- اسدی طوسی
حکيم ابونصر علي بن احمد اسدي طوسي ازحماسه سرایان و لغت نویسان قرن پنجم هجری است “لغت فُرس”که قدیمی ترین فرهنگ لغت فارسی است ازآثار اوست .دوره ی بلوغ او درشاعری باانقلاب خراسان وغلبه ی سلجوقیان وانقراض غزنویان مصادف بود از این رو شاعرناگزیربه آذربایجان مهاجرت کرد ولادت او در اواخر قرن چهارم یا اوایل قرن پنجم هجری اتفاق افتاده است اسدی نیز چون فردوسی از منابع منثور استفاده کرده وبی تردید گرشاسبنامه ی ابوالمؤید بلخی یکی از آن منابع است
، گرشاسب نامه را باحدود نه هزار بیت به سال 458هجری به سبک شاهنامه ی حکیم ابوالقاسم فردوسی سرود .اسدی با دانشی ژرف و طبعی روان هنگامی به نظم گرشاسب نامه دست یازید که پنجاه و چندسال ازنظم شاهنامه می گذشت اکثرمورخان فوت وی را درسال 465هجری دانسته اند
***
گرشاسب نامه
***
بسم الله الرحمن الرحيم
سپاس از خدا ايزد رهنمايَ
که از کاف و نون کرد گيتي به پاي
يکي کش نه آز و نه انباز بود
نه انجام باشد نه آغاز بود
تن زنده را در جهان جا ازوست
خم چرخ گردنده بر پاي ازوست
از آن پيش کاورد گيتي پديد
همه هرچه بدخواست و دانست و ديد
ز گردون شتاب و ز هامون درنگ
ز دريا بخار و ز خورشيد رنگ
پديد آورد نيک و بد خوب و زشت
روان داد و تن کرد و روزي نوشت
چنان ساخت هر چيز به انداز خويش
کز آن ساختن کم نيامد نه بيش
چه تاري چه روشن چه بالا چه پست
نشانست بر هستيش هرچه هست
نه جايي تهي گفتن از وي رواست
نه ديدار کردن توان کو کجاست
مدان از ستاره بي او هيچ چيز
نه از چرخ و نز چار گوهر بنيز
که هستند چرخ و زمان رام او
نجويد ستاره مگر کام او
نگاري کجا گوهر آرد همي
نباشد جز آن کو نگارد همي
به کارش درون نيست چون و چرا
نپرسند ازو او بپرسد ز ما
نه از بهر جايست بر عرش راست
جز آنست کز برش فرمانرواست
بزرگيش نايد به وهم اندرون
نه انديشه بشناسد او را که چون
نبد چيز از آغاز او بود و بس
نماند هميدون جزو هيچکس
چنان چون مرو را کسي يار نيست
چو کردار او هيچ کردار نيست
همه بندگانيم در بند اوي
خنک آنکه دارد ره پند اوي
***
2
در نعت نبي عليه السلام
ثنا باد بر جان پيغمبرش
محمد فرستاده و بهترش
که بد بر در دين يزدان کليد
جهان يکسر از بهر او شد پديد
بدو داد دادار پيغام خويش
بپيوست با نام او نام خويش
ز پيغمبران او پسين بد درست
وليک او شود زنده زيشان نخست
يکي تن وي و خلق چندين هزار
برون آمد و کرد دين آشکار
ببرد از همه گوي پيغمبري
که با او کسي را نبد برتري
خبر زآنچه بگذشت يا بود خواست
ز کس ناشنيده همه گفت راست
به يک چشم زد از دل سنگ سخت
به معجز برآورد نو بر درخت
دل دنيي از ديو بي بيم کرد
مه آسمان را بدو نيم کرد
ز هامون به چرخ برين شد سوار
سخن گفت بر عرش با کردگار
گه رستخيز آب کوثر وراست
لوا و شفاعت سراسر وراست
مر اندامش ايزد يکايک ستود
هنر هاش را بر هنر برفزود
ورا بد به معراج رفتن ز جاي
به يک شب شدن گرد هر دو سراي
مه از هر فرشته بدش پايگاه
بر از قاب قوسين به يزدانش راه
سرافيل هم رازش و هم نشست
براق اسب و جبريل فرمان پرست
هميدونش بر ساق عرشست نام
نبي معجز او را ز ايزد پيام
به چندين بزرگي جهاندار راست
بدو داد پاک اين جهان او نخواست
نمود آنچه بايست هر خوب و زشت
ره دوزخ و راه خرم بهشت
چنان کرد دين را به شمشير تيز
که هزمان بود بيش تا رستخير
ز يزدان و از ما هزاران درود
مرو را و يارانش را برفزود
***
3
در ستايش دين گويد
دل از دين نشايد که ويران بود
که ويران زمين جاي ديوان بود
نگه دار دين آشگار و نهان
که دينست بنياد هر دو جهان
پناه روانست دين از نهاد
کليد بهشت و ترازوي داد
در رستگاري ورا از خداي
ره توبه و توشه آن سراي
ز ديو ايمني وز فرشته نويد
ز دوزخ گذار و به فردوس اميد
رهاننده روز شمار از گداز
دهنده به پول چنيود جواز
چراغيست در پيش چشم خرد
که دل ره به نورش به يزدان برد
روان راست نو حله اي از بهشت
که هرگز نه فرسوده گردد نه زشت
ره دين گرد هر که دانا بود
به دهر آن گرايد که کانا بود
جهان را نه بر بيهده کرده اند
ترا نز پي بازي آورده اند
سخنهاي ايزد نباشد گزاف
ره دهريان دور بفکن ملاف
بدان کز چه بد کين جهان آفريد
همان چون شب و روز کردش پديد
چرا باز تيره کند ماه و تير
زمين در نوردد چو نامه دبير
دم صور بشناس و انگيخن
روانها به تنها برآميختن
همان کشتن مرگ روز شمار
زمين را که سازد بدل کردگار
زمان چيست بنگر چرا سال گشت
الف نقطه چون بود و چون دال گشت
تن و جان چرا سازگار آمدند
چه افتاد تا هر دو يار آمدند
همه هست در دين وزينسان بسست
وليک آگه از کارشان کم کسست
اگر کژ و گر راست پوينده اند
همه کس ره راست جوينده اند
وليکن درست آوريدن بجاي
مر آنرا نمايد که خواهد خداي
ره دين به پاي آر خود چون سزاست
که گيتي به دين آفريدست راست
همه گيتي از ديو پر لشکرند
ستمکاره تر هريک از ديگرند
اگر نيستي بندشان داد و دين
ربودي همي اين از آن آن ازين
به يزدان بدين ره توان يافتن
که کفرست ازو روي برتافتن
بد و نيک را هر دو پاداشنست
خنک آنک جانش از خرد روشنست
ازين پس پيمبر نباشد دگر
به آخرزمان مهدي آيد بدر
بگيرد خط و نامه کردگار
کند راز پيغمبران آشکار
ز کوچک جهان راز دين بزرگ
گشايد خورد آب با ميش گرگ
بدارد جهان بر يکي دين پاک
برآرد ز دجال و خيلش هلاک
همان آب گويند کايد پديد
در توبه را گم بباشد کليد
رسيد ز آسمان هر پيمبر فراز
شوند از پس مهدي اندر نماز
سوي خاور آيد پديد آفتاب
هم آتش کند جوش طوفان چو آب
از آن پس شگفت دگرگونه گون
بس افتد جهاندار داند که چون
تو آنچ از پيمبر رسيدت به گوش
به فرمان بجاي آر و آن را بکوش
بر اسپ گمان از ره بيش و کم
مشو کت به دوزخ برد بافدم
به دست آور از آب حيوان نشان
بخور زو و پس شاد زي جاودان
سر هر دو ره راست کن چپ و راست
از آن ترس کانجا نهيب و بلاست
وزان بانگ کايد در آن رهگذار
که ره دين مرين را و آن را بدار
نشين راست با هرکس و راست خيز
مگر رسته گردي گه رستخيز
***
4
در نکوهيدن جهان گويد
جهان اي شگفتي به مردم نکوست
چو بيني همه درد مردم ازوست
يکي پنج رزه بهشتست زشت
چه نازي بدين پنج روزه بهشت
ستاننده چابک رياييست زود
که نتوان ستد باز هرچ او ربود
سراييست بر وي گشاده دو در
يکي آمدن را شدن ز آن بدر
نه آن کايد ايدر بماند دراز
نه آنرا که رفت آمدن هست باز
چو خوانيست بر ره که هرکس ز پيش
شود زود چون خورد ازو بهر خويش
بتي هست گويا ميانش اهرمن
فريبنده دلها به شيرين سخن
هر آنکش پرستد بود بت پرست
چه با او چه با ديو دارد نشست
چه چابوک دستست بازي سگال
که در پرده داند نمودن خيال
دو پرده بدين گنبد لاجورد
ببندد همي گه سيه گاه زرد
به بازي همي زين دو پرده برون
خيال آرد از جانور گونه گون
بتي شد تن از رشگ و جانش ز آز
دو دست از اميد و دو پاي از نياز
دل از بي وفايي و طبع از نهيب
رخان از شکست و زبان از فريب
دو گونه همي دم زند سال و ماه
يکي دم سپيد و يکي دم سياه
برين هر دو دم کو بر آرد همي
يکايک دم ما شمارد همي
اگر ساليان از هزاران فزون
درو خرميها کني گونه گون
به باغي دو در ماند ار بنگري
کزين در درآيي وزان بگذري
برو جز نکوهش سزاوار نيست
که آنک آفريدش سبکبار نيست
کنون چون شنيدي بدو دل مبند
وگر دل ببندي شوي در گزند
***
5
در صفت آسمان گويد
چو درياست اين گنبد نيلگون
زمين چون جزيره ميان اندرون
شب و روز بر وي چو دو موج بار
يکي موج ازو زرد و ديگر چو قار
چو بر روي ميدان پيروزه رنگ
دو جنگي سوار اين ز روم آن ززنگ
يکي از بر خنگ زرين جناغ
يکي بر نوندي سيه تر ز زاغ
يکي آخته تيغ زرين ز بر
يکي بر سر آورده سيمين سپر
جهان حمله گه کرده تا زنده تيز
گه اندر درنگ و گه اندر گريز
نايد گهي رومي از بيم پشت
گريزان و آن زرد خنجر به مشت
گهي آيد آن زنگي تاخته
ز سيمين سپر نيمي انداخته
دو گونست از اسپانشان گرد خشک
يکي همچو کافور و ديگر چو مشک
ز گرد دو رنگ اسپ ايشان به راه
سپيدست گه موي و گاهي سياه
نه هرگز بودشان بهم ساختن
نه آسايش آرند از تاختن
کسي را که سازند با جان گزند
بکوبندش از زير پاي نوند
تکاور تکانند هر دو چو باد
سواران چه بر غم از ايشان چه شاد
***
6
در صفت طبايع چهارگانه گويد
گهرهاي گيتي به کار اندرند
ز گردون بگردان حصار اندرند
به تقدير يزدان شده کارگر
چو زنجير پيوسته در يکدگر
چهارند ليکن همي زين چهار
نگار آيد از گونه گون صد هزار
بهر يک درون از هنر دستبرد
پديدست چندانکه نتوان شمرد
وليکن چو کردي خرد رهنمون
ستايش زمين راست زيشان فزون
ره روزي از آسمان اندرست
وليکن زمين راه او را درست
شب از سايه اوست کز هر کران
ببيني ازو بر سپهر اختران
بزرگان و پيغمبران خداي
همه بر زمين داشتستند جاي
هر آن صحف کز ايزد آورده اند
برو بود هر دين که گسترده اند
هم از آب و آتش هم از باد نيز
بدل بر زمين راست تا رستخيز
زمينست چون مادري مهرجوي
همه رستنيها چو پستان اوي
بچه گونه گون خلق چندين هزار
که شان پروراند همي در کنار
زمين جاي آرام هر آدميست
همان خانه کردگار از زميست
بساط خدايست هر که براز
برو شد توان نزد يزدان فراز
همو قبله هر فرشتست راست
بدان کز گلش بود آدم چو خاست
گهرهاي کاني وي آرد همي
جهان هم بدو نيز دارد همي
زمينست هر جانور را پناه
تن زنده و مره را جايگاه
همو بردبارست کز هرکسي
کشد بار اگر چند بارش بسي
زمين آمد از اختران بهره مند
هم از هر سه ارکان ز چرخ بلند
همو عرصه گاهيست شيب و فراز
معلق جهانبانش گسترده باز
ز هرگونه نو جانور صد هزار
کند عرض يزدان درين عرصه زار
چو جاي نمازست گشتست پست
همه در نماز از برش هرچه هست
ازو راست مردم دو تا چار پاي
نگون رستني که نشسته بجاي
همان اختران از فلک همچنين
همه ساجدانند سر بر زمين
هوا و آتش و آب هريک جداست
زمين هر چهارند يکجاي راست
نيابي نشان وي از هر سه شان
و زيشان درو باز يابي نشان
زمين را به بخشندگي يار نيست
چنان نيز دارنده زنهار نيست
گر از تخم هرچش دهي زينهار
يکي را به دل باز يابي هزار
چو خوانيست کارد برو هر زمان
بي اندازه مردم همي ميهمان
نه هرگز خورشهاش برد ز هم
نه مهمانش را گردد انبوه کم
زمين قبله نامور مصطفي است
ازو روي بر گاشتن نا رواست
گر آتش به آمد برمغ چه باک
از آتش بد ابليس و آدم ز خاک
ببين زين دو تن به کدامين کسست
همان زين دو بهتر نشان اين بسست
زمينست گنج خداي جهان
همان از زمينست فخر شهان
پرستنده او مه و آفتاب
هميدون فلک ز آتش و باد و آب
رهي وار گردش دوان کم و بيش
چو شاهي وي ارميده بر جاي خويش
هميدون تموز و ديش چاکرست
بهارش مشاطه خزان زرگرست
ز زر و گهر اين نثار آورد
ز ديبا همي آن نگار آورد
يکي زر بفتش دهد خسروي
يکي شارها با فدش هندوي
همش عاشقست ابر با درد و رشگ
کش از ديده هزمان بشويد باشگ
گهي ساقي و کار دانش بود
گهي چتر و گه سايبانش بود
زمين چونش مردم نباشد گمست
زمين را پرستنده هم مردمست
خور و پوشش تنش را زوست چيز
هم ايزد ازو آفريدست نيز
همي از زمين باشد آميختن
وزو بود خواهد برانگيختن
ازين چار ارکان که داري بنام
ببين کين هنرها جز او را کدام
***
7
در ستايش مردم گويد
کنون زين پس از مردم آرم سخن
که گيتي تمام اوست ز آغاز و بن
به گيتي درون جانور گونه گون
بسند از گمان وز شمردن فزون
وليک از همه مردم آمد پسند
که مردم گشادست و ايشان ببند
خرد جانور به ز مردم نديد
که مردم تواند به يزدان رسيد
زمين ايزد از مردم آراستست
جهان کرن از بهر او خواستست
به مردم فرستاد پيغام خويش
ز گيتي ورا خواند هم نام خويش
بدو داد شاهي ز روي هنر
به دين بيکران گونه گون جانور
که گر کشتن ار کارش آيد هوا
بديشان کند هرچه باشد روا
ز مردم بدان راستي خواستست
که هر جانور کژ و او راستست
همه نيکوي ها به مردم نکوست
ز يزدان تمام آفرينش بدوست
سپهريست نو پر ستاره به پاي
جهانيست کوچک رونده ز جاي
چو گنجيست در خوبتر پيکري
درو ايزدي گوهر از هر دري
مرين گنج را هرکه يابد کليد
در راز يزدانش آيد پديد
ببيند ز اندک سرشت آب و خاک
دو گيتي نگاريده يزدان پاک
يکي ديدني روي و فرسودني
نهان ديگر و جاودان بودني
دلت را همي گر شگفت آيد اين
به چشم خرد خويشتن را ببين
تنت آينه ساز و هر دو جهان
ببين اندر و آشکار و نهان
هر آلت که بايد بدادست نيز
بهانه بر ايزد نماندست چيز
يکي موي ازين کم نبايد همي
وگر باشد افزون نشايد همي
گر از ما بدي خواهش آراستن
که دانستي از وي چنين خواستن
بر آن آفرين کن که اين کار اوست
نکوتر ز هر چيز کردار اوست
ببين و بدان کز کجا آمدي
کجا رفت بايد چو زايدر شدي
چرا اين پيام و نشان از خداي
چه بايست چندين ره و رهنماي
همه با توست ار بجوييش باز
نبايد کسي تا گشايدت راز
ازين بيش چيزي نيارمت گفت
بس اين گر دلت با خرد هست جفت
***
8
در صفت جان و تن گويد
چنين دان که جان برترين گوهر است
نه زين گيتي از گيتي ديگرست
درفشنده شمعيست اين جان پاک
فتاده درين ژرف جاي مغاک
يکي نور بنياد تابندگي
پديد آر بيداري و زندگي
نه آرام جوي و نه جنبش پذير
نه از جاي بيرون و نه جاي گير
سپهر و زمين بسته بند اوست
جهان ايستاده بپيوند اوست
نهان از نگارست ليک آشگار
همي بر گرد گونه گونه نگار
کند در نهان هرچه راي آيدش
رسد بي زمان هرکجا شايدش
ببيندت و ديدن ورا روي نيست
کشد کوه و همسنگ يک موي نيست
تن او را به کردار جامه است راست
که گر بفکند ور بپوشد رواست
به جان بين گرامي تن خويشتن
چو جامه که باشد گرامي به تن
تنت خانه اي دان به باغي درون
چراغش روان زندگاني ستون
فرو هشته زين خانه زنجير چار
چراغ ندرو بسته قنديل وار
هر انگه که زنجير شد سست بند
ز هر گوشه ناگه بخيزد گزند
شود خانه ويران و پژمرده باغ
بيفتد ستون و بميرد چراغ
از ان پس چو پيکر به گوهر سپرد
همان پيشش آيد کز ايدر ببرد
چو درياست گيتي تن او را کنار
برين ژرف درياست جان را گذار
برفتن رهش نيست زي جاي خويش
مگر کشتي و توشه سازد ز پيش
تو کشتيش دين و دهش توشه دان
ره راست باد و خرد باد بان
وگرنه بدان سر نداند رسيد
درين ژرف دريا شود ناپديد
گرت جان گراميست پس داد کن
ز يزدان و پادا فرهش ياد کن
ز تو هرچه نتواني ايزد نخواست
تو آن کن که فرمودت از راه راست
مپندار جان را که گردد نچيز
که هرگز نچيز او نگردد بنيز
تباهي به چيزي رسد ناگزير
که باشد به گوهر تباهي پذير
سخنگوي جان جاودان بودنيست
نه گيرد تباهي نه فرسودنيست
از اين دو برون نيستش سر نبشت
اگر دوزخ جاودان گر بهشت
***
9
در سبب گفتن قصه گويد
يکي کار جستم همي ارجمند
که نامم شود زو به گيتي بلند
اگر نامه رفتنم را نويد
دهند اين دو پيک سياه و سپيد
برفتن بود خوش دل شاد من
به نيکي کند هرکسي ياد من
مهي بد سر داد و بنياد دين
گرانمايه دستور شاه زمين
محمد مه جود و چرخ هنر
سمعيل حصي مرو را پدر
ردي دانش آراي يزدان پرست
زمين حلم و دريا دل و راد دست
ز چرخ روان تا بر تيره خاک
چه و چون گيتي بدانسته پاک
خوي نيک و خوبي و فرزانگي
ره رادي و راي مردانگي
نکو بختي و دانش و کلک و تيغ
خدا ايچ ناداشته زو دريغ
برادرش والا براهيم راد
گزين جهان گرد مهتر نژاد
خنيده به کلک و ستوده به تير
بدين گنج بخش و بدان شهر گير
دو پرورده شاه بدخواه سوز
يکي داد ورز و يکي دين فروز
جهان را چو دو ديده روزگار
زمان را چو دو دست فرمانگزار
ز هرکس فزون جاهشان نزد شاه
گذشته درفش مهيشان ز ماه
ببگماز يک روز نزديک خويش
مرا هر دو مهتر نشاندند پيش
بسي ياد نام نکو رانده شد
بسي دفتر باستان خوانده شد
ز هر گونه رايي فکندند بن
پس آنگه گشادند بند سخن
که فردوسي طوسي پاک مغز
بدادست داد سخنهاي نغز
به شهنامه گيتي بياراستست
بدان نامه نام نکو خواستست
تو هم شهري او را هم پيشه اي
هم اندر سخن چابک انديشه اي
بدان همره از نامه باستان
به شعر آر خرم يکي داستان
بسا نامداران که بردند رنج
نهاني نهادند هر جاي گنج
سرانجام رفتند و بگذاشتند
نه زيشان کسي بهره برداشتند
تو زين داستان گنجي اندر جهان
بماني که هرگز نگردد نهان
همش هرکسي يابد از آدمي
هم از بر گرفتن نگيرد کمي
بوي مانده فرزند ايدر به جاي
که همواره نام تو ماند به پاي
ز دانش يکي باغ خرم نهي
که از ميوه هرگز نگردد تهي
جهان جاودانه نماند به کس
بهين چيز ازو نيک نامست و بس
کنون کان ياقوت دانش بکن
ز درياي انديشه در در فکن
خرد آتش تيز و دل بوته ساز
سخن زر کن پاک بر هم گداز
پس اين زر و اين گوهران بار کن
درين گنج يکباره انبار کن
ز کس ياد اين گنج بر دل ميار
جر از شاه اراني شهريار
مجوي اندرين کار جز کام اوي
منه مهر بر وي بجز نام اوي
که تا جايگه يافتي نخجوان
بدين شاه شد بخت پيرت جوان
***
10
در ستايش شاه بودلف گويد
کنون ز ابر درياي معني گهر
ببارم گل دانش آرم ببر
فزايم ز جان آفرين شاه را
که زيباست مر خسروي گاه را
شه ار من و پشت ايرانيان
مه تازيان تاج شيبانيان
ملک بودلف شهريار زمين
جهاندار اراني پاک دين
بزرگي که با آسمان همبرست
ز تخم براهيم پيغمبرست
فروغست رايش دل و ديده را
پناهست دادش ستمديده را
نبشتست بخت از پي کام خويش
به ديوان فرهنگ او نام خويش
به فرّش توان رفت بر مشتري
به نامش توان بست ديو و پري
تن و همتش را سرانجم بر است
که آنجا که ساقش زحل را سر است
بصد لشکر اندر گه رزم و نام
نپرسيد بايد ز کس کو کدام
چنو دست زي تيغ و ترکش کشيد
که يارد به نزديک تيغش چخيد
اگر خشتي از دستش افتد بروم
شوندش رهي هرکز آن مرز و بوم
برد سهم او دل ز غران هژبر
کند گرد او خشگ باران در ابر
به دريا بسوزد ز تف خيز ران
چنو زد نوند سبک خيز ران
اگر بابت روم کين آورد
به شمشير بت را بدين آورد
جهان را اگر بنده خواند ز پيش
ز بهرش کند حلقه در گوش خويش
ز گردون چنان کرد جاهش گذار
کز و نيست برتر بجز کردگار
فرستست خشتش به گاه پيام
نبردش نويدست و کشتن خرام
عقابيست تيرش که در مغز و ترگ
بچه فتح باشد ورا خايه مرگ
سپه را که چون او سپه کش بود
چه پيش آب درياچه آتش بود
زميني که شد جاي ناورد اوي
کند سرمه در ديده مه گرد اوي
بروي از پي دينش پيگار نيست
برون از غزاش ايچ کردار نيست
چليپا پرستان رومي گروه
چنانند ازو وز سپاهش ستوه
بدارند روز و شب از بس هراس
بهر کوه ديده بهر دير پاس
ستون سپهر روان راي اوست
سر تخت بخت جوان جاي اوست
چنانست دادش که ايمن بناز
بخسبد همي کبک در پر باز
شود در يکي روز ده بار بيش
بپرسيدن گرگ بيمار ميش
چو خواهندگان ديد شادي کند
فزون زانکه خواهند رادي کند
دو دستش تو گويي گه کين و مهر
يکي هست دريا و ديگر سپهر
درين موجها گوهر وجود نم
در آن ماه تيغ و ستاره درم
کزان گوهر و زر کراداد پيش
به يک ره گر آري ازو کم و بيش
بدين کرد شايد نهان آفتاب
بدان شايد انباشت دريا و آب
کرا راند خشمش فتد در گداز
کرا خواند جودش برست از نياز
چنو تاج و اورنگ را شاه نيست
جزو چرخ فرهنگ را ماه نيست
ز هر افسري برترست افسرش
ز هر گوهري پاکتر گوهرش
هماييست مر چرخ را فر اوي
که شاهي دهد سايه ي پر اوي
به چوگان چو برداشت گوي زرنگ
ز بيمش بگردد رخ مه زرنگ
کمندش چو از شست گردد رها
تو گويي که برداشت ابر اژدها
ز هامون شب تيره بر چرخ تير
کند رشته در چشم سوزن به تير
چو مالد بزه گوشهاي کمان
بمالد به کين گوش گشت زمان
به باد تک اسپش به خاور زمين
کند غرقه کشتي به درياي چين
تف تيغش از هند شب کرد بوم
کند باز قنديل رهبان بروم
نه کس را بود فره و جود او
نه فرزند چون مير محمود او
شهي مايه شاهي و سروري
بزرگي ز گوهر به هر گوهري
گرد زيب ازو نامداري همي
دهد بوي ازو شهرياري همي
دل اختر از جان هوا جوي اوست
زبان زمانه ثناگوي اوست
سخنهاش در ست و دانش سرشت
خبرهاش هريک چراغ بهشت
چو خورسند بد خوب کاري کند
چو خشم آيدش بردباري کند
به نيزه مه آرد ز گردون فرود
به ناوک به کيوان فرستد درود
ز دريا کند در تف تيغ ميغ
ز باران خونين کند ميغ تيغ
روا باشد اين شاه را ماه تخت
که فرزند دارد چنان نيکبخت
برادرش چون ماه آن پاکزاد
براهيم بن صفر با فر و داد
پناه جهان خسرو ارجمند
دل گيتي اميد تخت بلند
بزرگي که اختر گه مهر و خشم
به فرمان او دارد از چرخ چشم
بهي در خور تخت او روز بار
زهي از در بخت او روزکار
ز شمشير او لعل جاي کمين
بريزد ز کف زر بروي زمين
سزد گر کشد بر مه اين شاه سر
که زينسان برادر وز انسان پسر
نه زين شاه به در خور گاه بود
نه کس را به گيتي چنان شاه بود
نبيني ز خواهنده و ميهمان
تهي بارگاه ورا يک زمان
همي هرکه جايي فتد در نياز
بدين درگه آيند تازان فراز
رسد هرکه آيد هم اندر شتاب
بخوان و مي و خلعت و جاه و آب
نه کس زين شهنشاه دل خسته شد
نه بر هيچ مهمان درش بسته شد
هر آن کز غم جان و بيم گناه
به زنهار اين خانه گيرد پناه
ز بد خواه ايمن شود وز ستم
چو از چنگ يوز آهو اندر حرم
اگر داد بايد شهي هرچه هست
دهد اين شه و ندهد او را ز دست
چنين باد تا جاودان نام او
مگر داد چرخ از ره کام او
همي تا بماند زمان و زمين
به فرمانش بادا هم آن و هم اين
تن زندگانيش چون کدخداي
سلب روز و شب وين جهانش سراي
ز بالاي تا بنده ماه افسرش
ز پهناي گيتي فزون کشورش
جهان خرم از فرو اورند اوي
هم از مير محمود فرزند اوي
***
11
در مردانگي گرشاسب گويد
ز کردار گرشاسب اندر جهان
يکي نامه بد يادگار از مهان
پر از دانش و پند آموزگار
هم از راز چرخ و هم از روزگار
ز فرهنگ و نيرنگ و داد و ستم
ز خوبي و زشتي و شادي و غم
ز نخجير و گردنفرازي و رزم
ز مهر دل و کين و شادي و بزم
که چون خواني از هر دري اندکي
بسي دانش افزايد از هر يکي
ز رستم سخن چند خواهي شنود
گماني که چون او به مردي نبود
اگر رزم گرشاسب يادآوري
همه رزم رستم به باد آوري
همان بود رستم که ديو نژند
ببردش بابرو به دريا فکند
سته شد ز هومان به گرز گران
زدش دشتباني به مازندران
زبون کردش اسپنديار دلير
بکشتيش آورد سهراب زير
سپهدار گرشاسب تا زنده بود
نه کردش زبون کس نه افکنده بود
به هند و به روم و به چين از نبرد
بکرد آنچه دستان و رستم نکرد
نه ببر و نه گرگ آمد از وي رها
نه شير و نه ديو و نه نر اژدها
به جنگ ار سوار از پياده بدي
جهان از يلان دشت ساده بدي
سپردي به هنگام که مال ميل
فکندي به کشتي و کوپال پيل
به شهنامه فردوسي نغز گوي
که از پيش گويندگان برد گوي
بسي ياد رزم يلان کرده بود
ازين داستان ياد ناورده بود
نهالي بد اين رسته هم زان درخت
شده خشک و بي بار و پژمرده سخت
من اکنون ز طبعم بهار آورم
مرين شاخ نورا به بار آورم
به باد هنر گل کفانم براوي
ز ابر سخن در فشانم براوي
برش ميوه دانش آرم برون
کنم آفرين شهنشه فزون
بسازم يکي بوستان چون بهشت
که خندد ز خوشي چو ارديبهشت
گلش سر به سر در گويا بود
درخت و گيا مشک بويا بود
بتستاني آرايم از خوش سخن
که هرگز نگارش نگردد کهن
بتش از خرد زاده و جان پاک
ز دانش سرشته نه از آب و خاک
ببافم يکي ديبه شاهوار
ز معنيش رنگ و ز دانش نگار
ز جان آورم تا رو پودش فراز
کنم خسروي را برو بر طراز
مرا جز سخن ساختن کار نيست
سخن هست ليکن خريدار نيست
زرا دان همي شاه ماندست و بس
خريدار ازو بهترم نيست کس
که همواره من بنده را شاد داشت
سرم را ز هم پيشگان برفراشت
دبير وي آورد زي من پيام
گزين دهخدا لولوي نيکنام
که گويد همي شاه فرهنگ جوي
بنام من اين نامه را باز گوي
اگر زانکه فردوسي اين را نگفت
تو با گفته خويش گردانش جفت
دو گويا چنين خواست تا شد ز طوس
چنان شد نگويي تو باشد فسوس
کنون گر سپهرم نسازد کمين
بگويم به فرمان شاه زمين
کزو نام را خوبکاري بود
ز من در جهان يادگاري بود
ز بهتر سخن نيست پاينده تر
وزو خوشتر و دل فزاينده تر
سخن همچو جان ز آن نگردد کهن
که فرزند جانست شيرين سخن
***
12
آغاز داستان
سراينده دهقان مؤبد نژاد
ز گفت دگر مؤبدان کرد ياد
که بر شاه جم چون برآشفت بخت
بناکام ضحاک را داد تخت
جهان زير فرمان ضحاک شد
ز هر نامه اي نام جم پاک شد
چو بگرفت گيتي به شاهنشهي
فرستاد نزد شهان آگهي
بروم و به هندوستان و به چين
به ايران و هر هفت کشور زمين
که باراي ما هرکه دل کرد راست
بجويند جمشيد را تا کجاست
گرش جاي بر که بود با پلنگ
وگر زير آب اندرون با نهنگ
به خشکي چو يوزش ببنديد دست
برآريد از آبش چو ماهي بشست
به درگاه ما هرکش آرد ببند
نباشد پس از ما چو او ارجمند
گريزان همي شد جم اندر جهان
پري وار گشته ز مردم نهان
جدا مانده از تخت و راهي شده
نياز آمده پادشاهي شده
چه بي توشه تنها ميان گروه
چو هم خفت نخچير بر دشت و کوه
به شهري که رفتي نبودي بسي
بدان تا نشانش نداند کسي
بدينگونه بد تا درفشنده مهر
بگرديد ده راه گرد سپهر
پس از رنج بسيار و راه دراز
بيامد ابر زابلستان فراز
يکي شهر ديد از خوشي چون بهشت
در و دشت و کوهش همه باغ و کشت
نهادش نکو تازه و پر نوا
زمين خرم آبش سبک خوش هوا
پر از چيز و انبوه مردان مرد
سپاهي و شهري يلان نبرد
که کمتر کس ار جنگ را خاستي
درآورد گه لشکري خواستي
بدو خسروي نامور شهريار
شهي کش نبد کس به صد شهريار
مر آن شاه را نام گورنگ بود
کز و تيغ فرهنگ بي زنگ بود
يکي دخترش بود کز دلبري
پري را به رخ کردي از دل بري
شبستان چو بستان ز ديدار اوي
ز زلفينش مشکوي مشکين ببوي
به کاخ اندرون بت به مجلس بهار
در ايوان نگار و به ميدان سوار
مهش مشک ساي و شکر مي فروش
دو نرگس کمانکش دو گل درع پوش
روان را به شمشاد پوينده رنج
خرد را به مرجان گوينده گنج
شده سال آن سرو آراسته
سه بيش از شب ماه ناکاسته
يلي گشته مردانه و شيرزن
سواري سپر دار و شمشير زن
شنيدم ز دانش پژوهان درست
که تير و کمان او نهاد از نخست
هم از نامه پيش دانان سخن
شنيدم که جم ساخت هر دو زبن
نبد پر بر تير آنگه ز پيش
منوچهر شه ساخت هنگام خويش
ز بد رسته بد شاه زابلستان
ز تدبير آن دختر دلستان
ز هر جاي خواهشگران خاستند
ز زابل مر او را همي خواستند
نه هرگز به کس دادي او را پدر
نه روزي ز فرمانش کردي گذر
چنان بود پيمانش با ماهروي
که جفت آن گريند که بپسندد اوي
مرو را زني کابلي دايه بود
که افسون و نيرنگ را مايه بود
ببستي ز دور اژدها را بدم
از آب آتش آوردي از خاره نم
نهان سپهر آنچه گفتي ز پيش
ز گفتار او کم نبودي نه بيش
بدين لاله رخ گفته بود از نهفت
که شاهي گرانمايه با شدت جفت
بزرگي که مانند او برزمي
به خوبي و دانش نبد آدمي
پسر باشدت زو يکي خوبچهر
که بوسه دهد خاک پايش سپهر
کنيزک شده شادمان زان نويد
همي بد نهان راز دل پراميد
ز خواهنده کس پيش نگذاشتي
هر ان کامدي خوار بر گاشتي
نکردي پسند ايچ کس را بهوش
همي داشتي راز اين روز گوش
چو جمشيد در زابلستان رسيد
به شهر اندرون روي رفتن نديد
خزان بد شده ز ابر وز باد تفت
سر کوهسار و زمين زر بفت
کشيده سر شاخ ميوه به خاک
رسيده بچر خشت ميوه ز تاک
گل از باده ارغواني برشک
چکان از هوا مهرگاني سرشک
بر سيب لعل و رخ برگ زرد
تن شاخ کوژ و دم باد سرد
رزان ديد بسيار برگرد دشت
بران جويبار و رزان برگذشت
دو صف سر و بن ديد و آبي و نار
زده نغز دکاني از هر کنار
ميان آبگيري به پهناي راغ
شنا بر در آب شکن گير ماغ
خوش آمدش و بر شد بدکان ز راه
بر آسود لختي در آن سايه گاه
يکي باغ خرم بد از پيش جوي
در و دختر شاه فرهنگ جوي
مي و ميوه و رودسازان ز پيش
همي خوردمي با کنيزان خويش
پرستنده اي سوي در بنگريد
ز باغ اندرون چهره جم بديد
جواني همه پيکرش نيکوي
فروزان ازو فره خسروي
برخ بر سرشته شده گرد و خوي
چو بر لاله آميخته مشک و مي
پريچهره را ديد جم ناگهان
بدو گفت ما ها چه بيني نهان
يکي گمره بخت برگشته ام
ز گم کردن راه سر گشته ام
از آن خون با خوشه آميخته
که هست از رگ تاک رز ريخته
سه جام از خداوند اين رز بخواه
به من ده رهان جانم از رنج راه
کنيزک بخنديد و آمد دوان
به بانو بگفت اي مه بانوان
جواني دژم ره زده بر درست
که گويي به چهر از تو نيکوترست
ز گيتي بدين در پناهد همي
سه جام مي لعل خواهد همي
ندانم چه دارد مي لعل کام
که نز خوردني برد و نز ميوه نام
برافروخت رخ زان سخن ماه را
چنين پاسخ آورد دلخواه را
که برنا اگر چيز جز مي نخواست
بدان پس که مهمانيي خواست راست
مي و نقل و خوان خواست و آواي رود
رخ خوب و شادي و بانگ سرود
بيامد بدر با کنيزک بهم
بديد از در باغ ديدار جم
جواني به آيين ايرانيان
گشاده کش و تنگ بسته ميان
شده زرد گلنارش از درد و داغ
بگرد اندرش گرد مه پر زاغ
چنان با دلش مهر در جنگ شد
که بر جانش جاي خرد تنگ شد
بماندش دو گلنار خندان نژند
بجوشيد پولادش اندر پرند
دو گويا عقيق گهر پوش را
که بنده بدش چشمه نوش را
بمي در سرشت و بدر در شکفت
به پيروين بخست و بشکر بسفت
گشاد و جهان کرد ازو پر شکر
مه مهر روي و بت سيم بر
بجم گفت کاي خسته از رنج راه
درين سايه گاه از چه کردي پناه
گرايي بدين جاي جويان شده
چنين در تک پاي پويان شده
مگر زين پرستنده کام آمدت
که چون ديديش ياد جام آمدت
کنون گر به باده دلت کرد راي
از ايدر بدين باغ خرم در آي
بدو گفت جم کاي بت مهر چهر
ز چهر تو بر هر دلي مهر مهر
ز شاهاني ار پيشه ور گوهري
پدر ورز گر داري ار لشکري
که بازاريان مايه دانند و سود
کديور بود مرد کشت و درود
به چيز فراوان بوند اين دو شاد
ندانند آ مرغ مرد و نژاد
سپاهي به مردي نمايد هنر
بود پادشا زادگان را گهر
تو زين چار گوهر کدامي بگوي
دلم را ره شادماني بجوي
بت زابلي گفت ازين هر چهار
نيم من جز از تخمه شهريار
پدر دان مرا شاه زابلستان
ندارد بجز من دگر دلستان
وزو مر مرا هست فرمان روا
که جفت آن گزينم کم آيد هوا
بر جوي منشين و جايي چنين
بدين باغ ما اندر آي و ببين
که گر راي مي داري و مي گسار
همت مي بود هم بت مشک سار
جم از پيش دانسته بد کار اوي
خوش آمدش ديدار و گفتار اوي
به دل گفت کاين ماه دژخيم نيست
گر از رازم آگه شود بيم نيست
کرا در جهان خوي زشت ار نکوست
بهر کس گمان آن برد کاندر اوست
به مردم خردمند نامي بود
که مردم به مردم گرامي بود
خراميد از آن سايه سرو و بيد
سوي باغ شد دل به بيم و اميد
چمن در چمن يد سرو سهي
گر انبار شاخ ترنج و بهي
رخ نار با سيب شنگرف گون
بدان زخم تيغ و بدين رنگ خون
يکي چون دل مهربان کفته پوست
يکي چون شخوده زنخدان دوست
تو گفتي سيه غرب پاشنگ بود
و يا در دل شب شباهنگ بود
همي رفت پيش جم آن سعتري
چمان بر چمن همچو کبک دري
چو سروي که با ماه همسر بود
بر آن مه بر از مشگ افسر بود
سرگيس در پاي چنبر کشان
خم زلف بر باد عنبر فشان
رسيدند زي آبگيري فراز
ز ده کله زر بفت از فراز
کياني نشستنگهي دلپذير
گزيدند بر گوشه آبگير
کنيزان گلرخ فراز آمدند
همه پيش جم در نماز آمدند
پرستنده دختر به آيين خويش
ز خواليگران خوان و مي خواست پيش
جم انديشه از دل فراموش کرد
سه جام مي از پيش نان نوش کرد
ز دادار پس ياد کردن گرفت
به آهستگي راي خوردن گرفت
نه بنشسته از پاي و نه نيز مست
همي خورد کش لب نيالود و دست
از اورنگ و آن بازو و برز و چهر
فرومانده بد دختر از روي مهر
همي ديد کش فرو برزکييست
وليکن ندانستش از بن که کيست
به دل گفت شاهيست اين پر خرد
کزينسان نشست از شهان در خورد
ز لولو و بيجاده بگشاد بند
برآميخت شنگرف و گوهر بقند
به جم گفت مي دوست داري مگر
که جز مي تو چيزي نخواهي دگر
هم از پيش نان با مي آراستي
هم از در برون جام مي خواستي
جمش گفت دشمن ندارمش نيز
شکيبد دلم گر نيابمش نيز
به اندازه به هر که او مي خورد
که چون خوردي افزون بکاهد خرد
عروسيست مي شادي آيين او
که شايد خرد داد کابين او
به زور آنکه با باده کستي کند
فکندست هرگه که مستي کند
ز دل بر کشد مي تف درد و تاب
چنان چون بخار از زمين آفتاب
چو بيدست و چون عود تن را گهر
مي آتش که پيدا کندشان هنر
گهر چهره شد آينه شد نبيد
که آيد در و خوب و زشتي پديد
دل تيره را روشنايي ميست
که را کوفت غم موميايي ميست
بدل مي کند بد دلان را دلير
پديد آرد از روبهان کار شير
برادي کشد زفت و بد مرد را
کند سرخ لاله رخ زرد را
به خاموش چيره زباني دهد
به فرتوت زور جواني دهد
خورش را گوارش مي افزون کند
ز تن ماندگيها به بيرون کند
بدم مانده راه و مي خوردنم
بدان بد که تا ماندگي بفکنم
تو مي ده مگو کاين چسان وان چراست
مبر مهر بر بيش و کم کژ و راست
خورش بايد از ميزبان گونه گون
نه گفتن کزين کم خور و زن فزون
خورش گر بود ميهمان را زيان
پزشکي نه خوب آيد از ميزبان
همانگه گمان برد دختر ز مهر
که اينست جمشيد خورشيد چهر
بدان روزگار آنکه بود از شهان
که فرمان ضحاک جست از جهان
همه چهر جم داشتند آشکار
به ديبا و ديوارها بر نگار
بدان تا هر آنجا که پيکرش بود
گر آيد بدانند و گيرند زود
همين دلبر آگه بد از کم و بيش
که جم را چه آمد ز ضحاک پيش
بدش پاره ي پرنيان کبود
نگاريده جمشيد بر تار و پود
پژوهش همي کرد و نگشاد راز
چنين تا ز خوان اسپري گشت باز
از آن پس به آب گل و بوي خوش
بشستند دست و نشستند کش
هم اندر زمان بر کله زر نگار
ز بگمار و رامش گرفتند کار
برآورد رامشگر کابلي
ره رود با خامه زابلي
هوا ابر بست از بخور عبير
بخنديد بم و بناليد زير
پرستار صف زد دو صد ماهروي
طرازي بتان طرازيده موي
همه طوق دار و همه حله پوش
به شمشاد مشک و به بيجاده نوش
چه با ناز و شادي چه با بوي و رنگ
چه با عود و مجمر چه با ناي و چنگ
هنوز از زماني فزون شادکام
نپيموده بد شاه با ماه جام
که جفتي کبوتر چو رنگين تذرو
به ديوار باغ آمد از شاخ سرو
نر و ماده کاوان ابر يکديگر
بکشي کرشمه کن و جلوه گر
فروهشته پر گردن افراخته
چو نايي دم اندر گلو ساخته
بهم هر دو منقار برده فراز
چو ياري لب يار گيرد به گاز
پريرخ به شرم آمد از روي جم
ز بس ناز آن دو کبوتر بهم
به خنده لبان نقطه ميم کرد
شباهنگ در ميم دو نيم گرد
ز ترک چگل خواست چيني کمان
به جم گفت کاي نامور ميهمان
ازين دو کبوتر شده جفت گير
کدامست رايت که دوزم به تير
بدو گفت جمشيد کاي کش خرام
نزيبد ز تو اين سخنهاي خام
از آهو سخن پاک و پر دخته گوي
ترازو خرد سازش و سخته گوي
تو هستي زن و مرد من پس نخست
ز من بايد انداز فرهنگ جست
زن ارچه دليرست و با زور دست
همان نيم مردست هر چون که هست
زنان را ز هر خوبي و دسترس
فزونتر هنر پارساييست بس
هنرها ز زن مرد را بيشتر
ز زن مرد بد در جهان پيشتر
سزا آن بدي کز نخستين کنون
مرا کردي اندر هنر آزمون
به من دادي اين تير و چرخ اندکي
کزين دو کبوتر بيفکن يکي
که تا من فکندي يکي را ز پاي
مگر پوزش آوردمي هم بجاي
دلارامرا بر رخ از شرم کي
سمن لاله شد لاله لؤلؤ ز خوي
شدش خستو آن ماه و خواهش نمود
نهادش کمان پيش و پوزش فزود
به يادش يکي جام جم درکشيد
پس آن چرخ کين را بزه بر کشيد
بگفت ار دو بال و پر ماده راست
بدوزم پس آن کم خوش آيد مراست
بدين در مراد جم آن ماه بود
همان ماه معنيش در يافت زود
خدنگ از خم چرخ بر کرد شاه
به زخم کبوتر ز صد گام راه
خدنگين الف از خم ي و دال
برون راند و بر دوختش هر دو بال
طپان ماده بفتاد و نر بر پريد
بيامد همانجا که بد آرميد
به زابل نبد هيچ زورآزماي
که آن چرخ کردي بزه سرگراي
بدانست دلدار کان ارجمند
بود پور طهمورث ديو بند
بسش آفرين خواند بر فر و هوش
به يادش يکي جام مي کرد نوش
بماند از گشاد و برش در شگفت
بيازيد تير و کمان برگرفت
به پيلسته ديباي چين برشکست
به ماسوره سيم بگرفت شست
گرين نر را گفت با جفت راست
کنم پس شوم جفت آن کم هواست
بدين معني او شاه را خواست جفت
همان نيز دريافت جم کوچه گفت
گشاد از کمان بر کبوتر خدنگ
تنش چون نشانه فرو دوخت تنگ
ز تير و کمان چون بپرداختند
بنوي ز مي کار برساختند
همه غم به باده شمردند باد
به جام مادم گرفتند ياد
ز شادي همي در کف رود زن
شکافه شکافنده گشت از شکن
بت گلرخ از کار جمشيد کي
در انديشه رفته همي خورد مي
بناسفته سي در که پيوسته داشت
همي سفته بيجاه را خسته داشت
همانگه زن جادوي پر فسون
که بد دايه مه را و هم رهنمون
ز گلشن به باغ آمد از بهر سور
ببد خيره چون ديد جم را ز دور
به زابل زبان گفت کاي مهرجوي
چنين ميهمان چون فتادت بگوي
درست از گمان من اين شاه اوست
کش از ديرگه بازداري تو دوست
ازو خواهدت داد يزدان پسر
نشان داده ام ز اخترت سر به سر
بد از مهر جم شيفته ماه چهر
فزون شدش ازين مژده بر مهر مهر
بدو گفت ارايدونکه اين هست راست
ز يک آرزويم دو شادي بخاست
چو اميد دادي نباشم به درد
که اميد نيکو به از پيش خورد
رو آن پرنيان کبود ايدر آر
که هست از برش چهره جم نگار
چنان اين سخن دار در دلت راز
که دلت ار بجويد نيابدش باز
بشد دايه وان نيلگون پرنيان
بياورد و بنهاد اندر ميان
تو گفتي که بر چرخ خورشيد بود
نه بر پرنيان چهر جمشيد بود
چو آن پيکر پرنيان ديد شاه
دژم گشت هرچند کردش نگاه
همي خويشتن را به چهر و بساز
ازو جز بجنبش ندانست باز
يکي آينه داشت گفتي به پيش
همي ديد روشن درو چهر خويش
بياد آمدش تاج و تخت شهي
کزو کرد بدخواه ناگه تهي
دلش گشت درياي درد از دريغ
شدش ديدگان ژاله با رنده ميغ
دو جزعش ز در هر زمان رشته بست
گهي بر شبه ريخت و گه برجمست
فغ ماهرخ گفت کاي ارجمند
درين پرنيان از چه ماندي نژند
که دلشادي و مي گساري همي
چرا غم خوري و اشگ بري همي
مگر ميز بانت دلا راي نيست
به نزديک ما امشبت راي نيست
کي نامور گفت کاي ماهروي
نه مردم بود هرکه ننديشد اوي
گرستن به هنگام با سوز و درد
به از خنده نا بهنگام سرد
اگر چند پويي و جويي بسي
ز گيتي بي انده نيابي کسي
تو ويژه دو کس را ببخشاي و بس
مدان خوار و بيچاره تر زين دو کس
يکي نيک دان بخردي کز جهان
زبون افتد اندر کف ابلهان
دگر پادشاهي که از تاج و تخت
به درويشي افتد شود شور بخت
ازين پرنيان زان دلم شد دژم
که ديدم برو چهره شاه جم
به ياد آمدم فر و فرهنگ اوي
بزرگي و ديهيم و اورنگ اوي
ز خوي بد چرخ ماندم شگفت
که مهر از چنان شه چرا برگرفت
يکي زشت را کرد گيتي خديو
که از کتف مارست و از چهره ديو
که داند کنون کو بماند ار بمرد
بدريد شير ار پلنگش ببرد
فزون زان ستم نيست بر رادمرد
که درد از فرومايه بايدش خورد
بر بخردان مرگ والا سران
به از زندگاني بد گوهران
وليکن چنينست چرخ از نهاد
زمانه نه بيداد داند نه داد
زمين هست آماجگاه زمان
نشانه تن ما و چرخش کمان
ز زخمش همه خستگانيم و زار
نهانيم خون ليک درد آشکار
بگفت اين و شد بر رخ اشکش ز درد
چو سيم گدازيده بر زر زرد
برخ دلبر از درد شد چون زرير
مژه ابر کرد و کنار آبگير
ز بادام سرمه به مرجان خرد
گهي ريخت و گاهي به فندق سترد
هرآنکش که پيرامنش بد براند
خود و دايه جادو و شاه ماند
چو پردخته شد جاي برپاي خاست
نيايش کنان گفت کاي شاه راست
خرد بر دلم راز چونين گشاد
که هستي تو جمشيد فرخ نژاد
ز مهر تو ديريست تا خسته ام
ببند هواي تو دل بسته ام
نگار تو اينک بهار منست
برين پرنيان غمگسار منست
همين بود کام دلفروزيم
که روزي بود ديدنت روزيم
ترا ام کنون گر پذيري مرا
بر آيين به جفت گيري مرا
دهم جان گر از دل به من بنگري
کنم خاک تن تا به پي بسپري
همي گفت وز نرگسان سياه
ستاره همي ريخت بر گرد ماه
جهاندار گفت ار ترا جم هواست
نيم من و گر مانم او را رواست
همانند بس يابي اين مردمان
وليکن درستي نباشد همان
نه هر آهوي را بود مشک ناب
نه از هر صدف در خيزد خوشاب
گماني نکو بردي اي دلپذير
وليکن گمانت کمان بد نه تير
به من بر منه نام جم بي سپاس
مرا نام ماهان کوهي شناس
چنين داد پاسخ بت دلگسل
که خورشيد پوشيد خواهي به گل
که گويد به گيتي که ماهان توي
که جمشيد خورشيد شاهان توي
نهان گر کند شاه نام و گهر
نماند نهان زيب شاهي و فر
گر از ابر ديدار گيتي فروز
بپوشد نماند نهان نور روز
ترا دام و دد باز داند به مهر
چه مردم بود کت نداند به چهر
گو ابر نکو پيکر تو درست
همين پرنيان بس که در پيش تست
مرا اين زن پير چون مادرست
يکي چابک انديش کند اگرست
بهر دم زدن زين فروزنده هفت
بگويد که اندر ده و دو چه رفت
نمودست رازت به من سر به سر
که باشد مرا از توشه يک پسر
ز پيوند ياري چه گيري کنار
که سروت بود پيش و مه در کنار
نگاري نخواهي بهشتي سرشت
که باروي او باشي اندر بهشت
به خوبي بتان پيشکار منند
به مردي سواران شکار منند
ز خوشي و خوي و خردمنديم
بهانه چه داري که نپسنديم
مده روز فرخ به روز نژند
ز بهر جهان دل درانده مبند
جهان دام داريست نيرنگ ساز
هواي دلش چينه و دام آز
کشد سوي دام آنکه شد رام او
کشد پس چو آويخت در دام او
از آن او بجايست و ما برگذار
که چون ما نکاهد وي از روزگار
پس پيري از ما ببرد روان
چو او پير شد باز گردد جوان
تو تا ايدري شادزي غم مخور
که چون تو شدي باز نايي دگر
به امروز ما باز کي در رسيم
که تا پيش تازيم پيش از پسيم
بگفت اين و گلبرگ پر ژاله کرد
ز خونين سرشک آستين لاله کرد
دو نرگس شدش ابر لؤلؤ فکن
به باران همي شست برگ سمن
دل جم ز بس خواهشش گشت نرم
نهان گفت کاي گنج فرهنگ و شرم
از آن راز بيرون نيارم همي
که از جان به بيمم نيارم همي
هم از بخت ترسم که دمساز نيست
هم از تو که با زن دل راز نيست
که مؤبد چنين داستان زد ز زن
که با زن در راز هرگز مزن
سخن همچو مرغيست کش دام کام
نشيند بهرجا چو به جهد ز دام
پدرت ار ز من گردد آگاه نيز
بود کم شود دشمن از بهر چيز
به طمع بزرگي نگهدار دم
بضحاک ناپاک بسپار دم
کسي کش نه ترس از نکوهش نه غم
کند هرچه راي آيدش بيش و کم
تهي دستي و ايمن از درد و رنج
بسي بهتر از بيم با ناز و گنج
دلارام گفت ايشه نيک دان
نه هر زن دو دل باشد و ده زبان
همه کس به يک خوي و يک خواست نيست
ده انگشت مردم بهم راست نيست
بدارنده کاين آتش تيز پوي
دواند همي گرد اين تيره گوي
که تا زنده ام هيچ نا زارمت
برم رنج و همواره ناز آرمت
چنان دارم اين راز تو روز و شب
که با جان بود گر برآيد ز لب
به گيتي ندانم پناه تو کس
همه دشمنندت منم دوست بس
مرو با من ايدر بزي شادکام
نبايد که جايي بماند بدام
کرانيست دل خوش به نيکي خويش
گنه زو بود گر بد آيدش پيش
کرا بخت فرخ دهد تاج و گاه
چو خرسند نبود در افتد به چاه
همه کس پي سود باشد دوان
نخواهد کسي خويشتن را زيان
ز بس لابه و مهر و سوگند و پند
ازو ايمني يافت شاه از گزند
چنان دان که هود اندران روزگار
پيمبر بد از داور کردگار
به آيين پيمانش با او ببست
به پيوند بگرفت دستش به دست
***
13
تزويج دختر شاه زابل با جمشيد
بدين کار ما گفت يزدان گوا
چنين پاک جانهاي فرمانروا
همين تار و روشن شتابندگان
همين چرخ پيماي تابندگان
ببستش به پيمان و سوگند خويش
گرفتش ز دل جفت و پيوند خويش
پس از سر يکي بزم کردند باز
به بازيگري مي ده و چنگ ساز
به شادي و جام دمادم نبيد
همي خورد تا خور به خاور رسيد
چو بر روي پيروزه چنبري
ز مه کرد پس شب خم انگشتري
بگسترد بر جاي زربفت برد
به مرمر برافشاند دينار خرد
نهان برد جم را سوي کاخ ماه
به مشکوي زرين بياراست گاه
نشستند با ناز دو مهر جوي
شب و روز روي آوريده بروي
گزيده به هم بزم و ديدار يار
مي و رود و بازي و بوس و کنار
جواني و با ايمني خواسته
چه خوش باشد اين هر سه آراسته
چو برداشت دلدار از آميغ جفت
به باغ بهارش گل نوشکفت
چو در نقطه جان گهر کار کرد
دو جان شد يکي چهره ديدار کرد
مه نو درآمد به چرخ هنر
زمين شد برومند و کان پرگهر
ز گردون و از گشت گيتي فروز
برين راز چندي بپيمود روز
به نزد پدر کم شدي سر و بن
پدر بد گمان شد بدو زين سخن
بدش قندهاري بتي قند لب
که ماه از رخش تيره گشتي به شب
يکي سرو سيمين بپرورده ناز
برش مشک و شاخس بريشم نواز
بدو گفت شبگير چون دخترم
به آيين پرسش بيايد برم
بدو به خشمت من همي چندگاه
هميدار رازش نهاني نگاه
نهاد و نشست و ره و ساز او
بدان و مرا بر رسان راز او
دگر روز چون چرخ شد لاجورد
برآمد ز تل کان ياقوت زرد
به نزد پدر شد بت دلرباي
نشستند و کردند هرگونه راي
شه از گنج دادش بسي سيم و زر
هم از فرش و ديبا و مشک و گهر
وزان قندهاري بهاري کنيز
سخن راند کاين در خور تست نيز
ترا شايد اين گلرخ سيمتن
که هم پاي کوبست هم چنگزن
به مردان همي دل نياسايدش
به جز با زنان هيچ خوش نايدش
به تو دادمش باش ازو تازه چهر
گرامي و گستاخ دارش به مهر
سمنبر به سرو اندر آورد خم
سوي کاخ شد شاد نزديک جم
به آرام دل روز چندي گذاشت
چنين تا دگر ز تخمي که داشت
گدازان شد از رنج سيمين ستون
گلش گشت گل رنگ و مه تيره گون
سهي سروش از خم کمان وار شد
تهي گنجش از در گرانبار شد
همه هرچه بد رازش اندر نهفت
کنيزک بدانست و شد باز گفت
شه آن راز نگشاد بر دخترش
همي بود تا دختر آمد برش
چو ديدش گره زد بر ابرو ز خشم
بدو گفت کاي بد رگ شوخ چشم
***
14
ملامت کردن پدر دختر خويش را
چنان تند و خودکام گشتي که هيچ
به کاري در از من نخواهي بسيچ
ز سر تاج فرهنگ بفکنده اي
ز تن جامه ي شرم برکنده اي
نگويي مرا کز چه اين روزگار
گريزاني از من چو کاهل زرکار
دو چشم ترا ديدنم سرمه بود
کنون از چه گشتست آن سرمه دود
گماني که رازت ندانم همي
ز چهرت چو نامه بخوانم همي
زبانت ار چه پوشنده راز تست
همي رنگ چهرت بگويد درست
رخت پيش بد چون يکي گلستان
در آن گلستان هرگلي دلستان
کنون سوسنت دردمندي گرفت
گلت ريخت لاله نژندي گرفت
بهاري بدي چون نگار بهشت
نماني کنون جز به پژمرده کشت
ز خورشيد رويت بد آنگه فزون
فروغ چراغي نداري کنون
نه آني که بودي اگر چه تويي
که آنگه يکي بودي اکنون دويي
ز مردان ازين پيش ننگ آمدت
زبون بود مرد ار به جنگ آمدت
پس پرده گشتي چنين پر فسوس
نه آگه من از کار و تو نوعروس
نگويي ترا جفت در خانه کيست
پس پرده اين مرد بيگانه کيست
چو دختر شود بد بيفتد ز راه
نداند ورا داشت مادر نگاه
چنين گفت دانا که دختر مباد
چو باشد بجز خاکش افسر مباد
به نزد پدر دختر ار چند دوست
بتر دشمن و مهترين ننگش اوست
پريرخ بغلتيد در پيش شاه
به خاک از سر سرو برسود ماه
چنين گفت کاي بخت پيشت رهي
تو داني که نايد ز من بي رهي
اگر بزم اگر ساز جنگ آورم
نه آنم که بر دوده نگ آورم
مرا داده بودي تو فرمان ز پيش
که آن را که خواهم کنم جفت خويش
کنون جفتم آن شاه نيک اخترست
که از هر شه اندر جهان بهترست
همه کار جم ياد کرد آنچه بود
چو بشنيد ازو شاه شاي نمود
بدو گفت خوش مژده اي داديم
ز شادي دري تازه بگشاديم
ز تو بود فرخ مرا تاج و تخت
ز تست اينکه جم را به من داد بخت
کنون بر هيون بسته او را به گاه
فرستم به درگاه ضحاک شاه
که گفتست هرک آرد او را ببند
به گنج و بگشور کنمش ارجمند
ز جان دختر اميد دل برگرفت
به پيش پدر زاري اندر گرفت
دو مشکين کمان از شکن کرد پر
بباريد صد نوک پيکان ز در
مشو گفت در خون شاهي چنين
که بد نام گردي برآيي ز دين
هم از خونش تا جاودان کين بود
هم از هرکسي بر تو نفرين بود
گرت سوي نخچير کردن هواست
هم از خانه نخچير نکني رواست
بترس از خداوند جان و روان
که هست او توانا و ما ناتوان
گر ايدر نگيردت فرجام کار
بگيرد به پاداش روز شمار
بدي گرچه نگيردت فرجام کار
بگيرد به پاداش روز شمار
بدي گرچه کردن توان با کسي
چو نيکي کني بهتر آيد بسي
اگر چند بدخواه کشتن نکوست
از آن کشتن آن به که گرددت دوست
گر او را جدا کرد خواهي ز من
نخستين سر من جدا کن ز تن
بگفت اين و شد با غريو و غرنگ
به لؤلؤ ز لاله همي شست رنگ
روان پدر سوخت به روي به مهر
به چهرش بر از مهر برسود چهر
مبر گفت غم کان کنم کت هواست
به هر روي فرمان و رايت رواست
ز بهر جم از جان و شاهي و گنج
براي تو بدهم ندارم برنج
تو رو زو ره پوزش من بجوي
که فردا من آيم بگه نزد اوي
بشد دلبر و شاهراه مژده داد
شد ايمن جم و بود تا بامداد
سپهر آتش روز چون برفروخت
درو خويشتن شب چو هندو بسوخت
بيامد بر جم شه سرفراز
ز دور آفرين کرد و بردش نماز
لبت گفت جاويد پر خنده باد
درين خانه بودنت فرخنده باد
چو خورشيد بي کاست بادي وراست
بدانديش چون ماه بگرفته کاست
برآمد جم از جاي و بنواختش
به اندازه بستود و بنشاختش
به بهبود بر گفت بر من گمان
گرت نابيوس آمدم ميهمان
بود نام نيک و سرافراشتن
ز ناخوانده مهمان نکو داشتن
همي تا توان راه نيکي سپر
که نيکي بود مر بدي را سپر
همي خوب کاريست نيکي به جاي
که سودست به روي بهر دو سراي
ازين پس دهد بوسه ماه افسرت
هم از گوهر من بود گوهرت
بود نامداري دلير و سترگ
وزين تخمه خيزد نژادي بزرگ
بپنجم پسرباز گرد اوژني
بود اژدها کش هژبر افکني
که جوشنش پيل ار به هامون کشد
به گردن نتابد به گردون کشد
وليکن بترسم که از بهر من
بتابدت روزي ز راه اهرمن
به طمع بزرگيم بدهي به باد
بدان اژدها پيکر ديو زاد
بجم گفت شه کاي جهان شهريار
به من بنده بر بد گماني مدار
به يزدان که گردون به پرگار زد
کره هفت پيمود و بر چار زد
به باد اين زمين باز گسترد پست
به آبش گشاد و به آتش ببست
که جز کام تو تازيم زين سپس
نجويم نه رازت بگويم به کس
به از خوب کاري به گيتي چه چيز
کي اندر رسم من بدين روز نيز
گرم دسترس در سزاي تو نيست
بسندم که ايدر ترا هست زيست
که با دختر خويش تا زنده ام
پرستار تست او و من بنده ام
گر اکنون نه آني که بودي ز پيش
برد من هماني وزان نيز بيش
گهر گرچه افتد به کف بي سپاس
گرامي بود نزد گوهر شناس
درنگ آور ايدر همي زي بناز
بود کايد آن بخت برگشته باز
نماند جهان بر يکي سان شکيب
فرازيست پيش از پس هر نشيب
پس تيرگي روشني گيرد آب
برآيد پس تيره شب آفتاب
بهر بدت خرسند بايد بدن
که از بد بتر نيز شايد بدن
غمي نيست کان دل هراسان کند
که آن را نه خرسندي آسان کند
نبست ايچ در داور بي نياز
کزان به دري پيش نگشاد باز
بگفت اين و با مهر برخاست تفت
برخ خاک پيشش برفت و برفت
مي و عنبر و عود و کافور خشک
هم از ديبه و فرش و دينار و مشک
فرستاد ازين هرچه بد در خورش
يکي بار هر هفته رفتي برش
همي بود با دلبر و جام جم
که روزي نگشت از دلش کام کم
نهان مانده در کاخ آن سرو بن
چو اندر دل راز داران سخن
***
15
در مولود پسر جمشيد گويد
چو گلرخ به پايان نه برد ماه
نهاني ستاره جدا شد ز ماه
پسر زاد يکي که گفتيش مهر
فرود آمد اندر کنار از سپهر
به خوبي پري و به پاکي هنر
به پيکر سروش و به چهره پدر
دل و جان جم گشت ازو شادکام
نهاد آن دلفروز را تور نام
شه زابلش پور خواندي همي
ز شادي برو جان فشاندي همي
چو باليد و سالش ده و پنج شد
بررگي و فرهنگ را گنج شد
چنان شد بر اورنگ خوبي و زيب
که شد هرکس از ديدنش ناشکيب
نگار جم آنکو بهر جايگاه
بديدي و زي تور کردي نگاه
همي گفت کاين تور فرزند اوست
ازو زاد زيرا همانند اوست
اگر چند پنهان کند مرد راز
پديد آردش روزگار دراز
سخن کان گذشت از زبان دو تن
پراکنده شد بر سر انجمن
بشد فاش احوال شاه جهان
به پيش مهان و به پيش کهان
چو بشنيد زابل شه اين گفتگوي
به جم گفت هان چاره خويش جوي
گر آن مار کتف اهرمن چهره مرد
بداند بر آرد ز من وز تو گرد
سر من ز بهر تو از پيش گير
غم من مخور تو سر خويش گير
همي تا بود جان توان يافت چيز
چو جان شد نيرزد جهان يک پشيز
بر آراست جم زود راه گريغ
شبي جست تاريک و دارنده ميغ
شبي همچو بر روي ديو سياه
فشانده دم و دود دوزخ گناه
نگفت ايچ کس را وزان بوم زود
به هندوستان رفت و يک چند بود
وزانجا سوي مرز چين برکشيد
شنيدست هرکس کزان پس چه ديد
چنين آمد از گفته ي باستان
وز آن کا گه از راز اين داستان
که ضحاک ناگه گرفتش به چين
باره بدو نيم کردش به کين
ز کشتنش چون يافت جفت آگهي
کمان گشتش از درد سر و سهي
گرفتش سمن چين و پولاد جوش
دو بادام اشک و دو مرجان خروش
به پيلسته سنبل همي دسته کرد
به در باز پيلسته را خسته کرد
به يک ماه چون يک شبه ماه شد
که سيم رنگش کم از کاه شد
شب و روز بيخواب و خور زيستي
زماني نبودي که نگريستي
سرانجام مر خويشتن را به زهر
بکشت از پي جفت و بيداد دهر
جهان چاره سازيست بي ترس و باک
به جان بردن ماستش چاره پاک
يکي چاره هزمان نمايد همي
بدان چاره مان جان ربايد همي
يکي را به زخم ار برنج و نياز
يکي را به زهر ار به درد و گداز
نه ماراست بر چاره ي او بسيچ
نه او راست از جان ما باک هيچ
به بد تور از آن پس يکي بي همال
برافروخت آن خسروي شاخ و يال
به ميدان مردي ز مردان گرد
بر اسپ هنرگوي مردي ببرد
شهش داد منشور شاهي و چيز
هم از تخم خويشش زني داد نيز
پسر بدش از آن زن يکي مه نژاد
به بد شاد و شيدسب نامش نهاد
بدين گشت اختر چو چندي براند
ز گيتي بشد تور و شيدسب ماند
بباليد و چون سرو بالا گرفت
هنرمندي و نام والا گرفت
هماي سپهري بگسترده پر
همي داشت بر سرش سايه ز فر
ز زابل شه اختر بپرداخت رخت
بدو تخته داد و بشيدسب تخت
***
16
پادشاهي شيدسب و جنگ کابل
بر اورنگ بنشست شيدسب شاه
به شاهي در داد و بخشش گشاد
يکي پورش آمد ز تخمي بزرگ
به رسم نيا نام کردش طورگ
چو شد سرکش و گرد و ده ساله گشت
به زور از نيا وز پدر درگذشت
يلي شد که در خم خام کمند
گسستي سر زنده پيلان ز بند
کس آهنگ پرتاب او در نيافت
ز گردان کسي گرز او بر نتافت
ز بالاي مه نيزه بفراشتي
ز پهناي که خشت بگذاشتي
گران جوشن و خود گردي گزين
به چابک سواري ربودي ز زين
پدرش از پي کينه روزي بگاه
به کابل همي خواست بردن سپاه
چو ديد او گرفت آرزو ساختن
که من با تو آيم به کين آختن
پدر گفت کاين راي پدرام نيست
تو خردي ترا رزم هنگام نيست
هنوزت نگشتست گهواره تنگ
چگونه کشي از بر باره تنگ
تو بايد که در کوي بازي کني
نه بر بورکين رزم تازي کني
پر آژنگ رخ داد پاسخ طورگ
که گر کوچکم هست کارم بزرگ
تو از مشک بويش نگه کن نه رنگ
ز در گرچه کوچک بهابين نه سنگ
چو خردي بزرگ آورد دستبرد
به از صد بزرگي کشان کار خرد
اگر کوچکم کار مردان کنم
ببيني چو آهنگ ميدان کنم
مران گرگ را مرگ به در دمه
که بي خورد ماند ميان گله
پس از چه رسد سرفراري مرا
چو کوشش ترا گوي بازي مرا
پدر شادمان شد گرفتش ببر
زره خواست با ترگ و زرين سپر
يکي تيغ و کوبال و گرز گران
همان پيل بالا و بر گستوان
درفشي ز شير سيه پيکرش
همايي زياقوت و زر از برش
بدو داد و کردش سپهدار نو
بخواهيد گفت اسب سالار نو
غو کوس بر چرخ و مه برکشيد
به پرخاش دشمن سپه برکشيد
وز انروي کابل شه از مرغ و ماي
جهان کرد پر گرد رزم آزماي
بد او را يکي پور نامش سرند
که زخمش ز پولاد کردي پرند
درفش و سپه دادش و پيل و ساز
فرستادش از بهر کين پيش باز
دو لشکر چو درهم رسيدند تنگ
رده برکشيدند برخاست جنگ
به مه بر شد از عاج مهره خروش
جهان آمد از ناي رويين به جوش
دل کوس بستد ز تندر غريو
سر خست بر کند دندان ديو
پر از خاک شد روي ماه از نبرد
پر از گرد شد کام ماهي ز گرد
جهان کرد پر گرد آورد جوي
ز خون خاست در جاي ناورد جوي
ز بانگ يلان مغز هامون بخست
از انبوه جان راه گردون ببست
زمين همچو کشتي شد از موج خون
کهي راست جنبان و گه چپ نگون
دزي بود هرپيل تازان به جنگ
ز هر سوي او گشته پران خدنگ
ز گرد سيه خنجر جنگيان
همي تافت چون خنده ي زنگيان
کمان ابرو بارانش الماس شد
سر و مغز پر بار سر پاس شد
تو گفتي هوا لاله کارد همي
ز پولاد بيجاده بارد همي
ز بس کشته کامد ز هر دو گروه
ز خون خاست دريا و از کشته کوه
نه پيدا بد از خون تن رزم کوش
که پولاد پوشست يا لعل پوش
چو شد سخت بر مرد پيکار کار
روان گشت با تيغ خونخوار خوار
به پيش پدر شد طورگ دلير
بپرسيد کاي بر هنر گشته چير
سرند از ميان سران سپاه
کجا جاي دارد بدين رزمگاه
کدامست ازين جنگيان چپ و راست
سليحش چه چيز و درفشش کجاست
که گر هست برزين که کينه کش
هم اکنون کشان آرمش زيرکش
بدو گفت آنکو به قلب اندرون
ستادست و بر کتف رومي ستون
بسر ر درفشان درفشي سپيد
پرندش همه پيکر ماه و شيد
کلاه و سپر زرد و خفتانش زرد
همان اسپ و بر گستوان نبرد
تو گويي که گوهيست از شنبليد
که باد و زانش از بر آتش دميد
دلاور ز گفت پدر چون هژبر
يکي نعره زد کآب خون شد درابر
يکي تيز کرد از پي جنگ چنگ
برآهخت گلرنگ را تنگ تنگ
چنان تاخت تند ارغن سنگ سم
که در گنبد از گرد شد ماه گم
به زخم سر تيغ و گرز و سنان
همي تافت در حمله هر سو عنان
به هر حمله خيلي فکندي نگون
به هر زخم جويي براندي ز خن
دل پيل تيغش همي چاک زد
ز خون خرمن لاله بر خاک زد
شد آن لشکر گشن پيش طورگ
رمان چون رمه ميش از پيش گرگ
به هم شان برافکند يکبارگي
همي تاخت تا قلبگه بارگي
سرند از کران ديد ديوي به جوش
به زير اژدهايي پلنگينه پوش
از آسيبش افتاده بر پيل پيل
سواران رمان گشته بر ميل ميل
برانگيخت که پيکر باد پاي
به گرز گران اندر آمد ز جاي
چنان زدش بر کرگ ترگ اي شگفت
که کرگش ز ترگ آتش اندر گرفت
طورک دلاور نشد هيچ کند
عقاب نبردي برانگيخت تند
بياويخت از بازويش گرز جنگ
بزد بر کمر بندش از باد چنگ
ز زين در ربود و همي تاختش
به پيش پدر برد و انداختش
چنين گفت کاين هديه کابلي
نگهدار ازين کودک زابلي
ازين پس يکي پر هنر دان مرا
مخوان کودک و شير نر خوان مرا
دگر ره شد آهنگ آويز کرد
برآورد گرز اسپ را تيز کرد
سپه چون سپهبد نگون يافتند
هزيمت سوي راه بشتافتند
درفش و بنه پاک بگذاشتند
گريزان ز کين روي برگاشتند
طورگ و دليران زابل بدم
برفتند چندانکه سود اسپ سم
از ايشان فکندند بسيار گرد
به جان آنکسي رست کش اسپ برد
گريزنده را تا به کابل فراز
سنان از قفا هيچ نگسست باز
همه ره ز بس کشته بر يکدگر
سر و پاي و دل بود و مغز و جگر
از آن دشت تا سال صد زير گل
همي گرگ تن برد و کفتار دل
چو پيروز گشتند از آن رزمگاه
سوي زابل اندر گرفتند راه
فرو ماند کابل شه آشفته بخت
ز شيدسب کين کش بترسيد سخت
که ناگه سر آرد جهان بر سرند
کشد نيز هرچ از اسيران سرند
به بيچارگي ساو و باژ گران
بپذرفت با هديه ي بيکران
کرا کشته بد دادشان خونبها
بدان کرد فرزند و خويشان رها
چو بگذشت ازين کار يکچند گاه
بشيدسب بر تيره شد هور و ماه
گرفت از پسش پادشاهي طورگ
سرافراز شد بر شهان بزرگ
يکي پورش آمد به خوبي چو جم
نهاد آن دلارام را نام شم
ز شم زان سپس اثرط آمد پديد
وزين هر دو شاهي باثرط رسيد
به زور تن و چهره و برز و يال
شد اين اثرط از سروران بي همال
چو با تاج بر تخت شاهي نشست
به نيکي ميان بست و بگشاد دست
به هر کار بد اخترش دلفروز
بزرگي فزودش همي روز روز
بياکند گنجش ز گنج نهان
پر انبه شدش بارگاه از مهان
***
17
در مولود پهلوان گرشاسب گويد
چو بختش بهر کار منشور داد
سپهرش يکي نامور پور داد
بدان پورش آرام بفزود و کام
گرانمايه را کرد گرشاسب نام
به خوبي چهرو به پاکي تن
فرو ماند از آن شيرخوار انجمن
به روز نخستين چو يک ماهه بود
به يک مه چو يکساله بالا فزود
چو شد سير شير از دليري و زور
ز گهواره شد سوي شبرنگ و بور
زره کرد پوشش به جاي حرير
به بازي کمان خواست با گرز و تير
به جاي خور و خواب کين جست و جنگ
به جاي بر دايه شير و پلنگ
بده سالگي شد ز مردي فزون
به يک مشت گردي فکندي نگون
چو زين آبگون چرخ گوهر نگار
گذر کرد سالش دو پنج و چهار
يلي شد که جستي ز تيغش گريغ
به دريا درون موج و بر باد ميغ
زدي دست و پيل دوان را دو پاي
گرفتي فرو داشتي هم به جاي
بدش سي رشي نيزه ز آهن به رزم
مي از ده مني جام خوردي به بزم
به زخم از سنان آتش افروختي
به يک تير ده درغ بردوختي
کمربند گردان گرفتي به کين
برانداختي نيزه بالا ز زين
اگر خود اگر گرز و خفتانش پيل
کشيي نبردي فزون از دو ميل
به کوه ار کمند اندر آويختي
به کندي چو باره برانگيختي
رخ مرگ در تيغ پر خون ز پيش
بديدي چو در آينه چهر خويش
بسي بر سپاه گران گشته چير
بسي سروران را سر آورده زير
کسي نيز بر اثرط کينه جوي
نيارست کاويدن از بيم اوي
ز تور اندرون تا که گرشاسب خاست
گذر کرده بد هفتصد سال راست
بزرگان اين تخمه کز جم بدند
سراسر نياکان رستم بدند
***
18
آمدن ضحاک به مهماني اثرط و ديدن گرشاسب را
همان سالي ضحاک کشور ستان
ز بابل بيامد به زابلستان
به هندوستان خواست بردن سپاه
که رفتي بدان بوم هرچند گاه
در گنج اثرط سبک باز کرد
سپه را بنزل و علف ساز کرد
بزد کوس و با لشکر و پيل و ساز
سه منزل شد از پيش ضحاک باز
فرود آوريدش به ايوان خويش
سران را همه خواند مهمان خويش
کياني يکي جشن سازيد و سور
که آمد ز مينو بدان جشن حور
دم مشک از مغز بر ميغ شد
دل ميغ ازو عنبر آميغ شد
ز عکس مي زرد و جام بلور
سپهري شد ايوان پر از ماه و هور
بتل بود زر ريخته زير گام
به خرمن برافروخته عود خام
کشيده رده ريدگان سراي
برومي عمود و به چيني قباي
دو گلشان به باد از شبه درع ساز
دو سنبل به ميدان گل گوي باز
مي زرد کف بر سرش تاخته
چو در از بر زر بگداخته
شهان پاک با ياره و طوق زر
همان پهلوانان به زرين کمر
شده هر دل از خرمي ناز جوي
لب ميکشان با قدح رازگوي
نوازان نوازنده در چنگ چنگ
ز دل برده بگماز چون زنگ زنگ
ز بس کز نوا بود در چرخ جوش
همي زهره مر ماه را گفت نوش
همه چشم ضحاک از آن بزم و سور
به گرشاسب بد خيره مانده ز دور
که از چهر و بالا و فر و شکوه
همانند او کس نبد ز آن گروه
باثرط چنين گفت کز چرخ سر
اگر بگذراني سزد زين پسر
هنرهاش زآنسان شنيدم بسي
که نا ديده باور ندارد کسي
ستود اثرط از پيش ضحاک را
به رخساره ببسود مر خاک را
به فر تو شاه جهاندار گفت
چنانست کش در هنر نيست جفت
چو او بانگ بر جنگي ادهم زند
سپاهي به يک حمله بر هم زند
سنانش آتش کين فروزد همي
خدنگش دل شير دوزد همي
کس ار هست بدخواه شاه زمين
فرستش بر وي به پرخاش و کين
که گر هست ميدانش چرخ اسب ميغ
سرش پيشت آرد بريده به تيغ
جهاندار گفتا چنينست راست
بدين برز و بالا و چهرش گواست
هنر هرچه در مرد والا بود
به چهرش بر از دور پيدا بود
چو گوهر ميان گهردار سنگ
که بيرون پديدار باشدش رنگ
شنيدم هنرهاش و ديدم کنون
به ديدار هست از شنودن فزون
به جمشيد ماند به چهر و بپوست
گواهي دهم من که از تخم اوست
به دين يال و گردي بر و گرده گاه
چه سنجد به چنگال او کينه خواه
کنون آمدست اژدهايي پديد
کزان اژدها مه دگر کس نديد
از آنگه که گيتي ز طوفان برست
ز دريا برآمد به خشکي نشست
گرفته نشيمن شکاوند کوه
همي دارد از رنج گيتي ستوه
ميان بست بايدش بر تاختن
وزان زشت پتياره کين آختن
چنين گفت گرشاسب کز فر شاه
ببندم بر اهريمن تيره راه
مرا چون به کف گرز و شبرنگ زير
به پيشم چه نر اژدها و چه شير
کنم ز اژدهاي فلک سر ز کين
چه باک آيدم ز اژدهاي زمين
سر اژدها بسته دام گير
تو انديشه او مبر جام گير
مهان بر ستايش گشادند لب
همه روز ازين بد سخن تا به شب
چو در سبز بستان شکوفه برست
جهان زردي از رخ به عنبر بشست
گستند بزم ني و رود و باد
پراکنده گشت انجمن مست و شاد
به گرشاسب گفت اثرط اي شور بخت
ز شاه از چه پذرفتي اين جنگ سخت
نه هر جايگه راست گفتن سزاست
فراوان دروغست کان به زر است
نگر جنگ اين اژدها سرسري
چنان جنگهاي دگر نشمري
نه گورست کافتد به زخم درشت
نه شيري که شايد به شمشير کشت
نه ديوي که آيد به خم کمند
نه گردي کش از زين تواني فکند
دمان اژدهاييست کز جنگ او
سته شد جهان پاک بر چنگ او
زدندش بسي تير مويي ندوخت
تنش هم ز نفط و ز آتش نسوخت
مشو غره زين مردي و زور تن
به من بر ببخشاي و بر خويشتن
بخوان بر نيايد همي ميهمان
کش از آرزو در دل آيد گمان
به گيتي کسي مرد اين جنگ نيست
اگر تو نيازي به دين ننگ نيست
فکندن به مردي تن اندر هلاک
نه مرديست کز باد ساريست پاک
هر اميد را کار نايد به برگ
بس اميد کانجام آن هست مرگ
بدو گفت گرشاسب منديش هيچ
تو از بهر شه بزم و رامش بسيچ
شما را مي و شادي و بم و زير
من و اژدها و که و گرز و تير
اگر کوه البرز يک نيمه اوست
سرش کنده گير از که آکنده پوست
همه کس ز گرشاسب دل برگرفت
که تند اژدهايي بد آن بس شگفت
بدم رود جيحون بينباشتي
بدم زنده پيلي بيو باشتي
ز برش ار پريدي عقاب دلير
بيفتادي از بوي زهرش به زير
کهي جانور بد رونده ز جاي
به سينه زمين در بتن سنگ ساي
چو سيل از شکنج و چو آتش ز جوش
چو برق از درخش و چو رعد از خروش
سرش بيشه از موي و چون کوه تن
چو دودش دم و همچو دوزخ دهن
دو چشم کبودش فروزان ز تاب
چو دو آينه در تف آفتاب
زبانش چو ديوي سيه سر نگون
که هزمان ز غاري سر آرد برون
ز دنبال او دشت هر جاي جوي
بهر جوي در رودي از زهر اوي
تنش پر پشيزه ز سر تا ميان
به کردار بر عيبه بر گستوان
ازو هر پشيزه چو گيلي سپر
نه آهن نه آتش برو کارگر
نشسته نمودي چو کوهي به جاي
ستان خفته چندانکه پيلي بپاي
کجا او شدي از دم زهر بيز
دو منزل بدي دام و دد را گريز
ز دندان به زخم آتش افروختي
درخت و گياها همي سوختي
پس از بهر جنگش يل زورمند
يکي چرخ فرمود سهمسن بلند
کماني چو چفته ستوني ستبر
زهش چون کمندي ز چرم هژبر
که بر زه نيامد بده مرد گرد
نه يکي توانستش از جاي برد
چنان بود تيرش که ژوپين گران
شمردند هر تير خشتي گران
ز کردار آن چرخ بازو گسل
خبر يافت ضحاک و شد خيره دل
باثرط بفرمود و گفتا بگاه
به دشت آر گرشاسب را با سپاه
که تا زين دليران ايران هنر
ببيند چو گردند با يکدگر
سواري او نيز ما بنگريم
به ميدان هنرهاي او بشمريم
چو از خواب روز اندر آمد به خشم
رخش شست چشمه به زر آب چشم
***
19
هنرها نمون گرشاسب پيش ضحاک
تبيره زنان لشکر آراسته
به دشت آمد و گرد شد خاسته
سران سوي بازي گرفتند راي
ببستند پيلان جنگي سراي
به آماج و ناور و مردي و زور
نمودند هريک دگر گونه شور
برون تاخت گرشاسب چون نره شير
يکي بور چوگاني آورده زير
کمر چون دل عاشقان کرده تنگ
چو ابروي خوبان کماني به چنگ
به گرز و سنان اسپ تازي گرفت
بناورد صد گونه بازي گرفت
بينداخت ده تير هر ده ز بر
چو زنجير پيوست بر يکدگر
بخاري سپر شش بهم بربداشت
بزد تيرو بيرون ز هر شش گذاشت
بهم بسته زنجير پيلان چهار
بيفکند نيزه درآمد سوار
بدان نيزه آهن آهنگ کرد
همه بر ربود از مه آونگ کرد
بتک همبر اسپ نيره بدست
دويد و هم از پاي بر زين نشست
به شمشير هر چار نعل ستور
بيفکند کز تک نياسود بور
يکي گوي در خم چوگان فکند
بدانسانش زي چرخ گردان فکند
کزان زخم شد روي چرخ آبنوس
برفتن لب ماه را داد بوس
چو باز آمد از ابر بگذاشتش
به چوگان هم از راه برگاشتش
برانداخت چندانکه با زهره گوي
چنان شد که سيبي که گيري ببوي
به بازي ز تازش ناستاد باز
شد آن گوي چون مهره و او مهره باز
سه ره در دويد از پسش همچنين
که نگذاشت گوي از هوا بر زمين
پس آنگاه آن چرخ کين در ربود
که پيش از پي اژدها کرده بود
چناري بد از پيش ميدان کهن
چو ده بازش اندازه گرد بن
سه چوبه بزد بر ميان چنار
بدو نيمه بشکافتش چون انار
پياده شد و پاي پيلي دمان
گرفت و بزد بر زمين در زمان
ببوسيد از آن پس زمين پيش شاه
غو کوس و ناي اندر آمد به ماه
گرفت آفرين هرکس از دل بروي
جهاندار چشمش ببوسيد و روي
بدو گفت زينسان هنر کار تست
تو داني هم از اژدها کينه جست
گر اين کار گردد به دست تو راست
در ايران جهان پهلواني تراست
پراکنده گشتند هرکس که بود
سپهبد شد و سازه ره کرد زود
پدر چندش از مهر دل داد پند
ز پندش به دل در نيفتاد بند
چو چاره نبد چندش آگاه کرد
ز خويشانش ده مرد همراه کرد
بدان تا اگر جنگ را روي و ساز
نبينند آرندش از جنگ باز
چه چيز آمد اين مهر فرزند و درد
که در نيک و بد هست با جان نبرد
چو نبود دل از بس غمش خون بود
چو باشد غم آنگاه افزون بود
مغ از هيربد مؤبدان کهن
ز ضحاک راندند زينسان سخن
که بي جادوي روز نگذاشتي
ز بابل بسي جاودان داشتي
***
20
ترسانيدن گرشاسب از جادوي
بفرمود تا از شگفتي بسي
نمودند گرشاسب را هر کسي
ز تاريکي و آتش و باد و ابر
ز غول و دژم ديو وز شير و ببر
نشد هيچ از آن کند گرد دلير
گذشت از ميان مچو غرنده شير
چو زي اژدها ماند يکميل راه
بديدند در ره يکي ديده گاه
برو خانه اي از گچ و خاره سنگ
درش آهنين راه دشوار و تنگ
خروشان ز بامش يکي ديده دار
که اي بيهشان نيست جانتان بکار
چه گرديد ايدر چه جاي شماست
کز آنسو نشيمنگه اژدهاست
اگر زان دره سر يکي برکشد
هم اين جايگه تان بدم درکشد
ز مردم بپرداخت اين بوم و مرز
هم از چار پاي و هم از کشت و رز
من ايدر بوم روز و شب ديده بان
چو آيد شب آتش کنم در زمان
که تا هرکه بيند گريزند زود
نشانست شب آتش و روز دود
سپهبد بدو گفت جايش کجاست
چه مايست بالاش برگوي راست
نشيمنش گفت اين شکسته دره
که بيني پر از دو دو دم يکسره
بدين خانه هرگه که سايد برش
ز بالاي ديوار باشد سرش
گريزيد از ايدر که ناگه کنون
از آن کوه پايه سر آرد برون
گو پهلوان گفت چندين مگوي
من از بهر او آمدم جنگجوي
هم اکنون بدين گرزه صد مني
بر آرمش از آن چرم اهريمني
بخوابم تنش خوار بر خاک بر
سرش بسته آرم بفتراک بر
بدو ديده بان گفت کاي گرد کين
گرش هيچ بيني نگويي چنين
برو کرگر خنجر و تير نيست
دم آهنج کوهيست نخچير نيست
نسوزد تنش ز آتش و تف و تاب
ز درياست خود بيم نايدش از آب
نبيني ز زهرش جهان گشته رود
همه شخ سياه و همه که کبود
پذيره مشو مرگ را زينهار
مده خير جان را به غم زينهار
همان ده دلاور ز خويشانش نيز
بسي لابه کردند و نشنود چيز
ز ترياک لختي ز بيم گزند
بخورد و گره کرد بر زين کمند
مر آن ويژگان را همانجا بماند
به يزدان پناهيد و باره براند
درآمد بدان دره آن نامدار
يکي کوه جنبان بديد آشکار
بر آن پشته بر پشت سايان به کين
ز پيچيدنش جنبش اندر زمين
چو تاريک غاري دهن پهن و باز
دو يشکش چو شاخ گوزنان دراز
زبان و نفس دود وآتش بهم
دهان کوره آتش و سينه دم
به دود و نفس درد و چشمش ز نور
درفشان چو در شب ستاره ز دور
ز تف دهانش دل خاره موم
ز زهر دمش باد گيتي سموم
گره در گره خم دم تا به پشت
همه سرش چون خار موي درشت
پشيزه پشيزه تن از رنگ نيل
ازو هر پشيزي مه از گوش پيل
گهي چون سپرها فکنديش باز
گهي همچو جوشن کشيدي فراز
تو گفتي که بد جنگيي در کمين
تنش سر به سر آلت جنگ و کين
همه کام تيغ و همه دم کمر
همه سر سنان و همه تن سپر
چو بر کوه سودي تن سنگ رنگ
به فرسنگ رفتي چکاکاک سنگ
ببد خيره زو پهلوان سترگ
به دادار گفت اي خداي بزرگ
توانايي و آفرينش تراست
همي سازي آنچ از توانت سزاست
کني زنده هر گونه گون مرده را
دهي تازگي خاک پژمرده را
نگاري تن جانور صد هزار
کزيشان دو همسان ندارد نگار
ز دريا بدينگونه کوه آوري
جهاني ز رنجش ستوه آوري
تو ده بنده را زور مندي و فر
که از بنده بي تو نيايد هنر
بگفت اين و زي چرخ کين دست برد
به کوشش تن و جان به يزدان سپرد
سمندش چو آن زشت پتياره ديد
شميد و هراسيد و اندر رميد
نزد گام هرچند بر گاشتش
پياده شد از دست بگذاشتش
بر اژدها رفت و بفراخت دست
خدنگي بپيوست و بگشاد شست
***
21
رزم پهلوان گرشاسب با اژدها و کشتن اژدها
زدش بر گلوکام و مغرش بدوخت
ز پيکان به زخم آتش اندر فروخت
چو بفراخت سر ديگري زد به خشم
ز خون چشمه بگشادش از هر دو چشم
دميد اژدها همچو ابر از نهيب
چو سيل اندر آمد ز بالا به شيب
به سينه بدريد هامون ز هم
سپر در ربود از دلاور به دم
زدش پهلوان نيزه اي بر ز فر
سنانش از قفا رفت يک رش بدر
دم اژدها شد گسسته به درد
برافشاند با موج خون زهر زرد
به کام اندرش نيزه آهنين
به دندان چو سوهان بيازد به کين
به گرز گران ياخت مرد دلير
درآمد خروشنده چون تند شير
بدانسان همي زدش با زور و هنگ
که از که به زخمش همي ريخت سنگ
سر و مغزش آميخت با خاک و خون
شد آن جانور کوه جنگي نگون
همه جوشنش زان دم و زهر تيز
بجوشيد و بر جاي شد ريز ريز
زماني بيفتاد بيهوش و راي
چو آمد بهش راست بر شد به جاي
بغلتيد پيش گر و گر به خاک
همي گفت کاي داد فرمان پاک
ز تست اين توان من از زور نيست
که بي تو مرا زور يک مور نيست
همه زور و فر و توان و بهي
تو داري و آن را که خواهي دهي
سواران او هم بدان ديده گاه
بر ديده بان ديده مانده به راه
سمندش بديدند کز تنگ کوه
بيامد دوان وز دويدن ستوه
تن زر گون کرده سيمين ز خوي
کشان زين و بر گستوان زير پي
گمانشان چنان بد که شد گردگير
سرشکش همه خون شد رخ وزرير
فتادند بر خاک بيهوش و تيو
همي داشتند از غم دل غريو
دژم ديده بان گفت کاي بيهشان
چه گرييد ازين اسپ و وين زين کشان
سپهبد به دام دم اژدها
اگر ماندي اسپش نگشتي رها
که او اسپ اندر تک زور و رَگ
ز فرسنگي آهو بگيرد به تگ
درين سوگ بودند و غم يکسره
که گرشاسب زد نعره اي از دره
همي آمد آشفته چون پيل مست
به بازو کمان گرز و خنجر به دست
بدان مژده از ديده بان خاست غو
دويدند پيش سپهدار نو
همي گفت هرکس که يزدان سپاس
که رستي تو از رنج و ما از هراس
بي آزار بازآمدي تندرست
از آن اژدها کين نبايست جست
چو نتوان ز دشمن برآورد پوست
ازو سر به سر چون رهي هم نکوست
يل نيو گفت آنکه بدخواه ماست
چنان باد بيچاره کان اژدهاست
برفتند و ديدند هرکس که ديد
بران دست و تيغ آفرين گستريد
از آن مرز برخاست هر سو خروش
ز نظاره کوه و درآمد به جوش
بر آن اژدها و يل نامدار
فزون گرد شد مردم از صد هزار
سپهبد هم آنجا چو آمد فرود
شد از رزم زي شادي و بزم و رود
***
22
خبر فرستادن گرشاسب پيش پدر
فرسته برون کرد گردي گزين
بدادش عرابي نوندي بزين
يکي دشت پيماي برنده راغ
به ديدار و رفتار زاغ و نه زاغ
سيه چشم و گيسو فش و مشک دم
پري پوي و آهو تک و گور سم
که اندام مه تازش و چرخ گرد
زمين کوب و دريا برو ره نورد
به پستي چو آب و به بالا چو ابر
شناور چو ماغ و دلاور چو ببر
از انديشه ي دل سبک پوي تر
ز راهي خردمند ره جوي تر
چو شب بد وليکن چو بشتافتي
به تک روز بگذشته دريافتي
به گامي شمردي که از روي زور
بديدي شب از دور بر موي مور
بجستي به يک جستن از روي زم
بگشتي بناورد بر يک درم
چو بر آب جستي چو بر کوه راه
به روز از خور افزون شدي شب ز ماه
برو مژده بر چون ره اندر گرفت
جهان گفتي از باد تک برگرفت
چنان شد ميان هوا تير پوي
که چوگان بدش دست و خورشيد گوي
همي جست چون تير و رفتار تير
ز نعلش زمين چو ز باد آبگير
فروهشته پش چون ز ره بر عنان
برافراشته گوشها چون سنان
همي بست از گرد تک چشم مهر
همي کافت از شيهه گوش سپهر
سوارش ازو باز ناورد پاي
مگر بر در شاه زابل خداي
رسانيد مژده به شاه دلير
که بر اژدها چيره شد نره شير
ز شادي برو جان برافشاندند
بر آن مژده بر آفرين خواندند
دهانش ز ياقوت کردند پر
دو دستش ز دينار و دامن ز در
به شبرنگ بر نيز ديباي لعل
فکندند و زرينش کردند نعل
چو باران درم ريختند از برش
گرفتند در مشک سارا سرش
برفتند نزد سپهبد سپاه
کشيدند پس اژدها را به راه
ز گردون بهم بيست و از پيل پنج
بد از بار آن اژدها زير رنج
همه ره ز بس بار آن کوه نيل
ز گردون همه بيش ناليد پيل
بزرگان ابا اثرط سرفراز
درفش و سپه پيش بردند باز
ز کوس و تبيره برآمد خروش
جهان شد پر از رامش و ناي و نوش
همه شهر و ره بود پرخواسته
به آذين و گنبد بياراسته
شده کوي و برزن چو باغ ارم
زبر مشک و در پاي ريزان درم
پذيره شد از شهر برنا و پير
از آن اژدها خيره وز زخم تير
به صحرا برون چرمش آکنده کاه
نهادند تا ديد ضحاک شاه
بدان خرمي بزمي افند پي
کز آن بزم ماه آرزو کرد مي
بفرمود کامروز دل شاد کام
همه ياد گرشاسب گيريد جام
زره دادش و خود و زرين سپر
کلاه و نگين اسپ و تيغ و کمر
همان جوشن خويش و خقتان جنگ
به خروارها ديبه رنگ رنگ
از آن کاژدها کشت و شيري نمود
درفش چنان ساخت کز هر دو بود
به زير درفش اژدهاي سياه
زبر شير زرين و بر سرش ماه
زمين همه ز اول و بوم بست
بدو داد و بنوشت عهدي درست
جهان پهلواني مرو را سپرد
وزانجاي لشکر سوي هند برد
مرين داستان را سرانجام کار
نبشتند هرکس در آن روزگار
برود و ره جام برداشتند
به ايوانها نيز بنگاشتند
***
23
حديث بهو که با مهراج عاصي شد و خبر يافتن ضحاک
از آن پس چو ضحاک شد باز جاي
نشست و نزد جز به آرام راي
شهي بود در هند مهراج نام
بزرگي به هر جاي گسترده کام
بهو نام خويشي بدش در سپاه
ز دستش به شهر سرنديب شاه
به مهراج هرگاه گفتي که بخت
ترا داد تاج بزرگي و تخت
توي شاه قنوخ و راي برين
ز هندوستان تا به درياي چين
خديو در تبت و راي هند
توي و آن قنوج و درياي سند
چرا گم کني گوهر پاک را
دهي هديه و باژ ضحاک را
نه خرسندي و بردباري ز مرد
همه نيک باشد به درمان درد
بسي بردباريست کز بد دليست
بسي نيز خرسندي از کاهليست
نترسم ز ضحاک من روز جنگ
مرا هست ازو گر ترا نيست ننگ
ميانشان بدين جنگ و پرخاش خاست
سپه نيمه اي بر بهو گشت راست
به مهراج بر شد جهان تنگ و تار
شکستند لشکرش را چند بار
ازين آگهي نزد ضحاک شد
ز بس مهر مهراج غمناک شد
***
24
نامه ضحاک باثرط و خواندن پهلوان گرشاسب را
برآشفت و فرمود تابر حرير
باثرط يکي نامه سازد دبير
چو چشم قلم کرد سرمه ز قار
ببد ديدنش روشن و ديده تار
شد آن خامه از خط گيتي فروز
دل شب نگارنده بر روي روز
بسان يکي خردگريان پسر
خروشان و پويان و جويان پدر
به دشتي در از شوره گم کرده راه
ز گرما زبان کفته و رخ سياه
سر نامه نام جهانبان نوشت
خدايي که او ساخت هر خوب و زشت
سرايي چنين پرنگار آفريد
تن و روزي و روزگار آفريد
به يک بند هفت آسمان بسته کرد
بدين گوهران کار پيوسته کرد
زمين ايستاده به باد سپهر
همي گرد گردان شده ماه و مهر
دگر گفت کز گشت چرخيم شاد
که بر ما در شادکامي گشاد
به فرمان ما گشت تاج و نگين
همان شاهي هفت کشور زمين
چنان کهتري دادمان نيکبخت
سپر کرده تن پيش هر کار سخت
کنون خاست در هند کاري تباه
که آنجا همي برد بايد سپاه
بدين چاره گرشاسب بايد همي
وگر زود نايد نشايد همي
به گاه فرستش بسيچي مساز
که هست آنچه بايد چو آيد فراز
ز ما لشکر و ساز و ياري و گنج
وز و مردي و کين گزاري و رنج
چنان کن کزين نامه يک نيمه بيش
نخوانده بود کو گرد راه پيش
چنان باز پاسخ رسان بي درنگ
که آواز باز آيد از کوه سنگ
چو نامه به نام آور اثرط رسيد
زماني به انديشه دم در کشيد
به گرشاسب گفت اي هژبر زيان
چه گويي بدين جنگ بندي ميان
بترسم که جايي بپيچي ز بخت
که هم راه دورست و هم کار سخت
جهان پهلوان گفت کاي پر هنر
بجز جنگ و کين من چه خواهم دگر
مرا ايزد از بهر جنگ آفريد
چه پايم که جنگ آمد اکنون پديد
چنين يال و بازوي و اين زور و برز
نشايد که آسايد از تيغ و گرز
سپاهي که جانش گرامي بود
ازو ننگ خيزد نه نامي بود
کس ار ديدمي من سزاي شهي
ازين مارفش کردمي جا تهي
وليکن چو کس مي نيايد به دست
بترسم که باشد بتر زين که هست
سرانجام با پادشا به جهان
اگر چند بد باشد و بد نهان
ز فرمان شه ننگ و بيغاره نيست
بهر روي که راز مه چاره نيست
بود پادشا سايه کردگار
بي او پادشاهي نيايد به کار
***
25
پند دادن اثرط گرشاسب را
بدو گفت کز بدگمان بر گسل
به انديشه بيدار کن چشم و دل
چو دانش نداري به کاري درون
نباشد ترا چاره از رهنمون
تو درگاه شاهان نديدستي ايچ
شنو پند پس کار رفتن بسيچ
بر اين جهان داد ده پادشاست
دگر مردم پاک داناي راست
ز هر درگه آنست بشکوه تر
که از نامداران پر انبوه تر
به درگاه شه نامداران بس اند
چو تو نه وليکن سواران بس اند
بدان کز همه چيزها آشکار
بگردد سبکتر دل شهريار
دم پادشاهان اميدست و بيم
يکي را سموم و دگر را نسيم
چو چرخست کردارشان گرد گرد
يکي شاد ازيشان يکي پر ز درد
چو رفتي بر شه پرستنده باش
کمر بسته فرمانش را بنده باش
چنان کن که هرکس که نزديک اوست
برادي شود با تو دلسوز و دوست
اگرچه نداري گنه نزد شاه
چنان باش پيشش که مرد گناه
به هر کار بر وي دليري مکن
مگو پيش او چون همالان سخن
به پرهيز ازو بر بد آراستن
هم از آرزوي کسان خواستن
اگر چند گستاخ داردت پيش
چنان ترس ازو کز بدانديش خويش
منه پيش او درگه خشم پاي
چو خشم از تو دارد تو پوزش نماي
زيانش مخواه از پي سود کس
به کارش درون راستي جوي و بس
ز کردار گفتار بر مگذران
مگو آنچه دانش نداري در آن
به هر نيکيش دار سيصد سپاس
هم اندک دهش زو فراوان شناس
به خوبانش بر ديده مگمار هيچ
وزان ره که فرموده باشد مپيچ
چو چيزيش خواهي و ندهد متاب
مبر به آتش خشمش از رويت آب
همه خوي و کردار او را ستاي
همان دشمنش را نکوهش فزاي
به دل دوستان ورا دار دوست
مخواه از بن آن را که بدخواه اوست
ز سستي مدان گر بود نيک مرد
که داند چو نيکي بدي نيز کرد
مبين نرمي پشت شمشير تيز
گذارش نگر گاه خشم و ستيز
تو از برد باران به دل ترس دار
که از تند در کين بتر بردبار
مگر دان دروغ آنچه گويد سخن
وز آنچت بپرسد نهان زو مکن
گرت چيزي اندر خور شهريار
فزوني بود و آيد او را به کار
بدو بخش هرچند داريش دوست
که نيز آنچه الفغدي از جاه اوست
نبايد شد از خنده شه دلير
نه خندست دندان نمودن ز شير
چو دريا نمايدت در خوشاب
همي جوي در و همي ترس از آب
اگرچه پرستي ورا بي شمار
برو بر مکن ناز و کشي ميار
که گر خواهد او چون تو يابد بسي
دهد جاي و جاهت به ديگر کسي
مزن فال بد پيشش از هيچ سان
بدو نيک رازش مگو با کسان
هر آنگه که کاريت فرمود شاه
در آنوقت هيچ آرزو زو مخواه
چنانش نماي از دل راهجوي
که از وي تو گيري همي رنگ و بوي
به نخچير گاه و صف رزم و کين
مگرد از برش دور گامي زمين
گر از جاه باشي سر انجمن
تو آن جاه ازو دان نه از خويشتن
چو فرهنگي آموزيش نرم باش
به گفتار با شرم و آزرم باش
بدان تا تو با بزم باشي و سور
مگرد از پرستيدن شاه دور
چو نزدش بوي بسته کن چشم و گوش
برو جز به نرمي زباني مکوش
ز کسهاي او بد مران پيش اوي
سخنها جز آن کش خوش آمد مگوي
رهي و اسپ و آرايش و فرش و ساز
ز هرسان که دارد شه سر فراز
تو ز آنسان مدار ارزکار آگهي
که با شه برابر نشايد رهي
که چندين رهي را ببايد گهر
نگر شاه را چند بايد دگر
ز کهتر پرسيدن و خوشخوييست
ز مهتر نوازيدن و نيکوييست
چنين پند بسيار دارم زبر
تو گرديده اي خود فزايي دگر
***
26
رفتن گرشاسب به نزد ضحاک
سپهبد چو پندش سراسر شنود
پذيرفت و ره را پسيچيد زود
هزار از يل نيزه زن زابلي
گزين کرد با خنجر کابلي
يلاني دلاور هزار از شمار
وليکن گه جنگ هريک هزار
همه چرخ ناورد و اختر سنان
همه حمله را با زمان هم عنان
ره و رايشان رزم و کين ساختن
هوا ريزش خون و خوي تاختن
زره جامه شان روز و شب جاي زين
زمين پشت اسپ آسمان گرد کين
بزد ناي و لشکر سوي شاه برد
به راه از شدن گرد بر ماه برد
دو منزل پدر بدش رامش فزاي
ورا کرد بدرود و شد باز جاي
به دژهوخت گنگ آمد از راه شام
که خوانيش بيت المقدس به نام
بد آنگه که ضحاک بد پادشا
همي خواند آن خانه را ايليا
چو بشنيد کامد سپهبد ز راه
بنوي بياراست ايوان و گاه
همه لشکر و کوس و بالا و پيل
پذيره فرستاد بر چند ميل
چو آمد نشاندش بر تخت شاد
يکي هفته بد با مي و رود و باد
گهر دادش و چيز چندان ز گنج
که ماند از شمارش مهندس برنج
سر هفته گفتا سوي هند زود
بياري مهراج برکش چو دود
سرنديب برگرد و کين ساز کن
ز کين گوش کشور پر آواز کن
بهو را ببند و همانجا بدار
به درگاه مهراج بر کن بدار
وگر چين شود يار هندوستان
تو مردي کن و کين ز هر دوستان
گرت گنج بايد به تن رنج بر
که در رنج تن يابي از گنج بر
بفرموده ام تا به دريا کنار
بيارند کشتي دو باره هزار
مهان پوشش لشکر و خورد و ساز
به هر منزلي پيشت آرند باز
چو سيصد هزار از يلان سترگ
گزيدم دلاور سپاهي بزرگ
گو پهلوان گفت چندين سپاه
نبايد که دشخوار و دوردست راه
مرا لشکري کازمون کرده ام
همين بس که از زاول آورده ام
سپاهست و سازست و مردان مرد
دگر کار بختست روز نبرد
کي نامور گفت کاي جنگجوي
بدين لشکر آنجا شدن نيست روي
که دارد بهو گرد ريزنده خون
دوباره هزاران هزاران فزون
به لشکر بود نام و نيروي شاه
سپهبد چه باشد چه نبود سپاه
ز گنج آنچه بايد همه بار کن
گران لشکري را به خود يار کن
دل از ديري کار غمگين مدار
تو نيکي طلب کن نه زودي ز کار
سپهبد کنار رنگ گردان گرد
ده و دو هزار از يلان برشمرد
گزيده همه کار ديده گوان
سر هر هزاري يکي پهلوان
به هر صد سواري درفشي دگر
دگرگونه ساز و سليح و سپر
وزان نيزه داران ز اول گروه
بياراست زيبا سپاهي چو کوه
کمند و کمان دادشان ساز جنگ
زره زير وز افراز چرم پلنگ
ز بهر نشان بسته بر نيزه موي
به پولاد يک لخت پوشيده روي
هيون دو کوهه دگر شش هزار
همه بارشان آلت کارزار
زره گرد برخاست وز شهر جوش
ز مهره فغان وز تبيره خروش
برون شد سپاهي که بالا و شيب
بجنبيد و دريا ببست از نهيب
سپاهي چو يکي درفشان سپهر
که باشد مرو را ز پولاد چهر
بروجش همه گونه گونه درفش
ستاره همه تيغهاي بنفش
جهان گفتي از گرز وز تيغ شد
چو دريا زمين گرد چون ميغ شد
سنانها همي کرد در گرد تاب
چو آتش زبانه زبانه در آب
ز بس خشت و جوشن که بد در سپاه
ز بس ترگ زرين چو تابنده ماه
هوا گفتي از عکس شد زر پوش
زمين سيم شد پاک و آمد به جوش
چنين هريکي همچو شير يله
همي رفت و شد تا به شهر کله
به درياست اين شهر پيوسته باز
گذرگاه کشتيست کايد فراز
چنان شد همه کار بد ساخته
به کشتي نشستند پرداخته
به شش ماهه يکساله ره برنوشت
بي آزار و خرم به خشکي گذشت
همان هفته کو رفت مهراج شاه
ز دست بهو جسته بد با سپاه
يکي شهر بودش دلارام و خوش
در از او پهناش فرسنگ شش
همي کرد کار دژ و باره راست
سپه را به شهر اندرون برد خواست
چو بشنيد کامد يل سرفراز
برون زد سرا پرده و خيمه باز
همه لشکر و پيل و بالاي خويش
به شادي پذيره فرستاد پيش
پياده به دهليز پرده سراي
بيامد يکي چتر بر سر به پاي
نشاندش بر خويش بر پيشگاه
بپرسيدش از شاه و ز رنج راه
نشستنگهش بد سرا پرده هفت
همه گونه گون ديبه زر بفت
در و شش ستون خيمه نيلگون
ز سيمش همه ميخ وز زر ستون
ز گوهر همه روي او چون سپهر
ستاره نگاريده و ماه و مهر
بگسترده فرشي ز ديباي چين
برو پيکر هفت کشور زمين
يکي تخت پيروزه همرنگ نيل
ز دو سوي تخت ايستاده دو پيل
تن پيل ياقوت رخشان چو هور
زبرجدش خرطوم و دندان بلور
ز در و ز بيجاده دو شير زير
همان تخت را پايه بر پشت شير
فرازش يکي نغز طاوس نر
طرازيده از گونه گونه گهر
به هر ساعتي کز شب و روز کم
به بودي شدي تخت جنبان ز هم
بجستندي آن نره شيران به پاي
بسر تخت برداشتندي ز جاي
نهادي دو سه پيل زي شاه پي
يکي نقل دادي يکي جام مي
کنيزي برون تاختي زير تخت
به باغي درون زير زرين درخت
به پاي ايستادي و بردي نماز
زدي چنگ و رفتي سوي تخت باز
ز بر پر طاووس بفراختي
به بانگ آمدي جلوه بر ساختي
ز دم ريختي گرد کافور خشک
ز منقار ياقوت و از پر مشک
درين بزمگه شادي آراستند
مهان را بخواندند و مي خواستند
نمودند مهر و فزودند کام
گزيدند باد و گرفتند جام
هوا شد ز بس دود عود آبنوس
زمين چون لب دلبران جاي بوس
ز بس بلبله گونه گل گرفت
بم و زير آواي بلبل گرفت
به دست سياهان مي چون چراغ
همي تافت چون لاله در چنگ زاغ
به خرمن فرو ريخت مهراج زر
به خروار دينار و در و گهر
سراسر به گرشاسب و ايرانيان
بيخشيد و آنکس که ارزانيان
يکي هفته زينسان به بزم شهي
همي کرد هر روز گنجي تهي
بپرسيد گرشاسب کاي شاه راست
سپاه بهو چند و اکنون کجاست
بدو گفت مردان جنگيش پيش
دوباره هزاران هزارند بيش
ده و شش هزارند پيل نبرد
که برمه ز ماهي برآرند گرد
از آن زنده پيلان ده و دو هزار
ز من بستدش درگه کار زار
کنون با سپه کينه خواه آمدست
به نزديک يک هفته راه آمدست
سپهدار گفتا چه سازي درنگ
بياراي رفتن پذيره به جنگ
نه نيکو بو بد دلي شاه را
نه بگذاشتن خوار بدخواه را
چه کشور شود پر ز بيداد و کين
بود همچو بيماري اندوهگين
نباشد پزشکش کسي جز که شاه
که درمانش سازد به گنج و سپاه
من ايدر به پيکار و رزم آمدم
نه از بهر شادي و بزم آمدم
چو بر هوش مي خواره مي چير شد
سران را سر از خرمي زير شد
جهان پهلوان مست با کام و ناز
به لشکر گه خويشتن رفت باز
بدان سروران گفت مهراج شاه
چه سازم که بس اندکست اين سپاه
بهر يک ازيشان ز دشمن هزار
همانا بود گر بجويي شمار
بزرگانش گفتند کز بيش و کم
اگر بخت ياور بود نيست غم
گه رزم پيروزي از اخترست
نه از گنج بسيار و ز لشکر است
بس اندک سپاها که روز نبرد
ز بسيار لشکر برآورد گرد
چو لشکر بود اندک و يار بخت
به از بيکران لشکر و کار سخت
سپاهيست اين کاسمان و زمين
بترسد ز پيکارشان روزکين
کس اين پهلوان را هم آورد نيست
همه لشکر او را يکي مرد نيست
به نوک سنان بر گرد زنده پيل
به تيغ آتش آرد ز درياي نيل
به يک مرد گردد شکسته سپاه
هميدونش يک مرد دارد نگاه
يکي مرد نيک از در کار زار
به جنگ اندرن به ز بد دل هزار
به صد لابه ضحاک ازو خواستست
که اين مايه لشکر بياراستست
وگرنه همي او ز گردان خويش
فزون از هزاران نياورد بيش
مر آن اژدها را بگردي و برز
شنيدي که چون کوفت گردن به گرز
ببد شاد و مهراج لشگر بخاست
به يک هفته کار سپه کرد راست
برون برد لشکر چو بايست برد
هميدون برون شد سپهدار گرد
طلايه به پيش اندر ايرانيان
بنه از پس و لشکر اندر ميان
سپهبد بر کوهي آمد فرود
که بد مرغزار و نيستان و رود
دژم گشت مهراج کامد فراز
چنين گفت کاي گرد گرد نفراز
درين بيشه زين بيش مگذار گام
که ببر بيان دارد آنجا کنام
دژ آگه ددي سهمگين منکرست
به زور و دل از هر ددان برترست
رمد شير ازو هرکجا بگذرد
به يک زخم پيل ژيان بشکرد
چنان داستان آمد از گفت شير
که شاه ددانست ببر دلير
گو پهلوان گفت شايد رواست
که ديريست تا جنگ ببرم هواست
هم اکنون به پيشت شکار آورم
چو با گرز کين کارزار آورم
نداني که شاه ددان سر به سر
بر شاه مردان ندارد هنر
بگفت اين و باز گرز و تير و کمان
سوي ببر جستن شد اندر زمان
بگشت آن همه مرغ و گند آب و ني
نديد از ددان هيچ جز داغ پي
چو روي خور از بيم شب زرد شد
ز گردون سر روز پرگرد شد
بيامد سوي خيمه هنگام خواب
ز نا ديدن ببر پر خشم و تاب
***
27
جنگ گرشاسب با ببر ژيان
خور از که چو بفراخت زرين کلاه
شب از سر بينداخت شعر سياه
سپاه از لب رود برداشتند
چو نيک نيمه زان بيشه بگذاشتند
غو پيشرو خاست اندر زمان
که آمد بره چار ببر دمان
سپهبد همي راند بر پيل راست
چو ديدار شب اسپ و خفتان بخواست
به شبرنگ شولک در آورد پاي
گراييد با گرز گردي ز جاي
بغريد چون تندر اندر بهار
به کين روي بنهاد بر هر چهار
به پيش اندر آمد يکي تند ببر
جهان چون درخش و خروشان چو ابر
دو چشمش ز کين چشمه ي خون شده
ز دنبال گردش به هامون شده
سر چنگ چون سفت الماس تيز
چو سوزن همه موي پشت از ستيز
خمانيده دم چون کماني ز قير
همه نوک دندان چو پيکان تير
درافکنده بانگش به هامون مغاک
رکفکش چو قطران شده روي خاک
ز دندان همي ريخت آتش به جنگ
ز خارا همي کرد سوهان به چنگ
به يک پنجه ران تکاور ببرد
بزد بر زمين گردنش کرد خرد
يکي گرز زد پهلوان بر سرش
که زير زمين برد نيمي برش
به ديگر شد و زدش زخمي درشت
چنان کش ز سينه برون برد پشت
سوم ببر تيز اندر آمد به خشم
ز بس خشم چون لاله بگشاد چشم
بدستي گرفتن قفا يل فکن
به دستي کشيدش زبان از دهن
به زير لگد پاک مغزش بريخت
چهارم دوان سوي بيشه گريخت
بينداخت گرز از پسش پهلون
شکستن دو پاي و بر و پهلوان
ز مغز ددان چون برآورد دود
پياده سوي بيشه بشتافت زود
دگر نيز بسيار جست و نيافت
چو بشنيد مهراج ز آنسو شتافت
ببد خيره زان دست و زان دستبرد
گرفت آفرين بر سپهدار گرد
کشيدند نزديک دشمن سپاه
رسيدند هر دو به يکروز راه
سپهبد بزد خيمه و آمد فرود
ز هر سو طلايه برافکند زود
به نزد بهو نامه اي کين گذار
بفرمود پر خشم و پر کار زار
***
28
نامه فرستادن گرشاسب به نزد بهو
دبير از قلم ابر انقاس کرد
سخن در و انديشه الماس کرد
درخت گل دانش از جوي مشک
همي کاشت بر دشت کافور خشک
نخست از جهان آفرين کرد ياد
که داناي رازست و داراي داد
جهان زوست پر پيکر خوب و زشت
روان را تن او داد و تن را سرشت
ز خورشيد مر روز را مايه کرد
شب قيرگون خاک را سايه کرد
زمين بسته بر نقطه کار اوست
تک چرخ بر پويه پرگار اوست
ز فرمانش بد گيتي و هرچه خاست
نبود و نباشد هر آنچ او نخواست
دگر گفت کاين نامه پند مند
فرستاده شد هم به کين هم به پند
ز گرشاسب گرد جهان پهلوان
سپهدار ايران و پشت گوان
به نزديک آنکش خرد نيست بهر
بهو کار دار سرنديب شهر
تو اي زاغ چهر بدانديش سست
همي خويشتن را نداني درست
بزرگي ترا شاه مهراج داد
هم اورنگ و هم چتر و هم تاج داد
کنون سر بر آهختي از بند خويش
برون آمدي بر خداوند خويش
رهي تا نباشد بد و بد نژاد
خداوند را بد نخواهد زياد
نه بس کت شهي داد و بودي رهي
کزو نيز خواهي ربودن شهي
نهنگي تو کاندر نکو داشتن
مکافا نداني جز او باشتن
از و آن سزيد از تو اين بد که بود
که از مشک بوي آيد از کاه دود
دو صد بار اکر مس به آتش درون
گدازي ازو زر نيايد برون
کنون من بدان آمدم با سپاه
که آيي به درگاه مهراج شاه
به پوزش کني بي گناهي درست
همان بنده باشي که بودي نخست
بيندازي اين تيغ تندي ز دست
بپيچي عنان از بلندي به پست
وگر نايي و کينه خواهي کني
نباشي رهي طمع شاهي کني
يکي شاه گردانمت تيره بخت
که کرکس بود تاجت و دار تخت
ز بر سايت از سنگ باران کنم
نثارت خدنگ سواران کنم
يکي جامه پوشمت بي پود و تار
که گردش بود پيکر و خون نگار
سپهر ار کند خويشتن مغفرت
همو نرهد از تيغ من هم سرت
يلانند با من که گاه ستيز
بود نزدشان مرگ به از گريز
به شمشير از پيشه شير آورند
به پيکان مه از چرخ زير آورند
نتابند روي از نبرد اندکي
هزار از شما گرد و زيشان يکي
به جنگ شما خود نبايد کسم
که من با شما پاک تنها بسم
زمانه بگردد ز من در نبرد
از آن پيش کش گويم از راه گرد
کنون زين دو بگزين يکي ناگزير
اگر بندگي کردن از دار و گير
فرستاده و نامه هم در زمان
فرستاد با هندوي ترجمان
بهو نامه چون ديد شد پرستيز
زبان را به دشنام بگشاد تيز
سر ترجمان کند و بردار کرد
به سيلي فرستاده را خوار کرد
بدو گفت مهراج را شو بگوي
دگر باره باز آمدي جنگجوي
به خورشيد و دين بتان نخست
به گور و پي آدم و بوم و رست
که بر خون برانم کت و افسرت
برم زي سر نديب بي تن سرت
همي لشکر انگيز از ايران کني
برو به همي جنگ شيران کني
ببين بر سنان کرده سرشان کنون
تن افکنده در پاي پيلان نگون
ز گرشاسب گفتار دارم دريغ
ز من پاسخش نيست جز گرز و تيغ
فرسته شد و هرچه ديد و شنيد
نمود و بگفت آنچه بر وي رسيد
سپهبد برآشفت و زد کوس جنگ
سپه راند تا نزد بدخواه تنگ
***
29
جنگ اول گرشاسب با لشکر بهو
بدو گفت مهراج کاي سرفراز
بمان تا سپه يکسر آرم فراز
يل نيو گفتا نبايد سپاه
تو بر تيغ که رو همي کن نگاه
دل و گرز و بازو مرا يار بس
نخواهم جز ايزد نگهدار کس
به گردانش گفتا چه شد رزم تنگ
بدين گاو تازان نمايند جنگ
که ترسيدگانند گاه ستيز
هميشه ز خيل بهو در گريز
زنانند در پيش مردان مرد
بود اسپشان گاو روز نبرد
هم اندر بر که رده بر کشيد
سزا جاي ده پهلوان برگزيد
سوي راست آذرشن و برز هم
سوي چپ چو بهپور وارفش بهم
پس صف به مهيار و سنبان سپرد
کمينگه بگشواد و گرداب گرد
هژبر و گراهون ز ز اول گروه
ستادند در قلب هريک چو کوه
بهو چون سپه ديد کاشو فتند
بفرمود تا کوس کين کوفتند
بدش چار سالار چون چار ديو
چو اجرا و ميتر چو توپال و تيو
ز پيلان هزار از يلان صد هزار
بهر يک سپرد از پي کار زار
کشيده شد از صف پيلان مست
يکي باره ده ميل پولاد بست
بجوشيد هند و پس صف پيل
چو درياي قير از پس کوه نيل
همه همچو ديوان دوزخ سپاه
به دست آتش و تن چو دود سياه
به چهره چو انگشت هريک به رنگ
وليکن به تيزي چو آتش به جنگ
ز بس هندو انبوه چون خيل زاغ
ز بس خشت و خنجر چو رخشان چراغ
يکي بيشه بد گفتي از آبنوس
همه شاخش الماس و بر سندروس
دليران ايران برون تاختند
جدا هريکي جنگ برساختند
ز يکدست بهپور و اجرا بهم
ز دست دگر ميتر و برز هم
ميان اندرون ارفش شير فش
سوي تيو و توپال شد کينه کش
برآمد ده و افکن و گير و رو
غريويدن کوس پيکار و غو
تف نعل اسپان زمين بر فروخت
به دريا سنان چشم ماهي بسوخت
هوا پر طاوس گشت از درفش
شد از ترگ و از تيغ هامون بنفش
دم ناي برخاست چون رستخيز
سنان مرگ آسوده را گفت خيز
قضا با سر نيزه انباز گشت
نهنگ بلا را دهن بازگشت
شل و خشت پرواز شاهين گرفت
ز باران خون کوه و در هين گرفت
زمين همچو دريا شد از جوش مرد
که موجش همه خون بدو ميغ گرد
در و مرگ همچون نهنگ دژم
همي جان کشيد از دليران بدم
ز صندوق پيل از بس آتش که ريخت
تو گفتي همي ابر بيجاده بيخت
ز هر سو به گرداب خون شد همي
ندانست گردون که چون شد همي
سپهبد همان چرخ و تيرش بخواست
که پيش از پي اژدها کرد راست
بيفکند ده تير از آن هم به جاي
بهر تير پيلي فکند او ز پاي
برانگيخت پس چرمه ي گرم خيز
بيفکند در هندوان رستخيز
به خنجر ز سرها همي ريخت ترگ
چو باد خزان ريزد از شاخ برگ
ز تيغش همي لعل شد باد و گرد
ژ گرزش همي پخش شد اسپ و مرد
کمندش چو کشتي به کين خم شمر
شدي هر خمش گرد ده تن کمر
کجا گرزش از دست رسته شدي
سه تن کشته و چار خسته شدي
به زخمي کجا نيزه برگاشتي
زدي بر يکي بر سه بگذاشتي
چهل اسپ بر گستوان دار بود
که بر هر يکش رزم و پيکار بود
بر آن هر چهل نعل فرسوده شد
نه سير او ز کوشش نه آسوده شد
سرانجام در رزم آن رزم جوي
همه مانده بودند و آسوده اوي
به هر هندوي کو ربودي ز زين
به هر پيل کافکندي از خشم و کين
غو لشکر و کوس مهراج شاه
رسيدي از آن کوه بر چرخ ماه
درآمد دمان زنده پيلي دژم
چو تند اژدها داده خرطوم خم
برآويخت با پهلوان دلير
درآورد خرطوم در گرد شير
بکوشيد کش بر ربايد ز زين
نجنبيد بر زين سوار گزين
برآهيخت خرطوم پيل از زره
بپيچيد چون رشته بر زد گره
به گرزش چنان کوفت زخمي درشت
کش اندر شکم ريخت مهره ز پشت
بر آن لشکر از کين بباريد مرگ
همي کوفت گرز و همي کافت ترگ
گهي ريخت خون و گه انگيخت گرد
گهي خست پيل و گهي کشت مرد
ربود آن سپه را ز بالا و پست
به پرده سراي بهو بر شکست
به يک حمله صد پيل بر هم فکند
به نيزه چهل خيمه از بن بکند
ز گرشاسب نزد بهو شد خبر
که تنها سپه کرد زير و زبر
برون شد بهو ديد هر سو گريز
چپ و راست برخاسته رستخيز
هوا جاي خاک و زمين جاي خون
رمان زنده پيلان و گردان نگون
چه مردست گفت اين هنرمند گرد
هنرهاش گفتند نتوان شمرد
يکي کودک نو رسيدست زوش
هنوزش نگشتست گل مشک پوش
تن پيل دارد ميان پلنگ
دل و زهره شير و سهم نهنگ
به هر تير پيلي همي بفکند
به هر حمله اي لشکري بشکند
بيامد کنون تا سرا پرده تفت
يلان را همه کشت و افکند و رفت
ز تيرش يکي پيش او تاختند
ز خشتي گران باز نشناختند
بسي گرد خشت افکن آمد به پيش
کس آن را زده گام نفکند بيش
بهو گشت ترسان و پيدا نکرد
چنين گفت کامروز بد باد و گرد
از ايرانيان کس نشد چيردست
که بر ما ز پيلان ما بد شکست
ره رزم فردا دگر گون کنيم
سپه پيش پيلان به بيرون کنيم
عروس سپهري چو کرد آشکار
رخ از کله سبز گوهر نگار
پديد آمدش تاج سيمين زخم
شبش ريخت بر تاج مشک و درم
ز جنگ آرميدند هر دو گروه
طلايه همي گشت بر دشت و کوه
چو گرشاسب شد نزد مهراج شاه
نشاندش به بزم از بر پيشگاه
به هر حمله کانگيخته بد ز جوش
به شاديش جامي همي کرد نوش
بسي فرشها دادش از رنگ رنگ
سرا پرده و خيمهاي پلنگ
ببر گستوان زنده پيلي سپيد
برو تختي از زر چو تابنده شيد
سه مغفر ز زر چون مه از روشني
به زر صد پرند آور روهني
هم از گرز و خفتان و خود و زره
دو صد جوشن ناگشاده گره
به ايرانيان هر که بودند نيز
بسي داد دينار و ديبا و چيز
رسيد آن شبش لشکري بيشمار
ابا زنده ميلان همي شش هزار
بدو پهلوان گفت چندين سپاه
چه بايد که بر دشت و که نيست راه
چنين گفت مهراج کاي سرفراز
هنوز اين سپه چيست کامد فراز
هزاران هزار از دليران جنگ
همي لشکرم ياور آيد ز زنگ
سپهدار گفتش بدين تاختن
چه بايد سپاس سپه ساختن
شود کشورت پاک زير و زبر
نهگنجت بماند نه بوم و نه بر
چو کاري برآيد بي اندوه و رنج
چه بايد ترا رنج و پرداخت گنج
به مژده نوندي برافکن به راه
که ما چيره گشتيم بر کينه خواه
وزين زنده پيلان و چندين گروه
يکي لشکر ازبهر نام و شکوه
گزين کن دليران رزم آزماي
فرست آن سپاه دگرباز جاي
که من هرچه تو کام و راي آوري
بر آرم نخواهم ز کس ياوري
چنان کرد مهراج کو راي ديد
که رايش سپهر دل آراي ديد
چو پنجه هزار آزموده سوار
گزيد و دو سالار و پيلي هزار
کسي کرد ديگر سپه هرچه داشت
همه زنگيان راز ره باز گاشت
وز آنسو شد آگه بهو از نهان
کز انبوه زنگي سيه شد جهان
برادرش را با پسر همچو دود
فرستاد سوي سرنديب زود
بدان تا علف و آنچه آيد به کار
هم از کنده و ساز جنگ و حصار
بسازند تا گر در آن رزمگاه
شکسته شود شهر گيرد پناه
سه روز اندرين کارها شد درنگ
کس از هر دو لشکر نزد راي جنگ
چهارم چو بر زد خور از که درفش
زمين گشت ازو زرد و گردون بنفش
بهو چل هزار از دليران گرد
به سالار تيو سپه کش سپرد
هم از زنده پيلان هزار و دويست
بدو گفت بر کش صف کين بايست
هزار دگر پيل پولاد پوش
ابا چل هزار از يل رزم کوش
به توپال بسپرد گرد سترگ
بفرمود تا کوفت کوس بزرگ
دو سالار ازينگونه برخاستند
چپ و راست لشکر بياراستند
خروش يلان و دم کره ناي
چنان شد که چرخ اندر آمد ز جاي
***
30
جنگ دوم گرشاسب با سالاران بهو
سپهبد چو ديد آن خروش سپاه
سبک خواست خفتان و رومي کلاه
به مهراج گفت از سپاه تو کس
ميار از سر که تو مي و بس
به هر تيغ که ديده بان برگماشت
به هامون سپه صف کشيده بداشت
سوي راست لشکر به مهيار داد
سوي چپ به بهپور سالار داد
بفرمود کاذرشن و برزهم
بسازند جنگ و طلايه بهم
کمين داد سنبان و گرداب را
که کردندي از کينه گردآب را
نگهبان لشکر سه گرد دلير
هژبر و گراهون و نشواد شير
به قلب اندرون هر که بد ز اولي
پس پشتشان ارفش کاولي
به هر سو که دو گرد کين ساز بود
ميانشان يکي آتش انداز بود
چنان بر صف پيل بگشاد جاي
که گرکس گريزد بکوبد به پاي
جدا هر صفي هم بر بد گمان
صفي همچو تير و صفي چون کمان
کمند افکنان از پس خيل خويش
به تيغ و زره نيزه داران ز پيش
پياده سپر در سپر آخته
خدنگ افکن از پس کمين ساخته
به هر سو نگهباني از بهر کين
به هر گوشه اي جنگيي در کمين
سوار اندر آمد شدن کين گزار
پياده به قلب اندرون پايدار
چو شير ژيان پهلوان پيش صف
درفش از پس پشت و خنجر به کف
تو گفتي سمندش که آهنست
وگر گرد پاش ابر هامون کنست
همان اژدها فش درفش سياه
همي درکشد گفتي از چرخ ماه
ستاده به پيش گو شير دل
ببر گستوان اسپ جنگي چهل
دليران به جنگ اندر آويختند
به هر گوشه گردي برانگيختند
غوهاي و هوي از دو لشکر بخاست
جهان پردها ده شد از چپ و راست
بغريد بر کوس چرم هژبر
دم ناي رويين برآمد بابر
پر از اژدها گشت گردون ز گرد
پر از شير هامون ز مردان مرد
کمند سواران سر آويز شد
پرند آوران ابر خونريز شد
چنان تف خنجر جهان برفروخت
که بر چرخ ازو گاو و ماهي بسوخت
به دريا رسيد از تف تيغ تاب
بکه سنگ آتش شد و آهن آب
جهان آينه جوش جوشن گرفت
زمين گونه روي روشن گرفت
چکاکاک خنجر به گردون رسيد
ز هندوستان خون به جيحون رسيد
هرايرا نيي در کمند و کمين
کشيدي همي هندوي بر زمين
تو گفتي که شيرند در کار زار
همي ديو گيرند هر يک بمار
چو پيکار ايرانيان شد درشت
يل پهلوان اندر آمد به پشت
به توپال و پيلان و هندو گروه
نهاد از کمين سر چو يکپاره کوه
به تير و به خشت و به گرز و به تيغ
همي ريخت پولاد چون ژاله ميغ
کجا گرز کين کوفت که غار شد
کجا نيزه زد عيبه گلنار شد
ز تيغش همي دشت و گردون به تفت
ز بانگش همي کوه و هامون بکفت
چو شد يک زمان دشت و پست و بلند
همه دست و پاي و تن و سر فکند
بنوک سنان پيل برداشتي
سپاهي به يک حمله برگاشتي
صف زنده پيلان همه کرد پست
سوار و پياده بهم درشکست
همي پيل بر پيل جنگي فتاد
چو کشتي که برگشتي افتد ز باد
چو توپال ديد آن دم رستخيز
ز يک تن جهاني سپه در گريز
برانکيخت گلرنگ رزم از ميان
بزد نيزه بر پهلوي پهلوان
سنان زخم ناورد و شد نيزه خرد
به تيغ اندر آمد سپهدار گرد
چنان زدش بر سر که شد سر نشيب
سر و ترگ بگذاشتن تا رکيب
به زخمي دو نيمه شد از خشم و زور
ز بالا سوار و ز پهنا ستور
به ديگر سپه خنجر اندر نهاد
ز هر سو سپاهي به خون در نهاد
همي ميمنه کوفت بر ميسره
در افکند پيش آن سپه يکسره
نگه کرد از دور سالار تيو
گريزان سپه ديد بي هوش و تيو
سواران به زير پي پيل خوار
پياده نگون زير نعل سوار
نهاد از کمين سر که سالار بود
عمودش ز پولاد بالار بود
همي تاخت هر سو ز پيش سپاه
گريزندگان را همي بست راه
سپه را چنين پنج ره باز گاشت
به صد چاره بر جايگه شان بداشت
همي کفت ازينسان سپاهي به جنگ
ز يک تن گريزان نداريد ننگ
ز ضحاک جز جادوي پيشه چيست
همين رزم ايرانيان جادويست
سر گرد کين شان برآريد پاک
وزين جادوي ها مداريد باک
گرفتند پاسخ همه تن به تن
کزين يک سوارست بر ما شکن
نبيني کز و کشته را جاي نيست
بر زخم او پيل را پاي نيست
ز خنجر به زخم آتش آرد همي
ز کرز گران کوه بارد همي
همان گرد گردنکش اجرا بنام
که از شير جستي به شمشير کام
ببد تند و گفت اين چه آشفتنست
ز يک تن چه چندين سخن گفتنست
من اکنون روم سوي آورد او
هم از خونش بنشانم اين گرد او
سبک باره با باد انباز کرد
به ايرانيان آمد آواز کرد
که اين ز اولي پيشروتان کجاست
سپهبد چو بشنيد زود اسپ خواست
ز درياي کوشش چو موج دمان
برانگيخت شبرنگ را در زمان
هم از رهش گرزي چنان زد به زور
که گم شد سرش در سرين ستور
دگر ره ز کين راي آويز کرد
سبک خيز شبديز را تيز کرد
برافکند بر هندوان تن ز کين
به يک حمله سي گرد زد بر زمين
همي گفت آگه نه ايد اي سپاه
که چون رويتان روزتان شد سياه
نهاد از کمينگه سر آن اژدها
کزو پيل جنگي نيابد رها
برآمد ز درياي کين آن نهنگ
که بربايد از شير دندان و چنگ
گرفت آن دمان آتش افروختن
که گيتي به رنج آمد از سوختن
ز ريگ ار فزون مر شما را شمار
ز خونتان برم تا بخارا بخار
همي گفت ازينسان و از خشم و کين
نهاده يکي پاي بر پشت زين
همه هندوان دل شکسته شدند
به جان و دل از بيم خسته شدند
نيارست با او کس آويختن
نه از پيشش از ننگ بگريختن
بود تن قوي تا بود دل به جاي
چو ترسيد دل سست شد دست و پاي
گوي بد ورا نام بيکاو بود
سنانش اژدها را جگر کاو بود
بدو کفت تيو اين هنر کار تست
ترا شايد اين نام و اين رزم جست
به هندوستان نيست همتاي تو
نگيرد به مردي کسي جاي تو
بخنديد بيکاو گفت اين مباد
کز آغالش تو دهم سر به باد
ز پيکار بد دل هراسان بود
بنظاره بر جنگ آسان بود
ز بهر تو جان من اين بيش نيست
کس اندر جهان دشمن خويش نيست
شدن سوي جنگ کسي کز تو بيش
بود مرگ را باز رفتن ز پيش
نگه داشتن سر گه نام و لاف
از آن به که دادن به باد از گزاف
چو دشمن کشم نام و کام آيدم
چو سر خيره بد هم چه نام آيدم
شد آشفته دل تيو و گفت ار به جنگ
دلت نيست خنجر چه داري به چنگ
ز مرگ ار بترسي بنه تيغ و ترگ
که جنگ او کند کو نترسد ز مرگ
ازين ز اولي غم چه آيد مرا
که او گاه کين بنده شايد مرا
چو اسپ اندر افراز و شيب افکنم
چو او من به زخم رکيب افکنم
تو رو چون زنان پنبه و دوک گير
چه داري به کف خنجر و گرز و تير
بگفت اين و پس پور کين باد کرد
سبک دست زي گرز پولاد کرد
به ناورد گرد سپهبد بگشت
سپهبد به حمله بدريد دشت
برانگيخت آن باره ي آتشي
به کف آهنين نيزه سي رشي
زدش بر کمربند و خفتان و گبر
برآوردش از کوهه ي زين بابر
بسان درفشي بر افراختش
به پيش صف هندوان تاختش
پس از نوک نيزه به زخمي درشت
زدش بر دو تن هر سه تن را بکشت
دگر ره ميانشان تن اندر فکند
به هر گوشه خيلي به هم برفکند
ز خنجر چو آتش برانگيخت جوش
ز خون دشت و که کرد مصقول پوش
به گرز و سنان ز اسپ وز مرد و پيل
همي کشته افکند بيش از دو ميل
چنين تا به نزد بهوشان ز جاي
همي برد و بر زد به پرده سراي
بيامد بهو ديد هر سو شکست
کز ايران سپه خيمها گشته پست
چنين گفت کاين رستخيز از کجاست
چنين بيم از اندک سپه تان چراست
نشان داد هرکس که ما را شکوه
ازين يک سوارست کايد چو کوه
به نيزه ربايد همي ز اسپ مرد
بر آرد ز گرز از سر پيل گرد
بهو گفت نز دوزخ اهريمنست
شما صد هزاريد و او يک تنست
جدا هر يکي گر يکي مشت خاک
برو بر فشانيد گردد هلاک
نداريد شرم و نه ننگ اندکي
گريزيد چندين هزار از يکي
از آسوده گردان خنجر گزار
به هم حمله کردند چون سي هزار
سپهبد خروشي چو شير ژيان
برآورد و زد اسپ کين درميان
بدان ترگها بر همي کوفت گرز
چو سنگ گران آيد از کوه برز
ز گرزش دل خاره خون شد همي
سران از سنانش نگون شد همي
کجا خنجر از زخم بفراختي
بر الماس آب به قم تاختي
ز ناگاه بيکاو گرد دلير
درآمد يکي تند شولک به زير
زدش خشتي از گرد چون برق تيز
نبد کارگر جست راه گريز
سپهبد برانگيخت شبرنگ زود
گرفتش کمرند و از زين ربود
برافکندش از بر به بالاي ميغ
چو برگشت دو نيمه کردش به تيغ
پس از کين برافکند تن بر همه
رمان کردشان هر سويي چون رمه
پلنگينه پوشان ز اول به کين
پسش بر گشادند ناگه کمين
به يکبار بر قلب لشکر زدند
ربودندشان بر بهو بر زدند
فکندند چندان سران سر نگون
که هر شيب چون فرغري شد ز خون
ز بس کشته هندو زمين شد سياه
چو زاغان فکنده به بيراه و زاه
درخشان ز تن خشت افروخته
چنان کآتش از هيزم سوخته
چنين جنگ بد تا شب آمد فراز
چو شب تنگ شد جنگ چيدند باز
شده شاد مهراج بر تيغ کوه
همي هر زمان نعره زد با گروه
فرستاد نزد سپهدار کس
که آمد شب از جنگ و پيکار بس
جهان گرم و دشمن چنين بيکران
تو در رزم سحت و سليحت گران
زماني بر آساي از آويختن
که گيتي سرآمد ز خون ريختن
به هر جنگ بخت تو پيروز باد
شب دشمنان تو بي روز باد
به خواهش مهان نيز بشتافتند
عنانش از ره رزم برتافتند
چو خورشيد در قار زد شعر زرد
گهر بفت شد بيرم لاجورد
ستاره چو گل گشت و گردون چو باغ
چو پروانه پروين و مه چون چراغ
از آن لشکر هندوان هرکه زيست
همي خسته و کشته را خون گريست
به هر خيمه شيون بد آراسته
همه ناله ي خستگان خاسته
همه شب تن خسته را دوختند
بر آتش همي کشته را سوختند
کشيدند در پيش باره ز پيل
طلايه پراکنده شد بر دو ميل
بهو خيره دل ماند از بس شگفت
گه انگشت و گه لب به دندان گرفت
همي گفت ازينسان برو بوم و گاه
به دست آمده گنج و چندين سپاه
برو پشت بايد همي گاشتن
به بدخواه ناکام بگذاشتن
به دينار هر چيز و تيمار سخت
توان يافت جز زندگاني و بخت
دريغ اينهمه گنج و رنج و نهاد
که گنجم همه خاک شد رنج باد
ز کردار اين کودک نو رسيد
ندانم دگر تا چه خواهم کشيد
همان به که با او درنگ آورم
به شيرين سخن بند و رنگ آورم
به گنج و به دختر نويدش دهم
به شاهي و کشور اميدش دهم
مگر سر بدين چاره از چنبرش
کنم دور و در چنبر آرم سرش
جوان هم سبکسر بود خويش کام
سبکسر سبکتر درافتد به دام
به چيزي فريبد دل آويز تر
که باشد نيازش بدان بيشتر
نباشد سوي چينه آهنگ باز
نه تيهو سوي گوشت آيد فراز
جوان را ره و راي گردان بود
دلش بردن از راه آسان بود
زبد خواه و ز دشمن کينه کش
توان دوست کردن به گفتار خوش
به ساکس که يکدانگ ندهد به تيغ
چه خوش گوييش جان ندارد دريغ
به گفتار شيرين فريبنده مرد
کند آنچه نتوان به شمشير کرد
همه شب چنين جفت اندوه بود
از انديشه بر جانش انبوه بود
چو برگشت گرشاسب از آورد گاه
پذيره شدش زود مهراج شاه
جهان ديد کوبان سمندش به نعل
برو بازوي و تيغ و خفتانش لعل
ز خون جگر بسته بر ديده يون
گشاده چو اکحل رگ از نيزه خون
بسي آفرين خواند از ايزد بر وي
گهش دست بوسيد و گه چشم و روي
بخوان يکسر ايرانيان را نشاند
بر ايشان بسي زر و گوهر فشاند
همي گفت در کوشش و دار و برد
جز ايرانيان را نزيبد نبرد
به استاد و مر پهلون را نشاخت
چونان خورده شد بزم شادي بساخت
سپهدار و مهراج فرخنده پي
گرفتند با سروران جام مي
نخست از شهنشاه کردند ياد
پس آنگه نشستند در بزم شاد
سپهبد بر اورنگ و دل شاد کام
به پيش اندرون گرز و بر دست جام
تو با تيغ گفتي به رزم اندرست
نه با جام شادي به بزم اندرست
چو آسود با مي به مهراج گفت
که با دل زدم راي اندر نهفت
ز دشمن سپه بيشمارند پيش
ز ما هريک ايشان هزارند بيش
چنانيم ما پيششان روز کين
چنان چشمه در پيش درياي چين
اگر دست کشتن برم روزکار
بسي بايدم رنج و هم روزگار
دگر ره ز چرخ ار بود يار بخت
برآراست خواهم يکي رزم سخت
ميان بهو تا به خم کمند
نيارم نپيچم عنان سمند
پناه سپه شاه نيک اخترست
چو شه شد سپه چون تن بي سرست
گرامي هميشه به بويست مشک
چو شد بوي چه مشک و چه خاک خشک
چنين گفت مهراج کز سروران
به نزد بهو زين سپاه گران
همين چار سالار بودند گرد
که بنمودي از تيغشان دستبرد
ز خويشانش ماندست گردي گزين
خداوند کوس و درفش و نگين
دليري کجا نام او مبترست
به رزم از گشن لشکري بهترست
به توديده امروز بنهاده بود
به کين در کمين گاهت استاده بود
همي خواستم کت بود پيش باز
نبد کش زمانه نيامد فراز
سوي اوست پاک آن سپه را پناه
گرو کم شود شد شکسته سپاه
سپهدار گفتا دگر ره ز کوه
همي جويش اندر ميان گروه
نمايش به من در کمينگاه تو
سرش بي تن آنگه ز من خواه تو
چنان شادي افزود مهراج را
که بگذاشت از اوج مه تاج را
همان شب ز شادي که افکنده پي
همي جز به يادش ننوشيد مي
يکي باغ زرين بدش پيش تخت
ز گوهرش بار از زبرجد درخت
در آن نغزباغ آبگيري گلاب
ز در سنگ و ريگش همه مشک ناب
مر آنرا به گرد سپهدار داد
جز آن چيزش از گنج بسيار داد
چه مخمل چه شاره چه خز و حرير
چه دينار و ديبا چه مشک و عبير
هزارش سرا پرده گونه گون
همي دادش از بهر نام و شگون
هزارش سپر داد مدهون کرگ
چهل اسپ جنگي و صد درع و ترگ
سراپرده چيني از زر بفت
ز ديبا شراعي نود خيمه هفت
يکي خسروي شاروان گونه گون
در ازاش ميدان اسپي فزون
دو خرگه نمد خز و چوبش ز زر
همه بندشان شوشهاي گهر
ز بيجاده تاجي چو رخشنده هور
پر از در و گوهر سه جام بلور
هميدون به ايرانيان هر کسي
ببخشيد دينار و گوهر بسي
چنين تا دو پاس از شب اندر گذشت
ببودند دلشاد و خرم به دشت
***
31
پيغام بهو به نزديک گرشاسب
چو زي خوابگه شد يل نامدار
بيامد همانگه نگهبان بار
که آمد فرستاده اي گاه شام
ز نزد بهو زي تو دارد پيام
بسي پند و رازست گويد نهفت
که با پهلوان بايد امشب بگفت
بخواندش سپهدار پيروز بخت
فرستاده آمد سبک پيش تخت
کمان کرد بالا و گفتار تير
بخواند آفرين بر يل گرد گير
که تا جاودان پهلوان زنده باد
زمانه رهي و اخترش بنده باد
ز شاه بهو هست پيغام چند
از اميد و سوگند و پيوند و پند
گزارم چو فرمان دهد پهلوان
دگر کس نداند جز از ترجمان
سپهبد ز مردم تهي ماند جاي
فرستاده برجست خندان به پاي
چنين گفت کاي افسر انجمن
دبير شهم منکوا نام من
بهو شاه قنوج و راي برين
درودت فرستاد و چند آفرين
همي گويد از فر و فزهنگ تو
نزيبد به جنگ من آهنگ تو
نه هرگز به جايت بدي کرده ام
نه شاه جهان را بيازرده ام
ترا با من اين شورش کار چيست
ز بهر کسان جنگ و پيکار چيست
کسي کز بدش بر تو نامد گزند
جو با او کني بد نباشد پسند
نه هرکش بود چنگ بر جنگ تيز
بود با همه کس به جنگ و ستيز
به هر باد خرمن نشايد فشاند
نه کشتي توان نيز بر خشک راند
اگر از پي باژ شاه آمدي
به فرمان او کينه خواه آمدي
ببين هديه و باژ کز گنج خويش
چه دادست مهراج هر سال پيش
سه چندان دهم من به فرمانبري
دگر خلعت و هديه ها بر سري
وگر طمع داري به شاهي و گنج
ز من يابي ين هر دو بي بيم و رنج
گر آيي برم با سپاه از نخست
به پيمان و سوگندهاي درست
سپارم به تو گنج و هم دخترم
بر اورنگ بنشانمت همبرم
گرم تخت مهراج و برم سرش
ببجشم به تو گنج و هم افسرش
از آن پس سپه سوي ايران برم
به کين تاختن هاي شيران برم
کنم جاي ضحاک جادو تهي
گرم هفت کشور به شاهنشهي
ازين هرچه گفتم ز گنج و سپاه
ز فرمان و از کشور و تاج و گاه
همه مر ترا باشد از چيز و کس
مرا نام شاهنشهي بهره بس
به سوگند و پيمان ابا منکوا
فرستادم اينک خط من گوا
چو يابد خردمند خوبي و گنج
بيندازد از دست و نارد به رنج
چو آهو و خرگوش يابد عقاب
نيارد به دراج و تيهو شتاب
همي تا سمورست و سنجاب چين
نپوشد ز ريکاشه کس پوستين
بگفت اين و آن خط و پيمان بداد
ببوسيد پيش سپهبد نهاد
***
32
پاسخ گرشاسب به نزد بهو
سپهبد ز خشم دل آشفت و گفت
که هوش و خرد با بهو نيست جفت
به گويش سخن پيش ازين در ستيز
نگفتي همي جز به شمشير تيز
کنون کت ز گرز من آمد نهيب
گرفتي ز سوگند راه فريب
کسي کو نترسد ز يزدان پاک
مر او را ز سوگند و پيمان چه باک
نداني که در دام آن اژدها
بماندي که هرگز نيابي رها
به گرداب ژرف اندر از ناگهان
فتادي و آبت گذشت از دهان
نگونسار گشتي به چاهي دراز
که هرگز نيابي از و بر فراز
تنت يافت آماس و تو ز ابلهي
همي گيري آماس را فربهي
همي چاره سازي که من هند و چين
سپارم به چنگت نخواهد بد اين
کفي خاک ندهم که بر سر کني
نه نيز آب چندانکه لب تر کني
زمين چون گري هفت کشور به زور
که چندان نيابي که باشدت گور
دهم گنج وجاهت به ديگر کسان
برد گرگ دل ديده ات کرکسان
بدين خيره گفتارهاي تباه
نگيري مرا دام بر چين ز راه
به من تاج و تخت شهي چون دهي
که هست از تو خود تخت شاهي تهي
يکي را بده در ندادند جاي
همي گفت بر ده منم کدخداي
به مرد اشتر ابلهي در رمه
به درويش دادمش گفتا همه
به دامادي چون تو دارم اميد
کجا ساخت هرگز سيه با سپيد
به هم چون بود مهر و کين گاه جنگ
ابا آبگينه کجا ساخت سنگ
که جويد به نيکي ز بدخواه راه
به ديوار و ويران که گيرد پناه
نباشد دل هندو از حيله پاک
نه نيز از سيه رويي آيدش باک
ز کژان ره راست هرگز نخاست
نه کس دم روباه ديدست راست
بپوسيده وز هم گسسته رسن
همي زير چاهم فرستي به فن
همانا گمانا که من کودکم
به دانش چنان چون به سال اندکم
همي باز گيري به دام چکاو
ببيني کنون خنجر مغز کاو
تو شاه جهانرا بياشفته اي
فراوان مرو را بدي گفته اي
مرا گفت رو با تو پيکار کن
بگيرش نگون زنده بردار کن
تو ايدون فرستي بر من پيام
فريبنده گشتي به نيرنگ خام
گماني که من چون توام ناسپاس
چو گرگ دژآگاه ناحق شناس
که بر مهتر خويش بد ساختي
همه گنج و گاهش برانداختي
به زنهار شه گر بيايي کنون
به خواهش بخواهم ترا زو به خون
وگر جز برين راي راني سخن
بدان کآمدت روز و روزي به بن
ترا زين همه شاهي و گير و دار
نخواهد بدن بهره جز تير و دار
فرستاده بشنيد پيغام و رفت
سپهبد بشد نزد مهراج تفت
بگفتش هر آنچ از فرسته شنود
همان راز نامه مرو را نمود
چو بشنيد مهراج دلتنگ شد
از انديشه رويش پر از رنگ شد
به دل گفت ترسم که از بهر چيز
بگردد به دشمن سپاردم نيز
شبان سير بايد وگرنه به کين
مهين گوسفندي زند بر زمين
خوي هرکسي در نهان و آشکار
بگردد چو گردد همي روزگار
برد خواسته هرکسي را ز راه
کند دوست را دشمن کينه خواه
چنين گفت کاي گرد بيدار دل
بگفت بهو خيره مسپار دل
پذيرد به گفتار صد چيز مرد
که نتوان يکي زآن به کردار کرد
دو صد گنج شايد به گفتار داد
که نتوان يکي زان به کردار داد
به پذرفتن چيز و گفتار خوش
مباش ايمن از دشمن کينه کش
به گفتار غول آدمي را ز راه
به خوشي فريبد کند پس تباه
نيايد ز دشمن به دل دوستي
اگرچند با او ز هم پوستي
اگر کشور و گنج بايدت جست
همه کشور و گنج من ز آن تست
هم از کان ياقوت و درياي در
همي گنج من هست آکنده پر
هرآنچ از بهو کام داري و راي
سه چندانت پيش من آيد به جاي
زدن چوب سخت از يکي دوستدار
به از بوسه ي دشمن زشت کار
کشيدي غم و يافتي کام خويش
مکن زشت نام شه و نام خويش
سپهبد لب از خنده بگشاد و گفت
کزين غم مکن با دل انديشه جفت
من از بيشه با شير کوشم همي
بر آتش بوم خار پوشم همي
نهم ديده در پاي پيل ژيان
نپيچم سر از راي شاه جهان
بر ما چه برگشتن از شاه خويش
چه برگشتن از راه يزدان و کيش
به سر مر مرا تاج فرمان تست
به گردن درم طوق پيمان تست
سپاس ترا چاکرم تازيم
بديده روم هر کجا تازيم
غم آن کسي خوردن آيين بود
که او بر غمت نيز غمگين بود
ز چاهي که خوردي ازو آب پاک
نشايد فکندن درو سنگ و خاک
دلش را به هر خوبي آرام داد
شد و بود با کام تا بامداد
همان شب گراهون گردنفراز
ز تاراج با خيلي آمد فراز
تني هفتصد بيش برنا و پير
بهم کرده از هندوان دستگير
به چنگال هريک سري پر ز خون
سري ديگر از گردن اندر نگون
ازين تازش آگه نبد پهلوان
چو گشت آگه آشفته شد برگوان
که چندين سپه پيش و کين آختن
شما را چکارست بر تاختن
پس از ناگهان دشمن آيد به جنگ
همه نامها باز گردد به ننگ
ز بيرون لشکرگه ار نيز پاي
نهد کس نبيند جز از دار جاي
پس آن بستگان را هم از گرد راه
فرستاد نزديک مهراج شاه
وز آنسو بهو چون فرسته رسيد
غمي گشت کان زشت پاسخ شنيد
بي اندازه کرد از سران انجمن
چنين گفت با هرکه بد راي زن
که از دوزخ اهريمن آهنگ ما
گرفت و سپه ساخت بر جنگ ما
بمانديم در کام شير نژند
فتاديم با ديو در دست بند
اگر چند با ما بسي لشکرست
ازين ز اولي رنج ما بي مرست
پذيرفتمش دخت و بسيار چيز
همان کشور و گنج و دينار نيز
به دل طمع دينار نارد همي
همه تخم پيکار کارد همي
کنون از شما هرکه از بهر نام
مرين ز اولي را سر آرد بدام
بود او سپهدار و داماد من
ننازد مگر زو دل شاد من
سبک زان ميان مبتربد نژاد
برآمد به پاي و زمين بوسه داد
به آواز گفت اي شه نامجوي
ز يک تن چه چندين بود گفت و گوي
چو خور برکشد تيغ زرين بگاه
به خم در شود تاج سيمين ماه
من و دشت ناورد و اين زا ولي
به کف تيغ و زيرا برش کاولي
نپيچم عنان زو نه از لشکرش
مگر بر سنان پيشت آرم سرش
همي گفت و مرگ از نهان در ستيز
همي کرد بر جانش چنگال تيز
همه شب برين روي راندند راي
گه روز شد هرکسي باز جاي
***
33
رزم سوم گرشاسب با خسرو هندوان
ز شبديز چون شب بيفتاد پست
برون شدش چوگان سيمين ز دست
بزد روز بر چرمه ي تيز پوي
به ميدان پيروزه زرينه گوي
بشد مبتر از کينه تيغ آخته
به پيش بهو رزم را ساخته
چنين گفت کامروز روز منست
که بخت تو شه دلفروز منست
کنون آنگه آرم ز زين باز پاي
کز ايرانيان کس نماند به جاي
زره پوش و بر گستواندار گرد
دو ره صد هزار از يلان برشمرد
دگر شش هزار از سيه زنده پيل
گزين کرد وصف ساخت بر چند ميل
برآمد دم مهره ي گا و دم
شد از گرد گردان خور و ماه گم
بر پهلوان شاه مهراج زود
فرستاد کس مبتر او را نمود
که آنکه به قلب ايستاده چو شير
به کف تيغ تيزا برش تند زير
زده هم برش گاو پيکر درفش
سپر زرد و بر گستوانش بنفش
زره زير و خفتانش از بر کبود
ز پولاد ساعدش و از زر خود
ز بر گستوانش همه قلبگاه
ز بس آينه چون درفشنده ماه
به گردش ز گردان گروهي گزين
زره بر تن و خود در پيش زين
سپرها درآورده ز آهن بروي
چو ترگ از بر سر گره کرده موي
سپهبد همي ساخت کار سپاه
نهاني همي داشت او را نگاه
دو ديده برو زآن سپه يکسره
نهاده چو گرگ از کمين بربره
از ايرانيان بر دل نامدار
نبدغم که بد جاي جنگ استوار
سوي چپشان بيشه انبوه بود
سوي راست رود و ز پس کوه بود
بفرمود تا هندوان کس ز جاي
ز پايان که پيش ننهند پاي
لب بيشه و رود هر سو ز کين
به پيلان برآورده راه کمين
همان ديده بان ساخت بر کوهسار
دو ديده سوي بيشه و رودبار
بدان تا گر از پس کس آيد به جنگ
جرس بر کشد زود آواي زنگ
درفش از سر کوه مهراج شاه
زده پيش تخت وز گردش سپاه
همي بود با سروران از فراز
که تا پهلوان چون کند جنگ ساز
فرستاد مبتر به بازو کمند
دليري که آواز بودش بلند
که تا شد به نزديک آن برز کوه
که مهراج بود از برش با گروه
خروشيد و گفت اي شه نو عروس
ز بيغاره ننگت نبد وز فسوس
شدي چون زنان شرم بنداختي
از ايران يکي شوي نو ساختي
کنون در پس پرده با بوي و رنگ
نشستي تو با ناز و شويت به جنگ
گواژه همي زد چنين وزفسوس
همي خواند مهراج را نوعروس
خدنگ افکن ايرانيي در زمان
خدنگي نهاد از کمين در کمان
زدش سخت زخمي که جانش بسوخت
گذرگاه آواز و کامش بدوخت
ز مهراج و خيلش چنان يک خروش
برآمد ز شادي که کر گشت گوش
شه و هرکه زآن کاربد گشته شاد
بدان مردکان تير زد چيز داد
چو صف سپاه از دو سو گشت راست
غو کوس و ناي نبردي بخاست
گوي بد سپهدار و پشت گوان
گرامي و عم زاده پهلوان
خردمند را نام زرداده بود
به صد رزم داد هنر داده بود
بشد تا بر مبتر از قلب راست
بگشت و ز گردان هم آورد خواست
زره دار گردي همانگه ز گرد
برون تاخت و آمد برش هم نبرد
بگشتند با هم دو گرد سترگ
به خون چنگ شسته چو ارغنده گرگ
به شمشير و گرز و کمان و کمند
نمودند هر گونه بسيار بند
سرانجام زر داده تند از کمين
برافکند برهند و ابلق ز کين
کشيد آبگون آتش زهر بيز
زدش بر سر و ترگ و بال از ستيز
سپر نيمي و سرش با کتف و دست
به زخمي بيفکند هر چار پست
ز مهراج و لشکرش و ايران گروه
خروشي برآمد که خورشد ستوه
دگر رزم سازي برون شد دلير
بگرديد زر داده گردش چو شير
چنان زدش تيري که ديگر نخاست
شد از ترگ تا زين بدو نيمه راست
ده و دو دلاور به خم کمند
هميدون پس يکدگر در فکند
پسر داشت مبتر يکي شير مرد
کش از جنگيان کس نبد هم نبرد
به مردي گسستي سرزنده پيل
به خنجر براندي ز خون رود نيل
به پيکار زر داده شير دل
برون تاخت در کف ز پولاد شل
بينداخت سوي گو سرفراز
زمان جوان بد رسيده فراز
به پشتس درآمد برون شد ز ناف
دليري چنان کشته شد بر گزاف
از ايرانيان گريه برخاست پاک
دويدند و برداشتندش ز خاک
شد از کشتنش پهلوان دل دژم
ز خون دو ديده بسي راند نم
به چرخ و زمين کرد سوگند ياد
که امروز بد هم درين جنگ داد
کنم زين سياهان درين دشت خون
به هر موي زر داده گردي نگون
چمان چرمه ز اولي بر نشست
همان سي رسي نيزه زآهن به دست
سوي پور مبتر به کين داد روي
درآمد سنان راست کرده به روي
به کم زان که مرغي زند سر در آب
ز زين کوهه بر بودش اندر شتاب
چنان از سنانش نگونسار کرد
کش از نيزه بر آهنين دار کرد
زماني چپ و راست هر سوش برد
بيفکند و پشت و سرش کرد خرد
همي گفت کاين را بخوابيد پست
که مهمان بد از باده گشتست مست
پس از خشم تن بر سپه برفکند
همه دشت دست و تن و سر فکند
بدان چرمه پوشيده چرم هژبر
چو ديوي دمان بر يکي پاره ابر
به زخم پرند آور از پشت پيل
همي معصفر تاخت بر تل نيل
سر خنجرش ابر خونبار بود
سنانش نهنگ يل اوبار بود
چنان چون برشته کند مهره مرد
يلان را به نيزه همي پاره کرد
چهل پيل جنگي و سيصد سوار
به يک حمله بفکند بر خاک خوار
ز تن کرد چندان سر از کينه پخش
که شد زير او در ز خون چرمه رخش
همه دشت هند و بد از زير نعل
تن قير گونشان ز خون گشته لعل
غريونده مبتر ز درد پسر
ز غم ديده پرخون و پر خاک سر
بيامد به خون پسر کينه خواه
برآويخت با پهلوان سپاه
سپهبد برانگيخت رزمي عقاب
درآمد بدو چون درخش از شتاب
زدش بر ميان راست تيغ نبرد
چنان کز کمربند يکي را دو کرد
بماندش يکي نيمه برزين نگون
دگر نيمه بر خاک غلتان به خون
بزد نعره مهراج و بر پاي خاست
ز شادي تن از که بيفکند خواست
ز درد جگر سر به سر هندوان
به کين سر نهادند بر پهلوان
دلاور درآمد چو غرنده ميغ
دو دستي همي زد چپ و راست تيغ
دليران ايران وز اول به هم
بکردند حمله چو شير دژم
بپيوست رزمي گران کز سپهر
مه از بيم گم گشت و بگريخت مهر
برآمد ده و گير هر دو سپاه
برآميخت با هم سپيد و سياه
پر از خشم شد مغز و پر کينه دل
ز دل خاست خون و ز خون خاست گل
سر تيغ چون خون فشان ميغ شد
دل ميغ پر تابش تيغ شد
بپريد هوش زمانه ز جوش
بدريد گوش سپهر از خروش
ز بس گرد چشم جهان تم گرفت
ز بس کشته پشت زمين خم گرفت
نبد رفته از روز نيمي فزون
که بد زآن سياهان دو بهره نگون
به خاک اندرون خستگان همچو مار
کشيده زبان از پي زينهار
ز بس ز خم خشت و خدنگ درشت
شده پيل ماننده ي خار پشت
به هر سو نگون هندوي بود پست
چه افکنده بي سر چه بي پاي و دست
ز تن رفته خون با گل آميخته
چو خيک سيه باده زو ريخته
يکي باد برخاست و تاريک کرد
که آسان همي در ربود اسپ و مرد
بزد بر رخ هندوان ريگ و سنگ
نگون شد درفش دليران ز چنگ
نهادند سر سوي بالا و شيب
گريزان و برهم فتان از نهيب
بهو پيش شد باز خنجر به دست
همي گفت تا کي بود اين شکست
هنرقان همه روز آويختن
نبينم همي جز که بگريختن
بخوان همچو شيران شتابيد تيز
جو جنگ آيد آهو شويد از گريز
ز گردان لشکرش هرکس که يافت
عنانش به تندي همي باز تافت
فکند از سران مر سه تن را ز پاي
فرو داشت پيلان و لشکر بجاي
چنين تا به شب رزم و پيکار بود
نبد دست کز زخم بيکار بود
چو بنوشت شب فرش زربفت راغ
همه گنبد سبز شد پر چراغ
سپاه آرميدند بر جاي خويش
همان شب مهان را بهو خواند پيش
چنين گفت کاين بار رزمي گران
بسازيد هم پشت يکديگران
سپه پاک و پيلان همه بيش و کم
به جنگ اندر آريد فردا بهم
همينست يک رزم ماندست سخت
بکوشيم تا چيست فرجام و بخت
همه جان بيکره به کف بر نهيم
اگر کام يا بيم اگر سر نهيم
مهان هم برين راي گشتند باز
همه شب همي رزم کردند ساز
***
34
رزم چهارم گرشاسب با هندوان
چو ز ايوان ميناي پيروزه هور
بکند آن همه مهره هاي بلور
ز درياي آب آتش سند روس
در افتاد در خانه آبنوس
ز هندو جهان پيل و لشکر گرفت
غو کوس کوه و زمين برگرفت
هزاران هزار از سپه بدسوار
ز پيلان جنگي ده و شش هزار
ببر گستوان پيل پوشيده تن
پر از ناوک انداز و آتش فکن
ز بس قير چهران زده صف چو مور
ببد روز تا رو سيه گشت هور
همان شب که شد گفتي از روزگار
ازو هندوي کرده بد کردگار
ز کوس و ز زنگ و دراي و خروش
ز شيپور و ز ناله ي ناي و جوش
تو گفتي زمانه سرآيد همي
بهم کوه و دشت اندر آيد همي
ز هندو سپه بود ده ميل بيش
ز پس ضف پيلان سواران ز پيش
به ديبا بياراسته پيل چار
ز زر طوقشان وز گهر گوشوار
ابر کوهه ي پيل در قلبگاه
بلورين يکي تخت چون چرخ ماه
بهو از بر تخت بنشسته پست
به سر بر يکي تاج و گرزي به دست
درفشي سر از شير زرينه ساز
پرندش ز سيمرغ پر کرده باز
ز بر چتري از دم طاوس نر
فرو هشته زو رشتهاي گهر
وز اينروي مهراج بر تيغ کوه
به ديدار ايرانيان با کروه
زده پيل پيکر درفش از برش
ز ياقوت تخت از گهر افسرش
فرازش يکي نيلگون سايبان
ز گوهر چو شب ز اختران آسمان
بدينسان نظاره دو شاه از دو روي
ميان در دو لشکر بهم کينه جوي
سپهبد سبک رزم آغاز کرد
بزد کوس کين جنگ را ساز کرد
از آن ده دلاور يل نامدار
که سالار بد هر يکي بر هزار
بهر سو يکي با سپه برگماشت
بر قلب زاول گره باز داشت
به گردنکشان گفت يک سر به تير
کنيد آسمان تيره بر ماه و تير
همه جنگ با پيل داران کنيد
بريشان چنان تير باران کنيد
که در چشم هر پيلباني به جنگ
فزون از مژه تير باشد خدنگ
بگيريد ره بر بهو همگروه
مداريد از آن تخت و پيلان شکوه
که من هم کنون تخت و آن تاج را
دهم با بهو هديه مهراج را
ز شست خدنگ افکنان خاست جوش
کمان کوشها گشت همراز گوش
هوا پر ز زنبور شد تيز پر
خدنگين تن و آهنين نيشتر
کشيدند شمشير شيران هند
گرفتند کوشش دليران سند
زمين همچو دريا شد از گرز و تيغ
وزو گرد برخاست مانند ميغ
همه دشت از خشت شد کشت زار
همه کشته پر هندوان کشته زار
بگرديد گردون کوشش ز گرد
برون تافت از ميغ ماه نبرد
ز خون هفت دريا برآمد بهم
زمين از دگر سو برون دادنم
شده گرد چون چرخي و خشت و شل
ستاره شده برج او مغز و دل
جهان ز آتش تيغها تافته
دل که ز بانگ يلان کافته
ز چرخ اختران برگرفته غريو
ز کوه و بيابان رمان غول و ديو
به دريا درون خسته درندگان
ز پرواز بر مانده پرندگان
بخار و دم خون ز گرز و ز تيغ
چو قوس قزح بد که تا بد ز ميغ
بهر جاي جويي بد از خون روان
بکشتند چندان از آن هندوان
که صندوق پيلان شد از زير پي
ز بس کشته هندو چو چرخشت مي
همان ده سرگرد از ايران سپاه
گرفتند هر سو يکي رزمگاه
سم اسپ سنبان زمين کرد پست
گروها گره را گراهون شکست
سرافشان همي کرد در صف هژبر
کمينگاه بگرفت بهپور ببر
همي ريخت آذرشن و برز هم
به خنجر يلان را سر و برزهم
به هر سو کجا گرد گرداب شد
ز خون گرد آن دشت گرداب شد
کجا گرز نشواد و ارفش گرفت
جهان زخم پولاد و آتش گرفت
سپهدار در قلب از آنسو به جنگ
گهش نيزه و گاه خنجربه چنگ
يلان هر سو از بيمش اندر گريز
گرفته زتيغش جهان رستخيز
کمندش بگسترده از خم خام
همه دشت رزم اژدها وار دام
پي پيل پيخسته در دام او
سواران خبه در خم خام او
از آواي گرزش همي ريخت کوه
شده چرخ گردان ز گردش ستوه
سنانش همي مرگ را جنگ داد
خدنگش همي ريگ را رنگ داد
کجا خنجرش رزمسازي گرفت
همي در کفش مهره بازي گرفت
مران مهره کاندر هوا باختي
سر سروران بود کانداختي
بيکره فزون از هزاران سوار
سنان کرده بد در کمرش استوار
نه بر زين بجنبيد گرد دلير
نه از زخم شد مانده نزجنگ سير
تو گفتي تنش کوه آهن کشست
همان اسپش از باد و از آتشست
ز بس کشته کافکنده از پيش و پس
خروش سروش آمد از برکه بس
همان شاه مهراج بر جنگجوي
نهاده ز که ديده بر ترگ اوي
اگر گردي از زين ربودي ز جاي
وگر زنده پيلي فکندي ز پاي
ز که با سپه نعره برداشتي
غو کوس از چرخ بگذاشتي
مه پيلبانان شد آگه که بخت
ربود از بهو تخت و شد کار سخت
نه با چرخ شايد به نزد آزمود
نه چون بخت بد شد بود چاره سود
بيامد بر پهلوان سوار
به زنهار با پيل بيش از هزار
سپهبد نوازيدش و داد چيز
هميدون بزرگان و مهراج نيز
سيه ديد گيتي بهو پيش چشم
برآشفت با پيلبانان به خشم
به بيغاره گفتا نداريد باک
سپاريد پلان به مهراج پاک
سران اين سخن راست پنداشتند
ز هر سو همين بانگ برداشتند
همه پيلبانان از آن گفت و گوي
به زنهار مهراج دادند روي
براندند از آن روي پيلان رمه
به نزد بهو صد نماند از همه
پشيمان شد از گفته ي خود بهو
نديد اندران چاره از هيچ سو
به زير آمد از پيل و بالاي خواست
به ناکام رزمي گران کرد راست
يلان را به پيکار و کين برگماشت
به صد چاره آن رزم تا شب بداشت
چو بر زد سر از که درفش بنفش
مه نوشدش ماه روي درفش
غو طبل برگشتن از رزمگاه
برآمد شب از جنگ بربست راه
بهو ماند بيچاره و خيره سر
دلش تيره گيتي ز دل تيره تر
همي گفت ترسم که از بهر سود
سپاهم به دشمن سپا رند زود
نه راهست نه روي بگريختن
نه سودي ز پيکار و آويختن
***
35
قصه ي زنگي با پهلوان گرشاسب
بدش زنگيي همچو ديو سياه
ز گرد رکيبش دوان سال و ماه
به زور از زمين کوه برداشتي
تک از تازي اسپان فزون داشتي
شدي شصت فرسنگ در نيم روز
به آهو رسيدي سبکتر ز يوز
به بالا بدي با بهو راست يار
چو زنگي پياده بدي او سوار
بدو گفت من چاره اي دانمت
کزين ز اولي مرد برهانمت
بلا به يکي نامه کن نزد اوي
به جان ايمني خواه و زنهار جوي
که تا من برم نامه نزدش دلير
يکي دشنه زهر خورده به زير
به شيرين سخن گوش بگشايمش
همان جاي پر دخت فرمايمش
پس اندر گه راز گفتن نهان
زنم بر برش دشنه اي ناگهان
سرآرم برو کار گيرم گريز
از آن پس به من کي رسد باد نيز
من اين کرده وز شب جهان تيره فام
که داند که من که ورا هم کدام
بهو شاد شد گفت اگر زآنکه بخت
برآرد به دست تو اين کار سخت
ترا بر سر نديب شاهي دهم
به هند اندرت پيشگاهي دهم
يکي نامه زآنگونه کو ديد راي
بفرمود و شد زنگي تيز پاي
طلايه بد آنشب گراهون گرد
گرفتش سبک زي سپهدار برد
يل پهلوان ديد ديوي نژند
سياهي چو شاخين درختي بلند
زمين را ببوسيد زنگي و گفت
ز نزد بهو نامه دارم نهفت
پيامست ديگر چو فرمان دهي
گزارم اگر جاي داري تهي
جهان پهلوان جاي پر دخته ماند
سيه نامه بسپرد و بد تا بخواند
شد آنگه برش راز گوينده تنگ
نهان دشنه زهر خورده به چنگ
بدان تا زند بر بر پهلوان
بدان زخم به روي سر آرد جهان
سپهبد بديد آن هم اندر شتاب
چو شير دمان جست با خشم و تاب
بيفشرد با دشنه چنگش به دست
به يک مشتش از پاي بفکند پست
سيه زد خروشي و زو رفت هوش
شنيدند هرکس ز بيرون خروش
دويدند و ديدند ديوي نگون
روان از دهان و بناگوش خون
ز نزدش نجنبيد گرشاسب هيچ
نفرمود کس را به خونش پسيچ
چوهش يافت لرزنده برپاي خاست
بغلتيد در خاک و زنهار خواست
به رخ بر ز خون مژه سند روس
همي راند بر تخته ي آبنوس
جهان پهلوان گفت از تيغ من
تو آنگه رهاني سر خويشتن
که با من بيايي به پرده سراي
به نزد بهو باشيم رهنماي
گر او را سر امشب به چنبر کشم
ترا از سران سپه برکشم
سيه گفت کز دست نگذارمش
هم امشب به تو خفته بسپارمش
دلاور پرند آوري زهر خورد
کشيد و بپوشيد درع نبرد
هم آنگاه با او ره اندر گرفت
سيه باد کردار تک برگرفت
ز بس تيزي زنگي تيز رو
بدو پهلوان گفت چندين مدو
همانا کت از پر مرغست پاي
که پاي ترا بر زمين نيست جاي
سيه گفت در راه گاه شتاب
چنانم کم اندر نيابد عقاب
به تيزي به از اسپ تازي دوم
سه منزل به يک تک به بازي دوم
بخنديد گرشاسب گفتا رواست
بدو تيز چندان کت اکنون هواست
اگر من به چندين سليح نبرد
نگيرم ترا کم ز من نيست مرد
سيه همچو آهو سبک خيز شد
سپهبد چو يوز از پسش تيز شد
به يک تازش از باد تک برگذاشت
دو گوشش گرفت و معلق بداشت
چو رفتند نزد سراپرده تنگ
به چاره شدند اندرو بي درنگ
رسيدند ناگه بد آن خيمه زود
که بر تخت تنها بهو خفته بود
سپاهش همه بد ستوه از ستيز
برون رفته هريک به راه گريز
تهي ديد گرشاسب پرده سراي
نگهبان نه از گرد او کس به جاي
برآورده شورش ز هر سو بسي
بساز گريز اندرون هر کسي
چو شير ژيان جست از افراز تخت
گرفتش گلوبند و بفشارد سخت
بدريد چادرش و بفکند پست
دهانش بيا کند و دستش ببست
هميدونش بر دوش زنگي نهاد
نهاني برفتند هر دو چو باد
به راه و به خواب و به بزم و شکار
نبايد که تنها بود شهريار
به زودي کشد بخت از آن خفته کين
چو بيدار او را بود در کمين
ز هند و طلايه دو صد سرفراز
بدين هر دو در راه خوردند باز
دلاور بغريد و برگفت نام
سوي پيشرو زود بگذارد گام
سر و ترکش انداخت از تن به تيغ
گرفتند ازو خيل ديگر گريغ
بهو را به لشکر گهش زين نشان
بياورد بر دوش زنگي کشان
سپردش به نشواد زرين کلاه
به مژده بشد نزد مهراج شاه
ز کار بهو و آن زنگي نهفت
همه هرچه بد رفته آن شب بگفت
يکي نعره زد شاه مهراج سخت
بينداخت مر خويشتن را ز تخت
شد آن شب در آرايش بزم و سار
چو اين آگهي يافت آن سرفراز
بدو گفت خواهم کز آسان نژند
بهو را ببينم به خواري و بند
بيا بزم شادي بر او بريم
بداريمش از پيش و ما مي خوريم
سپهدار گفتا تو آرام گير
چو دشمن گرفتي به کف جام گير
تو بنشين به جاي بد انديش تو
که او را خود آرم کنون پيش تو
گرفتند هر دو به هم باده ياد
مهان را بخواندند و بودند شاد
سپهبد ز کار بهو با سپاه
بگفت و بفرمود تا شد سياه
کشانش بياورد خوار و نژند
رسن در گلو دست کرده ببند
خروشي برآمد به چرخ برين
گرفتند بر پهلوان آفرين
سبک شاه مهراج دل شاد کام
به زير آمد از تخت بر دست جام
يکي خورد بر ياد شاه بزرگ
دگر شادي پهلوان سترگ
نشست آنگهي شاد با انجمن
گرفت آفرين بر يل رزمزن
که نام تو تا جاودان ياد باد
دل شاه گيتي به تو شاد باد
همه ساله آباد زابلستان
کزو خاست يل چونتو کشورستان
هر آنکش غم و رنج تو آرزوست
چنان باد بيچاره کاکنون بهوست
زد از خشم و کينه گره بر برو
شد آشفته از کين دل بر بهو
چنين گفت کاي گشته از جان نميد
تهي از هنر همچو از بار بيد
چه کردم به جاي تو از بد بگوي
که بايست شد با منت جنگجوي
به گيتي همي ماني اي بد گهر
که هرچند به پروري زشت تر
به اندرز چندم پدر داد پند
که هرگز مگردان ورا ارجمند
من از پند او روي برگاشتم
ترا سر ز خورشيد بگذاشتم
شناسند يکسر همه هند و سند
که هستي تو در گوهر خويش سند
يکي تنگ توشه بدي شور بخت
شهي دادمت و افسر و تاج و تخت
به پاداش اين بود زيباي من
که امروز جويي همي جاي من
رهي چون به اندازه ندهي مهي
چو مه شد نگيرد ترا جز رهي
سر دشمن آنکو برآرد به ماه
فرود افکند خويشتن را به چاه
سزاوار جان بدانديش تو
ببيني چه آرم کنون پيش تو
***
36
پاسخ دادن بهو مهراج را
بهو گفت با بسته دشمن به پيش
سخن گفتن آسان بود کم و بيش
توان گفت بد با زبونان دلير
زبان چيره گردد چو شد دست چير
بنه نام ديوانه بر هوشيار
پس آنگاه بر کودکانست کار
ترا پادشاهي به من گشت راست
وليک از خوي بد ترا کس نخواست
گهر گر نبودم هنر بد بسي
ازين روي را خواستم هر کسي
به زور و هنر پادشاهي و تخت
نيابد کسي جز به فرخنده بخت
هنر بد مرا بخت فرخ نبود
چو باشد هنر بخت نبود چسود
هنرها ز بخت بد آهو بود
ز بخت آوران زشت نيکو بود
پدر نيز پندت هم از بيم گفت
که با من هنر بيشتر ديد جفت
به من بود شاهي سزاوار تر
که دارم هنر از تو بسيار تر
تو دادي سرنديب از آن پس به من
فکنديم دور از بر خويشتن
پس اندر نهان خون من خواستي
نبد سود هر چاره کاراستي
من از بيم بر تو سپه ساختم
همه گنج و گاهت برانداختم
چو شاهيت يکسر مرا خواست شد
ازين زابلي کار تو راست شد
اگر نامدي او به فرياد تو
بدي کم کنون بيخ و بنياد تو
تو بودي به پيشم سرافکنده پست
چنان چون منم پيش تو بسته دست
بشد تند مهراج و گفتا دروغ
بر راست هرگز نگيرد فروغ
پدرت آنکه زو نازش و نام توست
نياي مرا پيلبان بد نخست
گهي چند سرهنگ درگاه شد
پس آنگه سرنديب را شاه شد
تو در پاي پيلان بدي خاشه روب
کواره کشي پيشه با رنج و کوب
چو رفت او به جايش ترا خواستم
شهي دادمت کارت آراستم
کنون کت نشاندم به جاي شهي
همي جاي من خواهي از من تهي
کسي کش بود ديده از شرم پاک
ز هر زشت گفتن نيايدش باک
بتر هر زمان مردم بدگهر
که گوساله هرچند مه گاوتر
برآشفت گرشاسب از کين و خشم
بزد بر بهو بانگ و برفتافت چشم
بفرمود تا هرکه بدخواه و دوست
ز سيلي به گردنش بردند پوست
درآکند خاکش به کام و دهن
ببردند بر دست و گردن رسن
هميدون ببندش همي داشتند
برو چند دارنده بگماشتند
همانگاه زنگي زمين بوسه داد
به گرشاسب بر آفرين کرد ياد
بدو گفت دان که از روي بخت
ز من بد که شد بر بهو کار سخت
بدو رهنموني منت ساختم
چو بستيش بر دوش من تاختم
دگر کم همه خرد کردي دهن
به سيصد مني مشت دندان شکن
مرا تا بوم زنده و هوشمست
تف مشت تو در بناگوشمست
کنون گر بدين بنده راي آوري
سزد کانچه گفتي به جاي آوري
سپهبد بخنديد و بنواختش
سزا خلعت و بارگي ساختش
ميان بزرگانش سالار کرد
درفش و سپاهش پديدار کرد
چنين بود گيتي و چونين بود
گهش مهرباني و گه کين بود
يکي را دهد رنج و برد ز گنج
يکي را دهد گنج نابرده رنج
همه کارش آشوب و پنداشتيست
ازو آشتي جنگ و جنگ آشتيست
کرا بيش بخشد بزرگي و ناز
فزونتر دهد رنج و گرم و گداز
درو هرکه گويي تن آسان ترست
همو بيش با رنج و درد سرست
توان خو ازو دست برداشتن
وزين خو نشايدش برگاشتن
از آن پس بهو چون ببند اوفتاد
سپهدار و مهراج گشتند شاد
همه شب برود و مي دلفروز
ببودند تا برزد از خاک روز
چو گردون پيروزه از جوشنش
بکند آن همه کوکب روشنش
سپاه بهو رزم را کرد راي
کشيدند صف پيش پرده سراي
نديدندش و جست هرکس بسي
فتادند ازو در گمان هرکسي
که بگريخت در شب نهان از سپاه
وگر شد به زنهار مهراج شاه
ز جان يکسر اميد برداشتند
سليح و بنه پاک بگذاشتند
گريزان سوي بيشه و دشت و کوه
نهادند سرها گروها گروه
دليران ايران هر آنکس که بود
پي گردشان برگرفتند زود
نهادند جنگي ستيزندگان
سنان در قفاي گريزندگان
فکندند چندان ازيشان نگون
که بد کشته هر سو سه منزل فزون
جهان بود پر خيمه و چارپاي
سليح و بنه پاک مانده به جاي
ز خرگاه وز فرش وز سيم و زر
ز درع و ز خفتان ز خود و سپر
همه هرچه بد برکه و دشت و غار
سليح نبردي هزاران هزار
همي گرد کردند بيش از دو ماه
يکي کوه بد سرکشيده به ماه
که پيلي به گردش به روز دراز
نگشتي نرفتيش مرغ از فراز
سپهبد بهين برگزيد از ميان
ببخشيد ديگر بر ايرانيان
همانجا يکي هفته دل شادکام
برآسود با بخشش و رود و جام
چو هفته سرآمد به مهراج گفت
که اين کار با کام دل گشت جفت
بفرمايد ار نيز کاريست شاه
وگر نيست دستور باشد به راه
بدو گفت مهراج کز فر بخت
ز تو يافتم پادشاهي و تخت
نماندست کاري فزاينده نام
کنون چون بهو را فکندي به دام
پسر با برادرش هر دو بهم
سرنديب دارند با باد و دم
رويم اندرين چاره افسون کنيم
ز چنگالشان شهر بيرون کنيم
جهان پهلوان گرد گردنفراز
چو بشنيد گفتار مهراج باز
اسيران هر آنکس که آمد به مشت
کرا کشت بايست يکسر بکشت
بهو را به خواري و بند گران
به دژها فرستاد با ديگران
وز آنجا سپه برد زي زنگبار
بشد تا جزيري به دريا کنار
پر از کوه و بيشه جزيري فراخ
درختش همه عود گسترده شاخ
کهش کان ار زير و الماس بود
همه بيشه اش جاي نسناس بود
زگردش صدف بيکران ريخته
به گل موج دريا برآميخته
سپاه آن صدفها همي کافتند
به خروار در هر کسي يافتند
چنان بود ازو هر در شاهوار
کجا ژاله گردد سرشک بهار
چو سيصد هزار از در تاج بود
که در پنج يک بهر مهراج بود
به گرشاسب بخشيد پاک آنچه يافت
وز آنجا سوي راه دريا شتافت
به يک کوهشان جاي آرام بود
کجا نام او ذات اوهام بود
به نزد سرنديب کوهي بلند
پر از بيشه و مردم کشتمند
ز غواص ديدند مردي هزار
رده ساخته گرد دريا کنار
گروهي شده ز آب جويان صدف
گروهي صدف کاف خنجر به کف
سپهدار مهراج و چندين کروه
ستادند نظاره شان گرد کوه
ز در آنچه نيکوتر آمد به دست
گزيدند بيش از دو صد بار شست
به مهراج دادند و مهراج شاه
به گرشاسب بخشيد و ايران سپاه
همانگه غريوي ز لشکر بخاست
کزين بيشه ناگاه بر دست راست
دويدند دو ديو و از ما دو مرد
ربودند و بردند و کشتند و خورد
سپهبد سبک جست با گرز جنگ
بپوشيد درع و ميان بست تنگ
يکي گفت تندي مکن با غريو
درين بيشه نسناس باشد نه ديو
به بالا يکايک چو سرو بلند
به اندام پر موي چون گوسپند
همه سرخ موي و همه سبزموي
دو سوي قفا چشم و دو سوي روي
به اندام هم ماده هم نيز نر
همي بچه زايند چون يکدگر
دو زيشان درآند پيلي به زير
کشند و خورند و نگردند سير
يکي به ز ما صد به جنگ و ستيز
فرونشان تک از تازي اسپان نيز
سپهبد به دادار سوگند خورد
که امروز تنها نمايم نبرد
کشم هرچه نسناس آيدم پيش
اگر صد هزارند و زين نيز بيش
بگفت اين و شد سوي بيشه دمان
همي گشت با گرز و تير و کمان
ز نسناس شش ديد جايي بهم
يکي پيل کشته دريده شکم
چو ديدندش از جايگه تاختند
ز پيرامنش جنگ برساختند
به خنجر دو را پاي بفکند و دست
دو را زير گرز گران کرد پست
دو با خشم و کين زو در آويختند
به دندان از آن خون همي ريختند
بزد هر دو را خنجر دل شکاف
بدريدشان از گلو تا به ناف
سرانشان به لشکر گه آورد شاد
به بزم اندرون پيش گردان نهاد
بماندند ازو خيره دل هر کسي
بد از هر زبان آفرينش بسي
بفرمود تا پوستهاشان به گاه
بکشتي کشند اندر آکنده کاه
***
37
رفتن گرشاسب به زمين سرنديب
دگر روز مهراج گردنفراز
بسي کشتي آورد هر سو فراز
به ايرانيان داد کشتي چو شست
دگر کشتي او با سپه بر نشست
ز کشتي شد آن آب ژرف از نهاد
چو دشتي در آن کوه تازان ز باد
تو گفتي که کيمخت هامون چونيل
به حمله به درد همي زنده پيل
چو پيلي به ميدان تک زود ياب
ورا پيلبان با دو ميدانش آب
تکش تيز و رفتنش بي دست و پاي
نه خوردنش کام و نه خفتنش راي
فزون خم خرطومش از سي کمند
ز دندانش بر پشت ماهي گزند
برفتن برآورده پر مرغ وار
همه ره به سينه خزيده چو مار
گهي حلقه خرطومش اندر شکم
گهي بسته با گاو و ماهي بهم
يکي دستش از پيش سيماب رنگ
سراسر چو پولاد بزدوده زنگ
زميني به مانند گردان سپهر
در و چون در آيينه ديدار چهر
بياباني آشفته بي سنگ و خاک
مغاکش گهي کوه و گه که مغاک
يکي دشت سيمين بي آتش بجوش
گه آسوده از نعره گه با خروش
به ديدن چنان کابگينه درنگ
ز شورش چو کوبند بر سنگ سنگ
دوان او در آن دشت و راه دراز
گهي شيب تازنده گاهي فراز
گهي چون يکي خانه در ژرف غار
گهي چون دژي از بر کوهسار
***
38
خبر يافتن پسر بهو از کار پدر
وز آنسو چو پور بهو رفت پيش
به شهر سرنديب با عم خويش
همي ساخت بر کشتن عم کمين
نهان عم به خون جستنش همچنين
سرانجام کار آن پسر يافت دست
عمش را بکشت و به شاهي نشست
پس آگاهي آمد ز مهراج شاه
ز درد پدر گشت روزش سياه
يکي هفته بنشست با سوک و درد
سر هفته لشکر همه گرد کرد
بسي گنج زر و درم برفشاند
صد و بيست کشتي سپه در نشاند
سپهدار جنگ آور رزم ساز
فرستادش از پيش مهراج باز
چو رفتند نيمي ره از بيش و کم
سپه باز خوردند هر دو به هم
سبک بست گرشاسب کين را ميان
همان شست کشتي از ايرانيان
همه خنجر و نيزه برداشتند
ز کيوان غو کوس بگذاشتند
چنان گشت کشتي که در کارزار
به زخم سوار اندر آمد سوار
به هر سو دژي خاست تازان به جنگ
ازو خشت بارنده و تير و سنگ
ز تف سر تيغ وز عکس آب
همي در هوا گشت کرکس کباب
چنان تير باريد هر گرد گير
که هر ماهيي ترکشي شد ز تير
همي موج بر اوج مه راه زد
ز ماهي تن کشته بر ماه زد
از آتش همه روي دريا به چهر
چنان شد که شب از ستاره سپهر
شد از خون تن ماهيان لعل پوش
دل ميغ زد ز آب شنگرف جوش
چنان بود موج از سر بيشمار
که گرد چمن ميوه بارد ز بار
همي رفت هر کشتيي سرنگون
درآويخته بادبان پر ز خون
چو اسپان جنگي دوان خيل خيل
برافکنده از لعل ديبا جليل
سپهدار با خيل زاول گروه
به پيش اندر آورده کشتي چو کوه
چپ و راست تيغ ارغوان بار کرد
به هر کشتي از کشته انبار کرد
به يک ساعت از گرز يک ماهه بيش
همي ماهيان را خورش داد پيش
ز کشتي بکشتي همي شد چو گرد
همي کوفت گرز و همي کشت مرد
چنين تا به جنگاوه جنگجوي
رسيد از کمين کرد آهنگ اوي
سرش را به گرز گران کوفت خرد
تنش را به کام نهنگان سپرد
يلان ز آتش رزم و از بيم تاب
همي تن فکندند هر سو در آب
چهل کشتي از موج باد شگرف
ز دشمن نگونشد به درياي ژرف
دگر در گريز آن کجا مانده بود
نهادند سر زي سرنديب زود
گرفتند سي کشتي ايران سپاه
بکشتند هر کس که بدکينه خواه
همه بادبانها برافراشتند
به دم گريزنده برداشتند
***
39
برگشتن پسر بهو به زنگبار
ز صد مرد پنجه گرفته شدند
دگر کشته و زار و کفته شدند
سرنديب شد زين شکن پرخروش
ز شيون بهر هر برزني خاست جوش
ر خويشانش پور بهو هرکه بود
ببرد و ز دريا گذر کرد زود
ز هر سو چو بر وي جهان تنگ شد
به زنهار نزد شه زنگ شد
دو ميزر بود جامه زنگيان
يکي گرد گوش و دگر بر ميان
ندارند اسپ اندران بوم هيچ
نه کس داند اندر سواري پسيچ
بود سازشان تيغ کين روز جنگ
دگر استخوان ماهي و تير و سنگ
چو باشد شهي يا مهي ارجمند
نشانند از افراز تختي بلند
مر آن تخت را چار تن ساخته
پرندش همي بر سر افراخته
بود نيز نو مطرفي شاهوار
ببسته ز دو سو به چوب استوار
نشستنگه ناز دانند و کام
بدان بومش مهر و سربند پيش
فروهشته باشد به رخ روي بند
نبيندش کس جز مهي ارجمند
ز پور بهو چون شنيد آگهي
فرستاد سربند و مهر شهي
همان تخت فرمود تا تاختند
همه ره نثارش گهر ساختند
چو آمد برش تنگ برخاست زود
فراوان بپرسيد و گرمي نمود
نشاند و نوازيدش و داد جاه
همي بود از آنگونه نزديک شاه
مرو را سپهدار و داماد گشت
نشست ايمن از انده آزاد گشت
سپاهش هم از زنگيان هرکسي
زن آورد و پيوندشان شد بسي
چو گرشاسب و مهراج از جاي جنگ
رسيدند نزد سرنديب تنگ
به شهر از مهان هرکه بد سرفراز
همه هديه و نزل کردند ساز
بره پيش مهراج باز آمدند
به پوزش همه لابه ساز آمدند
که گر شد بهو دشمن شهريار
ز ما کس نبد با وي از شهريار
ز بهر توش بنده بوديم و دوست
کنون ما که ايم ار گنه کار اوست
به جاي گنهکار بر بيگناه
چو خشم آوري نيست آيين و راه
وگر نزد شه ما گنه کرده ايم
سر اينک بر تيغش آورده ايم
اگر سر برد ور ببخشد رواست
پسنديده ايم آنچه او را هواست
ز گرشاسب در خواست مهراج شاه
که اين راي را هم تو بين روي و راه
به پاداش کژي و از راه راست
بدين کشور امروز فرمان تراست
سپهبد گناهي کجا بودشان
ببخشيد و از دل ببخشودشان
دگر دادشان از هر اميد بهر
وز آنجا کشيدند لشکر به شهر
بسي يافت مهراج هرگونه چيز
ز گنج بهو و آن لشکرش نيز
نهان کرده ها برکشيد از مغاک
به گرشاسب و ايرانيان داد پاک
***
40
رفتن مهراج با گرشاسب
يکي ماه از آن پس به شادي و کام
ببودند کز مي نياسود جام
چو مه گوي بفکند و چوگان گرفت
بر اسپ سيه سبز ميدان گرفت
بديدند مه بر رخ پهلوان
وز آنجاي دلشاد و روشن روان
به کوه دهو برگرفتند راه
چه کوهي بلنديش بر چرخ ماه
که گويند آدم چو فرمان بهشت
بر آن کوه برز اوفتاد از بهشت
نشان کف پايش آنجا تمام
بديدند هر پي چو هفتاد گام
ز هرچ اسپر غمست و گل گونه گون
بر آن کوه بد صد هزاران فزون
ز شمشاد و از سوسن و ياسمن
ز نسرين و از سنبل و نسترن
هم از خيري و گاو چشم و ز رشک
بشسته رخ هريک ابراز سرشک
همه کوه چون تخت گوهر فروش
ز سيسنبر و لاله و پيل غوش
هزاران گل نو دميده ز سنگ
ز صد برگ و دو ري وز هفت رنگ
چه نرگس چه نو ارغوان و چه خويد
چه شبو چه نيلوفر و شنبليد
بنفشه سرآورده زي مشکبوي
شده ياسمن انجمن گرد جوي
رده در رده زان گل لعلگون
که خواني عروسسش به پرده درون
گل زرد هال جهان ديد جفت
گرفته بر بيد بويا نهفت
به دستان چکاوک شکافه شکاف
سرايان ز گل ساري وزند واف
به هر سو يکي آبدان چون گلاب
شناور شده ماغ بر روي آب
چو زنگي که بستر ز جوشن کند
چو هندو که آيينه روشن کند
بد از هر سوي ميوه داران دگر
بنش برز زمين و سوي چرخ سر
که در سايه ي شاخ هر ميوه دار
نشستي به هم مرد بيش از هزار
همانجا يکي سهمگين چاه بود
که ژرفيش صد شاه رش راه بود
هر آنچيز کانداختندي دروي
و گر از گراني بدي سنگ و روي
سبک زو همان چيز باز آمدي
چو تير از بنش برفراز آمدي
برانداختي بر سر اندر زمان
نديدست کس يک شگفتي چنان
بسي کان ياقوت ديدند نيز
ز بلور و الماس و هرگونه چيز
بسي چشمه آب روان جاي جاي
پهر گوشه مرغان دستان سراي
ز کافور و از عود بيمر درخت
هم از زر گيارسته بر سنگ سخت
ز گاوان عنبر بهر سو رمه
وز آهو گله نافه افکن همه
***
41
ديدن گرشاسب برهمن را
بر آن که برهمن يکي پيرمرد
برآورده وز گردش روز گرد
گلش گشته گل سرو زرين کناغ
چو پر حواصل شده پر زاغ
شده تير بالا کمان وار کوژ
کمان دو ابرو شده سيم توژ
برهنه سر و پاي پوشيده تن
ز برگ درخت و گيا پيرهن
ازو پهلوان جست راه سخن
که اي راست دل کوژ پشت کهن
برينگونه آن کوه خرم ز چيست
برو بر نشان کف پاي کيست
پرستنده پير آفرين بر گرفت
چنين گفت کايدر بسست از شگفت
هم از گونه گون گوهر ابدار
هم از عود و کافور و هم ميوه دار
از آن آن که ايدون خوش و خرمست
که با فر فرخ پي آدمست
نشان پيست آنکه در پيش تست
که هفتاد گامست هر پي دوست
از ايدر به دريا دو ميلست راست
شدي او به گام هرگه که خواست
ز دريا درون هر شب ابري بلند
برآيد غريونده چون دردمند
به آب مژه هر پيش بيش و کم
بشويد نبارد دگر جاي نم
ز مينو چو آدم برين که فتاد
همي بود با درد و با سرد باد
ز دل دود غم رفته بر آفتاب
دو ديده چو دريا دورخ جوي آب
به صد سال گريان بد از روزگار
همي خواست آمرزش از کردگار
چنين تا به مژده بيامد سروش
که کام دلت يافتي کم خروش
ز ديده بدان خرمي نيز نم
بباريد چندانکه هنگام غم
از آن آب غم کز مژه رخ بشست
همه که خس و خار و هم زهر رست
وزان آب شادي کش از رخ دويد
همه سبزه و دار وي و گل دميد
غمي ماند جفتش تهي زو کنار
بر جده نرديک دريا کنار
همي ماهي آورد از قعر آب
بپختي ميان هوا از آفتاب
خور و خوانش ماهي بريان بدي
بر آدم شب و روز گريان بدي
وز اندوه آدم از ايدر به درد
شب و روز گرينده و روي زرد
چو گاه ستايش ستادي به پاي
سرش به آسمان بر رسيدي به جاي
هم از وي فرشته شنيدي خروش
همو يافتي راز ايشان به گوش
فرستاد پس کردگار از بهشت
به دست سروش خجسته سرشت
ز ياقوت يکپاره لعل فام
درفشان يکي خانه آباد نام
مر آن را ميان جهان جاي کرد
پرستشگهي زو دلاراي کرد
بفرود تا آدم آنجا شتافت
چو شد نزد او جفت را باز يافت
بدانگه که بگرفت طوفان جهان
شد آن خانه سوي گر زمان نهان
همانجايگه ساخت خواهد خداي
يکي خانه کز وي بود دين به پاي
بفر پسين تر ز پيغمبران
بسي خوبي افزود خواهد بر آن
چو رخ زو بتابي شود دين تباه
چو سنگش ببوسي بريزد گناه
چو شد سال آدم تمامي هزار
شد از گيتي کرده زي کردگار
وراشيث پوشيد در خاک تن
سروش آوريدش ز مينو کفن
نشانگاه گورش کنون ايدرست
يکي بهره از وي به دريا درست
چو نوح آمد و يافت ايدر درنگ
کشيد استخوانش به دژهوخت گنگ
از آن اين که از گوهر و گل نکوست
که بر وي نشاني کف پاي اوست
نه کوهست ازين برز تر در جهان
نه ياقوت دارد جز اينجاي کان
هم از هر کجا در خيزد دگر
بدين مرز باشد بها گيرتر
دگر ره سپهبد يل چيردست
بپرسيد کاي پير يزدان پرست
شگفتي بد آنروي سوي شمال
چگويد جهان ديده دانش سگال
برهمن چنين گفت کاي پاکراي
بد آن روي کم يابي آباد جاي
دو صد ميل ره بيشه باشد فزون
درختان بر آور گونه گون
در آن بيشها مردم بيشمار
گيا خوردشان يا بر ميوه دار
چو مردم گشاده کف دست و روي
چو ميشان نهفته همه تن به موي
يکي بهره را موي سر تا ميان
چو قرطاس تن چهره چون زنگيان
ز بيگانه مردم بودشان گريز
بتازند وز تک به از باد تيز
اگر چند دارندشان جفت ناز
چو نبوند بسته گريزند باز
همانجا ز کافور و عود و به قم
بسي بيشه پيوسته بيني به هم
جزيري همانجاست نزد کله
که کشتي بدو دير يابد خله
همه پر درختان با بار و برگ
که و دشت او بيشه ي پيل و کرگ
درو بيکران مردم زورمند
ستمکاره و خوني و پر گزند
کرا يافتند از دگر مردمان
کشند از سرش کاسه هم در زمان
چو ساز عروسي دختر کنند
به کابين همه کاسه ي سر کنند
خورش هم بدان کاسه آرند پيش
توانگر تر آنکس کش آن کاسه بيش
ميان درختان به روز شکار
بگيرند بر پيل راه آشکار
نخستين ز پاي اندر آرند زود
وز آنجا گريزند پس همچو دود
از ايرا که پيلان ديگر به کين
بر آن بوي کشته دوند از کمين
بخشم آن زمين زير و از بر کنند
درخت فراوان ز بن بر کنند
چو پيلان از آنجاي گردند باز
شوند آن گره در شب دير باز
هر آن پيل را پاره پاره ز نيش
کنند و برد هر کسي بهر خويش
ندارند خود کشته و چار پاي
نورزند جز ميوها جاي جاي
ز پيلست هر گونشان خوردني
هم از چرم او هرچه گستردني
کرا مرد سنگي گران در شتاب
ببندند و زود افکنندش در آب
فکنده همه بيشه شان ميل ميل
سروهاي کرگست و دندان پيل
به هندوستان داروي گونه گون
از آن بيشه جايي نخيزد فزون
***
42
ديگر پرسش گرشاسب از برهمن
دگر رهش پرسيد گرد دلير
که اي از خرد بر هوا گشته چير
بدين کوه تنها نشستت چراست؟
چه چيزست خوردت چو پوشش گياست؟
بدو گفت پيرش که سالست شست
که تا من بدين کوه دارم نشست
گيايست پوشيدن و خوردنم
سپاس کسي نيست بر گردنم
همه کار من با خدايست و بس
نه از من کسي رنجه ني من ز کس
و گر بي کسم نيستم بي خداي
به تنهايي او بس مرا دلگشاي
خرد نيز دارم که چون دل نژند
بمانم کند در دم آسان بپند
تنومند را از خورش چاره نيست
وزين بر تنومند بيغاره نيست
چو ديدي که گيتي ندارد بها
ازو بس بود خورد و پوشش گيا
چه بايد سوي هر خورش تاختن؟
شکم گور هر جانور ساختن
روان پرور ايدونکه تن پروري
به پروار تن رنج تا کي بري؟
کسي کش روان شد به دانش جوان
گرش تن بميرد نميرد روان
روان هست زنداني مستمند
تن او را چو زندان طبايع چو بند
چنانست پروردن از ناز تن
که ديوار زندان قوي داشتن
چه بايد کشيد اين همه رنج و باک
به چيزي که گوهرش يک مشت خاک
دمي گرش نبود بميرد به جاي
بپي گر نجبند بيفتد ز پاي
هم از يک خوي خويش گردد نژند
هم از نيش يک پشه گيرد گزند
چه مهرافکني بر تن و اين جهان
که با تو نه اين ماند خواهد نه آن
جهان از بد و نيک آبستنست
برون دوستست از درون دشمنست
چو باغيست پر ميوه دارش چمن
به گردش نسيم خوش و نو سمن
هر آنگه که شد رام او دل به مهر
دگرسان شود يکسرش رنگ چهر
درختش بلا گردد و ميوه مار
نسيمش سموم و سمن برگ خار
چه ورزيش کت ندهد از رنج بر؟
بمالد به پي چون بگيرد به بر
به دوري ز خويشانت آرد نويد
نمايدت طمع و نشاند نميد
کند کوز پشتت رخ سرخ زرد
جوانيت پيري درستيت درد
پس آنکو چنين با تو باشد به کين
تو او را چرا دوست داري چنين؟
چه نازي به ديبا و خز و سمور؟
که خواهد تنت را خورد کم و مور
بسي چاره ها سازي و داوري
بري رنج تا گنج گرد آوري
سرانجام بيني شده باد رنج
به تو رنج ماند به بدخواه گنج
گرت نيک بايد به هر دو سراي
سوي کردگار جهانبان گراي
***
سپهدار گفت از نهان و آشکار
گوا چيست بر هستي کردگار؟
نشانش چسان و ستودنش چون؟
چه داني سوي يکّي اش رهنمون
هر آن چيز کت دل به دو رهبرست
به چيزي شناسي کزو برترست
خداي از خرد برترست و روان
به چه چيز دانستن او را توان؟
برهمن چنين گفت کز راي پاک
همه چيزي از چرخ تا تيره خاک
به هستي يزدان سراسر گواست
گوايان خاموش گوينده راست
زمين و آسمان وين همه اختران
همين درهم آويخته گوهران
پس اينها که گه زير و گاه از برند
بگردند و هر ساعتي ديگرند
گهي نوبهار آيد و گاه تير
جوانست گيتي گهي گاه پير
زمان تا زمان چرخ را کار نو
شب و روز همواره بر راه او
همان مرگ با زندگاني بهم
بد و نيک با شادماني و غم
ازين نيستي گيتي تهي يک زمان
به گردش درند اين همه بي گمان
ز گردش شود گردگي آشکار
نشانست پس کرده بر کردکار
از آرام و جنبش بند بيش چيز
همان هر دو چيز آفريدست نيز
پس آنچه نبد پيش ازين از نخست
چنان دان که هست آفريده درست
چو هستيش ديدي يکي دان و بس
دويي دور دار و دو مشنو ز کس
يکي پادشاه و برو پادشا
نشايد بدن هر دو فرمانروا
که ناچار آن چيره باشد گرين
کند سرکشي اين بر آن و آن برين
چو باشند اين هردوان ناتوان
توانا يکي بهتر از هر دوان
دو يارست باشند يا بيش و کم
دويي هر دو را باز دارد ز هم
پس آنگه کزان زين جدايي بود
چنين نه نشان خدايي بود
مرو را نداني مگر هم بدوي
که راهت نمايد به هر جست و جوي
***
43
ديگر پرسش گرشاسب از سرشت جهان
بپرسيد بازش هنرمند مرد
که يزدان جهان را سرشت از چه کرد؟
بهانه چه افتاد تا کرده شد؟
سپهر و ستاره برآورده شد؟
چنين گفت اين آن شناسد درست
که گيتي همو آفريد از نخست
وليک از پدر ياد دارم سخن
که گفت اين جهان گوهري بد زبن
که يزدان چنان گوهر ناب کرد
گدازيدش از تف و جوشاب کرد
ز جوش و تفش باد و آتش فراشت
ز عکسش که بر زد ستاره نگاشت
ز موجش همه کوهها کرد و غار
زمين از کف و چرخها از بخار
***
ز دانا دگر سان شنيدم درست
که يزدان خرد آفريد از نخست
خرد نقطه فرمانش پرگار کرد
وزو گوهر جان پديدار کرد
پس از جان هيولي و اين گوهران
پس از گوهران چرخ و اين اختران
از آغاز بد جنبشي کافريد
که از زير آن گرمي آمد پديد
چو آن جنبش آرام را يار شد
از آرام سردي پديدار شد
کجا جنبش آنجاست گرمي نهفت
چو آرام را باز سرديست جفت
ز گرمي در خشکي اندر گشاد
ز سردي که برخاست تري بزاد
زمان تا زمان خشکي آنگاه باز
همي تاخت تري ز سردي فراز
چو سردي سوي خشکي آهنگ کرد
زمين آمد اينک که خشکست و سرد
دميد آتش از خشکي و تف و تاب
ز سردي و تري پديد آمد آب
هم از بهر تري که سر برفراخت
هوا گشت و هم جفت گرمي بساخت
چو اين چار گوهر به ساز آمدند
دگر ره به جنبش فراز آمدند
سبک هرچه زو بد همه شد بخار
بلندي گرفت از بر هر چهار
چو شد هفت بار آن بخار از زبر
شد اين هفت چرخ از بر يکدگر
پس آتش ز نو جنبش انگيخت باز
وزو هفت ره شد بخار از فراز
ازآن هر بخار اختري تابناک
برافروخت از چرخ يزدان پاک
ز کيوان گرفت اين چنين تا به ماه
به هر چرخ در اختري جايگاه
از آن پس دگر بيکران شد بخار
ستاره برافروخت چندين هزار
مرين گوهران را چو جنبش فتاد
ز دو پهلوي چرخ برخاست باد
از آن باد گردون به گشتن گرفت
ستاره برو ره نوشتن گرفت
سپهر و ستاره به رفتار خاست
يکي سوي چپ و دگر سوي راست
چو اين چار گوهر شد آميخته
ز هفت و ده و دو در آويخته
نخست از زمين معدني خاست پاک
برافراخت پس رستني سر ز خاک
پس از رستني گونه گون جانور
پديد آمد آميخت با خواب و خور
پسين مردم آمد که از هر چه بود
شدش بهره و بر همه بر فزود
بدو خط پرگار پيوسته شد
در آفرينش همه بسته شد
نخستين خرد بود و مردم پسين
اگر راه يزدانت بايد بس اين
***
وليک از دگر ره شناسان هند
شنيدم هم از فيلسوفان سند
که ديگر جهانست از ما نهان
که دانا همي خواندش آن جهان
جهاني فروزنده و تابناک
که جاي فرشتست و جانهاي پاک
ز جان وز فرشته درو هرکه هست
همه در نمازند و يزدان پرست
دو تا بهره اي زو و بهري به پاي
دگر بهره در سجده پيش خداي
گروهي روانها پس آنگه ز راه
بگشتند و ديوان شدند از گناه
از اندازه برپاي بگذاشتند
ز يزدان به هم روي برگاشتند
ستمکارگان و آنکه بد بي ستم
برآميخت زين هر دو بهري بهم
چو بردند از پايگه پاي خويش
نگون اوفتادند از جاي خويش
ز دانش بماندند وز بندگي
به مرگي رسيدند از زندگي
پس آنگه جهان داور دادگر
در ايشان سرشت آن جهان دگر
چو بايست در هر گهر کار کرد
جهاني چنين نو پديدار کرد
از آغاز کاين چار گوهر نمود
ميانشان يکي جنبش انگيخت زود
دو گونست جنبش ز بن کژ و راست
همان دايره نيز از نقطه خاست
چو گرديده شد دايره ي آسمان
زمين ماند چون نقطه اندر ميان
ز جنبش چو گردون به رفتار گشت
ز گرميش آتش پديدار گشت
دگرباره نو گرميي برفزود
هوا گشت از آن آتش تيره دود
چو تري ز گرميش لختي براند
گران گشت و در زير آتش بماند
ز سردي و خشکي زمين بهره داشت
به سرديش تري هوا برگماشت
پس از سردي و تري هر دوان
گشاد آب و گرد زمين شد روان
چو بسته شدند اين گهر هر چهار
بماندند ازين چرخها در حصار
سرشت جهان پاک از آميختن
درآمد به هر پيکر انگيختن
ازين گوهران هيچ کاري به جاي
نيايد ز بن تا نخواهد خداي
کز آن گوهر اين ديگر آگاه نيست
بر از خداوندشان راه نيست
جهاندار کاين چار پيوسته کرد
همه زورشان با زمين بسته کرد
که تا آن روانها که افکنده اند
درين چار گوهر پراکنده اند
همه بر زمين شان بود پرورش
برو دارد و ز آن دهد شان خورش
برد شان به هر کالبد کژ و راست
بدارد چنان کش بود کام و خواست
از آن پس به پيغمبران آگهي
دهدشان ز راه بدي و بهي
پس آن جان که زي روشني يافت راه
وز ايدر شود گشته پاک از گناه
چو از خاک يزدانش گويد که خيز
به دستش دهد نامه ي رستخيز
به زودي شمارش گزارد تمام
بهشتش دهد جاي آرام و کام
وگر تيره جاني بود زشت کيش
همان روز چون خواند ايزدش پيش
سيه روي خيزد ز شرم گناه
سوي چينود پل نباشدش راه
به باد فره جاودان کرده بند
در آتش به دوزخ بماند نژند
خنک آنکه جانش از گنه هست پاک
بماند بهشي چو خيزد ز خاک
ز من هرچه پرسيدي از کم و بيش
بگفتم ترا چون شنيدم ز پيش
***
هم از فيلسوفان رومي درست
شنيدم که گيتي هوا بد نخست
فراوان کسان آنکه دانشورند
بهين طبع گيتي هوا را گرند
هوا هست ارميده باد از نهاد
چو جنبد هوا نام گرددش باد
هر آن جانور کش دمست از هواست
به دم جان و تن زنده و بانواست
همه تخم در کشتها گونه گون
که ناراست افتد بود سرنگون
هوا در همه زور و ساز آورد
سر هرنگون زي فراز آورد
اگر چندشان زآب خيزد پسيچ
هوا چون نباشد نرويند هيچ
ز گردون گروهي نمايند راه
که او را نشايد بد آن جايگاه
نگويد ورا جاي دانش پرست
که بر جاي جانست گويد چو هست
فرازش هواييست روشن دگر
سبک سخت وز هر هوا پاکتر
ز برش ارنه چيزي دگرسان بدي
ستاده بدي وي نه گردان بدي
هم از باد گردان شدست اين چنين
هم از باد شست ايستاده زمين
فلک و آتش و اختر تابناک
همه در هوا اند استاده پاک
بدانسان که آهنگر کار ساز
فرازد دمش نزد آتش فراز
دمادم چو باد دم افتد بهم
شود آتش از باد پيچان بدم
ز گيتي هوا بد نخستين پديد
خداي اندرو جنبشي آفريد
چو جنبيد سخت آن هواي شگفت
ببد باد و زان باد آتش گرفت
مر آن باد را آتش افسرده کرد
ازو آب بنشاند و گسترده کرد
چو نم دار جامه که بدهيش تاب
بيفشاريش زو بپالايد آب
کف و تيرگي هرچه زآن آب خاست
ز مي گشت اينک که در زير ماست
پس از تف آن آتش و عکس آب
برآمد بخار و ز نو داد تاب
خداي از بخارش سپهر آفريد
ز عکسش ستاره پديد آوريد
ازين پس هرآنچ از کم و وز فزون
ببد يکسر از پيش گفتم که چون
***
44
نکوهش مذهب دهريان
دگر نيز دان کز گروهان دهر
دوسانند کز دينشان نيست بهر
گروهي به ايزد نگويند کس
که تا مر جهان را شناسند بس
ز هر جانور پاک وز رستمي
همه هرچه پيدا شود بر زمي
نگارندش اختر شناسد ز چرخ
طبايع به هريک رسانند برخ
هم از گفت ايشان چنينست ياد
که گيتي چنان کآينست از نهاد
در و پيکر هرچه گشت آشکار
چنانست چون به آينه در نگار
که چيزي بود چون به ديدن رسيد
بنا چيز گردد چو شد ناپديد
يکي مرد فرزانه هرچند گاه
بيايد نمايد دگر دين و راه
فرستاده ام گويد از کردگار
همي گفته ي او کنم آشکار
نهد دوزخي و بهشتي ز پيش
که تا هرکس انديشد از کرد خويش
درين همگره باز گويند نيز
که نايد درست آنچه دانش به چيز
نخستين گيايي نمايد درخت
بنه گيرد آنگه کند بيخ سخت
از آن پس زند شاخ و برگ آورد
دهد بار و سايه فرو گسترد
درنگش به آخر درآرد ز پاي
شود کنده گرنه بپوسد به جاي
ز بيخ اندرش تا گل و برگ و بر
بهرسان که شد دانشي بد دگر
چو اين دانش آمد برفت آن نخست
چو نا ديده شد چيز نامد درست
نخست آب با خاک بد هم سرشت
گل تر بگردند پس خشک خشت
از آن خشت ديوار پيراستند
ز ديوار پس خانه آراستند
چو خانه کهن کشت و ريزنده پاک
هميدون دگرباره شد تيره خاک
بهرسان که گشت از نشان وز گهر
دگر دانشي بود نامش دگر
همه نام و دانش که از وي رسيد
ببد نيست و او نيز شد ناپديد
پس از هرچه خواهد بدوهست و بود
نداني زيان چون چوداني چسود؟
چه داني و گر گويد اين دور ياب
که هست آتش اين کش همي گويي آب
گرين کش همي تن شماري سرست
ورين کش همي پيل خواني خرست
نه اين چيزها را تو گسترده اي
وگر نام هريک تو آورده اي
چنين يافها را سراينده اند
که بر هيچ دانش نه پايند اند
از آنست گفتارشان زين نشان
که يک چشمکانند و کم دانشان
نگه مي کنند آنچه هست از برون
ندارند ديدار چشم درون
اگر بس بدي ديدن آشکار
ز بن نامدي ديدن دل بکار
همي ديدن دل طلب هر زمان
که از ديدن دل فزايد روان
***
45
در مذهب فلاسفه گويد
جدا فيلسوفند ديگر گروه
جهان از ستيهندگيشان ستوه
که گويند کاين گيتي ايدون به پاي
هميشه بدو نيز باشد به جاي
گمانشان چنينست در گفت خويش
بر آن کاين جهان بد هميشه ز پيش
که بر ايزد اين گفت نتوان به نيز
که بد پادشا و نبدش ايچ چيز
بکرد آنگه ايدون جهاني شگفت
که تا پادشا شد بزرگي گرفت
چنان بد که همواره بد پادشا
ازو پادشايي نباشد جدا
ره من همينست و گفتار من
وليکن جزاينست ديدار من
بر من جهانست ديگر يکي
که هست اين جهان نزد آن اندکي
از آنجاست افتادن جان ما
درين تيره گيتي که زندان ما
جهان چار طبع و ستارست و چرخ
پس اينان ز دانش ندارند برخ
نه گويا نه بينا نه دانشورند
نه جفت خرد نز هنر رهبرند
ز يکسو بود جنبش طبع راست
چنان جنبد اين جان که او را هواست
مرين جان ما را گهر ديگرست
که بينا و گويا و دانشورست
پس او نيست از گوهر اين جهان
دگر جايگاهست او را نهان
از آن سان که بد پيش گشته شدست
درين طبع گيتي سرشته شدست
خورا هرچه بيني تو از کم و بيش
کند همچو خود هريکي خورد خويش
اگر جانور صد بود گونه گون
ز يک چيزشان خورد نبود فزون
خورند آن يکي چيز را تن به تن
کند هريک از خورده چون خويشتن
خورد رستني از زمين آب و خاک
کند همچو خود هرچه را خورد پاک
گيا را گيا خوار چون خورد کرد
کند باز چون خويشتن هرچه خورد
خورد مرگيا خوار را آدمي
در آردش در پيکر مردمي
ز خاک سيه تا به مردم فراز
رسد پايه پايه همي تا فراز
مرين پايها را گذارد همي
بر آنسان که يزدانش دارد همي
گرفتار ماندست در کار خويش
رسيده به پاداش کردار خويش
وليکن چو افتاده شد در زمي
نخستين بود پايه ي رستمي
نگون باشد آنجا به خاک اندرون
که هر رستني مي برد سرنگون
چو اندر گيا خوار پيدا شود
معلق سرش سوي پهنا شود
چو در مردم آيد پديدار باز
شود زين دو پستي سرش برفراز
وز آن پس از آدمي پايه نيست
که در جانور بيش ازين مايه نيست
چو آمد درين پيکر و راست خاست
به ايزد رسد گر بود پاک و راست
بداد و بدين راند آيين و راه
هم ايزد شناسد بداند آله
هم آگاه گردد که چون بد نخست
بهشت برين جاي يابد درست
ور از دين بود دور و ناخوب کار
به دوزخ بود جاودان پايدار
درين ره سخن هست ديگر نهفت
وليکن فزون زين نشايدش گفت
اگر خواهي آن جست بايد بسي
مگر اوفتد کت نمايد کسي
ز من هرچه پرسيدي از کم و بيش
بگفتم ترا چون شنيدم ز پيش
اگر چند دانش بر ما بسست
خداوند داناتر از هر کسست
تو گر چند بسيار داني سخن
همان بيشتر کش نداني ز بن
همه دانشي با خدايست و بس
نداند نهانش جز و هيچکس
***
46
پرسش هاي ديگر از برهمن
بپرسيد باز از بر کوهسار
کدامست شهري به دريا کنار؟
بدين روي دريا وز آنروي کوه
به دشت آمده برزگر يک گروه
سرانجام از آن دشت شيري نهان
برد يک يکي را همي ناگهان
کرا کشتي و توشه شد ساخته
شود شاد زي شهر پرداخته
همان کش نه کشتي نه توشه نه ساز
شود غرق و ماند ز همراه باز
برين دشت از آن پس کرا بود کشت
بدان شهر يابد برش خوب و زشت
چنين گفت داناي روشنروان
که شهر آن جهانست و دشت اين جهان
دمان شير مرگست و ما ورز کار
همان چرخ و دريا و در کشت کار
ره نيک و بد کشتن تخم ماست
خرد کشتي و توشه مان راه راست
هر آن کشت کاينجاي کرديم ساز
بر او بدان سر بيابيم باز
***
بپرسيد کز کار آدم سخن
چه داني که گويند گل بد زبن؟
دگر گفت کايزدش چون آفريد
ورا از درختي پديد آوريد
بفرمود پس تا درخت از درون
بکافند و زو آدم آمد برون
نشايد که زايد به مردم درخت
تو بگشاي اگر داني اين بند سخت؟
بپرسنده گفت آنکه چرخ و زمين
همو کرد ازو کي شگفت آيد اين
ز چيزي شگفت ار بماني به جاي
شگفت از تو باشد چنان نز خداي
همان کز نچيز آفريدست چيز
ز چيزار کند چيز نشگفت نيز
چو بنياد ما از گل آمد درست
چنين دان که گل بود آدم نخست
درختي شناس اين جهان فراخ
سپهرش چو بيخ آخشيجانش شاخ
ستاره چو گلهاي بسيار اوي
همه رستني برگ و ما بار اوي
همي هر زمان نو برآرد بري
چو اين شد کهن بر دمد ديگري
بدينگونه تا بيخ و بارش به جاي
بماند نه پوسد نه افتد ز پاي
درخت آنکه زو آدم آمد برون
بدان کاين بود کت بگفتم که چون
به تخم درخت ارفتي در گمان
نگه کن برش، تخم باشد همان
بر اين جهان مردم آمد درست
چنان دان که تخمش همين بد نخست
چنان چون درخت آمد از بهر بار
جهان از پي مردم آيد به کار
درختي کز و نيز نايدت بر
جز از بهر کندن نشايد دگر
جهان نير کز مردم و کشت و رست
نهي شد شود نيست چون بد نخست
هم از چند چيزش بپرسيد باز
چنين گفت کاي مرد فرهنگ ساز
همه گفتهايت به جاي خودست
به عالم مباد آنکه نابخردست
***
کدامست گفت اين دو اسپ نوند؟
همه ساله تا زان سياه و سمند
سواران هر دو بره تيز پاي
هم اندر تک و هم بمانده به جاي
بدو گفت روز وشبند اين دو راست
سوارانش ماييم و ره عمر ماست
از ايشان ره ما به منزل فراز
يکي راست کوتا و يکي دراز
بپرسيد آن سبز ايوان به پاي
کدامست تازان و فرشش به جاي؟
چهار اژدها بر هم آويخته
از آن سبز ايوان درآويخته
به جان و به تن زان چهار اژدها
به گيتي نيابد کسي زو رها
همان فرش خوانيست آراسته
خورنده برو بيکران خاسته
به پاسخ چنين گفت دانش گزين
که ايوان سپهرست و فرش اين زمين
همان فرش خوانيست کز گونه گون
خورش دارد از صد هزاران فزون
خورنده بگرد جهان هرچه هست
ندارند جز گرد اين خوان نشست
چهار اژدها آنکه کردي تو ياد
همين آتش و خاک و آبست و باد
بدين هر چهارست گيتي ببند
وزيشان به جان نيست کس بي گزند
***
چه داني يکي گنج آکنده گفت
که دارد بسي گوهر اندر نهفت
نه پري گرد هيچ از انباشتن
نه کمي پذيرد زبرداشتن
همان گنج هست آينه بي گمان
توان اندرو ديد هر دو جهان
چنين گفت کاي در هنر برده رنج
گهر دانش و مرد داناست گنج
سخنهاي دانا که نيکو بود
برد هرکسي باز با او بود
نه سير آيد از گنج دانش کسي
نه کم گردد ار زو ببخشد بسي
همان آينه مرد دانا شناس
که دارد به دانش ز يزدان سپاس
روان و تنش زاندرون و برون
ببيند بداند دو گيتي که چون
به از گنج دانش به گيتي کجاست؟
کرا گنج دانش بود پادشاست
***
47
پرسش هاي ديگر و پاسخ برهمن
ز هر دانشي چيست بهتر نخست؟
چه چيز آنکه دانست نتوان درست؟
به ما چيست نزديکتر در جهان؟
همان دور تر نيز وز ما نهان؟
بتر دشمن و نيکتر دوست کيست؟
سر هر درستي و هر درد چيست؟
بهين را دي آن کت کند نيکنام
چسان و توانگر ترين کس کدام؟
دل کيست همواره مانده نژند؟
کرا داني ايمن به جان از گزند؟
چه چيز آنکه ياور نخواهد کسي؟
چه چيز آنکه با يار بايد بسي؟
چه داني که از گيتي آن نيکتر؟
چه چيز آنکه شد باز نايد دگر؟
چه بيشست در ما و چه کمترست؟
چه گوهر که بهتر ز هر گوهرست؟
چه نرم آنکه ز آهن بسي سخت تر؟
هم از مردمان کيست بي بخت تر؟
مه از کوه و زوي گرانتر چه چيز؟
به نيرو ترين کس کدامست نيز؟
به گيتي سياهي ز زنگي چه بيش؟
که بي ترس و ايمن ز يزدان خويش؟
ز روزي و دانش چه کاهد بگوي؟
چه چيز آورد بيشتر غم بروي؟
برهمن چنين گفت کاي رهنمون
شنو پاسخ هرچه گفتي کنون
ز دانش نخست آنچه آيد به کار
بهين هست دانستن کردگار
دگر آنگه نتوانش دانست راست
بزرگي و خوبي يزدان ماست
به ما مرگ نزديکتر بي گمان
که بيمست کايد زمان تا زمان
ز روزي مدان دور ترکان گذشت
که هرگز نخواهد بدش بازگشت
دو چيزست اندر جهان نيکتر
جواني يکي تندرستي دگر
ز ما آنکه چون شد نيابيم باز
جوانيست چون پيري آمد فراز
همه درد تن در فزون خوردنست
درستيش به اندازه پروردنست
بهين دوستست از جهان خوي خوش
خوي بد بتر دشمن کينه کش
به جان از بدي ايمن آنست و بس
که نيکي کند بد نخواهد به کس
بود بيش اندوه مرد از دو تن
ز فرزند نادان و ناپاک زن
به مادر فزون از گمان نيست چيز
چنان چون دم از کم زدن نيست نيز
بود مهتري آنکه بايدش يار
نخواهد ز بن بخت ياور به کار
بهين رادي آن دان که بي درد و خشم
ببخشي نداري به پاداش چشم
نکو نامي از گيتي آن را سزاست
که کردار او خوب و گفتار راست
دژم تر کسي مرد رشکست و آز
که هر ساعتش مرگي آيد فراز
چو نيک کسي ديد غمگين به جاي
بماند کند دشمني با خداي
توانگرتر آنکس که خرسندتر
چو والاتر آنکو هنرمند تر
به نيروتر آنکس که از روي دين
کند بردباري که خشم و کين
گرانتر ز هر چيز بار گناه
کزو جان دژم گردد و دل سياه
دروغ بزرگست، مهتر ز کوه
که گويند بر بيگناهان گروه
سه چيزست اندر جهان خاسته
که روزي و دانش کند کاسته
يکي شرم و ديگر سرافراشتن
سوم پيشه را کاهلي داشتن
سيه تر دل مرد بي دين شناس
که نه شرمش از کس نه زايزد هراس
همان سخت تر ز آهن و خاره سنگ
مدان جز دل زفت بي نام و ننگ
بهين گوهري هست روشن خرد
که بر هرچه داني خرد بگذرد
خرد مر جهان را سر گوهرست
روانرا به دانش خرد رهبرست
کسي باشد ايمن ز ترس خداي
که نبود گناهش چو شد زين سراي
دل از ترس يزدان ندارد دژم
که داند کز ايزد نباشد ستم
کسي نيست بدبخت و کم بوده تر
ز درويش نادان دل خيره سر
که نه چيز دارد نه دانش نه راي
نژنديش بهره به هر دو سراي
مرا دانش اين بد که گفتم نخست
ازين به روا باشد ار نزد تست
به فرهنگي ار ره تو داني بسي
رهي نيز شايد که داند کسي
بسي دان ره دانش افزون و کاست
نداند خرد جز يکي راه راست
برو پهلوان آفرين کرد و گفت
شدم با بسي خرمي از تو جفت
چراغ خرد در دل افروختم
فراوان ز هر دانش آموختم
کنون خواهم از تو که با راي پاک
چو رخ بر نهي در نيايش به خاک
بخواهي که تا داور کردگار
ببخشد گناهم به روز شمار
وزين راه دشوار کم هست پيش
برد شاد زي ميهن و مان خويش
بگفت اين وز آب مژه رود کرد
ببوسيدش از مهر و بدرود کرد
***
48
گشتن گرشاسب با مهراج گرد هند
يکي مرد ملاح بد راهبر
که بودش همه راه دريا ز بر
بد آگه که در هر جزيره چه چيز
زبان همه پاک دانست نيز
به دريا هر آنجا که آب آزماي
ببوييد آن گل بگفت از کجاي
چو دريا به شورش گرفتي شتاب
يکي طشت بودش به کردي پر آب
همه بودنيها درو کم و بيش
بديدي چو در آينه چهر خويش
ورا رهبري داد مهراج شاه
به سوي جزيري گرفتند راه
که خوانند بر طايل آن را بنام
جزيري همه جاي شادي و کام
پر آب خوش و ميوه هر سو به بار
گل گونه گون کرد او صد هزار
ز خوشي زمين چون دل شاد بود
ز باران هوا چون کف راد بود
چو رنگ رخ يار شاخ از سمن
چو موي سر زنگي آب از شکن
خروش رباب و هواهاي ناي
ره چنگ و دستان بربط سراي
همي آمد از بيشه هر سو فراز
نه گوينده پيدا نه دستان نواز
تو گفتي همه بيشه بزم پريست
درختش ز هر سو برامشگريست
چنان هر زمان بانگ برخاستي
که مي خواره را آرزو خواستي
دل پهلوان خيره شد زآن خروش
به هر گوشه اي گشت و بنهاد گوش
نه کس ديد و نه مرغ و ديو و پري
نه کمتر شد آن بانگ رامشگري
ز ملاح از آن بانگ پرسيد باز
نداند کس اين گفت پيدا و راز
همانجا شب تيره بر دشت و راغ
يکي روشني ديد همچون چراغ
بپرسيد از آن پهلوان سترگ
بگفتند گاويست آبي بزرگ
چو دم زد فتد روشني در هوا
بدان روشنايي کند شب چرا
چنين هر شب از دور پيدا شود
سپيده دمان باز دريا شود
ز دام و دد و بوي نخچير گير
گريزان بود بر سه پرتاب تير
ببودند روزي وز آن جايگاه
کشيدند سوي صواحل سپاه
***
49
صفت جزيره ي ديگر
جزيري بد آن نيز با رنگ و بوي
که عنبر بس افتد ز دريا بدوي
زدريا کجا عنبر افتد دگر
بر آن يک جزيره بود بيشتر
بگرديد مهراج هر سو بسي
همان پهلوان نيز با هرکسي
گيايش همه بود ترياک زهر
به که سنگس از کهربا داشت بهر
شکفتي گل نوشکفته ز سنگ
بسي بود هرگونه از رنگ رنگ
هم از ميوهايي که خيزد خزان
کز ايرانيان کس نبد ديده آن
يکي بيشه ديدند گند آب و ني
که آن آب مستي نمودي چو مي
ازو هرکه خوردي فتادي خموش
زماني بدي و آمدي باز هوش
کبابه به هر جاي بسياربود
که هريک مه از نار بر بار بود
گيا بد که چون سوي او مرد دست
کشيدي شدي خفته بر خاک پست
جو زو مرد کف باز برداشتي
ز پستي دگر سر برافراشتي
نمودند ديگر گياهي سپيد
سياهس گل و بيخ چون سرخ بيد
بدي دودگون روز بر دشت و راغ
شب از دور در تافتي چون چراغ
گيا بد که چون سنگ آهن رباي
کشد آهن او زر کشيدي ز جاي
دگر سنگ بد نيز کز دور سيم
ربودي ورا زيرو گشتي دو نيم
ز گلها گلي بد که هرکس به بوي
گرفتي بخنديدي از بوي اوي
گلي بد که چون بوي برديش مرد
شدي زار و گرينده بي سوگ و درد
چنين چند بد ز آنکه نتوان شمرد
کرا راي بد هرچه بايست برد
دگر جاي ديدند چندين گروه
ز عنبر يکي تو ده مانند کوه
به يکبار چندانکه يک پيلوار
همانا به سنگ رطل بد هزار
به گرشاسب بخشيد مهراج و گفت
که هرگز کس اين را نديدست جفت
گواهي دهم کاين شگفتي درست
هم از فر ايران شه و بخت تست
يکي چشمه ديدند نزديک اوي
بده گام سوراخي از پيش جوي
همي هرگه از چشم آن چشمه آب
شدي در هوا همچو تير از شتاب
ز بالا فرود آمدي همچو دود
بدان تنگ سوراخ رفتي فرود
ازو هرچه گشتي چکان بي درنگ
شدي بز زمين ژاله کردار سنگ
سپيد آمدي سنگ او سال و ماه
جز اندر زمستان که بودي سياه
نه کس ديدکان آب را ره کجاست
نه سير آمد از خوردنش هرکه خواست
وز آنجاي خرم بي اندوه و رنج
کشيدند سوي جزيره ي هرنج
***
50
آمدن گرشاسب به جزيره ي هرنج
جزيري پر از بيشها بود و غيش
به بالا و پهنا دو صد ميل بيش
فراوان درو شهر و بي مر سپاه
يکي شاه با فر و با دستگاه
چو آن شه ز مهراج وز پهلوان
خبر يافت شد شاد و روشن روان
ز نزل و علف هرچه بايست ساز
بفرمود و شد با سپه پيشباز
يکي هفته شان داشت مهمان خويش
کمر بسته روز و شب استاده پيش
به هر بزم چندان گهر برفشاند
که مهراج و گرشاسب خيره بماند
ببخشيدشان هديه چندان ز گنج
کز آن ماند دريا و کشتي برنج
ز کافور و ز عنبر و عود تر
ز دينار و ياقوت و در و گهر
ز بيجاده تاج و ز پيروزه تخت
ز زر بفت فرش و ز مرجان درخت
ز ترگ و ز شمشير و ز درع نيز
هميدون طرايف ز هرگونه چيز
دگر داد چندان به ايرانيان
که گفتن به صد سال نتواني آن
وز آنجاي خرم دل و راهجوي
به سوي جزيري نهادند روي
***
51
ديگر جزيره که آن را رامني خوانند
که آنجاي را رامني نام بود
يکي خوش بهشت دلارام بود
که و دشت او بود بر هر کنار
درختان کافور سيصد هزار
همه چون برانگشت بفسرده شير
وزو شاخها چون سرافکنده پير
تو گفتي که ابري برآمد شگرف
بر آن بيشمر ژاله باريد و برف
چو دست کمند افکنان روزکار
همه شاخها پر ز پيچيده مار
زمين سر به سر گفتي از پيش شيد
ز کافور در چادري بد سپيد
برو راه ماران شکن در شکن
چو آهخته بر برف پيچان رسن
همي يخ شد از بوي کافور خوي
برانگيخت از مغر سرماي دي
به هر شاخ کافور بر جاي جاي
بسي مرغ ديدند دستان سراي
از آن مرغ هرکس چنين کرد ياد
که چون آشيان کرد و خايه نهاد
شود مار تا بچه اش زآشيان
بيارد جهد خايه تند از ميان
زند بر سر و چشم مار از ستيز
تن خويش تا مار گيرد گريز
پس آن مرغ تا بچه آرد برون
نهد خايه از گرد خانه درون
که تا گر دگر ره شود مار باز
نيارد بدان آشيان شد فراز
همانجاي ديدند کوهي سياه
گرفته سرش راه بر چرخ ماه
درختي گشن شاخ بر شخ کوه
از انبوه شاخش ستاره ستوه
بلنديش با چرخش همباز بود
ستبريش بيش از چهل باز بود
ز عود و ز صندل بهم ساخته
بسر برش ايواني افراخته
دگر ره سپهدار پيروز بخت
ز ملاح پرسيد کار درخت
که بر شاخش آن کاخ بر پاي چيست
چنين از بر آسمان جاي کيست
چنين گفت کان جاي سيمرغ راست
که بر خيل مرغان همه پادشاست
هر آن مرغ کاينجاست از بيم اوي
نيارد بد اين زآندگر کينه جوي
به کوه اژدها و به دريا نهنگ
هر آنجا که يابد به درد به چنگ
چو گمراه بيند کسي روز و شب
ز بي تو شگي جان رسيده به لب
از ايدر برد نزدش اندر شتاب
به چنگال ميوه به منقار آب
به سوي ره راست باز آردش
ز مردم کرا ديد نازاردش
پديد آمد آن مرغ هم در زمان
ازوشد چو صد رنگ فرش آسمان
چو باغي روان در هوا سرنگون
شکفته درختان درو گونه گون
چو تا زان کهي پر گل و لاله زار
ز بالاش قوس قزح صد هزار
ز باد پرش موج دريا ستوه
ز بانگش گريزان دد از دشت و کوه
به منقار بگرفته يکي نهنگ
چهل رش فزون اژدهايي به چنگ
بر آن آشيان رفت و سر برفراخت
تو گفتي ز ديبا يکي کله ساخت
سپهبد فرو ماند خيره به جاي
همي گفت اي پاک و برتر خداي
به هر کار بينا و دانا توي
به هر آفرينش توانا توي
تو سازيدي اين هفت چرخ روان
ستاره معلق زمين در ميان
جهان را گهرمايه کردي چهار
وزايشان تن جانور صد هزار
به هر پيکري نو برآري همي
برآنسان که خواهي نگاري همي
کني هرچه خواهي و کس راه راست
جز از تو نداند که چونان چراست
به کار اندرت رنج و همباز نيست
سخنهات را حرف و آواز نيست
ز مرده تن زنده آري فراز
پديد آوري مرده از زنده باز
تو داني يکي قطره آب آفريد
که باشد در و هر دو گيتي پديد
ز خاک آن هنر هم تو پيدا کني
کز آن جان گويا و بينا کني
گمست آنکه سوي توش راه نيست
به دل کور هرکز تو آگاه نيست
برينسان به پرواز پرنده کوه
تو کردي کزو خشک و تر را ستوه
نشيمنش را ز ابر بگذاشتي
به صد رنگ پيکرش بنگاشتي
هميدون نيايش کنان گشت باز
همي گشت با هرکه بد سرفراز
ز کافور و عنبر کجا يافتند
ببردند هرچند بر تافتند
وز آنجاي رفتند زي هر دو زور
جزيري سزاوار شادي و سور
***
52
شگفتي جزيره هر دو زور و خوشي هوا و زمين
همه کوهش از رنگ گل ناپديد
همه راغ پر سوسن و شنبليد
زمين چرخ و ابرش بخار بهشت
هوا مشکبوي آب عنبر سرشت
تو گفتي بهار از پي دين به کين
سپه کرد و آمد برون از کمين
کمان آز فنداق شد ژاله تير
گل غنچه ترگ و زره آبگير
شکوفه چو بر رشته کرده گهر
درختان چو طاوس بگشاده پر
هزاران رده ديد گل هر کسي
ازين تازه گلهاي ما مه بسي
ستاک سمن بود ز انسان ببر
که يک مرد بستم گرفتي ببر
گل رسته بد شسته باران ز گرد
چو گيلي سپرها چه سرخ و چه زرد
بنفشه به بالاي يکي درفش
ببر برگ هريک چو جامي بنفش
همه لاله بد رسته بي راه و راه
دو چندان که باشد عقيقين کلاه
ز بوي گل و سنبل و ارغوان
همي گشت فرتوت از سر جوان
به گيتي نشاني نداد آدمي
جزيري بدان خوشي و خرمي
چنين داستان بود ازان بوم و رست
که يکسال هرک ايدر آرام جست
هزاران اگر نوبهاران و تير
برآيد نه بيمار گردد نه پير
خروشان بسي مرغ بد در هوا
همه خوبرنگ و همه خوش نوا
خدنگ از کمان پهلوان کرد راست
از آن مرغ چندي بيفکند خواست
بدو گفت ملاح کاي ارجمند
مرين مرغکان را نشايد فکند
که در ژرف دريا هر آنجايگاه
که ناگه شود کشتيي گم ز راه
به سوي ره اين مرغ با خشم و جوش
همي دارد از پيش کشتي خروش
که تا بر پي بانگ و پرواز اوي
برانند کشتي بر آواز اوي
کجا مار بينند و نيز ار نهنگ
بدر ندش از هم به منقار و چنگ
گرفتند از آن زنده چندي شکار
مگر از پي کشتي آيد به کار
***
53
شگفتي ديگر جزيره
به ديگر جزيري فکندند رخت
پر از کان سيم و پر آب و درخت
بدو در گيا داروي گونه گون
گل و ميوه از صد هزاران فزون
زمينش ز بس بيشه ي زعفران
چو ديباي زرد از کران تا کران
ز بس گل که هر جاي خود روي بود
گلش خوردني پاک و خشبوي بود
درخت گلي بد که چون آفتاب
بديدي شکفتي هم اندر شتاب
فروتاختي سوي خورشيد پست
سر خويش چون مردم خور پرست
ز هر سو که خورشيد گشتي ز بر
همي گشتي آن همچنان سوي خور
چو خورشيد بفکندي از چرخ رخت
شدي سست و لرزان به جاي آن درخت
چو ياري سرشک از غم رفته يار
فشاند همي گل فشاندي ز بار
گلي بود ديگر شکفته شگفت
که گفتي دم از مشک و عنبر گرفت
بدي روز چون کف بخشنده باز
به شب چون کف زفت ماندي فراز
گلي بد که در تف گيتي فروز
شکفته بدي تا گه نيمروز
از آن پس چو چشمي بدي نيم خواب
فشاندي ز مژگان چو گرينده آب
چنين اشک تا شب همي تاختي
گه شب به يکبار بگداختي
درختان بد از ميوه ديگر ببار
که هر سال بار آوريدي دو بار
شگفتي بدينسان بي اندازه بود
اگر ميوه گر نو گل تازه بود
شده خيره دل پهلوان زمين
همي خواند بر بوم هند آفرين
همي گفت هر چيز گيتي فزاي
بدين هندوان داد گويي خداي
به رخ دوزخي وار تا رند و زشت
به آباد کشور چو خرم بهشت
نه چندين شگفتست جاي دگر
نه زينسان هواي خوش و بوم و بر
نه کس کور بينم نه بيمار و سست
نز اندام جايي کژو نادرست
اگرچه کسي سالخوردست و پير
بسان جوان موي دارد چو قير
***
54
شگفتي ديگر جزيره
دو هفته خوش و شاد بگذاشتند
وز آنجا سپه باز برگاشتند
رسيدند نزد جزيري فراز
همه خار و خاره نشيب و فراز
ز هر سو در و مار چون خيل مور
زمين شوره آبش همه تلخ و شور
در آن شوره خرم يکي گلستان
گلش هريک از نيکوي دلستان
تو گفتي که رضوان ز باغ بهشت
ز هر گل کجا يافت آنجا بکشت
در آن گلستان چشمه اي روشن آب
خوش آبي به بويندگي چون گلاب
بگرد سپهدار مهراج گفت
که اين چشمه دارد شگفتي نهفت
بفرمود تا چادري پيش اوي
ببردند پر ز آن گل مشکبوي
کشيدند از افراز آن چشمه باز
همانگه زد آن چشمه جوش از فراز
ز جوشش سبک آتشي برفروخت
بسوزيد گل پاک و چادر نسوخت
سپهدار از آن کار پرسيد چند
که هست ايزدي يا طلسمست و بند
بدو گفت مهراج کاندر جهان
نداند درستي کسي اين نهان
کز آب آتش از چه فروزد همي
رهد چادر و گل بسوزد همي
بدان چشمه ي ژرف هم در شتاب
شدند آشنا بر کسان زير آب
بگشتند و جستند هر سو پديد
کس از روي نيرنگ چيزي نديد
***
55
صفت جزيره اسکونه
وز آنجا به کوهي نهادند روي
جزيري که اسکووه بد نام اوي
کهي پر گل گونه گون دامنش
ز نيشکر انبوه پيرامنش
چنان نار و نارنگ پر بار بود
کز آن هر دو يکي شتروار بود
ترنج از بزرگي چنان يافتند
که هريک بده مرد برتافتند
بر آن که رهي بود يک باره تنگ
حصاري بر افرازش از خاره سنگ
ميان حصار آبگيري فراخ
ز گردش بسي گونه ايوان و کاخ
در و بام هر خانه از عود و ساج
نگاريده پيوسته با ساج عاج
چنان بود هر سنگ ديوار اوي
که کشتي شدي غرقه از بار اوي
بسي گنبد از سنگ بد ساخته
به سنگين ستونها برافراخته
که کوشاي صد مرد زور آزماي
نه بر تافتي ز آن ستوني ز جاي
به گرشاسب مهراج گفت اين حصار
زني کرد و مردي به کم روزگار
به هر دو تن اين کاخها کرده اند
چنين سنگها زين که آورده اند
به هندوستان نام اين هر دو تن
بد از مار بي مرد و مارينه زن
نبد يار گرشان درين کار کس
زن و شوي بودند هم يار و بس
سپهدار شد خيره دل کان شنيد
همي گفت کس زور ازينسان نديد
همانا که هر گنبدي را به کار
ببر داشتن مرد بايد هزار
کجا اين چنين زور و اين کار کرد
چه داريم ما خويشتن را به مرد
بر آن که ز جندال وز برهمن
فراوان به هر گوشه ديد انجمن
يکي را بپرسيد و گفت اين حصار
شما را ز بهر چه آيد به کار
برهمن جنين گفت کاين جايگاه
نيايشگه ماست در سال و ماه
به يزدان بدينجاي داريم روي
به گاه پرستش نتابيم روي
چو دارد کسي با کسي داوري
نيابد به داد از کسي ياوري
بدين خانه آيند هر دو به هم
نشينند و گويند هر بيش و کم
همانگه ستمگر به زاري شود
تبش گيرد و ديده تاري شود
نبيند دگر روشني ديده را
مگر داد بدهد ستمديده را
و ديگر چو بيمار افتد کسي
در آن دردمندي بماند بسي
بريمش درين خانه هنگام خواب
بشويند چهرش به مشک و گلاب
گرش بخش روزيست چو بد نخست
بماند بسه روز گردد درست
وگر راه روزيش بست آسمان
ببرد روانش هم اندر زمان
در آن خانه شد پهلوان از شگفت
بسي پيش يزدان نيايش گرفت
دو صد شمع در گرد او بر فروخت
به خروارها مشک و عنبر بسوخت
وز آن کوه با ويژگان سوي دشت
درآمد يکي گرد بيشه بگشت
ز ناگاه ديدند مرغي شگفت
که از شخ آن که نوابر گرفت
به بالاي اسپي ببر گستوان
فرو هشته پر بانگ داران نوان
ز سوراخ چون ناي منقار اوي
فتاده در آن بانگ بسيار اوي
بر آنسان که باد آمدش پيش باز
همي زد نواها بهر گونه ساز
فزونتر ز سوراخ پنجاه بود
که از وي دمش را برون راه بود
به هم صد هزارش خروش از دهن
همي خاست هريک به ديگر شکن
تو گفتي دو صد بربط و چنگ و ناي
بيکره شدستند دستان سراي
فراوان کس از خوشي آن خروش
فتادند وزيشان رمان گشت هوش
يکي زو همه نعره و خنده داشت
يکي گريه ز اندازه اندر گذاشت
به نظاره گردش سپه همگروه
وي آوا درافکنده زآنسان به کوه
چو بد يک زمان از نشيب و فراز
بسي هيزم آورد هر سو فراز
يکي پشته سازيد سهمن بلند
پس از باد پر آتش اندر فکند
چو هيزم ز باد هوا برفروخت
شد اندر ميان خويشتن را بسوخت
سپه خيره ماندند در کار اوي
هم از سوزش و ناله ي زار اوي
به گرشاسب ملاح گفت اين شگفت
ز روم آمد آرامش ايدر گرفت
مرين را نه کس جفت بيند نه يار
وليکن چو سالش برآيد هزار
ز گيتي شود سير و ز جان و تن
بيايد بسوزد تن خويشتن
ز خاکش از آن پس به روز دراز
يکي مرغ خيزد چو او نيز باز
بروم اندر ايدون شنيدم کنون
که بر بانگ او ساختند ارغنون
***
56
بکشتي نشستن
چو سه روز بگذشت و شد راست باد
بکشتي نشستند و رفتند شاد
به دريا و خشکي ز کشتي کشان
هر آنکس که داد از شگفتي نشان
برفتند سيصد هزاران فزون
بديدند از جانور گونه گون
چه برسان پرنده و چار پاي
چه هم گونه ي ديو مردم نماي
يکي را سه رو پاي و چنگل هزار
يکي بهره را سر دو و چشم چار
يکي را دم ماهي و چنگ شير
دهان از بر سينه و چشم زير
يکي را تن اسپ و خرطوم پيل
رخش لعل و اندام همرنگ نيل
يکي را سر گاو و يشک نهنگ
يکي را تن مردم و شاخ رنگ
همه زين نشان گونه گون جانور
نمودند در آب با يکدگر
چنين تا کهي کان نه بس دور بود
سر مرز او نزد فيصور بود
***
57
شگفتي ديگر جزيره که کرگدن داشت
از آن کوه ملاح بگذشت خواست
سپهدار گفت اين شتابت چراست؟
بمان تا برين گنگ باز از شگفت
چه بينيم کان ياد بايد گرفت؟
بدو گفت ملاح مفزاي کار
که ايدر بود کرگدن بيشمار
به بالاي گاوي پر از خشم و شور
يکي جانور مه ز پيلان به زور
سرو دارد از باز مردي فزون
سرش چون سنان تن چو ز آهن ستون
به زخم سرو که در آرد ز پاي
زند پيل را بر ربايد ز جاي
دلاور نبرد ايچ تيمار مرگ
ميان بست بر جنگ و پيکار کرگ
بدو گفت کام من اين بد ز بخت
که پيش آيدم روزي اين رزم سخت
کنون بور آهو تک کرگ دن
کمان و کمين من و کرگدن
نبد با کم از ببر و از اژدها
بدينسان ددي را چه باشد بها
ز کشتي برون رفت بر زه کمان
يکي کرگدن ديد کامد دمان
چو نيزه سرور استکرده بدوي
همانگه خدنگي يل نامجوي
به پيوست و زانسان درآهيخت زوش
که پيکان به ناخن بدو زه به گوش
زبان و گلوگاه ويک نيمه تن
فرو دوخت با گردن کرگدن
همه گنگ تا شب بدينسان بگشت
بيفکند از آن کرگدن سي و هشت
به خنجر سروشان بيفکند و برد
بر شاه مهراج و او را سپرد
سپه پاک و مهراج گشتند شاد
برو هر کسي آفريد کرد ياد
***
58
آمدن گرشاسب به جزيره ي هدگير
به ديگر جزيري رسيدند زود
کجا نام آنجاي هدکير بود
درو شهري آباد و شاهي بزرگ
سپاهي فراوان دلير و سترگ
چو گشت آگه آن شه ز مهراج شاه
پذيره شدش در زمان با سپاه
بياراست ايوان و بزم شهي
بسي گنج کرد از فشاندن تهي
ببودند يک هفته دل شاد خوار
به بازي و چوگان و بزم و شکار
سپهدار با سروران سپاه
همي گشت روزي به نخچيرگاه
يکي بيشه ديدند پاک آبنوس
درو چشمه اي همچو چشم خروس
فراوان درو خيل ماهي به جوش
همه سرخ چون لشکر لعل پوش
ز هر سو سپه بر گشادند دست
به ماهي گرفتن به دام و بشست
هر آن ماهيي کوفتادي ز آب
بدو باد جستي شدي سنگ ناب
گرفتند از آن آزمون را بسي
نبد بهره جز سنگ با هر کسي
همانجاي بد مرغزاري فراخ
ميانش درختي گشن برگ و شاخ
بلنديش بگذشته از چرخ تير
فزون سايش از نيم پرتاب تير
چو گاه خزان خاستي باد سخت
فرو ريختي پاک برگ درخت
همه برگ او يک يک اندر هوا
از آن پس به مرغي شدي خوش نوا
چو سرما پديد آمدي اندکي
از آن مرغ زنده نماندي يکي
هميدون به که بر يکي خانه ديد
فرازش يکي قصر شاهانه ديد
بپرسيد کانجا که دارد نشست؟
چنين گفت ملاح دانش پرست
که هست اين پرستشگهي دلپذير
بتي در وي از سنگ همرنگ قير
سر از پيش چون غمگني داشته
دو تا پشت و انگشتي افراشته
چو خور برکشد تيغ هر بامداد
زند بانگي آن بت کشد سردباد
چو دلداده ياري ز دلبر برشک
زماني همي بارد از ديده اشک
پرستندگان طاس دارند پيش
برد هرکس از اشک او بهر خويش
شود ز اشک او درد بيمار کم
ز رخ زنگ بزدايد از ديده تم
وگر پنج گامي برندش ز جاي
نه نالد نه گريد نه استد به پاي
شد و ديد نيز از شگفت آنچه بود
همه ديد و ز آنجا برفتند زود
***
59
صفت جزيره ي ديو مردمان
رسيدند نزديک کوهي بلند
که بود از بلنديش بر مه گزند
بسي کان گوهر بدان کوهسار
همن ديو مردم فزون از شمار
گروهي سيه چهر و بالا دراز
به دندان پيشين چو آن گراز
نه بر کوهشان مرغ را راه بود
نه نيز از زبانشان کس آگاه بود
به دريا زدندي چو ماهي شناه
بکشتي رسيدندي از دور راه
همه روز از الماس تيغي به کف
بدندي به هر جاي جويان صدف
چو کشتي پديد آمدي هرکسي
شدندي به کف در و گوهر بسي
خريدندي آهن به در و گهر
نجستندي از بن جز آهن دگر
ندانست کس بازشان راه راست
کشان راي چندان به آهن چراست
چو کشتي مهراج وايران گروه
بديدندي از تيغ آن برزکوه
گهرهاي کاني از اندازه بيش
ببردند با هديه هريک به پيش
به گوهر بسي ز آهن آلات و ساز
ز هرکس خريدند و گشتند باز
دو لشکر از ايشان توانگر شدند
همه پاک با در و گوهر شدند
***
60
جنگ گرشاسب با اژدها و شگفتي ماهي وال
برفتند و آمد جزيري پديد
که آنجا به جز اژدها کس نديد
بدانسان بزرگ اژدها کز دوميل
بيو باشتندي بدم زنده پيل
ز زهرش همه کوه و هامون سياه
دم و دودشان رفته بر چرخ و ماه
يکايک پراکنده بر دشت وغار
زبان چون درخت و دهان چون دهار
يکي را دم از حلقه هر سو چو دام
دمان آتش از زخم دندان و کام
يکي زو کشان گيسون گرد خويش
به سر بر سرو رسته چون گاوميش
سپهبد برآراست رفتن به جنگ
گرفتند دامنش گردان به چنگ
همي گفت هر کس که با جان ستيز
مجوي و مشو در دم رستخيز
بسي اژدهاي دمان اي درست
کزانکش تو کشتي بسي مهترست
چه با اژدها رزم را ساختن
چه مر مرگ را بارزو خواستن
همان نيز ملاح فرزانه هوش
مشو گفت و بر جان سپردن مکوش
بدين گونه مارست کز زهر تاب
کند مرد را آرزومند آب
لبان کفته و تشنه و روي زرد
بود دل طپان تا بميرد به درد
همان نيز مارست کز زهر و خشم
بميرد هر آنکس برافکند چشم
وزان مار کز دمش باد سموم
به مردار برآيد گدازد چو موم
دگر هست کز وي تن مرد خون
گرد جوش وز پوست آيد برون
وز آن هم که گر کشته زهراوي
کسي بيند او نيز ميرد به بوي
همي بسپري روي دولت به پاي
همي برکني بيخ شادي ز جاي
سپهبد برآشفت و گفت از نبرد
مرا چرخ گردان نگويد که گرد
به يزدان که داد از بر خاک و آب
زمين را درنگ و زمان را شتاب
کزين جايگه بر نگردم کنون
مگر رانده از اژدها جوي خون
نه بور نبردي به کار آيدم
نه زايدر کسي دستيار آيدم
بگفت اين و ترکش پر از تير کرد
بپوشيد خفتان زره زير کرد
سپر در بر افکند با گرز و تيغ
برو نرفت برسان غرنده ميغ
سراسر شخ و سنگلاخ درشت
بگشت و از آن اژدها شش بکشت
به شمشير تنشان همه ريزه کرد
سرانشان ببريد و بر نيزه کرد
بياورد تا ديد يکسر سپاه
همي گفت هرکس که اين کينه خواه
دلاور چه گردست از اينسان دلير
که بر هرکه رزم آورد هست چير
اگر اژدها باشد ار پيل و کرگ
بر تيغ او نيست ايمن ز مرگ
***
همانروز کردند از آن که گذر
رسيدند نزد جزيري دگر
جزيري ز بس بيشه ناديده مرز
مرو را بسي مردم کشت و رز
گروه ورا پيشه پرخاش بود
درختان گل و کشتشان ماش بود
يکي مرده ماهي همان روزگار
برافکنده موجش به سوي کنار
ارش هفتصد بود بالاي او
فزون از چهل بود پهناي او
دمش بود بهري فتاده ز بند
ندانست انداز آن کس که چند
شده ده هزار انجمن مرد و زن
بني پشتها بسته به روي رسن
رسنها سوي بيشه باز آخته
کشان بر درخت و گره ساخته
ز گردش همه هر دو لشکر به جوش
وزيشان رسيده به پروين خروش
زمان تا زمان خاستي موج سخت
گسستي رسن چند کندي درخت
کشيدند از آب اندرون هم گروه
بکشتي به خشکي مر آن پاره کوه
برو ز آن سياهان ابر کوه و راغ
شد انبوه بر بوم چون خيل زاغ
بسي گوهر و زر بد او باشته
همه سينش از عنبر انباشته
بيامد کس شاه برداشت پاک
برون کرد دندانش و زد مغز چاک
بسي روغن از مغز و از چشم اوي
گرفتند افزون ز سيصد سبوي
دگر هرچه ماند از بزرگان و خرد
ز بهر خورش پاره کردند و برد
بماند از شگفتي سپهبد به جاي
بدو گفت مهراج فرخنده راي
که اين ماهيست آنکه خوانند وال
وزين مه بس افتد هم ايدر بسال
بود نيز چندانکه بي رنج و غم
بيوبارد اين کشتي ما به دم
چو بينند کايد ز دريا برون
ز سهمش که کشتي کند سرنگون
ز بوق و دهل وز جرس وز خروش
رسانند بر چرخ گردنده جوش
به هر سوسک ترش دارند و تيز
بريزند تا زود گيرد گريز
هميدون يکي ماهي ديگرست
کزين وال تنش اندکي کمترست
کجا او گذشت اين دگر ماهيان
گريزند و باشند تا ماهيان
يکي خرد ماهيست با او به کين
چو ديدش جهد در قفاش از کمين
به دندان گشايدش در مغز راه
برآرد سر از درد ماهي به ماه
دگر هست مرغي به تن لعلرنگ
مه از باز چون او به منقار و چنگ
مرين ماهي خرد را دشمنست
همه روز گردانش پيرامنست
چو بيند کش اندر قفا ره گشاد
درآيد ربايدش ازو همچو باد
گر آن مرغ فريادرس نيست زود
برآرد به سه روزش از مغز دود
به گيتي در از زندگان نيست چيز
کش اندر نهان دشمني نيست نيز
يکي گفت ديگر ز کشتي کشان
که ديدم دگر ماهيي زين نشان
ز دريا فتاده به خشکي برون
در ازاي او چار صدرش فزون
به کام اندرش کشتي لخت لخت
بدو در نه مردم بمانده نه رخت
شکمش هم آنگه که بشکافتيم
يکي زنده ماهي درو يافتيم
زسي رش فزون بود از بيش و کم
بدش ماهيي يک رش اندر شکم
همان ماهي خرد بد زنده نيز
ازين به شگفت ار بجويي چه چيز؟
شگفت خداوند چرخ بلند
به گيتي که داند شمردن که چند؟
به هر کاري او راست کام و توان
که فرمانش بي رنج دارد روان
ز خون تبه مشک بويا کند
ز خاک سيه جان گويا کند
پديد آورد تيره سنگي در آب
کند زو همان آب در خوشاب
به جايي که بايسته بيند همي
ز هرسان شگفت آفريند همي
بدان تا شگفتي چنين گونه گون
بود بر تواناييش رهنمون
بر شاه آنجاي از آن پس به کام
ببودند يک هفته با بزم و جام
***
61
شگفتي جزيره اي که استرنگ داشت
سر هفته زآنجا گرفتند راه
رسيدند زي خوش يکي جايگاه
جزيري که هفتاد فرسنگ بيش
پر از خيزران بود و پر گاو ميش
از آن گاو ميشان همه دشت و غار
فکندند ايرانيان بي شمار
به جز هندوان هرکه خورد از سپاه
که خوردنش هند و شمارد گناه
گرد ماده را مادر و نر پدر
از آن کاين دهد شير و آن کشت و بر
بر دامن آن که اندر نهيب
يکي دشت ديدند سر در نشيب
همه خاک او نرم چون توتيا
برو مردي رسته همچون گيا
سر و روي و موي و تن و پا و دست
چو اندام ما هم بر اينسان که هست
همه چيزشان بد نبدشان توان
چه باشد تن مردم بي روان؟
هم از آن گياهاي با بوي و رنگ
شناسنده خوانده ورا استرنگ
از آن هرکه کندي فتادي ز پاي
چو ايشان شدي بي روان هم به جاي
به گاوان از آن چند کندند و برد
مرآن گاو کان کند بر جاي مرد
از آن پس ز نيشکر و خيزران
ببردند و شد بار کشتي گران
***
62
شگفتي جزيره ي ديگر که موران داشت
براندند دلشاد سه روز باز
چهارم رسيدند جايي فراز
کهي پر دهار و شکسته دره
دهارش همه کان زر يکسره
بسي پشه هر سو به پرواز بود
که هر پشه اي مهتر از باز بود
بسان سنان نيشتر داشتند
همي بر کژ آکند بگذاشتند
ز لشکر به زخم سر نيشتر
بکشتند سي مرد را بيشتر
همان مورچه بد مه از گوسپند
که در مرد جستي چو شير نژند
نخستي ز سختي تنش خشت و تير
فکندند از آن چند هر گرد گير
ازو بر پي هرکه بشتافتند
نشيمنش را کان زر يافتند
همه زر او چون گيا شاخ شاخ
چه بر شخ برسته چه بر سنگلاخ
پراکنده در غار و که هرکسي
به کشتي کشيدند از آن زر بسي
ز بهر شگفتي هميدون ببند
ببردند از آن مور و زآن پشه چند
***
63
شگفتي جزيره اي که مردم سر بيني بريده داشت
چو ده روز رفتند ره کم و بيش
جزيري دگر خرم آمد به پيش
ز هر گوشه صد ميل بيشه بهم
چه رمح و چه صندل چه عود و به قم
همه مردمش پاک برنا و پير
به ديده چو خون و به چهره چو قير
سر بيني هريک انداخته
به سفته در و حلقها ساخته
دل پهلوان گشت از آن بدگمان
ز ملاح پرسيد هم درزمان
که اين بد بدشان چه بدخواه کرد؟
کشان سفت بيني و کوتاه کرد؟
اگر تافتند اين بزرگان ز راه
ز خردانش باري چه آمد گناه؟
بخنديد ملاح و گفت از نخست
چنين آمد آيين ايشان درست
به فرزند ازين گونه مادر کند
کش آرايش زر و زيور کند
همان هفته برد که جان آيدش
بسنبد به گوهر بيارايدش
ازين گر ترا جاي بخشايشست
به نزديک ايشان از آرايشست
شنيدم ز داناي فرهنگ دوست
که زي هرکس آيين شهرش نکوست
بگشت آن همه کوه و بيشه سپاه
شگفتي بسي بد بهر جايگاه
چه از کان ارزيز وز سيم و زر
چه ز الماس وز گونه گونه گهر
پراکنده سيماب در هر مغاک
چه در بوته بگداخته سيم پاک
بد از کهربا زرد گوهردر آب
درخشنده چون در سپهر آفتاب
هم از گوز هندي فراوان درخت
جهان کرده پر بانگشان باد سخت
که بر شاخشان مرد اگر صد هزار
شدندي نبودي يکي آشکار
از آن بوم و بر هر چشان راي بود
ببردند و رفتند از آنجاي زود
***
64
شگفتي جزيره ي درخت واق واق
سه هفته چو راندند از آن پس به کام
به کوهي رسيدند لانيس نام
جزيري به پهناي کشور سرش
همه بيشه ي واق واق از برش
به بالا ز صدرش فزون هر درخت
به مه بر سرو بيخ برسنگ سخت
همه برگشان پهن و زنگار گون
ز گيلي سپرها به پهنا فزون
بر هر يکي چون سر مردمان
برو چشم و بيني و گوش و دهان
چو ناگه وزيدي يکي باد تيز
از آن بيشه برخاستي رستخيز
سر شاخها سوي ساق آمدي
وزآن هر سري واق واق آمدي
سپهبد ز ملاح فرزانه راي
بپرسيد کاي راست بر رهنماي
برين که درخست چندين هزار
همه سبز و بشکفته با برگ و بار
ز چندين بر و برگ آميخته
چرا نيست جز اندکي ريخته؟
بدو گفت هر بامدادي که مهر
فروزد سپهر و زمين را به چهر
گلستان ازو سبز دريا شود
سيه شعر اين زرد ديبا شود
فغان زين درختان بخيزد همه
گل و برگ و برشان بريزد همه
چنين تا به شب برگ ريزان بود
وز آشوب هر دد گريزان بود
چو طاوس گون روز پرد ز راغ
درآيد شب تيره همرنگ زاغ
ازين آب در جانور گونه گون
برآيند سيصد هزاران فزون
خورند اين بر و برگ پاشيده پاک
نمانند بر جاي جز سنگ و خاک
چنين هر شب تيره پيدا شوند
سپيده دمان باز دريا شوند
درخت آنگه از نو شگفتن گرد
ز سر شاخ و برگش شکفتن گرد
فشاند برو زو شب آيد به بار
برينگونه باشد همه روزگار
شگفتي بسست اين چنين گونه گون
که آن کس نداند جز ايزد که چون
به هر کار کو ساخت داننده اوست
روان بخش و روزي رساننده اوست
ز مردم همانجا به هر سو رمه
بديدند پويان برهنه همه
به يک چشم و يک روي و يک دست و پاي
به تک همچو آهو دونده ز جاي
دو تن همبر استاده ز ايشان بهم
بدي يک تن از ما نه بيش و نه کم
نبد کار از جنگشان جز گريز
هم از دور ديدي نکردي ستيز
سوي لشکر انگشت کرده دراز
چو مرغان سراينده چيزي براز
به پيکارشان هرکس آهنگ کرد
کزان نيم چهران برآرند گرد
سپهبد برآشفت از آهنگشان
مجوييد گفتا کسي جنگشان
کز اشان کسي مرد پيکار نيست
به جز ديدن از دورشان کار نيست
هر آنکس که ننمايدت رنج و غم
چو رنجش نمايي تو باشد ستم
ز مردم همانا که غمخواره تر
نبودست از ايشان نه بيچاره تر
گرد آريد پيشم يکي را رواست
که تاوي خورد زين کجا خورد ماست
سواري برونشد شتابان چو تير
کز ايشان يکي را کند دستگير
گريزنده يک پاي از آنسان شتافت
که اسپ دوان گردش اندر نيافت
دگر ديد بر مرز درياي ژرف
يکي گرد کوه از سپيدي چو برف
همه که چنان روشن و ساده بود
که يک ميل ازو تابش افتاده بود
که گر مرغ جستي برو جاي پاي
خزيديش پاي و نبوديش جاي
برش آبگيري کزو جز بخار
شناور نکردي به روزي گذار
همه آبش از عکس آن که بجوش
چو زخم دهل صد هزاران خروش
بسي مرغ در گرد او رنگ رنگ
بسر بر سر و رسته چون شاخ رنگ
ز پس هريکي را دو پا و سه پيش
دو منقار چون تيغ و چنگل چونيش
چو ديدند مردم خروشان شدند
در آن زير آن آب جوشان شدند
پس از يک زمان آن که ابري چو قير
درآمد بزد خيمه در آبگير
از آن ابر مرغان در آن ژرف آب
ببودند پنهان هم اندر شتاب
شد ابر از پس کوه در نا پديد
فروماند هرکان شگفتي بديد
وزانجا سوي کوه قالون شدند
برنج گران يک مه افزون شدند
***
65
شگفتي جزيره ي قالون و جنگ گرشاسب باسگسار
جزيري که مرزش نبد نيم پي
جز از سنگ و خار و گزستان و ني
ز يک پهلوش بيشه ي آب کند
کلاتي درو برز کوهي بلند
بپرسيد ملاح را نامجوي
که ايدر چه چيز از شگفتي بگوي
چنين گفت دانا کز آن روي کوه
بسي لشکرند از يلان همگروه
سپاهي که سگسار خوانندشان
دليران پيکار دانندشان
چو غولانشان چهره چون سگ دهن
بسان بزان موي پوشيده تن
به دندان گراز و بدوگوش پيل
به رخ زرد و اندام همرنگ نيل
گياشان بود فرش و گستردني
ز ماهي و از ميوه شان خوردني
ازين کوه سنباده و زر برند
هم ار زيز و پولاد و گوهر برند
هر آن کآيد ايدر خريدارشان
ز مرجان بود وز شبه بارشان
شبه هرچه مردست افسر کنند
ز مرجان زنان تاج و زيور کنند
بود اسپشان در يکي مرغزار
ز هر رنگ افزونتر از ده هزار
هر اسپي ز باد بزان تيز تر
ز موج دمان حمله انگيزتر
چو روزي بود روز رزم و ستيز
همه زي فسيله شتابند تيز
جدا هريک اسپي چو ارغنده شير
به خم کمند اندر آرند زير
سوار آورند اندر آورد و کين
نه بر تن سليح و نه بر اسپ زين
کمندي و تيغي به کف تافته
بش بارگي چون عنان بافته
سري حلقه در گرد بازو کمند
سري گرد اسپ و ميان کرده بند
گرفته ستوني زده رش فزون
دو شاخ آهنين در سر هر ستون
بر کوه در زخم هامون کنند
دل و چشم خور چشمه ي خون کنند
به نيرو کنند از بن آسان درخت
بدرند از آوا دل سنگ سخت
به دريا شتابان نهنگ آورند
به شمشير با شير جنگ آورند
بسان گرازان بر اندام مرد
به دندان بدرند درع نبرد
ربايند مرد از بر زين چو دود
خورندش هم اندر زمان زنده زود
بسي رزم کردي به پيروز بخت
نيامدت پيش اين چنين رزم سخت
بشد ز آن دژم گرد لشکر پناه
هم آنجا به شب خيمه زد با سپاه
چو خور برد در قبه ي آبنوس
پس پرده ي زرد مه را عروس
شب از رشک زد قيرگون جامه چاک
ز بر عقد پيرايه بگسست پاک
پديد آمد از بيشه وز تيغ کوه
از آن پيل گوشان گروها گروه
ز کار سپه آگهي يافتند
به پيکبار چون شير بشتافتند
بر اسپان بي زين به تيغ و کمند
خروشان چو تندر در ابر بلند
به دست از درختان الماس شاخ
گرفتند ناورد دشت فراخ
برآمد يکي نا بيوسان نبرد
که دريا همه خون شد و دشت گرد
هر ايراني تاختند از کمين
فکندند از ايشان يکي بر زمين
شد از تف تيغ آب دريا بخار
رخ خور بخاريد نيزه به خار
ز خون آب در جوي چون باده گشت
به که کهربا لعل و بيجاده گشت
چنان کوبش گرز و کوبال بود
که دام و دد از بانگ بي هال بود
شده عمرها کوته و کين دراز
دم اژدهاي فلک مانده باز
خدنگ از دل جنگيان کينه توز
تبر مغز کاف و سنان سينه دوز
هوا چون شب و گرد چون ديو زشت
درو چون شهاب روان تير و خشت
زمانه بر الماس مرجان نشان
به مرجان در از بردن جان نشان
ز جان سير گردان و وز جنگ نه
روان راهش و چهره را رنگ نه
ز چرخ اختر از بيم بگريخته
شب از روز دست اندر آويخته
پري بيهش از بانگ و ديوانه ديو
زمين پر ز آواي و که با غريو
به زنهار دهر و به افغان سپهر
به اندرز ماه و به فرياد مهر
سپهدار بر کرد شولک ز جاي
کشيده به کين تيغ کشورگشاي
ز هر سو که ناورد و پيکار کرد
که و دشت گفتي به پرگار کرد
از آن پيل گوشان برآورد جوش
به هر گوشه ز ايشان سرافکند و گوش
فرو کوفت بر ميسره ميمنه
صف قلب ببريد و زد بر بنه
به نيزه همي ديده ي مه بدوخت
تف خنجرش پشت ماهي بسوخت
از ايرانيان کس نبد ديده چير
چنان ديو چهران گرد دلير
نه از خشت و نز تير غم داشتند
نه از گرز وز تيغ سرگاشتند
چنان داشتند اسپ تا زنده تيز
که گر حمله بردي به زخم از گريز
زدندي و از دست هر گرد گير
نه خشت انذر ايشان رسيدي نه تير
کرا بر ربودندي از پشت زين
به زخم کمند از کمان وز کمين
يکي سرش کندي يکي دست و پاي
بخوردندي از پيش صف هم به جاي
برينگونه کردند رزمي درشت
از ايرانيان چند خوردند و کشت
سبک داد فرمان سپهبد که جنگ
مجوييد کس جز به تير خدنگ
دليران به تير و کمان تاختند
همه نيزه و تيغ بنداختند
جهان گشت پر ابر الماس ريز
شد از خاک و خون باد شنگرف بيز
هوا تيره چون پو دبر تار شد
برآن ديو چهران جهان تار شد
ز غم نعره شان بانگ و فرياد گشت
ز پيکان جگر کان پولاد گشت
کس از خيل ايشان نبد مرد تير
بماندند در زخم او خيره خير
همي هرکسي تير از آنکس که خست
کشيدي چو ژويين فکندي ز دست
از آن روز يک نيمه بگذشته بود
کزيشان دو بهره فزون کشته بود
بد از مغزشان وز دل و استخوان
ددان را برآندشت هر جاي خوان
بر آن خوان کباب از جگرها به جوش
سرانشان برو کاسه و سفره گوش
تو گفتي که ترگيست هر سو نگون
فراز سپرهاي شنگرف گون
گروهي به بيشه درون تاختند
دگر تن به دريا در انداختند
سپه خار و خارا بهم بر زدند
همه بيشه را آتش اندر زدند
سراسر همه بيشه چون برفروخت
هر آنکس که بد زنده زيشان بسوخت
بگشتند از آن پس که و مرغزار
حصاري بديدند بر کوهسار
***
65
ديدن گرشاسب دخمه ي سيامک را
ز ملاح گرشاسب پرسيد و گفت
که اين حصن را چيست اندر نهفت؟
چنين گفت کاين حصن جايي نکوست
ستودان فرخ سيامک در اوست
بنش بر ز پولاد ار زيز پوش
برآورده ديوارش از هفت جوش
سپه گردش اندر به گشتن شتافت
بجستند چندي درش کس نيافت
چنين گفت ملاح پيش مهان
که نايد در اين را پديد از نهان
مگر جامه يکسر پرستنده وار
بپوشيد و ناليد بر کردگار
گوان جامه ي رزم بنداختند
نيايش کنان دست بفراختند
هم آنگه شد از باره مردي پديد
کزو خوبتر آدمي کس نديد
چنان بد که چشمش سه بد هر سه باز
دو از زير ابر و يکي از فراز
فسوني به آواز خواندن گرفت
ز دلها تف غم نشاندن گرفت
حصار از خروشش پرآواز شد
ز ديوار هر سو دري باز شد
يکي باغ ديدند خوش چون بهشت
پر از تازه گلهاي ارديبهشت
نهادش چو رامش گوارنده نوش
نسيمش چو دانش فزاينده هوش
از آواي رامش خوش انگيزتر
ز ديدار خوبان دلاويزتر
درختي درو سرکشيده به ماه
تنش سر به سر سبز و شاخش سياه
همه برگ او چون سپرهاي زرد
پديدار در هر يکي چهر مرد
بسان کدو ميوه زو سرنگون
به خوشي چو قند و به سرخي چو خون
سپهبد ز مرد سه چشمه سخن
بپرسيد کار درخت کهن
چنين گفت کاغاز گيتي درست
نخست اين بد از هر درختي که رست
همه ساله اين ميوه باشد به روي
چو شکر به طعم و چو عنبر به بوي
نگردد ز بن کم برو برگ و بر
چو کم شد يکي باز رويد دگر
ور از يک زمانش ببويي فزون
ز خوشي ز بيني گشايدت خون
ازين هرکه يک ميوه يابد خورش
يکي هفته بس باشدش پرورش
از آن خورد و مر هرکسي را بداد
يکي کاخ را زآن سپس در گشاد
پديد آمد ايواني از جزع پاک
چو چرخ شب از گوهر تابناک
همه بوم و ديوار تا کنگره
بدر و زبرجد درون يکسره
بلورينه تختي درو شاهوار
بتي بروي از زر گوهر نگار
ز ياقوت لوحي گرفته به دست
بر آن لوح خفته سرافکنده پست
ز بالاش تابوتي آويخته
هم از زر و از گوهر انگيخته
سپهبد دگر ره ز پاليزبان
بپرسيد و بگشاد گويا زبان
که اين بت چه چيزست و تابوت چيست؟
هميدون نگارنده بر لوح کيست؟
چنين گفت کاين تخت و ايوان و ساز
بدان کز سيامک بماندست باز
همين بزمگاه دلاراي اوست
درين نغز تابوت هم جاي اوست
چو رفت او بتي همچنان ساختند
برينسانش بر تخت بنشاختند
بدان تا پرستندش از مهر اوي
گسارند با بت غم از چهر اوي
ازين کاخ هرکس که چيزي برد
نيابد برون راه تا بگذرد
ازو يادگارست گفتار چند
نوشته برين لوح بسيار پند
که اي آنکه آيي درين خوب جاي
ببيني ستودان من وين سراي
سيامک منم شاه والا گهر
که فرخ کيومرث بودم پدر
به فرمان من بود روي زمي
دد و مرغ و ديو و پري و آدمي
شب و روز جز شاد نگذاشتم
ز هر خوشيي بهره برداشتم
بد اندر جهان سال عمرم هزار
دو صد بر وي افزون کم از سي و چار
چو گفتم جهان شد به فرمان من
بگرديد گردون ز پيمان من
پي اسپ عمرم ز تک باز ماند
همه کار شاهيم ناساز ماند
اگرچه بدم گنج شاهي بسي
بدانگونه رفتم که کمتر کسي
چنين آمد اين گيتي بي درنگ
نخستين دهد نوش و آنگه رنگ
بدارد چو فرزند در بر بناز
کند پس به زير لگد پست باز
نگر تا نباشي برو استوار
به من بنگر و زو دل ايمن مدار
در و کام دل کس به از من نراند
نماند به کس بر چو بر من نماند
نبد شه ز من نامبردارتر
کنون هم ز من نيست کس خوارتر
سپهبد گشاد از مژه جوي خون
بدو گفت کي نيکدل رهنمون
مرا باش بر پندي آموزگار
که باشد ز گفتار تو يادگار
چنين گفت دانا که باري نخست
ز هستي يزدان شو آگه درست
بدان کز خرد آشکار و نهفت
يکي اوست ديگر همه چيز جفت
ازو ترس و از بد بدو کن پناه
بتاب از گمان و بترس از گناه
مجوي آن گناهي که گويي نهان
کنم تا نبيند کس اندر جهان
که گرکس نبيند همي آشکار
نهان او همي بيندت شرم دار
چرا زآنکه سود اندر او ناپديد
تن پاک را کرد بايد پليد
سه بدخواه داري به بد رهنمون
دو پوشيده در تن يکي از برون
درونت يکي خشم و ديگر هواست
برون مستيي کز خرد نارواست
چو خواهي به هر درد درمان خويش
بدار اين سه را زير فرمان خويش
خرد مستي و خشم را بند کن
هوا بنده و دل خداوند کن
منه دل بدين گنبد چاپلوس
که گيتي فسانست و باد و فسوس
بود جستنش کار دشخوارتر
چو آمد به کف نيست زو خوارتر
مجوي آز و از دل خردمند باش
ببخش خداوند خرسند باش
شب و روز گيتي اگرچه بسست
ترا نيست يکسر که جز تو کسست
بود خيره دل سال و مه مرد آز
کفش بسته همواره و چشم باز
دهد رشک را چيرگي بر خرد
خورد چيز خود هرکس او غم خورد
سپهدار را ز آن سخنهاي نغز
بيفزود زور دل و هوش مغز
فراوان گهر دادش و سيم و زر
نپذرفت و گفت اي يل پر هنر
من آن دادمت کايد از جان پاک
تو آنم دهي کايد از سنگ و خاک
منت راه يزدان نمودم که چون
تو زي ديو باشي مرا رهنمون
گرم راي باشد به زر و بدر
ازين هر دو اين کاخ من هست پر
وليکن چو با هر دوم کار نيست
چو هرگز نباشدم تيمار نيست
کسي کو جهان را بود خواستار
ورا دانش آيد نه گوهر به کار
اگر در را ارج بودي بسي
به خاک و به سنگش ندادي کسي
چه بايد بدان شاد بودن که اوي
کند دوست را دشمن کينه جوي؟
چو بنهي نگهداشتن بايدت
چو بدهيش درويشي افزايدت
نه اينجات از مرگ دارد نگاه
نه چون شد بوي با تو آيد به راه
به شاه سيامک نگر کاين سراي
برآورد و اين کاخ شاهانه جاي
بدين بيکران گوهر پر بها
هم از چنگ مرگش نيامد رها
به چندين گهرها و زرش که بود
ندانست يک روز عمرش فزود
مدان به ز دانش يکي خواسته
که نايد همي از دهش کاسته
روان را بود مايه ي زندگي
رساند به آزادي از بندگي
بدين جايت از بد نگهبان بود
چو زايد رشدي توشه ي جان بود
ز دانش به اندر جهان هيچ نيست
تن مرده و جان نادان يکيست
برهنه بدي کامدي در جهان
نبد با تو چيز آشکار و نهان
چنان کآمدي همچنان بگذري
خور و پوشش افزون ترا برسري
ازو چون خور و پوشش آمد به دست
دل اندر فزوني نبايدت بست
من اين هر دو دارم که ايزد ز بخت
يکي مهربان دايه کرد اين درخت
گه تشنگي بخشد از بيخم آب
به گرما کند سايه ام ز آفتاب
خورم زين بر او و پوشم ز برگ
مرا اين بسندست تا روز مرگ
ببد خيره دل هرکه زو اين شنود
نيايش فزودند و پوزش نمود
برون آمدند از برش همگروه
بگشتند چندي در آن دشت و کوه
در آن که بسي کان سنباده بود
هم الماس و ياقوت بيجاده بود
گل و نيشکر بيکران و انگبين
کيا دار و از ميوه ها هم چنين
صف سنبل و بيشه ي زعفران
روان لادن و بيشه ي خيزران
چو ديد آنچنان جاي مهراج شاه
دريغ آمدش کان ندارد نگاه
ز گردان سري با سپه شش هزار
بدان جايگه کرد فرمانگزار
وز آن جنگي اسپان همه هرچه بود
بکشتي فکندند و راندند زود
***
66
شگفتي جزيره ي بند آب
چو رفتند يک ماه ديگر به کام
يکي کوه ديدند بند آب نام
حصاري بر آن که ز جزع سياه
بلنديش بگرفته بر ماه راه
به زير درش نردباني ز سنگ
در ازاش سي پايه پهناش تنگ
مه از پيل بر نردبان يک سوار
گرفته در حصن را رهگذار
يکي دست او برعنان ساخته
دگر زي سرين ستور آخته
بپرسيد ملاح را پهلوان
که از چيست اين اسپ و اين نردوان؟
چنين گفت کاين را نهان زاندرون
طلسمست کان کس نداند که چون
برين نردبان هرکه بنهاد پاي
به سنگ اين سوارش و بايد ز جاي
يکي را به خفتان و درع و سپر
فرستاد تا بر شود بر زبر
نخستين که بر پايه رفت اي شگفت
سوار از بر اسپ جنبش گرفت
بزد نعره و سنگي انداخت زير
که شد مرد بيهوش و بفتاد دير
دگر شد يکي گردن افراخته
يکي تنگ پنبه سپر ساخته
چنان سنگي آمدش کز جاي خويش
نگون از پس افتاد ده کام پيش
بهر پايه هر سنگ کامد زبر
بده من گرانتر بدي زآندگر
چنين تا ز يک پايه بر چار شد
دو تن کشته آمد دو افکار شد
کسي بر نشد نيز و پس پهلوان
بفرمود کندن بن نردوان
چهي ژرف ديدند صد باز راه
يکي چرخ گردنده بد در به چاه
ز چه سار زنجيري آويخته
همه زر و با گوهر آميخته
سر حلقه در خم چرخ استوار
دگر سر کمر بر ميان سوار
شکستند چرخ و بچه درفکند
گسستند زنجير يکسر ز بند
همانگه نگون شد سوار از فراز
در بسته ي حصن شد زود باز
سپهدار با ويژگان سپاه
درون رفت و کردند هر سو نگاه
سرايي بد از رنگ همچون بهار
ز گرد وي ايوان بلورين چهار
ز هر پيکري جانور بيکران
از ايوان برآويخته پيکران
ز ديو و ز مردم ز پيل و نهنگ
ز نخچير و از مرغ و شير و پلنگ
هم از خم آن طاقها سرنگون
نگاريده از گوهر گونه گون
تو گفتي کنون کرده اند از نهاد
نه نم ديده ز ابرو نه گردي ز باد
از آن گوهران در هم افتاده تاب
جهان کرده روشنتر از آفتاب
بسي شمع بر هر سوي از لاژورد
دو ياقوت بر هر يکي سرخ و زرد
بروز آن گهرها چو بشکفته باغ
به شب هر يکي همچو روشن چراغ
ز پيش هر ايوان درختي ز زر
ز برجد برو برگ و ياقوت بر
يکي تخت بر سايه ي هر درخت
ز گوهر همه پايه و روي تخت
زمين جزع يکپاره هموار بود
چنان کاندرو چهره ديدار بود
يکي خانه ديدند از لاژ ورد
برآورده از شفشفه ي زر زرد
چو زلف بتان شفشها تافته
سراسر به ياقوت و در بافته
يکي پهن تابوت زرين دروي
جهان زو چو از مشک بگرفته بوي
بفرمود گرشاسب کانرا ز جاي
بيارند بيرون ميان سراي
نبد هيچکس را به تابوت دست
هرآنکس که شد نزدش افتاد پست
و گر زآن گهرها ببردي کسي
نديدي ره ار چند جستي بسي
به ديگر يکي خانه رفتند باز
به زير زمين کرده راهي دراز
همه خانه بد سنگ همرنگ نيل
در و چشمه ي آب زرين دو ميل
به هر ميل بر مهره اي از بلور
برو گوهري چون درفشنده هور
گهرها فروزان در آب از فراز
وزو نور داده همه خانه باز
بر چشمه تختي و مردي بروي
به مرده به چادر نهنبيده روي
يکي لاژوردينش لوحي زبر
بر آن لوح سي خط نبشته به زر
سپهبد به ملاح گفت اين بخوان
چو برخواند گشتش ز ريري رخان
نبشته چنين بد که هرکز خرد
بدينجاي آرام من بنگرد
سزد گر ز مهر سراي سپنج
بتابد دل و تن ندارد برنج
منم پور هوشنگ شاه بلند
جهاندار طهمورث ديوبند
حصار و طلسمي چنين ساختم
بسي گوهر و گنج پرداختم
اگر بنگري کمترين گوهري
بها بيشتر دارد از کشوري
به چندين گهر در سپنجي سراي
چو من شه نماندم که ماند به جاي؟
تو اي پهلوان گرد جوينده کام
که گرشاسب خواندت هرکس به نام
ز ما بر تو باد آفرين و درود
چو آيي بدين کاخ ما در فرود
طلسمي که بستم تو داني گشاد
چو ديدي ز کردار ما دار ياد
نگر تا نبندي دل اندر جهان
نباشي ازو ايمن اندر نهان
که گيتي يکي نغز بازيگرست
که هزمانش نو بازي ديگرست
به هر نيک و هر بد که دارد پسيچ
نگيرد به يکسان برآرام هيچ
چو برقست از ابرو چو آتش ز سنگ
کجا روشنيش ندارد درنگ
دهد اندک اندک به روز دراز
پس آنگه ستاند به يکبار باز
سر رنج هرکس برد باز بن
کند تازه اميد و تنها کهن
به تدبير او يي و او همچنين
به تدبير مرگ تو اندر کمين
بگرد از وي و سوي يزدان گراي
به هر کار فرمان يزدان به پاي
اگرچه شهي بر زمين و زمان
خداوند را بنده اي بي گمان
شوي کار ديو بد آيين کني
پس آنگاه بر ديو نفرين کني
اگر ديو راهي نمودي درست
نبردي ز ره خويشتن را نخست
مخور غم فراوان ز روي خرد
که کمتر زيد آنکه او غم خورد
نشايد بد انديش بودن بسي
کند زندگي تلخ بر هر کسي
درازست ره باش پرداخته
همه توشه يکبارگي ساخته
ميفزاي بار گنه کز گناه
چو بارت گران شد بماني به راه
بدان کوش کايزد چو خواندت پيش
نيايدت شرم از گناهان خوش
به نزديک تابوت زرين مگرد
که ديدي در آن خانه ي لاژورد
که هست اندر و حلقه و ياره چند
ز حوا بماندست با گيسبند
همان جامه کايزد به دست سروش
به آدم فرستاد کانرا بپوش
دگر گوهري کو دهد اندر آب
به تاريکي اندر چو خورشيد تاب
کزين جايگه اين سه چيز آن برد
که يکي پيمبر بود با خرد
زيد تا جهان باشد ايزد پرست
نهان آورد آب حيوان به دست
چنان گردد اين کاخ از آن پس نهان
که نيزش نبيند کس اندر جهان
دژم شد سپهدار و مهراج شاه
گرستند يکسر سران سپاه
يکي بر گناهان و کردار خويش
يکي بر غريبي و تيمار خويش
بر آن هم نشان کاخ بگذاشتند
به کشتي رم دور برداشتند
***
67
شگفتي جزيره ي تاملي
سوي تاملي شاد خوار آمدند
به نزديک دريا کنار آمدند
پر انبوه مردم يکي جاي بود
همه بومشان باغ و کشت و درود
مگر آب خوش کان ز باران بدي
به دلشان در اندوه و بار، آن بدي
چو بر روي چرخ ابر دامن کشان
شدي چون صدفهاي لؤلؤ فشان
همه کوزه و مشکها در شتاب
بکردندي از قطر باران پر آب
چو باران نبودي جگر تافته
بدندي لب از تشنگي کافته
بپرسيد ازيشان يل نامدار
که باران نبارد چه سازيد کار؟
بتي را نمودند و لوحي بهم
ز مس لوح و آن بت ز چوب بقم
بر آن لوح چون خط يويانيان
چهل حرف و شش هيکل اندر ميان
به باران چو داريم گفتند کام
برآريم اين لوح و بت را به بام
پس اين لوح و بت را به سر برنهيم
نيايش کنان دست بر سر نهيم
برهنه زن و مرد هر سو بسي
ازاري زده بر ميان هر کسي
بگرييم و آريم چندان خروش
که دريا و که گيرد از ناله جوش
همانگه برآيد يکي تيره ابر
کند روي گردون چو پشت هژبر
چنان ز آب ديده بشويد زمين
کزو موج خيزد چو درياي چين
يل نيو گفتا کنون کايدريم
کنيد اين که بي آزمون نگذريم
نگيرد چنين چاره گفتند ساز
جز آنگه که باشد به باران نياز
کنون کابمان هست ده ره بهم
گرآييم نايد يکي قطره نم
***
68
شگفتي جزيره ي رونده
کهي بد همانجا به دريا کنار
گرفته ز دريا کنارش سنار
پر انبوه بيشه يکي کوه پيش
نبد نيم فرسنگ پهناش بيش
چو موج فراوان فراز آمدي
شدي آن که از جاي و باز آمدي
گهي راست بودي دوان پيلوار
گهي چون بناورد گردان سوار
گمان برد هرکس که بد سنگ پشت
برو رسته از بيشه خار درشت
سپهبد ز ملاح پرسش گرفت
کزين کوه تازان چه داني شگفت؟
چنين گفت ملاح دانش پژوه
کزين سون دريا دگر هست کوه
جزيريست بر دامن زنگبار
پر انبوه شهري بدو استوار
همه سنگ و خارست آن بوم و مرز
تهي يکسر از ميوه و کشت و رز
به يک روزه راهش جزيريست نيز
پر از ميوه و کشت و هرگونه چيز
چو آيد بهار خوش و دلگشاي
بجنبد به موج آن جزيره ز جاي
به کردار کشتي ز راه دراز
بيايد بر شهر آنگه فراز
همه شهر بيرون پذيره شوند
به شادي سوي آن جزيره شوند
ز نخچير وز هيزم و خوردني
برند آنچه شان بايد از بردني
چو سازند يکساله را کار پيش
جزيره شود باز زي جاي خويش
نه رنج و نه پيشه نشسته بجاي
همه هرچه بايد دهدشان خداي
چنين گفت گرشاسب با رهنمون
که روزي نبشته نگردد فزون
از آن بخش کايزد بکردست پيش
نه کم گردد از رنج روزي نه بيش
دد و مرغ و نخچير چندين هزار
نگه کن که چون روز گشت آشکار
شوند از برون گرسنه با نياز
چو شب شد همه سير گردند باز
نه مر طمع راهستشان پيشه اي
نه دارند جز خوردن انديشه اي
بگشتند دريا همه سر به سر
بديدند چندان شگفتي دگر
***
69
بيرون شدن گرشاسب
پس آنگه ز دريا به هامون شدند
به يک ماه از چين به بيرون شدند
همي خواست مهراج تا پهلوان
ببيند همه کشور هندوان
نمايدش جاه و بزرگي خويش
ز بس شهر ياران کش آيند پيش
سوي شهرها شاد دادند روي
شد اين آگهي نزد هر نامجوي
شهان و مهان کار ساز آمدند
پرستنده از پيش باز آمدند
همه شهرها گشت آراسته
همه راه پر نزل و پرخواسته
زمين باغ فردوس ديدار شد
هوا ابر بارنده دينار شد
ز رامش جهان بانگ خنيا گرفت
ز بس در کشور ثريا گرفت
به دشتي رسيدند روزي ز راه
بي اندازه بر وي ز طوطي سياه
به تن پاک همواره ز نگار گون
به چنگال و منقار گلنارگون
زمين از بس انبوه ايشان بهم
چو پاشيده بر سبز ديبا به قم
چو درياي اخضر که جوشان بود
در و موج بر سرخ مرجان بود
درختي در آن دشت بر آب کند
گشن برگ و شاداب شاخ و بلند
کبودش تن و برگ يکسر سپيد
سيه تخمش و بار چون مشک بيد
همه شاخسارش پر از طوطيان
برو ساخته صد هزار آشيان
ز شاخ و تنش هرکه کرد اندرون
به آهن خليده همي زآزمون
همانگه خروشيدن آراستي
وزو چون زرگ خون روان خاستي
گرفتند از طوطيان بيشمار
دگر روز کردند از آنجا گذار
***
70
صفت بت معلق در هوا
همه از ره دگر شهري آمد به پيش
در و نغز بتخانه ز اندازه بيش
يکي بتکده در ميان ساخته
سر گنبدش بر مه افراخته
همه بوم و ديوار او ساده سنگ
تهي پاک از آرايش و بوي و رنگ
بتي ساخته ماه پيکر دروي
برهنه نه زر و نه زيور بروي
ميان هوا ايستاده بلند
نه زيرش ستون و نه ز افراز بند
بسي پيکر مردم و مرغ و باز
ز گردش ميان هوا پر باز
گروهي شمن گرد او انجمن
سيه شان تن و دل سيه تر ز تن
گرفته همه لکهن و بسته روي
که و مه ز نخ ساده کرده ز موي
چنان بد مر آن بيرهان را گمان
که هست او خداي آمده ز آسمان
فرشتست گردش بپر هرکه هست
به فرمانش استاده ايزدپرست
کسي را که بودي به چيزي هوا
چو زو خواستي کردي ايزد روا
از آهن بد آن بت معلق به جاي
همان خانه از سنگ آهن رباي
از آن بد ميان هوا داشته
که سنگش همي داشت افراشته
***
71
درختي که هفت گونه بارش بود
به شهري رسيدند خرم دگر
پر آرايش و زيب و خوبي و فر
ز بيرونش بتخانه اي پر نگار
برو بيکران برده گوهر به کار
نهاده در ايوانش تختي ز عاج
بتي در وي از زر با طوق و تاج
درختي گشن رسته در پيش تخت
که دادي بر از هفت سان آن درخت
ز انگور و انجير و نارنج و سيب
ز نار و ترنج و به دلفريب
نه باري بدينسان به بار آمدي
که هر سال بارش دو بار آمدي
هر آن برگ کز وي شدي آشکار
بدي چهر آن بت بر و بر نگار
ز شهر آنکه بيمار بودي و سست
چو خوردي از آن ميوه گشتي درست
برو چون مه نو يکي داس بود
که تيزيش مانند الماس بود
کسي کو شدي پيش آن بت شمن
فدا کردي از بهر او خويشتن
بن داس در نوک شاخي دراز
ببستي وزي خود کشيدي فراز
فکنديش در حلق چون خم شست
بيکره رها کردي آنگه ز دست
سرش را چو گويي برانداختي
چنين خويشتن را فدا ساختي
همانگاه بودي به يک زخم سخت
تنش بر زمين و سرش بر درخت
سپهدار با ويژگان سپاه
به ديدار آن خانه شد هم ز راه
بديد آن درخت نو آيين به بار
چو باغي پر از گونه گون ميوه دار
سرش سايه گسترده بر کاخ بر
بر از هفت گونه به هر شاخ بر
هم از کار آن داس بر خيره ماند
بر آن بت بنفريد و ز آنجا براند
***
72
شگفتي ديگر بتخانه ها
دگر جاي خارا يکي کوه ديد
بر کوه شهري پر انبوه ديد
به دروازه شهر بر راه بر
نشانده بتي ديد برگاه بر
برو مردم شهر پاک انجمن
زده حلقه انبوه و چندي شمن
بدان انبه اندر يکي مرد مست
به سنگي بر از دور تيغي به دست
نشستي گهي گاه برخاستي
بر آن بت به مهرآفرين خواستي
پس از ناگه آن تيغ کش بد به مشت
بزد بر شکم برد بيرون ز پشت
بد و نيک هرچ آشکار و نهفت
در آنسال بد خواست يکسر بگفت
سراينده تاگاه شب هم چنين
همي بود از و خون روان بر زمين
از آن پس بيفتاد بيجان نگون
برو هرکس از ديده باريد خون
همي تيز تيز آتشي ساختند
مر آن کشته در آتش انداختند
بيامد يکي مرد از آن انجمن
که سوزد ز مهرش همي خويشتن
شمن هرچه بد گرد آتش فراز
ستادند با نيزه هاي دراز
به کف طاس روغن کهان و مهان
چو تنبول و فوفلش اندر دهان
به پاي اندرون موزه و بسته روي
زده گرد آن مرد صف همچو کوي
ز نظاره برخاسته بانگ و جوش
ز بانگ دهل رفته بر مه خروش
بسي پند دادند و نشنيد پند
چو پروانه تن را به آتش فکند
بس از بيم آن خواست کارد گريز
زدندش به نوک سنانهاي تيز
فشاندند روغن بر او تا به جاي
سبکتر برافروخت سر تا به پاي
چو انگشت گشت آتش و رفت دود
ببردند خاکستر هر دو زود
بر گنگ و حج گاهشان تاختند
بد آن آب گنگ اندر انداختند
چنين آمد آيين شان از نخست
بد آيين و کيشي بي اندام و سست
به يزدان بدين و دل افروختن
رسد مرد نز خويشتن سوختن
خردمند کوشد کز آتش رهد
نه خود را به سوزنده آتش دهد
خود ابليس کز آتش تيز بود
چه پاکيش بد يا چه آمدش سود؟
گر آتش نمودي بدارنده راه
نبودي به دوزخ درش جايگاه
***
به شهري دگر ديد بتخانه اي
شمن مرو را هرچه فرزانه اي
بدو در بتي از خماهنش تن
ز بسدش تاج از گهر پيرهن
کف دستها بر نهاده ببر
يکي دستش از سيم و ديگر ز زر
به پيش اندرش حوضي از زر ناب
روان از دهانش در آن حوض آب
کرا بودي از درد بيمار تن
بشستي بدان آب در خويشتن
سه ره بردي از پيش آن بت نماز
سوي دست او دست بردي فراز
بت ار دادي آن دست کز زر بود
بدان درد در مردي آن مرد زود
ور آن دست دادي که بودي ز سيم
برستي ز بيماري و ترس و بيم
هر آن کز پي مزد از آن هندوان
فدا کردي از پيش آن بت روان
پر آتش يکي طشت رخشان ز زر
ز خيره سري بر نهادي به سر
زدي پيش او زانوان بر زمين
همي خواندي از دل به مهرآفرين
چنين تاش دو ديده بگداختي
ز مژگان به رخسار بر تاختي
***
به شهري دگر با سپه برگذشت
بره گنبدي ديد بر پهن دشت
در و چشمه ي آب روشن چو زنگ
به نزدش بتي مرد پيکر ز سنگ
بدان شهر در هر زني خوبروي
که تخمش برآور نبودي ز شوي
چو هم جفت آن بت شدي در نهفت
از آن پس برومند گشتي ز جفت
هر آنکس که کردي بکندنش راي
فتادي همانگاه بيجان به جاي
***
دگر ديد شهري چو خرم بهار
در و نغز بتخانه اي زرنگار
ميانش درختي چو سرو سهي
که از بار هرگز نگشتي تهي
هم از بيخ او خاستي کيميا
بدي برگ او چشم را توتيا
چو جستي کسي با کسي گفتگوي
به چيزي که سوگند بودي بدوي
ز پولاد سنداني اندر شتاب
ببردي چو تفسيده اخگر ز تاب
يکي برگ تر ز آن درخت ببر
نهادي ابر دست و سندان زبر
کفش سوختي گر بدي آهمند
وگر راست بودي نکردي گزند
ز پيروزه و نعل رويين دگر؟
نبد چيزي آنجا بها گير تر
کزين هر دو از بهر نام بلند
کلا ساختي مرد و زن گيس بند
ستاره پرستان بسي چند نيز
شگفت اندران کيش بسيار چيز
همان نيز کز پيش گاو و خروس
شدندي پرستنده و چاپلوس
***
73
صفت حلالزاده و حرامزاده و ديگر شگفتي ها
کهي ديد ديگر ز سنگ سياه
برون کرده زينسو بر آنسوي راه
کرا کس ندانستي از بوم هند
که او پاکزادست و گر هست سند
برفتي به سوراخ آن که فراز
گرفتي دو دست از پس پشت باز
گذشتي ازو گربندي پاکزاد
بماندي ميانش اربدي بد نژاد
***
به کوهي دگر بود کاني فراخ
فرازش کمر بست و بن ديو لاخ
زبالا دو چيز از دل سنگ سخت
برون تاخته چون ترنج از درخت
يکي زو بنفش و دگر همچو زر
بنفشيش پاز هر وز هر آند گر
نبدره بدو ليکن از ناگزير
ز بالا فکنديش هر کس به تير
همي داشتندي مر آن را نگاه
نبردي کس آن جز سوي گنج شاه
***
کهي ديد ديگر به مه بر سرش
يکي کان آهن شگفت از برش
که بي آتش آهنش بد لعلگون
چنان بود کز آتش آري برون
به شب همچو اخگر نمودي ز تاب
گرفتي به روز آتش از آفتاب
چو الماس پولاد بگذاشتي
وز آب اندرون سنگ برداشتي
شدي دور ازو سنگ آهن رباي
وز آتش ببودي سيه هم به جاي
از آن تيغ مهراج بودي و بس
ندادي از آن تيغ هرگز به کس
يکي تيغ ازو تا ببردي به گنج
به کف نامدي جز به بسيار رنج
کرا ريختندي بدان تيغ خون
نرفتي ز تن خون مگر زاندرون
دگر ديد از اينگونه چندان شگفت
که نتوان شمارش به سالي گرفت
همه کام مهراج از آن بد ز پيش
که بيند همه پادشاهي خوش
جهان پهلوان را ز هر سو که خواست
همي گشت زينگونه سه سال راست
به آزاديش نزد ضحاک شاه
نبشتي همي نامه هر چند گاه
به هر نامه صد لابه آراستي
ببودنش پوزش همي خواستي
***
74
بازگشت گرشاسب و صفت خواسته
چنين تا به قنوجش آورد شاد
پس آنگه در گنجها برگشاد
مهي شاد و مهمان همي داشتش
که يک روز بي بزم نگذاشتش
سر ماه چندانش هديه ز گنج
ببخشيد، کامد شمردنش رنج
ز خر گاه و از خيمه و فرش و رخت
زطوق و کمر ز افسر و تاج و تخت
هم از زر ساوه هم از رسته نيز
هم از در و ياقوت و هرگونه چيز
هم از شير و طاوس و نخچير و باز
بدادش بسي چيز زرينه ساز
درونشان ز کافور و از مشک پر
نگاريده بيرون ز ياقوت و در
ز بر جد سرو گاوي از زر ناب
سم از جزع و دندان ز در خوشاب
گهرهاي کاني ز پا ز هروز هر
چهل پيل و منشور ده باره شهر
ببر گستوان پنجه اسپ گزين
دگر صد شتر با ستام و بزين
ز خفتان و از درع و جوشن هزار
ز خشت و ز خنجر فزون از شمار
ز دينار و ز نقره خروار شست
ز زربفت خلعت صد و بيست دست
پرستار سيصد بتان چگل
سرايي دو صد ريدک دلگسل
هر آن زر که از باژ در کشورش
رسيدي ز هر نامداري برش
ازو خشت زرين همي ساختي
يکي چشمه بد در وي انداختي
صدش داد از آن همچو آتش به رنگ
که هر خشت ده من برآمد به سنگ
يکي حله دادش دگر کز شهان
جزو هيچکس را نبد در جهان
برو هر زمان از هزاران فزون
پديد آمدي پيکر گونه گون
بدي روز لعلي شب تيره زرد
نه نم يافتي ز ابرو نز باد گرد
کراتن ز دردي هراسان شدي
چو پوشيدي آن را تن آسان شدي
ازو هرکسي بوي خوش يافتي
به تاريکي از شمع به تافتي
به ايرانيان هر کس از سرکشان
بسي چيز بخشيد هم زين نشان
***
پس از بهر ضحاک شه سازکرد
بسي گونه گون هديه آغاز کرد
سراپرده ديبه بر رنگ نيل
که پيرامن دامنش بد دو ميل
چو شهري دو صد برج گردش به پاي
سپه را بهر برج برکرده جاي
يکي فرش ديبا دگر رنگ رنگ
که بد کشوري پيش پهناش تنگ
ز هر کوه و دريا و هر شهر و بر
ز خاور زمين تا در باختر
نگاريده بر گرد او گونه گون
کز آنجا چه آرند و آن بوم چون
ز زر و زبرجد يکي نغز باغ
درو هر گل از گوهري شبچراغ
درختي درو شاخ بروي هزار
ز پيروزه برگش، ز ياقوت بار
به هر شاخ بر مرغي از رنگ رنگ
زبرجد به منقار و به سد به چنگ
چو آب اندر و راه کردي فراخ
درخت از بن آن برکشيدي به شاخ
سر از شاخ هر مرغ بفراختي
همي اين از آن به نوا ساختي
درم بد دگر نام او کيموار
ازو بار فرمود شش پيلوار
بده پيل بر مشک بيتال بود
که هر نافه زو هفت مثقال بود
ده از عنبر و زعفران بود نيز
ده از عود و کافور و هرگونه چيز
ز سيم سره خايه صد بار هشت
که هريک به مثقال صد برگذشت
سپيديش کافور و زرديش زر
يکي بهره را شوشها زو گهر
سخنگوي طوطي دو صد جفت جفت
بز رين قفسها و ديبا نهفت
کت و خيمه و خرگه و شاروان
ز هرگونه چندان که ده کاروان
ز گاوان گردونکش وبار کش
خورش گونه گون بار، صد بار شش
هزار دگر بار دندان پيل
هزار و دو صد صندل و عود و نيل
ز ديباي رنگين صد و بيست تخت
ز مرجان چهل مهد و پنجه درخت
دو صد جوشن و هفتصد درع و ترگ
صد و بيست بند از سروهاي کرگ
چهل تنگ بار از ملمع ختو
ز گوهر ده افسر ز گنج بهو
ز کرگ از هزاران نگارين سپر
سه چندان ني رمح بسته بزر
سريري ز زر بر دو پيل سپيد
ز ياقوت تاجي چو رخشنده شيد
از آن آهن لعلگون تيغ چار
هم از روهني و بلالک هزار
هزار از بلورين طبق نابسود
که هريک به رنگ آب افسرده بود
ز جام و پياله نود بار شست
ز بيجاده سي خوان و پنجاه دست
ز زر چار صد بار دينار گنج
به خروار نقره دو صد بار پنج
ز زر کاسه هفتاد خروار و اند
ز سيمينه آلت که داند که چند
هزار و دو صد جفت بردند نام
ز صندوق عود و ز ياقوت جام
هم از شاره و تلک و خز و پرند
هم از مخمل و هر طرايف ز هند
هزار اسپ که پيکر تيز گام
ببر گستوان و به زرين ستام
هزار دگر کرگان ستاغ
به هر يک بر از نام ضحاک داغ
ده و دو هزار از بت ماهروي
چه ترک و چه هندو همه مشکموي
ز در و زبرجد ز بهر نثار
به صد جام بر ريخته سي هزار
يکي درج زرين نگارش ز در
درونش ز هر گوهري کرده پر
گهر بد کز آب آتش انگيختي
گهر بد کزو مار بگريختي
گهر بد کزو اژدها سرنگون
فتادي و جستي دو چشمش برون
گهر بد که شب نورش آب از فراز
بديدي به شمعت نبودي نياز
يکي گوهر افزود ديگر بدان
که خوانديش دانا شه گوهران
همه گوهري را زده گام کم
کشيدي سوي خويش از خشک نم
چنين بد هزار و دو صد پيلوار
هميدون ز گاوان ده و شش هزار
صد و بيست پيل دگر بار نيز
بد از بهر اثرط ز هر گونه چيز
يکي نامه با اين همه خواسته
در و پوزش بيکران خواسته
سپهبد بنه پيش را بار کرد
به هورا بياورد و بر دار کرد
تنش را به تير سواران بدوخت
کرا بند بد کرده به آتش بسوخت
گليمي که باشد بدان سر سياه
نگردد بدين سر سپيد، اين مخواه
نبايدت رنج ار بود بخت يار
چه شد بخت بد، چاره نايد به کار
خوي يتي اينست و کردارش اين
نه مهرش بود پايدار و نه کين
چو شاهيست بيدادگر از سرشت
که باکش نيايد ز کردار زشت
نش از آفرين ناز و نزغم نژند
نه شرم از نکوهش نه بيم از گزند
چه خواند به نام و چه راند به ننگ
ميان اندرون بس ندارد درنگ
چو سايست از ابرو چه رفتن ز آب
چو مهانيي تو که بيني به خواب
چو تدبير درويش گم بوده بخت
کز انديشه خود را دهد تاج و تخت
نهد گنج و سازد سراي نشست
چو ديد آنگهي باد دارد به دست
انوشه کسي کو نکو نام مرد
چو ايدر تنش ماند نيکي ببرد
کسي کو نکو نام ميرد همي
ز مرگش تأسف خورد عالمي
***
75
بازگشت گرشاسب از هند به ايران
سپهدار از آن پس برآراست کار
شدن سوي ايران بر شهريار
برون رفت مهراج با او بهم
همي رفت يک هفته ره بيش و کم
سر هفته بدرود کردش پگاه
شد او و سپهدار بر داشت راه
چو اين آگهي نزد اثرط رسيد
گل شادي اندر دلش بشکفيد
پذيره برون رفت با سرکشان
درم ريز کردند و گوهرفشان
فتاد از بم و زير در چرخ جوش
ز کوس و تبيره برآمد خروش
هواسر به سر مشک سارا گرفت
زمين چرخ در چرخ ديبا گرفت
از آذين در و بام شد پرنگار
زده کله در کله طاوس وار
به رخ لعل هريک به دل شادکام
بدين دست رود و بدان دست جام
همه کوي ديبا، همه ره گهر
همه باد مشک و همه خاک زر
پدر با پسر يکدگر را کنار
گرفتند و کرده غم از دل کنار
زره سوي ايوان کشيدند شاد
همه رنجها پهلوان کرد ياد
برو هرچه مهراج شه داده بود
هم از بهر اثرط فرستاده بود
به گنج نياکان نهاد آنچه خواست
از آن پس برآسود يک ماه راست
***
سر مه دگر هديها با سپاه
کسي کرد و شد نزد ضحاک شاه
پي گرد و باد شتابان گرفت
ره سيستان و بيابان گرفت
بياباني از وي رمان ديو و شير
همه خاک ريگ و همه شخ کوير
ز بالاي گردونش پهنا فزون
در ازاش از آنسوي گيتي برون
ز بس شوره از زير و ز افراز گرد
زمينش سپيد و هوا لاجورد
بدو در ز هر سوز غولان غريو
شب اندر هوا گونه گون چهر ديو
گل او طپان چون دل تافته
شخش چون لب تشنگان کافته
گيا هر يکش چون يکي جنگجوي
سپر برگ و تيع و سنان خاراوي
تو گفتي که بومش از آتش بخست
تف باد تندش دم دوزخست
زمان تا زمان باد هامون نورد
ببستي درو چشم و چشمه ز گرد
گه از شوره شيبي بينباشتي
گه از ريگ کوهي برافراشتي
اگر اسپ گردون بدي مه سوار
ازو جز به سالي نکردي گذار
به چونين بيابان و ريگ روان
سپه برد و برداشت ره پهلوان
چنين تا بدانجا که خواني ز رنج
چو آمد بر آسود لختي ز رنج
ز خرما ستانها و بيد و بهي
نديد اندر آن بوم يک پي تهي
دو منزل زمين تا لب هيرمند
بد آب خوش و بيشه و کشتمند
زده خيمه گردش بسي ساروان
گله ساخته ز اشتران کاروان
خوش آمدش، گفتا چو از پيش شاه
بيايم کنم شهري اينجا يگاه
کزين بار بندم به زاولستان
بگيرم شهي تا به کاولستان
وز آنجا دگر باره ره برکشيد
سوي بصره و باديه درکشيد
همي رفت تا نزد دژهوخت گنگ
که ناورد جايي زماني درنگ
همه باديه بد بدان روزگار
پر از چشمه و بيشه و مرغزار
درختان ز هرگونه فرسنگ شست
همه شاخها دست داده به دست
ز خوشي بدش مينو آباد نام
چو بگذشت ازو پهلوان شادکام
بره بر يکي خوش ده و راغ ديد
پر از ميوه گردش بسي باغ ديد
به باغي تماشا کنان گرد گرد
درون رفت تا رخ بشويد ز گرد
همي گشت باريدگان سراي
رزي چند ديدند آنجا به پاي
خداوند رز تند و ناپاک بود
بده کهبد و خويش ضحاک بود
خبر يافت، آمد دژم کرده چشم
بر آن چاکران بانگ بر زد به خشم
که ره سوي اين رزشما را که داد؟
کدام ابله غر چه اين در گشاد؟
که بست ايدر اين باره ي سنگ سم؟
که اکنون بيندازمش گوش و دم
ز چندين رزان راست ايدر شتافت
زبوني ز من دستخوشتر نيافت
نداند که با داد شاه دلير
کند بچه خرگوش بر پشت شير
يکي گفت کاي ابله روز کور
همي دست با چرخ سايي به زور
تو چون بفکني زاسپ او دم و گوش؟
که سرت او فکندن تواند زدوش
به دل گرمي ار نکني از روي پند
زبان باري از سرد گفتن ببند
گرت نيکي از روي کردار نيست
نکو گوي باري که دشوار نيست
سپهدار شاهست اين کايد رست
نبيني که گيتي همه لشکرست
برآشفت و گفتا سپهدار کيست؟
جهان را جز از شه نگهدار نيست
چو دز ديده شد چيز بي داوري
چه ناگوهري دزد و چه گوهري
بزد بر سر مرد تا زانه چند
فکندن همي خواست گوش سمند
رهي رفت و با پهلوان هر چه رفت
بگفت و بيامد سپهدار تفت
بر آن روستايي گره هرکه بود
برآشفت وز ايشان يکي را ربود
بزد بر دو تن هر سه تن را بکشت
گرفت آنگهي ريش کهبد به مشت
سرش کند و در زير پي کرد خرد
همه ده به تاراج و آتش سپرد
که و مه ز پيوند او هرکه يافت
همه کشت وز آنجا سوي شه شتافت
ز خويشان کهبد برادرش ماند
ز درد جگر خاک بر سرفشاند
به نزديک شيروي شد دادخواه
که او بد سيه پوش درگاه شاه
همه جامه زد چاک و فرياد کرد
بد پهلوان پيش او ياد کرد
بدو گفت شيروي گردنفراز
بمان تا بيايد به درگه فراز
عنان گيرش و دست و فرياد کن
که من خود بگويم به شاه اين سخن
به شمشير تيز ار سرش نفکنم
نه شيروي کين جوي شير اوژنم
جهني بد از پهلوان خيره پاک
کز آن بد ز ضحاک نامدش باک
از ايراکه در کشورش بيش و کم
کسي گر کسي را نمودي ستم
بدي داده مغز ستمکاره زود
به ماران که بر کتف او رسته بود
ستاره شمر نيز گشت سپهر
بدو گفته بود از ره کين و مهر
که گر بد نماييش ماني نژند
ورش خوب داري نبيني گزند
برو گرددت راست بر کار تخت
برآيد به دستش بسي کار سخت
روا داشت زين روي بازار اوي
نجستي ز بن هرگزآزار اوي
رهي کو به دل شادمان دارت
به ازبد پسر کو بيازاردت
چو آمد به نزديک دو روزه راه
بفرمود تا شد پذيره سپاه
درفش دلفروز و کوس بزرگ
فرستاد با سروران سترگ
هميدون هزار اسپ زرين ستام
صد و شصت منجوق از بهر نام
دو صد پيل آراسته هم چنين
ببر گستوانهاي زربفت چين
ز ياقوت هر پيلبان را کمر
ز زر افسر و گوشوار از گهر
گرفته جهان ناله ي کرناي
خروشان شده زنگ و هندي دراي
دگر زنده پيلي دژ آگاه بود
که ويژه نشست شهنشاه بود
به ديدار و بالا چو کوهي ز برف
فرستاد با سازهاي شگرف
بفرمود تا بر نشيند بر آن
پياده خرامند پيشش سران
تبيره زنانشان فرستاد پيش
به شاديش بنشاند بر تخت خويش
بپرسيد بسيار و بوسيد چهر
نوازيد هرگونه، و افزود مهر
نخست از گهرها که بد سي هزار
جهان پهلوان کرد پيشش نثار
زمين بوسه داد آفرين گستريد
سه ساله همه ياد کرد آنچه ديد
وز آنجا سوي کاخ شد شاد باز
فرستادن هديه ها کرد ساز
همه روز تا شب همه پيش شاه
کشيدند هر چيز بيش از دو ماه
چنين تا کشنده سته شد ز رنج
به بدگاخها تنگ از آکنده گنج
شمارنده شد سست و مانده دبير
دل شاه و لشکر همه خيره خير
نيامد برون آن دو مه پهلوان
همي بود کهبد در انده نوان
ز سور برادرش دل گشته چاک
سيه جامه بر تنش پر خون و خاک
بدو گفت شيروي کو اين دو ماه
ز بيمم نيامد همي پيش شاه
وليکن چو فردا بيايد بدر
درآويز ازو دست و فرياد بر
که من پيش شاه آنگهي ياد تو
رسانم، ستانم ازو داد تو
چو آهخت بر جنگ شب روز تيغ
ستاره گرفت از سپيده گريغ
شد از جنگشان گنبد نيلگون
چو سو کي برآلوده دامن به خون
به ديدار شه شديل سرفراز
چو آمد به نزديک درگه فراز
بزد کهبد اندر عنانش دو دست
خروشيد و غلطيد بر خاک پست
بپرسيد يل کز که گشتي دژم؟
بدو گفت کز تست بر من ستم
تويي کز ره داد بر گشته اي
بده مر برادرم را کشته اي
شباني که او بر رمه شد سترگ
کشد گوسپندان چه او و چه گرگ
يل پهلوان چو شنيد اين ز خشم
گره زد بر ابروي و برتافت چشم
چنين گفت کاي پشت سخت تو کوز
کسي از شما زنده ماندست نوز
مه چرخ کين برکشيد از نيام
سر از تن بينداختش بيست گام
به چرخ و مه و مهر سوگند خورد
کزين پس فرستم به هر جاي مرد
کشم هرچه زين تخمه آرم به دست
اگر خود بر شاه دارد نشست
چه شد پيش شه ديد شيروي را
همي گفت شاه جهانجوي را
کزينسان به يکباره گشتي زبون
که در پيش تخت تو ريزند خون
هر آن شاه کوخوار دارد شهي
شود زود ازو تخت شاهي تهي
گنهکار چون بد نبيند زشاه
دليري کند بيشتر بر گناه
چو در داد شاه آورد کاستي
بپيچد سر هرکس از راستي
رهي از هنر گرچه چيري کن
نشايد که بر شه دليري کند
همه کار شايد به انبازو دوست
مگر پادشاهي که تنها نکوست
بپرسيد شاه آن سخن ها نهفت
بدو پهلوان آنچه بد باز گفت
ازآن ده دو کس با خود آورده بود
بر آن کار کهبد گوا کرده بود
گواهي بدادند در پيش شاه
که از کهبد آمد نخستين گناه
سپهبد ز شيروي شد دل نژند
برآشفت و گفت اي بدانديش رند
چرا آن نگويي که باشد درست
بدان بد بسازي که مانند تست
ز يکسو بره پيش گرگ آوري
دگر سوکني باشبان داوري
برهنه همي برزني با پلنگ
به دريا کني آشنا با نهنگ
بر آن چشمه کاسپ من افشاند گرد
نيارد ژيان شير ازآن آب خورد
چو گيرد تگ با دو ابر ابريشم
سزد گر شود ماه ترکش کشم
شب و روز ار آرند با من ستيز
به خنجر کنم هر دو را ريز ريز
من اينجايگه شاه را چاکرم
وگرنه دگر جا شه کشورم
نداني که به آتش تنت سوختي
ترا هم به دستت کفن دوختي
نداني که فردات شيون بود
چو کهبد سرت مانده بي تن بود
چنان چون تو هستي سيه پوش شاه
به مرگ تو مادرت پوشد سياه
نه از پشت پاکم اگر تندرست
بمانم ترا و آنکه هم پشت تست
اگر شه کند آنچه از وي رواست
وگرنه کنم من خود آنچم هواست
بگفت اين و با خشم و دشنام تيز
بيامد سوي خانه دل پر ستيز
شه آشفته شد آمد از تخت زير
سبک داد شيروي را خورد شير
سراي و همه چيز آن بدنژاد
ستد مر جهان پهلوان را بداد
از آن پس دگر پايه بفراشتش
زمان تا زمان خوبتر داشتش
به نزديک اثرط يکي نامه نيز
فرستاد وز هديه هرگونه چيز
به نامه ز گرد سپهبد نژاد
بسي کرد خشنودي و مهر ياد
دگر گفت خواهم کزين پهلوان
بود تخمه و نام تا جاودان
ز تخم بزرگان همانند اوي
يکي جفت پاکيزه گوهر بجوي
گهرشان بپيوند با يکدگر
که پيوسته نيکوتر آيد به بر
نشايد چنين شير کز مرغزار
شود بچه ناديده اندر کنار
دريغ آيد اين زاد سروسهي
شده مانده باغ از نهالش تهي
چنان کن که چون پاي از پشت زين
درآرد، تو پردخته باشي ازين
يکي هفته زان پس به شادي و ناز
همي بود با گرد گردنفراز
سر هفته فرود کاغاز کن
شدن را و کار سپه ساز کن
به نزد پدر چون رسيدي ز راه
يکي جفت شايسته ي خود بخواه
ز تو ماند خواهد نژادي بزرگ
همه پهلوانان گرد سترگ
که هريک سر نامداران بوند
نشاننده ي شهرياران بوند
از آن به چه در آشکار و نهان
که آري يکي چون خود اندر جهان
به فرزند خرم بود روزگار
هم از وي شود تلخي مرگ خوار
گماني نبردش دل راهجوي
که آن از برادرش باشد نه زوي
درفش نو و کوس و پرده سراي
کلاه و گهر تيغ و مهر و قباي
سزاوار او هرچه بد سر به سر
همه داد و کردش گسي زي پدر
چو آمد بزاول يل کينه توز
برآسود با کام دل هفت روز
از آن پس براي دلاران زن
سر هفته شد با پدر راي زن
مرو را يکي دخت آزاده بود
که مه دل ز خوبي بدو داده بود
نگاري به رخ رشک حور بهشت
ز پاکيش خوي و ز خوبي سرشت
به زلف از شبه کرده مه شب نماي
به جادو دو چشم از پري دل رباي
پدر زو به پنوندش اين جست کام
نشد گرد سرکش بدان راي رام
دگر هرچه از تخمه سرکشان
کسي دختري داد دلبرنشان
پژوهيد بسيار و کوشيد چند
نيامد ز خوبان کسش دلپسند
***
77
داستان شاه روم و دخترش
بروم اندرون بد شهي نامجوي
که در روميه بود آرام اوي
به شاهيش هر سوي گسترده نام
به کامش همه کشور روم رام
بدش دختري لاله رخ کز پري
ربودي دل از کشي و دلبري
يکي سرو پيوسته با مه سرش
چه ماهي که بد عنبرين افسرش
گل نيکوي را رخش بوستان
بدان بوستان داده دل دوستان
دو مرجانش از جان بريده شکيب
دو بادامش از جادوان دل فريب
رخش ماه و بر مه ز زنگي سپاه
ز نخ سيب و در سيب دلگير چاه
ز خوبي فزون داشت فر و هنر
بدو راست بد پشت بخت پدر
ز دل هرچه راي پدر خاستي
بهر کار تدبير ازو خواستي
بسي خواستندش کيانزادگان
ز هر کشور آمد فرستادگان
پدرش از بنه هيچکس را نداد
که بي او نبودي يکي روز شاد
به کس نيز دختر دل اندر نبست
که ناکام شاهيش رفتي ز دست
به هر کام و شادي شهي سرکشست
شهي گرچه يک روزه باشد خوشست
مهين پايگه پادشايي بود
بر از پادشايي خدايي بود
ندادش پدر چند ازو خواستند
شهان زين سبب دشمنش خاستند
بسي چاره ها جست و ترفند کرد
سرانجام پنهان يکي بند کرد
بفرمود تا ساخت مرد فسون
کماني ز پنجه من آهن فزون
بر آهن ز چوب و سرو کرده کار
کماندسته و گوشه عاجين نگار
ز زنجير بر وي زهي ساختند
ز گردش پي و توز پرداختند
بياويخت از گوشه بارگاه
به پيمان چنين گفت پيش سپاه
که دامادم آنکس بود کاين کمان
کشد گرچه باشد ز هر کس کم آن
چو زد پهلوان چند گه راي جفت
نهان از پدر با دل خويش گفت
به کس کار من برنيايد همي
ازين پس مرا رفت بايد همي
دهد کاهلي مرد را دل نژند
در دانش و روزي آرد ببند
ز بي شرم زن تيره گردد روان
هم از بيخرد پيرو کاهل جوان
ترا چون نباشد غم کار خويش
غم تو ندارد کسي از تو بيش
سفر نيست آهو، که والاگهر
چو بيند جهان بيش گيرد هنر
ز هر گونه بيند شگفتي بسي
گردگونه گون دانش از هر کسي
خزان و زمستان تموز و بهار
همه ساله در گردشند اين چهار
شب و روز و چرخ و مه و آفتاب
دمان ابرو تند آتش و تيز آب
هميدون همه بر سفر کردنند
چپ و راست در تاختن بردنند
هنرشان به کار جهان ساختن
ز گردش پديدست و از تاختن
مرا نيز گشتن به گيتي رواست
مگر يابم آن کاين دلم را هواست
به راه ارچه تنها نترسد دلير
که تنها خرامد به نخچير شير
چه مردن دگر جا چه در شهر خويش
سوي آن جهان ره يکي نيست بيش
پدرش آگهي يافت شد دل دژم
مکن گفت بر من به پيري ستم
نبيني که پرگار من تنگ گشت
جواني شد و عمر بيشي گذشت
ز بس کز شب و روز ديدم درنگ
چو روز و چو شب گشت مويم دورنگ
خزان آمد و شد ز طبعم بهار
بباريد برف از بر کوهسار
همي مرگ بر جنگ من هرزمان
کمين سازد آورده برزه کمان
سپيد اين همه مويم او ساختست
که هر موي تيريست کانداختست
ندانم درين راي گردون چه چيز؟
دگر بينمت يا نبينمت نيز
مراميد راهست دامن فراخ
درختيست بر رفته بسيار شاخ
هر آنگه که شد خشک شاخي بروي
برويد يکي نيز با رنگ و بوي
کرا جاه و چيز و جوانيش هست
بهين شادي اين جهانيش هست
تو اين هر دو داري و فرهنگ و راي
بهين جفت نيز ايدر آيد به جاي
جهان گر کني زير و بر چپ و راست
ز بخشش فزوني نداني نه کاست
دلاور نپذرفت ازو هرچه گفت
که بد در دلش بويه ي روي جفت
***
78
در صفت سفر
پدر گفت اگرت از شدن چاره نيست
بدين ديگر اندرز باري بايست
بساکس که او جست راه دراز
چو شد نيز نامد سوي خانه باز
يکي از پي مرگ و از روز تنگ
دگر از پي دشمن و نام و ننگ
شدن داني از خانه روز نخست
وليک آمدن را نداني درست
بلايي ز دوزخ سفر کردنست
غم چيز و تيمار جان خوردنست
در و رنج بايد کشيدن بسي
جفا بردن از دست هر ناکسي
بره چون شوي هيچ تنها مپوي
نخستين يکي نيک همره بجوي
کجا رفت خواهي ببر بردني
بپرهيز و مستان زکس خوردني
چو تنها بوي رنج ديده بسي
مده اسپ تا برنشيند کسي
مشو در ره تنگ هرگز سوار
ز دزدان بپرهيزدر رهگذار
مکن تيره شب آتش تابناک
وگر چاره نبود فکن در مغاک
بهر ره مشو تا نداني درست
هر آبي مخور نازموده نخست
همي تابود دشت و آباد جاي
به ويراني اندر مکن هيچ راي
به کاري چو در ره درآيي ز زين
نخست از پس و پيش هر سو ببين
به هنجار ره چون در افتي ز راه
همي کن بره داغ هر پي نگاه
کجا گم شدي چون فرو رفت هور
بران برنشان ستاره ستور
وگر جاي آرام در خور بود
بوي تا گه روز بهتر بود
برفتن مرنجان چنان بارگي
که آرد گه کار بيچارگي
ز يکروزه دو روزه ره ساختن
به از اسپ کشتن ز بس تاختن
به هر جاي از اسپ مگذار چنگ
هميشه عنان دار يا پا لهنگ
بره خوب جايي گزين بي گزند
بر خويش دار اسپ و گرز و کمند
هميشه کمان بر زه آورده باش
پسيچ کمين گاهها کرده باش
پياده ممان کت بگيرد عنان
ز خود دور دارش به تير و سنان
ز چيز کسان وز بد انگيختن
بپرهيز و ز خيره خون ريختن
مشو شب به شهر اندر از ره فراز
بر چشمه و آب منزل مساز
مدار اسپ و ناآزموده رهي
مکن جز که با مهربان همرهي
به شهري که بد باشد آب و هوا
مجوي و مخور هرچت آيد هوا
به بيماري انديشه را تيز کن
ز هر خوردني زود پرهيز کن
چو بيني خورشهاي خوش گرد خويش
بينديش تلخي دار و ز پيش
مشو يار بدخواه و همکار بد
که تنها بسي به که با يار بد
نبايد که بد پيشه باشدت دوست
که هرکس چنانت شمارد که اوست
مخور باده چندان کت آيد گزند
مشو مست ازو، خرمي کن پسند
مگو راز با زفت و بيچاره دل
مخواه آرزو تا نگردي خجل
ز پنهان مردم به دل ترس دار
که پنهان مردم فزون ز آشکار
همه جانور در جهان گونه گون
برون پيسه باشند و، مردم درون
مشو سوي رودي که نايي به در
به يکماه دير آي و بر پل گذر
به گرداب در، غرقگان را دلير
مگير ار نباشي بر آن آب چير
شنابر چو بي آشنا را گرد
چو زيرک نباشد نخست او مرد
چو در دشمني جايي افتدت راي
در آن دشمني دوستي را به پاي
چنان بر سوي دوستي نيز راه
که مر دشمني را بود جايگاه
به دشمن چو داري به چيزي نياز
زي او خوش چوزي دوستان سرفراز
گر از خواسته نام جويي و لاف
بخور بي نکوهش، بده بي گزاف
چنان خور که نايدت درد و گداز
چنان بخش کت نفکند در نياز
خوري و بپوشي ز روي خرد
از آن به که بنهي و دشمن خورد
ز بهر خور و پوش بايد درم
چو اين دو نباشد چه بيش و چه کم
مبر غم به چيزي که رفتت ز دست
مرين را نگه دار اکنون که هست
چو اندک بود خواسته با کسي
زراديش زفتي نکوتر بسي
درم زير خاک اندر انباشتن
به از دست پيش کسان داشتن
به خانه در از يافتن زر ناب
چنانست کاندر جهان آفتاب
همه کارها را سرانجام بين
چو بدخواه چينه نهد دام بين
مخند ار کسي را رخ از درد زرد
که آگه نه اي زو تو او راست درد
چو از سخت کاري برستي ز بخت
دگر تن ميفکن در آن کار سخت
خوي آنکه نشناسي و راي اوي
نهان راز و تدبير با او مگوي
که گر نيک باشد بود نيکساز
وگر بد بود بد سگالدت باز
مکن دزدي و چيز دزدان مخواه
تن از طمع مفکن به زندان و چاه
ز دزدان هر آنکس که پذرفت چيز
به دزدي ورا زود گيرند نيز
چو خواهي که چيزي ندزددت کس
جهان را همه دزد پندار و بس
به گفتار با مهتران بر مجوش
به زور آنکه بيش از تو با او مکوش
مزن راي با تنکدست از نياز
که جز راه بد ناردت پيش باز
زبهر گلو پارسايي مکن
بخوان کسان کدخدايي مکن
مشو يار بدبخت و کم بوده چيز
که از شوميش بهره يابي تو نيز
مکن خو بپر خفتن اندر نهفت
که با کاهلي خواب شب هست جفت
برين باش يکسر که دادمت پند
گرفتش ببر دير و بگريست چند
سپهبد دل از هر بدي ساده کرد
بدين پند کارره آماده کرد
***
79
رفتن گرشاسب به شام
سمند سرافراز را کرد زين
برون رفت تنها به روز گزين
همه برد هرچش نبد چاره زوي
سوي شام زي باديه داد روي
يکي ريدک ترک با او به راه
ز بهر پرستش به هر جايگاه
بدان بي سپاه و بنه شد برون
که تا کس نداند چرا و نه چون
شتابان نوند ره انجام را
عنان داده او را و دل کام را
شده چشم چشمه ز گردش ببند
دل غول و ديو از نهيبش نژند
سنانش از جهان کرده نخچيرگاه
کمانش از کمين بسته بر چرخ راه
به دام کمندش سر نره گور
ز شمشيرش اندر دل شير شور
ز ناگه بر مرغزاري رسيد
درختان بار آور و سبزه ديد
لب مرغ هر سو گلي مشکبوي
يکي چشمه چون چشم سوکي دروي
همه آب آن چشمه روشن چو زنگ
چو از آينه پاک بزدوده زنگ
تو گفتي يک بوته بد ساخته
بجوش اندر و سيم بگداخته
بر چشمه شيري شخاوان زمين
دمان بر دم گوري اندر کمين
چوزد چنگ و گور اندر آورد زير
بزد بانگ بر باره گرد دلير
سبک دست زي تيغ پيکار کرد
به زخمي که زد هر دو را چار کرد
درختي بکند از الب آبگير
برافروخت آتش ز پيکان تير
بر آن آهني نيزه ي يل فکن
زد آن گور چون مرغ بر بابزن
هنوز اندرين کار بد سرفراز
رسيدند و پيک نزدش فراز
ز خاور همي آمد آن وين زروم
بسي يافته رنج و پيموده بوم
درخت و گل و سبزه ديدند و آب
زمين جاي نخچير و آرام و خواب
ز يک دست گور و ز يک دست شير
ميان کرده آتش سوار دلير
چران گردش اندر نوند سمند
گره کرده بر يال خم کمند
برو ز آن شگفت آفرين خوان شدند
به خوردن نشستند و همخوان شدند
هنوز آن دو تن را کبابي به دست
شده خيره از خورد او وز نشست
بداز گور پردخته گرد دلير
همه خورده تنها و نابوده سير
چو پردخت از آن هر دو پرسش گرفت
که هر جا که دانيد چيزي شگفت
بگوييد تا دانش افزايدم
مگر دل به چيزي بيارايدم
جدا هريکي هر شگفتي که ديد
همي گفت هرگونه و او شنيد
سخن راند رومي سرانجام کار
که ديدم شگفتي درين روزگار
شه روم را دختري دلبرست
که از روي رشک بت آزرست
نگاري پريچهره کز چرخ ماه
نيارد بدو تيز کردن نگاه
دل هر شهي بسته ي مهر اوست
بر ايوانها پيکر چهر اوست
ز بهرش پدر رنگي آميختست
کماني ز درگه برآويختست
نهادست پيمان که هرک اين کمان
کشد، دختر او را دهم بي گمان
ز زور آزمايان گردنفراز
بسا کس شد و گشت نوميد باز
بشد شاد ازين پهلوان گزين
چو باد بزان اندر آمد بزين
به جان بويه ي يار دلبر گرفت
شتابان ره روميه برگرفت
دو منزل چو بگذشت جايي رسيد
برهنه بسي مردم افکنده ديد
يکي بهره خسته دگر بسته دست
غريوان و غلتنده بر خاک پست
بپرسيد کز بد چه افتادتان؟
به کين دام بر ره که بنهادتان؟
خروشيد هريک دل از غم ستوه
که بازارگانيم ما يک گروه
ز مصر آمده روم را خواسته
ابا کارواني پر از خواسته
چهل دزد ناگاه بر ما زدند
ببستندمان و آنچه بد بستدند
هنوز آنک از پيش تو گردشان
رسي گر کني راي ناوردشان
بشد تافته دل يل رزمجوي
سوي رهزنان رزم را داد روي
بر آن رهزنان بانگ بر زد به کين
که گيريد يکسر سر خويش هين
وگرنه همه کاروان بار بست
ستانم کنمتان به يکبار پست
شما را بس از بازوي چير من
اگرتان رهد سر ز شمشير من
به پاسخش گفتند بد ساختي
که بر دم ما طمع را تاختي
نه هرکز پي شير شد خورد گور
بسا کس که از شير شد بخت شور
سپردي تو نيز اسپ و کالاي خويش
ببيني کنون پست بالاي خويش
سپهبد برانگيخت سرکش سمند
بناوردشان گردي اندر فکند
درآمد چنان زد يکي را به تيغ
کجا سرش چون ماغ بر شد به ميغ
بزد نيزه بر گرده گاه دو گرد
برآورد و زد بر زمين کرد خرد
يکي را چنان کوفت گرز از کمين
که ماند اسپ با مرد زير زمين
دگر يکسر از زين فرو ريختند
به زنهار ازو خواهش انگيختند
برهنه به جان دادشان زينهار
ستد اسپشان و آلت کارزار
بر مردم کاروان رفت شاد
جدا کالاي هر کسي باز داد
بدادش به بازارگانان همه
شدندش روان تا سوي روميه
دگر هرکه در ره ز رفتن بماند
به هر اسپ دزدي يکي بر نشاند
سوي روميه شاد با فرهي
شد و کرد با کاروان همرهي
يکي مايه ور مرد بازارگان
شد از کاروان دوست با پهلوان
همه راهش از دل پرستنده بود
به هر کارش از پيش چون بنده بود
نهان را ز خود پهلوان سر به سر
بدش گفته جز نام خويش و پدر
همه راه اگر تازه بد گر کهن
ز دخت شه روم بدشان سخن
چو آمد بر ميهن و مان خويش
ببردش به صد لابه مهمان خويش
به آزادي از پيش شايسته جفت
هنر هرچه زو ديد يکسر بگفت
يکي باغ بودش در اندر سراي
بر قصر شه چون بهشتي به جاي
شراعي بزد بر لب آبگير
بياراست بزمي خوش و دلپذير
شب و روز با باده و رود و ساز
همي داشتش جفت آرام و ناز
گهي خفت بر سنبل و نو سمن
گهي با چمانه چمان در چمن
زني دايه ي دختر شاه بود
که بازارگان را نکو خواه بود
بر جفت بازارگان بامداد
بيامد به شويش همي مژده داد
هوازي جهان پهلوان را بديد
که در سايه گل همي مل کيد
يکي سرو با خسرواني قباي
به فر و به فال همايون هماي
رخش چون مه و گرد ماه بلند
زمانه برافکنده مشکين کمند
دو لب همچو بر لاله گرد عبير
تو گفتي که حورا بدش داده شير
چو شد سير شير و به دايه سپرد
لبش را به گيسوي مشکين سترد
هميدون همه فرو فرهنگ و هوش
درو زور مردي و گردش به جوش
بپرسيد کاين مرد بيواره کيست
که گستاخيش سخت يکبار گيست
ندانمش گفت از هنر وز نژاد
وليکن چنان کس ز مادر نزاد
به زور و سواري و فرهنگ و برز
به درد دل کوه خارا به گرز
از آهنش نيزه و زآهن سپر
ميان تنگ و پيلش درآيد به بر
به ديدار رخ جان فزايد همي
به گفتار خوش دل ربايد همي
به دل دختر شاه را هست دوست
همه روز گفتارش از چهر اوست
بدين روي با شويم آمد ز راه
بخواهد کشيدن کمان پيش شاه
هم از راه و دزدان بگفت آنچه بود
سليحش همه يک يک او را نمود
ببد دايه دل خيره آمد دوان
سخن راند با دختر از پهلوان
ز گردي و از راي و فرهنگ او
ز بالا و از فر و اورنگ او
شکيبايي ازلاله رخ دور شد
هوا در دلش نيش زنبور شد
همي بود تا گشت خور زرد فام
ز مهر سپهبد برآمد به بام
بديدش همانجاي بر تخت خويش
يکي بالغ و کاله مي به پيش
جواني که از فر و بالا و چهر
همي مه برو آرزو کرد مهر
دو رخ چون دو خورشيد سنبل پرست
برآورده شب گرد خورشيد دست
يکي مرغ بر شاخسار از برش
که بودي گه بزم رامشگرش
ازو مه دگر مرغکي خوبرنگ
همي آشيان بستد از وي به چنگ
سپهدار بگشاد بر مرغ تير
ز پروازش افکند در آبگير
به دل گرمتر شد بت ماه چهر
هوا کرد جانش به زندان مهر
شد از بام لاله زريري شده
دو نوش ازدم سردخيري شده
تو گفتي که از آتش مهر و شرم
به تن برش هر موي داغيست گرم
چو دايه رخ ماه بي رنگ ديد
بپرسيد کت نو چه انده رسيد؟
جهان بر دلم زين ترنجيده شد
بگو کز که جان تو رنجيده شد؟
چنين داد پاسخ کزين نوجوان
دلم شد به مهر اندرون ناتوان
يکي بند بر جانم آمد پديد
که دارد به درياي بي بن کليد
بترسم که با آن کمان سرفراز
نتابد، بماند غم من دراز
ببد نام هر جاي پيدا شوم
به نزد پدر نيز رسوا شوم
درين ژرف درياي نابن پذير
تو افکنديم هم توام دست گير
به نزديک او پايمردم تو باش
بدين درد درمان دردم تو باش
بگفت اين و از هر دو بادام مست
به پيکان همي سفت در بر جمست
بدو دايه گفت آخر انده مدار
که کارت هم اکنون کنم چون نگار
به هر کار بر نيک و بد چاره هست
جز از مرگ کش چاره نايد به دست
چو از باغ چرخ آفتاب آشکار
به رنگ خزان شست رنگ بهار
بر جفت بازارگان رفت زود
ز هر در سخن گفت و چندي شنود
ز گرد سپهبد بپرسيد باز
که چونست مهمانت را کار و ساز
ز کار کمان هيچ دارد پسيچ
سخن راند از دختر شاه هيچ
چنين داد پاسخ که تا روز دوش
بيادش دمادم کشيدست نوش
به مي در همي زد دم سرد و گفت
رخش ديدمي باري اندر نهفت
که گر بينمش چهر و افتد خوشم
کمان را به انگشت کوچک کشم
تو نيز ار توان چاره اي کن ز مهر
که يکديگران را ببينند چهر
ز ديدار باشد هوا خاستن
ز چشمست ديدن ز دل خواستن
گمانست در هر شنيدن نخست
شنيدن چو ديدن نباشد درست
بدو گفت دايه که کامت رواست
اگر ميهمان ترا اين هواست
تو رو ساز کن گلشن و گاه را
که امشب بيارم من آن ماه را
به پيمان که غواص گرد صدف
نگردد کزو گوهر آرد به کف
در گنج را دزد نکند تباه
کليدش نجويد سوي قفل راه
برين بست پيمان و چون باد تفت
بر دختر آمد بگفت آنچه رفت
وزين سو بشد جفت بازارگان
به مژده بر شاه آزادگان
بسازيد در گلشن زر نگار
يکي بزم خرم تر از نوبهار
به خوبي چو گفتار آراسته
به خوشي چو با ايمني خواسته
به جام بلورين مي آورد ناب
برآميخت با مشک و عنبر گلاب
يل پهلوان را به شادي نشاند
ز رامش برو جان همي برفشاند
چو شب گيل شد در گليم سياه
ورا زرد گيلي سپر گشت ماه
همه خاک ازو گرد مشگين گرفت
همه آسمان نوک ژوپين گرفت
***
80
آمدن دختر قيصر به ديدار گرشاسب
سوي باغ با دايه ناگه ز در
درآمد پريچهره ي سيمبر
يکي جام زرين به کف پر نبيد
چو لاله مي و جام چون شنبليد
نهفته به زربفت رومي برش
ز ياقوت و در افسري بر سرش
خرامان چو با ماه پيوسته سرو
ز گيسو چو در دام مشکين تذرو
دو زلفش بهم جيم و در جيم دال
دهن ميم و بر ميم از مشک خال
دو برگ گلش سوسن مي سرشت
دو شمشاد عنبر فروش بهشت
زنخدان چو از سيم پاکيزه گوي
که افتد چه از نوک چوگان دروي
دو بيجاده گفتي که جادو نهفت
ميانش به الماس انديشه سفت
بناگوش تا بنده خورشيد وار
فرو هشته زو حلقه ي گوشوار
دو مه بد يکي گرد و ديگر دو نيم
يکي ماه از زر و ديگر ز سيم
به مه برش درعي ز مشک و عبير
گه از تاب چين ساز و گه خم پذير
شکنش آتش نيکوي تافته
گره هاش دست زمان بافته
دو بادام پر بند و تنبل پرست
يکي نيم خواب و يکي نيم مست
بزان بادش از زلفک مشکبيز
همه ره چواز نافه بگشاده زيز
ز خنده لبش چشمه ي نوش ناب
فسرده در و قطره بر قطره آب
به سيمين ستون خم درآورد و گفت
که بايدت مهمان ناخوانده جفت؟
سپهدار بر جست و بردش نماز
مزيدش دو ياقوت گوينده راز
بدو اندر آويخت آن دلگسل
چو معني ز گفتار شيرين بدل
به رويش بر از بسد در پوش
همي ريخت بر لاله شکر ز نوش
نشستند و بزمي نو آراستند
به مي ياد يکديگران خواستند
بلورين پياله ز مي لاله شد
کف مي کش از لاله پر ژاله شد
سپهدار گفتا سپاس از خداي
که جفتي مرا چون تو آمد به جاي
گر از پيش دانستمي کار تو
همين فر و خوبي و ديدار تو
بدي دير گه کان کمان پيش شاه
کشيد ستمي بر اميد تو ماه
پريچهره گفت ايچ پيل آن توان
ندارند پس چون تواني تو آن؟
بدان کان کمان آهنست اندرون
دگر چوب و توز و پيست از برون
بمان تا چنان هم کماني دگر
من از چوب سازم نهان از پدر
بخنديد يل گفت از آنگونه پنج
کشم چونت ديدم ندارم به رنج
کشيدن چنان چرخ کار منست
مرا هست موم ار ترا آهنست
چو خر در گل افتد کسي نيکتر
نکو شد به زور از خداوند خر
از آن پس بمي دست بردند و رود
بر هر دو دايه سرايان سرود
به جز دايه دمساز با هر دو کس
زن خوب بازارگان بود و بس
شده غمگسارنده شان هر دو زن
گه اين پايکوب و گه آن دست زن
همه بودشان رامش و ميگسار
ملي و نقل و بازي و بوس و کنار
به يک چيزشان طبع رنجور بود
که انگشت از انگشتري دور بود
چو از باده سرشان گرانبار شد
سمن برگ هر دو چو گلنار شد
يل نيورا کرد بدرود ماه
بشد باز گلشن به آرامگاه
همه شب دژم هر دو از مهر و تاب
نه با دل شکيب و نه باديده خواب
***
81
رفتن گرشاسب به درگاه شاه روم و کمان کشيدن
چو بنهاد گردون ز ياقوت زرد
روان مهره بر بيرم لاجورد
سپهبد سوي ديدن شاه شد
به نزد سيه پوش درگاه شد
بدو گفت کز خانه آواره ام
ز ايران يکي مرد بيواره ام
بپيوند شاه آمدم آرزوي
بخواهم کشيدن کمان پيش اوي
جدا هر کسش خيره پنداشتند
ز گفتار او خنده برداشتند
که گنج و سليح و سپاهت کجاست
اگر دختر شهريارت هواست
ز شاهان و از خسروان زمين
بسي خواستند از شه ما همين
تو مردي يک اسپه نهفته نژاد
به تو چون دهد چون بديشان نداد
چو چندي گواژه زدند او خموش
برآشفت و گفت اين چه بانگ و خروش
به گيتي بسي چيززشت و نکوست
به هر کس دهد آنچه روزي اوست
بساکس که برخورد و هرگز نکاشت
بسا کس که کاريد و بر برنداشت
بسا زار و بيمار و نوميد و سست
که مردش پزشک و ببود او درست
بزرگ آن نباشد که شاه و سترگ
بزرگ آنکه نزديک يزدان بزرگ
کشيدن کمانست پيمان شاه
چو بود اين، چه بايست گنج و سپاه؟
سليح ار ندارم نه لشکر نه گنج
دل و زور دارم به هنگام رنج
خرد جوشن و بازوم خنجرست
هنر گنج و تيروسنان لشکرست
کرا نازمودي گه نام و لاف
نشايد شمردنش خوار از گزاف
ز يکي چراغ آتش افروختن
توان بيشه ي بيکران سوختن
به شاه آگهي داد سالار بار
بدو گفت شه رو ورا ايدر آر
بود ابلهي غرچه اي بيگمان
بخنديم باري بدو يک زمان
به سيلي رگ سرش پيدا کنيم
خمار شبانه بدو بشکنيم
کسي به نداند کشيدن ستم
ز درويش جايي که بيني دژم
چو پيش شه آمد زمين داد بوس
بپرسيد شاهش ز روي فسوس
که داماد فرخنده شاد آمدي
از ايران شتابان چو باد آمدي
به بالا بلندي و آکنده يال
چه نامي بدين شاخ و اين برزوبال؟
بدو گفت گرد سپهبد نژاد
مرا باب نامم کمانکش نهاد
به دامادي شه گر آيم پسند
بخواهم کشيد اين کمان بلند
چنانش کشم چون برآرم بزه
که بپسندي و گويي از دل که زه
بدو گفت شاه ار کشي اين درست
به يزدان که فرزند من جفت تست
وگرنايي از راه پيمان برون
ز دار اندر آويزمت سرنگون
بدين خورد سوگند و خط داد شاه
گوا کرد چند از مهان سپاه
چو شد بسته پيمانشان زين نشان
کمان آوريدند ده تن کشان
نشسته به نزد پدر ماه چهر
شده گونه از رو و لرزان ز مهر
سپهبد چو بايد به زانو نشست
به ديدار دلبر بيازيد دست
کمان را ز بالاي سر برفراشت
به انگشت چون چرخ گردان بگاشت
به زانو نهاد و بزه برکشيد
پس آنگاه نرمک سه ره در کشيد
چهارم درآهخت از آنسان شگفت
که هر دو کمان گوشه گوشش گرفت
کمان کرد و نيم و زه لخت لخت
هميدون بينداخت در پيش تخت
برآمد يکي نعره زان سرکشان
درو خيره شد شاه چون بيهشان
بدو گفت کانت به گوهر رسيد
بر شادي از رنجت آمد پديد
کنون جفت تست از جهان دخترم
توي فال فرخ ترين اخترم
وليکن زمان ده که تا کار اوي
چو بايد بسازم سزاوار اوي
زمان گفت ندهم که او مرمراست
اگر وي زمان خواهد از من رواست
من اکنون ز شادي نگيرم گذر
چه دانم که باشد زماني دگر
ز دختر بپرسيد پس شهريار
بترسيد دختر ز تيمار يار
که سازد نهان شه به جانش گزند
چنين گفت کاي خسرو ارجمند
گرو زور کم داشتي زين کمان
سردار جايش بدي بي گمان
کنون چون گرو برد پيمان و راست
چه خواهم زمان زو که فرمان و راست
کس از تخمه ي ما ز پيمان نگشت
نشايد ترا نيز از آيين گذشت
دروغ آزمودن زييچار گيست
نگويد کرا در هنر يار گيست
زنان را بود شوي کردن هنر
بر شوي به زن که نزد پدر
بود سيب خوشبوي بر شاخ خويش
وليکن به خانه دهد بوي بيش
زن ارچند با چيز و با آبروي
نگيرد دلش خرمي جز به شوي
چو نيمه است تنها زن ارچه نکوست
دگر نيمه اش سايه ي شوي اوست
اگر مامت از شوي برتافتي
چو تو شاه فرزند کي يافتي؟
ز مردان به فرزند گيرند ياد
زن از شوي و مردان ز فرزند شاد
برآشفت شه گفت بر انجمن
دريغا ز بهرت همه رنج من
به تو داشتم عود هندي اميد
کنون هستي از آزمون خشک بيد
گمان نام بردمت ننگ آمدي
گهر داشتم طمع سنگ آمدي
بروکت شب تيره گم باد راه
ز پس آتش و باد و در پيش چاه
اگر مرغ پران شوي ور پري
پيي زين سپس کاخ من نسپري
ز هر کس پشيمان تر آن را شناس
که نيکي کند با کسي ناسپاس
نهادش کف اندر کف پهلوان
که تازيد زود از برم هر دوان
اگرتان بود دير ايدر درنگ
نبينيد جز تير باران و سنگ
سپهبد گشاد از دو بازوي خويش
ز ياقوت رخشان دو صد پاره پيش
برافشاند بر تاج دلدار ماه
شد از شهر بيرون هم از پيش شاه
نشاندش بر اسپ و ميان بست تنگ
همي رفت پيشش به کف پا لهنگ
خبر يافت بارارگان کوبرفت
به بدرود کردنش بشتافت تفت
پسش برديک کيسه دينار زرد
ابا توشه و باره ره نورد
بدو داد و برگشت زي خانه باز
خبرشد به نزد شه سرفراز
بخواندش بپرسيد کاين مرد کيست؟
بدو مهر جستن ترا بهر چيست
زبان مرد بازارگان برگشاد
همه داستان پيش شه کرد ياد
ز راه و ز دزدان از کار اوي
ز زور و ز مردي و پيکار اوي
رخ شاه از انده پر آژنگ شد
ز کرده پشيمان و دلتنگ شد
به دل گفت شايد که هست اين جوان
ز پشت کيان يا ز تخم گوان
اگر او نبودي چنين نامدار
ز لولو نکردي به پيشم نثار
سري با دو صد گرد گردنفراز
فرستاد کاريدش از راه باز
مجوييد گفت از بن آيين جنگ
به خوشي بکوشيد کايد به چنگ
دوم روز نزديکي چشمه سار
رسيدند زي پهلوان سوار
سپهبد چو ديد آسمان تيره فام
بزد بر سر اسپ جنگي لگام
درآمد به هنجار ره ره نورد
ز زين کوهه آويخت گرز نبرد
دمان شد سنان بر همه کرد راست
خروشيد کاين گرد و تازش چراست
بدو پيشرو گفت فرمود شاه
که تا بي عنان تکاور ز راه
همي گويد ار بازگردي برم
ازين پس تو باشي سر لشکرم
همه کشور و گنج و گاهم تراست
برم بيشي از ديده و دست راست
نتابم سر از راي تو اندکي
تن ما دو باشد دل و جان يکي
چنين داد پاسخ که شه را بگوي
که چيزي که هرگز نيابي مجوي
پي صيد جسته شده تيز گام
چه تازي همي خيره در دست دام؟
هران خشت کز کالبد شد بدر
بران کالبد باز نايد دگر
گهر داشتي ارج نشناختي
به ناداني از کف بينداختي
بر چشم آنکس دو ديده تباه
کجا روشن آيد درفشنده ماه
نداني همي زشت کردار خويش
بداني چو پاداشت آيد به پيش
نه آگه بود مست بيهش ز کار
شود آگه آنگه که شد هوشيار
به فرمان اگر بست بايد ميان
چرا بايد آمد سوي روميان
بر شاه ايرانم اميد هست
چراغم چه بايد چه خورشيد هست
کرا پر طاوس باشد به باغ
چگونه نهد دل به ديدار زاغ
به دست شهان بر چو خو کرد باز
شود زآشيان ساختن بي نياز
بهين جاي هرجا که باشم مراست
کجا گور و دشتست و آب و گياست
نيايم ز پس باز ازين گفته بس
ز پس باد رويم گر آيم ز پس
کنون گر نتابيد زي شه عنان
ز گفتن گرايم به گرزو سنان
سخن کس نيارست کردن دراز
همه خوار و نوميد گشتند باز
سپهبد شتابيد نزديک ماه
زماني بر آسود و برداشت راه
بسوي بيابان مصر از شتاب
همي راند يک هفته بي خورد و خواب
***
82
وصف بيابان و رزم گرشاسب با زنگي
بياباني آمدش ناگاه پيش
ز تابيدن مهر پهناش بيش
چه دشتي که گروي بود چرخ ماه
درو ماه هر شب شدي گم ز راه
همه دشت سنگ و همه سنگ غار
همه خار ريگ و همه ريگ مار
هواش آتش و اخگر تفته بوم
گياهش همه زهر و بادش سموم
نه مرغ اندرو ديده يک قطره آب
نه غول اندر و بوده فرزند ياب
رهي سخت چون چينود تن گداز
تهي چون کف زفت روز نياز
درشتيش چون داغ در دل نهان
درازيش چون روزگار جهان
ز رنجش بجز مرگ فرياد نه
درو هيچ جنبنده جز بادنه
به پهناي گيتي نشيب و فراز
تو گفتي که فرشيست گسترده باز
ز شوره درو پود و از ريگ تار
ز دوزخش رنگ وز ديوان نگار
درين راه ده روزه چون تاختند
بيابان پهن از پس انداختند
بره چشمه ي آب ديدند چند
ميانشان برآورده ميلي بلند
بر آن ميل چوبي زني ساخته
دو دست از فراز سرافراخته
هر آنچ از هوا مرغ از گونه گون
بر آن بر نشستي فتادي نگون
فرو ريختي هر دو پرش به جاي
از آن پس نرفتي همي جز بياي
همه دشت از آن مرغ بد گرد گرد
فکندند بسيار و کشتند و خورد
زماني بهم چشم کردند گرم
از آن پس گرفتند ره نرم نرم
به کوهي رسيدند سر بر سپهر
بر آن که دژي برتر از اوج مهر
چو ماري رهش يکسر از پيچ و خم
گرفته بدم کوه و کيوان بدم
تو گفي تني بد مگر چرخ ماه
مر او را سر آن کوه و آن دژ کلاه
بيابان ز صد ميل ره يکسره
گذر زير آن دژبد اندر دره
در آن دژ يکي زنگي پر ستيز
که غول از نهيبش کرفتي گريز
به چهره سياه و به بالا دراز
به ديدار ديو و به دندان گراز
تو گفتي تن و چهر آن ديو زشت
خداي ازدم و دود دوزخ سرشت
سياهي که چون جنگ برگاشتي
به کف سنگ و پيل استخوان داشتي
ز که ديدبانش سر افراخته
ز صد ميل ره ديده برساخته
اگر مردم اندک بدي گر بسي
ابي باژ نگذشتي از وي کسي
پس کوه شهري پر انبوه بود
بسي ده به پيرامن کوه بود
همه کس بد از بيم فرمانبرش
خورشها همي تاختندي برش
به نوبت ز هر دژ کنيزي چو ماه
ببردي و کردي مر او را تباه
چو گرشاسب نزديکي دژ رسيد
ز که ديده بانش جرس برکشيد
سبک جست زنگي ز آواي زنگ
شده مست و طاسي پر از مي به چنگ
همان سنگ و پيل استخوان در ربود
دويد از پس پهلوان همچو دود
چنان نعره اي زد که که شد نوان
نگه کرد ناگه ز پس پهلوان
دمان زنگييي ديد چون کوه قار
که ابليس ازو خواستي زينهار
سيه کردي از چهره گيتي فروز
شب آوردي از سايه مهمان روز
به بالا چو بر رفته برابر ساج
به دندان چو دو شانه برهم ز عاج
دو چشمش چو دو گنبد قير فام
نشانده ز پيروزه مينا دو جام
سر بينيش چون دو روزن بهم
گشاده ز دوزخ درو دود و دم
دو لب کرده لرزان به خشم و ستيز
جهان آتش از زخم دندان تيز
به سر برش موي گره بر گره
چو بر قير زنگار خورده ز ره
ز ديوست گفتيش رفتار و پي
درازا و رنگ از شب ماه دي
سوي پهلوان چونکه غضبان ز چنگ
رها کرد آن سي مني خاره سنگ
سر از سنگ او پهلوان درکشيد
ازو رفت و شد در زمين ناپديد
دگر ره برآمد پراز چين رخان
زدش بر سر آن شاخ شاخ استخوان
بخستش دو کتف و سپر کرد خرد
به گرز اندر آمد سپهدار گرد
چنان زدش بر سر به زور دو دست
که با مغز و خون چشمش از سر بجست
به حنجر سرش را ز تن برگرفت
سوي ديدبانش ره اندر گرفت
پياده بر آن که چو نخجير گير
همي شد ز پس تا فکندش به تير
بشد تا بد آن شهر از آنسوي کوه
بپرسش گرفتند گردش گروه
که با تو درين ره که بد يارمند
که رستي ز دست سيه بي گزند
چنين گفت کانکو مرا زشت خواه
چنان باد غلتان به خون کان سياه
سر زنگي از پيش ايشان فکند
برآمد ز هر کس خروشي بلند
دويدند هرکس همي ديد پست
گرفت آفرين بر چنان زور و دست
به تاراج دژ تيز بشتافتند
بسي گوهر و سيم و زر يافتند
به خروارها عنبر و زعفران
هم از فرش و از ديبه ي بيکران
غريوان يکي ماهرخ دختري
کزان شهر بودش پدر مهتري
ببردند نزد پدر هم به جاي
فکندند دژ پست در زير پاي
بسي هديه گونه گون ساختند
به پوزش بر پهلوان تاختند
به لابه شدند آن همه شهريار
که بر ما تو باش از جهان شهريار
نپذرفت و يک هفته آنجا ببود
سر هفته زان شهر برکرد زود
يکي پيک با باد همراه کرد
پدر را ازين مژده آگاه کرد
ببد شاد اثرط سپه برنشاند
بدان مژده ده زر و گوهر فشاند
يکي هودج از ماه زرين سرش
زده کله زربفت از برش
بياراست بر کوهه ي زنده پيل
زد آذين ز ديبا و گنبد دوميل
جهان شد بهاري چو باغ ارم
ز بر گرد مشک ابر و باران درم
همه پشت پيلان درفشان درفش
ز ديبا جهان سرخ و زرد و بنفش
سواران همه راه بر پشت زين
ستاننده رطل اين از آن آن ازين
ز بس بر هم آميخته مشک و مي
بر اسپان شده غاليه گرد و خوي
بر آيين آن روزگار از نخست
ز سر باز بستند عقدي درست
به هر برزن آواز خنياگران
به هر گوشه اي دست بند سران
هم از ره عروس نو و شاه نو
در ايوان نشستند برگاه نو
گشاد اثرط از بهر جفت پسر
يکي گنج ياقوت و در سر به سر
برو کرد چندان گهرها نثار
که گنج پدر بر دلش گشت خوار
بران مهرکش بود صد برفزود
نهان زي پدر نامه اي کرد زود
ز کار سپهدار و آن فر و جاه
همه گفت از کار زنگي و راه
دژم گشت قيصر ز کردار خويش
روان کرد گنجي از اندازه بيش
هزار اشتر آراسته بار کرد
ده از بارگي بار دينار کرد
هزار دگر راست کردند بار
ز فرش و خز و ديبه شاهوار
ز زر افسر و ياره و طوق و تاج
به گوهر نگاريده تختي ز عاج
دو صد اشتر آرايش بارگاه
ازو صد سپيد و دگر صد سياه
فرستاد پاک اثرط را درا
همان دخت و فرخنده داماد را
دگر هر که را بد سزا هديه داد
به نامه بسي پوزش آورد ياد
زيس خواهشش پهلوان نرم شد
ازآزار دل سوي آزرم شد
به خلعت فرستاده را شاد کرد
به پاسخ بسي نيکوي ياد کرد
دگر گفت گامي ره از کام تو
نگردم نجويم جز آرام تو
وليکن بدان مرد بازارگان
ز نيکي بکن هرچه داري توان
بدان کودل و جان وراي منست
بدو هرچه کردي به جاي منست
بود آينه دوست را مرد دوست
نمايد بدو هرچه زشت و نکوست
فرستاد ازينگونه پيغام باز
از آن پس همي بود با کام و ناز
از آن پس شد آن مرد بازارگان
شه روم را تاج آزادگان
ز گرد گزين وز شه روم نيز
همي يافت هرگونه بسيار چيز
به گيتي به جز دست نيکي مبر
که آيد يکي روز نيکي ببر
بسي جايها گفته اند اين سخن
که کن نيکويي و به جيحون فکن
پشيمان نگردد کس از کار نيک
نکوتر ز نيکي چه چيزست و يک
به ميدان دانش بر اسپ هنر
نشين و ببند از ستايش کمر
وفاترگ کن درع رادي بپوش
کمان از خردساز و خنجر ز هوش
برينسان سواري کن از خويشتن
پس اسپت به هر سو که خواهي فکن
***
83
ساختن شهر ز رنج
چو بگذشت ازين کار ماهي فره
بيامد به نزديک آب زره
ز اختر شناس و مهندس شمار
به روم و به هند آنکه بد نامدار
بياورد و بنهاد شهر زرنج
که در کار ناسود روزي ز رنج
ز گل باره اي گردش اندر کشيد
ميانش دژي سر به مه برکشيد
ز پيرامن دژ يکي کنده ساخت
ز هر جوي و شهر آب دروي بتاخت
بسا رود برداشت از هيرمند
وزان جوي و کاريزها برفکند
درين کار بد پهلوان سپاه
که از شاه کابل تهي ماندگاه
پسر شاد بنشست بر جاي او
بگرديد از آيين و از راي اوي
خراج پدرش آنکه هر سال پيش
به اثرط فرستادي از گنج خويش
دو ساله به گنج اندر انبار کرد
دگر طمع کشورش بسيار کرد
بسي دادش اثرط بهر نامه پند
نپذرفت و بد پاسخ آراست چند
هميدونش دستور فرزانه هوش
بسي گفت کاين جنگ و کين رامکوش
به صد سال يک دوست آيد به دست
به يک روز دشمن توان کرد شست
چو بود آشتي نو ميا غاز جنگ
پس شير رفته ميند از سنگ
تن و جان بود چيز را مايه دار
چو جان شد بود چيز نايد به کار
تو اين پادشاهي بيابي که هست
به از طمع مه زين که نايد به دست
پشيزي به دست تو بهتر بسي
ز دينار در دست ديگر کسي
نگه کن که در پيشت آبست و چاه
کليجه ميفکن که نرسي به ماه
شهان از پي آن فزايند گنج
که از تن بدو باز دارند رنج
تو گنج از پي رنج خواهي همي
فزودن بزرگي به کاهي همي
ز گرشاسب ترسد همي چرخ و بوم
سته شد ز گرزش همه هند و روم
شهان را همه نيست پاياب اوي
چه داري تو با اين سپه تاب اوي؟
چو آتش کني زير دامن درون
رسد دود زود از گريبان برون
مکن بد که تا بد نيايدت زود
مدرو و مدوز و ترا رشته سود
برآشفت و گفتش تو لشکر پسيج
ز پيکار گرشاسب منديش هيچ
دوسالست کوشد ز درگاه شاه
به نزديک آب زره با سپاه
به نوي يکي شهر سازد همي
ز هر شهر مردم نوازد همي
به ما تا رسد گرد او در نبرد
ز زاول برآورده باشيم گرد
بدش ابن عم نام انبارسي
بدادش ز گردان دو صد بارسي
فرستادش از پيش و سالار کرد
ز پس با سپه ساز پيکار کرد
گزيد از دليران دوره چل هزار
صد و شست پيل از در کارزار
بشد تا سر مرز کابلستان
به کين جستن شاه ز ابلستان
خبر شد بر اثرط سرفراز
سبک خواند لشکر ز هر سوفراز
برادرش را سروري هوشيار
پسر بد يکي نام او نوشيار
ورا کرد پيش سپه جنگجوي
بر شهر داور فرود آمد اوي
***
84
جنگ نوشيار با انبارسي
به جنگ آن دو سالار پيش از دو شاه
رسيدند زي يکديگر کينه خواه
دو لشکر زدند از دو سو پره باز
ببد دست جنگ دليران دراز
سواران به يک جا برآميختند
پياده جدا درهم آويختند
سر خنجر آتش شد و گرد دود
چو آتش کز و جوش خون خاست زود
بغريد کوس و برآمد نبرد
برخشيد تيغ و بجوشيد گرد
نوان گشت بوم و جهان شد سياه
بلرزيد مهر و بترسيد ماه
يکي بزمگه بود گفتي نه رزم
دليران در و باده خواران بزم
غو کوسشان زخم بربط سراي
دم گاو دم ناله و آواي ناي
روان خون مي و نعره شان بانگ زير
پياله سر خنجر و نقل تير
به هر گوشه اي مستي افکنده خوار
چه مستي که هرگز نشد هوشيار
چو يک رويه پيکار پيوسته شد
زگردان بسي کشته و خسته شد
دمان نوشيار از ميان نبرد
به انبارسي ناگهان باز خورد
برآورد زهر آبگون خنجرش
به زخمي ز تن ماند تنها سرش
سپه چون سپهبد نگون يافتند
عنان يکسر از رزم برتافتند
ز پس خيل ز اول سه فرسنگ بيش
برفتند و دشمن گريزان ز پيش
فکندند از ايشان بسي رزم ساز
چو خورشيد شد زرد گشتند باز
همانگه شه کابل اندر رسيد
همه دشت و که کشته و خسته ديد
زدش ز آتش درد بر مغز دود
که شب گشت و هنگام کوشش نبود
تن کشته انبارسي باز جست
برو رخ به خون دو ديده بشست
يکي عود با زعفران برفروخت
مر آن کشته را تن به آتش بسوخت
هم از بهر آن کشته بر انجمن
بسي کس به آتش فکندند تن
سپه هرکجا کشته شان بد دگر
همه شب بدند از برش مويه گر
بياري بر نوشيار از سران
همان شب بيامد سپاهي گران
***
85
جنگ شاه کابل با زابليان و شکسته شدن اثرط
چو باز سپيده بزد پر باز
ازو زاغ شب شد گريزنده باز
شه کابل آورد لشکر به جنگ
برابر دو صف برکشيدند تنگ
بپيوست رزمي گران کز سپهر
گريزنده شد ماه و گم گشت مهر
برآمد ده و دار و گيرو گريز
ز هر سو سر افشان بد و ترگ ريز
جهان جوش گردان سرکش گرفت
به دريا ز تيغ آب آتش گرفت
همه دشت تابان ز الماس بود
همه کوه در بانگ سرپاس بود
فکنده سر نيزه جان ستان
يکي را نگون و يکي راستان
ز بس خون خسته ز مي لاله زار
وزان خستگان خاسته ناله زار
تن پيل پر خون و پر تير و خشت
چو ز آب به قم رسته بر کوه کشت
به تيغ و سنان و به گرز گران
بکشتند چندان ز يکديگران
که شد مرگ ازان خوار بر چشم خويش
سته گشت و نفريد بر خشم خويش
دل جنگيان شد ز کوشش ستوه
شکست اندر آمد بز اول گروه
ز پيش سپه نوشيار دلير
درآمد بغريد چون تند شير
کزين غرچگان چيست چندين گريغ
بکوشيد هم پشت با گرز و تيغ
همان لشکرست اين که در کارزار
گريزان شدند از شما چند بار
سپه را به يکبار پس باز برد
به نيزه فکند از يلان چند گرد
تنوره زد از گردش اندر سپاه
زهر سو به زخمش گرفتند راه
بينداختندش به شمشير دست
فکندند بي جانش بر خاک پست
پسرش از دليري بيفشرد پاي
ستد کينه زان جنگجويان بجاي
نخست از يلان پنج بفکند تفت
پدر را ببست از برزين و رفت
دليران زاول همه ترگ و تيغ
فکندند و جستند را گريغ
از ايشان همه دشت سر بود و دست
گرفتند بسيار و کشتند و خست
چو شب خيمه زد از پرند سياه
در و فرش سيمين بگسترد ماه
شه کابل آنجا که پيروز گشت
بزد با سپه خيمه بر کوه و دشت
گريزندگان نزد اثرط به درد
رسيدند پر خون و پر خاک و گرد
به دادندش از هرچه بد آگهي
بماند از هش و راي مغزش تهي
ز درد سپه وز غم نوشيار
به دل درش با زهر شد نوش يار
***
86
نامه ي اثرط به گرشاسب
يکي نامه نزديک گرشاسب زود
نبشت و نمود آن کجا رفته بود
ز کابل شه و لشکر آراستن
ز نا دادن باژ و کين خواستن
دگر گفت چون نامه خواندي به جاي
مزن دم جز آورده در اسپ پاي
به زودي به من رس چنان ناگهان
که از خوان رسد دست سوي دهان
که من چون شد اين نامه پرداخته
برفتم سپه رزم را ساخته
فرستاده بر جدري آمد برون
يکي باد پي کوه کوهان هيون
کم آساي و دم ساز و هنجار جوي
سبکپا و آسان دو و تيز پوي
شکيب آوري رهبري تيزگام
ستوهي کشي کم خور و پرخرام
شتابنده از پيش و رهبر ز پس
جهنده رهان و گريزنده رس
چو موج از نهيب و چو آتش ز تاب
چو خاک از درنگ و چو باد از شتاب
براي از خرد تيز ديدار تر
به پاي از کمان تند رفتارتر
خبردار و برنا دل و تيزهوش
بره ديده بان چشم و جاسوس گوش
بدانسان همي شد که هزمان ز گرد
پيش با قضا گفت از راه گرد
گمان وار گردنش و جستن چو تير
خميرش پي و خره زو چون خمير
گهي در زمين يار درندگان
گه اندر هوا جفت پرندگان
اگر سينه بر کوه خارا زدي
بکندي و بر ژرف دريا زدي
پي مورچه بر پلاس سياه
بديدي شب تيره صد ميل راه
به پاي آن کجا ديده بگماشتي
سبکتر زديد ار بگذاشتي
تنش ابر بد برق دندان تيز
خويش قطره باران و کف برف ريز
چو تير از کمان بدش جستن ز جاي
بسان ستاره نشانهاي پاي
ز منزل به منزل همي شد چنان
دمان و دوان و جهان چون جهان
چو زنگي که بازي کند در خروش
دو لب کرده لرزنده در بانگ و جوش
چو انگشت کاسان شمارد شمار
پيش بد شمارنده ي کوه و غار
به يک چشم زخم آزمون را درنگ
بجست از شدن تا به شهر زرنگ
سپهدار را بود کنداگري
بسي يافته دانش از هر دري
بدو گفته بد راز اختر نهان
که خيزد يکي شورش اندر جهان
درين مه ز کابل سپاهي به جنگ
بيايد بر اثرط کند کار تنگ
ز زاول گره کشته گردد بسي
ز پيوستگانت کم آيد کسي
ترا رفت بايد سرانجام کار
کني رزم و زاختر شوي کامکار
فرستاده اينک به راه اندرست
چو هفته سرآيد درست ايدرست
ببد هفته و کس نيامد ز راه
برو تند شد پهلوان سپاه
دژم گفت چون بخش اختر درست
نديدي دروغ از تو گفتن که جست؟
دروغ آبروي از بنه بسترد
نگويد دروغ آنکه دارد خرد
بگرد دروغ آنکه گردد بسي
ازو راست باور ندارد کسي
هرآهو که خيزد ز کژ يک سخن
به صد راست نيکو نگردد ز بن
زباني که باشد بريده ز جاي
از آن به که باشد دروغ آزماي
ستاره شمرشد دژم روي و گفت
بدارنده دادار بي يار و جفت
بدين چهره انگيز گوهر چهار
بدين هفت رخشنده و هفت يار
که ننشينم امروز پيشت ز پاي
جز آنگه که گفت من آيد به جاي
وگرنه نيارم بدين کار دست
بر آتش نهم دفترم هرچه هست
بگفت و سطرلاب برداشته
همي بد بره ديده بگماشته
چو از بيم شب زرد شد چهر خور
دوان پرده دار اندر آمد ز در
که بر در فرستاده اي تيزگام
رسيدست و دارد ز اثرط پيام
سپهدار خواندش بر خويش زود
بپرسيد و ديد آنچه در نامه بود
همان بود کاختر شمر گفت راست
ز بهرش سبک خلعت و ياره خواست
شد از دانشش خيره اندر نهفت
ازين خوبتر دانشي نيست گفت
به اسپ نبردي در افکند زين
دو صد گرد کرد از دليران گزين
شب و روز پوينده زآنسان شتافت
که باد وزان گردش اندر نيافت
چنين تا به کوهي که بد جاي شير
ز بر نيستان بود و گندآب زير
چو تندر همه بيشه بانگ هژبر
شده گردشان گرد گردون چو ابر
به گردانش باشيد گفتا به جاي
که تنها مرا رزم شيرست راي
شوم زين هژبران آکنده يال
يکي را کنم شاه کابل به فال
هم از پيشش اندر کمين شکار
سه شير شکاري شدند آشکار
به گردون همي بر فشاندند خاک
به نعره دل سنگ کردند چاک
يکي پيشرو بود با خشم و زور
سپهبد سبک پاي بر زد به بور
برآورد برزه خم شاخ کرگ
ز ترکش برآهخت زنبور مرگ
به زخم خدنگ دو پيکان سرش
فرو دوخت با حلق و يال و برش
بزد نيزه بر گرده گاه دگر
به کامش برافشاند خون جگر
فکند از سيم سر به تيغ نبرد
کرفت آنگهي ره شتابان چو گرد
دهي ديد در راه بر ساده دشت
به پايان ده با سپه برگذشت
از ان ده برهمن يکي مرد پير
به آواز گفت اي يل گرد گير
هنرمند گرشاسب گر نام تست
نياي تو جمشيد شه بد درست
به مردي جهان را بخواهي گرفت
بسي رزم ها کرد خواهي شگفت
به بند آوري بازوي منهراس
از آن ديو گيتي کني بي هراس
بپرسيد گرشاسب از راه راست
چه دانستي اين و آگهيت از کجاست
بگفتا کز انديشه دورياب
ببينيم همه بودني ها به خواب
نشان آنکه دي شير کشتي به راه
به کاول همي راني اکنون سپاه
ز شاهش بخواهي ربودن شهي
کني شهر و بومش ز مردم تهي
برين مژده خواهم کزين کارزار
چو رفتي به بتخانه ي سوبهار
بر آن خانه و آن بدپرستان گزند
نسازي که يزدان ندارد پسند
برين گر به سوگند پيمان کني
خرد را به فرهنگ فرمان کني
سه پندت دهم نغز کز هر سه زود
گري نام و باشدت بسيار سود
سپهبد به فرمانش سوگند خورد
چنين گفتش آنگه پرستنده مرد
که گر دختر شاه کابل به جام
گه بزمت آرد مي لعل فام
بدان کان فريبست نازش مخر
بفرماي تا او خورد تو مخور
دوم گرت روزي زپيش سپاه
زني در يکي خانه خواند ز راه
مشو گرچه زن لابه سازد بسي
به جاي تو بفرست ديگر کسي
سوم پند شهري که نوساختي
به رنجش بسي گنج پرداختي
همه بومش از ريگ دارد نهاد
همي خواند آکندن از ريگ باد
به پيشش بر از چوب ورغي ببند
چو بستي ز ريگش نباشد گزند
سپهدار ازو هر سه پذرفت و رفت
همي شد شب و روز چون باد تفت
***
87
جنگ اثرط با شاه کابل
وز آنسو چو از شهر داور سپاه
سوي جنگ برد اثرط کينه خواه
سپه سي هزار از يلان داشت بيش
دو صد پيل بر گستواندار پيش
دليران پرخاش دورويه صف
کشيدند جان بر نهاده به کف
سواران شد آمد فزون ساختند
يلان از کمين ها برون تاختند
به کوه اندر از کوس کين ناله خاست
ز پيکان در ابر آهنين ژاله خاست
شتاب اندر آميخت کين با درنگ
شد از خون و از گرد گيتي دورنگ
هوا تف خشت درفشان گرفت
سر تيغ هر سو سرافشان گرفت
تو گفتي ز بس خون که بارد همي
جهان زخم خنجر سرآرد همي
درآورده خرطوم پيلان بهم
چو ماران خم اندر فکنده به خم
همي خون و خوي بر هم آميختند
به دندان ز زخم آتش انگيختند
گرفتند پيلان اثرط گريز
برآمد ز زابل گره رستخيز
فراوان کس از پيل افتاد پست
بسي کس نگون ماند بي پا و دست
فکند اين سليح آن دگر رخت ريخت
دلاور ز بد دل همي به گريخت
زد اثرط برون ادهم تيزگام
يلان را همي خواند يک يک به نام
عنان چند را باز پيچيد و گفت
نيستاد کس مانده با درد جفت
بدش ريدگان سرايي هزار
هزار دگر گرد خنجر گزار
بدين مايه لشکر بيفشرد پاي
فروداشت چندان سپه رابه جاي
چپ و راست با نامداران جنگ
همي جست جنگ از پي نام و ننگ
عنان را به حمله بسودن گرفت
سران را به نيزه ربودن گرفت
کجا گردي انگيختي در نبرد
به خون باز بنشاندي آن تيره گرد
چنين تا فروشد سپهري درفش
ز شب گشت زربفت گيتي بنفش
به راه سکاوند چون باد تفت
شب قيرگون روي بنهاد و رفت
بر دامن کوهي آمد فرود
همه راغ او بيشه ي کلک بود
گريزندگان را گروها گروه
همي خواند از هر رهي سوي کوه
پراکنده گرد آمدش پيل شست
دگر ده هزار از يلان چيره دست
همه خسته و مانده و تافته
ز بس تشنگي کام و لب کافته
طلايه پراکنده بر کوه و دشت
ببد تا سپاه شب از جا بگشت
چو دينار گردون برآمد ز زخم
ستد يک يک از سبز مينا درم
درفش شه کابل آمد پديد
سپاه از پسش يکسر اندر رسيد
سراسيمه ماندند ز اول سپاه
به اثرط نمودند هرگونه راه
چه سازيم گفتند چاره که جنگ
فراز آمد و شد جهان تار و تنگ
ستوهيم هم مرد و هم بارگي
شده در دم مرگ يکبارگي
ز چندين سپه نيست ناخسته کس
ره دور پيشست و دشمن ز پس
چنين گفت اثرط که يکبار نيز
بکوشيم تا بخش يزدان چه چيز
جهاندار بخشي که کردست پيش
از آن بخش کمتر نگردد نه بيش
همه کمار پيکار و رزم ايزديست
که داند که فرجام پيروز کيست
به هر سختيي تا بود جان به جاي
نبايد بريدن اميد از خداي
چو خواهد بدن مرگ فرجام کار
چه در بزم مردن چه در کارزار
بگفت اين و خفتان و مغفر بخواست
بزد کوس و صف سپه کرد راست
***
شد اندر زمان روي چرخ بنفش
پر از مه ز بس ماه روي درفش
ز خون يلان و ز گرد سپاه
زمين گشت لعل و هوا شد سياه
ز بس گرز ابر ترگها کوفتن
فتاد آسمانها در آشوفتن
سر تيغ در چرخ مه تاب داد
سنان باغ کين را به خون آب داد
بد از زخم گردان سراسيمه کوه
ز بانگ ستوران ستاره ستوه
شده پاره بر شير مردان زره
ز خون بسته بر نيزه هاشان گره
زمين از پي پيل پر ژرف چاه
چو کاريز خون را به هر چاه راه
خزانست آن دشت گفتي به رنگ
درختان يلان باغ ميدان جنگ
چمن صف دم بد دلان باد سرد
روان خون مي و چهرها برگ زرد
شد از کشته پر پشته بالا و پست
سرانجام بدخواه شد چيره دست
بزاول گره بخت بر بيخت گرد
همه روي برگاشتند از نبرد
يکي کوه و ديگر بيابان گرفت
بماند از بد بخت اثرط شگفت
برآهخت تيغ اندر آمد به پيش
دو تن را فکند از دليران خويش
بسي خورد سوگندهاي درشت
که هر کو نمايد به بدخواه پشت
نيام سر تيغ سازم برش
کنم افسر دار بي تن سرش
وگر من به تنهايي اندر ستيز
بمانم، دهم سر، نگيرم گريز
دگرباره گردان پرخاشجوي
به ناکام زي رزم دادند روي
ده و گير برخاست بادار و برد
هوا چون بيابان شد از تيره گرد
بياباني آشفته همرنگ قير
در و غول مرگ و گيا خشت و تير
ز چرخ کمان گفته شد کوه برز
دريد آسمان از چکاکاک گرز
بباريد چندان نم خون ز تيغ
که باران به سالي نبارد ز ميغ
يکي بهره شد کشته زاول گروه
دگر گشته از جنگ جستن ستوه
چنان غرقه در خون که هرکس که زيست
به آواز بشناختندي که کيست
به اندرز کردن همه خستگان
وزان خستگان زارتر بستگان
غريو از همه زار برخاسته
بريده دل از جان و از خواسته
همي گفت هرکس برين دشت کين
بکوشيد تا تيره شب همچنين
مگر شب بدين چاره افسون کنيم
سر از چنبر مرگ بيرون کنيم
***
88
رسيدن گرشاسب به ياري اثرط و شبيخون او
پس که چو خور ساز رفتن گرفت
رخش اندک اندک نهفتن گرفت
غو ديده بان از بر مه رسيد
که آمد درفش سپهبد پديد
خروش يلان شد ز شادي برابر
ستد ناله ي کوس هوش هژبر
سپه را دل آمد همه باز جاي
يکي مرده ده را بيفشرد پاي
بر آن بود دشمن که شب در نهان
گريزند زاول گره ناگهان
ز گرشاسب آگه نبودند کس
شب آمد ز پيکار کردند بس
يل پهلوان داشت کامد ز راه
تني ده هزار از يلان سپاه
که هرگز گريزندگان يافت زود
عنانشان زره باز برتافت زود
هم از ره که آمد نشد زي پدر
به کين بست بر جنگ جستن کمر
سران سپه و اثرط سرفراز
به صد لابه بردندش از پيش باز
ببد تا برآسود و چيزي بخورد
ز لشکر بپرسيد پس وز نبرد
جز از کشتگان هرکه را نام برد
همه خسته ديد از بزرگان و خرد
زبس خشم و کين کرد سوگند ياد
که بدهم من امشب بدين جنگ داد
زنم تيغ چندانکه از جوش خون
رخ قير گون شب کنم لاله گون
شب تار و شبرنگ در زيرمن
که تا بد بر گرز و شمشير من
طلايه فرستاد هم در شتاب
زماني گران کرد مژگان بخواب
***
شبي همچو زنگي سيه تر ز زاغ
مه نو چو در دست زنگي چراغ
سياهيش بر هم سياهي پذير
چو موج از بر موج درياي قير
چو هند و بقا اندر اندوده روي
سيه جامه وز رخ فروهشته موي
چنان تيره گيتي که از لب خروش
زبس تيرگي ره نبردي به گوش
ميان هوا جاي جاي ابر و نم
چو افتاده بر چشم تاريک تم
جهان گفتيي دوزخي بود تار
به هر گوشه ديو اندر و صد هزار
ازانگشت بدشان همه پيرهن
دمان باد تاريک و دود از دهن
زمين را که از غار ديدار نه
زمان را ره و روي رفتار نه
به زندان شب در ببند آفتاب
فروهشته بر ديده ها پرده خواب
فرشته گرفته ز بس بيم پاس
پري در نهيب اهرمن در هراس
بسان تني بي روان بد زمين
هوا چون دژم سوکيي دل غمين
بدان سوک برکرده گردون ز رشک
رخ نيلگون پر ز سيمين سرشک
چو خم گاه چوگاني از سيم ماه
دران خم پديدار گويي سياه
تو کفتي سپهر آينست از فراز
ستاره درو چشم زنگيست باز
درين شب سپهبد چو لختي غنود
ز بهر شبيخون برآراست زود
همان نامور ويژگان را که داشت
برون برد وز ره عنان بازگاشت
چو نزديکي خيل دشمن رسيد
سواري صد آمد طلايه پديد
کشيد ابر بيجاده باز از نيام
برانگيخت شبرنگ و برگفت نام
ز زين کرد مر چند را سر نشيب
گرفتند ديگر گريز از نهيب
سپهدار با ويژگان گفت هين
گريد از پسم گرز و شمشير کين
همه گوش داريد آواي من
گراييدن گرز سرساي من
بزد نعره اي کز جهان خاست جوش
ز دشمن چهل مرد و صد شد ز هوش
بيکره بر انبوه لشکر زدند
سپه با طلايه بهم بر زدند
سپه بر هم افتاد شيب و فراز
رکيب از عنان کس ندانست باز
رميدند پيلان و اسپان ز جاي
سپردند مر خيمها را به پاي
همي تاخت هرکس در آن جنگ و شور
يکي زي سليح و يکي زي ستور
دليران زاول چو پيلان مست
دوان هر سوي گرز و خنجر به دست
سراپرده ز آتش برافروختند
بسي خرگه و خيمها سوختند
شد از تابش تيغها تيره شب
چو زنگي که بگشاد از خنده لب
تو گفتي به دوزخ درون اهرمن
دمد هر سوي آتش همي از دهن
به کم يک زمان خاست صد جا فزون
ز گردان تل گشته و جوي خون
يکي را فکنده ز تن پاي و دست
يکي را سر و مغز از گرز پست
يکي دوزخي وار تن سوخته
سليح و سلب ز آتش افروخته
چو سيم روان بر زد از چرخ سر
بران سيم خورشيد بر ريخت زر
بد از رنگ خورشيد وز خون مرد
همه دشت چون ديبه ي سرخ و زرد
سپهبد سوي صف پيلان دمان
چو باد از کمين تاخت بر زه کمان
به تير اندران حمله بفکند تفت
ز پيلان بر گستواندار هفت
به ترگ و به جوشن ز کابل گروه
يکي ديده بان ديد بر تيغ کوه
زدش بر برو دل خدنگي درشت
چنان کز دلش جست بيرون ز پشت
بشد تير پنهان به سنگ اندرون
فتاد از کمر مرد بيجان نگون
وز انجاي با ويژگان رفت چير
سوي لشکرش همچو ارغنده شير
به شادي برآمد ز لشکر خروش
فتاد از غو کوس در چرخ جوش
ز کابل سپه کشته شد شش هزار
ندانست کس خستگان را شمار
نبد کشته از خيل گرشاسب کس
شمردند يک مرد کم بود و بس
رسيد آن يکي نيز تازان نوند
گرفته سواري به خم کمند
همه خيل کابل شدند انجمن
بر ان کشته پيلان پولاد تن
به يک تير بد هريک افکنده خوار
بر اينسو زده کرده ز آنسو گذار
هميدون بر آن ديده بان يک گروه
شدند انبه از زير آن برز کوه
بديدند در سنگ ناديده تير
يلان را همه روي شد چون ز رير
بدانست هرکس به فرهنگ زود
که آن زخم از شست گرشاسب بود
زد اسپ از ميان شاه کابل چو باد
سوي لشکر زابل آواز داد
ز گرشاسب پرسيد گفتا کجاست
دهيدم ازو مژده گر با شماست
که با او به جنگ بهو بوده ام
همه کشور هند پيموده ام
شنيدم که ز اول بپرداختست
به شهريست کانرا کنون ساختست
يکي گفت نشناسي اي رفته هوش
که گرشاسب کرد اين همه رزم دوش
هم از ره که آمد فکند اين سران
برآرد کنون گرد ازين ديگران
به هنگام از ايدر گريزيد زار
ازان پيش کارد کنون کارزار
شه کابل آمد دو رخساره زرد
به لشکر بر آن راز پيدا نکرد
مترسيد گفتا که گرشاسب نيست
سري نامدارست و مردي دويست
شب اين تيرها را وي انداختست
همين تاختن ناگه او ساختست
به گرشاسب ياور نبايد کسم
اگر اوست تنها من او را بسم
شبيخون بود پيشه ي بد دلان
ازين ننگ دارند جنگي يلان
اگر ما بر ايشان شبيخون کنيم
همه آبها در شبي خون کنيم
بگفت اين و لشکر همه گرد کرد
بزد کوس و برخاست صف نبرد
سپه را سبک پهلوان صف کشيد
جدا جاي هر سرکشي برگزيد
همه خستگان را ز پس بازداشت
به جنگ آنکه شايسته بد برگماشت
درآورد پيش اژدهافش درفش
شد از تيغ هامون چو گردون بنفش
دم ناي رويين ز مه برگذشت
غو کوس دشت و که اندر نوشت
به حمله يلان در فراز و نشيب
عنان گرد کردند تازان رکيب
به زخم سر تيغ الماس چهر
همي خون فشاندند بر ماه و مهر
شل و خشت چون پود و چون تار بود
چکاکاک برخاست از ترگ و خود
ز هفتم زمين گرد پيکار خاست
ز ديو و پري بانگ زنهار خاست
عقيقين شد از خون به فرسنگ سنگ
فرو ريخت از چرخ خرچنگ چنگ
ز بس خنجر و نيزه ي جان ستان
زمين همچو آتش بد و نيستان
نگارنده از خون سنانها زمين
گشاينده مرگ از کمانها کمين
شده تيغها در سر انداختن
چو بازيگر از گويها باختن
بد آتش ز هر حلقه ي درع پوش
زبانه زبانه برآورده جوش
تو گفتي ز بگداخته زر کار
هوا شفشفه سازد همي صد هزار
چو گرشاسب آن رزم و پيکار ديد
جهان پر سوار صف او بار ديد
به شبرنگ مه نعل گردون نورد
درآمد برافراخت گرز نبرد
دو دستي همي کوفت بر مغز و ترگ
همي ريخت ز الماس کين زهر مرگ
گه انداخت خرطوم پيلان به تيغ
برافشاند گه مغز گردان به ميغ
کجا گرز بر زخم بگماشتي
زمين از بر گاو برگاشتي
ز گردان به خم کمند از کمين
به هر حمله دو دو ربودي ز زين
سم اسبش از گرد سنگ سياه
همي کرد چون سرمه در چشم ماه
دل کوه نعلش همي چاک زد
ز خون خرمن لاله بر خاک زد
يکي پيل چون کوه هامون سپر
خمش کرد خرطوم گرد کمر
بکوشيد گر زينش آرد به زير
نجنبيد از جاي گرد دلير
زدش گرز و خونش از گلو برفشاند
ز سر مغزش و چشم بيرون جهاند
بيفکند ديگر ز پيلان چهار
همي تاخت غران چو ابر بهار
رميدند پيلان از آن جنگجوي
سوي لشکر خويش دادند روي
فکندند بسيار و کردند پست
درفش دليران نگونشد ز دست
بدانست هرکس که گرشاسبست
سخن گفتن شاه گوشاسبست
که و دشت از افکنده بد ناپديد
گريزنده کس دو به يک جا نديد
سواران رمان گشته بي هوش و هال
پياده ز پيلان شده پايمال
به راهي دگر هر يکي گشته گم
ز بر کرکس و غول تازان بدم
چو شب قطره قطره خوي سندروس
پراکنده بر گنبد آبنوس
ده و شش هزار آزموده سوار
گرفته شد و کشته پنجه هزار
سراپرده و خيمه و خواسته
سليح و ستوران آراسته
همه گرد کردند از اندازه بيش
جدا برد ازو هرکسي بهر خويش
گرفتاريان با همه هرچه بود
سپهبد به زاول فرستاد زود
ده و دو هزار از دليران گرد
گزين کرد و ديگر به اثرط سپرد
مرو را به زاول فرستاد باز
شد او سوي کاول به کين رزم ساز
***
89
آمدن گرشاسب به بتخانه ي سوبهار
چو آمد به بتخانه ي سوبهار
يکي خانه ديد از خوشي پرنگار
ز بر جزع و ديوار پاک ار رخام
درش زر پخته زمين سيم خام
به هر سو بر از پيکر اختران
از ايوانش انگيخته پيکران
ميان کرده در برج شير آفتاب
ز ياقوت رخشان و در خوشاب
ز گوهر يکي تخت در پيشگاه
بتي بر وي از زرو پيکر چو ماه
زمان تا زمان دست بفراشتي
گشادي کف و بانگ برداشتي
همانگه شدي هر دو کفش پر آب
بشستي بدو روي و تن در شتاب
از آن آب هرکو کشيدي به جام
بديدي به خواب آنچه بوديش کام
درختي کجا خشک ماندي ز بار
چو زان آب خوردي شدي ميوه دار
کنيزان يکي خيل پيشش به پاي
پري فش همه گلرخ و دلرباي
ممه ساخته ميزر از پرنيان
ز ديبا يکي کرته اي تا ميان
همي هريک از پر طاوس باد
زدش هر زمان و آفرين کرد ياد
به نزديک مردان به طمع بهشت
شدندي به مزد از پي کار زشت
بدان بت بدادندي از مزد چيز
کنون هست از اينگونه در هند نيز
در آن خانه ديد از شمن مرد شست
ميانشان يکي پير شمعي به دست
بپرسيد ازو کاين کنيزان که اند؟
چه چيز اين بت و پيش او از چه اند؟
خدايست گفت اين و ايشان بناز
مگس زو همي دور دارند باز
سپهد بدو گفت کاي خيره راي
يکي ناتوان را چه خواني خداي؟
نه گويد، نه بيند، نه داند، سخن
نه نيکي شناسد نه زشتي ز بن
خداي جهان گفت آن را سزاست
که دانا و بر نيک و بد پادشاست
ز فرمان او گشت گيتي پديد
جزو هرچه هست از بن او آفريد
فزايد زمان را و کاهد همي
کند بي نياز آنکه خواهد همي
توانا خدا اوست بر هرچه هست
نه اين کش به يک پشه بر نيست دست
کرا از مگس داشت بايد نگاه
ز بد چون بود ديگران را پناه؟
اگر نه بدي از پي برهمن
جدا کردمي پاک سرتان ز تن
چنان کز برهمن پذيرفته بود
نه بد کرد بر کس نه خواري نمود
وز آنجا سپه سوي کاول کشيد
بر شهر لشکر فرود آوريد
همه شهر اگر مرد اگر زن بدند
به شيون به بازار و برزن بدند
بدان کشتگان مويه بد چپ و راست
چو ديدند لشکر دگر مويه خاست
همي گفت کابل شه از غم به درد
نباشد چنين تند و خونخواره مرد
که خون سران ريخت چندين هزار
دگر باره جويد همي کارزار
نهاني يکي نامه نزدش نبشت
خط و خون ديده به هم برسرشت
که بر يک گنه گر بگشتم ز راه
فتادم به پا دفره صد گناه
همه بوم و شهرم سر بي تنست
به هر خانه بر کشتگان شيونست
ز يزدان و از روز انگيختن
بينديش و بس کن ز خون ريختن
اگر زي تو زنهار يابم درست
همان باژ بدهم که بود از نخست
ترا تا بوم زير پيمان بوم
رکاب ترا بنده فرمان بوم
سپهبد برآشفت و گفتا ز جنگ
چو ماندي شدي سوي نيرنگ و رنگ
هر آنکو به نيکي نهان و آشکار
دهد پند و او خود بود زشتکار
چو شمعي بود کو کم و بيش را
دهد نور و سوزد تن خويش را
تو خويشان من کشته و آن تو من
کجا راست باشد دل هر دو تن
کديور کجا بفکند دم مار
کند مار مر دست او را فکار
همي تا بدم بيند اين و آن به دست
ز دل دشمنيشان نخواهد نشست
بدين نيکوي ايمني نايدت
نه نازش بدين لشکر افزايدت
که فردا بجوي آبها خون کنم
گرين شهر چرخست هامون کنم
به خنجر تنت ريزه خواهد بدن
سرت بر سر نيزه خواهد بدن
يکي تيغ نو دارم الماسگون
به زخم تو خواهمش کرد آزمون
ددان را سوي لشکر تست گوش
که کي خونشان گرزم آرد به جوش
سنانم به مغز تو دارد اميد
همين داده ام کرکسان را نويد
هش از شاه کابل بشد کاين شنيد
به جنگ از سپه پشت گرمي نديد
همه لشکرش نيز پيش از ستيز
بدند از نهان يک يک اندر گريز
ببد تا دم شب جهان تار کرد
سواري صد از ويژگان يار کرد
نه از جفتش آمد نه از گنج ياد
گريزان سوي مولتان سر نهاد
سپهبد خبر يافت هم در زمان
بشد در پيش همچو باد دمان
هم از گرد ره چون رسيد اندروي
برآهخت گرز گران جنگجوي
دو دستي چنان زدش بر سر ز کين
که بالاش پهناش شد در زمين
سوارانش را باز پس بست دست
به لشکر گه آورد و بفکند پست
ز کاول به گردون برافکند خاک
سپه دست تاراج بردند پاک
سوي بام هر خانه دادند روي
شد از ناودانها روان خون به جوي
همه شهر و بوم آتش و گرد خاست
ز هر سو خروش زن و مرد خاست
به صحرا يکي هفته ناکاسته
کشيدند لشکر همي خواسته
زن و مرد پيش سپهبد به راه
دويدند گريان و فرياد خواه
ز بس بانگ و فرياد خرد و بزرگ
ببخشودشان پهلوان سترگ
سپه را ز بد دست کوتاه کرد
پس آهنگ سوي در شاه کرد
بره در ميان بد يکي تنگ کوي
زني ديد پاکيزه و خوبروي
همي جست از نامداران نشان
که گرشاسب کو افسر سرکشان
بگوييد تا اندرين خانه زود
بيايد که داردش بسيار سود
سپهبد بدانست کان يافه زن
همانست کش گفته بد برهمن
يکي را که بد دشمنش در نهفت
بياورد و گرشاسب اينست گفت
فرستاد با او به خانه درون
نهاني زن جادوي پر فسون
يکي آسيا سنگ بد ساخته
ز بالاي دهليز بفراخته
چو مرد اندران خانه بنهاد پاي
فروهشت بروي بکشتش به جاي
سپهبد شد آگاه و آتش فروخت
زن جادوي و خانه هر دو بسوخت
سپاس فراوان به دل ياد کرد
که زان بد تنش ايزد آزاد کرد
***
90
نشستن گرشاسب بر تخت کابل
به ايوان کابل شه آورد روي
بيامد نشست از بر تخت اوي
ز زر کاخ و گنجش تهي کرد پاک
برآورد پوشيده ها از مغاک
گهر يافت چندان ز هر گونه ساز
که گر بشمري عمر بايد دراز
چه بر پيل و اشتر چه بر گاو ميش
باثرط فرستاد از اندازه بيش
يکي کاروان بد همه سيم و زر
به کابل سري زو به زابل دگر
از آن پس به تخت مهي برنشست
به شادي به نخچير و مي برد دست
کنيزان گلرخ فزون از هزار
به دست آمدش هريکي چون بهار
ميانشان يکي ماه دلخواه بود
که دخت شه و بربتان شاه بود
نگاري که گر چهرش از چرخ مهر
بديدي بدادي بر آن چهر مهر
به رخسار خوبش بر از هر نگار
مشاطه شده ماه را روزگار
ز ره بره رفتار سرو روان
ز عنبر زده نقطه بر ارغوان
دو سوسنش پر پيکر نيکوي
دو بادام پر سرمه ي جادوي
بخنده لبش لاله ي مي سرشت
چو بر لاله ژاله به باغ بهشت
هزارش گره سنبل پر شکن
به هم بر زره ساز و چنبر فکن
سر هر شکن مشک را مايه دار
خم هر گره بر گلي سايه دار
به مهرش دل پهلوان گشت راست
ز مادرش در حال وي را بخواست
چنان شيفته شد بدان دلفريب
که بي او زماني نکردي شکيب
ز نخچير چون باز پرداختي
همه بزم با ماهرخ ساختي
کنيزک همي تشنه ي خون اوي
به درد پدر زو شده کينه جوي
چنان ساخت با مادر آن شوم بهر
که بکشد جهان پهلوان را به زهر
هويدا همي بود خاموش و نرم
همي کرد باز از نهان داغ گرم
به گاهي که آمد ز نخچير باز
جهان پهلوان ديده رنج دراز
به هم دختر و مادر زشت راي
ستادند پيشش پرستش نماي
گرفته پريچهره جام بلور
پر از لعل مي چون درفشنده هور
چو نخچير کردي کنون سور کن
به مي ماندگي از تنت دور کن
جهان پهلوان کرد زي مي نگاه
همه جام مي ديد گشته سياه
بياد آمدش گفته ي برهمن
گرفتش بخور گفت بر ياد من
دو گلنار دختر چو دينار شد
دو جزعش ز لؤلؤ صدف وار شد
به ناکام ازو بستد و هم به جاي
بخورد و بيفتاد بيجان ز پاي
دل مادر از درد شد ناتوان
بجوشيد با خشم دل پهلوان
به خنجر تن هر دو را پاره کرد
سرانشان ز تن کند و بر باره کرد
هر آن کو نترسد ز دستان زن
ازو در جهان راي دانش مزن
زن نيک در خانه نازست و گنج
زن بد چو ديوست و مار شکنج
ز دستان زن هرکه ناترسکار
روان با خرد نيستش سازگار
زنان چون درختند سبز آشکار
وليک از نهان زهر دارند بار
هنرشان همينست کاندر گهر
به گاه زهه مردم آرند بر
چو پردخت از آن هر دو زن پهلوان
يکي را گزيد از ميان گوان
مرو را به کابل به شاهي نشاند
به زاول شد و يک مه آنجا بماند
اسيران که بگرفت در کارزار
فزستاد زي سيستان سي هزار
که سوگند بودش به يزدان پاک
که آنجا به خونشان کند گل ز خاک
***
91
پند دادن اثرط گرشاسب را
به هنگام رفتن چو ره را بساخت
نشاندش پدر پيش و چندي نواخت
بدو گفت هرچند راي بلند
تو داري، مرا نيست چاره ز پند
جوان گرچه دانا دل و پرفسون
بود نزد پير آزمايش فزون
جوان کينه را شايد و جنگ را
کهن پير تدبير و فرهنگ را
خردمند به پير و يزدان پرست
جوان گرد و خوشخوي و بخشنده دست
کنون چون به شاهي رسيدي ز بخت
بزرگيت خواهد بد و تاج و تخت
نگه کن که چون کرد بايد شهي
بياموز آيين و راه مهي
چهارست آهوي شاه آشکار
که شه را نباشد بتر زين چهار
يکي خيره رايي دوم بد دلي
سوم زفتي و چارمين کاهلي
خرد شاه را برترين افسرست
هش و دانشش نيکتر لشکرست
بهين گنج او هست داننده مرد
نکوتر سليحش يلان نبرد
دگر نيکتر دوستداران او
کديور مهين پايکاران او
شه آن به که هر دانش و دسترس
همه زو گرند او نگيرد ز کس
چنان دارد از هر دري پيشه کار
که در پيشه هريک ندارند يار
دل شاه ايمن بر آنکس نکوست
که در هر بد و نيک انباز اوست
شه از داد و بخشش بود نيکبخت
کرا بخشش و داد نيکوست بخت
چو خواهي که شاهي کني رادباش
بهر کار با دانش و داد باش
کهن دار دستور و فرزانه راي
بهر کار يکتا دل و رهنماي
سپه دار و گنج آکن و غم گسل
کديور به طبع و سپاهي بدل
نکوکار و با دانش و داد دوست
يکي رسم ننهد که آن نانکوست
خردمند کن حاجب و خوبکار
طرا زنده ي درگه و بزم و بار
به ديدار بايد که نيکو بود
کجا پرده ي روي کار او بود
به هنگام گويد سخن پيش شاه
سزا دارد انداز هرکس نگاه
نکو خط و داننده بايد دبير
شمارنده چابک دل و يادگير
ز دل بنده شاه و دارنده راز
به معني از انديشه دوشيزه ساز
چو اين هر سه زين گونه آري به دست
سپه ساز گردان خسرو پرست
يلاني کشان پيشه کين آختن
شبانروز خو کرده بر تاختن
که در جنگ بر چشم کشته پسر
نهد پاي و از کين نتابد پدر
همه روز فرمايشان دار و برد
سواري و شور سليح و نبرد
نبايد که بيکار باشد سپاه
نه آسوده از رنج و تدبير شاه
نکودار مر مردم خويش را
همان پارسا مرد درويش را
همه کار سازانت از کم و بيش
نبايد که ورزند جز کار خويش
کند هرکس آن کار کو برگزيد
بدان تا بود کار هر کس پديد
سليح ايچ در دست شهري گروه
نشايد که شه را نباشد شکوه
نبايد مهان سپه سر به سر
که پيوند سازند با يکديگر
نشايد که هم پشت باشند هيچ
مگر درگه رزم کردن پسيچ
کسي کو به جايت سزد شهريار
ورا از بر خويشتن دور دار
به هر کهتر اندر خورش کن نگاه
سزاي هنر ده ورا پايگاه
گرت کهتري بر دل آيد گران
چو دارد هنر ور گران منگر آن
کرا دوست داري و کام تو اوست
هر آهوش را همچنان دار دوست
به بيداد مستان تو چيزي ز کس
بداد و ستد راستي جوي و بس
ميان سپاهت هر آن کز مهان
بترسي ازو آشکار و نهان
جو پيدا نياري بدش کينه جوي
نهاني بدارو بپرداز ازوي
دروغ و گزافه مران در سخن
به هر تنديي هرچه خواهي مکن
که شه بر هه بد بود کامکار
چو گردد پشيمان نيايد به کار
ميان دو تن چون کني داوري
به آزرم کس را مکن ياوري
نشايد زهي گاو دوشاي و رز
که بکشي چو ماني تو در کار و ارز
بکشت و بورز کشاورزيان
چنان کن که نايد به کشور زيان
ممان کس ببازي و خنده ز پيش
تو نيز اين مجوي و مبر آب خويش
گه خشم چون چهره کردي نژند
دژم باش و با کس به زودي مخند
کسي را که دادي بزرگي و جاه
همان جاه مستان ازو بي گناه
چو نيکي نمايدت گيتي خداي
تو با هر کسي نيز نيکي نماي
کرا با تو گويند بد بيشتر
چو نبود نه دان که هستش هنر
درختي که دارد فزونتر براوي
فزون افکند سنگ هر کس براوي
منه نو رهي کان نه آيين بود
که تا ماند آن بر تو نفرين بود
همه راهي از رهزنان پاک دار
مدار از در دزد جز تيغ و دار
چو بنشيني از گردت آن را نشان
که دارند در دل ز مهرت نشان
بجفت کسان چشم خود را مروش
بترس از خدا و آن جهان را به گوش
بود مه گناهي که نامد تباه
ازو کو بود داور هر گناه
در داد برداد خواهان مبند
ز سوگند مگذر نگه دار پند
چو نيکي کني و نيايد به بار
بدي کن مگر بهتر آيد به کار
کسي دار کز دفتر باستان
همي خواندت گونه گون داستان
ببين تا ز کردار شاهان پيش
چه به بد همان کن تو آيين خويش
مده نزد خود راه بدگوي را
نه مرد سخن چين دو روي را
همه کار مردان با داد کن
سخنشان به هر انجمن ياد کن
پژوهندگان دار بر راه رو
همي دان نهان جهان نو به نو
بدان کار ده کو نجويدستم
نه آن را که افزون پذيرد درم
کسي را مگردان چنان سرفراز
که نتواني آورد از آن پايه باز
ز دانندگان فيلسوفي گزين
ازو پرس هر چيز و ا او نشين
مفرماي کاري بدان کارگر
کز آن کار نتواند آمد به در
ممان خيره بدخواه را گرچه خوار
که مار اژدها گردد از روزگار
بکش آتش خرد پيش از گزند
که گيتي بسوزد چو گردد بلند
مکن هيچ بد بيني از ديگران
وگر نيک بيني تو خو کن بر آن
خورش پاک از آن خور که نگزايدت
به اندازه و آنگه که به بايدت
پزشکان گزين دارو فرزانه راي
به هر درد دانا و درمان نماي
بسي گرد آميغ خوبان مگرد
که تن سست و جان کم کند روي زرد
چو خواهي کهي را همي کرد مه
بزرگيش جز پايه پايه مده
که چون از گزافش بزرگي دهي
نه ارج تو داند نه آن مهي
چنان کن که همواره بر تخت خويش
اگر تيغ اگر گرز باشدت پيش
گه بار مگذار و مگمار کس
به شمشير از افراز سرياز پس
به کس راز مگشاي در هر پسيچ
بدانديش را خوار مشمار هيچ
کرا ترس و بيمي کني گونه گون
به سوگند کن تا بترسد فزون
چو با مؤبدان راي خواهي زدن
بهمشان مخوان جز جدا تن به تن
ز هريک شنو پس مهين برگزين
چنان کاين نه آگاه از آن آن ازين
به کس رو منماي جز گاه گاه
به هر هفته اي بر نشين با سپاه
بره دادخواهي چو آيد فراز
بده داد و دارش هم از دور باز
بنا آزموده مده دل نخست
که لنگ ايستاده نمايد درست
ز بن با زنان با ستيزه مکوش
وزيشان نهان خويشتن دار گوش
به نيکويي آکن چو گنج آکني
به دانش پرا کن چو بپراکني
از آن کس روان با خرد بود جفت
کسي باد دستي ز رادي نگفت
به نامه درشتي فراوان مگوي
که تنگي دل شاه دانند ازوي
فرستادگان را مخوان زود پيش
بجوي از نهان پس بخوان نزد خويش
به اندازه کن با همه گفتگوي
به ايشان به گفتار پيشي مجوي
که گر بشکنيشان نباشدت نام
وگر بشکنندت شود کار خام
فرسته گسي ساز دانش پذير
نهان بين و پاسخ ده و ياد گير
کسي کزنهانت نه آگه که چيست
ور آگه نداند به جز با تو زيست
نه دو روي بايد نه پيکار جوي
نه مي دوست از دل نه بيکارپوي
چو دير آيدت پاسخ نامه باز
بدان کاو فتادست کاري دراز
به هر جاي بي در و گوهر مگرد
نه بي اسپ نيک و سليح نبرد
چو پيدا شود دشمني کينه جوي
نهان هر زمان پرس از کار اوي
چو با او نشايد نبرد آزمود
به چيز فراوانش بفريب زود
سپه را چو دادي به چيزي پسيچ
رسانشان به زودي و مفزاي هيچ
چنان دان که در دادن زر و سيم
ندانند کز دشمنت هست بيم
بدان سازها جوي هر روز جنگ
که دشمنت را چاره نايد به چنگ
پراکنده فرماي شب جاي خواب
مخور هيچ بي چاشني گير آب
طلايه دلاور کن و مهربان
بگردان بهر پاس شب پاسبان
به لشکر در از خيل تنها مباش
به خيمه درون هيچ يکتا مباش
گريزان چو باشي به شب باش و بس
که تا بر پيي از پس نيايدت کس
ز گردت مکن دور مردان مرد
که باشند ايشان حصار نبرد
چو پيروز گردي بترس از خداي
همان از کمين مر سپه را بپاي
گرفتن ره دشمن اندر گريز
مفرماي و خون زبونان مريز
گر آري به کف دشمني پرگزند
مکش در زمان بازدارش ببند
توان زنده را کشتن اندر گداز
نکردست کس کشته را زنده باز
بود کت نياز افتد از روزگار
به از دوست آن دشمن آيد به کار
بينديش شب کار فردا نخست
بدان راي رو پس که کردي درست
نژاد شهان از بنه کم مکن
مکن خانداني که باشد کهن
***
92
رفتن گرشاسب به ساختن سيستان و اتمام آن
سپهبد گرفت از پدر پند ياد
وز آنجا سوي سيستان رفت شاد
اسيران که از کابل آورده بود
به يک جايگه گردشان کرده بود
بفرمود خون همه ريختن
وزيشان گل باره انگيختن
يکي نيمه بد کرده ديوار شهر
دگر نيمه کردند از آن گل دو بهر
از آن خون به ريگ اندرون خاست مار
کرا آن گزيدي بکردي فکار
چو آن شهر پردخت و باره بساخت
برو پنج در آهنين بر نشاخت
چو باد آمدي ريگ برداشتي
همه شهر و برزن بينباشتي
چنان کان برهمن ورا داد پند
که از چوب و از خاره ورغي ببند
بله کرد از آنسو که بد آب مرغ
ببست از سو دامن ريگ ورغ
ز يک سوش بدريگ ده جافره
دگر سوش دريا که خواني ز ره
ميانش دري باد را برگشاد
از آن پس نبد بيمش از ريگ و باد
بد از طوس و کرمان فراوان گروه
به لشکر در از پايکاري ستوه
ز تاراج کابل زنان داشتند
به خواليگريشان همي داشتند
همه روز مردان ايشان دو بهر
به مزدور کاري بدندي به شهر
چو گشتندي از کار پرداخته
بدندي زنان ديگها ساخته
خورشها يکي روز بفروختند
دگر باره باز آتش افروختند
به مردان سپردند يکسر درم
همين پيشه کردند مردان به هم
به بازار خواليگري ساختن
شتالنگ با کعبتين باختن
همه کار ايشان به دست از نخست
همان از بلايه زنان کار سست
بدان در کزين کار جستند نام
از ان اوفتادست نامش طعام
به فر سپهدار فرخنده فال
شد آن شهر پردخته در هفت سال
ز هر گونه مردم ز ميساريان
ز مهتر شماران و بازاريان
ز هر شهر و کشور بدو داد روي
شد آن شهر با زيب و با رنگ و بوي
تو گفتي بهشت بري سيستان
يکي نيست از خرمي سيست آن
ازو نيز برخاست مردان مرد
که بد هريکي لشکري در نبرد
از آن پس به شاهي سپهدار گرد
نشست و بداد و دهش دست برد
فراوان برآمد برو ساليان
هواش آنچه بد يافت هر سالي آن
چنان پيلتن شد که از گام پنج
نبردش فزون هيچ اسپي به رنج
نشستن همه بود بر زنده پيل
همش پيل با رنج بردي دو ميل
چنين آمد اين گنبد تيزپوي
بگردد همه چيز از گشت اوي
يکي جامه دارد جهان سال و ماه
برونش سپيد و درونش سياه
بگرداند اين جامه هرگه برون
بدان تا بگرديم ما گونه گون
تو اي خفته از خواب بيدار گرد
که شد پاک عمرت به خواب و بخورد
به خانه درون خواب و در گور خواب
به بيداريت پس کي آيد شتاب؟
کني خانه تا زنده اي سال و ماه
درو پس کيت باشد آرامگاه؟
تو خوش خفته و مرگ برخاسته
شبيخونت را لشکر آراسته
به ديگر جهان دار از اين جاي گوش
چو کوشيدي اين را مر آن را بکوش
از ايدر بخواهي شدن بي گمان
که اينجات خانست و آنجات مان
شود زنده ي اين جهان مرده زود
بدانجا توان جاودان زنده بود
***
93
آمدن ضحاک به ديدن گرشاسب و صفت نخچيرگاه
چو بر سيستان پهلوان گشت شاه
بر اوج سپهر مهي گشت ماه
همه ساز شهرش نکو کرده شد
برو دست فرمانش گسترده شد
ز کارش بد و نيک بيگاه و گاه
همي شد خبر نزد ضحاک شاه
بدو تيره شد رايش اندر پسيچ
وليکن نيارستش آزرد هيچ
سوي سيستان رفت تا بنگرد
يکي پيش آب زره بگذرد
ز نزل و علف آنچه بايست ساز
سپهبد برون برد و شد پيش باز
چو شه را بديد آمد از پيل زير
گرفتش ببر شاه و پرسيد دير
سپهبد رکابش ببوسيد و جست
به دندان پيل اندر آويخت دست
چو چابک سواري به اسپ نبرد
ز هامون به پيل اندر آمد چو گرد
نگه کرد شاه آن يلي بال و برز
به کف کوه کوب اژدها سار گرز
به زير اندرش زنده پيلي چو کوه
ز بس بار خفتان و ترکش ستوه
به دل چاره اي گفت بايد گزيد
که اين را کند دشمني ناپديد
جهان با من ار پاک دشمن بود
از آن به که اين دشمن من بود
بزد خيمه گرد لب هيرمند
برآسود با خرمي روز چند
هم اثرط ز زاول شد آراسته
بسي ساخته هديه و خواسته
چو يک هفته گرد گلستان و رود
ببودند با بزم و رود و سرود
به شبگير کردند راي شکار
که بد روز نخچير و گاه بهار
رخ باغ بد ز ابر شسته به نم
فشانان ز گل شاخ بر سر درم
ز درد خزان در دل زاغ زيغ
هوا بسته از لشکر ماغ ميغ
شده لاله از ژاله پر در دهن
ز پيروزه پوشيده گل پيرهن
ز ميغ روان چرخ چون پر چرغ
بر آواز رامشکر از مرغ مرغ
تو گفتي هوا نافه کافد همي
زمين حله سبز بافد همي
بد آکنده هامون و گردون همه
ز مرغان چفاله ز غرمان رمه
بد از گرد اسپان سيه گشته هور
به خم کمند يلان يال گور
سگ از گرد خرگوش اندر ستيز
دو يک گاه در حمله گه در گريز
به چنگال کاوان يکي دشت خشک
يکي خاک بويان چو عطار مشک
گشاده کمين يوز بر آهوان
چو دزدي گه حمله بر کاروان
ز چنگال پر خونش جاي کمين
شده لاله در لاله روي زمين
ز سم گوزنان زمين جزع رنگ
وشي گشته ريگ و شخ از خون رنگ
نشسته بر آهو عقاب دلير
چو بر اسپ گردي بناورد چير
دل تيهو از چنگ طغرل به داغ
رباينده باز از دل ميغ ماغ
ز شاهين و چرخ آسمان بسته ابر
رمان از غو طبل بازان هژبر
از افکنده نخچير بي راه و راه
پر از کشتگان دشت چون رزمگاه
گهي باده بر کف به بانگ رباب
گه از ران گوران بر آتش کباب
ز هر تيغ که ديده بان با غريو
ز بس گرد گردان گريزنده ديو
سپهبد پياده همي تاختي
به راه گوزنان کمين ساختي
چو تنگ آمدندي بجستي ز جاي
گرفتي سروشان فکندي ز پاي
سر وي دو تا گه گرفت از کمين
همي زد ز خشم اين بر آن آن برين
ز بس کوفتن زور تنشان ببرد
سر و گردن هر دو بشکست خرد
چنين پيش ضحاک چندي گرفت
برو آفرين خواند شاه از شگفت
به دل گفت تازو نبينم گزند
ازين کشورش دور بايد فکند
به باغ آمدند آنگه از دشت و راغ
که بود از در شادي و بزم باغ
نخستين شکستند بر خوان خمار
پس از بزم و رامش گرفتند کار
شد از ناله آن پير سغدي به جوش
که نافش بخاري برآرد خروش
همان زاغ گون هندوي هفت چشم
برآورد فرياد بي درد و خشم
گهي زند واف و چکاوک بهم
سراينده دستان همي زير و بم
قدح چون مه اندر کف سرکشان
بر آن مه ز گل شاخ پروين فشان
بزرگان رده ساخته بر چمن
ميان سنبل و شنبليد و سمن
دو ديده به خوبان مشکين کله
به بلبل دو گوش و به کف بلبله
که خرمي شاه با فر و کام
به ياد سپهدار برداشت جام
به نخچير و بزم و به نيروي تن
فراوانش بستود در انجمن
توي گفت از ايزد دلم را اميد
هم از بخت تو فرخي را نويد
به تو دارم ايمن دل خويش را
به گرز تو ترسان بد انديش را
ز نام تو ام کام و آرايشست
ز رنج توام نام و آسايشست
ز بهرم فدا کرده اي خويشتن
به هر سختيي داشته پيش تن
شکستم به تو هرکه بدخواه بود
به جنگ ار کنارنگ اگر شاه بود
کنون نيست با من گزارنده کين
جز افريقي از بوم خاور زمين
که گويد ز شاهان کسم يار نيست
به مردي چو من نامبردار نيست
چو دورم ز گفتن بود پرفسوس
چو نزديک باشم بود چاپلوس
تو را راهزن خواند و مارکش
مرا ديو مردم خور خيره هش
کنون بايد اين رزم را ساختن
تواني مگر کين ازو آختن
همان ديو کش منهراسست نام
مگر کز کمند تو آيد به دام
گرين کار بدهد گروگر ترا
ز شاهي مرا نام و ديگر ترا
سپهبد چنين گفت با شهريار
که اندر جهان مر ترا کيست يار
همي آفتاب فلک فر و تاب
ز تاج تو گيرد چو مه ز آفتاب
زمان بنده کردار رنجور تست
زمين گنج و خورشيد گنجور تست
ز سيصد چو افريقي و منهراس
بفرت نيارد دل من هراس
هم اکنون چو آهنگ راه آورم
سر هر دوشان پيش شاه آورم
چو از مي گران شد سر باده خوار
سته گشت رامشگر و ميگسار
ز بستان پراکنده شد انجمن
همان با گل و مي چمان بر چمن
نشست از نهان با پدر پهلوان
به تدبير ره تا شدن چون توان
ز مهرش پدر گشت با درد جفت
ز شاه اين نبايست پذرفت گفت
که هر کار کو با تو گويد همي
ز ترس تو مرگ تو جويد همي
به خوان بر ز مهمانت نو گر کهن
ز سيصد يکي راست مشنو سخن
نبايد بد ايمن به نيروي خويش
که نايد به هنگام هر کار پيش
گرت زور باشد زپيلان بسي
بود هم به زور از تو افزون کسي
رهي سخت دشوار ششماهه بيش
همه کوه و دريا و بيشست پيش
سپاهي هزاران فزون از هزار
سپهکش چو افريقي نامدار
هم اندر کف منهراس اژدها
گر افتد به چاره نگردد رها
يکي نره ديوست پرخاشجوي
که هرکش ببيند شود هوش ازوي
ز گردون عقاب آرد از که پلنگ
ز بيشه هژبر و ز دريا نهنگ
چو سه باز يک مرد پهناي اوست
چهل رش درازاي بالاي اوست
مرا نيز يکباره پيري شکست
شکستي که هرگز نشايدش بست
ربود از سر من سمور سياه
به جايش نهاد از حواصل کلاه
يکي دست پيري بزد بربرم
که تاج جواني فکند از سرم
به روز جواني به زور دو پاي
چو باد بزان جستمي من ز جاي
ز پيري کنون گاه خيز و نشست
همي پاي را يار بايد دو دست
به تيري زدم سخت گشت زمان
کزان تير شد تير پشتم کمان
نويديست پيري که مرگش خرام
فرستست موي سپيدش پيام
کسي را کجا زندگاني بود
ز خردي اميد جواني بود
اميد جوان تا بود پير نيز
به جز مرگ اميد پيران چه چيز؟
سپهبد به مژگان شد ابر بهار
به پاسخ دژم گفتش انده مدار
ندارد غم از پيش دانش پذير
به چيزي که خواهد بدن ناگزير
سر از پيري ار چه شود خشک بيد
ز يزدان نبايد بريدن اميد
نه هر کو جوان زندگانيش بيش
بسا پير ماند و جوان رفت پيش
به خانه نشستن بود کار زن
برون کار مردان شمشير زن
تن رنج ناديده را ناز نيست
که با کاهلي ناز انباز نيست
نشايد مهي يافت بي رنج و بيم
که بي رنج نارد کس از سنگ سيم
به درياي ژرف آنکه جويد صدف
ببايدش جان بر نهادن به کف
بزرگي يکي گوهر پر بهاست
ورا جاي در کام نر اژدهاست
چو خواهي سوي آن گهر دست برد
اگر مه شوي گر بخايدت خرد
به يک هفته ز آن پس همه کار راه
بسازيد و شد پيش ضحاک شاه
ستودش بسي شاه و چندي نواخت
ببايست او کارها را بساخت
بدادش هيون دو کوهان هزار
همه بارشان آلت کارزار
هزار دگر خيمه ي گونه گون
ببر گستوان پيل سيصد فزون
دو صد تيغ و صد بدره دينار گنج
ز ديبا شراع و سرا پرده پنج
چهل خادم از ريدگان طراز
هزار اسپ جنگي به زرينه ساز
چو پنجه هزار از يلان سپاه
ببد پهلوان شاد و برداشت راه
ز خويشان يکي را به جايش نشاند
سپه زي بيابان کرمان براند
سوي بابل آورد ضحاک روي
دگر سو سپهدار شد راه جوي
همه ره بهر شهر و آباد جاي
بدندش بزرگان پرستش نماي
چنين تا به نزديک طنجه رسيد
همه مرز دريا سپه گستريد
شه طنجه بد سرکشي نامدار
همش گنج و هم لشکر بيشمار
ز بربر زمين سوي خاور درون
ز يک ماهه ره داشت کشور فزون
چو آگه شد از پهلوان شاد گشت
پراکند نزل و علف کوه و دشت
گرامي پسر داشت هشتاد و پنج
همه در خور تاج شاهي و گنج
پذيره فرستادشان سر به سر
بسي گونه گون هديه با هر پسر
همه شهر از آذين و ديبا و ساز
بياراست چون کارگاه طراز
در ايوانش سازيد بر تخت جاي
ميان بست چون بنده پيشش به پاي
دو هفته همي داشتش ميهمان
برافشاند گنجي دگر هر زمان
ز بس گونه گون نيکوييهاي اوي
دل پهلوان شد بدو مهرجوي
چنين گفت کاين کردي از راه راست
که از کاردانان و شاهان سزاست
خوي هرکس از تخمش آيد به بار
ز گل بوي باشد خليدن ز خار
خوي هرکس از گوهر تن بود
ز گل بوي و از خار خستن بود
گر از هيچ سو دشمني کينه جوي
ترا هست جايي به من بازگوي
که گر هست مه چون نبرد آورم
ز کردون سرش زير گرد آورم
هر آن کار کان بر نيايد به زر
برآيد به شمشير و زور و هنر
بدو گفت کايدر به دريا درون
پس کشورم هفته اي ره فزون
جزيري بزرگست با رنگ و بوي
دو صد ميل ره لاقطه نام اوي
دو ره صد هزار از يلان مرد هست
نکو روي ليکن همه بت پرست
جز از چرم ميشان نپوشند چيز
زباني دگرگونه گويند نيز
گه رزم دارند خفتان و ترگ
ز دندان ماهي و کيمخت کرگ
بود گرزهاشان سر کوسفند
زده در سر دستواري بلند
به سنگ فلاخن ز صد گام خوار
بدوزند در خاره ميخ استوار
از ايشان يکي وز ما ده به جنگ
ز بونشان بود شير جنگي به چنگ
نه از بيمشان سوي درياست راه
نه از دستشان کشورم را پناه
به پيکارشان نيستم چاره چيز
نه ز آهن سليحي توان برد نيز
که کهشان همه سنگ آهن کشست
دري تنگ وره در ميان ناخوشست
در آن ره ز کف تيع و مغفر ز سر
بپرد به کردار مرغ بپر
همه کوهش از آهن گونه گون
سليحست آويخته سرنگون
يکي مرد فرزانه ز ايران زمين
چنين گفت با پهلوان گزين
که گر سير بر سنگ آهن رباي
بمالي نيا هنجد آهن ز جاي
به سر که ازان پس چو شوييش باز
دگر ره کشد نزدش آهن فراز
کنون هر سليحي که از آهنست
اگر خنجر و ترگ اگر جوشنست
بکشتي به سير اندرون کن نهان
چنان کرد پس پهلوان جهان
ده و دو هزار از سپه برشمرد
به هفتاد کشتي پراکنده کرد
دگر نزد عمزاده آنجا بماند
ببرد آنچه بايست و کشتي براند
***
94
رفتن گرشاسب به جنگ شاه لاقطه و ديدن شگفتي ها
چو شد بر جزيره يکي بيشه ديد
همه دامن بيشه لشکر کشيد
شه لاقطه بود کطري بنام
دليري جهانگير و جوينده کام
جهان پيش چشمش به هنگام خشم
کم از سايه ي پشه بودي به چشم
چو آگه شد از کار گرشاسب زود
بفرمود تا لشکرش هرچه بود
به هامون سراسر جبيره شدند
به پيکار جستن پذيره شدند
سه منزل به جنگ آمد از پيش باز
دمان با گران لشکري رزمساز
همه ساخته ترگ و خفتان جنگ
ز دندان ماهي و چرم پلنگ
سر گوسفندان فلاخن به دست
گرفتند کوشش چو پيلان مست
اگر ترگ و خود ار سپر يافتند
به سنگ فلاخن همي کافتند
سبک رزم را پهلوان سترگ
فرو کوفت زرينه کوس بزرگ
غو مهره و کوس بگذشت از ابر
دم ناي بدريد گوش هژبر
دليران ايران به کين آختن
گرفتند هر سو کمين ساختن
ز خون رخ به غنجار بندود خور
ز گرد اندر آورد چادر به سر
ز يک روي سنگ و دگر روي تير
بباريد و شد چهر گيتي چو قير
شد از بيم رخها به رنگ رژان
سر تيغ چون دست وشي رزان
هوا بانگ زخم فلاخن گرفت
جهان آتش و سنگ و آهن گرفت
پر از گرد کين پرده ي مهر شد
ز پيکان سپهر آبله چهر شد
چنان خاست رزمي که بالا و پست
بد از خون نوان همچو از باده مست
که از تابش تيغ لرزان شده
زرير از رخ بد دل ارزان شد
ستيزندگان نيزه با خشم و شور
فرو خوابنيده بيال ستور
لب کين کشان کافته زير کف
ز گرماي خورشيد خفتان چو خف
ميان در سپهدار چون کوه برز
پياده دو دستي هميکوفت گرز
کمند از گره کرده پنجاه کرد
ز ماهي همي برد و بر ماه کرد
به هر حمله سي گام جستي ز جاي
به هر زخم گردي فکندي ز پاي
شدي بازو و خنجرش نو به نو
گهي خشت کار و گهي سر درو
خروشش چنان دشت بشکافتي
که در وي سپاهي گذر يافتي
تو گفتي مگر ابر عزان شدست
و يا کوه پولاد پران شدست
گهي نيزه زد گاه گرز نبرد
از آن ديو ساران برآورد گرد
چو زو کطري آن جنگ و پيکار ديد
برش مرد پيکار بيکار ديد
به دل گفت هرگز چنين دستبرد
نديدم به ميدان ز مردان گرد
شدن پيش گرزش که يارا کند
به جنگ ار سپر کوه خارا کند
مرا بايد اين کينه زو آختن
که ماندست از آويزش و تاختن
درآمد چو تندر خروشنده سخت
به دست استخوان ماهيي چون درخت
بزد بر سرش ليک نامد زيان
سبک پهلوان همچو شير ژيان
چنان زدش گرزي که بي زور شد
زمينش همانجا که بد گور شد
گريزان سپاهش گروها گروه
نهادند سر سوي دريا و کوه
دليران ايران ز پس تا به شهر
برفتند و کشتند از ايشان دو بهر
از آن پس به تاراج دادند روي
فتادند در شهر و بازار و کوي
ز زر و ز سيم و ز گستردني
نديدند کس چيز جز خوردني
در خانه شان پاک و ديوار و بام
ز ماهي استخوان بود و از عود خام
ز مردان که بد پاک برنا و پير
بکشتند و ديگر گرفتند اسير
از ايوان کطري چو سيصد کنيز
ببردند و جفت و دو دخترش نيز
يکي خانه سر بر مه افراشته
پر از عود و عنبر بد انباشته
سپهبد همه سوي کشتي کشيد
وزان بردگان بهترين برگزيد
ز هر چيز ده کشتي انبار کرد
دو صد گرد بر وي نگهدار گرد
سوي طنجه نزديک عمزاده باز
فرستاد و او راه را کرد ساز
بگرد جزيره به گشتن گرفت
بدان تا چه آيدش پيش از شگفت
همه نيشکر بد درو دشت و غار
دگر بيشه بد هر سوي ميوه دار
بسي ميوها بد که نشناختند
نيارست کس خورد و بنداختند
ز هر جانور کان شناسد کسي
نبد چيز الا تشي بد بسي
که نامش به سوي دري چون کشي
يکي سنگه خواندش و ديگر تشي
به تن هريکي مهتر از گاو ميش
چو ژوبين برو خار يک بيشه بيش
گه کين تن از خم کمان ساختي
وزان خار چون تير بنداختي
اگر بر زره بر زدي يا سپر
برون بردي آسان به سوي دگر
فکندند از آن چند هر گرد گير
وزان خار او خشت کردند و تير
سه هفته بدينگونه بد سرفراز
بدان تا رسد کشتي از طنجه باز
بره باد کژ گشت و آشوب خاست
همي برد ده روز کشتي چوخاست
پس آن کشتي و بردگان با سپاه
به دريا چو رفتند يک روزه راه
فتادند روز دهم يکسره
به خرم کهي نام او قاقره
جزيري پر از لشکر بيشمار
شهي مرو را نام او کوشمار
چو ديدند کشتي دويدند زود
به تاراج بردند پاک آنچه بود
دليران ايران يکي رزم سخت
بکردند و اختر نبد يار و بخت
گرفتار آمد صد و شصت گرد
دگر غرقه گشتند و کس جان نبرد
يکي کشتي و چند تن ناتوان
بجستند و رفتند زي پهلوان
بدادند آگاهي از هرچه بود
سپهبد سپه رزم را ساخت زود
شتابان ره قاقره برگرفت
جزيري بره پيشش آمد شگفت
کهي در ميان جزيره دو نيم
يگي کان زر و دگر کان سيم
سه منزل فزون بيشه و مرغزار
دوان هر سوي روبه بيشمار
ببر زرد يکسر به تن لعل پوش
همه مشک دنبال و کافور گوش
به نزديک آن کوه بر پنج ميل
برابر کهي بود همرنگ نيل
به چاره بر آن که نرفتي کسي
وزو عنبر افتادي ايدر بسي
خور روبهان پاک عنبر بدي
دگر تازه گلهاي نو بر بدي
از آن روبهان هرکس اندر سپاه
فکندند بسيار بي راه و راه
ز تن پوستهاشان برون آختند
وزان جامه ي گونه گون ساختند
از آن جامه هر کو شبي داشتي
دم عنبرش مغز انباشتي
بسي ز آن دو که زر ببردند و سيم
وز آنجا برفتند بي ترس و بيم
***
رسيدند نزد جزيري دگر
درو نز گيا چيز و نز جانور
زمينش همه شوره و ريگ نرم
چو جوشيده آب اندرو خاک گرم
ز تفته برو بوم او گاهگاه
دمان آتشي بر زدي سر به ماه
برو هرکه رفتي هم اندر شتاب
شدي غرقه در ريگ و گشتي کباب
ز ماهي استخوان شاخها بر کنار
بد افکنده هريک فزون از چنار
دگر مهره بد هر سوي افتاده چند
که هريک مه از گنبدي بد بلند
***
95
رزم گرشاسب با منهراس
گرفتند از آنجاي راه دراز
جزيري پديد آمد از دور باز
يکي مرد پويان ز بالا به پست
خروشان گليمي فشانان به دست
چو ديدند بد ز اندلس مهتري
به پرسش گرفتندش از هر دري
چنين گفت کز بخت روز نژند
مرا باد کشتي بايدر فکند
ازين که دمان نره ديوي شگفت
برون آمد و کشتي ما گرفت
دو صد مرد بوديم نگذاشت کس
همه خورد و من مانده ام زنده بس
سپهبد مرو را به کشتي نشاست
به کين جستن ديو خفتان بخواست
گرفتند لشکر به يک ره خروش
که او منهراسست با او مکوش
که با خشم چشم ار بر آغالدت
به يک دم همه زور بفتالدت
دژ آگاه ديوي بدو منکرست
به بالا چهل رش ز تو برترست
به سنگي کند با زمين پست کوه
سپاه جهان گردد از وي ستوه
چو غرد برد هوش و جان از هژبر
ز دندان درخش آيدش وز دم ابر
به جستن بگيرد ز گردون عقاب
نهنگ آرد از ژرف درياي آب
بدين کوه شهر بدست استوار
درو کودک و مرد و زن بي شمار
ز مردم وي آن شهر پرداختست
نشيمن به غاري درون ساختست
چو بيند يکي کشتي از دور راه
بگيرد کند مردمان را تباه
ز دريا نهنگ او به خشکي برد
به خورشيد بريان کند پس خورد
چو جان شد بدر باز نايد ز پس
ز مادر دوباره نزادست کس
سپهدار گفت از من آغاز کار
خود اين رزم کرد آرزو شهريار
ازين زشت پتياره چندين چه باک
همين دم ز کوهش کشم در مغاک
جز از بيم جان گر دگر نيست چيز
چنان چون مرا جان و راهست نيز
به شيري توان شير کردن شکار
به گرد سواران رسد هم سوار
بسي لابه کردند و نشنيد گرد
پياده برون رفت و کس را نبرد
همي کشت برگرد آن کوه برز
به بازو کمان و به کف تيغ و گرز
بناگه بدان ديوش افتاد حشم
ورا ديد در ژرف غاري به خشم
يکي جانور کوه پر جنگ و جوش
که هرکش بديدي برفتي ز هوش
چو شيرانش چنگال و چون غول روي
به کردار ميشان همه تنش موي
دو گوشش چو دو پرده پهن و دراز
برون رسته دندان چو يشک گراز
ستبري دو بازو مه از ران پيل
رخش زرد و ديگر همه تن چو نيل
همي ريخت غار از غرنبيدنش
همي شد نوان که ز جنبيدنش
ز صدرش فزون ماهي خورده بود
ز پيش استخوانهاش گسترده بود
دل شير جنگي برآورد شور
به يزدان پناهيد و زو خواست زور
گشاد از خم چرخ تيري به خشم
زدش بر قفا برد بيرون ز چشم
غريوي برآمد از آن نره ديو
که برزد بهم غار و که زان غريو
دمان تاخت کايد به بالا ز زير
در غار بگرفت گرد دلير
به خنجر يکي پنجه بنداختش
در آن غار هر سو همي تاختش
به هر گوشه کز غار سر بر زدي
يکي گرزش او زود بر سر زدي
فغاني ز ديو و خروشي ازوي
به خون غرقه ديو و به خوي جنگجوي
نبودش برون راه کايد به جنگ
برو بر شد آن غار زندان تنگ
ز خونش که شد در هوا شاخ شاخ
همي لاله رست از شخ سنگلاخ
خروشش همي برگذشت از سپهر
دمش آتش و دود بر زد به مهر
چو بيچاره شد کوه کندن گرفت
ز بر سنگ خارا فکندن گرفت
به هر سنگ کافکندي از خشم و کين
هوا تيره گرديد و لرزان زمين
گرفته رهش پهلوان سپاه
همي داشت از سنگ او تن نگاه
گهي گرز کين کوفتش گاه سنگ
در آن غار کرده برو راه تنگ
سرانجام سنگي گران از برش
فروهشت کافشاند خون از سرش
تن نيلگونش وشي پوش گشت
چو کوهي بيفتاد و بيهوش گشت
سبک پهلوان پيش کايد به هوش
به غار اندرون رفت چون شير زوش
دو دست و دو پايش به خم کمند
فروبست و دندانش از بن بکند
گزيد از سپه مرد بيش از شمار
به کشتيش بردند از آن ژرف غار
همي غرقه شد کشتي از بار اوي
سپه خيره يکسر ز ديدار اوي
رسن هاي کشتي جدا هرکسي
ببستند بر دست و پايش بسي
چو هش يافت هرگاه گشتي دمان
گسستي فراوان رسن هر زمان
زدي نعره اي سهمگن کز خروش
شدي کوه جنبان و دريا به جوش
جهان پهلوان پيش داد آفرين
بسي کرد با مهر ياد آفرين
***
96
رسيدن گرشاسب به جزيره ي قاقره
وز آنجاي با لشکرش يکسره
به يک هفته آمد بر قاقره
خبر زي جزيره شد اندر زمان
بيامد برون لشکر بدگمان
بديدند هفتاد کشتي به راه
همه بادبان برکشيده به ماه
چو کوهي روان هريکي باد وار
به هر که بر ابري زبر سايه دار
چو در سبز دشتي سواران جنگ
ازو هر سواري درفشي به چنگ
چو بر روي گردون پراکنده ميغ
همه ميغ پر برق و تابان ز تيغ
سبک رزم را لشکر آراستند
به کوشش همه شهر برخاستند
برآمد به خشکي جهان پهلوان
بزد صف کين با دلاور گوان
غو کوس و ناي نبردي بخاست
زمين گرد شد گشت با چرخ راست
نبد راه ايرانيان زي گريغ
ز پس موج دريا بدو پيش ميغ
بکردند رزمي گران بس شتاب
به خون بر زمين شد چو کشتي بر آب
صف از رمح ديوار ني بسته شد
ز هر گوشه پيکار پيوسته شد
به گردون رسيد از بس آشوب جنگ
به دريا نهيب و به کوه آذرنگ
جهان نعره ي مرد جنگي گرفت
خور از رنگ خون چهر زنگي گرفت
نوند يلان بد عناندار ميغ
به کف بر درخش روان بار تيغ
ز پيکانها خون به جوش آمده
کمان گوشها نزد گوش آمده
ز شمشير شيران پر از ماز ترگ
ز گرز دليران به پرواز مرگ
سواران ز خون لاله کردار چنگ
پياده چو مصقول دامن به رنگ
ز بس تن به شمشير بگذاشته
چنان ژرف دريا شد انباشته
يکي ميغ بست آسمان لاله گون
درخش وي از تيغ و باران ز خون
شه قاقره تاخت از قلبگاه
پياده بر پهلوان سپاه
گران استخوان شاخ ماهي به دست
زدش بر سپر خرد بر هم شکست
نيامد به گرد سپهبد گزند
سبک جست چون نره شيري ز بند
چنان زدش بر گردن از خشم تيغ
کجا سرش چون ماغ شد بر به ميغ
گريزان شد آن لشکر قاقره
نه شان ميمنه ماند و نه ميسره
دليران ايران به خشم و ستيز
پي گردشان برگفتند تيز
بکشتند از ايشان کرا يافتند
به تاراج زي شهر بشتافتند
به غارت همه شهر کردند پاک
به شمشير کردند خلقش هلاک
گرفتند چندان بي اندازه چيز
که ناديد کس هم بنشنيد نيز
هم از سيم و گوهر هم از زر و مشک
هم از عود تر هم ز کافور خشک
سوي کاخ شه سر نهادند زود
به تاراج بردند از ان هرچه بود
چه جفتش چه خوبان آراسته
چه از بيکران گونه گون خواسته
يکي کاخ ديدند نو شاهوار
به زر و گهر کرده يکسر نگار
ز عنبر يکي باره ديوار بام
زمين سوده کافور و در عود خام
بکندند و بومش برانداختند
همه کاخ و ايوان بپرداختند
اسيران ايران گره را ز بند
گشادند ناديده يک تن گزند
ز شهر دگر هرچه آورده بود
اگر خواسته بود اگر برده بود
چهل کشتي از وي بينباشتند
وز آنجا ره طنجه برداشتند
همه طنجه از شادي آذين زدند
بره کله از ديبه ي چين زدند
جهاني به نظاره ي منهراس
گرفته ز ديدنش هرکس هراس
چپ و راست هر سوش دوزنده پيل
وي اندر ميان همچو کوهي ز نيل
روان چار کوهند گفتي به پاي
ببسته به يک ميل جنبان ز جاي
دو بازو به زنجيرها کرده بند
بهم بسته در پاي پيلان زند
به پيلان بر از زورش آسيب کوس
غريوش چو اندر که آواي کوس
ز بانگ و دمش هرکجا شد به راه
زمين بود جنبان و گردون سياه
همه راه تا خانه ي شهريار
بد از زر و در پهلوان را نثار
ز بس گوهر اندر کنار و به خم
همه پشت جنبندگان بد به خم
بدو هرکس از خرمي سور کرد
کز ايشان بد دشمنان دور کرد
يکي مه سپهبد بر شاه بود
که رفتنش چون سر ماه بود
به شاه و بزرگانش هرگونه چيز
ببخشيد و هر بدره کاورد نيز
دگر پيش يکسر بزرگان و خرد
خطي کرد بر شاه و او را سپرد
به پيمان که چون باشدش کام و راي
فرستد ز گنج آن همه باز جاي
***
97
آگاهي شاه قيروان از رسيدن گرشاسب
وز آنجا سپه برد زي قيروان
که گيرد به تيغ از فريقي روان
بر مرز افريقيه با سپاه
چو آمد شد اين آگهي نزد شاه
که ضحاک از ايران سپاهي به جنگ
فرستاد و اينک رسيدند تنگ
همانا که افزون ز پنجه هزار
سوارند کين جوي و خنجر گزار
مه از پيل گرديست سالارشان
طرازنده ي رزم و پيکارشان
دليري که چون راي جوشن کند
ز خنجر به شب روز روشن کند
برو به شمارد گه شور شير
دو پيل آرد آسان به يک زور زير
چو گردد سوار از بلندي سرش
از ابر اوفتد زنگ بر مغفرش
بود با کمند از بر پيل مست
چو بر کوه شير اژدهايي به دست
بسر بر زند خنجر مغز کاو
برا هنجد از پشت ماهي و گاو
يکي ديو دژخيم چون منهراس
ببست و جهان کرد ازو بي هراس
چو دشمن به جنگ تو يازيد چنگ
شود چير اگر سستي آري به جنگ
نمد زود برکش چو شد ز آب تر
که تا بيش ماند گرانبارتر
جهان زين خبر بر شه قيروان
چنان شد که همگونه شد قير و آن
بدندش سه سالار فرمانگزار
يکي را سپرد از يلان صد هزار
درفش و کله دادش و اسپ و ساز
فرستاد مر جنگ را پيشباز
بر شهر فاس اين دو لشکر به هم
رسيدند بر منزلي بيش و کم
همانگه فرستاده اي ره شناس
ز سالار افريقي از شهر فاس
بر پهلوان با پيامي درشت
بيامد شتابنده نامه به مشت
چنين گفت کز راي مرد خرد
ره باد ساري نه اندر خورد
کس از باد ساري دلاور مباد
که بدهد سر از باد ساري به باد
سپه را چو مهتر سبکسر بود
شکستن گه کين سبکتر بود
ترا جنگ با شاه ما آرزوست
گماني بري کو زبون چون بهوست
نداني که چون او شود رزمکوش
زمانه به زنهار گيرد خروش
سر خنجرش خون کند آب ابر
سم چرمهش داغ چرم هژبر
کدامين دلاور که در کينه گاه
به پيشانيش کرد يا رد نگاه
چو باشد يکي تيغ در مشت او
به از چون تو سيصد يک انگشت او
تبه کردي از خيرگي راي خويش
به گور آمدستي بدو پاي خويش
وليکن کنون کامدي با سپاه
به هنگام پيش آي و زنهار خوه
از آن پيش کت بسته زي شهريار
برم پوزشت نايد آنگه به کار
چو بشنيد ازينسان سپهدار گرد
فرستاده را دست دشنام برد
به خنجر زبانش ز بن بست کرد
ز مويش ز نخ چون کف دست کرد
زبان بدش تيغي به گاه پيام
شد آن تيغش اندر زمان بي نيام
بيامد يکي پير کافور موي
ز پس باز شد کودکي خوبروي
چه کردن زبان بر بدي کامکار
چه در آستين داشتن گرزه مار
زبان را به پاي از بد انديش و دوست
که نزديکتر دشمن سرت اوست
چين گفت دانا که با خشم و جوش
زبانم يکي بسته شيرست زوش
ببند خرد درهمي بايمش
که بکشدم ترسم چن بگشايمش
فرستاده را چون برينسان براند
همانگه سپه رزم را برنشاند
دهي بد به راه ارديه نام اوي
يکي بيشه گردش پر از رنگ و بوي
همه بيشه زيتون و خرما درخت
درو لشکر دشمن افکنده رخت
بيامد به هنگام خورشيد زرد
فروکوفت ناگاه کوس نبرد
ز هر سو پراکده رزمي بساخت
سپه را ز بيشه به هامون بتاخت
شد از گرد ره شست گردان گره
گران کرد يال يلان را زره
برآمد از ايراني و خاوري
نبردي که شد چرخ بر داوري
جهان بيشه ي شير غرنده گشت
ز تير ابر پر مرگ پرنده گشت
ز توفيدن بوق و از بانگ تيز
همه بشه بد چون خزان برگ ريز
به خون در نهنگ از شنا داشتن
سته گشت و شير از سر او باشتن
ز خنجر همه دشت خنجير بود
کمند از يلان دام و زنجير بود
يل پهلوان گرز کوشش به چنگ
همي جست تيز و همي جست جنگ
به کين تا شب آمد همي جنگ کرد
شب تيره هم برنگشت از نبرد
***
98
جنگ در شب ماهتاب
شبي بد ز مهتاب چون روز پاک
ز صد ميل پيدا بلند ازمغاک
به هم نور و تاريکي آميخته
چو دين و گنه درهم آويخته
زمين يکسر از سايه وز نور ماه
به کردار ابلق سپيد و سياه
مه از چرخ تابان چه از گرد نيل
به روز آينه تابد از پشت پيل
نماينده بر گنبد تيز پوي
دو پيکر تو گوئي چو زرينه گوي
چنان خيل پروين به ديدار و تاب
که عقدي ز لؤلؤ گسسته در آب
چو ترگي مه و گرد او شاد ورد
چو ناوردگاه يلي در نبرد
چو درياي سيمين روشن هوا
زمان و زمين کرده ديگر نوا
تو گفتي در ايواني از آبنوس
مه چارده بد يکي نو عروس
شب قير گونش دو زلف به خم
ستاره ز گردش نثار درم
يکي فرش سيمين کشيده جهان
زمين زير آن فرش يکسر نهان
بپوشيده شب بر پرند سياه
يکي شعر سيمابي از نور ماه
برافروخته چهر ماه از پرند
در تيرگيش آسمان کرده بند
چو لوح زبرجد سپهر و ز سيم
ستاره برو نقطه و ماه ميم
درين شب سپهبد ميان بست تنگ
همي کرد بر نور مهتاب جنگ
پياده همي تاخت هر سو که خواست
کرا گرز کين زد دگر برنخاست
ز بس سر که تيغش همي کرد پخش
زمين کرد گلگون و مه کرد رخش
بدانسان ز گرزش قضا زار شد
که از پاي بفتاد و بيمار شد
چنان مرگ گشت از سنانش به درد
که بر خويشتن نيز نفرين بکرد
ز دشمن سواري ببر گستوان
همي تاخت مانند کوهي روان
همي زد چپ و راست شمشير تيز
فکند اندر ايرانيان رستخير
سپهبد به زير درختي به کين
بد استاده چون ديد جست از کمين
گرفنش دم اسپ و برجا بداشت
ز بالاي سر چون فلاخن بگاشت
هم از باد بنداخت صد گام بيش
دگر سرکشان را در افکند پيش
سپه را ز هر سو پراکنده کرد
ز سر هر مغاکي جراکنده کرد
وز آنجا به لشکر گهش باز گشت
برآسود و بد تا شب اندر گذشت
چو آهحت خور تيغ زرين زبر
نهان کرد ازو ماه سيمين سپر
کمر بست گرشاسب بر جنگ و کين
نشاند از چهل سو سپه در کمين
زناي نبردي برآمد خروش
غو کوس در لشکر افکند جوش
دميد آتش از خنجر آبگون
چه آتش که تف جان بدش دود خون
هوا شد چو سوکي ز گرد نبرد
زمين چون پر از خون تن کشته مرد
ز بس گرد بر کرد گردون چو نيل
تو گفتي هوا بود پر زنده پيل
همه يشک و خرطوم پيلان زند
ز خشت دليران و خم کمند
چنين گفت پس پهلوان با سپاه
که اين بيشه بدخواه دارد پناه
گريزان يکي سوي هامون کشيد
مگرشان ازين بيشه بيرون کشيد
يلان سپه پست برتافتند
ز پس دشمنان تيز بشتافتند
پس از دشت و که خيل ايران زمين
گشادند ناگه چهل سو کمين
گرفتندشان در ميان پيش و پس
از ايشان نماندند بسيار کس
چه بر مرد اسپ و چه بر اسپ مرد
بد افتاده هر جاي پر خون و گرد
همه دل خدنگ و همه مغز خاک
همه کام خون و همه جامه چاک
يکي درع در بر سر از گرز پست
يکي را سر افتاده خنجر به دست
بکشتند چندانکه نتوان شمرد
گرفتند ديگر بزرگان و خرد
گرفتار گشت آنکه سالار بود
چو ديدش همانگه سپهدار زود
بيفکند بيني و دو گوش مرد
بده جاي پيشانيش داغ کرد
بدو گفت رو همچنين راهجوي
ز من هرچه ديدي به شاهت بگوي
به تو اين بديها که کردم درست
مکافات آن بد سخنهاي تست
بد آنگونه سالار زار و تباه
همي شد، دهي پيشش آمد به راه
يکي پيرزن ديد پاليزبان
ازو خواست تا باشدش ميزبان
زن پير نشناخت او را و گفت
اگر خورد خواهي و جاي نهفت
گرازت نيارم که رز کن شيار
نگويم که خاک آور اندر کوار
زماني بدين داس گندم درو
بکن پاک پاليزم از خار و خو
چنان کرد هر چند سالار بود
که بد گسنه و سخت ناهار بود
سبک جست کدبانوي گنده پير
بهم نان و خرما و کشکين و شير
بپخت و بياورد پيشش نهاد
بخورد و بر شاه شد بامداد
بپرسيد کار سپه شاه ازوي
چنين گفت کاي شه پژوهش مجوي
من اينک چنينم ز پيشت به پاي
نه هوش و نه گوش و نه بيني به جاي
وگر بازپرسي ز ديگر کسان
بخوردند دي مغزشان کرکسان
شه از غم در کينه را باز کرد
دگر ره سپه رزم را ساز کرد
***
99
نامه ي گرشاسب به شاه قيروان
وز آنسو جهان پهلوان با سپاه
بيامد به يک منزلي کينه خواه
به خيمه بپوشيد روي زمين
دبير نويسنده را گفت هين
گشاي از خرد با سر خامه راز
به افريقي از من يکي نامه ساز
سخنها درشت آر از اندازه بيش
بخوانش به فرمان کمر بسته پيش
نويسنده کرد از سخن رستخيز
به انگشت مر خامه را گفت خيز
شد آن خامه چون کش بتي دلپذير
پرستنده ي دست چابک دبير
ز ديده همي ريخت باران مشک
به مژگان همي رفت کافور خشک
گهي شد سوي خانه ي آبنوس
گهي روي سيمين زمين داد بوس
نخست از سخن نام يزدان نگاشت
که گشت زمان بر دو گونه بداشت
سرانجام گيتي در آغاز بست
روان را به باد روان باز بست
خم چرخ جاي خور و ماه کرد
زمين گوهران را گره گاه کرد
دگر گفت ضحاک شاه جهان
شنيدست کردارت اندر نهان
که خو بر بد و جنگ و خون کرده اي
ز بند خرد سر برون کرده اي
مرا مارکش خواندي و بد سرشت
ورا نام بردي به دشنام زشت
شدي سرکش ايدون که چون اهرمن
نبيني همي کس بر از خويشتن
کنون کامدم رزم را خاستي
جز آن ديدي آخر که خود خواستي
به چونين سپه رزم سازي همي
به زور تن خويش نازي همي
ز کژي نشد راست کار کسي
به ناموس رستن نشايد بسي
نگه که که بر منهراس دلير
چه آوردم از گرز و بازوي چير
گرفتمش تنها چو جنگ آمدم
که در جنگش از يار ننگ آمدم
همه کشور روم تا بوم هند
به هم بر زدم تا به درياي سند
نه کس ديد يارست برز مرا
نه برتافت که باد گرز مرا
کنون گر نگيري ره کهتري
نيايي بر شه بفرما نبري
به خاک آرم از ماه گاه ترا
براندازم اين بارگاه ترا
تنت پيش چنگال شيران برم
سرت برسنان سوي ايران برم
به قرطاس برشد پراکنده حرف
بسان صف ماغ بر سوي برف
چو نامه ز خامه به پايان رسيد
سپهبد فرستاده اي برگزيد
دگر داد چندي پيام درشت
فرستاده پوينده نامه به مشت
چو آمد به نزد شه قيروان
ورا ديد خندان و روشن روان
در ايواني از در تابان چو هور
زمين جزع و ديوار زر و بلور
دوصد کنگره گردش افراشته
به ياقوت و در پاک بنگاشته
برابرش يک صفه ديگر ز زر
زمين سيم و بامش ز جزع و گهر
چهل تخت زرين درو شاهوار
چه از زرش پايه چه از زر نگار
ميانش ستون چار بفراخته
سپيد و بنفش از گهر ساخته
چنان هر ستوني که از رنگ و تاب
گرفتي ز ديدار او ديده آب
مهين مسجد قيروان را کنون
بماندست گويند ازان دو ستون
نهفته به تزربفت چيني طراز
گشايندشان روز آدينه باز
برافراز تختي ز زر بود شاه
به کف گرز و بر سر ز گوهر کلاه
فرسته چو بايست نامه بداد
نويسنده بر شه همي کرد ياد
به چوگان فرهنگ پير کهن
به ميدان درافکند گوي سخن
بگفت آنچه بود از پيام درشت
تو گفتي که شمشير دارد به مشت
برافروخت افريقي از کين و خشم
بپرداخت دل بر فرسته ز چشم
بفرمود تا دست سيلي کنند
به سيلي قفا گهش نيلي کنند
درودش سمن برگ پيري ز بن
بريد از دهانش درخت سخن
به خوار و دشنام و زخمش براند
دو سالار بودش ز لشکر بخواند
دو ره صد هزار از دليران خويش
بديشان سپرد و فرستاد پيش
فرسته بر پهلوان شد پگاه
خبر دادش از کار شاه و سپاه
ز کينه به خون پهلوان شست چنگ
سبک با سپه شد پذيره به جنگ
دو لشکر برابر چو صف ساختند
درفش از بر مه برافراختند
شد از مهره بر مهر گردون خروش
دم ناي در گيتي افکند جوش
زمين يا مه از گرد انباز گشت
ز خاور ز بس بيم خور بازگشت
شد از سهم پيچان نهنگ اندر آب
به که بچه بگذاشت پران عقاب
دو لشکر بيکره بهم برزدند
گهي گرز کين گاه خنجر زدند
ز بس کشته چرخ انبه جان گرفت
ز بس خون دل خاره مرجان گرفت
ز گردان خاور سواري چو ابر
برون تاخت با خشت و با خود و گبر
صف خيل ايران پراکنده کرد
کجا تاخت هامون پرافکنده کرد
چو آمد بر پهلوان سپاه
ورا ديد بر پيل در قلبگاه
برو خشتي از گرد بنداخت تفت
تو گفتي ستاره ز گردون برفت
نيامد گزندي به گرد دلير
هم آنگه ز پيل ژيان جست زير
گريبانش با دست و خنجر به مشت
گرفت و ز زين بر زمين زد بکشت
هم از جاي تن بر سپه برفکند
همه شيب و بالا تن و سرفکند
بدين دست نيزه بدان تيغ تيز
به هر دو همي جست رزم و ستيز
به نيزه ز پيل و به خنجر ز زين
يلان را همي زد نگون بر زمين
دو سالار افريقي از جنگ او
بماندند بيچاره در چنگ او
سپه نيز ترسنده گشتند پاک
ز خون همچو شنگرف شد روي خاک
يکي زان دو سالار هشيارتر
خردمند تر بود و بيدار تر
به دل گفت کز شاه شد تاج و تخت
همين پهلوانست پيروزبخت
کنون پيش ازين کاين کشفته سپاه
شکست آرد و کار گردد تباه
بر پهلوان رفت بايد مرا
کزو هرچه خواهم برآيد مرا
هر آنکو به هر کار بيند ز پيش
پشيمان نگردد ز کردار خويش
بتر کار را چاره بايد گزيد
که آسانترين چاره آيد پديد
سبک با تني صد سران سپاه
بر پهلوان رفت زنهار خواه
بسي چيز دادش جهان پهلوان
پذيرفت شاهيش بر قيرون
همانگه به کين با سپه حمله برد
هر آنکس که بود از دليران گرد
ز کشته چنان گشت بالا و پست
که هامون ز مرکز فروتر نشست
به قلب آنکه سالار بد کشته شد
بد انديش را بخت برگشته شد
سواران بريدند بر گستوان
فکندند خفتان و خنجر گوان
يکي خواست زنهار و ديگر گريخت
دلاور ز بد دل فزونتر گريخت
چنين تا در قيروان ز اسپ و مرد
همه کشته بد راه پر خون و گرد
ز بس خون که هرجاي پاشيده بود
زمين همچو روي خراشيده بود
چو آورد چرخ از ستاره سپاه
شب قيرگون شد گروس سياه
مه اندر کمان برد سيمين سپر
ميان بست جوزا به زرين کمر
سپهبد بر مرکز شهر ودود
بزد خيمه تا لشکر آمد فرود
بر افريقي از غم جهان تنگ شد
دگر ره سوي چاره ي جنگ شد
همه شب به کار سپه ساختن
نپرداخت از گنج پرداختن
***
100
برون آوردن شاه قيروان لشکر به جنگ
چو بر تيره شعر شب ديرباز
سپيده کشيد از سپيدي طراز
فرو شست خور تخته ي لاژورد
ز سيمين نقطها به زر آب زرد
به دشت آمد از قيروان لشکري
که بگرفت از انبوهشان کشوري
سپاهي چو آشفته پيلان مست
همه نيزه و تيغ و خنجر به دست
گرفته سپرها ز چرم نهنگ
برافکنده بر گستوان پلنگ
بپوشيده جوشن سران سپاه
ز ماهي پشيزه سپيد و سياه
يکي بهره خفتان ز کيمخت کرگ
هم از مهره ي ماهيان خود و ترگ
دو لشکر برآميخت از چپ و راست
ده و گير پرخاشجويان بخاست
ز هر سو همي کوس زرين زدند
دو سرناي رويين و سرغين زدند
پر از رنگ ياقوت شد چهر تيغ
پر ار اشک الماس شد چشم ميغ
هوا پرده اي گشت چون قير تار
ز خشت اندرو پود و از تير تار
ز نعره طپان گشت بر چرخ هور
به ديگر جهان جنبش افتاد و شور
خم چرخها پاک و بر هم شکست
دل کوه و هامون به هم در نشست
ز بس خون روان گشته هر سو بتگ
زمين چون جگر جويها گشته رگ
ز بر مغز کوبنده کوپال بود
به زير از يلان بر سر و بال بود
شده گرد چون زنگي بي دريغ
ز خون گشته گريان و خندان ز تيغ
ازان کين به دريا درون ماهيان
همي کشته خوردند تا ماهيان
سه روز اين چنين بود خون ريختن
بماندند گردان از آويختن
نه کس را بد آرامش از جنگ و تاب
نه در مغز هوش و نه در ديده خواب
کف از زخم سوده ميان از کمر
دل از جان ستوه آمده تن ز سر
شد آکنده بر مرد خفتان ز گرد
ز خوي درعها گشته زنگار خورد
ز بس جوش پيکار و رنج و نهيب
نماند آن زمان پهلوان را شکيب
ميان دو صف با کمان و کمند
برون تاخت بر زنده پيلي بلند
به زير اندرش گفتي آن پيل مست
سپه کش دزي بود پولاد بست
دزي بر سر چار پويان ستون
ز درگاه دز اژدهايي نگون
بسان کهي جانور تيزپوي
چو کوهي خروشنده کوهي براوي
ددش خشت و نخچير مردان جنگ
گياهاش ژوپين عقابش خدنگ
ز کفکش همي جوش بر ماه شد
زمين هرکجا گام زد چاه شد
سپهدار با اژدهافش درفش
برو کرده از گرد گيتي بنفش
بافريقي اندر زمان ترجمان
فرستاد و گفت اي بد بدگمان
اگر هست چرخ روان ياورت
فرشته همه آسمان از برت
زمين گنج داري و دريا پناه
زمانه رهي و ستاره سپاه
درختان شوندت دليران جنگ
همه بر گشان تيع گردد به چنگ
شود کوه خفتان و خورشيد ترگ
کند ياري تيغ و خشت تو مرگ
بکوبم به گرز گران سرت پست
کنم رخش از خون برو تيغ و دست
نيرزي تو و هرچه لشکرت پاک
بر زخم گرزم به يک مشت خاک
به يزدان گناهيت بودست سخت
کت امروز پيش من افکند بخت
به زنهاز پيش آي و فرمان پرست
که تا پيش شاهت برم بسته دست
وگرنه بيا هر دو از نام و ننگ
بکوشيم پيش دو لشکر به جنگ
ببينيم تا برکه سختي بود
کرا ز آسمان چير بختي بود
نبايد مگر نيز خون ريختن
رهند اين دو لشکر از آويختن
دژم گفتش افريقي جنگجوي
که روخيره سر پهلوان را بگوي
تو مشتي نخوردي ز مشت تو بيش
همان زان گران آيدت مشت خويش
جوان کش بود زهره و زور تن
نبيند کسي برتر از خويشتن
بماري بسباس ديوي نژند
چو جويي بزرگي و نام بلند
که تنها چو خنجر به چنگ آيدم
ز صد چون تو در جنگ ننگ آيدم
به کين بر زمان پيشدستي کنم
به يک دست با پيل کستي کنم
اگر تنت درياست ور کوه برز
بسويم به تيغ و بدرم به گرز
تو پنجه تن از لشکرت برگزين
من از لشکر خويشتن همچنين
ببينم تا در صف کارزار
کرا زين دو لشکر بود کارزار
چو ايشان ز هم مي برآرند گرد
من و تو شويم آنگهي هم نبرد
بگفتند و هر دو ز لشکر چو شير
گزيدند پنجاه گرد دلير
بده جاي کوشش برانگيختند
به هم پنج پنج اندر آويختند
هم آورد سوي هم آورد شد
درو دشت بر چرخ ناورد شد
گه اين جست کين و گه اين گفت نام
گه آن تيغ بر کف گه آن خم خام
هوا پر تف خشت و شمشير شد
دل ريگ تشنه ز خون سير شد
به کم يک زمان اندر آوردگاه
بد افکنده هر سو يکي کينه خواه
به سر بر شده خاک و خون خود و ترگ
به کف تيغشان گشته منشور مرگ
چو از نيمه خم يافت بالاي روز
به خاور شتابيد گيتي فروز
ز خيل فريقي نبد مانده کس
يکي بود از ايرانيان کشته بس
خروش دراي و غو ناي و کوس
برآمد از ايرانيان برفسوس
شه قيروان رخ پر از رنگ شد
از افسوس گرشاسب دلتنگ شد
خروشيد کاکنون مرا و تراست
به نزديک او تاخت از قلب راست
يکي خشت شاهين زو مار پيچ
به کف داشت کز پيچ ناسود هيچ
بزد بر سر پيل و برگاشتش
برين گوش وزان گوش بگذاشتش
زدش ديگري بر قفا ناگهان
که رستش چو دندان برون از دهان
خروشي بزد پيل و بفتاد پست
سبک پهلوان جست و بفراخت دست
چنان کوفت بر سرش گرز از کمين
که زيرش بلرزيد نيمي زمين
برآميخت مغزش به خون و به خاک
سپه روي برگاشت از جنگ پاک
گريزان چنان شد در آن گرد گرد
کز انبه همي مرد بر مرد مرد
چو شب را دونده نوند سياه
همه تن شد ابلق ز تابنده ماه
همه دشت بد رود خون تاخته
سليح و درفش و سرانداخته
کسي رست کو شد به شه اندرون
دگر کشته شد آنکه ماند از برون
سليح و سلب هرچه بر دشت و کوه
بد افکنده از خيل خاور گروه
همه بر گرفتند ايران سپاه
کس اندر شمارش ندانست راه
چنينست و زينگونه تا بد بسست
زيان کسي سود ديگر کسست
يکي تا نيابد غم رفته چيز
بدان هم نگردد يکي شاد نيز
زمين تا به جايي نيفتد مغاک
دگر جاي بالا نگيرد ز خاک
سپهدار ازان پس بر شهر تنگ
همي بود سه روز و نامد به جنگ
چهارم چو زد گنبد لاژورد
به کهسار بر چتر ديباي زرد
به زاري بزرگان آن بوم و شهر
برفتند نزد سپهبد دو بهر
کفن در برو برهنه پاي و سر
يکي کودک خرد هريک به بر
وگر گونه گون هديه آراستند
وزو پوزش بيکران خواستند
که افريقي ار گم شد از راي و راه
ز بدبختي آورد بر خود سپاه
ستم کرد بر ما و بر جان خويش
کنون هرچه کرد از بد آمدش پيش
اگر زاد مردي کند پهلوان
ببخشد به ما بيگناهان روان
ور افکند خواهد سر ما ز تن
شديم اينک از پيشش اندر کفن
وزين کودکان گر دلش کينه جوي
ببريم سرشان همه پيش اوي
سپهبد به جان ايمني دادشان
سوي خانه دلخوش فرستادشان
پس آن گرد سالار را خواند پيش
که پذرفته بودش به زنهار خويش
ورا کرد بر قيروان شهريار
به شادي شدندش همه شهريار
نثار و گهر ريختش هر کسي
ز هر گونه بردند هديه بسي
از ان پس که سالار بد شاه گشت
بلند افسرش همبر ماه گشت
جهان را چنين پاي بازي بسست
ز هر رنگ نيرنگ سازي بسست
يکي را ز ماهي رساند به ماه
يکي را ز ماه اندر آرد به چاه
يکي چيز گرد آرد از هر دري
کشد رنج و آسان خورد ديگري
نه زو شايد ايمن بدن روز ناز
نه نوميد گشتن به روز نياز
بسا کس که صد ساله را کار پيش
همي کرد و روزي نبد زنده بيش
بسا ساليان بسته در بند و چاه
که شد روز ديگر خداوند جاه
جهان جاودان با کسي رام نيست
به يک خو برش هرگز آرام نيست
دهندست ليکن به هر روي و سان
به کس چيز ندهد جز آن کسان
به شادي به داردت بر بيش و کم
از آن پس دلت را سپارد به غم
يکي ميهمان خوان پر خواستست
تو مهمان زمين خوان آراستست
بخور زود ازو ميهمان وار سير
کمه مهمان نماند به يک جاي دير
چه بايد که رنج فزوني بريم
به دشمن بمانيم و خود بگذريم
پس آن خيره سالار بي مغز و هوش
که گرشاسب بينيش ببريد و گوش
ببرد از مهان مرد صد را ز راه
چنان ساخت کز بامداد پگاه
چو آيد نشيند بر شاه دير
گروهش نهان درع و خنجر به زير
ببرند ناگه سر شاه پست
بگيرند شهر و برآرند دست
کسي بر شه آن راز بگشاد زود
شه از ويژگان هرکه شايسته بود
سگاليد باريدگان سراي
همه تيغ و جوشن به زير قباي
درفش شب تيره چون شد نگون
دميد آتش از گنبد آبگون
نشست از بر گاه بر شاه نو
مهان ره گشادند بر راه رو
چو پيش آمد آن بد نهان با گروه
برافراخت سر شاه دانش پژوه
بدو گفت کاي غمر تنبل سگال
همي خويشتن بر من آري همال
کجا آيد از غرم کار هژبر؟
کجا آورد گرد باران چو ابر؟
چو گل کي دهد بار خار درشت؟
گهر چون صدف کي دهد سنگ پشت؟
نخستينت کو گنج و فر و مهي
که جويي همي تخت و تاج شهي
نه بر جاي هر کار ناساز وار
بود چون پلي ز آنسوي جويبار
تن غنده را پاي بايد نخست
پس آنگاه خلخالش بايد جست
چنان دان که بخت بدت خوار کرد
جهان خوردت و باز نشخوار کرد
نبد در خور پهلوان اين هنر
که گوشت بريد و نبريد سر
پس از خشم فرمود و گفتا دهيد
همه دست و خنجر به خون برنهيد
دل و مغز سالار کردند چاک
گروهانش را سر بريدند پاک
فکندند تنشان بره يکسره
سرانشان زدند از بر کنگره
که تا هرکه بيند بداند درست
که باشد نيايد ز دل کينه جست
رهي را شدن در دم مار و شير
ازآن به که بر شاه باشد دلير
زمانه چنينست ناپايدار
گه اين راست دشمن گه آن راست يار
دو دستست مر چرخ را کارگر
بدين تيغ دارد به ديگر گهر
يکي را به گوهر توانگر کند
يکي را تن از تيغ بي سر کند
چو زان کين شد آگه سپهدار گو
ببد شاد و آمد بر شاه نو
پسنديد و گفت از تو چونين سزيد
که زشتيست بند بدان را کليد
سپهريست شاهي ورا مهرگاه
بروجش دژ و اخترانش سپاه
عروسيست خوبيش باژ و درم
سر تيغ پيرايه کابين قلم
به سهم و سکه داشت بايد شهي
که چون اين دو نبود نپايد مهي
به کار شهي هرکه سستي کند
برو هرکسي چيره دستي کند
نکوکاري ار چه بر از خوشخوييست
بسي جاي زشتي به از نکوييست
از آن پس يکي ماه دل شادمان
بدش با مهان سپه ميهمان
نهان گنج افريقي از زير خاک
همه هرچه گفتند برداشت پاک
همانجا بر قيروان با سپاه
همي بود دل شادمان هفت ماه
بزرگان و شاهان خاور زمين
ز بربر دگر سروران همچنين
جداگونه گون هديها ساختند
يکي گنج هريک بپرداختند
شده آکنده نزديکش از باژ و ساو
ز دينار گنجي چهل چرم گاو
ز خرگاه و از فرش و پرده سراي
که داند شمرد آنچش آمد به جاي
طرايف بد از پيل سيصد فزون
هم از بار ديبا هزاران هيون
دگر چار صد بختي و بيسراک
به صندوقها بار بد سيم پاک
دو صد شاخ مرجان به زر کرده بند
که هر شاخ ازان بد درختي بلند
دوصد درج در و عقيق و بلور
هزار و چهل تنگ خز و سمور
ز زنگي و نوبي سيه تر ز قار
دگرگونه گون برده ي بيشمار
هزار استر زيني تيزگام
سراسر به زرين و سيمين ستام
هزار از عتابي خز رنگ رنگ
شتروار صد پوستهاي پلنگ
ز موي سمندر صد و شست ازار
که نکند برو آتش تيزکار
ز رافه چهل گردن افراشته
همه تن چو ديباي بنگاشته
همه برد از آنجايگه با سپاه
به سوي قراطيه برداشت راه
***
101
بازگشتن گرشاسب و ديدن شگفتي ها
پر از نخل خرما يکي بيشه ديد
چنان کاسمان بد درو ناپديد
تو گفتي مگر هر درختي ز بار
عروسيست آراسته حور وار
از آهو همه بيشه بيش از گزاف
از آن آب کافورش آمد ز ناف
به مرز بيابان و ريگ روان
گذر کرد از اندوه رسته روان
بسي زر از آن ريگ برداشتند
که يک گام بي زر نگذاشتند
چو از ريگ بگذشت و راه دراز
بر مرغزاري خوش آمد فراز
پر از مرغ رنگين همه مرغزار
به دستان خروشنده هر مرغ زار
از آن خيل مرغان جدا هرکسي
گرفتند از بهر کشتن بسي
به آهن همي حلقشان هرکه کشت
بريده نشد جز به سنگ درشت
از آن پس کهي ديد برتر ز ميغ
که از تيغ او بر زدي ماه تيغ
هر آن مرغ پرنده اندر هوا
که کردي بر آن کوه رفتن هوا
توانش نبودي پريدن ز جاي
مگر همچو پيکان دويدن به پاي
همانجا دگر سنگ بد جزع رنگ
ز هر سنگ پيدا نگار پلنگ
که هر سنگ اگر پاره شد صد هزاز
به هر سنگ بر بد پلنگي نگار
از آن هرکه بستي يکي برميان
نکردي پلنگ ژيانش زيان
دگر جاي در ره دهي چند ديد
بر کوهي از تازه گل ناپديد
بر آن کوه بتخانه اي ساده سنگ
چو ديبا همه سنگ اورنگ رنگ
يکي تخت پيروزه اندر ميان
همه تخت بر پيکر چينيان
ز زر و ز ياقوت و در و جمست
درو چاربت دست داده به دست
سخنگوي هر چار با يکدگر
نماينده انگشت و پيچنده سر
نبدشان دل و جان و بدشان سخن
ندانست کس گفت ايشان ز بن
وليک ار بدي ده تن از مردمان
جدا هرکي زو به ديگر زبان
ز هر چاربت گفتگوي و خروش
چو گفتار خويش آمديشان به گوش
دگر شهري آمدش کوچک ز پيش
درو مردم انبوه از اندازه بيش
به نزدش يکي چشمه ي آبگير
که پهناش نگذاشتي کس به تير
از آن چشمه شبگير تاگاه شام
همي ماهي آورد هرکس به دام
بکردندي آن را به خورشيد خشک
چو کافور بد رنگ و بويش چو مشک
جدا هرکسي رشته زآن تافتي
چو از پنبه زو جامها بافتي
به کوه اندرش چشمه بد نيز چند
به کام اندرون آب هريک چو قند
به گرما بدي گشته آن آب يخ
به سرما روان از بر ريگ و شخ
دگر ديد بتخانه از زر خام
سپيدش درو بام چون سيم خام
ميانش يکي تخت سيمينه ساز
بدان تخت زرين بتي خفته باز
سر سال چون آفتاب از بره
فروزنده کردي جهان يکسره
بران تخت بت بر سر افراشتي
بجستي و يک نعره برداشتي
گر آب از دهانش آمدي شاخ شاخ
بر ميوه آن سال بودي فراخ
وگر نامدي داشتندي به فال
که ناچار برخاستي تنگسال
از آن هرکس آگاه گشتي ز پيش
مر آن سال را ساختي کار خويش
برابرش ميلي بد انگيخته
ازان ميل طبلي درآويخته
کرا دور بودي کس و خويش و يار
به نامش چو بردي زدي کف دوبار
شدي طبل اگر مرده بودي خموش
وگر زنده بودي گرفتي خروش
ازان چند منزل دگر برگذشت
به نخچير گه بود روزي به دشت
زمين ديد يکسر همه ساده ريگ
برو بوم ازو همچو بر جوش ديگ
فروزان در آن ريگ با تف و تاب
دوان ماهيان ديد همچون در آب
به اهواز گويند با شه همين
نيابند جايي به ديگر زمين
به بومي بود خشک و از نم تهي
خورندش زنان از پي فربهي
به جايي دگر ديد بر سنگلاخ
درختي گشن برگ بسيار شاخ
برو پشم رسته ز ميشان فزون
به نرمي چو خز و به سرخي چو خون
يکي شهر بد نزدش آراسته
پر از خوبي و مردم و خواسته
از آن پشم هرکس همي تافتند
وزو فرش و هم جامها بافتند
هر آنگه که خرم بهار آمدي
گل آن درخت آشکار آمدي
چو گاوي يکي جانور تيزپوي
ز دريا کنار آمدي نزد اوي
شدي گه گهش پيش غلتان به خاک
چو خواهشگري پيش يزدان پاک
همي تا بدي گل ز نزدش سه ماه
نرفتي مگر زي چرا گاه گاه
چو گلهاش يکسر فرو ريختي
خروشيدن و ناله انگيختي
زدي بر زمين سر ز پيش درخت
همي تا بکردي سرو لخت لخت
شدي باز و تا گل نديدي به بار
نگشتي به نزد درخت آشکار
ازان جايگه رفت خرم روان
به پيش آمدش ژرف رودي روان
چو خور برکشيدي به خاور فرود
سوي باختر رفتي آن ژرف زود
چو از باختر باز برتافتي
سوي خاوران آب بشتافتي
مر انرا ندانست کز چيست کس
شدن روز و شب بازگشتن ز پس
دو روز از شگفتي همانجا بماند
چو لختي برآسود لشکر براند
يکي پشته ديد از گيا حله پوش
برو سبز مرغي گرفته خروش
خوش آواز مرغي فزون از عقاب
کجا خشک دشتي بدو دور از آب
وي از بهر مرغي بدي آبکش
شدي حوصله کرده پر آب خوش
يکي پشته جستي سراندر هوا
نشستي برو برکشيدي نوا
که تا هرکه مرغي بدي آب جوي
برش تاختندي به آواز اوي
هر آن مرغکان را همه آب سير
بکردي پس از پشته رفتي به زير
دگر چند که ديد يکسو ز راه
نمک سر به سر سرخ و زرد و سياه
به يک رنگ هرکوه بر گرد اوي
هم از رنگش استاده آبي بجوي
بر راغشان نيستان و غيش
رم شير هر سونش از اندازه بيش
يکي گلبن تازه در نيستان
گلش چون قدح در کف مي ستان
هران غمگني کامدي نزد اوي
شدي شاد کان گل گرفتي به بوي
گرش بيم بودي ز شير نژند
چو بر شير رفتي نکردي گزند
اگرچه بدي گلشن پژمرده سخت
چو شاخي بريدي کسي زان درخت
به مي درفکندي شکفته شدي
دگرباره گلهاش کفته شدي
همه نيستان گشت گرد دلير
به شمشير بفکند بسيار شير
دگر مرغکان ديد همچو چکاو
همه بانگ رفت از بر چرخ گاو
ميان آتشي برکشيده بلند
خروشان و غلتان درو بي گزند
از آن پهلوان را دو رخ برفروخت
کز آتش همي پرايشان نسوخت
به ژوها شنيدم که باشد چنين
جز از بيم شروان دگر نيست اين
چنين گفت داننده اي زان سپاه
که شهريست ايدر به يک روزه راه
به بام آنکه دارد ز هيزم پسيچ
گشادن نيارند ازين مرغ هيچ
که آتش برو بر فروزدش زود
گرد نعره زان آتش تيز و دود
دو هفته چنان چون سمندر بود
ندارد غم ارباتش اندر بود
کشندش سبک هرکه آرد به دست
بدان شهر خوانندش آتش پرست
از آن برد چندي ز بهر شگفت
وزان دشت روز دگر برگرفت
شد آنجا که گيرد همي روي بوم
ز بهر محيط آب درياي روم
ازين سو بدان سوي ديگر کشيد
سوي مرز شيزر سپه درکشيد
چنان ديد دريا ز بس موج تيز
که بر هم زدي گيتي از رستخيز
تو گفتي زمين رزم سازد همي
سپه ساخت بر چرخ بازد همي
شدست ابر گردش به کين تاختن
سوارانش کوهند در تاختن
ز شبگير تا نيم شب در خروش
دريدي همي چرخ را موج گوش
ستادي گه نيمشب چون زمين
بدي تا سپيده دمان همچنين
در آن شورش آمد همي زي کنار
شکسته شدي خايه ي بيشمار
که هريک سر موج را تاج بود
به بالا مه از گنبد عاج بود
نه آن خايه دانست کس کز کجاست
نه آن مرغ کز وي چنان خايه خاست
همانجا دگر ديد چند آبگير
پر از مردم خرد همرنگ قير
که گر زان يکي ساعتي دور از آب
بماندي به مردي هم اندر شتاب
دگر جانور ديد چندان هزار
که مي گشت برگرد دريار کنار
شنيدم که شب هم بر آن بوم و بر
ز دريا برآيد يکي جانور
ز زردي همه پيکرش زر فام
درفشان چو خورشيد هنگام بام
تن آنجا که خارد به سنگ اندرون
زمين گردد از موي او زرگون
برد هرکسي جامه بافد ازوي
چو آتش دهد تاب و چون مشک بوي
ز صد گونه هزمان بدو گرد گرد
کسش باز نشناسد از زر زرد
ازو کمترين جامه ي شاهوار
به ارزد به دينار گنجي هزار
يکي جامه زان تا ببردي به گنج
به کف نامدي جز به بسيار رنج
جهان پهلوان داشت زان جامه شست
که نايد به عمري يکي زان به دست
چهل روز نزديک دريا کنار
شب از بزم ناسود و روز از شکار
در آن مرز بد بيشه ي بيد و غرو
ميانش بني نوژ بر تر ز سرو
درو رسته گل صد هزاران فزون
سپيدش گل و برگ زنگار گون
هر آنکس کزان گل گرفتي به بوي
شدي مست و خواب اوفتاي براوي
چو بغنودي آن کار ديدي به خواب
کزو شست بايد همي تن به آب
ببوئيد و شد هرکس از خواب سست
وزان خواب تنشان ببايست شست
سوي اندلس برد از آنجا سپاه
که آرام ناورد روزي به راه
بر اندلس باز دل شادکام
برآسود يک هفته با بزم و جام
سر هفته برداشت و جايي رسيد
کهي چند را همبرمه بديد
پر از برف هرکه زبن تا به تيغ
برافراز هرکه يکي تيره ميغ
به سرما و گرماي سخت شگرف
بر آن کوهها ميغ بودي و برف
بران برف بد جانور مه ز پيل
چو مشکي پر از آب همرنگ نيل
گشادند و خوردند هرکس همي
از آن آب خوش شان نبد بس همي
سپه گرد هر کوه بشتافتند
بسي کان سيم سره بافتند
همه در دل سنگ بگداخته
چو آب فسرده برون تاخته
به خروار بردند ازآن هرکسي
دگر نيز از ايشان سرآمد بسي
سپهبد هيونان سرکش هزار
به صندوقها کرد از آن نقره بار
***
102
رسيدن گرشاسب به قرطبه
سوي قرطبه رفت از آنجاي شاد
يکي شهر خوش ديد خرم نهاد
به نزديک او ژرف رودي روان
که خوشيش در تن فزودي روان
از آن شهر يک چشمه مردي سياه
بدان ژرف رود آمدي گاهگاه
ز شبگير تا نيم شب زير آب
بدي اندرو ساخته جاي خواب
نهالي به زيرش غليژن بدي
زبر چادرش آب روشن بدي
نه زاب اندکي سر برافراشتي
نه چون ماهيان دم زدن داشتي
همان کرد پيش سپهدار نيز
سپهبدش بخشيدش بسيار چيز
وز آنجا شتابان ره اندر گرفت
به نخچير کردن کمان برگرفت
به گلرخش روزي سپرده عنان
همي تاخت بر دم گوري دمان
سرانجام ازو گشت ناديده گور
شد او تشنه و مانده در تف هور
به کوهي برآمد همه سنگ و خار
تني چندش از ويژگان دستيار
رهي ديد بر تيغ کهسار تنگ
بران ره ستوداني از خاره سنگ
بدو در تن مرده اي سهمناک
شده استخوانش از پي و گوشت پاک
سرش مهتر از گنبدي بد بلند
گره گشته رگها برو چون کمند
دو دندانش مانند عاجين ستون
يکي ساقش از سي رش آمد فزون
به سنگي درون کنده خطها بسي
بد از برش و نشناخت آن را کسي
همي هرکه بد لب به دندان گرفت
در آن کالبد مانده ز ايزد شگفت
***
103
ديدن گرشاسب برهمن رومي را و پرسيدن ازو
سپهدار از آنجا بشد با گروه
همي آب جست اندر آن گرد کوه
چو آمد بيابان يکي کازه ديد
روان آب و مرغي خوش و تازه ديد
دران سايه بنشست و شد ز آب سير
سر و تن بشست و برآسود دير
برهمن يکي پير خميده پشت
برآمد ز کازه عصايي به مشت
ز پيريش لاله شده کاه برگ
ز بس عمرش از وي سته مانده مرگ
به نزد سپهدار بنشست شاد
به رومي زبان آفرين کرد ياد
پژوهش کنان پهلوان بلند
چه مردي بدو گفت و سال تو چند
تو تنها کست جفت و فرزندني
پرستنده و خويش و پيوند و ني
از اين کوه بي بر چه داري به دست؟
چه خوشيت کايدر گزيدي نشست؟
بدو گفت سالم به نهصد رسيد
دلم بودن از گيتي ايدر گزيد
دل آنجا گرايد که کامش رواست
خوش آنجاست گيتي که دل را هواست
بود جغد خرم بويران زشت
چو بلبل بخوش باغ اردي بهشت
شب و روزم ايزد پرستيست راه
نشست اين که و خورد و پوشش گياه
گر از آدمي نيست خويشم کسي
دگر خويش و پيوند دارم بسي
خرد هست مادر مرا هش پدر
دل پاک هم جفت و دانش پسر
هنر خال و شايسته فرهنگ عم
ره داد و دين دو برادر بهم
هوا و حسد هر دوام بنده اند
همان خشم و آزم پرستنده اند
برين گونه ام بندگانند و خويش
که کس ناردم هرگز آزار پيش
نيم نيز تنها اگر بي کسم
که با من خدايست و يار او بسم
جهانرا پرستي تو اين نارواست
پرستش خداي جهانرا سزاست
جهان جان گزايست و او جانفراي
جهان گم کنندست و او رهنماي
جهان جفت غم دارد او جفت ناز
جهان عمر کوته کند او دراز
اگر هيچ دشمن ترا نيست کس
جهان دشمن آشکارست بس
شد آگه جهان پهلوان زان سخن
که فرزانه رايست پير کهن
همي خواست تا بنگرد راه راست
کش اندر سخن پايگه تا کجاست
بدو گفت کاي گنج فرهنگ و هوش
نه نيکو بود مرد دانا خموش
هرانکو نکو راي و دانا بود
نه زيبا بود گر نه گويا بود
چه مردم که گويا ندارد زبان
چه آراسته پيکر بي روان
نکو مرد از گفت خوبست و خوي
چو شاخ از گل و ميوه باشد نکوي
کرا سوي دانش بود دسترس
ورا پايه تا دانش اوست بس
هر آنکس که نادان و بي راي و بن
نه در کار او سود و ني در سخن
درختيش دان خشک بي برگ و بر
که جز سوختن را نشايد دگر
بود مرد دانا درخت بهشت
مرو را خرد بيخ و پاکي سرشت
برش گونه گونه دانش بيشمار
که چندش چني کم نگردد زبار
زدانا سزد پرسش و جست و جوي
کسي کو نداند نپرسند ازوي
نخستين سخنت از خرد بد کنون
بگو تا خرد چيست زي رهنمون
چنين پاسخ آراست داننده پير
که روخ از خرد گشت دانش پذير؟
تن ما جهانيست کوچک روان
ورا پادشا اين گرانمايه جان
بجانست اين تن ستاده بپاي
چنان کاين جهان از توانا خداي
برون و اندرونش بدانش رهست
ز هرچ آن بود در جهان آگهست
روانش يکي نام و جان ديگرست
وليکن درست او يکي گوهرست
نه جانست اين گوهر و نه روان
که از بن خداوند اينست و آن
وليکن چو دانستيش راه راست
روان گرش خواني و گر جان رواست
کنيفيست اين تن که با رنگ و بوي
بدو هرچه بدهي بگنداند اوي
درو جان ما چون يکي مستمند
ميان کنيفي بزندان و بند
ندارد ز بن دادگر پادشا
کسي بيگنه را بزندان روا
پس اين جان ماهست کرده ز پيش
کزينسان ببندست در جسم خويش
دگر دشمنانندش از گونه گون
فراوان ز بيرون تن و اندرون
چه گرما چه سرما از اندازه بيش
چه بد خوردني ها نه بر جاي خويش
درون تنش هم بسي دشمنند
چه آنچ از وي آمد چه آنچ از تنند
ز تن ساز طبعش شدن بي نوا
ازو خشم و حجت و رشک و هوا
دگر درد و بيماري گونه گون
چه مرگ و چه غمها ز دانش فزون
وي افتاده تنها درين بند تنگ
ز هر روي چنديش دشمن بجنگ
گهش جنگ ساز اين و گاه آن دگر
ميان اندرو با همه چاره گر
سرانجام هم گردد از جنگ سير
برو دشمنانش بباشند چير
***
104
پرسش ديگر از جان
سپهدار گفتش سر سرکشان
که از جان مرا خوب دادي نشان
وليکن چو رفتنش را بود گاه
کجا باشدش جاي و آرامگاه
ورا گفت بر چارمين آسمان
بود جاي او تا بآخر زمان
بقنديلي اندر ز پاکيزه نور
بود مانده آسوده وز رنج دور
چو باشد گه رستخيز و شمار
بتن زنده گرداندش کردگار
گزارد همه کارش از خوب و زشت
گرش جاي دوزخ بود گر بهشت
ره ايزد ار داند و جاي خويش
شود باز آنجا که بودست پيش
يکي ديگرش زندگاني بود
کزان زندگي جاوداني بود
کند هم بود هر چه راي آيدش
هران کام کي بايد بجاي آيدش
وگر زانکه جاني بود تيره بين
نه آرايش داد داند نه دين
بماند چو بيچاره اي مستمند
چو زندانيي جاودانه ببند
خرد مايه ور گوهري روشنست
چو جان او و جان مرورا چون تنست
ز هرچ آفريده شد او بدنخست
همه چيزها او شناسد درست
چراغيست از فره ي کردگار
بهر نيک و بد داور راست کار
روانرا درستي و بينائي اوست
تن مردي را توانايي اوست
چو چشميست بيننده و راهجوي
که دادار را ديد شايد دراوي
چو شاهيست دين تاجش و دادگاه
دل پاک دستور و دانش سپاه
همه چيز زير و خرد از برست
جز ايزد که او از خرد برترست
درختيست از مردي سايه ور
هشش بيخ و دين برگ و بارش هنر
ز دوده يکي آينست از نهان
که بيني درو چهر هر دو جهان
بر آيين الف و ار بالاي راست
بهر جانور بر براو پادشاست
ز دادار اميد و فرمان و پند
مر آنراست کو از خرد بهره مند
خردمند اگر با غم و بيکسست
خرد غمگسار و کس او بسست
بپرسيد ديگر که تن را خورش
پديدست هم پوشش و پرورش
خور و پوشش جان پاکيزه چيست
که داند بدان پوشش و خورد زيست
چنين گفت کز پوشش به کزين
مدان چيز جان را به از راه دين
شنيدم که رفته روانها ز تن
بنازند يکسر بنيکو کفن
همان پوششست اين کفن بي گمان
که هرگز نسايد بود جاودان
خور جان هم از دانش آمد پديد
که جان را بدانش توان پروريد
بود مرده هر کس که نادان بود
که بي دانشي مردن جان بود
بپرسيد بازش که مرگي چه چيز
همان مرده از چند گونست نيز
چنين گفت داننده دل برهمن
که مرگي جداييست جان را زتن
دو گونست مرده ز راه خرد
که دانا بجز مرده شان نشمرد
يکي تن که بي جان بماند بجاي
دگر جان نادان دور از خداي
چو جان رفت اگر رست از اندوه و بند
زيان نيست گر بر تن آيد گزند
دگر باره پرسيد گرد گزين
که اي بسته بر اسپ فرهنگ زين
خور جان بگفتي کنون گوي راست
چه چيزست جان نيز و جايش کجاست
چنين گفت دانا که جان نزد من
يکي گوهر آمد تمامي تن
چه گويا چه بينا چه فرهنگ گير
چه بيداري او را چه دانش پذير
صفتهاست او را هم از ساز او
کزايشان شود آگه از راز او
چو مرگي ز تن برگشايدش بند
ز دو گونه افتد برنج و گزند
گر اندر طبايع فتد گرد گرد
وگر سوي دوزخ شود جفت درد
ز جان و ز جايش نمودمت راه
اگر دانشي نيز خواهي بخواه
سخن اندکي گفتم از هرچه بود
وليکن درو هست بسيار سود
***
105
پرسش ديگر از برهمن
دل پهلوان گشت ازو شاد و گفت
دگر پرسشي نغز دارم نهفت
چه برناست آبستن و گنده پير
هم از وي بسي بچه گردش به شير
بناز آنچه زايد همي پرورد
چو پرورد بکشد هم آنگه خورد
جهانست گفت اين فژه پيرزن
بچه جانور هرچه هست انجمن
کرا زاد پرورد و دارد به ناز
کشد پس کند ناپديدار باز
دگر گفت کان گاو پيسه کدام
که هستش جهان سر به سر چارگام
به رنگي دگر نيز هر پاي اوي
به رفتن نگردد تهي جاي اوي
ده و دوست اندام او هر چه هست
هر اندام را استخوانست شست
به پاسخ چنين گفت دانش سگال
که اين گاو نزديک من هست سال
خزان و زمستان تموز و بهار
به هر رنگ پاي ويند اين چهار
ده و دو کش اندام گفتي بهم
بشست استخوان هريک از بيش و کم
مه سال بيش از ده و دو نخاست
شب و روز هر ماه شستست راست
دگر گفت چون جان آشفتگان
يکي خوابگه چيست پرخفتگان
دو چادر هميشه بر آن خوابگاه
کشيده يکي زرد و ديگر سياه
مر آن خفتگان را کسي افتد شتاب
که بيدار کردند يک ره ز خواب
چنين گفت کاين خوابگاه اين زميست
برو خفتگانيم هرچ آدميست
دو چادر شب و روزدان گرد گرد
که بر ماست گاهي سيه گاه زرد
ازين خواب اگر کوتهست ار دراز
گه مرگ بيدار گرديم باز
دگر گفت بر هفت خوان پر گهر
چه داني يکي مرغ بگشاده پر
کجا خورد آن مرغ از آن گوهرست
خورش نيز هرچند افزونترست
نه گوهر همي کم شود در شمار
نه سير آيد آن مرغ بسيار خوار
برهمن در پاسخش برگشاد
که اين هفت خون کشورست از نهاد
گهر جانور پاک دان مرغ مرگ
که هستيم با او چو با باد برگ
همي تا خورد جانور بيشتر
نه او سير گردد نه کم جانور
ازين به مرا راه گفتار نيست
سخن را کرانه پديدار نيست
سپهبد پسنديد و گفت از خرد
سخنهاي نغز اين چنين در خورد
کنون از ستودانت پرسم سخن
که کردست و کي بودش آغاز و بن
بد انسان بزرگ استخوانهاي کيست؟
فرازش نبشته بر آن سنگ چيست؟
برهمن ز کس گفت نشنيده ام
منش همچنان استخوان ديده ام
نبشته چنينست بر خاره سنگ
که گيتي به کس برندارد درنگ
به مردي منازيد و بد مسپريد
بدين مرده و کالبد بنگريد
بترسيد از آن داد فرماي پاک
که چونين کسي را کند مي هلاک
ببد خيره دل پهلوان زآن شگفت
ببوسيدش و ساز رفتن گرفت
به خواهشگري زو درآويخت پير
کز ايدر مرو امشب آرام گير
به جاي آمد آن چت ز من بود راي
تو نيز آنچه راي من آور بجاي
چنان دان که رفتن رسيدم فراز
ببايد شد ار چند مانم دراز
چو پيريت سيمين کند گوشوار
از آن پس تو جز گوش رفتن مدار
تن ما يکي خانه دان شوره ناک
که ريزد همي اندک اندکش خاک
چو ديوار فرسوده شد زير و بر
سرانجام روزي درآيد به سر
جوانيم بد مايه خوبيم سود
جهان دزد شد سود و مايه ربود
سپهر از برم سال نهصد گذاشت
کنون اسپ ازان تاختن باز داشت
قدم کرد چوگان و در زخم اوي
ز ميدان عمرم بسر برد گوي
چو فردا ز يک نيمه بالاي روز
شود در دگر نيمه گيتي فروز
بدان مرز رخشنده زين مرز تار
گذر کرد خواهم سوي کردگار
مشو تا تنم را سپاري به خاک
چو من جان سپارم به يزدان پاک
سپهبد پذيرفت و آرام کرد
همه شب ز بهرش همي خورد درد
گه چاشت چون بود روز دگر
بيامد برهمن ز کازه بدر
ازر وز گره خواست پوزش نخست
شد آنگه بدان چشمه و تن بشست
بر آيين خويش از گيا بست ازار
خروشان شد از پيش يزدان بزار
براند آب دو چشم از آن چشمه بيش
همي خواست ز ايزد گناهان خويش
سرانجام چون لابه چندي شمرد
دو رخ بر زمين جان به يزدان سپرد
سپهدار با خيل او همگنان
گرفت از برش مويه ي غمگنان
به آيين کفن کردش و دخمه گاه
وز آنجايگه رفت نزد سياه
***
106
رسيدن گرشاسب به ميل سنگ
رسيد از پس هفته اي شاد و کش
به شهري دلارام و پدرام و خوش
همه دشت او نوگل و خيزران
کهي بر سرش بيشه ي زعفران
بر آن کوه بر ميلي افراخته
ز مس و آهن و روي بگداخته
نبشته ز گردش خطي پارسي
که بد عمر من شاه ده بارسي
ز شاهان کسي بد سگالم نبود
به گنج و به لشکر همالم نبود
در اين کوه صد سال بودم نشست
بسي رسته زر آوريدم به دست
همه زير اين ميل کردم نهان
برفتم سرانجام کار از جهان
نه زو شاد بودم بدين سر بنيز
نخواهم بد آن سر بدن شاد نيز
ندانم که يابد بدو دسترس؟
مرا بهره باري شمارست و بس
چو دستت به چيز تو نبود رسان
چه چيز تو باشد چه آن کسان؟
غم و رنج من هرکه آرد به ياد
نباشد به آکندن گنج شاد
به نيکي برد رنج هر روز بيش
که فرجام هم نيکي آيدش پيش
گر از کوه داريم زر بيش ما
توانگر خدايست و درويش ما
ايا آنکه اين گنجت آيد به دست
ز رو خرد بر بکار آنچه هست
همه ساله ايدر توانا نه اي
که امروز اينجا و فردا نه اي
تن از گنج دنيا ميفکن برنج
ز نيکي و نام نکو ساز گنج
که بردن توان گنج زر، گرچه بس
ز کس گنج نيکي نبرده ست کس
جهان ژرف چاهيست پر بيم و زر
ازو کوش تا تن کشي برفراز
فژه گنده پيريست شوريده هش
بد انديش و، فرزند خور، شوي کش
بهر گونه فرزند آبستنست
تو فرزند را دوست،و او دشمنست
پناهت بداد آفرين باد و بس
که از بد جز او نيست فريادرس
دل پهلوان خيره شد کان بخواند
بسي در ز دو جزع روشن براند
سپه را بفرمود تا همگروه
فکندند آن ميل و کندند کوه
چهي بود زيرش چو تاري مغاک
پر از زر رسته بيا کنده پاک
سراسر فراز چه انبار کرد
صد و بيست اشتر همه بار کرد
بي اندازه زان کاسه و خوان و جام
بسازيد و زين کرد و زرين ستام
يکي ده مني جام ديگر بساخت
بدو گونه گون گوهر اندر نشاخت
ز يک روي آن جام جمشيد شاه
نگاريده در بزم با تاج و گاه
ز روي دگر پيکر خويش کرد
چو در صف چه با اژدهاي نبرد
هر آنگه که بزمي نو آراستي
بدان ده مني جام مي خواستي
***
107
پذيره شدن شاه روم گرشاسب را
چو برداشت آن گنج از آن مرز و بوم
به نزد خسو شد که بد شاه روم
بعموريه بود شه را نشست
چو بشنيد کآمد يل چيردست
سه منزل پذيره شدش با سپاه
زد آذين ديبا و گنبد به راه
بياراست ايوان چو باغ ارم
نثارش گهر کرد و مشک و درم
به شاديش بر تخت شاهي نشاست
بسي پوزش از بهر دختر بخواست
بدش مغز رامشگري چنگزن
يکي نيمه مرد و يکي نيمه زن
سر هر دو از تن به هم رسته بود
تنانشان بهم باز پيوسته بود
چنان کان زدي اين زدي نيز رود
وران گفتي اين نيز گفتي سرود
يکي گر شدي سير از خورد و چيز
بدي آن دگر همچنو سير نيز
بفرمود تا هر دو مي خواستند
ره چنگ رومي بياراستند
نواشان ز خوشي همي برد هوش
فکند از هوا مرغ را در خروش
ببودند يک هفته دلشاد و مست
که ناسود يک ساعت از جام دست
سر هفته با پهلوان شاه شاد
يکي کاخ شاهانه را درگشاد
سرايي پديد آمد آراسته
به از نو بهشتي پر از خواسته
درو خرم ايوان برابر چهار
ز رنگش گهرها چو باغ بهار
يکي قصرش از سيم و ديگر ز زر
سيم جزع و چارم بلورين گهر
درش بر شبه در و بيجاده بود
زمينش همه مرمر ساده بود
دو صد خانه هم زين نشان در سراي
سراسر به سيمين ستونها بپاي
به هر خانه در تختي از پيشگاه
بر تخت زرين يکي زيرگاه
به هر تخت بر خسروي افسري
سزاوار هر افسري پر گري
در آن روشن ايوان که بود از بلور
دو بت کرده زرين چو ماه و چو هور
يکي چون زن از چهره ديگر چو مرد
ز ياقوتشان تاج و از لاژورد
دو صد گونه کرسي در ايوان ز زر
بتي کرده بر هريکي از گهر
يکي خادم از پيش هر بت شمن
بر آتش دمان مشک و عنبر به من
يکي ميل از سيم بفراخته
يکي چرخ گردان بر آن ساخته
ز زر برجها و اختران سپهر
روان کرده از چرخ با ماه و مهر
شب و روز با ساعت و سال و ماه
بديدي درو هرکه کردي نگاه
به پدرام باغي شد اندر سراي
چو باغ بهشتي خوش و دلگشاي
برآورده ديوارها از رخام
رهش مرمر و جويها سيم خام
به ديوار بر جويها ساخته
به هر نايژه آب رد تاخته
همه باغ طاوس و رنگين تذرو
خرامنده در سايه ي نوژ و غرو
گلي بد که شب تافتي چون چراغ
به روزي دوره بشکفيدي به باغ
دوصد گونه گل بد ميان فرزد
فروزان چو در شب ز چرخ اورمزد
گلي بد که همواره کفته بدي
به گرما و سرما شکفته بدي
درخت فراوان بد از ميوه دار
به هر شاخ بر پنج شش گونه بار
قفسها ز هر شاخي آويخته
درو مرغ دستان برانگيخته
به هر گوشه از زر يکي آبگير
گلاب آبش و ريگ مشک و عبير
بسي ماهي از سيم و از زر ناب
به نيرنگ کرده روان زير آب
در آن باغ يک ماه ديگر بناز
ببودند و با باده و رود و ساز
سر مه يکي نامد آمد پگاه
ز جفت سپهبد به نزديک شاه
بسي لابه ها ساخته زي پدر
که از پهلوان چيست نزدت خبر
ز هرچ آگهي زو به سود ار گزند
بدان هم رسان زود نزدم نوند
که هست از گه رفتنش سال پنج
من اندر جداييش با درد و رنج
تنم گويي از غم بخار اندرست
دل از تف به خونين بخار اندرست
از ان روز کم روشني بهره نيست
مرا باري آن روز با شب يکيست
مدان هيچ درد آشکار و نهفت
چو درد جدايي ز شايسته جفت
بجوشيد مغز سپهبد ز مهر
به خون ز آب مژگان بياراست چهر
کهن بويه ي جفت نو باز کرد
هم اندر زمان را هراساز کرد
به شهر کسان گرچه بسيار بود
دل از خانه نشکيبد و زاد و بود
بدانست رازش نهان شاه روم
شد از غم گدارنده مانند موم
سبک هديه ي دختر از تخت عاج
بياراست با افسر و طوق وتاج
هم از ياره و زيور و گوشوار
دو نعلين زرين گوهر نگار
ز ديبا و پرنون شتروار شست
ز پوشيدني جامه پنجاه دست
پرستار تيرست و خادم چهل
طرازي دو صد ريدک دلگسل
ز زرينه آلت به خروارها
ز فرش و طرايق دگر بارها
عماري ده از عود بسته به زر
کمرشان بر از رستهاي گهر
از استر صد آرايش بارگاه
يکي نيمه زان چرمه ديگر سياه
هميدون سزاوار داماد نيز
بياراست از هديه هرگونه چيز
ز ديبا و دينار و خفتان و تيغ
هم از تازي اسپان چو پوينده ميغ
بي اندازه سيمين و زرين دده
درون مشک و بيرون به زر آزده
روان کوشکي يک سر از عود خام
به زرين فش و بند و زرين قوام
يکي ماه کردار زرين سپر
کلاهي چو پروين ز رخشان گهر
هم از بهر ضحاک يکساله نيز
بدو داد باژ و زهر گونه چيز
ببخشيد گنجي به ايران سپاه
برون رفت يک روزه با او به راه
ورا کرد بدرود و زو گشت باز
سپهدار برداشت راز دراز
فرستاد کس نزد عمزاد خويش
که در طنجه بگذاشت بودش ز پيش
بفرمود تا نزد او بي هراس
به راه آورد لشکر و منهراس
به طرطوس شد کرد ماهي درنگ
سپه برد از آنجا به دژهوخت کنگ
***
108
بازگشت گرشاسب به ايران
چو شد نزد ضحاک شاه آگهي
بياراست ايوان و تخت شهي
سپه پاک با سروران سترگ
همان پيل و بالا و کوس بزرگ
پذيره فرستاد بر چند ميل
برآراست گاه از بر زنده پيل
ز ديبا زده سايبان بر سرش
بزرگان پياده به پيش اندرش
چو نزديک شد شادمان رفت پيش
نشاندش سوي راست بر تخت خويش
ببوسيدش از مهر و پرسيد چند
گرفت آفرين پهلوان بلند
خراج همه خاور و باژ روم
هرانچ آوريد از دگر مرز و بوم
همه با دگر هديها پيش برد
همه سر گذشتش برو برشمرد
سخن راند از افريقي و منهراس
بسي ياد کرد از جهانبان سپاس
مر آن ديو را بسته پيش سپاه
بياورد تا ديد ضحاک شاه
دو دندانش از يشک پيلان فزون
بيفکند پيشش چو عاجين ستون
سپاه و شه از سهم آن نره ديو
بماندند با ياد کيهان خديو
که پاکا توان خداي بزرگ
که ديوي چنين آفريند سترگ
هم او سرکشي زورمند آورد
کزين گونه ديوي به بند آورد
بفرمود شه چاردار بلند
مر آن زشت پتياره کرده به بند
همه تن به زنجيرهاي دراز
به ميدان بدان دارها بست باز
ز نظاره کشور پراز جوش گشت
بسا کس ز ديدارش بيهوش گشت
بي اندازه هرکس خورش زآزمون
همي تاخت ز پيش او گونه گون
دو چندان که يک مرد برداشتي
وي آسان به يکدم بيوباشتي
وزان پس مهان را همه خواند شاه
به بگماز با پهلوان سپاه
نشاندش بر خويش بر دست راست
به شادش با جام بر پاي خاست
بفرمود تا هرکه جستند نام
هميدون به يادش گرفتند جام
يکي مهش هر روز نوچيز داد
جدا هر دمي پايه اي نيز داد
سر ماه دادش کلاه و کمر
يکي مهر منجوق و زرين سپر
خراج همه بوم خاور زمين
دگر هرچه آورده بد همچنين
سراسر بدو داد بسيار چيز
به طنجه دگر هرچه بگذاشت نيز
فرستاد بازش سوي سيستان
بشد شاد دل گرد گيتي ستان
به ديدار جفت و پدر چندگاه
همي زيست آسوده از رنج راه
***
109
سپري شدن روزگار اثرط
همان روزگار اثرط سرفراز
به بيماري افتاد و درد و گداز
چو سالش دو صد گشت و هشتاد و پنج
سرآمد برو ناز گيت و رنج
دم زندگانيش کوتاه شد
به جايش جهان پهلوان شاه شد
چنينست مر مرگ را چاره نيست
بر جنگ او لشکر و باره نيست
گراميست تن تا بود جان پاک
چو جان شد، کشان افکنندش به خاک
به جاي بلند ارزمه برتريم
چو مرگ آيد از زير خاک اندريم
جهان کشته زاريست با رنگ و بوي
درو عمر ما آب و ما کشت اوي
چنانچون درو راست همواره کشت
همه مرگ راييم ما خوب و زشت
به جاييم و همواره تازان به راه
برين دو نوند سپيد و سياه
چنان کارواني کزين شهر بر
بودشان گذر سوي شهر دگر
يکي پيش و ديگر ز پس مانده باز
به نوبت رسيده به منزل فراز
خنک مرد داننده ي رايمند
به دل بيگناه و به تن بي گزند
از آن پس جهان پهلوان چون ز بخت
به جاي پدر يافت شاهي و تخت
برين بر دگر چند بگذشت سال
شب و روز گردونش نيکي سگال
برادر يکي داشت جوينده کام
گوي شير دل بود گورنگ نام
همانسال کاثرط برفت از جهان
شد او نيز در خاک تاري نهان
ازو کودکي ماند مانند ماه
چو مه ليک ناديده گيتي دو ماه
نريمان پدر کرده بد نام اوي
ز گيتي همان بد دلارام اوي
به کام دلش پهلوان سترگ
همي پرورانيد تا شد بزرگ
نبد ديده روي پدر يک زمان
عمش را پدر بودي از دل گمان
کشيدن کمان و کمين ساختن
زدن خنجر و اسپ کين تاختن
ره بزم و چوگان و گوي و شکار
بياموختش پهلوان سوار
يلي شد که چون نيزه برداشتي
سنان بر دل کوه بگذاشتي
به خنجر ببستي ره رود نيل
بکشتي شکسي سر زنده پيل
زدي دست و اندر تک باد پاي
چناري بيکره بکندي ز جاي
چو بنهادي از کينه بر چرخ تير
به پيکان درآوردي از چرخ تير
يکي گو گه زور صد مرده بود
سر چرخ در چنبر آورده بود
***
110
پادشاهي فريدون و نامه فرستادن به گرشاسب
همان سال ضحاک را روزگار
دژم گشت و شد سال عمرش هزار
بيامد فريدون به شاهنشهي
وز آن مارفش کرد گيتي تهي
سرش را به گرز کيي کوفت خرد
ببستش به کوه دماوند برد
چو در برج شاهين شد از خوشه مهر
نشست او به شاهي سر ماه مهر
بر آرايش مهرگان جشن ساخت
به شاهي سر از چرخ مه برفراخت
بدين جشن وي آتش آراستست
هم آيين اين جشن ازو خاستست
نشستنگه آمل گزيد از جهان
به هر کشور انگيخت کار آگهان
فرستاد مر کاوه را کينه خواه
به خاور زمين با درفش و سپاه
که راند بدان مرز فرمان او
دل هرکس آرد به پيمان او
دگر نامه اي ساخت زي سيستان
به نزد سپهدار گيتي ستان
نخست از سخن ياد دادار کرد
که از نيست هست او پديدار کرد
بدو پايدارست هر دو جهان
ز ديدار او نيست چيزي نهان
تن و جان و روز و شب و چيز و جاي
زمين اختر و چرخ و هر دو سراي
چو کن گفته شد بود بي چه و چون
هنوزش نپيوسته با کاف نون
بدين جانور خيل چندين هزار
رساند همي روزي از روزگار
نه از دادن روزي آيدش رنج
نه هرچند بدهد بکاهدش گنج
دگر گفت کاين نامه ي دلفروز
فرستاده آمد به هر مزد روز
ز فرخ فريدون شه کامکار
گزين کيان بنده ي کردگار
به گرشاسب کين جوي کشورگشاي
جهان پهلوان کرد ز اول خداي
يل اژدها کش به گرز و به تير
سوار هژبر افکن گرد گير
گزارنده ي خنجر سرفشان
فشاننده ي خون گردنکشان
ستاننده ي تاج هنگام رزم
نشاننده ي شاه بر گاه بزم
ز گام سمندش سته رود نيل
به دام کمندش سر زنده پيل
بدان اي دلاور يل پهلوان
که بادي همه ساله پشت گوان
ترا مژده بادا که چرخ بلند
به ما کرد تاج شهي ارجمند
دل هر شهي بسته ي کام ماست
به هرم هر و منشور بر نام ماست
کسي را سزد پادشاهي درست
که بر تن بود پادشاه از نخست
خرد افسرش باشد و دادگاه
هش و راي دستور و دانش سپاه
مرا اين همه هست و از کردگار
شدم نيز بر خسروان شهريار
چو ضحاک نا پاکدل شاه بود
جهان را بدانديش و بدخواه بود
ز بهرش به پيکار هر مرز و بوم
به هم بر زدي خاور و هند و روم
چه با اژدها و چه با ديو و شير
زماني نگشتي ز پيکار سير
مرا داد يزدان کنون فر و برز
ازو بستدم تاج شاهي به گرز
بريدم پي تخمه ي اژدها
جهان گشت از جادويها رها
تو از جان و از ديده بيشي مرا
هم از گوهر پاک خويشي مرا
به تو دارم اميد از آن بيشتر
که بر کام ما بسته داري کمر
تو داني که از دين و آيين و راه
چه فرمان يزدان چه فرمان شاه
شنيدم که شد رام رايت زمان
رسيدت نوآمد يکي ميهمان
که از جان فزونتر همي دانيش
نريمان جنگي همي خوانيش
درختيست کو شادي آرد همي
وزو ميوه فرهنگ بارد همي
مهي نو برآمد ز چرخ مهي
که دارد فزوني و فر و بهي
به يزدان چنين دارم اميد و کام
که اين ماه نو را ببينم تمام
چو نامه بخواني سبک برگزين
بر ايوانت خرگاه و بر تخت زين
مزن جز بره دم برآراي کار
بيا و نريمان يل را بيار
به نو زور و دل ده سپاه مرا
بياراي بر چرخ گاه مرا
که بايد ترا شد همي سوي چين
چو کاوه شد از سوي خاور زمين
نوند شتابنده هنجار جوي
چنان شد که بادش نه دريافت پوي
همه ره همي راند و که مي بريد
به يک هفته نزد سپهبد رسيد
سپهدار کشور چو نامه بخواند
بر آن نامه زر و گهر برفشاند
نريمان بشد شاد و گفتا ممول
همه کارهاي دگر بربشول
مکن بر در بندگي بند سست
که فرمان شاه اين رسيد از نخست
گزين کرد هم در زمان پهلوان
ده و دو هزار از دلاور گوان
ز گنج آنچه بايست بربست بار
ز هر هديه ها گونه گون صد هزار
سپه سوي فرخ فريدون کشيد
خبر چون به شاه همايون رسيد
مهين کوس و بالا و پيلان و ساز
فرستاد با سروران پيشباز
نشست از بر کوشک ديده به راه
به ديدار گرشاسب و زاول سپاه
جهان ديد پر سرکش زابلي
به کف گرز با خنجر کابلي
سه اسپه همه زير خفتان کين
برافکنده بر گستوانهاي چين
چو دريا دمان لشکر فوج فوج
در او هر سواري يکي تند موج
به هر موجي اندر نهان يک نهنگ
ز شمشير دندانش از خشت چنگ
همه نيزه داران گردنفراز
نشان بسته بر نيزه موي دراز
به چاچي کمان و به سغدي زره
کمند يلي کرده بر زين گره
سنانها به ابر اندر افراشته
ز چرخ برين نعره بگذاشته
سپهبد بخفتان و رومي کلاه
ز برش اژدها فش درفش سياه
به زير اندرش زنده پيلي چو عاج
همه پيلبانانش با طوق و تاج
نريمان يل پيشش اندر سوار
ز گردش پياده سران بي شمار
چو زي کوشک آمد شه از تخت خويش
پذيره شدش زود ده گام پيش
گرفتش ببر برد از افراز تخت
ببوسيد روي و بپرسيد سخت
نريمان فرخنده را داد جاه
نشاندش بر خويش بر زير گاه
چو شد گفتني گفته خوان خواستند
بخوردند و بزمي بياراستند
شد ايوان چو خرم يکي بوستان
در آن بوستان گل رخ دوستان
بلورين پياله ز مي لاله شد
ز بر دود عود از بر ژاله شد
قنينه گرست از مي لعلفام
بناليد ناي و بخنديد جام
شهنشاه بر تخت رامش نماي
ز دو سوش دو شير زرين به پاي
همي تافت از تخت زآن تاج تاب
چو بر برج شير از سپهر آفتاب
ستايشگر فر و اورنگ او
گهي چنگساز و گهي بذله گو
به گرشاسب پس شاه فرمانروا
چرا گفت دير آمدي نزد ما
چنين داد پاسخ که پيري و درد
درآرد دو صد گونه آهو به مرد
که سيم را شفشفه ي زر کند
سمن خيري و سرو چنبر کند
جهان کام و شادي ز من دور کرد
چو مشکم همه ساده کافور کرد
خميده شدم پشت و قد دراز
سيه موي شد چرمه آمد فراز
به جنگ آمد و هرچه بايد به جنگ
سليح از من استش سراسر به چنگ
رخ زردم اينکش زرين سپر
کمان پشت و سيمين زره موي سر
ز سستي و پيري فتاد اين درنگ
شهنشه ندارد دل از بنده تنگ
بدو کفت نو شاه روشنروان
که پيري وليکن به از صد جوان
کنون راي دارم درين انجمن
که لختي ز زورت نمايي به من
چنين داد پاسخ که از گشت هور
نماندست از ده يکي بيش زور
وليکن کنون چونت ديدم نياز
به فر شه آمد جوانيم باز
بگفت و سبک پايه ي تخت شاه
گرفت و بپيچيد بر جايگاه
دو تا کردش آسان به يک زور سخت
که نه چهره گشتش نه جنبيد تخت
بدو گفت شاه اي يل پيلزور
که چشم بد انديش تو باد کور
چناني هنوز از دل و زور و راي
که اميد ما از تو آيد به جاي
بگفت اين و از جاي يازيد پيش
بدان تا نمايد بدو زور خويش
همان پايه بگرفت و برتافت زود
چنان باز کردش کز آغاز بود
ز زورش بماندند گردان شگفت
برو هر کسي آفرين برگرفت
ازان پس به رامش سپردند گوش
به جام دمادم کشيدند نوش
چه بر هوش و دل باده چيري گرفت
سران را سر از بزم سيري گرفت
برفتند ز ايوان فرخنده کي
چه سرمست تنها چه بارود و مي
همي بود يک هفته تا با سپاه
سپهبد شد آسوده از رنج راه
سر هفته شه خواند و بنشاستش
سزا خلعت و باره آراستش
زره دادش و ترگ زرين خويش
همان خنجر و جوشن کين خويش
سراپرده ي خسروي زر بفت
کشيده ز گرد اندرش باره هفت
به بالا و پهناي پرده سراي
ز بر يک ستون سايباني به پاي
چهل رش ستون وي از زر زرد
همان سايبان ديبه ي لاجورد
همان اژدها فش درفشي دگر
سرش ماه زرين به در و گهر
بي اندازه شمشير و خفتان جنگ
همان خرگه و خيمه ي رنگ رنگ
پريروي ريدک هزار از چگل
ستاره صد و کوس زرين چهل
صد و شست بالاي زرين ستام
دو پيل از سپيدي چو کوه رخام
سه ره جام هفت از گهرهاي گنج
ز دينار بدره چهل بار پنج
سزاي نريمان يل همچنين
بسي هديها داد و کرد آفرين
يکي شير پيکر درفش بنفش
بدادش همه زر غلاف درفش
بفرمود تا او بود پيشرو
سپهبدش خوانند و سالار نو
گزين کرد پنجه هزار از سوار
پياده دگر نامور چلهزار
ز پيلان جنگي صد و شست پيل
سپاهي چو بر موج درياي نيل
سراسر جهان پهلوان را سپرد
بدو گفت کاي لشکر آراي گرد
ز جيحون گذر کن مياساي هيچ
سپه برکش و رزم توران پسيچ
برو تا بدان مرز از آن روي آب
کزو بر درخشد نخست آفتاب
به لشکر بپيماي توران زمين
ستان با ژ خاقان و فغفور چين
هر انکو بتابد ز فرمان و پند
بدين بارگاه آر گردن به بند
به فرمانبري هرکه بندد ميان
ممان کش به يک موي باشد زيان
چنان ران سپه را کجا بگذرد
به بيداد کشت کسي نسپرد
نه بر بي گنه بد رسانند نيز
نه از بي گزندان ستانند چيز
به هر جاي پشتي به دادار کن
ازو ترس و دل با خرد يار کن
مبادا به دل راي ز فتيت جفت
که هرگز نبايد سپهدار زفت
بود زفت هرجا سرافکندست
دلش خسته همواره کوتاه دست
برادي دل زفت را تاب نيست
دل زفت سنگيست کش آب نيست
ز نا استواران مجوي ايمني
چو يابي بزرگي مياور مني
بترس از نهان رشک وز کينه ور
به گفتار هرکس دل از ره مبر
گمانها همه راست مشمر ز دور
که بس ماند از دور شيون به سور
به زنهاريان رنج منماي هيچ
به هر کار در داد و خوبي پسيچ
ز سوگند و پيمان نگر نگذري
گه داوري راه کژ نسپري
چو چيره شوي خون دشمن مريز
مکن خيره با زيردستان ستيز
بدو داد منشور شاها همه
که باشند پيشش به فرمان همه
***
111
رفتن گرشاسب با نريمان به توران
به فرخ ترين فال گيتي فروز
سپه راند از آمل شه نيمروز
سوي شيرخانه به شادي و کام
که خواني ورا بلخ بامي بنام
به کيلف شد از بلخ گاه بهار
وزانجايگه کرد جيحون گذار
همه ماورا النهر تا مرز چين
شمردندي آنگاه توران زمين
از آموي وزم تا به چاچ و ختن
ز شنگان و ختلان شهان تن به تن
ر نزل و علف هرکجا يافتند
ببردند و با هديه بشتافتند
بدانگه سمرقند کرده بنود
زمينش به جز خاک خورده بنود
سپهبد هميراند تا شهر چاچ
ز گردش بزرگان با تخت و عاج
دهي ديد خوش دل بد و رام کرد
ستاره زد آنجا و آرام کرد
بر آسود يک هفته و بود شاد
به دل داد نخچير و شادي بداد
ميان ده اندر دژي بد کهن
کس آغاز آن را ندانست و بن
برآمد يکي بو مهن نيمشب
تو گفتي زمين دارد از لرزه تب
يکي گوشه ي دژ نگونسار شد
چهل ديگ رويين پديدار شد
همه ديگها سر گرفته بگسل
چو ديدند پر زر بد آن هر چهل
به هر يک درون خرمني زر ناب
درخشنده چون اخگر و آفتاب
سپهدار برداشت پاک آنچه بود
بران ده بسي نيکوي ها فزود
وزانجا سپه راند و بشتافت تفت
به شادي به شهر سپنجاب رفت
بدان مرز هرچ از بزرگان بدند
دگر کارداران و دهقان بدند
ستايش کنان پاک رفتند پيش
همه ساخته هديه ز اندازه بيش
سپه برد ازان مرز و شد شاد و چير
بسي کوه پيش آمدش سرد سير
همه کان گهر بد دل سنگ و خاک
ز زر و مس و آهن و سيم پاک
يکي خانه بر هر که از خاره سنگ
بر افراز غاري رهش تار و تنگ
ز نو شادر آن خانه ها پر بخار
که بردندي از وي به هر شهريار
ازآن سيم و زر لشکرو پيلوان
ببردند چندانکه بدشان توان
سپهبد کجا شد همي مژده داد
ز فرخ فريدون با فر و داد
که بستد ز ضحاک شاهنشهي
جهان شد ز بيداد وز بد تهي
ز شادي رخ دهر شاداب کرد
گذر بر سر آب شاداب کرد
چو از رود بگذشت بفکند رخت
جهان پر گل و سبزه ديد و درخت
ميان گل و سوسن و مرغزار
روان چشمه ي آب بيش از هزار
ز گل دشت طاوس رنگين شده
از ابر آسمان پشت شاهين شده
به آواز بلبل گشاده دهن
دريده گل از بانگ او پيرهن
لب چشمه ها بر شخنشار و ماغ
زده صف سمانه همه دشت و راغ
پر از مرغ مرغ و گل سرخ و زرد
ز ناژ و ز بيد و هم از روز گرد
سراينده سار و چکاوک ز سرو
چمان بر چمنها کلنگ و تذرو
پراکنده با مشکدم سنگخوار
خروشان به هم شارک و لاله سار
ز هر سو رم آهو و رنگ و عزم
ز دلها دم کل زداينده گرم
همانجا به نخچير با باز و يوز
ببد هفته اي شاد و گيتي فروز
بزرگان آن مرز از اندازه بيش
شدندش ز هر مرز به انزل پيش
***
112
صفت رود
وزانجاي با بزم و شادي و رود
همي رفت تا نزد ايلاق رود
يکي رود کز سيم گفتي مگر
ببستست گردون زمين را کمر
بديد ار که موج و دريا نشيب
به تک چرخ کردار و طوفان نهيب
چو باد از شتاب و چو آتش ز جوش
چو مار از شکنج و چو شير از خروش
يکي اژدها نيلگون پيکرش
ابر باختر دم به خاور سرش
خروشش ز تندر تک از برق تيز
نهيبش ز مرگ و دم از رستخيز
همه دم خم و همه دل شکن
همه رويش ابر و همه تن دهن
گهي داشت جوش از دل بيهشان
گه از ناف و گيسوي خوبان نشان
ز پهناش ماهي به ماه آمدي
هم از بن به يک ساله راه آمدي
به رنگ آينه بد زدوده ز زنگ
وليکن چو سوهان همي سود سنگ
ز باران گهي درع پرچين شدي
گه از باد چون جوشن کين شدي
همه سيم کان گفتي اندر جهان
گدازيد و آمد برون از نهان
دگر صد هزار از گهر دار تيغ
ز پيش و پس خور همي تاخت ميغ
گمان بردي از سهم آن ژرف رود
که آمد مجره ز گردون فرود
ز هر سو بي اندازه در وي بجوش
بتان پرندي بر حله پوش
يکي کرته هريک بپوشيده تنگ
همه چشمه چشمه بنفشه به رنگ
زده دامن کرته چاک از برون
گشاده برو سينه ي سيمگون
چو جنگي سپاهي فزون از شمار
زره پوش و جوشنور و ترگدار
سپهبد به نيک اختر هور و ماه
بي آزار بگذشت ازو با سپاه
گذر کرد از آنسوي خرگاهيان
به تاتار زد خيمه ناگاهيان
بران مرز خاقان يغر شاه بود
که تاج بزرگيش بر ماه بود
ز گردان کين جوي سيصد هزار
سپه داشت شايسته ي کارزار
بد از لشکرش حيره چرخ برين
نگنجيد گنجش بروي زمين
چو از شهر رفتي برون گاهگاه
به چوگان و گوي ار به نخچير گاه
بدي صد هزاران سران سترگ
طرازنده گردش سپاهي بزرگ
هزارانش بالا به پيش اندرون
ببر گستوان و زره گونه گون
ده و شش هزار از مهان سراي
ز گوهر کمرشان ز ديبا قباي
پياده بسي گرد خاقان پرست
سپر ور همه با کمانها به دست
منادي ز هر سو يکي چر بگوي
خروشنده تا کيست فريادجوي
ستمديده هرک آمدي دادخواه
بد و نيک برداشتندي به شاه
بدادي سبک داد و بنواختي
وز اندازه بر پايگه ساختي
بدش کوشکي سر کشيده به ماه
که پيرامنش بود يک ميل راه
برو سي و يک در همه زرنگار
که دادي به هر در يکي روز بار
چنين تا رسيدي سر مه فراز
گشادي يکي در بهر روز باز
بد از پيش هر در يکي تازه باغ
پر از گونه گون گل چو روشن چراغ
ره کوشک يک سر ز ساده رخام
زمين مرمر و کنگره عود خام
به گرد اندرش کاخ و گلشن چهل
ز زر و ز گوهر نه از آب و گل
دو صد گنبد از صندل سرخ عود
ستاده به زرين و سيمين عمود
ميانش دو ايوان برافراخته
سر برجشان تاج مه ساخته
خم طاق هريک چو پر تذرو
ز بس رنگ ياقوت رخشان چو پرو
به يک روي دکاني از زر ناب
عقيقش همه بوم و در خوشاب
برو خرگهي کرده صدرش به پاي
سرش بر گذشته ز کاخ سراي
همه چوب او زر و گوهر نگار
نمد خز و ديباي چيني ازار
چو جشني بزرگ آمدي گاه گاه
دران خيمه آراستي بارگاه
به شهرش نه برف و نه باران بدي
جز اندک نمي کز بهاران بدي
ز زر بفت چين داشتي جامه شاه
ز ديبا دگر مهتران سپاه
بدي جامه کرباس درويش را
دگر پرنيان هر کم و بيش را
بدان مرز بودند شاهان بسي
وليکن نبد يار خاقان کسي
همه ساله بدخواه ضحاک بود
که ضحاک خونريز و ناپاک بود
همي گفت اي کاشکي کز شهان
ربودي کسي زو شهي ناگهان
***
113
نامه ي گرشاسب به خاقان
چو در کشورش پهلوان سپاه
درو دشت زد خيمه بي راه و راه
نويسنده را گفت هين خامه گير
به خاقان يکي نامه کن بر حرير
به خوانش به فرمانبري پيش باز
بگو باژ بپذير يا رزم ساز
به دست دبير اندرون شد قلم
يکي ابر زرين کش از مشک نم
همي تاخت اشک گلاب و عبير
به صحراي سيمين ز درياي قير
چو غواص زي در داننده راه
همي زد به درياي معني شناه
هر آن در که شايسته ديدي درست
به سفتي به الماس دانش نخست
چو سفتي برو مشک بر تاختي
وز انديشه اش رشته ها ساختي
همه نامه از در فرهنگ و هوش
بياراست چون تخت گوهر فروش
به نام جهانداور آغاز کرد
که از تيره شب روز را باز کرد
گران ساخت خاک و سبک باد پاک
روان گرد گردون و آرام خاک
گهرها نگاريد و تن ها سرشت
سپردن رهش بر خرد ها نوشت
که گيتي به شاه آفريدون سپرد
بد و سيرت بد ز کشور ببرد
ز ضحاک ناپاک بستد شهي
براي فريدون با فرهي
نبشته شد اين نامه ي دلفروز
ز گرشاسب فرخ شه نيمروز
به خاقان يغر شاه توران زمين
که مهرست شاهي و نامش نگين
بدان اي سزا پيشگاه بلند
که اختر يکي راي روشن فکند
سپهر از دل دهر بربود درد
ز چهر شهي بخت بزدود گرد
جهان نوعروسي گرانمايه شد
شهي تاجش و داد پيرايه شد
زمانه نگاريدش از فر و چهر
ستاره نثار آوريدش سپهر
زدين جامه کرد ايزد اندر برش
فلک ز ايمني کله زد بر سرش
چو اين نوعروس از درگاه شد
فريدون فرخ برو شاه شد
به فر کيي و اختر خوب و بخت
ز ضحاک تازي ستد تاج و تخت
برآمد به مه دين يزدان پاک
سر جادويها فرو شد به خاک
از ايران کنون من به فرمان شاه
بدين مرز از آن برکشيدم سپاه
که آيي به فرمانبري شاهرا
بوي خاکبوس آن کيي گاهرا
نخست از تو خواهيم پرداختن
پس آنگه بفغفور چين تاختن
بدين نامه سر تا به سر پند تست
به کار آري ار بخت پيوند تست
چو خواندي ز پيش آي پرداخته
همه راه نزل و علف ساخته
سزا باژ بپذير و هديه بساز
وگرنه به جنگ آر لشکر فراز
گه رزم پيروزي او را سزاست
که بر دين کند رزم بر راه راست
چو پردخته شد نامه را مهر کرد
فرستاد گردي شتابان چو گرد
فرستاده چون پيش شه شد زمين
به رخسارگان رفت و کرد آفرين
به اسپ سخن داد پيشش لگام
برآهخت تيغ پيام از نيام
به ميدان دانش سواري گرفت
چو بشنيد شه بردباري گرفت
بدو گفت شاه تو از تخم کيست؟
به نزديک او رسم ضحاک چيست؟
چه ورزد از آيين دين کم و بيش
چه گويد ز يزدان و از راه کيش
چنين داد پاسخ که شه را نخست
خرد بايد و راي و راه درست
کف راد و داد و نژاد و گهر
نکوکاري و راستگويي و فر
فريدون شه را بدينسان هزار
هنر هست و هم ياري از روزگار
فزون زان به کوه اندرون نيست سنگ
که در گنج او گوهرست رنگ رنگ
رهش دين يزدان کيومرثي
نژاد و بزرگيش طهمورثي
به دل کيش ضحاک را دشمنست
به نزدش چه اوي و چه اهريمنست
بدو نيک از ايزد شناسد درست
يکي داندش هم بدين درست
جهان گويد ايزد پديد آوريد
همو باز گرداندش ناپديد
به پول چنيود که چون تيغ تيز
گذارست و هم نامه و رستخيز
بپرسد خداي از همه خوب و زشت
بدان راست دوزخ بهان را بهشت
برش پارسا مرد نامي ترست
هم از زر دانش گرامي ترست
چنانست دادش که روباه پير
برد بچه را تا دهد شير شير
چو بشنيد خاقان پسنديد و گفت
گرين هست شاه ترا نيست جفت
وليکن چو پرسيدم از تو بسي
بمان تا بپرسم ز ديگر کسي
اگر چند فرزند چون ديو زشت
بود نزد مادر چو حور بهشت
هنر آن پسنديده تر دان و بيش
که دشمن پسندد به ناکام خويش
نبايد که شاهان پژوهش کنند
مرا همچو غمران نکوهش کنند
برآساي يک هفته تا روي کار
ببينيم و پاسخ کنيم آشکار
بفرمود کاخي سزاوار اوي
بسازند در خور همه کار اوي
***
114
قصه ي خاقان با برادرزاده
برادر بد آن شاه را سروري
خنيده به مردي به هر کشوري
پدرشان ز گيتي چو بربست رخت
شدند اين دو جوينده ي تاج و تخت
زماني نشدشان دل از جنگ سير
سرانجام خاقان يغر گشت چير
برادرش کشته شد از پيش اوي
پسر ماند ازو سرکشي کينه جوي
دليري که نامش تکين تاش بود
همه ساله با عم به پرخاش بود
نهان هرگهي تاختن ساختي
به تاراج بومش برانداختي
زماني ز کين پدر توختن
نياسودي از غارت و سوختن
يکي بهره بگرفته بد کشورش
شکسته بسي گونه گون لشکرش
همين هفته کامد سپهبد فراز
همي خواست آمد سوي جنگ باز
در انديشه خاقان گرفتار بود
کش از هر دو سو رزم و پيکار بود
به هم با مهان انجمن کرد و گفت
که گردون ندانم چه دارد نهفت
ازين پهلوان وز برادر پسر
ندانم چه آورد خواهم بسر
ز دو رويه دشمن ندانم برست
نه پيداست کاختر کراياورست
چنانم که سرگشته اي روز تنگ
رهش پيش غرقاب وز پس نهنگ
کنون چاره جوييد تا چون کنيم
که اين خار از پاي بيرون کنيم
ره آموز و روزي ده و چاره گر
بوند اين سه مربي پدر را پدر
بسي راي زد هرکس از روي کار
سرانجام گفتند کاي شهريار
چو آتش نمايدت از دور دود
ازان به که سوزدت نزديک زود
شهان و بزرگان روي زمين
چه فرخ پدرت و چه فغفور چين
همه باژ ضحاک را داده اند
ز کامش برون گام ننهاده اند
فريدون ازو به به فرهنگ و فر
هميدون بداد و نژاد و گهر
گر او را تو فرمان بري ننگ نيست
ترا با سپهدار او جنگ نيست
هران ريش کز مرهم آيد به راه
تو داغش کني بيش گردد تباه
همه کاخ و ايوان به بزم و بخوان
بياراي و اين پهلوان را بخوان
برو بر شمر هديه چندان ز گنج
کش آسان شود هرچه ديدست رنج
پس آنگه بدو از برادر پسر
بحوان نامهاي گله سر به سر
که او خود ز دشمن کشد کين تو
نهد بر سپهر برين زين تو
به دست کسان چون توان کشت شير
نبايد ترا پيش او شد دلير
پسنديد خاقان و پيش گوان
بفرمود پاسخ سوي پهلوان
پس از نام و ياد جهان آفرين
ز دل بر سپهبد گرفت آفرين
دگر گفت کز باژ و هديه ز گنج
دهم هرچه گويي ندارم به رنج
سزد شاه ايران اگر سرکشست
که او را چو تو گرد لشکر کشست
اگر خواهد از من شه نامجوي
فرستم سرم بر طبق پيش اوي
بدين باژ دو ديده گوهر کنم
ز تن پوستم بدره ي زر کنم
ولي آرزو دارم از تو يکي
که آري به کاخم درنگ اندکي
بوي شاد يک هفته مهمان من
بيارايي اين ميهن و مان من
به جان فريدون اگر دانيم
کزين آرزو شاد گردانيم
فرستاده را باره ي خويش داد
وز اندازه ديبا و زر بيش داد
گسي کردش و شد فرسته چو باد
پيام آنچه بد گفت و نامه بداد
سپهدار از آن گفتها گشت رام
که پيغام بد با نويد و خرام
سوي شاه با لشکر آغاز کرد
وزانروي خاقان بشد ساز کرد
هزار اسب رود از فسيله گزيد
دوره ده هزار از بره سر بريد
ز گاوان فربه همي چل هزار
ز نخچير و مرغان فزون از شمار
دوره صد هزار دگر گوسفند
همه کشت و بر دشت و صحرا فکند
پذيره به پيش سپهدار شد
چو يکجاي ديدارشان بار شد
ببر يکدگر را هم از پشت زين
گرفتند اين شاد ازان آن ازين
به يک جاي بودند خوش هردوان
همه راه هم پرسش و هم عنان
سپهدار با هرکه بود از سپاه
نشستند برخوان هم از گرد راه
ز هر خوردني ساز چندان گروه
يکي دشت بد گردش اندر دو کوه
پر از گور و نخچير کوهش همه
به دشت اندر از گور و آهو رمه
به هر گام جامي پر از لعل مي
طبقهاي نقل و درم زير پي
رده در رده کاسه و خوان و جام
فروزان به مجمر درون عود خام
به زير از طرايف نهفته زمين
ز بر کله در کله ديباي چين
سپاهي ز شهد و شکر ساخته
همه نيزه در دست و تيغ آخته
گروهي به پيکار رفته فراز
گروهي به نخچير با يوز و باز
ز حلوا به هر سو صفي ميوه دار
همه برگشان شکر و قند بار
طبقهاي و جام از کران تا کران
به مشک و مي اندوده و زعفران
سپهريست هر جام گفتي مگر
مهش انگبين و ستاره شکر
کمر بسته در پيش خوبان پرست
همه باده و باد بيزان به دست
چنان روشن از مي بلورين اياغ
کزو کور ديدي به شب بي چراغ
دم ناي هرجاي و چنگ و رباب
پراکنده مستان بر آتش کباب
گرفته خورشها همه کوه و دشت
کشان پيشکار آب و دستار و طشت
به بوي خورشها ددان تاخته
ز بر در هوا مرغ صف ساخته
نشسته بخوان يکسر ايرانيان
همه چينيان پيش بسته ميان
شب و روز خاقان پرستش نماي
کمر بسته پيش سپهبد به پاي
جدا خوانش هر روز دادي بلاش
يکي ابربد ويژه دينار پاش
سر هفته آمد نوندي فراز
که آورد لشکر تکين تاش باز
ز ناگه خروشي برآمد به ابر
شد آن بزم برسان کام هژبر
سپهبد به خاقان يغر گفت چيست؟
چه لشکر رسيد و تکينتاش کيست
بگسترد خاقان سخن سر به سر
گله هرچه بدش از برادر پسر
سپهدار گفت اينت غمري دلير
کزينسان شدست از سر خويش سير
من اينجا و او رزمکوش آمدست
همانا که خونش به جوش آمدست
يکست ابلهان را شتاب و شکيب
سواران بد را چه بالا چه شيب
ترا دل بدين غم نبايد سپرد
که تنها بس او را نريمان گرد
گرش صد هزارند گردان جنگ
همه درگه جنگ و کين تيز چنگ
ببيني که چون گويم اي شير هين
که خونشان ستاند به شمشير کين
چنان کن که شبگير با يوز و باز
خراميم مر جنگ را پيشباز
مي و بزم کاينجاست آنجا بريم
نريمان زند تيغ و ما مي خوريم
[من از ويژه گردان گزينم هزار
تو بگزين هم از لشکر اندک سوار
بدان تا چو اندک نمايد سپاه
دليري کند دشمن آيد به راه
مگر ناگهش سر به دام آورم
وزين کار فرجام نام آورم]
چو پر حواصل برآورد زاغ
برافروخت ز ايوان نيلي چراغ
همان نامزد کرد اندک سپاه
ببردند و راندند يک هفته راه
به بزم و به نخچير بر کوه و دشت
چنين تا بژي برز ديدار گشت
بران تيغ بژ از بر کوهسار
تکين تاش با جنگيان ده هزار
بگفتند از ايران دليري سترگ
رسيدست نو با سپاهي بزرگ
ز خاقان يغر جنگ تو خواستست
وز ايران نبرد ترا خاستست
ز تيغ بژ آمد به پايين کوه
بزد صف کين با سپه همگروه
نيامدش باک از دليري که بود
چو گرد سپه ديد بشتافت زود
***
115
جنگ نريمان با تکين تاش
نريمان بيامد هم اندر زمان
به نزد سپهدار و خاقان دمان
چنين گفت کامروز هر دو ز دور
نظاره برين جنگ سازيد و شور
شما جام گيريد هر دو به بزم
که من تيغ خواهم گرفتن به رزم
اگر بخت هشيار يار منست
بدين دشت پيکار کار منست
از ايراني و زاولي هرکه بود
بفرمود تا صف کشيدند زود
چو صف زد زدو رويه يکسر سپاه
غريو از دل کوس بر شد به ماه
سواري يغز غزني از پيش صف
برون زد دو سر خشتي از کين به کف
يکي تبتي جوشن اندر برش
کلاهي سيه چارپر بر سرش
به آوردگه گشت و آنگه چو باد
ز ميدان به زين کوهه بر سر نهاد
سوي قلب خاقان به کين حمله برد
هم از گرد بفکند جنگي دو گرد
دو ديگر فکند از سوي ميسره
بزد باز بر ميمنه يکسره
يکي ترک ديگر ربود از کمين
سوي لشکرش برد و زد بر زمين
ز شادي گرفتند ترکان خروش
نريمان برآمد ز ترکان بجوش
بدو گفت از اينسان بود کارزار
يکي به ز ما کز سپاهت هزاز
ازين کودک اکنون به دشت نبرد
نگه کن تو پيکار مردان مرد
يکي نعره زد همچو شير يله
که غرد چو از غرم بيند گله
شباهنگ پيشاني ماه نعل
بزانگيخت گيتي به خون کرد لعل
ز زخمش همي در زمين خم فکند
سپاهي به يک حمله برهم فکند
به ميدان ز خون چون درآورد جوي
ميان دو صف شد هم آورد جوي
بناورد بلخي سواري گرفت
سپر بازي و نيزه داري گرفت
خروشيد کان ترک پرخاشخر
که خشتش دو سربد کله چارپر
کجا تار بايمش هم در شتاب
بسوزانمش در تف آفتاب
همان ترک بيرون زد از صف چو شير
گريزنده ياب ابلقي تند زير
ميان در کمربند ماليده تنگ
به چاچي کمان در نهاده خدنگ
خروشان نمود او ز دور آستي
که پيش آي اگر مرمرا خواستي
برانگيخت باره نريمان گرد
به بازيگري دست ناورد برد
کمان قبضه و تير و نيزه به دست
به سر نيزه بگرفت زه را به شست
همي تاخت پيچان به گردش عنان
که تيرش زند سينه را يا سنان
چو يک چند گشت اندر آمد چو دود
زدش نيزه وز پشت ابلق ربود
به نوک سنان بر مه افراختش
زماني ز هر سو همي تاختش
پس انداخت از نيزه بر قلبگاه
برآمد غو کوس از ايران سپاه
چنان نعره شان بر مه و زهره شد
که مه بيدل و زهره بي زهره شد
سپهدار و خاقان فرخنده نام
به شاديش هر دو گرفتند جام
نريمان دگر باره از چپ و راست
بگشت و از ايشان هم آورد خواست
برون تاخت گردي دگر چون هژبر
کمان کرده الماس بارنده ابر
به گردش ز هر سو سواري گرفت
به تيغ و سنان کامکاري گرفت
پس از جاي مانند تند اژدها
درآمد بدو کرد خشتي رها
نريمان سوي چپ عنان برشکست
سوي راست بگرفت خشتش به دست
چنان زدش بر ناف زخم درشت
که با کوهه زنيش بر دوخت پشت
بياويخت يکسو ز زين سرنشيب
سرش پاي شد پشت پايش رکيب
به ميدان دگر باره ناورد کرد
همي کشت هرک آمدش در نبرد
به نيزه ز زين مرد برداشتي
هم از بر به شمشير بگذاشتي
ببر گستوان داشت ده اسپ کين
نشستي همي گه بر آن گه براين
ستوه آمد آن هر ده از جنگ اوي
وز آن جنگ کوته نشد چنگ اوي
چنان تا از آن لشکر کينه کش
بيفکند بر جاي هفتاد و شش
سپهدار و خافان بهم پيش صف
بدند از بر پيل جامي به کف
به هر ترک کافکندي اوزير پي
زدندي به شاديش يک جام مي
بدان تنگچشمان جهان تنگ شد
نبد کس که ديگر سوي جنگ شد
به ترکي دگر مويه کردند زار
بر آن کشتگان در صف کارزار
تکينتاش کان ديد چون پيل مست
ز بالاي که تاخت نيزه به دست
يکي خنگ عاج ابر پوينده زير
به گونه چو شير و به سينه چو شير
کژ آکندش از ديبه ي لاژورد
برو در نشانها ز ديباي زرد
از آهنش ساعد وز آهن سپر
ز زرش کلاه و ز زرش کمر
برآورد زاغ کمان را بزه
کمندي چهل خم بزين در گره
چو ديدش فروماند خاقان نژند
چنين گفت با پهلوان بلند
که اينک تکسينتاش جوينده تاج
به ناورد کردن بر آن خنگ عاج
ز چاچ و ختن وارح و بارمان
کند لشکر انگيز هر بارمان
نديدم گه رزم ناپاکتر
عنان پيچ تر زوي و چالاکتر
بگردد زمين گرد ناورد او
کند خشک درياي چين گرد او
سپه را بود پيشتر و درستيز
بود باز دمدارگاه گريز
به نزد نريمان کنونست رزم
دگر رزمها بود بازي و بزم
بزد نعره اي پهلوان دلير
به سوي نريمان چو ارغنده شير
به زابل زبان گفت بيدار باش
ره حمله ها را نگهدار باش
که اين ترک جنگي سر لشکرست
تکين تاش جوينده ي کشورست
مکش زنده بر بايش از پشت زين
سبک هديه آور به خاقان چين
بگشتند هر دو چو شير نژند
گرفتند گاهي کمان گه کمند
همه ترگ و خفتانشان گشت چاک
فروريخت خنجر زره گشت خاک
عمود گران چون کمان يافت خم
سنان گشت چوگان و نيزه قلم
سپهرها چو بيشه شد از زخم تير
رخ از رنگ آهن به کردار قير
سرانجام ترک آنچنان تاخت گرم
که از زور بر چرمه بنوشت چرم
بزد خنجري بر نريمان گرد
سپر نيمي و اوج ترگش ببرد
گرفت آتش از زخم تيغش هوا
وليکن نديد آنچه بودش هوا
نريمان به چاره همي زنده جست
که او را برد نزد خاقان درست
عنان تافت بگريخت پيشش ز جنگ
ببد تا رسيد اندر و ترک تنگ
کمند آنگه از پس به ياد گريز
ميانش اندر افکند و کرد اسپ تيز
فکندش ابر خاک چون بيهشان
همي برد تا پيش خاقان کشان
بدو گفت کاين بيم خورده سوار
به هديه ازين کودک خرد دار
از ايرانيان رفت بر چرخ غو
ز کردار آن نو سپهدار گو
سپر برگفتند و شمشير تيز
بهم حمله بردند دل پرستيز
جهان گشت بر چشم ترکان بنفش
فکندند يکسر سلاح و درفش
ز پيش اندرون تيغ کهسار بود
ز بس تيغ گردان خونخوار بود
ز چندان سپه يک دلاور نماند
گريزان برفتند چون سر نماند
همه دشت و که بد پراکنده باز
سليح و ستوران و آلات ساز
گرفتند سرتاسر ايرانيان
نيامد به يک موي کس را زيان
وز آنجا سوي شهر پيروز روز
کشيدند نيک اختر و دلفروز
چنان شاد دل بود خاقان ازين
که گفتي نهادست بر چرخ زين
تکينتاش را برد جايي نهان
سرآورد بروي درنگ جهان
دو هفته در گنج بگشاد شاد
به بزم و ببخشش همي داد داد
به ايرانيان و سپهدار چير
هميدون به فرخ نريمان شير
ببخشيد هر هديه چندانکه نيز
نباشد به صد گنج ازان بيش چيز
سپهبد فرستاد نامه به شاه
ز پيروزي و کار آن رزمگاه
ز رزم نريمان يل روز کين
وز آزادي شاه توران زمين
چنينست از ديرباز اين جهان
رباينده آن زاين به کين اين از آن
نه آشوب يتي به هنگام تست
که تا بد هميدون بدست از نخست
همانست گيتي و يزدان همان
دگرگونه ماييم و گشت زمان
ايا توشه ات اندک و ره دراز
چه سازي چو آيدت رفتن فراز؟
دل از آز گيتي چه پر کرده اي؟
ازو چون بري آنچه ناورده اي؟
ازو کام دل در جواني بجوي
که جويد ز تو کام در پيري اوي
بسي خويش و پيوند تو زير خاک
همي بيني از پيش و نايدت باک
به ديگر بزرگان نگر تا چه کرد
برآرد همان از تو يک روز گرد
سواريست عمر از جهان درگريز
عنان خنگ و شبرنگ را داده تيز
دو اسپست و مرد دواسپه به راه
سبکتر به منزل رسد سال و ماه
بدان کوش کايمان به بيرون بريم
که يکسر به گرداب گردون دريم
***
116
رفتن گرشاسب به جنگ فعفور و ديدن شگفتي ها
سپهدار چون هفته اي سور کرد
از آن پس شد آهنگ فغفور کرد
همه راه خاقان بپرداخته
به هر جاي نزل و علف ساخته
سه منزل بدش با سپه رهنماي
ورا کرد بدرود و شد باز جاي
همي شد شتابان سپهدار گو
نريمان و زاول گره پيشرو
به مرز بياباني آمد فراز
که گفتي جهانيست گسترده باز
زمينش همه داغ پاي پري
زمانه گم اندر وي از رهبري
نه گردون سپرده در ازاي او
نه خورشيد پيموده پهناي او
بهر سوش ديوي دژ آگاه بود
به هر گوشه صد غول گمراه بود
همان مار پرنده هزمان ز گرد
چو تير آمدي در نشستي به مرد
بکشتند از آن غول بسيار و مار
بده روز کردند از آنجا گذار
رسيدند جايي چراگاه گور
درو شيرگون چشمه ي آب شور
چو نخچير از تشنگي در گداز
به نزديک آن چشمه رفتي فراز
شدي نرم نرم آب آن چشمه زير
پس آشفته گشتي چو غرنده شير
بجستي و نخچير را بي درنگ
همانگه بيوباشتي چون نهنگ
پس از يک زمان استخوانهاش پاک
بدي گرد آن چشمه بر تيره خاک
نه بشناخت آن آب را کس ز شير
نه دانست کز چيست نخچير گير
دگر سنگ ديدند کوچک بسي
که چون زان دو برهم بسودي کسي
همانگاه بادي شگرف آمدي
پس از باد باران و برف آمدي
وليکن چو زآنجا به بومي دگر
ببردي نبودي ورا آن هنر
دگر سنگ بد نيز کز بيم نم
چو ابر آمدي بر زدندي بهم
سبک زآن هوا ابر بگريختي
نه زو برف و ژاله نه نم ريختي
ز مرز بيابان چو برترکشيد
سپه را سوي شهر ساجر کشيد
بزد خيمه با لشکر از گرد شهر
برون شد که کيرد ز نخچير بهر
در و دشت و که ديد زاندازه بيش
رم گور و آهو و غژغا و ميش
همان روز بفکند بسيار گور
به خون غرقه هر سو همي تاخت بور
درختي بر چشمه ساري بديد
عنان ره انجام از آنسو کشيد
چو نزديک شد خاست يک بانگ سخت
زني ديد ناگه که جست از درخت
يکي شير خواره گرفته به بر
همي تاخت زآهو به تک تيز تر
بپرسيد کاين زن برينگونه چيست؟
يکي گفت کاين هم چو ما آدميست
درين بيشها گرد اين دشت و گوه
بدينسان بي اندازه بيني گروه
چو آهو به تک همچو مردم به روي
چو ديوان به ناخن چو ميشان به موي
ز بن هيچ با ما نگردند رام
بميرند زود آنچه گيري به دام
ازيشان چو بيمار گردد يکي
برندش برين تيغ کوه اندکي
به شيونگري گردش اندر خروش
برآرند و زي ابر دارند گوش
گرش ابر تيره ز ديده به اشک
بشويد درستي گرد بي پزشک
وگر هيچ باران نبارد ز ميغ
بميرد به زير افکنندش ز تيغ
نريمان يکي از درختي ربود
بر پهلوان برد و او را نمود
بره در همه بازويش خسته کرد
همي بود تا مرد و چيزي نخورد
ز نخچير چون شد سپهدار باز
بيامد کس شاه ساجر فراز
فرستاده با هديه بسيار چيز
به پوزش پيامي نکو داده نيز
که دانم کز ايران به کين آمدي
به پيکار فغفور چين آمدي
من او را يکي بنده ي کهترم
نگهبان يک مرز ازين کشورم
سه ماهه ز ما تا بدو هست راه
نخستين ازو هرچه بايد بخواه
هر آنگه کزو کام تو گشت راست
همه بندگانيم و فرمان تراست
به هر شهر ازين مرز ديگر بپوي
ز هر شاه باژي که بايد بجوي
سپهبد سخنهاش بر جاي ديد
پسنديد و آن کرد کو راي ديد
ز زاول گره هرکه بودند گرد
همانگه به فرخ نريمان سپرد
به هر شهر فرمود تا با سپاه
بگردد ز شاهان بود باژ خواه
***
117
پند دادن گرشاسب نريمان را
بدو گفت پيش از شدن هوش دار
نگر تا چه گويم به دل گوش دار
جوان را اگرچه سخن سودمند
ز پيران نکوتر پذيرند پند
تو لشکر نبردي دگر زي نبرد
نديدي ز گيتي بسي گرم و سرد
نهاد سپه بردن و تاختن
بياموز با صف کين ساختن
چو خواهي سپه را سوي رزم برد
مکن پيشرو جز دليران گرد
سيه پيش دارو بنه باز پس
ز گرد بنه گرد بسيار کس
چنان تاختن بر که اسپان ز کار
نباشند سست ار بود کارزار
به دشواري اندر مرو با سپاه
نه بي رهنمونان بنا ديده راه
همان ديده بان دار بر تيغ کوه
به هامون طلايه گروها گروه
چو پيدا شود کينه خواهي بزرگ
که باشد قوي با سپاهي بزرگ
به هر گوشه کارآگهان برگمار
نهانش همي جوي با آشکار
ز نخچير و از مي بپرهيز باش
به شب دير خسب و به گه خيز باش
چو لشکر گه آيد برابر فراز
شبيخون نگه دار و لشکر بساز
بگرد سپه سر به سر کنده کن
طلايه ز هر سو پراکنده کن
هم از کنده و چاه پوشيده سر
بپرهيز و آسان شبيخون مبر
به نوبت ز جاندار وز پاسبان
کسان دار هم گرد و هم مهربان
سپه پاک با ترگ و خفتان کين
شب و روز ميدرا و اسپان به زين
بدانگه که آراست خواهي مصاف
مني بفکن از سر گه نام و لاف
بداد و دهش دل بياراي و راي
پذيرش کن از نيکوي با خداي
به دشت گل و خار و کند آب و چاه
مکن رزم کافتد به سختي سپاه
هميدون مياراي از آنسو نبرد
که در ديده باد آورد خاک و گرد
وز آن روي کز تيغ کوه آفتاب
دو چشم ترا خيره دارد ز تاب
به جايي گزين رزمگاه استوار
به آب و علف راه نزديک و خوار
ز پس دار در استواري بنه
برش لشکري رزم را يک تنه
پياده به پيش آر صف ساخته
سپر در سپر تيغ و خشت آخته
پس هر سپر هم پي بدگمان
خدنگ افکني در کمين با کمان
چنان کن که هر نيزه ور روز جنگ
سپردار باشد کماني به چنگ
به نيزه درون ره چنان ساخته
کزو ناوکي گردد انداخته
به هر ده دلاور يک آتش فکن
نهاده به پيکار و کين جان و تن
سوارانشان در قفا صف زده
پس پشتشان زنده پيلان رده
صفي راست هر بر راه و صفي به خم
صفي چارسو در کشيده به هم
پياده چو ديوار بر پاي پيش
سواران درآمد شد از جاي خويش
گروهي به کوشش ميان بسته تنگ
گروهي در آسايش از بهر جنگ
پس پشت لشکر سري با سپاه
کمين راز هر گوشه بر بسته راه
گشاده ره پيل تا در شکست
ازيشان نگردد سپه پاي خوست
پر انبوه صندوق پيل نبرد
ز چرخي و از آتش انداز مرد
سران را سزا جاي ديدار کن
درفش از چپ و راست بسيار کن
فراوان ز گردان گردنفراز
ز بهر پسين حمله را دار باز
نخستين تن از دشمنت دار گوش
پس آنگاه بر زخم دشمن بکوش
به گردون روان قلعه ها کن بلند
برانسان کز آتش نيايد گزند
همه برج آن قلعه بالا وزير
پر از گونه گون رزم ساز دلير
ز هر يک چنان ساخته بانگ تيز
کزو پيل و اسپ اوفتد در گريز
چنان ساز قلبت که از چپ و راست
رسد زود يا ور چو فرياد خاست
ممان کارد از قلب کس پيش پاي
مگر قلب دشمن بجنبد ز جاي
چو داري پياده سپه يکسره
بود جاي پيکار کوه و دره
سوي رزم بايد شدن همگروه
گرفتن سر تيغ و پايان کوه
وگر دشت ساده بود رزمگاه
به هم حلقه بايد که بندد سپاه
وگر خيل دشمن پياده بود
صف رزم بردشت ساده بود
سوارانت را بر يکي جا بدار
که تا مانده گردند ايشان ز کار
چو بر جنگ پيلانت باشد شتاب
به هامون برافکن پراکنده آب
که تا پيل گردد هراسيده دل
نيارد نهادن پي از بوي گل
چو آيد گه حمله کت بسپرد
رهش باز ده زود تا بگذرد
به پيکان الماس چشمش بدوز
دگر تخت و صندوقش از بر بسوز
همه تير بر پاي و ناخن زنش
مرو را فکن گرز بر گردنش
وگر خيل بدخواه ازان تو بيش
تو جائي گزين تنگ بر گرد خويش
مجوي از دو سو رزم کايد گزند
ز يک روي بگشاد و ديگر ببند
بسازي دگر جوي هر روز کين
کمين نه نهان و همي بين کمين
سپه ترا دل ده اندر نبرد
همي گرد هر جاي با دار و برد
کسي گر به پيکار نام آورد
سر جنگجويي به دام آورد
مرو را به نيکي و خلعت رسان
که تا زور گيرند ديگر کسان
به جنگ آنکه سست آيد از آزمون
ورا نام بفکن ز ديوار برون
ز دشمن چو بيني سواري دلير
ميان دو صف بر يلان تو چير
سواران جنگي برو برگمار
ستوه آورش هر سوي از کارزار
ز بدخواه در آشتي ساختن
بترس از شبيخون و از تاختن
نگه کن کمينش به گاه ستيز
هم از بازگشتنش گاه گريز
ازو تا نپردازي اندر شکست
سپه را مده سوي تاراج دست
چو بيني که دشمن ز پس رخت و ساز
همي اندک اندک فرستند باز
گر از درد باشند بيمار و سست
گر از خستگيها به تن نادرست
وگر کم بود کس که جنگي بود
وگر از علف راه تنگي بود
ور از رزمگه کاهل آيند پيش
بود حمله هاشان نه بر جاي خويش
بدين وقتها راي آويختن
فزون کن که خواهند بگريختن
چو زنهار خواهند زنهار ده
که زنهار دادن ز پيکار به
چنانشان مگردان ز بيچارگي
که جان را بکوشند يکبارگي
ز بن برگزيزندگان ره مگير
مريز از کسي خون که باشد گزير
چو نتوان گرفتن گريبان جنگ
سوي دامن آشتي يا ز چنگ
به هر کار در زور کردن مشور
که چاره بسي جاي بهتر ز زور
چو تابت نباشد به جنگ و ستيز
از ان به نباشد که گيري گريز
به جنگ ارچه رفتن ز بهروزيست
گريز به هنگام پيروزيست
چو گويند کز جنگ برگاشت پشت
ازان به که گويند دشمنش کشت
بدم گريزندگان شب مپوي
چو دشمن شد آواره بيشش مجوي
وگر کار کوشش بباشد دراز
نگردد همي دشمن از جنگ باز
ممان کز علف هيچ يابند بهر
نهان آبخورشان بياکن به زهر
فکن تخم بد در چراگاهشان
خسک ريز و چه ساز در راهشان
همه ياد دار آنچت آموختم
که من کين بدين چاره ها توختم
بدو پاک بسپرد ز اول سپاه
نريمان به شبگير برداشت راه
***
118
رفتن نريمان به توران و ديدن شگفتي ها
چو شد هفته اي شهري آمدش پيش
کهي نزدش از مه بلنديش بيش
همه که دل خاره سنگين ز آب
بسان گيا رسته زو زر ناب
از آن شهريان هرکه زان زر برد
جز اندک نبردند ازان زر خرد
چو بسيار بردندي اندر زمان
بمردندي و جمله ي دودمان
همه شهردرويش بودند سخت
گيابودشان پوشش و فرش و رخت
[نيد اندر ايشان ازين سود و رفت
برآمد به کوهي شتابنده تفت
بدو گفت رهبر که گر زين سپاه
کند بانگ يک تن درين تنگ راه
زباران چنان سيل از افراز و شيب
بخيزد که از غرق باشد نهيب
هميدون چنين است کوهي دگر
که آهن چو ساييش بر سنگ بر
همه اين جهان پر ز باران شود
هوا ديده ي سوکواران شود
کسي کو بد آنکوه پويد سوار
گرد در نمد نعل اسپ استوار
وگرنه ز باران يکي سيل سخت
بخيزد که از بن برآرد درخت]
بر آنسوي که تنگ کوهيست نيز
دو ميل اندرو رستني نيست چيز
در آن تنگ هرکس که دارد خروش
گرد سنگباران ز هر جاي جوش
چنين گويد آنکو ز دانا گروه
که ديوان همي افکنندش ز کوه
سپهدار خاموش ازو بر گذشت
دگر پيشش آمد يکي پهن دشت
درو چشمه آب چون خون به رنگ
بر چشمه کرده گوزني ز سنگ
در آن بوم و بر هر گوزني که درد
برو چيره گشتي بماندي ز خورد
دوان تاختي پيش او چون نوند
تن خوش سودي در ار بار چند
چو روزش بدي مانده گشتي درست
چو مرگي بدي گشتي افتاده سست
دگر ديد شهري نوآيين به راه
کهي نزد او سرش بر اوج ماه
همه سينه ي کوه بيد و خدنگ
يکي بيشه گردش زرير و زرنگ
سر تيغ آن که همه خاک بود
گياه و گلش پاک ترياک بود
کسي کان گيان با مي خوشگوار
بخوردي نکردي برو زهر کار
شهش داشت آن را نگهبان بسي
نماندي که بي هديه بردي کسي
چو بشنيد کامد نريمان گرد
شد و هديه ي بيکران پيش برد
ز ترياک و از گونه گون گهر
ز زربفت چيني و از سيم و زر
سپهبد به جاهش بسي بر فزود
فرود آمد آنجا و يک هفته بود
بدان شهر گلزار بسيار بود
يکي چشمه بميان گلزار بود
به پهنا فزون از دو ميدان زمين
همه آب آن چشمه چون انگبين
چو خورشيد گيتي بياراستي
يکي بانگ از ان چشمه برخاستي
همه سنگش از زير هم در شتاب
دويدي ستادي بر افراز آب
چو کردي نهان خور فروغ از جهان
همان سنگها بازگشتي نهان
از آن چند برد از پي آزمون
سپه راند يک هفته ديگر فزون
يکي بيشه و خوش چراگاه بود
همه بيشه پرنده روباه بود
چو مرغان به پرواز در هر کنار
چه بر شخ و هامون چه بر کوهسار
به هر درد پرش بدي سود و بال
وليکن بدي شوم بانگش به فال
بي اندازه زان روبهان سر بريد
وزآنجا بشد نزد شهري رسيد
بر شهر بد ژرف چاهي مغاک
درو چشمه ي آب چون سيم پاک
بدان چشمه در هر که يک تنگ بار
درافکندي از يک رطل تو هزار
چو کوه آبش از موج بفراختي
ز پس باز بر خشکي انداختي
به خون و به دزدي چو آن مردمان
شدندي به دل بر کسي بدگمان
ببستي شه او را سبک دست و پاي
در آن چشمه انداختي هم به جاي
شدي گر گنهکار بودي تباه
فتادي برون گر بدي بيگناه
دگر ديد دشتي همه کند مند
دران دشت سهمن درختي بلند
تنش سبز و شاخش همه چون زرير
به زيرش يکي چشمه آبي چو قير
چو پيچان رسن برگهاي دراز
فرو هشته زو تا به هامون فراز
ز نخچير هرچ اندران دشت و کوه
به بيماري اندر بماندي ستوه
دويدي بشستي در آن چشمه تن
ز پيش درخت آمدي چون شمن
خروشان پرستيدن آراستي
نشستي گهي گاه برخاستي
درست ار شدي در زمان باز جاي
وگرنه به مردي فتادي به جاي
ز نخچير کز گرد او مرده بود
دو پرتاب ره چرم گسترده بود
نه بر بيخ و شاخش نه بر برگ و بار
نکردي ز بن آتش تيزکار
همه دشت با شير و گرگ و پلنگ
بد از گرد او غرم و آهوي و رنگ
نه با آهوان يوز را بد ستيز
نه از شير مرغرم را بد گريز
***
به شهري دگر نزد رودي رسيد
به هر سوش مردم پراکنده ديد
ميان غليژن ز بر وز فرود
همه پشم جستند ازان ژرف رود
کزآن هرکه دارد چو ز ابر بلند
برو آتش افتد نيابد گرند
همه بنده وار آمدندش ز پيش
ببردند ازان پشم از اندازه بيش
همانجايگه ديدي مردي دو رنگ
سپيد و سيه تنش همچون پلنگ
سه چشمش يکي بر فراز و دو زير
به دندان چو خوکان به ناخن چو شير
ز گردش رده مردمان بي شمار
بسي کژدم زنده از پيش و مار
همي خورد ازان کش گزندي نبود
وزان هرچه او را بزد مرد زود
سبک زان پلنگينه ديو نژند
به خنجر سر و دست بيرون فکند
به جاي دگر ديد دو بيشه تنگ
از اينسو طبرخون وز آنسو خدنگ
بر هر دو بيشه يکي برز کوه
برانکوه کپي فراوان گروه
به گردش بسي چشمه ي نفت و قير
فرازش چو دريا يکي آبگير
به دشت اندرون شهري آراسته
چو گنجي پراکنده از خواسته
همه مردمش را فزون از شمار
ازان کپيان برده و پيشکار
ز زيور همه غرق در سيم و زر
بسا کي ز گل برنهاده به سر
به بازار چون بنده فرزند نيز
دران شهر بفروختندي به چيز
هم اندر زمان کس بر شاه کرد
ز کاري که بايستش آگاه کرد
نبد شاهرا ز اختر نيک بهر
به پيکارش آورد لشکر ز شهر
نريمان بياورد لشکر به جنگ
زمانه بدان پادشا کرد تنگ
بکم يکزمان زان سپاه بزرگ
بدافکنده بسيار گرد سترگ
گرفتندش و لشکر آواره گشت
همه شهر با خاک همواره گشت
ز تاراج آن شهر وز گنج شاه
توانگر ببودند يکسر سپاه
بدينسان دو ماه اندران مرز شاد
همي گشت و بسيار درها گشاد
بسي شهر و بتخانه تاراج کرد
بسي شاهرا بي سر و تاج کرد
بسي مرد گرد افکن پهلوان
که از گرز بشکستشان پهلوان
***
119
نامه ي گرشاسب به فغفور چين
وزآنسو همان روز کو رفته بود
سپهبد نبيسنده را گفت زود
يکي نامه آکنده از خشم و کين
بياراي نزديک فغفور چين
بگو باژ و ساو آنچه بايد بساز
چو خاقان يغر زود پيش آي باز
وگرنه به پاي اندر آرم سرت
نهم بر سر از موج خون افسرت
چو گريان بتي گشت کلک دبير
ز سيمش تن و سر ز مشک و عبير
بنوشين دو لب برزد از مشک دم
ز پر سرمه ديده بباريدنم
سرسکش همه گوهر و قير شد
گهر دانش و قير زنجير شد
تو گفتي که تند اژدهايي ز زر
که بر گنج دانش نهادست سر
ازان گنج ياقوت و در خرد
همي از بر سيم برگسترد
از آغاز چون کلک در قار زد
رقم بر سرش نام دادار زد
خداوند داناي پروردگار
ز ديده نهان وز خرد آشکار
جهان چون يکي پادشاهيست راست
برين پادشاهي مر او پادشاست
زمين هست گنجش هميشه به جاي
زرش رستني چرخ گردان سراي
هوا و آتش و آب فرمانبران
شب و روز پيک و سپاه اختران
بر هر يکي دانشش را رهست
وز ايشان هرآنچ آيد او آگهست
دگر گفت کاين نامه ي نغزگوي
ز گرشاسب زاول شه نامجوي
به نزديک فغفور فرخ نژاد
که ماچين و چين سر به سر زوست شاد
بدان اي ز شاهان توران زمين
دلت کرده بر اسپ فرهنگ زين
که تخت شهي ديگر آيين گرفت
زمانه ره فره دين گرفت
فريدون فرخ به گرز نبرد
ز ضحاک تازي برآورد گرد
ببردش به کوه دماوند بست
به جايش به تخت شهي برنشست
بياراست از داد و خوبي جهان
به فرمانش گشتند يکسر شهان
فرستاد مر کاوه را رزمکاو
به خاور زمين از پي باژ و ساو
وزينسو مرا گفت برکش سپاه
به فغفور شو باژ و ساوش بخواه
شنيدي که در کاول و مرز سند
چه کردم چه در خاور و روم و هند
چه با شير و پيل و چه با ديو و کرگ
چه با اژدها رفته در کام مرگ
چه کس را نبد تاب من روز کين
ترا هم نباشد به دانش ببين
مکن آنچه زو رنج کشور بود
پس از جنگ فرجام کيفر بود
بمالدت دست زمان گوش بخت
چو از ما رسد مالشي بر تو سخت
به فرمان شاه آي با باژ پيش
چنان کن که خاقان وزان نيز بيش
پيام آنچه گفتم ز بر تا فرود
چو فرمان بري باد بر تو درود
به کوره ي خرد در دبير کهن
همي کرد پالوده سيم سخن
خطش گفتي و خامه ي در بار
که از مشک مورست و از زر مار
همه دانه ي مور او از گهر
همه زهر مارش عبير و شکر
چو قرطاس پوشيد مشکين زره
بزد بر کمربند زرين گره
سپهبد زبان آوري نغز گوي
برون کرد و بسپرد نامه بروي
نشست شه چين به «جندان» بدي
که شهري نبودي که چندان بودي
هزاران هزار از يلان سپاه
به درگاه برداشت بيگاه و گاه
وزان جز که دستور و سالار بار
نديدي به سالي ورا يک دو بار
بد آراسته شهرش از گونه گون
ز شش ميل ره گردش اندر فزون
همه خانها بر هم افراشته
به صد رنگ هر خانه بنگاشته
سپاهي و شهريش با دسترس
نبود اندران شهر درويش کس
چو ششماهه ره بوم توران زمين
به شاهي ورا بود زير نگين
سرايي بدش سر کشيده به ماه
درازا و پهنا دو فرسنگ راه
ز خاراش ديوار و بوم از رخام
درو کوشکي يکسر از سيم خام
هر ايوان در آن کوشک از لاژورد
زبرجزع و بومش همه زر زرد
ز ياقوت و از گوهر آبدار
هر ايوان پر از صد هزاران نگار
کشيده ميان سراي از فراز
منقش يکي پرنيان پهن باز
چو بروي فکندي فروغ آفتاب
ز گوهر گرفتي جهان رنگ و تاب
در ايوانش از زر تختي که شاه
نشستي بر آن شاد در پيشگاه
يکي گرزن از گوهر آميخته
ز بالاي تختش درآويخته
بر افراز گرزن زياقوت و زر
يکي نغز طاوس بگشاده پر
زمان تا زمان بانگ برداشتي
ز بالاي شه بال بفراشتي
به تاجش بر از کام در خوشاب
فشاندي و از دم برو مشک ناب
چو از ره فرستاده ي سرفراز
بيامد بر شاه توران فراز
ز دروازه تا درگه شد دو ميل
دورويه سپه ديد و بالا و پيل
کشيده به درگاه گرگ و نهنگ
به زنجيرها بسته شيرو پلنگ
ز دهليز تا پرده ي شهريار
فروزنده شمع از دورو صد هزار
فرستاده چون چهره ي شه بديد
زمين بوسه داد آفرين گستريد
يکي کارگه ساخت از هوش و مغز
ز ديباي دانش به گفتار نغز
ز جان پود کرد وز فرهنگ تار
ز انديشه رنگ وز معني نگار
همي بافت در يکديگر تار و پود
بگفت آنچه بود از پيام و درود
ز پوزش چو پرداخت نامه بداد
دبير آنچه بود اندرو کرد ياد
چنان گشت فغفور از آن نامه تند
که از حدتش گشت الماس کند
کمان دو ابرو بهم برشکست
به تيغ زبان برد دشنام دست
بدو گفت شاهت گه نام و لاف
که باشد که راند زبان بر گزاف
زمين نيست گرد سپاه مرا
نه خورشيد يک بارگاه مرا
اگر گنج سازم بيابان خشک
کنم سنگ او گوهر و ريگ مشک
سوارند گردم هزاران هزار
پراکنده را کس نداند شمار
ز خويشان هزار و صد و شصت و پنج
به نزدم شهانند با تاج و گنج
از ايشان دو صدر است زرينه کوس
که دارند بر چرخ گردان فسوس
چو خواهد جهان خور به زر آب شست
ز گيتي برين بوم تابد نخست
درين شهر بتخانه دارم هزار
که هريک به از گنج او شست بار
همه کشورم کان سيمست و زر
کهش معدن لاژورد و گهر
درختش طبر خون و بيشه خدنگ
گيا سنبل و عود و بيجاده سنگ
پريچهرگانش بت دلنواز
ددش يوز و مرغانش طوطي و باز
يلانش کمند افکن و گردگير
سوارانش دوزنده سندان به تير
ز خاکش روان سيم خيزد چو آب
فتد ز آهوش نافه ي مشک ناب
برويدش زر چون گيا از زمين
بيارد زميغش سرشک انگبين
طرايف هميدون ز گيتي فزون
هم از خسروي ديبه ي گونه گون
دگر جوشن و ترگ و درع گوان
سپرهاي مدهون و برگستوان
ز ما چين و چين تا به جيحون مراست
بزرگي ز هر شاهي افزون مراست
به رزم اژدهاي سرافشان منم
به بزم آفتاب درفشان منم
خدايست کز من مه و برترست
دگر هرکه او مر مرا کهترست
پسر را فرستاده ام رزمساز
که از هر سوي لشکر آرد فراز
چو او در رسد ساز ايران کنم
همه بوم تا روم ويران کنم
فرستاده گر کشتن آيين بدي
سرت را کنون خاک بالين بدي
زبان يافت گوينده اندر سخن
چنين گفت کاي شاه تندي مکن
بسي راندي ازگفت بيسود و خنج
اگر پاسخ سرد يابي مرنج
مزن زشت بيغاره ز ايران زمين
که يک شهر او به زما چين و چين
به هر شه بر از بخت چير آن بود
که او در جهان شاه ايران بود
به ايران شود باژ يکسر شهان
نشد باژ او هيچ جاي از جهان
از ايران جز آزاده هرگز نخاست
خريد از شما بنده هرکس که خواست
ز ما پيشتان نيست بنده کسي
و هست از شما بنده ما را بسي
وفا نايد از ترک هرگز پديد
وز ايرانيان جز وفا کس نديد
شما بت پرستيد و خورشيد و ماه
در ايران به يزدان شناسند راه
ز کان شبه وز که سيم و زر
ز پولاد و پيروزه و از گهر
هم از دينه و جامه ي گون گون
به ايران همه هست از ايدر فزون
سواران ما هم دلاور ترند
يکي با صد از چينيان همبرند
شمارا ز مردانگي نيست کار
مگر چون زنان بوي و رنگ و نگار
هنرتان به ديباست پيراستن
دگر نقش بام و در آراستن
فروهشتن تاب زلف دراز
خم جعد را دادن از حلقه ساز
سراسر به طاوس مانيد نر
که جز رنگ چيزي ندارد هنر
خرد بايد از مرد و فرهنگ و سنگ
نه پوشيدن جامه و بوي و رنگ
اگر خور برين بوم تابد نخست
چه باشد نه تنها خور از بهر تست
وگر بر کران جهاني رواست
زيان چيست کاندر ميان شاه ماست
ز تن جاي ناخن به يک سو برست
دل اندر ميانست کو مهترست
ز پيرامن چشم خونست و پوست
ميان اندرست آنکه بيننده اوست
تو گر چه بزرگي و با تاج و تخت
فريدون مه از تو به فرهنگ و بخت
نشان بر فزوني گنج و سپاه
همين بس که هست او ز تو باژخواه
اگر شب دو صد ماه گيتي فروز
نتابد همان چون درخشنده روز
هنرها سراسر به گفتار نيست
دو صد گفت چون نيم کردار نيست
نبايد ترا شد به پيکار او
که اينک خود آمد سپهدار او
اگر کوهي از کوهه در رزمگاه
به نيزه ربايدت چون بادکاه
چه نازي به چندين بت و بتکده
که فردا بود پاک بر همزده
دگر باره فغفور شد تيز خشم
برافراخت تاج و برافروخت چشم
براندش به خواري و زخم درشت
بدريد و بنداخت نامه ز مشت
دوره صد هزار از يلان برشمرد
به مهتر پسر داد خاقان گرد
پذيره فرستاد پرخاشجوي
پسر سوي پيکار بنهاد روي
فرستاده زي پهلوان شد ز پيش
ز فغفور گفت آنچه بد کم و بيش
خبر داد ديگر که لشکر به جنگ
فرستاد و اينک رسيدند تنگ
سواران کين توز بي حد و مر
فرستاد همراه با يک پسر
***
120
جنگ نريمان با پسر فغفور چين
نريمان سپاه از ره آورده بود
همانگاه خواندش سپهدار زود
يل ز اولي ده هزار از شمار
گزين کرد وز ايرانيان ششهزار
بدو داد و کارش همه کرد راست
بدو گفت کاين رزم ديگر تراست
نريمان يل رفت و لشکر کشيد
برابر چو نزديک خاقان رسيد
بزد خيمه و صد سوار از سران
گزين کرد کين جوي و کند آوران
به رسم طلايه برفت از سپاه
همي کرد مر چينيان را نگاه
سواري هزار از دليران چين
طلايه بدند اندران دشت کين
به هم باز خوردند و رزمي بخاست
که گيتي به زير و زبر گشت خواست
همه درع گردان شد از ريز خون
چه بر چشمه نو حله لاله گون
نريمان ميان بست مر جنگ را
عنان داده مه نعل شبرنگ را
گرفت از دليران يکي را کمر
برآورد و زد بر سواري دگر
بکشت آن دو را و دگر ره به کين
دو تن را گريبان گرفت از کمين
به هم بر سر و گردن هر دو گرد
همي کوفت تا مغزشان کرد خرد
همي تاخت زينسان چو غرنده ميغ
نه بايست گرزش نه خشت و نه تيغ
به چشم مه اندر همي گرد زد
ز زين مرد بر بود و بر مرد زد
گريبان سي مرد زينسان به مشت
گرفت و چهل تن بدان سي بکشت
بماندند بيچاره ترکان ز کار
نديديم گفتند ازينسان سوار
چو زينسان کشد مرد جنگي به مرد
چه آرد به شمشير و گرز نبرد
يکي نيمه شد کشته بي تيغ تيز
نهادند ديگر سر اندر گريز
خبر يافت خاقان سبک برنشست
دژم شد چو ديد از طلايه شکست
همه گيتي از خون در آغاز بود
اگر کوه اگر دشت اگر غار بود
نديد از بنه رزم را راي و روي
که بنهفت شب روي گيتي به موي
نريمان ز سوي دگر بازگشت
ببودند تا تيره شب درگذشت
چو گشت آينه رنگ روي سپهر
درو مهر رخشنده بنمود چهر
گرفتند هر دو سپه تاختن
کمين کردن و صف کين ساختن
ز منجوق و از گونه گونه درفش
شد آذين زده روي چرخ بنفش
به ابر اندر از کوس فرياد خاست
ز هر سو چکاکاک پولاد خاست
همه آسمان گرد لشکر گرفت
همه دشت خنجير و خنجر گرفت
ز خون عيبه ها لاله کردار شد
سنان ارغوان تيغ گلنار شد
به هر گوشه بد گنبدي خاسته
هوا را به گلشن بياراسته
همه گنبد از گرد گردنکشان
گلش قطره ي خنجر سر فشان
ز بس ترگ پاشيده هامون به چهر
درفشان چو در شب ستاره سپهر
زده کله بر کشته کرکس در ابر
طمع کرده روبه به مغز هژبر
ز که ديدبان ديده بگماشته
به هامون يلان نعره برداشته
بدينگونه تا شب نيامد فراز
نچيدند کس دامن رزم باز
چو آن آتشير گوي را تيره شب
فرو خورد چون هندي بوالعجب
دو لشکر ز جنگ آرميدند و جوش
طلايه همي داشت هر گوشه گوش
تن خسته بستند و شستند پاک
نهفتند مر کشته را زير خاک
سته بود دشمن ز جنگ و ستيز
گرفتند هم در دل شب گريز
نيارست بودن در آن دشت کس
نشستند يک روزه ره باز پس
بران مرز شهري دلارام بود
که آن شهر را خامجو نام بود
در شهر لشکر بياراستند
ز هر گوشه ديگر سپه خواستند
چو زد آتش از کوره ي سبز تاب
شد آن تازه گلهاي گردون گلاب
طلايه رسانيد زود آگهي
که از چينيان گشت گيتي تهي
ز چندان سپه نيست بر جاي کس
مگر خيمه ي چند بر پاي و بس
خروش از دليران ايران بخاست
پي گردشان برگرفتند راست
به روز دگر ناگهان گرمگاه
رسيدند در لشکر کينه خواه
طلايه نخستين به هم برزدند
پس آنگه بر انبوه لشکر زدند
چنان سخت شد جنگ هر دو گروه
که در لرزه افتاد ازان دشت و کوه
جهان شد ز صندوق پيلان جنگ
پر از آتش انداز و تير خدنگ
همي ز هر زخم پرند آوران
برآميخت با مغز کند آوران
شد از تف خنجر دل خاره موم
ز زهر سنان باد گيتي سموم
فرو هشت دامن ز خورشيد گرد
بلابر نوشت آستين نبرد
در ايران بدآشوب و در روم جوش
به چين خاست گرد و به خاور خروش
چو درياي خون شد سپهر برين
درو کوه کشتي و لنگر زمين
تو گفتي شبست از سياهي زمان
سنانها ستارست گرد آسمان
نريمان برون تاخت از صف سمند
به يک دست تيغ و به ديگر کمند
چو ديوي که گردد ز دوزخ رها
بدين دستش آتش بدان اژدها
چپ و راست هامون نوشتن گرفت
به گرد هم آورد گشتن گرفت
سر تيغش از دل دم آشام شد
کمندش بر اندامها دام شد
گهي کشت يک يک از اندازه بيش
گهي خيل خيل اندر افکند پيش
ز کشته همه دشت پر پشته کرد
يلان را ز بس زخم سرگشته کرد
بدانست خاقان که يک يک به جنگ
ندارند در رزم با او درنگ
دو صد تن گزيد از دليران چين
به يک سوي لشکر شد اندر کمين
سواري بفرمود تا جنگجوي
شدش پيش و بنداخت خشتي به روي
پس از وي گريزان سر اندر کشيد
بيامد چو نزد کمينگه رسيد
همانگاه خاقان کمين برگشاد
سپه زي نريمان به کين سر نهاد
ز گردش چو ديوار پولاد بست
گرفتند و بر وي گشادند دست
بباريد چندان برو گرز و تيغ
که در سال باران نبارد ز ميغ
نترسيد و خنجر برآهخت گرد
به خاقان نخست از همه حمله برد
تنش را ***** ماند از کمين
يکي نيمه بر زين يکي بر زمين
از آن پس تن افکند بر ديگران
همي زد به تيغ و به گرز گران
همه دشت از ايشان سرافکند و دست
به يک بار بر قلبشان برشکست
دليران ايران پس گرد چيز
همي حمله کردند غران چو شير
سر کشته خاقان ز پيش سپاه
ببردند بر نيزه تا قلبگاه
به ترکان غريو اندر افتاد پاک
فکندند يکسر تن از زين به خاک
کلاه و کمرها بينداختند
خروشيدن و مويه برساختند
فکندند منجوق و کوس نبرد
گريزان برفتند پر خون و گرد
دو بهره شده کشته و دستگير
دگر خسته ي خنجر و گرز و تير
در شهر بستند يکباره تنگ
ز دروازه بردند بر باره جنگ
ز پيرامن شهر صف زد سپاه
نهادند هرسو يکي رزمگاه
ببد باره پر دايره سر به سر
زبس جوشن و گونه گون سپر
بپوشيد باران سنگ آفتاب
ز پيکان فرو ريخت پر عقاب
چنان نوک ناوک همي مغز دوخت
که بر سر همي ترگ ازو برفروخت
ز پولاد بد پنجه ها بي شمار
کمندي ز هر پنجه در استوار
کجا باره ز انبه بپرداختند
خم پنجه درباره انداختند
بدو مرد جنگي به ديوار بر
همي تاخت چون غنده بر تار بر
نريمان سپر زود بر سر گرفت
بر در شد و گرز کين برگرفت
همي کوفت تا در همه پاره شد
تن افکند در شهر و بر باره شد
بپرداخت ديوار از انبوه مرد
فرو زد به باره درفش نبرد
نهادند لشکر به تاراج سر
همه شهر کردند زير و زبر
بکشتند چندان ازان جايگاه
ز کشته بد از بوم بر بام راه
همه کاخ و بتخانه ها گشت پست
شکسته بت و سرنگون بت پرست
به هر کس يکي گنج آراسته
رسيد از بت و گونه گون خواسته
چو بردند پاک آنچه بايسته بود
زدند آتش اندر همه شهر زود
به هر کاخي اندر هوا باد تفت
شراعي زد از ديبه ي زر بفت
جهان پاک از آتش چنان برفروخت
که زير زمين گاو و ماهي بسوخت
برآمد ز هامون به چرخ بنفش
درفشنده هرسو درفشان درفش
چو باغي شد آن شهر پر نوسمن
عقيقين درختان و سيمين چمن
به زيرش زر و پوش سوسن نشان
زبر ابري از مشک به سد فشان
چو جوشنده دريائي از سندروس
به خارش همه ريزه ي آبنوس
تو گفتي زمين زر گدازد همي
هوا زرد بيرم طرازد همي
چو از شهر جز خاک چيزي نماند
نريمان دگر روز لشکر براند
به يک روزه ره بر فرو آرميد
ببد تا جهان پهلوان در رسيد
***
120
آگه شدن فغفور از کشتن پسر
وز آن روي چون گشت خاقان تباه
شد اين آگهي نزد فغفور شاه
فکند افسر از سر به سوک پسر
به زير آمد از تخت بر خاک سر
همي خورد يک هفته بر سوک درد
پس آنگه برآراست کار نبرد
سپهبد بدش سرکشي يل فکن
قلا نام آن گرد لشکر شکن
سواري که در چينش همتا نبود
به زور و دلش کوه و دريا نبود
بدادش صد و سي هزار از سران
تکينان لشکرش و نام آوران
به جرماس پور برادرش زود
نوندي برافکند چون باد و دود
که آمد سپهدار جنگي قلا
به درياي کوشش نهنگ بلا
فرستادمش تا بود ياورت
گه جنگ تنها بس او لشکرت
تو با او به پيکار ايرانيان
ببند از پي کين خاقان ميان
بدين رزم اگرت آيد از بخت راست
يکي نيمه از چين به شاهي تراست
قلا رفت و هم يار جرماس شد
به هم خشمشان زهر و الماس شد
دو ره صد هزار از سران سترگ
کشيدند درهم سپاهي بزرگ
به شهر کجا پيش رفتند باز
خبر يافت گرشاسب زان رزم ساز
نريمان و زاول گره را به جنگ
فرستاد و کرد او همانجا درنگ
به مرز کجا نزديک روزه راه
رسيدند يکجاي هر دو سپاه
برابر کشيدند صف نبرد
برآمد ز جنگ آوران دار و برد
دل کوس کين تندر آواز شد
سر تيغ با برق انباز شد
زمين را دل از تاختن گشت چاک
بياکند کام نهنگان به خاک
ز درع نبرد و ز گرد کمين
زمين گشت گردون و گردون زمين
ز بر گستواندار پيلان مست
همه دشت بد کوه پولاد بست
همي تيغ خنديد بر خود و ترگ
بر انسان که خندد بر اميد مرگ
ز دريا به دريا شد از جگ جوش
ز کشور به کشور رسيده خروش
ز زخم يلان تيغ کين سر درو
سپاه يلانرا سنان پيشرو
سواران به گرداب خون اندرون
گران غرقه گه راست گه سرنگون
ز جنبش زمين پاک ريزان شده
چو مستان که افتان و خيزان شده
بمانده دل شير گردون دو نيم
چو روبه شده شير هامون ز بيم
گرفته سوي چرخ جانها گذار
ز خنجر دمان خون چو زآتش بخار
سه روز اينچنين بود پيکار سخت
نگشت از دليران يکي چربخت
چهارم چه شد کار پيکار دير
سرآمد سران را سر از جنگ سير
نريمان زد اندر ميان دو صف
به کف گرز و از خشم پاشنده کف
برانگيخت تند ابرش زودرس
همي زد چپ و راست و ز پيش و پس
به هر زخم برگاشت با اسپ مرد
به هر مله انباشت گردون به گرد
ز ترگ سواران و از مغز پيل
همي رفت آواز گرزش دو ميل
زره پوش در صف شدي رزمکوش
برون آمدي باز مصقول پوش
کفش چون کف ميفشاران شده
چکان خون ازو همچو باران شده
قلاديد در لشکر افتاده نوف
ازان زخم و آن حمله ي صف شکوف
برافراخت از قلب يال يلي
برون زد چمان چرمه ي جزغلي
به دستش يکي برق کردار تيغ
چو الماس بارنده بيجاده ميغ
خروشيد کاي مرد جنگي بايست
که از جنگ برگشتنت روي نيست
سرآمد جهانت به سيري ببين
که روزت همين است روي زمين
چه نازي بدين اسپ و اين خود و ترگ
کت اين تخت خونست و آن تاج مرگ
نهنگي گهربار دارم به کف
که گيتي چو آتش بسوزد ز تف
دمش زهر تيزست و الماس چنگ
خورش خون و درياش ميدان جنگ
هم اکنون نگون زاسپ زير آردت
به يک دم ز تن جان بيوباردت
نريمان بخنديد و گفت از گزاف
چه شوري هنر بايد اينجا نه لاف
نترسم من از کبک يافه دراي
که اشتر نترسد ز بانگ دراي
هم اکنون ز مغز تواي نيم تور
کنم کرکسان را بدين دشت سور
ترا گر نهنگيست در جنگ چير
از آن به عقابيست با من دلير
عقابي که تا او شدست آشکار
بچه مرگ دارد روانها شکار
هوا رزمگه کوهش اين ابر شست
درختش کمان آشيان ترکشست
هم اکنون ز زينت آورد زير گل
به چنگال مغزت به منقار دل
بگفت اين و ابرش به شم و ستيز
به گردش درانداخت چون چرخ تيز
دو خم کمان نون و زه دال کرد
خدنگش عقاب سبکبال کرد
به تيري که پيکان او بيد برگ
فرو دوخت بر تارک ترک ترگ
به خاک اندر از زين نگون شد قلا
بباريد بر جانش ابر بلا
بشد تا مگر نام گيرد به جنگ
بشد جانش و نام نامد به چنگ
دل و پشت ترکان شکست از نهيب
گريزان گرفتند بالا و شيب
پس اندر دليران ايران به کين
گشادند بر خيل ترکان کمين
فکندند چندان گروها گروه
که از کشته شد پشته هر سو چو کوه
گرفتار آمد ده و شش هزار
سليح و ستوران گذشت از شمار
همه دشت بد ريخته خواسته
ز کشته جهان گند برخاسته
سوي بيشه جرماس تنها برفت
همي تاخت تند اسپ چون باد تفت
درختيش پيش آمد اندر گريز
برون داشته زو يکي شاخ تيز
برافتاد حلقش بر آن شاخ سخت
برفت اسپ و او کشته شد بر درخت
سپاهش نبود از وي آگاه کس
که هرکس غم خويش دانست بس
هرآنگه بيامد زمانه فراز
نگردد به مردي و انديشه باز
کرا چشم دل خفت و بختش غنود
اگر چشم سرباز دارد چسود
نريمان چو پردخت از آن رزمگاه
به گرد کجا خيمه زد با سپاه
بد اندر کجا نامور مهتري
نگهبان آن مرز نيک اختري
چو بر چينيان ديد کآمد شکن
مهان هرچه بودند کرد انجمن
دژم گفت هرکو سرانجام کار
نبيند به پيچاندش روزگار
سپاهي چنين رزمساز ايدرست
ز پس بيست چندين دگر لشکرست
به خاقان و جرماس و جنگي قلا
نگر کاين سپهبد چکرد از بلا
به هر شهر کش جنگ و پيکار بود
شد آن شهر با خاک هموار زود
ستيز آوري کار اهريمنست
ستيزه به پرخاش آبستنست
همان به که زنهار خواهيم ازوي
بدان تا نباشد ز ما کينه جوي
چنين گفت هرکس که فغفور چين
نبايد که دارد دل از ما به کين
فغستان خاقان و گنج ايدرست
بدان گر رهيم اين سخن درخورست
چو مهتر بهم رايشان ديد راست
سزاي نريمان بسي هديه خواست
شدش پيش با خيل مهزادگان
تن خويش کرد از فرستادگان
پرستش کنان آفرين کرد و گفت
که بادت به مهر اختر نيک جفت
همي مهتر شهر گويد که من
ترا بنده ام وين بزرگ انجمن
شدست آنکه فرزند شاه کجاست
تو کشتي پدر او ندانم کجاست
درستست ديگر به نزدت خبر
که فغفور شه راست اين بوم و بر
ازو باز پرداز و از چين نخست
پس آنگه تن و جان ما پيش تست
به پيمان که ايمن بود بت پرست
به بتخانه ها کس نيازند دست
سپهدار گفت ايستادم بر اين
مرا با شما نيست پيکار و کين
نيارم فغستان خاقان به رنج
سپاريد هرچ ايدرش هست گنج
سوي شهر بسته مداريد راه
که تا هرچه خواهد بخرد سپاه
برين دست بگرفت و خطش بداد
بياراست آن شهر يکسر بداد
يکي گرد گرد سپه برفکند
خروشيد هر سو به بانگ بلند
که با شهر کس را ببد کار نيست
چو باشد مکافاش جز دار نيست
همه گنج خاقان که بد درنهان
برآورد بيش از بهاي جهان
به پشت هيونان بختي هزار
همي هفته اي رخت بردند و بار
پراکنده بتخانه ي گونه گون
بدان شهر در بود سيصد فزون
همه چون بهشت نوآراسته
به گوهر درو بام پيراسته
***
121
داستان قباد
گوي بد هنرمند نامش قباد
از اهواز گردي فريدون نژاد
همي گشت با چاکران گرد شهر
که گيرد ز ديدار آن شهر بهر
به بازار بتخانه اي نغز ديد
که بود از بلندي سرش ناپديد
زمين جزع و ديوارها لاژورد
درش زر و بيجاده بر زر زرد
به دهليز گه طاقش از آبنوس
که برجش همي ماه را داد بوس
همه خم طاق ازگهر پرنگار
درو بسته قنديل زرين هزار
بر در ز مرمر دو دکان زده
به هر يک بر از بت پرستان زده
به مجمر فروزان همه مشک ناب
شده دود چون ميغ بر آفتاب
شد از بس گهر خيره چشم قباد
بينباشت مغزش ز بس مشک باد
در آن خانه شد خواست نگذاشتند
شمن هرچه بد بانگ برداشتند
که نزد خدايان ما بار نيست
نه هم کيشي ايدر ترا کار نيست
قباد هنرجوي بد تند و تيز
برآهخت خنجر به خشم و ستيز
بدان چاکران گفت يکسر دهيد
ز خون بر سر هريک افسر نهيد
ازان بت پرستان بيفکند هفت
همه چاک زد پرده ي زر بفت
همه شهر از آن درد بريان شدند
به فرياد نزد نريمان شدند
فرستاد گرد سپهبد به جاي
يکي سرور از خادمان سراي
بدو گفت بردار کن هرکه هست
بشد خادم و ديد بتخانه پست
همه شهر با گريه و سرد باد
خروشان گرفته قباي قباد
شده چاکرانش از گهر بارکش
بتي زر پيکرکشان زير کش
نيارست بد کرد کو از سپاه
بد از ويژگان فريدون شاه
چه شورست گفت اين که انگيختي
که خاک از بر تارکت ريختي
سپهبد ترا دار فرمود جاي
برو نزد او زود و پوزش فزاي
قباد از بزرگي برآشفت و گفت
به ايران و توران مرا کيست جفت
فريدون درشتم نگويد سخن
که يارد مرا گفت بردار کن
ز تو بي بهاتر کجا خواست کس
که ببريده پيشي و بدريده پس
کيي تو که با من بوي همزبان
که نز خيل مرداني و نز زنان
سپهدار را داد خادم خبر
که هست آن قباد فريدون گهر
اگرچه مرا دست دشنام برد
ترا نيز هم چنديي برشمرد
ببخشي گناهش به از دار و بند
نبايد که گردد شهنشه نژند
نريمان برآشفت و دشنام داد
به خادم دگر بار پيغام داد
که گر خود فريدن شه فرخ اوست
ز دار اندر آويزش آهخته پوست
ندا کن که آنکس که بر مهترش
کند سرکشي اين رسد بر سرش
ورا با گروهش به هم هرکه بود
همانجا کشيدند بر دار زود
خوي زشت فرجام کار اين کند
همه آفرين باز نفرين کند
خوي زشت ديوست و نيکو پري
سوي زشتخويي نگر ننگري
هميشه در نيک و بد هست باز
تو سوي در بهترين شو فراز
چو بشنيد گرشاسب کار قباد
پسنديد و گفت اين بود راه داد
نريمان نبودي مرا هم گهر
اگر کردي از راه پيمان گذر
چه رفتن ز پيمان چه گشتن ز دين
که اين هر دو مه ز آسمان و زمين
چو يار گنهکار باشي ببد
به جاي وي از تو بپيچي سزد
در آن هفته نخچيرواني ز دشت
بدآنسو که جرماس بد برگذشت
بديدش ز شاخي درآويخته
ز سر مغز و خون بر زمين ريخته
چو شاه کجا آگهي يافت راست
فرستاد کس وز نريمان بخواست
نهفتش به ديبا و کافور و مشک
تنش سوخت در آتش عود خشک
بر شه فرستاد خاکسترش
بگفت آنکه بر سر چه راند اخترش
چه بايد به گيتي چنين رنج برد
که آنکس که بي رنج بدهم بمرد
جهان آن نيرزد بر پر خرد
که دانايي از بهر او غم خورد
گرت غم نمايد تو شو کام جوي
مي آتش کن و غم بسوزان بروي
از آن پخته مي لعل کن جام را
که پخته کند مردم خام را
کرا با خمار گران تاب نيست
ورا چون کباب و مي ناب نيست
همي مي خور از بن مخور هيچ درد
گه مي سرخ دارد دو رخسار زرد
جهان باد دان باده برگير شاد
که اندر کفت باده بهتر ز باد
لب ترک و شادي و رامش گزين
کت اندر جهان راي به نيست زين
گرت راي آن نيست بيدار باش
پرستنده ي پاک دادار باش
همان خواه بيگانه و خويش را
که خواهي روان و تن خويش را
چنان زي که مور از تو نبود به درد
نه برکس نشيند ز تو باد و گرد
***
122
رفتن نريمان به شهر فغنشور
نريمان ازان پس چو يک مه نشست
هرآنچ آمدش گنج خاقان به دست
به سالار شهر کجا برشمرد
بنه نيز هرچ آن نشايست برد
بدو گفت چون عمم آيد فراز
هميدون بدو پاک بسپار باز
وزآنجا دو هفته بيابان و دشت
سپرد و ز مرز کجا برگذشت
به شهر فغنشور شد با سپاه
بزد خيمه گردش هم از گرد راه
فرستوه شاه فغنشور بود
کز اختر به شاهيش منشور بود
بفرمود پيکار و بر باره شد
همه شهر با او به نظاره شد
نريمان همان روز در مرغزار
همي گشت بر گرد لشکر سوار
چو پيل دونده يکي گاوميش
همي تاخت خيلي درافکنده پيش
چپ و راست حمله برآراسته
همه باره زو خنده برخاسته
نريمان چو ديدش پس از اسپ جست
سروهاش بگرفت هر دو به دست
به يک زور گردنش برتافت تفت
سرش را بکند و بيفکند و رفت
شد از بيم بر چشم شه تيره هور
به دل گفت با اين که شورد به زور
بشد جان جرماس و جنگي قلا
چرا من شوم خيره پيش بلا
چو تازه گل روز پژمرده شد
چراغ سپهر از پس پرده شد
بسازيد صد تخت زيبا ز گنج
ز دينار چين بدره پنجاه و پنج
ستاره سرا پرده ي زر بفت
ببر گستوان و زره پيل هفت
چهل خيمه ساده ز چرم پلنگ
ستاره ده از ديبه ي رنگ رنگ
هزار اشتر از بختي و جنگلي
دو صد اسپ تاتاري و جزغلي
صد از ريدگ ترک و دلبر کنيز
سليح و طرايف ز هرگونه چيز
چو خورشيد بر شير بنهادگاه
ميان پيشش اندر به خم کرد ماه
همه برد پيش نريمان گرد
به مهرآفرين کرد و بر وي شمرد
بدو گفت ما پيش تو بنده ايم
که و مه دل از مهرت آکنده ايم
به شهر اندرون هرچه خواهد سپاه
بداد و ستد برگشادست راه
از آغاز کن کار فغفور راست
پس آنگه ز ما هرچه خواهي تراست
سپهبد پسنديد و بگشاد چهر
بپيوست با او به يک جاي مهر
به بزم و به نخچير و چوگان و گوي
زماني نبودي جدا هيچ ازوي
چنين گفت يکشب فرستوه شاه
که دارم يکي خوب نخچير گاه
که و دشتش آهو گله در گله
همان يال پرورده گور يله
گوزنان و عزمان شده تيزدن
به شورش درون شير با کرگدن
چو فردا شود چاک روز آشکار
سزد گر بدانجاي جويي شکار
مي و بزم و نخچير درهم زنيم
دمادم نبيد دمادم زنيم
به هر باده زآغاز شب تا به بن
ازان دشت نخچيرشان بد سخن
ببودند مست و بخفتند شاد
به آرامگه جمله تا بامداد
چو از ديده ي روز پالود خواب
درنگ شب قيرگون شد شتاب
پگه دشت نخچير برداشتند
ز گردون مه گرد بگذاشتند
خزان بد گه برگ ريزان رزان
جهان سبز بيرم به زردي رزان
ز در و گهر تاک رشته نماي
زمين زر گداز و هوا سيم ساي
سر که سپيد و رخ دشت زرد
خم باده لعل آبدان لاژورد
رسيده به جاي سمن بادرنگ
سترده ز چهر سمن باد رنگ
کلنگان ز پر ساخته دست بند
خروشان زده صف در ابر بلند
شکاري برآمد ز بالا و زير
صف عزم و آهو بدو گرگ و شير
ز شاخ گوزنان رمه در رمه
زمين بيشه اي گشته عاجين همه
ز باران هوا همچو ابر بهار
ز خون تذروان زمين لاله زار
دمان يوزيازان بر آهو بره
نگون ساخته چرخ بر کودره
بناورد هر جاي خرگوش و سگ
ستوران به خوي غرقه مانده ز تگ
گرفته سوي کبک شاهين شتاب
ز خون کرده چنگل عقيقين عقاب
فتاده غو طبل طغري در ابر
گريزان ز گرد سواران هژبر
ز که ديده بان نعره برداشته
کمين آوران گوش بفراشته
چو گردي شده يوزکش در نبرد
بود ترگ زرين و خفتانش زرد
همه زرد خفتانش در رزمگاه
ز خون گشته پر نقطهاي سياه
نهاده بر آهو سيه گوش چشم
جهان چون درخش از کمينگه به خشم
سر گوش قيرين چو نوک قلم
نشان پيش بر زمين چون درم
سپهدار در حمله بر شير و کرگ
به پيکان همي ريخت الماس مرگ
گه افند نخچير بر دشت و راغ
گهي زد به غالوک در ميغ ماغ
سر گور بود از کمندش به دام
دل شير شمشير او را نيام
بيفکند شش گرگ و جنگي دو شير
دل تشنه هامون ز خون کرد سير
نشستند از آن پس ميان فرزد
همي برگفتند کار از ميزد
به زير آب و ز افراز بارنده برگ
ميانشان سر شير و دندان کرگ
به کف جام و در گوش بانگ رباب
بر آتش سرين گوزنان کباب
همانجا که مرز فرستوه بود
دزي جاي دزدان نستوه بود
دزي سرش بر اوج رخشنده مهر
ره پر خمش نردبان سپهر
ز بالاش گفتي که در ژرف چاه
فلک چشمه و چشم ماهيست ماه
به سالي شدي مرغ ازو بر فراز
به ماهي رسيدي ازو زير باز
نريمان بپرسيد کين دز کراست
فرستوه گفت اي رذ راه راست
يکي دزد رهدار با مرد شست
درين دز برين کوه دارد نشست
ز گاوان و از گوسفندان همه
ز شهرم ربودست چندين رمه
زمان تا زمان کاروانها برد
پيي جز به تاراج و خون نسپرد
برين کوه ره نيست از پيش و پس
همين يک تنه راه تنگست و بس
همه ساله خيلي برين کوهسار
نشينند و ندهند کس را گذار
سپهدار کفتا رهانمت ازين
کنم راست اين کوه و دز با زمين
کمين را دو صد کدر سرکش بخواند
به بيغولها در نهان در نشاند
ز هر گوشه اي گفت داريد گوش
چو من زين سر که برآرم خروش
شما سر همه سوي بالا نهيد
مترسيد از راست و ز چپ دهيد
همانگه بپوشيد خفتان کين
ز بالا قبا کرده زربفت چين
به دستار شاره بپوشيد ترگ
نهان زير در گرز بارنده مرگ
بيامد چو شد تنگ با تيغ کوه
زدند از برش بانگ تند آن گروه
کزين سان برين که چه پويي دلير
مگر هستي از سرت يکباره سير
برين راي تو چيز دزديدنست
وياراي اين کوه و دز ديدنست
چنين گفت کز دشت نخچيرگاه
به سالارتان نامه دارم ز شاه
از آن شاره سربند و چيني قباي
نهانش نياورد کس را به جاي
چو آمد بر تيغ کهسار و برز
بزد نعره ي تند و بفراخت گرز
سپه يکسر آواش بشناختند
خروشان سوي تيغ که تاختند
ز دز نيز دزدان همه پيش باز
دويدند و پيوست رزمي دراز
ز تف تبر و آتش تيغ و تاب
برون تاخت از خاره آهن چو آب
چنان هرکمرجوي خون درگرفت
که که چادر لعل در سر گرفت
بر آن راه داران چو شد کار تنگ
برفتند در دز گريزان ز جنگ
سپه صف زد از گرد دز چارسو
دل مهر و مه رزم کرد آرزو
ز پيکان کين آتش انگيختند
به هر جاي لاتو درآويختند
هوا گشت زنبورخانه ز تير
شد از سنگ باران رخ خور چو قير
همي جنگ عراده از هر کران
بباريد بر مغز سنگ گران
همان ابر کُه بار پيکارساز
که بارانش از زير بد برفراز
درختيست گفتي روان قلعه کن
از آهن ورا برگ و شاخ از رسن
برو آشيان کرده مرغان جنگ
چه مرغان کشان مرگ منقار و چنگ
هر آن مرغ کز وي به پرواز شد
ز زخمش سر کوه پر ماز شد
بن باره سر تا سر آهون زدند
نگون باره بر روي هامون زدند
به رخنه سپه سر نهادند زود
ز دزدان بکشتند هرکس که بود
به سالار دزدان چو بشتافتند
به کنجيش در خانه اي يافتند
تني ده ز يارانش با او به هم
به دشنه دريدند دل در شکم
نريمان يل هرچه چيزي شگفت
در آن دز بد از خواسته برگرفت
دز آنگه فرستوه را داد باز
کشيدند زي شهر با کام و ناز
***
123
خبر يافتن فغفور از کشتن جرماس و قلا
وزان روي جرماس و جنگي قلا
چو ماندند بيجان به چنگ بلا
ز هر در خبر نزد فغفور شد
دژم کشت و زآرام دل دور شد
يکي هفته با درد و با سوک بود
از آن پس تکين تاش را خواند زود
دوباره چهل بار بيور هزار
گزين کرد گردان خنجر گذار
برايشان ز خويشان دو سالار کرد
دو صد پيل با هر يکي بار کرد
شتابنده فرموده تا رزم ساز
همه پيش گرشاسب رفتند باز
دگر لشکري بي کران برشمرد
که آيد به جنگ نريمان گرد
بد اندر کجا پهلوان سپاه
که آمد نوند نريمان ز راه
خبر داد کز نزد فغفور چين
سپاهي بي اندازه آيد به کين
درازاي لشکر گه آن سپاه
به نزد عقاب ار بپرد دو ماه
بيابان يکي گام بي مرد نيست
همه چرخ يک برج بي گرد نيست
سوي من دگر لشکري رزم ساز
برون کرد خواهم شدن پيش باز
ز دو روي پيشست پيکار سخت
بکوشيم تا مر کرا يار بخت
به پاسخ سپهدار گفتش که هيچ
مبر غم تو رزم آر و مردي پسيچ
به هر کار بيدار و بشکول باش
به شب دشمن خواب فرغول باش
دو چندان اگر لشکر آيد به جنگ
به يک حمله شان بيش ندهم درنگ
کنم کارزاري بروز ستيز
کزو باز گويند تا رستخيز
ده و شش هزار دگر نامجوي
بياري فرستاد نزديک اوي
يکي نامه شاه کجا در نهان
بياورد زي پهلوان جهان
که سالار فغفور چين داده است
نهفته پيامش فرستاده بود
که چون با سپه گردن افراخته
بيايم کنم صف کين ساخته
تو زان سو بزن بر بنه با سپاه
به شمشير از ايرانيان کينه خواه
سپهبد ورا گشت از آن مهر دوست
بدانست کز دل هوا خواه اوست
بسي دادش اميد و چندي نواخت
هم آنجا که بد کار لشکر بساخت
که بد شهر با لشکري يار او
همه خشنو از خوب کردار او
چو بدخواه با لشکر اندر رسيد
برابر ستاره به مه برکشيد
يکي پيل بدش از سپيدي چو عاج
ببست از برش تخت صندوق ساج
گزين کرد گردي هزار از سران
برافراخت از کوهه گرز گران
سوي چينيان رفت تا بنگرد
درفش سران يک به يک بشمرد
جهان ديد يکسر رده در رده
شراع و درفش و ستاره زده
ز هر سو سرا پرده از رنگ رنگ
همان خرگه و خيمهاي پلنگ
طلايه چو ديدش سبک تاختند
به يک جاي پيکار برساختند
سپهبد برانگيخت پيل از نخست
ز ترکش خدنگي دو شاخه بجست
يکي را زد افتاد بر گردنش
سرش را چو گويي ربود از تنش
دگر ديد تازان سواري دلير
سبک جست با خنجر ازپيل زير
زدش بر سر و ترگ و خفتان کين
بدو نيم شد مرد با اسپ و زين
طلايه چو ديدند بگريختند
کس از بيم جان در نياويختند
جهان پهلوان نيز برگشت باز
که شب تنگ بد کس نبد رزم ساز
تن کشتگان هر دو زان دشت کين
به سالار بردند ترکان چين
دل هر دو سالار از آن خيره شد
جهان پيش چشم يلان تيره شد
برافکند هريک نوندي به راه
يکي نامه با کشتگان پيش شاه
که گفتند گرشاسب سستست و پير
ببين زخمش اينک به تيغ و به تير
به پيکان سر از تن ربايد همي
به تيغش ز يک تن دو آيد همي
از ايران سپاهست بسيار مر
همه جان فروشان پيکار خر
سوارانش چو نان که روز نبرد
ز دريا به گردون برآرند گرد
به نوک سنان روم بر چين زنند
به گرد مه از نيزه پرچين زنند
پياده چو بندند در هم سراي
نه پيچند اگر موج خيزد ز جاي
تو گويي که ديوار صف بسته اند
اگر چون درخت از زمين رسته اند
به آهون زدن در زمان از شتاب
سبکتر ز ماهي روند اندر آب
اگر در بيابان بر ريگ و سنگ
نشان سازي از حلقه ي خرد تنگ
به زودي ز صد ميل ره بيشتر
بر آن حلقه زآهون برآرند سر
سپهکش چو گرشاسب گرد دلير
که نخچير او گرگ و ديوست و شير
ز هامون به پيل اندرون روز کين
درآيد چو چابک سواري به زين
يکي نيزه زآهن به چنگ اندرون
تو گويي که هست آسمان را ستون
کجا کوفت بر کوه گرز گران
در آن زخم که بگذرد کاروان
پياده کند بيش جنگ و نبرد
برآرد ز گردان گه حمله کرد
وليکن به بخت تو شاه بلند
پس نامه نزد تو باشد به بند
چو شب تيغ مه برکشيد از نيام
به ادهم برافکند زرين ستام
ز هر دو سپه خاست بانگ جرس
طلايه همي گشت بر پيش و پس
همه شب دليران ايران و چين
در آرايش رزم بودند و کين
***
124
رزم گرشاسب با سالار فغفور
چو زد روز بر تيره شب دزد وار
سپيده برآمد چو گرد سوار
هوا نيلگون شد چو تيغ نبرد
چو رخسار بد دل زمين گشت زود
دو لشکر به پرخاش برخاستند
برابر صف کين بياراستند
برآمد دم مهره ي گاو دم
خروشان شد از خام رويينه خم
زمين ماند از آرام و چرخ از شتاب
به که خون گشاد از دل سنگ آب
دم بد دلان و تف تيغ و تير
برآميخت چون آتش و زمهرير
سر نيزه را شد ز دل مغز و ترگ
زبان کشته شمشير و گفتار مرگ
تو گفتي هوا بد يکي سرکوار
زمين کشته ي زارش اندر کنار
غو کوس بودي غريوش به درد
سنانها مژه اشک خون جامه گرد
به هر گام بد مغفري زير پي
پر از خون چو جامي پر از لعل مي
شده تيغ در مغز سر زهرساي
سنان از جگر بر دل اکحل گشاي
دل و چشم بد دل به راه گريز
دليران شده مرگ را هم ستيز
زخم کرده خرطوم پيلان کمند
به يال يلان اندر افگنده بند
يکي را به دندان برافراخته
يکي را به زير پي انداخته
همي تاخت گرشاسب بر زنده پيل
همي دوخت دلها به تير از دو ميل
چنان چرخ پر گرد و پر باد کرد
که گردون که بد هفت هفتاد کرد
بدش پنجه بر نيزه ي آهنين
شدي در ميان سواران کين
بدان نيزه از پيل درتاختي
ز زينشان به ابر اندر انداختي
به هر سو که از حمله کردي هوا
چو پرنده مردم بدي در هوا
سوي قلب ترکان به پيکار شد
به کين جستن هر دو سالار شد
به نيزه يکي را هم اندر شتاب
ربود از کمين همچو آهو عقاب
زدش زابر بر سنگ تا گشت خرد
بيفکند ازين گونه بسيار کرد
همي هر سوي از حمله بر پشت پيل
بينباشت از چينيان رود نيل
چنين بود تا روز بيگاه شد
ز شب دامن رزم کوتاه شد
چو درياي قار از زمين بردميد
درو چشمه ي زرد شد ناپديد
دو لشکر ز پيکار گشتند باز
طلايه همي گشت شيب و فراز
همه شب ز بس بيم ايرانيان
نيارست ترکي گشادن ميان
همي هرکس از ترس آتش فروخت
يکي خسته بست و يکي کشته سوخت
چو چشمه ز دام دم اژدها
برافروخت وز بند شب شد رها
از او چرخ بر تيغ که رنگ زد
تو گفتي که دينار بر سنگ زد
دو لشکر دگر ره به کين آمدند
دليران ز بستر بزين آمدند
برآمد ز کوس و تبيره غريو
ز بيم آب شد زهره ي نره ديو
پر از شير و شمشير شد رزمگاه
از آهن قبا و زآهن کلاه
دميد از دل عيبه آتش برون
ز چشم ز ره چشمه بکشاد خون
ز خشت و شل و ناوک سرکشان
ز بر چرخ گفتي شد آتش فشان
ز خون از در و دشت بنشست گرد
شنا برد در خون همي اسپ و مرد
ز خرطوم پيلان همه دشت و غار
به هرگام چون پوست افکنده مار
گراينده بازوي کندآوران
همي ريخت ز هر پرند آوران
سپاه آهنين باره ي بد دو ميل
همه برج آن باره از زنده پيل
ز بس خنجر و ترگ در تيغ تيغ
ز هر قطره ی خون بشد ميغ ميغ
***
125
جادويي کردن ترکان بر ايرانيان
چنين بود يک هفته پيوسته جنگ
جهان گشت بر چينيان تار و تنگ
بد از خيلشان جادوان بي شمار
گرفته بي اندازه پرنده مار
به افسونگري بر سر تيغ کوه
شدند از پس پشت ايران گروه
همي مار کردند پران رها
نمودند از بر اندرون اژدها
تگرگ آوريدند با باد سخت
پس از باد سرما که درد درخت
بد از سوي توران زمين آفتاب
وزين سو ز سرما همي يخ شد آب
چنان گشت کز باد بفسرد شخ
همه دشت و که برف گسترد يخ
درخش جهنده جهان برفروخت
سياه ابر با چرخ دامن بدوخت
بر ايرانيان خواست آمد شکست
که بيکار شدشان ز پيکار دست
خبر يافت از جادوان پهلوان
فرستاد چندي دلاور گوان
برايشان ز ناگه کمين ساختند
سرانشان به خنجر بينداختند
همانگه ز سرما جهان پاک شد
همه تنبل جادوان پاک شد
بر کار يزدان کيهان خديو
چه دارد بها کار جادو و ديو
همه گيتي از دشمن تست پاک
چو ايزد نگهدار باشد چه باک
سپهدار بر پيل هم در زمان
خروشيد و پيش صف آمد دمان
که گرتان دليريست جنگ آوريد
نه در جنگ نيرنگ و رنگ آوريد
همي اژدها ز ابر سازيد و سنگ
چنين کودکان را نمائيد رنگ
بر ما دمان اژدهاي نبرد
کمند يلانست در تيره گرد
همان خشت و تيرست مار بپر
فسونگر سواران پرخاشخر
تگرگ فشاننده باران تير
دم بد دلان زان شده زمهرير
بنام خداي سروشي سرشت
به شهريور و مهر و ارديبهشت
به فر فريدون و ارجش بهم
به گاه و گه شاه هوشنگ و جم
گه از من رهايي درين کارزار
نيابيد کس ناشده کارزار
بزد خشت و سالارشان را ز زين
فکند و به ايرانيان گفت هين
کرا بر سر آيد دم رستخيز
به ايران نخواهيد بردن گريز
سر از کين ابرکوهه ي زين نهيد
به تيغ و به گرز و تبرزين دهيد
مرا گرنه پيري ببستي به جاي
به تنهايي آوردميشان ز پاي
دو لشکر نهادند دلها به مرگ
بباريد تير از دو سو چون تگرگ
چو بد جنگ چندي به تير خدنگ
پس از تير با نيزه کردند جنگ
پس از نيزه زي تيغ کين آختند
پس از تيغ کشتي فرو ساختند
زده دست از کينه بر يکدگر
يکي در گريبان يکي در کمر
به دشنه يکي گشته سينه شکاف
به خشت آن دگر باز دريده ناف
سرانجام شد روز ترکان درشت
به ناکام يکسر بدادند پشت
يکي ترکش انداخت ديگر کلاه
گريزان برفتند بي راه و راه
پس اندر نشستند ايرانيان
گشاده به کين دست و بسته ميان
همه ره بدافکنده پنجاه ميل
گرفتند تيرست و پنجاه پيل
ز خرگاه و از خيمه ي رنگ رنگ
ز شمشير و از ترکش پر خدنگ
ز ديبا و از آلت گونه گون
همه گرد کردند يک مه فزون
چنان توده ي گشت بر چرخ و ماه
که ديدي ازو ديده يک ماهه راه
ز پيرامنش زرد و سرخ و بنفش
زده گونه گون پرنياني درفش
تو گفتي که کوهيست پر لاله زار
شکفته درخت اندرو صد هزار
سپهدار از او بهر شه برگزيد
دگر برگرفت آنچه او را سزيد
ببخشيد بهر دگر بر سپاه
سوي جنگ فغفور برداشت راه
***
126
داستان دهقان توانگر
دهي ديد در راه در دشت و راغ
بي اندازه پيرامنش کشت و باغ
مه ده پذيره شدش با گروه
بياراست بزمي به فر و شکوه
ورا ميهمان داشت با مهتران
پراکنده نزل و علف بيکران
به هر کس چنان هديه دادن گرفت
کزو ماند گرد سپهبد شگفت
چه مردي بدو گفت کاين دستگاه
شهان را بود بر فزوني و گاه
چنين داد پاسخ که دهقان بکار
چو از کشت شد وز گله مايه دار
برو بي زيان بگذرد سال پنج
بيابد بر از هرچه برداشت رنج
نباشد شگفت از ره باستان
که از سيم و زر باشدش آستان
توانگر چو من نيست ايدر کسي
ندارم کس و چيز دارم بسي
خورم خوش همي هرچه دارم بناز
نپايم که گيتي نپايد دراز
توانگر که او را نه پوشش نه خورد
چه او و چه رويش با گرم و درد
همه شادي آنراست کش خواستست
کرا خواسته کارش آراستست
بسان درختيست گردنده دهر
گهي زهر بارش گهي پاي زهر
به چشم سرآيدت حور بهشت
به چشم دل از ديو دارد سرشت
يکي خانه آباد هرگز نکرد
که از ده فزون بر نياورد گرد
درو خوش دو تن راست چون بنگري
به غم نيست اين هر دو را رهبري
يکي آنکه از راي و دانشت تهيست
دگر آنکه با چيز و با فرهيست
مه ده منم وين ده ايدر مراست
از ايران پدر مادرم از کجاست
خداوند اين کشتورز و گله
به من شاه چين کرد اين ده يله
مرا شادمان داشت فغفور چين
برو کردم اندر جهان آفرين
سپهدار نيزارش باشد پسند
ز تاراجم ايمن کند وز گزند
هر آنچش هوا بد سپهدار داد
وزانجا سپه راند هم بامداد
به منزل سراپرده چون برکشيد
ز دهقان يکي نامه اندر رسيد
که زنهار شاها بدين مرد پير
ببخشاي و من بنده را دست گير
کنيزي بدم چنگساز از چگل
فزاينده مهر و رباينده دل
به مشکوي سرو بهاري سراي
به بزم اندر آواي بلبل سراي
به پيري جون بودم از ناز او
شده دل به دستان و آواز او
بر و بر کسي زان سپه شيفتست
ز پنهانش بردست و بفريفتست
جهان پهلوانش گر آرد به دست
فرستم به جايش پرستار شست
اگر يابم آن زاد سرو روان
تن مرده را داده باشي روان
دژم شد جهان پهلوان چون شنيد
بسي در سپه جست و نامد پديد
سرايي يکي ديد کش پرده بود
پس خيمه اندر نهان کرده بود
به چين هر دو بگريختن خواستند
نهاني چو ره را برآراستند
شد اين آگهي زي سپهبد درست
سبک هر دوان را گرفت و بجست
کنيزک پديد آمد اندر قباي
ميان بسته چون ريدگان سراي
زره کرده پوشش به جاي حرير
کمر همچو در بسته مژگان چو تير
دو مشکين کمند از بر گرد ماه
گره کرده در زير پر کلاه
مر او را ز صد گونه خوبي و ناز
فرستاد نزديک به مرد باز
همانجا به درگاه دهقان پير
بباريد بر بنده باران تير
سرش را ز تن برد و بردار کرد
تنش را خور گرگ و کفتار کرد
وزانجا به شهر فغنشور شد
برآسود و از رنجگي دور شد
ببدرود کردن فرستوه شاه
در آن هفته بد با نريمان به راه
همان روز کامد سپهبد فراز
وي آمد هم از راه زي شهر باز
ز نزل و علف هرچه بودش توان
بيارست و آمد بر پهلوان
بسي هديهاي نوآيينش داد
هميدون يکي گاو زرينش داد
نگارش ز ياقوت و در خوشاب
درونش بياکنده از مشک ناب
ز نو ارغوان وز سپر غم ببر
يکي افسرش بر نهاده به سر
بدو گفت داريم ما هر کسي
درين گاو مرواي فرخ بسي
ورا سال گيريم از اختر به فال
بدو فرخت باد گوييم سال
بزرش چنان کو نکاهد زرنگ
مکاه و مساي از فراوان درنگ
به گوهرش بادي گرامي چنوي
بدين بوي گيتي ز تو مشکبوي
بدينسان سپر غم چو آن ارغوان
سرت سبز و رخ لعل و بختت جوان
پذيرفت ازو پهلوان سترگ
بران فال بر ساخت بزمي بزرگ
سه روز از مي ناب برداشت بهر
به روز چهارم بيامد به شهر
همه کوي و بازار گشتن گرفت
به هر جاي بتخانه اي بد شگفت
يکي بتکده ديد ساده ز سنگ
چهل ناخشه هريک ار بير رنگ
به هر ناخشه بر چهل لاد نيز
ز جزع و رخام و ز هر گونه چيز
درو گنبدي آبنوسي بلند
ز گوهر نگار وي از زر بند
چراغ فروزنده گردش هزار
به آلت همه سيم و بد نگار
ستوني ميانش در از لاژورد
خروسي برو کرده از زر زرد
ز هر سو در آن گنبد آبنوس
زدي هر زمان يک خروش آن خروس
چو مردي چراغي شدي او فراز
به منقار بفروختي زود باز
يکي حوض زير ستون از رخام
برش بسته دکاني از سيم خام
بتي بر وي از سنگ بنشاسته
به پيرايه و افسر آراسته
به پيکر چو مردي نشسته به جاي
سرافراخته گرد کرده دو پاي
شمن گرد وي خيل از چينيان
سترده ز نخ پاک و بسته ميان
دويدند زي پهلوان هرکه بود
جدا هرکسش نو پرستش نمود
در آن انجمن ديد پيري کهن
بپرسيدش از کار آن بت سخن
به پاسخ چنان گفت پير آن زمان
که هست اين خداي آمده ز آسمان
به دل هرچه داريم کام و هوا
چو خواهيم ازو زود گردد روا
برآورد گرشاسب از خشم جوش
چنين گفت کاي گمره تيره هوش
يکي ناتوان چون بود کردگار
نه گويا نه بينا نه دانا به کار
خداي جهان کردگارست و بس
که بر ما توانا جز او نيست کس
يکي کز سپهر روان تا به خاک
جهان يکسر او آفريدست پاک
نه چون کرد رنج آمدش زو به چيز
نه گر بر گرد رنجي آيدش نيز
به يک بنده بدهد سراسر جهان
ندارد به کاهش زمان جهان
بدان تا بداند دل راهجوي
که ارجي ندارد جهان پيش اوي
ره بت پرستي هم از شيث خواست
که از مرگ چون گشت با خاک راست
به شاگرديش هرکه دلشاد بود
دل و دانش و دينش آباد بود
چنان پيکري را نهادند پيش
پرستيدنش ره گرفتند و کيش
کنون نيز هرجا که شاهي بود
دگر دانشي پيشگاهي بود
چو ميرد بتي را به هم چهر اوي
پرستش کنند از پي مهر اوي
ز دوزخ ندان جاودان رستگار
کسي را که اين باشدش کردگار
دگر ره شم گفت کاي نيکنام
خداي تو چندست و دينش کدام
چنين داد پاسخ که پيدا و راز
يکست ايزد داور بي نياز
سپهر او برآورد و اين اختران
همو ساخت بنياد اين گوهران
تن و جان ما را به هم ير کرد
خرد را بدين هر دو سالار کرد
گوا کرد بر بنده گوينده راست
دو گيتي برو مر يکي بي گواست
چو از پادشاهيش ياد آيدت
دگر پادشاهي به باد آيدت
ره دينش آنست کز هر گناه
بتابي و فرمانش داري نگاه
به هستيش خستو شوي از نخست
يکييش زان پس بداني درست
به پيغمبرش بگروي هرکه هست
نياويزي از شاخ بيداد دست
بداني که انگيزشست و شمار
هميدون به پول چنيود گذار
عنان سخن هرکسي کو بتافت
سر رشته ي پاسخش کس نيافت
بماندند خيره دل از پيش اوي
گرفتند بسيار کس کيش اوي
***
127
آمدن فغفور به جنگ نريمان
سوي لشکرش پهلوان رفت باز
به پيکار فغفور بر کرد ساز
وزانو سپه را چون فغفور شاه
فرستاد زي پهلوان کينه خواه
به در بر هميشه هزاران هزار
سپه داشت گردان خنجر گزار
هزار و صد و شصت شه پيش اوي
بدند از سپاهش همه خويش اوي
ازو چارصد را به پرده سراي
زدندي همه کوس و زرينه ناي
بدش رسم هر روز فرشي دگر
ز شاهانه ديباي چيني به زر
يکي دست زيباي او جامه نيز
يکي خوب دوشيزه دلبر کنيز
بد از شهرها سيصد و شست و پنج
ز گردش سراسر چو آکنده گنج
خراج يکي شهر هر بامداد
رسيدي بدو از ره رسم و داد
هران کارو رايي که انداختي
بگفت ستاره شمر ساختي
بخوان برش هر روز چون شش هزار
بدي مرد در بزم هم زين شمار
به جايي که رفتي برون با سپاه
به رزم ار به بزم ار به نخچيرگاه
ز خوشان و از ويژگان هفت کس
بدندي ز پيرامنش پيش و پس
چنان يکسر از جامه و اسپ و ساز
بدان تا کس از بن نداندش باز
بدش کوشکي يکسر از آبنوس
بدان کوشک از زر هفتاد کوس
چو از شب شدي روي گيتي دژم
مر آن کوسها را زدندي بهم
همه شهر از آواز آن سر به سر
کس از خانها شب نرفتي به در
که هرسو کس شاه بشتافتي
به کشتي روان هرکه را يافتي
به رزم نريمان چو شد کار سخت
در گنج بگشاد و بر بست رخت
هيونان بختي ده و شش هزار
به هم ساخت با آلت کارزار
چهل گاو گردون ز زر بار کرد
دوصد ديگر از ديبه انبار کرد
بفرمود تا هرکه در کشورش
شهي بود با لشکر آمد برش
ببستند بر پيل صندوق و کوس
ز گرد آبگون چرخ گشت آبنوس
سپاهي فراز آمد از چين ستان
به رزم از يلان هريکي کين ستان
نه از مرگشان باک نز تيغ تيز
نه از آب بيم و نه ز اتش گريز
به مردي يگانه به کوشش گروه
بر زخم سندان بر حمله کوه
به دل شير تند و به تن پيل مست
به کين برق تيز و به تير ابر دست
فزون ز ابرشان ناوک انداختن
هم از بادشان تيز تر تاختن
بد اسپ از گيا بيش وز ريگ مرد
از اخترسپاهش بد از چرخ گرد
ز رنگين سپرها در و دشت و راغ
چنان گشت کز گل به نوروز باغ
ز هر پيکري بود چندان درفش
که از سايه شد روز تابان بنفش
يکي نيستان بود پر پيل و کرگ
ز نيزه نيش پاک وز تيغ برگ
ز پيروزه تختي به زر کرده بند
نهادند بر چار پيل بلند
بر آن تخت بنشست فغفور شاه
ز بر چتر و بر سر ز گوهر کلاه
فرازش درفشي درفشان چو شيد
به پيکر طرازيده پيل سپيد
سرش طغري و تنش يکسر ز زر
ز ياقوت چشم از زبرجدش بر
بتي بودش از زر گوهر نگار
فراوان برو برده لؤلؤ به کار
ببردش که تا گر شود کار سخت
کندش او گه رزم پيروز بخت
ز پيش سپه پيل تيرست و شست
شده زير پي شان سر کوه پست
همه پشت پيلان رويينه تن
پر از ناوک انداز و آتش فکن
ز لشکر همي خواست گرد سوار
بر انسان که خيزد ز دريا بخار
ز جندان بده روزه راه دراز
بيامد بر ژرف رودي فراز
ستاره شمر گفت ازان سوي رود
مرو لشکر آور هم ايدر فرود
که گر کودکي زان سوي رودپاي
نهد لشکر آواره گردد ز جاي
بد از يکسوي رود فغفور شاه
دگر سو نريمان به يک روزه راه
شه آگه ز فغفور کامد به جنگ
بياراست لشکر چو شد کار تنگ
به ايرانيان گفت گردان چين
هراسيده اند از شما روز کين
نبايد که امشب شبيخون کنند
به کين از شما دشت پرخون کنند
چو آيد شب آتش مسوزيد کس
نه آواز بايد نه بانگ جرس
بويد از کمين ديده بگماشته
زره در بر اسپان به زين داشته
به آذرشن و ارفش شيرفش
سپرد از دو سو لشکر کينه کش
فرستادشان بر چپ و دست راست
کمين کرد خود هم بدآنسو که خاست
چو پوشيد شب عاج گيتي بشيز
پراکند بر سبز مينا پشيز
تو گفتي که بر تخت پيروزه پوش
گهر ريخت هندوي گوهرفروش
ز ترکان شهي بود فرمانگزار
سپه داشت از جنگيان سي هزار
سوي رزم ايرانيان با شتاب
شبيخون سگاليد و بگذشت از آب
بيامد بي آگاهي شاه چين
کمين کرد و آگه نبود از کمين
سپه ديد در خيمها بي هراس
نه جايي طلايه نه آواز پاس
بزد کوس و تن بر سپه برفکند
خروش يلان شد به ابر بلند
درآمد ز چپ ارفش کابلي
سوي راست آذرشن زابلي
پس اندر نريمان و ايرانيان
گرفتند بدخواه را در ميان
شب قيرگون شد ز گرد سپاه
چو زنگي که پوشد پرند سياه
جهان پاک چون تيره دوزخ نمود
در و تيغ چون آتش و شب چو دود
دليران دشمن ببند کمند
چو ديوان شب تيره گردن ببند
ز ترکان نرستند جز اندکي
نشد باز جاي از دو صدشان يکي
چو از دامن ژرف درياي قار
سپيده برآمد چو سيمين بخار
گياها بد از خون تبرخون شده
دل خاره زير تبر خون شده
گريزندگان نزد فغفور باز
رسيدند با رنج و گرم و گداز
ستاره شمر شد غمي زآن شتاب
که لشکر گذر کرد ناگه زآب
بدانست کافتاد خواهد شکست
سبک نزد شه رفت زيجي به دست
بدو گفت بر تيغ اين که يکي
شوم بنگرم راز چرخ اندکي
بدين چاره بگريخت شد ناپديد
دگر تا شه چين بد او را نديد
بدم گريزندگان بر دمان
بيامد نريمان هم اندر زمان
دو ره گرد بودش ده و شش هزار
برآراست از گرد ره کارزار
ببد تند فغفور هم در شتاب
بيامد به پيکار ازين سوي آب
دو لشکر رده ساختند از دو روي
جهان گشت پر گرد پرخاشجوي
غو کوس با مهره بر شد بهم
ز شيپور و از ناي برخاست دم
بپوشيد پهناي هامون ز مرد
ببد خشک درياي گردون ز گرد
ز خون گشت روي زمين پرنگار
ز پيکان دل و چشم کيوان فکار
زمين آنکه از بر بد از زير شد
جهان را دل از خويشتن سير شد
ز بس گونه گونه درفش سپاه
بهاريست گفتي همه رزمگاه
ز تيغ اندرون برق و باران ز تير
ز گرد ابر تيره ز خون آبگير
چنان رود خون بد که بر کوه و دشت
سوار آشناوار بر خون گذشت
ز بس نعل پاشيده بر دشت کين
زره داشت پوشيده گفتي زمين
سواران به کين گردن افراخته
يلان نيزه بر نيزه انداخته
ز که تا که از گرد پيوسته ميغ
ز کشور به کشور چکاکاک تيغ
سنان را دل زنده زندان شده
بر اميدها مرگ خندان شده
ز خون پرند آوران پشت پيل
چو شنگرف پاشيده بر کوه نيل
همي تا بشد خور پس تيغ کوه
بدين گونه بد رزم هر دو گروه
چو موج درفشان فرو برد سر
پراکنده بر روي دريا گهر
نمود از سر کوه خميده ماه
چو از زر زين بر سياه اسپ شاه
فروهشت شب دامن از روي جنگ
سپه بازگشت از دو سو بي درنگ
ببستند راه شبيخون به پيل
طلايه پراکنده شد بر دو ميل
ز بس کز دو رو آتش افروختند
شب تيره را ديده بردوختند
همي هرکسي مردم خويش جست
يکي کشته برد و يکي مرده شست
چو روز از جهان کارسازي گرفت
دميد آتش و زر گدازي گرفت
سپيده دمش گشت و کوره سپهر
هوا بوته زر گدازيده مهر
دگر باره هر دو سپه ساخته
کشيده صف و تيغ و خشت آخته
ز پولاد ده ميل ديوار بود
بدو بر ز خشت و سنان خار بود
زمين پاک جنبان از آشوب و شور
زمان خيره از نعره ي خنگ و بور
هوا از درفشان درفش سران
چو باغ بهار از کران تا کران
چو زلف بتان شاخ منجوق ياد
گهش بر نوشت و گهش برگشاد
تو گفتي که هريک عروسيست مست
نوان و آستيها فشانان به دست
گرفتند رزمي گران همگروه
هوا گرد چون قير شد کوه کوه
چنان گشته بر هر سوي انبار گشت
که هرجا که بد دشت ديوار گشت
ز بس نعره هر کوه نيمي بکاست
به هر کشور از خون دو صد چشمه خاست
زمانه شب و تيغ مهتاب شد
دل مرد چشم و سنان خواب شد
برافروخت از نعل اسپان گيا
بگرديد بر که ز خون آسيا
بغريد کوس و بدريد کوه
زمين گشت تار و زمان شد ستوه
بجوشيد گردون بپوشيد ماه
بشوريد قلب و بجنبيد شاه
يلان را جگر بد ز کين تافته
شده بانگ سست و لبان کافته
ز سر سوده تيغ و ز کين زير ترگ
ز تن جان ستوه و ز جان سير مرگ
همه کوه درع و همه دشت نعل
دل خور کبود و رخ ماه لعل
درفشي فراز مه افراخته
درفشي به خاک اندر انداخته
ز بس خشت گردان پيکار ساز
شده پيل چون در نيستان گراز
به قلب اندر استاده فغفور چين
به گردان لشکر همي گفت هين
به هر کو فکندي يکي کينه خواه
همي زر بدادي به ترگ و کلاه
نريمان چپ و راست اندر نبرد
همي تاخت بر گرد گردان چو گرد
زمين گفتي از ري بگردد همي
سمندش جهان بر نوردد همي
از اسپش همه دشت آوردگاه
ز ناورد بد چرخ و از نعل ماه
به تيغ ازيکي تا بپرداختي
به نيزه سرش برمه انداختي
به کين پاشنه خيز کرده سمند
بر قلب شد با کمان و کمند
بيفکند ده پيل و سيصد سوار
سوي شاه چين حمله برد ابروار
سوارانش را يکسر آواره کرد
درفشش به نيزه همه پاره کرد
شد افکنده چندان ز گردان چين
که بيش از گيا کشته بد بر زمين
ز بس جان که از مرگ پالوده شد
تنش سست و چنگال فرسوده شد
ز کشته چگويم برانکس که زيست
ببخشيد چرخ و ستاره گريست
همه شاه را خوار بگذاشتند
گريزان ز پس راه برداشتند
پدر بد که خسته پسر را به پاي
سپردي همي چشم و ماندي به جاي
زره دار بد کز تن خويش پوست
همي کند و پنداشتي درع اوست
تنش بنگريدي که بر پاي هست
به سر دست بردي که بر جاي هست
چو دل جستي از تن سنان يافتي
پر از ناوک تيردان يافتي
دم خون چو رود مهين هين گرفت
ز غم چهره ي شاه چين چين گرفت
بتش را که آورده بد پيش باز
به صد لابه هرگاه بردي نماز
همي خواست پيروزي اندر نبرد
نبد هيچ سودش فزون لابه کرد
چو لشکرش بگريخت او نيز تفت
در اسپ نبرد آمد از پيل و رفت
بجندان شد و هرچه بايد به کار
بياراست از ساز جنگ و حصار
ز ترکان ز صد مرد ده رسته بود
وزان ده که بد رسته نه خسته بود
همه کوه و غار و در و دشت و تيغ
بد افکنده ترگ و سر و دست و تيغ
مرافکنده را گرگ دل کرد پاش
گريزنده را غول گفتي که باش
سراپرده و خيمه و ساز جنگ
همان جوشن و ترکش و نيملنگ
بت و تخت فغفور و پيلان رمه
گرفتند گردان ايران همه
چنين است بخش سپهر روان
يکي زو توانا دگر ناتوان
يکي جفت تخته يکي جفت تخت
يکي تيره روز و يکي نيک بخت
جهان را ز تو خوي بد راز نيست
همي گويدت گرچش آواز نيست
نهان با تو صد گونه رنگ آورد
زبون گيردت گر به چنگ آورد
به خواري کشد چون به مهرت ببست
به پاي افکند چون کشيدت به دست
چو ميشت دهد پوشش و خورد و ساز
پس آنگه چو گرگان به دردت باز
از آهوش تا بيشتر آگهيم
به مهرش درون بيشتر گمرهيم
***
128
رسيدن گرشاسب به نزد نريمان و گرفتاري فغفور
از آن پس نريمان چو شد چيره دست
پس از رزم در بزم و شادي نشست
ببد تا بيامد جهان پهلوان
گرفتند شادي ز سر هردوان
سخن چند راندند از آن رزمگاه
وزانجا به جندان گرفتند راه
ده و شهر و دز هرچه ديدند پاک
بکندند و با خون سرشتند خاک
تو گفتي ز خوبان و از خواسته
بهشتيست هر خيمه آراسته
همي برد هر شير جنگي شکار
گرفته ببر آهوي مشکسار
ز بازوش گرد ميان کرده بند
ز گيسوش در دست مشکين کمند
فراوان بتان زينهاري شدند
فراوان بدزها حصاري شدند
رسيدند زي شهر جندان فراز
سپه خيمه زد دشت شيب و فراز
به چرخ از همه شهر بر شد خروش
ز جوشن وران باره آمد به جوش
به يک سو نريمان به کين دست برد
برآمد دگر سو سپهدار گرد
به هر گوشه عراده برساختند
همي ديگ جوشيده انداختند
کزان ديگ چون آب جستي برون
همي سوختي جانور گونه گون
دگر بد روان قلعهاي نبرد
برو رزم سازنده مردان مرد
سر نيزه ها کرده چون چنگ شير
که مردم کشيدندي از باره زير
گرفتند گردان ايران و چين
کمانهاي زنبوري و چرخ کين
زشاهين و طياره بر هر گروه
همي سنگ باريد چون کوه کوه
ز پاشيدن آتش از هر کران
همي ريخت گفتي ز چرخ اختران
رخ مه ز گرد ابر پرچين گرفت
سر باره از نيزه پرچين گرفت
همه ترگ هاون شد از زخم سنگ
سر و مغز چون سرمه از گرز جنگ
بد از تير و پيکانهاي درشت
هر افکنده اي چون يکي خارپشت
جهان پهلوان کوشش اندر گرفت
گراينده گرز گران برگرفت
چو بر باره مردم غمي شد ز جنگ
جهان پهلوان رفت گرزي به چنگ
در از آهن و باره از سنگ بود
به کين کرد سوي در آهنگ زود
همي زد چنان گرز کز زخم سخت
در و قفل و زنجير شد لخت لخت
به شهر اندر افکند تن با سپاه
فروزد به باره درفش سياه
به هر گوشه تاراج و پيکار خاست
خروشيدن بانگ زنهار خاست
همه بوم زن بد همه کوي مرد
همه شهر دود و همه چرخ گرد
ز خون بسته شد بر کف پاي گل
نه بر پاي بد نه بر جاي دل
کجا خانه اي بد به خوبي بهشت
از آتش دمان دوزخي گشت زشت
بتان را به خاک اندر افکنده تن
به خون غرقه پيش بت اندر شمن
به هر کوي جويي چنان خون گذشت
که از شهر يک ميل بيرون گذشت
دو هفته چنين بود خون ريختن
جهان پر ز تاراج و آويختن
چو چاره نبد شهري و لشکري
گرفتند زنهار و خواهشگري
از ايشان گنه پهلوان درگذاشت
سپه را ز تاراج و خون بازداشت
نريمان همي رفت تا کاخ شاه
ز گردش پياده سران سپاه
همه چاک خفتان زده بر کمر
گرفته به کف تيغ و خشت و سپر
هزاران پياده به پيش اندرون
کشيده همه خنجر آبگون
پس پشت از ايران و زابل گروه
سواران بر گستوان ور چو کوه
چو آمد سوي کاخ فغفور چين
ابا اين بسنده دليران کين
جهان ديد پر خيل دلبر فغان
همه برده از پرده بر مه فغان
دو گلنارشان غرقه در خون شده
دو نرگس به مه بر دو جيحون شده
ز گل کنده شمشاد پرتاب را
بدو رشته در خسته عناب را
به بتخانه ي بود فغفور چين
نهاده سر از پيش بت بر زمين
همي خواست ياري به زاري و درد
ز ناگه نريمان بدو باز خورد
بيازيد و بگرفت دستش به شرم
بسي گفت شيرين سخنهاي گرم
که تاج شهي خار بنداختي
بر از پايگه سرکشي ساختي
شه ارچه بپايه ز هرکس فزون
نشايدش از اندازه رفتن برون
بياورد بالاي تا بر نشست
پياده همي شد رکيبش به دست
جهان پهلوان بود به ميان شهر
به گردش بزرگان لشکر دو بهر
يکي تخت زيرش ز ياقوت و زر
به ديباي چين سايباني ز بر
چو فغفور را ديد شد پيش باز
نشاند از بر تخت و بردش نماز
بسي خواست زو پوزش دلپذير
که اين بد که پيش آمد از من مگير
تو داني که پيش فريدون شاه
من از دل يکي بنده ام نيکخواه
نشايد به جز کام او کردنم
که فرمانش طوقيست بر گردنم
کسي را که روزيت بر دست اوست
توانايي دست او دار دوست
ترا بود از آغاز پنداشتي
که پند مرا خوار بگذاشتي
کنون گر زمن گشت آشفته کار
هم از من نکو گردد انده مدار
اگر چند از مار گيرند زهر
هم از وي توان يافت ترياک بهر
نگهبان گماريد چندي بر اوي
وزآنجا به تاراج بنهاد روي
پس پرده در کاخ مشکوي شاه
نه او شد نه کس را ز بن داد راه
ز گنجش هم اندر زمان ده هزار
شتر وار هر چيز برداشت بار
چه از زر چه از ديبه ي رنگ رنگ
چه آرايش بزم و چه ساز جنگ
بگفتند کاين گنج کمترش بود
بگو تا نمايد دگر گنج زود
به نيکي ورا گفت دادم نويد
مبادا کزان پس شود نااميد
اگر چند خواري کند روزگار
شهان و بزرگان نباشند خوار
ز جندان و از گنج فغفور چين
ز تاراج آن بوم و بر همچنين
فراز آوريد آنچه بد در سپاه
گزين کرد ازو پنج يک بهر شاه
بفرمود تا نام هريک به هم
زدند از پي يادگاري قلم
شتر سي هزار از درم بار کرد
دگر نيم ازين بار دينار کرد
ز زرينه آلت به خروارها
ز سيمينه چندانکه انبارها
شمرده شد از نافه سيصد هزار
صد از سله ي زعفران شصت بار
ز در چارصد تاج آراسته
گزيده همه يک يک از خواسته
زياقوت سيصد کمر بيغوي
ز گوهر چهل گرزن خسروي
دو صد خوان ز زر و جزع و جمست
وز آلتش خروار تيرست و شست
ز زر پيرهن سي و شش بافته
بم پود با تار بر تافته
طراز همه در بر زر ناب
گريبان و ياقوت و در خوشاب
ابا هريکي افسري شاهوار
هم از گونه گون طوق با گوشوار
چهل درج پر در و ياره همه
که بد نامشان در واره همه
هزار و چهل بت زهر پيکري
به کردار آراسته لشکري
ز زربفت صد تخت بر رنگ رنگ
که بد کمترين جامه سي من به سنگ
صد و سي هزار از خز و پرنيان
دو صد رزمه نو حله چينيان
کنيزان دگر سي هزار از چگل
پريچهره خادم هزار و چهل
دو ره ده هزار از بتان سراي
همه با ستور و سليح و قباي
صد و سي هزار از ستور يله
که بر دشت و که داشت چوپان گله
ده و شش هزار اسپ نو کرده زين
همه زير بر گستوانهاي چين
هزار اسپ ديگر به زرين ستام
از ارغون و از تازي تيز گام
ز خفتان و از جوشن کارزار
ز درع و کژ آکند نو سي هزار
صد و بيست گردون همه تيغ و ترگ
دو چندان سپرهاي مدهون کرگ
ز زر خشت تيرست و سي بار پنج
که مردي يکي برگرفتي به رنج
نودبار صد جفت چيني کمان
به زر نيزه و تير بيش از گمان
هزار و صد و سي جناغ پلنگ
ز هر گوهر آراسته رنگ رنگ
پرند آور هندويي شش هزار
تبرزين و ناخج فزون از شمار
صد و سي سپر گونه گونه ز زر
غلافش ز ديبا نگار از گهر
بي اندازه منجوق و زرين درفش
همان چترها زرد و سرخ و بنفش
شراع و ستاره دو صد زر بفت
ز ديبا سراپرده هفتاد و هفت
دو صد خرگه اندر خور بزم و جام
نمد خز و چوبش همه عود خام
هم از بيکران خيمه ي گونه گون
از اندازه شان فرش و آلت فزون
دگر خيمه ي ميخ او شش هزار
سراسر ز ديباي گوهر نگار
ز زر اندرو صد ستون ستيخ
از ابريشمش رشته وز سيم ميخ
ز ديبا يکي فرش زيباي او
دو پرتاب بالا و پهناي او
درفشان درفشي دگر از پرند
ز گوهر چو زاختر سپهري بلند
که بر پيل کردندي آن را به پاي
به صد مرد برداشتندي ز جاي
برو پيکر گرگي افراشته
به نوک سرو پيل برداشته
فراوان گهر زان درفش بنفش
کشيدند در کاوياني درفش
سه گردون زرين شتالنگ بود
ز هر دارويي هفتصد تنگ بود
فراوان دد و مرغ و نخچير و گور
طرازبده از زر و سيم و بلور
ز عنبر يکي گنبد افراخته
به يکباره هر سو روان ساخته
بدو در چو کافور تختي ز عاج
فرازش فرو هشته از مشک تاج
سرايي ببند و گشاي آبنوس
هم از زر تيرست و هفتاد کوس
هزار و چهل جفت دندان پيل
ز پيروزه سي تخت همرنگ نيل
سروهاي کرگ از هزاران فزون
همه چون خمانيده زآهن ستون
ختو هشتصد بار کرزهر بوي
چو آيد فتد هر زمان خوي از وي
ز کيمخت گردون دو صد بسته تنگ
هميدون طبرخون و چيني خدنگ
پر از نقره صندوق تيرست و شست
ز زرش همه قفل و زنجيربست
پر از زر رسته چهل جفت نيز
چهل بد طرايف ز هرگونه چيز
بياکنده سي درج نو جفت جفت
ز هرگوهر سفته و نيم سفت
دوره چارصد تنگ قرطاس چين
پلنگينه چرم سفن هم چنين
ز هر موي روباه سيصد هزار
ز سنجاب و قاقم فزون از شمار
دو صد باره موي سمندر دگر
که آتش نباشد برو کارگر
دمان هفتصد پيل چون کوه نيل
به زر بسته دندان هرزنده پيل
دوره چارصد يوز بد ميش گير
به تن همچو پاشيده بر قير شير
سيه گوش تيرست هريک ببند
پلنگان آمخته هشتاد و اند
فراوان سگ تند نخچير در
به جلها پرند و به زنجير زر
دو صد باز و افزون ز سيصد خشين
صد و شصت طغرل همه به گزين
ده و شش هزار استر بارکش
به مهد و نمد زين دو صد بار شش
دو ره سي هزاران ز تازي هيون
ز فرش و نمد بارشان گونه گون
ز گاوان صد و سي هزار از شمار
زميشان دوشا هزاران هزار
چو پنجه هزار دگر برده بود
که هريک به صد ناز پرورده بود
***
129
نامه ي گرشاسب به نزد فريدون
سپهبد گزيد اين همه چار ماه
يکي نامه فرمود نزديک شاه
نويسنده قرطاس بر برگرفت
سر خامه در مشک و عنبر گرفت
برآمد ز شاخ آن نگونسار سار
که بر سيم بارد ز منقار قار
سواري سه اسپه پياده روان
تنش رومي و چهره از هندوان
همان شيرخواره کش ازقير شير
ز گهواره برجست گويا و پير
همه تنش چشم و همه چشم گوش
همه گوش دلها همه دل خروش
دويدنش با سرنگوني به راه
سخن گفتنش بر سپيدي سياه
نگاريد نام خداي از نخست
که بي نام او دين نيايد درست
خداوند هرچ آشکارست و راز
از آهو همه پاک و دور از نياز
بري از گهر بي گزند از زمان
فزون از نشان و برون از گمان
دگر آفرين کرد بر شاه نو
که بادش بلند افسر و گاه نو
خديو زمانه کي فرمند
گشاينده گيتي و ضحاک بند
شه خاور و خسرو باختر
کيومرثي تخم و جمشيد فر
فرستاده از دين به کشور درود
گذارنده بي کشتي اروند رود
دهد شاه را بنده مژده ز بخت
که بنوشتم اين ديوکش راه سخت
به خون بدانديش ز الماس کين
بشستم همه بوم ماچين و چين
ز جيحون شدم تا بدانجا که مهر
بران بوم تا بد نخست از سپهر
به هر شاه بر باژ کردم نخست
جز از کام شه کس نيارست جست
بفغفور در سرکشي کار کرد
نشد رام و آهنگ پيکار کرد
بسي پند دادم برش خوار بود
نپذرفت کش بخت بد يار بود
دل خيره در راي فرهنگ تاب
بپيچد همي چون سرش زآفتاب
فرستاد پيشم سپه چند بار
پراکنده بيش از هزاران هزار
همان جادوان ساخت تا روز جنگ
نمودند هرگونه افسون و رنگ
ز سرما و آواي ديو و هژبر
ز مار بپر و اژدهاي در ابر
برآمد به هم بيست رزم گران
شد افکنده سيصد هزار از سران
سرانجام هم بخت شه بود چير
درآمد سر بخت بدخواه زير
همه بوم چين گشت برهم زده
بتان برده بتخانه آتشکده
دگر سي هزار از گرفتاريان
جز از بردگانند و زنهاريان
ببند اندرون بسته هشتاد شاه
که با کوس زرين و گنجند و گاه
گر شاه فغفور کش نيست بند
که شه بود و بندش نديدم پسند
ز گنجش يکي بهره برداشتم
دگر دست نابرده بگذاشتم
مگرشاه با مهر پيش آيدش
ببخشد گناه و ببخشايدش
نريمان يل مژدگان آورست
که مر شاه را بنده ي کهترست
به هر رزمگه در بدادست داد
چو آيد کند هرچه رفتست ياد
نشستست بنده دو ديده به راه
بدان تا نمايش چه آيد ز شاه
چه فرمان دهد ديگر از رزم سخت
کرا درد ارزاني اين تاج و تخت
به عنوان بر از بنده ي شاه گفت
که از فر او هست با ماه جفت
همه کار فغفور زيباي او
بياراست آن رسم درباي او
صد و ده شتر را درم بار کرد
چهل ديگر از بار دينار کرد
دگر چارصد دست زربفت چين
گزيد آنچه پوشيدي از به گزين
سراپرده و خيمه و پيشکار
عماري و پيل و کت شاهوار
کنيزان دوشيزه تيرست و شست
به رخ هريک آرايش بت پرست
به دستور او يک به يک برشمرد
سخن راند پس با نريمان کرد
که در ره چنان دار کارش به برگ
که نبود نيازش به يک کاه برگ
مکن کم ز خوردش همه رسم و ساز
وزو مردمش را مدار ايچ باز
از ان پس چهل جفت ياره ز زر
گزين کرد و صد گوشوار از گهر
دو صد دانه ياقوت و لعل آبدار
ز در و زبرجد دو ره صد هزار
بفرمود کاين با تو همراه کن
چو رفتي نثار شهنشاه کن
گره شد ز غم بر رخ شاه چين
ز کاهش چو افتاد بر ماه چين
ز خسته دل زار و چشم دژم
سرشت آتش درد باب به قم
همي گفت کاي پادشاهي دريغ
که ماهت نهان شد به تاريک ميغ
بدي باغ آراسته پر نگار
درختانت کندند يکسر ز بار
سپهري بدي روشن از تو جهان
شدند اختران و آفتابت نهان
عروسي نو آيين بدي گاه را
ربودند ناگه ز تو شاه را
ندانم که کي بينمت نيز باز
ابا روز شادي و آرام و ناز
دو جزعش ز لؤلؤ شده ناپديد
همي زد ز خون نقطه بر شنبليد
برآرد جهان سرکشان را ز کار
کند نرمشان گردش روزگار
سپهر وانرا ببد دستبرد
بسست اين چنين چندخواهي شمرد
يکي دايره ست آبگون چنبري
فراوان درين دايره داوري
نه مر پادشاه و نه مر بنده را
شناسد نه نادان نه داننده را
تو اي دانشي چند نالي ز چرخ
که ايزد بدي دادت از چرخ برخ
نگر نيک و بد تا چه کردي ز پيش
بيابي همان باز پاداش خويش
چو از تو بود کژي و بي رهي
گناه از چه بر چرخ گردان نهي
ز يزدان شمر نيک و بدها درست
که گردون يکي ناتوان همچو تست
نريمان چو ديد اشک فغفور و درد
رخش گشته ماننده ي برگ زرد
بدو گفت منديش چندان به راه
شکيب آر تا من شوم پيش شاه
به يزدان که بنشينم آنگه ز پاي
مگر کامت آرم سراسر به جاي
شد و برد پيش آن همه خواسته
اسيران و خوبان آراسته
همه راه پيوسته پنجاه ميل
ستور و شتر بود و گردون و پيل
ز گردون به گردون شده بانگ و جوش
جهان پر دراي و جرس پر خروش
شه چين جدا به افغستان و رخت
همي رفت بر پيل با تاج و تخت
ورا جاي برزنده پيلي سپيد
مهان بر هيونان عودي هويد
سخن جز به دستور سلار بار
نگفتي بره در نهان و آشکار
خور و پوشش و فرش و خوبان به هم
نکرد ايچ از آن رسم کش بود کم
***
130
خبريافتن فريدون از آمدن نريمان
ازين مژده چون آگهي يافت شاه
برافراخت از ماه برتر کلاه
هزار اسپ بالاي زرينه ساز
فرستاد با لشکر از پيشباز
دو ره پيل سيصد چو دريا به جوش
ز بر گستواندار و از درع پوش
ز صندوق پيلان خروشنده ناي
غريوان شده زنگ و کوس و دراي
دو صد پيل در ديبه ي رنگ رنگ
ز برشان درفش دليران جنگ
همه پيلبانان به زرين کمر
ز در تاجشان گوشوار از گهر
پلنگان به زنجبر زرينه بند
همان گرگ و شير ژيان در کمند
شد آمل بهشتي نو آراسته
درم ريز و ديبا فشان خواسته
سه منزل سپه داده زي راه روي
دورويه زده صف به کردار کوي
تبيره زنان پيش و بازيگران
سران مي دهنده به يکديگران
سپر در سپر گيل مشکين کله
خروشان همه چون هژبر يله
ز رنگين سپرها چنان بد زمين
کجا چرخ در چرخ ديباي چين
همه مردم شهر بي راه و راه
زده صف به ديدار فغفور شاه
طرازيده بر پيل اورنگ اوي
ز گوهر گرفته جهان رنگ اوي
يکي چتر طاوس رنگ از برش
ابر سر ز ياقوت و در افسرش
بر درگه شه چو آمد فراز
چنان کش همي ديد شاه از فراز
ز پيل زيان آوريدند زير
زماني بماندند بر جاي دير
ببردند زي کاخ شاه بلند
نهادند بر پايش از زر بند
فريدون نياورد ازو هيچ ياد
نپرسيدش از بن نه اميد داد
برش نيز يک هفته نگذاشت کس
به باد فرهش بد همين کرد بس
نريمان بر شه شد از گرد راه
گرفت آفرين داد نامه به شاه
نخست از نثار آنچه بد پيش برد
پس آنگه دگر هديها برشمرد
به يک هفته در هفتصد بار شش
بد از پيش شه مردم بارکش
همي گفت چون کشور چين که ديد
که چندين شگفت از وي آمد پديد
نه در گنج ماند و نه در کاخ جاي
نه در باغ و ايوان و نه در سراي
کشنده سته مانده بي پاي و پي
شمارنده از رنج خون گشت خوي
از آن پس نريمان به پاي ايستاد
فروبست دست و زبان برگشاد
به بوسه نشان کرد مر خاک را
گرفت آفرين خسرو پاک را
ز فغفور و آرايش کشورش
سخن راند و از گنج و از لشکرش
که شاهي سزا افسر و گاه را
نديدم چو او جز شهنشاه را
اگر بر خرد خيره بيداد کرد
شدش گنج و رنجش همه باد کرد
نپيچد شه از مردمي راي خويش
فرستدش دلخوش سوي جاي خويش
نبايد بد ايمن به بخت ارچه چير
که دولت نماندست يک جاي دير
که داند که اين چرخ بد ساز چيست
نهانيش با هرکسي راز چيست
برنجست آنکش هنرها مهست
نکوکاري و نيکنامي بهست
که ماند نکونامي ايدر به جاي
بود با تو نيکي به ديگر سراي
شمر يافه تر زندگاني تو آن
که نکني نکويي و داري توان
به سود دوري از بد ره بخردي
بهي نيکي و دوريست از بدي
به تلخي چو زهرست خشم از گزند
وليکن چو خورديش نوشست و قند
ببخشود شه زان سخنها و گفت
بزرگي فغفور نتوان نهفت
ورا اين بزرگيش بي راه کرد
که با ما به کين دست بر ماه کرد
ازين نيست باد فره اکنونش بيش
که يک هفته شد تا نخواندمش پيش
ببر خلعت و بند بردار ازوي
به پورش دلش پاک از انده بشوي
بگويش گناه از تو آمد نخست
که فرمان ما داشتي خوار و سست
کمان گاه ضحاک بنداختي
چو گاه من آمد بزه ساختي
من اين بد مکافات آن ساحتم
نه زان کارج تو شاه نشناختم
کنون بودني بود منديش هيچ
اميد بهي دار و رامش پسيچ
مر اين خانه را خانه ي خويش دان
مرا گرچه بيگانه از خويش دان
به تو گربدي کردم از آزمون
به هر بد کنم صد نکويي فزون
ز ديدار تو شرم دارم همي
بدين کرده ها پوزش آرم همي
ز خواري و رنجي کت آمد مشيب
که گيتي چنينست بالا و شيب
سپهر روان با کسي رام نيست
ز نيک و بد ماش آرام نيست
چو پرنده مرغيست فرخنده بخت
جهان باغ و ماها سراسر درخت
به باغ اندرون مرغ پران ز جاي
نشيند بر آن شاخ کايدش راي
بر آن باش فردا که هر دو به کام
نشينيم يک جاي و گيريم جام
نريمان شد و برد خلعت پگاه
بپوشيد و شد شاد فغفور شاه
گرفت آفرين پشت را داد خم
ز شادي به چشم اندر آوردنم
چو شاه فروزندگان از سپهر
ز پيروزه گون تخت خود ديد چهر
فريدون پگه کرد سوري پسيچ
کز انسان نبد ديده فغفور هيچ
به گلشن گهي کز درسو داشت در
نمودند ديدار با يکدگر
ز هر در درآمد يکي تا ز جاي
نه برخاست بايد يکي را به پاي
ببر يکدگر را گرفتند شاد
به پوزش سخن چند کردند ياد
نخستين گرفتند برخوان نشست
پس آنگه به بگماز بردند دست
نشستنگهي بود ايوان چهار
ز هرگونه آراسته چون بهار
ميان اندرون خانه ي رنگ رنگ
ز مينا گل او بيجاده سنگ
همه بومش از صندل و چوب عود
بدو اندر از زر سيصد عمود
معلق بدو چارصد کنگره
ز جزع و بلور و گهر يکسره
بساطش سراسر زبرجد نگار
همه شفشه ي زر بد پود و تار
ابر پيشگه تختي از لاژورد
گهر در گهر ساخته سرخ و زرد
دو صد طاس پر عنبر از پيش تخت
زده در ميانشان ز مرجان درخت
ز زر بي کران نار و نارنج بود
که هريک بهاي يک گنج بود
همه دانه ي نار ياقوت و در
ز کافور نارنجها کرده پر
طبقهاي نقل از عقيق يمن
پر از مشک کرده بلورين لگن
ز هر سو يکي باد بيزن ز بر
فروهشته از پر طاوس نر
ز کافور شمامها ريخته
تل عود و آتش برآميخته
پر از در و ياقوت هرجاي جام
خمي پخته مي هر سوي از سيم خام
به هر گوشه جزعين يکي آب گير
گلاب آب و در سنگ و ريگش عبير
ز سيم و ز زر مرغ و پيل و دده
به نيرنگ کرده روان بر رده
چو نخچير گاهي به وقت بهار
درو هم گلستان و هم گل به بار
هزار از بزرگان خسروپرست
تکوک بلورين و بالغ به دست
بتان سرايي ميان بسته تنگ
به کف جام وز جامه طاوس رنگ
همه سرو سيمين به زرين کمر
همه ميگسار آهوي مشک سر
به شمشاد پوينده عنبر فروش
به ياقوت گوينده در خنده نوش
فروزان به مجمر يکي عود خشک
فشانان به باد آن دگر گرد مشک
مي زرد بد در بلورين اياغ
چو در آب پاک از نمايش چراغ
نوا پيشگان برگرفتند رود
همي جام مي داد جان را درود
بدينسان فريدون مهي بيشتر
همي ساخت هر روز بزمي دگر
همه ياد فغفور چين خواستي
به شاديش با جام برخاستي
ز هر تحفه چندانش آورد پيش
که هم چين شدش خوار و هم گنج خويش
از آن پس نريمان يل را نواخت
ز بهرش بسي خسروي هديه ساخت
صدش بدره بخشيد دينار گنج
ز هر ديبه ي رخت پنجاه و پنج
دو صد ريدگ ترک با اسپ و ساز
پريچهره سي خادم دلنواز
ز شمشير و ترگ و سپر بي شمار
ز خفتان و از درع و جوشن هزار
ز گستردني بار سيصد هيون
شراع و ستاره ده از گونه گون
ز زنج و همه غور و زابلستان
هم از بلخ تا بوم کابلستان
بدو داد پيوسته تا مرز سند
نبشته همين عهدها بر پرند
سزا هرکه بود با او بهم
گهر داد و بالا و زر و درم
دگر هرچه بد اندران بزمگاه
ز خوبان و از فرش وز تخت و گاه
ببخشود يکسر به فغفور چين
يکي کرسي نغز دادش جز اين
ز زر بر سرش کودکي ميگسار
به کف جامي از گوهر شاهوار
هر آنگه که شه دست بفراشتي
وي آن جام مي پيش او داشتي
چه خوردي به آواز گفتي که نوش
ازو بستدي باز بودي خموش
شراعي که از پر سيمرغ بود
بدادش پر از گوهر نا بسود
دگر تاجي از گوهر شاهوار
که شب شمع با او نبودي به کار
بدادش ز بيجاده تختي دگر
طرازيده بر پشت شيري ز زر
که هر ساعت آن شير جستي ز جاي
زدي نعره وانگه نشستي ز پاي
به کام اندر آتش دميدي ز دور
شدي زو هوا پر بخار بخور
دو ياقوت دادش دگر لعلرنگ
صد و بيست مثقال هريگ به سنگ
چهل در ديگر همه نابسود
که هريک مه از خايه ي باز بود
به مثقال سي سرخ گو کرد پاک
به يک پاره چون اختري تابناک
دگر هرچه از چين بدآورده چيز
سراسر بدو بازبخشيد نيز
به درگاه او باز فغفور شاه
ببخشيد يک يک همه بر سپاه
جز آن افسرين گوهر شاهوار
دگر آنچه در راهش آمد به کار
شه گيتي از بهر گرشاسب باز
بسي هديه ي گونه گون کرد ساز
هم از کوس و منجوق و ز تخت زر
هم از پيل و بالا و تيغ و کمر
قبا و کلاه گهر بفت خويش
دگر هديه هر چيز ده گنج بيش
همه بوم ماهان و جاي مهان
هم از قهستان تا در اصفهان
بدو داد تا مرز قزوين و ري
يکي عهد برنامش افکند پي
مهاني که بودند با او به چين
سزا هديه ها داد نو هم چنين
***
131
پاسخ نامه ي گرشاسب از فريدون
نبشت آنگهي پاسخش باز و گفت
رسيد آن سخنهاي با مهر جفت
يکي نامه گويا چو فرخ سروش
که از در معني صدف کرده گوش
پيام آورش مژده را مايه بود
خرد را سخنهايش پيرايه بود
روانها شد از مژده شادي سرشت
به هر دل دري برگشاد از بهشت
ترا تا گشادست دست بلند
بود بيگمان پاي دشمن ببند
تو شيري و تيغ تو ز الماس ابر
روان بار ابر و عنان دار ببر
هوا نيست نز گرد تو تيره فام
زمين نيست نسپرده اسپت به گام
ز خون کف شيران به کفشير تست
دل و رزم و کين جفت شمشير تست
هنرها چنين از تو نبود شگفت
دليري و رزم از تو بايد گرفت
تو رنجي و من برخورم از جهان
همانا که تو دستي و من دهان
بيامد به مژده نريمان گرد
همه هرچه گفتي يکايک شمرد
اگرچند فغفور کژي گزيد
ز ما راستکاري و خوبي سزيد
بدو چون ترا نيکويي بود راي
به نيکي فرستادمش باز جاي
چو آيد بدو باز بسپار چين
بچينش از رخ بخت بزداي چين
برو باژو ساو همه چين نخست
نبشت و ستد عهدي از وي درست
به نزل و علف هرکه بودند شاه
بفرمود کايند پيشش به راه
دو منزل شدش همره و گشت باز
سپه راند فغفور با کام و ناز
به بزم و به خوان هم بدان رسم پيش
همي زيست در ره چو در شهر خويش
بزرگان بين مژده برخاستند
همه چين و جندان بياراستند
زمين سر به سر ديبه ي چين گرفت
هوا از درم ريز پروين گرفت
همي هر سوي آذين ديبا زدند
ز شادي ثري بر ثريا زدند
همه خاک ره گل شد از بس گلاب
ز گل گل دميداز ز مي لعل ناب
صدف گشت هامون ز بس در نثار
شد از نافه ابر اهوي مشک بار
چنان بد ز بس گرد اسپ سپاه
که از بر نديدند کس مهر و ماه
جهان پهلوان با بزرگان چين
پذيره شدش چند منزل زمين
چو فغفور بنهاد در کاخ پاي
بيامد سر خادمان سراي
ز گرشاسب آزادي آورد پيش
همان نيز خاتون از اندازه بيش
که بر ما ز تو مهر به داشتست
پس پرده بيگانه نگذاشتست
ز درواي ما هرچه بايست نيز
همي داد خرم ز هرگونه چيز
ازين مژده فغفور شادي گرفت
چنين کار ازو گفت نبود شگفت
کند هرکس آن کايد از گوهرش
که هر شاخ چون تخمش آرد برش
دگر روز شبگير با فرهي
چو بنشست برگاه شاهنشهي
بزرگان چين سر برافراختند
بر شاه چين آمدن ساختند
سلب هرچه شان بد کبود و سياه
فکندند يکسر ز شادي شاه
چنان پادشاهي برو راست شد
که گاهش بر از مه همي خواست شد
نخست از همه کس که بد نامدار
جهان پهلوان برد پيشش نثار
خراجي که در چين ز هر سو فراز
ستد بد بدو نيز بسپرد باز
بدو داد باز آن همه شاه چين
بسي هديه بخشيد نيزش جز اين
از آن پس به نزديک شاه کيان
يکي نامه فرمود بر پرنيان
گه رفتنش با مهان سپاه
برون رفت پيشش دو منزل به راه
ورا کرد بدرود و برگشت شاد
جهان پهلوان سر سوي ره نهاد
***
132
خواهش نريمان از شاه افريدون و زن خواستن او
وزآنسو نريمان چو يک مه ببود
به درگاه شه رفت شبگير زود
کمر بسته ي راه و بر سر کلاه
ز بهر شدن خواست فرمان شاه
دگر گفت کز چين چو برخاستم
بر شهريار آمدن خواستم
مرا عم من پهلوان داد پند
که چون باز خانه رسي بي گزند
يکي جفت شايسته کن در خورت
بپيوند ازو در جهان گوهرت
که خواهد نژادي بزرگ از تو خاست
که گيتي بدارد به شمشير راست
درختي ز تخم تو سر برکشد
که بر آسمان شاخ او سرکشد
همه پهلوانانش باشند بار
دليران رزم و بزرگان بار
کنون شهريار آشکار و نهفت
شناسد که نگزيرد از روي جفت
به گيتي خداوند از آن شد پديد
که هر چيز را پاک جفت آفريد
جهان از دو حرف آمدست از نخست
سخن کم زد و حرف نايد درست
خطي ناورد خامه اي بي دو سر
چو مرغي نگيرد هوا بي دو پر
يگانه گهر گرچه زيبا بود
نکوتر چو جفتيش همتا بود
بزرگيست در بلخ بامي سرست
مرا نيز در تخمه هم گوهرست
جز از دخت او نيست زيباي من
بدو شاه روشن کند راي من
مگر بنده اي زو دهد کردگار
که اندر رکيب شه آيد به کار
نوندي هم آنگاه شه بر نشاند
به سوي شه بلخ و او را بخواند
بسي مژده داد از بلند اخترش
سخن راند باز آنگه از دخترش
مر او را ز بهر نريمان بخواست
همه دست پيمان او کرد راست
ز گنجش بسي هديه بخشيد و چيز
همه بلخ بامي بدو داد نيز
فرستادش آنگه سوي بلخ باز
که رو کار دختر بجوي و بساز
سوي سيستان شد نريمان گرد
برو شه بسي هديها برشمرد
که شادان شو و جفت خود را ببين
سوي سيستان آر و آنجا نشين
که آن شه که بر شهر کابل سرست
ز خويشان ضحاک بد گوهرست
به دل دشمني جوي و بدخواه ماست
کز اهريمني تخمه ي اژدهاست
بدان مرز هر سو نگهدار باش
از آن دشمن بد تو بيدار باش
نريمان به داماد واري چو باد
سوي سيستان رفت پيروز و شاد
به آوردن جفت کس رفت زود
فرستاد چيزي که شايسته بود
شه بلخ چندان برافشاند گنج
که ماند از کشيدن جهاني به رنج
چه از فرش و آلت چه از سيم و زر
چه از در و ديبا و سنگ و گهر
عماري بياراست با مهد شست
کنيزک دو صد حام و مجمر به دست
به جام اندرون در از اندازه بيش
به مجمر همه عود سوزان ز پيش
دگر چارصد ريدگ دلنواز
چهل خادم ترک شمع طراز
جهان پر ز خوبان چون ماه کرد
چنين هديه با دخت همراه کرد
زمين از گراني ببد سرگراي
که بيچاره گشت از پي چارپاي
ز بلخ آنچنان بار دربار بود
که تا سيستان ره چو ديوار بود
نريمان پذيره شد آراسته
جهان گشت سور سران خاسته
بباريد تند ابر شادي ز بر
دل شادمان از برآمد به در
در آيين ديبا زده کوي و بام
فروزان به هر سو تلي عود خام
چنان درفشان بود و عنبرفشان
که درويش زر بد به دامن کشان
همه راه آذين و گنبد زده
به هر گنبدي گل فشانان رده
به پرواز مرغان برانگيخته
ز هريک دگر شعري آويخته
ز ديبا در و دشت طاوس رنگ
دم ناي هرجاي و آواي چنگ
بزرگان همه راه با کوس و بوق
فشانان به طشت آب مشک و خلوق
نظاره دد از کوه و مرغ از هوا
گه اين لهو سازنده گه آن نوا
هم از راه در شاه با ماه خويش
در ايوان نشستند برگاه خويش
ز مشک و گهر تاج بد شاه را
ز ياقوت و در افسري ماه را
به هم هفته اي شاد بگذاشتند
بر از کام و آرام برداشتند
سرشک خرد چون از ابر هنر
صدف يافت آن در شد مايه ور
گرانمايه مهر جهان کردگار
گرفت از نگين خدايي نگار
تن ماه چهره گراني گرفت
روان زاد سروش نواني گرفت
گلشن هر زمان گشت بي رنگ تر
همان بار درش گران سنگ تر
چو بد گاه زادنش بيمار گشت
برو انده بار بسيار گشت
چنان سخت شد کار زادن بر اوي
کزو زندگي خواست بر تافت روي
به مشکوي مشکين بتان سراي
همه سر پر از خاک و زاري فزاي
پزشکي بد از فيلسوفان هند
که گرشاسب آورده بودش ز سند
بياراست هر داروي از بيش و کم
بدو داد با تخم کتان بهم
همانگه شد آسان بر آن ماه رنج
پديد آمدش در گويا ز گنج
جدا گشت تيغ شهي از نيام
برون شد خور از ميغ تاريک فام
چراغي بد او خود ز خوبي و فر
برافروخت از خود چراغي دگر
***
133
زادن سام نريمان
پسر زاد ماهي که از چهر مهر
ز خوبي بدو آرزو کرد مهر
به ديدار گفتي پدر بود راست
برين برگوا کس نبايست خواست
نريمان يل نام او سام کرد
به مهرش روان و دل آرام کرد
نوندي به نزد فريدون شاه
به مژده برافکند پويان به راه
پرندين چنان کودکي ساختند
چو گردانش بر اسپ بنشاختند
کمند و کمان در فکنده به يال
يکي گرز شاهان گرفته به بال
يکي نيزه بر دست و خنجر به چنگ
سپر باز پشت و کمر بسته تنگ
فرستاد با نامه اي بر حرير
به گرشاسب گردنکش گردگير
بران نامه از دست کودک نشان
ز مشک و گلاب و مي و زعفران
فرسته همي شد چو مرغ بپر
به هر منزلي بر هيوني دگر
بره نامه مر پهلوان را سپرد
ز شادي جوان شد سپهدار گرد
بران پيکر شير بچه شگفت
فرو ماند وز دل نيايش گرفت
درآمد ز زين گشت غلتان به خاک
همي گفت کاي راست دادار پاک
تو کن روزي بنده آن روزگار
که بينمش در صف هميدون سوار
فرستاده را داد بسيار چيز
همان جامه و ياره ي خويش نيز
وزان ره که بد زي بر شاه شد
فريدون شه زو چو آگاه شد
پذيره فرستادش از چند ميل
سپه يکسر و کوس و بالاي و پيل
برون از در کوشک از جاي خويش
چو نزديک شد رفت ده گام پيش
بر خويش همبرش بنشاند شاد
بپرسيد و از رنج ره کرد ياد
هميداشت يک مهش دل شاد خوار
گهي بزم و بازي و گاهي شکار
سر ماه ديبا و زر و درم
سليح و دگر هديها بيش و کم
ببخشيد چندانش از گونه گون
شده توده يک کوه بالا فزون
سوي خانه فرمود تا شد به کام
به ديدار فرخ نريمان و سام
***
134
داستان قباد کاوه
چو شد پهلوان بسته ره را کمر
قباد آن کجا کاوه بودش پدر
به درگه چنين گفت پيش مهان
که اين شه ندارد نهان شهان
پدرم از جهان جز مر او را نخواست
به شمشير گيتي ازو گشت راست
از اورنگ برکند ضحاک را
سپرد افسرش زير پي خاک را
ز گرشاسب ما بيش برديم رنج
بدو بيش بخشد همي شهر و گنج
شد اين آگهي نزد شه آشکار
نهان داشت تا بود هنگام بار
چو شد بر سران بارگاه و سراي
برآورد سر شاه دانش سراي
چنين گفت کاي نامدار انجمن
نيوشيد يکسر ز دل پند من
به يزدان پناهيد تا از گزند
بودتان بهر دو جهان سودمند
منازيد ازان شادماني و ناز
که آرد سرانجام درد و گداز
بي اندرز هرگز مباشيد کس
ببينيد هرکار را پيش و پس
مبنديد با رشک و با آز راي
که اين غم فزايست و آن جانگزاي
مجوييد دانش ز بي دانشان
که نادان ز دانش ندارد نشان
کنيد آزمونها به دانش فزون
که هست آينه مرد را آزمون
هميشه دل از شاه داريد شاد
به ويژه که دارد ره دين و داد
بنازيد اگرتان نوازد به مهر
بترسيد چون چين درآرد به چهر
مگوييد شه را بد از بي رهي
که تان بدرسد چون رسد آگهي
اگر چند باشيد از دور باز
بود دست شاهان به هر سو فراز
بود گوش با چشم شه را بسي
کجا گوش و چشمش بود هرکسي
چو شه دادگر باشد و ره شناس
بدو داشت بايد ز يزدان سپاس
نبايد گواژه زدن بر فسوس
نه بر يافه گفتن شدن چاپلوس
چنان خوش نبايد بدن کت خورند
چنان ترش نه نيز کت ننگرند
ز زخم سنان بيش زخم زبان
که اين تن کند خسته و آن روان
چو دستور شد دل خرد همچو شاه
زبان چون سپهبد سخن چون سپاه
سپهدار دارد سپه را به جاي
کز اندازه ننهد کسي پيش پاي
بنا گفته بر چون کسي غم خورد
از ان به که برگفته کيفر برد
سه چيز آورد پادشاهي به شور
کزان هر سه شه را بود بخت شور
يکي با زنان رام بودن بهم
دوم زفت کاري سيوم دان ستم
شه نيک با کامراني بود
چو بد گشت کم زندگاني بود
سزا پادشاهي مر آن را سزاست
که او بر هواي دلش پادشاست
ز گيتي بي آهو نيابي کسي
اگر چند دارد هنرها بسي
شه آن به که باشد بزرگ از گهر
خرد دارد و داد و فرهنگ و فر
به آکندن گنج نکند ستم
نخواهد که خسبد ازو کس دژم
ز هر بد به دادار جويد پناه
به انداز هرکس دهد پايگاه
نماند به تيغ و به تدبير و گنج
که آيد ز دشمن به کشورش رنج
مرا اين همه هست و پاکي تن
دگر تا شهم بد نيايد ز من
نه رنج کسي يافه بگذاشتم
نه بر بي گنه رنج بگماشتم
جهانبان دهد پادشاهي و تخت
نگردد کسي جز بدو نيکبخت
جز ايزد ندادستم اين تاج کس
سپاس از جهان بر من او راست بس
سزد پس که بدگوي چيري کند
به بد گفتن من دليري کند
پس آنگه ابا خشم گفت اي قباد
بد مردمان از چه گويي به ياد
مگر رشک مغزت بکاهد همي
زبانت سرت را نخواهد همي
ز گرشاسب وز کاوه راني سخن
گله هرچه کردي شنيدم ز بن
همه روم تا خاور و هند و چين
زبون گشت گرشاسب را روز کمين
جهان خيره ماند ز برزش همي
به گردون کشد پيل گرزش همي
سته ديو و پيل از خم خام اوست
ژيان شير و تند اژدها رام اوست
کجا نيزه زد در صف کارزار
پسين مرد باشد چو پيشين فکار
به هند ار فرو کوبد از گرز بوم
ز بس زور او لرزه گيرد به روم
چو من هم ز جمشيد دارد نژاد
تو چون کاوه دانيش گشته به باد
پدرت از سپاهان بد آهنگري
نه زيبا بزرگي نه والا سري
چو بگزيد ما را نکو نام شد
به کف درش پتک گران جام شد
از آهنگري رست و سالار گشت
پس از کلبه داري سپهدار گشت
بد آنگاه در کلبه با دود و دم
کنونست در بزم با ما بهم
بداديمش اهواز و ده باره شهر
همي زين فزونتر ز ما يافت بهر
اگر برد رنج آمدش گنج بر
تو نيز آيدت آرزو رنج بر
ز بهر همه کس بود شهريار
نه از بهر يک تن که باشدش يار
دگر تا تويي يافه زينسان مگوي
به دشتي که گمراه گردي مپوي
مجوي آنچت آرد سرانجام بيم
مکش پاي از اندازه بيش از گليم
مينداز سنگ گران از برت
که چون باز گردد فتد بر سرت
گر آزرم بابت نبودي ز بن
چو از رفتگان بودي از تو سخن
همان کردمي با تو از راه داد
که در چين نريمان به ديگر قباد
سخن هرچه گفتم به دانش ببين
نگاري کن اين را و دل را نگين
شد از بيم شه زرد و لرزان قباد
به زاري و پوزش زبان برگشاد
بسي گشت در خاک زنهار خواه
ببخشيد خون و ببخشود شاه
خبر يافت کاوه پسر را بخواند
فراوان بر او خشم و خواري براند
به خون کرد با خنجر آهنگ او
رهاندند خويشانش از چنگ او
فرستاد کس شاه کشور نواز
به يک جايشان آتشي داد باز
وزانسو جهان پهلوان شاد کام
همي زيست خرم به ديدار سام
همي گفت کو چون گرد زور و برز
ز من به بود گاه شمشير و گرز
به يک سال ازان شادي و فرهي
نشد دستش از جام روزي تهي
نوندي سر سال نو کرد راست
خراج خداوند کابل بخواست
شه کابلي گفت کاين نيست داد
شهنشه به بيداد فرمان نداد
تو خواهي و خواهد خداوند تاج
به سالي دوباره نباشد خراج
برين آرزو پهلوان سترگ
فرستاد نامه به شاه بزرگ
خراج همه کابل و بوم اوي
بدو داد يکسر شه نامجوي
جهان پهلوان از پي نام را
ببخشيد باز آن همه سام را
ز گيتي همه سيستان ساخت جاي
به رفتن نزد چند گه نيز راي
جهان سرگذشت نو از هر کسي
چنين گونه گون ياد دارد بسي
جهان خانه ي ديو بد پيکرست
سرايي پر آشوب و درد سرست
يکي گور دانيست بر راه رو
که گوري فزون نيست هرگاه نو
بيابانش لهوست و ريگش نياز
سمومش هواي دل و غول آز
دهي شد که باشد برو رهگذار
درون هست و بيرون شدن نيست چار
دهندست و آنچ او دهد بيش و کم
ستاند همان باز با جان بهم
به دانندگان همچو زندان زشت
بر آنکس که نادان و بي دين بهشت
برش اين يکي دان که دانش سراي
برد زو همي توشه ي آن سراي
وي ار ناگهانت بخواهد ربود
تو زو بهره ي خويش بردار زود
***
#######
135
داستان گرشاسب با شاه طنجه
کنون از شه طنجه و پهلوان
شنو کار کين جستن هر دوان
بدآنگه که از نزد ضحاک شاه
سوي طنجه شد پهلوان سپاه
ز دريا و خشک آنچه آورده بود
به دست شه طنجه بسپرده بود
که تا باز خواهد چه آرد هوا
بدين کرده بد مرد چندي گوا
سرآمد مرآن شاه را روزگار
پسرش از پس او شده شهريار
پسر نيز رفته به راه پدر
نبيره ببسته به جايش کمر
چنان بود راي شه سرفراز
که آن خواسته خواهد از طنجه باز
برين کار پوينده اي کرد راست
ز شاه کيان هم بدين نامه خواست
شه طنجه را طمع بر بود و گفت
که اين آگهي با دلم نيست جفت
گذشتست ازين کار سالي دويست
مرا سال نيز از چهل بيش نيست
چنين دام هرگز مگستر به راه
ز گنجم گرت راي چيزيست خواه
نهي پايت از پايه بيرون همي
که خرگوش گيري به گردون همي
سپهبد بدانست کانست رنگ
به جنگ آيد آن خواسته باز چنگ
ده و دو هزار از سران سپاه
گزيد و برون شد به فرمان شاه
به فرخ نريمان چنين کرد ياد
که کارت همه راه دين باد و داد
گر آيم من ار نه بهر بيش و کم
مزن جز براي شهنشاه دم
ببوسيدش از مهر و لشکر کشيد
خبر چون بر شاه طنجه رسيد
پراکند بس گنج و کين کرد ساز
بي اندازه آورد لشکر فراز
شد ازبس که بودش سپاه گران
زمين چون سپهر از کران تا کران
برآمد سپهدار بالشکرش
ز گرد ابر بست از بر کشورش
بر طنجه نزديک يک روز راه
بگرد دهي خيمه زد با سپاه
مه ده يگي پير بد نامجوي
بسي سال پيموده گردون بدوي
فراوان ز نزل و علف برشمرد
همه برد نزد سپهدار گرد
ازان خواسته گفت دارم خبر
که در طنجه بنهادي از پيشتر
برادرم زندست و با من گواست
دران نماه هم نام و هم خط ماست
از ان شاد شد پهلوان چون شنود
سوي طنجه شه نامه ي ساخت زود
سر نامه کرد از جهاندار ياد
خداوند دين و خداوند داد
فرازنده ي هفت چرخ سپهر
فروزنده ي گيتي از ماه و مهر
دگر گفت گاي گمره از کردگار
چه طمع است کاندر دلت کردکار
بود نزد فرزانه کمتر کس آن
که خيره کند طمع چيز کسان
نکوتر بود نام زفتي بسي
ز خواني که با طمع بنهد کسي
همانا به چشمت هزاک آيدم
و يا چون تو ابله فغاک آيدم
کزينسان سخنهاي غاب آوري
همي چشم دل را به خواب آوري
کرا رنگ چهره سيه تر ز زنگ
بدو کي پديد آيد از شرم رنگ
هنر هام هرکس شنيدست و ديد
تو از ابلهي چون کني ناپديد
کجا من شتاب آورم بر درنگ
نوند زمان را شود پاي لنگ
اگر بر زمين بر زنم بانک تيز
جهد مرده از گور بي رستخيز
به گهواره در هند کودک خروش
چو گيرد به نامم نباشد خموش
به چين آتشي کايد از آسمان
برند از تف تيغ تيزم گمان
يکي خواسته کان جهان را بهاست
چو من گردي آورده از چپ و راست
چو در گنجت اي زاغ رخ تيره روز
نهفتي چو اندر زمين زاغ کوز
کنون گويي آگه نيم زان درست
همه کس شناسند کان نزد تست
سرانت گواهند بسيار و من
فرستادم اينک به نزدت دو تن
اگر چند باشد بسيار کس
گوا نزد داور دو آرند و بس
اگر باز بفرستي آن خواسته
چنان هم که بودست آراسته
هم از من بود پايه ات نزد شاه
هم از شاه يابي بزرگي و جاه
وگر ناوري آنچه راي آورم
سرو افسرت زير پاي آورم
بر از چرخ کيوان گر ايوان تست
وگر نام ديوان به ديوان تست
سرت را ز گردون به گرد آورم
دل دوستانت به درد آورم
پيمبر براهيم بود آن زمان
بدش نام زردشت از آسمان
به صحفش برين خورد سوگند نيز
بدان دو گوا داد بسيار چيز
بهم با فرستاده شان رنجه کرد
فرستاده آهنگ زي طنجه کرد
چو شه نامه برخواند آن هر دو تن
گوايي بدادند بر انجمن
جز ايشان گوا بود ديگر بسي
وليکن نيارست دم زد کسي
دژم زي فرسته شه آورد روي
بدو گفت رو پهلوان را بگوي
چو ديوار بر برف سازي نخست
نگون زود گردد به بنياد سست
نه هرچ آن بگويند باشد همان
بر راست گم زود گردد گمان
به مردي و گنج و سپاه از تو کم
نيم چيست اين طمع پر بادو دم
نبودي مرا در جواني همال
کنون چون بوي کت بفرسود سال
يکي مويم افتاد در کارزار
اگر بيني از بيمت آيد چو مار
مرا با شهنشاه ازين نيست جنگ
بجگنم تويي آمده تيز چنگ
فرستادگان را به خواري براند
دو ره صد هزار از يلان را بخواند
در آهن بياراست صد زنده پيل
ز طنجه برون خيمه زد بر دو ميل
بد از سرفرازان يکي کينه توز
سپهدار او بود نامش متوز
ز لشکرش نيمي بدو داد بيش
ز بهر نبردش فرستاد پيش
فرسته خبر زي سپهدار برد
سپهبد سبک دست پيکار برد
بياورد نزديک دشمن سپاه
به جنگ اندر آمد هم از گرد راه
طلايه بزد بر طلايه نخست
به خون هر سوي غرقه شد بوم و رست
به پيچش گرفتند گردان عنان
سوي سينها راست کرده سنان
تو گفتي ز بس گرد بالا و پست
که هامون به گردون درآورد دست
يکي ژرف دريا شد از خون زمين
که بد نزد او چشمه درياي چين
زمانه زمين را همي خون گريست
ستاره ندانست رفتن که چيست
گرفتند ز اول گره بيشمار
سليح و ستور اندران کارزار
چو چرخ شب آرايش از سر گرفت
ز ماه تمام آينه بر گرفت
فروهشت زلفين مشکين نگون
ز زر خال زد بر رخ نيلگون
نفرمود پيکار ديگر متوز
که شد گاه آورد و بگذشت روز
به گردان فرستاد گرد سپاه
که داريد امشب شبيخون نگاه
کمين ساخت هرجاي بالاي و شيب
سپاهش کس آن شب نخفت از نهيب
همه شب ز بيم شبيخون متوز
همي بود بيدار تا گشت روز
چو بازي برآورد چرخ روان
به زرين و سيمين دو گوي دوان
يکي گوي سيمين فرو برد سر
دگر گوي زرين برآورد سر
دو لشکر سنانها برافراختند
کمين گه گرفتند و صف ساختند
زمين راسپهر از گراني سپاه
نداند همي داشت گفتي نگاه
جهان پهلوان درع گردي چو گرد
بپوشيد و بگرفت گرز نبرد
برو هفتصد سال بگذشته بود
زگشت سپهري کهن گشته بود
خروشيد گفتا مرا خيره خير
ز بيغاره دشمن کهن خواند و پير
کنون به کنم رزم و کوشش ز بن
که بهتر کند کار تيغ کهن
کهن بهتر از رنگ ياقوت و زر
هميدون من از نو کهن نيکتر
مرا گشت چرخ ارچه خم داد پشت
همان بيش زورم به زخم درشت
بگفت اين و با لشکر از چپ و راست
به جنگ آمد و گرد کوشش بخاست
پر از بو مهن شد سراسر جهان
ستاره هويدا و گردون نهان
ز بس در زمين از تف نعل تاب
به درياي قلزم به جوش آمد آب
همي تا دو صد ميل در که خروش
فتادي و باز آمدي بازگوش
ز بر آسماني بد از تيره گرد
زمين زير دريا بد از خون مرد
سواران در آن ژرف دريا نوان
چو کشتي درفش از برش بادبان
پر از دام هامون ز خم کمند
به هر دام درم انده گردي به بند
شده لعل گرد از دم خن و تيغ
چو گاه شب از عکس خورشيد ميغ
ز بس کاينه بد درفشان ز پيل
همي خاست آتش ز درياي نيل
سپهدار با گرز و نيزه به چنگ
پياده همي تاخت هر سو به جنگ
به هر گنبدي جست پنجاه گام
همي کوفت گرز و همي گفت نام
گهي درخت با سينه خرطوم پيل
گهي ريخت خون همچو درياي نيل
چه خيل پياده چه خيل سوار
ز بد خواه چندان بيفکند خوار
که مر مرگ را گشت چنگال سست
شد از دست او پيش يزدان نخست
به درعش در از زخم مردان جنگ
به هر حلقه در بود تيري خدنگ
شل و ناوک و تير در مغفرش
فزون زانبه موي بد بر سرش
که و دشت پر کشته بد پيش و پس
چنين تا شب از رزم ناسود کس
شب تيره چون شعر بافنده گشت
کبود و سيه بافت بر کوه و دشت
مرين را به زر پود در تار زد
مر آن را به مشک آب آهار زد
درجنگ هر دو سپه شد فراز
به سوي سپه پهلوان گشت باز
ز خون ديد هر جاي جويي روان
همي هرکسي گفت با پهلوان
که فردا اگر پيشت آيد متوز
نخستين جز از وي ز کس کين متوز
که سالار اين بيکران لشکر اوست
برين شهسواران خاور سر اوست
درفشش نهنگست و خفتان پلنگ
سياه اسپ و بر گستوان لعلرنگ
ز پولاد و در آژده مغفرش
پرندين نشان بسته اندر سرش
نبرده درفشش برون سپاه
بيايد بود هر سوي کينه خواه
برون آمد امروز تند از کمين
فراوان سران زد ز ما بر زمين
نديديم جز تو چنان نيز گرد
به زور تن و مردي و دستبرد
جهان پهلوان گفت کامروز جنگ
چو شد تيز جستمش نامد به چنگ
چو خور تيغ رخشان ز تاري نيام
کشد گردد از خون شب لعل فام
هرانجا که فردا به چنگ آرمش
به يک دم زدن زنده نگذارمش
وز آن سو سپه با متوز دلير
سخن راندند از سپهدار چير
که گفتند گرشاسب پيرست و سست
جوان کي تواند چنان رزم جست
کنون تيز دندان تر آمد به جنگ
که دندان نماندستش از بس درنگ
کجا جستي از جاي و جستي ستيز
چو آتش بدي تند و چون باد تيز
فکندي به هر زخم پيلي نگون
به کشتي به هر حمله ده تن فزون
گرفتي دم اسپ و بفراختي
به هم با سوارش بينداختي
متوز جفا پيشه گفت اين نبرد
همه سخت ازان باد بودست و گرد
چو گردد شب از تيرگي نااميد
سپيده برآرد درفش سپيد
من و گرز و گرشاسب و آوردگاه
سرش بر سنان آورم پيش شاه
***
136
رزم ديگر گرشاسب با شاه طنجه
سپيده چو شب را ببر درگرفت
شبش کرد بدرود و ره برگرفت
ببد سيم دريا زمين زر زرد
خم آهن که و آسمان لاژورد
گرفتند گردان به کين ساختن
جهان از يلان گشت پرتاختن
ز غريدن کوس و شيپور و ناي
ز بانگ جرس وز جرنگ دراي
سته مغز کيوان و بي هوش گشت
دل و زهره ي زهره پرجوش گشت
دم اسپ کوته شد و تک دراز
فرازي ببد پست و پستي فراز
ز بس تيرگي چهر گيتي فروز
سيه گشت گفتي شب آمد به روز
سر گرد با جان به جوزا رسيد
تن گشته با خون به دريا رسيد
درنگ جهان گفت گيتي شتاب
از آهن روان خون چو از سنگ آب
يلان را به خون غرقه تيغ و سپر
يکي جان سپار و يکي تن سپر
پر از شير غران ز نعره زنان
پر از مار پران ز خشت آسمان
ز خرطوم پيل و سر جنگجوي
همه دشت پاشيده چوگان و گوي
چو مرغي شده مرگ پرش خدنگ
ز سر نيزه منقارش و خشت چنگ
يلان را به منقار درنده ناف
سران را به چنگال تارک شکاف
در آن رزم زاول گره يکسره
شکسته شدند از سوي ميسره
بريشان يکي گرد سالار بود
که عمزاد فرخ سپهدار بود
نهاد اندر آوردگه پاي پيش
سپه را فرو داشت بر جاي خويش
بسي کشت چندانکه سرگشته شد
سرانجام در رزمگه کشته شد
سپهبد بر آن درد تند از کمين
به زير آمد از پيل با گرز کين
دو دستي همي کوفت از پيش و پس
نيارست با زخمش استاد کس
مگر نوبتي کامد از صف جنگ
يکي خشت چون مار پيچان به چنگ
بيفکند او را و ناسود هيچ
گريزان عنان را ز پس داد پيچ
گرفت از هوا خشت او پهلوان
بينداخت و بر دوختش پهلوان
متوز از کمينگه برانگيخت اسپ
عمودي به دستش چو زآهن فرسپ
بيفکند چندان سر از چپ و راست
چو گرشاسب را ديد بگريخت خواست
سپهبد به يک تک در اسپش رسيد
برآورد گرز و غوي برکشيد
چنان زدش و با اسپ بر هم فکند
که از زورش اندر زمين خم فکند
دليران ايران پسش هرکه بود
به زين کوهه بر سر نهادند زود
گرفتند هر سو ره کارزار
فکنده شد از طنجه اي سي هزار
گريزنده جان در تک پاي ديد
نبد پاي کس کو ز يک جاي ديد
ز درج شبه سر چو شب باز کرد
به پيرايه پيوستن آغاز کرد
بتي گشت گيسوش رنگ سياه
ز نخدانش ناهيد و رخ گرد ماه
شه طنجه تا زنده از جاي جنگ
ز پس باز شد تا در شهر تنگ
سپه را ز سر باز نو ساز کرد
دل جنگيان يک به يک باز کرد
دگر گفت پيروزگاه نبرد
ز بختست نز گنج و مردان مرد
بکوشيد يک دست فردا دگر
دهد بختم اين بار ياري مگر
چو گرشاسب تنها درآيد به جنگ
ز هر سو برو ره بگيريد تنگ
به زخمش فرازيد بازو همه
شبان کز ميان شد چه باشد رمه
به کشتي بنه هرچه بد کردبار
سپه برد نزديک دريا کنار
که تا گر دگر بارش افتد شکست
به دريا گريزان شود دور دست
همه شب بدين راي بفشرد پي
درازي شب کرد کوثه به مي
***
137
جنگ ديگر گرشاسب با شاه طنجه
چو شاه حبش سوي خاور گريخت
همه رخت و دينار و گوهر بريخت
شه روم بنشست بر تخت عاج
درآويخت ز ايوان پيروزه تاج
دو لشکر به هم کينه خواه آمدند
دليران ناوردگاه آمدند
غو کوس تندر شد و گرد ميغ
در آن ميغ خون آب شد برق تيغ
برآريخت يکباره با مهر خشم
خرد را سترگي فروبست چشم
همي تاخت خنجر ز گرد سياه
چو ايمان پاک از ميان گناه
کمان شد يکي برزگر تخم کار
وزان تخم پيکان و دل کشت زار
از آن تخم هر کشت کامد درست
ز خون خورد آب و برش مرگ رست
ز پاشيده خرطوم پيلان به تيغ
تو گفي همي مار بارد ز ميغ
سر خشت گفتي مي آشام شد
صفش بزم و مي خون و دل جام شد
دليران بر اسپان کفک افکنان
بدين دست گرز و به ديگر عنان
روان خون به زخم از بر پشت پيل
چو از آب به قم چشمه بر کوه نيل
روان هر سوي اسپي هراسان ز جاي
سوارش نه پيدا و زين زير پاي
سپهدار بر زنده پيلي دمان
همي تاخت آورده بر زه کمان
کجا بد سري با درفشي به دست
به پيکان همي دوخت و افکند پست
ز تيرش تو گفتي که در مغز و ترگ
همي آشيان کرد زنبور مرگ
چو يک چند بر پيل پيوست جنگ
پياده ببد تيغ و نيزه به چنگ
برد بر کمربند چاک زره
به نعره گسست از گريبان گره
به تيغ و سنان هرکجا کينه توخت
گهي دل دريد و گهي سينه دوخت
همي داد شمشيرش اندر شتاب
هم اندر هوا کرکسان را کباب
به هر بار کو گرز بفراشتي
به زنهار مه بانگ برداشتي
به هر تير کو بر گشادي ز زه
زمانه زدي نعره گفتي که زه
سر خنجرش لاله کارنده بود
ز درع يلان حلقه بارنده بود
تو گفتي به هر حلقه گردون دو نيم
همي وي نکارد ز پولاد ميم
هزار از دليران جوينده کين
به گردش تنوره زدند از کمين
بدانسان زدندش همي چپ و راست
که در کوه و دريا چکاچاک خاست
شل و خنجر و گرز چندان سپاه
چه بر ترگ او بر چه بر کوه کاه
تو گفتي همي زخم آن سرکشان
گل افشان شمردي نه آهن فشان
شه طنجه آمد چو تند اژدها
برو کرد در گرد خشتي رها
نبد سود برگاشت روي از نبرد
برادرش پيش اندر آمد چو گرد
بپوشيده خفتان و نيزه به دست
به زير اسپ چون کوه پولاد بست
بينداخت زي پهلوان خشت و رفت
پسش پهلوان رفت چون باد تفت
گرفتش دم اسپ و از جاي خويش
برآورد و بنداخت سي گام پيش
برانگونه زد نعره ي کوه کاف
که سيمرغ بگريخت از کوه قاف
تن افکند بر قلب لشگر به کين
دليران ايران پسش هم چنين
چنان جنگ برجنگيان تيزشد
که دست و گريبان هم آويز شد
تو گفتي ز خون چرخ جو شد همي
زمين چادر لعل پوشد همي
به هر گوشه آويزش سخت بود
سر و کار با گردش بخت بود
ز غريدن کوس ترسان هژبر
عقاب از تف تيغ پران در ابر
ز گرد آسمان در سياهي شده
ز جوشن زمين پشت ماهي شده
بريده ز تن جان اميد از نهيب
چو عشق از دل مهر جويان شکيب
گشاينده شمشير بند از زره
چو باد از سر زلف خوبان گره
چو ابرش شده چرمه از خون مرد
شده باز چون چرمه ابرش ز گرد
يلان را رخ و کام پرخون و خاک
چه خفتان چه برگستوان چاک چاک
بريده برو جوشن از تيغ تيز
زره پاره و ترگها ريز ريز
فسرده به خون اندرون تيغ و مشت
پر از آبله کف ز زخم درشت
شه طنجه برگاشت روي از نهيب
سپاهش گرفتند بالا و شيب
گريزنده ديدي گروها گروه
چه از سوي دريا چه از سوي کوه
چو نخچير بر که يکي با شتاب
يکي همچو ماهي دوان زير آب
دگر تن به شهر اندر انداختند
به باره ره جنگ برساختند
چو بفکند زرين سپر آسمان
مه نو بزه کرد سيمين کمان
خبر زان بنه شد به گرشاسب زود
کجا شه به کشتي فرستاده بود
برافکند کس تا گرفتند پاک
شه طنجه را دل شد از درد چاک
فروهشت در شب ز باره رسن
به دريا گريزنده شد با دو تن
سيه پوش گيتي چو شد زردپوش
که کهربا برزد از چرخ جوش
سپهدار با شهر برساخت جنگ
بپيوست رزمي گران بي درنگ
چو لشکر شد آگه که بگريخت شاه
دگر کس نيارست شد رزم خواه
تن از باره يکسر فکندند زير
به کين دست ايرانيان گشت چير
فکندند باره گرفتند شهر
بکشتند مردم فزون از دو بهر
فکندند در شهر خرسنگ و خاک
ازان پس به آتش سپردند پاک
شه طنجه را نزد دريا کنار
گرفتند از ايران گروهي سوار
که زورقش را با دگم کرده بود
ز دريا به خشک از پس آورده بود
ورا زي سپهدار با آن دو تن
ببردند در حلق بسته رسن
سپهدار گفت اي بد زشت کيش
خوي بد چنين آورد کار پيش
خوي نيک همچون فرشتست پاک
خوي بد چو ديوست بي ترس و باک
ز فرزند وز جفت و تخت شهي
بماندي و خواهي شد از جان تهي
پس آن خواسته جملگي را درست
هميدون از آن هر دو تن باز جست
ببريدشان گوشت يکسر به گاز
بمردند و کس هيچ نگشاد راز
چنينست کار طمع را نهاد
به ساکس که داد از طمع جان به باد
ز طمعست کوته زبان مرد آز
چو شد طمع کوته زبان شد دراز
چو برداشتي طمع از آنچت هواست
سخن گر ز کس برنداري رواست
از آن هرسه چون پهلوان دل بشست
همه کاخ شه گشت و هر سو بجست
ز سنگ سيه خانه اي ناگهان
بديد اندرو کرده گنجش نهان
همه چيزها يک به يک برده نام
به سنگ اندرون کنده ديوار و بام
به در بر نوشته که اين خواسته
جهان پهلوان راست ناکاسته
ببد شاد دل وز جهان آفرين
بر آن شاه کان ساخت کرد آفرين
ببرد آن همه خواسته سر به سر
از آن پس نيازرد کس را دگر
همه طنجه را از سر آباد کرد
اسيرانش را يکسر آزاد کرد
فراوان زهر شهر و هر بوم و مرز
نشاند اندرو و مردم کشت ورز
هم از تخم شه پادشاهي نشاست
برو رسم باژ آنچه بد کرد راست
نوندي بدين مژده زي شهريار
در افکند و ره را برآراست کار
چه چيز آمد اين خواسته کز جهان
کسي نيست بي آزش اندر نهان
چو باشد جهاني بدو دشمنست
چو نبود غم جان و رنج تنست
ايا آز را داده گردن به مهر
دوان پيش او هر زمان تازه چهر
به گيتي در آنست درويش تر
کش از آز بر دل گره بيش تر
هر آن سرکه او آز را افسرست
به خاک اندرست ار زمه برترست
بوي بنده ي آز تا زنده اي
پس آزاد هرگز نه اي بنده اي
يکي چاه تاريک ژرفست آز
بنش ناپديد و سرش پهن باز
سراييست بروي بي اندازه در
چو يک در ببندي گشايد دگر
به هر راه غوليست گسترده دام
منه تا توان اندرين دام گام
پراکنده عمر و درم گرد گشت
بخور کت به خواري ببايد گذشت
چنان کامدي رفت خواهي تهي
تو گنج از پي گنج باني نهي
نهم گويي از بهر فرزند چيز
مبر غم که چيزش بود بي تو نيز
کسي را جهانبان ز بن نافريد
که از پيش روزي نکردش پديد
ترا داد و آنکس که پيوند تست
دهد نيز آن را که فرزند تست
***
138
گرديدن گرشاسب و عجائب ديدن
سپهبدچو از طنجه برگاشت باز
بگشت اندران مرز شيب و فراز
همي خواست تا يکسر آنبوم و بر
ببيند که کم ديد بار دگر
چو يک هفته شد ديد کوهي چو نيل
بدو رودي از آب پهنا دو ميل
درختان رده کرده بر گرد رود
تنه لعلگون شاخهاشان گبود
بدان شاخها برگها سبز و تر
نه آهن نه آتش بر او کارگر
وزو هرکه کندي به دندان برش
نبردي دگر درد دندان سرش
ز بهر شگفتي بزرگان و خرد
بني زان فراوان بريدند و برد
***
از آن پس بر سبز دشتي رسيد
همه کوکنار و گل و سبزه ديد
چنان بد بزرگي هر کو کنار
که پر گشتي از کوشه ي او کنار
***
دگر ديد مرغي به تن خوب رنگ
بزرگيش هم برنهاد کلنگ
يکي مرغ کوچکتر از فاخته
هميشه پسش تاختن ساخته
همه ساله بر طمع پيخال اوي
بدي مانده در سايه ي بال اوي
هرآنگه که پيخال بنداختي
وي اندر هوا آن خورش ساختي
سپهدار از انديشه شد خيره سر
همي گفت کاين بخش يزدان نگر
بدين آن دهد کايد آن را برون
درين بخش او راه داند که چون
***
يکي گفت مرغي چو رنگين تذرو
همانجاست در بيشه ي بيد و غرو
نداند ز بن برچدن دانه چيز
که کورست و کور آيد از خايه نيز
همه روز نالان و جوشان بود
به يک جاي تا شب خروشان بود
دگر مرغکي کوچک آيد فراز
دهدش آب و چينه به روز دراز
چو از بس چنه پر شود ژاغرش
گرد زورمندي تن لاغرش
خروشنده از جاي بجهد دژم
مرين کوچکک را بدرد ز هم
برين بوم و بر هرکس از راستان
زند بي وفا را ازو داستان
***
دهي ديد جاي دگر چون بهشت
ز پيرامنش باغ و بسيار کشت
برآورد بتخانه اي زو به ماه
درش جزع رنگين سپيد و سياه
زمينش به يک پاره از لاژورد
همه بوم و ديوار ميناي زرد
درو شيري از سيم و تختي به زير
بتي کرده از زر بر پشت شير
به دست آينه چون درفشنده مهر
بدان آينه درهمي ديد چهر
هر آن دردمندي که بودي تباه
چو کردي بدان آينه در نگاه
چو چهرش نديدي شدي زين سراي
ور ايدون که ديدي شدي باز جاي
شب تيره بي آتش تابناک
بدي روشن آن خانه چون روز پاک
بت آراي خيلي درآن انجمن
که بودندي از پيش آن بت شمن
جدا هريگي هديه اي کرده ساز
ببردند پيش سپهبد فراز
بپرسيد از ايشان جهان پهلوان
کزينسان دهي و آب هرسو دوان
سرا و دزو کشتش ايدون بسي
چرا جز شما نيست ايدر کسي
دژم هرکسي گفت کز راه راست
يکي بيشه نزديک اين مرز ماست
ددي در وي از پيل مهتر به تن
چو تند اژدها زهر پاش از دهن
تن او يکي هشت پاي و دو سر
سرش از دو سو پاي زير و زبر
چو شد پاي زيرينش از کار و ساز
بگردد بران پاي کش از فراز
همش چنگ شيرست و هم زور پيل
بدرد به آواز کوه از دو ميل
شگفتيست جوياي خون آمده
ز درياي خاور برون آمده
به چنگ از که و بيشه شير آورد
بدم کرکس از ابر زير آورد
کميني نهد هر زمان از نهان
برد هرکه يابد ز ما ناگهان
به راهش بويم از نهان ديده دار
گريزيم چون او شود آشکار
تهي شد ده از مردم و چار پاي
نماندست جز ما کس ايدر به جاي
همي شد نشاييم زين بوم و رست
که اين جاي بد زادن ما نخست
برين بام بتخانه ي دلفروز
نشسته بود ديده باني به روز
که تا چونش بيند زند نعره زود
ز هامون گريزيم در ده چو دود
سپهدار پذرفت کامروز من
رهايي دهمتان ازين اهرمن
سپه برد تا نزد بيشه رسيد
بر بيشه صف سپه برکشيد
چنان تنگ درهم يکي بيشه بود
که رفتن درو کار انديشه بود
درختانش سر در کشيده به سر
چو خط دبيران يک اندر دگر
همه شاخها تا به چرخ کبود
به هم برشده تنگ چون تار و پود
تو گفتي سپاهيست در جنگ سخت
وزو هست گردي دگر هر درخت
کشان شاخها نيزه و گرز بار
سپر برگها و سنان نوک خار
ز بس برگ ريزش گه باد تيز
گرفتي جهان هر زمان رستخيز
نتابيدي اندر وي از چرخ هور
ز تنگي به سودي درو پوست مور
نيش گفتي از برگ و خار از گره
مگر تيغ اين دارد و آن زره
به پهلوي بيشه يکي آب کند
برش خفته دد همچو کوهي بلند
بپوشيد خفتان کين پهلوان
برافکند بر پيل بر گستوان
به صندوق در رفت با ساز جنگ
همي راند تا نزد او رفت تنگ
سوي روشن پاک برداشت دست
ازو خواست زور و به زانو نشست
زه آورد بر چرخ پيکار بر
ز دستش گره زد به سوفار بر
فيلکي يکي سود سندان گذار
بزد دوخت بر هم ز فرش استوار
دد آنگه سر از جاي برکرد تيز
به پيل اندر آمد به خشم و ستيز
به چنگال بفکند خرطوم اوي
به دندان بکندش سر از تن چو گوي
زدش نيزه بر سينه گرد دلير
ز صندوق با گرز کين جست زير
چنان کوفت بر سرش کززخم سخت
در آن بيشه بي برگ و برشد درخت
همي چند زد بر سرش گرز جنگ
تن پيل خست او به دندان و چنگ
چنين تا همه ريخت مغز سرش
به زهر و به خون غرقه گشته برش
بماليد رخ پهلوان بر زمين
گرفت آفرين بر جهان آفرين
که کردش بر آن زشت پتياره چير
که هم اژدها بود و هم پيل و شير
همانگه بيا کند چرمش به کاه
برافکند بر پيل و برداشت راه
***
به سوي بياباني آمد شگفت
شتابان بيابان به پي برگرفت
به نزديکي باديه روز چند
چو شد ديد در ره حصاري بلند
هم سنگ ديوار برج و حصار
ز گردش روان ريگ و جاي استوار
برو نردباني هم از خاره سنگ
يکي راهش از پيش دشوار و تنگ
از آهن دري بر سر نردبان
برو مردي از چوب چون ديده بان
برآيين تيرافکنانش نشست
کماني و تيري گرفته به دست
بر آن پايه ي نردبان هرکه پاي
نهادي سبک مرد چوبين ز جاي
به تيرش فکندي هم اندر زمان
شدي تير او باز سوي کمان
به درع و سپر چند کس رفت تفت
همين بود و شد کشته هر کس که رفت
جهان پهلوان خواست درع نبرد
خدنگي بينداخت بر چشم مرد
چنان زد که يک نيزه بفراختش
ز بالا به ريگ اندر انداختش
هم اندر پي آهنگ افراز کرد
ز بر قفل بشکست و در باز کرد
يکي شير ديد از پس در به پاي
ز روي و ز مس کرده جنبان ز جاي
به کردار کوره پر آتش دهان
دمادم درخش از دهانش جهان
سپهبد ز فرزانگان باز جست
طلسمش که چون بود شايد درست
يکي گفت هست آتش تيز تفت
درين سنگ کش زير چاهست و نفت
ز چشمه همي زايد آن نفت زير
وزو گيرد آتش همي کام شير
همان جنبش مرد و تير و کمان
ازين آتش و نفت بد بي گمان
چنان ساخت فرزانه ي پيش بين
که تا گيتيست اين بود هم چنين
به چاره شدند اندران جاي تنگ
همه بوم و ديوار بد خاره سنگ
ز مرمر برافراز بام و حصار
يکي قبه جزعين ستونش چهار
درو تختي از زر و مردي دراز
بران تخت بد مرده از ديرباز
گرفته همه تنش در قير و مشک
گهر برش و از زير کافور خشک
به طمع آنکه رفتي برش زآزمون
زدي بانگ و بيهش فتادي نگون
چنان کرد فرزانه زان مرد ياد
کز اختوخ پيغمبرش بد نژاد
کجا نام اختوخ داني همي
دگر نامش ادريس خواني همي
دژم پهلوان با دلي پر شگفت
تهي رفت از آنجا و ره برگرفت
***
139
بازگشت گرشاسب به ايران
به ايران سوي شاه با فرهي
چو آمد به شاه کيان آگهي
پذيره شدش منزلي بيش و کم
نشست از بر تخت بها او بهم
ببوسيد و پرسيد چيزي که ديد
سپهبد همي گفت و شه زو شنيد
پس آن چرم پتياره کاورده بود
بياورد و شاه و سپه را نمود
کهي بد دو سر بروي و هشت پاي
که ده زنده پيلش نبردي ز جاي
همه کام دندان پيل و نهنگ
همه پنجه چنگال شير و پلنگ
ازو خيره شد شاه با هرکه بود
همي هرکسي را پهلوان را ستود
فکندند بر درگه ي شهريار
برو مردم انبوه شد صد هزار
پس از پهلوان باز پرسيد شاه
که چون طنجه کندي و بردي سپاه
چرا کردي آباد بار دگر
چنين داد پاسخ يل پر هنر
که هنگام ضحاک گيتي ستان
نهادم يکي شهر چون سيستان
نشايستي اکنون که شاهي تراست
شدي شهري از بنده با خاک راست
چو پوليست زي آن جهان اين جهان
درو عمر ما راه و ما کاروان
چو از بهرم آنکو شد آباد داشت
به ديگر کس آباد بايد گذاشت
پس از گنج طنجه سخن کرد ياد
هرآنچ از ره آورد شه را بداد
نپذرفت شه زآن همه هيچ چيز
دگر چيز بخشيدش از گنج نيز
از آن پس يکي مه ز شادي و مي
نياسود با وي جهاندار کي
همي خواست کاسوده گردد ز رنج
که تا رفت زي طنجه بد سال پنج
چو شد چهره ي ادهم شب سپيد
به زربفت روزش بپوشيد شيد
سر مه رسيد از نريمان پگاه
دو نامه به نزد سپهدار و شاه
بسي آفرين کرد بر شاه وداد
بسي بويه ي پهلوان کرده ياد
چو برخواند نامه يل نامجوي
براند از دو ديده به رخ بر دو جوي
شدش موي کافوري از اشک پر
چو برشفشه ي سيم خوشاب در
بدانست شه کارزو راز کرد
دگر روز کار رهش ساز کرد
ز گنجش بسي گونه گون هديه داد
سوي سيستانش فرستاد شاد
نريمان چو زين مژده آگاه گشت
زد آيين و گنبد همه کوه و دشت
زمين رنگ باغ بهاران گرفت
هوا از درم ريز باران گرفت
ز ديبا تو گفتي بر آن شهر بر
بگسترد همواره سيمرغ پر
دو فرسنگ بد لشکر آراسته
غو کوس و ناي از جهان خاسته
پياده ز دو سوش ديوار بست
سپر در سپر تيغ و نيزه به دست
برافکنده بر پيل بر خيل خيل
چه بر گستوان و چه ديبا جليل
ميان اندر آراسته پيل سام
به ديباي چيني و زرين ستام
برو سام بر کتف کوبال خويش
زره از پس و گرز و خفتانش پيش
درفش نريمان ز بالاي سر
فروهشته از پيل گرز و سپر
نريمان ز پس با همه سروران
تبيره زنان پيش و رامشگران
خزان و بهاريست گفتي بهم
ز دينار باريدن و از درم
چو آمد به تنگي سپهدار شير
سبک سام گرد آمد از پيل زير
گرفتنش ببر پهلوان گزين
نريمان فرخنده را همچنين
همه راه بودند با مي به دست
شدند اندر ايوان به هم شاد و مست
بياسود هرکس ز شادي و کام
ز کف پهلوان نيز ننهاد جام
هرآنچ از ره آورد بد نام را
سراسر ببخشيد مرسام را
سپاس جهانبان بسي ياد کرد
که جانش به ديدار او شاد کرد
دل و راي از آن پس برافروختش
شکار و سواري بياموختش
بدآنگه که سالش ده و چار شد
سوار و دلير و صف آوار شد
بهم بر زدي لشکري در نبرد
ربودي به نيزه ز زين کوهه مرد
بدي پيل در صف کين رام او
شدي غرقه غواص در جام او
***
140
سپري شدن روزگار گرشاسب
از آن پس جهان پهلوان گاه چند
همي زيست خرم دل و بي گزند
چو بر هفتصدش شد سي و سه سال
ز تن مرغ عمرش بيفکند بال
جهان کند بيخ درنگش ز جاي
سر زندگانيش را زد به پاي
به نخچير بد روزي آمد ز دشت
هم از پي بيفتاد و بيمار گشت
بدانست کش بست بند سپهر
جهان خواهد از جانش بگسست مهر
بفرمود تا بيند اختر شمار
که بهره چه ماندستش از روزگار
ستاره شمر ديد و آنگه به درد
چنين گفت گريان و رخساره زرد
که ده روز اگر بگذرد بي زيان
زيد شاد با کام دل ساليان
سپهبد بدانست راز سپهر
که از وي جهان پاک ببريد مهر
هرانکس که بودش ز پيوند و خويش
همه خواند و بنشاند بر گرد خويش
چنين گفت کاي نامداران من
همه نيکدل غمگساران من
مرا ز ايزد آمد برفتن پيام
بر اسپ شدن کردم اکنون لگام
چه بر اژدها و چه بر ديو و شير
به مردي بدم گاه پيکار چير
کنون با کسي خواستم کارزار
که پيشش نتابد چو من صد هزار
چرا خوار شد مرگ و ما چون چرا
به جان خوردنش نيست چون و چرا
دمان اژدهاييست ريزنده خون
سرو دست سيصد هزارش فزون
به هر سرش بر صد دهانست پيش
به هر دست بر چنگ سيصد چو بيش
به هر جانور چنگ تيزش دراز
به هر سرش چون ديده بان ديده باز
نتابد ز پيل و نترسد ز شير
نه از کين شود مانده نز خورد سير
نه بر شاه و بر بنده آرايشش
نه بر خوب و بيچاره بخشايشش
ز هر دوده کانگيخت او دود زرد
دگر نايد از کاخ آن دوده دود
يکي تند تير افکنست از کمان
که تيرش نيفتد خطا بي گمان
چو در باختر راند تير از کمين
زند بر نشانه به خاور زمين
کنون چون نهادم سوي راه گوش
که و مه نيوشيد پندم به هوش
پس از من همه راه داد آوريد
به نيکيم گه گاه ياد آوريد
ز دل جز به يزدان منازيد کس
همه نيک و بد زو شناسيد و بس
ز يزدان و فرمان شاه و خرد
مگرديد کز بن نه اندر خورد
مجوييد همسايگي با بدان
مداريد افسوس بر بخردان
به درد کسان دل مداريد شاد
که گردون هميشه نگردد بداد
بسازيد با خوي هرکس به مهر
ز نيکان به تندي متابيد چهر
ممانيد بر کهتران کار خوار
نکوهيدگان را مگيريد يار
به مست و به ديوانه مدهيد پند
مخنديد بر پير و بر دردمند
مبريد پيوند خويشان ز بن
مگوييد درويش را بد سخن
همه دوستان را به مهر اندرون
گه خشم و سختي کنيد آزمون
سزاوار در خور گزينيد جفت
به چيز کسان کش مباشيد و زفت
کس از گنده پيران و بيگانه نيز
ممانيد در خانه و دزد چيز
به نرمي چو کاري توان برد پيش
درشتي مجوييد از اندازه بيش
مبنديد دل در سراي سپنج
کش انجام مرگست و آغاز رنج
دو روي و فريبنده و زشت خوست
به کردار دشمن به ديدار دوست
يکي شادي آنگه رساند به مرد
به بيش آورد ده غم و رنج و درد
چنان کز نياکان مرا هست ياد
شما را ز من يکسر اين پند باد
شدم من به اندرز من بگرويد
ز من پاک بدرود و خشنو بويد
چو روز پدر يکسر آيد به سر
به جايش نشايد کسي جز پسر
نريمان مرا از پسر برترست
چو من رفتم او مر شما را سرست
شماريد پيمانش پيمان من
که فرمان او هست فرمان من
بخواهيد چيزي که داريد راي
ازان پيش کم رفتن آيد ز جاي
شد آن انجمن زار و گريان به روي
برآمد غريويدن هاي و هوي
همه زار گفتند هرگز مباد
که ما بي تو باشيم يک روز شاد
چو ما خشنديم از تو فرزانه راي
تو جاويد خشنود باش از خداي
***
141
پند دادن گرشاسب نريمان را
برفتند گريان و گرشاسب باز
دگر باره شد با نريمان به راز
بدو گفت کامد سر اميد من
ز ديوار در رفت خورشيد من
چو مرگ آمد و کار رفتن ببود
نه دانش نمايد نه پرهيز سود
ره پيري و مرگ را باره نيست
به نزد کس اين هر دو را چاره نيست
دلم زين به صد گونه ريش اندرست
که راهي درازم به پيش اندرست
بره بازخواهي که پيدا و راز
نيابد کسي زو گذر بي جواز
يکي شهر نو ساختم چون ز رنج
بسي گنج گرد آوريدم به رنج
به تو ماندمش چون من آباد دار
به فرزندمان همچنين يادگار
پس از من چنان کن که پيش خداي
بنازد روانم به ديگر سراي
نگر تا گناهت نباشد بسي
به يزدان زرنجت ننالد کسي
فرومايه را دار دور از برت
مکن آنکه ننگي شود گوهرت
ازان ترس کو از تو ترسان بود
وگر با تو هزمان دگرسان بود
مکن با سخن چين دو روي راز
که نيکت به زشتي برد پاک باز
به کس بيش از اندازه نيکي مکن
که گردد بدانديش بشنو سخن
چو ز اندازه تن رافزايي خورش
گرد دردمندي ز بس پرورش
شب و روز بر چار بهره به پاي
يکي بهره دين را ز بهر خداي
دگرباز تدبير و فرجام را
سيم بزم را چارم آرام را
به فرهنگ پرور چو داري پسر
نخستين نويسنده کن از هنر
نويسنده را دست گويا بود
گل دانش از دلش بويا بود
به فرمان نادان مکن هيچ کار
مشو نيز با پارسا باد سار
مده دل به غم تا نکاهد روان
به شادي همي دار تن را جوان
ببخشاي بر زيردستان به مهر
برايشان به هر خشم مفروز چهر
که ايشان به تو پاک ماننده اند
خداوند را همچو تو بنده اند
چنان زي که از رشک نبوي به درد
نه عيب آورد عيب جوينده مرد
بود زشت در مرد جوينده رشک
چو ديدار بيماري اندر پزشک
سپيدي به زر اندر آهو بود
اگر چند در سيم نيکو بود
به گيتي چنان آور از دل پناه
که آيي به منزل به هنگام راه
چو دستت رسد دوستان را به پاي
که تا در غم آرند مهرت به جاي
ز دشمن مدار ايمني جز به دوست
که بر دشمنت چيرگي هم به دوست
به هر کار مر مهتران را دلير
مکن کانگهي بر تو گردند چير
مگردان از آزادگان فرهي
مده ناسزا را بديشان مهي
به آغلش هرکسي بد مکن
نشانه مشو پيش تير سخن
مخند ارکسي را سخن نادرست
که گويايي جان نه در دست تست
کرا چهره زشت ار سرشتش نکوست
مکن عيب کان زشت چهري نه زوست
نکوکار با چهره ي زشت و تار
فراوان به از نيکوي راستکار
گناهي که بخشيده باشي ز بن
سخن زان دگر باره تازه مکن
چنان زي خردمند و دانا و راد
که تا بر بدت کس نباشند شاد
کرا نيست در دوستي رستي
بيفشان تو از گرد او آستي
مگير ايچ مزدور را مزد باز
پرستندگان را مپيچ از نياز
مکن بد که چون کردي و کار بود
پشيماني از پس نداردت سود
مياساي از انديشه ي گونه گون
که دانش ز انديشه گردد فزون
به کاري که فرجام او ناپديد
مبردست کان راي را کس نديد
به هر جاي بخشايش از دل مياز
نگر تا همي چون کند روزگار
ز يکي ستاند همي هوش و راي
ز يکي سر از ديگري دست و پاي
بران کوش کت سال تا بيشتر
بري پايگاه از هنر پيشتر
هنرها به برنايي آور پديد
ز بازي بکش سر چو پيري رسيد
به تو هرکسي را که بگذاشتم
نکودارشان همچو من داشتم
بگرد از جهان راه مهرش مپوي
از آن پيشتر کز تو برگردد اوي
چو رخشنده تيغم ز تاري نيام
برآيد شود لاله ام زردفام
تنم را به عنبر بشوي و گلاب
بيا کن تهي گاهم از مشک ناب
بپوشم به جامه برآيين جم
کفن و آبچين ده به کافور نم
ستوداني از سنگ خارا برآر
ز بيرون بر او نام من کن نگار
بگردم همه جاي مجمر بنه
به آتش دمان عود و عنبر بنه
از آن پس در خوابگه سخت کن
دل از ديدنم پاک پردخت کن
ز پوشيده رويان ممان کس به کوي
که بيگانگانشان نبينند روي
شکيب آور از درد و بر من مشيب
کمه از مهر بسيار بهتر شکيب
به يک مه بمان سوک تا بد گمان
نگويد به مرگم بدي شادمان
ز کم توشه هرکس که بيني نژند
اگر پولي و چشمه ي کند مند
برين هريکي ده يک از گنج من
هزينه به مردم کن از رنج من
ز زندان درآور کرا نيست خون
رها کن خراج دو ساله برون
ز بي آبي آن را که ويران ببود
نشان مرد و ده ساز و کشت و درود
چنان کن که هرکس که آيد ز راه
برد توشه زورايگان سال و ماه
در اندرزنامه سخن هرچه گفت
نبشت و چو جان دشت اندر نهفت
زوي هرچه آمخت از راه دين
بياموخت فرزند را همچنين
***
142
وفات گرشاسب و مويه ي بر او
از آن پس چو روز دهم بود خواست
خورش آرز و کرد و بنشست راست
بخورد اندکي وز خورش باز ماند
سبک سام را با نريمان بخواند
چنين گفت کز بهر زخمم زمان
گشايد کنون مرگ تير از کمان
بويد از پي جان غمگين من
يک امروز هر دو به بالين من
مگر کم روان چون هراسان شود
به روي شما مرگم آسان شود
بگفت اين و از ديده آب دريغ
بباريد چون ژاله بارد ز ميغ
دمش هر زمان گشت کوتاه تر
دلش زان دگر گيتي آگاه تر
به لب باد سري برآورد و گفت
که اي پاک دادار بي يار و جفت
جهان را جهاندار و يزدان توي
برآرنده ي چرخ گردان توي
زمين و زمان کرده ي تست راست
بران و برين پادشايي تراست
همه پادشاهان به تو زنده اند
توي پادشه ديگران بنده اند
به تو هم به پيغمبران تو پاک
گوايي دهم ترسم از تست و باک
پشيمانم از هرچه کردم گناه
ببخشاي و نزد خودم ده پناه
چو گفت اين سخن جان به يزدان سپرد
گرفتند زاري بزرگان و خرد
از ايوان به کيوان برآمد خروش
ز برزن فغان خاست و ز شهر جوش
بر آن خانه پاک آتش اندر زدند
همه کاخ و گلشن به هم برزدند
دل و جان هرکس چنان غم گرفت
که ماهي به درياب ماتم گرفت
هوا ز اشک مرغان پر از ژاله شد
که از بانگ نخچير پر ناله شد
همان روز بگرفت نيز آفتاب
نمود ابر از آن پس به باران شتاب
به هر گوشه اي گريه اي خاسته
به هر خانه اي شيون آراسته
زنان رخ زنان بانگ و زاري کنان
کنان مويه و موي مشکين کنان
به فندق دو گلنار کرده فکار
بدر از دو پيلسته شويان نگار
بزرگان همه در سياه و کبود
ز دو ديده ابر از دو رخ کرده رود
سرشک همه لعل و رخساره زرد
بر از زخم نيلي و لب لاجورد
بريده دم اسپ بيش از هزار
نگون کرده زين و آلت کارزار
ز خون پشت صندوق پيلان بنفش
شکسته تبيره دريده درفش
عقابان و بازان رها کرده پاک
بر يوز و پيلان پر از گرد و خاک
در ايوانش بردند بر تخت زر
بپوشيده خفتان و بسته کمر
يکي گرز بر کتف و تيغ آخته
درفشش فراز سرافراخته
ببر گستوان باره پيشش به پاي
برو هرکسي گشته زاري فزاي
همي گفت سام اي يل سرفراز
برفتي چنان کت نبينيم باز
درفشان مهي بودي از راستي
چو گشتي تمام آمدن کاستي
نبود از تو نزديکتر کس دگر
کنون از توام نيست کس دورتر
به تو شاد تر من بدم ز انجمن
کسي نيست غمگين تر اکنون ز من
ببستي در بار چون بر سپاه
شدي سوي آن برترين جايگاه
همانا که در خواب خوش رفته اي
چه خوابي که تا جاودان خفته اي
نريمان همي گفت زاراي دلير
کجات آن دل و زور و بازوي چير
کجات آن سواري وصف ساختن
کجات آن به هر کشوري تاختن
جهان گشتي و رنج برداشتي
چو گنجت بينباشت بگذاشتي
همه کشورت کز تو آباد شد
به باد پسين دست با باد شد
کهان سوي فرمانت دارند چشم
چبودت که با ما به جنگي و خشم
نه در بزم دينار باري همي
نه در رزم خنجر گزاري همي
نمودي به هر کشور آيين خويش
کشيدي ز هر دشمني کين خويش
کنون باز رزم از چه آراستي
که اسپ و سليح و کمر خواستي
به هند ار به چين برد خواهي سپاه
که بر مه کشيدي درفش سياه
بدي از دل و دست دريا و ميغ
يکي مشت خاکي کنون اي دريغ
دريغا تهي از تو زابلستان
دريغا جهان بي تو کشورستان
دريغا که بدخواه دلشاد گفت
دريغا که رنجت همه باد گشت
همي گريد ابر از دريغت به مهر
سلب هم به سوکت سيه کرد چهر
کس از مرگ نرسد به مردي و فر
کجا تو نرستي به چندين هنر
چو شيون از اندازه بگذاشتند
پس آنگاهش از تخت برداشتند
به مشک و گلابش بشستند پاک
سپردندش اندر ستودان به خاک
ببستند از آن پس برش راه بار
نبد پهلوان گفتي از بيخ و بار
چنينست گيتي ز نزديک و دور
گهي سوک و ماتم گهي بزم و سور
به کردار درياست کز وي به چنگ
يکي در دارد يکي ريگ و سنگ
سرانجام ازو ايمني نيست روي
که هرکش پرستد بميرد در اوي
چو پايي تواي پير مانده شگفت
که بارت شد و کاروان برگرفت
به پيري چرا گشت آز تو بيش
جوانان نگر چند رفتند پيش
ترا آنکه شد گوش دارد همي
وزو دل ترا ياد نارد همي
چو همراه شد توشه ساز و مييست
که دورست ره وز شدن چاره نيست
درين ره مدان توشه و بار نيک
به از دانش نيک و کردار نيک
ازين گيتي ار پاک و دانا شوي
به هر گامي آنجا توانا شوي
که نادان بدانجاي خوارست و زشت
شه آنجاست درويش نيکو سرشت
به دانايي اين ره به جايي بري
ببي دانشي هيچ ره نسپري
***
143
خبر يافتن فريدون از مرگ گرشاسب
چو نزد فريدون ز سوک و ز غم
رسيد آگهي گشت از انده دژم
همه جامه زد چاک و بنداخت تاج
غريوان به خاک آمد از تخت عاج
همي گفت گردا گوا سرورا
هژبرا جهانگير نام آورا
که گيرد کنون گرز و شمشير تو
چو بيکار شد بازوي چير تو
به هر کشور از بهر من کارزار
که جويد چو شد مر ترا کارزار
درختي بدي سال و مه بارور
خرد بيخ و دين برگ و بارش هنر
درخت از زمين سرکشد برفراز
تو زير زمين چون شدي پست باز
چو گنجي بدي ار هنر در جهان
نهان گشتي و گنج باشد نهان
جهان از پس تو مماناد دير
شدم سير ازو کز تو او گشت سير
روان تو زندست گر تن به مرد
ندارد خردمند مرگ تو خرد
بدين سوک و غم در کبود و سياه
ببد هفته اي با سران سپاه
به نزد نريمان چو يک هفته بود
يکي سوکنامه فرستاد زود
سرنامه نام جهاندار گفت
که با جان دانا خرد ساخت جفت
تن زندگان را زمين جاي کرد
زبر بيستون چرخ بر پاي کرد
دهد جان و پس باز خواهد چو داد
بد و نيک هرچ او کند هست داد
دگر گفت ازان روز انده فزاي
رسيد آگهي کند دلها ز جاي
به مرگ سپهبد جهان پهلوان
که يزدانش داراد روشن روان
ازين درد گردون بتاب اندرست
ستاره ز گريه بآب اندرست
گيا پشت از اندوه دارد به خم
دل خاره پر جوش و خونست و غم
همان طبع گيتي بگشت اي شگفت
جدا هريکي ساز ديگر گرفت
شد آتش به هر دل درون تف و تاب
سرشک خروشان روان خوب ناب
زمين سر به سر سوک آن مرد شد
هوا بر جگرها دم سرد شد
بدان اي سپهدار خسرو پرست
که غم مرمرا از تو افزونترست
وليکن چو خرسند نبوم چه سود
که با مرگ چاره نخواهدت بود
جهان چون يکي هفت سر اژدهاست
کسي نيست کز چنگ و نابش رهاست
دهانش آتشست و شب و روز دم
هوا سينه دم آب و هامون شکم
برو هفت سر هفت چرخ از فراز
ستاره همه چشمش از دور باز
سراسر شکم هستش انباشته
ز بس گونه گون هرکس اوباشته
چه فرزانگان و چه مردان گرد
چه خوبان چه شاهان با دستبرد
چو شاهيست گردون ز ما کينه خواه
شب و روز گردش ستاره سپاه
نبيني که بر جنگ ما ساختن
همي هيچ ناسايد از تاختن
به يک گردش از زير و بر چرخ وار
کند کارها زير و بر صد هزار
جهان بزمگاهيست نغز از نشان
ميش عمر ما پاک و ما مي کشان
جوانيش خوشي و مستيش ناز
غمش روز پيريست کايد فراز
ازين مستي آنکس که شد خفته پست
نه هش يافت هرگز نه از خواب جست
اگر چند بسيار ماني به جاي
هم آخر سرآيد سپنجي سراي
نه آن ماند خواهد که را زور و گنچ
نه آنکس که درويش با درد و رنج
بهشتي بدي گيتي از رنگ و بوي
اگر مرگ و پيري نبودي دراوي
کهن کار گاهيست برساخته
کزو کس نشد کار پرداخته
تن ما چو ميوه ست و او ميوه دار
پچينند يک روز ميوه ز دار
شب و روز همواره با ما به راه
دو پيکند پويان سپيد و سياه
وليکن ز پس ما بمانيم زود
شوند اين دو از پيش چون باد و دود
يکي جامه ي زندگانيست تن
که جان داردش پوشش خويشتن
بفرسايد آخرش چرخ بلند
چو فرسود جامه ببايد فکند
ز ما تا ره مرگ يکدم رهست
اگر دم درازست اگر کوتهست
چو پوليست اين مرگ کانجام کار
برين پول دارند يکسر گذار
بميرد هرانکس که زايد درست
شود نيست چونانکه بود از نخست
نيابي کسي کش کسي مرده نيست
دلي نيست کزگيتي آزرده نيست
کجا شد کيومرث شاه بلند
کجا جم و طهمورث ديوبند
جهانشان به خاک اندر افکند پاک
برآورد پس گنجهاشان ز خاک
ازيشان نماندست جز نام چيز
برفتند و ما رفت خواهيم نيز
اگر مرگ بر ما نکردي کمين
ز بس جانور تنگ بودي زمين
تمامي مردم به مرگ اندرست
کجا با فرشته چو شد هم پرست
اگر پهلوان رفت نامش بماند
جهانبان بخواند ار جهانش براند
سپهر آب خود برد و او را نبرد
دليري و فرهنگ مرد او نمرد
دهان آفريننده ي خوب و زشت
ترا مزد نيکان مرو را بهشت
گر او شد کنون ماندگاهش ترا
سپرديم ما بارگاهش ترا
ز دل مهر او بر تو انگيختيم
غمش را به شادي برآميختيم
که تو يادگاري از آن پهلوان
هميشه بزي شاد و روشن روان
چو مه نو شود جامه نو ساز کن
ببر از غم و شادي آغاز کن
مي و يوز خلعت ز بالاي خويش
فرستادم اينک به آيين به پيش
بدين تن بپوش و بدان غم گسار
بدين جوي بزم و بدان کن شکار
چنان کن که در مهرگان نام را
بياري به نزديک ما سام را
که تا دل به فرزند تو خوش کنيم
بسوزيم غم را چو آتش کنيم
نگه کن مر اين نامه را وز فرود
همينست گفتار و بر تو درود
فرسته شد و نامه و هديه برد
بپوشيد خلعت نريمان گرد
به شادي فرستاده برگشت باز
گه مهرگان راه را کرد ساز
سوي شاه با سام يل داد روي
چو آگاه شد زو کي نامجوي
پذيره فرستد يکسر سپاه
پياده شدش پيش ازبارگاه
نشاندش بر اوريگ و پرسيد چند
به خرسندش داد هرگونه پند
بدان روز جشن گزين مهرگان
گه بزم و رود پريچهرگان
بفرمود تا خوان نهادند کي
پس از خوان نشستند در بزم مي
بر اورنگ بد پهلوان پيش شاه
سوي راستش سام بد نزدگاه
يکي ده مني جام زر پر نبيد
ندانستي آن را به جز شه کشيد
به ياد نريمان شه آن نوش کرد
نريمان هميدون به يادش بخورد
همان جام را سام گردنفراز
به يک دم از هر دو انداخت باز
در او خيره شد شاه و گفت اين سترگ
بود به ز گرشاسب چون شد بزرگ
بلند آتش مهرگاني بساخت
که تفش ز چرخ اختران را بتاخت
درفشان درفشي برآمد به ماه
ز زر ذرها چرخ مشک سياه
به هامون درش ذره سونش فشان
به گردش جهان چرخ اختر فشان
زمين شد يکي پرفروغ آفتاب
ز زر رشتها چرخش از مشک ناب
چو کرده برون خنجر زردفام
هزاران هزار ازعقيقي نيام
چو در زرد حله کنيزان مست
به بازيگري دست داده به دست
همه پاي کوبنده بر فرش چين
ز سر مشک پاشان گل از آستين
چو رزمي گران زنگيان ساخته
همه غرقه در خون و تيع آخته
چو لرزان کهي يکسر از زر خشک
برو بدين قطره ابري ز مشک
بزرگان به بزم اندر آرام کزم
نشستند با ميگسران به بزم
سر چنگ سازنده ي جنگ شد
دم ناي هم ناله ي زنگ شد
به کف جام مي چشمه ي نوش گشت
هوا پر نواي خلالوش گشت
ز بس رامش و خوشي مهتران
گرفتند در چرخ بزم اختران
ز شادي همي کوفت مريخ دست
به دستان شده زهره ي مي پرست
چنين بد مهي شاد شاه بلند
نه بر گنج مهر و نه بر بدره بند
سر مه چو آمد نريمانش پيش
بسي هديه بخشيدش از گنج خويش
درفشيش داد اژدهافش سياه
جهان پهلوان خواندش اندر سپاه
دگر شير پيکر درفشي به سام
بداد و سپهبدش فرمود نام
چنين آمد اين گيتي از فر و ساز
بدارد به ناز آورد مرگ باز
چو ماري که زرين دهد خايه بهر
پس از ناگهان باز بکشد به زهر
درختيست با شاخ بسيار بار
برش تازه گل يکسر و تيز خار
نخستين به گل شاد خوارت کند
پس آنگاه از خار خوارت کند
نه در وي کسي زيست کاخر نمرد
نه زو شد کسي تا دريغي نبرد
ز دوران مگر مانده بيچاره ايم
گرفتار اين زال پتياره ايم
***
144
در خاتمت کتاب
شد اين داستان بزرگ اسپري
به پيروزي و روز نيک اختري
ز هجرت برو بر سپهري که گشت
شده چارصد سال و پنجاه و هشت
چنان اندرين سعي بردم ز بن
ز هر در بسي گرد کردم سخن
بدانسان که بينا چو بيند نخست
بد از نيک زين گفته داند درست
ز گويندگاني کشان نيست جفت
به خوشي چنين داستان کس نگفت
بدين نامه گر نامم آيدت راي
بدال اسد حرف ده برفزاي
چنين نامه اي ساختم پرشگفت
که هر دانشي زو توان برگرفت
چو گنجي که داننده آرد برون
به انديشه زو گوهر گونه گون
چو باغي که از وي به دست خرد
گل جان چند و هم چون بگذرد
چو نخچيرگاهي پر از رنگ و بوي
که نخچير دانش نهد دل در اوي
بهشتيست بومش ز کافور خشک
گياهش ز عنبر درختانش مشک
بسي حور بر گردش آراسته
از انديشه دوشيزگان خاسته
ز پاکي روانشان ز فرهنگ تن
ز دانش زبان و ز معني سخن
سراسر ز مشک سيه طره پوش
هم از طبع گوينده و هم خموش
به گيتي بهشت ار نديدست کس
بهشتي پر از دانش اينست و بس
که وهم اندرو چون بهشتي بجاي
بيابد ز رمز آنچه آيدش راي
همه پر گل و سبزه و ميوه دار
نگردد کم ار چند چيني ز بار
مر اين نامه را من بپرداختم
چنان کزره نظم بشناختم
بدان تا بود انس خواننده را
دعا گويدم گر مرم زنده را
همي جستم از خسرو ره شناس
که نيکيش را چون گزارم سپاس
ازين نامه من بهتر و خوبتر
سزاي تو خدمت نديدم دگر
ز جان زاده فرزند بيش از شمار
بياراستم هريکي چون نگار
سراسر ز دست هنر خورده نوش
پدرشان خرد بوده و دايه هوش
همه غمسگارند خواننده را
ز دل دانش آموز داننده را
به تو هديه آوردم از بهر نام
پذير از رهي تا شود شادکام
چنان چون به شاهي ترا يار نيست
چو من خلق را نيز گفتار نيست
کنون تا درين تن مرا جان بود
زبانم به مدح تو گردان بود
چو نيکو شد از جاه تو کار من
بيفروخت زين خلق بازار من
ز تو تا بود زنده دارم سپاس
که من با خرد يارم و حق شناس
همي تا بود هفت کشور به جاي
مبادت گزندي ز فاني سراي
بداد و دهش کوش و نيکي سگال
ولي را به پرور عدو را بمال
مبادت بجز داد کاري دگر
به از وي مدان يادگاري دگر
چو از داد پرداختي راد باشد
وزين هر دو پيوسته دلشاد باش
که بهتر هنر آدمي را سخاست
سخا در جهان پيشه ي انبياست
سخاوت درختيست اندر بهشت
که يزدانش از حکمت محض کشت
ازان شاخ دارد به دنيا گذر
نصيب آمد از وي ترا بيشتر
الا تا بود فر يزدان پاک
روندست گردون و استاده خاک
جهان را تو بادي شه نيکبخت
که ناهيد تاجت بود ماه تخت
دو چاکرت بر درگه از ماه و مهر
که دارند کارت روان در سپهر
دوا سپت شب و روز چونانکه راست
وز ايشان رسي هر کجا کت هواست
ز خسرو براهيم شاه زمين
نوازنده باشي چنان کز تو دين
شه خسروان باد محمود تو
دل و جان ازو شاد و از جود تو
بدان ملک فرمانت هزمان دمان
که دشمنت را دوست پژمان روان
هزاران درود و هزاران سلام
ز ما بر محمد عليه السلام