صائب تبریزی
جلد 6
***
از عزیزان رفته رفته شد تهی این خاکدان
یک تن از آیندگان نگرفت جای رفتگان
عالم از اهل سعادت یک قلم خالی شده است
زان همایون طایران مانده است مشتی استخوان
نیست جز سنگ مزار از نامداران بر زمین
نقش پایی چند بر جا مانده است از کاروان
زیر گردون راست کیشان را نمی باشد قرار
منزل آسایش تیرست بیرون از کمان
باز می گردد به جان بی نفس سوی عدم
هر که در ملک وجود آید ز روشن گوهران
ما به این ده روزه عمر از زندگی سیر آمدیم
خضر چون تن داد، حیرانم، به عمر جاودان؟
پیش ازین بر رفتگان افسوس می خوردند خلق
می خورند افسوس در ایام ما بر ماندگان
مستی غفلت شعور از خلق صائب برده است
تا که پیش از مرگ برخیزد ازین خواب گران؟
***
تا به وصف آن دهن شد سبزه ی خط تر زبان
طوطیان بر خاک می مالند از شکر زبان
خضر اینجا خاک می لیسد ز شرم ناکسی
من کیم تا تیغ او گردد به خونم ترزبان؟
غمزه اش را خط پشیمان از دل آزاری نکرد
تیغ را پیچیده کی می گردد از جوهر زبان؟
سعی کن کردارت از گفتار باشد بیشتر
همچو تیغ از جوهر ذاتی مشو یکسر زبان
چون صدف هر کس که دندان بر سر دندان نهد
گوهر شهوار جای حرفش آید بر زبان
جوهر ذاتی بود از لاف دعوی بی نیاز
آبداری بس بود در دانه ی گوهر زبان
هر که آب روی خجلت را شفیع خود کند
از مروت نیست آوردن گناهش بر زبان
خار را گل ز آتش سوزان سپرداری کند
در پناه مهر خاموشی بود خوشتر زبان
کشتی از موج خطر پیوسته می لرزد به خویش
رفت آسایش ز دل تا گشت بی لنگر زبان
همچو آب گوهر از موج حوادث ایمن است
هر که را در عالم آب است کوته تر زبان
همچو برگی کز هجوم میوه پنهان می شود
هست مستغرق به شکر نعمت حق هر زبان
گفتگوی آن بهشتی روی را بر لب میار
تا نشویی صائب از سرچشمه ی کوثر زبان
***
سالکان را کی دل از اسباب می گردد گران؟
خار و خس کی بر دل سیلاب می گردد گران؟
شرط طاعت چشم گریان و دل سوزان بود
شمع خامش بر دل محراب می گردد گران
می شکافد جوشن ابر سیه را تیغ برق
کوه غم کی بر دل بیتاب می گردد گران؟
نیست خون بیگناهان بار بر دل حسن را
از شفق کی مهر عالمتاب می گردد گران؟
قلقل مینا مرا در چشم می ریزد نمک
خواب هر چند از صدای آب می گردد گران
میکشان را می شود بر خاطر نازک سبک
جام هر چند از شراب ناب می گردد گران
حرف تلخ ناصحان افسانه ی خوابش شود
هر که را سر از شراب ناب می گردد گران
بستر نرم است خار پیرهن دل زنده را
گرز مخمل دیگران را خواب می گردد گران
روشنایی رهروان شوق را بال و پرست
غافلان را خواب در مهتاب می گردد گران
از سبکروحان دل روشن گرانی می کشد
بر دل آیینه ام سیماب می گردد گران
پیش روشن گوهران هر کس لب خود وا کند
چون صدف از گوهر سیراب می گردد گران
سالک از کلفت نیندیشد که گردد تندتر
هر قدر از گرد ره سیلاب می گردد گران
دولت سنگین دلان را نعل در آتش بود
در زمین نرم پای آب می گردد گران
صائب از زخم زبان سرگشتگان را باک نیست
خار و خس کی بر دل گرداب می گردد گران؟
***
از نگاه خیره چشم یار می گردد گران
از عیادت دایم این بیمار می گردد گران
سر سبک چون شد ز می، دستار می گردد گران
وقت طوفان کف به دریابار می گردد گران
آه ازان آیینه رو کز بس صفا بر خاطرش
طوطی خوش حرف چون زنگار می گردد گران
کی به فکر حلقه ی آغوش ما خواهد فتاد؟
آن که او را بر کمر زنار می گردد گران
هر که منع از آرزوی دل کند بیمار را
گر بود عیسی، که بر بیمار می گردد گران
گر بود رطل گران بر دل گران مخمور را
کوه غم هم بر دل بیدار می گردد گران
هر چه غیر از بوی پیراهن بود، یعقوب را
بر دل و بر دیده ی خونبار می گردد گران
بار بردار از دل مردم که بر دوش زمین
برندارد هر که از دل بار، می گردد گران
هر رگ ابری که از احسان گرانبارم کند
بر دلم چون تیغ لنگردار می گردد گران
مشت آبی زن به روی خود که خواب بیخودی
بیشتر در دولت بیدار می گردد گران
از گرانجانی در آن عالم کنندش سنگسار
هر که بر دل خلق را بسیار می گردد گران
از دل پر خون نباشد شکوه خون آشام را
چون تهی شد شیشه بر خمار می گردد گران
خانه بر دوشان نمی گیرند در جایی قرار
سیل کی بر خاطر کهسار می گردد گران؟
نیست از بیباکی دلدار صائب غم مرا
درد من از پرسش اغیار می گردد گران
***
دیدن بی حاصلان بر آسمان باشد گران
نخلهای بی ثمر بر باغبان باشد گران
ما سبکروحان به امید شهادت زنده ایم
پیش ما ذکر حیات جاودان باشد گران
هر دو عالم چیست تا نتوان بهای عشق داد؟
قیمت یوسف چرا بر کاروان باشد گران؟
هر سر موی مرا آورد در فریاد درد
میزبان گردد سبک، چون میهمان باشد گران
بی هوای عشق، سر بر کشتی جسم است بار
کار لنگر می کند چون بادبان باشد گران
تشنه ی خون هوسناکان بود عشق غیور
میهمان بی ادب بر میزبان باشد گران
شکوه از سنگ ملامت نیست مجنون مرا
بر دل مخمور کی رطل گران باشد گران؟
صحبت بیدرد اگر یک لحظه باشد سهل نیست
درد اگر چه ذره ای باشد همان باشد گران
پیش اهل دل سخن از عالم فانی مگو
در بهاران جلوه ی برگ خزان باشد گران
هیچ نقشی بر دل روشن ضمیران بار نیست
موج هیهات است بر آب روان باشد گران
خشک مغزان را دماغ دولت و اقبال نیست
سایه ی بال هما بر استخوان باشد گران
یاد من صائب چه با آن خاطر نازک کند
سجده ام جایی که بر آن آستان باشد گران
***
بر سر آشفتگان دستار می باشد گران
کف بر این سیل سبکرفتار می باشد گران
نیست هر دستی که از احسان خود منت پذیر
بر دلم چون تیغ لنگردار می باشد گران
تن پرستان را به صحرای ملامت بار نیست
پای خواب آلودگان بر خار می باشد گران
یوسف از جوش خریداران به زندان رخت برد
بر عزیزان گرمی بازار می باشد گران
تازه سازد داغ ماتم دیدگان را ماه عید
زخم ناخن بر دل افگار می باشد گران
دارد از گلچین خطر بی دور باش ناز حسن
بر چمن پیرا گل بی خار می باشد گران
بر دل آیینه ای کز گفتگو گیرد جلا
طوطی خاموش چون زنگار می باشد گران
نیست در بزم بزرگان هرزه خندی از ادب
کبک خندان بر دل کهسار می باشد گران
از نگه زحمت مده هر لحظه چشم یار را
پرسش بسیار بر بیمار می باشد گران
نیست بی صورت، تراش خط آن آیینه رو
سبزه ی بیگانه بر گلزار می باشد گران
می کنم پهلو تهی چون سنگ از دیوانگان
بر غیوران دیدن همکار می باشد گران
بر تو از کوه گنه رفتن ز دنیا مشکل است
بر گرانباران ره هموار می باشد گران
بی نمک در باده ی گلرنگ می ریزد نمک
در حریم میکشان هشیار می باشد گران
روی شرم آلود را پیرایه ای در کار نیست
شبنم بیگانه بر گلزار می باشد گران
اهتمام کارفرما می شود سربار آن
بر دل هر کس که ذوق کار می باشد گران
بر دل آزادگان چون خواب غفلت وقت صبح
آرزوی دولت بیدار می باشد گران
نیست بر دل از پریزادان غباری قاف را
بر دل صائب کجا افکار می باشد گران؟
***
می کند گل زردرویی از شراب دیگران
دردسر می گردد افزون از گلاب دیگران
با وضوی دیگری می بندد احرام نماز
تازه دارد هر که روی خود به آب دیگران
چون صدف از گوهر خود خانه ی من روشن است
نیست چشم من به ماه و آفتاب دیگران
می کند با دیده ی مغرور من کار نمک
گر فتد در کلبه ی من ماهتاب دیگران
از جواب خشک گردم بیش از احسان تر دماغ
چشمه ی حیوان من باشد سراب دیگران
چون نسیم صبح، گردم گرد هر جا غنچه ای است
می گشاید دل مرا از فتح باب دیگران
خفته را گر خفتگان بیدار نتوانند کرد
چون مرا بیدار کرد از خواب، خواب دیگران؟
گر نه پیوسته است با هم رشته ی جان ها، چرا
عمر کوته شد مرا از پیچ و تاب دیگران؟
از خدا شرمی نداری در گنهکاری، ولی
دست می داری ز عصیان از حجاب دیگران
از حساب کرده های خود نظر پوشیده ای
نیستی یک لحظه فارغ از حساب دیگران
در قبول شعر هر کس را مذاق دیگرست
حالی عاشق نگردد انتخاب دیگران؟
چند در افسانه سنجی روزگارم بگذرد؟
تا به کی بیدار باشم بهر خواب دیگران؟
می توان صائب به سیلی روی خود تا سرخ داشت
از چه باید کرد رنگین از شراب دیگران؟
***
شاخ چون دست کریمان شد زرافشان از خزان
در زر خالص زمین گردید پنهان از خزان
در درختان همچو نخل طور آتش در گرفت
جامه ی فانوس شد دیوار بستان از خزان
آب اگر در نوبهاران می چکید از روی باغ
می چکد آتش ز رخسار گلستان از خزان
آفتاب نوبهاران گر به زردی رو نهاد
شد ز هر برگ اختر سعدی فروزان از خزان
گر چه با دست نگارین عقده نتوان باز کرد
صد گره وا شد ز دلهای پریشان از خزان
چون پریزاد ابرها بال و پر رحمت گشود
بوستان شد شهر زرین سلیمان از خزان
از بهاران چند روزی گر چه برگ عیش یافت
شد زمین را پر ز برگ عیش دامان از خزان
خاک مظلم کز ترشرویی چو سیم قلب بود
چون زر خوش سکه شد یک روی خندان از خزان
برگها از بس به رغبت دست افشانی کنند
سرو نزدیک است گردد پایکوبان از خزان
می برد چون پاکبازان دل ز مردم بیشتر
گر چه شد جمعیت بستان پریشان از خزان
وقت بی برگی چو بلبل چون فراموشش کنم؟
من که دیدم از بهاران بیش احسان از خزان
از فنا پروا نباشد مردم بی برگ را
برگ گردد چون چراغ صبح لرزان از خزان
انقلابی در دل آزاد ما چون سرو نیست
باغبان گردید اگر دلسرد بستان از خزان
نیست با سوداییان فصل بهاران سازگار
می شود صائب دماغ من به سامان از خزان
***
خاک را دامان پر زر می کند فصل خزان
بادها را کیمیاگر می کند فصل خزان
شاخساران را به رنگ عود برمی آورد
برگها را صندل تر می کند فصل خزان
طوطیان سبزپوش عالم ایجاد را
حله ی طاوس در بر می کند فصل خزان
از رخ زرین، بساط خاک را در یک نفس
آسمان پر ز اختر می کند فصل خزان
می پرد چون نامه ی اعمال، برگ از شاخسار
باغ را صحرای محشر می کند فصل خزان
رتبه ی ریزش بود بالاتر از اندوختن
از بهاران جلوه خوشتر می کند فصل خزان
برگ را چون میوه های پخته می ریزد به خاک
پای خواب آلود را پر می کند فصل خزان
بوسه بر دستش، که از نقش و نگار دلفریب
برگها را دست دلبر می کند فصل خزان
گر چه از دست زر افشانش زمین کان طلاست
خرقه ی صد پاره در بر می کند فصل خزان
از رخ چون زعفران، چین جبین خاک را
خنده رو چون سکه ی زر می کند فصل خزان
در کهنسالی عیار فکرها روشنترست
آبها را پاک گوهر می کند فصل خزان
شوق آتش را هوای سرد، دامان صباست
رغبت می را فزونتر می کند فصل خزان
می کند از پیکر بستان لباس عاریت
برگ پوشان را قلندر می کند فصل خزان
بر امید خط پاکی از جهان رنگ و بو
هر چه دارد خرج دفتر می کند فصل خزان
می زند بتخانه ی گلزار را بر یکدگر
کار ابراهیم آزر می کند فصل خزان
برگها را می کند در کف زدن بی اختیار
چون سماع بیخودی سر می کند فصل خزان
گر چنین از آه سرد آتش زند در بوستان
عندلیبان را سمندر می کند فصل خزان
از برات عیش، صائب دامان آفاق را
با پریشانی توانگر می کند فصل خزان
***
بر سر بالین بی دردان گل احمر فشان
عاشقان را سوزن الماس در بستر فشان
شکر این معنی که عمر جاودانی یافتی
مشت آبی ای خضر بر خاک اسکندر فشان
چون سبکباری براقی نیست در راه طلب
در بساط زندگانی هر چه داری برفشان
در محیط آفرینش از صدف کمتر مباش
تیغ اگر بارد به فرقت از دهن گوهر فشان
می دهد زخم زبان اندام، سنگ خاره را
خرده ی جان چون شرر بر تیشه ی آزرفشان
مگذران بی گریه ی مستانه وقت صبح را
در زمین پاک هر تخمی که داری برفشان
گر نداری دسترس چون منعمان بر سیم و زر
سیم ناب اشک بر رخساره ی چون زر فشان
از غبار خاکساری دیده ی رغبت مپوش
گرد راه از خویشتن در چشمه ی کوثر فشان
گر نخواهی پشت پا زد بر جهان، پایی بکوب
دست اگر نتوانی افشاند آستینی برفشان
تن مزن زنهار چون پروانه بعد از سوختن
رنگ عشق تازه ای زین مشت خاکستر فشان
نیشکر بعد از شکستن می شود شاخ نبات
بشکند هر کس ترا بر یکدگر، شکر فشان
چون به خواری عاقبت بر خاک می باید فشاند
با لب خندان چو گل صائب به گلچین سر فشان
***
ای فدای چشم مخمور تو خواب عاشقان
وی بلاگردان زلفت پیچ و تاب عاشقان
گر به بیداری غرور حسن مانع می شود
می توان دلهای شب آمد به خواب عاشقان
پیش ازان دست گل شبنم فرو ریزد به خاک
سر برآر از جیب صبح ای آفتاب عاشقان
شست خورشید قیامت دامن از خون شفق
همچنان خونابه می ریزد کباب عاشقان
گردن ما در کمند پیچ و تاب عقل نیست
زلف معشوقان بود مالک رقاب عاشقان
حسن لیلی در رخ مجنون تماشاکردنی است
مگذر از سیر رخ چون ماهتاب عاشقان
از حجاب غنچه بلبل سر به زیر پر کشید
نیست کم از شرم معشوقان حجاب عاشقان
سبحه ی ریگ روان سررشته را گم کرده است
از شمار درد و داغ بی حساب عاشقان
اعتمادی نیست بر جمعیت برگ خزان
زود می پاشد ز یکدیگر کتاب عاشقان
تیغ یار از خون ما زنجیر جوهر پاره کرد
نشأه ی دیوانه ای دارد شراب عاشقان
گر هوای سیر گردون هست در خاطر ترا
همتی صائب طلب کن از جناب عاشقان
***
باده ی گلگون نمی آید به کار عاشقان
از لب میگون خود بشکن خمار عاشقان
شعله نتواند لباس رنگ را تغییر داد
چون برد زردی برون می از عذار عاشقان؟
خانه ی تن را به خاک تیره یکسان کرده اند
دست خالی می رود سیل از دیار عاشقان؟
مردم کوته نظر در انتظار محشرند
نقد خود را نسیه کردن نیست کار عاشقان
کوه طورست آن که می آید ز هر پرتو به رقص
نیست سنگ کم به میزان وقار عاشقان
صبح محشر را نمکدان در گریبان بشکند
شورش مغز پریشان روزگار عاشقان
در دل هر نقطه ی داغی سواد اعظمی است
تند مگذر این چنین از لاله زار عاشقان
ساده از کوه گرانجانی بود صحرای عشق
نقد جان در آستین دارد شرار عاشقان
هر که خود را باخت اینجا می زند نقش مراد
پاکبازست از پشیمانی قمار عاشقان
در سراپای وجودم ذره ای بی عشق نیست
محمل لیلی است هر کف از غبار عاشقان
آفتاب از دیده ی شبنم نمی پوشد عذار
رخ مپوش از دیده ی شب زنده دار عاشقان
نیش الماس حوادث با کمال سرکشی
خواب مخمل می شود در رهگذار عاشقان
خار صحرای ادب را دست دامنگیر نیست
زینهار ای گل مکش دامن ز خار عاشقان
دامن برق تجلی خار نتواند گرفت
دست کوته کن ز نبض بی قرار عاشقان
خاک بیدردان به شمع دیگران دارد نظر
آتش از خود می دهد بیرون مزار عاشقان
هر که می داند شمار داغهای خویش را
نیست روز حشر صائب در شمار عاشقان
***
ساده است از نقش انجم آسمان عاشقان
این نشان از بی نشان دارد روان عاشقان
در حقیقت دنیی و عقبی دو منزل بیش نیست
این دو منزل را یکی سازد روان عاشقان
دامن ریگ روان را خار نتواند گرفت
دست رهزن کوته است از کاروان عاشقان
شکوه از شور قیامت محض کافر نعمتی است
بود در کار این نمکدان بهر خوان عاشقان
نیست خورشید این که می بینی بر این چرخ بلند
مانده بر جا آتشی از کاروان عاشقان
زیر پر چون صبح گیرد بیضه ی خورشید را
چون گشاید بال همت مرغ جان عاشقان
از صراط المستقیم عقل بیرون رفته اند
زه نمی گیرد به خود، زورین کمان عاشقان
هست در دل حسرت اکسیر اگر صائب ترا
مگذر از خاک مراد آستان عاشقان
چون نیابد نور فیض از روح پاک مولوی؟
شمس تبریزست صائب در میان عاشقان
***
از رخش خواهند جای بوسه نافهمیدگان
در حرم محراب می جویند این نادیدگان
شوق را افسرده می سازد وصال دایمی
می برند از وصل لذت بیش هجران دیدگان
می شوند از سادگی در بوته ی خجلت گلاب
چون گل بیدرد در باغ جهان خندیدگان
عیب دنیا را نمی بینند با صد چشم خلق
گر چه بی پرده است در چشم نظرپوشیدگان
نیستند از روی میزان قیامت منفعل
با دو چشم عاقبت بین خویش را سنجیدگان
در شبستان لحد خواب فراغت می کنند
در دل شبها ز بیداری به خود پیچیدگان
هر که دستار تعین از سر خود وا نکرد
در صف مردان بود کمتر ز سر پوشیدگان
می شوند از لاغری در هفته ای پا در رکاب
از فروغ عاریت چون ماه نوبالیدگان
چون گل رعناست می را زردرویی در قفا
سرخ رو باشند دایم خون دل نوشیدگان
قدر درویشی کسی داند که شاهی کرده است
راحت ساحل شود ظاهر به طوفان دیدگان
از خموشیهای اهل فهم در تحسین شعر
می خلد افزون به دل تحسین نافهمیدگان
با کمال بی بری باشند صائب تازه رو
در گلستان جهان چون سرو دامن چیدگان
***
فارغند از قید چرخ نیلگون دیوانگان
رفته اند از حلقه ی ماتم برون دیوانگان
هر دم از بی اختیاری صورتی بر می کنند
مهره ی مومند در دست جنون دیوانگان
سنگ طفلان چیست، کز جان و دل سختی پذیر
کوه را سازند بی صبر و سکون دیوانگان
در بیابانی که باشد لاله زارش بوی خون
مست گردند از شراب لاله گون دیوانگان
تا ز چشم شور ارباب خرد ایمن شوند
می زنند از داغ، نعل واژگون دیوانگان
بلبلان دیوانه اند و بوی گل از اتحاد
می دود در کوچه و بازار چون دیوانگان
می کند باد مخالف شور دریا را زیاد
می شوند آشفته صائب از فسون دیوانگان
***
سوخته است از آتش گل اشتهای بلبلان
نیست چیزی غیر بوی گل غذای بلبلان
تا کدامین سنگدل گل چید ازین گلشن که باز
بوی خون می آید امروز از نوای بلبلان
خار در چشم خزان ریزد نسیم جلوه اش
گر نپیچد شاخ گل سر از رضای بلبلان
سخت می ترسم چو برگ لاله گردد داغدار
گوش گل از ناله ی دردآشنای بلبلان
جذبه ای با ناله ی عشاق می باشد که گل
می دود از پوست بیرون در هوای بلبلان
چون گل کاغذ بود با تازه رویان بهار
نغمه های خشک مطرب با نوای بلبلان
سبزه ی خوابیده ای نگذاشت در گلزارها
هایهوی می پرستان، هایهای بلبلان
غنچه ی مستور را خواهد فتاد از بام طشت
گر چنین بی پرده خواهد شد صدای بلبلان
غنچه ی نشکفته در گلزار نتوان یافتن
از نسیم نغمه های دلگشای بلبلان
چاک در دیوار گلشن چون قفس خواهد فتاد
گر چنین بالد گل از مدح و ثنای بلبلان
از نوای عندلیبان باغ پر آوازه است
شاخ گل دستی است از بهر دعای بلبلان
خرده گیری نیست کار کیسه پردازان عشق
ورنه گل آماده دارد خونبهای بلبلان
نیست آن بیدرد را پروای عاشق، ورنه گل
تا سحر چون شمع می سوزد برای بلبلان
جنگ دارد با محبت خواب، ورنه شاخ گل
کرده است از غنچه سامان متکای بلبلان
می کند قانون عشرت ساز بهر گلستان
نوبهار از مد آواز رسای بلبلان
ناله ی تنهایی من بی اثر افتاده است
ورنه شاخ گل گذارد سر به پای بلبلان
صائب ایام خزان جوش بهاران می زنند
تا صریر کلک من شد پیشوای بلبلان
***
مشک شد خون در وجود آهوان ما همچنان
سنگ خارا لعل شد در صلب کان ما همچنان
راه با خوابیدگی دامان منزل را گرفت
بر زمین چسبیده چون سنگ نشان ما همچنان
تخم قارون سر برون آورد از مغز زمین
چون شرر در سینه ی خارا نهان ما همچنان
سبزه ی خوابیده زیر سنگ قامت راست کرد
همچو مخمل بستر خواب گران ما همچنان
بیضه ی فولاد را جوهر به یکدیگر شکست
از گرانجانی گره در آشیان ما همچنان
کند سیلاب حوادث ریشه ی کوه از زمین
برنمی داریم دل زین خاکدان ما همچنان
تیر پای آهنین در دامن عزلت کشید
در کشاکش با قد همچون کمان ما همچنان
شد سکندر را ز وصل آب، خود بینی حجاب
تشنه ی آیینه چون آب روان ما همچنان
سوده شد ز الوان نعمت گر چه دندان ها تمام
خون خود را می خوریم از فکر نان ما همچنان
محو در خورشید شد شبنم ز گل تا چشم بست
برنمی داریم چشم از گلرخان ما همچنان
روی ماه مصر نیلی شد ز اخوان زمان
روی دل جوییم از اخوان زمان ما همچنان
آفتاب عمر آمد بر لب بام زوال
در سرانجام صفای خانمان ما همچنان
گشت از مغز قلم فربه تهیگاه سگان
چون هما محتاج مشتی استخوان ما همچنان
شمع از آتش زبانی داد صائب سر به باد
در مقام لاف سر تا پای زبان ما همچنان
***
مبتلای آرزوی نفس را عاقل مخوان
عنکبوت رشته ی طول امل را دل مخوان
رهبری کز خویش نستاند ترا رهزن شمار
منزلی کز خود فرو نارد ترا منزل مخوان
ساحل آن باشد که امنیت در او لنگر کند
جای دست انداز موج بحر را ساحل مخوان
فیض عام حق به ذرات جهان تابیده است
هیچ نقشی را درین وحدت سرا باطل مخوان
مشکل آن باشد که حل گردد در او فکر جهان
مشکلی کز فکر حل آن شود مشکل مخوان
هیچ عیبی خاکیان را همچو کشف راز نیست
از زمین ها جز زمین شور را قابل مخوان
کاملی کز ناقصان بی بصیرت خویش را
کم نداند در کمال معرفت، کامل مخوان
عیب خود نایافتن بالاترین عیبهاست
جاهلان منفعل از جهل را جاهل مخوان
خواجه ای کآزاد نبود از دو عالم، خواجه نیست
بنده ای کز خویش نگریزد ورا مقبل مخوان
آب و رنگ چهره ی محفل شراب و شاهدست
محفلی کز حسن و می خالی بود محفل مخوان
شورش عشق است دلها را نشان زندگی
هر دلی کز عشق خالی گشت صائب دل مخوان
***
کرسی دارست اوج اعتبار این جهان
دل منه بر دولت ناپایدار این جهان
با گرفتن گر چه دارد جنگ استغنای فقر
گوشه ای گیر از محیط بیکنار این جهان
برگ و بار او کف افسوس و بار دل بود
دل منه چون غافلان بر برگ و بار این جهان
پیش چشم شبنم روشن گهر یک کاسه است
چون گل رعنا خزان و نوبهار این جهان
رشته ی اشک ندامت، مد آه حسرت است
پیش چشم مو شکافان پود و تار این جهان
تا نگیرد دامنت را خون چندین بیگناه
سرسری بگذر چو باد از لاله زار این جهان
خنده ی برقی است کز ابر سیه ظاهر شود
شادی پا در رکاب نوبهار این جهان
پرتو خورشید را در دام روزن می کشد
هر که صائب دل نهد بر اعتبار این جهان
***
هر کسی کرده است چیزی خوش ز نعمای جهان
وقت را خوش کرده ام من از خوشیهای جهان
از جهان و نعمت او داشتم امیدها
کند شد دندان حرص من ز سیمای جهان
خم چه پروا دارد از جوش شراب لاله رنگ؟
چرخ از جا در نمی آید ز غوغای جهان
گوشه ی امنی که برگ عیش فرش او بود
نیست غیر از گوشه ی دل در سراپای جهان
حاصلی جز ماندگی مردم ندارند از سفر
می دهد از تیه موسی یاد، صحرای جهان
تشنگی نتوان به آب شور بردن از جگر
دست کوته دار زنهار از تمنای جهان
مردم عالم ز خست خون هم را می خورند
ورنه نعمت نیست کم بر خوان یغمای جهان
سرخ رویی در شراب نارس این نشأه نیست
می کند دل را سیه چون لاله صهبای جهان
پرده های گوش من چون آسمان نیلوفری است
بس که می آید گران بر گوش غوغای جهان
دایم از روی نسب بر هم تفاخر می کنند
نیستند از یک پدر پنداری ابنای جهان
من کدامین قطره ام کز تلخکامی وارهم
آب گوهر تلخ شد از شور دریای جهان
شکرلله بار دیگر صائب از اقبال بخت
زنده کرد از شعر خود ما را مسیحای جهان
***
چون صدف دارد خمش در خوشابی در میان
غنچه ی نشفکته را باشد گلابی در میان
زود بر هم می خورد هنگامه حسن و عشق را
گر نباشد پرده ی شرم و حجابی در میان
برنمی آرد نفس نشمرده چون صبح از جگر
هر که می داند بود پای حسابی در میان
هست در موی کمر تنها بتان را پیچ و تاب
هر سر موی تو دارد پیچ و تابی در میان
نیست در وحدت سرای آفرینش ذره ای
کز فروغ او ندارد آفتابی در میان
از هوای گوهر یکتای آن بحر محیط
جنت دربسته دارد هر حبابی در میان
دیده ی روشندلان بی پرده می بیند لقا
هست اگر در چشم ظاهربین نقابی در میان
در حقیقت مو نمی گنجد میان حسن و عشق
گر چه در ظاهر بود ناز و عتابی در میان
دوستان از بی دماغی خون هم را می خورند
نیست در بزمی که مینای شرابی در میان
گر عزیزان لعل و گوهر قیمت یوسف دهند
پیش ارباب بصیرت دارد آبی در میان
اول ما نیستی و آخر ما نیستی است
هستی پا در رکاب ماست خوابی در میان
دست از دنیا و مافی ها به جز می شسته ایم
در میان ما و زهادست آبی در میان
حالت پوشیده ی احباب در بزم حضور
می شود ظاهر چو می آید کتابی در میان
از سبب مگذر که پر گوهر نمی گردد صدف
از کرم تا پای نگذارد سحابی در میان
هر که بست از گفتگو لب، نیست بی کیفیتی
کوزه ی سربسته می دارد شرابی در میان
پوست زندان است بر هر کس که دارد جوهری
تیغ جوهردار دارد پیچ و تابی در میان
پیش اهل حال صائب محشر آماده ای است
هر کجا باشد سؤالی و جوابی در میان
***
با لب او کار دندان می کند سین سخن
زین سبب کم حرف افتاده است آن شیرین دهن
سوختم، پاس دل بیتاب دارم تا به کی؟
بیش ازین نتوان نهفت اخگر به زیر پیرهن
چشم مجمر موم را خوناب حسرت می کند
چون تواند گشت خاموشی مرا مهر دهن؟
چیدن دامن ز صحبتها کمند شهرت است
شمع فانوسم که باشد خلوتم در انجمن
تشنه ای از آب او هرگز لب خود تر نکرد
سرنگون هر چند افتاده است آن چاه ذقن
سیم و زر بر آتش حرص آب نتواند زدن
از گرستن نیست مانع شمع را زرین لگن
در حریم بیضه چون عیسی شود گویا ز مهد
نیست حاجت طوطی ما را به تلقین سخن
بسترش خار است صائب تا بود در کان گهر
نیست جز سنگ ملامت رزق پاکان از وطن
***
شد ز پیریها مرا گوش گران مهر دهن
چون زبان آور شوم چون بسته شد راه سخن؟
مغز من از پوچ گویان خانه ی زنبور بود
گوش سنگین شد حصار آهنین از بهر من
می کند بی پرده عیبش را به آواز بلند
هر که در گوش گران آهسته می گوید سخن
از چه از گفتار خود را نیک یا بد می کنی؟
چون به خاموشی ز نیکان می تواند شد بی سخن
گر ز بی سرمایگی دستت ز سیم و زر تهی است
می توان تسخیر دلها کرد با خلق حسن
می توان پرهیز کرد از دشمنان خارجی
وای بر آن کس که گرگ او بود در پیرهن
از طبیبان چاره ی گوش گران صائب مجو
کیست این در را گشاید جز خدای ذوالمنن؟
***
عاشق صادق نیندیشد ز آتش تاختن
زر خالص را محابا نیست از بگداختن
روزگاری را که کردم صرف تسخیر بتان
می توانستم دو عالم را مسخر ساختن
آبرویی را که کردم صرف این بی حاصلان
آسیایی می توانستم به دور انداختن
رنگ یکتایی نگیرد رشته چون همتاب نیست
سازگاری نیست با ناسازگاران ساختن
آن که کار سهل ما را در گره انداخته است
می تواند کار عالم را به ابرو ساختن
سرکشان را مهربان خویش کردن مشک است
سهل باشد آسمان را بر زمین انداختن
از بهشت عدن صائب صلح کن با وصل یار
بر امید نسیه نقد عمر نتوان باختن
***
شمه ای از حیرت عشق است دل پرداختن
با هزار آیینه در کف خویش را نشناختن
غنچه از من یاد دارد در حریم بوستان
از همه روی زمین با گوشه ی دل ساختن
گر مجرد سیرتی، چون دار می باید ترا
خانه را از غیر اسباب فنا پرداختن
سایه اول بر سر شوریده ی ما می کند
هر سبکدستی که می آید به چوگان باختن
ماه تابان کیست تا از من تواند تاب برد؟
پیش هر ناشسته رویی رنگ نتوان باختن
رو به هر جانب که آرد در حصار آهن است
هر که را باشد سلاحی چون سپر انداختن
شوق چون پا در رکاب بی قراری آورد
می توان با مرکب چوبین بر آتش تاختن
این جواب آن غزل صائب که ملا گفته است
عاشقی دانی چه باشد، جان و دل پرداختن
***
در کهنسالی نفس را راست نتوان ساختن
راست ناید با کمان حلقه تیر انداختن
از سبکروحان نیاید با گرانان ساختن
چون تواند کشتی خالی به لنگر تاختن؟
گریه هم زنگ کدورت می برد از دل مرا
گر به تردستی توان آیینه را پرداختن
سخت نامردی است گر تیغ از نیام آرد برون
هر که سازد کار دشمن از سپر انداختن
در خطرگاهی که تیر از خاک می روید چو نی
گردن دعوی نباید چون هدف افراختن
گفتگوی سخت با ممسک ندارد حاصلی
بر درخت بی ثمر تا چند سنگ انداختن؟
سایه ی بال هما ز افتادگی گردد بلند
صرفه نبود حرف ما را بر زمین انداختن
کرد خرج آب و گل کوتاه بینی ها مرا
پیشتر از خانه می بایست خود را ساختن
گوشه ی چشمی اگر باشد ازان نقش مراد
می توان صائب دو عالم را به داوی باختن
نیکی از آب روان چون تیر برگردد ز سنگ
زیر تیغ یار صائب می توان جان باختن
***
بی تحمل خصم را هموار نتوان ساختن
گل ز زخم خار شد امن از سپر انداختن
غافل از آه ندامت در جوانیها مشو
کز کمان حلقه ممکن نیست تیر انداختن
زنگ غفلت بیش شد از گریه ی مستی مرا
چون به تردستی توان آیینه را پرداختن؟
با قضای آسمانی چاره جز تسلیم نیست
گردن دعوی نباید زیر تیغ افراختن
می توان با خار در یک پیرهن بردن بسر
لیک دشوارست با [نا]سازگاران ساختن
ز آتش دوزخ ملایم طینتان را باک نیست
زر دست افشار آسوده است از بگداختن
منبر از دار فنا منصور اگر سازد رواست
حرف حق را از ادب نبود به خاک انداختن
دشمنان کینه جو را می نماید سینه صاف
از غبار کینه صائب سینه را پرداختن
***
چیست جان تا زیر تیغ یار نتوان باختن؟
سهل باشد پیش آب زندگی جان باختن
قطره را گوهر، گهر را بحر عمان کردن است
سر چو شبنم در ره خورشید تابان باختن
در شبستانی که اشک شمع آب زندگی است
نیست بر پروانه مشکل خرده ی جان باختن
پیش تیغی کز رنگ جان است زلف جوهرش
چیست این استادگی در خرده ی جان باختن؟
خودنمایی چیست تا از بیخودی غافل شوند؟
بهر این آیینه نتوان آب حیوان باختن
فارغ است از سرمه ی ابر سیه آواز رعد
عشق را در پرده ی ناموس نتوان باختن
سبز کن چون مور در ملک قناعت گوشه ای
تا شود آسان ترا ملک سلیمان باختن
خون رحمت در دل ابر بهار آرد به جوش
بر امید نسیه نقد خود چو دهقان باختن
با کمال علم، ملزم گشتن از نادان خوش است
این قمار برده را شرط است آسان باختن
دل ز شبنم می برد خواهی نخواهی آفتاب
اختیاری نیست عاشق را دل و جان باختن
زود سر را گوی چوگان ملامت می کند
با قد خم گشته با اطفال چوگان باختن
دارم این یک چشمه کار از پیر کنعان یادگار
چشم را از گریه در راه عزیزان باختن
صائب از اوضاع عالم دیده ی بینش بپوش
چند عمر خویش در خواب پریشان باختن؟
***
(سج، مر، ل)
فاش خواهد شد ز آهم عشق پنهان باختن
ز اضطراب شمع من گل می کند جان باختن
اختراع تیزدستیهای سودای من است
سینه را در عاشقی پیش از گریبان باختن
می کند زنجیریان حلقه ی زلف ترا
شانه با چندین زبان تلقین ایمان باختن
گوی خورشید از گریبان فلک بیرون کند
زلف او گر سر فرو آرد به چوگان باختن
ننگ خواهش لذت عمر ابد را می برد
آبرو نتوان برای آب حیوان باختن
صائب از من یاد دارد شبنم این بوستان
چشم در نظاره ی خورشیدرویان باختن
***
از بصیرت نیست دنبال تمنا تاختن
همچو طفلان هر طرف بهر تماشا تاختن
تا چو سوزن رشته ی پیوند مریم نگسلی
از زمین بر آسمان نتوان چو عیسی تاختن
چون توانی همعنان شد با سبکروحان، که تو
مانده کردی مرکب تن را ز بیجا تاختن
دارد آتش زیر پای خویشتن موج سراب
از سبک مغزی بود دنبال دنیا تاختن
گوی سبقت هر که از میدان برد مردست مرد
سهل باشد در بیابان اسب تنها تاختن
بر سبک مغزی غبار انفعال افزودن است
اسب چوبین با براق عرش پیما ساختن
داغ دارد جرأت پروانه صائب شیر را
از که می آید به آتش بی محابا تاختن؟
***
چند چون خامان نظر بر ماهتاب انداختن؟
تا کی این مشت نمک در چشم خواب انداختن؟
گر چه از من خامتر صیدی ندارد کوی عشق
می توان در سینه ی گرمم کباب انداختن
بس که از خواب پریشان چشم من ترسیده است
چشم نتوانم به چشم نیمخواب انداختن
گر نیندازد، ستم بر نوبهار خود کند
در خزان هر کس که بتواند شراب انداختن
در میان دلبران از چشم پر کار تو ماند
دل ز مردم بردن و خود را به خواب انداختن
قطره ی ناچیز را دریای گوهر کردن است
سر چو شبنم در کنار آفتاب انداختن
عشرت ده روزه را عیش مخلد کردن است
مهر گل از دور بینی بر گلاب انداختن
پیش من خوشتر بود از منت آب حیات
تشنه لب خود را به دریای سراب انداختن
دانه در صحرای پر آتش پریشان کردن است
در زمین شور، گوهر چون سحاب انداختن
قلب روی اندود خود را سیم خالص کردن است
نور بر آب روان چون ماهتاب انداختن
به که صائب بر ندارد چشم از رخسار ماه
هر که نتواند نظر بر آفتاب انداختن
***
گر چو غواصان توانی پای از سر ساختن
می توانی جیب و دامن پرز گوهر ساختن
ایمنند آزاد مردان از پریشان خاطری
فرد را نتوان مجزا همچو دفتر ساختن
گر به این دستور گردد دستگاه عیش تنگ
صبح نتواند تبسم را مکرر ساختن
همچو مجنون می کند تسخیر وحش و طیر را
هر که بتواند ز موی خویش افسر ساختن
بی مثال افتاده یارم، ورنه چون فرهاد من
بیستون را می توانستم مصور ساختن
شمه ی سهلی است از نیرنگ سازی های حسن
بوسه در پیغام های تلخ مضمر ساختن
حلقه بر هر در زدن سرگشتگی می آورد
چون کلید قفل می باید به یک در ساختن
همچو موران از قناعت دست صائب برمدار
تا شود آسان ترا از خاک شکر ساختن
***
چند بزم باده پنهان از حریفان ساختن؟
خویش را آراستن، آیینه پنهان ساختن
پنجه ی خورشید را در آستین دزدیدن است
عشق را در پرده ی ناموس پنهان ساختن
کار بر شیرازه ی زلف تو مشکل می شود
ورنه آسان است دلها را پریشان ساختن
می تواند مور، اگر بخت سخن یاری کند
پایتخت خویش از دست سلیمان ساختن
می چکد جای عرق خون از جبین آفتاب
نیست آسان سنگ را لعل بدخشان ساختن
از جوانمردی است با یک قرص همچون آفتاب
عالمی را بی نیاز از خوان احسان ساختن
چون صدف پیش ترشرویان برای قطره ای
دست خود را کاسه ی دریوزه نتوان ساختن
پیش دانا از تمام علمها بالاترست
خویش را با دانش سرشار نادان ساختن
یا ز سیلاب حوادث رو نباید تافتن
یا نباید خانه در صحرای امکان ساختن
بر سر گفتار، صائب را قدح می آورد
کار آیینه است طوطی را سخندان ساختن
***
آن خرابم کز زبانم حرف نتوان ساختن
بیش ازین ما را مروت نیست ویران ساختن
از زمین عیسی به چرخ از راه خودسازی رسید
چند باشی در مقام قصر و ایوان ساختن؟
گوهر ما را گرانی در نظرها شد گران
کاش خود را می توانستیم ارزان ساختن
خشم را در پرده های خلق پنهان کردن است
آتش سوزنده را بر خود گلستان ساختن
از می لعلی تن خاکی خود را چون سبو
دست تا از توست می باید بدخشان ساختن
محرم گنج الهی نیست هر ناشسته روی
از توانگر فقر را شرط است پنهان ساختن
چشم اگر داری که در چشم جهان شیرین شوی
چون گهر باید به تلخ و شور عمان ساختن
تا نباشد همت روشندلی چون آفتاب
خویش را چون صبح نتوان پاکدامان ساختن
چون توانم داد صائب کار جمعی را نظام؟
من که نتوانم سر خود را به سامان ساختن
***
تا چو درویشان توان با گاه گاهی ساختن
از سبک مغزی است با زرین کلاهی ساختن
خاک در چشمش، اگر گردد به ظاهر گوشه گیر
هر که بتواند پناه از بی پناهی ساختن
در تلاش نام نتوان چون عقیق ساده لوح
با دل پر خون به ننگ رو سیاهی ساختن
بستر و بالین ز خشت و خاک کن در زندگی
عاقبت چون خوابگاه از خاک خواهی ساختن
از برای طعمه چون قلاب گردن کج مکن
تا به آب خشک بتوان همچو ماهی ساختن
بهر قطع راه عقبی بال سامان دادن است
سیم و زر را پیشتر از خویش راهی ساختن
در هوای جذب دنیای خسیس ای سست مغز
رنگ خود چون کهربا تا چند کاهی ساختن؟
می تواند غوطه در دریای آتش زد دلیر
هر که بتواند به قرب پادشاهی ساختن
از محیط آفرینش فلس اگر داری طمع
با هزاران خار می باید چو ماهی ساختن
از گرانجانان به چوگان گوی سبقت بردن است
قامت خود خم به فرمان الهی ساختن
نیست ممکن صائب از روباه آید کار شیر
مصلحت نبود رعیت را سپاهی ساختن
***
دل به حرف پوچ تا کی شاد خواهی ساختن؟
مصحف خود چند کاغذ باد خواهی ساختن؟
می کند موج حوادث رخنه چون جوهر در او
گر حصار خانه از فولاد خواهی ساختن
خاکمالت می دهد چرخ مقوس همچو تیر
شهپر خود گر ز برق و باد خواهی ساختن
بال پرواز مرا اول به یکدیگر شکن
گر مرا از دام خود آزاد خواهی ساختن
بر لب بام آفتابت از غبار خط رسید
کی دل ویران من آباد خواهی ساختن؟
خنده ای بر روی من کن در زمان زندگی
این که بعد از مرگ روحم شاد خواهی ساختن
پرده ای از عفو بر روی گناه من بپوش
روز محشر گر مرا ایجاد خواهی ساختن
گر مرا سازی خراب از جلوه ی مستانه ای
کعبه ای ای سنگدل آباد خواهی ساختن
دست از تعمیر تن بردار صائب، تا به کی
بر سر ریگ روان بنیاد خواهی ساختن؟
***
نیستم در عشق کافر ماجرای سوختن
می دهم جان همچو هندو از برای سوختن
نیست از سوز محبت شیوه ی من سرکشی
دارم آتش زیر پای خود برای سوختن
لاله دارد داغ خامی زین گلستان بر جگر
در سراپای دل من نیست جای سوختن
نیست ممکن چون سپند آسوده گردیدن مرا
تا نسازم خرده ی جان را فدای سوختن
دور گردان را به آتش رهنمایی می کند
از سپند من اگر خیزد صدای سوختن
نیست در آتش پرستیها مرا نسبت به شمع
بر ندارم من به کشتن سر ز پای سوختن
شب نمی سازد به چشمش روز روشن را سیاه
هر که را در دل بود نور و ضیای سوختن
سر برآرد روز حشر از یک گریبان با چراغ
هر که چون پروانه سازد جان فدای سوختن
نه ز بیدردی بود خاموشی من چون سپند
در گره فریادها دارم برای سوختن
نیست ممکن محو گردد جای داغ از سینه ها
محضری زین به نمی خواهد وفای سوختن
سوخت تا پروانه واصل شد، تو هم از بال و پر
باز کن آغوش رغبت در هوای سوختن
شمع ازان پروانه را بی بال و پر سازد، که هست
عاشق معشوق رسوا کن سزای سوختن
من ز غیرت چون چنار از آتش خود سوختم
شمع اگر پروانه را شد رهنمای سوختن
عقده های مشکلم چون عود یکسر باز شد
تا فتادم در حریم دلگشای سوختن
در خور آتش چو از تردامنیها نیستم
آه سردی می کشم گاهی برای سوختن
نیست سیری عشقبازان را ز درد و داغ عشق
سوختن هرگز ندارد اشتهای سوختن
نیست ممکن سر به جیب خامشی دزدم چو شمع
تا نسازم پیکر خود را غذای سوختن
جان خشک خویش را آتش نمی دارم دریغ
نیستم چون هیزم تر بدادای سوختن
هر سیه رویی که کوشش می کند در جمع مال
جمع چون هندو کند هیزم برای سوختن
زان به جرأت می زنم بر آتش سوزان که هست
دل خنک گشتن ز هستی منتهای سوختن
چشم چون بردارم از رخسار آتشناک یار؟
من که می میرم چو هندو از برای سوختن
وقت شمعی خوش که می استد به چشم اشکبار
بر سر یک پا تمام شب برای سوختن
نیست از بی جرأتی صائب مرا دوری ز شمع
کز تهیدستی ندارم رونمای سوختن
***
نیست آسان خون نعمت های الوان ریختن
برگریزان مکافات است دندان ریختن
سالها گل در گریبان ریختی چون نوبهار
مدتی هم اشک می باید به دامان ریختن
چشمه ی خورشید را شبنم نیندازد ز جوش
چند آب سرد بر خون شهیدان ریختن؟
تلخی منت حلاوت می برد از شهد جان
آبرو نتوان برای آب حیوان ریختن
با سبکروحان به سر بر، تا توانی همچو گل
در کنار دشمن خود خرده ی جان ریختن
می تواند بلبل ما از غبار بال و پر
در گریبان خزان رنگ گلستان ریختن
بر سر شورست اشکم، نوح تردستی کجاست
تا ز چشمم یاد گیرد رنگ طوفان ریختن
آنقدر موج حلاوت زد دهان او که مور
می تواند قندها از شیره ی جان ریختن
حسن را صائب گزیر از دودمان زلف نیست
شمع عالمسوز را بی رشته نتوان ریختن
***
بر سبکروحان گران نبود بپا برخاستن
بر گرانجانان بود مشکل ز جا برخاستن
سرفرازی می فزاید آتش سوزنده را
پیش پای هر خس و خاری بپا برخاستن
خوشنماتر در نگین دان از نشست گوهرست
از بزرگان گران تمکین ز جا برخاستن
حیرت رخسار آتشناک آن جان جهان
برد از یاد سپند من ز جا برخاستن
می رساند یک نفس بنیاد هستی را به آب
چون حباب از جا به امداد هوا برخاستن
می شود با خاک یکسان از طمع نفس خسیس
از سر راه است مشکل بر گدا برخاستن
جذبه ای عشق در کار من افتاده کن
کز سر دنیا شود آسان مرا برخاستن
برندارد عفو اگر از دوش ما بار گناه
سخت دشوارست در محشر ز جا برخاستن
سبزه زیر سنگ صائب راست نتوانست شد
با گرانجانی بود مشکل ز جا برخاستن
***
چون صدف تا چند پیش ابر دست افراشتن؟
اشک حسرت را فرو خوردن، گهر پنداشتن
چند پیش صبح بردن آبروی اشک و آه؟
در زمین شور تا کی تخم ریحان کاشتن؟
خیمه بیرون زن ز هستی، تا توانی چون حباب
در ته یک پیرهن با بحر صحبت داشتن
تخم رنجش در زمین دوستی پاشیدن است
شکوه ی احباب را پوشیده در دل داشتن
تا کمان آسمان در زه بود تقدیر را
از تهی مغزی است گردن چون هدف افراشتن
صائب از خاک عدم شکر اگر حاصل شود
از لب جانان تمتع می توان برداشتن
***
نیست معشوقی همین زلف چلیپا داشتن
دردسر بسیار دارد پاس دلها داشتن
حسن عالمسوز یوسف چون برانداز نقاب
نیست ممکن پاس عصمت از زلیخا داشتن
چون تو از ما شیشه جانان می کنی پهلو تهی
چیست حاصل از دل سنگ چو خارا داشتن؟
تا توان گردآوری کرد آبروی خویش را
بهر گوهر دست نتوان پیش دریا داشتن
جنگ دارد صحبت سوداییان با خلق تنگ
جبهه ی واکرده ای باید چو صحرا داشتن
از لب بیهوده گویان امن نتوان زیستن
سوزنی با خویش باید همچو عیسی داشتن
تا تو نتوانی به همت داد سامان کار خلق
از مروت نیست دست از کار دنیا داشتن
گر چه دارد جنگ صائب خانه داری با جنون
می توانم خانه ی زنجیر بر پا داشتن
***
پیش اهل دل ادب منظور باید داشتن
با کمال قرب خود را دور باید داشتن
سر نباید تافتن از گفتگوی حق به تیغ
پاس حرف خویش چون منصور باید داشتن
چشم شور از نعمت فردوس لذت می برد
درد و داغ عشق را مستور باید داشتن
گریه کردن پیش بیدردان ندارد حاصلی
تخم را پاس از زمین شور باید داشتن
تا به شیرینی سرآید روزگار زندگی
نفس را قانع به تلخ و شور باید داشتن
برنمی آید دل نازک به استیلای عشق
شیشه را پاس از می پر زور باید داشتن
در چنین عهدی که از روشندلان آثار نیست
در بغل آیینه را مستور باید داشتن
از فروغ هر شراری سوختن دون همتی است
شرمی از روی چراغ طور باید داشتن
چشم او در روزگار خط قیامت می کند
در بهاران مست را معذور باید داشتن
گر بود روی زمین در حلقه ی فرمان تو
چون سلیمان دست پیش مور باید داشتن
شمع اگر صائب صلای گرد سرگشتن دهد
خاطر پروانه را منظور باید داشتن
***
پیچ و تاب عشق را نتوان ز جان برداشتن
نیست ممکن موج از آب روان برداشتن
چون صدف من هم ز گوهر دامنی می داشتم
می توانستم اگر دست از دهان برداشتن
خانه ی خالی پر و بالی است بهر سالکان
تیر را آسان بود دل از کمان برداشتن
هر که از دل بار بردارد، گران بر دوش نیست
از سبوی می گرانی می توان برداشتن
نیست در دریای شورانگیز عالم موج را
هیچ تدبیری به از دست از عنان برداشتن
از خدا تا کی به دنیای دنی قانع شدن؟
چند از خوان سلیمان استخوان برداشتن؟
برنمی گردد به ابر از گوهر شهوار آب
نیست ممکن دل ز لعل دلستان برداشتن
پسته بی مغز در لب بستگی رسواترست
نیست حاجت پرده از کار جهان برداشتن
خوشتر از صد باغ و بستان است کنج عافیت
با قفس سهل است دل از گلستان برداشتن
می توان برداشت دل صائب به آسانی ز جان
لیک دشوارست دل از دوستان برداشتن
***
راز را در سینه دشوارست پنهان داشتن
ورنه آسان است اخگر در گریبان داشتن
گوی توفیق از خم چوگان گردون بردن است
گوشه کردن از جهان، سر در گریبان داشتن
ابر هیهات است بیرون آید از تسخیر برق
عشق عالمسوز را پوشیده نتوان داشتن
می کند از مهر خاموشی تراوش راز عشق
مشک را در نافه ممکن نیست پنهان داشتن
سینه ها را می کند گنجینه ی گوهر چو کوه
زیر تیغ از سخت جانی پا به دامان داشتن
از زمین شور باشد زعفران کردن طمع
دلگشایی چشم از صحرای امکان داشتن
ترک خواهش کن که می سازد صدف را دل دو نیم
کاسه ی دریوزه پیش ابر نیسان داشتن
هست باران داشتن از کاغذ ابری طمع
چشم ریزش از کف خشک لئیمان داشتن
خوار می گردد عزیزان را کند هر کس که خوار
از بصیرت نیست یوسف را به زندان داشتن
بهتر از گنج گهر بی خواست بخشیدن بود
پاس آب روی سایل از کریمان داشتن
از شکست دل دو جانب را رعایت کردن است
پیش زنگی در بغل آیینه پنهان داشتن
لرزش بیدل به جان در زیر تیغ آبدار
هست چون پاس نفس در آب حیوان داشتن
می کند دل را چو سرو آزاد از دلبستگی
چشم پیش پا چو نرگس در گلستان داشتن
زیر سرو و بید دامان طمع وا کردن است
کاسه ی دریوزه پیش این خسیسان داشتن
قطره ی ناچیز را تشریف گوهر می دهد
یاد گیرید از صدف آیین مهمان داشتن
صد دل آشفته را شیرازه می باید شدن
نیست معشوقی همین زلف پریشان داشتن
دیدی از اخوان چه خواریها عزیز مصر دید
چشم دلجویی نمی باید ز اخوان داشتن
این جواب آن غزل صائب که راقم گفته است
گنج پابرجاست پای خود به دامان داشتن
***
(سج، ل)
کار هر بی ظرف نبود عشق پنهان داشتن
سهل کاری نیست اخگر در گریبان داشتن
بیستون از صبر بالا دست من دارد به یاد
بر سر خود تیغ خوردن، پا به دامان داشتن
بخیه ی تسبیح زاهد عاقبت بر رو فتاد
چند بتوان دام را در خاک پنهان داشتن؟
خاک بر لب مال اینجا، تا توانی چون مسیح
دست در یک کاسه با خورشید تابان داشتن
کشتی امید در دریای خون افکندن است
از تنور نوح امید لب نان داشتن
ضبط معشوق پریشان گرد کردن مشکل است
چون نگردد خون دلم از پاس پیکان داشتن؟
از من آزاده دارد یاد [سرو] بی ثمر
روی خود را تازه با اهل گلستان داشتن
چون معلم را نگیرد دود آه کودکان؟
نیست آسان بیگناهان را به زندان داشتن
می زنم امروز و فردا بر جنون از دست عقل
چند صائب پاس ننگ و نام بتوان داشتن؟
***
اندکی کوتاه کن زلف بلند خویشتن
تا مبادا ناگه افتی در کمند خویشتن
گر چه این تعلیم بهر من ندارد صرفه ای
تا شوی واقف ز حال مستند خویشتن
لیک می دانم که از فولاد اگر باشد دلت
برنمی آیی به مژگان کشند خویشتن
ناز در تسخیر ما گر می کند استادگی
مشورت کن با دل مشکل پسند خویشتن
حسن چون افتاد شیرین، دل ز خود هم می برد
نیشکر بیرون نمی آید ز بند خویشتن
ز اشتیاق خویش در یک جا نمی گیرد قرار
ای خوشا حسنی که خود باشد سپند خویشتن
شکر این معنی که عیسای زمانت کرده اند
اینقدر غافل مشو از دردمند خویشتن
لب نگه دار از لب ساغر که نادم می شود
هر که اندازد در آب تلخ، قند خویشتن
سعی تا حد توکل دست و پایی می زند
چون به این وادی رسی پر کن سمند خویشتن
پند دل صائب مرا از کوی او آواره کرد
هیچ کافر گوش نگذارد به پند خویشتن!
***
موج دریا را نباشد اختیار خویشتن
دست بردار از عنان گیرودار خویشتن
زهد خشک از خاطرم هرگز غباری برنداشت
مرکب نی بار باشد بر سوار خویشتن
خاک باشد از مصافم چشم دشمن را نصیب
کرده ام تا خاکساری را حصار خویشتن
خار دیوار گلستانم که از بی حاصلی
می کشم خجلت ز اوج اعتبار خویشتن
خلوتی چون خانه ی آیینه داری پیش دست
بهره ای بردار از بوس و کنار خویشتن
گوهر از گرد یتیمی می شود کامل عیار
بیش ازین دامن مکش از خاکسار خویشتن
می توانی آتش شوق مرا خاموش کرد
گر دلت خواهد، به لعل آبدار خویشتن
دیدن آیینه را موقوف خواهی داشتن
گر بدانی حال من در انتظار خویشتن
گر دهم ملک سلیمان را به موری بی سؤال
همچنان باشم ز همت شرمسار خویشتن
بس که چون آیینه صائب دیده ام نادیدنی
می شمارم زنگ کلفت را بهار خویشتن
***
به که غافل باشد آن سرو روان از خویشتن
ورنه خواهد گشت از غیرت نهان از خویشتن
بی نیازست از بدآموزان دل بی رحم او
دارد این شمشیر سنگین دل، فسان از خویشتن
از غم محرومی ارباب بینش فارغ است
حسن مستوری که می گردد نهان از خویشتن
می کند در هر نگاهی روی شرم آلود او
از عرق ایجاد چندین دیده بان از خویشتن
نیست پروای سلاح آن را که چون مژگان کج
می تواند ساختن تیر و کمان از خویشتن
آتش افسرده ام کز یک نسیم التفات
می توانم کرد انشا صد زبان از خویشتن
یوسف پاکیزه دامن از زلیخا چون گریخت؟
می گریزد آشنای او چنان از خویشتن
چون توانم یافت صائب راه کوی یار را؟
من که عمری شد نمی یابم نشان از خویشتن
***
چند چون طاوس باشی محو بال خویشتن؟
زیر پای خود نبینی از جمال خویشتن
کم مباش از مرغ بسمل در شهادتگاه عشق
می ز خون خود کن و مطرب ز بال خویشتن
چون مه از نقصان دل خود را مخور، خورشید باش
تا ز حال خود نگردی در زوال خویشتن
مطلب روی زمین در زیر دامان شب است
جز بر این دامن مزن دست سؤال خویشتن
بستر و بالین من از سایه ی بال هماست
تا سر خود را کشیدم زیر بال خویشتن
عمر خود را کم به امید فزونی می کنند
ساده لوحانی که می دزدند سال خویشتن
با دل افکن گفتگوی دوستی را از زبان
در ثمر پوشیده کن برگ نهال خویشتن
ترجمان گوهر شاداب، آب او بس است
لب بگز صائب ز اظهار کمال خویشتن
***
آدمی را نیست خصمی چون جمال خویشتن
حلقه ی فتراک طاوس است بال خویشتن
این کهنسالان که می دزدند سال خویشتن
کهنه دزدانند در تاراج مال خویشتن
صحبت روشندلان باشد حصار عافیت
آب در گوهر نمی گردد ز حال خویشتن
در تلاش اوج عزت هر که می سوزد نفس
سعی چون خورشید دارد در زوال خویشتن
می کشد در خاک و خون رنگین لباسی خلق را
حلقه ی فتراک طاوس است بال خویشتن
بر گلوی خود ز غیرت می گذارم چون سبو
گر برآرم از بغل دست سؤال خویشتن
غنچه خسبی دارد از سیر چمن فارغ مرا
هست باغ دلگشایم زیر بال خویشتن
در جهان خاکساری خسرو وقت خودم
کم نمی دانم ز جام جم سفال خویشتن
منت درمان ز بی دردان کشیدن مشکل است
از طبیبان می کنم پوشیده حال خویشتن
چون کسی کز چشم بد معشوق را دارد نگاه
صائب از مردم نهان دارم ملال خویشتن
***
تندخویان می زنند آتش به جان خویشتن
می خورد دل شمع دایم از زبان خویشتن
راه حرف آشنایان سبزه ی بیگانه بست
اینقدر غافل مباش از گلستان خویشتن
نیست نرگس را چو برگ گل به شبنم احتیاج
دولت بیدار باشد دیده بان خویشتن
چون گل رعنا فریب مهلت دوران مخور
در بهاران بگذران فصل خزان خویشتن
چون صدف ناچار اگر باید لب خواهش گشاد
پیش هر ناشسته رو مگشا دهان خویشتن
سرفرو نارد به چرخ پست فطرت، هر که ساخت
از بلندی های همت آسمان خویشتن
ریزه چین خوان من ذرات و من چون آفتاب
از شفق در خون زنم هر روز نان خویشتن
از زبردستان کسی زه بر کمان من نبست
حلقه بیرون بردم از میدان کمان خویشتن
بلبلان افسرده می گردند صائب، ورنه من
تخته می کردم ز خاموشی دکان خویشتن
***
(چ، مر، ل)
برده ام تا از سر کویت نشان خویشتن
هم به جان تو که بیزارم ز جان خویشتن
گه بر آتش می نشاند، گه به آبم می دهد
عاجزم در دست چشم خون فشان خویشتن
در دیار ما که از مغز قناعت آگهیم
طعمه می سازد هما از استخوان خویشتن
ای که می نازی به صبر خویشتن، آیینه هست
می توان کرد از نگاهی امتحان خویشتن
گر گریبان چاک صبحی رو به مشرق آوری
آفتاب از شرم نگشاید دکان خویشتن
خویش را گم کرده ام از بس پریشان خاطری
از سر زلف تو می پرسم نشان خویشتن
***
هیچ همدردی نمی یابم سزای خویشتن
می نهم چون بید مجنون سر به پای خویشتن
از مروت نیست با سنگ جفا راندن مرا
من که در بند گرانم از وفای خویشتن
من کدامین ذره ام تا بی نیازان جهان
صرف من سازند اوقات جفای خویشتن
راستی در پله ی افتادگی دارد مرا
می روم در چاه دایم از عصای خویشتن
صد جفا می بینم و بر خود گوارا می کنم
برنمی آیم، چه سازم با وفای خویشتن
بخت اگر در نارسایی ها رسا افتاده است
نیستم نومید از آه رسای خویشتن
می کند گردش فلک بر مدعای من مدام
تا فشاندم آستین بر مدعای خویشتن
از تجلی می تواند سنگ را یاقوت کرد
آن که می دارد دریغ از من لقای خویشتن
هر که با جمعیت اظهار پریشانی کند
می زند فال پریشانی برای خویشتن
این چنین زیر و زبر عالم نمی ماند مدام
می نشاند چرخ هر کس را به جای خویشتن
هر حباب شوخ چشم از پرده ای گردم زند
بحر یکتایی نیفتد از هوای خویشتن
نیستم صائب حریف منت درمان خلق
باز می سازم به درد بی دوای خویشتن
***
عشق در بند گران است از وفای خویشتن
بید مجنون است خود زنجیر پای خویشتن
از سر این خاکدان هر کس که برخیزد چو سرو
در صف آزادگان باشد لوای خویشتن
داشت حال مهره ی ششدر دل آزاده ام
تا نیفکندم به آتش بوریای خویشتن
از درون خانه باشد دشمن من چون حباب
می کشم آزار دایم از هوای خویشتن
نیستم در زیر بار منت باد مراد
کشتی خویشم چو موج و ناخدای خویشتن
از زمین کوی او کز برگ گل نازکترست
چون توانم خواست عذر نقش پای خویشتن؟
از سر اخلاص صائب با رضای حق بساز
جنگ دارد بنده بودن با رضای خویشتن
***
پیش هر تلخی نریزم آبروی خویشتن
می خورم قند از شکست آرزوی خویشتن
رشته این تنگ چشمان رنج باریک آورد
می کنم از جسم زار خود رفوی خویشتن
می فشارم، گر به حرف شکوه بگشاید دهن
چون سبو دستی که دارم بر گلوی خویشتن
در کف آیینه چون سیماب می لرزد به خویش؟
آنچنان لرزد دلم بر آبروی خویشتن
فارغم چون طوطی از حسن گلو سوز شکر
من که شکر می خورم از گفتگوی خویشتن
در غریبی چاره گرد یتیمی چون کنم؟
من که در دریا ندارم شستشوی خویشتن
پیش آن پاکیزه دامن، خانه ی نارفته ام
گر چه عمرم صرف شد در رفت و روی خویشتن
نیست ممکن این کشاکش از رگ جانم رود
تا نپیوندم به دریا آب جوی خویشتن
تا شدم چون نافه دور از ناف آهوی ختن
می فرستم قاصدی هر دم ز بوی خویشتن
چون به رنگ زرد من بر می خورد برگ خزان
زعفران می مالد از خجلت به روی خویشتن!
بی خبر از پیچ و تاب هم سیه روزان نیند
می توان پرسید حال ما ز موی خویشتن
بارها نومید برگشتم ز دکان مسیح
به که خود باشم به همت چاره جوی خویشتن
چون غبارآلود می گردم ز خواب بیغمی
تازه می سازم به خون دل وضوی خویشتن
بس که صائب خویش را در عشق او گم کرده ام
می کنم از همنشینان جستجوی خویشتن
***
حق گوهر چیست، آب و رنگ گوهر یافتن
نیست تحسینی سخن را بهتر از دریافتن
در بساط سینه ی هر کس که باشد آه سرد
می تواند در دل شب صبح را دریافتن
جستجوی عشق از افسردگان روزگار
هست در خاکستر سنجاب اخگر یافتن
از وصال کعبه در سنگ نشان آویخته است
هر که قانع گردد از دریا به گوهر یافتن
سینه ی خود را ز آه آتشین سوراخ کن
تا توانی ره در آن محفل چو مجمر یافتن
سینه ی پر داغ ما ساده است از نقش امید
نیست ممکن آب در صحرای محشر یافتن
تا تو چون پروانه داری دست بر آتش ز دور
از حریر شعله ممکن نیست بستر یافتن
با نصیب خویش قانع شو که نتوان بی نصیب
جرعه ی آبی به اقبال سکندر یافتن
عاشق یکرنگ از بیداد عشق آسوده است
دست نتوانست آتش بر سمندر یافتن
می توان آسایش روی زمین چون بوریا
بی تکلف صائب از پهلوی لاغر یافتن
***
در محبت راز سر پوشیده نتوان یافتن
در قیامت نامه ی پیچیده نتوان یافتن
مور را ملک سلیمان درنمی آید به چشم
در قیامت دیده ی نادیده نتوان یافتن
از رگ خامی اثر در باده ی جوشیده نیست
خواب در چشم به خون غلطیده نتوان یافتن
صیقل آیینه ی آب روان استادگی است
بی تامل گوهر سنجیده نتوان یافتن
دل به زلف و وعده ی پا در هوای او مبند
راستی در موی آتش دیده نتوان یافتن
شرم حسن از باده ی گلگون شود هشیارتر
دولت بیدار را خوابیده نتوان یافتن
دامن تسلیم را صائب به دست آورده ایم
در بساط ما دل غم دیده نتوان یافتن
***
سر به زانو ماندگان را طاق می گردد سخن
چون مه نو شهره ی آفاق می گردد سخن
می کند جمعیت دل گفتگو را منتظم
از پریشان خاطری اوراق می گردد سخن
گر بیفشارند پای خامه را ارباب فکر
زود با عرش برین هم ساق می گردد سخن
بکر معنی را بود در سادگی حسن دگر
بی صفا از زیور اغراق می گردد سخن
می کند گه در مزاج سرد مهران کار زهر
گاه زهر غصه را تریاق می گردد سخن
می کند این آب روشن را روان استادگی
از تأمل شهره ی آفاق می گردد سخن
رشته را اندازد از چشم گهر صائب گره
ناگوار طبع از اغلاق می گردد سخن
***
در لب جان پرور جانان نمی ماند سخن
در حجاب غیب هم پنهان نمی ماند سخن
نیست مانع سرو را زنجیر آب از سرکشی
چون بلند افتاد، در دیوان نمی ماند سخن
زنده ی جاوید می سازد سخنور را چو خضر
در اثر از چشمه ی حیوان نمی ماند سخن
در گره از نافه نتوان بست بوی مشک را
چون بود رنگین، چو خون پنهان نمی ماند سخن
دیده ی صورت پرستان گر شود معنی شناس
در قماش از یوسف کنعان نمی ماند سخن
فهم در غور سخن کوته نفس افتاده است
ورنه از دریای بی پایان نمی ماند سخن
خون چو گردد مشک، از پامال گشتن ایمن است
پاک چون گردید از جولان نمی ماند سخن
بر سر انصاف می آید فلک با ماه مصر
بیش ازین در چاه و در زندان نمی ماند سخن
می شود چون ماه عالمگیر نور این چراغ
تا قیامت در ته دامان نمی ماند سخن
چون هدف ثابت قدم شد تیر کم گردد خطا
مستمع گر دل دهد، حیران نمی ماند سخن
با سخنور کار عیسی می کند درد سخن
هست اگر این درد، بی درمان نمی ماند سخن
هست بر باد نفس فرمان او صائب روان
از سلیمان در شکوه و شان نمی ماند سخن
***
دل مدام از خط و زلف یار می گوید سخن
هر که سودایی شود بسیار می گوید سخن
نیست مانع چشم او را خواب ناز از گفتگو
آنچنان کز بیخودی بیمار می گوید سخن
در صف آزاد مردان کمترست از جوز پوچ
هر سبک مغزی که از دستار می گوید سخن
پیش رخساری که می لغزد بر او پای نگاه
ساده لوح آن کس که از گلزار می گوید سخن
با پشیمانی نگردد قدرت گفتار جمع
نیست نادم هر که ز استغفار می گوید سخن
هر که گرد حرف حرف خود نگردد بارها
گر بود مرکز، که بی پرگار می گوید سخن
می کند نزدیک راه عیبجویان را به خود
کارپردازی که دور از کار می گوید سخن
نیست ساحل را ز راز سینه ی دریا خبر
وای بر مستی که با هشیار می گوید سخن
می کند ناقص عیاری های خود را سکه دار
کاملی کز درهم و دینار می گوید سخن
عقل میدان سخن بر عاقلان کرده است تنگ
ورنه مجنون با در و دیوار می گوید سخن
می شود کوته به اندک روزگاری عمر او
هر که صائب چون قلم بسیار می گوید سخن
***
نیست از منصور اگر مستانه می گوید سخن
از زبان شمع این پروانه می گوید سخن
نیست گوش حق شنو، ورنه مسلسل همچو موج
نه صدف زان گوهر یکدانه می گوید سخن
غافل از سررشته ی آن گوهر یکدانه است
زاهدی کز سبحه ی صد دانه می گوید سخن
نیست گوش اهل عالم محرم اسرار عشق
زین سبب با خویشتن دیوانه می گوید سخن
شیشه ی ناموس خود را می زند بر کوه قاف
پیش خم هر کس که از پیمانه می گوید سخن
آب حیوان را به باد بی نیازی می دهد
بادپیمایی که بیدردانه می گوید سخن
صحبت پیر مغان بر نوجوانان بار نیست
چون پدر با کودکان طفلانه می گوید سخن
هر که را از هوشمندی هست در سر نشأه ای
چون به مستان می رسد، مستانه می گوید سخن
مهر بر لب زن که بر خامی دلیل ناطق است
باده چندانی که در میخانه می گوید سخن
کوه از یک حرف ناسنجیده می گردد سبک
وای بر آن کس که بی باکانه می گوید سخن
خار دیوار تو با نظارگی و باغبان
از دل آزاری به یک دندانه می گوید سخن
هر که از آب حرام رشوت آبستن نشد
تیغ اگر باشد طرف، مردانه می گوید سخن
هر که دارد صائب از حال گرانباران خبر
با گرانجانان سبکروحانه می گوید سخن
***
هر که باشد چون قلم از سینه چاکان سخن
سرنمی پیچد به تیغ از خط فرمان سخن
بود اگر تخت سلیمان را روان بر باد حکم
بر نفس فرمانروا باشد سلیمان سخن
از سلیمان سر نمی پیچید اگر دیو و پری
لفظ و معنی هم بود در تحت فرمان سخن
مد کوتاهی است عمر جاودان ز احسان او
خشک مگذر زینهار از آب حیوان سخن
می دهد دامان یوسف را به آسانی ز دست
دست هر کس آشنا گردد به دامان سخن
آب حیوان می شود در دیده اش آب سیاه
هر که یک شب زنده دارد در شبستان سخن
تنگ دارد عرصه ی گفتار بر من روزگار
ورنه طوطی دارد از آیینه میدان سخن
دیده ام چون پیر کنعان شد سفید از انتظار
تا شنیدم بوی یوسف از گریبان سخن
عمر آب زندگی نقش بر آبی بیش نیست
گر بقا داری طمع، جان تو و جان سخن!
عالمی چون تیشه سر بر سنگ خارا می زنند
تا که را صائب به دست افتد رگ کان سخن
***
می نشاند آن دهان تنگ را در خون سخن
کار دندان می کند با آن لب میگون سخن
در لباس عنبرین از معنی رنگین، کند
در نظرها جلوه سبزان ته گلگون سخن
تا سخن موزون نگردد مرغ بی بال و پرست
از زمین گیری برآید چون شود موزون سخن
دل دو نیم از درد چون شد، طبع می گردد روان
خامه بی شق به دشواری دهد بیرون سخن
سجده شکرست واجب چون قلم بر گردنش
می شود نازل به شان هر که از گردون سخن
چون گذارندش به سر از نقطه داغی هر زمان؟
نیست گر از عشق لیلی طلعتان مجنون سخن
از سیه مستی قلم سر را به جای پا گذاشت
مستی افزون می دهد از باده گلگون سخن
ما را از خاک چون مو از خمیر آرد برون
از دم خونگرم و از گیرایی افسون سخن
می نماید ناله زارش قلم را سینه چاک
دور افتاده است تا از عالم بی چون سخن
هستی ده روزه را عمر مؤبد می کند
در اثر باشد ز آب زنگ افزون سخن
بس که شد گرد کسادی پرده دار گوهرش
رشک دارد در ضمیر خاک بر قارون سخن
خواب را صائب چو اشک از چشم من افکنده است
بس که کرده است از خیال خود مرا مفتون سخن
***
می شود نقل مجالس چون شود شیرین سخن
همچو خون پنهان نمی ماند چو شد رنگین سخن
از تأمل می شود شایسته تحسین سخن
پیچ و تاب فکر سازد غنچه را رنگین سخن
هر که را آن غمزه خونریز در دل بگذرد
تا قیامت می تراود از لبش خونین سخن
سبزه ی نورس چسان آید برون از زیر سنگ؟
از لب لعلش برون آید به آن تمکین سخن
طوطیان را زنگ خواهد بست در منقار حرف
خوار گردد در نظرها گر به این آیین سخن
آهوی چین کاسه ی دریوزه سازد ناف را
گر ز زلف و کاکل او بگذرد در چین سخن
با کمال تیره روزی می شود عالم فروز
آه اگر می داشت شمعی بر سر بالین سخن
کوته اندیشی است میل چشم بینایی مرا
ورنه دارد در گره هر نقطه ای چندین سخن
تلخی ایام را صائب شکر در چاشنی است
طفل چون از شیر لب شوید، شود شیرین سخن
***
چون قلم آن را که در سر هست سودای سخن
سر نمی پیچد به زخم تیغ از پای سخن
از سخن ارض و سما تشریف هستی یافته است
هیچ دست از آفرینش نیست بالای سخن
می شود خلخال ساق عرش از هر حلقه ای
نارسایی نیست در زلف دلارای سخن
از قلم چون دست بردارم، که در هر جلوه ای
بیت معموری کند ایجاد ز انشای سخن
می کند روشن سواد مردم از نقش قدم
می گذارد هر که سر چون خامه بر پای سخن
هستی ده روزه را عمر مؤبد می کند
همچو آب روح بخش خضر، صهبای سخن
چون قلم صد سینه چاکش هست در هر گوشه ای
داغ دارد نو خطان را روی زیبای سخن
دیده ها را چون جواهر سرمه روشن می کند
گر به ظاهر تیره افتاده است سیمای سخن
از سیاهی قسمت خضرست آب زندگی
از هزاران کس یکی گردد شناسای سخن
از گهر رزق حباب پوچ آه حسرت است
نیست کار هر سبکسر غور دریای سخن
صورت دیوار باشد در جهان آب و گل
نیست هر کس را که در تن جان گویای سخن
پیش هر نادان دهن مگشا که جز فهم رسا
راست ناید هیچ تشریفی به بالای سخن
طوطیان را زنگ در منقار خواهد بست حرف
گر چنین عالم تهی گردد ز جویای سخن
شکوه ی ما زان لب شکرفشان بیجا نبود
در دهان تنگ او می بود اگر جای سخن!
صائب از قحط سخن سنجان خموشم، ورنه من
چون قلم دارم ید طولی در احیای سخن
***
دست رد مشکل بود بر توشه ی عقبی زدن
ورنه آسان است پشت پای بر دنیا زدن
از سبکروحی اگر بر دل گذاری بار خلق
می توانی همچو کشتی سینه بر دریا زدن
می کشد سنگ انتقام خویش از آهن دلان
شد سر فرهاد شق از تیشه بر خارا زدن
از نصیحت منع کردن نیکخواهان را خطاست
از ادب دورست سوزن بر لب عیسی زدن
گر کنی در راستی استادگی، بی چشم زخم
می توان بر قلب لشکر چون علم تنها زدن
در گلستانی که می باید سراپا چشم شد
بخیه می باید مرا بر دیده ی بینا زدن
گر به دل خوردن شوی قانع درین مهمانسرا
می توان صائب به چرخ سفله استغنا زدن
***
(مر، ل)
لشکر خط ملک حسنت را به هم خواهد زدن
صفحه ی رخساره ات را خط قلم خواهد زدن
می شود همچشم ابرو عاقبت پشت لبت
سبزه ی خط خیمه بیرون از عدم خواهد زدن
سنبل کاکل ز گلزارت هوا خواهد گرفت
پس خم از روی تو زلف خم بخم خواهد زدن
خال دزدت در ترازو می گذارد سنگ کم
رونق دکان حسنت را بهم خواهد زدن
سبزه ی خط گلستانت را فرو خواهد گرفت
زلف گلبانگ بلندی بر قدم خواهد زدن
کلک تقدیر از دوات نافه ی آهوی چین
خط بیزاری به رخسارت رقم خواهد زدن
می نشیند قهرمان خط به تخت انتقام
بر سر زلف کجت تیغ دو دم خواهد زدن
سنبل زلفت ترا خواهد شدن دل شاخ شاخ
خار بر رخسار گل نیش ستم خواهد زدن
از دل آینه آه سرد سر خواهد کشید
شام از صبح بناگوش تو دم خواهد زدن
لشکر کاکل ترا از سر پریشان می شود
خط مشکین شانه بر زلف ستم خواهد زدن
***
باده با رندان صافی سینه می باید زدن
حسن اگر داری در آیینه می باید زدن
چون سر خورشید با یک داغ نتوان ساختن
نقش داغ تازه ای بر سینه می باید زدن
صبح شنبه می زداید زنگ از دل بی شراب
باده ی روشن شب آدینه می باید زدن
نافه از خون خوردن پنهان شود مشکین نفس
باده زیر خرقه ی پشمینه می باید زدن
در جگر صد سوزن الماس می باید شکست
بعد ازان بر خرقه ی خود پینه می باید زدن
قسمت خود بین نمی گردد زلال زندگی
ای سکندر سنگ بر آیینه می باید زدن
دردمندی از فلک تعلیم می باید گرفت
هر سر مه ناخنی بر سینه می باید زدن
گر نمی خواهی که فردا هیزم دوزخ شوی
تیشه بر پای درخت کینه می باید زدن
در شهواری که می گویند، در جیب دل است
خویش را بر قلب این گنجینه می باید زدن
صحبت اهل زمان صائب ندارد نشأه ای
می به یاد مردم پیشینه می باید زدن
***
باده بی لعل لب دلبر نمی باید زدن
غوطه در دریای بی گوهر نمی باید زدن
با حیا نتوان ز لعل دلبران سیراب شد
کوزه ی سربسته بر کوثر نمی باید زدن
نیست چین در کار آن پیشانی واکرده را
صفحه ی آیینه را مسطر نمی باید زدن
رنج باریک آورد آمیزش سیمین بران
سر برون چون رشته از گوهر نمی باید زدن
رخنه ای زندان گردون را به جز تسلیم نیست
در قفس بیهوده بال و پر نمی باید زدن
خواب آسایش گرانسنگ است خون مرده را
بر رگ این غافلان نشتر نمی باید زدن
تا به آب خشک چون آیینه بتوان ساختن
قطره در ظلمت چو اسکندر نمی باید زدن
زردرویی می کند یکسان به خاک تیره ات
حلقه چون خورشید بر هر در نمی باید زدن
تشنه چشمان آب و رنگ از لعل، صائب می برند
در حضور زاهدان ساغر نمی باید زدن
***
تا توان خاموش بودن دم نمی باید زدن
عالم آسوده را بر هم نمی باید زدن
می توان تا غوطه در سرچشمه ی خورشید زد
خیمه بر گلزار چون شبنم نمی باید زدن
از دل و دین و خرد یکباره می باید گذشت
در قمار عشق نقش کم نمی باید زدن
پیش اهل حال می باید لب از گفتار بست
چون طرف آیینه باشد دم نمی باید زدن
تا نیابی ترجمانی همچو عیسی در کنار
بر لب خود مهر چون مریم نمی باید زدن
جای شادی نیست زیر این سپهر نیلگون
خنده در هنگامه ی ماتم نمی باید زدن
چون زمین ساده ای پیدا شود از بهر نقش
بر لب خود مهر چون خاتم نمی باید زدن
شهریان را سیر چشم از جود کردن همت است
در بیابان خیمه چون حاتم نمی باید زدن
می توان تا صائب از جام سفالین باده خورد
می چو بی دردان ز جام جم نمی باید زدن
***
تا به کی پوشیده از همصحبتان ساغر زدن؟
در گره تا چند آب خویش چون گوهر زدن؟
در گلستانی که باشد چشم بلبل در کمین
پیش ما معراج بی دردی است گل بر سر زدن
پرتو خورشید را با خاک یکسان کرده است
بی طلب هر جای رفتن، حلقه بر هر در زدن
گفتگوی عشق با افسردگان روزگار
بر رگ سنگ است از بی حاصلی نشتر زدن
تا درین بستانسرا پای تو در گل محکم است
کوته اندیشی بود چون سرو دامن بر زدن
قامتت چون حلقه گردد چشم عبرت باز کن
کز جهان سفله می باید ترا بر در زدن
تا اسیر چرخی از شکر و شکایت دم مزن
دل سیه سازد نفس در زیر خاکستر زدن
هر که را از عشق عودی در دل پر آتش است
از مروت نیست گل بر روزن مجمر زدن
سکه ی مردان نداری، معرفت کم خرج کن
فتنه ها دارد به نام پادشاهان زر زدن
گر نریزی آبروی خویش را صائب به خاک
در همین جا می توانی غوطه در کوثر زدن
***
چند حرف آب و نان چون مردم غافل زدن؟
تا به کی بر رخنه ی دیوار زندان گل زدن؟
نیست جز تسلیم لنگر عالم پر شور را
دست و پا پوچ است در دریای بی ساحل زدن
از تن خاکی به مردی گرد چون مجنون برآر
تا توانی دست خود بر دامن محمل زدن
می شود چون رشته ی اشک از گره مطلق عنان
رشته ی امید ما را عقده ی مشکل زدن
حاصل سنگ از درخت بی ثمر بار دل است
از تهی مغزی است حرف سخت با مدخل زدن
نیست مانع از تردد وصل دریا سیل را
قطره بیش از راه می باید درین منزل زدن
بهر مشتی خون که رزق خاک گردد عاقبت
دست، بی شرمی بود بر دامن قاتل زدن
سبزه ی خوابیده را سهل است کردن پایمال
نیست از مردی به قلب دشمنان غافل زدن
گر به رعنایی فشاند دامن، آزادست سرو
ورنه آسان است پشت پای بر حاصل زدن
بحر را صائب نگردد مانع جوش و خروش
از خس و خاشاک سوزن بر لب ساحل زدن
***
بخیه تا کی بر لباس تن ز آب و نان زدن؟
از بصیرت نیست گل بر رخنه ی زندان زدن
ظلم بر افتادگان شرمندگی می آورد
سرکشان سر پیش اندازند در چوگان زدن
جان پاکان در تن خاکی نمی گیرد قرار
از گنهکاری است تن در گوشه ی زندان زدن
گفتگوی پوچ را بی پرده سازد امتحان
تخم چوبین زود رسوا گردد از دندان زدن
نعل ایام بهار از جوش گل در آتش است
در حریم غنچه باید بر کمر دامان زدن
چشم پرکاری که من دیدم ازان وحشی غزال
می زند بر هم دو عالم را به یک مژگان زدن
در نمی گیرد فسون عشق با افسردگان
در تنور سرد هیهات است بتوان نان زدن
هر که از طاعت کمان سازد قد همچون خدنگ
می تواند حلقه بر در خلد را آسان زدن
درد و داغ عشق از سیمای عاشق ظاهرست
رسم شاهان است مهر خویش بر عنوان زدن
امتحان بیکار باشد آن دل چون سنگ را
بیضه ی فولاد مستغنی است از دندان زدن
می شود آب روان آیینه از استادگی
می توان سیر جهان با دیده ی حیران زدن
از زبردستان مدارا با ضعیفان خوشنماست
نیست لایق بحر را سرپنجه با مرجان زدن
پیش آن رخسار نازک حرف گل صائب مگو
از مروت نیست سیلی بر مه کنعان زدن
***
چیست دانی عشقبازی، بی سخن گویا شدن
چشم پوشیدن ز غیر حق، به حق بینا شدن
سر به جیب خود فرو بردن، برآوردن ز عرش
پای در دامن کشیدن، آسمان پیما شدن
سنگ طفلان لوح خاک خویش کردن وقت شام
صبحدم از زیر سنگ کودکان پیدا شدن
با دد و دام جهان مانند مجنون ساختن
صاف با خلق جهان چون سینه ی صحرا شدن
با کمال آشنایی، زیستن بیگانه وار
در میان جمع از همصحبتان تنها شدن
زین بیابان می برم خود را برون چون گردباد
بیش ازین نتوان غبار خاطر صحرا شدن
عاشقان را تا فنا از شادی و غم چاره نیست
سیل را پست و بلندی هست تا دریا شدن
شاهباز طبع ملا بال هر جا وا کند
فکر صائب را علاجی نیست جز عنقا شدن
***
استخوان من اگر رزق هما خواهد شدن
سایه ی بال هما ابر بلا خواهد شدن
تا قیامت دل نخواهد ماند در زندان جسم
عاقبت این نافه از آهو جدا خواهد شدن
جان ز لعل یار هیهات است برگردد به جسم
آب از زندان گوهر کی رها خواهد شدن؟
یوسف ز ترک هوای نفس ملک مصر یافت
هر که فرمان می برد فرمانروا خواهد شدن
هر که را باشد عقیق صبر در زیر زبان
جام تبخالش پر از آب بقا خواهد شدن
دانه گر در خوشگی بال و پر خود بشکند
نرمیش مهر دهان آسیا خواهد شدن
گر نبندد در به روی تنگدستان خوشترست
از خزان باغی که بی برگ و نوا خواهد شدن
می کند زخم نمایان بلبلان را در قفس
گر چنین بر روی مردم غنچه وا خواهد شدن
چشم خود را هر که پیش از کوچ ندهد گوشمال
وقت رحلت چون رسد بی دست و پا خواهد شدن
می شود مال بخیلان باد دستان را نصیب
خرده ی گل عاقبت خرج صبا خواهد شدن
بی نیازی لازم افتاده است صائب عشق را
چهره ی زرین ما، کان طلا خواهد شدن
***
عاقبت این مرغ وحشی زین قفس خواهد شدن
با نواسنجان قدسی همنفس خواهد شدن
پرتو خورشید را زنجیر کردن مشکل است
از همان راهی که آمد بازپس خواهد شدن
چون گل این هنگامه ی خوبی که بر خود چیده ای
از خزان زیر و زبر در یک نفس خواهد شدن
از فغان دردمندان بیضه ی فولاد تو
عاقبت پر رخنه مانند جرس خواهد شدن
تیغ بی رحمی خط سبز از میان خواهد کشید
روزگار دار و گیر زلف بس خواهد شدن
این لب شیرین که می داری دریغ از طوطیان
روزی موران و پامال مگس خواهد شدن
این گل رویی که می گردد ز شبنم داغدار
زخمی تیغ زبان خار و خس خواهد شدن
زهر در پیمانه ی لعل تو خواهد کرد خط
چشم بدمستت گرفتار عسس خواهد شدن
همچو بار طرح، آخر ساعد سیمین تو
بار دوش و گردن اهل هوس خواهد شدن
آن لب میگون که آب خضر از وی می چکد
ناگوارا چون شراب نیمرس خواهد شدن
در خزان ناامیدی ها دل سنگین تو
بر مراد صائب آتش نفس خواهد شدن
***
شوق ما بال و پر جسم گران خواهد شدن
دار بر منصور ما تخت روان خواهد شدن
عشق دارد سختیی اما گوارا می شود
بیستون بر کوهکن رطل گران خواهد شدن
هست اگر هر گریه ای را خنده ای در چاشنی
ریشه ی غم در دل ما زعفران خواهد شدن
از هواداران مشو غافل که وقت برگریز
طوق قمری سرو را خط امان خواهد شدن
چون زلیخا هر که در عشق جوانان پیر شد
از ورق گردانی دوران جوان خواهد شدن
گر به این عنوان شود اوضاع دنیا ناگوار
خضر بیزار از حیات جاودان خواهد شدن
رشته ی سر در گم ما را نخواهد یافتن
سوزن عیسی اگر بر آسمان خواهد شدن
زین شکست و بست کز گردون مرا در طالع است
استخوانم مغز و مغزم استخوان خواهد شدن
صائب آن آیینه رو خواهد به فکر ما فتاد
طوطی خاموش ما شکرفشان خواهد شدن
***
چون سیاهی شد ز مو هشیار می باید شدن
صبح چون روشن شود بیدار می باید شدن
عمرها کار تو با گفتار بی کردار بود
بعد ازین کردار بی گفتار می باید شدن
برنخیزد هر که در قید تن آسانی فتاد
صد بیابان دور ازین دیوار می باید شدن
گوهر آسودگی در حلقه ی تسبیح نیست
در کمند وحدت زنار می باید شدن
تا شوی چشم و چراغ عالمی چون آفتاب
خاکمال کوچه و بازار می باید شدن
چشم ها از شبنم گل وام می باید گرفت
واله آن آتشین رخسار می باید شدن
تا نگردی فانی از میخانه پا بیرون منه
زین مکان بی جبه و دستار می باید شدن
چون زمین یک جا ستادن می کند دل را سیاه
همچو مه گرد جهان سیار می باید شدن
ای که چون گل خنده بر اوضاع عالم می زنی
مستعد گوشمال خار می باید شدن
همچو صائب صحت جاوید اگر داری طمع
خسته ی آن نرگس بیمار می باید شدن
***
خانه سوز و آشیان پرداز می باید شدن
با نسیم صبح هم پرواز می باید شدن
چون قفس در هم شکست از خود رمیدن مشکل است
پیشتر آماده ی پرواز می باید شدن
تا زبان آور شوی چون شمع در دلهای شب
با خموشی روزها دمساز می باید شدن
چون جوانمردان نه ای گر در زیان غالب شریک
با زیان و سود خلق انباز می باید شدن
چشم وام از حلقه های زلف می باید گرفت
محو آن حسن سراپا ناز می باید شدن
نیست آسان عشق با خوبان نوخط باختن
تخته ی مشق عتاب و ناز می باید شدن
آستین بر شعله ی آواز می باید فشاند
سرمه ی خاموشی غماز می باید شدن
تا شوی مانند صائب در سخن عالی مقام
خاک پاک هر سخن پرداز می باید شدن
***
در حضور بلبلان خاموش می باید شدن
همچو شاخ گل سراپا گوش می باید شدن
تا به اندک فرصتی گنجینه ی گوهر شوی
چون صدف در بحر هستی گوش می باید شدن
گر زبان آتشین چون شمع داری در دهن
پیش صبح خوش نفس خاموش می باید شدن
می کند کار نمک در باده اظهار شعور
چون به مستان می رسی بیهوش می باید شدن
مهر خاموشی به لب زن چون نداری معرفت
بر سر خوان تهی سرپوش می باید شدن
چشم اگر داری که خواب سیر در منزل کنی
زیر هر بار گرانی دوش می باید شدن
در بهار نوجوانی عشق ورزیدن خوش است
آتشی تا هست صرف جوش می باید شدن
گر چه نتوان گرد آن ماه تمام از شرم گشت
هاله آسا جمله تن آغوش می باید شدن
جاده های نیش صائب منتهی گردد به نوش
در جهان قانع به نیش از نوش می باید شدن
***
پیش مستان از خرد بیگانه می باید شدن
چون به طفلان می رسی دیوانه می باید شدن
مدتی در خواب بی دردی به سر بردی، بس است
این زمان در عاشقی افسانه می باید شدن
هرزه خندی آبروی شیشه را بر خاک ریخت
باده چون خوردی، لب پیمانه می باید شدن
دامن بخت بلند آسان نمی آید به دست
در زمین خاکساری دانه می باید شدن
عاشقی و کوچه گردی در جوانی ها خوش است
پیر چون گشتی وبال خانه می باید شدن
نیست آسان در حریم زلف او محرم شدن
بی زبان با صد زبان چون شانه می باید شدن
خصم سرکش را توان ز افتادگی تسخیر کرد
شیشه چون گردن کشد، پیمانه می باید شدن
روزگاری شعله ی آواز مطرب بوده ای
مدتی هم شمع ماتمخانه می باید شدن
آشنای معنی بیگانه گشتن سهل نیست
صائب از هر آشنا بیگانه می باید شدن
***
مرد غوغا نیستی سرور نمی باید شدن
تاب دردسر نداری سر نمی باید شدن
مور ازین تدبیر بر دست سلیمان بوسه زد
غافل از اندیشه ی لشکر نمی باید شدن
گوش سنگین می شود لوح مزار باغبان
میوه تا در باغ داری کر نمی باید شدن
کف ز بی مغزی سراسر می رود بر روی بحر
مرد زندان نیستی گوهر نمی باید شدن
تیغ موج از سنگ خارا می شود دندانه دار
ز اضطراب بحر بی لنگر نمی باید شدن
خسروان را عدل می بخشد حیات جاودان
در سیاهی همچو اسکندر نمی باید شدن
پادشاه از کشور بیگانه می دارد خطر
یک قدم از حد خود برتر نمی باید شدن
غوطه در دریای آتش می زند شمع از زبان
چون تهی مغزان زبان آور نمی باید شدن
نیست زیر سقف گردون جای آرام و قرار
چون سپند آسوده در مجمر نمی باید شدن
ظلمت ذاتی بود بهتر ز نور عارضی
همچو ماه از آفتاب انور نمی باید شدن
دامن از دست هوای نفس می باید گرفت
همچو خس بازیچه ی صرصر نمی باید شدن
منزل نزدیک را تعجیل می سازد دراز
همسفر با هیچ بی لنگر نمی باید شدن
حاصل دست تهی، ز افسوس بر هم سودن است
عاشق سیمین بران بی زر نمی باید شدن
نشکنی گر خویش را باری خودآرایی مکن
بت شکن گر نیستی بتگر نمی باید شدن
افسر آزادگان از ملک سر پیچیدن است
زیر بار منت افسر نمی باید شدن
لاغری آهوی وحشی را دعای جوشن است
از غم فربه شدن لاغر نمی باید شدن
بوسه ای صائب ز لعل یار می باید ربود
تشنه از سرچشمه ی کوثر نمی باید شدن
***
از سرانجام سفر غافل نمی باید شدن
دل نهاد عمر مستعجل نمی باید شدن
در طریق شوق می باید گذشت از برق و باد
همسفر با مردم کاهل نمی باید شدن
عرض ره بر طول افزودن طریق عقل نیست
همچو مستان هر طرف مایل نمی باید شدن
تا به دریا می توان دست و بغل رفتن چو موج
خشک بر یک جای چون ساحل نمی باید شدن
کشتی نوح است صاحبدل درین دریای خون
در شکست هیچ صاحبدل نمی باید شدن
ناخنی تا هست در کف آه درد آلود را
دلگران از عقده ی مشکل نمی باید شدن
گوهری جز عقده ی دل نیست در بحر سراب
طالب دنیای بی حاصل نمی باید شدن
در نگارستان وحدت هر غباری محملی است
همچو مجنون محو یک محمل نمی باید شدن
نیست غیر از خوردن دل روزی ماه تمام
مرد دل خوردن نه ای، کامل نمی باید شدن
دعوی آزادگی بر طاق می باید گذاشت
چون صنوبر زیر بار دل نمی باید شدن
نشأه ی این باده مغز هوشمندی می خورد
از شراب عجب لایعقل نمی باید شدن
شکر خودکامی به ناکامان مدارا کردن است
غافل از ناکامی سایل نمی باید شدن
شمع را هنگامه آرایی به کشتن داده است
گرم در آرایش محفل نمی باید شدن
حسن معنی لیلی و الفاظ رنگین محمل است
پیش لیلی واله محمل نمی باید شدن
ملک دل را یاد مردم لشکر بیگانه است
صائب از یاد خدا غافل نمی باید شدن
***
چون توان قانع به پیغام از لب دلبر شدن؟
با دهان خشک نتوان از لب کوثر شدن
حاصل نزدیکی سیمین بران دل خوردن است
رشته از گوهر ندارد بهره جز لاغر شدن
گوشه گیری می کند ناقص عیاران را تمام
بی صدف صورت نبندد قطره را گوهر شدن
پیروان از پیشرو دارند پیش رو سپر
سینه می باید به تیغ افشرد در رهبر شدن
پای طاوس از سر طاوس رعنایی نبرد
نخوت آتش نگردد کم به خاکستر شدن
نقد خود را بر امید نسیه باطل کردن است
پش دونان با رخ زرین برای زر شدن
تا کی از اقبال دنیای خسیس افروختن؟
چند چون آتش زهر خاری زبان آور شدن؟
گوشه گیر از مردمان صائب که جز درگاه حق
با قد خم نیست لایق حلقه ی هر در شدن
***
چند سرگردان درین دریای بی لنگر شدن؟
چون حباب از پرده ای در پرده ی دیگر شدن
لامکانی شو، ز دار و گیر چرخ آسوده شو
تا به کی چون عود خواهی خرج این مجمر شدن؟
از بصیرت نیست در دامان ابر آویختن
قطره را تا هست ممکن در صدف گوهر شدن
گر نریزی آبروی خویش پیش هر خسیس
در همین جا می توان سیراب از کوثر شدن
پیرو از زخم زبان اعتراض آسوده است
شمع در هر گام سر می بازد از رهبر شدن
از کشاکش نیست فارغ نخل تا دارد ثمر
ایمن است از سنگ طفلان بید از بی بر شدن
نیست مفلس را ز قرب اغنیا جز پیچ و تاب
رشته از گوهر ندارد بهره جز لاغر شدن
ابر عالمگیر غفران گر نگردد پرده پوش
سخت رسوایی است در هنگامه ی محشر شدن
خودنمایی مانع است از چشمه ی حیوان ترا
چند چون آیینه سد راه اسکندر شدن؟
زندگانی بر مراد اهل عالم مشکل است
دردسر بسیار دارد صاحب افسر شدن
نیست صائب صید فرقه را دعای جوشنی
در کمینگاه حوادث، بهتر از لاغر شدن
***
گر تو ای سرو روان خواهی هم آغوشم شدن
از مروت نیست اول رهزن هوشم شدن
برگ عیش من نخواهد جز کف افسوس بود
گر به این شرم و حیا خواهی هم آغوشم شدن
روی گرم عشق خونم را به جوش آورده است
کی تواند سرد مهری مانع جوشم شدن؟
اینقدر استادگی ای سنگدل در کار نیست
می تواند جلوه ای غارتگر هوشم شدن
صبح بیداری شود گفتم مرا موی سفید
من چه دانستم که خواهد پنبه ی گوشم شدن
آن فرامشکار هم می کرد صائب یاد من
گر میسر می شد از خاطر فراموشم شدن
***
عمر اگر باشد ز قید تن رها خواهم شدن
بی گره چون موجه ی آب بقا خواهم شدن
بینوا سازد مرا گر چند روزی برگریز
در بهاران صاحب برگ و نوا خواهم شدن
می کند بر مدعای من فلک ها سیر و دور
گر چنین بی مطلب و بی مدعا خواهم شدن
چون لباس غنچه دارد چرخ مینایی خطر
گر به قدر آنچه گشتم غنچه، وا خواهم شدن
هوشمند و میکش و دیوانه و عاقل شدم
تا ز نیرنگ جهان دیگر چها خواهم شدن
غافل از مرکز نگردد گردش پرگار من
ساکن آن آستانم هر کجا خواهم شدن
از بصیرت نیست مردم را نیاوردن به چشم
من که در اندک زمانی توتیا خواهم شدن
برندارد خاکساری دست از دامن مرا
بر زمین گر نقش بندم، نقش پا خواهم شدن
گر چنین فکر تو از خود می برد بیرون مرا
حلقه ی بیرون این ماتم سرا خواهم شدن
داشتم چون سرو از آزادگی امیدها
من چه دانستم چنین سر در هوا خواهم شدن
گشت خط آشنارو پرده ی بیگانگی
با تو حیرانم دگر کی آشنا خواهم شدن
منزل اول گرانباری به خاکم می کند
گر به این سامان حسرت زو جدا خواهم شدن
زود خواهم کرد صائب حلقه نام خویش را
گر به این عنوان ز پیری ها دو تا خواهم شدن
***
با هوسناکان چنین گر آشنا خواهی شدن
بی مروت، بی حقیقت، بی وفا خواهی شدن
جانفشانی های ما را ای پریشان اختلاط
یاد خواهی کرد چون از ما جدا خواهی شدن
من گرفتم ساختی دامن ز چنگ من رها
از کمند جذبه ی من چون رها خواهی شدن؟
می روی دامن کشان صد چشم حسرت در قفا
کیست آن کس کز تو پرسد تا کجا خواهی شدن؟
عالمی سر در هوا از انتظارت گشته اند
سایه گستر تا کجا همچون هما خواهی شدن؟
گر چنین با خود کنی بیگانگان را آشنا
زود محتاج نگاه آشنا خواهی شدن
در زمان سادگی گشتی به پرکاری تمام
تا در این ایام خط مشکین چها خواهی شدن
گر به این سامان حسن آیینه پیش رو نهی
پیش خود چون ما به صد دل مبتلا خواهی شدن
بر لب بام آفتابت از غبار خط رسید
کی به صائب مهربان ای بی وفا خواهی شدن؟
***
زندگی بخشا! روان چند کس خواهی شدن؟
کشته بسیارست، جان چند کس خواهی شدن؟
شد جگرگاه زمین از کشتگانت لاله زار
مرهم داغ نهان چند کس خواهی شدن؟
چون کتان شد جامه ی جانها شق از مهتاب تو
بخیه ی زخم کتان چند کس خواهی شدن؟
از تو دارد هر سیه روزی تمنای چرغ
شبچراغ دودمان چند کس خواهی شدن؟
چشم بر راه تو دارد قاف تا قاف جهان
ای پریرو، میهمان چند کس خواهی شدن؟
از تماشایت جهانی قالب بی جان شده است
تو به این تمکین روان چند کس خواهی شدن؟
با چنان رویی کز او بی پرده گردد رازها
پرده ی راز نهان چند کس خواهی شدن؟
لازم افتاده است دل دادن به هر دل پاره ای
تو به یک دل، دلستان چند کس خواهی شدن؟
از تو آب و رنگ خواهد صد خزان بی بهار
نوبهار بی خزان چند کس خواهی شدن؟
بی قراران تو بیرون از شمارند و حساب
باعث آرام جان چند کس خواهی شدن؟
من گرفتم سرمه سا گردید چشم پرفنت
مانع آه و فغان چند کس خواهی شدن؟
هر کسی تنها ترا خواهد که باشی زان او
تو به تنهایی ازان چند کس خواهی شدن؟
این جواب آن غزل صائب که خسرو گفته است
ای جهانی کشته، جان چند کس خواهی شدن؟
***
چند با من سرکش ای سرو روان خواهی شدن؟
چند بار از بی بری بر باغبان خواهی شدن؟
روزگار زلف طی شد، خط به آخرها رسید
دیگر ای نامهربان کی مهربان خواهی شدن؟
نرم شد از آه گرم من کمان سخت چرخ
کی تو نرم ای دلبر ابرو کمان خواهی شدن؟
حسن شد از حلقه ی خط سیه پا در رکاب
کی نمی دانم تو سرکش خوش عنان خواهی شدن؟
شد به تشریف خطاب از بت برهمن سرفراز
کی تو سنگین دل به عاشق همزبان خواهی شدن؟
بینوایان را به برگ سبز گاهی یاد کن
چون ز نیرنگ جهان خرج خزان خواهی شدن؟
قحط شبنم خشک خواهد کرد گلزار ترا
با نظربازان چنین گر سر گران خواهی شدن؟
بوسه بر لب می زند جانم ز شوق پای بوس
می رود از دست فرصت گر روان خواهی شدن؟
هاله ی آغوش من خواهد ترا در بر گرفت
از زمین چون ماه اگر بر آسمان خواهی شدن؟
آفتابت بر لب بام از غبار خط رسید
کی تو سنگین دل به صائب مهربان خواهی شدن؟
***
بی کشش نتوان برون از قید دنیا آمدن
بی رسن از چاه هیهات است بالا آمدن
بی کمند جذبه ی خورشید عالمتاب عشق
چون تواند شبنم از پستی به بالا آمدن
عیسی از گرد علایق صاف شد بر چرخ رفت
نیست ممکن درد را از خم به مینا آمدن
چشم بد بسیار دارد خودنمایی در کمین
چون شرر بیرون نمی یابد ز خارا آمدن
هیچ کار از تیغ نگشاید در آغوش نیام
از سواد شهر می باید به صحرا آمدن
هر گنه عذری و هر تقصیر دارد توبه ای
نیست غیر از زود رفتن عذر بیجا آمدن
تا نگهبان تو شرم و مانع من دهشت است
هیچ فرقی نیست از ناآمدن تا آمدن
باده ی بی آب، در خون می کشد بیمار را
پیش عاشق از مروت نیست تنها آمدن
درد خونها خورد تا در سینه ی من بار یافت
در حریم عشق نتوان بی محابا آمدن
صائب از سنگین رکابی در سبکباری گریز
تا توانی همچو کف بیرون ز دریا آمدن
***
(چ، مر، ل)
غنچه سان مهر خموشی بر لب گفتار زن
یا چو لب وا کردی از هم غوطه ها در خار زن
جانب سنبل عزیز و خاطر گل نازک است
نغمه ی خونین گره در غنچه ی منقار زن
چند خواهی پای در گل بود در صحن چمن؟
ای گل کاهل شبیخونی بر آن دستار زن
بگسل از سررشته ی تسبیح ای کوتاه بین
حلقه بر موی میان کفر چون زنار زن
اختیار باغ در دست رضای بلبل است
رخصت از بلبل بگیر آنگه در گلزار زن
رو گشاده چون هدف در خاکدان دهر باش
خنده ی رنگین به پیکان چون لب سوفار زن
چاره ی آیینه ی رسوا، شکستن می کند
حرف حق تا نشنوی منصور را بر دار زن
نیست دستار ترا از طره بهتر هیچ گل
شاخ گل گو در هوایش بر زمین دستار زن
روی گرمی از تو دارد چشم، کلک ترزبان
نیش برقی بر رگ این ابر گوهربار زن
چاشنی هر دهن را یافتی صائب برو
بوسه ی چندی به رغبت بر دهان یار زن
***
(ف)
آب را بر باد ده، در چشم آتش خاک زن
فرد شو چون مهر تابان خیمه بر افلاک زن
تا به کی از هستی موهوم باشی در حجاب؟
ماه تابانی، گریبان کتان را چاک زن
تنگدستان را به دولت می رساند فال نیک
در گریبان سر چو دزدی، فال آن فتراک زن
اول از بدگویی مردم دهن را پاک کن
بعد ازان بر گوشه ی دستار خود مسواک زن
نشأه ی رندی و می با یکدگر زیبنده است
باده ی بی باک را با مردم بی باک زن
وحشی عشرت به آسانی نمی آید به دام
پنجه ی امیدواری در کمند تاک زن
دست و لب در چشمه ی آتش بشو چون آفتاب
بعد ازان خود را به قلب آب آتشناک زن
عدل را در وقت ظلم ای محتسب منظور دار
حد ما چون می زنی باری به چوب تاک زن!
چند صائب مرکز نه حلقه ی ماتم شوی؟
خیمه بیرون از مصیبت خانه ی افلاک زن
***
از خموشی مشت خاک بر دهان قال زن
تا قیامت خیمه در دارالامان حال زن
روزگاری رشته تاب آرزو بودی، بس است
چند روزی هم گره بر رشته ی آمال زن
چون حباب از بیضه ی هستی قدم بیرون گذار
در فضای بحر با موج سبکرو بال زن
مطربان را پست کن، از بار منت گل بچین
ساقیان را مست گردان، رطل مالامال زن
هر دل گرمی که بینی گرد او پروانه شو
هر لب خشکی که یابی بوسه چون تبخال زن
آنقدر با تن مدارا کن که جان صافی شود
خرمنت چون پاک گردد پای بر غربال زن
دانه ی یکدست می خواهند صائب روز حشر
کشت خود را بر محک از دیده ی غربال زن
این جواب آن که می گوید حکیم غزنوی
گر ترا درد دل است از دیدگان قیفال زن
***
نیستی کوه گران، بر سیر پشت پا مزن
دامن خود را گره بر دامن صحرا مزن
در محیط آفرینش خوش عنان چون موج باش
چون حباب از ساده لوحی خیمه بر دریا مزن
یا مرید سرو و گل، یا امت شمشاد باش
دست در هر شاخ همچون تاک بی پروا مزن
هر چه هر کس دارد از دریوزه ی دل یافته است
تا در دل می توان زد حلقه بر درها مزن
مرغ دست آموز روزی بی نیازست از طلب
در تلاش این شکار رام دست و پا مزن
مرد را گفتار بی کردار رسوا می کند
پنجه ی جرأت نداری آستین بالا مزن
از نصیحت کی شوند ارباب غفلت زنده دل؟
آب بی حاصل به روی صورت دیبا مزن
زهر قاتل را کند اکسیر خرسندی شکر
مشت خاکی گر رسد از دوست، استغنا مزن
صائب از خاموشیت بزم سخن افسرده شد
بیش ازین مهر خموشی بر لب گویا مزن
***
با توانایی به اهل فقر استغنا مزن
عاجزان را دستگیری کن، به دولت پا مزن
با قضای آسمانی چاره جز تسلیم نیست
در محیط بیکران زنهار دست و پا مزن
جز در دل نیست امید گشاد از هیچ در
می توان بر سینه زد تا سنگ، بر درها مزن
با قد خم نیست لایق حلقه ی هر در شدن
زینهار این حلقه را جز بر در دلها مزن
تا برآید از گریبانت به یکدم آفتاب
دست خود چون صبح جز بر دامن شبها مزن
گر طمع داری که گردد سینه ات کان گهر
تیغ اگر چون کوه بارد بر سرت، سر وا مزن
تا نسازی جمع دل از فکر زاد آخرت
پشت پا چون سالکان خام بر دنیا مزن
از در پوشیده برگردند مهمانان غیب
بخیه از خواب گران بر دیده ی بینا مزن
عالمی را از نفس چون می توانی داد جان
مهر خاموشی به لب در مهد چون عیسی مزن
تا نگیرد خوشه ی اشک ندامت دامنت
دست بر هر شاخ همچو تاک بی پروا مزن
بر سیه چشمان مگردان سرخ صائب چشم خویش
کاسه در خون جگر چون لاله ی حمرا مزن
***
حلقه بر هر در چو خورشید سبک لنگر مزن
تا در دل می توان زد حلقه بر هر در مزن
هست با لب تشنگی حسن گلوسوز دگر
ساغر تبخاله را بر چشمه ی کوثر مزن
می توان زد دست بی مانع چو در دامان شب
دست چون بی حاصلان بر دامن دیگر مزن
شکوه از گردون نیلی می کند دل را سیاه
مهر بر لب زن، نفس در زیر خاکستر مزن
از تهیدستی مکن اندیشه، ای کوتاه بین
در دل دریا گره بر آب چون گوهر مزن
بر نیاید خامشی با راز عالمسوز عشق
مهر موم از سادگی بر روزن مجمر مزن
هست در عین عدالت آب جان بخش حیات
قطره در دریای ظلمت همچو اسکندر مزن
ساغری کز خود برآرد می، ترا آماده است
بوسه با آن لعل میگون بر لب ساغر مزن
خامشی رزق تو، گفتارست رزق دیگران
تا توان گل در گریبان ریختن، بر سر مزن
بهر مشتی خون که صائب می شوی رزق زمین
دست در دامان قاتل در صف محشر مزن
***
(ف، چ)
چرخ را خاکستری از برق سودا کرد حسن
نقطه ی خاک سیه را چون سویدا کرد حسن
غوطه در خون شفق زد ساعد سیمین صبح
تا به خونریز اسیران دست بالا کرد حسن
کوه طوری را که بر زانوی تمکین تکیه داشت
از نگاه برق جولان آتشین پا کرد حسن
غوطه در موج حلاوت زد زمین و آسمان
تا ز شکر خنده ی پنهان گره وا کرد حسن
می برد هر قطره اشکم لذتی از دیدنش
شبنم این بوستان را چشم بینا کرد حسن
کوه را دل آب شد تا لعل او سیراب گشت
غوطه در خون زد جهان تا رنگ پیدا کرد حسن
صورت احوال مجنون چون بماند در نقاب؟
نقش پای ناقه را آیینه سیما کرد حسن
دیده را آیینه دار مهر کردن مشکل است
حیرتی دارم که چون خود را تماشا کرد حسن
[دید دیگر نیست] ما را تاب درد انتظار
نعمت فردوس را اینجا مهیا کرد حسن
طفل شوخ و عزت مصحف، چه فکر باطل است؟
دفتر دل را به یک ساعت مجزا کرد حسن
گر چه صائب روز ما را تیره تر از زلف ساخت
داغ ما را آفتاب عالم آرا کرد حسن
***
(ف، چ)
می گدازد شیشه ی دل را می رنگین حسن
دل ز ساغر می برد صهبای دل شیرین حسن
نوبهار خنده ی گل در گریبان بگذرد
عالم افروزی کند چون خنده ی رنگین حسن
خویش را در کوچه بند آستین می افکند
پنجه ی موسی ز شرم ساعد سیمین حسن
عشق را نتوان به رنگ و بو شکار خویش کرد
دست خالی آید از گلشن برون گلچین حسن
بلبلان را روی گرم گل نوا پرداز کرد
آتشین گفتار گردد عشق از تلقین حسن
بوی آن سیب زنخدان زنده دل دارد مرا
ورنه عاشق پروری کفرست در آیین حسن
از شبیخون هوس گلزار عصمت ایمن است
تا چراغ شرم سوزان است بر بالین حسن
صرصر بی اعتدالی در بهار عشق نیست
رنگ و بو هرگز نمی بازد گل [و] نسرین حسن
در تماشاخانه ی فردوس خون خود خورد
دیده ی هر کس که چون صائب بود گلچین حسن
***
گرد غم فرش است دایم در غم آباد وطن
در غریبی نیست مکروهی به جز یاد وطن
ای بسا نعمت که یادش به ز ادراکش بود
از وطن می ساختم ای کاش با یاد وطن
مرهمش خاکستر شام غریبان است و بس
هر که را بر دل بود زخمی ز بیداد وطن
از دل و جان بنده ی غربت نگردد، چون کند؟
آنچه یوسف دید از اخوان در غم آباد وطن
من که در غربت چو لعل از سیم دارم خانه ها
سنگ بر دل تا به کی بندم ز بیداد وطن؟
گر غبار دل نمی گردید سد راه اشک
می رسانیدم به آب از گریه بنیاد وطن
این زمان صائب دل از یاد غریبی خوش کنم
من که دل خوش کردمی پیوسته از یاد وطن
***
چون سکندر خانه ی عمر از اثر آباد کن
این بنای سست پی را آهنین بنیاد کن
می شود وقتی که فریادت شود فریادرس
تا نفس در سینه داری ناله و فریاد کن
سرو را تشریف آزادی به رعنایی فکند
بنده ی خود کن، ز رعنایی مرا آزاد کن
روزگار کامرانی را زکاتی لازم است
در حریم شعله ما را ای سمندر یاد کن
نیست غیر از عشق خضری در بیابان وجود
هر کجا گم گشته ای یابی، به عشق ارشاد کن
چند ای گل جلوه در کار تماشایی کنی؟
بینوایان قفس را هم به برگی یاد کن
می رساند موج کشتی را به ساحل بی خطر
صبر بر جور ادیب و سیلی استاد کن
گر دو صد تیغ زبان باشد ترا در عرض حال
در نیام خامشی چون سوسن آزاد کن
از کمند پیچ و تاب عشق صائب سر مپیچ
همچو جوهر ریشه محکم در دل فولاد کن
***
روز چون روشن شود زان روی انور یاد کن
شب چو گردد تیره زان زلف معنبر یاد کن
صبح با خورشید تابان چون شود دست و بغل
از بیاض گردن و رخسار دلبر یاد کن
می توان کردن به عادت زهر را شیرین چو قند
در حیات از مرگ تلخ خود مکرر یاد کن
چون به بالین سر نهی یادآور از خشت لحد
چون برآری سر ز خواب از صبح محشر یاد کن
پیشتر زان کز فراموشان کند گردون ترا
گاه گاه از دوستان نیک محضر یاد کن
ای که چون خم تا به گردن در میان باده ای
از خمارآلودگان گاهی به ساغر یاد کن
وقت سیر برق و باران، ای بهار زندگی
از دهان خشک ما و دیده ی تر یاد کن
ای که ساغر می زنی چون خضر از آب حیات
از دل گرم و لب خشک سکندر یاد کن
این جواب آن غزل صائب که ملا گفته است
چون ببینی آفتاب از روی دلبر یاد کن
***
با کمند زلف تسخیر دل افگار کن
این کهن اوراق را شیرازه از زنار کن
نیست جرمی در جهان بالاتر از هستی تو
تا نفس در سینه داری صرف استغفار کن
بر لب بام آ، به زردی چون نهد رو آفتاب
وقت رفتن شربتی در کار این بیمار کن
در خراب آباد عالم آشنا رویی نماند
روی چون آیینه ی خورشید در دیوار کن
دزد آتشدست غفلت در کمین فرصت است
شمع بالین خود از چشم و دل بیدار کن
هیچ کس را نیست در روی زمین درد سخن
نامه ی خود را به کار رخنه ی دیوار کن
نیستی صائب حریف منت ابر بهار
کشت خود را سبز از مژگان گوهربار کن
***
زلف مشکین را ز صبح عارض خود دور کن
چون چراغ روز، گل را در نظر بی نور کن
سرنوشت عشق از پیشانی من روشن است
چون توان با آب گفتن عکس را مستور کن؟
شعله چون برگ خزان از آه سردم رنگ باخت
فکر فانوس ای کلیم از بهر شمع طور کن
خاطر آیینه ی وحدت غبارآلود شد
گرد هستی را به چوب دار از خود دور کن
خاکساری جاده ای دارد ز مو باریکتر
گردن تسلیم نازک چون میان مور کن
سر چه باشد کس نبازد در ره داغ جنون؟
این کدوی پوچ را در کار این زنبور کن
دوش خاطر را سبک کن صائب از گرد حیات
رو به معراج فنا آنگاه چون منصور کن
***
بهر معنیهای رنگین لفظ را پرداز کن
باده ی شیراز را در شیشه ی شیراز کن
بوی گل در غنچه ی سربسته ایمن از صباست
لب ببند از گفتگو، خون در دل غماز کن
آبرو را در عوض دریادلان گوهر دهند
پیش ابر نوبهاران چون صدف لب باز کن
از بصیرت ترک دنیا سهل و آسان می شود
بهر پوشیدن، درین هنگامه چشمی باز کن
از هوسها قالب خود را تهی چون ساختی
بر میان گلرخان چون بهله دست انداز کن
زود دلگیر از تماشای چمن خواهی شدن
در حریم بیضه سامان پر پرواز کن
راه بی پایان خود تا کنی یک نعره وار
خرده ی جان را سپند شعله ی آواز کن
از نیاز پست فطرت ناز مردم می کشی
بی نیازی پیشه ی خود کن، به عالم ناز کن
***
مطربا صبح است، قانون صبوحی ساز کن
دانه ی دل را سپند شعله ی آواز کن
از ته دل چون سحر برکش نوای ساده ای
نقش بر بال تذروان چنگل شهباز کن
سهل باشد پرده ی قانون خود را ساختن
می توانی، طالع ناساز ما را ساز کن
ناقه را ذوق حدی [بر] دارد از دل فکر بار
زیر بار غم منه دل را، حدی آغاز کن
در رکاب برق دارد پای، فیض صبحگاه
ای کم از شبنم، درین گلزار چشمی باز کن
زیر کوه آهنین منت صیقل مرو
خانه ی آیینه ی دل را به می پرداز کن
ناخنی بر پرده های چنگ خواب آلود زن
عیشهای شب پریشان گشته را آواز کن
غنچه ی باغ خموشی ایمن است از بر گریز
لب ببند از گفتگو، خون در دل غماز کن
ماه صائب از نیاز خویش دایم زرد روست
بی نیازی شیوه ی خود کن، به عالم ناز کن
این جواب آن که می گوید حکیم غزنوی
پادشاه امروز گشتی در جهان آواز کن
***
سینه را از آرزو چون بی نیازان پاک کن
از دل بی مدعا خون در دل افلاک کن
برنمی آیی به شرم نوبهار رستخیز
دانه ی خود را بسوزان، آنگهی در خاک کن
تا نیفتاده است از پرگار، غربال بدن
خرمن خود را به چندین چشم از غش پاک کن
در طریق جانفشانی از شراری کم مباش
خرده ی جان صرف آن رخسار آتشناک کن
بر امید صبحدم شب را به غفلت مگذران
فیض صبح از آه سرد خویشتن ادراک کن
هیزم تر بیش ازین مفروش پیش عارفان
دست کوتاه از عصا و شانه و مسواک کن
انتظار مرگ بی پروا کشیدن کاهلی است
راه خود نزدیک چون پروانه ی چالاک کن
چند بر بستر نهی پهلو چو خواب آلودگان؟
چون سبکروحان کمند وحدت از فتراک کن
یوسف سیمین بدن را با قبا در بر مکش
از نسیم صبحدم چون گل گریبان چاک کن
در زمین پاک ریزد دانه ابر نوبهار
گوهر شهوار خواهی، چون صدف دل پاک کن
تا درین بستان به کف داری عنان اختیار
گریه ای، صائب به عذر کجروی چون تاک کن
***
(ف، ب، ه، ل)
سرکشی بگذار پیش امر حق تسلیم کن
آتش نمرود را گلزار ابراهیم کن
بر تو دشوارست اگر یکجا وداع مال و جان
پیشتر از رفتن جان، مال را تسلیم کن
نخل بهتر در زمین نرم بالا می کشد
خاکساران جهان را بیشتر تعظیم کن
برمدار از سجده ی حق هفت عضو خویش را
همچو مردان خدا تسخیر هفت اقلیم کن
هیچ نگشاید به جز وسواس از علم نجوم
چهره را از جدول خون صفحه ی تقویم کن
در گذر از ثابت و سیار، صائب همچو برق
روی از یک قبله روشن همچو ابراهیم کن
***
صبح شد ساقی بیا فکر من افتاده کن
از می چون آفتاب این سنگ را بیجاده کن
آب و رنگی ده غبار آلودگان زهد را
باده در قندیل و گل در دامن سجاده کن
هر که باشد می تواند نقش را از دل زدود
از قبول نقش لوح خویشتن را ساده کن
دامن سروی به دست آور درین بستانسرا
نقد جان را صرف راه مردم آزاده کن
هیچ مرهم به ز خون گرم نبود زخم را
رخنه ی دل را رفو کاری به درد باده کن
در زمین ساده دهقان می فشاند تخم را
از خس و خاشاک بی حاصل زمین را ساده کن
عقل سختی دیدگان شمشیر صیقل داده ای است
مشورت زنهار با مردان کار افتاده کن
خاکساری پیشه ی خود ساز چون آب روان
سرو را چون بندگان در پیش خود استاده کن
هست اگر صائب ترا در سر هوای صید عام
دانه از تسبیح ساز و دام از سجاده کن
***
سر به پیش انداختن از بردباری پیشه کن
رخنه در بنیاد کوه بیستون زین تیشه کن
بگسل از طول امل سررشته ی پیوند دل
میوه ی نخل حیات خویش را بی ریشه کن
چون بود معشوق شیرین، جان شیرین قحط نیست
نقد جان چون کوهکن نقل دهان تیشه کن
با پری در شیشه کردن دیو را انصاف نیست
عقل را واکن ز سر در کار عشق اندیشه کن
بوی این می خرمن عقل را بر باد داد
آنچه کردی در قدح ساقی دگر در شیشه کن
بوته ی خاری است صائب چرخ از صحرای عشق
گر نداری زهره ی شیران گذر زین بیشه کن
***
ای دل از پست و بلند روزگار اندیشه کن
در برومندی ز قحط برگ و بار اندیشه کن
از نسیمی دفتر ایام بر هم می خورد
از ورق گردانی لیل و نهار اندیشه کن
بر لب بام خطر نتوان به خواب امن رفت
ایمنی خواهی، ز اوج اعتبار اندیشه کن
نیست بی زهر پشیمانی حضور این جهان
از رگ خواب فراغت همچو مار اندیشه کن
روی در نقصان گذارد ماه چون گردد تمام
چون شود لبریز جامت از خمار اندیشه کن
بوی خون می آید از آزار دلهای دونیم
رحم کن بر جان خود، زین ذوالفقار اندیشه کن
گوشه گیری دردسر بسیار دارد در کمین
در محیط پر شر و شور از کنار اندیشه کن
زخم می باشد گران شمشیر لنگردار را
زینهار از دشمنان بردبار اندیشه کن
فتنه در دنبال دارد اختر دنباله دار
چون برآرد خط، ز خال روی یار اندیشه کن
می توان از نبض پی بردن به احوال درون
مرد دریا نیستی در جویبار اندیشه کن
پشه با شب زنده داری خون مردم می خورد
زینهار از زاهد شب زنده دار اندیشه کن
چون فلک آغاز و انجامی ندارد آرزو
زین محیط بی سر و بن زینهار اندیشه کن
ای که می خندی چو گل در بوستان بی اختیار
از گلاب گریه ی بی اختیار اندیشه کن
این زمین و آسمان گردی و دودی بیش نیست
از دخان صائب بیندیش از غبار اندیشه کن
***
ساقیا صبح است می از شیشه در پیمانه کن
حشر خواب آلودگان از نعره ی مستانه کن
مجلس از دود چراغ کشته ماتمخانه ای است
این مصیبت خانه را از باده عشرتخانه کن
از بت پندار زناری است هر مو بر تنم
تیشه ی مردانه ای در کار این بتخانه کن
سرمه سایی می کند در مغزها دود خمار
این جهان تیره را روشن به یک پیمانه کن
چهره ی گلگون برافروز از شراب آتشین
برگ برگ این چمن را بلبل و پروانه کن
ساغری لبریز کن از باده ی اندیشه سوز
هر که دعوای خردمندی کند دیوانه کن
می رود فیض صبوح از دست تا دم می زنی
پیش این دریای رحمت دست را پیمانه کن
در جهان بیخودی هوش و خرد بیگانه است
صاف ملک خویش را از لشکر بیگانه کن
کلک صائب پرده از کار جهان برداشته است
ساغر مردافکنی در کار این دیوانه کن
***
(سج، ل)
صبح شد ساقی نقاب دختر رز برفکن
زان لب شیرین، نمک در دیده ی ساغر فکن
آتشی در دل ز عشق لاابالی برفروز
آرزوی خام را چون عود در مجمر فکن
صیقلی کن سینه ی خود را ز موج اشک و آه
دفتر آیینه را در پیش اسکندر فکن
جمع کن خار و خس این دشت را چون گردباد
در گریبان سپهر و دیده ی اختر فکن
از صدف آیین دشمن پروری را یاد گیر
تیغ اگر بارد به فرقت، از دهن گوهر فکن
شهپر سالک سبکباری است در راه طلب
هر که دستار ترا خواهد، به پایش سرفکن
نعل وارونی است هر موجی درین دریای خون
هر کجا بیم خطر افزون بود لنگر فکن
آرمیدن شعله را مغلوب خاکستر کند
رخنه ها در سینه ی افلاک، چون مجمر فکن
دولت بیدار در زیر سر افتادگی است
خواب در هر جا که سنگینی کند، لنگر فکن
تا مگر صائب چراغ کشته ات روشن شود
چند روزی در گریبان خواب را اخگر فکن
***
گر طلبکار حضوری لب به غیبت وامکن
عیب خود پوشیده و از دیگران پیدا مکن
دورباش هرزه گویان است مهر خامشی
ایمنی می خواهی از زخم زبان، لب وا مکن
زنده ی مخلوق، چون خفاش باشد بی بصر
تحفه ی جان را قبول از معجز عیسی مکن
آبروی خود به گوهر کن مبدل چون صدف
هیچ جز همت، گدایی از در دل ها مکن
چون کشیدی پای در دامان تسلیم و رضا
تیغ اگر چون کوه بارد بر سرت پروا مکن
در طلاق اهل غیرت نیست رجعت، زینهار
از خدا جویان تمنا دولت دنیا مکن
از سبکروحی چو کردی لنگر خود بادبان
چون کف از موج خطر اندیشه در دریا مکن
زین سیاهی منزل مقصود می گردد عیان
مرکز پرگار خود جز نقطه ی سودا مکن
باش چون مینای می هنگام ریزش خنده رو
وقت احسان روی خود را تلخ چون دریا مکن
نیست بیش از دست بالا کردنی معراج سنگ
با گرانجانی هوای عالم بالا مکن
از بهاران صلح کن چون غنچه ی گل با نسیم
در به روی هر که نگشاید ازو دل، وا مکن
تا نگردانی سبک دامان طفلان را ز سنگ
رو چو مجنون از سواد شهر در صحرا مکن
می کند شهرت پریشان صائب اوراق حواس
دربدر خود را چو خورشید جهان آرا مکن
***
نیستی چون اهل معنی لب به دعوی وا مکن
عیبجویان را به عیب خویشتن گویا مکن
بهر مشتی خون که خواهد خرج خاک تیره شد
لب به حرف خونبها چون خود فروشان وا مکن
تا نسازی دامن اطفال را خالی ز سنگ
از سواد شهر رو در دامن صحرا مکن
از خرد دورست مس کردن طلای خویش را
روی زرد خویش سرخ از باده ی حمرا مکن
تا نسازی جمع صائب دل ز زاد آخرت
پشت خود چون سالکان خام بر دنیا مکن
***
(سج، چ)
صید دل زین بیش با موی میان خود مکن
کینه جوی من ستم بر ناتوان خود مکن
هر سر موی ترا دستی است در تسخیر دل
باز این تکلیف با موی میان خود مکن
کار فرمودن مروت کی بود بیمار را؟
غارت دلها به چشم ناتوان خود مکن
هر چه می آید به دست باد دستان، می رود
اعتماد دل به زلف دلستان خود مکن
از خدنگ انتقام آه مظلومان بترس
ای ستمگر تکیه بر زور کمان خود مکن
تخم راز از سنگ خارا می جهد همچون شرر
هیچ کس را محرم راز نهان خود مکن
عالمی در رهگذارت دل به کف استاده اند
از تغافل عالمی دل را زیان خود مکن
در چنین فصلی که هر خار از نزاکت چون گل است
خاطر[ی] مجروح از تیغ زبان خود مکن
گر هوای سیر عالم هست صائب در سرت
پا به دامن کش، سفر از آستان خود مکن
***
سرمه را هم محرم چشم سیاه خود مکن
گر توانی آشنایی با نگاه خود مکن
رنگ بر رخساره ی عصمت مبادا بشکند
دستبازی با سر زلف سیاه خود مکن
قبله ی من، عکس در شرع حیا نامحرم است
خلوت آیینه را هم جلوه گاه خود مکن
خاطر رنگ حیا از برگ گل نازکترست
شاخ گل را زینت طرف کلاه خود مکن
لشکر غارتگر خط می رسد از گرد راه
تکیه بر جمعیت زلف سیاه خود مکن
پند صائب را در گوش غرور حسن ساز
بیش ازین آزار جان بیگناه خود مکن
***
ای دل روشن حجاب از طارم اخضر مکن
آفتاب خویش را مغلوب نیلوفر مکن
زیر گردون باش چندانی که جسمت جان شود
گندمت چون آرد شد در آسیا لنگر مکن
حق نمایی کار هر آیینه ی بی زنگ نیست
تا بود دل، روی در آیینه ی دیگر مکن
دام تزویرست خاموشی سگ گیرنده را
نفس اگر عاجز نماید خویش را باور مکن
مرگ چون مو از خمیرت می کشد آسان برون
ریشه محکم در دل فولاد چون جوهر مکن
لنگر بحر حوادث دل به دریا کردن است
سیر این دریای پر آشوب، بی لنگر مکن
سفله را با خود طرف کردن طریق عقل نیست
زینهار از ناکسان صائب شکایت سر مکن
***
بر نظربازان ستم در ابتدای خط مکن
خشک مغزی در بهار جانفزای خط مکن
قطع پیوند محبت می کند مکتوب خشک
سرکشی با عاشقان در ابتدای خط مکن
می کند بیدار آب این سبزه ی خوابیده را
تیغ را از ساده لوحی آشنای خط مکن
چشم تا بر هم زنی این مور گردیده است مار
بی سبب تعجیل در نشو و نمای خط مکن
شعله ی خس می شود خامش به اندک فرصتی
تکیه بر حسن سبکسیر صفای خط مکن
از زبان بازی پریشان می شود زلف حواس
شانه را تا می توانی آشنای خط مکن
می شود زیر و زبر از لشکر بیگانه ملک
زلف را باز از سر خود از برای خط مکن
حکم نتوان بر فلک راندن به تقویم کهن
ناز بر صاحبدلان در انتهای خط مکن
از نزول آیه ی رحمت خجل گشتن خطاست
روی خود پنهان ز صائب از حیای خط مکن
***
در سرانجام عمارت عمر خود باطل مکن
در زمین عاریت چون غافلان منزل مکن
تا دل ویرانه ای را می توان تعمیر کرد
نقد اوقات گرامی صرف آب و گل مکن
جز زمین گیری ندارد پله ی عشق مجاز
آشیان چون قمریان بر سر و پا در گل مکن
چشم اگر داری که پا در دامن منزل کشی
همرهی در قطع ره با مردم کاهل مکن
نقد جان را عاقبت تسلیم چون خواهی نمود
از تپیدن بیش ازین خون در دل قاتل مکن
نقل زاد آخرت با دست تنها مشکل است
بخل در برگ و نوا زنهار با سایل مکن
بی نگهبان نفس سرکش می شود مطلق عنان
از کمین خویشتن صیاد را غافل مکن
صرف باطل ساختی سر جوش ایام حیات
باری این ته جرعه ی اوقات را باطل مکن
شمع از آتش زبانی سر به جای پا نهاد
از سبک مغزی زبان بازی به یک محفل مکن
یک جهت شو در طریق عشق چون مردان مرد
بیش ازین اوقات صائب صرف لاطایل مکن
***
دل غمین ز اندیشه ی روزی درین عالم مکن
بهر گندم پشت بر فردوس چون آدم مکن
ریزش خود را ز چشم مردمان پوشیده دار
در سخاوت خویش را افسانه چون حاتم مکن
گر نمی خواهی شود روشن به مردم حال تو
راز خود را اخگر پیراهن محرم مکن
عالم بالاست جای این نهال بارور
ریشه ی خود در زمین عاریت محکم مکن
نسیه کردن نعمت آماده را از عقل نیست
التفات از کاسه ی زانو به جام جم مکن
عالم روشن به چشمت زود می سازد سیاه
پشت خود خم در تلاش نام چون خاتم مکن
رو میاور در طواف کعبه با آلودگی
گرد عصیان را غبار خاطر زمزم مکن
لب ببند از حرف نیک و بد درین عبرت سرا
خاطر آسوده ی خود شاهراه غم مکن
چشم اگر داری که با خورشید همزانو شوی
گر ز گل بستر کنندت، خواب چون شبنم مکن
پیش هر ناشسته رویی آبروی خود مریز
در زمین شور، ابر خویش را بی نم مکن
خون ما را نیست جز اشک پشیمانی ثمر
جوهر شمشیر خود را حلقه ی ماتم مکن
هر چه صائب می دهد قسمت، به آن خرسند باش
خاطر خود را غمین از فکر بیش و کم مکن
***
رو نهان در دولت از اقبال محتاجان مکن
این در واکرده را در بسته از دربان مکن
هست در عین عدالت آب جان بخش حیات
چون سکندر جستجوی چشمه ی حیوان مکن
می توان از جوع تا جسم گران را روح کرد
روح را جسم گران از سیری ای نادان مکن
از سپر انداختن تا می شود مغلوب خصم
از نیام قهر تیغ خویش را عریان مکن
صبح را رخسار خندان از شفق در خون کشید
مد عمر خویش کوتاه از لب خندان مکن
می گدازندت به چشم شور چون ماه تمام
همچو ماه نو قبول پرتو احسان مکن
تا نگردی خوار در چشم عزیزان جهان
یوسف بی جرم را زنهار در زندان مکن
اختیار سر چو در دست تو ای سرگشته نیست
زندگی را صرف در فکر سر و سامان مکن
جز خموشی درد بی درمان ندارد چاره ای
شکوه چون بی طاقتان از درد بی درمان مکن
از نظر بازی دل معمور می گردد خراب
خانه ای را از برای روزنی ویران مکن
در نظر واکردنی طی می شود عمر حباب
تکیه ای بی مغز بر عمر سبک جولان مکن
دل به دریا کرده را هر موج صائب ساحل است
دست چون شستی ز جان اندیشه از طوفان مکن
***
(چ، مر، ل)
مجلس اغیار را از خنده گلریزان مکن
چشم خونبار مرا همکاسه ی طوفان مکن
چشم اگر کافر شود از کس متاع دل مگیر
زلف اگر زنار بندد غارت ایمان مکن
ای خدا ناترس آن چاک گریبان را بپوش
شعله ی آه مرا در انجمن عریان مکن
از برای امتحان اول نمک بر داغ زن
گر بنالم سوده ی الماس را سامان مکن
سینه ی صائب زیارتگاه ارباب دل است
گر مسلمان زاده ای این کعبه را ویران مکن
***
شکوه ی بیهوده از ناسازی گردون مکن
این جراحت را به شمشیر زبان افزون مکن
تلخی ایام را بر خود گوارا کن به صبر
تا ز می پر توان کرد این قدح پر خون مکن
دست افسوس است بار سرو موزون، زینهار
تا تو هم بی بر نگردی مصرعی موزون مکن
صبح پیری نیست چون شام جوانی پرده پوش
آنچه ممکن بود کردی پیش ازین، اکنون مکن
از شکست خصم خوشحالی، ندامت بردهد
زینهار این ریزه ی الماس در معجون مکن
می نشیند زود در گل کشتی سنگین رکاب
تکیه بر سیم و زر بسیار چون قارون مکن
تاج دریای گهر شد از سبکروحی حباب
چون ز خود گشتی تهی اندیشه از جیحون مکن
زرد رو از بر گریزان ندامت می شوی
روی خود را از شراب بیغمی گلگون مکن
چاره ی بیماری دل را ز افلاطون مجوی
زین طبیب خام درد خویش را افزون مکن
حسن شرم آلود لیلی دامن از خود می کشد
از غزالان گرد خود هنگامه چون مجنون مکن
چون مسیحا پای همت بر سر گردون گذار
خویش را در خم حصاری همچو افلاطون مکن
می شود سنگ ملامت در کف طفلان غریب
از سواد شهر صائب روی در هامون مکن
***
از برای کام دنیا خویش را غمگین مکن
پشت پا زن بر دو عالم، دست را بالین مکن
نخل نوخیز تو بهر بوستان دیگرست
ریشه محکم در زمین عاریت چندین مکن
چشم خواب آلود را در گوشه ی نسیان گذار
راه دوری پیش داری بار خود سنگین مکن
اشک خونین در قفا دارد وداع رنگ و بو
خانه ای کز وی برون خواهی شدن رنگین مکن
می چکد خون از سر شمشیر حشر انتقام
پنجه از خون ضعیفان سرخ چون شاهین مکن
تیشه ای داری چو آه آتشین در آستین
سنگ راهت گر شود کوه گران، تمکین مکن
هر چه پیشت آورد قسمت، به آن خرسند باش
از برای زیستن اندازه ای تعیین مکن
خارخار حرص را در پرده ی دل ره مده
ناقه ی گردون نورد روح را گرگین مکن
زخم دندان ندامت در کمین فرصت است
کام خود از بوسه ی شکر لبان شیرین مکن
غنچه ی مستور می خواهد بهشت روی یار
چشم خود را باز بر رخسار حورالعین مکن
نقد از مرگ ارادی ساز حشر نسیه را
منزل خود را دراز از چشم کوته بین مکن
شکر این تلخرویان نی به ناخن می کند
وقت حاجت جز به خون خود دهن شیرین مکن
نان جو خور، در بهشت سیر چشمی سیر کن
دل چو گندم چاک بهر خوشه ی پروین مکن
شهپر طاوس را آخر مگس ران می کنند
فخر بر عریان تنان از جامه ی رنگین مکن
در نمی گیرد به ارباب خرد افسون عشق
گر نه ای بیکار، خون مرده را تلقین مکن
آب صاف و تیره صائب دشمن آیینه است
سینه ی خود را غبارآلود مهر و کین مکن
***
تا نگردد چهره نوخط زلف را کوته مکن
ای ستمگر رشته ی امید ما کوته مکن
می شود جان تازه از آواز پای آشنا
از مزار کشتگان خویش پا کوته مکن
کشتی بی بادبان کمتر به ساحل می رسد
دست از دامان مردان خدا کوته مکن
سرسری از فیض صحرای طلب نتوان گذشت
از شتاب این راه را ای رهنما کوته مکن
بی کشش نتوان به پای آهن این ره را برید
دست خود ای سوزن از آهن ربا کوته مکن
می گشاید از دعا هر عقده ی مشکل که هست
مشکلی چون رودهد دست از دعا کوته مکن
شمع را فانوس از آفات می دارد نگاه
دست از دامان آن گلگون قبا کوته مکن
شکر این معنی که داری در حریم غنچه راه
از قفس پای خود ای باد صبا کوته مکن
می شود صائب دعا در دامن شب مستجاب
دست خود زنهار ازان زلف دوتا کوتاه مکن
***
چون دو تا شد قدت از پیری گرانجانی مکن
بیش ازین استادگی با اسب چوگانی مکن
پیش دریا قطره را نعل سفر در آتش است
در گهر این قطره را زین بیش زندانی مکن
همچو اوراق خزان اسباب دنیا رفتنی است
خواب را بر چشم خود تلخ از نگهبانی مکن
گر شب خود را نسازی از دل بیدار روز
روز را چون شب ز خواب روز ظلمانی مکن
صورت دیوار می سازد ترا تن پروری
تکیه از غفلت به دیوار تن آسانی مکن
مرغ زیرک دام را در دانه می بیند عیان
در حضور موشکافان سبحه گردانی مکن
گریه را باشد اثرهای نمایان در سحر
با زمین پاک بخل از دانه افشانی مکن
زیر گردون ماهرویی نیست بی داغ کلف
پیش این ناشسته رویان مشق حیرانی مکن
تیزتر گردد ز سوهان تیغهای بی امان
بی سبب در کار مبرم چین پیشانی مکن
پاس دار از شور چشمان سنبل فردوس را
در میان جمع، اظهار پریشانی مکن
حرف حق با باطلان گفتن ندارد حاصلی
در زمین شور صائب دانه افشانی مکن
***
آه گرمی هست دایم در دل بیتاب من
نیست هرگز بی چراغی گوشه ی محراب من
شورشی دارم که می پاشم چو ابر از یکدگر
کوه قاف آید اگر پیش ره سیلاب من
شوربختی بین که ریزد بحر با چندین گهر
خار و خس در کاسه ی دریوزه ی گرداب من
می برد بر حال قارون رشک در زیر زمین
در ته گرد کسادی گوهر شاداب من
چند بتوان آبروی گریه پیش صبح ریخت؟
تا به کی صرف زمین شور گردد آب من؟
از شتاب عمر گفتم غفلت من کم شود
زین صدای آب سنگین تر شد آخر خواب من
مرگ نتواند مرا از بی قراری بازداشت
می شود صائب ز کشتن زنده تر سیماب من
***
شد در ایام کهنسالی گرانتر خواب من
در کف آیینه لنگردار شد سیماب من
صبح بیداری شود گفتم مرا موی سفید
پرده ی دیگر شد از غفلت برای خواب من
بس که با گرد خجالت طاعتم آمیخته است
خاک می لیسد زبان شمع در محراب من
تا نپیوندم به دریا، نیست آسایش مرا
می کند گرد یتیمی خاک را سیلاب من
پیچ و تاب رشته برمی داشت دست از گوهرم
تشنه ای سیراب می گردید اگر از آب من
همچو پیکان در تن از بیطاقتی در گردش است
از کجا تا سر برون آرد دل بیتاب من
گر چه از سرگشتگان این محیطم عمرهاست
نیست غیر از مشت خاری حاصل گرداب من
دارد از زور آوری خم در خم صید نهنگ
سر فرو نارد به صید ماهیان قلاب من
***
دامن خود را کشید آن سرو ناز از دست من
آه کان آهوی وحشی جست باز از دست من
از ره بیچارگی می آرمش در دام خویش
گر به گردون می رود آن چاره ساز از دست من
از ادب هر چند کوتاه است دست جرأتم
چاکها دارد چو گل دامان ناز از دست من
صید من وحشی است، بی زحمت نمی آید به دست
صد الف بر سینه دارد شاهباز از دست من
از غبار خاطرم آیینه ها دربسته شد
سنگ بر دل می زند آیینه ساز از دست من
گریه ی شادی مرا از وصل او محروم کرد
برد وسواس وضو وقت نماز از دست من
بس که پیچیدم به فکر زلف، صائب روز و شب
بر جنون زد خامه ی معنی طراز از دست من
***
می گذشت از پرده های آسمان فریاد من
برنمی آید کنون از آشیان فریاد من
در جوانی می گذشت از سنگ خارا ناله ام
تیر بی پر شد ز قد چون کمان فریاد من
یک نوا دارم ولی چون بلبل از نیرنگ گل
جلوه ی دیگر کند در هر دهان فریاد من
نیست چون بلبل، زبانی ناله ی پر شور من
همچو نی خیزد ز مغز استخوان فریاد من
گر چه صحبت یک نفس باشد جدایی مشکل است
از فراق تیر باشد چون کمان فریاد من
بلبلان را ناله ی من بر سر شور آورد
من چو نالم خیزد از چندین زبان فریاد من
می خورم افسوس بر عهدی که بودم در چمن
در قفس نبود ز هجر آشیان فریاد من
می شود هر برگ سبز او زبان بلبلی
پهن گردد گر به صحن گلستان فریاد من
ابر نتوانست گشتن سرمه ی آواز رعد
چون شود در پرده های دل نهان فریاد من؟
من به امید تو گاهی می شدم دستانسرا
تا تو رفتی شد غریب گلستان فریاد من
سرکش افتاده است آن رعنا، وگرنه سرو را
سر به گلشن داد چون آب روان فریاد من
کی چنین آواره می شد فکر من هر جانبی؟
مستمع می یافت گر در اصفهان فریاد من
کوه چون ابر بهاران روی در صحرا نهد
گر شود با رعد صائب همعنان فریاد من
***
(مر، ل)
هرگز آهی سر نزد از جان غم فرسود من
چشم مجمر روشن است از آتش بی دود من
سوختم در دوزخ افسردگی، یارب که گفت
روی گرم از آتش سوزان نبیند عود من
گرم چون خورشید یک بار از در یاری درآ
سرمه ای شد چشم روزنها ز آه و دود من
پنجه ی مرجان شود در بحر خجلت موج زن
دست چون بیرون کند مژگان خون آلود من
ضعف دل دارم مسیح از نبض من بردار دست
هست در سیب زنخدان بتان بهبود من
از سر سودای تیغ او گذشتن مشکل است
سر درین سودا نهادم تا چه باشد سود من
صائب از گلزار صلح کل خرامان می رسم
شیوه ی رنجش نمی داند دل خشنود من
***
چون زند موج حلاوت کلک شکر بار من
پسته ی خندان شود لب بسته از گفتار من
دامن فکر من است از دامن گل پاکتر
چشم شبنم می پرد در حسرت گلزار من
چون صدف دریادلان را باز می ماند دهن
گوهرافشانی کند چون کلک گوهربار من
در پس آیینه از خجلت نهان گردیده اند
طوطیان در روزگار کلک شکر بار من
عالمی بیدار شد از ناله ام، گویا شده است
مشرق صبح قیامت رخنه ی منقار من
سرو و شمشاد و صنوبر پایکوبان می شوند
هر که خواند در چمن یک مصرع از افکار من
حلقه ی بیرون در کرده است خط و زلف را
بر بیاض گردن سیمین بران اشعار من
شیشه ی گردون خطر دارد ز زور باده ام
کیست تا بر لب گذارد ساغر سرشار من؟
سینه ی افسرده ی گلشن در ایام خزان
می زند جوش بهار از گرمی گفتار من
هر رگ سنگی شود انگشت زنهار دگر
کوه را گر دل فشارد ناله های زار من
همچو کوه قاف در موج پری پنهان شده است
بیستون عشق از فرهاد شیرین کار من
دست گلچین غنچه از جوش بهاران می شود
ورنه چوب منع را ره نیست در گلزار من
مزد کار من ز ذوق کار من آماده است
کارفرما فارغ است از اهتمام کار من
رشته ی موج سراب از جوش گوهر بگسلد
آستین چون برفشاند ابر گوهربار من
بحر نتواند نفس دیگر ز جزر و مد کشید
گر چنین بر خود ببالد گوهر شهوار من
بر دل آزاده ی خود بار خود را بسته ام
نیست دوش هیچ کس چو سرو زیر بار من
چون نفس در دل نگردد عندلیبان را گره؟
غنچه می خسبد نسیم صبح در گلزار من
از پشیمانی لب خود را به دندان می گزد
هر که اندازد ز نادانی گره در کار من
روی در آیینه ی زانوی خود آورده ام
نیست چون طوطی وبال دیگران زنگار من
جلوه ی دست حمایت می کند ز آهستگی
بر سر موران ره، پای سبکرفتار من
درد بر من صائب از درمان گواراتر شده است
دست از دست مسیحا می کشد بیمار من
***
نیست چون مژگان بلند و پست در گفتار من
تیر یک ترکش ز همواری بود افکار من
پیش من طوطی ز خجلت سبز نتواند شدن
گوشها را تنگ شکر می کند گفتار من
اشک نیسان را که در چشم صدف گرداند آب
مهره ی گل می شمارد گوهر شهوار من
خواب شیرینی که مردم جا به چشمش می دهند
می کند کار نمک با دیده ی بیدار من
از غزل پر کن بود دیوان من صائب تهی
سبزه ی بیگانه را ره نیست در گلزار من
***
چند گردد قسمت افسردگان گفتار من؟
تا به کی تلقین خون مرده باشد کار من؟
خاکیان از سیر و دور من کجا واقف شوند؟
آسمان جایی که باشد نقطه ی پرگار من
می زند موج حلاوت بوستان از ناله ام
اشک شبنم گریه ی تلخی است از گلزار من
گرم جولانی ندارد همچو من این خاکدان
داغها دارد زمین بر سینه از رفتار من
بال اقبال هما را در سعادت گستری
می شمارد فرد باطل سایه ی دیوار من
چون رگ کان نیست ممکن از گهر مفلس شود
هر رگ ابری که برخیزد ز دریا بار من
چون فلک، سیر مه و اختر دلم را وا نکرد
وا نشد زین ناخن و دندان گره از کار من
همچو قارون در ضمیر خاک پنهان گشته است
در ته گرد کسادی گوهر شهوار من
پیش من کفرست از یاد خدا غافل شدن
از رگ خواب است زنار دل بیدار من
نیست بی حاصلتری از من که پیر میفروش
برنمی گیرد به جامی جبه و دستار من
بر زبان و دل مرا جز گفتگوی عشق نیست
می جهد چون سنگ و آهن آتش از گفتار من
پنجه ی مرجان شود چون دست دریا رعشه دار
چون برآید ز آستین مژگان گوهربار من
از تب گرم است صائب شمع بر بالین مرا
از سرشک تلخ باشد شربت بیمار من
***
می زداید بیکسی زنگ از دل افگار من
از پرستاران گرانتر می شود بیمار من
پرتو منت کند عالم به چشم من سیاه
باشد از تردستی روشنگران زنگار من
ریشه ی کفرست محکم در دل سنگین مرا
چون سلیمانی گسستن نیست با زنار من
نیست با این خاکدان دلبستگی یک جو مرا
برگ کاهی می شود بال و پر دیوار من
دارم از بیم گسستن روز و شب پاس نفس
دستباف عنکبوتان است پود و تار من
روزگار از طوطی من گر شکر دارد دریغ
حرف شیرین تنگ شکر می کند منقار من
دولت بیدار دانند آنچه کوته دیدگان
چشم خواب آلود می داند دل بیدار من
روی خندان من آرد خون رحمت را به جوش
دست گلچین غنچه بیرون آید از گلزار من
آبروی من چو گوهر سر به مهر عزت است
آب برمی آرد از خود ابر گوهربار من
از صدف ترسم برآید پوچ مانند حباب
می خورد از بس دل خود گوهر شهوار من
دیده ی یوسف شناسی نیست در مصر وجود
ورنه جنس یوسفی کم نیست در بازار من
دشمن خونخوار را از عجز می پیچم عنان
سد راه سیل گردد پستی دیوار من
مرگ هیهات است سازد از فراموشان مرا
من همان ذوقم که می یابند از گفتار من
می کند صائب سراغ قبله در بیت الحرام
هر که جوید مصرع برجسته از اشعار من
***
آه می دزدد نفس در سینه ی افگار من
غنچه می خسبد نسیم صبح در گلزار من
پرده ی گنج است ویرانی، که تا محشر مباد
سایه ی افتادگی کم از سر دیوار من!
بلبل تصویر، گلبانگ نشاط از دل کشید
چند باشد غنچه زیر بال و پر منقار من؟
با دم جان پرور شمشیر عادت کرده است
از دم عیسی هوا یابد دل بیمار من
آسیا را دانه ی جان سخت من دندان شکست
آسمان بیهوده می کوشد پی آزار من
گر چه از مژگان کلکم آب حیوان می چکد
می توان گرد کسادی رفت از بازار من
هیچ گه دست حوادث از سرم کوته نبود
قطره می زد در رکاب سیل دایم خار من
صائب از بس چرخ در کارم گره افکنده است
رشته ی تسبیح در تاب است از زنار من
***
آسمان ها را به چرخ آرد دل پر شور من
می کند از جای خم را باده ی پر زور من
خاکیان بی بصیرت را نمی آرد به شور
ورنه می ریزد نمک در چشم اختر شور من
دیده ی رغبت به هر شهدی نمی سازم سیاه
بر شکرخند سلیمان است چشم مور من
حرف حق را بر زمین انداختن بی حرمتی است
از سریر دار منبر می کند منصور من
از رگ خامی نباشد میوه ی من ریشه دار
نشأه ی می می دهد در غورگی انگور من
بود کوه بیستون فرهاد را گر سنگ زور
از دل سنگین خوبان است سنگ زور من
نیست غیر از نیش رزق من ز کافر نعمتان
شش جهت هر چند شد پر شهد از زنبور من
گر چه شد صحن زمین از کاسه ام چینی نگار
باده از جام سفالین می خورد فغفور من
از جواهر سرمه ی الماس روشن گشته است
کی به مرهم چشم می سازد سیه ناسور من؟
کی به درمان تن دهد آن کس که ذوق درد یافت؟
دست از دست مسیحا می کشد رنجور من
این نمک کز شورش عالم به زخم من رسید
می شود صبح قیامت مرهم کافور من
ز اختر طالع چه بگشاید، که خورشید منیر
خال روی زنگیان شد از شب دیجور من
از تب سوزان دل شبها چراغم روشن است
نیست حاجت شمع دیگر بر سر رنجور من
تا به جمع مال حرص اغنیا را دیده است
می کشد، گر دانه ای دارد، به خرمن مور من
جلوه ی برق تجلی را مکان خاص نیست
از دل سنگین خوبان است کوه طور من
گر در احیای سخن کردم قیامت دور نیست
کز صریر خامه ی خود بود صائب صور من
***
مغز را آشفته می سازد دل پر شور من
پنبه برمی دارد از مینا می منصور من
جای حیرت نیست گر در خم نمی گیرد قرار
پاره شد زنجیر تاک از باده ی پر زور من
گر چه از داغ است در زیر سیاهی سینه ام
آب می گردد به چشم آفتاب از نور من
دامن دشت قناعت باغ و بستان من است
از کف دست سلیمان می گریزد مور من
گر چه بر من فکر روزی زندگی را تلخ ساخت
شش جهت شان عسل گردید از زنبور من
آه گرمی بود کز بیطاقتی قد می کشید
داشت شمعی بر سر بالین اگر رنجور من
سوده ی الماس می دارند از زخمم دریغ
آه اگر می خواست مرهم از کسی ناسور من
وای بر من گر نمی شد با هزاران زخم و داغ
سرد مهریهای یاران مرهم کافور من
شد سیاهی صائب از داغ درون لاله محو
کی ندانم صبح خواهد شد شب دیجور من
***
دست کوته کرد زلف یار از تسخیر من
ریخت از زور جنون شیرازه ی زنجیر من
با خرابیهای ظاهر دلنشین افتاده ام
سیل نتوان گذشت از خاک دامنگیر من
سختی ره می شود سنگ فسان عزم مرا
برنمی گردد، اگر بر سنگ آید تیر من
خاکیان از جوهر پوشیده ی من غافلند
زیر گردون است در زیر سپر شمشیر من
آفتاب بی زوال عشق بر من تافته است
موی آتش دیده گردد خامه از تصویر من
غوطه در سرچشمه ی آب حیاتش می دهند
هر که می ریزد عرق چون خضر در تعمیر من
گر به ظاهر دیده ی من شد سفید از انتظار
متصل با قصر شیرین است جوی شیر من
اینقدر وحشت نمی بردم به خود هرگز گمان
در کمند زلف او نگذاشت چین نخجیر من
چون عرق چشمم به روی گلعذاران وا شده است
آفتاب و مه نمی آید به چشم سیر من
چون تواند سبزه زیر سنگ قامت راست کرد؟
می کند کوته زبان عذر را تقصیر من
سرو و سوسن را دل آزاده ی من داغ داشت
حلقه ی مردانه ی چشم تو شد زنجیر من
گفتم از پیری شود بند علایق سست تر
قامت خم حلقه ای افزود بر زنجیر من
یک دل غمگین جهانی را مکدر می کند
باغ را در بسته دارد غنچه ی دلگیر من
گر چنین صائب جنون من ترقی می کند
حلقه ها در گوش مجنون می کشد زنجیر من
***
بی اثر تا چند باشد ناله ی شبگیر من؟
تا کی از گوش گران بر سنگ آید تیر من؟
با سرافرازی تلاش خاکساری می کنم
چون گهر گرد یتیمی می کند تعمیر من
آه بی تأثیر من در زیر لب باشد مدام
از کجی بیرون نمی آید ز ترکش تیر من
می شود افزون ز اسباب تسلی وحشتم
تیغ زهرآلود داند سبزه را نخجیر من
آسمان بر جوهر من پرده نتواند کشید
زهر قاتل می کند زنگار را شمشیر من
از سیه کاری به کام من نمی گردد زبان
از گرانی لنگ دارد عذر را تقصیر من
روزی من می رسد از خامه ی حرف آفرین
از سر انگشت باشد چون یتیمان شیر من
نی به ناخن می کند الماس زرین چنگ را
بس که پیچیده است بر خود غنچه ی دلگیر من
شاهد خامی است دست پا زدن در بند عشق
برنمی خیزد صدا چون جوهر از زنجیر من
آنچنان رسوا شدم صائب که ماه و آفتاب
از زمین گیران بود با عشق عالمگیر من
***
دل ز کاهش واصل آن یار جانی شد ز من
این زمینی از ریاضت آسمانی شد ز من
مشت خاری داشتم تا آشیانی داشتم
باغها سر تا سر از بی آشیانی شد ز من
خانه داری دستگاه عیش بر من تنگ داشت
خانه ی یک شهر از بی خانمانی شد ز من
تا چو تاک از دست خود دادم عنان اختیار
نخل سرکش زیر دست از خوش عنانی شد ز من
ریختم در پیش دریا آبروی خود، ولیک
صد صدف سیراب از گوهرفشانی شد ز من
چون گل رعنا درون خویش اندودم به خون
تا درین بستانسرا رنگ خزانی شد ز من
می کنم صائب قضا، گر عمر کوتاهی نکرد
آنچه فوت از زندگی در شادمانی شد ز من
***
بی نقاب آن چهره را دیدن نمی آید ز من
پنجه ی خورشید تابیدن نمی آید ز من
می توانم شد سپند آن روی آتشناک را
گر به گرد شمع گردیدن نمی آید ز من
از سبک جولانی عمرست بی آرامیم
در گذار سیل خوابیدن نمی آید ز من
گر چه دارد ناخن الماس دست جرأتم
سینه ی موری خراشیدن نمی آید ز من
شمع من گردن به امید خموشی می کشد
بر فروغ خویش لرزیدن نمی آید ز من
باد پیمایی است صائب ناله بی فریادرس
چون جرس بیهوده نالیدن نمی آید ز من
***
از جفای چرخ نالیدن نمی آید ز من
گوش خصم سفله تابیدن نمی آید ز من
دست بیعت با توکل داده ام روز ازل
از برای رزق کوشیدن نمی آید ز من
شمعم اما خانه ی همسایه از من روشن است
بر فروغ خویش چسبیدن نمی آید ز من
برنمی خیزد صدا از دست چون تنها بود
پیش بیدردان خروشیدن نمی آید ز من
خانه ی صیاد می دانم لباس فقر را
خرقه ی تزویر پوشیدن نمی آید ز من
بی میانجی مهربان می خواهم آن دلدار را
گل به دست دیگران چیدن نمی آید ز من
گر چه دارم صد زبان آتشین چون آفتاب
از گناه خویش پرسیدن نمی آید ز من
آسمان گو توتیا کن استخوانهای مرا
رو به خاک عجز مالیدن نمی آید ز من
گر چه دارم پنجه ی شیر ژیان در آستین
سینه ی موری خراشیدن نمی آید ز من
ریشه ی غم، زعفران گردد اگر در سینه ام
چون گل تصویر، خندیدن نمی آید ز من
در کنار گل چو شبنم جای خود وا می کنم
سینه بر خاشاک مالیدن نمی آید ز من
داغ را از ننگ مرهم کرده ام صائب خلاص
گل به روی مهر مالیدن نمی آید ز من
***
بلبلم اما رسد بر لاله و گل ناز من
دست گلچین می رود از کار از آواز من
رشته ی ذوق گرفتاری به بالم بسته اند
نگذرد از گوشه ی بام قفس پرواز من
جوهرم را تا به سنگ امتحان زد کوهکن
تیشه ی فولاد خود را کرد پای انداز من
سهل باشد از فغانم گر قفس مجمر شود
بیضه چون فانوس بود از شعله ی آواز من
همچو شاخ پر ثمر وقت است پشتش بشکند
از هجوم عندلیبان گوشه های ساز من
تا به دارالامن صلح کل رسیدم، کبک مست
خواب راحت می زند در چنگل شهباز من
صبحم، اما چون شبم در پرده پوشیها مثل
مشرق لب را نداند آفتاب راز من
سر فرو نارد به شاخ پست طوبی فطرتم
می زند پر در فضای لامکان، انداز من
***
چند آواز تو از بیرون رباید هوش من؟
ره نیابد دردرون چون حلقه ی در گوش من
در میان سرو، قمری دست خود را حلقه کرد
چند باشد حلقه ی بیرون در آغوش من؟
چون شراب کهنه ام آسوده در مینا، ولی
می نماید خویش را در کاسه ی سر، جوش من
کوه را از بردباری گر چه بر سر می نهم
سایه ی دست نوازش برنتابد دوش من
دشمنان را می شود از هیبت من دل دو نیم
جوهر تیغ دو دم دارد لب خاموش من
بیش می گردد جنون من ز سنگ کودکان
نیستم بحری که از لنگر نشیند جوش من
چون شکرخندی دهد رو، می شوم صائب غمین
نیش چون زنبور در دنبال دارد نوش من
***
از هواداران شود دایم مکدر شمع من
از پر پروانه دارد تیغ بر سر شمع من
پرتو منت کند دلهای روشن را سیاه
می شود دست حمایت آستین بر شمع من
از مروت می کند روشن چراغ خصم را
گر به ظاهر می شود خامش ز صرصر شمع من
گردنی در زیر تیغ از موم دارد نرم تر
در نظر دارد همانا بزم دیگر شمع من
زندگی نتوان به کوشش یافت، ورنه عمرها
غوطه زد در بحر ظلمت چون سکندر شمع من
باشد از جوش هواداران می روشن مرا
دارد از بال و پر پروانه ساغر شمع من
در شبستانی که دارد صد سمندر هر شرار
شد ز بی پروانگیها تیر بی پر شمع من
گوهر خود را ز چشم زخم می دارد نگاه
گر نسازد دامن فانوس را تر شمع من
از زبان آتشینم عالمی دل زنده شد
صد چراغ کشته را شد افسر زر شمع من
دیده ی گوهرشناسی نیست، ورنه بزم را
تازه رو دارد ز اشک پاک گوهر شمع من
سرد مهری صائب از جا درنمی آرد مرا
در گذار باد می سوزد به لنگر شمع من
***
آه مظلوم است در بالا دوی ادراک من
از زبردستی به ساق عرش پیچد تاک من
کیست دیگر تا تواند دست با من کوفتن؟
کآسمان باآن زبردستی بود در خاک من
نیست چین نارسایی در کمند فکرتم
هست گیراتر ز چشم آهوان فتراک من
چون پر پروانه سوزد پرده ی افلاک را
گر نفس در دل ندزدد شعله ی ادراک من
اشک نیسان چون صدف گوهر شود در سینه ام
وقت تخمی خوش که افتد در زمین پاک من
جوهر ذاتی نمی گرداند از شمشیر روی
می زند سرپنجه با دریا خس و خاشاک من
شمع عالمسوز را انگشت زنهاری کند
چون به محفل رو نهد پروانه ی بی باک من
سیر چشمان را نظر بر جامه ی پوشیده نیست
ورنه بوی پیرهن باشد گریبان چاک من
می شود صائب ز سوز سینه ام عالم فروز
گر چراغ کشته ای آرد کسی بر خاک من
***
بس که دارد گرد کلفت چهره ی احوال من
روی می مالد به خاک آیینه را تمثال من
بلبل من از حریم بیضه تا آمد برون
گل ز شبنم خیمه بیرون زد به استقبال من
نامرادی مطلب افتاده است در راه طلب
ورنه مطلب پاکشان می آید از دنبال من
دیده ام در بی پر و بالی گشاد خویش را
ناخن پرواز نگشاید گره از بال من
گر چه ساغر در خور مجلس به دور افکنده ام
کوه را از پا درآرد رطل مالامال من
هدیه ای اهل هنر را به ز عیب خویش نیست
عیبجو بیهوده افتاده است در دنبال من
یک سر مو بر تنم بی پیچ و تاب عشق نیست
می شود آیینه صاحب جوهر از تمثال من
می شدم صائب در اقلیم سخن صاحبقران
گر نمی شد صرف تسخیر بتان اقبال من
***
از گهر گرد یتیمی شست آب چشم من
توتیا شد خاک در عهد سحاب چشم من
جوهر بینایی من پرده سوز افتاده است
کی سفیدی می تواند شد نقاب چشم من؟
آنچنان کز خنده گردد غنچه ی گل بی گره
از دل بیدار باشد فتح باب چشم من
رشته ی اشکم بعینه سبحه ی بگسسته است
بس که می آید غبارآلود آب چشم من
موجه ی تردست را خشکی کند سوهان روح
آب بردارد گر از دریا سحاب چشم من
دیده ی من تا به خال دلفریب او فتاد
مردمک شد نقطه ی سهو کتاب چشم من
تشنه ی عرض گهر چون تنگ چشمان نیستم
گریه ی بی اشک باشد انتخاب چشم من
بس که می ریزم به تلخی اشک، هر مژگان من
می شود انگشت زنهاری ز آب چشم من
دیده ی بیدار انجم محو شد در خواب روز
همچنان در پرده ی غیب است خواب چشم من
چون تواند بحر با من لاف همچشمی زدن؟
می زند پهلو به گردون هر حباب چشم من
جای حیرت نیست گردد گر حصاری در تنور
در مقام لاف، طوفان از حجاب چشم من
نه ز ساقی ناز و نه از خم بزرگی می کشم
تا ز خون دل مهیا شد شراب چشم من
چون رگ سنگ است صائب در نظر مژگان مرا
بس که از غفلت گرانسنگ است خواب چشم من
***
سر نمی پیچد ز اشک لاله گون مژگان من
پنجه با دریای آتش می زند مرجان من
سینه ای چون صبح می خواهد قبول داغ عشق
در زمین پاک ریزد تخم را دهقان من
تا شدم قانع ز نعمتها به درد و داغ عشق
گرم چون خورشید تابان است دایم نان من
می شود هر روز بند غفلت من بیشتر
دانه ی زنجیر در خاک است در زندان من
گر چه از لب تشنگی یک مشت خاکستر شدم
تازه رو دارد سفال خاک را ریحان من
می دهد از سنبلستان ریاض خلد یاد
از سیه مستان معنی صفحه ی دیوان من
تازه رو بر می خورم با هر که خونم می خورد
نیشتر را گل به دامان می کند شریان من
اختیار گریه ی بی اختیارم داده اند
غیر مژگان یک سر مو نیست در فرمان من
حلقه ی بیرون در کام از نظربازی گرفت
تا به کی محروم باشد دیده ی حیران من؟
این جواب آن غزل صائب که گوید مولوی
چون بنالم عطر گیرد عالم از ریحان من
بس که ترسیده است چشمم صائب از رخسار او
برنمی آید نگه از سایه ی مژگان من
***
نیست جز لخت جگر چیزی دگر بر خوان من
از پشیمانی دل خود می خورد مهمان من
در مصیبت خانه ام گرد تعلق فرش نیست
سیل خجلت می برد از خانه ی ویران من
از تنور خاک، نان من فطیر آمد برون
از تنور آسمان تا چون برآید نان من
قطع پیوند تعلق کرده ام زین خاکدان
داغ دارد خار را کوتاهی دامان من
می کند با آستین جوهر ز روی تیغ پاک
آن که می چیند به دامن اشک از مژگان من
گریه ی من بحر را در حقه ی گرداب کرد
کیست مرجان تا زند سرپنجه با مژگان من؟
از تنور هر حبابی سر کشد طوفان نوح
چون به دریا رو نهد چشم محیط افشان من
نکهت زلف تو راه شش جهت را بسته است
از کدامین ره به هوش آید دل حیران من؟
در سر شوریده ی من عقل شد سودای عشق
دیو یوسف می شود در پله ی میزان من
صائب از بس شور معنی هر طرف انگیخته است
یادی از دیوان محشر می دهد دیوان من
***
با سیه چشمان بود بزم می گلگون من
ساغر از ناف غزالان می زند مجنون من
می کند در سینه ام پیوسته جولان درد و داغ
هر طرف صد محمل لیلی است در هامون من
گر چه از شمشیر او بالین و بستر ساخته است
همچنان زنجیر می خاید ز جوهر خون من
چون دهان زخم، گستاخی نمی دانم که چیست
تیغ خون آلود می باشد لب میگون من
موشکافان جهان را موی آتشدیده کرد
بس که پیچیده است چون زلف بتان مضمون من
عالمی را گفتگوی من به وجد آورده است
جوش صد میخانه دارد سینه ی پر خون من
می شود در بوته ی حکمت زر مغشوش صاف
نیست جایی بهتر از خم بهر افلاطون من
شور بلبل می کند کان ملاحت باغ را
می فزاید حسن او را عشق روزافزون من
سرو خواهد کرد چون مینای خالی خون عرق
چون به سیر باغ آید سبز ته گلگون من
شاخ گل بر خاک بندد نقش صائب ز انفعال
هر کجا قامت فرازد مصرع موزون من
***
گر نخارد ناخن مرغان سر مجنون من
کیست پردازد به جسم لاغر مجنون من؟
از خمار چشم لیلی همچنان خون می خورم
گر شود ناف غزالان ساغر مجنون من
مانع طوفان نگردد جوش گوهر بحر را
کی شود سنگ ملامت لنگر مجنون من؟
می تپم در خون چون داغ لاله از بیطاقتی
گر بود در دامن لیلی سر مجنون من
حلقه ی انصاف در گوشش کشم از پیچ و تاب
هر که را حرفی بود در جوهر مجنون من
صفحه ی مشق جنون دشت پیمایان عشق
هست فرد باطلی از دفتر مجنون من
فرصت خاریدن سر نیست مجنون مرا
مرغ می خارد به پاگاهی سر مجنون من
درد و داغ عشق را از سینه گر بیرون دهم
می شود عالم سیاه از لشکر مجنون من
شیر ناخن می گذارد، بال می ریزد عقاب
از شکوه عشق در بوم و بر مجنون من
نیست ممکن از غرور عشق سر بالا کنم
محمل لیلی گر آید بر سر مجنون من
چون فلاخن کز گرانسنگی سبک جولان شود
سنگ طفلان می شود بال و پر مجنون من
جلوه ی آتش کند صائب به چشم شبروان
بس که سوزد ز آتش سودا سر مجنون من
***
(ف، چ)
دامنش چون لاله گون گردد ز رنگ خون من؟
خاک می مالد به لب تیغش ز ننگ خون من
کیست غیر از داور محشر، که روز بازخواست
دامن او را برون آرد ز چنگ خون من
بس که داغ سینه سوز مهر، خونم را مکید
بر سفیدی می زند چون صبح، رنگ خون من
ارغوان زار تجلی گریه ی گرم من است
طور را یک لقمه می سازد نهنگ خون من!
می کشم خود را ازین غیرت که دست افکنده است
بر بیاض گردن آن شوخ، ننگ خون من
پیش خونم شعله ی آتش سپر انداخته است
تیغ شاخ زعفران گردد ز رنگ خون من
ریشه ی خون من و جوهر به هم پیچیده است
کی ز تیغش می رود داغ پلنگ خون من؟
این سیاهی بر بیاض گردن او خال نیست
گردنش شد داغدار از دست رنگ خون من
در مذاق خنجر او کار شکر می کند
از شکر شیرینی رغبت شرنگ خون من
می کنم لوح مزار خویش از سنگ فسان
تا مگر آید برون تیغش ز سنگ خون من
خون مظلومان نمی خوابد چو خون کوهکن
می درد پهلوی خسرو را پلنگ خون من
بر بیاض گردنش صائب اگر چشم افکنی
می توان دیدن در آن آیینه رنگ خون من
***
اهل معنی گر چه خاموشند از تحسین من
غوطه در خون می زنند از معنی رنگین من
سکته ی بیدردی از خواب عدم سنگین ترست
ورنه خون مرده گردد زنده از تلقین من
در جگرگاه نواسنجان این بستانسرا
تیغها خوابیده از هر مصرع رنگین من
از ید بیضای کلک من جهانی روشن است
گر به ظاهر نیست شمعی بر سر بالین من
مایه دار معنیم، دعوی نمی دانم که چیست
خود فروشی نیست چون بی مایگان آیین من
دیده ی یوسف شناس از خود بود منت پذیر
می کند تحسین خود، هر کس کند تحسین من
صور محشر پاره سازد گر گلوی خویش را
برنمی گردد صدا از کوه با تمکین من
نیست از منع تماشایی پر از گل گلشنم
دست و پا از جوش گل گم می کند گلچین من
شهد گفتار مرا صائب قوام دیگرست
خامه ها را کرد بی شق معنی شیرین من
***
عشقبازی بود دایم در جهان آیین من
چون سمندر بود از آتش بستر و بالین من
می شود در بستر تفسیده ی من گل گلاب
می گدازد شمع را سرگرمی بالین من
فارغ از فکر مکافاتم که خصم کینه جو
زنده زیر خاک باشد از غبار کین من
خواب این دلمردگان از مرگ سنگین تر بود
ورنه خون مرده گردد زنده از تلقین من
بر دل پر شور من دست نوازش بیهده است
پنجه ی مرجان چو دریا کی دهد تسکین من؟
نیست یک دل کز ملال خاطرم دلگیر نیست
باغ را در بسته دارد غنچه ی غمگین من
تلخکامی نیست چون من در میان خستگان
زهر چشم یار باشد شربت شیرین من
صائب از غیرت شود خون مشک در ناف غزال
هر کجا در جلوه آید خامه ی مشکین من
***
می کند در پرده ی دل سیر دایم آه من
تا کسی واقف نگردد از غم جانکاه من
نیست چون گوهر مرا امروز داغ بیکسی
بود از گرد یتیمی خاک بازیگاه من
بسته ام یک روز با سیلاب احرام محیط
کی شود زخم زبان خلق خار راه من؟
با لب خاموش از زخم زبان ها فارغم
نیست دستی خار را بر دامن کوتاه من
دوست از بیداری من در کنار مادرست
زیر شمشیرست دشمن از دل آگاه من
بی نیاز از چوب منع و فارغم از دور باش
نیست از جوش معانی ره به خلوتگاه من
فکر دنیا ره ندارد در دل روشن مرا
این کلف را شسته است از چهره ی خود ماه من
صائب از اندیشه ی زنجیر مویان فارغم
نیست جز زلف پریشان سخن دلخواه من
***
چون زند دامان وحشت بر کمر سودای من
خاک ساکن پر برون آرد ز نقش پای من
گرم رفتاری چو من دشت جنون هرگز نداشت
موی آتش دیده گردد خار زیر پای من
راست می سازد دل شبها نفس موج سراب
راحت منزل ندارد شوق بی پروای من
چون فلک باشد مسلسل دور سرگردانیم
گردباد انگشت حیرت گشت در صحرای من
عشق عالمسوز هر داغی که سوزد بر دلم
عینک دیگر شود بهر دل بینای من
گفتگوی سخت رویان بر دل من بار نیست
هیچ جا لنگر نمی گیرد به خود دریای من
با کمال ناگواریها، گوارا کرده است
محنت امروز را اندیشه ی فردای من
باده ی من جام را بی ساقی اندازد به دور
شیشه را چون نار خندان می کند صهبای من
بندهای سست را صائب توان آسان گسیخت
سهل باشد گر نباشد منتظم دنیای من
***
بس که دارد ناتوانی ریشه در اعضای من
سایه همچون دام می پیچد به دست و پای من
داغ حسرت جا ندارد در دل آزاده ام
این حشم برخاسته است از دامن صحرای من
زلف ماتم دیدگان را شانه ای در کار نیست
دست کوته دار ای مهر از شب یلدای من
مشت خاکی چون عنانداری کند سیلاب را؟
کی نصیحتگر برآید با دل خود رای من؟
حرف پوچ از من کسی وقت غضب نشنیده است
کف نمی آرد ز هر طوفان به لب دریای من
دشمن از همواری من خون خود را می خورد
سیل را دست تعدی نیست بر صحرای من
چون کنم پی گم، که با این سوز هر جا می روم
شمع روشن می توان کردن ز نقش پای من
همت والای من روزی که قامت راست کرد
هیچ تشریفی نیامد راست بر بالای من
چون لگن در زیر پای شمع می آید به چشم
آسمان در زیر پای همت والای من
کوه و دشت از لنگر تمکین من آسوده است
آه اگر زنجیر بردارد جنون از پای من
جوش دریا کم نمی گردد ز سرپوش حباب
مهر خاموشی چه سازد با لب گویای من؟
بر لب چاه زنخدان تشنه لب استاده ام
آه اگر از سستی طالع نلغزد پای من!
از نسیم صبحدم صد پیرهن لاغرترم
می تواند باد دامن تیشه زد بر پای من!
داغ دارد کیمیای صحبتم خورشید را
خشت را یاقوت احمر می کند صهبای من
سوز خاکسترنشینان را عیاری دیگرست
هر سپندی تکیه نتواند زدن بر جای من
ساغری از تلخرویی باز می دارد مرا
می تواند کرد شیرین، شبنمی دریای من
از غم دستار چون مجنون نمی پیچم به خود
افسر از خورشید دارد فرق گردون سای من
اشک تا دامن رسیدن مهره ی گل می شود
بس که صائب گرد غم فرش است بر سیمای من
***
(چ، مر، ل)
بس که شبها چین غم می چیند از ابروی من
موج جوهر می زند آیینه ی زانوی من
بی تو گر پهلو به روی بستر خارا نهم
اضطراب دل زند صد سنگ بر پهلوی من
پنجه ی دعوی بتابم تیشه ی فولاد را
بسته تا پیکان او تعویذ بر بازوی من
سهل باشد خار مژگان گر به چشمم سبز شد
شیشه ی می می کشد قد در کنار جوی من
بس که آمد پا به سنگ محنتم در روزگار
رفته رفته سنگ شد همکاسه ی زانوی من
***
می زند از گریه موج خوشدلی ابروی من
آب چون شمشیر جوهر می شود در جوی من
خاک راهم، لیک از من چرخ باشد در حساب
می شود باریک دریا چون رسد در جوی من
دشمن خود را خجل کردن نه از مردانگی است
ورنه نتواند فلک خم ساختن بازوی من
عطسه مغز عندلیبان را پریشان کرده است
گر چه پنهان است در صد پرده چون گل بوی من
تازه می دارد رخ خود را به آب تیغ کوه
داغ دارد باغبان را لاله ی خودروی من
گر چه از همواری از کلکم نمی خیزد صفیر
مشرق و مغرب بود لبریز گفت و گوی من
وسعت جولان طبع من ندارد لامکان
آسمان در حالت فکرست دستنبوی من
چون شکاف صبح صد زخم نمایان خفته است
در جگرگاه فلک از تیغ یک پهلوی من
بس که از غیرت فرو خوردم سرشک تلخ را
در گره دارد چو مژگان گریه ای هر موی من
وحشت من در کمین جلوه ی صیاد نیست
می کند از بوی خون خویش رم آهوی من
بس که از پهلونشینان زخم منکر خورده ام
می خلد بند قبا چون تیر در پهلوی من
بر حریر عافیت نتوان مرا در خواب کرد
می شناسد بستر بیگانه را پهلوی من
در غبار غم ز بس گم گشته ام، هر قطره اشک
مهره ی گل می شود تا می چکد از روی من
بهر گوهر چون صدف صائب دهن نگشوده ام
همت سرشار من نازد به آب روی من
این جواب آن غزل صائب که می گوید رشید
در قفس افتد اگر رنگی پرد از روی من
***
آن که ننشیند کنون از ناز در پهلوی من
تکیه گاهش بود در مستی سر زانوی من
این زمان بی اعتبارم، ورنه آن سیب ذقن
در سر مستی مکرر بود دستنبوی من
گل نمی زد بر قفس مرغ گرفتار مرا
آن که حرف سخت می گوید کنون بر روی من
من که در دستم کمان آسمان ها بود نرم
سست گردید از کمان سخت او بازوی من
چون هدف آغوش رغبت عالمی وا کرده اند
تا که را از خاک بردارد کمان ابروی من
چشم پاک من بود از خاک دامنگیرتر
سرو نتواند گذشتن از کنار جوی من
کلک من دارد در انشای سخن دست دگر
آب صائب می شود چون تاک می در جوی من
***
بر رخ کس نیست رنگ وحدتی در انجمن
به که دارم با دل خود خلوتی در انجمن
با خمار کلفت و تنهایی خلوت خوشم
نیست در گردش شراب الفتی در انجمن
در گذر از شهر بند کثرت و وحدت که نیست
حالتی در خلوت و کیفیتی در انجمن
باد نتواند پریشان ساختن وقت مرا
شمع فانوسم که دارم خلوتی در انجمن
چند روزی غنچه می سازم پر خود را، مگر
وا کند پروانه بال شهرتی در انجمن
عالم آب است، با ما صاف کن دل را، مباد
راست سازد قد غبار کلفتی در انجمن
بند حیرت می زنم بر دست گلچینان شمع
گر کشم از سینه آه غیرتی در انجمن
دست چون در دامن سجاده ی تقوی زنم؟
داده ام با جام دست بیعتی در انجمن
می توانی ملک وحدت را به تنهایی گرفت
همچو صائب گر بداری خلوتی در انجمن
***
کی به سنگ از مغز مجنون می رود سودا برون؟
چون برد انجم سیاهی از دل شبها برون؟
خاک نرگس زار خواهد گشتن از چشم سفید
گر ز خلوت این چنین آیی به استغنا برون
از پر و بال سمندر نیست رنگی شعله را
چون ترا از پرده ی شرم آورد صهبا برون؟
از دل من برنیارد خارخار عشق را
خون اگر آید ز چشم سوزن عیسی برون
جان سختی دیدگان مشکل که بازآید به تن
برنمی گردد شراری کآید از خارا برون
از بصیرت می توان شد از زمین بر آسمان
سر ز جیب عیسی آرد سوزن بینا برون
آه کز دلبستگیها آدم کوتاه بین
می رود با مرکب چوبین ازین دنیا برون
هفته ی عمرش چو گل در شادمانی بگذرد
از دل هر کس رود صائب غم عقبی برون
***
عاصیان را گریه از شرم گناه آرد برون
روی نورانی ز زیر ابر ماه آرد برون
برنمی آید ز تن بی همت مردانه دل
رستمی باید که بیژن را ز چاه آرد برون
عزم صادق را مده از کف که با خوابیدگی
سر ز جیب منزل مقصود راه آرد برون
در کمان سخت نتواند اقامت کرد تیر
دردمندی از جگر بی خواست آه آرد برون
از دل صافم خجل گردید خصم بد گمان
این زر خالص محک را رو سیاه آرد برون
جای حیرت نیست، خون بسیار گردیده است مشک
آن لب میگون اگر خط سیاه آرد برون
ریشه ی جوهر برون ز آیینه آسان می کشد
هر سبکدستی که از دل حب جاه آرد برون
می رسد صائب به وصل آفتاب بی زوال
هر که آهی از جگر چون صبحگاه آرد برون
***
ناله را درد از دل افگار می آرد برون
زخم ناخن نغمه را از تار می آرد برون
تنگدستی نفس را در حلقه ی فرمان کشد
کجروی را راه تنگ از مار می آرد برون
حسن برگیرد همان افتاده ی خود را ز خاک
سایه را مهر از ته دیوار می آرد برون
سرکشان را می تواند بر سر رحم آورد
هر که تیغ از قبضه ی کهسار می آرد برون
می خلد در دیده اش خار ندامت عاقبت
راه پیمایی که از پا خار می آرد برون
می برد داغ کلف هر کس که از رخسار ماه
سینه ی ما را هم از نگار می آرد برون
دید در آیینه ی گل هر که رخسار خزان
از گلستان دیده ی خونبار می آرد برون
زلف کافر را غبار خط مسلمان می کند
سر ز جیب سبحه این زنار می آرد برون
دامن از خار شلایین علایق جمع کن
کز گریبان صد گل بی خار می آرد برون
رشته ی جان را کند هر کس که صائب بی گره
سر ز جیب گوهر شهوار می آرد برون
***
ناله ی نی از جگرها آه می آرد برون
یوسفی در هر نفس از چاه می آرد برون
رهروی کز کاروان یک بار دور افتاده است
خار را از پا به منزلگاه می آرد برون
از بهای خویش افتادن، به چاه افتادن است
هرزه یوسف را فلک از چاه می آرد برون
در تنور رزق چون نوبت به قرص ما رسد
چرخ گویا بیژنی از چاه می آرد برون
آنچه می ریزد ز مژگان کلک صائب نقطه نیست
ماه کنعان سر ز جیب چاه می آرد برون
***
خط سر از خال لب جانانه می آرد برون
حسن گیرا دام را از دانه می آرد برون
چون زلیخا، ماه مصر من به جان بی نفس
صورت دیوار را از خانه می آرد برون
می کند عاقل مرا هم گفتگوی ناصحان
خواب اگر از دیده ها افسانه می آرد برون
شیشه ی نازکدل من در شکستن، سنگ را
آه گرم از سینه بیتابانه می آرد برون
دل به رغبت چون گهر در رشته ی جان می کشد
هر گره کز زلف و کاکل شانه می آرد برون
کیست دیگر در دل من گرم سازد جای خویش؟
سیل بال و پر درین ویرانه می آرد برون
می دهد بر باد اوراق حواس خویش را
هر که را کسب هوا از خانه می آرد برون
ماهیان را صائب از دریا به خشکی می کشد
میکشان را هر که از میخانه می آرد برون
***
جان به صد داغ از تن خاکی سرشت آمد برون
جغد ازین ویرانه طاوس بهشت آمد برون
فکر رنگین جلوه ی دیگر کند با بخت سبز
خوش نماید لاله ای کز طرف کشت آمد برون
چون زلیخا کز پی یوسف ز خود بیرون دوید
جنت از دنبال آن حوری سرشت آمد برون
هر کجا غم نیست، آنجا زندگانی مشکل است
زین سبب آدم به تعجیل از بهشت آمد برون
پرده ی بیگانگی چون از میان برداشتند
برهمن از کعبه، زاهد از کنشت آمد برون
جان روشن از غبار آلودگان صائب بجو
باده ی چون آفتاب از زیر خشت آمد برون
***
دل چو گردد صاف آن مه بی حجاب آید برون
صبح چون گردید روشن، آفتاب آید برون
می جهد آتش چو شمع از دیده ی گریان من
هیچ کس نشنیده است آتش ز آب آید برون
بی دهن شو تا غم روزی نباید خوردنت
کوزه ی لب بسته از خم پر شراب آید برون
گریه چندین عقده ی مشکل به کار دل فزود
از نزول قطره از دریا حباب آید برون
موج بی آرام باشد بحر تا در شورش است
نبض عاشق چون به مرگ از اضطراب آید برون؟
محو گردد در فروغ عشق، عقل خیره سر
دزد در کنجی خزد چون ماهتاب آید برون
تا نسوزی چرخ را صائب ز آه آتشین
آفتاب دل محال است از حجاب آید برون
***
حرف پوچی کز دهان اهل لاف آید برون
تیغ چو بینی است کز جهل از غلاف آید برون
جان قدسی روز خوش در پیکر خاکی ندید
این سزای آن پری کز کوه قاف آید برون
عیش صافی در بساط گردش افلاک نیست
چون می از مینای بر هم خورده صاف آید برون؟
چون هنر کامل شود خود می شود غماز خود
خون چو گردد مشک، آهو را ز ناف آید برون
آن نگاه شرمگین نگذاشت جان در هیچ کس
آه ازان روزی که این تیغ از غلاف آید برون
در غریبی می شود رنگین سخن بیش از وطن
سرخ رو گردد چو شمشیر از غلاف آید برون
بی توقف واصل دریای رحمت می شود
از تن خاکی روان هر که صاف آید برون
***
شمع را شب تیغ روشن از نیام آید برون
از سیاهی اختر پروانه شام آید برون
حسن کامل می شود در پرده ی شرم و حیا
از ته این ابر ماه نو تمام آید برون
سبزه می آید به دشواری برون از زیر سنگ
خط به تمکین زان لب یاقوت فام آید برون
می شود از آفتاب تند محشر خامسوز
از تنور خاک، نان هر که خام آید برون
از رهایی بیشتر باشد ز زندانش خطر
از تن خاکی چو جانی ناتمام آید برون
دیدن پنهان او نگذاشت در من زندگی
آه ازان روزی که این تیغ از نیام آید برون
نزل خاصان است صائب حرف شورانگیز عشق
از دو صد طوطی یکی شیرین کلام آید برون
***
نیست ممکن پخته کس زین خاکدان آید برون
از تنور سرد هیهات است نان آید برون
جسم سوزان مرا خاک از دهن بیرون فکند
چون هما از عهده ی این استخوان آید برون؟
هر کجا بی پرده گردد روی آتشناک او
خود به خود آیینه از آیینه دان آید برون
ای که می خندی چو گل بر سینه ی صد چاک من
باش تا آن شاخ گل دامن کشان آید برون
تازه خواهد شد ز خجلت زخم دیرین ساله اش
گر به دعوی ماه با آن دلستان آید برون
شاخ گل بیتاب چون دست زلیخا می شود
یوسف ما چون ز طرف بوستان آید برون
تا دل از زلفش برآمد روی آسایش ندید
وای بر مرغی که شب از آشیان آید برون
راست سازد در کمان آهو نفس را همچو تیر
چون به عزم صید، آن ابرو کمان آید برون
لاف عشق بوالهوس ظاهر شد از آه دروغ
تیر کج رسوا شود چون از کمان آید برون
بی تأمل هر که دست از آستین بیرون کند
زرد رو از باغ صائب چون خزان آید برون
***
چون ز طرف باغ آن سرو روان آید برون
گل ز دنبالش چو سنبل موکشان آید برون
ریزد از خون غزالان حرم رنگ شکار
چون به عزم صید آن ابرو کمان آید برون
می گشاید جوی خون از مغز سنگ خاره را
ناله ی هر کس چو نی از استخوان آید برون
هر تمنایی که پختم زیر گردون خام شد
زین تنور سرد هیهات است نان آید برون
خامه ی من پیشتر از نامه می گردد تمام
نی سوار از دشت پر آتش چسان آید برون؟
راز عشق از پرده ی ناموس بیرون اوفتاد
چون ز تسخیر فروغ مه کتان آید برون؟
آه می آید برون از سینه ی پر ناوکم
همچو شیری کز میان نیستان آید برون
برنمی گردم به در بستن ازین بستانسرا
بسته ام همت که نخل باغبان آید برون!
سایه ی میخانه صائب از سر ما کم مباد!
هر که پیر آید به این منزل جوان آید برون
***
ساقی از میخانه عالمتاب می آید برون
گوهر شهوار خوب از آب می آید برون
عشق سرگردانیی دارد، ولی خون می خورد
کشتی هر کس ازین گرداب می آید برون
در فروغ عشق نور عقل گردیده است محو
وای بر شمعی که در مهتاب می آید برون
پیچ و تاب از جوهر شمشیر اگر بیرون رود
جان عاشق هم ز پیچ و تاب می آید برون
گریه ی ما بیقراران را عیار دیگرست
جای اشک از چشم ما سیماب می آید برون
صبح از خون شفق دامان خود را پاک کرد
همچنان از زخم ما خوناب می آید برون
بی ظهور عشق عاشق در حجاب نیستی است
ذره با خورشید عالمتاب می آید برون
دست تا بر ساز زد مطرب، دل ما خون گریست
از زمین ما به ناخن آب می آید برون
عقل در هر آب سهلی دست و پا گم می کند
عشق صائب سالم از غرقاب می آید برون
***
گوهر راز از دل بی تاب می آید برون
گنج ازین ویرانه چون سیلاب می آید برون
خورده ام از بس که خون دل ز جام زندگی
گر به خاکم خط کشی، خوناب می آید برون
بستن لب بر در روزی کند کار کلید
کوزه از خم پر شراب ناب می آید برون
از میان نازک او گر برآید پیچ و تاب
رشته ی جان هم ز پیچ و تاب می آید برون
می شود همچشم مجمر زود سقف خانه ام
گر چنین آه از دل بیتاب می آید برون
بس که از سوز دلم دیوار و در تفسیده است
خشک از ویرانه ام سیلاب می آید برون
روزیش خون جگر می گردد از دریای شیر
هر که بی می در شب مهتاب می آید برون
هر که از ناقص عیاری نیست خالص طاعتش
رو سیاه از بوته ی محراب می آید برون
از نگاه کج دل نازک به خون غلطد مرا
از زمین من به ناخن آب می آید برون
از می گلگون یکی صد شد صفای عارضش
گوهر شهوار خوب از آب می آید برون
هر که صائب چون صدف بر لب زند مهر سکوت
از دهانش گوهر سیراب می آید برون
***
غم ز محنت خانه ی من شاد می آید برون
سیل از ویرانه ام آباد می آید برون
دامن دولت به آسانی نمی آید به دست
این هما از بیضه ی فولاد می آید برون
از غم عشاق حسن لاابالی فارغ است
با هزاران طوق، سرو آزاد می آید برون
تا گشاید عقده ای از زلف آن مشکین غزال
خون ز چشم شانه ی شمشاد می آید برون
در دل سنگین شیرین جای خود وا می کند
هر شرر کز تیشه ی فرهاد می آید برون
از خشن پوشان فریب نرم گفتاری مخور
کاین صفیر از خانه ی صیاد می آید برون
خنده ی دلهای بی غم می کند دل را سیاه
عاشق از سیر چمن ناشاد می آید برون
هر که زانو ته کند چون زلف در دیوان حسن
در فنون دلبری استاد می آید برون
از در و دیوار محنت خانه ی من چون جرس
صائب از شور جنون فریاد می آید برون
***
دشمن از غمخانه ی من شاد می آید برون
سیل روشن زین خراب آباد می آید برون
دور گردان را به آتش رهنمایی می کند
از سپند من اگر فریاد می آید برون
تا غبار خط ازان رخسار می گردد بلند
عاشقان را گرد از بنیاد می آید برون
شهپر دولت فلک پرواز می گردد ز تیغ
این هما از بیضه ی فولاد می آید برون
حاصل صورت پرستی غوطه در خون خوردن است
این صدا از تیشه ی فرهاد می آید برون
رتبه ی آزادگی نتوان به کوشش یافتن
سرو و سوسن از زمین آزاد می آید برون
از فقیر افزون توانگر آه حسرت می کشد
دود بیش از خانه ی آباد می آید برون
ناله ی مظلوم استقبال ظالم می کند
از کمان پیش از نشان فریاد می آید برون
سرخ رویی بی تعب صائب نمی آید به دست
این صدا از سیلی استاد می آید برون
***
آه کی از جان دردآلود می آید برون
کز خس و خاشاک هستی دود می آید برون
سوخت خونم در رگ و پی بس که از سودا چو شمع
گر زنی نشتر به دستم، دود می آید برون
چون خلیل آن را که حفظ حق هواداری کند
تازه و تر ز آتش نمرود می آید برون
نیست بی آه ندامت سینه ی تردامنان
بیشتر از هیزم تر دود می آید برون
شمع رخسار تو از بس پرده سوز افتاده است
پرتوش از روزن مسدود می آید برون
نیست تنها مشرق آه ندامت لب مرا
کز سراپایم چو مجمر دود می آید برون
پرده ی خواب است از رفتار مانع پای را
چون نگه زان چشم خواب آلود می آید برون؟
دامن دشت جنون را گردبادی می شود
آهم از دل بس که گردآلود می آید برون
سرمه کن شبهای هجران را کز این ابر سیاه
عاقبت آن اختر مسعود می آید برون
از هزاران بنده ی مقبل، یکی همچون ایاز
نیک بخت و عاقبت محمود می آید برون
مشرق آن ماه تابان است دلهای دو نیم
زین صدف آن گوهر مقصود می آید برون
صائب از ریزش پریشانی نمی بیند کریم
زر چو گل از دست اهل جود می آید برون
***
غم کجا از سینه بی غمخوار می آید برون؟
کی به پای خویش از پا خار می آید برون؟
عندلیبی را که سر در زیر بال خود کشید
برگ عیش از غنچه ی منقار می آید برون
قانع از دریای پر گوهر به کف گردیده است
هر که از میخانه با دستار می آید برون
بر ندارد چهره ی زرد از رکاب کهربا
برگ کاهی کز ته دیوار می آید برون
می کند آهستگی کوته زبان خصم را
با نمد دندان ز کام مار می آید برون
می کشد از دلخراشان حیف خود را انتقام
کوهکن کی سالم از کهسار می آید برون؟
خوشه را از هم جدا چون دانه سازد راه تنگ
یک سخن زان لب به چندین بار می آید برون!
خون گل از خار دارد تیغ ها زیر سپر
دست گلچین زخمی از گلزار می آید برون
صحبت تردامنان در حسن نگذارد صفا
با چه رو آیینه از زنگار می آید برون؟
در گل چسبنده ی تن، پای خواب آلودگان
می رود آسان ولی دشوار می آید برون
خط ز هم می پاشد آخر زلف عنبربار را
از نیام این تیغ جوهردار می آید برون
مرغ زیرک کم فتد در حلقه ی دامی دو بار
برنگردد نغمه ای کز تار می آید برون
آه ما صائب نماند تا قیامت در جگر
از نیام این تیغ بی زنهار می آید برون
***
مو اگر از کاسه ی فغفور می آید برون
باد نخوت از سر مغرور می آید برون
رحم ازین دلهای سنگین هم تراوش می کند
اشک اگر از دیده های کور می آید برون
حد شرعی مست بی حد را نمی آرد به هوش
دار کی از عهده ی منصور می آید برون؟
گفتگوی راست روشن می کند آفاق را
از دهان صبح صادق نور می آید برون
پرده ی عیب کسان را هر که اینجا می درد
بی کفن در روز حشر از گور می آید برون
نیست حرف عشق را تأثیر در افسردگان
بی نمک ماهی ز بحر شور می آید برون
در دل من کرد حشر آرزو آن خط سبز
از زمین در نوبهاران مور می آید برون
شرم عشق پاک در خلوت یکی گردد هزار
از حریم وصل دل مهجور می آید برون
حرص مردم در کهنسالی دو بالا می شود
بال و پر وقت رحیل از مور می آید برون
آه حسرت از دل پیران جهد بی اختیار
تیر صائب زین کمان بی زور می آید برون
***
پای ما تا از گل تعمیر می آید برون
جوی خون از پنجه ی تدبیر می آید برون
نیست مهر مادری در طینت گردون، چرا
صبح را بیخود ز پستان شیر می آید برون؟
تا کند دیوانه ای را در محبت پایدار
خون ز چشم حلقه ی زنجیر می آید برون
می جهد از سینه ی پر ناوک من آه گرم
زین نیستان عاقبت این شیر می آید برون
ابر رحمت سایه اندازد اگر بر خاک ما
تا قیامت سبزه ی شمشیر می آید برون
هر کجا تدبیر می چیند بساط مصلحت
از کمین بازیچه ی تقدیر می آید برون
آنچه من از شکوه در دل بر سر هم چیده ام
کی زبان از عهده ی تقریر می آید برون؟
می کند آواره یک کج بحث چندین راست را
یک کمان از عهده ی صد تیر می آید برون
خامه ی جان بخش صائب چون شود صورت نگار
آب خضر از چشمه ی تصویر می آید برون
***
دل کجا از چنگ آن طناز می آید برون؟
کبک کی از عهده ی شهباز می آید برون؟
نام شاهان از اثر در دور می ماند مدام
از لب جام جم این آواز می آید برون
می شود از سرزنش سوز محبت شعله ور
شمع روشن از دهان گاز می آید برون
از حوادث هر که را سنگی به مینا می خورد
از دل خونگرم ما آواز می آید برون
از جفای چرخ کجرو می شود دل صیقلی
زنگ از آیینه در پرداز می آید برون
یار دمسازی مگر چون نی به فریادم رسد
ورنه از یک دست کی آواز می آید برون؟
با عصایی لشکر فرعون را موسی شکست
سحر کی از عهده ی اعجاز می آید برون؟
چون برون آمد به عزت یوسف از زندان تنگ؟
حرف ازان لبها به چندین ناز می آید برون
آنچنان کز برگ گل بی پرده گردد بوی گل
بیشتر از پرده پوشی راز می آید برون
بی محرک می شود صائب سخنور نکته سنج
نغمه بی مضراب اگر از ساز می آید برون
***
راز عاشق از لب خاموش می آید برون
دود زود از آتش خس پوش می آید برون
از رگ ابری پر از گوهر شود چندین صدف
یک زبان از عهده ی صد گوش می آید برون
زان به روی دست جا بخشند مستان جام را
کز حریم میکشان خاموش می آید برون
حسن او از خلوت آیینه با آن محرمی
از کمال شرم شبنم پوش می آید برون
قامتش قلاب گشت و از سرش غفلت نرفت
خواجه را این پنبه کی از گوش می آید برون؟
دیده های پاک، تر دست است در ایجاد حسن
هاله را اینجا مه از آغوش می آید برون
در کهنسالی جوانتر گشت صائب فکر من
زین ته خم باده ی سرجوش می آید برون
***
تا به عزم صید آن بیباک می آید برون
خون ز چشم حلقه ی فتراک می آید برون
تنگدستی راست لازم گریه ی بی اختیار
وقت بی برگی سرشک از تاک می آید برون
می خورد چون عیسی از سرچشمه ی خورشید آب
هر نهالی کز زمین پاک می آید برون
نیست ممکن دود را آتش عنانداری کند
آه بیتاب از دل غمناک می آید برون
ناتوانان را شود موج حوادث بال و پر
سالم از بحر خطر خاشاک می آید برون
خواجه می آید برون از فکر دنیای خسیس
دانه ی قارون اگر از خاک می آید برون
می شود از شعله ی غیرت دل خورشید آب
چون عرق زان روی آتشناک می آید برون
از ضعیفان می شود روشن چراغ سرکشان
بال آتش از خس و خاشاک می آید برون
زاهدان را نیست آه و ناله ی تر دامنان
دود بیش از هیزم نمناک می آید برون
جوش مستی می کند ما را خلاص از حبس خاک
دست ساغر گیر ما از تاک می آید برون
صبح عشرت می کنندش نام، این نادیدگان
آه سردی کز دل افلاک می آید برون
رزق اگر بر آدمی عاشق نمی باشد، چرا
از زمین گندم گریبان چاک می آید برون؟
نیست صائب کار هر کس سینه بر آتش زدن
از دو صد عاشق یکی بیباک می آید برون
***
گر بنالم خون ز چشم سنگ می آید برون
ور بگریم خار و گل یکرنگ می آید برون
هر طرف دیوانه ی خوش طالع من می رود
کودکی با دامن پر سنگ می آید برون
فارغ است از خودنمایی جوهر اقبال ما
تیغ ما از زخمها بی رنگ می آید برون
عمرها باید که آن یاقوت لب نوخط شود
سبزه با تمکین ز زیر سنگ می آید برون
زخم پیکان می شود در سینه ی دلگیر من
گل ز باغم غنچه ی دلتنگ می آید برون
طوطیان را دل چو مغز پسته خون خواهد شدن
گر به این تمکین شکر از تنگ می آید برون
هر که چون آیینه لوح سینه ی خود صاف کرد
ساده از دنیای پر نیرنگ می آید برون
یک گل بی رنگ دارد عالم پر رنگ و بو
کز لطافت هر زمان صد رنگ می آید برون
بیستون را در فلاخن می گذارد تیشه ام
کوهکن با من کجا همسنگ می آید برون؟
گر چه در هر حمله ای می افکند صد سر به خاک
دست خالی نیزه ام از جنگ می آید برون
گر به این دستور خواهد باده ی من جوش زد
از طلسم چرخ مینا رنگ می آید برون
از دل ما حرص را دست تصرف کوته است
این سبو خشک از می گلرنگ می آید برون
نیست چون فرهاد اگر در جذب عاشق کوتهی
نقش شیرین بی حجاب از سنگ می آید برون
از ریاضت هر که را بر پشت می چسبد شکم
ناله اش چون چنگ، سیر آهنگ می آید برون
صبح پیری از دلم زنگار غفلت را نبرد
دیگر این آیینه کی از زنگ می آید برون؟
ما درین گلزار صائب مرغ آتشخواره ایم
دانه ی ما چون شرار از سنگ می آید برون
***
چون خط از لعل لب آن ماه می آید برون
از جگرگاه بدخشان آه می آید برون
تا قیامت دل نخواهد ماند در زندان جسم
عاقبت از زیر ابر این ماه می آید برون
چون نظر بر حاصل عمر عزیزان می کنم
از دل بی حاصلم صد آه می آید برون
تشنه، برگردید سیراب از لب بحر سراب
دلو ما خالی همان از چاه می آید برون
می برد از هوش پیش از آمدن بویش مرا
دور باش شاه پیش از شاه می آید برون
سایه ی بیدست در گرمای محشر، هر که را
آه سردی از دل آگاه می آید برون
می جهند از آه مظلومان سلامت ظالمان
برق اگر سالم ز خرمنگاه می آید برون
نقطه ای کز خامه ی صائب تراوش می کند
ماه کنعانی بود کز چاه می آید برون
***
از تن خاکی دل صد پاره می آید برون
این شرر آخر ز سنگ خاره می آید برون
نیست از بخت سیه دلهای روشن را غبار
روشن از خاکستر آتشپاره می آید برون
دل مخور ز اندیشه ی روزی که گندم از زمین
سینه چاک از شوق روزی خواره می آید برون
غنچه چون گل شد، ز حفظ بوی خود عاجز شود
آه بیتاب از دل صد پاره می آید برون
زان دل سنگین اگر جویم ترحم دور نیست
مومیایی هم ز سنگ خاره می آید برون
می شود در بیکسی این چشمه ی رحمت روان
شیر کی ز انگشت در گهواره می آید برون؟
چون حبابی می تواند بحر را در بر کشید؟
از تماشای تو کی نظاره می آید برون؟
می دهم تصدیع صائب چاره جویان را عبث
از علاج درد من کی چاره می آید برون؟
***
کی سخن خام از لب فرزانه می آید برون؟
باده چون شد پخته از میخانه می آید برون
از زبان خامه ی من لفظهای آشنا
در لباس معنی بیگانه می آید برون
دانه ی دل را تو پامال علایق کرده ای
ورنه خرمنها ازین یک دانه می آید برون
ناله ی ناقوس دارد هر سر مو بر تنم
این سزای آن که از بتخانه می آید برون
در شبستان که بوده است و کجا می خورده است؟
آفتاب امروز خوش مستانه می آید برون
عالمی از داغ عالمسوز ما در آتشند
دود شمع ما ز صد کاشانه می آید برون
کعبه گر آید به استقبال من پر دور نیست
بت به تعظیم من از بتخانه می آید برون
می تند گرد دهانش همچو خط عنبرین
هر حدیثی کز لب جانانه می آید برون
گرد هستی در حریم پاکبازان توتیاست
دست خالی سیل ازین ویرانه می آید برون
جامه ی فانوس می گردد ز غیرت شمع را
لاله ای کز تربت پروانه می آید برون
در سواد خامه ی من گفتگوی سهل نیست
زین نیستان نعره ی شیرانه می آید برون
هر کسی در عالم خود شهریار عالم است
وای بر جغدی که از ویرانه می آید برون
نفس را مگذار پا از حد خود بیرون نهد
می شود گم طفل چون از خانه می آید برون
می شود صائب ز بیتابی دل غواص آب
از صدف تا گوهر یکدانه می آید برون
***
ناله ی ما سینه چاک از سینه می آید برون
گوهر ما سفته از گنجینه می آید برون
ناز او با من بود از دیده ی حیران که حسن
سر گران از خانه ی آیینه می آید برون
کنج عزلت را غنیمت دان که می ریزد ز هم
مشک تا از خرقه ی پشمینه می آید برون
در نمی گیرد فسون در مار چون شد اژدها
مشکل از دل کینه ی دیرینه می آید برون
صائب از دل می رود بیرون خیال خط او
ریشه ی جوهر گر از آیینه می آید برون
***
عقل پوچ از عهده ی سودا نمی آید برون
پنبه از تسخیر این مینا نمی آید برون
چشم آن دارم که با نام و نشان آیم برون
از بیابانی که نقش پا نمی آید برون
عالمی از بیخودی گر هست خوشتر در جهان
چون فلاطون از خم صهبا نمی آید برون؟
گر چه دارد شوخی ما برق را در پیچ و تاب
از لب ما خنده ی بیجا نمی آید برون
هر که شمعی زیر خاک از دیده ی بینا نبرد
از شبستان کفن بینا نمی آید برون
حیرتی دارم که با این بیقراریهای شوق
چون مرا بال و پر از اعضا نمی آید برون؟
تیغ ما از بی زبانی در نیام زنگ نیست
شیرمردی از صف هیجا نمی آید برون
هر که را دیدیم، دارد بر جگر داغ نفاق
ماهی بی فلس ازین دریا نمی آید برون
شبروان کوی جانان را سلاحی لازم است
ماه بی تیغ و سپر شبها نمی آید برون
این چه دامان نزاکت بر زمین ساییدن است
گل به این تمکین [و] استغنا نمی آید برون
در شبستانی که اهل شرم ساغر می زنند
از دهنها نکهت صهبا نمی آید برون
این جواب آن غزل صائب که می گوید مثال
هیچ کس از فکر این سودا نمی آید برون
***
خط به تمکین آید از لعل دلبر برون
سبزه با لنگر ز زیر سنگ آرد سر برون
سرمه ی بخت سیه روشندلان را کیمیاست
اخگر آید شسته رو از زیر خاکستر برون
راه جان بخشی بر آن لب شرم نتوانست بست
هر چه در گوهر بود می آید از گوهر برون
دولت آتش پا و آب زندگی سنگین رکاب
از سیاهی تشنه لب زان آمد اسکندر برون
نی به ناخن گر کنند، از خجلت لبهای او
پای نگذارد ز بند نیشکر شکر برون
مهر خاموشی شود از گرمی هنگامه آب
لال می گردد سپندی کآید از مجمر برون
در دل تاریک حرف تلخ را تأثیر نیست
کی رود خامی به جوش بحر از عنبر برون؟
پای گستاخی منه بیرون ز حد خود که مور
رشته ی عمرش شود کوته چو آرد پر برون
چشم بستن باشد از دنیا نظر واکردنش
چون حباب از بحر هستی هر که آرد سر برون
زشت رویی پرده ی چشم تماشایی بس است
زشت رویان از چه می آیند با چادر برون؟
چون چراغ روز در چشمش جهان گردد سیاه
صبح اگر از یک گریبان با تو آرد سر برون
تا به خاک افتاد صائب سایه ی بالای او
می زند ناخن به دل خاری که آرد سر برون
***
دیده ی بی نور ما را کرد بینا پیرهن
بر چراغ مرده ی ما شد مسیحا پیرهن
گفت پیغمبر مپوشانید تن در نوبهار
چون نسازم در بهاران رهن صهبا پیرهن؟
پرده ی عصمت ندارد تاب دست انداز شوق
رو به کنعان کرد از دست زلیخا پیرهن
پنبه نتواند شدن بر چهره ی آتش نقاب
می کند پهلو تهی از سینه ی ما پیرهن
برگ گل را ره به آن اندام نازک داده است
سینه ام هرگز نخواهد صاف شد با پیرهن!
مردم چشم صدف دیگر نخواهد شد سفید
گر بشوید بخت من در آب دریا پیرهن
گرنه شب بر چشم مجنون آستین مالیده است
لاله چون افکنده بر دامان صحرا پیرهن؟
داغ ناسور مرا با پنبه ی راحت چه کار؟
جنگ دارد دست ماتم دیدگان با پیرهن
چون گل از زور جنون مجموعه ی چاکی شود
گر چو آتش بر تنم باشد ز خارا پیرهن
پرده ی ناموس را خواهم دریدن چوب حباب
بر تنم زندان شده است از زور صهبا پیرهن
صائب آن روزی که از دل داغ پنهان شعله زد
جامه ی فانوس شد بر پیکر ما پیرهن
***
تا برآورد آن بهشتی روی از بر پیرهن
بر تن سیمین بران شد از عرق تر پیرهن
از عرق زد ماه کنعان غوطه ها در رود نیل
تا ز مستی چاک زد آن سیم پیکر پیرهن
از لطافت معنی نازک نمی آید به چشم
کاش آن سیمین بدن می داشت در بر پیرهن
پرتو مهتاب می سازد کتان را تار و مار
کی شود پوشیده آن سیمین بدن در پیرهن؟
باده ی گلگون به رنگ خود برآرد شیشه را
زان تن چون برگ گل گردید احمر پیرهن
می شود چون روی ماه مصر از سیلی کبود
گر ز برگ گل کند آن نازپرور پیرهن
هر که را از پوست چون بادام بیرون آورد
عشق شیرین کار می پوشد ز شکر پیرهن
پرده پوش ما سیه رویان حجاب ما بس است
کز بهار خود کند ایجاد، عنبر پیرهن
شور سودا فارغ از فکر لباسم کرده است
از کف خود می کنم چون بحر در بر پیرهن
نیست چون مجمر به عود خام صائب چشم من
تا ز دود دل توان کردن معطر پیرهن
***
دیده ی خونبار می خواهد نسیم پیرهن
تشنه ی دیدار می خواهد نسیم پیرهن
پرده ی ناموس زندان است حسن شوخ را
کوچه و بازار می خواهد نسیم پیرهن
بی سبب چشم زلیخا سرمه ضایع می کند
چشم چون دستار می خواهد نسیم پیرهن
مشک را با سینه چاکان التفات دیگرست
خاطر افگار می خواهد نسیم پیرهن
فیض از مژگان خواب آلودگان رم می کند
دیده ی بیدار می خواهد نسیم پیرهن
غنچه ی راز زلیخا هرزه خند افتاده است
عاشق ستار می خواهد نسیم پیرهن
خوش دکانی بر قماش ماه کنعان چیده است
جلوه ی همکار می خواهد نسیم پیرهن
پیچ و تاب سعی در دام آورد نخجیر را
جان جوهردار می خواهد نسیم پیرهن
از خم زلفش که خون نافه را پامال کرد
خاتم زنهار می خواهد نسیم پیرهن
هر سحابی را دل از سرچشمه ای می نوشد آب
چشم طوفان بار می خواهد نسیم پیرهن
زان عبیر ناز کز زلف تو می ریزد به خاک
یک گریبان وار می خواهد نسیم پیرهن
فکر صائب را دلی چون برگ گل باید تنک
ساحت گلزار می خواهد نسیم پیرهن
***
مجلس رقص است، بر تمکین بیفشان آستین
دست بالا کن، گلی از عالم بالا بچین
می توان رفت از فلک بیرون به دست افشاندنی
در نگین دان تا به کی باشی حصاری چون نگین؟
می شود از پایکوبی قطع راه دور عشق
چند از تمکین نهی بر پای، بند آهنین؟
پایکوبان شو، ببین در زیر پا افلاک را
دست بالا کن، جهان را زیر دست خود ببین
نخل نوخیز تو بهر بوستان دیگرست
ریشه را محکم مکن زنهار در مغز زمین
می ز خون خود کن و مطرب ز بال خویشتن
کم مباش از مرغ بسمل در شهادتگاه دین
فارغ است از سنگ ره تخت روان بیخودی
گر طواف کعبه می خواهی بر این محمل نشین
قطره از پیوستگی شد سیل و در دریا رسید
در طریق عشق، یاران موافق بر گزین
پرده ی ناموس را بال و پر پرواز کن
حسن در هر جا که سازد چهره از می آتشین
بی سپند شوخ، مجمر چشم خواب آلوده ای است
بزم را پر شور گردان از نوای آتشین
رخنه ی ملک است چشم هوشیاران، زینهار
خاک زان از درد می در چشم عقل دور بین
از شفق زد غوطه در می صبح با موی سفید
در کهنسالی دکان زهد و سالوسی مچین
شبنم از روشندلی هم ساغر خورشید شد
چند در مینای تن چون درد باشی ته نشین؟
می ربایندش چو گل خوبان ز دست یکدگر
صفحه ای کز فکر صائب شد نگارستان چین
***
خال یا تخم امید عاشق شیداست این؟
زلف یا شیرازه ی جمعیت دلهاست این؟
زلفش از معموره ی دلها برآورده است گرد
یا بهار بی خزان عنبر ساراست این؟
فتنه ی روز قیامت در رکابش می رود
رایت حسن بلند اقبال، یا بالاست این؟
گر سر خورشید را بیند به زیر پای خویش
آب در چشمش نمی گردد، چه بی پرواست این!
نیست ممکن فکر زلفش را برآوردن ز دل
می شود هر روز افزون، ریشه ی سوداست این
خط که حسن دیگران را می شود فرمان عزل
استمالت نامه ی آن حسن بی پرواست این
از دمیدنهای خط صائب ازو ایمن مشو
جوهر بیرحمی شمشیر استغناست این
***
سرو گلزار ارم یا قامت دلجوست این؟
زلف مشکین یا کمند گردن آهوست این؟
اختر صبح سعادت، مرکز پرگار عشق
تخم آه آتشین یا خال عنبر بوست این؟
بال شاهین نظر، طغرای شاهنشاه حسن
طاق آتشگاه عارض یا خم ابروست این؟
پرده دار آب حیوان، ابر گلزار بهشت
تار و پود جامه ی کعبه است یا گیسوست این؟
موج آب زندگی یا جوهر تیغ قضا
سرنوشت عاشقان یا پیچ و تاب موست این؟
ز آفتاب عارضش خط شعاعی سوخته است
یا به دور ماه رویش زلف عنبر بوست این؟
حسنش از خط می کند منشور زیبایی درست
یا دعای چشم زخم آن بهشتی روست این؟
فتنه ها از یک گریبان سر برون آورده اند
یا صف مژگان به گرد نرگس جادوست این؟
خضر می روید به جای سبزه از جولانگهش
آب حیوان یا خرام قامت دلجوست این؟
چرب می سازد علم از خون آهوی حرم
رحم در خاطر ندارد، غمزه ی جادوست این
اینقدر وحشی نمی باشد ز مردم آدمی
یا پریزاد قباپوش است، یا آهوست این
از نگاه دیده ی قربانیان رم می کند
سخت وحشی طینت و بسیار نازک خوست این
سربرآورده است صائب زان گریبان آفتاب
یا غلط کرده است مشرق را قمر، یاروست این؟
نیست بزم شاه جای دم زدن جبریل را
پیش شاه نکته دان صائب چه گفت و گوست این؟
***
روی در میخانه کن آرامش دلها ببین
عالمی را فارغ از اندیشه ی فردا ببین
این تعین چون حباب از بسته چشمیهای توست
چشم بگشا، هیچی خود را درین دریا ببین
عشق بی معشوق هیهات است گردد جلوه گر
در لباس بید مجنون جلوه ی لیلی ببین
نسبت دیوانه و شهرست طوفان و تنور
عرض سودای مرا در دامن صحرا ببین
آن کف نظارگی، این از دو عالم می برد
در میان این دو یوسف فرق ای بینا ببین
گر ندیدی ترجمان رازهای غیب را
آن خط نازک رقم را گرد آن لبها ببین
در چنین وقتی که از خط صبح محشر می دمد
چشم خواب آلود آن معشوق بی پروا ببین
این سفر کوته نمی گردد به شبگیر بلند
عمر جاویدان به دست آر آن قد رعنا ببین
آسمان را یک نفس از شور عشق آرام نیست
زین می پر زور دست افشانی مینا ببین
دیده را صائب ز خورشید قیامت آب ده
بعد ازان بر چهره ی آن آتشین سیما ببین
***
جلوه ی مستانه ی آن سرو قامت را ببین
چشم بگشا موجه ی دریای رحمت را ببین
سر به جای ذره می رقصد درین نخجیرگاه
تیغ بازیهای آن خورشید طلعت را ببین
موجه ی دریا نگنجد در دل تنگ حباب
بگذر از سر جوهر تیغ شهادت را ببین
سیر سیل نوبهاران بر فراز پل خوش است
در جهان آب و گل شور حقیقت را ببین
ریسمان را پنبه کردن صرفه ی حلاج نیست
در لباس کثرت ای منصور وحدت را ببین
نیست چون از غیب روزی دیده ی حق بین ترا
چهره ی آیینه داران حقیقت را ببین
می چکد خون حلال من ز طرف دامنش
لاله ی بی داغ صحرای شهادت را ببین
می درخشد دولت از بال هما چون آفتاب
در جبین جغد انوار سعادت را ببین
تار و پود مخمل از خواب پریشان بسته اند
دست بالین کن شکر خواب فراغت را ببین
غافل از اسباب شکرای خواجه ی خودبین مشو
بر سر هر رهگذر ارباب حاجت را ببین
می توان در پرده حسن یار را بی پرده دید
صائب از ارباب معنی باش و صورت را ببین
***
گوی سیمین ذقن، زلف چو چوگان را ببین
در رکاب ماه نو خورشید تابان را ببین
گر ندیدی بر لب کوثر هجوم تشنگان
گرد لعل آبدارش خط ریحان را ببین
خستگان را در دل شبهاست افزون پیچ و تاب
در سواد زلف، دلهای پریشان را ببین
در غبار تیره نتوان دید ماه عید را
گرد هستی برفشان ابروی جانان را ببین
با خودی در تنگنای دیده ی موری اسیر
خیمه بیرون زن ز خود ملک سلیمان را ببین
جلوه ی بی پرده می سوزد پر و بال نگاه
در ته ابر تنک خورشید تابان را ببین
دست بردار از عنان اختیار خود چو موج
آنگه از دریای رحمت مد احسان را ببین
خط باطل نیست در دیوان آن جان جهان
زیر هر موج سرابی آب حیوان را ببین
باغ جنت مشت خاشاکی است از گلزار غیب
سر فرو بر در گریبان، باغ و بستان را ببین
از رکاب عشق صائب دست همت بر مدار
زیر پای خود سر گردون گردان را ببین
***
گلگل از می روی آتشناک جانان را ببین
گلفشانی را تماشا کن، چراغان را ببین
ای که می گویی چرا بی دین و دل گردیده ای
چشمهای کافر آن نامسلمان را ببین
میوه ی فردوس را تاب نگاه گرم نیست
از نظر پوشیده آن سیب زنخدان را ببین
سرسری چون آب ازین بستانسرا نتوان گذشت
پای در دامن کش آن سرو خرامان را ببین
بی ثبات پا، گل از نظاره چیدن مشکل است
خار دیوار گلستان شو، گلستان را ببین
پیش دست و تیغ او سر بر خط تسلیم نه
آنگه از زخم نمایان مد احسان را ببین
ای که می گویی به گل خورشید را نتوان نهفت
روی گرد آلود آن خورشید تابان را ببین
عشق چون پاک از غرض گردد کمند الفت است
گرد مجنون جمع این وحشی غزالان را ببین
خاکساری می دهد گردنکشان را خاکمال
گوی شو، سر پیش پا افکنده چوگان را ببین
موشکافی بی حضور قلب صائب مشکل است
جمع کن خود را و آن زلف پریشان را ببین
***
نرگس نیلوفری، مژگان زرین را ببین
چشم زرین چنگ آن غارتگر دین را ببین
پیش آن رو حرف خوبان ختن گفتن خطاست
زیر چین زلف، آن رخسار ماچین را ببین
در دل شب گر ندیدی صبح عالمتاب را
در لباس عنبرین آن سرو سیمین را ببین
گر ندیدی شاخ گل را با خزان آمیخته
بر سر دوش من آن دست نگارین را ببین
ای که می پرسی چرا گردیده ای مست و خراب؟
آن لب میگون و آن چشم خمارین را ببین
خنده ی کبک است در گوشش فغان عاشقان
سرگرانی را نظر کن، کوته تمکین را ببین
گر ندیدی ریشه ی جان بر لب آب حیات
گرد آن لبهای میگون خط مشکین را ببین
صائب از دامان گل دست طمع کوتاه دار
زخمی خار ندامت دست گلچین را ببین
***
خال را در زیر زلف آن پری پیکر ببین
گر ندیدی دانه ی از دام گیراتر ببین
می گدازد نور را در چشم حسن بی نقاب
باده ی گلرنگ را در شیشه و ساغر ببین
دور از انصاف است پیچیدن سر از سودای ما
عذر خواه دست خالی چهره ی چون زر ببین
از گریبان تجرد چون مسیحا سر برآر
بیضه ی خورشید را در زیر بال و پر ببین
گر ندیدی در ضمیر نقطه صد دفتر سخن
در دهان تنگ او صد بوسه را مضمر ببین
گر ندیدی بر لب کوثر هجوم تشنگان
در غبار خط نهان آن لعل جان پرور ببین
برنیاورده است دست از آستین تا روزگار
زیر پای خود یکی ای نخل بارآور ببین
چشم بگشا در محیط عشق و از موج و حباب
صد میان بی کمر با افسر بی سر ببین
درد دل را دیدن رسمی زیادت می کند
عیسی من دردمندان را ازین بهتر ببین
جسم زندان است بر جان هر قدر صافی بود
اضطراب آب را در سینه ی گوهر ببین
نیست صائب بی غبار تیرگی پای چراغ
لاله رویان چمن را از برون در ببین
***
روی جانان را نهان در خط چون ریحان ببین
چهره ی یوسف کبود از سیلی اخوان ببین
از خط نورسته بر گرد لب جان بخش او
ریشه ی جان در کنار چشمه ی حیوان ببین
گر ندیدی تنگ شکر زیر بال طوطیان
در پناه خط سبز آن غنچه ی خندان ببین
روی عالمسوزش از خط دست و پا گم کرده است
این چراغ مضطرب را در ته دامان ببین
از خط شبرنگ، صد پروانه ی پر سوخته
گرد روی آتشین آن بلای جان ببین
شد مکرر در کنار هاله دیدن ماه را
خط مشکین را به گرد آن رخ تابان ببین
گر ندیدی خال را در کنج آن لب وقت خط
یوسف بی جرم را در گوشه ی زندان ببین
از پریزادان مگو بسیار چون نادیدگان
زلف و خط و کاکل و گیسوی مشک افشان ببین
گر نمی دانی چرا بی دین و دل گردیده ایم
زلف کافر کیش آن غارتگر ایمان ببین
فکر پوچ است از خم چوگان قدرت سرکشی
نه فلک را همچو گو سرگشته در میدان ببین
گوی خورشید از خم چوگان او سالم نجست
دست و بازوی بلند آن سبک جولان ببین
دیده ای آیینه را بسیار، بهر امتحان
یک نظر خود را به چشم صائب حیران ببین
***
چشم خواب آلود او را در خم ابرو ببین
تیزی شمشیر بنگر، غفلت آهو ببین
در کف دست سلیمان گر ندیدی مور را
چشم بگشا خال را بر صفحه ی آن رو ببین
پیچ و تاب دلربایی نیست مخصوص کمر
صاف کن آیینه را این شیوه در هر مو ببین
زلفش از هر حلقه دارد چشم بر راه دلی
در به دست آوردن دل اهتمام او ببین
هرگز از خون شکاری بال تیرش تر نشد
شست صاف دلگشای آن کمان ابرو ببین
می گدازد چشم را خورشید بی ابر تنک
جلوه ی آن سرو سیم اندام را در جو ببین
خلوت آغوش را از نقش انجم پاک کن
بعد ازان چون هاله دلجویی ازان مه رو ببین
شهسواری نیست یار ما کز او گردن کشند
در خم چوگان حکمش چرخ را چون گو ببین
می کند نامرد آب و نان دنیا مرد را
همچو مردان خون دل خور، قوت بازو ببین
می کشد زنگار قد چون سرو بر آیینه ام
تخم غم را در زمین پاک من نیرو ببین
آنچه جم در جام از اسرار نتوانست دید
خویش را بر هم شکن در کاسه ی زانو ببین
خوبی دنیا ز عقبی پشت کاری بیش نیست
چند صائب محو پشت کار باشی، رو ببین
***
تا به خون رنگین نسازی چون گل احمر جبین
کی توانی شست در سرچشمه ی کوثر جبین؟
روز محشر سرخ رو چون لاله برخیزد ز خاک
آل تمغای شهادت هر که دارد بر جبین
وقت رفتن زرد رویی می برد با خود به خاک
می گذارد هر که چون خورشید بر هر در جبین
وقت آن کس خوش که در باغ جهان مانند بید
تیغ اگر بارد به فرقش چین نیارد بر جبین
از دلم هر پاره چون برگ خزان در عالمی است
نیست از شیرازه این اوراق را چین بر جبین
نیستی از اهل بینش، ورنه پیش عارفان
نامه ی واکرده ای در دست دارد هر جبین
بهر مشتی خار و خس کز دست بیرون می رود
چند بگذاری به خاک راه چون صرصر جبین
چون لباس غنچه از هم می شکافد سنگ را
تا به داغ او رساند لاله ی احمر جبین
صحبت روشن ضمیران کیمیای دولت است
از فروغ مهر گردد مشرق گوهر جبین
تا غبار خاکساری در بساط خاک هست
رنگ دردسر مریز از صندل تر بر جبین
صائب اینجا آفتاب از دور می بوسد زمین
نیست برگ سجده ی این آستان در هر جبین
این غزل را هر که گوید صائب از اهل سخن
می گذارم پیش او بر خاک تا محشر جبین
***
ای لب لعل ترا خون یمن در آستین
هر سر موی ترا چین و ختن در آستین
گر چه دلگیرست چون شام غریبان طره اش
دارد از رخسار او صبح وطن در آستین
غیرت عشق زلیخا بود مانع، ورنه داشت
بوی یوسف ساکن بیت الحزن در آستین
در گلستانی که من گریان در آیم، غنچه ها
خنده را پنهان کنند از شرمن من در آستین
دامن فانوس آن وسعت ندارد، ورنه من
گریه ها دارم چو شمع انجمن در آستین
گر به دست افتد شکستی، می کنم در کار دل
من نه زانهایم که اندازم شکن در آستین
رشک مانع بود، ورنه تیشه ی من نیز داشت
نقشهای دلربا چون کوهکن در آستین
اعتمادی نیست بر عمر سبکسیر بهار
از شکوفه شاخ ازان دارد کفن در آستین
بی محرک نیست ممکن حرفی از من سر زند
گر چه دارم چون قلم چندین سخن در آستین
گر چه صائب ظاهر ما چون قلم بی حاصل است
شکرستانهاست ما را از سخن در آستین
***
پیش هر ناشسته رویی وا مکن لب بیش ازین
آبروی خود مبر در عرض مطلب بیش ازین
گر شب خود را نمی سازی ز برق آه روز
روز خود را از سیه کاری مکن شب بیش ازین
می شود زلف حواس از باد پیما تار و مار
پوچ گویان را مزن انگشت بر لب بیش ازین
کاهلی خوابیده می سازد ره نزدیک را
خواب آسایش مکن بر پشت مرکب بیش ازین
برنمی آید نفس از واصلان بحر عشق
دعوی عرفان مکن ای نامؤدب بیش ازین
بر چراغان تجلی آستین افشان مشو
شکوه ی بیجا مکن از سیر کوکب بیش ازین
برگریز ناخن تدبیر شد، دل وا نشد
این گره در کار ما مپسند یارب بیش ازین
کعبه و بتخانه یکسان است صائب پیش سیل
حرف کفر و دین مگو با اهل مشرب بیش ازین
***
عشق ما را ظرف دنیا برنتابد بیش ازین
درد ما را کوه و صحرا برنتابد بیش ازین
مابه جای توشه دل برداشتیم از هر چه هست
بار سنگین راه عقبی برنتابد بیش ازین
بر سر شوریده مغزان گل گرانی می کند
فرق مجنون داغ سودا برنتابد بیش ازین
یک جهان دیوانه را نتوان به مویی بند کرد
زلف جانان بار دلها برنتابد بیش ازین
دردسر را، هم به دردسر مداوا می کنیم
بار صندل جبهه ی ما برنتابد بیش ازین
صفحه ی آیینه از مشق نفس گردد سیاه
آن رخ نازک تماشا برنتابد بیش ازین
نیش ابرام از لب خاموش سایل می خوریم
غیرت همت تقاضا برنتابد بیش ازین
چرخ مینایی ز جوش فکر ما در هم شکست
باده ی پر زور، مینا برنتابد بیش ازین
شهوت جانسوز را پیش از اجل در خاک کن
کشتن آتش مدارا بر نتابد بیش ازین
حسن معذورست اگر در پرده جولان می کند
شوخی عرض تمنا برنتابد بیش ازین
صبح پیری خنده زد صائب سیه کاری بس است
تیرگی جان مصفا برنتابد بیش ازین
***
سایه تا افتاد ازان شمشاد بالا بر زمین
آسمان رنگ قیامت ریخت گویا بر زمین
محو شد در روی او هر چشم بینایی که بود
شبنمی نگذاشت آن خورشید سیما بر زمین
سایه ی شمشاد جان بخش تو ای آب حیات
کرد چون می خاکساری را گوارا بر زمین
خط مشکین کرد کوته، دست آن زلف دراز
این سزای آن که مالد روی دلها بر زمین!
از دل و دین پاک می سازد بساط خاک را
چون کشد دامان ناز آن سرو بالا بر زمین
بر سر ما خاکساران سایه کردن عیب نیست
کآیه رحمت شود نازل ز بالا بر زمین
روز محشر پرده بر می دارد از اعمال تو
می شود در نوبهاران دانه رسوا بر زمین
قمریی بر خاک صورت بندد از نقش قدم
چون گذارد پای خود آن سرو بالا بر زمین
خاکساری از سرافرازان عالم عیب نیست
می نشیند آفتاب عالم آرا بر زمین
پرده ی دام است هر خاکی درین وحشت سرا
تا نبینی پیش پای خود منه پا بر زمین
هر که کم کم خرده ی خود صرف درویشان نکرد
می گذارد همچو قارون جمله یکجا بر زمین
هر کجا گوهر فزون تر، تشنه چشمی بیشتر
می تپد چون ماهی بی آب، دریا بر زمین
سیل از افتادگی دیوار را از پا فکند
سرکشان را روی می مالد مدارا بر زمین
نیستم پرگار و چون پرگار از سرگشتگی
هست در گردش مرا یک پا و یک پا بر زمین
همت سرشار بی ریزش نمی گیرد قرار
داشت تا یک قطره می، ننشست مینا بر زمین
در بیابان راهش از موی کمر نازکترست
هر که داند نوک خاری نیست بیجا بر زمین
آن سبکدستم که آورده است در میدان لاف
پشت پای من مکرر پشت دنیا بر زمین
از گرانجانی تو در بازار امکان مانده ای
ورنه هیهات است ماند جنس عیسی بر زمین
شمع امیدش ز باد صبح روشنتر شود
هر که چون خورشید مالد روی خود را بر زمین
خامه ی معجز رقم گر خضر وقت خویش نیست
سبز چون گردد به هر جا می نهد پا بر زمین؟
ثبت می سازد به خط سبز در هر نوبهار
منشی رحمت برات روزی ما بر زمین
قسمت آدم شد از روز ازل سر جوش فیض
ریخت ساقی جرعه ی اول ز مینا بر زمین
عقل هیهات است مجنون را شکار خود کند
می گذارد شیر پشت دست اینجا بر زمین
از سکندر صفحه ی آیینه ای بر جای ماند
تا چه خواهد ماند از مجموعه ی ما بر زمین
گل چه صورت دارد از اجزای خود غافل شود؟
دام صید آدمیزادست رگها بر زمین
می دهد داغ عزیزان را فشار تازه ای
لاله ای هر جا که می گردد هویدا بر زمین
سفره ی اهل قناعت صائب از نعمت پرست
روزی موران بود دایم مهیا بر زمین
***
هر که اینجا از سرافرازان نهد سر بر زمین
خط ز خجلت کم کشد در روز محشر بر زمین
هر طرف جولان کند آن نازپرور بر زمین
ریزد از پای نگارین رنگ محشر بر زمین
بس که در یک جا ز شوخیها نمی گیرد قرار
نقش پای او نمی گردد مصور بر زمین
در زمان حسن عالمگیر او از انفعال
خط به مژگان می کشد خورشید انور بر زمین
دیده ی حیران چو نرگس سر برون آرد ز خاک
سرو او هر جا که گردد سایه گستر بر زمین
گر چه شد روی زمین پاک از دل و دین عمرهاست
می کشد زلفش همان دامان محشر بر زمین
تا جمال بی زوال او بلند آوازه شد
از فلک افتاد طشت مهر انور بر زمین
می توان سیراب گشتن زان عقیق آبدار
آب می ریزد اگر از دست گوهر بر زمین
نقش پای من نمی آید به چشم رهروان
مور هم نگذشته است از من سبکتر بر زمین
اشک خونین ریزد از مژگان مرا بی اختیار
آنچنان کز رشته ی بگسسته گوهر بر زمین
هر که چون آیینه دارد جبهه ی وا کرده ای
می شود فرمانروا همچون سکندر بر زمین
صندل تر را به خاک تیره یکسان می کند
آن که می ریزد ز غفلت درد ساغر بر زمین
از بلند و پست، خامان جهان را چاره نیست
مرغ نو پرواز می افتد مکرر بر زمین
ما ز کافر نعمتی از شکر منعم غافلیم
می گذارد مرغ در هر دانه ای سر بر زمین
نقد خود را نسیه کردن نیست کار عاقلان
پیش دونان چند مالی روی چون زر بر زمین؟
آفتابش بر لب بام است و ریزد هر نفس
خواجه از بهر عمارت رنگ دیگر بر زمین
هر کف خاکی کف افسوس از خود رفته ای است
پای خود فهمیده نه وقت سراسر بر زمین
تا به کی سازی گرانبار از علایق خویش را؟
رحم کن رحم ای گرانجان سبکسر بر زمین
چند از بی اعتمادی در جهان آب و گل
قطره خواهی زد پی رزق مقدر بر زمین؟
تا کی از طول امل چون موجه ی خشک سراب
در تمنای گهر باشی شناور بر زمین؟
رزق خاک تیره سازد آب را استادگی
چون گرانجانان مکن زنهار لنگر بر زمین
پیش چشم من نهاده است از تهیدستی محیط
پشت دست از پنجه ی مرجان مکرر بر زمین
می تواند عشق بالا دست را مغلوب کرد
هر که آورده است پشت چرخ اخضر بر زمین
خرج خاک تیره می گردد به اندک فرصتی
می کشد چون ابر هر کس دامن تر بر زمین
از ثمر قانع مشو با برگ، کز اشجار باغ
سایه ی بی حاصلان باشد گرانتر بر زمین
از کنار بام دارد کوزه ی خالی خطر
زود از اوج اعتبار افتد سبکسر بر زمین
در خنک گرداندن دلهاست عمر جاودان
بیش می ماند درخت سایه گستر بر زمین
سرکشی با زیردستان شاهد بی حاصلی است
می گذارد شاخهای پر ثمر سر بر زمین
تازه رویان پیش در دلها تصرف می کنند
نخل نورس می دواند ریشه بهتر بر زمین
صحبت سر در هوایان را نمی باشد ثمر
سایه ی خشکی است از سرو و صنوبر بر زمین
زندگی را در تن آسانی تلف کردن خطاست
چند خواهی ریختن این آب کوثر بر زمین؟
در حیات از پیش بینی خاکساری پیشه کن
نقش خواهی بست چون ده روز دیگر بر زمین
هست در خاک فراموشان در ایام حیات
نیست چون آثار خیری از توانگر بر زمین
اشک مظلومان به معراج اجابت می رسد
زود برخیزد ز خاک، افتد چو گوهر بر زمین
جان قدسی را نگردد جسم مانع از عروج
کی شمیم عود می ماند ز مجمر بر زمین؟
از فشاندن اندکی با خود ببر، چون عاقبت
می گذاری هر چه داری ای توانگر بر زمین
گر نسازی تر گلویی از ثمر چون سرو و بید
سایه ی خشکی به عذر آن بگستر بر زمین
گر چه صائب از نی کلکم جهان پر شکرست
می نهم چون بوریا پهلوی لاغر بر زمین
***
در گلستانی که ریزد خون بلبل بر زمین
در لباس لاله گردد جلوه گر گل بر زمین
زود در چاه ندامت سرنگون خواهد فتاد
هر که پای خود گذارد بی تأمل بر زمین
سرو پا در گل کجا و لاف آزادی کجا
سایه ی آزادگان دارد تغافل بر زمین
عشق امانت دار معشوق است، ازان رو گل گذاشت
نقد و جنس خویش را در پیش بلبل بر زمین
حال دست من جدا از دامنش داند که چیست
هر که از دستش رها شد دامن گل بر زمین
قطره ی خونی که صد نقش هوس می زد بر آب
می چکد امروز از تیغ تغافل بر زمین
قوت سر پنجه ی بیداد نتواند رساند
با همه زور آوری پشت تحمل بر زمین
بود تا در قبضه ی من اختیار گلستان
غیرتم نگذاشت افتد سایه ی گل بر زمین
دشت پیمای جنون پیشانیی دارد که شیر
می گذارد پیش او روی تنزل بر زمین
بال خود چون سبزه بلبل فرش گلشن ساخته است
تا مباد از گلبن افتد سایه ی گل بر زمین
حسن عالمسوز از اقبال عشق آمد پدید
رنگ گل را ریختند از خون بلبل بر زمین
خامه ی صائب صفیری غالبا از دل کشید
کز کنار آشیان افتاد بلبل بر زمین
***
سایه ی تا افتاد ازان مشکین سلاسل بر زمین
آیه رحمت مسلسل گشت نازل بر زمین
چون شفق از خاک خون آلود می خیزد غبار
بس که در کوی تو آمد شیشه ی دل بر زمین
گر به این تمکین گذارد پای لیلی در رکاب
از گرانباری گذارد سینه محمل بر زمین
لاله ی بی داغ تا دامان محشر سر زند
خون ما هر جا چکد از تیغ قاتل بر زمین
در برومندی مکن با خاکساران سرکشی
کز هجوم میوه گردد شاخ مایل بر زمین
از تحمل خصم بالا دست گردد زیر دست
موج تیغ از کف گذارد پیش ساحل بر زمین
نیست دست بی نیازان پست فطرت چون غبار
ورنه افتاده است دامان وسایل بر زمین
روزی ثابت قدم آید به پای دیگران
توشه را رهرو گذارد پیش منزل بر زمین
مشکل است از مردم آزاده دل برداشتن
از صنوبر کی به افشاندن فتد دل بر زمین؟
صفحه ی خاک سیه شایسته ی اقبال نیست
هر طرف از جاده بنگر خط باطل بر زمین
هر کف خاکی دهان شیر و کام اژدهاست
چشم بگشا، پای خود مگذار غافل بر زمین
ترک این وحشت سرا شایسته ی افسوس نیست
می زند بیهوده خود را مرغ بسمل بر زمین
کاهلی از بس که پیچیده است بر اعضای من
می گذارد نقش پای من سلاسل بر زمین
کلک صائب در سخن چون سحرپردازی کند
می شود یک چشم حیران چاه بابل بر زمین
***
ریخت مژگان تر من رنگ گلشن بر زمین
شد ز آه من چراغ لاله روشن بر زمین
با سبکروحان گرانجانان نگیرند الفتی
هست در جیب مسیحا چشم سوزن بر زمین
دیدن روی گرانان تیرگی می آورد
چند دوزی همچو نرگس چشم روشن بر زمین؟
از رعونت زود بر دیوار می آید سرش
می کشد هر کس که چون خورشید دامن بر زمین
بر مراد بد گهر دایم نگردد آسمان
سنگ زود افتد ز آغوش فلاخن بر زمین
از گرانقدری نمی افتد ز چشم اعتبار
پرتو خورشید اگر افتد ز روزن بر زمین
عافیت در خاکساری، ایمنی در نیستی است
سایه را پروا نباشد از فتادن بر زمین
پرتو خورشید را نعل سفر در آتش است
دامن جان را ندوزد لنگر تن بر زمین
بر سر موران بود دست حمایت پای من
از سبکروحان کسی نگذشته چون من بر زمین
با هزاران چشم روشن آسمان جویای توست
چون ره خوابیده خواهی چند خفتن بر زمین
بر زمین نه پشت دست ای سرو پیش قامتش
تا به چند از سایه خواهی خط کشیدن بر زمین؟
گر نداری میوه ی افکندنی چون سرو و بید
غیرتی کن، سایه ای باری بیفکن بر زمین
گوشه ی امنی اگر صائب تمنا می کنی
نیست غیر از گوشه ی دل هیچ مأمن بر زمین
***
می کشد دامن چو زلف سرکش او بر زمین
می نهد در چین ز غیرت ناف و آهو بر زمین
گل چه حد دارد تواند چهره شد با عارضش؟
آن که مالید آفتاب و ماه را رو بر زمین
خفتگان خاک را صبح قیامت می شود
سایه هر جا افکند آن قد دلجو بر زمین
خوشه چینان خوشه ی پروین به دامن می برند
هر کجا ریزد عرق از چهره ی او بر زمین
پنجه ی خورشید می گردد گریبانگیر خاک
پای خود هر جا گذارد آن پریرو بر زمین
پاک می سازد ز دین و دل بساط خاک را
چون کشد دامان ناز آن عنبرین مو بر زمین
پشت دست عجز، ماه عید با آن سرکشی
می گذارد پیش طاق آن دو ابرو بر زمین
تا دکان حسن او شد باز در مصر وجود
از کسادی می زند یوسف ترازو بر زمین
من کیم تا آرزوی خواب آسایش کنم؟
آسمان نگذاشت در جایی که پهلو برزمین
کی مربع می نشیند در صف دانشوران؟
پیش استاد آن که ننشیند دو زانو بر زمین
غوطه زد در خاک تا تیر هوایی شد بلند
سرکشان را زود می مالد فلک رو بر زمین
در برومندی نسازد هر که دلها را خنک
می کند صائب گرانی سایه ی او بر زمین
***
از حجاب عشق محرومم ز رخساری چنین
دست خالی می روم بیرون ز گلزاری چنین
سجده می آرند خورشید و مه و انجم ترا
قسمت یوسف نشد در خواب، بازاری چنین
خانه ی چشمش به آب زندگانی می رسد
هر که دارد در نظر خورشید رخسای چنین
حلقه ی زلفش مرا از کفر و دین بیگانه کرد
گر کمر بندد کسی، باری به زناری چنین
بی دل دین کرد خال زیر زلف او مرا
در کمین کس مباد دزد عیاری چنین
گوشها گنجینه ی گوهر شد از گفتار تو
کس ندارد یاد یاقوت گهرباری چنین
دیده ی قربانیان می گشت طوق قمریان
سرو بستانی اگر می داشت رفتاری چنین
برندارد گوشه ی چشمش سر از دنبال من
از خدا می خواستم عاشق نگهداری چنین
پرسش اغیار شیرین کرد بر من مرگ را
بدتر از صد دشمن جانی است غمخواری چنین
سبزه ی خط برنمی گرداند از شمشیر روی
بود این آیینه را در کار زنگاری چنین
دل نگیرد یک نفس در سینه ی تنگم قرار
عالم امکان ندارد خانه بیزاری چنین
دامن صحرا چراغان شد ز نقش پای من
وادی مجنون ندارد گرم رفتاری چنین
کرد دلسرد از دو عالم داغ عشق او مرا
بهتر از صد گنج قارون است دیناری چنین
دار و گیر عقل بر من زندگی را تلخ ساخت
بدترست از لشکر بیگانه سرداری چنین
عشق بر من دردمندی را گوارا کرده است
چون شود به، هر که را باشد پرستاری چنین؟
تا گشودم چشم، رفت از کف دل آزاده ام
کی به همره باز می ماند سبکباری چنین؟
نور از آیینه می بارد سکندر را به خاک
از حیات جاودان کم نیست آثاری چنین
سایه ی طول امل آزادگان را می گزد
وای بر آن کس که دارد در بغل ماری چنین
از سر پر شور من کان ملاحت شد زمین
توشه ای بر دار بیدرد از نمکزاری چنین
روزگاری بود برگ گفتگو صائب نداشت
از نسیمی بر رخش بشکفت گلزاری چنین
***
می از خود آورد بیرون ایاغ لاله رخساران
ازان پیوسته تر باشد دماغ لاله رخساران
دلیل گمرهان است آتش سوزنده در شبها
چراغی نیست حاجت در سراغ لاله رخساران
ز آه سرد روی آتشین را نیست پروایی
به روی صبح می خندد چراغ لاله رخساران
نظربازی کند هنگامه گرم آتش عذاران را
که تر گردد به یک شبنم دماغ لاله رخساران
ز خود داری نمی سازند کام خاکساران تر
اگر چه سرنگون باشد ایاغ لاله رخساران
نگه را دور باش شرم در بیرون در سوزد
ندارد هیچ کس رنگی ز باغ لاله رخساران
نمی باشد تهی پای چراغ از تیرگی صائب
سیاهی کم نمی گردد ز داغ لاله رخساران
***
نباشد لقمه ای بی خون دل بر خوان درویشان
نگردد خشک هرگز از قناعت نان درویشان
نریزند آبروی خویش بهر عمر جاویدان
که باشد آبرو سرچشمه ی حیوان درویشان
از ایشان جوی همت گر هوای سلطنت داری
که تاج و تخت باشد کمترین احسان درویشان
اگر چه دستشان کوتاهتر از آستین باشد
بود گوی فلکها در خم چوگان درویشان
ز کوه قاف اگر باشد شکوه سلطنت افزون
پر کاهی ندارد وزن در میزان درویشان
سگ از همراهی اصحاب کهف از شیر مردان شد
مکن دست ارادت کوته از دامان درویشان
نباشد ذره ای نومید از احسانشان صائب
ازان گرم است چون خورشید دایم نان درویشان
***
اگر بر زخم کافر نعمتان باشد گران پیکان
زبان شکر گردد زخم ما را در دهان پیکان
دل از دل برگرفتن سخت دشوارست یاران را
به آسانی چسان دل دست بردارد ازان پیکان؟
ز شادی در حریم دلگشای سینه ی عاشق
به شکر خنده چون سوفار بگشاید دهان پیکان
سر تسلیم چون مردان به جیب خاکساری کش
که دارد از سرافرازی هدف را بر زبان پیکان
به همت می برند از پیش کار خویش اهل دل
گشود از غنچه ی نشکفته ای صد گلستان پیکان
به هر جانب که رو آرد گشایش در قدم دارد
یکی کرده است تا از راستی دل با زبان پیکان
نشسته است آنچنان در سینه ام پهلوی هم تیرش
که ننشیند به ترکش پهلوی هم آنچنان پیکان
گرانان را کشد منزل به خود پیش از سبکباران
که پیش از بال تیر آید به آغوش نشان پیکان
ز اهل دل مجو زیر فلک آسایش خاطر
دل خود می خورد در خانه ی تنگ کمان پیکان
ازان دل را نمی سازم هدف پیش خدنگ او
که ترسم آب گردد در دل گرمم روان پیکان
نگردانید دل جا در تن من از گرانخوابی
چه حرف است اینکه در یکجا نمی گیرد مکان پیکان؟
مخور از ساده لوحی روی دست گلشن دنیا
که دارد غنچه اش در روی دل صائب نهان پیکان
***
ز چشم ظالم او چون نیندیشند معصومان؟
که دارد غمزه ای گیرنده تر از خون مظلومان
نیفتد هیچ کافر بر زبان ناصحان یارب!
مرا کردند عاقل رفته رفته این نفس شومان
اگر در دامن محشر گنه این آبرو دارد
بسا خجلت که خواهد شد گریبانگیر معصومان
صفا می بارد از آب گهر آیینه ی دولت
مهل آید برون از پرده آب چشم مظلومان
به شکر این که محروم از وصال او نه ای صائب
بگو در وقت فرصت شمه ای از حال محرومان
***
ز بیدردی نمی سازم به صندل دردسر پنهان
که سازم درد را از قدردانی از نظر پنهان
همان خون می چکد از شکوه ی دوری ز منقارش
اگر گردد چو مغز پسته طوطی در شکر پنهان
مگر از خانه آمد دلبر شبگرد من بیرون؟
که ماه از هاله گردیده است در زیر سپر پنهان
بلند افتاده است آهن دلان را ناخن کاوش
وگرنه می شدم در سنگ خارا چون شرر پنهان
همان از تیر باران حوادث نیستم ایمن
شوم در چشم مور از ناتوانیها اگر پنهان
حذر کن بیشتر از خصم دیرین چون ملایم شد
که آن مکار را در موم باشد نیشتر پنهان
شود از سنگ و آهن خرده ی راز شرر رسوا
چو آمد از دو لب بیرون، نمی ماند خبر پنهان
شمیم بید و عود از آتش سوزان شود روشن
محال است این که ماند خلق مردم در سفر پنهان
ز شکر خنده ی پنهان نشد کم زهر چشم او
نماند تلخی بادام هرگز در شکر پنهان
مخور بی همرهان صائب دم آبی اگر باشد
که از شرم سکندر خضر گردید از نظر پنهان
***
مکن آزادگان را جستجو از این و آن پنهان
که باشد از سبکباری پی این کاروان پنهان
ز دشمن روی می کردند پنهان پیش ازین مردم
شوند اکنون ز وحشت دوستان از دوستان پنهان
به من در پره حرف سخت می گوید ملامتگر
هما را می کند در لقمه نادان استخوان پنهان
ز رنگ چهره رسوا می شود وقت برون رفتن
تماشایی کند هر چند گل از باغبان پنهان
شود خواب گران از پرده های دیده رسواتر
نگردد مستی غفلت ز چشم مردمان پنهان
نباشد تاب دست انداز مردم ناتوانان را
ازان از دیده ها می گردد آن موی میان پنهان
دم آبی به کام دل نصیب کس نمی گردد
ازان گردید خضر از چشم شور تشنگان پنهان
ز کوه قاف رسوای جهان شد عاقبت عنقا
چسان ماند کسی صائب به این سنگ نشان پنهان؟
***
چه آسان است با بی برگی احرام سفر بستن
که هم مرکب بود هم توشه، دامن بر کمر بستن
حباب ما سبکروحان گرانجانی نمی داند
یکی باشد نظر وا کردن ما با نظر بستن
نمی سازد پریشان شغل دنیا وقت عارف را
صدف را شور دریا نیست مانع از گهر بستن
فشاندن بر ثمر دامان خود چون سرو، ازین غافل
که می باید به برگ از بی بری دل چون ثمر بستن
چو گل با روی خندان صرف کن گر خرده ای داری
که دل را تنگ سازد در گره چون غنچه زر بستن
مرا از چین ابرو نیست پروایی که عاشق را
در امیدواری باز می گردد ز در بستن
ز غفلت پشت بر دیوار دارد برگ کاه ما
در آن وادی که باشد کوه در کار کمر بستن
به خود بسته است قانع راه احسان کریمان را
ز دریا نیست ممکن آب در جوی گهر بستن
میان سنگ و مینا دوستی صورت نمی بندد
دل ما و ترا مشکل بود بر یکدگر بستن
اگر سیر مقامات است در خاطر ترا صائب
در اثنای دمیدن همچو نی باید کمر بستن
***
به امید اقامت دل به اسباب جهان بستن
بود شیرازه از غفلت به اوراق خزان بستن
به خودسازی قناعت از بهار و زندگانی کن
مکن در فصل گل اوقات صرف آشیان بستن
منه بر عالم افسرده، دل از کوته اندیشی
که هست از خامکاری در تنور سرد نان بستن
مشو با قامت خم حلقه ی درگاه، دونان را
که در بحر کمان باید توجه بر نشان بستن
ندارد ناله و فریاد با دلبستگی سودی
نمی بایست خود را چون جرس بر کاروان بستن
خموشی سرمه ی کوه بلند آواز می گردد
به لب بستن توان بیهوده گویان را زبان بستن
ندارد از مروت بحر آبی در جگر، ورنه
صدف را می توان با قطره ی چندی دهان بستن
مروت نیست از داغ یتیمی سوختن گل را
به آهی ورنه نخل باغبان را می توان بستن
به همراهان پا در گل ناستد عمر کم فرصت
در اثنای دمیدن همچو نی باید میان بستن
مزن چین بر جبین وقت نزول در دو غم صائب
که عیب است از کریمان در به روی میهمان بستن
***
ز دام نوخطان مشکل بود دل را رها گشتن
ز لفظ تازه دشوارست معنی را جدا گشتن
گل این باغ، آغوش از لطافت برنمی دارد
به بوی پیرهن باید تسلی چون صبا گشتن
ز قرب گل به اندک فرصتی دلسرد شد شبنم
ندارد حاصلی با بی وفایان آشنا گشتن
رسیده است آفتابت بر لب بام از غبار خط
دگر کی ای ستمگر مهربان خواهی به ما گشتن؟
وصال شسته رویان گریه ها در آستین دارد
به گل پیراهنان چسبان نباید چون قبا گشتن
پر کاهی است دنیا در نظر آزاد مردان را
به تحصیلش نمی یابد سبک چون کهربا گشتن
نمی دانی چه شکر خوابها در چاشنی داری
به نقش خشک قانع از شکر چون بوریا گشتن
اگر با استخوان از سفره ی قسمت شوی قانع
عزیز اهل دولت می توانی چون هما گشتن
متاب از سختی ایام رو گر بینشی داری
که فرض عین باشد در ره او توتیا گشتن
چه آسوده است صائب از تردد چشم قربانی
درین محفل به حیرت می توان بی مدعا گشتن
***
خطر دارد به محفل از کمند وحدت افتادن
به گرداب بلا از حلقه ی جمعیت افتادن
کنون کز گرم رفتاری چراغی می شود روشن
گرانجانی است چون سنگ مزار از غفلت افتادن
ترا آن روز اهل دل شمارند از سبکباران
که بتوانی به رقص از بانگ طبل رحلت افتادن
ز اخوان راضیم تا دیدم انصاف خریداران
گوارا کرد بر من چاه را از قیمت افتادن
ترقی در تنزل بوده است اقبالمندان را
که ابراهیم ادهم شد تمام از دولت افتادن
درخت خشک از سعی بهاران برنمی گیرد
چه حاصل در کهنسالی به فکر طاعت افتادن؟
شکایت می کنند از تنگدستی کوته اندیشان
که کافر نعمتی بار آورد در نعمت افتادن
برات سرنوشت آسمانی برنمی گردد
چه لازم در طلسم اختیار ساعت افتادن؟
نیندازد زوال از حال خود خورشید تابان را
چه نقصان پاک گوهر را ز اوج عزت افتادن؟
مدار از حسن نیت دست در کار جهان صائب
که طاعت می کند اوقات را، خوش نیت افتادن
***
به جان دشوار ازان باشد گرانی از جهان بردن
که گرد راه می باید به رسم ارمغان بردن
دل روشن نمی باید به بزم زاهدان بردن
ندارد حاصلی آیینه پیش زنگیان بردن
به زخم خاری از گل قانعم ای بوستان پیرا
مروت نیست دامان تهی از گلستان بردن
دل بی غم نمی آید به کار عاشقان، ورنه
به جامی زنگ چندین ساله از دل می توان بردن
مرا از نارساییهای طالع در چنین فصلی
ز بی بال و پری باید بسر در آشیان بردن
ز عریانی است مجنون مرا این غم که نتواند
به دامن سنگ از صحرا برای کودکان بردن
نشد چون شانه از زلفش نصیبم جز سیه روزی
مرا دست تهی می باید از هندوستان بردن
ز بیدردی مگر بندند چشم عندلیبان را
وگرنه سخت بی رحمی است گل از گلستان بردن
توان از سنگ رگ چون مو برآورد از خمیر آسان
ولی سخت است از خوان لئیمان استخوان بردن
تو دور افتاده ای از وادی وحدت، نمی دانی
که فیض کعبه از سنگ نشان هم می توان بردن
چو یار آمد زمین بوسیدم از عالم بدر رفتم
که خجلت بر کریمان مشکل است از میهمان بردن
ز رفتن خرده ی جان را که مانع می تواند شد؟
روانی را میسر نیست از ریگ روان بردن
بجان آورد مجنون مرا زخم زبان صائب
به کام شیر می باید پناه از دشمنان بردن
نمی سوزد زبان را گر چه صائب گفتن آتش
نمی باید به جرأت نام عاشق بر زبان بردن
ازان قانع به غربت از وطن گردیده ام صائب
که گرد راه می باید به رسم ارمغان بردن
***
به تدبیر خرد سر پنجه نتوان با قضا کردن
درین دریا به دست بسته می باید شنا کردن
دل غمگین به زور اشک هیهات است بگشاید
به دندان گهر نتوان گره از رشته وا کردن
ز خودداری به دست و پا ره نزدیک می پیچد
عنان چون موج می باید درین دریا رها کردن
نکردی سجده ای ز اخلاص تا افراختی قامت
به بام کعبه عمرت رفت در کسب هوا کردن
نگردیده است تا پوچ از هوای نفس دل در تن
به آه این دانه را از کاه می باید جدا کردن
ز دیوار زمین گیر قناعت سایه ای خوش کن
که خواب امن نتوان در ته بال هما کردن
چو می دانی گواه از خانه دارد دست و پای تو
کمال کوته اندیشی است دست از پا خطا کردن
ز خواهشهای بیجا گر نه ای شرمنده و نادم
چه داری دست پیش روی خود وقت دعا کردن؟
بود چون سرو دایم نوبهارش بی خزان صائب
تواند هر که با یک جامه چون سرو اکتفا کردن
***
چو نتوان بر کنار افتاد با بحر از شنا کردن
کمر چون موج باید در میان بحر وا کردن
ز یک حرف سبک صد کوه تمکین رنگ می بازد
نسیمی می تواند بحر را بی دست و پا کردن
ندارد مغز هستی مزرع بی حاصل امکان
برای کاه نتوان چهره را چون کهربا کردن
برای عالم باطل ز حق نتوان شدن غافل
به سیم قلب نتوان دامن یوسف رها کردن
ز حق جو آنچه می جویی، که تا فرمان حق نبود
نیاید از سلیمان حاجت موری روا کردن
حباب از ترکتاز موج بیجا شکوه ای دارد
نبایستی ز اول خانه از دریا جدا کردن
گرانی از حباب ما مباد آن بحر گوهر را
که سیر عالمی داریم در هر چشم وا کردن
به عالم صلح باید کرد، اگر نه هر کجا باشی
نمی باید سلاح جنگ را از خود جدا کردن
دلا ترک هوا کن قرب حق گر آرزو داری
که دور افتد حباب از بحر، از کسب هوا کردن
به جامی دستگیری کن [مرا] ای عشق بی پروا
که نتوان زندگی زین بیش در بند حیا کردن
به تدبیر خرد تا می توانی دست و پایی زن
که نتوان بر کنار آمد ز دریا بی شنا کردن
ز لذت های عالم می کند بیگانه عارف را
به خاطر معنی بیگانه [ای] را آشنا کردن
سزای توست ای گل این جراحت های پی در پی
نبایستی به روی خود زبان خار وا کردن
شدم بی ذوق تا آمد خدنگم بر نشان صائب
تغافل بر هدف بایست چون تیر خطا کردن
***
عنان مصلحت در عشق می باید رها کردن
ندارد حاصلی در بحر بی ساحل شنا کردن
ندارد حلقه ای جز نعل وارون محمل لیلی
نباید گوش ای مجنون به آواز درا کردن
کمان کن قامت چون تیر را در قبضه ی طاعت
کز این صیقل توان آیینه ی دل را جلا کردن
به هم پیوسته گردد چون شرر آغاز و انجامت
توانی خرده ی جان را به رغبت گر فدا کردن
کمان شکوه چون حلاج چند از دار زه سازی؟
به حرف حق نمی بایست خود را آشنا کردن
ز شکر خواب گردد تنگ شکر جامه ی خوابت
توانی بستر خود را اگر از بوریا کردن
ز دستت بی طلب دادن به سایل چون نمی آید
نباید روی خود را تلخ از ابرام گدا کردن
مشو غافل ز پاس وقت اگر از دور بینایی
که چون شد فوت، نتوان این عبادت را قضا کردن
نصیحت بشنو ای زاهد، فرود آ از سر منبر
برای روی مردم پشت نتوان بر خدا کردن
به منبر بهر تسخیر خلایق حرف حق گفتن
بود رفتن به بام کعبه در کسب هوا کردن
مرو از ره برون صائب به حرف پوچ شیادان
که بی مغزی است از هر چوب بی مغزی عصا کردن
***
سرشک تلخ را مشک بود صاحب اثر کردن
و گرنه سهل باشد آب شیرین را گهر کردن
پر تیر تو می ریزد به خاک ای شمع بی پروا
ندارد صرفه ای پروانه را بی بال و پر کردن
چنان خود را درین دریای پر شورش سبک کردم
که چون کف می توانم کشتی از موج خطر کردن
ستم بر زیر دستان نیست از مردانگی، ورنه
به آهی می توانم چرخ را زیر و زبر کردن
مرا بر دل غباری نیست از خاک فراموشان
که بی مانع در آنجا می توان خاکی به سر کردن
ز جمعیت بود دشوار دل برداشتن، ورنه
چو تیر آسان بود از خانه ی خاکی سفر کردن
شود همدست با فرهاد چون عشق قوی بازو
تواند دست جرأت بیستون را در کمر کردن
شرر خرج هوا گردید تا شد جلوه گاه صاب
به بال سنگ و آهن تا کجا بتوان سفر کردن؟
***
ز کوی یار آسانی کی توان قطع نظر کردن؟
که بیرون رفتن از دنیاست از کویش سفر کردن
مشو غافل ز حال زیردستان در زبردستی
که سر را پاس می دارد به زیر پا نظر کردن
تپیدنهای دل آماده است این مژدگانی را
چه افتاده است پیش از آمدن ما را خبر کردن؟
تو کآخر می کنی خون در جگر امیدواران را
دهان تلخ ما شیرین نبایست از ثمر کردن
چو از گفتار شیرین تنگ شکر می کند گوشت
به طوطی از مروت نیست امساک شکر کردن
مکن ای پادشاه حسن مژگان را عنانداری
چو تسخیر جهانی می توان از یک نظر کردن
نیالاید به دنیا هر که دامان خود از پاکی
تواند چون سیاوش سالم از آتش گذر کردن
ز پیچ و تاب کن هموار صائب رشته ی خود را
که می باید ترا از دیده ی سوزن گذر کردن
***
چه باشد جان که نتوان صرف راه دلستان کردن؟
ازان جان جهان نتوان کنار از بیم جان کردن
خوشا سودای یکجا گر چه باشد سر به سر نقصان
که سودایی شدم ز اندیشه ی سود و زیان کردن
گرفتم باغبان سنگدل مانع نمی گردد
به شاخ گل مروت نیست طرح آشیان کردن
چه خونها می توانستیم در دل کرد خوبان را
اگر می شد میسر عشق را در دل نهان کردن
ز فکر عاقبت دل را چه فارغبال می سازد
در ایام بهاران چون گل رعنا خزان کردن
شکست از چیدن گل پشت امیدم، چه دانستم
که از چاک قفس بایست سیر گلستان کردن؟
مکن ای بوالهوس از چیدن گل منع عاشق را
که از نظارگی خوش نیست منع باغبان کردن
به رنگ خود برآورد آن پریرو زال دنیا را
ز ماه مصر می آید زلیخا را جوان کردن
بیندیش از خدا ای محتسب انصاف پیدا کن
مروت نیست در فصل بهاران می گران کردن
چه صورتهای معنی آفرین در آستین دارد
به رنگ خامه ی مو صد زبان را یک زبان کردن
عبیر پیرهن بودم، غبارآلود می گشتم
کنون از دور می باید سجود آستان کردن
به خاک و خون کشد صائب دل آزاد مردان را
به غیر از دیده ی عبرت تماشای جهان کردن
***
ز دل مجموعه ای هر روز املا می توان کردن
ازین یک قطره خون صد نامه انشا می توان کردن
اگر روی دلی از کارفرما در میان باشد
به ناخن سنگ را آیینه سیما می توان کردن
نگردد لنگر تمکین حریف ناله ی عاشق
به هویی بیستون را دشت پیما می توان کردن
گریزد لشکر خواب گران از قطره ی آبی
به یک پیمانه از سر عقل را وا می توان کردن
نگیری گر به مرهم رخنه ی غمخانه ی دل را
ازین روزن دو عالم را تماشا می توان کردن
اگر دریوزه ی همت کنی از شوق بی پروا
سفر در آب و آتش بی محابا می توان کردن
خط پاکی ز سیلاب فنا دارد وجود ما
چه از ما می توان بردن، چه با ما می توان کردن؟
اگر بر دل گذاری همچو کشتی بار مردم را
به آسانی سفر بر روی دریا می توان کردن
اگر چه مزد کار خود نمی دانم دو عالم را
به انصافی مرا از خود تسلی می توان کردن
در آن وادی که من طرح شکار افکنده ام صائب
به دام عنکبوتان صید عنقا می توان کردن
***
به حسن خلق دلها را مسخر می توان کردن
به این عنبر دو عالم را معطر می توان کردن
به خون خوردن اگر قانع شوی از نعمت الوان
چه خونها در دل این چرخ اخضر می توان کردن
تو از بیم حساب امروز خود را می کنی فردا
و گرنه هر نفس را صبح محشر می توان کردن
اگر از خامشی مهر سلیمانی به دست آری
پریزادان معنی را مسخر می توان کردن
اگر دست از عنان اختیار خویش برداری
چو ماهی بحر را بالین و بستر می توان کردن
اگر از سیلی دریا نتابی روی چون عنبر
چه محفلها به بوی خوش معنبر می توان کردن
مجال گفتگو از پیچ و تاب فکر اگر باشد
زبان بازی به خنجر همچو جوهر می توان کردن
اگر از تهمت خامی نیندیشد سپند ما
به دود آه، خون در چشم مجمر می توان کردن
کهن دولت به اقبال جوانان برنمی آید
قیاس از حال دارا و سکندر می توان کردن
اگر در دعوی آزادگی ثابت قدم باشی
به زیر بار دل رقص صنوبر می توان کردن
پشیمانی ندارد در سخن از پای افتادن
به مژگان چون قلم این راه را سر می توان کردن
مشو قانع به یک پیمانه از خون حلال ما
لبی شیرین ازین قند مکرر می توان کردن
نسازی چون قلم گر زندگی صرف سخن صائب
چو طوطی صفحه ی آیینه از بر می توان کردن
***
ز درد و داغ دل را نیک محضر می توان کردن
به چاکی سینه را صحرای محشر می توان کردن
ز غفلت روی دست فربهی خوردم، ندانستم
که حصن عافیت پهلوی لاغر می توان کردن
صنوبروار اگر از میوه ی شیرین تهیدستی
به روی تازه دلها را مسخر می توان کردن
نداری رنگ و بویی گر درین گلشن ز بی برگی
به خلق خوش جهانی را معطر می توان کردن
به این گرمی که من در جستجوی او کمر بستم
چراغ کشته ام از نقش پا بر می توان کردن
ترا اندیشه ی فردا رسد امروز در خاطر
اگر امروز را فردای محشر می توان کردن
به افسون در دل سخت توره کردن بود مشکل
و گرنه رخنه در سد سکندر می توان کردن
سخن کش مهر لب گشته است صائب حرف را، ورنه
سخن کش گر به دست افتد سخن سر می توان کردن
***
به روی سخت نتوان گفتگو را دلنشین کردن
به همواری تلاش نام باید چون نگین کردن
نگردد صاحب شان هر که چون زنبور نتواند
به تلخی زیستن صد خانه را پر انگبین کردن
چو طوطی سبز شد بال و پرم از ز هر ناکامی
به اندک تلخیی نتوان سخن را شکرین کردن
دم مرگ است رویش را به کام دل تماشا کن
ندارد در عقب خجلت نگاه واپسین کردن
عیار وحشت او را نمی دانم، همین دانم
که ایام حیات من سرآمد در کمین کردن
اگر افتاده ای را همچو مور از خاک برداری
به کیش من به است از طاعت روی زمین کردن
سزاوار ستایش نیستند این ناقص احسانان
برای نان جو نتوان زبان را گندمین کردن
فریب خضر خوردم شد شکار خار دامانم
درین وادی عنان چون برق بایست آتشین کردن
ندارد استخوان پهلوی من چون صدف چربی
نه آسان است صائب قطره را در سمین کردن
***
شراب لعل از لبهای دلبر می توان خوردن
می بی درد سر زین جام و ساغر می توان خوردن
به حرف تلخ ازان لبهای میگون برنمی گردم
که می هر چند باشد تلخ بهتر می توان خوردن
به غیر از بوسه کز تکرار رغبت را کند افزون
کدامین قند را دیگر مکرر می توان خوردن؟
اگر روی عرقناک تو در مد نظر باشد
چو آب زندگی گرمای محشر می توان خوردن
اگر چه تلخ گفتارست آن شیرین دهن صائب
فریب وعده ی او را چو شکر می توان خوردن
***
فقیران را به چوب منع از درگاه خود راندن
به شمع دولت بیدار باشد دامن افشاندن
مگردان روی گرم از دوستان تا دولتی داری
که از یک شمع روشن می توان صد شمع گیراندن
به خاموشی ز زخم خصم بد گوهر مشو ایمن
که آب تیغ طوفان می کند در وقت خواباندن
دهد هر کس به ریزش دست خود در زندگی عادت
به نقد جان به آسانی تواند دست افشاندن
بپوشان دیده از خود، در حریم وصل محرم شو
که با دریا یکی گردد حباب از چشم پوشاندن
ز دل زنگار غفلت می زداید صحبت پاکان
که در گوهر نگردد سبز، رنگ آب از ماندن
دل بیتاب دارد دور باش خانه زاد از خود
مروت نیست ما را چون سپند از بزم خود راندن
لطیف افتاده است از بس که آن سیمین بدن صائب
خط نارسته را زان صفحه ی رومی توان خواندن
***
جدا شو از دو عالم تا توانی با خدا بودن
که دارد درد سر بسیار، با خلق آشنا بودن
بکش در زندگی مردانه جام نیستی بر سر
که باشد در بلا بودن، به از بیم بلا بودن
دم تیغ قضا از چین ابرو برنمی گردد
ندارد حاصلی دلگیر از حکم قضا بودن
ثمرهای گرامی در بهشت جاودان دارد
درین بستانسرا یک چند بی برگ و نوا بودن
به سیم قلب باشد ماه کنعان را خریداری
به امید غنای جاودان چندی گدا بودن
ز طوفان حوادث لنگر تمکین مده از کف
که دریا می کند دل را به تلخیها رضا بودن
میاور رو به مردم تا نگردانند رو از تو
که باشد بر خلایق پشت کردن مقتدا بودن
چو پل از بردباری بگذران تقصیر خلق از خود
نباید تند چون سیلاب با قد دو تا بودن
تمنا را ز دل، چون سگ ز مسجد، دور می سازی
اگر دانی چه مطلب هاست در بی مدعا بودن
سواد فقر می بخشد حیات جاودان صائب
درین ظلمت نباید غافل از آب بقا بودن
***
میسر نیست با هوش و خرد بی درد سر بودن
گوارا می کند وضع جهان را بیخبر بودن
نباشد بر دلم چون سرو از بی حاصلی باری
که دارد حاصلی چون تازه رویی بی ثمر بودن
قناعت با در دل کن ازین درهای بی حاصل
که باشد زرد روی آفتاب از در بدر بودن
ز فیض جام در دورست ذکر خیر جم دایم
نباید در جهان آفرینش بی اثر بودن
شد از تسلیم بر من تنگنای چرخ گلزاری
که گردد بیضه مهد راحت از بی بال و پر بودن
به جامی دستگیری کن من افتاده را ساقی
که دستم چون سبو گردید خشک از زیر سر بودن
ز سنگ کودکان بر دل غباری نیست مجنون را
که خندان است کبک مست از کوه و کمر بودن
بر آتش می زنم چون شمع بهر چشم تر خود را
که در دل می خلد چون خار بی مژگان تر بودن
به مقدار گرانی غوطه در گل می زند لنگر
که گردد قطره دور از قرب دریا از گهر بودن
جگردارانه سر کن راه صحرای طلب صائب
که کام شیر گردد نقش پا از بیجگر بودن
***
میسر نیست بی ابر تنک خورشید را دیدن
ازان رخسار در ایام خط گل می توان چیدن
گشودم بی تأمل دیده بر دنیا، ندانستم
که دیدنهای رسمی دارد از دنبال وادیدن
جواهر سرمه ی بینش بود ارباب دولت را
ز جرم زیردستان از تحمل چشم پوشیدن
به شکر این که داری چون سلیمان دست بر خاتم
نمی باید گناه مور بر انگشت پیچیدن
چو دندان ریخت، دندان طمع از زندگی بر کن
که بازی را به آخر می رساند مهره برچیدن
ز جمعیت پریشان گردد اوراق حواس من
بود سی پاره را شیرازه از هنگامه پاشیدن
ز غفلت بر حیات خویش می لرزی، ازین غافل
که گردد زندگانی شمع را کوته ز لرزیدن
چرا آلوده ی کذب و خیانت می کنی خود را؟
چو بیش و کم نمی گردد حیات از سال دزدیدن
نمی دانند قدر گفتگوی عشق بیدردان
چه لازم در زمین شور صائب دانه پاشیدن؟
***
به زیر تیغ جانان از بصیرت نیست لرزیدن
نفس در زیر آب زندگی ظلم است دزدیدن
نباشد رحم بر افتادگان سر در هوایان را
به پای سرو چون آب روان تا چند غلطیدن؟
مکن یکبارگی خم را ز می خالی که بر خاطر
گرانی می کند جای فلاطون را تهی دیدن
مهل خالی ز می زنهار ای پیر مغان خم را
که در دل می خلد جای فلاطون را تهی دیدن
سبکسر بر حیات خویش می لرزد، نمی داند
که سازد زود عمر شمع را کوتاه، لرزیدن
جهان ناساز از باریک بینی بر تو شد، ورنه
گل بی خار گردد خارزار از چشم پوشیدن
مشو با بال و پر زنهار از افتادگی غافل
که سر در دامن منزل گذارد ره ز خوابیدن
دعای جوشنی چون ساده لوحی نیست دلها را
به ناخن چهره ی آیینه را نتوان خراشیدن
قبولی نیست دردرگاه حق زهد لباسی را
که دارد کعبه ننگ از جامه ی پوشیده پوشیدن
حلال است آب و نان این جهان بر عاقبت بینی
که منظورش بود چون ماه نو کاهش ز بالیدن
گره نگشاید از دل خنده ی سوفار پیکان را
ز دل زنگ کدورت کی برون آید به خندیدن؟
میاور دست گستاخی برون از آستین صائب
که از یک گل به دیدن می توان صد رنگ گل چیدن
***
ندارد حاصلی چون زاهدان خشک لرزیدن
می خونگرم باید در هوای سرد نوشیدن
قدح خوب است چندانی که باشد کار با مینا
به کشتی در کنار بحر باید باده نوشیدن!
درین گلشن که دارد آب و رنگش نعل در آتش
چو داغ لاله می باید به برگ عیش چسبیدن
مده در مستی از کف رشته ی اشک ندامت را
که گمراهی ندارد در میان راه خوابیدن
مکن ای تازه خط با خاکساران سرکشی چندین
که بر خطهای تر رسم است خاک خشک پاشیدن
نباشد دانه را دارالامانی بهتر از خرمن
ز بیم داس خواهی تا به کی چون خوشه لرزیدن؟
چه می پرسی ز من کیفیت حسن بهاران را؟
که چون نرگس سر آمد، عمر من در چشم مالیدن
مده زحمت به دیدنهای پی در پی عزیزان را
که دیدنهای رسمی نیست جز تکلیف وادیدن
دل روشن ندارد روزیی غیر از پشیمانی
که دارد زندگانی شمع از انگشت خاییدن
مرا از منزل مقصود دور انداخت خود داری
ندانستم که کوته می شود این ره به لغزیدن
به دیدن درد بی پایان من ظاهر نمی گردد
که با میزان میسر نیست کوه قاف سنجیدن
به اوراق خزان شیرازه بستن نیست بینایی
بساط عمر را ناچیده می بایست برچیدن
به نالیدن سرآمد گر چه عمرم، خجلتی دارم
که از من فوت شد در تنگنای بیضه نالیدن
ز چشم شرمگین دلبران ایمن مشو صائب
که شاهین مشق خونخواری کند در چشم پوشیدن
***
مروت نیست جرم بوسه دزدان را نبخشیدن
که بس باشد قصاص این گناه سهل، لرزیدن
مرا ز ان قد موزون نیست جز خمیازه ی خشکی
خنک آبی که بتواند به پای سرو غلطیدن
بهار خنده را در آستین چون غنچه پنهان کن
که می شوید رخ گل را به خون بی پرده خندیدن
ز شبنم چهره ی پوشیدن رویان رنگ می بازد
به هر تر دامنی چون گل مناسب نیست جوشیدن
به از گرد یتیمی دایه گوهر را نمی باشد
خط نو رسته را ظلم است از ان عارض تراشیدن
ندارم محرمی چون کوهکن تا در دل گویم
ز سنگ خاره می باید مرا آدم تراشیدن
ز غفلت در گذر تا دامن منزل به دست آری
که گردد ره دو چندان از میان راه خوابیدن
گران کردن مروت نیست بار ناتوانان را
نمی باید ز بیمار گران احوال پرسیدن
ز غفلت پیرو طول امل را نیست دلگیری
ره خوابیده را سیری نمی باشد ز خوابیدن
مپیچ ای بیجگر زنهار از تیغ شهادت سر
نفس در زیر آب زندگی ظلم است دزدیدن
نگردد خار خار حرص کم از جمع سیم و زر
تهی چشم فزاید دام را از دانه پاشیدن
به دل خوردن درین بستانسرا صائب قناعت کن
که روی مرغ را بر خاک مالد دانه برچیدن
***
مروت نیست گل از بوستان پیش از سحر چیدن
بساط خرمی و عیش را ناچیده برچیدن
ز روی گلرخان قانع ز گل چیدن به دیدن شو
که گردد خار خار حرص بیش از بیشتر چیدن
اگر از دردمندیها شوی باریک، بی زحمت
گل بی خار چون رگ می توان از نیشتر چیدن
زمین گیر وطن قدر سبکباری نمی داند
ز بی برگ و نوایی می توان گل در سفر چیدن
چه خونها می کند در دل خس و خار علایق را
ز گلزار جهان دامان خود چون سرو برچیدن
مکش با گریه ی مستانه در پرداز دل زحمت
که بیکارست خار و خس ز راه سیل برچیدن
مجو صبر از دل دیوانه در هنگامه ی طفلان
که تلخی دیده دست و پا کند گم در ثمر چیدن
ز حیرانی مسخر کرد شبنم گلعذاران را
به دست بسته اینجا می توان گل بیشتر چیدن
ز غفلت پهن کردم در ره سیل فنا صائب
بساطی را که می بایست ناافکنده برچیدن
***
به دامن برگ عیش از داغ پنهان می توان چیدن
گل از گلهای خوشبو در گریبان می توان چیدن
اگر خود را توانی همچو شبنم صاف گرداندن
به چشم پاک گلها زین گلستان می توان چیدن
حجابی نیست غیر از خیرگی گلزار عصمت را
به چشم بسته گل از روی جانان می توان چیدن
نظر گر بر جمال کعبه باشد رهنوردان را
گل بی خار از خار مغیلان می توان چیدن
ز خار بی گل این باغ دشوارست دل کندن
و گرنه از گل بی خار، دامان می توان چیدن
همین اشکی است کز حسرت به گرد چشم می گردد
گلی کز دیدن خورشید تابان می توان چیدن
توانی گر به آب حلم کشتن خشم را در دل
گل از آتش چو ابراهیم آسان می توان چیدن
گلی در راه یاران گر ز بی برگی نیفشانی
به عذر آن خس و خاری به مژگان می توان چیدن
همین برچیدن دامن بود از راه آگاهی
گلی کز دامن صحرای امکان می توان چیدن
گذشت از دل شبی دامن کشان زلف دراز او
هنوز از دود تلخ آه، ریحان می توان چیدن
درین عبرت سرا گر چشم عبرت بین ترا باشد
ز خاک راه گوهرهای غلطان می توان چیدن
اگر از رنگ و بو صائب بپوشی دیده ی ظاهر
در ایام خزان گل از گلستان می توان چیدن
***
مروت نیست می در پرده، ای رعنا رسانیدن
به یاران خون خوراندن، باده را تنها رسانیدن
خرابات جهان خالی شد از خونابه آشامان
می یک بزم می باید مرا تنها رسانیدن
به کاوش نیست حاجت چشمه ی دریا دل ما را
ندارد حاصلی ناخن به داغ ما رسانیدن
شرار از سنگ تا آمد برون پروازش آخر شد
چه بال و پر توان در سینه ی خارا رسانیدن؟
ز دوری گشت سیل نوبهاران خرج راه اینجا
که خواهد قطره ی ما را به آن دریا رسانیدن؟
چه حاصل جز خجالت داد پیش آن قد رعنا؟
بس است ای باغبان سرو سهی بالا رسانیدن
اگر در بال همت نارسایی نیست چون شبنم
توان خود را به خورشید جهان آرا رسانیدن
نیارد مرغ پر زد در هوا از گرمی خویش
به آن ظالم که خواهد نامه ی ما را رسانیدن؟
به اندک فرصتی از هم خیالان پیش می افتد
تواند هر که صائب پیش مصرع را رسانیدن
***
چه عاجز مانده ای، دامان همت بر کمر می زن
برون از پرده ی افلاک چون آه سحر می زن
مکن لنگر چو داغ لاله یک جا از گرانجانی
چو شبنم هر سحرگه خیمه در جای دگر می زن
نباشد لشکر خواب گران را تاب فریادی
به هویی عالم آسوده را بر یکدگر می زن
بیفشان آستین بر حاصل این باغ پر آفت
دگر چون سرو دست بی نیازی بر کمر می زن
مکن از حرص بر خود زندگی را تلخ چون موران
بکش سر در گریبان، غوطه در بحر شکر می زن
سواد عشق در زیر نگین آسان نمی آید
چو داغ لاله چندی کاسه در خون جگر می زن
اگر چون مرغ نو پرواز کوتاه است پروازت
پر و بالی به کنج آشیان بر یکدگر می زن
تو کز اندیشه ی دام و قفس بر خویش می لرزی
به کنج آشیان بنشین، گره بر بال و پر می زن
چه باشد قطره ی آبی که نتوان دست از ان شستن؟
هم از گرد یتیمی خاک در چشم گهر می زن
نثار تازه رویان ساز نقد وقت را صائب
در ایام بهاران از زمین چون دانه سر می زن
***
زهی از شبنم رخساره ات چشم حیا روشن
چراغ ماه را از شمع رویت پیش پا روشن
اگر من از غبار خاطر خود پرده بردارم
نگردد تا قیامت آب این نه آسیا روشن
نمی یابد مسیح از ناتوانی جسم زارم را
خوشا کاهی که ضعف او شود بر کهربا روشن
به داغ منت و درد ندامت بر نمی آیی
مکن از خانه ی همسایه هرگز شمع را روشن
نسیم صبح چون پروانه افتاده است در پایش
چراغی را که سازد پرتو لطف خدا روشن
فلک با تنگ چشمان گوشه ی چشم دگر دارد
که چون فرزند کور آید، شود چشم گدا روشن
ز فیض روح سید نعمت الله است این صائب
اگر نه روی او بودی، نگشتی چشم ما روشن
***
ز روی آتشین شمع اگر شد انجمن روشن
شبستان جهان گردید از ان سیمین بدن روشن
شهید عشق مستغنی ز شمع دیگران باشد
که سازد خاک خود را لاله ی خونین کفن روشن
به خاکش تا به دامان قیامت نور می بارد
چراغ هر که گردید از دم گرم سخن روشن
زر گل تا قیامت می کند رقص سپند آنجا
گلستانی که شد از شعله ی آواز من روشن
به سیلی می کنند اخوان جهان تاریک در چشمش
چراغ روی هر کس شد چو یوسف از وطن روشن
به خون می غلطد از رشک عقیق آتشین او
سهیلی کز فروغش شد جگرگاه یمن روشن
فغان کز خط چراغ زیر دامن شد لب لعلی
که چون فانوس بود از پرتوش چاه ذقن روشن
ز کار هر کسی ظاهر شود خون خوردنش صائب
ز جوی شیر باشد سرگذشت کوهکن روشن
***
(ف، چ)
دلا چون ذره زین وحشت سرا آهنگ بالا کن
سرشک گرمرو را شمع بالین مسیحا کن
هر آن راز نهان کز جام جم روشن نمی گردد
بپوشان چشم [و] در آیینه ی زانو تماشا کن
به گردون برد زور شهپر توفیق شبنم را
تو هم در حلقه ی افتادگانی، چشم بالا کن
سواد شهر از تنگی به داغ لاله می ماند
ازین زندان مشرب روی در دامان صحرا کن
اگر تن از سرت چون پنبه بردارند از مینا
به روی اهل مجلس خنده ی قهقه چو مینا کن
متاع ساده لوحی می خرد سوداگر محشر
بیاض سینه پاک از نقطه ی سهو سویدا کن
چو خون در کوچه باغ رگ سراسر تا به کی گردی؟
به نشتر آشنا شو گلفشانی را تماشا کن
چو گوهر در کف دست صدف تا کی گره باشی؟
ازین ماتم سرای استخوانی رو به دریا کن
بکش مانند صائب پای در دامان گمنامی
گل پژمرده ی پرواز را در کار عنقا کن
***
شب عیدست ساقی باده ی روشن مهیا کن
تماشای مه نو را ز جام زر دو بالا کن
خمارآلود بیتاب است در خمیازه پردازی
لب ما بسته می خواهی، دهان شیشه را وا کن
به شکر این که در زیر نگین داری می لعلی
سفال و سنگ این ویرانه را یاقوت سیما کن
عجب عیشی است ماه نو به روی دوستان دیدن
قدح بردار و ارباب طرب را جمع یک جا کن
ز زهد خشک چون تسبیح در دل صد گره دارم
به جامی قبضه ی خاک مرا دامان صحرا کن
ز احیای زمین مرده به طاعت نمی باشد
دل افسرده ی ما را به جام باده احیا کن
ز معماری نصیب خضر عمر جاودانی شد
به درد باده تا ممکن بود تعمیر دلها کن
ز مستی کن لب جان بخش را تلقین گویایی
جهان چون چشم سوزن تنگ بر چشم مسیحا کن
به روی دل توان تسخیر کردن ملک دلها را
کلاه سرکشی از سر بنه، تیغ از کمر وا کن
کمند آسمانی پاره گردیدن نمی داند
دل دیوانه را زنجیر ازان زلف چلیپا کن
ندارد تاب دست انداز جرأت دامن پاکان
زمین سینه را پاک از خس و خار تمنا کن
ز اقبال کریمان آبرو گوهر شود صائب
لب خواهش به ابر نوبهاران چون صدف وا کن
***
قدم بر چشم من نه قلزم خون را تماشا کن
بیا در سینه ی من بر مجنون را تماشا کن
اگر تاب تماشای دل پر خون نمی آری
ز زیر چشم باری چشم پر خون را تماشا کن
جدایی نیست حسن و عشق را یک مو ز یکدیگر
به جای زلف لیلی بید مجنون را تماشا کن
مگو در چشمه ی خورشید نیلوفر نمی باشد
بر آن رخسار چشم آسمان گون را تماشا کن
اگر میل خیابان بهشت جاودان داری
نظر بگشای آن بالای موزون را تماشا کن
نگه را می کند خوناب حسرت شرم هشیاری
بکش جامی و آن لبهای میگون را تماشا کن
مبر حسرت اگر فوت از تو شد نظاره ی مجنون
به سیر من بیا صد دشت مجنون را تماشا کن
ندیدی گر تنور نوح و طوفان جهانگیرش
ز داغ سینه ی من جوشش خون را تماشا کن
نه هر چشمی تواند خط سبز عشق را خواندن
به چشم داغ سودا بید مجنون را تماشا کن
ندیدی گر هلال منخسف با زهره در یک جا
در آن دنبال ابرو خال موزون را تماشا کن
اگر در آتش سوزنده شاخ گل ندیدستی
میان بزم ما آن جامه گلگون را تماشا کن
مپوشان چشم از ان رخسار در ایام خط صائب
رقمهای لطیف کلک بیچون را تماشا کن
***
چو تیغم پهلوی خود جای ده جوهر تماشا کن
بکش دست نوازش بر سرم دیگر تماشا کن
به تیغ طعنه ی بیجوهری خونم چه می ریزی؟
چو آیینه مرا رویی بده، جوهر تماشا کن
مرا از کسوت بخت سیه عریان کن و بنگر
بیفشان ز اخگر من گرد، خاکستر تماشا کن
مباد آب در چشمت بگردد از فروغ او
بپوشان چشم را آنگاه این گوهر تماشا کن
رگ خامی ندارم، میوه ی شاخ بلندم من
عیار این سخن از چهره ی چون زر تماشا کن
ندارم در جگر آهی، اگر باور نمی داری
بنه از استخوانم عود در مجمر تماشا کن
هلاکم کرد و می سوزد به خاکم شمع کافوری
پس از عمری به من دلسوزی اختر تماشا کن
هزاران بوسه در پرواز گرد آن دهن بنگر
هجوم تشنگان را بر لب کوثر تماشا کن
بخوان در بوستان یک مصرع از اشعار من صائب
میان عندلیبان شورش محشر تماشا کن
***
سفر نزدیک شد، فکر اقامت را ز سر وا کن
مهیای وداع آشیان شو، بال و پر وا کن
ندارد سیل بی زنهار رحمت بر گرانخوابان
ز پای خویش این بند گران را پیشتر وا کن
وداع برگ هستی را به ایام خزان مفکن
چو گل در نوبهار این سست پیمان را ز سر وا کن
ترا آسوده آب و دانه در کنج قفس دارد
ز آب و دانه بگذر، این گره از بال و پر وا کن
به مستی مگذران چون بلبل ایام بهاران را
چو گل گوشی درین بستان به تحقیق خبر وا کن
نه ای از لاله کمتر در ریاض دردمندیها
گریبانی به داغ سینه سوز ای بیجگر وا کن
به سرو و بید دامن باز کردن بی ثمر باشد
اگر وا می کنی دامن، به نخل خوش ثمر وا کن
اگر چون نیشکر سنگین دلان پامال سازندت
تو از هر بند انگشتی سر تنگ شکر وا کن
نمی خواهد بصیرت وحشت از دنیای بی حاصل
نداری گر دل بیدار، چشمی چون شرر وا کن
به راه پر خطر دامان کوشش از میان بگشا
به منزل چون رسی بند قبا بگشا، کمر وا کن
نداری چون صدف گر صبر صائب بر تهیدستی
لب دریوزه پیش مردم والاگهر وا کن
***
خدایا قطره ام را شورش دریا کرامت کن
دل خون گشته و مژگان خونپالا کرامت کن
نمی گردانی از من راه اگر سیل ملامت را
کف خاک مرا پیشانی صحرا کرامت کن
جنون من به داغ ریزه ی انجم نمی سازد
مرا چون مهر یک داغ جهان آرا کرامت کن
دل مینای می را می کند جام نگون خالی
دل پر خون چو دادی، چشم خونپالا کرامت کن
درین وحشت سرا تا کی اسیر آب و گل باشم؟
مرا راهی به سوی عالم بالا کرامت کن
به گرداب بلا انداختی چون کشتی ما را
لبی خشک از شکایت چون لب دریا کرامت کن
مرا هر روز چون خورشید قرصی در کنار افکن
نمی گویم به من رزق مرا یکجا کرامت کن
ز سودای محبت هیچ کس نقصان نمی بیند
دل و دستی مرا یارب درین سودا کرامت کن
نظر بینا چو شد خضرست هر گرد سبکسیری
من گم کرده ره را دیده ی بینا کرامت کن
دل خود می خورد سیلاب چون جایی گره گردد
زبان شکوه ام را قوت انشا کرامت کن
حضور گلشن جنت به زاهد باد ارزانی
مرا یک گل زمین از ساحت دلها کرامت کن
دو شاهد چون دو بال و پر بود شهباز معنی را
زبان آتشین دادی، ید بیضا کرامت کن
بهار طبع صائب فکر جوش تازه ای دارد
نسیم گلستانش را دم عیسی کرامت کن
***
برآورد از نهادت گرد عصیان، گریه ای سر کن
اگر دل را نسازی آب، باری دیده ای تر کن
ز غفلت چند خواهی روز را شب کرد ای غافل؟
شبی را هم ز آه آتشین روز منور کن
نسازی گر دهانی را چو نخل بارور شیرین
خنک از سایه دلها را چو بید سایه گستر کن
سفیدی می کند راه فنا از هر سر مویت
درین وحشت سرا تا پای داری راه را سر کن
به نعل واژگون از راهزن ایمن شود رهرو
چو دل را ساده کردی خانه ی خود را مصور کن
به شیرینی توان بستن لب بیهوده گویان را
ز هر کس بشنوی تلخی، دهانش پر ز شکر کن
هلالی کرد چشم شور، مه را در تمامیها
درین عبرت سرا پهلوی چرب خویش لاغر کن
ترا چون خاک خواهد بود آخر بستر و بالین
در ایام حیات از خاک هم بالین و بستر کن
نصیحت کی اثر در سنگ خارا می کند صائب؟
برای این گرانخوابان برو افسانه ای سر کن
***
(چ، مر، ل)
به یک زخم نمایان سرفرازم از شهیدان کن
چو صبح وصل خندانم ازین لطف نمایان کن
اگر خواهی که خورشید از گریبانت برون آید
سحرخیزی فن خود همچون صبح پاکدامان کن
نگاه شور چشمان می برد شیرینی از شکر
لب پر خنده ی خود را ز چشم غیر پنهان کن
به زلف خود مشو مغرور و عالم را مزن بر هم
حذر از ناله ی زنجیر سوز بیگناهان کن
به عزم سیر با اغیار چون در بوستان گردی
چو بینی سنبلی را یاد این خاطر پریشان کن
گلت پا در رکاب جلوه ی باد خزان دارد
برو ای بلبل بیدرد آه و ناله سامان کن
خیال زنده رود از سینه گرد غم برد صائب
چو غم زور آورد بر خاطرت یاد صفاهان کن
***
(ف، سج، چ)
سر بی مغز را از باده ی گلرنگ خالی کن
دل خود را مصفا از شراب لایزالی کن
چو نقش بوریا بر خاک نه پهلوی لاغر را
می ریحانی تحقیق در جام سفالی کن
چو ماه بدر عمری جلوه ی تن پروری کردی
به گردون ریاضت روزگاری هم هلالی کن
همیشه برق فرصت بر مراد کس نمی خندد
اگر هم گریه ای یابی دلی از گریه خالی کن
زبان بازی به شمع بی ادب بگذار در مجلس
به بزم حال چون آیی شمار نقش قالی کن
مکن تن پروری تا می توان دل را صفا دادن
چو اصحاب یمین تعمیر ایوان شمالی کن
ز نخل زندگی تا هست برگی بر قرار خود
ز آه سرد چون باد خزان بی اعتدالی کن
نداری دسترس چون بر زر و سیم جهان صائب
دل احباب را تسخیر از نیکو خصالی کن
***
برای کام دنیا دامن دل بر میان مشکن
پر و بال هما را در هوای استخوان مشکن
فلک در زیر پای توست چون از خود برون آیی
برای این ره نزدیک دامن بر میان مشکن
به یوسف می توان بخشید جرم کاروانی را
خدا را در میان بین، خاطر خلق جهان مشکن
به بال توست در این خاکدان چون تیر پروازم
به جرم کجروی بال من ای ابرو کمان مشکن
غرور حسن ای مجنون شراکت برنمی تابد
خمار چشم لیلی را به چشم آهوان مشکن
شکست بیگناهان سنگ را در ناله می آرد
دل چون شیشه ی ما را به سنگ امتحان مشکن
حریف کاسه ی ز هر پشیمانی نخواهد شد
به حرف دشمنان زنهار قلب دوستان مشکن
به کار چشم زخم باغ می آید وجود من
به جرم بی بری شاخ مرا ای باغبان مشکن
به گوش جان نگه دار این نصیحت را ز من صائب
اگر خواهی که قدرت نشکند نان خسان مشکن
***
نیابد ره به بزمش گر دل پر اضطراب من
نخواهد ماند در بیرون در بوی کباب من
گرفتم بیم رسوایی است دامنگیر در روزت
چرا در پرده ی شبها نمی آیی به خواب من؟
شکست رنگ من بر شیشه ی دل سنگ می بارد
میا بی باده ی گلگون به سیر ماهتاب من
اگر ویرانی ظاهر نپیچاند عنانت را
توانی گنجها برداشت از ملک خراب من
خوشم با دولت ناخوانده، ورنه گر ضرور افتد
غزالان را به دام جذبه آرد پیچ و تاب من
به سر وقت دل من گر چنین مستانه می آیی
نخواهد ماند ای بیرحم، دودی از کباب من
عتاب آلود می گویی سخن، من کیستم آخر
که سازی تلخ عیش آن دهان را در عتاب من
من اینک همچو اشک از پرده ی بینش برون رفتم
نیایی گر برون از پرده ی شرم از حجاب من
به شوخیهای معنی هر که پی برده است می داند
که دارد جنبشی چون نبض هر سطر از کتاب من
قدم بردار تا گردم نگشته است از نظر غایب
اگر تعمیر خواهی کردن احوال خراب من
دهد از هاله مه سامان طوق بندگی هر شب
ندارد گر چه پروای کسی مالک رقاب من
من از نازک خیالی آن هلال آسمان سیرم
که می سوزد نفس خورشید تابان در رکاب من
به دست داد خواهان از مروت می دهم دامن
و گرنه پاک چون صبح است با عالم حساب من
همان از شرمساری می کشم خط بر زمین صائب
اگر چه گشت عالمگیر افکار صواب من
***
(چ، مر، ل)
به خاموشی بدل شد نغمه های دلفریب من
به چشم سرمه دار آمد نوای عندلیب من
ز بس چین جبین بی نیازی کرده در کارش
صبا را دل گرفت از غنچه ی حسرت نصیب من
به شاخ ارغوان نبض من گر آشنا گردد
شود شاخ گل تبخاله انگشت طبیب من
نباشم چون ز همزانویی آیینه در آتش؟
که می آید برون از سنگ و از آهن رقیب من
چنان در عشق رسوایم که خال چهره ی لاله
به خون رشک می غلطد ز داغ سینه زیب من
ز چندین مصرع رنگین یکی صائب خوشم آید
به هر شاخ گلی سر درنیارد عندلیب من
***
نبندد دشمن آتش زبان طرف از گزند من
به فریاد آورد دریای آتش را سپند من
نهالی بود استغنا، زمین گیر گرانجانی
به اندک فرصتی سروی شد از طبع بلند من
به روی دوزخ خونگرم حرف سرد می گوید
کجا سازد به جنت خاطر مشکل پسند من؟
تغافل بر مسیحا می زدم از درد بی درمان
به درمان کرد محتاجم دل نادردمند من
سخنگو می شود چشمی که من باشم نظربازش
زبان دان می شود مرغی که می افتد به بند من
برون آی از نقاب شرم تا از خود برون آیم
که از افسردگی پا در حنا دارد سپند من
به همت نکهت گل را عنان پیچیده ام صائب
تذرو رنگ نتواند پریدن از کمند من
***
سبک جولانتر از برق است حسن لاله زار من
به یک خمیازه ی گل می شود آخر بهار من
اگر شبها خبر یابی ز درد انتظار من
ز خواب ناز رو ناشسته آیی در کنار من
ندارد حسن و عشق از هم جدایی، سخت می ترسم
که در پیراهن گل خار ریزد خار خار من
نه در دست است گیرایی، نه در آغوش گنجایی
عبث پهلو تهی می سازد آن سرو از کنار من
ز آب چشم شبنم دامن گلها نمازی شد
مگردان روی زنهار از دو چشم اشکبار من
نمی پیچم سر از سنگ ملامت، عاشقم عاشق
محک را سرخ رو دارد زر کامل عیار من
ندارم هیچ پروا گر ببازم هر دو عالم را
پشیمانی بود خصل نخستین قمار من
اگر لنگر نیندازد به خاکم سایه ی قاتل
تپیدن در فلاخن می نهد سنگ مزار من
دوانیده است از بس ریشه خشکی در گلستانم
به جای سرو خیزد گردباد از جویبار من
مرا افسرده دارد سردی این خاکدان، ورنه
ز شوخی بیستون را می کند از جا شرار من
ندارد همچو من دیوانه ای دامان این صحرا
غزالان می جهند از خواب از ذوق شکار من
به آب از اشک شادی می رسانم خانه ی زین را
اگر افتد به دست من عنان شهسوار من
من آن رنگین نوا مرغم درین بستانسرا صائب
که چشم شبنم گل می پرد از انتظار من
***
به یک خمیازه ی گل طی شد ایام بهار من
به یک شبنم نشست از جوش خون لاله زار من
شب امیدواری می شمردم خط مشکین را
ندانستم کز او خواهد سیه شد روزگار من
چنین کز شوق دامان تو خود را جمع می سازد
عجب دارم پریشان گردد از صرصر غبار من
نه آن صیدم که عشق از فکر من غافل تواند شد
نمک در چشم ریزد دام را ذوق شکار من
بگو تا آستین از دیده ی خونبار بردارم
غباری هست اگر بر خاطرت از رهگذار من
نشاندی از فریب وعده صد بارم به خاک و خون
نکردی شرم یک بار از دل امیدوار من
نفس در خانه ی آیینه اینجا راست می کردی
اگر آگاه می گشتی ز درد انتظار من
حصار عافیت شد طوق قمری سرو بستان را
مکن پهلو تهی ای سرو بالا از کنار من
مرا زین خود پرستان نیست صائب چشم همراهی
مگر دستی گذارد بیخودی در زیر بار من
***
نشد کم در حریم وصل یک مو پیچ و تاب از من
نمی آید به روی بستر بیگانه خواب از من
رخ از جام شرب لاله گون افروختن از تو
ز مستی سینه بر آتش نهادن چون کباب از من
مرا کیفیت افتاده است مطلب زاهد از هستی
بهشت و جوی شیر از تو، خرابات و شراب از من
ز خامی هیچ کس را سوز من باور نمی آید
به جای حرف اگر خونابه ریزد چون کباب از من
نشسته است آنقدر گرد کدورت بر سرا پایم
که گر بر هم زنندم گرد خیزد، چون کتاب از من
به ظاهر گر چه خشکم همچو سوزن، دیده ای دارم
که در گوهر شود چون رشته گم موج سراب از من
ز من هر لخت دل زیبنده داغی ی است چون لاله
کدامین پاره ی دل را کند عشق انتخاب از من؟
ندارد ذره ی بیتاب من سامان خود داری
مکرر غوطه در خون شفق زد آفتاب از من
چرا آن گنج گوهر می کشد دامن ز تعمیرم؟
دل جغدی ز آبادی نشد هرگز خراب از من
شود در پرده ی الفاظ رسوا معنی نازک
به عریانی رخ او را مگر پوشد نقاب از من
ز شرم عشق صائب همچو شبنم آب گردیدم
همان از پاکدامانی کند آن گل حجاب از من
***
ز بی عشقی بهار زندگی دامن کشید از من
و گرنه همچو نخل طور آتش می چکید از من
ز بیدردی دلم شد پاره ای از تن، خوشا عهدی
که هر عضوی چو دل از بیقراری می تپید از من
به حرفی عقل شد بیگانه از من، عشق را نازم
که با آن بی نیازی ناز عالم می کشید از من
چرا برداشت آن ابر بهاران سایه از خاکم؟
زبان شکر جای سبزه دایم می دمید از من
شلاین تر ز خون ناحقم در هر چه آویزم
به زور دست نتوان دامن الفت کشید از من
نظر بازان نمی باشند بی هنگامه چون مجنون
غزالان رام من گشتند اگر لیلی رمید از من
ز بی برگی به کار چشم زخم باغ می آیم
مباش ای بوستان پیرا به کلی ناامید از من
نگیرم رونمای گوهر دل هر دو عالم را
به سیم قلب نتوان ماه کنعان را خرید از من
نوای بیخودان داروی بیهوشی بود دل را
دگر خود را ندید آن کس که فریادی شنید از من
تو بودی کام دل ای نخل خوش پیوند، جانم را
نپیوندد به کام دل، ترا هر کس برید از من
به خرج برق آفت رفت یکسر دانه های من
نگردید آسیایی در شکستن رو سفید از من
ز بس از غیرت من کشتگان را خون به جوش آمد
چراغان شد ز خون تازه خاک هر شهید از من
ز انصاف فلک دلسرد غواصی شدم صائب
ز بس گوهر برون آوردم و ارزان خرید از من
***
نشان از بی وجودی نیست در روی زمین از من
ز گمنامی چه خونها در جگر دارد نگین از من
ز اشک آتشین خط شعاعی گشته مژگانم
ز خجلت شمع دزدد گریه را در آستین از من
زنم نقش امیدی هر زمان بر آب، ازین غافل
که می دارد دریغ آن تند خو چین جبین از من
به خونم چون کباب امروز فتوی می دهد طفلی
که رویش چون نگاه گرم گردید آتشین از من
منم آن رشته ی هموار نظم آفرینش را
که می گردد یکی صد، رتبه ی در ثمین از من
ندارم گر چه در خرمن پر کاهی، به این شادم
که رزق خوشه چین باشد زبان گندمین از من
گر از تردستی من تر نشد کشت امید کس
مرا این بس که ماند نام خشکی چون نگین از من
چو می باید به تلخی ماند بر جا عاقبت صائب
چه حاصل زین که چندین خانه شد پر انگبین از من؟
***
به هم پیوسته از بس در حریم سینه داغ من
تماشایی ندارد رنگ از گلگشت باغ من
چنان از آفتاب عشق می جوشد دماغ من
که پهلو می زند با چشمه ی خورشید داغ من
مرا برده است وحشت از جهان آب و گل بیرون
عرق ریزد فلک بیهوده ز انجمن در سراغ من
ز منت بر دل روشن بود مردن گواراتر
شود دست حمایت باد صرصر بر چراغ من
مرا زنگار از دل چون زداید باده ی لعلی؟
که می چون لاله خون مرده گردد در ایاغ من
ز فکر عافیت آسوده ام با درد و داغ او
ز جوش گل ندارد سبزه ی بیگانه باغ من
اگر چه خاک من گلرنگ شد از باده پیمایی
همان خمیازه چون گل می زند موج از ایاغ من
مشو از شبنم خونگرم من ای شاخ گل غافل
که می سوزد نفس خورشید تابان در سراغ من
ندارد دودمان عشق چون من مجلس افروزی
سیه مستی کند پروانه از دود چراغ من
به شیرین کاری صنعت ز شیرین برده ام دل را
چرا میراب جوی شیر نبود سنگداغ من؟
از ان دارد چو داغ لاله، داغ من رگ خامی
که بیش از داغ، شور عشق می سوزد دماغ من
ز تأثیر دعای جوشن می نشکند صائب
به سنگ خاره چون یاقوت اگر غلطد ایاغ من
***
نبالد بر خود از شهرت دل نازک خیال من
ز انگشت اشارت بیش می کاهد هلال من
ز برق تشنگی از خرمن من دود اگر خیزد
به آب زندگی لب تر نمی سازد سفال من
نبیند با هزاران چشم پیش پای خود گردون
اگر از دل قدم بیرون نهد گرد ملال من
تمنای وصالش چون به گرد خاطرم گردد؟
پریرویی که از تمکین نیاید در خیال من
به امید چه روز حشر از لب مهر بردارم؟
که کوته می کند طول زمان را عرض حال من
ز حیرت سروها را می رود از یاد بالیدن
به هر گلشن که گردد جلوه گر نازک نهال من
از ان از فربهی چون ماه می سازم تهی پهلو
که بیش از بدر ناخن می زند بر دل هلال من
***
گهی در بحر سرگردان و گاهی در سرابم من
ز خشک و تر چو موج از خوش عنانی در عذابم من
نمی سوزد دلی بر من مگر اشک کبابم من؟
به خونم عالمی تشنه است پنداری شرابم من
خرابات وجود من عمارت برنمی دارد
عبث در فکر تعمیر دل پر انقلابم من
به جز کسب هوا از من دگر کاری نمی آید
درین دریای پر آشوب پنداری حبابم من
اگر چه حرف بیجا بر زبان هرگز نمی آرم
خجل از خویش دایم چون سؤال بی جوابم من
به خاک افتم ز تخت سلطنت چون در خمار افتم
چو آید گردن مینا به کف مالک رقابم من
اگر چه می کند تعمیر دلها گفتگوی من
مهیای شکستن همچو فرد انتخابم من
هوای گردش چشمی ربوده است اختیارم را
از ان گه مست و گه مخمور و گاهی مست خوابم من
به چشم کم مبین صائب مرا چون قطره ی شبنم
که میراب گل و آیینه دار آفتابم من
***
(چ، مر، ل)
ندارد جوهر افشای غم، تیغ زبان من
نمک بر چشم سوزن می زند زخم نهان من
دل صیاد می لرزد به دام از دانه ی اشکم
خطر دارد قفس از ناله ی آتش زبان من
ز عشق بی زوالی در خود آن گرمی گمان دارم
که مغز صد هما را سرمه سازد استخوان من
به چشم انتظارم گل فتاد از اشک یعقوبی
نمی آید ز مصر نیک بختی کاروان من
دو صد ابر بهاری در رکابش خوشه چین باشد
به صحرا چون خرامد گریه ی آتش عنان من
ز زور طبع معنی آفرین صائب طمع دارم
که از طاق بلند عرش آویزد کمان من
***
نه امروزست گرم از داغ سودای تو نان من
نمک پرورده ی عشق است مغز استخوان من
زمین تنگ میدان نیست جای گرم جولانان
و گرنه توسن گردون بود در زیر ران من
به کوری خرج شد اشکی که پروردم به خون دل
گلویی تر نشد چون شمع از آب روان من
برآمد بس که بی حاصل نهال من، عجب دارم
که سر بالا کند چون بید مجنون باغبان من
ز خواهشهای الوان در ره سیل خطر بودم
دل بی مدعا زین سیل شد دارالامان من
تواضع با فرودستان بود خوش از زبردستان
و گرنه دور باش از زور خود دارد کمان من
گرفتم گوشه بر امید گمنامی، ندانستم
که کوه قاف چون عنقا شود سنگ نشان من
گرانجانی نباشد پیشه من با خریداران
به سیم قلب یوسف می خرند از کاروان من
ز هزل و هجو دادم تو به صائب شوخ طبعان را
دهان عالمی شد چون صدف پاک از دهان من
***
(چ، مر، ل)
ز بس دامن کشد در خون مردم نازنین من
ز دامنگیری او جوی خون شد آستین من
به این طالع چرا از دوستان من راستی جویم؟
که افتاده است چپ با دست من نقش نگین من
اگر چه ظاهرم تلخ است، شیرین است گفتارم
نهان در پرده ی زنبور باشد انگبین من
ز بس بر خرمنم برق بلا ده تیغه می بارد
به خاکستر نشیند تا به گردن خوشه چین من
شفق هر صبحدم صد کاسه خون در ساغرم ریزد
فلک از کهکشان هر شب کمر بندد به کین من
مده رو پیش چشم من نقاب بی مروت را
مباد آید برون از پرده آه آتشین من
دماغ ناله ی مجنون صحرایی کجا دارد؟
جرس را مهر بر لب می نهد محمل نشین من
امیدی هست آب رفته اش دیگر به جو آید
یکی سازد به مژگان دست را گر آستین من
تو ای صائب دل خرم اگر داری خوشت باشد
گره فرسود شد در گرد غم چین جبین من
***
ز آه من ندارد هیچ پروا کج کلاه من
ز شوخی می کند چون زلف خود بازی به آه من
به استغنا دل از عاشق ستاند کم نگاه من
به شمشیر تغافل ملک گیرد پادشاه من
خدا زین برق عالمسوز جانان را نگه دارد!
که مژگان می شود انگشت زنهار از نگاه من
نمی داند خس و خاشاک بال شعله می گردد
رقیب از ساده لوحی خار می ریزد به راه من
غرور یار از اظهار عجز من یکی صد شد
به کار مدعی آمد درین دعوی گواه من
پریشان کرد خط یار اوراق حواسم را
که را گویم که از گردی پریشان شد سپاه من؟
محبت جمع با تن پروری صائب نمی گردد
و گرنه می شود هر سایه ی خاری پناه من
***
اگر اشک پشیمانی نگردد عذرخواه من
بپوشد چشمه ی خورشید را گرد گناه من
ز تسخیر نگاه سرکش او عاجزم، ورنه
عنان برق را در دست می پیچد گیاه من
به این شوقی که من در کعبه ی مقصود رو دارم
دلی از سنگ می باید که گردد سنگ راه من
نمی دانم که در خاطر گذر دارد، همین دانم
که بوی سنبل فردوس می آید ز آه من
من لرزنده جان را نشأه ی می زنده دل دارد
من آن شمعم که دست تاک می گردد پناه من
فغان بی اثر در سینه ی عاشق نمی باشد
چو مژگان تو باشد تیر یک ترکش سپاه من
اگر فردا به این سامان عصیان رو به حشر آرم
ترازو را به فریاد آورد بار گناه من
چو مژگان می دهم در چشم خود جا خصم عاجز را
بلند اقبال آن خاری که می روید ز راه من
به هر کس دل گواهی می دهد، دل می دهم صائب
شهادت را به زر نتوان خریدن از گواه من
***
به خون غلطد چمن از ناله ی درد آشنای من
قفس پر گل شود از بلبل رنگین نوای من
گران خیزند همراهان بی پروای من، ورنه
ره خوابیده را بیدار می سازد درای من
نیم بی مایه تا بر سود باشد از سفر چشمم
مرا این بس که خاری نشکند در زیر پای من
به استغنا توان خو در جگر کردن بخیلان را
فلک را داغ دارد خاطر بی مدعای من
ندارد عالم تجرید چون من خانه پردازی
نمی گردد غبارآلود سیلاب از سرای من
مرا می زیبد از اهل قناعت لاف بی برگی
که از پهلوی خشک خویش باشد بوریای من
ز برق تیشه ی من کوه آهن آب می گردد
چه باشد بیستون در پنجه ی زور آزمای من؟
چنان کز جنبش افزاید گرانی مهد طفلان را
به لنگر شد ز طوفان کشتی بی ناخدای من
چنان صائب فشاندم آستین بر خواهش دنیا
که همت از در دلها نمی خواهد گدای من
***
دل نشکسته نتوان برد از ارض و سما بیرون
نمی آید مسلم دانه ای زین آسیا بیرون
نیفتی تا ز پا، دست طمع در آستین بشکن
عصا را می کنند این قوم از دست گدا بیرون
اگر آزاده ای بار لباس از دوش خود بفکن
که چون سرو از تن آزادگان آید قبا بیرون
کدامین سنگدل کرده است این نفرین، نمی دانم
که آرد شمع ما سر از گریبان صبا بیرون
نیارد، گر کند سر پنجه از فولاد و از آهن
ز دست این خسیسان سوزنی آهن ربا بیرون
نه ای تصویر دیبا، چند در بند قبا باشی؟
برای امتحان یک ره بیا زین تنگنا بیرون
مشو فارغ ز گردیدن که روزی در قدم باشد
همین آواز می آید ز سنگ آسیا بیرون
ز چشم غنچه تا خار سر دیوار خون گرید
کدامین مرغ رفت از باغ بی برگ و نوا بیرون
عجب نبود که چشم سوزن عیسی غبار آرد
اگر خواهد که خاری آورد از پای ما بیرون
پر کاهی توانایی ندارد پیکر زارم
مگر آرد مرا از خانه جذب کهربا بیرون
ز چرخ پست فطرت مردمی جستن به آن ماند
که خواهی آوری از بیضه ی کرکس هما بیرون
اگر افتد به چشم جام، چشم سرمه دار او
می آید از گلوی شیشه دیگر بی صدا بیرون
به دست طفل محجوبی سپردم غنچه ی دل را
که دست از آستین هرگز نیارد از حیا بیرون
چه بال و پر گشاید دانه تا زیر زمین باشد؟
سبک چون روح، صائب زین تن خاکی بیا بیرون
ز ناقص طینتان صائب عبث چشم وفا دارم
زمین شوره چون می آورد مردم گیا بیرون؟
***
به جز خالش که خط عنبرین فام آورد بیرون
کدامین دانه را دیدی ز خود دام آورد بیرون؟
ز خط عنبرین یار روشن شد چراغ من
ز ظلمت اختر پروانه را شام آورد بیرون
ز شکرخنده زهر چشم خوبان کم نمی گردد
که نتواند شکر تلخی ز بادام آورد بیرون
به همواری توان سنگین دلان را مهربان کردن
که موم از چرب نرمی از نگین نام آورد بیرون
گرانسنگ است تمکین تو، ورنه جذب شوق من
ز کوه قاف عنقا را به ابرام آورد بیرون
غریقی را برون می آرد از دریای بی پایان
مرا هر کس که از فکر سرانجام آورد بیرون
مکن زین بیش بی پروایی ای صیاد سنگین دل
که از بیتابیم وقت است پر دام آورد بیرون
ز دولت تشنه ی خون رعیت می شود ظالم
زبان تیغ را سیرابی از کام آورد بیرون
ز مضمونش نشد آگاه عقل خرده بین صائب
مگر پیر مغان سر از خط جام آورد بیرون
***
ز بزم وصل ذوق انتظارم می کشد بیرون
ز پای گل به صحرا خارخارم می کشد بیرون
ز عشق آهنین دل در کدامین پرده بگریزم؟
که گر در سنگ باشم چون شرارم می کشد بیرون
ز فکر حسن عالمگیر او پیوسته در وصلم
که دیگر زین محیط بیکنارم می کشد بیرون؟
نپیمایم چرا با چشم راه قدردانی را؟
که با مژگان ز پای سعی، خارم می کشد بیرون
مرا در پرده ی شرم و حیا ساقی چنان دارد
که گر در باده افتم، هوشیارم می کشد بیرون
هزاران ساله راه از خودپرستی دور گردیدم
همان از خود کمند زلف یارم می کشد بیرون
چه افتاده است از بزم وصال خود شود مانع؟
سبکدستی که خشک از جویبارم می کشد بیرون
مرا هر کس که بیرون می کشد از گوشه ی خلوت
ستمکاری است کز آغوش یارم می کشد بیرون
نخواهد دانه ی من ماند در زیر زمین صائب
ز مغز خاک آخر نوبهارم می کشد بیرون
***
منه زنهار ای غافل ز حد خود قدم بیرون
که ریزد خون خود صیدی که آید از حرم بیرون
چه کشتیها که از آب گهر می گشت طوفانی
عقیق آبدار او اگر می داد نم بیرون
تو چون در جلوه آیی از که می آید عنانداری؟
که دنبال تو از بتخانه می آید صنم بیرون
مجو از بی زبانان محبت ناله پردازی
که اینجا بی صریر از خامه می آید رقم بیرون
زمین چون آسمان در دیده ها می بود زنگاری
اگر می داد چون آیینه دلها زنگ غم بیرون
ندارد دانه ای جز خوردن دل دام صحبت ها
منه تا ممکن است از گوشه ی عزلت قدم بیرون
مشو غافل ز آه عجز با هر کس طرف باشی
که باشد فتح ازان جانب که آید این علم بیرون
دل صد چاک را از آه چون مانع توانم شد؟
که می آید به قدر شق سیاهی از قلم بیرون
میسر نیست تاب از زلف بردن لاله رویان را
کجا از موی آتش دیده آید پیچ و خم بیرون؟
کدامین بیخبر زد بر دل مجروح من خود را؟
که می آید نفس از سینه چون تیغ دودم بیرون
سبکدستی که شوید گرد غم از دل نمی یابم
مگر تاک آورد از آستین دست کرم بیرون
نگردد راست هر پشتی که از منت دو تا گردد
نبرد از ماه نو صائب نشاط عید خم بیرون
***
ز ابر آن روز آید روشنی بخش جهان بیرون
که آید از نقاب شرم روی دلستان بیرون
ز جیب غنچه بیرون آورد گل دست گستاخی
چو از گلشن رود آن شاخ گل دامن کشان بیرون
اگر از دورباش بوستان پیرا نیندیشد
سر از یک طوق با قمری کند سرو روان بیرون
سخن کش خامه ی حرف آفرین را می کند گویا
به پای خود نیاید هیچ مغز از استخوان بیرون
ره باریک سوزن رشته ها را بی گره سازد
سخن سنجیده می آید ازان تنگ دهان بیرون
مجو با قامت خم لنگر از عمر سبک جولان
که استادن ندارد تیر چون رفت از کمان بیرون
مرا بگذار خامش گر ز حرف راست می رنجی
که شمع راست را می آید آتش از دهان بیرون
ز روی شرمگینان بلبل حیران چه گل چیند؟
که با دست تهی گلچین رود زین گلستان بیرون
سبکروحان نمی سازند صائب با گرانباران
که می آید نسیم پیرهن از کاروان بیرون
***
چو آید از چمن آن یوسف گل پیرهن بیرون
گل از دنبالش آید چون زلیخا از چمن بیرون
به دشواری نفس جایی که آید زان دهن بیرون
چسان زان تنگنا آید به آسانی سخن بیرون؟
نگردد کوه تمکین سنگ راه جذبه ی عاشق
که آرد نقش شیرین را ز خارا کوهکن بیرون
کمند جذبه ی عشق زلیخا را بس این خجلت
که یوسف را ز چاه آرند با دلو و رسن بیرون
من آن بخت از کجا دارم که روید سبزه از خاکم؟
زبان شکوه است این کآمده است از خاک من بیرون
به زندان مکافات قفس می افکنی خود را
میار از خلوت آیینه، ای طوطی سخن بیرون
زلیخا همتی در عرصه ی عالم نمی یابد
به امید که آید یوسف از چاه وطن بیرون؟
چنان زلف حواس عالم از آهم پریشان شد
که بی رهبر نیاید هیچ کس از خویشتن بیرون
چه راز عشق را در سینه پنهان می کنی صائب؟
که همچون بوی گل می آید از صد پیرهن بیرون
***
(چ، مر، ل)
شنیدم دختر رز را ز محفل کرده ای بیرون
به جان خود بگو جانا که از دل کرده ای بیرون؟
اگر در پرده ی فانوس، اگر در غنچه می بینم
تو از شوخی سری از جیب محمل کرده ای بیرون
همیشه مردم چشم من از خون جگر پوشد
لباسی را که پنداری ز بسمل کرده ای بیرون
دم عیسی به استقبال روحت جان فشان آید
گر از خود جامه ی آلوده ی گل کرده ای بیرون
نرفتی نعره واری راه و خرسندی چنان صائب
که پنداری سر از انجام منزل کرده ای بیرون
***
نیم غمگین که مرگ آرد مرا از زندگی بیرون
ازین داغم که می آرد ز شغل بندگی بیرون
چنین کز قطع راه زندگانی مانده گردیدم
مگر خواب اجل آرد مرا از ماندگی بیرون
تهیدستی است بر اهل کرم از کوه سنگین تر
نیارد از گرانی ابر را بارندگی بیرون
کند همصحبت بد در نظرها خوار نیکان را
پر طاوس را پا آرد از زیبندگی بیرون
تواضع می فزاید رتبه ی ارباب دولت را
ز غلطانی نیاید گوهر از ارزندگی بیرون
ز پیری می کشد از ظلم دست خویش هم ظالم
خمیدن تیغ را آرد گر از برندگی بیرون
برآورد آن که از دوزخ من آلوده دامان را
مرا ای کاش می آورد از شرمندگی بیرون
رگ گردن فزود از طوق قمری سرو را صائب
ز رعنایی نیارد سرکشان را بندگی بیرون
***
اگر پوشیده گردد دیگران را تن ز پیراهن
تن سیمین جانان می شود روشن ز پیراهن
ترحم می کند بر دیده ی نظارگی، ورنه
گرانی می کشد آن سرو سیمین تن ز پیراهن
قیامت می کند در بیقراری جذبه ی عاشق
وگرنه چون جدا شد بوی پیراهن ز پیراهن؟
به استعداد، نور از عالم بالا شود نازل
نیابد روشنایی دیده ی سوزن ز پیراهن
ز نومیدی گشایش جو، که چشم پیر کنعانی
ز پیراهن غبار آورد و شد روشن ز پیراهن
نبرد از دل می گلرنگ زنگ لاله را صائب
که نتوان داغ مادرزاد را شستن ز پیراهن
***
عالمی نیست که عزلت نبود بهتر ازان
نیست کنجی که قناعت نبود بهتر ازان
طرف صحبت اگر خضر و مسیحا باشد
صحبتی نیست که خلوت نبود بهتر ازان
مادر شکر به حسن طلب است آبستن
نیست شکری که شکایت نبود بهتر ازان
شرم از هر سر مو تیغ زبانی دارد
نیست عذری که خجالت نبود بهتر ازان
نیست در سلسله ی چشمه ی حیوان موجی
که دم تیغ شهادت نبود بهتر ازان
نیست در خاک وطن خاطر جمعی صائب
که پریشانی غربت نبود بهتر ازان
***
آب شد بس که در آتشکده ی دل پیکان
دل مجنون مرا گشت سلاسل پیکان
صحبت راست روان بال و پر توفیق است
که ز آمیزش تیرست سبکدل پیکان
نرسد بال و پر سعی به بیتابی دل
می رسد پیشتر از تیر به منزل پیکان
نیست آرام به یک جای دل آزاران را
که بود در تن زخمی متزلزل پیکان
طمع روی دل از سخت کمانی دارم
که به عشاق دهد در عوض دل پیکان
در دل از سختی ایام گرههاست مرا
که از آنهاست کمین عقده ی مشکل پیکان
از زمین چون هدف آغوش گشا می خیزند
اهل دل را اگر آید ز مقابل پیکان
نگذرد چون سخن سخت ز من راست چو تیر؟
که مرا گشت ز سختی گره دل پیکان
جوهر از بیضه ی فولاد برون می آرد
ساده لوحی که مرا می کشد از دل پیکان
آسمان سیر شد از عشق، دل ما صائب
پر برآرد ز سبکدستی قاتل پیکان
***
ای لب لعل تو مهر لب شیرین سخنان
گوی چوگان خم زلف تو سیمین ذقنان
شمع فانوس خیالند ز بی آرامی
همه شب ز آتش سودای تو گل پیرهنان
هر کجا هست بتی، سنگ فلاخن سازند
گر ببینند گل روی ترا برهمنان
روی خندان تو تا انجمن آرا گردید
خنده شد گوشه نشین در لب شیرین دهنان
دست و تیغ تو مریزاد، که از پرتو او
شد چراغان جگر خاک ز خونین کفنان
تا قیامت نتوانست گرفتن خود را
هر که لغزید ز نظاره ی سیمین بدنان
شانه را دست شد از بی ادبی خشک اینجا
منه انگشت به گفتار پریشان سخنان
در همه روی زمین می شود انگشت نما
هر که چون می به تمامی شود از خودشکنان
غوطه در زهر چو طوطی خورد از دیده ی شور
هر که صائب شود از جمله ی شیرین سخنان
***
نیست بی مغز حقیقت سخن خودشکنان
گوش را تنگ شکرساز ازین خوش سخنان
پیش جمعی که ز سررشته ی عشق آگاهند
سنبل باغ بهشتند پریشان سخنان
به وصال گل بی خار مبدل نکنم
خارخاری که مرا هست ز گل پیرهنان
قسمت رشته ز گوهر نبود جز کاهش
دست کوتاه کنید از کمر سیم تنان
نرود تلخی بادام به شکر بیرون
نشود شاد دل از صحبت شیرین دهنان
نقش از آیینه ی عریان چه برد جز افسوس؟
مرو از راه به نظاره ی سیمین بدنان
با قد خم شده مغلوب هوا چند شوی؟
خاتم خویش برآر از کف این اهرمنان
لاله زاری است که خون در دل فردوس کند
جگر خاک به عهد تو ز خونین کفنان
دست در دامن پر خار علایق مزنید
تا برآیید ازین خرقه ی تن دست زنان
تلخ و شوری که ز ایام رسد شیرین کن
تا چو صائب شوی از جمله ی شیرین سخنان
***
چشم خورشید به رخسار تو باشد روشن
نیست یک سرو به غیر از تو درین سبز چمن
یوسف از غیرت آن نرگس نیلوفر رنگ
رفت تا مصر که در نیل زند پیراهن
بگذار از پرده ی ناموس که سرگرمی عشق
نه چراغی است که پوشیده شود از دامن
همچنان می پرد از بیخبری چشم حباب
گر چه با بحر بود در ته یک پیرهن
هاله ی ماه ز شوق تو گشاده است آغوش
چند چون شمع توان بود گرفتار لگن؟
تن به زندان غریبی ندهد کس، چه کند؟
نیست بی چاه حسد دامن صحرای وطن
مرگ در مذهب ما رخصت بال افشانی است
صبح امید دمد اهل صفا را ز کفن
صائب این آن غزل مرشد روم است که گفت
بشکن شاخ نبات و دل ما را مشکن
***
می دهم گر چه به ظاهر چو قلم داد سخن
سر مویی خبرم نیست ز ایجاد سخن
بی سخن مسندش از دست سلیمان باشد
سایه گر بر سر مور افکند امداد سخن
قدم اول این ره چو قلم ترک سرست
ای که داری هوس وصل پریزاد سخن
قاف تا قاف سراپرده ی سلطانی اوست
چون سلیمان به جهان حکم کند باد سخن
می شود چون قلم از رشته ی جان زنارش
هر که شد واله حسن صنم آباد سخن
شکرستان کند از صورت شیرین دهنان
بیستونی که فتد در کف فرهاد سخن
گر لب خود نگشایم همه دانند که هست
مهر خاموشی من چتر پریزاد سخن
به سخن هر که شود زنده نمیرد هرگز
دم عیسی است هوای نفس آباد سخن
همه بر آینه دارند نظر چون طوطی
تا که را سینه ی روشن کند ارشاد سخن
تا ز کوتاهی پرواز خجالت نکشد
لفظ پرداخته کن بال پریزاد سخن
سخن آن است که از مغز تأمل خیزد
نتوان کرد به هر طوطیی اسناد سخن
چاک کن همچو قلم سینه ی خود را صائب
که دل چاک بود مشرق ایجاد سخن
***
(ف)
چند دندان تأمل به جگر افشردن؟
چون صدف اشک فرو خوردن و گوهر کردن
چون قلم تا سر خود را ننهی بر کف دست
نتوان وادی خونخوار سخن سر کردن
تا قدم دایره سان بر سر خود نگذاری
معنی از عالم بالا نتوان آوردن
تا چو چوگان نشود قامتت از فکر سخن
از حریفان نتوان گوی فصاحت بردن
آن ازین کوچه برد سر به سلامت بیرون
که سر سخت ز هر سنگ تواند خوردن
هر که سر در سر معنی نکند همچو قلم
به که ناموس تخلص نکشد بر گردن
سخنی کز سر اندیشه نباشد پوچ است
شعر پر مغز نگردد ز دهن پر کردن
سخن آن است که چون پرده ز رخسار کشد
رنگ از چهره ی یاقوت تواند بردن
ارج اهل سخن این بس، که به افلاک رسید
شعله ی شهرت این طایفه بعد از مردن
در گذر صائب ازین مرحله ی آتش خیز
بیش ازین پای در آتش نتوان افشردن
***
دیده زان حسن به سامان چه تواند بردن؟
مور از خوان سلیمان چه تواند بردن؟
محو روی تو نگردد دل حیران، چه کند؟
شبنم از مهر درخشان چه تواند بردن؟
لطف گلهای چمن قسمت بینایان است
بی بصیرت ز گلستان چه تواند بردن
عالم خشک چه دارد که ستانند ازو؟
نقش از آیینه ی عریان چه تواند بردن؟
فیض دریای ازل در خور استعدادست
ابر تصویر ز عمان چه تواند بردن؟
بند توست آنچه تصرف کنی از عالم خاک
دزد پیداست ز زندان چه تواند بردن
ما چه داریم که اندیشه ز تاراج کنیم؟
سیل از خانه ی ویران چه تواند بردن؟
بوسه بیجا کمری بسته به تاراج لبش
حرص مور از شکرستان چه تواند بردن؟
از تماشای تو خورشید دل پر خون برد
لاله از کوه بدخشان چه تواند بردن؟
دل صائب چه تمتع برد از عالم پوچ؟
برق با خود ز نیستان چه تواند بردن؟
***
در دل سخت تو نتوان به سخن جا کردن
نتوان غنچه ی پیکان به نفس وا کردن
پرده ی چهره ی مقصود سیه کاری توست
سعی کن سعی در آیینه مصفا کردن
غوطه در خار دهد دیده ی کوته بین را
گل بی خار ازین باغ تمنا کردن
روی چون سرو سوی عالم بالا آور
تا میسر شودت مصرعی انشا کردن
هر که از حرف جهان روزه ی مریم گیرد
می تواند به نفس کار مسیحا کردن
سر مکش از خط تسلیم درین بحر که موج
بوسه زد بر لب ساحل ز کمر وا کردن
هر که دولت پی دنیا طلبد چون طفلی است
که بلندی طلبد بهر تماشا کردن
برق ازان شوختر افتاده که پنهان گردد
اختیاری نبود عشق هویدا کردن
عجز گستاخ کند خصم زبون را صائب
نتوان با فلک سفله مدارا کردن
***
نیست مقدور علاج غم دنیا کردن
گره از جبهه به ناخن نتوان وا کردن
از ولی نعمت عقبی نتوان رو گرداند
از بصیرت نبود پشت به دنیا کردن
می شود بسته در فیض ز واکردن لب
درد خود عرض نباید به مسیحا کردن
آنقدر از دل صد پاره نمانده است بجا
که به احباب توان رقعه ای انشا کردن
پیش دریای گهرخیز به هر قطره گدا
لب به دریوزه نباید چو صدف وا کردن
عنقریب است که هم پله ی قارون شده است
خواجه از تکیه به جمعیت دنیا کردن
خامه بیهوده دهد نبض به دستی هر دم
نشود درد سخن به، به مداوا کردن
نیست ممکن به فسون بدگهران نیک شوند
که گره از دم عقرب نتوان وا کردن
زن چه باشد که ازو مرد به فریاد آید؟
شاهد عجز بود شکوه ز دنیا کردن
نور خورشید دهد دیده ی دل را صائب
گریه چون شمع نهان در دل شبها کردن
***
(ف، سج، چ)
باده با حوصله ی ما چه تواند کردن؟
تندی سیل به دریا چه تواند کردن؟
حمله ی شعله کجا و سپر موم کجا
توبه با ساغر و مینا چه تواند کردن؟
از صف آرایی ما عشق فراغت دارد
کثرت موج به دریا چه تواند کردن؟
عارف از داغ حوادث نکشد رو در هم
لاله با سینه ی صحرا چه تواند کردن؟
سرو از کشمکش باد خزان آزادست
با دل ما غم دنیا چه تواند کردن؟
کجی از طبع به تدبیر برون نتوان برد
شانه با زلف چلیپا چه تواند کردن؟
حسن کامل ز شبیخون گزند آزادست
چشم بد با ید بیضا چه تواند کردن؟
آسمان بیهده خم در خم صائب کرده است
کشتی شیشه به خارا چه تواند کردن؟
***
(سج، چ)
آه با دیده ی اختر چه تواند کردن؟
دود با روزن مجمر چه تواند کردن؟
حسن فولاد بود گردن باریک اینجا
تیزی تیغ به جوهر چه تواند کردن؟
دل روشن چه غم از موج حوادث دارد؟
شورش بحر به گوهر چه تواند کردن؟
غفلت از دایره ی بیخبران بیرون است
خواب با دیده ی ساغر چه تواند کردن؟
کرد مغلوب، هوا عمر سبکسیر مرا
شمع با سیلی صرصر چه تواند کردن؟
بی قراران تو از کون و مکان بیرونند
گرد با مرغ سبک [پر] چه تواند کردن؟
رگ ابری چه قدر آب ز دریا گیرد؟
آستین با مژه ی تر چه تواند کردن؟
ناتوانان چه غم از موج حوادث دارند؟
بوریا با تن لاغر چه تواند کردن؟
دل خوبان به سخن نرم نگردد صائب
مور با سد سکندر چه تواند کردن؟
***
با گرانجانی تن دل چه تواند کردن؟
دانه ی سوخته در گل چه تواند کردن؟
خاکساری و تحمل زره داودی است
شورش بحر به ساحل چه تواند کردن؟
راه خوابیده به فریاد نگردد بیدار
پند با عاشق بیدل چه تواند کردن؟
سیل از کشور ویرانه تهیدست رود
باده با مردم عاقل چه تواند کردن؟
سخت رو از دم شمشیر نگرداند روی
سخن سرد به سایل چه تواند کردن؟
ایمن است از خطر پرده دران پرده ی غیب
خار با آبله ی دل چه تواند کردن؟
هر سر خاری اگر نشتر الماس شود
با گرانجانی کاهل چه تواند کردن؟
آب شمشیر فزون می شود از دیده ی نرم
نگه عجز به قاتل چه تواند کردن؟
شرم اگر پرده ی مستوری لیلی نشود
پرده ی نازک محمل چه تواند کردن؟
در پی حاصل اگر دیده ی موران نبود
آفت برق به حاصل چه تواند کردن؟
چرخ را از حرکت لنگر تمکین تو داشت
با تو ظالم کشش دل چه تواند کردن؟
مانع شورش دریا نشود صائب موج
با جنون قید سلاسل چه تواند کردن؟
***
آه ما با دل جانان چه تواند کردن؟
باد با تخت سلیمان چه تواند کردن؟
دیده ی شور ازان کان ملاحت داغ است
با نمکزار، نمکدان چه تواند کردن؟
می برد تیرگی از شام شکرخنده ی صبح
خط به آن چهره ی خندان چه تواند کردن؟
عسل سبز شد از خط لب شیرین سخنش
مور با این شکرستان چه تواند کردن؟
چه کند سختی ایام به دلهای دو نیم؟
سنگ با پسته ی خندان چه تواند کردن؟
سخت رویی سپر تیغ حوادث نشود
سینه با آن صف مژگان چه تواند کردن؟
چه کند زخم زبان با دل خوش مشرب ما؟
شور مجنون به بیابان چه تواند کردن؟
شیشه را باده ی پر زور به هم می شکند
چرخ با باده پرستان چه تواند کردن؟
کوه طاقت نشود سد ره شورش عشق
کف بی مغز به طوفان چه تواند کردن؟
موج از چشمه ی زاینده نمی گردد کم
دیده با خواب پریشان چه تواند کردن؟
کمر دشمنی حسن، عبث خط بسته است
مور با ملک سلیمان چه تواند کردن؟
زیر گردون چه کند دل که نگردد ساکن؟
در صدف گوهر غلطان چه تواند کردن؟
دل عارف نرود از سخن سرد از جای
باد با تخت سلیمان چه تواند کردن؟
عقل با عشق محال است برآید صائب
زال با رستم دستان چه تواند کردن؟
***
توبه از می به چه تدبیر توانم کردن؟
من عاجز چه به تقدیر توانم کردن؟
رخنه در ملک وجودم ز قفس بیشترست
به کفی خاک چه تعمیر توانم کردن؟
چون نیاید به نظر حسن لطیفی که تراست
خواب نادیده چه تعبیر توانم کردن؟
نه چنان دور و درازست ترا زلف که من
کوته این راه به شبگیر توانم کردن
عشق آن روز شود در دل صد چاک نهان
که نیستان قفس شیر توانم کردن
غمزه بد مست و نگه خونی و مژگان خونریز
چون تماشای رخت سیر توانم کردن؟
حسن خودرای تورم می کند از سایه ی خویش
چون ترا رام به تدبیر توانم کردن؟
نه چنان دل به تو ای مورمیان پیوسته است
که جدا از تو به شمشیر توانم کردن
دیده ای را که نمی شد ز تماشای تو سیر
بی تماشای تو چون سیر توانم کردن؟
چون نیاید به زبان آنچه مرا در دل هست
ز اشتیاق تو چه تقریر توانم کردن؟
عذر ننوشتن مکتوب من این است که شوق
بیش ازان است که تحریر توانم کردن
صائب از حفظ نظر عاجزم از روی نکو
برق را گر چه به زنجیر توانم کردن؟
***
گر چو شبنم دل خود آب توانی کردن
بر سر بستر گل خواب توانی کردن
این خیالات پریشان که ترا در نظرست
در ته خاک کجا خواب توانی کردن؟
پشت بر قبله ی حق تا نکنی، هیهات است
روی در خلق چو محراب توانی کردن
جگر سوخته ی حرص به دریا خشک است
این نه ریگی است که سیراب توانی کردن
از گل جسم اگر پای تو بیرون آید
سیرها با دل بی تاب توانی کردن
آنقدر خشک نگشته است کباب دل تو
که نمکسود ز مهتاب توانی کردن
نکند ساحل اگر موج ترا هرزه مرس
سیر در خویش چو گرداب توانی کردن
آن زمان بر تو مسلم شود آتش نفسی
که دلی را به سخن آب توانی کردن
چون صدف پاک کنی گر دهن خود صائب
مخزن گوهر شاداب توانی کردن
***
پیش غافل سخن از پند و نصیحت راندن
هست بر صورت دیوار گلاب افشاندن
ابجد مشق جنون من سودازده است
خط دیوانی زنجیر، مسلسل خواندن
نیست ممکن که ز ریزش نشود دخل افزون
دانه در خاک یکی صد شود از افشاندن
عمر زود از دم نشمرده به انجام رسد
ختم قرآن شود آسان ز ورق گرداندن
نکشد پای به خواری ز در خلق حریص
خیرگی را ز مگس دور نسازد راندن
جز دل من که به افتادگی این دولت یافت
نرسیده است به منزل کسی از واماندن
ما که بهر تو شدیم از دو جهان روگردان
از مروت نبود روی ز ما گرداندن
چه شود گر شود از روی تو چشمی روشن؟
نشود روشنی شمع کم از گیراندن
چون لب لعل تو آورد خط سبز برون؟
نشود آب گهر سبز اگر از ماندن
نکند برگ نهان نکهت گل را صائب
گشت بی پرده مرا راز دل از پوشاندن
***
نرسد هیچ کمالی به سخن سنجیدن
که سخن را صله ای نیست به از فهمیدن
می خلد بیشتر از شیون ماتم در دل
سخن آهسته نگفتن، به صدا خندیدن
لب خاموش مرا بر سر حرف آوردن
هست احوال ز بیمار گران پرسیدن
خار از چیدن دامن، گل بی خار شود
پرده ی عیب جهان است نظر پوشیدن
عید و نوروز به مردم چه مبارک می بود
چشم وادید نمی داشت گر از پی، دیدن
حرص را بستر آرام نمی گردد مرگ
مار را پیچ و خم افزون شود از خوابیدن
کیست در وادی ایجاد به گمراهی من؟
که نشان قدمم محو شد از لغزیدن
غافلان را نبود بهره ای از عالم غیب
پای خوابیده چه در خواب تواند دیدن؟
از گرانسنگی کوه گنه خود شادم
که به میزان قیامت نتوان سنجیدن
سبک از خشم نگردند گران تمکینان
که محال است شود بحر کم از جوشیدن
آب تا بود دلم، در دل دریا بودم
کرد از بحر مرا دور، گهر گردیدن
بال مرغان گلستان شودش دست دعا
هر که قانع شود از چیدن گل با دیدن
چین بر ابرو من از موج حوادث صائب
که دودم می شود این تیغ ز سر پیچیدن
***
بی بصیرت چه گل از غیب تواند چیدن؟
پای خوابیده چه در خواب تواند دیدن؟
می توان با نظر بسته جهان را دیدن
عینک دیدن خواب است نظر پوشیدن
مژه از خواب گران چون رگ سنگ است ترا
در ته سنگ چه مقدار توان بالیدن؟
پشت پا زن به دو عالم اگر از مردانی
کار اطفال بود پا به زمین مالیدن
رحم کن بر خود اگر رحم نداری به زمین
توتیا شد قلم پای تو از لغزیدن
مار تا راست نگردد نرود در سوراخ
راست شو تا بتوانی به لحد گنجیدن
خویش را جمع کن از پرده دران ایمن شو
که گل از خار توان چید به دامن چیدن
اوج دولت نه مقامی است که غافل باشند
بر لب بام خطر جهل بود خوابیدن
عمر جاوید به روشن گهران می بخشد
همچو خورشید به دیوار زبان مالیدن
اگر از تیغ شهادت دهنی تر سازی
می توان پشت سر خضر و مسیحا دیدن
کم ازان است ثوابم که به میزان آید
بیش ازان است گناهم که توان سنجیدن
ناله خوب است که بی خواست ز دل برخیزد
چون جرس چند به تحریک زبان نالیدن؟
چند از گردش ناساز فلک، تاب خوری؟
رشته ی عمر تو کوتاه شد از پیچیدن
گل رعنا عبث از باد خزان می نالد
نه گناهی است دورویی که توان بخشیدن
سالکان را خبر از حالت مجذوبان نیست
این نه وردی است که ناخوانده توان فهمیدن
می شوی محرم آن دلبر یکتا صائب
گر توانی نظر از هر دو جهان پوشیدن
***
سرد شد دست و دعا صبح به یک خندیدن
روح را گرم کند خنده به دل دزدیدن
خاطر جمع و پریشان نظری هیهات است
شانه زلف حواس است پریشان دیدن
دیدن بحر به پوشیدن چشمی بندست
چشم هر چند ز دریا نتوان پوشیدن
رزق هر چند که چون سیل بهاران آید
آسیا را نشود سنگ ره نالیدن
پوست پوشیده به جولانگه لیلی رفتم
در ره عشق ز مجنون نتوان لنگیدن
صائب از پیچ و خم زلف سخن مویی شد
اینقدر نیز نباید به سخن پیچیدن
***
پرده ی عیب جهان است نظر پوشیدن
گل بی خار شود خار ز دامن چیدن
تا قیامت نرود لذت دیدار از دل
این گلی نیست که پژمرده شود از چیدن
هر که را جاذبه ی شوق کند استقبال
نیست ممکن که به دنبال تواند دیدن
برمدار از لب خود مهر خموشی ز نشاط
که دو لب تیغ دو دم می شود از خندیدن
شب عیدی است که آبستن روز سیه است
دیدنی را که به دنبال بود وادیدن
پنبه در گوش نه، آسوده شو از مکروهات
که شود خیر خبرها همه از نشنیدن
از دو سر عدل ترازوی گران تمکینی است
که نرنجاند و نرنجید ز رنجانیدن
به زبان نرم نگردد دل چون آهن بخل
نشود سد سکندر تنک از لیسیدن
چشم من تر نشد از اشک ندامت، هر چند
توتیا شد قلم پای من از لغزیدن
نکند هیچ کس از راست رویها نقصان
راه خوابیده به منزل رسد از خوابیدن
تو ز کوته نظری طالب فریاد رسی
ورنه فریادرسی نیست به از نالیدن
چون پر کاه بود در نظر عفو سبک
گنهی را که به میزان نتوان سنجیدن
نشد از دل گرهی باز مرا همچو جرس
عمر من گر چه سر آمد همه در نالیدن
از اجل خواب گرانی که ترا در پیش است
از بصیرت نبود شب همه شب خوابیدن
خامشی مایه ی هستی است که غواص گهر
سالم از بحر برآید به نفس دزدیدن
گر به دیدن شوی از دست درازی قانع
می توان از گل ناچیده چه گلها چیدن
عاقبت بین ز تنعم غرضش جانکاهی است
ماه را چشم به کاهش بود از بالیدن
زیر تیغی که ز سرچشمه ی خضرست آبش
صائب از بی جگری هاست به جان لرزیدن
***
(چ، مر، ل)
من و دزدیده در آن چاک گریبان دیدن
جلوه ی یوسفی از رخنه ی زندان دیدن
رمزی از بوالعجبیهای نظربازان است
طبل رسوا زدن و شیوه ی پنهان دیدن
بیستون را الم مردن فرهاد گداخت
سنگ را آب کند داغ عزیزان دیدن
خنده ی بی نمک مرهم کافورم گشت
ای خوشا نیم تبسم ز نمکدان دیدن
سرمه ی دیده ی امید کنم خاکش را
گر میسر شودم روی صفاهان دیدن
***
نیست ممکن ز سخن سیر توان گردیدن
یا ازین زمزمه دلگیر توان گردیدن
می توان گشت به گفتار جهانگیر، ولی
نیست ممکن که دهانگیر توان گردیدن
آنچه از زخم زبان بر سر مجنون آمد
معتکف در دهن شیر توان گردیدن
هست در هر نظری حسن ترا جلوه ی خاص
از تماشای تو چون سیر توان گردیدن؟
در طلب باش که هر چند سر آید روزت
تازه چون صبح به شبگیر توان گردیدن
نیست جز پای خم امروز درین وحشتگاه
سرزمینی که زمین گیر توان گردیدن
بر جنون زن که غزالان همه رام تو شوند
چند دنباله ی نخجیر توان گردیدن؟
مشت آب و گل ما را فلک سفله نداد
آنقدر وقت که همگیر توان گردیدن
چه شوی در دل فولاد حصاری، چو ترا
جوهری هست که شمشیر توان گردیدن
گر شوی صائب از اندیشه ی نازک چو هلال
همچو خورشید جهانگیر توان گردیدن
***
کار دریاست ز هر موج خطر خندیدن
رو نکردن ترش از تلخ، شکر خندیدن
شیوه ی زنده دلان است درین باغ چو گل
همه شب غنچه شدن، وقت سحر خندیدن
می کند خرده ی جان سفری را باقی
بر رخ سوختگان همچو شرر خندیدن
بسته لب باش که چون غنچه ی گل می افتد
رخنه در قصر حیات تو ز هر خندیدن
چه کند سختی ایام به ما بیخبران؟
رخنه در قصر حیات تو ز هر خندیدن
چه کند سختی ایام به ما بیخبران؟
کار کبک است به هر کوه و کمر خندیدن
آنچنان در دهن تیغ به رغبت بروم
که فراموش کند صبح ظفر، خندیدن
جای خنده است که در عهد شکرخنده ی او
پسته در پوست کند مشق شکر خندیدن
زان سر تیر یکی غنچه، یکی خندان است
تا بدانی که نباشد ز دو سر خندیدن
از نکویان همه ختم است بر آن زهره جبین
بی دهن بر رخ ارباب نظر خندیدن
ای که از آب عقیق تو فلک سرسبزست
نیست انصاف بر این تشنه جگر خندیدن
صائب از عاقبت خنده بیندیش که صبح
غوطه در خون جگر زد ز شکر خندیدن
***
(چ)
چند چون مردم کوتاه نظر خندیدن؟
در شبستان فنا همچو شرر خندیدن
صبح جان بر سر یک چند دم سرد گذاشت
عمر کوتاه کند همچو شرر خندیدن
نوحه ی شهپر شاهین اجل می آید
چند چون کبک به هر کوه و کمر خندیدن؟
از شکر خنده ی بیجاست پریشانی صبح
کار الماس نماید به جگر، خندیدن
مهر خورشید ازان بر دهن صبح زدند
که به آن لب نزد دم ز شکر خندیدن
صدف پاک گهر از دل من دارد یاد
در وطن غنچه نشستن، به سفر خندیدن
رشک در ناخن حساد چرا نی نکند؟
شد علم خامه ی صائب به شکر خندیدن
***
خون پامال بود شبنم گلزار وطن
دهن گرگ بود رخنه ی دیوار وطن
این زمان پنجه ی شیرست به خونریزی من
خارخاری که به دل بود ز گلزار وطن
سبزه در زیر سر سنگ ترقی نکند
قدمی پیش نه از سایه ی دیوار وطن
اول از گوهر من آب طراوت می ریخت
خونم افسرده شد از سردی بازار وطن
می زند دیده ی غربت به هوایت پر و بال
چند چون کاه دهی پشت به دیوار وطن؟
به عزیزان وطن، یوسف خود را مفروش
که زر قلب بود نقد خریدار وطن
پیر کنعان نه غلط باخت که بینش را باخت
واکند چند کسی چشم به دیدار وطن؟
سینه ی خویش به روشنگر غربت برسان
تا به کی صبر کنی در ته زنگار وطن؟
در سفر محنت چه زود بسر می آید
همه ی عمر به چاه است گرفتار وطن
سرمه ی چشم بود خاک غریبی صائب
همچو کوران چه کشی دست به دیوار وطن؟
***
(چ، مر، ل)
خاک ره باش و تماشای تن آسانی کن
خاطر مور به دست آر و سلیمانی کن
ای که در آتشی از درد سر آزادی
چندی از چوب قفس صندل پیشانی کن
ای صبا بلبل ما ذوق تماشا دارد
غنچه را یک ته پیراهن عریانی کن
گفتمت صائب ازان زلف ببر، نشنیدی
این زمان دست در آغوش پریشانی کن
***
روی از خلق نگردانده به حق روی مکن
یک جهت تا نشوی روی به آن سوی مکن
طعمه چون شیر به سر پنجه ی مردی به کف آر
چون دم سگ صفتان خدمت هر کوی مکن
از دل خود رقم نقش پذیری بزدای
همچو آیینه ز هر عکس دگر شوی مکن
خم چوگان فلک راه ترا می پاید
دل خود بر سر میدان هوس گوی مکن
پله ی خاک ز حرص تو گرانسنگ شده است
خیز و چون سنگ گرانی به ترازوی مکن
دل پاک و نظر پاک که دارد، بنگر
جلوه چون سرو سهی بر لب هر جوی مکن
عنقریب است که چون سنگ نشان تنهایی
ای دل خسته به این همسفران خوی مکن
موی در دیده ی صاحب نظران عیب بود
از غم موی میانان تن خود موی مکن
داغ اغیار محال است که ناسور شود
بیش ازین تربیت این گل خودروی مکن
صائب از دست مده دامن فرصت زنهار
دست را صیقل آیینه ی زانوی مکن
صائب این آن غزل عارف روم است که گفت
نقد خود را سره کن عیب ترازوی مکن
***
عاشق سلسله ی زلف گرهگیرم من
روزگاری است که دیوانه ی زنجیرم من
نکنم چشم به هر نقش سبکسیر سیاه
محو یک نقش چو آیینه ی تصویرم من
مرغ بی پر به چه امید قفس را شکند؟
ورنه دلتنگ ازین عالم دلگیرم من
داد آرام در آغوش هدف خواهم داد
در کمانخانه ی افلاک اگر تیرم من
نشود دیده ی من باز چو بادام به سنگ
بس که از دیدن اوضاع جهان سیرم من
راست گفتاری من رایت اقبال من است
همچو صبح از نفس صدق، جهانگیرم من
در و دیوار شود بال و پر وحشت من
نیست از غفلت اگر در پی تعمیرم من
هست با مردم دیوانه سر و کار مرا
دل همان طفل مزاج است اگر پیرم من
بهر آزادی من شب همه شب می نالد
بس که از بیگنهی بار به زنجیرم من
گر چه صائب شود از من گره عالم باز
عاجز قوت سر پنجه ی تقدیرم من
***
لب به نیسان نگشاید صدف دیده ی من
لنگر بحر بود گوهر سنجیده ی من
از پر کاه جهان همت من مستغنی است
التجا پیش خسیسان نبرد دیده ی من
دل آزاد من و گرد علایق، هیهات
خار خون می خورد از دامن برچیده ی من
برق با سوخته خرمن چه تواند کردن؟
غم عالم چه کند با دل غم دیده ی من؟
نسبت من به غزالان سبکسیر خطاست
نرسد سیل به گرد دل رم دیده ی من
مژده وقت است که چون مور برآرد پروبال
بس که از شوق تو پرواز کند دیده ی من
به نسیمی ز هم اوراق دلم می ریزد
به تأمل گذر از نخل خزان دیده ی من
بر سر حرف میارید دل تنگ مرا
مگشایید سر نامه ی پیچیده ی من
خواب سنگین من از آب گرانتر گردید
زنگ آیینه بود سبزه ی خوابیده ی من
می کند جلوه ی پیراهن یوسف صائب
پیش صاحب نظران دیده ی پوشیده ی من
***
می کند آن که علاج دل بیچاره ی من
کاش می داشت خبر از دل آواره ی من
از تماشای دو عالم نشود سیر نگاه
هر که گردید بدآموز به نظاره ی من
بس که سیراب شد از گریه ی من، می آید
کار سنگ یده از مهره ی گهواره ی من
باده آتش، پر پروانه بود پرده ی شرم
این سخن را بچشانید به میخواره ی من
صائب از اهل وفا پاک شد آفاق و هنوز
از جفا سیر نشد یار جفاکاره ی من
***
غنچه از باده نگردد گل خمیازه ی من
چشم مخمور بود رشته ی شیرازه ی من
نه ز زهدست اگر لب نگذارم به شراب
ساغری نیست درین بزم به اندازه ی من
از کواکب نشود دفع خمارم چون صبح
رطل خورشید کند چاره ی خمیازه ی من
چون شود گرم سفر کلک سخن پردازم
نرسد برق سبکسیر به جمازه ی من
سخنانی که ازان تازه شدی جان کهن
گشت تقویم کهن از سخن تازه ی من
گر چه ز آهستگی آواز مرا کس نشنید
گوش تا گوش جهان پر شد از آوازه ی من
نامه را گر چمن خلد کند نیست عجب
سبز شد خامه ی خشک از سخن تازه ی من
شود از بیخبری جمع حواسم صائب
خط پیمانه بود رشته ی شیرازه ی من
***
دلنشین است ز بس گوشه ی غمخانه ی من
می رود رو به قفا سیل ز ویرانه ی من
ندهد تن به کشاکش دل دیوانه ی من
چون کمان زور بود قفل در خانه ی من
باد دستی گره از خرمن من واکرده است
جمع در حوصله ی مور شود دانه ی من
می شود نخل برومند سبکبار از سنگ
سخن سخت گران نیست به دیوانه ی من
منم آن طایر رم خورده ز پرواز که شد
ریزش بال و پر خویش پریخانه ی من
غافل از حق به گرفتاری دنیا نشوم
گره دام بود سبحه ی صد دانه ی من
شمع سرگرم ز بیتابی من می گردد
گردش جام بود گردش پروانه ی من
چرخ سنگین دل اگر تیغ به فرقم بارد
سایه ی بید بود بر سر دیوانه ی من
نیست بی چاشنی مهر و محبت سخنم
گوش را تنگ شکر می کند افسانه ی من
می شود صورت دیوار ز حیرت صائب
هر که آید به تماشای صنمخانه ی من
***
گو مکن سایه کسی بر سر دیوانه ی من
پرده ی چشم غزال است سیه خانه ی من
گرد هستی نشسته است به کاشانه ی من
می رود سیل سبکبار ز ویرانه ی من
برق جایی که ز خرمن به تغافل گذرد
به چه امید برآید ز زمین دانه ی من؟
بحر را موج به زنجیر اقامت نکشد
چه کند سلسله با شورش دیوانه ی من؟
گر چه این میکده از خون جگر لبریزست
باده ای نیست به اندازه پیمانه ی من
هر زبانی که ازو زهر ملامت ریزد
سایه ی بید بود بر سر دیوانه ی من
می کشد دامن رعنایی فانوس به خاک
شمع در حسرت خاکستر پروانه ی من
دیده ی شیر چراغ سر بالین من است
پرده ی چشم غزال است سیه خانه ی من
فارغ از دردسر هستی ناقص گردد
هر که مالد به جبین صندل بتخانه ی من
صائب از حوصله ی هوش برآید فریاد
چون برآید ز جگر ناله ی مستانه ی من
***
غم دنیا نبود در دل دیوانه ی من
دیو را راه نباشد به پریخانه ی من
من و سیری ز عقیق لب خوبان، هیهات
خشکتر می شود از می لب پیمانه ی من
بر سیه خانه ی لیلی نزد برق اینجا
به چه امید کند نشو و نما دانه ی من
می کند سیل فرامش سفر دریا را
دلنشین است ز بس گوشه ی ویرانه ی من
از گهر حوصله ی بحر نمی گردد تنگ
سنگ طفلان چه کند با دل دیوانه ی من؟
کی شود جامه ی فانوس حجاب من و شمع؟
پرده ی شرم نشد مانع پروانه ی من
از فروغش جگر ابر گریبان زد چاک
با صدف تا چه کند گوهر یکدانه ی من
خم می را که زمین گیر گرانجانیهاست
آسمان سیر کند نعره ی مستانه ی من
عاقبت پیر خرابات ز بی پروایی
ریخت پیش بط می سبحه ی صد دانه ی من
نیست ممکن که نبازد دل و دین را صائب
هر که آید به تماشای صنمخانه ی من
***
نیست امروز ز مژگان گهرافشانی من
گریه شسته است به طفلی خط پیشانی من
زلف چون حاشیه بر گرد سرش می گردد
در کتابی که بود شرح پریشانی من
چون رگ سنگ، زمین گیر گران پروازی است
مژه در دیده ی آسوده ی حیرانی من
می دهد حیرت سرشار من از حسن تو یاد
رتبه ی گنج عیان است ز ویرانی من
هر چه در خاطر من می گذرد می دانند
سادگی آینه بسته است به پیشانی من
در خزان ناله ی رنگین بهاران دارند
بلبلان چمن از سلسله جنبانی من
شعله ی شوخ به فانوس مقید نشود
اطلس چرخ بود داغ ز عریانی من
شرر از سنگ برون آمد و من در خوابم
سنگ بر سینه زند دل ز گرانجانی من
گر چه تلخ است درین باغ مذاقم صائب
گوش گل تنگ شکر شد ز غزلخوانی من
***
من که بیخود شدم از می، چه کند ساز به من؟
در چنین وقت کجا می رسد آواز به من؟
بود بر طاق عدم حقه ی فیروزه ی چرخ
عشق آن روز که واکرد سر راز به من
تا ره ناقه ی لیلی به بیابان افتاد
هر سر خار جداگانه کند ناز به من
هست در بیخبری مصلحت چند مرا
ورنه از رفتن دل می رسد آواز به من
یوسف آن نیست که گردد به خریدار گران
من نه آنم که مرا عشق دهد باز به من
شهپر برق ز همراهی من سوخته است
کیست امروز کند دعوی پرواز به من؟
چه خیال است که در باده کند کوتاهی؟
داد آن کس که دل میکده پرداز به من
صید من گر چه ضعیف است، ولی از دهشت
غنچه گردد چو رسد چنگل شهباز به من
شرم عشق است مرا مانع جرأت صائب
ورنه دلدار محال است کند ناز به من
***
(ف، چ)
نشود دام رهم جلوه ی هر تر دامن
می کشد موجه ی من از کف کوثر دامن
با جگر سوختگان صحبت من درگیرد
نزنم همچو شرر دست به هر تردامن
نیست یک شب که به قصد دل مینایی من
آسمان سنگ کواکب نکند در دامن
دست در دامن خورشید سبکسیر نزد
بر کمر هر که نزد چون مه انور دامن
هر که خواهد که درین باغ سرافراز شود
پای چون سرو همان به که کشد در دامن
تا گلی بر سر شاخ است درین عبرتگاه
نزند بر کمر این طارم اخضر دامن
جلوه ی نشو و نما بی مدد غیر خوش است
می کشد سرو من از منت کوثر دامن
پنجه ی زور جنون وقف گریبان من است
غنچه را چون نفتد چاک [حسد در] دامن؟
خلق خوش عود بود انجمن مردان را
چون زنان پهن مکن بر سر مجمر دامن
آنقدر خامه ی صائب گهرافشانی کرد
که شد از گوهر او خاک توانگر دامن
***
داغ بر دل شدم از انجمن یار برون
دست خالی نتوان رفت ز گلزار بیرون
باد زنجیری این راه پر از پیچ و خم است
دل چسان آید ازان طره ی طرار برون؟
در ریاضی که بود دیده ی بلبل شبنم
نرود بوی گل از رخنه ی دیوار برون
گر چه باریک چو سوزن شدم از دقت فکر
رهروی را نکشیدم ز قدم خار برون
دل سرمست اگر بار امانت نکشد
کیست آید دگر از عهده ی این کار برون؟
بی محرک نشود هیچ سخنور گویا
نغمه بی زخمه نیاید ز رگ تار برون
هر که اوقات کند صرف به نقادی خلق
می رود زود تهیدست ز بازار برون
کجی از طینت نادان به نصیحت نرود
که نیاید به فسون پیچ و خم از مار برون
رخنه در سد سکندر کند آسان صائب
هر که آید ز پس پرده ی پندار برون
***
جام می غم ز دل تنگ نیارد بیرون
صیقل این آینه از زنگ نیارد بیرون
پیش ما سوختگان خام بود سوخته ای
که شرار از جنگ سنگ نیارد بیرون
ناقصان عاشق رنگینی لفظند که طفل
از گلستان گل بیرنگ نیارد بیرون
نشود در نظرش زشتی دنیا روشن
تا کسی آینه از زنگ نیارد بیرون
چه کند زخم زبان با دل سختی که تراست؟
نیشتر خون ز رگ سنگ نیارد بیرون
شب امید مرا صبح نگردد طالع
تا عذارش خط شبرنگ نیارد بیرون
لذت درد حرام است بر آن بی توفیق
که ز گلزار دل تنگ نیارد بیرون
نشود عالم افسرده گلستان صائب
تا سر از خم می گلرنگ نیارد بیرون
***
ز آستین دست تو گر یک سحر آید بیرون
چون گل از دست تو بی خواست زر آید بیرون
کف خاکستر از سوختگان پیدا نیست
به چه امید ز خارا شرر آید بیرون؟
زدم از بیخبری جوش حلاوت، غافل
که نی از ناخن من چون شکر آید بیرون
دل محال است که از فکر تو فارغ گردد
این سری نیست که از زیر پر آید بیرون
همچنان دست چو گل پیش کسان می داری
اگر از جیب تو چون غنچه زر آید بیرون
همچو پیکان که به تن نیست قرارش یک جا
هر زمان دل ز مقام دگر آید بیرون
اگر از سیل حوادث متزلزل نشوی
تیغ چون کوه ترا از کمر آید بیرون
رگ جانی که در او پیچ و خم غیرت هست
خشک چون رشته ز آب گهر آید بیرون
نه طباشیر هم از سوخته نی می خیزد؟
از شب ما چه عجب گر سحر آید بیرون
در زمین دل اگر دانه ی امیدی هست
به هواداری مژگان تر آید بیرون
از حضور ابدی کیست که دل بردارد؟
از بیابان فنا چون خبر آید بیرون؟
خضر صائب خبرش را نتواند دریافت
رهنوردی که ز خود بی خبر آید بیرون
***
اشک خونین نه ز هر آب و گل آید بیرون
این گل از دامن صحرای دل آید بیرون
سالها غوطه به خوناب جگر باید خورد
تا ز دل یک نفس معتدل آید بیرون
می رود منفعل از مجلس مستان خورشید
هر که ناخوانده درآید خجل آید بیرون
نیست ممکن که ز همصحبتی آب روان
سرو را پای اقامت ز گل آید بیرون
شیشه ی چرخ به جان سختی خود می نازد
چه تماشاست که آن سنگدل آید بیرون!
پرده ی داغ دریدن گل بی ظرفیهاست
لاله از تربت ما منفعل آید بیرون
چه کند آتش دوزخ به جگر سوخته ای
که ز دیوان قیامت خجل آید بیرون
تن پرستان همه مشغول تماشای خودند
تا که از خود به تماشای دل آید بیرون؟
بگذر از دردسر سوزن عیسی صائب
غم نه خاری است که از پای دل آید بیرون
***
خار غم از دل عشاق کم آید بیرون
چون ازین شعه ستان خار غم آید بیرون؟
جوهر از تیغ برد سینه ی گرمی که مراست
ماهی از قلزم ما بی درم آید بیرون
صدق در سینه ی هر کس که چراغ افروزد
از دهانش نفس صبحدم آید بیرون
بر سیه بختی ارباب سخن می گرید
ناله ای کز دل چاک قلم آید بیرون
زنده شد عالمی از خنده ی جان پرور او
که گمان داشت وجود از عدم آید بیرون؟
روی اگر در حرم کعبه کند غمزه ی او
صید با تیغ و کفن از حرم آید بیرون
سینه ی چاک، ره قافله ی غم بوده است
دل ما خوش که ازین رخنه غم آید بیرون
در کنعان نگشایند به رویش اخوان
یوسف از مصر اگر بی درم آید بیرون
حرص دایم چو سگ هرزه مرس در سفرست
صبر شیری است که از بیشه کم آید بیرون
باددستان گره از کیسه ی کان نگشایند
زر چو گل از کف اهل کرم آید بیرون
صائب آن شوخ به خوبی شود انگشت نما
چون مه نو اگر از خانه کم آید بیرون
***
عقل سالم ز می ناب نیاید بیرون
کشتی کاغذی از آب نیاید بیرون
نیست ممکن، نشود دل ز می ناب سیاه
زنده اخگر ز ته آب نیاید بیرون
تا به روشنگر دریا نرساند خود را
تیرگی از دل سیلاب نیاید بیرون
پای خوابیده بود در ته دامن بیدار
زاهد آن به که ز محراب نیاید بیرون
می برد عزت غربت وطن از یاد غریب
آب از گوهر سیراب نیاید بیرون
رزق کج بحث ز تحصیل بود دست تهی
گوهر از بحر به قلاب نیاید بیرون
لازم قامت خم گشته بود طول امل
موج از حلقه ی گرداب نیاید بیرون
یک جهت شو که ز صد زاهد شیاد یکی
خالص از بوته ی محراب نیاید بیرون
رو نهان می کند از روشنی دل شیطان
دزد بیدل شب مهتاب نیاید بیرون
مکن ای سنگدل از شکوه مرا منع که زخم
می کشد زود چو خوناب نیاید بیرون
در گرانجان نبود زخم زبان را تأثیر
خون به نشتر ز رگ خواب نیاید بیرون
خودنمایی نبود شیوه ی واصل شدگان
زنده ماهی ز ته آب نیاید بیرون
به صد امید دل شبنم ما آب شده است
آه اگر مهر جهانتاب نیاید بیرون
نزند دست به دامان اجابت صائب
ناله ای کز دل بی تاب نیاید بیرون
***
راز عشق از دل غمناک نیاید بیرون
دانه ی سوخته از خاک نیاید بیرون
لفظ پیچیده به زنجیر کشد معنی را
دل ازان طره ی پیچاک نیاید بیرون
پنجه ی ضعف تنومندی دیگر دارد
برق از عهده ی خاشاک نیاید بیرون
از پر و بال حنا بسته نیاید پرواز
نگه از دیده ی نمناک نیاید بیرون
چاک در سینه ی گردون نتواند انداخت
ناله ای کز دل صد چاک نیاید بیرون
گر بداند که چه شورست درین عالم خاک
کشتی از بحر خطرناک نیاید بیرون
گر دهد برق فنا خرمن خورشید به باد
آه از سینه ی افلاک نیاید بیرون
تا تو از خون شفق چهره نشویی چون صبح
صائب از دل نفس پاک نیاید بیرون
***
غم به اشک از دل غمناک نیاید بیرون
به گرستن گره از تاک نیاید بیرون
از کف ساده ی آیینه برون آمد موی
دانه ی ماست که از خاک نیاید بیرون
ریشه در مغز اجابت نتواند کردن
ناله ای کز دل صد چاک نیاید بیرون
نیست اندیشه ی محشر دل سودازده را
دانه ی سوخته از خاک نیاید بیرون
نیست ممکن که پر و بال تواند وا کرد
تا دل از بیضه ی افلاک نیاید بیرون
آتش ظلم به یک چشم زدن می میرد
برق از بوته ی خاشاک نیاید بیرون
نشأه ی باده ی گلرنگ به تخت است مدام
دولت از سلسله ی تاک نیاید بیرون
[هیچ بسمل نکشد سر به گریبان عدم
که ازان حلقه ی فتراک نیاید بیرون]
کشش عشق شرار از جگر سنگ کشد
آه چون از دل غمناک نیاید بیرون؟
[زاهد از پرورش زهد ریایی عجب است
اگر از خاک تو مسواک نیاید بیرون]
[دست بیعت به خزان فصل بهاران دادم
به سبکدستی من تاک نیاید بیرون]
[نظر تربیت دهر علاجش نکند
هر که از بوته ی دل، پاک نیاید بیرون]
[سخن صائب اگر بگذرد از عرش بلند
آفرین از لب ادراک نیاید بیرون]
***
شور عشق از دل دیوانه نیاید بیرون
سیل ازین گوشه ی ویرانه نیاید بیرون
دردنوشان خرابات مغان ستارند
که سخن از لب پیمانه نیاید بیرون
خاکساران و سرانجام شکایت، هیهات
این زمینی است کز او دانه نیاید بیرون
آنقدر خون ز لب لعل تو در دل دارم
که به صد گریه ی مستانه نیاید بیرون
چشم حق بین ز صنم جلوه ی حق می بیند
عارف از گوشه ی بتخانه نیاید بیرون
دل آزرده به پیغام تسلی نشود
از جگر تیر به افسانه نیاید بیرون
هر که داند که خبرها همه در بیخبری است
هرگز از گوشه ی میخانه نیاید بیرون
عالم از حسن خداداد نگارستانی است
زین چمن سبزه ی بیگانه نیاید بیرون
برنگردد ز غریبی به وطن کامروا
از وطن هر که غریبانه نیاید بیرون
گر چه از جذبه ی حق پای برآید از گل
لیک بی همت مردانه نیاید بیرون
زنگ بیرون ندهند از دل خود، سوختگان
سبزه از تربت پروانه نیاید بیرون
هر که مکروه نخواهد که ببیند صائب
به ازان نیست که از خانه نیاید بیرون
***
چون دهد چشم ترم اشک به دامان بیرون
ز آستین بحر کند پنجه ی مرجان بیرون
بر لب ساغر ازان بوسه ی سیراب زنند
که نیارد سخن از مجلس مستان بیرون
هر کجا رفت همان چشم به دنبالش بود
سرمه زان روز که آمد ز صفاهان بیرون
خاک غربت بود آیینه ی ارباب سخن
طوطی آن به که رود از شکرستان بیرون
گل شرم است، که هر فصل بهاران آید
لاله افکنده سر از خاک شهیدان بیرون
چشم زنجیر غریبانه چرا خون نگریست؟
یوسف آن روز که می رفت ز زندان بیرون
[کاروان خط اگر بنده نوازی نکند
که دل ما کشد از چاه زنخدان بیرون؟]
[به جز از من که تردد نکنم از پی رزق
نیست شیری که نیاید ز نیستان بیرون]
به درشتی نتوان برد ز دل غم صائب
نتوان کرد ز دل خار به پیکان بیرون
***
نیست در روی زمین سیمبری بهتر ازین
نیست در عالم امکان پسری بهتر ازین
بی تکلف نفتاده است به خاک و نفتد
هرگز از عالم بالا، ثمری بهتر ازین
از بناگوش تو شد روی زمین مهتابی
آسمان یاد ندارد سحری بهتر ازین
شیر مادر شمرد خون دل عاشق را
چرخ بی مهر ندارد پسری بهتر ازین
نیست در سلسله ی مور میانان جهان
نازک اندام بت خوش کمری بهتر ازین
یوسف از شرم شکرخند تو زندانی شد
نیست در مصر حلاوت شکری بهتر ازین
می چکد سیب زنخدان تو از تاب نگاه
باغ فردوس ندارد ثمری بهتر ازین
من ز یعقوب و تو کمتر نه ای از یوسف مصر
به نظر باختگان کن نظری بهتر ازین
حاش لله که کنم از تو شکایت، اما
می توان خورد غم ما قدری بهتر ازین
خون ما پوست به تن می درد از حسرت تیغ
رگ ما را نبود نیشتری بهتر ازین
بیخودی برد به جولانگه مقصود مرا
نیست بی بال و پران را سفری بهتر ازین
نرسد بال گل آلود به جایی صائب
از دل خاک برون آر سری بهتر ازین
***
حذر کن از عرق روی لاله رخساران
که می کند به دل سنگ رخنه این باران
دو چشم شوخ تو با یکدگر نمی سازند
که در خرابی هم یکدلند میخواران
همیشه داغ دل دردمند من تازه است
که شب خموش نگردد چراغ بیماران
مرا ز گریه چه حاصل، که چاک سینه ی ابر
رفوپذیر نگردد به رشته ی باران
عنان به طول امل می دهی، نمی دانی
که مغز آدمیان است رزق این ماران
ز همرهان گرانبار خود مشو غافل
مرو ز قافله ها پیش چون سبکباران
گناه باده پرستان به توبه نزدیک است
خدا پناه دهد از غرور هشیاران!
به آب تیغ شود شسته عاقبت صائب
غبار خواب ز چشم و دل ستمکاران
***
به شکر این که نه ای، ای صراحی از دوران
به پای خم برسان سجده ای ز مخموران
ز لاف دیده وری بی بصر به چاه افتد
فزاید از ره نارفته کوری کوران
ز مال، تلخی حسرت بود نصیب حریص
ز نوش خویش بود نیش رزق زنبوران
همین بس آفت نخوت که در زمان حیات
ز سرکشی علف دوزخند مغروران
به روزگار خط امیدهاست عاشق را
که وقت شام بود صبح عید مزدوران
خط تو در دل من حشر آرزوها کرد
که در بهار برآیند از زمین موران
حجاب نیست ز ارباب عقل مجنون را
نمی کشند خجالت ز بی بصر عوران
دلم ز ناخن دخل حسود می لرزد
چنان که از نگه خیره روی مستوران
ز قرب مردم دنیا کناره کن صائب
که دل سیاه کند صحبت خدادوران
***
هلال سیل فنایند خانه پردازان
به آب و گل نکنند التفات خودسازان
صبور باش به ناسازگاری ایام
که خار پیرهن عالمند ناسازان
درین نشیمن خاکی به چشم بسته بساز
که وقت صید گشایند چشم شهبازان
مشو چو طرف کلاه از شکست خود غافل
که هست خودشکنی زینت سرافرازان
نمی توان گهر از عقد سر به مهر ربود
شمرده گوی سخن در حضور غمازان
بلند و پست جهان قابل عداوت نیست
ز امتیاز مدر پرده ی هم آوازان
چنان که پای چراغ از چراغ شد تاریک
دلم سیاه شد از صحبت سرافرازان
در آن ریاض که صائب سخن طراز شود
زنند مهر به لب جمله نغمه پردازان
***
خمار سوخت مرا ساقیا شراب رسان
مرا به چشمه ی حیوان ازین سراب رسان
گرت هواست که سیراب از محیط شوی
به کام تشنه لبان فیض چون سحاب رسان
رسید رشته به گوهر ز پیچ و تاب زدن
تو نیز رشته ی جان را به پیچ و تاب رسان
مشو ز حال دلم غافل از سیه مستی
نفس گداخته خود را به این کباب رسان
مگیر پای خود از رنگ و بوی گل به حنا
بکوش و شبنم خود را به آفتاب رسان
دل سیاه منور شود ز چشمه ی نور
کتان هستی خود را به ماهتاب رسان
ز زهد خشک نهال حیات خشک شود
بیا به میکده و ریشه را به آب رسان
مشو به آب و علف چون غزال چین قانع
دم فسرده ی خود را به مشک ناب رسان
به خنده صرف مکن عمر را ز بیدردی
چو کبک سینه به سر پنجه ی عقاب رسان
اگر چه نیست عمارت پذیر کلبه ی ما
ز راه لطف تو گردی به این خراب رسان
چو خم به اهل طلب درد و صاف با هم ده
به هر که لب نگشاید شراب ناب رسان
به دست خشک مدار از گرهگشایی دست
چو شانه دست به آن زلف نیمتاب رسان
رساند خانه ی مغز مرا به آب، خمار
پیاله ای به من خانمان خراب رسان
اگر به کوی خرابات می روی صائب
ز دور سجده ی ما را به آن جناب رسان
***
صدای پا نبود در خرام درویشان
زمین به خواب رود زیر گام درویشان
چو نی اگر چه بود خشک، کام درویشان
شکر به تنگ بود در کلام درویشان
چه لذت است که بادست پخت بی برگی است
نمکچش است سراسر طعام درویشان
اگر ز سنگ حوادث شود هلال هلال
صدا بلند نگردد ز جام درویشان
که می تواند وصف تمام ایشان کرد؟
به از تمام جهان، ناتمام درویشان
ز روستای طمع رخت برده اند برون
مساز روی ترش از سلام درویشان
میان مور و سلیمان تفاوتی ننهد
چو سفره باز کند فیض عام درویشان
***
مخور ز حرف خنک بر دماغ سوختگان
حذر کن از دل پر درد و داغ سوختگان
نمی شود ز سیه خانه لیلی ما دور
همیشه زیر سیاهی است داغ سوختگان
ز جام لاله ی سیراب شد مرا روشن
که می ز خویش برآرد ایاغ سوختگان
بهار تازه کند داغ تخم سوخته را
ز می شکفته نگردد دماغ سوختگان
ز لاله زار دلم تا شکفت دانستم
که مرهم دگران است داغ سوختگان
ز نور زنده دلی آب زندگی خورده است
ز باد صبح نمیرد چراغ سوختگان
چه نعمتی است ندارند بیغمان صائب
خبر ز چاشنی درد و داغ سوختگان
***
دل دو نیم بود ذوالفقار زنده دلان
که را بود جگر کارزار زنده دلان؟
چراغ روز بود، آفتاب عالمتاب
نظر به دیده ی شب زنده دار زنده دلان
ز سرد مهری باد خزان نبازد رنگ
گل همیشه بهار عذار زنده دلان
گذشتن از دو جهان گام اولین باشد
به پای همت چابک سوار زنده دلان
نظر به نعمت الوان سیه نمی سازند
بود به خون دل خود مدار زنده دلان
ز بی نیازی همت نیاورند به چشم
اگر کنند دو عالم نثار زنده دلان
خزان مرده دلان گر بود ز بی برگی
ز برگریز بود نوبهار زنده دلان
ز بر گرفتن بارست و برفشاندن برگ
درین شکفته چمن برگ و بار زنده دلان
به بحر ناشده واصل، روان بود سیلاب
سکون مجو ز دل بیقرار زنده دلان
مبین به چشم حقارت، که سبزی فلک است
ز ریزش مژه ی اشکبار زنده دلان
سیاهی از دل شبهای تار می خیزد
چو صبح از نفس بی غبار زنده دلان
اگر ز سنگ بود میوه، پخته می گردد
ز گرمی نفس شعله بار زنده دلان
بجز گرفتن عبرت دگر غزالی نیست
درین قلمرو وحشت، شکار زنده دلان
برآورد ز گریبان آسمانها سر
سری که خاک شود در گذار زنده دلان
شبی که از سر غفلت به خواب صرف شود
چو خون مرده نیاید به کار زنده دلان
ز روشنی است که اهل سؤال بعد از مرگ
چراغ می طلبند از مزار زنده دلان
ز سیل حادثه صائب نمی شود هرگز
صدا بلند ز کوه وقار زنده دلان
***
اگر چه خاک کند کشته از نظر پنهان
ز کشتگان تو شد خاک سر بسر پنهان
ز لفظ، معنی نازک برهنه تر گردد
کجا به زلف شود موی آن کمر پنهان؟
همیشه محو پریخانه ی سلیمان است
سری که شد ز خیال تو زیر پر پنهان
چنان که چشمه ز سنبل نهان شود، شده است
ز خوابهای پریشان مرا نظر پنهان
چو در نقاب رود حسن، ناامید مباش
که در شکوفه بود میوه های تر پنهان
مرا ز دیدن پنهان یار ظاهر شد
که کرده در دل او ناله ام اثر پنهان
گسستن است چو آخر مآل پیوستن
چه سود ازین که شود رشته در گهر پنهان؟
ز خانه چون مه شبگرد من برون آید
ز هاله ماه شود در ته سپر پنهان
مرا به قاصد و پیغام و نامه حاجت نیست
که از دلش به دلم می رسد خبر پنهان
ز خنده کردن رسوای غنچه شد معلوم
که زیر پوست نماند نشاط زر پنهان
اگر رسم به زمین بوس بیخودی چه عجب
که عمرهاست ز خود می کنم سفر پنهان
ز حرص، بال و پر جستجو برون آرد
اگر چه مور شود در دل شکر پنهان
ز چرب نرمی گردون فریب لطف مخور
که هست در دل این موم نیشتر پنهان
ز بوی سوختگی در میان بازارم
اگر شوم به دل سنگ چون شرر پنهان
ز چشم شور شود تلخ زندگی صائب
صدف ز بحر ازان می کند گهر پنهان
***
نمی شود سخن راست در دهان پنهان
که تیر را نکند خانه ی کمان پنهان
به دل مساز نهان عشق را که ممکن نیست
که مه شود به سراپرده ی کتان پنهان
نمی کنم هوس طول عمر، تا شد خضر
ز شرم زندگی از چشم مردمان پنهان
به آب خضر نسازم سیه نظر، تا هست
عقیق صبر مرا در ته زبان پنهان
مبین به چشم حقارت شکسته رنگان را
که هست طرفه بهاری درین خزان پنهان
هجوم خلق نگردد حجاب هستی حق
ز کثرت رمه کی می شود شبان پنهان؟
برون میار ز دل زینهار ریشه ی غم
که خنده هاست درین شاخ زعفران پنهان
حجاب مصرع برجسته نیست طول غزل
کجا به زلف شود موی آن میان پنهان؟
حجاب آن تن سیمین لباس کی گردد
ترا که مغز نباشد در استخوان پنهان
چو آفتاب ز خلق است نور حق ظاهر
چگونه یوسف گردد به کاروان پنهان؟
فروغ شمع مرا لامکان احاطه نکرد
مرا چگونه کند طاس آسمان پنهان؟
ز شرم ناله ی من جمله بلبلان صائب
شدند در خس و خاشاک آشیان پنهان
***
زهی ز صافی چسم تو چشم جان روشن
نسیم پیش خرام تو بوی پیراهن
ازان همیشه تر و تازه است سنبل زلف
که بی حجاب کند با تو دست در گردن
ز خاک، دست و گریبان به سرو برخیزد
به خاک هر که شود قامت تو سایه فکن
ز برگ لاله ی این باغ سرسری مگذر
که لیلیی سر مجنون نهاده در دامن
تو کیستی که کنی سر برهنه همچو حباب
در آن فضا که نگردد محیط بی جوشن
به اینقدر که ز دل بر سر زبان آمد
چو آفتاب به گرد جهان دوید سخن
سفر رساند خضر را به چشمه ی حیوان
به مهر، چشم مسیحا شد از سفر روشن
نبرد زنگ ز آیینه ی دل یعقوب
نسیم مصر سفر تا نکرد از مسکن
جواب آن غزل است این صائب مولوی
که او چو آینه هم ناطق است و هم الکن
***
به آه گرم ز خود پاک می توان رفتن
ازین کمند به افلاک می توان رفتن
به نیم چشم زدن، زین جهان به آن عالم
ز شاهراه دل چاک می توان رفتن
ازین جهان پر از دود و گرد، برگردون
به نور شعله ی ادارک می توان رفتن
چراغی از دل روشن اگر به دست آری
دلیر در جگر خاک می توان رفتن
امید گوشه ی چشمی اگر ز قاتل هست
به چشم حلقه ی فتراک می توان رفتن
اگر تو از سبکی لنگری به کف آری
به روی بحر چو خاشاک می توان رفتن
وگر چو موج عنان را ز دست بگذاری
به بحرهای خطرناک می توان رفتن
چنان به طول امل خوشدلی که پنداری
ازین کمند به افلاک می توان رفتن
مجردانه اگر زیست می کنی صائب
مسیح وار بر افلاک می توان رفتن
***
سخن ز مهر و وفا با تو بیوفا گفتن
بود به گوش گران حرف بی صدا گفتن
نه آنچنان تو به بیگانگی برآمده ای
که در لباس توان حرف آشنا گفتن
به داد من برس ای کافر خداناترس
که مانده شد نفسم از خدا خدا گفتن
ترحم است بر آن بی زبان بزم وصال
که یک سخن نتواند به مدعا گفتن
شکایتی که ز گفتن یکی هزار شود
هزار بار به از گفتن است نا گفتن
تسلی از دو لبش چون شوم به یک دشنام؟
که تلخ، قند مکرر شود ز وا گفتن
دل گرفته شود باز از هواخواهان
خوش است غنچه صفت راز با صبا گفتن
پناه گیر به دارالامان خاموشی
ترا که نیست میسر سخن بجا گفتن
چه حاجت است به اجماع، جود خالص را؟
برای نام بود خلق را صلا گفتن
به شیشه خانه ی عمر خودست سنگ زدن
ز ممسکی سخن سخت با گدا گفتن
ازان شکسته شود نفس وزین شود مغرور
هجای خلق بود بهتر از ثنا گفتن
چگونه نسبت رویش به مه کنم صائب؟
مرا زبان چو نگردد به ناسزا گفتن
***
به درد و داغ توان گشت کامیاب سخن
به قدر گریه و آه است آب و تاب سخن
زبان خامه به بانگ بلند می گوید
که می شود ز دل چاک فتح باب سخن
گلابها اگر از آفتاب تلخ شوند
ز سوز عشق بود تلخی گلاب سخن
سخن که شور قیامت ز دل نینگیزد
به کیش زنده دلان نیست در حساب سخن
به جیب کش سر دعوی که از رگ گردن
نگشته است کسی مالک الرقاب سخن
چو ماه عید به انگشت می نمایندش
سبکروی که نفس سوخت در رکاب سخن
شود به موی شکافان خرده بین معلوم
سخن شناسی هر کس ز انتخاب سخن
ز مرگ، روز سخنور نمی شود تاریک
که بی زوال بود نور آفتاب سخن
به قدر آنچه کنند ایستادگی در فکر
جهان نورد به آنقدر گردد آب سخن
ز دل میار نسنجیده حرف را به زبان
که هست جوهر این تیغ پیچ و تاب سخن
ز تیره روزی اهل سخن بود روشن
که نیست آب حیاتی به غیر آب سخن
چو خامه در دهن تیغ آبدار رود
سیاه مست شود هر که از شراب سخن
نقاب سوز بود حسن آتشین رویان
به زیر ابر نمی ماند آفتاب سخن
به نیم جرعه قلم سر به جای پای گذاشت
ز می زیاده بود مستی شراب سخن
شکار مردم کوته نظر نمی گردد
فتاده است بلند آشیان عقاب سخن
به نیم چشم زدن می دود به گرد جهان
چو آب خضر زمین گیر نیست آب سخن
زیاده است ز فرزند فیض حسن غریب
مرا ز فکر برآورد انتخاب سخن
تتبع سخن آبدار کن صائب
مرو ز راه به هر موجه ی سراب سخن
***
به رنگ بیجگران رگ به نیشتر دادن
بود به دشمن خونخوار خود جگر دادن
به قیمت گل و می ده اگر زری داری
که بهترین هنرهاست زر به زر دادن
گل سر سبد بوستان خلق من است
چو نخل سنگ بر سر خوردن و ثمر دادن
ز پرفشانیم ای شمع رو چه می تابی؟
به من نخست نبایست بال و پر دادن
چه طعن لغزش مستانه می زنی بر من؟
به من ز دور نبایست بیشتر دادن
گشوده است در فیض رخنه ی دیوار
به باغبان چه ضرورست دردسر دادن؟
صدف ز دیده ی دریانژاد من دارد
ز ابر آب گرفتن، عوض گهر دادن
کمینه بازی مژگان خونفشان من است
عنان چو موج به دریای پر خطر دادن
چو سایه سرو نهاده است سر به دنبالش
که یاد گیرد ازو پیچش کمر دادن
ترا که نامه بری هست چون فغان صائب
چه لازم است کتابت به نامه بر دادن؟
***
خوش است مشق قناعت ز بوریا کردن
به خواب، مخمل بیدرد را رها کردن
درین ریاض، سرانجام بال پروازست
چو غنچه پیرهن خویش را قبا کردن
چه عقده وا کند از دل جهان پست مرا؟
گره به ناخن پا مشکل است وا کردن
به کیش راه شناسان، نرفتن است صواب
به آن رهی که توان روی بر قفا کردن
در آن مقام که دریا کف آورد بر لب
سبکسری است تظلم به ناخدا کردن
به تخته پاره ی تسلیم خویش را برسان
که مشکل است درین بحر آشنا کردن
چنین که گرد علایق تراست دامنگیر
سفر ز خود نتوانی به هیچ جا کردن
چنان به خانه فرو رفته ای که ممکن نیست
ترا ز خانه ی خود چون کمان جدا کردن
ز قید محکم هستی کجا برون آیی؟
ترا که بند قبا مشکل است وا کردن
نمی توان ز دل من کشید پیکان را
که مشکل است دو دل را ز هم جدا کردن
وبال توست درین گلخن آنچه خواهی کرد
بغیر آینه ی خویش با صفا کردن
خوشم به سوختگیها که کرده است مرا
چو تخم سوخته فارغ ز آسیا کردن
به جوی شیر توجه نمی کند عاشق
به استخوان نتوان صید این هما کردن
نظر به سرمه ی مردم سیه مکن صائب
به گریه تا بتوان دیده را جلا کردن
***
ز دور تا بتوان سیر گلستان کردن
به شاخ گل ز ادب نیست آشیان کردن
چو بوی گل ز در بسته می رسد به مشام
چه لازم است تملق به باغبان کردن؟
دل تو نرم به افسون ما کجا گردد؟
که خط ترا نتوانست مهربان کردن
نهان چگونه کنم عشق را، که ممکن نیست
به پنبه آتش سوزنده را نهان کردن
ز عارفان نظر بسته از جهان، آید
به چشم بسته نگهبانی جهان کردن
ز روزگار جوانی تو دلپذیرتری
ترا چگونه فراموش می توان کردن؟
دلی است نرم مرا چون طلای دست افشار
چرا به سنگ محک باید امتحان کردن؟
ز شوق مرحله پیمای عشق می آید
چو کبک کوه گرانسنگ را روان کردن
به کیمیای اثر می توان درین عالم
دو روزه هستی خود عمر جاودان کردن
به خون مرده بود نیشتر زدن صائب
به بیغمان، سخن عشق را بیان کردن
***
گرفتم این که نظر باز می توان کردن
به بال چشم چه پرواز می توان کردن؟
کلاه گوشه ی همت اگر بلند افتد
به مطلب دو جهان ناز می توان کردن
کباب آتش رخسار اگر نسازی، دل
سپند شعله ی آواز می توان کردن
اگر چه سینه ی من چاک چاک چون قفس است
خزینه ی گهر راز می توان کردن
ز موج باده اگر ناخنی به دست افتد
چه عقده ها که ز دل باز می توان کردن
هنوز از کف خاکستر فسرده ی من
هزار آینه پرداز می توان کردن
به بال و پر نشود راه عشق اگر کوتاه
ز دل تهیه ی پرواز می توان کردن
ز سوز عشق زبان را اگر نصیبی هست
چو شمع در دهن گاز می توان کردن
تمام درد و سراپای زخم ناسوریم
به روی ما در دل باز می توان کردن
شکار ما به توجه اگر نخواهی کرد
به ناوک غلط انداز می توان کردن
نمانده از شب آن زلف اگر چه پاسی بیش
هنوز درد دل آغاز می توان کردن
ز اهل عشق پسندیده نیست بیرحمی
وگرنه خون به دل ناز می توان کردن
علاج سینه ی مجروح خویش را صائب
ز سیر سینه ی شهباز می توان کردن
***
ز عشق صبر تمنا نمی توان کردن
قرار در دل دریا نمی توان کردن
ز صدق شد دهن صبح پر ز خون شفق
به حرف راست دهن وا نمی توان کردن
به سنگ خاره عبث تیشه می زند فرهاد
به زور در دل کس جا نمی توان کردن
مرا ز آینه ی روی یار چون طوطی
به حرف و صوت دل آسا نمی توان کردن
چه گل توان ز رخ یار با حیا چیدن؟
به چشم بسته تماشا نمی توان کردن
متاب روی ز اهل سخن که طوطی را
ز پشت آینه گویا نمی توان کردن
میسرست جلا تا به سرمه ی عبرت
نظر سیه به تماشا نمی توان کردن
ز آسمان و زمین هست تا اثر بر جا
ز دود و گرد نظر وا نمی توان کردن
بساز با غم جانان که ترک وصل گهر
به تلخرویی دریا نمی توان کردن
دل دو نیم به دست آر چون قلم صائب
که قطع راه به یک پا نمی توان کردن
***
خجل ز کوشش تدبیر بایدم بودن
اسیر پنجه ی تقدیر بایدم بودن
شکست جوهر دل را زیاده می سازد
چرا ز حادثه دلگیر بایدم بودن؟
ز جستجو نشود جز غبار دل حاصل
چو نقش پای، زمین گیر بایدم بودن
زمان مهلت دور سپهر چندان نیست
که روز و شب بی تعمیر بایدم بودن
به هیچ سلسله مجنون من نمی سازد
ز پیچ و تاب به زنجیر بایدم بودن
درین زمانه که کردار، محض گفتارست
خموش چون لب شمشیر بایدم بودن
به خامشی دهم الزام همنشینان را
اگر به مجلس تصویر بایدم بودن
به خواب غفلت اگر عمر بگذرد زان به
که در کشاکش تعبیر بایدم بودن
نشد گشاده دلی از نوای من، تا چند
نسیم غنچه ی تصویر بایدم بودن؟
ز آستان قناعت قدم برون ننهم
ز زندگانی اگر سیر بایدم بودن
به پیش همچو خودی چون کمان نگردم خم
اگر نشانه ی صد تیر بایدم بودن
وصال را چه کنم با حجاب، کم داغی است
که خشک در قدح شیر بایدم بودن؟
نشد ز بخت جوان چون گشایشی صائب
مراقب نفس پیر بایدم بودن
***
مرا که دست به خواب است وقت گل چیدن
چه دل گشایدم از گرد باغ گردیدن؟
نظر ز روی تو خورشید برنمی دارد
اگر چه خوبتر از خود نمی توان دیدن
دو شیوه است گل و نرگس ریاض بهشت
شنیدن و نشنیدن، ندیدن و دیدن
بپوش چشم ز اوضاع روزگار که نیست
لباس عافیتی به ز چشم پوشیدن
ریاض حسن ترا دورباش حاجت نیست
که دست می رود از کار، وقت گل چیدن
مخند هرزه که از عمر صبح روشن شد
که تیغ رشته ی عمرست هرزه خندیدن
توان ز غره ی آغاز کارها صائب
به روشنایی دل، سلخ عاقبت دیدن
***
زکات صحت جسم است خسته پرسیدن
نگاهبانی عمرست پیش پا دیدن
اگر چه خواب ترا نیست بخت بیداری
مدار دست ز تمهید چشم مالیدن
به هیچ عذر نمانده است دسترس ما را
بغیر ناخن خجلت زمین خراشیدن
چه میوه های گلوسوز در قفا دارد
به خاک ره زر خود چون شکوفه پاشیدن
مشو ز لغزش پا ناامید در ره عشق
که قطع می شود این ره به پای لغزیدن
خموش باش که سنجیدگان عالم را
سبکسری است به میزان خویش سنجیدن
بپوش چشم خود از عیب مردمان صائب
ترا که نیست میسر برهنه پوشیدن
***
خوش است فصل بهاران شراب نوشیدن
به روی سبزه و گل همچو آب غلطیدن
جهان بهشت شد از نوبهار، باده بیار
که در بهشت حلال است باده نوشیدن
کنون که شیشه ی می مالک الرقاب شده است
ز عقل نیست سر از خط جام پیچیدن
دو نعمت است که بالاترین نعمتهاست
شراب خوردن و در پای یار غلطیدن
پیاله از کف ساقی به ناز می گیرم
درین بهار که دارد دماغ گل چیدن؟
بغیر عشق که هر روز سخت تر گردید
کدام کار که آسان نشد به ورزیدن؟
لباس شهرت شمع است جامه ی فانوس
به راز عشق محال است پرده پوشیدن
به اشک و آه اگر دسترس بود صائب
خوش است دامن شب را به دست پیچیدن
***
(سج، مر، ل)
ز سینه غم به می ناب می توان چیدن
گل نشاط ازین آب می توان چیدن
[چراغ عیش به می زنده می توان کردن
گل از شکوفه ی مهتاب می توان چیدن]
به یک ترشح ساغر، ز چهره ی ساقی
هزار لاله ی سیراب می توان چیدن
فروغ روی تو حیرت اگر به طرح دهد
به روی آینه سیماب می توان چیدن
درین ستمکده صائب بغیر داغ نفاق
چه گل ز صحبت احباب می توان چیدن؟
***
مباش درصدد بی شمار خندیدن
که صبح باخت نفس از دوبار خندیدن
دل از گشایش لبها چو پسته نگشاید
خوش است از ته دل غنچه وار خندیدن
یکی هزار کند نقد زندگانی را
به روی سوختگان چون شرار خندیدن
جهان به چشم حسودان سیاه می سازد
چو لاله با جگر داغدار خندیدن
درآ به عالم سختی کشان و عشرت کن
که ریخته است درین کوهسار خندیدن
بود گشادن آغوش در وداع حیات
درین زمانه ی ناپایدار خندیدن
فریب عشرت دنیا مخور که بیدردی است
برون نرفته ازین نه حصار خندیدن
نمود آب عقیق ترا غبارآلود
ز زیر لب به من خاکسار خندیدن
دهان غنچه و چشم ستاره و لب صبح
گذاشتند به آن گلعذار، خندیدن
خبر نیافته ز انجام کار خود صائب
ز غفلت است در آغاز کار خندیدن
***
(ف، چ)
مکن تعجب اگر شد چراغ ما روشن
چراغ زنده دلان را کند خدا روشن
ملایمت ز طمع پیشگان به آن ماند
که شمع موم به منزل کند گدا روشن
همیشه بخت سیه روز در میانم داشت
مرا چو شمع نگردید پیش پا روشن
اگر چه هست کدورت میان چشم و غبار
شد از غبار خط او سواد ما روشن
به غور معنی نازک رسند صافدلان
هلال چهره نماید چو شد هوا روشن
امید هست که چشم بصارت صائب
شود ز خاک در شاه اولیا روشن
***
چنان که سرمه سواد نظر کند روشن
مرا نظاره ی خط چشم تر کند روشن
به نور عقل نبردیم ره ز خود بیرون
مگر که عشق چراغ دگر کند روشن
تأمل آینه پرداز فکر ناصاف است
که آب خود ز ستادن گهر کند روشن
به هیچ وجه نگردد خموش، هر که چو لعل
چراغ خویش به خون جگر کند روشن
اگر چه آینه را آب می کند تاریک
دل سیاه مرا چشم تر کند روشن
چو آفتاب نمیرد چراغ زنده دلی
که شمع خویش به آه سحر کند روشن
ز صدهزار پسر همچو ماه مصر یکی
چنان شود که چراغ پدر کن روشن
حریف پرتو منت نمی شود صائب
ز آه خانه ی خود را مگر کند روشن
***
ز نور شمع چه مقدار جا شود روشن؟
خوش آن چراغ کز او هر سرا شود روشن
به گرد دیر و حرم دل به دست می گردیم
چراغ مرده ی ما تا کجا شود روشن
چه غم ز تیرگی خانه ی صدف دارد؟
دلی که همچو گهر از صفا شود روشن
ز تندباد حوادث نمی شود خاموش
دلی که از نفس گرم ما شود روشن
چنان به سرعت ازین تیره خاکدان گذرم
که شمع کشته ام از نقش پا شود روشن
چنین که تیره شده است از غبار خاطر من
مگر به صبح قیامت هوا شود روشن
غبار حادثه از یکدگر نمی گسلد
چگونه آینه ی سینه ها شود روشن؟
مگر ز پرتو اقبال ذره پرور عشق
چراغ صائب بی دست و پا شود روشن
***
مرا ز لاله چراغ نظر شود روشن
ز قرب سوخته جانان شرر شود روشن
چو آتش جگر لعل، بی زوال بود
چراغ هر که به خون جگر شود روشن
ز بس گرفته ز نادیدنی شده است دلم
ز زنگ، آینه ام بیشتر شود روشن
ز حرف سرد دل ما چو غنچه بگشاید
چراغ ما به نسیم سحر شود روشن
دلی که تیره ز اوضاع روزگار شده است
در آفتاب قیامت مگر شود روشن
به گرمخونی من خسته ای ندارد عشق
چو شمع از رگ من نیشتر شود روشن
گره ز کار دل من شود به آبله باز
چنان که چشم صدف از گهر شود روشن
نکرد گرمی پرواز بی پر و بالم
کجا ز شمع مرا بال و پر شود روشن؟
درین محیط عنان را کشیده دار چو موج
که از ستادگی آب گهر شود روشن
چراغ هر که ز دلهای گرم افروزد
ز آستین صبا بیشتر شود روشن
ز رشک حسن گلوسوز یار نیست بعید
چو شمع سبز اگر نیشکر شود روشن
ز عمر قسمت ما نیست جز زمان وداع
چو آن چراغ که وقت سحر شود روشن
نرفت تیرگی از دل به سعی ما صائب
مگر ز پرتو اهل نظر شود روشن
***
رواق چرخ شد از شمع کلک من روشن
که دیده است ز یک شمع نه لگن روشن؟
اگر چراغ سهیل از نسیم کشته شود
توان نمودن از سیب آن ذقن روشن
عجب نباشد اگر سرنوشت خوان شده ام
که گشت از خط ساغر سواد من روشن
ستاره سوختگی خال چهره ی سخن است
ز نقطه ریزی کلک است این سخن روشن
توان ز زخم گرفتن عیار جوهر تیغ
ز جوی شیر بود حال کوهکن روشن
که ره برون ز نهانخانه ی عدم می برد؟
نگشته صبح شکرخند ازان دهن روشن
چراغ دل ز جگر گوشه روشنی گیرد
شد از عقیق لبت دیده ی یمن روشن
حدیث راست منور کند جهان صائب
ز روی صبح بود صدق این سخن روشن
***
نظر به زلف و خط آن بهشت سیما کن
شکسته ی قلم صنع را تماشا کن
مشو غبار دل خلق چون کتابت خشک
به اهل عشق در ایام خط مدارا کن
پیاله از قدح لاله می توان کردن
بگیر گردن مینا و رو به صحرا کن
نمی توان دل صد چاک را به سوزن دوخت
علاج رخنه ی دل را به درد صهبا کن
مشو مقید همراه اگر چه توفیق است
سفر جریده ازین خاکدان چو عیسی کن
مس از معامله ی کیمیا زیان نکند
وجود ناقص خود را به هیچ سودا کن
خلاف نفس کلید در بهشت بود
به هر چه نفس تولا کند تبرا کن
جمال یوسفی از کلک صنع می ریزد
همین تو دیده ی یوسف شناس پیدا کن
به کوه صبر توان جان زموج حادثه برد
برای کشتی خود لنگری مهیا کن
نهنگ عشق به هر چشمه ای نمی گنجد
ز کاو کاو دل خویش را چو دریا کن
بهانه جوست حیا در نقاب پوشیدن
به احتیاط به رخسار او نظر وا کن
خمار و نشأه ز یک چشمه آب می نوشند
به درد و صاف جهان سینه را مصفا کن
نمی توان به قدم قطع آسمانها کرد
ز شوق، بال و پری چون نسیم پیدا کن
حریف آبله ی دل نمی شوی صائب
ز تنگنای صدف روی خود به دریا کن
***
به آب و گل چه فرو رفته ای نظر وا کن
ازین خرابه چو سیلاب رو به دریا کن
مباش کم ز نسیم سحر درین گلزار
تو هم به خوش نفسی غنچه ی دلی وا کن
نگشته تنگ زمان سفر، ز دانه ی اشک
برای راه فنا توشه ای مهیا کن
درین دو هفته که ابر بهار در گذرست
تو نیز دامن امید چون صدف وا کن
مشو چو خوشه به یک سر درین چمن قانع
بکوش و چشم و دل خویش هر دو بینا کن
حریف بحر نگردد شناوری، زنهار
نشسته دست ز جان، دست عجز بالا کن
فکنده است ترا دربدر دهان سؤال
ببند یک در و صد در به روی خود وا کن
ز سنگ خاره دم تیغ زود برگردد
به هر که با تو کند دشمنی مدارا کن
همیشه دور به کام کسی نمی گردد
به خنده حاصل خود صرف همچو مینا کن
نمی توان به پر عقل شد فلک پرواز
ز عشق، صائب بال و پری مهیا کن
***
(ف، چ)
شکوه عشق جهانگیر را تماشا کن
دلی ز سنگ کن این شیر را تماشا کن
به انتظار اجل عمر را تباه مکن
بغل گشایی شمشیر را تماشا کن
ترا که چشم ز خوبان به حسن معنی نیست
برو قلمرو تصویر را تماشا کن
به جامه ی شفقی جلوه می کند هر روز
جوانی فلک پیر را تماشا کن
نهشت در جگر روزگار، عشق تو آب
حرارت دل این شیر را تماشا کن
اگر ز چشمه ی حیوان نظر ندادی آب
برهنه پیکر شمشیر را تماشا کن
ز روی درد تو چین در کمند آه فکن
گرهگشایی تأثیر را تماشا کن
نهشت یک دل آسوده در جهان زلفش
سبک عنانی تسخیر را تماشا کن
گره ز ابروی تدبیر باز کن صائب
گشاده رویی تقدیر را تماشا کن
***
حضور می طلبی سینه را مصفا کن
گهر پرست تو گنجینه را مصفا کن
ز خانه ی بصفا میهمان نگردد کم
همین تو سعی کن آیینه را مصفا کن
مه از گرفتگی آمد برون به جام زدن
تو هم به جام زدن سینه را مصفا کن
دگر برای چه روزست باده ی روشن؟
ز تیرگی شب آدینه را مصفا کن
نظر به صافی چشمه است جویباران را
به دشمنان دل پر کینه را مصفا کن
ذلیل می شود از رقعه ی طمع درویش
ز پینه خرقه ی پشمینه را مصفا کن
به لوح ساده توان کرد حسن را تسخیر
ز جوهر آینه ی سینه را مصفا کن
هلال آینه ی روشن است صائب حسن
تو همچو صبح همین سینه را مصفا کن
***
بپوش چشم ز وضع جهان و عشرت کن
ببند در به رخ کاینات و وحدت کن
نه ای شریفتر از کعبه، ای لباس پرست
به جامه ای که به سالی رسد قناعت کن
چه گل در آب به تعمیر کعبه می گیری؟
خراب گشته دلی را برو عمارت کن
ز اشک و چهره ترا داده اند آب و زمین
برای توشه ی فردای خود زراعت کن
چو آفتاب به قرصی اگر رسد دستت
ز گرد خوان فلک، ذره ذره قسمت کن
دمادم است که طبل رحیل ساز شده است
به هر تپیدن دل فکر کار رحلت کن
لباس عافیتی به ز خاکساری نیست
به این لباس سبک از جهان قناعت کن
چو سرو و بید به برگ از چمن مشو قانع
مگر به میوه توانی رسید، غیرت کن
فریب شهرت کاذب مخور چو بیدردان
به جای تربت مجنون مرا زیارت کن
نمک به دیده ی من شور فکر ریخته است
ترا که درد سخن نیست خواب راحت کن
حریف سنگ حادث نمی شوی صائب
درآ به عالم بی حاصلی، فراغت کن
***
دمید صبح، سر از خواب بیخودی بر کن
ز اشک گرم می آتشین به ساغر کن
مشو چو قطره ی شبنم گره درین گلزار
تلاش صحبت آن آفتاب انور کن
مبر به کوی خرابات دردسر زنهار
ز خون دل می بی دردسر به ساغر کن
به نور عقل ره دور عشق نتوان رفت
چراغ آهی ازان روی آتشین بر کن
نقاب چهره ی مطلب سیاه کاری توست
همین تو سعی کن آیینه را منور کن
مشو چو عود ز خامی به سوختن قانع
سری چو شعله برون زین بلند مجمر کن
بساز با دل روشن ز عالم پر شور
ازین محیط قناعت به آب گوهر کن
فشرده است فلک ابرهای احسان را
به آب دیده لب خشک خویش را تر کن
گهر ز گرد یتیمی گرانبها گردید
ز خاک تیره درین خوابگاه بستر کن
ز حرف عشق نی کلک را خمش مگذار
به این فتیله ی عنبر جهان معطر کن
هر آنچه با تو نیاید به خاک، مال تو نیست
ز درد و داغ دل خویش را توانگر کن
به خاکمال حوادث بساز زیر فلک
به آسیا نتوان گفت گرد کمتر کن
ز شعر حافظ شیراز چون بپردازی
به گوشه ای بنشین شعر صائب از بر کن
***
(سج، چ، مر، ل)
ترا که گفت وطن زیر چراغ اخضر کن؟
درین محیط پر از خون چو نوح لنگر کن
نه ای عزیزتر از آفتاب عالمتاب
ز سنگ بالش و از خاک تیره بستر کن
به همت از سر گردون کلاه اوج ربای
سری چو شعله برون زین بلند مجمر کن
ز حرف سرد صبا روی را مکش درهم
ز کینه صاف دل خود چو آب گوهر کن
ز عمر خضر اثر خیر پایدارترست
ز آب صلح به آیینه چون سکندر کن
حدیث تلخ ز بادام اگر نمی شنوی
به بند خانه ی نی صبر همچو شکر کن
سزای توست حباب آستین فشانی موج
ترا که گفت سر از بحر بیکران بر کن؟
مکن به عارض گل شوخ چشمی ای شبنم
حذر ز تیغ جهانسوز مهر انور کن
ز خاک دشت ختن را به نکهتی بردار
دماغ سوخته ی مشک را معنبر کن
زبان شعله به تشریف عشق کوتاه است
قیاس این سخن از آذر و سمندر کن
درین غزل نظر از خواجه یافتی صائب
به روح حافظ شیراز می به ساغر کن
***
کرم به ابر سبکدست همچو عمان کن
تمام روی زمین را رهین احسان کن
ز باده چهره ی گلرنگ را فروزان کن
ز قطره های عرق بزم را چراغان کن
به شکر این که جبین گشاده ای داری
ملایمت به خس و خار این گلستان کن
به آبروی عزیزان مگر شوی سیراب
سفال تشنه ی خود وقف می پرستان کن
هوای نفس چو گردید زیر دست ترا
ز باد تختگه خویش چون سلیمان کن
فضای شهر مقام نفس کشیدن نیست
چو گرد باد نفس راست در بیابان کن
مدار فیض خود از ابر همچو بحر دریغ
تمام روی زمین را رهین احسان کن
شود کلید ز اعجاز عشق آخر قفل
نظر به پیرهن و چشم پیر کنعان کن
نظر به چشمه ی حیوان سیه مکن صائب
به آبروی، قناعت ز آب حیوان کن
***
قدم ز خویش برون نه فلک سواری کن
بکش به جیب سر خود کلاهداری کن
به هر چه می کشدت دل درین سرای سپنج
به تیغ قطع تعلق نگاهداری کن
نهاده اند ترا لوح خاک ازان به کنار
که گوشه ای بنشین مشق خاکساری کن
گرت هواست که در وصل آفتاب رسی
به وقت صبح چو گردون ستاره باری کن
به کوه، موجه ی دریا چه می کند صائب؟
علاج خصم سبکسر به بردباری کن
***
(چ)
به رنگ سرو درین باغ زندگانی کن
بریز بار ز خود، ترک شادمانی کن
گرت هواست که در وصل آفتاب رسی
درین ریاض چو شبنم نظرچرانی کن
مگر به میوه ی بی خار بارور گردی
شکوفه وار به هر خار زرفشانی کن
حریف داغ عزیزان نمی شود جگرت
تلاش مرگ در ایام زندگانی کن
خمار باده به اندازه ی نشاط بود
به قدر حوصله ی درد شادمانی کن
ز خامشی دهن غنچه گلستان گردید
درین بساط سرانجام بی زبانی کن
چو جان ز جسم تو بی اختیار خواهد رفت
به اختیار چو پروانه جانفشانی کن
تو چون ز مصلحت خویش نیستی آگاه
ملایمت به بلاهای آسمانی کن
مده ز دست ترازوی عدل را صائب
به هر که با تو گرانی کند، گرانی کن
***
نظر دلیر به رخسار آفتاب مکن
دلی که نیست ترا در بساط، آب مکن
چو رشته تا نزنی دست در میان گهر
چو تنگ حوصلگان ترک پیچ و تاب مکن
درین محیط اثر تا بود ز ناخن موج
ز تنگی دل خود شکوه چون حباب مکن
بدار دست ز اصلاح دل چو شد بیدرد
گلی که نیست در او نکهتی گلاب مکن
غبار غم ز دل خلق شستن آسان نیست
شکایت از دهن تلخ چون شراب مکن
زمین قلمرو سیلاب حادثات بود
درین قلمرو سیلاب فتنه خواب مکن
چه حاجت است به سر بار، بار سنگین را؟
زیاده غفلت خود از شراب ناب مکن
هر آن نفس که ز دل برنیاید از سر درد
ز زندگانی خود آن نفس حساب مکن
به هر چه رنگ کنی می شود سفید آخر
بجز سیاهی دل موی را خضاب مکن
به هر روش که فلک سیر می کند خوش باش
به سیل، دشمنی ای خانمان خراب مکن
نگشته است ز کام جهان کسی سیراب
ز خود سفر پی هر موجه ی سراب مکن
هر آنچه با تو نیاید به آن جهان صائب
ازین بساط فریبنده انتخاب مکن
***
ز باده توبه در ایام نوبهار مکن
به اختیار، پشیمانی اختیار مکن
به استخاره اگر توبه کرده ای زاهد
به استخاره دگر زینهار کار مکن
وصال ساغر و مینا قران سعدین است
برای خوردن می ساعت اختیار مکن
زمین شور بود برق دانه ی امید
به مجلسی که در او نیست می گذار مکن
به پای خم می نارس به کام خویش رسید
سفر ز کوی خرابات زینهار مکن
اگر چه عشق بود کار مردم بیکار
بغیر عشق توجه به هیچ کار مکن
چو روزگار به ناسازی تو ساخته است
تو نیز شکوه ز اوضاع روزگار مکن
ز چشم شور بساط جهان نمکزارست
چو لاله داغ نهان خود آشکار مکن
رسد چو قطره به دریا یکی هزار شود
به جان مضایقه با تیغ آبدار مکن
لباس عاریتی پرده دار ناکامی است
به هر چه از تو جدا گردد افتخار مکن
ز خست شرکا زود می شوی دلگیر
درین زمانه تمنای اعتبار مکن
محیط عشق ندارد کناره ای، صائب
تلاش ساحل ازین بحر بیکنار مکن
***
هوای جام صبوح و می شبانه مکن
دل چو کعبه ی خود را شرابخانه مکن
دو تیغ را نکشد یک نیام در آغوش
برون نرفته ز خود یاد آن یگانه مکن
به جستجوی تو هر خوشه صد زبان شده است
برای نان دل خود چاک همچو دانه مکن
تو نونیاز و زمانه است کهنه کشتی گیر
تلاش کشتی خصمانه با زمانه مکن
حضور تیره دلان سرمه سای آوازست
در آن چمن که بود زاغ، آشیانه مکن
مباد شانه ی شمشاد دلشکسته شود
دگر به دست، سر زلف خویش شانه مکن
درین دو هفته که گل گرم محمل آرایی است
دماغ صرف سرانجام آشیانه مکن
به گرد کعبه نگشتن ز سست عزمی توست
گران رکابی توفیق را بهانه مکن
درین زمانه که دشمن ز خانه می خیزد
دلیر تکیه به خاشاک آشیانه مکن
چو قطره تن به جلای وطن مده ز محیط
سوار ابر مشو، برق تازیانه مکن
چو داغ لاله گره کن نفس به دل صائب
ز تنگ حوصلگی آه عاشقانه مکن
ازین غزل دل عشاق سوختی صائب
دگر خیال غزل های عاشقانه مکن
***
صبا برون نرود از غبار خاطر من
فزون ز برگ درخت است بار خاطر من
در آسمان بنشیند به خاک، تیر شهاب
چنین بلند شود گر غبار خاطر من
ز تازه رویی من باغ اگر چه سیراب است
ز بار سرو فزون است بار خاطر من
عرق به چهره ی صافت، که چشم بد مرساد!
نمونه ای است ز صبر و قرار خاطر من
سحاب گرد یتیمی ز روی گوهر شست
همان غبار بود پرده دار خاطر من
عیار خاطر صافم اگر نمی دانی
بگیر از آینه ی خود عیار خاطر من
به تنگدستی و بی حاصلی خوشم صائب
چو سرو بی ثمری نیست بار خاطر من
***
زمین به لرزه درآید ز دل تپیدن من
شود سپهر زمین گیر از آرمیدن من
شکوه دانه ی من تا به آسمان چه کند
دو نیم شد جگر خاک از دمیدن من
گذشت عمر به خامی، مگر قضا افکند
به آفتاب قیامت ثمر رسیدن من؟
توان شنیدن آواز حلقه ی در مرگ
اگر گران نبود گوش از خمیدن من
هزار مرحله را چون جرس دل شبها
توان برید به آواز دل تپیدن من
مرا چو آبله بگذار تا شوم پامال
نمی رسد چو به کس فیضی از رسیدن من
فغان که زیر فلک نیست آنقدر میدان
که داد وحشت خاطر دهد رمیدن من
هزار فتنه ی خوابیده چون شراب کهن
نهفته است در آغوش آرمیدن من
درین ریاض چو چشم آن ضعیف پروازم
که برگ کاه شود مانع پریدن من
ز ریشه کند دو صد سرو پای در گل را
به جستجوی تو از خود برون دویدن من
مرا چو صبح به دست دعا نگه دارید
که روشن است جهان از نفس کشیدن من
حیات من به تماشای گلعذاران است
ز راه چشم چو شبنم بود چریدن من
ز بوریا نتوان شعله را به دام کشید
قفس چگونه شود مانع پریدن من؟
چه شد که گوش به حرفم نکرد، می دانم
که هست گوش بر آواز دل تپیدن من
عیار آن لب شیرین و ساعد سیمین
توان گرفتن از دست و لب گزیدن من
ز بس که تلخی دوران کشیده ام صائب
دهان مار شود تلخ از گزیدن من
من آن رمیده غزالم درین جهان صائب
که در جدایی خلق است آرمیدن من
***
به تن علاقه ندارد روان ساده ی من
برنده است چو تیغ آب ایستاده ی من
مرا به شیشه کند چون سپهر مینایی؟
که خشت از سر خم کند جوش باده ی من
کشاکش رگ جان من اختیاری نیست
چو موج در کف دریا بود اراده ی من
مرا به دانش رسمی مبر ز راه، که نیست
رقم پذیر چو آیینه لوح ساده ی من
امید هست کند راست قد فتاده ی چرخ
ترحم است به طاق دل اوفتاده ی من
بود فضولی مهمان ز میزبان کریم
متاب روی خود از خواهش زیاده ی من
حریف چین جبین تو نیستم، ورنه
کمان سخت فلک ها بود کباده ی من
برآورم به دعا هر که حاجتی دارد
که فیض صبح دهد جبهه ی گشاده ی من
نمی توان سخن پست در کلامم یافت
فلک سوار چو عیسی بود پیاده ی من
ز توبه سرکشی من زیاده شد صائب
درنده کرد سگ نفس را قلاده ی من
***
اگر به سوخته جانی رسد شراره ی من
امید هست که روشن شود ستاره ی من
به گریه ربط من امروز نیست، کز طفلی
ز اشک، تخت روان بود گاهواره ی من
میا به دیدنم ای سنگدل برای خدا
که خون شود جگر سنگ از نظاره ی من
ز سقف پست خطرهاست سربلندان را
مگر پیاده شود همت سواره ی من
نشد گشاده ز دل عقده ای مرا، هر چند
ز سبحه گرد برآورد استخاره ی من
خراب می شوی، از پیش راه من برخیز
که کار سیل کند مستی گذاره ی من
به نور ماه مرا نیست حاجتی صائب
که پاره ی دل خویش است ماهپاره ی من
***
ز جوش نشأه به تنگ آمده است شیشه ی من
ز زور باده به سنگ آمده است شیشه ی من
ازان خورند به تلخی شراب ناب مرا
که بی تلاش به چنگ آمده است شیشه ی من
شکسته دل من از شکستگی است درست
به دلنوازی سنگ آمده است شیشه ی من
صفای سینه مرا در حرم کند قندیل
چه شد برون ز فرنگ آمده است شیشه ی من؟
ز عجز من رگش انگشت زینهار شده است
اگر به سنگ به جنگ آمده است شیشه ی من
کجاست مایه درستی مرا به سنگ زند؟
کز آب تلخ به تنگ آمده است شیشه ی من
ز تندی نفسی دلشکسته می گردم
برون اگر چه ز سنگ آمده است شیشه ی من
ز کارخانه ابداع چون فلک صائب
تهی ز باده ی رنگ آمده است شیشه ی من
***
هلاک جلوه ی برق است آشیانه ی من
بغل چو موج گشاید به سیل خانه ی من
خراب حالی ازین بیشتر نمی باشد
که جغد خانه جدا می کند ز خانه ی من
سیاه مستی من رنگ بست افتاده است
خمار صبح ندارد می شبانه ی من
ز بس گزیده ز دلگیری وطن شده ام
زبان مار بود خار آشیانه ی من
روانی سخن من ز هم خیالان نیست
ز موج خویش چو دریاست تازیانه ی من
چراغ دولت ابر بهار روشن باد!
که چون صدف ز گهر ساخت آب و دانه ی من
به ابر قطره دهم سیل در عوض گیرم
ز خرج، بیش چو دریا شود خزانه ی من
مرا ز خاک به اندک توجهی بردار
چو تیر کج مگذر راست از نشانه ی من
ز گریه ای که مرا در گلو گره گردد
سپهر سفله کند کم ز آب و دانه ی من
گرفته بود جهان را فسردگی صائب
دماغ خشک جهان تر شد از ترانه ی من
***
شده است در همه عالم سمر غریبی من
دویده است به هر رهگذر غریبی من
چو آفتاب به تنها روی برآمده ام
زیاده می شود از همسفر غریبی من
نمی توان ز غریبی به گرد فکر رسید
اگر به فکر شود همسفر غریبی من
شوند در وطن خود غریب یکسر خلق
کند به اهل جهان گر اثر غریبی من
درین ریاض من آن شبنم زمین گیرم
که سوخت لاله رخان را جگر غریبی من
به لفظ معنی بیگانه آشنا نشود
به حال خویش بود در حضر غریبی من
نمی توان خبر از من گرفت چون عنقا
پریده است به بال دگر غریبی من
همیشه در وطن خود غریب می بودم
چو آفتاب نشد در بدر غریبی من
خوشم به عمر سبکرو که می شود آخر
به نیم چشم زدن چون شرر غریبی من
چو کبک سختی ایام نیست بر من بار
شده است شهری کوه و کمر غریبی من
دو گوشواره ی عرشند آفرینش را
یکی یتیمی گوهر، دگر غریبی من
علاج غربت من زین جهان نمی آید
مگر رود ز جهان دگر غریبی من
خوشم به یاد شکرخنده ی وطن، ورنه
ز شام هجر بود تلختر غریبی من
من آن خیال غریبم درین خراب آباد
که هیچ کس نکند رحم بر غریبی من
ز بس که تلخی از اخوان کشیده ام صائب
شود ز یاد وطن بیشتر غریبی من
***
رحیم شد دل دشمن ز ناتوانی من
حصار آهن من گشت شیشه جانی من
ز خار سبز به رهرو نمی رسد آسیب
ز کامرانی خصم است کامرانی من
نیارمید چو موج سراب نیم نفس
درین قلمرو وحشت سبک عنانی من
به هیچ تشنه جگر روی تلخ ننمودم
همیشه بود سبیل آب زندگانی من
به حسن عاقبت خود امیدها دارم
که صرف پیر مغان گشت نوجوانی من
که را فتاد به رویم نظر ز سنگدلان؟
که خونچکان نشد از چهره ی خزانی من
رسید بر لب بام زوال خورشیدم
نکرده راست نفس صبح شادمانی من
مرا شکایتی از آستین فشانان نیست
چو شمع سوخت مرا آتشین زبانی من
منم چو شبنم گل آبروی گلزارش
نمی شود نکند حسن دیده بانی من
مخور چو غنچه مرا بر دل ای چمن پیرا
که رنگ گل پرد از بال و پر فشانی من
دل شکفته نماند درین جهان صائب
اگر ز پرده برآید غم نهانی من
***
کسی که می نهد از حد خود قدم بیرون
کبوتری است که می آید از حرم بیرون
دلیل راحت ملک عدم همین کافی است
که طفل گریه کنان آید از عدم بیرون
همیشه کوی خرابات ازان بود معمور
که آید از در او بی دماغ کم بیرون
سفر اگر چه دو گام است بی مشقت نیست
که ناله در حرکت آید از قلم بیرون
ز مال طول امل حرص را نگردد کم
ز اژدها نبرد گنج پیچ و خم بیرون
اثر گذار که صد دور رفت و می آید
هنوز از دهن جام، نام جم بیرون
سخن شناس به حرف آورد سخنور را
به پای خود گهر آید ز بحر کم بیرون
شده است دست کرم خشک میوه داران را
مگر که سرو کند دستی از کرم بیرون
ز ماه داغ کلف می برد به آسانی
کسی که از کف ممسک برد درم بیرون
تمام شب جگر خویش می خورم چون صبح
که بی غبار برآرم ز دل دودم بیرون
ز آسمان کهنسال چشم جود مدار
نمی دهد چو سبو کهنه گشت نم بیرون
خراب ساقی دریا دلم که می آرد
به یک پیاله مرا از هزار غم بیرون
ز حلقه ی در جنت شود گزیده چو مار
دلی که آید ازان زلف خم بخم بیرون
عجب که خاک شود دست مشفقی صائب
که آرد از دل احباب خار غم بیرون
***
ز تن شکفته رود جان صادقان بیرون
که تیر راست جهد صاف از کمان بیرون
حضور خانه ی خود مغتنم شمار که تیر
به زور می رود از خانه ی کمان بیرون
کسی که چشم گشایش ز بستگی دارد
قدم چو در نگذارد ز آستان بیرون
به التماسم اگر خضر بخشد آب حیات
عقیق صبر نمی آرم از دهان بیرون
ترحم است بر آن غنچه ی گرفته جبین
که ناشکفته برندش ز گلستان بیرون
کسی است عاشق یکرنگ گلستان صائب
که از چمن نرود موسم خزان بیرون
***
لب ترا خط سبز آمد از کمین بیرون
چه زهر بود که آمد ازین نگین بیرون
به مهر خال شود تنگ جا درین محضر
اگر ز روی تو آید خط این چنین بیرون
هوای کوی خرابات آنقدر شوخ است
که تخم سوخته می آید از زمین بیرون
به استخون نرسد تا ز فقر تیغ ترا
مکن چو نال قلم دست از آستین بیرون
ز عشق او دل تنگی شده است قسمت من
که از بهشت مرا می برد غمین بیرون
ز کار بسته من عاجزست تردستی
که از جبین سپر برده است چین بیرون
نشسته نقش کجی آنچنان درین ایام
که نام، راست نمی آید از نگین بیرون
اگر چه ناله ی من چرخ را ز جا برداشت
نیامد از لب کس صائب آفرین بیرون
***
غم حریص ز دینار می شود افزون
ز گنج پیچ و خم مار می شود افزون
جنون ز سنگ ملامت نمی کند پروا
که شور سیل ز کهسار می شود افزون
مبر به گلشن جنت مرا که از کوثر
خمار تشنه ی دیدار می شود افزون
ازان به خاک قناعت نموده ام چون مور
که حرص من ز شکرزار می شود افزون
مرا به بیکسی خویشتن کنید رها
که درد من ز پرستار می شود افزون
شود ز هاله کمربسته حسن ماه تمام
ز خط فروغ رخ یار می شود افزون
یکی هزار شد از عندلیب شورش من
که ذوق کار ز همکار می شود افزون
امیدها به خطش داشتم، ندانستم
که شب گرانی بیمار می شود افزون
نمی شود ز مگس خیرگی به راندن دور
ز منع، حرص طمعکار می شود افزون
اگر چه بار ز دلها به برگ می خیزد
ز برگ بر دل من بار می شود افزون
به قدر آنچه دهی ره به دل تمنا را
تردد دل افگار می شود افزون
سبک شدی به نظرها و از تهی مغزی
علاقه ی تو به دستار می شود افزون
شکست هر قدر افزون رسد به گوهر من
امید من به خریدار می شود افزون
چه حالت است که از سر زدن مرا چو قلم
کشش به عالم گفتار می شود افزون
ز حرف تلخ مرا خارخار دل صائب
به آن دو لعل شکربار می شود افزون
***
ز نقش چپ رود آب سیه به جوی نگین
ز نقش راست نگردد سیاه روی نگین
گهر اگر چه عزیزست هر کجا باشد
بود به خانه ی خود بیش آبروی نگین
بلند نامی غربت زیاده از وطن است
که پشت نقش بود در نگین به روی نگین
نیاز خود نبرد پیش غیر، پاک گهر
بود به آب رخ خویشتن وضوی نگین
ز قرب، رزق نگردد نصیب بی قسمت
که هست در جگر آب خشک، جوی نگین
توان به زحمت بسیار نامدار شدن
که پشت خاتم خم شد به جستجوی نگین
ز بخت تیره نتابند نامجویان روی
که گردد از سیهی راست گفتگوی نگین
خیال لعل تو هم می رود ز دل بیرون
اگر رود ز نگین خانه آرزوی نگین
ز آرزو دل ما ساده می شود صائب
به دست محو شود نقش اگر ز روی نگین
***
ز بیقراری من می کند سفر بالین
ز دست خویش کنم چو سبو مگر بالین
همان ز پستی بالین نمی برد خوابم
ز گرد بالش گردون کنم اگر بالین
ز بیقراری من چون سپند جست از جای
نشست هر که مرا چون چراغ بر بالین
ز گرمی جگرم لعل آتشین گردد
به وقت خواب کنم خشت خام اگر بالین
ز دست و تیغ خزان گوییا خبر دارد
که می کند گل این بوستان سپر بالین
مرا سری است که چون لاله داغدار شود
کنم ز کاسه ی زانوی خود اگر بالین
عجب نباشد اگر بال و پر برون آرد
کشید از سر من بس که دردسر بالین
کسی به ملک غریبی عزیز می گردد
که در وطن کند از سنگ چون گهر بالین
چگونه خواب پریشان نسازدم بیدار؟
که کج گذاشت مرا زلف زیر سر بالین
مرا به داغ جنون نیست الفت امروزی
همیشه داشت ز سرگرمیم خطر بالین
رهین پرتو منت چرا شوم صائب؟
مرا که از تب گرم است شمع بر بالین
***
در آتش است نعل می ناب دیگران
رنگین مساز خانه ز اسباب دیگران
اشکی که شوید از دل غمگین غبار درد
خوشتر بود ز گوهر سیراب دیگران
بیداریی که جمع شود با خیال دوست
صد پرده به بود ز شکر خواب دیگران
پهلوی لاغری که کند کار بوریا
خوشتر بود ز بستر سنجاب دیگران
تا هست نم ز خون جگر در پیاله ام
لب تر نمی کنم ز می ناب دیگران
تا می توان ز رخنه ی دل فتح باب جست
حاجت نمی بریم به محراب دیگران
تا می توان نمود قناعت به آب خشک
هرگز مجوی طعمه ز قلاب دیگران
با آبرو بساز که چون آب تلخ و شور
گردد زیاده تشنگی از آب دیگران
باشد ز خود چو گوهر شب تاب نور من
مستغنیم ز پرتو مهتاب دیگران
چون خانه ای بود که برآرد ز خویش آب
گردد دکان هر که به دولاب دیگران
آن دست خشک باد که همچون سبو نشد
دست تسلی دل بیتاب دیگران
صائب مرا ز نام چه حاصل، که چون نگین
تر می کنم زمین خود از آب دیگران
***
خون دل است باده ی گلفام عاشقان
چون لاله داغدار بود کام عاشقان
گلبانگ عاشقان ز ثریا گذشته است
گردون چگونه حلقه کند نام عاشقان؟
موجی است ماه عید ز بحر نشاط عشق
چون صبحدم شکفته بود شام عاشقان
شد ذره ذره ساغر زرین آفتاب
در عین گردش است همان جام عاشقان
یاقوت رنگ باخت ز سرمای حادثات
سرخ است همچنان رخ گلفام عاشقان
سیمرغ عقل را به نظر در نیاورد
هر جا بساط پهن کند دام عاشقان
مانند داغ لاله نماید سیه گلیم
خورشید بر صحیفه ی ایام عاشقان
انگشت زینهار برآورد ز آه گرم
صحرای محشر از اثر گام عاشقان
عشق از جواب خشک تسلی نمی شود
روغن ز ریگ می کشد ابرام عاشقان
صائب دهان نشسته به آتش چو آفتاب
زنهار بر زبان نبری نام عاشقان
***
چرخ مقوس است ترا خانه ی کمان
بگذر چو تیر راست ز کاشانه ی کمان
دست از ستم بدار که در هر گشاد تیر
شیون بلند می شود از خانه ی کمان
تن در مده به عجز که در قبضه ی جهان
گردد کباده، نرم چو شد شانه ی کمان
مگذر ز حرف راست که از تیر نی بود
وقت مصاف نعره ی شیرانه ی کمان
باران تیر چون نکند خانه ها خراب؟
کز روی اوست هاله ی مه خانه ی کمان
ایمن مشو ز خصم که در پشت کردن است
هنگام جنگ، حمله ی مردانه ی کمان
صائب نکرده راست دل خویش را چو تیر
زنهار پا برون منه از خانه ی کمان
***
(ف، چ)
گشتم غبار و غیرت ناورد من همان
در چشم خصم خاک زند گرد من همان
میخانه را به آب رسانید ساغرم
گل می کند خزان ز رخ زرد من همان
صبح قیامت از تب خورشید شد خلاص
از استخوان برون نرود درد من همان
دارم چو صبح اگر چه به بر آفتاب را
خون می تراود از نفس سرد من همان
با بحر اگر چه دست در آغوش کرده است
چون موج می تپد دل بیدرد من همان
صائب اگر چه کرد برابر مرا به خاک
دارد سپهر دون سر ناورد من همان
***
مژگان او ز سنگ کند جوی خون روان
از سنگ این خدنگ کند جوی خون روان
آن بلبلم که دیدن بال شکسته ام
از چشم سخت سنگ کند جوی خون روان
از ناخن شکسته چه آید، که این گره
الماس را ز چنگ کند جوی خون روان
رخسار او دو آتشه چون گردد از شراب
یاقوت را ز رنگ کند جوی خون روان
زلف مسلسل تو ز بسیاری گره
شمشاد را ز چنگ کند جوی خون روان
بر هر زمین که بگذرد ابرو کمان من
با قد چون خدنگ کند جوی خون روان
از دیده ی نظارگیان سرو ناز من
از روی لاله رنگ کند جوی خون روان
دلهای پینه بسته ی ابنای روزگار
از ناخن پلنگ کند جوی خون روان
با کشتی شکسته ی ما تا چها کند
بحری که از نهنگ کند جوی خون روان
فریاد دلخراش تو صائب ز روی درد
از سنگ بی درنگ کند جوی خون روان
***
چند ای دل غمین به مدارا گریستن؟
عیب است قطره قطره ز دریا گریستن
از گریه خوشه های گهر چید دست تاک
دارد درین حدیقه ثمرها گریستن
صبح امید می دمد از دیده ی سفید
دارد در آستین ید بیضا گریستن
آرد نفس گسسته برون صبح وصل را
با سوز دل چو شمع به شبها گریستن
از آه حسرت است اگر هست صیقلی
آن را که دل سیاه شد از نا گریستن
کار دل شکسته ی پر خون من بود
چون شیشه ی شکسته سراپا گریستن
این آب از فشردن دل می شود روان
حاصل نمی شود به تمنا، گریستن
ریزش سفید می کند ابر سیاه را
روشن شود دل از دل شبها گریستن
بر استقامت نظر شمع شاهدست
یکسان به سور و ماتم دنیا گریستن
با اشک الفتی که بود دیده ی مرا
طفل یتیم را نبود با گریستن
گلگون اشک، تشنه ی میدان وسعت است
مجنون صفت خوش است به صحرا گریستن
بر فوت وقت هم بفشان یک دو قطره اشک
تا کی به فوت مطلب دنیا گریستن؟
بعد از هزار سعی که بی پرده شد رخش
شد دیده را حجاب تماشا گریستن
شوریده گر چنین شود اوضاع روزگار
باید به حال مردم دنیا گریستن
افسوس جان پاک بر این جسم بی ثبات
بر مرگ خر بود ز مسیحا گریستن
بختش همیشه سبز بود، هر که را بود
در آستین چو شمع مهیا گریستن
زنگ هوس ز آینه ی دل نمی برد
از چشم سرمه دار زلیخا گریستن
بی دخل مشکل است کرم، ورنه ابر را
سهل است با ذخیره ی دریا گریستن
نم در دل محیط نماند، اگر مرا
باید به قدر خنده ی بیجا گریستن
شد شمع را دلیل به پروانه ی نجات
خامش به روز بودن و شبها گریستن
از چشم زخم، گوهر خود را نهفتن است
پنهان شکفته بودن و پیدا گریستن
چون گریه است عاقبت هر شکفتگی
با خنده جمع ساز چو مینا گریستن
صد پیرهن عرق ز خجالت کنیم روز
صائب شبی که فوت شد از ما گریستن
***
خامی بود سر از پی دنیا گذاشتن
کاین صید رام می شود از وا گذاشتن
بی انتظار دامن ساحل گرفتن است
چون موج دست بر دل دریا گذاشتن
دل را ز اشک تلخ سبکبار می کند
سر بر خط پیاله چو مینا گذاشتن
دیوانه ای، ز سنگ ملامت متاب روی
بازیچه نیست سلسله بر پا گذاشتن
تا هست سنگ در کف طفلان شهر و کوی
دیوانگی است روی به صحرا گذاشتن
ای عشق، خود بگوی کز انصاف دور نیست
ما را به اختیار خرد واگذاشتن؟
در عالمی که عبرت ازو موج می زند
نتوان مدار خود به تماشا گذاشتن
سرسبز باد خامه ی صائب که حق اوست
سر در ره سخن عوض پا گذاشتن
***
(ف، چ)
امروز رخ نشسته به خون جگر سخن
از صلب خامه آمده با چشم تر سخن
هر نقطه شاهدی است که بر صفحه ی وجود
هرگز نداشت جز گره دل ثمر سخن
روزی که از شکاف قلم چشم باز کرد
در خاک تیره رفت فرو تا کمر سخن
داغ ستاره سوختگی داشت بر جبین
روزی که شد ز کلک قضا جلوه گر سخن
از بس که رو به هر طرفی کرد و ره نیافت
از شرم، روی صفحه ندارد دگر سخن
تا کی الف به سینه کشد کلک بیگناه؟
دندان ز نقطه چند نهد بر جگر سخن؟
در عهد این سیاه دلان آب جوی شد
گر داشت آبرویی ازین پیشتر سخن
سیر آمدم ز قسمت ایام، تا به چند
چون خامه حاصلم بود از خشک [و] تر سخن
از چشم اهل هند، سخن آفرین ترم
عاجز نیم چو طوطی کم حرف در سخن
با شق خامه، شق قمر را چه نسبت است؟
بیرون نیامده است ز شق قمر سخن
***
بوی گل و نسیم صبا می توان شدن
گر بگذری ز خویش چها می توان شدن
شبنم به آفتاب رسید از فتادگی
بنگر که از کجا به کجا می توان شدن
از آسمان به تربیت دل گذشت آه
گر درد هست، زود رسا می توان شدن
از روی صدق اگر ره مقصود سرکنی
گام نخست، راهنما می توان شدن
چوگان مشو که از تو خورد زخم بر دلی
تا همچو گوی، بی سر و پا می توان شدن
چون نور آفتاب سبکروح اگر شوی
بی چوب منع در همه جا می توان شدن
گر هست در بساط تو مغز سعادتی
قانع به استخوان چو هما می توان شدن
در دوزخی ز خوی بد خویش، غافلی
کز خلق خوش بهشت خدا می توان شدن
زنهار تا گره نشوی بر جبین خاک
در فرصتی که عقده گشا می توان شدن
دوری ز دوستان سبکروح مشکل است
ورنه ز هر چه هست جدا می توان شدن
اوقات خود به فکر عصا پوچ می کنی
در وادیی که رو به قفا می توان شدن
صائب در بهشت گرفتم گشاده شد
از آستان عشق کجا می توان شدن؟
***
پیش قضای حق دم چون و چرا مزن
در بحر بیکنار عبث دست و پا مزن
تا در دل تو داعیه ی اعتراض هست
خاموش باش و دم ز مقام رضا مزن
کوته شود زبان ملامت ز احتیاط
با دیده ی گشاده قدم بی عصا مزن
سهل است ناامید ز بیگانگان شدن
با جان پر امید در آشنا مزن
در آتش است نعل سفر رنگ و بوی را
دامن گره به دامن این بیوفا مزن
در خاک کن نهان قلم استخوان من
آتش به دفتر پر و بال هما مزن
مجنون گرفت دامن محمل به دست صبر
بیهوده قطره در طلب مدعا مزن
صائب کباب شد دل عالم ز ناله ات
در پرده بیش ازین سخن آشنا مزن
***
خاکم به چشم در نگه واپسین مزن
زنهار بر چراغ سحر آتشین مزن
افتاده را دوباره فکندن کمال نیست
آن را که خاک راه تو شد بر زمین مزن
کافی است بهر سوختنم یک نگاه گرم
آتش به جانم از سخن آتشین مزن
بگذار چشم فتنه ی خوابیده را به خواب
ناخن به داغ سینه ی اندوهگین مزن
انصاف نیست آیه ی رحمت شود عذاب
چینی که حق زلف بود بر جبین مزن
چون شیشه توتیا شود از سنگ فارغ است
بر سنگ خاره شیشه ی ما بیش ازین مزن
خواهی که گیرد از تو سپهر برین حساب
زنهار ناشمرده قدم بر زمین مزن
صائب به گوشه ی دل خود تا توان خزید
زنهار حلقه بر در خلد برین مزن
***
دلهای صیقلی بود آیینه دار حسن
آیینه چشم شور بود در دیار حسن
دایم بود به طبع هوسناک سازگار
بیگانه پرورست هوای دیار حسن
از عرض ملک نخوت شاهان فزون شود
در دور خط زیاده شود اقتدار حسن
چون خط مشکبار، بود پیچ و تاب من
روشن ز روی آینه ی بی غبار حسن
از یکدگر گزیر ندارند حسن و عشق
رنگین ز داغ عشق بود لاله زار حسن
گردی است خط ز لشکر زلف سبک عنان
مژگان صفی است از سپه بی شمار حسن
چشم وفا مدار ز خوبان که می کند
در هر نگاه جامه بدل نوبهار حسن
در زیر خاک ماند نهان چون زر بخیل
هر کس نکرد خرده ی جان را نثار حسن
کوه از خروش سیل محابا نمی کند
فریاد عاشقان چه کند با وقار حسن؟
از صبر و عقل و هوش به خون دست خویش شست
روزی که گشت صائب بیدل شکار حسن
***
دل را به هم شکن که فروزان شود ز حسن
کآیینه ی شکسته چراغان شود ز حسن
گر تن دهد به کاوش مژگان اسیر عشق
هر رخنه ای ز دل لب خندان شود ز حسن
هر سینه ای که هست در او خارخار عشق
بی منت بهار، گلستان شود ز حسن
شورابه ی سرشک اسیران تلخکام
شیرین چو آب چشمه ی حیوان شود ز حسن
سنگ ملامتی که به خونین دلان رسد
سیرابتر ز لعل بدخشان شود ز حسن
هر آه سرد کز دل عشاق سر کشد
سرسبز همچو سرو خرامان شود ز حسن
بخت سیاه من چه عجب سبز اگر شود
جایی که آه، سنبل و ریحان شود ز حسن
صائب بهشت نقد که جویای اوست خلق
مخصوص دیده ای است که حیران شود ز حسن
***
دل را به آتش نفس گرم آب کن
ای غافل از خزان گل خود را گلاب کن
چون شعله خوش برآی به دلهای خونچکان
نقل و شراب خویش ز اشک کباب کن
از عمر هر نفس که به افسوس بگذرد
صبح امید خویش همان را حساب کن
ویرانه را چه فرش به از نور آفتاب؟
تعمیر دل به ساغر چون آفتاب کن
در شیشه کرده است ترا آسمان چو دیو
این شیشه خانه را به دم گرم آب کن
بر خاطر لطیف بزرگان مشو گران
لنگر درین محیط به قدر حباب کن
تنهائیت مباد به عصیان کند دلیر
از خود فزون ز مردم دیگر حجاب کن
شمع از برای سوختن و راه رفتن است
دل را نداده اند که بالین خراب کن
عاجز بود ز حفظ عنان دست رعشه دار
تا ممکن است توبه ز می در شباب کن
این رنگهای عاریتی نیست پایدار
موی سفید را ز دل خود خضاب کن
پیش فلک شکایت شبهای خود مبر
صبح از بیاض گردن او انتخاب کن
بی ابر مشکل است تماشای آفتاب
صائب نظاره ی رخ او در نقاب کن
***
ساقی دمید صبح قدح پر شراب کن
از روی گرم خود بط می را کباب کن
زان پیشتر که یاسمن صبح بشکفد
خود را به یک پیاله گل آفتاب کن
چون غنچه تا به چند توان پوست خنده زد؟
از یک پیاله همچو گلم بی حجاب کن
آواز می مباد به گوش عسس خورد
وقت خروس خوان بط می پر شراب کن
چون برق، فیض صبح عنان ریز می رود
ساقی تو هم به گرمی صحبت شتاب کن
از روی آفتاب قدح چشمی آب ده
چندین هزار خانه ی تقوی خراب کن
آیینه ی شکسته زمین را فرو گرفت
آن روی آتشین، نفسی بی نقاب کن
شمشیر آبدار چو موج از میان بکش
روی محیط صاف ز نقش حباب کن
ای آن که می دوی به سر زلف چون نسیم
اول دهان زخم پر از مشک ناب کن
بر روی فرد باطل کثرت قلم بکش
مشق تجرد از نقط انتخاب کن
صائب بگیر رطل گرانی سبک ز من
عقل سبک عنان را پا در رکاب کن
***
از آب زندگی به شراب التفات کن
از طول عمر صلح به عرض حیات کن
دست و دل گشاده عنانگیر دولت است
ز احسان بنای دولت خود با ثبات کن
غافل ز تلخکامی بی حاصلان مشو
شیرین دهان بید به آب نبات کن
از زخم سنگ نیست در بسته را گزیر
روی گشاده را سپر حادثات کن
از وضع ناگوار جهان، دیده را بپوش
این خار را گل از عدم التفات کن
از عمر جاودان، اثر خیر خوشترست
با آبگینه صلح ز آب حیات کن
بیهوده نقد عمر مکن صرف کیمیا
پاینده مال فانی خود از زکات کن
بال و پر نهال امیدست نوبهار
در وقت، زینهار ادای صلات کن
در کنه ذات حق نرسد فکر دور گرد
نزدیک راه خود به خیال صفات کن
شرط وصول حق ز خلایق گسستن است
قطع امید از همه ی کاینات کن
تا تخته بند جسم تو از هم نریخته است
فکر سفینه ای ز برای نجات کن
تا مهره ات ز ششدر حیرت شود خلاص
صائب به بی جهت رخ خود از جهات کن
***
چون آفتاب و ماه نظر را بلند کن
راهی که مشکل است ز همت سمند کن
این راه دور بیش ز یک نعره وار نیست
ای کمتر از سپند، صدایی بلند کن
خون می خورد ز شوق لقای تو جوی شیر
از تنگنای نی سفری همچو قند کن
این کارخانه ای است که خون شیر می شود
هر چیز ناپسند تو باشد پسند کن
این ناخنی که بر جگر ما فشرده ای
از بهر امتحان به دل سنگ بند کن
ای آن که سنگ را به نظر لعل می کنی
بخت مرا به نیم نظر ارجمند کن
از دست خود مده طرف احتیاط را
از گرگ بیشتر، حذر از گوسفند کن
نقد دو کون در گره آستین توست
بخت بلند خواهی، دستی بلند کن
هر کس به قدر همت خود کرد ریزشی
صائب تو نیز دانه ی دل را سپند کن
***
ساقی دمید صبح، علاج خمار کن
خورشید را ز پرده ی شب آشکار کن
رنگ شکسته می شکند شیشه در جگر
از می خزان چهره ی ما را بهار کن
فیض صبوح پا به رکاب است، زینهار
این سیل را به رطل گران پایدار کن
شرم از حضور مرده دلان جهان مدار
این قوم را تصور سنگ مزار کن
گوهر اگر چه لنگر دریا نمی شود
پیمانه ای به کار من بیقرار کن
درد پیاله ای به گریبان خاک ریز
سنگ و سفال را چو عتیق آبدار کن
خود را شکفته دار به هر حالتی که هست
خونی که می خوری به دل روزگار کن
مپسند شمع دولت بیدار را خموش
خاک سیه به کاسه ی خواب خمار کن
هر چند زخم می چکد از تیغ روزگار
این درد را دوا به می خوشگوار کن
شبنم زیان نکرد ز سودای آفتاب
در پای یار گوهر جان را نثار کن
تا از میان کار توانی خبر گرفت
چون موج ازین محیط تلاش کنار کن
دست گهر فشان به ثمر زود می رسد
چون شاخ پر شکوفه زر خود نثار کن
دندان خامشی به جگر چون صدف گذار
دامان خود پر از گهر شاهوار کن
غافل مشو ز پرده ی نیرنگ روزگار
سیر خزان در آینه ی نوبهار کن
تا کی توان به مصلحت عقل کار کرد؟
یک چند هم به مصلحت عشق کار کن
حسن ازل به قدر صفا جلوه می کند
تا ممکن است آینه را بی غبار کن
مغز از نسیم سوختگی تازه می شود
صائب شبی به روز درین لاله زار کن
***
مژگان خود به اشک جگرگون طراز کن
وان گاه چشم بر رخ فردوس باز کن
فرصت سبک عنان و شب عمر کوته است
از آه نیمشب شب خود را دراز کن
محتاج را چه عقده ز محتاج وا شود؟
ز اهل نیاز رو به در بی نیاز کن
از آرزو به خاک فتاد آدم از بهشت
زنهار ترک صحبت این فتنه ساز کن
ناسازی فلک ز نسیم شکایت است
خامش نشین و پرده ی افلاک ساز کن
این رشته را که طول امل نام کرده ای
زنار می شود، ز میان زود باز کن
تا کی دراز پیش طبیبان کنی دو دست؟
یک بار هم به عالم بالا دراز کن
سر رشته ی شفا و مرض در کف خداست
از چاره روی دل به در چاره ساز کن
در چشم بستن است تماشای هر دو کون
زین رو ببند چشم و ازان روی باز کن
بند قبا حریف فراموشی تو نیست
این کار را حواله به زلف دراز کن
صائب بدوز دیده ی نامحرمان فکر
آنگه ز روی بکر سخن پرده باز کن
***
یا حلقه ی ارادت ساغر به گوش کن
یا عاقلانه ترک در میفروش کن
چون می درین دو هفته که محبوس این خمی
سرجوش زندگانی خود صرف جوش کن
بسیار نازک است سخنهای عاشقان
بگذار گوش را و سرانجام هوش کن
چون صبح در پیاله ی زرین آفتاب
خونابه ای که می دهد ایام نوش کن
از بیقراری تو جهان است پر خروش
این بحر را به لنگر تمکین خموش کن
زان پیشتر که خرج کند گفتگو ترا
پهلو تهی ز صحبت این خودفروش کن
از روی تلخ توست چنین مرگ ناگوار
این زهر را به جبهه ی واکرده نوش کن
وصل گل از ترانه ی شب عندلیب یافت
زنهار در کمینگه شبها خروش کن
از نافه می توان به غزال ختن رسید
جان را فدای مردم پشمینه پوش کن
ساقی صبوح کرده ز میخانه می رسد
صائب وداع صبر و دل و عقل و هوش کن
***
(سج، چ)
عمر عزیز را به می ناب صرف کن
این آب را به لاله ی سیراب صرف کن
هر کس که زر دهد به زر اهل بصیرت است
فصل شکوفه را به می ناب صرف کن
سرجوش عمر را گذراندی به درد می
درد حیات را به می ناب صرف کن
نتوان گرفت دامن دریا به سعی خویش
این مشت خاک در ره سیلاب صرف کن
صائب توان ز رخنه ی دل ره به دوست برد
اوقات در گشودن این باب صرف کن
***
پیش از وصال، ترک تمنای خام کن
تا گل نیامده است علاج زکام کن
در همت از عقیق فرومایه کم مباش
تن در خراش دل ده و تحصیل نام کن
بردار اگر کشند ملامتگران ترا
برخود به صبر، روضه ی دارالسلام کن
چیزی اگر طلب کنی از خلق، می طلب
دستی اگر دراز کنی پیش جام کن
ما نیم مست و نرگس ساقی است نیمخواب
از نیم شیشه عشرت ما را تمام کن
چشمت اگر به دولت بیدار می پرد
بر چشم خویش خواب فراغت حرام کن
قانع مشو به دولت ده روزه ی جهان
از نام نیک، دولت خود مستدام کن
هر نقش پای، گرده ی خورشید عارضی است
در پیش پای خویش ببین و خرام کن
هر چند نیست صید ترا رتبه ی قبول
بال شکسته ناخنه ی چشم دام کن
صائب سری بکش به گریبان بیخودی
گلگون فکر خویش ثریا خرام کن
***
دل از گناه پاک چو دارالسلام کن
خاک سیاه بر سر مینا و جام کن
چون برق، ذوق باده بود پای در رکاب
عیش مدام خواهی، ترک مدام کن
خواهی چو شعله چشم و چراغ جهان شوی
در پیش پای هر خس و خاری قیام کن
آب حیات در ظلمات است، زینهار
مانند شمع در دل شبها قیام کن
چون سرو پا به دامن آزادگی بکش
آنگاه در بهشت فراغت خرام کن
در زیر زلف یأس بود چهره ی امید
هر جا دلت فرود نیاید مقام کن
آب حیات دولت فانی است نام نیک
این دولت دو روزه ی خود مستدام کن
هر چند ناله ی تو کند دانه را سپند
ای مرغ خوش نوا، حذر از چشم دام کن
ما خون گرم خویش حلال تو کرده ایم
خواهی به شیشه افکن و خواهی به جام کن
بزم شراب، بی مزه ی بوسه ناقص است
پیش آی و عیش ناقص ما را تمام کن
خواهی که بر رخ تو در فیض وا شود
چون صائب اقتدا به حدیث و کلام کن
***
(ف، چ)
از زنگ کبر آینه ی خویش ساده کن
در زیر پا نظر کن و حج پیاده کن
چون مور مدتی کمر بندگی ببند
دیگر ز روی دست سلیمان، و ساده کن
سامان خاستن نبود شبنم مرا
ای مهر، دستگیری این اوفتاده کن
احسان آفتاب به مقدار روزن است
تا ممکن است روزن دل را گشاده کن
در قبضه ی تصرف چرخ زبون مباش
مردانه از سپهر مقوس کباده کن
بر توسن سبکرو همت سوار شو
خورشید را ز مرکب گردون پیاده کن
نقصان نکرده است کس از آب زندگی
نقد حیات خود همه را صرف باده کن
تا چون سبو عزیزان خراباتیان شوی
یک چند دستگیری هر اوفتاده کن
صائب هلاک ساده دلان است حسن دوست
تا ممکن است آینه ی خویش ساده کن
***
از خود برون نرفته هوای سفر مکن
این راه را به پای زمین گیر سر مکن
در قلزمی که ابر کرم موج می زند
اندیشه چون حباب ز دامان تر مکن
گوهر چه صرفه می برد از روی سخت سنگ؟
تا ممکن است عربده با بدگهر مکن
با قصد کار بنده ی مأمور را چه کار؟
در کارهای حق سخن از خیر و شر مکن
از زخم خار یک دهن خنده است گل
ای سست رگ ملاحظه از نیشتر مکن
سود سفر بود گذراندن ز همرهان
زنهار با رفیق موافق سفر مکن
معشوق تازه رو خط آزادی غم است
در گلشنی که سرو نباشد گذر مکن
ای زاهد فسرده، دل از عشق جمع دار
ای خون مرده دغدغه از نیشتر مکن
خواهی نریزد از مژه ات اشک آتشین
در روی آفتاب جبینان نظر مکن
در توست هر چه می طلبی صائب از جهان
بیرون ز خود به هیچ مقامی سفر مکن
***
در کارزار عشق حدیث جگر مکن
با تیغ آفتاب ز شبنم سپر مکن
بی بادبان سفینه به ساحل نمی رسد
زنهار ترک ناله و آه سحر مکن
جوش بهار آبله در خار بسته است
ای سست رگ، ملاحظه از نیشتر مکن
خون را نشسته است به خون هیچ ساده دل
می در پیاله ی من خونین جگر مکن
از ماجرای پشه و نمرود پند گیر
در هیچ دشمنی به حقارت نظر مکن
گر آه سردی از جگر اینجا کشیده ای
از آفتابروی قیامت حذر مکن
غیرت کن و ز آه برافروز شمع خویش
دریوزه ی فروغ ز شمس و قمر مکن
خواهی که چون شکوفه ازین باغ برخوری
با خاک ره مضایقه ی سیم و زر مکن
پای حنا گرفته به جایی نمی رسد
از خود برون نیامده عزم سفر مکن
تا دیده ات ز نور یقین غیب بین شود
در عیب مردم و هنر خود نظر مکن
این آن غزل که اهلی شیرین کلام گفت
می در پیاله نوبت من بیشتر مکن
***
بیجا سخن چو طوطی شکرشکن مکن
آیینه گر به حرف درآید سخن مکن
تا ممکن است جامه ی احرام ساختن
دستار صبح را کفن خویشتن مکن
پیوند دوستی ببر از سرو قامتان
روی زمین ز گریه ی حسرت چمن مکن
در خون فتاد نان عقیق از تلاش نام
بگذار نام را و سفر از یمن مکن
قصری که از فروغ تجلی است زرنگار
از دود دل، سیاه چو بیت الحزن مکن
از پا درآر دشمن خود را و خاک شو
در انتقام پیروی کوهکن مکن
در دیده ی ستاره نمک ریخت انتظار
زین بیش در زمین غریبی وطن مکن
صائب حیا ز دیده ی نرگس به وام گیر
گستاخ چشم باز به روی چمن مکن
***
(سج، چ)
عرض صفا به اهل هنر می کنی مکن
پیش کلیم دست بدر می کنی مکن
صدق عزیمت است دلیل ره طلب
تو سست عزم، عزم دگر می کنی مکن
قطع ره طلب به تأمل نمی شود
در پیش پای خویش نظر می کنی مکن
چون سیل، بی ملاحظگی خضر این ره است
این راه را به قاعده سر می کنی مکن
فکر و خیال محرم این شاهراه نیست
هر دم خیال [و] فکر دگر می کنی مکن
بی جذبه آفتاب دلیلت اگر شود
از خود سفر به نور شرر می کنی مکن
در ره شکنجه ای بتر از کفش تنگ نیست
با خوی بد هوای سفر می کنی مکن
در قلزمی که یکجهتان دم نمی زنند
هر دم زدن هوای دگر می کنی مکن
آزادگان چو سرو به یک جامه قانعند
هر روز یک لباس به بر می کنی مکن
از رشک عشق، غیرت حسن است بیشتر
در ماه و آفتاب نظر می کنی مکن
اکنون که برد بیخبری هر چه داشتیم
ما را ز حال خویش خبر می کنی مکن
پاس شکوه فقر و قناعت نگاه دار
در پیش گنج، دست به زر می کنی مکن
صائب یکی ز حلقه بگوشان زلف توست
او را نظر به چشم دگر می کنی مکن
***
در بیخودی گذشت زمان شباب من
شد پرده دار دولت بیدار خواب من
نگذاشت آب در جگرم عشق خانه سوز
بی اشک شد ز تندی آتش کباب من
نسبت به شور من رگ خوابی است گردباد
صحرا به گرد می رود از اضطراب من
هرگز نمی برم به خرابات دردسر
از کاسه ی سرست چو فیلان شراب من
درمانده ی نهفتن رازم که می پرد
چون نامه های روز قیامت نقاب من
آن گوهرم که کشتی طوفان رسیده است
گنجینه ی مقرنس گردون ز آب من
مانند سرو پای فشردم درین چمن
هر چند طوق فاختگان شد رکاب من
چون گل خمار خنده ی شیرین کشیده ام
از عیش تلخ شکوه ندارد گلاب من
خط ابر رحمت است گلستان حسن را
بر روی خویش تیغ مکش آفتاب من
چون ماه نو همان ز تواضع دو تا شوم
گر نه سپهر بوسه زند بر رکاب من
جمعیتی که از دل ویران به من رسید
سهل است گنج اگر طلبند از خراب من
از ناله شیشه در جگر سنگ بشکند
چون کاسه ی تهی لب حاضر جواب من
صائب برون نمی روم از فکر آن غزال
چین کردن کمند بود پیچ و تاب من
***
بارست خنده بر دل کلفت پرست من
پر خون بود دهان گل از پشت دست من
مینا زبان مار شود در شکستگی
رحم است بر کسی که بود در شکست من
قمری بود ز حلقه به گوشان سرو و من
آن قمریم که سرو بود پای بست من
گیرنده تر ز دست شده است آستین من
اکنون که رفته دامن فرصت ز دست من
در بزم وصل از من بیدل اثر مجو
کز خود تمام برده مرا نیم مست من
تا خط عنبرین نکند نامه اش سیاه
ایمان نیاورد به خدا خودپرست من
آتش به زیر پاست چو شبنم مرا ز گل
شوید اگر چه گرد ز دلها نشست من
یک بار تیر من به غلط بر هدف نخورد
با آن که می برد کجی از تیر، شست من
هر نخل سرکشی که درین سبز طارم است
از زور می چو تاک بود زیردست من
دیگر غبار دامن هیچ آشنا نشد
تا آشنا به دامن شب گشت دست من
چون موج در خم خس و خاشاک نیستم
صائب نهنگ می کشد از بحر شست من
***
در کاسه ی سپهر کند خاک گرد من
رحم است بر کسی که شود هم نبرد من
در شهربند عافیت از خاکساریم
دیوار می کشد به ره سیل گرد من
بی اختیار آب روان می کند ز چشم
چون آفتاب دیدن رخسار زرد من
یک نقطه است اشک در مجموعه ی غمم
یک مصرع است آه ز دیوان درد من
گرد یتیمی از گهرم گرچه می چکد
بر هیچ خاطری ننشسته است گرد من
قسمت چو ابر گرد جهان می دواندم
تا از کدام بحر بود آبخورد من
هر چند پایه ی تو بلند اوفتاده است
غافل مشو ز ناله ی گردون نورد من
نقصان نمی کند کسی از دستگیریم
پایش فرو به گنج رود پایمرد من
صائب ز می مرا نتوان لاله رنگ ساخت
چون شعله رنگ بست بود روی زرد من
***
(سج، ل)
یک دل نشد گشاده ز گفت و شنید من
با هیچ قفل راست نیامد کلید من
در سنگ از شرار و شرر می دهم خبر
افلاک یک ستاره ندارد به دید من
با تیغ پاک کرده ام اینجا حساب خود
از خاک، روی شسته برآید شهید من
مردان هزار فوج ز همت شکسته اند
غافل مباش از سپه ناپدید من
ابر سیاه، پرده ی سیلاب فتنه است
ایمن مشو ز آفت چشم سفید من
این آن غزل که گفت مسیحای زنده دل
کاین خلق نیست در خور گفت و شنید من
***
همچشم آبله است دل اشکبار من
در پرده ی دل است گره نوبهار من
کشتی در آب گوهر من کار می کند
دریا ترست از گهر آبدار من
از پاک گوهری چو صدف در دل محیط
گهواره ای است بهر یتیمان کنار من
از ضعف نیست خاستنش چون خط غبار
بر صفحه ی دلی که نشیند غبار من
دارد نشاط روی زمین در کنار بحر
از گرد بیکسی گهر شاهوار من
چون حرف دور ازان لب میگون فتاده ام
میخانه ها کم است برای خمار من
چون گردباد، بال و پر سیر من شود
خاری که سر برآورد از رهگذار من
از سایه تخم سوخته را سبز می کند
سروی که قد کشد به لب جویبار من
در راه ابر نیست مرا چشم انتظار
چون عنبرست از نفس خود بهار من
آسوده از خرابی سیلاب فتنه ام
همواری من است چو صحرا حصار من
هر وادیی که آید ازو بوی خون، بود
از وحشت کناره طلب لاله زار من
بر صفحه ی زمین اثر از کوه غم نماند
تا آرمیده گشت دل بیقرار من
خورشید چون هلال شود پای در رکاب
چون پای در رکاب کند شهسوار من
دل می خورد ز قحط خریدار، عمرهاست
در سینه ی صدف گهر شاهوار من
صائب مرا نظر به خزان و بهار نیست
بر یک قرار جوش زند چشمه سار من
***
دایم به یک قرار بود مشت خار من
چون آشیان خوش است خزان و بهار من
گرد یتیمی گهر آفرینشم
بر هیچ دیده بار نباشد غبار من
از ابر، تخم سوخته افسرده تر شود
مرهم چه می کند جگر داغدار من
بر روی هم گذاشته ام دست چون صدف
گوهر شود یتیم ز جیب و کنار من
چون عقده های آبله از پاک گوهری
موقوف زخم خار بود نوبهار من
خوابم بود به دولت بیدار همعنان
بر راه کبک خنده زند کوهسار من
کشتی در آب گوهر من کار می کند
دریا ترست از گهر آبدار من
صائب مرا به باغ و بهار احتیاج نیست
باغ و بهار من بود از خارخار من
***
دلدار رفت و برد دل خاکسار من
یکبار شد ز دست کمند و شکار من
رفتی و رفت با تو دل بیقرار من
یکبار شد تهی ز دو گوهر کنار من
می بود سهل کار دل غم کشیده ام
بودی به جای خویش اگر غمگسار من
واحسرتا که چون گل رعنا به باد رفت
در یک نفس خزان من و نوبهار من
از نیم جان من به چه تقصیر دست داشت؟
شوخی که برد صبر و شکیب و قرار من
باری مرا به داغ جدایی چو سوختی
غافل مشو ز حال دل داغدار من
صبری که بود پشت امیدم ازو به کوه
در روزگار هجر نیامد به کار من
باغ و بهار من ز جهان دامن تو بود
دیگر به دامن که نشیند غبار من؟
آیا بود به گریه ی شادی بدل شود
این گریه های تلخ شب انتظار من؟
صائب ترانه ای که بشوید ز دل غبار
امروز نیست جز سخن آبدار من
***
دل کی رسد به وصل تو ای سروناز من؟
یک کوچه است زلف ز راه دراز من
چون بوی گل که می شود از برگ بیشتر
بی پرده شد ز پرده ی بسیار راز من
غیر از بهار خشک مرا در بساط نیست
ای وای اگر قبول نیفتد نیاز من
خونی که بود در دل من مشک ناب شد
تا شد بدل به عشق حقیقی مجاز من
از خامیی که در رگ و در ریشه ی من است
نه بوته تافته است فلک در گداز من
خونابه اش به صبح قیامت شفق دهد
ناخن به هر دلی که زند شاهباز من
دلها اگر ز سنگ بود می شود کباب
در محفلی که باده کشد دلنواز من
با من همیشه بود فلک در مقام ناز
این پرده ها نگشت موافق به ساز من
زان دست پیش رو به دعا برده ام، مباد
بر روی من زنند ملایک نماز من
صائب جز آن یگانه که در دست اوست دل
فارغ بود ز هر دو جهان پاکباز من
***
چون تخم سوخته است ز سودا دماغ من
کز ابر نوبهار شود تازه داغ من
منت کند سیاه، دل روشن مرا
دست حمایت است نفس بر چراغ من
از خرقه داغهای مرا می توان شمرد
دیوار نیست مانع گلگشت باغ من
مجنون من ز وصل لباسی است بی نیاز
ورنه سیاه خیمه ی لیلی است داغ من
نومید چون ز توبه ی سنگین خود شوم؟
کز سنگ همچو لاله برآید ایاغ من
از بوستان به برگ خزان دیده ای خوشم
تر می شود به نامه ی خشکی دماغ من
زنگ از دلم به باده ی گلگون نمی رود
دایم چو لاله زیر سیاهی است داغ من
شیرین لبان به رخصت من آب می خورند
میراب جوی شیر بود سنگداغ من
گر آب زندگی عوض می به من دهند
چون لاله خون مرده شود در ایاغ من
از خویش رفته را نتوان نقش پای یافت
سرگشته آن کسی که بود در سراغ من
صائب گذشته ام ز سر خویش عمرهاست
بر خود ز باد صبح نلرزد چراغ من
***
موقوف انقطاع بود اتصال من
از خود گسستن است کمند غزال من
خار شکسته ای است تن من ز لاغری
گردد به چشم آینه آب از مثال من
چون ساز، گوشمال مرا ساز می کند
در ترک گوشمال بود گوشمال من
آبی که نیست در جگرم می کند سبیل
ریحان همیشه تازه بود در سفال من
در روز حشر شسته شود پاک، نامه ها
گر نم برون دهد عرق انفعال من
سرشته ی خیال من از خواب نگسلد
رحم است بر کسی که شود هم خیال من
بر گوهرم غبار یتیمی فزون شود
چندان که چرخ بیش دهد خاکمال من
از من فراغبال درین بوستان مجو
کز نقش، سبزه ی ته سنگ است بال من
با صد هزار عقده چو سروم گشاده روی
کلفت می رسد به کسی از ملال من
صائب چو مار سرزده پیچم به خویشتن
موری اگر به سهو شود پایمال من
***
دل می برد ز قند مکرر کلام من
نی می کند به ناخن شکر کلام من
در قطع ره ز جاده بود خضر بی نیاز
از راستی غنی است ز مسطر کلام من
در گفتگوی نازک من نیست کوتهی
از مد مانوی است رساتر کلام من
در یک نفس ز مصر به کنعان کند نزول
چون بوی یوسف است سبک پر کلام من
یک روز[ه] چون کبوتر بغداد می رود
از باختر به کشور خاور کلام من
از گوش پیشتر به دل مستمع رسد
از دلپذیریی که بود در کلام من
از خلق در حجاب سیاهی نهفته نیست
از آب زندگی است روانتر کلام من
صور قیامت است مرا کلک خوش صریر
دارد نمک ز شورش محشر کلام من
کاغذ حریف آتش سوزان نمی شود
دفتر کند ز بال سمندر کلام من
بر سنگ می زنند ز دلهای همچو سنگ
هر چند قیمتی است چو گوهر کلام من
از مدح و هجو و هزل و طمع شسته ام ورق
پند و نصیحت است سراسر کلام من
نسبت به فکرهای قدیدش مکن که هست
از تازگی چکیده ی کوثر کلام من
اندیشه اش ز ناخن یأجوج دخل نیست
باشد متین چو سد سکندر کلام من
چون مار پا به راه نهد کشته می شود
انگشت اعتراض منه بر کلام من
گردید خشک همچو صدف پوست بر تنم
تا گشت آبدار چو گوهر کلام من
یک نقطه خرده بین نتواند به سهو یافت
هر چند پیچ و تاب زند در کلام من
ای وامصیبتاه که شد خرج مردگان
چون حافظ مزار سراسر کلام من
صائب چو آفتاب ز دل تا نفس کشید
آفاق را گرفت سراسر کلام من
***
از دستبرد ناله ی آتش زبان من
چون جوی شیر، آب شده است استخوان من
تا دست می زنی به هم، از دست رفته ام
بر بادپای گرد سوارست جان من
گلچین به جای گل کف افسوس می برد
از باغ و بوستان همیشه خزان من
انگشت اگر شود خس و خاشاک این چمن
نتوان سخن چو غنچه کشید از زبان من
ذرات روزگار بود خوشه چین مرا
گرم است ازان چو مهر جهانتاب نان من
از بانگ صور، لذت افسانه می برد
درمانده است حشر به خواب گران من
تیر از تنم چو موی برون آید از خمیر
از سنگ بس که نرم شده است استخوان من
یارب چه کرده ام، که دو منزل یکی کند
گرد کسادی از عقب کاروان من
چون غنچه صدهزار خم و پیچ خورده است
در تنگنای مهر خموشی زبان من
از خار خار سینه مرا آشیان بس است
گو برق حادثات بسوز آشیان من
از موج گریه دامی در خاک کرده است
در هر گل زمین مژه ی خون فشان من
تا لعل آتشین ترا بوسه داده ام
چون لاله سوخته است ز دل تا زبان من
پاک است همچو خانه ی آیینه، خانه ام
راز نهان بود گل باغ عیان من
صائب هزار حیف که در روزگار نیست
یک اهل دل که فهم نماید زبان من
***
فیض نسیم صبح بود با فغان من
بر شاخ گل گران نبود آشیان من
ریگ روان بادیه ی بی نشانیم
سرگشتگی است راهبر کاروان من
چون برق، منتهای نفس منزل من است
بیچاره رهروی که شود همعنان من
دستش ز تیر زودتر افتد به خاک راه
آن ساده دل که زور زند بر کمان من
چون دانه ی سپند، بر آتش نشسته است
مهر خموشی از لب آتش بیان من
مشنو ز من دروغ که از راست خانگی
پیچیده نیست جوهر تیغ زبان من
انصاف نیست مانع نظارگی شدن
کز جوش گل شکست در بوستان من
بستم به خاک نقش و همان میل می کشد
در چشم دشمنان، قلم استخوان من
صائب ز بس مراد که در خاک کرده ام
خاک مراد خلق شده است آستان من
***
در روز حشر سایه ی کوه گناه من
گردید از آفتاب قیامت پناه من
اندیشه از شکست ندارم که همچو موج
افزوده می شود ز شکستن سپاه من
گر ماه و آفتاب شود هر ستاره ای
روشن نمی شود شب بخت سیاه من
سوزد به ناتوانی من دل غنیم را
دود از نهاد برق برآرد گیاه من
نبود به ناز بالش مردم مرا نیاز
کز دست خود بود چو سبو تکیه گاه من
بر باد داد خرمن عمر من و هنوز
ساکن نمی شود نفس عمر کاه من
در چشمخانه بر در و دیوار می تند
از دورباش ناز تو تار نگاه من
کم نیست فیض گردش تسبیح من ز جام
مخمور مست می رود از خانقاه من
در وادیی که خلق نظر بسته می روند
باریکتر ز موی میان است راه من
هر چند می کشم می گلرنگ در لباس
گل می کند چو غنچه ز طرف کلاه من
در تنگنای سینه ازان خوی آتشین
چون موی زنگیان شده پیچیده آه من
چون شمع پیش پای نسیم اوفتاده ام
دست حمایت که شود تا پناه من
هر چند از حجاب ندارم زبان عذر
صائب بس است خجلت من عذرخواه من
***
گمراه شد ز غفلت من رهنمای من
گردید میل چشم عصاکش عصای من
پیدا نشد کسی که به فریاد من رسد
در شیشه ماند باده ی مردآزمای من
از دست خود بود چو سبو متکا مرا
پهلوی خشک خویش بود بوریای من
تا سر کشیده ام به گریبان بیخودی
چون پای خم به گنج فرورفته پای من
همصحبت خسیس کند نفس را خسیس
پهلو تهی ز کاه کند کهربای من
از بس گداخته است مرا داغ تشنگی
موج سراب سلسله گردد به پای من
هر بیجگر به من نتواند طرف شدن
برخاستن بود ز سر جان لوای من
آسوده تر ز دیده ی قربانیان شده است
از ترک آرزو دل بی مدعای من
چون آتش است در شب تاریک رهنما
گم گشتگان بادیه را نقش پای من
خاک مرا به اشک ندامت سرشته اند
با چشم سازگار بود توتیای من
صائب بغیر سینه ی پرجوش عشق نیست
امروز ساغری که شود غم زدای من
***
آرد به وجد سوختگان را نوای من
مردافکن است باده ی مردآزمای من
دلهای خامسوز چه داند که چون کباب
خون می چکد ز ناله ی دردآشنای من
در هر دلی که نیست در او کوه درد و غم
صورت پذیر نیست که پیچید صدای من
سیلی که پشت پای زند هر دو کون را
خونابه ای است از دل بی مدعای من
از گنج نامه پی به سر گنج می برند
پیداست دلشکستگی از بوریای من
چون صبحدم فروغ من از نور راستی است
چشم ستاره محو شود در صفای من
چشم دلم به خرمن دونان نمی پرد
بر کهکشان بود نظر کهربای من
صائب همان زمان جگرم ریش می شود
خاری اگر شکسته شود زیر پای من
***
شد خشک از گشودن لب آبروی من
آخر چو غنچه جام تهی شد سبوی من
خون می خورد کریم ز مهمان سیر چشم
داغ است عشق از دل بی آرزوی من
خون مشک در پیاله ی من خود بخود نشد
چون نافه شد سفید درین کار موی من
از تشنگی ز بس که شدم خشک چون سبو
تنگ از فشار دست نگردد گلوی من
در لعل آبدار ز برگشته طالعی
باشد همان چو نقش نگین خشک، جوی من
تا سر کشیده ام به گریبان خامشی
از خود چو غنچه باده برآرد سبوی من
گردد مرا گره چو صدف در دل از غرور
گوهر دهند اگر عوض آبروی من
صائب ز بس که درد مرا در میان گرفت
بیچاره شد ز چاره من چاره جوی من
***
نازکترست از رگ جان گفتگوی من
باریک شد محیط چو آمد به جوی من
گردون سفله لقمه ی روزی حساب کرد
هر گریه ای که گشت گره در گلوی من
چون موج شد کشاکش حرصم زیادتر
چندان که چرخ بیش شکست آرزوی من
از دامن صدف چه غبار از دلم رود؟
دریا نبرد گرد یتیمی ز روی من
شیری که خورده بودم در عهد کودکی
کرد از فشار چرخ سفیدی ز موی من
صائب در آن محیط که موجش فلاخن است
از آب چون درست برآید سبوی من؟
***
زین گریه ها که هست گره در گلوی من
پیدا شود دو زخم نمایان به روی من
نزدیک شد که جوش شکایت برآورم
ظرف هزار بحر ندارد سبوی من
یارب چه طالع است که هرگز خطا نشد
تیر حوادث از بدن همچو موی من
شد گردنم ز گردن قمری سیاهتر
از بس که اشک دست نهد بر گلوی من
از بیکسی به آینه گر روبرو شوم
صد حرف سخت، آینه گوید به روی من
چون صبح، چاک سینه ی من بخیه گیر نیست
عیسی مکن به رشته ی مریم رفوی من
عقلم برون نمی رود از سر به زور می
خالی نمی شود ز فلاطون کدوی من
آیینه ام ز گرد کدورت برهنه است
پیوسته صاف می گذرد آب جوی من
هر چند خاکمال مرا داد روزگار
راضی نشد به ننگ طلب آبروی من
صائب ز بس که حرف گل روی او زدم
صد عندلیب مست شد از گفتگوی من
***
هر شبنمی است دیده ی بینا درین چمن
زنهار ناشمرده منه پا درین چمن
آیینه ی تو زنگ گرفته است، ورنه هست
هر برگ سبز طوطی گویا درین چمن
چون بوی گل جریده روان شو که کرده است
هر غنچه برگ عیش مهیا درین چمن
حاجت به باده نیست که از سرو و گل، بهار
آماده است ساغر و مینا درین چمن
از برگ گل که هر طرفی باد می برد
در گردش است ساغر صهبا درین چمن
از لاله نوبهار سبکدست کرده است
چندین هزار پیشه مهیا درین چمن
از ساغری چو لاله سیه مست می شود
هر کس که در خمار نهد پا درین چمن
گردد به گرد باغ ز بیرون در نسیم
از جوش گل نمانده ز بس جا درین چمن
تنگ است بس که جای نشستن ز جوش گل
استاده است سرو به یک پا درین چمن
در را مبند ای چمن آرا که جوش گل
نگذاشته است راه تماشا درین چمن
در اولین پیاله دوبالاست نشأه اش
آن را که هست ساقی رعنا درین چمن
پای سفر کراست، که هر شاخ سنبلی
آماده است سلسله ی پا درین چمن
آب روان چو آینه گردیده است خشک
از حیرت نظاره ی گلها درین چمن
از اتحاد عاشق و معشوق می دهد
یادی نظاره ی گل رعنا درین چمن
از طوق قمریان شده سر تا به پای چشم
هر سرو در هوای تماشا درین چمن
افتد ز صبح مرغ سحرخیز در غلط
از خنده ی شکوفه به شبها درین چمن
طاوس از نظاره ی گلهای رنگ رنگ
خجلت ز پر فزون کشد از پا درین چمن
نشو و نما ترقی اگر این چنین کند
بالد چو سرو سبزه ی مینا درین چمن
هر برگ گل شده است ز شبنم تمام چشم
دارد ز بس که ذوق تماشا درین چمن
چون مست سر برهنه نسازد، که برگرفت
جوش نشاط پنبه ز مینا درین چمن
مطرب چه حاجت است، که از شور بلبلان
گلبانگ عشرت است مهیا درین چمن
کیفیت از هوا چو می ناب می چکد
صائب چه حاجت است به صهبا درین چمن؟
***
گریان ز کوی او دل ما می رود برون
زین باغ، آب رو به قفا می رود برون
رفتی و رفت روشنی از چشم و دل مرا
با میهمان ز خانه صفا می رود برون
گر درد استخوان رود از مغز بوریا
درد از دل شکسته ی ما می رود برون
بر رنگ و بوی عالم امکان مبند دل
کز دست همچو رنگ حنا می رود برون
بلبل چگونه بال گشاید درین چمن
کز جوش گل نسیم صبا می رود برون
دل را نجات داد ز زندان جسم، عشق
خون مشک چون شود ز ختا می رود برون
یک ساعت است گرمی هنگامه ی هوس
زود از سر حباب هوا می رود برون
از سختی زمانه شود چرب نرم دل
نخوت به استخوان ز هما می رود برون
این رعشه ای که در تن ما پی فشرده است
زود این کمان ز قبضه ی ما می رود برون
آرام نیست موی بر آتش فکنده را
از زلف پیچ و تاب کجا می رود برون
از رهروان عشق مجویید کجروی
کی راست ز تیر قضا می رود برون؟
سهل است اگر به باد رود نقد جان ما
قارون ز کوی عشق گدا می رود برون
صائب ز هر طرف که صدایی شود بلند
از خود دل رمیده ی ما می رود برون
***
از تن خجل ز شرم گنه رفت جان برون
چون ناوک کجی که رود از کمان برون
از پیر، حرص زرد به مداوا نمی رود
این تب به مرگ می رود از استخوان برون
خونم اگر دهی به سگان، می کنم حلال
خاک مرا مریز ازین آستان برون
بوی عبیر پیرهن از گرد ره نرفت
هر چند رفت یوسف ازین کاروان برون
چون باغ را ز خاطر ما می برد بدر؟
ما را اگر ز باغ کند باغبان برون
باید به خیره چشمی شبنم بود صبور
هر غنچه ای که کرد زبان از دهان برون
خونش به گردن است که در موج خیز گل
آرد به عزم سیر سر از آشیان برون
هر کس نشد به حسن غریب تو آشنا
آمد غریب و رفت غریب از جهان برون
گنج گهر به غارت سیلاب داده ای است
از هر دلی که رفت غم دلستان برون
گردد ز خامشی جگر تشنه آبدار
زنهار این عقیق میار از دهان برون
در حلقه های زلف تو پیچد به خویشتن
آهم که کرده است سر از آسمان برون
در عقده های سرسری چرخ عاجزست
از کار عشق، عقل سرآرد چسان برون؟
بردار دل ز عمر چو سال تو شصت شد
کز زور شست تیر رود از کمان برون
صائب به محفلی که در او نیست روی دل
آیینه را میار ز آیینه دان برون
***
هر تیره دل کجا شنود بوی پیرهن؟
دلهای باصفا شنود بوی پیرهن
یعقوب ما ز چشم چو دستار خویشتن
بی منت صبا شنود بوی پیرهن
از فیض عام حسن بهار آن که آگه است
از سبزه و گیا شنود بوی پیرهن
چون آفتاب سر ز گریبان برآورد
هر ذره ای جدا شنود بوی پیرهن
دلداده ای که باخبر از شرم یوسف است
مشکل که از حیا شنود بوی پیرهن
هر کس که راه برد به آن معنی لطیف
از حرف آشنا شنود بوی پیرهن
روزی که بود دامن یوسف به دست من
نگذاشتم صبا شنود بوی پیرهن
زان یوسف لطیف حجاب است هر چه هست
یعقوب ما چرا شنود بوی پیرهن؟
تا دل به جاست پرده نشین است فیض حسن
چون رفت دل ز جا شنود بوی پیرهن
در دعوی محبت گل گر دو روی نیست
بلبل هم از نوا شنود بوی پیرهن
هر کس که از جهان فنا گوشه ای گرفت
از عالم بقا شنود بوی پیرهن
صائب چنین که مست شکرخواب غفلتیم
مشکل که مغز ما شنود بوی پیرهن
***
(سج،چ)
افشان خال بر رخ آن دلربا ببین
در روز اگر ستاره ندیدی بیا ببین
با غیر التفات نماید به رغم من
در مدعی نظر کن و در مدعا ببین
بیمار را چو پرسش بیمار رسم نیست
گاهی به چشم خویشتن از چشم ما ببین
تا کی توان به مردم بیگانه شد طرف؟
گاهی به سهو هم طرف آشنا ببین
با قامت تو سرو به دعوی برآمده است
ترکیب را نظر کن و اندام را ببین!
صائب حریف آه ندامت نمی شوی
در ابتدا به عاقبت کارها ببین
***
در انتهای کار خود از ابتدا ببین
زان پیشتر که خاک شوی زیر پا ببین
خودبین کجا، وصال حیات ابد کجا؟
آیینه را به سنگ زن آب بقا ببین
نتوان ز پشت آینه روی مراد دید
برتاب رو ز عالم فانی، لقا ببین
گردون دهان شیر ز خوی پلنگ توست
با کاینات صلح کن آنگه صفا ببین
از آشنا همین سخنی را شنیده ای
بیگانه شو ز هر دو جهان آشنا ببین
خود را چو برگ کاه سبک کن ز هر چه هست
آنگه کمند جاذبه ی کهربا ببین
نتوان مرا به دیده ی خودبین تمام دید
خود را برون در بگذار و مرا ببین
بیماری طمع دو جهان را گرفته است
دستی ببر به کیسه ی خالی، گدا ببین
خشک است آب در نظر زاهدان خشک
چون ما درآ به عالم آب و هوا ببین
حج پیاده را به نظر می توان خرید
گاهی به زیر پای خود ای بی وفا ببین
زان فارغی ز ما که نداری ز خود خبر
یک ره درآ به دیده ی ما، خویش را ببین
گر نیست باورت که دل از ما گرفته ای
در روزنامه ی سر زلف دو نا ببین
از اضطراب تشنه ی دیدار غافلی
یک دم برون ز خانه میا کربلا ببین
صائب یکی ز حلقه بگوشان زلف توست
یک بار هم به جانب آن مبتلا ببین
***
آن چشم مست و غمزه ی هشیار را ببین
در عین خواب، دولت بیدار را ببین
صبح امید در دل شب گر ندیده ای
در زیر زلف چهره ی دلدار را ببین
چشم از دهان خوش سخن یار برمدار
گنجینه ی جواهر اسرار را ببین
خودبینی از نظاره ی جانان حجاب توست
چشم از خودی بپوش [و] رخ یار را ببین
دوران عیش بسته به آرامش دل است
بر گرد نقطه گردش پرگار را ببین
باریک شو چو رشته درین بوته ی گداز
در قطره سیر بحر گهربار را ببین
عالم سیه به چشم تو از خواب غفلت است
بگشای چشم، عالم انوار را ببین
با باطلان مگوی چو منصور حرف حق
خونین ز حرف راست سر دار را ببین
از جمع سیم و زر نشود آرمیده حرص
بر روی گنج، پیچ و خم مار را ببین
از راه حرف مور سلیمان شناس شد
ای خوش سخن نتیجه ی گفتار را ببین
جنس تو در دکان ز گران قیمتی به جاست
بشکن بهای خویش، خریدار را ببین
شب خون مرده است به چشم سیه دلان
دل صاف کن صفای شب تار را ببین
اوتاد در مقام رضایند استوار
در زیر تیغ، لنگر کهسار را ببین
صائب نظر به روی عرقناک یار کن
در آفتاب، ابر گهربار را ببین
***
ما از صفای سینه ی بی کینه بر زمین
مالیده ایم چهره ی آیینه بر زمین
از راه خلق مطلب ما خار چیدن است
گر می کشیم خرقه ی پشمینه بر زمین
آن خودپرست اگر نه گرفتار خود شده است
از دست چون نمی نهد آیینه بر زمین؟
می گشتمش چو کعبه به اخلاص گرد سر
می یافتم اگر دل بی کینه بر زمین
در وصف خط او نرسد پای کلک من
چون پای کودکان شب آدینه بر زمین
عالم فروز گردد اگر آه گرم من
دریا نهد چو تشنه لبان سینه بر زمین
صائب درین زمانه ز پیران زنده دل
یک تن نمانده جز می دیرینه بر زمین
***
بی درد مشکل است سخن گفتن این چنین
رنگین شود سخن ز جگر سفتن این چنین
خامش نشین و خون جگر خور که می شود
خون غزال، مشک ز بنهفتن این چنین
بی نقش شو که خواب پریشان بینش است
آیینه وار نقش پذیرفتن این چنین
سیلاب شکوه است سخن چون گره شود
شد حرف من دراز ز ناگفتن این چنین
هر غنچه ای که هست هلاک شکفتن است
ما خوش برآمدیم به نشکفتن این چنین
کار من سیاه گلیم است در چمن
مانند داغ لاله به خون خفتن این چنین
زلف تو برد دین و دل و عقل و هوش من
شب پاک خانه را نتوان رفتن این چنین
آلوده می کند به هوس عشق پاک را
عذر گناه غیر پذیرفتن این چنین
از خواب ناز نرگس او وا نمی شود
در آفتابرو نتوان خفتن این چنین
در پیش باطلان جهان حرف حق مگو
منصور شد هلاک ز حق گفتن این چنین
کار من است صائب و این جان بیقرار
با دست رعشه دار گهر سفتن این چنین
***
با درد بود صاف دل ساغر مستان
نخوت نفروشد به خزف گوهر مستان
پروای کله گوشه ی خورشید ندارد
از ابر خورد آب، دماغ تر مستان
عقل است که در پرده ی ناموس حصاری است
پوشیده و پنهان نبود جوهر مستان
خواهی که ترا عقل عسس بند نسازد
مگذار برون پای خود از کشور مستان
کفاره ی همصحبتی زهد فروشان
آن است که هشیار نشینی بر مستان
روزی که ز خم جام هلالی بدر آید
طالع شود از برج شرف اختر مستان
تا هیچ کس از قافله در راه نماند
شرط است که مستانه رود رهبر مستان
از باطن صاف می گلرنگ حذر کن
بر سنگ به بازیچه مزن گوهر مستان
شیرازه ی جمعیت ما موج شراب است
بی باده شود زیر و زبر دفتر مستان
گر افسر شاهان بود از لعل گرانسنگ
از باده ی گلرنگ بود افسر مستان
صائب صفت گوهر مستان چه ضرورست؟
از سینه ی دریاست عیان گوهر مستان
***
صاف است به گردون دل بی کینه ی مستان
زنگار نگیرد به خود آیینه ی مستان
در آینه هر نقش کجی راست نماید
کین مهر شود در دل بی کینه ی مستان
آیینه ز خاکستر اگر نور پذیرد
از دردکشی صاف شود سینه ی مستان
در گلشن وحدت گل رعنا نتوان یافت
یکرنگ بود شنبه و آدینه ی مستان
در ناف غزالان ختن مشک نهان است
غافل مشو از خرقه ی پشمینه ی مستان
گنجوری گوهر طلبد حوصله ی بحر
هر دل نشود محرم گنجینه ی مستان
جامی که توان دید در او راز جهان را
در عالم ایجاد بود سینه ی مستان
سرپنجه ی خورشید به شبنم نتوان تافت
دل صاف کن ای محتسب از کینه ی مستان
حسنی که ز خط بر سر انصاف نیاید
بی فیض بود چون شب آدینه ی مستان
صائب پی روشن گهران گیر که زنگار
طوطی شود از پرتو آیینه ی مستان
***
تا از خودی خود نبریدند عزیزان
چون نی به مقامی نرسیدند عزیزان
چون عمر سبکسیر ازین عالم پرشور
رفتند و به دنبال ندیدند عزیزان
دادند به معشوق حقیقی دل و جان را
یوسف به زر قلب خریدند عزیزان
دیدند که در روی زمین نیست پناهی
در کنج دل خویش خزیدند عزیزان
تا قطره ی خود گوهر شهوار نمودند
از بحر چه تلخی نکشیدند عزیزان
تا آب نمودند دل خویش چو شبنم
در چشمه ی خورشید رسیدند عزیزان
خارست نصیب تو ز گلزار، وگرنه
از خار چه گلها که نچیدند عزیزان
فقری که تو امروز به هیچش نستانی
با سلطنت بلخ خریدند عزیزان
در قید فرنگ آن که نیفتاده چه داند
کز جسم گرانجان چه کشیدند عزیزان
کردند به اکسیر رضا شهد مصفا
تلخی اگر از خلق شنیدند عزیزان
نظارگیان تو ز کونین بریدند
از یوسف اگر دست بریدند عزیزان
صائب نرسیدند به سر منزل مقصود
تا پای به دامن نکشیدند عزیزان
***
حیرت زدگان را نشود خواب پریشان
در ساغر گوهر نشود آب پریشان
آبی است که آیینه ی ریحان بهشت است
از فکر تو آن را که شود خواب پریشان
در دایره ی ماه همان پرده نشین است
هر چند شود پرتو مهتاب پریشان
با وحدت پرتو چه کند کثرت روزن؟
در تیغ ز جوهر نشود آب پریشان
چون آینه کز نقش، پریشان شودش خواب
دل گشت ز جمعیت اسباب پریشان
در پیرهن بحر شود گرد یتیمی
خاکی که شود در ره سیلاب پریشان
ما در چه شماریم، که دریا شده از موج
در جستن آن گوهر نایاب پریشان
زنهار مده راه به دل عیش جهان را
کز خنده شود غنچه ی سیراب پریشان
صائب نشود جمع به شیرازه ی محشر
هر دل که شد از دوری احباب پریشان
***
سیلاب حواس است نظرهای پریشان
تخم نگرانی است خبرهای پریشان
چون دانه ی تسبیح بود رشته ی الفت
شیرازه ی جمعیت سرهای پریشان
داغی است به هر پاره دل من ز نگاری
چون سکه ی هر شهر به زرهای پریشان
دارم ز خیال سر زلف تو دماغی
آشفته تر از زلف خبرهای پریشان
چون ناوک بازیچه ی اطفال درین دشت
تا چند توان کرد سفرهای پریشان؟
افسوس که چون آینه از بیخبری، شد
بینایی ما صرف نظرهای پریشان
صائب مشو آشفته ز جمعیت اشرار
یک لحظه بود عمر شررهای پریشان
***
از ریگ توان روغن بادام گرفتن
نتوان ز خسیسان جهان کام گرفتن
از بس که فتاده است لطیف آن لب نازک
ظلم است ازو بوسه به پیغام گرفتن
بوسی که ز کنج لب ساقی نگرفتم
می بایدم اکنون ز لب جام گرفتن
از وصل نیم شاد که از آهوی وحشی
تمهید رمیدن بود آرام گرفتن
با صدق عزیمت نبود راحله در کار
در کعبه رسیدیم به احرام گرفتن
چون دست برآرم به گرفتن، که ز غیرت
بارست به من عبرت از ایام گرفتن
از نام گذر کن که کند روی سیاهت
از ساده دلی همچو نگین نام گرفتن
صائب ز فلک کام گرفتن به تملق
از مردم نوکیسه بود وام گرفتن
***
گر محو ز خاطر شود اندیشه ی مردن
ممکن بود از دل غم صد ساله ستردن
هر مایده از خوردن بسیار شود کم
جز مایده ی غم که شود بیش ز خوردن
ابرام محال است به امساک برآید
نتوان عرق از سنگ گرفتن به فشردن
در عالم انصاف ز مردان حسابی است
آن را که به انگشت توان عیب شمردن!
پر گوهر شهوار کند درج دهن را
دندان تأسف به لب خویش فشردن
در قبض ز بسط است فزون بهره ی سالک
گردید گهر قطره ی باران ز فسردن
خالی به کشیدن نشد از آه، دل من
از آینه جوهر نشود کم به ستردن
اول ثمر پیشرسش عمر دوباره است
دم را چو دم صبح به خورشید سپردن
از دست نوازش تپش دل نشود کم
ساکن نشود زلزله از پای فشردن
صائب به زور و سیم تسلی نشود حرص
آتش چه خیال است شود سیر ز خوردن؟
***
بی آب نگردد گهر حسن ز دیدن
باریک نگردد لب ساغر ز مکیدن
تا در دل صیاد، تمنای شکارست
از خاطر آهو نجهد فکر رمیدن
چون تیر گذشت از نظر آن سرو خرامان
آیین خدنگ است به دنبال ندیدن
آگاهی ما در گرو بیخبری نیست
خواب از سر ما می پرد از چشم پریدن
طول سفر عشق ز دل واپسی ماست
کوته شود این راه ز دنبال ندیدن
از وصل تسلی نشدن لازم عشق است
آرام نگیرد دل دریا ز تپیدن
فریاد که چون شمع درین محفل افسوس
عمرم بسر آمد به سرانگشت گزیدن
ارباب دل از تیغ اجل رنگ نبازند
بر خویش نلرزد گل این باغ ز چیدن
چون زهر چرا سبز نگردد سخن من؟
گوشم دهن مار شد از تلخ شنیدن
صائب چو سخن سر کند از مولوی روم
شیران بنیارند در آن دشت چریدن
***
خونابه ی درد از دل غم پیشه طلب کن
آن باده ی گلرنگ ازین شیشه طلب کن
آن شان عسل را که در آفاق نگنجد
از پرده ی زنبوری اندیشه طلب کن
از جذبه ی آهن شرر از سنگ برآید
دل سخت چو گردید دم از تیشه طلب کن
با مرکب چوبین نتوان رفت به جایی
بال و پری از برق درین بیشه طلب کن
سرمایه ی تشویش بود ملک سلیمان
وحدت ز پریخانه ی اندیشه طلب کن
از دل طلب آن گنج که در عالم گل نیست
در قاف چو نبود پری از شیشه طلب کن
صائب نکند حرف اثر در دل سنگین
جایی که توان برد فرو ریشه طلب کن
***
(ب، سج، ه، ل)
اندیشه ی زاد از سر بی مغز بدر کن
چون ماه تمام از دل خود زاد سفر کن
شکرانه ی بیداری ازین راه مروتند
هر خفته که یابی، به سر پای خبر کن
چون همت آزاده روان بدرقه ی توست
با اسب نی از آتش سوزنده گذر کن
مقراض ره دور، نظرهای بلندست
قطع نظر از مردم کوتاه نظر کن
کوتاهی ره در قدم فرد روان است
نقش قدم قافله را خاک به سر کن
تا با جگر تشنه توان راه بریدن
مردانه سر از روزن خورشید بدر کن
در دامن ساحل چه بود غیر خس و خار
یک چند سفر در دل دریای خطر کن
چون گل، سخن نغمه سرایان چمن را
زین گوش چو بشنیدی، ازان گوش بدر کن
زان پیش که صحبت اثر خود بنماید
صائب ز حریفان دغا باز حذر کن
***
در عشق اگر صادقی از قرب حذر کن
چون آینه از دور قناعت به نظر کن
زان چهره کز او جای عرق می چکد آتش
در کار من سوخته دل نیم شرر کن
زان چاه زنخدان که پر از آب حیات است
یک قطره عنایت به من تشنه جگر کن
دل باز نمی آید ازان زلف دلاویز
زان یار سفرکرده قناعت به خبر کن
منمای به کوته نظران چهره ی خود را
از آه من ای آینه رخسار حذر کن
با تیره دلی چهره ی مطلب نتوان دید
این آینه را صیقلی از آه سحر کن
تسلیم بود جوشن داودی آفات
در رهگذر تیر قضا سینه سپر کن
لنگر نتوان کرد درین عالم پرشور
چون موج ازین بحر پرآشوب گذر کن
چون سرو اگر از جمله ی آزاده روانی
با بار دل خویش قناعت ز ثمر کن
هر چند ز ما هیچکسان کار نیاید
کاری که به همت رود از پیش، خبر کن
بی رشته محال است که گلدسته شود جمع
شیرازه ی اوراق دل از آه سحر کن
شاید که به آن گوهر نایاب بری راه
یک چند ز سر پای درین بحر خطر کن
صائب چو صدف گر لب دریوزه گشایی
حاجت طلب از مردم پاکیزه گهر کن
***
دزدیده در آن ابروی پیوسته نظر کن
زنهار ازین دزد کمربسته حذر کن
در رشته ی بیطاقت جان تاب نمانده است
شیرازه ی اوراق دل آن موی کمر کن
دزدان دل شب دست به تاراج برآرند
در دور خط از خال رخ یار حذر کن
از دامن خواهش بفشان گرد تعلق
چون موج میان باز به دریای خطر کن
تا افسر شاهان جهان تخت تو گردد
از بحر به یک قطره قناعت چو گهر کن
در قبضه ی خاک آن گهر پاک نگنجد
گر عارفی از کعبه و بتخانه گذر کن
کمتر نتوان بود درین باغ ز شبنم
صائب سری از روزن خورشید بدر کن
***
از زلف پر از پیچ و خم یار حذر کن
هر چند فسونسازی ازین مار حذر کن
در حلقه ی گرداب ز دریاست خطر بیش
از مردم کم حوصله زنهار حذر کن
بر سنگ زن این آینه ی عیب نما را
در بزم می از مردم هشیار حذر کن
سهل است اگر از سنگ محابا ننمایی
از هم گهر ای گوهر شهوار حذر کن
آلوده مگردان به زنا دامن عصمت
از صحبت بی فایده زنهار حذر کن
سنگ ره توفیق بود پای گرانخواب
صائب ز رفیقان گرانبار حذر کن
***
جانا که ترا گفت که ترک می و نی کن؟
بردار لب از ساغر و خون در دل می کن
بر کشتی می نغمه ی نی باد مرادست
ای مطرب کوتاه نفس، باد به نی کن
تا چند پی کبک به کهسار برآیی؟
در پای خم امروز شکار بط می کن
تا روی کند عیش و طرب، پشت به خم ده
تا پشت کند محنت و غم، روی به می کن
هان خضر، تو آب در میخانه بیفشان
هان ای دم عیسی، تو هواداری نی کن
یک جرعه بر این خاک سیه کاسه بیفشان
قارونکده ی خاک پر از حاتم طی کن
سنگ کف طفلان حشم زنگ برآورد
بیدرد، ز صحرای جنن روی به حی کن
صائب همه کس گوش به فریاد تو دارد
یک ناله ی جانسوز درین بزم چو نی کن
***
ای دل به خرابات حقیقت گذری کن
خود را به دو پیمانه جهان دگری کن
با مردم دیوانه قلم را نبود کار
از داغ جنون تیر قضا را سپری کن
کردی سفر دور بسی سود نبخشید
یک بار هم از خود سفر مختصری کن
با آب و زمین عذر ز دهقان نپذیرند
تقصیر مکن دانه ی خود را شجری کن
از قیمت گوهر خبری نیست صدف را
گنجینه ی خود عرض به صاحب نظری کن
در هیچ زمین نیست که فیضی نبود فرش
چون پرتو خورشید به هر جا گذری کن
زر را به زر آن کس که دهد اهل تمیزست
نقد دل و جان صرف بت سیمبری کن
چون رشته دو تا شد ز گسستن شود ایمن
پیوند دل زار به موی کمری کن
کمتر نتوان بود به همت ز نگینی
هر کار که نامی است به نام دگری کن
در دایره ی بیخبران است خبرها
تحقیق خبر از دل هر بیخبری کن
سیرت نکند جلوه در آیینه ی فولاد
زنهار در آیینه ی زانو نظری کن
در پرده ی دل گر همه یک قطره ی خون است
چون آبله صرف قدم نیشتری کن
ای چرخ ازین بیش مده جلوه ی خورشید
این داغ جهانسوز به کار جگری کن
این آن غزل و الهی ماست که فرمود
رو داغ به جانی نه و خون در جگری کن
***
لب تشنگی حرص ندارد جگر من
خشک از قدح شیر برآید شکر من
در مشرب جان سختی من رطل گران است
هر سنگ که از حادثه آید به سر من
از مشرق مغرب گل خورشید برآمد
در خواب بهارست نسیم سحر من
چون ریگ روان منزل من پا به رکاب است
هر سست عنانی نشود همسفر من
در خانه و صحراست به لطف تو امیدم
ای خانه نگهدار من و همسفر من
زان زخم نمایان که ز تیغ تو ربودم
افتاد خیابان بهشت از نظر من
در حسرت یک مصرع پرواز بلندست
مجموعه ی برهم زده ی بال و پر من
مکتوب وفا در بغلم زنگ برآورد
در بیضه ی عنقاست مگر نامه بر من؟
صائب منم امروز که در نه صدف چرخ
پیدا نتوان کرد کسی هم گهر من
***
هر چند به ظاهر چون روان در بدنم من
چون معنی بیگانه غریب وطنم من
با یوسف اگر در ته یک پیرهنم من
از شرم همان ساکن بیت الحزنم من
در ظاهر اگر در تن خاکی است قرارم
چون معنی بیگانه غریب وطنم بود
روی سخن من به کسی نیست جز از خود
با آینه چون طوطی اگر در سخنم من
در وقت خوش من نرسد دیده ی بدبین
پوشیده تر از خلوت در انجمنم من
چون شانه ز دوری است همان سینه ی من چاک
هر چند در آن زلف شکن بر شکنم من
دارم به می ناب درین میکده امید
چون کوزه ی سربسته اگر بی دهنم من
هر چند که شبنم به سبکروحی من نیست
چون سبزه ی بیگانه گران بر چمنم من
صائب چو گل از جبهه ی واکرده درین باغ
محشور به صد خار ز خلق حسنم من
***
از داغ بود چهره ی افروخته ی من
گردد ز شرر زنده دل سوخته ی من
چون آتش سوزان ز طرب نیست، که باشد
از سیلی صرصر رخ افروخته ی من
چون لاله ز می نیست مرا سرخی رخسار
خون است شراب جگرسوخته ی من
پوشیدن چشم است مرا خانه ی صیاد
غافل مشو از باز نظر دوخته ی من
تا چشم کند کار، سیه خانه ی لیلی است
در دامن صحرای دل سوخته ی من
فریاد که چون غنچه پی سوختن دل
شد مشت شراری زر اندوخته ی من
صائب کند از سایه ی خود وحشت صیاد
رم کرده غزالی که شد آموخته ی من
***
یک چند خواب راحت بر خود حرام گردان
در ملک بی نشانی خود را بنام گردان
کار جهان تمامی هرگز نمی پذیرد
پیش از تمامی عمر خود را تمام گردان
سودای آب حیوان بیم زیان ندارد
عمر سبک عنان را صرف مدام گردان
در یک جهان مکرر نتوان معاش کردن
خود را جهان دیگر از یک دو جام گردان
از صحبت لئیمان چون برق و باد بگریز
اوقات چون گرامی است صرف کرام گردان
از بندگی به شاهی راهی است چون کف دست
آزاده ای چو یابی خود را غلام گردان
چون دور هستی ما ساقی به آخر آید
بر گرد باده ما را چون خط جام گردان
یک نیم مست مگذار ساقی درین خرابات
هر ماه نو که سر زد ماه تمام گردان
دست از رکاب همت کوته مکن چو صائب
نه توسن فلک را با خویش رام گردان
***
اشکی که از ندامت ریزند باده خواران
شیرازه ی نشاط است چون رشته های باران
ایام خط مگردید غافل ز گلعذاران
کاین سبزه همعنان است با ابر نوبهاران
تخمی است پوچ در خاک، خونی است مرده در پوست
مغزی که آرمیده است در جوش نو بهاران
روی زمین ازیشان رنگ نشاط دارد
حاشا که زرد گردد رخسار لاله کاران
ایام نوبهاران غماز شوره زارست
از خانه برنیایند زهاد روز باران
از روزگار حاصل هر کس به قدر دارد
بی حاصلی است ما را حاصل ز روزگاران
دریا ز جوش گوهر اندیشه ای ندارد
دیوانه را نباشد پروای سنگباران
دام فریب پنهان در زیر خاک دارند
ایمن نمی توان بود از مکر سبحه داران
آغاز خط مشکین عیدی است عاشقان را
نزدیک شام باشند خوشوقت روزه داران
بر شیر، نیستان بود انگشت زینهاری
روزی که بود آن طفل در سلک نی سواران
زان چهره ی عرقناک زنهار برحذر باش
سیلاب عقل و هوش است این قطره های باران
غواص را ز دریا بیرون خموشی آرد
پاس نفس ضرورست در بزم باده خواران
در پیش سیل آفت کوهی است پای بر جا
هر چند پست باشد دیوار خاکساران
آیینه پیش زنگی بی آبروی باشد
زشت است دختر رز در چشم هوشیاران
دوزخ بهشت گردد پاکیزه طینتان را
در بوته ی گدازند آسوده خوش عیاران
ایام نوجوانی غافل مشو ز فرصت
کاین آب برنگردد دیگر به جویباران
چون آب زندگانی صائب به من گواراست
روز مرا سیه کرد هر چند روزگاران
***
دارد متاع یوسف در هر گذر صفاهان
امروز خوش قماشی ختم است بر صفاهان
چون دلبران نوخط هر روز می فزاید
بر دستگاه خوبی حسن دگر صفاهان
روشن شود نظرها از دیدن سوادش
دارد چو سرمه حقی بر هر نظر صفاهان
همچون درخت طوبی از اعتدال موسم
در چار فصل باشد صاحب ثمر صفاهان
چون چشم خوبرویان از گرد سرمه دارد
تشریف خاکساری دایم به بر صفاهان
از گرد کلفت و غم شستند دست دلها
روزی که بر میان بست از پل کمر صفاهان
در ظلمت سوادش آب حیات درج است
در وقت شام دارد فیض سحر صفاهان
بر جلوه ی ظهورش تنگ است آسمانها
در هر صدف نگنجد همچون گهر صفاهان
پهلو زد به همت خاکش ز سربلندی
زان سوی آسمانها دارد خبر صفاهان
از صحت هوایش صائب نمی توان یافت
جز چشم خوبرویان بیمار در صفاهان
***
چون غنچه هر که ننشست در خار تا به گردن
از می نشد چو مینا سرشار تا به گردن
چون شمع هر که افراخت گردن به افسر زر
در اشک خود نشیند بسیار تا به گردن
بتوان ز روزن دل دیدن جهان جان را
زین رخنه سر برآور یک بار تا به گردن
چون خم همان دهانش خمیازه ریز باشد
در می اگر نشیند خمار تا به گردن
یک طوق پیرهن دان پرگار آسمان را
تا در وصال باشی با یار تا به گردن
یک بار غنچه ی او بر روی باغ خندید
در موج گل نهان شد دیوار تا به گردن
صبح بیاض گردن صاحب شفق نگردید
نگرفت خون ما را دلدار تا به گردن
زنهار با بزرگان گستاخ درنیایی
تیغ جگر شکافی است کهسار تا به گردن
جمعی که سر ندادند در راه عشقبازی
مستغرقند صائب در عار تا به گردن
***
ای قامت بلندت معراج آفریدن
یک شیوه ی خرامت در پیش پا ندیدن
پرواز طایر شوق مقراض قطع راه است
صد ساله راه طی شد دل را به یک تپیدن
مرد آن بود که چون می در شیشه گر کنندش
چون رنگ می تواند از خود برون دویدن
روزی که حلقه کردند زلف کمند او را
از فکر وحشیان جست اندیشه ی رمیدن
در خاک تیره دیدن نور صفا، کمال است
هر طفل می تواند مه را در آب دیدن
در عشق پیش بینی سنگ ره وصال است
شد سیل محو در بحر از پیش پا ندیدن
ای عنکبوت غافل، در تنگنای گردون
آخر دلت نشد سیر زین پرده ها تنیدن؟
ملای روم صائب ما را بود سخن کش
احسنت ای کشنده، شاباش ای کشیدن
***
(ف، سج)
ای خطت رهنمای سوختگان
لب لعلت دوای سوختگان
خواب مخمل شود ز همواری
خار در زیر پای سوختگان
می کند آب تلخ، کار گلاب
در مقام رضای سوختگان
دل آیینه را دهد پرداز
چهره ی با صفای سوختگان
مژه ی آفتاب می سوزد
از فروغ لقای سوختگان
کاه را می کند ز دانه جدا
رخ چون کهربای سوختگان
نقش امید می زند بر پای (کذا)
موجه ی بوریای سوختگان
برنگردد ز آستان اثر
دست خالی، دعای سوختگان
خال رخساره ی قبول بود
طاعت بی ریای سوختگان
***
(چ، مر)
گوشه ی آن نقاب را بشکن
ورق انتخاب را بشکن
دل ظالم شکسته می باید
زلف پر پیچ و تاب را بشکن
در دل شب به چشم منتظران
روزبازار خواب را بشکن
دل بی عشق را به دور انداز
شیشه ی بی شراب را بشکن
برو ای اشک و بر سر دریا
بیضه های حباب را بشکن
چون سؤال از دلت کند صائب
در لب خود جواب را بشکن
***
مکن منع تماشایی ز دیدن
که این گل کم نمی گردد به چیدن
کسی چون چشم بردارد ز رویی
که مانع شد عرق را از چکیدن
تو چون در جلوه آیی، سرو و گل را
فرامش می شود قامت کشیدن
مرا دست از دهان شکوه برداشت
گل از تغییر رنگ یار چیدن
ز خط گر پر برآری چون پریزاد
ز دام عشق نتوانی پریدن
مرا از خرمن افلاک، چون چشم
پر کاهی است حاصل از پریدن
دل وحشی چنان رام تو گردید
که جست از خاطرش فکر رمیدن
کمند گردن صید مرادست
ز مردم رشته ی الفت بریدن
درین محفل گر از روشندلانی
چو شمع انگشت خود باید گزیدن
به منزل بار خود افکنده بودم
اگر می رفت ره پیش از تپیدن
نگردد قطع راه عشق بی شوق
به پای خفته نتوان ره بریدن
به از جوش سخای چشمه سارست
جواب تلخ از دریا شنیدن
قناعت کن که چشم حرص را نیست
به زیر خاک چون دام آرمیدن
مزن زنهار لاف حق شناسی
چو نتوانی به کنه خود رسیدن
پس ازین چندین کشاکش، دام خود را
تهی می باید از دریا کشیدن
کم از کشورگشایی نیست صائب
گریبانی به دست خود دریدن
***
رهن می ناب شد، جبه و دستار من
رفت به باد فنا، خرمن پندار من
مطرب قانون عشق پرده دری ساز کرد
شد کف دریای خون پرده ی اسرار من
رشته ی عشق مجاز سر به حقیقت کشید
حلقه ی توحید شد حلقه ی زنار من
مهر ادب چون سپند از لب اظهار جست
از صدف آمد برون گوهر شهوار من
کرد نمکدان نگون در جگرم شور عشق
صبح قیامت دمید از دل افگار من
آتش و آب جهان باغ و بهار من است
شوق تو تا گشته است قافله سالار من
رنگ چو مهتاب را حاجت مهتاب نیست
چهره ی زرین بس است شمع شب تار من
کوه غم روزگار بر سر دست من است
گر چه ز نازکدلی شیشه بود بار من
در چمن من نسیم آه ندامت شود
غنچه برون می رود دست ز گلزار من
بخت ز خواب بهار دیده ی غفلت گشود
پرده ی آب حیات گشت شب تار من
ریشه دوانید عشق در جگر تشنه ام
سوختگی دود کرد از دل افگار من
خون شفق جوش زد زهره ی صبح آب شد
در دل گردون گرفت آه شرربار من
کوکب اقبال من چون نشود آفتاب؟
صبح بناگوش گشت مشرق انوار من
از سر من همچو برق سیل حوادث گذشت
قلعه ی فولاد گشت پستی دیوار من
خانه ی من چون حباب بر سر بحر فناست
جنبش موجی کند رخنه به دیوار من
رتبه ی بط در شکار هیچ کم از کبک نیست
پای خم می بس است دامن کهسار من
عزت ارباب درد خواری و افتادگی است
جای به مژگان دهد آبله [را] خار من
گر نکند هیچ کس جمع کلام مرا
سینه ی مردم بس است نسخه ی اشعار من
گر سوی کاشان روی بهر عزیزان ببر
این غزل تازه را صائب از افکار من
زمزمه ی فکر من وجد و سماع آورد
تا غزل مولوی است سر خط افکار من
***
پاک کن از لوح جهان زنگ من
تا برهد عشق تو از ننگ من
چند شود جامه ی بیرنگ دل
چون پر طاوس ز نیرنگ من؟
گر چه لبم نامه ی سربسته ای است
نامه ی واکرده بود رنگ من
گردش چشمت به فلاخن گذاشت
عقل من و دانش و فرهنگ من
نیست رهایی سر زلف ترا
گر به فلک می روی، از چنگ من
گنج چراغ دل ویرانه شد
راه مگردان ز دل تنگ من
مهره ی گهواره ی اطفال کرد
شوخی او عقل گرانسنگ من
دیده ی من کان بدخشان شده است
از رخت ای ساقی گلرنگ من
ناله ی من چون نبود پایدار؟
کوه غم اوست هم آهنگ من
چاشنی صلح دهد در مذاق
جنگ تو ای دلبر خوش جنگ من
آن غزل مولوی است این که گفت
پیشترآ ای صنمم شنگ من
***
شد گلستان خارخار من به من
گو نپردازد بهار من به من
من غمش را غمگسار خود کنم
گر نسازد غمگسار من به من
چشم آن دارم که نگذارد ز لطف
چشم پر کار تو کار من به من
سخت می ترسم که آن بیدادگر
واگذارد اختیار من به من
می کند چون بوی گل در جیب گل
سرکشیها در کنار من به من
سبز شد در آتش سوزان سپند
رحم کن ای نوبهار من به من
کس به من در ضعف نتواند رسید
می کند سبقت غبار من به من
گرد من بر آسمان خواهد رسید
می رسد گر شهسوار من به من
شد غبار من فلک سیر و هنوز
کار دارد روزگار من به من
ناز شبنم می کند بر برگ گل
دیده ی شب زنده دار من به من
آه سرد و رنگ زردی مانده است
صائب از باغ و بهار من به من
***
روز چگونه شب شود، زلف گشا که همچنین
صبح سفید چون شود، خنده نما که همچنین
سیل چسان روان شود، جلوه نما که همچنین
فتنه بلند چون شود، خیز ز جا که همچنین
هر که در بهشت را گوید وا شود چسان
لطف نما و باز کن بند قبا که همچنین
هر که بپرسدت گره از دل تنگ عاشقان
باز چگونه می شود، لب بگشا که همچنین
هر که بگویدت که شب صبح امید چون شود
زلف ز روی همچو مه دورنما که همچنین
هر که بپرسدت که چون آینه صیقلی شود
باز کن از جبین گره بهر خدا که همچنین
هر که بپرسدت که گل مایل خار چون شود
مست به دوش عاشقان تکیه نما که همچنین
هر که بپرسدت که چون مهر طلوع می کند
جام صبوح خورده از خانه برآ که همچنین
گفت ز غیب چون رسد روزی روح، سایلی
کرد تبسم آن لب روح فزا که همچنین
عمر دوباره گفتمش چون به کسی دهد قضا؟
داد به دست خواهشم زلف دوتا که همچنین
گفتم دور چون شود آهوی وحشی از نظر؟
رفت و ندید یک نظر جانب ما که همچنین
خواهی اگر ادا کنی حق وفای عاشقان
نیمشبی به کلبه ام مست درآ که همچنین
گفت کسی که چون بود ساز شکسته را صدا؟
صائب دلشکسته شد نغمه سرا که همچنین
***
لاله رنگ از خون دل شد نرگس سیراب او
می شود نرگس به هر رنگی که باشد آب او
هر طرف صبح امیدی هست از چشم سفید
تا کجا طالع شود خورشید عالمتاب او
مطربی تردست می خواهم که چون آب روان
روز و شب باشد مسلسل نغمه ی سیراب او
با خرامش هر دو عالم مشت خاری بیش نیست
خار خشک ما چه باشد در ره سیلاب او
از خمار ما کجا دارد خبر میخواره ای
کز مکیدنهای لب باشد شراب ناب او
این که زهد زاهد افسرده بی کیفیت است
می توان دریافت از خمیازه ی محراب او
هر دلی کز حیرت دیدار، صائب آب شد
جلوه ی مهر خموشی می کند گرداب او
***
من که در فردوس افتادم به نقد از یاد او
بی نیازم از تمنای بهشت آباد او
از سر کون و مکان آزاد برخیزد چو سرو
بر سر هر کس که افتد سایه ی شمشاد او
رتبه ی بیداد او بالاترست از التفات
وای بر آن کس که دارد شکوه از بیداد او
آدم مسکین به یک خامی که در فردوس کرد
چاک شد چون دانه ی گندم دل اولاد او
می تواند داد صائب آسمان را خاکمال
هر که را بر کوه باشد پشت از امداد او
***
دیده روشن می شود از خط عنبر یار او
می برد زنگ از دل آیینه ها زنگار او
جامه ی فانوس گردد پرده ی شرم و حیا
برفروزد از شراب لعل چون رخسار او
کوه تمکینش زبان بند فغانها گشته است
برنمی آید صدا از کبک در کهسار او
از خرامش بس که کیفیت تراوش می کند
نقش پا رطل گران می گردد از رفتار او
ما به بوی پیرهن کردیم چون یعقوب صلح
وقت چشمی خوش که روشن گردد از دیدار او
بستر آرام پروانه است خواب روز شمع
وای بر آن کس که بیدارست دایم یار او
هر که دارد ناله ای، صائب در آن کو محرم است
بلبل خاموش را ره نیست در گلزار او
***
بوسه ریزد گاه حرف از لعل شکربار او
جنگ باشد گوش و لب را بر سر گفتار او
پاک می سازد ز دین و دل بساط خاک را
بر زمین دامن کشد چون سرو خوش رفتار او
دیده ی خورشید عالمتاب با آن خیرگی
چشم قربانی شود از حیرت دیدار او
جای گل در دیده ی بلبل نمی گیرد گلاب
تشنه برگردد ز کوثر تشنه ی دیدار او
می خورد چون آب خون خلق را در خواب ناز
تشنه ی خون است از بس نرگس خونخوار او
برنمی دارد سر از بالین حیرت تا به حشر
هر که را افتد نظر بر نرگس بیمار او
هر نظربازی ز رویش نسخه ای دارد جدا
بس که می گردد به رنگی هر زمان رخسار او
گوهر از گرد یتیمی خاک بر سر می کند
در دل دریا ز رشک لعل گوهربار او
گر چه از مستی سخن بی پرده گوید، می شود
نامه ی سربسته از شیرینی گفتار او
آب می گردد به چشم صورت دیوارها
تا چه با چشم نظربازان کند رخسار او
تا چه باشد حسن گل صائب که از زیبندگی
ریشه در دل می دواند همچو مژگان خار او
***
عشق سلطان و زمین میدان، فلک چوگان در او
سرفرازان جهان چون گوی سرگردان در او
عالم از حسن ازل یک چهره ی آراسته است
در بهشت افتاد هر چشمی که شد حیران در او
از سپهر سفله تشریف تن آسانی مخواه
پیرهن از چاه دارد یوسف کنعان در او
گر به این عنوان کمان چرخ خواهد حلقه شد
خنده ی سوفار گردد غنچه ی پیکان در او
بحر خونخواری است بی ساحل جهان آب و گل
کز تریهای فلک دایم بود طوفان در او
بعد عمری آسمان گر لقمه ای احسان کند
استخوان خشکی منت بود پنهان در او
از گلستانی که من دارم امید برگ عیش
نیست جز زخم نمایان یک لب خندان در او
بر سر بازار آب زندگی آیینه ای است
چهره ی هر کس به نوبت می کند جولان در او
نیست گر چرخ سدل خصم روشن گوهران
از چه باشد در سیاهی چشمه ی حیوان در او؟
چون صدف هر سینه کز گرد علایق پاک شد
گوهر شهوار گردد قطره ی باران در او
بحر را هر چند در درگاه چوب منع نیست
هست چندین دست رد از پنجه ی مرجان در او
نیست صائب دل غمین از تنگی زندان جسم
چون صدف تنگ است گوهر می شود غلطان در او
***
آتشین رویی که شد آیینه ی دل آب ازو
مرکز پرگار حیرت می شود سیماب ازو
نامسلمانی که تسبیح مرا زنار کرد
چون دل قندیل می لرزد دل محراب ازو
گوهری را کز محیط عشق من خوش کرده ام
خاتم جم می شود هر حلقه ی گرداب ازو
ماه شبگردی کز او ویرانه ی من روشن است
چاکها در سینه دارد چون کتان مهتاب ازو
گل چه باشد پیش روی لاله رنگش، کز شفق
خون خود را می خورد خورشید عالمتاب ازو
حسن عالمسوز او هر چند درصد پرده بود
سرمه شد در دیده ی من پرده های خواب ازو
حرف گفتن در میان عشق و دل انصاف نیست
صاحب منزل ازو، منزل ازو، اسباب ازو
از حجاب عشق صائب روی چون خورشید او
رفت در ابر خط و چشمی ندادم آب ازو
***
عشق صیادی است گردون حلقه ی فتراک او
هر دو عالم در رکاب توسن چالاک او
تا که را از خاک برگیرد، که را در خون کشد
ناوک مشکل پسند غمزه ی بیباک او
کشته ی پیکان او را شستشو در کار نیست
می تراود چشمه ی کوثر ز شست پاک او
کیست در روی زمین با او تواند دست کوفت؟
کآسمان با این زبردستی بود در خاک او
جوهر غیرت بر او ختم است از صاحبدلان
می گریزد برق عالمسوز از خاشاک او
چون پر پروانه سوزد پرده ی افلاک را
چون برافروزد ز می رخسار آتشناک او
صائب از نخجیرگاه او به ناکامی بساز
نیست هر صید زبون شایسته ی فتراک او
***
هر که را دل آب شد از روی آتشناک او
شبنم گلزار جنت گشت چشم پاک او
سر برآورده است اینجا از گریبان بهشت
هر که را باشد سری با حلقه ی فتراک او
باده ی لعلی که خون در ساغر من می کند
تازه رو از گریه ی شادی است دایم تاک او
دامن حیرت به دست آور که سر عشق را
درنیابی تا نگردی عاجز از ادراک او
ناتوانی را که شد افتادگی ها دستگیر
روی دریا شد کبد از سیلی خاشاک او
بنده ی کوی خراباتم که می سازد گهر
هر که ریزد تخم اشکی در زمین پاک او
این چنین کز باده ی نازست صائب یار مست
کی به فکر عاشقان افتد دل بیباک او؟
***
می دود هر کس ز خود بیرون به استقبال او
سایه چون نقش قدم می ماند از دنبال او
بس که سرو قامت او دلپذیر افتاده است
برندارد دل به رفتن آب از تمثال او
نقش پای او به خون بیگناهان محضری است
بس که گردیده است خون عاشقان پامال او
ما ز بوی پیرهن قانع به یاد یوسفیم
نعمت آن باشد که چشمی نیست در دنبال او
ظاهر از شام غریبان است احوال غریب
حال دل پیداست از زلف پریشان حال او
سکه تا آورد در زر روی، گردانید پشت
ای خوشا جرمی که عذری هست در دنبال او
در میان پشت و روی ما را گر فرقی بود
نیست از ادبار گردون فرق تا اقبال او
شد در آن کنج دهن از خرده بینی گوشه گیر
داغ دارد گوشه گیران جهان را خال او
دستگاه بوسه را زیر نگین آورده است
دست اگر یابم، به دندان می کنم تبخال او!
می کند قالب تهی تا حسن گردانید روی
برامید جان نو آیینه از تمثال او
چون مسیحا همت هر کس بلند افتاده است
آسمان صائب بود چون بیضه زیر بال او
***
دلنشین افتاده است از بس که خط و خال او
ریشه در آیینه چون جوهر کند تمثال او
حیرت آن روی آتشناک مهر لب شده است
ورنه صد فریاد دارد هر سپند خال او
صورت دیوار می آید به جان بی نفس
وقت بیرون آمدن از خانه در دنبال او
نیست چون تیر کمان سخت بر گردیدنش
می دود هر کس ز خود بیرون به استقبال او
دور باش ناز او از بس غیور افتاده است
سایه می آید به ترس و لرز از دنبال او!
می توان از نقش پای او شنیدن بوی خون
بس که گردیده است چون عاشقان پامال او
روی خوبان دگر از باده رنگین گر شود
چهره ی می می شود لعلی ز رنگ آل او
در مقام دلبری ساکن تر از مرکز بود
گر چه آتش زیر پا دارد ز عارض خال او
قامت او گر به این عنوان کند نشو و نما
زود خواهد گشت طوق قمریان خلخال او
می کند چندین دل آشفته را گردآوری
صائب از هر حلقه ای زلف پریشان حال او
***
زهر آب زندگانی می شود در جام او
نیست فرقی در میان بوسه و دشنام او
قاصدان را لب ز پیغام زبانی می شود
نامه ی سربسته از شیرینی پیغام او
چون خط عنبرفشان، پیچ و خم تار نگاه
مو بمو پیداست از رخساره ی گلفام او
می کند از طوق قمری حلقه نام سرو را
از صنوبر قامتان هر جا برآید نام او
می کند زنجیر جوهر پاره چون دیوانگان
ز اشتیاق خون من شمشیر خون آشام او
عالمی چون سایه زیر پای او افتاده اند
تا که را از خاک بردارد دل خودکام او
بر گرفتاران ره اندیشه ی پرواز بست
بس که گیرنده است چشم حلقه های دام او
اینقدر گیرندگی در خاک هم می بوده است؟
ماه نتواند گذشتن از کنار بام او
هر که صائب همچو مجنون می شود یکرنگ عشق
هر کجا وحشی غزالی هست گردد رام او
***
خضر اگر در خواب بیند خنجر مژگان او
می شود زخم نمایان عمر جاویدان او
حسن شرم آلود او زیور نمی گیرد به خود
شبنم بیگانه را ره نیست در بستان او
آستین از شاخ گل دارند دایم بر دهن
غنچه ها از شرم شکرخنده ی پنهان او
همچو آب زندگانی نیمخورد خضر نیست
سر به مهر شرم باشد چشمه ی حیوان او
نعل شبنم را ز برگ لاله بر آتش نهد
اشتیاق آفتاب چهره ی تابان او
دامن از دست نگارین زلیخا می کشد
ماه مصر از اشتیاق گوشه ی زندان او
عالمی چون گوی گردون بی سر و پا گشته اند
تا که را از خاک بردارد خم چوگان او
خودفروشیهاش می شد با خریداری بدل
یوسف مصری اگر می بود در دوران او
از خط شبرنگ آورده است فرمانی رخش
تا نپیچد هیچ دل سر از خط فرمان او
روز محشر را به آسانی به شب می آورد
هر که یک شب را به روز آورد در هجران او
تا چه باشد مشت خاک من، که کوه طور را
در فلاخن می گذارد شوخی جولان او
صائب از اندیشه ی ترتیب دیوان فارغ است
هر که باشد سینه ی روشندلان دیوان او
***
از نگاه گرم گردد آفتابی روی او
وز فروغ چهره آتش دیده گردد موی او
همچو بوی گل که صد تو می شود از برگ خویش
بیشتر ظاهر شود از پرده نور روی او
در گریبان صبا مشتی عرق گردیده است
نکهت پیراهن یوسف ز شرم بوی او
با هزاران دست نتواند عنان دل گرفت
سرو در وقت خرام قامت دلجوی او
از گداز شرم با آن خیرگی گردد هلال
بگذرد گر آفتاب شوخ چشم از کوی او
چون صف مژگان دو عالم را کند زیر و زبر
تیغ را سازد علم چون غمزه ی جادوی او
می رود دایم سراسر در خیابان بهشت
هر که را زخم نمایانی است از بازوی او
می زند چون گل دو عالم موج آغوش امید
تا کجا شمشیر خواباند خم ابروی او
نیست در دامان گل شبنم، که تا روی تو دید
از خجالت آب شد آیینه بر زانوی او
چون تواند دیده صائب به گرد او رسید؟
خاک زد در دیده ی اختر رم آهوی او
***
قسمت آیینه محرومی است از دیدار تو
عکس ممکن نیست دل بردارد از رخسار تو
آب را کز بیقراری نعل در آتش بود
خشک چون آیینه سازد حیرت گلزار تو
خنده ی گل چون شکست شیشه اش در دل خلد
گوش هر کس آشنا گشته است با گفتار تو
آب در گوهر نبندد زنگ از استادگی
پسته ای چون گشت از خط لعل گوهربار تو؟
از صف مژگان خوش چشمان بود گیرنده تر
دامن نظاره را خار سر دیوار تو
هست گیراتر ز خون بی گناهان چهره ات
چون تماشایی نظر بردارد از رخسار تو؟
دست می شوید ز آب روح بخش زندگی
هر که را دل زنده گردد صائب از افکار تو
***
نیست ممکن برگرفتن دیده از دیدار تو
ختم شد گیرندگی بر مصحف رخسار تو
رحم کن بر تلخکامان پیش ازان کز زهرخط
سبزتر از پسته گردد لعل شکربار تو
هر که شد بی رو، بود آسوده از رو ساختن
شد ز بی رویی طرف آیینه با رخسار تو
سروها از شرم آب و آبها گردند خشک
بر گلستان بگذرد چون سرو خوش رفتار تو
از عرق هر دم به طوفان می دهد پیراهنی
ماه کنعان از حجاب گرمی بازار تو
مغزها شیرین شود در استخوان چون نیشکر
چون به شکرخند آید لعل شکربار تو
می کند نظارگی را شرم رخسار تو آب
دست گلچین غنچه بیرون آید از گلزار تو
قطعه یاقوت و ریحان شد غبار دیده ها
تا به روی کار آمد خط عنبربار تو
بگذرد چون موج از آب زندگی دامن فشان
هر که را دل زنده گردد صائب از افکار تو
***
(ف، مر، ل)
می خورد خون فراغت تشنه ی آزار تو
دست از دست مسیحا می کشد بیمار تو
نیم جانی داشتم نزدیک لب آورده ام
بر سر حرف است اگر شیرینی گفتار تو
بر سر اقبال با هم گفتگوها کرده اند
سایه ی بال هما با طره ی دستار تو
سرو می ترسم که بال قمریان را بشکند
سخت می پیچد به خود از غیرت رفتار تو
صائب این طرز سخن را از کجا آورده ای؟
خنده بر گل می زند رنگینی اشعار تو
***
می زند ناخن به دل خار سر دیوار تو
چون تماشایی نظر بردارد از گلزار تو؟
دل نگردد چون خراب از جلوه ی مستانه ات؟
نقش پا رطل گران می گردد از رفتار تو
هر که یک پهلو فتد، با او طرف گشتن خطاست
برنمی آید کسی با تیغ بی زنهار تو
چون دهم از شکوه دردسر ترا، کز نازکی
گل گرانی می کند بر گوشه ی دستار تو
می شود باریک سرو از رخنه ی دیوار باغ
چون به سیر گلشن آید سرو خوش رفتار تو
گر نباشد بر دلت مرگ پرستاران گران
می توان مرد از برای نرگس بیمار تو
مستی حسن ترا پیمانه ای در کار نیست
دیدن آیینه باشد ساغر سرشار تو
خنده ی گل در گلوی غنچه می گردد گره
چون به شکرخنده آید لعل گوهربار تو
از عرق تر می کند هر روز چندین پیرهن
ماه کنعان از حجاب گرمی بازار تو
سیر چون بیند ترا عاشق، که از لغزندگی
دست و پا گم می کند نظاره از رخسار تو
چون نسازد خانه ی تنگ صدف را سینه چاک؟
بحر تنگی می کند بر گوهر شهوار تو
گر ز آب زندگی لب تر نسازد دور نیست
هر که را دل زنده گردد صائب از گفتار تو
***
جرم اندک را نبخشد رحمت بسیار تو
سنگ کم را نیست وزنی در سر بازار تو
ای خرام آب حیوان گرده ی رفتار تو
رقص فانوس فلک از شعله ی دیدار تو
از غبار خط سبزت چشم روشن می شود
می برد زنگ از دل آیینه ها زنگار تو
خط ز خال و چشمت از مژگان بود خونخوارتر
آیه ی رحمت ندارد مصحف رخسار تو
از شمار بیقراران تو آگه نیستم
گل یکی از غنچه خسبان است در گلزار تو
چشم خونخوارت به خون تلخکامان تشنه است
شربت شیرین نمی گیرد به لب بیمار تو
سایه ی بال هما را خط آزادی دهد
بر سر هر کس که افتد سایه ی دیوار تو
هر غمت سرمایه ی خوشحالی صد ساله است
زعفرانی می کند خار و خس گلزار تو
در فلاخن می گذارد شوق آخر کعبه را
تا به کی بر دل گذارد دست بی دیدار تو؟
همچو داغ لاله گردد کعبه از خون شکار
تیغ چون بیرون کند مژگان بی زنهار تو
پنجه ی شاهین شمارد نقش بال خویش را
کبک از بس دست و پا گم کرد از رفتار تو
آسمان بیهوده سر در جیب فکرت برده است
چون تویی باید که سر بیرون برد از کار تو
آنچنان بیار کن دل را که چون نوبت رسد
خاک را بیدار دل سازد دل بیدار تو
از سویدای دل ما ای فلک غافل مشو
بر سر این نقطه جولان می کند پرگار تو
سرو می ترسم که بال قمریان را بشکند
سخت می پیچد به خود از غیرت رفتار تو
کیست صائب تا نگردد محو در اول نگاه؟
شد دو عالم محو در آیینه ی رخسار تو
***
می کشد گردن هدف از اشتیاق تیر تو
زخم را آغوش رغبت می کند شمشیر تو
از جراحت روی گردان کی شود نخجیر تو؟
زخم را آغوش رغبت می کند شمشیر تو
از دم تیغ تو هر زخم آیه ی رحمت بود
از جراحت روی گردان کی شود نخجیر تو؟
رتبه ی حرف گلوسوز تو بیش از شکرست
شیره ی جان بوده در طفلی همانا شیر تو
آنچنانی کز جان روشن جسم می گردد لطیف
می کند بال پری آیینه را تصویر تو
شوخی حسن تو دارد برق را در پیچ و تاب
چون تواند خون عاشق گشت دامنگیر تو؟
کیستم من در شمار آیم، که آهوی حرم
چون هدف گردن کشد از اشتیاق تیر تو
می زند بر کوچه ی دیوانگی بی اختیار
هر که را افتد نظر بر زلف چون زنجیر تو
گوهر از گرد یتیمی می شود کامل عیار
شد غبار خط مشکین باعث تعمیر تو
***
نیست صید لاغر من قابل نخجیر تو
از سبکروحی مگر بر خاک افتد تیر تو
بر شکوهش گر چه تنگی می کند این نه رواق
نیست خالی ذره ای از حسن عالمگیر تو
هست در هر حلقه اش دام تماشایی دگر
دل چسان آید برون از زلف چون زنجیر تو؟
غمزه ات گردید در ایام خط خونریزتر
می کند زنگار کار زهر با شمشیر تو
گر کند نقاش از بال سمندر خامه را
می شود چون موی آتشدیده از تصویر تو
شیشه ی دل چون پریزاد ترا گردد حریف؟
برنیاید کوه قاف از عهده ی تسخیر تو
مانع از جولان نمی گردد شفق خورشید را
خون عاشق چون تواند گشت دامنگیر تو؟
صائب از رخ گرد می شوید به آب زندگی
می کند چون خضر هر کس سعی در تعمیر تو
***
صد زبان در پرده دارد غنچه ی خاموش تو
جوش غیرت می زند خون بهار از جوش تو
بشکند چون زلف، بازار بتان سنگدل
کاکل مشکین گذارد پای چون بر دوش تو
عطسه مغز نافه را خالی کند از بوی مشک
آستین چون برفشاند زلف عنبرپوش تو
آب خضر از شرم رفتار تو بر جا خشک ماند
سرو پا در گل که باشد تا شود همدوش تو؟
نوش و نیش عالم صورت به هم آمیخته است
زهر خط در چاشنی دارد لب چون نوش تو
نشأه ی بیهوشی حیرت بلند افتاده است
کی به هوش آید ز آشوب جزامد هوش تو؟
خاطرت از شکوه ی ما کی پریشان می شود؟
زلف پر کرده است از حرف پریشان گوش تو
همچو مژگان هر دو عالم را به هم انداخته است
از اشارتهای پنهان چشم بازیگوش تو
بوی پیراهن ز بیتابی گربیان می درد
تا چو گل چاک گریبان باز کرد آغوش تو
در میان گوش و گوهر نسبت دیرینه است
نیست جا گفتار صائب را چرا در گوش تو؟
***
می چکد آب حیات از سبزه زار خط تو
می شود جان تازه از سیر بهار خط تو
قطعه ی یاقوت افتاده است مردم را ز چشم
همچو تقویم کهن در روزگار خط تو
آنچه گرد ماه تابان می نماید هاله نیست
مه حصاری گشته از شرم غبار خط تو
چشم حسرت می شود هر حلقه زان زلف سیاه
گر به این عنوان شود دلها شکار خط تو
سنبل فردوس ریزد خار در پیراهنش
دیده ی هر کس که شد آیینه دار خط تو
در لباس کفر آوردن به ایمان خلق را
ختم شد بر مصحف خط غبار خط تو
خواندن فرمان شاهان را نثاری لازم است
چون نسازم خرده ی جان را نثار خط تو؟
عاقبت با دیده ام کار جواهر سرمه کرد
گرچه چشمم شد سفید از انتظار خط تو
یاد کن ما را به پیغامی که ده روز دگر
می شود خاک فراموشان غبار خط تو
چون خط استاد کز ماندن شود حسنش زیاد
بیش شد از کهنه گشتن اعتبار خط تو
حلقه ها در گوش خورشید درخشان می کشد
گر بلندی این چنین گیرد غبار خط تو
می کنم بر نامرادی با کمال شوق صبر
تا شود خاک مراد من غبار خط تو
قسمت آن زلف صائب با رساییها نشد
امتدادی را که دارد گیرودار خط تو
***
از پریشانی نیندیشد گدای زلف تو
عمر جاویدان بود کمتر سخای زلف تو
محو گردد نقطه اش در مد عمر جاودان
هر که سازد خرده ی جان را فدای زلف تو
رشته ی جمعیت اوراق از شیرازه است
هست بر آشفتگان واجب دعای زلف تو
برنگیرد دانه ی تسبیح دلها را ز خاک
رشته ی زنار کافر ماجرای زلف تو
در کنار آب حیوان افتد از موج سراب
از دو عالم بگذرد هر کس برای زلف تو
هر طرف چون نافه صد خونین جگر افتاده است
تا که را از خاک بردارد هوای زلف تو
هیچ مغزی نیست کز دیوانگی معمور نیست
در زمان مد احسان رسای زلف تو
کاسه ی دریوزه سازد ناف را آهوی چین
تا کند بویی گدایی از هوای زلف تو
دل که می افشاند دامن بر عبیر پیرهن
خاکبازی می کند در کوچه های زلف تو
چون توانم صائب از فرمان او گردن کشید؟
من که از عالم بریدم از برای زلف تو
***
ای بهار آفرینش خط چون ریحان تو
صبح عید نیک بختان چهره ی خندان تو
گر چه دارد عید از قربانیان حیران بسی
می شود چون دیده ی قربانیان حیران تو
جای بر خوبان شده است از شوکت حسن تو تنگ
گل یکی از غنچه خسبان است در بستان تو
یوسف مصری کز او چشم جهانی روشن است
از فراموشان بود در گوشه ی زندان تو
پای خواب آلوده ی دامان صحرا می کند
آهوی رم کرده را گیرایی مژگان تو
تا قیامت پایش از شادی نیاید بر زمین
هر که سر را گوی سازد در خم چوگان تو
می دهندش روشنان آسمان در دیده جا
از زمین گردی که برمی خیزد از جولان تو
زان بود پر گل گلستانت، که از حیرت شود
دست گلچین پای خواب آلود در بستان تو
از خریداران به سیم قلب یوسف قانع است
هر کجا دکان گشاید حسن با سامان تو
از رگ گردن سر خود زود بیند برسنان
هر سبک مغزی که گردن پیچد از فرمان تو
از اطاعت بندگان را بنده پرور می کنی
می شود فرمانروا هر کس برد فرمان تو
در سر کوی تو دایم فصل گلریزان بود
بس که می ریزد دل عشاق از جولان تو
چشمه ی حیوان همین یک خضر را سیراب کرد
عالمی سرسبز شد از چشمه ی حیوان تو
بس که دامان تو رنگین شد ز خون عاشقان
خار را سرپنجه ی مرجان کند دامان تو
می کند چون غنچه تنگی پوست بر اندام او
هر که زانو ته کند بر سفره ی احسان تو
خاک از دست گهربار تو دریا گشته است
خوشه ی گوهر به دامن می کند دهقان تو
تیغ جان بخش تو سرو جویبار زندگی است
زنده ی جاوید گردد هر که شد قربان تو
گر شد از وصف تو عاجز کلک صائب دور نیست
موج را سوزد نفس در بحر بی پایان تو
***
خون رغبت را به جوش آرد لب میگون تو
بوسه را آتش عنان سازد رخ گلگون تو
می شود هر روز بر زنجیرش افزون حلقه ای
هر که می گردد گرفتار خط شبگون تو
چون لباس غنچه از بالیدن گل شق شود
در دل هر کس که باشد حسن روزافزون تو
شور مجنون تو شهری را بیابان گرد ساخت
فتنه ی عالم شود هر کس که شد مفتون تو
طوق قمری بر کمر زنار گردد سرو را
در گلستانی که باشد قامت موزون تو
مانع بیتابی دریا نمی گردد گهر
کی شود سنگ ملامت لنگر مجنون تو؟
چون عنانداری کند مجنون دل بیتاب را؟
می کند رقص روانی کوه در هامون تو
عالم مکار را مکر تو عاجز کرده است
چون برآید صائب بیچاره با افسون تو؟
***
می شود روشن چراغ از چهره ی رنگین تو
بیمی از کشتن ندارد شمع بر بالین تو
مور هیهات است بیرون آید از دریای شهد
سبزه ی خط چون برآمد از لب شیرین تو؟
جای سیلی نقش بندد بر عذار نازکت
دامن گل همچو شبنم گر شود بالین تو
بر فلک از هاله ی آغوش گردد جای تنگ
بدر گردد از سواری چون هلال زین تو
گر چه مسطر مانع از جولان نگردد خامه را
خشک می گردد نگاه از جبهه ی پرچین تو
عاجز از نشو و نما گشته است چون رگهای سنگ
سبزه ی امید ما از پله ی تمکین تو
مور از اقبال سلیمان می شود شیرین سخن
بال شهرت می دهد گفتار را تحسین تو
رتبه ی فکر ترا صائب عروج دیگرست
می کند تحسین خود هر کس کند تحسین تو
***
گر چه شد از سرنوشت من نگارین پای تو
زیر پای خود ندید از سرکشی بالای تو
من چسان دل را عنانداری کنم جایی که هست
کوه طور از وحشیان دامن صحرای تو
گر چه نتوان یافت می دانم به جست وجو ترا
می برم غیرت به هر کس می شود جویای تو
نیست ممکن برندارد سایه ی خود را ز خاک
سرکش افتاده است از بس قامت رعنای تو
اشک چون پروانه می گردد به گرد او مدام
دیده ی هر کس که روشن گشت از سیمای تو
از تغافل می کند خون در جگر آیینه را
کی غم عشاق دارد حسن بی پروای تو؟
چشم آهو گرچه بازیگوش و شوخ افتاده است
پرده ی خواب است پیش نرگس گویای تو
خوشتر از لطف بجای گلرخان دیگرست
در مذاق قدردانان رنجش بیجای تو
بی تأمل نقد جان صائب به پایت می فشاند
زیر پای خود اگر می دید استغنای تو
***
(ه، ل)
از کدامین باغ سوزد عاشق شیدای تو؟
پیش یکدیگر نظربازند سر تا پای تو
سروها چون سبزه خوابیده می آید به چشم
در گلستانی که گردد جلوه گر بالای تو
طوطیان را همچو مغز پسته گیرد در شکر
چون تبسم ریز گردد لعل شکرخای تو
از گل خورشید گیرد آتش خجلت گلاب
چون برافروزد ز می رخساره حمرای تو
سرو را از طوق قمری حلقه ها در گوش کرد
در چمن تا جلوه گر شد قامت رعنای تو
***
(سج، ب، ه، ل)
ای بهار آفرینش گرده ی سیمای تو
رشته ی جانها خس و خاشاکی از دریای تو
جوی خون از دیده ی خورشید می سازد روان
چهره ی خاک از فروغ لاله ی حمرای تو
خاک تا گردن میان آب پنهان گشته است
بس که می سوزد دلش از آتش سودای تو
دامن بیطاقتان را خاک نتواند گرفت
چون شرر از سنگ می آید برون جویای تو
گوهر دلها ز گلزار تو عقد شبنمی است
رشته ی جانها رگ ابری است از دریای تو
خاک شد بیدار از خواب گران نیستی
از عرق افشانی رخسار جان افزای تو
تیغ اگر بارد به فرقش، همچنان آسوده است
بس که حیران است صائب در رخ زیبای تو
***
ای قیامت پیش خیز قامت رعنای تو
فتنه ی آخر زمان ته جرعه ی صهبای تو
نیست خالی یک سر موی تو از سودای تو
پیش یکدیگر نظر بازند سر تا پای تو
در ته خاکستر قمری نهان گردیده اند
سروها از انفعال قامت رعنای تو
پرده های دیده اش پیراهن یوسف شود
هر که یک شب را به روز آورد در سودای تو
معنی روشن بود در لفظهای دلفریب
در ته زنگار خط آیینه ی سیمای تو
زود باشد اشک تلخش نقل محفلها شود
هر که را افتد نظر بر لعل شکرخای تو
در غبار خاطر مجنون حصاری گشته است
دیده ی آهو ز شرم نرگس شهلای تو
نازنین تر می شوی هر روز از روز دگر
ناز چندانی که می ریزد ز سر تا پای تو
برگریزان است در کوی تو ایام بهار
بس که می ریزد دل از نظاره ی بالای تو
زیر پای سرو افتاده است چون زنجیر آب
نه فلک در پایه ی معراج استغنای تو
چون غرور خسروان از گرد لشکر شد زیاد
از غبار خط غرور حسن بی پروای تو
کعبه را چون محمل لیلی بیابان گرد ساخت
تا چه با جانها کند شوق جهان پیمای تو
حیرت رویت ثوابت می کند سیاره را
چون عرق دل زود برمی دارد از سیمای تو؟
عاشقان را سختی ایام سنگ راه نیست
چون شرر از سنگ می آید برون جویای تو
می کشد در گوش سرو از طوق قمری حلقه ها
در گلستانی که گردد جلوه گر بالای تو
می شود صائب بساط جوهری روی زمین
گر چنین گوهر به ساحل افکند دریای تو
***
جوش غیرت می زند خون حنای پای تو
تا که بوسیده است گستاخانه جای پای تو؟
پنبه در گوش از صدای خنده ی گل می نهد
گوش هر کس آشنا شد با صدای پای تو
خوش نماید چون شراب لعل در جام بلور
عاشقان را در نظر رنگ حنای پای تو
گر چه باشد شمع کافوری به خوش ساقی علم
پای طاوس است نسبت با صفای پای تو
داغ دارد هاله ی مه را ز روشن دیدگی
حلقه ی خلخال از نور و ضیای پای تو
بس که در یک جا ز شوخیها نمی گیری قرار
ساده باشد وادی امکان ز جای پای تو
خجلت روی زمین از تنگدستی می کشد
نقد جان را گر کند صائب فدای پای تو
***
بس که تندی کرد با پهلونشینان خوی تو
تیغ می لرزد چو برگ بید در پهلوی تو!
نسخه ی حسن تو ز حرف مکرر ساده است
پیچ و تاب خاص دارد چون کمر هر موی تو
تخم قابل در زمین پاک، گوهر می شود
دانه ی یاقوت می سازد عرق را روی تو
از حیا روی تو گر بیرون نیاید از نقاب
دور گردان را به مطلب می رساند بوی تو
ناخن الماس می گردد به چشمش ماه عید
دیده ی هر کس که افتاده است بر ابروی تو
سیل بی زنهار چون گرداب می گردد گره
بس که افتاده است دامنگیر خاک کوی تو
طوق قمری سرو را گردید طوق بندگی
تا به سیر گلشن آمد قامت دلجوی تو
چون حنا کز رفتن هندوستان گردد سیاه
خون دلها مشک شد در حلقه ی گیسوی تو
می شمارد دیده ی صیاد، داغ لاله را
بس که وحشت دارد از نظارگی آهوی تو
می شود هر شعله اش انگشت زنهار دگر
آتش سوزان اگر گردد طرف با خوی تو
چون گهر هر چند پهلوی تو چرب افتاده است
رنج باریک است رزق رشته از پهلوی تو
شمعها سر در گریبان خموشی می کشند
برفروزد از شراب آتشین چون روی تو
آنقدرها مست و بیباکی که خون عاشقان
می شود آب خمار نرگس جادوی تو
من که نامحرم شمارم دیده ی آیینه را
چون توانم بوالهوس را دید همزانوی تو؟
گل فتد در دیده اش از دیدن خورشید و ماه
چشم صائب آشنا گردید تا با روی تو
***
ای زبان شعله از زنهاریان خوی تو
شاخ گل لرزان ز رشک قامت دلجوی تو
پرتو روی تو شمع خلوت روشندلان
جوهر آیینه از زنجیریان موی تو
سایه ی خود را که دایم در رکابش می رود
خانه ی صیاد می داند رم آهوی تو
پنجه ی شمشاد را از شانه بیرون کرده است
بارها زور کمان حلقه ی گیسوی تو
عمرها شد تا ز چشم اعتبار افکنده است
قبله را چون طاق نسیان گوشه ی ابروی تو
گر چه نرگس برنمی دارد نظر از پیش پا
زیر پای خود نبیند نرگس جادوی تو
چون تماشایی نگردد از تماشای تو مست؟
باده ی گلرنگ می سازد عرق را روی تو
می کند زنجیر جوهر پاره چون دیوانگان
دید تا آیینه روی خویش را در روی تو
چون زنم مژگان به یکدیگر، که خون مرده را
از شکر خواب عدم بیدار سازد بوی تو
رنگ می بازد ز خوی آتشینت آفتاب
کیست صائب تا دلیر آید به طوف کوی تو؟
***
برنمی آید کسی با خوی یک پهلوی تو
هست یک پهلوتر از خواب جوانان خوی تو
تیغ جوهردار با جوهر زبان بازی کند
بی اشارت نیست یک دم گوشه ی ابروی تو
تنگتر از خانه ی چشم است بر سیلاب اشک
دامن صحرای امکان بر رم آهوی تو
شبنمی گر هست وقت صبح گل را بر عذار
از حیا طوفان کند هر دم عرق بر روی تو
می کند در عطسه ای تسلیم جان را همچو صبح
در دماغ هر سبکروحی که پیچد بوی تو
از سرش افتاد کلاه عقل در اول نگاه
هر که اندازد نظر بر قامت دلجوی تو
حسن عالمسوز را بی پرده دیدن مشکل است
آب شد آیینه تا گردید رو بر روی تو
نیست حسن شوخ را از پیچ و تاب او نجات
دل چسان آید برون از حلقه های موی تو؟
مشت خاک من کی آید در نظر جایی که هست
آسمان از غنچه خسبان حریم کوی تو
می گذارد پنبه در گوش از نوای بلبلان
هر که صائب آشنا گردد به گفت وگوی تو
***
نافه ی چین را گریبان پاره سازد موی تو
بوی پیراهن گره بندد به دامن بوی تو
گر چه از رخسار گلگون نوبهار عالمی
می زند بر سینه سنگ آتش ز دست خوی تو
تا چها با خون گرم لاله ی حمرا کند
خار بن را نافه ی چین می کند آهوی تو
چشم حیرت وام می گیرد ز طوق قمریان
سرو در وقت خرام قامت دلجوی تو
تا نفس دارد نمی افتد به فکر بازگشت
هر که از خود می دود بیرون به جست و جوی تو
زیر دیوار خجالت معتکف گردیده است
قبله ی اسلام از شرم خم ابروی تو
نقش را بر آب در آتش بود نعل سفر
حیرتی دارم که چون استاد خط بر روی تو
گر به سهو از غنچه و گل بالش و بستر کنی
می شود نیلوفری از بوی گل پهلوی تو!
چون نگردد صائب از کیفیت حسنت خراب؟
می شود میگون لب ساغر ز گفت وگوی تو
***
دوست را از دیگران ای عاشق شیدا مجو
آنچه شد در خانه گم از دامن صحرا مجو
چون هوسناکان دورویی نیست کار عاشقان
در بهارستان یکرنگی گل رعنا مجو
حقه ی حنظل چه دارد غیر زهر جانستان؟
عیش شیرین در میان قبه ی خضرا مجو
چون صدف نسبت به ابر نوبهاران کن درست
در میان بحر باش و آب از دریا مجو
ظاهرآرایان سراسر محو دیدار خودند
چشم پوشیدن ز خود از صورت دیبا مجو
در رکاب دیده ی بیناست هر نعمت که هست
از خدا چیزی بغیر از دیده ی بینا مجو
شبنم از همت به خورشید بلند اختر رسید
شهپر پرواز غیر از همت والا مجو
مرد آزار رقیبان نیستی، عاشق مشو
برنمی آیی به دنیا دوستان، دنیا مجو
نخل مومین چون تواند پنجه زد با آفتاب؟
صبر ازما بیش ازین ای آتشین سیما مجو
هر نفس در عالمی جولان کند همچون حباب
کشتی بی لنگر ما را درین دریا مجو
سر بسر گفتار صائب پخته و سنجیده است
میوه ی خام از نهال سدره و طوبی مجو
***
(ف، مر، ل)
نیست همدوشی به نخل قامت او، شان سرو
مصرع حسن دو بالا نیست در دیوان سرو
خون گل از بس که جوش غیرت از رشک تو زد
می چکد چون شمع آتش از سر مژگان سرو
دوستی با تازه رویان عمر می سازد دراز
وقت قمری خوش که خود را می کند قربان سرو
با همه بی حاصلی در چار موسم تازه روست
صد نهال غنچه پیشانی بلاگردان سرو!
حرز آزادی بلاگردان چندین آفت است
نیست تاراج خزان را دست بر دامان سرو
گر چه طوق بندگی عمری است دارم بر گلو
برگ سبزی نیستم شرمنده ی احسان سرو
صائب آن شمشاد قد هر گه به بستان می رود
می شود صد طوق گردن بیشتر نقصان سرو
***
عقده ای نگشود آزادی ز کارم همچو سرو
زیر بار دل سرآمد روزگارم همچو سرو
گر چه ز اسباب جهان یک جامه دارم در بساط
زیر بار منت چندین بهارم همچو سرو
محو نتوان ساختن از صفحه ی خاطر مرا
مصرع برجسته ی باغ و بهارم همچو سرو
خاطر آزاده ی من فارغ است از انقلاب
در بهار و در خزان بر یک قرارم همچو سرو
گرچه برگشتن ندارد جویبار زندگی
بر سر یک پا همان در انتظارم همچو سرو
از رعونت نقش هستی در بساطم زنگ بست
آب روشن گر چه بود آیینه دارم همچو سرو
تا به زانو پایم از گرد کدورت در گل است
گر چه دایم در کنار جویبارم همچو سرو
طوق قمری در بساطم چشم حیرت می شود
بس که سرگرم تماشای بهارم همچو سرو
سایه ی من میکشان را دامگاه عشرت است
میوه ای هر چند در ظاهر ندارم همچو سرو
باغ را بی برگ در فصل خزان نگذاشتم
کام تلخی گر نشد شیرین ز بارم همچو سرو
سر برون از یک گریبان کرده ام با راستی
نیست فرقی در نهان و آشکارم همچو سرو
نشکند چون پشت شاخ میوه دار از غیرتم؟
با تهیدستی رخ خود تازه دارم همچو سرو
بی بری بر خاطر آزاده ی من بار نیست
سرفراز از نخلهای میوه دارم همچو سرو
سرفرازی نیست از نشو و نما مطلب مرا
خواهم از گل ریشه ی خود را برآرم همچو سرو
نیست بر تحسین بلبل گوش من چون شاخ گل
زین گلستان با خود افتاده است کارم همچو سرو
سبزه ی بختم درین بستانسرا پامال شد
پنجه ای رنگین نگردید از نگارم همچو سرو
آن کهن گبرم که از طوق گلوی قمریان
بر میان صد حلقه ی زنار دارم همچو سرو
فرصت خاریدن سر نیست از حیرت مرا
دست خود را در بغل پیوسته دارم همچو سرو
یک سر مو نیست از تیغ زبان اندیشه ام
می کند پیرایش افزون اعتبارم همچو سرو
خجلت روی زمین از سنگ طفلان می کشم
بس که از بی حاصلیها شرمسارم همچو سرو
شمع سبز من به کوری سوخت در بزم وجود
آتشین بالی نشد هرگز دچارم همچو سرو
گرچه برگ و بار من غیر از کف افسوس نیست
از برومندی همان امیدوارم همچو سرو
میوه ی من جز گزیدنهای پشت دست نیست
منفعل از التفات نوبهارم همچو سرو
برگ عیش نوبهاران است روی تازه ام
درخزان از نوبهاران یادگارم همچو سرو
زنگ ذاتی را به خاکستر ز دل نتوان زدود
دست پیش قمریان تا چند دارم همچو سرو؟
بار من آزادگی و برگ من دست دعاست
حرز جان باغ و تعویذ بهارم همچو سرو
کوه را از پا درآرد تنگدستیها و من
سالها شد خویش را بر پای دارم همچو سرو
گر چه گل بر هیچ کس دست دراز من نزد
شد کبود از سیلی دوران عذارم همچو سرو
نارسایی داردم از سنگ طفلان بی نصیب
ورنه از دل شیشه ها در بار دارم همچو سرو
بس که خوردم زهر غم، چون ریزد از هم پیکرم
سبزپوش از خاک برخیزد غبارم همچو سرو
در چنین فصلی که گل از پوست می آید برون
دست را تا کی به روی هم گذارم همچو سرو؟
با هزاران دست، دایم بود در دست نسیم
صائب از حیرت عنان اختیارم همچو سرو
***
رزق ما نظاره ی خشکی است از بالای سرو
وقت قمری خوش که بر سرمی کشد مینای سرو
در گلستانی که شمشاد تو آید در خرام
سبزه ی خوابیده گردد قامت رعنای سرو
طوق قمری می کند این جمع را گردآوری
ورنه می پاشد به یک ساعت ز هم اجزای سرو
از نظربازان شود حسن نکویان دیده ور
نیست غیر از طوق قمری دیده ی بینای سرو
طوق قمری چون خط پیمانه می آید به چشم
می کند از بس تراوش نشأه از مینای سرو
مردم آزاده را عین الکمالی لازم است
نیل چشم زخم روی سرو باشد پای سرو
نیست در سر در هوایان قرب نیکان را اثر
برنمی آید به آب روشن از گل پای سرو
تیر را از بال و پر بیرحمی افزون می شود
از هجوم قمریان افزود استغنای سرو
بیخودان از جستجو در وصل فارغ نیستند
قمری از حیرت همان کوکو زند در پای سرو
جامه ی بسیار، دارد کهنگی در آستین
تازه باشد چار موسم جامه ی یکتای سرو
نیستند آزادگان فارغ ز شست و شوی دل
در کنار آب باشد بیش صائب جای سرو
***
محو چون خواهی شد آخر محو آن رخسار شو
خاک چون می گردی آخر خاک پای یار شو
برنمی دارد گرانی راه صحرای طلب
گرد هستی برفشان از خود سبکرفتار شو
در سیه کاری سرآمد روزگارت چون قلم
از سر گفتار بگذر، بر سر کردار شو
جامه ی احرام را بر خود کفن کردن خطاست
گر نداری زنده شب را، در سحر بیدار شو
چون حباب از حرف پوچ است این تهیدستی ترا
مهر خاموشی به لب زن، مخزن اسرار شو
در خرابیهای تن تردست چون سیلاب باش
چون به دیوار یتیمان می رسی معمار شو
سخت رویی موجه ی آفات را آهن رباست
مرد سوهان حوادث نیستی هموار شو
چند چون پرگار خواهی گشت بر گرد جهان؟
پای در دامن گره کن مرکز ادوار شو
خار بی گل چند خواهی بود از تیغ زبان؟
بی زبانی پیشه ی خود کن گل بی خار شو
گنج را بی زبان ممکن نیست صائب یافتن
بی تأمل در دهان اژدها و مار شو
***
قانع از رزق پریشان با دل صدپاره شو
روزی آماده می خواهی برو غمخواره شو
تا درین میخانه باشی بر حریفان خوشگوار
صاف را ایثار کن رندانه دردی خواره شو
چون به خلوت رو گذاری دل چو قرآن جمع کن
در میان جمع چون نازل شوی سی پاره شو
گر طمع داری که آید روزیت بیرون ز سنگ
در ریاض آفرینش مرغ آتشخواره شو
شربت عیسی پی بیمار گردد دربدر
چاره جویی چشم داری از جهان بیچاره شو
گر نگردد بر مراد ما فلک آسوده ایم
زین فلاخن سنگ ما گو دیرتر آواره شو
سنگ را دلجویی اطفال گوهر می کند
در حریم خردسالان مهره ی گهواره شو
تا ز چشم پاک چون آیینه دارندت عزیز
صائب از سیمین بران قانع به یک نظاره شو
***
خوشدلی می خواهی از هوش و خرد بیگانه شو
بر جنون زن کامیاب از عشرت طفلانه شو
از خرابی می توان شد خازن گنج گهر
در گذر چون سیل از تعمیر خود، ویرانه شو
پله ی افتادگی را سرفرازی در قفاست
چند روزی در زمین خاکساری دانه شو
از فضولی میهمان بر میزبان گردد گران
در برون درگذار این خلق، صاحب خانه شو
می تواند سبحه ی صد دانه شد هر مشت گل
سعی در پرداز دل کن گوهر یکدانه شو
روزگار زندگانی را به غفلت مگذران
در بهاران مست و در فصل خزان دیوانه شو
خانه ای کز وی نیاساید ولی، دربسته به
پیش خواب آلودگان شیرینی افسانه شو
در حضور هوشیاران حرف را سنجیده گوی
در حریم می پرستان نعره ی مستانه شو
ترک افیون را علاجی بهتر از تقلیل نیست
اندک اندک ز آشنایان جهان بیگانه شو
نیست راهی قرب را از سوختن نزدیکتر
در طریق عشقبازی امت پروانه شو
مشرق خمیازه می سازد دهن را حرف پوچ
مستی بی دردسر خواهی لب پیمانه شو
خانه ی دل را ز نقش غیر چون پرداختی
خواه در بیت الحرام و خواه در بتخانه شو
مهره ی گل پیش طفلان به ز عقد گوهرست
چون به دست زاهد افتی سبحه ی صددانه شو
ریزش پیر مغان را خواهشی در کار نیست
چون سبوی می به دست بسته در میخانه شو
صرف کن در عشق اوقات عزیز خویش را
در بهاران عندلیب و در خزان پروانه شو
نیست آسان، ساختن صائب سخن را بی گره
چاک کن دل را، دگر در زلف معنی شانه شو
***
تلخرو از هر نسیم سهل چون دریا مشو
تیغ اگر چون موج بارد بر سرت از جا مشو
آفت شهرت ندارد خلوت در انجمن
بهر شهرت گوشه گیر از خلق چون عنقا مشو
بر رخ هر کس که نگشاید ازو دل چون نسیم
در گلستان جهان چون غنچه ی گل وا مشو
موج دریا را حجاب دیدن ساحل مکن
در میان کار دنیا غافل از عقبی مشو
می توان تا گشت باغ دلگشا اطفال را
همچو مجنون گردباد دامن صحرا مشو
چون به احسان می توان آزادگان را بنده کرد
از بخیلی بنده ی سیم و زر دنیا مشو
دولت از دست دعا دارد حصار عافیت
در بزرگی غافل از دریوزه ی دلها مشو
قطره در گوهر ز موج انقلاب آسوده است
مرد طوفان حوادث نیستی دریا مشو
رشته ی مریم چه باشد تا ز هم نتوان گسیخت؟
پای بند رشته ی آمال چون عیسی مشو
صائب از شبگیر راه دور کوته می شود
پای خواب آلوده ی این دامن صحرا مشو
***
از گرانجانی گران بر خاطر دنیا مشو
تا توان برداشت باری بار بر دلها مشو
تا نمی در جویبارت چون سبوی باده هست
بار دوش خلق از کوتاه دستیها مشو
تا توانی گوهر شهوار شد، از فکر پوچ
چون کف بی مغز بار خاطر دریا مشو
بادبان را کشتی پربار لنگر می کند
روح را از نعمت الوان حنای پا مشو
جمع کن چون غنچه اوراق دل از چین جبین
چون گل بیدرد خرج خنده ی بیجا مشو
از جهان آب و گل بگذر سبک چون گردباد
چون ره خوابیده بار خاطر صحرا مشو
خوبه صحبت کرده را تنهایی از مردم بلاست
خوبه تنهایی کن از همصحبتان تنها مشو
روز اگر شان بزرگیهاست دامنگیر تو
در دل شب غافل از دریوزه ی دلها مشو
از سحرخیزی رسد شبنم به وصل آفتاب
چشم بگشا، غافل از بیداری شبها مشو
هر چه در آفاق باشد هست در انفس تمام
سیر کن در خویشتن صائب جهان پیما مشو
***
در برون رفتن ز بزم زندگی کاهل مشو
نیستی خضر از گرانجانان این محفل مشو
تا توانی چون موج دریا را کشیدن در کنار
چون خس و خاشاک محو جلوه ی ساحل مشو
تا ز دوش رهروان باری توان برداشتن
از گرانجانی غبار خاطر منزل مشو
آسمان نقد ترا چندین گره آماده است
زینهار ای پست فطرت خرج آب و گل مشو
جسم را تعمیر کن چندان که صاحبدل شوی
چون به لیلی راه بردی واله محمل مشو
می رسد چون عطسه بی تمهید گلبانگ رحیل
از سرانجام سفر در هر نفس غافل مشو
چیست بخت سبز تا از آسمان خواهد کسی
زان بهار بی خزان قانع به این حاصل مشو
می کند در ناخنت نی خامه ی تکلیف عقل
عشرت طفلانه می خواهد دلت، عاقل مشو
می شود بازیچه ی باد صبا خاکسترت
بی طلب زنهار چون پروانه در محفل مشو
فربهی از خوان مردم رنج باریک آورد
همچو ماه نو به نور عاریت کامل مشو
ایمن است از سوختن تا نخل صاحب میوه است
در ریاض زندگی چون بید بی حاصل مشو
سرمه ی خاموشی سیل است دریای محیط
تا به شهرت تشنه ای چون ناقصان واصل مشو
می توان صائب به لاحولی شکست ابلیس را
زینهار از حمله ی این بیجگر بیدل مشو
نیست صائب جز ندامت آرزو را حاصلی
بیش ازین فرمان پذیر آرزوی دل مشو
***
در کهنسالی ز مرگ ناگهان غافل مشو
برگ چون شد زرد از باد خزان غافل مشو
امن نتوان زیست از اقبال و ادبار فلک
از دم شمشیر و از پشت کمان غافل مشو
از چراغی می توان افروخت چندین شمع را
دولتی چون رودهد از دوستان غافل مشو
تا در ایام خزان برگ و نوایی باشدت
در بهار از بلبلان ای باغبان غافل مشو
برگ از اندک نسیمی دست و پا گم می کند
تا نفس باقی است از پاس زبان غافل مشو
دیدی از اخوان چه پیش آمد عزیز مصر را
زینهار از مکر اخوان زمان غافل مشو
هر کجا چون شمع گرم محفل آرایی شوی
از دهان گاز ای آتش زبان غافل مشو
تا زبان شکر جای سبزه باشد حاصلت
از زمین تشنه، ای آب روان غافل مشو
نابجا نبود سخن، مگشا لب گفتار خویش
از هدف چون تیر در بحر کمان غافل مشو
برندارد دولت بیدار غفلت، زینهار
در کنار بام از خواب گران غافل مشو
رشته ی هستی به قدر فکر می گردد بلند
صائب از تحصیل عمر جاودان غافل مشو
***
از نسیم ای ساکن بیت الحزن غافل مشو
چشم می خواهی ز بوی پیرهن غافل مشو
چون نمی آید به چشم از بس لطافت نوبهار
از تماشای گل و سرو و سمن غافل مشو
دیدنی دارند جمعی کز سفر باز آمدند
زینهار از تازه رویان چمن غافل مشو
میوه ی فردوس می بخشد حیات جاودان
ای دل بیمار ازان سیب ذقن غافل مشو
چون ز محفل پای نتوانی کشیدن همچو شمع
از حضور خلوت در انجمن غافل مشو
چون خرابی نیست معماری بنای جسم را
تا نفس داری ز تعمیر بدن غافل مشو
صبح و شام چرخ کم فرصت به هم پیوسته است
در لباس زندگانی از کفن غافل مشو
گرچه از گفتار شیرین چون شکر دل می بری
از شکر ای طوطی شیرین سخن غافل مشو
از چه خس پوش می دارند بینایان خطر
در زمان خط ازان چاه ذقن غافل مشو
شکر این معنی که در غربت عزیزی یافتی
حق شناسی کن، ز اخوان وطن غافل مشو
چون عقیق از سیم و زر هر چند یابی خانه ها
دل منه بر غربت، از یاد یمن غافل مشو
نیست چون مستی کلیدی مخزن اسرار را
در بهار از ناله ی مرغ چمن غافل مشو
خاک غربت را ز بوی خوش معنبر ساختی
بیش ازین ای نافه از ناف ختن غافل مشو
دیدی از اخوان چه پیش آمد عزیز مصر را
از تهی چشمان صحرای وطن غافل مشو
چشم پاک من نگه دارد ز آفت حسن را
گر ز خود غافل شوی، باری ز من غافل مشو
در سیاهی صائب آب زندگانی مدغم است
زینهار از خال آن کنج دهن غافل مشو
***
بی طلب زنهار بر خوان کسان مهمان مشو
گوهر بی قیمتی، سنگ ته دندان مشو
می توان کشتن، چو نبود آب، آتش را به خاک
خاک خور، مغلوب حرص از بهر آب و نان مشو
خویش را در بندگی انداختن از عقل نیست
تا نفس داری رهین منت احسان مشو
تا نبینی پشت و روی عیب های خویش را
زینهار از صحبت آیین روگردان مشو
مهره ی گردان نمی ماند به حال خویشتن
چون تنک ظرفان به اقبال فلک خندان مشو
جلوه کردن در لباس عاریت دون همتی است
جامه ای کز تن برون ناید به آن نازان مشو
نیستی آیینه تا باشی ز معنی بی نصیب
دیده را بگشای، در هر صورتی حیران مشو
در مصاف چرخ صائب همت از پیران طلب
تا نباشد اسب چوگانی به این میدان مشو
***
غافل از داغ جنون ای دیده ی روشن مشو
گر رهایی چشم داری غافل از روزن مشو
دامن رستم به دست جذبه سوی خویش کش
دل نهاد این چه تاریک چون بیژن مشو
گر نچینی خوشه ای، چون مور بر چین دانه ای
دست و دامان تهی زنهار ازین خرمن مشو
این سیه کاران سزاوار توجه نیستند
پیش این تردامنان آیینه ی روشن مشو
احتیاط از کف مده هر چند در راه حقی
همچو موسی بی عصا در وادی ایمن مشو
باش زیر چرخ تا آیینه ات دارد غبار
چون شدی روشن، غبار خاطر گلخن مشو
دامن اهل تجرد با گرانجانی مگیر
بر مسیحای سبکرو بار چون سوزن مشو
خون فاسد در بدن آهن ربای نشترست
نیش مردم برنمی تابی رگ گردن مشو
جمع کن چون شبنم گل پا به دامان ادب
از نگاه خیره گل را خار پیراهن مشو
آبرویی نیست در گلزار ابر خشک را
چون نداری چشم تر، در حلقه ی شیون مشو
شکوه ی ناسازی گردون به اهل دل مبر
یوسف گل پیرهن را خار پیراهن مشو
بر چراغ ما کز او چشم جهانی روشن است
تا توان فانوس شد، ای سنگدل دامن مشو
جستجو صائب به جایی می رساند خویش را
هر قدر سختی ببینی سست در رفتن مشو
***
چو بنشیند، شود صد کوه تمکین همنشین با او
چو برخیزد ز جا، از جای برخیزد زمین با او
ز فیض داغ سودا دام و دد شد رام با مجنون
سلیمان می شود هر کس که باشد این نگین با او
نظر با ساعد سیمش چراغ صبح را ماند
برآرد گر ید بیضا سر از یک آستین با او
لب دعوی گشودن می دهد یادی ز بی مغزی
صدف لب بسته باشد تا بود در ثمین با او
مآل خواجه ی ممسک به زنبور عسل ماند
که نیشی ماند از صدخانه ی پرانگبین با او
من از شرح پریشان حالی دل عاجزم صائب
به سرگوشی مگر گوید دو زلف عنبرین با او
***
نگردد بی صفا از خط لب گوهر نثار او
که می شوید سیاهی را عقیق آبدار او
سهی سروی که چشم من سفید از انتظارش شد
ز تمکین برنمی خیزد غبار از رهگذار او
شود چون ناف آهو مشک خون در حلقه ی چشمش
به خاطر بگذراند هر که زلف مشکبار او
کجا خودداری از پروانه ی بیتاب می آید؟
در آن محفل که با مجمر به رقص آید شرار او
می ممزوج را از صرف بهتر می توان خوردن
زیاد از چشم باشد فیض لعل آبدار او
دو عالم گر شود زیر و زبر از جا نمی خیزد
سپندی را که بر آتش نشاند انتظار او
تمام عمر باشد روزنش از روز دگر خوشتر
شبی چون زلف هر کس سرگذارد در کنار او
حلالش باد هر آبی که می نوشد درین گلشن
چو تاک آن کس که گردد آب می در جویبار او
به جای اشک، آب زندگی در دیده اش گردد
دل هر کس که چون صائب شود آیینه دار او
***
جنون گنجی است گوهرخیز، زنجیر اژدهای او
تهیدستی نبیند هر که شد در گنج پای او
ز قحط دل چه خواهد کرد خط جانفزای او
که دل در سینه ها نگذاشت خال دلربای او
ز دست کوته عشاق کاری برنمی آید
مگر بالیدن از هم بگسلد بند قبای او
لب چون شکرش از گرمی شیر آب می گردد
مگر از شیره ی جانها کند مادر غذای او
گذارد از ترازو در فلاخن ماه کنعان را
عزیز مصر اگر بیند جمال جانفزای او
چرا از پرده بیرون آید آن غارتگر جانها؟
که چشمی نیست در عالم سزاوار لقای او
نیم آگاه از زلف رسایش، اینقدر دانم
که از دلها ترازو گشت مژگان رسای او
چو داغ تازه از زیر سیاهی برنمی آید
زلال زندگی از شرم لعل جانفزای او
مگر بر بی زبانیهای من رحمی کند، ورنه
تمنا را زبان در کام می سوزد حیای او
چسان در بر کشم چون پیرهن آن سرو سیمین را؟
که رنگم می پرد از دیدن رنگ قبای او
ز کار دل گره، چون اشک از مژگان، فرو ریزد
چو آید در تبسم غنچه ی مشکل گشای او
طبلکار تو دارد اضطرابی در جهانگردی
که پنداری زمین را می کشند از زیر پای تو
تلاش قرب فقر از هر جگرداری نمی آید
که نقش پنجه ی شیرست نقش بوریای او
سبکسیری که از داغ جنون سرگرمیی دارد
چراغان می شود دامان دشت از نقش پای او
مرا آیینه رویی چون سکندر تشنه لب دارد
که عمر جاودان تاری است از زلف رسای او
مگر ذوق خودآرایی نقابش را براندازد
وگرنه عاشق مسکین چه دارد رونمای او؟
نمی دانم عیار لطف و قهرش را، همین دانم
که چون تیر قضا در دل نشیند هر ادای او
نمی دانم کجا آن شاخ گل را دیده ام صائب
که خونم را به جوش آورد رنگ آشنای او
***
چه خوش باشد که گردد دیده روشن از عذار تو
جواهر سرمه ی بینش شود خط غبار تو
تو مشغول شکار باز و شاهینی، چه می دانی
که ما را چشم و دل چون می پرداز انتظار تو
غزالان حرم را داغ دارد از سرافرازی
بلند اقبال نخجیری که می گردد شکار تو
خروش عاشقان گر کوه را از جای بردارد
عجب دارم صدا برگردد از کوه وقار تو
روان گردد به صحرا رود نیل از زهره ی شیران
فتد گر بر نیستان برق تیغ شعله بار تو
نشد پامال موری از تو ای سرو سبک جولان
شود نقش قدم دست دعا در رهگذار تو
کهن سقف فلک نزدیک بود از یکدگر ریزد
ستون آسمانها گشت عدل پایدار تو
زلیخا گر جوان شد در زمان ماه کنعانی
گرفت از سر جوانی آسمان در روزگار تو
نگردد غنچه بال و پر ز دلسوزی ملایک را
که نننشیند غباری از عوارض بر عذار تو
شود خاک مراد اهل عالم طاق ابرویش
به روی هر که بنشیند غبار رهگذار تو
سکندر برد در خاک آرزوی آب حیوان را
سراسر می رود آب خضر در جویبار تو
به این پاکی ندارد گوهری در نه صدف گردون
که غیرت می برد بر هم نهان و آشکار تو
چه داند جنبش کلک قضا را چشم کوته بین؟
هزاران مصلحت درج است در سر و شکار تو
ز حزم دوربین گشتی دعای جوشن عالم
که هر جا باشی، از دست دعا باشد حصار تو
***
چه باشد حاصل مرغ چمن ای گلعذار از تو؟
که از گل می خورد صد کاسه خون هردم بهار از تو
مکرر بر سر بالین شبنم آفتاب آمد
نشد روشن شود یک بار چشم اشکبار از تو
مرا شرمنده کردی از دل امیدوار خود
مبادا هیچ کافر در جهان امیدوار از تو!
شد از سنگینی بیماریم دل نرم دشمن را
به پنهان دیدنی هرگز نگشتم شرمسار از تو
به تلخی می توانی شکرستان کرد عالم را
که دارد آرزوی بوس و امید کنار از تو؟
به جامی دستگیری کن خمارآلوده ی خود را
چرا ای ابر رحمت بر دلی ماند غبار از تو؟
مرا خود نیست یارای سؤال، آخر چه می گویی
اگر پرسد گناه من کسی روز شمار از تو
به قسمت راضیم ای سنگدل دیگر چه می خواهی؟
خمار بی شراب از من، شراب بی خمار از تو
نمی شد زخمی تیغ تغافل اینقدر صائب
اگر می بود ممکن قطع امید ای نگار از تو
***
بهار آفرینش را نگاری نیست غیر از تو
نگار این گلستان را بهاری نیست غیر از تو
بهاری هست در هر سال مرغان گلستان را
مرا در چار موسم نوبهاری نیست غیر از تو
به ظاهر گرچه هر موجی عنان سیر خود دارد
به دست کس عنان اختیاری نیست غیر از تو
به خود مشغول کن از آفرینش چشم حیران را
که این فتراک را لایق شکاری نیست غیر از تو
به فانوس حمایت شمع ما را پرده داری کن
که این نور پریشان را حصاری نیست غیر از تو
زمین گیر فنا مگذار گرد هستی ما را
به شکر این که در میدان سواری نیست غیر از تو
مکن ما ناقصان را یارب از سنگ محک رسوا
که این نه بوته را کامل عیاری نیست غیر از تو
چرا چون خار در دامان موجی هر دم آویزم؟
چو بحر آفرینش را کناری نیست غیر از تو
بگردان روی دل از هر چه غیر توست در عالم
که این آیینه را آیینه داری نیست غیر از تو
نگه دار از هواهای مخالف جان نالان را
که این بیمار را بیمارداری نیست غیر از تو
مرو زنهار ای پیکان یار از سینه ام بیرون
که از دل عاشقان را یادگاری نیست غیر از تو
به رحمت سبز گردان دانه ی امید صائب را
که این بی برگ را باغ و بهاری نیست غیر از تو
***
زهی گردون کف بی مغزی از دریای عاشق تو
دو عالم یک گریبان چاک از سودای عشق تو
ز شرم ناکسی چون اشک می غلطد به خاک و خون
سر خورشید عالمتاب زیر پای عشق تو
درین راه به دل نزدیک، گمراهی نمی باشد
که جای سبزه خیزد خضر از صحرای عشق تو
ز کوتاهی خجالت می کشد با آن رساییها
قبای اطلس افلاک بر بالای عشق تو
ز خورشید قیامت آب در چشمش نمی گردد
دهد هر کس که چشمی آب از سیمای عشق تو
شود هر پاره اش مهپاره ای دریانوردان را
هر آن کشتی که گردد غرقه ی دریای عشق تو
چو خورشید قیامت گرم می سازد جهانی را
سر هر کس که گردد گرم از صهبای عشق تو
به دل دارد چو عمر جاودان زخم نمایانی
درین هنگامه خضر از تیغ استغنای عشق تو
چه باشد دل، که کرد از شوخی این سقف معلق را
مشبک همچو مجمر شعله ی رعنای عشق تو
نمی گیرد به خود خاکسترش شیرازه ی محشر
به هر خرمن که افتد برق بی پروای عشق تو
به اسرار حقیقت چون لب منصور شد گویا
لب جام از می منصوری مینای عشق تو
فروغ مهر تابان ذره را در وجد می آرد
وگرنه کیست صائب تا شود جویای عشق تو
***
ندارد اختیار در گشودن باغبان تو
که در را می گشاید جوش گل در گلستان تو
ز ابروی تو دارد هر سر مو شوخی مژگان
پر سیمرغ بخشد تیر بی پر را کمان تو
ز منعم کاسه ی همسایه خالی برنمی گردد
قدح لبریز برگردد ز لعل می چکان تو
جهد از طوق قمری سرو چون تیر از کمان بیرون
به هر گلشن که گردد جلوه گر سرو روان تو
سخن چندان که خود را چون الف باریک می سازد
به دشواری برون می آید از تنگ دهان تو
نمی دارد به زودی رشته ی همتاب دست از هم
رگ جان را گسستن نیست از موی میان تو
ازان از دیدن خورشید در چشم آب می گردد
که مالیده است روی زرد خود بر آستان تو
به بی برگان چنان ای شاخ گل مستانه می خندی
که در خواب بهاران است پنداری خزان تو
نمی گردد زبان جرأت من، ورنه می گفتم
که جای بوسه پر خالی است در کنج دهان تو!
تو جولان می کنی از سرکشی در اوج استغنا
کجا افتد به دست کوته صائب عنان تو؟
***
من آن بخت از کجا دارم که پیچیم بر میان تو
بگردم چون خط شبرنگ بر گرد دهان تو
من و اندیشه ی بر گرد سرگشتن، معاذالله
که شادی مرگ می گردم چو بوسم آستان تو
خیال موشکافان سربرون ناورد از جایی
مگر خط آورد بیرون سر از راز دهان تو
متاع یوسفی کز دیدنش شد چشمها روشن
به گرد بی نیازی می رود در کاروان تو
سری دارد به ره گم کردگان وادی حیرت
نمی آید عبث بیرون ز کنج لب زبان تو
زلال خضر از گرد کسادی خاک می لیسد
که سیر از آب حیوان کرد عالم را دهان تو
به زیر بال بلبل می شود گل از حیا پنهان
در آن گلشن که باشد چهره ی چون ارغوان تو
پریشان گرد زلفم، گوشه گیری نیست کار من
وگرنه هیچ کنجی نیست چون کنج دهان تو
شکوه حسن عالمسوز ازین افزون نمی باشد
که در خواب بهاران است دایم پاسبان تو
مگر خود ساقی خود بوده ای ای شاخ گل امشب؟
که آتش می زند در خار مژگان ارغوان تو
ز آغوش لحد چون گل بغل واکرده می خیزد
به خاک هر که مایل می شود سرو روان تو
مرا همچون شکار جرگه دایم در میان دارد
بناگوش و خط و خال و رخ و زلف و دهان تو
نفس در سینه ی باد صبا مستانه می رقصد
همانا غنچه ای واکرده است از بوستان تو
نباشد جای حیرت گر نقاب از چهره نشناسم
که دارد یک فروغ آیینه و آیینه دان تو
مگر در خلوت آیینه تنها یافتی خود را؟
که از نقش حیا ساده است مهر بوسه دان تو
ترا بس در میان سروقدان این سرافرازی
که باشد همچو صائب بلبلی در بوستان تو
***
خط شبرنگ با لعل لب جانان زند پهلو
زهی ظلمت که با سرچشمه ی حیوان زند پهلو
ز رعنایی قدش نازک نهالان را خجل دارد
که مصرع چون بلند افتاد با دیوان زند پهلو
مشو چون ابر غافل در بهار از گوهرافشانی
که با دریای رحمت دیده ی گریان زند پهلو
ز خودکامی به خون خوردن سرآمد روزگار من
که دل ناساز چون افتاد با پیکان زند پهلو
دم عیسی دم تیغ است بیمار محبت را
که درد بی دوای عشق بر درمان زند پهلو
به چشم این راه را سرکن اگر بیناییی داری
که خار این بیابان بر صف مژگان زند پهلو
مروت مانع از نومیدی خصم است عارف را
وگرنه کشتیی دارم که بر طوفان زند پهلو
به تنهایی علم بر قلب لشکر می زند خود را
نهال قامت جانان به سروستان زند پهلو
به عشق آهنین بازو طرف شد عقل ازین غافل
که گردد توتیا چون شیشه با سندان زند پهلو
مگردان روی از تیغ قضا چون بیدلان صائب
که دل سی پاره چون گردید بر قرآن زند پهلو
***
زمین از اشک پرشورم به طوفان می زند پهلو
ز آب گوهرم ساحل به عمان می زند پهلو
ندارد کوتهی در دلربایی زلف ازان عارض
که مصرع چون بلند افتد به دیوان می زند پهلو
ز فکر کاکل او خاطر آشفته ای دارم
که هر مویم به صد خواب پریشان می زند پهلو
ز خون کشتگان پروا ندارد تیغ بیباکش
که موج شوخ بر دریای عمان می زند پهلو
غزال وحشی من چشم خواب آلوده ای دارد
که از شوخی رگ خوابش به مژگان می زند پهلو
تو از بیجوهری بر نیم جان خویش می لرزی
وگرنه تیغ او بر آب حیوان می زند پهلو
دل سرگشته ی عشاق چه باشد پیش چوگانش
خم زلفی که بر خورشید تابان می زند پهلو
نمی گیرد به ظاهر گر چه دست من سر زلفش
ز دل پهلو ندزدیدن به احسان می زند پهلو
مده دامان عشق از کف سر شهرت اگر داری
که داغ عشق بر خورشید تابان می زند پهلو
ز چشم بد خدا خاک قناعت را نگه دارد!
که خون آنجا به نعمتهای الوان می زند پهلو
ز اقبال قناعت مور من زیر نگین دارد
کف خاکی که بر ملک سلیمان می زند پهلو
چه خواهد بود صائب نوشخند آن لب شیرین
که حرف تلخ او بر شکرستان می زند پهلو
***
هر که چون شبنم گل پاک بود گوهر او
چمن آرا کند از دامن گل بستر او
چشم بد دور ز مژگان سبکدست تو باد!
که به خون دو جهان سرخ نشد نشتر او
هر که را برق نگاه تو کند خاکستر
آتش طور توان یافت ز خاکستر او
لب تیغی که لب زخمی ازو تر نشود
ریشه ی سبزه ی زنگار شود جوهر او
عشق پرشور تو دریای گرامی گهری است
که سیه بختی عشاق بود عنبر او
سر خورشید ازان در خم نه چوگان است
که رساند رخ زردی به غبار در او
چرخ اگر عود مرا سوخت، به خود نقصان کرد
سرد شد گرمی هنگامه ی نه مجمر او
هر که در موسم گل باده گلگون نخورد
می شود چون زر گل، قسمت آتش زر او
عمر شیرازه ی گلهای چمن ده روزست
خرم آن گل که پریشان نشود دفتر او
نیست مخصوص دل آشفته دماغی صائب
غنچه ای نیست پریشان نشود دفتر او
***
برخوری زان لب میگون که ز اندیشه ی او
مست شد عالم و مهرست همان شیشه ی او
بیستون خانه ی زنبور شود از فرهاد
کند اگر از دل شیرین نشود تیشه ی او
از فلک چشم مدارید درستی زنهار
که فتاده است ز طاق دل ما شیشه ی او
هر که را فکر سر زلف تو برهم پیچید
شد پریخانه ی چین خلوت اندیشه ی او
رخنه در بیضه ی فولاد کند چون جوهر
دانه ی خال تو کز دام بود ریشه ی او
دل هر کس هدف ناوک بیداد تو شد
برق بیرون نتواند رود از بیشه ی او
مرو از راه به دلجویی خالش صائب
که جگرخواری عشاق بود پیشه ی او
***
کشت بی خوشه خجالت کشد از روی درو
مفکن ای تیغ اجل بر من بیدل پرتو
گردش چرخ بدو نیک ز هم نشناسد
آسیا تفرقه از هم نکند گندم و جو
با لب خشک سکندر ز سیاهی برگشت
یک دم آب به قسمت نفزاید تک و دو
در شکستن حذر از شیشه فزون باید کرد
لشکری را که شکسته است به دنبال مرو
عشق از حال پریشان شدگان غافل نیست
همه جا دیده ی خورشید بود با پرتو
برق از تندی خود زود فنا می گردد
نیست ممکن که نبازد سر خود تیز جلو
سبحه از دست بینداز که بر دل بارست
میفروش آنچه ز مستان نستاند به گرو
چه بود دولت دنیا که به آن فخر کنند؟
گشت در غار ازین شرم نهان کیخسرو
تازه عاشق نتواند که نگرید صائب
بیشتر آب تراوش کند از کوزه ی نو
***
نه خط است این که دمید از لب جان پرور تو
که به دل بردن ما بست کمر شکر تو
دل دو نیم است ز لعل لب جان پرور تو
بازمانده است دهان صدف از گوهر تو
می چکد بس که می از لعل می آلود ترا
تهی از باده به خوردن نشود ساغر تو
پرده ی شرم ازان چهره ی نوخط بردار
چند باشد چو زره زیر قبا جوهر تو؟
عمر جاوید به نظارگیان می بخشد
هر که چون زلف شبی روز کند در بر تو
می پرد چشم جهان در طلبش چون مه عید
تا که را چشم فتد بر کمر لاغر تو
تا به دامان قیامت گل ازو می ریزد
دست هر کس که شبی ماند به زیر سر تو
گردن سنگ شود نرم ز پروانه ی عزل
سخت تر شد ز خط سبز دل کافر تو
راه چون خانه ی دربسته در او نتوان یافت
گر چه چون آینه بازست به عالم در تو
لب زخم من و اظهار شکایت، هیهات
که گشوده است بغل در هوس خنجر تو
این غزل آن غزل خواجه سنایی است که گفت
خنده گریند همی سوختگان در بر تو
***
چشم را خیره کند پرتو زیبایی تو
من و از دور تماشای تماشایی تو
در ریاضی که تو باشی، به نظر می آید
سرو چون سبزه ی خوابیده ز رعنایی تو
سایه نبود ز لطافت قد رعنای ترا
نیست یک سرو درین باغ به یکتایی تو
هرگز از شرم در آیینه ندیدی خود را
یوسفی نیست درین مصر به تنهایی تو
از نگاهی که به دنبال کند مشک شود
خون به هر دل که کند آهوی صحرایی تو
بر سر منصب پروانه چه خونها می شد
شمع می داشت اگر انجمن آرایی تو
سر بسر زهره جبینان جهان چون انجم
محو در قلزم نورند ز پیدایی تو
طوطیی را که به شیرین سخنی مشهورست
غوطه در زهر دهد غیرت گویایی تو
می کند خال لب چشمه ی کوثر رضوان
گر به فردوس رود عاشق سودایی تو
مو بمو چون مژه احوال مرا می دانی
نشود خواب گران پرده ی بینایی تو
صائب از شرم ندیدی رخ او را هرگز
یک نظر باز ندیدم به شکیبایی تو
***
چرب نرمی ز رقیبان ستمکار مجو
گل بی خار ز خار سر دیوار مجو
مغز تحقیق ز ارباب عمایم مطلب
آنچه در سر نتوان یافت ز دستار مجو
با علایق سخن از عالم تجرید مزن
پیشی از قافله با جان گرانبار مجو
سخنی کز لب خاموش تراود بکرست
گوهر سفته ز گنجینه ی اسرار مجو
در ترازوی قیامت نتوان یافت کجی
حیف و میل از دل و از دیده ی بیدار مجو
سرو را دست تهی خط امان شد ز خزان
عمر اگر می طلبی روزی بسیار مجو
دل آسوده مخواه از فلک زنگاری
خوشه از سبزه ی بی حاصل زنگار مجو
سایه ی بال هما خواب گران می آرد
در سراپرده ی دولت دل بیدار مجو
خون چو شد مشک، محال است دگر خون گردد
دل خود صائب ازان طره ی طرار مجو
***
کی دوبین می شود از سایه تماشایی سرو؟
هر سیه رو نشود پرده ی یکتایی سرو
نشود دیده ی حق بین دودل از کثرت خلق
چه خلل می رسد از برگ به یکتایی سرو؟
حسن گلهای چمن پا به رکاب است تمام
پای برجاست مخلد چمن آرایی سرو
از سرافرازی حسن است نه از کوتاهی
به زمین گر نکشد دامن رعنایی سرو
دو سه روزی است نظربازی بلبل با گل
در خزان سبز بود بخت تماشایی سرو
سفر عالم بالا به قدم نتوان کرد
مانع نشو و نما نیست گران پایی سرو
زان مبدل نکند جامه ی خود را هرگز
کز تن خویش بود جامه ی زیبایی سرو
دست آزاده و دریوزه ی حاجت، هیهات
برنیاید ز بغل پنجه ی گیرایی سرو
می شود دیده ور از فیض نظربازان حسن
قمری از طوق بود دیده ی بینایی سرو
دل آزاده نگردد ز گرفتاران باز
کم ز قمری نشود وحشت تنهایی سرو
راستی پیشه ی خود کن که بود سبز مدام
مجلس افروزی شمع و چمن آرایی سرو
نفس سرد خزان باد بهارست او را
نیست در باغ نهالی به شکیبایی سرو
گر زند با قد او لاف رعونت، از آه
می کنم فاخته ای جامه ی مینایی سرو
آسمان در نظر همت مردان پست است
نرسد سبزه ی خوابیده به رعنایی سرو
کاهلان سنگ ره گرمروان می گردند
که زمین گیر شود آب ز همپایی سرو
صائب از عالم بالا به تو فیضی نرسد
تا چو قمری نشوی واله و شیدایی سرو
***
از سر کوی قناعت به در شاه مرو
چون خسیسان ز پی مال و زر و جاه مرو
شب تارست جهان، سیم و زرست آتش آن
گر نه ای خام به هر آتشی از راه مرو
طعمه ی خاک شد از پستی همت قارون
زیر خاک سیه از همت کوتاه مرو
چاه این بادیه از نقش قدم بیشترست
بی چراغ دل آگاه به این راه مرو
گل پژمرده به نزهتگه فردوس مبر
روی ناشسته به دیوان سحرگاه مرو
دامن فرد روان گیر اگر حق طلبی
به صدای جرس قافله از راه مرو
در رکاب علم آه بود فتح و ظفر
به مصافی که روی بی علم آب مرو
صیقل آن نیست که بر آینه بیداد کند
زیر شمشیر اجل از سر اکراه مرو
صائب از دامن آزاده روان دست مدار
به نشان قدم قافله از راه مرو
***
ای دل غافل از اسباب جهان دست بشو
از ثبات قدم ریگ روان دست بشو
همچو اوراق خزان پا به رکاب است حواس
از وفاداری اوراق خزان دست بشو
تا به آن کان ملاحت نمکی تازه کنی
اول از مایده ی بی نمکان دست بشو
دست اگر از خودی خود نتوانی شستن
مشت آبی به کف آر از دگران دست بشو
تخم چون سوخت برومند نگردد هرگز
برو ای عقل ازین سوخته جان دست بشو
آنقدر باش درین بوته که دل آب شود
آب چون شد دلت از هر دو جهان دست بشو
پیشتر زان که بشویند به خون رخسارت
داغ بر دل نه، ازین لاله رخان دست بشو
تا به شیرین جهان چون شکر و شیر شوی
کوهکن وار ز شیرینی جان دست بشو
هست تا در جگر از اشک ندامت آبی
صائب از دامن ابنای زمان دست بشو
***
بیا که سوخت مرا هجر بی مروت تو
کباب کرد مرا درد و داغ فرقت تو
ازین زیاده توقف مکن که نزدیک است
که جان من سفری گردد از اقامت تو
هر آنچه می رود از دیده گر ز دل برود
چرا زیاده ز دوری شود محبت تو؟
ز صحبت تو من از عمر کامیاب شدم
کنم چگونه فراموش، حق صحبت تو؟
رسیده بود به لب جان هجر دیده ی من
گرفت دامن جان را امید رجعت تو
چو گریه باده گره در گلوی شیشه شده است
ز بس که هست گلوگیر درد فرقت تو
ز حرف سرد ملامتگران نیندیشد
سری که گرم شد از باده ی محبت تو
درازتر ز شب هجر، نامه ای باید
که خامه شرح دهد شوق بی نهایت تو
من آن زمان چو قلم سر ز سجده بردارم
که طی چو نامه شود روزگار فرقت تو
چو گوی در خم چوگان حادثات افتد
سری که دور شود از رکاب دولت تو
ز حکم تیغ قضا سر نمی توان پیچید
وگرنه کیست جدایی کند ز حضرت تو
زبان ز عهده ی تقریر برنمی آید
اگر خموش بود صائب از شکایت تو
***
عنان به طول امل داده ای دریغ از تو
به کوچه ی غلط افتاده ای دریغ از تو
دلی که هر دو جهان رونمای او نشود
به هیچ و پوچ ز کف داده ای دریغ از تو
چو سرو با همه باری که بسته ای بر دل
دلت خوش است که آزاده ای دریغ از تو
برای خرده ی سهلی که می رود بر باد
غمین چو غنچه ی نگشاده ای دریغ از تو
فتاده است مکرر ز چشم ما دنیا
ازین فتاده تو افتاده ای دریغ از تو
به محفلی که ادب پا به احتیاط نهد
عنان گسسته تر از باده ای دریغ از تو
درین چمن که گل از شوق آب می گردد
چو آب آینه استاده ای دریغ از تو
در امید که هرگز نبسته ای بر خلق
به روی صائب نگشاده ای دریغ از تو
***
ز کعبه سنگ به دل می زند خلیل از تو
الف به سینه کشد بال جبرئیل از تو
چه آرزوی شهادت کنم، که سوخته است
به داغ یأس جگرگوشه ی خلیل از تو
کیم من و چه بود قدر صید لاغر من؟
که خون خضر و مسیحا بود سبیل از تو
مگر به خویش دلالت کنی مرا، ورنه
شده است خشک چو سنگ نشان دلیل از تو
به درگه تو بزرگی نمی رسد به کسی
که سنگسار ابابیل گشت فیل از تو
چرا کلیم تو از شور بحر اندیشد؟
که شاهراه نجات است رود نیل از تو
برات سینه ی گرم مرا به داغ نویس
بهشت و کوثر و تسنیم و سلسبیل از تو
چو برگهای خزان دیده می تپد بر خاک
زبان عقل و پر و بال جبرئیل از تو
ترحم است بر آن ساده دل که چون صائب
کند ز حال قناعت به قال و قیل از تو
***
رسید خانه ی زین عاقبت به کام از تو
هلال یکشبه اش شد مه تمام از تو
چه نسبت است به خورشید رنگ روی ترا؟
که ریگ بادیه گردید لعل فام از تو
ز نقش پای چه گلدسته ها به سر زده است
زمین ساده دل ای سرو خوش خرام از تو
ز من پیام خود ای شهسوار باز مگیر
که تازیانه ی شوق است هر پیام از تو
مرا ز تیغ تغافل بس است ایمایی
من آن نیم که توقع کنم سلام از تو
***
زمین نشسته به خاک سیاه از غم تو
کبودپوش بو آسمان ز ماتم تو
ز اشتیاق تو خورشید داغ می سوزد
چه محو لاله و گل گشته است شبنم تو؟
به حرف پوچ نفس خرج می کنی، غافل
که نیست گنج دو عالم بهای یک دم تو
به نور عقل ز ظلمات نفس بیرون آی
مگر به عید مبدل شود محرم تو
در نشاط و طرب می زنی، نمی دانی
که حلقه ی در مرگ است قامت خم تو
بس است در غم دنیا گریستن، تا چند
به شوره زار شود صرف آب زمزم تو؟
چه جای چشم، که هر نوک خار این وادی
سزد که گریه کند خون به ابر بی نم تو
ترحمی به سلیمان عقل کن، تا چند
به دست دیو خورد خون خویش خاتم تو؟
مدار خود به نصیحت نهاده ای صائب
ترا گرفته غم عالم و مرا غم تو
***
ز گل فزود مرا خار خار خنده ی تو
که نیست خنده ی گل در شمار خنده ی تو
مرا ز سیر گلستان نصیب خمیازه است
که نشکند قدح گل خمار خنده ی تو
شده است گل عبث از برگ سر بسر ناخن
گرهگشایی دلهاست کار خنده ی تو
تو چون دهن به شکرخنده واکنی چون صبح
کند فلک زر انجم نثار خنده ی تو
گشود لب به شکرخنده غنچه ی تصویر
نشد که گل کند از لب بهار خنده ی تو
درآی از درم ای صبح آرزومندان
که سوخت شمع من از انتظار خنده ی تو
ز آفتاب چرا مهر بر دهن دارد؟
اگر نه صبح بود شرمسار خنده ی تو
کند نسیم گریبان غنچه را صد چاک
دهن چگونه شود پرده دار خنده ی تو؟
طرف چگونه شود با رخ تو ماه، که صبح
ز آفتاب بود داغدار خنده ی تو
ز شور حشر نمکسود تا به کی گردد؟
دل دو نیم من از رهگذار خنده ی تو
دهان غنچه به لب مهر دارد از شبنم
ز بس خجل شده در روزگار خنده ی تو
بود ز قند مکرر حلاوتش افزون
گرفته ایم مکرر عیار خنده ی تو
چو شمع صبح همین آرزوست صائب را
که جان خویش نماید نثار خنده ی تو
***
چه دل گشایدم از باغ و بوستان بی تو؟
که شد ز تنگدلی غنچه گلستان بی تو
خبر به آینه می گیرم از نفس هر دم
به زندگی شده ام بس که بدگمان بی تو
ز جنبش نفسم چون جرس فغان خیزد
ز بس که در دهنم خشک شد زبان بی تو
چو تخم سوخته کز خاک برنمی آید
گره شده است مرا حرف در دهان بی تو
به پای بوس تو خواهد رسید همچو رکاب
چنین که رفته ز کف اشک را عنان بی تو
بیا و صلح ده این دل رمیده را با تن
که بر جناح سفر از لب است جان بی تو
یکی هزار کنم شور عندلیبان را
اگر روم به تماشای گلستان بی تو
زمین ز پاره ی دل لاله زار می گردد
اگر چو غنچه ی گل واکنم دهان بی تو
چنان که لاله گرفته است داغ را به میان
گرفته داغ مرا در میان چنان بی تو
به طوق فاخته و سرو اگر نظر فکنم
چو تیر می جهد از حلقه ی کمان بی تو
گریوه هاست ز گرد ملال در راهش
اگر به لب نرسد جان ناتوان بی تو
امان نمی دهدم همچو تیغ زهرآلود
اگر به سایه ی سروی کنم مکان بی تو
به کاروان سبکسیر اشک کوچه دهد
اگر گشاده شود چشم خونفشان بی تو
زند چه آب بر آتش شراب لعل مرا؟
کز آب خضر فتد آتشم به جان بی تو
ازان لب شکرین همچو نی مرا بنواز
که ناله است مرا مغز استخوان بی تو
بغل گشاده به شمشیر می دود چون زخم
رسیده صائب بیدل ز بس بجان بی تو
***
شکفتگی نشود سبز در چمن بی تو
به اشک شمع زند غوطه انجمن بی تو
عنان برق و نسیم خزان و سیل بهار
نرفته اند ز دست آنچنان که من بی تو
ز شبنم و چمن بود تازه رو چون گل
شده است برگ خزان دیده ای چمن بی تو
بگیر پرده ز رخسار لاله زار و ببین
که کاسه کاسه ی خون می خورد چمن بی تو
گل حضور وطن بوده است دیدن دوست
حضور دل به سفر رفت از وطن بی تو
ز ما توقع پیغام و نامه بیخبری است
گره فتاده به سررشته ی سخن بی تو
به چشم شبنم این بوستان گل افتاده است
ز بس گریسته در عرصه ی چمن بی تو
به می گریختم از هجر تلخ، ازین غافل
که داغ تازه کند باده ی کهن بی تو
جدا ز آینه طوطی سخن نمی گوید
چگونه صائب انشا کند سخن بی تو؟
***
زبان چو پسته شود سبز در دهن بی تو
گره چو نقطه شود رشته ی سخن بی تو
نفس گسسته چو تیری که از کمان بجهد
برون ز خانه دود شمع انجمن بی تو
صدف ز دوری گوهر، چمن ز رفتن گل
چنان به خاک برابر نشد که من بی تو
بیا و صلح ده این همدمان دیرین را
که همچو روغن و آبند جان و تن بی تو
تو تا برون شده ای از چمن، ز لاله و گل
هزار کاسه ی خون می خورد چمن بی تو
دگر چه طرف ز ایام می توان بستن؟
که صبح عید کند جلوه ی کفن بی تو
شود ز شیشه ی خالی خمار می افزون
غبار دیده فزاید ز پیرهن بی تو
کجا رسد به تو پیغام ناتوانی من؟
که تا رسیدن لب، خون شود سخن بی تو
تو رفته ای به غریبی و از پریشانی
شده است شام غریبان مرا وطن بی تو
تبسم تو بود باغ دلگشای چمن
چو غنچه سر به گریبان کشد چمن بی تو
به روی گرم تو ای نوبهار حسن قسم
که شد فسرده دل صائب از سخن بی تو
***
ز من شکیب به قدر دل فگار بجو
به من دلی بنما بعد ازان قرار بجو
مرا به مرگ ز کوی تو پای رفتن نیست
غبار من به سر راه انتظار بجو
شکستگی طلبم، از میان اگر بروم
مرا به سلسله ی زلف آن نگار بجو
گهرفشانی ابر سیاه مشهورست
مراد در دل شب ای سیاه کار بجو
چو دور من بسر آید ز گردش دوران
مرا به حلقه ی آن چشم پرخمار بجو
دلی که داشتی ای جان شده است هر جایی
دل دگر ز برای تن فگار بجو
نکرده گریه تمنای بخت سبز مکن
بریز دانه ی خود در زمین، بهار بجو
به امتحان بکش از ریگ روغن بادام
دگر مروت ازین اهل روزگار بجو
چه ذره بی سرو پا شو درین جهان صائب
دگر به حضرت خورشید عشق بار بجو
***
چو از تو دیده و دل کامیاب شد هر دو
مرا ازین چه که عالم خراب شد هر دو؟
دو مصرع است دو زلف که از بیاض عارض او
که بهر مشق جنون انتخاب شد هر دو
فغان که جوهر شمشیر یار و موی میان
یکی به کشتنم از پیچ و تاب شد هر دو
مدار دست ز دامان دل که کعبه و دیر
ز سیل عشق مکرر خراب شد هر دو
مرا ز دیده و دل بود چشم بیداری
به یک فسانه ی غفلت به خواب شد هر دو
دریغ و درد که عصیان ما و طاعت ما
یکی شمرده به روز حساب شد هر دو
مکن ملاحظه از مردمان که دیده ی من
تهی چو حلقه ی چشم رکاب شد هر دو
چه طرف بستم ازان روی آتشین صائب؟
جز این که چشم و دل من پر آب شد هر دو
***
مشو چو موج شلاین به هر کنار و برو
کمند طول امل را فراهم آر و برو
جهان تیره نه جای سپیدکاران است
سبک ز دل نفسی چون سحر برآر و برو
بریز برگ تعلق ز خود مسیحاوار
سر سپهر به زیر قدم درآر و برو
قمار عشق ندارد ندامت از دنبال
بباز هر دو جهان را درین قمار و برو
نثار توست همه گنجهای روی زمین
مشو مقید سیم و زر نثار و برو
مکن چو شمع به یک خانه عمر خود را صرف
چو آفتاب به هر جا سری بدار و برو
جهان شکار و تو چون برق بر جناح سفر
بگیر ران کبابی ازین شکار و برو
چو پیش روی تو آید هر آنچه می کاری
مکن نگاه به دنبال خود، بکار و برو
چو رفتن از سر کوی وجود ناچارست
چو شمع، ماتم خود پیشتر بدار و برو
ز انتظار مکش طایران قدسی را
سری ز بیضه درین آشیان برآر و برو
به یک رفیق موافق بساز در عالم
منافقان جهان را به هم گذار و برو
ز لاله زار جهان نیست حاصلی جز داغ
مبند دل به تماشای لاله زار و برو
نسیم مصر طلبکار پاک چشمان است
سفید ساز نظر را ز انتظار و برو
مشو مقید ویرانه ی جهان چون سیل
سبک دو پای تعلق [ز] گل برآر و برو
ز فیض بی ثمری سرو فارغ از سنگ است
به برگ سبز قناعت کن از [بهار] و برو
زمین پاک درین روزگار اکسیرست
مریز دانه ی خود را به شوره زار و برو
به قدر سعی، صفا یافتند راهروان
به هر دو گام درین راه سر مخار و برو
هزار زخم نمایان اگر خوری بر دل
به روی دشمن خونخوار خود میار و برو
مباد دولت بیدار را به خواب دهی
نمک به چشم گرانخواب خود فشار و برو
چو می برند بخواهی نخواهی از دستت
ببوس نقد دل و بر زمین گذار و برو
حریف راهزنان عدم نمی گردی
به زلف او دل و دین و خرد سپار و برو
میانجی می و مینا نه کار سنگ بود
دل مرا و غمش را به هم گذار و برو
جهان کرایه ی دیدن نمی کند صائب
چو غنچه سر ز گریبان برون میار و برو
جواب آن غزل است این که گفت عارف روم
به هر زمین که رسی دانه ای بکار و برو
***
ز شرم قد بلند تو آب گردد سرو
به زیر خاک نهان از حجاب گردد سرو
در آن چمن که نهال تو جلوه گر گردد
ز طوق فاخته پا در رکاب گردد سرو
ز بس خراب شد از جلوه ی تو، نزدیک است
که آشیانه ی جغد و غراب گردد سرو
بلند نام ز عشق است حسن هر جا هست
ز جوش فاخته مالک رقاب گردد سرو
به خار و خس نتوان کشت شعله را، ترسم
ز سوز سینه ی قمری کباب گردد سرو
ز طوق فاخته گردابها کند تصویر
اگر ز شرم تو زین گونه آب گردد سرو
در آن ریاض که صائب قلم به کف گیرد
عجب که سبز دگر از حجاب گردد سرو
***
ز جلوه های صنوبرقدان ز راه مرو
نگاهداری دل کن، پی نگاه مرو
دل دو نیم نداری به گوشه ای بنشین
به لافگاه محبت به یک گواه مرو
به تیغ بازی امواج برنمی آیی
حباب وار درین بحر با کلاه مرو
چو غنچه دست و رخی تازه کن به شبنم اشک
نشسته روی به دیوان صبحگاه مرو
ز چشم نرمی دشمن فریب عجز مخور
دلیر بر سر این آب زیر کاه مرو
سپاه غیرت حق با شکستگان یارست
چو فتح روی دهد از پی سپاه مرو
زمین وقف دل زنده را به خاک کند
اگر ز زنده دلانی به خانقاه مرو
مرا ز خضر طریقت نصیحتی یادست
که بی گواهی خاطر به هیچ راه مرو
سزای توست تپیدن به خاک و خون صائب
نگفتمت پی آن ترک کج کلاه مرو؟
***
روزی که پسته دید لب همچو قند او
شد خنده زهر در دهن نیم خند او
لیلی وشی که شورش سوادی من ازوست
یک حلقه است چشم غزال از کمند او
جان می دهد به نرگس بیمار خلق را
عیسی دمی که من شده ام دردمند او
از لطف همچو اشک شود آب پیکرش
از پرده های چشم بود گر پرند او
آید به رنگ سبزه ی خوابیده در نظر
عمر خضر به سایه ی سرو بلند او
یوسف ز بند عشق عزیز زمانه شد
دل بد مکن که بنده نوازست بند او
از چشم تر به آب رسانند عاشقان
بر هر زمین که پای گذارد سمند او
خون همچو نافه در جگرش مشک می شود
پیچد به هر غزال که مشکین کمند او
آن آتشین عذار به گلزار چون رود
گلها کنند خرده ی خود را سپند او
هر چند صید لاغر من نیست کشتنی
نومید نیستم ز نگاه کشند او
صائب شده است خانه ی زنبور سینه ام
از دستبازی مژه های بلند او
***
شد خط مشکبار عیان از عذار او
جوهرنما شد آینه ی بی غبار او
فرصت کم است دولت پا در رکاب را
غافل مشو ز دور خط مشکبار او
از پیچ و تاب حلقه کند نام آفتاب
خطی که گشته است به گرد عذار او
در چارفصل سبزه ی خط تو تازه است
موقوف وقت نیست چو عنبر بهار او
آه از غرور حسن که در روزگار خط
در خواب ناز می گذرد روزگار او
برگ خزان رسیده شمارد سهیل را
حیرانی عقیق لب آبدار او
دامن ز صحبت گل بی خار می کشد
در هر دلی که ریشه کند خارخار او
چون زلف دست در کمر عیش حلقه کرد
هر کس که روز کرد شبی در کنار او
خالی نمی شود ز می لعلی ساغرش
چون لاله هر دلی که بود داغدار او
آن سوخته است عشق که سازد یکی هزار
هر خرده ی شرر که کند جان نثار او
صائب همین نه داغ رخ لاله رنگ اوست
بی داغ نگذرد کسی از لاله زار او
***
خطت که رفت در بغل هاله ماه ازو
پوشیده است کعبه پلاس سیاه ازو
من بسته ام لب طمع، اما نگار من
دارد دهان بوسه فریبی که آه ازو!
عشق کریم سایه فکنده است بر سرت
هر آرزو که می کشدت دل، بخواه ازو
باغ و بهار چشم و دل قانع من است
صحرای ساده ای که نروید گیاه ازو
زلفت به مشک اگر رقم بندگی کشد
آن خون گرفته کیست که خواهد گواه ازو؟
تا جلوه داد قد قیامت خرام را
آمد هزار منکر محشر به راه ازو
در دودمان خامه ی صائب نهفته است
برقی که روی صفحه شود همچو ماه ازو
***
میخانه ای که شوق تو باشد مدام او
دایم به زور باده زند دور، جام او
سنگ ملامتی که به هم بشکند ترا
چون کعبه واجب است به جان احترام او
طومار درد و داغ عزیزان رفته است
این مهلتی که عمر درازست نام او
رحم است بر کسی که شود خرج مردگان
چون حافظ مزار سراسر کلام او
در هر سری که هست تمنای گلرخی
از بوی گل پری زده گردد مشام او
در هر دلی که عشق الهی کند نزول
چون کعبه جای کسب هوا نیست بام او
صائب بس است قسمت من خون دل ز عشق
دست که می رسد به می لعل فام او؟
***
از گرد خط گرفته مباد آفتاب تو
چندان که خاک اوست روان باد آب تو
خوشتر بود ز باده ی سرجوش دیگران
در انتهای خط می پا در رکاب تو
وقت زوال سایه ی خورشید کم شود
چون سایه دار گشت ز خط آفتاب تو؟
خط گر چه پرده سوز حجاب است حسن را
از خط فزود پرده ی شرم و حجاب تو
زان لعل آبدار خوشم با جواب خشک
چون آب زندگی است گوارا سراب تو
از ما مپوش صحبت شب را که می زند
خمیازه موج از لب همچون شراب تو
هرگز نبود رسم ترا خواب صبحگاه
ما را به صد خیال فکنده است خواب تو
کوتاهتر بود ز شب وصل عاشقان
روز حساب بر ستم بی حساب تو
من نیستم حریف زبانت، مگر زنم
از بوسه مهر بر لب حاضرجواب تو
در پرده سوخت روی تو هر جا دلی که بود
ای وای اگر به یک طرف افتد نقاب تو
صائب ز کیمیای سعادت غنی شود
هر کس رسیده است به فکر صواب تو
***
(ف، مر، ل)
چون سر زند ز مشرق زین آفتاب تو
صد شاخ گل پیاده رود در رکاب تو
در پرده حرف گوی که تبخال بی ادب
دندان نگیرد از لب حاضرجواب تو
فردا که صبح حشر زند چاک پیرهن
دست من است و دامن بند نقاب تو
بر وعده های پوچ تو ما بسته ایم دل
خوشتر بود ز چشمه ی کوثر حباب تو
امروز باز خون که پامال کرده ای؟
خون می چکد ز حلقه ی چشم رکاب تو
تعویذ چین حمایل ابرو چه می کنی؟
حسن ترا بس است نگهبان حجاب تو
صائب هنوز اول جوش طبیعت است
افسرده تر ز شیب چرا شد شباب تو؟
***
از بس ز خون ما شده گلگون عقیق تو
در ساغر سهیل کند خون عقیق تو
می برد اگر عقیق ازین پیش تشنگی
سازد به عکس، تشنگی افزون عقیق تو
هر قطره خون من جگر داغدیده ای است
تا شد دگر ز خون که گلگون عقیق تو؟
یاقوت آبدار شود اشک شمعها
در محفلی که گردد میگون عقیق تو
خورشید اگر کند عرق خون، ز صلب سنگ
بیرون نیاورد گهری چون عقیق تو
موج سراب رشته ی یاقوت می شود
گر پرتو افکند سوی هامون عقیق تو
شب بیشتر کند دل خونخوار را سیاه
در عهد خط زیاده کند خون عقیق تو
دایم به خوشدلی گذرانده است روزگار
از خط ندیده است شبیخون عقیق تو
نقش امید بوسه به وجه حسن نشست
تا شد نهفته در خط شبگون عقیق تو
یک نقش بیش نیست نگینهای ساده را
دارد هزار نکته ی موزون عقیق تو
هر چند فکر صائب ما خون خویش خورد
ما را نساخت از صله ممنون عقیق تو
***
خون لاله لاله می چکد از رنگ آل تو
گلگونه ی همند جلال و جمال تو
افتاده است خال تو از چشم شوختر
این نافه پیش پیش دود از غزال تو
عریان ز آفتاب قیامت نمی کشد
خورشید آنچه می کشد از انفعال تو
عالم ز نقش پای تو گردید لاله زار
شد بس که خون بیگنهان پایمال تو
ذوق وصال می گزد از دور پشت دست
گرم است بس که صحبت من با خیال تو
هر چند عارض تو بهشتی است دلگشا
صد پرده خوشترست ز عارض خصال تو
نقاش بر ورق نتواند کشیدنش
از بس که سرکش است قد چون نهال تو
خواهی حنای پا کن و خواهی نگار دست
من مشت خون خویش نمودم حلال تو
صائب چنین که طبع تو شد بر سخن سوار
خواهد گرفت روی زمین را خیال تو
***
نتوان در آب و آینه دیدن مثال تو
چون مد آه، سایه ندارد نهال تو
صید حرم نداشت ز تیغ تو جان دریغ
من خون خویش را نکنم چون حلال تو؟
از من نمانده عشق بجا غیر درد و داغ
آن به که نگذرم به دل بی ملال تو
مور حریص دانه به منزل نمی برد
زینسان که می برد دل عشاق خال تو
چون بوی گل که می شود از برگ بیشتر
در پرده بیش فیض رساند جمال تو
وصل مدام به بود از وصل گاه گاه
مستغنی از وصال توام با خیال تو
شد قامتت نهال ز آب دو چشم من
انصاف نیست برنخورم از نهال تو
گلگونه ی عذار شود آفتاب را
شد خون هر که همچو شفق پایمال تو
عاشق ترا به گریه چسان رام خود کند؟
کز بوی خون خویش کند رم غزال تو
چون با رخ تو ماه برآید، که آفتاب
خون از شفق عرق کند از انفعال تو
صائب شده است تنگ شکرگوش عالمی
از گفتگوی طوطی شیرین مقال تو
***
از بس که سرکش است قد چون نهال تو
در آب هم نگون ننماید مثال تو
از حسن بی مثال کند ناز بر جهان
آیینه ی دلی که پذیرد مثال تو
هر چند بخت کوته و ایام نارساست
نومید نیستم ز امید وصال تو
چندان که دل فزون شکنی شوختر شوی
گویا که در شکستن دلهاست بال تو
در سینه زعفران شودش ریشه ی ملال
هر کس که بگذرد به دل بی ملال تو
دایم بود ز خون شفق تازه رو چو صبح
ناخن به هر دلی که رساند هلال تو
فردای حشر مایه ی اشک ندامت است
امروز خون هر که نشد پایمال تو
یارب چه آتشی، که گلاب چکیده شد
در شیشه های غنچه گل از انفعال تو
خورشید آیدش ورق شسته در نظر
چشمی که شد فریفته ی خط و خال تو
در جام صبح و در قدح آفتاب نیست
خونی که همچو شیر نباشد حلال تو
دامان خاک پرده ی دام است سر بسر
تا قسمت کمند که گردد غزال تو
گر دیگران به وصل تو خوشوقت می شوند
صائب دلش خوش است به فکر و خیال تو
***
(ف، مر، ل)
ای فتنه سایه پرور سرو روان تو
مه در کمند کاکل عنبرفشان تو
از خاک چون تو شاخ گلی برنخاسته است
بر سرو، کج نگاه کند باغبان تو
خون خورده شرم تا چمنت را رسانده است
رنگ حجاب می چکد از ارغوان تو
صد ترکش از خدنگ ملامت برد به خاک
خورشید اگر بلند شود در زمان تو
مردم در آرزوی شبیخون بوسه ای
یارب به خواب مرگ رود پاسبان تو!
خورشید عمر من به لب بام بوسه زد
تا کی به حرف مهر نگردد زبان تو؟
شرمت به پاسبان خط آزادگی دهد
در پای سرو خواب کند باغبان تو
ننموده خویش را و دل از من ربوده است
بسیار نازک است ادای میان تو
حاجت به خاک کردن دام فریب نیست
صائب برون نمی رود از گلستان تو
***
(ف، مر، ل)
تا کرد تیغ غمزه حمایل نگاه تو
شد سرمه گوشه گیر ز چشم سیاه تو
ما امتحان دشنه ی الماس کرده ایم
از یک سرست با مژه ی کینه خواه تو
یادم ز جلوه های قد یار داده ای
ای کبک خوش خرام سر ما و راه تو
در چشم شور حشر نمک کرد انتظار
در پرده تا به چند نشیند نگاه تو؟
ای شاخ گل ببال که با این غرور حسن
گل کج ندیده است به طرف کلاه تو
صائب بهوش باش مبادا دل شبی
آتش به خرمنی بزند برق آه تو
***
ای شاخ گل شکسته ی طرف کلاه تو
پیچ و خم بنفشه ز خط سیاه تو
بوی گل از ادب نکند پای خود دراز
در سایه ی گلی که بود خوابگاه تو
از پیچ و تاب حلقه کند نام آفتاب
خطی که گشت هاله ی رخسار ماه تو
خون همچو نافه در جگرش مشک می شود
پیچد به هر دلی که خط دل سیاه تو
دیگر شکسته ی دل خود را نکرد راست
افتاد چشم هر که به طرف کلاه تو
در چشم اهل دید، خیابان جنت است
هر چاک سینه ای که شود شاهراه تو
فردا چه خاکهای ندامت به سر کند
امروز هر دلی که نشد خاک راه تو
دل چون جهد ز بند تو بیدادگر، که هست
یک حلقه چشم شوخ ز دام نگاه تو
با قامت خمیده ازین در کجا رود؟
صائب که باخت نقد جوانی به راه تو
***
در خون نشست لاله ز چشم سیاه تو
گل گوشه گیر گشت ز طرف کلاه تو
هرگز به زیر پای نمی بینی از غرور
بیچاره عاشقی که شود خاک راه تو
زلف این چنین ز دست تو گر می کشد عنان
خواهد گرفت روی زمین را سپاه تو
چشم غزال، داغ سیاهی فکنده ای است
در معرض سیاهی چشم سیاه تو
آگاه نیستی که چه دلها شکسته است
مشاطه در شکستن طرف کلاه تو
هر چند دست و پای زند بسته تر شود
هر دل که شد مقید زلف سیاه تو
از هاله زود حلقه کند نام ماه را
خطی که گشت گرد رخ همچو ماه تو
از بیم چشم زخم، ز مژگان آبدار
صد تیغ کرده است حمایل نگاه تو
صد پیرهن عرق کند از شرم، بوی گل
از برگ گل کنند اگر خوابگاه تو
از بس که در ربودن دل تیزچنگ بود
شد تیر روی ترکش مژگان نگاه تو
نقش دگر در او نتواند گرفت جای
آیینه ی دلی که شود جلوه گاه تو
در خون آهوان حرم کاسه می زنی
صائب چگونه امن شود در پناه تو؟
***
مپسند پر ز داغ کنم از جفای تو
آن کیسه ها که دوخته ام بر وفای تو
در جبهه ی ستاره ی من این فروغ نیست
یارب به طالع که شدم مبتلای تو؟
طومار شکوه را نکنم طی به حرف و صوت
تا همچو زلف سرنگذارم به پای تو
پیمانه ای که دست تو باشد در آن میان
گر زهر قاتل است بنوشم برای تو
هر چند می کشد ز درازی به روی خاک
دست که می رسد به دو زلف رسای تو؟
آب خضر ز چشمه ی سوزن روان شود
آید چو در حدیث لب جانفزای تو
شرم تو گفتم از خط شبرنگ کم شود
یک پرده هم فزود ز خط بر حیای تو
بیگانه پروری چو تو در کاینات نیست
بیچاره عاشقی که شود آشنای تو
شادم به مرگ خود که هلاک تو می شوم
با زندگی خوشم که بمیرم برای تو
دایم به روی دست دعا جلوه می کنی
هرگز ندیده است کسی نقش پای تو
هرگز ز ناز اگر چه به دنبال ننگری
افتاده اند هر دو جهان در قفای تو
بسیار در لطافت دل سعی می کنی
از پرده ی دل است همانا قبای تو
بیگانه وار می نگری در مثال خویش
من چون کنم به این دل دیرآشنای تو؟
فارغ بود ز جلوه ی رنگین نوبهار
هر کس که چید گل ز خزان حنای تو
خط هم دمید و گوش نکردی به حرف من
داد مرا مگر ز تو گیرد خدای تو
گر بشنوی ازو دو سه حرفی چه می شود؟
صائب چها شنید ز مردم برای تو
***
کردم اگر چه هر دو جهان رونمای تو
از بی بضاعتی خجلم از لقای تو
آید به حال خود ز تماشای آفتاب
شد چشم هر که خیره ز نور و صفای تو
صد پرده است بیش ز ظلمت حجاب نور
نتوان ز شرم کرد نظر بر لقای تو
اشکش چو آب آینه بر جای خشک ماند
چشمی که دید در رخ حیرت فزای تو
از دامن تو دست ندارم به سرکشی
تا همچو زلف سرنگذارم به پای تو
چون روی ماه مصر ز سیلی شود کبود
گر برگ گل کنند عزیزان قبای تو
از دورباش ناز تو، از سرگذشتگان
جز کاکل تو نیست کسی در قفای و
چون برخورم ز دیدن رویت، که می شود
طبل رحیل هوش من آواز پای تو
بر خویشتن ببال که در قلزم وجود
همچون حباب نیست سری بی هوای تو
از نکهت دو روزه ی گل بی نیاز کرد
ما را گل همیشه بهار حنای تو
افغان که کرد دست من موشکاف را
چون شانه خشک، حیرت زلف رسای تو
انصاف نیست راندنش از آستان خویش
صائب که ساخت نقد دل و دین فدای تو
***
در هیچ پرده نیست، نباشد نوای تو
عالم پرست از تو و خالی است جای تو
هر چند کاینات گدای در تواند
یک آفریده نیست که داند سرای تو
تاج و کمر چو موج و حباب است ریخته
در هر کناره ای ز محیط سخای تو
آیینه خانه ای است پر از آفتاب و ماه
دامان خاک تیره ز موج صفای تو
هر غنچه را ز حمد تو جزوی است در بغل
هر خار می کند به زبانی ثنای تو
یک قطره اشک سوخته، یک مهره ی گل است
دریا و کان نظر به محیط سخای تو
خاک سیه به کاسه ی نمرود می کند
هر پشه ای که بال زند در هوای تو
در مشت خاک من چه بود لایق نثار؟
هم از تو جان ستانم و سازم فدای تو
عام است التفات کهن خرقه ی عقول
تشریف عشق تا به که بخشد عطای تو
غیر از نیاز و عجز که در کشور تو نیست
این مشت خاک تیره چه دارد سزای تو؟
عمر ابد که خضر بود سایه پرورش
سروی است پست بر لب آب بقای تو
صائب چه ذره است و چه دارد فدا کند؟
ای صد هزار جان مقدس فدای تو
***
ای دل گشاد کار خود از آن و این مجو
این قفل را کلید ز هر آستین مجو
روی دل از خسیس نهادان طلب مکن
از خار و خس ملایمت یاسمین مجو
حال دل گرفته به هر بی بصر مگوی
از دوزخی کلید بهشت برین مجو
زنبور کافرند سراسر ستارگان
زنهار ازین سیاه دلان انگبین مجو
خواهی که بر تو آتش سوزان شود بهشت
امداد چون خلیل ز روح الامین مجو
بشناس استخوان و طباشیر را ز هم
از صبح اولین، نفس راستین مجو
در هر کس آنچه هست همان را ازو طلب
لنگر ز آسمان، حرکت از زمین مجو
آرامش دل تو برون است از آب و گل
در دامن آنچه گم شود از آستین مجو
شایستگی کلید بود قفل بسته را
از سنگ، آب بی جگر آتشین مجو
نتوان به بال عاریه بیرون شدن ز خویش
در وادی طلب مدد از آن و این مجو
گم کرده ی تو از تو برون نیست، زینهار
گاهی ز آسمان و گهی از زمین مجو
از دست رعشه دار پریشان شود رقم
از دل رمیدگان سخن دلنشین مجو
از دیده می دهند خبر پاک دیدگان
خار گمان ز نرگس عین الیقین مجو
هرگز ز قفل، قفل گشایش ندیده است
صائب گشایش از دل اندوهگین مجو
***
دام و کمند گردن دلهاست آرزو
دل مشت خار و موجه ی دریاست آرزو
از دامن گشاده ی صحرای سینه ها
چون موجه ی سراب سبکپاست آرزو
از چشم سوزن است دل خلق تنگتر
تا چون گره به رشته ی جانهاست آرزو
هر لحظه خار پیرهن یوسفی شود
گستاختر ز دست زلیخاست آرزو
گردی پدید نیست ازان آرزوی دل
در عالمی که بادیه پیماست آرزو
از آرزوست عالم ایجاد منتظم
عالم بپاست تا به سر پاست آرزو
چون خر به گل ز همت پست تو مانده است
ورنه براق عالم بالاست آرزو
باقی شود چو صرف کنی در امور خیر
هرچند بی ثبات چو دنیاست آرزو
تا در تو هست خار هوس همچو گردباد
بیهوده گرد دامن صحراست آرزو
عیسی به چرخ از دل بی آرزو رسید
دل ساده کن که سلسله ی پاست آرزو
مهر سکوت با دل بی آرزو خوش است
از خامشی چه سود چو گویاست آرزو
هر کوچه ای که هست چو خورشید می دود
یارب ز جستجوی که شیداست آرزو؟
با خاک شد برابر ازین طفل مشربان
ورنه ز نقص و عیب مبراست آرزو
زاهد اگر ز لذت دنیا گذشته است
چون طفل روزه دار سراپاست آرزو
در روزگار پاکی دامان حسن تو
دست ز کار رفته ی دلهاست آرزو
کوتاه نیست دست تمنا ز هیچ کام
جام جهان نمای نظرهاست آرزو
از آرزو اثر نبود در دل درست
خونابه ی جراحت دلهاست آرزو
نتوان زدن به تیر هوایی نشانه را
مقصود دل کجا و کجاهاست آرزو
صائب چو مومیایی و چون سنگ روز و شب
در بستن و شکستن دلهاست آرزو
این آن غزل که مولوی روم گفته است
گر گوهری ببین که چه دریاست آرزو
***
یک صافدل در انجمن روزگار کو؟
عالم گرفت تیرگی آیینه دار کو؟
هر جا که هست صاف ضمیری شکسته است
آیینه ی درست درین زنگبار کو؟
چون ریگ، تشنه اند حریفان به خون هم
در قلزم فلک گهر آبدار کو؟
خونین دلی چو نافه درین دشت پرشکار
کآفاق را کند به نفس مشکبار کو؟
تا تیغ کهکشان بدر آرد ز دست چرخ
یک مرد سرگذشته درین روزگار کو؟
بی خون دل ز چرخ فراغت طمع مدار
بر خوان سفله نعمت بی انتظار کو؟
پروانه تا به شمع رسید آرمیده شد
دریای بیقراری ما را کنار کو؟
ای آن که دم ز رهروی عشق می زنی
در پرده ی نظر، اثر زخم خار کو؟
چون شمع اگر ترا به جگر هست آتشی
رنگ شکسته و مژه ی اشکبار کو؟
تا صبر هست درد به درمان نمی رسد
دردی که از شکیب برآرد دمار کو؟
تب لرزه آفتاب جهان را گرفته است
هنگامه گرم ساز درین روزگار کو؟
در آتش است نعل سفر کوه طور را
در زیر بار عشق تن بردبار کو؟
چون شمع زیر دامن صحرای روزگار
مانند لاله یک جگر داغدار کو؟
ناصح عبث ز ریگ روان سبحه می زند
داغ درون سوختگان را شمار کو؟
دولت بود به پای تو مردن به اختیار
اما نیازمند ترا اختیار کو؟
این آن غزل که حضرت عطار گفته است
از آتش سماع دلی بی قرار کو؟
***
خط بر عذار ساده نباشد مباش گو
درد آشنای باده نباشد مباش گو
چون هست در نظر لب میگون و چشم مست
در دست جام باده نباشد مباش گو
گل را که خرده ای نبود غنچه خوشترست
دست تهی گشاده نباشد مباش گو
آمیزش حلال و حرام است آب و می
ساقی حلالزاده نباشد مباش گو
حق می برد به مرکز خود راه بی دلیل
در راه کعبه جاده نباشد مباش گو
چون برق، راه خویش کند پاک گرمرو
از خار، راه ساده نباشد مباش گو
مژگان یار از خط و خال است بی نیاز
در پیش صف پیاده نباشد مباش گو
چون نیست چشم شور به دنبال نقش کم
گر نقش ما زیاده نباشد مباش گو
دست گشاده عقده ز دل باز می کند
پیشانی گشاده نباشد مباش گو
دریا غریق را دهد از موج بال و پر
با خار و خس اراده نباشد مباش گو
صائب چو دور ساختی از نفس سرکشی
سر پیش پا فتاده نباشد مباش گو
***
از اهل حق اگر نظری یافتی بگو
بی خون دل اگر گهری یافتی بگو
از توتیای اهل نظر خاک مفلس است
زین توتیا اگر قدری یافتی بگو
از رشته ی وجود سری ما نیافتیم
ای موشکاف اگر تو سری یافتی بگو
ما در هوای صاف قمر را نیافتیم
تو زیر ابر اگر قمری یافتی بگو
جز نعل واژگونه درین دشت پرفریب
از راهبر اگر اثری یافتی بگو
در پرده ی حباب به جز آب هیچ نیست
تو شوخ چشم اگر دگری یافتی بگو
آنان که یافتند خبر بیخبر شدند
ای بیخبر اگر خبری یافتی بگو
ما از چمن به برگ خزان دیده ساختیم
چون غنچه گر تو مشت زری یافتی بگو
گم کرده ایم ما سر و پا در محیط عشق
زین بحر اگر تو پا و سری یافتی بگو
ای ذره در سراسر بازار کاینات
جز آفتاب دیده وری یافتی بگو
زین تیره خاکدان به خیابان باغ خلد
غیر از شکاف سینه دری یافتی بگو
در حلقه ی وجود که گرداب فتنه است
جز چشم یار فتنه گری یافتی بگو
مرگ است چاره زندگی ناگوار را
جز مرگ اگر تو چاره گری یافتی بگو
غیر از فکندن سپر اینجا سلاح نیست
تو غیر ازین اگر سپری یافتی بگو
جز حسرت و ندامت و افسوس بی شمار
از زندگی اگر ثمری یافتی بگو
غیر از دل گرامی دریاکشان عشق
در نه صدف اگر گهری یافتی بگو
سوگند می دهم به سر زلف خود ترا
کز من اگر شکسته تری یافتی بگو
این آن غزل که قاسم انوار گفته است
از سر کار اگر خبری یافتی بگو
***
شد رعشه ی پیری پر و بال طلب تو
یک جو نشد افسرده ز کافور تب تو
انگور شود غوره چو بسیار بماند
شد غوره درین باغ ز مهلت عنب تو
پیری که زدی آب بر آتش دگران را
شد هیزم خشکی پی نار غضب تو
عمرت شد و یک ساغر تبخال ندامت
بر سر نکشید از کف افسوس لب تو
در فکر سفر باش که هر موی سفیدی
از غیب رسولی است برای طلب تو
این یک دو نفس را ز سر درد برآور
در غفلت اگر صرف شد اوقات شب تو
غافل مشو ایام خزان از نفس سرد
در خنده سرآمد چو بهار طرب تو
شوخی مکن ای پیر که هر موی سفیدی
شمشیر زبانی است برای ادب تو
در هر چه شود صرف بجز آه حرام است
چون صبح ز عمر این نفس منتخب تو
گاهی به لگد، گاه به پهلو دهی آزار
در مرگ و حیات است زمین در تعب تو
پیری که ز اسباب وقارست بشر را
مپسند که بی وقر شود از سبب تو
هر لوح مزاری ز فرامشکده ی خاک
دستی است برون آمده بهر طلب تو
صائب به ادب باش که گردون ز حوادث
صد دست برآورده برای ادب تو
***
وحشی تر از آهوست نشان قدم تو
کهسار شود سینه ی صحرا ز رم تو
کوتاه نگردد به گره رشته ی عمرش
چون زلف نهد هر که سری در قدم تو
هر فتنه ی سرگشته که در روی زمین بود
شد جمع به زیر قد همچون علم تو
زین بیش دل خود نتوان خورد به امید
گر ماه تمامی که گرفتیم کم تو
هر چند به پای دگری ره نتوان رفت
گردید فلک سیر سرم در قدم تو
چون چشم که در خواب گران است حضورش
دل را سبک از درد کند کوه غم تو
بر سنبل فردوس کند ناز نگاهش
چشمی که فتد بر خط نازک رقم تو
صائب چه خیال است نیفتد به زبانها
هر شعر که آید به زبان قلم تو
***
چون شبنم روشن گهر با خار و گل یکرنگ شو
بگذار رعنایی ز سر بیزار از نیرنگ شو
یکرنگی ظاهر بود دارالامان عافیت
در حلقه ی دیوانگان زنهار بی فرهنگ شو
دل زود می گردد سیه زین طارم زنگارگون
بگذر ازین ماتم سرا آیینه ی بیزنگ شو
زنهار در دار فنا انگور خود ضایع مکن
گر باده نتوانی شدن منصوروار آونگ شو
جز دل نمی باشد مکان آن لامکان پرواز را
خواهی به بر تنگش کشی دلتنگ شو دلتنگ شو
خالی نمی ماند ز زر دستی که احسان می کند
تقصیر در ریزش مکن خورشید زرین چنگ شو
راه از زمین گیری بود در دامن منزل سرش
بشکن به دامن پای خود چون راه پیشاهنگ شو
خصم درونی از برون بارست بر دل بیشتر
با دشمنان کن آشتی با خویشتن در جنگ شو
چون آسمان از گوشمال آهنگ می سازد ترا
بی گوشمال آسمان آهنگ شو آهنگ شو
هر چند خون باشد ترا روزی ازین وحشت سرا
چون لعل از چشم بدان پنهان درون سنگ شو
از می پرستی گل بود پیوسته صائب سرخ رو
پیمانه را از کف مده گلرنگ شو گلرنگ شو
***
ای دل ز اوضاع جهان بیگانه شو بیگانه شو
با آن نگار خانگی همخانه شو همخانه شو
از اهل دنیا نیستی در فکر عقبی نیستی
دست از دو عالم برفشان دیوانه شو دیوانه شو
یک چند در خواب گران بردی بسر چون غافلان
چندی دگر در عاشقی افسانه شو افسانه شو
از دیده ی هر روشنی در غیب باشد روزنی
هر جا به شمعی برخوری پروانه شو پروانه شو
آن گنج با شمع گهر ویرانه جوید در بدر
تا جهد داری ای پسر ویرانه شو ویرانه شو
خواهی ز دست یکدگر گیرند میخواران ترا
دست از گرانجانی بشو پیمانه شو پیمانه شو
از هوشیاری نقل پا سد سکندر می شود
چون سیل در راه طلب مستانه شو مستانه شو
تا در حریم زلف او گستاخ گردی همچو بو
با صدزبان در خامشی چون شانه شو چون شانه شو
در پله ی دیوانگی فرش است سنگ کودکان
مرد ملامت نیستی فرزانه شو فرزانه شو
خود را نسوزی پاک اگر از عیب خود را پاک کن
دریا چو نتوانی شدن دردانه شو دردانه شو
شبنم ز راه نیستی با مهر تابان شد یکی
جان را به جانان برفشان جانانه شو جانانه شو
از عارف رومی شنو گر حرف صائب نشنوی
حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو
***
چشمی که فتاد بر لقای تو
شد مشرق گوهر از صفای تو
هر روز هزار باد می میرد
هر کس که نمرد از برای تو
جان داد به خضر چشمه ی حیوان
از غیرت لعل جانفزای تو
می شد چو شکوفه مغزها رقصان
می داشت بهار اگر هوای تو
پیوسته به آب خضر شد جویش
جان داد کسی که زیر پای تو
بر خاک چو برگ لاله می ریزد
خونی که نمی شود حنای تو
می کرد هزار باغبان در خاک
گل را می بود اگر وفای تو
می داشت بصیرتی اگر رضوان
می داد بهشت رونمای تو
صیاد ترا چو آهوی مشکین
بوی تو بس است رهنمای تو
پای اندازی است اطلس گردون
در رهگذر برهنه پای تو
آیینه به آب چشم درماند
بی پرده اگر شود لقای تو
شمشیر برهنه می شود در دل
آبی که خورند بی رضای تو
اکسیر حیات جاودان دارد
چشم صائب ز خاک پای تو
***
خامش گویا بود چشم سخنگوی تو
نقطه بسم الله است خال بر ابروی تو
خال سیه فام تو مرکز وحدت بود
دایره ی کثرت است سلسله ی موی تو
نعل در آتش نهد بر ورق برگ گل
شبنم آسوده را شوق گل روی تو
پنجه ی مرجان کند شانه ی شمشاد را
از دل خون گشتگان سلسله ی موی تو
عطسه پریشان کند مغز غزالان چین
گر به ختا بگذرد نکهت گیسوی تو
پرده ی گوش مرا چون ورق لاله کرد
از سخن آتشین لعل سخنگوی تو
گر نبرد شمع پیش پرتو رخساره ات
شانه کند راه گم در خم گیسوی تو
پرده ی بیگانگی چند بود در میان؟
سوختم، از جیب گل چند کشم بوی تو؟
تا اثر از ماه نو بر ورق چرخ هست
قبله ی صائب بود گوشه ی ابروی تو
***
بوالهوس از خط نظر پوشید زان روی چو ماه
خط به چشم بیسوادان می کند عالم سیاه
گفتم از خط خارخار عشق من کمتر شود
شد خطش دام تماشای دگر بهر نگاه
از غبار خط یکی صد گشت پیچ و تاب زلف
شد علم انگشت زنهاری ز گرد این سپاه
وصف کردم تا به ماه آن چهره را از سادگی
از زمین تا آسمان ممنون من گردید ماه!
بر گواهان لباسی گر چه نبود اعتماد
ماه کنعان را بود بس چاک پیراهن گواه
تن به امداد خسیسان درمده چون ماه مصر
کافکنند از قیمت نازل ترا دیگر به چاه
بر سبکروحان گرانی می کند اندک غمی
لنگر پرواز گردد دیده ها را برگ کاه
هر که بر حرفم نهد انگشت، ریزد خون خویش
کشته گردد مار کجرو چون گذارد پا به راه
دست بی ریزش فقیران را وبال گردن است
ابر بی باران کند دلهای روشن را سیاه
در بلا بودن بود صائب به از بیم بلا
از هوا گیرد خموشی را چراغ صبحگاه
***
نفس ظلمانی نمی دارد محابا از گناه
نیست پروا طفل زنگی را ز پستان سیاه
از هوا گیرند بی مغزان حدیث پوچ را
کهربا را می پرد چشم از برای برگ کاه
می کند دل را سیه نور چراغ عاریت
نیست ممکن شستن داغ کلف از روی ماه
زینهار از کنج عزلت پای خود بیرون منه
کز بها افتاد یوسف تا برون آمد ز چاه
نیست در پایان عمر از رعشه پیران را گزیر
بر فروغ خویش می لرزد چراغ صبحگاه
سجده ی شکرش به دامان قیامت می کشد
هر که را صائب شود آن طاق ابرو قبله گاه
***
می کند دل را سیه چندان که خواب صبحگاه
می نماید آنقدر روشن شراب صبحگاه
نقد انجم را به یک جام صبوحی می دهد
خوب می داند فلک قدر شراب صبحگاه
چهره ی خورشید اگر طالع نگردد گو مگرد
لذت دیدار می بخشد نقاب صبحگاه
چهره ای می باید از خورشید تابان شسته تر
جای هر ناشسته رو نبود جناب صبحگاه
هر دمی کز روی صدق از مشرق دل سرزند
هست پیش قدردانان در حساب صبحگاه
غفلت پیران جاهل را سبب در کار نیست
فارغ است از منت افسانه خواب صبحگاه
پیش ازان کز چشم خواب آلودگان نورش رود
آب ده چشم از رخ چون آفتاب صبحگاه
از شفق تا خون نگردیده است شیر صاف او
شیر مست فیض شو از فتح باب صبحگاه
دل سیاهان می کشند از سینه صافان انفعال
چهره ی شب شد عرق ریز از حجاب صبحگاه
گرچه می گویند باران نیست در ابر سفید
فیض می بارد ز سیمای سحاب صبحگاه
می شود چون چهره ی خورشید زرین چهره اش
هر که رو از صدق مالد بر رکاب صبحگاه
می دهد یاد از سبک جولانی دوران عیش
عارفان را خنده ی پا در رکاب صبحگاه
تیغ سیراب تو در آغوش زخم عاشقان
هست در کام خمارآلود، آب صبحگاه
گر بیاض گردن مینای می افتد به دست
می توان شد در دل شب کامیاب صبحگاه
چشم اگر داری که چون خورشید روشندل شوی
همتی صائب طلب کن از جناب صبحگاه
***
حسن را از چشم بد شرم و حیا دارد نگاه
شمع را فانوس از باد صبا دارد نگاه
از توکل می توان آمد سلامت بر کنار
کشتی ما را خدا از ناخدا دارد نگاه
شمع دولت را ز دست افشانی صبح زوال
در پناه خود مگر دست دعا دارد نگاه
چون گسست از رشته سوزن، زود خود را گم کند
شوخ چشمان را نگهبان از خطا دارد نگاه
برق را در دست خود نبود عنان اختیار
حسن هیهات است خود را از جفا دارد نگاه
کاه می آید به دنبالش چو گندم سینه چاک
گر عنان جذبه ی خود کهربا دارد نگاه
تیر بی پر را کمال بال و پر جولان شود
چون عنان عمر را قد دوتا دارد نگاه؟
راز عشق پرده در از گفتگو گل می کند
بوی گل را در گریبان چون صبا دارد نگاه؟
از هوسناکان کند پرهیز، چشم شرمگین
همچو بیماری که خود را از هوا دارد نگاه
همچو مرغ دام بیش از دانه می آیم به کار
از گرفتاران اگر زلفش مرا دارد نگاه
کوه را صحرانورد آن جلوه ی مستانه کرد
در ره سیل بهاران کیست جا دارد نگاه؟
پیش این سیلاب را اقبال نتواند گرفت
دامن دولت مگر دست دعا دارد نگاه
دل چو سودایی شود در تن نمی گیرد قرار
نافه را چون ناف آهوی ختا دارد نگاه؟
لقمه ی بی استخوان پیش سگان می افکند
آن که مشتی استخوان را از هما دارد نگاه
دل نبازد هر که را باشد سلاحی از صلاح
پیش چندین صف به جرأت مقتدا دارد نگاه
می زنم بر کوچه ی بیگانگی دیوانه وار
کیست صائب پاس چندین آشنا دارد نگاه؟
***
چون به یاد شرم می افتم در اثنای نگاه
می زند غیرت ز مژگان تیشه بر پای نگاه
تخته مشق خط شبرنگ یارب چون شود
صفحه ی رویی که می ماند بر او جای نگاه
حسرت جاوید را حیرت تلافی می کند
برنمی آید به یک دیدن تمنای نگاه
همچو آن سرچشمه کز کاوش فزونتر می شود
بیش شد سامان حسن او ز یغمای نگاه
اشک شبنم بوی گل را مانع پرواز نیست
گریه نتواند نهادن بند بر پای نگاه
این چه حسن عالم آشوب است کز نظاره اش
می کنند از شوق سبقت بر هم اجزای گناه
گر چه چشمش را ز بیماری دماغ ناز نیست
بر سر کارست دایم کارفرمای نگاه
از نگاه ما که در باغ تجلی محرم است
رو مگردان ای بهشت عالم آرای نگاه
داغش از چشم غزالان می شود ناسورتر
سر به صحرا داد هر کس را که سودای نگاه
تا به گرد گلشن رخسار او گردیده است
سر چو مژگان می نهم هر لحظه بر پای نگاه
شرم در بیرون در چون حلقه می پیچد به خود
در حریم حسن او صائب ز غوغای نگاه
این جواب آن غزل صائب که می گوید رهی
چون پری از دیده غایب شد در اثنای نگاه
***
از مزار اهل حق جز دولت عقبی مخواه
زینهار از ترک دنیا کردگان دنیا مخواه
آبرو چون جمع شد دریای گوهر می شود
حفظ آب روی خود کن گوهر از دریا مخواه
نیش منت را به زهر جانگزا پرورده اند
صبر کن بر زخم خار و سوزن از عیسی مخواه
صورت دیباست، باشد هر که دربند لباس
هوش اگر داری شعور از صورت دیبا مخواه
مردم افتاده را استادگان گیرند دست
سرفرازی را بغیر از عالم بالا مخواه
دل چو روشن گشت صائب می شود روشن حواس
از خدای خویش چیزی جز دل بینا مخواه
***
از سر عشاق در زیر فلک سامان مخواه
اختیار از گوی عاجز در خم چوگان مخواه
از جهان بیوفا با تلخرویی صلح کن
نقش یوسف بر درو دیوار این زندان مخواه
صددرستی شیشه گر را در شکست شیشه هست
گر دلت را عشق برهم بشکند تاوان مخواه
مرگ بی منت گواراتر ز آب زندگی است
زینهار از آب حیوان عمر جاویدان مخواه
خانه ی آباد پیش پای سیل افتاده است
خاطر معمور جز در خانه ی ویران مخواه
جز جواب خشک، موجی نیست در بحر سراب
مد احسان زینهار از دفتر دوران مخواه
نیست بحر نعمت بی خواهش حق را کنار
چون صدف گر لب گشایی هیچ جز دندان مخواه
شرم دار از حق، مبر صائب نیاز خود به خلق
بر سر خوان سلیمان دانه از موران مخواه
***
تا ز خط پشت لب جان بخش جانان شد سیاه
عالم روشن به چشم آب حیوان شد سیاه
چشمه ی خورشید در گرد کدورت غوطه زد
تا ز خط عنبرین، رخسار جانان شد سیاه
شد به اندک فرصتی فرمانروای رود نیل
روی یوسف گر ز دست انداز اخوان شد سیاه
روشنی بخش نظر باشد ز بوی پیرهن
مصر اگر بر دیده ی یوسف ز زندان شد سیاه
تیرگی در آستین دارد لباس عاریت
روی ماه از منت خورشید تابان شد سیاه
رومتاب از سیلی دوران که مغزافروز شد
روی عنبر تا ز دست انداز عمان شد سیاه
دیده ای کز سیر چشمی سرمه ی بینش نیافت
همچو میل آتشین از مد احسان شد سیاه
گوشه ی چشمی ز لیلی قسمت مجنون نشد
گرچه زآهش روزن چشم غزالان شد سیاه
صبر کن بر تیره بختیها که طفل شیر را
نعمت الوان دهد مادر، چو پستان شد سیاه
درنگیرد صحبت آیینه با آب روان
بر سکندر زندگی از آب حیوان شد سیاه
جلوه ی لیلی به تحسینی ز خاکم برنداشت
گر چه از مشق جنون من بیابان شد سیاه
از گشودن روز محشر را سیه سازد چو شب
بس که صائب نامه ی عمرم ز عصیان شد سیاه
***
تا مه روی تو پرتو بر جهان انداخته
پیش هر ویرانه گنج شایگان انداخته
پنجه ی زورآوران فکر را اندیشه ات
بر زمین عجز چون برگ خزان انداخته
گوهر شهوار را در عهد شکرخند تو
از دهن بیرون صدف چون استخوان انداخته
خط ریحانت که نی در ناخن یاقوت کرد
منشیان را چون قلم شق در بنان انداخته
چون کف خونین به خاک راه خون لعل را
از دهن در دور یاقوت تو کان انداخته
صبح خیزان قیامت را نگاه گرم تو
در غلط از فتنه ی آخر زمان انداخته
اشتیاق حلقه ی گوش تو در صلب صدف
در گهرها پیچ و تاب ریسمان انداخته
کودک این بوم و بر را حاجت تعلیم نیست
تا الف گفته است، ناوک بر نشان انداخته
از دل صحرایی خود چشم تا پوشیده ام
خویشتن را در فضای لامکان انداخته
من کیم صائب که خلاق سخن در این مقام
کلک معنی آفرین را از بنان انداخته
***
لعل او را بین به دلها بی حجاب آویخته
گر ندیدی اخگری را در کباب آویخته
چون تهیدستی که یابد بر کلید گنج دست
دیده ی حیران در آن بند نقاب آویخته
خط مشکین گرد رخسار جهان افروز او
مجرمی چندند در روز حساب آویخته
چون زنند اهل تظلم دست در زنجیر عدل؟
آنچنان جانها در آن زلف بتاب آویخته
شوق آسایش نمی داند، وگرنه بی حجاب
ذره ی ما در فروغ آفتاب آویخته
هیچ کاری از بزرگان برنیاید بی شفیع
قطره از دریا به دامان سحاب آویخته
ساده لوحانی که در دنیای دون پیچیده اند
تشنه ای چندند در موج سراب آویخته
از خیال چشم مخمور تو صائب عمرهاست
پرده ها بر روی بینایی ز خواب آویخته
***
یارب از عرفان مرا پیمانه ای سرشار ده
چشم بینا، جان آگاه و دل بیدار ده
هر سر موی حواس من به راهی می رود
این پریشان سیر را در بزم وحدت بار ده
در دل تنگم ز داغ عشق شمعی برفروز
خانه ی تن را چراغی از دل بیدار ده
مدتی شد تا ز سرمشق جنون افتاده ام
سرخطی از نو به این مجنون بی پرگار ده
نشأه ی پا در رکاب می ندارد اعتبار
مستی دنباله داری همچو چشم یار ده
در لباس تن پرستی پایکوبی مشکل است
دامن جان را رهایی زین ته دیوار ده
قسمت خاصان بود هر چند درد و داغ عشق
عام کن این لطف را، بخشی به این افگار ده
برنمی آید به حفظ جام، دست رعشه دار
قوت بازوی توفیقی مرا در کار ده
پیچ و تاب بیقراری رشته ی صد گوهرست
گنج را از من بگیر و پیچ و تاب مار ده
چار دیوار عناصر نیست میدان سماع
رخصت جولان مرا در عالم انوار ده
چند مالم سینه بر ریگ روان از تشنگی؟
شربت آبی به من زان تیغ بی زنهار ده
مدتی گفتار بی کردار کردی مرحمت
روزگاری هم به من کردار بی گفتار ده
چند چون مرکز گره باشد کسی در یک مقام؟
پایی از آهن به این سرگشته چون پرگار ده
شیوه ی ارباب همت نیست جود ناتمام
رخصت دیدار دادی، طاقت دیدار ده
کار را بی کارفرما پیش بردن مشکل است
کارفرمایی به من از غیرت همکار ده
سینه ای چون چنگ لبریز فغانم داده ای
صد دهن در ناله کردن همچو موسیقار ده
بیش ازین مپسند صائب را به زندان خرد
از بیابان ملک و تخت از دامن کهسار ده
***
صبح شد برخیز مطرب گوشمال ساز ده
عیشهای شب پریشان گشته را آواز ده
هیچ ساز از دلنوازی نیست سیر آهنگتر
چنگ را بگذار، قانون محبت ساز ده
جام را لبریزتر از دیده ی عشاق کن
از صف دریاکشان آنگه مرا آواز ده
مرغ دل را بیش ازین مپسند در بند قفس
شاهباز لامکان را شهپر پرواز ده
تیره منشین در حریم میکشان چون زاهدان
پیش یوسف طلعتان آیینه را پرداز ده
موجه ی دریای رحمت کار خود را می کند
اختیار دل به آن زلف کمند انداز ده
سرمپیچ از بیدلی زنهار از زخم زبان
بوسه ها چون شمع روشن بر دهان گاز ده
کوری بی منت از چشم به منت خوشترست
گر توانی بوی پیراهن به یوسف باز ده
قابل احسان نمی باشند کافر نعمتان
از قفس نالندگان را رخصت پرواز ده
خنده های بیغمی در کوهساران مفت نیست
همچو کبکان تن به زخم چنگل شهباز ده
شبنم از روشندلی آیینه ی خورشید شد
ای کم از شبنم تو هم آیینه را پرداز ده
ناله ی حاضر جواب کوهکن استاده است
دل ز سنگ خاره کن در بیستون آواز ده
چون نمودی سیر و دور خویش را صائب تمام
روشنی چون مه به خورشید درخشان باز ده
***
این چه خورشیدست یارب از افق تابان شده؟
کز تماشایش فلک یک دیده ی حیران شده
می شود خورشید تابان را گلاب پیرهن
هر که را دل آب چون شبنم درین بستان شده
می دود گوی سعادت در رکاب دولتش
قامت هر کس ز بار درد چون چوگان شده
شکوه از پست و بلند دهر کافر نعمتی است
سیل در کهسار از سختی سبک جولان شده
می برد دل بس که شیرین کاری فرهاد من
خانه ی آیینه بر شیرین لبان زندان شده
گرد خواری پیش خیز کاروان عزت است
حسن یوسف خوش قماش از سیلی اخوان شده
روزن خورشید را کرده است دود دل سیاه
بس که دل بر آتش رخسار او بریان شده
از شکوه خود سبک کرده است کوه قاف را
هر که چون عنقا ز چشم مردمان پنهان شده
چرب نرمی را نباشد چوبکاری در قفا
از خلال آسوده است آن کس که بی دندان شده
می تواند شهپر اقبال چون شاهین گشود
پیش هر کس چون ترازو سنگ و زر یکسان شده
در دل صافم غبار کینه نتوان یافتن
مهره ی گل در محیطم گوهر غلطان شده
ماه عیدم در غبار از چشم پنهان گشته است
تا به ساحل کشتیم زین بحر بی پایان شده
گشتم از اشک ندامت مخزن گنج گهر
خانه ی من چون صدف معمور ازین باران شده
هر که را آیینه گشت از خودنمایی سد راه
چون سکندر ناامید از چشمه ی حیوان شده
از کمان آسمان صائب گشاد دل مجو
خنده ی سوفار اینجا غنچه چون پیکان شده
***
نوبهارست این به احیای گلستان آمده؟
یا قیامت بر سر خاک شهیدان آمده
این لطافت نیست در باد بهاران، یوسف است
در لباس بوی پیراهن به کنعان آمده
اینقدر شوخی ندارد برق جانسوز بهار
شهسوار ماست پنداری به جولان آمده
جلوه ی بال پریزادان کند موج سراب
زین سلیمانی که در صحرای امکان آمده
هر سر خاری زبان شکرپردازی شده است
محمل لیلی همانا در بیابان آمده
می برد در پرده دل رخسار بیرنگ بهار
در لباس رنگ و بو هر چند پنهان آمده
از حجاب دیده ی شبنم، فروغ نوبهار
لاله و گل را چراغ زیر دامان آمده
می تواند کاسه بر فرق نظربازان شکست
هر که چون نرگس درین گلزار حیران آمده
از چراغ دولت بیدار گل برخورده است
در دل شب هر که چون شبنم به بستان آمده
خواب گردیده است صائب بر نواسنجان حرام
بلبل پرشور ما تا در گلستان آمده
***
عمر خود صرف نصیحت ساختم بی فایده
در زمین شور تخم انداختم بی فایده
چون جرس از ناله ی بیهوده در این کاروان
خویشتن را از زبان انداختم بی فایده
بود وصل کعبه ی مقصود در بی توشگی
من به فکر زاد، موسم باختم بی فایده
بود در بی خانمانی عشرت روی زمین
من ز آب و گل عمارت ساختم بی فایده
هیچ نقشی بر مراد چشم من صورت نبست
سالها آیینه را پرداختم بی فایده
از سبک مغزی درین دریای بی ساحل چو موج
لنگر تمکین خود را باختم بی فایده
در خطرگاهی که دامن بر کمر بسته است کوه
من ز غفلت رخت خواب انداختم بی فایده
بود بیرون از جهت آن کعبه ی حاجت روا
من به هر جانب ز غفلت تاختم بی فایده
با وجود بی بری، در حلقه ی آزادگان
گردن دعوی چو سرو افراختم بی فایده
چون دو لب تیغ دودم صائب ز بستن می شود
من چرا تیغ زبان را آختم بی فایده؟
***
در گلستان برگ عیش اندوختم بی فایده
چون گل از جمعیت خود سوختم بی فایده
کیمیای رستگاری بود در دست تهی
من ز غفلت سیم و زر اندوختم بی فایده
گشت از ترک ادب هر بی حیایی کامیاب
من درین محفل ادب آموختم بی فایده
گوهر مقصود در گنجینه ی دل فرش بود
من درین دریا نفس را سوختم بی فایده
نیست جز تسلیم ساحل عالم پرشور را
من درین دریا شنا آموختم بی فایده
ساده می بایست کردن دل ز هر نقشی که هست
من دماغ از علم رسمی سوختم بی فایده
نیست رقت در دل سر در هوایان یک شرر
در حضور شمع خود را سوختم بی فایده
از جواهر سرمه ی من دیده ای بینا نشد
در ره کوران چراغ افروختم بی فایده
نیست در آهن دلان پیوند نیکان را اثر
سوزن خود را به عیسی دوختم بی فایده
این جواب آن غزل صائب که می گوید حکیم
عمرها علم و ادب آموختم بی فایده
***
بی توام در دل شراب ناب می گردد گره
در زمین تشنه ی من آب می گردد گره
قطره ی آبی که دریا را فرامش می کند
در صدف چون گوهر سیراب می گردد گره
کار هر آلوده دامان نیست بر دریا زدن
سیل ازان هر گام چون گرداب می گردد گره
این ره خوابیده کز غفلت مرا پیش آمده است
چون گرانخوابان در او سیلاب می گردد گره
چون صدف از منت خشک سحاب نوبهار
در گلوی تشنه ی من آب می گردد گره
از هجوم اشک در چشمم نگردد مردمک
آسیای من ز زور آب می گردد گره
در گشاد طره ی شبهای بی پایان من
پنجه ی خورشید عالمتاب می گردد گره
حسن بی پروای او آتش عنان افتاده است
ورنه در ویرانه ام سیلاب می گردد گره
تنگی آغوش مانع نیست از جولان ترا
در کنار هاله کی مهتاب می گردد گره؟
حیرت من بس که سرشارست، بر آیینه ام
با همه بیطاقتی سیماب می گردد گره
کرد ترک عشق مشکل کار آسان مرا
از رهایی رشته ی پرتاب می گردد گره
بس که می پیچم به خود صائب ز بیم خوی او
همچو پیکان در دلم خوناب می گردد گره
***
در گلویم اشک رنگارنگ می گردد گره
کاروان در راههای تنگ می گردد گره
نیست آغوش فلاخن جای لنگر سنگ را
در سر مجنون کجا فرهنگ می گردد گره؟
از تراوش زخم اگر مانع شود خوناب را
شکوه هم در سینه های تنگ می گردد گره
بعد عمری چون صدف گر قطره ی آبی خورم
در گلوی تشنه ام چون سنگ می گردد گره
در بیابانی که من چون گردباد افتاده ام
راه می پیچد به خود، فرسنگ می گردد گره
نعره از مستان تراوش می کند بی اختیار
نغمه کی در ساز سیر آهنگ می گردد گره؟
در کمان پیوسته می آید مرا بر سنگ تیر
در دهان حرف من دلتنگ می گردد گره
لنگر طاقت حریف خرده ی اسرار نیست
این شرار شوخ کی در سنگ می گردد گره؟
پیچ و تابی موی آتشدیده را لازم بود
گردرویش زان خط شبرنگ می گردد گره
از دل خونگرم من دامن کشیدن مشکل است
نقش بر آیینه ام چون زنگ می گردد گره
مرغ را در بیضه بال و پر گشودن مشکل است
فکر صائب در زمین تنگ می گردد گره
***
در دل من رشته ی آمال می گردد گره
زلف در این تنگنا چون خال می گردد گره
نطق من در وقت عرض حال می گردد گره
حال چون آمد زبان قال می گردد گره
گرد سرگردیدن ما گرد دل گردیدن است
در حضور شمع ما را بال می گردد گره
صحبت افسردگان افسردگی می آورد
اشک نیسان در صدف فی الحال می گردد گره
آتشین تبخال باشد حاصل موج سراب
در دل آخر رشته ی آمال می گردد گره
بستگی دارد گشایشها مهیا پیش دست
گفتگو کم در زبان لال می گردد گره
خرج خاک تیره می گردد چو قارون دانه اش
در دل هر کس که حرص مال می گردد گره
از تأمل می شود کوتاه راه دور عشق
راهرو اینجا ز استعجال می گردد گره
رزق من امروز تنگ از چشم تنگ چرخ نیست
آب من پیوسته در غربال می گردد گره
هست هر کس را که باغ دلگشایی در نظر
در پس زانو چو اهل حال می گردد گره
رنگ و بو هم می شود روشندلان را سنگ راه
گر عرق بر چهره های آل می گردد گره
مهر خاموشی نگیرد پیش آه گرم را
تب کجا در عقده ی تبخال می گردد گره؟
عقده ی مشکل حریف ناخن الماس نیست
آرزو کی در دل اقبال می گردد گره؟
ناله ی من هر کجا طومار خونین وا کند
بلبلان را سر به زیر بال می گردد گره
همچو مردان بگسل از سوزن کز این دجال چشم
رشته ی بی قید را دنبال می گردد گره
بر لب آتش بیان صائب از دلبستگی
گفتگوی عشق چون تبخال می گردد گره
***
در دل از نادان فزون صاحب هنر دارد گره
سرو موزون از درختان بیشتر دارد گره
در گلستان جهان هر لاله رخساری که هست
از غم عشق تو آهی در جگر دارد گره
در گرفتاری حلاوتهای عالم مضمرست
نی به هر بندی جدا تنگ شکر دارد گره
بس که می پیچم دل شبها به یاد زلف او
هر رگم از رشته ی تب بیشتر دارد گره
از دو ناخن گر گره وا می شود، چون از صدف
بر جبین خویشتن دایم گهر دارد گره؟
آه سردی از لب هر کس که می گردد بلند
آفتابی در ته دل چون سحر دارد گره
رشته ی نگسسته باشد بی گره، چون اشک من
نگسلد هر چند از هم بیشتر دارد گره؟
نیست جای پرفشانی تنگنای آسمان
ورنه دل در سینه چندین بال و پر دارد گره
تا شدم از غنچه خسبان، شد پر از گل دامنم
در گشاد کارها دست دگر دارد گره
چون گشاید کار من زان در که دربانش ز منع
از دم عقرب بر ابرو بیشتر دارد گره
از سبک مغزی به فرقش تیغ می بارد مدام
بر جبین خویش هر کس چون سپر دارد گره
یک گره افزون نباشد رشته ی زنار را
سبحه ی تزویر از صد رهگذر دارد گره
ریخت چون برگ خزان از عقده ی دل ناخنم
حرف پوچ است این که از ناخن خطر دارد گره
در تلاش رشته ی کار من بی دست و پا
با همه بی دست و پایی بال و پر دارد گره
قرب حق در قبض بیش از بسط عارف را بود
با گهر در رشته پیوند دگر دارد گره
عقده زود از جبهه ی اهل کرم وا می شود
از حباب پوچ دریای گهر دارد گره
نیست ممکن سربرآرد از گریبان گهر
رشته از کوتاه بینی تا به سر دارد گره
نیست صائب دلخراشی کار اشک صافدل
ورنه در هر قطره ای صد نیشتر دارد گره
***
با وجود بی بری در هیچ محفل پا منه
برنداری باری از دل، بار بر دلها منه
شمع از گردن فرازی سر به جای پا نهاد
ترک کن گردنکشی، سر را به جای پا منه
حیرت و آسودگی را فرق کن از یکدگر
تهمت غفلت به چشم دوربین ما منه
مانع سیل سبک جولان نگردد کوچه بند
عاشقان را آستین بر چشم خونپالا منه
گر نمی خواهی شود پامال حسن خدمتت
وقت رفتن میهمان را کفش پیش پا منه
نام هر کس در خور سنگ نشان گردد بلند
پشت آسایش به کوه قاف ای عنقا منه
در نیام تنگ نتواند دو تیغ آسوده شد
برنیایی تا ز خود در خلوت ما پا منه
رحم کردن بر ستمکاران، ستم بر عالمی است
پنبه بر داغ پلنگ خشمگین بیجا منه
دست خالی بر دل محتاج می باشد گران
چون نداری خرده ی زر، دست بر دلها منه
روح قدسی را مکن صائب اسیر آب و گل
شرم کن، بار خران بر گردن عیسی منه
***
بی تأمل بر بساط پاکبازان پا منه
تا نشویی دست از جان پای در دریا منه
قسمت صیاد از صید حرم دل خوردن است
امن می خواهی، ز حد خویش بیرون پا منه
چون نداری ترجمانی همچو عیسی در کنار
مهر خاموشی چو مریم بر لب گویا منه
گوشه گیری در میان خلق تنها بودن است
بر دل خود بار کوه قاف چون عنقا منه
بر سبکروحان گران گردیدن از انصاف نیست
برنداری باری از دل، بار بر دلها منه
چاه خس پوشی است در هر گام این وحشت سرا
بی عصا زنهار در صحرای امکان پا منه
گوشه گیر از خلق چون آیینه ات بی زنگ شد
خرمن خود را چو کردی پاک در صحرا منه
آه سرد ناامیدی می کند کار خزان
چوب منع ای باغبان در پیش راه ما منه
می شود بر زود سیریها گواه پا بجا
وقت رفتن میهمان را کفش پیش پا منه
می شود سنگ ملامت در کف طفلان غریب
رو چو مجنون از سواد شهر در صحرا منه
بالش خار است سر از خواب چون سنگین شود
زیر سر چون تن پرستان بالش خارا منه
شهپر پروانه نتواند نقاب شمع شد
پرده بر رخسار خود ای آتشین سیما منه
نسخه ی داغی به دست آر از دل پرشور ما
دل به داغ بی نمک چون لاله ی حمرا منه
از تواضعهای رسمی می کنندت سنگسار
تا میسر می شود از خانه بیرون پا منه
دیده را از خون دل مگذار صائب بی نصیب
آنچه می باید به ساغر ریخت در مینا منه
***
بر دل ارباب حاجت دست خود بی زر منه
آستین خشک را بر دیده های تر منه
دولت ده روزه ی دنیا بود نقشی بر آب
دل به نقش موج در دریای بی لنگر منه
چشم بر راه تو دارد از نگین دان تاج زر
دل به زندان صدف زنهار چون گوهر منه
بستر آرام رهرو دامن منزل بود
تا نگیری دامن منزل به بالین سر منه
جز در دل نیست امید گشاد از هیچ در
تا در دل می توان زد دست بر هر در منه
تا در آتش می توان بودن، مکن یاد بهشت
هست تا خون جگر، لب بر لب کوثر منه
نقد خود را نسیه کردن نیست کار عاقلان
بر زمین پیش خسیسان چهره ی چون زر منه
تا نسازی قطره ی خود را درین دریا گهر
دست خود را چون صدف بر روی یکدیگر منه
می به روی تازه رویان نشأه ی دیگر دهد
در بهاران صائب از کف شیشه و ساغر منه
***
دل ز غفلت چون خودآرایان به رنگ و بو منه
چون گل از هر شبنمی آیینه بر زانو منه
نام خود را کوهکن کرد از سبکدستی بلند
دست خود بر روی هم ای آهنین بازو منه
بستر بیگانه را هر تار، مار خفته ای است
جز به خاک ای زاده ی خاک سیه پهلو منه
جوهر بیگانه ای این تیغ را در کار نیست
بندی از چین جبین هر لحظه بر ابرو منه
برنمی دارد شراکت، حسن یکتا آمده است
چشم بگشا نام لیلی را به هر آهو منه
بلبلان را دل به دست آور به شکرخنده ای
از خجالت غنچه آسا دست خود بر رو منه
پاس وقت صحبت نازک خیالان را بدار
بی طلب در خلوت ارباب معنی رو منه
نبض جان را نیست جز دست مسیحا محرمی
شانه ای غیر از دل صدچاک بر گیسو منه
شیرمردان از کمی صائب فزونی جسته اند
رتبه ی خود را برابر با سگ آن کو منه
***
از دل سودایی ما آسمان رنگ است کوه
از هلال تیشه ی ما آتشین چنگ است کوه
بس که از فریاد من در سینه اش پیچیده درد
با فلک از خشک مغزی بر سر جنگ است کوه
عقل را عاجز کند کوه غم از گردنکشی
زیر ران شهسوار عشق شبرنگ است کوه
چرخ را ناسازی ما این چنین ناساز کرد
ورنه با هر کس که آهنگ است، آهنگ است کوه
بر تو از سنگین رکابی دامن صحرا شده است
ورنه بر سیل بهاران سینه ی تنگ است کوه
چهره ی کهسار لعلی از فروغ لاله نیست
از شرار تیشه ی ما آتشین رنگ است کوه
پیش کوه درد ما باشد سبک چون برگ کاه
ورنه در میزان بی دردان گرانسنگ است کوه
پیش ازین گر ناخن از فرهاد آتشدست داشت
این زمان از تیشه ی ما آتشین چنگ است کوه
از شکوه کوهکن چون سنگ طفلان شد سبک
گر چه از تمکین سراپا عقل و فرهنگ است کوه
بی شجاعت کار نگشاید بزرگان را به حلم
در مقام بردباری تیغ در چنگ است کوه
بیخبر از صورت احوال حسن و عشق نیست
گر چه چون آیینه دایم در ته زنگ است کوه
بادبان عیش را چون ابر برگردون رسان
از فروغ لاله چندانی که گلرنگ است کوه
نیست صائب هیچ کس محروم از احسان عشق
گر چه از صحراست میدان صاحب اورنگ است کوه
***
تیشه زد بر پای خود هر کس که زد بر پای کوه
دست کوته دار چون فرهاد از ایذای کوه
پای پیچیده است در دامان تمکین زیر تیغ
داغ دارد پردلان را طبع بی پروای کوه
خازنی چون سنگ نبود گوهر اسرار را
زین سبب باشند روشن گوهران جویای کوه
هر که دارد پشتبانی، غم نمی داند که چیست
خنده ی مستانه ی کبک است از بالای کوه
می شود شیرازه ی دل عارف آگاه را
از تجلی گر چه می پاشد ز هم اجزای کوه
پیش او خورشید اندازد سپر هر صبحگاه
زین سبب بر ابر ساید تیغ استغنای کوه
نیست از درد طلب آسودگی اوتاد را
بر سر آتش بود از لاله زان روپای کوه
از لب لعل تو هر خونی که پنهان می خورد
می کند از لاله گل هر سال از سیمای کوه
روزی ثابت قدم از عالم بالا رسد
می شود ابر بهاران بوستان پیرای کوه
گرد کلفت از دل من هم گرانی می برد
از سر فرهاد اگربیرون رود سودای کوه
پای پیچیده است در دامان تسلیم و رضا
بر سر گنج است ازان پیوسته صائب پای کوه
***
صباحت آب در گلزارش از جوی گهربسته
نزاکت رشته ی جان را بر آن موی کمر بسته
سری از کوچه ی هر رگ برآورده است مژگانش
ز شوخی تهمت خون بر زبان نیشتر بسته
پریشانان همه جمعند و آن نازک میان حاضر
که غیر از زلف، دیگر طرف ازان طرف کمربسته؟
نگردد چون کف افسوس هر برگ نهال من؟
که چون بادام آوردند در باغم نظربسته
برآورده است از دل جوش چندین عقده ی مشکل
گمان ساده لوحان این که [] ما کمر بسته
نفس از سینه ی مجروح چون زخمی برون آید
که آب چشمه ی پیکان سپهرم در جگر بسته
همانا دل شکست از من درین دریا حبابی را
که چندین صف کمر در کشتنم موج خطر بسته
***
به ساغر نقل کرد از خم شراب آهسته آهسته
برآمد از پس کوه آفتاب آهسته آهسته
فریب روی آتشناک او خوردم، ندانستم
که خواهد خورد خونم چون کباب آهسته آهسته
ز بس در پرده ی افسانه با او حال خود گفتم
گران گشتم به چشمش همچو خواب آهسته آهسته
کباب نازک دل آتش هموار می خواهد
برافکن از عذار خود نقاب آهسته آهسته
مکن تعجیل تا از عشق رنگی برکند کارت
که سازد سنگ را لعل آفتاب آهسته آهسته
جدایی زهر خود را اندک اندک می کند ظاهر
که گردد تلخ در مینا گلاب آهسته آهسته
سرایی را که صاحب نیست ویرانی است معمارش
دل بی عشق می گردد خراب آهسته آهسته
به نور سینه ی بی کینه دشمن را حوالت کن
که می ریزد کتان را ماهتاب آهسته آهسته
مشو دلتنگ اگر یک چند اشکت بی اثر باشد
که سازد خاک را گلزار، آب آهسته آهسته
به این خرسندم از نسیان روزافزون پیریها
که از دل می برد یاد شباب آهسته آهسته
خط اوریش شد آخر، که را می گشت در خاطر
که گردد آیه ی رحمت عذاب آهسته آهسته؟
دلی نگذاشت در من وعده های پوچ او صائب
شکست این کشتی از موج سراب آهسته آهسته
نبود از خضر کمتر در رسایی عمر من صائب
گره شد رشته ام از پیچ و تاب آهسته آهسته
***
به مطلب می رسد جویای کام آهسته آهسته
ز دریا می کشد صیاد دام آهسته آهسته
به مغرب می تواند رفت در یک روز از مشرق
گذارد هر که چون خورشید گام آهسته آهسته
به همواری بلندی جو که تیغ کوه را آرد
به زیر پای، کبک خوشخرام آهسته آهسته
ز تدبیر جنون پخته کار عقل می آید
که مجنون آهوان را کرد رام آهسته آهسته
مشو از زیردست خویش ایمن در زبردستی
که خون شیشه را نوشید جام آهسته آهسته
خیال نازک آخر می فروزد چهره ی شهرت
مه نو می شود ماه تمام آهسته آهسته
دلی از آه می گفتم شود خالی، ندانستم
که پیچد بر سراپایم چو دام آهسته آهسته
به شکرخند ازان لبهای خوش دشنام قانع شو
که خواهد تلخ گردید این مدام آهسته آهسته
اگر چه رشته از بار گهرپیچان و لاغر شد
کشید از مغز گوهر انتقام آهسته آهسته
اگر نام بلند از چرخ خواهی صبر کن صائب
ز پستی می توان رفتن به بام آهسته آهسته
***
به من شد نرم آن نامهربان آهسته آهسته
بلی کم زور می گردد کمان آهسته آهسته
ز بس گرد سرش گشتم ز بس در پایش افتادم
به من مایل شد آن سرو روان آهسته آهسته
ازان نازک نهال ای دل به بوی گل قناعت کن
به حاصل می رسد نخل جوان آهسته آهسته
همین معنی است بر حسن مدارا حجت ناطق
که مرغی یاد می گیرد زبان آهسته آهسته
به کم کردن توان از دست افیون جان بدر بردن
ببر پیوند از خلق جهان آهسته آهسته
ز پیری می کند برگ سفر یک یک حواس من
ز هم می ریزد اوراق خزان آهسته آهسته
دل روشن درین وحشت سرا دایم نمی ماند
هوا می گیرد این شمع از میان آهسته آهسته
به مویی می توان از چرب نرمی برد گویی را
چه دلها برد آن نازک میان آهسته آهسته
حریف دلبران شهر قزوین نیستی صائب
بکش خود را به شهر اصفهان آهسته آهسته
***
نه تبخاله است بر گرد دهان یار افتاده
که گوهرها برون از مخزن اسرار افتاده
کدامین سرو بالا را گذار افتاده بر گلشن؟
که از خمیازه دست شاخ گل از کار افتاده
به چین عاریت دامان استغنا نیالاید
ز بس شمشیر ابروی تو جوهردار افتاده
نگیرد پرده ی غفلت اگر چشم عزیزان را
متاع یوسفی در هر سر بازار افتاده
به آب روی خود در منتهای عمر می لرزم
به دست رعشه دارم ساغر سرشار افتاده
مجو در سایه ی بال هما امنیت خاطر
که این گنج گهر در سایه ی دیوار افتاده
که می گوید ثمر در پختگی بر خاک می افتد؟
سر منصور از خامی به پای دار افتاده
فلک بیهوده می گردد طرف با آه گرم من
سپر پوچ است با تیغی که لنگردار افتاده
نشوید گرد خواب غفلت از چشم گرانخوابم
ز بس سیلاب عمر من سبکرفتار افتاده
بود غافل ز دام زیر خاکم چشم ظاهربین
وگرنه رشته ی تسبیح از زنار افتاده
زند بر سنگ سر از غیرت کلک گهربارم
اگر چه تیشه ی فرهاد شیرین کار افتاده
کدامین سرو بالا را خدایا در نظر دارد
که مهر عالم آرا را ز سر دستار افتاده
ازان صائب سر از پای خجالت برنمی دارم
که رزقم چون قلم گفتار بی کردار افتاده
***
مدان از بی نیازی طبع من گر سرکش افتاده
که از بی روغنی ها در چراغم آتش افتاده
نهان در پرده ی تزویر دارد درد ناکامی
به ظاهر می نماید رام، اما سرکش افتاده
نگه دارم به قد خم چسان عمر سبکرو را؟
سروکار خدنگم با کمان پرکش افتاده
مرو از ره به حسن باده ی لعلی که این گلگون
به ظاهر می نماید رام، اما سرکش افتاده
به مظلومان سرایت می کند فعل بد ظالم
که از بیداد شیران در نیستان آتش افتاده
مرا در بیقراری چون فلک معذور می دارد
نگاه هرکه بر رخساره ی آن مهوش افتاده
نیفتاده است بر خاک گلستان سایه اش صائب
ز بس نخل بلند قامت او سرکش افتاده
***
مگر در باغ راه جلوه ی جانانه افتاده؟
که از مستی ز دست شاخ گل پیمانه افتاده
ز آبادی نظر بر سنگ طفلان است مجنون را
وگرنه گنجها در گوشه ی ویرانه افتاده
در آن محفل که می سوزم چو شمع از داغ ناکامی
مکرر آتش از پروانه در پروانه افتاده
نمی گردد ز جولان سختی ره سیل را مانع
عبث سنگ ملامت در پی دیوانه افتاده
درین دریای گوهر آن حباب سست بنیادم
که سیلابم به منزل از هوای خانه افتاده
ز فیض خاکساری رزق من بی خواست می آید
که سیراب است هر خشتی که در میخانه افتاده
زنم بر قلت لشکر چون علم خود را به تنهایی
به این بی دست و پایی همتم مردانه افتاده
به چشمم آب می گردد چو خورشید از قدح امشب
ز رخسار که یارب عکس در پیمانه افتاده؟
ندارم یک نفس آرام در یک جا ز شوق او
سپند بیقرار من در آتشخانه افتاده
به قدر آنچه آن حسن غریب است آشنا با دل
نگاه آشنا در چشم او بیگانه افتاده
نبندد بر زمین چون نقش صائب ناله ی زارم؟
که ناقوس من از طاق دل بتخانه افتاده
***
شنیدم آه گرمی با تو گستاخانه سرکرده
به جسم نازکت بیماری چشمت اثر کرده
گل رخسارت از دلسوزی تب آتشین گشته
ملاقات لبت تبخاله را تنگ شکر کرده
خمار خون مظلومان که بی قیدانه می خوردی
سر بیمهریت را آشنای دردسر کرده
رگ دست ترا کز رشته ی جان است نازکتر
طبیب بی مروت بوسه گاه نیشتر کرده
به امیدی که با نبض تو دستی آشنا سازد
مسیح از خانه ی خورشید آهنگ سفر کرده
ترا صائب اگر پای عیادت هست خوش باشد
که ما را این خبر از هستی خود بیخبر کرده
***
که یارب گرم در رخسار آن نازک میان دیده؟
که آن موی کمر چون موی آتش دیده پیچیده
مهیای دعا شو چون روان شد اشک از دیده
که نقش مهر گیرد خوب کاغذهای نم دیده
خموشی پرده پوش عیب باشد بی کمالان را
ز بیداران بود در زیر دامن پای خوابیده
کمال ناقصان در شهرت بی عاقبت باشد
کز انگشت اشارت ماه نو بر خویش بالیده
به آزادی ز تاراج خزان سالم توان جستن
که سرسبزست دایم سرو از دامان برچیده
مکن گردنکشی با خلق اگر از هوشیارانی
که فیل مست گردون چون ترا بسیار مالیده
اگر صد سال سالک چون فلک گرد جهان گردد
نگردد تا به گرد خود، نمی گردد جهان دیده
نگردد سنگ راه فکر رنگین دوری منزل
حنا یک شب به هندستان رود با پای خوابیده
به موزونی علم نتوان شدن صائب به آسانی
که بهر مصرعی یک عمر خود بر خود سرو پیچیده
***
می دهد عشق به شمشیر صلا بسم الله
تازه کن جانی ازین آب بقا بسم الله
ای که موقوف رفیقان موافق بودی
می رود بوی گل و باد صبا بسم الله
ز اهل دل قافله ای بر سر راه است امروز
گر نرفته است به گل پای ترا بسم الله
چند گویید درین راه خطر بسیارست؟
این ره پرخطرست و سرما بسم الله
دست و بازوی تو چوگان بلند اقبالی است
گوی توفیق ز میدان بربا بسم الله
بی گنه کشتن من بر تو اگر هست گران
دارم اقرار به تقصیر و خطا بسم الله
سبب کشتن عشاق اگر بیگنهی است
ابتدا کن ز من بی سر و پا بسم الله
من نه آنم که به تیغ از تو بگردانم روی
امتحان کن به دو صد زخم مرا بسم الله
گر تمنای تماشای قیامت داری
بگذر بر سر خاک شهدا بسم الله
وعده ی صحبت بی پرده به دیر انجامید
دو سه جامی بکش از شرم برآ بسم الله
روز را می گذراندی که برون آید خط
خط برآمد، ز در لطف درآ بسم الله
وعده ی جلوه به فردای قیامت دادی
شد قیامت، قد رعنا بنما بسم الله
چشم بد دور ازان زلف دلاویز که هست
از دو سو مصحف رخسار ترا بسم الله
گر سر صحبت یاران موافق داری
منم و فکر و خیال تو، بیا بسم الله
همچو منصور اگر فکر کناری داری
دار آغوش گشاده است درآ بسم الله
بازگشت تو اگر بود به پیری موقوف
صبح شد، می گذرد وقت دعا بسم الله
گر چو منصور ترا داعیه ی سربازی است
ایستاده است بپا دار فنا بسم الله
بود موقوف به پل گر گذر از عالم آب
قدت از بار گنه گشت دوتا بسم الله
چون ز قد تو فلک ساخت مهیا چوگان
از میان گوی سعادت بربا بسم الله
صیقلی نیست به از قامت خم پیران را
خواهی آیینه اگر داد جلا بسم الله
باز کرده است در مخزن گوهر صائب
می خری گر گهر بیش بها بسم الله
***
خنکی در اسد از مهر جهانگیر مخواه
نفس سرد ز کام و دهن شیر مخواه
ناخن عقده گشایی ز گره چشم مدار
فتح باب دل ازین عالم دلگیر مخواه
هست در قبضه ی تقدیر گشاد دل تنگ
حل این عقده ز سرپنجه ی تدبیر مخواه
حرص را گرسنه چشمی شود از نعمت بیش
هیچ نعمت ز خدا جز نظر سیر مخواه
طلب عافیت از عالم پرشور مکن
نکهت ناف غزال از دهن شیر مخواه
دیده ی شود بود لازم شیرینی رزق
باش خرسند به تلخی، شکر و شیر مخواه
سپر انداختن اینجا زره داودی است
نصرت از پشت کمان و دم شمشیر مخواه
نیست در دیده ی حیرت زدگان نقش دویی
غیر یک صورت از آیینه ی تصویر مخواه
همت پیر برد کار جوان را از پیش
بی کمان قطع ره از بال و پر تیر مخواه
جای شکرست چو شد قبض مبدل با بسط
خونبهای شکر ای ساده دل از شیر مخواه
دامن دولت جاوید نگه داشتنی است
خط آزادی ازان زلف چو زنجیر مخواه
چه سعادت به ازین است که خون مشک شود؟
خونبهای دل ازان زلف گرهگیر مخواه
رحم زنهار ازان غمزه ی خونخوار مجو
غیر تکبیر فنا از دم شمشیر مخواه
مرشدی نیست به از ترک علایق صائب
از جهان چشم بپوشان، نظر از پیر مخواه
***
سرو من طرح نو انداخته ای یعنی چه؟
جامه را فاخته ای ساخته ای یعنی چه؟
تو که از شرم به مشاطه نمی پردازی
یک جهان آینه پرداخته ای یعنی چه؟
تو که در خانه ز شوخی ننشینی هرگز
خانه در ملک کسان ساخته ای یعنی چه؟
شیر در بیشه ی خشم تو جگر می بازد
رنگ چون بیجگران باخته ای یعنی چه؟
عالمی زیر و زبر کردی و از پرکاری
علم زلف نگون ساخته ای یعنی چه؟
تشنه ی خون منی همچو صراحی در دل
دست در گردنم انداخته ای یعنی چه؟
تیر بر سینه ی اهل نظر انداخته ای
بعد ازان سینه سپر ساخته ای یعنی چه؟
گرد پاپوش نیفشانده به صحرای وطن
باز طرح سفر انداخته ای یعنی چه؟
شرمی از حافظ شیراز نداری صائب؟
این چنین تیغ زبان آخته ای یعنی چه؟
***
یارب آشفتگی زلف به دستارش ده
چشم بیمار بگیر و دل بیمارش ده
تا به ما خسته دلان بهتر ازین پردازد
دلی از سنگ خدایا به پرستارش ده
چاک چون صبح کن از عشق گریبانش را
سر چو خورشید به هر کوچه و بازارش ده
از تهیدستی حیرت زدگان بیخبرست
دستش از کار ببر راه به گلزارش ده
می برد سرکشی و ناز ز اندازه برون
همچو سرو از گره خاطر خود بارش ده
سرمه ی خواب ازان چشم سیه مست بشو
شمع بالین ز دل و دیده ی بیدارش ده
تا به خونابه کشان بهتر ازین پردازد
چندی از خون جگر ساغر سرشارش ده
تا مگر با خبر از صورت حالم گردد
به کف آیینه ای از حیرت دیدارش ده
آن بت سنگدل از پیچش ما بیخبرست
پیچ و تابی به رگ و ریشه چو زنارش ده
نیست از سنگ دلم، ورنه دعا می کردم
کز نکویان به خود ای عشق سر و کارش ده
صائب این آن غزل مرشد روم است که گفت
ای خداوند یکی یار جفاکارش ده
***
چه شبی بود که آن نرگس خواب آلوده
دست در گردنم انداخت شراب آلوده
نکند طالع نامرد اگر کوتاهی
می کشم پرده ازان روی حجاب آلوده
باش تا پیش لب آرند ترا دلسوزان
مکن آن دست نگارین به کباب آلوده
از شفق چرخ کهنسال به می می غلطد
من به می گر شدم ایام شباب آلوده
بوسه از تشنه لبی سینه گذارد بر خاک
تا شد از خط لب لعل تو تراب آلوده
زرد رویی کشد از قلزم رحمت فردا
دامن هر که نگردد به شراب آلوده
مپسند ای فلک پیر که چون صبح، شود
از شفق موی سفیدم به شراب آلوده
هیزم خشک به آتش چه تواند کردن؟
هیچ زاهد نشود از می ناب آلوده
روز خود را نتوان کرد به نیرنگ سیاه
حیف باشد که شود موی خضاب آلوده
می بی آب بود آتش سوزان صائب
لطف خوب است که باشد به عتاب آلوده
***
(ف، مر، ل)
به ستم کی رود از جای دل غم دیده؟
این سپندی است که مرگ بسی آتش دیده
زخم ناسور من از حسرت مشک است کباب
شانه ی زلف سیاهش به سمن پیچیده
گوهر راز مرا بر کف اظهار گذاشت
دیده ی اشک فشان از نگه دزدیده
چه غم از ناز خریدار گرانجان دارد؟
آن که از گرمی بازار دکان برچیده
از خیال گل رخسار تو هر قطره ی اشک
گل ابری است که در خون شفق غلطیده
گوهری را که ظفرخان نبود جوهریش
نشمارندش ارباب خرد سنجیده
***
به جان رسید دل روشنم ز بخت سیاه
کند درازی شب عمر شمع را کوتاه
گذشت آه من از نه فلک ز پستی قدر
که نارسایی طالع بود رسایی آه
به حرف و صوت سرآمد حیات من، غافل
که راه زود به افسانه می شود کوتاه
شد از سفیدی مو بیش دل سیاهی من
ز صبح حشر نشد جان غافلم آگاه
ز ناله ام جگر سنگ چون نگردد آب؟
مرا ز قیمت نازل فکنده اند به چاه
مراست دیده ی دل از حطام دنیا سیر
نیم شرار که سرکش شوم به مشت گیاه
علاقه سر مویی به دل بود بسیار
بس است لنگر پرواز چشم یک پر کاه
ز ذکر جهر مکن منع صوفیان زاهد
که عاشقند به بانگ بلند بر الله
کسی به مرتبه ی سروری سزاوارست
که ریشه کن ز دل خود کند محبت جاه
دو روزه دولت فصل بهار چندان نیست
که کج به طرف سر خود نهی چو غنچه کلاه
مخور فریب سعادت ز چرخ شعبده باز
که بیضه بهر شکستن نهند زیر کلاه
ز داغ لاله ی سیراب می توان دریافت
که می کند ته دل را شراب لعل سیاه
محیط پرخطر عشق ازان وسیع ترست
که بر کنار فتد موجه ای ازو به شناه
زیاده شد ز خط سبز سرگرانی حسن
غرور شاه یکی صد شود ز گرد سپاه
ز قطع رشته ی امید چند تاب خوری؟
ازین کلافه ی وسواس دست کن کوتاه
به من حرارت دوزخ چه می کند صائب؟
چنین که آب مرا کرده است شرم گناه
***
ز آستان تو کرد آن که پای ما کوتاه
به تیغ، رشته ی عمرش کند قضا کوتاه!
کجا به دامن آن قبله ی مراد رسد؟
که هست دست من از دامن دعا کوتاه
درازدستی دربان ز چوب منع نکرد
ز آستانه ی امید، پای ما کوتاه
مگر به لطف خموشم کنی و گرنه چو شمع
نمی شود به بریدن زبان مرا کوتاه
ز عمر کوته خود آنقدر امان خواهم
کزان دو زلف کنم دست شانه را کوتاه
نبرد از دل فرعون زنگ، دست کلیم
ز صبحدم شب ما می شود کجا کوتاه؟
به وصف زلف، شب هجر نارسایی کرد
کند درازی افسانه راه را کوتاه
نمی رسد به گریبان عافیت دستت
نکرده دست ز دامان مدعا کوتاه
توان به صبر خمش هرزه نالان را
که از مقام شود ناله ی درا کوتاه
ز پیچ و تاب دل افزود بیش طول امل
شود ز تاب زدن گر چه رشته ها کوتاه
کند بلندی دعوی برهنه عورت جهل
که از کشیدن قد می شود قبا کوتاه
ز بس که بر در بیگانگی زدم صائب
شد از خرابه ی من پای آشنا کوتاه
***
بمیر تشنه، منه پای بر کناره ی چاه
که خم کند قد استاده را نظاره ی چاه
مجوی آب مروت ازین تهی چشمان
که تشنگی نبرد از جگر نظاره ی چاه
به رهنمایی کوته نظر ز راه مرو
که پیش پا نتوان دید با ستاره ی چاه
ز کاهلان بگسل تا به منزلی برسی
که نقش پای گرانان بود قواره ی چاه
سخن چو تازه برآید ز کلک، بیقدرست
چو یوسفی که فروشند بر کناره ی چاه
به وادیی که منم رهنورد آن صائب
بود ز نقش قدم بیشتر شماره ی چاه
***
کشیده دار ز نظاره اش عنان نگاه
که زهر می چکد از تیغ جانستان نگاه
ز گرمی نفسش سنگ آب می گردد
به هر دلی که زند برق بی امان نگاه
گران رکابی صبر و شکیب چندان است
که چشم شوخ تو از کف دهد عنان نگاه
چگونه زان گل رعنا دو چشم بردارم؟
که هم بهار نگاه است و هم خزان نگاه
کمند زلفش ازان حلقه حلقه گردیده است
که مشق حلقه ربایی کند سنان نگاه
اگر چه خط به لبش راه گفتگو بسته است
هنوز بر سر حرف است ترجمان نگاه
به گوشمال خط سبز چشم بد مرساد!
که حسن شوخ ترا کرد قدردان نگاه
ازان زمان که ره زلف یار را دانست
دگر مقام نفهمید کاروان نگاه
ز فکر شد دل من ریشه ریشه چون مجنون
که کرد چشم مرا عشق رازدان نگاه
امید هست که همصحبت تو گرداند
همان که کرد مرا با تو همزبان نگاه
میان اهل نظر امتیاز من صائب
همین بس است که فهمیده ام زبان نگاه
***
گر از طعام تن عام می شود فربه
تن کریم ز اطعام می شود فربه
کف کریم ز ریزش به خویش می بالد
ز می تهی چو شد این جام می شود فربه
غذای روح بود قسمت لب خاموش
قدح ز باده ی گلفام می شود فربه
اگر چه در خور صیاد نیست طعمه ی من
ز صید لاغر من دام می شود فربه
ز درد و داغ محبت تمام گردد دل
ز پختگی ثمر خام می شود فربه
گداخته است کسی را که شوق بوس و کنار
کجا ز نامه و پیغام می شود فربه؟
زمین شور دهد بال و پر به موج سراب
ز آرزو دل خودکام می شود فربه
اگر تو پنبه ی غفلت برآوری از گوش
هزار بستر آرام می شود فربه
نصیب چرب زبانان شود حلاوت عیش
ز قند پسته و بادام می شود فربه
چرا خورم غم روزی، که مرغ قانع من
چو دانه از گره دام می شود فربه
به چشم شور کنندش چو ماه دنبه گداز
دو هفته هر که ز ایام می شود فربه
علاج ثقل به زینت نمی توان کردن
کی از لباس، به اندام می شود فربه؟
به زخم سنگ پریشان کنند مغزش را
ز پوست هر که چو بادام می شود فربه
ضعیف گشته چنان دین به عهد ما صائب
که نفس کافر از اسلام می شود فربه
***
ز رفتن تو ز جسم ضعیف جان رفته
همای از سر این مشت استخوان رفته
دو دولت است که یکبار آرزو دارم
تو در کنار من و شرم از میان رفته
به نوبهار چنان غره ای که پنداری
که خار در قدم موسم خزان رفته
امید گوشه ی چشمم به دستگیری توست
که در رکاب تو از دست من عنان رفته
کلاه گوشه ی دودم به عرش ساییده است
حدیث عشق تو هرگاه بر زبان رفته
***
به صد دلیل نرفتن ره خدای که چه؟
به صد چراغ ندیدن به پیش پای که چه؟
گذشته اند ز چه بی عصا سبکپایان
تو می روی به ته چاه با عصای که چه؟
ز برق و باد سبق می برند گرمروان
فتاده ای تو به دنبال رهنمای که چه؟
ز آفتاب شود پخته هر کجا خامی است
تو می دوی ز پی سایه ی همای که چه؟
ز ابر قطره به دریا رساند گوهر خویش
تو چون حباب کنی خانه را جدای که چه؟
قضا نتیجه ی کردارهای باطل توست
تو ساده لوح کنی شکوه از قضای که چه؟
چو سرو جامه ی آزادگان یکی باشد
تو هر دو روز بدل می کنی قبای که چه؟
قرارگاه تو در زیر خاک خواهد بود
تو می بری به فلک پایه ی بنای که چه؟
گدای کوچه ی عشق است چرخ ازرق پوش
تو دست کفچه کنی پیش این گدای که چه؟
ترا که بهره ای از نوش نیست غیر از نیش
همی ز شهد لبالب کنی سرای که چه؟
به گنجهای گهر زخم عشق ارزان است
تو می کنی طمع از عشق خونبهای که چه؟
ترا که در سر هر مو گرهگشایی هست
چو زلف کار من افکنده ای به پای که چه؟
ز سنگ لاله برآمد ز خاک سبزه دمید
برون ز پوست نیایی درین هوای که چه؟
جواب آن غزل است این که گفت مختاری
غنی به کبر و به دل خواستن گدای که چه؟
***
بر آن عذار نه زلف مشوش افتاده
که موج بر رخ صهبای بیغش افتاده
ترا به چشم محال است میکشان نخورند
چنین که باده ی حسن تو بیغش افتاده
قلم ز نامه ی شوقم به خویش می لرزد
که نی سوار به صحرای آتش افتاده
ز شانه ای که به زلفت کشیده است نسیم
هزار رشته ی جان در کشاکش افتاده
به دست باده ی گلگون عنان مده زنهار
که نو سواری و این اسب سرکش افتاده
غلط به خامه ی مو می کنند بیخبران
ز فکر بس که دماغم مشوش افتاده
چگونه محو نگردی ز ساده لوحیها؟
تو طفل و خانه ی دنیا منقش افتاده
دل از نظاره ی آن لب چگونه سیر شود؟
سفال تشنه به صهبای بیغش افتاده
ز دانه ی دل من دود تلخ می خیزد
به خرمن که دگر باز آتش افتاده؟
عجب که ناله ی عاشق شود عنانگیرت
چنین که توسن ناز تو سرکش افتاده
ز سنگ می گذرد صاف تیر مژگانش
کمان ابروی او بس که پرکش افتاده
حضور دل ز غم و درد عشق می داند
سمندری که به دریای آتش افتاده
به حال سوختگان رحم می کند صائب
نگاه هر که بر آن روی مهوش افتاده
***
رخی به شبنم می همچو برگ لاله بده
دگر به هر که دلت می کشد پیاله بده
نمی دهی قدح بی شمار اگر ساقی
شمار قطره ی باران کن و پیاله بده!
حریف دور گران سیر نیستم ساقی
چو موج آب، مسلسل به من پیاله بده
به یاد هر چه خوری می، همان نشاط دهد
به ذوق نشأه ی طفلی می دو ساله بده
نهاده بر رخ گل نقطه های شک شبنم
به باغ رو کن و تصحیح این رساله بده
نمک ز زهر خصومت جگر گدازترست
به هر که زهر به کارت کند نواله بده
بهار شد، چه بجا خشک مانده ای ای ابر؟
سزای شیشه ی تقوی به سنگ ژاله بده
نشست شعله ی آواز بلبلان صائب
برای خاطر گل ترک آه و ناله بده
***
نه سرخ چهره ی خورشید را شفق کرده
که از خجالت روی تو خون عرق کرده
بگو به غمزه که شمشیر در نیام کند
که شرم کشور حسن ترا نسق کرده
کجا خورد غم دل کودکی که مصحف را
همیشه ختم به گرداندن ورق کرده
شده است زورق خورشید و ماه طوفانی
ز تاب می گل روی تو تا عرق کرده
ز روی ساده به هر کس که هم سبق شده ای
صحیفه ی دل خود ساده از سبق کرده
فتد چو کار به سر، کار ذوالفقار کند
به تیغ آه دلی را که درد شق کرده
ز خلق صائب هر کس که روی گردان شد
به هر طرف که کند روی، رو به حق کرده
***
عرق به برگ گلت می دود شتاب زده
نگاه گرم که این نقش را بر آب زده؟
چه خانه ها که رساند به آب، طوفانش
رخی که از نگه گرم شد گلاب زده
ز خنده اش جگر آفتاب می سوزد
مرا لبی که نمک بر دل کباب زده
مگر حجاب شود پرده ی تو، ورنه نقاب
ز عارض تو کتانی است ماهتاب زده
نظر به آن خط مشکین که می تواند کرد؟
که زهر بر دم شمشیر آفتاب زده
ز داغ من جگر سنگ آب گردیده
ز درد من کمر کوه پیچ و تاب زده
نشاط روی زمین فرش آستان کسی است
که پشت پای بر این عالم خراب زده
گشاده روی به دیوان آفتاب رود
چو صبح هر که نفس از ره حساب زده
فغان که شبنم مغرور ما نمی داند
که خیمه در گذر نور آفتاب زده
بیاض گردن او را ز نقطه ریزی خال
توان شناخت که گشته است انتخاب زده
کجاست فرصت دل برگرفتن از عالم؟
چنین که می روم از خویشتن شتاب زده
تو فکر خویش کن ای شیخ، کار من سهل است
مرا شراب و ترا باطن شراب زده
مباد سایه ی بلبل کم از چمن، کامسال
نهشت برگ گلی گردد آفتاب زده
زبان دعوی خورشید را تواند بست
ز عقده ای که بر آن گوشه ی نقاب زده
تلاش وصل بتان با حیا مکن صائب
که هست از دل خود روزی حجاب زده
***
ز خط عذار تو تا عنبرین نقاب شده
ز هاله خوبی مه پای در رکاب شده
خطی که روی بتان را برآورد ز حجاب
مه عذار ترا پرده ی حجاب شده
ز زلف چون به خط افتاد کار خوشدل باش
که خط سبز دعایی است مستجاب شده
نچیده است گل از روی دولت بیدار
کسی که غافل ازان چشم نیمخواب شده
بیاض گردن او را چه نسبت است با صبح
که از قلمرو ایجاد انتخاب شده
تمام عمر نیاید به هم ز خنده لبش
پیاله ای که ز لعل تو کامیاب شده
یکی هزار کند شور عندلیبان را
چنین که عارض او گلگل از شراب شده
به حسن عاقبت قطره ای است رشک مرا
که همچو شبنم گل خرج آفتاب شده
شکسته است به دریا کلاه گوشه ی فخر
سری که پر ز هوای تو چون حباب شده
گلاب پیرهن آفتاب گردیده است
درین ریاض چو شبنم دلی که آب شده
حریف نخوت نو دولتان نمی گردید
حذر کنید ز خونی که مشک ناب شده
مگر مرا ز خجالت برآورد در حشر
ز زندگانی من آنچه صرف خواب شده
فکنده است ز هم دور آشنایان را
تکلفی که درین روزگار باب شده
زمین قلمرو سیلاب حادثات بود
مکن بنای عمارت درین خراب شده
مریز رنگ اقامت درین تماشاگاه
که گل ز گرمرویهای خود گلاب شده
به غیر بلبل آتش نوای من صائب
دگر که از نفس گرم خود کباب شده؟
***
(ف)
به هر کجا که خوری باده تن به خواب مده
بنای خانه ی ناموس را به آب مده
ز خیره چشمی تردامنان ملاحظه کن
کتان عصمت خود را به ماهتاب مده
بهار عصمت تو ره به خشکسالی بست
به هیچ تشنه جگر نیم قطره آب مده
ببین که مستحق التفات کیست نخست
زکات حسن به هر کس به اضطراب مده
به عاشقان جگرتشنه رحم کن ساقی
ته پیاله ی خود را به آفتاب مده
خراب کرده دلی را [ز] خویش کن معمور
چو گنج تن به هم آغوشی خراب مده
هنوز پای دل از ساعد تو می لغزد
به دست اهل هوس دست بی حجاب مده
مرا به گردش چشمی خمار می شکند
عبث پیاله به این عاشق خراب مده
حریف موجه ی غیرت نمی شوی صائب
ز روی بحر، نظر آب چون حباب مده
***
ز بس لب تو به ابرام می دهد بوسه
به کام تلخی دشنام می دهد بوسه
چو جام پشت لب یار تا ز خط شد سبز
به هر لبی چو لب جام می دهد بوسه
چگونه پای تو بوسم، که آفتاب ترا
به ترس و لرز لب بام می دهد بوسه
به جای نقل دهد بوسه شب حریفان را
به من لبی که به پیغام می دهد بوسه
کباب طالع پروانه ام که شمع او را
به جای نامه و پیغام می دهد بوسه
هوس به آب رسانید لعل یار و هنوز
حجاب عشق به پیغام می دهد بوسه؟
لبش به باده کشی نیست آنقدر مایل
به رغم من به لب جام می دهد بوسه
ز جبهه اش چو مه عید نور می بارد
لبی که بر رخ گلفام می دهد بوسه
به هر که می رسد امروز آن لب میگون
چو جام باده به ابرام می دهد بوسه
ز دانه طایر وحشی کی آرمیده شود؟
به دل رمیده چه آرام می دهد بوسه؟
لب مرا ز زمین بوس خویش منع مکن
که عمرهاست سرانجام می دهد بوسه
به طرح بوسه به اغیار می دهد صائب
به من لبی که به پیغام می دهد بوسه
***
بریده نعل ز عشق که بر جگر لاله؟
به سنبل که سیه کرده چشم تر لاله؟
کند به زاهد و میخواره یک روش تأثیر
فتاده است چو آتش به خشک و تر لاله
سبک به باد فنا چون شرار خواهد رفت
اگر ز کوه زند دست بر کمر لاله
ز لطف طبع بهاران مگر خبر دارد؟
که دود آه گره کرده در جگر لاله
شکوفه صبح بهارست و لاله است شفق
پس از شکوفه ازان گشت جلوه گر لاله
ز زهد خشک اثر در جهان نخواهد ماند
اگر چنین شود از باغ شعله ور لاله
اگر نه از رخ گلرنگ یار منفعل است
چرا ز خاک برآید فکنده سر لاله؟
به وقت لاله می لاله رنگ حاجت نیست
که همچو جام صبوحی کند اثر لاله
ز درد و صافی تهی نیست جام سوختگان
که نصف خون بود و نصف مشک تر لاله
ز خاک تیره چه می جوید و چه گم کرده است؟
که برفروخت چراغی به هر گذر لاله
سواد شهر به خونین دلان کند تنگی
به کوه و دشت کند جوش بیشتر لاله
مدار دست ز مینا و جام در فصلی
که شیشه ساز شود غنچه، کاسه گر لاله
به هر دو دست سر خویش توبه می گیرد
چو تاج لعل نهد کج به طرف سر لاله
به چشم هر که چو مجنون سوادخوان شده است
سیاه خیمه ی لیلی است داغ هر لاله
به داغ عشق سرآمد توان ز اقران شد
که از سراسر گلهاست تا جور لاله
اگر چه لاله بسی هست نوبهاران را
ز چهره ی تو ندارد برشته تر لاله
به نقل و باده درین موسم احتیاجی نیست
که هم شراب بود هم کباب تر لاله
به یک پیاله نگردد کس این چنین مدهوش
سیاه مست شد از باده ی دگر لاله
پس از شکوفه مده سیر لاله زار از دست
که هست چون شفق صبح در گذر لاله
به برگ لاله نه شبنم بود، که دندان را
ز رشک روی تو افشرده بر جگر لاله
چنان که در جگر لعل آب پنهان است
نهان شده است چنان تیغ کوه در لاله
عجب که توبه ی سنگین ما کمر بندد
که کوه را زده از جوش بر کمر لاله
به مشت خار و خس ما دل که خواهد سوخت؟
در آن ریاض که گردیده پی سپر لاله
ز نور عاریه مستغنی اند سوختگان
به روشنایی خود می کند سفر لاله
دو روزه مهلت خود صرف میگساری کرد
چه غافل است به این عمر مختصر لاله
دلش چو پای چراغ است ازان سیاه مدام
که روز و شب بود از باده بیخبر لاله
توان به خون جگر گوهر بصیرت یافت
که شد ز خوردن خونابه دیده ور لاله
ز شرم، روی تو هر جا عرق فشان گردد
شکسته کاسه ی دریوزه ای است هر لاله
مگر خیال شبیخون تازه ای دارد؟
که یکه تاز برون آمده است هر لاله
شکوفه چون سپه روم روی گردانده است
شده است تا چو قزلباش جلوه گر لاله
بناز بر جگر داغدار خود صائب
که هیچ باغ نمی دارد اینقدر لاله
***
روشن ز نور صدق بود جان صبحگاه
بی وجه نیست چهره ی خندان صبحگاه
ز انجم سپهر زر همه شب جمع می کند
بهر نیاز مقدم سلطان صبحگاه
عمر ابد که یافت ز آب حیات، خضر
یک مد نارساست ز دیوان صبحگاه
گر خضر یافت زندگی از آب زندگی
عالم حیات یافت ز احسان صبحگاه
چون آب خضر نیست سیه کاسه و بخیل
عام است فیض چشمه ی حیوان صبحگاه
از نور صدق، دیده ی شوخ ستارگان
گردید محو چهره ی تابان صبحگاه
بادام چشم را به شکر غوطه ها دهد
قند مکرر لب خندان صبحگاه
آید ز فیض صدق طلب بی مزاحمت
گرم از تنور سرد برون نان صبحگاه
چون مغز پسته غوطه به تنگ شکر دهد
طوطی چرخ را شکرستان صبحگاه
تا از شفق نگشته به خون شیر او بدل
بردار کام خویش ز پستان صبحگاه
وقت طلوع را به شکرخواب مگذران
چشم آب ده ز شمسه ی ایوان صبحگاه
زنهار رو متاب ازین آستان که هست
چرخ از ستاره، ریزه خور خوان صبحگاه
فریاد مرغکان سحرخیز این بود
کای خوابناک، جان تو و جان صبحگاه!
در دیده ی تو پرده ی خواب دگر شود
خالی اگر کنند نمکدان صبحگاه
صائب رخ گشاده بود مشرق امید
کوته مساز دست ز دامان صبحگاه
***
از اشک ماست پاکی دامان صبحگاه
از آه سرد ماست رگ جان صبحگاه
دستی بلند ساز که عمر دراز خضر
مدی بود ز دفتر احسان صبحگاه
در بیضه طوطی دل زنگار بسته را
شکرشکن کند شکرستان صبحگاه
هر عقده ای که در دل از انجم سپهر داشت
شد سر به سر گشاده ز دندان صبحگاه
تنگی ز دل، گرفتگی از سینه می برد
پیشانی گشاده ی ایوان صبحگاه
از شب چو خون مرده جهان آرمیده بود
پرشور عشق شد ز نمکدان صبحگاه
نانش همیشه گرم بود همچو آفتاب
هرکس بود وظیفه خور خوان صبحگاه
از اشتیاق جلوه ی آن آفتاب رو
قد می کشد چو سرو، خیابان صبحگاه
دایم به روی خلق در فیض باز نیست
غافل مشو ز چاک گریبان صبحگاه
عمر دوباره ای که شود تازه جان ازو
آماده است در لب خندان صبحگاه
بیدار می کند دل در خواب رفته را
فریاد بلبلان خوش الحان صبحگاه
چون گاهواره خشک چه بر جای مانده ای؟
تر کن لبی چو طفل ز پستان صبحگاه
مردان به آه گرم مکرر ربوده اند
گوی سعادت از خم چوگان صبحگاه
چون آفتاب شد شفقی چهره ام ز رشک
کز تیغ کیست زخم نمایان صبحگاه
از جبهه ی گشاده به مطلب توان رسید
صائب مدار دست ز دامان صبحگاه
***
در جسم خاکسار مرا جان سوخته
باشد سفال تشنه و ریحان سوخته
چون لاله گرچه چشم و چراغم بهار را
تر می کنم به خون جگر نان سوخته
تخمی که سوخت سبز نگردد ز نوبهار
از می چگونه تازه شود جان سوخته؟
خیزد نفس ز سینه گرمم به رنگ آه
خاکسترست گرد بیابان سوخته
از مرگ فارغند حریفان پاکباز
آتش چه می کند به نیستان سوخته؟
از خاک پای سوختگان است سرمه ام
بینایی شرر بود از جان سوخته
چون داغ لاله است زمین گیر آه من
از دل به لب نمی رسد افغان سوخته
جان تازه شد ز سینه ی بی آرزو مرا
گلزار رهروست بیابان سوخته
صائب ز خوان نعمت الوان نوبهار
قانع شدم چو لاله به یک نان سوخته
***
لاله است این که از جگر خاک سرزده؟
یا لیلی است سر ز سیه خانه برزده
عنبر به جام باده ی گلگون فکنده اند؟
یا بخت ماست غوطه به خون جگر زده
در چادر شکوفه نهفته است برگ سبز؟
یا طوطی است غوطه به تنگ شکر زده
از اشتیاق روی تو ای نوبهار حسن
دستی است شاخ گل که گلستان به سرزده
چون وا نمی کند گره از دل، چه حاصل است
زان دستها که سرو به طرف کمر زده؟
صائب چو زخم سینه ی گل بخیه گیر نیست
زخمی که روزگار مرا بر جگر زده
***
ای عالم از ظهور صفاتت عیان شده
بست و گشاد دست تو دریا و کان شده
پیدایی تو دست اشارات کرده قطع
عریانی تو پرده ی چشم جهان شده
از بی دریغ بخشی حسن کریم تو
هر ذره ای به هستی خود بدگمان شده
چندین هزار فاخته از مرغزار قدس
در جستجوی سرو تو بی آشیان شده
هر سبزه ای که از جگر خاک سرزده است
از جویبار ذکر تو رطب اللسان شده
اندیشه ی بلند خیالان عرش سیر
از دورباش کنه تو در دل نهان شده
آب روان ز حکم تو گردیده است سنگ
سنگ از حجاب حسن تو آب روان شده
از صد هزار فتنه یکی از ریاض تو
گل کرده است و نرگس چشم بتان شده
با یک زبان، به شکر تو هر سبزه ده زبان
با صد زبان، به حمد تو گل یک زبان شده
یک قطره ی عرق ز رخ لاله رنگ تو
بر برگ گل چکیده، لب دلستان شده
از خاک دانه سوز تو یک دانه ی ضعیف
بیرون فتاده، خال لب دلبران شده
چندین هزار قامت از تیر راست تر
در زیر بار عشق تو خم چون کمان شده
خواب گران به دیده ی ما پرده بسته است
ورنه چنان که هست جمالت عیان شده
بی سرمه چشم را که چنین می کند سیاه؟
عالم سیاه در نظر سرمه دان شده
گل را به روی تازه ی آتش چه نسبت است؟
دوزخ فسرده است که باغ جنان شده
این است اگر فریب تو، فرداست دیده ام
صائب یکی ز جمله ی دردی کشان شده
***
خط غبار گرد رخ یار آمده
خورشید حسن بر سر دیوار آمده
از خط شده است پشت لب آن نگار سبز؟
یا فوج طوطیی به شکرزار آمده
خالی کند خزینه عزیزان مصر را
این یوسفی که بر سر بازار آمده
رنگ حیا ز چهره ی گلها پریده است
تا عندلیب مست به گلزار آمده
امروز نیست در سر عشاق مغز هوش
در کوی او سر که به دیوار آمده؟
زندان شده است خانه به طفلان، مگر ز دشت
دیوانه ای به کوچه و بازار آمده؟
سر می رود به باد ز افشای راز عشق
منصور زین سبب به سردار آمده
خفاش را ز دیدن خورشید بهره نیست
ورنه ز ذره ذره پدیدار آمده
آسان بود شکستن سد سکندرش
هر کس برون ز پرده ی پندار آمده
خلق خوش است جوشن داود بیدلان
بی زخم، گل برون ز خس و خار آمده
رزقش ز آسمان و زمین است دود و گرد
تا جان برون ز عالم انوار آمده
دارد خبر ز راحت جان از وداع جسم
بیرون کسی که از ته دیوار آمده
***
جام صبوح خورده ز خلوت برآمده
پرشورتر ز صبح قیامت برآمده
در مستی از دهان تو گفتار بی حجاب
حوری است بی نقاب ز جنت برآمده
چون لاله ای که از کمر کوه سرزند
دیوانه ام به سنگ ملامت برآمده
در کنج عزلت است اگر هست وحدتی
رحم است بر کسی که به صحبت برآمده
از سیلی صدف گهر شاهوار ما
با آبرو ز قلزم رحمت برآمده
ما کسب اعتبار ز جایی نکرده ایم
بال همای ما به سعادت برآمده
از گوشمال چرخ ندارد شکایتی
طفل یتیم ما به مشقت برآمده
بر روی طوطیان در گفتار بسته ام
آیینه ام به زنگ کدورت برآمده
هر جا که بلبلی است درین باغ و بوستان
از ناله ام ز خواب فراغت برآمده
خاشاک چار موجه ی کثرت چسان شود؟
آسوده خاطری که به وحدت برآمده
نعلش به روی دست سلیمان در آتش است
موری که در بهشت قناعت برآمده
هر خار خشک، تیغ زبانی است آبدار
از گوش هر که پنبه ی غفلت برآمده
صائب ز آفتاب سیه روزتر شود
خفاش سیرتی که به ظلمت برآمده
***
تا سبزه ی خط از لب جانان برآمده
آه از نهاد چشمه ی حیوان برآمده
عشق است نازپرور راحت، وگرنه حسن
یوسف صفت به محنت زندان برآمده
در بزم وصل، داغ تهی چشمی من است
دلوی که خالی از چه کنعان برآمده
داند که من ز دامن صحرا چه می کشم
بر سنگ، پای هر که ز دامان برآمده
آن غنچه را که من به نفس باز کرده ام
صبح قیامتش ز گریبان برآمده
ما بی توکلیم، وگرنه درین چمن
رزق شکوفه از بن دندان برآمده
چون سبزه ای که در قدم بید بشکند
مژگان من به خواب پریشان برآمده
از داغ عشق، جن و ملک را نصیب نیست
این مه ز مشرق دل انسان برآمده
کی درهم از دم خنک تیغ می شود؟
صائب به سرد مهری دوران برآمده
***
چون غافل است دل ز حق از دل چه فایده؟
بی لیلی از نظاره ی محمل چه فایده؟
سیری ز مال نیست تهی چشم حرص را
غربال را ز کثرت حاصل چه فایده؟
از وصل شد تردد خاطر فزون مرا
پروانه را ز بودن محفل چه فایده؟
چون هست در تصرف دریا عنان موج
رفتن نفس گسسته به ساحل چه فایده؟
زنجیر موج مانع رفتار سیل نیست
بیتاب شوق را ز سلاسل چه فایده؟
پر زر نساخت چون دهن عندلیب را
گل را ز نقد خویش چه حاصل، چه فایده؟
موج سراب سلسله جنبان تشنگی است
حق جوی را ز عالم باطل چه فایده؟
چون می شود زیاده ز ایثار، سیم و زر
بستن در سؤال به سایل چه فایده؟
تا شهرت است مطلب از احسان سیم و زر
از ریزش کریم چه حاصل، چه فایده؟
پیکان دلش ز خنده ی سوفار وا نشد
چون نیست خرمی ز ته دل چه فایده؟
چون گرد خجلت از رخ قاتل نمی برد
صائب ز پرفشانی بسمل چه فایده؟
***
آن را که نیست دلبری از دل چه فایده؟
جایی که برق نیست ز حاصل چه فایده؟
زنجیر تازیانه بود فیل مست را
دیوانه ترا ز سلاسل چه فایده؟
این سیل رخنه در دل فولاد می کند
بستن به روی عشق در دل چه فایده؟
اکنون که شد سفید مرا چشم انتظار
از سرمه ی سیاهی منزل چه فایده؟
مجنون چو نسخه از رخ لیلی گرفته است
دیگر ز پرده داری محمل چه فایده؟
آن را که هست چون گهر از آب خود خطر
از لنگر سلامت ساحل چه فایده؟
در چشم تنگ مور جهان چشم سوزن است
دلتنگ را ز وسعت منزل چه فایده؟
چشم گرسنه سیر ز نعمت نمی شود
غربال را ز کثرت حاصل چه فایده؟
تا روشن است دل ز دو عالم بشوی دست
چون غوطه خورد آینه در گل چه فایده؟
صائب ترا که طاقت دیدار یار نیست
از انتظار دوست چه حاصل، چه فایده؟
***
محجوب را ز صحبت جانان چه فایده؟
پوشیده چشم را ز گلستان چه فایده؟
حیرت بجاست حسنی اگر در نظر بود
آیینه را ز دیده ی حیران چه فایده؟
پیکان بود ز خنده ی سوفار بی نصیب
دلتنگ را ز چاک گریبان چه فایده؟
آب حیات را نبود نشأه ی شراب
مخمور را ز چشمه ی حیوان چه فایده؟
از خنده دل ز خون نتوان ساخت چون تهی
ما را چو پسته از لب خندان چه فایده؟
هر برگ گل بر آتش سوداست دامنی
پروانه را ز سیر گلستان چه فایده؟
خورشید بی نیاز ز سیر ستاره است
خاک شهید را ز چراغان چه فایده؟
با چشم شرمگین نتوان گل ز حسن چید
لب بسته را ز نعمت الوان چه فایده؟
برق فناست حاصل باران بی محل
در عهد شیب دیده ی گریان چه فایده؟
نشتر سبک عنان نکند خون مرده را
افسرده را ز سلسله جنبان چه فایده؟
چون نیست هیچ کس که به داد سخن رسد
صائب ز جمع کردن دیوان چه فایده؟
***
در دور خط به حرف رسیدن چه فایده؟
در وقت عزل شکوه شنیدن چه فایده؟
خط نیست دشمنی که بتابد ز تیغ روی
بر روی خویش تیغ کشیدن چه فایده؟
سر رشته ی نگاه چو از دست رفت، رفت
دنبال صید جسته دویدن چه فایده؟
اکنون که شعله زد ز جگر سوزش نهان
چون شمع دست خویش گزیدن چه فایده؟
ابر تنک نهان نکند آفتاب را
بر داغ عشق پرده کشیدن چه فایده؟
پست و بلند پیش نسیم خزان یکی است
چون تاک بر درخت دویدن چه فایده؟
گل می کند پیاله کشی از بهار رنگ
پیمانه را نهفته کشیدن چه فایده؟
چون تیر می جهد ز کمان گفتگوی حق
منصور را به دار کشیدن چه فایده؟
تیغ زمانه را به جگر آب رحم نیست
خون خوردن و به خاک تپیدن چه فایده؟
صائب چو یار با دگران باده می کشد
گردن ز انتظار کشیدن چه فایده؟
***
کی بخت خفته وا کند از کار ما گره؟
از رشته هیچ کس نگشاید به پا گره
از ناخن هلال طرب وا نمی شود
عهدی که بسته است به ابروی ما گره
در دل هزار مطلب و یارای حرف نه
صد عقده بیش دارم و دست از قفا گره
با سخت گیری فلک سفله چون کنیم؟
با ناخن شکسته چه سازیم با گره؟
ناخن نماند در سر انگشت شانه را
در زلف و کاکل تو همان جابجا گره
از ابروی تو چین به دم تیغ تکیه زد
از کاکلت فتاد به دام بلا گره
تا چند سایه بر سر این ناکسان کند؟
ای کاش می فتاد به بال هما گره!
***
بگشا ز بال همت عالی مکان گره
تا کی شوی چو بیضه درین آشیان گره؟
هر مشکلی ز صدق طلب باز می شود
ماند کی از حباب بر آب روان گره؟
سنگ نشان به دامن منزل رسید و ما
در راه گشته ایم ز خواب گران گره
قطع طریق عشق به قدر تأمل است
هر چند می شود ز کشیدن عنان گره
جوش نشاط از دل خم کم نمی شود
طوفان درین تنور بود جاودان گره
از رهبر و دلیل بود سیل بی نیاز
در راه شوق نیست ز سنگ نشان گره
سختی نمی رسد به قناعت رسیدگان
در لقمه ی هما نشود استخوان گره
این عقده ها که در دل مردم فتاده است
چون وا شود، زمین گره و آسمان گره
فتح سخن به پنجه ی تدبیر خلق نیست
ناخن چگونه باز کند از زبان گره؟
نتوان به دست عقده ز کار جهان گشود
کو برق تا گشاید ازین نیستان گره؟
بایست عقده باز شود از دل جرس
از دل شدی گشوده اگر از فغان گره
آسان نمی توان گره از موی باز کرد
چون وا شود مرا ز دل ناتوان گره؟
در گام اولین، کمر راه بشکند
رهرو کند چو دامن خود بر میان گره
صائب سری برآر که فرصت ز دست رفت
تا کی شوی چو غنچه درین گلستان گره؟
***
در دل چو غنچه چند کنی رنگ و بو گره؟
واکن به ناخن از دل پرآرزو گره
جز تیغ آبدار درین روزگار نیست
آبی که تشنه را نشود در گلو گره
وقت است شق چو نار شود پوست بر تنم
از بس شده است در دل من آرزو گره
بیهوده شاخ گل همه تن دست گشته است
نتوان زدن به بال و پر رنگ و بو گره
بی ابر دامن صدفش پرگهر شود
از غیرت آن کسی که کند آبرو گره
در عین وصل باخبر از حسرت من است
هر تشنه را که آب شود در گلو گره
از هجر و وصل نیست گشایش دل مرا
چون گوهرست قسمت من از دو سو گره
راه سلوک تنگتر از چشم سوزن است
تا کی زنی به رشته ی جان ز آرزو گره؟
صائب هزار عقده ی دل باز می شود
گر وا شود ز جبهه ی آن تندخو گره
***
ای راز نه فلک ز جبینت عیان همه
در دامن تو حاصل دریا و کان همه
اسرار چار دفتر و مضمون نه کتاب
در نقطه ی تو ساخته ایزد نهان همه
قدوسیان به حکم خداوند امر و نهی
پیش تو سرگذاشته بر آستان همه
روحانیان برای تماشای جلوه ات
چون کودکان برآمده بر آسمان همه
کردی جدا به تیغ زبان اسم هر چه هست
نام از تو یافت چرخ و زمین و زمان همه
در عرض حال بسته زبانان عرش و فرش
یکسر نموده اند ترا ترجمان همه
از قطره تا به قلزم و از ذره تا به مهر
پیش تو کرده راز دل خود عیان همه
از بهر خدمت تو فلکها چو بندگان
ز اخلاص بسته اند کمر بر میان همه
در کار توست چرخ بلند و زمین پست
از بهر رزق توست نعیم جهان همه
غیر از تو هر که هست درین میهمانسرا
نان تو می خورند بر این گرد خوان همه
افلاک پیش قامت همچون خدنگ تو
خم کرده اند پشت ادب چون کمان همه
غیر از تو نیست شعله ی دیگر درین بساط
افلاک و انجمند شرار و دخان همه
جستند از فروغ دل زنده ات چو صبح
دلمردگان خاک ز خواب گران همه
غیر از تو نیست مردمکی چشم چرخ را
روشن به توست چشم زمین و زمان همه
شیران ببر صولت و فیلان جنگجوی
دادند عاجزانه به دستت عنان همه
در خدمت تو تازه نهالان بوستان
استاده اند بر سر پا چون سنان همه
پیش تو سر به خاک مذلت نهاده اند
با آن علو مرتبه روحانیان همه
در گوش کرده حلقه ی فرمان پذیریت
خاک و هوا و آتش و آب روان همه
نه آسمان ز شوق لب درفشان تو
واکرده اند همچو صدفها دهان همه
پاس نفس بدار و قدم را شمرده زن
دارند چشم بر تو درین کاروان همه
این آن غزل که اوحدی خوش کلام گفت
ای روشن از رخ تو زمین و زمان همه
***
هر چند هست مشرق دیدار آینه
باشد نظر به سینه ی من تار آینه
جوهر شده است خواب پریشان به دیده اش
تا دیده روی نوخط دلدار آینه
تا از عرق شده است گهربار روی یار
لب باز کرده است صدف وار آینه
چون آب زیر سبزه ی خوابیده شد نهان
از خجلت تو در ته زنگار آینه
از نقش، ساده چون دل بی مدعا شده است
در عهد او ز حیرت سرشار آینه
چون روی شرمناک کند جلوه در نظر
از بس ترست ازان گل رخسار آینه
شوقم به دلبر از دل روشن زیاده شد
باشد سراب تشنه ی دیدار آینه
دربسته خانه ای است که قفلش ز جوهرست
با چهره ی گشاده ی دلدار آینه
چون نامه ی دریده ز شرم عذار او
دارد تلاش رخنه ی دیوار آینه
بر روی کار، بخیه اش از جوهر اوفتاد
تا شد طرف به عارض دلدار آینه
دارد ز انفعال رخ تازه خط او
در پیرهن ز جوهر خود خار آینه
تا صفحه عذار ترا دیده ام، شده است
چون فرد باطلم به نظرخوار آینه
از چشم شور، امن ز بخت سیه شدم
آسوده می شود چو شود تار آینه
نتوان به فکر راز فلک یافتن که هست
اندیشه مور و این در و دیوار آینه
صحرای ساده ای است که در وی گیاه نیست
نسبت به روی نو خط دلدار آینه
شام گرفته ای است که دل می کند سیاه
صائب نظر به عارض دلدار آینه
***
تا کرد خانه از رخ او روشن آینه
گیرد ز آفتاب به گل روزن آینه
جوهر مکن خیال، که از بیم غمزه اش
پوشیده است زیر قبا جوشن آینه
در دیده ی نظارگیان جمال تو
بی نور تر ز خانه ی بی روزن آینه
در روشنی به جبهه ی خوبان نمی رسد
گیرد اگر چراغ ته دامن آینه
رفتم سیاه نامه ازین تیره خاکدان
بردم جلا نداده ازین گلخن آینه
روشندلان به نیم نفس تیره می شوند
یک شبنم فسرده و صد خرمن آینه
آورد چشم من به هوای خطش غبار
افشاند آن عبیر به پیراهن آینه
تا این غزل ز خامه ی صائب نبست نقش
روشن نشد که ذهن کند روشن آینه
***
ساقی قدحی از می اسرار مرا ده
یک قطره ازان قلزم زخار مرا ده
هر لحظه به جامی نتوان کرد دهن تلخ
گر صاف و گر درد، به یکبار مرا ده
مستی است کلید در گنجینه ی اسرار
بیش از همه کس ساغر سرشار مرا ده
سامان نگه داشتن راز ندارم
جامی که دهی بر سر بازار مرا ده
بیماری من روی به بهبود ندارد
هر چیز که خواهد دل بیمار مرا ده
از رد و قبول دگران باک ندارم
یک ذره قبول نظر یار مرا ده
نه خاتم جم خواهم و نه ملک سلیمان
دستی به خراش دل افگار مرا ده
آیینه ی من حوصله ی جلوه ندارد
از بهر خدا غوطه به زنگار مرا ده
مجموعه ی فردوس به کامل خردان بخش
سرمشق جنونی ز خط یار مرا ده
تلخ است ز شیرینی جان کام و دهانم
یک بوسه ازان لعل شکربار مرا ده
یا سهل نما کار جگرخوار جنون را
یا دست و دلی در خور این کار مرا ده
این آن غزل آدم عشق است که فرمود
آن جام لبالب کن و بردار مرا ده
***
تا سرو ترا راه به گلزار فتاده
گل گشته به تعظیم تو از شاخ پیاده
مه حلقه ی ابروی تو در گوش کشیده
سر بر خط مشکین تو خورشید نهاده
دنباله ی چشم تو گذشته است ز ابرو
آهوی تو از سایه ی خود پیش فتاده
دل نیز سیه می شود از گوشه نشینی
در گوهر اگر سبز شود آب ستاده
آن به که به گرد دل درویش کند طوف
آن را که میسر نشود حج پیاده
یابد ز اجل چاشنی قند مکرر
در زندگی آن کس که بمیرد به اراده
تقصیر مکن در مدد خلق که باشد
بال و پر توفیق، دل و دست گشاده
از خوردن خون ظالم خونخوار شود سیر
اندازه اگر حفظ توان کرد به باده
صائب نشد از توبه مرا نفس به فرمان
گیرندگی سگ نشود کم به قلاده
***
از توبه شود سرکشی نفس زیاده
گیرندگی سگ شود افزون ز قلاده
چون خضر میفشار درین خاک سیه پای
کز طول زمان سبز شود آب ستاده
از فیض چه گلها که نچیدیم دم صبح
عنوان سعادات بود روی گشاده
دامان نگه صفحه ی ننوشته نگیرد
در چهره ی نوخط نرسد چهره ی ساده
آن را که بود تخت روان از کشش بحر
چون سیل چرا دست نشوید ز اراده؟
از سطرشماری نتوان راه به حق برد
در بادیه حاجت به دلیل است نه جاده
زان تیغ به صد زخم تسلی نشود دل
کز موج شود تشنگی ریگ زیاده
سخت است کمان تو، وگرنه بود از آه
در قبضه ی من چرخ مقوس چو کباده
از جا مرو از هر سخن پوچ که گردد
نازل ز بها، لعل و گهر شد چو پیاده
صائب ز گرانباری دل در سبکی کوش
کز قافله پیوسته بود پیش پیاده
***
زلفی که بر آن طرف بناگوش فتاده
شامی است که با صبح هم آغوش فتاده
پروانه ی پرسوخته ی شمع تجلی است
خالی که بر آن عارض گلپوش فتاده
از اشک تهی همچو در گوش نگردد
چشمی که بر آن صبح بناگوش فتاده
هر لحظه کند چاک ز خمیازه گریبان
تا بوسه جدا زان لب می نوش فتاده
بازآی که بی قامت رعنای تو دستم
از کار ز خمیازه ی آغوش فتاده
از خط نکنم ترک لب یار که این می
تا ساغر آخر همه سرجوش فتاده
سر بر تن من نیست ز آشفته دماغی
زان دم که سبوی میم از دوش فتاده
سرگرمی افلاک ز عشق است که بی عشق
دیگی بود افلاک که از جوش فتاده
سیلی است به دریای حقیقت شده واصل
در پای خم آن مست که مدهوش فتاده
در خامشی از نطق فزون نشأه توان یافت
پر زور بود باده ی از جوش فتاده
صائب چه زنم بر لب خود مهر خموشی؟
کز راز من دلشده سرپوش فتاده
***
از حسن تو یک رقعه به گلزار رسیده
از زلف تو یک نافه به تاتار رسیده
زان دست که حسن تو فشانده است به گلزار
دامان پر از گل به خس و خار رسیده
از دیدن گل مست و خرابند جهانی
این جام همانا به لب یار رسیده
کو دیده ی یعقوب که بی پرده ببیند
صد قافله از مصر به یکباره رسیده
شاخ گل ازان جلوه ی مستانه که دارد
پیداست که از خانه ی خمار رسیده
ظلم است کسی خرده ی جان را نکند خرج
امروز که گل بر سر بازار رسیده
دامان نسیم سحری گیر و روان شو
کز غیب رسولی است به این کار رسیده
کاشانه اش از نقش مرادست نگارین
چشمی که به آن آینه رخسار رسیده
دیگر چه خیال است که از سینه کند یاد
هر دل که به آن طره ی طرار رسیده
از کوچه ی آن زلف که سالم بدر آید؟
کآنجا سر خورشید به دیوار رسیده
از شور قیامت بودش مرهم کافور
زخمی که مرا بر دل افگار رسیده
از شرم برون آی که تسلیم نمایم
جانی که مرا بر لب اظهار رسیده
صائب زند آتش به جهان از نفس گرم
هر نی که به آن لعل شکربار رسیده
***
(ف، مر، ل)
از ناله نسیمیش به بستان نرسیده
از گریه غباریش به دامان نرسیده
عشقی نفشرده است به سرپنجه دلش را
شهباز به آن کبک خرامان نرسیده
این جلوه فروشی، گل آن است که هرگز
سرپنجه ی خاریش به دامان نرسیده
رنگش نرسانده است پر و بال پریدن
گلچین خزانش به گلستان نرسیده
از فیض نگهبانی شرم است که هرگز
آسیب به آن سیب زنخدان نرسیده
دندان شکن خواهش ارباب هوس باش
تا میوه ی باغ تو به دندان نرسیده
ای آه زلیخا سر راهی به صبا گیر
چندان که به نزدیکی کنعان نرسیده
زنهار به جیب کفن من بگذارید
طومار شکایت که به پایان نرسیده
در غنچگیش گوشه ی دستار رباید
هرگز گل این باغ به دامان نرسیده
صائب دو سه روزی بخور از طرف عذارش
تا از طرف شرم نگهبان نرسیده
***
تا دیده ی خود کرد چو دستار شکوفه
برکرد سر از پیرهن یار شکوفه
در آینه ی بینش ما چشم به راهان
پیکی بود از جانب دلدار شکوفه
در دیده ی بی پرده ی ارباب بصیرت
فردی بود از دفتر اسرار شکوفه
در پرده ی اسباب نماند دل روشن
از برگ شود زود سبکبار شکوفه
در دیده ی کوته نظران گر چه نقابی است
روشنگر چشم است چو دیدار شکوفه
از چشم گرانخواب نمک ریز، که گردید
صاحب ثمر از دیده ی بیدار شکوفه
از خرده ی چندی که ز اسرار برون داد
منصور صفت شد به سر دار شکوفه
ناقص نظران گر چه شمارند براتش
نقدی است ز گنجینه ی اسرار شکوفه
از هوش نرفتن ز گرانجانی عقل است
امروز که شد قافله سالار شکوفه
ساقی برسان باده ی گلرنگ که بی می
پرده است به چشم من هشیار شکوفه
بر خرقه ی تن لرزش ما محض گرانی است
جایی که فشاند سر و دستار شکوفه
هرگز به جراحت نکند مرهم کافور
کاری که کند با دل افگار شکوفه
مغزش ز نسیم سحری گشت پریشان
زین جرم که شد شاخ به دیوار شکوفه
لیلی است نمایان شده از پرده ی محمل؟
یا سر بدر آورده ز اشجار شکوفه
چون صبح که بیدار کند مرده دلان را
آورد جهان را به سر کار شکوفه
از سیر گلستان نگشاید دل مجروح
باشد نمک سینه ی افگار شکوفه
هرگز نفکنده است نمک در دل آتش
شوری که فکنده است به گلزار شکوفه
صائب مشو از نامه ی پرشکوه ی خود بار
بر تازه نهالی که بود بار شکوفه
***
در مجمع ما نیست کسی را غم خانه
چون ریگ روان قافله ی ماست روانه
از هر دو جهان حاصل من ناوک آهی است
مانند کمان پاک فروشم ز دو خانه
رزمی است پرآشوب مصیبتکده ی خاک
بشتاب که خود را بدر آری ز میانه
چون تیر که در وصل کمان است گشادش
باشد به میان رفتن من بهر کرانه
با قامت خم حلقه بگوش در دل باش
در بحر کمان روی مگردان ز نشانه
در پرده ی شب نوش می ناب که دریافت
عمر ابدی خضر به یک جام شبانه
هر چند برآورده ی آن جان جهانم
چون خانه ندارم خبر از صاحب خانه
بس تیر سبکسیر که بر خاک نشاند
هر کس که ز ثابت قدمان شد چو نشانه
دل زود توان کند ز یاران مخالف
خوش باش به ناسازی اوضاع زمانه
جمعی که به معنی نرسیدند ز دعوی
آشوب دماغند چو حمام زنانه
فریاد که چون صورت دیوار ندارم
صائب خبر از خانه و از صاحب خانه
***
ای چشم تو خونریزتر از دور زمانه
مژگان ترا مردمک دیده نشانه
مجروح دم تیغ ترا مژده ی کشتن
پیغام صبوحی است به مخمور شبانه
می بود اگر با دل صد چاک چه می شد؟
ربطی که سر زلف ترا هست به شانه
خال تو کمر بسته به دل بردن عشاق
چون مور حریصی که برد دانه به خانه
عاشق حذر از آه هوسناک ندارد
کز تیر هوایی بود آسوده نشانه
زلف تو چنین گر دل عشاق کند خون
سرپنجه ی مرجان شود از زلف تو شانه
پروانه ی پرسوخته می بود فلکها
می داشت اگر آتش حسن تو زبانه
مژگان تو از دیده و دل گشت ترازو
هر چند به تیری نتوان زد دو نشانه
در رفتن هوش است عجب طبل رحیلی
آواز دف و بانگ نی و صوت چغانه
صائب نکشی تا به گریبان سر خود را
هرگز نبری گوی سعادت ز میانه
***
دلگیر نیست از تن، جانهای زنگ بسته
کنج قفس بهشت است، بر مرغ پرشکسته
آن را که هست شرمی خون خوردن است کارش
جز دل غذا ندارد شهباز چشم بسته
مشکل ز پا نشیند تا دامن قیامت
آن را که از ره عشق خاری به پا نشسته
از حرف سخت باشند فارغ گشاده رویان
از زخم سنگ باشد ایمن در نبسته
مژگان من نشد خشک تا شد جدا ز رویت
گوهر نمی شود بند در رشته ی گسسته
تا ممکن است زنهار لب را به خنده مگشا
کز راه هرزه خندی است پرخون دهان پسته
حسنت به زلف پرچین تسخیر ملک دل کرد
فتح چنین که کرده است با لشکر شکسته؟
دست سبوی می را از دست چون گذاریم؟
از بحر غم برآورد ما را به دست بسته
این آن غزل که صائب آخوند محتشم گفت
دل بردن به این رنگ کاری است دست بسته
***
عشق اختیار دل را از دست ما گرفته
طوفان عنان کشتی از ناخدا گرفته
روشنگر نگاه است رخسار مه جبینان
باغ و بهار بوسه است دست حنا گرفته
هر چند در خرابات یکتاست جام خورشید
هر ذره از فروغش جامی جدا گرفته
ملک شهان مغرور شرکت نمی پذیرد
هر شیوه ای ز حسنش ملکی جدا گرفته
تمثال شاخ چشمان یک جا نگیرد آرام
چون نقش حسن شیرین در سنگ جا گرفته؟
رنگ از جهان بیرنگ نتوان به رنگ و بو یافت
منزل به خواب بیند پای حنا گرفته
سیلاب ریشه ی ما نتواند از زمین کند
خار علایق از بس دامان ما گرفته
برهان بی بصیرت باطل شود به حرفی
از دست کور بسیار طفلی عصا گرفته
از زیر تیغ بیرون آورده ام سری مفت
تا سایه از سر من بال هما گرفته
از دور، می مجو بیش در انجمن که بسیار
آب زیاد گردش از آسیا گرفته
نشو و نما توقع از بخت خفته دارم
تا سیر هند کرده است پای حنا گرفته
جان هواپرستان در فکر عاقبت نیست
بیم خطا ندارد تیر هوا گرفته
سرو از دعای قمری پیوسته پای برجاست
هرگز ز پا نیفتد دست دعا گرفته
از زیر چرخ هر کس دل را درست برده است
نشکسته دانه ی خود از آسیا گرفته
فرموده از رعونت کار قلم به انگشت
هر کس به وقت پیری ترک عصا گرفته
خواهد شدن ز حیرت چون نقش پا زمین گیر
هر رهروی که پیشی بر رهنما گرفته
زافتادگی به مقصد آسان توان رسیدن
تا سرزده است خورشید شبنم هوا گرفته
ما از سخن گرفتیم صائب حیات جاوید
گر خضر از سیاهی آب بقا گرفته
***
بیگانگی ز حد رفت ساقی می صفا ده
ما را ز خویش بستان خود را دمی به ما ده
از پا فتادگانیم در زیر پا نظر کن
از دست رفتگانیم دستی به دست ما ده
هر چند بوالفضولی است از دور بیش جستن
در زیر چشم ما را پیمانه ای جدا ده
دیوان ما و خود را مفکن به روز محشر
در عذر خشم بیجا یک بوسه ی بجا ده
گر بوسه ای نبخشی، دشنام را چه مانع؟
گر آشنا نگردی پیغام آشنا ده
ای پادشاه خوبی در شکر بی نیازی
از حسن خود زکاتی گاهی به این گدا ده
بی جذبه از تردد کاری نمی گشاید
چون برگ که سبک شو خود را به کهربا ده
از تیرگی تو صائب محروم از لقایی
چندان که می توانی آیینه را جلا ده
***
آن خوش خرام آمد از خانه می کشیده
مایل به اوفتادن چون میوه ی رسیده
ناز بهانه جو را بر یک طرف نهاده
شرم ستیزه خو را در خاک و خون کشیده
مالیده آستین را تا بوسه گاه ساعد
تا ناف پیرهن را چون صبحدم دریده
بوی کباب دلها پیچیده در لباسش
خون هزار بیدل از دامنش چکیده
چشم از فسانه ی ناز در خواب صبحگاهی
مژگان ز دل فشاری دست نگار دیده
برق سبک عنان را مژگان خوش نگاهش
میدان به طرح داده چون آهوی رمیده
گل ز انفعال رویش در خار گشته پنهان
ریحان ز شرم خطش بر خاک خط کشیده
مژگان ز شوخ چشمی بر هم نهاده شمشیر
از بیم جان، نگاهش در گوشه ای خزیده
خود را به چشم عاشق بر خویش جلوه داده
هر گام ان یکادی بر حسن خود دمیده
برقی ز ابر جسته هر جا که رم نموده
سروی ز خاک رسته هر جا که آرمیده
دیگر ندیده خود را تا دامن قیامت
صائب کسی که او را مست و خراب دیده
***
(ف، مر، ل)
چون چنگ هر رگ من، دارد سری به ناله
دارد نشان داغی، هر عضو من چو لاله
با تیره روزگاران ماتم چه کار سازد؟
سرمه چه رنگ دارد بر دیده ی غزاله؟
جز خون دل نصیبی از خوان قسمتم نیست
چون لاله دفتر داغ تا شد به من حواله
صحبت ز پرتو او رنگ نشاط دارد
بی پان می مبادا هرگز لب پیاله
در دست آه من نیست بر گرد او نگشتن
بی اختیار گردد بر گرد ماه هاله
کیفیت است مطلب از عمر، نه درازی
خضر و حیات جاوید، ما و می دو ساله
***
خراب گشت ز می زاهد شراب ندیده
که تاب آب ندارد سفال تاب ندیده
ز فکر، رشته ی جانی که پیچ و تاب ندیده
خیال گوهر شهوار را به خواب ندیده
اگر چه هست بر آن زلف پیچ و تاب مسلم
نظر به موی میان رشته ای است تاب ندیده
بیاض گردن بی خال اوست حجت ناطق
که از نظارگیان داغ انتخاب ندیده
مکن چو بیجگران از عتاب تلخ شکایت
که لطف دوست گلابی است آفتاب ندیده
تو مست ناز چه دانی عیار سوختگان را؟
که چشم شوخ تو جز دود ازین کباب ندیده
مجوی خواب فراغت ز دیده ی من حیران
که چشم آینه پوشیدگی به خواب ندیده
نچیده است گل از آفتاب در دل شبها
ترا کسی که به گلگشت ماهتاب ندیده
پلنگ تندی خوی ترا خیال نکرده
غزال مستی چشم ترا به خواب ندیده
روانی از سخنم برد خشک مغزی زاهد
که سیل کند رود در زمین آب ندیده
مجوی پختگی از منکران عشق ز خامی
که نارس است ثمرهای آفتاب ندیده
مرا دلی است درین بوستان چو غنچه ی پیکان
که از نسیم گشایش به هیچ باب ندیده
منم که پاکی چشم از نظاره نیست حجابم
وگرنه کیست که بی رویی از نقاب ندیده؟
کجا ز صورت احوال ماست با خبر آن کس
که عکس خویش در آیینه از حجاب ندیده
به تلخکامی دردی کشان چگونه نخندد؟
که آن لب نمکین تلخی از شراب ندیده
ز بحر شعر نصیب سخنوران لب خشکی است
صدف تمتعی از گوهر خوشاب ندیده
ز چهره رنگ رود از نگاه گرم تو صائب
مبین دلیر به گلهای آفتاب ندیده
***
(ف، سج)
به جرم این که کله کج نهاده است شکوفه
به روی خاک مذلت فتاده است شکوفه
گره ز کیسه ی پر زر گشاده است شکوفه
صلای جود به آفاق داده است شکوفه
غنیمت است بگیر از چمن برات نشاطی
درین دو هفته که دفتر گشاده است شکوفه
چگونه فرق کند کوچه را کسی ز خیابان؟
که همچو برف به هر جا فتاده است شکوفه
هوا گرفته ز باغ وجود، فر جوانی
شگفت نیست اگر پیرزاده است شکوفه
اگر نه صحن قیامت شده است عرصه ی گلشن
به دست باد چرا نامه داده است شکوفه
بساط عیش چرا روزگار پهن نسازد؟
گره ز رشته ی گوهر گشاده است شکوفه
پیاله گیر که تا چشم باز می کنی از هم
کلاه خسروی از سر نهاده است شکوفه
همیشه می پرد از شوق همچو دیده ی صائب
ز جلوه ی که دل از دست داده است شکوفه؟
***
(مر، ل)
مباش از سخن سخت در شکست پیاله
که بهتر از ید بیضاست پشت دست پیاله
هزار شیشه ی تقوی خورد به سنگ ملامت
چو گرم عشوه شود چشم نیم مست پیاله
چرا تراود ازو صد هزار سجده ی رنگین؟
اگر صراحی می نیست پای بست پیاله
ز هوش ناقص ما بیدلان چه کار گشاید؟
که عقل می خورد امروز روی دست پیاله
بغیر سینه ی صائب به هیچ جا ننشیند
خدنگ غمزه چو بیرون جهد ز شست پیاله
***
به حوالی دو چشمش حشم بلا نشسته
چو قبیله گرد لیلی همه جابجا نشسته
خط و خال بر عذارش همه جابجا نشسته
نرود ز دیده نقشی که به مدعا نشسته
ننشسته ناز چندان به حوالی دو چشمش
که به حلقه های زلفش دل مبتلا نشسته
سرو کار من فتاده به غزال شوخ چشمی
که درون دیده ی من ز نظر جدا نشسته
به دو دست پرنگارش بنگر ز کشتن من
که پس از هلاک نقشم چه به مدعا نشسته
نه مروت است ما را ز جنون کناره کردن
که به هر گذار طفلی به امید ما نشسته
که گذشته زین گلستان شب دوش مست و خندان؟
که به روی گل ز شبنم عرق حیا نشسته
چه عجب اگر خدنگش به سرم فکند سایه؟
که به خواب دیده بودم به سرم هما نشسته
تو که عکس خود ندیدی ز حجاب و شرم هرگز
به رخت عرق چه دانی که چه خوشنما نشسته
به زکات حسن بگذر سوی گلستان که گلها
همه با کف گشاده ز پی دعا نشسته
ز نسیم بال بستان به نظاره ی گلستان
که چراغ لاله و گل به ره صبا نشسته
ز دو سنگ دانه مشکل به کنار سالم آید
ننهم قدم به بزمی که دو آشنا نشسته
به دو چشم ز خاطر غم روزگار شویم
که غبار بر دل من ز نه آسیا نشسته
به ثبات حسن خوبان دل خود مبند صائب
که به روی خار دایم گل بی وفا نشسته
***
کشد گر به صورت ز دل صد زبانه
به معنی بود نور آتش یگانه
مکن روی در قبله بی صدق نیت
که رسوا کند تیر کج را نشانه
برون آی از جسم خاکی به همت
که دریا شود تنگ ظرف از کرانه
به وصل هدف می رسد دوربینی
که چون تیر جسته است صاف از دو خانه
خوشا رهنوردی که چون صبح صادق
نفس راست چون کرد، گردد روانه
مشو بار روشن ضمیران که گردد
ز یک تن پر از خلق آیینه خانه
تو آن روز برخیزی از خواب غفلت
که سازند اهل جهانت فسانه
به دست تهی می گشایم گرهها
ز کار سیه روزگاران چو شانه
فزون گشت غفلت ز موی سفیدم
رگ خواب من گشت این تازیانه
بخواه آنچه می خواهی از خاکساران
که خاک مرادست این آستانه
حرام است مستی بر آن عندلیبی
که خامش شود در خزان از ترانه
چه ترسانی از مرگ، آزاده ای را
که طبل رحیلش بود شادیانه
که خرسند می شد به فقر و قناعت؟
نمی بود اگر انقلاب زمانه
ز نعمت تهی چشم سیری ندارد
شود دام را حرص افزون ز دانه
گشایش گر از بستگی چشم داری
منه پا برون چون در از آستانه
مرو بی تکلف به مهمانسرایی
که پای تکلف بود در میانه
نسوزی اگر خویش را چون سمندر
چه حاصل ز خار و خس آشیانه
ز استادن آب روان سبز گردد
مجو چون خضر هستی جاودانه
سعادت به پرواز بسته است صائب
هما کم ز جغدست در آشیانه
***
ای که از شغل عمارت غافل از دل گشته ای
از سگ خاموش گیر خاک غافل گشته ای
دانه با بی دست و پایی سربرآورد از زمین
تو به چندین بال و پر عاجز چه در گل گشته ای
تختش از تاج است هر سنگی که شد یاقوت و لعل
خرج آب و گل نمی گردی اگر دل گشته ای
کهنه دیوار ترا دارد دو عالم در میان
خواهی افتادن به هر جانب که مایل گشته ای
نیست غیر از گوشه گیری بحر عالم را کنار
پا به دامن کش اگر جویای ساحل گشته ای
چون توانی کعبه ی مقصود را دریافتن؟
کز گرانخوابی گره در ره چو منزل گشته ای
می گدازندت به چشم شور این نادیدگان
از زبان آتشین گر شمع محفل گشته ای
ترک دعوی کن که می گردی سبک چون برگ کاه
گر به کوه قاف در معنی مقابل گشته ای
آب حیوان را ز تاریکی به دست آورده اند
تن به ظلمت ده اگر روشنگر دل گشته ای
همچو خون مرده سامان تپیدن در تو نیست
کو سماع بلبلان گرزان که بسمل گشته ای
دست خواهش از طلب اکنون که کوته کرده ای
کاسه ی دریوزه ی یک شهر سایل گشته ای
رام مجنون لیلی از دامن فشانی می شود
بی سبب خار و خس دامان محمل گشته ای
عقل را هرگز کند عاقل به سودا اختیار؟
چاره ی دیوانگی کن ای که عاقل گشته ای
ناخن آه است در مشکل گشاییها علم
اینقدر عاجز چرا در عقده ی دل گشته ای
چون به درها می روی صائب چو ارباب طلب؟
در حقیقت آشنا گر با در دل گشته ای
***
کیستم من، مشت خار در محیط افتاده ای
دل به دریا کرده ای، کشتی به طوفان داده ای
نیست ممکن چون سپند آرام را بیند به خواب
موری از دست سلیمان بر زمین افتاده ای
جنت دربسته ای با خود به زیر خاک برد
از ازل شد قسمت هر کس دل آزاده ای
برنمی خیزد به صرصر نقشم از دامان خاک
وادی امکان ندارد همچو من افتاده ای
می توان از جبهه ی عشاق راز عشق خواند
نیست در صحرای محشر نامه ی نگشاده ای
با جگر خوردن قناعت کن که این مهمانسرا
جز غم روزی ندارد روزی آماده ای
علم رسمی می کند صائب دل روشن سیاه
عارفان را بس بود چون صبح لوح ساده ای
***
بوسه ای قیمت ازان لبها به صد جان کرده ای
برخوری از نعمت خوبی، که ارزان کرده ای
گرد ننشیند به دامانت که چون سیل بهار
شهر را از جلوه ی مستانه ویران کرده ای
می دهند از پرفشانی خرمن گل را به باد
بس که گل را خوار پیش عندلیبان کرده ای
نور ایمان در لباس کفر جولان می کند
در خط عنبرفشان تا روی پنهان کرده ای
رو نگردانیده ای از خط و خال عنبرین
مسند مور از کف دست سلیمان کرده ای
تا خط مشکین به دور عارضت صف بسته است
ریشه محکم در نظرها همچو مژگان کرده ای
از کبودی نیل چشم زخم دارد پیکرت
در سرمستی مگر گل در گریبان کرده ای؟
تا به سیر گلستان آورده ای بی پرده روی
لاله و گل را چراغ زیر دامان کرده ای
پاک گشته است از قبول نقش لوح ساده اش
دیده ی آیینه را از بس که حیران کرده ای
از لطافت دست سیمینت نگارین گشته است
دست خود تا شانه ی زلف پریشان کرده ای
کرد اگر روشن جهان آب و گل را آفتاب
تو به روی گرم دلها را چراغان کرده ای
دعوی خون را به اشک شادی از دل شسته اند
جلوه تا چون شمع بر خاک شهیدان کرده ای
گرچه ریحان خواب می آرد، تو از نیرنگ حسن
خواب صائب تلخ ازان خط چو ریحان کرده ای
***
با لباس عنبرین امروز جولان کرده ای
سرو را در جامه ی قمری خرامان کرده ای
از دل شب پرده بر رخسار روز افکنده ای
شعله را در پرنیان دود پنهان کرده ای
چون سکندر تشنگان را سر به صحرا داده ای
ابر ظلمت را نقاب آب حیوان کرده ای
کعبه سان بر تن لباس شبروان پوشیده ای
عالمی را از لباس صبر عریان کرده ای
در لباس اهل ماتم جلوه گر گردیده ای
روز را بر عاشقان شام غریبان کرده ای
در میان روز و شب خون در میان است از شفق
چون به هم این هر دو را دست و گریبان کرده ای؟
آفتاب تیغ زن چون گل سپر افکنده است
تا تو با تیغ و سپر آهنگ میدان کرده ای
در چنین روزی که گوهر کرد آب خود سبیل
تشنگان را منع ازان چاه زنخدان کرده ای
آب خوردن از مروت نیست در عاشور و تو
چشم میگون را ز خون خلق مستان کرده ای
آه اگر شاه شهیدان از تو پرسد روز حشر
آنچه از بیداد با ما تلخکامان کرده ای
صائب از بس کز زبان کلک شکر ریختی
سرمه زار اصفهان را شکرستان کرده ای
***
تا به روی کار خط مشکفام آورده ای
یکقلم روشن سوادان را به دام آورده ای
می فشانم آستین بر افسر گوهرنگار
تا سرم را زیر پای خوش خرام آورده ای
از عبادت بر قبول خلق اگر داری نظر
روی در بتخانه از بیت الحرام آورده ای
می کشی دست نوازش هر نفس بر دوش زلف
تا کدامین مرغ زیرک را به دام آورده ای
نیست از غیرت به هر کس عرض دادن بی حجاب
دختر رز را چو در عقد دوام آورده ای
دیده ی رغبت گر از دنیای دون پوشیده ای
در همین جا روی در دارالسلام آورده ای
آرزوی عمر جاویدان ترا صائب بجاست
بی غم از ایام اگر صبحی به شام آورده ای
***
از نمکدان تو محشر گرد بیرون رانده ای
برق پیش خوی تندت پای در گل مانده ای
پیش ابرویت مه نو یوسف زندانیی
پیش رویت لاله شمع آستین افشانده ای
از مه عید و شفق زخم درونم تازه شد
کس چه گل چیند دگر از تیغ در خون رانده ای؟
دید تا در سرنوشتم خون ز چشمش جوش زد
نامه تا انجام از سیمای عنوان خوانده ای
مشک بر ناسورم امروز از شماتت می فشاند
در سر مستی سر زلف ترا پیچانده ای
خاک خور، می گفت و گرد خرمن دونان مگرد
خاک استغنا به چشم حرص و آز افشانده ای
زرپرستی را بتر از بت پرستی گفته است
حرص را چون سگ ز صحن مسجد دل رانده ای
هر که را بینی به درد خویشتن درمانده است
از که جوید نسخه ی درمان خود درمانده ای؟
کیست جز صائب به لوح خاک از اهل سخن
گرد پاپوش قلم در لامکان افشانده ای
***
در تمام عمر اگر یک روز عاشق بوده ای
از حساب زندگی روزشمار آسوده ای
چون می گلرنگ خون عاشقان غماز نیست
از غبار خط چرا این خاک بر لب سوده ای؟
از پشیمانی مشو غافل که روز بازخواست
برگ عیش توست هر دستی که بر هم سوده ای
بیقراران نیستند آسوده در زیر زمین
از گرانجانی تو بر روی زمین آسوده ای
بحر رحمت از تو هر ساعت به رنگی می شود
بس که دامن را به الوان گناه آلوده ای
تا ز خود بیرون نمی آیی سفر ناکرده ای
گر به مژگان سنگلاخ دهر را پیموده ای
ترک هستی کن که خاکت می فشارد در دهن
این می ناصاف را صدبار اگر پالوده ای
رو اگر در کعبه آری سجده ی بت می کنی
تا ز زنگار خودی آیینه را نزدوده ای
گرچه داری در میان خرمن افلاک جای
از غلوی حرص چون موران کمر نگشوده ای
پیش پای سیل افتاده است صحرای وجود
تو ز غفلت در خطرگاهی چنین آسوده ای
عشق را در پرده ی ناموس پنهان می کنی
چهره ی خورشید را صائب به گل اندوده ای
***
ای در آتش از هوایت نعل هر سیاره ای
از بیابان تمنای تو خضر آواره ای
می تواند مهربان کرد آن دل بیرحم را
آن که سازد آب و آتش جمع در هر خاره ای
بیقراری گر کند معذور باید داشتن
هر که دارد در گریبان چون دل آتشپاره ای
در شکست ماست حکمتها که چون کشتی شکست
غرقه ای را دستگیری می کند هر پاره ای
در سخن پیچیده ام زان رو که چون طفل یتیم
غیر اشک خود ندارم مهره ی گهواره ای
قطع کن امید صائب یارب از اهل جهان
چند جوید چاره ی خود را ز هر بیچاره ای؟
***
(ف، مر، ل)
می کشد دل را ز دستم دلربای تازه ای
در کشاکش داردم زور آزمای تازه ای
افسر سرگرمیم از طرف سر افتاده است
ساغری می گیرم از گلگون قبای تازه ای
گو صبا از خاک کویش کحل بینایی میار
نقش خود را دیده ام در نقش پای تازه ای
گر ز مشت استخوان من نمی گیری خبر
سایه خواهد کرد بر فرقم همای تازه ای
در خم دین که دارد، در پی ایمان کیست؟
در سر زلف تو می بینم هوای تازه ای
نیستی خار سر دیوار، پا در گل مباش
همچو شبنم خیمه زن هر دم به جای تازه ای
صائب از طرز نوی کاندر میان انداختی
دودمان شعر را دادی بقای تازه ای
***
نیست در مغز زمین چون گردبادم ریشه ای
جز سفر در دل نمی گردد مرا اندیشه ای
فارغ از ملک سلیمانم که از روشندلی
در نظر دارم پریزادی ز هر اندیشه ای
گلعذاران می ربایندم ز دست یکدگر
جز نظربازی ندارم همچو شبنم پیشه ای
گر نسازم کار عشق از ناتمامیها تمام
کار خود را می کنم آخر تمام از تیشه ای
گر چه از خط دور حسن او به آخرها رسید
چون تنک ظرفان مرا کافی بود ته شیشه ای
سنگ را هر چند می سازم به آه گرم نرم
در دل سخت تو نتوانم دواندن ریشه ای
تلخی عالم مرا صائب شراب تلخ بود
گر درین وحشت سرا می بود عاشق پیشه ای
***
ای جهانی محو رویت، محو سیمای که ای؟
ای تماشاگاه عالم، در تماشای که ای؟
عالمی را روی دل در قبله ی ابروی توست
تو چنین حیران ابروی دلارای که ای؟
شمع و گل چون بلبل و پروانه شیدای تواند
ای بهار زندگی آخر تو شیدای که ای؟
نعل در آتش ز سودای تو دارد آفتاب
ای سمن سیما تو سرگردان سودای که ای؟
چون دل عاشق نداری یک نفس یک جا قرار
سر به صحرا داده ی زلف چلیپای که ای؟
تلخی زهر از حلاوتهای عالم می کشی
چاشنی گیر لب لعل شکرخای که ای؟
چشم می پوشی ز گلگشت خیابان بهشت
در کمین جلوه ی سرو دلارای که ای؟
نشکنی از چشمه ی کوثر خمار خویش را
از خمارآلودگان جام صهبای که ای؟
نیست غمازی طریق عاشقان پرده پوش
ورنه صائب خوب می داند که رسوای که ای
***
ای ز روی آتشینت هر دل آتشخانه ای
از لب میگون تو هر سینه ای میخانه ای
آبروی خود عبث خورشید می ریزد به خاک
کی سر ما گرم می گردد به هر پیمانه ای؟
حرف تلخ عاقلان ما را نمی آرد به هوش
می کند هشیار ما را نعره ی مستانه ای
ابر نیسان را ز استغنا کند خون در جگر
در صدف آن را که باشد گوهر یکدانه ای
شور محشر گر چه می ریزد نمک در چشم خواب
بر گرانجانان غفلت می شود افسانه ای
تیر بی پر در کمان آن به که باشد گوشه گیر
نیست مرد آن را که نبود همت مردانه ای
خاک پای بیخودی را سرمه گر سازم رواست
می کند هر آشنا را معنی بیگانه ای
این خمارآلودگان کوتاه بین افتاده اند
ورنه باشد در گره هر قطره را میخانه ای
حسن عالمسوز بی تاب است در ایجاد عشق
دارد از هر ذره آن خورشیدرو پروانه ای
لاله ی دلمرده بیرون آمد از زندان سنگ
تو همان چون صورت دیوار، محو خانه ای
کی نظر سازد به آب زندگی صائب سیاه
هر که را چون لاله هست از خون دل پیمانه ای
***
ای زمین از سبحه ی ذکر تو کمتر دانه ای
از خرابات تو مهر گرمرو پیمانه ای
از جلالت برق عالمسوز در هر خرمنی
وز جمالت آفتابی فرش در هر خانه ای
با که گویم، ور بگویم هم که باور می کند
کاین صدفها پر شده است از گوهر یکدانه ای؟
دل چو بردی از کفم ای زلف دست از جان بدار
این مثل نشنیده ای کز خانه ای دیوانه ای؟
آسمان نیلگون یک مشت خاکستر بود
گر به قدر همت خود رنگ ریزم خانه ای
می کند چشم سیاهش سرمه سایی، ورنه هست
نغمه ی منصوریی در هر لب پیمانه ای
آسمانها در شکست ما چه یکدل گشته اند
کشتی نه آسیا افتاده چپ با دانه ای
در سر این غافلان طول امل دانی که چیست؟
آشیان کرده است ماری در کبوتر خانه ای
صائب آزاده را مگذار در قید جهان
چند در زنجیر باشد عاشق دیوانه ای؟
***
هر که دارد با پریزادان معنی خلوتی
همچو مارش می گزد هر حلقه ی جمعیتی
در بساط هر که باشد ساغری از خون دل
کی چو مینا سر فرود آرد به هر کیفیتی؟
فقر اگر فرمانروای عالم ایجاد نیست
از چه می گیرند شاهان از فقیران همتی؟
خارخار سیر گلشن نیست در خاطر مرا
کز دل بی مدعا در سینه دارم جنتی
بخت شور ما ز اشک لاله گون شرمنده نیست
بر زمین شور باران را نباشد منتی
می توانستیم کردن سایلان را بی نیاز
گر سخن در عهد ما می داشت قدر و قیمتی
چون ندانم آیه ی رحمت خط سبز ترا؟
کز برای دفع ارباب هوس شد تبتی
زهر در زیر نگین چون سبزه باشد زیر سنگ
چون لب لعل تو نو خط شد به اندک فرصتی؟
شکر کز جمعیت خاطر پریشان نیستم
نیست صائب گر مرا چون دیگران جمعیتی
***
از شراب لعل تا رخسار را افروختی
هر که را بود آرزوی خام در دل سوختی
دخل بی اندازه را ناچار خرجی لازم است
روی دل بنما به قدر آنچه دل اندوختی
در دل فولاد جوهر موی آتشدیده شد
تا ز عارض خانه ی آیینه را افروختی
آن که عمرش صرف شد در دلبری آموختن
کاش دلداری هم از ما اندکی آموختی
بی پر و بالی پر و بالی است در راه طلب
می شود روشن چراغت چون نفس را سوختی
قسمت خاک است هر دخلی که بیش از خرج شد
من گرفتم همچو قارون گنجها اندوختی
یک دل سنگین نگردید از دم گرم تو نرم
در سخن هر چند صائب بیش خود را سوختی
***
یک نفس فارغ ز وسواس تمنا نیستی
از پریشان خاطری یک لحظه یک جا نیستی
فکر شنبه تلخ دارد جمعه ی اطفال و تو
پیر گشتی و همان در فکر فردا نیستی
گر چه شد محتاج عینک دیده ی بی شرم تو
همچنان چون کودکان سیر از تماشا نیستی
می کند از هر سر مویت سفیدی راه مرگ
در چنین وقتی به فکر زاد عقبی نیستی
از ندامت برنیاری آه سردی از جگر
هیچ در فکر رسن در چاه دنیا نیستی
از جمال حور مردان چشم پوشیدند و تو
از عجوز دهر یک ساعت شکیبا نیستی
در مبند این خانه ی تاریک را یکبارگی
چشم عبرت باز کن از دل چو بینا نیستی
گرچه تیرت با کمان از قد خم پیوسته شد
هیچ در فکر سفر از دار دنیا نیستی
گر چه دندان را ز نعمتهای شیرین باختی
جز به حرف شکوه های تلخ گویا نیستی
خامشی را از خدا خواهند دانایان و تو
خون خود را می خوری یک دم چو گویا نیستی
خواب سنگین تو صائب کم ز کوه قاف نیست
گرچه از عزلت گزینان همچو عنقا نیستی
***
دوش با ما سرگران بودی چه در سر داشتی؟
باده می خوردی و خون ما به ساغر داشتی
سبزه ی باغ و بهار ما زبان شکر بود
از سر ما سایه ی رحمت چرا برداشتی؟
کی به دست غمزه ی بیباک می دادی تو تیغ؟
بر مسلمانان اگر رحمی تو کافر داشتی
نیست امروز این گرانی پله ی ناز ترا
شیر در گهواره می خوردی که لنگر داشتی
نونیاز ناز چون خوبان دیگر نیستی
دایم از شوخی تو در پیراهن اخگر داشتی
ماه رخسار تو ناگردیده در خوبی تمام
هر طرف چون ماه نو صد صید لاغر داشتی
این زمان با غیر همدوشی، وگرنه پیش ازین
تیغ در یک دست و در یک دست خنجر داشتی
جان نثارت کرد و از اخلاص می کردی نثار
صائب مسکین اگر صد جان دیگر داشتی
***
سرو من گر بر سر خاک شهیدان آمدی
دعوی خون هم درین عالم به پایان آمدی
تنگ شد بر من جهان از عشق، ورنه پیش ازین
چشم مورم در نظر ملک سلیمان آمدی
شوخی از حد می برد چابک سوار روزگار
کاش طفل نی سوار من به میدان آمدی
در وطن گر می شدی هر کس به آسانی عزیز
کی ز آغوش پدر یوسف به زندان آمدی؟
گر به صید لاغر آن شمشیر کردی التفات
خضر با لبهای خشک از آب حیوان آمدی
تنگ گشتی آسمان از موج آغوش امید
گر در آغوش کس آن سرو خرامان آمدی
کی شدی پروانه ی ما را مجال پر زدن؟
شمع اگر از جامه ی فانوس عریان آمدی
دانه ای از خرمن هستی نمی ماندی بجا
بی حجاب ابر اگر آن برق جولان آمدی
گر نمی شد جلوه ی او را لطافت پرده دار
سرو را هر طوق قمری چشم حیران آمدی
در کمند آه می آمد گر آن وحشی غزال
در رکاب آه عاشق را به لب جان آمدی
گر عنان سیر خود گردون توانستی گرفت
این سر شوریده ی ما هم به سامان آمدی
گر غریبی سرمه سازد استخوانت را رواست
صائب از بهر چه بیرون از صفاهان آمدی؟
***
زاهد از خشکی سبکروحانه بیرون آمدی
صورت دیوار اگر از خانه بیرون آمدی
خواجه هم می آمد از اندیشه ی دنیا برون
جغد اگر از گوشه ی ویرانه بیرون آمدی
برگرفتی آب اگر از اشک تلخ من سحاب
آه جای خوشه از هر دانه بیرون آمدی
خون عرق کرد از شفق خورشید تابان ز انفعال
تا صبوحی کرده از میخانه بیرون آمدی
دست کوتاهم به زلف سرکش او می رسید
از کف من مو اگر چون شانه بیرون آمدی
گر به می لبهای جان بخش تو کردی التفات
باده ی گلرنگ از پیمانه بیرون آمدی
شاهد دامان پاک من همین معنی بس است
کز لباس شرم بیباکانه بیرون آمدی
شاخ گل دست زلیخا شد به دامنگیریت
تا ز طرف گلستان مستانه بیرون آمدی
عشق آتشدست اصلاح تو نتوانست کرد
بعد عمری خام از آتشخانه بیرون آمدی
از ضعیفان گر نبودی لاف قدرت ناپسند
از نیستان نعره ی شیرانه بیرون آمدی
آسیا گر پیکرت را توتیا سازد رواست
از چه از مغز زمین ای دانه بیرون آمدی؟
چون سمندر در طلب بودی اگر کامل عیار
آتش از بال و پر پروانه بیرون آمدی
نیست صائب چاردیوار بدن جای حضور
خوب کردی زود ازین غمخانه بیرون آمدی
***
هر کجا گیری گلی در آب معمار خودی
کار هر کس را دهی انجام در کار خودی
سرسری مگذر ز تعمیر دل بیچارگان
کار محکم کن که در تعمیر دیوار خودی
هر چه از دلها کنی تعمیر پشتیبان توست
سعی در آبادی دل کن چو معمار خودی
پرده پوشی پرده بر افعال خود پوشیدن است
عیب هر کس را کنی پوشیده ستار خودی
هر که را از پا درآری پا به بخت خود زنی
جانب هر کس نگه داری نگهدار خودی
در گلستان رضا غیر از گل بی خار نیست
تو ز خود داری همیشه زخمی خار خودی
حق پرستی چیست، از بایست خود برخاستن
تا خدا را بهر خود خواهی پرستار خودی
دردهای عارضی را می کند درمان طبیب
با تو چون عیسی برآید چون تو بیمار خودی؟
تخم نار و نور با خود می بری زین خاکدان
در بهشت و دوزخ از گفتار و کردار خودی
نیست در آیینه ی دل هیچ کس را جز تو راه
از که می نالی تو تردامن چو زنگار خودی؟
از لحد خاک شکم پرور دهان وا کرده است
تو ز غفلت همچنان در بند پروار خودی
در دل توست آنچه می جویی به صد شمع و چراغ
ماه کنعانی ولی غافل ز رخسار خودی
فکر ایام زمستان می کنی در نوبهار
اینقدر غافل چرا از آخر کار خودی؟
دشته تا دارد گره از چشم سوزن نگذرد
نگذری تا از سر خود عقده ی کار خودی
عارفان سر در کنار مطربان افکنده اند
تو ز بی مغزی همان در بند دستار خودی
نشکنی تا جنس مردم را، نگردی مشتری
خویش را بشکن اگر صائب خریدار خودی
***
هر دو عالم یک قدم باشد به پای بیخودی
ای هزاران خضر فرخ پی فدای بیخودی
بلبل هر بوستان و جغد هر ویرانه نیست
در فضای عرش می پرد همای بیخودی
عقده ی دل را مبر سربسته با خود زیر خاک
عرض کن بر ناخن مشکل گشای بیخودی
با لب پرخنده چون سوفار می آید برون
غنچه ی پیکان ز باغ دلگشای بیخودی
بر سر هر موی خود صد کوه آهن بسته ای
چون ترا از جا رباید کهربای بیخودی؟
یار کارافتاده را یاری هم از یاران بود
باده می دارد چراغی پیش پای بیخودی
مدتی در تنگنای آب و گل گشتی بس است
چند روزی هم سفر کن در فضای بیخودی
دانه ی ما رو سفید از گردش این آسیاست
آه اگر از گردش افتد آسیای بیخودی
دیده ی مور آیدش ملک سلیمان در نظر
چشم هر کس باز گردد در فضای بیخودی
این جواب آن غزل صائب که ملا گفته است
ای سری و سروریها خاک پای بیخودی
***
پیش اغیار از بهار تازه رو گلشن تری
از دل خود در شکست کار من آهن تری
با رقیبان می دهی از کف عنان اختیار
با اسیران از دو چشم شوخ خود توسن تری
خار شرم آلود ما را دست دامنگیر نیست
ورنه صد پیراهن از گلزار، تر دامن تری
چون نشد آغوش موری از تو هرگز کامیاب
زین چه حاصل کز گل بی خار خوش خرمن تری؟
تا به هشیاری چه باشد نور رخسارت، که تو
در سیه مستی ز شمع آسمان روشن تری
داری از شرم گنه سر در گریبان چون قدح
ورنه از مینای می بسیار خوش گردن تری
بر چراغ ما که می میرد برای سوختن
هر قدر خشکی فزون از حد بری روغن تری
خار عریانی چو باید دامن از دنیا فشاند
چون به زر دستت رسد از غنچه پردامن تری
از بهار و باغ این بستانسرا ای عندلیب
گر بسازی با دل صدپاره خوش گلشن تری
خانه ی دل تیره از چشم پریشان سیر توست
گر ببندی روزن این خانه را روشن تری
این جواب آن غزل صائب که گوید مولوی
در دو چشم من نشین ای آن که از من من تری
***
بی تأمل زینهار از نقطه ی دل نگذری
زین سواد اعظم اسرار غافل نگذری
تیر کج را از هدف دست تصرف کوته است
سخت خواب آلوده می تازی، ز منزل نگذری
با وجود تن پرستی ز اهل دل نتوان شدن
صاحب گوهر نگردی تا ز ساحل نگذری
سالها چون رشته پیچ و تاب اگر خواهی زدن
تا نگردی بی گره زین مهره ی گل نگذری
راه هفتاد و دو ملت می شود اینجا یکی
زینهار ای طالب حق از در دل نگذری
نوشها درج است در هر نیش این عبرت سرا
از سر خاری درین گلزار غافل نگذری
خط آزادی نگیری صائب از بیطاقتی
تا ز جان خود چو مرغ نیم بسمل نگذری
***
گر به چشم پاک در صنع الهی بنگری
کعبه ی مقصود را در هر سیاهی بنگری
چشم وحدت بین به دست آری اگر چون آفتاب
در دل هر ذره ای نور الهی بنگری
عینک از آیینه ی زانوی خود کن چون حباب
تا در او چون جام جم هر چیز خواهی بنگری
خویش را روشندل از چشم غلط بین دیده ای
صاف کن آیینه را تا روسیاهی بنگری
قحط معشوق زبان دان بی زبان دارد مرا
دادرس بنما به من تا دادخواهی بنگری
چشم و گوشی باز کن دریای وحدت را ببین
چند در چشم حباب و گوش ماهی بنگری؟
عقده ی مشکل شناسد قدر ناخن را که چیست
غنچه شو تا فیض باد صبحگاهی بنگری
سرمه واری وام کن از خاک پای اهل دید
تا مگر اشیای عالم را کماهی بنگری
می توانی یافت رنگ حق و باطل بی حجاب
گر به روی شاهدان وقت گواهی بنگری
تا ز خاک پای درویشی توانی سرمه کرد
خاک در چشمت اگر در پادشاهی بنگری
این جواب آن غزل صائب که می گوید ملک
چشم بینش باز کن تا هر چه خواهی بنگری
***
می کند تن هم دل بیتاب را گردآوری
مشت خاکی گر کند سیلاب را گردآوری
عشق هم در پرده ی ناموس می ماند نهان
از کتان آید اگر مهتاب را گردآوری
پنجه ی مژگان عنان اشک نتواند گرفت
رعشه داری چون کند سیماب را گردآوری؟
نافه ی خونین جگر بیهوده می پیچد به خویش
نیست ممکن بوی مشک ناب را گردآوری
پهن شد در دامن صحرا فغانم، گرچه من
چون جرس کردم دل بیتاب را گردآوری
در خطرگاهی که سر باید گرفتن با دو دست
می کنند این غافلان اسباب را گردآوری
لب ببند از گفتگوی پوچ مانند حباب
چون صدف کن گوهر سیراب را گردآوری
گرد دل گشتن بود شیرازه ی صاحبدلان
می کند سرگشتگی گرداب را گردآوری
رشته ی جان بیشتر زین تاب پیچیدن نداشت
چون گره کردیم پیچ و تاب را گردآوری
می کند چون کوزه ی لب بسته، هر کس شد خموش
در خم گردون شراب ناب را گردآوری
از سپهر تنگ چشم امید بخشایش خطاست
می کند غربال اینجا آب را گردآوری
هر که در آزادگی ثابت قدم شد، می کند
چون صنوبر صد دل بیتاب را گردآوری
دست و پا گم می کند از جلوه ی مستانه اش
من که کردم بارها سیلاب را گردآوری
کرد شمع زیر دامن خط فروغ حسن را
شب کند خورشید عالمتاب را گردآوری
آدمی را در نظرها آبرو دارد عزیز
چون گهر کن زینهار این آب را گردآوری
صبح شد، هنگام بیداری است، چشمی باز کن
تا کی از مژگان نمایی خواب را گردآوری؟
حسن هر جایی است، در یک جا نمی گیرد قرار
می کند روزن عبث مهتاب را گردآوری
ایمن از صرصر بود صائب چراغ دولتش
هر که در دولت کند احباب را گردآوری
***
دل چسان غمهای جانان را کند گردآوری؟
چون حبابی بحر عمان را کند گردآوری؟
چون دل تنگی شود غمهای عالم را محیط؟
شیشه چون ریگ بیابان را کند گردآوری؟
یک سپر از عهد از عهده ی صد تیغ چون آید برون؟
هاله چون خورشید تابان را کند گردآوری؟
غمزه بی پرواست در جمعیت دلها، مگر
زلف این جمع پریشان را کند گردآوری؟
گر صدف آغوش نگشاید درین دریای تلخ
کیست دیگر اشک نیسان را کند گردآوری؟
نیست چون آغوش عاشق حسن را شیرازه ای
طوق قمری سرو بستان را کند گردآوری
در کف اهل کرم گوهر نمی گیرد قرار
ابر ممکن نیست باران را کند گردآوری
ناتوانان را حمایت می کند حفظ اله
صولت شیران نیستان را کند گردآوری
بر گل بی خار جولان می کند در خارزار
راه پیمایی که دامان را کند گردآوری
چون تواند بست در بر روی بوی پیرهن؟
گر زلیخا ماه کنعان را کند گردآوری
پای جوهربند نتواند بر این آیینه شد
چهره چون زلف پریشان را کند گردآوری؟
در شکرخند آن لب نوخط ندارد اختیار
پسته ای چون شکرستان را کند گردآوری؟
نیست پروا سیل بی زنهار را از کوچه بند
آستین چون چشم گریان را کند گردآوری؟
شهر نتواند حصاری ساخت مجنون مرا
چون تنور خام طوفان را کند گردآوری؟
ابر نتوانست پیچیدن عنان برق را
چون دل من آه سوزان را کند گردآوری؟
شد پریشانتر ز افسر مغز من، داغی کجاست
تا سر این نابسامان را کند گردآوری
می توان تسخیر عالم کرد از کوچکدلی
خاتمی ملک سلیمان را کند گردآوری
کرد صائب آه رسوا داغ پنهان مرا
چون صبا بوی گلستان را کند گردآوری؟
***
فرصتی کو تا دل از دنیا کنم گردآوری؟
چند روزی توشه ی عقبی کنم گردآوری
تا به کی چون گردباد بادپیما از هوس
خار در دامان این صحرا کنم گردآوری؟
در چنین دشتی که برق و باد از هم نگسلد
چون ز آفت خرمن خود را کنم گردآوری؟
می رسد هر دم مرا زخمی ازین آهن دلان
چون شرار خویش در خارا کنم گردآوری؟
می توانم چون صدف گشتن ز گوهر بی نیاز
آبرو را گر ز استغنا کنم گردآوری
هست گوهر از حباب افزون درین دریا و من
خار و خس چون موج بی پروا کنم گردآوری
عمرها شد رفته است از کار دست و دل مرا
با کدامین دست و دل خود را کنم گردآوری؟
می کنم با روی خندان صرف جام تشنه لب
هر چه در میخانه چون مینا کنم گردآوری
از دل صدپاره ام هر پاره ای در عالمی است
چون دل خود را ز چندین جا کنم گردآوری؟
می رود بر باد عمر از خنده ی بیجا چو گل
غنچه گردم، نکهت خود را کنم گردآوری
گل به دامن جمع می سازند بیدردان و من
داغ را چون لاله ی حمرا کنم گردآوری
عاجزم در حفظ دل، هر چند کوه قاف را
زیر بال خویش چون عنقا کنم گردآوری
می توانم غوطه در سرچشمه ی خورشید زد
گر چو شبنم خویش را اینجا کنم گردآوری
از ثبات پا، چو افتد کار بر سر، چون علم
لشکری را با تن تنها کنم گردآوری
همچو صحرای قیامت سینه ای می خواستم
تا غم و درد ترا یک جا کنم گردآوری
چون صدف کو گوشه ی امنی، که از موج خطر
گوهر خود را درین دریا کنم گردآوری
بر امید وعده ی دیدار او چون مردمک
نور را در دیده ی بینا کنم گردآوری
می شکافد این شرار شوخ صائب سنگ را
سوز دل را چون من شیدا کنم گردآوری؟
***
خق کن باخلق تا از زندگانی برخوری
بر دل پیران مخور تا از جوانی برخوری
با حضور دل ز لذت های دنیا صلح کن
تا هم اینجا از بهشت جاودانی برخوری
طاعت خود را ز چشم مردمان پوشیده دار
چشم اگر داری که از لطف نهانی برخوری
جهد کن پیش از طلوع صبح چشمی باز کن
تا ز فیض سر به مهر آسمانی برخوری
خون دل خور، مهر زن یک چند بر لب غنچه وار
تا درین باغ از نسیم شادمانی برخوری
کوزه ی سربسته خشک از بحر می آید برون
نیست ممکن با بدن زان یار جانی برخوری
همچو عیسی روح خود را صاف کن از درد تن
تا ز سر جوش شراب آسمانی برخوری
تلخ گویان را هدایت می کند بادام قند
کز وصال شکر از شیرین زبانی برخوری
چون گل رعنا در ایام بهاران سعی کن
کز دل پرخون و از رنگ خزانی برخوری
لذت باقی به دست آور درین پایان عمر
تا به کی صائب ز لذت های فانی برخوری؟
***
از فنای پیکر خاکی چرا خون می خوری؟
از شکست خم چرا غم ای فلاطون می خوری؟
در قفس روزی ز بیرون می خورد مرغ قفس
غم ز بی برگی چرا در زیر گردون می خوری؟
ای که می سازی ز می رخسار خود را لاله گون
غافلی کز دل سیاهی غوطه در خون می خوری
حفظ کن اندازه را در می که گردد ناگوار
گر ز آب زندگی یک جرعه افزون می خوری
کاهش و افزایش این نشأه با یکدیگرست
می خورد افیون ترا چندان که افیون می خوری
می رسد در سنگ صائب رزق لعل از آفتاب
اینقدر ز اندیشه ی روزی چرا خون می خوری؟
***
یاد دارد تخت شاهان قلزم خضرا بسی
سرنگون گردیده زین کشتی درین دریا بسی
خاکها در کاسه ی سرکرده چون موج سراب
رهروان تشنه لب را جلوه ی دنیا بسی
ترک دنیا پیش دنیادوستان باشد عظیم
ورنه در قاف قناعت هست ازین عنقا بسی
نه همین قارون فرو رفته است در خاک سیاه
خویش را گم کرده اند از جستن دنیا بسی
خاکساری چون سرافرازی نمی دارد زوال
کوهها را پشت سر دیده است این صحرا بسی
ترک جرأت کن که بیرون کرده اند از راه عجز
همچو مرجان پنجه ی خونین ازین دریا بسی
شیشه ی پر زهر گردون چیست در دیر مغان
هر تنک ظرفی تهی کرده است ازین مینا بسی
آسمان سنگدل از گریه ی ما فارغ است
یاد دارد پل ازین سیلاب بی پروا بسی
از هزاران کس که می بینی یکی صاحبدل است
آهوی مشکین ندارد دامن صحرا بسی
دست بردار از خم آن زلف چون چوگان که کرد
سروران را گوی میدان صائب این سودا بسی
***
زیر پای چرخ کجرفتار چون خوابد کسی؟
در ره این سیل بی زنهار چون خوابد کسی؟
خواب مستی از در و دیوار می جوشد چو می
در خرابات جهان هشیار چون خوابد کسی؟
در سرایی کز در و دیوار سیل آید برون
بیخبر چون صورت دیوار چون خوابد کسی؟
نوک خاری از گلستان جهان بیکار نیست
در چنین هنگامه ای بیکار چون خوابد کسی؟
تشنه ی خون است تیغ آبدار کهکشان
زیر این شمشیر بی زنهار چون خوابد کسی؟
شور بلبل سبزه ی خوابیده در گلشن نهشت
در چنین فصلی درین گلزار چون خوابد کسی؟
چشم بیداری است هر کوکب درین وحشت سرا
در میان اینقدر بیدار چون خوابد کسی؟
آسمان چون خانه ی زنبور آتش دیده است
در ته این سقف آتشبار چون خوابد کسی؟
تنگنای چرخ صائب نیست مأوای حضور
در دهان شیر و کام مار چون خوابد کسی؟
***
دل چه افتاده است در این خاکدان بندد کسی؟
در تنور سرد از بهر چه نان بندد کسی؟
پای خواب آلود منزل را نمی بیند به خواب
با زمین گیری چه طرف از آسمان بندد کسی؟
با قد خم گشته راه عشق رفتن مشکل است
در جوانی به که این زه بر کمان بندد کسی
تا به چند از سادگی بر کشتی جسم گران
هر نفس لنگر به جای بادبان بندد کسی؟
در گلستانی که روید دام چون سنبل ز خاک
به که بر شاخ بلندی آشیان بندد کسی
این بیابان را به تنهایی بریدن مشکل است
چون جرس خود را مگر بر کاروان بندد کسی
از نزول درد و غم اظهار دلگیری خطاست
حیف باشد در به روی میهمان بندد کسی
چون قفس در هر رگم چاکی سراسر می رود
دست عشق لاابالی را چسان بندد کسی؟
راه امن بیخودی را کاروان در کار نیست
دل چرا صائب به این افسردگان بندد کسی؟
***
تکیه چند از ضعف بر دوش عصا دارد کسی؟
این بنای سست را تا کی بپا دارد کسی؟
اعتمادی نیست بر جمعیت بی نسبتان
چند پاس آتش و آب و هوا دارد کسی؟
چند بتوان عقده در کار نفس زد چون حباب؟
این بنا را چند بر پا از هوا دارد کسی؟
عمر با صد ساله الفت بی وفایی کرد و رفت
از که دیگر در جهان چشم وفا دارد کسی؟
من که دارم تا غبار افشاند از بال و پرم؟
وقت بلبل خوش که چون باد صبا دارد کسی
مطلب کونین در آغوش ترک مدعاست
برنیاید مطلبش تا مدعا دارد کسی
استخوانم توتیا شد از گرانیهای جان
این زره را چند در زیر قبا دارد کسی؟
رنج میل آتشین و پرتو منت یکی است
چشم بینایی چرا از توتیا دارد کسی؟
خار صحرای ملامت خواب مخمل می شود
آتش شوقی اگر در زیر پا دارد کسی
می شود آخر بیابان مرگ، بی درد طلب
چون خضر هر گام اگر صد رهنما دارد کسی
هر که با حق آشنا شد، از جهان بیگانه شد
نیست با حق آشنا تا آشنا دارد کسی
بی تکلف، آب خوردن بی رفیقان مشکل است
من گرفتم چون خضر آب بقا دارد کسی
پرده ی جمعیت خاطر بود صائب حجاب
بد نبیند تا نظر بر پشت پا دارد کسی
این جواب آن غزل صائب که می گوید ملک
چند پاس وعده ی هر بیوفا دارد کسی؟
***
شوق اگر شهپر شود پروا نمی دارد کسی
همچو موج اندیشه از دریا نمی دارد کسی
مریم خاموش عیسی را به گفتار آورد
با لب گویا دل گویا نمی دارد کسی
ما و صحرای جنون، کز خاک اگر جای گیاه
سرزند تیغ زبان پروا نمی دارد کسی
نیست ممکن چون صدف گنجینه ی گوهر شود
تا نظر بر عالم بالا نمی دارد کسی
مستی دیوانگان از خود بود چون چشم یار
چشم بر کیفیت صهبا نمی دارد کسی
لطف حق ما را زدنیای دنی دارد دریغ
ورنه دنیا را دریغ از ما نمی دارد کسی
جز خط تسلیم کآنجا سیر گردد منتهی
ساحل دیگر درین دریا نمی دارد کسی
تن به پیچ و تاب ده صائب که چون موج سراب
اختیار خود درین صحرا نمی دارد کسی
***
چند ازان آرام بخش جان جدا باشد کسی؟
چشم بر در، گوش بر آواز پا باشد کسی
سایه ی خود را نمی باید دریغ از خاک داشت
گر به دولت بال اقبال هما باشد کسی
یک نگاه آشنا کشته است ای ظالم که را؟
حیف باشد اینقدر ناآشنا باشد کسی
با چنان زلفی که بر خاک از رسایی می کشد
دور از انصاف است چندین نارسا باشد کسی
هم تو خود انصاف ده، خوب است با این دستگاه
بی مروت، بی حقیقت، بیوفا باشد کسی؟
مست شو چون گل، گریبانی به مستی چاک کن
تا به کی چون غنچه دربند قبا باشد کسی؟
می شود از تلخرویان زندگانی ناگوار
من گرفتم تشنه ی آب بقا باشد کسی
شد حصاری شمع در فانوس از پروانه ها
بد گمان با پاکدامانان چرا باشد کسی؟
با وجود عشق، عاقل بودن از دیوانگی است
شهر تا باشد چرا در روستا باشد کسی؟
در کمان چشم از هدف برداشتن صائب خطاست
به که در هنگام پیری با خدا باشد کسی
***
چند در ایام گل عزلت گزین باشد کسی؟
در بهار این چنین زیر زمین باشد کسی
حسن یوسف در خزان از زردی آیینه است
نیست عیبی در جهان گر پاک بین باشد کسی
جذبه ای کو کز نگین دان این نگین را بر کند؟
چند در گردون حصاری چون نگین باشد کسی؟
تا مگر آهوی فرصت را تواند صید کرد
به که چون صیاد دایم در کمین باشد کسی
نام اگر نیک است اگر بد، سنگ راه سالک است
در طلسم نام تا کی چون نگین باشد کسی؟
زلف جانان را چه نسبت با حیات جاودان؟
حیف باشد اینقدر کوتاه بین باشد کسی!
جامه ی خاکستری آب حیات آتش است
عشق می خواهد که خاکسترنشین باشد کسی
خنده کردن، رخنه در قصر حیات افکندن است
خانه ی دربسته باشد تا غمین باشد کسی
آب صاف و تیره صائب دشمن آیینه است
به که فارغ از خیال مهر و کین باشد کسی
***
بر زبان و دل چو کج باشد نبخشاید کسی
از دم عقرب گره جز سنگ نگشاید کسی
از ثمر شیرین نسازی گر دهان خلق را
سعی کن از سایه ات چون بید آساید کسی
جز شب و روز مکرر در بساطش هیچ نیست
عمرها زیر فلک چون خضر اگر پاید کسی
می شود بال و پر توفیق هنگام رحیل
دست افسوسی که در دنیا به هم ساید کسی
در جهان آگهی خضری دچار من نشد
می روم از خود برون شاید که پیش آید کسی
می شود افزون سرانجام گدازش همچو شمع
هر چه از تن پروری بر جسم افزاید کسی
نیست داغ عشق را حاجت به الماس و نمک
شهپر طاوس را بهر چه آراید کسی؟
نیست غیر از گوشه ی دل در جهان آب و گل
گوشه ی امنی که یک ساعت بیاساید کسی
شور سیلاب حوادث سنگ را بیدار کرد
تا به کی از خواب غفلت چشم نگشاید کسی؟
می توان کرد آشنا با خاک پشت آسمان
صائب از همت اگر اقبال فرماید کسی
***
بیش ازین آتش مزن در عالم ای جان کسی
رحم کن بر تشنگان ای آب حیوان کسی
می زند بحر از لب خشک صدف موج سراب
چند خودداری کنی ای ابر نیسان کسی؟
چون کتان در هر قدم صد سینه ی چاک افتاده است
زیر پای خود ببین ای ماه تابان کسی
پیش ازان کز شکرستانت برآرد گرد مور
تلخکامان را بپرس ای شکرستان کسی
شد گلوی قمریان از اشک حسرت طوق دار
سرکشی تا چند ای سرو خرامان کسی؟
چند زخم از بخیه زنجیر تقاضا بگسلد؟
مهر بردار از لب خود ای نمکدان کسی
پیش ازان کز شرم خط بر رو گذاری آستین
عقده ای بگشا ز کار نابسامان کسی
دیده ی کنعانیان از انتظارت شد سفید
خیمه بیرون زن ز مصر ای ماه کنعان کسی
در بهاران خاطر بلبل بجو، تا در خزان
بینوایی کم کشی ای باغ و بستان کسی
دست تاراج خزان در آستین [تا] غنچه است
یاد کن ما را به برگی ای گلستان کسی
می تواند ملک عالم را به آسانی گرفت
لشکر دل گر بود صائب به فرمان کسی
***
گر چه در سیر بهشتم از گل روی کسی
دوزخی در هر بن مو دارم از خوی کسی
می نهد زنجیر بر گردن صبا را نکهتش
اینقدر پیچیدگی بوده است با بوی کسی؟
من که شکر را به تلخی می چشیدم، این زمان
می خورم صد کاسه زهر از چشم جادوی کسی
من که راز آفرینش مو بمو دانسته ام
مانده ام در کوچه بند حیرت از موی کسی
غافلی از پیچ و تاب عاشقان شبهای تار
بر رگ جانت نپیچیده است گیسوی کسی
اضطراب دل مرا سر در بیابان می دهد
محرمیت گر دهد جایم به پهلوی کسی
از که دارم چشم یاری، با که گویم حال خود؟
یک تن از اهل مروت نیست در کوی کسی
از شفق چون می کند هر صبح و شامی خون عرق؟
نیست گر خورشید تابان در تکاپوی کسی
آسمان تا بود، در ناسازگاری طاق بود
راست نامد این کمان هرگز به بازوی کسی
از شکایت گرچه صد طومار در دل داشتم
شست از لوح دلم آیینه ی روی کسی
آتش دوزخ نمی گردد به گردش روز حشر
هر که شد صائب سپند آتش خوی کسی
***
مستی و خمیازه بر خون دل ما می کشی
صد خم می داری و حسرت به مینا می کشی
قهر خود را در لباس لطف جولان می دهی
پرده از آب گهر بر روی دریا می کشی
با کمند آتشین چون آفتاب از صحن باغ
شبنم افسرده ی ما را به بالا می کشی
یک جهان غماز را در پشت در جا می دهی
از لب منصور در مستی سخن وا می کشی
گردنی داریم ازان موی میان باریکتر
سرنمی پیچیم اگر بر دار ما را می کشی
آفتاب از حسرتش هر روز گردن می کشد
این کمند عنبرینی را که در پا می کشی
آه رعنا می شود هر چند رعنا می شوی
آرزو قد می کشد چندان که بالا می کشی
همزبانی با لب او نیست صائب کار تو
شرم بادت، چون نفس پیش مسیحا می کشی؟
***
(ف، ل)
سنگ را در جذبه از دست فلاخن می کشی
جامه ی خاکستری از دوش گلخن می کشی
در نظرها اعتبارت نیست چون موی زیاد
تا چو خار از هر سر دیوار گردن می کشی
[نغمه ی افسوس از مرغ چمن خواهی شنید
رخت اگر با این گرانجانی به گلشن می کشی]
[شعله ی شوخی، نداری در دل مجمر قرار
گاه بر بام و گهی خود را به روزن می کشی]
[رشته تابی از تعلق هست تا در گردنت
در پی عیسی عبث پا همچو سوزن می کشی]
یک سر و گردن بلندست از تو خار این چمن
نرگس این افتادگی از چشم روشن می کشی
سوز پنهانی چو شمع آخر گریبانم گرفت
از گریبان سرزند از هر چه دامن می کشی
می فشاند گرد رنگ از بال، طاوس چمن
وقت نازک شد اگر خود را به گلشن می کشی
می بری صائب ز هندستان به اصفاهان سخن
گوهر خود را ز بیقدری به معدن می کشی
***
دانه ی ما در ضمیر خاک بودی کاشکی
یا چو سر زد در زمان دهقان درودی کاشکی
آن که آخر سر به صحرا داد بی بال و پرم
روز اول این قفس را در گشودی کاشکی
هر چه از دل می خورم از روزیم کم می کنند
در حریم سینه ی من دل نبودی کاشکی
آن که منع ما ز پرواز پریشان می کند
فکر آب و دانه ی ما می نمودی کاشکی
دست چون افتاد خالی، همت عالی بلاست
آنچه دارم در نظر در دست بودی کاشکی
تلخی از دریای بی گوهر کشیدن مشکل است
دیده را هم غمزه اش با دل ربودی کاشکی
می گشاید چشم بر روی تو پیش از آفتاب
چشم ما هم طالع آیینه بودی کاشکی
لب گشودم، غوطه در اشک پشیمانی زدم
گلبن من تا قیامت غنچه بودی کاشکی
آن که می ریزد به راه آشنایان خار منع
سبزه ی بیگانه را اول درودی کاشکی
آینه سطحی است، غور حسن نتواند نمود
پیش چشم ما نقاب از رخ گشودی کاشکی
آن که درد غیر را پیش از شنیدن چاره کرد
شمه ای صائب ز درد ما شنودی کاشکی
***
(ف)
خاک ما در گوشه ی میخانه بودی کاشکی
حشر ما با شیشه و پیمانه بودی کاشکی
تا شدی محو از بساط آفرینش تخم شید
نقل مستان سبحه ی صد دانه بودی کاشکی
در غم روی زمین افکند معموری مرا
سیل دایم فرش این ویرانه بودی کاشکی
در حریم زلف، بی مانع سراسر می رود
دست ما را اعتبار شانه بودی کاشکی
چند با بیگانگان عمر گرامی بگذرد؟
آشنارویی درین غمخانه بودی کاشکی
حسن را دارالامانی نیست چون آغوش عشق
شمع در زیر پر پروانه بودی کاشکی
آشنایی در محبت پرده ی بیگانگی است
با من آن ناآشنا بیگانه بودی کاشکی
***
تابش برق و حیات مختصر باشد یکی
جلوه ی آغاز و انجام شرر باشد یکی
تلخی و شیرینی عالم به هم آمیخته است
نوش و نیش این جهان مختصر باشد یکی
در قناعت می شود هر ناگواری خوشگوار
خاک پیش مور قانع با شکر باشد یکی
دولت بیدار کوته دیدگان روزگار
با گرانخوابی به میزان نظر باشد یکی
خاکیان بی بصیرت بر زمین چسبیده اند
پیش طفلان مهره ی گل با گهر باشد یکی
با توکل فکر زاد راه کافر نعمتی است
توشه و زنار ما را بر کمر باشد یکی
هر چه از اندازه بیرون رفت دل را می گزد
خون فاسد در بدن با نیشتر باشد یکی
از گرانباری است کشتی را ز هر موجی خطر
ورنه بر کف ساحل و موج خطر باشد یکی
نیست از نازک خیالی قسمتم جز پیچ و تاب
رشته ی جان من و موی کمر باشد یکی
آخرت را جمع نتوان کرد با دنیای دون
خوشه را نشنیده ای صائب که سر باشد یکی؟
***
بندگی کردن پسندیده است با آزادگی
سرو را خط امان شد از خزان استادگی
صد بهار تازه رو را سرو شد شمع مزار
می کشد از چشمه سار خضر آب آزادگی
می شود هر کس به مقدار تواضع سربلند
قطره ی ناچیز گردد گوهر از افتادگی
ساده لوحان بهره ور گردند از نقش مراد
می شود آیینه ی گلزار، آب از سادگی
هر چه در میزان بینش از گرانقدران بود
از سبک سنگان بود در پله ی افتادگی
رد نمی گردد دعای پاک دامانان که اشک
قرة العین اجابت شد ز مردم زادگی
بس که ننشستم ز پا از بی قراریهای شوق
بر مجنون را برون آوردم از بی جادگی
من که صد میخانه می کردم به مخموران سبیل
می مکم اکنون لب پیمانه از بی بادگی
صحبت روشن ضمیران زنگ از دل می برد
آب در گوهر نگردد سبز از استادگی
ساده کن صائب دل خود را ز هر نقشی که صبح
می کشد خورشید تابان را به بر از سادگی
***
نیست نقشی دلپذیر عشق غیر از سادگی
پیش صاحب فن نباشد فن به از افتادگی
از سر بی حاصلان دست حوادث کوته است
جامه ی فتح است سرو باغ را آزادگی
آب شد روی زمین از سجده های گرم من
چون تواند موم، کردن برق را سجادگی؟
قطره ی نیسان که باشد، شبنم افسرده کیست؟
تا زند پیش سرشکم لاف مردم زادگی
با چنین بختی که از دریا خبر می آورد
مژده ی وصل تو باور می کنم از سادگی
قطع امید ز مآل ساده لوحی چون کنم؟
مشرق خورشید شد آغوش صبح از سادگی
نیست صائب چرخ مینا رنگ مرد جنگ ما
با نفس آیینه می گردد طرف از سادگی
***
شهره می سازد سخن را در جهان استادگی
می کند این آب روشن را روان استادگی
از تأمل مستمع سازد سخن را خوش عنان
تیر را بخشد پر و بال از نشان استادگی
زندگی با تازه رویان عمر می سازد دراز
سرو را دارد جوان در بوستان استادگی
دل چو آگاه است کم آشفته می گردد حواس
گوسفندان را کند امن از شبان استادگی
از اقامت سبز شد در جوی خضر آب حیات
می شود زنگار بر آب روان استادگی
تا هدف را می توان در زیر بال و پر کشید
تیر را خوش نیست در بحر کمان استادگی
راحت منزل بود بر رهنوردان سنگ راه
می کند آب گوارا را گران استادگی
در چنین وقتی که گل واکرده آغوش وداع
در گشاد در مکن ای باغبان استادگی
پای در دامن کشیدن نیست بر پیران گران
بار باشد بر دل سرو جوان استادگی
از ثبات پا توان بر دشمنان فیروز شد
سرو را خط امان شد از خزان استادگی
کعبه را چون محمل لیلی به راه انداختم
شوق من نگذاشت در سنگ نشان استادگی
لازم پیری است صائب برگریزان حواس
در فتادن چون کند برگ خزان استادگی؟
***
سرفرازی را نباشد جنگ با افتادگی
دولت خورشید را دارد بپا افتادگی
از تواضع دولت افزاید سعادتمند را
خوش بود چون سایه از بال هما افتادگی
از عزیزی می گذارد پا به چشم آفتاب
هر که گیرد همچو شبنم از هوا افتادگی
مرکز بر گرد سر گردیدن افلاک کرد
نقطه ی بی دست و پای خاک را افتادگی
رفت در بیهوده گردی عمر ما چون گردباد
ما سبک مغزان کجاییم و کجا افتادگی
مردم بی دست و پا را مرکبی در کار نیست
می رود منزل بمنزل جاده با افتادگی
جا به کنج گلخن و صحن گلستان داده است
شعله را گردن فرازی، آب را افتادگی
دانه را سرسبز سازد، قطره را گوهر کند
در جهان خاک باشد کیمیا افتادگی
بی پر و بالی کند نزدیک راه دور را
برد بر افلاک چون شبنم مرا افتادگی
گر چه باشد بر زمین پست جاری حکم آب
می شود سد ره سیل بلا افتادگی
شعله شد مغلوب خاکستر به اندک فرصتی
سرکشان را زود آرد زیر پا، افتادگی
دیگران گر از خدا خواهند اوج اعتبار
می کند دریوزه صائب از خدا افتادگی
***
بی نیازست از دلیل و رهنما افتادگی
می رود منزل بمنزل جاده با افتادگی
از تنزل می توان آسان ترقی یافتن
بی رسن از چه برآرد عکس را افتادگی
شد دل هر کس ز دنیا سرد چون برگ خزان
با کف لرزنده گیرد از هوا افتادگی
از سپر انداختن گل امن شد از نیش خار
می کند کوته زبان خصم را افتادگی
آنقدر کز نقش پا گردن فرازی بدنماست
خوش نماید از سران چون نقش پا افتادگی
سرکشی از سر بنه چون آتش سوزان که کرد
سجده گاه سرفرازان خاک را افتادگی
چون دهم از دست دامان تنزل را، که کرد
سیر معراج اجابت اشک با افتادگی
با گرانقدران تواضع کن که برمی آورد
دانه ها را روسفید از آسیا افتادگی
ذوق منصب دیده را اندیشه ای از عزل نیست
از دویدن نیست مانع طفل را افتادگی
خاکساری پیشه ی خود کرده ام تا داده است
دانه را بال و پر نشو و نما افتادگی
داد شبنم را درین بستانسرا چون مردمک
در حریم دیده ی خورشید جاافتادگی
بگذر از تقصیر دشمن چون شدی غالب، که هست
از زبردستان عالم خوشنما افتادگی
پا به دامن کش در ایام کهنسالی که هست
بی نیاز از منت خشک عصا افتادگی
نیست از راه تواضع خاکساری دام را
حیله باشد خصم روبه باز را افتادگی
از تواضع می شود ظاهر عیار پختگی
حجت قاطع بود از میوه ها افتادگی
از ته دیوارها می آورد سالم برون
با همه بی دست و پایی سایه را افتادگی
عالمی جویند از پستی، بلندی چون غبار
تا ز خاک راه بردارد که را افتادگی
بر زمین ناورد صائب پشت ما را هیچ کس
با زمین تا پشت ما کرد آشنا افتادگی
***
نیست اکسیری به عالم بهتر از افتادگی
قطره ی ناچیز گردد گوهر از افتادگی
از تواضع افسر خورشید زرین گشته است
کم نمی گردد فروغ گوهر از افتادگی
خصم سرکش را به نرمی می توان خاموش کرد
پست سازد شعله را خاکستر از افتادگی
می تواند یک نفس آفاق را تسخیر کرد
هر که چون پرتو کند بال و پر از افتادگی
از برای پرتو خود مهر می کرد اختیار
رتبه ای می بود اگر بالاتر از افتادگی
رتبه ی افتادگی این بس که شاهان جا دهند
سایه ی بال هما را بر سر از افتادگی
بر سر شاهان عالم می تواند پا گذاشت
هر که چون خورشید سازد افسر از افتادگی
خصم بالا دست را خواهی اگر عاجز کنی
هیچ فنی نیست صائب بهتر از افتادگی
***
نیست جز داغ عزیزان حاصل پایندگی
خضر، حیرانم چه لذت می برد از زندگی
بی رفیقان موافق آب خوردن سهل نیست
خضر هیهات است گردد سبز از شرمندگی
از سبکروحان دل روشن گرانی می کشد
می کند آیینه را تاریک آب زندگی
برنمی دارد شراکت طبع ارباب طمع
خصم درویشان بود سگ از ره گیرندگی
بید مجنون در تمام عمر سر بالا نکرد
حاصل بی حاصلی نبود به جز شرمندگی
عذر نامقبول را بر طاق نسیان نه، که نیست
مجرمان را عذرخواهی به ز سرافکندگی
دیده ای کز سرمه ی توفیق روشن می شود
صرف عیب خویش دیدن می کند بینندگی
از طریق کسب نتوان در نظرها شد عزیز
گوهر از صلب صدف می آورد ار زندگی
در لباس ابر باشد تیغ بازیهای برق
در سواد چشم شرم آلود او بازندگی
می کند مژگان شرم آلود در دل رخنه بیش
در نیام این تیغ را افزون بود برندگی
می کند با مزرع امید صائب کار برق
چون ز مقدار ضرورت بیش شد بارندگی
***
جلوه ی برقی است نور آفتاب زندگی
گردش چشمی است دوران حباب زندگی
از وجود ما گل آلودست این آب زلال
ورنه دردی نیست در جام شراب زندگی
جلوه ی صبح نشاطش خنده واری بیش نیست
دل منه بر باده ی پا در رکاب زندگی
جز پشیمانی ندارد حاصلی عمر دراز
آه افسوسی است هر سطر از کتاب زندگی
عمر جاویدان اگر دل را نمی سازد سیاه
در سیاهی از چه پنهان است آب زندگی؟
هر نفس فردی به خاک افتد ز اوراق حواس
چون به زردی رو گذارد آفتاب زندگی
هر چه باشد نیستی در پی ندارد بیم مرگ
بر نفس پیوسته لرزد کامیاب زندگی
خاک و باد و آب و آتش را به یکدیگر گذار
درگذر از عالم پرانقلاب زندگی
سایه ی ارباب دولت شمع راه ظلمت است
خضر از اقبال سکندر یافت آب زندگی
خاک صحرای عدم را می شمارد توتیا
قطره زد هر کس دو روزی در رکاب زندگی
از قد خم گشته ی پیران ندارد هیچ شرم
از سر پل می رود پیوسته آب زندگی
گر درین عالم نبودی موج اشک و مد آه
آیه ی رحمت نبودی در کتاب زندگی
بر گرانخوابان بود کوتاه شبهای دراز
طول شب را چشم بیدارست آب زندگی
من شدم دلگیر صائب زین حیات پنج روز
خضر چون آورد تا امروز تاب زندگی؟
***
در ته ابرست دایم آفتاب زندگی
بی سیاهی نیست هرگز داغ آب زندگی
می شود از تلخی تعبیر، زهر ناگوار
در نظرها گر چه شیرین است خواب زندگی
تا نفس در سینه ها مشق سراسر می کند
کاغذ با دست اوراق کتاب زندگی
نیست چندانی که سازد گرم چشم روزنی
جلوه ی پا در رکاب آفتاب زندگی
بر سکندر شد گوارا تشنگی، تا خضر را
غوطه در زهر ندامت داد آب زندگی
تلخیی دارد که ساغر را به فریاد آورد
می نماید گر چه لب شیرین شراب زندگی
تشنه می سازد به تیغ آبدار نیستی
خاکیان را منت خشک سراب زندگی
من گرفتم برنیارد موج شمشیر از نیام
از هوای خود خطر دارد حباب زندگی
در درازی عمر ما از خضر کوتاهی نداشت
رشته ی ما شد گره از پیچ و تاب زندگی
هر که دیوار یتیمی را چو خضر آباد کرد
گرد راه از خویش می شوید به آب زندگی
تا نگردیده است از قد دو تا پا در رکاب
بهره ای بردار صائب از شراب زندگی
***
چشم خونبارست ابر نوبهار زندگی
آه افسوس است سرو جویبار زندگی
نیست غیر از لب گزیدن نقلی این پیمانه را
دردسر بسیار دارد میگسار زندگی
برگ او از دست افسوس و ثمر باردل است
دل منه چون غافلان بر برگ و بار زندگی
دیده از روی تائمل باز کن چون عارفان
کز نگاهی ریزد از هم پود و تار زندگی
می برد با خود ز بی تابی کمند و دام را
در کمند هر که می افتد شکار زندگی
اعتمادی نیست بر شیرازه ی موج سراب
دل منه بر جلوه ی ناپایدار زندگی
یک دم خوش را هزاران آه حسرت در قفاست
خرج بیش از دخل باشد در دیار زندگی
باده ی یک ساغرند و پشت و روی یک ورق
چون گل رعنا خزان و نوبهار زندگی
از تزلزل بیخودان نیستی آسوده اند
بر نفس پیوسته لرزد شیشه بار زندگی
در شبستان عدم باشد حضور خواب امن
نیست جز تشویش خاطر در دیار زندگی
چون حباب پوچ از پاس نفس غافل مشو
کز نسیمی رخنه افتد در حصار زندگی
بارها سر داد بر باد و همان از سادگی
شمع گردن می کشد از انتظار زندگی
دارد از برق سبک جولان طمع استادگی
هر که از غفلت دهد با خود قرار زندگی
چون نگردد سبز در میدان جانبازان عشق؟
نیست خضر نیک پی گر شرمسار زندگی
گر به سختی بیستون گردیده ای، چون جوی شیر
نرم سازد استخوانت را فشار زندگی
مرگ چون موی از خمیر آسان کشد بیرون ترا
ریشه گر در سنگ داری در دیار زندگی
چون شرر با روی خندان خرده ی جان کن نثار
چند لرزی بر زر ناقص عیار زندگی
تا نگردیده است دست از رعشه ات بی اختیار
دست بردار از عنان اختیار زندگی
موج آب زندگانی می شمارد تیغ را
هر که پیش از مرگ شست از خود غبار زندگی
می تواند شد شفیع روزگاران دگر
آنچه صرف عشق شد از روزگار زندگی
تا دم صبح قیامت نقش بندد بر زمین
هر که افتد از نفس در زیر بار زندگی
خاک صحرای عدم را توتیا خواهیم کرد
آنچه آمد پیش ما از رهگذار زندگی
سبزه زیر سنگ نتوانست قامت راست کرد
چیست حال خضر یارب زیر بار زندگی
برگ سبزی می کند ما بینوایان را نهال
بیش از این خشکی مکن ای نوبهار زندگی
دارد از هر موجه ای صائب درین وحشت سرا
نعل بیتابی در آتش جویبار زندگی
***
گریه ی تلخ است صهبای ایاغ زندگی
آه باشد سرو پا برجای باغ زندگی
سرخ رو از باده می گردد ایاغ زندگی
کار روغن می کند می با چراغ زندگی
هر که در کار جهان سوزد دماغ زندگی
دود تلخی دارد از نور چراغ زندگی
می کند ز افتادگی نشو و نما نخل حیات
خاکساری می شود دیوار باغ زندگی
آشنایی با سبکروحان سبکروحانه کن
از گرانجانی مشو موی دماغ زندگی
می شود خاموش از تردامنی شمع حیات
پاکدامانی است فانوس چراغ زندگی
همچو ماه عید می جوید به صد شمع و چراغ
تیغ خونریز فنا را بی دماغ زندگی
در جوانی داد مستی ده که در انجام عمر
یک دهن خمیازه می گردد ایاغ زندگی
چون ز بار محنت پیری شود قامت دو تا
ناخن الماس می گردد به داغ زندگی
آب روشن تیره می گردد ز برهم خوردگی
صاف می گردد ز خودداری ایاغ زندگی
همچو شمع صبح می لرزد به جان خویشتن
از سفیدیهای موی من چراغ زندگی
مهلت ده روزه باشد بر سبکروحان گران
تا قیامت خضر اگر دارد دماغ زندگی
تیره روزی لازم آب حیات افتاده است
می کند دل را سیه دود چراغ زندگی
سایه ی بید است خورشید قیامت بر سرش
سوخت هر کس را که اینجا درد و داغ زندگی
بر سکندر کرد عالم را سیاه این جستجو
تا چه باشد قسمت ما از سراغ زندگی
تلخی می را خمار باده شیرین می کند
شد گوارا مرگ تلخ از درد و داغ زندگی
دست هر کس را که می گیری درین آشوبگاه
می شود دست حمایت بر چراغ زندگی
گر به این دستور گردد رعشه ی پیری زیاد
نم نخواهد ماند صائب در ایاغ زندگی
***
بر سر آب است بنیاد جهان زندگی
تا بشویی دست زود از خاکدان زندگی
تا نفس را راست می سازی درین بستانسرا
می رود بر باد اوراق خزان زندگی
فکر زاد راه بر خاطر گرانی می کند
می رود از بس به سرعت کاروان زندگی
نقش بندد تا به دامان قیامت بر زمین
هر که از دوش افکند بار گران زندگی
از خدنگ عمر، خودداری طمع کردن خطاست
حلقه گردد چون ز پیریها کمان زندگی
پرده از روی متاع خویش تا واکرده ای
تخته از تابوت می گردد دکان زندگی
توتیا سازد به رغبت خاک صحرای عدم
هر که واکرده است چشمی در جهان زندگی
هر که را دیدیم دارد شکوه از روز سیاه
هست در ظلمت نهان آب روان زندگی
عمر را بسیاری گفتار کوته می کند
چون سبک مغزان مده از کف عنان زندگی
پایداری کردن از دندان طمع، پوچ است پوچ
اختر ثابت ندارد آسمان زندگی
نیست صائب از هزاران تن یکی از زندگان
زنده دل بودن اگر باشد نشان زندگی
***
کی کند غافل دل آگاه را خوابیدگی؟
از رسیدن نیست مانع راه را خوابیدگی
از دل بیدار کوته می شود راه دراز
دور می سازد ره کوتاه را خوابیدگی
در حجاب ابر غافل نیست از ذرات، مهر
پرده ی بینش نگردد شاه را خوابیدگی
جمع سازد در کمین صیاد خود را بیشتر
می کند بیدارتر آن ماه را خوابیدگی
تیغ لنگردار را در قطع، دست دیگرست
بال و پر گردد دل آگاه را خوابیدگی
در زمین گیران غفلت پند را تأثیر نیست
از جرس کمتر نگردد راه را خوابیدگی
فتنه را بیداری دولت بود خواب گران
خوش نباشد صاحبان جاه را خوابیدگی
خصم چون هموار شد از مکر او ایمن مشو
فتنه باشد آب زیر کاه را خوابیدگی
چون تواند سبزه زیر سنگ قامت راست کرد؟
سنگ ره شد صائب گمراه را خوابیدگی
***
چاره از من می کند پرهیز از بیچارگی
غم به گرد من نمی گردد ز بی غمخوارگی
چاره ی این چاره جویان را مکرر کرده ام
امتحان از دردمندیها همان بیچارگی
نیستم بر خاطر صحرا گران چون گردباد
کرده ام تا راست قامت، می برم آوارگی
گر نمی آری چراغی آه سردی هم بس است
پا مکش ای سنگدل از خاک ما یکبارگی
چاک تهمت بود اگر بر جامه ی یوسف گران
عاقبت شد شهپر پرواز کنعان، پارگی
ما عبث در زلف او دل بر اقامت بسته ایم
حاصل سنگ از فلاخن نیست جز آوارگی
روزی روشندلان دل خوردن است از آسمان
قسمت اخگر ز خاکستر بود دلخوارگی
عیبها را کیمیای فقر می سازد هنر
بر لباس تنگدستان پینه نبود پارگی
داشت صائب چاره جویی دربدر دایم مرا
پشت بر دیوار راحت دادم از بیچارگی
***
خط حجاب آن رخ گلرنگ شد یکبارگی
دستگاه بوسه ی ما تنگ شد یکبارگی
چین ابرو کرد شمشیر تغافل در نیام
چشم جادو تایب از نیرنگ شد یکبارگی
خط ظالم بس که لعل آبدارش را مکید
در نظرها خشکتر از سنگ شد یکبارگی
روی چون آیینه ی او از غبار خط سبز
بر دل روشن، گران چون زنگ شد یکبارگی
صفحه ی رویی که مد زلف بروی بار بود
تخته ی مشق خط شبرنگ شد یکبارگی
چون شرر از شوخ چشمیهای خط سنگدل
شوخی حسنش نهان در سنگ شد یکبارگی
شد دراز از خط مشکین دست تاراج خزان
شاخ گل عریان ز آب و رنگ شد یکبارگی
خط کشید از دست من سررشته ی آن زلف را
طالع ناساز بی آهنگ شد یکبارگی
زین ستم کز خط به حسن او رسید، از سر مرا
عقل و هوش و دانش و فرهنگ شد یکبارگی
یک دم از سرگشتگی یک جا نمی گیرد قرار
با فلاخن زلف او همسنگ شد یکبارگی
سبزه ی بیگانه ی خط باغ را تسخیر کرد
غنچه ی خندان او دلتنگ شد یکبارگی
روی چون خوشید او صائب ز آه و دود خط
با سیه روزان خود همرنگ شد یکبارگی
***
عقل و هوش و دین نگردد جمع با دیوانگی
خانه پردازست چون سیل فنا دیوانگی
ابر را خورشید تابان زود می پاشد ز هم
کی شود پوشیده در زیر قبا دیوانگی؟
چون قلم برداشته است از مردم دیوانه حق؟
از ازل گر نیست ترخان خدا دیوانگی
هر سرایی را به معماری حوالت کرده اند
خانه ی زنجیر را دارد بپا دیوانگی
نیست از یکسر اگر جوش گل و جوش جنون
چون بهاران می کند نشو و نما دیوانگی؟
در تلاش بستر نرم است عقل شیشه دل
می کند از سنگ طفلان متکا دیوانگی
چون درآرم پای در دامن، که بیرون می کشد
هر نفس از خانه ام چون کهربا دیوانگی
داغ دارد صحبت برق و گیاه خشک را
صحبت گرمی که ما داریم با دیوانگی
روشناس عالمی گرداندش چون آفتاب
هر که را چون سایه افتد در قفا دیوانگی
صیقلی دارد درین غمخانه هر آیینه ای
می دهد آیینه ی دل را جلا دیوانگی
پیش چشم ساده لوحان پنجه ی شیرست نقش
کی نهد پهلو به روی بوریا دیوانگی؟
ذوق مستی اولی دارد ولی بی آخرست
خوش بود از ابتدا تا انتها دیوانگی
صحبت خاصی است با هر ذره ای خورشید را
شورشی دارد به هر مغزی جدا دیوانگی
بی دماغان را دماغ گفتگوی عقل نیست
چاره ی این هرزه گو مستی است یا دیوانگی
رتبه ی دیوانگی بالاتر از ادراک ماست
ما تهی مغزان کجاییم و کجا دیوانگی
عقل طرح آشنایی با جهان می افکند
آشنا را می کند ناآشنا دیوانگی
روی ننماید به هر ناشسته رویی همچو عقل
سینه ای چون صبح خواهد رونما دیوانگی
زور غیرت می گشاید بندبندم را ز هم
می گشاید هر کجا بند قبا دیوانگی
بی رگ سودا دماغی نیست در ملک وجود
با جهان عام است چون لطف خدا دیوانگی
صورت آرایی نگردد جمع با عشق غیور
راه بسیارست از فرهاد تا دیوانگی
این جواب مصرع اوجی که وقتی گفته بود
پادشاهی عالم طفلی است یا دیوانگی
***
(ف)
سر فرو نارد به گردون اختر دیوانگی
گرد خاکستر نگیرد اخگر دیوانگی
می زند پر در فضای لامکان با آن که هست
زیر سنگ کودکان بال و پر دیوانگی
می شمارد در شمار داغهای خامسوز
آفتاب روز محشر را سر دیوانگی
سهل باشد کوهکن گر سر به جای پا گذاشت
کوه را از پا درآرد ساغر دیوانگی
کاش تیغش از نیام خاک می آمد برون
تا به مجنون می نمودم جوهر دیوانگی
هست تا سنگ ملامت برقرار خویشتن
پشت خود بر کوه دارد لشکر دیوانگی
بحر عقل است آن که هر موجی به زنجیرش کند
نیست لنگر گیر بحر اخضر دیوانگی
سینه بر دریای آتش می زنم همچون سپند
تا به مغزم خورد بوی مجمر دیوانگی
در دیار ساده لوحان نقش بار خاطرست
محو سازد سکه را از خود زر دیوانگی
چرخ را در نیم جولان زیر پا می آورد
سنگ طفلان گر نگردد لنگر دیوانگی
بستر بیمار عقل از یک عرق گردد خنک
تا قیامت گرم باشد بستر دیوانگی
هر که خود را فرد باطل کرد در دیوان عقل
همچو صائب می شود سردفتر دیوانگی
***
(ف)
گر چه خالی کردم از خون صد ایاغ از تشنگی
دل همان در سینه سوزد چون چراغ از تشنگی
ساغر خون خوردنم چون لاله نم بیرون نداد
بس که دل در سینه ی من بود داغ از تشنگی
بحر اگر در کاسه ام ریزند می گردد سراب
خشک شد از بس مرا مغز و دماغ از تشنگی
چشم احسان دارم از آهن دلان روزگار
آب را از تیغ می گیرم سراغ از تشنگی
حال من دور از لب جان بخش او داند که چیست
چون سکندر هر که گردیده است داغ از تشنگی
شهپر طاوس می باید که باشد سبز و تر
نیست صائب هیچ [غم] گر سوخت داغ از تشنگی
***
شب که مغزم را به جوش آورد شور بلبلی
بود دامان دگر بر آتش من هر گلی
چشم عبرت بین نداری، ورنه هر شاخ گلی
محضر آمادای باشد به خون بلبلی
نیست بی خون جگر در گلشن عالم گلی
هست هر شاخ گلی محضر به خون بلبلی
یادم آمد طره ی مشکین آن رعنا غزال
هر کجا بر شاخ گل پیچیده دیدم سنبلی
نیست ممکن خنده بر روز سیاه من کند
در قفای هر که افتاده است مشکین کاکلی
زینهار از لاله رخساران به دیدن صلح کن
کز نچیدن می توان یک عمر گل چید از گلی
قامت خم گشته می گفتم حصار من شود
شد گذار کاروان درد و محنت را پلی
دست و دامان تهی رفتم برون صائب ز باغ
بس که مغزم را به جوش آورد شور بلبلی
***
قطره ای از قلزم توحید باشد هر دلی
دست رد بر هیچ مخلوقی منه گر واصلی
گرد هستی در سفر دارد ترا چون گردباد
هر کجا این گرد بنشیند ز پا، در منزلی
می گشاید عقده ی فولاد را آتش چو موم
عشق عالمسوز را یاد آر در هر مشکلی
تا درین وحدت سرا خود را جدا دانی ز خلق
در حساب دفتر ایجاد فرد باطلی
کشتیی را یک معلم بس بود بهر نجات
چرخ از پا درنیاید تا بود صاحبدلی
بر گرانان مشکل است از بحر بیرون آمدن
ورنه خس از هر کف بی مغز دارد ساحلی
سالها باید درین وادی ز خود وحشی شدن
تا به سر وقت تو آید همچو مجنون محملی
باربرداری است بهر توشه ی فردای تو
مغتنم دان چون به درگاه تو آید سایلی
گرچه با هر کس کنی نیکی، نمی بینی زیان
سعی کن زنهار پیدا کن زمین قابلی
حفظ کن تا می توانی آبروی خویش را
گر ز کشت زندگی داری امید حاصلی
هست در دنبال هم پست و بلند روزگار
سر به جای پا گذاری گر چه شمع محفلی
بیشتر از طول خواهد بود عرض راه تو
این چنین کز مستی غفلت به هر سو مایلی
نوبهار زندگی در خواب غفلت صرف شد
از مآل خویشتن صائب چه چندین غافلی؟
***
ابر مظلم تیره گرداند جهان را در دمی
یک ترشرو تلخ سازد عیش را بر عالمی
شبنمی بر دامن گلهای بی خارست بار
بر سبکروحان گرانی می کند اندک غمی
در تجرد می شود اندک حجابی سد راه
آستین دست شناور راست بند محکمی
کوتهی در زخم ناخن این خسیسان می کنند
آه اگر می داشت داغ ما توقع مرهمی
برنمی خیزد به تنهایی صدا از هیچ دست
زود رسوا می شود رازی که دارد محرمی
رتبه ی کوچکدلی در دیده ی من شد بزرگ
تا سلیمان کرد تسخیر جهان از خاتمی
گریه نتوانست سوز عشق را تخفیف داد
آتش خورشید را خامش نسازد شبنمی
واصل خورشید می گردد به یک مژگان زدن
هر که را چون شبنم گل هست چشم پرنمی
گوشها را یک قلم می ساختم تنگ شکر
همچو نی در چاشنی می داشتم گر همدمی
سبز می شد کشت امیدم درین مدت، اگر
چشم خود را آب می دادم ز ابر بی نمی
قابل افسوس نبود دوری افسردگان
مرگ خون مرده را صائب نباشد ماتمی
***
تا نسوزد، عود در مجمر ندارد آدمی
تا نگرید، آب در گوهر ندارد آدمی
تا نپیچد سر ز دنیا، سرندارد آدمی
تا نریزد برگ از خود، بر ندارد آدمی
تا نگردد استخوانش توتیا از بار درد
جان روشن، دیده ی انور ندارد آدمی
تا نبندد راه خواهش بر خود از سد رمق
در نظرها، شان اسکندر ندارد آدمی
تا نگردد در طریق پاکبازی یک جهت
راه بیرون شد ازین ششدر ندارد آدمی
تا ز آه سرد و اشک گرم باشد بی نصیب
سایه ی طوبی، لب کوثر ندارد آدمی
تا نیفشاند غبار جسم از دامان روح
باده ی بی درد در ساغر ندارد آدمی
تا به عیب خود نپردازد ز عیب دیگران
حاصلی از دیده ی انور ندارد آدمی
روزیش هر چند بی اندیشه می آید ز غیب
غیر ازین اندیشه ی دیگر ندارد آدمی
جز وبال و حسرت و افسوس، هنگام رحیل
بهره ای از جمع سیم و زر ندارد آدمی
خط باطل می توان بر عالم از سودا کشید
بی جنون مغز خرد در سر ندارد آدمی
کی ربایندش ز دست هم عزیزان جهان؟
پشت خود چون سکه تا بر زر ندارد آدمی
عمر جاویدست مدی کوته از احسان او
یادگاری از سخن بهتر ندارد آدمی
بی سر پرشور، تن دیگ ز جوش افتاده ای است
بی دل بیتاب، بال و پر ندارد آدمی
می شود تیغ حوادث زین سپر دندانه دار
بی کلاه فقر بر تن سر ندارد آدمی
عیسی از راه تجرد بر سر آمد چرخ را
پایه ای از فقر بالاتر ندارد آدمی
چون نمکدانی است صائب کز نمک خالی بود
شورشی از عشق اگر در سر ندارد آدمی
***
گر به کار خویشتن چون شمع بینا بودمی
زیر تیغ محفل آرا پای بر جا بودمی
اختیاری نیست سیر من ز دریا چون گهر
گر به دست من بدی در قعر دریا بودمی
باده ی تلخ مرا می بود اگر حب وطن
کی چنین آسوده در زندان مینا بودمی؟
سوختم در قید هستی، کاش در زندان خاک
این که در بند خودم در بند اعدا بودمی
صاف اگر می بود با این خوشگواری خون من
رزق آن لبهای میگون همچو صهبا بودمی
گر نمی شد دام راهم رشته ی طول امل
همچو سوزن در گریبان مسیحا بودمی
گر نمی زد راه مجنون مرا تدبیر عقل
با غزالان همسفر در کوه و صحرا بودمی
محو می کردم اگر از دل غبار جسم را
کی چنین در آب و در آیینه پیدا بودمی؟
بی سر و پایی فلک را حلقه ی آن در نمود
کاش من هم همچو گردون بی سر و پا بودمی
رفته ام بیرون ز خویش و در حجابم همچنان
نیستم باری چو اینجا کاش آنجا بودمی
رو نمی گرداند صائب از من آن آیینه رو
از صفای دل اگر آیینه سیما بودمی
***
کاش من از روز اول بوالهوس گردیدمی
تا ز گلزار تو گستاخانه گلها چیدمی
گاه در پای تو بیخود چون زمین افتادمی
گاه بر گرد سرت چون آسمان گردیدمی
این که می بوسم زمین از دور و حسرت می برم
گاه دست و گاه پا و گاه لب بوسیدمی
پاکدامانی مرا در پرده دارد، ورنه من
با تو در خلوت سرای قرب می نوشیدمی
پاس ناموس محبت گر نمی شد خار راه
با تو چون گل در ته یک پیرهن خوابیدمی
گر عنان شرم را چون زلف از کف دادمی
رشته ی جان را بر آن موی کمر پیچیدمی
گر دهن می داشتم چون طوطیان در عاشقی
زان لب شیرین سخن من هم شکر نوشیدمی
بند ننهادی اگر بر دست و پایم شرم عشق
بی حجاب از نخل او من هم ثمر برچیدمی
زخم دندان ندامت خون من کی ریختی؟
آخر این کار را گر روز اول دیدمی
کافرم گر با تو می کردم به یک مسجد نماز
آنچه امروز از تو فهمیدم اگر فهمیدمی
آن خدا ناترس را بر جان من کی می گماشت؟
عشق بی زنهار، اگر من از خدا ترسیدمی
در محبت این که کوشیدم به جان عمر دراز
چند روزی کاش صائب در هوس کوشیدمی
***
گر سر دنیا نداری تاجدار عالمی
گر به دل بیرونی از عالم سوار عالمی
از پریشان خاطری در راه سیل افتاده ای
گر کنی گردآوری خود را حصار عالمی
از سیه کاری نهان از توست اسرار جهان
گر بپردازی به خود آیینه دار عالمی
چون صدف دریوزه ی گوهر ز نیسان می کنی
غافلی از خود که بحر بیکنار عالمی
کاروانسالار گردون است روح پاک تو
زین تن حیوان صفت در زیر بار عالمی
نغمه ی شوخی ندارد چون تو قانون فلک
پرده ساز و پرده سوز و پرده دار عالمی
گر توانی بر لب خود مهر خاموشی زدن
بی سخن همچون سلیمان مهردار عالمی
پای در دامن کش، از سنگ ملامت سرمپیچ
شکر این معنی که نخل میوه دار عالمی
می توان بر توسن گردون به همت شد سوار
از چه سرگردان درین مشت غبار عالمی؟
گنج قدسی، در خراب آباد دنیا مانده ای
آب دریایی، ولی در جویبار عالمی
همچو بوی گل که در آغوش گل از گل جداست
هم برون از عالمی، هم در کنار عالمی
فکر بی حاصل ترا مغلوب غمها کرده است
ورنه از تدبیر صائب غمگسار عالمی
***
جامه ی زرین نگردد جمع با سیمین تنی
یوسف از چه برنمی آید ز بی پیراهنی
صبر چون بادام کن بر خشک مغزیهای پوست
جنگ دارد با زبان چرب نان روغنی
گوشه ی چشمی ز غمخواران چو نبود غم بلاست
اژدهایی می شود هر خار در بی سوزنی
بی دهانی تیره دارد مشرب عیش مرا
دود پیچیده است در این خانه از بی روزنی
رونگردانند از شمشیر صاحب جوهران
می کند موج خطر بر پشت دریا جوشنی
از حنا بستن نگردد پای رفتارش گران
هر که چون برگ خزان شد از گلستان رفتنی
آدمی را چشم عبرت بین اگر باشد بس است
آنچه آمد بر سر ابلیس از ما و منی
عشق اگر داری جهان گو سر بسر زنجیر باش
صاحب سوهان نیندیشد ز بند آهنی
از سیه کاران حدیث تو به جرم دیگرست
جامه ی خود را همان بهتر نشوید گلخنی
اشک را در دیده ی روشندلان آرام نیست
ذره می رقصد در آن روزن که باشد روشنی
همت پیران گشاید کارهای سخت را
رخنه در خارا کند تیر کمان صد منی
بی لباسی دارد از زخم زبان ایمن مرا
فارغم از دارو گیر خار از بی دامنی
برنمی دارم نظر از پشت پای خویشتن
بس که دیدم صائب از نادیدگان نادیدنی
***
برد شبنم را برون از باغ، چشم روشنی
با دل روشن تو محو آب و رنگ گلشنی
طور از برق تجلی شهر پرواز یافت
از گرانجانی تو پا بر جا چو کوه آهنی
تلخ می شد زندگی از نوحه ی دلمردگان
مرده ی دل را اگر می بود رسم شیونی
بی دل بینا فزاید پرده ای بر غفلتت
با مه کنعان اگر در زیر یک پیراهنی
غنچه با دست نگارین پوست را بر تن شکافت
تو ز سستی همچنان زندانی پیراهنی
گر نمی سازی خراب این خانه را چون عاشقان
باز کن چون عاقلان از چشم عبرت روزنی
وادی خونخوار سودا را چو مجنون دیده ام
جز دهان شیر دروی نیست دیگر مأمنی
حسن عالمسوز را مشاطه ای در کار نیست
می زند هر برگ گل بر آتش گل دامنی
گر نداری گوشه ای صائب در اقلیم رضا
از تو باشد گر همه روی زمین، بی مأمنی
***
ای ز رویت برق عالمسوز در هر خرمنی
وز نسیم جلوه ات هر آتشی را دامنی
ای ز رویت در کف هر خار نبض گلشنی
هر گلی را در ته دامن چراغ روشنی
از رخ اخترفشانت کهکشان هر کوچه ای
وز خم ابروی تو پر ماه نو هر برزنی
هر حبابی را درین دریا ز حسن بیحدت
خلوتی با ماه کنعان در ته پیراهنی
هر سپندی را ز یاد روی آتشناک تو
چون خلیل الله در آتش حضور گلشنی
ابر احسان تو آتش را گلستان کرده است
در بهشت افتاده هر دیوانه ای در گلخنی
از فروغ آفتاب لامکان جولان تو
حلقه ی ذکری است گرم از ذره در هر روزنی
وحشی دامان صحرای تو هر سرگشته ای
ماهی دریای بی رنگ تو هر سیمین تنی
سوزنی دارد ز مژگانت جدا هر رشته ای
رشته ای دارد جدا از طره ات هر سوزنی
پرتو یکتائیت افتاده بر دیوار و در
آفتابی سر برآورده است از هر روزنی
ز اشتیاق برق تیغت می کشد در هر بهار
هر سر خاری درین صحرا چو آهو گردنی
جلوه در پیراهن بی جرم یوسف می کند
بر لب دریای غفران تو هر تردامنی
جای حیرت نیست اگر کاغذ ید بیضا شود
کلک صائب زین غزل گردید نخل ایمنی
***
گریه ها در چشم تر دارم تماشا کردنی
در صدف چندین گهر دارم تماشا کردنی
نیست مهر خامشی از بی زبانی بر لبم
تیغ ها زیر سپر دارم تماشا کردنی
گر چه سودایی و مجنونم، ولی با کودکان
صحبتی در هر گذر دارم تماشا کردنی
گر به ظاهر خار بی برگم ولی از داغ عشق
لاله زاری در جگر دارم تماشا کردنی
بسته ام گر چشم چون یعقوب، عذرم روشن است
ماه مصری در سفر دارم تماشا کردنی
باغ اگر بر من شد از جوش تماشایی قفس
باغها در زیر پر دارم تماشا کردنی
چون ز زلفش چشم بردارم، که از هر حلقه ای
در نظر دام دگر دارم تماشا کردنی
کبک من خورده است طبل از دیدن سنگین دلان
ورنه صد کوه و کمر دارم تماشا کردنی
کو سبکدستی که من چون پنبه ی مینای می
فتنه ها در زیر سر دارم تماشا کردنی
چرخ اگر کم فرصتی و عمر کوتاهی نکرد
سرو نازی در نظر دارم تماشا کردنی
در جگر چندین محیط بیکنار از خون دل
زان دهان مختصر دارم تماشا کردنی
سردی دوران به من دست و دلی نگذاشته است
ورنه دستی در هنر دارم تماشا کردنی
همچو شبنم صائب از فیض سحرخیزی مدام
گلعذاری در نظر دارم تماشا کردنی
***
حیرتی از چشم مست یار دارم دیدنی
خوابها در دیده ی بیدار دارم دیدنی
گر چه چون مرکز زمین گیرم به چشم غافلان
سیرها در خویش چون پرگار دارم دیدنی
نیستم ایمن ز چشم شور، ورنه من ز داغ
لاله زاری در دل افگار دارم دیدنی
کوه غم بر خاطر آزاده ی من بار نیست
مستیی چون کبک در کهسار دارم دیدنی
گر چه مهر خامشی دارم به ظاهر بر دهن
در گره چون غنچه صد گلزار دارم دیدنی
دل ز گرد خاکساری بر گرفتن مشکل است
ورنه گنجی در ته دیوار دارم دیدنی
آب مروارید آورده است چشم جوهری
ورنه من لعل و گهر بسیار دارم دیدنی
در خراش سینه ها بی دست و پا افتاده ام
ورنه دستی در گشاد کار دارم دیدنی
نیست در روی زمین جوهرشناسی، ورنه من
تیغها پوشیده در زنگار دارم دیدنی
نیل چشم زخم من دارد جمال یوسفی
در سیاهی یک جهان انوار دارم دیدنی
گرچه از بس بی وجودی درنمی آیم به چشم
گوشه ها همچون دهان یار دارم دیدنی
ملک و مالی نیست صائب گرچه در عالم مرا
باغی از رنگینی گفتار دارم دیدنی
***
بی تأمل صرف نقد وقت در دنیا کنی
چون به کار حق رسی امروز را فردا کنی
دست خود از چرک دنیا گر توانی پاک شست
دست در یک کاسه با خورشید چون عیسی کنی
سنبل و ریحان شود در خوابگاه نیستی
آنچه از انفاس صرف آه در شبها کنی
عیب خود جویند بینایان به صد شمع و چراغ
تو به چندین چشم عیب دیگران پیدا کنی
تا نگردیده است پشتت خم به بالا کن سری
با قد خم چون میسر نیست سر بالا کنی
چون صدف سهل است کردن قطره را در خوشاب
جهد کن تا قطره ی خود را مگر دریا کنی
چند در اختر شماری صرف سازی نقد عمر؟
از دم عقرب گره تا کی به دندان وا کنی؟
تا به کی چون غنچه در بستانسرای روزگار
رخنه در قصر وجود از خنده ی بیجا کنی؟
سیل را روشنگری چون اتصال بحر نیست
سعی کن تا در دل روشن ضمیران جا کنی
دست اگر چون موج شویی از عنان اختیار
می توانی در دل دریا کمر را وا کنی
چون صدف گنجینه ی گوهر ترا صائب کنند
رزق خود دریوزه گر از عالم بالا کنی
***
چند اسباب اقامت جمع در عالم کنی؟
ریشه تا کی در زمین عاریت محکم کنی؟
چند در پیری ز فوت مطلب دنیای دون
قامت خم گشته ی خود حلقه ی ماتم کنی؟
فکر آب و نان برآورد از حضور دل ترا
ترک جنت بهر گندم چند چون آدم کنی؟
می شود بی منت مرهم چو داغ لاله خشک
داغ خود را گر ز خون گرم خود مرهم کنی
می توانی همچو عیسی آسمان پرواز شد
سوزن خود گر جدا از رشته ی مریم کنی
گر کنی گردآوری خود را درین بستانسرا
سر برون از روزن خورشید چون شبنم کنی
خون دل چون آب حیوان بر تو گردد خوشگوار
با سفال خود قناعت گر ز جام جم کنی
آستانت بوسه گاه راست کیشان می شود
از عبادت چون کمان گر قامت خود خم کنی
گر دل خود را به تیغ آه سازی چاک چاک
پنجه در سرپنجه ی آن زلف خم در خم کنی
جز شکار دل که بوی مشک می آید ازو
بوی خون آید ز هر صیدی که در عالم کنی
در گریبان تنک ظرف اخگری افکنده ای
هر که را جز دل به راز خویشتن محرم کنی
می شوی از شش جهت روشندلان را قبله گاه
صلح اگر چون کعبه با شورابه ی زمزم کنی
می کنی پیدا به حرف و صوت دشمن بهر خود
از ره برهان و حجت هر که را ملزم کنی
هیچ کس انگشت بر حرف تو نتواند نهاد
گر به نقش راست از چپ صلح چون خاتم کنی
کشف گردد بر تو صائب جمله اسرار جهان
کاسه ی زانوی خود را گر تو جام جم کنی
***
تا به کی دل را سیاه از نعمت الوان کنی؟
چند در زنگار این آیینه را پنهان کنی؟
کشتی از دریای خون سالم به ساحل برده ای
صلح اگر با نان خشک از نعمت الوان کنی
می توانی خرمنی اندوخت از هر دانه ای
خرده ی خود صرف اگر در راه درویشان کنی
سر نمی پیچد ز فرمان تو گوی آفتاب
از عبادت قامت خود را اگر چوگان کنی
عاشقان خون از برای گریه کردن می خورند
تو ستمگر می خوری خون تا لبی خندان کنی
از عزیزی می شوی فرمانروای ملک مصر
صبر اگر بر چاه و زندان چون مه کنعان کنی
جوهر ذاتی ترا چون تیغ می گردد لباس
از لباس عاریت خود را اگر عریان کنی
چند از تیغ شهادت جان خود داری دریغ؟
تا به کی ضبط نفس در چشمه ی حیوان کنی؟
می شود از کیمیای صبر درمان دردها
چند صائب درد خودآلوده ی درمان کنی؟
***
ای که فکر چاره ی بیماری دل می کنی
نسبت خود را به چشم یار باطل می کنی
نیست جای خرمی ماتم سرای آسمان
زیر تیغ از ساده لوحی رقص بسمل می کنی
می کند از هر سر مویت سفیدی راه مرگ
تو ز غفلت همچنان تعمیر منزل می کنی
می توانی صد دل ویرانه را آباد کرد
از زر و سیم آنچه صرف خانه ی گل می کنی
با تو از دنیا نیاید جز عمل چیزی به خاک
مایه ی حسرت شود نقدی که حاصل می کنی
قد چو خم گردید غافل زیستن از عقل نیست
خواب تا کی زیر این دیوار مایل می کنی؟
ای که دنبال تکلف می روی چون غافلان
زندگی و مرگ را بر خویش مشکل می کنی
نیست جای دانه ی امید این محنت سرا
در زمین شوره تخم خویش باطل می کنی
رشته ی عمری که دام مطلب حق می شود
صرف در شیرازه ی اوراق باطل می کنی
بی تأمل می کنی فرموده ی ابلیس را
چون رسد نوبت به کار خیر، دل دل می کنی
***
در عمارت زندگانی چند باطل می کنی؟
رفته ای از کار تا سامان منزل می کنی
عاقبت این خانه ها ماتم سرایی می شود
زعفران گر جای برگ کاه در گل می کنی
دادخواهی می شود فردای محشر پیش حق
هر نفس کز زندگانی صرف باطل می کنی
نیست از صید تو غافل یک نفس صیاد مرگ
گر چه خود را از اجل دانسته غافل می کنی
در بهار حشر خواهد از زمین سر بر زدن
از بد و از نیک هر تخمی که در گل می کنی
می کشی دست نوازش سالها بر دوش خویش
پاره ی نانی اگر در کار سایل می کنی
عارفان در انجمن خلوت کنند از خلق و تو
خلوت خود را ز فکر پوچ محفل می کنی
راه پیمایان دو منزل را یکی سازند و تو
تا به منزل می رسی ده جای منزل می کنی
پشت بر ساحل بود دریانوردان را و تو
همچو خار و خس تلاش قرب ساحل می کنی
می شود اسباب حسرت وقت رفتن زین جهان
هر چه غیر از درد و داغ عشق حاصل می کنی
با تو سنگین پای، چون رهبر تواند ساختن؟
سیل را از بس گرانجانی تو کاهل می کنی
عاشق سیم و زری چندان که خون خویش را
بر امید خونبها در کار قاتل می کنی!
تا نگردیده است گرد کاروان غایب ز چشم
پای نه در راه صائب چند دل دل می کنی؟
***
من به حال مرگ و تو درمان دشمن می کنی
این ستمها چیست ای بیدرد بر من می کنی؟
بد نکردم چون تویی را برگزیدم از جهان
خاک عالم را چرا در دیده ی من می کنی؟
می توان دل را به اندک روی گرمی زنده داشت
آتش ما را چرا محتاج دامن می کنی؟
نیستی گردون، ولی بر عادت گردون تو هم
می کشی آخر چراغی را که روشن می کنی
گرم می پرسی مرا بهر فریب دیگران
در لباس دوستداران کار دشمن می کنی
نیست با سنگین دلان هرگز سر و کاری ترا
خنده بر سرگشتگیهای فلاخن می کنی
***
پشت پا زن بر دو عالم تا فلک پیما شوی
از سر دنیا و دین برخیز تا رعنا شوی
شد حباب از خودنمایی گوی چوگان فنا
سعی کن تا در محیط عشق ناپیدا شوی
طوطی از خاموشی آیینه می آید به حرف
مهر خاموشی به لب زن تا به دل گویا شوی
بینش ظاهر غبار دیده ی باطن بود
خاک زن در چشم ظاهر تا به جان بینا شوی
غور کن در بحر هستی تا گهر آری به کف
ورنه با دست تهی چون کف ازین دریا شوی
با هوسناکان به یک پیمانه نتوان می کشید
سعی کن صائب شهید تیغ استغنا شوی
***
صبر کن بر آب تلخ و شور تا گوهر شوی
سرمپیچ از ترک سر تا صاحب افسر شوی
هستی هر کس درین دیوان به قدر نیستی است
فرد باطل شو اگر خواهی که سردفتر شوی
سهل باشد قلب دشمن را پریشان ساختن
خویش را بشکن اگر خواهی که سرلشکر شوی
برق را پهلوی لاغر کهربای خرمن است
غم مخور ز اندیشه ی روزی اگر لاغر شوی
خاطر از وضع مکرر زود درهم می شود
یک دو ساغر نوش کن تا عالم دیگر شوی
تا نریزی آب نومیدی بر آتش حرص را
تشنه می میری اگر سرچشمه ی کوثر شوی
مرد عشقی بر سر بازار رسوایی برآی
تا به کی از پرده ی ناموس در چادر شوی؟
مهر خاموشی اگر صائب کنی نقش نگین
محرم اسرار مستان چون لب ساغر شوی
این جواب آن غزل صائب که یاران گفته اند
مگذر از بیگانگی هر چند محرمتر شوی
***
ترک عجب و کبر کن تا قبله ی عالم شوی
سیرت ابلیس را بگذار تا آدم شوی
گر چه تلخی، دامن اهل صفایی را بگیر
تا مگر شیرین به چشم خلق چون زمزم شوی
روی پنهان کن که خار تهمت ابنای دهر
می درد از هم ترا گر دامن مریم شوی
چند باشی در کشاکش، دامن ساقی بگیر
تا درین عالم ازین عالم به آن عالم شوی
ره به آدم گرچه یک گام است از راه نسب
ره ترا بسیار در پیش است تا آدم شوی
آنقدر سر از سر زانوی کلفت برمدار
تا میان عاشقان سر حلقه ی ماتم شوی
تا غمی حاصل کنند ارباب دل خون می خورند
تو ستمگر می کنی صد حیله تا بی غم شوی
چون سلیمان قدر دل اکنون نمی دانی که چیست
آن زمان انگشت می خایی که بی خاتم شوی
در بساط عالم هستی که بیشی در کمی است
می زنی روزی دو شش صائب که نقش کم شوی
***
سرمپیچ از داغ تا سرحلقه ی مردان شوی
در سیاهی غوطه زن تا چشمه ی حیوان شوی
می شود در تنگنای جسم کامل جان پاک
از صدف بیرون میا تا گوهر غلطان شوی
چون زلیخا دست از دامان یوسف برمدار
تا مگر چون بوی پیراهن سبک جولان شوی
با سر آزاده چون سرو از بهاران صلح کن
تا در ایام خزان پیرایه ی بستان شوی
از تو بیرون نیست هر نقشی که در نه پرده هست
از لباس زنگ چون آیینه گر عریان شوی
تا به چند این سبزه ی خوابیده زنجیرت شود؟
پشت پا زن بر فلک تا سرو این بستان شوی
یوسف از زندان قدم بر مسند عزت گذاشت
سعی کن تا از فراموشان این زندان شوی
خضر آب زندگی دست از علایق شستن است
چون سکندر چند در ظلمات سرگردان شوی؟
سکه پشت خویش بر زر داد، در زر غوطه زد
در تو رو می آورد از هر چه روگردان شوی
نیست جز افسوس حاصل سیر بی پرگار را
ره به مرکز می بری روزی که سرگردان شوی
چند روزی مهر خاموشی به لب زن غنچه وار
چون زر گل چند خرج چهره ی خندان شوی؟
آب کن صائب دل خود را به آه آتشین
تا چو شبنم محرم گلهای این بستان شوی
***
سر به جیب فکر بر تا از فلک بیرون شوی
بر کمی زن تا چو ماه عید روزافزون شوی
لب ببند از گفتگو تا راه گفتارت دهند
بگذر از چون و چرا تا محرم بیچون شوی
آسیا گردد به گرد دانه چون گردید پاک
فرد شو تا نقطه ی پرگار نه گردون شوی
خسروان را دشمنی چون کشور بیگانه نیست
از سر غفلت مباد از حد خود بیرون شوی
خاک پای خاکساران کیمیای حکمت است
پیش خم زانوی خود ته کن که افلاطون شوی
از میان بردار دیوار صدف را ای گهر
تا چو موج صافدل یکرنگ با جیحون شوی
از خیال چشم لیلی شرم کن ای شوخ چشم
واله چشم غزالان چند چون مجنون شوی؟
سیم و زر را نیست در میزان بینش اعتبار
همچنان در پله ی خاکی اگر قارون شوی
سرو را یک مصرع از قید خزان آزاد کرد
زنده ی جاوید می گردی اگر موزون شوی
علت از معلول و رزق از جان نمی گردد جدا
چند صائب زیر بار منت هر دون شوی؟
***
شکوه ای دارم به شرط آن که پنهان بشنوی
پیش ازان کز من خبر در کافرستان بشنوی
در خزان ای شاخ گل گرد سرت پر می زند
حرف بلبل را اگر در نوبهاران بشنوی
چون سهیل از دیدن رنگش به خون غلطیده ای
آه اگر بویی ازان سیب زنخدان بشنوی
ناله ی زنجیر، مغناطیس شور عاشق است
داستان زلف سر کن تا پریشان بشنوی
تا به خون خود توانی کرد لب شیرین، مباد
حرف تلخ از خضر بهر آب حیوان بشنوی
نکهت پیراهن او سر به مهر غیرت است
نیست بوی گل که از هر باغ و بستان بشنوی
ناله ی ناقوس هم راهی به مقصد می برد
از مؤذن چند صائب بانگ ایمان بشنوی؟
***
خنده ی بیجا مزن تا طعن بیجا نشنوی
پا منه بیرون ز راه شرم تا پا نشنوی
تا تو حسن و عشق را از یکدگر دانی جدا
بوی یوسف از گریبان زلیخا نشنوی
کوه در رد صدا بی اختیار افتاده است
با گرانقدران مگو حرف سبک تا نشنوی
گوش خود را چون صدف سنگین کن از آب گهر
تا ز ابر آوازه ی احسان دریا نشنوی
گوش تن چون حلقه از بیرون در دارد خبر
زینهار از تن پرستان قصه ی ما نشنوی
سطحیان چون کف ندارند از دل دریا خبر
حرف عشق از زاهدان بادپیما نشنوی
کافران بت را به معبودی ستایش می کنند
وصف دنیا زینهار از اهل دنیا نشنوی
طالع شهرت ندارد در وطن فکر غریب
بوی عنبر تا بود صائب به دریا نشنوی
***
خار دیوارست چون از اشک شد مژگان تهی
ابر بی باران بود دستی که شد ز احسان تهی
نیست چون در سر خرد، دستار بر سر گو مباش
می شود مستغنی از سرپوش چون شد خوان تهی
از نکویان در نظر دایم عزیزی داشتم
هرگز از یوسف نبود این گوشه ی زندان تهی
گوی سبقت هر که برد از دیگران مردست مرد
ورنه هر زالی است رستم، چون شود میدان تهی
فکر دنیا برنمی آید حریصان را ز دل
نیست هرگز از هجوم جغد این ویران تهی
سرمه ی آواز می گردد سواد شهرها
در بیابان دل مگر سازد جرس ز افغان تهی
منزل ویران نباشد جای آرام و قرار
در کهنسالی دهن می گردد از دندان تهی
موسم گل را ز خواب نوبهاران باختم
بعد عمری می روم زین گلستان دامان تهی
می رود فکر برون رفتن ز دل اقبال را
گر در ارباب دولت گردد از دربان تهی
می شود از مغز قانع چشم ظاهربین به پوست
ورنه از واجب نباشد عالم امکان تهی
عکس در آیینه ی تصویر پابرجا بود
نیست از معشوق هرگز دیده ی حیران تهی
کی خیالات غریب من به غربت می فتاد؟
از سخن سنجان نمی گردید اگر ایران تهی
شبنم رخسار گل اشک یتیمان می شود
هر گلستانی که گردید از نواسنجان تهی
از ضعیفان جوی همت چون قوی افتاد خصم
کاین نیستان نیست از شیر سبک جولان تهی
کوه طاقت برنمی آید به استیلای عشق
بحر را لنگر کجا می سازد از طوفان تهی؟
عیش ظاهر صائب از دل کی زداید زنگ غم؟
پسته را از خون نسازد دل لب خندان تهی
***
جام هیهات است از صهبا کند پهلو تهی
این حبابی نیست کز دریا کند پهلو تهی
آستانش سجده گاه سرفرازان می شود
هر که چون محراب از دنیا کند پهلو تهی
رفت بر باد فنا در یک نفس عمر حباب
این سزای آن که از دریا کند پهلو تهی
دامن نقصان مده از کف که چون گردد تمام
مه ز خورشید جهان آرا کند پهلو تهی
اهل بینش [را] گزیر از سختی ایام نیست
این شراری نیست کز خارا کند پهلو تهی
زین گرانجانان که کوه قاف ازیشان شد سبک
وقت آن کس خوش که چون عنقا کند پهلو تهی
در گلستانی که اشک ما سراسر می رود
لاله از شبنم ز استغنا کند پهلو تهی
از شبیخون اجل صائب نگردد مضطرب
هر که پیش از مرگ از دنیا کند پهلو تهی
***
از بلند و پست نبود چاره تا گرد رهی
گرد هستی برفشان از خود اگر مرد رهی
خاکساران می شوند آخر ز مطلب کامیاب
دامنی خواهی به دست آورد اگر گرد رهی
سختی راه طلب سنگ فسان رهروست
رو مگردان از دم شمشیر اگر مرد رهی
خواب هیهات است گردد جمع با درد طلب
پای خواب آلوده ای تا فارغ از درد رهی
کی توانی چشم در دامان منزل گرم کرد؟
این چنین کز سستی کوشش تو دلسرد رهی
با تن آسانی به مقصد راه برون مشکل است
دور گرد منزلی تا ناز پرورد رهی
از هدف چون تیغ کج رزق تو خاک تیره است
در طلب افتان و خیزان تا تو چون گرد رهی
فرد را نتوان پریشان همچو دفتر ساختن
جمع چون خورشید کن خود را اگر فرد رهی
تیغ عریان می کند کوته زبان خصم را
پا مکش صائب به دامن گر هماورد رهی
***
چمن را داغ دارد رویت از گلهای پی در پی
ز ریحانهای جان پرور، ز سنبلهای پی در پی
زهی اقبال روزافزون، زهی امید گوناگون
اگر دارد تلافی این تغافلهای پی در پی
در آغاز خط از نظاره ی رویش مشو غافل
که این گل می شود پنهان ز سنبلهای پی در پی
ز خاک نرم گردد نخل را نشو و نما افزون
نماید حسن را سرکش تحملهای پی در پی
چه بال و پر گشاید عندلیب ما در آن گلشن
که گردد دست گلچین غنچه از گلهای پی در پی
توکل کن که شد از سنگ طفلان روزی مجنون
مسلسل همچو زنجیر از توکلهای پی در پی
مرا از چرب نرمیهای خط یار روشن شد
که دارد زخم خاری در قفا گلهای پی در پی
مرا دارد دو دل پیوسته در خوف و رجا صائب
نوازشهای گوناگون، تغافلهای پی در پی
***
نباشد دولت بیدار را چون انقلاب از پی؟
که دارد شبنم این باغ چشم آفتاب از پی
لب سیراب ایمن از گزند چشم چون باشد؟
که از تبخال دارد تشنگی چشم پر آب از پی
میاور بر زبان حرفی که نتوانی شنید آن را
که در کهسار باشد هر سؤالی را جواب از پی
حدیث راست در یک دم کند آفاق را روشن
که می دارد لوای صبح صادق آفتاب از پی
ز چشم زخم، غواص گهر سالم کجا ماند؟
که آب تلخ دریا را بود چشم حباب از پی
ز اشک تاک بر روشندلان روشن شد این معنی
که دارد گریه ی تلخ پشیمانی شراب از پی
مشو زنهار ایمن از خمار باده ی عشرت
که دارد خنده ی گل گریه ی تلخ گلاب از پی
ز خط گفتم شود کم خواب ناز او، ندانستم
که دارد بوی ریحان لشکر سنگین خواب از پی
عجب دارم ز خواب مرگ گردد گرم مژگانش
هر آن آتش که دارد اشک جانسوز کباب از پی
نفس نشمرده کردم صرف در کار سخن صائب
ندانستم که این عقد گهر دارد حساب از پی
***
مرا از عشق داغی بر دل افگار بایستی
چراغی بر سر بالین این بیمار بایستی
نمی شد فرصت خاریدن سر باد دستان را
به مقدار خرابی گر مرا معمار بایستی
غلط کردم نیفتادم به فکر ظاهرآرایی
به جای عقل در سر طره ی دستار بایستی
نباشد تکیه گاهی غنچه را بهتر ز شاخ گل
سر منصور را بالین ز چوب دار بایستی
جنون را می نماید چون فلاخن سنگ دست افشان
دل دیوانه ی ما بر سر بازار بایستی
به آبم راند غفلت، ورنه این عمر گرامی را
که در گفتار کردم صرف، در کردار بایستی
دهان مور را پر خاک دارد بی زبانیها
مرا تیغ زبان چون مار بی زنهار بایستی
نشد از چشم شوخ او نگاهی قسمتم هرگز
مرا هم بهره ای زین دولت بیدار بایستی
یکی صد شد ز تسبیح ریایی عقده ی کارم
مرا از خط ساغر بر کمر زنار بایستی
به تار اشک صائب می کشیدم ریگ هامون را
به قدر جرم اگر تسبیح استغفار بایستی
***
مرا باغ و بهاری از می گلفام بایستی
به دستی گردن مینا، به دستی جام بایستی
دماغ سیر و دورم نیست چون پیمانه و مینا
مرا در پای خم چون خشت خم آرام بایستی
پریشان می کند آزادی اوراق حواسم را
پر و بال مرا شیرازه ای از دام بایستی
اگر می بود مجنون مرا ذوق نظربازی
مرا هم شوخ چشمی از غزالان رام بایستی
چه ناخوش می گذشت اوقات عمر ما چو بیدردان
اگر وقت خوشی ما را هم از ایام بایستی
برآرد دود روی آتشین از خرمن هستی
مرا راهی به مجمر همچو عود خام بایستی
ز کوه صبر و طاقت ساده می شد وادی امکان
من بیتاب را گر لنگر آرام بایستی
ز دستم رفت چون سررشته ی آغاز از غفلت
ز آگاهی به کف اندیشه ی انجام بایستی
ز بدبختی نیم چون لایق بوس و کنار او
مرا دلخوش کنی از نامه و پیغام بایستی
ندیدم از زبان چرب خود، کامی بجز تلخی
مرا هم طالعی از قند چون بادام بایستی
به تنهایی کشم تا چند صائب جام خون بر سر؟
درین وحشت سرا یک رند خون آشام بایستی
***
مکن طول امل را پیروی تا پیشوا گردی
عنان خود به هر موجی مده تا ناخدا گردی
خس و خاشاک ساحل این سخن با موج می گوید
که در دریا برون آیی اگر بی دست و پا گردی
درین وادی که هر سو چون خضر آواره ای دارد
نمی گردی بیابان مرگ اگر از خود جدا گردی
به قدر آشنایان از سخن بیگانگی داری
در بیگانگی زن تا به معنی آشنا گردی
به ترک آرزو بر آرزو دل دست می یابد
برآید مدعاهایت اگر بی مدعا گردی
به دنبال هوای دل ز غفلت می روی، اما
بجان خواهی رسیدن زین سفر روزی که واگردی
درین درگاه سعی هیچ کس ضایع نمی ماند
به قدر آنچه فرمان می بری فرمانروا گردی
تجلی تیغ بازی می کند در هر سر سنگی
به گرد طور تا کی در تمنای لقا گردی؟
مسمای کسی خوب است با اسمش یکی باشد
تو با این نام، صائب تا به کی گرد خطا گردی؟
***
(ع)
تو آن هوش از کجا داری که از خود بیخبر گردی؟
همان بهتر که خرج این جهان مختصر گردی
به محض گفت نتوانی ز ارباب بصیرت شد
ز دنیا تا نپوشی چشم کی صاحب بصر گردی؟
قدم بیرون منه از پیروی گر عافیت خواهی
که در دنبال داری صد بلا گر راهبر داری
شود از چرب نرمی اژدها مار رگ گردن
همان بهتر که با این سخت رویان نیشتر گردی
ترا از آتش دوزخ کند فردا سپرداری
گر از دست حمایت ناتوانان را سپر گردی
چو هست از سفره ی قسمت ترانان جوین صائب
چرا چون مهر تابان گرد عالم دربدر گردی؟
***
به ظاهر نیست عشق را اگر بر دست و پا بندی
به هر مو دارد از پاس وفاداری جدا بندی
چنان دلبستگی دارم به اسباب گرفتاری
که من آزاد گردم هر که بگشاید ز پابندی
در جنت به رویش بی تکلف واکند رضوان
گشاید هر که آن گل پیرهن را از قبا بندی
مدان آزادگان را غافل از حال گرفتاران
که از هر طوق قمری سرو را باشد جدابندی
به دور انداز از رطل گرانسنگی مرا ساقی
که بی آبی بود بر دست و پای آسیابندی
ز شیرینی شدم قانع به شکرخواب درویشی
به ظاهر گر نبستم بر شکر چون بوریا بندی
مده از کف عنان جور بیباکانه ای ظالم
که مظلومان نمی دارند بر دست دعا بندی
چه سازد مهر خاموشی به سوز سینه ی عاشق؟
نگیرد پیش این سیلاب بی زنهار را بندی
ز کار عشق هیهات است آرد عقل سر بیرون
که هر موجی ازین دریا بود بر ناخدا بندی
همان از ناله صائب می کنم آزاد دلها را
به هر بندم گذارد عشق اگر چون نی جدا بندی
***
(چ، مر، ل)
چراغ گل اگر در زیر بال بلبلان بودی
کجا اوراق گل در دست تاراج خزان بودی؟
کجا گل بر سر بازار رسوایی دکان چیدی؟
کلید باغ اگر در آشیان بلبلان بودی
دماغ بال افشانی ندارد عندلیب ما
چه بودی گر قفس همسایه ی این آشیان بودی
گره در کار من افتاد از تنگ دهان او
نمی شد کار بر من تنگ اگر او را دهان بودی!
من آن روزی که چون شبنم عزیز این چمن بودم
تو ای باد سحرگاهی کجا در بوستان بودی؟
نهشتی گرد راه از خود بشوید یوسف ما را
تو ای گرد کسادی در پی این کاروان بودی
کنون خار سر دیوار دامن می کشد از تو
خوشا روزی که صائب شبنم این بوستان بودی
***
نمی آییم چون یوسف به چشم هر خریداری
بحمدالله متاع ما ندارد روی بازاری
متاع آشنایی روی گردان گشته از دلها
همین از آشنارویان بجا مانده است دیواری
به زلف حرف ما آشفتگان بسیار می پیچی
سروکارت نیفتاده است با زلف سیه کاری
چو مجنون خانه ای در دامن صحرا هوس دارم
که غیر از گردباد آنجا نیاید هیچ دیاری
برافتاده است رسم مردمی از گلشن عالم
ندارد نرگس بیمار بر بالین پرستاری
اگر سیاره گردون سراسر مشتری گردد
نیفتد بر سر من سایه ی دست خریداری
اگر دشمن سرت خواهد چو گل در دامنش افکن
چو شاخ گل برون بر از چمن دوش سبکباری
ازین دشت بلاخیز حوادث چون روم صائب؟
دهن واکرده است از هر طرف آتش زبان ماری
***
ز مطلب در حجابی تا نظر بر مدعا داری
نگردی آشنای خویش تا یک آشنا داری
گهی از آسمان داری شکایت، گاه از انجم
به دریا برنمی آیی، جدل با ناخدا داری
گل بی خار می گردد اگر دورافکنی از خود
همان خاری که در پیراهن از نشو و نما داری
تأمل راه ناهموار را هموار می سازد
خطر داری ز راه راست تا سر در هوا داری
ازان چون طایر یک بال کوتاه است پروازت
که دستی بر کمر از ناز و دستی در دعا داری
گهی از بحر گوهر، گاه از کان لعل می جویی
نمی دانی درین یک مشت گل پنهان چها داری
ز گل نعل سفر دارد در آتش خاک این گلشن
تو از شبنم درین بستانسرا چمن وفا داری
در اول گام خواهی پشت پا زد سایه ی خود را
اگر دانی که چون راه درازی پیش پا داری
به مقدار تعلق بر تو آفت دست می یابد
خطر از آتش سوزان به قدر بوریا داری
عبث خون می خورم، بیهوده بر سر خاک می ریزم
تو با آن حسن بی پروا کجا پروای ما داری؟
نبینی روی ظلمت در شبستان فنا صائب
اگر گم کرده راهان را چراغی پیش پا داری
***
نمی آید ز دل با جلوه ی مستانه خودداری
کند با ترکتاز سیل چون ویرانه خودداری؟
ز خط سبز افزون می شود بیتابی عاشق
کجا در نوبهاران آید از دیوانه خودداری؟
به ساقی احتیاجی نیست در میخانه ی وحدت
که نتواند ز زور می کند پیمانه خودداری
تجلی کوه را کبک سبک پرواز می سازد
نیاید در حضور شمع از پروانه خودداری
تراوش می کند بی خواست ناز از چشم مخمورش
کند چون در سخاوت همت مستانه خودداری؟
ز مرکز گردش پرگار طاقت می برد اینجا
مجو در حلقه ی اطفال از دیوانه خودداری
شود گر آب دل در سینه ی گرمم عجب نبود
کند این نخل مومین چون در آتشخانه خودداری؟
تکلف می کند بیگانه از هم آشنایان را
مکن با آشنا چون مردم بیگانه خودداری
ز خاموشی شود سودای عشق ای همنفس افزون
مکن با دیده ی بیخواب در افسانه خودداری
به شکر این که چون عیسی دم جان پروری داری
مکن در پرسش بیمار، بیدردانه خودداری
دل صدپاره را گفتار حق در وجد می آرد
نیاید وقت ذکر از سبحه ی صددانه خودداری
در آغاز محبت لازم عشق است بیتابی
نیاید از می ناپخته در خمخانه خودداری
کند خورشید تابان سینه ات را مخزن گوهر
کنی چون کوه زیر تیغ اگر مردانه خودداری
ز غلطانی سرشک از چشم من بی خواست می ریزد
نیاید در صدف از گوهر یکدانه خودداری
نگیرد یک نفس آرام دل در سینه ی گرمم
کند در تابه ی تفسیده ای چون دانه خودداری؟
بود در راههای دلنشین آسایش منزل
نمی آید در آن زلف دراز از شانه خودداری
ز شمع استادگی زیباست، از پروانه جانبازی
ز عاشق بیخودی خوش باشد، از جانانه خودداری
مپوش از روی آتشناک خوبان چشم وقت خط
مکن پیش چراغ صبح ای پروانه خودداری
مرا نظاره ی آن لعل میگون بس بود صائب
کند ساقی اگر در دادن پیمانه خودداری
***
به ظاهر گر دریغ از نامرادان روی خود داری
روانشان تازه از مد رسای بوی خودداری
نیایی گر برون از خانه ی آیینه معذوری
که باغ دلگشایی در نظر چون روی خودداری
کجا فکر نظربازان به گرد خاطرت گردد؟
که صد دام تماشا در نظر از موی خودداری
ز روی آتشینت چشمه ی سیماب می گردد
اگر آیینه ی فولاد پیش روی خودداری
نریزد رنگ یوسف طلعتان چون از تماشایت؟
که بوی پیرهن را سینه چاک از بوی خودداری
اگر چه می نمایی رام در ظاهر، ز پرکاری
پلنگ خشمگین را داغدار از خوی خودداری
چه حد دارد نگاه خیره گردد گرد رخسارت؟
که چین زلف را پیوسته در ابروی خودداری
تو چون از بس لطافت نیست ممکن در نظر آیی
چه ذرات جهان را گرم جست و جوی خودداری؟
ز نکهت عذرخواهی می کند زلف رسای تو
به ظاهر گر دریغ از دور گردان روی خودداری
مکن در پیش این سنگین دلان چون تیغ گردن کج
ز قسمت آب باریکی اگر در جوی خودداری
ز عکس خود کنی همچون پلنگ خشمگین وحشت
اگر در وقت خشم آیینه پیش روی خودداری
گلابش کن ز آه آتشین پیش از خزان صائب
اگر دلبستگی چون گل به رنگ و بوی خودداری
***
اگر چون نرگس نادیده بر کف جام زر داری
همان بر خرده ی گل از تهی چشمی نظر داری
ترا چون سبزه زیر سنگ دارد کاهلی، ورنه
به آهی می توانی چرخ را از جای برداری
چرا ای موج چون آب گهر یک جا گره گشتی؟
که در هر جنبشی دام تماشای دگر داری
توانی دست در آغوش کردن تنگ با دریا
اگر دست از عنان اختیار خویش برداری
تو کز حیرت چو قمری حلقه ی بیرون در گشتی
چه حاصل زین که یار خویش را در زیر پر داری؟
ترا چون باده در زندان گل، افسردگی دارد
به جوشی می توانی زین سر خم خشت برداری
مشو در هم رخت گر شد کبود از سیلی اخوان
که بی این نیل از چشم خریداران خطر داری
چه می لرزی چو کشتی بر سر یک بادبان دایم؟
چو خود را بشکنی صد شهپر از موج خطر داری
چه حاصل زین که می از ساغر خورشید می نوشی
همان بر چهره این داغ کلف را چون قمر داری
مشو مغرور گفتار شکرریز خود ای طوطی
که این شیرینی از حسن گلوسوز شکر داری
ترا با یک نظر چون سیر بیند دیده ی عاشق؟
که در هر پرده ای چون برگ گل روی دگر داری
ازان بارست بر دل جلوه ات ای سرو بی حاصل
که با چندین گره دست از رعونت بر کمر داری
تواند قطره ی اشکی بهم پیچید دوزخ را
چه می اندیشی از آتش چو با خود چشم تر داری
ندارد حاصلی جز داغ، گلزار جهان صائب
غنیمت دان اگر چون لاله داغی بر جگر داری
***
گر اندک نیکیی از دستت آید در نظر داری
بت خود می کنی سنگی اگر از راه برداری
دو روزی نیست افزون عمر ایام برومندی
مشو غافل ز حال تلخکامان تا ثمر داری
ز ریزش کشتی اسباب خود را کن گران لنگر
درین دریا اگر اندیشه از موج خطر داری
به ظاهر گرچه بالین کرده ای چون خم ز خشت، اما
هزاران فتنه ی خوابیده پنهان زیر سر داری
ز عیب پیش پا افتاده ی خود نیستی واقف
که چون طاوس از غفلت نظر بر بال و پر داری
ز طوق بندگی راه نفس شد تنگ بر قمری
تو چون سرو از رعونت دست خود را بر کمر داری
به بیداری سرآور روزگار زندگانی را
به زیر خاک اگر خواب فراغت در نظر داری
دل مردم به ظاهر می بری از نوشخند، اما
چو گل از خار چندین نیشتر زیر سپر داری
ز آب زندگی ظلمت بود رزقت چو اسکندر
ز خودبینی تو تا آیینه در پیش نظر داری
نه ای یک مشت گل افزون و از اندیشه ی روزی
دل پررخنه ای چون سبحه از صد رهگذر داری
به جان بی نفس جان می توان بردن ازین وادی
نه ای از پاکبازان ناله ای تا در جگر داری
ز سیر سرسری چون موج خار و خس به دست آید
ز سر پاکن چو غواصان اگر میل گهرداری
مدار از دامن دل دست اگر از کعبه جویانی
که در دنبال چندین رهزن و یک راهبر داری
مبر با خود به زیر خاک این مار سیه صائب
همین جا نامه ی خود را بشو تا چشم تر داری
***
مکن تقصیر در افسوس تا جان در بدن داری
که بهر لب گزیدن سی محرک در دهن داری
جهان از تنگ خلقی بر تو زندانی است پر وحشت
وگرنه یوسفستان است اگر خلق حسن داری
به غربت گر شوی قانع، گل بی خار می گردد
همان خاری که در پیراهن از شوق وطن داری
مهیا باش زخم گاز را در پرده ی شبها
زبان آتشین چون شمع تا در انجمن داری
بپوشان از دو عالم دیده و مستانه راهی شو
اگر امید افتادن در آن چاه ذقن داری
مهیا باش صائب زخم چندین خار بی گل را
گل بی خاری از دوران اگر در پیرهن داری
***
مکن با تلخکامان رو ترش تا شکری داری
که همچون مور خط در چاشنی غارتگری داری
چو دور شادمانی راست نعل سیر در آتش
غنیمت دان اگر در دست چون گل ساغری داری
چه از بیم خزان ای تنگدل بر خویش می پیچی؟
غمی بر باد ده چون غنچه تا مشت زری داری
وصال شسته رویان تازه می سازد دل و جان را
بهشت نسیه ات نقدست اگر سیمین بری داری
نگردد شربت لطف تو چون زهر غضب بر من؟
که با من حرف می گویی و دل با دیگری داری
شود پژمرده نیلوفر ز خورشید تو جادوگر
رخ چون آفتاب و چشم چون نیلوفری داری
کرم کن از کباب خام ما دامن کشان مگذر
اگر چون لاله در پیراهن خود اخگری داری
توانی دست کردن در کمر نازک میانان را
اگر چون تیغ در میدان جرأت جوهری داری
نسوزد گر دلت بر عاشق ای آیینه معذوری
که از روی عرقناکش بهشت و کوثری داری
ز زنگ آیینه ی تاریک خود امروز روشن کن
که پیش دست چون گردون تل خاکستری داری
کباب تر، زبان شعله را کوتاه می سازد
چه می اندیشی از دوزخ اگر چشم تری داری؟
نباشد پرده ی بیگانگی جز بال و پر صائب
مکن در سوختن تقصیر اگر بال و پری داری
***
زمین از دامن تر عالم آب است پنداری
ز غفلت آسمانها پرده ی خواب است پنداری
ز شوخی گر چه آسایش نفهمیده است مژگانش
نظر با شوخی چشمش رگ خواب است پنداری
مرا کز دوری او با در و دیوار در جنگم
قدح زخم نمایان، باده خوناب است پنداری
به خون تشنه است چندانی که از خط خاک می لیسد
به ظاهر گر چه لعل یار سیراب است پنداری
ز لغزیدن میسر نیست پردازد به خودداری
رخش آیینه و نظاره سیماب است پنداری
ز سوز عشق می بالم به خود چون شعله هر ساعت
نهالم را ز آتش ریشه در آب است پنداری
ز بس کز منت خشک کریمان زخمها خوردم
به کامم موج آب خضر قلاب است پنداری
دل آزاده می گردد سیاه از پرتو منت
به چشم روزن من گل ز مهتاب است پنداری
نپیچند از کجی سر، تیغ اگر بر فرقشان بارد
کجی در کیش مردم طاق محراب است پنداری
چنان شد زندگانی تلخ بر من زین ترشرویان
که مرگ تلخ در چشمم شکرخواب است پنداری
ز سوز سینه ، گر افتد به دریا راه من صائب
به چشم تشنه ام صحرای بی آب است پنداری
***
ز شیرینی عتاب او شکرخندست پنداری
زبان در کام او بادام در قندست پنداری
به پیچ و تاب طی می گردد ایام حیات من
رگ جانم به آن موی میان بندست پنداری
چو شاخ گل به هر جا از سراپایش نظر افتد
چو آن لبهای شیرین در شکرخندست پنداری
کند چون حلقه های دام وحشت از نظربازان
نگاه او غزال جسته از بندست پنداری
به عیب خود نیفتد دیده هرگز عیبجویان را
به چشم بی بصیرت عیب فرزندست پنداری
پر کاهی ز احسان سبک مغزان بی حاصل
به چشم غیرت من کوه الوندست پنداری
به استقبال لیلی برنمی خیزد ز جای خود
ز چشم آهوان مجنون نظربندست پنداری
ندارد بی پر پروانه آب و تاب در محفل
نهال شمع، سبز از برگ پیوندست پنداری
به چشم هر که پوشیده است چشم از عالم امکان
فلک بر طاق نسیان شیشه ای چندست پنداری
نمی آید به چشم موشکافان صائب از تنگی
دهان تنگ او رزق هنرمندست پنداری
***
ز زهرچشم او رگ در تنم مارست پنداری
سر هر موی بر تن نیش خونخوارست پنداری
ندارد اختیاری در گرستن چشم پرخونم
به دست رعشه داران جام سرشارست پنداری
ز شوخی در میان حلقه ی خط نقطه ی خالش
چو مرکز گرچه پابرجاست سیارست پنداری
گر از سنگین دلان گردد زمین دامان پر سنگی
به کبک مست من دامان کهسارست پنداری
ز حیرانی یکی گردیده هجران و وصال من
گریبان در کف من دامن یارست پنداری
ز دردش لذتی دارم که از درمان بود خوشتر
ز عشق او نمی دارم که غمخوارست پنداری
به فکر چاره ی ما هیچ صاحبدل نمی افتد
دل ما دردمندان چشم بیمارست پنداری
شهادتگاه ما در چشم آن سرو سبک جولان
به باد صبحدم دامان گلزارست پنداری
چنان لرزد دل کافر نهادم بر حیات خود
که قطع رشته ی جان، قطع زنارست پنداری!
به زیر تیغ او مردان سرآشفته ی خود را
چنان وا می کنند از سر، که دستارست پنداری
به هر کس می کنم اظهار درد خویش، می سوزم
دل من زخمی و عالم نمکزارست پنداری
در و دیوار در وجد آمد و از جا نمی جنبد
ز زهد خشک، زاهد زیر دیوارست پنداری
ز حال گوشه گیران چشم او در عین مستیها
چنان آگاهیی دارد که هشیارست پنداری
ز شیادان عالم بس که دیدم رهزنی صائب
به چشمم رشته ی تسبیح زنارست پنداری
***
فروغ زندگانی برق شمشیرست پنداری
نفس عمر سبکرو را پر تیرست پنداری
چنان از موج رحمت شد زمین و آسمان خالی
که دریای سراب و ابر تصویرست پنداری
طراوت نیست چون گهواره در سیمای این طفلان
سپهر خشک یک پستان بی شیرست پنداری
به مشت خاک خود کامروز و فردا می برد بادش
چنان دلبستگی داری که اکسیرست پنداری
مرا از زندگانی سیر کرد از لقمه ی اول
طعام این خسیسان آب شمشیرست پنداری
سرآمد عمر و گامی طی نشد از وادی مطلب
به پایم این ره خوابیده زنجیرست پنداری
کمربسته است چون گل از پریشانی به خون من
حواس خمسه ی من پنجه ی شیرست پنداری
ز شان عشق، عاشق در نظرها شوکتی دارد
که نقش پای مجنون پنجه ی شیرست پنداری
چنان در رشته ی طول امل پیچیده ای صائب
که صحرای طلب را زلف شبگیرست پنداری
***
ز وحشت چرخ بر من حلقه ی دام است پنداری
زمین از تنگ میدانی لب بام است پنداری
ز تیغش تا جدا شد زخم در خمیازه می افتد
دم شمشیر سیرابش لب جام است پنداری
درین وادی به آهو چشمی افتاده است کار من
که در عین رمیدن ساکن و رام است پنداری
ز بیدردی به زیر سایه ی گل عندلیب من
دل آزاده ای دارد که در دام است پنداری
فزود از منع، حرص بی بصر را دربدر گردی
به چشمش چوب دربان مد انعام است پنداری
زبان هر چند بی اندیشه در گفتار نگشایم
سخن بر لب مرا طفل و لب بام است پنداری
به چشم هر که صائب شد سرش گرم از می عرفان
فلک چون شیشه ی پر می، زمین جام است پنداری
***
خرد در سر مرا در خم فلاطون است پنداری
هوس در دل مرا در خاک قارون است پنداری
ز اقبال جنون بر سینه ی هر داغی کز او دارم
به چشمم خیمه ی لیلی و هامون است پنداری
غزال شوخ چشم من ز مردم وحشتی دارد
که در آغوشم از آغوش بیرون است پنداری
پریشان می تراود گفتگوی عشق از کلکم
نهال خامه ی من بید مجنون است پنداری
نمی بینم ز خون غلطیدگان یک کف زمین خالی
بساط خاک میدان شبیخون است پنداری
نمایان ساخت از خمیازه زخم عشقبازان را
دم شمشیر او لبهای میگون است پنداری
ز بس از مردم بی حاصل عالم کجی دیدم
به چشمم بید مجنون سرو موزون است پنداری
خط ساغر به دور باده ی یاقوت گون صائب
به گرد لعل جانان خط شبگون است پنداری
***
ز زلف پرشکن بتخانه ی چین است پنداری
ز خال مشکبو آهوی مشکین است پنداری
چنان شد از شراب لعل رنگین چشم مخمورش
که هر مژگان شوخش تیغ خونین است پنداری
رسا افتاده است از بس کمند زلف مشکینش
همیشه پشت پای او نگارین است پنداری
نگه دارد خدا از چشم بد، رعناییی دارد
که بر روی زمین در خانه ی زین است پنداری
ازان رخسار عالمسوز در دل آتشی دارم
که هر مو بر سر من شمع بالین است پنداری
نپردازد به خار پای خود از بی دماغیها
ز شبنم چشم گل در راه گلچین است پنداری
شکوهی در نظر جا کرده از حسن گرانسنگش
که با شوخی سراپا کوه تمکین است پنداری
بهاران رفت و بلبل مهر از لب برنمی دارد
گل این بوستان گوش سخن چین است پنداری
ز بس نازک شده است از گریه صائب پرده ی چشمم
نگه در دیده ی من خواب سنگین است پنداری
***
مجو چون غافلان از عالم اسباب بیداری
که پیدا کم شود در پرده های خواب بیداری
مشو از سجده ی آن طاق ابرو یک نفس غافل
که می خواهد به جای شمع این محراب بیداری
نصیحت بی ثمر باشد زمین گیران غفلت را
نینگیزد ره خوابیده را از خواب بیداری
به عنوانی که سوزد شمع روشن پرده ی شب را
فزاید زنده دل را بستر سنجاب بیداری
دل آگاه تا دارد نفس از پای ننشیند
نگیرد هیچ جا آرام چون سیماب بیداری
ز ماه آسمان گردد درو بام نظر روشن
درون خانه ی دل را بود مهتاب بیداری
نگردد سینه ی پاک از آرزوها با گرانخوابی
بود این خار و خس را آتشین سیلاب بیداری
ز روی شبنم افشان خواب ناز او گرانتر شد
اگر چه هست خواب آلود را از آب بیداری
مده در گوش خود ره گفتگوی اهل غفلت را
که می گردد ازین افسانه مست خواب بیداری
دل روشن بود از دیده ی بیخواب مستغنی
چراغ روز باشد در شب مهتاب بیداری
شد از افسانه ی حسن تو از بس خوابها شیرین
نهان شد از نظر چون گوهر نایاب بیداری
ز یک بیدار دل صدمرده دل بیدار می گردد
که عالم را دهد خورشید عالمتاب بیداری
مشو غافل ز پیچ و تاب اگر دل زنده ای صائب
که جوهردار می گردد ز پیچ و تاب بیداری
***
ندارد سرو این گلزار تاب شیون ای قمری
بنه از سرمه طوق خامشی بر گردن ای قمری
ترا سرحلقه ی عشاق اگر خوانند جا دارد
که دایم بر فراز سرو داری مسکن ای قمری
تعجب دارم از طوق گلوی نغمه پردازت
که از یک حلقه ی زنجیر خیزد شیون ای قمری
لگد بر بخت سبز خود مزن از من سخن بشنو
پر پرواز را گر می توانی بشکن ای قمری
نسیم بی ادب را می نهادم بند بر گردن
سر این طوق اگر می بود در دست من ای قمری
به امید رهایی با تو حال خویش می گفتم
تو هم یک حلقه افزودی به زنجیر من ای قمری
چرا زنگ کدورت از تو دارد سرو در خاطر؟
ز خاکستر اگر آیینه گردد روشن ای قمری
نداند سرو موزون از کدامین رخنه بگریزد
چو گردد کلک صائب جلوه گر در گلشن ای قمری
***
ز دل بیرون نرفت از قرب جانان داغ مهجوری
نمی سازد خنک بیمار را دل شمع کافوری
به امید نگاهی خاک ره گشتم، ندانستم
که زیر پا تو بی پروا نمی بینی ز مغروری
تویی در دیده ام چون نور و محرومم ز دیدارت
نمی دانم ز نزدیکی کنم فریاد یا دوری
نظربازان ازان باشند گه دیوانه گه عاقل
که در یک کاسه دارد چشم او مستی و مستوری
توان بی پرده دیدن در لباس آن سرو سیمین را
که در فانوس عریانتر نماید شمع کافوری
بود واصل به جانان هر که را پر رخنه گردد دل
که نبود مانع نظاره چون پرده است زنبوری
ز حد خویش پا بیرون منه تا دیده ور گردی
که بینایی شود در خانه ی خود کور را کوری
بود بسیار، اندک کلفتی دلهای نازک را
به مویی می شود خاموش چینی های فغفوری
ز حرف حق درین ایام باطل بوی خون آید
عروج دار دارد نشأه ی صهبای منصوری
نمی گردد حلاوت با ملاحت جمع در یک جا
چسان صائب در آن لب جمع شد شیرینی و شوری؟
***
گره در سینه ی هر کس که باشد گوهر رازی
بود هر تاری از پیراهن او خار ناسازی
مکن در دل گره راز محبت را که می گردد
صدف را گوهر سیراب سیل خانه پردازی
چنان مجنون من محوست در نظاره ی لیلی
که چون جوهر نمی خیزد ز زنجیر من آوازی
نمی باشد ز غمازان تهی بزم خموشان هم
که دارد خلوت آیینه چون طوطی سخنسازی
من بی مایه را سرمایه ی امیدواری شد
به دست آورد با دست تهی تابهله شهبازی
ز شیرین نغمه هایم گوشها تنگ شکر می شد
اگر می داشتم چون نی درین غمخانه دمسازی
نمی ماند اینقدر در پله ی پستی نوای من
اگر چون قمریان می داشتم سرو سرافرازی
منم کز بیکسی فریاد بی فریادرس دارم
وگرنه کوهکن چون بیستون دارد هم آوازی
گشاد اهل دولت بستگی در آستین دارد
کی بی دربان بزرگان را نمی باشد در بازی
دل صد چاک ما را می کند گردآوری مطرب
نباشد زخم ما را بخیه جز ابریشم سازی
که را از دلربایان است این حسن تمام اجزا؟
که دارد هر سر موی تو بر موی دگر نازی
میسر نیست از من واکشیدن حرف چون طوطی
در آن محفل که نبود چهره ی آیینه پردازی
نیم از هرزه پروازان درین بستانسرا صائب
همین در خانه ی خود می کنم چون چشم پروازی
***
ز موج گریه ی ما بر فلک اختر کند بازی
ز شور قلزم ما در صدف گوهر کند بازی
عبث خورشید تابان می زند سرپنجه با آهم
سر خود می خورد شمعی که با صرصر کند بازی
ز زور باده ی من شیشه گردون خطر دارد
به کام دل چسان این باده در ساغر کند بازی؟
سر مژگان خونریز تو آسایش نمی داند
ز شوخی آب این شمشیر با جوهر کند بازی
سزاوار دل بیتاب صحرایی نمی یابم
سپند من مگر در وادی محشر کند بازی
مرا چون اشک هر سو می دواند چشم پر کاری
که هر مژگان او در عالم دیگر کند بازی
به بازی بازی از من می برد دل طفل بیباکی
که گر افتد رهش در دامن محشر کند بازی
تمام روز دارد داغ از شوخی معلم را
تمام شب نشیند گوشه ای از بر کند بازی!
تکلم چون کند گوش صدف از در گران گردد
تبسم چون نماید آب در گوهر کند بازی
گشاید چون دهن، شیرینی جان می شود ارزان
زند چون مهر بر لب قیمت شکر کند بازی
دل دیوانه ای دارم که بر زنجیر می خندد
سر شوریده ای دارم که با خنجر کند بازی
ز سوز جان کف خاکستری گردید آخر دل
سپندی تا به کی در عرصه ی مجمر کند بازی؟
اگر من از ضمیر روشن خود پرده بردارم
سرشک گرمرو با دیده ی اختر کند بازی
چنان آیینه ی دل را زنم بر سنگ بیرحمی
که دل در سینه ی گردون بدگوهر کند بازی
غبار جسم تا کی پرده ی رخسار جان باشد؟
کسی تا چند چون اخگر به خاکستر کند بازی؟
چه بال و پر گشاید دل به زیر آسمان صائب؟
چسان در خانه ی تنگ صدف گوهر کند بازی؟
***
مرا چون دیگران گرزان که اسبابی نشد روزی
به این شادم که دل را پرده ی خوابی نشد روزی
گوارا کرد بر من درد می را خاکساریها
اگر از جام قسمت باده ی نابی نشد روزی
به کوری سوختم چون شمع در بتخانه ی غفلت
بسر بردن شبی در کنج محرابی نشد روزی
مگر از اشک حسرت دامن دریا به دست آرد
خس بی دست و پایی را که سیلابی نشد روزی
ندارد حاصلی جمعیت بسیار بی قسمت
که گوهر را ز دریا قطره ی آبی نشد روزی
ندید آسایش ساحل درین دریای پروحشت
ز حیرت چشم هر کس را شکرخوابی نشد روزی
چه حاصل زین که دریا را به شور آورد طبع ما؟
چو بخت خفته ی ما را کف آبی نشد روزی
به کوری شست دست از تار و پود زندگی صائب
کتان شوربختی را که مهتابی نشد روزی
***
چه در طول امل از حرص بیباکانه آویزی؟
به این زلف پریشان هر نفس چون شانه آویزی
به روی آتشین عشق صلح از لاله رویان کن
به شمعی هر زمان تا چند چون پروانه آویزی؟
گرفتاری غذای روح باشد مرغ زیرک را
حرامت باد اگر در دام بهر دانه آویزی
ترا هست آشنایی کز جهان بیگانه ات سازد
به هر ناآشنا تا چند ای بیگانه آویزی؟
ز آغوش پدر هم یاد کن ای بیخبر گاهی
چه در دامان مادر اینقدر طفلانه آویزی؟
به قیل و قال نتوان در حریم کعبه محرم شد
همان بهتر که این ناقوس در بتخانه آویزی
نخواهی شد دگر محتاج دامنگیری مردم
اگر یک بار در دامان شب مردانه آویزی
به همت گوهر یکدانه چون مردان به دست آور
چو زاهد تا به کی در سبحه ی صددانه آویزی؟
مبین آیینه را بسیار در خلوت که می ترسم
که در دامان پاک خویش بی تابانه آویزی
ز مغز سنگ صائب نقش شیرین را برون آری
به کار عشق اگر چون کوهکن مردانه آویزی
***
ز عاشق حرف درد و داغ پرس، از دل چه می پرسی
حدیث راه بسیارست از منزل چه می پرسی؟
خدا داند دل آواره ی ما را چه پیش آمد
سرانجام نسیم از سر و پا در گل چه می پرسی؟
محیط قطره نتواند شدن چشم حباب من
ز من احوال این دریای بی ساحل چه می پرسی؟
حساب موج دریا را بیابانی چه می داند؟
صفات عشق را از مردم عاقل چه می پرسی؟
سپند از گرمی خاکستر پروانه می سوزد
ز روی آتشین شمع این محفل چه می پرسی؟
مبادا رحم کم فرصت مجال گفتگو یابد
گناه خویش ای بیدرد از قاتل چه می پرسی؟
تو کز خود یک قدم هرگز برون ننهاده ای صائب
سراغ کعبه ی مقصد ز اهل دل چه می پرسی؟
***
فلک یک حلقه ی چشم است اگر صاحب نظر باشی
تویی آن چشم را مردم اگر روشن گهر باشی
به همت می توانی قطع کردن آسمان ها را
چرا با این چنین تیغی نهان زیر سپر باشی؟
روان شو چون شراب صبح در رگهای مخموران
گره تا چند بر یک جای چون آب گهر باشی؟
تمنای تو دارد نعل در آتش عزیزان را
چو یوسف چند زندانی در آغوش پدر باشی؟
پریشان می کنی از فکر گوهر قطره ی خود را
نمی دانی که خود را جمع اگر سازی گهر باشی
ز برگ لاله می آید به گوش این مژده عاشق را
که داغ از سینه می روید اگر خونین جگر باشی
براندازد چو اخگر از گریبان قبضه ی خاکت
اگر چون آفتاب گرمرو روشن گهر باشی
اگر شب را نداری زنده صائب جهد کن باری
فلک را تیر روی ترکش از آه سحر باشی
***
چون طفلان کس به هر افسانه تا کی واکند گوشی؟
کند پرپنبه ی غفلت اگر پیدا کند گوشی
زبان مصرع پیچیده ی اسرار فهمیدن
ز گوش سرنمی آید مگر دل وا کند گوشی
سیه شد پرده ی گوشم چو برگ لاله، می خواهم
دم گرمی که از نور سخن بینا کند گوشی
ز بی پروایی همصحبتان چون غنچه خاموشم
دهانی پر سخن دارم اگر پروا کند گوشی
شرر می ریزد از تیغ زبان چون تیشه عاشق را
دلی از سنگ می باید به درد ما کند گوشی
به آسانی درین دریا سخن چون مستمع یابد؟
که گوهر را شود دل آب تا پیدا کند گوشی
حباب ساده دل بیجا دهن پرباد می سازد
به گفت و گوی هر بی مغز کی دریا کند گوشی؟
تواند بی تأمل یافت راز سینه ی خم را
زبان فهمی اگر بر قلقل مینا کند گوشی
کسی را می رسد شاهی که گر موری سخن گوید
به انداز شنیدن چون سلیمان وا کند گوشی
کف دعوی چو صبح کاذب از لب پاک می سازد
به جوش سینه ی عاشق اگر دریا کند گوشی
زبان نکته پردازی است هر خاری درین گلشن
چگونه فهم حرف یک جهان گویا کند گوشی؟
به انشای سخن صائب عبث چون غنچه می پیچی
که را داری ز اهل دل به این انشا کند گوشی؟
***
(چ)
ازان پیچیده ام همچو صدا در ظرف خاموشی
که نتواند نهاد انگشت کس بر حرف خاموشی
نسازد سرمه ی آفاق شبگردی نفس گیرش
کند چون صبحدم هر کس نفس را صرف خاموشی
ازان رزق صدف گردید فیض عالم بالا
که با آن دستگه دریا ندارد ظرف خاموشی
همین بس فضل خاموشی که در هر انجمن باشد
به نیک و بد نیفتد بر زبانها حرف خاموشی
بود چون پسته ی بی مغز، صائب باد در دستش
نبندد از لب گفتار هر کس طرف خاموشی
***
نگه چون شمع درگیرد ز روی روشن ساقی
ید بیضا شود دست از بیاض گردن ساقی
دماغ عیش می گردد دو بالا می پرستی را
که در هر ساغری چیند گلی از گلشن ساقی
خراب گردش ساغر به حال خویش می آید
مبادا هیچ کس بیخود ز چشم پرفن ساقی
اگر می نیست ساقی را مهل از پای بنشیند
که بیش از دور ساغر نشأه بخشد گشتن ساقی
مرا آن روز از پستی برآید اختر طالع
که سر بیرون کنم چون تکمه از پیراهن ساقی
رفیق راه دور بیخودی شایسته می باید
مده در منتهای مستی از کف دامن ساقی
چراغ بی فروغ صبح را ماند ز لرزانی
بیاض گردن مینا، نظر با گردن ساقی
غم عالم نمی گردد به گرد میکشان صائب
مشو تا می توانی دور از پیرامن ساقی
***
حجاب جسم را از پیش جان بردار ای ساقی
مرا مگذار زیر این کهن دیوار ای ساقی
به تنگم از وجود خود، شرابی آرزو دارم
که زور او شکافد شیشه را چون نار ای ساقی
می انگوری تنها مرا از پا نیندازد
سراسر باغ را بر یکدگر بفشار ای ساقی
برهنه روی می خواهم ببینم دختر رز را
حجاب شیشه و پیمانه را بردار ای ساقی
به یک رطل گران بردار بار هستی از دوشم
من افتاده را مگذار زیر بار ای ساقی
به راهی می رود هر تاری از زلف حواس من
مرا شیرازه کن از موج می زنهار ای ساقی
چرا از غیرت مذهب بود کم غیرت مشرب؟
مرا در حلقه ی اهل ریا مگذار ای ساقی
چراغ طور در فانوس مستوری نمی گنجد
برون آور مرا از پرده ی پندار ای ساقی
شراب آشتی انگیز مشرب را به دورآور
بده تسبیح را پیوند با زنار ای ساقی
ادیب شرع می خواهد به زورم توبه فرماید
به حال خود من شوریده را مگذار ای ساقی
ز انصاف و مروت نیست در عهد تو روشنگر
زند آیینه ی من غوطه در زنگار ای ساقی
ندارد بازگشتی کفر و دین غیر از سر کویش
به دریا می رود هر سیلی از کهسار ای ساقی
به شکر این که داری شیشه ها پر باده ی وحدت
به حال خویش صائب را چنین مگذار ای ساقی
***
به شکر این که داری دست بر میخانه ای ساقی
مرا از دست غم بستان به یک پیمانه ای ساقی
مصفا کن ز عقل و هوش ارواح مقدس را
چمن را پاک کن از سبزه ی بیگانه ای ساقی
خمار می پریشان دارد اوراق حواسم را
مرا شیرازه کن چون گل به یک پیمانه ای ساقی
اگر چه آب و خاک من عمارت برنمی دارد
ز درد باده کن تعمیر این ویرانه ای ساقی
یک امشب ساغر اندازه را بر طاق نسیان نه
که دارم آرزوی گریه ی مستانه ای ساقی
برآر از پرده ی مینا شراب آشنارو را
خلاصی ده مرا زین عالم بیگانه ای ساقی
به خورشید سبک جولان فلک بسیار می نازد
به دورانداز ساغر را تو هم مستانه ای ساقی
حریف باده ی بیغش ز غش ها پاک می باید
جدا کن عقل را از ما چو کاه از دانه ای ساقی
به چرخ آور مرا چون شعله ی جواله از مستی
که می خواهم کنم خون در دل پروانه ای ساقی
کشاکش می برد هر ذره خاکم را به صحرایی
ز هم مگذار اجزای مرا بیگانه ای ساقی
مرا سرمای زهد خشک چند افسرده دل دارد؟
بریز از پرتو می رنگ آتشخانه ای ساقی
نگردد پشتبان رطل گران گر قصر هستی را
به راهی می رود هر خشت این غمخانه ای ساقی
اگر از خاک برداری به یک پیمانه صائب را
چه کم می گردد از سامان این میخانه ای ساقی؟
***
ز جویای سخن گر این چنین گردد جهان خالی
ز مرغان سخنگو هم شود هندوستان خالی
به قدر درد اگر می ساختم دل از فغان خالی
جگرگاه زمین می شد، ز خواب آلودگان خالی
درشتیها بود در پرده نرمیهای گردون را
نباشد لقمه ی این سنگدل از استخوان خالی
گل ابری چه آب از قلزم زخار بردارد؟
چسان دل را کند از گریه چشم خونفشان خالی؟
لب افسوس را رنگین کن از زخم پشیمانی
نگردیده است تا از گوهر دندان دهان خالی
همان با قامت خم می کشم ناز جوانان را
نشد در حلقه گشتن از کشاکش این کمان خالی
نخواهد بست صورت زندگانی اهل معنی را
چنین گردد اگر از صورت و معنی جهان خالی
نفس بی یاد حق از هوشمندان برنمی آید
نمی باشد ز بوی پیرهن این کاروان خالی
زمین پاکش از روشن سوادان ساده خواهد شد
اگر از نوخطان باشد بهشت جاودان خالی
زنم بر سنگ اگر مینای خالی، نیست از مستی
که نتوان بی تکلف دید جای دوستان خالی
لطافت پرده ی چشم است بینایان عالم را
وگرنه نیست زان جان جهان کون و مکان خالی
ندارم یاد بی داغ محبت سینه ی خود را
ز آتشپاره ای هرگز نبود این دودمان خالی
کند زور شراب لعل کار سنگ با مینا
به مستی می توان کردن دلی از آسمان خالی
سرمویی ترا از صبح پیری کم نشد غفلت
ندانم کی شود چشم تو زین خواب گران خالی
ز درد و داغ خالی نیست صائب سینه ی عاشق
نباشد خانه ی اهل کرم از میهمان خالی
***
مکن با ارتکاب جرم اظهار پشیمانی
چه لازم با دروغ آمیختن آلوده دامانی؟
منه زنهار دل بر مهلت صد ساله ی دنیا
که آخر می شود، چندان که یک تسبیح گردانی
ترا گردند چون پروانه گرد سر پریزادان
اگر از خامشی بر لب نهی مهر سلیمانی
نه امروزست از اشک یتیمی دامنم دریا
ز طفلی کشتی گهواره ی من بود طوفانی
مکن چین جبین زنهار در کار گرفتاران
که سوهانی است بند دوستی را چین پیشانی
ازین آشفته تر کن ای صبا آن زلف مشکین را
که فیض بوی خوش بسیار گردد در پریشانی
در آن گلشن که آن شمشاد بالا جلوه گر گردد
ز طوق قمریان زنار بندد سرو بستانی
من حیران چه سازم کز تماشای خرام او
ز گردش باز می ماند فلک چون چشم قربانی
مگو بی پرده پیش خلق حال خود چو بی شرمان
که کشف عورت فقرست اظهار پریشانی
تجرد قطع زنار علایق می کند صائب
سلاحی نیست تیغ تیز را بهتر ز عریانی
***
کرامت کن مرا ای ابر رحمت چشم گریانی
که از هر خنده بر دل می رسد زخم نمایانی
غزال از دور باش وحشت من راه گرداند
مرا در دامن صحرا نمی باید نگهبانی
کند بر دیده ی سودایی من شهر را زندان
نفس چون راست سازد گردبادی در بیابانی
نمی گردید بی شیرازه اوراق وجود من
اگر می بود در دستم سر زلف پریشانی
نهان شد مهر تابان دید تا آن روی گلگون را
کند چون خودنمایی مشت خاری در گلستانی؟
نپردازی به عاشق از غرور حسن، ازین غافل
که ابروی تو خواهد گشت از خط طاق نسیانی
ز خط عنبرین گفتم شود سرسبز امیدم
ندانستم که این ابر سیه را نیست بارانی
تو از ظلمت چو صبح آیینه ی دل را مصفا کن
که طالع می شود از هر طرف خورشید جولانی
ازان مانع ز آب خضر شد دولت سکندر را
که می خواهد برآرد هر زمان سر از گریبانی
به پایان می رسانیدم من آتش زبان صائب
اگر افسانه ی آن زلف را می بود پایانی
***
اگر چه دارد از الفاظ چندین ترجمان معنی
به معنی همچنان گنگ است با چندین زبان معنی
ز معنی لفظ می گردد زمین گیر و جهان پیما
بر این کشتی بود هم لنگر و هم بادبان معنی
ندارد دیده ی کوتاه بینان نور آگاهی
وگرنه هست در هر نقطه پنهان یک جهان معنی
لباس نارسای لفظ، معنی را کجا پوشد؟
کف بی مغز باشد لفظ و بحر بیکران معنی
به تاریکی مکن انفاس را ضایع چو اسکندر
که می بخشد چوآب خضر عمر جاودان معنی
جمال آب حیوان نیل چشم زخم می خواهد
ازان از لفظ پوشد جامه ی عباسیان معنی
ز بیم چشم بد، یوسف لباس بندگان پوشد
ازان در پرده ی الفاظ می گردد نهان معنی
در احسان نارسایی نیست ارباب مروت را
مخلد زنده ماند هر که را بخشید جان معنی
مسیحا را به گفتار آورد خاموشی مریم
تو چون خاموش گردی می شود صاحب بیان معنی
اگر باریک گردی بر تو این معنی شود روشن
که در هر خار پوشیده است چندین گلستان معنی
به دلها چون هلال عید نتوانی زدن ناخن
نسازد تا خدنگ قامتت را چون کمان معنی
سخن آسوده است از سردی ناز خریداران
ندارد چون بهار عنبر سارا خزان معنی
یکی صد گشت ثقل زاهد از عمامه آرایی
که بر دلها ز لفظ پوچ می گردد گران معنی
چنان کز مرکز ثابت قدم پرگار می گردد
به قدر پافشردن می دود گرد جهان معنی
ز پشت تیره گردد رونما آیینه ی روشن
به قید لفظ تن درمی دهد صائب ازان معنی
***
خودآرا را برابر می کند با خاک خودبینی
حنای شهپر پرواز طاوس است رنگینی
قناعت با سفال خویش کن کز ظاهرآرایی
شود آب گوارا ناگوار از کاسه ی چینی
سپهر سفله بر شیرین زبانان تنگ می گیرد
ز بند نی نمی آید برون شکر ز شیرینی
متاب از ساده لوحی رو اگر آسودگی خواهی
که گردد دردهای نسیه نقد از عاقبت بینی
ز بار دل یکی صد شد پریشان گردی زلفش
که می سازد فلاخن را سبک پرواز سنگینی
رخش با خط برآمد خوش، که را می گشت در خاطر
که طوطی محرم آیینه گردد با سخن چینی؟
برون آ از خودی تا دیده ات حق بین شود صائب
که خودبینی نگردد جمع هرگز با خدابینی
***
(ع)
به این پستی فراز چرخ جای خویش می خواهی
سر افلاک را در زیر پای خویش می خواهی
سلیمان یافت از ترک هوا زیر نگین عالم
تو عالم را به فرمان هوای خویش می خواهی
نداری بر رضای حق نظر چون کوته اندیشان
جهان را جمله محکوم رضای خویش می خواهی
گلوی نفس چون فرعون را محکم به دست آور
چو موسی اژدها را گر عصای خویش می خواهی
به غفلت صرف کردی نقد ایام جوانی را
ز بی شرمی همان عمر از خدای خویش می خواهی
***
جنونم پهن شد صبر از من شیدا چه می خواهی؟
عنانداری ز من در دامن صحرا چه می خواهی؟
کف خاکستر من سرمه ی چشم غزالان شد
دگر زین مشت خار ای برق بی پروا چه می خواهی؟
نمی آیم به کار سوختن انصاف اگر باشد
ز نخل بی بر من ای چمن پیرا چه می خواهی؟
نه دینم ماند نه دنیا، نه صبرم ماند نه یارا
نمی دانم که دیگر از من رسوا چه می خواهی؟
شمار داغهای سینه ی ما را که می داند؟
ازین دریای پر آتش نشان پا چه می خواهی؟
ترا چون منعمان نگذاشت بند عافیت بر پا
ازین به نعمت ای درویش از دنیا چه می خواهی؟
ز قید دار و گیر عقل فارغبال می گردی
ازین به سودی ای بیدرد از سودا چه می خواهی؟
ز سنگ کودکان داری به کف منشور آزادی
ازین به حاصلی ای سرو نارعنا چه می خواهی؟
درین دریا سرشک ابر نیسان سنگ می گردد
سراغ گوهر مقصود ازین دریا چه می خواهی؟
نفس را تازه کردی برگرفتی توشه ی عقبی
ازین بیش از رباط کهنه ی دنیا چه می خواهی؟
برآمد گرد از سیل گرانسنگ بهار اینجا
نشان قطره ی ناچیز ازین دریا چه می خواهی؟
به نور شمع حاجت نیست چون خورشید طالع شد
دل بینا چو داری، دیده ی بینا چه می خواهی؟
نمی آید به ساحل کشتی از آب تنک سالم
بزن بر قلب خم، از ساغر و مینا چه می خواهی؟
مسخر کرده ای بالا بلندان معانی را
دگر ای شوخ چشم از عالم بالا چه می خواهی؟
جمال شاهدان غیب را بی پرده می بینی
دگر صائب ازان روشنگر دلها چه می خواهی؟
***
درون دل بود یار از جهان گر چه می خواهی؟
گهر در سینه ی بحرست از ساحل چه می خواهی؟
سرآزاده ای چون سرو ازین بستانسرا داری
ازین بالاتر از دنیای بی حاصل چه می خواهی؟
فشاندی گرد هستی را درین وحشت سرا از خود
ز بال و پر فشانی دیگر ای بسمل چه می خواهی؟
کلید از خانه باشد غنچه ی سربسته دل را
گشاد از دیگران در حل این مشکل چه می خواهی؟
به جنس خویش می گویند هر جنسی بود مایل
اگر باطل نه ای از عالم باطل چه می خواهی؟
دعای بی غرض در سینه باشد بی نیازان را
ازین مشت گدارو همت ای غافل چه می خواهی؟
فروغ حسن لیلی می کند در لامکان جولان
تو ای مجنون ز جیب و دامن محمل چه می خواهی؟
نشد از محو گشتن چشم حیران ترا مانع
مروت بیش ازین از خنجر قاتل چه می خواهی؟
سر و جان باخت در راهت، دل و دین ریخت در پایت
دگر ای سنگدل از صائب بیدل چه می خواهی؟
***
به ظاهر گر به چشمم ای سمن سیما نمی آیی
به خواب من چرا در پرده ی شبها نمی آیی؟
اگر نگرفته خار بدگمانی دامن پاکت
چرا هرگز به خلوتخانه ام تنها نمی آیی؟
ز چشم بد خطر دارند خوبان بی بلاگردان
مرا آنجا بخوان باری اگر اینجا نمی آیی
چو آید پیش ما هر جا بلایی هست در عالم
چه پیش آمد ترا جانا که پیش ما نمی آیی؟
ز شوق پای بوست بوسه بر لب می زند جانم
به بالینم چرا ای آفت جانها نمی آیی؟
ز جان بی نفس آسیب نبود شمع روشن را
به خاک من چرا ای آتشین سیما نمی آیی؟
نپیچد سر ز فرمان کمان تیر سبک جولان
چرا یک ره به آغوش من ای رعنا نمی آیی؟
به امید وفای وعده پاس زندگی دارم
بگو تا جان دهم امروز اگر فردا نمی آیی
نگاه بی ادب در چشم قربانی نمی باشد
چرا بی پرده پیش صائب شیدا نمی آیی؟
***
چرا هرگز به سر وقت من بیدل نمی آیی؟
چنین کز دیده غافل می روی غافل نمی آیی
صنوبر با تهیدستی به دست آورد صددل را
تو بی پروا برون از عهده ی یک دل نمی آیی
به دل ناخن زدن مردانه ای، اما چو کار افتد
برون از عهده ی یک عقده ی مشکل نمی آیی
نگاه بی ادب در چشم قربانی نمی باشد
به خاک ما چرا بی پرده ای قاتل نمی آیی؟
کتان جسم را در دامن مه تا نیندازی
برون از پرده ی اندیشه باطل نمی آیی
چو می گیرد ترا حق نمک در هر کجا باشی
به پای خود چرا ای بنده ی مقبل نمی آیی؟
ادب در بزم شاهان پاسبانی می کند سر را
چرا در صحبت دیوانگان عاقل نمی آیی؟
نسازی صاف تا چون صبح با عالم دل خود را
مکش زحمت که داغ مهر را قابل نمی آیی
حریف این جهان بی سر و بن نیستی صائب
چرا بیرون ازین دریای بی ساحل نمی آیی؟
***
چرا از سینه ای آه سحر بیرون نمی آیی؟
سبک چون تیغ ازین زیر سپر بیرون نمی آیی؟
نمی سازند تاج پادشاهان پایتخت تو
ز زندان صدف تا چون گهر بیرون نمی آیی
ز آب شور دریا صلح کن با تلخی غربت
که چون عنبر ز خامی بی سفر بیرون نمی آیی
به یاد عالم بالا ز دل گاهی بکش آهی
ز زندان تن خاکی اگر بیرون نمی آیی
خدنگ راست رو را همچو ترکش نیست زندانی
چرا زین نیستان چون شیر نر بیرون نمی آیی؟
ترا بر یکدگر تا نشکند دوران سنگین دل
ز بندیخانه ی نی چون شکر بیرون نمی آیی
چو خون مرده تن دادی به زیر پوست از غفلت
ز جای خود به زخم نیشتر بیرون نمی آیی
تسلی باخبر تا کی ز ملک بیخودی باشی؟
ز خود یک ره چرا ای بی خبر بیرون نمی آیی؟
نه ای گر تیغ چو بین وز شجاعت جوهری داری
چرا یک ره ز خود ای بیجگر بیرون نمی آیی؟
مشو از ناله ی افسوس غافل چون جرس باری
اگر از کاروان همچون خبر بیرون نمی آیی
چو بیرون می کند زین خانه ات سیل فنا آخر
چرا زین جسم خاکی پیشتر بیرون نمی آیی؟
درین عبرت سرا گر همچو مژگان صدزبان گردی
ز شکر بی قیاس یک نظر بیرون نمی آیی
چه افتاده است کاوش با دل پر خون من کردن؟
تو چون از عهده ی این چشم تر بیرون نمی آیی
بگو کز آه دردآلود عالم را سیه سازم
به سیر ماهتاب امشب اگر بیرون نمی آیی
چو من از خویش بیرون در نگاه اولین رفتم
چرا از پرده ی شرم ای پسر بیرون نمی آیی؟
چنان در خانه ی آیینه محو دیدن خویشی
که گر عالم شود زیر و زبر بیرون نمی آیی
به دیداری زبان دادخواهان می توان بستن
چرا از خانه ای بیدادگر بیرون نمی آیی؟
نسازی آب تا دل را به آه آتشین صائب
درست از کارگاه شیشه گر بیرون نمی آیی
***
نمی باید ترا مشاطه ای بهر خودآرایی
به صحرا می روی، از خانه ی آیینه می آیی
لطافت بیش ازین در پرده ی هستی نمی گنجد
که چون نور نظر در پرده ای پنهان و پیدایی
ز روی عالم افروز تو دلها آب می گردد
گر از خورشید گردد آب در چشم تماشایی
اگر شبنم رباید آفتاب از نیزه ی خطی
تو با آن قد رعنا حلقه های چشم بربایی
ز نقش پا گذاری دست بر دل خاکساران را
اگر چه زیر پای خود نمی بینی ز رعنایی
به امید تماشا چشم وا کردم، ندانستم
نگه را خون کند ناز تو در چشم تماشایی
کمند زلف در گردن گذشتی روزی از صحرا
هنوز از دور گردن می کشد آهوی صحرایی
چه خونها کرد در دل عاشقان را لعل میگونت
چه کشتیها درین یک قطره خون گردید دریایی
در و دیوار شد آیینه پرداز از جمال تو
چه خواهد شد اگر زنگ از دل من نیز بزدایی؟
امیدم بود کز خط شرم رخسار تو کم گردد
ندانستم که از خط پرده ی دیگر بیفزایی
تو آتشدست تا پا در رکاب شوخی آوردی
فلاخن سیر شد صد کوه تمکین و شکیبایی
به عزم صید چون آیی به صحرا، در تماشایت
چو مژگان از دو جانب صف کشد آهوی صحرایی
به امید تو از صد آشنا بیگانه گردیدم
چه دانستم که حق آشنایی را نمی پایی؟
همان بهتر که لیلی در بیابان جلوه گر باشد
ندارد تنگنای شهر، تاب حسن صحرایی
درین ایام شد ختم سخن بر خامه ی صائب
مسلم بود اگر زین پیش بر سعدی شکرخایی
***
ز خوبان قامت جانان علم باشد به یکتایی
الف را هیچ حرفی برنمی آرد ز رعنایی
نمی گردد حجاب بحر وحدت موجه ی کثرت
نمی آرد برون سی پاره مصحف را ز یکتایی
حجاب نور وحدت عالم اسباب می گردد
شود محجوب اگر در پرده های چشم بینایی
مکن از چشم بد اندیشه کز شرم عذار تو
نمی بیند به غیر از پشت پای خود تماشایی
که را می گشت در خاطر کز آن آرام بخش جان
مرا بازیچه ی صرصر شود کوه شکیبایی؟
غزالان را ز وحشت باز می دارد تماشایش
چو مجنون هر که را سودای لیلی کرد صحرایی
ز فیض گوشه گیری قطره ی ناچیز گوهر شد
قدم بیرون منه تا ممکن است از کنج تنهایی
به اندک فرصتی طی می شود عمر گرانخوابان
که سنگینی کند سیلاب را افزون سبکپایی
به کوشش باز نتوان کرد از سر تیره بختی را
نگردد محو خط سرنوشت از جبهه فرسایی
زبان تیغ را سنگ فسان در جوهر افزاید
نمی گردد مرا گوش گران مانع ز گویایی
ز گلچین نیست پروا چهره ی گلرنگ جانان را
که حسن این گلستان می برد از دست گیرایی
سپرداری کن از مهر خموشی زندگانی را
که عمر شمع را کوتاه سازد بادپیمایی
که دارد یاد حسن عالم آرایی چنین صائب؟
که می بیند به هر جانب که رو آرد تماشایی
***
(چ، مر، ل)
شنیدم بلبل خود را ستایش کرده ای جایی
میان عندلیبان دگر افتاده غوغایی
من و عقل نخستین را به جنگ یکدگر افکن
ز من تیغ زبان در کار بردن وز تو ایمایی
ز طبع موشکافم شانه پشت دست می خاید
به گردم کی رسد همچون صبا هر بادپیمایی؟
چراغ دودمان شهرتم از شعله ی فطرت
ندارد آسمان امروز چون من نکته پیرایی
به دیوان خیابانش سراسر گشته ام صائب
ندارد بوستان چون مصرع من سرو رعنایی
***
مرا افکنده رخسار عرقناکش به دریایی
که دارد هر حبابش در گره طوفان خودرایی
نمی شد اینقدر بیماری جانکاه من سنگین
ز درد من اگر آن سنگدل می داشت پروایی
گریبان چاک می گردید در دامان این صحرا
اگر می داشت لیلی همچو من مجنون شیدایی
ز فکر سنگ می کردم سبک دامان طفلان را
اگر می بود چون مجنون مرا دامان صحرایی
به چشم این راه را چون مهر تابان قطع می کردم
اگر از گوشه ی ابروی او می بود ایمایی
ز وحشت خانه ی زنبور می شد خلوت مجنون
اگر می داشت آهو همچو لیلی چشم گویایی
به اندک فرصتی گردد حدیثش نقل مجلسها
چو طوطی هر که دارد در نظر آیینه سیمایی
مرا آن روز خاطر جمع گردد از پریشانی
که سودا افکند هر ذره خاکم را به صحرایی
به تردستی ز خارا نقش شیرین محو می کردم
اگر در چاشنی می داشت کارم کارفرمایی
ز هر خاری گل بی خار در جیب و بغل ریزد
چو شبنم هر که دارد در گلستان چشم بینایی
چه خونها می تواند کرد در دل گلعذاران را
نواسنجی که دارد در قفس دام تماشایی
مپرس از زاهد کوتاه بین اسرار عرفان را
چه داند قعر دریا را حباب بادپیمایی؟
نخوردم بر دل خاری، نگشتم بار بر سنگی
ندارد یاد صحرای جنون چون من سبکپایی
به این آزادگی چون سرو بارم بر دل گردون
چه می کردم اگر می داشتم در دل تمنایی
ترا گر هست در دل آرزویی خون خود می خور
که جز ترک تمنا نیست صائب را تمنایی
***
(سج، چ)
که غیر از سنگ طفلان می کند دیوانه آرایی؟
که غیر از گنج گوهر می کند ویرانه آرایی؟
تمام عمر اگر با کعبه در یک پیرهن باشم
همان در کعبه ی دل می کنم بتخانه آرایی
عنان کجروی پیچیدن از گردون نمی آید
مکن در راه سیلاب فنا کاشانه آرایی
مهیای تپیدن شو که آن صیاد سنگین دل
ندارد هیچ کاری غیر دام و دانه آرایی
مرا بر غفلت سرشار بلبل خنده می آید
که در ایام گل دارد دماغ خانه آرایی
کسی تا چند مزدور هوای نفس خود باشد؟
نگشتی بی دماغ از خانه ی طفلانه آرایی؟
به حرف عقل گوش انداختم دیوانه گردیدم
مرا در خواب غفلت کرد این افسانه آرایی
نه ناقوس دلی نالان، نه زنار تنی پیچان
مکن با ان تجمل دعوی بتخانه آرایی
اگر از اهل شوقی مگذر از اندیشه ی صائب
که چون باد باران می کند دیوانه آرایی
***
به توحید خدا همچون الف گویاست تنهایی
دویی در پله ی شرک است و بی همتاست تنهایی
تجرد پیشگان را نیست کثرت مانع از وحدت
که در دریای لشکر چون علم تنهاست تنهایی
به اندک سختیی رو از تو گردانند همراهان
روی گر در دهان اژدها همپاست تنهایی
حدیث قاف و عنقا را مدان افسانه چون طفلان
که کوه قاف کنج عزلت و عنقاست تنهایی
دل رم کرده هر کس را بود در سینه، می داند
که صحبت دامگاه و دامن صحراست تنهایی
تجرد شهپر پرواز گردون شد مسیحا را
زمین گیرست جمعیت، فلک پیماست تنهایی
چو مرغ خانگی بر گرد آب و گل نمی گردد
همای خوش نشین اوج استغناست تنهایی
چو بوی گل که در آغوش گل با گل نیامیزد
اگر چه هست در دنیا، نه در دنیاست تنهایی
ز خود دورافکند چون نافه صائب سایه ی خود را
غزال وحشی دامان این صحراست تنهایی
***
ندارم یاد خود را فارغ از عشق بلاجویی
چو داغ لاله دایم در نظر دارم پریرویی
به برگ سبز چون خضر از ریاض جان شدی قانع
به خون رنگین چو شاخ گل نگردی دست و بازویی
ازان در جیب گل بسیار بیدردانه می ریزی
که هرگز از چمن پیرا ندیدی چین ابرویی
مرا چون مهر خاموشی به هم پیچیده حیرانی
عجب دارم برآید در قیامت هم ز من هویی
تسلی می کند خود را به حرف و صوت از لیلی
چو مجنون هر که دارد در نظر چشم سخنگویی
همان حسن انجمن آراست در هر جا که می بینم
که دارد در نظر زاهد هم از گل طاق ابرویی
به حسن شاهدان معنی از صورت قناعت کن
که در ملک سلیمان نیست زین بهتر پریرویی
ز صحبت های عالم بی نیازم با دل روشن
به دست آورده ام چون سرو ازین گلشن لب جویی
دلی دارم ز لوح سینه ی اطفال روشنتر
ندارد چون چراغ آیینه ی من پشتی و رویی
اگر روی زمین یک چهره ی آتش فشان گردد
ز خامی عود ما را برنمی آرد سر مویی
مروت نیست از پروانه ی ما یاد ناوردن
در آن محفل که باشد هر سپندی آتشین رویی
وصال تازه رویان زنگ از دل می برد صائب
خوشا قمری که در آغوش دارد قد دلجویی
***
چهره را صیقلی از آتش می ساخته ای
خبر از خویش نداری که چه پرداخته ای
ای بسا خانه ی تقوی که رسیده است به آب
تا ز منزل عرق آلود برون تاخته ای
در سر کوی تو چندان که نظر کار کند
دل و دین است که بر یکدگر انداخته ای
مگر از آب کنی آینه دیگر، ورنه
هیچ آیینه نمانده است که نگداخته ای
چون ز حال دل صاحب نظرانی غافل؟
تو که در آینه با خویش نظر باخته ای
تو که از ناز به عشاق نمی پردازی
صد هزار آینه هر سوی چه پرداخته ای؟
نیست یک سرو درین باغ به رعنایی تو
بس که گردن به تماشای خود افراخته ای
آتشی را که ازان طور به زنهار آید
در دل صائب خونین جگر انداخته ای
برخوری چون رهی از ساغر معنی صائب
که درین تازه غزل، شیشه تهی ساخته ای
***
تا ز رخسار چو مه پرده برانداخته ای
سوز خورشید به جان قمر انداخته ای
در سراپای تو کم بود بلای دل و دین؟
که ز خط طرح بلای دگر انداخته ای
دولت حسن تو وقت است شود پا به رکاب
کار ما را چه به وقت دگر انداخته ای؟
تو که در خانه ز شوخی ننشینی هرگز
رخت ما را چه ز منزل بدر انداخته ای؟
تلخکامان تو از مور فزونند، چرا
مور خط را به طلسم شکر انداخته ای؟
گرچه در باغ تو گل بر سر هم می ریزد
خار در دیده ی اهل نظر انداخته ای
نیست در باغ نهالی به برومندی تو
سایه را آخر و اول ثمر انداخته ای
شکوه از تلخی دریای مکافات مکن
تو که چون سیل دو صد خانه برانداخته ای
دل شب مجلس اغیار برافروخته ای
کار صائب به دعای سحر انداخته ای
***
تا رخ از باده ی گلرنگ برافروخته
ای جگر لاله عذاران چمن سوخته ای
نیست صیدی که دلش زخمی مژگان تو نیست
گرچه از شرم و حیا باز نظر دوخته ای
می توانی به نگاهی دو جهان را دل داد
اینقدر دل که تو بر روی هم اندوخته ای
مژه در دیده ی نظارگیان خواهد سوخت
این چراغی که تو از چهره برافروخته ای
سوزنی نیست که در خرقه ی ما نشکسته است
چه نظر بر دل صد پاره ی ما دوخته ای؟
می شود کار دو عالم چو به یک شیوه تمام
اینقدر شیوه تو از بهر چه آموخته ای؟
من کجا هجر کجا، ای فلک بی انصاف
به همین داغ بسوزی که مرا سوخته ای!
می دهد بوی دل سوخته صائب سخنت
می توان یافت درین کار نفس سوخته ای
***
روی دل با همه کس در همه جا داشته ای
در ته پرده ی نیرنگ چها داشته ای
تو که باور نکنی سوز من سوخته را
دست بر آتشم از دور چرا داشته ای؟
از دل خسته ی ما نیست غباری بر جا
دل ما خوش که خبر از دل ما داشته ای
روی نرم تو نقاب دل سنگین بوده است
چه زرهها که نهان زیر قبا داشته ای
دامن پاک من و پرده ی شرم است یکی
به چه تقصیر ز خود دور مرا داشته ای؟
نیست در رشته ی شب اختر تابان چندان
که تو دل در خم آن زلف دوتا داشته ای
مانع گردش افلاک توانی گردید
به همان گوشه ی چشمی که مرا داشته ای
سخن آبله پیشت گرهی بر بادست
تو که در راه طلب پا به حنا داشته ای
چارپهلو شکم نه فلک از سفره ی توست
پیش پرورده ی خود دست چرا داشته ای؟
خجل از روی سلیمان زمان خواهی شد
بر دل موری اگر ظلم روا داشته ای
تو که سیراب کنی ریگ روان را به خرام
صائب سوخته را تشنه چرا داشته ای؟
***
دست اگر در کمر راهبر دل زده ای
بی تردد به میان دامن منزل زده ای
دامن خضر رها کن که دلیل تو بس است
پشت پایی که بر این عالم باطل زده ای
می شود شهپر توفیق، اگر برداری
دست عجزی که به دامان وسایل زده ای
باز کن از سر خود زود تن آسانی را
که عجب قفل گرانی به در دل زده ای
گوهری نیست اگر رشته ی امید ترا
گنه توست که چون موج به ساحل زده ای
چون به عیب و هنر خویش توانی پرداخت؟
تو که از جهل در آینه را گل زده ای
از تمنا گرهی رشته ی عمر تو نداشت
تو بر این رشته دو صد عقده ی مشکل زده ای
چون نداری دل آگاه، در اول قدمی
بوسه هر چند به پیشانی منزل زده ای
پاس دم دار که شمشیر دودم خواهد شد
در دم حشر دمی چند که غافل زده ای
در قیامت سپر آتش دوزخ گردد
از درم مهری اگر بر لب سایل زده ای
چاک در پرده ی ناموس تو خواهد انداخت
خنده ای چند که بر مردم کامل زده ای
زان به چشم تو صدف جلوه ی گوهر دارد
که سراپرده چو کف بر سر ساحل زده ای
نیست ممکن که ترا آب نسازد صائب
آتشی کز نفس گرم به محفل زده ای
***
طعمه ی مور شوی گر چه سلیمان شده ای
زال می گردی اگر رستم دستان شده ای
ای که چون موج به بازوی شنا می نازی
عنقریب است که بازیچه ی طوفان شده ای
عالم خاک بجز صورت دیواری نیست
چه درین صورت دیوار تو حیران شده ای؟
دست در دامن دریای کرم زن، ورنه
تشنه می میری اگر چشمه ی حیوان شده ای
می کند هستی فانی ترا باقی، مرگ
تو چه از دولت جاوید گریزان شده ای؟
چرخ نه جامه ی فانوس مهیا کرده است
بهر شمع تو، تو از بهر چه گریان شده ای؟
مصر عزت به تمنای تو نیلی پوش است
چه بدآموز به این گوشه ی زندان شده ای؟
چرخ و انجم به دو صد چشم ترا می جوید
در زوایای زمین بهر چه پنهان شده ای؟
آسیای فلک از بهر تو سرگردان است
تو ز اندیشه ی روزی چه پریشان شده ای؟
شکوه از درد نمودن گل بیدردیهاست
شکر کن شکر که شایسته ی درمان شده ای
بود سی پاره ی اجزای تو هر یک جایی
این چنین جمع به سعی که چو قرآن شده ای؟
کمر و تاج به هر بی سر و پایی ندهند
به چه خدمت تو سزاوار دل و جان شده ای؟
دامن دولت خورشید چو شبنم به کف آر
چه مقید به تماشای گلستان شده ای؟
چون به میزان قیامت همه را می سنجند
بهر سنجیدن مردم تو چه میزان شده ای؟
بیخودی جامه ی فتح است درین خارستان
تو درین خانه ی زنبور چه عریان شده ای؟
پیش عفو و کرم و رحمت یزدان صائب
کم گناهی است که از جرم پشیمان شده ای؟
***
شوخ و میخواره و شبگرد و غزلخوان شده ای
چشم بد دور که سرفتنه ی دوران شده ای؟
هر چه در خاطر عاشق گذرد می دانی
خوش ادایاب و ادافهم و ادادان شده ای
تو که هرگز سخن اهل سخن نشنیدی
چون سخنساز و سخن فهم و سخندان شده ای؟
تو که از خانه ره کوچه نمی دانستی
چون چنین راهزن و رهبر و ره دان شده ای
تو که از شرم در آیینه ندیدی هرگز
به اشارات که این طور شفادان شده ای؟
تا پریروز شکرخند نمی دانستی
این زمان صاحب چندین شکرستان شده ای
بر نهال تو صبا دوش به جان می لرزید
این زمان بارور از میوه ی الوان شده ای
پیش ازین بود نگاه تو به یک دل محتاج
این زمان دلزده زین جنس فراوان شده ای
بود آواز تو چون خنده ی گل پرده نشین
چه ز عشاق شنیدی که نواخوان شده ای؟
یوسف از قافله ی حسن تو غارت زده ای است
به دعای که چنین صاحب سامان شده ای؟
جای قد، سرو خجالت کشد از روی بهار
تا تو چون آب درین باغ خرامان شده ای
دل و جان خواه ز عشاق که با آن رخ و زلف
لایق صد دل و شایسته ی صد جان شده ای
می توان مرد برای تو به امید حیات
که ز خط خضر و ز لب عیسی دوران شده ای
از ادای سخن و از نگه عذرآمیز
می توان یافت که از جور پشیمان شده ای
چون فدای تو نسازد دل و دین را صائب؟
که همان طور که می خواست بدانسان شده ای
***
در کدامین چمن ای سرو به بار آمده ای؟
که رباینده تر از خواب بهار آمده ای
با گل روی عرقناک، که چشمش مرساد!
خانه پردازتر از سیل بهار آمده ای
چشم بد دور که چون جام و صراحی ز ازل
در خور بوس و سزاوار کنار آمده ای
آنقدر باش که اشکی بدود بر مژگان
گر به دلجویی دلهای فگار آمده ای
قلم موی حواس تو پریشان شده است
تا به این خانه ی پر نقش و نگار آمده ای
بارها کاسه ی خورشید پر از خون دیدی
تو به این خانه به دریوزه چه کار آمده ای؟
نوشداروی امان در گره حنظل نیست
به چه امید به این سبز حصار آمده ای؟
تازه کن خاطر ما را به حدیثی صائب
تو که از خامه رگ ابر بهار آمده ای
***
دلربایانه دگر بر سر ناز آمده ای
از دل من چه بجا مانده که باز آمده ای
از عرق زلف تو چون رشته ی گوهر شده است
همه جا گرچه به تمکین و به ناز آمده ای
در بغل شیشه و در دست قدح، در بر چنگ
چشم بد دور که بسیار بساز آمده ای
بگذر از ناز و برون آی ز پیراهن شرم
که عجب تنگ در آغوش نیاز آمده ای
می بده، می بستان، دست بزن، پای بکوب
به خرابات نه از بهر نماز آمده ای
آنقدر باش که من از سر جان برخیزم
چون به غمخانه ام ای بنده نواز آمده ای
بر دل سوخته ام رحم کن ای ماه تمام
که درین بوته مکرر به گداز آمده ای
دل محراب ز قندیل فرو ریخته است
تا تو ای دشمن ایمان به نماز آمده ای
چون نفس سوختگان می رسی ای باد صبا
می توان یافت کزان زلف دراز آمده ای
چون نگردد دل صائب ز تماشای تو آب؟
که به رخساره ی آیینه گداز آمده ای
نیست ممکن که مصور شود آن حسن لطیف
صائب از دل چه عبث آینه ساز آمده ای؟
***
ای که از بی بصران راه خدا می طلبی
چشم بگشای که از کور عصا می طلبی
ای که داری طمع وقت خوش از عالم خاک
نور از ظلمت و از درد صفا می طلبی
ای که داری طمع مهر و وفا از خوبان
پاکبازی ز حریفان دعا می طلبی
کردی انفاس گرامی همه در باطل صرف
همچنان زندگی از حق به دعا می طلبی
به تو نااهل ز الوان نعم بی خواهش
چه ندادند که دیگر ز خدا می طلبی؟
آسمان است ترا ضامن روزی، وز حرص
رزق خود را تو ز هر در چو گدا می طلبی
از دل زنده توان هستی جاویدان یافت
در سیاهی تو همان آب بقا می طلبی
هست درمان تو با درد مدارا کردن
درد خود را ز طبیبان تو دوا می طلبی
نرسد دولت دیدار به روشن گهران
تو به این دیده ی آلوده لقا می طلبی
نیست چون ریگ روان نرم روان را آواز
تو ازین قافله آواز درا می طلبی
نتوان راه به حق برد ز صحراگردی
پا به دامن کش اگر راه خدا می طلبی
پاک کن روزنه ی دیده خود را ز غبار
اگر از چشمه ی خورشید ضیا می طلبی
استخوانی به دو صد خون جگر می یابد
چه سعادت ز پر و بال هما می طلبی؟
نفس گرم کند غنچه ی دل را خندان
تو گشایش ز دم سرد صبا می طلبی
چون نبندند به روی تو در فیض، که تو
همه چیز از همه کس در همه جا می طلبی
با دل پر هوس از آه اثر داری چشم
پای بوس هدف از تیر خطا می طلبی
کرده اند از در خود دور چو سگ از مسجد
دولتی را که ز مردان خدا می طلبی
کعبه رعناتر ازان است که محجوب شود
تو ز کوته نظری قبله نما می طلبی
چون ز دیوان رساننده ی روزی صائب
می رسد رزق تو بی خواست، چرا می طلبی؟
***
نی خود را بشکن گر شکری می طلبی
برگ از خود بفشان گر ثمری می طلبی
خبری نیست که در بیخبری نتوان یافت
بیخبر شو ز جهان گر خبری می طلبی
از خودی تا اثری هست، دعا بی اثرست
بی اثر شو، ز دعا گر اثری می طلبی
پا به دامن کش و از هر دو جهان چشم بپوش
گر ازین خانه ی تاریک دری می طلبی
صبر چون غنچه به خاموشی و دلتنگی کن
گر گشایش ز نسیم سحری می طلبی
دهن خود چو صدف پاک درین دریا کن
اگر از ابر بهاران گهری می طلبی
خضر توفیق پی گمشدگان می گردد
خویش را گم کن اگر راهبری می طلبی
داد از پرتو خود بال به شبنم خورشید
پا به دامن کش اگر بال و پری می طلبی
صدف آبله باشد کف افسوس ترا
تا تو گم کرده ی خود از دگری می طلبی
چون شرر دیده ی روشن ز جهان کن تحصیل
اگر از سوخته جانان اثری می طلبی
خضر چون سبزه زند موج درین دامن دشت
پای در ره نه اگر همسفری می طلبی
آب خود صاف کن از پرده ی گلها صائب
گر ز خورشید چو شبنم نظری می طلبی
***
(ف، چ، مر، ل)
می گزد راحتم ای خار مغیلان مددی
پایم از دست شد ای خضر بیابان مددی
تا به کی خواب گران پنبه نهد در گوشم؟
ای نوای جرس سلسله جنبان مددی
دانه ام خال رخ خاک شد از سوختگی
چه گره گشته ای ای ابر بهاران مددی
چند حنظل ز پر خویش خورد طوطی من؟
ای به شیرین سخنی چون شکرستان مددی
گل خمیازه به صد رنگ برآمد ز خمار
چه فرو رفته ای ای ساقی دوران مددی
دیگر از بهر چه روزست هواداری تو
دل من تنگ شد ای چاک گریبان مددی
چشم داغم به ته پنبه ز غم گشت سفید
نه ز الماس شد و نه ز نمکدان مددی
زردرویی نتوان در صف محشر بردن
خون من بر سر جوش است شهیدان مددی
زخم ناسور مرا مرهم مشک است علاج
به سر خود، بکن ای زلف پریشان مددی!
چند پایم به ته سنگ نهد خواب گران؟
سوختم سوختم ای خار مغیلان مددی
چند بی سرمه ی مشکین سوادت باشم؟
می پرد چشم من ای خاک صفاهان مددی
خارخار وطنم نعل در آتش دارد
چشم دارم که کند شام غریبان مددی
***
چه ثمر می دهد آن دل که نه آبش کردی؟
به کجا می رسد آن پا که به خوابش کردی؟
نگهی را که کمند گهر عبرت بود
تو ز کوته نظری خرج کتابش کردی
خار پیراهن آرام بود عارف را
مژه ای را که تو شیرازه ی خوابش کردی
دیده ای را که ازو خوشه ی گوهر می ریخت
آنقدر گریه نکردی که سرابش کردی
دل که قندیل حرم بود ز روشن گوهری
در خرابات مغان جام شرابش کردی
سر آزاده که از مغز خرد بود سمین
تو ز غفلت ز هوا پر چو حبابش کردی
دل بیدار که شمع سر بالین تو بود
تو ز افسانه چو اطفال به خوابش کردی
می تلخی که گوارایی ازو می زد موج
تو ز ابروی ترش پا به رکابش کردی
نفس را کردی از اندیشه ی فردا فارغ
خود حسابانه گر امروز حسابش کردی
هر که چون کوزه ی لب بسته لب از خواهش بست
در خرابات مغان پر می نابش کردی
دل هر کس که به شوق تو برید از دو جهان
بستر از آتش سوزان چو کبابش کردی
بود آیینه ی صد شاهد غیبی صائب
دیده ای را که سراپرده ی خوابش کردی
***
نیست چون صبح ترا جز نفس معدودی
چه کنی چون دل شب تیره اش از هر دودی؟
نیست سرمایه ی عمر تو به جز یک دو سه دم
چه کنی صرف به دودی که ندارد سودی؟
دود اگر زلف ایازست ببر پیوندش
حیف باشد که به زنجیر بود محمودی
چون سیاووش گذشتند ز آتش مردان
ما به همت نتوانیم گذشت از دودی
عیش خود تلخ مکن صائب ازین دود کثیف
گر به آتش نگذاری به تکلف عودی
***
عیب صاحب هنران چند به بازار آری؟
چند ازان گلبن پر گل کف پر خار آری؟
هیچ کس گل نزند بر تو درین سبز چمن
گل اگر در قفس مرغ گرفتار آری
از کجان گر گذری راست درین عبرتگاه
سالم انگشت برون از دهن مار آری
ضامنم من که غباری به دلت ننشیند
اگر از خلق جهان روی به دیوار آری
در دیاری که خزف را ز گهر نشناسند
گوهر خود چه ضرورست به بازار آری؟
دیده ی ظاهر اگر پر خس و خاشاک کنی
از خس و خار به دامن گل بی خار آری
به ازان است که صد نخل برومند کنی
سر منصور مرا گر به سر دار آری
چون حبابند سراپای نظر جوهریان
تا چه گوهر تو ازین قلزم زخار آری
حرف افسرده دلان باعث آشوب دل است
خبر مرگ چه لازم که به بیمار آری؟
می توانی به سراپرده ی خورشید رسید
همچو شبنم به چمن گر دل بیدار آری
چند چون سکه ی زر در نظر صیرفیان
پشت بر زر کنی و روی به بازار آری؟
روی چون آینه پنهان مکن از طوطی ما
تو که صاحب سخنان را به سرکار آری
رحم کن بر دل بی طاقت ما ای قاصد
ناامیدی خبری نیست که یکبار آری
روشن است از دهن زخم چه گل خواهد کرد
چه ضرورست مرا بر سر گفتار آری؟
اگر از پاس نفس رشته سرانجام دهی
صائب از بحر برون گوهر شهوار آری
***
اگر از موج خطر چشم به ساحل داری
در دل بحر همان آینه در گل داری
از دل تنگ کنی شکوه، نمی دانی حیف
که گشاد دو جهان در گره دل داری
گر شوی آه، نفس راست نخواهی کردن
گر بدانی چه قدر راه به منزل داری
چون توانی سبک این بادیه را طی کردن؟
تو که از نقش قدم پا به سلاسل داری
نسبت حسن چو خورشید به ذرات یکی است
تو ز کوته نظری چشم به محمل داری
باد پروانه کجا گرد دلت می گردد؟
تو که چون شمع دو صد کشته به محفل داری
آب از دیده ی آیینه روان می گردد
گر به رخسار خود آیینه مقابل داری
می توان یافتن از تلخی گفتار ترا
که ز خط زیر نگین زهر هلاهل داری
پرده ی شرم تو غمازتر از فانوس است
می توان یافت ز سیما که چه در دل داری
از نظربازی این لاله عذاران صائب
چه بغیر از جگر سوخته حاصل داری؟
***
پرده بردار ز رخسار که دیدن داری
سربرآور ز گریبان که دمیدن داری
منت خشک چرا می کشی از آب حیات؟
تو که قدرت به لب خویش مکیدن داری
چشم بد دور ز مژگان شکار اندازت
که بر آهوی حرم حق تپیدن داری
می چکد گر چه طراوت ز تو چون سرو بهشت
قامتی تشنه ی آغوش کشیدن داری
فکر تسخیر تو چون در دل عاشق گذرد؟
که در آیینه ز خود فکر رمیدن داری
می کنم رحم به دلسوختگان ای لب یار
گر بدانی که چه مقدار مکیدن داری
صائب این پنبه ی آسودگی از گوش برآر
اگر از ما هوس ناله شنیدن داری
***
رخصت بوسه اگر از لب جامی داری
تلخ منشین که عجب عیش مدامی داری
سرفرازان جهان جمله سجود تو کنند
در حریم دل اگر راه سلامی داری
اگر از داغ جنون یافته ای مهر قبول
چشم بد دور که خوش ماه تمامی داری
گوشه ای گر به کف آورده ای از ملک رضا
باش آسوده که شایسته مقامی داری
ای عقیق از من لب تشنه فراموش مکن
که درین دایره امروز تو نامی داری
سرو از دایره ی حکم تو بیرون نرود
تا تو چون فاختگان حلقه ی دامی داری
بسته ای در گره از ساده دلی دوزخ را
در سر خود اگر اندیشه ی خامی داری
چون گره شد به گلو لقمه ی غم باده طلب
به حلالی خور اگر آب حرامی داری
ای صبا چشم من از آمدنت روشن شد
مگر از یوسف گم کرده پیامی داری؟
برخوری زان لب میگون که چو صهبای صبوح
در رگ و ریشه ی جان طرفه خرامی داری
صائب این آن غزل حافظ مشکین نفس است
بشنو ای خواجه اگر زان که مشامی داری
***
هر کس از اهل نظر را به بیانی داری
چشم بد دور که خوش تیغ زبانی داری
روی چون آینه را در بغل خط مگذار
تو که چون شرم و حیا آینه دانی داری
چه ضرورست به شمشیر تغافل کشتن؟
تو که چون ابروی پیوسته کمانی داری
چشم شوخ تو به انصاف نمی پردازد
ورنه در هر نظری ملک جهانی داری
تلخکامی ز تو هرگز به نوایی نرسید
تو هم ای غنچه دلت خوش که دهانی داری
ای گل شوخ که مغرور بهاران شده ای
خبرت نیست که در پی چه خزانی داری
خدمت پیر خرابات ز توقیفات است
از جوانمردی اگر نام و نشانی داری
غم این وادی پرخار چرا باید خورد؟
تو که چون بی خبری تخت روانی داری؟
در شبستان تو سی شب مه عیدست مقیم
اگر از خوان قناعت لب نانی داری
می شود عاقبت کار چراغت روشن
در حریم دل اگر سوز نهانی داری
پای در دامن تسلیم [و] رضا محکم کن
مرو از راه که در دست عنانی داری
بر زبان حرف نسنجیده میاور صائب
اگر از مردم سنجیده نشانی داری
***
کوش تا دل به تماشای جهان نگذاری
داغ افسوس بر آیینه ی جان نگذاری
چاه این بادیه از نقش قدم بیشترست
پای مستانه به صحرای جهان نگذاری
نفس تند، عنان دادن عمرست از دست
با خبر باش که از دست عنان نگذاری
چشم بستن ز تماشای دو عالم سهل است
سعی کن سعی که دل را نگران نگذاری
دشمن خانگی از خصم برونی بترست
اختیار سر خود را به زبان نگذاری
نخل امید تو آن روز شود صاحب برگ
که سبکباری خود را به خزان نگذاری
زاد راه سفر دور توکل این است
که در انبان خود اندیشه ی نان نگذاری
به دو صد چشم، نشان راه ترا می پاید
تیر تا راست نباشد به کمان نگذاری
عزلتی کز تو بود نام چو عنقا سهل است
جهد کن جهد که از نام نشان نگذاری
تا در خانه ی بی منت دوزخ بازست
دست رغبت به در باغ جنان نگذاری
عمر چون قافله ی ریگ روان درگذرست
تا بنا بر سر این ریگ روان نگذاری
قطره را بحر کرم گوهر شهوار کند
نم خون در مژه ی اشک فشان نگذاری
حسن کردار ز هر عضو زبانی دارد
تا توان کرد نصیحت به زبان نگذاری
نرم کن نرم رگ گردن خود را زنهار
تا سر خویش به بالین سنان نگذاری
ما به امید عطای تو چنین بیکاریم
کار ما را به امید دگران نگذاری
نیستی مرد گرانباری غفلت صائب
سر خود در سر این بار گران نگذاری
***
بیخبر شو ز جهان گر خبری می گیری
چون گل از پوست برآ گر ثمری می گیری
می شود خواب گران شهپر پرواز ترا
اگر از صدق طلب راهبری می گیری
چون به سر منزل مقصود رسی، کز غفلت
خبر خانه ی خود از دگری می گیری
از حیاتم نفس پا به رکابی مانده است
از من ای آینه رو گر خبری می گیری
در دل خویش گره ساز نفس را صائب
اگر از سینه ی دریا گهری می گیری
***
تا کی از خواب گران پرده ی دولت سازی؟
چشمه ی خضر نهان در دل ظلمت سازی
خلوت گور ترا جنت دربسته شود
گر درین نشأه به تنهایی و عزلت سازی
صد در فیض به روی تو گشایند از غیب
سینه را گر سپر سنگ ملامت سازی
می شود خاک شکرزار تو بی دیده ی شور
گر تو چون مور به اکسیر قناعت سازی
مشت خونی که بود حق سرشک سحری
چند گلگونه ی رخسار خجالت سازی؟
رشته ای را که توان ساخت کمند وحدت
حیف باشد که تو شیرازه ی صحبت سازی
در قیامت گل بی خار تو خواهد گردید
پشت دستی که تو زخمی ز ندامت سازی
تو که از دیدن گل می روی از خود صائب
به ازان نیست که از دور به نکهت سازی
***
چه بر این آتش هستی چو دخان می لرزی؟
چون شرر بر سر این خرده ی جان می لرزی؟
دانه ی قابل نه مزرع سبز فلکی
نیستی برگ، چه از باد خزان می لرزی؟
آفتاب از تو و چرخ تو فراغت دارد
تو چه ای ذره ی ناچیز به جان می لرزی؟
سود جان بر سر هم ریخته در عالم عشق
تو بر این عالم پر سود و زیان می لرزی
کرده ای خضر ره خود خرد ناقص را
چون عصا در کف بیمار ازان می لرزی
عالمی محو تجلی و تو از بیجگری
در پس پرده ی هستی چو زنان می لرزی
کیلی از خرمن حسن تو بود ماه تمام
بر سر دانه چه ای مور میان می لرزی؟
زخم شمشیر زبان صیقل ارباب دل است
تو چرا این همه از زخم زبان می لرزی؟
بیقراران تو از برگ خزان بیشترند
چه به یک فاخته، ای سرو روان می لرزی؟
چون پر کاه، وصال تو و هجر تو یکی است
واصل کاهربایی و همان می لرزی
بخیه بر دیده ی ظاهرزن و آسوده نشین
چند چون حلقه ز چشم نگران می لرزی
ناوک راست روی، چشم هدف در ره توست
چه بر این قامت خشک چو کمان می لرزی؟
در زمستان فنا حال تو چون خواهد بود؟
که ز سرمای گل ای سرو روان می لرزی
در کف دست سلیمانی و از بیخبری
چون دل مور به هر ریزه ی نان می لرزی
لرزش جان تو ای بحر نه از طوفان است
گوهری در صدفت هست ازان می لرزی
جسم آن رتبه ندارد که بر او لرزد جان
هست در جان تو جانی که بر آن می لرزی
صائب اندیشه ی روزی ز دل خود بردار
بر سر خوان سلیمان چه به نان می لرزی؟
***
نیست پروای بهارم، من و کنج قفسی
که برآرم به فراغت ز ته دل نفسی
سطحیان غور معانی نتوانند نمود
رزق موج است ز دریای گهر خار و خسی
دل افسرده نگردد به نصیحت بیدار
راه خوابیده نخیزد به صدای جرسی
زود هموار ز جمعیت منزل گردد
هست در راه اگر قافله را پیش و پسی
شد دل روشن ما از سخن پوچ سیاه
چه کند آینه در دست پریشان نفسی؟
گوشه گیری که بود شاد به صیادی خلق
عنکبوتی است که نازد به شکار مگسی
دور گردان تو دارند مرا داغ و کباب
من چه می کردم اگر ره به تو می برد کسی
هست در دست قضا بست و گشاد در عیش
گره از جبهه به ناخن نگشوده است کسی
بیکسان راست خدا حافظ از آفات زمان
دزد کمتر بود آنجا که نباشد عسسی
صائب از خواهش بیجا دل من گشت سیاه
وقت آن خوش که ندارد ز جهان ملتمسی
***
بوسه از کنج لب یار نخورده است کسی
ره به گنجینه ی اسرار نبرده است کسی
من و یک لحظه جدایی ز تو، آن گاه حیات؟
اینقدر صبر به عاشق نسپرده است کسی
لب نهادم به لب یار و سپردم جان را
تا به امروز به این مرگ نمرده است کسی
ریزش اشک مرا نیست محرک در کار
دامن ابر بهاران نفشرده است کسی
آب آیینه ز عکس رخ من نیلی شد
اینقدر سیلی ایام نخورده است کسی
غیر از آن کس که سر خود به گریبان برده است
گوی توفیق ازین عرصه نبرده است کسی
داغ پنهان مرا کیست شمارد صائب؟
در دل سنگ شرر را نشمرده است کسی
***
در سر مرده دلان شور ندیده است کسی
نفس گرم ز کافور ندیده است کسی
سبزه ی شوره زمین نیست بجز موج سراب
حاصل از عالم پرشور ندیده است کسی
خاک زیر قدم نرم روان آسوده است
گرد از قافله ی مور ندیده است کسی
از عرق چهره ی گلرنگ تو بیهوشم ساخت
می ممزوج به این زور ندیده است کسی
هر که چون آب خورد باده، نگردد سرخوش
مستی از نرگس مخمور ندیده است کسی
کیست گیرد خبر از قافله ی گر مروان؟
که بجز آتشی از دور ندیده است کسی
شادی از پیر کهنسال نمی باید جست
خنده هرگز ز لب گور ندیده است کسی
نقشبندان خیالند نظربازانش
ورنه آن چهره ی مستور ندیده است کسی
شد ز خط چهره ی گلرنگ تو افروخته تر
ماه در ابر به این نور ندیده است کسی
سرو بالای ترا جوش بهارست مدام
برگریز از شجر طور ندیده است کسی
نیست این غمکده بی سیل حوادث صائب
زیر گردون دل معمور ندیده است کسی
***
(چ)
غوطه در خاک زند دل ز گریبان کسی
ناله در خون تپد از شوخی مژگان کسی
تا پریشان نشود خاطر چون برگ گلت
نروی سرزده در خواب پریشان کسی
نازم آن ضعف زبون کرده ی بیطاقت را
که به امداد صبا رفت به قربان کسی
خون ما در تن ازان مرده که در روز جزا
ندهد زحمت اندیشه ی دامان کسی
می کشد هر نفس از شوق ز خویشم بیرون
نگه مست جفاپیشه ی آیان کسی
میوه ی باغ شکیب دل ما را دریاب
سیب صبرست که دورست ز دندان کسی
می برد باد صبا شب همه شب شهر بشهر
بوی پیراهن یوسف ز گریبان کسی
شور از کشور دلهای پریشان برخاست
نمکی تازه نکردم ز نمکدان کسی
قرص خورشید و مه ارزانی گردون باشد
نخورد همت ما نان جو از خوان کسی
عدم اولاست درین واقعه بیماری را
که به جان می کشدش منت درمان کسی
***
خارخاری به دل افتاده ز مژگان کسی
که نپیچیده نگاهش به رگ جان کسی
میوه ی خلد به کوته نظران ارزانی
دست امید من و سیب زنخدان کسی
به یکی بوسه که جان در تن عاشق آید
چه شود کم ز لب لعل تو ای جان کسی؟
دامن دشت به سودازدگان ارزانی
نکشد آتش ما منت دامان کسی
همچو خورشید سرآمد نتوانی گردید
مدتی تا نروی در خم چوگان کسی
تا قناعت به سر انگشت توان کرد چو شمع
نخورد کودک ما شیر ز پستان کسی
زاهد بی مزه و سیر خیابان بهشت
من سودازده و چاک گریبان کسی
به دمی آب که دل سوخته ای آساید
خشک مغزی مکن ای چشمه ی حیوان کسی
چون به چشمش ندهم جای که در پرده ی دل
اشک من شور شد از گرد نمکدان کسی
سنبل یک چمن و جوهر یک آینه اند
طره ی بخت من و زلف پریشان کسی
خبرش نیست ز سرگشتگی ما صائب
هر که سر گوی نکرده است به میدان کسی
***
آنچه من یافتم از چهره ی زیبای کسی
به دو عالم ندهم ذوق تماشای کسی
از خدا می طلبم عمر درازی چون زلف
که کنم مو بمو سیر سراپای کسی
تیغ از جوهر خود سلسله جنبان دارد
نیست ابروی ترا چشم به ایمان کسی
آن که در خلوت آیینه ندارد آرام
چه خیال است شود انجمن آرای کسی؟
بخت سبزی ز خدا همچو حنا می خواهم
که بمالم رخ پر خون به کف پای کسی
چشم دارم که مرا از دو جهان طاق کند
طاق مردانه ی ابروی دلارای کسی
خار در پیرهنم جلوه ی یوسف دارد
تا شدم بیخبر از ذوق تماشای کسی
خاک دریا شده از موجه ی آغوش امید
تا کجا جلوه کند قامت رعنای کسی
من که از تلخی دشنام شوم شادی مرگ
چه توقع کنم از لعل شکرخای کسی؟
جای رحم است بر آن قطره ی شبنم صائب
که نظر آب نداد از رخ زیبای کسی
***
نه چنان دانه ی دل سوخت ز سودای کسی
که شود سبز ز آب رخ زیبای کسی
آب ازان در قدم سرو به خاک افتاده است
که ندارد خبر از قامت رعنای کسی
خانه زادست سیه مستی صاحب نظران
چون قدح چشم ندارند به صهبای کسی
من گرفتم نکنم راز نهان را اظهار
چه کنم آه به غمازی سیمای کسی؟
دعوی جلوه ی مستانه مکن ای شمشاد
کاین قبایی است که زیباست به بالای کسی
نه چنان شعله کشیده است که خاموش شود
آتش شوق من از دامن صحرای کسی
چه خیال است که از سینه دگر یاد کند
دل هر کس رود از جا به تماشای کسی
نه چنان گشت پریشان دل صد پاره ی من
که مرا جمع کند زلف دلارای کسی
سر بسر فاختگان حلقه ی بیرون درند
سرکش افتاده ز بس سرو دلارای کسی
سرمه در دیده ی انجم کشد از بیتابی
مشت خاکسترم از آتش سودای کسی
هر نفس می زنم آتش به جهان از غیرت
که مبادا شکند خار تو در پای کسی
از غم روی زمین تنگ نگردد صائب
گرچه در سینه ی عاشق نبود جای کسی
***
چند در فکر سرا و غم منزل باشی؟
گذرد قافله ی عمر و تو غافل باشی
در سرانجام سفر باش و سبک کن خود را
تو نه آن دانه ی شوخی که درین گل باشی
کعبه در گام نخستین کند استقبالت
از سر صدق اگر همسفر دل باشی
چشم بگشای که خاک تو همان خواهد بود
همچو دیوار به هر سوی که مایل باشی
عزم بر هم زدن هر دو جهان گر داری
هیچ تدبیر چنان نیست که یکدل باشی
گر در آرایش ظاهر دگران می کوشند
تو در آن کوش که فرخنده شمایل باشی
دل دریا صدف گوهر شهوار بود
تو تهی مغز طلبکار به ساحل باشی
گر چه خون تو به شمشیر تغافل ریزد
شرط عشق است که شرمنده ی قاتل باشی
کشتی تن بشکن، چند درین قلزم خون
تخته ی مشق صد اندیشه ی باطل باشی؟
در خزان مانع سوداست اگر بی برگی
در بهاران چه ضرورست که عاقل باشی؟
حاصل هر دو جهان صرف اگر باید کرد
سعی کن سعی که شایسته ی یک دل باشی
غم بی حاصلی خویش نخوردی یک بار
چند در فکر زمین و غم حاصل باشی؟
دوری راه تو صائب ز گرانباریهاست
بار از خویش بینداز که منزل باشی
***
سینه باغی است که گلشن شود از خاموشی
دل چراغی است که روشن شود از خاموشی
بیشتر فتنه ی عالم ز سخن می زاید
مادر فتنه سترون شود از خاموشی
مهر زن بر لب گفتار که در بزم جهان
شمع آسوده ز کشتن شود از خاموشی
دل که در رهگذر باد حوادث شمعی است
چون چراغ ته دامن شود از خاموشی
بلبل از زمزمه ی خویش به بند افتاده است
از قفس مرغ به گلشن شود از خاموشی
هیچ طفلی نشنیدیم درین عبرتگاه
که لبش زخمی سوزن شود از خاموشی
دل ز روشنگر حیرت ید بیضا گردد
سینه ها وادی ایمن شود از خاموشی
گر توانی سپر از مهر خموشی انداخت
مو بر اندام تو جوشن شود از خاموشی
دل آزاد تو آن روز شود بی زنگار
که زبان سبز چو سوسن شود از خاموشی
خاک اگر در دهن رخنه ی گفتار زند
آدمی قلعه ی آهن شود از خاموشی
نیست جز مهر خموشی به جهان جام جمی
راز عالم به تو روشن شود از خاموشی
گر زبان را ز سخن پاک توانی کردن
خوشه ات صاحب خرمن شود از خاموشی
رشته ی عمر که بر سستی خود می لرزد
ایمن از بیم گسستن شود از خاموشی
کثرت و تفرقه در عالم گفتار بود
که جهانی همه یک تن شود از خاموشی
از ره حرف بود رنجش مردم صائب
کس ندیدیم که دشمن شود از خاموشی
***
سوختی در عرق شرم و حیا ای ساقی
دو سه جامی بکش از شرم برآ ای ساقی
از می و نقل به یک بوسه قناعت کردیم
رحم کن بر جگر تشنه ی ما ای ساقی
چند چون شمع ز فانوس حصاری باشی؟
بی تکلف بگشا بند قبا ای ساقی
پنبه را وقت سحر از سر مینا بردار
تا برآید می خورشید لقا ای ساقی
بوسه دادی به لب جام و به دستم دادی
عمر باد و مزه ی عمر ترا ای ساقی!
شده ام برگ خزان دیده ای از رنج خمار
در قدح ریز می لعل قبا ای ساقی
دهنم از لب شیرین تو شد تنگ شکر
چون بگویم به دو لب شکر ترا ای ساقی؟
شعله بی روغن اگر زنده تواند بودن
طبع بی می نکند نشو و نما ای ساقی
[زحمت رنگ حنا بر ید بیضا مپسند
می کند پرتو می کار حنا ای ساقی]
[خضر اگر بوی ز کیفیت ساغر ببرد
آب حیوان بدهد روی نما ای ساقی]
[قطره ای گر بچکد از می خونگرم به خاک
روید از شوره زمین مهر گیا ای ساقی]
صائب تشنه جگر را که کمین بنده ی توست
از نظر چند برانی به جفا ای ساقی؟
***
(ف)
قطره را بحر نماید سفر یکرنگی
ذره خورشید شود از اثر یکرنگی
از میان گل و خاشاک دویی برخیزد
چمن افروز شود چون شرر یکرنگی
چون دو آیینه ی صافند که حیران همند
هر دو عالم ز فروغ گهر یکرنگی
جبهه ی صاف من و داغ دورنگی هیهات
خبر از رنگ ندارم به سر یکرنگی
پخته از حوصله ی شاخ برون می آید
رگ خامی نبود در ثمر یکرنگی
بحر هر روز به صد رنگ اگر جلوه کند
حد موج است ببندد کمر یکرنگی
چشم یکرنگی ازین چرخ دغا باز مدار
نیست در نه صدف او گهر یکرنگی
صائب از هم نکند تفرقه ی لطف و عتاب
گل و خارست یکی در نظر یکرنگی
***
(چ، مر، ل)
می وصل تو به کم حوصله ها ارزانی
نشأه ی خون جگر باد به ما ارزانی
ما تهیدستی خود را به دو عالم ندهیم
نقد وصل تو به این مشت گدا ارزانی
دست ما کم شود از چاک گریبان خالی
دست اغیار به آن بند قبا ارزانی
همت ما نکشد منت یاری ز کسی
بوی پیراهن یوسف به صبا ارزانی
گر نمی شد ادبم بند زبان، می گفتم
بوسه بر دست تو دادن به حنا ارزانی
در چمن خانه گرفتن گل فارغبالی است
چار دیوار قفس باد به ما ارزانی
صائب آن گل نکند گوش اگر بر سخنت
گلشن حسن مبادش به صفا ارزانی
***
دل نبندند عزیزان جهان در وطنی
که به یوسف ندهد وقت سفر پیرهنی
صبح پیری شد و از خواب نگشتی بیدار
بر تو شد جامه ی احرام ز غفلت کفنی
می شود سنگ نشان کعبه ی مقصودش را
گر به اخلاص کند خدمت بت برهمنی
راز من از لب خامش به زبانها افتاد
گر چه از خامه ی بی شق نتراود سخنی
مزه ی میوه ی فردوس نمی داند چیست
هر که دندان نرسانده است به سیب ذقنی
در سپند من سودازده آتش مزنید
که پریشان شود از ناله ی من انجمنی
نیست از وصل بجز خون جگر قسمت من
بر سر خوان سلیمان چه کند بی دهنی؟
کرد یک تنگ شکر روی زمین را صائب
که شنیده است چنین طوطی شکرشکنی؟
***
چه شود گر به پیامی دل من شاد کنی؟
پیش ازان روز که بسیار مرا یاد کنی
می کند یک سخن تلخ مرا شادی مرگ
گر نخواهی به شکرخنده دلم شاد کنی
رتبه ی عشق خداداد ز خوبی کم نیست
ناز تا چند به این حسن خداداد کنی؟
زیر دامان گل از داغ غریبی سوزد
بلبلی را که تو از دام خود آزاد کنی
دل آباد مرا زیر و زبر گر سازی
به ازان است که صد بتکده آباد کنی
باطن عشق بود تیغ دودم ای خسرو
مصلحت نیست که خم در خم فرهاد کنی
حسن را شکوه ی عشاق کند ظالمتر
صائب از دوست مبادا گله بنیاد کنی
***
تا کی اندیشه ی این عالم پرشور کنی؟
دست تا چند درین خانه ی زنبور کنی؟
خلوت خاص تو در خانه ی دل خواهد بود
خانه ی گل چه ضرورست که معمور کنی؟
چند در خواب رود عمر تو ای بی پروا؟
آنقدر خواب نگه دار که در گور کنی
شب پی خواب تو بس نیست که از بیخبری
روز نورانی خود را شب دیجور کنی؟
خردی را که نجات تو ازو خواهد بود
تا به کی غرقه به خون از می انگور کنی؟
رستم از سیلی تقدیر به خاک افتاده است
تا به کی تکیه به سرپنجه ی پرزور کنی؟
اگر از خوان قناعت نظری آب دهی
خاک عالم همه در کاسه ی فغفور کنی
نقد حال تو شود بی غمی عالم قدس
چون غم رفته و آینده ز دل دور کنی
خوشه اش روز جزا تاج سلیمان باشد
دانه ای را که نثار قدم مور کنی
سر چه باشد که دریغ از سخن حق دارند؟
اقتدا به که درین کار به منصور کنی
صائب از دردسر هر دو جهان باز رهی
سر اگر در سر عطار نشابور کنی
***
از سر صدق اگر سینه ی خود چاک کنی
فیض صبح از نفس پاک خود ادراک کنی
در قیامت گل بی خار ثمر می بخشد
نیش خاری که تو از آبله نمناک کنی
ابر از گوهر شهوار ترا لقمه دهد
دهن خویش اگر همچو صدف پاک کنی
از تو هر پاره ی دل برگ نشاطی گردد
صبر چون غنچه اگر بر دل غمناک کنی
پیش ازان دم که کند خاک ترا در دل خون
می به دست آر که خون در جگر خاک کنی
گله ی خار ز پیراهن یوسف بیجاست
تا به کی شکوه ز ناسازی افلاک کنی؟
حسن شد پا به رکاب از خط مشکین، بشتاب
تا مگر گردی ازین قافله ادراک کنی
برگ عشرت مکن ای غنچه که ایام بهار
آنقدر نیست که پیراهن خود چاک کنی
مشو ای گل طرف آن رخ نازک که تری
عرقی نیست که از جبهه ی خود پاک کنی
سرو اگر بنده ی آن قامت رعنا نشود
طوق بر فاختگان حلقه ی فتراک کنی
روی ناشسته به درگاه تو خوبان آیند
گر تو چون آینه دامان نظر پاک کنی
تخم چون سوخت برومند نگردد صائب
دانه ی اشک به امید چه در خاک کنی؟
***
دل چون شیشه ی خود گر تهی از باده کنی
کوری دیو هوا، پر ز پریزاده کنی
آنچه از مهلت ایام نصیب تو شده است
آنقدر نیست که برگ سفر آماده کنی
بنده آزادکنان بند خود افزون سازند
سعی کن سعی، دل از خواجگی آزاده کنی
می شود چتر تو خورشید قیامت فردا
دست خود گر سپر مردم افتاده کنی
گریه ای کز سر مستی است، نکردن اولاست
آب تا چند ز تزویر درین باده کنی؟
نشود جمع نظر بازی خوبان با زهد
این گلی نیست که در دامن سجاده کنی
شربتی نیست غم او که به تلخی نوشند
روترش چند به این رزق خدا داده کنی؟
چون صدف آبله ی دست تو گوهر گردد
اگر از زنگ هوس آینه را ساده کنی
دل چو آزاد شد از خدمت او دست بدار
این نه سروی است که در پیش خود استاده کنی
پرده ی عشرت جاوید بود غم صائب
تو برآنی که دل از قید غم آزاده کنی
***
تا تو چون شانه دل چاک مهیا نکنی
پنجه در پنجه ی آن زلف چلیپا نکنی
بر کلاه خرد و هوش اگر می لرزی
به که نظاره ی آن قامت رعنا نکنی
روزگارت شود از آب گهر شیرین تر
چون صدف گر حذر از تلخی دریا نکنی
دست چون موج به گردن نکنی ساحل را
تا درین قلزم خونخوار کمر وا نکنی
می شود درددل از سر به هوایان افزون
دفتر شکوه چو گل پیش صبا وا نکنی
نقد اوقات عزیزست گرامی دارش
روز خود پوچ ز اندیشه ی فردا نکنی
رشته ی گوهر سنجیده ی عبرتها را
با خبر باش که ضایع به تماشا نکنی
خانه در چشم تو سازد چو مگس رو یابد
به که با مردم بی شرم مدارا نکنی
نشوی طعمه ی شاهین حوادث چون کبک
اگر از ساده دلی خنده ی بیجا نکنی
با دل چاک بساز ای صدف خام طمع
تا تو باشی دهن خود به گهر وانکنی!
نیست ممکن به تو دنیای دنی رو آرد
تا چو آزاده روان پشت به دنیا نکنی
می شود درد جگرسوز تو درمان صائب
از تنک ظرفی اگر فکر مداوا نکنی
***
از خودی چشم بپوشان اگر اهل دینی
که خدابین نشود دیده ی هر خودبینی
در سرانجام سفر باش که از سنگ مزار
خیمه بیرون زده خوش قافله ی سنگینی
سازد از سینه ی پرجوش جهان را خوشوقت
هر که از خشت کند چون خم می بالینی
زود باشد که ز یک ناله به فریاد آید
آن که چون کوه سپرده است به خود تمکینی
می که در روی سپر چین نگذارد ز نشاط
نیست ممکن ز جبین تو گشاید چینی
گرچه سر در سر گفتار نهادم صائب
نشنیدم ز کسی از ته دل تحسینی
***
چند چون چشم هوسناک به هر سو بینی؟
جمع شو تا هم از آیینه ی خود رو بینی
دیده بر شست گشا، چند ز کوته نظری
تیر مژگان ز کمانخانه ی ابرو بینی؟
حسن لیلی نبود پرده نشین ای مجنون
چند بنشینی و بر دیده ی آهو بینی؟
بالغ آن روز شود جوهر بینایی تو
که تو این دایره را چشم سخنگو بینی
گوی شو در خم چوگان سبکدست قضا
تا چو گردون سر خود در قدم او بینی
جنگ با گردش افلاک ز کوته نظری است
جنبش تیغ همان به که ز بازو بینی
تو که بر سینه الف می کشی از جلوه ی سرو
آه ازان روز که آن قامت دلجو بینی
صحبت جسم و روان زود ز هم می پاشد
این نه سروی است که دایم به لب جو بینی
کشتی شرم تو آن روز شود طوفانی
که نهان کرده ی خود را به ترازو بینی
می کنی دست طلب از مژه ی شوخ دراز
از تهی چشمی، اگر کاسه ی زانو بینی!
صائب از پرده ی افلاک قدم بیرون نه
تا چو خورشید دو صد لاله ی خود رو بینی
***
چه به هر سوی چو کوران به عصا می بینی؟
چاه زیر قدم توست چو وا می بینی
یک کف خاک ز تردامنیت خشک نماند
تو همان لغزش خود را ز قضا می بینی
بر زر و جامه بود چشم تو از نور و صفا
پشت از آیینه و از کعبه قبا می بینی
اعتقاد تو به زر بیشتر از اعجازست
فال مصحف پی تذهیب طلا می بینی
چشم ما بر هنر و چشم تو بر عیب بود
ما ز آیینه صفا و تو قفا می بینی
به تو خواهند نظر کرد به فردا در حشر
به همان چشم که امروز به ما می بینی
گوش را کر کن و بشنو که چها می شنوی
دیده بر بند و نظر کن که چها می بینی
می توان رفت به یک چشم پریدن تا مصر
تو ز کوته نظری راه صبا می بینی
خنده چون گل به تهیدستی خاشاک مزن
که ز دمسردی ایام سزا می بینی
صائب آن به که خطا را نگزینی به صواب
چون درین دار مکافات جزا می بینی
***
خاک شو خاک ازان پیش که بر باد روی
بندگی پیشه ی خود ساز که آزاد روی
مرگ چون موی برآرد ز خمیرت آسان
گر چو جوهر به رگ و ریشه ی فولاد روی
روزگار از تو و مرگ تو فراغت دارد
شط نماند ز روش گر تو ز بغداد روی
من نه آنم که به جان بخل کنم با تو، ولی
تو نه آنی که به قتل از سر من شاد روی
پی رزق دگران قطره زدن بی اثرست
چند هر سوی پی روزی اولاد روی؟
شرم جاوید نقاب رخ جنت گردد
گر به فردوس به این حسن خداداد روی
ریگ در قطع ره عشق نفس می دزدد
این نه راهی است که چون سیل به فریاد روی
صائب این بخت نگونی که نصیب تو شده است
عجبی نیست گر از راه به ارشاد روی
***
به خبر چند تسلی ز رخ یار شوی؟
سعی کن سعی که شایسته ی دیدار شوی
چند چون طوطی بی حوصله از بی بصری
به سخن قانع ازان آینه رخسار شوی؟
این که از داغ جدایی جگرت می سوزند
غرض این است که لب تشنه ی دیدار شوی
نیست چون حوصله ی دیدن بی پرده ترا
به که قانع به نگاه در و دیوار شوی
تا تو از شادی عالم نکنی قطع امید
به غم عشق محال است سزاوار شوی
بادپیمایی گفتار ندارد ثمری
لب فرو بند که گنجینه ی اسرار شوی
چون نداری پر و بالی که شوی واصل بحر
در ره سیل همان به که خس و خار شوی
گر چه چون صبح ترا موی سیه گشت سفید
نشد از خواب درین صبح تو بیدار شوی
وضع دنیا شود از مستی غفلت هموار
مصلحت نیست درین غمکده هشیار شوی
مبر از درد شکایت به طبیبان زنهار
که ز یک درد به صد درد گرفتار شوی
پرده بردار ز پیش نظر کوته بین
مگر از عاقبت خویش خبردار شوی
نتوان دل ز عزیزی به سهولت برداشت
جهد کن جهد که در چشم کسان خوار شوی
گر بری غنچه صفت سر به گریبان صائب
بی نیاز از گل و دلسرد ز گلزار شوی
***
(ف، چ، مر، ل)
غنچه را راه در آن چاک گریبان ندهی
به کف طفل نوآموز گلستان ندهی
دست بیعت به گل داغ چو دادی، زنهار
فرصت بند گشودن به گریبان ندهی
می خورد شهر به هم گر تو ستمگر یک روز
سیل زنجیر جنون سر به بیابان ندهی
سینه بر سینه ی خم گر چو فلاطون بنهی
خشت خم را به کتب خانه ی یونان ندهی
از دلت چشمه ی زمزم نبرد گرد ملال
اگر از آبله آبی به مغیلان ندهی
گر به صحرای تعلق گذر افتد ناچار
خار را فرصت گیرایی دامان ندهی
می چکد شور قیامت ز شکرخنده ی او
دل مجروح به آن پسته ی خندان ندهی
ای فلک در گذر از قسمت ما، شرم بدار
چند در کاسه ی خود دست به مهمان ندهی؟
نان و دندان به هم ار می دهیم احسان است
چند نان بخشیم ای سفله و دندان ندهی؟
صائب از سوختگی گر به سرت دودی هست
مشت خاک سیه هند به ایران ندهی
***
بی حجابانه به آغوش کجا می آیی؟
که به صد ناز در اندیشه ی ما می آیی؟
مگر از سیر خود ای ماه لقا می آیی؟
که عجب در نظر من بصفا می آیی؟
می چکد خون ز دم تیغ نگاهت امروز
مگر از طوف مزار شهدا می آیی؟
کیست زان جلوه ی مستانه نگردد بیهوش؟
که ز سر تا به قدم هوش ربا می آیی
می توان یافت ز رخساره ی گندم گونت
کز بهشت ای صنم حور لقا می آیی
که به رخسار تو گستاخ نظر کرده، که باز
شسته رو از عرق شرم و حیا می آیی
سر خونریز که داری، که ز خلوتگه ناز
مست و خنجر به کف و لعل قبا می آیی
چون نثار قدمت خرده ی جان را نکنم؟
که روان بخش تر از آب بقا می آیی
چون کنند از تو نهان راز دل خود عشاق؟
که به رخساره ی اندیشه نما می آیی
کرده ام هاله صفت قالب خود را خالی
گر به آغوش من ای ماه لقا می آیی
در بساطم نگه بازپسینی مانده است
گر به سر وقت من ای سست وفا می آیی
می کنی خون به دل باغ بهشت از تمکین
تو به غمخانه ی عشاق کجا می آیی؟
گشت خوشید جهانتاب ز مغرب طالع
کی ز مشرق بدر ای ماه لقا می آیی؟
روی چون آینه پنهان مکن از سوختگان
که ز خاکستر دلها به جلا می آیی
مشکبو گشت ز جولان غزال تو زمین
می توان یافت که از ناف ختا می آیی
برخوری چون گل ازان چهره ی خندان یارب!
که به آغوش من آغوش گشا می آیی
باش چندان که دل رفته به جا باز آید
گر به دلجویی این بی سر و پا می آیی
بی سبب خضر خط سبز دلیل تو شده است
کی تو سرکش به ره از راهنما می آیی؟
گر بدانی که چه خون می خورم از دوری تو
تا به غمخانه ی من پا به حنا می آیی
گر بدانی چه قدر تشنه ی دیدار توایم
عرق آلود به سر منزل ما می آیی
آنقدرها ننشینی که به گردت گردیم
بعد عمری که به ویرانه ی ما می آیی
رو به خلوتگه اغیار جلوریز روی
به سر وعده ی ما رو به قفا می آیی
نیست چون فاصله درآمدن و رفتن تو
ای جگر خون کن عشاق چرا می آیی؟
ای صبا بوی تو امروز جنون می آرد
مگر از سلسله ی زلف دو تا می آیی؟
نکشی پای ز ویرانه ی صائب هرگز
گر بدانی که چه مقدار بجا می آیی
***
رخ برافروخته دیگر به نظر می آیی
از شکار دل گرم که دگر می آیی؟
از صدف گوهر شهوار نیاید بیرون
به صفایی که تو از خانه بدر می آیی
می چکد آب حیات از گل رخسار ترا
چشم بد دور که خوش تازه و تر می آیی
کیست گستاخ به روی تو تواند دیدن؟
که عرقناک ز آیینه بدر می آیی
اثر از دین و دل و هوش خرامت نگذاشت
دیگر از خانه به امید چه برمی آیی؟
چون کسی از تو برد سر به سلامت چو حباب؟
که سبکبالتر از موج خطر می آیی؟
من به یک چشم کدامین سر ره را گیرم؟
که تو در جلوه ز صد راهگذر می آیی
چه عجب عاشق یکرنگ اگر نیست ترا؟
که تو هر دم به نظر رنگ دگر می آیی
کشته ی ناز تو در روی زمین کیست که نیست؟
که چو خورشید تو با تیغ و سپر می آیی
آنقدر باش که چون نی شوم از خود خالی
گر به آغوش من ای تنگ شکر می آیی
برنیامد مه رویت به می از پرده ی شرم
کی دگر از ته این ابر تو برمی آیی؟
از حیاتم نفس پا به رکابی مانده است
می رود وقت، به بالینم اگر می آیی
ثمر از بید و گل از سرو نمایان گردید
کی تو ای سرو گل اندام به برمی آیی؟
شود آن حسن گلوسوز یکی صد چو شرار
به کنار من دلسوخته گر می آیی
وحشت از صحبت عاشق مکن ای تازه نهال
که ز پیوند نکوتر به ثمر می آیی
جان نو در عوض جان کهن می یابد
هر که را در دم رفتن تو به سر می آیی
به چه تدبیر کسی از تو برومند شود؟
نه به زاری، نه به زور و نه به زر می آیی
این لطافت که ترا داده خدا، حیرانم
که چسان اهل نظر را به نظر می آیی
گشت خورشید جهانتاب ز مغرب طالع
کی تو ای سنگدل از خانه بدر می آیی؟
جان ز شوق تو رسیده است به لب صائب را
هیچ وقتی به ازین نیست اگر می آیی
***
عیش فرش است در آن محفل روح افزایی
که فتد شیشه ی می جایی و ساقی جایی
گرد کلفت ننشیند به جبین در بزمی
که بود دست فشان سرو سهی بالایی
مردمک مهر خموشی است نظربازان را
در حریمی که نباشد نظر گویایی
یوسف از قحط خریدار دل خود می خورد
حسن مغرور تو می داشت اگر پروایی
چشم ازان حسن جهانگیر چه ادراک کند؟
در حبابی چه قدر جلوه کند دریایی؟
در تماشای تو افتاد کلاه از سر چرخ
خبر از خویش نداری چه قدر رعنایی
سر خورشید درین راه به خاک افتاده است
که به افتادگی سایه کند پروایی؟
کوه را ناله ی من سر به بیابان داده است
نیست در دامن این دشت چو من شیدایی
جلوه ی بیهده ضایع مکن ای باغ بهشت
که من از گوشه ی دل یافته ام مأوایی
تنگی خاک مرا بر سر آن می آرد
کز غبار دل خود طرح کنم صحرایی
عشرت روی زمین خانه به دوشان دارند
جای رشک است بر آن کس که ندارد جایی
هر کف خاک ز اسرار حقیقت لوحی است
صائب از سرمه ی توفیق اگر بینایی
***
باش در ذکر خدا دایم اگر جویایی
کاین براقی است که تا عرش ناستد جایی
پای من بر سر گنج است ز جمعیت دل
نیست در دستم اگر چون دگران دنیایی
لاله را نعل بود بر سر آتش در کوه
در ره سیل حوادث تو چه پا برجایی
چشم خفاش ز خورشید ندارد قسمت
ورنه در دیده ی روشن گهران پیدایی
طوق هر فاخته ای دیده ی حیرت زده ای است
در ریاضی که بود سرو سهی بالایی
چشم کوته نظر آیینه ی ظاهربین است
ورنه در سینه ی هر قطره بود دریایی
صائب از هر دو جهان قطع نظر آسان است
اگر از جانب معشوق بود ایمایی
***
بهار گشت ز خود عارفانه بیرون آی
اگر ز خود نتوانی ز خانه بیرون آی
بود رفیق سبکروح تازیانه ی شوق
نگشته است صبا تا روانه بیرون آی
اگر به کاهلی طبع برنمی آیی
ز خود به زور شراب شبانه بیرون آی
براق جاذبه ی نوبهار آماده است
همین تو سعی کن از آستانه بیرون آی
اسیر پرده ی ناموس چند خواهی بود؟
ازین لباس زنان عارفانه بیرون آی
ز سنگ لاله برآمد، ز خاک سبزه دمید
چه می شود، تو هم از کنج خانه بیرون آی
صفیر مرغ سحر تازیانه ی شوق است
ز بند خویش به این تازیانه بیرون آی
کنون که کشتی می راست بادبان از ابر
سبک ز بحر غم بیکرانه بیرون آی
چو صبح، فیض بهار شکوفه یک دو دم است
چه فکر می کنی، از آشیانه بیرون آی
هوا ز ناله ی مرغان شده است پرده ی ساز
چه حاجت است به چنگ و چغانه، بیرون آی
در ید غنچه ی مستور پیرهن تا ناف
تو هم ز خرقه ی خود صوفیانه بیرون آی
چه همچو صورت دیوار محو خانه شدی؟
قدم به راه نه، از فکر خانه بیرون آی
ازین قلمرو کثرت، که خاک بر سر آن
به ذوق صحبت یار یگانه بیرون آی
ترا میان طلبی از کنار دارد دور
کنار اگر طلبی از میانه بیرون آی
حجاب چهره ی جان است زلف طول امل
ازین قلمرو ظلمت چو شانه بیرون آی
ز خاک یک سر و گردن به ذوق تیر قضا
اگر ز اهل دلی چون نشانه بیرون آی
کمند عالم بالاست مصرع صائب
به این کمند ز قید زمانه بیرون آی
***
مباش معجب و خودبین که در بلا افتی
مبین در آینه بسیار کز صفا افتی
به هر سخن مرو از جا که جان رسد به لبت
چو عضو رفته ز جا تا دگر به جا افتی
چو گل به خنده میالا دهان خویش، مباد
به خاک راه به یک سیلی صبا افتی
چنان برآ ز تعلق که نقش نپذیری
اگر برهنه در آغوش بوریا افتی
به درد غربت زندان بساز چون یوسف
مرو به جانب کنعان که از بها افتی
به ماجرای من و عشق پی توانی برد
اگر به کشتی خصمانه با قضا افتی
جهان و هر چه در او هست پوچ و بی مغزست
مباد در پی او همچو کهربا افتی
ز نالههای غریبانه منع ما نکنی
اگر دل شبی از کاروان جدا افتی
ز عزم سست چنان کاهلی که گر خاری
به دامن تو زند دست، بر قفا افتی
بسر رسیدن ره در فتادگی بندست
ز دست تیشه مینداز تا ز پا افتی
عنان به دست هوا داده ای چو برگ خزان
خدای داند تا عاقبت کجا افتی
به زیر پای درآور سپهر را، تا چند
چو بار طرح درین کهنه آسیا افتی؟
چو آفتاب ز سر پا کنند گر مروان
تو هر کجا که رسی همچو سایه وا افتی
چو آفتاب عزیز جهان شوی صائب
اگر چو پرتو او زیر دست و پا افتی
***
تو تا ز هستی خود بیخبر نمی افتی
ز خویش مرحله ای پیشتر نمی افتی
ازین جهان و سرانجام آن مشو غافل
اگر به فکر جهان دگر نمی افتی
مساز عیب هنرمای ذاتی خود را
اگر به وادی کسب هنر نمی افتی
ز چرخ همچو صدف گوهر تو بیقدرست
چرا برون ز صدف چون گهر نمی افتی؟
ستاره ی تو ازان است زود میر که تو
به بخت سوخته ای چون شرر نمی افتی
عقیق را ز خراش جگر برآمد نام
چرا به فکر خراش جگر نمی افتی؟
اگر ترا رگ خامی نکرده در زنجیر
به پای نخل چرا چون ثمر نمی افتی؟
ز مو بموی تو راه اجل سفیدی کرد
تو شوخ چشم به فکر سفر نمی افتی
هزار گمشده را در نماز می یابی
چرا به فکر خود ای بی خبر نمی افتی؟
به پای قافله قطع طریق کن صائب
ز برق و باد اگر پیشتر نمی افتی
***
ز خط سیه رخ چون لاله زار خود کردی
ستم به روز من و روزگار خود کردی
همان ز ماه تمام تو نور می بارد
اگر چه هاله ی خط را حصار خود کردی
هزار دیده ی تر در قفا ز شبنم داشت
گلی که از رخ خود در کنار خود کردی
مرا که ساخته بودم به داغ نومیدی
دگر برای چه امیدوار خود کردی؟
هزار شکوه ی جانسوز داشتم در دل
مرا به نیم نگه شرمسار خود کردی
نکرد برق جهانسوز با خس و خاشاک
ز گرمی آنچه تو با بیقرار خود کردی
نگشت حرمت دین سنگ راه شوخی تو
اگر به کعبه رسیدی شکار خود کردی
ز وعده ای که دلت را خبر نبود ازان
چه خون که در دلم از انتظار خود کردی
مباد آفت پژمردگی بهار ترا
چنین که تازه مرا از بهار خود کردی
چها کنی به دل آب کرده ی عاشق
که آب آینه را بیقرار خود کردی
گهر ز گرد یتیمی گرانبها گردد
کناره بهر چه از خاکسار خود کردی؟
هنوز کوه به خدمت نبسته بود کمر
که همچو لاله مرا داغدار خود کردی
تو از کجا و تعلق به آب و گل صائب؟
ستم به آینه ی بی غبار خود کردی
***
اگر مقید کسب هوا نمی گردی
حباب وار ز دریا جدا نمی گردی
لباس فقر بود پینه بر سراپایت
اگر شکسته تر از بوریا نمی گردی
رضای حق به رضای تو بسته است از حق
چرا به هر چه کند حق رضا نمی گردی؟
ایا کسی که به هنگام ارتکاب گناه
ز شرم خلق به گرد خطا نمی گردی:
ز خلق بیش، ز خود شرم کن که خلق از تو
جدا شوند و تو از خود جدا نمی گردی
ز تخم پوچ تو بی مغز روشن است چو آب
که روسفید درین آسیا نمی گردی
نشسته دست ز دامان دولت دنیا
چو خضر سبز ز آب بقا نمی گردی
تو تا خموش نگردی به صدزبان دراز
چو شانه محرم زلف دوتا نمی گردی
ز آشنایی مردم گزیده تا نشوی
تو بی شعور به خود آشنا نمی گردی
مدار دست ز دامان پیروان صائب
اگر ز بی بصری رهنما نمی گردی
***
دل مرا به نگاهی ز من برآوردی
سخن نکرده مرا از سخن برآوردی
به روی گرم، دو صد شمع پای در گل را
نفس گداخته از انجمن برآوردی
چه سروها و چه شمشادهای موزون را
به یک نسیم خرام از چمن برآوردی
به یک اشاره شهیدان غرقه در خون را
چو آفتاب ز صبح کفن برآوردی
ز میوه های بهشتی، هزار زاهد را
به جلوه دادن سیب ذقن برآوردی
به بوی زلف معنبر، غزال مشکین را
چو نافه موی کشان از ختن برآوردی
دل رمیده چه باشد، که ماه کنعان را
به شیوه های غریب از وطن برآوردی
گرفت شعله ی حسن تو رنگ نیلوفر
بنفشه تا ز گل و یاسمن برآوردی
به آب و رنگ عقیق تو چشم بد مرساد!
که خون ز چشم سهیل یمن برآوردی
عنان به خامه ی آتش زبان مده صائب
که دود از دل اهل سخن برآوردی
***
هزار عقد محبت به این و آن بندی
همین به کشتن من تیغ بر میان بندی
ترا که هر مژه تیغ کجی است زهرآلود
چه لازم است که شمشیر بر میان بندی؟
ز تلخ گویی من عیش عالمی تلخ است
به بوسه ای چه شود گر مرا دهان بندی؟
درین دو هفته که گل می توان ز روی تو چید
در وصال چه بر روی دوستان بندی؟
به جرم خیرگی بوالهوس مسوز مرا
گناه گرگ چرا بر سگ شبان بندی؟
چو نیست رنگ وفا بر عذار گل صائب
درین ریاض چه افتاده آشیان بندی؟
***
اگر سرای جهان در خور سزا بودی
ز خوان رزق شکر روزی هما بودی
اگر به زور تردد شدی فراوان رزق
تمام حاصل عالم ز آسیا بودی
اگر حیات مقدر به زر فزون گشتی
کجا دو هفته گل سرخ را بقا بودی؟
اگر نه کام جهان در کنار ناکامی است
کلید گنج نه در کام اژدها بودی
اگر نه مصلحت خلق در غم و شادی است
همیشه بام عناصر به یک هوا بودی
اگر به پای طلب روزی آمدی در دست
کلید گنج سعادت هزار پا بودی!
به قدر حاجت اگر اعتبار می افزود
نمک چو جان گرامی گرانبها بودی
به جان یکدگر این ناکسان چه می کردند
اگر نه روزی هر کس جدا جدا بودی
اگر به جاه رسیدی کسی به استحقاق
مقام اهل سخن عرش کبریا بودی
به قدر همت اگر هر کسی گرفتی اوج
مقام صائب بر ذروه ی سما بودی
***
اگر نسیم سحرگاه مهربان بودی
ز بوی گل قفسم رشک گلستان بودی
عنان گسسته نمی رفت باد پای نفس
اگر حضور درین تیره خاکدان بودی
گهر غبار یتیمی فشاندی از دامن
ز خاکمال حوادث اگر امان بودی
شدی ز شکوه ی خونین من جگرها داغ
اگر چو زخم، دهان مرا زبان بودی
زدی غرور سعادت به مغز من آتش
اگر نه رزق همای من استخوان بودی
اگر به چشم تر ما ملایمت کردی
طراوت گل روی تو جاودان بودی
اگر نهفته نمی بود کارفرمایی
جهان چنان که تو می خواستی چنان بودی
هنوز بود زمین گیر چرخ مینایی
که چون شراب صبوحی به دل روان بودی
ز روی گرم تو آتش به جانم افتاده است
خوش آن زمان که به عشاق سرگران بودی!
شکرفشانی نطق تو نیست امروزی
به گاهواره چو عیسی تو خوش زبان بودی
ستاره ی تو دلا آن زمان سعادت داشت
که همچو خال در آن گوشه ی دهان بودی
فریب دانه به چشم تو خاک زد چون دام
وگرنه ساکن فردوس جاودان بودی
جهان ز طوطی صائب شکرستان بودی
اگر ز آینه رویان سخن کشی می داشت
***
غم دو دیده ی پر خون ما کجا داری؟
به سرمه چشمی و چشمی به توتیا داری
ز برق و باد گرو می برد به گرمروی
ز عذر لنگ، سمندی که زیر پا داری
شراب ما سر منصور را به چرخ آرد
تو زود مست کجا ظرف جام ما داری؟
گره ز غنچه ی تصویر باز کرد نسیم
تو از حجاب همان بند بر قبا داری
دلم به حال تو ای سینه سخت می سوزد
که خانه پهلوی آتش ز بوریا داری
رسد چو حادثه ای با فلک درآویزی
همیشه طعنه ی طوفان به ناخدا داری
غم گرفتگی دل چه می خوری صائب؟
ز خامه ی شکرافشان گرهگشا داری
***
ز برگریز، دل بیقرار ازان داری
که غافلی ز بهاری که در خزان داری
برآوری ز گریبان رستگاری سر
اگر ز دامن شبها خط امان داری
جوی غم تو ندارد جهان بی پروا
چرا تو بیهده چندین غم جهان داری؟
سپهر سایه ی جان بلند پایه ی توست
چرا ز سایه حذر همچو کودکان داری؟
مکن به مشورت نفس زن صفت کاری
اگر ز مردی و مردانگی نشان داری
سفینه ای به کف آر از شکست خود چون موج
درین محیط اگر رغبت کران داری
زبان شکر تو چون سبزه در ته سنگ است
ولی به وقت شکایت دو صد زبان داری
ز کیمیای قناعت نگشت چشم تو سیر
عبث غنا طمع از نعمت جهان داری
برات رزق تو بر آسمان نوشته خدای
عبث توقع رزق از زمینیان داری
ز آستانه ی دل پا برون منه صائب
اگر هوای تماشای لامکان داری
***
دگر چه شد که به عشاق سرگران بودی؟
چو لاله حرف جگرسوز در دهان داری
دگر ز دیده ی گستاخ ما چه سرزده است؟
که تلختر ز نگه حرف بر زبان داری
به دیگران سپر انداختن بود کارت
رسد چو نوبت ما تیر در کمان داری
ز برق و باد گرو می برد به گرمروی
ز عذر لنگ، سمندی که زیر ران داری
ز آب لطف تو چون آتشی خموش نشد
ازین چه سود که روی عرق فشان داری؟
خمار سوختگان را به بوسه ای بشکن
به شکر این که لب لعل می چکان داری
مسلم است به سرو تو نازک اندامی
که پیچ و تاب سر زلف در میان داری
دهان تنگ تو فریاد می کند بی حرف
که سر به مهر خبرها ز بی نشان داری
دلم ز قرب تو ای خط عنبرین داغ است
که راه حرف به آن غنچه ی دهان داری
ز بلبلان قفس مانده ناله ای برسان
تو ای نسیم که راهی به گلستان داری
مکن چو باد خزان کار با چمن یکرو
که بازگشت به این باغ و بوستان داری
ز دستگیری افتادگان ز پا منشین
چو خضر اگر هوس عمر جاودان داری
چنان مکن که به دریا شود صدف محتاج
چو ابر تا دل و دست گهرفشان داری
منه ز گوشه ی دل پای خود برون صائب
اگر توقع آسایش از جهان داری
***
هزار حیف که از رهگذار بی بصری
نیافتم خبری از جهان بی خبری
درین بهار که فصل چراندن نظرست
در آشیانه به سر بردم از شکسته پری
فغان که خرج زمین شد تمام در خامی
ز سنگ حادثه، بارم چو نخل رهگذری
همان ز بیم شکستن به خویش می لرزد
اگر چه شیشه بود در دکان شیشه گری
رسید بید به وصل نبات آخر کار
به شکوه تلخ مکن کام خود ز بی ثمری
به نور عاریه فربه مشو که عمر هلال
به یک دو هفته ز ایام می شود سپری
مخور ز دل سیهی بر دل سحرخیزان
که هست تیغ دودم آه و ناله ی سحری
ز من توقع پیغام و نامه بی خبری است
که عقل و هوش من از رفتن تو شد سفری
به آفتاب رسانید خویش را شبنم
به نیم چشم زدن از طریق دیده وری
مسنج ساده رخان را به نوخطان، که بود
صفای چهره بدیهی و حسن خط نظری
عیار حسن گلوسوز را چه می دانند؟
ندیده اند گروهی که چهره ی شکری
خبر چگونه توانم گرفت از دگران؟
که من ز خویش ندارم خبر ز بی خبری
دراز کن به اثر عمر خویش را صائب
که هست مرگ دگر در زمانه بی اثری
***
درین حدیقه ی پر میوه تا جگر نخوری
ز نخل زندگی خویشتن ثمر نخوری
ترا به چشمه ی حیوان گذار خواهد بود
جگر ز رفتن این عمر مختصر نخوری
بود به قدر هنر داغهای محرومی
فریب شهرت بی حاصل هنر نخوری
به ناروایی خود صبر اگر توانی کرد
ز سکه زخم به رخسار همچو زر نخوری
ترا که چیدن گل در خیال می گردد
نمی شود که ز هر خار نیشتر نخوری
توان به همت عالی ز عشق گل چیدن
به دست کوته ازین بوستان ثمر نخوری
گناه مایده ی بی دریغ رحمت چیست؟
اگر تو جز دل خود روزی دگر نخوری
جهان سفله چه دارد کز او طمع داری؟
ز سرو حاصل و از چوب بید برنخوری
چو مغزپسته ترا صبح در شکر گیرد
فریب چاشنی خواب اگر سحر نخوری
هزار لقمه ندارد زیان در آگاهی
بهوش باش که یک لقمه بی خبر نخوری
اگر گزیر نداری ز آشنایی خلق
بیازما و بپیوند تا جگر نخوری
قضا به دست تو زان داده است لنگر عقل
که روی دست ز هر موجه ی خطر نخوری
به هیچ دل نزنی همچو ماه نو ناخن
اگر دو هفته دل خویش چون قمر نخوری
کمر مبند به آزار هیچ کس صائب
که زخم تیغ مکافات بر کمر نخوری
***
دگر چه شد که ز حالم خبر نمی گیری
ز بوسه نام مرا در شکر نمی گیری
فریب می دهی از وعده ی دروغ مرا
شکوفه می کنی اما ثمر نمی گیری
دل رمیده ی من در کمین پروازست
چرا خبر ز من ای بی خبر نمی گیری؟
در آستانه ی دیگر سراغ خواهی کرد
سر مرا اگر از خاک برنمی گیری
دل شکسته نخواهد به این کسادی ماند
ازین متاع چرا بیشتر نمی گیری؟
متاع یوسفی من به جا نمی ماند
چرا به قیمت خاک این گهر نمی گیری؟
شکار مفت مرا شاهباز بسیارست
چرا مرا به ته بال و پر نمی گیری؟
بگو صریح که از انتظار خون نکنم
اگر دل از من خونین جگر نمی گیری
همیشه دور به کام کسی نمی گردد
چرا به ساغری از ما خبر نمی گیری؟
درازدستی آه مرا به لطف ببخش
عنان جور و ستم را اگر نمی گیری
چگونه دل به تو بندد کسی، که با این ربط
خبر ز صائب خونین جگر نمی گیری
***
مآل تیغ زبان نیست غیر سربازی
به زیر تیغ کنی چند گردن افرازی؟
ز اهل درد مرا رنگ من خجل دارد
که می کند به زبان شکسته غمازی
شدم به چشم خود امیدوار تا شبنم
گرفت دامن خورشید از نظربازی
فتاده کار به سنگین دلی مرا که کند
به آه سوختگان همچو زلف خود بازی
به می ز طینت زاهد نرفت خشکی زهد
نبرد قرب گل از طبع خار ناسازی
شد از لباس خشن بیشتر رعونت نفس
ز خار و خس کند آتش فزون سرافرازی
ترحم است بر آن عندلیب کوته بین
که کرد موسم گل صرف آشیان سازی
ز خاکبازی طفلانه ی عمارت کرد
مرا خلاص درین روزگار، خودسازی
فغان که عمر گرامی مرا ز طول امل
چو عنکبوت سرآمد به ریسمان بازی
مده به محفل خود ره سیه زبانان را
که خامه را ید طولاست در سخنسازی
چو داغ لاله مرا در جگر گره شده است
هزار ناله ی خونین ز بی هم آوازی
مرا به آینه چون طوطی احتیاجی نیست
که روشن است سوادم ز سینه پردازی
هوای وصل هدف هست اگر ترا صائب
مکن چو تیر هوایی بلندپروازی
***
اگر به جسم درین تیره خاکدان باشی
تلاش کن که به دل فارغ از جهان باشی
چو نی به خوش نفسی وقت خلق را خوش دار
ترا که نیست میسر شکرستان باشی
ز خنده رویی صبح است تازه رویی مهر
مبر ز پیر خرابات تا جوان باشی
ترا که دیده ی منزل شناس در خواب است
همان به است به دنبال کاروان باشی
اگر تو از دل شبها چو شمع سرمه کنی
همیشه چشم و چراغ روندگان باشی
حجاب دست تهی ساز تازه رویی را
که همچو سرو سرافراز بوستان باشی
رود محیط گرانمایه در رکاب ترا
اگر چو موج سبکروح خوش عنان باشی
اگر چه چون خط پرگار می روی به کنار
به دل چو نقطه ی پرگار در میان باشی
چو ماهیان دهن بی زبان به دست آور
که بی زبان چو شوی بحر را زبان باشی
به شکر این که زمین گیر نیستی چون کوه
چنان مباش که بر خاطری گران باشی
به مور وقت سخن دست طرح ده صائب
گرت هواست سلیمان این جهان باشی
***
کجاست دولت آنم که یار من باشی؟
ز خود کناره کنی در کنار من باشی
اگر شراب خوری ساقی تو من باشم
وگر به خواب روی در کنار من باشی
غرور حسن کجا می دهد ترا رخصت؟
که مرهم جگر داغدار من باشی
مرا به نیم نگه شرمسار کن از خود
چرا تو روز جزا شرمسار من باشی؟
ز ساده لوحی امید چشم آن دارم
که چون شکار تو گردم شکار من باشی
عجب که آینه گیری ز دست آینه دار
اگر تو با خبر از انتظار من باشی
ز شرم عشق همان ناامیدیم برجاست
اگر چه در دل امیدوار من باشی
ترا که هست دو صد کار غیر پرکاری
کجا به فکر سرانجام کار من باشی؟
***
قدم برون مگذار از حصار خاموشی
که خواب امن بود در دیار خاموشی
ز خامشی دهن غنچه مشکبو گردید
خوشا لبی که بود مهردار خاموشی
اگر خمش نشوی حرف زن شمرده که هست
نفس شمرده زدن در شمار خاموشی
سفینه ای است که از دست داده لنگر را
سبکسری که ندارد وقار خاموشی
زبان چو برگ خزان دیده خاک می لیسد
در آن چمن که کند گل بهار خاموشی
ز چار موجه ی رد و قبول یافت نجات
رسید هر که به دارالقرار خاموشی
سخن که تیغ زبانها ازوست جوهردار
خسی است در قدح خوشگوار خاموشی
به چار بالش دل تکیه کرده است نفس
ز آرمیدگی روزگار خاموشی
سخن اگر چه متین است بادپیمایی است
نظر به لنگر کوه وقار خاموشی
چو کودکی که کند در کنار مادر خواب
به خواب رفته زبان در کنار خاموشی
چه فارغند ز شکر و شکایت عالم
نفس گداختگان دیار خاموشی
که دیده است گره را گرهگشا باشد؟
گشاده شد دل من از شعار خاموشی
شهید زخم ندامت نمی شود هرگز
هر آن لبی که بود پرده دار خاموشی
در خزینه ی اسرار را کلید شود
زبان هر که شود رازدار خاموشی
به حرف و صوت مرا متهم مساز که هست
دهن گشودن من از خمار خاموشی
گرفته است زبان را به قند چون بادام
حلاوت لب شکر نثار خاموشی
بهای گوهر ناسفته می کند فریاد
که هست به ز سخن اعتبار خاموشی
ز انقلاب خزان و بهار آسوده است
هوای مملکت بی غبار خاموشی
خموشیی که بود خارخار حرف در او
به کیش ما نبود در شمار خاموشی
سخن که شاهسوار قلمرو هستی است
شکست می خورد از کارزار خاموشی
شود به میوه ی مقصود بارور صائب
ز برگریز زبان شاخسار خاموشی
***
اگر چه هست به ظاهر خراب درویشی
ز وصل گنج بود کامیاب درویشی
ترا ز درد سر آن جهان خلاص کند
اگر چه تلخ بود چون گلاب درویشی
ازان به خرقه ی پشمین چو نافه ساخته است
که خون خویش کند مشک ناب درویشی
هزار گوهر شهوار در دل شبها
کشد به رشته ز هر پیچ و تاب درویشی
همیشه روزیش از خوان فیض آماده است
نمی خورد غم نان را چو آب درویشی
ترا به روز حساب این سخن شود معلوم
که بوده سلطنت بی حساب درویشی
ازان به گوهر مقصود راه یافته است
که داده هر دو جهان را به آب درویشی
تمام موجه ی دریا اگر شود شمشیر
نمی خورد غم سر چون حباب درویشی
حصار زیر و زبر گشتن است ویرانی
ز سیل فتنه نگردد خراب درویشی
ز لوح سینه ی من نقش هر دو عالم شست
دگر چه نقش زند تا بر آب درویشی
نقابدار کند آفتاب را صائب
اگر برافکند از رخ نقاب درویشی
***
قرار گیر به دارالقرار درویشی
که انقلاب ندارد دیار درویشی
پیاده ای است زمین گیر، آفتاب بلند
نظر به همت گردون سوار درویشی
کند به دامن اشفاق، ابر رحمت پاک
به روی هر که نشیند غبار درویشی
مکن شتاب که یکجا رسد به روز حساب
ز خازنان کرم، مزد کار درویشی
به یک قرار چو آب گهر بود دایم
زیاد و کم نشود جویبار درویشی
کسی که سکه ی مردی ز جبهه اش خواناست
رسیده است به دارالعیار درویشی
صفای صبح بود چهره ای غبارآلود
نظر به آینه ی بی غبار درویشی
به قدر روزن داغ است روشنایی دل
خوشا دلی که بود داغدار درویشی
به روز حشر سبک از صراط می گذرد
به دوش هر که نهادند بار درویشی
بود فشاندن دست از جهان و بردن بار
درین شکفته چمن برگ و بار درویشی
کنند از گل بی خار دامنش لبریز
به پای هر که خلیده است خار درویشی
چه حاجت است به غمخواری کسان صائب؟
که هست رحمت حق غمگسار درویشی
***
حضور فرش بود در جهان درویشی
سر نیاز من و آستان درویشی
خط مسلمی از انقلاب دوران یافت
رسید هر که به دارالامان درویشی
ز برگریز جهان ایمنند بی برگان
به یک هواست بهار و خزان درویشی
کف پرآبله ای بیش نیست ابر بهار
نظر به همت دامن فشان درویشی
چه حاجت است نگهبان، که بی سرانجامی
بس است بدرقه ی کاروان درویشی
به آفتاب مکن نسبتش ز خامیها
که بی زوال بود قرص نان درویشی
ترا ز سلطنت فقر نیست آگاهی
وگرنه چرخ بود گرد خوان درویشی
به مومیایی تسلیم می کند پیوند
اگر شکسته شود استخوان درویشی
چو دانه در دهن آسیا اگر افتد
به حرف شکوه نگردد زبان درویشی
به حرف اگرچه توان یافت حال هر کس را
لب خموش بود ترجمان درویشی
نشان و نام رها کن که بی نشان شدن است
میان اهل بصیرت نشان درویشی
سیاهیی است که خالی ز آب حیوان نیست
اگر سیاه بود دودمان درویشی
خدنگش از جگر سنگ خاره می گذرد
اگر چه سست نماید کمان درویشی
گذشته است مکرر ز ماه گردون سیر
براق همت چابک عنان درویشی
جهان بود رمه ای بی شبان، اگر نبود
نگاهبان جهان پاسبان درویشی
شده است نقطه ی خاک سیه چو نافه ی مشک
معطر از نفس خونچکان درویشی
گل همیشه بهارست روی بی برگان
فسردگی نبود در جهان درویشی
[ ] اسباب، سیل آفت را
به دیده خاک زند خانمان درویشی
گلش بود جگر تازه و دل مجروح
که زردرو نشود گلستان درویشی
ز چشم [سیر] مکرر کریم طبعان را
شکسته است بر سر کاسه، خوان درویشی
به روی تازه ی [سرو از ثمر] قناعت کن
که برگ سبز بود [قرص خوان] درویشی
سپهر سبزه ی خوابیده ای بود صائب
نظر به همت عالی مکان درویشی
***
قدم برون مگذار از سرای درویشی
که مار گنج بود بوریای درویشی
اگر ز سیل حوادث جهان شود ویران
خلل پذیر نگردد بنای درویشی
ز خود چو مردم بیگانه راست می گذرم
ازان زمان که شدم آشنای درویشی
زبان درازی تیغ و سنان بود چندان
که از نیام برآید عصای درویشی
کف سؤال نمودار نعل وارون است
وگرنه بر سر گنج است پای درویشی
چه دل، که غنچه ی پیکان شکفته می گردد
ز گرمی دم مشکل گشای درویشی
به آب دیده ی خود آفتاب درماند
اگر ز پرده برآید صفای درویشی
به کار هر که فتد عقده ای درین عالم
شود گشاده ز دست دعای درویشی
بهشت اگر چه مقامات دلنشین دارد
نمی رسد به مقام رضای درویشی
همای فقر به هر کس نمی کند اقبال
وگرنه نیست سری بی هوای درویشی
به قدر مهر بود اعتبار محضر را
ز پینه عار ندارد قبای درویشی
دل شکسته به درمان نمی شود پیدا
اگر ز گرد فتد آسیای درویشی
دو عالم از نظرش چون دو قطره اشک افتد
به دیده هر که کشد توتیای درویشی
به عاشقان چو رسی ترک بوالفضولی کن
که آستانه ی عشق است جای درویشی
چه حاجت است مکان جان لامکانی را؟
برون ز هر دو جهان است جای درویشی
به ناز بالش پر سر فرو نمی آرد
ز دست خویش [بود] متکای درویشی
کند ز دولت باقی به شهریاران ناز
به هر که سایه فکن شد همای درویشی
ز ملک بلخ برآورد پور ادهم را
کمند جاذبه ی کهربای درویشی
ز تخت و تاج و نگین بی نیاز می گردد
رسید هر که به دولتسرای درویشی
مکن به سبزه ی خوابیده سرو را نسبت
که برترست ز گردون لوای درویشی
ازان چو لاله درین باغ سرخ روست، که هست
ز پاره ی جگر خود غذای درویشی
بهوش باش که دریاکشان نمی گردند
حریف باده ی مرد آزمای درویشی
به فقر از دو جهان می توان غنی گردید
خوشا سری که شود خاک پای درویشی
همیشه سبز درین بوستان بود چون خضر
رسید هر که به آب بقای درویشی
منه چو مرکز ازین حلقه پا برون صائب
که دل به وجد درآرد نوای درویشی
***
ازان همیشه بود تازه روی درویشی
که متصل به محیط است جوی درویشی
ز تندباد حوادث نمی شود خاموش
چراغ گوشه نشینان کوی درویشی
چو خضر سبز شود هر جا گذارد پای
کسی که حفظ کند آبروی درویشی
ز جام زر می بی دردسر مدار طمع
که این شراب بود در کدوی درویشی
یکی ز پرده نشینان اوست آب حیات
ز فقر اگر چه سیاه است روی درویشی
عبیر پیرهن یوسفی به باد رود
برآورد چو سر از جیب، بوی درویشی
بهوش باش که در گوش چرخ حلقه بسی
کشیده اند فقیران به هوی درویشی
در آن محیط که کشتی نوح در خطرست
درست از آب برآید سبوی درویشی
سفیدنامه تر از صبح نیک بختان است
مرقع دلم از شستشوی درویشی
ز چشمخانه ی آیینه بی غبارترست
حریم سینه ام از رفت و روی درویشی
ز حرف شکوه لب سایلان ازان تلخ است
که اغنیا نکنند آرزوی درویشی
بشوی از دو جهان دست چون فقیر شدی
که هست در ره فقر این وضوی درویشی
تو نامراد نه ای، زان به مدعا نرسی
وگرنه خاک مرادست کوی درویشی
اگر غنی به حضور فقیر راه برد
به صد چراغ کند جستجوی درویشی
ز صائب این غزل تازه را بخوان مطرب
به مجمعی که رود گفتگوی درویشی
***
ز عشق شد همه غمهای بی شمار یکی
یکی هزار شود چون شود هزار یکی
ز آشکار و نهانی که می رسد به نظر
نهان یکی است درین بزم و آشکار یکی
دو برگ نیست موافق ز صنع رنگ آمیز
اگر چه هست درین بوستان بهار یکی
شرار در جگر سنگ چشم بینا یافت
نشد گشاده شود چشم اعتبار یکی
به هر دلی نکند درد و داغ عشق اقبال
به داغ شه نرسد از دو صد شکار یکی
ز رهروان که درین ره غبار گردیدند
نخاست همچو من از خاک انتظار یکی
ز اختیار، فضولی است گفتگو کردن
به عالمی که بود صاحب اختیار یکی
به هر چه چشم گشایی چو آب درگذرست
درین ریاض بود سرو پایدار یکی
به روزگار جوانی شکسته دل بودم
خزان گلشن من بود با بهار یکی
ز نامه ها که نوشتم به خون دل صائب
مرا بس است اگر می رسد به یار یکی
***
گذشت عمر و تو مست شراب گلرنگی
دمید صبح و تو چون سبزه در ته سنگی
دید پرده ی گوش فلک ز ناله ی صور
همان تو گوش بر آواز نغمه ی چنگی
به پرتوی و نسیمی ز هم فرو ریزی
سبک رکاب چو بو، بی ثبات چون رنگی
زمین به خشک پلنگ تو تنگ میدان است
به ماه در جدل و با ستاره در جنگی
ز دیدن تو خورد بر هم آبگینه و آب
غبار آینه ی اهل دید چون زنگی
اگر چه روی زمین نیلی از گرانی توست
چو برگ کاه به میزان عقل بی سنگی
گواه مردی آزادگان دم و قدم است
درین دو پله تو نامرد گنگی و لنگی
ز داغ لاله زمین دلت سیاهترست
به چهره چون ورق لاله گر چه خوش رنگی
ز بار حرص نداری قرار بر یک جا
گران و پر حرکت همچو آسیا سنگی
به دیده ی همه عالم چو خار ناسازی
به لقمه ی همه کس ناگوار چون سنگی
چو دست پیش تو دارد کسی گره گردی
ولی به وقت خراش دل آهنین چنگی
مکن چو اهل کرم دعوی فراخ دلی
که همچو دایره ی خلق مفلسان تنگی
ز نه سپهر گذشتند گرم رفتاران
تو سست عزم همان در شمار فرسنگی
نوای زاغ درین باغ نیست بی تائثیر
تو بی اثر چه نوایی، کدام آهنگی؟
ز ناله ی تو دل سنگ آب شد صائب
مگر به عارف خاک فرج هم آهنگی؟
***
ز ماه رنگ نبازد کتان بیرنگی
شکستگی نبود در جهان بیرنگی
غبار تفرقه ای نیست همچو شیر و شکر
میان آتش و آب جهان بیرنگی
فریب رنگ چو طفلان ربوده است ترا
گلی نچیده ای از بوستان بیرنگی
ز انقلاب خزان و بهار آزادیم
رسیده ایم به دارالامان بیرنگی
گرفته است ترا رنگ همچو خون دامن
چسان رسی ز پی کاروان بیرنگی؟
دلت خوش است به میهای لاله رنگ جهان
نخورده ای می صاف جهان بیرنگی
به روی آینه سیماب را قراری نیست
ستاره سوز بود آسمان بیرنگی
ز چشم بحر صدف را نهان کند صائب
فروغ گوهر روشن روان بیرنگی
***
نیی که جیب و کنار از شکر کند خالی
به ناله صد دل خونین جگر کند خالی
فغان که نیست درین بحر آنقدر وسعت
که چون صدف دل خود را گهر کند خالی
به روز معرکه از تیغ رو نگرداند
کسی که قالب خود چون سپر کند خالی
نه در محبت دنیاست چشم من گریان
که جای گوهر عبرت نظر کند خالی
دهد ز سیل فنا پشت خویش بر دیوار
کسی که خانه ز خود پیشتر کند خالی
ملول نیست دل عارف از گذشتن عمر
که دل ز ناله جرس در سفر کند خالی
زبان سبک نکند دل ز شکوه عاشق را
چو شمع دل به گرستن مگر کند خالی
کشد چگونه به سر شیشه را تنک ظرفی
که یک پیاله به خون جگر کند خالی
ز وصل بحر گرانمایه پر گهر گردد
ز فکر پوچ حبابی که سر کند خالی
فغان که نیست درین باغ نغمه پردازی
که غنچه کیسه ی خود را ز زر کند خالی
مرو ز حلقه ی ذکر خدا برون زنهار
که دل چو سبحه ز صد رهگذر کند خالی
بغیر آه مرا نیست همدمی صائب
که غنچه دل به نسیم سحر کند خالی
***
زبان شکوه اگر همچو خار داشتمی
همیشه خرمن گل در کنار داشتمی
هزار خانه چو زنبور کردمی پر شهد
اگر گزیدن مردم شعار داشتمی
ز دست راست ندانستمی اگر چپ را
چه گنجها به یمین و یسار داشتمی
به ابر اگر دهن خود گشودمی چو صدف
هزار عقد گهر در کنار داشتمی
به گرد شمع تو پروانه وار می گشتم
اگر به گردش خود اختیار داشتمی
به درد عشق اگر مبتلا نمی گشتم
چه دلخوشی من ازین روزگار داشتمی؟
خزان فسرده نمی کرد روزگار مرا
اگر امید جنون از بهار داشتمی
اگر غبار تعلق فشاندمی از خویش
دل سبک چو نسیم بهار داشتمی
اگر غبار دل خود نشستمی به سرشک
هزار قافله در زیر بار داشتمی
قفس به دوش سفر کردمی ازین گلشن
اگر ز درد طلب خارخار داشتمی
اگر به عالم بیرنگیم فتادی چشم
کجا نظر به خزان و بهار داشتمی؟
ز آه کشتی دل بادبان اگر می داشت
ازین محیط امید کنار داشتمی
گذشته بودی اگر دل ز پرده ی اسباب
کجا ز چرخ به خاطر غبار داشتمی؟
به عیب خویش اگر راه بردمی صائب
به عیبجوئی مردم چه کار داشتمی؟
***
تو قدر درد و غم جاودان چه می دانی؟
حضور عافیت رایگان چه می دانی؟
نکرده ای سفری در رکاب بیهوشی
گذشتن از سر کون و مکان چه می دانی؟
ز برگ و بار تعلق نگشته ای دلسرد
تو قدر سیلی باد خزان چه می دانی؟
نیافتی نظر از شبنم سبک پرواز
نشست و خاست درین بوستان چه می دانی؟
دلت خوش است که داری ثمر درین بستان
فراغبالی سرو روان چه می دانی؟
فریب خورده ی نیرنگ نوبهارانی
عیار چهره ی زرد خزان چه می دانی؟
تمام عمر به تن پروری برآمده ای
غمی بغیر غم آب و نان چه می دانی؟
در آفتاب قیامت نسوخته است دلت
قماش داغ دل خونچکان چه می دانی؟
تو کز حصار تن خود نرفته ای بیرون
ره برون شدن از آسمان چه می دانی؟
ترا که کار نیفتاده با جهان صائب
سبک رکابی عهد جهان چه می دانی؟
***
مکش چو تنگدلان آه از پریشانی
که دل ز حق شود آگاه از پریشانی
دل چو آینه زان رند پاکباز طلب
که نیست در جگرش آه از پریشانی
دهد به باد فنا آنچه جمع آورده است
اگر غنی شود آگاه از پریشانی
کدام درد به این درد می رسد که کسی
به درد خود نبرد راه از پریشانی؟
نمانده است به دستم ز تار و پود حیات
به غیر آه سحرگاه از پریشانی
ز خرمنی که به عمر دراز کردم جمع
نمانده غیر پر کاه از پریشانی
کمال فقر همین بس که ایمن است فقیر
ز شور چشمی بدخواه از پریشانی
همان که راه نموده است توشه خواهد داد
مکن ملاحظه در راه از پریشانی
به سیم قلب چو یوسف فروختند مرا
برادران به لب چاه از پریشانی
نسیم سنبل فردوس، روح تازه کند
ملول کی شود آگاه از پریشانی؟
اگر چه هست ولی نعمتی چو خورشیدش
همان خورد دل خود ماه از پریشانی
مساز دامن زلف دراز خود را جمع
که دست من شده کوتاه از پریشانی
نماز و روزه ی منعم نمی رسد صائب
به آه و ناله ی جانکاه از پریشانی
***
ز من مدار توقع سخن از انجمنی
که نیست باعث گفتار چشم خوش سخنی
به گرد چهره ی خوبان چو زلف سیری کن
مکن چو خال قناعت به گوشه ی دهنی
به شوخی تو چراغی درین شبستان نیست
که هم در انجمنی هم برون انجمنی
ز طوطیی نتوان بود کمتر ای بلبل
تو هم ز بال و پر خویش سبز کن چمنی
چنان ز عشق تو ویران شدم که نتوان ساخت
اگر ضرور شود، از زبان من سخنی
مکش زیاد وطن آه، کاین همان وطن است
که از لباس به یوسف نداد پیرهنی
ز اشک و آه ضعیفان خاکسار بترس
که بود مشرق طوفان تنور پیرزنی
شکست قدر شکر را به گفتگو صائب
که دیده است چنین طوطی شکرشکنی؟
***
چه خون که در جگر ماه و آفتاب کنی
رخ لطیف چو گلرنگ از شراب کنی
تو کز مکیدن لب نقل باده می سازی
چه لازم است دل خلق را کباب کنی؟
به دامن تو غبار ملال ننشیند
هزار خانه چو سیلاب اگر خراب کنی
ز بس یکی شده ام با تو جای حیرت نیست
اگر به دیدن خود، دیدنم حساب کنی
یکی هزار ز شبنم شود طراوت گل
ز چشم پاک چه افتاده اجتناب کنی؟
تو چون به باغ روی سرو پای در گل را
ز طوق فاختگان پای در رکاب کنی
فسرده از دم سرد خزان نخواهی شد
به آه گرم گل خود اگر گلاب کنی
نقاب دولت بیدار می شود فردا
ز عمر هر چه درین نشأه صرف خواب کنی
درین محیط گهر، چند از هوا جویی
به هیچ و پوچ نفس صرف چون حباب کنی؟
دمید صبح قیامت ترا ز موی سفید
هنوز وقت نیامد که ترک خواب کنی؟
چو شمع، رشته ی جان راست کو تهی لازم
چه لازم است تو کوته ز پیچ و تاب کنی
سفید کن دل خود را ز نقشها، تا چند
سواد دیده ی خود روشن از کتاب کنی؟
ترا سیاهی رو نیست بس، که از غفلت
سیاه موی سفید خود از خضاب کنی؟
ز قطع و فصل شوی مالک الرقاب جهان
اگر چو تیغ قناعت به یک دم آب کنی
به آفتاب جهانتاب می رسی صائب
درین چمن دل خود گر چو شبنم آب کنی
***
به محفلی که رخ از باده لاله زار کنی
چه خون که در دل بیرحم روزگار کنی
دگر به صید غزالان نمی کنی رغبت
دل رمیده ی ما را اگر شکار کنی
کجا به فکر من بی شراب می افتی؟
تو کز مکیدن لب چاره ی خمار کنی
به لاله زار گر افتد رهت، ز پرکاری
به طوف خاک شهیدان خود شمار کنی
تو کز حیا نکنی شانه زلف را هرگز
چه التفات به دلهای بی قرار کنی؟
ز عطسه خون غزالان به خاک می ریزد
اگر کمند خود از زلف مشکبار کنی
چه خنده ها که به وضع جهان کنی چون صبح
نفس شمرده زدن را اگر شعار کنی
به فکر دوری بی اختیار اگر باشی
ز هر چه هست جدایی به اختیار کنی
نفس بر آتش سوزنده بال و پر گردد
مباد شکوه ز اوضاع روزگار کنی
چه حاجت است به جام جهان نما صائب
اگر تو آینه ی سینه بی غبار کنی
***
بر این مباش که خون در دل نیاز کنی
به قدر مرتبه ی حسن خویش ناز کنی
خوش است غارت دلها، ولی نه چندانی
که عمر جلوه ی خود صرف ترکتاز کنی
نهایتش گرهی چند وا کند از زلف
ز دست کوته ما چند احتراز کنی؟
نظر به جانب من کن که چند روز دگر
غبار خط نگذارد که چشم باز کنی
وفا جبلی خوبان نمی شود صائب
چه لازم است سخن را عبث دراز کنی؟
***
چرا به سلسله ی زلف او نظر نکنی؟
چرا به عالم بی منتها سفر نکنی؟
شب دراز کمند غزال مقصودست
چرا به آه شب خود درازتر نکنی؟
اگر تو آدمیی وز نژاد دیو نه ای
ز شیشه خانه ی گردون چرا گذر نکنی؟
کدام غبن به این می رسد که فصل بهار
کنار خود چو صدف مخزن گهر نکنی؟
به آه و دود مکافات برنمی آیی
به حال سوختگان خنده چون شرر نکنی
زبان به کام تو چون میوه ی بهشت شود
اگر تو دست چو طفلان به هر ثمر نکنی
غبار منت احسان گرانتر از دردست
به صندل دگران رفع دردسر نکنی
به روشنایی دل راز نه فلک خوانی
اگر تو در دل شبها چراغ بر نکنی
ز پر دلی گهر از بحر می برد غواص
گناه کیست تو بیدل اگر جگر نکنی؟
نسیم صبح نگردیده در سبکروحی
به نازکان چمن دست در کمر نکنی
دل سیاه نقاب جمال خورشیدست
چرا به آه شب خویش را سحر نکنی؟
عجبتر از تو ندارد جهان تماشاگاه
چرا به چشم تعجب به خود نظر نکنی؟
حیات خضر چه باشد نظر به همت عشق؟
نظر سیاه به این عمر مختصر نکنی
ز اهل توحید آن روز می شمارندت
که هیچ تفرقه از خاک تا شکر نکنی
نرفته است سر رشته تا ز دست برون
سر از دریچه ی گوهر چرا بدر نکنی؟
اگر به روی تو در چاک سینه باز کند
ز چاک سینه ی خود رو به هیچ در نکنی
زمین سرای مصیبت بود، تو می خواهی
که مشت خاکی ازین خاکدان به سر نکنی؟
به هوشیاری من نیست هیچ کس در بزم
مرا ز خویش محال است بیخبر نکنی
چو خون مرده، گرانخوابی تو بی پروا
به آن رسیده که پروای نیشتر نکنی
به پای سعی محال است قطع وادی عشق
به پیچ و تاب اگر این راه مختصر نکنی
کنون که مرکب توفیق زیر ران داری
ازین خرابه ی پرمرده چون سفر نکنی؟
خبر ز راز دل بحر می توانی یافت
اگر ملاحظه از موجه ی خطر نکنی
ترا به سر ندهد جا سپهر مینایی
چو آفتاب اگر زیر پا نظر نکنی
رفیق خانه به دوشان جریده می باید
سفر نکرده ز خود، عزم این سفر نکنی
زبان شکوه ی من در نیام خاموشی است
چرا به ساغر من زهر بیشتر نکنی؟
حریف اشک ندامت نمی شوی صائب
چو تاک دست به هر شاخ در کمر نکنی
***
برون نیامده از خویشتن سفر نکنی
ز خویش تا نبری راه عشق سرنکنی
کنون که بال و پری هست مرغ جانت را
چرا ز بیضه ی افلاک سر بدر نکنی؟
چو قطره سر به کف دست ابر تا ننهی
هوای صحبت این بحر پرخطر نکنی
ترا چو آبله از خار بشکفد صد گل
اگر ملاحظه از زخم نیشتر نکنی
چو آفتاب به گرد جهان برآمده گیر
به هیچ جا نرسی تا ز خود سفر نکنی
ترا که برگ سفر هست همچو شبنم گل
چرا ز روزن خورشید سر بدر نکنی؟
بس است شوق طلب خضر راه گرمروان
سراغ راه و تمنای راهبر نکنی
کمند وحدت گرداب موجه ی خطرست
درین محیط ز سرگشتگی حذر نکنی
گره ز کار تو چون غنچه وا شود به دمی
اگر تو جز در دل رو به هیچ در نکنی
در آفتاب قیامت دلیر نتوان دید
به داغ سینه ی مجروح ما نظر نکنی
نداده آینه ی خویش را جلا صائب
چو آفتاب سر از جیب صبح برنکنی
***
صفای وقت درین خاکدان چه می خواهی؟
گهر ز دامن ریگ روان چه می خواهی؟
برون ز عالم رنگ است اگر نشاطی هست
تو ساده دل ز بهار و خزان چه می خواهی؟
نکرده جمع دل خویش، غنچه از هم ریخت
فراغبال درین بوستان چه می خواهی؟
برات رزق تو بر آسمان نوشته خدا
تو از زمین سیه کاسه نان چه می خواهی؟
تویی طبیب و دو عالم دو چشم بیمارست
علاج درد خود از دیگران چه می خواهی؟
نکرد کعبه به سنگ نشان ترا ره دان
به این شعور، تو از بی نشان چه می خواهی؟
برای سرکشی نفس عقل در کارست
ترا که گرگ شبان شد چه می خواهی؟
نمی شود نکند عشق داغ عالم را
ز آفتاب قیامت امان چه می خواهی؟
ز آسمان و زمین شکوه می کنی شب و روز
چه داده ای به زمین، ز آسمان چه می خواهی؟
خلاصه ی دو جهان در وجود کامل توست
تو شوخ چشم ازین و ازان چه می خواهی؟
غبار لازمه ی آسیا بود صائب
امان ز حادثه ی آسمان چه می خواهی؟
***
دل عزیز به این تیره خاکدان چه دهی؟
به مفت یوسف خود را به کاروان چه دهی؟
عنان به طول امل دادن از بصیرت نیست
گهر ز دست به امید ریسمان چه دهی؟
ترا گذر به غزالان قدس خواهد بود
به هر شکار سگ نفس را عنان چه دهی؟
ز عقل نیست به دریای خون شنا کردن
شعور خود به می همچون ارغوان چه دهی؟
دم فسرده به تاراج می دهد دل را
کلید باغ به غارتگر خزان چه دهی؟
بساط اطلس گردون تراست پای انداز
چو کفش تن ز مذلت به آستان چه دهی؟
حیات ضامن روزی است دل قوی می دار
به هرزه آب رخ خویش را به نان چه دهی؟
ملایمت به حریفان سفله بی ثمرست
زلال خضر به خار سیه زبان چه دهی؟
ز اشتیاق تو فردوس می خورد دل خویش
چو غنچه دل به تماشای بوستان چه دهی؟
تو کز گنه دل خود همچو شب سیه کردی
جواب ماه جبینان آسمان چه دهی؟
به جوی شیر تسلی نمی شود عاشق
به من به جای طباشیر استخوان چه دهی؟
جواب آن غزل است این که اوحدی فرمود
مراد دشمن و تشویش دوستان چه دهی؟
***
همین نه در نظر ای سیمبر نمی آیی
ز سرکشی تو به اندیشه در نمی آیی
ز چشم شور تو چون ایمنی ز غلطانی
چرا برون ز صدف چون گهر نمی آیی؟
همیشه در نظری و ز لطافت سرشار
مرا چو نور نظر در نظر نمی آیی
کناره کردن از آغوش نامرادان چیست؟
تو کز کمال لطافت به برنمی آیی
سری به گوشه ی دل می توان نهفته کشید
مرا به ظاهر اگر در نظر نمی آیی
چو می کند خبر آمدن مرا بیهوش
چرا به کلبه ی من بیخبر نمی آیی؟
اشاره کن که دلت را به آه نرم کنم
اگر به سرکشی خویش برنمی آیی
ستم به دست و لب خود بسا که خواهی کرد
نفس گسسته مرا گر به سر نمی آیی
به بوی پیرهنی یاد کن عزیزان را
اگر ز مصر به کنعان دگر نمی آیی
شود نهفته مه از دیده در مهی دو سه روز
تو ماه ماه ز منزل بدر نمی آیی
به وعده ای دگر امیدوار ساز مرا
ز سرکشی به سر وعده گر نمی آیی
مرا بس است پیامی برای جان بخشی
به پرسش من دلخسته گر نمی آیی
قدم ز خانه برون نه به فصل گل صائب
به رنگ غنچه گر از پوست برنمی آیی
***
(سج، چ)
فکنده شور محبت مرا به صحرایی
که موج می زند از هر کنار دریایی
ندانم آن خط سحرآفرین چه مضمون است
که در قلمرو دلهاست طرفه غوغایی
خیال من که به دامان عرش پای زده
ندیده است به این رتبه سرو بالایی
چه شور در جگر خاک ریخت ابر بهار؟
که هست در سر هر برگ لاله سودایی
اگر تو پنبه ی غفلت برآوری از گوش
کدام خار ندارد زبان گویایی؟
در انتظار تو هر هفت کرده است بهشت
نظر سیاه مگردان به هر تماشایی
ازان همیشه بهارست لاله ی خورشید
که صلح کرد ز عالم به چشم بینایی
چه حاجت است به ترتیب لشکر خط و خال؟
تصرف دل ما را بس است ایمایی
برآورد ز خیابان خلد سر صائب
کسی که رفت به یاد بلند بالایی
***
گرفته است مرا در میان تماشایی
که در خیال نیاورده هیچ بینایی
بر آستان تو دل از شکسته پایان است
اگر چه می کشدم دیده هر نفس جایی
همین نه بهر سلیمان کشیده اند بساط
که هست در دل هر مور مجلس آرایی
چسان ز کار تو غافل شوند بینایان؟
که هست جنبش هر موی کارفرمایی
نمانده است ز اقبال عشق در دل من
بغیر ترک تمنا دگر تمنایی
کجاست جذبه ی توفیق دست ما گیرد؟
که می کشیم ز دنبال کاروان پایی
خمش چو آب گهر می رویم تا دریا
نچیده ایم به خود همچو سیل غوغایی
سپهر سبزه ی خوابیده ای است در قدمش
که دیده است به این رتبه سرو بالایی؟
به من ز جوش طرب همچو آب روشن شد
که هست در دل پر خون من دلارایی
مرا که پاره ی دل ماهپاره گردیده است
نیایدم به نظر هیچ ماه سیمایی
گران به سنگ ملامت شده است این مجنون
فغان که نیست درین شهر طفل بینایی
بجان رسیدم ازین شهر بند پروحشت
جنون کجاست که خود را کشم به صحرایی
به آفتاب جهانتاب کی رسد صائب؟
اگر چه در سر هر ذره هست سودایی
***
ز حسن شوخ تو نظاره ی تماشایی
سفینه ای است که گردیده است دریایی
مرا چو سایه نهالی که می کشد بر خاک
خبر ز سایه ی خود نیستش ز رعنایی
به بوی خون بتوان یافت همچو نافه ی مشک
ز فکر زلف تو شد هر سری که سودایی
چگونه قطره کشد در کنار دریا را؟
به روزگار تو رحم است بر تماشایی
فلک ز جلوه ی او چون کتان ز هم می ریخت
اگر نظیر تو می بود مه به زیبایی
ز اشتیاق تو دست ز کار رفته ی من
فلاخنی است که سنگش بود شکیبایی
به رغم من لب خود می گزی، نمی دانی
که باده نشأه ی خون می دهد به تنهایی
زبان خموش پسندیده است در پیری
ز شمع خوش نبود صبح مجلس آرایی
به عیب خویش چو صائب کسی که راه نبرد
گلی نچید ز نور چراغ بینایی
***
نماند دشت جنون را رمیده آهویی
که پیش وحشت من ته نکرد زانویی
چو قبله گمشدگان است دیده سرگردان
به محفلی که در او نیست طاق ابرویی
چو داغ لاله به هر جانبی که می نگرم
مرا احاطه نموده است آتشین رویی
چو شمع گریه ی مستانه را غنیمت دان
که هر نفس بود این آب تلخ در جویی
شود ز یک دل بیدار، عالمی بیدار
هزار خفته برآید ز خواب از هویی
ازان سپند درین بزم شد بلند آواز
که ساخت خرده ی جان صرف آتشین رویی
ازین چه سود که مویت سفید گردیده است؟
ترا چو نیست غم عاقبت سر مویی
حضور معنی بیگانه را غنیمت دان
درین زمانه که قحط است آشنارویی
مرا که ملک جهان در نظر نمی آمد
خراب ساخت تماشای طاق ابرویی
مراد مردم آزاده شستن دستی است
مرا بس است چو سرو از جهان لب جویی
نه من ز دل، نه دل از حال من خبر دارد
چو نافه ای که فتد از رمیده آهویی
شود چو فاخته صائب ز پاس دل آزاد
کسی که داد دل خود به سرو دلجویی
***
ای آن که دل به ابروی پیوسته بسته ای
غافل مشو که در ته طاق شکسته ای
ای زلف یار اینقدر از ما کناره چیست؟
ما دلشکسته ایم و تو هم دلشکسته ای
امروز از نگاه تو دل آب می شود
گویا به روی گرم خود از خواب جسته ای
روی زمین مقام شکر خواب امن نیست
در راه سیل پای به دامن شکسته ای
گرد سفر ز خویش فشاندند همرهان
تو بیخبر هنوز میان را نبسته ای
سر می دهی به باد به اندک اشاره ای
تا همچو پسته رخنه ی لب را نبسته ای
خواهی قدم به پله ی قارون نهاد زود
کوه تعلقی که تو بر خویش بسته ای
اینک رسید موسم بی برگی خزان
از باغ روزگار چه گل دسته بسته ای
در محفلی که برق تجلی است بی زبان
ماییم چون کلیم و زبان شکسته ای
در وادیی که خضر در او با عصا رود
از دست رفته تر ز عنان گسسته ای
از جبهه ی غرور، عرق پاک می کنی
گویا طلسم هر دو جهان را شکسته ای!
در خاکدان دهر، که زیر و زبر شود!
برخاسته است گرد فنا تا نشسته ای
صائب هزار دام تماشا ز موج هست
زین بحر چون حباب چرا چشم بسته ای؟
***
ای آن که دل به دولت بیدار بسته ای
در راه برق، سد خس و خار بسته ای
ای بیخبر که تقویت نفس می کنی
غافل مشو که گرگ به پروار بسته ای
در پیش هر که غیر خدا بسته ای کمر
زنهار پاره ساز که زنار بسته ای
یک سو فکنده ای ز نظر پرده ی حیا
بر دل هزار پرده ی زنگار بسته ای
سازی روان ز هر مژه صد کاروان اشک
گر وا کنند آنچه تو در بار بسته ای
سیلاب حادثات ترا می کند ز جا
دامن اگر به دامن کهسار بسته ای
تاج زرست جای تو کوتاه بین و تو
دل بر صدف چو گوهر شهوار بسته ای
خواهی به باد داد سر سبز خود چو شمع
زینسان که دل به طره ی طرار بسته ای
جز شکوه حرفی از تو تراوش نمی کند
از شکر یکقلم لب اظهار بسته ای
نقد حیات داده ای از دست رایگان
چون سکه دل به درهم و دینار بسته ای
غیر از سیاه کردن اوراق عمر خویش
صائب دگر چه طرف ز گفتار بسته ای؟
***
از زهر چشم، چشم من زار بسته ای
راه عیادت از چه به بیمار بسته ای؟
راه هزار قافله دل می زند به مکر
از شرم پرده ای که به رخسار بسته ای
قانع به یک نظاره ی خشکیم ما ز دور
بر روی ما چرا در گلزار بسته ای؟
نه حرف می زنی، نه نگه می کنی، نه ناز
بر من در امید به یکبار بسته ای
شبنم ز گلشن تو نظر آب چون دهد؟
کز شرم، چشم رخنه ی دیوار بسته ای
چون قیمت تو در گره روزگار نیست
از روی لطف راه خریدار بسته ای
صائب ز یار از ته دل نیست شکوه ات
این نغمه را به زور بر این تار بسته ای
***
طومار عمر طی شد و غافل نشسته ای
برخاست شور حشر و تو کاهل نشسته ای
در وادیی که برق خورد نیش کاهلی
از غفلت آرمیده چو منزل نشسته ای
نیلوفر سپهر به خون تو تشنه است
ای لاله ی شکفته چه غافل نشسته ای
خضر رهی و پشت به دیوار داده ای
آیینه ای، چه سود که در گل نشسته ای
بر چهره ات چگونه در فیض وا شود؟
آخر کدام شب به در دل نشسته ای؟
در کعبه ای و پشت به محراب کرده ای
هم محملی به لیلی و غافل نشسته ای
چندین هزار مرحله می بایدت برید
تا روشنت شود که به منزل نشسته ای
این آن غزل که فیضی شیرین کلام گفت
در دیده ام خلیده و در دل نشسته ای
***
ای صید پیشه ای که دل از ما گرفته ای
بر خویشتن ببال که عنقا گرفته ای
جز دود تلخ حاصل این مشت خار چیست؟
ای برق خوش عنان که پی ما گرفته ای
جای تو در بهشت برین است بی سخن
گر در ضمیر اهل دلی جا گرفته ای
گر هست وحشتی به دل از مردمان ترا
در کنج خانه دامن صحرا گرفته ای
آیات حق مشاهده از دل نکرده ای
مصحف به کف برای تماشا گرفته ای
داری گمان که عشق شکار تو گشته است
سیمرغ را به دام تمنا گرفته ای
در هر دراز کردن دستی ز روی صدق
پیمانه ای ز عالم بالا گرفته ای
بی انتظار یافته ای خانه در بهشت
اینجا اگر کناره ز دنیا گرفته ای
هرگز برون دویده ای از خویش بی خبر؟
دامان یوسفی چو زلیخا گرفته ای
صائب چنین که در پی رسم اوفتاده ای
فرداست رنگ مردم دنیا گرفته ای
***
روی زمین به زلف معنبر گرفته ای
با این سپه چه ملک محقر گرفته ای
چشم ستمگر تو کجا، مردمی کجا
بادام تلخ را چه به شکر گرفته ای؟
حیف آیدت به قیمت دل خاک اگر دهی
چون گل پی فریب به کف زر گرفته ای
خورشید را به حلقه ی فتراک بسته ای
امروز چون شکاری لاغر گرفته ای؟
در آب و آتشم مفکن روز بازخواست
چون در ازل ز خاک مرا برگرفته ای
آتش ز نغمه ی توام ای نی به جان فتاد
این چاشنی ز لعل که دیگر گرفته ای؟
لوح مزار دشمن بیهوده گو شود!
این سایه ای که از سر ما برگرفته ای
صائب تو از کجا، روش مولوی کجا؟
چون پرده ی حیا ز میان برگرفته ای؟
***
از مردمان اگر چه کناری گرفته ای
این گوشه را برای شکاری گرفته ای
بر هر چه جز خدای دل خویش بسته ای
آیینه دام کرده غباری گرفته ای
قانع به رنگ و بو شده ای همچو شاخ گل
دستی دراز کرده نگاری گرفته ای
در زیر برگ سرمکش از تیغ آفتاب
بعد از هزار سال که باری گرفته ای
چون گل ترا به آتش سوزان شود دلیل
از نقد عمر اگر نه شماری گرفته ای
قانع چو سرو و بید به برگ از ثمر مشو
این یک نفس که رنگ بهاری گرفته ای
صبح امید درشکن آستین توست
گر زان که دامن شب تاری گرفته ای
در هر گشودن نظر و بستن نظر
ملکی گشاده ای و حصاری گرفته ای
زین دعوی بلند که با خلق می کنی
از بهر خود تهیه ی داری گرفته ای
از جهل کرده ای دل خود زنده زیر خاک
بر دل اگر ز کینه غباری گرفته ای
ماهی است پیش راه تو در ظلمت فنا
شمعی اگر به راهگذاری گرفته ای
خواهد فتاد دامن منزل به دست تو
صائب اگر رکاب سواری گرفته ای
***
در خاک و خون کشید مرا ترک زاده ای
مژگان به ناز بالش دل تکیه داده ای
بر بادپای وعده ی خلافی نشسته ای
چون سیل در قلمرو دلها فتاده ای
چون دزد خال، نقب به دلها رسانده ای
چون زلف، بند بر رگ جانها نهاده ای
چون ابر نوبهار ز روی عرق فشان
چندین هزار خانه به سیلاب داده ای
چون آه گرم ریشه به دلها دوانده ای
چون برق بی امان به نیستان فتاده ای
خود را به چشم عرض تجمل ندیده ای
بر روی آبگینه نظر ناگشاده ای
دلهای بیقرار ز مردم گرفته ای
با خویشتن قرار نکویی نداده ای
چون عافیت ز خاطر عاشق رمیده ای
دنبال شوخ چشمی خود، سر نهاده ای
چین در کمند زلف تصرف فکنده ای
خنجر به خون بیگنهان آب داده ای
نشتر ز غمزه در رگ دلها شکسته ای
سیلاب خون ز دیده ی مردم گشاده ای
در لافگاه دعوی دل، طوق عاجزی
از تیغ کج به گردن شیران نهاده ای
از ترکشش شهاب فلک تیر بی پری
در قبضه اش کمان مه نو کباده ای
دلهای برق سیر پریشان خرام را
از چین زلف سلسله برپا نهاده ای
در انتظار صحبت پروانه مشربان
چون شمع تا به صبح به یک پا ستاده ای
اوراق شادمانی گلهای باغ را
در پیش چشم بلبل، بر باد داده ای
غیر از عرق که می کند از روی یار گل
صائب که دید شبنم خورشید زاده ای؟
***
ای آن که دل به عمر سبکرو نهاده ای
در رهگذار سیل میان را گشاده ای
کوری نمی رود به عصاکش برون ز چشم
خود خوب شو، چه در پی خوبان فتاده ای؟
پیراهنی که می طلبی از نسیم مصر
دامان فرصتی است که از دست داده ای
آرام نیست بوی گل و رنگ لاله را
تو بیخبر چو سرو به یک جا ستاده ای
تا می کشد دل تو به این تیره خاکدان
هر چند بر سپهر سواری، پیاده ای
بر روی هم هر آنچه گذاری وبال توست
جز دست اختیار که بر هم نهاده ای
امروز خانه ای به صفای دل تو نیست
گر روزنش ز دیده ی عبرت گشاده ای
داغ ندامت است سرانجام رنگ و بوی
صائب چه محو بوی گل و رنگ باده ای؟
***
(مر، ل)
از دل مپرس، خانه به سیلاب داده ای
تعلیم بیقراری سیماب داده ای
در زیر تیغ، بستر راحت فکنده ای
در چشم فتنه داد شکرخواب داده ای
عقد خرد به دختر رز برفشانده ای
نقد حیات را به می ناب داده ای
بر دستبرد تیغ قضا دل نهاده ای
پهلوی چرب خویش به قصاب داده ای
چون خار و خس ز کجروشیهای روزگار
خود را به دست سیلی سیلاب داده ای
در ابروی تو دید و قضای گذشته کرد
ایمان به چین ابروی محراب داده ای
می گفت صفحه ی رخ او خوش قلم ترست
جولان بوسه بر رخ مهتاب داده ای
صائب ز خارخار محبت چه آگه است؟
پهلو به روی بستر سنجاب داده ای
***
(ف)
من کیستم، چو پل دل خود آب کرده ای
آغوش باز در ره سیلاب کرده ای
در جستجوی ماهی سیمین لباس او
تن را درین محیط چو قلاب کرده ای
چون طفل، گوش هوش به افسانه داده ای
در رهگذار سیل فنا خواب کرده ای
درگاه خلق را به خدا برگزیده ای
بتخانه را تصور محراب کرده ای
چون ابر، دامن از کف دریا کشیده ای
دل در هوای وصل گهر آب کرده ای
از صحبت هدف ز هواهای مختلف
قطع نظر چو ناوک پرتاب کرده ای
دست از جهان بشوی، چه فارغ نشسته ای؟
صائب ترا که هست دل آب کرده ای
***
(مر، ل)
با زهر چشم خنده هم آغوش کرده ای
بادام تلخ را چه شکرپوش کرده ای؟
داریم چون قبا سربندت هزار جا
ما را چه ناامید ز آغوش کرده ای؟
تا چشم را به هم زده ای، از سپاه ناز
تاراج عافیتکده ی هوش کرده ای
در پیش آفتاب چه پرتو دهد چراغ؟
گل را خجل ز صبح بناگوش کرده ای
حق نمک چگونه فراموش من شود؟
داغ مرا به خنده نمک پوش کرده ای
شکر توام ز تیغ زبان موج می زند
چون آب اگر چه خون مرا نوش کرده ای
صائب ز فکرهای ثریا نثار خود
ما را چه حلقه هاست که در گوش کرده ای
***
تا چهره گلگل از می گلفام کرده ای
صد مرغ دل اسیر به گلدام کرده ای
چشم بدت مباد، که نقل و شراب من
آماده از دو چشم چو بادام کرده ای
از روی ناز تا به لب خود رسانده ای
خونها ز باده در جگر جام کرده ای
رام کسی اگر نشوی از تو دور نیست
کز رم هزار دلشده را رام کرده ای
لعل لب ترا چه کمی از حلاوت است؟
کز بوسه اختصار به پیغام کرده ای
زان خط مشکفام، که روزش سیاه باد!
صبح امید سوختگان شام کرده ای
روی زمین قلمرو سیلاب آفت است
در رهگذار سیل چه آرام کرده ای؟
سرمایه ی تو نیست به غیر از کف تهی
رنگین دکان خویشتن از وام کرده ای
روی تو چون سیاه نگردد، که چون نگین
هموار خویش را ز پی نام کرده ای
از روز و شب دو اسبه سفر می کند حیات
صائب چه اعتماد به ایام کرده ای؟
***
بی پرده رو در آینه ی ما نکرده ای
خود را چنان که هست تماشا نکرده ای
در خلوتی که آینه بیدار بوده است
هرگز ز شرم بند قبا وانکرده ای
امروز بند پیرهن خود نبسته ای
چشم که مانده است که بینا نکرده ای؟
ریزی ازان چو سرو و صنوبر به خاک راه
کاوقات صرف بردن دلها نکرده ای
از جلوه های سرو پریشان خرام خود
یک کف زمین نمانده که احیا نکرده ای
یک نقطه نیست در خم پرگار نه فلک
کز حسن دلپذیر سویدا نکرده ای
ما آنچه کرده ایم، فدای تو سر بسر
ای سنگدل چه مانده که با ما نکرده ای؟
زان شکوه داری از دل غمگین که همچو ما
دریوزه ی غم از در دلها نکرده ای
با زلف دستبازی ازان می کنی که تو
دستی دراز در دل شبها نکرده ای
می نازی ای صدف به گهرهای پاک خود
گویا که پیش ابر دهن وا نکرده ای
زان تنگ عیش چون گهر افتاده ای که تو
عادت به تلخ و شور چو دریا نکرده ای
در رستخیز رو به قفا حشر می شوی
ای غافلی که پشت به دنیا نکرده ای
خشک است ازان دهان تو صائب که چون صدف
دریوزه ای ز عالم بالا نکرده ای
***
دارم ز اشک گرم دل تاب خورده ای
چون خار و خس تپانچه ی سیلاب خورده ای
خون خوردنم تراوش ازان کم کند که من
دارم چو لاله ساغر خوناب خورده ای
صبح امید من ز تریهای روزگار
در کاهش است چون شکر آب خورده ای
آید به چشم بی تو شب و روز عاشقان
یکرنگ چون دو زلف به هم تاب خورده ای
حاشا که در لباس شکایت کند ز فقر
زخم هزار نشتر سنجاب خورده ای
کی آب می خورد دلش از جام زرنگار؟
در وقت تشنگی به دو دست آب خورده ای
از زاهدان خشک چه مرهم طمع کند؟
پیشانی امید به محراب خورده ای
انصاف نیست بر در بیگانگی زند؟
خونها ز آشنایی احباب خورده ای
بسیار آشنا به نظر جلوه می کنی
ای گل مگر ز دیده ی من آب خورده ای؟
این رنگ لاله گون ز کجا آب می خورد؟
از من نهفته گر نه می ناب خورده ای
امروز گفتگوی ترا رنگ دیگرست
صائب ز ساغر که می ناب خورده ای؟
***
(ف)
ای دل چه در قلمرو میخانه مانده ای
حیران می چو دیده ی پیمانه مانده ای
از بهر آشنایی این خونی حیا
از صد هزار معنی بیگانه مانده ای
جای تو نیست کنج خرابات بیغمی
آنجا به ذوق گریه ی مستانه مانده ای
وقت است غیرتی کنی و یک جهت شوی
پر در میان کعبه و بتخانه مانده ای
جوشی اگر برآوری از دل بسر رسی
چون درد اگر چه در ته پیمانه مانده ای
همطالع همایی و از کاهلی چو جغد
بی بال و پر به گوشه ی ویرانه مانده ای
عبرت ز شانه و دل صد چاک او بگیر
در دودمان زلف چه چون شانه مانده ای
زنهار دل مبند به طفلان که عنقریب
طفلان رمیده اند و تو دیوانه مانده ای
فرداست در نقاب خزان گل خزیده است
در کنج آشیانه غریبانه مانده ای
همراه توست رزق به هر جا که می روی
در گوشه ی قفس چه پی دانه مانده ای؟
بس نیست سقف چرخ، که در موسمی چنین
در زیر بار سقف ز کاشانه مانده ای؟
در سنگ لاله، در جگر خاک گل نماند
ای خانمان خراب چه در خانه مانده ای؟
خود را به نشأه ای برسان، ورنه عنقریب
رفته است نوبهار و تو فرزانه مانده ای
نعل حرم ز شوق تو صائب در آتش است
غمگین چرا به گوشه ی بتخانه مانده ای؟
***
چون آب در لباس گل و خار بوده ای
ای یار ساده رو تو چه پرکار بوده ای
چون لاابالیان همه جا جلوه کرده ای
گه برگ و گه شکوفه و گه بار بوده ای
موری اگر ز سینه برآورده است آه
با آن غرور حسن خبردار بوده ای
چون آب دایم آینه سازی است کار تو
در پیش خود تو نیز گرفتار بوده ای
از خود به صد نگاه تسلی نمی شوی
از ما زیاده تشنه ی دیدار بوده ای
ما غافل و تو از دل بیدار روز و شب
بیماردار این دل افگار بوده ای
چون مهر ما به خانه گدایی فتاده ایم
تو شوخ چشم بر سر بازار بوده ای
امروز یوسف تو دکان را نبسته است
دایم نهان ز جوش خریدار بوده ای
این آن غزل که اوحدی خوش کلام گفت
ای کم نموده رخ تو چه بسیار بوده ای
***
(ف)
ای کوه بیستون که چنین سرکشیده ای
بازوی آهنین مرا دور دیده ای!
ای دل که در هوای خط و زلف می پری
آخر کدام دانه ازین دام چیده ای؟
امروز مستی تو دو بالای باده است
معلوم می شود لب خود را مکیده ای
داری خبر ز روی زمین، گر چه از حیا
جز پشت پای خویش مقامی ندیده ای
شوخی چنان که تا نظر از هم گشوده ام
از دل چو اشک بر سر مژگان دویده ای
واقف نه ای ز لذت عشق نهان ما
یک گل به ترس و لرز ز گلشن نچیده ای
از خون گرم روز جزا سربرآورد
در هر دلی که نشتر مژگان خلیده ای
چون داغ، دل به لاله باغ جهان مبند
مرده است این چراغ، نفس تا کشیده ای
گوش هزار نغمه سرا بر دهان توست
صائب چه سر به جیب خموشی کشیده ای؟
***
ای غنچه لب که سر به گریبان کشیده ای
در پرده ای و پرده ی عالم دریده ای
برق سبک عنانی و کوه گران رکاب
در هیچ جا نه و همه جا آرمیده ای
تمکین لفظ و شوخی معنی است در تو جمع
در جلوه ای و پای به دامن کشیده ای
صد پیرهن غریب تر از یوسفی به حسن
در مصر ساکنی و به کنعان رسیده ای
چشم بد از تو دور که چون طفل اشک من
هر کوچه ای که هست به عالم، دویده ای
در پله ی غرور تو دل گر چه بی بهاست
ارزان مده ز دست که یوسف خریده ای
غیر از نگاه عجز که از دور می کند
ای سنگدل ز صائب مسکین چه دیده ای؟
***
(ف، مر، ل)
آتش به خرمن از گل باغی ندیده ای
جوش جنون ز چشمه ی داغی ندیده ای
پروانه وار سیلی آتش نخورده ای
در دودمان آه چراغی ندیده ای
با ناله یک سراسر گلشن نرفته ای
با عندلیب گوشه ی باغی ندیده ای
از لاله زار آبله یک گل نچیده ای
در پای شوق، خار سراغی ندیده ای
با چاک سینه دست و گریبان نبوده ای
در دست خود ز داغ ایاغی ندیده ای
عمرت چو گل به خنده ی شادی گذشته است
زخمی نیازموده و داغی ندیده ای
صائب ز مرگ این همه اندیشه ات ز چیست؟
هرگز ز عمر خویش فراغی ندیده ای
***
ما را بس است سلسله جنبان اشاره ای
کافی است بزم سوختگان را شراره ای
تا پای بر فلک نگذاری ز مهد خاک
مویت اگر چو شیر شود شیرخواره ای
همت بلنددار که با همت بلند
هر جا روی به توسن گردون سواره ای
از اهل فکر باش که با دورباش فکر
هم در میان مردم و هم بر کناره ای
از آفتاب تجربه گردید سنگ موم
وز خام طینتی تو همان سنگ خاره ای
از هستی دو روزه به تنگند عارفان
تو ساده لوح طالب عمر دوباره ای
یک بار نقش پای خود ای بیخبر ببین
تا روشنت شود که چه مست گذاره ای
شرط است ریختن عرق سعی موج را
هر چند بحر عشق ندارد کناره ای
مردان عنان به دست توکل نداده اند
تو سست عزم در گرو استخاره ای
از روزگار تیره و بخت سیاه روز
ابرو ترش مساز اگر درد خواره ای
نتوان به کنه عشق رسیدن ز فکر پوچ
در بحر آتشین چه کند تخته پاره ای؟
از دست من اگر چه نجسته است هیچ کار
پرکاری تو کرد مرا هیچکاره ای
تا آفتاب عشق تو تیغ از میان کشید
هر پاره ای شد از دل من ماهپاره ای
این آتشی که چهره ی او برفروخته است
دل را بغیر آب شدن نیست چاره ای
صائب ز آفتاب رخ یار شرم کن
از ره مرو به روشنی هر ستاره ای
***
آن را که هست گردش چشم غزاله ای
در کار نیست رطل گران و پیاله ای
ما را ز کهنه و نو عالم بود کفاف
معشوق نو خطی و می دیر ساله ای
تا گل شکفته شد گرو میفروش کرد
در خانه داشت هر که کتاب و رساله ای
بگذار حرف محکمی توبه را به طاق
کاین شیشه توتیا شود از سنگ ژاله ای
بلبل چگونه مست نگردد، که می دهد
از هر گلی بهار به دستش پیاله ای
چون عندلیب قسمت من نیست از بهار
غیر از نگاه حسرت و آهی و ناله ای
می کرد داغ، سینه ی کان عقیق را
می داشت چون رخ تو اگر باغ لاله ای
یک هاله در بساط همه چرخ بیش نیست
ماه تراست هر خم آغوش، هاله ای
صائب چو تاک نیست غم سر بریدنش
هر کس به یادگار گذارد سلاله ای
***
ای شمع طور از آتش حسنت زبانه ای
عالم به دور زلف تو زنجیرخانه ای
شد سبز و خوشه کرد و به خرمن کشید رخت
زین بیشتر چگونه کند سعی، دانه ای؟
از هر ستاره چشم بدی در کمین ماست
با صد هزار تیر چه سازد نشانه ای؟
چون سر برون برد به سلامت سپند ما؟
زین بحر آتشین که ندارد کرانه ای
چون باد صبح رزق من از بوی گل بود
مرغ قفس نیم که بسازم به دانه ای
عاشق کسی بود که درین دشت آتشین
پروانه وار خوش نکند آشیانه ای
ناف مرا به نغمه ی عشرت بریده اند
چون نی نمی زنم نفس بی ترانه ای
صائب فسرده ایم، بیا در میان فکن
از قول مولوی غزل عاشقانه ای
***
ای جان به قید گنبد خضرا چگونه ای؟
ای باده در شکنجه ی مینا چگونه ای؟
ای شبنم بهشت که خورشید داغ توست
از اشتیاق عالم بالا چگونه ای؟
ای لاله ای که چشم به صحرا گشوده ای
زیر سیه گلیم سویدا چگونه ای؟
ای باده ای که خم ز تو بشکافت چون انار
در قید شیشه خانه ی دلها چگونه ای؟
ای شیشه ای که سایه ی گل بر تو سنگ بود
در زیر دست حمله ی خارا چگونه ای؟
ای باد خوشخرام که گل سینه چاک توست
در کوچه بند زلف چلیپا چگونه ای؟
ای شعله ای که طور سپند فروغ توست
در مجمر شکسته ی دلها چگونه ای؟
ای شاهباز دامن صحرای لامکان
در تنگنای بیضه ی دنیا چگونه ای؟
ای برق خانه سوز که نعلت در آتش است
در تابخانه ی جگر ما چگونه ای؟
ای قطره از جدایی قلزم چه می کنی؟
ای موج بی کشاکش دریا چگونه ای؟
دریا ز انتظار تو بر خاک می تپد
ای قطره از جدایی دریا چگونه ای؟
صائب جواب آن غزل مولوی است این
کای گوهر فزوده ز دریا چگونه ای؟
***
طفلی کز او مراست تمنای آشتی
دارد به جنگ رغبت حلوای آشتی
از عجز ما قرار به تسلیم داده ایم
هم لطف او مگر کند انشای آشتی
هر کس که کرده است تماشای جنگ ما
امروز گو بیا به تماشای آشتی
امید صلح اگر چه ندارد کسی ز تو
بگذار از برای خدا جای آشتی
در طبع جنگجوی تو هر چند رحم نیست
دل می کشد همان به تمنای آشتی
شامی است دل سیاه که صبحش پدید نیست
جنگی که در میان نبود پای آشتی
حیرت فکنده است به دارالامان مرا
نه فکر جنگ دارم و نه رای آشتی
صائب کسی که چاشنی جنگ یار یافت
گردید بی نیاز ز حلوای آشتی
***
ای زلف مشکبار تو از رحمت آیتی
وز لعل آبدار تو کوثر روایتی
جز سایه ی قد تو که ای پادشاه حسن
روی زمین گرفت به خوابیده رایتی؟
خامش نشین که زلف درازش نه آن شب است
کآخر شود به حرف کسی یا حکایتی
آن کس که بر جراحت ما می زند نمک
می کرد کاش حق نمک را رعایتی
پروانه ی مراد به گردش کند طواف
دارد چو شمع هر که زبان شکایتی
چشمی کز اوست خانه ی امید من خراب
معمور می کند به نگاهی ولایتی
از گمرهی منال که خورشید داده است
هر ذره را به دست، چراغ هدایتی
بیدار از نسیم قیامت نمی شود
در هر که نیست ناله ی نی را سرایتی
در خامشی است عیش نفسهای سوخته
این شمع از نسیم ندارد شکایتی
تدبیر جان سپردن و آسوده گشتن است
آن راه را که نیست امید نهایتی
از تند باد حادثه شمع مرا بخر
چون دست دست توست، به دست حمایتی
چون صبح، فتح روی زمین در رکاب اوست
آن را که هست چون نفس راست رایتی
تنگ است وقت آن دهن از خط عنبرین
گر می کنی به صائب بیدل عنایتی
***
(سج، چ)
ای حسن خط ز مصحف روی تو آیتی
از خوبی تو قصه ی یوسف حکایتی
درد کهن به پرسش رسمی نمی رود
کی می دهد تسلی عاشق عنایتی؟
پاس ادب عنان سخن را کشیده داشت
روزی که داشت درد دل ما نهایتی
ما را زبان شکوه چو صائب نداده اند
می داشت کاش درد دل ما نهایتی
***
ای دل مرا به عالم امکان چه می بری؟
دیوانه را به حلقه ی طفلان چه می بری؟
چون شکر این فشار که من خورده ام بس است
بار دگر مرا به نیستان چه می بری؟
دلهای بیغمان چمن می شود کباب
این بی دماغ را به گلستان چه می بری؟
چون اشک می دود به رخ شمع، بی حجاب
پروانه ی مرا به شبستان چه می بری؟
از عشق، بدعت است تمنای خونبها
ای خودفروش عرض شهیدان چه می بری
از دست رعشه دار گشادی نمی شود
دیوان دل به زلف پریشان چه می بری؟
این دزدها تمام شریکند با عسس
پیش فلک شکایت دونان چه می بری؟
شیر روان ز مایه ی زمین گیر می شود
هشیار را به مجلس مستان چه می بری؟
دل را به خاکبازی طفلانه باختی
از شهر ارمغان به بیابان چه می بری؟
صائب وداع بخت سیه کار خویش کن
این سرمه را به خاک صفاهان چه می بری؟
***
حیف است عمر صرف تماشا کند کسی
چون باز بی شکار نظر وا کند کسی
آیینه است عالم و سیماب رهروان
آسودگی چگونه تمنا کند کسی؟
از دار پا به کرسی افلاک می نهد
خود را اگر سبک چو مسیحا کند کسی
در منزل نخست فنا می شود تمام
هر چند زاد راه مهیا کند کسی
زین خار و خس که ریخت علایق به راه ما
فرصت کجاست چشم به بالا کند کسی؟
عالم تمام یک گل بی خار می شود
دل را اگر ز کینه مصفا کند کسی
آهن دلان به آه ملایم نمی شوند
چون قفل بسته را به نفس وا کند کسی؟
اظهار درد، مرگ گلو گیر دیگرست
چون عرض درد خود به مسیحا کند کسی؟
شیرین کنیم کام چو طوطی به حرف خوش
گر در شکر مضایقه با ما کند کسی
خالی نکرده دامن اطفال را ز سنگ
ظلم است رو به دامن صحرا کند کسی
چون عاقبت گذاشتنی و گذشتنی است
صائب چه التفات به دنیا کند کسی؟
***
بر مردم زمانه چه رحمت کند کسی؟
با بی مروتان چه مروت کند کسی؟
گرداب را به گردش خود اختیار نیست
از گردش فلک چه شکایت کند کسی؟
در ساحت جهان نبود غیر پای خم
یک گل زمین که خواب فراغت کند کسی
آفاق را غبار کدورت گرفته است
کو گوشه ای که رفع کدورت کند کسی؟
صبح وطن به دیده ی من کام اژدهاست
یارب مباد خوی به غربت کند کسی
میزان غربت از زر و گوهر لبالب است
در پله ی وطن چه اقامت کند کسی؟
نمرود را ز پای درآورد پشه ای
بر دشمن ضعیف چه رحمت کند کسی؟
عمر شرار چشم ز هم باز کردنی است
با این حیات سهل چه عشرت کند کسی؟
پیر مغان اگر ندهد رخصت شراب
صائب چگونه رفع کدورت کند کسی؟
***
قطع نظر چگونه ز جانان کند کسی؟
از ماه مصر آینه پنهان کند کسی
در حفظ خنده آن دهن تنگ عاجزست
چون شور حشر را به نمکدان کند کسی؟
کوته زبان خامه و مکتوب تنگ ظرف
اظهار شوق خود به چه عنوان کند کسی؟
واصل توان به بحر ازین جویبار شد
با تیغ چون مضایقه در جان کند کسی؟
دردی است درد عشق ز جان خوشگوارتر
این درد را برای چه درمان کند کسی؟
بستن نظر ز تازه خطان بی بصیرتی است
چون در بهار پشت به بستان کند کسی؟
تا ممکن است گوشه گرفتن ز مردمان
اوراق عمر را چه پریشان کند کسی؟
در حفظ عشق، پرده ی ناموس عاجزست
چون ماه را نهفته به دامان کند کسی؟
در شوره زار، تخم ندامت ثمر دهد
افتادگی چرا به خسیسان کند کسی؟
عمر دوباره یافت زلیخا ز ماه مصر
اوقات به که صرف عزیزان کند کسی
تا می توان ز تیغ شهادت حیات یافت
لب تر چرا به چشمه ی حیوان کند کسی؟
تا می توان شدن هدف سنگ کودکان
از شهر رو چرا به بیابان کند کسی؟
در تنگنای جسم زند دل چه دست و پا؟
در عرصه ی تنور چه طوفان کند کسی؟
با خلق حرف سخت زدن از جنون بود
اطفال را چه سنگ به دامان کند کسی؟
یوسف شنیده ای که ز اخوان چها کشید
صائب چه اعتماد به اخوان کنند کسی؟
***
تا کی به هر مشاهده از جا رود کسی؟
غافل شود ز حق به تماشا رود کسی
دامان خشک، موج ز دریا نمی برد
پاک از گنه چگونه ز دنیا رود کسی؟
دور حباب نیم نفس نیست بیشتر
از حرف پوچ بهر چه از جا رود کسی؟
چاکی که دست عشق زند بخیه گیر نیست
تا کی به چشم سوزن عیسی رود کسی؟
در پرده ی دل است تماشای هر دو کون
بیرون ز خود چرا به تماشا رود کسی؟
شبنم به آفتاب ز همت رسیده است
بی بال و پر چگونه به بالا رود کسی؟
هر جا شدیم مرکز چندین بلا شدیم
در قعر دل مگر چو سویدا رود کسی
دست از رکاب جذبه ی توفیق برمدار
آن راه نیست عشق که تنها رود کسی
در چشم این سیاه دلان نور شرم نیست
صائب مگر به دیده ی عنقا رود کسی
***
تا کی غبار خاطر صحرا شود کسی؟
چون گردباد، بادیه پیما شود کسی
می بایدش هزار قدح خون بسر کشید
تا در مذاق خلق گوارا شود کسی
اوضاع زشت مردم عالم ندیدنی است
امروز صرفه نیست که بینا شود کسی
روشندلی که لذت تجرید یافته است
بیرون رود ز خویش چو پیدا شود کسی
تا می توان ز آبله ی دست رزق خورد
بهر چه خوشه چین ثریا شود کسی؟
آنجاست آدمی که دلش آرمیده است
هر لحظه ای اگر چه به صد جا شود کسی
حرف مقام قافله بارست بر دلش
چون پیشتر ز کوچ مهیا شود کسی
چون در حباب، موج پر و بال وا کند؟
در تنگنای چرخ چسان وا شود کسی؟
در چشم این سیاه دلان صبح کاذب است
در روشنی اگر ید بیضا شود کسی
تا می توان ز لذت دیدار محو شد
بیخود چرا ز نشأه ی صهبا شود کسی؟
تا ممکن است زیستن از خلق بی نیاز
راضی چرا به ننگ تمنا شود کسی؟
تا سر توان نهاد به زانوی خود، چرا
منت پذیر بالش خارا شود کسی؟
می بایدش به خون جگر خورد غوطه ها
تا از غبار جسم مصفا شود کسی؟
مژگان هنوز داد تماشا نداده است
آن فرصت از کجاست که بینا شود کسی
یک اهل درد نیست به درد سخن رسد
خونش به گردن است که گویا شود کسی
صائب بس است فکر خط و خال گلرخان
تا کی سیاه خیمه ی سودا شود کسی؟
***
حیف است حرف عشق ز ما نشنود کسی
بوی گل از نسیم صبا نشنود کسی
از بت پرست، وقت تماشای حسن تو
حرفی بغیر نام خدا نشنود کسی
در خلوت تو کیست که سازد صدا بلند؟
جایی که از سپند صدا نشنود کسی
خط جای بوسه بر لب لعل تو تنگ ساخت
اینش سزا که حرف بجا نشنود کسی
آمیخت چون دعا به غرض بی اثر شود
کز سایلان دعا و ثنا نشنود کسی
از کاهلی فتاده ام از کاروان جدا
در وادیی که بانگ درا نشنود کسی
مستغنی از دلیل بود هر که واصل است
در کعبه حرف قبله نما نشنود کسی
صائب چنین که ما به زمین نقش بسته ایم
بهر چه عذر لنگ ز ما نشنود کسی؟
***
آن را که نیست ذوق وصال شکستگی
در دل خلد چو شیشه خیال شکستگی
ماه از شکستگی به تمامی رسیده است
غافل مشو ز حسن مآل شکستگی
در محشرست یک سر و گردن بلندتر
باشد سری که در ته بال شکستگی
با نقص خوش برآی که چون ماه شد تمام
لرزد به خود ز بیم زوال شکستگی
چون شیشه می خلد به دلم می ز جام زر
تا آب خورده ام ز سفال شکستگی
شادم به دلشکستگی خود که راه نیست
عین الکمال را به کمال شکستگی
صد چشم همچو سلسله ی زلفم آرزوست
تا سیر بنگرم به جمال شکستگی
از سرکشی است روزی اشجار زخم سنگ
از سنگ ایمن است نهال شکستگی
از کودکان شکسته ی مجنون شود درست
سنگ است مومیایی بال شکستگی
ظلم است در سفال می لعل ریختن
خون دل است رزق حلال شکستگی
زان طرح می دهم به خزان روی خود که هست
پرواز من چو رنگ به بال شکستگی
افغان که شیشه ی دل نازک خیال من
گردید توتیا ز خیال شکستگی
در عرض یک دو هفته چو ماهش کند تمام
ناخن زند به دل چو هلال شکستگی
صائب شکسته شو که کند زلف پرشکن
تسخیر ملک دل به خصال شکستگی
***
تیغ تو در نیام کند قطع زندگی
از آب ایستاده که دید این برندگی؟
باشد عیار بینش هر کس به قدر شرم
نرگس تمام چشم شد از سرفکندگی
فرمان پذیر باش که هیچ آفریده ای
با اختیار جمع نکرده است بندگی
افکنده ام چو نافه ز خود دور سایه را
آهو به گرد من نرسد در دوندگی
دریا به جای قطره ز نیسان گهر گرفت
نقصان نکرده است کسی از دهندگی
در چشم خلق سبز نگردد ز انفعال
تنها چو خضر هر که خورد آب زندگی
استادگی حیات ندانسته است چیست
ریگ روان نفس نکشد در روندگی
در بندگی است صائب اگر هست عزتی
یوسف عزیز مصر شد از راه بندگی
***
آسودگی مجو ز گرفتار زندگی
سرگشتگی است گردش پرگار زندگی
دردسر خمار بود حاصل حیات
خمیازه است خنده ی گلزار زندگی
تا در تو هست از آتش شهوت شراره ای
چون موی، پیچ و تاب بود کار زندگی
معراج آفتاب بود پله ی زوال
برق فناست گرمی بازار زندگی
در رهگذار سیل کمر باز کردن است
در زیر تیغ حادثه اظهار زندگی
کوتاه می شود به نظر بازکردنی
چون خواب تلخ، دولت بیدار زندگی
با جان بی نفس به عدم بازگشت کرد
شد روح بس که دلزده از دار زندگی
در وادیی که کوه چو ابرست در گذار
ما پشت داده ایم به دیوار زندگی
گردن مکش ز تیغ شهادت که خضر را
دارد نهان ز چشم جهان عار زندگی
از تنگنای جسم برون آی، تا به چند
باشی چو جغد خانه نگهدار زندگی؟
پیچیده می شود به نظر بازکردنی
چون گردباد جلوه ی طومار زندگی
در دور خط سبز و لب روح بخش او
شرمنده است خضر ز اظهار زندگی
باشد به رنگ شعله ی جواله بی بقا
در سیر و دور، گردش پرگار زندگی
این بار را ز دوش بیفکن که عالمی
افتاد از نفس به ته بار زندگی
در زندگی مپیچ گرت مغز عقل هست
کآشفتگی بود گل دستار زندگی
از داغ دوستان و عزیزان فلک نهد
هر روز مهر تازه به طومار زندگی
عشق گرانبها بود و درد و داغ عشق
گنجی که هست در ته دیوار زندگی
گردید در شکار مگس صرف سر بسر
چون تار عنکبوت مرا تار زندگی
خشک است دست خلق، مگر سیل نیستی
دستی نهد مرا به ته بار زندگی
از دست رعشه دار نفس ریخت عاقبت
صائب به خاک ساغر سرشار زندگی
***
از درد و داغ عشق بود شور هر دلی
بی روی آتشین نشود گرم محفلی
در عین ناز، نرگس خود را ندیده ای
از ترکتاز لشکر بیداد غافلی
برقی کز اوست سینه ی ابر بهار چاک
نسبت به شوخی تو بود پای در گلی
در دیده ی نظارگیان ماهپاره ای است
از آفتاب حسن تو هر پاره ی دلی
زان آتشی که از رخ لیلی بلند شد
هر برگ لاله ای است درین دشت محملی
هر حلقه را ز روی تو نعلی در آتش است
در دور خط به بردن دل بس که مایلی
هر چند روی دل ز تو هرگز ندیده ایم
بر هر طرف که روی کنم در مقابلی
افتادگی گزین که ره دور عشق را
غیر از فتادگی نتوان یافت منزلی
از دل اگر غبار تعلق فشانده ای
آزاده ای، اگر چه اسیر سلاسلی
گر تشنه ی وصال محیط است آب تو
در جویبار جسم به آن بحر واصلی
سیلاب می برد خس و خاشاک را به بحر
دامان عشق گیر اگر زان که کاهلی
گوهر اگر به گرد یتیمی نمی رسید
زین بحر بیکنار نمی یافت ساحلی
خورشید بدر کرد مه ناتمام را
با ناقصان بساز اگر زان که کاملی
زان می پرد به نقش و نگار جهان دلت
کز نقشبند عالم ایجاد غافلی
در چشم اعتبار نمک سودن است و بس
در شوره زار عالم اگر هست حاصلی
صائب ز طول بیش بود عرض راه تو
از مستی این چنین که به هر سوی مایلی
***
ای گل ز شوخ چشمی اغیار غافلی
از سادگی ز زخم خس و خار غافلی
ای گل ز دامن تر اغیار غافلی
آیینه ای، چه سود ز زنگار غافلی
در خواب ناز نرگس خود را ندیده ای
از ترکتاز فتنه ی بیدار غافلی
آیینه ی خمار شکن پیش دست توست
از اضطراب تشنه ی دیدار غافلی
هر موی بر تن تو شود آه حسرتی
آگاه اگر شوی که چه مقدار غافلی
افکنده ای بساط اقامت به زیر چرخ
در تنگنای بیضه ز گلزار غافلی
دولت طلب ز سایه ی بال هما کنی
از خواب امن سایه ی دیوار غافلی
چون رشته دست پیش گهر می کنی دراز
از گنج خویش در ته دیوار غافلی
چسبیده ای چو نی به شکرخواب عافیت
از جستجوی دولت بیدار غافلی
زان چون جرس همیشه دلت می تپد که تو
در کاروان ز قافله سالار غافلی
واقف نه ای ز رفتن عمر سبک عنان
چون کاروان ریگ ز رفتار غافلی
داری گمان که با تو به دل گشته است راست
صائب ز مکر عالم غدار غافلی
***
کوچکدلی است مایه ی تسخیر عالمی
آفاق را گرفت سلیمان به خاتمی
دریا به سوز سینه ی عاشق چه می کند؟
خورشید سیر چشم نگردد به شبنمی
بی حاصلی که زنده نباشد دلش به عشق
در چشم اهل دید بود نخل ماتمی
همسایه ی وجود نباشد اگر عدم
چون ملک نیستی نتوان یافت عالمی
چون ماه روزه گر چه به لب مهر داشتم
سررشته ی حساب مرا داشت عالمی
گیرم که آب شد دلم از شرم معصیت
دامان باغ را نکند پاک شبنمی
حیف است صرف خنده ی بی عاقبت کند
آن را که همچو صبح ز عالم بود دمی
گر نیست بر مراد تو دنیا مشو ملول
برپای گو مباش ترا بند محکمی
عیسی به آسمان چهارم نمی گریخت
می داشت زیر چرخ گر امید همدمی
مه را برون نیاورد از بوته ی گداز
دارد اگرچه زیر نگین مهر، عالمی
صائب چو راز عشق غریب اوفتاده ایم
ما را بس است از همه آفاق محرمی
***
تا کی ز کف عنان توکل رها کنی؟
از نقش پای راهروان رهنما کنی
چون حلقه، دیده ی نگران شو تمام عمر
شاید به روی خود در توفیق وا کنی
جز نقش یوسفی نبود در بساط صبر
تو جهد کن که آینه را [با صفا کنی]
اطعام، رزق روح و طعام است [رزق تن]
تا کی ز رزق روح به تن اکتفا کنی؟
دست خود از نگار علایق بشوی پاک
تا صد گره گشاده به دست دعا کنی
در نامرادی اینهمه بیداد می کنی
گر چرخ بر مراد تو گردد چها کنی؟
آشفتگی ز مغز [ نمی رود]
دستار نیست [این که ز سر زود وا کنی]
قالب تهی ز خویش [ ]
چون بهله دست [در کمر مدعا کنی]
تنگ شکر [ ]
گر خوابگاه [خویشتن از بوریا کنی]
تا کی دهان خویش [ ]
چند اکتفا [ ]
در خانه، کور [ ]
[ عصا کنی ]
از خودسری و بی بصری، چند چون حباب
صائب ز بحر خانه ی خود را جدا کنی؟
***
تا کی ز جهل چاره ی حرص از طلب کنی؟
از خار خار چند علاج جرب کنی؟
هرگز نمی رسد به طباشیر استخوان
پیش حسب مباد حدیث نسب کنی
شب را ز آه زنده دلان روز می کنند
داری تو جد و جهد که روزی به شب کنی
انداخت پیش ابر سپر، تیغ آفتاب
آن به که خصم را به مدارا ادب کنی
نان گرسنه چشم فزاید گرسنگی
از چون خودی مباد که روزی طلب کنی
در بحر صاحب گهر از ابر شد صدف
چون غافلان مباد که ترک سبب کنی
بارست سایه بر دل آزادگان و تو
بهر سفر رفیق موافق طلب کنی
صائب به غمگسار ز غم می توان رسید
حیف است عمر صرف نشاط و طرب کنی
***
چند از بهار عشق قناعت به خس کنی؟
در آشیانه عیش به یاد قفس کنی
از خون لعل، تیشه ی مردان بهار کرد
زین کوهسار چند به آوازه بس کنی؟
در صیدگاه عشق، هما موج می زند
چون عنکبوت چند شکار مگس کنی؟
لوح دلی که آینه ی راز عالم است
حیف است حیف تخته ی مشق هوس کنی
سیلاب بازگشت به صحرا نمی کند
آن راه نیست عشق که رو باز پس کنی
در کاروان اگر نرسی آنقدر بکوش
کز دور گوش وقف صدای جرس کنی
زینسان که می روی پی گفتار، عاقبت
سر چون حباب در سر کار نفس کنی
از آتشین دمان به فغانی کن اقتدا
صائب اگر تتبع دیوان کس کنی
***
گر فکر زاد آخرت ای دوربین کنی
در زیر خاک عشرت روی زمین کنی
گر رزق خود ز بوی گل و یاسمین کنی
زنبوروار خانه پر از انگبین کنی
خون تا به چند در دلم ای نازنین کنی؟
بسمل مرا به اره ی چین جبین کنی
پر زر شود چو غنچه ترا کیسه ی تهی
دست طمع حصاری اگر ز آستین کنی
انگشت هیچ کس نگذارد به حرف تو
با نقش راست صلح اگر چون نگین کنی
واصل شوی چو شمع به دریای نور صبح
گر در گداز جسم نفس آتشین کنی
ز آتش شود حصار تو زنبوروار موم
شیرین دهان خلق اگر از انگبین کنی
روشن بود همیشه سیه خانه ی دلت
صلح از چراغ اگر به چراغ آفرین کنی
از چارپای جسم فرود آی چون مسیح
تا چار بالش از فلک چارمین کنی
در دوزخ افکنند ترا گر ز سوز عشق
در هر شرار سیر بهشت برین کنی
چون آدم از بهشت برونت نمی کنند
گر اکتفا ز رزق به نان جوین کنی
گفتار را به خوبی کردار کن بدل
تا چند جهد در سخن دلنشین کنی؟
تا کی به دست نفس دهی اختیار خویش؟
در دست دیو تا به کی انگشترین کنی؟
چون می توان به خنده ز من جان ستد، چرا
بسمل مرا به اره ی چین جبین کنی؟
نان تو پخته است به هر جا که می روی
صائب زبان خویش اگر گندمین کنی
***
بر خاک راه اگر گذری مشکبو کنی
در سنگ اگر نظر کنی آیینه رو کنی
استاده است تیشه به کف عشق بت شکن
دل را مباد بتکده ی آرزو کنی
ای واعظ فسرده نفس، چند همچو نی
خود را به کار خلق به زور گلو کنی؟
معراج دوش خلق رود زیر بار تو
افتادگی شعار اگر چون سبو کنی
از چشمه سار نسبت اگر آب خورده ای
از اشک تاک آب به پای کدو کنی
آن گوهر نهفته که خورشید داغ اوست
در مشت خاک توست اگر جستجو کنی
[عمر بهار چون شفق صبح بی بقاست
با آفتاب زرد خزان به که خو کنی]
در هیچ چشمه آب نمازی نمانده است
صائب مگر به خون دل خود وضو کنی
***
در پیری ارتکاب می ناب می کنی
این صبح را تصور مهتاب می کنی
مویت سفید گشت و همان از شراب تلخ
در شیر زندگانی خود آب می کنی
دل را برای جسم ز می می کنی خراب
تعمیر دیر از گل محراب می کنی
از توبه حرف می زنی و باده می خوری
بیدار می شوی و دگر خواب می کنی
در قلزمی که کشتی نوح است در خطر
بالین ز گرد بالش گرداب می کنی
سررشته ی حیات به آخر رسید و تو
پس پس سفر چو طفل رسن تاب می کنی
درمان شیب باده ی روشن نمی کند
زخم کتان رفو چه به مهتاب می کنی؟
چون عقل و هوش و دین و دلت را شراب برد
آهنگ این سفر به چه اسباب می کنی؟
موی سفید، مشرق صبح قیامت است
وقت است توبه گر ز می ناب می کنی
از روی گرم دل به تو پرتو نمی رسد
تا پشت خویش گرم به سنجاب می کنی
همت زراستان، گه افتادگی بجوی
بالین ز راه ساز، اگر خواب می کنی
اول دل و زبان خود از توبه پاک کن
صائب اگر نصیحت احباب می کنی
***
دایم ستیزه با دل افگار می کنی
با لشکر شکسته چه پیکار می کنی؟
ای وای اگر به گریه ی خونین برون دهم
خونی که در دلم تو ستمکار می کنی
با این حلاوتی که دل عالم از تو سوخت
استادگی به شربت بیمار می کنی
شرمنده نیستی که به این دستگاه حسن
دل می بری ز مردم و انکار می کنی؟
این جلوه ای که من ز تو بیباک دیده ام
بر سرو، طوق فاخته زنار می کنی
یوسف به خانه روی ز بازار می کند
هرگه ز خانه روی به بازار می کنی
گر بگذری به سرو و صنوبر، ز بار دل
در جلوه ی نخست سبکبار می کنی
گردی کز او بلند شود آه حسرت است
بر هر گل زمین که تو رفتار می کنی
چشم بدت مباد، که با چشم نیمخواب
بر خلق ناز دولت بیدار می کنی
زین آب خوشگوار شود تشنگی زیاد
ورنه علاج تشنه ی دیدار می کنی
گل بر در قفس زن و در چشم دام خاک
رحمی اگر به مرغ گرفتار می کنی
یک روز اگر کند ز تو آیینه، رونهان
رحمی به حال تشنه ی دیدار می کنی
رنگ شکسته را به زبان احتیاج نیست
صائب عبث چه درد خود اظهار می کنی؟
***
زین گریه ی دروغ که ای پیر می کنی
آبی به شیراز سر تزویر می کنی
زان به بود که سیر کنی صد گرسنه را
چشم گرسنه ی خود اگر سیر می کنی
از سیر نیست مانع عمر سبک خرام
موی خود از خضاب اگر قیر می کنی
مویت سفید و نامه ی اعمال شد سیاه
در توبه اینقدر ز چه تأخیر می کنی؟
کافور مرگ آتش حرص ترا، کم است
تو ساده لوح فکر طباشیر می کنی
طی شد شب جوانی و خندید صبح شیب
تو این زمان تهیه ی شبگیر می کنی؟
در خامشی گریز ز تقصیرهای خویش
تمهید عذر بهر چه تقصیر می کنی؟
این خانه را که طعمه ی سیلاب می شود
ای خانمان خراب چه تعمیر می کنی؟
کم کرده ای گناه، که در وقت بازخواست
تقصیر خود حواله به تقدیر می کنی؟
آن خصم نیست نفس کز احسان شود مطیع
غافل مشو که تربیت شیر می کنی
سال دراز کعبه نگرداند رخت خویش
تو هر دو روز رخت چه تغییر می کنی؟
آن پرده سوز، قابل تصویر خلق نیست
در پرده است هر چه تو تصویر می کنی
چون سینه را هدف کنی ای بیجگر، که تو
در خانه ی کمان حذر از تیر می کنی
صائب مس تو نیست پذیرای نور فیض
بیهوده عمر خرج در اکسیر می کنی
***
هرگاه رخ ز باده عرقناک می کنی
هر سینه ای که هست ز دل پاک می کنی
صبح قیامتی است شهیدان خفته را
هر خنده ای که بر دل صد چاک می کنی
امیدوار چون نشود چشم ما، که تو
آیینه را به دامن خود پاک می کنی
چون خرج مور می شود آخر شکر ترا
در وقت خط به بوسه چه امساک می کنی؟
آماده کن به شیربها عقل و هوش را
پیوند اگر به سلسله ی تاک می کنی
چون صبح آفتاب در آغوش توست فرش
از روی صدق سینه اگر چاک می کنی
نقش برون پرده ی حسن نهفته روست
از خط و خال آنچه تو ادراک می کنی
نتوان به آستین ز گهر آب و تاب برد
ای گل عرق چه از رخ خود پاک می کنی؟
چون تیر کج که عیب کجی بر کمان نهد
تقصیر خود حواله به افلاک می کنی
در سنگ، لعل روزی خورشید می خورد
دل را به فکر رزق چه غمناک می کنی؟
ای آن که دل به اختر طالع نهاده ای
غافل که تخم سوخته در خاک می کنی
روشن شود ز گریه ی شبها دل سیاه
روغن ازین چراغ چه امساک می کنی؟
از خبث پاک کن دهن خود، چه هر زمان
دندان خویش پاک ز مسواک می کنی؟
برگ سفر بساز که هنگام رحلت است
محکم چه ریشه در جگر خاک می کنی؟
بشنو ز صائب این غزل دلپذیر را
ای خوش خیال اگر سخن ادراک می کنی
***
زیر سپهر خواب فراغت چه می کنی؟
در خانه ی شکسته ی اقامت چه می کنی؟
در کاسه ی کبود فلک نقش جود نیست
خواری به آبروی قناعت چه می کنی؟
گیرم به زیر چتر در اینجا گریختی
در آفتابروی قیامت چه می کنی؟
پیمانه اختیار ندارد به دست خویش
از گردش سپهر شکایت چه می کنی؟
ای عقل شیشه بار که گل بر تو سنگ بود
در کوهسار سنگ ملامت چه می کنی؟
نام نکو نتیجه ی گمنامی است و بس
ای دل تلاش آفت شهرت چه می کنی؟
شکر در انتظار تو ای خوش سخن گداخت
با زهر جانگزای قناعت چه می کنی؟
غربت ز ننگ قیمت کنعان ترا خرید
ای ماه مصر، شکوه [ز] غربت چه می کنی؟
صحبت مؤثرست و طبیعت دراز دست
صائب به اهل صومعه صحبت چه می کنی؟
***
تسکین دل به زلف پریشان چه می کنی؟
این شعله را خموش به دامان چه می کنی؟
هر ذره ای سپند رخ آتشین توست
ای آفتاب روی، نگهبان چه می کنی؟
یوسف حریف سیلی اخوان نمی شود
ای ساده لوح گل به گریبان چه می کنی؟
در خاک نرم، نخل هوس ریشه می کند
چندین ملایمت به نگهبان چه می کنی؟
مصر از فروغ روی تو آتش گرفته است
خود را نهفته در چه کنعان چه می کنی؟
روی ترا به خون شهیدان چه حاجت است؟
از لاله زیب کان بدخشان چه می کنی؟
آیینه پیش رو نه و سیر بهشت کن
با این رخ شکفته گلستان چه می کنی؟
این مصرع بلند ز خاطر نمی رود
ای سرو ناز این همه جولان چه می کنی؟
دل نیست گوهری که ز کف رایگان دهند
انگشت خویش زخمی دندان چه می کنی؟
صائب ز آب خضر نکرده است کس زیان
با تیغ او مضایقه ی جان چه می کنی؟
***
لنگر درین خراب برای چه می کنی؟
در راه سیل خواب برای چه می کنی؟
تعمیر خانه ای که بود در گذار سیل
ای خانمان خراب برای چه می کنی؟
موی سفید، گرده ی صبح قیامت است
در وقت صبح خواب برای چه می کنی؟
اندیشه است لنگر عمر سبک عنان
در گفتگو شتاب برای چه می کنی؟
جرم تو از حساب برون است و از شمار
اندیشه از حساب برای چه می کنی؟
نقش است هر چه هست درین خانه غیر حق
از مردمان حجاب برای چه می کنی؟
از تیر کج کمان نبرد کجروی برون
با آسمان عتاب برای چه می کنی؟
بحری که می کنی طلبش در کنار توست
ای موج، اضطراب برای چه می کنی؟
ای گوهر گرامی این بحر، چون حباب
سر در سر شراب برای چه می کنی؟
کوثر به خاکبوس نهال تو تشنه است
دلهای خلق آب برای چه می کنی؟
دل نیست گوهری که درآرد به رشته سر
سامان پیچ و تاب برای چه می کنی؟
صائب جهان پوچ بود قلزم سراب
لنگر درین سراب برای چه می کنی؟
***
پنهان رخ چو ماه برای چه می کنی؟
خون در دل نگاه برای چه می کنی؟
ابرام در شکستن دلهای بیگناه
ای ترک کج کلاه برای چه می کنی؟
بگذر ز کاوش دل ما خون گرفتگان
در بحر خون، شناه برای چه می کنی؟
با چهره ای که آب کند آفتاب را
اندیشه از نگاه برای چه می کنی؟
بهر خراب کردن ما جلوه ای بس است
صد جلوه سر به راه برای چه می کنی؟
ای برق جلوه ای که دو عالم کباب توست
سر در سر گیاه برای چه می کنی؟
تسخیر ملک دل به نگاهی میسرست
جمعیت سپاه برای چه می کنی؟
چون بی گناه کشتن عاشق گناه نیست
عذر مرا گناه برای چه می کنی؟
رخسار همچو روز ترا زلف شب بس است
روز مرا سیاه برای چه می کنی؟
صائب چو رحم در دل سنگین یار نیست
سامان اشک و آه برای چه می کنی؟
***
ای غافلی که در پی دینار می روی
آخر ز سکه در دهن مار می روی
حسن مجاز را به حقیقت گزیده ای
غافل مشو که روی به دیوار می روی
از غفلت تو پیر مغان در کشاکش است
می در پیاله داری و هشیار می روی
خاری است خار غصه که در پا نمی خلد
تا پا برهنه بر سر این خار می روی
از آفتاب دیده ی بد نور می برد
ای ماه خانگی چه به بازار می روی؟
در قلزمی که کام نهنگ است هر صدف
غواص نیستی و نگونسار می روی
چشمت به نور شمسه ی ایوان عقل نیست
از ره به رزق طره ی دستار می روی
آب حیات آتش افسرده، دامن است
چندین ز حرف سرد چه از کار می روی؟
در آستان خانه ی خود خاک می شوی
از خود برون چنین که گرانبار می روی
صائب چه نشأه بود که چون چشم دلبران
مست آمدی به عالم و بیمار می روی
***
ای بی خبر ز خود به تماشا چه می روی؟
چون آفتاب سرزده هر جا چه می روی؟
خود را ببین در آینه و آب و گل بچین
گاهی به باغ و گاه به صحرا چه می روی؟
بالاتر از تو نیست نهالی درین چمن
دنبال سرو ای گل رعنا چه می روی؟
در گرد کاروان تو یوسف نهفته است
در چارسوی مصر به سودا چه می روی؟
در دست توست گوهر شهوار چون صدف
با جان بی نفس سوی دریا چه می روی؟
در زلف توست جای تماشا هزار جا
بیرون ز خود برای تماشا چه می روی؟
موج سراب سلسله جنبان تشنگی است
از ره برون به جلوه ی دنیا چه می روی؟
چون صبح، زخم تیغ زبان بخیه گیر نیست
هر دم به چشم سوزن عیسی چه می روی؟
سرمایه ی نجات بود توبه ی درست
با کشتی شکسته به دریا چه می روی؟
با خرمنی که خوشه ی پروین در او گم است
دنبال کهربای تمنا چه می روی؟
تا می توان شکست ز خون جگر خمار
صائب به خون باده ی حمرا چه می روی؟
***
چندان به خضر ساز که از خود بدر شوی
کز خود برون چو خیمه زدی راهبر شوی
چندان تلاش کن که ترا بیخبر کنند
چون بی خبر شدی ز جهان باخبر شوی
شبنم به آفتاب رسید از فروتنی
افتاده شو مگر تو هم از خاک بر شوی
شد آب تلخ گوهر شهوار در صدف
از خود تو هم سفر کن، شاید گهر شوی
از قلزمی که نوح مسلم بدر نرفت
تو خشک مغز در غم آنی که تر شوی
همت بلنددار، چه چیزست این جهان؟
تا قانع از خدای به این مختصر شوی
چون سوزن از لباس تعلق برهنه شو
تا با مسیح پاک نفس همسفر شوی
صائب جواب آن غزل است این که خواجه گفت
ای بیخبر بکوش که صاحب خبر شوی
***
تا رهنورد وادی سودا نمی شوی
اخترشناس آبله ی پا نمی شوی
تا برنخیزی از سر این تیره خاکدان
سرو ریاض عالم بالا نمی شوی
تا چون حباب تخت نسازی ز تاج خویش
بی چشم زخم واصل دریا نمی شوی
تا همچو غنچه تنگ نگیری به خویشتن
از جنبش نسیم چو گل وا نمی شوی
تا بر محک ترا نزند سنگ کودکان
در مصر عشق قابل سودا نمی شوی
تا خارخار عشق نپیچد ترا بهم
چون گردباد مرحله پیما نمی شوی
صبح امید خنده ی شادی نمی کند
تا ناامید از همه دنیا نمی شوی
در میوه ی تو تا رگ خامی به جای هست
در کام روزگار گوارا نمی شوی
صائب به گرد خود نکنی تا سفر چو چرخ
سر تا به پای دیده ی بینا نمی شوی
***
دل را اگر چه نیست ز دلدار آگهی
دلدار را بود ز دل زار آگهی
بیمار اگر ز درد بود غافل از طبیب
دارد ولی طبیب ز بیمار آگهی
از نافه نیست آهوی رم کرده را خبر
عاشق ندارد از دل افگار آگهی
آن برده است راه به مرکز که نیستش
از سیر و دور خویش چو پرگار آگهی
مهر خموشیم به دهن چون صدف زدند
تا یافتم ز گوهر اسرار آگهی
بگشا نظر چو سوزن و باریک شو چو تار
داری اگر ز نازکی کار آگهی
در شهر زنگ، آینه در زنگ خوشترست
پیش سیه دلان مکن اظهار آگهی
خون می کنند بر سر هر خار رهروان
یابند اگر ز لذت آزار آگهی
از پیچ و تاب کشف شود خرده های راز
دارد ز گنج زیرزمین مار آگهی
انگشت اعتراض به گفتار ما منه
ما را چو خامه نیست ز گفتار آگهی
مهرش به لب زنند چو خال دهان یار
آن را که می دهند ز اسرار آگهی
پوشیدگی حجاب بصیرت نمی شود
دارد ز خفتگان دل بیدار آگهی
صائب مرا ز بیخبری نیست شکوه ای
بر خاطر لطیف بود بار آگهی
این آن غزل که مولوی روم گفته است
کار آن کند که دارد از کار آگهی
***
گر درد طلب رهبر این قافله بودی
کی پای ترا پرده ی خواب آبله بودی؟
زود این ره خوابیده به انجام رسیدی
گر ناله ی شبگیر درین مرحله بودی
دل چاک نمی گشت ز فریاد جرس را
بیداری اگر در همه ی قافله بودی
شوق است درین وادی اگر راحله ای هست
در راه نمی ماندی اگر راحله بودی
می بود اگر مغز ترا پرده ی هوشی
آسوده ازین عالم پرمشغله بودی
از خون جگر کام کسی تلخ نگشتی
گر در خور این باده مرا حوصله بودی
دریای وجود از تو شدی مخزن گوهر
رزق تو اگر از کف پرآبله بودی
شیرازه ی جمعیتش از هم نگسستی
با بلبل ما غنچه اگر یکدله بودی
چون آب روان می گذرد عمر و تو غافل
ای وای درین قافله گر فاصله بودی
صائب سر زلف سخن از دخل حسودان
آشفته نشد تا تو درین سلسله بودی
***
یک روز گل از یاسمن صبح نچیدی
پستان سحر خشک شد از بس نمکیدی
تبخال زد از آه جگرسوز لب صبح
وز دل تو ستمگر دم سردی نکشیدی
صد بار فلک پیرهن خویش قبا کرد
یک بار تو بیدرد گریبان ندریدی
چون بلبل تصویر به یک شاخ نشستی
زافسردگی از شاخ به شاخی نپریدی
از جذبه ی آهن شرر از سنگ برآمد
از مستی غفلت تو گرانجان نرهیدی
این لنگر تمکین تو چون صورت دیوار
زان است که از غیب ندایی نشنیدی
یک صبحدم از دیده سرشکی نفشاندی
از برگ گل خویش گلابی نکشیدی
چون صورت دیوار درین خانه شدی محو
دنباله ی یوسف چو زلیخا ندویدی
گردید ز دندان تو دندانه لب جام
یک بار لب خود ز ندامت نگزیدی
زان سنگدل و بی مزه چون میوه ی خامی
کز عشق به خورشید قیامت نرسیدی
ایام خزان چون شوی ای دانه برومند؟
از خاک چو در فصل بهاران ندمیدی
نگذشته ز آتش، نخورد آب خردمند
تو در پی سامان کبابی و نبیدی
در پختن سودا شب و روز تو سر آمد
زین دیگ بجز زهر ندامت چه چشیدی؟
پیوسته چراگاه تو از چون و چرا بود
از گلشن بی چون و چرا رنگ ندیدی
از زنگ قساوت دل خود را نزدودی
جز سبزه ی بیگانه ازین باغ نچیدی
از بار تواضع قد افلاک دوتا ماند
وز کبر تو یک ره چو مه نو نخمیدی
از شوق شکر مور برآورد پر و بال
صائب تو درین عالم خاکی چه خزیدی؟
***
دستی به سر زلف خود از ناز کشیدی
تا حلقه به گوش که دگر باز کشیدی
شد بر لب دریاکش من مهر خموشی
جامی که ز منصور سخن بازکشیدی
در کنج قفس چند کنی بال فشانی؟
بس نیست ترا آنچه ز پرواز کشیدی؟
ای آینه در روی زمین دیدنیی نیست
بیهوده چرا منت پرداز کشیدی؟
جز سرمه که برخاست به تعظیم تو از جای؟
چندان که درین انجمن آواز کشیدی
ای کبک لب از خنده ی بیهوده نبستی
تا رخت به سرپنجه ی شهباز کشیدی
چون برگ گل افزود به رسوایی نکهت
هر پرده که بر چهره ی این راز کشیدی
خون گشت دل زمزمه پرداز تو صائب
تا این غزل از طبع سخنساز کشیدی
***
چون رشته به همواری اگر نام برآری
از گرد گریبان گهر سر بدر آری
زان شهپر همت به تو کردند کرامت
تا بیضه ی گردون به ته بال و پر آری
آزادگی آن است که چون سرو درین باغ
غمگین نشوی گر گره دل ثمر آری
گردید چو صیقل قدت از دور فلک خم
آیینه ی دل را نشد از زنگ برآری
گر در دل خود تنگدلان بار دهندت
حاشا که دگر یاد ز تنگ شکر آری
روز سیه مرگ شود شمع مزارت
هر خار که از پای فقیری بدر آری
یک بار هم از بیخبری ها خبری گیر
تا چند به بازار روی و خبر آری؟
هرگز ننهی بر سخن هیچ کس انگشت
یک بار اگر نامه ی خود در نظر آری
تا کی سخن پوچ دهی عرض به مردم؟
تا چند ز دریا صدف بی گهر آری؟
گر ذوق شکستن به تو اقبال نماید
خود کشتی خود تحفه به موج خطر آری
فارغ شوی از حلقه زدن بر در دونان
یک بار اگر در دل شب دست بر آری
زین راهبران راه به جایی نتوان برد
در خویش فرو رو که سر از عرش بر آری
صائب شود آن روز ترا آینه روشن
کز هستی بی حاصل خود گرد بر آری
***
دل آب کند برق جلالی که تو داری
آیینه گدازست جمالی که تو داری
در آینه و آب نگشته است مصور
از بس که بود شوخ مثالی که تو داری
با ناخن مشکین چه جگرها که کند ریش
از خط بناگوش هلالی که تو داری
بس حلقه که در گوش کشد شیردلان را
از چشم سیه مست، غزالی که تو داری
بسیار کند در دل نظارگیان خون
این لعل لب و چهره ی آلی که تو داری
بر کبک کند چنگل شهباز هوا را
از شوخی مژگان پر و بالی که تو داری
بر هم زن جمعیت مرغان بهشت است
در کنج لب آن دانه ی خالی که تو داری
سرمشق جنون، مرکز پرگار نظرهاست
بر صفحه ی عارض خط و خالی که تو داری
نه خواب گذارد به نظرها نه خیالی
از چشم و دهن خواب و خیالی که تو داری
در پنجه ی مژگان تو فولاد شود موم
در سنگ کند ریشه نهالی که تو داری
سی شب به تماشایی رخسار تو عیدست
از دیدن ابروی هلالی که تو داری
هر روز به خورشید زوالی رسد از چرخ
ایمن بود از نقص کمالی که تو داری
در معنی و لفظ تو تفاوت نتوان یافت
خوشتر بود از روی، خصالی که تو داری
ظلم است که بر سوخته جانان نکنی رحم
در لعل لب این آب زلالی که تو داری
صائب نشود فکر تو چون نازک و باریک؟
زان موی میان راه خیالی که تو داری
***
محراب نظرهاست کمانی که تو داری
شیرازه ی دلهاست میانی که تو داری
چون سبزه زمین گیر کند آب روان را
این قامت چون سرو روانی که تو داری
بر روی زمین رنگ عمارت نگذارد
این جلوه ی سیلاب عنانی که تو داری
از حلقه ی صاحب نظران هوش رباید
از هر مژه ی شوخ سنانی که تو داری
یک سینه ی بی داغ محال است گذارد
این چهره ی چون لاله ستانی که تو داری
در حرف سرایی دهن غنچه ندارد
در خامشی این تیغ زبانی که تو داری
بس خون که کند در جگر گوشه نشینان
این کنج لب و کنج دهانی که تو داری
از پسته دهانان جهان شور برآرد
از صبح شکرخند دهانی که تو داری
در گلشن حسن تو خلل راه ندارد
در خواب بهارست خزانی که تو داری
صائب چه خیال است که بتوان به نشان یافت
این گوشه ی بی نام و نشانی که تو داری
***
خون می چکد از تیغ نگاهی که تو داری
فریاد ازان چشم سیاهی که تو داری
در حمله ی اول ز جهان گرد برآرد
از خال و خط و زلف، سپاهی که تو داری
هر چند گلی نیست به خوش چشمی نرگس
در خواب ندیده است نگاهی که تو داری
گر در دهن تیغ درآیی ظفر از توست
از دست دعا پشت و پناهی که تو داری
مهر تو محال است جهانگیر نگردد
از سبزه ی خط مهر گیاهی که تو داری
آهو نتواند ز سر تیر تو جستن
دل چون جهد از تیر نگاهی که تو داری؟
برقی است که ابرش ز سیه خانه ی لیلی است
در زلف سیه روی چو ماهی که تو داری
با خودشکنی، داعیه ی سرکشی و ناز
می بارد ازان طرف کلاهی که تو داری
صائب کمی از گلشن فردوس ندارد
در عالم معنی سر راهی که تو داری
***
با اهل دل ای گردش افلاک چه داری؟
ای زنگ به این آینه ی پاک چه داری؟
دودم به فلک بر شد و گردم به هوا رفت
دیگر به من ای شعله ی بی باک چه داری؟
بگذار به درد دل خود ماتمیان را
با جان حزین و دل غمناک چه داری؟
در قطع امیدست گر آسودگیی هست
راحت طمع از جان هوسناک چه داری؟
تا ابر بهاران نشود چشم تو از درد
ظاهر نشود بر تو که در خاک چه داری
امید فروغ از مه و خورشید درین بزم
با روشنی شعله ی ادراک چه داری؟
خورشید درین دایره خون می خورد از دور
خم در خم آن حلقه ی فتراک چه داری؟
از صحبت باد سحر ای غنچه ی بیدل
در دست بجز سینه ی صد چاک چه داری؟
صائب ز شب دل سیه نامه ی اعمال
چون صبح حذر با نفس پاک چه داری؟
***
زنهار دل خویش به عالم نگذاری
این عیسی جان بخش به مریم نگذاری
هشدار که از بهر یکی دانه ی بی مغز
از خلد برون پای چو آدم نگذاری
امروز که بر همت والاست ترا دست
حیف است که پا بر سر عالم نگذاری
از خون جگر، غنچه ی دل رنگ پذیرد
زنهار درین رطل گران نم نگذاری
صد نشتر آزار درین موم نهان است
مشاطگی زخم به مرهم نگذاری
چون چشم گشادی به جهان زود فروبند
این فال نه فالی است که بر هم نگذاری
تاج از سر خورشید به همت نربایی
تا پا به سر ملک چو ادهم نگذاری
فیض دم خط چون دم صبح است سبکسیر
زنهار درین دم مژه بر هم نگذاری
***
ای آه جگرسوز ز شست تو خدنگی
کوه الم از دامن صحرای تو سنگی
در دشت خطرناک تو هر خار سنانی
از بحر پرآشوب تو هر موج نهنگی
گردون سراسیمه و این خاک گرانسنگ
در کوچه ی سودای تو دیوانه و سنگی
در راه تمنای تو ارباب طلب را
عمر ابد و مرگ، شتابی و درنگی
صحرایی سودای تو هر نافه ی بویی
سودایی صحرای تو هر لاله ی رنگی
برقی که ازو طور به زنهار درآید
از نرگس مژگان تو رم خورده خدنگی
با شوخی چشم تو رم چشم غزالان
در دیده ی روشن گهران آهوی لنگی
موجی که بود سلسله جنبان تلاطم
با شوخی مژگان تو همچون رگ سنگی
یاقوت ز شرم لب رنگین سخن تو
چون چهره ی خجلت زده هر لحظه به رنگی
از حسن پر از شیوه ی آن کان ملاحت
قانع نتوان گشت به صلحی و به جنگی
از بار شکوه تو بود خامه ی صائب
چون سبزه ی نورسته نهان در ته سنگی
***
حیف است درین فصل دماغی نرسانی
چشمی ز گل و لاله چو شبنم نچرانی
آن روز ترا نخل برومند توان گفت
کز هر که خوری سنگ، عوض میوه فشانی
این بادیه از کاهلی توست پر از خار
از خار شود ساده اگر گرم برانی
لوح دلت از نقش جهان ساده نگردد
تا درسی ازان صفحه ی رخسار نخوانی
از دور نیفتد قدح بزم مکافات
زهری که چشیدن نتوانی نچشانی
گر خسته دلان را به شکر دست نگیری
شرط است که چون نی به نوایی برسانی
غم نیست غباری که ازان دست توان شست
از روی گهر گرد یتیمی چه فشانی؟
پیش و پس اوراق خزان نیم نفس نیست
خوشدل چه به عمر خود و مرگ دگرانی؟
صائب دل و جان از پی دلدار روان است
هشدار کز این قافله دنبال نمانی
***
ظلم است که درمان خود از درد ندانی
قدر دل گرم و نفس سرد ندانی
از زردی چهره است منور دل خورشید
ای وای اگر قدر رخ زرد ندانی
از چشم بدان همچو سپندست فغانم
فریاد من ای بیخبر از درد ندانی
تا شمع ترا نعل در آتش نگذارد
بیتابی پروانه ی شبگرد ندانی
هر راهنوردی که کند دعوی تجرید
تا نگذرد از هر در جهان، فرد ندانی
از رخنه ی دل تا نشود باز ترا چشم
بیرون شد ازین خانه ی پر گرد ندانی
هر بیجگری را که به زور آوری حکم
بر خشم مسلط نشود، مرد ندانی
هر کس ز کرم طی نکند وادی شهرت
گر حاتم طایی است جوانمرد ندانی
ای آن که ترا برده ز ره اختر دولت
بیطاقتی مهره ی خوشگرد ندانی
چون نقش قدم تا ندهی تن به لگدکوب
دردی که ز من گرد برآورد ندانی
تا آینه از دست تو مشاطه نگیرد
هجران تو ظلمی که به من کرد ندانی
صائب نشود تنگ شکر تا دلت از درد
بی حاصلی مردم بیدرد ندانی
***
ای جاده ی سودای تو هر رشته ی آهی
در هر گذری چشم به راه تو نگاهی
بر حسن لطیف تو که در چشم نیاید
از صبح ازل تا به ابد مد نگاهی
زان روز که شد حسن تو غایب ز نظرها
هر چشم ز مژگان شده مجموعه ی آهی
چون لاله به هر گام فتاده است درین دشت
بر آتش حسرت جگر نامه سیاهی
عشق تو ز بنیاد جهان دود برآورد
با برق تجلی چه کند مشت گیاهی؟
چون رشته ی گوهر ز حجاب تو زند تاب
در هر گره اشک فرو مانده نگاهی
از عشق تو در کشور ما خانه خرابان
چون وادی محشر نتوان یافت پناهی
در عالم امکان دل عارف نگشاید
یوسف چه قدر جلوه کند در ته چاهی؟
تا چند به غفلت کنی این آب و علف صرف؟
سرمایه ی مشک است درین دشت گیاهی
فریاد که دور قدح عمر سرآمد
چندان که حبابی شکند طرف کلاهی
من ذره ی آن مهر جهانتاب که گردید
هر پاره ی دل صائب ازو پاره ی ماهی
***
(سج، چ)
در سینه ی عشاقی و از سینه جدایی
چون صورت آیینه ز آیینه جدایی
در چشمی و در چشم نیایی ز لطافت
گنجینه نشینی و ز گنجینه جدایی
در ظرف زمان شوکت حسن تو نگنجد
نوروزی و از شنبه و آدینه جدایی
نزدیکتری از رگ گردن به حقیقت
هر چند که از عاشق دیرینه جدایی
پنهانی عالم ز وجود تو هویداست
آیینه پرستی و ز آیینه جدایی
غیر از تو سخن را کسی این رنگ نداده است
صائب تو ازین مردم پیشینه جدایی
***
با زلف تو دم می زند از نافه گشایی
بی شرمی مشک است ز مادر بخطایی!
از وصل نگیرد دل سودازده آرام
در بحر همان موج کند سلسله خایی
چون گوی شدم بی سروپا تا شوم آزاد
سرگشتگیم بیش شد از بی سرو پایی
از آینه تردست اگر زنگ زداید
غم هم کند از دل به می ناب جدایی
افزایش ناقص بود از شهرت کاذب
برخود مه نو بالد از انگشت نمایی
هر چند گلوسوز بود چاشنی وصل
از دل نبرد تلخی ایام جدایی
چون شانه ی شمشاد به سر جای دهندش
با دست تهی هر که کند عقده گشایی
تا هست به جا رشته ای از خرقه ی هستی
از خار علایق نتوان یافت رهایی
آن را که بود در ته پا آتش شوقی
در راه نگردد گره از آبله پایی
زان زلف گرهگیر حذر کن که ز صیاد
در چین کمندست نهان مد رسایی
صائب نرود داغ کلف از رخ زردش
تا ماه کند نور ز خورشید گدایی
***
ما صلح نمودیم ز گلزار به بویی
چشمی چو عرق آب ندادیم ز رویی
چشمی نچراندیم درین باغ چو شبنم
چون سرو فشردیم قدم بر لب جویی
با موی سفید اشک ندامت نفشاندیم
در صبح چنین تازه نکردیم وضویی
شوخی مبر ای تازه خط از حد که دل من
آویخته چون برگ خزان دیده به مویی
از جوش زدن در دل خم سوخت شرابم
رنگین نشد از باده ی من دست سبویی
گویاست به بی جرمی من پیرهن چاک
محتاج نیم چون مه کنعان به رفویی
شد چون صدف آب رخ ما خرج بهاران
از آب گهر تر ننمودیم گلویی
هر چند که گردید چو کافور مرا موی
دل سرد نگردید ز دنیا سرمویی
صائب نکند روی به آیینه چو طوطی
آن را که بود از دل خود آینه رویی
***
خرابم کرده چشم نیم مستی
که دارد همچو مژگان پیشدستی
شرابی خاص در پیمانه دارد
ز چشم مست او هر می پرستی
پریزادی است مژگانت که از چشم
گرفته در بغل آهوی مستی
درین پستی چه می کردم چو شهباز
نمی دادم اگر دستی به دستی
سرافرازی رسد آزاده ای را
که دارد در بغل چون سرو دستی
ز نقصان می پذیرد مه تمامی
درستیها بود در هر شکستی
تزلزل نیست در اطوار عاشق
بنای عشق را نبود نشستی
زبون آرزو تا کی توان بود؟
چه عاجزمانده ای در خار بستی؟
ز خود تا نگذری صائب چو مردان
اگر در کعبه باشی بت پرستی
***
(چ، مر، ل)
زمین از ترکتاز او غباری
فلک از کاروانش شیشه باری
بهشت از گلشن لطفش نسیمی
جحیم از آتش قهرش شراری
بهار از گلستانش برگ سبزی
خزان از دفتر او رقعه داری
به هر سو همچو خالش تیره روزی
به هر جانب چو زلفش بیقراری
بود یک چار برگه چار عنصر
در آن گلشن که او دارد قراری
خرابات است کاسه سرنگونی
که از بزمش فتاده برکناری
به گلشن داد رخساری گشاده
به گلخن داد چشم سرمه داری
به سنبل خاطر آشفته بخشید
به شبنم داد چشم اشکباری
خداوندا به صائب رحمتی کن
که شد یک قطره خوی از شرمساری
***
هوا را گر به فرمان کرده باشی
دو صد بتخانه ویران کرده باشی
دل سنگین خود گر نرم سازی
فرنگی را مسلمان کرده باشی
ترا آن روز دولت رو نماید
که رو از خلق پنهان کرده باشی
سخاوت با سخاوت پیشگان کن
که با یک شهر احسان کرده باشی
تنورت گرم باشد همچو خورشید
قناعت گر به یک نان کرده باشی
چو لاله سرخ رو از خاک خیزی
اگر داغی به دامان کرده باشی
هوس را عشق کردن آنچنان است
که موری را سلیمان کرده باشی
به عبرت زین تماشاگاه کن صلح
که آتش را گلستان کرده باشی
برون آرد سر از دریا حبابت
هوا را گر به زندان کرده باشی
اگر پیش از رحیل از خواب خیزی
سفر را بر خود آسان کرده باشی
ترا از حرف لب بستن چنان است
که یوسف را به زندان کرده باشی
نگردد خیره از خورشید تابان
نگاهی را که حیران کرده باشی
شود روشن ترا حال من آن روز
که اخگر در گریبان کرده باشی
نخواهی گرد عالم گشت صائب
اگر در خویش جولان کرده باشی
***
به روی گرم اگر تابنده باشی
چراغ مردم بیننده باشی
چو گل گر با لب پرخنده باشی
بهار مردم بیننده باشی
شبی گر بر مراد بنده باشی
الهی تا قیامت زنده باشی!
مباد از قتل من شرمنده باشی
تو می باید که دایم زنده باشی
مکش چون شمع پا از تربت من
که دایم روشن و تابنده باشی
اگر با خار خشک ما بسازی
همیشه همچو گل در خنده باشی
اگر داری شبی را زنده با ما
چو شمع آسمانی زنده باشی
بجو اکنون دلم را، ورنه بسیار
مرا از دیگران جوینده باشی
به بوسی کردی از مردن خلاصم
رسانیدی به جانم، زنده باشی!
ترا داده است زیبایی قماشی
که در هر جامه ای زیبنده باشی
به جان هر دو عالم گر خرندت
ز خوبی بیشتر ارزنده باشی
برآید زود گرد از هر دو عالم
ز شوخی گر چنین پوینده باشی
ز خوبی برخوری ای سرو آزاد
به دل گر راست با این بنده باشی
نخواهی یافتن غیر از دل من
شکار لایق ار جوینده باشی
اگر کار مرا چون زلف مشکین
نیندازی به پا، پاینده باشی
ز روی گرم اگر داری نصیبی
چراغ مردم بیننده باشی
دل من آن زمان سیراب گردد
که در چاه ذقن افکنده باشی
مبر زنهار از خورشیدرویان
که دایم چون مسیحا زنده باشی
دهی بر باد ناموس حیا را
اگر چون گل، پریشان خنده باشی
علم باشی به خوبی همچو نرگس
اگر سر پیش پا افکنده باشی
ز جان کندن نخواهی منع من کرد
به دندان گر لبی را کنده باشی
هم اینجا صلح کن با ما، چه لازم
که در محشر ز ما شرمنده باشی؟
خبر داری ز درد و داغ یعقوب
اگر دل از عزیزی کنده باشی
چه خوش باشد که آن دست نگارین
به دوشم همچو زلف افکنده باشی
ز شاهد بوسه خواه، از ساقیان می
ز مطرب نغمه، گر خواهنده باشی
مشو غافل ز پاس پرده ی شرم
اگرچه همچو گل خوش خنده باشی
اگر چون زلف از دل سر نپیچی
ز شب بیداری دل زنده باشی
به نقد امروز را خوش دار صائب
مبادا در غم آینده باشی
***
اگر دل از علایق کنده باشی
به منزل بار خود افکنده باشی
فلک ها را توانی پشت سر دید
به نور عشق اگر دل زنده باشی
اگر دل برکنی زین چاردیوار
در خیبر ز جا برکنده باشی
نسازی از منی گر پاک خود را
همان یک قطره آب گنده باشی
گریبان تو طوق لعنت توست
اگر از کبر و عجب آکنده باشی
لباس آدمیت بر تو پینه است
اگر چون گرگ و سگ درنده باشی
خط آزادگی بر جبهه داری
اگر در خواجگیها بنده باشی
بغیر از پشت پای خود چو نرگس
نمی بینی، اگر بیننده باشی
ثناگوی تو باشد هر گیاهی
اگر سرچشمه ی زاینده باشی
مکن چون صبحدم در فیض تقصیر
که دایم با لب پرخنده باشی
دعای تیره روزان آب خضرست
اگر چون مهر و مه تابنده باشی
پریشانی ز آفتها حصارست
همان بهتر که زیر ژنده باشی
چنان گرم از بساط خاک بگذر
که شمع مردم آینده باشی
برات رستگاری جبهه ی توست
گر از اعمال خود شرمنده باشی
چو خواهد بخش کردن مرگ مالت
همان بهتر که خود بخشنده باشی
کم از گوی سعادت نیست فردا
سری کز شرم پیش افکنده باشی
به دعوی چون صدف مگشای لب را
اگر پر گوهر ارزنده باشی
ندارد زندگانی آنقدر قدر
که بر جان چون شرر لرزنده باشی
به کوشیدن توان آباد گردید
شوی آباد اگر کوشنده باشی
به جستن یافت هر کس یافت چیزی
نمی جویی تو، چون یابنده باشی؟
زلیخای جهان کوتاه دست است
اگر پیراهن تن کنده باشی
تو آن روز از عزیزانی که از خود
زیاد از دیگران شرمنده باشی
دهان خویش را گر پاک سازی
به گوهر چون صدف زیبنده باشی
اگر شب را چو انجم زنده داری
همیشه با رخ تابنده باشی
توانی دست با رستم فرو کوفت
اگر خود را ز پا افکنده باشی
اگر زین جسم خاکی برنیایی
غبار دیده ی بیننده باشی
ندارد احتیاج شمع خاکت
اگر با سینه ی سوزنده باشی
ترا صبح از غریبی می رهانند
اگر چون شمع، شب گرینده باشی
نخواهی خنده زد بر گریه ی شمع
ز شهد وصل اگر دل کنده باشی
ز آب زندگانی سربرآری
اگر در آتش سوزنده باشی
بود همت پر و بال آدمی را
مبادا طایر پرکنده باشی
در آن عالم توانی زیست ایمن
درین عالم اگر ترسنده باشی
توانی کوس شاهی زد در آفاق
اگر صائب خدا را بنده باشی
***
اگر بی پرده خود را دیده باشی
گل از فردوس اینجا چیده باشی
اشارت کن که خون خود بریزم
اگر از دوستان رنجیده باشی
لباس شرم صد چاک است، ترسم
که در خلوت به خود چسبیده باشی
شود حسن از گداز عشق فربه
چها بر خویشتن بالیده باشی
مرا با خاک ره در بردباری
نمی سنجی، اگر سنجیده باشی
نداری تاب درد دل، همان به
که احوال مرا نشنیده باشی
نخواهی کرد منع من ز فریاد
سپندی گر در آتش دیده باشی
تو از اهل دلی چون غنچه آن روز
که سر در جیب خود دزدیده باشی
لباس مغفرت آماده داری
اگر چشم از جهان پوشیده باشی
روی دامن کشان فردای محشر
اگر دامن ز دنیا چیده باشی
تا ملک سلیمان چشم مورست
اگر ملک قناعت دیده باشی
چراغ از خانه خواهد داشت خاکت
اگر در خون دل غلطیده باشی
برومندی خطر بسیار دارد
همان به تخم آتش دیده باشی
عبیر خلد گرد دامن توست
غباری از دلی گر چیده باشی
مباش ایمن ز زخم خار صائب
اگر در پای گل خوابیده باشی
***
زهی رویت بهار زندگانی
به لعلت زنده نام بی نشانی
دو زلفت شاهراه لشکر چین
دو چشمت خوابگاه ناتوانی
دو روزی شوق اگر از پا نشیند
شود ارزان متاع سرگرانی
بدآموز هوس عاشق نگردد
نمی آید ز گلچین باغبانی
مکن چون خضر بر خود راه را دور
که نزدیک است راه جانفشانی
تجلی سنگ را نومید نگذاشت
مترس از دورباش لن ترانی
خموشی را امانت دار لب کن
پشیمانی ندارد بی زبانی
شراب کهنه و یار کهن را
غنیمت دان چو ایام جوانی
به حرف عشق سرگرمم که باشد
حیات شمع از آتش زبانی
اگر عاشق نمی بودیم صائب
چه می کردیم با این زندگانی؟
***
تو دست افشانی جان را چه دانی؟
تو شور این نمکدان را چه دانی؟
تو چون خس رو به ساحل می کنی سیر
دل دریای عمان را چه دانی؟
ترا در سردسیر تن مقام است
بهار عالم جان را چه دانی؟
ترا پا در گل تعمیر رفته است
حضور کنج ویران را چه دانی؟
ترا بر نعمت الوان بود چشم
جراحت های الوان را چه دانی؟
ترا نشکسته در پا نوک خاری
عیار نیش مژگان را چه دانی؟
تو کز صور قیامت برنخیزی
اشارات خموشان را چه دانی؟
تو در آیینه محوی چون سکندر
مقام آب حیوان را چه دانی؟
تو در صید مگس چون عنکبوتی
شکار شیرمردان را چه دانی؟
رگ خواب ترا غفلت گرفته است
حضور صبح خیزان را چه دانی؟
تو دایم از غم رزقی پریشان
سر زلف پریشان را چه دانی؟
تو چون فرشی ز نقش خویش غافل
مقام عرش رحمان را چه دانی؟
گرفتم داغ ظاهر را شمردی
جراحت های پنهان را چه دانی؟
ترا غفلت جوال پنبه کرده است
صدای شهپر جان را چه دانی؟
ترا درد طلب از جا نبرده است
نشاط پایکوبان را چه دانی؟
به گرد خویش دایم می زنی چرخ
تو راز چرخ گردان را چه دانی؟
ترا با اطلس و مخمل بود کار
قماش گلعذاران را چه دانی؟
نیفتاده است از دست تو چیزی
تو حال خاک بیزان را چه دانی؟
ترا ننشسته بر رخسار گردی
صفای خاکساران را چه دانی؟
گرفتم در گهر صاحب وقوفی
بهای عقد دندان را چه دانی؟
به گوشت می رسد حرفی ز صائب
تو حال دردمندان را چه دانی؟
***
مکن ای بیوفا ناآشنایی
در آتش سوخت گل از بی وفایی
نگیرد در دل عاشق شکستم
فسون چرب نرم مومیایی
به طوف کعبه ی انصاف رو کن
ببر زنار کافر ماجرایی
به این بیگانگان آشنا روی
مبادا هیچ کس را آشنایی
اگر گیرد غبار خاطرم اوج
نیاید بر زمین تیر هوایی
ز دست خصم بیرون می کنم تیغ
به زور پنجه ی بی دست و پایی
تکلف نیست در طرز سلوکم
منم شهری و عالم روستایی
نمی چسبد به کلک و نامه دستم
چه بنویسم ز بیداد جدایی؟
خمار زرد روی هجر دارد
شراب لاله رنگ آشنایی
ندانم جمع چون کرده است لاله
دل پرداغ با گلگون قبایی
مصیبت خانه ی پر دود ما را
ز روزن نیست چشم روشنایی
چرا باشم گران در چشم مردم؟
شلاین نیستم در آشنایی
به چندین شانه از زلف درازش
برون کردند چین نارسایی
ز چشم مشتری گردید پنهان
متاعم از غبار ناروایی
خزان صائب اگر این رنگ دارد
میان رنگ و بو افتد جدایی
***
گر بگذری ز هستی آرام جان بیابی
گر خط کشی به عالم خط امان بیابی
آن گوهری که جویی در جیب آسمان ها
گر پاکشی به دامن در خود روان بیابی
تا همچو پیر کنعان چشم از جهان نپوشی
کی بوی پیرهن را در کاروان بیابی؟
تا هست رشته ی جان در پیچ و تاب می باش
شاید که وصل گوهر چون ریسمان بیابی
از روزی مقدر قانع به خون دل شو
تا آب و دانه ی خود در آشیان بیابی
بی زحمت تردد گردون نیافت قرصی
خواهی تو بی کشاکش نان از جهان بیابی؟
هر چند در سعادت مشهور چون همایی
مغز تو آب گردد تا استخوان بیابی
ز افسردگی جهان را افسرده می شماری
از رهروان چو گردی عالم روان بیابی
روزی که نفس سرکش فرمان پذیر گردد
نه توسن فلک را در زیر ران بیابی
خاک مراد عالم اکسیر خاکساری است
هر حاجتی که خواهی زین آستان بیابی
از بی نشان حجاب است نام و نشان سالک
بی نام و بی نشان شو تا بی نشان بیابی
چون باد صبحگاهی منشین ز پای صائب
شاید که برگ سبزی زان گلستان بیابی
***
تا کی ز دود غلیان دل را تباه سازی؟
این خانه ی خدا را تا کی سیاه سازی؟
تا کی برای دودی آتش پرست باشی؟
تا چند همچو حیوان با این گیاه سازی؟
تا چند شمع ماتم در بزم دل فروزی؟
هر دم که سر برآرد همرنگ آه سازی
لوح وجود انسان آیینه ای خدایی است
این قسم مظهری را تا کی سیاه سازی؟
در یک شمار باشد جادو و دود، تا کی
این قسم جادویی را از دل پناه سازی؟
رنجی نبرده ای زان در سوختن دلیری
یک برگ را نسوزی گر یک گیاه سازی
خندید صبح پیری وقت سفیدکاری است
طومار زندگی را تا کی سیاه سازی؟
غلیان به کف ندارد جز اشک و آه چیزی
تا کی به اشک جوشی، تا کی به آه سازی؟
از ریشه گر برآری این برگ بی ثمر را
هر موی بر تن خود زرین گیاه سازی
هر دم که تیره نبود صبح گشاده رویی است
صبح وجود خود را تا کی سیاه سازی؟
گر ترک دودگیری، آیینه ی درون را
در عرض یک دو هفته روشن چو ماه سازی
وقت است وقت صائب کز دود لب ببندی
روشنگر دل خود ذکر اله سازی
***
افتاده کار ما را با یار شوخ و شنگی
در جنگ دیر صلحی در صلح زود جنگی
عقل مرا سبک کرد درد مرا گران ساخت
چشم تمام خوابی رخسار نیمرنگی
ما را به یک نوازش بستان ز دست عالم
آخر گران نگردد دیوانه ای به سنگی
از صلح و جنگ عالم آسوده ایم و فارغ
ما را که هست با خود هر لحظه صلح و جنگی
از خود برون دویدیم دیوانه وار صائب
هر طفل را که دیدیم در دست داشت سنگی
***
اکسیر شادمانی است خاک دیار طفلی
بازیچه ای است عشرت از رهگذار طفلی
شیرافکنان غم را در چشم خاک ریزد
بر هر طرف که تازد دامن سوار طفلی
در عالم مکافات هرباده را خماری است
تلخی زندگانی باشد خمار طفلی
در برگریز پیری شد رخنه های آفت
هر خنده ای که کردیم در نوبهار طفلی
خطی کشید بر خاک گردون کینه پرور
هر جلوه ای که کردیم در روزگار طفلی
شد از فشار گردون موی سفید و سرزد
شیری که خورده بودیم در روزگار طفلی
هر چند گرد پیری بر رخ نشست ما را
مشغول خاکبازی است دل بر قرار طفلی
شد عمر و خارخارش در دل هنوز باقی است
هر چند بوده ده روز صائب بهار طفلی
***
از بس که خوش عنان است سیلاب زندگانی
خار و خسی است پیشش اسباب زندگانی
از سرگذشتگان را در عالم شهادت
تیغ خم تو باشد محراب زندگانی
چون آب زندگانی در ظلمت است پنهان؟
دل را سیه نسازد گر آب زندگانی
جان هواپرستان با باد همعنان است
باشد حباب کم عمر در آب زندگانی
تا از کتان هستی یک رشته تاب باقی است
در زیر ابر باشد مهتاب زندگانی
در بحر نیستی بود آسوده کشتی ما
سرگشته ساخت ما را گرداب زندگانی
غیر از سیاهی داغ رنگ دگر ندارد
آیینه ی سکندر از آب زندگانی
بی چشم زخم فرش است در دیده های حیران
بیداریی اگر هست در خواب زندگانی
چون شکرست شیرین زهر اجل به کامش
نوشیده است هر کس خوناب زندگانی
طومار زندگی را طی می کند به یک شب
از شمع یاد گیرید آداب زندگانی
از باده توبه کردن مشکل بود و گرنه
سهل است دست شستن از آب زندگانی
اندیشه ی تزلزل در عالم فنا نیست
بر جان همیشه لرزد سیماب زندگانی
از آب تلخ گردد عرض حیات افزون
گر طول عمر افزود از آب زندگانی
شد هر که چون سکندر آیینه سد راهش
لب تشنه باز گردد از آب زندگانی
تا چون حباب بی مغز دلبسته ی هوایی
در پرده ی حجابی از آب زندگانی
با کوه درد و محنت خوش باش کز گرانی
صائب شود سبکسیر سیلاب زندگانی
***
آن را که نیست قسمت از روزی خدایی
دایم گرسنه چشم است چون کاسه ی گدایی
از لاغری نکاهد، از فربهی نبالد
آن را که همچو خورشید ذاتی است روشنایی
نفس خسیس دایم کار خسیس جوید
پیوسته زنده باشد آتش به ژاژخایی
جان هواپرستان در فکر عاقبت نیست
گرد هدف نگردد تیری که شد هوایی
از یک فسرده گردد صد زنده دل فسرده
از مایه شیر جاری واماند از روایی
حسن تمام با خود عین الکمال دارد
در آبله است پنهان حسن برهنه پایی
صائب شکستگی را بر خویش بسته ای تو
ورنه شکستگان را کم نیست مومیایی
***
یا غمم را شمار بایستی
یا جهان غمگسار بایستی
در بلا جان آسمانی ما
چون زمین بردبار بایستی
چشم صورت نگار بسیارست
دل معنی نگار بایستی
خواب سنگین غفلت ما را
سایه ای پایدار بایستی
کار بسیار و اندک است حیات
عمر در خورد کار بایستی
عبرت روزگار بسیارست
چشم عبرت، هزار بایستی
خنکی های چرخ از حد رفت
این خزان را بهار بایستی
جان درین تنگنا چه جلوه کند؟
کبک در کوهسار بایستی
در قفس شیر دست و پا نزند
دل برون زین حصار بایستی
خانه ی زرنگار بسیارست
چهره ی زرنگار بایستی
ثمر شاخ پست ماند خام
جای ما اوج دار بایستی
میوه ی ما چو میوه ی منصور
بر سر شاخسار بایستی
جان ما در هوای عالم قدس
چون شرر بیقرار بایستی
شمع بالین ما سیه کاران
دل شب زنده دار بایستی
بحر بی لنگر حوادث را
لنگری از وقار بایستی
شیشه ی نازک دل ما را
طاق ابروی یار بایستی
رفت نیرنگهای چرخ از حد
این خزان را بهار بایستی
دل در خاک و خون فتاده ی ما
بر توکل سوار بایستی
تا کند مرغ ما دلی خالی
چار موسم بهار بایستی
دوزخ اعتبار سوخت مرا
ترک این اعتبار بایستی
عالم آرمیده را صائب
شوخی چشم یار بایستی
***
تلخ منشین شراب اگر داری
شور کم کن کباب اگر داری
دلی از روزگار خالی کن
شیشه ای پر شراب اگر داری
از جگرتشنگان دریغ مدار
قطره ای چون سحاب اگر داری
دهن خویش کن چو آبله مهر
چشم آب از سراب اگر داری
خشک مگذر ز خار آبله وار
همه یک قطره آب اگر داری
با تو طوفان چه می تواند کرد؟
شیشه ای پر شراب اگر داری
تخت از تاج می توانی کرد
چون گهر آب و تاب اگر داری
آشیان در زمین پست مکن
پر و بال عقاب اگر داری
باش بیدار در دل شبها
در لحد چشم خواب اگر داری
نفسی راست می توانی کرد
خلوتی چون حباب اگر داری
قدم خویش را شمرده گذار
در رسیدن شتاب اگر داری
گنج امید فرش خانه ی توست
دل و جان خراب اگر داری
سر به آزادگی برآر چو سرو
حذر از انقلاب اگر داری
نفس خود شمرده ساز چو صبح
خبری از حساب اگر داری
می توانی ز گلرخان گل چید
دیده ی بی حجاب اگر داری
چون غزالان به ناف پیچ بساز
هوس مشک ناب اگر داری
جمع کن خویش را چو شبنم گل
چشم بر آفتاب اگر داری
سپرانداز پیش اهل جدل
صد جواب صواب اگر داری
به فشاندن نگاهداری کن
نعمت بی حساب اگر داری
نیست چون نافه حاجت اظهار
در گره مشک ناب اگر داری
مشو از چشم بستگان غافل
یوسفی در نقاب اگر داری
در صحبت به روی خلق ببند
هوس فتح باب اگر داری
پیرو سایه ی خودی همه جا
پشت بر آفتاب اگر داری
آب در شیر خود مکن ز چراغ
در سرا ماهتاب اگر داری
دار پوشیده ریزش خود را
در سخاوت حجاب اگر داری
می دهد جا به دیده ات گوهر
رشته سان پیچ و تاب اگر داری
یکقلم پرده های غفلت توست
صد مجلد کتاب اگر داری
سبک از خواب می توانی خاست
خشت بالین خواب اگر داری
صائب از باده ی کهن مگذر
آرزوی شباب اگر داری
***
دلفروزست جام خاموشی
ما و عیش مدام خاموشی
نطق هر چند با شکوه بود
نیست با احتشام خاموشی
از حوادث کند سپرداری
تیغ جان را نیام خاموشی
ایمن از انقلاب سهو و خطاست
ملک با انتظام خاموشی
زردرویی نمی کشد ز خمار
باده ی لعل فام خاموشی
دل تاریک را کند روشن
نور ماه تمام خاموشی
هرگز از باده ی پشیمانی
نشود تلخ کام خاموشی
ندرد پرده ی کسی هرگز
در مجالس مقام خاموشی
پیش عارف بهشت دربسته است
فیض دارالسلام خاموشی
فیض ذکر خفی دهد به نفس
اهل حق را دوام خاموشی
مار انگشت را بکوبد سر
سخن با نظام خاموشی
پستی نطق می شود معلوم
چون برآیی به بام خاموشی
درنیاید به سر ز تندروی
هر که دارد زمام خاموشی
پاکبازان محو را نبود
باقی لاکلام خاموشی
در نظر بحر آرمیده بود
صائب از احتشام خاموشی
***
نمی آید از من دگر بردباری
دو دست من و دامن بیقراری
من و طفل شوخی که صد خانه ی زین
ز مردان تهی ساخت در نی سواری
معلم کباب است از شوخی او
کند برق را ابر چون پرده داری؟
کند کبک تقلید رفتار او را
ادب نیست در مردم کوهساری!
مرا کارافتاده صائب به شوخی
که کاری ندارد بجز زخم کاری
***
ورق تا نگردانده باد خزانی
غنیمت شمر نوبهار جوانی
دو روزی است همراهی جسم با جان
رفیقی طلب کن که بر جا نمانی
بساط فلک قطع کردن نیاید
چو شطرنج ازین مرکب استخوانی
نظر بر تو دارند آتش عنانان
مبادا ازین کاروان بازمانی
بپیوند با چرخ پیش از بریدن
که در قبضه ی خاک عاجز نمانی
درین انجمن خویش را میهمان دان
منه بر دل خود غم میزبانی
به آه گرانمایه کن صرف دم را
که طومار آه است خط امانی
چو ابروی خوبان خمش باش و گویا
که چندین زبان است در بی زبانی
نگردد چو آهوی چین مشک خونت
به از خون خود خاک را گر ندانی
مرو بیش ازین در پی لاله رویان
درین بحر خون چند کشتی برانی؟
که دست تو می گیرد ای پست فطرت؟
اگر آستین بر دو عالم فشانی
خمش باش در بحر هستی که ماهی
زبان محیط است از بی زبانی
فتاده است ناسازگاری بتان را
چو بی نسبتی لازم میهمانی
به فکر سرای بقا باش صائب
منه دل به تعمیر دنیای فانی
***
منزه ز لاف است حیران معنی
به مقدار دعوی است نقصان معنی
سخن کف بود بحر پرشور جان را
خموشی است مهر نمکدان معنی
سراپایت از فکر تا درنگیرد
نگردی چراغ شبستان معنی
چه پروا کند در دل بیضه عنقا؟
چه سازد فلک ها به جولان معنی؟
ره دور معنی نهایت ندارد
رباطی است لفظ از بیابان معنی
کند کشتی لفظ را بادبانی
قلم در کفم وقت جولان معنی
فسانی است هر تیغ روشن گهر را
بود پاکی لفظ افسان معنی
به گوش آید از عرش آواز، صائب
زند تیشه چون بر رگ کان معنی
***
تا چند مرا از خود ای دوست جدا داری؟
من هیچ نمی گویم، آخر تو روا داری؟
صحرا همه دریا شد از آب عقیق تو
این سوخته را آخر لب تشنه چرا داری؟
من مرکز عشاقم در مهر و وفا طاقم
از توست همه عالم چندان که مرا داری
از شش جهت عالم ما رو به تو آوردیم
ای دلبر بی پروا تو عزم کجا داری؟
بر خاک دگر مگذار غیر از سر خاک من
پایی که ز خون من چون گل به حنا داری
گویند دوا بوسه است بیماری جان ها را
تقصیر مکن زنهار گر زان که روا داری
سامان جمال تو در چشم نمی گنجد
خود نیز نمی دانی در پرده چها داری
آورد بجان ما را هجران ستمکارش
ای مرگ نمردستی، آخر چه بلا داری؟
روشنگر آیینه است فیض نظر پاکان
رخسار خود از صائب پوشیده چرا داری؟
***
هر چند که مهر شرم بر درج دهن داری
چون غنچه به زیر لب صد رنگ سخن داری
در هر گره ابرو صد عقده گشا پنهان
در هر نگه پنهان صد چشم سخن داری
مژگان تو بی مطلب از جای نمی جنبد
قصد دل مجروحی هر چشم زدن داری
هر چند چو آیینه یک حرف نمی گویی
صد طوطی خامش را سرگرم سخن داری
هر چند که دندان کند از سیب نمی گردد
دندان هوس را کند از سیب ذقن داری
چون شام غریبان است دلگیر سر زلفت
هر چند که رخساری چون صبح وطن داری
هر چند که محجوبی چون فاخته صد عاشق
در زیر قبا پنهان ای سرو چمن داری
تو کز شکن هر زلف بر هم شکنی قلبی
کی فکر دل عاشق ای عهدشکن داری؟
از نام برآوردی در ننگ فرو بردی
ای دشمن نام و ننگ دیگر چه به من داری؟
از عکس خود ای طوطی غافل شده ای ورنه
با خویش سخن داری با هر که سخن داری
چون لاله برافروزی صحرای قیامت را
با خویش اگر داغی در زیر کفن داری
تا نگذری از دعوی چون موج درین دریا
دایم ز رگ گردن در حلق رسن داری
تا سرکش و بدخویی در دوزخ جانسوزی
نقدست بهشت تو گر خلق حسن داری
چون زلف پریشانگرد با شانه کجا سازی؟
صد عاشق خونین دل در ناف ختن داری
این آن غزل فانی است صائب که همی گوید
در هر شکن زلفی صد زلف شکن داری
***
در نظر هر که داد عشق تواش سروری
ملک سلیمان بود حلقه ی انگشتری
چون به چمن بگذرد شعله ی رعنای تو
سرو به بر می کند جامه ی خاکستری
در نظر اهل دید خار کند گلشنی
در جگر قانعان قطره کند کوثری
خنده ی او چون گره واکند از کار شرم
پای گذارد به کوه خنده ی کبک دری
هر کف خاک مرا شورش دیگر بود
پیکر منصور را نیست غم بی سری
دامن خورشید را زود تواند گرفت
هر که چو شبنم بود در پی گردآوری
رفت سلامت برون آخر ازین سنگلاخ
آینه ی ما نداشت طالع اسکندری
ز اطلس و دیبای چرخ صائب بهتر بود
اخگر دل زنده را جامه ی خاکستری
***
خاک سیه روز را شمع شبستان تویی
نه صدف چرخ را گوهر رخشان تویی
جن و ملک وحش و طیر همه چه درین عرصه اند
جمله تماشایی اند صاحب میدان تویی
هر چه بز زیر فلک هست طفیلی توست
مایده ی عشق را نادره مهمان تویی
قد فلک ها چو دال از پی تعظیم توست
با قد همچون الف بر سر جولان تویی
نیست به ملک وجود از تو گرامی تری
آن که گرفته است جان از دم رحمان تویی
آینه رویان چرخ واله حسن تواند
قافله ی مصر را یوسف کنعان تویی
درد جهان را علاج در کف تدبیر توست
از نفس روح بخش عیسی دوران تویی
تاج کرامت تراست از همه عالم به فرق
تختگه خاک را صاحب فرمان تویی
نیست بغیر از تو راه عالم توحید را
در همه روی زمین شارع عرفان تویی
از تو به حق می رسند راهنوردان خاک
راه نماینده ی جامد و حیوان تویی
غیر تو معمور نیست هیچ رباط دگر
توشه رساننده ی اهل بیابان تویی
عالم خاکی ز توست صاحب حس و شعور
ظلمت آفاق را چشمه ی حیوان تویی
نقش تو دل می برد از همه روحانیان
چهره ی ابداع را زلف پریشان تویی
گر چه درین چارسو هست دکان بی شمار
جمله تهی مایه اند صاحب سامان تویی
از پی روزی توست گردش نه آسیا
سلسله ی چرخ را سلسله جنبان تویی
هر دم و مکری که هست جز دم جان بخش تو
موج سراب فناست ابر درافشان تویی
هر چه درین نه بساط رنگ پذیرد ز جان
جمله خزف ریزه اند گوهر این کان تویی
نیست به مصر وجود جز تو عزیز دگر
بی گنه و بی خطا بسته ی زندان تویی
دفتر ایجاد را جانوران دگر
جمله غزل پرکنند بیت نمایان تویی
در قدح توست خون بر جگر توست داغ
دامن این دشت را لاله ی نعمان تویی
شور تو در پرده است از نظر قاصران
سفره ی افلاک را ورنه نمکدان تویی
چرخ به سر می رود این ره باریک را
آن که به پا می رود در ره یزدان تویی
از خط فرمان شرع گر ننهی پا برون
در نظر اهل دید صائب، انسان تویی
***
حرف آن لب در میان افکنده ای
شور محشر در جهان افکنده ای
در لباس چشم آهو بارها
خویش را در کاروان افکنده ای
غنچه ی خوش حرف را با صد زبان
مهر حیرت بر زبان افکنده ای
شورش عشق و جنون را چون نمک
در خمیر خاکیان افکنده ای
از خرام همچو آب زندگی
لرزه بر آب روان افکنده ای
چهره ی گل را به شبنم شسته ای
آب در صحرای جان افکنده ای
شور محشر را نمکچش کرده ای
در دهان دلبران افکنده ای
چون رطب شیرین لبان عهد را
چاکها در استخوان افکنده ای
در لباس چشم آهو بارها
سایه بر صحراییان افکنده ای
خم شده است از بار منت پشت خاک
گوهر از بس رایگان افکنده ای
ای بسا گوهر که از شرم کرم
در کنار ما نهان افکنده ای
عاشقان را از خیال خود به نقد
در بهشت جاودان افکنده ای
عالمی را دشمن ما کرده ای
دوستی بر دیگران افکنده ای
بوسه بر دستت، که تیر غمزه را
بی تأمل بر نشان افکنده ای
صائب از افکار مولانای روم
طرفه شوری در جهان افکنده ای
***
کشتی تن را شکستم یللی
از حجاب بحر رستم یللی
از لباس خاک بیرون آمدم
نقشها بر آب بستم یللی
شبنم خود را به اقبال بلند
بر گل خورشید بستم یللی
بحر چون ماهی ز فیض پیچ و تاب
همچو موج آمد به شستم یللی
در کشاکش بودم از طول امل
این کمان را زه گسستم یللی
راستی چون تیر خضر راه شد
از کمان چرخ جستم یللی
کیست پیش راه من گیرد چو موج؟
بر میان دامن شکستم یللی
قطره ام از انقلاب آسوده شد
در دل گوهر نشستم یللی
بر دل مجروح از صبح وطن
مرهم کافور بستم یللی
تا نهادم پای بیرون از خودی
شد دو عالم زیردستم یللی
از زمین تن براق بیخودی
برد تا بزم الستم یللی
پنبه کردم ریسمان خویش را
از غم حلاج رستم یللی
چون حباب این قصر بی بنیاد را
یک نفس درهم شکستم یللی
می خورد بر یکدگر بی اختیار
چون کف دریا دو دستم یللی
شیشه را بر طاق نسیان نه که من
از دو چشم یار مستم یللی
من همان مستم که در بزم الست
شیشه ها بر چرخ بستم یللی
کاسه ی خورشید و جام ماه را
بر سر گردون شکستم یللی
بت پرست از بت پرستی سیر شد
من همان آدم پرستم یللی
این غزل را صائب از فیض سعید
بی تکلف نقش بستم یللی
***
پا به ادب نه که زخم خار نیابی
بار به دلها منه که بار نیابی
تا به جگر نشکنی هزار تمنا
سینه ی ریش و دل فگار نیابی
تا نفس خویش را شمرده نسازی
در دل خود عیش بی شمار نیابی
تا نکنی از غذا به خاک قناعت
ره به سر گنج همچو مار نیابی
تا نخورد کشتی تو سیلی طوفان
ذوق هم آغوشی کنار نیابی
تا نکنی چون کلیم داغ زبان را
راه سخن پیش کردگار نیابی
تا به سر بیکسان چو شمع نسوزی
شمع پس از مرگ بر مزار نیابی
تا نرسانی به آب، خانه ی تن را
راه برون شد ازین حصار نیابی
گرد تعلق ز خویش تا نفشانی
آینه ی روح بی غبار نیابی
راه فنا طی نمی شود به رعونت
پایه ی منصور را ز دار نیابی
روی چو زر کار را چو زر کند اینجا
برگ نگردیده زرد، بار نیابی
پرتو قهر حق است طاعت بی ذوق
کار مکن تا نشاط کار نیابی
مشت غباری است جسم، روح سوارش
آه درین گرد اگر سوار نیابی
کشتی عزم تو سخت سست عنان است
ترسم ازین بحر خون گذار نیابی
سایه ی بال هماست دولت دنیا
سایه به یک جای پایدار نیابی
خیز و شکاری بکن که در دو سه جولان
گردی ازین دشت پرشکار نیابی
تا نکنی ترک اعتبار چو صائب
در نظر عشق اعتبار نیابی
***
مرکز عیش است آن دهان که تو داری
عمر دوباره است آن لبان که تو داری
از دل یاقوت آه سرد برآرد
این لب لعل گهرفشان که تو داری
خانه ی صبر مرا به آب رساند
این گل روی عرق فشان که تو داری
گرد برآرد ز شیشه خانه ی دلها
این دل سنگین بی امان که تو داری
چشم تماشاییان چو حلقه رباید
این قد و بالای چون سنان که تو داری
حلقه کند زود نام شهرت یاقوت
گرد لب آن خط دلستان که تو داری
نقطه ی موهوم را دو نیم نماید
در دهن تنگ آن زبان که تو داری
پنجه ی خورشید را چو موم گدازد
این نگه آتشین عنان که تو داری
در جگر زهد خشک شیشه شکسته است
این لب میگون می چکان که تو داری
هیچ کس از هیچ، هیچ چیز نخواهد
ایمنی از بوسه زان دهان که تو داری!
چین جبینی بس است کشتن ما را
تیر نمی خواهد این کمان که تو داری
صائب مسکین کناره کرد ز عالم
تا به کنار آرد آن میان که تو داری
***
ای از خراباتت زمین درد ته پیمانه ای
در پای شمعت آسمان پرسوخته پروانه ای
از آرزوی صحبتت، از اشتیاق دیدنت
هر بلبلی شیونگری، هر شاخ گل حنانه ای
جوش اناالحق می زند، گلبانگ وحدت می کشد
از نغمه ی توحید تو ناقوس هر بتخانه ای
هر ذره دارد در بغل خورشیدی از رخسار تو
هر قطره دارد در گره از چشم تو میخانه ای
تا چند در خوف و رجا عمر گرامی بگذرد؟
یا لنگر عقل گران، یا لغزش مستانه ای
از دیده ی بیدار من چشم کواکب گرده ای
از چشم خواب آلود تو خواب بهار افسانه ای
از سینه ی صد چاک خود صائب شکایت چون کند؟
بر قدر روزن می فتد خورشید در هر خانه ای
***
با دختر رز دگر نشستی
پیمان خدای را شکستی
دنبال هوای نفس رفتی
سررشته ی عهد را گسستی
گر توبه ترا شکسته می بود
کی توبه ی خویش می شکستی؟
بی وزن و سبک چو باد گشتی
از شاخ به شاخ بس که جستی
کردند ترا به آستین دور
چون گرد به هر کجا نشستی
آتش به تو دست یافت آخر
هر چند که چون سپند جستی
موی تو سفید گشت، بنمای
باری که ازین شکوفه بستی
دامان تو روز حشر گیرد
خاری که به زیر پا شکستی
بر شیشه ی آسمان زنی سنگ
از جام غرور بس که مستی
دور تو به سر رسید صائب
وز جهل، هنوز لای مستی
***
رویی به طراوت قمر داری
چشمی ز ستاره شوختر داری
در مصر وجود، ماه کنعان را
از حسن غریب دربدر داری
شمشیر تو جوهر دگر دارد
از پیچ و خمی که بر کمر داری
زان چهره که بوی خون ازو آید
پیداست که ریشه در جگر داری
چون گل که ز برگ فاش شد بویش
از پرده ی شرم پرده در داری
شرمی که ز باده آب می گردد
در مستیها تو بیشتر داری
تیغ مژه ای به خون رسوایی
از گوهر راز تشنه تر داری
شیرینی جان به رونما خواهد
تلخی که نهفته در شکر داری
از روزن دل ندیده ای خود را
از خوبی خود کجا خبر داری؟
دلخون کن خاتم سلیمان است
نقشی که بر آن عقیق تر داری
خورشید چراغ روز می گردد
زان چهره اگر نقاب برداری
از جنبش نبضها خبر دارد
دستی که زناز بر کمر داری
نه با تو، نه بی تو می توان بودن
وصلی ز فراق تلختر داری
وقت سفرست تنگ، می ترسم
فرصت ندهد که توشه برداری
انگشت به حرف کس منه صائب
از درد سخن اگر خبر داری
***
دارد از خط گل رخسار تو فرمان خدایی
چون به فرمان خدا از همه کس دل نربایی؟
گرهی نیست دل ما که ازان زلف گشایی
نقطه را هست به این بسمله پیوند خدایی
من همان روز که دل را به سر زلف تو بستم
دست در خون جگر شستم از امید رهایی
چون نشد روز و شب ما ز تو یک بار منور
زین چه حاصل که قمر طلعت و خورشید لقایی؟
نه به خود گوشه ی چشمی، نه به عشاق نگاهی
هیچ کس نیست بپرسد ز تو ای شوخ کرایی
من سرگشته ی حیران ز که پرسم خبرت را؟
چون نداری تو ز شوخی خبر از خود که کجایی
پاکی دامن ما نیست کم از پرده ی عصمت
گو بدانند حریفان که تو در خانه ی مایی
بال پرواز ندارد نگه خاک نشینان
ظلم بالاتر ازین نیست که بر بام برآیی
قمری از طوق عبث می کند آغوش طرازی
تو نه آن سرو روانی که به آغوش درآیی
پیش چشمی که بغیر از تو مثالی نپذیرد
حیف ازان روی نباشد که به آیینه نمایی؟
می شود ناف غزالان ختا دیده ی روزن
در حریمی که تو آن زلف گرهگیر گشایی
گفته بودی که به بالین تو آیم دم رفتن
آمد اینک به لبم جان، نه بیایی نه بپایی!
سالها خانه نشین گشت به امید تو صائب
چه شود یک ره اگر از در انصاف درآیی؟
***
غزلهای ترکی:
***
(س، د، ض، ت)
نه احتیاج که ساقی ویره شراب سنه؟
که ئوز پیاله سینی ویردی آفتاب سنه
شراب لعلی ایچون توکمه آبرو زنهار
که دمبدم لب لعلین ویرور شراب سنه
اگر ویرام داشه پیمانه نی گیچورمندن
شرابدن نیچه گوز تیکسه هر حباب سنه
قوروتما ترلی عذارین ایچینده باده ی ناب
که گل کیمی یاراشور چهره ی پرآب سنه
شرابدن نه عجب اولماسون اگر سر خوش
بو دوزلو لبر ایلن نیلسون شراب سنه؟
بو آتشین یوز ایلن کیم دوتار سنین اتگین
حلال ایلر قانینی تایتر کباب سنه
دیدوم چیخاره سنی خط حجابدن، غافل
که خط غباری اولور پرده ی حجاب سنه
سنین صحیفه ی حسنین، کلام صائب دور
که داغ عیب اولور خال انتخاب سنه
***
(س، د، ض، ت)
عاشقین گوز یاشینه رحم ایله مز اول آفتاب
آغلاماق ایلن آپارماز اود الیندن جان کباب
باش ویرنده خنجر سیرابینه یتمزمنه
گر چه سانیر ئوزینی باشدان کیچنلردن حباب
ایچدی قانلار اول ستمگر تا کباب ایتدی منی
چکدی اوددان انتقامین دونه دونه بو کباب
خاک اولدوم اول کمان ابرو اوخین صید ایتمگه
بیلمدیم کوک یاییدن دوشمزیره تیر شهاب
گردو توشسا آتش رخساریلن ییرنده دور
ایلسون عاشقلر ایله نیچه یوز سیزلیخ نقاب
شفقت ایلن بیرکرت باشین گوتور توپراقدن
نیچه یولوندا شفقدن ترلسون قان آفتاب؟
فارغم سنگ ملامت ایچره جور چرخدن
نیلسون گوهرده اولان سویه موج انقلاب؟
عقلی عشق ایتمک سوزایلن سهل و آسان گورونور
باش آغاردی نافه نین تاقانین ایتدی مشک ناب
سایمسه هرکیم فنا دنیاده موجود ئوزینی
داخل جنت اولور محشرده صائب بی حساب
***
(س، د، ت)
الدن چیخارام زلف پریشانینی گورجک
ایشدن گیدرم سرو خرامانینی گورجک
سوسیزلارا گر جان آخیدور چشمه ی حیوان
من جان ویریرم چشمه ی حیوانینی گورجک
گر باغلاماسون ایل گوزینی شرم عذارین
جاندان کسیلور خنجر مژگانینی گورجک
ریحان که نزاکت توکولوردی قلمیندن
خط تیره چکر زلف پریشانینی گورجک
بلبل که گلون لعل لبیندن سوزآلیردی
دیلی دولاشور غنچه ی خندانینی گورجک
رضوان که بهشتین یمیشی گوزینه گلمز
دیشلر الینی سیب زنخدانینی گورجک
تردن خط ریحان ورقین پاک سیلیپدور
نقاش گلستان خط ریحانینی گورجک
گلرنگ اولور صبح اتکی قانلو تریندن
خورشید عذار عرق افشانینی گورجک
مژگانی اولوب قانلو یاشیندان رگ یاقوت
صائب لب لعل گهر افشانینی گورجک
***
(س، د، ض، ت)
اولمادی خورشیددن داغلارد رنگین قاشلار
گوردیلر لعل لبین قان ترلدیلر داشلار
قیلدی پیدا حکم تقویم کهن، گل دفتری
آچدیلار تا چهره ی دلداریمی نقاشلار
قیلمادیلار سینه ی افگاریمی آماجگاه
اسکیک ایتدیلر بیزیملن اول مقوس قاشلار
عاشق صادق بیلور سنگ ملامت قدرینی
مخزن سلطانه لایقدر بویارار داشلار
گون دوننده ایل دیدوم ترک ایتمسون یولداشلیغ
چون قارا اولدی گونوم،یاد اولدولار قارداشلار
یول اگر حقدور، چکریول سیزدان آخر انتقام
یوله تاپشور چیخدیلار یولدان اگر یولداشلار
اولدی مغلوب هوای نفس، استیلای عقل
آلدیلار حاکم الیندن اختیار اوباشلار
چون گؤول بی نوراولور، مطلق عنان اولور هوس
قاش قرالانده چیخارلار یووادن خفاشلار
مهربان اولماز نسیم صبحدم هرگز سنه
شمع تک تا توکمسن صائب گوزیندن یاشلار
***
(س، د، ت)
منی محروم ایدن رخساردن زلف پریشاندور
بو دریای لطافت موج عنبر ایچره پنهاندور
اگر خورشید تابانیله سن سیز همشراب اولسام
لب لعل می آلودی گوزومده قانلو پیکاندور
دد و دامی مسخر ایلیوپدور جذبه ی عشقی
دو گون مجنون شیدا باشینه چتر سلیماندور
قاچان عاشقلرین فکرینه دوشدی اول عقیقی لب
که اونین بیر قارا کونلو لریندن آب حیواندور
منی مکر رقیب آواره قیلدی یار کوییندن
چیخاردان آدمی فردوسدن تزویر شیطاندور
مسلمانم دییرمی تک ایچر عاشقلرین قانین
منم کافر، اگر اول دشمن ایمان مسلماندور
محبت اهلی نین جام نشاطی دوردن دوشمز
نیچون چکسون خمار اول کیم همیشه ایچدیگی قاندور؟
من خاکی نه تنها اولموشام مجنون کیمی رسوا
که اولدوزدان فلک سنگ ملامت ایچره پنهاندور
فلک لر قان ایچر گوردوکجه تجرید اهلینی صائب
که یوخ سیزلر حرامیلر گوزینه تیغ عریاندور
***
(س، د، ض، ت)
عاشق قانینی وسمه لو قاشون نهان ایچر
جوهرلو تیغ قین آرا، پیوسته قان ایچر
ایتدوکجه قان کونوللری، اول لعل آتشین
آب حیات تک قارا زلفون روان ایچر
تا بیر پیاله ویردی، کباب ایتدی باغریمی
هر کیم اونون الیندن ایچر باده، قان ایچر
ایلر یاشار خضر کیمی هر کیم که گیجه لر
گل اوزلی یار ایلن می چون ارغوان ایچر
آدم ندور که ایچمیه سون ویردو گون شراب
ویرسن اگر فرشته یی می، بی گمان ایچر
ساقی، منیله شیشه و پیمانه نیلسون؟
دریانی بیر نفسده بوریگ روان ایچر
تیزراق چکر ندامته بدمستلیک یولی
هرکیم که یاخشی ایچسه شرابی، یامان ایچر
صائب چو من، اونین سوزینی سالمادیم یره
بیلم نیچون منیم قانیمی آسمان ایچر
***
(س، د، ض، ت)
گل کیمی هر کیم که گلزار ایچره نقد جانی وار
سعی ایلر توکسون سنین یولوندا تا امکانی وار
تا ایاغین توپراغینا توکمسون دوتماز قرار
هر کیمین مجلسده میناتک بیر آوج قانی وار
نه عجب عاشقلری گر باشدان آچسون ناز ایلن
کاکل مشکین کیمی هر کیم که سرگردانی وار
ایچمامیش جان بخشلر نظاره دن عاشقلره
ترلو رخسارین عجایب چشمه ی حیوانی وار
ایلیوپدور نقطه خالین منی پرگار سیز
یوخسا دریا اوزره هر بیر قطره نین دورانی وار
گز دیریرلر ال به ال داغین کونوللر پاره سی
یرده قالماز جام تک هر کیم که ایستی قانی وار
پوچ دی هر سوز که دییرلر معرفتدن اهل قال
بحردن چیخماز صدف تا گوهر غلطانی وار
چوخ دگول حیرت یری گروارسا شیرین سوزلری
طوطی نین صائب نظرده گوزگی تک میدانی وار
***
(س، د، ض، ت)
چیخارتدی خط و منم زلف مبتلاسی هنوز
دوگون ساقالدی و باشیمده دور قراسی هنوز
خطین غباری قویاشی اگر چه یاشوردی
گوزیمی خیره قیلور یوزینین صفاسی هنوز
بهار ایدنده نه قانلار که تو کدی گوزلردن
خزان اولاندا نلر ایلسون حناسی هنوز
سو واردیلار قلیجیندان مگر گلستانی؟
که بیر بیرینه قاوشماز گلین یاراسی هنوز
حیات سویینه بیر داغ قویدی رشک لبین
که گیچدی عمر ابد توشمدی قراسی هنوز
محیط عشق آرا، من اول حباب بی باکم
که گیتدی باشیم و باشیمده دورهواسی هنوز
وصال امیدینه عمرین گچیتدی کویینده
یتیشمز ایشلرینه صائبین دعاسی هنوز
***
(س، د)
کونلوم اول مخمور گوزلردن دگول آزار سیز
کیم گوروپدور بوخراب اولموش ایوی بیمار سیز
ال به ال گلزاردن خورشید دامانین دوتار
اوزگوزین هرکیم که شبنم تک قیلور زنگار سیز
چکمدی بلبل نفس تا گیتدی گل گلزاردن
هیچ کافر قالماسون یارب جهاندا یار سیز!
خاکسار لیخ پیشه قیل، تا فیض حق یتسون سنه
کولگه سالماز مهر تابان باشلارا دیوار سیز
کفر سیز گر ممکن اولسیدی نظام آب و گل
باش دوتاردی سبحه نین جمعیتی زنار سیز
درد و داغ عشق ایلن صائب اولور انسان ملک
کامل اولماز سیم و زر مغشوش اولاندا نار سیز
***
(س، د، ت)
توتولموش کونلومی جام ایله شادان ایلمک اولماز
ال ایلن پسته نین آغزینی خندان ایلمک اولماز
نه سوز دوربو که اولسون صاحب مشرب قوری زاهد
قرا توپراغی هرگز آب حیوان ایلمک اولماز
بولوت قیلان کسر جولان ایدنده ایلدیریم تیغی
کونوللر پرده سینده عشقی پنهان ایلمک اولماز
منیم گوزیاشیمی چیقگیل فلک لردن تماشا قیل
حبابی قصرلر ایچینده طوفان ایلمک اولماز
قلیج گر ایچسه عالم قانینی سیرابلیق بیلمز
سنی عشاق قتلیندن پشیمان ایلمک اولماز
من مجنونی عاقل ایلمک ممکن دگول ناصح
سوز ایلن مشک ناب اولان قانی قان ایلمک اولماز
خطادن کیچدی جیران قانینی مشک ایلدی صائب
دیمه عصیانی طاعت، کفری ایمان ایلمک اولماز
***
(س، د، ض، ت)
می دن اول چهره ی زیبا عرق افشان اولموش
یا سراسر گوز اولوب اوزینه حیران اولموش
بو گورن دایره نی هاله گمان ایتمه که چرخ
آغزین آچوب مه شبگردیمه حیران اولموش
گوزدن ایراق که سلطان جنون شوکتدن
هر دو گون باشیمه بیر چتر سلیمان اولموش
لب لعلین غمیدن بس که اودوبدورلار قان
خوبلارون داش اورگی کان بدخشان اولموش
تا گوروپدور نظرین وار اوخ ایلن ای قاشی یای
گل اوزین جمع قیلوب غنچه ی پیکان اولموش
صاف ایدنده لب جانبخشینی دورانون الی
بیر ایکی قطره داموب چشمه ی حیوان اولموش
رحم قیل صائبه ساقی، می ایلن دوت الینی
نیچه ایچسون قانینی بواورگی قان اولموش؟
***
(س، ض، ت)
خط غباری عارضین آیات قرآن ایلمیش
حسن صاحب شوکتین موری سلیمان ایلمیش
نقطه ی سهو ایلیوپدور گوزلرون جیران گوزین
قاشلارون بایرام هلالین طاق نسیان ایلمیش
آز دیروبدور گل یوزون بلبللری گلزاردن
سنبلون ریحان خطین توپراغه یکسان ایلمیش
کعبه نی بتخانه ایلوپدور فرنگی گوزلرین
یریوزین زنار زلفون کافرستان ایلمیش
لعل میگونین که ایچوبدور بدخشان قانینی
غنچه نی بلبل گوزینه قانلو پیکان ایلمیش
باشینی خط شعاع ایلن دوتوپدور آفتاب
تا منیم چابک سواریم عزم میدان ایلمیش
التفات لعل جانبخشون قارا گونلولری
خلق ایچینده پرده دار آب حیوان ایلمیش
درد عشقین چهره ی زرین ایلن یریوزینی
صفحه ی خورشید تابان تک زرافشان ایلمیش
موجه ی دریای احسانون دوتوبدور یریوزین
ترلو رخسارون جهانی شهر یونان ایلمیش
جلوه ی باد بهاری التفاتون گل کیمی
کونلومی مین چاک ایلن دست و گریبان ایلمیش
نه عجب گر صائب ایلن خط سنی قیلدی رحیم
خط ظالم بیله کافر چوخ مسلمان ایلمیش
***
(س، ض، ت)
عمر گیچدی، سفر اسبابینی آماده قیلین
هر نه سیزدن کسه تیغ اجل اوندان کسیلین
قلزم عشقدن ای آیری دوشن شبنملر
دوشمه میشکن یولا سیلاب بهاری یغیلین
تا سیزی دور زمان ایلمیوپدور پامال
گون ساری شبنم گل تک بوچمندن چکیلین
اولمایان چرخ آرا پرواز رواندن غافل
بوکول ایلن قرالان گوزگولری صاف قیلین
گوگ فضاسی نه مقام پرو بال آچماقدور
دانه ی نارکیمی بیر بیرینزه قیسیلین
گر اومارسیز که جوانبخت اولاسیز آخر عمر
قوجالار قدرینی زنهار ایگیدلیکده بیلین
آرتورور گرد معاصینی قورو استغفار
بو زمین گیر توزینی اشک ندامتله سیلین
یاش قیلور خم قوجالار قامتینی طاعت سیز
اگمه میشکن سیزی بو چرخ مقوس اگیلین
دوتا گر غنچه کیمی چوره نزی نشتر خار
ویرمیین گل کیمی الدن قدح می ایچیلین
کیم که ساغر کیمی آغزین آچا سیز میناتک
گوله گوله کرم ایلن اونی معمور قیلین
باده نین جوشی اونون سوز کلامیندن دور
صائبین قدرینی ای اهل خرابات، بیلین؟
***
(س، ض، ت)
دوتما اول گل دامنین محشر گونینده جان ایچون
قیلما یوزسیزلیق نگارایلن بیر آووج قان ایچون
آچماگیل آغزین گورنده خال مشکین دانه سی
اگمه باش پرگار تک هر نقطه یه دوران ایچون
یولداش اولدورکیم قارا گونلرده یولدان چیخاسون
کسمه یولداشدان خضر تک چشمه ی حیوان ایچون
ینگی آی باشین اگر خورشیده تا اولسون تمام
ساده دل بیلمز که بسلر ئوزینی نقصان ایچون
مشرب ایچون قویماگیل الدن عنان اختیار
خام لیغدان آتینی ئولدورمه گیل میدان ایچون
حسن جولانیندان ال کسمکدور آروادلار ایشی
کس ئوزیندن مردلر تک یوسف کنعان ایچون
منت ایلن دیریلیک صائب ئولومدن دور بتر
جان ویرورلر اهل غیرت درد بی درمان ایچون
***
(س)
مه شبگرد اگر گورسون اونین خورشید رخسارین
کمند ایلر اونی صید ایتمک ایچون هاله زنارین
شکرخند ایلیینده نیلسون عشاق ایلن یارب؟
که آجی سوزلر ایلن جان ویرور لعل شکربارین
نیجه محو اولماسون آدم، اونین سیراننی گورجک؟
که جیران اونودوپدور وحشتین گوردوکجه رفتارین
نه لایقدور که عشق اهلی قیله قان ایچدیگین [سن] سیز
نیچون بلبل یا شورماز ایل گوزیندن قانلو منقارین؟
سپهر سنگدل ایچره، من اول فرهاد تردستم
که آب تیشه دن کان زمرد قیلدی کهسارین
مگر اول آفتاب ایلن شفق گون می ایچر صائب؟
که سرخوش تک چکریرئوزره هرگون صبح دستارین
***
(س، ت)
ساقیا می دن رفوقیل چاک بولموش کونلومی
قیل بوایسی قان ایلن پیوند اوزلموش کونلومی
قالمیشم یرده قاناتسیز قوش کیمی پروازدن
یولاسال جام شراب ایلن بوزولموش کونلومی
آرتوق ایلر باده ی صافی منیم ویرانلیغیم
درد ایلن تعمیر قیل ساقی پوزولموش کونلومی
زهددن قان قورویوپدور باغریم ایچره لاله تک
تازه قیل اسکی می ایلن بوقورولموش کونلومی
لطف قیل صهبای روشن ایله ای ماه تمام
بایرام آیی ایله گیل غمدن بوکولموش کونلومی
جام وورماق رسمدور ساقی، دوتولموش آی ایچون
صیقل جام ایله پرداز ایت دوتولموش کونلومی
ایله کیم صائب، غم دوران دوتوپدور چوره می
سیر گل ممکن دگول آچسون دوتولموش کونلومی
***
(س، ت)
بیزنه ایمدی ذره تک جولانه گلمیشلر دنوز
آفتاب عشق ایلن دورانه گلمیشلر دنوز
گون گیچر مکدور حسابی شاهد، اگریلیخ ایچون
دوغرولیغدان، بیز بوگون دیوانه گلمیشلر دنوز
سانه روز باران رحمت گر قلیج گوگدن یاقار
قوچ کیمی قربان ایچون میدانه گلمیشلر دنوز
***
(ت)
داغ اولدی درونیمده منیم ناز محبت
مین دورلو صدا ویرمه ده در ساز محبت
چشمون که ایده لطفله عشاقه تبسم
عمرینده اولور محرم [و] همراز محبت
مین جورینه معتاد ایکن اول عاشق زارین
ایتمز نه قدر ایتمه سن اعزاز محبت
مستانه ایدیب نازیله اول چشم سیاهی
گوستر دل صائب کیمی اعجاز محبت
***
(ت)
مین دل محزونیله بیر تازه قربانیز هله
زخم تیر غمزه ی مستینله بیجانیز هله
اولمادان غم چکمه ریز دور زمانیندان سنین
ناله و آه ایتمه ده دل ایندی حیرانیز هله
لطف ایدرسن، گر چه سن اغیاره هر دم دوستیم
روز و شب بیز فرقتینله زار و نالانیز هله
عید وصلینه مشرف اولمادان اغیار دون
دستینی بوس ایله دیک بیزاونلا شادانیز هله
دام دوزخ ایچره اغیار اولماسین اصلا خلاص
صائبا بیز جنت دلداره مهمانیز هله
***
در مغلوب شدن ندر محمدخان از پادشاه هند گفته شده
غفلت دن اولدی خسرو توران زبون هند
هرکیم گیدر یوخویه، قارا اونی تز، باسار
***
مطالع:
زشت رو چون سازد از خود دور خوی زشت را؟
لازم افتاده است خوی زشت، روی زشت را
***
چرخ می داند عیار آه پرتأثیر را
می توان در زخم دیدن جوهر شمشیر را
***
چشم صیاد تو ترسانده است چشم ناز را
بی زبان کرده است سحر غمزه ات اعجاز را
***
چون دریغ از دیده داری حسن ذات خویش را
از چه دادی عرض بر عالم صفات خویش را؟
***
می شوم گل، در گریبان خار می افتد مرا
غنچه می گردم، گره در کار می افتد مرا
***
بحر نتواند غبار غم ز دل شستن مرا
چون گهر گرد یتیمی گشته جزو تن مرا
***
می گشاید ذکر بر رویت در الله را
نیست جز این حلقه دیگر حلقه آن درگاه را
***
خط مشکین خواست عذر آن عذار ساده را
سرمه ای در کار بود این چشم برف افتاده را
***
نیست سوی حق به جز تسلیم راهی بنده را
جستجوی این گهر گم می کند جوینده را
***
نیست پروای علایق طبع وحشت دیده را
خار نتواند گرفتن دامن برچیده را
***
عشق می پاشد ز یکدیگر دل غم پیشه را
توتیا می سازد آخر زور می این شیشه را
***
حسن عالمسوز دارد بیقرار اندیشه را
نقش شیرین نعل در آتش گذارد تیشه را
***
زلف طرار تو می بندد زبان شانه را
در سخن می آورد لعل لبت پیمانه را
***
بی سرانجامی صفا بخشد دل دیوانه را
ترک رفت و رو بود جاروب این ویرانه را
***
نیل چشم زخم باشد زنگ کلفت سینه را
ناخن شیرست صیقل در نظر آیینه را
***
شوخی راز محبت می شکافد سینه را
آب این گوهر به طوفان می دهد گنجینه را
***
بیخودی فرش است در چشم و دل بیتاب ما
چون ره خوابیده بیداری ندارد خواب ما
***
می کند در پرده ی شب جلوه دایم روز ما
بی سیاهی نیست هرگز داغ عالمسوز ما
***
از گرانخوابی چو چشم دام آزادیم ما
غفلت ما نیست غفلت، خواب صیادیم ما
***
بر زبان حرف طلب هرگز نمی آریم ما
میهمان بی طلب را دوست می داریم ما
***
دور شو ای آستین از دیده ی گریان ما
مو نمی گنجد میان گریه و مژگان ما
***
به همواری توان بردن سبق از همرهان اینجا
به خود داری توان افتاد پیش از کاروان اینجا
***
به احسان همتم می کرد قارون اهل دنیا را
اگر می بود ممکن خرج کردن دخل بیجا را!
***
تمنای تو دارد در کشاکش آسمانها را
هدف خمیازه ی آغوش می سازد کمان ها را
***
ز بدگویان امان خواهی، ز غیبت پاک کن لب را
به از ترک گزیدن نیست افسون مارو عقرب را
***
ز خط اندیشه نبود چهره ی آن سرو قامت را
نمی پوشد حجاب ابر خورشید قیامت را
***
کجا اندیشه ی عقباست عقل ذوفنونت را؟
که دارد فکر نان و جامه بیرون و درونت را
***
کند هر جا پریشان باد زلف مشکبارش را
نقاب روی عنبر می کند خجلت بهارش را
***
توجه نیست با دلهای سنگین عشق سرکش را
نمی باشد به هم آمیزشی یاقوت و آتش را
***
به گلشن چون روی، بنما به گل چاک گریبان را
در باغ نوی بگشای بر رو عندلیبان را
***
نلرزد چون دل از دهشت چو برگ بیدپیران را؟
که عینک هست میزان قیامت دوربینان را
***
به آسانی شود دلها مسخر گوشه گیران را
ید طولاست در صید مگس ها عندلیبان را
***
کشید آن سنگدل از دست من زلف پریشان را
که سازد کعبه در ایام موسم جمع دامان را
***
ز نقصان گهر باشد گران خیزی بزرگان را
که خودداری میسر نیست گوهرهای غلطان را
***
نشاط ظاهر از دل کی برد غمهای پنهان را؟
گره نگشاید از دل خنده ی سوفار پیکان را
***
عدالت عمر جاویدان دهد فرمانروایان را
سبیل خضر کن همچون سکندر آب حیوان را
***
مصیبت می کند بر دل گوارا زهر مردن را
در آتش می نهد داغ عزیزان نعل رفتن را
***
بلایی نیست چون دل واپسی جانهای روشن را
که می گردد گره در رشته سنگ راه، سوزن را
***
نمی گردد حجاب از دورگردی لفظ مضمون را
سواد شهر نتواند مسخر کرد مجنون را
***
چه حاصل کز غزالان بزم رنگین است مجنون را؟
سگ لیلی به از آهوی مشکین است مجنون را
***
به خاموشی سرآور روزگار زندگانی را
اگر دربسته می خواهی بهشت جاودانی را
***
نمی آیی به بیداری چو در آغوش من شبها
رها کن تا بدزدم بوسه ای در خواب از ان لبها
***
به چشم مردم آگاه، این فرسوده قالبها
سوارانند در راه عدم افکنده مرکبها
***
بخیل دوربین زان می کند وحشت ز صحبتها
که چون اعداد، رجعت در کمین دارد ضیافتها
***
شود زیر و زبر مجموعه ی خاطر ز محفلها
ز جمعیت پریشان می شود سی پاره ی دلها
***
ز لعلش پر می گلرنگ شد پیمانه ی دلها
ز چشم سبز او چینی نما شد خانه ی دلها
***
به چشم عاقبت بین هر که خود را دید در دنیا
به میزان قیامت خویش را سنجید در دنیا
***
[سر تسلیم خرد بر خط جام است اینجا
آفتاب نقش بر لب بام است اینجا]
***
[هر که خاموش شد از اهل بیان است اینجا
هر که انداخت سپر تیغ زبان است اینجا]
***
جز یتیمی چه بر این داشت در گوش ترا
کآب در شیر کند صبح بنا گوش ترا
***
این نه خط است سیه کرده بنا گوش ترا
سایه ی گرد یتیمی است در گوش ترا
***
زاهد خشک بود دشمن جان میکش را
چون سفالی که خورد خون می بی غش را
***
پند ارباب خرد پنبه ی گوش است مرا
ناله ی نی حدی محمل هوش است مرا
***
چون سویداست نهان در دل شب کوکب ما
خط بیزاری صبح است سواد شب ما
***
می تپد در جگر خاک همان طینت ما
شمع را شعله ی جواله کند تربت ما
***
چرخ خونخوار دلیرست به خونریزی ما
شش جهت پنجه ی شیرست به خونریزی ما
***
چه نسبت است به یوسف رخ نکوی ترا؟
برید از دو جهان هر که دید روی ترا
***
مسنج با دل شب فیض صبح انور را
چه نسبت است به عنبر، بهار عنبر را؟
***
چه آتش است به جان این دل مشوش را؟
که می خورد چو می ناب خون آتش را
***
حذر ز ناخن الماس نیست داغ مرا
که برگریز بود برگ عیش باغ مرا
***
فراغبال محال است راست کیشان را
نشانه تنگ کند بر خدنگ میدان را
***
رخسار آتشین نپذیرد نقاب را
می سوزد آفتاب قیامت سحاب را
***
گردد دو نیم، دل ز گلستان ملول را
تیغ دو دم بود لب خندان ملول را
***
خال تو سوخت جان من غم سرشته را
آه است خوشه، دانه ی آتش برشته را
***
زخم زبان به جوش نیارد فسرده را
نشتر سبک عنان نکند خون مرده را
***
کم کم کن آشنا به لب زخم دشنه را
سیراب می کنند به تدریج تشنه را
***
از دست کار رفته بود پیش، کار ما
در برگریز جوش زند نوبهار ما
***
گردون سنگدل نبود مرد جنگ ما
پروای تیغ کوه ندارد پلنگ ما
***
زد غوطه بس که در تن خاکی روان ما
گردید رفته رفته زمین آسمان ما
***
تا چند نهد روی به رو آن کف پا را؟
می ریزم، اگر دست دهد، خون حنا را!
***
بگذار شود زیر و زبر جسم گران را
تا چند عمارت کنی این گور روان را؟
***
بیدار کند بانگ نی افسرده دلان را
نی صور سرافیل بود مرده دلان را
***
کلید فتح بود از دل شکسته گدا را
در گشاده ی روزی است چشم بسته گدا را
***
قرار نیست دمی چون شرار، خرده ی جان را
چه حاجت است به طبل رحیل ریگ روان را؟
***
زهی ز روزن داغ تو روشنایی دلها
شکست طرف کلاه تو مومیایی دلها
***
نیست پروای کدورت دل بی کینه ی ما را
زنگ پیراهن تن می شود آیینه ی ما را
***
گریه ی مستانه بی می می کند ما را خراب
سیل بیکارست چون از خود برآرد خانه آب
***
از ترحم حسن جولان می نماید در نقاب
ساقی از بی ظرفی ما می کند در باده آب
***
می شود در دور خط عاشق ز جانان کامیاب
بیشتر گردد دعا در دامن شب مستجاب
***
عمر را پاس نفس باز ندارد ز شتاب
نتوان زد به گره آب روان را ز حباب
***
چه خیال است کند مست ترا باده ی ناب
مستی چشم ترا آب خمارست شراب
***
روز در جام می آویز که در شب می ناب
همچو آبی است که لب تشنه بنوشد در خواب
***
چو ساخت قد ترا حلقه عمر پا به رکاب
اشاره ای است که بر در زن از جهان خراب
***
یکی دو شد ز اجل ماتم روان غریب
دوباره کور شود کور در مکان غریب
***
زردرویی می کشد مهر از ترنج غبغبت
بوسه در پرواز می آید ز تحریک لبت
***
عمر چون از چل گذشت از وی وفاجستن خطاست
در نشیب از آب خودداری طمع کردن خطاست
***
حاصل ما از نظربازی نگاه حسرت است
کشت ما را خوشه ای گر هست آه حسرت است
***
لعل جان بخش ترا خط دور باش آفت است
نیل چشم زخم آب زندگانی ظلمت است
***
قسمت روشندلان از زندگانی کلفت است
چشمه ی حیوان ز آه خود نهان در ظلمت است
***
در کهنسالی ز نسیان شکوه کفر نعمت است
هر چه از دل می برد یاد جوانی رحمت است
***
بی دماغان را نرنجاندن به صحبت منت است
پیش عزلت دوستان تقصیر خدمت، خدمت است
***
شیوه ی چشم کبود از چشم ها دلکشترست
خانه ی چینی نما را آب و تاب دیگرست
***
باده ی لعلی ز لعل و شیشه از کان خوشترست
بی تکلف شیشه ی می از بدخشان خوشترست
***
راحت مرگ فقیران ز اغنیا افزونترست
کفش تنگ از پا برون کردن حضور دیگرست
***
نیست شاه آن کس که او را تاج گوهر بر سرست
هر که را سد رمق هست از جهان، اسکندرست
***
صندل بی مغز عالم گرده ی دردسرست
نوش این محنت سرا آهن ربای نشترست
***
آنچه ما را از شراب زندگی در ساغرست
خوردنش خون دل است و ماندنش دردسرست
***
عقل شرع باطن است و شرع عقل ظاهرست
هر که سر می پیچد از فرمان ایشان کافرست
***
داغدار عشق را نور و صفای دیگرست
در نظرها سنگ آتش را جلای دیگرست
***
جای برگ گل به بستر اشک رنگینم بس است
شعله ی آواز بلبل شمع بالینم بس است
***
عیب مردم بر هنر تا چند بگزینی، بس است
چون مگس بر عضو فاسد چند بنشینی، بس است
***
نغمه های جانفزا در پرده ی نی مد غم است؟
یا دم روح القدس در آستین مریم است
***
شانه با صد دست از بست و گشادش درهم است
قفل وسواسی که می گویند، زلف پر خم است؟
***
بی خبر از غفلت خویش است تا جان در تن است
پای خواب آلود بیدارست تا در دامن است
***
عمر را بر باد دادن تن به صحبت دادن است
نقد اوقات گرامی را به غارت دادن است
***
آتشین رویی که داغ ما گلی از باغ اوست
دشت از چشم غزالان سینه ی پرداغ اوست
***
حاصل دنیا و بال جان فارغبال توست
هر چه در کشتی شکستن با تو ماند آن مال توست
***
کاکل او دام در راه صبا انداخته است
زلف او زنجیر را در دست و پا انداخته است
***
یوسف از بیمهری اخوان به چاه افتاده است
بی حسد نبود برادر گر پیمبرزاده است
***
تا دل از دستم شراب ارغوانی برده است
خضر را پندارم آب زندگانی برده است!
***
کی نسیم صبحدم با غنچه ی گل کرده است
آنچه با دل زخم شمشیر تغافل کرده است
***
بس که بر آن پیکر سیمین قبا چسبیده است
هر که او را در قبا دیده است، عریان دیده است!
***
تا دل بیتاب من گرم طلب گردیده است
خار صحرای ملامت موی آتشدیده است
***
هر که با بی نسبتان گردد طرف، دیوانه است
روی گردانیدن اینجا حمله ی مردانه است
***
بی حیا گر غوطه در گوهر زند بی مایه است
شرم روی نیکوان را بهترین پیرایه است
***
آب حیوان با لب لعل تو خون مرده ای است
پیش تمکین تو حیرت آهوی رم خورده ای است
***
نغمه شیرین در مذاقم بی شراب تلخ نیست
زاهد خشکی است ساز آنجا که آب تلخ نیست
***
دل به صحبت ذوق خلوت دیده را در بند نیست
این نهال خوش ثمر را حاجت پیوند نیست
***
جز حریم دل کز آب و گل در او آثار نیست
رو به هر جانب که می آری بجز دیوار نیست
***
گوش ناقص طینتان را پرده ی انصاف نیست
زین سبب در جام معنی جز می ناصاف نیست
***
در چمن چون باغدار لاله گون خود گذشت
غنچه ی گل از سر یک مشت خون خود گذشت
***
بعد سالی در گلستان جلوه ای گل کرد و رفت
خنده ای بر بیقراری های بلبل کرد و رفت
***
از دعا در صبح کام دل توان آسان گرفت
دست خود بوسید هر کس دامن پاکان گرفت
***
خبرها می دهد از می پرستی رنگ غمازت
گواه از خانه دارد غنچه ی خمیازه پردازت
***
مرا در چاه چون یوسف وطن از مکر اخوان است
برادر گر پیمبرزاده باشد دشمن جان است
***
غرض از خوردن می مستی بالا دست است
باده را هر که به اندازه خورد بد مست است!
***
ناله ی نی حدی قافله ی ارواح است
این کمربسته، شبان گله ی ارواح است
***
پیر را قامت خم سوی عدم راهبرست
این کمانی است که از تیر سبکسیرترست
***
[در خموشی لب من چهره گشای رازست
پشت این آینه از ساده دلی غمازست]
***
چشم مینا ز سیه بختی ما خونریزست
ساغر از شکوه ی کم ظرفی ما لبریزست
***
بس که با سنگ ز سختی دل من یکرنگ است
سنگ بر شیشه ی من، شیشه زدن بر سنگ است
***
هر سر موی تو در کاوش دل مژگان است
خط ریحان تو گیرنده تر از قرآن است
***
تا ز می چهره ی گلرنگ تو افروخته است
جگر لاله عذاران چمن سوخته است
***
تا چمن را قد و رخسار تو آراسته است
سرو دودی است که از خرمن گل خاسته است
***
رگ جان من و آن زلف به هم پیوسته است
پیچ و تاب من و آن سلسله با هم بسته است
***
دل دگر بار در آن زلف دو تا افتاده است
چشم بد دور که بسیار بجا افتاده است
***
از رگ ابر هوا دسته ی سنبل شده است
از گل و لاله زمین یک طبق گل شده است
***
باز سرمشق جنونم خط نازک رقمی است
که دو نیم است ز عشقش دل هر جا قلمی است
***
هر چه جز حیرت دیدار بود نادانی است
لوح محفوظ همین مرتبه ی حیرانی است
***
گر چه رخسار ترا آب طراوت کم نیست
اثر گریه ی ما هیچ کم از شبنم نیست
***
عشق را چشم به سامان تن آسانی نیست
راحتی نیست که در جامه ی عریانی نیست
***
از سرانجام عمارت خوشی از دلها رفت
وسعت از دست و دل خلق به منزلها رفت
***
به گریه جوهر بینش ز دیده ی ما ریخت
بهار عنبر ما در کنار دریا ریخت
***
چه غم اگر تهی از باده جام و شیشه ی ماست؟
که چشم پر فن ساقی هزار پیشه ی ماست
***
چنان که مهر خموشی سپند آفتهاست
نفس درازی بیجا کمند آفتهاست
***
دلم ربوده ی خط شکسته بسته ی اوست
که مومیایی دلها خط شکسته ی اوست
***
چه سود ازین که کتبخانه ی جهان از توست؟
ز علم هر چه عمل می کنی به آن از توست
***
دلیل راه توکل امید کوتاه است
عصا ز دست فکندن عصای این راه است
***
خموش هر که شد از قیل و قال وارسته است
نمی زنند دری را که از برون بسته است
***
پلنگ اگر چه ز خشم آتش فروخته ای است
نظر به گرمی خویت ستاره سوخته ای است
***
هزار رنگ بلا در خمار میخواری است
گلی که رنگ شکستن ندیده هشیاری است
***
گل سر سبد روزگار، خوش خویی است
کلید گنج سعادت گشاده ابرویی است
***
چه شد که مجلس ما را ز شمع زیور نیست
بیاض گردن مینا ز صبح کمتر نیست
***
به زور خرده ی جان را نگاه نتوان داشت
به مشت ریگ روان را نگاه نتوان داشت
***
یعقوب از فروغ جمال تو چشم باخت
یوسف تمام پیرهن خود فتیله ساخت
***
جایی مرو نخوانده که گر خانه ی خداست
چین جبین منع مهیا ز بوریاست
***
ابر سیاه حامل باران رحمت است
راحت درین بساط به مقدار زحمت است
***
با قبله طاق ابروی او را چه نسبت است؟
انصاف شیوه ای است که بالای طاعت است
***
موی سفید ریشه ی آه ندامت است
پیری خمیرمایه ی چندین کدورت است
***
ای شانه زلف و کاکل دلدار نازک است
باریک شو که رشته ی این کار نازک است
***
موی سفید صبحدم جان غافل است
قد خمیده صیقل آیینه ی دل است
***
چندان که خار در پی آزار بلبل است
در زیر چشم [غنچه] هوادار بلبل است
***
این شور در جهان نه از افلاک و انجم است
هر فتنه ای که هست [به] زیر سر خم است
***
دیدار یار در گره چشم بستن است
بند نقاب او ز دو عالم گسستن است
***
درمان درد هجر ز جان دست شستن است
این چاه دور را رسن از خود گسستن است
***
شکرفروش مصر حلاوت زبان توست
پرورده ی کنار نزاکت میان توست
***
خال است این که بر لب او چشم دوخته است؟
یا شبنمی در آتش یاقوت سوخته است
***
چشمم ز پهلوی دل دیوانه پر شده است
از دست شیشه ام دل پیمانه پر شده است
***
نی انجمن فروز شراب شبانه است
گلگون باده را نفسش تازیانه است
***
مژگان زرد، خانه برانداز سینه است
الماس در خراش جگر بی قرینه است
***
آب حیات آتش رخساره ها می است
باد مراد کشتی می نغمه ی نی است
***
حسنت هلال را به سر آسمان شکست
می خواست چله [را] بنشاند، کمان شکست
***
رخسار او مقید زلف بلند نیست
این صید پیشه را نظری با کمند نیست
***
ما را شکایت از سخن تلخ یار نیست
این گوشمال هیچ کم از گوشوار نیست
***
ما را کنار و بوس توقع ز یار نیست
دریای بی قراری ما را کنار نیست
***
در گریه بی رخت مژه را اختیار نیست
در رشته ی گسسته گهر را قرار نیست
***
عمر عزیز قابل سوز و گداز نیست
این رشته را مسوز که چندان دراز نیست
***
گفتی نمی توان ز لب دلستان گذشت
گر بگذری ز وادی جان می توان گذشت
***
از داغ تازگی جگر پاره پاره یافت
از آفتاب، صبح حیات دوباره یافت
***
از روی عرقناک تو خورشید کباب است
آتش ز تماشای تو یک چشم پر آب است
***
از پرده ی شرم تو دلم داغ و کباب است
بر روی شکر گر همه شیرست نقاب است
***
تنها نه همین با تو مرا روی نیازست
هر کس که ترا دیده به من بر سر نازست
***
صد در صد آفاق، بیابان جنون است
کی عقل تنک مایه به سامان جنون است؟
***
دایم دلم از دخل نفهمیده غمین است
دخلی که مرا هست درین شهر، همین است
***
با عشق تو اندیشه ی کونین گناه است
عشاق ترا ترک دو عالم دو گواه است
***
هر قطره ی شبنم به چمن دانه ی ذکری است
هر غنچه درین باغ سر زانوی فکری است
***
هر داغ درین لاله ستان خیمه ی لیلی است
هر خار بنی پنجره ی شمع تجلی است
***
از رفتن گل صحن چمن نوحه سرایی است
هر برگ خزان آینه ی مرگ نمایی است
***
با خوی سرکش او آتش سخن پذیرست
با خط تازه ی او ریحان سیاه پیرست
***
رنگ شراب دارد یاقوت درفشانت
بوی امیدواری می آید از دهانت
***
ز پیری حاصل من مد آه است
که دود شمع کافوری سیاه است
***
ظرافت آتش افروز جدایی است
ادب آب حیات آشنایی است
***
در چمن روزگار فال شکفتن خطاست
اره ی نخل حیات خنده ی دندان نماست
***
حسن را با عشق شان دیگرست
شمع بی پروانه تیر بی پرست
***
عشق هر چند مجازی است خوش است
سلطنت گر چه به بازی است خوش است
***
حسن در دوستی یگانه خوش است
رنگ معشوق، عاشقانه خوش است
***
خشکی زهد از دماغم ابرهای تر نبرد
صندلی شد آبها و توبه درد سر نبرد
***
عالمی را لعل او مست از شراب ناب کرد
چشمه ی حیوان همین یک خضر را سیراب کرد
***
از تراش آن خط مشکین جلوه زان رخسار کرد
آب تیغ این سبزه ی خوابیده را بیدار کرد
***
منع ما کی می توان از دستبوس امروز کرد؟
بوسه ی ما را نمی بایست دست آموز کرد
***
از حیا نتوان به چشم او نگاه تیز کرد
دیگری بیمار و می باید مرا پرهیز کرد
***
ذات حق را چون توان در این جهان ادراک کرد؟
در مکان چون لامکانی را توان ادراک کرد؟
***
دانه ی خال تو خون از چشم صیاد آورد
این سپند شوخ آتش را به فریاد آورد
***
عالمی از منع زینت خرم و دلشاد شد
زین مدد خرج لباسی مملکت آباد شد
***
خلقی از گفتار بی کردار من هشیار شد
گر چه خود در خواب ماندم عالمی بیدار شد
***
بی تائمل هر که در محفل سخن پرداز شد
چون زبان آتشین شمع، خرج گاز شد
***
خرد دانست آن که جرم خویش را بیچاره شد
آدم از جنت برای گندمی آواره شد
***
تازه رو زخم کهن از زخم های تازه شد
غنچه را خمیازه ی گل باعث خمیازه شد
***
داستان عمر طی شد حرف او آخر نشد
برگریزان زبان شد گفتگو آخر نشد
***
تا مسیحا رفت از عالم دل خرم نماند
سوزنی کز دل برآرد خار در عالم نماند
***
ساده لوحانی که رو در کنج عزلت کرده اند
وعده گاه عالمی را نام خلوت کرده اند
***
تا نقاب از رخ برافکنده است در مشکین پرند
چشم مجمر آب آورده است از دود سپند
***
غیرت خسرو چو خواهد رشک فرمایی کند
یاد شکر داغ شیرین را نمک سایی کند
***
در دل معشوق جای خود ادب وا می کند
بهله از کوتاه دستی بر کمر جا می کند
***
آن که لب باز از سر رغبت به غیبت می کند
حلقه ی ذکر خدا را طوق لعنت می کند
***
میکشان را باده ی گلرنگ خندان می کند
یک گلابی مجلس ما را گلستان می کند
***
تکیه گاه خلق، لطف حق تعالی بس بود
بستر و بالین ماهی آب دریا بس بود
***
دور ساغر بی هوای ابر پا در گل بود
بادبان کشتی می ابر دریا دل بود
***
در بساط آسمان خشک، همت کم بود
آفتابش کاسه ی دریوزه ی شبنم بود
***
حاصل جمعیت عالم پریشانی بود
بیشتر بیماری مردم ز مهمانی بود
***
بخت با ما بر خلاف راه مقصد می رود
پای خواب آلود هر راهی که خواهد می رود
***
دیده ی هر کس که از اشک ندامت تر شود
راست هر مژگان او سرو لب کوثر شود
***
هر که گرداند ز دنیا روی، از مردان شود
آن بود فیروز جنگ اینجا که رو گردان شود
***
فیض روشن گوهران از ارتحال افزون شود
سایه ی خورشید تابان از زوال افزون شود
***
از شراب لاله گون همت دو بالا می شود
هر که نوشد آب این سرچشمه رعنا می شود
***
حسن خط از حلقه گشتنها زیادت می شود
خط ز پیچ و تاب قلاب محبت می شود
***
در وجود ما شراب تلخ باطل می شود
از زمین شور ما افسوس حاصل می شود
***
عمر اهل دولت از احسان دو چندان می شود
رشته ی هستی دو تا از مد احسان می شود
***
آسمان افتادگان را غمگساری می شود
گردش پرگار مرکز را حصاری می شود
***
خون می را از عروق تاک می باید کشید
انتقام خون خلق از خاک می باید کشید
***
ساغر می را به دست می پرست ما دهید
خونی خمیازه ی ما را به دست ما دهید!
***
کجا چشم بد از دود سپندم در گزند افتد؟
به بخت من گره در کار آتش از سپند افتد
***
به جز دندان کز آب زندگی چون آسیا گردد
کدامین آسیا دیدی که از آب بقا گردد؟
***
به عادت هر کجا زهری است شیرین چون شکر گردد
بجز هجران که هر دم تلخی او بیشتر گردد؟
***
چنین از می گر آن سیب زنخدان لاله گون گردد
سرانگشت سهیل از زخم دندان جوی خون گردد
***
طریق کفر و دین در شاهراه دل یکی گردد
دو راه است این که در نزدیکی منزل یکی گردد
***
ز پرگویی دهان هرزه گویان باز می گردد
خموشی سرمه ی کوه بلند آواز می گردد
***
دلی دارم که از یاد طرب غمناک می گردد
سری دارم که بر گرد سر فتراک می گردد
***
به هر کس آسمان شد مهربان بیچاره می گردد
چو گل را باغبان بندد کمر آواره می گردد
***
غم روی زمین ما را غبار دل نمی گردد
که از گرد یتیمی آب گوهر گل نمی گردد
***
به می خشکی ز طبع زاهدان زایل نمی گردد
به آب زندگانی این زمین قابل نمی گردد
***
ز نخل خشک مریم این رطب بر خاک می بارد
که فرزند سعادتمند با خود رزق می آرد
***
ز بس اندیشه سرو از قامت آن دلربا دارد
ز طوق قمریان دایم زره زیر قبا دارد
***
مرا از شکر نه کفران نعمت بسته لب دارد
که شکر آشکارا بویی از حسن طلب دارد
***
شود خونریزتر حسنی که عاشق بیشتر دارد
که از هر طوق قمری سر و فتراک دگر دارد
***
که جز من می تواند تا مرا گرم سخن دارد؟
که در آیینه طوطی گفتگو با خویشتن دارد
***
به ظاهر چین در ابرو گرچه آن نازآفرین دارد
به قدر بند نی تنگ شکر در آستین دارد
***
نهان در پرده هر موی من آه آتشین دارد
رگ ابر بهاران برق را در آستین دارد
***
به هر رنگی که باشد دل، همان صورت جهان گیرد
بهار از زردی آیینه، سیمای خزان گیرد
***
که دارم غیر خط تا از رخ او داد من گیرد؟
به جز گلچین که خون عندلیبان از چمن گیرد؟
***
من آن سیلم که منزل پیش راه من نمی گیرد
غبار از گرم رفتاری مرا دامن نمی گیرد
***
به ماتم هر که کام خود ز افغان تلخ می سازد
شکر خواب عدم را بر عزیزان تلخ می سازد
***
سیه مستان غفلت را فلک هشیار می سازد
درشتان را به گردش آسیا هموار می سازد
***
تواضع خصم بالادست را بی زور می سازد
به خم گردیدن از خود سیل را پل دور می سازد
***
دلم چون برگ بید از حرف بی هنگام می لرزد
چو عقل طفل بیند بر کنار بام، می لرزد
***
تبسم کن که جان باده ی لعلی قبا سوزد
ز آب آتشین خویشتن یاقوت وا سوزد
***
اگر مهر خموشی زان لب شیرین بیان خیزد
سبک چون پنبه سنگینی ز هر گوش گران خیزد
***
ز بس گفتار من از دل غبارآلود می خیزد
چو بردارم قلم خط غبار از کلک من ریزد!
***
به تمکینی ز جای خویش آن طناز می خیزد
که می لرزد عرق بر چهره اش اما نمی ریزد
***
زخامی هر کبابی اشک خونین بر زمین ریزد
کباب دل چو گردد پخته اشک آتشین ریزد
***
ز ماه روزه حسن آن پری پیکر دو چندان شد
از ان مهر خدایی ماه من خورشید تابان شد
***
چه پروا عاشق بیتاب را از سوختن باشد؟
که چون پروانه در گیرد چراغ انجمن باشد
***
بزرگان را به تعلیم کسی حاجت نمی باشد
ادیبی اهل دولت را به از دولت نمی باشد
***
ز شهرت ناقص از کامل عیاران بیش می بالد
ز انگشت اشارت ماه نو بر خویش می بالد
***
دلی کز خامشی روشن شود مردن نمی داند
خموشی آتش سنگ است، افسردن نمی داند
***
ز بیدردی پر و بال طلب از کار می ماند
ز پای خفته دامن در ته دیوار می ماند
***
مزن ای سرو با شمشاد او لاف از خرام خود
که رسوایی ندارد تیغ چوبین در نیام خود
***
نگردم چون سبو غافل ز حفظ آبروی خود
ز غیرت دست خود پیوسته دارم بر گلوی خود
***
گریبان چاک در گلشن چو آن طناز می آید
ز شاخ گل تذرو رنگ در پرواز می آید
***
ز ماه نوگشاد عقده ی دلها نمی آید
گره وا کردن از یک ناخن تنها نمی آید
***
به قلب خصم عاجز تاختن از ما نمی آید
به روی سایه تیغ افراختن از ما نمی آید
***
به روی نرم، کار از اهل دنیا برنمی آید
که بی آهن شرار از سنگ خارا برنمی آید
***
نشاط ظاهری دل را گره از کار نگشاید
دل پیکان ز شکرخنده ی سوفار نگشاید
***
چون فروزان ز می آن آینه طلعت گردد
آب در دیده ی خورشید قیامت گردد
***
سر ما گرم ز زور می بی غش گردد
آسیای پر پروانه به آتش گردد
***
صحبت مردم افسرده سکون می آرد
آب استاده، ز پا رشته برون می آرد
***
صبح وصل است و مرا حال چنین می گذرد
شب آدینه ی مستان به ازین می گذرد
***
طفل محبوبم اگر رخ ز شراب افروزد
شمع امید من از عالم آب افروزد
***
بی تأمل به مقامی دل غافل نرسد
هر که نشمرده نهد گام به منزل نرسد
***
از سفر با رخ افروخته جانان آمد
رفت چون ماه و چو خورشید درخشان آمد
***
اهل بازار ز زهاد به انصافترند
بیشتر دست و دهن آب کشان، پاک برند
***
پیش سایل چه ضرورست بپا برخیزند؟
از سر مال به تعظیم گدا برخیزند
***
گر مصور قلم از موی میان تو کند
چه خیال است که تصویر دهان تو کند؟
***
اول و آخر الله از ان آه بود
که ازو آه نصیب دل آگاه بود
***
از حیات آنچه ترا صرف به طاعات شود
چون رسد وقت، شفیع همه اوقات شود
***
حسن اگر بدرقه ی شعله ی آواز شود
طایر حوصله شیدایی پرواز شود
***
گر چنین جلوه گر آن سرو قباپوش شود
طوق هر فاخته خمیازه ی آغوش شود
***
زود از خنده ی بی مغز دهن بسته شود
رخنه ی برق به یک چشم زدن بسته شود
***
یوسف از دیدن رخسار تو خودبین نشود
کافرست آن که ترا بیند و بی دین نشود!
***
دل سودا زده داغ تو به افسر ندهد
رشته ی ما گره خویش به گوهر ندهد
***
گریه امروز به رنگ دگرم می آید
بوی [دل] سوختگی از جگرم می آید
***
کیست آن کس که نه بر حال مسافر گرید؟
چشم آیینه به دنبال مسافر گرید
***
مدار خویش بزرگی که بر شراب نهاد
بنای دولت خود را به روی آب نهاد
***
خسیس باده چو نوشد خسیس تر گردد
که بستگیش فزاید گره چو تر گردد
***
می مدام دل لاله را سیه دارد
خدا ز عافیت دایمی نگه دارد!
***
اگر نه اشک مرا دست بر گلو گیرد
غبار خاطر من ماه را فرو گیرد
***
همین ز می نه رخ بزمها نگارین شد
کز این سهیل، لب بام هم عقیقین شد
***
ز آفتاب شود خشک خط چو تر باشد
خط عذار تو هر روز تازه تر باشد
***
خدنگ بی غرضان را خطا نمی باشد
ز ترک داعیه بهتر دعا نمی باشد
***
ز پیچ و تاب در دل به ما فراز نشد
چه حلقه ها که بر این در زدیم و باز نشد
***
به روی لاله و گل هر که می نمی نوشد
فسرده ای است که خونش به خون نمی جوشد
***
پیاله ای به لبم چرخ آشنا نکند
که بخت شور نمک در شراب ما نکند
***
دلی که آب شد از عشق برقرار بود
که گل گلاب چو گردید پایدار بود
***
دل از رفیق گرانجان ز عمر سیر شود
سفر به پای شتر هر که کرد پیر شود
***
به دست من کمر نازک تو چون آید؟
مگر مرا ز کف دست مو برون آید
***
اگر ز دست تهی، کام برنمی آید
چگونه بهله برون زان کمر نمی آید؟
***
نخلی که سرکشی نکند پایمال باد!
خون گل پیاده به گلچین حلال باد!
***
سیر شکوفه عقل مرا زیر دست کرد
این ماهتاب روز، مرا شیرمست کرد
***
در گلشنی که حسن تو عارض جمال کرد
گل آب و رنگ خود عرق انفعال کرد
***
حسن از حجاب، غصه و تشویش می خورد
شهباز چشم بسته دل خویش می خورد
***
با جسم کس به عالم بالا نمی رسد
دجال خر سوار به عیسی نمی رسد
***
دل از سفید گشتن مو ناامید شد
عالم سیه به چشمم ازین پی سفید شد
***
حسن تو زیردست خط مشکبار شد
این مور رفته رفته سلیمان شکار شد
***
غلیان ز دودمان وجود آشکار شد
عالم پر از ستاره ی دنباله دار شد
***
از اختیار دم دل گمراه می زند
این قلب، زر به نام شهنشاه می زند
***
گر باغبان زکات زر گل برون کند
باد خزان طراوت گلشن فزون کند
***
اشکم همیشه خون به دل آستین کند
هر طفل را که روی دهی اینچنین کند
***
خوبان اگر چه زبده ی اولاد آدمند
چون خط برآورند پریزاد عالمند
***
روشندلان که قبله ی خود روی او کنند
در هر نظر دو عید ز ابروی او کنند
***
در حفظ آن کسی که ز می بیخبر شود
هر برگ تاک، دست دعای دگر شود
***
بیداد آسمان چه خیال است کم شود
زور کمان حلقه محال است کم شود
***
از باده چون عقیق تو سیراب می شود
گوهر در آب خود چو شکر آب می شود
***
از خود گسسته، بار به دنیا نمی شود
مریم گران ز حمل مسیحا نمی شود
***
از بانگ نی دلی که جراحت نمی شود
بیدار از نسیم قیامت نمی شود
***
از تاج باج خواه فریدون حذر کنید
از کاسه ی گدایی وارون حذر کنید
***
تقصیر میانش ز خم و پیچ ندارد
حرفی است که گویند الف هیچ ندارد
***
حاشا که طلبکار حق آرام پذیرد
این راه نه راهی است که انجام پذیرد
***
جز سرکشی از آدم بیدرد چه خیزد؟
از خاک فرومایه به جز گرد چه خیزد؟
***
از شهد جهان جز غم و تشویش چه خیزد؟
از زاده یزنبور به جز نیش چه خیزد؟
***
از موی چو کافور دلم بیت حزن شد
سررشته ی خوشحالی من تار کفن شد
***
تا گوهر ذات تو نهان زیر زمین شد
گردون چو نگین خانه ی افتاده نگین شد
***
می خورد و فروزان شد و از شرم برآمد
یاقوت لب یار عجب نرم برآمد
***
کی در تن خاکی دل آگاه گذارند؟
یوسف نه عزیزی است که در چاه گذارند
***
طول امل از دل چه خیال است برآید؟
این ریشه ازین خاک محال است برآید
***
زنگ از دل ما آن خط شبرنگ زداید
زنگار که دیده است ز دل زنگ زداید؟
***
خط در دل روشن گهران مهر فزاید
در آینه ها نقش نگین راست نماید
***
در کسوت فقر آن رخ چون ماه ببینید
در زیر کلاه نمدی ماه ببینید
***
در صیدگاه دنیا هر کس که هوش دارد
جز عبرت آنچه باشد صید حرم شمارد
***
تا خط دمید با من دلدار هم سخن شد
خط غبار جانان خاک مراد من شد
***
دل ز من خال یار می گیرد
حق به مرکز قرار می گیرد
***
هیچ شریفی خسیس رای نباشد
آتش یاقوت ژاژخای نباشد
***
خسیس از هنرپیشگان عیب بیند
مگس بیشتر بر جراحت نشیند
***
از نمدپوشان زبان طعن را کوتاه دار
کز نمد سالم نمی آید برون دندان مار
***
گل گلاب از هرزه خندی شد درین نیلی حصار
خنده ی بیجاست برق گریه ی بی اختیار
***
شد فزون در دور خط کیفیت لبهای یار
نشأه می بخشد دو بالا، می چو گردد پشت دار
***
پوچ گو را بر سر گفتار بی حاصل میار
پنبه زنهار از سر مینای خالی برمدار
***
گر چه در ظاهر به زه دارم کمان اختیار
چون رگ سنگ است در دستم عنان اختیار
***
تیشه ی من چون زند دامان جرأت بر کمر
هر رگ سنگی شود انگشت زنهار دگر
***
وقت خواب ناز، آن مژگان بود خونریزتر
پشت این تیغ سیه تاب است از دم تیزتر
***
هر که برگش بیش، وقت مرگ لرزد بیشتر
از پریشانی گل صد برگ لرزد بیشتر
***
هست حاجت در بساط کج کلاهان بیشتر
همت از درویش می جویند شاهان بیشتر
***
می رسد هر دم مرا از نوخطان نیش دگر
ریش هیهات است گردد مرهم ریش دگر
***
بر دل موری درین عبرت سرا غافل مخور
دل بخور چندان که می خواهی، ولی بر دل مخور
***
کریم سایل خود را غنی کند یکبار
دو بار لب نگشاید صدف به ابر بهار
***
یکی هزار شود داغ در دل افگار
زمین سوخته، جان می دهد به تخم شرار
***
ندیده ایم بجز ماه روزه ماه دگر
که از تمام بود ناقصش مبارکتر!
***
با چهره ی شکسته و با چشم اشکبار
ته جرعه ی خزانم و سرجوش نوبهار
***
سامان دهر را همه اسباب غم شمار
هر چیز کز تو فوت شود مغتنم شمار
***
در دیده ها اگر چه بود راه هند دور
نزدیکتر بود ز در خانه ی صدور!
***
مخور فریب محبت ز ناله ی همه کس
مشو چو شیشه ی می هم پیاله ی همه کس
***
برنیایی خوش به اهل فکر، ناخوش هم مباش
گر سخن کش نیستی باری سخن کش هم مباش
***
یک سر مو منت از اخوان کم فرصت مکش
گر به چه باید فتاد از چشم خود منت مکش
***
از ته دل نیست از همصحبتان رنجیدنش
می دهد یاد از پشیمانی به تمکین رفتنش
***
یار گندم گون جوی نگذاشت در من عقل و هوش
خرمنم را سوخت این گندم نمای جوفروش!
***
در کهنسالی نیفتد کافر از سامان خویش!
کز تهیدستی چنار آتش زند در جان خویش
***
حسن هیهات است بر دارد نظر از روی خویش
گل ز شبنم می نهد آیینه بر زانوی خویش
***
صنوبر قامتی کز خاک می روید گرفتارش
خیابان می کشد چون سرو قد از شوق رفتارش
***
در آن محفل که برخیزد نقاب از روی گلپوشش
سپند از جای خود برخاستن گردد فراموشش
***
تماشای جمال خود چنان برده است از هوشش
که بیرون آورند از خانه ی آیینه با دوشش!
***
دل خونین چنان آمیخت با فولاد پیکانش
که با جوهر یکی شد پیچ و تاب رشته ی جانش
***
قلم ماری است کز رشوت بود افسون گیرایش
به این افسون توان رست از گزند روح فرسایش
***
به دوری محو از خاطر نگردد قد رعنایش
فراموشی ندارد مصرع موزون بالایش
***
سلیمانی است حسن، انگشتری از حلقه ی مویش
پریزادی است دست آموز، زلف آشنا رویش
***
غوطه در زنگ زد آیینه ی روشن گهرش
پسته ای شد ز خط سبز لب چون شکرش
***
عمر گویی است سبک، قامت خم چوگانش
که به یک زخم برون می برد از میدانش
***
به عزم صید چنان گرم خاست شهبازش
که خنده در دهن کبک سوخت پروازش
***
مطرب مکن ز صافی آواز انتعاش
چون زلف بی شکن بود آواز بی خراش
***
در بسته ی حجاب بود گر چه گلشنش
تکلیف بوسه است دهن غنچه کردنش
***
بر گردن است خون دو صد کشته چون منش
خون خوردن است بوسه گرفتن ز گردنش
***
ماهی که عرض می دهد از فلس، مال خویش
محضر کند درست به خون حلال خویش
***
از کرم آن کس که شهرت است مرادش
کاسه ی دریوزه است دست گشادش
***
چون آتش است رغبت بی منتهای حرص
کز سوختن زیاده شود اشتهای حرص
***
با قد خم گشته رو گردان مشو از راه حق
بر در دیگر مزن این حلقه جز درگاه حق
***
بی فسادی نیست گر رو در صلاح آرند خلق
بهر خواب روز، شب را زنده می دارند خلق
***
مرو از راه به احسان خسیسانه ی خلق
که گلو گیرتر از دام بود دانه ی خلق
***
نیست از گرد مذلت متواضع را باک
هیچ کس پشت کمان را نرسانده است به خاک
***
برات رزق ترا از زراعت ایزد پاک
به خط سبز نوشته است بر صحیفه ی خاک
***
می کند عیب نمایان را هنرپرور کمال
تنگ چشمی می شود در دانه ی گوهر کمال
***
روزگاری شد دل افسرده دارم در بغل
جای دل چون لاله خون مرده دارم در بغل
***
هر که را از سایلان ناشاد می سازد بخیل
در حقیقت بنده ای آزاد می سازد بخیل
***
هر که از لاغری انگشت نما شد چو هلال
چون مه بدر رسد زود به معراج کمال
***
تن گران و جان نزار و دل کباب است از طعام
غفلت از خواب است و خواب از آب و آب است از طعام
***
لازم یکدیگر افتاده است ناکامی و کام
بیشتر از فصلها در فصل گل باشد زکام
***
حرص کرد از دعوی فقر و فنا شرمنده ام
بخیه از دندان سگ دارد لباس ژنده ام
***
می چکد چون شمع آتش از زبان خامه ام
می کشد بر سیخ مرغ نامه بر را نامه ام
***
اشک خونین بس که زد جوش از دل دیوانه ام
چون نگین هموار شد با فرش، سقف خانه ام
***
ناز آن لبها ز خط از قدردانی می کشم
از سیاهی ناز آب زندگانی می کشم
***
گر چه در راه سخن کرده است از سر پا قلم
سرنیارد کرد از خجلت همان بالا قلم
***
از خموشی ما ز دست هرزه نالان رسته ایم
ما در منزل به روی خود ز بیرون بسته ایم
***
ما به رنجش اکتفا از تندخویان کرده ایم
ما به پشت کار صلح از زشت رویان کرده ایم
***
غم به آه از سینه ی افگار برمی آوریم
ما به نیش عقرب از دل خار برمی آوریم
***
چند دل ز اندیشه ی بیش و کم روزی خوریم؟
دیگران روزی خورند و ما غم روزی خوریم
***
بر زمین خط از خیال سرو قدی می کشیم
اول مشق جنون ماست، مدی می کشیم
***
کجا شور قیامت تلخ سازد خواب شیرینم؟
که پای سیل می آید به سنگ از خواب سنگینم
***
ما نه امروز ز گلگشت چمن سیر شدیم
غنچه بودیم درین باغ که دلگیر شدیم
***
چنان که جمله عبادات از وضوست تمام
وجود آدم خاکی به آبروست تمام
***
نجست ناوک آهی درست از شستم
به غبغب هدفی آشنا نشد دستم
***
مرا که هست میسر سبو به دوش کشم
چرا کباده ی خمیازه تا به گوش کشم؟
***
به دست چون شکن زلف او شمار کنم
مگر ز عقده ی دل سبحه اختیار کنم
***
کجاست مشت زری تا چو گل به باد دهیم
گهر کجاست که ریزش به ابر یاد دهیم
***
دل را ز زلف آن بت پر فن گرفته ام
این سنگ را ز چنگ فلاخن گرفته ام
***
از بس که بی گمان به در دل رسیده ام
باور نمی کنم که به منزل رسیده ام
***
جان دگر ز بوسه ی دلدار یافتم
عمر دوباره از دو لب یار یافتم
***
از جلوه ات ز هوش من زار می روم
چندان که می روی تو من از کار می روم
***
ما در جهان قرار اقامت نداده ایم
چون سرو سالهاست به یک پا ستاده ایم
***
ز اهل کرم به هند کسی را ندیده ایم
از طوطیان کریم کریمی شنیده ایم!
***
پیوسته ما ز فکر دو عالم مشوشیم
ما از دو خانه همچو کمان در کشاکشیم
***
ما آبروی فقر به گوهر نمی دهیم
سد رمق به ملک سکندر نمی دهیم
***
طرفی ز نهال قد آن شوخ نبستم
در سایه ی نخلی که نشاندم ننشستم
***
از دل نبرد زنگ الم باد بهارم
چون گرد یتیمی است زمین گیر غبارم
***
ما از لب خامش ز سخن داد گرفتیم
با شیشه ی سربسته پریزاد گرفتیم
***
ما همچو شرر تلخی غربت نکشیدیم
در نقطه ی آغاز به انجام رسیدیم
***
یک دم که به کف باده ی گلرنگ نداریم
بر چهره چو مینای تهی، رنگ نداریم
***
ز تن عضوی بود دلهای خودکام
که رنگ برگ دارد میوه ی خام
***
روی خوبت زنگ خودبینی زدود از گلرخان
کار صیقل کرد این آیینه با آهن دلان
***
حلقه ی هر در مشو با قامت همچون کمان
تا نگردی تیر باران ملامت را نشان
***
نوشها درج است در نیش عتاب آلودگان
پشه دارد حق بیداری به خواب آلودگان
***
عیب دنیا را نمی بینند کوته دیدگان
گر چه بی پرده است در چشم نظر پوشیدگان
***
دل چو روشن گشت در غمخانه ی دنیا ممان
خرمن خود را چو کردی پاک در صحرا ممان
***
شد چو سوزن خشک، خار از قرب گل پیراهنان
رنج باریک آورد آمیزش سیمین تنان
***
کار صوفی چیست، خاطر را مصفا ساختن
از قبول نقشها آیینه را پرداختن
***
هست با قد دو تا برگ اقامت ساختن
زیر دیوار شکسته رخت خواب انداختن
***
می کند آتش زبان دفع گزند خویشتن
مصرع برجسته خود باشد سپند خویشتن
***
تا کی از عمامه خواهی کوس دانایی زدن؟
بر سر بازار شهرت طبل رسوایی زدن
***
با دل پر خون برون زان زلف شبگون آمدن
هست با دست تهی از هند بیرون آمدن
***
روی از عالم بگردان، روی در دیوار کن
وضع ناهموار عالم را به خود هموار کن
***
شانه در خط معنبر ای صنم داخل مکن
در خط استاد، بی موجب قلم داخل مکن
***
در تلاش آفرین افکار خود رنگین مکن
گوش خود را کاسه ی دریوزه ی تحسین مکن
***
فارغ است از دیو مردم خاطر آزاد من
نیست از جوش پری ره در خیال آباد من
***
محو کی از صفحه ی دلها شود آثار من؟
من همان ذوقم که می یابند از افکار من
***
بس که از دوران به سختی بگذرد احوال من
می زند بر سینه سنگ آیینه از تمثال من
***
دارد از سبقت ز چشم بد خطرها جان من
هر که پیش افتد ز من، باشد بلاگردان من
***
از علایق دل ز آب و گل نمی آید برون
پای سرو از گل ز بار دل نمی آید برون
***
آبروی دیده ها باشد ز اشک آتشین
کاسه ی دریوزه می گردد نگین دان بی نگین
***
در جبین تاک، نور باده ی بی غش ببین
در ته بال سمند شعله ی آتش ببین
***
خط مشکین را به گرد خال آن مهوش ببین
جنگ موران بر سر آن دانه ی دلکش ببین
***
ز شعر خویش نتوان فیض شعر دیگران بردن
تمتع بیش از فرزند مردم می توان بردن
***
ز شرم افزون توان گل از عذار دلستان چیدن
خوشا باغی که گل از باغبانش می توان چیدن
***
از ان خرسند گردیدم ز دیدنها به نادیدن
که دیدنهای رسمی نیست جز تکلیف وا دیدن
***
ز اهل عقل همواری به مجنونان فزونتر کن
به ترخانان درگاه الهی با ادب سر کن
***
جوانی برد با خود آنچه می آمد به کار از من
خس و خاری بجا مانده است از چندین بهار از من
***
نباشد در مقام دلبری نازک نهال من
ز تمکین ذوق گل چیدن ندارد خردسال من
***
ندارد حاجت تکرار گفتار تمام من
که پیش از گوش در دل نقش می بندد کلام من
***
به پرگار از توکل شد چنان برگ و نوای من
که از خود آب چون دندان برآرد آسیای من
***
تا سر خود به گریبان نتوانی بردن
گوی توفیق ز میدان نتوانی بردن
***
می گشاید ز خموشان دل بی کینه ی من
لب خاموش بود صیقل آیینه ی من
***
اگر عزیز توان شد به آبروی کسان
نماز نیز قبول است با وضوی کسان
***
توان به خامشی از عمر کام دل بردن
دراز می شود این رشته از گره خوردن
***
به طوق غبغب سیمین او نظر وا کن
هلال ماه در آغوش را تماشا کن
***
عرق به چهره اش از تاب می نشسته ببین
به روی آینه عقد گهر گسسته ببین
***
از توست آنچه می دهی آن را به دیگران
از دیگری است هر چه گره می زنی بر آن
***
ز احسان بنای دولت خود باثبات کن
دست گشاده را سپر حادثات کن
***
ای غنچه لب رعایت اهل نیاز کن
گر دل نمی دهی به سخن، گوش باز کن
***
عیش جهان در آن لب خندان نظاره کن
در چشم مور ملک سلیمان نظاره کن
***
پهلو تهی ز ناوک آن دلربا مکن
در استخوان مضایقه با این هما مکن
***
بر جام باده چشم ندارد حباب من
حسن برشته است شراب و کباب من
***
در سوختن زیاده شود آب و تاب من
در آتش است عالم آب [از] کباب من
***
متراش خط ز چهره ی خود پر عتاب من
بر روی خویش تیغ مکش آفتاب من!
***
آشفته می شود ز نصیحت دماغ من
دست حمایت است نفس بر چراغ من
***
در لعل یار خنده ی دندان نما ببین
در روز اگر ستاره ندیدی بیا ببین
***
در جوهر نهفته ی من سرسری مبین
آیینه ام، به جامه ی خاکستری مبین
***
به هیچ جا نرسد زهد خشک صومعه داران
که پای آبله دارست دست سبحه شماران
***
چون برآید دل ز قید زلف عنبرفام او؟
دانه می گردد گره در حلقه های دام او
***
هر چه بخشد عالم ناساز می گیرد ز تو
غیر عبرت هر چه گیری باز می گیرد ز تو
***
گر شود گویا به ذکر حق لب خندان تو
مصحف ناطق شود سی پاره ی دندان تو
***
بس که سرزد شکوه ی رزق از لب گویای تو
شد دل گندم دو نیم از بدگمانیهای تو
***
قامت او چون شود در بوستان همدوش سرو
حلقه ها از طوق قمری می کشد در گوش سرو
***
زینهار از درد و داغ عشق رو گردان مشو
بر چراغان تجلی آستین افشان مشو
***
پریزادی است دست آموز زلف مشکبار او
که یکدم بر زمین ننشیند از دوش و کنار او
***
یکی صد شد ز خط کیفیت چشم خراب تو
مگر خط می کند بیهوشدارو در شراب تو؟
***
کجا سرپنجه ی خورشید گیرد جای دست تو؟
بغیر از بهله دستی نیست بر بالای دست تو
***
شکر را نی به ناخن می کند دشنام تلخ تو
به شور حشر چشمک می زند بادام تلخ تو
***
سرونازی که منم محو رخ انور او
هاله ی مه شود آغوش ز سیمین بر او
***
می چکد بوسه ز لعل لب میخواره ی تو
می زند خون هوس جوش ز نظاره ی تو
***
اگر چه لاله ی طورست روی روشن او
چراغ روز بود با بیاض گردن او
***
ز انفعال خرام تو آب گردد سرو
ز طوق فاخته پا در رکاب گردد سرو
***
صد پرده شوختر بود از چشم خال تو
این نافه پیش پیش دود از غزال تو
***
خرقه بر دوشان از فرزند و زن بگسیخته
شوره پشتانند از بار گران بگریخته
***
در علم ظاهری چه کنی عمر خود تباه؟
دل را سفید کن، چه ورق می کنی سیاه؟
***
ز ذکر جهر مکن منع صوفیان لله
که عاشقند به بانگ بلند برالله
***
از اشک برد راه به کوی تو نظاره
در بحر کند سیر معلم به ستاره
***
زان لب نتوان کرد به دشنام کناره
تیغ دودم اوست مرا عمر دوباره
***
چند غم از دل به اشک لاله گون شوید کسی؟
تا به کی از ساده لوحی خون به خون شوید کسی؟
***
ای ز خاک افتادگان کاکلت سنبل یکی
از هواداران رخسارت نسیم گل یکی
***
قد رعنای ترا تا دید، از شرمندگی
قمریان را سرو شد سوهان طوق بندگی
***
خون تاک از شوق می جوشد اگر ساغرزنی
غنچه شادی مرگ می گردد اگر بر سر زنی
***
این که زاهد کرد پهلوی خود از دنیا تهی
کاش در پای گلی می کرد یک مینا تهی
***
خضاب تازه ای هر دم به روی کار می آری
شدی پیر و همان دست از سیه کاری نمی داری
***
میم در جام، اخگر در گریبان است پنداری
گلم در دست، آتش در نیستان است پنداری
***
گرفتم سال را پنهان کنی، با مو چه می سازی؟
گرفتم موی را کردی سیه، با رو چه می سازی؟
***
ز مستی دیگران را می کنی تکلیف می نوشی
به عیب دیگران خواهی که عیب خویش را پوشی
***
عتاب گلرخان در پرده دارد لطف پنهانی
که گلها می توان چید از بهار غنچه پیشانی
***
زبان در کام کش تا خامشان را همزبان بینی
بپوشان چشم تا پوشیده رویان را عیان بینی
***
کند گل جمع خود را چون تو در گلزار می آیی
خیابان می کشد قد چون تو در رفتار می آیی
***
سوز داغ دلم ای لاله تو نشناخته ای
ورقی چند به بازیچه سیه ساخته ای
***
بوی گل غنچه شود چون تو به گلزار آیی
رنگ یوسف شکند چون تو به بازار آیی
***
جام جم مهر خموشی است اگر بینایی
لوح محفوظ بود حیرت اگر دانایی
***
عرق فشان رخ خود از شراب ساخته ای
ستاره روی کش آفتاب ساخته ای
***
کیم، به وادی فقر و سلوک نزدیکی
چو تیغ کرده قناعت به آب باریکی
***
عبیر فتنه به زلف سیاهت ارزانی!
گل شکست به طرف کلاهت ارزانی!
***
مخالفت نبود در جهان تنهایی
من و ملازمت آستان تنهایی
***
در ماه روزه سیر مه ما نکرده ای
چشم گرسنه مست تماشا نکرده ای
***
ای خط سبز کز لب جانان دمیده ای
بر آب زندگی خط باطل کشیده ای
***
هر لحظه خرابم کند آن چشم به رنگی
با فتنه ی شهری چند کند خانه ی تنگی؟
***
با خود پرداز از منزل طرازی
که خودسازی به است از خانه سازی
***
گر می نمی ستانی ای زاهد ریایی
بستان ز چشم ساقی پیمانه ی خدایی
***
در حریمی که لب خود به شکرخنده گشایی
از لب بام کنند اهل هوس بوسه ربایی
***
متفرقات:
گر چنین ابروی او ره می زند اصحاب را
رفته رفته طاق نسیان می کند محراب را
از شبیخون حوادث عشقبازان غافلند
می کند خون در جگر صید حرم قصاب را
سیر چشمان خیال از فکر وصل آسوده اند
می گزد می شیرمست پرتو مهتاب را
***
سرگرانی مانع است از آمدن تیر ترا
انتظار تیر خواهد کشت نخجیر ترا
ترک خونریزی نمی گویی، همانا عاشقان
داده اند از دیده ی خود آب، شمشیر ترا
***
تا نگیرم بوسه از لب گلعذار خویش را
نشکنم از چشمه ی کوثر خمار خویش را
چون کند برق تجلی پای شوخی در رکاب
کوه نتواند نگه دارد وقار خویش را
***
آتش افروز جنون شد دامن صحرا مرا
طشت آتش ریخت بر سر لاله ی حمرا مرا
هر سر راهی به آگاهی حوالت کرده اند
ناله ی نی شد دلیل عالم بالا مرا
نیست در بزم تو جایم، ورنه در هر محفلی
می جهد از جا سپند و می نماید جا مرا
***
چند دارم در بغل پنهان دل افسرده را؟
چند در فانوس دارم این چراغ مرده را؟
سیر گلشن بی دماغان را نمی آرد به حال
سایه ی گل می کشد در خون دل آزرده را
***
پیش رویش چون کنم منع از گرستن دیده را؟
چون کنم در شیشه این سیماب آتش دیده را؟
در سر آن زلف بی بخت رسا نتوان رسید
چاره شبگیر بلندست این ره خوابیده را
***
بی نگاه من نشد در عشق معشوقی تمام
صحبت فرهاد آدم کرد سنگ خاره را
***
نیست ظرف راز عشق او حریم سینه را
آب این گوهر به طوفان می دهد گنجینه را
در دل من نقش چون گیرد، که با خود می برد
شوخی عکس تو دام جوهر آیینه را
***
سر به دیوار ندامت می زند تدبیر ما
راه بیرون شد ندارد کوچه ی زنجیر ما
گریه های تلخ ما را چاشنی دیگر بود
از شکر پیوسته لبریزست جوی شیر ما
***
کام خود از کوشش امید می گیریم ما
بخت اگر باشد نبات از بید می گیریم ما
خون ما افتادگان را کی توان پامال کرد؟
خونبهای شبنم از خورشید می گیریم ما
***
تا ز زیر سنگ می آید برون مجنون ما
محمل لیلی برون رفته است از هامون ما
عارفان را کنج تنهایی بود باغ و بهار
در خم خالی چو می می جوشد افلاطون ما
***
ازان پیوسته می لرزد دل از پاس قدم ما را
که ناموس سپاهی هست بر سر چون علم ما را
شکست دشمن عاجز دلی از سنگ می خواهد
وگرنه نیست از خار ملامت پای کم ما را
***
[سپندی شد عقیق صبر در زیر زبان ما را
به داغ تشنگی تا چند سوزی زان لبان ما را؟]
[کمان بیکار گردد چون هدف از پای بنشیند
نه از رحم است اگر بر پای دارد آسمان ما را]
***
یکی صد شد ز گلچین برگ عشرت گلشن ما را
حمایت کرد مور از برق آفت خرمن ما را
ز صرصر گر چه می پاشد ز هم جمعیت خرمن
حصار عافیت شد باد دستی خرمن ما را
***
فروغ عارضت پروانه سازد شمع بالین را
پر پرواز گردد چشم شوخت خواب سنگین را
ز تاراج هوسناکان بود ایمن گلستانت
که شرمت پای خواب آلود سازد دست گلچین را
***
به خودسازی بدل کن ای سیه دل خانه سازی را
که جز گرد کدورت نیست حاصل خاکبازی را
هدف از تیر باران سینه ی پر رخنه ای دارد
خطر بسیار باشد در کمین گردن فرازی را
مرا با حسن روزافزون او عیشی است بی پایان
که در هر دیدنی می گیرم از سر عشقبازی را
***
ز هجران که دارد لاله داغی دلسیاهی را؟
غزال دشت از چشم که دارد خوش نگاهی را؟
مکن در عشق منع دیده ی بیدار ما ناصح
به خواب از دست نتوان داد ذوق پادشاهی را
ز شوق خال مشکینش به گرد کعبه می گردم
که ره گم کرده خضری می شمارد هر سیاهی را
اگر فردای محشر عفو میر عدل خواهد شد
که ثابت می کند بر خود گناه بیگناهی را
***
نگه دارد خدا آن سیمتن را از گزند ما!
که اخگر در گریبان دارد آتش از سپند ما
ز گیرودار ما آسوده باش ای آهوی وحشی
که از بس نارسایی چین نمی گیرد کمند ما
***
بزم عشق است میا از در عادت به درون
شیوه ی مردم بیگانه سلام است اینجا
***
طالعی کو که گشایم در گلزار ترا؟
مغرب بوسه کنم مشرق گفتار ترا
نیست ممکن که به تدبیر توان کرد علاج
دل بیمار من [و] نرگس بیمار ترا
***
جان من رفتن ازین سینه ی بی کینه چرا؟
روی گردان شدن از صحبت آیینه چرا؟
میفروشان بخدا عالم درویشیهاست
نگرفتن به گرو خرقه ی پشمینه چرا؟
***
گل روی تو چو شبنم نگران ساخت مرا
خار در پیرهن چشم تر انداخت مرا
سرکشی از نمد فقر نکردم، به چه جرم
سایه ی بال هما در قفس انداخت مرا؟
***
نه چنان تنگ گرفته است دل تنگ مرا
که برآرد ز کدورت می گلرنگ مرا
نیست در عالم افسرده جگرسوخته ای
به چه امید برآید شرر از سنگ مرا؟
***
تا به کی دور بود سایه ی ابراز سر ما؟
خشک باشد لب ما چون جگر ساغر ما
شعله پیش جگر سوخته ی ما خام است
بال پروانه بود یک ورق از دفتر ما
***
رخنه در سنگ کند ناخن اندیشه ی ما
پنجه در پنجه ی الماس کند تیشه ی ما
باده ی روح در او نشأه ی ماتم بخشد
مگر از سنگ مزارست گل شیشه ی ما
***
صیقلی می شود از زخم زبان سینه ی ما
دم شمشیر بود صیقل آیینه ی ما
بی قدح راه به غیب دهن خود نبریم
عالم آب بود خلوت آیینه ی ما
هر که ناخن به جگرکاوی ما تیز کند
ماه عیدست به چشم دل بی کینه ی ما
***
رنگ بر روی گل آید ز وفاداری ما
سرو بر خویش ببالد ز هواداری ما
به دم عیسی اگر ناز کند جا دارد
نسخه از چشم تو برداشته بیماری ما
[آنقدر در دهن تیغ تغافل باشیم
کآورد خوی تو ایمان به وفاداری ما]
***
زهی رخ تو نموداری از بهشت خدا
نهال قد تو برهان عالم بالا
گرفته راهی عشق از ملال خاطر ماست
حباب در گره افکنده کار این دریا
خوشا کسی که ازین تنگنای بی حاصل
به خاک برد دلی همچو سینه ی صحرا
سیاه روز چو فانوس بی چراغ بود
درون پرده ی چشمی که نیست نور حیا
***
[مده ز دست درین فصل جام صهبا را
که موج لاله به می شست روی صحرا را]
[جنون ما به نسیم بهانه ای بندست
بس است آتش گل دیگجوش سودا را]
***
اسیر ساخت به یک خنده ی نهان ما را
گشاده رویی گل کرد باغبان ما را
وصال او به نسیم ملامت ارزان است
تفاوتی نکند حرف باغبان ما را
***
چه حاجت است به می لعل سیر رنگ ترا؟
نظر به پرتو خورشید نیست رنگ ترا
دم از ثبات قدم می زند ز ساده دلی
ز دور دیده هدف جلوه ی خدنگ ترا
***
خوش آن شبی که کنم مست دیده بانش را
به دست بوسه دهم خاک آستانش را
حدیثی از گل رخسار او که می گوید؟
که همچو غنچه پر از زر کنم دهانش را
گلی که نیست به فرمان او، چو نافرمان
برآورم ز پس سر برون زبانش را
شهید باده چو خواهید جان نو یابد
به چوب تاک بسوزید استخوانش را
***
سرشته اند به دیوانگی سرشت مرا
نمی توان به قلم داد خوب و زشت مرا
مرا به ریزش ابر بهار حاجت نیست
رگ بریده ی تاکی بس است کشت مرا
***
ز ناز بوسه لب دلستان نداد مرا
به لب رسید مرا جان و جان نداد مرا
به صبر گفتم ازان لب، دهن شود شیرین
خط از کمین بدر آمد امان نداد مرا
***
نمی کشد دل غمگین به صبحگاه مرا
که دل ز چهره ی خندان شود سیاه مرا
ز هرزه خندی گل پاکشیدم از گلزار
در گشاده نهد چوب پیش راه مرا
***
سلاح جوهر ذاتی است شیرمردان را
چه حاجت است به شمشیر تیزدستان را؟
ز خون هر دو جهان دست عشق مستغنی است
چه احتیاج نگارست دست مرجان را؟
بر آن گروه حلال است دعوی همت
که چین جبهه شمارند مد احسان را
***
ز جلوه ی تو حیاتی است خاکساران را
که خون مرده شمارند آب حیوان را
چو برق بگذر ازین خاکدان که در یک دم
سفال تشنه کند آه گرم، ریحان را
***
بهار مایه غفلت ی بود گرانان را
شکوفه پنبه ی گوش است باغبانان را
چراغ گل به نسیم بهانه ای بندست
مبر به سیر چمن آستین فشانان را
***
به دست شانه مده زلف عنبرین بو را
به خود دراز مگردان زبان بدگو را
به روی او سخنان درشت خط مزنید
شکسته دل مپسندید رنگ آن رو را
گرفته اوج به نوعی کساد بازاری
که آفتاب زند بر زمین ترازو را
***
چه نسبت است به روی تو روی آینه را؟
که خشک کرد فروغ تو جوی آینه را
به یاد روی تو با گل خوشم که طوطی مست
به یک نظر نگرد پشت و روی آینه را
***
چو آفتاب بکش جام صبحگاهی را
به خاکیان بچشان رحمت الهی را
نماز اگر نکنی اختیار آن با توست
مباد فوت کنی آه صبحگاهی را
***
گذشت عمر و نگردید پخته طینت ما
به آفتاب قیامت فتاد نوبت ما
صدای آب روان خواب را گران سازد
ز خوش عنانی عمرست خواب غفلت ما
مقام نشو و نما نیست این نشیمن پست
مگر به ریشه کند زور، نخل همت ما
کباب پرتو منت نمی توان گردید
بس است دیده ی بیدار، شمع خلوت ما
***
باقی به حق، ز خویش فنا می کند ترا
از عشق غافلی که چها می کند ترا
این گردنی که همچو هدف برکشیده ای
آماجگاه تیر قضا می کند ترا
بگذر ز فکر پوچ تعین که این خیال
از بحر چون حباب جدا می کند ترا
***
کو باده تا به سنگ زنم جام عقل را؟
از خط جام، حلقه کنم نام عقل را
عمری که در ملال رود در حساب نیست
چون بشمرم ز عمر خود ایام عقل را؟
تفسیده تر ز ریگ روان است مغز ما
ضایع مساز روغن بادام عقل را
***
[از رحم بر زمین نزد آسمان مرا
دارد بپا برای نشان این کمان مرا]
[چون سرو و بید سایه ی من دام عشرت است
هر چند میوه نیست درین بوستان مرا]
[از وصل گل مرا چه تمتع، که شرم عشق
دارد چو بیضه در بغل آشیان مرا]
***
کو عشق تا به هم شکند هستی مرا؟
ظاهر کند به عالمیان پستی مرا
تا آتش از دلم نکشد شعله چون چنار
باور نمی کنند تهیدستی مرا
***
عیدست مرگ دست به هستی فشانده را
پروای باد نیست چراغ نشانده را
دل را ز اختلاط گرانان سبک برآر
دریاب زود این ته دیوار مانده را
***
مجنون کند فریب نگاهت غزاله را
بوی خوش تو تازه کند داغ لاله را
صد زخم ناف سوز خورد آهوی ختا
بر هم زنی چو طره ی مشکین کلاله را
***
در زیر بار مهره ی گل نیست دست ما
از اشک تاک سبحه کند می پرست ما
نه گوشه ی کلاه و نه زلف و نه توبه ایم
خوبان چه بسته اند کمر در شکست ما؟
***
غافل مشو ز رتبه ی شوق بلند ما
از ساق عرش [حلقه] رباید کمند ما
بیطاقتان شوق، هلاک بهانه اند
از ماهتاب سوخته گردد سپند ما
***
قانع به جرعه نیست لب میگسار ما
میخانه را به آب رساند خمار ما
ای جلوه ی نسیم ترحم چه کوتهی است
در غنچه زنگ بست گل اعتبار ما
از نخل موم صد گل رنگین شکفت و ریخت
یک برگ سبز سر نزد از شاخسار ما
امشب که آمده است به کف سیب آن ذقن
خالی است جای شیشه ی می در کنار ما
***
تا کی به شعله ای نزند جوش داغ ما؟
پیش از فتیله چند بسوزد چراغ ما؟
ای محتسب به توبه قسم می دهم ترا
کاین موسم بهار مخور بر دماغ ما
[حسرت به نور ذره و عمر شرر کشد
یارب کسی مباد به روز چراغ ما]
***
[مردانه ازین خرقه ی سالوس برون آ
زن نیستی، از پرده ی ناموس برون آ]
[پر در پر هم بافته پروانه و بلبل
ای شمع گل اندام ز فانوس برون آ]
***
از نغمه ی عشاق چه ذوق اهل هوس را؟
از ناله ی بلبل چه خبر چوب قفس را؟
بربند به نرمی دهن هرزه درایان
از پنبه توان کرد زبان بند جرس را
***
بلبل به ثنای تو گشوده است زبان را
گل غنچه به پابوس تو کرده است دهان را
در بندگی قامت موزون تو بسته است
هر فاخته از طوق کمر سرو روان را
هر شاخ گل آماده به نظاره ی رویت
از غنچه و شبنم دل و چشم نگران را
***
هر نگه صد کاسه ی خون می خورد
تا به مژگان می رساند خویش را
هر سر خاری که گل کرد از زمین
در رگ من می دواند نیش را
***
چه غم از کشمکش ماست جهان گذران را؟
خار مانع نشود قافله ی ریگ روان را
نکنند اهل دل از کجروی چرخ شکایت
کجی تیر بود باعث آرام نشان را
نغمه در زاهد پوسیده سرایت ننماید
این نسیمی است که از جای کند سرو جوان را
***
لعل از کان بدخشان، گوهر از عمان طلب
گنج از ویران، حضور دل ز درویشان طلب
نیست نعمت را درین دریای بی پایان حساب
چون صدف از عالم بالا همین دندان طلب
می کند کار نمک درمی، تکلف در سلوک
خانه را پاک از تکلف کن دگر مهمان طلب
***
چنان ز ساده دلی ها رمیده ام ز کتاب
که بوی خون به مشامم رسید ز سرخی باب!
تمام شب به خیال تو عشق می بازم
ز سادگی به کتان صاف می کنم مهتاب
***
گر ز روی خود براندازی نقاب
پشت بر دیوار ماند آفتاب
ای رسانده کاوش مژگان تو
خانه ی چشم اسیران را به آب
***
گل رخسار او در عالم آب
زند ترخنده بر یاقوت سیراب
نبرد تلخی بادام را قند
نشد کم زهر چشمش از شکرخواب
***
[ای لعل تو جان بخش تر از عیسی مشرب
چشم تو فریبنده تر از لولی مشرب]
[در خار و گل دهر به یک چشم نظر کن
سرچشمه ی خورشید شو از معنی مشرب]
[چون ابر شب جمعه گران است به خاطر
از خشک مزاجان ریا دعوی مشرب]
***
[حاجت از خاک مراد در میخانه طلب
دم همت ز لب خامش پیمانه طلب]
[مشرق گوهر جودست کف ابر بهار
هر چه خواهد دلت از گریه ی مستانه طلب]
***
هر که از بیطاقتی نالید تمکینش سزاست
هر که از فتراک سرپیچید بالینش سزاست
از پریشان اختلاطی رنگ بر رویت نماند
هر که با گلچین مدارا می کند اینش سزاست
***
سجده گاه بوسه ی من نقش پای او بس است
دست پیچ حسرتم زلف رسای او بس است
از لب شیرین چه می خواهند خون کوهکن؟
زخم دندان تأسف خونبهای او بس است
***
شیوه ی ما گرد جانان بیخبر گردیدن است
گرد دل گردیدن ما گرد سر گردیدن است
در محرم تا چه خونها در دل مردم کند
محنت آبادی که عیدش دربدر گردیدن است
***
خاکساری مشرب و افتادگی دین من است
بالش خارای من از خواب سنگین من است
گر چنین افسون غفلت پنبه در گوشم نهد
کاسه ی سر را خطر از خواب سنگین من است
[داغ دارد بلبلان را شعله ی آواز من
شاخ گل در خون ز مصرعهای رنگین من است]
[گر چه مرجان پنجه با دریای خونین می زند
کی حریف پنجه ی دریای خونین من است؟]
***
داغ مشکینم که ناف لاله ها را سوخته است
از تب غیرت گل خورشید را افروخته است
آنچه بر رخساره ی او می نماید خال نیست
شبنم نازک دلی در آتش گل سوخته است
در غلط می افکند هر دم سپند بزم را
عکس رخسارت ز بس آیینه را افروخته است
***
دل به دام زلف آن مشکین کمند افتاده است
مرغ بی بال و پری در کوچه بند افتاده است
در حریم خاکساری سرکشی را بار نیست
شعله ی این بزم در پای سپند افتاده است
***
بخت ما چون بیدمجنون سرنگون افتاده است
همچو داغ لاله نان ما به خون افتاده است
هر چه می گیریم صرف بینوانان می کنیم
کاسه ی دریوزه ی ما سرنگون افتاده است
***
تا خیال عارضش در دیده مأوا کرده است
گریه خونها خورده تا در چشم من جا کرده است
مژده باد ای اختر طالع که چشم مست او
گوشه ی چشمی به حال سرمه پیدا کرده است
***
بر سر گردون گل انجم سرشک ما زده است
باده ی گلرنگ ما گل بر سر مینا زده است
کیست مجنون تا بود در ناتوانی همچو من؟
سایه ی دامن مکرر تیشه ام برپا زده است!
***
از خمار خواب خوش یوسف به زندان آمده است
بد نبیند هر که خواب او پریشان آمده است
ز آشنایانی که بر گرد تواند ایمن مباش
بارها بر سنگ، پای من ز دامان آمده است
***
گل ز تیغ غمزه اش در خاک و خون غلطیده است
چشم خورشید از غبار خط او ترسیده است
اشک ما در چشم دارد گرد غربت بر جبین
گوهر ما در صدف داغ یتیمی دیده است
***
آنچه می دانیش روی به خون اندوده ای است
آنچه سروش می شماری تیغ زهرآلوده ای است
آنچه برگ عیش می دانی درین بستانسرا
پیش چشم اهل بینش دست بر هم سوده ای است
***
عشق پنهانی خنک چون ناز حسن خانگی است
شیوه های دلفریب عشق در دیوانگی است
نغمه ی لبیک، غمازست در راه طلب
جامه ی احرام اینجا پرده ی بیگانگی است
***
هر که چشم رغبت از نظاره ی مرغوب بست
بر دل آسوده راه یک جهان آشوب بست
از زلیخای هوس بگریز کاین بی آبرو
تهمت آلودگی بر دامن محبوب بست
گفتم از دنیا فشانم دست در پایان عمر
حرص پیری از عصا دست مرا بر چوب بست
***
چشم ما طرفی کز آن رخسار آتشناک بست
کی سمندر از وصال شعله ی بیباک بست؟
طالع از خوبان ندارد چهره ی خندان ما
ورنه قمری سرو را از طوق بر فتراک بست
***
بس که تند و تلخ و خشم آلود آن بدخو نشست
چین چو جوهر عاقبت بر تیغ آن ابرو نشست
رو به دیوار آورد هر کس به من آورد روی
بس که گرد کلفت از دوران مرا بر رو نشست
***
بس که بر رویم غبار کلفت از هر سو نشست
گرد از تمثال من آیینه را بر رو نشست
تیر آه خاکساران را نمی باشد خطا
برحذر باش از کمانداری که بر زانو نشست
از تپیدن دور کرد از خود دل بیتاب من
غیر تیر او مرا هر کس که در پهلو نشست
***
خوشدلی فرش است در هر جا شراب و ساز هست
غم نگردد گرد آن محفل که غم پرداز هست
در صدف گوهر جدا باشد ز آغوش صدف
وصل هجران است هر جا دورباش ناز هست
***
در محبت جز تهیدستی متاعی باب نیست
هر که را دل هست اینجا از اولوالالباب نیست
در میان چشم ما و دولت بیدار عشق
پرده ی بیگانگی جز پرده های خواب نیست
***
[آتشین جانی چو من بر صفحه ی ایام نیست
بخیه را بر خرقه ی من چون سپند آرام نیست]
[دل چه گستاخانه با آن زلف بازی می کند
مرغ نوپرواز را اندیشه ای از دام نیست]
***
ذوقی از حرف محبت بی صفای سینه نیست
طوطیان را تخته ی مشقی به از آیینه نیست
هر طرف چشم افکنی داغی به خون غلطیده است
هیچ باغ دلگشایی به ز چاک سینه نیست
***
تا خیال زلف او ره در دل دیوانه داشت
از پر و بال پری جاروب این ویرانه داشت
شیشه ی ناموس من تا بر کنار طاق بود
هر که سنگی داشت از بهر من دیوانه داشت
می شکست از خون من دایم خمار خویش را
چشم مخموری که در هر گوشه صد میخانه داشت
***
در محبت کام نتوان بی دل خونخواره یافت
غنچه خونها خورد تا چون گل دل صدپاره یافت
لنگر آسودگی دست مرا بر چوب بست
تا به دست بسته روزی طفل در گهواره یافت
گریه ی شادی حجاب چهره ی مقصود شد
بعد ایامی که چشمم رخصت نظاره یافت
***
پنجه ی غیرت دل پرویز را در هم شکست
هر کجا حرفی ز شیرین کاری فرهاد رفت
***
به این عنوان اگر قامت کشد سرو دلارایت
نماید طوق قمری جلوه ی خلخال در پایت
نخواهی از گزیدن مانع دندان من گشتن
اگر دانی چه خونها در جگر دارم ز لبهایت
***
هر کجا قامت دلدار به دعوی برخاست
سرو چون زنگ ز آیینه ی قمری برخاست
عشق ازان برق که در خرمن مجنون انداخت
دود اول ز سیه خانه ی لیلی برخاست
***
تار و پود فلک از ناله ی پیچیده ی ماست
پیله ی اطلس گردون دل غم دیده ی ماست
نظر همت ما وسعت دیگر دارد
آسمان مردمک چشم جهان دیده ی ماست
***
پیش ارباب خرد رسم تکلف باب است
در خرابات مغان ترک ادب آداب است
عاشق صادق و پروای ملامت، هیهات
صبح در سینه ی خود چاک زدن بیتاب است
هر که گیرد ز جهان گوشه ی عزلت طاق است
هر که زین خلق به دیوار خزد محراب است
***
پیش اشکم که خروشنده تر از سیلاب است
بحر را مهر خموشی به لب از گرداب است
تا ازان حسن رباینده نظر یافته است
آب آیینه رباینده تر از سیلاب است
***
چشمت از گوشه ی میخانه بلاخیزترست
پسته ی تنگ تو از بوسه شکرریزترست
در لطافت تن سیمین تو با خرمن گل
یک قماش است، ولی از تو بانگیزترست
***
در شکست دل ما سعی نه از تدبیرست
پشت این لشکر آگاه، دم شمشیرست
خبر از صورت احوال جهان نیست مرا
چشم حیرت زدگان آینه ی تصویرست
عافیت می طلبی ترک برومندی کن
که سر سبز در اینجا علف شمشیرست
***
فکر دنیای دنی کار خدانشناس است
هر چه در دل گذرد غیر خدا وسواس است
لب ببند از سخن پوچ که صد پیراهن
لاغری خوبتر از فربهی آماس است
***
چاره ی خاک نشینان به قضا ساختن است
پیش شمشیر حوادث سپر انداختن است
دامن از خلق کشیدن گل شهرت طلبی است
این بساطی است که بر چیدنش انداختن است
***
تا به کام است فلک، خار گل پیرهن است
بخت تا سبز بود ساحت گلخن چمن است
یوسف از خواری اخوان سر کنعانش نیست
هر کجا بخت عزیزی دهد آنجا وطن است
جوی شیر از جگر سنگ بریدن سهل است
هر که بر پای هوس تیشه زند کوهکن است
***
شور دریای وجود از سر پرشور من است
رقص مینای فلک از می پرزور من است
می زند مور خطش ملک سلیمان بر هم
این پریزاد قباپوش که منظور من است
***
اشک از گرمی آه دل من گلگون است
طره ی آه من از سلسله ی مجنون است
سرو آورده خطی سبز ز دیوان قضا
کز جهان دست تهی قسمت هر موزون است
***
نامه ی لاله که داغ جگرش مضمون است
چشم بر راه قبول نظر مجنون است
در سواد ورق لاله اگر غور کنی
گرده ی دامن لیلی و سر مجنون است
رتبه ی چین جبین اهل هوس نشناسند
سکته در مشرب این طایفه ناموزون است
***
یک سر زلف تو در چین و یکی ماچین است
چشم بد دور ازان ملک که حدش این است
ترسم از دور به چشمش بخورند اهل نظر
بس که چون خواب بهاران لب او شیرین است
***
روزگاری است که پایم ز چمن کوتاه است
دست امیدم ازان سیب ذقن کوتاه است
بی حجابانه به بزم آمد و مستانه نشست
گل بچینید که دیوار چمن کوتاه است
***
اشک خالی کن دلهای غم اندوخته است
سخن سرد نسیم جگر سوخته است
در بیابان تمنا اثر از منزل نیست
می کند آنچه سیاهی، نفس سوخته است
***
راحت و محنت عالم به هم آمیخته است
گوهر تجربه در خاک سفر ریخته است
هر کجا خار و گلی دست و گریبان بینی
حسن و عشق است که با یکدگر آمیخته است
برگرفته است ز خاکستر دوزخ مشتی
نقش پرداز جهان رنگ سفر ریخته است
***
دل هر کس که مسلم ز علایق رسته است
چون سپندی است که از آتش سوزان جسته است
چشم احسان ز بخیلان ترشروی مدار
چه زنی حلقه بر آن در که ز بیرون بسته است؟
***
غم روزی نخورد هر که دلش آزاده است
روزی اهل توکل همه جا آماده است
جان روشن ندهد تن به کدورت، چه کند
تیرگی لازمه ی آب حیات افتاده است
***
آن که صد شیوه به آن چشم سخنگو داده است
چه اداها که به آن گوشه ی ابرو داده است
آفتابی است دگر چهره ی رنگت امروز
سفر آینه ای باز مگر رو داده است؟
***
لعل سیراب تو ترخنده به صهبا زده است
نگهت زهر به سرچشمه ی مینا زده است
گوهر جرأت من در صدف طوفان نیست
بارها قطره ی من بر صف دریا زده است
***
سبزه ی خط تو راه دل آگاه زده است
این چه خضرست ندانم که مرا راه زده است
راهزن نیست در آن دشت که من سیارم
تا برون رفته ام از راه، مرا راه زده است
***
دامن پاک بود شرط هم آغوشی حسن
گل شبنم زده را ره به گریبانش نیست
***
جوش سودا ز سرم عقل گرانبار گرفت
این چنین گل نتوان از سر دستار گرفت
چمن آرای مرا حاجت در بستن نیست
جوش گل راه تماشایی گلزار گرفت
***
دل به منت ز من آن یار جفا کیش گرفت
گل به رغبت نتوان از کف درویش گرفت
کم خود گیر که انگشت نما می گردد
هر که چون ماه درین حلقه کم خویش گرفت
***
[دلم ز سینه به آن زلف تابدار گریخت
ز چار موجه ی غم در دهان مار گریخت]
[خوشا کسی که ازین سایه های پا به رکاب
به زیر سایه ی آن سرو پایدار گریخت]
***
مرا گشایش خاطر ز دامگاه بلاست
کمند وحدت من چارموجه ی دریاست
گره ز کار کریمان گشاده گردد زود
حباب نیم نفس بار خاطر دریاست
گریختیم به خاک از سپهر و غافل ازین
که خاک، تخته ی مشق محرران قضاست
***
سیاه روی کتاب از ورق شماری ماست
شبی که صبح ندارد سیاهکاری ماست
ز شوق، جسم گران را چنان سبک کردیم
که وقت فکر، ردیف فلک سواری ماست
***
ترا که پنبه ی گوش شعور سیماب است
نفس کشیدن محشر فسانه ی خواب است
هوای وادی غفلت رطوبتی دارد
که پای ریگ روان در شکنجه ی خواب است
***
زبان شانه درازست بر سر عالم
به این که خدمت زلف تو حق شمشادست
جفای چرخ فلک را هم از تو می دانم
که شوخ چشمی طفلان گناه استادست
***
دل آرمیده بود گفتگو چو هموارست
چمن صحیح بود تا نسیم بیمارست
ز سایه روی زمین را کبود می سازد
ز ناز بس که نهال قدش گرانبارست
***
ستاره ی سحر عشق چشم بیدارست
غبار لشکر غم ناله ی شرربارست
دلی که نیست در او شور عشق، ناقوس است
رگی که نیست در او پیچ تاب، زنارست
قدم ز دایره ی خود برون منه صائب
که حصن عافیت نقطه خط پرگارست
***
ترا که خط بناگوش ابجد نازست
چه وقت توبه ی حسن کرشمه پردازست؟
دو چشم واله قربانیان پس از تسلیم
دو شاهدست که انجام به ز آغازست
***
کلام تلخ جبینان حلاوت آمیزست
زمین هند به آن تیرگی شکرخیزست
خدا غنی است ز عصیان ما سیه کاران
طبیب را چه زیان از شکست پرهیزست؟
***
تبسمی که دهد یار ازان دهن جان است
میی که بوسه بر آن لب زد آب حیوان است
دمی که بی سخن عاشقی است شمشیرست
دلی که آب ز تیغی نخورده پیکان است
***
سخن بلند چو گردد به وحی مقرون است
اتاقه ی سر مصحف کلام موزون است
برات وعده ی می کهنگی نمی داند
که وعده ی می گلرنگ دعوی خون است
***
ز ناله ام در و بام قفس نگارین است
ز گریه ام چمن روزگار رنگین است
خزان نسیم برون رانده ای است از چمنش
بهار نسخه ی آن پنجه ی نگارین است
به نامه حسرت آغوش خود چه بنویسم؟
که این کتاب مناسب به خانه ی زین است
چنان به بستر آسودگی نهم پهلو؟
مرا که خواب پریشان به زیر بالین است
***
هزار گرگ هوس در کمین عصمت توست
چه وقت رفتن صحرا و سیر و صحبت توست؟
ز خط مگوی برات مسلمی دارم
هنوز اول جوش بهار آفت توست
زبان تهمت یک شهر را سخن دادن
گناه خامشی شعله های غیرت توست
***
اگر چه باغ جهان از وفای گل خالی است
به تن مباد سری کز هوای گل خالی است
اگر به کنج قفس راه باغبان افتد
نمی رود به زبانش که جای گل خالی است
***
قسم به شمع تجلی که پرتوش ازلی است
که عشق تازه عذاران بهار زنده دلی است
عزیزدار دل پاره پاره ی ما را
که شمع را پر پروانه مصحف بغلی است
***
ترا که برق بلا خوشه چین خرمن نیست
خبر ز حال من و تنگدستی من نیست
ترا رسد به غزال حرم سرافرازی
که در قلمرو چین این بیاض گردن نیست
***
خیال طره ی او در دل خراب گذشت
چه موج بود که مستانه بر حباب گذشت
کجایی ای نفس عقده سوز باد سحر
که عمر غنچه ی ما در ته نقاب گذشت
***
مرا به نیم تبسم خراب کرد و گذشت
نگاه گرم عنان را به خواب کرد و گذشت
فغان که دولت پا در رکاب خوبی را
دو چشم ظالم او صرف خواب کرد و گذشت
***
ترخنده از عرق به می ناب زد رخت
باز این چه نقش بود که بر آب زد رخت
یاقوتهای راز نهان رنگ باختند
زین آتشی که در دل احباب زد رخت
***
هستی نماند و در سر پوچ آرزو بجاست
می شد تمام و نکهت او در کدو بجاست
دخل جهان سفله نگردد به خرج کم
چندان که می برند به خاک آرزو بجاست
***
ز اهل سخن مپرس مقام سخن کجاست
حسن غریب را که شناسد وطن کجاست؟
زان شعله ها که از دل پروانه سر کشید
روشن نشد که شمع درین انجمن کجاست
***
ما را بهشت نقد، تماشای دلبرست
عمر دوباره سایه ی بالای دلبرست
کج می کند نظر به خیابان باغ خلد
چشمی که محو قامت رعنای دلبرست
مطلوب ازان اوست که درد طلب ازوست
دلبر در آن دل است که جویای دلبرست
***
چون غنچه گر زبان تو با دل موافق است
بر کاینات از ته دل خنده لایق است
در وقت صبح چرخ نفس راست می کند
یعنی که غمگسار جهان یار صادق است
***
موج خطر سفینه ی اهل توکل است
در رهگذار راست روان تیغ کج پل است
ز افتادگی چو شبنم گل نیستم غمین
چون پله ی ترقی من در تنزل است
***
یعقوب بد نکرد که در هجر چشم باخت
در قحط حسن، چشم گشودن چه لازم است؟
***
امروز حسن خط به رخ او مسلم است
یاقوت از شکسته ی آن زلف، درهم است
در چشم داغ من که به ماتم نشسته است
هر ناخنی اشاره به ماه محرم است
***
نرمی حصار عافیت جان روشن است
از موم پشت آینه بر کوه آهن است
قانع به دستبوس شدن زان جهان حسن
از بحر تشنه را به قلم آب خوردن است
***
ناخن به سینه ریزی حسن هلال ازوست
طرز نگاه کردن چشم غزال ازوست
شیرین به جوی شیر برآمیخت چون شکر
خسرو دلش خوش است که بزم وصال ازوست
***
تا عارضت ز آتش می برفروخته است
بر آسمان ستاره ی خورشید سوخته است
ای آتش و سپند دگر وقت همرهی است
چشم بدی به زخم دلم بخیه دوخته است
***
زلفت که همچو شام غریبان گرفته است
صبح نشاط در ته دامان گرفته است
از دست رستخیز حوادث کجا رویم؟
ما را میان بادیه باران گرفته است
[این سهو بین که دیده ی حق ناشناس من
روی ترا برابر قرآن گرفته است]
***
از ابر نوبهار چمن جان گرفته است
گلزار رنگ چهره ی مستان گرفته است
از بس که نوبهار به تعجیل می رود
شاخ از شکوفه دست به دندان گرفته است
***
از سرد مهری آتش شوقم فسرده است
روغن تلف مکن به چراغی که مرده است
با مشتری به چین جبین حرف می زند
حسن تو گوشمال کسادی نخورده است
***
در جوش خلق کعبه ی حاجات گم شده است
در توبه ی شکسته خرابات گم شده است
آن طفل مشربیم که در مشت خاک ما
بس گوهر گرامی اوقات گم شده است
***
خال تو ریشه در شکرستان دوانده است
در خط سبز، شهپر طوطی رسانده است
جز خط دل سیه که مبیناد روز خوش
بر شمع آفتاب که دامن فشانده است؟
***
دل بی خیال طایر شهپر بریده است
بی فکر روح پای به دامن کشیده است
معیار آرمیدگی مجلس است شمع
تا دل بجاست وضع جهان آرمیده است
***
از پسته ی تو شور ملاحت چکیده است
صبح صباحت از گل رویت دمیده است
یارب ز چشم زخم خمارش نگاه دار
باغ از بنفشه سرمه ی مستی کشیده است
***
آتش ز شرم خوی تو تا سر کشیده است
خود را به زیر بال سمندر کشیده است
خودبین مباش تا به حیات ابد رسی
آیینه سد به راه سکندر کشیده است
***
دارد سری به کاکل او هر سری که هست
دربند اوست هر دل غم پروری که هست
در حلقه ی اطاعت حق پایدار باش
تا بر رخت گشاده شود هر دری که هست
دنیا کند به دل سیهان میل بیشتر
از شش جهت به هند رود هر زری که هست
***
[در زیر آسمان دل بی اضطراب نیست
در چشم ما غنودگیی هست، خواب نیست]
[از روی گرم عشق به جوش است خون خاک
هر چند لعل را خبر از آفتاب نیست]
[دست تهی گره نگشاید ز کار خویش
در حق خود دعای گدا مستجاب نیست]
***
عشق ترا به رونق ما احتیاج نیست
این برق را به مشت گیا احتیاج نیست
در زیر بار منت عریان تنی مرو
ملک تجردست، قبا احتیاج نیست
***
بر حسن زود سیر بهار اعتماد نیست
بر اعتدال لیل و نهار اعتماد نیست
در چارسوی جسم مزن خیمه ثبات
بر ابر و برق و باد و غبار اعتماد نیست
ایمن مشو ز فتنه ی آن حسن در نقاب
بر ابر و آفتاب بهار اعتماد نیست
***
در گلشن وجود ره بوالفضول نیست
برگ خزان رسیده ی او بی اصول نیست
داغ است عشق از دل بی آرزوی من
خون می خورد کریم چو مهمان فضول نیست
***
بر رنگ عصمت تو می ناب دست یافت
صد حیف بر کتان تو مهتاب دست یافت
نگذاشت آشنایی من چین در ابرویت
کافر به طاق ابروی محراب دست یافت
***
از ما به گفتگو دل و جان می توان گرفت
این ملک را به تیغ زبان می توان گرفت
ما را بس است گوشه ی ابروی التفات
این صید رام را به کمان می توان گرفت
افتادگی است چاره ی خصم سبک عنان
با خاک پیش آب روان می توان گرفت
***
تا چند ز رسوا شدن راز توان سوخت؟
از بی تهی اشک نظرباز توان سوخت
مردیم درین خانه ی دلگیر قفس، چند
از شوق هم آغوشی پرواز توان سوخت؟
واسوختگی شیوه ی ما نیست، وگرنه
از یک سخن سرد دل ناز توان سوخت
گر در گذری از سر یک غنچه تبسم
از شعله ی غیرت دل اعجاز توان سوخت
***
رخساره ی گلرنگ تو گلزار بهشت است
خط گرد گل روی تو دیوار بهشت است
طاعات ریایی است کلید در دوزخ
زاهد به چه سرمایه خریدار بهشت است
***
رخسار تو شادابتر از لاله ی طورست
شبنم گل سیراب ترا دیده ی شورست
بسیار به از صحبت ابنای زمان است
در مشرب من، خلوت اگر خلوت گورست
خواری ز طمع دور نگردد که عصاکش
هر چند که در پیش بود پیر و کورست
***
می بی نمک صحبت احباب حرام است
می چیست، گر انصاف بود آب حرام است
با ساغر شبگیر، سراسر مزه دارد
در خانه نشستن شب مهتاب حرام است
در مشرب ما جوهریان گهر وقت
غیر از شب آدینه می ناب حرام است
***
آغاز خط آن شوخ به عشاق رحیم است
در آخر بازار، فروشنده کریم است
از جلوه بیاسا که ز بیداد خزان سرو
آزاد ازان است که یک جای مقیم است
***
از وصل، ملال دل خرم نمکین است
در دامن گل گریه ی شبنم نمکین است
بی چاشنیی نیست شکرخنده ی شادی
اما روش گریه ی ماتم نمکین است
***
روی دل این خسته به آن چشم سخنگوست
چون عقده مرا چشم به آن گوشه ی ابروست
تا مهر خموشی زده ام بر لب گفتار
در چشم من این دایره یک چشم سخنگوست
***
[راه سخنم معنی بسیار گرفته است
از جوش گل این رخنه ی دیوار گرفته است]
[با صاف ضمیران به ادب باش که بسیار
از آب گهر آینه زنگار گرفته است]
[آن رهرو افسرده اساسم که مکرر
دامان مرا سایه ی دیوار گرفته است]
***
حیرتکده ی چشم مرا خواب ندیده است
افتادگی اشک مرا آب ندیده است
کم لاف ز همچشمی اش ای آهوی وحشی
این طرز نگه چشم تو در خواب ندیده است!
***
بر سبزه ی خط تکیه مکن موج سرابی است
هر حلقه پی رفتن حسن تو رکابی است
گر آه برآرد ز دل هر دو جهان دود
در پیش سیه مستی او دود کبابی است
***
اندیشه ز مستی نکند هر که شرابی است
کآبادی این طایفه موقوف خرابی است
آن را که به انگشت توان عیب شمردن
در عالم انصاف ز مردان حسابی است!
***
ارباب همم را چه غم از بی پر و بالی است؟
بال و پر این طایفه از همت عالی است
نفرین بود از دست دعا رزق بخیلان
تکبیر فنا فاتحه ی سفره ی خالی است
***
جز گوشه ی میخانه مرا جای دگر نیست
چون خم ز خرابات مرا پای سفر نیست
با تلخی هجران بسرآریم که نی را
جز بند گران حاصلی از قرب شکر نیست
چون آینه ی آب خضر زنگ نگیرد؟
در دور عقیق لب او تشنه جگر نیست
***
جز نام تو بر لوح دلم هیچ رقم نیست
در نامه ی ما یک سر مو سهو قلم نیست
ما خود سر طومار شکایت نگشاییم
خودگوی، فراموشی احباب ستم نیست؟
بر نامه ی سودازدگان نکته نگیرند
داریم جوابی که به دیوانه قلم نیست
***
ارباب حیا را لب نانی ز جهان نیست
روزی ز دل خود خورد آن را که زبان نیست
[یاری که نگیرد دلش از دوری منزل
در وادی تجرید بجز ریگ روان نیست]
***
در چشم و دل پاک ز دنیا خبری نیست
در عالم حیرت ز تماشا خبری نیست
آسوده بود سرو ز بیطاقتی آب
این سر به هوا را ز ته پا خبری نیست
***
هر کس طمع روی دل از مردم خس داشت
امید شکرخند گل از چاک قفس داشت
هر کس که درین دایره از ناموران شد
مانند نگین چشم به دست همه کس داشت
برگشت ز لب جان به تن خسته دگربار
تا روی تو آیینه مرا پیش نفس داشت
***
زاهدان را گوشه ی خلوت بس است
عارفان را نشأه ی وحدت بس است
خاکساران بی نیازند از لباس
سایه را افتادگی زینت بس است
***
ای دل بیدرد، آزادی بس است
اینهمه آزار ما دادی بس است
سرفرازی میوه ی آزادگی است
سرو خضر راه این وادی بس است
***
در چشم پاکبازان آن دلنواز پیداست
آیینه صاف چون شد آیینه ساز پیداست
غیر از خدا که هرگز در فکر او نبودی
هر چیز از تو گم شد وقت نماز پیداست
[هر چند جلوه ی او بیرون ازین جهان است
در آبهای روشن آن سرو ناز پیداست]
***
سرکشم ز ابر بهاری گذشته است
شراب من از خوشگواری گذشته است
چرا ابرویت چون هلالی نباشد؟
که عمرش به بیمار داری گذشته است
***
غم پوشش برونم را گرفته است
خیال نان درونم را گرفته است
ز فکر جامه و نان چون برآیم؟
که بیرون و درونم را گرفته است
***
ای که گفتی نگاه خیره ی تو
پرده ی شرم از میان برداشت:
روی ازان روی می توان گرداند؟
چشم ازان چشم می توان برداشت؟
***
زهرست بی تبسم شیرین شراب تلخ
با بخت شور چند توان خورد آب تلخ
بی می نیم شکفته، همانا بریده اند
همچون پیاله ناف مرا با شراب تلخ
***
شنیدم آنقدر از دوستان تلخ
که شد شیرینی جان در دهان تلخ
نباشد چشم او بی زهر چشمی
بود بیمار را دایم دهان تلخ
***
زلف مشکین تو سر در دامن محشر نهاد
خط گستاخ تو لب را بر لب کوثر نهاد
برنمی خیزد ز شور حشر، یارب بخت من
در کدامین ساعت سنگین به بالین سر نهاد
***
سرو را از جلوه ی مستانه از جا می برد
خنده ی او تلخکامی را ز صهبا می برد
قسمت سوداگر بیت الحزن دست تهی است
صرفه ی سودای یوسف را زلیخا می برد
***
عقل را از مغز بیرون داغ سودا می برد
جذبه ی خورشید شبنم را به بالا می برد
نوبهار مغفرت از مشرب ما سرخ روست
ابر رحمت آب از پیمانه ی ما می برد
***
از خموشی هر که سر در جیب فکرت می برد
در سخن از دیگران گوی سعادت می برد
آنچنان کز پنبه می سازند پاک آیینه را
خامشی از سینه ی من گرد کلفت می برد
مصرع برجسته در هنگامه ی دلمردگان
چون چراغ روز بر پروانه حسرت می برد
***
ناله ی بلبل به بال شیون ما می پرد
چشم شبنم در هوای گلشن ما می پرد
آفتابی هست در طالع شبستان مرا
یک دو روزی شد که چشم روزن ما می پرد
از فغان ما گلستانت بلند آوازه شد
شعله ی حسنت به بال دامن ما می پرد
حاصل ما تنگدستان را به چشم کم مبین
چشم برق از اشتیاق خرمن ما می پرد
***
تا به برگ سبز، خط او چمن را یاد کرد
باغبان از خرمی گل را مبارک باد کرد
سخت جانان خوب می دانند قدر یکدگر
بیستون فریادها در ماتم فرهاد کرد
***
کاوش مژگان او از بس که دست انداز کرد
صفحه ی آیینه را چون سینه ی شهباز کرد
چون نگردد آب حیوان در مذاق خضر تلخ؟
تیغ او در ماتم من زلف جوهر باز کرد
***
ناله ی من بزم عشرت را مصیبت خانه کرد
اشک شور من نمک در دیده ی پیمانه کرد
تازه شد زخم هواداران، مگر باد صبا
زلف مشکین ترا در دامن خود شانه کرد؟
***
[در گلستانی که روید دام چون سنبل ز خاک
بلبل دون همت ما میل پروازی نکرد]
***
بوی خون از غنچه ی گل بر دماغم می خورد
سوده ی مشک از خط ریحان به داغم می خورد
زلف سنبل گر چه شد سر حلقه ی آشفتگان
پیچ و تاب رشک از دود چراغم می خورد
روی گرمی هرگز از داغ نمکسودم ندید
پنبه گر فرصت بیابد خون داغم می خورد
***
می چسان مغز من آتش روان را پرورد؟
روغن بادام چون ریگ روان را پرورد؟
زود باشد غوطه در بحر تهیدستی زند
چون صدف هر کس یتیم دیگران را پرورد
***
بر گل رخسار او تا زلف پیچ و تاب زد
شهپر پروانه سیلی بر رخ مهتاب زد
از شکرخواب خزان امید بیداری نداشت
سایه ی سرو تو بر روی گلستان آب زد
***
من کیم تا دست امیدم به آن دامن رسد؟
این مرا بس کز رهش گردی به چشم من رسد
نیست هر گوشی حریف ناله ی جانسوز من
آتشی کو تا به فریاد سپند من رسد؟
***
بی تو بر من شش جهت چون خانه ی زنبور شد
چار دیوار عناصر تنگنای گور شد
از سر مشق جنون افتاده بودم سالها
نوخطی دیدم که داغ کهنه ام ناسور شد
***
تا دل از زلفش جدایی کرد از جان سیر شد
نافه تا افتاد دور از ناف آهو پیر شد
روزی لب تشنگان را می دهد سامان خدا
دایه هر خونی که خورد از دست طفلان، شیر شد
***
از فضولی چشم بستم خار و گل همرنگ شد
گوش را کردم گران، هر نغمه سیرآهنگ شد
چون صدف هر قطره ی آبی که در کامم چکید
از هوای خاطر افسرده ی من سنگ شد
***
دل فتاد از چشم مست یار تا فرزانه شد
تا ز جوش افتاد می آواره از میخانه شد
دل ز ترک آرزو بر آرزوها دست یافت
میهمان ترک فضولی کرد صاحبخانه شد
هیچ کافر را مبادا آرزو در دل گره!
عاقبت مشت گل ما سبحه ی صد دانه شد
***
وقت شد تا لشکر خط ماه تا ماهی کشد
ماجرای دل به زلف او به کوتاهی کشد
هر کجا حرفی ازان چاک گریبان بگذرد
قصه ی پپراهن یوسف به کوتاهی کشد
***
هر قدر نقاش نقش او به دقت می کشد
چون نظر بر رویش اندازد خجالت می کشد
شعله ی جواله یک نقطه است چون ساکن شود
سیر و دور سالکان آخر به وحدت می کشد
آبروی جرم اگر این است، در دیوان عفو
عاصی از ناکرده بیش از کرده خجلت می کشد
***
شوربختم، دل به آن کنج دهانم می کشد
موشکافم، دل به آن موی میانم می کشد
خار دیوارم، وبال دامن گل نیستم
بی سبب از باغ بیرون باغبانم می کشد
***
خط ظالم از گل رخسار او کین می کشد
انتقام بلبلان از باغ گلچین می کشد
کوهکن را عشق اگر هم پله ی پرویز ساخت
رشک خسرو هم شکر بر روی شیرین می کشد
چشم بند عیبجویان چشم خود پوشیدن است
بی زبانی سرمه در کام سخن چین می کشد
***
داستان عمر طی شد حرف او آخر نشد
برگریزان زبان شد، گفتگو آخر نشد
شد به هم پیچیده طومار حیات جاودان
داستان زلف بی پایان او آخر نشد
***
هیچ کس بی گوشمال روزگار آدم نشد
غوطه تا در خون نزد شمشیر صاحب دم نشد
نیست گوهر را به از گرد یتیمی کسوتی
از غبار خط صفای چهره ی او کم نشد
از شکست خویش بالاتر نباشد هیچ فتح
نیست استاد آن که از شاگرد خود ملزم نشد
***
زخم گستاخم لب تیغ شهادت می مکد
شبنم من خون خورشید قیامت می مکد
نقش شیرین شسته شد از لوح خارا و هنوز
تیشه ی فرهاد انگشت جلادت می مکد
از دهان خضر آب زندگانی می رود
تیغ او از بس لب خود را به رغبت می مکد
***
از چمن رفتی و گل با حسرت بسیار ماند
چشم بلبل در پی آن طره ی دستار ماند
روی حرف طوطیان هر چند با آیینه است
دید تا آیینه ات را طوطی از گفتار ماند
می سراید زاغ خط او به آواز بلند
کز گلستانش همین خار سر دیوار ماند
پنجه ی دشمن گریبان مرا از بخت بد
نوبت دامن گرفتن چون رسید از کار ماند
***
شد بهار و غنچه ی ما همچنان در خاک ماند
این گره گلزار را در رشته ی خاشاک ماند
لاله با دست نگارین سینه ی خارا شکافت
دانه ی ما در چنین فصلی به زیر خاک ماند
***
یادگار عشق داغی در دل دیوانه ماند
شمع رفت از انجمن، خاکستر پروانه ماند
گریه ام در دل گره شد، ناله ام بر لب شکست
وای بر قفلی که مفتاحش درون خانه ماند
زیر سقف آسمان نتوان نفس را راست کرد
در دل ما آرزوی نعره ی مستانه ماند
***
رفت ایام جوانی، شوق در جانم نماند
هایهوی عندلیبان در گلستانم نماند
از پشیمانی سخن در عهد پیری می زنم
لب به دندان می گزم اکنون که دندانم نماند
***
روز قسمت چون ادا فهمی به ابرو داده اند
دلربایی را به آن چشم سخنگو داده اند
از کسی پروا ندارد دیده ی گستاخ من
در دیار حسن چون آیینه ام رو داده اند
در تمنای لب او بوسه های آبدار
می پرستان بر لب جام و لب جو داده اند
بی حنای بیعت گل نیست دستی در چمن
عندلیبان را مگر بیهوشدارو داده اند؟
***
وقت جمعی خوش که تخمی در ته گل کرده اند
خاطر خود جمع از امید حاصل کرده اند
زاهدان چون سکه بهر رونق بازار خود
پشت بر زر، روی در دنیای باطل کرده اند
***
فتنه و آشوب از هر سو به من رو کرده اند
تا دگر چشمان پرکارش چه جادو کرده اند
چشم آهو چشم من هرگز به این مستی نبود
گوییا در سرمه اش بیهوشدارو کرده اند
***
زهر در پیمانه کردم انگبین پنداشتند
خون دل خوردم شراب آتشین پنداشتند
خط کشیدم بر سر سوداپرست خویشتن
ساده لوحان جهان چین جبین پنداشتند
بدگمانی لازم بدباطنان افتاده است
گوشه از خلق جهان کردم کمین پنداشتند
***
نغمه و گفتار خوش ارواح را بال و پرند
گر به صورت رهزنند اما به معنی رهبرند
گل ز شبنم، شبنم از گل یافت چندین آب و تاب
ساده لوحان جهان آیینه ی یکدیگرند
***
پنبه از بی طالعی ناخن به داغم می زند
پرده ی فانوس، دامن بر چراغم می زند
عشقبازان را نسیم زلف می آرد به رقص
بوی گل بیهوده خود را بر دماغم می زند
***
ناله ام ناخن به داغ عندلیبان می زند
گریه ی گرم من آتش در گلستان می زند
شمع پا در دامن فانوس پیچید و هنوز
شوق بر خاکستر پروانه دامان می زند
نیست در جیب دو عالم خونبهای یک سؤال
همتم این نغمه بر گوش کریمان می زند
عاشقان را جلوه ی گل در نمی آرد ز جای
لاله گاهی ناخنی بر داغ ایشان می زند
***
روز روشن آه ما بر قلب گردون می زند
عاجزست آن کس که بر دشمن شبیخون می زند
دست گستاخم به زلف او شبیخون می زند
بوسه ام خود را بر آن لبهای میگون می زند
سرکه ی ابروی زاهد گر چنین تندی کند
نشأه ی می همچو رنگ از شیشه بیرون می زند
***
اهل دعوی خط به حرف اهل معنی می کشند
این سگان با آهوان گردن به دعوی می کشند
نیست حسن و عشق را از یکدگر بیگانگی
عاشقان از بید مجنون ناز لیلی می کشند
***
گه لب لعلش دهد دشنام و گه تحسین کند
هر نفس خود را به رنگی در دلم شیرین کند
دانی از خارا بریدن مطلب فرهاد چیست؟
می کند مشقی که چون جا در دل شیرین کند
***
می گذارد کفش هر کس پیش پای میهمان
در لباس خدمت اظهار ملالت می کند
***
روح را با تن شکم پرور برابر می کند
بادبان را کشتی پربار لنگر می کند
تخم نیکی را زمین پاک اکسیر بقاست
قطره ی آبی که نوشد تیغ جوهر می کند
***
عقل کوته بین جدل با عشق سرکش می کند
بوریا چین جبین در کار آتش می کند
از گریبان تجرد سر برون آورده ام
بوی پیراهن دماغم را مشوش می کند
***
گه تبسم از لبش، گاهی سخن گل می کند
فتنه ای هر دم ازان کنج دهن گل می کند
با حجاب او چه سازم کز نسیم یک نگاه
عارض او از عرق صد پیرهن گل می کند
***
نشأه ی دیوانگی تکلیف باغم می کند
نوبهاران روغن گل در چراغم می کند
از گریبان تجرد سر برون آورده ام
بوی پیراهن شنیدن بی دماغم می کند
حرف بلبل را ز استغنا به خاک افکنده ام
ساده لوحی بین که گل تکلیف باغم می کند
سایه ی بال هما ارزانی خورشید باد
برگ تاکی از گلستان تردماغم می کند
***
داغ عاشق سازگاری کی به مرهم می کند؟
لاله ی این باغ خون در چشم شبنم می کند
دولت گردنده ی دنیا به استحقاق نیست
دور گردون دیو را در دست، خاتم می کند
***
چشم مستت سرمه را بیهوشدارو می کند
زهر قاتل وسمه را آن تیغ ابرو می کند
بر گلستانی که آن شمشاد بالا بگذرد
سرو را انگشت حیرت بر لب جو می کند
***
با دلم آتش نگاهی دستبازی می کند
برق با عاجز گیاهی دستبازی می کند
شکوه ی گل را به دیوان مروت می بریم
سخت با طرف کلاهی دستبازی می کند
در میان قمریان چون طوق بر گردن نهم؟
سرو من با هر گیاهی دستبازی می کند
پیچ و تاب رشته ی جانم گذشت از حد، مگر
با عنانش دادخواهی دستبازی می کند؟
***
[دود دل را اشک چشم تر تلافی می کند
هر چه دوزخ می کند کوثر تلافی می کند]
[هر ستم کز چشمش آمد عذر می خواهد لبش
تلخی بادام را شکر تلافی می کند]
***
چند حرف بوسه ی او بر لب جان بشکند؟
چند جامم در کنار آب حیوان بشکند؟
از شکست دل نشد کم هیچ شور گریه ام
کی به یک کشتی شکستن خشم طوفان بشکند؟
***
رهروان چون بر میان دامان استغنا زنند
هر چه پیش آید به غیر از دوست، پشت پا زنند
با گناه ما چه سازد آتش دوزخ، مگر
روز محشر طاعت ما را به روی ما زنند
***
حق پرستانی که از عشق خدا دم می زنند
گام اول پشت پا بر هر دو عالم می زنند
می کنند آنان که حق را بهر دنیا بندگی
بوسه بر دست سلیمان بهر خاتم می زنند
***
یکه تازان جنون چون روی در هامون کنند
خاکها در کاسه ی بی ظرفی مجنون کنند
بلبلان سوگند بر سی پاره ی گل خورده اند
کز گلستان شبنم گستاخ را بیرون کنند!
حیرتی دارم که چون در روزگار زلف او
رسم گردیده است مردم شکوه از گردون کنند
سرخ رویی لازم دیبای شرم افتاده است
زین سبب پیراهن فانوس را گلگون کنند
***
چرخ در گردش بود تا دل به جای خود بود
شوق در راه است تا منزل به جای خود بود
از شکست شیشه درهم نشکند بال پری
تن اگر از پا درآید دل به جای خود بود
***
یاد ایامی که رویش را بهار شرم بود
با حیا هنگامه ی نظاره ی او گرم بود
یک ته پیراهن آمد تا به کنعان باد مصر
بس که روی دشت از آواز زلیخا گرم بود
***
چشم من دایم سپند آتش رخساره بود
چون شرر تا چشم وا کردم دلم آواره بود
عشق آن روزی که صحرای عدم را رنگ ریخت
گردبادش روح گردآلود این آواره بود
***
شمع دل را روشنی در وقت خاموشی بود
راحتی گر هست در خواب فراموشی بود
لب چو کردی آشنای می، لب پیمانه باش
در سر مستی سخن داروی بیهوشی بود
***
در جنون عقل از سر دیوانه بیرون می رود
خانه چون شد تنگ، صاحبخانه بیرون می رود
درد غربت بر دل تنگم گرانی می کند
گرد ویرانی گرم از خانه بیرون می رود
قطع الفت کردن از روشن ضمیران مشکل است
دود می پیچد به خود از خانه بیرون می رود
***
بی تو گر ساغر زنم خون در رگم نشتر شود
بی دم تیغت اگر آبی خورم خنجر شود
غیرت ما ناز از معشوق نتواند کشید
بلبل مغرور ما از خنده ی گل، تر شود
***
دل سیاه ارباب غیرت را ز منت می شود
شمع ما خاموش از دست حمایت می شود
می شود شیطان پا بر جای دیگر بهر نفس
در جهان آفرینش هر چه عادت می شود
***
گنج در ویرانه ی من مار ارقم می شود
زعفران در سینه ی من ریشه ی غم می شود
از عصای خود خطر دارند کوران وقت جنگ
بی بصیرت از دلیل خویش ملزم می شود
***
کی دل دیوانه ی من رام آهو می شود؟
صحبت من قال از چشم سخنگو می شود
سرفرو نارد به اسباب دو عالم همتش
از دل هر کس که تیر او ترازو می شود
سیرت بد، صورت نیکو نمی گیرد به خود
خشم چون صورت پذیرد چین ابرو می شود
***
عافیت می خواهم از گردون، ملالم می دهد
خوشدلی می جویم از اختر، وبالم می دهد
در طلسم قیمت من ره نمی یابد شکست
بی سبب گرد کسادی خاکمالم می دهد
***
عشوه ها از طالع ناساز می باید کشید
با کمال بی نیازی ناز می باید کشید
دل چو از کف رفت باز آوردن او مشکل است
اسب سرکش را عنان ز آغاز می باید کشید
***
آنچه آن روی لطیف از سایه ی مژگان کشید
کی عذار ماه مصر از سیلی اخوان کشید؟
عاشقان را از تمتع مانعی جز شرم نیست
در حریم وصل می باید مرا هجران کشید
می توانی گنجها از نقد وقت اندوختن
گر توانی پای خود چون کوه در دامان کشید
***
خوش بهاری می رسد فکر می و ساغر کنید
کاسه را فربه کنید و کیسه را لاغر کنید
چند چون شمشیر بتوان بود در بند نیام؟
چند روزی هم لباس خویش از جوهر کنید
در رکاب برق دارد پای، ابر نوبهار
صاف و درد خاک را چون لاله یک ساغر کنید
***
گل نشکفته ی من در چمن هرگز نمی خوابد
به شبنم در ته یک پیرهن هرگز نمی خوابد
چه اظهار ندامت می کنی از کار خود خسرو؟
به این افسانه خون کوهکن هرگز نمی خوابد
***
خیال زلف او در دیده ی خونبار می زیبد
خرام موج در دامان دریا بار می زیبد
ز پیش چشم دل بردن، به زیر چشم دل دادن
به خال گوشه ی چشم تو ای پر کار می زیبد
به کار گل نبندد اهل دل را هیچ کس زاهد
ترا تسبیح بر گردن، مرا زنار می زیبد
***
ز شور بلبلان گل از هوای خود نمی افتد
ز آه صبح، خورشید از هوای خود نمی افتد
غرور حسن دارد غافل از خط لاله رویان را
نظر طاوس را از پر به پای خود نمی افتد
چرا معشوق عاشق پیشه ی من در دل شبها
به گرد خود نمی گردد، به پای خود نمی افتد
***
مصفا چون شود دل در غبار تن نمی گنجد
که چون شد صیقلی آیینه در گلخن نمی گنجد
به هم پیچید خرسندی زبان شکوه ی ما را
دگر در حلقه ی زنجیر ما شیون نمی گنجد
کفن شد جامه ی فانوس از داغ جگرسوزم
ز شوخی شعله ی من در ته دامن نمی گنجد
***
شکوه خامشی در ظرف گفت و گو نمی گنجد
محیط بیکران در تنگنای جو نمی گنجد
فضای پرفشانی از برای بلبلان دارد
اگر چه در حریم غنچه ی گل، بو نمی گنجد
***
ز راه چشم، غم در جان غم فرسود می پیچد
ز روزن در مصیبت خانه ی ما دود می پیچد
ز شمشیر که دارد صبح این زخم نمایان را؟
که دردم بر جگر زان رخت خون آلود می پیچد
کسی چون چشم ازان رخسار آتشناک بردارد؟
که از روزن تماشایش عنان دود می پیچد
***
امید وقت خوش از جمع دیوان داشتم، غافل
که تصحیح دواوین، خونی اوقات من گردد!
***
چو برگ سبز کز باد خزانی زرد می گردد
نشیند هر که با من یک نفس همدرد می گردد
به می گفتم غبار کلفت از خاطر فرو شویم
ندانستم که از آب آسیا پرگرد می گردد
چنان کز صبح خیزد تیرگی از دامن شبها
سیاهی دور از دلها به آه سرد می گردد
چنان کز خواب سنگین دیده ی شبخیز آساید
دل بی تاب من ساکن ز کوه درد می گردد
***
ز می هرگاه روی یار عالمسوز می گردد
خجل خورشید از خود چون چراغ روز می گردد
گسستن رشته ی مهر و محبت را بود مشکل
رهایی نیست مرغی را که دست آموز می گردد
کند افتادگی چون خاک ره هر کس شعار خود
اگر با آسمان گردد طرف، فیروز می گردد
بشو از عیش شیرین دست تا گردد دلت روشن
که موم از شهد چون شد دور، بزم افروز می گردد
***
به کوی عشق زاهد دشمن ناموس می گردد
اگر زاغ آید اینجا غیرت طاوس می گردد
خوشا بخت گلستانی که صید خود کند ما را
قفس از شعله ی آواز ما فانوس می گردد
***
به درویش از تهیدستی گوارا مرگ می گردد
خزان فصل بهار مردم بی برگ می گردد
چراغی را که روغن می کشد دودی نمی باشد
ندارد آه حسرت هر که شادی مرگ می گردد
***
کم و بیش جهان در نیستی همسنگ می گردد
به دریا سیل الوان چون رسد یکرنگ می گردد
برآی از قلزم افسرده ی امکان به چالاکی
که در یک ساعت اینجا اشک نیسان سنگ می گردد
***
زمین خشک، گلزار از می گلفام می گردد
فلک بر مدعا گردش کند چون جام می گردد
میان نور و ظلمت عالمی دارم، نمی دانم
که شامم صبح یا صبح امیدم شام می گردد
به گمنامی قناعت کن دل روشن اگر خواهی
که در چشم نگین عالم سیاه از نام می گردد
***
ز عشق افزون تمنای دل خودکام می گردد
ز خورشید قیامت این ثمرها خام می گردد
ز همواری نگین تا نامور گردید دانستم
که هر کس می شود هموار، صاحب نام می گردد
سگ لیلی به جز لیلی نگردد آشنا با کس
وگرنه آهوی وحشی به مجنون رام می گردد
***
کدامین سینه ی مجروح مهمان تو می گردد؟
که شور حشر بر گرد نمکدان تو می گردد
نیندیشد ز دوزخ هر که دارد داغ هجرانت
نپردازد به جنت هر که حیران تو می گردد
تو کز شوخی بنای کعبه را زیر و زبر کردی
کجا ویرانی ما گرد دامان تو می گردد؟
خیال روی او تا در کدامین سینه می گردد
که آب حسرتی در دیده ی آیینه می گردد
طریق دوستداری نیست خاموشی پس از رنجش
شکابت چون گره گردید در دل، کینه می گردد
***
دل عاشق به جنت قانع از دلبر نمی گردد
تسلی تشنه ی دیدار از کوثر نمی گردد
نیم غافل ز پاس زیردستان در زبردستی
چو گوهر رشته از پهلوی من لاغر نمی گردد
گرانجان در زمین خشک گردد غرق چون قارون
کف پای سبکروحان ز دریا تر نمی گردد
***
کسی تا کی برای رزق دل بر آسمان بندد؟
به جاب آب، آب رو به جوی کهکشان بندد
ز بس تلخ است کامم از حدیث تلخ، حیرانم
که چون با راستی نی را شکر در استخوان بندد
***
خطش خورشید را در دامگاه هاله می آرد
رخ او جام می را در لباس لاله می آرد
نه از تیشه است کوه بیستون را ناله و زاری
شکوه حسن شیرین سنگ را در ناله می آرد
***
ز آب تیغ او هر بیجگر سر برنمی آرد
ز سر تا نگذرد غواص، گوهر برنمی آرد
مگردان صرف در تن پروری عمر گرامی را
که عیسی را به گردون از زمین خر برنمی آرد
ترا چشم قیامت بین ندارد روشنی، ورنه
کدامین صبح سر از جیب محشر برنمی آرد؟
***
نهال قامت او کی مرا از خاک بردارد؟
که چون نقش قدم افتاده ای در هر گذر دارد
شدم خاک و نیامد بر سر خاکم خدنگ او
مگر از بال عنقا ناوک ناز تو پردارد؟
***
خطر از قاطعان راه، رهبر بیشتر دارد
که پیرو پیش رو از پیشرو دایم سیر دارد
منم کز سوختن دود از نهادم برنمی خیزد
وگرنه هر کجا خاری است آهی در جگر دارد
***
[غبارم را نسیم ناتوانی دربدر دارد
غریب کشور طالع چه پروای سفر دارد؟]
[غلط کردم ز بزم او جدا گشتم، ندانستم
خمار باده ی لعلش چه عالم دردسر دارد]
***
ز نخوت تاج شاهان فتنه ها در زیر سر دارد
ازین باد مخالف کشتی دولت خطر دارد
مخور زنهار از همواری وضع جهان بازی
که این بیدادگر در موم پنهان نیشتر دارد
مده سررشته ی کوچکدلی از دست در دولت
که گر از دیده ی سوزن فتد عیسی خطر دارد
***
ازان فرهاد دایم جای در کوه و کمر دارد
که از هر لاله نقش پای گلگون در نظر دارد
دلم از فکر مژگانش نمی آید برون صائب
همیشه خون گرم من جدل با نیشتر دارد
***
خوشا دردی که مهرم از لب خاموش بردارد
خوشا جوشی که از سر دیگ را سرپوش بردارد
درین میخانه از خاکی نهادان چون سبوی می
که بار دوش می گردد که بار از دوش بردارد؟
دم مشکل گشایی هست با مطرب که گر خواهد
سبک چون پنبه سنگینی مرا از گوش بردارد
***
چه زنگ از خاطر من دیده ی نمناک بردارد؟
چه گرد از روی برگ تاک، اشک تاک بردارد؟
نمی اندیشد از زخم زبان چون عشق کامل شد
که سیل تندرو از راه خود خاشاک بردارد
***
برای دیگران صد گل گشایش بر جبین دارد
به بخت چشم ما صد غنچه چین در آستین دارد
ز قرب شمع چون فانوس ایمن باشد از آفت؟
که چون پروانه آتشپاره ای را در کمین دارد
کسی در خرمن ما تیره بختان ره نمی یابد
مگر هم برق، شمعی پیش راه خوشه چین دارد
***
مگر شمشیر او امروز آب تازه ای دارد؟
که در هر بخیه زخمم زیر لب خمیازه ای دارد
نشانی هاست غیر از ناله درد عشقبازان را
میان عاشقان بلبل همین آوازه ای دارد
درین بستانسرا این شیوه ی سروم خوش افتاده
که با دست تهی پیوسته روی تازه ای دارد
***
خوش آن آزاده کز منت به خاطر بار نگذارد
اگر از پا درآید پشت بر دیوار نگذارد
ز هم بالینی دل خواب در چشمم نمی گردد
الهی هیچ کس سر بر سر بیمار نگذارد!
ز جوش مغز، مو بر فرقم آتش زیر پا دارد
همان بهتر که ناصح بر سرم دستار نگذارد
***
کسی چون چشم ازان رخسار آتشناک برگیرد؟
که انگشت از اشارت کردنش چون شمع در گیرد
توان کردن به وحشت سرکشان را زیردست خود
که کوه قاف را عنقا ز عزلت زیر پر گیرد
***
[جنون از نشأه ی هشیاری من ننگ می گیرد
ز نور توبه ام آیینه ی دل زنگ می گیرد]
[هلال عید در قلب شفق دانی چه را ماند؟
چو شمشیری که از خون شهیدان رنگ می گیرد]
***
قضا تا نسخه ی کفر از خط جانانه می گیرد
جنون هم سر خط داغ از من دیوانه می گیرد
دل بی دست و پای من ازان مجلس چه گل چیند
که آتش از برون بزم در پروانه می گیرد
چه مشکل خوان خطی دارد سر زلف پریشانش
که در هر حرف او صد جا زبان شانه می گیرد!
***
ز فکر قامتی در دل خرامان شعله ای دارم
که استغنا به صد شمع تجلی می توانم زد
***
نشد قسمت که چندان چشم شوخ او به ما سازد
که مرغ زیرکی منقار با آب آشنا سازد
نگاه آن که بر آیینه ی روی تو می غلطد
دمش آیینه ی آب گهر را بی صفا سازد
رخ مقصود از آیینه وقتی جلوه گر گردد
که مالش استخوان پیکرت را رونما سازد
***
کسی را از بزرگان می رسد نخوت به درویشان
که بر مبلغ فزاید از تواضع آنچه کم سازد
***
نفس را یاد رویش شعله ی بیباک می سازد
نسیم زلفش از دل سینه ها را پاک می سازد
رخش هر خون که در دل کرد، شد خط عذرخواه او
که خون از مشک گشتن راه خود را پاک می سازد
***
تماشای تو از دل سینه ها را پاک می سازد
شکرخند تو جانها را گریبان چاک می سازد
نمی آید ز شوخی بر زمین پا آن ستمگر را
به امید چه عاشق خویشتن را خاک می سازد؟
***
نفس را صافی از کلفت خراش سینه می سازد
که سوهان تیغ ناهموار را آیینه می سازد
ز مرگ عاشقان پروا ندارد حسن بی پروا
که صد طوطی ز موم سبز این آیینه می سازد
***
بدآموز قفس در آشیان مسکن نمی سازد
ز چشم افتاده ی دام تو با گلشن نمی سازد
ز عنوان بیاض دیده ی یعقوب شد روشن
که دورافتادگان را دیده ی روشن نمی سازد
***
نه لاله [است] این که پای بیستون را در حنا دارد
دل سنگ از برای ماتم فرهاد می سوزد
***
که می گفت از دل یاقوت دود عنبرین خیزد؟
خطی چون نیش زنبوران ز جوی انگبین خیزد
ز فیض خاکساری سرفراز نه چمن گشتم
که می گفت این چنین سروی ازین آب و زمین خیزد
***
صفای عارضش ته جرعه بر مهتاب می ریزد
لبش بیهوشدارو در شراب ناب می ریزد
نمی دانم چه خصمی با نوای بلبلان دارد
که شبنم هر سحر در گوش گل سیماب می ریزد
***
کشد در خاک و خونم گر غباری در من آویزد
ز پا افتم اگر خاری مرا در دامن آویزد
ندارد جز ندامت حاصلی آمیزش مردم
نصیب برق گردد دانه چون در خرمن آویزد
به جان خرسندی از جانان به آن ماند که یعقوبی
دهد از دست یوسف را و در پیراهن آویزد
***
ز دندان ریختن حرص کهنسالان فزونتر شد
لب پرشکوه گردد چون صدف خالی ز گوهر شد
کند اقبال دنیا سخت، دلهای ملایم را
نمی گیرد به خود نقش نگین چون موم عنبر شد
سبکسیرست دولت، پایداری برنمی تابد
ازان ظلمت ز آب زندگی رزق سکندر شد
***
ز حیرت بهره ی عاشق ز خوبان بیشتر باشد
ازین گلشن گل آن چیند که دستش زیر سر باشد
نمی گیرد عنان قرب هدف تیر سبکرو را
نگاه دور خوش چشمان به دل نزدیکتر باشد
وطن بیت الحزن، اخوان به چشمش گرگ می آید
عزیزی هر که را چون پیر کنعان در سفر باشد
***
جهان را تار و پود هستی از موج خطر باشد
کف این بحر خون آشام از مغز گهر باشد
منه دل بر وفای چرخ کجرو هوش اگر داری
که دستش هر زمان چون تاک بر دوش دگر باشد
برآی از خود، جهان را زیر دست خویش اگر خواهی
که در پرواز، عالم مرغ را در زیر پر باشد
توان سیر پر طاوس کرد از هر پر زاغی
اگر آیینه ی انصاف در پیش نظر باشد
***
رهین منت درمان شدن آسان نمی باشد
طلای بی غشی چون درد بی درمان نمی باشد
سبکسیرست دولت، بند نتوان شدن یک جا
سکندر را نصیب از چشمه ی حیوان نمی باشد
نگردد از روانی اشک را مانع صف مژگان
عنان بحر در سرپنجه ی مرجان نمی باشد
***
چه لذت دیدن رخسار آن مه پاره می بخشد
که عاشق هر دو عالم را به یک نظاره می بخشد
غلط بخشی تماشا کن که خورشید بلنداختر
ز گلها رنگ می گیرد به سنگ خاره می بخشد
***
همان خشک است مژگان گر به خوناب دگر غلطد
نگردد رشته تر چندان که در آب گهر غلطد
که بیرون می دهد راز گلوسوز محبت را؟
عجب دارم ز دست رعشه داران این گهر غلطد
***
گل از شرم رخ او خون به روی خویشتن مالد
زبان لاف را بر خاک، شمع انجمن مالد
نیاید از لطافت در نظر آن پیکر سیمین
مگر آن سرو سیم اندام صندل بر بدن مالد
به تهمت خوار گرداندن عزیزان را به آن ماند
که پیه گرگ، یوسف را کسی بر پیرهن مالد
***
کدامین سروقد از دامن محشر برون آمد؟
که بی تابانه صد آه از لب کوثر برون آمد
ز قید شش جهت چون غنچه درهم شد پر و بالم
دوشش زد هر که چون عیسی ازین ششدر برون آمد
ز تاب عارضت در چشم مجمر آب می گردد
بپوشان رخ که خون از دیده ی مجمر برون آمد
***
به قتل من چنان تیغش به استعجال می آمد
که از جوهر به گوش من صدای بال می آمد
گذشتن بر تو دشوارست از دریای بی پایان
وگرنه گریه ی شادی به استقبال می آمد!
***
اگر ملک دو عالم را کند یک کاسه اقبالش
همان از حرص، چین بر جبهه ی فغفور می ماند
***
گرانخوابی که آه سرد را مهتاب می داند
نسیم صبح محشر را فسون خواب می داند
گهی با درد می غلطم، گهی با داغ می جوشم
به غیر از من که قدر صحبت احباب می داند؟
عیار زهد بی کیفیت تسبیح داران را
نگاه عارف از خمیازه ی محراب می داند
***
دل سودایی من یار را اغیار می داند
سر زانوی وحدت را سر بازار می داند
ز روشن گوهران عیب نمایان است غمازی
وگرنه سینه ام آیینه را ستار می داند
کند شاخ بلند از کودکان گل را سپرداری
سر سودایی منصور قدر دار می داند
***
گرفتار محبت دوست از دشمن نمی داند
ز راحت دشمنی ها گلخن از گلشن نمی داند
به ریزش می توان تسخیر خوبان کرد، چشم من!
کسی این چشمه را بهتر ز چشم من نمی داند
***
دلم در سینه درس ناله ی مستانه می خواند
به طرز بلبل ناقوس در بتخانه می خواند
عجب فیضی است با یونان زمین خطه ی مشرب
که طفل نوسواد او، خط پیمانه می خواند
***
حجاب بی زبانم رخصت گفتار می خواهد
برات بوسه ای زان لعل شکربار می خواهد
به حسن بی زوال خویشتن بسیار می نازی
گل شبنم فریبت گوشمال خار می خواهد
[به افسون نیاز مشتری سر برنمی آرد
غرور یوسف ما جلوه ی همکار می خواهد]
***
طبیب پست فطرت خلق را رنجور می خواهد
گدای دوربین فرزند خود را کور می خواهد
کمال حسن رسوایی تقاضا می کند، ورنه
گل این بوستان را باغبان مستور می خواهد
***
شود رد خلایق هر که را الله می خواهد
نگردد گرد گوهر هیچ کس تا شاه می خواهد
به عیاری توان جان بردن از دست فلک بیرون
ز دام شیر جستن حیله ی روباه می خواهد
به درد نامرادی صبر کن تا کامران گردی
که عیسی خسته می جوید، خضر گمراه می خواهد
***
خوشا دردی که هر مو بر تن من در خروش آید
به هر پهلو که غلطم ناله ی زخمی به گوش آید
به بزم عیش نتوان دید خالی جای جانان را
چو بینم شیشه ای خالی ز می خونم به جوش آید
***
ز سبزی گر برون گردون مینارنگ می آید
مرا آیینه ی دل هم برون از زنگ می آید
ز بس رگ بر تنم گردیده خشک از ناتوانیها
به گوشم از خراش سینه بانگ چنگ می آید
نباشد بیش ازین صائب عیار پستی طالع
که تیر من به سنگ از چرخ مینا رنگ می آید
***
به لب از شوق صدره بیش جان نامه می آید
که حرفی از دهانش بر زبان خامه می آید
نمی دانم به پایان چون برم وصف میانش را
که در هر حرف، مویی بر زبان خامه می آید
اگر خواهی سر مویی نپیچد سر ز فرمانت
به خاموشی زبانی چون زبان شانه می باید
***
مگر پروانه حرفی از کنار و بوس می گوید؟
که شمع امشب سخن از پرده ی فانوس می گوید
مزن حرف سبکباری که پیوند تعلق را
یکایک بخیه های خرقه ی سالوس می گوید
گل رنگین لباسیهاست خون خود هدر کردن
پر زاغ این سخن را با پر طاوس می گوید
***
[صبا درهم خبر از طره ی جانانه می گوید
سخنهای پریشان با من دیوانه می گوید]
[سری خم کرده ابرویت به سوی چشم، می دانم
که حرف کشتنم با نرگس مستانه می گوید]
***
آن که چشمان ترا نشأه ی بیهوشی داد
مستمندان ترا ذوق جگرنوشی داد
لب فرو بستنم از ناله ز بیدردی نیست
نفس سوخته ام سرمه ی خاموشی داد
***
[یک ادای نمکین در همه ی عمر نکرد
یارب این بخت مرا تهمت شوری که نهاد؟]
***
زلف او کی به خیال من غمناک افتد؟
مگر از شانه به فکر دل صد چاک افتد
پرتو حسن غریب تو ازان شوخترست
که ازو عکس بر آیینه ی ادراک افتد
رشته ی گوهر سیراب شود مژگانش
هر که را چشم بر آن روی عرقناک افتد
***
گر چنین سرو ز بالای تو درهم گردد
طوق هر فاخته ای حلقه ی ماتم گردد
دولتی را که چو خورشید رسد وقت زوال
نورش افزون شود و سایه ی او کم گردد
***
اگر ابروی تو محراب نمازم گردد
کعبه پروانه صفت گرد نیازم گردد
به گریبان نرسد نکهت دامن دارش
جامه ی یوسف اگر پرده ی رازم گردد
***
حسن خط پرده ی فهمیدن مضمون گردد
کسی آگاه ز مضمون خطش چون گردد
مصرع سرو به تقطیع چه حاجت دارد؟
الف از صنعت مشاطه چه موزون گردد؟
***
عیب در چشم و دل پاک هنر می گردد
کف بی مغز درین بحر گهر می گردد
چون کند عاشق بیتاب عنانداری خود؟
کز نشیب آب به پابوس تو برمی گردد!
***
شبنم از روی لطیف تو نظر می دزدد
غنچه از شرم تو سر در ته پر می دزدد
می کند بیهده دل عیب خود از عشق نهان
گل ز خورشید عبث دامن تر می دزدد
***
بوی گل مژده ی آشوب جنون می آرد
ناله ی بلبلم از پرده برون می آرد
مرو از راه برون بر اثر نکهت زلف
که سر از کوچه ی زنجیر برون می آرد!
***
شوربختی ز دو چشم تر ما می بارد
تلخکامی ز لب ساغر ما می بارد
از دم تیغ تو آسوده دلان محرومند
این رگ ابر همین بر سر ما می بارد
***
هر که را می نگری شکوه ز قسمت دارد
جز دل ما که به ناداده قناعت دارد
قد موزون ترا نیست به مشاطه نیاز
مصرع سرو به تقطیع چه حاجت دارد؟
***
ناله ام کاوش ازان خنجر مژگان دارد
گریه ی من نمک طرز ز طوفان دارد
یک نگه کردن ما این همه آزار نداشت
باغبان حق نگاهی به گلستان دارد
***
نمک لعل تو کی چشمه ی حیوان دارد؟
یوسف مصر کی این چاه زنخدان دارد؟
راز این سینه ی صد چاک چرا گل نکند؟
که دریده دهنی همچو گریبان دارد
***
اشک ما آتش حل کرده به دامن دارد
دانه ی سوختگان برق به خرمن دارد
با کلاه نمد خویش بسازید که شمع
تاج بر طرف سر و اشک به دامن دارد
آن به سرچشمه ی مقصود تواند ره برد
که دلی تنگ تر از چشمه ی سوزن دارد
***
چمن خلد کی این لاله و نسرین دارد؟
لب اعجاز کی این خنده ی شیرین دارد؟
سر فتراک شهادت به سلامت باشد!
سر شوریده ی ما کی سر بالین دارد؟
کبک اگر ناز به فرهاد کند جا دارد
که قدم بر قدم جلوه ی شیرین دارد
***
با رخت آینه خوش عیش تمامی دارد
شانه با هر شکن زلف تو دامی دارد
عمرها رفت ز وارستگی و می سوزم
تب واسوختگی طرفه دوامی دارد
***
خنک آن دل که ز وسواس تمنا گذرد
دامن افشان چو نسیم از سر دنیا گذرد
در دل سنگ توان رخنه به همواری کرد
رشته را عقد گهر کوچه دهد تا گذرد
به شتابی که گذشتم من ازین وحشتگاه
رفرف موج مگر از سر دریا گذرد
***
رهنوردی که مدارش به توکل گذرد
گر قدم بر سر دریا نهد از پل گذرد
کی به فکر خس و خاشاک من افتد برقی
کز سیه خانه ی لیلی به تغافل گذرد
***
داغم از خنده ی بیهوده ی خود، می ترسم
که چو گل مدت عمرم به شکفتن گذرد
***
قطع امید ازان زلف دوتا نتوان کرد
دامن دولت جاوید رها نتوان کرد
قاصد و نامه و پیغام نمی خواهد عشق
در حرم پیروی قبله نما نتوان کرد
***
برو ای غیر به ما داغ محبت مفروش
این زر قلب به کار همه کس نتوان کرد
***
هر که شبها ز سر زانوی خود بالین کرد
غنچه سان جیب و بغل پرسخن رنگین کرد
زهر چشمش چه عجب گر به تبسم کم شد؟
به نمک تلخی بادام توان شیرین کرد
آه ازین عشق ستم پیشه که با چندین سعی
دهن تیشه ی فرهاد به خون شیرین کرد
***
هر کجا از خط سبز تو سخن می خیزد
موی از سبزه بر اندام چمن می خیزد
مشرق مصرع برجسته دل پرخون است
این سهیلی است که از خاک یمن می خیزد
***
تا ز خود گم نشود دل به هدایت نرسد
درد درمان نشود تا به نهایت نرسد
راه طی گشت و همان دوری منزل برجاست
که شنیده است که منزل به نهایت نرسد؟
ستم این است که می فهمد و می پوشد چشم
کاش آن شوخ به مضمون شکایت نرسد
***
محنت مردم آزاده فزونتر باشد
بار دل لازمه ی سرو و صنوبر باشد
عالم خاک بود منتظم از پست و بلند
مصلحت نیست ده انگشت برابر باشد
می توان شمع برافروخت ز نقش قدمش
هر که را آتش سودای تو در سر باشد
***
فیض در دامن صحرای جنون می باشد
خاک این بادیه آغشته به خون می باشد
از جوان بیش بود طول امل پیران را
ریشه ی نخل کهنسال فزون می باشد
***
آب بر آتش هر بی سر و پا افشاند
چون رسد نوبت ما، دست به ما افشاند
من که بر نکهت پیراهن او دارم چشم
آب بر آتش من باد صبا افشاند
***
ساده لوحان که بدآموز به صحبت شده اند
غافل از جنت دربسته ی خلوت شده اند
به خوشی چون گذرد عمر بنی آدم را؟
که ز پشت پدر آواره ز جنت شده اند
***
سرزلف سخن آن روز به دستم دادند
که به هر مو چو سر زلف شکستم دادند
پرده ی دیده ی من کاغذ سوزن زده شد
تا سر رشته ی مقصود به دستم دادند
نیست در طالع من عقده گشایی، ورنه
عقده چون تاک به اندازه ی دستم دادند
***
نی اگر از دل پررخنه صدایی نزند
راه عشاق ترا هیچ نوایی نزند
می زند مار به هر عضو، ولی نی ماری است
که بغیر از دل آگاه به جایی نزند
***
خون ما را که دل آهن ازو جوش کند
جوهر تیغ محال است که خس پوش کند
دل بیطاقت ما صبر ندارد، ورنه
حسن از آیینه محال است فراموش کند
هیچ نفرین به ازین نیست که عاقل گردد
هر که حق نمک عشق فراموش کند
***
دل چو آرایش مژگان تر خویش کند
داغ را آینه دار جگر خویش کند
می برد بخت به ظلمت کده ی هند مرا
تا چه خاک [سیه] آنجا به سر خویش کند
***
عشق چون شعله کشد اشک دمادم چه کند؟
پیش خورشید صف آرایی شبنم چه کند؟
از جگر تشنگیم ریگ روان سیراب است
با چو من سوخته ای چشمه ی زمزم چه کند؟
***
آه را یاد سر زلف تو پیچیده کند
فکر را شیوه ی رفتار تو سنجیده کند
دل محال است که با داغ هوس جوش زند
کعبه حاشا که به بر جامه ی پوشیده کند
***
خلد تسخیر دل اهل محبت نکند
برق در بوته ی خاشاک اقامت نکند
کرد دلگیر سفرپای گرانخواب، مرا
هیچ کس با قلم کند کتابت نکند!
***
باده ای را نپرستم که خرابم نکند
گرد آن شمع نگردم که کبابم نکند
خون منصورم و بیداردلی جوش من است
می طفل افکن افسانه به خوابم نکند
آب گشته است دل یک چمن از خنده ی من
می شود حشر مکافات گلابم نکند؟
***
عاشقانی که دل از گریه سبکبار کنند
شکوه ی خود چه ضرورست که اظهار کنند؟
بوی پیراهن گلزار ازان شوخترست
که نظربند ز خار سر دیوار کنند
***
عشقبازان چو جلای نظر پاک دهند
منصب برق جهانسوز به خاشاک دهند
مفلسم، حوصله ی ناز خریدارم نیست
می فروشم به بهای دل اگر خاک دهند
[در دو روزش چو سر زلف بهم می شکنی
حیف دل نیست که در دست تو بیباک دهند]
***
داغ سودای ترا بر دل بی کینه نهند
گوهری را که عزیزست به گنجینه نهند
بی تو جمعی که نظر آب دهند از گلزار
تشنگانند که بر ریگ روان سینه نهند
قسمت مردم هموار نگردد سختی
بالش از موم به زیر سر آیینه نهند
***
دل به خال تو عبث چشم طمع دوخته بود
مشک این نافه سراسر جگر سوخته بود
چون صبا بیهده بر گرد چمن گردیدم
رزق من غنچه صفت در دلم اندوخته بود
***
می خرامید و صبوح از می بی غش زده بود
لاله ای بود که سر از دل آتش زده بود
ای مه عید کجا گم شده بودی دیروز؟
که کمان ابروی من دست به ترکش زده بود
***
پیش ازین سینه ام از چاک گلستانی بود
هر شکاف از دل چاکم لب خندانی بود
روزگاری است نرفتیم به صحرای جنون
یاد مجنون که عجب سلسله جنبانی بود!
***
مرغ من در بغل بیضه هم آزاد نبود
آشیان هیچ کم از خانه ی صیاد نبود
دل بیدرد من از خواب فراموشی جست
نامه ی دوست کم از سیلی استاد نبود
***
نکشم ناز بتی را که جفاجو نبود
به چه کار آیدم آن گل که در او بو نبود؟
بیستون پیش سبکدستی ما بی وزن است
عشق را سنگ کم اینجا به ترازو نبود
***
مصر روشن ز جمال مه کنعان نشود
تا برافروخته از سیلی اخوان نشود
خواریی هست به دنبال خودآرایی را
پرطاوس محال است مگس ران نشود
***
رام عاشق نشدن، کام زلیخا دادن
همه از یوسف بازاری ما می آید
***
سخنی کز دهن تنگ تو برمی آید
راز غیب است که از پرده بدر می آید
از گلستان در و دیوار و ز آیینه قفاست
آنچه از حسن تو ما را به نظر می آید
آمد کار من و رشته ی تسبیح یکی است
که ز صد رهگذرم سنگ به سر می آید
***
خون به جوشم ز خط غالیه گون می آید
این بهاری است کز او بوی جنون می آید
عشق را خلوت خاصی است که از مشتاقان
هر که از خویش برون رفت درون می آید
به تماشای تو ای سرو خرامان ز چمن
گل نفس سوخته چون لاله برون می آید
***
مگر از ناله ی بلبل دل ما بگشاید
ورنه پیداست چه از باد صبا بگشاید
می تواند گره از غنچه ی پیکان وا کرد
هر نسیمی که دل تنگ مرا بگشاید
صبح را بخیه ی انجم نشود مهر دهن
نتوان بست دری را که خدا بگشاید
***
گلی از عیش نچیدم که ملالی نرسید
خاری از پا نکشیدم که به چشمم نخلید
عالم افروزی حسن از نظر پاکان است
گل خورشید ز فیض نفس صبح دمید
***
دو دل شوم چو به زلفش مرا نگاه افتد
چو رهروی که رهش بر سر دو راه افتد
فروتنی است برازنده از سرافرازان
که خوشنماست شکستی که بر کلاه افتد
***
کجا دماغ تو گرم از شراب می گردد؟
که می ز شرم نگاه تو آب می گردد
همیشه در پی آزار ماست چشم فلک
به قصد شبنم ما آفتاب می گردد
***
درین ریاض کسی خوشه اش دو سر دارد
که غیر اشک دگر دانه ای نمی کارد
ازان ز عمر ابد کامیاب شد ابلیس
که سر به سجده ی آدم فرو نمی آرد
دلی که تشنه ی دیدار آتشین رویی است
بغیر آب شدن چاره ای نمی دارد
***
کسی که کاوش عشقی درون خود دارد
همیشه باده ی لعلی ز خون خود دارد
به آتش دگری خشمگین نمی سوزد
فتیله داغ پلنگ از درون خود دارد
***
چو دست خود به دعا می پرست بردارد
به باغ گریه کنان تاک دست بردارد
دعای صبح بناگوش بی اثر شده است
دگر کسی به چه امید دست بردارد؟
***
لبش به ظاهر اگر حرف شکرین دارد
ز خط سبز همان زهر در نگین دارد
عجب که پشت زمین خم چو آسمان نشود
ز منتی که خرام تو بر زمین دارد
حجاب روشنی دل بود حلاوت عیش
که موم روز سیاهی در انگبین دارد
***
شراب روز دل لاله را سیه دارد
چه حاجت است به شاهد سخن چو ته دارد
به داد و عدل بود خسروی، نه طبل و کلاه
وگرنه شاهین، هم طبل و هم کله دارد
برآورد ز گریبان رستگاری سر
کسی که سر به ته از خجلت گنه دارد
***
ز خط صفا لب میگون یار پیدا کرد
بهار نشأه ی این باده را دوبالا کرد
مرا به دست تهی همچو شانه می باید
گره ز کار پریشان عالمی وا کرد
***
به حسن، خیرگی ما چه می تواند کرد؟
به آفتاب، تماشا چه می تواند کرد؟
اگر دو یار موافق زبان یکی سازند
فلک به یک تن تنها چه می تواند کرد؟
***
به آه سرد دل خود دو نیم باید کرد
چو غنچه خنده به روی نسیم باید کرد
ندا کند به زبان بریده زلف ایاز
که پا دراز به حد گلیم باید کرد
دلی که جمع ز ذکر خفی چو غنچه شود
ز ذکر اره چه لازم دو نیم باید کرد؟
***
ز سرنوشت قضا احتراز نتوان کرد
گره به ناخن از ابروی باز نتوان کرد
مرا ز عالم تکلیف عشق بیرون برد
چو دل به جای نباشد نماز نتوان کرد
اگر ز لوث ریا سجده گاه باید پاک
بغیر دامن مستان نماز نتوان کرد
***
سخن چو هر دو لب او به یکدگر می خورد
چو رشته غوطه به سرچشمه ی گهر می خورد
سفر گزین که به چشم جهان شوی شیرین
عزیز مصر شب و روز این شکر می خورد
خوش آن ملال که از آستین مرهمیان
نسیم سوده ی الماس بر جگر می خورد
***
سبکروی به صف دشمنان شبیخون زد
که نعل سیر به گلگون عزم وارون زد
کنار خویش ز خون شفق لبالب دید
چو صبح هر که دم خوش به زیر گردون زد
***
چو شبنم آن که دل خویش با صفا سازد
ز گرد بالش خورشید متکا سازد
عبث به کینه ی ما گرم می شود دشمن
سموم را چمن خلق ما صبا سازد
ترا که باده ی لعلی است در قدح مپسند
که استخوان مرا درد کهربا سازد
***
غریب کوی تو در هر کجا وطن سازد
ز پاره های دل آن خاک را یمن سازد
وفا مجوی ز مصر وجود، هیهات است
که بوی پیرهن اینجا به پیرهن سازد
***
دل رمیده به این خاکدان نمی سازد
به هیچ وجه شرر با دخان نمی سازد
به خار خار قفس بلبلی که خوی گرفت
دگر به خار و خس آشیان نمی سازد
فغان من که دل سنگ را به درد آرد
غنیمت است ترا مهربان نمی سازد
***
غبار خط چو به عزم نبرد می خیزد
ز آب چشمه ی خورشید گرد می خیزد
ستاره در قدم او سپند می سوزد
سبکروی که چو خورشید فرد می خیزد
***
به دل علاقه نداریم تا به جان چه رسد
گذشته ایم ز خود تا به دیگران چه رسد
فقیر را ز غنی کاهش است قسمت و بس
ز آشنایی گوهر به ریسمان چه رسد؟
***
مس وجود مرا درد کیمیا باشد
طلای بی غش من درد بی دوا باشد
حصار عافیت من شده است درویشی
دعای جوشن من نقش بوریا باشد
ز آشنایی مردم، گزیده هر کس شد
کناره گیرد ازان سگ که آشنا باشد
***
شکسته بند قناعت مرا دهان بسته است
همانیم که مرادم ز استخوان باشد
***
کجا به سیر چمن با رخ گشاده نشد
که گل ز شاخ به تعظیم او پیاده نشد
هزار ناخن الماس ریشه کرد و هنوز
ز زلف طالع ما یک گره گشاده نشد
***
رخ تو روی نگاه از پری بگرداند
عنان دل ز بت آزری بگرداند
چو آفتاب، مرا چند دربدر غم عشق
به زیر خیمه ی نیلوفری بگرداند؟
علاقه هاست به من دام را، نه آن صیدم
که گرد خویش مرا سرسری بگرداند
چو آفتاب،مرا چند در بدر غم عشق
که آب در نظر جوهری بگرداند
***
سحر که پرده ز رخ گلرخان براندازند
[ ] زلزله در ملک خاور اندازند
حذر ز گرمی این ره مکن که آبله ها
به هر قدم که نهی فرش گوهر اندازند
***
درست سازد اگر شیشه شیشه گر شکند
خوشم که عشق دلم را به یکدگر شکند
به روغن آتش سوزان نمی شود خاموش
خمار جاه محال است سیم و زر شکند
***
دلاوران که صف کارزار می شکنند
به خون گرم من اول خمار می شکنند
هنوز ساقی محجوب ما نمی داند
که دلبران ز لب خود خمار می شکنند
چه حاجت است به می بزم زهدکیشان را؟
به خون یکدگر اینجا خمار می شکنند
***
ترا که چتر زراندود آفتاب بود
هلال عید به اندازه ی رکاب بود
همان خورم به رگ خواب نیش بیداری
اگر چه بسترم از پرده های خواب بود
مزن به شیشه ی ما سنگ محتسب زنهار
کبوتر حرم ما بط شراب بود
***
ز هر نهال به قد سرو اگر زیاده بود
نظر به قامت رعنای او پیاده بود
حریص بیش ز اندازه رزق می طلبد
همیشه لقمه ی مور از دهن زیاده بود
***
به تیغ هر که شود کشته پایدار شود
رسد چو قطره به دریا یکی هزار شود
ز چارپای عناصر پیاده هر کس شد
به یک نفس چو مسیحا فلک سوار شود
***
ز درد می دل زهاد با صفا نشود
که چشم آبله روشن به توتیا نشود
پس از فراق، قلم نیست بر شکسته دلان
چو نی جدا ز شکر گشت بوریا نشود
جدا فتاده ام از کاروان در آن وادی
که ناله ی جرس از کاروان جدا نشود
گرفته ای پی طول امل به عنوانی
که هیچ کور چنان پیرو عصا نشود
***
به جای قطره ی باران به کشت طالع ما
ز آسمان ستم پیشه مور می آید
***
تبسمی پی دشنام تلخ در کارست
نمکچش مزه ای با پیاله می باید
***
چه شد دگر که فغان از دلم خروش کشید؟
لباس عافیتم دست غم ز دوش کشید
کمان حسن که در بند ماه کنعان بود
خط سیاه تو از گوش تا به گوش کشید
***
مرا در آتش بی رحمی عتاب مسوز
که شمع طور مرا با چراغ می جوید
مگر نهال تو در باغ سایه افکن شد؟
که سرو رخنه ی دیوار باغ می جوید
***
نسیم از چمن و مشک از ختن گوید
گل شکفته ازان چاک پیرهن گوید
دلم نشست به خون تا به اشک شد همراز
کسی به طفل چرا راز خویشتن گوید؟
***
رونق ز لاله زار تو خط سیاه برد
این هاله روشنی ز شبستان ماه برد
ای ناخدای موج به فریاد من برس
باد مراد کشتی ما را ز راه برد
***
گفتار او غم از دل ناکام می برد
این قند سوده تلخی بادام می برد
رعنا قدان باغ، برآورده ی تواند
نام ترا نهال به اندام می برد
***
تا چند ناگواری از اندازه بگذرد؟
اوقات در شکنجه ی خمیازه بگذرد
شایسته ی هزار شبیخون کوتهی است
عمری که چون خمار به خمیازه بگذرد
***
تنها نه کار من به نگاه نخست کرد
هر کس که دید جلوه ی او پای سست کرد
زلف از متاع فتنه تهیدست گشته بود
خط عاقبت شکسته ی او را درست کرد
***
کی دیدمش که گریه سر حرف وا نکرد؟
رنگ شکسته راز دلم برملا نکرد
تنها نبرد جلوه ی او شمع را ز جای
سرزنده ای نماند که بی دست و پا نکرد
***
تا عشق هست ناله به فریاد می رسد
تا هست آتشی مدد باد می رسد
ای تیشه کامرانی خسرو ز حد گذشت
زورت همین به بازوی فرهاد می رسد؟
***
جان چون کمال یافت به جانانه می رسد
انگور چون رسید به میخانه می رسد
طوفان کند شراب در آن سر که مغز نیست
فیض بهار، بیش به دیوانه می رسد
حسن غریب حوصله پرداز طاقت است
کی آشنا به معنی بیگانه می رسد؟
***
از بس ادب که یافت دل ما ادیب شد
بیمار ما ز رنج کشیدن طبیب شد
بی درد و داغ، فکر ترقی نمی کند
دل شد یتیم تا سخن من غریب شد
بعد از هزار شب که شب وصل داد روی
اوقات صرف پاس نگاه رقیب شد
***
آخر غبار خط تو گرد کساد شد
جوهر به چشم آینه موی زیاد شد
هر عاشقی که شیوه ی وارستگی شناخت
چون بنده ی گریخته بی اعتماد شد
***
خالش بلای جان ز خط مشکبار شد
پرهیز ازان ستاره که دنباله دار شد
انصاف نیست سوختن از تشنگی مرا
کز خون من عقیق لبت آبدار شد
***
بال و پر محیط ز موج آشکاره شد
گردد یکی هزار چو دل پاره پاره شد
بالیدگی است لازمه ی التفات خلق
فربه به یک دو هفته هلال از اشاره شد
***
آثار عشق در دل چون سنگ من نماند
در بیستون من اثر از کوهکن نماند
تا رنگ من شکسته ی خود را درست کرد
گلگونه در بساط سهیل یمن نماند
***
گردنکشی مکن که ضعیفان به آه سرد
دیهیم نخوت از سر قیصر گرفته اند
***
مردم ز حد خویش برون پا نهاده اند
راه هزار تفرقه بر خود گشاده اند
بسته است روزگار جهان را به کار گل
یکسر به فکر باغ و عمارت فتاده اند
خواهند عاقبت ز ندامت به سر زدن
دستی که ظالمان به تعدی گشاده اند
***
روشندلان که آینه ی جان زدوده اند
از روی حشر پرده هم اینجا گشوده اند
غافل مشو ز گل که فرو رفتگان خاک
آن نامه را به خون دل انشا نموده اند
***
این ریش پروران که گرفتار شانه اند
غافل که صد خدنگ بلا را نشانه اند
در خانمان خرابی دل سعی می کنند
این غافلان که در پی تعمیر خانه اند
***
[چشمت که راه توبه ی احباب می زند
ساغر به طاق ابروی محراب می زند]
[یک صبحدم به طرف گلستان گذشته ای
شبنم هنوز بر رخ گل آب می زند؟]
***
چون لاله هر که باده ی حمرا نمی زند
جوش نشاط چون خم صهبا نمی زند
مجنون که از لباس تعلق برآمده است
آتش چرا به دامن صحرا نمی زند؟
از داغ گشت شورش مغزم زیادتر
گرداب مهر بر لب دریا نمی زند
***
دم گر چه پیش آینه عالم نمی زند
آیینه پیش عارض او دم نمی زند
از پنبه داغ ما نرود زنده در کفن
از بخیه زخم ما مژه بر هم نمی زند
از ششدر جهات، مرا نقش کم رهاند
گیرد اگر کسی کم خود، کم نمی زند
***
ماه از حجاب روی تو پروین عرق کند
آیینه را شکوه جمال تو شق کند
اسکندرست اگر چه بود در لباس فقر
هر کس که اختصار به سد رمق کند
چون با رخ تو چهره شود مه، که آفتاب
از شرم عارضت ز شفق خون عرق کند
***
تا چند رخ ز باده کسی لاله گون کند؟
تا کی کسی شناه به دریای خون کند؟
هر کس ز عشق سایه ی دستی گرفته است
چون تیشه دست در کمر بیستون کند
روزی که چرخ پنبه گذارد به داغ ما
خورشید سر ز روزن مغرب برون کند
اول شکار لاغر آن صید پیشه ایم
ما را مگر شهید برای شگون کند
***
چندان که ممکن است کسی مردمی کند
دم را چرا علم کند و کژدمی کند؟
نان جوی به سفره ی هر کس که هست ازوست
آدم زبان خویش اگر گندمی کند
طوفان نوح، کودک دریا ندیده ای است
جایی که آب دیده ی ما قلزمی کند
***
اول به ظالمان اثر ظلم می رسد
پیش از هدف همیشه کمان ناله می کند
***
در خشت خم به چشم حقارت نظر مکن
خورشید ساغر از لب این بام شد بلند
پرواز مرغ بسمل ازو بیشتر مخواه
بال و پری که در شکن دام شد بلند
***
این ناقصان که فخر به انساب می کنند
پس پس سفر چو طفل رسن تاب می کنند
اسلاف را هم از نسب خود کنند خوار
بس نیست این ستم که به اعقاب می کنند؟
***
تیر از فراق شست تو می کرد ناله دوش؟
یا بال عندلیب پر این خدنگ بود
از آبیاری عرق شرم، روی او
تا آفتاب زرد خزان لاله رنگ بود
امشب که شوخی هوسش آرمیده بود
جان شراب بر لب ساغر رسیده بود
درد طلب بلاست، وگرنه رفیق خضر
لب تشنگی خویش در آیینه دیده بود
***
مژگان من ز اشک دمی بی گهر نبود
این شاخ بی شکوفه ی لخت جگر نبود
آیینه ات ز دود خط آخر سیاه شد
خط بر زمین کشیدن ما بی اثر نبود
***
خطت ز پیش چشم سوادم نمی رود
دلسوزی رخ تو ز یادم نمی رود
هر جلوه ای که دیده ام از سرو قامتی
چون مصرع بلند ز یادم نمی رود
***
[هرگه لبت به خنده تبسم ادا شود
هر عضو من چو برگ گل از هم جدا شود]
[پیکان یار را نتواند به خود گرفت
گر استخوان من همه آهن ربا شود]
***
دل روبرو به خنجر مژگان چرا شود
با برق، خار دست و گریبان چرا شود؟
جان داد صبح بر سر یک خنده ی خنک
دندان کس به خنده نمایان چرا شود؟
***
آنجا که عارض تو ز می لاله گون شود
در دیده رشته های نگه جوی خون شود
لنگر درین محیط کند کار بادبان
دیوانگی ز سنگ ملامت فزون شود
***
عمرم به تلخکامی مل خرج می شود
اشکم به رنگ لاله و گل خرج می شود
با عاشقان همین سخن عاشقی بگوی
در کشور قفس زر گل خرج می شود
***
ای سنگدل عقیق تو بدنام می شود
ورنه مرا چه از دو سه دشنام می شود؟
ایام برگریز پر و بال میرسد
تا عندلیب ما به قفس رام می شود
در خانه ای که روی تو افزود از شراب
تبخاله خوش نشین لب بام می شود
***
از خواب، چشم شوخ تو سنگین نمی شود
در زیر ابر برق به تمکین نمی شود
تلخی پذیر باش که بی آب تلخ و شور
چون گوهر استخوان تو شیرین نمی شود
***
هر کس که از رخ تو نظر آب می دهد
خرمن به برق و خانه به سیلاب می دهد
در خون یک جهان دل بی تاب می رود
مشاطه ای که زلف ترا تاب می دهد
صیدی که بی قراری وحشت کشیده است
در چشم دام، داد شکرخواب می دهد
***
گل بوی بی وفایی ارواح می دهد
یادی ز کم بقایی ارواح می دهد
خندیدن و شکفتن یاران به روی هم
یاد از بغل گشایی ارواح می دهد
***
آیینه ات ز چشم بدان بی صفا شده است
خاکستر سپند، جلای تو می دهد
***
عاشق عنان به چرخ مقوس نمی دهد
صید رمیده دست به هر کس نمی دهد
بی حاصلی است حاصل نیکی به بدگهر
آبی که خورد ریگ روان پس نمی دهد
چون طفل خام، آرزوی بی تمیز ما
فرصت به هیچ میوه ی نارس نمی دهد
***
هرگز کسی ز قافله ی دل نشان ندید
یک آفریده آتش این کاروان ندید
چون سرو، خام آمد و خام از چمن گذشت
نخلی که انقلاب بهار و خزان ندید
***
جوش سخن من بود از جذبه ی مردان
هر خام مرا بر سر گفتار نیارد
دلوی که چهل کس نتوانند کشیدن
یک کس چه خیال است که از چاه برآرد؟
***
رخسار تو با خط سیه کار چه سازد؟
آیینه به تردستی زنگار چه سازد؟
از جلوه ی شیرین دهنان آب نگردید
فرهاد به جان سختی کهسار چه سازد؟
***
می بی خبر از نرگس شهلای تو ریزد
خمیازه نمکسود ز لبهای تو ریزد
در گوش صدف جای کند از بن دندان
هر نکته که از لعل گهرزای تو ریزد
***
از دیده ی حیرت زده چون آب نریزد؟
از دست چسان آینه سیماب نریزد؟
در کلبه ی من از پی آسایش [من] چرخ
گورنگ ز خاکستر سنجاب نریزد
***
در دور خط آن سیم ذقن تلخ سخن شد
خط ابجد بی رحمی آن غنچه دهن شد
شد آتش گل اخگر خاکستر بلبل
روزی که گل روی تو پیدا ز چمن شد
اخگر نتواند ز گریبان بدر انداخت
دستی که گرفتار سر زلف سخن شد
***
لب تشنه ی تو، سوخته ای نیست نباشد
شاد از تو غم اندوخته ای نیست نباشد
اندیشه ی زلف تو چو عزم سفر هند
در هیچ دل سوخته ای نیست نباشد
***
توفیق، مرا رخت به منزل نرساند
خاشاک مرا موج به ساحل نرساند
ای وای بر آن کشته که از گریه ی شادی
آبی به کف خنجر قاتل نرساند
***
ترسم که مرا عشق به مردی نرساند
دل را به شفاخانه ی دردی نرساند
امشب نفسم مضطرب از سینه برون رفت
بر آینه ی حسن تو گردی نرساند!
***
چون حرف زند، غنچه ز گفتار بماند
چون جلوه کند، سرو ز رفتار بماند
آن کبک خرامنده به رفتار چو آید
سیماب بر آیینه ز رفتار بماند
***
جمعی که سر خویش به فتراک تو بستند
چندان که به گردش بود این دایره، هستند
شد پنجه ی سیمین تو در مهد، نگارین
از رشته ی جانها که به انگشت تو بستند
***
کی در تن خاکی دل آگاه گذارند؟
یوسف نه عزیز است که در چاه گذارند
صد مرتبه خوشتر بود از قیمت نازل
گر یوسف ما را به ته چاه گذارند
***
جویای تو آسودگی از مرگ نبیند
در خاک، طلبکار تو از پا ننشیند
از عمر برومند شود هر که درین باغ
در سایه ی نخلی که نشاند بنشیند
***
تا صدق طلب خضر من آبله پا بود
هر موجه ای از ریگ روان قبله نما بود
از کشمکش عشق رسیدیم به دولت
این اره به فرق سر ما بال هما بود
سر داد به صحرا دل دیوانه ی ما را
آن گنج که در گوشه ی ویرانه ی ما بود
***
احوال دل خسته به اغیار مگویید
حال سرشوریده به دستار مگویید
در خلوت دل رشته ی جان موی دماغ است
اینجا سخن از سبحه و زنار مگویید
در سنگ پر و بال نهد حشر مکافات
هرگز سخن سخت به دیوار مگویید
***
[شکست حال پریشان ما چه فایده دارد؟
خرابی دل ویران ما چه فایده دارد؟]
[بگیر دامنش ای اشک [و] چاره سازی [ما] کن
همین گرفتن دامان ما چه فایده دارد؟]
[کسی که تخم محبت به دل نکشته چه داند
که آب دیده ی گریان ما چه فایده دارد؟]
***
کدام شوخ که با من سر عتاب ندارد؟
کدام گوشه که چشمم گلی در آب ندارد؟
مرا که تشنه ی آن لعلم از عتاب چه پروا؟
که می پرست غم از تلخی شراب ندارد
***
عجب نباشد اگر دل ز آسمان بگریزد
که تیر راست رو از صحبت کمان بگریزد
گل حمایت [و] مظلوم پروری است شجاعت
وگرنه گرگ چرا از سگ شبان بگریزد؟
***
خراب شو که به ملک خراب باج نباشد
برهنه شو که به عریان تنان خراج نباشد
چنان بزی که چو فرمان کردگار درآید
ترا به حال دگر نقل احتیاج نباشد
***
همت عالی نظر به پست ندارد
خانه ی گردون غم نشست ندارد
تیر تو از شست صاف، گرد نشانه
چون صف مژگان بلند و پست ندارد
***
دور قدح را مه تمام ندارد
روشنی ماه این دوام ندارد
بر لب کوثر شکسته است سبویش
هر که به کف وقت صبح جام ندارد
با همه دلها یکی است نسبت آن زلف
دیده ی آهوشناس دام ندارد
***
ره به فروغ رخش نقاب نگیرد
ابر تنک پیش آفتاب نگیرد
گرد دل عاشقان مگرد خدا را
رخت تو بوی دل کباب نگیرد!
***
طالع ما عیش را غم می کند
سور را همچشم ماتم می کند
تا خیال گریه کردم یار رفت
این غزال از بوی خون رم می کند
***
گریه ی ما دل به طوفان می دهد
ناله ی ما جان به افغان می دهد
بلبلان را داغ دارد باغبان
کاو سزای هرزه گویان می دهد
***
نه هر دل جای سودای تو باشد
دلی کز جا رود جای تو باشد
گل از شبنم سراپا چشم گردید
که حیران تماشای تو باشد
دو عالم را تواند پشت پا زد
سر هر کس که در پای تو باشد
***
هر که نبرد آب خود چشمه ی کوثر شود
هر که فرو خورد اشک مخزن گوهر شود
هر که فشاند از جهان دست خود آسوده شد
خواب فراغت کند نخل چو بی بر شود
***
خار پیراهن مشو آسودگان خاک را
تا پس از مردن نگردد بر تنت هر موی مار
***
غم مرا در جان بی حاصل نمی گیرد قرار
جغد از وحشت درین منزل نمی گیرد قرار
جان قدسی در تن خاکی دو روزی بیش نیست
موج دریا دیده در ساحل نمی گیرد قرار
راهرو چون می تواند پشت بر دیوار داد؟
در بیابان طلب منزل نمی گیرد قرار
***
آشیان بلبلان پر گل شد از جوش بهار
خوش وصالی قسمت بلبل شد از جوش بهار
از در گلشن به دشواری برون می آورد
بس که دامان صبا پر گل شد از جوش بهار
سبزه ی پشت لبت چون ریشه در دلها دواند
گوشه ی دستار پر سنبل شد از جوش بهار
***
باز دارم نعل در آتش ز پیکان دگر
می کند در سینه کاوش تیر مژگان دگر
کشته آن دست و بازویم که در میدان عشق
زخم را دل می دهد هر دم ز پیکان دگر
***
ای ز رویت هر نظر محو تماشای دگر
در دل هر ذره ای خورشید سیمای دگر
چون رود بیرون ز باغ آن یوسف گل پیرهن
می شود هر شاخ گل دست زلیخای دگر
***
نوازش می کند بی حاصلان را آسمان کمتر
به نخل بی ثمر دارد توجه باغبان کمتر
ز آه گرم من دل سخت تر گردید گردون را
چه حرف است این که از آتش شود زور کمان کمتر
ندارد در درازی کوتهی دست دراز من
به پا گر می دهم دردسر آن آستان کمتر
***
با بخت تیره کوکب ما را چه اعتبار؟
در روز ابر، بال هما را چه اعتبار؟
در کوی دوست نرخ دل از خاک کمترست
در صحن کعبه قبله نما را چه اعتبار؟
***
درویش خامش است ز مبرم کشنده تر
از پشه هاست پشه ی خاکی گزنده تر
خاموش بی کمال چو باروت بی صدا
باشد ز پوچ گو به مراتب کشنده تر
***
اقبال، گلی از چمن نیت خیرست
زاغ ار به سرت سایه کند بال هما گیر
***
ای دل بیتاب زاری واگذار
گریه با ابر بهاری واگذار
کی ز صندل به شود دردسرم؟
ناصحا این چوبکاری واگذار!
***
رزق نزدیکان حق آید به پای خویشتن
از تردد در حرم باشد کبوتر بی نیاز
***
رنگ من کرده به بال و پر عنقا پرواز
نیست ممکن که به چندین بط می آید باز
می شود صاحب آوازه ز یکدستی، شعر
این چه حرف است که یک دست ندارد آواز؟
***
سرو از قد تو کسب رعونت کند هنوز
خورشید از عذار تو حیرت کند هنوز
از جوش بلبلان نفس دام تنگ شد
صیاد من ز بخت شکایت کند هنوز
***
چون مسیحا فرد شو دل زنده ی جاوید باش
سوزن از خود دور کن در دیده ی خورشید باش
چون کدو برجاست گو مینای شیرازی مباش
چون سفال از ماست گو جام جم از جمشید باش
هر ثمر سنگی به قصد نخل دارد در بغل
ایمنی می خواهی از سنگ حوادث، بید باش
***
مست ناز من چنین مغرور و بی پروا مباش
پادشاه عالمی، در حکم استغنا مباش
حسن چون تنها شود، از چشم خود دارد خطر
در تماشاخانه ی آیینه هم تنها مباش
***
یوسف من از زلیخا مشربان دامن بکش
سر به کنعان حیا چون بوی پیراهن بکش
از کجی های تو دشمن بر تو می یابد ظفر
راست باش و صد الف بر سینه ی دشمن بکش
***
سرمه ی یعقوب را مالیده گرد دامنش
دست برده است از ید بیضا بیاض گردنش
عشق در هر دل که افروزد چراغ دوستی
برق چون پروانه می گردد به گرد خرمنش
***
کاکل او درهم است از شورش سودای خویش
از پریشانی ندارد زلف او پروای خویش
نشأه ی مستی ز عمر جاودانی خوشترست
خضر و آب زندگانی، ما و ته مینای خویش
در میان هر دو موزون آشنایی معنوی است
سرو تا بالای او را دید جست از جای خویش!
***
فصل گل می گذرد بی قدح و جام مباش
غنچه منشین، گره خاطر ایام مباش
گل و سنبل به از اسباب گرفتاری نیست
گر به گلزار روی بی قفس و دام مباش
***
آن که از چاک دل خویش بود محرابش
نشود پرده ی نسیان عبادت خوابش
جوش عشق از لب من مهر خموشی برداشت
این نه بحری است که در حقه کند گردابش
***
آه کان سرو گل اندام ز رعناییها
جامه را فاخته ای کرده که نشناسندش
***
موجه ای کو که ز دریا نبود ما و منش؟
یا حبابی که نه از بحر بود پیرهنش
خبر یوسف گم گشته ی ما بی خبری است
وقت آن خوش که نباشد خبر از خویشتنش
***
خرقه ای دوختم از داغ جنون بر تن خویش
نیست یک تن به تمامی چو من اندر فن خویش
سر مینای می و همت او را نازم
که گرفته است گناه همه بر گردن خویش
این چه بخت است که هر خار که گل کرد از خاک
در دل آبله ی من شکند سوزن خویش
***
به گوشه ی قفس از آشیانه قانع باش
نه ای حریف میان، با کرانه قانع باش
مریض مصلحت خویش را نمی داند
به تلخ و شور طبیب زمانه قانع باش
***
از عشق اگر لاف زنی دشمن کین باش
با بخت سیه همچو سیاهی و نگین باش
ای صبح مزن خنده ی بیجا، شب وصل است
گر روشنی چشم منی پرده نشین باش
***
خطی که دمید گرد رخسارش
شد پرده گلیم چشم عیارش
بر خاطر نازکش گران آید
گل تکیه زند اگر به دیوارش
***
تیغی که غمزه ی تو کند سایه پرورش
ابریشم بریده شود زلف جوهرش
بی عشق، آه در جگر روزگار نیست
خاکستری است چرخ که عشق است اخگرش
دارد خطر ز جنبش مژگان سفینه اش
چشمی که نیست حیرت دیدار لنگرش
***
در گرد خط نهان شد روی عرق فشانش
خط غبار گردید دیوار گلستانش
کوتاه بود دستم تا داشت اختیاری
قالب چو کرد خالی شد بهله ی میانش
آن شوخ پاکدامن تا لب ز باده تر ساخت
بوی امیدواری می آید از دهانش
***
هر که پیش از مرگ مرد از یک جهان غم شد خلاص
هر که بیرون رفت از عالم، ز عالم شد خلاص
تنگدستی راست لازم گریه ی بی اختیار
تاک تا آورد برگ از چشم پر نم شد خلاص
***
لاله ی آتش زبان افروخت در گلشن چراغ
بعد ازین در خواب بیند دیده ی روشن چراغ
از جبین صورت دیوار آتش می چکد
در چنین بزمی چرا اندیشد از مردن چراغ؟
خضر دلسوزی نمی بینم درین صحرا، مگر
گرم رفتاری فروزد پیش پای من چراغ
***
هر کس که چون صدف دهن خویش کرد پاک
لبریز می شود ز گهرهای تابناک
بی سجده می کنند نماز جنازه را
مگذار پیش مرده دلان روی خود به خاک
***
زلفت ز کجا و ز کجا سلسله ی مشک
یک تار ز زلف تو و صد قافله ی مشک
شب تا سحر از سلسله جنبانی زلفی
در کوچه ی زخمم گذرد قافله ی مشک
***
بازآ که بی تو رنگ نیاید به روی گل
در جیب غنچه زنگ برآورد بوی گل
در گلستان حسن تو از جوش عندلیب
تنگ است جای بال فشانی به بوی گل
***
گر چه زنگ خاطر تن پروران چون روزه ام
صیقل آیینه ی روحانیان چون روزه ام
با گرانقدری سبک در دیده هایم چون نماز
با سبکروحی به خاطرها گران چون روزه ام
***
می تراود وحشت از بوم و بر کاشانه ام
دارد از چشم غزالان حلقه ی در خانه ام
دام زیر خاک سازد سیل بی زنهار را
بس که باشد گرد کلفت فرش در کاشانه ام
***
دیده از صورت پرستی بسته بود آیینه ام
نوخطی دیدم که بازی کرد دل در سینه ام
من که بودم رونق کوی خرابات، این زمان
آفتاب شنبه و ابر شب آدینه ام
***
جلوه ای مستانه زان گلگون قبا می خواستم
زان گلستان یک نسیم آشنا می خواستم
با گواهان لباسی دعوی خون باطل است
ورنه خون خود ازان گلگون قبا می خواستم
تا به کام دل چو مرکز گرد سر گردم ترا
پایی از آهن چو پرگار از خدا می خواستم
***
چند زور آرد جنون بر من، گریبان نیستم
چند بی تابی کنم، آه غریبان نیستم
عهد خوبانم که می غلطم در آغوش شکست
شمع صبحم در پی دلسوزی جان نیستم
***
تیغ کوه همتم، دامن ز صحرا می کشم
می روم تا اوج استغنا، دگر وا می کشم
تا دهن بازست چون پیمانه می نوشم شراب
چون سبو تا دست بر تن هست صهبا می کشم
***
پرده بر حسن عمل از دامن تر می کشم
چون صدف دامان تر در آب گوهر می کشم
مهر گل را بر گلاب انداختن کار من است
ناز آن لبهای میگون را ز ساغر می کشم
***
در لباس از سینه ی تفسیده آهی می کشم
شمع فانوسم نفس در پرده گاهی می کشم
گر چه از مشق جنون افتاده ام چون خامه باز
کار هر جا بر سر افتد مد آهی می کشم
صحبت خلق است مجنون مرا بر دل گران
خویش را از کام شیران در پناهی می کشم
***
چون نظر بر روی آن دشمن مروت می کنم
از بهار گریه گلریزان حسرت می کنم
تا به کی چون جام می عمرم به گردش بگذرد؟
مدتی در پای خم قصد اقامت می کنم
***
گریه را بی طاقتی آموختن حق من است
در دو مجلس قطره را همچشم طوفان می کنم
دیده ی افسردگان گرمی ز آتش می برد
داغ را در رخنه های سینه پنهان می کنم
***
نیست ناخن در کف و مشکل گشایی می کنم
کار عالم را به این بی دست و پایی می کنم
نیست مانند سپند از سوختن فریاد من
دور گردان را به آتش رهنمایی می کنم
***
[تا به چند از گریه آزار دل جیحون دهم؟
از دعای بی اثر دردسر گردون دهم]
[آشیانی می توانم ساخت در کنج قفس
گر ز دل این خارخار رشک را بیرون دهم]
***
در دل است آن کس که از نادیدنش دیوانه ایم
آن که ما را دربدر دارد به او همخانه ایم
بی تکلف یار خود را تنگ در بر می کشد
ما در آیین محبت امت پروانه ایم
***
ما به زور اشک، موج از روی جیحون می بریم
چین جوهر از جبین تیغ بیرون می بریم
منع ما دریاکشان ای زاهدان از ابلهی است
ما گلیم خویش را از آب بیرون می بریم
***
چون به دریا روی با این دیده ی پر نم کنیم
حلقه ی گرداب ها را حلقه ی ماتم کنیم
پیش ازان کز یکدگر ریزیم چون قصر حباب
خیز تا چون موجه ی دریا وداع هم کنیم
***
ز کویت رفتم و الماس طاقت بر جگر بستم
تو با اغیار خوش بنشین که من بار سفر بستم
همان بهتر که روگردان شوم از خیل مژگانش
به غیر از خون دل خوردن چه طرف از نیشتر بستم
به هر چوب قفس پیوند دیگر بود بالم را
به زور این قوت پرواز را بر بال و پر بستم
***
به می گرد ملال از چهره ی دل پاک می کردم
ز هر پیمانه ای خون در دل افلاک می کردم
درین ظلمت سرا می یافتم گم کرده ی خود را
اگر صبح بناگوش ترا ادراک می کردم
***
من آن بخت از کجا دارم که با او همسفر گردم؟
زهی دولت اگر در رهگذارش پی سپر گردم
همان خجلت کشم، با عمر جاویدان اگر خواهم
به قدر گرد دل گشتن ترا برگرد سرگردم
***
به بوسی قانع از لبهای شکربار چون گردم؟
ازین قند مکرر سیر من یکبار چون گردم؟
ز بوی گل گرانی می کشد نازک نهال من
به چندین کوه غم بر خاطر او بار چون گردم؟
***
نمی کردم به نیرنگ خزان ترک وفاداری
اگر روی دلی از غنچه ی این باغ می دیدم
***
فضای چرخ تنگی می کند بر مغز پرشورم
قبای دار کوتاه است بر بالای منصورم
چنان باریک بین گردیده ام از عاقبت بینی
که جوی شهد آید در نظر چون نیش زنبورم
ز صحرای شکرریز قناعت گوشه ای دارم
که آید در نظر ملک سلیمان دیده ی مورم
***
من آن رندم که راز دل ز لوح سینه می خوانم
خط جوهر ز پشت صفحه ی آیینه می خوانم
نمی سازد اجل از گفتگوی عشق خاموشم
من آن طفلم که درس خویش در آدینه می خوانم
***
بر سر خوان امل دست هوس می بندم
در شکرزار، پر و بال مگس می بندم
شوق در هیچ مقامی نکند آسایش
در گلستانم و احرام قفس می بندم
***
نتوان کرد به زندان بدن محصورم
شیشه را می شکند زور می پرزورم
در نمکدان ز نمکزار چه خواهد گنجید؟
چه کند حوصله ی تنگ فلک با شورم؟
بس که آمیخته ی نیش بود نوش جهان
دیدن شهد فزون می گزد از زنبورم
***
جذبه ای کو که ازین نشأه به پرواز آیم؟
سبک از پله ی انجام به آغاز آیم
صبح محشر نفس بیهده ای می سوزد
نه چنان رفته ام از خود که دگر باز آیم
***
گر چه خاکیم پذیرای دل و جان شده ایم
چون زمین آینه ی حسن بهاران شده ایم
در سر کوی خرابات سبکدستی نیست
ورنه عمری است که از توبه پشیمان شده ایم
***
اگر سیاه دلم داغ لاله زار توام
اگر گشاده جبینم گل بهار توام
اگر چه چون ورق لاله نامه ام سیه است
به این خوشم که جگرگوشه ی بهار توام
چرا عزیز نباشم، نه خار این چمنم؟
سرم به عرش نساید چرا، غبار توام
***
دلی گرفته تر از غنچه در بغل دارم
به چشم آبله با خار بن جدل دارم
ز بس که سینه ام از کینه ی جهان صاف است
گمان برند که آیینه در بغل دارم
***
خدنگ او نظری دوخته است بر بالم
امید هست گشادی ز شست اقبالم
در آشیان به خیال تو آنقدر ماندم
که غنچه شد گل پرواز در پر و بالم
***
شکار جذبه ی توفیق شد گریبانم
دگر چه خار تواند گرفت دامانم؟
به کوی دوست رسیدم ز راه ساده دلی
ز جیب کعبه برآورد سر بیابانم
مرا به رد و قبول زمانه کاری نیست
چو چشم آینه در خوب و زشت حیرانم
***
ستم به خویش ز کوتاهی زبان کردیم
به هر چه شکر نکردیم، یاد آن کردیم
بنای خانه بدوشی بلند کرده ی ماست
قفس نبود که ما ترک آشیان کردیم
***
برون ز شیشه ی افلاک همچو رنگ زدیم
به عالمی که در او رنگ نیست چنگ زدیم
شکست بر دل ما آن زمان گوارا شد
که مومیایی احباب را به سنگ زدیم
***
کمند زلف ترا چون به خویش رام کنیم؟
به راه دام تو در خاک چند دام کنیم؟
سپهر تیغ مکافات بر کف استاده است
چه لازم است که ما فکر انتقام کنیم؟
اگر چه پختگیی نیست کارفرما را
چه لازم است که ما کار خویش خام کنیم؟
***
به هفت آب، دهن از شراب می شویم
دگر ز توبه به مشک و گلاب می شویم
شکسته بالی عصیان کلید فردوس است
ز نامه ی عمل خود ثواب می شویم
***
فرهادم و ثبات قدم هست پیشه ام
ناخن دوانده در جگر سنگ تیشه ام
از بخت شور در نمک آبم چو مغز تلخ
می روترش کند چو درآید به شیشه ام
از ناخن آب دشنه ی الماس برده ام
فرهاد را به کوه جهانده است تیشه ام
***
صد خنده واکشم ز تو تا ترک جان کنم
در خون صد بهار روم تا خزان کنم
تیغش ز سخت جانی من کند اگر شود
لوح مزار خویش ز سنگ فسان کنم
***
در کار عشق سعی چو فرهاد می کنم
مشق جنون به خامه ی فولاد می کنم
تا فکر کرده است مرا بر سخن سوار
در کوه قاف صید پریزاد می کنم
***
گاهی به کوه و گاه به صحرا نمی روم
چون سیل بی حجاب به هر جا نمی روم
در کوهسار سنگ ملامت مجاورم
مجنون صفت به دامن صحرا نمی روم
نقش فنا در آینه ی خشت دیده ام
هرگز پی عمارت دنیا نمی روم
***
کو می که اختیار خرد را به او دهم؟
مستانه دست خویش به دست سبو دهم
بر هر طرف که می نگرم حشر آرزوست
زلف ترا به دست کدام آرزو دهم؟
***
دل را به زلف حسن شمایل نمی دهم
تا دل نمی دهند مرا دل نمی دهم
این گردن ضعیف سزاوار تیغ نیست
در قتل خویش زحمت قاتل نمی دهم
***
حاشا که دل به ناز و نعیم جهان نهم
مرغی نیم که بیضه درین آشیان نهم
چون صبح بس که پرده دری دیده ام ز خلق
ترسم که راز با دل شب در میان نهم
خاکم که سینه ام هدف تیر عالم است
گردون نیم که با همه کس در کمان نهم
***
از شرم عشق دیده ی خونبار بسته ایم
سدی میان دیده و دیدار بسته ایم
جز آه، تخم سوخته را نیست خوشه ای
ما دل عبث به خال لب یار بسته ایم
***
پیش قضا طلسم ز تدبیر بسته ایم
سد شکر به رهگذر شیر بسته ایم
مجنون خانه زاد بیابان وحشتیم
دیوانگی به خود نه به زنجیر بسته ایم
حاشا که زخم ما دهن شکوه وا کند
خود بر میان ناز تو شمشیر بسته ایم
***
دام امید در ره ایام بسته ایم
در رهگذار سیل ز خس دام بسته ایم
بر دست روزگار روان است حکم ما
تا لب ز گفتگو چو لب جام بسته ایم
عشق آن حریف نیست که صید زبون کند
خود را به زور بر قفس و دام بسته ایم
***
راه نشاط بر دل دیوانه بسته ایم
ما راه آشنایی بیگانه بسته ایم
از چشم زخم توبه مبادا شکسته دل
عهدی که ما به شیشه و پیمانه بسته ایم
غیرت شهید بی ادبیهای طرز ماست
از موم، نخل ماتم پروانه بسته ایم
***
از خط به مهربانی ما بدگمان مشو
ما با لبت نمک به حرامی نخورده ایم
***
رفتیم و کوی او به رقیبان گذاشتیم
خوش کعبه ای به خار مغیلان گذاشتیم
آب نمک شناسی و رنگ حیا نداشت
لعل لب ترا به رقیبان گذاشتیم
***
گرم نصیحت دل دیوانه ی خودیم
سنگیم و در کمینگه پیمانه ی خودیم
همت بلند مرتبه از آبروی ماست
ما خوشه چین خرمن بی دانه ی خودیم
***
چون گل پی رنگینی دستار نباشم
چون آب روان تشنه ی رفتار نباشم
اشکم که به هر تنگ نظر گرم نجوشم
آهم که به هر سرد نفس یار نباشم
ناقوس غریبانه به فریاد درآید
آن روز که در حلقه ی زنار نباشم
زین شهر چرا روی به صحرا نگذارم؟
دیوانه شدم، چند گرفتار نباشم؟
***
ما را به تو شد راهنما راهبر چشم
چون اشک نگردیم چرا گرد سر چشم؟
فریاد من از دست پریشان نظریهاست
چون نای بود ناله ام از رهگذر چشم
***
ما حسرت دیدار تو در سینه شکستیم
این خار هوس در دل آیینه شکستیم
زهاد شکستند اگر شیشه ی ما را
ما نیز طلسم شب آدینه شکستیم
***
دلبستگیی با دل بی کینه نداریم
آن روز دل از ماست که در سینه نداریم
ای صافدلان عیب مرا فاش بگویید
ما روی دل امید ز آیینه نداریم
***
ما داغ جنون را به سویدا نفروشیم
یک ناله ی زنجیر به دنیا نفروشیم
تنگ است سواد نظر مردم عالم
تا جنس فراوان نشود ما نفروشیم
***
به کویش مشت خاکی می فرستم
پیام دردناکی می فرستم
دماغ نامه پردازی ندارم
به مستان برگ تاکی می فرستم
***
گر تو با هر خار و خس خواهی چو گل افروختن
از چراغ غیرتم [گل] می کند واسوختن
ما چو گل با سینه ی صد چاک عادت کرده ایم
بخیه را بر زخم نتوانی به سوزن دوختن
***
مردم از افسردگی ای بخت چشمی باز کن
گریه را آگاه گردان، ناله را آواز کن
ای که می بخشی به گلچینان کلید باغ را
اول این قفل گره از بال بلبل باز کن
***
درگذشت از خاکساری دشمن از آزار من
شد حصار عافیت کوتاهی دیوار من
سخت جانی داردم از شکوه ی گردون خموش
خنده ی کبک است شور سیل در کهسار من
***
از نصیحت دم مزن با خاطر افگار من
کز دوای تلخ بدخوتر شود بیمار من
جوش یکرنگی ز من نام و نشان برداشته است
می دهد آزار خود، هر کس دهد آزار من
***
خیره گردد دیده ی صبح از جلای داغ من
داغ دارد مهر تابان را صفای داغ من
نیست گر صحرای محشر سینه ی گرمم، چرا
می پرد چون نامه هر سو پنبه های داغ من؟
***
نیست غیری در حریم دیده ی نمناک من
نام لیلی نقش می بندد ز اشک پاک من
اینقدر بی طاقتی در مشت خاری بوده است؟
روی دریا شد کبود از سیلی خاشاک من
***
منقلب گشته است از دور فلک احوال من
ضعف پیری در جوانی کرده استقبال من
جنس من قارون شد از گرد کسادی و هنوز
چشم حاسد برنمی دارد سر از دنبال من
***
خون ز چشم عاشقان بیگناه آمد برون
تا ز رویش آن خط عاشق نگاه آمد برون
در کنار رحمت دریای بی پایان فتاد
چون حباب آن کس که از قید کلاه آمد برون
***
زبان شانه را از حرف زلفش کی توان بستن؟
پریشان گوی را نتوان ز غمازی زبان بستن
کسی تا چند ریزد خار در چشم تماشایی؟
خدا فرصت دهد، خواهیم نخل باغبان بستن
ز پرکاری نظر می پوشد از عشاق سودایی
دکان داری است در جوش خریداران دکان بستن
غنیمت می شمارم صحبت گل، نیستم بلبل
که عمرم بگذرد ایام گل در آشیان بستن
***
ز رخسار تو خونها در دل گل می توان کردن
ز زلفت حلقه ها در گوش سنبل می توان کردن
ز بس خون جگر مکتوب ما را داده رنگینی
به جای برگ گل در کار بلبل می توان کردن
***
کجا طی راه حق با جان غافل می توان کردن؟
به پای خفته کی قطع منازل می توان کردن؟
اگر ذوق شهادت تشنه جانان را امان بخشد
چه خونها در دل بی رحم قاتل می توان کردن
سراب و آب را نتوان جدا کردن به چشم از هم
به نور دل تمیز حق و باطل می توان کردن
رعیت نیست ممکن شاه را محکوم خود سازد
اگر سرپیچد از فرمان چه با دل می توان کردن؟
***
به تنهایی گل از وصل گلستان می توان چیدن
که بی شرمی است گل در پیش چشم باغبان چیدن
ادب حسن حجاب آلود را بی پرده می سازد
به دست کوته اینجا بیشتر گل می توان چیدن
***
بیا ای عشق جان پای در گل را به راه افکن
ز آه سردی آتش در دلم چون صبحگاه افکن
رگ خواب است از افسردگی ها رشته ی اشکم
به هویی این گرانخوابان غفلت را براه افکن
ندارد راهی از افتادگی نزدیکتر دولت
چو یوسف خویش را در منزل اول به چاه افکن
***
نمی آیی، نمی خوانی، نمی جویی خبر از من
خدا ناکرده در دل رنجشی داری مگر از من؟
بگو تا گریه را دامان کوشش بر کمر بندم
اگر بر دل غباری داری ای روشن گهر از من
***
به فکر از عقده ی افلاک نتوان کرد سر بیرون
چرا در بیضه آرد مرغ زیرک بال و پر بیرون؟
چو ملک دلنشین نیستی ملکی نمی باشد
که از دلبستگی ز آنجا نمی آید خبر بیرون
ز فرش بوریا گردید خواب تلخ من شیرین
ز بندیخانه ی نی صاف می آید شکر بیرون
***
راز عشق از دل بی تاب نیاید بیرون
گل از آتش، شکر از آب نیاید بیرون
نگه از چشم کبود تو چه خوش می آید
یوسف از نیل به این آب نیاید بیرون
در چنین فصل بهاری که گل از سنگ دمید
زاهد از گوشه ی محراب نیاید بیرون
نیست از ورطه ی افلاک خلاصی ممکن
به شنا موج ز گرداب نیاید بیرون
***
ز عشق بی مژه ی تر نمی توان بودن
بهار بی می و ساغر نمی توان بودن
دلم ز کنج قفس تا گرفت دانستم
که در بهشت، مکرر نمی توان بودن
***
خوش است چاشنی سود در زیان دیدن
رخ بهار در آیینه ی خزان دیدن
چه خوب کرد که بلبل خزان ز گلشن رفت
شکسته رنگی گل را نمی توان دیدن
***
بهار می گذرد، سیر گلستانی کن
به آشیان چه فرو رفته ای، فغانی کن
مباد خیره شود آرزوی خام طمع
به وقت خواب گل بوسه را نشانی کن!
ترا به خلق، تماشاییان شناخته اند
برای گلشن خود فکر باغبانی کن
***
به هرزه ناله و فریاد ای سپند مکن
اگر ز سوختگانی صدا بلند مکن
مباد ز هر ندامت گزد زبان ترا
به تلخکامی عشاق نوشخند مکن
***
یکی هزار شد از عشق ناتمامی من
ز آفتاب قیامت فزود خامی من
کمال چون مه نو بوته ی گدازم شد
به از تمامی من بود ناتمامی من
***
ختم است بر خرام تو راه نظر زدن
چون آه صبحگاه به قلب جگر زدن
در خامشی گریز ز گفتار، زان که هست
آن گل به جیب ریختن، این گل به سر زدن
***
اول علاج ما به نگاه کشند کن
آنگاه غیر را هدف نوشخند کن
از صد یکی به سوز نهانی نمی رسد
ای کمتر از سپند، صدایی بلند کن
***
خود را به عشق کم ز خودی متهم مکن
آیینه هست، بر نگه خود ستم مکن
عشق است و صد هزار غم عافیت گداز
تاب جفا نداری بر خود ستم مکن
***
تیغ دو دم بود لب خندان به چشم من
شاخ گل است زخم نمایان به چشم من
گشته است از نظاره ی آن سرو جامه زیب
سوهان روح، سرو گلستان به چشم من
صبح دگر شود ز پی خواب غفلتم
خالی اگر کنند نمکدان به چشم من
***
هر نغمه طرازی نرباید دل مستان
از ناله ی نی وجد کند محمل مستان
از طاق فرود آید و در پای خم افتد
خشتی که سرانجام کنند از گل مستان
***
ز لباس تن برون آ به گه نیاز کردن
که به جامه های صورت نتوان نماز کردن
قد همچو تیر خود را به سجود حق کمان کن
که به این کلید بتوان در خلد باز کردن
***
دل ز مهر بوالهوس آزاد کن
شعله را از قید خس آزاد کن
ما حریف درد غربت نیستیم
مرغ ما را با قفس آزاد کن!
***
برد تا رنگ حیا را باده از رخسار او
آنچه بسیارست گلچین است در گلزار او
طره ی دستار او همسایه ی بال هماست
پادشاهی کرد گل بر گوشه ی دستار او
***
نیست هر آیینه را تاب رخ گلرنگ او
هم مگر آیینه سازند از دل چون سنگ او
در شب تاریک نتوان دزد را دنبال رفت
دل گرفتن مشکل است از طره ی شبرنگ او
از لطافت نسبت رخسار او با گل خطاست
کز نگاه گرم گردد آفتابی، رنگ او
***
عمر را سازد دو بالا، دیدن بالای او
خضر و عمر جاودان، ما و قد رعنای او
خواجه مستغنی ز دین من به دنیای دنی است
چون نباشم من به دین مستغنی از دنیای او؟
***
می به جامم می کند چشم خمارآلود تو
گل به طرحم می دهد روی بهارآلود تو
می رسی از گرد راه و می توان برداشتن
گرده ی خورشید از روی غبارآلود تو
***
ای قیامت نخل بند قامت رعنای تو
نخل رعنایی به بارآورده بالای تو
حق ما افتادگان را کی توان پامال کرد؟
بوسه من کارها دارد به خاک پای تو
***
ای صبا احوال ما با پاسبان او بگو
اشتیاق سجده را با آستان او بگو
هر کجا آن شاخ گل را ناز بگشاید کمر
شکوه ی آغوش ما را با میان او بگو
***
مگر ذوق خودآرایی براندازد نقابش را
وگرنه عشق مسکین چه دارد رونمای او؟
***
قیامت را به رفتار آورد سرو روان تو
زند مهر خموشی بر لب عیسی زبان تو
صبا را منع می کردم ز گلزارت، چه دانستم
که زیر دست صد گلچین برآید گلستان تو
***
یکی هزار شد از خط سبز، شهرت او
ازین غبار بلندی گرفت رایت او
اگر چه بود گلوسوز آن لب شکرین
شد از خط عسلی بیشتر حلاوت او
***
اگر ز تیغ کند روزگار افسر تو
برون نمی رود این باد نخوت از سر تو
ز سرکشی تو نبینی به زیر پا، ورنه
به لای نفی بنا کرده اند پیکر تو
***
رویت که شست چهره به آتش نقاب ازو
شد مشرق ستاره و مه آفتاب ازو
چشم حیا مدار ز خوبان، که آینه است
امروز دیده ای که نرفته است آب ازو
جرأت نگر که در قدح موم کرده ایم
آن باده ای که هست بط می کباب ازو
***
ای غنچه زر خرید گلستان بوی تو
خورشید خانه زاد شبستان موی تو
سرگشتگی و تیره سرانجامی مرا
غیر از خط سیاه که آرد به روی تو؟
***
در مجلس شراب رخ شرمگین مجو
از جویبار شعله گل کاغذین مجو
مجنون به پای ناقه ی لیلی نهاد روی
رنگ ادب ز لاله ی صحرانشین مجو
از آفتاب، صلح به روز سیاه کن
نقشی که بر مراد بود زین نگین مجو
***
می بده ساقی که از فیض شراب صبحگاه
نور می بارد ز روی آفتاب صبحگاه
نقد انجم را به یک جام صبوحی می دهد
خوب می داند فلک، قدر شراب صبحگاه
***
چه شیرینی است با لبهای آن شیرین پسر یارب
که پیغام زبانی را کند مکتوب سربسته!
***
دستی که ریزشی نکند زیر خشت به
از کعبه ای که فیض نبخشد کنشت به
هر سطر، روزنامه ی آشفته خاطری است
گیسوی ماتمی ز خط سرنوشت به
***
از عرق رخسار گلگون را گلستان کرده ای
بازای سرچشمه ی خورشید، طوفان کرده ای
گر چه شمشیر ترا سنگ فسان در کار نیست
خواب سنگین را فسان تیغ مژگان کرده ای
***
پا چو مجنون جمع اگر در دامن صحرا کنی
می توانی رام لیلی را ز استغنا کنی
بی تأمل می کنی در کار باطل عمر صرف
چون به کار حق رسی امروز را فردا کنی
کار خود را راست کن با قامت همچون الف
با قد خم چون میسر نیست سر بالا کنی
***
با خموشی هستی از نیکان عالم بی سخن
چون گشودی لب به گفتن، نیک یا بد می شوی
***
ازان رخسار حیرت آفرین تا پرده واکردی
مرا چون دیده ی قربانیان بی مدعا کردی
به خون آغشته نتوان دید آن لبهای نازک را
وگرنه با تو می گفتم چها گفتی، چها کردی
***
ندارد حسن خط چون من غلام حلقه در گوشی
ندارد صفحه ی دوران چو من عاشق بناگوشی
مرا در قلزمی شور محبت می دهد جولان
که باشد آسمان آنجا حباب خانه بر دوشی
***
دل هر کس که از خورشید ایمان گشت نورانی
بود از اشک دایم کار چشمش سبحه گردانی
ز غفلت مگذران بی گریه ایام محرم را
که ده روزست سالی موسم این دانه افشانی
***
عرق آلود ز می طرف جبین ساخته ای
دیده ها را صدف در ثمین ساخته ای
ساده لوحی بود آیینه ی صد نقش مراد
تو ز صد نقش به نامی چو نگین ساخته ای
***
بی سبب بر سرم ای عربده ساز آمده ای
از دل من چه به جا مانده که باز آمده ای؟
ز ره صبر چه پوشم، که [ز] الماس نگاه
سینه پردازتر از چنگل باز آمده ای
***
از کجی ناخنه ی دیده ی انور گردی
راست شو راست که سرو لب کوثر گردی
نعل نان است در آتش ز پی گرسنگان
چه ضرورست پی رزق به هر در گردی؟
خم نمودند قدت را که زمین گیر شوی
نه که از بی بصری حلقه ی هر در گردی
بوالهوس نیست به لطف تو سزاوار، ولی
شرمت آید ز غلط کرده ی خود برگردی
***
از سخن چند چو سی پاره پریشان گردی؟
مهر زن بر لب گفتار که قرآن گردی
جگر خود مخور از حسرت گلزار خلیل
آتش خشم فروخور که گلستان گردی
باش واله که درین دایره ی بی سر و پا
می شوی مرکز اگر دیده ی حیران گردی
***
کند چه نشو و نما دانه ی زمین گیری
که در گذار ندیده است ابر تصویری
مبرهن است ز شبنم ربایی خورشید
که در بساط فلک نیست دیده ی سیری
به هر که نیست به حق آشنا، ندارد کار
ندیده ام چو سگ نفس آشنا گیری
***
زهی نگاه تو با فتنه گرم همدوشی
به دور خط تو خورشید در سیه پوشی
ز قرب زلف دل آشفته بود، غافل ازین
که در دو روز کشد کار خط به سرگوشی
***
ز چهره ی تو چو خوشید نور می بارد
اگر تو در دل شبها ستاره بار شوی
به اعتبار جهان التفات اگر نکنی
به دیده ی همه کس ز اهل اعتبار شوی
اگر ز نعمت الوان به خون شوی قانع
چو نافه از نفس گرم مشکبار شوی
فریب وعده ی بی حاصلان مخور صائب
که همچو ساده دلان خرج انتظار شوی
***
غافل ز سیر عالم انوار مانده ای
در عقده ی بزرگی دستار مانده ای
گم کرده ای چو شعله ره بازگشت خویش
در زیر دست و پای خس و خار مانده ای
شبنم به آفتاب رسانید خویش را
در دام رنگ و بو چه گرفتار مانده ای؟
***
در گریه چشم افشک فشان را ندیده ای
فصل بهار لاله ستان را ندیده ای
ای عندلیب این همه تعریف گل مکن
تو حسن نیمرنگ خزان را ندیده ای
***
آسوده ای که لطف نمایان ندیده ای
آن سینه را ز چاک گریبان ندیده ای
از شوخی نگاه در آن چشم غافلی
در قطره چار موجه ی طوفان ندیده ای
از شست غمزه ناوک مشکین نخورده ای
در گرد سرمه جنبش مژگان ندیده ای
***
زهاد را به حلقه ی رندان چه می بری؟
این خار خشک را به گلستان چه می بری
جنت به چشم مرده دلان نخل ماتمی است
زهاد را به سیر گلستان چه می بری؟
***
ای فتنه از سپاه تو تیری ز ترکشی
از خنده ی تو شور قیامت نمکچشی
میدان بیقراری ما را کنار نیست
دل یک سپند و عشق تو دریای آتشی
***
صبر مرا حواله به سیماب می کنی
دلداری سفینه به گرداب می کنی
ما همچو داغ لاله سیه روزگار و تو
سیر سمن فشانی مهتاب می کنی
بیدار می کنند به آواز بوسه ات
در دامن فرشته اگر خواب می کنی
***
محبت چون کند زورآزمایی
شکست آرد به قلب مومیایی
به رنگ و بو مناز ای گل که دارد
خزان در آستین دست حنایی
***
مرا چون نیست طالع ز آشنایی
همان بهتر که سازم با جدایی
من و بیگانگی، کز خوش قماشی
ندارد پشت و رو چون آشنایی
***
باز رنگت شکسته است امروز
تا کجا رنگ عشق ریخته ای
***
تا چو سرزلف صد شکست نیابی
دامن معشوق را به دست نیابی
تا ندهی خویش را تمام به علمی
بعضی ازان را چنان که هست نیابی
***
نهشت شرم رخ از گوشه ی نقاب نمایی
نشد که گوشه ی کاری به آفتاب نمایی
هوا چو ابر شود شیشه را به جلوه درآور
مباد دختر رز را به آفتاب نمایی
***
قصائد:
***
[در وصف کعبه و تخلص به مدح امیر المؤمنین علی (ع)]
ای سواد عنبرین فامت سویدای زمین
مغز خاک از نهکت مشکین لباست خوشه چین
موجه ای از ریگ صحرایت صراط المستقیم
رشته ای از تار و پود جامه ات حبل المتین
غنچه ی پژمرده ای از لاله زارت شمع طور
قطره ی افسرده ای از زمزمت در ثمین
در بیابان طلب یک العطش گوی تو خضر
در حریم قدس یک پروانه ات روح الامین
مصرع برجسته ای دیوان موجودات را
از حجر اینک نشان انتخابت بر جبین
میهمانداری به الوانهای نعمت خلق را
چون خلیل الله داری هر طرف صد خوشه چین
طاق ابروی ترا تا دست قدرت نقش بست
قامت افلاک خم شد، راست شد پشت زمین
مردم چشم جهان بین سپهر اخضری
جای حیرت نیست گر باشد لباست عنبرین
شش جهت چون خانه ی زنبور پرغوغای توست
کهکشان از نوشخند توست جوی انگبین
عالم اسباب را از طاق دل افکنده ای
نیست نقش بوریا در خانه ات مسند نشین
تا به کف نگرفته بود از سایه ات رطل گران
در کشاکش بود از خمیازه رگهای زمین
با صفای جبهه ی صاف تو از کم مایگی
چون دروغ راست مانندست صبح راستین
آب شوری در قدح داری و از جوش سخا
می کنی تکلیف خلق اولین و آخرین
از ثبات مقدم خود عذرخواهی می کنی
پای عصیان هر که را لغزید از اهل زمین
روی عالم را ز برگ لاله داری سرختر
گر چه خود چون داغ می پوشی لباس عنبرین
بوسه در یاقوت خوبان دارد آتش زیر پا
بر امید آن که خدام ترا بوسد زمین
گرد فانوس تو گشتن کار هر پروانه نیست
نقش دیوارست اینجا شهپر روح الامین
تا ز دامنگیریت کوته نماند هیچ دست
می کشی چون پرتو خورشید دامن بر زمین
هر گنهکاری که زد بر دامن پاک تو دست
گرد عصیان پا کردی از رخش با آستین
ساغر لبریز رحمت را تو زمزم کرده ای
چون به رحمت ننگری در سینه های آتشین؟
تا به روی خاک تردامن نیفتد سایه ات
پهن سازد هر سحر خورشید دامن بر زمین
تا شبستان فنا جایی ناستد چون شرر
گر به روی آتش دوزخ فشانی آستین
انبیا چندین چه می کوشند در تعمیر تو؟
گنج رحمت نیست گر در زیر دیوارت دفین
در هوای حسن شورانگیز آب زمزمت
جمله از سر رفت دیگ مغزهای آتشین
نیستی گر مهردار رحمت پروردگار
چون نگین بهر چه داری این سیاهی بر جبین؟
هست اسماعیل یک قربانی لاغر ترا
کز نم خونش نکردی لاله گون روی زمین
گر زبان ناودانت چون قلم می داشت شق
پاک می شد از غبار معصیت روی زمین
تا در تکلیف بر روی جهان وا کرده ای
در پس درمانده است از شرم، فردوس برین
در حریم جنت آسای تو اهل دید را
در نظر می آید از هر شمع جوی انگبین
ناودان گوهر افشانت ز رحمت آیه ای است
از حریم لطف نازل گشته در شان زمین
گر نه ای روشنگر آیینه ی دلها، چرا
جامه و دست و رخت پیوسته باشد عنبرین؟
ایمنند از آتش دوزخ پرستاران تو
حق گزاری شیوه ی توست ای بهشت هشتمین
غفلت و نسیان ندارد بر مقیمان تو دست
برنچیند دانه ای بی ذکر مرغی از زمین
هیچ کس ناخوانده نتواند به بزمت آمدن
چون در رحمت نداری گر چه دربان در کمین
می زنی یک ماه دامن بر میان در عرض سال
می دهی سامان کار اولین و آخرین
هیچ تعریفی ترا زین به نمی دانم که شد
در تو پیدا گوهر پاک امیرالمؤمنین
بهترین خلق بعد از بهترین انبیا
ابن عم مصطفی داماد خیرالمرسلین
تا ابد چون طفل بی مادر به خاک افتاده بود
ذوالفقار او نمی برید اگر ناف زمین
خانه ی زنبور دل بی شهد ایمان مانده بود
گر نمی شد باعث تعمیر او یعسوب دین
تا نگرداند نظر حیدر، نگردد آسمان
تا نگوید یا علی، گردون نخیزد از زمین
در زمان رحمت سرشار عصیان سوز تو
مد آهی می کشد گاهی کرام الکاتبین
نقطه ی بسم اللهی فرقان موجودات را
در سواد توست علم اولین و آخرین
شهپر رحمت بود هر حرفی از نام علی
این دو شهپر برد عیسی را به چرخ چارمین
سرفراز از اول نام تو عرش ذوالجلال
روشن از خورشید رویت نرگس عین الیقین
چون لباس کعبه بر اندام بت، زیبنده نیست
جز تو بر شخص دگر نام امیرالمؤمنین
***
[در تعمیر تربت پاک امیر المومنین علی (ع)و آوردن نهری از فرات به نجف به فرمان شاه صفی]
منت خدای را که به توفیق کردگار
از ناف کعبه چشمه ی زمزم شد آشکار
چون کاروان حاج، خروشان و کف زنان
آمد به خاکبوس نجف آب خوشگوار
دریای رحمت ازلی جوش فیض زد
شد نهر سلسبیل ز فردوس آشکار
نهری به طول کاهکشان در دو ماه و نیم
از آسمان خاک نجف گشت آشکار
نهری چو جوی شهد ز جنت روانه کرد
یعسوب دین برای مقیمان این دیار
دشتی که بود چون جگر تشنه ی حسین
داغ بهار خلد شد و رشک لاله زار
صافی دلان که بود تیمم شعارشان
سجاده ها بر آب فکندند موج وار
در وادیی که ریگ روان بود آب او
آب حیات بخش خضر یافت انتشار
جز زهد خشک، خشکی دیگر بجا نماند
زین آب در سراسر این خاک مشکبار
تخم امید ریگ روان بخت سبز یافت
چشم سفید در نجف رست از غبار
لب تشنگان خاک نجف تر زبان شدند
از چشمه سار شکر به توفیق کردگار
هر پاره سنگ او گهر آبدار شد
هر شاخ خشک او شجری گشت میوه دار
هر دانه ای که بود نهان در ضمیر خاک
منصور وار رفت به معراج شاخسار
گردید گل گشاده جبین چون کف علی
برگ از نیام شاخ برآمد چو ذوالفقار
یعقوب وار روشنی بی زوال یافت
نرگس که داشت چشم رمد دیده اش غبار
هر شاخ پرشکوفه در او جوی شیر شد
مژگان حور گشت در او هر زبان خار
گل بر هوا فکند کلاه نشاط را
سنبل فشاند گرد ز گیسوی مشکبار
لشکرکش بهار رسید از ریاض غیب
از دوش نخل شد علم سبز آشکار
بحر نجف ز جوش گهر شد ستاره پوش
صحرا ز موج لاله و گل شد شفق نگار
از بهر توتیا نتوان یافتن در او
چندان که چشم کار کند ذره ای غبار
زین پیش اگر چه اهل نجف ز آب تلخ و شور
بودند در شکنجه ی غم تلخ روزگار
آخر ز فیض ساقی کوثر تمام سال
عید غدیر شد به مقیمان این دیار
با خلق گفته بود بهشتی بود فرات
پیغمبر خدای به لفظ گهر نثار
منشور رحمتش چو به مهر نجف رسید
سر حدیث مخبر صادق شد آشکار
ای کوثر مروت هر چند با حسین
سنگین دلی نمود فرات ستیزه کار
از بهر پاک کردن راه گناه خویش
امروز آمده است به مژگان اشکبار
از دور در مقام ادب ایستاده است
با جبهه ی پر از عرق شرم چون بهار
از خاندان کاظم و از دوده ی حسین
کرده است اختیار شفیعی بزرگوار
صاحب لوای مذهب اثناعشر صفی
کامروز ازوست سکه ی دین جعفری عیار
چون رحمت تو شامل ذرات عالم است
این جرم را به روی عرقناک او میار
رخصت بده که از سر اخلاص تا به حشر
بر گرد روضه ی تو بگردد به اعتذار
از خاک، جای سبزه برون آورد زبان
بهر دعای دولت این شاه تاجدار
صبح ظهور حضرت مهدی که حصن دین
از اعتقاد راسخ او گشت استوار
خورشید آسمان عدالت که آفتاب
بر نقطه ی عدالت او می کند مدار
شاهنشهی که بینه ی صاحب الزمان
از نام او ظهور نموده است در شمار
شاهی که با مروج دین نبی به حق
نامش موافق است به تأیید کردگار
شاهی کز آسمان نسب نامه ی صفی
خورشید وار سرزده از برج هشت و چار
آن سایه ی خدای که سال جلوس او
شد همچو آفتاب ز «ظل حق» آشکار
آن آیه ی ظفر که نسب نامه ی گهر
شمشیر او درست نماید به ذوالفقار
زد بحر پنجه با کف گوهر نثار او
خون از عروق پنجه ی مرجان شد آشکار
تیغ و کفن ز موج و کف آماده کرد بحر
اینک به عذرخواهی آن دست در نثار
بالاترست پایه ی قدر تو از فلک
داری به صورت ار چه به زیر فلک قرار
در ظاهر ار چه خامه سوار سخن بود
باشد به زیر ران سخن کلک مشکبار
آن قهرمان عدل که در روزگار او
از دست برق، تیغ برون کرده است خار
آن تیغ آبدار شجاعت که حزم او
بر گرد روزگار کشید آهنین حصار
آن پرده دار عصمت حق کز حمایتش
محفوظ ماند پرده ی ناموس روزگار
آن آسمان حلم که چون توتیا کند
بر کوه قاف اگر فکند سایه ی وقار
آن فارس جهان عدالت که فارس را
از ظلم پاک کرد به شمشیر آبدار
درهم شکست خسرو اقلیم روم را
در چشم تنگ ازبک ظالم شکست خار
هر کس قدم ز دایره ی خود برون گذاشت
در زیر پا فکند سرش را چراغ وار
تیغش بلند کرده ی بازوی صفوت است
از گرد ظلم چون نشود صاف روزگار؟
پیوسته مشورت به دل خویش می کند
در خارج احتیاج ندارد به مستشار
تعمیر آب و گل نکند، چون فروتنان
بر گرد خود ز لشکر دلها کند حصار
شهباز دلربای سخاوت به روی دست
در پهن دشت سینه ی مردم کند شکار
اول عمارتی که در آفاق رنگ ریخت
تعمیر آستان نجف بود و آن دیار
انجام کارش از رخ آغاز روشن است
پیداست حسن سال ز آیینه ی بهار
برخیز چون گذاشت بنا کار ملک را
خواهد بنای دولت او بود پایدار
روی دلش بود به خدا هر کجا که هست
معمار رو به قبله بنا کرده این دیار
در طبع پاک طینت او انقلاب نیست
چون آب گوهرست ستاده به یک قرار
ای نوبهار رحمت یزدان، به قصد شکر
گوشی به روزنامه ی توفیق خود بدار
پیش از تو خسروان دگر آبروی سعی
بسیار ریختند درین خاک مشکبار
چون این طلسم فیض به نام تو بسته است
بر مدعای خویش نگشتند کامکار
منت خدای را که به نام تو ثبت بود
بر پیش طاق کعبه ی توفیق این دو کار
بردن فرات را به زمین بوس مرتضی
دیگر عمارت حرم آن بزرگوار
ز اقبال بی زوال به کمتر توجهی
یک بنده ی تو کرد تمام این دو شاهکار
خاک ره ائمه ی اثناعشر تقی
کز کلک راست خانه جهان را دهد قرار
بی شک چنین تهیه ی اسباب می شود
آن را که یار گردد تأیید کردگار
زین کار نامدار که اقبال شاه کرد
شاهان روزگار گرفتند اعتبار
بی چشم زخم، تاج جهانگیری ترا
زیبنده بود در ازل این لعل آبدار
تا دامن قیامت ای شاه دین پناه
بشکن کلاه فخر به شاهان روزگار
اقبال این چنین به که بخشیده است چرخ؟
توفیق این چنین به که داده است کردگار؟
این گنج بی دریغ که بر خاک ریخته است؟
این همت بلند که را بوده دستیار؟
در شکر حق بکوش که معمور گشته است
دنیا و دینت از مدد آفریدگار
امیدوار باش که در آفتاب حشر
خواهد شدن عقیق تو از کوثر آبدار
***
[در مدح حضرت رضا(ع)]
این حریم کیست کز جوش ملایک روز بار
نیست در وی پرتو خورشید را راه گذار
کیست یارب شمع این فانوس کز نظاره اش
آب می گردد به گرد دیده ها پروانه وار
این شبستان خوابگاه کیست کز موج صفا
دود شمعش می رباید دل چو زلف مشکبار
یارب این خاک گرامی مغرب خورشید کیست
کز فروغش می شود چشم ملایک اشکبار
این مقام کیست کز هر بیضه ی قندیل او
سر برآرد طایری چون جبرئیل نامدار
کیست یارب در پس این پرده کز انفاس خوش
می برد از چشمها چون بوی پیراهن غبار
این مزار کیست یارب کز هجوم زایران
غنچه می گردد در او بال ملایک در مطار
جلوه گاه کیست یارب این زمین مشک خیز
کز شمیمش می خورد خون ناف آهوی تتار
ساکن این مهد زرین کیست کز شوق لبش
شیر می جوشد ز پستان صبح را بی اختیار
این همایون بقعه یارب از کدامین سرورست
کز شرافت می زند پهلو به عرش کردگار
سرور دنیا و دین سلطان علی موسی الرضا
آن که دارد همچو دل در سینه ی عالم قرار
جدول بحر رسالت کز وجود فایضش
خاک پاک طوس شد از بحر رحمت مایه دار
گوهر بحر ولایت کز ضمیر انورش
هر چه در نه پرده پنهان بود گردید آشکار
آن که گر اوراق فضلش را به روی هم نهند
چون لباس غنچه گردد چاک این نیلی حصار
آسمان از باغ قدرش غنچه ی نیلوفری است
یک گل رعناست از گلزار او لیل و نهار
مهره ی مومی است در سرپنجه ی او آسمان
می دهد او را به هر شکلی که می خواهد قرار
حاصل دریا و کان را گر به محتاجی دهد
شق شود از جوش گوهر آسمانها چون انار
می شود گوهر جواهر سرمه در جیب صدف
در دل دریا شکوه او نماید گر گذار
راز سرپوشیدگان غیب بر صحرا فتد
پرده بر دارد اگر از روی خورشید اشتهار
آنچه تا روز جزا در پرده ی شب مختفی است
پیش عالم او بود چون روز روشن آشکار
گر سپر از موم باشد در دیار حفظ او
تیغ خورشید قیامت را کند دندانه دار
بوی گل در غنچه از خجلت حصاری گشته است
تا نسیم خلق او پیچیده در مغز بهار
تیغ او چون سر برآرد از نیام مشکفام
می شود صبح قیامت از دل شب آشکار
آن که تیغ کهکشان در قبضه ی فرمان اوست
چون تواند خصم با او تیغ شد در کارزار؟
تیغ جوهردار او را گو به چشم خود ببین
آن که گوید برنمی خیزد نهنگ از چشمه سار
چون تواند خصم رو به باز با او پنجه زد؟
آن که شیر پرده را فرمانش آرد در شکار
همچو معنی در ضمیر لفظ پنهان گشته است
در رضای او رضای حضرت پروردگار
شکوه ی غربت غریبان را ز خاطر بار بست
در غریبی تا اقامت کرد آن کوه وقار
زهر در انگور تا دادند او را دشمنان
ماند چشم تاک تا روز قیامت اشکبار
تاک را چون مار هر جا سبز شد سر می زنند
تا شد از انگور کام شکرینش زهربار
وه چه گویم از صفای روضه ی پر نور او
کز فروغش کور روشن می شود بی اختیار
گوشوار خود به رشوت می دهد عرش برین
تا مگر یابد در او یک لحظه چون قندیل بار
می توان خواند از صفای کاشی دیوار او
عکس خط سرنوشت خلق را شبهای تار
روضه ی پر نور او را زینتی در کار نیست
پنجه ی خورشید مستغنی است از نقش و نگار
خیره می شد دیده ها از دیدنش چون آفتاب
گر نمی شد قبه ی نورانی او زرنگار
می توان دیدن چو روی دلبران از زیر زلف
از محجرهای او خلد برین را آشکار
همچو اوراق خزان بال ملایک ریخته است
هر کجا پا می نهی در روضه ی آن شهریار
می توان رفتن به آسانی به بال قدسیان
از حریم روضه ی او تا به عرش کردگار
قلزم رحمت حبابی چند بیرون داده است
نیست قندیل این که می بینی به سقفش بی شمار
زیر بال قدسیان چون بیضه پنهان گشته است
قبه ی نورانی آن سرو عرش اقتدار
از محجرهای زرینش که دام رحمت است
می توان آمرزش جاوید را کردن شکار
تا غبار آستانش جلوه گر شد، حوریان
از عبیر خلد افشانند زلف مشکبار
هر شب از گردون ز شوق سجده ی خاک درش
قدسیان ریزند چون برگ خزان از شاخسار
کشتی نوح است صندوقش که از طوفان غم
هر که در وی دست زد آمد سلامت بر کنار
خادمان صندوق پوش مرقدش می ساختند
گر نمی بود اطلس گردون ز انجم داغدار
با کمال بی نیازی مرقد زرین او
می کند با دام سیمین مرغ دلها را شکار
اشک شمع روضه ی او را ز دست یکدگر
حور و غلمان می ربایند از برای گوشوار
نقد می سازد بهشت نسیه را بر زایران
روضه ی جنت مثالش در دل شبهای تار
می توان خواند از جبین رحل مصحفهای او
رازهای غیب را چون لوح محفوظ آشکار
بس که قرآن در حریم او تلاوت می کنند
صفحه ی بال ملایک می شود قرآن نگار
هر شب از جوش ملک در روضه ی پر نور او
شمعها انگشت بردارند بهر زینهار
تا دم صبح از فروغ قبه ی زرین او
آب می گردد به چشم اختران بی اختیار
هر شبی صد بار از موج صفا در روضه اش
در غلط از صبح افتد زاهد شب زنده دار
حسن خلقش دل نمی بخشید اگر زوار را
آب می شد از شکوهش زهره ها بی اختیار
اختیار خدمت خدام این در می کند
هر که می خواهد شود مخدوم اهل روزگار
از صفای جبهه ی خدام او دلهای شب
می توان کردن مصحف خط غبار
از سر گلدسته اش چون نخل ایمن تا سحر
بر خدا جویان شود برق تجلی آشکار
از نوای عندلیبان سر گلدسته اش
قدسیان در وجد و حال آیند ازین نیلی حصار
داغ دارد چلچراغ او درخت طور را
این چنین نخلی ندارد یاد چشم روزگار
از سر دربانی فردوس، رضوان بگذرد
گر بداند می کنندش کفشدار این مزار
خضر تر دستی که میراب زلال زندگی است
می کند سقایی این آستان را اختیار
می فتد در دست و پای خادمانش آفتاب
تا مگر چون عود سوز آنجا تواند یافت بار
مطلب کونین آنجا بر سر هم ریخته است
چون برآید ناامید از حضرتش امیدوار؟
روز محشر سر برآرد از گریبان بهشت
هر که اینجا طوق بر گردن گذارد بنده وار
می کند با اسب چوب از آتش دوزخ گذر
هر که را تابوت گردانند گرد این مزار
چشمه ی کوثر به استقبالش آید روز حشر
هر که را زین آستان بر جبهه بنشیند غبار
از فشار قبر تا روز جزا آسوده است
هر که اینجا از هجوم زایران یابد فشار
می رود فردا سراسر در خیابان بهشت
هر که را امروز افتد در خیابانش گذار
هر که باشد در شمار زایران درگهش
می تواند شد شفیع عالمی روز شمار
آتش دوزخ نمی گردد به گردش روز حشر
از سر اخلاص هر کس گشت گرد این مزار
بر جبین هر که باشد سکه ی اخلاص او
از لحد بیرون خرامد چون زر کامل عیار
می شود همسایه ی دیوار بر دیوار خلد
در جوار روضه ی او هر که را باشد مزار
هر که شمع نیمسوزی برد با خود زین حریم
ایمن از تاریکی قبرست تا روز شمار
می گشاید چشم زیر خاک بر روی بهشت
هر که از خاک درش با خود برد یک سرمه وار
بر جبین هر که بنشیند غبار درگهش
داخل جنت شود از گرد ره بی انتظار
هر که را چون مهر در پا خار راهش بشکند
سوزن عیسی برون آرد ز پایش نوک خار
آن که باشد یک طواف مرقدش هفتاد حج
فکر صائب چون تواند کرد فضلش را شمار؟
***
[در مدح حضرت رضا (ع)]
عقل ضعیف خویش نگه دار از شراب
در زیر بال موج منه بیضه ی حباب
تا از سهیل عقل توان سرخ روی بود
رنگین مساز چهره به گلگونه ی شراب
تخم افکن شرار شود پنبه زار مغز
چون جمع شد به آتش می آتش شباب
تا چون چنار مشرق آتش نگشته ای
کوتاه دار دست ازین آب سینه تاب
سر پنجه با شراب زدن کار عقل نیست
عقل است شیر برف و شراب است آفتاب
با عقل آنچه باده ی گلرنگ می کند
با کاغذین سپر نکند ناوک شهاب
زلف ایاز را به دم تیغ دادن است
دادن عنان دل به کف موجه ی شراب
عقل سبک رکاب چه سازد به زور می
چون پای نخل موم نلغزد در آفتاب؟
شیرست عقل و باده ی گلرنگ آتش است
رسم است شیر می کند از آتش اجتناب
از رنگ سبز شیشه چو خورشید روشن است
کآیینه ی خرد شود از باده زنگ یاب
در مغرب زوال رود آفتاب شرم
چون سر زند ز مشرق مینای می شراب
کفرست بر چراغ حیا آستین زدن
نور چراغ ایمن ایمان بود حجاب
چون آفتاب، عقل ز روزن بدر زند
در مجلسی که دختر رز وا کند نقاب
با زور باده عقل تنک ظرف چون کند؟
شبنم چگونه تیغ شود پیش آفتاب؟
سیلاب فتنه از دل خم جوش می زند
یونان عقل چون نکشد سر به زیر آب؟
می در کدوی سر که ندارد حلاوتی
ای عقل در گذر ز سر خوردن شراب
از بخل ذاتی است بتر جود عارضی
احسان مست را نشمارند در حساب
در راه دزد، شمع که شب برفروخته است؟
ترک می شبانه کن ای خانمان خراب
برنامه ی سیاه میفزا گناه می
موی سیاه را نکند هیچ کس خضاب
دل خانه ی خداست چو مصحف عزیزدار
زان پیشتر که سیل شرابش کند خراب
در راه اشک، چشم ندامت سفید شد
چند از لب پیاله کنی بوسه انتخاب؟
فردا چو لاله سرزند از خاک سرخ روی
هر کس ز باده درین نشأه اجتناب
جادوگرست دختر رز، دست ازو بشوی
آتش دم است شیشه ی می، رو ازو بتاب
اشک ندامت از دل آگاه گل کند
پیوسته خیزد از طرف قبله این سحاب
زنهار چون حباب نگردی به گرد می
کز می بنای خانه ی تقوی شود خراب
بر گرد خود ز توبه ی محکم حصار کن
از روی شیشه خانه ی مشرب مکن حجاب
فردا حریف ساقی کوثر نمی شوی
از نام می بشوی دهن را به هفت آب
بگذر ز تاک بدگهر و آب او که هست
هر دانه ایش خونی فرزند بوتراب
سلطان ابوالحسن علی موسی آن که هست
گلمیخ آستانه ی او ماه و آفتاب
آن کعبه ی امید که صندوق مرقدش
گردیده پایتخت دعاهای مستجاب
بوی گل محمدی باغ خلق او
در چین به باد عطسه دهد مغز مشک ناب
با اسب چوب از آتش دوزخ گذر کند
تابوت هر که طوف کند گرد آن جناب
گردد چو خون مرده به شریان تاک، می
نهیش چو تازیانه برآرد به احتساب
نشگفت اگر ز پرتو عهد درست او
بیرون رود شکستگی از رنگ ماهتاب
قدرش کشیده کرسی رفعت ز زیر چرخ
یک چار برگه است عناصر در آن جناب
تمکین او چو بر کمر کوه پا نهد
کوه سخن شنو ندهد باز پس جواب
روزی که دست او به شفاعت علم شود
خجلت کشد ز دامن پاک گنه ثواب
جودش به شیر پرده دهد طعمه ی سخا
عفوش کشد به روی خطا پرده ی صواب
هر شب شود به صورت پروانه جلوه گر
روح الامین به روضه ی آن آسمان جناب
قندیل تا به سقف حریمش نبست نقش
دریای رحمت ازلی بود بی حباب
معلوم می شود که دل آفرینش است
ز ان گشت مرقدش ز جهان سینه ی تراب
خورشید از افق نتواند سفید شد
از جوش زایران در آن فلک جناب
هرگاه می رسد به گل جام روضه اش
تغییر رنگ می کند از خجلت آفتاب
نبود عجب که مرقد او گریه آورد
آری ز آفتاب شود دیده ها پر آب
کفرست پا به مصحف بال ملک زدن
برگرد او بگرد به مژگان چو آفتاب
چون کرده است کعبه به بر رخت شبروی؟
دلهای شب اگر نکند طوف آن جناب
موجش کشد به رشته گهرهای آبدار
گر یاد دست او گذرد در دل سراب
از دود شمع روضه ی او صبح صدق کیش
هر صبحدم به نور کند موی خود خضاب
روح اللهی که از نفسش می چکد حیات
نازد به خاکروبی آن آسمان جناب
بر هیچ کس درش چو در فیض بسته نیست
از شرم خویش در پس درمانده آفتاب
در دور او که فتنه به دامن کشیده پای
در خانه ی کمان فکند تیر، رخت خواب
شوق خطاب بر در دل حلقه می زند
تا چند حضور به غیبت کنم خطاب؟
ای شعله ای ز صبح ضمیر تو آفتاب
از دفتر عتاب تو مدی خط شهاب
حج پیاده در قدمش روی می نهد
هر کس شود ز طوف حریم تو کامیاب
خورشید پا به خشت حریم تو چون نهد؟
ننهاده است بر سر مصحف کسی کتاب
گردون به نذر مرقد پاک تو بسته است
سررشته ی شعاع به قندیل آفتاب
از موی عنبرین تو دزدیده است بوی
در شرع ازان شده است هدر خون مشک ناب
یوسف تمام پیرهن خود فتیله کرد
رشک ملاحت تو ز بس گشت سینه تاب
از تربت تو خاک خراسان حیات یافت
آری ز دل به سینه رسد فیض بی حساب
از زهر رشک، خاک نشابور سبز گشت
تا گشت ارض طوس ز جسم تو کامیاب
غربت به چشم خلق چو یوسف عزیز شد
روزی که گشت شاه غریبان ترا خطاب
حفاظ روضه ی تو چو آواز برکشند
بلبل شود به شعله ی آواز خود کباب
از دوری تو کعبه سیه پوش گشته است
ای آفتاب مغرب غربت بر او بتاب
علم تو بر سفینه ی منبر چو پا نهاد
یونان کشید سر ز خجالت به زیر آب
از بس به مرقد تو اشارت نموده است
نیلوفری شده است سرانگشت آفتاب
از بوستان خشم تو یک حنظل است چرخ
مریخ کیست با تو شود چهره در عتاب؟
هر کس که با ولای تو در زیر خاک رفت
آید به صبح حشر برون همچو آفتاب
ای پرده پوش نامه سیاهان که شمع طور
از آفتابروی ضمیرت کند حجاب
از بال و پر فشانی طاوس آرزو
آورده ام ز هند دلی چون پر غراب
زان پیشتر که عدل الهی به انتقام
از خون من نگار کند پنجه ی عقاب
در سایه ی همای شفاعت مرا بگیر
تا سر برآورم ز گریبان آفتاب
***
[در مدح شاه صفی]
نشست گل به سریر چمن سلیمان وار
گشود چون پریان بال، ابر گوهربار
شکوه از افق شاخ همچو صبح دمید
شفق نگار شد از لاله دامن کهسار
زمین ز تربیت ابر یوسفستان شد
ز سر گرفت جوانی جهان زلیخاوار
کشید بر چنان تنگ خاک را در بر
که خون دوید چمن را ز لاله بر رخسار
شد از بنفشه زمین برهنه مخمل پوش
ز جوش سبزه و گل سنگ گشت مینا کار
فلک چو سینه ی شهباز گشت از رگ ابر
زمین چو صفحه ی مسطر کشیده از انهار
به نیش برق رگ ارغوان گشود سحاب
شکوفه شد ز شکرخواب بیخودی بیدار
فلک ز دیده ی حیران گدای نرگس شد
زمین ز بس که برآراست خویش را ز بهار
رسید قوت نشو و نما به معراجی
که ناپدید شود در گل پیاده، سوار
سپند ریشه دوانید در دل آتش
دمید سنبل و ریحان به جای دود از نار
ز بس لطیف شد اجرام، می توان دیدن
چو زلف از آینه در خاک ریشه ی اشجار
چنان گرفتگی از صفحه ی جهان شد محو
که گشت غنچه ی پیکان شکفته چون سوفار
ز بس که کرد در اجزای خاک شوق اثر
ز بس که برد ز دلها هوای سیر قرار
نفس گداخته بیرون دوید چون یوسف
ز اشتیاق گل از خانه صورت دیوار
بط شراب چو طاوس مست بال گشود
کشید سر به گریبان خود چو بوتیمار
ز جوش باده به صحرا فتاد خشت از خم
دوید دختر رز رو گشاده در بازار
بلند شد ز خرابات بانگ نوشانوش
به هر دو دست سر خود گرفت استغفار
فلک چو شهپر طاوس شد ز قوس قزح
ز موج لاله چو منقار کبک شد کهسار
ز بس که آینه ی خاک ته نما گردید
چو می ز شیشه ی نماید گل از پس دیوار
چو تاک سرزده، مسواک گشت اشک فشان
به فرق زاهد خشک از رطوبت سرشار
میان خانه و گلزار هیچ فرقی نیست
که می توان همه جا چید گل ز فیض بهار
دهان غنچه هوا با گلاب شبنم شست
که مدح خسرو آفاق را کند تکرار
فروغ جبهه ی اقبال و فتح، شاه صفی
که چشم بخت جهان شد ز دولتش بیدار
شهی که دست گهربار تا برون آورد
زمین به آب گهر شست صفحه ی رخسار
نظر به همت والای او سپهر کبود
بساط سبزه بود زیر پای سرو و چنار
چگونه کج نبود تیغ او که فتح و ظفر
همیشه تکیه بر او می کنند در پیکار
کند به چهره ی مریخ رنگ جامه بدل
چو از نیام برآرد بلارک خونخوار
ز سهم او فکند تیغ دشمنان جوهر
چنان که پوست کند دور از تن خود مار
به تلخی از کف ساقی پیاله می گیرد
ز بس که همت او دارد از گرفتن عار
ز عدل او سرسبز بهار در خطرست
به پای رهروی از خار اگر رسد آزار
ز بس که کرد قوی عدل او ضعیفان را
نمی کند به عصا تکیه نرگس بیمار
ز بیم این که کشیده است تیغ بر شبنم
همیشه زرد بود آفتاب را رخسار
اگر چه پاس ادب می کشد عنان سخن
خطاب را مزه ی دیگرست در گفتار
زهی ز عدل تو باغ جهان همیشه بهار
مطیع امر تو دور سپهر، خاتم وار
ز ترکش تو قضا یک خدنگ زهرآلود
ز ابر تیغ تو یک خنده برق بی زنهار
چو آفتاب نمایان بود ز سینه ی صبح
ز طرف جبهه ی تو نور حیدر کرار
کدام فخر به این می رسد که از شاهان
ترا به شاه نجف می رسد نژاد و تبار
ز گلشن تو نهالی است بارور اقبال
ز مجلس تو چراغی است دولت بیدار
بنای قدر تو جایی رسیده از رفعت
که سبزه ی ته سنگ است این بلند حصار
نشتسه است مربع سپند بر آتش
جهان به دور تو از بس گرفته است قرار
چنان که از پری میوه شاخ خم گردد
شده است تیغ تو خم بس که فتح دارد بار
ز بس به عهد تو ناموس خلق محفوظ است
نقاب غنچه نیارد گشود باد بهار
اگر چه سلسله ی عدل بست نوشروان
که عدلش افکند آوازه در بلاد و دیار
عدالت تو ز زنجیر عدل مستغنی است
که هست سلسله جنبان به غافلان در کار
کتان و ماه چو شیر و شکر به هم جوشید
ز بس که عدل تو افسون مهر برد به کار
چنان ز حفظ تو پردل شدند بیجگران
که نی سوار ز آتش کند دلیر گذار
ز نیزه ی تو برافراخته است قامت فتح
ظفر ز تیغ تو کرده است لاله گون رخسار
به دستگاه شکوه تو آسمان تنگ است
کند محیط چسان در دل حباب قرار؟
مثال کلبه ی زال است و طاق نوشروان
به جنب قصر جلال تو گنبد دوار
ز بس به عهد تو اضداد مهربان همند
ز بس به دور تو وحشت گرفته است کنار
ز چشم شیر گذارد چراغ بر بالین
چو میل خواب کند آهوی سبکرفتار
نفاذ امر تو سرپنجه گر ز موم کند
برآورد ز دل سنگ خرده های شرار
به دور عدل تو ز اندیشه ی سیاست، گرگ
گرفت چون سگ اصحاب کهف گوشه ی غار
تو تا ضعیف نوازی شعار خود کردی
ز برگ کاه بود پشت کوه بر دیوار
به حضرت تو اگر مور عرض حال کند
به روی دست دهی مسندش سلیمان وار
دل خراب نمانده است در زمانه ی تو
که را ز پادشهان است اینقدر آثار؟
به درگه تو که دولتسرای اقبال است
چرا پناه نیارند خسروان کبار؟
که از حمایت جد تو ملک باختگان
رسیده اند به معراج سلطنت بسیار
ازین جناب مدد خواست میرزا بابر
چو تنگ گشت بر او از سپاه دشمن کار
چراغ بخت همایون ازین اجاق گرفت
زبانه ای و جهانگیر گشت دیگربار
تویی دوازدهم از نژاد شیخ صفی
جهان چگونه نگیری به عدل مهدی وار؟
اگر چه بینه حاجت ندارد این دعوی
که عدل حجت قاطع بود بر این گفتار
اگر به بینه ی صاحب الزمان نگری
یکی است نام تو با بینات آن به شمار
رواج مذهب اثناعشر به عهده ی توست
بکوش و دست ازین شیوه ی ستوده مدار
به تیغ عدل یکی کن چهار مذهب را
سفینه ی نبوی را ز چارموجه برآر
همیشه تا که بود سال و ماه در گردش
مدام تا که بود اختلاف لیل و نهار
موافقان ترا شب چو روز روشن باد
مخالفان ترا روز باد چون شب تار
***
[در مدح شاه صفی]
ای روی چون بهشت ترا کوثر آینه
رخسار آتشین ترا مجمر آینه
در جلوه گاه حسن تو چون پرده های چشم
افتاده است بر سر یکدیگر آینه
آیینه سیر چشم ز نقش مراد شد
روزی که شد رخ تو مصور در آینه
می بود اگر به دور تو، زان لعل آبدار
می داد آب خضر به اسکندر آینه
جوهر چو موی بر سر آتش نشسته است
تا از فروغ روی تو شد انور آینه
چون لشکر پری، پی نظاره بافته است
در جلوه گاه حسن تو پر در پر آینه
چون چشم عاشقان مژه بر هم نمی زنند
از حیرت جمال تو سیمین بر آینه
از بیم تیر غمزه ی خارا شکاف تو
پنهان شده است در زره جوهر آینه
دارد چو صبح بیضه ی خورشید زیر پر
از چهره ی تو در ته بال و پر آینه
در ساغر بلور می لعل خوشنماست
حسن تراست رتبه ی دیگر در آینه
چون دیده ی حباب بود پرده دار بحر
از حسن پرشکوه تو چشم هر آینه
آید به چار موجه چو دریای حسن تو
لرزد به خود چو کشتی بی لنگر آینه
حیرت فزاست بس که جمال تو، می برد
هر روز تازه نسخه به چشم تر آینه
داروی بیهشی کندش چشم مست تو
گر فی المثل غبار نشیند بر آینه
در چشم آفتاب فکنده است خویش را
در روزگار حسن تو چون شبپر آینه
از اشتیاق روی تو وقت است بگسلد
دیوانه وار سلسله ی جوهر آینه
هر دم به صورت دگر آید به چشم خلق
زان حسن بی قیاس چو جادوگر آینه
در روزگار چهره ی زنگار سوز تو
کج می کند نگاه به روشنگر آینه
از روی آتشین تو سوزنده مجمری است
مشاطه چون سپند نسوزد بر آینه؟
از فیض نوشخند لب روح بخش تو
چون آب زندگی شده جان پرور آینه
حسن ترا به مجلس می احتیاج نیست
هم شاهدست و هم می و هم ساغر آینه
در عهد جلوه ی خط عنبرفشان تو
وقت است موم خویش کند عنبر آینه
چون آفتاب دیده، ز نور جمال تو
ریزد سرشک گرم ز چشم تر آینه
ماه از حجاب سر به گریبان هاله برد
تا چهره ی تو گشت مصور در آینه
بر حسن بی مثال تو در پرده ی نظر
محضر درست می کند از جوهر آینه
خود را چسان در آینه بینی، که می شود
از لطف گوهر تو پری پیکر آینه
از آب و تاب خنده ی دندان نمای تو
گنجینه ای شده است پر از گوهر آینه
جوهر چو مو به دیده ی آیینه بشکند
حسنت دهد چو عرض تجمل در آینه
حسن تو بی نیاز ز نظارگی بود
طاوس را بس است ز بال و پر آینه
ناشسته روی تر بود از ماه پیش مهر
گردد به عارض تو مقابل گر آینه
از پاکدامنان نکند حسن احتراز
با آفتاب خفته به یک بستر آینه
گفتی که غوطه زد مه کنعان به رود نیل
آورد تا مثال ترا در بر آینه
از انفعال روی تو از بس گداخته است
گردیده است چون مه نو لاغر آینه
بر جبهه ات چگونه عرق حفظ خود کند؟
پای گهر چگونه نلغزد بر آینه؟
بر حسن بی مثال تو واکرده است چشم
مشکل قبول نقش کند دیگر آینه
این دستگاه حسن به یوسف نداده اند
یک چشم حیرت است ز پا تا سر آینه
صد پیرهن چو طلق ببالد به خویشتن
گر بنگری ز روی توجه در آینه
دارد به دست و زانوی خوبان همیشه جا
از سجده ی که کرده جبین انور آینه؟
از سجده ی شهی که ز شوق جمال او
هر صبح آورد فلک از خاور آینه
شاه بلند قدر صفی کز فروغ او
شد همچو آفتاب بلند اختر آینه
روزی که داد صفحه ی آیینه را جلا
این نقش دیده بود سکندر در آینه
راز نهان چرخ ز طبع منیر او
روشنتر از چراغ نماید در آینه
تا جبهه ی نیاز بر این آستانه سود
گردید روشناس به هر کشور آینه
در روزگار طبع سخن آفرین او
چون طوطیان شده است زبان آور آینه
هر کس به داغ بندگیش سرفراز شد
بندد به جبهه همچو شه خاور آینه
هر جا که رای روشن او افکند بساط
آید به چشم چون کف خاکستر آینه
چون روی مرگ، خصم نبیند ز تیغ او؟
در دست اهل زنگ بود منکر آینه
ابریشم بریده شود زلف جوهرش
گردد چو خنجر تو مصور در آینه
رای ترا به رای سکندر چه نسبت است
یک فرد باطل است ازین دفتر آینه
در سایه ی حمایت دست تو چون محیط
بیرون ز آب خشک دهد گوهر آینه
تا نسبتش به رای منیر تو کرده اند
بیند چو پیش روی ز پشت سر آینه
خورشید ذره ذره در او جلوه گر شود
تیغ ترا به دل گذراند گر آینه
بر دست و پای عکس شود بند آهنین
گر سایه ی کمند تو افتد بر آینه
بی اختیار کوچه دهد همچو رود نیل
عزم تو گر اشاره نماید بر آینه
بر تیغ کوه سینه زند همچو آفتاب
پوشد زره ز حفظ تو گر در بر آینه
گردد اگر ز رای متین تو صیقلی
ایمن ز موریانه بود دیگر آینه
گر در حریم رای تو روشن کند سواد
خواند چو آب راز نهان از بر آینه
در عهد سیر چشمی طبع کریم تو
گردانده است روی ز سیم و زر آینه
از جبهه ی تو نور ولایت بود عیان
زان سان که آفتاب نماید در آینه
بندد به چهره پرده ی زنگار زهره اش
گر بنگری به دیده ی هیبت در آینه
خصم سیاهروی تو گر بنگرد در او
گردد سیاه همچو دل کافر آینه
بر خاک رهگذار تو مالد اگر جبین
تا حشر زنگ سبز نگردد در آینه
چون دولت تو پرده براندازد از جمال
آرد به رونما، ز حلب قیصر آینه
وصف ترا که صیقل آیینه ی دل است
بر لوح دل نوشته به آب زر آینه
رای ترا به صیقل مهر احتیاج نیست
کمتر سیاهی است درین لشکر آینه
قصر تو چون سپهر و در او آفتاب جام
بزم تو چون بهشت و در او کوثر آینه
تا خامه ام ستاره فشان شد به مدح تو
مد شهاب شد قلم و دفتر آینه
چندان که ماه نور ستاند ز آفتاب
تا از فروغ حسن بود انور آینه
بادا چراغ دولت بیدار صبح و شام
در بزمگاه خاص تو روشن هر آینه
***
[در مرثیه ی شاه صفی]
آه کز سنگین دلیهای سپهر بی مدار
روشنی بخش جهان را روز عشرت گشت تار
در بهار نوجوانی کرد عالم را وداع
آسمان تختی که تاجش بود مهر زرنگار
آن که چون طوبی جهانی بود زیر سایه اش
ناگهان از تندباد مرگ شد بی برگ و بار
از قضای آسمانی بر زمین پهلو نهاد
آن که می کرد از زمین بوسش جهانی افتخار
آن که چون شبنم به روی بستر گل تکیه داشت
کرد از خاک سیه بالین و بستر اختیار
آن که رویش بود عالم را بهار ارغوان
شد ز بیماری چو شاخ زعفران زرد و نزار
آن که آب دست او می داد جان بیمار را
کرد در یک آب خوردن جان شیرین را نثار
آنقدر فرصت که حرفی آید از دل بر زبان
رفت از عالم برون آن شهریار نامدار
آن که از قربانیانش بود آهوی حرم
پنجه ی شاهین مرگ سنگدل کردش شکار
کرد آخر از جهان با مرکب چوبین سفر
آن که می شد لشکر عالم بر اسب او سوار
دفتر عمرش مجزا شد ز دست انداز مرگ
آن که می شد از خط او دیده ها عنبر نگار
رفت در ابر کفن چون ماه و سر بیرون نکرد
برق جولانی که در یک جا نمی بودش قرار
زیر زلف شام پنهان گشت همچون آفتاب
صبح سیمایی که بود آفاق ازو آیینه زار
داغ جانسوز شهید کربلا را تازه کرد
مرگ این شاه حسینی نسبت حیدر تبار
ورد عالم غیر افسوس و دریغ و آه نیست
تا سفر کرد آن جهان جان سوی دارالقرار
لوح خاک از جوی خون چون صفحه ی تقویم شد
بس که شد چشم خلایق زین مصیبت اشکبار
خون به جای آب می آمد برون از چشمه ها
این مصیبت سایه می افکند اگر بر کوهسار
رفت تا آن شاخ گل در نوبهار از بوستان
دست افسوس آورد گلشن به جای برگ، بار
چون نگردد تلخ بر اولاد آدم زندگی؟
شهریاری چون صفی الله گذشت از روزگار
سازگار او نشد آب و هوای این جهان
داشت دایم گوشه ی بیماریی چون چشم یار
چون سرشک عاشقان در هیچ جا لنگر نکرد
بود در رفتن چو آه از جان عاشق بیقرار
چون تقدس بود غالب بر مزاج اشرفش
داشت دایم خاطرش از عالم خاکی غبار
پادشاهی و جوانی سد راه او نشد
کرد چون ادهم ز ملک عالم فانی کنار
در خور اقبال روز افزون خود جایی نیافت
بال بر هم زد برون رفت از جهان بی مدار
در محرم کرد عزم قندهار و در صفر
کرد در کاشان سفر از عالم آن کوه وقار
رفت سال «غبن» از عالم، زهی غبن تمام
سوخت عالم را به داغ غبن آن عالم مدار
چارده سال هلالی مذهب اثناعشر
بود از شمشیر گردن صولت او پایدار
بهره از عمر گرامی یافت یک قرن تمام
اول قرن دوم رفت از جهان بی مدار
همچو ذوالقرنین عالمگیر می شد دولتش
مهلت قرن دوم می یافت گر از روزگار
«ظل حق» چون بود سال شاهیش، سال رحیل
گشت «آه از ظل حق» تاریخ آن عالی تبار
دیده ی خونبار شد هر حلقه ی زنجیر عدل
کاین چنین نوشیروانی کرد از عالم گذار
چهره ی او بود باغ دلگشای عالمی
دیدنش می برد از آیینه ی بینش غبار
بود بر فرق سلیمان سایه ی بال پری
بر سر تاج زر او جیغه های زر نگار
گفتگویش وحشیان را بند بر پا می نهاد
طایران قدس را می کرد خلق او شکار
صبح نوروز جهان بود از رخ چون آفتاب
مایه ی عیش جهانی بود چون فصل بهار
در بهشت خلق او منع تماشایی نبود
جنت بی پاسبانی بود در هنگام بار
بود با خلق جهان چون صبح صادق خنده رو
چین نمی گردید هرگز از جبینش آشکار
غنچه ی سر بسته پیشش نامه ی وا کرده بود
در دل خارا خبر می داد از عقد شرار
ماه عید فتح و نصرت بود از شمشیر کج
محور چرخ ظفر بود از سنان آبدار
ذره تا خوشید را در پایه ی خو می شناخت
بود در مردم شناسی بی نظیر روزگار
پیش چشم خرده بین او رموز کاینات
در دل شب همچو انجم بود یکسر آشکار
هیچ رازی بر ضمیر روشنش پنهان نبود
ابجد او بود خط سرنوشت روزگار
باطنش درویش و ظاهر پادشاه وقت بود
داشت پنهان خرقه در زیر لباس زرنگار
آب می شد از گناه دیگران آزرم او
آیتی از رحمت حق بود و عفو کردگار
حفظ ناموس جهان را هیچ کس چون او نکرد
با کمال اقتدار از خسروان نامدار
بی نیاز از شهرت [و] مستغنی از تدبیر بود
داشت دایم لوح تعلیم از دل خود در کنار
تاج فرق پادشاهان بود از راه نسب
در حسب ممتاز بود از خسروان روزگار
با همه فرماندهی فرمان پذیر شرع بود
سر نمی پیچید از فرمان حق در هیچ کار
آفتابی بود از نور ولایت جبهه اش
بود کار او رواج دین حق لیل و نهار
سعی در تسخیر دلها داشت بیش از آب و گل
بود یک دل پیش او بهتر ز صد شهر و دیار
چون جواب تلخ، بی منت به سایل بحر را
همتش می داد و می شد جبهه اش گوهر نثار
بزم را خوشید تابان، رزم را مریخ بود
وقت پیمان بود چون سد سکندر استوار
بر رعیت مهربان بود و به دشمن قهرمان
در مقام خویش قهر و لطف را می برد کار
لطف عالمگیر او چون رحمت حق عام بود
داشت یک نسبت به خار و گل چو ابر نوبهار
نقره ی انجم روان می شد ز جوی کهکشان
چرخ را می داد اگر سرپنجه ی قهرش فشار
جوهر تیغ شجاعت بود از چین جبین
ذوالفقاری بود عالمسوز روز کارزار
در زمان او که بود اضداد با هم متفق
چشم شیران بود شمع بزم آهوی تتار
خار از بیم سیاست در زمان عدل او
دامن گل را به مژگان پاک می کرد از غبار
مسند اقبالش از دست دعای خلق بود
بود چتر دولت او سایه ی پروردگار
هر سر مویش جهانی بود از تدبیر عقل
آه چون گویم، جهانی رفت ازین نیلی حصار
ماه مصری بود هر خلقش ز اخلاق جمیل
کاروانی پر ز یوسف رفت بیرون زین دیار
بی سخن در هیچ عصر و هیچ دورانی نداشت
شاه بیتی این چنین مجموعه ی لیل و نهار
در جوانی داد دولت را به فرزند جوان
تا به کام دل شود از عمر و دولت کامکار
کرد پاک از خصم، بیرون و درون ملک را
شمه ای نگذاشت باقی از رسوم گیر و دار
کرد کوته از خراسان پای ازبک را به تیغ
صلح کرد از یک جهت با رومیان نابکار
کرد از تدبیر محکم رخنه های ملک را
بعد از ان فرمود رحلت از جهان بی مدار
داد دولت را به فرزند جوان عباس شاه
تا بماند نام او در هر دو عالم پایدار
یا رب این شاه جوان بخت بلند اقبال را
تا دم صبح قیامت در جهان پاینده دار
***
[در مدح شاه عباس دوم]
ای زمان دلگشایت نوبهار روزگار
صبح نوروز از جبین بخت سبزت آشکار
طینت پاک تو از خاک شریف بوتراب
گوهر تیغ تو از صلب متین ذوالفقار
صولت شیر خدا از بازوی اقبال تو
می شود چون نور خورشید از مه نو آشکار
آفتاب سایه پرور را تماشا می کند
هر که می بیند ترا در سایه ی پروردگار
تا به لوح آفرینش نقش ایجاد تو بست
بوسه زد بر دست خود کلک قضا بی اختیار
مرشد کامل تویی سجاده ی ارشاد را
تا شود نور ظهور صاحب الامر آشکار
گرچه بر فرمانروایان جهان فرماندهی
سر نمی پیچی ز فرمان خدا در هیچ کار
دین و دولت را تویی فرمانروای راستین
گر چه در روی زمین هستند شاهان بی شمار
همچو سبابه کز انگشتان شهادت حق اوست
دین حق قایم به توست از خسروان روزگار
از رسوخ اعتقادات آسمان بنیاد شد
چون بروج آسمانی مذهب هشت و چهار
بیضه ی اسلام از سنگ حوادث ایمن است
عصمت ذات تو تا شد آفرینش را حصار
در حسب ممتازی از فرمانروایان جهان
در نسب داری شرف بر خسروان نامدار
پادشاهان دگر دارند تاجی سر بسر
جز تو از شاهان که دارد بندگان تاجدار؟
سر بسر پاکیزه اخلاقند نزدیکان تو
در صفا و لطف رنگ چشمه دارد جویبار
در جوانی یافتی دولت ز شاه نوجوان
زود خواهی شد به کام دل ز دولت کامکار
زنده کردی نام جد سامی خود را ز عدل
چون تو فرزندی ندارد یاد دور روزگار
شمع بالین مزارش عمر جاویدان بود
شهریاری را که باشد چون تو شاهی یادگار
داری اخلاق صفی با شوکت عباس شاه
دیده ی بد دور بادا از تو ای عالی تبار
هر چه باید با خود آورده است ذات کاملت
بی نیاز از مایه ی دریاست در شاهوار
نیست صیقل احتیاج آیینه ی خورشید را
جوهر ذات تو مستغنی است از آموزگار
سایه ی چتر تو تا افتاد بر روی زمین
آسمان دیگر از روی زمین شد آشکار
گرچه شمشیر تو نوخط است از جوهر هنوز
می نویسد قطعه از خون عدو در کارزار
گرگ در ایام عدلت چون سگ اصحاب کهف
از تهیدستی دل خود می خورد در کنج غار
از خود آرایی نگردد خواب گرد دیده اش
تا عروس فتح را تیغ تو شد آیینه دار
سفته بیرون آید از کان چون لب خوبان عقیق
گر کند سهم خدنگت در دل خارا گذار
خانه ی پیمان که دیوار و درش ز آیینه بود
شد به دوران تو چون سد سکندر استوار
فتنه در چشم پریرویان حصاری گشته است
تا چو ماه عید شد ابروی تیغت آشکار
شد قوی دست ضعیفان بس که در ایام تو
می گریزد از نهیب مور در سوراخ، مار
نیست در عهد تو از ظالم کسی مظلومتر
بس که گردیده است در چشم جهان بی اعتبار
نافه در چین می گذارد ناف غیرت بر زمین
عنبر خلق تو خواهد کرد اگر زینسان بهار
از حریر شعله جای خواب می سازد سپند
بس که شد در روزگارت وضع عالم برقرار
نیست هر صید زبون شایسته ی نخجیر تو
می کند شاهین اقبال تو دلها را شکار
بر رعیت مهربانی و به ظالم قهرمان
می بری هر جا که باید لطف و قهر خویش کار
رم به چشم آهوان خواب فراموشی شود
در رکاب دولت آری پا چو بر عزم شکار
می رباید حلقه از چشم غزالان نیزه ات
می کند چون آه، تیرت در دل نخجیر کار
پایه ی تخت فلک قدر تو از دست دعاست
می شوی از تاج و تخت و عمر و دولت کامکار
هست تأیید الهی شامل احوال تو
می کنی تسخیر عالم را به تیغ آبدار
کارپردازان نصرت منتظر ایستاده اند
تا ترا سازند بر رخش جهانگیری سوار
از سیاهی نیست پروا برق شمشیر ترا
اولین فتح تو خواهد بود ملک قندهار
آستانت سجده گاه سرفرازان می شود
رو به درگاه تو می آرند شاهان کبار
می شوی فرمانروا بر هفت اقلیم جهان
چون تویی از تاجداران شاه هفتم در شمار
می شود عباس، سابع چون کند در خویش دور
هفتم شاهان دینداری تو ای عالم مدار
می نوازی هر کسی را در خور اخلاص خویش
حق نگهدار تو باد ای پادشاه حق گزار
جاودان باشی که چون صید حرم آسوده اند
در پناه دولتت خلق جهان از گیر و دار
می کند تا اقتباس نور، ماه از آفتاب
باد از شمع وجودت روشن این نیلی حصار
***
[در مدح شاه عباس دوم]
هزار شکر که گوهر فروز جاه و جلال
به خانه ی شرف آمد به دولت و اقبال
ز درد سال غباری که داشت جام سپهر
به صاف کرد مبدل محول الاحوال
چو زلف رو به درازی نهاد روز نشاط
چو خال پای به دامن کشید شام ملال
ایاز شب را، ز اقبال عاقبت محمود
برید زلف به شمشیر ذوالفقار مثال
رسید قافله ی بوی پیرهن از مصر
نماند دیده ی پوشیده غیر عین کمال
هوا چو دست کریمان گهرفشان گردید
کنار خاک شد از برگ عیش مالامال
چو ماهیی که در آب حیات، خضر افکند
حیات یافت ز ابر بهار سنگ و سفال
هوا بساط سلیمان فکند بر رخ خاک
گشود همچو پری ابر نوبهاران بال
گشود ابر بهار از شکوفه دفتر و ریخت
برات عیش به دامان هر شکسته نهال
رسید دور شکفتن به غنچه ی تصویر
گره ز کار جهان باز کرد باد شمال
ز بس که خاک ز شادی به خویشتن بالید
رسید موج گل و لاله تا رکاب هلال
به مومیایی ابر بهار گشت درست
اگر شکستگیی داشت چند روز نهال
صدا چو تیر ز کف رفته بر نمی گردد
ز بس ز لاله و گل دلپذیر گشت جبال
ز خاک ریشه ی اشجار را توان دیدن
چنان که سنبل سیراب را ز آب زلال
توان به آب کشید از نسیم دست و دهن
اگر ز ابر هوا تر شود به این منوال
به آن شکوه به برج حمل درآمد مهر
که شهریار جوان بخت بر سپهر جلال
نتیجه ی اسدالله، شاه دین عباس
که هست تیغ کجش شیر فتح را چنگال
به امر حق بود آن سایه ی خدا دایم
چنان که تابع شخص است سایه در افعال
چو آفتاب نمایان بود ز سینه ی صبح
ز طرف جبهه ی او نور اختر اقبال
چنان که هست ز سبابه رایت ایمان
ازوست نوبت صاحبقرانی از امثال
کراست زهره شود راست چون الف پیشش؟
که هست تیغ کج او به فتح و نصرت دال
سبک رکاب شود همچو دود ظلمت کفر
چو برکشد ز میان تیغ ذوالفقار مثال
سپاه اوست چو مژگان خدنگ یک ترکش
کراست زهره که با او طرف شود به قتال؟
اگر به قلعه ی رویین چرخ رو آرد
کلید ماه نو آرد قضا به استقبال
چنان که خامه به خط سطر را کند باطل
شود شکسته ز یک تیر او صف ابطال
ز برق تیغش اگر پرتوی به بحر افتد
صدف چو مجمر سوزان شود، سپندلآل
نفس به کامش ابریشم بریده شود
کسی که خنجر او را درآورد به خیال
دلیر بر سر گردنکشان رود چون ابر
پلنگ را چه محابا بود ز تیغ جبال
کفن ز شهپر کرکس کند دلیران را
همای ناوک او باز چون کند پر و بال
رسد به رستم اگر در رحم صلابت او
سفید موی برون آید از رحم چون زال
کند چو زخم زبان کار در دل آهن
ز غنچه ناوک او را اگر کنند نصال
تهمتنی که دهد جان به تیغ خونریزش
به روز حشر زبانش بود ز دهشت لال
اگر شود کجک روزگار تیغ کجش
شود چو ابر بهاران سبک رکاب جبال
ز آتش غضب او در آستین نیام
ز پیچ و تاب بود تیغ دشمنان چون نال
در آن مقام که گردد به نیزه حلقه ربا
فتد به حلقه ی گردون ز هیبتش زلزال
هلال نیست نمایان بر این رواق بلند
که شیر چرخ فکند از نهیب او چنگال
که دیده جز خم چوگان و گوی زرینش؟
که آفتاب زند قطره در رکاب هلال
زره چه کار کند پیش تیغ خونریزش؟
نمی توان ره سیلاب بست با غربال
اگر به چرخ کند کوه حلم او سایه
چو صبح آرد شود استخوان او در حال
ز ابر معدلت او کمین نموداری است
که تخم، سبز در آتش بود چو دانه ی خال
رسیده است به جایی عروج همت او
که آسمان بلندست سبزه ی پامال
چو بحر تا به قیامت نمی شودخالی
شود ز ابر کفش دامنی که مالامال
چو سایلان به کف، بحر پیش ابر کفش
دراز کرده ز مرجان کف از برای سؤال
بر آسمان جلالش هلال عید، بود
خجل ز کوشش خود همچو طایر یک بال
به عهد معدلتش وقت خواب آسایش
ز چشم شیر به بالین نهد چراغ، غزال
شده است مایده ی لطف او به نوعی عام
که در رحم عوض خون خورند می اطفال
ز خلق اوست برومند خاکدان جهان
که تازه روی ز ریحان بود همیشه سفال
به غیر جام که برگردد از کفش خالی
دگر که از کرم او نمی رسد به نوال
چگونه سوی شکر کاروان مور رود؟
چنان به خاک درش رو نهاده اند آمال
اگر به زاغ شب افتد ز رای او پرتو
چو آفتاب برآید ز بیضه زرین بال
شود ز نور گهرخیز دیده ی روزن
در آن حریم که گردد گهرفشان ز مقال
به وام گیرد اشهب ز عنبر خلقش
زند چو دور به گرد جهان نسیم شمال
به آفتاب روان است امر نافذ او
چنان که بر جگر تشنه حکم آب زلال
نه لاله است، که حلمش فکنده سایه به کوه
نشسته در عرق خون ز انفعال جبال
چو رود نیل دهد کوچه پیش دست کلیم
اگر به کوه کند عزم راسخش اقبال
نظر به عزمش، گردون چو مرغ نو پرواز
در آشیانه نشسته است و می زند پر و بال
چنان به عهدش کسب کمال شیرین است
که روز جمعه ز مکتب نمی روند اطفال
به دور او که برافتاده است خانه نزول
ز آبگینه اجازت طلب کند تمثال
اگر نه خلق بود بر شکوه او غالب
کراست زهره که لب وا کند برش به مقال؟
چو رشته کاهکشان در گهر شود پنهان
ز آستین بدر آرد چو دست بحر نوال
جهان پناه خدیو! بلند اقبالا!
که ختم بر تو شد از خسروان صفات کمال
اگر به مدح تو اطناب می کنم چون موج
به خلق خویش ببخش ای محیط جاه و جلال
که مدحت تو و اجداد پاک طینت تو
کلید خلد برین است ای فرشته خصال
برای حسن مآل است مدح سنجی من
نه از برای زر و سیم و ملک و مال و منال
تلاش قرب تو با این کلام بی سر و بن
همان معامله ی یوسف است و قصه ی زال
چنان که کرد سلیمان قبول گفته ی مور
قبول کن ز من عاجز این شکسته مقال
که هیچ کم نشود شوکت سلیمانی
به حرف مور ضعیفی اگر کند اقبال
چه کم ز پرتو مهر بلند می گردد؟
اگر به شبنم افتاده ای دهد پر و بال
همیشه تا چمن افروز چرخ مینا رنگ
ز برج حوت به برج حمل کند اقبال
چو خاتمی که به فرمان دست می گردد
به مدعای تو گردد مدام گردش سال
***
[در مدح شاه عباس دوم و تهنیت ورود او به اصفهان]
منت ایزد را که با اقبال و دولت همعنان
روی در برج شرف آورد خورشید جهان
سایه ی حق بر سر اهل صفاهان سایه کرد
نو بهار لطف ایزد کرد عالم را جوان
آفتاب دولت بیدار از مشرق دمید
بخت خواب آلود عالم جست از خواب گران
مسند آرای عدالت آمد از کنعان به مصر
از سر نو شد جوان، بخت زلیخای جهان
چشم ارباب ارادت سرمه ی توفیق یافت
از غبار موکب این مرشد روشن روان
جامه ی جان های رسمی را بدل کردند خلق
از قدوم روح بخش این مسیحای زمان
در بساط خود فلک هر اختر سعدی که داشت
ریخت در پای سمند آن شه صاحبقران
چون بساط ریگ در دامان صحرا پهن کرد
خاک هر گنجی که در دل داشت از گوهر نهان
از غبار تیغ بندان آسمان شد چون زمین
و ز نثار زر و گوهر شد زمین چون آسمان
یافت میدان سعادت، شهسوار تازه ای
ساده از گرد کدورت شد دل نقش جهان
زنده رود از خاکبوسش یافت جان تازه ای
کرد نهری هر طرف از گریه ی شادی روان
چشم پل کز انتظار شاه آب آورده بود
شد منور همچو چشم پیر کنعان در زمان
از گل عباسیش باغ صفی آباد را
گشت منشور بهار تازه هر برگ خزان
گرد و خاک اصفهان از کیمیای مقدمش
چون جواهر سرمه شد در پله ی قیمت گران
هیچ کس را در دل از گردون تمنایی نماند
دیدن شه کرد عالم را ز مطلب کامران
جوهر تیغ شجاعت، ابر دریای کرم
سایه ی لطف خدا عباس شاه نوجوان
آن که از بهر دعای نو بهار دولتش
غنچه ی تصویر را در کام می گردد زبان
مور را ملک سلیمان در نمی آید به چشم
تا جهان را همت دریادلش شد میزبان
تا همای دولت او شهپر نصرت گشود
از نظرها شد عقاب ظلم چون عنقا نهان
مشرق پروین شد از خجلت جبین آفتاب
رایت بیضای رای روشنش تا شد عیان
دفتر بال هما تقویم پارین گشته است
چتر او تا سایه افکنده است بر فرق جهان
عالم پرشور را از حادثات روزگار
جوهر شمشیر او گردید منشور امان
ابر نیسان سخایش چون گهرریزی کند
چون صدف دریا دلان را باز می ماند دهان
پای فیلان سایه ی دست حمایت می شود
در زمان حفظ او بر فرق مور ناتوان
چون قلم شد راست کار عالم از تیغ کجش
طاق ابرویی چنین می خواست رخسار جهان
حکم بر عالم به فرمان شریعت می کند
هست با فرماندهی در شرع از فرمانبران
کشتی کاغذ ز دریا سالم آید بر کنار
گر معلم سازد از فرمان حفظش بادبان
ماهیان را در زمان حفظ او دام بلا
چون دعای جوشن از آفات دارد در امان
بس که شد دست ضعیفان در زمان او قوی
سیل را سرپنجه ی خاشاک می تابد عنان
تا نسیم عدل او بر گلشن عالم وزید
مهر نتواند ربودن شبنمی از بوستان
بس که در ایام او دست تعدی کوته است
بر بساط ماه می گردد کتان دامن کشان
رشته نتواند دگر از چشمه ی سوزن گذشت
گر کند از چشم سوزن تیر دلدوزش نشان
سینه چاک آید برون از سنگ، آتش بعد ازین
تیغ خود را گر کند بر سنگ خارا امتحان
چون گذارد پا به عزم صید بر چشم رکاب
با خدنگ دل شکاف و با سنان جان ستان
می گشاید عقده از شاخ گوزنان با خدنگ
می رباید حلقه از چشم غزالان با سنان
اختر صاحبقرانی از جبین روشنش
از بیاض صبح چون خورشید می تابد عیان
گر کند اقبال او تسخیر عالم دور نیست
در جوانی یافت دولت از شهنشاه جوان
می شود از زهر چشمش پردلان را زهره آب
آه از ان ساعت که تیغ کین برآرد از میان
دارد از علم لدنی بهره چون اجداد خویش
پیش او طفل نو آموزی است عقل خرده دان
هر چه باید، با خود آورده است ذات کاملش
فارغ از کسب کمالات است چون قدوسیان
پرده دار جوهر ذاتش نگردد گر حجاب
جلوه ی عرض کمالاتش نگنجد در جهان
فطرت والای او بی زحمت تعلیم و درس
صاحب تیغ و قلم گردید در اندک زمان
مهر را در تیغ راندن حاجت تعلیم نیست
خامه ی تقدیر را حاجت نباشد ترجمان
خانه بر دوشی به غیر از جغد در عالم نماند
بس که شد معمور در دوران عدل او جهان
کمتر از داغ دل لاله است در دامان دشت
در فضای وسعت خلقش سواد آسمان
گر چه صبح دولت او است آغاز طلوع
از فروغش آب می گردد به چشم اختران
گرچه بخت سبز او را اول نشو و نماست
بر شکوهش می کند تنگی فضای آسمان
گر چه شمشیرش هنوز از موج جوهر نو خط است
تلخ دارد خواب را بر شهریاران جهان
حلقه در گوش زبردستان عالم می کشد
جوهر تیغش به فرمان خدای مستعان
آسمان بنیاد خواهد کرد از اقبال بلند
مذهب اثناعشر را چون بروج آسمان
تیغ او دارد نسب از ذوالفقار حیدری
چون نسازد پاک زنگ کفر از لوح جهان؟
ختم شد زان سان که مردی و شجاعت بر علی
ختم خواهد شد بر او مردی ز شاهان زمان
یا رب این شاه جوان را در جهان پاینده دار
تا دم صبح ظهور مهدی آخر زمان
***
[در مدح شاه عباس دوم و تاریخ اتمام بنای تالار عالی قاپو]
منت ایزد را که از لطف خدای مستعان
عالم افسرده شد از باد نوروزی جوان
روی در برج شرف آورد خورشید منیر
حوت از بهر بشارت گشت سر تا پا زبان
یونس خورشید تابان آمد از ماهی برون
با حمل همشیر شد در سبزه زار آسمان
مهر تابان بیضه های برف را در هم شکست
جلوه گر گردید طاوس بهاران از میان
زهر سرما را به شیر پرتو از جرم زمین
کرد بیرون اندک اندک آفتاب مهربان
از شکوفه شاخ چون موسی ید بیضا نمود
در زمین با گنج زر قارون سرما شد نهان
گر چه خاک از سردی دی کوه آهن گشته بود
از کف خورشید شد اعجاز داودی عیان
هر طلسم یخ که سرما روزگاری بسته بود
جلوه ی خورشید پاشید از همش در یک زمان
شد ز هیبت زهره ی دیو سفید برف آب
ساخت از قوس قزح تا رستم گردون کمان
شوکت سرمای رویین تن به یکدیگر شکست
تا لوای معدلت وا کرد ابر درفشان
محو شد چون صبح کاذب از جهان آثار برف
تا شکوفه از چمن چون صبح صادق شد عیان
شد دل سنگین سرما از فروغ لاله آب
برف را مهتاب گل پاشید از هم چون کتان
لاله چون فوج قزلباش از کمین آمد برون
برف شد چون لشکر رومی پریشان در زمان
غنچه شد چون مریم آبستن ز افسون بهار
بوی گل چون عیسی از گهواره آمد در زبان
در کشیدن ریشه ی سنبل برآید از زمین
دام را در خاک اگر سازند صیادان نهان
شب چو عمر ظالمان رو در کمی آورد و روز
گشت روز افزون چو اقبال شه صاحبقران
جوهر تیغ شجاعت شاه عباس، آن که هست
نور عالمگیری از سیمای اقبالش عیان
در حریم دیده ها افکند بستر خواب امن
تا خم شمشیر او شد طاق ابروی جهان
دین ز حسن اعتقاد او رواج تازه یافت
شرع شد در عهد او چون قلب خود عالی مکان
شهسوار صیت او آورد تا پا در رکاب
پای در زنجیر ماند آوازه ی نوشیروان
دامن دولت نمازی گشت در ایام او
از نظرها باده چون گو گرد احمر شد نهان
سوخت رنگ می چو خون مرده در شریان تاک
پاک شد از ننگ این گلگونه رخسار جهان
پادشاهان دگر شوکت ز شاهی یافتند
پادشاهی از شکوه ذاتی او یافت شان
حلم او گر سایه بر کوه بدخشان افکند
خون لعل از مو به مویش چون عرق گردد روان
شهریاران دگر دارند دنیایی و بس
پادشاه دین و دنیا اوست از شاهنشهان
بس که شد دست ضعیفان در زمان او قوی
مه حصاری می شود در هاله از بیم کتان
رایت بیضای او چون صبح هر جا وا شود
لشکر دشمن شود چون خرده ی انجم نهان
پنجه ی مرجان کجا گیرد عنان بحر را؟
پیش عزم او نگیرد دشمن لرزنده جان
خانه بر دوشی به غیر از جغد در عالم نماند
بس که شد معمور در ایام عدل او جهان
خون عرق کرده است از شرم کف دریا دلش
نیست مرجان این که گردیده است از دریا عیان
چون جواب تلخ، بی منت به سایل بحر را
می دهد و ز شرم همت می شود گوهرفشان
گر چنین خلقش کند مشاطگی آفاق را
همچو زلف از روی آتش عنبرین خیزد دخان
نطق او هر جا که بگشاید سر درج سخن
مستمع را مغز گوهر می شود در استخوان
نیست غیر از شاه ایران هیچ صاحب بخت را
بندگان تاجدار از پادشاهان زمان
چون شد از تعمیر دلها فارغ، از توفیق حق
کرد تالار فلک قدری بنا در اصفهان
وه چه تالاری که صبح دولت از پیشانیش
می دمد چون آفتاب از جیب مشرق هر زمان
گر چه چندین نقش موزون داشت در هر گوشه ای
زین عمارت شد بلند، آوازه ی نقش جهان
این عمارت را چنین پیشانیی در کار بود
کز گشاد او نماند عقده در کار جهان
عالمی در سایه ی بال هما آسوده شد
تا همای طره اش واکرد بال زرفشان
می شود ز اقبال روز افزون به اندک فرصتی
آستانش سجده گاه سر فرازان جهان
جاودان بادا که تاریخ بلند اقبال اوست
«مسند اقبال این تالار بادا جاودان »
تا بود خورشید تابان شمسه ی طاق سپهر
جلوه گاه سایه ی حق باد این عالی مکان
***
[در فتح قندهار و مدح شاه عباس دوم]
صبح ظفر ز مطلع دولت شد آشکار
طی شد بساط ظلمت ازین نیلگون حصار
تشریف نور داد به ذرات کاینات
چون آفتاب اختر اقبال شهریار
شد مشتری ز اوج سعادت جهان فروز
گشت از افق نهان زحل تیره روزگار
مالید زهره دست نوازش به دوش چنگ
روی زمین ز ماه علم شد شفق نگار
برداشت تیر، خامه ی زرین آفتاب
کاین فتح را به صفحه ی دوران کند نگار
ماند از نهیب خنجر مریخ صولتان
چون خون مرده دست زحل سیرتان ز کار
از فتح باب ملک شکرخیز هند، شد
شیرین دهان تیغ شهنشاه تاجدار
در عنفوان عزم گرفت از خدیو هند
ز اقبال بی زوال به چل روز چل حصار
لبریز شد ز شیر و شکر چون دهان صبح
کام جهان ز چاشنی فتح قندهار
آن خاتمی که دیو به حیلت ربوده بود
آمد دگر به دست سلیمان روزگار
خالی فزود بر رخ ایران ز روی هند
تیغ جهانگشای شهنشاه نامدار
بتخانه های نخوت دارای هند را
بر یکدگر شکست به توفیق کردگار
شاخ غرور والی هندوستان شکست
بیخ نفاق کنده شد از باغ روزگار
در هند گشت خطبه ی اثناعشر بلند
شد کامل العیار زر از نام هشت و چار
از باغ ملک سبزه ی بیگانه را درود
شمشیر همچو داس شهنشاه کامکار
شد بوستان ملک ز زاغ و زغن تهی
هر گوشه زد صلای طرب نغمه ی هزار
زان تیغ کج که فتح و ظفر در رکاب اوست
شد پاک روی مملکت از خال عیب و عار
فیلان مست عرصه ی هندوستان شدند
از زخم تیغ چون کجک شاه، هوشیار
افتاد چون عصای کلیم از سنان شاه
در نیل هند هر طرفی رخنه ی گذار
چون ابر تیره ای که پریشان شود ز باد
شد خصم رو سیاه به یک حمله تارومار
چون نوعروس ملک جهان را قضای حق
عقد دوام بست به آن تیغ آبدار:
مانند نقل، خاک شکر خیز هند را
در مقدم گرامی او ریخت روزگار
دامان دشت و سینه ی کهسار و پشت خاک
از کشته ی سیاه دلان گشت لاله زار
دلهای همچو بیضه ی فولاد پردلان
گردید شق ز هیبت شمشیر، چون انار
گشتند تار و مار سیاهان پی سفید
مانند بز ز عطسه ی شمشیر آبدار
از برق تیغ و خنجر بی زینهار، شد
در فوج خصم، هر علم انگشت زینهار
از خرمی نماند اثر در ریاض هند
در بر گریز روی نهاد آن سیه بهار
از مهره های گردن پامال گشتگان
گردید ادیم خاک چو کیمخت دانه دار
گردنکشان به جبهه نوشتند عبده
بر خاک آستانه ی آن آسمان وقار
گردان به مهره ی تفک اصحاب فیل را
کردند همچو مرغ ابابیل سنگسار
شد آفتاب عمر عدو پای در رکاب
تا شد هلال تیغ کج شاه آشکار
آشوبی از مهابت او در جهان فتاد
کز لرزه ریخت داغ پلنگان کوهسار
از تیغ کج به گردن شیران نهاد طوق
از تیر کرد کار جهان راست نیزه وار
گشتند خشک چون شه شطرنج خسروان
بر جای خود ز هیبت آن تیغ آبدار
شد فیل مات، خسرو هندوستان ز بیم
تا رخ نهاد شاه به میدان کارزار
یک سوره شد ز آیه ی رحمت سواد خاک
از فتحنامه ها که روان شد به هر دیار
از عزم خویش کرد خبر دار خصم را
وانگه به ترکتاز برآورد ازو دمار
ملک این چنین به تیغ ستانند خسروان
از عاجزی است مکر ز شاهان نامدار
جای شگفت نیست گر آن شهریار کرد
اقبال سوی هند در آغاز گیرودار
رسم است این که چرخ فلک سیر، ابتدا
سر پنجه را به خون کلاغان کند نگار
از قندهار کرد جهانگیری ابتدا
صاحبقران عهد به تأیید کردگار
آری چو آفتاب کشد تیغ از نیام
اول زند به قلب شب تیره روزگار
زد بر زمین سوخته ی هند خویش را
اول شرر که جست از ان تیغ شعله بار
آری شراره ای که جهانگیر می شود
آتش زند به سوخته، آغاز انتشار
زین فتح نامدار که رو داد در ربیع
از باغ روزگار عیان شد دو نوبهار
خورشید بی زوال به برج شرف رسید
آورد از شکوفه بهاران زر نثار
چون نخل پرشکوفه لوای سفید شاه
افشاند برگ عیش به دامان روزگار
از خاک، جای سبزه درین موسم ربیع
رویید بخت سبز ز الطاف کردگار
چون اهل قندهار ز کوتاه دیدگی
بستند در به روی شهنشاه کامکار
فرمان شه رسید که آن حصن را کنند
یکسان به خاک راه، دلیران نامدار
از شاه یافتند چو فولاد پنجگان
فرمان رخنه کردن آن آهنین حصار
حصنی که بد چو بیضه ی فولاد ریخته
شد چون جرس ز لشکر جرار رخنه دار
گردید از تردد زنبورک و تفک
پر رخنه همچو شان عسل حصن قندهار
شد چون کبوتران معلق فلک مسیر
هر خشت از بروج فلک سای آن حصار
چون کار تنگ شد به سیاهان خیره چشم
راهی دگر نماند بجز راه اعتذار
زان مظهر مروت و مردی و مردمی
جستند امان به جان و سر از تیغ آبدار
آزاد کرد و داد به آن زینهاریان
خط امان به شکر ظفر شاه کامکار
شد زین دو کار، جوهر مردی و مردمی
از ذات بی مثال شهنشاه آشکار
جای شگفت نیست اگر زان که آمدند
از حصن قندهار سیاهان به زینهار
کآرد زحل کلید مه نو به اضطراب
اقبال اگر کند سوی این نیلگون حصار
زین نوبهار فتح که در موسم ربیع
آورد رو به گلشن این شاه نامدار
از فتح بی شمار خبر می دهد که هست
فهرست سال نیک، خط سبز نوبهار
ز انشای این سفر که شه دین پناه کرد
شاهان روزگار گرفتند اعتبار
هم سرفراز شد به طواف امام دین
هم نامدار شد به فتوحات بی شمار
هم دین حق گرفت ز شمشیر او رواج
هم فرق ملک یافت ازو تاج افتخار
آثار جد خویش به شمشیر تازه کرد
نگذاشت روح والد خود را به زیر بار
امروز روح شاه صفی گشت شاد ازو
امروز شد تسلی ازو جد نامدار
در شکر این عطیه کف چون محیط شاه
از روی خاک شست به آب گهر غبار
معمور کرد از زر و گوهر سپاه را
منشور ملک داد به شیران کارزار
دست دعای لشکر شب را به زر گرفت
از لطف بی دریغ، شهنشاه حق گزار
حاصل به دست و تیغ درین کارزار کرد
احیای مردمی و کرم شاه ذوالفقار
تاریخ این فتوح ز الهام غیب شد
«از دل زدود زنگ الم فتح قندهار»
شاهی که صبح دولتش این کارها کند
خواهد گرفت روی زمین آفتاب وار
یا رب به فضل خویش تو این پادشاه را
از هر چه ناپسند تو باشد نگاه دار
***
[در شکست یافتن دارا شکوه از قلعه داران ایرانی قندهار]
شکر کز اقبال روزافزون شاه تاجدار
آفتاب فتح طالع شد ز برج قندهار
مظهر صاحبقرانی، شاه عباس دوم
در جهاد اکبر از فرماندهان شد کامکار
بار دیگر از ته بال و پر زاغان هند
بیضه ی اسلام چون خورشید گردید آشکار
از جنود آسمانی لشکر اصحاب فیل
بار دیگر شد ازین حصن مبارک سنگسار
گر چه کم بودند مردان حصاری از سه الف
زان سپاه بی عدد کشتند بیش از چل هزار
تیر روی ترکش هندوستان، داراشکوه
آه خون آلود شد از خاکمال این حصار
رخنه ها کز سیبه در مغز زمین انداختند
از برای دفنشان روز یورش آمد به کار
سرکشان هند را شمشیر کج بیدار کرد
زین کجک شد فیل های مست یکسر هوشیار
والی هندوستان از بیم تیغ غازیان
چون غلامان کرد شب را نیمه از دارالقرار
از ازل مشقی که می کردند از بهر گریز
هندیان روسیه را عاقبت آمد به کار
زان سپاه بیکران رفتند ازین دریای خون
جسته جسته همچو بز معدود چندی بر کنار
تا به شش مه خاک می کردند بر سر هندیان
باد در کف عاقبت رفتند تا دارالبوار
در تن فیلان چو رود نیل در هر حمله ای
کوچه ها از زخم تیغ غازیان شد آشکار
چون لوای شاه، روی قلعه داران شد سفید
هندیان گشتند یکسر زرد روی و شرمسار
از سیاهی گر چه بالاتر نباشد هیچ رنگ
زرد رویی غالب آمد بر سیاهان در فرار
آنچنان کز آسمان خیل شیاطین از شهاب
منهزم گردد، چنان گردید هندو تارومار
بس که شد آلوده هر سنگی به خون هندیان
کوه بزکش شد سراسر کوههای قندهار
خاک را از بس به خون هندیان آمیختند
چون شفق، از خاک خون آلود می خیزد غبار
لشکر فرعون را نامد به پیش از رود نیل
آنچه پیش هندیان آمد ز تیغ ذوالفقار
بس که لاش این کلاغان شد نصیب کرکسان
شهپر هر کرکسی گردید لوح صد مزار
گر در آتش کشته ی خود را نمی انداختند
کوهها از هندوان کشته می شد آشکار
راه خشکی هند را از کابل و ملتان نماند
ریختند از بس که خون هندیان وقت فرار
تا جهان آباد اگر خواهند، ازین دریای خون
می توان رفتن به کشتی از سواد قندهار
جوز هندی بعد ازین بی مغز روید از درخت
زین سرسختی که هندی خورد ازین محکم حصار
بعد ازین مشکل که نیشکر کمر بندد دگر
زین شکست تازه کاندر هند گردید آشکار
این که عمری خاک می کردند بر سر فیل ها
زین مصیبت بود کاکنون گشت در هند آشکار
زین تزلزل کز سپاه ترک در هند اوفتاد
ریخت از بتخانه ها بت همچو برگ از شاخسار
تا نشد تسلیم، روی خواب آسایش ندید
هر سبکپایی که بیرون برد جان زین کارزار
آنچنان کآیینه می گیرد ز خاکستر صفا
شد قتل هندیان افزون جلای ذوالفقار
برخورد یا رب ازین دولت که تا دامان حشر
ختم شد مردانگی از قلعه داران بر اتار
پیش این سد سکندر لشکر یأجوج چیست؟
پیش این دریای آتش دود چون گیرد قرار؟
برنیاید با جوان دولت کهن دولت، بس است
قصه ی دارا و اسکندر برای اعتبار
کوته اندیشی که با صاحبقران گردد طرف
می گذارد این چنین گردون سزایش در کنار
صورت تاریخ این فتح از قضا شد جلوه گر
چون «سیاهی » خاست از «مرآت حصن قندهار»
***
در تهنیت ورود شاه عباس دوم به اصفهان
چه دولت بود یا رب اصفهان را در کنار آمد
که از خاور زمین صاحبقران کامکار آمد
به آیینی که در برج شرف خورشید باز آید
به دارالملک خود آن پادشاه تاجدار آمد
چه اقبال است کز فضل خدا روداد ایران را
که منصور از جهاد اکبر آن عالم مدار آمد
ز ظلمات سواد هند، از اقبال روزافزون
به صد شادابی خضر آن سکندر اقتدار آمد
گواهی می دهد سرسبزی بخت برومندش
که در ظلمت ز آب زندگانی کامکار آمد
ز گرد موکبش شد چشم ها روشن که از مشرق
به نور آفتاب آن سایه ی پروردگار آمد
هلالش آفتاب و آفتابش عالم آرا شد
چه گویا با چه سامان زین سفر آن شهریار آمد
شب قدر و صباح عید شد روز و شب عالم
ز رخسارش که زیب و زینت لیل و نهار آمد
تعجب نیست جای سبزه گر خضر از زمین روید
ازین آبی که عالم را ز نو بر روی کار آمد
ز دوری بود چون سیماب لرزان مرکز دولت
به جا از لنگر تمکین آن کوه وقار آمد
زبان شکر می روید به جای سبزه از خاکش
که خندان همچو صبح آن کام بخش روزگار آمد
به شکر مقدمش در سجده آمد زنده رود از پل
ز چشمش اشک شادی همچو سیل نوبهار آمد
صدفها را لب از جوش طرب چون پسته خندان شد
که آن ابر بهاران با کف گوهرنثار آمد
نظرها خیره می گردید از خورشید رخسارش
غبار موکب او از ترحم پرده دار آمد
چنان کز خیبر آمد شاه مردان خرم و خندان
به دولت شاه عباس آنچنان از قندهار آمد
به خاک راه یکسان کرد چندین حصن خیبر را
ز خونریز سیاهان سرخ رو چون ذوالفقار آمد
به آب تیغ شست از دامن دولت سیاهی را
بحمدالله که این آیینه بیرون از غبار آمد
حصاری را که دیوار از مکر مالک بود چون خاتم
به دست ملک گیر آن سلیمان اقتدار آمد
به آغوشی که از شمشیر کج وا کرد اقبالش
به شیرینی عروس ملک هندش در کنار آمد
ز مشرق کرد چون خورشید آغاز جهانگیری
ز دارالملک بیرون چون به عزم کارزار آمد
نمود از قندهار اول دهان تیغ را شیرین
چو عالمگیری او را زمان گیرودار آمد
به فیل کوه پیکر امتحان تیغ کرد اول
فسان تیغ عالمگیر او زین کوهسار آمد
کدامین صید خواهد جست دیگر از سر تیرش؟
که فیل مست آن هشیار را اول شکار آمد
ز خون هندیان پنجاب شد چون پنجه ی مرجان
به ملک هند تا شمشیر او در کارزار آمد
زهی اقبال روزافزون که از یک عزم شاهانه
چهل حصن حصین در قبضه ی آن شهریار آمد
چه سرها گشت بی تن تا حسام او تناور شد
چه تنها گشت بی سر تا سنان او به بار آمد
یکی شد داور هندوستان با چار فرزندش
به این سر پنجه با او در مقام گیرودار آمد
چنان افشرد با سرپنجه ی اقبال دستش را
که خاک از برگریز ناخنش در زینهار آمد
زهی دولت، زهی شوکت، زهی اقبال روزافزون
که عاجز در مصافش پنج صاحب اقتدار آمد
چنین سرپنجه ها بسیار خواهد تافت اقبالش
خدیوی را که بازوی ولایت دستیار آمد
مروت بین که فرمود از تعاقب منع لشکر را
چو از میل طبیعی خصم را وقت فرار آمد
پی اثبات اقبالش که مستغنی است از شاهد
دو شاه عادل از توران به کسب اعتبار آمد
یکی شد سرفراز از دولت عقبی ز اقبالش
ز امدادش یکی را ملک دنیا در کنار آمد
اگر این است روزافزونی اقبال، دولت را
به خاک درگهش خواهند شاهان بی شمار آمد
چو از خاورزمین با نصرت و اقبال و فیروزی
به دارالملک خود آن پادشاه نامدار آمد
پی تاریخ تشریف همایون زد رقم صائب
«با صفاهان لوای شاه دین از قندهار آمد»
مخلد باد یا رب سایه ی او بر سر عالم
که ذات بی مثالش رحمت پروردگار آمد
***
[در صفت گرما و مدح شاه عباس دوم]
بس که شد تفسیده عالم از فروغ آفتاب
چون پر پروانه می سوزد کتان در ماهتاب
در هوای تابه نعل ماهیان در آتش است
بس که از تأثیر گرما آتشین گردید آب
باد شد گرم آنچنان کز آستین افشانیش
می شود روشن چراغ کشته با صد آب و تاب
خاک گردید آتشین نوعی که رگهای زمین
می کند در چشم انجم جلوه ی تیر شهاب
از سر آتش نمی خیزد سپند بیقرار
بس که ترسیده است چشمش زین هوای سینه تاب
قرص خام ماه چون خورشید گردید آتشین
شد تنور خاک گرم از بس ز تاب آفتاب
این نه فواره است هر سو جلوه گر در حوضها
کرده است از تشنگی بیرون زبان خویش آب
آتش دوزخ گوارا می شود بر کافران
گر به این گرمی بود هنگامه ی روز حساب
کرده از بس شدت گرما هوا را آتشین
از بط می هیچ فرقی نیست تا مرغ کباب
از حرارت می گدازد چون شکر در شیر گرم
گر شود جام بلورین جلوه گر در ماهتاب
گرم شد می آنچنان در سینه ی ساغر که شد
بادبان کشتی دریای آتش هر حباب
سنگها از بس ملایم گشت، چون می از حریر
می تراود از عروق سنگ یاقوت مذاب
می جهد چون سنگ و آهن آتش از بال و پرش
گر زند بط بال خود بر یکدگر در زیر آب
در مزاج مرغ آتشخوار از تاب هوا
سردی خس خانه دارد شعله با آن آب و تاب
دود می خیزد به جای گرد از روی زمین
می چکد آتش به جای قطره از دست سحاب
چون نسوزد در حریم بیضه بال عندلیب؟
گل ز تاثیر هوا در غنچه می گردد گلاب
طوق قمری جلوه ی گرداب دارد در نظر
سرو از تاب هوا از بس که گردیده است آب
از عرق تر می کند پیراهن فانوس را
شمع سیم اندام هر دم زین هوای سینه تاب
بیستون از تاب گرما زر دست افشار شد
سهل باشد تیشه ی فولاد اگر گردید آب
گرم شد از بس هوای خانه ها از تاب مهر
سوخت در بحر کمانها تیر را بال عقاب
بلبل و گل در نظرها آتش و خاکسترست
گرم شد از بس گلستان زین هوای سینه تاب
چون گنهکاران عریانند در صحرای حشر
در بیابان پر آتش جلوه ی موج سراب
تیر از بحر کمان تا سر برون آورده است
شهپرش خاکستر و پیکانش گردیده است آب
جوهر شمشیر گردد موج در جوی نیام
گر چنین خواهد شد از گرما دل فولاد آب
نیست جوی شیر جاری در بساط بیستون
کز حرارت استخوان سنگ گردیده است آب
کیست غیر از سایه ی حق تا ز روی مرحمت
خلق عالم را سپرداری کند زین آفتاب؟
مظهر لطف الهی شاه عباس، آن که شد
از نسیم خلق او خون در بدنها مشک ناب
کیمیای شادی عالم که در دوران او
در رحم اطفال می نوشند جای خون شراب
بر فراز زین سلیمان است بر تخت هوا
بر سر مسند بود در دامن صبح آفتاب
از گریبان برنمی آرند سر گردنکشان
تیغ او تا شد جهان خاک را مالک رقاب
گر به خاطر آورد اقبال روزافزون او
بدر گردد ماه نو بی اقتباس آفتاب
در حریم بیضه ریزد شهپر پرواز را
گر به خاطر بگذراند سهم تیغش را عقاب
کشتی نوح است در دریای رحمت جلوه گر
بر کف دریا مثالش جام لبریز شراب
عطسه مغز نافه را خالی کند از بوی مشک
در گلستانی که گیرند از گل خلقش گلاب
تا ز بزم و رزم در عالم بود نام و نشان
تا بود جوهر به تیغ و نشأه در جام شراب
دوستانش را لب پیمانه بادا بوسه گاه
دشمنانش را ز زخم تیغ بادا فتح باب
***
[در مدح شاه عباس دوم]
زنگی شب را کند خورشید منظر ماهتاب
مهره ی گل را دهد تشریف گوهر ماهتاب
شست داغ تیرگی از نامه ی اعمال شب
کرد با روز از صفا شب را برابر ماهتاب
داد بیرون عنبر شب نوبهار خویش را
کرد مغز آفرینش را معطر ماهتاب
چون دهان صبحدم از خنده ی شادی گرفت
همچو مغز پسته گردون را به شکر ماهتاب
کرد مهد خاک را چون مادران مهربان
کشتی دریای شیر از لطف گوهر ماهتاب
برد چون ابر بهاران بس که تردستی به کار
ریگ را سیراب کرد از آب گوهر ماهتاب
در سمنزار بهشت جاودان سیار کرد
مغزها را از نسیم روح پرور ماهتاب
نقد کرد از چهره ی پرنور خلد نسیه را
تشنگان را شد به جوی شیر رهبر ماهتاب
از برات عیش جیب و دامنی خالی نماند
در بساط خاک تا وا کرد دفتر ماهتاب
عالمی را شیرمست از جلوه ی مستانه کرد
کرده است از می دماغ خود مکرر ماهتاب
در ته چادر جهانی را ز برق حسن سوخت
آه اگر آید برون از زیر چادر ماهتاب
گرچه سنگ از پرتو خورشید می گردد عقیق
جام می را بخشد آب و تاب دیگر ماهتاب
کار آتش می کند در گرمی هنگامه ها
گر چه با کافور می ماند به گوهر ماهتاب
زهر جانفرسای غم را از عروق خاکیان
می کشد چون شیر با رخسار انور ماهتاب
خشکی سودا ز مغز خاک بیرون می برد
با رخ چون شیر و لبهای چو شکر ماهتاب
کرد شاخ یاسمن رگهای خشک خاک را
بس که شد شبنم فشان از چهره ی تر ماهتاب
میکشان در پرده ی شبها صبوحی می زنند
کرد فیض صبح را در شب مصور ماهتاب
گرچه باران می رساند خانه ی تقوی به آب
در شکست توبه دارد شور دیگر ماهتاب
می توان چشم از در و دیوار عالم آب داد
کرد از بس مغز خشک خاک را تر ماهتاب
مشربی دارد چو پیر دیر با موی سفید
ز اول شب می کشد تا صبح ساغر ماهتاب
در قدح صهبای روشن می نماید خویش را
در کنار هاله دارد حسن دیگر ماهتاب
از رخ شبنم فشان و نرمی رفتار، کرد
جوی شیر و باغ جنت را مصور ماهتاب
بادبان کشتی می را فلک پرواز کرد
تا فکند از چهره ی پرنور چادر ماهتاب
کرد در مهد زمین از چرب نرمیهای خلق
خاکیان را شیرمست از شیر مادر ماهتاب
صحبت روشن ضمیران کیمیای دولت است
خاک را از چهره ی سیمین کند زر ماهتاب
گر چه می آرد دماغ هوشیاران را به شور
می کند در بزم می طوفان دیگر ماهتاب
می گذارد نعل در آتش هلال جام را
از طراوت گر چه سازد خاک را تر ماهتاب
بخت خواب آلوده ای نگذاشت در روی زمین
بس که افشاند آب لطف از چهره ی تر ماهتاب
از فروغ باده ی بزم بهشت آیین شاه
می زند سرپنجه با خورشید انور ماهتاب
آفتاب سایه پرورد خدا، عباس شاه
کز فروغ رای او گردید انور ماهتاب
اقتباس نور کرد از رایت بیضای او
کرد در یک جلوه عالم را مسخر ماهتاب
چون چراغ روز باشد پیش رای روشنش
می کند هر چند عالم را منور ماهتاب
بی نیاز از اقتباس پرتو خورشید شد
سود بر خاک درش تا روی چون زر ماهتاب
باد عالم روشن از پیشانی اقبال او
تا ستاند نور از خورشید انور ماهتاب
***
[در مدح شاه عباس دوم]
بادها مشکین نفس شد ابرها گوهرنثار
خوش به آیین تمام امسال می آید بهار
زنگ کلفت ابر از دلها به تردستی زدود
رفت گرد از سینه ها با دامن گل نوبهار
ابرها در یکدگر پیوست چون بال پری
شد بساط خاک چون تخت سلیمان سایه دار
جوش گل برداشت چون خشت از سر خم خاک را
چرخ مینایی ز برگ عیش پر شد غنچه وار
محو شد چون صبح کاذب از جهان آثار برف
تا شد از شاخ شکوفه صبح صادق آشکار
زهر سرما را شکرخند شکوفه همچو شیر
نرم نرم آورد بیرون از عروق شاخسار
از الف زان سان که پیدا شد حروف مختلف
صد هزاران رنگ گل ظاهر شد از هر نوک خار
دامن دریای اخضر شد ز شادابی چمن
ماهی سیمین شد از سیم شکوفه جویبار
از عقیق و لعل و یاقوت آنچه در گنجینه داشت
در لباس لاله و گل داد بیرون کوهسار
از رگ ابر آسمان چون سینه ی شهباز شد
خاک چون بال تذروان شد ز گلها پرنگار
آنچنان کز خم می پرزور دورافکند خشت
خاک را از جای خود برداشت جوش لاله زار
گریه ی شادی ز شبنم بر رخ گلها دوید
تا کشید ابر بهاران بوستان را در کنار
تا چه در گوش درختان گفت باد صبحدم
کز طرب شد پایکوبان سرو دست افشان چنار
از شکوه باغ دریایی پر از گوهر شده است
هر رگ شاخی رگ ابری است مروارید بار
چون غبار خط که برخیزد ز روی گلرخان
سبز برمی خیزد از روی زمین گرد و غبار
بس که هر خاری ملایم شد ز تأثیر هوا
می کند گل در گریبان عاشقان را خارخار
از شکوفه هر کف خاکی ید بیضا شده است
صخره ی موسی است هر سنگی ز جوش چشمه سار
از بنفشه با ها پر شعله ی نیلوفری است؟
یا مه مصرست از سیلی شده نیلی عذار
نگسلد فریاد مرغان چمن از یکدگر
روز و شب از تردماغی چون صدای آبشار
ابرها مستغنی از آمد شد دریا شدند
از طراوت شد جهان خاک از بس آبدار
شسته رو از خواب می خیزند خوبان همچو گل
بس که گردیده است عالم از رطوبت مایه دار
از خمار آرد برون کسب هوا مخمور را
شد جهان از بس به کیفیت ز فیض نوبهار
گر کند صیاد دام خود نهان در زیر خاک
در کشیدن سنبل سیراب گردد آشکار
جلوه ی نشو و نما از بس بلند افتاده است
از برای چیدن گل خم نمی گردد سوار
از لب خندان کند گل در گریبان هدف
غنچه ی پیکان ز فیض انبساط نوبهار
شاخ گل می گردد از تردستی آب و هوا
چوب تعلیمی اگر در دست خود گیرد سوار
سبز شد چون بال طوطی بال و پر پروانه را
بس که شد آتش ز لطف نوبهاران آبدار
از فروغ لاله و گل آب می گردد به چشم
زین سبب باشند دایم ابرها گوهرنثار
تازه رویان چمن محو تماشای خودند
هر گلی آیینه ها دارد ز شبنم در کنار
همچو زخم آب، زخم سنگ می جوشد به هم
بس که از لطف بهاران شد ملایم کوهسار
از خجالت در گریبان سرکشد چون خارپشت
گر درین موسم بهشت عدن گردد آشکار
یوسف گم کرده ی خود را فرامش می کند
پیر کنعان را به طرف باغ اگر افتد گذار
سر برآوردند ارواح نباتی از زمین
صور اسرافیل تا از رعد گردید آشکار
کرد میزان حساب آماده بهر خاکیان
از شب و روز مساوی میر عدل نوبهار
از شکوفه نامه ی اعمال اشجار چمن
مضطرب آمد به پرواز از یمین و از یسار
گل چو خورشید قیامت آتشین رخسار شد
خاک شد صحرای محشر از فروغ لاله زار
ریخت شبنم از رخ گلها چو انجم از سپهر
ابرها چون کوه شد سیار در روز شمار
ابر رحمت بست دامان شفاعت بر کمر
دید از گرد گنه چون خاکیان را شرمسار
گرد عصیان را به دست گوهرافشان پاک شست
حله ی فردوس پوشانید در هر شاخسار
می بده ساقی که صهبا در بهشت آمد حلال
ساز شو مطرب که شد آهنگ، وضع روزگار
برگ عشرت کن که تمهید بساط عیش را
از رگ ابر بهاران شد مهیا پود و تار
خاصه هنگامی که چون خورشید عالمتاب کرد
روی در بیت الشرف صاحبقران کامکار
اول شاهان عالم، ثانی عباس شاه
افسر فرمانروایان، خاکروب هشت و چار
صاحب اقبالی که تا بر مسند دولت نشست
توبه کرد از فتنه انگیزی مزاج روزگار
در شرافت همچو بسم الله از آیات دگر
سرفرازست از شهنشاهان عصر آن نامدار
جلوه در پیراهن بی جرم یوسف می کند
هر گناهی را که باشد بخشش او پرده دار
نیست در روی زمین جز آستان دولتش
هست اگر خاک مرادی در بساط روزگار
می شود طوق گریبان حلقه ی فتراک او
هر که سرپیچد ز امر نافذ آن شهریار
هست از دست ولایت قوت بازوی او
آب شمشیرش بود از جویبار ذوالفقار
خلق او دریای فیاضی است کز هر موجه ای
عنبر اندازد به جای کف جهان را بر کنار
از سیاست بود دایم ملک شاهان منتظم
چون بهار از حسن خلق او داد نظم روزگار
چرخ زنگاری است بر اقبال روزافزون او
تنگ میدان چون لباس غنچه ی بر جوش بهار
آفتاب عالم افروزست در برج شرف
زیر چتر زرنگار آن سایه ی پروردگار
می خورند از خوشدلی در نوبهار عدل او
در رحم اطفال جای خون شراب خوشگوار
جبهه ی اقبال او آیینه ی اسکندری است
شاهی روی زمین گردیده در وی آشکار
تیغش از بسیاری فتح و ظفر گشته است خم
شاخ خم پیدا کند چون میوه باشد بی شمار
در خم چوگان اقبال جهان پیمای او
چون فلک گوی زمین یک جا نمی گیرد قرار
تا نشد پیوسته با تیغ کجش ابروی فتح
طاق ابروی جوانمردی نگردید آشکار
گر به دریا سایه ی تیغ جهانسوزش فتد
پوست اندازند یکسر ماهیانش همچو مار
چرخ را چون عامل معزول در دوران او
سبحه ی انجم نمی افتد ز دست رعشه دار
همچو گوهر کز شرف دارد بلندی بر صدف
قدر او زیر فلک بر آسمان باشد سوار
رنگ جرأت می دهد بر چهره ی مریخ پشت
آفتاب رایتش هر جا که گردد آشکار
ماهیی کز حفظ او باشد دعای جوشنش
فلسش از آتش برآید چون زر کامل عیار
هر گوزنی را که یاد تیر او در دل گذشت
استخوانش سر بسر زهگیر شد بی اختیار
بس که تیرش می جهد از سینه ی نخجیر صاف
گرد چون خیزد، به فکر زخم می افتد شکار
حلمش از جا درنیارد از گناهان بزرگ
کوه قاف از سایه ی عنقا نگردد بیقرار
پله ی خاک از گرانی ناله ی قارون کند
چون به افشاندن سبک سازد کف گوهر نثار
حفظ او تا شد ضعیفان جهان را دیده بان
می کند چون چشم ماهی سیر در دریا شرار
از اشارت می کند دست تماشایی قلم
تیغ چون ماه نوش هر جا که گردد آشکار
گرد بادش آسیای خون به گردش آورد
دامن دشتی که شد از آب تیغش لاله زار
خون شود شیری که در ایام شیرین خورده است
بیستون را گر دهد سرپنجه ی قهرش فشار
خشک چون نال قلم در آستین شد دست ظلم
تا برآورد از نیام عدل تیغ آبدار
شهپر سیمرغ باشد بر فراز کوه قاف
تیغ در سرپنجه ی مردانه ی آن شهریار
هست از تیغ کج او تکیه گاه اقبال را
پر خم آید در نظر زان روی چون ابروی یار
وام چندین ساله خورشید را وا پس دهد
نور گیرد ماه اگر زان روی خورشید اشتهار
گر خلد خاری به پای رهروان در عهد او
از سیاست در خطر باشد سرسبز بهار
همچو زال زر جهد از خواب با موی سفید
گر به خواب رستم آید هیبت آن شهریار
ابجد طفلانه ی شمشیر عالمگیر اوست
داستان رستم و افسانه ی اسفندیار
آفتاب فتح را در آستین دارد چو صبح
رایت بیضای او هر جا که گردد آشکار
هر رگ سنگی شود انگشت زنهار دگر
گر نماید امتحان بر کوه، تیغ آبدار
پوست گردد چون زره از تیر باران خصم را
از کمان ماه تمام او چو گردد هاله دار
کوچه ها پیدا شود در آسمان چون رود نیل
گر ز عزم صادق آرد رو به این نیلی حصار
از مسامش لعل چون می از حریر آید برون
گر به کان لعل افتد ظل آن کوه وقار
خنده بر لب بخیه ی الماس گردد خصم را
رخنه های ملک را کرده است از بس استوار
بگذراند گر شکوه ذاتی او را به دل
چاک گردد چون لباس غنچه این نیلی حصار
برنمی گردد ز کوه حلمش از تمکین صدا
با سبکروحی که یک جا جمع کرده است این وقار؟
گوهرش را نیست جز جیب فقیران مخزنی
بحر او را نیست غیر از دامن سایل کنار
ناف آهو نافه را از شرم بر صحرا فکند
کرد بر صحرای چین تا نکهت خلقش گذار
ماه اگر مالد به خاک آستان او جبین
از کلف دیگر نگردد چهره ی او داغدار
تیغ او آلوده کم گردد به خون دشمنان
خصم بی مغزش ز خود آتش برآرد چون چنار
گرگ در ایام عدلش چون سگ اصحاب کهف
برنمی آید ز بیم گوسفند از کنج غار
چون دعای راستان کز آسمانها بگذرد
می کند از جوشن نه تو خدنگ او گذار
دیده ی مخمور از خواب پریشان ایمن است
منتظم گردیده است از بس که وضع روزگار
حسن خلقش تازه رو بر می خورد با خار و گل
نیست حیف و میل در میزان عدل نوبهار
بر ضمیر روشن او خرده ی راز فلک
بر طبق پیوسته باشد چون زر گل آشکار
آب گردد استخوان بیستون چون جوی شیر
برق شمشیرش کند گر در دل خارا گذار
خانه بر دوشی بغیر از جغد در عالم نماند
بس که شد معمور از معماری عدلش دیار
آهوان سیر چراغان می کنند از چشم شیر
با حضور خاطر، از عدلش، دل شبهای تار
نیست در عقل متین او تصرف باده را
سیل کوه قاف را هرگز نسازد بیقرار
گر درآرد نوبهار خلق او را در ضمیر
بر سپند آتش گلستان گردد ابراهیم وار
بهر مظلومان اگر نوشیروان زنجیر بست
می دهد دامن به دست دادخواه آن شهریار
خضر را در رهنوردی رهبری در کار نیست
بخت سبز او ندارد احتیاج مستشار
ابر دستش خون دریا را به جوش آورده است
نیست مرجان این که گردیده است از بحر آشکار
غیر جام می که خونش در شریعت خوردنی است
خالی از وی برنگردیده است هیچ امیدوار
لب گشودن رفت از یاد صدف در عهد او
بی سؤال از بس که بخشد آن کف گوهر نثار
طفل از پستان گرفتن می کند پهلو تهی
در زمان همت او شد گرفتن بس که عار
از ورق گردانی باد خزان آسوده است
نخل امیدی که آید در زمان او به بار
بر امید بخشش دست گهر بارش کند
صد هزاران دست از یک آستین بیرون چنار
دخل بحر و کان چه باشد با سخای ذاتیش؟
خرده ی گل چیست پیش خرج باد نوبهار؟
ناف عالم را به نام او بریده است آسمان
مکه را تسخیر خواهد کرد آن عالم مدار
در نخستین رزم، ملک از زاده ی اکبر گرفت
در جهاد اکبر او از خسروان شد نامدار
سر بسر فیلان مست کشور هندوستان
چون کجک گشتند از تیغ کج او هوشیار
چون سلیمان می شود بر دیو و دد فرمانروا
شهسواری را که باشد فیل مست اول شکار
تا به دولت بر سریر پادشاهی تکیه کرد
آمد از توران به درگاهش دو شاه نامدار
از عنایتهای آن فرمانده دنیا و دین
هر دو گردیدند از دنیی و عقبی کامکار
گر چه در دعوی است اقبالش ز شاهد بی نیاز
زین دو عادل شد مبرهن بر صغار و بر کبار
تا شود از پرتو خورشید، ماه نو تمام
تا به گرد خاک باشد چرخ گردان را مدار
باد در زیر نگین او را جهان چون آفتاب
تا شود نور ظهور صاحب الامر آشکار
***
[در مدح شاه عباس دوم]
سرمه ی چشم ملایک شد غبار اصفهان
از وجود فایض الجود شهنشاه زمان
شاه عباس بلند اقبال کز پیشانیش
می توان دید اختر صاحبقرانی را عیان
سایه ی لطف خدا کز آفتاب رایتش
غوطه زد روی زمین در سایه ی امن و امان
آنچنان کز معنی سنجیده یابد لفظ قدر
هست چون مهر نبوت جد او را پشتبان
سایه ی دست ولایت آن بلند اقبال را
پادشاهی از شکوه ذاتی او یافت شأن
کشتی نوح است در ایام او مهد زمین
گردش جام است در دوران او دور زمان
آنچنان کز تیغ جدش محو شد آثار کفر
شسته شد از آب تیغش ظلمت ظلم از جهان
ز اعتقاد راسخ او مذهب اثناعشر
یک سر و گردن گذشته است از بروج آسمان
گر بود عید جهان چون جمعه عهدش، دور نیست
هفتم است از شاه اسماعیل آن صاحبقران
پایه ی تخت گران تمکینش از دست دعاست
هست از بال ملک آن ظل حق را سایبان
جوز پوسیده است با حلم گرانسنگش زمین
پای خوابیده است با عزم سبکسیرش زمان
دولت بیدار او تا سایبان عالم است
می کند در خواب کار اژدها چوب شبان
همت او برتر و خشک جهان ابقا نکرد
گشت کان در عهد او دریا و دریا گشت کان
بیضه ی اسلام ازو شد چون فلک محکم اساس
درد دین او کند کار مسیحای زمان
در خم محراب تیغش، سجده ی بی سر کند
هر که از فرمان او سرپیچد از گردنکشان
مد بسم الله ممتازست از تیر شهاب
رایت او را چه نسبت با درفش کاویان؟
دستگاه بحر افزون است از ظرف حباب
قدرش از کوچکدلی گنجیده زیر آسمان
حلم او گر سایه اندازد به فرق کوه قاف
از گرانسنگی شود در خاک چون قارون نهان
می شود انگشت زنهاری علم در فوج خصم
چون برآرد تیغ بی زنهار آن صاحبقران
در نیام از تیغ او گردد دل دشمن دو نیم
با خموشی می دهد الزام خصم آن تر زبان
تا جگرگاه زمین جایی ناستد تیغ او
گر کند شمشیر بر سد سکندر امتحان
از سر دشمن شود چون رشته پنهان در گهر
راست سازد چون به قصد خصم بد گوهر سنان
در صدف دارد گهر از تاج شاهان تکیه گاه
قدر او زیر فلک باشد فراز آسمان
پشت دست از پنجه ی مرجان گذارد بر زمین
پیش دست گوهرافشانش محیط درفشان
صیدگاهی را به یک ناوک کند خالی ز صید
بس که در یک جا ناستد تیر آن زورین کمان
ریشه ی غم می شود از پیچ و تاب انفعال
گر ببیند چهره ی خندان او را زعفران
پرده ی فانوس گردد آب بر نور شرار
حفظ او آنجا که گردد بر ضعیفان دیده بان
فتنه ی بی باک را زنجیر دست و پا شده است
در زمان دولت بیدار او خواب گران
رخنه های فتنه را از بس که محکم کرده است
مار نتواند به زنهار آورد بیرون زبان
گر شود شیرازه ی گلشن نظام دولتش
گل نگرداند ورق تا حشر از باد خزان
آنچنان کز نوبهاران سبز گردد باغها
بخت عالم شد ز بخت تازه روی او جوان
منبری کز خطبه ی او سربلندی یافته است
بام گردون را تواند شد ز رفعت نردبان
هر زری کز سکه ی اقبال او شد سرخ رو
چون زر خورشید، حکمش بر جهان گردید روان
رشته ی مسطر شود در گوهر شهوار گم
چون نویسد خامه وصف آن کف گوهرفشان
تنگ میدا تر بود از حلقه ی انگشتری
ملک امکان پیش چشم آن سلیمان زمان
می کند در هفته ای تسخیر هفت اقلیم را
همتش گر سر فرو آرد به تسخیر جهان
بس که شد کوتاه دست انقلاب از عدل او
بحر را طوفان شود افسانه ی خواب گران
گر ز رای روشنش می داشت اسکندر چراغ
آب حیوان زو نمی گردید در ظلمت نهان
پیش عدل او که از آوازه عالم را گرفت
پای در زنجیر دارد شهرت نوشیروان
گر شود هم پله با حلم گرانسنگش زمین
پله ی خاک از سبکباری رود بر آسمان
اختر اقبال او تا شد نمایان از فلک
روشن از خورشید دیگر گشت چشم آسمان
همچو نرگس کاسه ی دریوزه ها زرین شود
دست او چون آفتاب آنجا که گردد درفشان
در صف پیکار چون شمشیر او عریان شود
خاک، اطلس پوش گردد از شفق چون آسمان
می شود انگشت زنهاری نیستان شیر را
گر کند آهو به عهدش حمله بر شیر ژیان
در زمانش کاروانی بی نیازست از دلیل
کز سر رهزن بود در راهها سنگ نشان
بستگی ز امنیت عهدش ز درها دور شد
نیست یک در بسته شبها غیر چشم پاسبان
از سیاست بود اگر زین پیش دولت منتظم
منتظم کرد او ز حسن خلق، اوضاع جهان
چشم کافر گرفتد بر جبهه ی نورانیش
بگذرد نام خدا بی اختیارش بر زبان
گر سوار رخش رستم گردد آن گردون شکوه
می شود جای عرق، خون از مساماتش روان
جلوه در پیراهن یوسف کند تقصیر ما
عفو او آنجا که گردد پرده دار مجرمان
بی کلید حسن خلقش نیست ممکن وا شود
هر که را گردد شکوه محفلش قفل زبان
دشمن بی مغز را از تیغ جوهردار او
از هجوم زخم، جوهردار گردد استخوان
چرخ را چون عامل معزول در دوران او
سبحه ی انجم نمی افتد ز دست کهکشان
در زمان تیغ بی زنهار عالمسوز او
تیغ خورشید از ادب بر خاک می مالد زبان
دشمنانش را به هم مشغول می سازد سپهر
تا بود ز آلودگی شمشیر قهرش در امان
پوست گردد همچو ماهی بر تن دشمن زره
شست صاف او خورد چون غوطه در بحر کمان
بس که شد دست ضعیفان در زمان او قوی
برق می پیچد به خود تا بگذرد از نیستان
برق عالمسوز هرگز با سیاهی آن نکرد
آنچه شمشیر کج او کرد با هندوستان
زان نمی پیچند فیلان سر ز فرمان کجک
کز کجی و تیزی از شمشیر او دارد نشان
نگسلد عقل گهر گر رشته از هم بگسلد
منتظم شد بس که در دوران او وضع جهان
تیغ بندانش چو مژگان ناوک یک تر کشند
در شکست قلب دشمن یکدلند و یکزبان
یوسفستانی است عالم را ز اخلاق جمیل
دیده ی بد دور باد از این سلیمان زمان
تا بود خورشید تابان شمع ایوان سپهر
باد روشن زین چراغ ایزدی کون و مکان
از عنایات الهی روزگار دولتش
متصل گردد به عهد مهدی صاحب زمان
***
[در مدح شاه عباس دوم]
هوا را کند پر ز اختر شکوفه
زمین را کند بحر گوهر شکوفه
ز پیراهن یوسفی مغزها را
به هر جلوه سازد معطر شکوفه
کف تازه رویی است از بحر رحمت
که باشد به گوهر برابر شکوفه
ز گلزار غیبی به ما دور گردان
بود نامه و نامه آور شکوفه
به صنع الهی است هر تیره دل را
به صد شمع کافور رهبر شکوفه
ز چتر پریزاد و تخت سلیمان
دهد یاد بر شاخ اخضر شکوفه
ز هر غنچه چون محمل لیلی آرد
برون ماه سیمای دیگر شکوفه
در آیینه ی آب از عکس سازد
پری را به شیشه مصور شکوفه
ز احیای اشجار روشندلان را
دهد یاد از صبح محشر شکوفه
چو بال پری بر بساط سلیمان
بر آفاق شد سایه گستر شکوفه
نهان ساخت چون رشته در عقد گوهر
رگ شاخها را سراسر شکوفه
ندیدی به وادی اگر محرمان را
ببین پهن در خاک اغبر شکوفه
چو شیر از رگ شاخها زهردی را
به نرمی برآورد یکسر شکوفه
شب و روز را کرد با هم برابر
ز نور جبین منور شکوفه
از ان همچو صبح است خندان و روشن
که خورشید گل راست خاور شکوفه
چو راهی که از برف پوشیده گردد
نهان شد چنان شاخها در شکوفه
مگر نامه ی عاشق بیقرارست؟
که گیرد هوا چون کبوتر شکوفه
ز افشاندن فلس، آب روان را
چو ماهی کند سیم پیکر شکوفه
ز دستار آشفته اش می کند گل
که در پرده خورده است ساغر شکوفه
هوای که برده است از دل قرارش؟
که در بیضه آرد برون پر شکوفه
ز حفظش به صد دست شاخ است عاجز
ز بس شیر مست است دیگر شکوفه
توانگر کند مفلسان طرب را
براتی است از نقد خوشتر شکوفه
بگیر از گلستان برات نشاطی
نبسته است چندان که دفتر شکوفه
ز دست گهر ریز هر کف زمین را
کند چون صدف پر ز گوهر شکوفه
ز آب گهر خاک سیراب گردد
چنین گر کند خنده ی تر شکوفه
نقاب لطیفی است کز خوش قماشی
شود چهره با روی دلبر شکوفه
نماند نهان حسن در زیر چادر
به یک جانب انداخت معجر شکوفه
شود خون به تدریج شیر، از چه رو شد
بدل با گل و لاله یکسر شکوفه؟
کند شمع کافور در روز روشن
ز سیم است از بس توانگر شکوفه
ز کم فرصتیهای فصل بهاران
بود بر جناح سفر هر شکوفه
گشود از دل خاکیان عقده ها را
به دندان چون عقد گوهر شکوفه
ز آیینه گیرند اگر پشت در زر
گرفت آب را روی در زر شکوفه
چو شیری که از مهر فرزند زاید
زند جوش زان گونه از بر شکوفه
از ان خواب فصل بهارست شیرین
که جامی است پر شیر و شکر شکوفه
کند بر عصا تکیه در عهد طفلی
ز مستی چو پیر معمر شکوفه
زمین را لباس و هوا راست معجر
کتان است و مهتاب انور شکوفه
بلورین شود ساق سرو و صنوبر
زند این چنین غوطه گر در شکوفه
شود شاخها سر بسر سیم ساعد
کند باغ را چون سمنبر شکوفه
که دیده قلم کاغذ از خود برآرد؟
به هر شاخ بنگر مصور شکوفه
چو مریم که عیسی بود در کنارش
گرفته چنان میوه در بر شکوفه
ز بس چرب نرمی، به خاکی نهادان
گواراست چون شیر مادر شکوفه
چو صوفی نهان در ته خرقه دارد
ز هر برگ، مینای اخضر شکوفه
چو شیری کز انگشت اطفال زاید
برآرد ز شاخ آنچنان سر شکوفه
ازان در نظرهاست شیرین که دارد
ز هر غنچه ای تنگ شکر شکوفه
ندیدی بر آیینه سیماب لرزان
به هر صفحه ی آب بنگر شکوفه
توان یافت فیض صبوحی دل شب
ز بس کرد شب را منور شکوفه
گرفته است در نقره ی خام یکسر
زمین را چو مهتاب انور شکوفه
اگر سیر مهتاب در روز خواهی
گذر کن به بستان و بنگر شکوفه
ز خون جام اهل نظر نیست خالی
که بادام را باشد احمر شکوفه
به لوح زمین می کند نقطه ریزی
که از فال نیکو خورد بر شکوفه
چه تقصیر ازو گشت صادر چو آدم؟
که عریان شد از حلیه یکسر شکوفه
پراندند بهر چه ناخن به چوبش؟
اگر نیست نقدش مزور شکوفه
شکستند ازان بیضه ها در کلاهش
که نخوت به سر داشت از زر شکوفه
نمی گشت بازیچه ی هر نسیمی
اگر مغز می داشت در سر شکوفه
سبکسار و پوچ است، ازان هر زمانی
زند دست در شاخ دیگر شکوفه
ازان شاخ شاخ است دل نخلها را
که افتاده شوخ و سبکسر شکوفه
چو پیر خرابات از تازه رویی
کند ملک دلها مسخر شکوفه
کم از کهکشان نیست هر کوچه باغی
ز بس ریخت بر خاک اختر شکوفه
به هر جا رسی می توان وا کشیدن
که شد بستر و بالش پر شکوفه
ندیدی اگر روز روشن ستاره
فروزان ز هر شاخ بنگر شکوفه
بیفشان زر و سیم کز باد دستی
برومند گردید از بر شکوفه
به ریزش ز اقران سرآمد توان شد
ازان شد بر اشجار سرور شکوفه
تو هم شیشه را پنبه بردار از سر
چو ریزان شد از شاخ اخضر شکوفه
گرو کن به می هر چه داری ز پوشش
چو انداخت دستار از سر شکوفه
در این موسم از کشتی باده مگذر
که سامان دهد بادبان هر شکوفه
چو سیماب کز شعله گردد سبکپا
شد از آتش گل سبک پر شکوفه
به ناخن خراشد زمین چمن را
ز شرم نثار محقر شکوفه
چو عیسی به گهواره گردید گویا
به مدح شه دادگستر شکوفه
بهار جهان، شاه عباس ثانی
که بر نام او می زند زر شکوفه
چنان آرمیده است عالم به عهدش
که بر خود نلرزد ز صرصر شکوفه
زمین عنبر تر شد از بوی خلقش
بهاری است زان عنبر تر شکوفه
به باغی که افتد به دولت گذارش
شود اختر سعد یکسر شکوفه
هوا مشکبو گردد از عطسه ی گل
شود گر ز خلقش معطر شکوفه
شود عاجز از ثبت یکروزه جودش
شجر گر شود کلک و دفتر شکوفه
ز حفظش به بال و پر کاغذ آید
به ساحل ز دریای آذر شکوفه
ز صبح جبینش بود فتح لامع
ز میوه بود مژده آور شکوفه
بود فتحها در لوای سفیدش
چو رنگین ثمرها نهان در شکوفه
زمین بوس شه می کند هر بهاری
ازان رو بود نیک اختر شکوفه
نگه دار سررشته ی حرف صائب
اگر چه بود در و گوهر شکوفه
سخن مختصر ساز، هر چند گردد
ز تکرار قند مکرر شکوفه
مکن دست کوته ز دامن دعا را
بود در گذر تا چو اختر شکوفه
همی تا ز تأثیر باد بهاران
شود از درختان مصور شکوفه
نهال برومند اقبال او را
ثمر کام دل باد و گوهر شکوفه
***
[در مدح شاه عباس دوم]
روی در برج شرف آورد دیگر آفتاب
کرد ازین تحویل عالم را مسخر آفتاب
کشور ایجاد را از ماه تا ماهی گرفت
بر حمل از حوت شد تا سایه گستر آفتاب
از تطاول تیغ بر زلف ایاز شب کشید
عاقبت محمود شد از عدل دیگر آفتاب
کرد در بر جوشن داودی از ابر بهار
وز ریاحین هر طرف انگیخت لشکر آفتاب
می توان دانست دارد فکر عالمگیریی
زین که می بخشد به لشکر با سپر زر آفتاب
می کند مانند ذوالقرنین از نور دو صبح
قاف تا قاف آفرینش را مسخر آفتاب
برق می سوزد به آسانی حجاب ابر را
وحشت از ظلمت ندارد چون سکندر آفتاب
با دو دست صبح می گیرد سر خود آسمان
بر کمر بندد چو تیغ پاک گوهر آفتاب
با تن تنها مسخر می کند آفاق را
نیست از انجم چو شب محتاج لشکر آفتاب
رای روشن سروران را برق شمشیر قضاست
کرد در یک جلوه عالم را مسخر آفتاب
حسن عالمسوز در یک جا نمی گیرد قرار
می زند هر صبحگاه از مشرقی سر آفتاب
با ترنج زر ز مشرق مست بیرون آمده است
تا که را خواهد زدن بر سینه دیگر آفتاب؟
هیچ موجودی ز روی گرم او نومید نیست
می دهد هر ذره ای را خلعت زر آفتاب
با هزاران خامه ی زرین برون آمد ز غیب
تا چه صورتها کند دیگر مصور آفتاب
خاک از الوان ریاحین شهپر طاوس شد
داد جا چون بیضه اش تا در ته پر آفتاب
از گریبانی که از صبح بهاران باز کرد
کرد مغز آفرینش را معطر آفتاب
می کند هر روز مهمانی ز شکرخند صبح
طوطیان آسمانی را به شکر آفتاب
نیست نور عاریت بر جبهه ی نورانیش
زان نگردد گاه فربه، گاه لاغر آفتاب
ایمن است از چشم بد کآورد با خود از ازل
نیل چشم زخم ازین فیروزه منظر آفتاب
با بزرگی در دل هر ذره از کوچکدلی
حسن عالمگیر خود را ساخت مضمر آفتاب
هست احسان عمیمش شامل نزدیک و دور
هر که را در بر نباشد هست بر در آفتاب
یک دل بیدار، سازد عالمی را زنده دل
ذره ها را در سماع آورد یکسر آفتاب
همچو ماه نو رکاب خویش را از زر کند
بر سر هر کس که گردد سایه گستر آفتاب
شرم احسان می شود اهل کرم را پرده دار
در بهار آید برون از ابر کمتر آفتاب
زان بود پیوسته نانش گرم، کز احسان کند
چشم ذرات جهان را سیر یکسر آفتاب
دایم از خط شعاعی مد احسانش رساست
زین سبب بر اختران گردیده سرور آفتاب
گوهر مقصود ریزد در کنارش چون صدف
دیده ای را کز فروغ خود کند تر آفتاب
دولتش زان گشت روزافزون که فیضش می رسد
در بهاران بیش از ایام دیگر آفتاب
چهره اش زان است نورانی که نگذارد به شب
از دل بیدار پهلو را به بستر آفتاب
گر چه در زیر نگین اوست سرتاسر زمین
بر ندارد از سجود بندگی سر آفتاب
سجده می آرند پیشش گر چه ذرات جهان
می کند دریوزه ی همت ز هر در آفتاب
کرد تسخیر جهان در جلوه ای، گویا گرفت
همت از صاحبقران هفت کشور آفتاب
تیغ عالمگیر بازوی قضا، عباس شاه
کز فروغ جبهه ی او شد منور آفتاب
نسبت خورشید با آن روی نورانی خطاست
چون به ظل حق تواند شد برابر آفتاب؟
تیغ او را گر به خاطر بگذراند، می شود
چون مه از انگشت پیغمبر دو پیکر آفتاب
شبنمی بی رخصت از گلزار نتواند ربود
در زمان دولت آن دادگستر آفتاب
کرد در زر خاک را دست زرافشانش نهان
ساخت پنهان در ضمیر خاک اگر زر آفتاب
شد تمام از فیض عالمگیر او هر ناقصی
ماه نو را کرد گر بدر منور آفتاب
بی توقف چون نگاه گرم برگردد به چشم
گر کند فرمان که برگردد به خاور آفتاب
جد او را بود در فرمان، عجب نبود اگر
بر خط فرمان اولادش نهد سر آفتاب
آسیای آسمان را سنگ زیرین می شود
کوه حلمش سایه اندازد اگر بر آفتاب
سایه ی دستی اگر از حفظ او آرد به دست
نخل مومین از گداز ایمن بود در آفتاب
بارگاه آن بلند اقبال را چون بندگان
هست با تیغ و سپر پیوسته بر در آفتاب
از زوال ایمن بود تا دامن آخر زمان
بر سپهر جاه او دوران کند گر آفتاب
رتبه ی گوهر به معنی از صدف بالاترست
گر ز قدر او به صورت هست برتر آفتاب
تا قیامت دامن ساحل نمی بیند به خواب
گر شود در بحر جود او شناور آفتاب
دست پیش چشم می گیرد ز ابر نوبهار
تا کند نظاره ی آن روی انور آفتاب
کاسه ی دریوزه می سازد هلال عید را
تا ستاند نور ازان رای منور آفتاب
شب نمی سازد به چشمش روز روشن را سیاه
توتیا سازد اگر از خاک آن در آفتاب
نیست گر از بندگان او، چرا از ماه نو
می کشد در گوش گردون حلقه ی زر آفتاب؟
با فروغ رایش از غیرت دل خود می خورد
در ته خاکستر گردون چو اخگر آفتاب
تا به خاک آستان او بدوزد خویش را
تا بد از خط شعاعی رشته ی زر آفتاب
ز اشتیاق دست گوهربار آن دریای جود
در معادن می دهد سامان گوهر آفتاب
بحر گردد نیکنام از ریزش ابر بهار
شد به ذوق همت او کیمیاگر آفتاب
نیست کافی دست گوهربار او را گر کند
سنگها را جمله گوهر، خاک را زر آفتاب
آب شد دل خصم را از رایت بیضای او
نخل مومین پای چون محکم کند در آفتاب؟
نیست با ملک سلیمان غافل از احوال مور
با کمال قدر باشد ذره پرور آفتاب
خشم عالمسوز او در رزم می گردد عیان
می نماید گرمی خود روز محشر آفتاب
پاک می سازد نظرها را برای دیدنش
دیده ها [را] از تماشا، گر کند تر آفتاب
شمسه ی ایوان او را در خور و شایسته بود
با فروغ جبهه گر می داشت لنگر آفتاب
سالها شد می کند خالص طلای خویش را
تا شود روزی مگر گلمیخ آن در آفتاب
پیش شکرخند لطف او نمی گردد سفید
گرچه قند صبح را سازد مکرر آفتاب
دید تا در خانه ی زین آن بلند اقبال را
بر زمین خود را گرفت از چرخ اخضر آفتاب
محضر هر کس به توقیع قبول او رسید
می شود از روشنی هر مهر محضر آفتاب
تا به آب قدرت این نه آسیا گردان بود
تا به امر حق شود طالع ز خاور آفتاب
بر مراد این بلند اختر بود گردان سپهر
برنتابد از خط فرمان او سر آفتاب
***
[در مدح حضرت سید الشهداء (ع)]
خاکیان را از فلک امید آسایش خطاست
آسمان با این جلالت گوی چوگان قضاست
پرده ی خارست اگر دارد گلی این بوستان
نوش این غمخانه را چاشنی زهر فناست
ساحلی گر دارد این دریا لب گورست و بس
هست اگر کامی درین ویرانه کام اژدهاست
داغ ناسورست هست این خانه را گر روزنی
آه جانسوزست اگر شمعی درین ماتم سراست
سختی دوران به ارباب سعادت می رسد
استخوان از سفره ی این سنگدل رزق هماست
نیست سالم دامن پاکان ز دست انداز او
گرگ تهمت یوسف گل پیرهن را در قفاست
سنگ می بارد به نخل میوه دار از شش جهت
سرو از بی حاصلی پیوسته در نشو و نماست
قرص مهر و ماه گردون را کسی نشکسته است
از دل خود روزی مهمان درین مهمانسراست
هر زبانی کز فروغ صدق دارد روشنی
زنده زیر خاک دایم چون چراغ آسیاست
تیر باران قضا نازل به مردان می شود
از نیستان شیر را آرامگاه و متکاست
هست اگر آسایشی در زیر تیغ و خنجرست
دیده ی حیران قربانی بر این معنی گواست
با قضای آسمان سودی ندارد احتیاط
بیشتر افتد به چه هر کس درین ره با عصاست
کی مسلم می گذارد زندگان را روزگار؟
کز سیه روزان این ماتم سرا آب بقاست
نیست غیر از نامرادی در جهان خاک مراد
مدعای هر دو عالم در دل بی مدعاست
عارفانی را که سر در جیب فکرت برده اند
چون ز ره صد چشم عبرت بین نهان زیر قباست
لب گشودن می شود موج خطر را بال و پر
لنگر این بحر پر آشوب، تسلیم و رضاست
زیر گردون ما ز غفلت شادمانی می کنیم
ورنه گندم سینه چاک از بیم زخم آسیاست
هر گدا چشمی نباشد مستحق این نوال
درد و محنت نزل خاص انبیا و اولیاست
زخم دندان ندامت می رسد سبابه را
از میان جمله انگشتان، که ایمان را گواست
در خور ظرف است اینجا هر دهان را لقمه ای
ضربت تیغ شهادت طعمه ی شیر خداست
نیست هر نخجیر لاغر لایق فتراک عشق
آل تمغای شهادت خاصه ی آل عباست
کی دلش سوزد به داغ دردمندان دگر؟
چرخ کز لب تشنگان او شهید کربلاست
آنچه از ظلم و ستم بر قرة العین رسول
رفت از سنگین دلان، بر صدق این معنی گواست
مظهر انوار ربانی، حسین بن علی
آن که خاک آستانش دردمندان را شفاست
ابر رحمت سایبان قبه ی پر نور او
روضه اش را از پر و بال ملایک بوریاست
دست خالی برنمی گردد دعا از روضه اش
سایلان را آستانش کعبه ی حاجت رواست
در رجب هر کس موفق شد به طوف مرقدش
بی تردد جای او در مقعد صدق خداست
در ره او زایران را هر چه از نقد حیات
صرف گردد، با وجود صرف گردیدن بجاست
چون فتاده است این مصیبت ز ایران را عمر کاه
در تلافی زان طوافش روح بخش و جانفزاست
نیست اهل بیت را رنگین تر از وی مصرعی
گر بود بر صدر نه معصوم جای او، بجاست
کور اگر روشن شود در روضه اش نبود عجب
کان حریم خاص مالامال از نور خداست
با لب خشک از جهان تا رفت آن سلطان دین
آب را خاک مذلت در دهان زین ماجراست
زین مصیبت می کند خون گریه چرخ سنگدل
این شفق نبود که صبح و شام ظاهر بر سماست
عقده ها از ماتمش روی زمین را در دل است
دانه ی تسبیح، اشک خاک پاک کربلاست
در ره دین هر که جان خویش را سازد فدا
در گلوی تشنه ی او آب تیغ آب بقاست
تا بدخشان شد جگرگاه زمین از خون او
هر گیاهی کز زمین سر برزند لعلی قباست
نیست یک دل کز وقوع این مصیبت داغ نیست
گریه فرض عین هفتاد و دو ملت زین عزاست
می دهد غسل زیارت خلق را در آب چشم
این چنین خاک جگرسوزی ز مظلومان کراست؟
بهر زوارش که می آیند با چندین امید
هر کف خاک از زمین کربلا دست دعاست
مردگان با اسب چوبین قطع این ره می کنند
زندگان را طاقت دوری ز درگاهش کجاست؟
از سیاهی داغ این ماتم نمی آید برون
این مصیبت هست بر جا تا بجا ارض و سماست
از جگرها می کشد این نخل ماتم آب خویش
تا قیامت زین سبب پیوسته در نشو و نماست
گر چه از حجت بود حلم الهی بی نیاز
این مصیبت حجت حلم گرانسنگ خداست
قطره ی اشکی که آید در عزای او به چشم
گوشوار عرش را از پاکی گوهر سزاست
ز ایران را چون نسازد پاک از گرد گناه؟
شهپر روح الامین جاروب این جنت سراست
سبحه ای کز خاک پاک کربلا سامان دهند
بی تذکر بر زبان رشته اش ذکر خداست
چند روزی بود اگر مهر سلیمان معتبر
تا قیامت سجده گاه خلق مهر کربلاست
خاک این در شو که پیش همت دریا دلش
زایران را پاک کردن از گنه کمتر سخاست
مغز ایمان تازه می گردد ز بوی خاک او
این شمیم جانفزا با مشک و با عنبر کجاست؟
زیر سقف آسمان، خاکی که از روی نیاز
می توان مرد از برایش، خاک پاک کربلاست
تا شد از قهر الهی طعمه ی دوزخ یزید
نعره ی هل من مزید از آتش دوزخ نخاست
تکیه گاهش بود از دوش رسول هاشمی
آن سری کز تیغ بیداد یزید از تن جداست
آن که می شد پیکرش از برگ گل نیلوفری
چاک چاک امروز مانند گل از تیغ جفاست
آن که بود آرامگاهش از کنار مصطفی
پیکر سیمین او افتاده زیر دست و پا
چرخ از انجم در عزایش دامن پر اشک شد
تا به دامان جزا گر ابر خون گرید رواست
مدحش از ما عاجزان صائب بود ترک ادب
آن که ممدوح خدا و مصطفی و مرتضاست
سال تاریخ مدیح این امام المتقین
چون نهد «جان » سر به پایش «مدح شاه کربلاست »
***
در تهنیت ورود شاه عباس دوم از مازندران به اصفهان
منت خدای را که سلیمان روزگار
آمد به تخت سلطنت از سیر و از شکار
زین ابر رحمتی که ز مازندران رسید
سرسبز شد جهان و جوان گشت روزگار
آن سایه ی خدا که جهان روشن است ازو
آورد رو به برج شرف آفتاب وار
بر فرق تاج خسروی از لطف ایزدی
در بر دعای جوشنش از حفظ کردگار
آورده زیر خاتم اقبال وحش و طیر
صید مراد بسته به فتراک تابدار
از تیغ کج به گردن شیران نهاده طوق
وز تیر راست کرده دل دام و دد فگار
فرمانروای عالم و صاحبقران عهد
خورشید آسمان شرف، ظل کردگار
عباس شاه کز خم ابروی تیغ او
محراب فتح و قبله ی نصرت شد آشکار
آن کعبه ی مراد که فرماندهان کنند
از خاکبوس درگه او کسب افتخار
شاهان گر اقتدار ز دولت کنند کسب
دولت ز شان ذاتی او یافت اقتدار
عباس شاه اول از اخلاق دلپذیر
ممتاز بود اگر چه ز شاهان روزگار
عباس شاه ثانی، چون نقش آخرین
از اولین تمامتر آمد به روی کار
ز اخلاق برگزیده و اوصاف دلپذیر
گنجینه ای است پر ز گهرهای شاهوار
بازوی ملک و هیکل دین را وجود او
حرز یمانی است ز آفات روزگار
آیینه گر سکندر و جمشید جام داشت
دست و دل گشاده به او داده کردگار
دارد شکوه شهپر سیمرغ و کوه قاف
در قبضه ی شجاعت او تیغ آبدار
از قرص آفتاب نهد ناف بر زمین
حلمش اگر به توسن گردون شود سوار
برق جلال او چو کشد تیغ از نیام
بر شیر، نیستان شود انگشت زینهار
اقبال اگر به کوه کند عزم راسخش
چون رود نیل کوچه دهد از پی گذار
از داغهاش دود چو مجمر شود بلند
گر در دل پلنگ کند خشم او گذار
دریا بود سراب اگر دست اوست ابر
گردون پیاده است اگر او بود سوار
ز حسن خلق، آب حیاتی است روح بخش
سد سکندری است ز پیمان استوار
بازوی او گرفته ی دست ولایت است
دم را سپرده است به آن تیغ، ذوالفقار
شیران چو سگ قلاده به گردن گذاشتند
در روزگار صولت آن شاه نامدار
ویرانه همچو گنج نهان شد ز دیده ها
معمور شد ز بس که در ایام او دیار
گردیده است چون سگ اصحاب کهف، گرگ
در روزگار معدلتش معتکف به غار
یاقوت و لعل سفته برآید ز صلب سنگ
گر کوه را سنانش در دل کند گذار
خورشید را کند به نظرها چراغ روز
هر جا جبین روشن او گردد آشکار
جنگل شود ز شاخ گوزنان شکارگاه
بیرون چو از نیام کشد تیغ آبدار
از جوشن آنچنان گذرد تیر او که باد
از حلقه های زلف نکویان کند گذار
پیکان دهن به خنده چو سوفار وا کند
زان شست دلگشا چو به سرعت کند گذار
رنگین نمی شود پر و بالش ز خون صید
از بس که صاف می گذرد تیرش از شکار
مادر به التماس دهد شیر طفل را
در عهد او ز بس که گرفتن شده است عار
چون روی شرمناک برآرد گهر ز خود
بر هر زمین که ابر کف او کند گذار
دامان سایل و کف ارباب حاجت است
باشد محیط همت او را اگر کنار
در روزگار حفظش، چون چشم ماهیان
در پرده های آب، سراسر رود شرار
در دیده ها چو یوسف گل پیرهن شود
هر جرم را که بخشش او گشت پرده دار
گردد دل نهنگ ز هر موجه ای دو نیم
گر یاد تیغ او گذرد در دل بحار
از چشم شیر شمع به بالین نهد غزال
شبها به عهد دولت آن معدلت شعار
خصمش کمر نبندد اگر کوه آهن است
چون او به عزم رزم کمر بندد استوار
سرپنجه ی تعدی گردون ز عدل او
دست نوازشی است به دلهای بیقرار
بی مشق اگر چه قطعه نویس است تیغ او
پیوسته در شکار کند مشق کارزار
مانند ابر اگر چه به دامن دهد گهر
از شرم همت است جبینش گهر نثار
ابری است جود او که بود قطره اش گهر
بحری است خلق او که بود عنبرش کنار
عقد گهر نریزد اگر رشته بگسلد
شد منتظم ز معدلتش بس که روزگار
باشد غنی ز سنگ فسان تیغ آفتاب
مستغنی است رای منیرش ز مستشار
زد بحر پنجه با کف گوهر نثار او
خون از عروق پنجه ی مرجان شد آشکار:
افکنده تیغ موج به گردن ز انفعال
اینک به عذرخواهی آن دست در نثار
عاجز شود ز حصر کمالات بیحدش
صرصر اگر ز ریگ کند سبحه ی شمار
صائب چو مدح شاه به اندازه ی تو نیست
رسم ادب بود به دعا کردن اختصار
تا خاک ساکن و متحرک بود فلک
امرش روان و دولت او باد پایدار
***
[در مدح شاه عباس دوم]
زهی عذار تو آیینه دار حیرانی
عرق به روی تو واله چو چشم قربانی
ز خط سبز، پریزاد می کند تسخیر
لب عقیق تو چون خاتم سلیمانی
ز لنگر تو فلک نقطه ای است پا بر جا
ز شوخی تو زمین کشتیی است طوفانی
به جلوه گاه تو خورشید چون نظر بازان
نهاده است به دیوار، پشت حیرانی
چو مغز پسته فلک در شکر شود پنهان
چو پسته ی تو درآید به شکر افشانی
توان ز لعل لبت از صفای گوهر دید
خط نرسته چو زنار از سلیمانی
شکسته زلف تو شاخ غرور سنبل را
دریده پرده ی گل غنچه ات ز خندانی
قدح به دست تو شبنم به روی لاله و گل
عرق به روی تو آب گهر ز غلطانی
به جلوه گاه تو خورشید طلعتان زده اند
ز چشم مست، سراپرده های حیرانی
ز شرم آن خم ابرو چو طاق نسیان شد
ز چشم خلق جهان قبله ی مسلمانی
چنان فسانه ی حسن تو گشت عالمگیر
که گشت خواب فراموش، ماه کنعانی
ز خال روی تو کار سپند می آید
که داغ لاله کند لاله را نگهبانی
ز شرم چشم سیاه تو گوشه گیر شده است
به چشم خوش نگهان سرمه ی صفاهانی
سپند از سر آتش نمی تواند خاست
به محفلی که تو جولان کنی، ز حیرانی
اگر ز حسن خداداد پرده برداری
حرم چو محمل لیلی شود بیابانی
کسی چگونه ازان روی چشم بردارد؟
که بازداشت عرق را ز گرم جولانی
نمی توان ز حیا دید سیر روی ترا
کباب کرد مرا این حجاب نورانی
نمی برد می گلرنگ زنگ از خاطر
چنان که چشم تو دل می برد به آسانی
چنان به عهد تو گردید خوار و بی رونق
که کافران را دل سوخت بر مسلمانی
صفای آن لب میگون ز خط سبز افزود
که نشأه بیش بود با شراب ریحانی
مگر گذشت ز گلزار، سرو موزونت؟
که طوق فاختگان است چشم قربانی
حریم غنچه به گل بوته ی گداز شود
به گلشنی که دهی عرض پاکدامانی
به چشم روزنه اش دایم آب می گردد
ز عارض تو شود خانه ای که نورانی
کراست زهره ز روی تو نقش بردارد؟
که خشک چو رگ سنگ، خامه ی مانی
ز قید مور میانان نجات ممکن نیست
گسستنی نبود ربطهای روحانی
تو چون پیاله به دورافکنی ز گردش چشم
گزک کند لب خود توبه از پشیمانی
زمین ز جنبش آسودگان به رقص آید
ته پیاله ی خود گر به خاک افشانی
نظر به لطف نمایان چو دیگرانم نیست
مرا ز دور بود بس نگاه پنهانی
به خشم و ناز مرا ناامید نتوان کرد
که تار و پود امیدست چین پیشانی
شده است بر تو نکویی ز دلربایان ختم
چنان که ختم به صاحبقران جهانبانی
سپهر مرتبه عباس شاه دریا دل
که می درخشدش از جبهه فر یزدانی
چنان که گشت به سبابه مستقیم ایمان
بلند شد ز لوای تو دین یزدانی
به چشم دیده وران نامه ای است سربسته
نظر به خلق تو صبح گشاده پیشانی
ز سهم خنجر ظالم گداز صولت تو
به شیر پهلوی لاغر کند نیستانی
ز شوق بندگیت پاک گوهران آیند
ز امهات، کمر بسته چون سلیمانی
به دور عدل تو کز بند شد جهان آزاد
به طوق فاختگان سرو کرد سوهانی
ز آشیانه ی خفاش برنمی آید
ز شرم رای منیر تو مهر نورانی
ز انفعال سر آستین خود خاید
خرد به بزم تو چون کودک دبستانی
سرش ز فخر چو خورشید بر فلک ساید
ز سجده ی تو شود جبهه ای که نورانی
ز مهر و ماه فلک خشت سیم و زر آرد
عمارتی که شود همت تواش بانی
ز هیبت تو شود آب زهره ی مریخ
به آسمان سر تهدید اگر بجنبانی
به نسبت خم تیغت به چرخ می ساید
سر مفاخرت خود هلال نورانی
مگر که آیه ی سجده است جوهر تیغت؟
که سرکشان را بر خاک سود پیشانی
گهر ز صلب صدف سفته در وجود آید
نگاه تند کنی گر به ابر نیسانی
در آفتاب قیامت برهنگی نکشد
به جرم هر که تو دامان عفو پوشانی
به عهد رایض عدل تو توسن گردون
گذاشت سرکشی از سر چو اسب چوگانی
ز فیض دست گهربارت ای بهار امید
زمین ز آب گهر کشتیی است طوفانی
به روزگار تو کار سپهر بدگوهر
بود چو عامل معزول سبحه گردانی
ز بس که جود تو مهر لب سؤال شده است
صدف دهن نگشاید به ابر نیسانی
میانه ی تو و عباس شاه خلد سریر
تفاوتی است که در نقش اول و ثانی
شود ز سینه ی گاو زمین عیان برقش
به کوه قاف اگر تیغ خود بخوابانی
چو ماه عید به انگشت می نمایندش
ز بس که تیغ تو طاق است در سرافشانی
اگر چه فتح و ظفر را عصای تکیه گه است
به فوج خصم کند نیزه ی تو ثعبانی
خصال خوب تو صورت پذیر اگر گردد
شود بساط جهان پر ز ماه کنعانی
به عهد حفظ تو دریا چو دیده ی ماهی
شرار را ز خموشی کند نگهبانی
چنان ز عدل تو معمور گشت روی زمین
که جغد برد به خاک آرزوی ویرانی
خط غبار نخیزد دگر ز روی بتان
به آب تیغ، تو چون گرد فتنه بنشانی
کشی به پنجه ی قدرت به رنگ مو ز خمیر
ز صلب خاره رگ سنگ را به آسانی
به عهد رای تو چون شمع صبح می لرزد
به نور دیده ی خود آفتاب نورانی
چنان به حفظ تو دارند خلق استظهار
که می کنند ز کاغذ کلاه بارانی
کجاست خاطر آشفته در جهان، که نماند
ز حسن عهد تو در خوابها پریشانی
کف سخای ترا چارفصل نوروزست
اگر بهار کند ابر گوهرافشانی
دعا به دست مرا سوی خویش می خواند
وگرنه نیست مرا سیری از ثنا خوانی
مدام تا ز شبستان برج حوت نهد
قدم به بیت شرف آفتاب نورانی
ز نور جبهه ی صاحبقران منور باد
فضای شش جهت و چار باغ ارکانی
***
[در مدح شاه عباس دوم]
شد از بهار دل افروز، عالم امکان
به رنگ دولت صاحبقران عهد، جوان
سپهر مرتبه عباس شاه کز تیغش
رقوم فتح و ظفر همچو جوهرست عیان
گرفته است دم از ذوالفقار شمشیرش
ازان نمی شود از کارزار روگردان
چنان که بود بحق جد او وصی رسول
بحق ز پادشهان اوست سایه ی یزدان
نه هر سواد که باشد مطابق اصل است
یکی است کعبه ی مقصود در تمام جهان
اگر چه هست ده انگشت در شمار یکی
بلند نام ز سبابه می شود ایمان
به مومیایی اقبال او درست شود
رسد به هر که شکستی ز خسروان زمان
بلی شکسته ی خود را کند هلال درست
ز پرتو نظر آفتاب نورافشان
ازان زمان که فلک پای در رکاب آورد
ندید شاهسواری چو او درین میدان
اگر به جوهر تیغش کنند نسبت موج
قلم شود به کف بحر پنجه ی مرجان
هر آن خدنگ که از شست صاف بگشاید
ز هفت پشت عدو سر برآورد پیکان
به یک خدنگ صف دشمنان بهم شکند
چو صفحه ای که بر او خط کشند اهل بیان
سپهر بندگی آستانه ی او را
کمر ز کاهکشان بسته است از دل و جان
مسخر خم چوگان اوست گوی زمین
مطیع جلوه ی یکران اوست دور زمان
فروغ اختر صاحبقرانی از تیغش
چو آفتاب بود از جبین صبح عیان
شکوه دولت او خسروان عالم را
به دست و پای عزیمت نهاد بند گران
نگاه کج نتوانند سوی ایران کرد
ز بیم تیغ کجش خسروان ملک ستان
هزار پرده به خود همچو آسمان بالید
بسیط روی زمین از بساط امن و امان
اگر چه بود ز لیل و نهار چرخ دوموی
ز شادمانی دوران شاه گشت جوان
زمین بهشت شد از عدل و از ملایمتش
به جای آب در او جوی شیر گشت روان
شده است آتش سوزنده خوابگاه سپند
ز بس به دولت او آرمیده است جهان
ز آفتاب نهد ناف بر زمین گردون
ز حلم سایه کند گر بر این بلند ایوان
گهر به رشته گسستن ز هم نمی ریزد
ز بس که منتظم از عدل اوست وضع جهان
ز شادمانی عهدش جنین برون آید
چو پسته از رحم پوست با لب خندان
ز حسن نیت او مایه ای گرفت سحاب
که بی نیاز شد از تلخرویی عمان
نمانده است بجز درد دین دگر دردی
ز استقامت دوران آن مسیح زمان
نظر به قامت اقبال اوست کوته و تنگ
قبای چرخ که بر خاک می کشد دامان
به شمع دست حمایت شود نسیم سحر
در آن دیار که حفظش دهد صلای امان
چو ابر حاصل دریا به قطره گر بخشد
شود ز شرم کرم جبهه اش ستاره فشان
نسیم خلقش اگر بگذرد به شوره زمین
بهار عنبر سارا شود سفیدی آن
ز رای روشن او ماه نور اگر گیرد
کند ز دیده ی خورشید جوی اشک روان
اگر به کوه کند عزم راسخش اقبال
چو رود نیل شود شاخ شاخ در یک آن
اگر به بحر کند سایه کوه تمکینش
چو آب آینه آسوده گردد از طوفان
وگر به کوه گران امتحان تیغ کند
ز صلب خاره زند شعله سر بریده زبان
شده است عار، گرفتن چنان ز همت او
که طفل شیر کشیده است دست از پستان
پلنگ از آتش خشمش ستاره سوخته ای است
که چون شرر شده در صلب کوهسار نهان
شگفت نیست که از دلگشایی شستش
دهن به خنده چو سوفار واکند پیکان
چو نال خامه نیاید ز آستین بیرون
به عهد راستی او بنان کج قلمان
رسیده اند به دولت ازو و اجدادش
چه بابر و چه همایون چه خسرو توران
ز ضربتی که ز شمشیر او به هند رسید
کمر شکسته دمد نیشکر ز هندستان
ز سهم برق جهانسوز تیغ او برخاست
به زندگی ز سر تخت و تاج، شاهجهان
اگر به قبله کند روی، رو بگرداند
ز آستانه ی او هر که گشت روگردان
ز بیم، ناف فلک بگذرد ز مهره ی پشت
چو عزم حلقه ربایی کند به نوک سنان
ز پرده داری حفظش چو دیده ی ماهی
شرار، سیر کند بی خطر در آب روان
حصاری از دل آگاه گرد ملک کشید
که تا به دامن محشر نمی شود ویران
اگر سیاهی دشمن چو شب جهان گیرد
کند چو صبح پریشان به چهره ی خندان
شگفت نیست که در عهد او گشاید شیر
گره ز شاخ غزالان به ناخن و دندان
هر آن نفس که بود بی دعای دولت او
چو مرغ بی پر و بال است عاجز از طیران
محیط روی زمین باد حکم نافذ او
همیشه گرد زمین تا فلک کند دوران
***
[در تهنیت جلوس مجدد شاه صفی بر تخت با نام شاه سلیمان]
دگربار از جلوس شاه دوران
دو چندان شد نشاط اهل ایران
نشست از نو خدیو هفت اقلیم
مربع بر سریر چار ارکان
ز روز افزونی اقبال و دولت
صفی الله، شد سلطان سلیمان
به دولت تکیه زد بر مسند جم
سلیمان خاتم فرمانروایان
مزاج اشرف از گرداندن نام
برآمد ز انحراف از لطف یزدان
ز تخت سلطنت شد عالم افروز
چو از بیت الشرف خورشید تابان
دگربار اختر صاحبقرانی
شد از پیشانی دولت فروزان
سلیمان وار خواهد راند ازین نام
به جن و انس و وحش و طیر فرمان
ز جشن نامی صاحبقران، شد
سراپای فلک یک چشم حیران
سر منبر رسید از خطبه بر عرش
رخ زر شد ز نقش سکه خندان
سر تسلیم را یکسر نهادند
همه گردنکشان بر خط فرمان
ز تاج زرنگار تاجداران
جهان شد باغ زرین سلیمان
چو صحن آسمان شد پر ستاره
زمین از سجده ی زرین کلاهان
ز شکرخنده ی صبح طرب شد
بساط آفرینش شکرستان
زمین شد صفحه ی مسطر کشیده
رسید از بس به هر جا مد احسان
نگین نقش مرادی را که می خواست
به دست آورد در دور سلیمان
پریشانی ز دلها رخت بر بست
ز جمعیت شد این سی پاره قرآن
چنان محکوم فرمانش جهان شد
که نافرمان نمی روید ز بستان
ازین جان جهان آفاق جان یافت
اگر شد زنده خضر از آب حیوان
ز شادی استخوان در پیکر خلق
به زیر پوست شد چون پسته خندان
نریزد گوهر از تار گسسته
ز بس شد منتظم اوضاع دوران
ز نور رای او در دیده ها شد
چراغ روز، خورشید درخشان
جواهر سرمه ی اهل نظر شد
ز فیض مقدمش خاک صفاهان
ز خیراندیشی او گشت از بیم
شرارت چون شرر در سنگ پنهان
ز امنیت به چشم پاسبانان
رگ خواب فراغت گشت مژگان
بود تیغ کج او دال بر فتح
شود چون ماه نو هر جا نمایان
کند کار جهان را راست چون تیر
برآید چون کمان او ز قربان
دهد سد سکندر کوچه چون نیل
چو آید توسن عزمش به جولان
چو نخل موم از خورشید گردد
ز برق تیغ او رومی گریزان
سپاه روسیاه هند گردد
چو بز از عطسه ی تیغش گریزان
ز تیغ کج کند همچون کجک محو
سیه مستی ز مغز زنده فیلان
ز برق تیغ عالمسوز او لعل
شود خون در جگرگاه بدخشان
بود دست ولایت پشتبانش
نگردد خصم ازو چون روی گردان؟
رساند جوهر تیغش نسب را
به صلب ذوالفقار شاه مردان
اگر بر کوه آهن حمله آرد
شود چون قطره ی سیماب لرزان
به هر فوجی که رو آرد به اقبال
شود چون ابر از صرصر پریشان
ندارد شهسواری همچو او یاد
ز شاهان جهان این سبز میدان
گذارد از شکوهش سینه بر خاک
گر آرد رخش رستم در ته ران
به شیران شکاری برق تیغش
کند انگشت زنهاری نیستان
شود چون ابر از سرعت فلک سیر
کند بر کوه اگر اجرای فرمان
شود جاری ز امرش چشمه از سنگ
ز نهیش شیر برگردد به پستان
به دور حفظ او بتوان گذر کرد
به بال کاغذین از آتش آسان
چو سبابه ز انگشتان دیگر
سرافراز لوای اوست ایمان
ز امثال و ز اقران است ممتاز
چو بسم الله از آیات قرآن
گشاد جبهه از خلقش دلیل است
که باشد کعبه در ناف بیابان
ز عریانی بود در حشر ایمن
به جرم هر که پوشانید دامان
صدا از کوه حلمش برنگردد
شود سیل بهاران گر خروشان
گران گردد ز گوهر دامن خاک
سبک سازد چو دست گوهرافشان
گذارد بحر پشت دست بر خاک
به پیش ابر احسانش ز مرجان
دهد گر حاصل دریا به سایل
همان از شرم گردد گوهرافشان
نهان شد جغد چون گنج از نظرها
شد از عدلش ز بس آباد ویران
به این درگاه از آغاز دولت
نمودند التجا پیوسته شاهان
به عزم اقتباس نور دولت
به این دولتسرا آمد ندرخان
همایون از اجاق جد او کرد
چراغ دولت خود را فروزان
به این درگاه بابر التجا کرد
چو عاجز شد ز جنگ اهل توران
بغیر از شاه ایران نیست شاهی
خدیو تاج بخش از شهریاران
به محراب اجابت می کند پشت
ازین در هر که گردد روی گردان
ازین عید جلوس تازه گردید
همه روی زمین یک روی خندان
شب و روز جهان در دلگشایی
به میزان عدالت گشت یکسان
ز حسن عهد این شاه جوان بخت
جوانی را ز سر بگرفت دوران
نشاط این زمان بهجت افزا
به جوش آورد خون نوبهاران
به روی خلق از ابر گهربار
گشود ابواب رحمت لطف یزدان
به شان خاک، نازل گشت از ابر
هزاران آیه ی رحمت ز باران
زمین از سبزه شد تخت زمرد
ز لاله کوه شد کان بدخشان
به آب گوهر از دلها فرو شست
غبار کلفت و غم ابر نیسان
شد از گلهای الوان بیضه ی خاک
به زیر شهپر طاوس پنهان
زبان شکر جای سبزه روید
درین فصل بهار از باغ و بستان
مبارکباد شد یکسر درین فصل
سرود عندلیبان گلستان
الهی تا به گرد مرکز خاک
بود پرگار نه افلاک، گردان
فلک ها بر مراد او کند دور
چو انگشتر به فرمان سلیمان
***
[در مدح شاه سلیمان و تاریخ بنای عمارت هشت بهشت]
اصفهان شد غیرت افزای بهشت جاودان
زین بنای تازه ی سلطان سلیمان زمان
صاحب اقبالی که گر بر خاک اندازد نظر
پایه ی قدرش ز رفعت بگذرد از آسمان
خاک زر گشتن ز اقبال شهان مشهور بود
زین بنا روشن شد این معنی بر ارباب جهان
تا کنون صورت نبست از خامه ی معمار صنع
شاه بیتی این چنین بر صفحه ی کون و مکان
گشت ازین منزل به تشریف تمامی سرفراز
بود اگر زین پیش شهر اصفهان نصف جهان
زیر ابرو چون سواد دیده می آید به چشم
در خم طاقش سواد سرمه خیز اصفهان
در جوار رفعت این قصر گردون منزلت
کلبه ی زالی است طاق شهرت نوشیروان
از اساسش زیر کوه قاف دامان زمین
وز ستونش آسمان را تیر در بحر کمان
مانع بر گرد سر گردیدن او می شود
گر ندزدد سینه از بام رفیعش آسمان
چون لباس غنچه تنگی می کند بر جوش گل
بر شکوه این عمارت پرنیان آسمان
مهر عالمتاب را در سینه می سوزد نفس
تا رساند روی زرد خود به خاک آستان
گر نمی بود از ستون بر پای سقف عالیش
مشتبه می شد به سقف بی ستون آسمان
هر درش از دلگشایی صبح عید دیگرست
وز هلال عید بخشد هر خم طاقی نشان
دلربا هر غرفه ی او چون دهان تنگ یار
دلنشین هر گوشه اش چون گوشه ی چشم بتان
گر به بام او تواند فکر دوراندیش رفت
سبزه ی خوابیده می آید به چشمش آسمان
تا شبستان زراندودش نیفتد از صفا
شمع همچون لاله می سازد گره در دل دخان
در حریم او ز حیرانی سپند شوخ چشم
از سر آتش نخیزد همچو خال گلرخان
گر شود طاق بلند او مدار آفتاب
از زوال ایمن بود تا دامن آخر زمان
آب را در دیده ها مانع ز گردیدن شود
نیست نسبت شمسه ی او را به مهر زرفشان
از تماشایی اگر می داشت چشم رونما
از زر و گوهر تهی می شد کنار بحر و کان
هر ستون او بود فواره ی دریای نور
بس که در آیینه گردیده است سر تا پا نهان
در بساط آسمان یک صبح دارد آفتاب
دارد از آیینه چندین صبح روشن این مکان
از حضور شه درین آیینه زار دلنشین
یوسفستانی مصور می شود در هر زمان
گشته دیوار و درش ز آیینه سر تا پای چشم
تا به کام دل شود از دیدن شه کامران
آفتاب از خجلت گلجام رنگارنگ او
می دهد رنگی و رنگی می ستاند هر زمان
گر ندیدستی پری در شیشه چون گیرد قرار
در ته آیینه تصویرات او بنگر عیان
صورت دیوار او تقصیر در جنبش نداشت
گر نمی شد محو در حسن صفای این مکان
خط استادان ز زیر طلق می آید به چشم
چون خط نارسته آیینه رویان جهان
نیست دیوارش مصور، کز تماشا مانده اند
پشت بر دیوار حیرت ماهرویان جهان
هر که را افتد نظر بر شمسه ی زرین او
می شود مژگان او چون مهر زرین در زمان
کشتی نوح است بال از بادبان واکرده است
در نظرها صورت تالار او با سایبان
بیضه ی افلاک را در زیر بال آورده است
طره اش کز شهپر جبریل می بخشد نشان
سر برآورده است از یک پیرهن صد ماه مصر
تا شده است از دور آن تالار کنگرها عیان
نیست کنگر گرد تالارش که بهر حفظ او
شد بلند از شش جهت دست دعا بر آسمان
طره اش بال پریزادست کز فرمان حق
سایه افکنده است بر فرق سلیمان زمان
کنگر زرین او سرپنجه ی خورشید را
تافت چندانی که شد خون شفق از وی روان
تا به حوض افتاد عکس شمسه ی زرین او
گشت زر بی منت اکسیر، فلس ماهیان
دارد از حوض مصفا در کنار آیینه ها
تا نگردد غافل از نظاره ی خود یک زمان
بر سریر حوض، هر فواره ی سیمین او
ساق بلقیسی است کز صرح ممرد شد عیان
هست هر فواره ی او مصرع برجسته ای
کز روانی وصف او جاری بود بر هر زبان
نیست جز فواره در بستانسرای روزگار
سرو سیمینی که با استادگی باشد روان
چون ید بیضا برد فواره ی سیمین او
زنگ با تردستی از آیینه ی دلها روان
وصف او از خامه ی کوتاه زبان ناید که هست
عاجز از اوصاف او فواره با طی اللسان
گر چنین خواهد سر فواره ساییدن به ابر
بی نیاز از بحر می گردد سحاب درفشان
جدول مواج او سوهان زنگار غم است
آبشار او ز جوی شیر می بخشد نشان
آب بردارد گر از دریاچه اش ابر بهار
قطره هایش گوهر شهوار گردد در زمان
زنده رود از خاکبوسش یافت جان تازه ای
چون نگردد گرد این دولتسرا پروانه سان؟
بس که افتاده است دامنگیر خاک دلکشش
حیرتی دارم که در وی آب چون گردد روان
صبح را دارد صفای مرمر او سنگداغ
شمسه اش خورشید را آب از نظر سازد روان
گر چه می گویند باران نیست در ابر سفید
می چکد آب حیات از مرمر او جاودان
می شود بی پرده، از بس صیقلی افتاده است
از جبین مرمر او چهره ی راز نهان
گر نلغزد پای مژگان از صفای مرمرش
بر بیاض چهره اش از لطف می ماند نشان
از صفای مرمر او زاهد شب زنده دار
از طلوع صبح می افتد غلط در هر زمان (کذا)
نیست عکس باغ در حوضش که فردوس برین
در عرق گردیده است از شرم این منزل نهان
عندلیبانش نمی گردند بی برگ از نوا
فرش چون سبزه است در باغش بهار بی خزان
از هوای دلگشایش غنچه ی تصویر را
واشود چون گل به شکرخنده ی شادی دهان
خجلت از بال و پر خود بیش از پا می کشد
گر دهد طاوس را در گلشنش ره باغبان
از خیابان پر از گلهای رنگارنگ او
داغها دارد ز انجم بر سراپا کهکشان
در نظرها از سواد قطعه ی ریحان او
یکقلم شد نسخ، خط چون غبار گلرخان
چشم شبنم حلقه ی بیرون در گردیده است
بس که تنگی می کند بر جوش گلها گلستان
تا شد این قصر مثمن جلوه گر، از انفعال
هشت جنت در پس دیوار محشر شد نهان
گشت تا از ظل این قصر مرصع سرفراز
می کند کار جواهر سرمه خاک اصفهان
هر چنار از برگ سر تا پا بود دست دعا
تا به کام دل نشیند شه درین خرم مکان
چون به توفیق حق و اقبال روزافزون شاه
یافت این دولتسرا انجام در اندک زمان
بر زبان خامه ی صائب به توفیق اله
این دو تاریخ آمد از الهام غیبی توأمان
باد یارب قبله گاه سرفرازان زمان
بارگاه تازه ی سلطان سلیمان زمان
***
مثنوی رزمیه (کذا)
[قندهارنامه]
برازنده ی تاج و تخت و کلاه
خدیو جوان بخت عباس شاه
چو بر تخت فرمانروایی نشست
به نظم ممالک برآورد دست
نسق کرد از علم کار آگهی
به فرمانبری کار فرماندهی
به تلقین دولت در آغاز کار
حدود خدایی نمود استوار
نپیچید آن زبده ی اصل و فرع
سر طاعت از خط فرمان شرع
اثر در جهان از مناهی نهشت
ز تقوی جهان شد چو خرم بهشت
به دوران منعش می لاله رنگ
نهان گشت چون لعل در صلب سنگ
شد از عصمت او جهان آنچنان
که شد پردگی زهره بر آسمان
ازان شهریاران روی زمین
گذارند بر آستانش جبین
که آن پادشاه ملایک سپاه
نپیچد سر از خط حکم اله
ز عدل آنچنان زد صلای امان
که دربسته شد خانه های کمان
به عهدش چنان ظلم نایاب شد
که در تیغ، جوهر رگ خواب شد
شد از بخت او بخت عالم جوان
چان کز بهاران زمین و زمان
ز خلق خوش آن بحر پنهاورست
که باطن گهر، ظاهرش عنبرست
دلش کوه و دریا بود سینه اش
خرد گوهر و مغز گنجینه اش
قضای الهی است در روز رزم
بهشت خدایی است هنگام بزم
علم بر سر آن خدیو زمان
بود کشتی نوح را بادبان
محیطی است از دست گوهر نثار
که دارد ز دامان سایل کنار
ز جودش ضعیفان شدند آنچنان
که گوهر عرق می کند ریسمان
یتیمان به دوران آن عدل کیش
بشویند در آب گهر روی خویش
زمین پر دل از پایه ی تخت اوست
فلک سبز از سایه ی بخت اوست
نیندیشد از شور و آشوب جنگ
که طوفان بود روز عید نهنگ
به امداد لشکر ندارد نیاز
که خورشید تنها کند ترکتاز
نگردد دم تیغش از کارزار
که دارد دم از صاحب ذوالفقار
چناری که گردد ز تیغش قلم
شود جوهرش موج بحر عدم
به سرپنجه ی مردی آن پرشکوه
برون آورد تیغ از دست کوه
خدنگش نپرد به بال عقاب
ز پر بی نیازست تیر شهاب
ز تیر و کمان چون شود رزم ساز
دهنها بماند چو سوفار باز
به یک زخم از ناوک سینه تاب
کشد صید را و نماید کباب
کسی را که پرداخت از جان بدن
بجز بال کرکس نیابد کفن
زره در بر او ندیده است کس
که سیمرغ را نیست جا در قفس
سنانش کند در صف ترکتاز
زبان اجل را به دشمن دراز
کند نیزه در خاک چون استوار
شود سینه ی گاو و ماهی فگار
نیفتاده در جنگ از شست پاک
چو آه یتیمان خدنگش به خاک
کمند عدوگیر آن پر شکوه
گسستن ندارد چو رگهای کوه
چو از چین کمندش کند ساز و برگ
درآید به میدان جلو ریز، مرگ
به یک حمله سازد سران را خراب
چو موجی که تازد به فوج حباب
شکوهش اگر حمله آرد به فیل
دهد کوچه از بیم چون رود نیل
نهنگی است تیغش به بحر مصاف
که یک لقمه ی او بود کوه قاف
سپر در پس پشت آن پر شکوه
چو خورشید تابنده بر پشت کوه
کند حلقه ی جوشنش روز رزم
به کسر عدو حکم از روی جزم
قضا بست تا نیزه اش را کمر
اجل در گریبان فرو برد سر
ز یک میل گرزش کشد در وغا
به چشم زره ز استخوان توتیا
اگر بیستون را درآرد به زیر
کند استخوان در تنش جوی شیر
ز حلم گرانسنگ او کوهسار
ز لاله کند خون عرق هر بهار
توان دیدن از پرچم آن سنان
همای ظفر را بلند آشیان
چو تیغش شود از نیام آشکار
برون آورد اژدها سر ز غار
به چوگان چو گوی افکند بر فلک
شود چشم خورشید را مردمک
درفشش بود صبح امید فتح
که یک اختر اوست خورشید فتح
گر از قامت چون سنان دلبران
فکندند افسر ز فرق سران
تماشای آن نیزه ی دلربا
سران را سر افکند در زیر پا
ز اقبال او فتح صاحب جگر
ز تیغ کجش راست پشت ظفر
شکستی صفی را به یک چوبه تیر
چو سطری که بر وی کشد خط دبیر
کشیدی به سرپنجه آن نره شیر
رگ کوه را همچو مو از خمیر
به هر کس که از خشم کردی نگاه
شدی طعمه ی برق همچون گیاه
چو پیکان سپاهش همه یکدلند
گشاینده ی عقده ی مشکلند
جگردار و خونریز و گردنکشند
چو مژگان همه تیر یک ترکشند
به شیر خدا می رساند نژاد
گرانمایه اصلی که این فرع زاد
بر این خسرو تاجدار آفرین
که تختش بود پشتبان زمین
***
چو روز دگر مهر زرین سنان
زد از کوه شمشیر خود برفسان
ز صبح آیت فتح بر خود دمید
جگرگاه شب را به خنجر درید
به خون شفق تیغ را آب داد
به تسخیر گردنکشان رو نهاد
دو لشکر به ناورد برخاستند
دو صف چون صف محشر آراستند
ازان فوج آهن، علمهای آل
نمایان چو آتش ز تیغ جبال
ز دست دلیران خارا شکوه
سنانها نمایان چو رگهای کوه
شد از خود جوشن قبایان کین
نهان زیر سرپوش، خوان زمین
ز نعل تکاور زمین و مغاک
تنوری شد از بهر طوفان خاک
چنان پا فشردند در دشت کین
که شد خرد زانوی گاو زمین
بیابان ازان لشکر پرشکوه
شده چار پهلو به کردار کوه
زمین گشت در ناف مرکز نهان
چو در خال، حسن رخ دلبران
ز نعل ستوران خاراشکن
سواران در مرگ را حلقه زن
ز خرطوم پیلان در آن جنگ گاه
به ملک عدم بود یک کوچه راه
ز گرد آسمان قلزم قیر شد
ستاره همان جا زمین گیر شد
چنان بر سما رفت گرد از سمک
که گردید یک برج خاکی، فلک
ز تیر و ز شمشیر گرد وغا
شبی بود آبستن فتنه ها
دوال آشنا گشت با طبل جنگ
بپیچید بر روی دریا نهنگ
برآمد نفیر از دل کرنا
دهن باز کرد اژدهای بلا
به زاییدن فتنه، کوس نبرد
چو آبستنان ناله بنیاد کرد
در آن رزمگاه قیامت علم
دو صد فتنه زایید از یک شکم
سلامت سر خود گرفت از میان
امان گوشه کرد از جهان چون کمان
ز ره چشم مالیدن آغاز کرد
نی تیر برگ سفر ساز کرد
ز پرچم گره زد سنان موی سر
به خون ریختن بست ده جا کمر
سپر کرد گردآوری خویش را
ز پیکان کمان داد دل کیش را
بپیچید بر خود ز غیرت کمند
چو دیوانگان تیغ بگسست بند
کمر بست چون مار دوزخ سرشت
به قالب تهی کردن خلق، خشت
به انداز مغزیلان گرز خاست
ز خواب گران کوه البرز خاست
ز پرچم سنان خامه ی موی داشت
به خون صورت مرگ را می نگاشت
ز غریدن شیر مردان جنگ
چو برگ خزان ریخت داغ پلنگ
ز فریاد گردان در آن دار و گیر
فرو ریخت در بیشه چنگال شیر
ز آواز دندان کین آوران
جهان شد چو بازار آهنگران
شد از نعل اسبان در آن دشت کین
چو ماهی زره پوش، گاو زمین
چنان جوش زد خون گردنکشان
که شد جوی خون بر فلک کهکشان
چو شیران ز غیرت در آن عرصه مرد
برآوردی از خود سلاح نبرد
نمودی در آن بزم هر پر جگر
هم از ناخن خویش تیغ و سپر
چنان لرزه بر دشت کین اوفتاد
که قارون برون از زمین اوفتاد
ز قربان کشیدند یکسر کمان
به یکبار شد پرهلال آسمان
ز بحر کمان خاست ابری سیاه
که بارانش بد ناوک عمر کاه
چنان بافت پر در پر هم خدنگ
که شد تنگ، میدان پرواز تنگ
ز باران پیکان خارا گذار
فشاندند گرد از رخ کارزار
چنان تیر در فیل شد جایگیر
که خرطوم او گشت قندیل تیر
ز پیکان دل خاک شد آبدار
فلک ترکشی شد پر از تیر مار
کمان طاق دروازه ی مرگ بود
که سهمش دل از پردلان می ربود
گذشتی چنان صاف از سینه تیر
که موج سبکبال از آبگیر
به مردان کین ناوک دلگسل
ز پیکان در آن جنگ می داد دل
چو از ناخن تیر نگشود کار
نمودند رمح آوری اختیار
به نوک سنان صد هزاران گره
گشودند از حلقه های زره
گذشت از سر نیزه ها موج خون
فلک تاز شد چون شفق فوج خون
کشید از سنان جنگ ایشان به طول
دلیران شدند از دو جانب ملول
فکندند از کف سنان بی درنگ
به گرز و به شمشیر بردند چنگ
قیامت ز شمشیر بالا گرفت
ز گرز گران، کوه صحرا گرفت
چنان تیغ بارید از پیش و پس
که صد چاک شد خودها چون جرس
کشیدند تیغ از میان آن دو فوج
فتادند در هم چو از باد موج
به یکدیگر آمیختند آن دو صف
چو در حالت پنجه گیری دو کف
ز مغز دلیران آهن قبا
کف آورد بر سر محیط بلا
ز مهتاب شمشیر روشن گهر
زره چون کتان ریخت از یکدگر
به یکدم سپرهای دامن فراخ
ز شمشیر شد همچو گل شاخ شاخ
سپر کشتیی بود بر آب تیغ
که بد تار و پودش ز موج دریغ
زمین همچو غواص دریا سپر
فرو برد در آب شمشیر سر
دویدی چنان تیغ در جسم و روح
که در کوچه ی رگ شراب صبوح
به شمشیر، گردان ز خرطوم فیل
جدا کرده نهری ز دریای نیل
زمین بود دریا ز خون عدو
ز شمشیر کج، موج خونریز او
فتاده در آن بحر خون بی حساب
کلاه و کمر همچو موج و حباب
نم خون بلندی گرفت آنچنان
که شد یک ورق دفتر آسمان
فرو خورد خون بس که دریای خاک
چو اوراق گل شد طبقهای خاک
چنان تنگ شد عرصه ی بر پردلان
که شد تیغ در قبضه ی خود نهان
ز بس تنگ شد عرصه ی کارزار
نمی یافت میدان جستن شرار
ز برق سنان شد جگرها کباب
ز پیکان به چشم زره گشت آب
تن مرد از تنگی کارزار
ز جوشن برآمد چو از پوست مار
شد از زخم شمشیر الماس کیش
سر نیزه ها همچو مسواک، ریش
سنانهای خطی به رگهای جسم
نهان چون الف گشت در مد بسم
شد از بس رگ جان بر او گشت جمع
سر نیزه از رشته ی جان چو شمع
ز هر جانبی خشت پران شده
ازو قالب مرد بی جان شده
خرد مانده حیران در آن ماجرا
که خشت است پران و قالب بجا
شد از خشت آهن در آن کارزار
بنای نبرد از دو سو استوار
ز فیل آنچنان خشت پران گذشت
کز ابر سیه برق رخشان گذشت
خلل یافت از گرز دندان پیل
شکست از گرانی پل رود نیل
ز گرز اندر آن عرصه ی پای لغز
سر فیل گردید کوه دو مغز
تزلزل در آن زنده فیلان فتاد
چو ابری که گردد پریشان ز باد
تهی گشت از فیلبان پشت فیل
فرو برد فرعون را رود نیل
ز باریدن گرز در دشت کین
دل و گرده ی خاک شد آهنین
هوا از نم تیغ شنگرف شد
ز مغز پریشان پر از برف شد
به خون لعل شد نیزه های سفید
هوا گشت چون بیشه ی سرخ بید
ز بس مهره ی پشت بر خاک ریخت
تو گفتی که تسبیح انجم گسیخت
کمند دلیران در آن گرد پاک
نهان ماند چون دام در زیر خاک
شد از گرد، شمشیر مردان جنگ
گران خیز چون سبزه ی زیر سنگ
در آن پهن صحرا ز گرد و غبار
حصاری شد آن لشکر بی شمار
در آن دشت خونخوار، طوفان گرد
بسی مرده را زنده در خاک کرد
ستاره شد از گرد بر آسمان
چو تخمی که در خاک ماند نهان
ز گرد سپه، کشته بعد از هلاک
نیفتادی از خانه ی زین به خاک
پر از خاک گردید دامان روح
زبانها شد از گرد، سوهان روح
غبار سپه رفت بر کهکشان
پر از خاک شد کله ی آسمان
سپرهای زرین ز گرد سپاه
نمودی چو از پرده ی ابر، ماه
ز گرد آنچنان آب نایاب شد
که در بحر، ماهی چو قلاب شد
کمند آشنا گشت دست و بغل
جلو ریز آمد به میدان اجل
ز نیزه در آن عرصه ی پر جدل
به چندین عصا راه می رفت اجل
دلیران در آن عرصه ی پر جدل
به جان می خریدند مرگ از اجل
به صد چشم حیران اجل در میان
که گیرد ز دست که نقد روان
ز خود دشت دریای خونخوار بود
در او کشته پنهان چو کهسار بود
به کشتی در آن قلزم بیکنار
نمودی اجل جان مردم شکار
بساطی فکندند در کارزار
که بودش ز تیر و سنان پود و تار
فتاده به زیر سم مرکبان
چو ریگ روان، نقدهای روان
سر بخت دشمن نگونسار شد
ز خواباندن تیغ بیدار شد
دل و دست جنگاوران سرد شد
سپرها چو برگ خزان زرد شد
زره پوش ازان عرصه ی پر ستیز
به صد چشم می جست راه گریز
نماند از صف دشمنان یکقلم
جز انگشت زنهار دیگر علم
***
قطعه در تاریخ
چون به الهام الهی، گرداند
نام خود خسرو جمجاه، صفی
بر سر مسند جم بار دگر
کرد آرام به دلخواه صفی
زین جلوس دوم نامی، یافت
نظر از حضرت الله صفی
کلک صائب پی تاریخ نوشت
«شد سلیمان زمان شاه صفی »
یارب این نام مبارک، بادا
متیمن به شهنشاه صفی
***
قصاید کوتاه
***
[در توصیف زاینده رود]
چشمه ی حیوان ندارد آب و تاب زنده رود
خضر و آب زندگانی، ما و آب زنده رود
نیست آب زندگی را حسن آب زنده رود
صد پری در شیشه دارد هر حباب زنده رود
هر که بتواند سفیدی از سیاهی فرق کرد
می شمارد به ز آب خضر، آب زنده رود
سینه بر شمشیر بی زنهار ابرو می زند
چین ابروی بتان از پیچ و تاب زنده رود
می ستاند توبه را از کف عنان اختیار
جلوه ی مستانه ی دریا رکاب زنده رود
در خرابیهای او چون می عمارتهاست فرش
وقت آن کس خوش که می گردد خراب زنده رود
چون ز ظلمت در لباس دود پنهان گشته است؟
نیست آب زندگانی گر کباب زنده رود
می دهد چون خضر، تشریف حیات جاودان
خاکهای مرده دل را فیض آب زنده رود
برق در پیراهن اندازد کتان توبه را
چون می روشن، فروغ ماهتاب زنده رود
در نقاب کف دل از روشن ضمیران می برد
آه اگر افتد به یک جانب نقاب زنده رود!
موج، مجنون عنان از دست بیرون رفته ای است
خیمه ی لیلی است پنداری حباب زنده رود
چشم بیدار و دل زنده است صائب گوهرش
هر رگ ابری که برخیزد ز آب زنده رود
شد دو بالا زین پل نوآب و تاب زنده رود
طاق ابرویی چنین می خواست آب زنده رود
***
[در توصیف دومین پلی که بر زاینده رود بسته شده]
شد چو نقش ثانی این پل دلپذیر و پایدار
نقش اول بود اگر آن پل بر آب زنده رود
تا به آیین تمام این پل نقاب از رخ گشود
چشم حیران گشت سر تا سر حباب زنده رود
مصرع برجسته مطلع را کند شادابتر
زین پل نوشد دو چندان آب و تاب زنده رود
دوربادا چشم بد زین پل که هر طاقی ازو
شد مه عید دگر از بهر آب زنده رود
پیش ازین گر سرمه از خاک صفاهان خورده بود
زین پل نو شد بلند آوازه آب زنده رود
برنمی خیزد صدا از دست چون تنها بود
شد دو بالا زین دو پل گلبانگ آب زنده رود
همچو داغ تازه در زیر سیاهی شد نهان
چشمه ی جان بخش حیوان از حجاب زنده رود
صفحه ی دریاچه اش آیینه دار عشرت است
این چنین پیشانیی می خواست آب زنده رود
نیست ممکن از تماشایش نظربرداشتن
صد پری در شیشه دارد هر حباب زنده رود
هر قدر سنگین بود، بنیاد زهد و توبه را
چون کتان می ریزد از هم ماهتاب زنده رود
گر ز آب زندگی سرسبز گردد جسمها
زنده ی جاوید گردد دل ز آب زنده رود
از دل زهاد می شوید غبار زهد خشک
جلوه ی مستانه ی دریا رکاب زنده رود
از گوارایی دو بالا می شود کیفیتش
باده را ممزوج اگر سازی به آب زنده رود
حسن شوخ از زیر چادر می نماید خویش را
کی تواند شد کف مستی نقاب زنده رود؟
***
[ایضا در وصف زاینده رود]
می شود جان تازه از بوی بهار زنده رود
زنده می گردد دل از سیر کنار زنده رود
هست در زیر سیاهی داغ ناخن خورده ای
آب خضر از رشک موج بیقرار زنده رود
زلف مشکین از سواد اصفهان چون آب خضر
بر عذار افکنده آب خوشگوار زنده رود
دشت پیمای جنون گشته است چون موج سراب
موج آب زندگی در روزگار زنده رود
زنده شد هر کس که چشمی آب داد از جلوه اش
رشته ی جان است یکسر پود و تار زنده رود
پاک می سازد بساط خاک را از زهد خشک
جلوه ی مستانه ی بی اختیار زنده رود
هر حبابش می دهد از خیمه ی لیلی خبر
نبض مجنون است موج بیقرار زنده رود
شسته رو چون قطره ی شبنم برانگیزد ز خواب
لاله رویان را هوای آبدار زنده رود
پرده ی ظلمت چرا بر روی خود انداخته است؟
نیست آب زندگی گر شرمسار زنده رود
دیده ی پاکش حباب بحر رحمت می شود
هر دل روشن که شد آیینه دار زنده رود
تا زداید زنگ از دلها، مهیا کرده است
صیقلی از هر خم پل جویبار زنده رود
از چنار و بید، چندین فوج طاوس بهشت
جلوه سازی می کند در هر کنار زنده رود
از صدف صد دامن گوهر محیط آماده است
در حریم سینه از بهر نثار زنده رود
جلوه ی مستانه اش سیلاب هوش است و خرد
نیست صائب حاجت می در کنار زنده رود
***
[در توصیف زاینده رود و پل آن]
زنده رود از جلوه ی مستانه طوفان می کند
پل به آیین تمام امسال جولان می کند
سایبانها می دهد یاد از پر و بال پری
پل ز شوکت جلوه ی تخت سلیمان می کند
این کمر کامسال زرین رود از پل بسته است
خانمان زهد را با خاک یکسان می کند
در سر هر کس که زهد خشک چون پل خانه کرد
حکم ساقی از می روشن چراغان می کند
هر خم طاقی ز پل در دیده ی دریاکشان
جلوه ی طاوسی از گلهای الوان می کند
این کمانی را که از سیلاب، پل زه کرده است
کوه غم را چون کف دریا پریشان می کند
در سر پل میکشان محتاج کشتی می شوند
گر چنین زرینه رود امسال طغیان می کند
گو سر خود گیر دردسر، که ابر نوبهار
صندل ساییده از سیلاب سامان می کند
پاک می سازد بساط خاک را از زهد خشک
ابر رحمت گر به این دستور طوفان می کند
از گل و می خیره می سازد نظر را روی پل
سنگ را این کیمیا لعل بدخشان می کند
از نسیم جانفزا بر آتش هموار می
سایه ی ابر بهاران کار دامان می کند
زاهدان را از ترشرویی برون آورد، می
باده بوتیمار را چون کبک خندان می کند
گر چنین مستانه خواهد شد سرود بلبلان
سرو را چون بید مجنون دست افشان می کند
قطره ای کز دست گوهربار ساقی می چکد
در گشاد عقده ی دل کار دندان می کند
وقت آن کس خوش که نقد و جنس خود چون شاخ گل
صرف نقل و می در ایام بهاران می کند
دست گوهربار ساقی خاکساران را بس است
بزم مستان را گل ابری گلستان می کند
می کند از جلوه ی مستانه دلها را خراب
خامه ی صائب به هر جانب که جولان می کند
***
[در ورد شاه عباس دوم به شهر اشرف]
کرد تا پابوس اشرف کشور مازندران
زین شرف بر ابر می ساید سر مازندران
از برای توتیا نتوان غباری یافتن
گر بگردی چون صبا سر تا سر مازندران
غوطه چون آیینه در زنگار خجلت داده است
چرخ اخضر را زمین اخضر مازندران
جامه بر تن سبز چون سرو و صنوبر می کند
زاهدان خشک را ابر تر مازندران
گر چه از ابرست دایم آفتابش در نقاب
مهر تابان است هر نیلوفر مازندران
چون سواد چشم عاشق، در خزان و نوبهار
نیست بی ابر تری بوم و بر مازندران
همچو پای سرو هیهات است بیرون آمدن
پای هر کس شد به گل در کشور مازندران
دامها از سیرچشمی خواب راحت می کنند
از هجوم صید در بوم و بر مازندران
بس که می بارد طراوت از نسیم صبح او
شسته رو از خواب خیزد دلبر مازندران
تا چه مطلب در نظر دارد، که در سال دراز
آتش از نارنج سوزد در سر مازندران
غیر ازین کز بس طراوت آب در می می کند
نیست عیبی در هوای کشور مازندران
غوطه در آب گهر زد چون رگ ابر بهار
کلک صائب گشت تا مدحتگر مازندران
***
[شفای شه به دعا از خدا طلب کرده]
خدایا شاه ما را صحت کامل کرامت کن
بغیر از درد دین از دردها او را حمایت کن
ز نبض مستقیم او بود شیرازه عالم را
جهان را مستقیم از صحت آن پاک طینت کن
به حول و قوت خود رفع کن ضعف مزاجش را
مبدل رنج آن جان بخش عالم را به صحت کن
گرانی بیش ازین آن جان عالم برنمی دارد
به جان دوستان درد و غم او را حوالت کن
اگر چه نیست لایق جان ما بهر نثار او
نثار مقدم آن شهسوار دین و دولت کن
به لطف خویش بردار انحراف از طبع او یارب
ز شمشیر کج او ملک را با استقامت کن
دعای صحت او می کنند از جان و دل عالم
دعای خلق را در حق او یارب اجابت کن
درین موسم که عدل از مهر عالمتاب شد میزان
مزاجش معتدل یارب به میزان عدالت کن
ز نوبت چون گزیری نیست فرمان بخش عالم را
غم و تشویش او را منحصر در پنج نوبت کن
ز نور جبهه ی او چشم عالم روشنی دارد
چراغ عالمی روشن ازان خورشید طلعت کن
ندارد غیر ازین وردی زبان خامه ی صائب
که یارب شاه ما را صحت کامل کرامت کن
***
[در موعظه و تخلص به مدح نبی اکرم (ص)]
تا نگردیده است خورشید قیامت آشکار
مشت آبی زن به روی خود ز چشم اشکبار
در بیابان عدم بی توشه رفتن مشکل است
در زمین چهره ی خود دانه ی اشکی بکار
مزرع امید را زین بیشتر مپسند خشک
بر رگ جان نشتری زن، قطره ی چندی ببار
دیده ی بیدار می باید ره خوابیده را
تا نگردیده است صبح از خواب غفلت سر برآر
هر که یک دم پیشتر برخیزد از خواب گران
گم نسازد دست و پا چون کاهلان در وقت بار
انتظار شهپر توفیق بردن کاهلی است
خویش را افتان و خیزان بر به کوی آن نگار
مور را ذوق طلب آورد بال و پر برون
غیرتی داری، تو هم پای طلب از گل برآر
چند باشی همچو خون مرده پنهان زیر پوست؟
همتی کن، پوست را بشکاف بر خود چون انار
چند خواهی در میان بیضه بود ای سست پر؟
بال بر هم زن، برآ بر بام این نیلی حصار
تا به کی در شیشه ی افلاک باشی همچو دیو؟
ناله ی آتش فشانی از سر غیرت برآر
رشته طول امل را باز کن از پای دل
از گریبان فلک، مانند عیسی سر برآر
شبنم از روشندلی آیینه ی خورشید شد
ای کم از شبنم، تو هم آیینه را کن بی غبار
مشت خاکی از ندامت بر سر خود هم بریز
بادپیمایی کنی تا چند چون دست چنار؟
آرزو تا چند ریزد خار در پیراهنت؟
شعله ای بر خار خار آرزوی دل گمار
پاک ساز آیینه ی دل را ز زنگار هوس
تا درآید شاهد غیبی به روی چون نگار
صحبت عشق و خموشی درنمی گیرد به هم
می شکافد سنگ را از شوخ چشمی این شرار
زود خود را بر سر بازار جانبازان رسان
چون زنان پیر در بستر مکن جان را نثار
چون لب پیمانه می بوسد دهان تیغ را
هر که از آیینه ی آغاز، دید انجام کار
نیست از زخم کجک اندیشه پیل مست را
عاشق پر دل نیندیشد ز تیغ آبدار
ارمغانی بهر یوسف بهتر از آیینه نیست
چهره ی دل را مصفا ساز از گرد و غبار
بر دو عالم آستین افشان، ید بیضا ببین
پاک کن حرف طمع از لب، دم عیسی برآر
مدت پیش و پس برگ خزان یک ساعت است
برگ رفتن ساز کن از رفتن خویش و تبار
صلح کن از نعمت دونان به خوناب جگر
چند روزی همچو مردان بر جگر دندان فشار
آنچه بر خود می پسندی، بر کسان آن را پسند
آنچه از خود چشم داری، آن ز مردم چشم دار
زخم دندان ندامت در کمین فرصت است
بر زبان، حرفی که نتوان گفت آن را برمیار
تا نگیرد خوشه ی اشک ندامت دامنت
در قیامت آنچه نتوانی درو کردن، مکار
جمله اعضا بر گناه هم گواهی می دهند
روز محشر در حضور حضرت پروردگار
یا زبان بندی برای این گواهان فکر کن
یا ز ناشایسته، چشم و گوش و لب را بازدار
هر سیه کاری که اینجا سینه ها را داغ کرد
چون پلنگ از خواب خیزد روز محشر داغدار
هر که چون افعی در اینجا بیگناهان را گزید
سر برون آرد ز سوراخ لحد مانند مار
هر که اینجا دست رد بر سینه ی سایل نهد
حاجب جنت گذارد چوب پیشش روز بار
تیره روزان را درین منزل به شمعی دست گیر
تا پس از مردن ترا باشد چراغی بر مزار
چون سبکباران ز صحرای قیامت بگذرد
هر که از دوش ضعیفان بیشتر برداشت بار
بر حریر گل گذارد پای در صحرای حشر
هر سبکدستی که بردارد ز راه خلق خار
هر که کار اهل حاجت را به فردا نفکند
روز محشر داخل جنت شود بی انتظار
جوی شیر و انگبین کز حسرتش خون می خوری
در رکاب توست، گر دل را کنی پاک از غبار
حله ی فردوس کز نورست تار و پود او
رشته های اشک توست آن حله ها را پود و تار
چشمه ی کوثر که آبش می دهد عمر ابد
دارد از چشم گهربار تو نم در جویبار
داری آتش زیر پا در کار دنیا چون سپند
در نظام کار عقبی، دست داری در نگار
فارغی در دنیی از اندیشه ی عقبی، ولیک
فکر اسباب زمستان می کنی در نوبهار
نفس کافر کیش را در زندگی در گور کن
تا بمانی زنده ی جاوید در دارالقرار
«ربنا انا ظلمنا» ورد خود کن سالها
تا چو آدم توبه ات گردد قبول کردگار
ورد خود کن «لاتذر» یک عمر چون نوح نبی
تا ز کفار وجود خود برانگیزی دمار
گر همه جبریل باشد، استعانت زو مجوی
تا شود آتش گلستان بر تو ابراهیم وار
صبر کن مانند اسماعیل زیر تیغ تیز
تا فدا آرد برایت جبرئیل از کردگار
دامن از دست زلیخای هوس بیرون بکش
تا شوی چون ماه کنعان در عزیزی نامدار
زیر پا آور هوای دیو نفس خویش را
چون سلیمان حکم کن بر انس و جن و مور و مار
چون کلیم الله، نعلین دو عالم خلع کن
تا ز رود نیل، ساغر بخشدت پروردگار
تا برآیی همچو عیسی بر سپهر چارمین
چارپای طبع را بگذار در این مرغزار
از صراط المستقیم شرع، پا بیرون منه
تا توانی کرد فردا از صراط آسان گذار
دست زن بر بر دامن شرع رسول هاشمی
زان که بی آن بادبان، کشتی نیاری بر کنار
باعث ایجاد عالم، احمد مرسل که هست
آفرینش را به ذات بی مثالش افتخار
تا نیامد رایض شرع تو در میدان خاک
سرکشی نگذاشت از سر ابلق لیل و نهار
کفر شد با خاک یکسان از فروغ گوهرت
سایه ی خواباند علم، خورشید چون گردد سوار
بود چشم آفرینش در شکرخواب عدم
کز صبوح باده ی وحدت تو بودی میگسار
ساقی ابداع چون مهر از لب مینا گرفت
چشم بیدار تو بودش ساغر گوهرنگار
بوسه ها بر دست خود زد خاتم استاد صنع
تا شد از لوح تو نقش آفرینش کامکار
اهل دنیا را ز راز آخرت دادی خبر
خواندی از پشت ورق، روی ورق را آشکار
محو گردیدند از نور تو یکسر انبیا
ریزد انجم، چون شود خورشید تابان آشکار
پنج نوبت کوفتی در چار رکن و شش جهت
هفت اقلیم جهان را چون شتر کردی مهار
در ره دین باختی دندان گوهربار را
رخنه ی این حصن را کردی به گوهر استوار
از جهان قانع به نان خشک گشتی، وز کرم
نعمت روی زمین بر امتان کردی نثار
ماه را کردی به انگشت هلال آسا دو نیم
ملک بالا را مسخر ساختی زین ذوالفقار
کردی اندر گام اول، سایه ی خود را وداع
چون سبکباران برون رفتی ازین نیلی حصار
سنگ را در پله ی معجز درآوردی به حرف
ساختن خصم دو دل را چون ترازو سنگسار
چون سلیمان است کز خاتم جدا افتاده است
کعبه تا داده است از کف دامنت بی اختیار
چون بهار از خلق خوش کردی معطر خاک را
«رحمت للعالمین» خواندت ازان، پروردگار
با شفیع المذنبین، صائب فدای نام توست
از سر لطف و کرم، تقصیر او را درگذار
***
[در افتتاح پل خواجو]
اصفهان یک دل روشن ز چراغان شده است
پل ز آراستگی تخت سلیمان شده است
باده چون سیل ز هر چشمه روان گردیده است
کمر پل ز می لعل، بدخشان شده است
از گل و شمع که افروخته و ریخته است
کهکشان دگر از خاک نمایان شده است
چون مه عید که گردد ز شفق چهره فروز
طاق ها از می گلرنگ فروزان شده است
عالم آب، دو بالا شده از عشرت پل
شادی و عشرت ایام دو چندان شده است
رنگ سیلاب طلایی شده از نور چراغ
چشمه ها مشرق خورشید درخشان شده است
می دهد یاد، سر پل ز خیابان بهشت
شمع و گل، چهره ی حورست که تابان شده است
بادبانهاست پی کشتی دریادل می
سایبانها که ز اطراف نمایان شده است
شده چون قوس قزح هر خم طاقی رنگین
از تماشا پر و بال نگه الوان شده است
زنده رود از کف مستانه که بر لب دارد
جوی شیری است که در خلد خرامان شده است
از رگ ابر، هوا چنگ به دامان دارد
از گل سرخ، زمین چهره ی مستان شده است
بس که در مغز هوا نکهت گل پیچیده است
مغز ابر از اثر عطسه پریشان شده است
دفتر عیش که هر فردی ازو جایی بود
از رگ ابر به شیرازه و سامان شده است
توبه عاجز ز عنانداری تقوی گشته است
زهد خار و خس سیلاب بهاران شده است
کشتی می شده هر طاق پل از باده ی ناب
لنگر توبه خراباتی طوفان شده است
توبه کز سنگدلی داشت ز فولاد اساس
همچو موم از نفس گرم چراغان شده است
خون خاک آمده از جرعه فشانان در جوش
کوچه ها از می گلرنگ رگ کان شده است
روزگار طرب و مستی و بی پروایی است
که می و مطرب و معشوق فراوان شده است
مد احسان ز رگ ابر کشده است بهار
دامن خاک پر از گوهر غلطان شده است
خون خود می خورد و خاک به لب می مالد
زهد از توبه ی خود بس که پشیمان شده است
خاک از سبزه ی مینا شده چون طوطی مست
چرخ تنگ شکر از خنده ی مستان شده است
آسمان یک لب خندان شده از تابش برق
خاک از جوش طرب یک خم جوشان شده است
می زند قهقهه ی کبک به طاوس بهشت
بط که شهباز دل باده پرستان شده است
بیستونی است پر از صورت شیرین سر پل
که ز تردستی فرهاد گلستان شده است
ابر گریان گل رخسار مه کنعانی است
که کبود از اثر سیلی اخوان شده است
چشم بد دور ازین عهد که هر چشمه ی پل
زندگی بخش چو سرچشمه ی حیوان شده است
کمر خدمت شه بسته ز پل زرین رود
به دل زنده ازان شهره ی دوران شده است
سر بسر سجده ی شکرست ز پل زرین رود
که مقام طرب خسرو ایران شده است
شاه عباس جوان بخت که از بخت جوان
کیمیای طرب عالم امکان شده است
روزش از روز دگر خوشتر و نیکوتر باد
که ازو روی زمین یک گل خندان شده است
***
[در توصیف اشرف] ک
کیمیای خوشدلی خاک دیار اشرف است
صیقل دلها هوای بی غبار اشرف است
آسمان یک برگ سبز از نوبهار اشرف است
عشرت روی زمین فرش دیار اشرف است
ابر با آن سرکشی اینجا به خاک افتاده است
بحر با آن منزلت آیینه دار اشرف است
آیه ی رحمت که نازل ز گردون بر زمین
پیش ارباب بصیرت آبشار اشرف است
اشک شادی چشمه ای از دامن کهسار اوست
دلگشایی غنچه ای از شاخسار اشرف است
هست اگر شیرازه ای اوراق برگ عیش را
رشته ی باران ابر نوبهار اشرف است
در پس دیوار محشر روی پنهان کرده است
گلشن فردوس از بس شرمسار اشرف است
از کواکب، نوبهار بی خزان آسمان
با هزاران چشم، حیران عذار اشرف است
جای شبنم می چکد از سبزه اش آب حیات
خضر فرخ پی همانا آبیار اشرف است
می توان دریافت از باران پی در پی که مهر
شرمسار از جبهه ی گوهر نثار اشرف است
سرخ رویی لازم این بوم و بر افتاده است
این عقیق آبدار از کوهسار اشرف است
دیده ی یعقوب در آغوش بوی پیرهن
چشم بر راه نسیم بی غبار اشرف است
آفتابی کز فروغش چشم انجم خیره شد
چون چراغ روز پیش لاله زار اشرف است
عمر جاویدان که رعنایی به قدش جامه ای است
سرو کوتاهی ز طرف جویبار اشرف است
چرخ مینایی که دستی نیست بر بالای او
سبزه ی خوابیده ای از مرغزار اشرف است
آب گوهر در صدف زنجیر می خاید ز موج
بس که از جان تشنه ی خاک دیار اشرف است
چون سواد چشم خوبان، گوشه های دلفریب
از برای میکشی در هر کنار اشرف است
زنده شد هر کس که چشمی از هوایش آب داد
چشمه ی حیوان هوای آبدار اشرف است
نیست جز مازندران دارالامانی خاک را
وقت آن کس خوش که ساکن در دیار اشرف است
از صف حوران نظر پوشیده می آید برون
هر که را دل واله سیر و شکار اشرف است
نیست بی تیغ زبان خورشید در هر جا که هست
این گل بی خار در جیب و کنار اشرف است
می زند بر سینه خاک اصفهان از سرمه سنگ
بس که در تاب از هوای مشکبار اشرف است
رشته ی حب الوطن را پاره کردن سهل نیست
این برش مخصوص تیغ کوهسار اشرف است
دیده ها را شستشو دادن ز گرد اصفهان
کار هر ناشسته رویی نیست، کار اشرف است
خار دیوارش گل بی خار باشد سر بسر
این چه سرسبزی است با خاک دیار اشرف است
نیست محتاج چراغان شام او، کز هر ترنج
مهر تابان دگر بر شاخسار اشرف است
در حریم بوستانش نرگس بیمار نیست
بس که صحت در هوای سازگار اشرف است
با بهشت از یک گریبان سر برون می آورد
هر که را در پرده ی دل خارخار اشرف است
گر شراب بی خماری هست در جام سپهر
بی تکلف آبهای خوشگوار اشرف است
نیست در روی عرقناک و جبین شرمگین
این تماشاها که در دریا کنار اشرف است
از هجوم گل رگ لعل است هر خاری در او
سینه ی کوه بدخشان داغدار اشرف است
ابر چون بال پری، پر در پر هم بافته است
غالبا تخت سلیمان کوهسار اشرف است
هست از فیض قدوم شهریار نوجوان
این برومندی که در خاک دیار اشرف است
شهسوار سبز میدان فلک، عباس شاه
کز چنین گوهرفشانی نوبهار اشرف است
باد روشن نه صدف از گوهر دریا دلش
تا سحاب گوهرافشان آبیار اشرف است
***
[در توصیف صفی آباد] ک
می می چکد از آب و هوای صفی آباد
جامی است پر از باده بنای صفی آباد
اشرف که بهشت است ازو در عرق شرم
بالا نکند سر ز هوای صفی آباد
هر چند به اشرف نرسد هیچ مقامی
بالاتر ازان است صفای صفی آباد
الحق که نگین خانه ی معموره ی اشرف
می خواست نگینی چو بنای صفی آباد
اشرف که نکردی به ته پا نگه از ناز
چون سایه فتاده است به پای صفی آباد
بیمار شود از دم جان بخش مسیحا
سروی که برآید به هوای صفی آباد
بی پرده شود راز نهانخانه ی دلها
از مرمر اندیشه نمای صفی آباد
چون پنجه ی خورشید کند خیره نظر را
دستی که شود چهره گشای صفی آباد
هر چند به معراج رسانند سخن را
بالاتر ازان است بنای صفی آباد
از هیچ طرف مانع نظاره ندارد
چون عالم اندیشه، فضای صفی آباد
پیمانه ز خود باده ی گلرنگ برآرد
در انجمن نشأه فزای صفی آباد
فواره ی دریای گهرخیز معانی است
هر خامه که تر شد به ثنای صفی آباد
شد مشرق پروین، نظر شوخ کواکب
از شمسه ی خورشید لقای صفی آباد
از تخت جم و چتر پریزاد دهد یاد
اشرف که فتاده است به پای صفی آباد
ممتاز به خوبی است ز مجموعه ی اشرف
چون مصرع برجسته، بنای صفی آباد
از سرو گذشته است کله گوشه ی مینا
از تربیت آب و هوای صفی آباد
اشرف به ته پای پریزاد کند خواب
از ابر پریشان فضای صفی آباد
چون غنچه ی گل باز شود غنچه ی پیکان
در بوم و بر عقده گشای صفی آباد
داغ سیهی می برد از نامه ی اعمال
از بس که تر افتاده هوای صفی آباد
چون سایه شد اشرف یکی از خاک نشینان
روزی که قد افراخت لوای صفی آباد
بر سینه زند سنگ ازو شیشه ی تقوی
هر چند لطیف است هوای صفی آباد
طاوس بهشت است که از بال زند چتر
تالار زراندود بنای صفی آباد
زاهد که ز دستش نچکد آب ز خشکی
مستانه دهد جان به لقای صفی آباد
اشرف که در آراستگی باغ بهشت است
یک گوشه ندارد به صفای صفی آباد
چون روی عرقناک نماید ز ته زلف
در زیر رگ ابر لقای صفی آباد
کشمیر که خال رخ هندست ز سبزی
حاشا که شود روی نمای صفی آباد
از فیض قدوم شه دین، ثانی عباس
برخلد کند ناز، بنای صفی آباد
جایی که زبان قاصر از اوصاف بهشت است
صائب چه توان گفت صفای صفی آباد؟
***
[در مدح نواب ظفرخان] ک، ل
این چنین هجران اگر دارد مرا در پیچ و تاب
زود خواهد خیمه ی عمرم شدن کوته طناب
داستان حسرتم از زلف طولانی ترست
یک الف وارست از طومار آه من شهاب
سنبل خواب پریشان از سر بالین من
می توان با آستین رفتن چو گل از جامه خواب
حاصلم زین هستی موهوم غیر از داغ نیست
آتشین تبخاله باشد گوهر بحر سراب
چشم بوسیدن اگر دوری نمی آرد، چرا
از عنانش دور افتادم چو بوسیدم رکاب؟
شوق را از سوزش ما نیست پروایی، که هست
نغمه ی سیراب آتش گریه ی تلخ کباب
کوکب بختی که من دارم، عجب نبود اگر
گل فتد در دیده ی روزن مرا از ماهتاب
در شب یلدای بخت من نیارد شد سفید
گر ید بیضا نماند از گل صبح آفتاب
ابر گو خود را عبث بر تیغ مژگانم مزن
پیش چشم من سپرافکنده دریا از حباب
چرخ یاران موافق را جدا دارد ز هم
دایم از هم دور باشد نقطه های انتخاب
با منافق سیرتان گردون مدارا می کند
نقطه های شک به هم جمعند دور از انقلاب
رشته ی امید من صد دانه گردید از گره
چند خواهی داشت ای گردون مرا در پیچ و تاب
اینهمه فریاد من ای چرخ می دانی ز چیست؟
از فراق موکب نواب خورشید انتساب
قبله ی ارباب معنی، کعبه ی اهل نیاز
آن که آمد از فلک او را ظفرخانی خطاب
آن که رعد هیبتش گر بانگ بر گردون زند
در کمان قوس قزح را بشکند تیر شهاب
ابر جودش سایه گر بر روی دریا گسترد
چون صدف آبستن گوهر شود بکر حباب
در شبستانی که حفظ او برافروزد چراغ
در ته یک پیرهن خسبد کتان با ماهتاب
مریم بکر صدف را از سموم قهر او
آب گردد در مشیمه نطفه ی در خوشاب
همچو گنج از دیده ها گشته است ویرانی نهان
خانه بر دوش است در ایام عدل او غراب
عطسه مغز غنچه را از بوی گل سازد تهی
در گلستانی که گیرند از گل خلقش گلاب
گر شود آبستن یک قطره از بحر کفش
سینه بر دریا گذارد از گرانباری سحاب
گر نسیم حفظ او بر روی دریا بگذرد
موج نتواند گذشت از تیغ بر روی حباب
چون ید بیضای جودش سر برآرد ز آستین
خیره گردد چشم او از موجه ی سیم مذاب
آب تیغ او چو از جوی نیام آید برون
تا گلوی دشمنان جایی ناستد از شتاب
صاحبا در ملک گیری باعث تأخیر چیست؟
توسن اقبال رام و فوج نصرت در رکاب
پای بر چشمش نه و آفاق را تسخیر کن
خانه ی زین چشم در راه تو دارد از رکاب
تا نگردیده است بار خاطرت طول سخن
می کنم ختم مدیحت بر دعای مستجاب
تا ز بزم و رزم در عالم بود نام و نشان
تا بود جوهر به تیغ و نشأه در جام شراب
دوستانت را لب پیمانه بادا بوسه گاه
دشمنانت را ز زخم تیغ بادا پیچ و تاب
***
[در توصیف جشن بهار و مدح نواب ظفرخان] ک، ل
تذرو بال فشان گردد از غبار بسنت
رود بهار به گرد از گل عذار بسنت
گذشت فصل خزان شکسته رنگیها
رسید موسم رنگین نوبهار بسنت
بهار با همه سامان بی نیازی رنگ
کند گدایی رنگ از گل عذار بسنت
چه نقشهای تماشا فریب زد بر آب
به روی خاک بماناد نوبهار بسنت
هزار رنگ متاع ملال اگر داری
به باد می دهدش یک نفس، شعار بسنت
بهار دست بدست از چمن هوا گیرد
چو گل کند ز کف دستها نگار بسنت
گلی ز چهره ی احباب می توان چیدن
غنیمت است چو ایام گل، بهار بسنت
چه همچو برگ خزان دیده رفته ای از دست؟
رخی به رنگ ده از سیر لاله زار بسنت
خمیر مایه ی قوس قزح شده است زمین
ز بس که ریخت ز هر سو گل از کنار بسنت
سواد هند که چون زاغ آمدی به نظر
شده است چون پر طاوس از بهار بسنت
شده است مرغ هوا یکقلم چو بوقلمون
ز بس بلند شده است از زمین غبار بسنت
درین دو روز که طاوس رنگ جلوه گرست
شکسته رنگی خود می کنم به کار بسنت
بهار را به حنابندی چمن بگذار
بس است رنگرز چهره ها غبار بسنت
ز رنگهای عجب، گرده ی بهاران است
چرا سپند نسوزم به روزگار بسنت؟
کجا به چیدن گل دست گلفروش رود؟
چنین که دست و دلم می رود به کار بسنت؟
هزار پرده ی رنگین کشید بر رویم
شکسته رنگ مبادا گل عذار بسنت
به ملک هند کنون یک گل زمینی (کذا) نیست
که چهره اش نبود گلگل از نثار بسنت
چگونه مصرع رنگین ز طبع سر نزند؟
که سایه بر سرم افکند شاخسار بسنت
به خاک پای گل و آشنایی بلبل
که به ز روی بهارست پشت کار بسنت
چنان که صحبت رنگین نمی رود از یاد
همیشه در دل من هست خارخار بسنت
چرا چو گل نزنی خند بر جهان صائب؟
ببین که با که ترا یار کرده، بار بسنت
بهار جود، ظفرخان صبح پیشانی
که سرخ رو ز گل اوست لاله زار بسنت
به اینقدر که گل عارض تواش روداد
یکی هزار شد امروز اعتبار بسنت
نماند سوده ی لعل و زمرد و یاقوت
به روز جشن تو از بس که شد به کار بسنت
همیشه بزم تو از اهل طبع رنگین باد
میان لاله رخان هست تا شعار بسنت
***
[در مدح نواب ظفر خان]ک، ل
بحر طبعم در سخن چون گوهر افشانی کرد
در صدف گوهر ز خجلت چهره مرجانی کند
خضر کلکم چون ز ظلمات دوات آید برون
صفحه از فیض قدومش سنبلستانی کند
غنچه های معنی بکرم تبسم چون کنند
حد گل باشد که آنجا خنده پنهانی کند
روی در صحرا نهد چون محمل لیلی قفس
بلبل مستی چو آهنگ غزل خوانی کند
در دبستان سخن هر جا ادیم صفحه ای است
از سهیل نقطه ی من چهره نورانی کند
حدت طبعم چو آید بر سر مشاطگی
غنچه ی پژمرده دل را لعل پیکانی کند
این دم گرمی که من با خود به باغ آورده ام
شبنم افسرده را یاقوت رمانی کند
باغبان از غیرت طبع بلند آوازه ام
عندلیب مست را در غنچه زندانی کند
بوریا در زیر بال طوطیان پنهان شود
در دبستانی که کلکم شکرافشانی کند
ساق عرش از معنی رنگین من بندد نگار
آفتاب از صبح رایم چهره نورانی کند
می چکد شور ملاحت از زبان خامه ام
خوان معنی را دوات من نمکدانی کند
مصر معنی خرم است از رود نیل خامه ام
حسن طبعم نازها بر ماه کنعانی کند
قطره ای کز کلک معنی آفرین من چکد
در مذاق تشنه چشمان آب حیوانی کند
غنچه ای کز نوبهار خاطر من بشکفد
خنده بر گلزار صبح از پاکدامانی کند
خاطر دوشیزگان فکرت من نازک است
در گلستانم دم عیسی گرانجانی کند
طبع من از تنگنای لامکان دلگیر شد
تا به کی ضبط عنان از تنگ میدانی کند؟
بیضه ی خورشید را بر فرق گردون بشکند
چون همای همتم بال و پرافشانی کند
بلبل آتش زبانش حلقه در گوش من است
غنچه را کی می رسد با من دهن خوانی کند؟
شوخ چشمی بین که می خواهد کلیم بی زبان
پیش شمع طور، اظهار زبان دانی کند
هر که چون من از ظفرخان یافت فیض تربیت
می رسد گر در سخن دعوی حسانی کند
قبله ی ارباب معنی، خان فطرت دستگاه
آن که ملزم عقل کل را در سخندانی کند
در حریم دل چو افروزد چراغ قدسی را
راز دلها را بیان از خط پیشانی کند
پرده چون بردارد از رخسار، طبع انورش
کیست خاقانی که دعوی سخندانی کند
دست گوهربار او نگذاشت بر روی زمین
اشک در چشم یتیمی سبحه گردانی کند
تیغ در گردن به پای گلبن آید آفتاب
شبنم گل را اگر حفظش نگهبانی کند
تا نسیم همتش بر چهره ی عالم وزید
زلف هم نتواند اظهار پریشانی کند
چون سبک سازد به ریزش دست گوهربار را
حلقه ها در گوش ابر از گوهرافشانی کند
انتقام دل شکستن مو بمو از وی کشید
زلف را نگذاشت عدلش شانه گردانی کند
تا به مژگان گرد از چشم رکاب افشاندنش
هر سر مو بر تن خورشید مژگانی کن
شمع کافور از حریم رای او آورده صبح
زین سبب آفاق را هر روز نورانی کند
تا مگر در کفه ی او پاگذاری روز وزن
آفتاب از شوق پابوس تو میزانی کند
صاحبا تا چند دور از موکب اقبال تو
چهره رنگین صائب از اشک پشیمانی کند؟
قدسیان جمعند، آن بهتر که کلک ترزبان
بر دعای بی ریا ختم ثناخوانی کند
همتی بگمار تا این عندلیب بینوا
بار دیگر در گلستانت نواخوانی کند
چون ترا بر کشور دلها نگهبان کرده اند
هر کجا باشی ترا یزدان نگهبانی کند
***
(ک، ل)
مردم به زرق طره ی دستار می روند
خرمهره اند و در پی افسار می روند
در کوچه های شهر چرا خون نمی رود؟
زینسان که خلق روی به دیوار می روند
خلق ظلوم مرکب غول ضلالتند
نبود عجب اگر نه بهنجار می روند
در سنگ خاره جای کند نقش پایشان
از بار حرص بس که گرانبار می روند
این بوکشان حرص عجب آهنین تنند
بر بوی مشک مفت به تاتار می روند
مژگان خوشه از دهن مور می کشند
از شوق مهره در دهن مار می روند
افسانه ی عیادت کر تازه می شود
گاهی اگر به پرسش بیمار می روند
در زیر پای خویش نبینند از غرور
بر برگ گل به پای پر از خار می روند
در سینه شان دهن چو گشاید نهنگ حرص
در خون صد سفینه ی پربار می روند
از حرص تنگ چشم که خاکش به چشم باد
در کام شیر و در دهن مار می روند
سر می کنند در سر طول امل ز حرص
چون عنکبوت در سر این کار می روند
زآواز پایشان بدرد پرده های گوش
در سنگلاخ دهر کشف وار می روند
چون پیل مست اگر چه سراپا تهورند
از زخم نیش پشه ای از کار می روند
بسته است چشم باطنشان دست روزگار
خرچنگ وار ازان نه بهنجار می روند
شیر و پلنگ ز آدم درنده بهتر است
اوتاد ازان به دامن کهسار می روند
یک پا به خواب غفلت و یک پای در رکاب
چون نقطه پای بند [و] چو پرگار می روند
آنان که تن به زینت ایام داده اند
آخر چو طره بر سر دستار می روند
این زاهدان خشک به این گردن ضعیف
چون زیر بر گنبد دستار می روند؟
آنان که از شکست سر سخت خورده اند
بهر چه تند روی به دیوار می روند؟
***
[در توصیف کابل و مدح نواب ظفر خان] ل
خوشا عشرت سرای کابل و دامان کهسارش
که ناخن بر دل گل می زند مژگان هر خارش
خوشا وقتی که چشمم از سوادش سرمه چین گردد
شوم چون عاشقان و عارفان از جان گرفتارش
ز وصف لاله ی او، رنگ بر روی سخن دارم
نگه را چهره ای سازم ز سیر ارغوان زارش
چه موزون است یارب طاق ابروی پل مستان
خدا از چشم شور زاهدان بادا نگهدارش
خضر چون گوشه ای بگرفته است از دامن کوهش؟
اگر خوشتر نیامد از بهشت این طرف کهسارش
اگر در رفعت برج فلک سایش نمی بیند
چرا خورشید را از طرف سرافتاده دستارش؟
حصار مارپیچش اژدهای گنج را ماند
ولی ارزد به گنج شایگان هر خشت دیوارش
نظرگاه تماشایی است در وی هر گذرگاهی
همیشه کاروان مصر می آید به بازارش
حساب مه جبینان لب بامش که می داند؟
دو صد خورشید رو افتاده در هر پای دیوارش
به صبح عید می خندد گل رخساره ی صبحش
به شام قدر پهلو می زند زلف شب تارش
تعالی الله از باغ جهان آرا و شهرآرا
که طوبی خشک برجا مانده است از رشک اشجارش
ناز صبح واجب می شود بر پاکدامانان
سفیدی می کند چون در دل شب یاسمین زارش
به عمر خضر سروش طعن کوتاهی ازان دارد
که عمری بوده است از جان دم عیسی هوادارش
نمی دانم قماش برگ گل، لیک اینقدر دانم
که بر مخمل زند نیش درشتی سوزن خارش
گلوسوزست از بس نغمه های عندلیب او
چو آتش برگ، می ریزد شرر از نوک منقارش
درختانش چو سرو از برگریزی ایمن اند ایمن
خزان رنگی ندارد از گل رخسار اشجارش
خضر تیری به تاریکی فکند از چشمه ی حیوان
بیا اینجا حیات جاودان برگیر ز انهارش
تکلف بر طرف، این قسم ملکی را به این زینت
سپهداری چو نواب ظفرخان بود در کارش
نوای جغد چون آوازه ی عنقا به گوش آید
خوشا ملکی که باشد شحنه ی عدل تو معمارش
فلک از آفتاب آیینه داری پیشه می سازد
که گرم حرف گردد طوطی کلک شکربارش
چو از هند دوات آید برون طاوس کلک او
خورد صد مارپیچ رشک کبک از طرز رفتارش
نباشد حاجت سر سایه ی بال هما او را
سعادت همچو گل می روید از اطراف دستارش
بلند اقبالیی دارد که گر بر آسمان تازد
به زور بازوی قدرت کند با خاک هموارش
ز بس در عهد او دزدی برافتاده است از عالم
نیارد خصم دزدیدن سر از شمشیر خونبارش
رباید تیزی از الماس و سرخی از لب مرجان
نماید جوهر خود را چو شمشیر گهربارش
خدنگش را مگو بهر چه سرخی در دهن دارد
ز خون دشمنان پان می خورد لبهای سوفارش
سری کز جنبش ابروی تیغش بر زمین افتد
که برمی دارد از خاک مذلت جز سر دارش؟
عنان باددستی چون گذارد رایض جودش
اگر صد بادپا باشد که می بخشد به یکبارش
چه گویم از بلندیهای طبع آسمان سیرش
به دوش عرش کرسی می نهد از رتبه افکارش
الهی تا جهان آرا و شهرآرا به جا باشد
جهان آرایی و آرایش کشور بود کارش
***
[در مدح نواب ظفرخان] ل
زهی ز نرگس خوش سرمه آهوی مشکین
ز طاق بندی ابرو نگارخانه ی چین
به خوش قماشی ساعد طلای دست افشار
ز بوسه های شکرریز غیرت شیرین
گل سر سبد آسمان که خورشیدست
ز شرم روی تو گردید مشرق پروین
ز سنبل تو شود زخم غنچه ها تازه
ز خنده ی تو شود داغ لاله ها نمکین
کمان زند به سر ماه عید، ابرویت
به روی مهر کشد غمزه ی تو خنجر کین
دو سنبلند که پهلو به یک چمن زده اند
کدام مصرع زلف ترا کنم تحسین؟
به دوش خود فکنی چون کمان حلقه ی زلف
به تیر رشک شوی ناف سوز آهوی چین
شکست پشت صدف تا لبت به حرف آمد
یتیم کرده ی گفتار توست در ثمین
ز بندخانه ی شرم و حجاب بیرون آی
که بست از عرق شرم زنگ، قفل جبین
ز روی ناز قدم چون نهی به خانه ی زین
ز خرمی نرسد پای مرکبت به زمین
بغیر حسرت آغوش من حدیثی نیست
کتابه ای که مناسب بود به خانه ی زین
کیم که آب نگردم ز تاب رخسارت؟
فروغ روی تو زد کوه طور را به زمین
دلم چگونه به پیغام بوسه تازه شود؟
چسان به آب گهر تشنگی دهم تسکین؟
ز تیره روزی شبهای ما چه غم داری؟
ترا که لاله ی طورست بر سر بالین
تو کم ز غنچه و ما کم ز عندلیب نه ایم
چرا به صحبت ما وا نمی شوی به ازین؟
به شکر این که ز گلزار حسن سیرابی
مباش تشنه به خونریز عاشقان چندین
وگرنه راه سخن پیش صاحبی دارم
که انتقام کبوتر گرفته از شاهین
بهار عدل، ظفرخان که می کند لطفش
شکسته بندی دلهای مستمند حزین
زهی رسیده به جایی [ز] سربلندی قدر
که پشت دست نهاده است آسمان به زمین
شود چو غنچه ی نیلوفر از حرارت مهر
اگر به خشم نظر افکنی به چرخ برین
به گرد بالش خورشید سر فرو نارد
ز دود مجمر خلق تو زلف حورالعین
ستاره ی تو چو گل بر سر سپهر زند
شود به دیده ی خفاش مهر گوشه نشین
اگر نه کوه وقار تو پافشرده بر او
چرا شده است چنین میخ دوز جرم زمین؟
چو برق ابر نیام تو چهره افروزد
فتد به رعشه چو سیماب خصم بی تمکین
عدو زبان بدر آرد چو مار زنهاری
چو از نیام کشی روز رزم خنجر کین
چنان ز بیم تو تلخ است زندگی بر خصم
که چشم می پردش بر نگاه بازپسین
به چشم اهل یقین آیه آیه سوره ی فتح
ز جبهه ی تو نمایان بود به خط مبین
اگر چه قلعه ی دوران شکوه کابل را
گرفته بود عدو در میانه همچو نگین
شدی چو پیشرو لشکر از جلال آباد
سپاه نصرت و اقبال از یسار و یمین
هنوز عرصه ی سرخاب بود منزل تو
که جوی خون عدو راست رفت تا غزنین
عجب نباشد اگر از سنان خونخوارت
گریخت تا بخارا و بلخ خصم لعین
بلی شهاب چو گردد ز چرخ نیزه گذار
کنند فوج شیاطین گریختن آیین
چنان ز جنگ تو بگریخت خصم روبه باز
که وحشیان سبکرو ز پیش شیر عرین
بلند بختا! خود گو که چون تواند گفت
زبان کوته ما شکر فتحهای چنین؟
چو آفتاب، دهانی به صد زبان باید
که مصرعی ز ظفرنامه ات کند تضمین
بهار طبعا! بلبل شناس گلزارا!
که هست در کف کلک تو نبض فکر متین
اگر چه حالت هر کس به چشم فکرت تو
مبرهن است، که داری سواد خط جبین
به سنت شعرا در مدیح خود غزلی
درین قصیده به تقریب می کنم تضمین:
ز بس که ریخت ز کلکم معانی رنگین
خمیرمایه ی قوس قزح شده است زمین
هزار شاعر شیرین سخن به گرد رود
نهد چو خسرو طبعم به پشت گلگون زین
ز پاک طینتی اشعار من بلندی یافت
ز تازگی سخنانم گرفت روی زمین
ز فیض پاکی دامان مریم صدف است
که گوشوار نکویان شده است در ثمین
به دوش عرش نهم کرسی بلندی قدر
به وقت فکر چو از دست خود کنم بالین
درین هوس که مرا لیقه ی دوات شود
پرید از چمن خلد زلف حورالعین
ز نامداری خود در حصار گردونم
ز بندخانه نگردد خلاص نقش نگین
تتبع سخن کس نکرده ام هرگز
کسی نکرده به من فن شعر را تلقین
به زور فکر بر این طرز دست یافته ام
صدف ز آبله ی دست یافت در ثمین
ز روی آینه طبعان حجاب کن صائب
مده به طوطی گستاخ کلک، رو چندین
نگار کن به دعا دست خالی خود را
که روح قدس ستاده است لب پر از آمین
همیشه تا ز نسیم شکفته روی بهار
جبین غنچه برون آید از شکنجه ی چین
موافقان ترا دل ز مژدگانی فتح
شکفته باد چو گل در هوای فروردین
مخالفان ترا همچو غنچه ی تصویر
مباد هیچ نسیمی گرهگشای جبین
***
[در مدح نواب ظفرخان] ل
زهی ز چین جبین آیه آیه سوره ی نور
ز خال تازه کن داغهای لاله ی طور
نگه به گوشه ی چشم تو موج بر لب جام
عرق به چهره ی صاف تو می به جام بلور
تو چون برهنه شوی گل ز شرم آب شود
تو چون میان بگشایی کمر نبندد مور
هزار لاله ی خون بر زمین گل بچکد
دم مسیح کند گر به غنچه ی تو عبور
چه شعله ای، که به دلگرمی رخ تو زده است
نقاب، سیلی آتش به برگ لاله ی طور
اگر به غمزه ی سیراب، ابر کشت شوی
چو خوشه سرزند از دانه نشتر زنبور
به خلوتی که تو از رخ نقاب برداری
چراغ روز بود آفتاب با همه نور
اگر به طرف چمن زلف را برافشانی
ز بوی مشک شود زخم غنچه ها ناسور
نه بر عذار تو خال است این که تکیه زده است
به روی دست سلیمان فکنده مسند مور
شود ز دامن گلچین نقاب رنگین تر
بهار خنده چو بر غنچه ی تو آرد زور
مگر ز چشمه ی خورشید شسته ای رخسار؟
که آب در نظر آرد نظاره ات از دور
زکات خنده ی شیرین، تبسمی بچشان
نکرده بر شکرت کار تنگ تا صف مور
امید بوسه ازان غنچه ی دهن دارم
به تنگ چشمی من می کند تبسم مور
شبی چو گل ورق آن نقاب برگردید
هنوز در عرق خجلت است آتش طور
به خلوت تو کجا راه عندلیب بود؟
که گل زمین ادب بوسه می دهد از دور
کشید لشکر خط صف به گرد عارض تو
گرفت ملک سلیمان غبار لشکر مور
به خون تپیده ی شمشیر غمزه ی تو زند
هزار خنده ی رنگین به خضر از لب گور
خط شکسته ی جوهر به روی تیغ این است
که هر که کشته نگردد نمی شود مغفور
به بیت ابروی تو خویش را رسانده هلال
ازان شده است چو خورشید در جهان مشهور
اگر تو دست نوازش به گردنش آری
کدوی می، شکند کاسه بر سر فغفور
ز گریه شعله ی شوقم ز پای ننشیند
کجا به آب گهر کشته گردد آتش طور؟
ز اهل بزم چرا ناله چون سپند کنم؟
مرا که شعله ی بی طاقتی فکنده بر دور
به مرگ نور نشیند چو چشم برف زده
فتد چو دیده ی داغم به مرهم کافور
چرا به گوشه ی چشمی به هم نمی نگرند؟
نه بخت [و] کوکب ما سرمه است و دیده ی کور
شراب سر که برآید چو بخت برگردد
چو جوش فتنه شود، آب سرکشد ز تنور
چه همچو سبحه گره گشته ای، پیاله بگیر
که خط جام بود ان ربنا لغفور
به جام کاغذی ظرف من چه خواهد کرد
دریده پیرهن شیشه این می پرزور
چه خنده بود که دستار عقل را بربود
چه باده بود که از چهره شست رنگ شعور
به وام گیر ز بادام چشم خود تلخی
مکن چو پسته ی بی مغز در تبسم شور
وگرنه شکوه ی بی مهری تو خواهم کرد
به خدمت خلق الصدق حضرت دستور
بهار عدل ظفرخان که وقت پرسش و داد
نهد ملایمتش پنبه بر دل ناسور
اگر چه دانه ی دل رزق مور خال بود
ز عدل او نتواند ز سینه برد به زور
کند شکسته مه را درست اگر رایش
به مهر باز دهد وام دیر ساله ی نور
ز حکمهای روانش کمین نموداری است
که نخل موم دواند به سنگ ریشه به زور
کمینه شمه ای از حفظ او بود، که کند
به جیب کاغذی گل زر شرر مستور
به زیر چرخ نگنجد شکوه دولت او
کجا بساط سلیمان، کجا خزانه ی مور
به گلشنی که کند سایه چتر دولت او
کند ز بال هما فرش آشیان عصفور
شود ز عدل تو برق ذخیره ی عمرش
به زور اگر پر کاهی برد ز خرمن مور
همای فتح بود چتردار دولت او
به هر طرف رود، آید مظفر و منصور
ز آستین بدر آرد چو دست گوهربار
کند غبار یتیمی ز روی گوهر دور
به لطف از جگر شعله آه سرد کشد
به خشم شعله برون آرد از دل کافور
عزیز شد به نظرها چو گنج، ویرانی
به دور معدلتش بس که ملک شد معمور
کجاست معن که گیرد ازو سخاوت یاد؟
کجاست حاتم طائی کز او برد دستور؟
شکسته گشت زر جعفری برمکیان
درست جود تو تا گشت در جهان مشهور
به کشوری که نسیم عدالت تو وزید
صبا رود به سر انگشت راه از پی مور
سخن پناها! هر چند رسم لاف زدن
به چون تو نکته شناسی ز عقل باشد دور
نداشته است چو من نغمه سنج هیچ چمن
ببین ورق ورق از دفتر سنین و شهور
سواد خوان خط نانوشته ی رازم
خط کتاب بود پیش ذقنم پی مور
به این تنی که چو تسبیح سربسر گره است
به چشم سوزن اگر افتدم چو رشته عبور
ز دقت نظر و فکر آنچنان گذرم
که چشم چشمه ی سوزن همان بود پر نور
مثال معنی رنگین من به لفظ مبین
شراب صاف بود در لباس جام بلور
کمند زلف به فکر بلند من نرسد
بلند رفته طبیعت، کمند را چه قصور؟
هزار حیف که عرفی و نوعی و سنجر
نیند جمع به دارالعیار برهانپور
که قوت سخن و لطف طبع می دیدند
نمی شدند به طبع بلند خود مغرور
همین قصیده که یک چاشت روی داده مرا
ز اهل نظم که گفته است در سنین و شهور؟
زبان خامه به کام دوات کش صائب
میان نغمه سرایان میفکن این شر و شور
نسیم صبح اجابت به جنبش آمده است
بگیر زلف دعایی [به کف] چو طره ی حور
مدام تا دل ساغر ز شیشه آب خورد
همیشه تا که مه از آفتاب گیرد نور
مباد چهره ی بزم تو بی می گلرنگ
مباد ساغر عیش تو بی شراب حضور
***
[در مدح نواب ظفر خان] ل
اگر چه از نفس گرم برق سوزانم
صدف چو واکند آغوش، ابر نیسانم
اگر به مار رسم سنگ مغز پردازم
وگر به مور رسم خاتم سلیمانم
ز طبع من چمن و انجمن بود روشن
چو گل به گلشن و چون شمع در شبستانم
چرا سخن به سر زلف کلک من نکند؟
بهار می چکد از خط همچو ریحانم
ملاحت از سخن من برد لب یوسف
نمک به شور قیامت دهد نمکدانم
به طوطی آینه از شرم روی ننماید
چو رو به صفحه کند کلک شکرافشانم
ز جوی شیر بناگوش آبخورد من است
دم مسیح گران است بر گلستانم
به زیر زلف خزد خال چهره ی یوسف
چو نقطه ریز شود کلک عنبرافشانم
ز آب گوهر خود پرده برنمی دارم
مباد چشم کند از حباب، عمانم
هزار خیل غزال رمیده صید کند
شود چو گرم عنان طبع عرش می دانم
همیشه از سخن راست کام من تلخ است
ازان به خاطر مردم گران چو بهتانم
چو شانه، اره به فرقم نمود دندان تیز
به جرم این که چرا موشکاف دورانم
کدام رخنه ی دل را چو غنچه بخیه زنم؟
خزان ز شش جهت آورده رو به بستانم
هما کشد گه خوردن ز استخوانم خار
ز بس که ریشه دوانده است نیش در جانم
توان ز برگ گلی تیشه زد مرا بر پا
بود بر آب چو قصر حباب، بنیانم
به جرم این که دم از صدق می زنم چون صبح
لبالب است ز خون شفق گریبانم
رسانده ام جگر تشنه را به چشمه ی تیغ
نه همچو خضر هوادار آب حیوانم
همیشه خار رود پیش سیل و این عجب است
که سیل اشک رود پیش پیش مژگانم
ز بس که چشم من از بخت تیره رم خورده [است]
ز سایه ی پر و بال هما گریزانم
اگر چه غنچه دل افتاده ام درین گلشن
زند به صبح، شکرخنده ها گریبانم
ز خرمنی پرکاهی نبرده ام هرگز
چه برق ریشه دوانده است در نیستانم؟
غرور من به فلک سر فرو نمی آرد
شکسته است سر آفتاب چوگانم
کلاه گوشه به خورشید و ماه می شکنم
به این غرور که مدحتگر ظفرخانم
ز نوبهار سخایش چو قطره ریز شود
قسم خورد به سر کلک، ابر نیسانم
به فکر شعله ی رایش چو سر به جیب برم
چراغ طور برآرد سر از گریبانم
به وصف طبعش اگر ترزبان شود، چه عجب
که جوشد از قدم خامه آب حیوانی
نفس چو برق زند بر سیاه خیمه ی حرف
اگر ز تیغ عدو سوز او سخن رانم
بلند بخت نهالا! بهار تربیتا!
که از نسیم هواداریت گلستانم
حقوق تربیتت را که در ترقی باد
زبان کجاست که در حضرتت فرو خوانم
تو پایتخت سخن را به دست من دادی
تو تاج مدح نهادی به فرق دیوانم
به روی صفحه ی مدحت که چشم بد مرساد
گشود دیده ی شق خامه ی سخندانم
ز روی گرم تو جوشید خون معنی من
کشید جذب تو این لعل از رگ کانم
تو جان ز دخل بجا مصرع مرا دادی
تو در فصاحت دادی خطاب سحبانم
ز دقت تو به معنی چنان شدم باریک
که می توان به دل مور کرد پنهانم
چو زلف سنبل، ابیات من پریشان بود
نداشت طره ی شیرازه روی دیوانم
تو غنچه ساختی اوراق باد برده ی من
وگرنه خار نمی ماند از گلستانم
تو مشت مشت گهر چون صدف به من دادی
چو گل تو زر به سپر ریختی به دامانم
طریق شکرگزاری این حقوق این بود
که در رکاب تو نقد روان برافشانم
به دست جذبه چو دلجویی رضای پدر
ز هند سوی وطن می کشد گریبانم:
کنون سر همه ی التفاتها آن است
که یک دو سال دهی رخصت صفاهانم
گشاده روی کنی همچو گل وداع مرا
شکسته دل نکنی پیش عندلیبانم
نصیب شعله ی جواله باد خرمن من
اگر به محض رسیدن عنان نگردانم
***
[در مدح نواب خواجه ابوالحسن تربتی پدر ظفرخان] ل
اقبالمند آن که به تأیید کردگار
در زیر پا نظر کند از اوج اعتبار
تعمیر آب و گل نکند چون فروتنان
بر گرد خود ز لشکر دلها کشد حصار
لب را به حرف خواهش اگر آشنا کند
غیر از رضای خلق نخواهد ز کردگار
شهباز دلربای سخاوت به روی دست
در پهن دشت سینه ی مردم کند شکار
کارش بود ضعیف نوازی چو کهربا
بر خرمن کسی نشود ابر شعله بار
سعیش همیشه صرف شود در رضای خلق
جز کار حق شتاب نورزد به هیچ کار
بال همای معدلتش سایه افکند
نگذارد آفتاب کند رنگ گل افگار
در بزم چون نسیم سبکروح سر کند
در رزم همچو کوه بود پایش استوار
نگذارد اقویا به ضعیفان ستم کنند
بندد زبان شعله ی گستاخ را به خار
چون نخل پرشکوفه خورد سنگ اگر به فرق
با جبهه ی گشاده چو گل زر کند نثار
هر روز از غریب نوازی روان کند
چندین غریب کامروا را به هر دیار
کشتی شکسته ای اگر افتد به بخت او
چندین سفینه گوهر رحمت کند نثار
چون گل دهد به خنده ی رنگین جواب، اگر
بر دل چو غنچه نیش خورد از زبان خار
قفل گرفتگی نبود بر جبین او
چون صبح خنده روی برآید به روز بار
از باده ی غرور نگردد سیاه مست
تا شیشه نشکند به سرش خشکی خمار
صد لعل آتشین اگر افتد به دست او
در یک نفس به باد دهد چون زر شرار
غافل ز یاد حق نشود از هجوم خلق
باشد میان بحر و زند سیر بر کنار
سرچشمه ی خضر بود از خلق ترزبان
سد سکندری بود از عهد استوار
دنیا نیایدش به نظر باشکوه دین
سجاده مسندش بود و سبحه دستیار
یکسان به خاص و عام بتابد چو آفتاب
بر خاره سنگ لاله فشاند چو نوبهار
صائب بگو صریح که این گل ز باغ کیست
پیچیده چند حرف توان گفت غنچه وار؟
در گلشنی که اینهمه گل جوش کرده است
مصداق این صفات که باشد به روزگار؟
نواب خواجه بوالحسن آن بحر بیکنار
آن رحمت مجسم و آن معنی وقار
با نیک و بد چو آینه صاف است باطنش
ننشسته است بر دل موری ازو غبار
در طبعش انقلاب نباشد به هیچ باب
چون آب گوهرست ستاده به یک قرار
باشد نظام ملک به رای متین او
بی او نظام پا ننهد در میان کار
در چشم همتش نبود قدر سیم را
آید به چشم شعله کجا خرده ی شرار؟
حیران طاق ابروی محراب طاعت است
روی توجهش نبود سوی هیچ کار
یک نقطه ی دروغ نرانده است بر ورق
در دودمان خامه ی او نیست خال عار
بی باد پا نماند کس از باد دستیش
شد تا گل پیاده به طرف چمن سوار
دلهای مضطرب شده را اوست چاره جوی
سیماب را به دست نوازش دهد قرار
روی دلش بود به خدا هر کجا که هست
معمار رو به قبله بنا کرده این دیار
قدر سخن شناس خدیو از روی لطف
گوشی به داستان من دلشکسته دار
شش سال بیش رفت که از اصفهان به هند
افتاده است توسن عزم مرا گذار
در سایه ی حمایت سرو ریاض تو
آسوده بوده ام ز ستم های روزگار
محسود روزگار، ظفرخان که همچو او
دریادلی نشان ندهد چشم روزگار
گویا دعای خیر پدر در پی تو بود
کایزد ترا چنین پسری داد کامگار
هفتاد ساله والد پیری است بنده را
کز تربیت بود به منش حق بی شمار
آورده است جذبه ی گستاخ شوق من
از اصفهان به اگره ولاهورش اشکبار
زان پیشتر کز اگره به معموره ی دکن
آید عنان گسسته تر از سیل نوبهار
این راه دور را ز سر شوق طی کند
با قامت خمیده و با پیکر نزار
دارم امید رخصتی از آستان تو
ای آستانت کعبه ی امید روزگار
مقصود چون ز آمدنش بردن من است
لب را به حرف رخصت من کن گهر نثار
با جبهه ای گشاده تر از آفتاب صبح
دست دعا به بدرقه ی راه من برآر
***
ابیات منسوب به صائب
از حباب آموز همت را که با صد احتیاج
خالی از دریا برون آرد سبوی خویش را
***
خضر نتواند به آب زندگی از ما خرید
منصب میرابی سرچشمه ی آیینه را
***
همه تن شانه صفت پنجه ی گیرا شده ام
به امیدی که فتد زلف تو در چنگ مرا
***
دانش آن راست مسلم که به تردستی شرم
گرد خجلت ز جبین پاک کند آینه را
***
چه حاجت است به می لعل سیر رنگ ترا؟
نظر به پرتو خورشید نیست سنگ ترا
***
فزود تیرگی خاطر از ایاغ مرا
بنفشه گل کند از لاله ی چراغ مرا
***
در خوش قماشی از بر رو دست برده ام
باریک شو مشاهده کن تار و پود را
***
باغبان بیرون کن این گستاخ بادآورده را
خوش نمی آید به گل این هایهای عندلیب
***
عیش در زیر فلک با خاکساران (ظ:خاکساری) مشکل است
شهد نتوان در میان خانه ی زنبور ریخت
***
روز محشر سرخ رویی از خدا دارم امید
نامه ی اعمال من صائب به مهر کربلاست
***
گرچه دست سرو کوتاه است از دامان گل
سرو بالایی که ما داریم سر تا پا گل است
***
آن که بی شیرازه دارد کهنه اوراق مرا
بارها شیرازه ی دیوان محشر کرده است
از رمیدنها خیال چشم آن وحشی غزال
سینه ی تنگ مرا دامان محشر کرده است
***
نیست هر چند از لباس گل جدایی رنگ را
جامه ی گلرنگ بر اندام او زیبنده است
***
چشم خود را داده بود از آب حیوان خضر آب
تا غرور آیینه را از دست اسکندر گرفت
***
چاک در پیرهن یوسف عقل افکندن
چشمه کاری است که در دست زلیخای دل است
***
نیست سودی که زیانش نبود در دنبال
بار می بندم ازان شهر که بازاری نیست
***
به گرد دامن منزل کجا رسی صائب؟
چنین که عزم ترا پای سعی در بندست
***
شکسته رنگی من با طبیب در جنگ است
علاج دردسرم حسن صندلی رنگ است
***
تلاش بیهده ای می کند سر خورشید
ستاده (فتاده؟) است بلند، آستان حضرت دوست
***
چو داغ لاله مرا در حدیقه ی هستی
به پاره ی دل و لخت جگر مدار گذشت
***
شیرینی نشاط، جهان را گرفته است
صبح از هوای تر شکر آب دیده است
***
عکس رخ تو آینه را چون نگار بست
بر گرد شهر حسن ز آهن حصار بست
***
موجی است که تاج از سر فغفور رباید
چینی که در ابروی تو ای تلخ جبین است
***
کاکل چه گنه دارد، دستش ز قفا واکن
هر فتنه که می بینم در زیر سرزلف است
***
به فریب کسی ز راه مرو
یوسف من، اگر برادر توست
***
آرزوی بوسه شسته است از دلم پیغام تلخ
زان قناعت کرده ام از بوسه با دشنام تلخ
***
از نظر رفتی به راهت چشم حیران باز ماند
آنقدر مرغ نگه پر زد که از پرواز ماند
***
تخم نیکی را زمین پاک، اکسیر بقاست
قطره ی آبی که نوشد تیغ، جوهر می شود
***
سهل باشد بند کردن ناخنی در بیستون
پیش برق تیشه ی من کوه میدان می دهد
***
به فریاد کس از خواب صبوحی برنمی خیزد
مگر بر دست و پای آن پریرو آفتاب افتد
***
در آن گلشن که آید در سخن لعل گهربارش
ز شبنم آب حسرت غنچه ها را در دهان گردد
***
بهای بوسه اش سر می دهم چون زر نمی گیرد
خیالی کرده ام با خویش اما سر نمی گیرد
***
ز ابرو یک سر و گردن بلند افتاده مژگانش
کمان پرزور چون افتد خدنگ او رسا باشد
***
مرغ حسن از قفس خط سیه تنگ آمد
پر برآورد [و] کنون شوق پریدن دارد
***
آرزو خار و خسی نیست که آخر گردد
ورنه با شعله ی خوی تو که بس می آید؟
***
نفس شمرده زن ای بلبل نوا پرداز
که رنگ گل به نسیم بهار برخیزد
***
ز برگ پان لب جانان عقیق پیما شد
حنای عیدمی (ظ: من) از بهر بوسه پیدا شد
***
شود سعادت دولت نصیب اهل قلم
هما ز کوچه ی این استخوان بدر نرود
***
جمعی که زیر چرخ شبی روز کرده اند
چون شمع، دل خنک به نسیم سحر کنند
***
تا شرم داشت منصب آیینه داریت
گرداندن لباس تو تغییر رنگ بود
***
دلبر چه زود خط به رخ دلستان کشید
خطی چنان لطیف به ماهی توان کشید
***
در پرده نمود از عرق شرم تلافی
در ظاهر اگر روی تو آتش به جهان زد
***
شد سیه روز من از چشم کبود او، که هست
شعله ی نیلوفری از شعله ها جانسوزتر
***
سیه گر کرد روزم چشم او، خود هم کشید آخر
مکافات عمل را در لباس سرمه دید آخر
***
صائب ز فکرهای گلوسوز من نماند
جا در بیاض گردن خوبان روزگار
***
با بد و نیک جهان در دشمنی یکرو مکن
تیغ چون خورشید تابان بر همه عالم مکش
***
ز شوخیها به برق نوبهاران نسبتی دارد
که می ریزد چو باران خون و خندان است شمشیرش
***
تشنه ی معنی تازه است مرا ساغر گوش
نتوان کرد مرا خواب به افسانه ی خط
***
مکن به حرف طمع تیره زندگانی خویش
که روز هم شب تارست بر گدای چراغ
***
نکند هیچ یتیم به عسس ساخته ای
می کند آنچه در گوش تو در سایه ی زلف
***
افتادگی گزین که دهد فیض بیشتر
پهلوی خویش هر که نهد چون سبو به خاک
***
نفس در سینه ی باد خزان می سوخت نومیدی
چراغ گل اگر می بود در زیر پر بلبل
***
هر کسی چیزی ز اسباب جهان برداشته است
من همین دل را ز اسباب جهان برداشتم
***
گر نباشد در میان روی تو، از یک آه گرم
آب را در دیده ی آیینه خاکستر کنم
***
درین بستانسرا خود را چنان صائب سبک کردم
که رنگ چهره ی گل را گران پرواز می بینم
***
گر چه هر گوشه ای از کنج دهانش گیر است
بوسه را چشم به جایی است که من می دانم
***
فیضی که گوشه گیر ز عزلت نیافته است
از گوشه های چشم سیاه تو یافتم
***
اینجا به خواب غفلت و آنجا به خواب مرگ
چون مخمل دوخوابه به روی نهالی ام
***
لنگر نکرده ایم چو گوهر درین محیط
از بوستان دهر چو شبنم گذشته ایم
***
سالم از سنگلاخ تن به کنار
با همه شیشه جانی آمده ام
***
بر سینه نعل و داغم بس لاله و گل من
تا کی نگه چرانم در باغ و راغ مردم؟
***
اگر این رنگ دارد خنده های شرم بیزارش
گل این باغ خواهد بر دماغ باغبان خوردن
***
چراغ زندگی را می کند مستغنی از روغن
زبان خویش چون خورشید بر دیوار مالیدن
***
چسان در حلقه ی آغوش گیرم شوخ چشمی را
که از شوخی نگین را از نگین دان می کند بیرون
***
فتاده است مرا کار با خودآرایی
کز آب آینه از چشم کرد خواب برون
***
گر به این عنوان کمان چرخ خواهد حلقه شد
خنده ی سوفار گردد غنچه ی پیکان او
***
چنان که باده کند پشت دار صهبا را
ز خط پشت لب افزود نشأه ی لب او
***
افزود شوق بوسه مرا از لبان تو
صفرای من زیاده شد از ناردان تو
***
می تواند چنگ در فتراک زد خورشید را
از تعلق هر که چون شبنم سبکبار آمده
***
شمع نیلوفر ماتم زده از شعله به سر
ظلمت اندوخت شبم بس که ز هجران کسی
***
ز بعد مرگ، کسی خط به قبر ما نکشید
ز بهر آن که نبودیم در حساب کسی
***
(جع، با، سج)
عشق بی پروا چه می داند زیان و سود را؟
شعله یکسان می شمارد چوب بید و عود را
نفس کافر را خوشامد می برد بر آسمان
کرکس مردار، بال و پر دهد نمرود را
چشمه ی زمزم نمک در دیده ی خود ریخته است
تا به کام دل ببیند کعبه ی مقصود را
تازه شد کشت امید من، چو دریای محیط
صاف کرد آیینه ی سیل غبارآلود را
صبر آن دارم که از تردستی خط، روزگار
دود بی آتش کند آن آتش بی دود را
شکوه تلقین می کنم لب را به هر افسون که هست
چند دارم در جگر این تیر زهرآلود را؟
نیست خرسندی اگر از دل نخیزد آه گرم
غیرت این شعله در زنجیر دارد دود را
کلک صائب کندرو کی گردد از چشم حسود؟
سرمه مهر لب نگردد نغمه ی داود را
***
(جع، ل)
نیست پروای علایق جان از تن رسته را
هر سر خاری است مهمیزی، شکار خسته را
از ره آهستگی پیش آ به روشندل، که شمع
توتیای چشم می سازد نسیم خسته را
ای دل وحشی منال از تن درین صحرا که دام
رشته ی جان می شود صید نفس بگسسته را
لازم پیری است صائب برگریزان حواس
پیش ره نتوان گرفتن لشکر بشکسته را
***
(جع، با، سج)
می کند یک قطره می بیخود دل دیوانه را
سر به پروین می رساند اشک تاک این دانه را
در شبستانی که آن گلرخ برافروزد چراغ
شمع چون گل در بغل ریزد پر پروانه را
مغزم از هجران می یک مشت خاکستر شده است
باده کو کز سربریزد رنگ این غمخانه را
از نصیحت برفروزد آتش سودای عشق
سایه ی بیدست زنجیر جنون دیوانه را
عقل میزان تفاوت در میان می آورد
عشق در یک پله دارد کعبه و بتخانه را
نیست دل چون کعبه در بند لباس عاریت
جلوه ی خوبی خدادادست این بتخانه را
تا همای تاک، صائب بر سر من سایه کرد
ریختم پیش بط می سبحه ی صد دانه را
***
(جع)
گلستانی که بیقدری برافروزد چراغ آنجا
خمار از خون بلبل بشکند منقار زاغ آنجا
به زلف او، جدا از چشم روزن، خانه ای دارم
که کار شمع کافوری کند دود چراغ آنجا
عبیر پیرهن با خاک یکسان است در زلفش
چه باشد مشک تر دامن که بفروشد دماغ آنجا
سبک ای پنبه بار عقل از دشت جنون بگذر
که آتش می جهد چون چشم شیر از چشم داغ آنجا
نشد قسمت که بیرون آورم دامان پرخاری
ز گلزاری که گل بر سرزند دیوار باغ آنجا
حریمی را که شمع خامه ی صائب برافروزد
کم از کرم شب افروزست در شبچراغ آنجا
***
(جع، با)
سخن را قدر و قیمت از هواداران شود پیدا
که آب گوهر از جوش خریداران شود پیدا
نریزد ابر رحمت آبروی خاکساران را
بیفشان تخم را در خاک تا باران شود پیدا
ز روی خوب می پوشد نظر زاهد، نمی داند
صفای وقت از آیینه رخساران شود پیدا
سرزلفش به جان آورد دلهای پریشان را
مگر در دور خط قدر گرفتاران شود پیدا
صف مژگان به گرد چشم او دیدم، یقینم شد
که بیماری به مقدار پرستاران شود پیدا
مخند ای خواجه ی پر بار بر اوضاع بی برگان
که وقت کوچ، احوال سبکباران شود پیدا
در آن مجلس که می از حسن و حسن از می صفا گیرد
چو جام می ته دلهای میخواران شود پیدا
مزن چون سکه ی زرخنده بر رخسار زرد ما
که در محشر عیار زرد رخساران شود پیدا
ز مژگان می توان دانست ناز چشم خوبان را
که احوال درون از نبض بیماران شود پیدا
شجاعت نیست ما افتادگان را دست پیچیدن
اگر مردست شیطان، پیش دینداران شود پیدا!
تو کز گرد سپاه نی سواران رنگ می بازی
چه خواهد کرد گر گرد جگرداران شود پیدا؟
***
(جع)
بر آتش می نهد اسرار عشق او جگرها را
نگه می داشت چون در سینه منصور این گهرها را؟
به شبگیر بلندی کز وجود خود کند سالک
به کوتاهی رساند رشته ی عمر سفرها را
به یک نظاره دلها را مسخر می توان کردن
تواند داد الفت رشته ای، عقد گهرها را
فلک نقد کواکب را سحر بر خاک می ریزد
به غفلت مگذران تا می توان فیض سحرها را
***
(جع)
به هر گوهر شناسی کی نمایم گوهر خود را؟
که در زیر قبا دارم چو جوشن جوهر خود را
بساط خاک تنگی می کند بر اشک پر شورم
مگر در دامن محشر فشانم گوهر خود را
درین بستانسرا تا سوختم چون لاله داغ آخر
ندارم یاد، خالی هرگز از خون ساغر خود را
دلی را شادمان کردن به از عمر ابد باشد
به دشمن می دهم هنگام جانبازی سر خود را
شود چون صفحه ی آیینه منظور نکورویان
به آب ساده لوحی هر که شوید دفتر خود را
حریف خشک مغزیهای صندل نیستم صائب
به دردسر مداوا می کنم درد سر خود را
***
(جع، سج)
لب خاموش او چون بشکند مهر نمکدان را
قیامت کاسه ی در یوزه سازد جیب و دامان را
پریشان گشت دلها از پریشان گشتن زلفش
مگر خطش کند شیرازه دلهای پریشان را
غرور حسن هر جا پای جرأت در میان آرد
ز خون خضر، اول آب پاشد خاک میدان را
ز دست انداز غارت، خرمنش لاغر نمی گردد
اگر مهمان کند مور میان او سلیمان را
ندارد تنگنای خاک، ظرف اینقدر شورش
مگر خالی کند محشر به داغ من نمکدان را
زبان کلک صائب را مبادا کوتهی یا رب
که دارد تازه رو از نغمه های تر گلستان را
***
(جع)
گذارد عشق بر دست کسی پیمانه ی خون را
که بر طاق فراموشی نهد چون شیشه گردون را
خمار چشم لیلی می کشد از ساغر دیگر
عبث آهو به دنبال خود افکنده است مجنون را
مشو ایمن ز مگر دختر رز، هوش اگر داری
که در خم داشت این مکاره ایامی فلاطون را
کند چون دام، زیر خاک، طومار رعونت را
اگر در جلوه بیند سرو آن بالای موزون را
درین وادی که پی گم می کند خضر از پریشانی
خوش آن رهرو که سازد قبله ی خود بید مجنون را
هوای عالم بالا مکن با این سیه رویی
که از انجم هزار آیینه ی درجی است گردون را
***
(جع، ل)
ز زندگانی خود چرخ سیر کرد مرا
دم فسرده ی این پیر، پیر کرد مرا
گرفت نفس غیور اختیار از دستم
مدد کنید که کافر اسیر کرد مرا
[همان ز طبع، درشتی نمی رود، هر چند
شکست چرخ برون از حریر کرد مرا]
همیشه سیر و سفر بود کار من چون تیر
کمان ابروی او گوشه گیر کرد مرا
تمتعی که من از داغ آتشین بردم
به آفتاب قیامت دلیر کرد مرا
سیاه روزتر از زلف بود خاطر من
خیال روی تو روشن ضمیر کرد مرا
سخن پذیر دل من کباب شد صائب
که صاحب سخن دلپذیر کرد مرا
***
(با)
چگونه خون نچکد از دل شکسته مرا
که …….همچو پسته مرا
سخن شناسی اگر……..
به بزم او برسانید دم گسسته مرا
به موشکافی من گو نیاورند ایمان
که دیده اند چو بادام، چشم بسته مرا
نه همچو زلف بتان خو [د بخود] شکسته شدم
که تنگ گیری گردون به هم شکسته مرا
کنون که صید به دام آمده است، می عنقاست
تذرو شادی بر [ ] نشسته مرا
سبک چو رنگ ز رخسار گل کنم پرواز
اگر برند به گلزار، چشم بسته مرا
به ماه عید چه نسبت هلال زخمم را
که سرنوشت کمان ابرویش شکسته مرا
به بزم اهل ادب چون قدم نهم صائب؟
هنوز سیلی ایام، رو نشسته مرا
***
(با)
از بناگوش و رخش دارم دو بیتی انتخاب
مطلعی چون صبح و حسن مقطعی چون آفتاب
سرو اگر با مصرع موزون قدش شد ردیف
شاه بیت ابروی او را که می گوید جواب؟
در چمن هر گل که نشکفت از نسیم صبح وصل
شام هجران می کشد از دیده ی بلبل گلاب
بس که می غلطد در آغوش نزاکت شوخ من
خواب را در بستر مخمل نمی بینم به خواب
هر چه می گویم چو طوطی از لب شیرین اوست
در میان ما و او آیینه می گردد حجاب
***
(سج)
مرا ز زندگی خویش سیر کرد شراب
مرا به توبه نمودن دلیر کرد شراب
چه شیشه های ندامت شکست در جگرم
درین دو هفته که دل را اسیر کرد شراب
کدام عیب ازین بدترست عابد را
به چشم خلق مرا دلپذیر کرد شراب
ز شرم در رخ خورشید و مه نمی دیدم
مرا به دیدن خوبان دلیر کرد شراب
***
(جع)
اگر ز آب گهر می شود چمن سیراب
ز شعر تازه شود تشنه ی سخن سیراب
سزاست خط خس و خاشاک اگر در او فکند
نگشت سوخته ای زان چه ذقن سیراب
شکاف سنگ توان دوختن به سوزن خار
چو تیغ کوه شود ز آب چشم من سیراب
برو فقیه مکن آرزوی صحبت من
ز کاغذست ترا گوش و حرف من سیراب
کسی که آب ز سرچشمه ی غریبی خورد
نمی شود به دو صد بحر در وطن سیراب
کجا به ابر بهاران سرش فرود آید؟
چنین که لاله شد از اشک کوهکن سیراب
هزار لاله ی خون می چکد ز هر تارش
ز گریه شد به تنم بس که پیرهن سیراب
ز گوهر سخنت آب می چکد صائب
به هیچ عهد نبود اینقدر سخن سیراب
***
(با)
ندیده چشم چنین، آهوی ختن در خواب
ندیده است چنان نرگسی چمن در خواب
هزار دولت بیدار را جواب کنیم
چو با خیال تو سازیم انجمن در خواب
به خواب، زلف تو دیدم دلم به جا آمد
چو آن غریب که بیند به شب وطن در خواب
به چشم، سوده ی الماس تا نمی پاشد
نمی رود دل دردآشنای من در خواب
***
(با)
شانه را زلف گرهگیر تو بی دندانه ساخت
باد را سردر گم و مشاطه را دیوانه ساخت
سرمه را بیهوشدارو کرد چشم مست تو
حسن با کیفیتت آیینه را میخانه ساخت
بر لب حرف آفرین ما نبندد چون سخن؟
چشم خماری که ظرف آب را پیمانه ساخت
پیش ازین ماهم دماغ آشنایی داشتیم
معنی بیگانه ما را از جهان بیگانه ساخت
هر زمان، ساحل! بغل مگشا که بهر زلف موج
اره پشت نهنگ از کشتی ما شانه ساخت
آن که من صائب ازو در آب و آتش می تپم
شمع و گل را می تواند بلبل و پروانه ساخت
***
(با)
شمع بزم تیره بختان عارض جانانه است
آن که عمر جاودان بخشد لب پیمانه است
مقصد عاشق بغیر از ذات بی همتاش نیست
گفتگوی کعبه و دارالصنم افسانه است
خویش را هموار کن تا از ملامت وارهی
از گره زلف سیاهش در زبان شانه است
خاکساران را به چشم کم مبین ای تندخوی
گنجهای بیکران در گوشه ی ویرانه است
این جواب آن غزل صائب که قاسم گفته است
این ره خوابیده را آواز پا افسانه است
***
(با)
نور ماه و انجم و خورشید پیش من یکی است
آن که این آیینه ها را می کند روشن یکی است
حسن را در هر لباسی جلوه ی پوشیده ای است
دیده ی یعقوب پندارد که پیراهن یکی است
شش جهت آیینه دار توست تا دل روشن است
دل سیاهان را صفای گلخن و گلشن یکی است
تیر مژگان تو با دل ده زبان افتاده است
ورنه چون پیکان دل من با زبان من یکی است
چشم بر هر سو میفکن، دیده ی دل باز کن
خانه ی دربسته ی افلاک را روزن یکی است
عالم و عامی سرانگشت تحیر می گزد
فهم درس عاشقی را زیرک و کودن یکی است
***
(با)
گر دل او بر سرشک ما نسوزد دور نیست
آتش سوزنده را حق نمک منظور نیست
بر سر بازار رسوایی سراسر می رود
ناله ی ما پردگی چون ناله ی طنبور نیست
همچو شبنم محو خورشید تجلی گشته است
موسی ما سایه پرورد درخت طور نیست
آه ما در چشم اختر بی محابا می رود
شعله را اندیشه ای از خانه ی زنبور نیست
در حریم عشق، زنار تعلق پاره کن
چینی مودار، باب مجلس فغفور نیست
از نگاه حسرت ما رو ترش کردن چرا؟
بخت ما گر شور باشد، دیده ی ما شور نیست
***
(با)
وسعت آباد دلم را لشکر سودا گرفت
از سواد زلف می باید ره صحرا گرفت
هر که لب از پاکی طینت ز دریا تر نکرد
رزق خود را چون صدف از عالم بالا گرفت
هر که را از خانه دل گیرد به صحرا می رود
چیست درمان دل آن کس را که از صحرا گرفت؟
چشمه ی سوزن محیط بحر نتواند شدن
در دل تنگم چسان غمهای عالم جا گرفت؟
در چنین عهدی که در چشم مروت آب نیست
ابر، حیرانم که چون آب از لب دریا گرفت
گوش امن و خاطر جمع و حضور قلب یافت
هر که صائب گوشه ای از مردم دنیا گرفت
***
(با)
شیوه ی افتادگی از خاک می باید گرفت
باد دستی را ز برگ تاک می باید گرفت
مایه ی اکسیر راحت در خرابات است فرش
وقت رفتن قبضه ای زین خاک می باید گرفت
روی در زردی نهاده برگ تاک عیش ما
کام دل از آب آتشناک می باید گرفت
زندگانی کوته از پهلونشین بد شود
خون گل را از خس و خاشاک می باید گرفت
چون نباشد تشنه ی مردن چراغ بخت ما؟
روغن از پهلوی چرب خاک می باید گرفت
طی راه عالم بالا به پای عقل نیست
دست همت بر کمند تاک می باید گرفت
صائب از آب مروت چشمه ی گردون تهی است
کاسه ی دریوزه پیش تاک می باید گرفت
***
(با)
دل بر آن کاکل مشکین سمن سا گروست
این سیه بخت به زنجیر تمنا گروست
هر خم زلف تو چون دیده ی سرگردانی است
که به رخسار تو در بند تماشا گروست
ناصح از عشق مکن منع که این طایفه را
دل به یک جا گرو و دیده به صد جا گروست
حذر از وقت مکافات کن و ایمن باش
کآنچه امروز توان کرد به فردا گروست
چشم پیمانه ی می، دیده صفت تر باشد
سر مخمور تو با پنبه ی مینا گروست
از زکات لب لعلت دهنی شیرین کن
که به پیش لبت اعجاز مسیحا گروست
قیمت [و] قدر ترا سوختگان می دانند
که به اشعار تو صائب دل شیدا گروست
***
(با)
دل سودازده را راحت و آزار یکی است
خانه پردود چو شد، روز و شب تاریکی است
خانه ی لیلی و مجنون نشناسد سیلاب
عشق چون تیغ برآرد سر و دستار یکی است
قرب و بعد از طرف توست چو حق نشناسی
نسبت نقطه ز اطراف به پرگار یکی است
عشق یک طور کند شاه و گدا را تعظیم
نسبت گرمی آتش به گل و خار یکی است
کثرت دایره کرده است ترا سرگردان
ورنه چون درنگری، مرکز و پرگار یکی است
یک نظر باز درین عرصه و [یک] دشت غزال
صد گهر بر سر بازار و خریدار یکی است
***
(با)
چه غم ز تیر حوادث مرا چو آماج است؟
که دار، پیش جنونم کمان حلاج است
بکش ز گوش خود این پنبه را برو منصور!
کمان دار کشیدن نه کار حلاج است
ز عشق خانه برانداز چشم رحم مدار
که کار سیل به هر جا رسید، تاراج است
کند به سینه ی من جای، هر کجا تیری است
ببین که پای گریزم به گل چو آماج است
مرا به سایه ی ترکش فریب نتوان داد
نظر به همت منصور، دار، حلاج است
به آفتاب، سر ما فرو نمی آید
سرفتادگی ما بلند چون تاج است
***
(با)
گذشت محمل گل همچو برق و استاده است
فسانه ای است که سرو از تعلق آزاده است
امید سایه ز دیوار داشتن کفرست
در [ین زمانه] که افتادگی برافتاده است
سپهر خون به دلم می کند، نمی داند
که آبروی سفال شکسته از باده است
به فکر رزق، حضور چمن نمی ارزد
خوشا قفس که در او آب و دانه آماده است
چه حد غنچه که زانو دو ته کند صائب؟
به محفلی که در او شمع مجلس استاده است
***
(با)
ز تاب روی که آتش به لاله افتاده است؟
که اضطراب به جان غزاله افتاده است
خموش باش که جز باد نیست در دستش
جرس که اینهمه دنبال ناله افتاده است
به خوان داغ کند روزگار مهمانش
کسی که تیره درون همچو لاله افتاده است
کتان چرا نکند چاک، جیب طاقت را؟
چنین که ماه در آغوش هاله افتاده است
***
(با)
فروغ روی تو تا رو به انجمن کرده است
به شمع، جامه ی فانوس را کفن کرده است
ز عندلیب پر و بال می ستاند گل
مگر نظاره ی آن چاک پیرهن کرده است؟
حیات دادن مرغ گلی چه کار کند
مسیح اوست که جان در تن سخن کرده است
ندیده است سر شمع عیبجویی خلق (کذا)
کسی که پیروی عیب خویشتن کرده است
عرق ز سیب زنخدان او ندارد رنگ
سهیل، چشم، عبث بر در یمن کرده است
ز فکر صائب ما سرسری چنین مگذر
که عمرها سر خود در سر سخن کرده است
***
(با)
طمع بریده چو گردد یکی است دشمن و دوست
نظر چو دوختی از عیب، پشت آینه روست
ز حرفهای سبک، گوش خویش سنگین دار
که گوش سنگین ، قفل دهان بیهده گوست
دلت ز شکوه ی عاشق کجا به درد آید؟
که زهر شکوه به چشم تو سبزه ی لب جوست
خزان تفرقه دیدی چه با گلستان کرد
سزای آن که دلش همچو غنچه تو بر توست
ز داغ عشق به دست آر باطل السحری
که مردمان همه دیوند و آسمان جادوست
چگونه فکرت صائب به آسمان نرسد؟
که شعر حافظ و ملای روم سر خط اوست
***
(با)
مقربان ترا چشم بر تماشا نیست
نظاره گاه ادب پیشگان بجز پا نیست
کدام تار به پیراهن است یوسف را؟
که سینه چاک ز سرپنجه ی زلیخا نیست
دهان موج به صد آب و تاب می گوید
که میکشی خطرش کم ز سیر دریا نیست
چرا به تیغ زبانان فتد به یک جانب؟
کسی که جوشن صبرش ز سنگ خارا نیست
توان به گرد سر ناخن تصرف رفت
اگر اشاره ی انگشت دخل بیجا نیست
همان به است که تن در دهم به ناسوری
علاج زخم زبان غیر مغز عنقا نیست
چنان ز خواهش دل دست شسته ام صائب
که دستبوس ز شاخ گلم تمنا نیست
***
(با)
ز دشت سینه ی ما عشق چون دلیر گذشت؟
ازین قلمرو آتش چگونه شیر گذشت؟
گذشت ز اطلس افلاک برق همت من
چنان که سوزن الماس از حریر گذشت
به یک هوا نبود چون کمان دو خانه ی او
خوشا کسی که ازین خاکدان چو تیر گذشت
اگر زباده ی گلرنگ شیر گیر شود
شکر برهنه تواند ز جوی شیر گذشت
***
(با)
عنقا کناره جو ز دل همچو سنگ ماست
رم خوردن غزال ز خوی پلنگ ماست
شکر خدا که در سر بازار امتحان
سنگی که محتسب نگرفته است، سنگ ماست
مه با فلک چو شیر [و] شکر سینه صاف کرد
جنگی که صلح در پی آن نیست، جنگ ماست
دریا چه قطره ای است که با ما طرف شود؟
دست شکسته، اره ی پشت نهنگ ماست
ابر ملایمت گل بحر توانگری است
تنگی خلق از اثر دست تنگ ماست
ما صلح کرده ایم به خون دل از شراب
برق گداز خورده ، می لاله رنگ ماست
دریوزه ی نوال ز گردون چسان کنیم؟
چشم ستاره تنگتر از رزق تنگ ماست
صائب، ز روی خون شفق موج می زند
افلاک، زخم خورده ی چنگ پلنگ ماست
***
(با)
کلکم که نی به ناخن شکرستان شکست
در کام طوطیان ز شکر، استخوان شکست
در جیب بحر و کان نبود رونمای من
با آن که قیمت گهرم آسمان شکست
در دامن صدف گهر من یتیم بود
در بیضه خار در جگر آشیان شکست
امروز نیست مهر خموشی به لب مرا
در غنچگی فتاد مرا بر زبان، شکست
با لشکر شکسته کسی قلب نشکند
از رنگ من چسان دل قلب خزان شکست؟
نگذاشت گوهری به صدف چشم وا کند
در جیب ابر همت من آسمان شکست
صائب نظر به صفحه ی اشعار تازه ات
افتاد بر ورق ورق گلستان، شکست
***
(با)
حاجت به جمع کردن اسباب جنگ نیست
ما را جواب تلخ، کم از هیچ سنگ نیست
در چشم آن رمیده که دست از حیات شست
فرقی میان ساحل و کام نهنگ نیست
از رحم نیست خصم به ما در مقام صلح
در شیشه ی شکسته ی ما جای سنگ نیست
امید ما به سرکشی او زیاده شد
هر کس که دیر صلح بود تیز جنگ نیست
***
(با)
ذکر تو نه از سبحه ی صد دانه بلندست
این زمزمه از هر لب پیمانه بلندست
در بانگ مؤذن نبود چاشنی عشق
این نغمه ز ناقوس صنمخانه بلندست
آهی که برآید ز لب مردم بیدرد
دودی است که از روزن کاشانه بلندست
ای سنگ ملامت به سلامت سر خود گیر
کامروز جنون من دیوانه بلندست
تنها نه منم خانه خراب ستم عشق
این گرد ز هر گوشه ی ویرانه بلندست
زنهار ز قد لاف مزن سرو، که امروز
در صحن چمن قامت جانانه بلندست
بلبل نفس بیهده ای می زند از عشق
این شعله ز خاکستر پروانه بلندست
لب گم نکنیم از لب پیمانه ی کم ظرف
بر ساغر ما نشأه ی پیمانه بلندست
از خویش برون آی و ببین کوتهی خویش
این قامت پست تو درین خانه بلندست
ای زلف نگه دار تو اندازه ی احسان
هر چند زبان طمع شانه بلندست
کی جلوه کند در نظر کور سوادان؟
صائب نظر معنی بیگانه بلندست
***
(با)
عشق است که او را دو جهان زیر نگین است
خورشید درین دایره یک خانه ی زین است
تا چند توان شد علف تیغ حوادث؟
خرم دل آن دانه که در زیر زمین است
مرهم نپذیرد الم تیغ مکافات
مضمون خط سینه ی شهباز همین است
نو کیسه ی سودای جنون نیست دل ما
دایم سر این چشمه، سیه خانه نشین است
چون دیده ی بادام ندارد نمک عشق
چشمی که شکر خواب در او پرده نشین است
بر نعمت الوان نبود دیده ی صائب
از فیض سخن روزیش این در ثمین است
***
(با)
جز اطلس افلاک که تشریف خدایی است
هر جامه ی دیگر که بپوشند ریایی است
گر خرقه ی خضرست و گر خلعت شاهی
هر رشته ی او سلسله جنبان جدایی است
هر جامه که چون سرو ز اندام نروید
گر خلعت شاهی است، که منشور گدایی است
هر جا که رسی بستر آرام فتاده است
آه این چه حضورست که در بی سر و پایی است
دل طرف غبار از نفس بیهده بربست
رزق جرس از خاک و گل هرزه درایی است
دامن بکش از عشق مجازی که چو شبنم
یک چاشت بود دولت عشقی که هوایی است
یک ذره ندیده است به سرگشتگی من
خورشید که خود دایره ی بی سر و پایی است
صائب ز گل عطسه جهان نافه ی چین شد
کلک تو همان شیفته ی غالیه سایی است
***
(با)
زینسان که زآغوش من آن سرو روان جست
کی تیر سبکبال ز آغوش کمان جست
بیدار شو ای بخت که تا مخمل بالین
از ناله و فریاد من از خواب گران جست
گر شهپر جبریل ببندند به بازو
از حلقه ی آن زلف پریشان نتوان جست
زنهار مخندید به حرف من مجنون
برقی بدرخشید و خدنگی ز میان جست
کردم به سنان نسبت آن زلف پریشان
یک نیزه سرشک از سر مژگان سنان جست
از شوخی افسانه ی رنگین تو صائب
در موسم دی شاخ گل از خواب گران جست
***
(با، ل)
چو در طراوت گلشن بهار شد باعث
به معنی از قبل گل، نثار شد باعث
به بزم وصل گل افغان عندلیبان را
غم موافقت گل به خار شد باعث
طبیب، نبض چه گیری که پیچ و تاب مرا
شکست زلف به روی عذار شد باعث
ربودن دل زار مرا به گوشه ی چشم
نگاه پر فن و تزویر یار شد باعث
به عشق شهره شدن مقصدم نبود، ولیک
فغان و ناله ی شبهای تار شد باعث
سزاست هر چه به دل می رسد ز عشق بتان
چو در نخست دل بیقرار شد باعث
سیاه روزی [و] آشفتگی صائب را
خیال زلف چو مشک تتار شد باعث
***
(با)
دل چو عاشق شد، کنار از تنگنای سینه کرد
چون سخندان گشت طوطی پشت بر آیینه کرد
می تواند کرد تسخیر جهان چون آفتاب
هر که تیغ از بازوی همت، سپر از سینه کرد
چون نگردد چهره ی امید رو گردان ز من؟
بخت شور من نمک در دیده ی آیینه کرد
از نقاب سنگ تابد آتش عریان عشق
کی توان این راز را پنهان درون سینه کرد
رشک خال چهره افروز تو از روشندلی
گوهر سیراب را خال رخ آیینه کرد
برگریز توبه ی صائب ز بس افسردگی
صبح شنبه را به میخواران شب آدینه کرد
***
(با)
دل عاشق نه ز گلشن نه ز صهبا شکفد
مگر این گل ز نسیم پر عنقا شکفد
ای مسیحا، نفس سعی چرا می سوزی؟
غنچه ای نیست دل ما که به اینها شکند
ساغر می گل خورشید اگر نیست، چرا
باده چون سرکشد از مشرق مینا، شکفد؟
گل خورشید به خوناب شفق شوید روی
چون گل روی تو از نشأه ی صهبا شکفد
نیست از خاک طرب خیز خرابات عجب
گر ز پای خم می سبزه ی مینا شکفد
گره دل که در او ناخن الماس شکست
چه عجب غنچه اگر در دل شبها شکفد
***
(با)
رخساره ات ز عشق نشانی نمی دهد
بیتابیت به ناله زبانی نمی دهد
عمرش چو سرو در پی بی حاصلی رود
هر کس که دل به پسته دهانی نمی دهد
پا در رکاب شد نفس و بخت نارسا
توفیق دستبوس عنانی نمی دهد
روشن ز ماه عید و شفق شد که آسمان
بی خون دل، به کس لب نانی نمی دهد
صائب بود ز خرمن عمرش به دست، باد
هر کس که دل به موی میانی نمی دهد
***
(سج)
ز پا افتادگان تا می توانی سر گران مگذر
اگر آزاده ای، چون سرو از آب روان مگذر
درشتی، نرمیی چون آب حیوان در قفا دارد
اگر جویای مغزی، زینهار از استخوان مگذر
رضای حق تمنا داری، از خودساز دلها را
اگر جویای وصل کعبه ای، از کاروان مگذر
غبار آلوده می سازی بهار آفرینش را
نکرده صاف دل زنهار از دردی کشان مگذر
فرازی هست در پی هر نشیبی را چو در عالم
اگر بالانشینی چشم داری، ز آستان مگذر
به لنگر می توان جان برد از موج خطر بیرون
درین دریای پر آشوب از رطل گران مگذر
حریف وحشت بیخانمانی نیستی صائب
نبینی جای خود تا در قفس، زین آشیان مگذر
***
(سج)
چه نقش است این که نقاش قضا در وقت تصویرش
هزاران بوسه زد بر دست خود از ذوق تحریرش
گرفتاری که داغ بیگناهی بر جبین دارد
دل آهن شود سوراخ از آواز زنجیرش
عجب دارم که تا صبح قیامت بی صفا گردد
که در زنجیر دارد حسن را خط چو زنجیرش
به تاریکی سرآمد روزگار من، خوشا مجنون
که بر بالین چراغی می فروزد دیده ی شیرش
در آن میدان که حسن سرکش او می زند جولان
کجا مشت غبار من شود صائب عنانگیرش
***
(با، ل)
مراست عرض غم از ناله های زار غرض
چو گاه وصل گل از ناله ی هزار غرض
به جنگ عشق مرو از مقام خود بیرون
که این بود همه از گوشمال تار غرض
به سالها فلکم در شکنجه می دارد
اگر دمی نهدم بخت، در کنار غرض
خوش است ناله ی بلبل مرا ز سیر چمن
نه ناز گل بودم نی جفای خار غرض
مرا که جلوه ی یارست در نظر صائب
کجاست حاصلم از سرو جویبار غرض؟
***
(با، ل)
منم که کرده سموم غم از بهارم حظ
خیال لعل تو از جام خوشگوارم حظ
جهان شکفته سراپا بغیر خاطر من
که نیست بی گل رویت ز نوبهارم حظ
به بستر طربم نیست میل آسایش
چو طفل غنچه بود در کنار خارم حظ
به غمزه اش نسپردم زمام دل صائب
چرا که نیست ازین ناقص اختیارم حظ
***
زیاده از خط سبز نگار گردد عشق
یکی هزار ز جوش بهار گردد عشق
زمین به گرد رود، چون شود خرامان حسن
فلک پیاده شود، چون سوار گردد عشق
ز عقل، هیچ دلی نیست بی غبار ملال
به هیچ دل نشنیدیم بار گردد عشق
اگر شود ز محک سرخ رو زر خالص
ز سنگ طفلان، کامل عیار گردد عشق
نسازد آینه ی حسن را غبار آلود
ز ترکتاز ستم گر غبار گردد عشق
ز حسن، دیده ی اهل هوس به خال و خط است
کجا مقید نقش و نگار گردد عشق؟
درون بیضه گشاید چه بال و پر سیمرغ؟
به زیر چرخ چسان آشکار گردد عشق؟
اگر ز سنگ ملامت زمین شود کهسار
چو کبک مست در آن کوهسار، گردد عشق
کجا به خانه ی بی روزن اوفتد مهتاب؟
نصیب دیده ی شب زنده دار گردد عشق
دعا به پرده ی شب رد نمی شود صائب
به روزگار خط امیدوار گردد عشق
***
(سج)
در و دیوار شد از فیض بهاران گلفام
آبی بی باده درین فصل، حرام است حرام
آب چون می دهد از حالت سرچشمه خبر
راز جم را بتوان دید در آیینه ی جام
تو گل صبحی و من شمع جهان افروزم
می توان کار مرا کرد به یک خنده تمام
نفس عاشق و در سینه گره گردیدن؟
برق در ابر محال است که گیرد آرام
نفسش با نفس صبح هم آغوش شود
هر که چون شمع، شبی زنده بدارد به قیام
گر شود زیر و زبر نه فلک مینایی
گرد کلفت ننشیند به کله گوشه ی جام
سخن سخت به ارباب طمع بی اثرست
نشود کند ز خارا، دم تیغ ابرام
***
(با، سج)
با غیر، جا در انجمن یار داشتم
در دیده گلشن و به جگر خار داشتم
گاهی گرفته بودم و گاهی گشاده روی
آیینه پیش صیقل و زنگار داشتم
چشمی به چشم شبنم و چشمی به روی گل
هم پاس غیر و هم طرف یار داشتم
گه باده می کشیدم و گه آه جانگداز
خون در دل از کشاکش بسیار داشتم
دستم ز شوق چیدن گل بیقرار بود
چون کودکان ملاحظه از خار داشتم
بر شاخ گل، ز رشک تماشاییان شوخ
حسرت به حال مرغ گرفتار داشتم
حیرت ز شش جهت به میانم گرفته بود
با آن که دست در کمر یار داشتم
هرگز نداد شرم، مرا رخصت نگاه
در هجر و وصل، روی به دیوار داشتم
چندان که بود در نظر آن خال دلفریب
برگرد نقطه سیر چو پرگار داشتم
امروز نیست آبله ی من نصیب خار
صائب همیشه من به جگر خار داشتم
***
(سج)
چند دنبال دل از کاشانه بیرون آمدن
همچو طفلان از پی دیوانه بیرون آمدن
باعث بیگانگی با آشنایان می شود
آشنا با مردم بیگانه بیرون آمدن
یا به زیر آسیای چرخ تن باید نهاد
یا نباید از زمین چون دانه بیرون آمدن
بدخماری دارد از پی ای ستمگر هوش دار
خون مردم خوردن و مستانه بیرون آمدن
زان به خود چون دود می پیچم که بعد از عمرها
خام می باید ز آتشخانه بیرون آمدن
***
(سج)
نان خود را خام از اندیشه ی سامان مکن
تا دل خود می توانی خورد، فکر نان مکن
بر نمی آیی به نعمتهای الوان، زینهار
تا توان غم خورد، فکر نعمت الوان مکن
کار عاقل نیست بند خویش محکم ساختن
عمر خود را صرف در تعمیر این زندان مکن
از توکل می شود موج خطر باد مراد
پا درین کشتی بنه، اندیشه از طوفان مکن
***
(سج)
عقل با باده ی بی غش چه تواند کردن؟
طفل با توسن سرکش چه تواند کردن؟
ایمن از برق بود مزرع آفت زدگان
غم به رندان بلاکش چه تواند کردن؟
چه کند زخم زبان با جگر سوختگان؟
نیش زنبور به آتش چه تواند کردن؟
در پریشانی [ما] شانه عبث می کوشد
باد با زلف مشوش چه تواند کردن؟
ریشه ی موج محال است که ماند در آب
کینه با سینه ی بی غش چه تواند کردن؟
ایمن از دوزخ و فارغ ز عذابم صائب
با من سوخته، آتش چه تواند کردن؟
***
(سج)
چند بیقدر بود آب دو چشم تر من؟
چند چون آبله پامال شود گوهر من؟
چند بازیچه ی اطفال حوادث باشد؟
همچو اوراق خزان هر ورق دفتر من
قاتلی کو که به زخمی بخرد خون مرا؟
چند هر موی، جدا تیغ کشد بر سر من؟
خرمن سوخته از سیلی برق آزادست
غم عالم چه کند با دل غم پرور من؟
نبضش از آبله چون رشته ی گوهر گردد
گر نهد باد صبا دست به خاکستر من
آرزو در دل من جامه بدل می سازد
عود اگر خام بود، پخته کند مجمر من
ریگ را حوصله ی تشنه ی من دارد داغ
بحر را نوشد و لب تر نکند ساغر من
بس که گشتم هدف تیر حوادث صائب
سایه بر خاک، مشبک فتد از پیکر من
***
(سج)
دلیر خرده ی جان را نثار قاتل کن
حیات خویش فدای زبان قابل کن
چه شیشه ها که نچیده است آرزو برهم
درین بساط، سماعی چو مرغ بسمل کن
ز گرد هستی موهوم، آستین افشان
به گردن دو جهان دست را حمایل کن
غبار تفرقه بر روی جام جم مپسند
دماغ خویش تهی از خیال باطل کن
ترا که نیست میسر به گرد دل گشتن
برو چو بی بصران طوف کعبه ی گل کن
زبان چرب ملایم کند حریفان را
چو شمع، چرب زبان شو، هوای محفل کن
مکن چو نوسفران در میان راه، مقام
علاج ماندگی خویش را به منزل کن
به هر طرف که روی صائب اختیار تراست
به کعبه روی دل خویش را مقابل کن
***
(سج)
مژگان شوخ و چشم گرانخواب را ببین
در دست مست، تیغ سیه تاب را ببین
خون مرا به گردن او گر ندیده ای
در ساغر بلور، می ناب را ببین
از زاهدان خشک مجو پیچ و تاب عشق
ابروی بی اشاره ی محراب را ببین
گر نیست باورت که دل از می شود سیاه
داغ درون لاله ی سیراب را ببین
***
(سج)
عشرت طفلانه می خواهد دلت، کامل مشو
بی نمی آیی به تکلیف خرد، عاقل مشو
تا زدوش رهروان باری توان برداشتن
زینهار از کاهلی بار دل منزل مشو
ایمن است از سوختن تا نخل صاحب میوه است
در ریاض زندگی چون بید، بی حاصل مشو
سرمه ی خاموشی سیل است دریای محیط
تا به شهرت تشنه ای، چون ناقصان کامل مشو
سعی کن تا در دل دریا توانی جای کرد
نیستی موج سبکسر، محو در ساحل مشو
***
(سج)
پیری شکوفه ای است که مرگ است بار او
بارش چو این بود، چه بود زخم خار او؟
چون زلف، سر به دامن عمر ابد نهد
هر کس شبی به روز کند در کنار او
هر چند نیست آتش یاقوت را شرار
ایمن مشو ز لعل لب آبدار او
دامان عمر را نگرفته است هیچ کس
از ره مرو به جلوه ی ناپایدار او
امشب به جای می لب خود را میکده است
چون بکشند به خون دو عالم خمار او؟
صائب چو نیست چاشنی عیش پایدار
دل خوش مکن به باده ی ناخوشگوار او
***
(سج)
پاس ننگ و نام تا کی چون نگین دارد کسی
تازه روی خود به آه آتشین دارد کسی
سر به صحرا داد آخر جوش بیتابی مرا
چند طوفان را نهان در آستین دارد کسی؟
کافر حربی است هر کس نیست راضی از قضا
زیر شمشیرست تا چین بر جبین دارد کسی
آسیای بی زوال چرخ تا در گردش است
از پی روزی چرا خاطر غمین دارد کسی؟
گرم باشد نان او پیوسته همچون آفتاب
در شکایت تا زبان آتشین دارد کسی
می تواند از خم چوگان گردون گوی برد
توسن همت اگر در زیر زین دارد کسی
***
متفرقات
نسخه ی جع
فارغ است از غم عالم دل دیوانه ی ما
خاک در دیده ی سیلاب زند خانه ی ما
خلوت عشق ز اندیشه ی باطل ساده است
دیور را راه نباشد به پریخانه ی ما
صائب از تنگ شکردست حلاوت برده است
پرده ی گوش ز شیرینی افسانه ی ما
***
رموز عشق توان یافتن ز سینه ی ما
چراغ دزد بود گوهر خزینه ی ما
عنان به دست توکل سپرده ایم چو موج
شکست، باد مرادست بر سفینه ی ما
ریاض حسن ترا نیست تاب تشنه لبی
منه به طاق فراموشی آبگینه ی ما
***
ای چاک ز عشق تو گریبان قلمها
زنجیری وصف سر زلف تو رقمها
چه سرو، چه شمشاد، چه طوبی، چه صنوبر
با قامت رعنای تو، خوابیده علمها
از شوق سر کوی تو، چون سنگ فلاخن
کندند دل از بتکده ی کفر، صنمها
***
نسخه ی سج
جوش گل است خرمی روزگار ما
با برق همرکاب بود نوبهار ما
هموار می کنیم فلک را به عاجزی
سیل آرمیده می رود از کوهسار ما
***
رخ تو خط و رنگ آفتابی نیست جنت را
درین عالم غنیمت دان وجود این دو نعمت را
***
ابیاتی که نسخ مزبور در غزلهای مربوط به چاپ ما اضافه دارند
***
غزل
هر نفس از دیده می ریزم به یادت آب را
بیقراری کم نمی گردد دل سیماب را (با)
***
غزل
چون توانم تنگ، شمع خویش را در بر کشم؟
من که از محراب دارم حیرت آغوش را(جع)
***
غزل
چون نگردد معدن زنگار، طاس آسمان؟
سرکه می بارد ز پیشانی سواد خاک را (جع، با)
***
غزل
هر که می بیند چو کشتی بر لب ساحل مرا
می نهد از دوش خود، بار گران بر دل ما (با)
***
غزل
شیشه ی رنگ خزان را رنگ خون ما شکست
بشکند هر کس که می جوید شکست کار ما (جع، سج)
***
غزل
شمع دشمن پروری از پرتو ما روشن است
در رکاب برق می سوزد نفس را خار ما (با)
***
غزل
بال پروازی اگر بر تن شود هر موجه اش
سیل نتواند گذشت از خاک دامنگیر ما (با)
***
غزل
نسیم پیرهن را برنگرداند از ره کنعان
چه عذر لنگ دامنگیر شد یا رب زلیخا را؟ (جع)
***
غزل
به ظاهر روغن بادام و گوگردند در باطن
مگر آتش کند اصلاح، این ناقص عیاران را (با، سج)
***
غزل
دلم صد شاخ می گردد چو شانه از تهیدستی
اگر گیرم به دست خویشتن آن زلف مشحون را (جع، با)
***
غزل
همه جا روی تو بیند به نظر دیده ی ما
به خیال تو بود دیده ی پوشیده ی ما (با)
***
سپند دانه ی آن خال دلفریب شوم
که ساخت حلقه ی در، نقطه ی سویدا را
زبس که دایره را تنگ کرد (کذا) جهان
فشرد دست صدف آب گوهر ما را
اگر نه آینه ی روی دلبریم، چرا
به موم سبز گرفته است آسمان ما را؟ (با)
***
غزل
چه حاجت است سر زلف، صید بند ترا
که هست صید حرم در کمین کمند ترا
اگر چه تنگ شکر شد جهان ز گفتارش
ندیده است کسی لعل نوشخند ترا (با)
***
غزل
یا رب چه غنچه بود دل ما که تا شکفت
یک شهر، تلخکام شد از زهرخند ما (جع، با)
***
غزل
یوسف، اگر نمی خواست، ما را نگاه دارد
چون صاع خویش پنهان دربار کرد ما را؟
ما پرده سوز بودیم، اول چو نشأه ی می
چشمت به سرمه سایی، ستار کرد ما را (جع)
***
غزل
هر که از آیینه دارد سد آهن پیش رو
با دهان خشک برگردد چو اسکندر ز آب (جع)
***
غزل
شد بیابان مرگ تا از خود قدم بیرون نهاد
هر که با خود توشه ی راه قیامت بر نداشت (با)
***
غزل
دل آسوده ای از فکر دو عالم دارم
رشک فردوس بود گوشه ی باغی که مراست
استخوانم عجبی نیست اگر سرمه شده است
سنگ را سرمه کند شعله ی داغی که مراست
سر به دشمن دل من با لب پرخنده دهد
بشکفد بر رخ گلچین گل باغی که مراست (با)
***
غزل
روزی ناخن دخل حسد اندیشان باد
این شکنها که مرا در سر زلف سخن است
گوشها چون نشود از سخنم پر صائب؟
نه بخیل ابر بهار و نه صدف بی دهن است (با)
***
غزل
از نسیم سر زلف تو گشاید دل ما
عقده ی ما گره از دست حمایل مانده است (با)
***
غزل
فریب شوق، مرا می برد به صحرایی
که رخش توفیق در گل فتاده است
ز بدگمانی غیرت دلم پر از خارست
نه غنچه را رگ این رخنه در دل افتاده است
چه وادیی است محبت که آسمان آنجا
چو ریگ تشنه ته پای محمل افتاده است
بسر نبرده کسی هفتخوان گردون را
خر مسیح درین راه در گل افتاده است (با)
***
غزل
به چشم پاک نمایند شوخ چشمان روی
و گرنه دامن این دشت بی غزالی نیست
مرا که گشت قیامت ز جلوه ی او نقد
غم گذشته و اندیشه ی مآلی نیست (با)
***
غزل
راه نظر به طرف گلستان دیگرست
طفل سرشک دست به دامان دیگرست (با)
***
غزل
چشمی که تر ز گریه ی مستانه می شود
گنجینه دار گوهر توفیق بوده است
آهی که میکشان ز جگر می برآورند
شیرازه بند دفتر توفیق بوده است (با)
***
غزل
مویی که شود سلسله ی گردن شیران
در حلقه ی زنار میانان کمر اوست (با)
***
غزل
فریبم دادی ای شوخ و مرا کردی خراب خود
به رخ زلف معنبر را چرا کردی نقاب خود؟ (با)
***
غزل
اگر به فصل خزان رو به سیر باغ کنی
خزان سرد نفس نوبهار می گردد (با)
***
غزل
سبب جدا ز مسبب نمی شود هرگز
اگر خدای پرستی به ناخدا می ساز
گزیر نیست ز گرد و غبار رهرو را
به خاکمال حوادث چو نقش پا می ساز
سر تمام بلاها، بلای ناسازی است
موافقانه به ناسازی بلا می ساز
محیط را ز شکست حباب پروا نیست
هزار خانه به پامردی هوا می ساز
منه به زیر سر خود، فریب بالش نرم
ز خشت بالش و بستر ز بوریا می ساز
درین زمانه که بیگانگی جهانگیرست
ز آشنا، به سخنهای آشنا می ساز
ترا چو نیست به کف اختیار روزی خود
به آب و دانه ی مردم چو آسیا می ساز
بهشت، تشنه ی دیدار باد دستان است
کلید خلد ز دندانه ی سخا می ساز (سج)
***
غزل
در بهار زندگی چون گل رعنا مباش
پشت پا زن بر دو رنگی، بیش ازین رسوا مباش (با)
***
غزل
چون شرر، پا به رکاب سفر بیرنگی است
رنگ بر چهره ی خورشید، ز رنگ رویش (با)
***
غزل
زهی نادان که چشم خود گشاده است
که بردارد حباب از بحر، سرپوش
سبکباری روان من نبیند
اگر از بار دل دزدیده ام دوش (با)
***
غزل
پیش زلف سرکش او می گذارم پشت دست
من که طومار قیامت را به هم پیچیده ام
می زنم بر چشمه ی حیوان، سیاهی از غرور
تا ز تیغ آبدارش جرعه ای نوشیده ام (سج)
***
غزل
پیش ازین، اوج فلک، معراج اهل فکر بود
من کمند فکر را بر لامکان انداختم
باغبان را بر سر هر برگ می لرزید دل
باغ را من در بهار بی خزان انداختم (سج)
***
غزل
بحر را آسوده دارد لنگر تمکین من
چون حباب از شوخ چشمان هوایی نیستم
محو شیرین کاری شهد خموشی مانده ام
بسته لب در انجمن از بی نوایی نیستم (سج)
***
غزل
بختی مست مرا دیگر که می دارد نگاه؟
ازیمن همچون پیمبر، بوی رحمان یافتم (با)
***
غزل
اختیار آب حیوان گر بود در دست من
تشنه لب می میرم و پیش گیاهی می کشم
تا به بحر رحمت او آشنا گریده ام
می شمارم جرم اگر خط بر گناهی می کشم (سج)
***
غزل
یاسری می آرم از کیفیت صهبا برون
یا کتاب عقل را خشت سر خم می کنم (سج)
***
غزل
یاد ایامی که رو در قبله ی دل داشتیم
همچو دل آیینه داری در مقابل داشتیم (سج)
***
غزل
گردن ما در کمند کاروانسالار نیست
هر کجا لغزید پا، رندانه منزل می کنیم
صحبت روشن ضمیران زنگ از دل می برد
از دو عالم، روی در آیینه ی دل می کنیم
چون هم آوازی به دست افتاد، زندان گلشن است
سیرها در کوچه ی تنگ سلاسل می کنیم (سج)
***
غزل
وحشی صحرای لاهوتیم مارم خوردگان
دامن دشت جنون را کی به منزل می دهیم؟ (سج)
***
غزل
اگر چه تیره روزم، لیک در دل آتشی دارم
که شمع کشته روشن می توان کرد از در و بامم
عجب دارم مرا گر پخته سازد آتش دوزخ
که چون اندیشه عمرم در سفر رفت و همان خامم
مرا این سرفرازی در میان تلخکامان بس
که آن بدخو دهان را تلخ می سازد به دشنامم (با ، سج)
***
غزل
شکست رنگ قیمت، گوهر من بر نمی تابد
همان بهتر که اندازد فلک در چاه نسیانم (سج)
***
غزل
عیار شادمانی از غم و اندوه می گیرم
رخ اقبال را از پرده ی ادبار می بینم
اگر طوفان برآرد گرد از من، جای آن دارد
که من هر قطره ای را قلزم زخار می بینم
ز دیدن کرده ام معزول، چشم عیب بینی را
اگر برخار می پیچم، گل بی خار می بینم (سج)
***
غزل
چون نسوزم به جمال سخن از نقطه سپند؟
نور ایمن به شبستان سخن یافته ام (با)
***
غزل
ناخن کاوش ما ریشه دواند در سنگ
پیکر مور، ولی پنجه ی شیران داریم
رود نیل فلک از حمله ی ما کوچه دهد
خاک راهیم ولی شوکت سلطان داریم (سج)
***
غزل
به گرد دامن مطلب نمی رسد کوشش
به ماهتاب، مکرر کتان خود بردیم
بلاست تیغ زبانی که آبدار افتاد
به حق پناه ز تیغ زبان خود بردیم (سج)
***
غزل
بیماری نظر به مداوا نمی رود
از منت طبیب و پرستار فارغم
قطع نظر نموده ام از روزن حواس
با خار خار عشق ز گلزار فارغم
در خشکسال فقر، دل خود نمی خورم
از فکر رزق اندک و بسیار فارغم (با)
رو در نقاب گرد کسادی کشیده ام
از نازهای سرد خریدار فارغم (با، سج)
زلف دراز طول امل را بریده ام
از دار و گیر طره ی طرار فارغم (سج)
***
غزل
از خاک بر گرفته ی دست مروتم
چون خضر، خون به جام سکندر نمی کنم (سج)
***
غزل
همت به هر چه بسته، ازو طرف بسته ایم
از خار و خس گلاب، مکرر کشیده ایم
تا از عقیق تشنه لبی خورده ایم آب
از موج، خط به چشمه ی کوثر کشیده ایم (سج)
***
غزل
خودبین نمی رسد به وصال زلال خضر
این آبگینه را به سکندر گذاشتیم (سج)
***
[تاریخ تعمیر یکی از روضات متبرکه]
ز تأثیر قضا، چون از تزلزل
خلل در روضه ی جنت نشان شد،
شهنشاه زمان سلطان سلیمان
که از عدلش جهان دارالامان شد،
به اخلاص تمام و صدق نیت
پی تعمیر آن دارالجنان شد
چو در اندک زمانی ز اهتمامش
تمام آن قبله گاه انس و جان شد،
به توفیق اله از فکر صائب
درین یک بیت، تاریخش عیان شد:
باحیای بناء او موفق
ز نو سلطان سلیمان جهان شد