- شکرستان
انوار سهيلي منظوم از اميرخسرو دارائي متخلص به (خسرو)
این منظومه درسال 1363 قمری سروده شده است.
***
نعت خدا
خداوندا کريما کردگارا
مرا ده در سپاس خويش يارا
بدون ياريت از کس نيايد
ادا کردن سپاسي را که بايد
تويي بخشنده ي انواع نعمت
که شکر آن بود بيرون زقدرت
که را ياري نسازد قدرت تو
تواند کرد شکر نعمت تو؟
مهين نعمت که بخشي بندگان را
بود با شکر بگشودن زبان را
زبان خود نعمتي باشد که صدها
زبان از شکر آن لال است و دروا
زبان باشد کليد گنج حکمت
بدان گويند دانايان نصيحت
زبان است آن که واقف کرده ما را
بود واجب پرستيدن خدا را
زبان پاک پيک مرسل تو
نمود ابلاغ وحي منزل تو
رسولي را که با تعليم قرآن
نمودي پيشواي نوع انسان
زبان بودش به تعليم بيانت
وسيله ي اهتداي بندگانت
زبان چون نوع را در نطق شد باز
بدان گرديد از انعام ممتاز
زبان او را بيان و حکمت آموخت
خرد در کار بست و دانش اندوخت
بجز آنان که ادراک اقلش
به غفلت کرد از انعام اضلش
نبرده پي به غفلت کاري خويش
نکرده چاره ي بيماري خويش
به عين گمرهي آمد زبان باز
ثناهاي ريايي کرد آغاز
چو او را با زبان توأم نشد دل
نبرد از نعمت فضل تو حاصل
زباني کاو زدل بيگانه باشد
بود دزدي کز اهل خانه باشد
خدايا از توام اين است درخواست
زباني ده که باشد با دلم راست
نخواهم آن زباني را که گويد
ثنايت را و دل غير تو جويد
خدايا کن زبان من دل من
مگر گردد از آن حل مشکل من
تو خود دانايي از دل ها زبان چيست
چه لازم واسطه او در ميان چيست
چو آگاه استي از درد دل زار
چه حاجت تا کنم درد دل اظهار
چو خود داني دواي درد دل را
برون آر فرو رفته به گل را
از آن پاي دلم در گل فرورفت
که عمري بي مآل آبرو رفت
زمستان دور سختي را بتاراند
چو انگشتم سيه رويي به جا ماند
سيه رويم اگر از در براني
سپيدي نيز گر بخشي تو داني
خداوندا به حق روسپيدان
زدرگاهت سيه رويم مگردان
خداوندا اگر رويم سياه است
دل از اميد روشن مثل ماه است
دلي را کافريدي در نهادم
به بستان محبت نشو دادم
چه گويم من که خود آن را گواهي
نباشد در دلم رنگ از سياهي
دريغ از روزگاراني که اين دل
زلذات محبت ماند غافل
چو دل هاي خشن با خودپرستي
گراييد از معالي سوي پستي
مگر لطف تو آمد دستگيرش
که ديگر ره نشاندي بر سريرش
نهادي بر لبش پيمانه ي مهر
نشاندي در درونش دانه ي مهر
از آن دانه به بار آمد درختي
که باز آرد ثمار نيک بختي
هزاران شکرها دارم ازين بخت
که وارستم زآزار دل سخت
تو با من اين دل فرزانه کردي
نه دل بل يک محبت خانه دادي
بدان خانه ندادم ره بدي را
در آن بنهفتم عشق سرمدي را
در شور و محبت
شنيدم خودپرستي را که روزي
چو در جانم نمود احساس سوزي
سخن پرداخت از روي مناعت
بدين سان کرد ابراز شجاعت
ندانستم به دنيا سوز چبود
محبت هاي جان افروز چبود؟
ازين گفتار قصد شاعران چيست
به لاطائل چنين رنج گران چيست؟
جوابش دادم آري در دل سنگ
نباشد از نزول قطره آژنگ
ولي چون قطره ريزد بر سر آب
نمايد موج بر اطراف پرتاب
چنين دانند نادانان که اين شور
نباشد در دلي جز بهر منظور
از آن غافل که آن شوري است مصنوع
براي نيل در مقصود ممنوع
ولي شوري که آن باشد خدا داد
بود از قيد هر منظور آزاد
چنين شوري که نبود اختياري
تراود از نهاد بي قراري
چنين دل را چه لازم روي دلدار
نه با گل حاجتي دارد نه با خار
چو برگ بيد در فصل بهاران
به کوچک تر نسيمي هست لرزان
در آن دل هست شوري عين آن شور
به اهل آن گواراتر زمنظور
اگرچه اين مثل اينجا فضول است
کلامي ليک به قدر عقول است
بپرس از پولداراني که جز پول
نخواهد چيست او را عذر معقول
مرا هم باشد اين نقد محبت
به جاي پول و بيع شرط و حجت
کز آن صندوق دل آموده دارم
دلي از هر خيال آسوده دارم
تو گو اين نقد کم باشد عيارش
به نزد ما زياد است اعتبارش
يکي گفت اين محبت ني جنون است
جنون گويند داراي فنون است
خدايا اين جنون افزون ترم کن
به رغم عاقلان مجنون ترم کن
محبت را از آن علي است مقدار
که سازد طالب دنياش انکار
چو گاوي سر دهي در مرغزاري
چه پندارد خزاني يا بهاري
علف گو تازه رو يا خشک و زرد است
چه مانع گاو را از خواب و خورد است
بپرس از عندليب دل پريشان
که گردي آگه از اوضاع بستان
ازل چون حکمت باري چنين خواست
گلستان طبيعت را بياراست
به ذراتش نهاد آن جذبه ي عام
که زي هم در کشش باشند مادام
چو سنگ پايه بر جذبه نهادش
زينبوع محبت آب دادش
برون آورد سروي زان گلستان
که شد سايه فکن در صحن بستان
ستايش حضرت رسول (ع) و ديانت اسلام
چو از خاک محبت شد قيامش
حبيب الله از آن گرديد نامش
چو گل با حب يزدانش عجين شد
وجودش رحمة للعالمين شد
به رحمت عالمي را کرد روشن
ودادش خود بود و مهر جوشن
بناي سخت اين غرا شريعت
نهاده روي بنيان محبت
چه آييني که از بهر مواسات
نخستين شرط ايمانش مواخات
از آن المؤمنون اخوه فرمود
که ايمان بي محبت نيستش سودب
به اندر سايه ي مهر و مواخات
که در عرض ده و چندي زعامات
چنانش شرع سايه گستري کرد
که از مشرق به مغرب سايه گسترد
شد اندر سايه ي دين خدايي
عرب را بر جهان فرمانروايي
وگرنه خردتر قومي زاقوام
که عاري بود از هر حشمت و نام
چه شد بر توسن همت نشستند؟
اساس شوکت شاهان شکستند؟
بنايي گشت داير بر سر خاک
که صيت آن گذشت از اوج افلاک
به ظل آن بناي با مناعت
بشر را گفت تأمين سعادت
چو قانون هست قانون الهي
منزه باشد از عيب و تباهي
ندارد احتياج آزمايش
نه در هر بندي از آن صد سگالش
بشر کو از خطا هرگز مصون نيست
به تأمين سعادت رهنمون نيست
ندارد آگهي از ساعتي بعد
چه مي راند سخن از نحس و از سعد؟
چو خود سر تا به پا مغمور عيب است
به چه جرأت سخن پرداز غيب است؟
کشد کوري عصاي کور ديگر
کند رنجي دوا رنجور ديگر
هواي نفس را هرگونه اسباب
نمودن صرف و با تشکيل احزاب
ربودن از مخالف اکثريت
نهادن بارها بر دوش ملت
بدين شيوه به ره بردن بشر را
نه بل افروختن کانون شر را
سزد قانون گذار آن سان که تا دهر
بود انسان زقانونش برد بهر
شها از جان ما صدها درودت
که موجوديم با فيض وجودت
ستايش ها نثار نام پاکت
به دين همچو مهر تابناکت
به ديني که نجات هر دو عالم
بود اندر طفيل او فراهم
به ديني کاين همه اقوال و آرا
نمودند آرزو اطفاء آن را
خداوندش متم نور خود بود
که بر اتمام جاهش اندر افزود
زمام عهد و پيمان برگسستند
چه برگ و ساز با دين تو بستند
يکي بر کاست آن ديگر برافزود
يکي بربست و آن ديگرش بگشود
همه مانند خس رفتند بر باد
چو گل او هر بهاران چهره بگشاد
بنا بر حکم الاسلام يعلو
جهان با دين اسلام است مينو
يکي از شرط اين آيين صلوة است
بدان ترتيب کان را واجبات است
بود ضامن حياتي را به دنيا
که فارغ باشد از آشوب و غوغا
خوشا عقد صلوة اين چنين را
به ياد آرند اميرمؤمنين را
ستايش مولاي متقيان
مصلي کش به زانو زخم پيکان
نسازد منحرف از ياد يزدان
ولي در عين خدمت پيش مسجود
نمودن مستحق را بذل موجود
درود از ما به آل طاهرينت
به اصحاب آن نجوم باهرينت
به ويژه ابن عمت شير يزدان
که در راه تو بگذشت از سر جان
فرازنده به مردي بيرقت را
کشنده خصم روز خندقت را
وصي تو ولي رب دادار
اميرمؤمنان ضرغام کرار
عدو بندي که در روز غديرش
نمودي بر مسلمانان اميرش
به وصفش گوهر اعزاز نفسي
الهي وال من والاه گفتي
برادر اين چنين بايستي و کار
وگرنه چيست فرق يار و اغيار؟
که روز رحلتت از دار فاني
مدلل شد وفاي يار جاني
زخدمت جانب نعمت نپرداخت
خلافت را فداي حرمتت ساخت
سر اندر کف به دوران حياتت
فداکاري نگر بعد از وفاتت
براي احترام دين غرا
تحمل کرد با هرگونه ضرا
به عمري از حقوق خويشتن دور
نشد قلبش زصبر تلخ رنجور
شنيدستم که روزي بود زهرا
غمين از شيمت اصحاب دنيا
به حيدر کرد آغاز شکايت
که زي عزلت گراييد از خلافت
به پاسخ بود ساکت شير يزدان
که تا بانگ اذان آمد به آذان
جوابش داد با نطق درربار
که آيا بود اين از ما سزاوار؟
که کوشيم از پي امر خلافت
شود منجر به تفريق جماعت
وزان تفريق تا جايي رسد کار
نماند زين نواي نغز آثار
به وقت اقتضا شمشير کين را
به جان بنهاد قوم قاسطين را
به عمري از پي احياي اسلام
به تن بخريد چندان رنج و آلام
که زي درگاه رب خويش پويان
بشد فزت و رب الکعبه گويان
خداوندا به حق نور احمد (ص)
به حق مرتضي (ع) و آل امجد
به حب حيدرم مسعود گردان
وز آنم عاقبت محمود گردان
فزون تر کن به جانم نور ايمان
به دين احمد (ص) و آلم بميران
دگر توفيق ده کاين شرح منظوم
شود با کلک اين ناچيز مختوم
خدايا از زبانم عقده بگشا
به نظم اين کتابم کن توانا
چه با محبوب تر مردي مرا جان
به نظم آن بود در قيد پيمان
سبب نظم کتاب
در آغاز هزار و سيصد و بيست
که اندر شهر زنجان داشتم زيست
زتأثير هواي نوبهاران
وزان بوي بهشت از جويباران
فضاي دشت با نافه گشايي
به شهر اندر نمودي عطرسايي
مشام جان شده از آن معطر
چو مشتاقان زبوي کوي دلبر
درختان را قباي تازه بر قد
گلستان را دميده سبزه بر خد
زمين را حملي از نو گشته آغاز
وز آن با آسمان اندر سر ناز
چو حبلي مي کند طبعش تقاضا
زابر فرودين نزلي گوارا
مرا هم طبع چون خاک فسرده
که بود از بر محنت نيم مرده
به سان نونهال نوشکفته
از اين موسم به خود جاني گرفته
چو از هاري که دارد حمل اثمار
به فکري تازه گشته بار بردار
ولي در حيرتم از کار و بارش
چه نزلي لازم است اندر کنارش؟
چه خواهد طبع و از بهرش چه بايد؟
کزان فرزند دلبندي بزايد
درين اثنا چو صبح روز عيد
رسيد از خادم منزل نويدم
که مولايي وقور و نيک منظر
ستاده چون سروش غيب بر در
به ديداري شريف و مهر پرتو
بدين وقت مي خواهد زخسرو
چو الهامم دل از باطن خبر داد
که هست اين پاک گوهر شيخ استاد
جناب شيخ ابوعبدالله است اين
که در عين مقام عز و تمکين
زروح پرحقيقت ني مجازي
بود مفطور بر شاعر نوازي
براي بازديد عيد نوروز
سرافرازم نمود از بخت فيروز
نمودم با بشاشت پيشوازش
تحيت بردم و کردم نمازش
چو پا بنهاد اندر کلبه ي من
زمهرش خانه ي دل گشت روشن
چه مولايي که دايم بنده ي خويش
به شفقت مي کند شرمنده ي خويش
درين شهر و بلد اين اوستاد است
که از الطاف اويم قلب شاد است
به نزدش قيمتي باشد ادب را
نه مثل ديگران مال و حسب را
اگر بودند چون او مردمي چند
که از گفتار خسرو قدر دانند
زطبع عالي و اشعار موزون
مرا صيت سخن رفتي به گردون
محيطي کاندر آن نقد سخن خوار
بود شاعر ندارد شوق گفتار
سخن ويژه که بهر کسب زر نيست
وز آن مقصود جزعرض هنر نيست
هنر چون عيب شد در چشم مردم
چه سان صاحب هنر آرد تکلم؟
چه در اين شارسان از فرط امساک
ندارد فضل و دانش قيمت خاک
اگر مال و رياست در کفت هست
تواضع از جناب اشرفت هست
بحمدالله که بااين طبع شيوا
نيم چندان تهي از مال دنيا
نسب عالي ادب سرشار دارم
نه حرص مال و شوق کار دارم
وگرنه کس نمي کردي نگاهم
ندادي کس به سوي خويش راهم
به ويژه چند تن خود خواه غدار
حسود و دل سياه و مردم آزار
بدان سان دشمن ذوقند و ادراک
که باشد شاعري امري خطرناک
به جز اين اوستاد با حقيقت
نديدم از کسي مهر و شفقت
تفقد کرد از حال فگارم
دگر زاشعار نو در کف چه دارم؟
چو ديدم مهرباني ها زحد بيش
نمودم عرضه فکر تازه ي خويش
در اين حالم کهين فرزند در دست
کتابي کرد تعظيمي و بنشست
به نزد خويش مولا بر جلوسش
نمود امر و بپرسيد از دروسش
کتابش را زکف بگرفت و بگشود
مرا در قسمتي ارشاد فرمود
در آن از رودکي استاد ديرين
اشارت رفته از آثار شيرين
زمنظومه ي کليله دمنه اش نيز
که شد نابود در آشوب چنگيز
چنين فرمود موضوعي به از اين
چه مي خواهي که بر بنديش آذين؟
چو گنجي زين گوهر آکنده سازي
روان رودکي را زنده سازي
نمودم عرض کز بهر اطاعت
به اين منظور مي خواهد بضاعت
بود مشکل تسابق رودکي را
چه يارا با تهمتن کودکي را؟
دگر از نکته سنجان معاصر
رسد شرمندگي بر طبع قاصر
اديبان سخندان و هنرمند
نباشند از هم آوازيم خرسند
سپس از گفته ي خود وصف حالي
به بيتي چند آوردم مثالي
سحرگه بلبلي بر شاخه ي گل
به صوتي جانفزا کردي تغزل
چو آواز خوشش در باغ پيچيد
کلاغي آن نواي نغز بشنيد
تصور کرد او نيز ار بخواند
بدان سان لحن دلکش مي تواند
فراز شاخساري کرد پرواز
به بانگ زشت خواندن کرد آغاز
يکي صاحبدل آن آواز بشنفت
کشيد آهي زدل با خويشتن گفت
جفاي باغبان و فرقت گل
همه سهل است بر بيچاره بلبل
نيرزد ليک عمري لذت باغ
به بودن يک نفس همناله با زاغ
از آن ترسم که از بانگ کلاغم
برنجد خاطر مرغان باغم
دگر باره چنين فرمود دانا
من آگاهم از آن طبع توانا
که اين منظومه با اسلوب شايان
تواند يافت با کلک تو پايان
چو اين عين الرضا ديدم زمولا
نشاطي گشت در جانم هويدا
به بر دست اطاعت برنهادم
زبان در نظم اين نامه گشادم
حقيقت و استغناء
الا اي طوطي طبع شکر خوار
شکر ريزي نما از نوک منقار
از آن شکر حرارت ده به جانم
زتضييق جمودت وارهانم
به تنگ آمد مرا جان از جمودت
همي خواهد شدن محو از خمودت
به باطن نار عشقم بر فروزان
خمودم را بدان آتش بسوزان
بسوزانم چنان با شعله ي شور
کز آن بر دور و نزديک افکنم نور
به نور عشق بردارم ظلم را
نمايم طي طريق مدلهم را
گذر سازم زپل هاي مجازي
بيابم از حقيقت سرفرازي
به جايي ديده ي حق بين کنم باز
که آنجا کار نايد چشم غماز
نه آنجا باشد آزار از رقيبي
نه حاجت خستگي را با طبيبي
حبيب آنجا من و من خود حبيبم
چه جاي بيم باشد از رقيبم؟
مرض با طب يکسان است آنجا
چه عين درد درمان است آنجا
خطا گفتم که آنجا نيست دردي
که کس جويد دواي زنگ زردي
سراسر مستي است و سرخ رويي
خماري نيست تا ساغر بجويي
چو سرمستي کسي را بر دوام است
چو خوش مستغني از شرب مدام است
چو استغفا به دست آمد زعالم
تمام حظ دنيا شد فراهم
و گرنه تا به کس داري نيازي
نخواهي ديد روي سرفرازي
بدو ره اندرين دار مشقت
توان از کس نبردن بار منت
يکي بايد چنان بودي قوي دست
که عالم زيردست تو بود پست
چو اين حسرت زآمال محال است
حصول آن به خواب و يا خيال است
چه مهتر پادشاهان جهان را
نيازي هست کوچکتر کسان را
چو قانع نيست با ملک جهاني
نگردد سير بل با آسماني
لذا پيوسته باشد احتياجش
ولو از کهکشان آيد خراجش
ره ديگر براي بي نيازي
بود سهل ار به استغنا بسازي
نباشي ليک مستغني زمنت
مگر در ساحت ملک حقيقت
چو پلهاي مجازي در سپردي
زجاج دل زآلايش ستردي
بدان تابيد خورشيد حقيقت
نباشد مانع از ديد حقيقت
حرارت را تمرکز مي دهد زود
برافرازد زحاجت آتش و دود
نياز تو رود چون دود بر باد
زاستغنا روانت گردد اباد
رواني اين چنين داري چو در تن
جهان در پيش چشمت هست گلشن
در آن گلشن بچم با خاطري پاک
چه پروايت بود از خار و خاشاک
منه وقعي وجود خار و خس را
به حال خوش بگذار آن مگس را
که بنشيند به شادي روي جيفه
شود مشغول انجام وظيفه
ترا آن جيفه سرتاسر حرام است
که در بالاي آن غوغاي حرام است
کناري بهتر از آن ازدحامت
که تا دنياي خود باشد به کامت
به دنياي ادب مرکب همي تاز
فراهم کن زکالاهاي ممتاز
زکالاها کنون در کف چه داري؟
که زي کالاشناسان هديت آري
کساني را که گوهرهاي کاني
ندارد جلوه ي در معاني
بياور گنجي از آن گونه گوهر
که آرايش دهد اوراق دفتر
به شرحي آن چنان کاين لؤلؤ و در
چگونه گشته در اين گنج در پر
آغاز کتاب
همانا از کنوز باستاني
به دست افتاده اين گنج معاني
چنين سفته است داناي سخن سنج
به نوک خامه گوهرهاي اين گنج
شهي فرزانه اندر خاک چين بود
که مهر از آستانش ريزه چين بود
به چرخ سروري تابنده ماهي
فلک درگاهي و کيوان کلاهي
مگر از فره ي نيک اختري بود
چو خور بر اخترانش برتري بود
زدادش بوم و برگرديده آباد
بلي بوم و بر آباد است از داد
هنرمندان دانايش به ايوان
چو چنبرهاي روشن گرد کيوان
همايون بود مردم را چو زوکام
زشاهانش همايون فال شد نام
وزيري داشت چون خود سربلندي
دل آگاه و هژير و ارجمندي
زانواع رموز دانش آگاه
خدا را بنده و شه را نکوخواه
رعيت پرور و چاکر نوازي
ستم بنيان کن و دشمن گدازي
وزير از خوش سگال و نيک خواه است
سمند بخت زير ران شاه است
خجسته رأي بودش نام نامي
خجسته رأي مرد آمد گرامي
همايون فالش از بس دوست مي داشت
سر از پيمان بندش بر نمي کاشت
نه بي کنکاش او آراستي بزم
نه بي او خواستي با دشمني رزم
شکار رفتن همايون فال
قضا را شاه را روزي به هنگام
که فکر از کار ملکش بود آرام
بدان شد دل که جايي تازه سازد
به نخجير است بر هامون بتازد
سمند باد پا در زين کشيدند
سواران همچو دريا بردميدند
ملک بگرفته جا در خانه ي زين
به پهلو اندرش فرزانه فرزين
گهي رخ سوي چپ گاهي سوي راست
که نبود موکب شه را کم و کاست
زده پرده به گرد شه سواران
بسان مژه بر چشم نگاران
بدين ترتيب از کاخ همايون
همي راندند مرکب تا به هامون
چو با نخجير گه نزديک شد راه
به صيد انداختن فرمان شد از شاه
وشاقان از پي افکندن رنگ
گرفته نيزه اي دل دوز در چنگ
زيک سو بندگان ناوک انداز
پي گور و گوزن اندر تک و تاز
شکاري هاي چالاک دد آموز
نموده بند باز از گردن يوز
زسگ ها تنگ شد هامون بر آهو
زشاهين تيره شد گردون به تيهو
زتير شهسواران کبک و دراج
نبوديشان نشيمن جز در آماج
فکنده گشت از بس پازن و گور
مهيا شد براي کرکسان سور
قساوت بشر
شگفتي آردت اين فکر جانسوز
که خونخواري باز و قسوت يوز
بود چندان که از خوردن بود سير
چو سير آمد بتابد رخ زنخجير
به خيره چون سزد بيغاره دد را
که نازارد ددي همجنس خود را
بشر را بين که از سالار و بنده
به هم افتاده چون گرگ درنده
نه از کشتار نوع خويش سيري
نه بيم از مرگ و ني آزرم پيري
زتير و نيزه بالا رفت جنگش
نشد قانع دل از توپ و تفنگش
چو اسب و استرش از کار واماند
پي کشتار بر اوج هوا راند
نه مرغان را فراغت زين تباهي
نه ايمن زو درون بحر ماهي
زراه افتخار و خودنمايي
نهاد آيين جنگ شيميايي
به بمبي مي زند آتش به شهري
کشد شهري به استنشاق زهري
پناه بردن شاه از گرما به کوه
زصيد انداختن چون خسته شد شاه
لگام اسب در پيچيد از راه
سپه را داده شد فرمان برگشت
به سوي خانه برگشتند از دشت
شه و دستور با چندين پرستار
به سوي کاخ شه راندند رهوار
به ناگه گشت از گرماي سوزان
زمين چون بوته ي زرگر فروزان
چنان کز تابش تابنده خورشيد
زبان در کام اسواران بخوشيد
زبس خوي بارگي ها را شد از کش
زسم در گل فرو رفتند تا خش
نه اسبان را توان در پاي رفتار
نه مردان را به لب ياراي گفتار
خجسته رأي را فرمود کايدون
سواري از خردمندي است بيرون
دمي از آرميدن چاره اي نيست
نه در خرگاه آسوده توان زيست
چو دستور اين سخن بشنيد از شاه
به پاسخ گفت کاي شاه فلک جاه
جهان تا هست کامت گرم بادا
فلک را از زيانت شرم بادا
گلت آسوده از دم سردي دي
لبت پرخنده و ساغر پر از مي
در اين نزديکي ايدر کوهساري است
زدامن تا به کش خرم بهاري است
اگر فرمان رود با اندکي تاخت
توان در کوه آسايشگهي ساخت
دمي چند اندر آن گلشن غنودن
دل از تيمار فرسايش زدودن
چو روشن شد چراغ مه به گردون
شدن از کوه تا کاخ همايون
خوش آمد شاه را گفتار دستور
به سوي کوه راندن داد دستور
چو بر بالاي کوهستان رسيدند
زرنج راه و گرما آرميدند
نه کوهستاري بهاري بود خرم
که با مينو زدي از خرمي دم
گلستاني چو کردي يار خوشبو
هوايش با جواني هم ترازو
روان از هر کنارش جويي از آب
به شيريني گرو برده زجلاب
به هر سو گلبني گشته پديدار
چو بالاي نکويان ليک بي خار
تو گويي موکب شه را در آن کوه
بتان بهر تماشا گشته انبوه
شقايق کرد بر تن رخت تازه
نموده غنچه لب گلگون زغازه
به مشک تر بنفشه شسته کاکل
نهاده خال از عنبر قرنفل
سمن بر چهره ماليده سفيداب
به گيسو داده سنبل ششمهه تاب
شه از آن پرده ي رنگين خلقت
ثنا گفتي به خلاق طبيعت
که از خاک سيه چون فرش ديبا
برون آورده چندين نقش زيبا
به هر سو مرکب انديشه راندي
زشهکاري دگر شه مات ماندي
پرستاران به طرف آبگيري
نهادند از براي شه سريري
فرود آمد ملک از خانه ي زين
مزين داشت آن تخت نوآيين
خجسته رأي در پيش ايستاده
دو گوش و ديده بر فرمان نهاده
از اين خدمت به جان خرم به دل شاد
که شد را شد تن از تيمار آزاد
به بنشستن اجازت رفت از شاه
همانا همنشين با مهر شد ماه
غلامان چون کواکب دسته دسته
به هم پيوسته در کنجي نشسته
نموده لب به وصف صنع حق باز
سپاس پاک يزدان را هم آواز
شهنشه با وزير پاک طينت
از اين پيش آمد خوش گرم صحبت
گهي زان صيدگاه روح فرسا
گهي زين مرغزار جنت آسا
ديدن همايون فال درخت چنار و لانه ي زنبوران را
به ناگه در کنار جويباري
نگاه افتاد شه را بر چناري
درختي ديد از بس سالخورده
هزاران برگ ريزان ها شمرده
نشان پيري از برگش نمودار
خزان مرگش افتاده است در کار
زسوهان کاري گردون پرفند
نمانده در تنش شاخي برومند
زبوقلمون گري هاي مه و سال
چو طاووسي شده بي بال و دنبال
هزارش زخم بر پيکر زتيشه
هنوزش پاي بر جايست ريشه
به سان عاشقان راست گفتار
تهي گشته دلش جز از غم يار
درونش سوخته بي شعله و دود
برون بي آتشي خاکستر آلود
زبس ريش درون بر دل فشرده
به تن از چند جا سرباز کرده
چو اندر کاسه ي سر مور در گور
درآمد شد بدان سوراخ زنبور
چو شه ديد ن هوام با پر و بال
که پران يکديگر را کرده دنبال
خجسته ردي را فرمود بنگر
بدين پرندگان خرد پيکر
که در اين خانه ي چوبين چه جويند؟
به گرداگرد آن بهر چه پويند؟
چو بشنيد اين سخن دستور دانا
زمين بوسيد کاي شاه توانا
زندگي اجتماعي زنبوران
يکي مخلوق خرد و تيز هوشند
مخلع از خدا با نيش و نوشند
بود اندر کتاب الله ذيشان
زيزدان آيتي در حق ايشان
که ايزد چون چنين مخلوقي آراست
زروي حکمت بالغ چنين خواست
که گيرد خانه در سنگ و درختان
برد بهره زحق چون نيک بختان
از ايشان نسلي اندر جوف داري
مکان سازند يا در کنج غاري
ميان جمع زنبوري کلانتر
چو شه بر توده ي خويش است سرور
که نامش تازيان يعسوب خوانند
زنوع خويش او را چاکرانند
وزير و شهربان و دادگستر
امين و پاسبانند و ياور
به راه آشيان دربان گمارند
که از بيگانه خود را پاس دارند
اگر زنبور بيگانه از آن در
درآيد سر بگيرندش زپيکر
برون آيند زنبوران به پرواز
ميان مرغزاران در تک و تاز
گهي بر سبزه گه بر گل نشينند
وز آنها شيره اي در خور بچينند
چو برگشتند اندر آشيانه
بدون رنجش و عذر و بهانه
از آن شيره براي روزي خويش
عسل سازند از مقدار خود بيش
برآورده يکي کاخ مقرنس
مخازن اندر آن کرده مسدس
بدون قالب و شاقول و پرگار
عسل را اندر آن سازند انبار
ززنبوران اگر برگشته بختي
نمايد کاهلي در کار لختي
و گر بر جسم ناپاکي نشيند
جزاي کار ناهنجار بيند
تجسس مي کند دربان زکارش
کند آگه از آن فرمانگذارش
به امر شه نمايندش به دو نيم
که زنبوران نمايند عبرت از بيم
وگر غفلت کند درباني از کار
شود در کيفر انباز گنه کار
چنين گويند جمشيد جهاندار
ززنبوران گرفت آيين دربار
مقايسه ي زنبوران با آدميان
شهنشاه از لحاظ کنجکاوي
فرود آمد زتخت پادشاهي
خرامان رفت تا پاي کهن دار
در انديشه از آن آيين و کردار
هوا مي ديد بس باهوش و ادراک
کمر بسته به کار خويش چالاک
همه در رنج و زحمت گشته انباز
همه با همدگر با مهر و همراز
همه ساعي به حفظ بنگه خويش
نهاده سر به فرمان شه خويش
بدون مشق سربازي منظم
بدون طي دانشگه معلم
نه رنجي برده از درس قضايي
زقانون حقوقي يا جزايي
نه اردوهاي پيشاهنگ ديده
نه اندرز سخن راني شنيده
به راه زندگي در جنب و جوشند
براي همگنان در فکر نوشند
خجسته رأي را گفت اي خردمند
سزد گيرد ازينان آدمي پند
بدان نيشي که هر يک راست در پس
نيازارد زنوع خويشتن کس
به کار يکدگر امداد دارند
دلي خوش ميهني آباد دارند
به عکس اين مردم بد زندگاني
که دور است آشکارش از نهاني
نياسايد دمي از فتنه و شر
برادر تشنه بر خون برادر
براي درهمي افتند درهم
جهاني را به هم سازند برهم
کسي را گر بود زوري به بازو
نياسايند بي زوران دمي زو
تفاوت طبيعت جانور با آدمي
بيان شاه را دستور هشيار
چنين پاسخ نمود از روي هنجار
همانا طبع حيوان را به آدم
تفاوت هاي بسيار است با هم
بهايم يک نسق باشد به فطرت
نگردد منحرف از آن طريقت
چو آدم روح عقلاني ندارد
که فکري خارق عادت برآرد
نگردد لاجرم از زي خود دور
بود اين کار او را غير مقدور
وليک از حکمت اسرار خلقت
بشر را گونگون باشد طبيعت
همش انوار لاهوتي به جان است
همش طبع بهيمي حکمران است
همش ظلمت بود در طبع هم نور
کز آن بينا زيد اين و آن دگر کور
کند گر پيروي از روح قدسي
نهد بر قبه ي افلاک کرسي
گذارد گر به زير پا خرد را
نسازد پيروي جز ديو و دد را
يکي پويد طريق پارسايي
يکي مردي است شياد و مرايي
يکي را دامن از لوث گنه پاک
يکي در دزدي و تزوير چالاک
يکي در عالم «النار و لا العار»
يکي را عار شد عادي ترين کار
يکي گرد غم از دامن فشانده
يکي مانند خر در گل بمانده
يکي را آرزو حسن مآب است
يکي چون گاو گرم خورد و خواب [است]
يکي مرهم نه دل هاي ريش است
يکي در فکر حلق و دلق خويش [است]
ولي چون منع نفس شوم و غدار
زخواهش هاي او کاريست دشوار
دلي خواهد توانا تا بکوشد
که چشم از لذت آني بپوشد
خرد را پرورش بايست دادن
سپس رو جانب مقصد نهادن
نه هر کس را بود اين رنج آسان
لذان زان پرورش باشد هراسان
چو کار بد زدست آسان تر آيد
به سوي کار آسان تر گرايد
وزين رو اکثريت با بدان است
جهاني پر زديوان و ددان است
خيانت پيشگاني بي حقيقت
به ظاهر دوستي در دل خصومت
زمام عقل و ايمان را گسسته
به دام حرص و غفلت پاي بسته
نموده پيشه آز و کذب و بهتان
ريا و کيد و شيد و کين و عصيان
ستودن شاه گوشه گيري را
به پاسخ گفت شاه ايدون کزين سان
نمودي وصف حال نوع انسان
چه بهتر زان که مردان خدا دوست؟
نه با دشمن کنند الفت نه با دوست
نهد سر را به زانوي فراغت
گزيند دوري از بين جماعت
به دست آرد زدنيا گوشه اي را
قناعت کرده کمترين توشه اي را
نه بر بي دست و پايي بدسگالد
نه از جور زبردستي بنالد
شنيدستم که بعضي حق پرستان
نموده دل تهي از مکر و دستان
گرفته مسکن اندر کنج غاري
به تنهايي سپارد روزگاري
نه چيند گل که بر دستش خلد خار
نه جويد گنج تا بهراسد از مار
بشر از اجتماع ناگزير است
خجسته رأي شه را از سر راي
سرود اي شهريار عالم آراي
صواب است آن که فرمايد شهنشاه
که باشد گوشه گيري بهترين راه
سعادت گر بود در انفراد است
مجرد فارغ از رنج و فساد است
تنازع هست تا بين بد و خوب
نزايد از جماعت غير از آشوب
ولي اغلب زدانايان بخرد
به برهاني کنند اين مدعا رد
که با يار شفيق و با محبت
نکوتر باشد آميزش زوحدت
چه در صحبت بود کسب فضايل
کمال نفس و تهذيب خصايل
زفحواي حديث پاک و خشور
که رهباني بود از مسلمي دور
شود حاصل همين مفهوم و معنا
که انسان نيست بر وحدت توانا
چه ابناء بشر ار ناتواني
بود محتاج هم در زندگاني
ندارد بي نيازي از تعاون
زتنهايي نبيند جز تغابن
زمردي بيش از يک کار نايد
به ديگر کارهاش امداد بايد
غذا بايست تا انسان کند زيست
کشاورز ار نباشد عاملش کيست؟
زراعت پيشه چون ابزار خواهد
مدد زآهنگر و نجار خواهد
بود آهنگر و نجار محتاج
براي جامه با خياط و نساج
زبهر جامه بايد پشم و کتان
که محصول کشاورز است و چوپان
چو مردم را به همديگر نياز است
ميان اهل حرفت امتياز است
که هر يک از کفاف خود فزون تر
به دست آرد زکار خويشتن بر
دهد مازاد آن را از کم و بيش
به دربايست هاي ديگر خويش
وز اينرو کي سزد از هم گسستن؟
گرفتن گوشه اي تنها نشستن
فساد اجتماع از زياده طلبي مردم است
چو شه بشنيد اين معني دگر بار
جوابش داد خود اين نغز گفتار
به جا گفتي ولي در زندگاني
بشر مفرط بود در کامراني
چو او قانع به يک حديقف نيست
گناه خويشتن را معترف نيست
حصول آرزو را در تکاپوست
تو گو از عاجزان درهم درد پوست
براي نيل ميل و آرمان ها
زند بر هم زمين و آسمان ها
هر آنچه مي کند مشروع داند
دگر کس ها از آن ممنوع داند
ازين رو قادران و زورمندان
سيه سازند روز مستمندان
کسي کو را بود قوت به بازو
نمي خواهد کسي را هم ترازو
به سرپنجه بگيرد نانش از دست
کند اندر مغاک ذلتش پست
چو عاجز از قوي ديد اين ستم را
نتابد طاقتش احمال غم را
چو زور دفع در بازو ندارد
زراه مکرو دستان سر برآرد
شود پيروز اخلاق رذيله
دورويي و دروغ و مکر و حيله
زجور زورمند و کيد بي زور
جهان گردد يکي درياي پرشور
کز آن دريا به جز طوفان نزايد
براي دفع آن طوفان چه بايد؟
چاره ي طوفان اجتماع سياست مدن است
دگر باره به پاسخ گفت دستور
که بهر منع مردم از شر و شور
يکي تدبير نيکويي به کار است
که بين اهل دنيا برقرار است
کند رفع تنازع از خلايق
نهد حدي به آمال و علايق
کند قانع بحق خود بشر را
جلوگيري نمايد شور و شر را
سياست نام آن تدبير نيکوست
که اعمال بشر را چون ترازوست
مدار آن بود با عدل و انصاف
نهد حد وسط در کار اصناف
توسط در جهان خير الامور است
که نظم امر عالم را ضرور است
جوابش داد شه گو اين توسط
که در نظم جهان دارد تسلط
تراود از کجا و ماخذ چيست
اساسش بر چه و از جانب کيست؟
جوابش داد ديگر باره دستور
مهين مردي بدين کار است مامور
زدرگاه خداي فرد بي چون
فرستاده به سوي عالم دون
به علم کامل و عقل مجرد
بود از جانب يزدان مؤيد
به حکمت نام او ناموس اکبر
به قول عالمان دين پيمبر (ص)
به مر و نهي و احکام شريعت
نهاده بهترين قانون وديعت
شريعت آن که قانون الهي
بود مانع بشر را از تباهي
همش امر معاش خلق در بر
هم از بهر معاد نوع رهبر
سپس کان واضع دين و شريعت
به ملک آخرت فرمود رحلت
براي احتفاظ دين پاکش
فرامين بلند و تابناکش
بود لازم يکي سياس قاهر
خردمند و نکو کردار و ساهر
زمام مملکت در دست گيرد
به جان خويشتن زحمت پذيرد
به قانون و فرامين الهي
بفر و احتشام پادشاهي
به آييني که در خورد زمان است
حقوق مردم از آن در امان است
به نظم ملک و ملت حکم راند
جهان بر مهد آسايش نشاند
صفات پادشاه خوب
همايون فال ديگر ره زدانا
چنين پرسيد کاي مرد توانا
که شايد از براي حکم راني؟
مرا توصيف کن چونانکه راني
خجسته راي از راي گهربار
بديشان گفت در وصف جهاندار
نخستين خصلت صاحب رياست
عدالت بايد و حسن سياست
ستمگر را جهانداري نشايد
که دولت بي عدالت در نپايد
دگر دانايي و مردم شناسي
شهان را هست يک امر اساسي
که از ارکان دولت نيک و بد را
شناسد جاهل و صاحب خرد را
چو خادم را زخائن داد تشخيص
دهد خدام را در کار تخصيص
مهام ملک با نيکان سپارد
خيانت پيشگان را دور دارد
چه در دربار شاهان فلک جاه
نه هر چاکر به نيکويي رود راه
زخيل چاکران کمتر کسانند
که قدر نعمت سلطان بدانند
بسي هستند از خدام دربار
که جزدر نفع شخصي نيستشان کار
زکار مملکت پروا ندارند
بجز تخم طمع در دل نکارند
لذا با کاردان هنرمند
مدام از سوء نيت کينه ورزند
به تمامي و مکر و چاپلوسي
تملق ها و کيد و خاک بوسي
به نام بندگي و حسن خدمت
گزارش هاي بي اصل و حقيقت
براي دشمنان خود بسازند
به شيادي به عرض شه رسانند
اگر شه را نباشد دور بيني
بري از حليه ي مردم گزيني
نداند فرق صحت ازمرض را
نيوشد قول ارباب غرض را
به نيکان بد کند بد را نکويي
شود خدمت بدل با کينه جويي
ولي گر شاه دورانديش و داناست
به تشخيص بد از نيکو تواناست
به شخصه در امور ملک ساعي است
وديعت هاي حق را خوب راعي است
همش پايد جهان با کامراني
همش باشد نعيم آن جهاني
دگر از رأي دانايان بيدار
حکيمان دل آگاه و هشيوار
چو مرداني حقيقت گو ببايد
نبايد سر زاندرزش بتابد
چه مردي کو دل از دنيا بروبد
به دنيا جز در نيکي نکوبد
داستان رأي دابشليم با بيد پاي برهمن
چنان که رأي دابشليم هندي
زراي بيدپا اندوخت پندي
به نام نيک و فر دادخواهي
به عمري کامراني کرد و شاهي
چو شاه اين جمله از دستور بشنفت
رخش مانند گل از وجد بشکفت
به دانا گفت از ايدر مجملي من
شنيدستم از اين رأي و برهمن
براي استماع اين روايت
همي جستم خبيري با درايت
کنون پيدا شد آن دستور هشيار
بود زان داستان خوش خبردار
همانا حسرت ديرينه ي ما
نهان بوده است در گنجينه ي ما
به منظوري که دل در آن ببستيم
به حمدالله که هم از خويش جستيم
کنون اميدوار از آن بيانم
که آگه سازد از اين داستانم
وزير هوشيار نيک فطرت
زمين بوسيد از روي اطاعت
شنيدم گفت سلطاني خردمند
به ملک هند بودش جاه و اورند
خديوي عادل و فرخنده اطوار
شهي دانا و با تقوي و ديندار
جهاني خرم از نيکو نهادش
به هفت اقليم حرف از صيت دادش
جهانداري جهان آرا و فيروز
سپيد از او سواد هند را روز
به فضل و بذل و فر پادشاهيش
شده غالب سپيدي بر سياهيش
سرپرست ستمکار
اگر روزت سپيد و تابناک است
تن از چون شب سيه باشد چه باک است؟
چو خوش روزي خلق از داد شاه است
به رخ اسپيد گرتن سياه است
ستمگر لايق تخت و کله نيست
بهر ناکس که شه گفتند شه نيست
بشر را قائدي آن گونه زيباست
که راه راست رفتن را تواناست
دليل کاروان رهزن نشايد
امانت داري از دزدان نيايد
جهانداري که طماع است و زر دوست
اميرانش بدرند از جهان پوست
شبان دزد را دزد است سگ نيز
به صيد ميش و بز دندان کند تيز
چه جاي شکوه از گرگان خونخوار؟
چو چوپان و سگش شد گله آزار
درست است آن که شه ظل اله است
اگر افرادش از بد در پناه است
و گرنه سايه ي ابليس از او به
که در آزار باشد زو که و مه
بزم آراستن رأي دابشليم
شهي کز داد شيرين بود کامش
به هندي رأي دابشليم نامش
بفر نامداري خداداد
نموده ملک را چون جانش آباد
بسي گنجينه از سيم و زر و در
همي بودش چو چشم خويشتن پر
زمردان دلير و نامدارش
سپاهي بود افزون از شمارش
ابا اين سروري و حشمت و جاه
دل از کار رعيت داشت آگاه
نمودي غور اندر کار هر فرد
بدان کز وي نماند دردلي گرد
چو دل فارغ شديش از حکمراني
زبزم انس جستي شادماني
به بزم اندرش دانايان هشيار
زدي پره چو گرد نقطه پرگار
زنقل سيرت شاهان عادل
زوصف خصلت مردان کامل
به تقرير نکات نغز و دلکش
همي کردند وقت شاه را خوش
به روزي سعد رأي عالم آراي
يکي جشن شهانه کرد برپاي
به آيين شهان بزمي بياراست
مهيا کرده در آن آنچه مي خواست
زتشريفات کاندر خورد آن بود
برآمد از نهاد آسمان دود
زگلبانگ بتان نغمه پرداز
شدي رقاصه ي گردون به پرواز
زشيرين کاري خوبان سرمست
عطارد را قلم افتادي ازدست
زشور باده ي گلرنگ آن بزم
زتن بهرام کندي جامه ي رزم
کلاه افتادي از سر مشتري را
که بيند وضع آن رامشگري را
چنان نظم فلک را رشته بگسيخت
که کيوان را نطاق از هم فروريخت
چنان از وجد چرخيدي اورانوس
که خواهد دست چنگي را دهد بوس
چنان از شوق شد سرگشته نپتون
که گم کردي به پويه راه گردون
چو دور التذاذ ساز و آواز
به سر شد گشت دوري ديگر آغاز
به نوبت بر حکيمان سخندان
به ايراد سخن شه داد فرمان
زهر جانب حکيمان خردمند
گرفته قفل از گنجينه ي پند
زانواع نکات روح پرور
پراکنده به مجلس در و گوهر
زاوصافي که مردان را به کار است
سزاوار شهان نامدار است
زفضل و حکمت و حزم و مناعت
زعلم و حلم و اقدام و شجاعت
زماني دير گفتند و شنفتند
سپس با اتفاق رأي گفتند
جود و کرم
که بهتر از همه اوصاف جود است
نخستين وصف خلاق ودود است
شمول رحمت و غفران يزدان
تمام نيک و بد را نيست يکسان
وليک از خوان جودش دشمن و دوست
برد بهره اگر بد يا که نيکوست
سخاوت پيشه ي مردان نامي است
سخاوت پيشه در هر جا گرامي است
بلي بهتر به دنيا از کرم چيست؟
دني الطبع خورد زندگي نيست
زاوصاف بلند شاه مردان
که حق بهتر ستودش بود احسان
که در حال رکوعش بي نيازي
نديد از بذل مال و کارسازي
به سائل داد دست حق پرستش
برون آورد انگشتر زدستش
که يزدان برگزيند از مؤمنونش
به وحي آيت هم راکعونش
چنين گويد به گفتار قصارش
شگفتم از بخيل و وضع کارش
درين دنياش عيش سوگواران
در آن دنيا حساب مالداران
بخشش کردن راي دابشليم
زگفتار خردمندان به کوشش
ملک را عرق جود آمد به جوشش
کرم کان بود ذاتي در نهادش
به رخ درب سعادت برگشادش
به گنجوران خود فرمود در حال
که تا گيرند مهر از خانه ي مال
به قفلي کز خزاين شد شکسته
شکست مستمندان گشت بسته
کنوزي را که بود از ديربازان
محل آرزوي با نيازان
صلاي عام در دادش به تاراج
نمودش بذل با مسکين و محتاج
غريب و بومي و بيگانه و خويش
فقير و بينوا و زار و درويش
بهر يک درخور حالش نوالي
رسيد و ياقوت از آن وضع حالي
در آن روز خجسته تا گه شام
نبود از کار زر بخشيش آرام
خواب ديدن دابشليم و رفتن به کوه
چو شد سلطان زرين تاج گردون
نهان اندر شبستان شبه گون
ملک را نوبت بخشش سرآمد
زمان خواب و آسايش درآمد
چو سر بنهاد بر بالين راحت
به پاداشن از آن جود و سماحت
هنوزش خواب بر ديده نرفته
گل بخت و مرادش شد شکفته
چنان آمد به پندارش که پيري
خجسته هيأت و روشن ضميري
جهان مجد در زير نگينش
عيان نور خدايي از جبينش
به لب هايي به سيم و وقر رفتار
سلامش دادي و با نغز گفتار
چنين گفتي که اي رأي نکوراي
خوشا اقبال چون تو کشور آراي
همانا در ازاي اين چنين جود
عطايت کرد گنجي حي محمود
سحرگاهان به سمت شرقي شهر
بنه رو تا بري زين موهبت بهر
چنان گرديد شه زان مژده خرم
که خواب از ديده رفتش تا سحر دم
بدان شکرانه کاين احسان و انفاق
شده مقبول در درگاه رزاق
همه شب بهر تکميل سعادت
به جاي آورد آداب عبادت
چو سلطان فلک از سوي خاور
گرفته آفاق را در سوده ي زر
زنطع چرخ گوهرهاي افشان
نهان گرديدش اندر زير دامان
ملک بنشست بر يکران رهوار
به گردش جمعي از خاصان دربار
چو خورشيدي که گردوش تکاور
شده با خسرو خاور برابر
اگر خور داشت از پرتو تجلي
بد او با خلعت رحمت محلي
هر آن شه لطف حق را قدر داند
سمند بخت بر گردون جهاند
عاقبت و خيم ظلم
به عکس آن مقبلي کز سوء فطرت
کند دادار را کفران نعمت
زفکر نارسا و مغزمغرور
شود ديوي زفيض مردمي دور
چنان پندارد از فرط جهالت
که از خود باشد آن فر و جلالت
چو پيل مست زير پا نبيند
زبستان سعادت گل نچيند
چو مرغ دون فتند بر جان موران
چو شير گرسنه تازد به گوران
به غفلت زآن که او چوپان گله است
نه گرگ گوسفندان محله است
زارحم ترحمش غافل بود دل
برد آخر جزاي مرد غافل
فرامش مي کند عدل خدا را
که دوري هست از بهر مدارا
چو از حد بگذرد دورش تمام است
چو خور پنهان نمايد چهره شام است
به ناگه پنجه ي قهر الهي
بگيرد از سرش ديهيم شاهي
به جاي افسر افسارش نمايد
به ترک جور ناچارش نمايد
بسا از راه حکمت رب واحد
نمايد دفع افسد را به فاسد
به بعضي دفع بعضي گر نمي کرد
چهان فاسد شدي چون پيکر از درد
بلي جاني دمي با خويش آيد
که شب در گوشه ي زندان بپايد
ملاقات دابشليم با عابد
چو شه از شارسان مرکب برون تاخت
شه سيارگان را رهنمون ساخت
زفرمان سروشش خاطري شاد
به سوي شرق مرکب راندي آزاد
نظر کردي به هر کنج و کرانه
زهر سو جستي از مقصد نشانه
نگاه افتاد ناگاهش به کوهي
به نزهت آسمان با شکوهي
چو فرق اهل همت آسمان ساي
چو ملک شاه عادل پاي بر جاي
به دامن اندرش تاريک غاري
نشسته بر در آن غار ياري
چه يار غار کاندر دخمه اي تار
رهانده خويش را از رنج اغيار
فشانده دامن از گرد علايق
به خالق رو نموده از خلايق
چو خسرو ديد آن حسن شمايل
دلش با صحت وي گشت مايل
چو ديدش پير آن حال تجسس
نمود از دل مراد شه تفرس
به استقبال دابشليم برخاست
تحيت برد و کرد از شاه درخواست
که چندين کلبه ي خرد و محقر
قدوم خسروان را نيست درخور
ولي هست عادت ديرينه جاري
که از اخلاق نيک شهرياري
بود دلجويي از درويش ناکام
زدودن از دل محزونش آلام
نگرد شأن شاهان کم ازين مهر
که بنمايند با بيچارگان چهر
فزايد قدر شاه از آن که پايي
نمايد رنجه بهر پارسايي
چو شه بشنيد اين گفتار از پير
چنانش کرد اثر آن حسن تقرير
که شد از مرکب دولت پياده
قدم در کلبه ي عابد نهاده
دلي خرم نمود از انس و الفت
زانفاس شريفش خواست همت
سپس چون عزم رفتن کرد آغاز
زبان معذرت شد پير را باز
که بهر چون تو مهمان مکرم
محقر تحفه اي در دست دارم
يافتن دابشليم گنج هوشنگ را
يکي لوح است کاندر آن نوشته
که گنجي در بن اين غار هشته
مرکب از نقود و زر و گوهر
که مانند تو شاهي راست درخور
مرا کنج قناعت چون به دست است
نخواهم دل به مال و جاه در بست
کسي که نانش از خوان توکل
رسد بي احتياج است از تجمل
تمنا دارم از الطاف خسرو
که از رأي منير مهر پرتو
کند ممنونم از پذرفتن آن
دهد بر جستجوي گنج فرمان
چو آگه شد از اسرار درويش
حکايت کرد حال ديشب خويش
دگر ره گفت پير اندر بر شاه
اگرچه قدر اين مال است کوتاه
وليک از غيب چون گشته حوالت
شهنشه را در آن باشد اصالت
که از گنجور خاکش در ستاند
به مصرف هاي شايانش رساند
به فرمان شه اندر داخل غار
به کاوش جمعي افتادند در کار
پس از اندک زماني راه آن گنج
نمايان شد بدون زحمت و رنج
هر آنچه در دفينه بود مخزون
فراهم گشت در بزم همايون
نه ديده چشم گنجوري همالش
نه سلطاني غني در بيت مالش
چه زيورها زگوهرهاي شهوار
کمربند و حمايل هاي زر تار
چه طوق و ياوه و انگشتري ها
فروزان همچو مهر و مشتري ها
بي درج زر آموده زگوهر
سر هر يک مرصع قفلي از زر
ززرين ظرف هاي گوهر آمود
زخود و جوشن و تيغ زر اندود
پندنامه ي هوشنگ
ملک را اندر آن گنج خداداد
به صندوقي مرصع ديده افتاد
برونش صيقلي چون روي دلدار
درون محکم چون عشاق گرفتار
به هر جنبه که پنداري مکمل
دهان چون عارف کامل مفصل
تو گويي در دلش از عشق رازي است
که بر کتمان آن رازش نياز است
دواي عشق در کتمان راز است
چه راز فاش چون صندوق باز است
چو راز عشق از پرده در افتاد
بود سنگي که ناگه بر سر افتاد
زکشف راز سرها رفته بر باد
زدست کاشف اسرار فرياد
گناهي نيست بدتر نزد وجدان
زدل ها جستن از اسرار پنهان
خدايي کو بود آگه زهر کار
يکي از نام هايش هست ستار
تجسس کار زن هاي پليد است
که از مردان با وجد بعيد است
خلاصه چون سر صندوق شد باز
از آن درجي درآمد حاصل راز
ولي رازي چنان کز انکشافش
شدي صيت سعادت تا به قافش
به درج اندر نهاده حقه اي نغز
چو فکري روشن اندر حقه ي مغز
درون حقه با اسلوب زيبا
سطوري چند بنوشته به ديبا
چو شاه آن خط لا يقرأ نظر کرد
براي خواندنش انديشه سر کرد
زخاصان هر يکي رايي دگر داشت
يکي آن را طلسم گنج پنداشت
دگر گفتي کسي کان را نهاده
مقاديرش در اين خط شرح داده
يکي گفتي که نام خود نوشته
پي تذکار در اين حقه هشته
ملک را زين سخن ها دل نياسود
به احضار حکيمي امر فرمود
که نيکو خواندن آن خط تواند
مفادش را به عرض شه رساند
به سعي چاکران دانا حکيمي
که بود آگه زخط هاي قديمي
به درگاه شهش کردند احضار
ملک فرمود کاي داناي هوشيار
به بايد کرد اين خط ترجماني
يکايک را به سمع ما رساني
حکيم از آن خط اندر بزم سلطان
به معني اين چنين شد گوهر افشان
منم هوشنگ شه کاين گنج شايان
نهادم بهر آن سلطان ذيشان
که نامش رأي دابشليم خوانند
زنوع بهترين شاهانش دانند
به الهام الهي دانم اين گنج
نصيب او شود بي کلفت و رنج
نوشتم بهر وي اين پندنامه
که او را هست چون حرز السلامه
بينديشد از اين پند گهربار
که بر دنيا نهادن دل بود عار
در و گوهر متاع عاقلان نيست
جلال و جاه کس را جاودان نيست
بود دور از تغفل زرپرستي
که دايم سايد از دستي به دستي
چه محبوبي که در قلبش وفا نيست
سزاوار قلوب باصفا نيست
وليک اين نامه اي رأي خردمند
که باشد حاوي اين چارده پند
هر آن شاهي کز آن ده چار گفتار
بگيرد بهر خود سرمشق رفتار
هم از دنيا هم از عقباش بهر است
عروس عز و اقبالش به مهر است
پند چهارده گانه
نخست ار چاکري را امتيازي
به بخشيد و نمودش سرفرازي
به حقش نشنود افسانه مردم
بدان کز ديگران دارد تقدم
به نزد ديگران محسود کرده است
بسي دشمن که او را پشت پرده است
بسي اشخاص بدبين وبدانديش
براي انتقام از دشمن خويش
نياسايند آني از وشايت
کنند از وي به نزد شه سعايت
به نام خدمت و دولت پرستي
به کوشندش به قلع بيخ هستي
به الفاظ خوش و معناي پر شر
دل شه را کنند از وي مکدر
بيندازندش از چشم خداوند
شود شه بي وفا نمام خرسند
دو ديگر آن که بايد شاه باهوش
زدايد درگه از نمام مغشوش
که از نمام جز فتنه نزايد
سعايت پيشه خدمت را نشايد
چنين کس را زدرگه دور دارد
نه بل در پنجه ي مرگش سپارد
نمودن قطع عضو فاسد از تن
بود چون خار بدرودن زگلشن
سوم با چاکران با ارادت
زيد با مهر و اشفاق و محبت
چو خود خاصان خود را دوست دارد
طريق صدق با ايشان سپارد
نباشد مطمئن از اين که شاه است
مدام از حادثات اندر پناه است
که با امداد اصحاب نکوخواه
توان بردن بسر مشکل ترين راه
چهارم آن که پرهيزد زدشمن
بسا افتد زدشمن هاي پر فن
چو عاجز شد کشاند دوستي پيش
وز آن حاصل نمايد نيت خويش
کند با دوستي بس دشمني ها
چو در زي ملک اهريمني ها
از او باور ندارد چاپلوسي
که از پايش کشد با دست بوسي
به پنجم گوهر مقصود در دست
چو افتد بايدش بي فکر ننشست
نبايد کرد در حفظش تهاون
که از غفلت نزايد جز تغابن
جهانت نيست پيوسته به فرمان
که مثل آن نهد در دستت آسان
چو غفلت آمدت از کف ربودت
پشيماني نخواهد داد سودت
ششم خفت به کار اندر نشايد
که از فکر و تأمل بد نيايد
سکون و صبر نيکوتر به هر کار
که در تندي مضرت هاست بسيار
به هفتم سر نپيچاند زتدبير
به تدبير است چيره بر جوان پير
اگر روزي ترا اعداي چندي
نمايد اتفاق و عهد بندي
چو ديدي يک از ايشان با محبت
تواند شد بگردد از خصومت
به حکم نکته ي الحرب خدعه
نبايد زيستن از مکر و بدعه
به تحبيبش جدا مي کن زدشمن
که با آهن توان کوبيد آهن
به هشتم دوري از اهل حسد کن
حسودان را زدور خويش رد کن
بشر را بدترين خلق از حسد نيست
حسودان را مروت در جسد نيست
به دنيا نيکي کسي را نجويند
به اخلاص و وفا راهي نپويند
نيايد از حسودت غير از آزار
شدن بايد زخلق آزار بيزار
کسي کز آتش دل خود بسوزد
چه باک ار عالمي را برفروزد؟
به ويژه گر زتو ديده است رنجي
نخواهد شد زتو راضي به گنجي
تملق گر کند از روي حيله است
براي انتقام از تو وسيله است
نهم از بهر شاهان جهانجوي
همانا عفو باشد بهترين خوي
اگر از چاکري لغزيد پايي
نمي شايد که با اندک خطايي
سپردن زود دست انتقامش
نمودن زهر ناکامي به کامش
خطا جايز بود از زيردستان
چنان از شهرياران عفو و احسان
چه با جزيي خطا دادن عقوبت
کند نوميد دل ها از عطوفت
زنوميدي بسي طغيان تراود
که سدها پيش توفانش نپايد
اميد است آن که خيل بندگان را
کند خدمتگزار آزادگان را
دهم بايد نيازارد کسي زو
که دنيا هست چون کفه ي ترازو
جزاي زشت و زيبا هست در پيش
چرا بايد خريدن بد سر خويش؟
چو بتواني نکويي کن نکويي
که تا جاي نکويي بد نجويي
چه خوش گفتند در افعال مردم
جو از جو رويد و گندم زگندم
زبند يازده اين پند برگير
به وضع خود نبايد داد تغيير
که هر کس را مناسب گشته کاري
به کاري نامناسب رو گر اري
بسا افتد که نابرده بر انجام
زپيشين شيوه هم ماني سرانجام
که زاغي با خرام کبک دل بست
خرام خويشتن شد نيز از دست
ده و دو حلم را کن شيوه ي خويش
که حلم از خشم باشد در اثر بيش
به حلم آزادگانت بنده گردند
چو از خوي خوشت شرمنده گردند
چو پند سيزده در کاربندي
امانت پيشگان را در پسندي
مده ره نزد خود اهل خيانت
زخائن برنمي آيد صيانت
اگر غدار و خائن برگزيني
ازو بالاخره جز زحمت نبيني
نگه دارد امين اسرار دولت
زيد محفوظ اتباعش زصلوت
وگر خائن زيد در بزم شاهي
بسا افتد به خون بي گناهي
نمايد سعي و زي مرگش کشاند
جزاي آن خدا بر شه رساند
زبند چارده اين است منظور
که ننگ اضطراب از خود کني دور
چو از دنيات پيش آمد ملالي
نسازي از تحمل شانه خالي
جهان پيوسته دار حادثات است
که تنها چاره اش عزم و ثبات است
چو برگيري زمام خلق در دست
نخواهي دايم از رنج و تعب رست
ترا کي راحتي مقدور باشد؟
که کاهل از بزرگي دور باشد
بود زنجير اندر گردن شير
که دارد اعتنا با روبه پير؟
خدايت برگزيده از جماعت
که با وقر و سترگي و مناعت
به نظم آري مهام امر جمهور
که نزد حق شود سعي تو مشکور
هر آنچه آيد ترا پيش از خدا دان
مگردان روي از فرمان يزدان
به هر يک نيز از اين چارده پند
بود يک داستان نغز پيوند
رود گر رأي بر ملک سر انديب
شود آگاه از آن بي رنج و آسيب
چو شد آگه شد از کيفيت پند
از آن گرديد بيش از گنج خرسند
بگفت اين نامه ي مشحون زاسرار
مرا بهتر زگنج در و دينار
يکي گنج حقيقت آمدم دست
که صد گنج گهر پيشش بود پست
به شکرانه از اين خط گهربيز
ببخشم اين دفينه خلق را نيز
ثواب آن به روح شاه هوشنگ
رساند خالق احسان و فرهنگ
سپس با امر شه نواب دربار
هر آن مالي که بيرون آمد از غار
بدادندش به محتاجان و مسکين
وزان پس رأي با اقبال و تمکين
به سوي دار ملک عطف عنان کرد
سپاس ايزدي ورد زبان کرد
در سوگواري شادروان حاجي ميرزا ابوعبدالله مجتهد زنجاني طاب ثراه
چو نظم داستان آمد بدين حد
سپهرم بست پيش آرزو سد
مرا بود آرزو کين نظم شيوا
کنم تقديم دانشمند والا
جناب شيخ ابوعبدالله راد
که بر رويم در اين گنج بگشاد
مرا او کرد در اين نامه تشويق
ولي صدها فسوس از سوء توفيق
فلک ابري سيه بر فرقم انگيخت
وز آن باران آتش بر سرم ريخت
چنانم سوخت زان بارش سر و تن
که مشتي سوده ي خاکسترم من
خوشا خاکسترم بر باد رفتي
که اين بد بختيم از ياد رفتي
چه سان خواهد شد اين فرقت از ياد؟
چن سان بار ديگر اين دل شود شاد؟
دلي کو بود خرم از وجودي
که اشفاقش غمم از جان زدودي
وجودي چون يکي خورشيد روشن
جهان دانش از او بود گلشن
نه پيکر بود بود او روح پاکي
چه روح پاک و صاف و تابناکي
به پيکر خاکي و در جان فرشته
به آب رحمت ايزد سرشته
سرا پا الفت و مهر و محبت
شريف و خوش نهاد و نيک فطرت
به فضل و دانش و تقوي واخلاق
چو ماه از روشنان چرخ بدطاق
به ناگاه اين چنين ماه درخشان
به سوي چاه مغرب شد شتابان
ازين دنياي فاني رخت بربست
زروي دوستان خود نظر بست
الا اي سر صف مردان نامي
جهان علم را جاني گرامي
مگر ديدي زدنيا بي وفايي؟
که يکباره از آن کردي جدايي؟
بلي دنيا به حقت بي وفا بود
که اعراض تو از او بس به جا بود
مقامت بود بالاتر از اين دار
کز آن ناديده کس جز سوء رفتار
جهاني کو به جز فتنه نزايد
چو تو انسان کامل را نشايد
جهان باشد سزاوار جهان دوست
توافق دوست را با دوست نيکوست
جهان دانشت زير نگين بود
وزين رو اين جهان را با تو کين بود
جهان جهال را نيکو پذيرد
که او را مثل جان در بر بگيرد
ترا کز فضل و دانش بود بهره
نکردي اعتنا با اين نبهره
نپردختي بدان مانند جهال
نکردي فضل را سرمايه ي مال
نبود آن لاجرم مأواي چون تو
به از آن عالمي شد جاي چون تو
ولي سوزد مرا زين ماجرا دل
که تنها کردي اين قطع مراحل
چه بد ديدي زخيل چاکرانت؟
گراني ها چه بود از ما به جانت؟
که تنها رفتي و ما را نبردي
به دست محنت دنيا سپردي
مگر کم بود ما را محنت و درد؟
که هم خاک فراق تو به سر کرد
تو پا از دار محنت در کشيدي
به مينو رفتي و خوش آرميدي
احبا را به دل همه داغ هجران
هم از نار بلاي دهر سوزان
بلا هر چه آيدم گو بر سر آيد
مگر کاين عمر بي حاصل سرآيد
خدا داناست بعد از تو مرا جان
درين دنياست چون در کنج زندان
اگر زندان شکستم زي تو آيم
وگر چندي درين زندان بپايم
زياد تو نخواهم بود غافل
که غفلت از عزيزان است مشکل
به ياد چون تو مرد نيک فطرت
نخواهم کرد هرگز ترک خدمت
مدد خواهم از آن روح درخشان
که نظم اين کتاب آرم به پايان
براي هديه زي آن خاک پرنور
به نام تو کنم اين نامه منشور
خوشا آن مرد با تقوي و فرهنگ
که پيش همتش دنيا بود تنگ
نهد دنياي دون را زير يک پاي
بگيرد در سرير معرفت جاي
نپردازد زکار نيک با مال
که نيکي باقي و مال است پامال
کنکاش دابشليم با وزيران در سفر سرانديب
چو دابشليم کو از گنج گوهر
به راه معرفت بگذشت از سر
در انديشه همه شب تا سحرگاه
که زي ملک سرانديب اسپرد راه
چو سلطان کواکب از شبستان
بزد اورنگ در پيروزه بستان
برون آمد شه از خلوت به دربار
دو تن را از وزيران کرد احضار
همانا بزم شه را آن دو دستور
بسر بودند چون دو چشم پرنور
به عقل کنجکاو و رأي باريک
شدي روشن بديشان راز تاريک
به هر کاري که مشکل بود چاره
نمودي شه از ايشان استشاره
چو شد حاضر دو دانشمند هشيار
بديشان کرد شه قصد خود اظهار
مرا باشد به دل عزم سرانديب
شمارا چيست رأي از منع و ترغيب؟
مخالفت وزير مهتر
جواب شاه را دستور مهتر
سرود اي شهريار نيک اختر
مبادا از تو تاج و تخت خالي
بود روزت چو ماه و ماه سالي
جهان تا بود بادت پادشاهي
ازين رنج سفر حاصل چه خواهي؟
گر اندک سودي اندر اين سفر هست
هزارانش زپي رنج و خطر هست
چرا دل برکني از عيش و راحت؟
نهي بر خويش آلام رياضت
سفر را بس مرادت باشد و شر
سفر شد از سقر يک نقطه کمتر
جلا را با بلا شد قافيت جور
بلا را بايد از خود داشتن دور
دو ديده هست در عزت يگانه
که بيرون نامدند از چشم خانه
ولي اشک روان زان است پامال
که بيرون تازد از خانه چو اطفال
نبايد نقد را از کف نهادن
سپس دل را نويد نسيه دادن
بجز کو رنج بر راحت گزيند
از آن سودا کسي خسران نبيند
همان آيد از آن سوداش بر سر
که ديد از محنت غربت کبوتر
ملک پرسيد چون بود آن حکايت؟
وزير از بهر شه کرد اين روايت
حکايت با زنده و نوازنده
شنيدم دو کبوتر بوده با هم
به يک کاشانه همدستان و همدم
نموده جا به کنج آشيانه
شده قانع به مشتي آب و دانه
يکي بازمانده بودش نام و ديگر
نوازنده رديف نام همسر
به سر بردند عمري با مسرت
نبوديشان به دل گرد از مضرت
به صبح و شام هر دو يار جاني
به هم خواندندي الحان و اغاني
گهي اندر هوا با هم به پرواز
دمي در گوشه ي کاشانه هم راز
حياتي برده سر با نيکبختي
نديده لختي از ايام سختي
زمانه بر چنين الفت حسد برد
که با نيش جداييشان بيازرد
به سر بازنده را افتاد شوري
که گيرد چندي از کاشانه دوري
به يار خويش روزي گفت تا چند
توان بودن به يک جا پاي در بند؟
سفر بايد نمود از بنگه خويش
شود دل از حيات يک نسق ريش
عجايب در سفر بسيار بينند
زباغ تجربت گل ها بچينند
اگر نايد برون تيغ از نيامش
نسازد خون مردان لعل فامش
قلم در صفحه گر با سر نتازد
هزاران نقش پرگوهر نسازد
رسد آب از سفر کردن به دريا
به يک جا خشک لب مانده است صحرا
نوازنده چو اين گفتار بشنيد
زنام دوريش خاطر برنجيد
بگفت اي همدم ديرينه ي من
نخواهم داد بر اين مدعا تن
تو هرگز محنت غربت نديدي
نه گرم و سرد دنيا را چشيدي
سفر شاخي است کان را بر فراق است
چرا بر فرقت مات اشتياق است؟
به پاسخ گفت بازنده که غربت
سراپا گر همه رنج است و محنت
تفرج ليک در امصار وبلدان
بود بهجت فزا و راحت جان
کند جبران مشقات سفر را
دهد مشغولي از افکار سر را
نوازنده دگر ره گفت يارا
سفر به يا که با ياران مدارا؟
سفر با دوستداران نيک باشد
چه از ديدار ياران نيک باشد؟
نباشد هيچ کاري چون سفر شوم
که سازد دوست را از دوست محروم
کسي کز دوستداران دور باشد
چگونه در سفر مسرور باشد؟
بر آنم من که اين دنياي فاني
نيرزد دوري از احباب جاني
به حمدالله که در کنج قناعت
بود ما را به کف گنج فراغت
جوابش داد بازنده که جانا
مکن گفتار از فرقت همانا
زمهجوري ياران جاي غم نيست
که در پهناي دنيا يار کم نيست
اگر اينجا گسستم عهد ياري
به دست آرم دگر جا غمگساري
من از قصد سياحت برنگردم
مگر يک چند گيتي در نوردم
نوازنده به پاسخ از سر سوز
چنين گفتا که بايد شاد و فيروز
کنون کم رشته ي پيمان بريدي
زبزم مهرباني پا کشيدي
تواني جاي ما بگزيد ياري
به وصل يار نواميدواري
برو لطف خدايت يار بادا
جهان را شرمت از آزار بادا
چو بازنده نمود از يار دل باز
زبام آشيان آمد به پرواز
به هر جانب که بودش ميل گشتي
نظر کردي به هر کوهي و دشتي
گذر کرد از نشيب کوهساري
در افتادش نظر بر مرغزاري
کبوتر را ربود آن بوستان دل
به شب ديدش مناسب به هر منزل
فرود آمد زاوج خودنمايي
گزين کرد از پي بيتوته جايي
هنوزش تن نياسوده زتيمار
به گردون تيره ابري شد پديدار
به غرش همچو ديو جسته از دام
فکند آن دشت را لرزه بر اندام
زآتشبار کانون صواعق
بزد آتش چمن را بر سرادق
تگرگي مثل شليک مسلسل
نمود اوضاع کوه و دشت مختل
چنان گرد از رواق گل برانگيخت
که اشک از ديده ي گردون فروريخت
چنان شد تازه از آن داغ لاله
که شد سرشار از خونش پياله
کبوتر زان بلاي آسماني
که نازل شد به فرقش ناگهاني
زبيم جان به هر جانب طپيدي
گهي افتاده گاهي بر پريدي
نوان و نيمه جان افتان و خيزان
به سوراخ درختي گشت پنهان
زياد آشيانه ناله سر کرد
به صد رنج و تعب شامي سحر کرد
سحرگه با دلي تنگ و مردد
که ره سويي برد يا بازگردد
چو از روي زمين آمد به پرواز
بناگه ديد شاهيني سبک تاز
که چون تير اجل آهخته چنگال
گشوده بهر صيدش بال و دنبال
چو ديد آن حال را مسکين کبوتر
قوا ساقط شدش از بال و پيکر
به دل گفت اين بلا را نيست چاره
که خواهد رشته ي جان کرد پاره
غلط کردم که ترک خانه کردم
جفا بر همدم جانانه کردم
هر آن غافل که پند دوست نشنود
چو من بايد زتارش بگسلد پود
گر از اين مهلکه رستم دگر بار
نخواهم کرد ترک الفت يار
قضايش کرد ناگه فتح بابي
رسيد از جانب ديگر عقابي
چو پيک مرگ رو آورد پايين
ربودن خواست صيداز پيش شاهين
از اين رو همت شاهين کمر بست
که صيد خويش را نگذارد از دست
جدال آغاز شد بين دو دشمن
کبوتر را رها شد زان ميان تن
به سوراخي شد اندر زير سنگي
که موشي را نمي شد جا زتنگي
شبي ديگر به صدها محنت و درد
در آن وحشت سرا تا صبح سر کرد
صباح بعد از جوع تن او بار
برون آمد از آن سوراخ ناچار
زفرط جوع با حالي پريشان
زدي بال و پري ترسان و لرزان
نظر کردي به هر سو از پس و پيش
مبادش فتنه ي ديگر زند نيش
به سويي طايري از جنس خود ديد
که بي زحمت نشسته دانه مي چيد
به غفلت زان که پشت دانه اي چند
شده آماده بهر دانه چين بند
به اطمينان که او هم جنس بودش
زجنس خويش نايد غير سودش
به طمع دانه رفتش پيش و بنشست
نچيده دانه اي پايش فروبست
کبوتر را عتاب آغاز بنمود
که نيآخر مرا هم جنسيت بود؟
نباشد اين چنين آيين مردي
کزين حيلت مرا آگه نکردي
جوابش داد اينت از قدر بود
کزين سان چشم و گوشت ور و کر بود
شود گفتا مرا راهي نمايي
کزين دام بلا يايم رهايي؟
چه نالي؟ گفت چون آن بچه ناقه
که از مادر توقع کرد افاقه
دمي گفتا توقف کن زرفتار
که پاي رفتنم افتاده از کار
بگفتا گر مهارم دست خود بود
جهازم پشت بر پيکر نمي سود
زهر حيلت چو شد بازنده نوميد
روان اندر تن زارش بتوفيد
زپرواز و طپيدن جست چاره
که شد آن رشته ي فرسوده پاره
چو حلق از حلقه دامش به در گشت
به سرعت جانب کاشانه برگشت
گذارش از دهي ويرانه افتاد
کنارش کشتزاري بود آباد
به ديواري که با آن متصل بود
نشست و از تعب آني بياسود
قضا را کودک دهقان نژادي
کشيک کشتزار از دام دادي
کبوتر را ربوده ديد خوابش
به دل افتاد سوداي کبابش
کمان مهره گرفت اندر سر دست
به چالاکي رها کرد از وتر شست
قضا را بود چاهي پاي ديوار
چو قلب بد نهادان تيره و تار
دمي بازنده از خود گشت آگاه
که بر خود مي طپيد اندر تک چاه
نبد بر چاه قادر بچه دهقان
برفت وماندش اندر کنج زندان
شب و روزي در آن چه کرد زاري
بخواندي با زبان سوگواري
گذشته روزگاران ياد بادا
زمان وصل ياران ياد بادا
خلاصه روز ديگر با تن زار
زچاه آمد برون تا پاي ديوار
به صد رنج و مشقت کرد پرواز
سوي کاشانه و جانانه شد باز
نوازنده به استقبال بشتافت
رفيق نازنين خويش دريافت
چنانش ديد کز رنج نوائب
تهي از جان يکي فرسوده قالب
زحالات سفر هر چند پرسيد
به غير از محنت جانسوز نشنيد
چو بازنده به پايان برد گفتار
چنين گفتا که اي يار وفادار
نمودم عهد تا هستم به دنيا
به در ننهم زکنج آشيان پا
بدان خواندم من اين تمثيل با شاه
که از آلام غربت گردد آگاه
براي سود موهومي سرانجام
چرا سازد بدل صحت به اسقام
پاسخ دابشليم به وزير
چو دابشليم بشنيد اين زدستور
سرود اي گنج دانش را تو گنجور
درست است اين که غربت بي خطر نيست
ولي پرسودتر کار از سفر نيست
مسافر از سفر گردد مجرب
مجرب از خطا باشد مهذب
سفر بي شبه اسباب ترقي است
تو گواز راه صورت يا که معني است
شود بيدق زطي عرصه فرزين
هلال از سير گردد بدر سيمين
نشاند باز بر بازوي شاهان
نمايد جغد قاعد خو به ويران
بود قول ولي رب واحد
و سافر في السفر خمس فوائد
بدان ماند که آن باز شکاري
که بودش با زغن جا در کناري
ندادي گر به آلام سفر تن
نگشتي بازوي شاهش نشيمن
زدابشليم دانا کرد خواهش
کز آن افسانه شاه آرد گزارش
باز بچه
شنيدم گفت بازي تيز پرواز
زجنس خويش جفتي داشت دمساز
گرفته در سر کوهي کنامي
به خوشوقتي همي راندند کامي
پس از چندي از آن دو بچه اي زاد
شدند از ديدن فرزند دلشاد
زفرط مهرباني هر دو روزي
براي بچه در تحصيل روزي
به پرواز آمدند از آشيانه
بماند آن بچه تنها کنج خانه
به برگشتن کمي کردند تأخير
همي کرد اشتها بر بچه تأثير
براي طعمه گشتي گرد خانه
رسيده تا کنار آشيانه
به جست و خيز کم کم بال بگشاد
به ناگه پاش لغزيد و در افتاد
رسيدي گر به خاک از آن بلندي
نماندي در تنش محفوظ بندي
قضا را يک زغن از بهر افراخ
براي طعمه جولان داشت گستاخ
گمانش آن چنان آمد که فاري
رها گشته زچنگ موشخواري
به سوي باز بچه تاخت چالاک
ربودش پيش از آن کافتد سر خاک
ببردش جانب کاشانه في الحال
چو نيکو بنگريدش نوک و چنگال
بدانست او زمرغان شکاري است
به سنخيت جدير غمگساري است
به خود گفت از قضاي حي ذوالمن
چو اسباب حيات او شدم من
پرستاري کنم با خوي نيکش
به فرزندان خود سازم شريکش
بدان رأفت که با اولاد خود داشت
چنان همت به غمخواريش بگماشت
که در اندک زماني بچه ي باز
چو بازي گشت چالاک و سبکتاز
چو بر اخوان خود چندي نظر کرد
زبينونت به دل انديشه سر کرد
تأمل کردي اندر هيئت خويش
وراي اهل ديدي همت خويش
به خود گفتي اگر از اين تبارم
چرا از اين جماعت فرق دارم؟
وگر از دوده ي بيگانه هستم
چرا در جرگه ي اين خانه هستم؟
زغن چون ديد آن حال ملالت
که هر دم مي دهد تغيير حالت
بپرسيدش زروي مهرباني
به دل داري چه افکار نهاني؟
چه غم داري به خاطر جان مادر؟
بگو با من که در راهت نهم سر
جوابش داد خود حيرانم از اين
که بي علت دلم گرديده غمگين
علاج آن چنان دانم که يک چند
دهي پروانه ي غربت به فرزند
شنيدستم سفر دل برگشايد
شود کاين محنتم از دل زدايد
زغن از اين تقاضاي دل آزار
برآورد از جگر آه شرربار
مکن فرزند اين انديشه ي خام
چه ميداني که آن را چيست فرجام؟
سفر هست اژدهايي آدمي خوار
که بگشايد به کام اژدها بار
سفر لازم بود بهردو منظور
دو کس بر آن دو منظور است مجبور
يکي را در معاش آيد ضرورت
دوم از مهينش باشد کدورت
بحمدالله ترا زين آشيانه
به رفتن نيست از اين دو بهانه
براي استراحت گوشه اي هست
زبيش و کم فراهم توشه اي هست
به فرزندان ديگر حکمراني
مرا خود در بدن مانند جاني
بود اين فکرت از راه خرد دور
که بگزيني بدين راحت شر و شور
جوابش داد باز اينها که گويي
زمهر خاطر است و نيک خويي
وليک اين گوشه و اين توشه ما را
نمي باشد به ميل دل گوارا
زغن دانست کز تأثير اصل است
که بهر اصل خود جوياي وصل است
کسي کو هستاز عرق مناعت
نماند زير اوساخ دنائت
به ظاهر کرد ازين نکته تجاهل
مگر کاهد زعزمش با تساهل
بگفتا دم زنم من از فراغت
که آن گنجي است در کنج قناعت
ترا روي سخن با حرص و آز است
کز آن بر ملک جانت ترکتاز است
همي ترسم ترا اين سوء آمال
ندامت آورد چون گربه ي زال
گربه ي زال
چنين گويند در ايام پيشين
به شهري پير زالي بود مسکين
مکان در کلبه اي ويرانه بودش
پريشان گربه اي همخانه بودش
مصاحب بود با زال کهنسال
شده قانع به موش خانه ي زال
زاربابي که محنت بود قوتش
از اين بهتر چه قوت لايموتش
نبسته در خيالش نقش ناني
نه اندر خواب رنگ استخواني
اگر موشي به چنگش اوفتادي
دو شب خنياگري کردي زشادي
وگر پروانه اي ديدي به ديوار
بسي کردي سپاس از بخت بيدار
به زحمت رفت روزي بر سر بام
سرديوار مي زد گربه اي گام
زتأثير غنا و اشکم سير
قدم برداشتي آهسته چون شير
زفرط فربهي هنگام رفتار
نگنجيدي تنش بر عرض ديوار
چو ديدش گربه ي زال آن تبختر
نمود از حال خويش و وي تحير
سلامش داده گفت اي شير غران
مگر باز آيي از مهماني خان؟
نه اخر با تو من از يک تبارم
چه شد تو کامکار و من فگارم؟
من اين سان زار و تو گردن کلفتي
همانا غوطه ور در مال مفتي؟
جوابش داد کاي مفلوک بدبخت
مرا چنگال تيز و پيکر سخت
مددکار است کاندر بزم سلطان
شوم حاضر چو گسترده شود خوان
زسفره سينه مرغي در ربايم
وزان طبل شکم را پر نمايم
مرا کافي است آن تا روز ديگر
برم با انبساط و خرمي سر
به حيرت گفت با وي گربه ي زال
که سينه مرغ چبود اي نکو فال؟
نخورده اين سخن در گوش ما را
نبوده طعمه اي جز موش ما را
بگفتا زنده با اين گونه قوتي
که در صورت شبيه عنکبوتي
نژاد گربگان را جاي عار است
که مانند توشان اندر تبار است
به صد زاريش از دامن درآويخت
زديده اشک ناکامي فروريخت
که باشد از طريق هم تباري
نمايي با من بيچاره ياري؟
زبدبختي و فقرم وارهاني
برم از دست احسان تو فاني
کني زي بزم سلطانم دلالت
مگر يابم نوايي زان حوالت
جوابش داد اين کاريست آسان
صباحت مي برم در بزم سلطان
بزد جستي زشادي گربه ي زال
دوان تا خدمت زال کهن سال
بشارت داد کاي مام ملک خوي
مرا آورده بخت کامده روي
همانا دور بدبختي سرآمد
نويد کامراني از در آمد
روم با گربه ي همسايه فردا
برم از خوان شه رزقي گوارا
کهن زالش نصيحت کرد آغاز
بهل سنگ طمع از دامن آز
نه هر غواص در آرد زدريا
نه هر فارس برد کالا زيغما
هم آن را غوص در کام نهنگ است
هم اين را سير در ميدان جنگ است
وليکن گربه را سوداي نعمت
نگشتي به زداروي نصيحت
به گوش عاشق دلداده پندي
نخواهد بود غير از ريشخندي
خلاصه روز بعد افتان و خيزان
به هم رفتند تا ايوان سلطان
قضا را روز پيشين گربگان را
فزون بوده است از حد شور و غوغا
به امر شه غلامان کماندار
به زه بنشانده هر يک تير تبار
بدان گر گربه اي از حد بتازد
به زخم نوک پيکان جان ببازد
هنوز آن گربه ي برگشته طالع
نبرده لقمه اي در حلق والع
کمانداري به پيکان جگر دوز
برآورد از دل پرمحنتش سوز
همي رفت و روان از سينه خونش
همي ناليد از بخت نگونش
که گر زين تير زن جستم رهايي
من و ويرانه و موش کذايي
زغن با بازبچه
از آن کردم بدين قصه تمثل
که در عزمت کني نيکو تأمل
شدن قانع به اندک زندگاني
به از رنج و اميد کامراني
بسا باشد به مطلب نارسيده
نوال سابقت از کف پريده
جوابش داد کاين شرط نصيحت
بود با جا زچون تونيک فطرت
وليک اين زندگي بر من گران است
چنين رتبه جدير عاجزان است
بسي مستبعد است از طبع عالي
به اکل و شرب ماند از تعالي
به خون خويش بايد کرد بازي
به سر بنهاد تاج سرفرازي
زغن گفتا به محض وهم و پندار
نگردد شاهد مقصود ديدار
به هر مقصد ترا اسباب بايد
کليد از بهر فتح باب بايد
کدامين توشه را آماده کردي
که عزم سير در اين جاده کردي؟
سرودش باز خود نيروي چنگال
مرا کافي است بهر نيل آمال
مرا اين قوت فايق به شهپر
بود زي ذروه ي اعزاز رهبر
مرا اسباب نوک آهنين بس
علو همت و کد يمين بس
چو آن شمشير زن کز تيه ذلت
به همت شد سرير آراي عزت
شمشير زن
چنين آورده اين افسانه ناقل
که مردي بود از اقبال عاطل
به سر بردي به فقر و بينوايي
نکردي کسب در رزقش رسايي
مدام از دست تنگ و سوء حالات
خجالت داشت از روي عيالات
پس از چندي به وي فضل خداوند
کرامت کرد فرزندي برومند
پسر را کوکب عز و شهامت
هويدا بود از رخسار و قامت
زيمن مقدم آن تازه مولود
شد او را رونقي در کار موجود
بدان مقدار کو را بود مقدور
نمودي تربيت درباره ي پور
پدر اندر دبستانش فرستاد
پسر زد سر زتعليمات استاد
پدر خواندي زحکمت داستانش
پسر صحبت بد از تير و کمانش
پدر تدريس را در کار تدبير
پسر در فکر جوشن بود و شمشير
چو طي بنمود دور کودکي را
پدر فرمود فرزند ذکي را
که مي بينم زتو حس دليري
تهورها و طبع شيرگيري
از آن ترسم که روزي نفس سرکش
زند بر تو زعار شهوت آتش
نمودم دست پيماني فراهم
که جفتي پاک از بهر تو خواهم
کنون دوشيزه اي زاکفاء بگزين
که بندم بهر نور ديده کابين
پسر گفت آن عروسي را که خواهم
خود آماده نمودم دستگاهم
ازين بابت شما را زحمتي نيست
که ما را آن جهيز و مهر کافيست
پدر گفت آن جهيزيه کدام است؟
عروسي را که مي خواهي چه نام است؟
پسر بشتافت کنج خانه چون تير
برون آورد زان يک قبضه شمشير
چو دندان نکو رويان مجوهر
زپيشاني خوبان صيقلي تر
چو روي گل عذاران صاف و تابان
چو ناز دل ربايان دشمن جان
نصالش تير چون مژگان دلدار
دمن خونريز از ديده ي يار
که هان اين تيغ ما را دست پيمان
عروس مملکت مخطوبه ي آن
شنيدم آن پسر ننشست از پاي
نمود اندر سرير سلطنت جاي
از آن ايراد کردم اين حکايت
که بهر آرمان کافي است همت
در اقبال حق رويم گشاده
که نيرويم به چنگ وبال داده
گر از اين موهبت غافل نشينم
به غير از يأس و ناکامي نبينم
زغن دانست با دام فريبش
ميسر نيست آوردن نشيبش
به دل بنهاد يکره داغ هجران
وداعش کرد و باز آمد به جولان
عاقبت بازبچه
گرفت اوج هوا زد دور چندي
نشست آنگاه بر کوه بلندي
زفرق قله بر دامان صحرا
نظر مي کرد از بهر تماشا
به ناگه ديد کبکي را خرامان
دهد تن را زصوت قهقهه جان
به دل رغبت بديد از بهر صيدش
به يک حمله که کرد آورد قيدش
به روي تخته سنگي بار بگذاشت
نمود از سينه ي مرغوب آن چاشت
چو لحم طير مما يشتهون يافت
به هر دم اشتهاي خود فزون يافت
بگفت اين را چه نسبت هست با موش؟
که بادا تا ابد ما را فراموش
مرا سود سفر نقدا همين بس
که شد اکل خبيث و يار ناکس
غذاهاي لذيذم در کف افتاد
چميدن در هواي صاف و آزاد
در آن دشت و دمن مي گشت هر سو
نمودي صيدها از کبک و تيهو
نشسته بود روزي تيغ کوهي
فتادش ديده ناگه بر گروهي
سواراني فتده در تک و تاز
نشسته بر سر بازويشان باز
بگشتي يوز در اطراف هامون
نمودي کبک پنهان گشته بيرون
پريدي باز از دست سواران
گرفتي در هوا آن کبک پران
همانا پادشاه آن ولايت
کشيده بود در آن دشت رايت
به رسم صيد در پايان آن کوه
فراهم گشته آن جرگاي انبوه
در اين اثنا زروي دست شه باز
براي صيد کبکي کرد پرواز
وز آن سو باز کوهي بال بگشود
زپيش باز شد آن صيد بربود
خوش آمد شاه را از چستي آن
به صيادان پرفن داد فرمان
به دام حيلتش اندر کشيدند
به نزد پادشاهش آوريدند
چنان شه را شد از آن بازدل شاد
که هم با دست خويشش تربيت داد
زهمت بود کان باز شکاري
زکنج محنت و مردار خواري
رهايي يافت چون بار سفر بست
نشيمن کرد آخر شاه را دست
از آن کردم من اين افسانه را نقل
که گر عاقل کند تطبيق با عقل
دهد امضا که مردان خردمند
نمي مانند در يک گوشه پابند
ترقي را طريق سعي پويند
که زي اوج معالي راه جويند
گفتگوي وزير کهتر با شاه
وزير کهتر از اين نغز گفتار
زجا برخاست با آيين و هنجار
پس از تقديم آداب تحيت
نمود اظهار با حسن طويت
کلام شه که خود شاه کلام است
دل افسرده را محي العظام است
در اين يک اصل ثابت نيست شبهت
سفر سرمايه ي سود است و نعمت
ولي چون شه عمومي هست سودش
بود بود جهان بسته به بودش
مشقت ها برايش نيست لايق
چو بر وي دوخته چشم خلايق
اگر بر خاطرش رنجي رخ آرد
جهاني را به دست غم سپارد
جوابش داد زحمت کار مرد است
چه مرد از بهر غوغا و نبرد است
اگر شه بستر راحت گزيند
رعيت روي آسايش نبيند
بود نوع خلايق بر دو قسمت
يکي فرمانروا ديگر رعيت
شهان را زحمت فرمان روايي ست
که بر جمهور نوعش پادشايي ست
رعيت زان که او فرمان پذير است
به عيش و امن و آسايش جدير است
دهد از فرط ناداني نشانه
به دستي داشتن دو هندوانه
ببايد سينه زحمت را سپر داشت
و يا تاج شهي از فرق بر داشت
شهي کورا نشد حسن سياست
سياست کرد خلعش از رياست
بزرگان در مشقت تن سپردند
به جد و جهد کار از پش بردند
چنان که آن پلنگ از رنج و تيمار
به ملک خويشتن گرديد ستوار
پلنگ بچه
وزير کهتراز شه کرد درخواست
شه اين قصه بدين شيوه بياراست
پلنگي مسکن اندر بيشه اي داشت
که شير از هيبتش انديشه اي داشت
چو عمري اندر آن بيشه به سر برد
شد او را روز پيري بچه اي خرد
بدان سر بود کان بوم مصفا
که بود از خرمي نامش فرح زا
چو فرزندش بباليد و جوان شد
به حفظ حوزه داراي توان شد
سپارد ملک را در قبضه ي او
خود اندر کنج آسايش نهد رو
وليک اين آرزويش ماند در دل
بدان دنيا کشيد از بيشه منزل
به نزديکي يکي شير ژيان بود
که پيل از بيم چنگالش نوان بود
به استملاک آن بيشه طمع بست
گرفت آن مرز و بوم و شاد بنشست
بشد بچه پلنگ از جاي خود در
نبودش تاب دفع ضيغم نر
پناه آورد در بنگاه ددها
تقاضا کرد از ددها مددها
نشد از بيم قهر شير خونخوار
يکي با آن ستمديده مددکار
از آن جمله يکي کفتار باهوش
به پندش گفت کاي فرزند مخروش
ستيزه داشتن با خصم قهار
ندرد حاصلي جز رنج و آزار
چو نيروي معاداتش نداري
همان بهتر که پيشش سر سپاري
شتابي با تضرع حضرتش را
کمربندي به چستي خدمتش را
شنيد اين پند دنيا ديده کفتار
پناه آورد با ضرغام خونخوار
به امداد يکي زارکان دولت
شد اندر حضرتش مشغول خدمت
چنان در بندگي کرد استواري
که هر دم نامزد شد بهر کاري
کمي نگذشت در درگاه ضرغام
شد از شايستگي محسود حکام
به روزي شير را درراه دوري
به پيش آمد يکي کار ضروري
چنان بود از هواي گرم صحرا
که ماهي سوختي در قعر دريا
تأمل داشتي با خويشتن شير
کدام از چاکران از جان بود سير؟
دهد تن زير اين گرماي جانسوز
رود از بهر خدمت در چنين روز
در اين اثنا پلنگ آمد به درگاه
بخواند انديشه از پيشاني شاه
به استفسار مطلب کرد جرأت
نمودش مطلع ضيغم زنيت
همانا همت فطري سبب شد
که در انجام خدمت دو طلب شد
به همراهي چندي از غلامان
روان شد جانب مقصد شتابان
به فوريت پس از انجام خدمت
به مرکز کرد رجعت را عزيمت
غلاماني که بود اندر رکابش
نمودند اعتراض از اين شتابش
در اين گرما که سنگ از آن گدازد
کس از آرامگه بيرون نتازد
به ويژه آن که خدمت خاتمت يافت
پرا بايد بدين تعجيل بشتافت؟
کنار چشمه اي زير درختي
چه مانع گر شويم آسوده لختي؟
ترا آن قربت اندر نزد شاه است
کزين جزيي تهاون عذرخواه است
به پاسخ گفت اين اعزاز و حرمت
نشد تحصيل جز با حسن خدمت
بنايي کان به زحمت گشته بنيان
نبايد با تهاون کرد ويران
رساندند اين خبر ياران به ضرغام
چنان خرم شد از اين سعي و اقدام
کل بر کل سباعش کرد سردار
وليعهدي سپردش آخر کار
نبستي گر پلنگ اين رنج بر خويش
نبردي آرزوي خويش از پيش
کسي کو نام خود را مي نهد مرد
نشايد خودپرست و سايه پرورد
به کنجي تا بخورد و خواب سازي
نخواهي برد گوي سرفرازي
من ايدون اين سفر را عزم کردم
به آساني زنيت برنگردم
به ويژه از پي تحصيل حکمت
گوارا باشدم هرگونه زحمت
سفر کردن دابشليم به سرانديب
وزيران آمدند از پند کوتاه
چو دانستند عزم راسخ شاه
ثنا گفتند رأي نامور را
بيجيدند اسباب سفر را
مهمات سفر چون يافت انجام
ملک با مردي از اخيار حکام
که راضي بودش از اعمال جمهور
امور مملکت را داد دستور
به جاي خويشتن درگاه بنشاند
وصيت هاي بايسته فرو خواند
مهم تر از همه پندي که دادش
مراعات رعيت بود و دادش
دگر اشفاق با افراد لشکر
کزان باشد جهانداري ميسر
سه ديگر کندن بيخ ستمکار
که جز ننگ شقاوت ناورد بار
چو دل از کار کشور مطمئن داشت
به عزم صوب مقصد پرچم افراشت
گزين کرد از بزرگان وفا کيش
براي التزام موکب خويش
به يسر و ميمنت منزل به منزل
نمودي همچو مه قطع مراحل
به هر شهري فکندش سايه پرچم
نماند اندر دل بيچارگان غم
رساندي از عطا يا فيض چندان
که رفتي احتياج از مستمندان
به هر کشور نمودي انجمن ها
بپرسيدي زدانايان سخن ها
گرفتي زان سخن ها تجربت ها
که مي باشد اساس تربيت ها
خوشا آن شهريار دانشي دوست
که بشناسد مقام مغز از پوست
به تشويق خردمندان گرايد
بدان تا بي خرد را رهبر آيد
به هر عصر از جهانداران به آهنگ
به جا مانده است آثاري زفرهنگ
نماند کاخ هاي آسمان ساي
چو دانش خانه ها پيوسته برپاي
چه کاخ از بهر تفريط خراج است
به دانش مردمان را احتياج است
شده کاخ نظام الملک بر باد
نظاميه هنوزش فخر بغداد
سپهسالار را رحمت مدام است
که دانشگاهي از وي بر دوام است
به زنجان هست زنده ي نام دارا
از آن مدرس که بنموده است برپا
قصورش زير و رو گرديده صد بار
بناي مسجدش مانده است ستوار
از اين رو رأي دابشليم در راه
به هر نقطه زرازي گشتي آگاه
سپردي ره بدين آيين و ترتيب
که تا زد خيمه بر شهر سرانديب
زرنج راه روزي دو بياسود
سپس بهر تفحص عزم فرمود
رفتن دابشليم به کوه و ملاقات بيدپاي برهمن
سه تن از چاکران اندر رکابش
به کوه افتاد سايه چون سحابش
نه کوهي بلکه فردوسي نوآيين
منقش تر زصورت خانه ي چين
به هر سو بود خرم بوستاني
گلستان ارم زان يادگاري
ملک آن سرزمين دلگشا را
به چشم دل همي کردي تماشا
در اين اثنا به طرف مرغزاري
نظر افتاد خسرو را به غاري
چه غاري بود در بدو نظر تار
به باطن مطلع انوار اسرار
چو معنايي که خوانند از مدادش
هزاران روشنايي در سوادش
زمردي باز جست اسرار آن غار
بدين سان داد پاسخ به جهاندار
که پيري را بدان غار است مسکن
به نام بيد پامردي برهمن
همانا «بيدپا» هندي زبان است
که معنايش «طبيب مهربان» است
به ظاهر پير و در باطن جواني
به پاکي چون فرشته ي آسماني
يکي درياي پهناور به دانش
عقاب اوج حق بيني به بينش
به عمري کرده طي آن مدارج
که بر تخت حقيقت گشته عارج
فروشسته دل از اوساخ اوهام
زنور معرفت بربسته پدرام
به نازلتر کفافي گشته قانع
جهان نبود زحق بينيش مانع
زده آتش به خاشاک رذايل
رذايل با فضايل کرده زايل
مدام از غايت پرهيزگاري
الذ عشرتش شب زنده داري
نهاده گوش بر الله يدعو
که بر دار سلامش آورد رو
ملک شد با حضور پير مايل
نشد ليکن بدون اذن داخل
مگر الهام غيبي کردش آگاه
که اندر دل چه باشد نيت شاه
به صورت دلنوازي کرد انها
که اي مهمان صاحبدل بفرما
درون غار چون بنهاد شه پا
بديد آن آسماني چهر و سيما
به دل گفتا که طالع ياريم کرد
مراد خويش خواهم جست از اين مرد
به آدابي که بود او را سزاوار
تحيت برد و خدمت کرد بسيار
برهمن داد پاسخ با سلامش
پذيرفتار شد با احترامش
نشستنگاه فرمودش اشارت
سپس از وي به نيکوتر عبارت
همي پرسيد از اسباب و علت
که باعث بوده بر اين رنج و زحمت
شهنشه داستان خود زآغاز
بدان روشن گهر بنمود ابراز
تبسم کرد پير پاک گوهر
که بادا آفرين هايت زداور
کزينسان ترک آسايش نمايي
بدان تا اخذي از دانش نمايي
پس آنگه بهر مهمان سرافراز
نمود از هم در درج حکم باز
به چندين روز کرده صرف اوقات
بسي راندش سخن از نفي و اثبات
زدرياي حکم با گونه گون در
نمودش درج سمع حق شنو پر
در اثناي سخنراني و فرهنگ
سخن رفت از وصيت هاي هوشنگ
يکايک را به نيکوتر بياني
فروخواندش مناسب داستاني
به کلک فکر شه شد اختتامش
کتابي شد کليله دمنه نامش
بخش يکم
داستان شير و شتربه
چنين فرمود دابشليم هوشنگ
نخستين پند را از روي فرهنگ
همي گويد که چون فردي زاعيان
تقرب يافت در دربار سلطان
حسودانش زدرد دل بجوشند
به اضمحلال و تخريبش بکوشند
نبايد پادشه با محض گفتار
پرستار معزز را کند خوار
چنين خواهم که آن دانا برهمن
کند با قصه اي آن را مبرهن
سرايد داستان پادشاهي
که کرد اندر سياست اشتباهي
به کيد دشمنان زشت فطرت
رسانده دوستداري را به نقمت
جواب رأي را پير برهمن
سرود اي شهريار پاک دامن
اساس پادشاهي بر همين است
کسي که صاحب تاج و نگين است
چنانش هوش بايست و درايت
دهد فرق صداقت با وشايت
کند گر گوش با تفتين و افساد
شود مقبول نزدش قول اضداد
به خيره بيخ اصحاب وفا کيش
کند با گفته ي خصم بدانديش
به وي خواهد رسيد از سوء تدبير
ملالي کان رسيد از گاو بر شير
نمود از بيدپا خسرو تقاضا
کند حالات شير و گاو انها
حکايت بازرگان با پسران
برهمن گفت در مصري زامصار
توانگر مرد دانايي زتجار
بسي کرده به شرق و غرب جولان
چشيده سرد و گرم روزگاران
زدنيا ديده گه شيرين گهي تلخ
هم از اوضاع مصر آگه هم ازبلخ
فراز و پست دنيا در سپرده
زيان ديده گهي گه سوده برده
به پايان برد چون دور جواني
برفت از تن توان کامراني
نمايان شد به سر موي سپيدش
نمود از عمر فاني نااميدش
چه مي دادش پيام مرگ آن مو
که کم کم بست بايد ترک يابو
به اقصا نقطه اي بايد سفر کرد
کزان نبود دگر اميد برگرد
سه پور نوجوان بودش برومند
به عزت زيسته شاداب و خرسند
نديده در جهان رنج رياضت
نداده فقر را فرق از بضاعت
به اموال پدر بي بيم و تشوير
گشوده از سه جانب دست تبذير
نجسته پيشه اي غير از بطالت
نبرده انتفاعي جز کسالت
پدر بنمودشان در خدمت احضار
به اشقاق ابوت کرد اظهار
گهي گفت از وعيد و گاه از وعد
سخن از نحسن راند و گاه از سعد
که همواره مساعد نيست اقبال
نمي ماند جهان هرگز به يک حال
بطالت از جوان نبود پسنده
پدر دايم نخواهد بود زنده
که اولاد جوان در سايه ي وي
به کام دل به هر جانب نهد پي
نديدستيد رنجي در ره مال
ندانستيد بي آن چون بود حال
سعادت در دو دنيا فرع مال است
بدون مال نيل آن محال است
بود نوع بني آدم سه قسمت
يکي را آرزو حسن معيشت
ندارد اين به غير از نفس منظور
به استيفاي لذت هست مغمور
دوم آنان که اهل عز و جاه اند
رياست پيشه و صاحب کلاه اند
علو مرتبت را دوست دارند
طريق کبريايي مي سپارند
هر اين دو صنف محتاج اند با مال
و گرنه قاصرند از نيل آمال
سوم آنان که سوي حق گرايند
به فکر حسن خط آن سرايند
هم آن حاصل نگردد جز به مالي
که دست آرند از راه حلالي
وز آن سو نيست کسب مال آسان
مگر با زحمت و رنج فراوان
بندرت گر شود روزي که بي رنج
به دست مردي افتد ثروت و گنج
چو در تحصيل آن نابرده زحمت
نخواهد داشت نزدش قدر و قيمت
چنان خواهد شد از آن مال سرمست
که بيرون گرددش با غفلت از دست
لذا زين کاهلي ها رخ بتابيد
به سودي پيشه و کسبي شتابيد
چو من سوداگري بايستتان کرد
که تا ناني توان بي منتي خورد
پاسخ پسر مهتر
به پاسخ گفت فرزند نخستين
چنين آيد از اين اندرز و تلقين
به اميد تکاپوي و توسل
ببايد پشت پا زد بر توکل
مرا باشد يقين از رزق مقسوم
نباشد در جهان يک فرد محروم
و گر مالي نباشد روزي کس
به جوينده مشقت ماند و بس
شنيدستم حکيمي گفته از مال
مرا مقسوم من خود کرد دنبال
ولي غير از نصيب از من گريزان
بشد چندان که رفتم از پي آن
مثال آن دو پور پادشاه است
که در اين مدعا ما را گواه است
پدر تقصيل آن جويا شد از پور
پسر با وي نمود اين گونه مذکور
پسران پادشاه حلب
که در شهر حلب فرمانروايي
خجسته طالعي فرخنده رايي
به بار آمد زنسل وي دو تن پور
جوان و سرکش و بطال و مغرور
به سرشان افسر از شور جواني
به زير پاي تخت کامراني
نموده پيشه لذات طرب را
نديده روي جز لهو و لعب را
نجسته از جهانداري نشانه
به جز سرمستي و چنگ و چغانه
پدر چون عاقل و با تجربت بود
مآل حالشان احساس فرمود
به گنج گوهر و نقد و زر و سيم
پس از مرگ از دو فرزند آمدش بيم
که سازندش به اندک وقت تاراج
سپس در روز بدر مانند محتاج
به قرب شهر مردي بود زاهاد
زفيض حق محلا بامحامد
ملک را بود با وي انس و الفت
به زهد خالصش حسن عقيدت
کنوز خويش را از زر و گوهر
بدون آگهي از يار و چاکر
به تدريجش به دير او نهان کرد
وصيت مرد زاهد را چنان کرد
به فرزندان من روزي گر آيد
که فر دوره ي دولت سر آيد
بدين گنج نهان آگاهشان کن
زمان مسکنت کوتاهشان کن
که بعد از ديدن آزار و نکبت
شود دانند قدر مال و نعمت
سپس در اندرون قصر شاهي
براي مصلحت بين ساخت چاهي
چنانش صورت ظاهر بياراست
که پندارند گنج مخفي آنجاست
پس از اندک زماني زاهد و شاه
زدنيا رخت بر بستند ناگاه
پس از مرگ پدر هر دو برادر
خصومت کرده در تقسيم کشور
به کوچک تر کلان تر گشت غالب
نمود عزلش زاشغال و مناصب
زميراث پدر هم گشت محروم
بماند آواره و افکار مغموم
چو ديد اين بي وفايي ها زدنيا
بدين اميد دل گشتش شکيبا
يکي کنج قناعت برگزيند
زآلام جهان فارغ نشيند
بدين مقصد مصمم آمدش راي
که اندر خدمت زاهد کند جاي
زفيض خدمت روشن ضميري
که بودش با پدر مأنوس ديري
سپارد راه تسليم و زهادت
سر آرد عمر باقي با عبادت
بدين نيت که شد داخل بدان دير
به جز خود ديد آن را خالي از غير
بسي از مرگ او اندوهگين شد
سپس در معبدش منزل گزين شد
کمي از دير زاهد برکناري
به زير اندر قناتي بود جاري
درون دير کنده بود چاهي
کزان چه بود زي کاريز راهي
براي احتياج دير از آن چاه
رسيدي آب آن کاريز از آن راه
بدان چه شاهزاده دلوي افکند
به جاي آب شد در خاک و گل بند
براي بازجويي شد بدان چاه
فتادش ديده بر يک رخنه ناگاه
کزان رخنه فتاده بر چه آب
گل و سنگي و زان بسته ره آب
چو نيکو ديد در سوراخ رخنه
هويدا گشت آثار دفينه
در آن سوراخ بن گنج پدر يافت
برون از حد بسي زر و گوهر يافت
به خود گفت ار چه مالي بي شمار است
نه چون قناعت پايدار است
به قدر حاجت از آن خرج بايد
عبث بر باد دادن را نشايد
وز آن سو بود آن مهتر برادر
بدان سان غافل از اوضاع کشور
که نه پرواي دولت داشت در دل
نه گشتي منحرف از راه باطل
نه پرسيدي زاحوال برادر
نه بودش آگهي از کار لشکر
شدش اندر اميد گنج موهوم
امور ملک مختل عاقبت شوم
به ناگه دشمني آمد پديدار
به ملکش تاخت با يک جيبش جرار
رعيت شاکي و دشمن کمانکش
خزانه خالي و لشکر مشوش
شتابان رفت سوي گنج خانه
نديد از گنج کوچک تر نشانه
به انواع حيل جيشي بياراست
کم و کيفش عبارت از کم و کاست
قضا را در نخستين جبهه گيري
به فرق شاهزاده خورد تيري
شه بيگانه را هم شد به مقتل
خدنگي و دو لشکر ماند مهمل
دو جيش مختلف بي امر سردار
رها گشته زقيد نظم و هنجار
زبيم آن کز آشوب دو لشکر
بسوزد خشک و تر از آن دو کشور
سران هر دو لشکر کرده محفل
نهاده از دو سو بر اين سخن دل
نباشد هر دو کشور را سزاوار
به جز شهزاده ي زاهد جهاندار
بزرگان از دو جانب بر در دير
نموده چون سپاه ميمنت سير
زکنج عزلتش زي کاخ بردند
زمام مملکت با وي سپردند
شد از يمن توکل مرد زاهد
جهاندار دو کشور غير جاهد
همش گنج پدر خواهي نخواهي
به دست آمد همش ديهيم شاهي
پسر چون اين حکايت کرد اتمام
پدر فرمودش اي پور دلارام
سخن هايت همه صدق و صواب است
وضوح آن چو نور آفتاب است
وليک از روي حکمت رب ارباب
نموده اين جهان را دار اسباب
وصول هيچ مقصد بي سبب نيست
حصول هيچ مطلب بي طلب نيست
دو ديگر از توکل هر چه شد خير
رسد با متکل بي شرکت غير
وليکن فيض تو از کسب و از کار
تجاوز مي کند با غير ناچار
نجويد کاهلي مرد خوش انفاس
که خير ناس شد من ينفع الناس
مگر نشنيده اي احوال آن مرد
که عبرت زان کلاغ ناتوان کرد؟
پسر پرسيد چون بوده است حالش؟
پدر آورد پاسخ در سؤالش
کلاغ بي بال و پر
که درويشي از عبور از بيشه مي کرد
زصنع کردگار انديشه مي کرد
به ناگه شاهبازي تيز پر ديد
که برگرد درختي خوش بگرديد
به سوي آشياني بود ميال
کلاغي خفته در آن بي پر و بال
از آن لحمي که در چنگال بوديش
به قدر حوصله لختي ربوديش
کلاغ آن دم دهان اندر گشادي
که باز آن لقمه در کامش نهادي
خجل گرديد از آن حوال درويش
که شک آرد به فضل خالق خويش
به خود گفت اين کلاغ بي پر و بال
زرب خود برد روزي بدين حال
مرا چبود که در کوه و بيابان
دوم هر سو براي لقمه اي نان؟
گزيند از عرصه ي دنيا کناري
نشست و بست دل در لطف باري
سه روز و شب نرفتش قوت بر دل
نشد ازجانبي فيضيش حاصل
چنانش رفت از تن تاب و طاقت
که شد عاجز زتقديم عبادت
نبي عصر را حق کرد الهام
که از ما بر به آن درويش پيغام
مرا قدرت از آن بيش است کارزاق
کنم بي واسطه با خلق انفاق
ولي کردم به حکمت اين مشيت
سبب جويند مردم در معيشت
سبب باش از براي فرد ديگر
سبب باشد برايت مرد ديگر
بود در اين حکايت آن افاده
که بايد با افاده استفاده
نه بايد شد زفضل رب غافل
نه بايد بود در تحصيل کاهل
پسر دوم با پدر
سپس فرزند دوم نطق سر کرد
بدين منوال پرسش از پدر کرد
بلي ما را توکل آن چنان نيست
که بتوان کرد اندر سايه اش زيست
لذا از کسب و حرفه نيست چاره
نشايد از سبب جستن کناره
ولي گر پيشه هاي گيريم و يزدان
رساند نعمتي از حاصل آن
چه بايد کرد با آن ثروت و مال؟
چه سان بايد به پايان برد احوال
پدر فرمود تحصيل است آسان
نگهداري بود مشکل تر از آن
کسي را چون به دست افتاد مالي
همانا از دو صورت نيست خالي
نخستين حفظ آن از نهب و تاراج
زدزد و ظالم و شياد و ليلاج
چه زر را دوستدارانند بسيار
وزان بسيارتر دشمن به زر دار
دگر از سود بر مصرف رساند
که رأس المال خود ثابت بماند
به سود آن اگر قانع نشد کس
شود مفلس در اندک مدتي بس
شود دريا چو تبخير و بدان رود
نريزد عاقبت خيزد از آن دود
چو خرج از دخل کس باشد زياده
شود از مرکب ثروت پياده
بسا افتد که از بيم فلاکت
رسد کار چنين کس با هلاکت
چنان کار موش قلاش و تلفکار
سر تبذير جان داد آخر کار
موش تلفکار
پسر پرسيد از حالات آن موش
پدر راندش بدين سان قصه در گوش
کشاورزي زمازاد هزينه
زگندم داشت مقداري خزينه
به انبازي نموده مهر و مومش
به کار آيد مگر يک روز شومش
يکي موش شکم خوار و زيانکار
نموده خانه زير صحن انبار
به هر سو دائما از شدت آز
نمودي نقبه هاي تازه اي باز
اگر از گربه رقصاني گردون
نبودش بيم بود آن گونه مفتون
پرد بر کشتزار چرخ گستاخ
کشاند خوشه ي پروين به سوراخ
بزد بس نقب ها بر دار و ديوار
که سر بيرون نمود از صحن انبار
از آن سوراخ گندم ريخت چندان
که نعمت زآسمان بر فرق نادان
شدند از حال وي آگاه موشان
به مدحش يک زبان گشته خروشان
زيک جانب حريفان پياله
زيک سو خواستاران نواله
کمر بستند يکجا خدمتش را
طمع کردند نهب ثروتش را
وزين سو موش ابله بيهشانه
که بي پايان بود آن غله خانه
نمي کردي مراعات عاقبت را
که باشد مقطعي اين موهبت را
درون خانه موشان غرق عشرت
به بيرون مردم از قحطي به عسرت
چو آن قحط وغلا را ديد دهقان
که ناني را بها جاني است ارزان
به حاجت مهر گندم خانه بگشود
برآمد از تنور خاطرش دود
بديد از غله چندان کسر و نقصان
که جبرانش نباشد سهل و آسان
طريق احتياطش کرد مجبور
که گندم را کشد در مخزني دور
ربوده موشکان را خواب غفلت
که آماده شده اسباب محنت
زبانگ پاي حمالان يکي موش
که بودش کله اي پرمغز و باهوش
بروز روز بد را کرد ادراک
به ياران گفت و خود زد نيز بر چاک
يکايک موشکان راهي گرفتند
به دنبال مرام خويش رفتند
صباح ديگر آن موش تلفکار
دمي از خواب خوش گرديد بيدار
که از ياران نمانده کس به خانه
زياران دگر آرد نشانه
براي جستجو آمد به بالا
بديد آن روزگار محنت افزا
پي حفظ ذخيره شد به خانه
نديد اندر خزانه نيم دانه
زفقر و بي وفايي هاي ياران
برآمد از نهادش آه و افغان
چو شد مسدود بر وي راه چاره
سر سودا بزد بر سنگ خاره
تلفکاري بدانجا برد کارش
که مغز آشفته شد از انتحارش
همانا سود اين تمثيل آن است
که از اتلاف ثروت بيم جان است
نبايد کرد خرجي زايد از سود
که تا از ذلت و نکبت بياسود
پسر کهتر با بازرگان
پدر چون نطق خود را برد پايان
کهين فرزند کرد اين گونه عنوان
کسي که کسب کرد و مالي اندوخت
به حفظ آن طريق چاره آموخت
به دست آورد از آن سود فراوان
چه ره بايد براي مصرف آن؟
پدر گفتا طريق اعتدال است
که ما را ضامن حسن مآل است
نخستين دوري از تفريط و اسراف
که مذموم است نزد عقل و انصاف
چه منصوص است در آيات قرآن
مبذر باشد از اخوان شيطان
دو ديگر اجتناب از بخل و امساک
که ممسک بر خداي خود بود شاک
بخيل و ممسک اندر دين و دنيا
بود نزد همه موهون و رسوا
بتر از هر صفت باشد لئامت
که باري ناورد غير از شئامت
بود مال بخيل انبار آبي
که از بهر خروجش نيست بابي
مدام از مدخلش آبست ريزان
شود بالاخره از آن آب ويران
رود يک روز بر باد حوادث
و يا صرف هواي نفس وارث
چو فرزندان شنيدند از پدر پند
شدند از مهرباني هاش خرسند
خوشا فرزند باهوش و نکوکار
که با مهر پدر باشد خريدار
پسر کاو با پدر بيگانه باشد
نگر نادان تر از ديوانه باشد
محال است آن که ازبيگانه وخويش
کسي خواهد پسر را از پدر بيش
چو بيگانه ميان آن دو ره يافت
از آن خانه سعادت روي برتافت
به فرزندان تاجر اين نصيحت
به رخ بنمود فتح باب نعمت
گرفته هر يکي دنبال کاري
کلانتر چون پدر شغل تجاري
زبنگاه پدر رخت سفر بست
زکالا بر هيونان بار بربست
شتربه
به خيل اندر دو گاو بار برداشت
مگو دو گاو بل دو شير نر نداشت
به نيرو ببرو جثه زنده پيلي
به هيبت همسر تمساح نيلي
يکي را شتر به نام و دگر را
به نام مندبه کرده مسما
به شخصه خواجه همچون قدر دانان
تفقد مي نمود از حال آنان
وليک از طول راه و زحمت بار
ميان راه هر دو گشته بيمار
چو رنج شتربه بودي فزون تر
به مزدوري چنين فرمود مهتر
که روزي چند از آن باشد پرستار
که تا گردد بري از سقم و آزار
چو شد بر راه پيمايي توانش
رساند از قفا با کاروانش
دو روزي ماند اندر دشت مزدور
زتنهايي دلش گرديد رنجور
رها کردش به صحرا خود شتابيد
خبر با خواجه از مرگش رسانيد
وزان پس مندبه از فرقت يار
در آن منزل زهستي شد سبکبار
وزين رو شتربه از رنج به گشت
چرا را کرد از باغ جنت يادگاري
هوايش معتدل آبش گوارا
طرب رويان زخاکش اشکارا
چنان داني که بود از رشک آن دشت
ارم از عرصه ي دنيا نهان گشت
روان شتربه از آن طراوت
طري تر گشت و کرد آنجا اقامت
به آزادي زهر قيد و تکلف
نمودي اندر آن گلشن تصرف
بلي بستان آزادي چنان است
که صد ره بهتر از باغ جنان است
بهشتي کاندر آن باشد اسارت
بتر باشد زدوزخ در خسارت
چراگاه مصفا روح آزاد
هواي جانفزا و خاطري شاد
چنان آو گاو نر را تن قوي کرد
به زور از ثور گردون پيروي کرد
نشاطي را که از نيرو به سر داشت
خواري را به هيبت بانگ برداشت
بيات گاوي آن سان خواند از اوج
که بودش بيشتر از راديو موج
شير
در آن خرم زمين شير ژياني
پلنگ افکن هژير کامراني
رياست بود بر خيل سباعش
ددان را سر به خط اتباعش
جواني و سترگي و شجاعت
زجمهور دد و دامش اطاعت
چنان افزوده بر کبر و غرورش
که بدشير فلک در ديده گورش
ولي نشنيده بود آواز گاوي
که زين گونه مهابت راست حاوي
شد از آن بانگ وحشت زا هراسان
وليکن در نرفت از جاي آسان
که اتباعش از آن آگاه کردند
به فکر فتنه اي گمراه کردند
زماني ماند اندر جاي ساکن
نکردي سير اطراف و اماکن
دو پر حيلت شغالش بود در بر
به مکاري دو جادوي فسونگر
کليله ودمنه
يکي دمنه به نام آن يک کليله
سر آمد در فنون مکر و حيله
ولي چون دمنه را شوري به سر کرد
به حب جاه از آن يک بيشتر بود
زوضع شير کرد اين گونه احساس
که دارد از ممري وحشت و ياس
به خلوت با کليله گفت آن راز
که شه وضع نويني کرده آغاز
تو در اين ماجرا چوني چه گويي؟
زافکار درون وي چه جويي؟
کليله گفت ما را زان چه کار است؟
شهان را راز پنهان بي شمار است
من و تو آن مراتب را نداريم
که پا در خط اين قسمت گذاريم
زدرگاه ملک ما را نوالي است
که دل آسوده از هر قيل و قالي است
چه بهتر زان که با جزيي بسازيم
زحد خويشتن بيرون نتازيم
چه ما را نيست آن حيثيت و شان
که حرفي بشنوند از ما بزرگان
چرا بايد به کاري کرد اقدام
که باز آرد پشيماني سرانجام؟
هر آن کس شد ززي خويش بيرون
بود مهدور چون بوزينه اش خون
بوزينه و نجار
يکي بوزينه اندر بيشه اي بود
صداي اره اي از دور بشنود
پي تحقيق آن آن سو شتابيد
به روي چوب دستي در گري ديد
که چوبي را شکافيد به منشار
سهولت را دو ميخش بود در کار
يکي را در شکاف چوب بردي
که اره راه خود آسان سپردي
چو مقداري معين زو بريدي
زدي ميخي نخستين را کشيدي
به بوزينه خوش آمد کار نجار
بشد نجار سويي از پي کار
به چستي رفت بر بالاي آن چوب
فرو شد خايه اش در لاي آن چوب
فروناکرده ميخي را زپايين
کشيد از جاي خود ميخ نخستين
بپيوست آن دو شق چو با هم
گرفته خايه ي بوزينه محکم
همي ناليد مسکن ازسر درد
که چون من هر که ترک زي خود کرد
فتد مانند من از خايه در دام
نبيند از جهان جز سوء فرجام
چو باز آمد به جاي خويش درگر
به تيشه دور کرد از پيکرش سر
تو کار خويش کن اي دمنه دنبال
به اندک طعمه اي مي باش خوشحال
گفت و گوي کليله و دمنه
جوابش داد در دربار سلطان
نشايد ساختن با لقمه اي نان
چه از بهر خورش از بيش و از کم
زهر کاري توان پر کرد اشکم
تقرب با سلاطين بهر جاه است
پي شأن و جلال و دستگاه است
رسيدن در مقام ارجمندي
فکندن در جهان صيت بلندي
به رأفت دوستان را شاد کردن
به قدرت دشمنان بر باد کردن
وگرنه چون سگي با استخواني
برد سفله به پايان زندگاني
چو گل مردان با همت عزيزند
ولي در زندگاني زود ريزند
دني پاينده گر چون برگ ناژوست
کجا با گل به عزت هم ترازوست؟
دني پاينده گر چون برگ ناژوست
کجا با گل به عزت هم ترازوست؟
کليله گفت ارباب مناصب
به دست آرند زانساب اين مراتب
شرافت پيشه اند و اصل زاده
خدا اين موهبت با ما نداده
چه گويي از امور پادشاهي؟
تو نه لردي نه جنتلمن چه خواهي؟
به پاسخ گفت مردي با نسب نيست
بزرگي جز به ادراک و ادب نيست
مرا خود رأي صائب عقل صافي
به نيل آرزوها هست کافي
پسر آن را که باشد عقل سرشار
مقام و جاه را باشد سزاوار
به دانش سفله ي باهوش و دانا
بود نشو و ترقي را توانا
به عقل ناقص و محض تفاخر
نزيبد برتران را جز تناخر
بود مأثور از قول بزرگان
تعالي مي برد رنج فراوان
تنزل را نباشد مايه در بر
به اندک زحمتي باشد ميسر
به کلفت مي توان برداشت سنگي
توان زد بر زمينش بي درنگي
ازين است آن که جز ارباب همت
ازين ميدان نبرده گوي سبقت
کند احوال دو مرد مسافر
دليلي سخت در اين قول ظاهر
سالم و غانم
جواني را که بودش نام سالم
به همراهي که نامش بود غانم
گذر شد از نشيب کوهساري
که آب صافي از آن بود جاري
به پيش چشمه استخر بزرگي
به گرد اندرش اشجار سترگي
دو همره چون زصحراي خطرناک
رسيدند اندر آن منزلگه پاک
پس از آسايش اندر دور و اطراف
به زير سايه گرد برکه اي صاف
تفرج را بگشتندي به ناگاه
شدند آن سوي آب از سنگي آگاه
يکي سنگ سفيد و صاف بر آن
نوشته با خطي سبز و درخشان
تو اي مهمان چو بر اين منزل آيي
پذيرائيت را چونان که شايي
مهيا گشته يک خوان گوارا
اگر خواهي پذيرايي ما را
ببايد دست از جان شسته در آب
زني غوطه بدون بيم غرقاب
شنا را دست و پا چندان که داني
زني تا خويش را آن سو رساني
به پاي کوه باشد شير سنگي
به دوشش برکشي با تيز چنگي
بدون خوف و سستي و گراني
به يک دو بر سر کوهش رساني
رسد با تو از اين اقدام آن سود
که تا هستي از آن شادي و خشنود
به سالم گفت غانم من بر آنم
که اين دستور بر پايان رسانم
بچينم يا گل مقصود از اين خار
و يا سر بر نهم بر روي اين کار
به پاسخ گفت سالم نيست معقول
به خطي کش نويسنده است مجهول
نمودن ارتکابي آن خطر را
که اطمينان از آن نبود ثمر را
چرا عاقل نهد بر کام خود زهر؟
به اميدي که در پي هست فازهر
جوابش داد غانم من بدين حرف
نخواهم کرد ازين مقصد نظر صرف
که زحمت هست نعمت را طلايه
به سلم کي توان شد جز به پايه؟
کسي را شوق گوهر هست بر جان
چه باک از محنت امواج توفان؟
دگر ره سالم از روي سلامت
جوابش داد آري رنج و زحمت
نتيجه چون به دست آيد گواراست
وليک اين رنج را مقصد نه پيداست
توان رنج زمستان برد صد روز
يقين داني چو در پي هست نوروز
توان بردن به گلشن زحمت خار
که اندر خار بن گل هست ناچار
چو درياراست نامعلوم ساحل
شدن خبط است با توفان مقابل
به هر کاري سزد در بدو اقدام
نمودن فکر از آغاز و انجام
اگر سودش فزون تر از زيان است
زپي رفتن طريق عاقلان است
به يک ميزان بود گر نفع و خسران
زناچاري توان رفت از پي آن
زيانش گر بود از سود افزون
نپويد از پي آن غير مجنون
درين سنگ سفيد اين خط مجهول
بود ممکن کز استهزاست مجعول
در اين استخر شايد نيست پاياب
درونش گوهر مقصود ناياب
و گر از آب جستي با زرنگي
بود سنگين بدانسان شير سنگي
نتابد از براي حمل آن زور
شوي بر ترک آن محمول مجبور
و گر برداشتي با يک دويدن
شدي وامانده از مقصد رسيدن
تو گو اين جمله را بردي به انجام
هنوزت هست نامعلوم فرجام
نشد غانم زمنع دوست ممنوع
بدين جمله سخن را کرد مقطوع
که غانم رفت با اميد ديدار
دعايش مي کن و نظاره مي دار
ازين ديوانگي سالم برآشفت
به حسرت با رفيق راه خود گفت
در آن کاري که مطبوع دلم نيست
تماشا را ندارم طاقت زيست
به پشت راحله بر بست پس زاد
به سوي مقصد خود روي بنهاد
ولي غانم دل از جان شسته يک بار
ميان بربست در آن عزم استوار
قدم بنهاد در آن برکه ي ژرف
قواي جسم را کرده در آن صرف
به کار انداخت دست و پا شنا را
که تا بگذشت گرداب بلا را
مدد درخواست کرد از زور و تمکين
به دوش اندر کشيد آن شيرسنگين
به سرعت مرکب همت دوانيد
به يک دوبر سر کوهش رسانيد
در آن سو ديد شهري خوب آباد
به ناگه شير سنگي کرد فرياد
زشهر از آن صدا يک جمع انبوه
نهاده رو به سوي قله ي کوه
وز ايشان عده اي در زي اعيان
به آييني که با شاهي است شايان
به پيش روي غانم کرده تعظيم
ثنا گفتند با اعزاز و تکريم
به صدها اشتياق و التماسش
ببر کردند شاهانه لباسش
سوارش کرده بر اسبي شهانه
کشيدندي غريو شاديانه
بدين اجلال تا شهرش ببردند
زمام سلطنت با وي سپردند
چو زين اسرار پرسيد از نديمان
چنين گفتند در پيشين حکيمان
به ترتيبي چنين کرده طلسمي
برآوردند اين آيين به قسمي
چو شاه ملک را مدت سرآيد
سعادت مقبلي را رهبر آيد
دهد تقدير بر چشمه گذارش
در اين کشور نمايد تاجدارش
ازين افسانه ثابت شد که قسمت
بود در کار با اقدام و زحمت
زبيم رنج سالم روي برتافت
ولي غانم به زحمت سلطنت يافت
چه عالي طبع با نکبت سازد
به سرداري رسد يا سر ببازد
به جز قربت به شه با هيچ قانع
نباشم گر دو صد باشد موانع
دنباله ي گفت و گوي کليله و دمنه
کليله گفت زانواع وسليه
به دستت چيست از اسباب حيله؟
جوابش داد دمنه اندرين حال
که سلطان را فراغت نيست در بال
رسانم خويشتن را خدمت او
سخن راني کنم در حضرت او
نمايم فيلسوفانه نصيحت
که در جانش کنم ايجاد فرحت
چو درنزدش شناسايي شد آغاز
کنم کم کم به درگه جاي خود باز
کليله گفت تو آداب دربار
نداني چون روي نزد جهاندار؟
کسي قربت نبوده با ملوکش
بود جاهل زآيين و سلوکش
اگر ظاهر شود از تو قصوري
رسد بر اعتقاد شه فتوري
بري حرمان از آن حضرت مه و سال
شوي ضرب المثل در بين امثال
بگفت اينها که مي گويي بود راست
ولي بر مثل من اين بيم بي جاست
که عاقل را چه لازم درس آداب؟
گليم خويش بيرون آرد از آب
دو ديگر دولت ار باشد مرا يار
نمايد پيش پايم راه هموار
شنيدم کاسبي را زاهل بازار
زتقدير خدا بالا زدش کار
سعادت يار شد تا سلطنت يافت
شه همسايه از وي روي برتافت
نوشتش نامه تو نجار خوبي
که نيکو خبره در انواع چوبي
رموز مملکت داري چه داني؟
که مي آموزدت اين حکمراني؟
نوشت ان کس که ما را سلطنت داد
رموز حکمراني را دهده ياد
کليله گفت با اهل فضايل
شهان را دل نه چندان است مايل
که با اصحاب و نزديکان که از پيش
نموده تربيت وفق دل خويش
ترا پيشينه ي خدمت نه در دست
نه با شيرت مقام نسبتي هست
دگر ره گفت دمنه رتبه و جاه
نه حاصل گشته مردي را به ناگاه
به تدريج و مرور از راه خدمت
مقرب مي شود خادم به دولت
به سعي و جد رهي را گشته پويان
که من هم هستم از آن راه جويان
نيم غافل که بايد چون کنم کار
ملازم را چه سان بايست رفتار
براي چاکران آستانه
بود لازم صفات پنج گانه
نخستين حلم با خود پيشه سازد
دوم بي وسوسه انديشه سازد
سوم حرص و طمع از خود کند دور
چهارم راستي با دل کند جور
به پنجم پيش حدثان بلايا
نتابد روي زوفق و مدارا
کليله گفت گيرم نزد سلطان
شدي معروف اندر پيرو آن
هنر چبود ترا؟ تا زان مزيت
به نزدش منزلت يابي و قربت
جوابش داد در تقديم خدمت
شعار خود نمايم پنج خصلت
نخستين آن که در اخلاص کوشم
دوم امرش به گوش جان نيوشم
سوم رأيش به نيکويي ستايم
که تا در ديده اش نيکو نمايم
چهارم چون به کاري کرد آغاز
شوم در کار خوش با وي هم آواز
که تا در کارهاي خير او را
نشاط دل کند زحمت گوارا
به پنجم گر به کاري کرد اقدام
که باز آرد وخامت در سرانجام
به گفتار و عبارت هاي شيرين
دهم وي را از آن اقدام تسکين
چو از من شاه بيند اين هنرها
چند از شاخه ي عقلم ثمرها
شود پيوسته مايل صحبتم را
فزايد از اماثل قربتم را
چه از دانا هنر پنهان نماند
که زر دايم به زيرکان نماند
کليله گفت ازين شوري که داري
به عزم خويشتن چون استواري
برو ليکن هميشه در حذر باش
مهيا بهر هر خوف و خطر باش
چه از سه کار نهي است از حکيمان
نخستين خدمت درگاه سلطان
دو با اميد دارو زهر خوردن
سوم زن را شريک راز کردن
شهان را با جبل تشبيه کردند
که در آن معدن گوهر بيابند
ولي هرگز تهي نبود زآزار
زچنگال پلنگ و نشتر مار
که چون آتش بود دربار شاهان
خوش است از دور و از نزديک سوزان
به جاي آوردمت شرط نصيحت
کنون خود داني از منع و عزيمت
به پاسخ گفت دمنه اين همه پند
بود با جا از آن يار خردمند
وليک آن را که افکار بلند است
نه جاي بيم از نيش گزند است
سه کار پرخطر باشد به دوران
که دون همت نباشد پيرو آن
نخستين خدمت شاهان و ديگر
رکوب کشتي و رزم هماور
کليله ديد در پندش اثر نيست
وداعش کرد و از وي دورتر زيست
شرفيابي دمنه به حضور شير
چو دمنه کرد توديع از کليله
مسلح با هزاران مکر و حيله
زسر تا پا و ديده و گوش
نمود اندر حضور شير کرنوش
سؤالش کرد شير از چه کسان است؟
نمودند عرض فرزند فلان است
که مدت ها غلام آستان بود
اخيرا زندگي را کرده بدرود
بپرسيدش کنون اندر چه کاري؟
به دل قصد از شرفيابي چه داري؟
زمين بوسيد پس با حسن تقرير
بدين سان کرد عنوان پاسخ شير
پدرم آن با وفا عبد نمک خوار
چو برمي بست از دار فنا بار
خلوصي را که بودش در طويت
به چاکرزاده کرده اين وصيت
که من پرورده ي آن خاندانم
به نانش بسته مغز استخوانم
به قدر آن همه نعمت که بردم
به سر نابرده خدمت جان سپردم
اگر خواهي روانم شاد باشد
زحق نعمتش آزاد باشد
بود بر تو به تن جاني که داري
مدامش در ره خدمت گذاري
کنون در آستان شهريارم
بود از امر اعلا انتظارم
که در اجراي هر گونه مهمات
به جاي و دل نمايم صرف اوقات
فضايي کوست جولانگه شهباز
مگس را نيز باشد حق پرواز
نه آن چاکر که کوچک باشد و خرد
ببايد عاجز و بيچاره بشمرد
اگر شمشير بس تيز است و بران
براي سر تراشي نيست شايان
درخت خشک اگر از ميوه عاريست
براي سوخت در کار بخاري است
نه جزيي زان بود از سود خالي
توان زان کرد دندان را خلالي
چو شير اين جمله را از دمنه بشنود
شد از آن نطق و استدلال خوشنود
چنين فرمود با حضار محفل
نشايد روي مهر اندود با گل
به عمري اهل فضل ار هست گمنام
کند بالاخره روزي عرض اندام
فروغ آتش از خرد است از آغاز
کند زي خويش آخر چشم ها باز
اندرز دمنه با شير
خوش آمد دمنه را فرمايش شير
چو ديد افسون خود را حسن تأثير
دگر باره زبان بر نطق بگشاد
به صد ريو و فسون داد سخن داد
که خدمتکار داناي وفا کيش
سزد در کار صاحب نعمت خويش
به قدر فهم خود آرد تأمل
زرأي نيک ننمايد تعلل
به صدق و راستي و حسن نيت
نماند غافل از عرض نصيحت
که تا شه گردد از هر نکته آگاه
شود جاري مهماتش به دلخواه
چو شه نيکو شناسد اهل دربار
به استحقاق هر يک را دهد کار
به مقدار لياقتشان پذيرد
زاخلاص و عملشان بهره گيرد
چو دانه سر به در ناورده از گل
نيارد پرورش دهقانش از دل
چو بيرون کرد از خاک سيه سر
شود مقبول ميل دانه پرور
کمر بندد همي پروردنش را
که دارد آرزو بر خوردنش را
چه آن بنده که ابراز لياقت
کند با شه به اخلاص و اطاعت
کند معطوف زي خود ميل خسرو
که بر وي افکند چون مهر پرتو
چه با حال خدمت اشفاق سلطان
بود چون پرتو خور با گلستان
که در اوراق گل انوار خورشيد
کند الوان خود ظاهر چو تابيد
دوباره شير پرسيدش شهان را
چه سان پرورد بايد بندگان را؟
چگونه تربيت دادن به چاکر؟
گرفتن از نهال خدمتش بر؟
به پاسخ گفت بايد پادشاهان
زچاکرها نپرسند از نياکان
چه هر بنده که از پوسيده ستخوان
نمايد فخر نايد خدمت از آن
براي جان نثاري بر در شاه
هنر بايستي از مردان آگاه
چه موشي را که خود از اهل خانه است
چو از ايذا و خبث از وي نشانه است
نمايند از زيانکاريش ناله
به صد تدبير سازندش ازاله
ولي باز بيابان را به صد ناز
به دست آرند چو نافع بود باز
زخيل چاکران آن را پذيرند
که از فضل و کمالش بهره گيرند
نپردازند با جهال غافل
بنگزينندش از مردان فاضل
به نادان کار دانايان سپردن
چو جاهل فاضلي از راه بردن
بود معکوس در پاداش و کيفر
کله در پاي و پاي افراز بر سر
شود ضايع زدانايان هنرها
رسد بر کشور از نادان ضررها
زتقريرات دمنه خاطر شير
بدان سان ماند اندر تحت تأثير
که شد از ويژگان حضرت او
ملک خرم زانس و الفت او
نمود اعطا مقامي ارجمندش
همي کرد استفادت ها زپندش
کشف راز کردن دمنه از شير
به روزي ديد بزم شير خلوت
به دست امد براي دمنه فرصت
مناسب ديد چون وقت و زمان را
به کار انداخت با چربي زبان را
نمود اظهار با ضيغم که ديريست
ملک را از نشاط و صيد سيريست
نموده ترک عيش و عشرت و سور
چه باشد شاه را زين حال منظور؟
زدمنه خواست پوشد شير آن راز
قضا را کرد ناگه گاو آواز
چنان آن نعره در وي کرد تأثير
که کار از دست رفت و دل زتدبير
نمودش بي اراده کشف اسرار
کز آن آواز دارد دل در آزار
ندانم گفت کاين آواز از کيست؟
ظهورش اندرين دشت از پي چيست؟
برين آواز پردهشت که دارد
به تن از قدرت و نيرو چه دارد؟
گر او را قوتي نيز آن چنان است
چه به ما را زتغيير مکان است؟
جواش داد با محض صدايي
نبايد کرد از ميهن جدايي
نشايد اعتنا با صوت مجهول
ملک را دل چرا زان گشته مشغول؟
که شه چون کوه بايد پاي برجاي
نلغزد با هزاران صرصرش پاي
نه هر صوتي بود با تن مناسب
علامت باشد از نيروي صاحب
نه هر صورت دليل آمد زمعنا
نه هر باطن زظاهر هست پيدا
اگر ني چند فربه شد به پيکر
شکسته گردد از يک چوبه ي تر
کلنگ ار چند در جثه کلان است
به چنگ جره بازي ناتوان است
روباه و طبل
چنين گويند روباهي طمعکار
به بيشه ديد طبلي بر سر دار
زشاخ آويخته وز باد هر دم
که گشتي شاخه هاي خرد درهم
رسيدي شاخکي بر طبل و از آن
فکندي بانگ سختي در بيابان
چريدي ماکياني زير آن دار
زدي بر خاک بهر دانه منقار
چو روبه خواست بنمايد شکارش
به گوش آمد صدا از طبل دارش
چو ديد چاقتر از ماکيان است
صدا و جثه خود برهان آن است
زصيد ماکيان صرف نظر کرد
چنان رزق حلال از دست در کرد
به صد زحمت بروي طبل برجست
زشاخ آن درختش بند بگسست
به شوق و انبساطش پوست بدريد
شد از يک طعمه ي مرغوب نوميد
صداي سهمگين جسم کلانش
زکف در برد صيد ماکيانش
روا نبود زآواز بلندي
ملک را اين همه انديشه مندي
اگر فرمان دهد رأي منيرم
سراغ از صاحب آواز گيرم
که با اين بانگ او را قوتي هست؟
و يا چون طبل خالي صورتي هست؟
پسند افتاد ضيغم را بيانش
نمود از بهر اين خدمت روانش
ملاقات دمنه با شتربه
پس از رفتن پشيمان گشت از آن کار
چرا با دمنه کرد آن راز اظهار؟
به خود گفت اين خطايي بس کلانست
نه هر کس لايق سر شهانست
بزرگان گفته اند از باطن شاه
نبايستي شود ده زمره آگاه
نخست آن کس که بي جرم و خيانت
زشه بر وي رسد جور و اهانت
دوم آن کو زخدمت ديده خسران
نديده کسر و از شاه جبران
سوم از خدمتي معزول گشته
به دل فرمان نوميدي نوشته
چهارم آن که طبعا فتنه جوي است
شرير و نانجيب و زشت خوي است
به پنجم مجرمي کيفر کشيده
شده از هم رديفش غمض ديده
ششم مردي ستم ديده زامثال
که در احقاق حقش گشته اهمال
به هفتم خادم نابرده نعمت
رقيبش برده نعمت بي مشقت
به هشتم دشمنش در درگه شاه
ربوده از کف او حشمت و جاه
نهم هنگامه جو کز ضعف سلطان
کند بهر خود استحکام بنيان
دهم آن کس که در درگاه سلطان
نگشته منسلک در سلک اعيان
شود مايل که نزد دشمن شاه
کند تحصيل خود را رتبه و جاه
کسي کو را به اخلاق و ديانت
وفا و عقل و ادراک و امانت
نديدي و نکردي امتحانش
نبايد کرد آگه از نهانش
به ويژه دمنه در طول زمانه
نبرده نعمتي زين آستانه
مبادا دردلش از ماست خاري
کزان باشد به جانش خارخاري
چو بيند خصم را از من قوي تر
سپارد يک ره اندر خدمتش سر
کند در نزد دشمن کشف اسرار
شود ما را طريق چاره دشوار
نبودش دل از اين افکار راحت
که تا دمنه زخدمت کرد رجعت
نمود از صاحب بانگ اين گزارش
که او را نيک کردم آزمايش
يکي گاو است بي هوش و درايت
بري از عقل و آداب و کفايت
نباشد شيمتي جز خورد و خوابش
نبايد کرد از مردان حسابش
سؤالش کرد شير از فر و نيرو
چه دارد از توان و زور بازو؟
جوابش داد دمنه از شهامت
نديدم در وجود وي علامت
بگفتا شير زور شير مردان
نگردد آشکارا جز به اقران
به نزد آن که کفو خود ندانند
زابراز هنر خامش بمانند
بود محفوظ سبزه پيش صرصر
کند از ريشه اشجار تناور
سکوت و خامشي برهان آن نيست
که او را در هماوردي توان نيست
جوابش داد دمنه بار ديگر
پي اثبات تحقيقات چاکر
اگر فرمان رود او را به درگاه
کنم حاضر براي خدمت شاه
آوردن دمنه شتربه را به خدمت شير
به احضارش اجازت کرد دريافت
به سوي جايگاه گاو بشتافت
سلامش داد با وقر و متانت
نمود آغاز صحبت با رزانت
نخستين کرد از ميهن سؤالش
سپس پرسيد از اوضاع حالش
که چون بوده است تاريخ حياتش؟
چه تاثير از وقوع حادثاتش؟
به پاسخ دمنه عنوان کرد گفتار
که مانا نيستت يک قلب هشيار
نه اي آگه که يک مرد توانا
هزار ار هست دشمن کوب و برنا
به تنها کي تواند زيست کردن؟
به ميدان حوادث ايست کردن
تو با اين غربت و بي اقربايي
فتادي اندر اين دشت کذايي
که ملک خاص يک شيريست خون خوار
زبيم چنگ و دندان شرربار
سباعش هست اندر زير فرمان
تن پيل از نهيبش هست لرزان
نکرده بندگي در خدمت او
چري آسوده اندر ضيعت او
از آن ترسم زبي فکري و اهمال
کني خود را به چنگ شير پامال
شود گر سر نهي بر آستانش
شوي اندر رديف بندگانش
ببخشايد گناه ما سلف را
گشايد بر رخت باب شعف را
و گرنه بي گمان سازد هلاکت
کشد از مسند هستي به خاکت
چو گاو از دمنه نام شير بشنيد
چو شاخ بيد سرتا پا بلرزيد
به عجز و لابه گفت ار آن بردار
تواند کم رهانيدن از اين شر
نمايد عهد و پيماني مؤکد
که نايد بر من از اين رهگذر بد
روم با او به نزد شير ازيدر
زيم در جرگه ي خدام ديگر
نمودش ياد دمنه عهد و سوگند
به نزد شير بردش آبرومند
بپرسيدش ملک از حال غربت
مباهي کردش از مهر و شفقت
به جزو چاکرانش کرد محسوب
نويدش داد از آينده ي خوب
ميان بربست گاو از بهر خدمت
نمودش بندگي با طوع و رغبت
کمي نگذشت اندر درگه شير
به عقل دوربين و حسن تدبير
بدان سان کرد ابراز لياقت
به اخلاص و وفا و استقامت
که داراي مقامي معتبر شد
بهر دم از دمي محبوبتر شد
چنان در خدمت شير آبرو يافت
که سوي وي زياران روي برتافت
بزرگي داد برخيل سباعش
ددان ماندند در تحت شعاعش
رشک بردن دمنه به شتربه
چو دمنه آن ترقي ديد از گاب
فتادش کشتي عشرت به غرقاب
چو او شد محرم اسرار با شاه
شد از هر کار دست دمنه کوتاه
حسد بر جان وي گرديد چيره
زدود کين روانش گشت تيره
بلي نار حسد بر دل چوافروخت
نخستين حاسد بدبخت خود سوخت
بخار خشک ماند جان حاسد
که مي باشد وقود هر مفاسد
که اول سوختن گردد نصيبش
سپس بر ديگران گيرد لهيبش
ازين خصلت بتر اندر جهان نيتس
زمردي در تن حاسد نشان نيست
چه مردي را که فر نامداري است
رشيد و عاقل و دانا و کاري است
به جاي آن که وقت و همت خويش
نمايد سعي تا کس را زند نيش
به دنبال مرام خود بپويد
سعادت را زفضل خويش جويد
به لاطايل نجويد خواري کس
براي کسب عزت کوشد و بس
حسد را فرق باشد با رقابت
منافس را نمي شايد ملامت
که در تحصيل جاه و عزت و مال
کند خواهنده را با ذوق و فعال
ولي مرد دني الطبع و حاسد
به دل زان کو شود در کار جاهد
فتد در پوستين مرد مقبل
کند بر خويش و بر وي کار مشکل
شکوه بردن دمنه نزد کليله
چنان شد از حسادت دمنه بي تاب
که روز و شب بماند از خورد و از خواب
گلو بگرفتش اخلاق رذيله
براي شکوه شد نزد کليله
به حسرت گفت آه از اين دل من
که مي سوزد زفکر باطل من
زدم آتش به دست خويش بر خويش
شدم افتاده ي خصم بداندش
نکردم در اداي خدمت شير
دمي هرگز زصدق و سعي تقصير
چو دل از کار کاوش گشت راحت
مبدل گشت خوفش با فراغت
کشيدش پيش و من ماندم پس در
نصيبم آه سرد و ديده ي تر
کليله گفت در پاسخ به چاله
خود افتادي زديگر کس چه ناله؟
چو خود کردي به خود چون پير زاهد
گله از ديگري کاري است زايد
پير زاهد
شنيدم عابدي در کوهساري
گرفته معبد اندر کنج غاري
براي هديه اش فرمانروايي
فرستادش لباس پربهايي
زطراران کشور سارقي چيست
زپير و خلعت شاهش خبر جست
به زي دوستداران عبادت
به نزد پير از راه ارادت
برفت و طاعت حق را کمر بست
پرستش را دمي از پاي ننشست
صباحي پيرزاهد گشت بيدار
اثر نزد جامه ديد و ني زطرار
پي رخت و مريد تازه ي خويش
گرفت عابد طريق شهر در پيش
چو مقداري بريد از طول ره پير
فتادش ديده ناگه بر دو نخجير
که برپا کرده يک هنگامه ي جنگ
نموده عرصه را بر يکديگرتنگ
ززخم شاخ هر يک هر دو را تن
زخون گرديده مثل برگ لادن
يکي روباه طماع شکم خوار
کند از خون جسم هر دو ناهار
براي دفعه ي ديگر بزد پوز
که ليسد خونشان از زخم جانسوز
فتاد اندر ميان شاخ و هر دو
چنان که بين پتک و سنگ گردو
ميان کله و شاخ دو پا زن
تهي شد از روان روباه را تن
نموده عبرتي عابد زروباه
به صد فکر و تعب طي کرد آن راه
کنار شهر آمد شامگاهان
نهفته رخ زگيتي مهر تابان
گذشته ساعت و دروازه بسته
به حيرت بهر منزل پير خسته
زبامي بانويي بر وي نظر کرد
زحال غربتش انديشه سر کرد
شفقت شد به پير ناتوانش
به خواهش کرد شب را ميهمانش
به کنجي پير در گسترده دستار
شده سرگرم در اوراد و اذکار
زني کو بود شب را ميزبانش
زفحشا آب خوردي بوستانش
به زيردست چندش ارغواني
مهيا بهر عيش و کامراني
خريدارش چو در بازار مي شد
به دلالي عشقش کار مي شد
از آن جمله نگاري شوخ و دلبند
بتي سيمين بناگوش و شکرخند
دو چشم دل سياهش آفت جان
دو زلف دلفريبش دزد ايمان
قدش سروي به باغ زندگاني
رخش ماهي به چرخ داستاني
به تير غمزه جان عقل خستي
به زلف تيره دست هوش بستي
به لبخندي که بردي کار عشاق
نمودي صبر يغما طاقتش طاق
جواني سرو قد و لاله رويي
بنفشه خط و شوخ و بذله گويي
ظريفي دلربايي نازنيني
عزيزي نکته داني دلنشيني
غذاي جان دو لعل شکرينش
دواي دل دو زلف عنبرينش
به بانو داده دل زو دل ستانده
نهال مهر هم در دل نشانده
چنانشان پايه ي ميثاق محکم
که يک شبشان نبودي دوري از هم
به غير از آن جوان زيبا پري را
نبودي قلب مايل ديگري را
ندادي از خريداران به خود راه
شده زوست اهل حال کوتاه
بداسان کرده برنا انحصارش
که هر شب را غنودي در کنارش
مکدر گشته زو قلب رئيسه
کزو کمتر شدي دخلش به کيسه
به کار انداخت صدها مکر و حيله
نجست از بهر تفريقش وسيله
هلاک نوجوان را شد مصمم
نمودش زهر قتالي فراهم
شبي که زاهد اندر خانه بودش
دل پر کينه هوش از سر ربودش
پذيرا گشتشان با روي خندان
به هر دو جام مي پيمود چندان
چو سر بر بالش راحت نهادند
به سان قالب بي جان فتادند
يکي ماشوره زهرش در ميان کرد
سري زان بر دماغ نوجوان کرد
سري ديگر به لب تا با يکي دم
بروبد از جوان پهناي عالم
به ناگه عطسه اي از بيني شاب
به حلق زن نمود آن زهر پرتاب
زتأثير سريع زهر قتال
به جاي خويشتن شد سرد در حال
چو کرد اين پرده را زاهد تماشا
بلرزيدش تن از عبرت سراپا
بقيه ي شب به صد محنت سحر کرد
به سرعت تن از آن زندان به در کرد
تمام روز را از پاي ننشست
نيامد برگه اي از دزد در دست
شباهنگام از کويي گذر داشت
در آن جانب مريدي کفشگر داشت
شدش با پير سرگشته تصادف
نمودش شب به مهماني تعارف
به خانه برد زاهد را و با زن
سپرده خدمتش با وجه احسن
برايش جا بگستردند سويي
غذايي مسندي آب وضويي
شد او مشغول اوراد و عبادت
روان شد کفشگر بزم ضيافت
نگو منکوحه ي کفاش را جان
بود در نزد محبوبي گروگان
ميان او و معشوق دلارام
ميانجي زوجه ي يک مرد حجام
زن حجام را زن کرد آگاه
که شد دست رقيب از کار کوتاه
بود شب سطح بستان بي سر خر
مگس پرواز کرد از خوان شکر
شبي نيکوست بهر وصل دلدار
که گل چينيم از هم بي غم خار
زن حجام کردش آگه از کار
شتابان رفت تا سر منزل يار
هنوزش نارسيده دست بر در
به ناگه سر رسيد از دور شوهر
برفت او از در معشوقه مهجور
به در زد شوهر زن با تلنگور
به آني باز شد در چشم شوهر
زن خود ديد استاده پس در
شکوک دل مبدل با يقين شد
زخشمش هر چه خون اندر جبين شد
گرفته مو به زير مشت و سيلي
نمودش صورت گلگونه نيلي
پس از آن که بر و بازو شکستش
به سختي بر ستون خانه بستش
به بستر اوفتاد و رفت در خواب
شده عابد از اين کردار بي تاب
که اين وحشي گري ها را سبب چيست؟
چرا من از شفاعت کردمش زيست؟
درين انديشه ناگه ديد يک زن
بيامد نزد او مغتاظ و توسن
که تا کي عاشق بي چاره ي خويش
گذاري منتظر با بيم و تشويش؟
جوابش داد بنگر حال زارم
اگر هستي شفيق غمگسارم
زمهري که به خواهر خوانده داري
زلطف و رأفتم شرمنده داري
روا باشد کني احسان به اتمام
نمايي ساعتي آزادم از دام
ترا بندم به جاي خود بر استون
که بسته داندم کفاش ملعون
رهانم دوست را زانتظارش
نشينم ساعتي اندر کنارش
چو باز آيم دگر ره بر ستونم
به بند و شکر منت کن فزونم
زن حجام مسؤولش پذيرفت
به جايش گشت با بند و ستون جفت
بدانست آن زمان زاهد که منظور
چه بود کفشگر را زان شر و شور
دمي بگذشت شد کفاش بيدار
صدا زد چوني؟ اي بي شرم و غدار
زبيم آن که بشناسد صدايش
نداده پاسخي زن با ندايش
چو شيري خشمگين از جا بجنبيد
گرفته نشکره بينيش ببريد
به دستش داده گفت اين ارمغاني
بگير و هديه کن با يار جاني
زن مکاره دم ناورد از بيم
نبودش چاره غير از صبرو تسليم
زن کفاش باز آمد به خانه
نديدش بر رخ از بيني نشانه
به صد شرمندگي و عذرخواهي
نمودش بند باز و کرد راهي
زن حجام بستش بر ستون باز
کشيد آهي و گفت اي شوخ طناز
نصيب ما شد از تو قطع بيني
ترا با يار عيش و شب نشيني
گهي زين بوالعجب خنديدي از دل
گه از محنت به خود پيچيدي از دل
وزين جانب زن کفاش افسون
به کار انداخت کاي خلاق بي چون
تو دانايي که اين شوي ستمکار
بدون حق نمودم زجر و آزار
بدين بيچارگي و بي پناهي
زدرگاه تو دارم دادخواهي
کزين ظالم ستاني انتقامم
نخواهي خوار نزد خاص و عامم
مرا بيني کني سالم دگر بار
شود شرمنده اين مرد جفاکار
به طنزش گفت شوي آري خداوند
بود چونان زبد کاريت خرسند
زهي رو چون تو بدکردار و بدخوي
به درگاه خداوند آورد روي
به ناگه بانگ زد زن کاي ستم گر
بيا و قدرت خلاق بنگر
يقين است آن که آن بي رحم و آزرم
نخواهد کرد ازين فضل و کرم شرم
زجا برخاست شوهر تند و توسن
پي تحقيق شمعي کرد روشن
نديد البته اندر بيني زن
خراشي خردتر از نوک سوزن
نمود امضا که عاري از گناه است
گمان بد به حقش اشتباه است
به پايش اوفتاد و خواست پوزش
نمودش ديده بوسي و نوازش
به صد عهد وفاداري دگر بار
بناي عشقشان گرديد تسوار
وزان سو زوجه ي مکار حجام
روان خون دلش از بيني و کام
به خانه رفت و افتاده به بستر
در انديشه که چون سازد به شوهر؟
چه گويد دوستان و اقربا را؟
چه عذر آرد غريب آشنا را؟
در اين اثنا به بانگ بوق حمام
زخواب نوش شد بيدار حجام
نمود از خواب جفت خويش بيدار
که هان برخيز و دست افزار بازآر
زن مکار چندان کرد تأخير
که بر شوهر نمودش خشم تأثير
سپس دادش به کف تيغي و شوهر
فکندش سوي زن با خشم کاي خر
به جان کيف دست افزار تنها
دهي تيغم به کف؟ بي شرم و پروا
به ناگه نعره زد زن خوش نبيني
بريدي بيني ام واي بيني
هراسان جست حجام از سر جاي
بديد آن حال و آمد از دلش واي
شده همسايگان از بانگ شيون
زهر جا جمع گردد شوهر و زن
زبان سرزنش بر وي گشادند
گهي لعن و گهي دشنام دادند
خزيده شوهر بدبخت يک سو
نهاده از خجالت سر به زانو
چو شب بگذشت و گيتي گشت روشن
خبر بردند با اقوام آن زن
به صد خشم و عتاب و داد و فرياد
گرفته مرد را زين جور و بيداد
به همراه زن بيني بريده
به ديوان خانه ي قاضي کشيده
نمودند از جنابش دادخواهي
چو قاضي گشت آگاه از کماهي
قصاصش را چو خود اقرار مي کرد
بشد فتوي به قطع بيني مرد
قضا را پير زاهد را به قاضي
شناسايي به از ايام ماضي
براي ديدنش آمد به محضر
چو شد آگه زمحکومي شوهر
به قاضي گفت از فتوي بيارام
که ني قطع دماغ جفت حجام
نه قتل آن زن و ني مرگ روباه
نه نهب جامه ي من در شبانگاه
زکفاش است و زهر و شاخ نخجير
نه از سر پنجه ي طرار شبگير
به حيرت ماند قاضي زين معما
زسر خواندش حکايت پير تا پا
نبودي گر مرا شوق مرادي
کجا دزدم به منزل ره گشادي؟
نبود ار حرص خونخواري و روباه
نگشتي کشته ي نخجير ناگاه
نکردي زن چو قصد قتل غافل
نرفتي در گلويش سم قاتل
زن حجام اگر با فسق و فحشا
نبودي يارکي مي گشت رسوا؟
زدست ديگرانمان اين چه غوغاست؟
که بر ما هر بلا رو آرد از ماست
از ان اين قصه گفتم اي برادر
که خود آورده اي اين فتنه بر سر
گفت و گوي کليله و دمنه
به پاسخ گفت آري خود نمودم
که بند پاي خود را برفزودم
کنون برگو که راه چاره چبود؟
علاج اين غم و پتياره چبود؟
کليله گفت از اول مرا دل
نبد با کار و کردار تو مايل
هم اکنون نيستم هم راي و هم راز
تو خود تدبير کار خويش مي ساز
صلاح خويش هر کس نيک داند
که بار مانده سر منزل رساند
به پاسخ گفت دمنه من برآنم
به هر افسون و نيرنگي که دانم
نياسايم دمي از حيله و فن
کنم کوشش براي دفع دشمن
براندازم زبنيان پايه ي گاو
از اين بيشه کنم کم سايه ي گاو
که تا او هست برجا بنده هيچم
مدام از محنتش بر خود بپيچم
گر اندک غفلتي سازم درين کار
نخواهم داشت نزد عقل مقدار
دهم از دست جاه سابق خويش
نجويم من که بيش از لايق خويش
چنين گفتند دانايان بهانه
نبايد در امور پنجگانه
چه در آن پنج هر کس قدر مقدور
بکوشد هست نزد عقل معذور
نخستين از پي جاهي که از پيش
مر او را بود و برد از وي بدانديش
دوم پرهيز کردن از مضرات
دليل آن «و فتي التأخير آفات»
سوم حفظ منافع را که اوراست
چهارم بهر تکميل از کم و کاست
به پنجم دفع شر وجلب سوداست
که راه زندگي جز اين نبود است
مرا جاهي که بود از پيش خواهم
که بي آن جان و تن از غم بکاهم
به هر حيلت کنم اين بيخ شر را
کشانم زي هلاکت گاو نر را
و يا سازم به نفي و طرد مجبور
کزين بيشه به منزل ها شود دور
نيم در قوت از گنجشک کمتر
به دفع باشه آن خصم ستمگر
بپرسيدش کليله شرح آن باز
بدين سان دمنه گشتش قصه پرداز
گنجشک و باشه
که دو گنجشک بر شاخ درختي
بدند از باشه اي در حال سختي
يکي باشه به کوه اندر مکان داشت
که استيلايشان بر آشيان داشت
چو گنجشکان برآوردندي افراخ
ربوديشان به ناگه باشه گستاخ
شده بيچاره زين غم آن دو گنجشک
يکي دوزخ شده در ديده شان کشک
نه دست چاره شان بر دفع دشمن
نه دل راضي به ترک بوم و ميهن
بنوي جوجه هايي زاد ازيشان
بدل از وجدشان دل شد پريشان
بباليدي چو فرزانه به شادي
به ناله والدين از نامرادي
يکي از جوجکان چون حالشان ديد
سبب زان حزن بي اندازه پرسيد
بيان کردند بهرش قصه ي خويش
زسوز حالت پرغصه ي خويش
پسر گفتا زتقدير الهي
نبايد داشتن دل در تباهي
ولي هر درد را الطاف يزدان
براي چاره آورده است درمان
به جاي ناله ي زاري که داريد
طريق چاره را همت گماريد
خوش آمد اين سخن گنجشگکان را
يکي برعهده شد حفظ مکان را
يکي ديگر براي چاره جويي
تکاپو داشت از سويي به سويي
تفأل را بدان شد اولين بار
به هر جانداري او را گشت ديدار
نمايد زو سؤال و استشاره
وزو جويد به درد خويش چاره
قضا را روبرو شد با سمندر
سلامش داد و کردش داستان سر
چو آگه شد زحال زار گنجشک
شد آزرده دل از تيمار گنجشک
نشان منزلش پرسيد و فرمود
ترا بايد به جاي خود برآسود
دمي سازم ترا از کار آگاه
که اين خارت بچينم از سر راه
به شب جمعي زنوع خويش برداشت
به سوي خانه ي او پرچم افراشت
براي حرق بنگاه بد آيين
مسلح گشته با کبريت وبنزين
نمود عصفور آن جمع کذايي
به منزلگاه باشه رهنمايي
چنان بر بنگهش آتش برافروخت
که تا آگه شود ظالم در آن سوخت
بلي ظلم آتشي بي دود باشد
که سوزد ظالم ار نمرود باشد
کند اين قصه ثابت کز قوي دست
نبايد ماند خود بيچاره و پست
توان کردن علاج وي تهيه
«و کم لله من لطف خفيه»
ضعيف ار چند بي قدر است و قدرت
بسا باشد قرين فتح و نصرت
هم گفت و گوي کليله و دمنه
کليله گفت شير او را زاقران
گزين کرده است با اکرام و احسان
بدان سان مهر او بنشانده در دل
که بيرون کردنش امريست مشکل
چو شاهان چاکري را برگزينند
به آساني جفا جايز نبينند
نيندازند چون برداشتندش
نخوابانند چون افراشتندش
مگر پيش آيدش يک امر دشوار
که شه سازد عزيز خويشتن خوار
بگفتا دمنه کار از اين کلانتر؟
که شه بگزيدش از افراد چاکر
زمام خود بدان سان داد دستش
که رنجيدند خيل شه پرستش
زبان از پند و اندرزش بريدند
زبزم صحبتش پا در کشيدند
از اين اوضاع خود داني چه آفات
بود در پي زانواع بليات
بود اين نکته از قول حکيمان
به شش چيز است خوف از بهر سلطان
يکي زين شش اگر پيش آيد او را
بسي مشکل بود کردن مدارا
نخستين کار شد حرمان خدام
شدن نوميد اصحاب نکونام
دوم فتنه چو ابري سر برآرد
بلا و شور بر کشور ببارد
سوم لهو و شراب و عشقبازي
که باشد ضد فر و سرفرازي
چهارم حادثات آسماني
بساط قحط و امراض و گراني
به پنجم تندخويي هاي سلطان
عقوبت هاي افراط و فراوان
ششم از جهل و ناداني که در کار
نمودن دوري از آيين و هنجار
به وقت صلح کردن جنگ را ساز
به گاه جنگ کردن سستي آغاز
کليله گفت دانستم که اکنون
ترا حقد و عداوت کرده مجنون
کمر بستي به کين گاو چندان
که سر کردي به سختي مثل سندان
ولي غفلت نشايد از مکافات
نخواهد رست بدکردار از آفات
جهان تا هست و گردون مي زند دور
نديده نيک فرجامي کس از جور
هر آن کس ديده ي عبرت گشايد
زافکارش به جز نيکي نزايد
زبان و دست برگيرد زآزار
نگردد در عمل بيرون زهنجار
چنانک آن پادشاه دادگر کرد
چو نيک از ديده ي عبرت نظر کرد
پادشاه دادگر
شنيدم پادشاهي بود جبار
نياسودي دمي خلقش زآزار
گشاده دست بيرحمي و طغيان
نموده سد باب عدل و احسان
به نفرينش زبان مردمان باز
که کي دور سقوطش گردد آغاز
چنان افتاد روزي بهر نخجير
به صحرا شد چه در وي کرد تأثير؟
چو عودت کرد فرمانداد تا جار
کشيده شد ميان شهر و بازار
من از جور و جفا کردم انابت
نمودم پيشه احسان و عدالت
چنان از بن برآرم بيخ بيداد
که گردد جان خلق از محنت آزاد
رعيت را از اين راز نهفته
گل اميدواري شد شکفته
بساط عدل و داد آن گونه گسترد
که بزدود از دل پير و جوان گرد
چنان از فضل و احسانش اثر ماند
که نامش «پادشاه دادگر» ماند
يکي از محرمان روزي بپرسيد
چه شد کاين نور در جانش بتابيد؟
چنين فرمود در روز شکارم
حقيقت در نظر شد آشکارم
سگي ديدم که شد پي جوي روباه
جويدش پاي و کردش روز کوتاه
نشد ديري جواني زد به سنگش
به پاي سگ رسيد و کرد لنگش
بزد اسبي لگد برپا جوان را
شکستش پاي و برد از تن توان را
به سوراخي بشد پاي آن فرس را
شکست و زد زدل آخر نفس را
چو من اين پرده را کرده تماشا
به خود بازآمدم گويي زرؤيا
يقين کردم مکافات بد و نيک
رسد بر نيک و بد از دور و نزديک
نمودم ترک آن جور و ستم را
برآوردم زدل ها بيخ غم را
از آن تقرير کردم اين حکايت
که بگشايي مگر چشم درايت
مکن بد جان من تا در بد افتي
مکن چه بر برادر تا خود افتي
نمودش دمنه رد اين پند و گفتا
مپندارم به اهل ظلم همتا
چه من مظلوم هستم شخص مظلوم
که گرديد از حقوق خويش محروم
اگر جويد حق خويش اين ستم نيست
و گر بد بيند از اين راه غم نيست
کليله گفت گيرم اين چنين است
ترا با گاو چون ياراي کين است؟
هم از تو بيش در جاه است و مقدار
همش بيشي به ياران هوادار
جوابش داد با انصار و اعوان
نبايد مشتبه گرديد چندان
چه با تدبير آن کاري توان کرد
که در پيشش نتابد زور صد مرد
چنانکه جست آن زاغ دل افکار
به حيلت انتقام خويش از مار
زاغ و مار
درختي بود اندر کنج باغي
به شاخش آشيان گسترده زاغي
نموده بود يک مار سيه دل
به سوراخي در آن اطراف منزل
به هر موسم نهادي بچه آن زاغ
نهادي بر دلش مار سيه داغ
فروبردي به يک دم بچگانش
زدي شعله زنار غم به جانش
به جان آمد زجورش زاغ بدبخت
که بودش آسمان دور و زمين سخت
شناسا بود مسکين باشغالي
براي شور کردش عرض حالي
که دنيا گشته اندر ديده ام تار
کمر بستم دگر در کشتن مار
بپرسيدش شغال اين فکر بکريست
وليکن نحو قتلش را چه فکريست؟
جوابش داد؟ در هنگام خوابش
نمايم پاک با مردي حسابش
به کين داغ نور ديدگانم
غم بي ديدگي بر وي چشانم
به منقارش کنم چشم جهان بين
کشم زان نانجيب دل سيه کين
شغالش گفت اين رأيي نکو نيست
حصول آن به غير از آرزو نيست
به نحوي کرد بايد قصد دشمن
که خود بود از بلاي مرگ ايمن
نتابي ترسم از اين راه بامار
چو ماهيخور نهي جان بر سر کار
بپرسيد از شغال آن قصه را زاغ
بدين سان کردش اين افسانه ابلاغ
ماهيخوار و خرچنگ
که ماهيخواري از تأثير پيري
نشسته در کنار آبگيري
سر فکرت به زانوي غم اندر
که ماندم عاقبت مفلوک و مضطر
به تن در قوت صيدم نمانده
رهي جز حيلت و کيدم نمانده
بدين انديشه آه از دل کشيدي
سرشک از ديده بر رويش دويدي
يکي خرچنگ بر سويش گذر کرد
به احوال پريشانش نظر کرد
بيامد پيش و از حالش بپرسيد
فسونگر وقت خود را مغتنم ديد
بگفت از اين سبب اندوهناکم
که نزديک است افتد سر به خاکم
مرا زين آب روزي يک دو ماهي
بود قسمت زتقدير الهي
سحر زين راه صيادان گذشتند
شنيدم با خود اينسان وعده هشتند
به تدبيري بخشکانند اين آب
زهر جانب نموده سد ابواب
بگيرند آنچه در اين برکه ماهي ست
در اين صورت مرا وقت تباهي ست
شد از خرچنگ اين امر خطرناک
به زودي منتشر در بين اسماک
براي چاره جويي انجمن ها
نموده ختم شد بر اين سخن ها
زماهيخوار بايد جست چاره
نمود از وي در اين امر استشاره
به قرعه چند ماهي سخندان
نمودند انتخاب از صنف اعيان
دلال کردشان خرچنگ غافل
به ماهيخوار تا نزديک ساحل
پس از تقديم آدار تحيت
رساندندش تقاضاي رعيت
ترا از ماست دايم رزق مقسوم
ممهل کز اين بلا گرديم معدوم
براي حفظ ما و دولت خويش
به دفع اين بلا راهي بينديش
به پاسخ گفت جز هجرت از اين آب
به آب ديگري چاره است ناياب
در اين نزديکي ايدر آبگيري
مصفا چون دل روشن ضميري
گوارا آب دارد صاف و روشن
نهان از چشم صيادان پرفن
شما را برد بايستي بدان رخت
به عمري زيستن شاداب و خوشبخت
پسنديدند اين تدبير اسماک
چو بودند عاجز از رفتار بر خاک
مقرر شد که ماهيخوار غدار
بگيرد ماهيان يک يک به منقار
زگرداب هلاکت وارهاند
زموج مرگ بر ساحل رساند
چنان بودند مسکينان به غلفت
که جستندي زهم در مرگ سبقت
به روزي دشمن پر فن ده و چند
از آن بيچارگاه آورده در بند
به پشت پشته اي نزديک بردي
نشستي و به صد تفريح خوردي
حيات ماهيان را داده بر باد
به سر مي برد عمري خرم و شاد
بلي هر کس به دشمن شد فريبا
به محنت بايدش بودن شکيبا
کسي کو دوست گيرد بد گوهر را
نصيب خود کند خون جگر را
بر اين بگذشت روزي چند و خرچنگ
چو ياران اين سفر را کرد آهنگ
به ماهيخوار از اين نيت خبر داد
دل افسونگر از اين مزده شد شاد
بگفت از بخت بيدار منست اين
که جويد ره به سوي مرگ بدبين
بماند زنده گر اين نابهنجار
نمايد روزي از من کشف اسرار
چه بهتر؟ زان که بر دوشش نشانم
به منزلگاه يارانش رسانم
بيامد پيش و بنشاندش به گردن
گرفته اوج زي قصد معين
چو شد نزديک راکب مرکبش ديد
که رو بر پستي از بالا گراييد
به شنزاري که ني زآبش نشان ها
مگر امواج برق استخوان ها
يقينش گفت قصد خصم غدار
جهان روشنش در ديده شد تار
به دل گفتا که سبقت بر ستمگر
روا باشد زمظلومان مضطر
به گردن برفکندش خويشتن را
گرفته حلق مکار کهن را
فشرد آن سان که رفت از طاقت و تاب
شد از بالا به روي خاک پرتاب
فداي آز گشتش جان شيرين
رساند از اين مژده با اصحاب ديرين
به مرگ بدگهر جشني گرفتند
دل از تيمار بيم خصم رفتند
ازين کردم ترا زين قصه آگاه
که اي بس مردم مکار و خودخواه
سر اندر راه کيد و کين نهادند
به سعي خويش در دام اوفتادند
همانا مرد با تدبير و بخرد
چو با خصمي قوي پنجه در افتد
چو با زورش نباشد هم ترازو
نيازد بر جدالش دست و بازو
بر آغالد بر او خصمي قوي چنگ
زبنيادش براندازد به نيرنگ
تن خويش از هلاکت دارد ايمن
به دست غير پردازد به دشمن
عاقبت زاغ با مار
من اکنون حيلتي آرم ترا باد
که خصم خويش برداري زبنياد
همي پرواز کن در کويي آباد
چو بر چيزي ثمينت ديده افتاد
همي بردار و در انظار مردم
چنان رو تا نگردي از نظر گم
که تا مردم بتازندت زدنبال
در افکن صيد خود بر مار در حال
کشند آن مار و بردارند آن شئي
عدو را دور خودکامي شود طي
شنيد اندرز استاد و به هنگام
به پرواز آمد اندر گوشه ي بام
زني را ديد عقدي نغز و براق
گرفت از گردن و بنهاد بر طاق
به غفلت گشت مشغول طهارت
چو دزدان زاغ بر وي برد غارت
ربوده عقد وي را کرد پرواز
به دنبالش گروهي در تک و تاز
به دستوري که دادش يار غمخوار
فکند از نوک آن پيرايه بر مار
کساني کش زپي بودند تازان
گرفتند از تن بدخواه وي جان
همانا مي توان با حسن دستور
قوي تر دشمنان را کرد مقهور
خرگوش و روباه
کليله گفت کاي مغرور غافل
به امري پرمشقت بسته اي دل
حريف تو به نيرو از تو بيشت
تواند آنچه تو بگشايي او بست
چه خوش ماني بدان خرگوش مکار
که شد در خصمي روبه گرفتار
شنيدم گرگي اندر پهنه ي دشت
به بوي طعمه اي هر سوي مي گشت
فتادش ديده بر خرگوش خفته
دو چشمش خواب بدبختي گرفته
دمي از خواب خوش گرديد بيدار
که ره بربسته بر وي گرگ خونخوار
چو بر خود ديد راه چاره را تنگ
درآمد از ره افسون و نيرنگ
بيامد پيش با تعظيم و کرنوش
چو اندر پيش گربه موش بي توش
پس از تقديم رسم خاک بوسي
به کار انداخت غدر و چاپلوسي
که دانم شهر ياران در چه حالست
تنور جوعش اندر اشتعالست
برآنم تا تن ناقابل خويش
براي نزل شاهنشه نهم پيش
وليکن اين جثه ي خرد و محقر
نيرزد تا بدان دندان کندتر
درين نزديکي ايدر روبهي چاق
چو خيکي روغنست از سينه تا ساق
زفرط فربهي چون خوک پروار
زسنگيني بود عاجز زرفتار
امير ار رنجه فرمايد قدم را
کند معمور از آن پيکر شکم را
به حيلت افکنم وي را به دامش
ازين خدمت کنم شهدي به کامش
اگر شد خاطرش زان صيد خرسند
چه بهتر؟ ورنه خود هستمش در بند
فريبا گشت گرگ از کيد خرگوش
نمودش اشتها بيگانه از هوش
پي خرگوش افتاده اند در راه
نهاده روي زي بنگاه روباه
يکي روبه در آن سو داشت خانه
به مکر وحيلت از شيطان نشانه
به شيادي و فن مفت خواري
تو گويي کرده عمري شهرداري
به استادي چنان در سايه ي دم
نمودي نقش دزدي هاي خود گم
که نه سگ هاي ده زان گشتي آگه
نه گرگ دشت مي بردي بدان ره
نه روبه گرگ بالان ديده اي بود
يکي کار آگه ورزيده اي بود
که در تحصيل رزق و دفع دشمن
ببستي دست جاسوسان پرفن
به وي خرگوش را از دير بازان
دل از نار حسد بودي گدازان
کنون کافسار گرگ آمدش در دست
بدان شد تا به چنگالش کند پست
بهشت آن گرگ را بيرون خانه
درون شد با دو صد عذر و بهانه
سلامش داد با تکريم و توقير
پذيرايي نمودش روبه پير
بپرسيدش زرنج راه و احوال
نمود آغاز صحبت ضيف محتال
که داريم آن ارادت با جنابت
که هر شب تا سحر بينم به خوابت
ولي در خود نبينم آن جسارت
که بي رخصت کنم قصد زيارت
مگر حسن تصادف کرده امروز
مرا بر آرزوي خويش فيروز
همانا عارفي صاحب کرامت
عزيزي نامداري و با شهامت
بزرگي پارسا و پاکدامن
شريفي با کمال و نيک ديدن
جهانگردي و سياحيست کارش
مريدانند اندر هر ديارش
گذار افتادش اندر کلبه ي من
زديدارش نمودم ديده روشن
چو صيت فضل آن حضرت شنيده
مزايا و صفات برگزيده
مرا کز چاکران اين جنابم
دلالت را نموده انتخابم
به رخسار تو ديده برگشايد
به تعداد احبا برفزايد
اجازت گر دهي از در درآيد
و يا برگشته وقت ديگر آيد
وليکن روبه از آغاز ديدار
همي خواند آيت مکرش زرخسار
به دل گفتا که با خصم بدانديش
روا باشد به کام از شربت خويش
بگفتا ميهمان هر جا عزيز است
به ويژه آن که با فضل و تميز است
اگردر خورد او نبود مکانم
فداي خاک راهش هست جانم
تو با مهمان همي مي باش دمساز
که من برگ پذيرايي کنم ساز
برون آمد به نزد گرگ خرگوش
ربوده کيد روباهش زسر هوش
بشارت دادش از اغفال روباه
که شدمان آرزو بر وفق دلخواه
وز آن سو روبه از بيم بدانديش
به دالان داشت چاهي کنده از پيش
سر آن کنده پوشانده به پوشال
که ريزد با تکاني سهل در حال
وزان جانب يکي راه نهاني
به بيرون کرده از بسيار داني
زراه و چه دگر ره با خبر شد
به مهمان زد صلا و خود به در شد
دليل و ميهمان هر دو به ناگاه
فتادند از سر خاشاک در چاه
چنان پنداشت گرگ اين حيله خرگوش
نموده از غضب زد مغز وي جوش
فکندش زار و بدريدش به آني
به باد غدر رفتش زندگاني
فسون و حيله با هر کس نگيرد
که دانا مکر نادان کي پذيرد؟
خرگوش با شير
بگفتا دمنه جز اين نيست دستور
وليکن خصم من گاوي است مغرور
چو هست از خصميم در غفلت اندر
به خاکش افکنم با دوستي سر
چو آن خرگوش کورا مکر با شير
زراه دوستي چون کرد تأثير
شنيدستم که جمعي از دد و دام
به دلکش بيشه اي بردندي ايام
به غير از سطوت شيري جفاکار
نديدندي زدنيا رنج و آزار
که هر دمشان از آن ديدار مکروه
شدي تبديل خوشبختي به اندوه
فراغت را زبيم هيبت شير
بزرگان وددان کردند تدبير
فرستادند پيشش عرض حالي
که شه را هر زمان بايد مجالي
به جمعي روز روشن کرده تاري
به صد زحمت به چنگ آرد شکاري
مدام از اين نمط در اضطرابيم
ملک در زحمت و ما در عذابيم
چه زان بهتر؟ که بهر مطبخ شاه
فرستاده به روزي صيد دلخواه
به زير سايه اش با امن و تسليم
بريم عمر به سر بي وحشت و بيم
بدين ترتيب راضي گشت ضرغام
فرستادنديش با قرعه از دام
اصابت کرد روزي قرعه ناگاه
به نام پير خرگوشي دل آگاه
کشيدندش ددان در زير نخجير
پي اعزام زي منزلگه شير
به ياران گفت داريد ار پسنده
کنيد اهمال در اعزام بنده
به تدبيري من اين جبار گمراه
کنمتان دور چون خار از سر راه
که عمري بي عنا و رنج و تشويش
حياتي مطمئن گييد در پيش
رضا دادند دام و دد بدين کار
نمودندش به کار خويش مختار
تأمل کرد چندان پير خرگوش
که ديگ اشتهاي شير زد جوش
زماني دير بگذشت از گه چاشت
سوي بنگاه ضيغم روي بگذاشت
مقابل شد دمي با شير کز خشم
چو دو طاس پر از خونش شده چشم
زتاب معده چندان گشته بي تاب
که باريدش زهر از نوک انياب
نه شيري بل يکي مرگ مجسم
به نقض عهد خود گشته مصمم
به چالاکي بيامد پيش خرگوش
نهاده سر به خاک و برد کرنوش
به گفتا شير وضع حال چون است؟
بگفتا خاطرم از غصه خون است
بپرسيدش زچه؟ گفت از خجالت
چه با من گشته اين خدمت حوالت
يکي خرگوش بهر مطبخ شاه
ددان با من فرستادند و در راه
به ناگاه از کمين شيري به در گشت
شکار شه زمن بگرفت و برگشت
بگفتم کاين شکار شخص شاه است
بگفتا پيش من او را چه جاه است؟
بگفتم من زاعوان اميرم
بگفتا من امير شير گيرم
بگفتم اين سخن از تو زياد است
بگفت اينها به گوشم مثل باد است
سخن ها گفت اگر بودي مرا زور
همي خواباندمش در چاله ي گور
نديدم چاره جز خود را رهاندن
مراتب را به عرض شه رساندن
چو شير اين گونه گستاخي نيوشيد
زغيظش مغز در ستخوان بجوشيد
بگفتا جاي وي بنماي با من
که در حالش بدرم پوست بر تن
سر چاهي دلالت کردش از راه
بگفتا رفته در اين چاه بدخواه
مر از سطوت وي بيم جان است
مگر شه گيردم بر سينه با دست
که بنمايمش از بيم شهنشاه
چگونه گشته پنهان در بن چاه
گرفتش شير و اندر چه نظر کرد
حميت هوش وي از سر به در کرد
چه اندر چاه عکس خويش پنداشت
که شيري در بغل خرگوش وي داشت
به تن شد هر سو مويش چو تيري
که با وي اين دليري کرده شيري
بهشت او را و خود را در چه افکند
رها شد دام و دد از بيم و ترفند
از آن ايراد کردم اين تمثل
که دانايان باهوش و تعقل
توانند از ره هنجار و دستور
زنند آتش به جان خصم مغرور
کليله چون بديد آن پافشاري
بگفت اينک که اين آهنگ داري
آخرين پند کليله با دمنه
تو خود داني و گاو از آنچه خواهي
که فيروزي بري زان يا تباهي
ولي در اين عمل نيکو بينديش
کزين رفتار وضعي آيدت پيش
رسد آسيبي از آن بر تن شير
شوي در دنيي و عقبي خداگير
که هرگز شخص دانا و خردمند
نجويد سود از رنج خاوند
نخواهد پنج روزه راحت خويش
در آزار ولي نعمت خويش
چه هر کس قدر نعمت را نداند
خدايش زود بر کيفر رساند
بود نص کلام پاک يزدان
مگر پاداش احسان نيست احسان؟
کسي کو برده بويي از ديانت
نکرده با ولي نعمت خيانت
خيانت با ولي النعمه حاشاک
زند سر از نتاج نطفه ي پاک
بلي اصلي است در دنيا مسلم
بدي بدتربود از يار محرم
به چشم تجربت از باستان ها
بسي خوانديم اندر داستان ها
بهل آنها که گفتند و شنيديم
که جاي عبرت است از آنچه ديديم
نديدي خادمي جبار و مغرور؟
چو نيل آرمان را ديد ميسور
روا دانست با مخدوم آن کار
که چندي بعد با وي کرد اغيار
نخستين گر فقط افتاده از تخت
دوم از نام بد گرديد بدبخت
چه اين دنيا بود دار مکافات
کدام آفت رسان رسته زآفات؟
چو گفتار کليله يافت پايان
فروچيد از حضور دمنه دامان
بدسگالي دمنه از گاو نزد شير
به کار خويشتن شد دمنه در پي
صباحي چند با اين حال شد طي
به روزي يافت بزم شير خلوت
سگالش را غنيمت ديد فرصت
درآمد بر حضور شير چالاک
تحيت برد با يک حال غمناک
چو اشخاصي که دارد دل زغم ريش
در استاده سري از غصه در پيش
بگفتا شير هان خير است ديدار
که ديري هست غيبت کردي از بار
بگفتا خواهم از دادار لا غير
که باشد پادشه را عاقبت خير
ازين گفتار شير از روي تشويش
نمود از راز پنهانيش تفتيش
فراغي گفت بايد تا دل شاه
زاسرار مهمي گردد آگاه
به پاسخ گفت وقتي زين نکوتر
براي گفت و گو نبود ميسر
چه اعمال مهم ملک داري
نشايد ساعتي مهمل گذاري
چنين سر کرد دمنه گفت و گو را
که فرق صحبت بد از نکو را
همانا سمع سامع تيز بايد
وگرنه زان سخن پرهيز بايد
چه از حرفي که در گوشست مکروه
بسا قائل از آن برده است اندوه
نشايد کرد در گفتن دليري
مگر با سامع منت پذيري
که انديشيد به دقت حال قائل
که او را هست سودي زان مسائل؟
اگر نفعي بود او را در آن کار
نبايد اعتنا کردن به گفتار
و گر محض نصيحت باشد و پند
شود از صحبتش خوشبين و خرسند
به ويژه آن همه گفتار نافع
نباشد جز به حال شخص سامع
بگفتا شير خود داني که ما را
بود عقل و تميزي کشور آرا
ميان پادشاهان سرافراز
به حزم و دوربيني گشته ممتاز
براي استماع کنه اسرار
ببندم عقل دورانديش در کار
بگو از آنچه داري بي تأمل
که بنيوشيم با صبر وتعقل
به پاسخ گفت خود زان هستم آگاه
که دارم جرأت گفتار با شاه
چو هستم مطمئن از صدق گفتار
بدان گونه که از طبع جهاندار
چه تشخيص محک سان خداوند
برآرد گفته ي مغشوش از پند
بگفتا شير از آن رخسار باهر
به ما صدق کلامت هست ظاهر
نديدستم در اعمال تو عيبي
که پندارم زحرفت شک و ريبي
زمين بوسيد دمنه بار ديگر
بگفتا چون حيات اهل کشور
بود اندر طفيل عمر سلطان
به سان پيکر اندر سايه ي جان
لذا هر يک زافراد رعايا
که مفطور است با اخلاق زيبا
نجويد در اداي حق گراني
نخواهد راز از سلطان نهاني
زبان را وانگيرد از نصيحت
نپوشاند زشه حال رعيت
چنين گويند دانايان که هر فرد
بپوشد از طبيب حاذقي درد
و يا پنهان کند فقر از کريمان
وگر حق را کند از شاه کتمان
خيانت کرده جان خويشتن را
دچار بينوايي کرده تن را
دگر ره گفت شير اين حسن اطوار
نموده بيشتر وقت از تو ديدار
کنون برگو چه حادث گشته در بوم؟
که تا گردد طريق چاره معلوم
چو دمنه شير را با مکر و افسون
نمود از گفته هاي خويش مفتون
زبان بگشاد با جرأت به گفتار
نمود اين گونه با وي کشف اسرار
گزارش دمنه از خيانت گاو
نهاده شتربه آغاز طغيان
گرفته بيعت از خيل بزرگان
يکي حزب تجدد کرده داير
که در اذهان توده گشته ساير
چنين گويند کاين شه پير گشته
ازو دور جهانداري گذشته
شگفتم آيد از اين گاو گمنام
که بعد از ين همه تشريف و انعام
چه خواهد اين گران جان سبکسر؟
فزون تر از سپهداري کشور
چنين کفران نعمت را روا داشت
نظر بر فتنه و افساد بگماشت
به جز اصل خبيث و سوء فطرت
نباشد موجب اين قصد و نيت
به امر و نهي خود را ديده مطلق
شد اين سان منحرف از جاده ي حق
چو از دمنه شنيد اين گفته ها شير
فرو شد ساعتي در فکر و تدبير
سپس با دمنه گفتا هان بينديش
که گفتار گزافي ناوري پيش
چه داري مدرک اين حرف کلان را؟
که شوخي نيست تهمت چاکران را
مرا بر گاو هرگز اين گمان نيست
وگر اين راست شد تدبير آن چيست؟
بگفتا دمنه با شيرين زباني
که بادت تا ابد اين کامراني
به حکم تجربت يک اصل متقن
سياست پيشگان را هست روشن
چو شه مردي زخيل چاکرانش
به فر و جاه بيند سرگرانش
به زودي برکند وي را زريشه
زده ورنه به پاي خويش تيشه
اگر چه پيش رأي شهرياران
فضولي هست رأي جان نثاران
ولي در حکم ذهن قاصر من
نبايد فرصتي دادن به دشمن
مثل باشد سر مار ارنسايي
چو يابد سال گردد اژدهايي
حکيمان خلق را دو بهره دانند
به دو خصلت مرايشان را بخوانند
يکي عاجز که در وقت نوائب
زيد بي چاره و حيران و خائب
يکي حازم که باشد بارک انديش
بينديشد امور بعد از پيش
به دو قسم است هم حازم مقسم
نخستين قسم را خوانند احزم
چنين کس چاره ي هر گونه اخطار
کند از پيش اندر اول کار
دوم حازم که در پيش بلايا
زيد مردانه چالاک و شکيبا
چو شد غرقه به زور بازوي سخت
زگرداب بلا بيرون برد رخت
نصيب عاجز غافل تباهي است
شبيه اين سه حال آن سه ماهي است
سه ماهي
چنين گويند سه ماهي به آبي
که زي آب روان زان بود بابي
يکي احزم يکي حازم يکي گول
به سر بردند عمري شاد و شنگول
يکي صياد با آنها گذر کرد
رفيق خويشتن را زان خبر کرد
که رو باز آر دامي در خور صيد
که اين سه صيد باز آريم در قيد
شنيد اين ماهي احزم زصياد
به آب جاري افتاد و شد آزاد
به وقتي ماهي حازم شد آگه
که بر وي بسته شد از چارسو ره
چو راه چاره بر خود ديد ناياب
چو مرده اوفتاد اندر سر آب
چو ماهيگير ديدش مرده پنداشت
نمود اعراض و از وي روي برگاشت
وليکن ماهي عاجز چپ و راست
شنا مي کرد و راه چاره مي خواست
چو از حزم و خرد مغزش تهي بود
ندادش حيرت و درماندگي سود
سراسيمه طپيده آخر کار
شد اندر دام صيادان گرفتار
از آن آوردم اين تمثيل با شاه
که اندر کار اين غدار گمراه
نبايد وقت و فرصت دادن از دست
زکيد خائن غادر شدن پست
به خردي مي توان آن خار برکند
که نتوان چون شود نخلي برومند
گفت و گوي دمنه و شير
به پاسخ گفت شير اين سان که خواني
مرا بر گاو نبود بدگماني
نپندارم از او کفران نعمت
چه از من او نديده جز محبت
بگفتا دمنه خود از خدمت شاه
بود کاينسان شده جبار و گمراه
لئيم بدگهر تا آرزومند
بود دل دارد از مخدوم خرسند
چو شد بر آرزوي خويش نايل
مقامي بيشتر را هست مايل
تقاضا مي کند از حد خود بيش
چو زان مأيوس شد شر آورد پيش
بود اين نکته از قول بزرگان
که سفله نيست با اعزاز شايان
کسي کو زاده ي طبع لئيم است
هميشه بنده ي اميد و بيم است
چو ايمن شد زبيم از جا برآيد
چو مستغني است زي کفران گرايد
بگفتا سفلگان را چيست چاره؟
نگردد تاش بند افسار پاره
بگفت آن سان نبايد داشت محروم
که سازد پيروي از نيت شوم
نه چندان نيز بايد کردنش سير
که چون ديوي شود در خورد زنجير
که در هر يک از اين دو حال چاکر
چو باشد سفله گردد منشأ شر
دگر باره به دمنه گفت ضرغام
که من از گاو دارم قلبي آرام
پس از صد گونه اشفاق و محبت
ندارم باور از او سوء نيت
بگفتا دمنه آري نيت پاک
کند شه را بدين وادار الاک
نينديشد که از کج طبع غدار
نزايد بر مربي غير از آزار
همان حال کشف با حال کژدم
گواهي هست بر اين گونه مردم
لاک پشت و کژدم
همانا لاک پشتي بود ساده
به کژدم دوستي را دست داده
زماني دير با هم يار و محرم
انيس و مونس و همراز و همدم
چنان افتاد با حکم ضرورت
نمودند از وطن آهنگ غربت
گذار افتادشان بر جويي از آب
برفت از جان کژدم طاقت و تاب
نه ياراي گذشتن بودش از جوي
نه تاب دوري از يار وفا جوي
کشف گفتا مخور زين ماجرا غم
منت زين آب بر ساحل رسانم
زپشت خويش کرد او را سفينه
مشقت را سپر کردش زسينه
در اثناي شنا آمد به گوشش
صداي «کاو کاو» از بار دوشش
بگفتا چيست اين آواز سايش؟
بگفتا اين صداي آزمايش
که آيا هست نير و نيش ما را؟
شود زين درع پولادين گذارا
کشف از نيت کژدم بر آشفت
ملامت را به يار بدگهر گفت
من از بهر تو دشمن با تن خويش
تو بر جانم زني با دشمني نيش؟
و حال اينکه بر اين سنگ خارا
ندارد زخم را نيش تو يارا
گرم از ياوري منت نداري
چرا بر زحمتم همت گماري؟
به پاسخ گفت کژدم اين نه کين است
مرا خود اقتضاي فطرت اين است
کسي کو فطرتا غدار و بدخوست
زند نشتر چه بر دشمن چه بر دوست
هم گفت و گوي دمنه و شير
ملک را تجربت بايد از اين فصل
که نايد بي گمان خيزي زبداصل
زحال شتربه غفلت نشايد
که انگشت پشيماني نخايد
نمايد گوش پند يار مشفق
بماند فارغ از کيد منافق
چه پند تلخ از بهر خردمند
چو بنيوشد بود شيرين تر از قند
کند رد گر کسي پند حبيبان
چو بيماري که داروي طبيبان
سرانجام آن ندامت آورد بار
که افسوس و تحسر نايدش کار
زعجز است ار به ملک پادشاهي
به غفلت آيد از دشمن تباهي
چو کار از دست و فرصت رفت بر باد
کند با دوستان خويش ايراد
بگفتا شير از حد گذشتي
نمودي در سخن گفتي درشتي
نه گر بودت زروي پند گفتار
رسيدي از منت آسيب و آزار
اگر چون شتربه دشمن هزار است
به چنگ قدرت من خوار و زار است
چه در واقع بود او طعمه ي من
چه خواهد آمدن زين گونه دشمن؟
مرا از گوشت پرورده است اعصاب
مر او را قوت پيکر زاعشاب
چه در خلقت نبات از صنع يزدان
بود قوت حلال از بهر حيوان
کبوتر چند اگر شد تيز پرواز
بريزد پر چو بيند چنگ شهباز
دليري کرد دمنه بار ديگر
که نتوان غره شد با زور پيکر
که تنها گر نيايد کارش از دست
کند جمعي دگر با خويش پيوست
از آن ترسم که با نيرنگ و دستان
کند گرد از ددان انصار و اعوان
اگر يک تن دو صد ره نامدار است
چه آيد زو؟ چون دشمن بي شمار است
آماده شدن شير در کيفر دادن به شتربه
ازين گفتار شير از روي در رفت
چو مشعل شعله ودودش زسر رفت
به دمنه گفت حسن نيت تو
به من ثابت شد از اين صحبت تو
گناه از من بود کو را به لشکر
رياست دادم و کردم دلاور
ولي چون بارها اندر محافل
نمودم وصفش از حسن خصايل
به اخلاص وودادش در ستودم
بسي بر عزت و جاهش فزودم
کنون گر برخلاف آن کنم کار
شودم در ديده ي اعوان خود خوار
شود منسوب عقلم با رکاکت
که شه عاري است از ذهن و درايت
بگفتا دمنه با گفتار مردم
نبايد کرد خود سررشته را گم
چه داري پاس حرف اين و آن را؟
خري بر جان خود رنجي کلان را
ببر از دوست دشمن گشته پيوند
چو دندان گشت فاسد بايدش کند
فسون دمنه با ضيغم اثر کرد
به کار شتربه انديشه سر کرد
سپس گفتا دلم از گاو شد سير
فرستم کس بدو بي صبر و تأخير
برد هر جا که خواهد رخت ازين بوم
نه بينم زين سپس آن هيکل شوم
زرأي شير دمنه گشت پربيم
که گر گيرد به نفي گاو تصميم
تواند شد که گاو آيد به حضرت
تبرا جويد از اين کذب و تهمت
درافتد پرده از نيرنگ وي نيز
شود از انتقام شير ناچيز
بگفت اين رأي شه از حزم دور است
حذر بايد زدشمن گرچه مور است
بعيد است از خرد گر دشمن شاه
شود از سوء ظن شاه آگاه
نگفته حرف را وقتي توان گفت
چو شد گفت نشايد باز بنهفت
ندارد چاره چون حرف از دهان شد
نگردد پس چو تيري از کمان شد
يقين دارم چو گاو ار بشنود راز
نمايد آشکارا فتنه آغاز
مجازات گناه آشکارا
نمودن آشکار آيد گوارا
گناهان نهاني را عقوبت
سزاوار است بي رنج و صعوبت
گنهکار است چون او در نهاني
نهاني به که بر کيفر رساني
بگفتا شير محض بدگماني
نديده از تبهکاري نشاني
نشايد چاکري را دور کردن
زحق زندگي مهجور کردن
اجازت کي دهد آن را فتوت؟
بود يک سو زآداب مروت
بگفتا دمنه بهر پادشاهان
تفرس هست برتر از گواهان
کسي کو هست ماهر در سياست
کند کشف قضايا با فراست
به ويژه مجرم خائن زسيما
کند بر نيت قلبيش ايما
به دقت گر ببيني هيأتش را
درون سينه خواني نيتش را
دمي کايد به دربار شهنشاه
توان گرديدنش از باطن آگاه
چه آيد پيش با شک و تحير
تو گويي با کسي دارد تغير
مراقب هست دايم بر چپ و راست
چو اشخاصي که حاضر بهر غوغاست
بود پيدا که هست آماده ي جنگ
نموده بر دفاع و حمله آهنگ
جوابش داد شير از اين نشان ها
مبدل با يقين گردد گمان ها
هويدا شد اگر اينها که گويي
به غير از دفع شرش نيست رويي
چو دانست آن که دمنه در دل شير
فسون و حيلت وي کرده تأثير
بدان شد تا به سودي گاو بدبخت
کند همه ريشه ي افساد را سخت
نمود اين فکر از بسيار داني
براي رفع شک و بدگماني
به أذن شير نزد گاو پويد
به وي هم گفتني ها باز گويد
بگفتا گر اجازت باشد از شاه
ملاقاتي کنم با گاو گمراه
کنم تفتيشي از راز نهانيش
زافکار خود و ياران جانيش
هر آن مطلب که کشف آن توانم
به عرض حضرت اعلي رسانم
ملاقات دمنه با شتربه
چو دستوري نمود از شير دريافت
به دلگرمي به سوي گاو بشتافت
به آيين وفا کردش ملاقات
به جاي آورد رسم احترامات
به استقبال گاوش در شتابيد
به مهر و الفتش در بر نشانيد
به دلجويي بپرسيدش زاحوال
که باشد کار و بارش بر چه منوال؟
شکايت کردش از طول جدايي
که با احباب تا کي بي وفايي؟
چرا بيزاري از ديدارياران؟
نمي پرسي زحال دوستداران؟
نه يادي مي کني از يار جاني
نه از رسم وفا داري نشاني
به پاسخ دمنه با يک حال مغموم
بگفت ار هستم از ديدار محروم
نيم فارغ زماني از خيالت
مدام اندر نظر دارم جمالت
مرا عکس تو از آيينه ي دل
بود شب هاي دوري شمع محفل
هميشه هستم اندر کنج عزلت
دعاگوي مزيد عمر و دولت
بگفتا شتربه اين عزلت از چيست؟
چرا دوري از جماعت مي کني زيست؟
بگفت آن کو نه در کف اختيارش
به دست ديگري باشد فسارش
هميشه در خطر دارد تن و جان
مدام از سايه ي خويش است ترسان
نيارد زد به آسايش نفس را
نباشد مطمئن از نوع کس را
نگرداند زبان بر حرف بي خوف
مدامش مرگ در اطراف در طوف
سلامت را نباشد زان گزيري
که بگزيند زدينا گوشه گيري
ببندد در به روي خويش از دهر
ننوشد در اناي گوهرين زهر
بگفتا گاو مانا هست در دل
ترا بس رازهاي سخت و مشکل
به ار تفصيلي از اين جمله اجمال
بباري تا شود روشن تر احوال
بگفتا دمنه شش چيز است در دهر
که بي شش چيز ممکن نيست زان بهر
نخستين مال دنيا بي تکبر
دگر عشق نکويان بي تحير
مجالس بودن زن بي بلاهت
توقع از بخيلان بي کراهت
به ناکس يار گشتن بي ندامت
به سلطان بنده بودن بي وخامت
زراه پند فرمايد نظامي
به ابياتي به فرزند گرامي
مدام از صحبت شاهان بپرهيز
به سان خشک پنبه زآتش تيز
بگفتا شتره زين گونه تقرير
چنان دانم که بيمي داري از شير
چه باعث گشته بر اين حزن و اندوه؟
که داري اختلاط جمع مکروه
جوابش داد دمنه بهر خود نيست
که با قلبي پر از غم مي کنم زيست
چه عزلت قلعه اي سختست و ستوار
که از خوف و خطر باشد نگه دار
کسي کو ديده از جاه و خطر بست
بشست از مال و شهرت دست و بنشست
قناعت کرد ازدنيا به ناني
رهانيد از بلا و فتنه جاني
مرا کاين آتش محنت به جان است
زدلسوزي براي دوستان است
بيم دادن دمنه به شتربه
سخن تا چند زير پرده آرم؟
من اين انده به جان بهر تو دارم
چه تو خود نيک مي داني از آغاز
فقط من با تو بودم يار و همراز
مرا اين اتحاد و دوستداري
کند وادار بر اين غمگساري
ندارم چاره اسراري که دانم
به سمع دوستداران خود رسانم
به خود گاو از سخن هايش بلرزيد
وضوح بيشتر را مصلحت ديد
بگفتا بهتر است آن يار مشفق
مرا آگاه سازد از حقايق
بگفتا بر زبان رانده است ضرغام
که نيکو گشته چاق اين گاو گمنام
چو اندر درگه ما نيست سودش
به يکسان مي رود بود و نبودش
ددان را ميهمان خواهم تمامي
دهم از پيکرش شيلان عامي
زوقتي کاين سخن از وي شنيدم
به خود از بيم چون بسمل طپيدم
به تو از آن ستمگر در هراسم
چه بهتر از تو او را مي شناسم
زاستبداد رأي و خودپسندي
شفاعت نشنود از کس نه پندي
مرا عهد مودت کرد وادار
که سازم آگهت از کنه اسرار
به پايان برده نصب العين خود را
ادا کردم به خوبي دين خود را
صواب آنست تا فرصت به دست است
بياري چاره ي اين کار دردست
مگر زين ورطه خود را وارهاني
بري زنده زدست مرگ جاني
چو گاو ازدمنه بشنيد اين سخن را
به ياد آورد ميثاق کهن را
عهودي را که با شاه است محکم
چه پيش آمد تواند ريخت از هم؟
جوابش داد اين فرض محال است
کند شير اين جفا اين چه خيال است
چه موقع سر زده از من گناهي؟
نه در خدمت نمودم اشتباهي
وزين سو؟ صدق گفتار تو بر من
بود چون آفتاب ظهر روشن
چنان دانم که اهل مکر و تزوير
سعايت کرده اند از من بر شير
چه اندر درگه او مردمان اند
که در حيلت بلاي آسمان اند
خيانت پيشگاني بدسگالش
که خود اغلب نموده آزمايش
بدي از من گر از ساعي شنيده
قياسم کرده با آنها که ديده
کسي کو نيش خورد از مار يک چند
بترسد از طناب بيسه چون مار
بط و روشنايي مهتاب
بطي گويند شب مي گشت در آب
فتاده بود بر آن نور مهتاب
به موج اندر بديد آن روشنايي
چو ماهي مي شد از جايي به جايي
به قصد صيد ان چندان که بشتافت
محل صيد از ماهي تهي يافت
چو چندين بار کرد اين آزمايش
نبرده حاصلي از آن نمايش
از آن پس هر چه ماهي ديد در آب
گمان کردي که باشد موج مهتاب
نتيجه آن که با يک اشتباهي
به عمري کرد ترک صيد ماهي
کنکاش دمنه وشتربه
دل شير ارزمنم باشد رميده
بود زان بد که از اتباع ديده
مرا با اين که با خدام دربار
چو نيکو بيندم فرق است بسيار
جوابش داد دمنه در همه حال
نباشد کار بر يک وضع و منوال
نه همواره جفاي پادشاهان
بود از کيد وشيد کينه خواهان
چه رأي باطل و سوء سياست
غرور سروري حب رياست
کند وادار نالايق تري را
دهندش اختيار کشوري را
گهي در عين حال بي گناهي
کنند عرضه کسان را بر تباهي
بگفتا شتربه گر نفرت شير
بود بي علت ايراد تقصير
زروي سوء ظن اشت و خيالي
تدارک باشدش امر محالي
چه گر خشم شهان را موجبي بود
توان با معذرت آن کينه بزدود
ولي گر حرف از روي عناد است
علاجش شمعي اندر راه باد است
وگر باشد زکيد کينه خواهان
نباشد چاره ي آن کار آسان
چه حدي نيست کذب و افترا را
که آسان باشدش عذر و مبارا
نمي بينم زخود جرمي معين
که باشد موجب اين کينه با من
مگر باشد که در شور مهمات
براي جلب نفع و دفع آفات
خلاف رأي خود از من شنيده
رضاي ميل خود در آن نديده
نموده حمل بر عمد و جسارت
از آن توليد گشته اين خسارت
و حال آن که من در هيچ اوقات
نکردم غفلتي از احترامات
نه کوتاه آمدم از رسم توقير
نه از شرط نصيحت کرده تقصير
ندانستم که پند مشفقانه
براي خشم و کين باشد بهانه
وگرنه از سر کبر است و نخوت
چه استغنا و فر جاه و شکوت
کند وادار کز روي تحير
کند بر ناصح مشفق تغير
همانا اقتضاي طبع سرکش
ندارد گفته هاي بخردان خوش
ولي هر جا خوش آمد گوي شياد
زيد در نزد شاهان خرم و شاد
از اينجا گفته داناي هشيوار
که خوردن زهر قتال از دم مار
شنا کردن به دريا با نهنگان
ربودن صيد از کام پلنگان
سلامت تر بود از خدمت شاه
به ويژه آن که شد جبار و خودخواه
مرا روشن بد اين نکته از آغاز
ولي تقدير بستم ديده ي باز
شهان باشند چون کانون آتش
که شان از دور باشد پرتوي خوش
هر آن کس خواست نزديکي بدان نور
به پاي خويشتن بشتافت در گور
کساني کز حقيقت دور باشند
زقربت با شهان مسرور باشند
گمان عزت و اميد جاهش
به حسرت مي کشد آن سو نگاهش
زپشت پرده آگه نيست کانجا
چه غوغا از جنايت هاست برپا
اگر داند دل از بيمش بريزد
دو صد فرسنگ از آن واپس گريزد
چه صدها سال عيش و نوش عزت
نيرزد ساعتي ديدن عقوبت
باز و ماکيان
بود مصداق اين افسانه ي باز
که با مرغي نمود ايراد آغاز
وفا نبود بگفتا ماکيان را
بگفتا مرغ حجت چيست آن را؟
بگفتا صاحب از بهر تو خانه
مهيا کرده است و آب و دانه
مراقب باشدت درگاه و بيگاه
کند حفظت زچنگ باز و روباه
نه محتاجي به آب و نان و توشه
که بي منت رسانندت هميشه
نگردي گر گرفتن خواهدت رام
ازو باشي گريزان بام بر بام
منم آن طاير وحشي کز انسان
به کوه و دشت مي باشم هراسان
دو روزي گر دهندم طعمه با دست
چنان گردم به بند مهر پا بست
کنم صيد و بيارم نزد ايشان
نگردد خاطرم زايشان پريشان
اگر دور افتم از ايشان به آواز
کنم سوي ولي النعمه پرواز
بگفتا مرغ ديدستي زبازان
درون تابه بر آتش گدازان؟
ولي صدها بديدم من زمرغان
به چشم خويشتن در ديگ بريان
تو نيز ار آنچه من ديدم بديدي
زکه بر کوه از انسان رميدي
هم کنکاش دمنه و شتربه
کسي بر خدمت شاهان نهد دل
که از رنج سياست هست غافل
بگفتا دمنه پندارم که عاري
بود امر از غرور کامکاري
چه از مثل تو اي صاحب کمالات
نباشد بي نياز اندر مهمات
شهان را مشکلاتي در امور است
که مانند تو اعوانش ضرور است
بگفتا شتربه شايد کمالات
مرا کرده دچار بيم و آفات
هنر باشد که بدبختي دهد بار
به زير زين کشند اسبان رهوار
درخت از ميوه بيند سنگباران
فتد از صورت خود بلبل به زندان
چو باشد بي هنر از پر هنر بيش
هنرور بيشتر دارد بدانديش
لذا دائم به ناموس طبيعت
به چربد بي هنر با اکثريت
به بي شرمي کنند اهل هنر هو
به وي بندند هر دم تهمتي نو
نمايندش به بد اطوار نيکو
هنر تعبير سازندش به آهو
هنر را کان بود اصل سعادت
کنند از بهرش اسباب شقاوت
بگفتا دمنه در پاسخ که يمکن
نموده فتنه اي بدخواه خائن
درين صورت چه خواهد بود کارت؟
چه مي بيني علاج اين شرارت؟
بگفتا گر موافق نيست تقدير
نخواهم من گزندي ديد از شير
و گر خواهد قضا بر من زياني
نباشد چاره ي راحت رساني
بگفتا دمنه هرگز مرد باهوش
نماند در بروز فتنه خاموش
قضا مقضي است ليکن بي تکاپو
که از بيغوله زي منزل نهد رو؟
غريقي کو نزد بازو شنا را
چسان گردد خلاص از موج دريا؟
حوادث را شود با سعي و تدبير
نمودن دفع با تأييد تقدير
و گرنه کي توان با محض اهمال
ربودن ميش را از چنگ رئبال؟
جوابش داد عقل آن دم به کار است
که تقديرش رفيق سازگار است
اگر برعکس تدبير است تقدير
نباشد حاصلش جز رنج و تشوير
قضا گر آدمي را خواست رنجور
شود از چاره گر چشم خرد کور
همانا قصه ي دهقان و بلبل
بود در اين سخن نيکو تمثل
بلبل و دهقان
شنيدم داشتي باغي باغباني
به زيبايي بهشت جاوداني
مطرز چون جمال خوب رويان
مصفا چون نهاد نيک خويان
دماغ جان معطر از هوايش
منور مردم چشم از فضايش
بساط سبزه اش چون کوي دلدار
نشاط انگيز و خرم ليک بي خار
نسيمش چون سر زلف عزيزان
مشام اهل دل را عطر بيزان
هوايش معتدل آبش گوارا
گلشن زيباتر از روي عذارا
به هر سو سنبلش چون طره ي يار
به گرد گل کشيده خط پرگار
دهان غنچه اش چون لعل خندان
دوان درد جان دردمندان
به سويي گلبني در آن برومند
زگل چون لعل نيکويان شکرخند
شکفتي گل در آن گلبن سحرگاه
گلي کان باغبان را بود دلخواه
چنان بد شيفته دهقان بدان گل
که با ديدار آن کردي تغزل
نمودي با گل آن سان عشق بازي
که با معشوق خود عشاق رازي
بيامد باغبان روزي بر گل
به گلبن ديد يک شوريده بلبل
زقيد ماسواي عشق رسته
زخود بيگانه بر گلبن نشسته
تن و جان و دل و ايمان و افکار
نموده جمع اندر نوک منقار
فشانده يکسر برپاي آن گل
بلي گل را چنين بايست بلبل
وليک از طعمه ي منقار هر دم
پريشان کردي اوراق گل از هم
چگونگي عشق
الا اي عشقباز بي حقيقت
که داري داعيه ي مهر و محبت
حرامت باد اين عشق ريايي
که مي زاري زجور بي وفايي
شکايت مي کني از سوز و از ساز
بنالي از جفاي يار طناز
گهي در ناله از يار جفاکار
گهي در مويه از گردون غدار
چه باشداين سکون و بي قراري؟
گران جاني و آنگه دوستداري؟
اگر داري محبت اين چه حال است؟
وگرنه اين چه شور و قيل و قال است؟
اگر اهل مجازي ناله از چيست؟
زخود در زحمتي اين ناله از کيست؟
نشايد آن که با فکري مجازي
به سان شمع در آتش گدازي
بهل رزقي که عشقش نام کردي
وگرنه ره به پايان بر به مردي
اگر داري حقيقت چيست گفتار؟
چه مي نالي زغم هاي شرربار؟
غمي کز عشق حاصل گشت غم نيست
ستم از سوي محبوبان ستم نيست
گرفتاران عشق با حقيقت
نناليدند از سوز محبت
چه عشق ار لذتي دارد همين است
وگرنه عاشقي کوتاه بين است
حقيقت چون نهد پا در ميانه
نماند بهر غم خوردن بهانه
چه در اين حال قربت يا جدايي
همان بيگانگي و آشنايي
وصال و انفصال و شادي وغم
ندارد بهر عاشق فرق با هم
چو دل آئينه ي رخسار يار است
به غير از دل تو را با کس چه کار است؟
چو روي يار داري در برابر
هوايي زان دگر داري چه بر سر؟
انيسي با غمش اين خود وصال است
وگرنه خود وصالش انفصال است
جفا نسبت دهي با يار و آنگاه
به زاري ازجفاکاري وفا خواه
جفا از توست کورا دوست داري
کني الزام با زاري بياري
اگر دل با تو دارد شکوه بي جاست
وگرنه اين چه اصرار است و درخواست؟
به حال خو گذار و دوست دارش
غمش بر جان و خود راحت گدازش
وگرنه بيش از ويي خود جفاکار
به نام عشق باشي مردم آزار
چو آن بلبل که دارد عشق با گل
چو دارد عشق ليکن بي تعقل
بريزد برگ گل با نوک منقار
محبت باشدش اسباب آزار
عاقبت بلبل و دهقان
چو دهقان ديد گستاخي زبلبل
که از نوکش پريشان گشته آن گل
رقيبي ديد چون خار جگردوز
زغير اوفتادش بر جگر سوز
کشيد آه از نهاد بي قراري
نمود آن روز تا بي گاه زاري
به روز دوم و سوم دگربار
همان محنت به دهقان يافت تکرار
جز اين چاره نديدش دفع غم را
که بربندد به خود راه ستم را
کشيده بر سر گلبن يکي دام
به دام آورد بلبل را سرانجام
چو در کنج قفس آمد گرفتار
برآمد از درونش ناله ي زار
نمود اظهار درد دل به دهقان
که از بهر چه ام کردي به زندان
شنيدن خواهي ار از من ترانه
به بستان تو دارم آشيانه
کنم بي گاه و گه بهرت تغزل
دگر نيت چه داري زين تطاول؟
جوابش داد دهقان کاي ستمکار
تو روز روشنم را کرده اي تار
از آن کردم گرفتارت به زندان
که معشوق مرا کردي پريشان
تو آن آزرده اي کش دوست دارم
ترا آزاد ازين پس کي گذارم؟
جوابش داد بلبل با دلي زار
بدان جرمم همين کافي است آزار
من اين ديدم چو آزردم گلي را
چه بيني تو؟ چو آزاري دلي را
به دهقان کار کرد اين سوز گفتار
نمود آزاد آن مرغ گرفتار
چو بلبل از قفس بنمود پرواز
تشکر را به دهقان داد آواز
بگفتا در ازاي اين نکويي
روا باشد زمن سودي بجويي
در آن نقطه که هستي ايستاده
يکي ابريق پر از زر نهاده
به کاو آن خاک و آن ابريق بر دار
بدان حاجات اهل خويش باز ار
بجست آن از درون خاک دهقان
سپس گفتا بدان مرغ غزل خوان
چو مي بيني به خاک ابريق زر را
نبيني از چه رو دام خطر را؟
بگفتا با قضاي آسماني
نيايد کاري از بسيار داني
از آن آوردم اين افسانه تمثيل
که چون حکم الهي يافت تسجيل
نداند چاره اي عاقل ترين مرد
نه با عقلش برو باشد نه برگرد
زيان طمع
بگفتا دمنه بر من هست معلوم
که از بهر تو اين پيش آمد شوم
نه از بدگويي خصم عنود است
نه از فضل و کمال آن وجود است
نباشد غير غدر و بي وفايي
که باشد ويژه ي فرمانروايي
خصوصا شير آن خود خواه جبار
عنيد و مستبد و مردم آزار
دل اول خوش چو آب زندگاني
در آخر يک بلاي ناگهاني
برون مانند ماري خوش خط و خال
درونش ممتلي از زهر قتال
بگفتا گاو چون نوش کرم را
چشيدم وقت شد نيش ستم را
از اول روز من گشتم خداگير
وگرنه من کجا و خدمت شير؟
نبايستي که با صدها کمندم
توان بر سوي اين بيشه کشندم
زبان چرب گفتار تو ما را
نمود آماده اين دام بلا را
فرامش کرده «عز من قنع» را
نمودم پيروي «ذل طمع» را
طمع را هست آغازي خوش آيند
سرانجامش همه بيم است و ترفند
بگفتا دمنه به زين نيست گفتار
عزيزان را نمايد اين صفت خوار
بسي صاحب کله از تخت عزت
طمع افکنده بر چاه مذلت
صياد طامع
چنين گويند صيادي طمعکار
فتادش ديده بر روباه مکار
دمش ابريشمي و پوست پرموي
بدي بازي کنان اندر تکاپوي
بهاي پوست آن بردش دل از راه
به حيلت کرد قصد صيد روباه
به دنبالش بشد زين سو بدان سو
مشخص کرد جاي لانه ي او
بکندش چاله اي در راه چالاک
سر آن چاله پوشانده به خاشاک
نهاده جيفه اي بر روي کنده
نهان شد خود به سويي چون خزنده
به شب آمد برون از خانه روباه
بديد آن گوشت گنديده سر راه
به دل گفت گرچه اين قوت جانست
چه داند کس نه دامش در نهانست
چه سودي کاندر آن بيم خطر هست
به حکم عقل بايد شست از آن دست
ره خود بر گرفت و شد از آن دور
رسيد آنجا پلنگي تند و مغرور
به بوي جيفه آمد بر سر چاه
زغفلت رفت اندر چاه روباه
صداي ريزشي بشنيد صياد
درآمد از کمينگه با دلي شاد
زشوق پوست بي تحقيق کامل
به تاريکي شد اندر حفره داخل
پلنگ تيز دندان تا بديدش
به سان جيفه از هم بر دريدش
طمع صياد را افکند در چاه
قناعت شد دليل راه روباه
در تأثير فتنه ي نمامان
بگفتا گاو از اول اين غلط بود
مرا از درگه وي خواستن سود
ندانستم نداند قدر خدمت
نخواهم ديد زان غير از ندامت
به شوره زار اگر دانه فشانند
به از خدمت که قدرش را ندانند
زدانه گر به کف نارند حاصل
زخدمت نقمت آيد در مقابل
بگفتا نيست بر اين درد چاره
شدستم رشته ي افکار پاره
چه من اخلاق او را نيک دانم
که نبود بر بدي از وي گمانم
نباشد در دلش جز فکر نيکو
مگر ره يابدش گفتار بدگو
در اين صورت مرا وقت زوال است
رها گشتن ازين ورطه محال است
زنمامان غدار و جفاکار
محيل و بدنهاد و مردم آزار
چو بر ضد کسي گشتند هم راي
اگر کوه است بردارند از جاي
زاغ و گرگ و شغال و شتر
چون آن گرگ و شغال و زاغ مکار
که کشتند اشتر بيچاره را زار
که بودند آن سه پرافسون و نيرنگ
ملازم خدمت شيري قوي چنگ
به آسايش به زير سايه ي شير
نموده زندگاني مدتي دير
يکي اشتر چو من از کارواني
به جا ماند اندر آن بيشه زماني
زبدبختي به نزد شير بشتافت
پي خدمت به درگاهش امان يافت
به کام دل به آزادي در آن دتش
چرا کرده بسي چاق وسمين گشت
قضا را شير با فيلي تناور
به جنگ افتاده زخمي يافت منکر
بماند از صيد و در کنجي درافتاد
خدمت را آتش اندر پيکر افتاد
چه از مازاد صيد اوهميشه
گرفتندي بدون رنج توشه
کرم کان هست ميراث نياکان
براي آن که هست از نسل پاکان
نه از نو کيسه هاي تنگ ديده
که با خست نوايي را رسيده
بدان واداشت شير ناتوان را
که دلجويي نمايد چاکران را
کرم بود اين که بيش از جان خود شير
بد از بهر خدمت بي تاب و دلگير
بگفتا نيستم من در غم خويش
زتيمار شما دارم دلي ريش
به نزديکي بجوئيد ار شکاري
که بتوانم زدن دستي به کاري
کنم صيدي به کف افتان و خيزان
برون آرم از اين تيمارتان جان
برفتند آن سه در جايي نشستند
به اعدام شتر ميئاق بستند
نخستين گرگ کرد از آن تحاشي
که سلطان نشنود گفتار واشي
و گر بشنود هم باشد خيانت
بگردانيدمش از راه امانت
چه از مرگ او شتر را داده تأمين
نيايد از بزرگي نامدار اين
که با کس بشکند پيمان خود را
کشد در خون يکي زاعوان خود را
بگفتا زاغ اين گفتارها چيست؟
به غير از مرگ اشتر چاره اي نيست
که گر روزي دگر بي توشه مانيم
يقين اندر شمار مردگانيم
شما باشيد اينک من بر شير
کنم از بهر اين مقصود تدبير
به نزد شير رفته گفت ما را
نمانده در بدن از جوع يارا
که بتوانيم رفتن راه گاهي
نمودن جستجو را اهتمامي
ولي فکري دگر آمد مرا ياد
روا باشد اگر شه رخصتي داد
بگفتا شير برگو چيست مقصود
بگفتا چون شتر صيدي است موجود
چه سودي نيست در درگاه او را
مگر شه را شود نزلي گوارا
از اين گفتار شد در خشم ضرغام
بگفتا واي بر اين غيرت و نام
دو صد لعنت به چون تو هم قطاران
حذرها بايد از مثل تو ياران
در اوقات رفاه و خرمي مهر
به روز سخت عاري از حيا چهر
تفو بر دوستان اين زمانه
خيانت ها و غدر دوستانه
کجا باشد چنين بد اصل و غدار
که نقض عهد را داند سزاوار؟
چو اين بشنيد زاغ از راه حيله
بجست از حجت و برهان وسيله
که آري زشت باشد نقض پيمان
شنيدم ليک از قول حکيمان
به وقت اقتضا شايد که جاني
فدا کردن براي خانداني
به فديه خاندان بهر دياري
دياري را فداي شهرياري
که گر رنجي رسد بر جان سلطان
مهام عالمي گردد پريشان
براي نقض پيمان نيز راه است
که ني از سوي شخص پادشاه است
دمي شير از بيان راغ باهوش
سر اندر پيش کرد و ماند خاموش
برون آمد زنزد شير و بشتافت
رفيقان موافق منتظر يافت
سپس با هم به صد وقر و تبختر
نهاده رو به منزلگاه اشتر
سخن پرداز شد زاغ سيه کار
که اي ياران با مهر و وفا دار
به عمري ما به ظل رأفت شير
به سر برديم بي آلام و تشوير
کنون کو ناتوان افتاده بر جاي
روا باشد که ما هم عزم و هم رأي
بگوييمش که يک تن را زما چار
گزيند بهر سد جوع ناچار
چه او از ما نخواهد شد پذيرا
ادا کرديم ما تکليف خود را
پذيرفتند اين گفتار ياران
به نزد شير رفته هم قطاران
نخستين زاغ پر فن کرد اظهار
که ما عمري به دوران جهاندار
برد از بهر سد جوع در کار
شغال و گرگ از روي تباني
بگفتند اين خلوص و مهرباني
اگرچه از سر مهر ووفا بود
ولي چبود زاکلت شاه را سود؟
چه تو با اين تن خرد و محقر
نباشي بهر نزل شاه درخور
شد او ساکت شغال از جاي برخاست
به تقديم تن خود خواهش آراست
زدو سو گرگ و زاغ اندر جوابش
به برهاني چنان کرده مجابش
سپس برخاست گرگ از جا و با شير
به جاي آورد چون دو يار تقرير
شغال وزاغ حرف اندر دهانش
شکسته وز وفاي رايگانش
بجا بنشاندندش با تشکر
رسيده نوبت خدمت به اشتر
زجا برخاست مانند سه همکار
هنوزش بود بر لب نيمه گفتار
شده هر سه به توصيفش هم آواز
به صد شکرانه و تمجيد و اعزاز
ستودندش وفا وعهد ياري
چنان مردانگي و جان نثاري
چه لحمي هست در پيکر شما را
که با طبع ملک باشد گوارا
نگفته حرفي از لا و نعم شير
شدند از پيکر هنگفت او سير
همان «کل طويل احمق» آمد
که بهر کشتن اشتر حق آمد
نزد دم تا نموده ريز ريزش
گرفتند از بدن جان عزيزش
از آن آوردم اين قصه که حساد
کنند از اتفاق از بهر افساد
چنان از بين بردارند محسود
که گويي در جهان نابوده موجود
پيمان گرفتن دمنه از شتربه پوشيدن راز
بگفتا دمنه در هر حال در کار
به کار آويختن بهتر زگفتار
يکي انديشه بايد بهر چاره
که مهمل چند بايد شد نظاره؟
بگفتا بس که من در اضطرابم
بري از رشد و عاري از صوابم
ولي شير ار کند بر قتلم آهنگ
ندانم چاره بهر خويش جز جنگ
به هر کس در دفاع خود بکوشد
شراب مرگ با مردي بنوشد
نصيب او بود فيض شهادت
رود از دار فاني با سعادت
بگفتا دمنه دور از عقل باشد
که کس در جنگ بر سبقت شتابد
چه تا اميد بر اصلاح حال است
تأمل بهتر از جنگ و جدال است
نبايد بود از حزم و خرد دور
که خصم تو قوي پنجه است و پر زور
دو ديگر آن که حفظ راز خود دار
خطرها باشد اندر کشف اسرار
بترس از اين که اين تدبير و کنکاش
کني در نزد شخصي غير من فاش
رود حرفي به غفلت بر زبانت
که پيش از وقت از آن آيد زيانت
به دل راز خود از ديوار مي پوش
به ديوار است موش و موش را گوش
زبان باشد کليد گنج سينه
چو بگشايي شود پيدا خزينه
مبادا کز سر خشم و تهور
به حرف آري زبان را بي تصور
برد از جا يکي حرف درشتت
نمايد مفتضح چون لاک پشتت
لاک پشت با بط ها
دو بط با لاک پشتي مدتي چند
به هم در آبگيري دوست بودند
به جز صدق و صفا از هم نديده
نه آني رشته ي الفت بريده
کشف را رفت چشم بخت در خواب
که پيدا گشت نقصاني در آن آب
لزوم افتاد بط ها را از آنجا
به جايي دورتر تغيير مأوا
کشف را شد زعزم دوستانش
فروزان آتش محنت به جانش
به صد آه و فغان و بي قراري
نمود آغاز نالاني و زاري
که دور از چون شما ياران جاني
نخواهم من به دنيا زندگاني
بطان گفتند ما را هم زدوري
بود پاره گريبان صبوري
نه جاي ماندن از نقصان آبست
نه دل برداشتن از تو صوابست
نکردي گر جفاي چرخ مجبور
شدن را از حضور دوستان دور
کدامين يار با مهر و وفا دار
کند ترک ديار و صحبت يار؟
کشف گفت از زيان قلت آب
مرا هم هست حالي مثل احباب
علاوه بر جفاي ترک صحبت
بود دشوار بي آبم معيشت
ندارم دست از دامان ياران
مگر سازند علاج درد هجران
وگرنه دست يا دامان بريدن
نبايد رشته ي پيمان بريدن
بطان گفتند ما را هست مشکل
نمودن مثل تو قطع مراحل
ترا هم نيست بالي بهر پرواز
که در پرواز با ما گردي انباز
دهي گر قول و بندي عهد ستوار
که باشي بر زبان خود نگهدار
توانيمت به همراهي پراندن
کشيدن رنج و تا منزل رساندن
کشف با حلف و ايماني موکد
نموده عهد و پيماني مشيد
که هر مکروه بيند بر سر راه
زبان بندد زگفتار و لب از آه
بطان چوبي بياوردند با هم
به منقار از دو سو بگرفته محکم
کشف بگرفت با دندان ميانش
کشيدند آن بطان بر آسمانش
زبالاي دهيشان ره برافتاد
برآمد زاهل ده غوغا وفرياد
کشف را بين که با بط ها شده يار؟
خزنده در هوا چونست طيار
کشف بشنيد قيل و قال مردم
زماني ماند ساکت از تکلم
زحد بگذشت چون بانگ هياهو
دهان بگشاد کاي او باش پررو
مرا گر هست نيروي پريدن
شود کور آن که نتوانست ديدن
دهان در پاسخ مردم گشادن
همان بود و زبالا اوفتادن
پايان نيرنگ دمنه با گاو و برگشتن نزد شير
بگفتا شتربه هرگز از اين راز
نخواهم بود با کس قصه پرداز
ولي سبقت نخواهم کرد در جنگ
که از کفران نعمت باشدم ننگ
وگر بينم از آن سود قصد بد را
گزيري نيست حفظ جان خود را
برو پيکر بدرم با سرونش
کنم جان عزيزتر از تن برونش
که باشد توبه بر شاهان ظالم
زغدر و حيلت و جور و مظالم
بگفتا دمنه چون رفتي بر شير
اگر او را دژم ديدي و دلگير
فروزان گشته چشم افراشته يال
کند خاک زمين برهم به دنبال
يقين بادت که دارد قصد پيکار
ترا بايست بود آماده ي کار
بگفتا شتربه از اين علايم
توان پي برد او را بر عزايم
نماند جاي شبهه کان ستمکار
مرا در قصد آسيب است و آزار
بدين جا سعي دمنه يافت پايان
به بنگاه کليله شد شتابان
بپرسيدش کليله حال چونست؟
بگفتا بخت دشمن واژگونست
بحمدالله طالع شد مرا يار
نمودم شاهد مقصود ديدار
گرفته دست يار خويش و با هم
روان گشتند زي دربار ضيغم
قضا را گاو از دنبال ايشان
خرامان شد به نزد شير غژمان
نبرد شير و شتربه
چون چشم شير بر گاو نر افتاد
زگفتار سخن چين آمدش ياد
نمود آغاز غرش از سر خشم
چو دو تاس پر از خون خانه ي چشم
چو ديد از شير نر گاو اين قرائن
يقين شد فتنه ي بدگوي خائن
به خود مي گفت ديدي؟ آخر کار
شدم در چنگ اين ظالم گرفتار
بدي از اين روي در انديشه ي جنگ
به هر دو عرصه گرديد از غضب تنگ
به ناگه شير بر وي حمله ور شد
وزان سو گاو گرم دفع شر شد
دو جنگي رو به همديگر نهادند
بدان سان داد مردي را بدادند
که لرزه بر تن دام و دد افتاد
پلنگ آسيمه روبه بي خود افتاد
زرافه گردن از حيرت کشيده
وشق از بيم در کنجي خزيده
شغال از بيم بر هر سو دويدي
گر از انگشت با دندان گزيدي
دهان گرگ از دهشت شده باز
زحيرت خرس با ميمون هم آواز
شده گربه نهان در ثقبه ي موش
نهاده گوش بر آواز خرگوش
که اين هنگامه چبود ناگهاني؟
چه بوده در ميان راز نهاني؟
چه شد بر خادم و مخدوم چيره؟
که چشم عاقبت بين گشت خيره
که آغاليد اين گرد بلا را؟
که برچيدند دامان وفا را
جنگ و تأخير در نظم کتاب
خدايا گشت از محنت دلم تنگ
که گويا شد زبان خامه از جنگ
به گاو و شير اين باشد سزاوار
که اين وحشي و آن يک بود خونخوار
نماند زنده گر آن خون ننوشد
شود اين طعمه ي او گر نکوشد
چه عذري هست ازين نوع بشر را؟
که افتادند بر جان يکديگر را
چه کشتار است؟ اين را نام چبود؟
ازين قتل و جنايت کام چبود؟
سوم سالست کاندر روي دنيا
شده اين جنگ عالم سوز برپا
اجل مانند ديو از دام جسته
نشاط از روي گيتي رخت بسته
به جان هم فتاده نوع انسان
نموده تيره بر هم روز رخشان
شده معموره ها چون خانه ي بوم
بود بومان آن اطفال معصوم
نه رحمي بر يتيم و بيوه زن ماند
نه در امصار اثاري کهن ماند
چه حرصست اين همه مردم کشي را؟
چه بد ديدند لذات و خوشي را؟
گر اين سرباز و ابزار و مهمات
زر و سيم و توانايي و اوقات
به جاي حرق و ويراني و کشتار
شدي مصروف در عمران امصار
جهان گشتي بهشي نغز و شاداب
بشر وارستي از آلام و اتعاب
زآغاز حدوث عالم پير
که ديده اين چنين جنگ جهانگير؟
همه روي زمين در کار پيکار
زمين درياي خون گردون شرربار
ميانچي آتش و مصلح شراره
فلک بام و تماشايي ستاره
نه تنها جنگيان را زهر در کام
دهان بي طرف هم تلخ از آن جام
يکي زان جمله اين بوم است و کشور
که حالش از دگر جاهاست بهتر
چنان افتاده در تاب و شکنجه
که بيش از جنگيان بي نيش رنجه
چگونه مي تواند زيست ايمن؟
که او را هم هست از اعضا اين تن
تجارت درهم و تن ها برهنه
زراعت فالج و دهقان گرسنه
فشار زندگاني سخت و دشوار
به معدودي تو گو نبود نمودار
که سير از گرسنه کي باشد آگاه؟
برهنه پاي داند زحمت راه
از اين اوضاع هر جا قلب حساس
چه خواهد بود؟ غير از محنت و ياس
چسان شعر تر انگيزد دل مرد؟
که دل ها خون ببيند رنگ ها زرد
بلايي اين چنين سخت و عمومي
که نتراود ازو جز يأس و شومي
بدان سان بي نشاطم کرد و دلگير
که اين منظومه چندي يافت تأخير
و گرنه دور بود از طبع «خسرو»
که تأثيري کند در گلشنش خو
نکوهش کليله از کار دمنه
چو شير و گاو را شد گرم پيکار
کليله دمنه را گفت اي تبهکار
ببين کز طبع کج بين و لئيمت
چه زايد از سرانجام وخيمت
بگفتا دمنه روز انتقام است
وخامت چيست؟ کج طبعي کدامست؟
کليله گفت خود بدتر از اين کار؟
کزان زايد مضرت هاي بسيار
نخست آن که ولي نعمت خويش
نمودي رنجه از طبع بدانديش
دوم کردي به بد عهديش الزام
به ننگ بي وفايي گشت بدنام
سوم باشد هلاک بي گناهي
که کندي در رهش از حيله چاهي
چهارم خون ناحقي به گردن
گرفتي گيردت اين فتنه دامن
به پنجم شايد از خاصان درگاه
چو اين جور و ستم ديدند از شاه
بدان تا از سخط باشند ايمن
جلا گيرند از بنگاه و ميهن
ششم کشتي سپهسالار لشکر
که بر وي بود قائم رکن کشور
به هفتم عجز خود کردي هويدا
که هر جا عاجزان بي سر و پا
چو خود باشند از کردار عاطل
به افکار دني و رأي باطل
سعايت پيشه باشند و تبهکار
که گردد فتنه ي خوابيده بيدار
بگفتا دمنه نشنيدي که کاري
نشد حاصل به عقل و و بردباري
يکي ديوانگي بايست در آن
که برگردد پريشاني به سامان
کليله گفت با عقل و کياست
چه تدبيري نمودي و سياست؟
که از نيل امل مأيوس گشتي
شدي ناچار بر عنف و درشتي
من از روز ازل زافکار زشتت
بدم آگاه و از خوي درشتت
که روزي اين غرور و خودستايي
دو رويي و عناد و بي حيايي
شدن مفتون جاه و مال دنيا
نمايد آخرت ناکام و رسوا
ندادم بيشتر با پندت آزار
مگر خود گردي از اين خواب بيدار
چو ديدم از حد اقصي گذشتي
زگمراهي خود نادم نگشتي
ندارم چاره اکنون سر برآرم
کمي از قبح اعمالت شمارم
بگفتا دمنه بر آنم که تا حال
زمن صادر نگشته سوء اعمال
اگر عيبي بديدي بايدت گفت
وگرنه با محبان بر نياشفت
بگفتا تو سراسر عيب داني
نخستين آن که خود بي عيب داني
زکردارت بسي بيش است گفتار
نباشد مردمي الا به کردار
به گفتار تو شير آمد فريبا
به دل گشتش به زشتي نام زيبا
و گر آفت رسد زين کار بر وي
شوند اهل شرارت خارج از زي
درافتد هرج و مرج اندر ولايت
ضلالت چيره گردد بر هدايت
پديد آيد زهر سو شور و غوغا
شود تاراج اموال رعايا
کند اغيار بر کشور تهاجم
بيفتد در خطر اعراض مردم
چو اين جمله زسوء ديدن توست
وبال اين همه در گردن توست
بگفتا دمنه با من ظلم کردي
رديف ظالمانم نام بردي
چه من بودم به درگاه شهنشاه
وزيري ناصح و بيدار و آگاه
به بستانش نشانده ريشه ي پند
کران روييده اشجاري برومند
کليله گفت اشجاري که اثمار
از آن حاصل نگردد غير از آزار
سزاوار است گردد کنده از بيخ
جزاي آن نصيحت هست توبيخ
چه سودي خواهدت بودن زگفتار؟
چو با گفتار توأم نيست کردار
چه نفعي هست علم بي عمل را؟
چه طمعي هست موم بي عسل را؟
بود از قول دانايان عاقل
که شش چيز است بي شش چيز باطل
نخستين قول کز فعلست عاري
دوم مالي که نش از عقل ياري
سه ديگر دوستي غير صميمي
چهارم علم بي زهد و سليمي
به پنجم زندگي عاري زصحت
ششم احسان بي منظور و نيت
اگر شه چند خوش قلبست و عادل
چو بد نيت بود ارکان عامل
کنندش منقطع عدل از رعايا
بماند غافل از حال برايا
چه از بيم مقام پادشاهي
همي پوشند چشم از دادخواهي
مسافر چند باشد در بيابان
ستوه و خسته و رنجور و عطشان
رسد بر چشمه ي آبي که در وي
يقين داند که کرده اژدها قي
کشد رنج عطش از آن ننوشد
که عاقل بر هلاک خود نکوشد
بگفتا دممنه مقصودم زخدمت
نبوده غير تحصيل شرافت
کليله گفت شاهان را به درگاه
بود زيبايي از خدام آگاه
تو آن خواهي که آن دربار والا
نمايي منحصر خود را به تنها
همانا درگه شاهان ذيشان
شبيه آمد به حسن خوب رويان
چه عشاق نکويان هر چه بسيار
بدان نسبت نکوييشان نمودار
بود از حمق اگردربار شاهي
بخواهي منحصر يا عشق ماهي
سلاطين را گزير از چاکران نيست
به فردي کي تواند بودشان زيست؟
نشان ابلهي اين پنج چيز است
نجويد آن کس ار اهل تميز است
زيان خلق سود خويش ديدن
ثوابي بي رضايت را رسيدن
سوم با خوي تند و بي نيازي
به جنس زن نمودن عشقبازي
چهارم بي اداي حق ياري
زياران انتظار غمگساري
به پنجم با تن آساني و راحت
گرفتن بهره از علم و درايت
من ازمهر و شفقت گويم اين ها
مگر شويي دل از اين کيد و کين ها
اگر چه دانمت صدها از اين پند
زپاي آرزو نگشايدت بند
من آن مرغم که گفتندش مزن دم
که سر در راه پندت مي رود هم
به ياوه پند خود با پند نشنو
نموده جان خود افکند در تو
مرغي با بوزينگان
شنيدم جمعي از بوزينگان را
درون کوهساري بود مأوا
شبي تاريک تر از روي زنگي
زسرماشان نفس بنمود تنگي
زهول بردشان آمد به لب جان
شده لرزان به هر جانب گريزان
يکي ني پاره در زير درختي
که چون آتش بدي براق لختي
نمودند آتش آن ني پاره پندار
بدان کردند گرد از هيمه و خار
کزان تا آتشي روشن نمايند
مگر زان دفع لرز تن نمايند
به شاخ اندر نشسته طايري بود
بگفتا نيست زين پندارتان سود
چه آن ني پاره است و نيست آتش
نباشيد از يکي ني پاره سرخوش
به بيهوده کشيده رنج و آزار
نکردند اعتنا با پند و گفتار
يکي مرغ دگر گفتش چه گويي؟
به پند از ناکس نادان چه جويي؟
متاعت را چو کس نبود خريدار
مده زين بيشتر بر خويش آزار
وليکن مرغ از راه شفقت
بجا تا آورد شرط نصيحت
به زير آمد که تا آن ابلهان را
کند مکشوف خبطي آنچنان را
گرفته در ميان بوزينگانش
سر از تن کنده بگرفتند جانش
منت زين پندها چون مرغ نادان
نهم بيهوده اين آزار بر جان
به جاي آن که زان باشد ترا سود
مرا خواهد نمود اين رنج نابود
به پاسخ گفت دمنه نيک مردان
نباشد چاره شان از پند خردان
چه هر نعمت زکوتي راست مصروف
زکوت دانش آمد امر معروف
دريغ از موعظت کردن گناهست
و گر با ناکسان روسياهست
کليله گفت نزپندم دريغ است
وليکن خوي تو آن تيره ميغ است
که باشد مانع از انوار خورشيد
تواند پرتو اندرز پوشيد
از آن ترسم به زرق و تيره رايي
دمي دست پشيماني بخايي
پشيماني جزاي مکر و غدر است
به هر کاري عجز دنبال صدر است
چنان که آن شريک چست و ماهر
که بودي بدنهاد و نيک ظاهر
رسيد از نيت فاسد به کيفر
به حق خود رسيد انباز ديگر
شريک نادرست و شريک ساده دل
جوانمردي و محتالي دغل باز
به هم گشته به بازرگاني انباز
نهاده روي اندر راه شهري
نپيموده هنوز از راه بهري
يکي بدره ي زر در ره بجستند
زرنج کربت غربت برستند
به سوي خانه برگشتند با زر
رفيق ساده گفتا کاي برادر
صواب آنست کاين حق داده نعمت
نماييمش برادر وار قسمت
شريک غادر از روي فطانت
نمود انباز را قصد خيانت
بگفت اين زر کنيم ار آشکارا
دچار سوء ظن سازند ما را
بقيت را چو برداريم لختي
نهان سازيم در پاي درختي
به وقت حاجت از آن مايه کم کم
براي خرج برداريم با هم
شريک ساده پذرفت اين سخن را
نشان کردند پس داري کهن را
به پاي دار آن زر دفن کردند
وز آنجاه راه زي منزل سپردند
به روز بعد انباز ستمگر
شد آنجا و برون آورد آن زر
پس از چندي شريک صاف و ساده
برايش اتفاقي روي داده
بيامد نزد انباز ستمکار
کز آن سرمايه لختي هست در کار؟
تجاهل کرده غدار و به همراه
سپرده راه تا جاي نهانگاه
بکاويدند پاي دار هر چند
نشاني غير خاک از زر نديدند
شريک نادرست از وي بياويخت
گريبان چاک زد دستار بگسيخت
که تو برداشتي اين زر زمدفن
ستم کردي و نقض عهد با من
به صد ديوانگي و داد و فرياد
کشيدش نزد قاضي از پي داد
بگفتا قاضي ار داري گواهي
تواني کرد از وي دادخواهي
بگفتا کس نبود آنجا که آن زر
نهان کرديم با هم چون برادر
گواهي نيست ما را غير آن دار
تواند شد زفضل حي دادار
بگفتار آيد او از بهر مظلوم
شهادت آورد در امر مکتوم
چه زان بهتر؟ که فردا دادگستر
قدم رنجه کند تا مدفن زر
گواهي خواهد از دار کهن سال
نگردد حقي از مظلوم پامال
مقرر کرد قاضي صبح ديگر
نمودن جاي زر تشکيل محضر
زمحضر رفت سوي خانه بدکيش
پدر آگه نمود از نيت خويش
به اميد تو گفت اين حيله کردم
بياري تو اين ره در نوردم
همانا هست خالي جوف آن دار
درون آن کني جا در شب تار
چو قاضي از شجر خواهد گواهي
ادا سازي شهادت را کماهي
پدر گفت اين نه کاري هست معقول
که قاضي را فتد اين حيله مقبول
فريبا گشت گيرم خلق ازين کار
فريبا کي شود خلاق دادار؟
بسا حيلت به دل زانگه دهد سود
سرانجامش وبال حيله گر بود
از آن ترسم ترا اين مکر و حيله
شود چون غوک در مرگت وسيله
غوک با مار
شنيدم غوکي اندر برکه ي آب
زجور مار بودي زار و بيتاب
شکايت برد اي وي نزد خرچنگ
به دادش ياد اين افسون و نيرنگ
که راسويي است از برکه بدان سو
تواني فايدت بردن زراسو
بگير از آب برکه چند ماهي
زپيش لانه ي راسو به راهي
بيفکن يک به يک تا خانه ي مار
بچيند يک به يک راسوي هشيار
رسد بر مار و پس سازد شکارش
شوي راحت تو از جور و فشارش
بدين تدبير و حيلت غوک عمل کرد
برآورد از تن بدخواه خود گرد
چو از اين صيد لذت برد راسو
نهاده روز ديگر رو بدان سو
بديد از ماهيان آنجا اثر نيست
شکاري غير غوک حيله گر نيست
نمودش صيد و در دامي که بر مار
نهاده بود هم خود شد گرفتار
عاقبت دو انباز
پسر گفت اي پدر کوتاه کن حرف
چه در اين کار همت بايدت صرف
به يمن زحمتي در ساعتي چند
توان عمري مرفه بود و خرسند
همانا حرص مال و حب فرزند
پدر را کرد پاي عقل در بند
شبانگه شد روانه سوي کهسار
نهان گرديد در جوف کهن دار
سحرگه خوانده و خواهان و قاضي
بنا بر گفت و گوي روز ماضي
نهاده رو به پاي دار و در کوه
تماشايي زهر سو گشته انبوه
گواهي را که قاضي از شجر خواست
به گفتار فصيحي پاسخ آراست
که آري اين زر مستور خوانده
برون آورده بر مصرف رسانده
تفرس کرد قاضي جوف آن دار
يکي تمهيد حيلت رفته در کار
بگفتا اين درختي هست مشؤوم
ببايد کردنش زين کوه معدوم
بفرمودش بسوزانند به آتش
شراره پير را افتاد در کش
زماني تاب کرده آخر کار
برون شد از درون دار ناچار
به نيمي سوخته از آتش تيز
به صد نفرين به پور حيلت انگيز
انابت کرد و از قاضي امان خواست
قضايا را نمود اقرار روراست
شريک حيله گر سودي که اندوخت
شدش سرمايه از دست و پدر سوخت
شريک ساده را صدق و امانت
نمودش مال و حيثيت صيانت
همانا سود اين افسانه آنست
که خائن هرگز از کيفر نه وارست
هم نکوهش از کليله و دمنه
بگفتا دمنه تو با رأي و تدبير
لقب دادي زغدر و مکر و تزوير
چه من با رأي صائب اين سياست
رسانيدم به پايان با کياست
کليله گفت تدبير تو اين شد
که منجر بر نفاق و کيد و کين شد
زحرص جاه و از خبث ضميرت
مشقت ها نهادي بر اميرت
چه آفت ها که آيد از دورويي
که شد اصل فساد و زشتخويي
بگفتا دمنه بگذار اين نکوهش
شود سازند شير و گاو سازش
کليله گفت اين ديگر محال است
تمنايي به خواب و يا خيال است
چه آب رود چندان خوشگوارست
چو جاري گشت و با دريا بپيوست
دگرباره نخواهد گشت شيرين
هزارش گر نمايي شکر آگين
دگر آن دوستي و مهر و الفت
که شد ازسعي بدگويش کدورت
زجاجي منکسر باشد که پيوند
نگيرد با هزاران عهد و سوگند
بگفتا دمنه به از خدمت شير
شوم خارج براي عذر تقصير
بگيرم کنجي اندر صحبت تو
برم عمري به سر با الفت تو
کليله گفت اين خواهش فروهل
مرا با تو رفاقت هست مشکل
نگشته صادر از تو اين عمل ها؟
منت بيزار بودم از دغل ها
ازين پس با توام کردم مماشات
محال است اين زمن هيهات هيهات
چه باشد صحبت چون تو شريران
به عينه مثل حال مارگيران
کز آن پيشه کند تفريح چندان
که يابد عاقبت زهرش زدندان
چه سان اميد بايد داشت از تو؟
چه نيکي ها توان پنداشت از تو؟
تو با مولاي خود کاندر پناهش
عزيز و محترم بودي زجاهش
نمودي در ازا اين گونه کفران
به ديگر کس چه خواهي کرد جز آن؟
زنااهلان نيايد جز مضرت
دو صد ره گر زند دم از مسرت
کسي کو از خرد دارد نشانه
زيد با مرد صالح دوستانه
گريزد از خيانتکار کذاب
چو زيبق از حرارت آتش از آب
چه باشد صحبت بدگوي نادان
شبيه دوستي خرس و دهقان
خرس و دهقان
شنيدم زارعي در روستايي
به بار آورد باغ با صفايي
شده زانواع اثمارش درختان
مطرز چون عذار نيک بختان
زمينش سبز و اشجارش برومند
گلش شاداب و بارش شکر آگند
فروزان سيب در آن چون کواکب
غذاي جان انارش چون کواعب
گلابي ها چو زرين تنگ پرقند
زشاخ زمردين گرديده آوند
عنب چون خوشه ي تابنده پروين
به طاق تاکش اندر بسته آذين
ترنج زرد چون زرينه قنديل
چراغاني مجلل داده تشکيل
بهي چون عاشقان زار و پردرد
بدان آذين نظاره با رخي زرد
بدان زيبا حديقه بود دهقان
مراقب چون به باغ خلد رضوان
به شوق آن زياران درگسسته
ميان در خدمت آن باغ بسته
در آن روضه بدون يار و همدم
به سر بردي بري از محنت و غم
زتنهايي شده يک روز دلگير
به کوهستان روان شد بهر نخجير
مصادف شد به خرسي زشت ديدار
خرامنده به سوي وي زکهسار
به سنخيت زحال که نشيني
به همديگر به چشم نيک بيني
نظر کرده بجنبيد از دو سو مهر
عيان شد آيت اشفاق از چهر
چو خرس از باغبان ديد آن بشارت
روان شد از پيش با يک اشارت
به باغ آورده با صد مهرباني
نمود از ميوه هايش ميزباني
سبع خورد آن غذاهاي نخورده
شد اندر نزد دهقان سر سپرده
به هم با خاطري از مهر سرشار
به سر بردند چون ياري وفادار
تغذي را زانواع ثمارش
نهاده باغبان در اختيارش
(ظريفي گفت با شوخي دلارا
که بدهمسر به مردي بدهيولا)
(هر آن ميوه که شهدش در کمالست
نصيب خرس و مقسوم شغالست)
وزين رو خرس از آن رزق فراوان
کمر بسته به خدمت بهر دهقان
نشستي موقع خفتن به بالين
مگس راندي از آن رخسار پرچين
بنا بر عادت هر روزه يک روز
بشد دهقان به خواب خانمان سوز
مگس مي راند خرس از صورت وي
براندي باز بنشستي مگس هي
به تنگ آمد سبع را دل سرانجام
بدان شد تا کندشان جمله اعدام
تأمل کرد تا بر روي دهقان
مگس گرد آمد از هر سو فراوان
به چنگ آورد پس سنگي گران را
نمود آماج روي باغبان را
بدان سان کوفتش آن سنگ بر سر
که مرغ جان گشود از کالبد پر
مگس ها را نشد آسيبي از آن
بداد از دست دهقان رايگان جان
نتيجه ي دوست نادان اين چنين است
جزاي دوستي با خرس اين است
بازرگان و امانت دار
بگفتا دمنه اش کاي دوست چندان
مرا ابله مپنداري و نادان
که فرق خير را نشناسم از شر
رسد از من زياني با برادر
کليله گفت بر دانايي و هوش
ترا زرق و خباثت گشته سرپوش
تواني بهر يک سود محقر
خيانت ها نمودن با برادر
چو گرديد از مدار دست کوته
به ياري عذرهاي ناموجه
چه بعد از اين همه فتنه که کردي
هنوزت هست لاف نيک مردي
تو در عذر خطايا آن چناني
که هم کردار آن بازارگاني
که روزي از وطن عزم سفر داشت
رفيقي مالدار و معتبر داشت
به مخزن داشت صد خروار آهن
بدو بسپرد و شد بيرون زميهن
بدان تا گر زياني آيدش پيش
کند زان بيش و کم سرمايه ي خويش
چو برگشت از سفر آهن ازو خواست
رفيق حيله گر عذري بياراست
به همراهش به انبازي تهي برد
بگفتا موش موذي جمله را خورد
چو تاجر بود در تصديق مضطر
به ظاهر کردش آن گفتار باور
امانت دار تدبيري دگر کرد
که چون تاجر زوي صرف نظر کرد
پي تأکيد صدق و مهرباني
براي چاشت کردش ميهماني
بدادش وعده بازرگان به فردا
شبانگه طفلي از اولاد او را
ربود و در سراي اندر نهان کرد
سحرگه رو به خوان ميزبان کرد
زمهمان عذرخواه آمد بدين سان
که گر بيني مرا سر در گريبان
شده مفقود فرزندي زمن دوش
از اين رو گشته ام بيگانه از هوش
بگفتا ميهمان طفلي چناني
بديدم وي بدان قد و نشاني
به کوي اندر ربودش موشخواري
به چنگال اندرش مي کرد زاري
به حيرت ميزبان گفت اين سخن چيست؟
به مغز اندر ترا گويي خرد نيست
چه طفلي را که ده من وزن بايد
چگونه موشخواري در ربايد؟
جوابش داد در شهري که خوردن
تواند موش صد خروار آهن
نه طفلي ده مني بل موشخواري
زگاو صد مني گيرد شکاري
قضيه ميزبان را گشت روشن
که آن باشد گروگاني زآهن
بگفتا موش آهن را نخورده
بگفتا مرغ کودک را نبرده
بدادش کودک و بگرفت آهن
شود مقصود ازين قصه مبرهن
کسي کو چون تو دارد حسن تقرير
نخواهد ماند عاجز از معاذير
نمودستي خطا با اين کلاني
هنوز اعمال خود را نيک داني
چو کارت با ولي نعمت چنين است
به ديگر دوستان بدتر از اين است
رسيده صحبت ياران بدين جا
به ناگه شد بلند آواز و غوغا
کشتن شير گاو را و پشيمان شدن از کار خود
نظر کردند در ميدان پيکار
شده شير ستمگر فارغ از کار
دريده گاو را افکنده بر خاک
شکسته گردنش کرده شکم چاک
چنان که عادت مردم بر اين است
کسي کو با کسي در حال کين است
نباشد مهلتش از نفس سرکش
که با ارفاق و عفوش دل کند خوش
پس از آن که مظفر گشت و غالب
به خون اندر فرو بردش مخالب
در افتد قوت کينه زشدت
شود کم تيغ قهاري زحدت
چو شير از شتربه پرداخت بيشه
بهاي دولت خود آخت تيشه
از آن خاطر که کردش فتنه تسخين
به خونريزي حرارت يافت تسکين
مبدل گشت کينه با ندامت
به نفس خويشتن کرد اين ملامت
چرا بايد کردن اين عجولي؟
که باز آيد از آن رنج و ملولي
دريغ از گاو و آن وقر و متانت
هنرمندي و اخلاص و امانت
ندانم اين که من کردم بجا بود؟
و يا اقدامي از روي خطا بود
سخن هايي که از قائل شنيدم
حقيقت داشت؟ يا باطل شنيدم
بدون کنجکاوي آن چنان يار
به حرفي نامسلم کشتمش زار
شد آن گونه زکار خودپشيمان
که ماندش از ندم سر در گريبان
زبان حال گاو اندر خيالش
نمي دادي به آرامي مجالش
شدي هر لحظه در چشمش مجسم
به بث شکوه افزوديش بر غم
که هان اي قاتل خونخواره ي من
روا ديدي ستم درباره ي من
کند اينها کدامين يار با يار؟
به ويژه مثل من ياري وفادار
شد از اين فکرها حالش پريشان
مبدل گشت شادي ها به حرمان
تسلي دادن دمنه به شير- پايان بخش يکم
تفرس کرد دمنه حالت شير
کز اندوه ندامت هست دلگير
بشد نزديک با اسلوب شايان
پس از رسم تحيت کرد عنوان
که شاها دولتت پاينده بادا
سر خصمت به خاک افکنده بادا
خدا ناکرده اين انديشه از چيست؟
چه شاهان را از آن بهتردمي نيست
که گردد بر عدوي خويش چيره
زتختش افکند بر خاک تيره
مقام عيش و نوش و کامکاريست
زمان راحت و اميدواري است
جوابش داد شير از مردان گاب
شده چيره به جانم محنت و تاب
پناه ملک بود و پشت لشکر
رفيق خوب و سرداري هنرور
چو شد جايش از اين درگاه خالي
زخيل چاکرانش نيست تالي
مرا اندوه وي بيمار کرده
جهان را پيش چشمم تار کرده
بگفتا دمنه باز اين چه خيال است؟
زقتل خصم ني جاي ملال است
به کافر نعمتي غدار وناکس
روا نبود به غير از کشتن و بس
اگر خاري زبستاني شود گم
بود جاي تشکر ني تألم
روا باشد که اين فتح نمايان
نمودن در ثغور کشور اعلان
که تا عبرت نمايد دشمن و دوست
بدرد بد نهادان را بتن پوست
مده بر خاطر خود راه غم را
که خائن راه پيموده عدم را
بي زين گونه دمنه کرد تقرير
بيار اميد اندک خاطر شير
به توفيق خداي حي و منان
در اينجا بخش اول يافت پايان
بخش دوم
در کيفر دادن به سخن چين مفسد
ستايش يزدان پاک
خداوندا برازد با تو شاهي
قديري بر سپيدي و سياهي
تويي دارنده ي دنيا و مافيه
تويي پاکيزه از تشريک و تشبيه
بزرگي هر که را بخشي تواني
و گر خواهي زسر تاجش ستاني
کسي کو در جهان چندي نپايد
مهي و تاجداري را نشايد
تويي شاهنشه بي مثل و انباز
که ملکت هست بي انجام و آغاز
تو دادستي توانايي شهان را
نمودي بر کهان چيره مهان را
تو ميليون ها زافراد بشر را
نهادستي به دستي خير و شر را
تو با مردي تواناتر زاقران
سپردي توده اي از نوع انسان
به ظاهر گرچه دارد تاج و ديهيم
بود از تو گرش اميد اگر بيم
زفضل توست گر داراي فر است
و گر يک چند گرم فر و کر است
خوشا گر قدر الطاف تو داند
سمند کامراني بر جهاند
بود خرسند از فضل و نوالت
برد بهره زملک بي زوالت
جهاني را که در حکمش نهادي
زمام خلق کش در دست دادي
به شکرانه کند نيکو صيانت
بترسد از خيانت در امانت
بداند کاين وديعه دائمي نيست
ببايد رفعت بعد از اندکي زيست
چنان باشد که وقت نقل و تحويل
ندارد شرمي از تغيير و تبديل
دهد تحويل پست خود سلامت
که تا نبود سزاوار ملامت
خجل آن کو به مغز تند و مغرور
شود از منهج هوش و خرد دور
کند فروش کو فرديست ناچيز
شود ناچيزتر چندي دگر نيز
شهنشاهي که او را داده مايه
بلندش کرده از افراد پايه
تواند پايه ي جاهش شکستن
فروتر جاي فرمايد نشستن
چو زين فکر و خرد بيگانه باشد
چو مرغ دون به فکر دانه باشد
بسي شاهان که در ادوار عالم
رياست کرده بر اولاد آدم
سپس طومار عمر اندر نبشتند
زنيک و بد به دنيا نام هشتند
نکو را در زبان ها مدح و تحسين
بدان را ناله و آه است و نفرين
چه خواهد بود از پاداش و کيفر
به نزديک خرد زين دو کلان تر؟
جزاي دنيوي بس تا به اين حد
چه بيند آن سرا از نيک و از بد؟
چه سان در درگه عدل الهي
دهد واپس حساب پادشاهي؟
خدايا تو توانايي که دلشان
کني پرعاطفه با آب و گلشان
و يا برگيري از اورنگ شاهي
کسي را کو نخواهد جز تباهي
اقسام فرمانروايي
تو گو گويند دانايان امروز
سخن راني چه از شاهان پيروز؟
گذشته دور استبداد شاهي
نمانده بهر ظلم و جور راهي
زمجلس هاست در هر ملک کانون
بود حکم و عمل در دست قانون
دموکراسي است اکثر مملکت ها
که در اقطار عالم هست برپا
شهان را اختياري نيست چندان
که تازند گرگ وش بر گوسفندان
بود رأي از وکيلان جماعت
شهش مجري است با محض اطاعت
صحيح است اين به ظاهر ليک دانا
کجا گردد بدين حجت فريبا؟
جهان تا هست نيرومند و بي زور
همان احوال گنجشک است با مور
اگر کانون امر و عدل و شورا
بود در روي گيتي کشور آرا
کساني کاندر آن کرسي نشينند
مگر اوضاع عالم را نبينند؟
توانايند اگر بر صلح دنيا
چرا مانع نيند از شور و غوغا؟
نبندند از چه دست ديکتاتورها؟
نمي مالند گوش اين نونورها؟
و گر در پيش آنها ناتوانند
به جز اسباب بازي با چه مانند؟
و گر خود نيز جبارند و خونخوار
تعدد يافته شاه ستمکار
قرون پيش اگر سلطان يکي بود
دموکراسي به تعدادش برافزود
ميان اين همه مردان نامي
نباشد قحط مرداني گرامي
که روي خلق بسته راه شر را
نسوزانند به آتش بوم و بر را
جز اين نبود که پيش صاحب زور
همه بيچاره اند و زار و مقهور
به پيش مرد سياس قوي دست
هزار از اين سخن ها مثل با دست
به دنيا در همان آش است و کاسه
چه حاصل زين بيان پر حماسه؟
شه از بيکاره شد دستور اول
همان شاه است بي تاج مکلل
تو خواهي پادشه بگذار نامش
و يا دارنده ي امر و زمامش
شهنشاهش بگو يا امپراطور
و يا مي خوان رئيس قوم و جمهور
و يا بين وزيران گو نخستش
مرا روي سخن باشد به پشتش
چو گيرد اختيار ملک در دست
اگر شد مرد سياس و زبردست
چه فرق ار عده اي کرسي نشينان
نشينند و سخن گويند چندان؟
مگر نه آلتي در دست اويند؟
چو مشتي ماهي اندر شست اويند
و گر بيکاره است و سست عنصر
زاصحابش يکي خواجه بهادر
بگيرد با کياست جاي او را
کند از آب قدرت پر سبو را
که مي گويد زمدنيت در اين دور
بود دست سلاطين بسته از جور؟
بزرگاني که در دست رياست
نشسته با سترگي و کياست
چه کم دارند از شاهان پيشين
به امر و نهي و فر و عز و تمکين؟
مگر نز فکر يک يا چند مرد است
که روي ارض ميدان نبرد است؟
جنگ و مناجات
اگر بود اختياري دست افراد
نبود اندر جهان اين جور و افساد
کدام افراد ملک اين رأي دادند؟
دهان مرگ سوي خود گشادند
کدامين جامعه گفتار زگردون
بريزد بر سرش سيلابي از خون؟
کدامين ملت بدبخت فرمود
برآرند از حياتش آتش و دود؟
بزرگاني که در طبع جهانگير
ندارد شان فغان ناله تأثير
براي اتخاذ شهرت و نام
گشوده بر جهان چون اژدها کام
نيارامند از آتش فشاندن
که را ياراست آن آتش نشاندن؟
به جز پروردگار حي و دانا
که باشد بر جهانداري توانا
کند راهي به دلشان از ترحم
که بخشايند بر احوال مردم
شنيدم صادق آل محمد
جواب سائلي کرد اين چنين رد
بپرسيد از شناسايي يزدان
به پاسخ با بيان گوهرافشان
بفرمودش چو در کشتي نشيني
به جز آب وافق چيزي نبيني
به ناگه گرد باد از چار جانب
گشايد جانب کشتي مخالب
بدرد بادبان از زور طوفان
شود کشتي به روي موج غلطان
زمان از دست ملاحان ستاند
رهايي را به کف چاره نماند
چو اميدت زهر جا قطع گرديد
دلت زي ملجايي مضمر گراييد
به امدادي زراه غير معلوم
اميدت مي رود در آن دم شوم
نداني چيست او باشد کجايي
نکردت کس به سويش رهنمايي
طمع داري از آن نقطه عنايت
کزو آيد مهمت را کفايت
خدايي را که مي جويي همان است
که خلاق زمين و آسمان است
کنون ما مثل آن کشتي نشسته
که کشتيمان سر دريا شکسته
نشسته بر فراز تخته پاره
به جز توفيق يزدان نيست چاره
خدايا چاره اي اهل جهان را
ببخشا جان ميليون ها جوان را
خدايا رحمتي آور به پيران
به حال ناتوانان و اسيران
به اشک ديده ي اطفال معصوم
به جان تفته ي اجساد معدوم
به شيون هاي مادرهاي ثکلا
به ناکامي دخترهاي شهلا
به حسرت هاي قلب نوجوان ها
به دود آتشين خانمان ها
به آثاري که از ازدوار پيشين
دهد عبرت به چشم عاقبت بين
به باب مسجد و طاق کليسا
به دين احمد و آيين عيسي
به ذوق عارف بيدار و حق بين
به شور عاشق مهجور و مسکين
يکي رحمت فرست از جانب غيب
يکي رحمت رسان زالطاف لاريب
بلايي اين چنين را بخش پايان
نيفتد بيش از اين گيتي زسامان
توحش کاين چنين خيزد زمردم
فسانه ي شير و گاو از دل کند گم
به خونريزي بشر زين سان دلير است
چه جاي صحبت از پيکار شير است؟
چو افتاده جهان اين گونه در تاب
چه جاي رقت از مظلومي گاب؟
پرسيدن دابشليم از عاقبت کار دمنه
بهل «خسرو» به جاي اين گفتگو را
بيا و بيش از اين مشکاف مو را
خدا داناست کار بندگانش
اگر خواهد دهد از بيم امانش
تراکز دست نايد جز دعا کار
به اميد بر الطاف دادار
برو اکنون سر منظومه ي خويش
چه بهتر زان که گيري کار خود پيش؟
چنين آورده داناي سخندان
چو گفتار برهمن يافت پايان
تشکر کرد راي از داستانش
نمود آويزه ي گوش از بيانش
شنيدم گفت چون ساعي و نمام
چو نيت هاي فاسد داد انجام
بپوشانيد حق را زير شبهت
به زير پا نهاده حق نعمت
بدان واداشت رب نعمت خويش
زند تيشه به پاي دولت خويش
تقاضا آن که در اتمام احسان
رساند قصه ي دمنه به پايان
بيان سازد که بعد از کشتن گاب
چو افتاد از ندامت شير در تاب
چگونه کرد خبط خود تدارک؟
چه آمد بر حسود نامبارک؟
برهمن گفت سلطان قوي رأي
به سان کوه بايد پاي بر جاي
نلرزد همچو بيد از لطمه ي باد
نگردد با سعايت از ره داد
به محض قول ارباب مطامع
بدون حجت و برهان قاطع
نباشد بدگمان در حق چاکر
نگيرد بي گناهي را به کيفر
و گر اغفال کردش سعي بدگو
به قتل بي گناهي امر شد زو
بر او واجب بود کز بهر جبران
سخن چين را فروزد شعله بر جان
بدان گونه دهد کيفر به نمام
که گيرد عبرت از آن خيل خدام
نگردد کس دگر ره دگر آن کار
نباشد منحرف از زي و هنجار
پشيماني و سوگواري شير از کشتن شتربه
چنان که شير بعد از کشتن گاب
شد از اندوه کار رفته بي تاب
بد از کردار زشت خود پشيمان
که بد کردم به جاي فضل و احسان
فکنده سر به جيب حيرت اندر
زشادي بسته روي خويشتن در
گرفته بر لب انگشت ندامت
به حيراني بدل گشته شهامت
گهي انگشت با دندان گزيدي
گهي ديوانه وش بر خود دميدي
نمودي فکر اين اقدام و تعجيل
چه بودي با سکون مي گشت تبديل؟
چرا بايست کردن اين شتابم؟
که بيرون سازد از راه صوابم
نکردم از چه در اين کار تدبير؟
چه عيبي بود اندر غور و تأثير
که با تحقيق و سعي و دوربيني
پژوهش کردمي و نکته چيني
سخن هايي که مي گويند از گاب
زروي دشمني آورده غياب؟
و يا دارد حقيقت قول نمام
که در راه خيانت ميزند گام
اگر دانستمي دارد حقيقت
نماندي جاي بهر حزن و محنت
چو بي تدبير کاري پيش بردم
دل فارغ به دست غم سپردم
چه بايد کرد با اين رنج و اندوه؟
نتابد با چنين غم پيکر کوه
که بي تقصير کشتم يار خود را
تبه کردم سپهسالار خود را
بزرگاني که در درگاه مايند
چگونه در وفاداري بپايند؟
چو بينندم چنين بدخوي و سرکش
نباشندم به خدمت گرم و دلخوش
چو از ياران تهي ماند کنارم
چگونه پيش دشمن سر برآرم؟
هجوم اين همه افکار و آلام
ببرد از خاطر وي صبر و آرام
مزاجش منحرف آمد زصحت
فروماند از نشاط و عيش و صحبت
به حکم آن که باشد دين سياس
مؤثر در نهاد زمره ي ناس
زحال شير يک جا اهل دربار
همه اندوهگين بودند ناچار
امورات اداري ماند مهمل
مهام ملک داري گشت مختل
خلاصه شير از اندوه و تشويش
تلاي دل آزرده ي خويش
در آن ديدي که اندر گاه و بيگاه
نمايد يادي از گاو و کشد آه
گزيدي خلوتي از بهر اين کار
زاعيان ددان دادي به خود بار
سخن راندي زگاو و کارهايش
تأسف ها نمودي از برايش
حکايت ها سرودنديش اصحاب
همي چيدند از هر سوي اسباب
که وي را ساعتي مشغول دارند
مگراز پاي دل خارش برآرند
کنکاش شير با پلنگ
شبي از چاکران سرفرازش
به ديدار پلنگ آمد نيازش
فرستاده به بزمش کرد احضار
به هم پيوست از هرگونه کفتار
کشانيده سخن تا صحبت گاب
دريغا گفت مثلش هست ناياب
دريغ آن فر و اقدام و شجاعت
سترگي و دل و هوش و مناعت
چه خدمت ها نمودي صادقانه
نصيحت هاي نغز و مشفقانه
دريغا چاکري چونان شد از دست
دريغا کردمش با دست خود پست
پلنگ از شير چون ديد آن تأثر
اثر کردش به دل حزن و تحسر
بگفتا شهريارا فکر کم کن
به فکري ديگر از دل دفع غم کن؟
چه مقصودي که بر وي دسترس نيست
به جزتيمار و اندوه حاصلش چيست؟
سه چيز است آن که جبرانش محالست
نخستين قلب کز معشوق بشکست
دوم رازي که از پرده شود در
سوم جاني که بيرون شد زپيکر
کنون شد شتربه از دار هستي
تو گر صد سال جفت غم نشستي
نه او خواهد شدن زنده دگر بار
نه سودي آيد از اين رنج و تيمار
اگر يار عزيزي رفته از دست
به حمدالله که ياران دگر هست
براي آن که از کف رفته ياري
چرا ياران خود مهمل گذاري؟
به نقد آن را که داري خوش نگهدار
مبادا هم شوي نادم دگر بار
کسي کو نقد با نسيه فروشد
چو روبه بر زيان خود بکوشد
روباه و پوست پاره
شنيدم روبهي اندر بيابان
براي طعمه هر سو بود پويان
پس از رنج فراوان پوستي يافت
به صد شوق و شعف برداشت و بشتافت
عبور افتادش از نزديکي ده
بديد آنجا بسي مرغان فربه
به صحن بوستان مشغول گردش
گهي سرگرم دانه گاه ورزش
زشوق اکل لحم ماکيانش
نمي شد آب بند اندر دهانش
به جان شد آتش حرصش فروزان
روان گرديد کم کم سوي مرغان
شغالي ديد آن احوال و پرسيد
کزين رفتار در خاطر چه داريد؟
بگفتا صيد اين مرغان چاقم
بسي افزوده بر دل اشتياقم
بگفتا اين خيال از سر فروهل
مگير از آنچه باشد در کفت دل
پس از رنج زياد اين پوست پاره
که شد بر احتياج معده چاره
به دستت اوفتاده قدر دانش
که آزت گيرد از کف رايگانش
بگفتا شرط مردي ني چنين است
که سازي در جهان با رتبه اي پست
مرا چون دسترس بر زرق نيکوست
نبايد ساختن با پاره اي پوست
شغالش گفت من چندان در اين کار
نمودم سعي و بردم رنج بسيار
چو ديدم نيل بر مقصد محال است
بشستم زين مرام ناروا دست
غلامي هست در اطراف مرغان
به چالاکي بود از نسل شيطان
کشيک ماکيان ها دارد از دور
که جان بردن زدستش نيست مقدور
بترسم همچو خر در حسرت دم
کني يکباره هر دو گوش خود گم
نکردش پند تأثيري به روباه
گرفته سوي جوق ماکيان راه
نهاد آن پوست پاره برکناري
بلندش کرد فورا موشخواري
چو روبه گشت با مقصود نزديک
برون آمد غلام پاچه باريک
چو تشتي کو فتد از بام بر در
پراند نشئه ي ترياکي از سر
به کف چوبي سطبر و سفت و کوتاه
فکندش ناگهان بر سوي روباه
رسيد آسيب آن برپاي بدبخت
به دل پيچيدش از آن صدمتي سخت
خروس و مرغ را ناديده انگاشت
چو بخت از خود از ايشان روي برکاشت
به صد رنج و مرارت تيز بشتافت
بشد جايي که از دشمن امانت يافت
رسيد آنجا که بود آن پوست پاره
به دست آرد مگر آن را دوباره
نه بود از پوست در آنجا نشاني
نه روبه را به پيکر مانده جاني
نموده رخ به سوي آسمان راست
که امدادي کند از غيب درخواست
بديد آن پوست چنگ موشخواري
زند از طعنه بر وي زخم کاري
که نيکو کرده بودت نقش ياري
تو خود بدباختي، اخم از چه داري؟
چو شد دستش زمرغ و پوست کوتاه
جز اين چاره نماند از بهر روباه
که زد سر از غضب بر سنگ خاره
برست از درد مرغ و پوست پاره
نامزد شدن پلنگ به پژوهش احوال
کنون شاها تو خود رکني فکندي
به ارکان دگر بد چون پسندي؟
بگفتا شير کاين رأي صوابست
مرا دل ليک از ان در اضطراب است
که خبطي را که ناگه سر زد از من
چگونه مي توانش چاره کردن
پلنگش گفت با احزان و تشويش
نخواهد رفت هرگز کاري از پيش
خطايي را که مي بايد تلافي
دلي ستوار بايد رأي کافي
سزاوار است ترک محنت و غم
نمودن آنچه را بايد فراهم
بناي کار بنهادن به تدبير
نکردن ساعتي از سعي تقصير
اگر ثابت شود بر شاه و اصحاب
گناهش بوده با جا کيفر گاب
و گر حرفي زصحت بوده عاري
به ناحق گشته خون گاو جاري
ببايد داد ساعي را جزايي
که باشد در خور جرمي کذايي
بگفتا شير تو دستور مايي
که با تدبير و اقدام و دهايي
ترا زين پيش بسيار آزمودم
که بر اسرار خود محروم نمودم
کنونت اين مهم وا مي گذارم
که داناتر زتو مردي ندارم
به سعي و کوشش و تدبير و اقدام
ببايد بردن اين خدمت به انجام
پلنگ اين کار را برعهده بنهاد
مرخص شد زپيش شير دلشاد
حقيقت مکتوم نمي ماند
قضا کاري که خواهد داد انجام
زهر سو مي کند اسباب او تام
بود اينها به حکم رب ارباب
دگر اشياست چون ابزار و اسباب
به ويژه کشف اسباب جنايت
که گردد حاصل از هوش و درايت
خدا آن هوش بخشد با محقق
که تا گردد به کشف راز قايق
از آن جمله که بر حق واجبست آن
بود منع جفا و ظلم و عدوان
به حکم تجربت از خون مظلوم
بسي نادر فتد گرمانده مکتوم
و گر پنهان بماند يک چنين کار
يقينا حکمتي باشد در اين کار
و گرنه حق که عادل هست نامش
نخواهد ماند بر جا انتقامش
چنان اسباب چيند کشف آن را
که در حيرت گذارد کاردان را
گواهي کبک پخته
اگر اين قصه بيرون از کتاب است
دريغ موضوع ايرادش صواب است
شنيدم در سر خوان بزرگي
به زي گوسپندي بود گرگي
چو افتادش نظر بر کبک بريان
به رغم اختيارش گشت خندان
امير از خنده ي بي موقع او
دژم گشت و گره کرده بر ابرو
سئوالش کرد از اسباب خنده
به پاسخ لال شد گرگ درنده
به استيضاح چون فرمود اصرار
زکشف راز جاني گشت ناچار
بگفتا سالياني پيش در راه
مصادف با جواني گشته بيگاه
طمع کردم به نهب زاد و مالش
ببستم با طنابي دست و بالش
بسي لابه نمود و عجز و سوگند
که مالش برده و بردارمش بند
نپذرفتم چو از جان گشت نوميد
به کبکي به سنگي مي خراميد
نموده روي و گفت اي کبک خوانا
به جز تو نيست بر اين ظلم دانا
گواهي کن به پيش حق که اين مرد
به ناحق بر من مسکين ستم کرد
درافکنده سرش از تن گرفتم
سر و پيکر به خاکش در نهفتم
به کبک پخته چون چشمم در افتاد
مرا آمد زاستشهاد او ياد
نمودم خنده بر ناداني او
که بد کبکي گواه بر جاني او
امير اين داستان را کرد چون گوش
بگفتا خود تو ناداني و بي هوش
نمي بيني که با فرمان يزدان
گواهي مي دهد اين کبک بريان؟
گواه او و مترجم شد زبانت
ادا کرده شهادت بر زبانت
سپردش دست دژخيمان بدکيش
فرستادند نزد کشته ي خويش
پي بردن پلنگ به اسرار دمنه
چو بيرون شد پلنگ از مجلس شير
روان گرديد و با فرمان تقدير
به حکم حق به تمهيد وسيله
گذار افتادش از کوي کليله
شنيد از منزل او داد و فرياد
دو کس بر روي همديگر زدي داد
صداي دمنه چون آمد به گوشش
چو بدبين بود بر وي فکر و هوشش
تجسس را بسي نزديک تر شد
زکنه گفتگوها باخبر شد
شنيد از خشم مي گويد کليله
که اي اصل فساد و بيخ حيله
چه کار ناروا بردي به پايان؟
چه بد کردي به جاي نيک مردان؟
به سعيت خون مظلومي هدر شد
ولي نعمت به بدعهدي سمر شد
مزاج شير ناخوش شد از اين کار
بماند از کار ملک و نظم دربار
بزرگان جسته از خدمت کناره
زمام امر کشور گشته پاره
وبال اين همه افساد و تفتين
کشد بالاخره از تو بدگهر کين
يقين است اهل اين بيشه سراسر
چو گشتند آگه از اين فتنه و شر
همه بر ضد تو باشند همکار
نباشد يار کس با چون تو غدار
همه بر کشتنت همت گمارند
دمار از جان مکارت برآرند
چنانک آتش فتد از خشک برتر
مراهم مي رود از شوميت سر
کنون برخيز و از من انس بگسل
به راه خويش رو ما را فروهل
مرا ياري تو زين پس محال است
که ياري تو سرتاسر وبال است
برو ياري دگر در خورد خود ياب
که ما را نيست در اين زندگي تاب
بگفتا دمنه اين گفتار بگذار
که بي تو زندگاني هست دشوار
مکن دورم زبزم صحبت خويش
مزن از اين سخن ها بر دلم ريش
چه کار گاو کاري بود و بگذشت
نخواهد کرد ديگر باره برگشت
مکن دل بيش از اين بد زين قضيه
که از سرباز شد ما را بليه
چو دشمن شد زميدان روز شاديست
نمودن فکر حزن آور زياديست
به راحت زندگي بايست کردن
غم خصم دني از دل ستردن
کليله گفت کاي بدخوي سرسخت
نديدم چون تو ناهنجار بدبخت
هنوزت هست اميد فراغت؟
صفاي زندگاني عيش راحت؟
به در کن اين خيال خام از سر
که راحت بيني از اين فتنه و شر
مشو غافل کزين آتش فروزي
بماني برکنار و خود نسوزي
ملاقات پلنگ با مادر شير
پلنگ اين گفتگوها را کماکان
شنيد و شد از آن نقطه شتابان
بشد زي بارگاه مادر شير
اجازت خواست از سلطانه ي پير
پذيرفتش حضور خويش بانو
بيامد پيش دستور سخن گو
نخست عهدي ستاند از مادر شير
که پيش کس نبايد کرد تقرير
مگر وقتي که با حکم ضرورت
شود ملزم به اظهار حقيقت
سپس آنچه شنيده بود يک سر
زکنه آن همه افعال منکر
زگفت و گوي آن دو يار هم راز
زاندرز کليله با دغل باز
زکار گاو و از اقرار ساعي
که چون در قتل آن کرده مساعي
ببستند عهد با سلطانه قزوين
که جويند از تبهکار دني کين
پس از تأکيد عهد و عقد پيمان
به سوي منزل خود شد شتابان
ملاقات مادر شير با شير
چو شد روز دگر شد مادر شير
بنابر عادت جاري بر شير
بديدش غرق اندوه و ملالت
نداده خويش را تغيير حالت
چنانک از روز قتل گاو تا حال
بود غمگين همان وضع است و احوال
حلو و مادري آمدش در جوش
به پندش گفت کاي فرزند باهوش
چه آمد بر تو از چشم بد دهر؟
که مي نوشي به جاي انگبين زهر
چرا از خرمي کردي کناري؟
گزيدي راه و رسم سوگواري؟
چه داده بر تو از درد و بلا رو؟
که بدرت شد هلال و سرو و ناژو
نه اندر سر نشاط کار داري
نه اندر فکر عيشي و شکاري
جوابش داد شير اي مهربان مام
غم گاوم نموده روز چون شام
از آن روزي که او مقتول گشته
مرا گويي گل از محنت سرشته
چو يادم آيد آن اخلاق و اطوار
وقار مردي و اقدام و رفتار
جهان در پيش چشمم تيره گردد
وساوس بر حواسم چيره گردد
به هر فکري فراموشيش خواهم
نگردد جز خيال وي فراهم
چو لازم مي شود ياري وفادار
که در نزدش توانم کشف اسرار
مجسم مي شود در ديده ام گاب
برد از دل توان و طاقت و تاب
جوابش داد مادر از سر هوش
به خير بيش از اين بر خويش مخروش
همانا از براي فهم و ادراک
نباشد هيچ بهتر از دل پاک
دل پاک است آئينه ي الهي
در آن پيداست اسرار کماهي
زگفتار تو اين نکته است معلوم
ضميرت گاو را دانسته مظلوم
وگرنه اين خيال و فکر و وسواس
نمي کردت قرين محنت و ياس
چه برهاني نبوده بر گناهش
به جز حرفي که گفته کينه خواهش
چو بي تحقيق کاري رفته از پيش
شده باري به قلب نکته انديش
اگر بودي در آن تحقيق کامل
نبودت اين همه آلام حاصل
به مادر گفت شير آري همين است
که رنج خاطر اندوهگين است
که چون نار غضب افروخت بر دل
نرفتم بر طريق مرد عاقل
مهم تر آن که در چشم رعيت
فرو افتادم از وقر و ابهت
سمر گشتم به غدر و بي وفايي
دهن بيني و وهن و خيره رايي
به هر سو مي دهم بر فکر جولان
که موضوعي توانم کرد عنوان
گناهي را دهم نسبت به مقتول
وگر باشد به نفس الامر مجعول
کند معذور نزد مردمانم
رهي از بهر اين حيلت ندانم
که بر چون او نچسبد کذب و بهتان
منزه بود از هرگونه عصيان
ندانم چاره غير سعي و کوشش
کنم درکار هوش و رأي و دانش
که شايد دست يابم بر سخن چين
شناسم مايه ي افساد و تفتين
رسانم خائن اصلي به کيفر
که باشد عذري از اين فعل منکر
تمنايي که از سلطانه دارم
شود در اين مهم سخت يارم
وگر زان نکته اي را هست آگاه
نمايد آگه از آن خاطر شاه
خودداري مادر شير از کشف راز
به پاسخ گفت سلطانه که رازي
شده معلومم از گردن فرازي
وز آن آگه زسرار نهفتم
ولي معذور از افشاء و گفتم
يکي از ويژگان درگه شاه
مرا از کنه مطلب کرده آگاه
وليکن با هزاران عهد و سوگند
نهاده بر لبم از کشف آن بند
همانا کشف سر بدتر گناهي است
که سر منشاء به هر کار تباهي است
نه گر مردان با ايمان و فرهنگ
ندانستند کشف راز را ننگ
اگر نه بود اين رازم سپرده
همي افکندمش بيرون زپرده
بيانش کردمي در نزد فرزند
که بزدايد زجانش بيم و ترفند
بگفتا شير با فرزانه مادر
که گر مردان دانا و هنرور
نموده منع کشف راز از آن است
که در آن اين و آن را بيم جان است
هم ايدون گفته دانا جاي ديگر
چو نفع عام در آن هست مضمر
براي حفظ حق و حرمت جان
گناهست ار کند آن راز پنهان
اگر دزدي نمايد قصد جاني
سپارد با کس آن راز نهاني
کند کتمان اگر آن راز در دل
نباشد جز شريک جرم قاتل
چنان دانم کسي کو گفته اين راز
نمي خواهد شود در کار انباز
از آن با تو نهاده در ميانش
که تا از قول تو باشد بيانش
ترا اسباب کشف راز کرده
که گويد راز و خود ماند به پرده
نبودي قصدش ار افشاي آن راز
نمي کردي تو را زان حرفي آغاز
و يا از من بود بيميش در دل
از آن جز خويشتن جسته است قائل
بسي دور است از انصاف و وجدان
که از فرزند خود داريش پنهان
جوابش داد مادر کشف اسرار
به بر دارد مضرت هاي بسيار
دو عيب است از همه بدتر که با اوست
يکي دشمن شود با تو دل دوست
چو او رازي سپردت چون امانت
تو اندر کشف آن کردي خيانت
دو ديگر مي کند در ديده خوارت
نماند نزد مردم اعتبارت
نه پيش دشمنت باشد مقامي
نه نزد دوستانت احترامي
بزرگاني که با وجدان و رادند
سر از تن داده سر از دل ندادند
مگر نشنيدي آن مرد جلودار؟
زمخدومش نموده کشف اسرار
که شاه از راز پنهانش خبر داد
به دشمن راز و بر شمشير سر داد
جلودار و شاه
به عزم صيد روزي تاجداري
علم زد بر کنار مرغزاري
به پيش آمد زميني نغز و هموار
چنين فرمود سلطان با جلودار
چنان خواهم براي امتحاني
کنم با تو يکي مرکب دواني
که از اين دو سمند تيز و رهوار
کدامين هست در تک برق رفتار؟
شه و چاکر تکاور گرم کردند
زمين از سم اسبان نرم کردند
دو آهو تک سمند باد پيما
چو صرصر شد روان بر خاک صحرا
بدان سان پهن دشت اندر نوشتند
که نيک از چشم مردم دور گشتند
عنان بکشيد شه مرکب نگه داشت
نظر کرده بهر سوقد برافراشت
به چاکر گفت اين مرکب دواني
بهانه بود در امري نهاني
اگر با من نمايي عهد و پيمان
کني آن زهر ذي روح پنهان
شوي با من در اين مقصود دمساز
نهم اندر ميان با تو يکي راز
جلودارش به صد تأکيد و سوگند
نمود از عهد هم رازيش خرسند
بگفتا شه دل من از برادر
بي خيره است و مرتاب و مکدر
چه آثار شرارت از جبينش
بود پيدا و با من قهر و کينش
يقينم گشته دارد قصد جانم
لذامن نيز با وي آن چنانم
برآنم تا نمايم پيشدستي
بر آسايانمش از قيد هستي
تو بايد روز و شب پاسم بداري
دمي از من نباشي برکناري
کني محفوظ جان از دشمنانم
که من اين قصد خود پايان رسانم
قسم ها ياد کرد از بهر مخدوم
که گر نامم شود از دهر معدوم
زيم در حفظ اسرارت وفادار
به حفظ جان و دفع خصم غدار
چو از نخجيرگاه آمد به خانه
نماند از صدق و پيمانش نشانه
بشد نزد شفيق شاه يکسر
نمود آگاهش از کيد برادر
زقصد شه به حفظ خود بکوشيد
قضا را دولت از شه رخ بپوشيد
کمي نگذشت کاو رنگ جلالش
بدل گرديد بر سنگ و سفالش
برادر بر سرير جاه بنشست
زمام ملک و ملت کرد در دست
نخستين امر کز وي يافت اصدار
همانا بود اعدام جلودار
نمود ار چند زاري و ضراعت
فراهم کرد از هر سو شفاعت
ندادش سود و گفت اي شوم و غدار
ترا نبود به غير از مرگ در کار
تو آن خدمت که کردي با برادر
مرا هرگز نباشي زان نکوتر
به فرمودش سر از تن دور کردند
روانش را به دوزخ کور کردند
اصرار شير و پاسخ مادر و کشف راز دمنه
جوابش داد شير آن کو ترا راز
بيان کرده بود با کشف دمساز
چه بود او را اگر خود ميل کتمان
نگفتي با تو از آن راز پنهان
کسي کو راز خود را نيست محرم
بگيرد بهر خود هم راز و هم دم
اگر هم راز او با ديگري گفت
ندارد شکوه کو بهر چه ننهفت؟
بد است افشاي سر در رازداري
نه در هنگام عدل و حق گذاري
چنان که حضرت باري به قرآن
کند وقت شهادت نهي کتمان
توقع دارم از الطاف مادر
هر آنچش باشد از اسرار در بر
به اظهارش به من منت گذارد
زقيد حزن و اندوهم برآرد
و گر گفتن نخواهد با صراحت
کند ظاهر به تلميح و اشارت
چو مادر ديد از فرزند اصرار
جوابش داد گويم با تو اسرار
به شرط آن که با نمام بدکيش
رساني مزد بدکرداري خويش
اگر چه عفو و احسان کار مرد است
نه با مردي که در افساد فرد است
چه آن بدفطرت و شوم و تبهکار
حسود نابکار و مردم آزار
نه تنها کرده با مخدوم عصيان
که باشد رأفت و بخشايش آسان
کسي کو را زيان باشد به جمهور
به صد برهان و حجت نيست معذور
اگر شه عهد بندد کان ستمگر
رسد با بدترين وضعي به کيفر
بگيرم پرده از راز نهاني
شناسانم من آن مکار جاني
چه گر با اين همه افساد و عصيان
ببيند جاي کيفر عفو و احسان
کند در اهل کشور سوء تأثير
جري گردند اهل کذب و تزوير
هر آن کس را زکس باري است در دل
هدف سازد زتهمت هاي هائل
چو بر کيفر گرفت از شير پيمان
خبردارش نمود از راز پنهان
بگفتا دمنه آن خونخوار ناپاک
زده بر دامن عقل و خرد چاک
به تزوير و فساد و مکر و نيرنگ
زد اين نقش عناد و حقد بي رنگ
نمودت آتش خشم آن چنان تيز
که کردي يار نيکوکار ناچيز
به پايان رفت پند مادر شير
مقرر شد سخن بر فحص و تدبير
محاکمه ي دمنه
پس از فکر و تأمل روز ديگر
مقرر گشت از اعيان کشور
شده حاضر به ديوان مظالم
خود و سلطانه و حکام عالم
وکيلان و قضات و مستشاران
سخندانان و روزنامه نگاران
مرتب گشت مجلس گوش تا گوش
نشسته حاضران مبهوت و خاموش
سپس فرمان اعلي گشت صادر
که گردد دمنه در آن بحث حاضر
چو حاضر گشت و آن اوضاع را ديد
به خود لرزيد همچون شاخه ي بيد
به رخ ديد از بلا درها گشاده
نويد مرگ در پيش ايستاده
نهاني زان که بود اندر کنارش
سئوالي کرد زاحضار کبارش
غرض چبود زاجماع بزرگان؟
سکوت حاضرين و خشم سلطان؟
به کنج چشم ديدش مادر شير
اشارت کرد با داننده اي پير
که بودي نام آن دانا «سيه گوش»
بزرگي بهره مند از دانش و هوش
که بد مأمور در تنظيم نامه
کند موضوع دعوا را اقامه
ادعانامه ي سياهگوش به مجرميت دمنه
به پا برخاست بر طبق مقرر
برآورد ادعانامه زدفتر
به دمنه رو نمود و کرد عنوان
که حق هرگز نخواهد ماند پنهان
همانا قصد شاه از اين کميسيون
بود تحقيق در کار تو ملعون
چه پرده اوفتاد از روي رازت
فساد و فتنه ي دور و درازت
دروغي که به حق گاو گفتي
به زير شبهه حق را در نهفتي
شده واجب به دربار جلالت
به امر شاه و ديوان عدالت
نمانندت به جا يک طرفة العين
براندازند بيخ فتنه از بين
وجودي که بنايش محض خير است
نه جولانگه ديو زشت سير است
دليلي گر به دفع اتهامت
به کف داري ببايد کرد اقامت
دفاع دمنه از خود
به پاسخ دمنه دفع ادعا را
نمود عنوان به نطق مجلس آرا
بزرگاني که از ما درگذشتند
زحکمت نکته اي برجا نهشتند
پي آسايش آيندگاني
که سفتند از گهرهاي معاني
يکي آنست چون در خدمت شاه
شريفي رادمرد و کار آگاه
قدم زد با درستي و تأدب
به زودي بهره گيرد از تقرب
به سرعت نيز در پيرامن او
به کار افتد زهر سو دشمن او
ملک را هر چه هست از دشمن و دوست
همه از جان و از دل دشمن اوست
احباي شه از روي حسادت
کنندش کين و عدوان بر زيادت
عدو زان رو که اندر کار کشور
صلاح پادشاه از وي زند سر
وزين رو مردمان با حقيقت
نموده تکيه بر ديوار عزلت
نخورده گول جاه اين جهاني
بگردانند روي از دهر فاني
نگيرند انس با دربار شاهان
گزينند آستان پاک يزدان
چه در آن آستان ظلم و ستم نيست
زسهو و شک و غفلت جاي غم نيست
که عيبي نيست در کار الهي
نه امري خبط و حکمي اشتباهي
ولي کار خلايق را به خالق
نشايد هيچگه ديدن مطابق
چه کار خلق يکسر اختلاف است
مدام آلوده ي سهو و خلاف است
بسي مجرم که بيند امن و راحت
بسي ناصح برد رنج و عقوبت
چه يکسان است آنجا خير با شر
نباشد فرق بين نفع با ضر
غلط کردم من از روز نخستين
که گشتم در چنين اوضاع خوشبين
چه هر کس خلق بر خالق گزيند
چو آن زاهد به جر حرمان نبيند
زاهدي که به دنيا فريبا شد
بپرسيدند از احوال زاهد
به پاسخ گفت پيري بود عابد
گرفته گوشه اي از روي دنيا
به يک سو کرده رو از سوي دنيا
زگيتي حاجتش ني با پشيزي
به جز پشمينه و قوتي به چيزي
شکستي اشتها را با گيايي
نشستي بر فراز بوريايي
به غير از طاعت حقش نه پيشه
سپردي صائم و قائم هميشه
نرفته زين نمط اندک زماني
که صيتش گشت ساير در جهاني
شهي بود اندر آن کشور نکوخوي
رعيت پرور و بذال و دلجوي
شريفي صالحي با عدل و دادي
شفيقي محسني نيکو نهادي
به سلطاني دلي خوش با گدا داشت
لباس شاه و جان اوليا داشت
چو بر سمعش رسيد اوصاف درويش
گرفته خلق نيک و مردمي پيش
زروي پاس آداب ارادت
نمودي گاه گاه از وي عيادت
نصيحت خواستي از روح پاکش
دوا کردي به جان دردناکش
به عرض درگه اعلي رسانند
و گرنه خود بتر از آن کسانند
ندانستم که همکاران خائن
کنندم مورد خشم و مطاعن
کساني که به وي بودند همدل
رفيق و متفق در راه باطل
شدند اينک زحق گوييم ترسان
نمايندم هدف با تير بهتان
ندانستم که نيکو خدمت من
سبب خواهد شدن در نکبت من
ازين تهديد قصد دمنه اين بود
که از بيم بزرگانش بود سود
خوشي حضار از بيم افتراي دمنه
قضا را تير خوبي بر هدف زد
مهان را دل زبيم شاه شد بد
به جان خويشتن گشتند ترسان
که از تهمت شوند آلوده دامان
نمايد افتراي دمنه تأثير
گمان بد برد بر همگنان شير
همه مانند يخ افسرده برجا
به مجلس شد خموشي حکمفرما
ملک را نيز درهم گشت افکار
به رخ آثار حيرت شد پديدار
چه سابق ديده بود آفت زتعجيل
به ملجس داده شد فرمان تعطيل
مقرر شد قضات دادگر را
به کار آرند امعان نظر را
سخنراني دمنه در جلب خاطر شير
دگر ره بهر جلب خاطر شير
به کار انداخت دمنه حسن تقرير
بگفت اي شهريار دادگستر
کدامين قاضي از تو هست برتر؟
ضميرت هست جام جم به صافي
بود بر حل هر دشوار کافي
به کشف معضلات و رفع شبهت
بود رأي منيرت عين حجت
چه داري دل زهر قصد و غرض پاک
لذا قادر بود بر فهم و ادراک
يقين دارم که با يک لمحه دقت
بري گردد مرا ذمت زتهمت
به پاسخ گفت شيرين مطمئن باش
که خواهم کرد من راز نهان فاش
بدون حجت و برهان روشن
نخواهد شد ترا خواري به دامن
بگفتا دمنه من خود بر يقينم
که از شه حکم بر ناحق نبينم
همانا باشدم از حسن توفيق
که در کارم شود صد گونه تحقيق
چه هر اندازه باشد موشکافي
به درد من بود درمان شافي
اگر من مطمئن از خود نبودم
تن از اين قيد زلت مي ربودم
همي رفتم از اين بيشه به سويي
شده آسوده از هر گفتگويي
برآشفت از بيانش مادر شير
به تندي گفت کاي شيطان بي پير
چنان داني به کيد و شيد و گفتار
تواني شد خلاصي را خريدار؟
به در کن از سر اين سوداي بي جا
که خواهي کرد راه حيله پيدا
بگفتا دمنه گر دشمن زياد است
مرا راه نجات از عدل و داد است
که بسپارند کارم با اميني
شريفي خوش نهادي نکته چيني
بدون حق کشي و ظلم و اجحاف
رساند با ملک از روي انصاف
مرا عدل خداوند است معلوم
که از حقم نخواهد کرد محروم
يکي از حاضران گفت اين سخن ها
پي تعظيم سلطان نيست تنها
همي خواهد که با مکاري خويش
رهد از کيفر بدکاري خويش
شنيد اين حرف دمنه گفت آري
که خواهد بود در امداد و ياري
که با من باشد از من مهربان تر
کند دلسوزيم از من کلان تر؟
اگر در دفع شر از خود نکوشم
بود بار گران اين سر به دوشم
بود اين گفته از ناداني تو
قصور فهم و سست ايماني تو
سخن بر شاه پوشيده نماند
به داد اين امر بر فيصل رساند
شود ثابت که از تو اين نصيحت
بود بدتر زتوبيخ و فضيحت
تأکيد سياهگوش به مجرميت دمنه
به حرف آمد دگر باره سيه گوش
چو اعضاي کميسيون ديد خاموش
بگفت اي دمنه به به زين دليري
که الحق پهلوان شير گيري
فراري گشته از زندان شب پيش
شباهت داشت با درويش دل ريش
کشيدش شحنه در زير شکنجه
به چوب و تازيانه کرده رنجه
قسم خورد و ضراعت کرد و زاري
نبود البته نزد شحنه کاري
در اين اثنا که با دستور شحنه
کشيدي بر فسان جلاد دشنه
زيک جانب به گوش آمد هياهو
عيان شد موکب سالکان زيک سو
تفحص کرد از آن قال و جنجال
چو آگه گشت از اوضاع و احوال
به شحنه گفت اين از اشتباه است
بهل او را که از مردان راه است
ادب را بوسه زد شحنه به دستش
برست از غم مريد شک پرستش
ميان راه سالک دست بر دوش
نهاده گفتش اين آهسته در گوش
که اندر حق مردان خدادوست
زطلاب حقيقت شک نه نيکوست
نه گر من صحبت شه برگزينم
نباشد دستي اندر آستينم
که بتواند گرفتن دست درويش
نهادن مرهمي بر سينه اي ريش؟
ترا گر ديده از ديدن کليل است
چه ايرادت به رخسار جميل است؟
چو مهر حق کسي را در رگ و پي
بود گو باش اندر مسند کي
گفتار دمنه از شيخ پارسا و شاه دادگر
دگر ره دمنه آمد نکته پرداز
نمود اين گونه استدلال آغاز
صحيح است آن که بعضي از اکابر
به درگاه شهان گرديده صاغر
بود از روي الهام و هدايت
زحکمت هاي ژرف و بي نهايت
به قلبي خالصا لله و الحق
که نبود اندر آن جز فيض مطلق
نباشد شايبه در آن زدنيا
که بفريبدش با الوان زيبا
چنين کس را نشايد اعتراضي
که دارد جان پاک و قلب راضي
ولي مانند ماها دون پايه
نداريم آن بضاعت ها و مايه
که باشيم آن مراتب را سزاوار
نه هر گردنده باشد چرخ دوار
دگر شاهي کز او کردي ستايش
بود آن شه که دارد عقل و دانش
به عدل و نصفت و حسن خصايل
بود پيوسته دور از راه باطل
بي استحقاق ندهد با کسي جاه
نبندد بي جريمت بر کسي راه
براي شاه اين بهتر صفات است
که ذهنش قادر درک نکات است
گزيند بندگان مخلصين را
براند مفسد بدکيش و دين را
نکته گرفتن مادر شير از گفتار دمنه
چو بشنيد اين سخن ها مادر شير
بگفتا به به از اين حسن تقرير
که کردي تو عليه خويش ايراد
چه هستي جوهر تفتين و افساد
بود خود متفق آراء حضار
تو بودي آن شرير نحسن و غدار
به دام حيلت اندر راه هشتن
نکوتر چاکري دادي به کشتن
به طبق قول تو شه راست واجب
به ذهني قادر درک مطالب
دهد فرمان که بهر کيفر تو
زتن گيرند دژخيمان سر تو
پاسخ دمنه به مادر شير
بگفتا دمنه از خوشبختي من
بود پيشينه ام بررغم دشمن
ملک خود بنده را نيکو شناسد
نه در گفتار خود از کس هراسد
بزرگان نيز آگاه اند از کار
مرا با گاو مهري بود سرشار
منش آوردم اندر خدمت شاه
رسانيدمش با آن رتبه و جاه
هم او با من نبودش جز شفقت
به هم بوديم گرم انس و الفت
نه او را رتبه بود از من زيادت
که باشد علت حقد و حسادت
فقط محض وفا و خيرخواهي
ازو ديدم چو عصيان و تباهي
نصحيت را رساندم با شهنشاه
که خود گرديد از اوضاع آگاه
بديد آثار آن از کار و کردار
جزايي آن چنان ديدش سزاوار
بود واجب نمک خواران شه را
کنند ار کشف از عاصي گنه را
شد اين تمثيل در زاهد مؤثر
بدان شد چون شود خورشيد ظاهر
شود مستعفي اندر حضرت شاه
سپارد جانب وارستگي راه
چو صبح آمد به درگاهش زهرسو
زارباب حوايج شد هياهو
گرفته حب دنيا دامنش را
نموده تيره چشم روشنش را
زصهباي رياست جام نوشين
سترد از خاطرش پيمان دوشين
مريد آن ديد از وي روي برکاشت
وداعش کرده و با خويش بگذاشت
عاقبت زاهد
خلاصه زاهد برگشته از حق
به دست حکمراني گشت مطلق
زراه حقگذاري شد عدولش
بدان وادار کرد عقل فضولش
به ميل دادخواه کينه توزي
به ناحق راند حکم قتل روزي
بزرگان کز حسد بودند در کار
ولي کشته را کردند وادار
که در درگاه عدل پادشاهي
نموده پاره جيب دادخواهي
چو نزد شه قضايا گشت معلوم
به حکم عدل زاهد گشت معدوم
از آن کو خود زيزدان روي برتافت
زاهريمن جزاي خويش دريافت
غرض زين ماجرا من نيز چون او
چو از درگاه حق گشتم به يک سو
نمودم ترک طاعات الهي
نبينم خيري از دربار شاهي
چو دمنه فصلي از اين گونه پرداخت
چنان بهت و عجب در مجلس انداخت
که از نطق بليغ او بزرگان
بماندند از تعجب مات و حيران
ايراد سياهگوش بر دمنه
چو ديد آن بهت و حيراني سيه گوش
به دمنه گفت هان بيهوده مخروش
مکن بدگويي از دربار شاهي
که باشد مظهر فيض الهي
نگويد اين سخن ها مرد عاقل
که باشد ظل حق سلطان عادل
چه يک ساعت زشاه دادگستر
به عمر شصت سال آمد برابر
فيوضاتي به دربار ملوک است
که نزد عاقلان نصف سلوک است
بسي از تاجداران ولايت
که بوده صاحب کشف و کرامت
براي بستن دست ستمکار
به حفظ مردمان از مردم آزار
نموده جاي در دربار سلطان
پي تعميم قسط و عدل و احسان
از آن جمله بود تمثيل آن پير
که کرد اندر مريد پير تأثير
پارساي حق گزار
شنيدم بود اندر پارس پيري
بزرگي سالکي روشن ضميري
به حسن خلق و افضال و کرامات
گرفته از خراسان تا به شامات
چو صيت شهرتش سياله مي شد
چو قند پارس تا بنگاله مي شد
يکي درويش از شهر سمرقند
به فيض صحبتش شد آرزومند
روان شد در سراغ اين عطيه
توکل توشه و از پا مطيه
رفيق دام و دد همراه غيلان
سپرده زير پا خار مغيلان
کسي کو با فرشته شد وصولش
چه بيم ار شد دليل راه غولش
بسي کوه و بيابان در نورديد
که خاک درگه مقصود گرديد
به در زد حلقه ي اميد قادم
برون شد از سراي پير خادم
نمود اظهار با ناخوانده مهمان
که باشد شيخ در دربار سلطان
رسيد اين حرف چون بر گوش مفتون
زنوميدش در رگ سرد شد خون
دريغاگفت از اين رنج و تيمار
که معشوقي گزيدم يار اغيار
چه مي بينم؟ گر اين مرديست سالک
چگونه نفس خود را نيست مالک؟
کجا سالک کجا دربار شاهان؟
که نبود با سلوک اين وضع شايان
به مأيوسي از آن در روي برتافت
به فکر چاشت زي بازار بشتافت
نرفته از گلويش لقمه اي نان
گرفتش ناگهان شحنه گريبان
چه دزدي سرکش و بدسيرت و شوم
به قطع يد زقاضي گشته محکوم
چنان که شيوه ي مردان نيکوست
زيمن صحبت مرد خدادوست
شده جانش زنور قدس روشن
زدادش گشت کشور مثل گلشن
چنان افتاد روزي شاه خوش کيش
نشسته در عبادتگاه درويش
رسيد انجا گروهي دادخواهان
چنان که آيند نزد پادشاهان
قضاي آن به شه گرديد دشوار
تقاضا کرد از درويش ديندار
نمود احکام آن با شاه تلقين
که شد مستوجب تصديق و تحسين
سبب شد اين که کرد از وي تقاضا
که در فتواي احکام و قضايا
دهد فيصل امور بندگان را
نمايد رهبري درماندگان را
به هر کاري که زاهد حکم راندي
کسي را اندر آن حجت نماندي
رسيد آنجا که در احکام جمهور
نبد بي رأي او يک امر ميسور
چنان شد غرقه در بحر مهمات
نماندش از پي او راد اوقات
رياست داد لذت در مذاقش
فراوان گشت هر دم اشتياقش
جهان زالي فريبنده است و مکار
که از قيدش رهايي هست دشوار
چنان برد اختيار از دست زاهد
که شد در کسب عز و جاه جاهد
چو شه ديد آن همه عقل و درايت
جهانش داد در دست کفايت
چنان زاهد به دنيا غوطه ور شد
که خوف آخرت از سر به در شد
نماندش دردل از اقدار بيمي
مبدل شد به اقليمي گليمي
مريد با زاهد
زدرويشان يکي کز ديربازان
بدي در شعله ي شمعش گدازان
ارادت داشت از ديرين به درويش
شدش روزي پي ديدار در پيش
بديد آن دستگاه کامراني
اثر کردش به دل چونان که داني
چو شب گرديد و غوغا يافت تسکين
نمود اظهار با استاد ديرين
چه مي بينم زمرشد؟ اين چه حالست؟
کجا شد حالت؟ اين چه قيل و قالست؟
تو آن بودي که با صدها کمندت
نمي شد در چنين جا کرد بندت
ترا اين وضع هرگز نيست در خور
بيا و از سر اين کار بگذر
مهل از دست دامان تجرد
مگردان روز زدرگاه تفرد
به پاسخ گفت در ظاهر چه بيني؟
مکن دل بد از اين مسند نشيني
به ظاهر گر بود اين طرز معمول
بود باطن به کار خويش مشغول
بگفتا نيست اين عذرت موجه
نموده لذت دنيات ابله
شوي نادم چو نابينا زماني
که درماني به قيد ناتواني
نابينا و مار
شنيدستم که بينايي و کوري
سفر کردند اندر راه دوري
زمنزلگه پي سير شبانه
بجست از جاي اعمي تازيانه
به جايش ماري از سرما فسرده
گرفت و تا سحرگه ره سپرده
چو شد صبح و منور گشت دنيا
بديد اندر کفش آن مار بينا
بزد فرياد کاري کور سيه بخت
گرفتي در کف اندر مار سرسخت
نداري چشم تا گويم نظر کن
بيفکن زود و از نيشش حذر کن
جوابش داد کور اي زشت بينا
نخواهم شد به دستانت فريبا
طمع کردي مرا در تازيانه
به کار انداختي مکر و فسانه
شوي مالک چو من بندازم از دست
چه نقشي باطل اندر خاطرت بست
خلاصه هر چه بينا داد سوگند
نشد قانع خيال کور از پند
چو خور تابيد بر مار فسرده
به جاي آمد خبيث نيم مرده
امان از نيمه جان بدسگالش
که يابد جاني از تيمار و مالش
که ناگه سر برآرد از گريبان
فتد چون مار زهر آگينت بر جان
سه قسم اند اي رفيق اين نيمه جانان
که بايد شد زشر هر سه ترسان
يکي مار و و يکي خصم نهاني
سه ديگر را بود کافي نشاني
حرارت کرد اثر در پيکر مار
به ناگه شد چو خواب آلوده بيدار
به خود پيچيد و زد نيشي به دستش
نمود اندر مغاک تيره پستش
رفتن کليله به زندان به ديدن دمنه
وز آن سو دمنه اندر کنج زندان
به زير بند سر اندر گريبان
رخ از ديدار محبوسين نهفتي
به مژگان دانه هاي اشک سفتي
چو شد اگاه از حالش کليله
زجايش برد اخلاق جميله
که بگذارد قدم در کنج زندان
شود از حال يار خويش پرسان
چو افتادش نظر بر يار ديرين
شد از اشک روانش چهره سيمين
بگفت اي يار ديرين اين چه حالست؟
کزين غم جانم اندر اشتعالست
چو دمنه ديد آن يار وفادار
شدش از اشک خونين چهره سرشار
بگفتا اي رفيق مهربانم
بتر از زحمت بند گرانم
بود محروميم از حضرت تو
زبزم مهر و انس و الفت تو
کليله گفت هين معذور دارم
اگر حرفي درشت از لب برآرم
من از روز ازل دانستمي اين
که منعت کردمي از فتنه و يکن
نموده تکيه خود بر دانش و هوش
نرفت از دوستت اندرز در گوش
نپذرفتي زمن پند و نصيحت
شدي پابند در قيد فضيحت
اگر مي کردمت در پندسستي
نمي خواندمت زي عقل و درستي
شريکت بودمي اکنون به زندان
که در ننگش تحمل نيست آسان
چنين گفتند دانايان در امثال
که ساعي خود بميرد قبل از آجال
مراد از آن نه بدرود حيات است
همان آلام و رنج نائبات است
به پيش آيدش يک عيش مکدر
که صد ره مرگ از آن باشد نکوتر
گفتگوي کليله با دمنه در زندان
به پاسخ گفت اي يار جاني
نمودي پندهاي رايگاني
تشکر دارمت از حسن نيات
که دادي آگهيم از بيم آفات
وليکن حرص جاه و مال دنيا
مرا محروم کرد از گوش شنوا
ضعيفم کرد عقل و رأي من سست
که از باغ نشاطم بيخ غم رست
نبودم دل ازين اوضاع غافل
که آن را عاقبت هايي است مشکل
چو بيماري که هست اگه به جانش
بود زاکل غذاهايي زيانش
شود پيرو هواي نفس خود را
به خوردن مي خرد بر خويش بد را
چو خود بر خود خريدستم بلا را
نمودم پيروي آز و هوا را
اگر زان رنج ها بينم به غايت
هم از خود بايدم کردن شکايت
کليله گفت مرد عاقل آن است
که دايم از عواقب بدگمان است
نهالي گر به بستان بر نشاني
نخستين بايدت از بر نشاني
که در آخر از آن خواهي ثمر برد؟
و يا بر جاي سود از آن ضرر برد؟
چرا بايست در کاري شتابي؟
گذشتن بي گدار از ژرف آبي
که دارد در بر از اعدا شماتت
بتر زان از احبابت ملامت
بگفتا دمنه ليکن نيست مردي
که از خصمش به خاطر نيست گردي
چه هر جا مردم دون همت و پست
زبيم خصم دل بر راحتي بست
کساني را که همت بوده عالي
نبوده عرصه اش از خصم خالي
کليله گفت دولت هاي فاني
نيرزد با بلاي اين چناني
چه حظي هست دردنيا و جاهش؟
که در پي باشد اين روز سياهش
بگفتا دممنه خود اين تخم کشتم
فتادم خود در آن دامي که هشتم
چه سودي هست حاصل از ندامت؟
نمانده جاي ايراد و ملامت
کليله گفت در هر حال و تعبير
چه کردي در خلاص خويش تدبير
بگفتا دمنه در گرداب محنت
نخواهم رفت زيربار منت
هر آن مکر و حيل دارم در انبان
کنم اعمال بهر دفع احزان
فقط بيمي که باشد در دل من
وز آن سختست بر من مشکل من
بود از تو که باشد الفت ما
رساند بر تو رنجي ناگوارا
سبب گردد براي اتهامت
نمايد شربت محنت به جامت
فزايد رنج تو بر علت من
بتر از مرگ باشد خجلت من
دوم خواهند اگر از تو گواهي
تو خواهي گفت واقع را کماهي
چو او را نزد من قربي تمام است
بزرگان را به کينش اهتمام است
چه داني حاسدان بي مروت
نبستندش به ناحق کذب و تهمت؟
حسد را نيست حدي نزد حساد
حسد سوزان تر است از نار حداد
بسا افتاده از حساد بدکيش
حسد کردند حتي با تن خويش
دليلش هست حال آن سه حاسد
که حدي نيست بر نيات فاسد
سه حسود
شنيدستم سه مرد دل سياهي
به همراهي نهاده رو به راهي
يکي پرسيد علت زان دو ديگر
چه قصدي زين سفر دارند بر سر؟
يکي گفتا مرا روح حسادت
چنانم داده بر اين حال عادت
که نتوانم کسي در ميهن خود
ببينم خوش زبخت روشن خود
زصورت هاي واقع پيش چشمم
به جوش آمد به خاطر کين و خشمم
چو ديد بهر ديدن طاقتم نيست
نيارستم نمودم در وطن زيست
دوم هم فصلي اين گونه بپرداخت
نخستين نيز حال خود بيان ساخت
چو سنخيت به هم کردند معلوم
رفيق راه گشتند آن سه مشؤوم
به جايي بهر آسايش نشستند
قضا را بدره اي از زر بجستند
نخستين رأيشان بودي که آن زر
به هم قسمت کنندش چون برادر
وليک آمد حسد مانع از اين کار
يک از آن سه نشد قانع به هنجار
نه آن دل تا رفيق خويش بيند
که ثلثي زان براي خود گزيند
نه آن يارا که بگذارند آن را
همان ناديده پندارند آن را
شبانه روزي اندر آن بيابان
به سر بردند بي تکليف و حيران
قضا را زد امير آن ولايت
به رسم صيد بر آن دشت رايت
چو آگه شد زحال آن سه بدخواه
سبب پرسيدشان از ماندن راه
بيان کردند با وي راستيشان
عجب کرد از کجي و کاستيشان
بگفت ار واگذاريم حکومت
کنم بين شما اين بدره قسمت
به شرط آن که هر يک از حسادت
که دارد گويدش از حد و غايت
که تا با رتبه ي هر يک از اين زر
دهم بخشي که آن را هست درخور
يکي گفتا حسد دارم بدان حد
که با نفسي پشيزي گر کنم رد
شود از اخذ آن يک فلس خرم
مرا بر دل نشيند باري از غم
دوم گفتا تو مردي خوب هستي
که از احسان خود مرعوب هستي
چنانم من اگر مردي به مردي
کند احسان به جانم کرده دردي
سوم گفتا شما را نيست زهره
نداريد از حسادت هيچ بهره
مرا باشد دلي گر با من احسان
کند مردي زنم زان شعله بر جان
شگفتي ها نمود از آن سه بدکار
شما را نيست گفت اين زر سزاوار
نخستين را هر آنچه در کفش بود
گرفته دادش اندر دشت بدرود
دوم را گفت با شمشير بران
کنندش راحت از رنج حسد جان
سوم را داد تا کردند عريان
زسر تا پاش ماليدند قطران
به زير تابش خورشيد بستند
که خر زنبورگان از بس بخستند
زپيکر دور شد جان پليدش
جزايي را که در خور بود ديدش
حسد در دل يکي درديست ناسور
که درمانش کسي را نيست ميسور
حسود از جانبي گر خصم خلق است
زسويي خصمش اندر زير دلق است
بود آن دشمن جاني دل خويش
که دايم مي زند از خود به خود نيش
چنين ناکس که با خود نيست مشفق
عجب ني گرکسان را شد موافق؟
مرا در حق دمنه اين گمانست
که اين تهمت بر او از حاسدانست
لذا بايست در کارش تأمل
که سخت آيد تأسف را تحمل
به کار شتربه تعجيل کردم
هنوز اندر دل از آنست گردم
پي خشنودي ارباب اغراض
زامر حق نبايد کرد اغماض
چرا بايست کاري داد انجام
که جبرانش نخواهد کرد ايام؟
زنزد شير بيرون رفت مادر
دل از تيمار فرزندش مکدر
نموده زود بر سر طليسان را
نمود اخبار يار دلستان را
به چالاکي بيامد نزد دلدار
به ناز و غمزه با وي کرد اظهار
نه اينک من ترا دمساز گشتم؟
هم اين دم از کنارت بازگشتم
چو بشنيد از وي نکته دريافت
وداعش کرد و سوي خانه بشتافت
نمود ار چند عجز و لابه دلبر
نکرده کار با يار گرانسر
بگفت آن ظرف کانرا سگ زبان زد
نشايد مرد را در آن دهان زد
نبودي گر زن تاجر شتابش
نکردي مشتبه رخت و حجابش
نبردي زاغ را بر جاي طاوس
نماندي از وصال يار مأيوس
از اين افسانه مقصود من آن است
که در عجلت بسي شر و زيان است
پايان گفتار دمنه
و گرنه نيست از مردان مرا بيم
چه زاول آفريده بهر آنيم
چو هر ذيروح را حتمي است مردان
نشايد از نزولش ناله کردن
وليک اين گونه مردن را نخواهم
همي جان و دل از اين غم بکاهم
که بايستي بميرم با شرافت
نه با تأثير کذب و کين و تهمت
چنين مرگ از برايم ناگوار است
که هم بد بر من و هم شهريار است
اگر دانستمي در حضرت شاه
زمرگ من بود يک سود دلخواه
نمودم بخشش جان رايگاني
وز آن بودم سعيد دو جهاني
لذا شه را روا باشد درين کار
نمودم موشکافي هاي بسيار
نشايد شاه را چاکر کشي کار
که چاکر يافتن کاريست دشوار
بلي شه را بود چاکر فراوان
ولي پيدا نگردد خوبش آسان
رفتن مادر شير از مجلس به خشم و تعطيل محاکمه
چو ديد اين حال از وي مادر شير
بسي شد از سکوت شير دلگير
بترسيد آن که شيطان زبان باز
کند چندان از اين مکر و فسون ساز
شود بر شير مستولي به گفتار
رها گردد زکيفر گرگ خونخوار
پسر را گفت شاها اين فسونگر
چنان دانم که رست از دست کيفر
چه ميلت را همي بينم به سويش
سپردي دل به شيد و گفتگويش
ندانستم که با اين فطنت و راي
کند اين مکر و دستان در دلت جاي
شود غالب دروغش راستان را
مرا کاذب شناسي راست آن را
بگفت اين وز مجلس رفت بيرون
به امر شاه منحل شد کميسيون
رئيس شهرباني يافت فرمان
که ماند دمنه در توقيف زندان
که تا رأي قضات از روي قانون
شود از کارگاه عدل بيرون
ملاقات خصوصي مادر شير با شير
به خلوت رفت نزد شير مادر
نبودم گفت اين اندازه باور
که دمنه آن شرير فتنه انگيز
تواند با زبان چابک و تيز
به هم داخل نمايد آب صد رود
برد از رأفت و رحم ملک سود
به حرف دل فريب و نطق شيرين
ببندد بر دروغ خويش آذين
فريبد ذهن سرشار جهاندار
رهاند خويش را از رنج و تيمار
چه بايست اين همه دادن مجالش؟
نمودن گوش با اين قيل و قالش؟
نکوتر آن که تصميمي کند شاه
کند يکباره از بن بيخ بدخواه
چه مرگ او براي ملک و ملت
بود اولي زهر سود و غنيمت
گفتار شير در تأثير فتنه ي حسودان
بگفتا شير چون دربار شاهي
نمي باشد تهي از کينه خواهي
بزرگاني که داراي وجودند
زجان و دل به همديگر حسودند
به ويژه آن که را باشد هنر بيش
زاقران بيشتر دارد بدانديش
ندارم از گناهت آن شگفتي
به قدر اين همه درها که سفتي
بدين جزم بزرگ و سوء کردار
نمايي موعظت هاي گهربار
چه خوش گويي حکايت هاي شيرين
سخن راني زامثال نو آيين
پاسخ دمنه به سياهگوش
بگفت آري محل وعظ و پند است
کسي گر از قبولش بهره مند است
رسانيدم من آن خدمت به پايان
که شايسته است از خدام خواهان
نمودم من ادا تکليف خود را
تو گو بينم به جاي نيک بد را
ملک اين نکته ها را نيک داند
که خائف استقامت کي تواند؟
مرا چون هستم از لوث گنه پاک
روا باشد که دارم نفس چالاک
و گر شه بشنود گفتار دشمن
روا داند ستم درباره ي من
شود بالاخره از کرده پشيمان
پشيماني که نبود سودي از آن
چو آن بانوي بازرگان که تعجيل
نمودش عشق را با کينه تبديل
زن بازرگان با نقاش
شنيدم تاجري در شهر کشمير
يکي زن داشت با حسني جهانگير
رخش خرم چو روز وصل ياران
لبش خندان چو گلبرگ بهاران
قدش سروي زباغ حسن رسته
ثمرها داده از بادام و پسته
به رفتن همچو کبک و ديده آهو
به جلوه چون تذرو و سينه تيهو
نهاده از سر زلف سيه فام
به راه اهل دل در هر قدم دام
يکي همسايه بودش مرد نقاش
جواني چابک و دلجوي و قلاش
چنان ماهر به کار نقشبندي
که لعل دلبران در نوش خندي
به کلک تيز چون مژگان خوبان
نهادي نقش ها بر لوحه ي جان
به چالاکي چو کردي خامه در چنگ
مجسم گشتيش جان ها به بيرنگ
قضا را نقش زد بر لوح جانش
جمال زوجه ي بازارگانش
خديو عشق چون شد حکمفرما
چه خوش باشد که باشد حکم با جا
چو در خور بود بهر دلستاني
به نقاش چنين نقش چناني
تناسب بود در بين دو دلدار
به هم گشتند هر دو دل خريدار
کشش چون از دو جانب داشت جوشش
نمانده حاجتي از بهر کوشش
بدون زحمت دلاله با هم
به اندک فرصتي گشتند منضم
چو گشتي خانه از اغيار خالي
براي وصل ديدندي مجالي
پي ديدار دادندي نشانهب
به سنگي يا به سوتي عاشقانه
برون رفتي زن از يک گوشه چالاک
نمودي خدمت محبوب ادراک
چنان افتاد روزي زن به عاشق
نمود اظهار کاي يار موافق
چه بودي گر بدان صنعت که داري
نشاني را زدي دستي به کاري
علامت بودي آن بين دو دلدار
به آساني رسيدي يار با يار؟
جوابش داد نقاش زبردست
نمايم صنعتي با کلک تردست
بسازم رختي از برد يماني
براي ديدن آن يار جاني
به نقاشي زالوان سياهش
چو گيسوي بتان بر روي ماهش
کنم اشکالي اندر آن مصور
به وقت اقتضا پوشمش بر سر
چو آن ديدي به سوي يار بشتاب
به چالاکي حبيب خويش درياب
به اندک فرصتي آن رخت زيبا
پي ديدار يار آمد مهيا
بدين بگذشت ايامي که دو يار
شدند از آن علامت بهره بردار
غلامي داشت اندر خانه نقاش
به خبث و شيطنت سر خيل اوباش
چو بازيگوش از آن بازي خبر جست
زجاي طيلسان آگاه شد چست
پي کاري به در شد روزي ارباب
غلام رو سيه دزديد جلباب
به بر کرد و بيامد يار جاني
ببردش زود در جايي نهاني
زن بيچاره را ديدار محبوب
همان شوق وصالش کرده مرعوب
زبس تعجيل بي کشف حجابش
نموده بي محابا کاميابش
چو زن برگشت يار آمد به خانه
کشيده شعله ي شوقش زبانه
در اين صورت نجات من محالست
که نجم طالعم اندر وبالست
چه نايد ار تو غير از صدق گفتار
نه ما را هست بر تو جاي انکار
کليله گفت خود داني چنانم
که غير از راستي گفتن ندانم
نه دارم طاقت زجر و شکنجه
نه با رسوائيم ياراي پنجه
گر از من مي پذيري مي کن اقرار
کزين اقرار سودي هست در کار
که چون بيني جزاي خود به دنيا
به توبت وارهي از رنج عقبا
يک امشب گفت فکري کرده آنگاه
ترا سازم زتصميم خود آگاه
بدين جا ختم شد گفتار دمنه
برون آمد ززندان يار دمنه
وداعش کرد با دو چشم گريان
دلي از سوز در دوست بريان
مرگ کليله
برفت اندر سرا و در فروبست
به کنجي سر به زانو کرد و بنشست
زاندوه بلاي يار ديرين
زياد عشرت ايام شيرين
زحرماني که او را گشت قسمت
به دل بر حزن و محنت گشت نعمت
از آن رنجي که برد از دادن پند
نشد دمنه زپندش آبرومند
گهي از اين اسف کاين مردم دون
چرا چندين به دنيايند مفتون؟
چرا در چند دانايان اثر نيست؟
چرا بد را زنيکي ها خبر نيست؟
گهي زين غم که گر رازش کند فاش
بود يک خائن غدار و اوباش
و گر راز از وفاداري بپوشد
چه سان در شرکت جاني بکوشد؟
ازين افکار لرزش بر تن افتاد
تو گويي برقش اندر خرمن افتاد
گهي برخاست از جا گاه بنشست
به ناگه سرد گشت و دم فروبست
آگاه شدن يک دزد زنداني از راز دمنه
در آن اثنا که بود آن يار غمخوار
به زندان دمنه با وي گرم گفتار
بدان جا سارقي محبوس خفته
شنيدي سر به سر از هر دو گفته
ذخيره کرد آن را در دل خويش
که روزي حل کند زان مشکل خويش
شهادت را اگر موقع درافتاد
بدان خدمت تواندگشت آزاد
همانا شيوه ي دنيا چنين است
که مرگ آن نجات از بهر اين است
يکي را هست ايام شدايد
براي ديگري وقت فوايد
حريق سوق جشن سفلگان است
وفات خر عروسي سگان است
محاکمه ي دمنه بار دوم
به روز بعد بر اين لجه ي قير
فلک پاشيد چون گرد تباشير
به تخت آبنوسي مهر رخشان
نشست و داد دزد شب به زندان
دگر ره دمنه با امر جلالت
ززندان شد به ديوان عدالت
نمود عنوان مطلب مادر شير
به ضد دمنه فصلي کرد تقرير
بگفت ابقاي اشرار ستمکار
بود هم سنگ با اعدام احرار
هر آن کس را که باشد دست قادر
بر او حق کرده واجب قتل فاجر
کسي کو کرد با ظالم اعانت
شريک اوست در جرم و خيانت
کند بر وي مسلط کردگارش
گذارد کيفر وي در کنارش
چو از مادر شنيد اين نطق ضرغام
قضات دادگر را کرد الزام
که در احقاق حق سازند تعجيل
کنند از حق و باطل آنچه تحصيل
به هر جلسه که يابد وقت پايان
رسانندش به سمع شير در آن
سکوت حضار از اظهار عقيده
چو مجلس منعقد آمد دگر بار
وکيل عام گفت اين سان به حضار
ملک را هست بس اصرار و ابرام
شود با جهد تام اين کار اتمام
مهم دمنه نارفته به پايان
نبايد دست زد در کار جز آن
چنانک از روي عدل و نصفت و داد
ببايد اين عمل را خاتمت داد
لذا در خاطر هر يک زحضار
بود رأيي ببايد کرد اظهار
چه در اظهار آن سه سود کلي است
کلام راست نيکان را جبلي است
نخستين سود باشد ياري حق
رضاي حق در آن باشد محقق
دوم قلع بناي ظلم و افساد
سوم حفظ نفوس از شر حساد
ندادش از بزرگان کس جوابي
نه حرفي از صواب و ناصوابي
چه از ان جمع کس از کنه مطلب
نبود آگه سخن ناورد بر لب
بلي بر اهل وجدان هست دشوار
که با محض گمان و وهم و پندار
نمايد داوري ها در حق ناس
مگر اهل فساد و مکرو وسواس
که محض خاطر خشنودي دوست
کند از کله ي بيچاره اي پوست
و يا از بهر تحصيل پشيزي
بدون حجت و فهم و تميزي
بود نيک و بدش در ديده يکسان
نداند فرق بين حق و هذيان
دفاع دمنه بار دوم
چو دمنه آن جماعت ديد خاموش
به خاطر ديگ خوشحالي زدش جوش
به ظاهر ليک چون اشخاص محزون
چو شد بهره دفاع خويش مأذون
بگفتا اي وجوه دولت و دين
امين شاه و اهل عز و تمکين
مرا گر جرم بودي زين خموشي
مسرت بود بهر پرده پوشي
ولي نيروي صدق و بي گناهي
منزه داردم از روسياهي
کسي کو در حقيقت نيست مجرم
شود گر در نجات خويش مبرم
به هر وجهي که او را هست مقدور
بود در جد و جهد خويش معذور
لذا با آن بزرگان خردمند
دهم خود از صميم قلب سوگند
هر آنکس راست علمي در حق من
دليلي مقنع و برهان روشن
ادا سازد زروي عدل و وجدان
شهادت را نبايد کرد کتمان
ولي نز روي وهم و ظن و تخمين
به محض اشتباه و امر و تلقين
به ناحق گر دهد شخصي گواهي
رسد زان بي گناهي را تباهي
معاقب هست در دنيا و عقبي
به نزد نفس خود هم خوار و رسوا
گواهي کز سر صدقست و ايمان
بود خود از عبادت هاي يزدان
کسي کو با گمان ووهم و شبهت
رساند ذي حياتي بر هلاکت
به سان آن طبيب ناخردمند
به دست خود کند در حلق خود بند
طبيب نادان
شنيدم مردکي بي فضل و دانش
بدون کسب علم و آزمايش
بليدي بود عاري از فضايل
نداده فرق اعصاب از مفاصل
به شيادي طبابت کرده پيشه
زدي بر بيخ عمر خلق تيشه
رمد کردي دوا با قلع دندان
زدي نشتر براي تخمه بر ران
رعافي را گرفتي از گلو خون
نهادي داغ بر خيشوم مبطون
به تب لرزي نمودي حقنه از خل
به سوزاکي نهادي شاف فلفل
عيادت هاي او از بهر بيمار
بشارت بود زي غسال و حفار
به شهري کو بدي در کار کشتن
طبيبي بود بس دانا و ذي فن
دم عيسي سرشته در نهادش
روان آب حيات اندر مدادش
چنان که عادت دنياي دون است
خرد در پيش شيادي زبون است
شده دانا زکيد دهر مقهور
جهان کردش جهانبين عاري از نور
گرفته گوشه اي معزول بنشست
زمام خلق نادان کرد در دست
طبيبي شد در آن کشور مسلم
بشيد و کيد شد مشهور عالم
ملک را دختري بد پشت پرده
به زيبايي گرو از ماه برده
گلي بود از رياض زندگاني
مهي در آسمان دلستاني
برادر زاده را شه داد دختر
قرين ماه شد مهري منور
صدف در دانه اي را بارور شد
قضا را چون دم وضع گهر شد
شد از درد مخاض آن گونه بيمار
که عارض گشت او را رنج دشوار
به امر شاه نابيناي دانا
به فر اختبار و قلب بينا
پس از تحقيق گفت اين رنج دشوار
دوايش هست در گنج جهاندار
يکي داروست مهرانش بود نام
درون حقه اي از نقره ي خام
از آن دانگي و دانگي دار چين را
کمي از مشگ و رطبي انگبين را
عجين کرده دهندش خورد بيمار
رهد با اندکي فرصت زتيمار
وليک اکنون مرا با چشم بي نور
شناسايي دارو نيست مقدور
در اين اثنا طبيب ناهنرمند
که بود از کوري داننده خرسند
بگفتا گر دهد رخصت جهاندار
به نزد من بسي سهل است اين کار
مداوا را چو از شه يافت فرمان
به داروخانه ي شه شد شتابان
نظير ظرف داروي چناني
که دکتر داده بود از آن نشاني
فراوان ديد با انواع و اقسام
که از تشخيص واماندش سرانجام
يکي زان حقه ها از روي پندار
گرفت و رفت در بالين بيمار
زسر برداشت مهر حقه نادان
به هم آميخت با ادويه از آن
قضا را بود آن يک سم قاتل
که خواندندي ورا زهر هلاهل
نرفته در گلوي دختر شاه
دمش گرديد سرد و روز کوتاه
ملک چون ديد کار نابکارش
جزاي بدنهاد اندر کنارش
بفرمودش هم از آن زهر در کام
نمودند و زمانش يافت انجام
بلي هر کار از روي جهالت
بود کيفر ندارد جز ضلالت
استدلال يکي از حضار به جرم دمنه از قيافه ي او و پاسخ دمنه
يک از حضار را از دمنه در دل
کدورت بود از اعمال باطل
به دمنه گفت خبث طينت تو
بود پيدا زشکل و هيئت تو
چه مي گويند ارباب بصيرت
قيافه هست برهان سريرت
که هر ابرو گشاده چشم ايسر
بود کوچک ترش از چشم ديگر
به چشمش اختلاجي هست شاغل
به سوي چپ بود بينيش مايل
نهد ديده به هم هنگام گفتار
نظر سوي زمين دارد زانظار
وجودش معدن مکر و فساد است
دماغش مرکز حقد و عناد است
ترا اين جمله در رخساره پيدا است
وزان سوء صفات تو هويداست
بگفتا دمنه در احکام يزدان
ندارد اشتباه و سهو امکان
دليلي را که گفت گر بود حق
سراير راست برهاني مصدق
نه شاهد بايد و برهان و حجت
نه ماند قاضيان را جاي زحمت
ترافع گشت عاطل در خصومت
برآسودند مردم از حکومت
نه بر بدکارگان بايست کيفر
نه نيکان را شناسايي است درخور
بدان خلقت که يزدان بوده حاکم
که قادر هست بر دفع علايم؟
خداوندش به شکلي کرده معلول
که بر زشتي و نيکويي است مجبول
درين صورت نعوذبالله ار من
بدين تهمت بوم آلوده دامن
بري خواهم شدن از اتهامات
که صادر گشته آن از اين علامات
چو من بر دفع آن قادر نبودم
به اجبار است اگر جرمي نمودم
بود مجبور از هر جرم معذور
چو دفع آن مر او را نيست مقدور
به نقاش است ايرادت نه بر نقش
که صنعش خلق را شد زندگي بخش
زدي يک حرف بي اصل و دروغي
به دعوي هاي سست و بي فروغي
مرا کردي رها از رنج و غوغا
به ناداني سمر گشتي و رسوا
چو دمنه اين دلايل را بپرداخت
چنان حضار را در حيرت انداخت
که جمله ساکت و خاموش ماندند
زلا و از نعم حرفي نراندند
چو قاضي ماجرا را ديد از اين سان
فرستادش دگر باره به زندان
نموده صورت مجلس به شبگير
گزارش داده شد در حضرت شير
آگاه شدن دمنه از فوت کليله
وز آن سو دمنه در زندان تاري
به وي افتاد ياري را گذاري
که بودش با کليله دوستي ها
به نام «روزبه» بودي مسما
شکايت از کليله کرد با وي
که در اين رزم آن يار نکو پي
نمي پرسد چرا از حال زارم؟
تسلي را زجان بي قرارم
بگو شرط وفاداري نه اينست
محبت بهر روزي اين چنين است
چو نام دوست را بشنيد آن يار
کشيد از دل يکي آه شرربار
چو دمنه ديد وضع اضطرابش
که شد چشم اشگ ريزان در جوابش
نمود احساس از حالش که بر جان
حديث دردناکي هست پنهان
به بي صبري از آن يار وفادار
به اظهار حقيقت کرد اصرار
جوابش داد با صد محنت و آه
که ايام کليله گشت کوتاه
ترا بادا بقا کان يار جاني
برست از هم و غم اين جهاني
زاري کردن دمنه و تسلي دادن روزبه او را
چو بشنيد اين خبر را رفت از هوش
زماني ماند بر جا سرد و خاموش
وز آن پس ناله هاي زار سر کرد
زاشک چشم گريان جامه تر کرد
گريبان تحمل را بزد چاک
زبي تابي نهاده روي بر خاک
چنان ناليد کز اعضاي زندان
نماند الا که با وي گشت گريان
چو ديدش روزبه آن ناله و سوز
فغان و مويه و آه جگردوز
تسلي را نصيحت کرد آغاز
که نايد رفته با آه و فغان باز
که خواهد داشت در دنياي فاني
به کام دل حيات جاوداني؟
چمن دايم نماند سبز و خرم
بهار است و خزان و شادي و غم
نهالي را که رويانيد گلشن
ندارد چاره از زخم تبر زن
قدم هر کس در اين محفل نهاده
ببايد خوردنش زين جام باده
بود دنيا رباط و خلق سالک
به جز دادار کل شئي هالک
اگر آه و فغان را بود سودي
علاج مرگ بس آسان نمودي
کني گر جان به جاي جامه پاره
نخواهد داشت درد مرگ چاره
زگفتارش دمي دمنه بياسود
بگفت آري نباشد ناله را سود
وليکن اين فغان و بي قراري
درين محنت نباشد اختياري
چه او بودي مرا ياري موافق
رفيق و ناصح و محبوب و مشفق
به عقلي دوربين و رأي صائب
پناهي بود هنگام نوائب
بد او را سينه اي صندوق اسرار
رواني روشن و قلبي وفادار
چو آن يار گرامي رفت از دست
زهر سو رشته ي اميد بگسست
برفت آن سايه ي ممدودم از سر
بماندم بي شفيق و زار و مضطر
نه چون او محرمي باشد وفادار
صديقي نيک خوي و راست گفتار
پس او زندگاني را چه لذت؟
چه حظي باشدم از مال و عزت؟
نبودي گر در اين حالت کساني
کنندم بر بدي در حق گماني
نباشد بعد يار غمگسارم
دواي درد غير از انتحارم
پيمان دوستي دمنه با روزبه
دگر ره روزبه دادش نصيحت
که گر پيچد ياري روي از الفت
بحمدالله دگر ياران بجايند
که پابندان آن عهد و وفايند
به پاسخ دمنه گفت اي يار محرم
بقاي تو کند جبران اين غم
به جاي او چو تو يار موافق
رفيق مهربان و دوست مشفق
توان بگزيد و از مهرت شدن شاد
نمودن خانه ي دل با تو آباد
خوشا چون تو شريفي با فتوت
به دست من دهد دست اخوت
بيامد روزبه با صد مسرت
بدادش دست پيمان و مودت
چو عهد دوستي بستند با هم
رفيق و متفق گشتند و محرم
بگفتا با کليله در فلان جا
به شرکت يک دفينه هست ما را
بري گر زحمتي وان را بياري
به ذمت منتي بر من گذاري
رفيق تازه رفت و زر بياورد
هر آنچه بود پيش دمنه بشمرد
از آن برداشت دمنه قسمت خويش
نهادش حصه ي ميراث در پيش
تمنا کرد کاندر درگه شاه
شود از نيک و بد پيوسته آگاه
زکار وي هر آن مطلب که داند
به اندک وقت بر سمعش رساند
نموده روزبه با دمنه پيمان
نمود ايفا به عهدش تا به پايان
ملاقات مادر شير با شير و تأکيد در کار دمنه
صباح بعد چون شد مادر شير
زکار دمنه آگه گشت دلگير
بيامد مضطرب تا نزد فرزند
نشست و کرد خشم آلوده لبخند
بگفتا چند شاها اين تساهل؟
چه منظورت بود از اين تجاهل؟
درشتي گر کنم زين بيش با شاه
بود بيرون زراه و رسم درگاه
وگر ساکت نشينم سوزدم دل
که ماندي ازصلاح خويش غافل
بگفتا شير در کار نصيحت
نباشد مقتضي اهمال و غفلت
هر آنچه باشدت در دل بياور
که باشد بي ريا اندرز مادر
بگفتا شه ميان تهمت و راست
نداند فرق عيب کار اين جاست
زبيم جان براي دفع آفات
دروغش را نمايد دمنه اثبات
من آنچه از صلاح ملک و ملت
سرايم ماند اندر کنج غفلت
به مادر گفت با اين رأي صائب
مباش امروز از دربار غايب
دهيم اين امر را يک باره فيصل
نبايد بود بيش از اين معطل
محاکمه ي دمنه بار سوم
سوم باره به امر شاه ديوان
فراهم گشت از خيل بزرگان
سيه گوش ادعا را بار ديگر
نمود ايراد در مجلس مکرر
ندادعا مدعا را کس گواهي
شده ساکت همه خواهي نخواهي
رئيس قاضيان با دمنه فرمود
ندارد اين سکوت مردمت سود
به ظاهر گر همه هستند خاموش
دل جمله زکينت مي زند جوش
نجات تو بدين صورت محال است
که اقرارت به از اين قيل و قال است
کني گر خود به جرم خويش اقرار
دو سودت مي شود عايد ازين کار
نخستين اين که در دنيا به کيفر
رسيدن به زرسوايي محشر
چو از دنيا برون رفتي به توبت
رها گردي به عقبا از عقوبت
دوم با اين دفاعي که نمودي
زميدان گوي سبقت درربودي
نکو کردي ادا حق فصاحت
نشاندي بر هدف تير بلاغت
پس از اين گونه ابراز فضايل
به جرم خود شوي با ميل قائل
به صيت فهم و فضل و درک و گفتار
شوي اندر جهان مشهور اقطار
همانا مرگ به با نيک نامي
زبودن زنده با بي احترامي
آخرين دفاع دمنه
به پاسخ گفت دمنه قاضيان را
نبايد پيروي کردن گمان را
بدون حجت روشن نشايد
به مرگ بي گناه امضا نمايد
ترا گر شبهتي باشد به کارم
به جرمي خود من قطع دارم
چرا من در هلاک خود بکوشم؟
به شک تو يقين خود بپوشم؟
شما را ظن و شک واداشت بر اين
که بي علت نهيد از من به دل کين
مرا با اين يقين بي گناهي
چه لازم خواستن بر خود تباهي؟
به بعض الظن دست از جان بشويم
به لا تلقوا بايديکم چه گويم؟
مرا بر ذمت کس نيست آن حق
که اندر ذمتم باشد موثق
مرا بيش از همه بايد بکوشم
که زهر از ساغر دشمن ننوشتم
بلايي را که بر دشمن روا نيست
روا دانم به خود؟ اين ابلهي چيست؟
تو اي قاضي به از اين کن نصيحت
که از قاضي روا نبود فضيحت
سخن از قاضيان آن گونه بايد
که چون قول حکيمان دير پايد
شگفت آيد مرا از اين که زين پيش
تو بودي راستگو و نيک انديش
همانا از سيه بختي من بود
که افکار تو با شبهت بيالود
شدي از جاده ي انصاف بيرون
نهادي زيرپا وجدان و قانون
به کف داري چه برهان و قرائن؟
که تا داني مرا بدکار و خائن
چه با فتواي عقل و رأي و دانش
به حکم شرع و امر ازمايش
اگر نقد شهادت کم عيار است
به نزد قاضيان بي اعتبار است
گواهي کز سر علم و يقين نيست
به نزد هيچ حاکم دلنشين نيست
گواه کاذب از عدل الهي
نبيند جز عذاب روسياهي
به سان بازدار بي مروت
نهد چشم جهان بين روي تهمت
بازدار مرزبان و بانو
شنيدستم به شهري مرزباني
بزرگي نامدار و کامراني
به مشکو داشت يار نازنيني
نگاري گلعذار و مه جبيني
لبي جان بخش تر زآب حياتش
دهان شيرين تر از تنگ نباتش
شده حسن و جمال و دلرباييش
مکمل با عفاف و پارساييش
نه چشم نرگس افتاده به رويش
نه بو کرده دماغ لاله مويش
پس پرده نهان چون لعل در کان
پري کردار از مردم گريزان
غلامي بود خائن مرزبان را
نموده وقف فحشا جسم و جان را
پليدي بي حفاظ و نانجيبي
خيانت پيشه اي شاهد فريبي
قضا را ديده افتادش به بانو
چو خر واماند در گل تا به زانو
دل افتادش به دام عشق خاتون
نشد حاصل مراد از مکر و افسون
غلام باز دار تيز پرواز
به صيدش داد سر از هر طرف باز
نه از خون رنگ شد چنگال بازش
نه فتحي داد روز از ترکتازش
چو شيطان سيرتان زشت آيين
چو شد نوميد از وصل نگارين
کمر بست از براي انتقامش
که با زشتي کند مشهور نامش
زصيادي دو طوطي شد خريدار
به بلخي کردشان تعليم گفتار
يکي گفتي که من بانو و دربان
به يک جا خفته ديدمشان به ايوان
دوم گفتي چه لازم گشت گفتار؟
که باشم فتنه جو و مردم آزار
نشسته مرزبان در بزم عشرت
به هديه طوطيان بردش به خدمت
نمودندي دو طوطي شکرخوار
به نزد مرزبان آن گفته تکرار
نمي دانست او گفتار بلخي
که باشد زان کلامش کام تلخي
زخوش گفتاري ايشان نشاطش
برافزودي به خاطر انبساطش
سپرد آن دو سخنگو را به بانو
کند تيمار داريشان به مشکو
زن بيچاره با يک خاطري شاد
به خصم خويش آب و دانه مي داد
نهادي کامشان قند مکرر
ندانستي که حنظل مي دهد بر
زن و شوهر بدان دو نغمه پرداز
شده روز و شبان مأنوس و دمساز
قضا را مرزبان را چند مهمان
زاهل بلخ نازل گشت بر خوان
زاسباب پذيرايي که برچيد
سرود طوطيان را مصلحت ديد
زگفتاري کزيشان بود جاري
شده اضياف غرق شرمساري
نظر سوي زمين افکنده از شرم
بدل شد با خموشي صحبت گرم
تفرس کرد صاحب خانه در حال
که شد اضياف را تغيير احوال
مبدل گشته خوشحالي به حيرت
نمانده بر رخي آب مسرت
به دلجويي زمهمانان به ناچار
نمود از راه استفهام اصرار
بياوردند مهمانان معاذير
نبودش نزد صاحب خانه تأثير
يکي کو بود پرروتر زياران
نمودش ترجمه گفتار مرغان
بگفت اي دوستان معذور داريد
به بخشايش مرا منت گذاريد
نهاده بر زمين جام مي از دست
بگفت اين رسم اندر شهر ما هست
به هر خانه زني مشؤوم باشد
زدن لب بر غذا مذموم باشد
در اين اثنا غلام فتنه انگيز
گواهي داد در اين افترا نيز
برآمد مرزبان از جاي توسن
به کيفر داد حکم کشتن زن
فرستادش پيامي نغز خاتون
که مذموم است ناحق ريختن خون
چه قتل جانور کاري است آسان
وليکن نيست ممکن دادن جان
بکش زان پس که نيکو غور کردي
مبادا نادم از اين جور گردي
نمود احضار پشت پرده زن را
که عذرت چيست جرم خويشتن را؟
نه انسان است طوطي تا تواند
که از روي غرض حرفي براند
چه گويند آنچه ديدند آشکارا
نه کين دارند با کس ني مدارا
بگفتا زن پس از تحقيق کردن
سزاوار از تو تيغ از ماست گردن
بپرس از بلخيان کاين طوطيان را
جز اين علمي بود بلخي زبان را؟
اگر دانند خون من حلال است؟
وگرنه حيلت اين بدسگال است
که چون حاصل نشد از من مرامش
بدان واداشت فکر انتقامش
بدين دو حرف ايشان را بياموخت
براي همچو روزيشان بيندوخت
به امر مرزبان پس ميهمان ها
نمودند از دو طوطي امتحان ها
نبودندي به بيش از آن توانا
لذا بانو شد از تهمت مبرا
گذشته مرزبان از قتل جانان
به احضار غلامش رفت فرمان
بيامد بازدارش باز در دست
زتمهيد مکايد سرخوش و مست
بپرسيدش زان اي بدکيش غدار
تو چون ديدي مرا شوم و تبهکار؟
بگفت اري به ناگه سر رسيدم
به چشم خويش با دربانت ديدم
به پايانش نرفته بود گفتار
بزد ناگه به چشمش باز منقار
بکند از کاسه ي سر چشم بدبين
نمودش در خور دشنام و نفرين
گواهي کز سر عدوان و کين است
جزاي شاهد کاذب چنين است
دفاع دمنه چون آمد به پايان
نمودندش گزارش نزد سلطان
بيم دادن مادر شير را از دمنه
ارائه داد شير آن را به مادر
شد از آن ماجرا خاطر مکدر
بگفت اي شاه سعي من در اين کار
نمود ايجاد زحمت هاي بسيار
نهاديم اژدها را پاي بر دم
فکنديمش به جان خويش و مردم
من و ديگر کسان بادا فدايت
نباشد فکر من جز از برايت
چن اين غدار شوم و زشت آيين
به دل بنهاد ازشاه و سپه کين
از آن ترسم که حيلت ها برآرد
به قصد جان شه همت گمارد
و گرنه با هزاران مکر و حيلت
زند بر هم مهام ملک و ملت
چه از بد جز بدي حاصل نگردد
معاند خير را فاعل نگردد
نزايد مار را نوش از بن نيش
چه سود آيد زناب گرگ با ميش؟
چو خاک اهرمن با بد سرشته
نبايد خواست زو کار فرشته
خواهش شير و حاضر کردن مادر پلنگ را براي گواهي
شد از تهديد مادر شير مظنون
بگفتا هست صائب رأي خاتون
وليکن نيستمان در کف نشانه
که باشد بهر اعدامش بهانه
کنون برگو شنيدي از که آن راز؟
که در اثبات جرمش شد هم آواز
که ما را حجتي باشد در اين کار
بدان حجت بود قتلش سزاوار
بگفت او اعتمادي داشت با من
که يک راز نهان بگذاشت با من
چو حفظ راز از اوصاف کرامست
ازو بي رخصت ابرازش حرامست
توانم کرد از وي استجازه
نمايم عرضه گر يابم اجازه
چو راضي گشت با اين شرط فرزند
به کاخ خويش عودت کرد خرسند
به احضار پلنگ اخطار فرمود
چو حاضر گشت و سر بر آستان سود
نمودش بس پذيرائي به اعزاز
سپس اندر ميان بنهاد آن راز
بگفت اي مهترين فرمانبر شاه
زتو دست معاند باد کوتاه
که ملک شاه را پشت و پناهي
رئيس دولت و چشم سپاهي
ملک را هست بر تو حق نعمت
که واجب باشدت انواع خدمت
چو در خدمت ترا باشد تقدم
بري سود از مفاد ان شکرتم
به پاسخ گفت اندر خدمت شاه
مرا چندان فزوده حشمت و جاه
که با تقديم جان در خدمت او
ادا صعب است حق نعمت او
تو خود داني که من در خدمت شير
زجانبازي نکردم هيچ تقصير
کنون هم هر چه باشد امر عالي
نخواهد بود غير از امتثالي
بگفت از دمنه رازي را که داني
به عرض شاه مي بايد رساني
چه آن مکار بي شرم و زبردست
دهان قاضيان را با سخن بست
به تقرير بليغ و قوت دل
نموده امر بر حضار مشکل
به اندک فرصتي گر رفت از دست
يقين دانم که از بند بلا رست
تو خود داني که اين شوم سيه کار
چه بي باکي است شيطان خوي و غدار
اگر گردد رها زين حلقه ي دام
رها نبود زافسادش دد و دام
هر آن فردي در اين موضوع با او
شده از روي خصمي روي با رو
زدست وي نخواهد رست جانش
به برج آهن ار باشد مکانش
نخستين کس تو مي باشي که با شاه
نمودي عهد در تعقيب بدخواه
به پاس عهد شاه و دفع بدکيش
به حفظ جان و مال و حشمت خويش
روا باشد هر آنچه از وي شنيدي
قضايايي که خود با چشم ديدي
رساني يک به يک را خدمت شاه
زاسرار نهانش سازي آگاه
شود کاين نانجيب فتنه انديش
ببيند کيفر بدکاري خويش
گواهي دادن پلنگ با زنداني و محکوم شدن دمنه به اعدام
پلنگ اين جمله از سلطانه بشنفت
زمين بوسيد و با رسم ادب گفت
که باشد اين مهم بر ذمت من
به خدمت با ولي نعمت من
از آن مي خواستم کتمان اين راز
که داند شه زمطلب شمه اي باز
شود چون آشنا ذهنش به موضوع
نکوتر آيدش در گوش مسموع
بدون سابقه با محض گفتار
چو آگه نيست از احوال غدار
به بهتان حمل کردي شايد آن حرف
نکردي وقت در تحقيق آن صرف
کنون چون کار تا اين حد رسيده
ملک را دل زترديد آرميده
صلاح او کجا مهمل گذارم؟
که جز او ملجايي ديگر ندارم
اگر صد جان مرا باشد به پيکر
فدا سازم به راه شاه يکسر
حقوق نعمت و الطاف سلطان
نکردستم ادا يک از هزاران
سپس در خدمت سلطانه با هم
روان گشتند تا دربار ضيغم
شنيده ديده را با دقتي تام
شهادت داد اندر محضر عام
فتاد اين حرف مردم را به افواه
به زندان دزد زنداني شد آگاه
پيامي داد زي خاصان دربار
که من نيز آگهي دارم ازين کار
چو شد احضار با فرمان شاهي
بداد از آنچه دانستي گواهي
بپرسيدند از کتمان تا حال
که چون ساکت بد از اظهار ماقال؟
بگفت از شاهد واحد چو اثبات
نبايد کرد اين محذورم اسکات
نشد راضي دلم با محض گفتار
به جانداري رسانم رنج و آزار
پسنديد اين سخن را نيز ازو شير
نمودش از گذشته عفو تقصير
به امر شاه با اين دو شهادت
به حق دمنه لازم شد سياست
به امضاي قضات و خواهش عام
زمحضر گشت صادر حکم اعدام
به حکم شاه در زندان تارش
به رخ شد بسته راه خواربارش
به صد رنج و تعب جوعان و عطشان
به در شد از تن منحوس وي جان
در مذمت و نفرين به سخن چين- پايان بخش دوم
الا اي مردم آزار سيه روز
چه خواهي سود از طبع جهانسوز؟
که جبرانت کند آن صرف اوقات
که خواهي کرد در ايجاد آفات؟
اگر گيرم که خود زآفت برستي
چه طرف از آفت اشخاص بستي؟
بود نص کلام حي داور
که فتنه آمده از قتل اکبر
به افساد و عناد و کيد و تفتين
زباني ساعي و قلب سخن چين
زني برهم ميان دوستان را
کني بر گل فسرده گلستان را
ازين منظر چه خواهي برد لذت
که جمعي را ببيني در مذلت
مگر وارونه پوشي جامه ي چشم؟
شوي محفوظ جاي مهر از خشم
مفتن عاري از عقل است آري
که بر شادي گزيند سوگواري
کسي کو از خرد برده است بويي
نخواهد ديدن چيني به رويي
به دنيا در کجا ديدي نبيهي؟
دهد ترجيح زشت بر وجيهي؟
کجاديدي کسي فصل خزاني
گزيند بر بهار دلستاني؟
عروسي به بود يا سوگواري؟
صداي خنده خوش تر ياکه زاري؟
شود دلخوش زبانگ ساز مردي
و يا از استماع آه سردي؟
زنقاشان انواع مناظر
زتوصيفي که آرد طبع شاعر
طرب زايش نکوتر يا غم افزا؟
نواي جغد به يا مرغ شيدا؟
همان نسبت ميان صلح و جنگ است
که بين منظر زشت و قشنگ است
زمنظرهاي زشت فتنه و کين
چه لذت مي بري؟ اي نحس بدبين
چو کيک افتي ميان پوستين ها
برآري دست کين از آستين ها
کني با مکر و تفتين سينه ها چاک
برآري منظري زشت و اسفناک
زني آتش به سوقي بهر سودي
نيفتد چشمت از آن جز به دودي
شوي بالاخره زان دود سيه کور
به چاه افتي و يا در چاله ي گور
برآني گر که از تفتين و کيدت
شود جمعي به دام فتنه صيدت
زهي ناداني و جهل و خرافه
طمع بستن به اميدي گزافه
زجهلست آن که کشتي را کني غرق
و يا اندر سرايي افکني حرق
به اميدي زحرق و غرق مردم
شود نابود و خود زيشان شوي گم
تو نيز عضوي از آن جمعي که ايشان
شدند از فتنه و کينت پريشان
سمومي گر وزد اندر گلستان
گلي را چون فراغت باشد از آن؟
الهي هر کجا مردي چنين است
که مردم را به فکر کيد و کين است
شود در سوء نياتش گرفتار
زراه مردمان بر خيزد آن خار
بخش سوم
در فوايد موافقت دوستان
برهمن قصه ي دمنه به پايان
رساند و تازه شد زان رأي را جان
بسي در دانه ها زان رشته ي پند
نمود آويزه ي گوش خردمند
زوصف حال گاو و دمنه و شير
اداي شکر احسان کرد از پير
زاغفال شه و سعي سخن چين
زقتل بي گناه از کيد و تفتين
جزاي زشت آئين از وخامت
که برد از دست حق مزد شئامت
سپس خواهش نمود از پير دانا
شود از داستاني نغز گويا
زوصف حال ياران موافق
که باشد پند سوم را مطابق
چه بند سومين از پند هوشنگ
بود حاکي که اهل هوش و فرهنگ
نکويي بايدش کردن به ياران
فزودن دوستي با دوستداران
چه بي همراهي ياران يکدل
مهان را دفع دشمن هست مشکل
مضراتي که حاصل از نفاق است
بعينه عکس نفع اتفاق است
برهمن گفت در نزد خردمند
به ويژه صاحبان جاه و اورند
به دنيا نيست چيزي بهتر از دوست
وجود دوست در هر حال نيکوست
به دست آيد چو ياراني نکوکار
چو جان بايد شد از آن نگهدار
رضايش بر رضاي خود گزيدن
گل از شاخ رضامنديش چيدن
فوايد دوستان را بي شمار است
که در سراء و ضرائت به کار است
مصاحب باشدت هنگام دولت
فزايد بر نشاط بزم عشرت
معاون باشدت روز نوائب
شريک محنت و رنج و متاعب
از آن جمله که آمد در حکايات
لزوم دوستان را بهر اثبات
بود از موش و آهو و کبوتر
که با زاغ و کشف بودند ياور
کبوتر طوقدار
شنيدستم که در کشمير دشتي
که بود اندر صفا رشگ بهشتي
فضايش عطربيز و لاله شاداب
هوايش مشگ خيز وآب جلاب
گل و سبزه در آن چون بال طاووس
درختان تازه تر از تخت کاووس
چو از فرط صفا و لطف بي حد
طيور و وحش در آن بود بي عد
براي صيد مرغ و کشتن دام
شده صيادها را مرصد دام
به بالاي درختي در چنان راغ
نموده آشيان در شاخه هاي زاغ
نشسته روزي اندر شاخه ي دار
شدش از دور صيادي نمودار
عصايي در کف و در کول دامي
نظر کردي به هر جانب به گامي
چو گرگي گرسنه زي گوسپندان
به سوي آن درخت آيد شتابان
براي احتياط از قاصد مرگ
نهان شد در ميان شاخه و برگ
رسيده مرد بار از دوش بنهاد
سر دام بلا از بار بگشاد
نموده پهن دامي ماهرانه
بپاشيد اندر آن مشتي زدانه
دگر اشيا را چيده در انبان
کمينگاهي گزيده گشت پنهان
زماني بعد فوجي از کبوتر
گشوده جانب آن دامگه پر
بدايشان را زجنس خود اميري
خردمند و کريم و دلپذيري
ززيبايي «مطوق» بود نامش
نمودندي به رغبت احترامش
چو چشم افتاد ايشان را به دانه
لهيب اشتها برزد زبانه
دل اندر دام غفلت در سپردند
به سوي دام و دانه ميل کردند
مطوق از ره پند و نصيحت
نموده منع زين قصد وعزيمت
به ياران گفت بي تحقيق کامل
نبايد گشت با اين دانه مايل
چه دانيد اين نباشد دام تزوير؟
نهاده از پسش بندي گلوگير
به پاسخ گفت اتباعش که ما را
تحمل را نمانده تاب و يارا
گرسنه کي پذيرد پند مهتر
کجا با وعظ گردد سير کهتر؟
اطاعت گر کند از مغز روده
برد هم امر فرماندار توده
مطوق ديد چون احوال اتباع
که با اندرز ممکن نيست اشباع
بدان شد تا کند زايشان کناري
ندادش اذن شأن نامداري
که شان فرمان دهد در يسر و دولت
نمايد ترکشان هنگام عسرت
چه اين خود شيوه ي مردان دون است
که روز نيک داراي شئون است
چو تازد بر سپاهش لشکر بيم
سپاردشان به مرگ و خود شود جيم
مطوق نيز خود همراه ياران
به سوي دام و دانه شد گرايان
نرفته دانه اي در چينه دانشان
پرو پا رفت در بند گرانشان
غمين و خشمگين گفتا به توده
نگفتم هست عجلت ناستوده؟
زخجلت جمله سرافکنده بر زير
به جاي دانه چيدن غرق تشوير
وزان سوي از کمين صياد سرمست
به قصد جانشان از جاي برجست
به چشم خود چو مرگ خويش ديدند
زهول جان به هر سو مي طپيدند
مطوق ديدشان کان ناتواني
کند آن جمع را يک باره فاني
نمود اظهار کاين غفلت چه حالست؟
نجات انفرادي تان محالست
شما هر يک به فکر جان خويش ايد
همه فارغ زهم جنسان خويش ايد
تو گو يک تن رها گرديد ازين دام
چه سان بي دوستان شيرين کند کام؟
مروت نيست ماندن دوستان را
به بند و خود نمودن چاره جان را
بود شرط محبت آن چناني
که «سعدي» کرده نظم از مهرباني
چو روي شعر او گفتن بود زشت
به عينه «خسروش» در نامه بنوشت
جوان پاکباز
جواني پاکباز و پاکرو بود
که با پاکيزه رويي در کرو بود
چنين خواندم که در درياي اعظم
به گردابي درافتادند با هم
چو ملاح آمدش تا دست گيرد
مبادا کاندر آن سختي بميرد
همي گفت از ميان موج و تشوير
مرا بگذار و دست يار من گير
درين گفتن جهان بر وي بياشفت
شنيدندش که جان مي داد و مي گفت
حديث عشق از آن بطال مي نوش
که در سختي کند ياري فراموش
چنين کردند ياران مهرباني
زکار افتاده بشنو تا بداني
که «سعدي» راه و رسم عشقبازي
چنان داند که در بغداد تازي
برکندن کبوتران دام را از جاي
کنون گر نيست آن همت شما را
که بر خود برگزينيد آشنا را
کنيد آن کار کز وي حاصلي هست
به تنهايي نيايد کاري از دست
چه بهتر زان که جمعا قصد يکسو
نموده درهم اندازيد نيرو؟
مگر گردد زجا اين دام کنده
زدست مرگ بردن جان زنده
به فرمان مطوق جمله انباز
يک و دو گفته در سه کرده پرواز
چو مجرا گشت فرمان مطوق
به قلع دام گرديده موفق
به دسته جمعي اندر حال پرواز
زپي صيادشان اندر تک و تاز
بدان اميد کاخر خسته گردند
فتاده در کمندش بسته گردند
چو زاغ اين ديد کرد انديشه با خويش
ازين اوضاع کايشان راست در پيش
ببايد اطلاعي کرد حاصل
که باشد شيوه ي مردان عاقل
زشر و خير کايد مردمان را
نمايد تجربت روزي چنان را
پي تحقيق بگشاده پر و بال
روان گرديد ايشان را زدنبال
پناه بردن کبوتران به موش
مطوق ديد چون اصرار صياد
که مي تازد هم ايشان را به مرصاد
بگفت اين نيست از ما دست بردار
که تا يک باره مان سازد گرفتار
ببايد رفت زي باغات و آجام
شدن از چشم او غايب سرانجام
بدين حيلت چو حاجز گشت اشجار
شده نوميد و برگرديد ناچار
ولي زاغ از پي ايشان روان بود
که تا برگيرد از اين تجربت سود
مطوق گفت اگر از مرگ رستيم
هنوز از بستگي بي پا و دستيم
رهايي را ازين بند گلوگير
نباشد چاره اي الا به تدبير
بدون ياوري کو دست گيرد
چنين محنت کجا درمان پذيرد؟
در اين اطراف «زيرک» نام موشي
شريف و باوفا و تيزهوشي
مرا از دوستان نازنين است
رفيقي نيک کردار و امين است
ببايد خواستن از وي رهايي
کند از کارمان عقده گشايي
دم سوراخ زيرک گشته نازل
نمودندش صدا با صوت هائل
چو در گوش آمدش بانگ مطوق
برون شد ديد در بندش موثق
گفت و گوي موش و کبوتر
چو يار خويش در بند بلا ديد
کشيد آهي و از محنت بناليد
بگفت اي يار محبوب اين چه حالست؟
که نجم طالعت غرق وبالست؟
بدان عقل و کمال و هوش سرشار
چرا گشتي بدين زحمت گرفتار؟
بگفتا جلب خير و دفع شر را
حدوث گونه گون نفع و ضرر را
که در حال خلايق کلک تقدير
به تک چک هاي قسمت کرده تحرير
به علم و عقل و فضل و منع و تحصيل
نخواهد بودش اندر حکم تبديل
مرا دست قضا بسته نه صياد
اجل قاتل بود اسباب جلاد
قضامان کرد اندر چشم خانه
به رنگ دلفريبي نقش دانه
به معني که خود از ايشان نمودم
سر انبان نصيحت برگشودم
چنانم بسته شد چشم بصيرت
چنانم کرد غفلت غرق حيرت
عنان اختيارم رفت از دست
که يکسر مبتلا گشتيم و پا بست
جوابش داد اين از تو بعيد است
که اين گفتار اشخاص پليد است
چو تو داناي با فکر و سياست
ملاک دانش و اصل کياست
چرا بايد به هنگام نوائب
شود زين سان زرشد خويش غائب؟
مطوق گفت بگذار اين سخن ها
مگو پيش قضا از مکر و فن ها؟
نه من بس مردم داناتر از من
در اين ورطه است نابيناتر از من
مگر کم بود ناپلئون به نيرو؟
که شد مقهور در جنگ واترلو
هزاران جنگ برد از پيش نادر
به خون غلطيد اندر زير چادر
قضا گر شست اندازد به دريا
برآرد ماهيان را بر ثريا
وگر قيد افکند برجيد بهرام
به زير چنگ ناهيدش کند رام
روان عاقلان و دست تقدير
رعايايند و سلطان جهانگير
به پاسخ گفت زيرک زين مينديش
از آن محنت که آيد خلق را پيش
بسا باشد که خير اوست در آن
«عسي ان تکرهوا» فرموده يزدان
نشيني راست اندر پي فرازي
نماند کشوري بي ترکتازي
نباشد راحتي بي کلفت رنج
قرين خار و مار آمد گل و گنج
برگزيدن مطوق ياران را بر خود
چو گفتار دو يار آمد به پايان
به کار انداخت زيرک زور دندان
نمود آغاز از بند مطوق
بهل گفتا نجات من معوق
نخستين ابتدا مي کن به ياران
مرا بگذار بعد از دوستداران
نبود اين گفته پيش موش مقبول
به کار خويشتن گرديد مشغول
دگر باره مطوق داد سوگند
در آن صورت شوم من از تو خرسند
که پيش از من رهاني دوستانم
نهي زين مرحمت منت به جانم
جوابش داد زيرک اين چه گفتار
که اندر گوش من خواني به تکرار؟
مگر از دوستان بر گردنت حق
بود نفس تو زان قيد است مطلق؟
مگر حاجت به نفس خود نداري
که حق نفس خود مهمل گذاري؟
بگفت آري به نفسم هست حاجت
که دارم از بلايايش سلامت
بدان تا از رفيقان دست گيرد
وگرنه زودتر به تا بميرد
مرا زان نزد ايشان احترام است
که اندر حفظشانم اهتمام است
بر ايشانم بود حق اطاعت
ادا کردند آن حقم به غايت
به زور همت و نيروي بازو
رها کردندم از چنگ بلاجو
نبود ار زور بازوي جماعت
مرا در خود کجا بود اين شجاعت؟
مرا هم بايد آن حق را ادا کرد
که آن حقم بديشان پادشا کرد
نجات خود برايشان گر گزينم
رئيسي بر کنار از کيش و دينم
بگفتا شه رعيت را چنان است
که اعضاي بدن در حکم جان است
چه سود از جسم گر جان راست علت؟
چه خيزد بي پرستاري زملت؟
مطوق گفت اين برهان روشن
بود بر ابتداي قوم بر من
تو خود گويي براي همگنانم
چو در اعضاي پيکر مثل جانم
از آن ترسم پس از من انفسي چند
شوي مانده چو برهانيش از بند
وزايشان عده اي مانند بسته
مرا دل باشد از اندوه خسته
و گر مانم من از ايشان به آخر
نخواهي ماند تو از کار قاصر
به هر نحو است از بهر حياتم
نمايي سعي در راه نجاتم
ازين بند گرانم وارهاني
دمي در پيکر قومم چو جاني
چو بهر نوع خود گشتم پرستار
شود حاصل مرام تو از اين کار
سخن را روي با صاحب دلان است
الا اي سروران ملک ايران
نژاد نامداران و دليران
چه خوش بودي زسرداران کشور
کساني بود هم رأي کبوتر
ببستندي بدين همت ميان را
رهانيدندي از غم همگنان را
شدندي معتقد اين مدعا را
که مردم پروري بايد شما را
شما را مردمان بال و پرستند
که مشتي چاکر دولت پرستند
نهاده جملگي بالطوع و رغبه
همه بار اطاعت را به رقبه
بود از زور بازوي جماعت
شما را اين همه جاه و مناعت
شما را از چنين بال است پرواز
که بنشانده است اندر ذروه ي ناز
به بال و چر خود بايست تيمار
سپس بودن به اوج چرخ طيار
چو پر و بال خود بايست تيمار
سپس بودن به اوج چرخ طيار
چو پر و بال کم کم ريخت از تن
شود شهباز در پستي فروتن
نه تنها سروري با مال و جاه است
نه مردي با بلندي کلاه است
رئيس قوم بايد خادم قوم
نه قوم اندر تعب او غرقه در نوم
شما هستيد بر کاري توانا
که بر نيک و بدش هستيد دانا
به مردم داري و خلق ستوده
بپردازيد يک چندي به توده
زمأمورين و مأمور عليهم
شويد آگاه از فيما لديهم
چه حاصل زين همه طرح قوانين
که باشد آلت دست مجانين؟
الا تا هست قانون بنده ي پول
به کشور رستگاري نيست معقول
کجا آن همت عالي و سرشار
که اين مشکل گشا گردد از آن خوار؟
اگر آن خوار شد مردم عزيزند
همه با عقل و ايمان و تميزند
براندازيد از ايران نام دزدي
رها کردند خلق از کام دزدي
حقوق ملت ار گرديد مأمون
شدند از زندگي مسرور و ممنون
نشاط و عزم و همت را ببينيد
وزان افراد سربازان گزينيد
که در خدمت زجان و دل بکوشند
به موقع جامه ي زن در نپوشند
کسي را کرده دست دوست غارت
نورزد بر سر دشمن جسارت
کسي کو برد لذت از حياتش
کند با ميل اداي مالياتش
بود لازم نه تفتيش مفتش
نه توقيف و پلمب و آزمايش
که پولي داده آسايش خريده
کدامين تاجر است اين سود ديده؟
شنيدم در گذشته شهرياري
به تاکستاني افتاشد گذاري
چو تنها بود و از خيل و حشم فرد
زبستاندار انگور آرزو کرد
بياوردش زسويي خوشه اي چند
که نارس بود و ترش و نابرومند
بگفتش خوشه اي آور از آن تاک
که شاداب است و نيکو منظر و پاک
بگفت از آن نيارم چيد خوشه
وگرنه بهر مهمان است توشه
که ناديده است مأمور خراجش
نگرديده مشخص قدر باجش
چو حزازي آنسو ناتمامست
مرا زان چيدن خوشه حرامست
چنين بايست توده بهر ديوان
نه چون آهو زصيادان گريزان
هر آن فردي که با ارشا خو کرد
نشايد انتظار صدق از او کرد
در اين دعوا هزارم هست برهان
بود مسؤول اين قسمت بزرگان
بزرگاني که با عقلند و دانش
بسي کرده به دنيا آزمايش
توانايند تا با نيت پاک
بروبند از رذايل روي اين خاک
به مليت زداد کشور آرا
به ياد آرند کسر قصر کسري
به اسلاميت از ايمان حيدر
کنند اين بوم و بر را آسمان فر
به کشور هست اي بس ديده ي باز
ولي نز بهر عبرت از پي آز
بهل «خسرو» زکف اين کلک سرکش
سوي منظومه ي خود رخت برکش
اگر پند است اين اندازه ات بس
بود کافي اگر عبرت برد کس
نجات کبوتران به دست موش
بگفتا موش اين طبعيست عالي
جز اين نايد زاصحاب معالي
چنين باشند ارباب مروت
به حفظ جان و اموال رعيت
چه با اجراي انواع تحکم
برد فرمان شه آحاد مردم
شه آن باشد که با اخلاق خوبش
بود فرمانروايي بر قلوبش
در اثناي سخن هاي دل انگيز
بريدي موش بند بنديان نيز
پس از آن کان همه گرديد آزاد
مطوق را زگردن بند بگشاد
گرفتاران چو وارستند از بند
تشکر کرده از يار هنرمند
نموده پس وداعش با دلي باز
سودي بنگاه خود کردند پرواز
پس از توديع از جانانه ي خويش
فروشد زيرک اندر خانه ي خويش
پيشنهاد دوستي زاغ به موش و سرباز زدن موش
چو زاغ اين جمله را با چشم خود ديد
وداد موش را از جان پسنديد
به خود گفت هيچ کس از دست دشمن
نخواهد بود اندر دهر ايمن
مرا هم باشد از اين اتفاقات
به پيش آيد از اين گونه بليات
گزيري نيست از ياري چنينم
که سازد دفع آزاري چنينم
بيامد تا دم سوراخ او باز
به صوتي دلنشين داد آواز
بگفتا کيستي؟ با من چه گويي؟
چه حاجت داري؟ از بهر چه بويي؟
بگفتا آمدم بهر ملاقات
براي فيصل بعضي مهمات
وز آنسو زيرک از روي زرنگي
چو موشي بود هشيار و درنگي
زگرم و سرد دنيا برده عبرت
گرفته پندها زارباب خبرت
براي روز بد در لانه ي خويش
نموده راه ها احداث از پيش
نيامد خوش به گوش آواز زاغش
بسي انديشه سر زد از دماغش
به پاسخ گفت با موشت چه کار است؟
ميان ما نه الفت برقرار است
نمود اظهار زاغش صورت حال
که چون تو ياوري ديدم نکوفال
که در حق کبوترها چه کردي
رسانيدي به پايان شرط مردي
نتيجه ي دوستداري چون چنين است
وفاداري کزين سان دلنشين است
مرا وادار کرده بر ارادت
نموده اشتياقم بر زيادت
که با هم بسته پيمان محبت
بريم از اتفاق خويش لذت
جوابش داد زيرک اين تقاضا
ندارد صورت خوش در بر ما
چه ما را ان منافاتي به بين است
که بالاتر زبعد المشرقين است
برو هرگز مکوب اين آهن سرد
ازين سودا نيايد جز غم و درد
نه بر دريا توان مرکب دواندن
نه تحت البحري اندر خاک راندن
هر آن کس دل ببندد بر محالي
بود از حمق و ناداني مثالي
دگر ره زاغ با حال ضراعت
بگفت ارباب احسان و مناعت
نکردند اهل حاجت را زخود دور
نه زاحسان خويشتن را ديده معذور
من از دست حوادث مانده مضطر
به اميدي نهادم سر بدين در
نه با راندن توان دادن جوابم
نه با کشتن از اين در رخ بتابم
پذيري گر به خدمت اين سر و تن
و گر تيغم زني اينست گردن
دگر ره موش گفت اي زاغ بدکيش
مده اغلوله ام با حيلت خويش
که من جنس ترا نيکو شناسم
زسوء نيتت اندر هراسم
ندارم قلبي از شر تو ايمن
نخواهم داد بر اين مدعا تن
هر آن ابله که با غير مجانس
رفيق و دوست گرديد و مؤانس
چو آن کبکي است کز روي نداني
به دشمن داد جان را رايگاني
کبک و باز
شنيدم کبکي اندر پاي کوهي
خراميدي به وضع با شکوهي
صداي قهقهه افکنده در دشت
به هر سو سرخوش و مستانه مي گشت
قضا را از هوا بازي شکاري
بديد آن نازنين کوهساري
چو ديد آن دلستان نغمه پرداز
ببرد از جاي آوازش دل باز
به دل گفتا ندارد کس گزيري
به دنيا از رفيق دلپذيري
به ويژه اين چنين محبوب دلدار
نکو رفتار و شوخ و نغز گفتار
اگر باشيم با هم يار و همدم
توان بودن به مهرش شاد و بي غم
شده آهسته سوي کبک مايل
چو ديدش کبک آن اندام هايل
فتادش زان قيافه لرزه بر تن
به سوراخي زوحشت کرد مسکن
نشست اندر دم سوراخ وي باز
سرود اي دلبر شوخ و خوش آواز
کجا آموختستي اين روش را؟
چه کس داده به تو اين پرورش را؟
چه دل را مي بري با حسن رفتار
چه جان مي پروري با نغز گفتار
نبودت بر من اين اطوار ظاهر
که بودم مر ترا يک خصم قاهر
کنون از اين صداي دلفريبت
تن پاکيزه و خلق نجيبت
شدم مايل زدل با صحبت تو
به جان خواهم خريدن الفت تو
بيا با من مصاحب باش و دمساز
به عيش و زندگاني يار و انباز
بگفتا کبک کاي شهباز قهار
يکي کبک دگر را خورده انگار
گر الفت يافت با هم آب و آتش
بياري تو خواهم بود دلخوش
دگر ره باز گفت اي شوخ طناز
نکو انديشه کن از حالت باز
مگر ما را فتاده چنگ از کار؟
و يا کندم شده است اين نوک منقار
که با تو از ره زاري درآيم
زروي الفت و ياري در آيم
گر امروزم تو وارستي زچنگال
نه عجزي دارمت از صيد امثال
فقط مهر توام دل برده از جاي
که گيرم چون تو دمسازي دلاراي
ترا از ياري من فايدت هاست
نخستين آن که هر طاير که از ماست
ترا بيند به من تحت الحمايه
که دارم در سرت از مهر سايه
به خاطر نايدش فکر گزندت
نسازد تلخ کام نوشخندت
به ميل دل بدون وحشت و خوف
کني در دشت و سحار هر طرف طوف
دو ديگر مي برم در آشيانت
کنم برتر زهم جنسان مکانت
که اندر ذروه ي اکرام و اعزاز
شوي از همگنان خويش ممتاز
سوم از جنس تو بهر تو جفتي
بيارم هر نگاري را که گفتي
که با هم در مکاني دور از اغيار
کنيد عيشي که ياران راست در کار
دگر باره سرودش کبک کاي شاه
بگويم حرف ساده قصه کوتاه
تو صاحب جاه مرغان را اميري
دلير و نامدار و شيرگيري
چو معتادند اولاد رعيت
به انواع خطا و خبط و زلت
اگر من جاي گيرم در جوارت
شود روزي که طبع کامکارت
شود رنجيده از من با خطايي
رساني بر وجودم پشت پايي
پرد هر ذره ام زي چرخ چون دود
شود دمساز محبوب تو نابود
بگفتش باز اين فکريست مغشوش
که باشد در خور نادان بيهوش
بزرگان گرچه قهار و جليلند
به چشم از عيب محبوبان کليلند
پسنديدم ترا با چشم رغبت
نخواهي ديد از من جز محبت
خلاصه کبک عذر آورد هر چند
بخواندش باز افسون زبان بند
برون آورد کبک از ثقبه ي سنگ
ميان بستند بهر دوستي تنگ
رساندش باز اندر آشيانه
برفت اسباب وحشت از ميانه
بر اين بگذشت چندي کان دو دمساز
رفيق آشيان بودند و پرواز
چو ايمن گشت کبک از قهر جبار
نمود آغاز گستاخي به رفتار
سراييدي سخن ها غير واجب
نمودي خنده بي موضوع و موجب
نموده چشم پوشي باز از آن کار
وليکن کينه در دل کردي انبار
شد اندک ضعف بر شهباز طاري
که روزي باز ماند از صيد جاري
شب آمد حوصله از طعمه خالي
زخاطر برد جوعش طبع عالي
زجا برده اذاجاع الکريمش
عيان شد طبع شبعان لئيمش
پي الغاي عهد دوستانه
نشسته منتظر بهر بهانه
چو کبک آن ديد از جان گشته مأيوس
به ياد آورد آن هنگام منحوس
که شد با گفته ي دلجوي زيبا
به عهد و الفت دشمن فريبا
به دل گفت از که بايد کرد ناله؟
که خود بر لب نهادم اين پياله
دريغا دست کوته شد زچاره
که ميدان سر است و سنگ خاره
وزآن سو باز را گوش نصيحت
چو ناشنوا شد از پند مروت
نديد از کبک کوچک تر خطا را
کز آن آرد دليلي مدعا را
شده بي طاقت از صبر و غضبناک
به تندي گفت کاي بي شرم و ناپاک
چه سان با اين تن رنجه بخوابم؟
که تو در سايه من در آفتابم
به زاري گفت کبک اي شاه جم جاه
چه نور و سايه باشد در شبانگاه؟
چو بشنيد اين به خشم از جاي برجست
کشيدش صيحه کاي دون همت و پست
دهي نسبت به من کذب؟ اي خطاکار
کنون سازم تنت از سر سبکبار
بگفت اين حرف و از هم بر دريدش
جزاي ابلهي بود آنچه ديدش
گفت و گوي موش و زاغ
به پايان برد چون موش اين حکايت
به پاسخ گفت زاغش از درايت
که اي زيرک به عقل خود بپرداز
مخوان از بهر من افسانه ي باز
مرا بنگر زايذايت چه سود است؟
چه سيري زاغ را از آن نمود است؟
وليک اندر بقايت آن فوايد
که ديدستم به هنگام شدايد
مرا بر اين محبت کرده وادار
وگرنه در جهان يار است بسيار
روا نبود کسي را راندن از در
نهان دست رد بر دوش مضطر
بدين طبع شريف و خلق نيکو
زرخسار غريبان تافتن رو
براني واردي از آستانه
به ياري اين همه عذر و بهانه
بگفتا موش مثل بغض ذاتي
نباشد هيچ خصمي ها ثباتي
چو خصمي عارضي شد در ميانه
توان بردن زخاطر دوستانه
زخلق پاک و اوصاف جميله
بود ممکن به دفع آن وسيله
وليک ار دشمني اصلي و ذاتي است
دوام آن حياتي و مماتي است
به ويژه چند بار از گشت تجديد
يکي بر صد زمانش يافت تمديد
بود دفعش برون از حد امکان
نگردد مرتفع با عهد و پيمان
هم اين خصمي و بغض با اصالت
بود بين خلايق بر دو حالت
نخستين آن که هر يک از دو جانب
گهي مغلوب باشد گاه غالب
چنان که در ميان فيل و شير است
گه او بر اين گه اين بر او دلير است
گهي اين خصم خود بر خون نشاند
گه او بر اين مضرت ها رساند
چنين خصمي مؤکد نيست چندان
که چون در خون دشمن رفت دندان
تسلي يابد از آن خصم مغرور
که در اين بار دشمن گشت مقهور
دوم نصرت هميشه در يکي سوست
هميشه دشمنش در زير زانوست
طرف دايم بود درمانده و زار
مدامش هست بر جان رنج و آزار
به سان دشمني گربه و موش
چو بغض باز و کبک و يوز و خرگوش
هميشه هست با يک سو مشقت
دگر سو را ظفراندي و نصرت
چنين خصمي هميشه برقرار است
که تا هستي بقا دارد به کار است
نه از دور سپهرش هست تأثير
نه از کر زمان باشدش تغيير
چنين خصمي که ما را بوده در ذات
چه سان ممکن شود ما را مماشات؟
جوابش داد زاغ الحمدلله
نه ما را بغض ذاتي بوده همراه
و گر جنس مرا با جنس موشان
بود در بين بغض عارضي شان
مرا دل با تو از بس پاک و صاف است
به اصلاح هزاران کينه کافي است
بود گويند از دل راه با دل
ترا دل بايدم با دل معادل
اميد است که آن در اين مهر بي غل
نسازي بيش از اين ما را معطل
چو بشنيد اين همه اصرار را موش
بگفت اي زاغ با تدبير و باهوش
بترسم کاين وداد با تکلف
شود يک روز اسباب تأسف
به اندک علتي گردي مکدر
همان بغض جبلي گيري از سر
چو آب ار چند در چاله بماند
به حال خويش تغييري رساند
نخواهد رفت از او خاصيت آب
اگر روزي به آتش گشت پرتاب
به تأثير وي آتش را نه تاب است
کند خاموش آتش را که آب است
کسي کو مهر دشمن خواستار است
به ناداني چو آن اشتر سوار است
شتر سوار با مار
شنيدم در رهي اشتر سواري
ميان آتش اندر ديد ماري
که از آثار نار کاروان ها
فتاده شعله اندر خارسان ها
فروزان گشته چندين بوته از خار
شده محصور ماري بين آن نار
کمي مانده کزان نار فروزان
چو ماهي گردد اندر تابه سوزان
مسافر را به مار آمد ترحم
سترد از ياد بغض خصم مردم
به خود گفت ارچه اين خصم است ما را
به روز سخت خويش باشد مدارا
به دريا گر بريزي از کرم نان
نداند ماهي ار دانسته منان
نمود آنگاه توبره بر سر ني
به چالاکي فرستادش بر وي
فروشد مار اندر توبره ي مرد
بدين تدبيرش از آتش رها کرد
بگفت اکنون که وارستي ازين نار
به شکرانه نباشي مردم آزار
مباش اي مار خاره راه مردم
نماند بي نتيجه آه مردم
جوابش داد مار اين حرف بگذار
نخواهد ماند نيش مار بيکار
ترا و اشترت را ناگزيده
نخواهم رفت چون اشتر نديده
بگفتا اين سخن ها چيست گويي؟
نکردم با تو من غير از نکويي
جزاي رأفت و احسان نه اين است
نه پاداش محبت قهر و کين است
بگفت اري محبت هست دلکش
دل آزار است در غير محلش
کرم با غير مستوجب نمودي
به جان خويش بر زحمت فزودي
چو خصمي مرا با خويش داني
چرا بايستيم زآتش رهاني؟
کسي کو رحمتي آرد به دشمن
ببايد هم به زحمت دادنش تن
دگر فرمان قتل اسودين است
که بر گردن شما را مثل دين است
نمودي ترک امر پيک يزدان
بود لازم کشيدن کيفر آن
ترا و اشترت را نازده زخم
نخواهم رفت از پيشت مکن اخم
بگفت اشتر سوار اي مار بدنيش
بود اندر کدامين مذهب و کيش
به جاي نيک مردي بد نمودن
به جاي مکرمت بر کين فزودن؟
بگفتا مار اين رسم از شما خاست
بد است ار نيک اين داب از شماهاست
من اين کالا که مي بيني به دوشم
خريدم از تو با تو مي فروشم
بگفت اشتر سوار اين مدعا را
که کافر نعمتي رسم است ما را
دليل و بينه در کف چه داري؟
گواهي گر بدين دعوي بياري
شوم زخم ترا بر جان خريدار
نيايم در مقام دفع آزار
نظر افکند مار اندر بيابان
به سويي گاوميشي داشت جولان
بگفت ار گاو ميشت هست مقبول
به رأيش مي کنيم اين امر موکول
داوري کردن گاو ميش
به نزد گاوميش آورده دعوا
به استفتا شد از او مار جويا
بگو با ما که در پاداش آن مرد
چه بايد؟ چون به فردي نيکويي کرد
به پاسخ گفت اندر کيش انسان
بدي بايد نمودن جاي احسان
دليلم آن که از اين نوع بي سود
يکي ارباب بي رحمي مرا بود
به عمري کنده جان در خدمت وي
تحمل کرده بار زحمت وي
به هر سالش يکي بچه بزادم
به هر روزيش ده من شير دادم
به شير من اساس زندگاني
فراهم کرد و عيش و کامراني
چو عمرم در گذشت و پير گشتم
زضعف و ماندگي دلگير گشتم
روا ناديده با من توبره اي کاه
رها کردم به خواري در چراگاه
درين ويرانه با صد بيم و ترفند
چريدم بي رفيق و يار يک چند
سحرگاهان ازين جانب گذر کرد
چو اندک چاقيم در تن نظر کرد
برفت آورد قصابي همان دم
به دادم در ازاي چند درهم
به کشتنگه برندم روز ديگر
به خواري مي برندم سر زپيکر
داوري کردن رخت
بگفتا مار بشنيدي گواهي؟
نماندت غير ميل نيش راهي
بگفتا شاهدي واحد بود اين
که مردود است اندر کيش و آيين
گواهي ديگر آري گر به دعوا
نخواهم داشت در انکار يارا
درختي بود در آن جايگه مار
بگفتا داوري خواهيم از اين دار
بپرسيدند از دار کهنسال
که نيکي را جزا بايد چه منوال؟
بگفت اندر طريق آدميزاد
به نيکويي زبد بايد جزا داد
بدين برهان که در دامان صحرا
مدام استاده ام بر روي يک پا
بسي رهرو که از آزار گرما
برآسايد به زير سايه ي ما
شود آسوده از رنج و مشقت
چو رفع ماندگي گرديد و زحمت
بگويد آن فلان شاخه تبر را
خوش است آن ديگري يوغ بقر را
فلان شاخه زبس صاف و طويل است
مناسب از براي دسته بيل است
زساق آن برآيد تخته ي خوب
توان زان ساختن درهاي مرغوب
گر ابزاريش اندر دست باشد
تواند شاخکي از من تراشد
رساند زحمتي بر من پس آنگاه
سپارد جانب مقصود خود راه
به جاي رحمتي کز من ببينند
مدامم زحمتي بر تن گزينند
هلاک شدن مار و نجات شتر سوار به تدبير روباه
به گفتش مار اينک اين دو شاهد
که شد در مدعاي من مساعد
مصم شو کنون بر زخم نيشم
که ممکن نيست جان بردن زپيشم
بگفت اي مار جان از بس گراميست
بدان هر جانور را اهتماميست
به آساني نشايد داد از دست
بياور گر گواه ديگرت هست
دهم بر زخم تن بي چون و چندت
شوم تسليم در پيش گزندت
قضا را روبهي پيدا شد از دور
قضايا ديد و آگه شد زمنظور
بگفتا مار مي پرس اين زروباه
که باشد داوري هشيار و آگاه
هنوز از او نکرده کس سوالي
بگفت اي مرد نغز از هوش خالي
نمي داني که نيکي را مکافات
نموده با بدي نوع تو اثبات؟
ولي بر گو که اندر حق اين مار
چه نيکويي زتو گشته نمودار؟
مسافر گفت با وي ماجرا را
نمود انکار روبه مدعا را
بگفت اين حرف بيهوده چه گويي؟
چه سود از اين دروغ گنده جويي؟
بگفتا مار مي گويد سخن راست
هنوز آن توبره و آن نيزه اينجاست
بگفتا چون درون توبره اي خرد
چنين مار بزرگي را توان برد؟
بگفتا مار گو توبره کند باز
پي اثبات در آن مي روم باز
بگفتا گر درون آن کني جاي
دهم در اين خصومت بهترين رأي
گشود آنگه دهان توبره را مرد
درونش دشمن مغرور جا کرد
اشارت کرد روبه با مسافر
چه ماني؟ چون شدي بر خصم قاهر
شدي چيره مده ديگر امانش
به در کن از تن ناپاک جانش
سر توبره ببست و کوفت بر سنگ
ستمگر را رهايي يافت از چنگ
همانا سود اين افسانه آن است
چه اطمينان به قول دشمنان است؟
نگردد کس به قول خصم مغرور
مگر باشد دماغش از خرد دور
اصرار زاغ با موش
بيامد زاغ ديگر ره به گفتار
که به به زين سخن هاي درربار
که باشد از سر پند و نصيحت
بود از روي عقل و محض حکمت
وليک از مردمي و خلق نيکو
بنه اين معذرت ها را به يک سو
بکن باور زمن اين مدعا را
که هستم دوستي مشفق شما را
بزرگي گفته کز سوي لئيمان
ببايد رفت بر کوي کريمان
کريمان را به محض آشنايي
شود از دوستان مشکل گشايي
لئيمان حق صد ساله محبت
برند از ياد با جزيي کدورت
بود آري صفت آزادگان را
کنند اشفاق ها افتادگان را
وليکن ديرتر خيزند بر کين
به سان کوزه ي سيمين و زرين
که دشوار است تا گردد شکسته
شکسته شد شود هم زود بسته
وليکن سفله چون ظرف سفالي
بود خالي زهر اوصاف عالي
چه باشد با سهولت انکسارش
مزمت تا ابد نايد به کارش
مرا عهد و وفا باشد از آن قسم
که دارم در وداد و دوستي اسم
لذا با چون تويي يارم نياز است
که شخص باوفا و سرفراز است
نتابم روي ازين در با بهانه
نيازم کام سوي آب و دانه
نخواني تا به مهرم يار خويشت
دهي ره از سر اخلاص پيشت
گفتار موش در اقسام دوستي
بگفتا موش من از بدو ديدار
شدم مهر ترا با جان خريدار
وليکن اين قدر دفع و تحاشي
بدان بود از دمي عذري تراشي
به نزد نفس باشد عذر ما را
نيايد هم به دل فکري شما را
که زيرک بود موشي نرم شانه
زکف بگذاشت دل را بي بهانه
وگرنه در نخستين ديدنم دل
وداد و دوستي را بود مايل
سپس بيرون دويداز خانه ي خويش
ستاده بر در کاشانه ي خويش
بگفتا زاغ چون نزديک نايي؟
مگر در شک هنوز از مهر مايي؟
محب صادق است و يار کامل
ندارد هيچ در دنيا مقابل
وگر ياري کند با دوست با مال
بود يار و رفيق نيمه احوال
و گر بهر صلاح وقت ياري
نمايد با تو مهر ودوستداري
بود صياد کو از بهر مرغان
به سود خود دهد دانه نه زاحسان
بود چون با غرض مخلوط اين مهر
غرض چون از ميان شد بد کند چهر
به بذل مال باشد يار يارت
شفيق و مهربان و غمگسارت
به بذل جان چو ياري امتحان داد
ندارد مثل در اين محنت آباد
چه جود از نفس باشد غايت جود
زهر کس نايد اين اطوار محمود
نباشد قابل انکار اين کار
خطر بر جان مرا از تست بسيار
مرا شکي زتو گر بود در دل
نگشتي هرگز اين ديدار حاصل
نه گر بودي مرا جان از تو مأمن
چرا مي آمدم از خانه بيرون؟
مرا خاطر به عهد تست واثق
که هستي دوستداري راد و صادق
ولي بهر تو يارانند ديگر
که با من کينه ها دارند در سر
شود زآنان يکي انديشه ي بد
کند با من وز آن هستم مردد
به پاسخ گفت زاغ آن دوستداران
بدين شرطم رفيقانند و ياران
که با احباب من باشند اخيار
وگرنه بدترين خصمند و اغيار
بگفتا موش اگر با دوست دشمن
محبت کرد کس خصمي است پرفن
حکيمان گفته اند احباب اخيار
سه قسمند اندرين دنياي غدار
نخستين يار و يار دوستانت
سوم باشد عدوي دشمنانت
عدو هم هست سه اول عدويت
دوم خصم رفيق نيک خويت
سوم آن کس که با خصم تو شد دوست
که او همکار با غدار بدخوست
پيمان مودت زاغ با موش
بگفتا زاغ فهميدم مرادت
شروط اتفاق و اتحادت
ميان ما و تو عهدي مشيد
بود محفوظ از هر نيت بد
مرا يار آن بود کو با تو يار است
و گرنه دشمني بي اعتبار است
بپيوندم بدان کو با تو پيوست
ببرم از کسي کو از تو بگسست
کند گر ديده و دل با تو کينه
کنم اين را زسر آن را زسينه
چو اين بشنيد موش آمد به پيشش
چو جان بگرفت در آغوش خويشش
کشيده همدگر را سخت در بر
ربوده بوسه ها از صورت و سر
به جاي آورده آداب محبت
بگسترد از برايش بزم عشرت
بلي روزي که يار اندر کنار است
فصول زندگاني را بهار است
چه خوش گر قدر وصل دوست داني
که اين دولت نباشد جاوداني
خدايا دانشي ده مردمان را
که نگذارند بيهوده زمان را
چه ياراني که روز وصل و الفت
ندانستند و رفت از دست نعمت
به وقت زندگي از هم مکدر
پس از مردن نمايد نوحه را سر
هر آن ياري که روز وصل بد زيست
چو يار از دست شد بنشست و بگريست
تفو بادش بدان دو چشم نمناک
که ريزد زهر بر رخ اشک بر خاک
چو زاغ و موش با هم عهد بستند
صباحي چند در عشرت نشستند
به خوبي موش در مهمان نوازي
پذيرايي نمود و بزم سازي
زروي مهر و الفت گفت با زاغ
که جايي خرم و نيکوست اين راغ
چه خوش باشد که اهل خانواده
بدين سامان دلکش نقل داده
که عمر مانده در اين دشت دلکش
شود مصروف با هم با دلي خوش
بگفت آري نکوتر جاست اين راغ
ولي دايم مناسب نيست با زاغ
چه باشد در جوار شارع عام
تهي از رهگذاران نيست تا شام
ولي جايي که ما را هست مسکن
بود محفوظ از انواع دشمن
به نزهت هست از جنت نمونه
وسيع و خرم و سهل المعونه
به ويژه سنگ پشتي باشدم دوست
که چون تو دل رهين الفت اوست
صواب اينست کان يار وفادار
کشد زين جايگه زي کوي ما بار
بگفتا موش تا در تن بود جان
زپي باشم ترا چون سايه پويان
مرا اين رشته ي الفت به گردن
بود هر جا به است از شهر و ميهن
دگر اين بقعه کاينجا باشدم جا
نباشد چاکرت را اصل مأوا
قضا بي اختيارم سوق داده
که رختم اندر اين وادي فتاده
اگر چه شرح اين قصه دراز است
وليکن شامل انوار راز است
دهم وقت فراغت شرح حالي
از آن تاريخچه بر سمع عالي
مهاجرت موش به ميهن زاغ و لاک پشت
سخن شد ختم بر اين جمله پس موش
سفر را بست بار عزم بر دوش
گرفتش زاغ و رو بنهاد در راه
وز آن سو شد کشف از قصه آگاه
سواد زاغ را چون ديد از دور
شد از ديدار يار رفته مسرور
به صد شادي نموده پيشوازش
بپرسيد از سفرهاي درازش
بدادش شرح حالات سفر را
ملاقات رفيق نامور را
معرف شد سپس نزد وي از موش
کشف بگرفت يار نو در آغوش
نشاط آغاز کرد و مرحبا گفت
زديدارش بسي شکر خدا گفت
به پاسخ زيرک از آن مهرباني
تشکرها نمود و قدرداني
که من از حادثات دهر پرفن
زبيم بدسگال و کيد دشمن
پناه آورده ام در کوي اخيار
به جان مهر احبا را خريدار
زهر سو کرد جنبش رشته ي مهر
سه يار مهربان هم فکر و هم چهر
سترده خاطر از زنگ کدورت
بساط عيش گستردند و عشرت
چو موش آسوده شد از زحمت راه
تمنا کرد از وي زاغ آگاه
که حسب وعده شرح زندگاني
کند اظهار با احباب جاني
کشف را با بيان حکمت آميز
کند گوش محبت گوهر آويز
تاريخچه ي زندگاني موش
زشرح حال خود از بهر ياران
بدين سان گشت زيرک گوهرافشان
به قطر هند در يک شهر پيري
که بودي پارساي گوشه گيري
مرا منشأ بود از خانه ي او
گرفته جاي در کاشانه ي او
ملازم ها مرا از نوع موشان
به راه خدمتم بودند کوشان
مريد صادقي هر بامدادان
براي وي طعام آوردي و نان
شکستي پارسا زان اشتها را
نهادي مابقي وقت عشا را
چو مي شد پارسا از خانه بيرون
بچستي بر دمي هر دم شبيخون
شکم را کردمي آباد از آن نان
بقيت کردمي قسمت به ياران
به دفعم حيله ها انگيخت زاهد
نشد تدبير وي با وي مساعد
شبي مهماني آمد منزل پير
چو گشتند از عشا و خوردني سير
بگستردند زان پس خوان صحبت
گشوده پيش هم انبان صحبت
زنيک و بد بپرسيدندي از هم
به گفتن سودها بردندي از هم
در اثناي کلام ضيف هر دم
دو دست خود زدي مرتاض برهم
زکار پير مهمانش برآشفت
نماندش صبر و بالاخره به وي گفت
مرا خود کودکي دور از خرد گير
نه وقت بازي است اي کودک پير
بود دور از ادب اين نوع کردار
که مهمان را به بازي داشتن خوار
به پاسخ گفت با وي پير دانا
من استهزا کنم با چون تو؟ حاشا
نه من بيگانه ام از دانش و هوش
بود اين کار بهر راندن موش
به خيره چند موش مردم آزار
نموده خانه در بنياد ديوار
کنندم هر چه باشد توشه تاراج
گذارندم به نان شام محتاج
بپرسيدش تمام خيل موشان
به کار نهب نان جلدند و جوشان؟
جوابش داد زاهد زان ميانه
بود موشي به چالاکي فسانه
دلير و تند و تيز و بي محابا
ربايد مو زپلک چشم بينا
بگفتا ميهمان بي هيچ علت
نباشد موش را اين نوع جرأت
چو ايرادي که با زن کرد بقال
که باشد علتي باعث بر اين حال
مقشر کنجد و غير مقشر
به قيمت هر دوان باشد برابر
حکايت را نموده پير درخواست
بدين سان ميهمانش پاسخ آراست
کنجد سفيد کرده
به عزم دست بوسي اندر اين راه
شدم بر دوستي وارد شبانگاه
پس از صرف غذا رفتم به بستر
شنيدم با زن خود گفت شوهر
مرا بايد بدين ضعف گرامي
نهادن با ضيافت احترامي
براي افتخار و خير مقدم
يکي نزل مناسب کن فراهم
زاهل ده بخوانم مردمي چند
دهم سوري بديشان آبرومند
نمود آغاز زاري زن که ما را
چه تکليفي بود اين مدعا را؟
تو خود وامانده در خرج عيالي
براي شام شب آشفته حالي
نهي بر خويش منت آن و اين را
که تا آري به کف ناني جوين را
بدين وضع عريض و دخل سرشار
شوي الحق ضيافت را سزاوار
در اين روزت که در تن قوتي هست
تواني برد سوي پيشه اي دست
بکن جهدي که گرد آري حطامي
ندارد اين توانايي دوامي
بنه چيزي چو آمد سر زبانت
کند حفظ آبروي خانمانت
به پاسخ گفت با زن اهل وجدان
نباشد هيچ گه معذور از احسان
چو باشد وقت احسان و کرامت
نبايد داشتن بيم از ندامت
به ثروت گر کني دنيا ذخيره
چه سود آن دم که مرگت گشت چيره؟
مرا آن کس که خود جان داد نان داد
تواند نيز نان کودکان داد
نکوتر گنج آن باشد به دنيا
که بگذارند گيرندش به عقبا
براي مرد با وجدان و ايمان
چه عيشي بهتر است از دادن نان؟
که در دنياش سود نيک نامي است
به عقبا رتبه ي عالي مقامي است
فراهم باشدش گر گنج قارون
خسيس رذل مغبون است و ملعون
بسا سرکان به راه آرزو شد
شره مندي وبال جان او شد
چو آن گرگ حريص و آرزومند
به چنگ آز جان خويش برکند
گرگ آزمند
چنين گويند صيادي هنرمند
به دامش آهويي افتاد در بند
سرش ببريد و پس بر دوش بارش
نمود و برگزاري شد گذارش
خدنگي تيز سويش کرد پرتاب
زدش خوک نر مجروح با ناب
گراز از زخم تير از ناب او مرد
شده هر دو به جاي خويشتن سرد
يکي گرگ حريص آنجا گذشته
بديد آهو و مرد و خوک کشته
شده خرم زبسياري نعمت
بگفتا خوش به دست افتاده فرصت
بود اسراف دور از حزم و دانش
ببايد با قناعت کرد سازش
نمايم با زه امروزه مدارا
پس اندازي نمايم جيفه ها را
چرا نعمت دهم يک باره از کف؟
به تدريجش ببايد کرد مصرف
چو دندان هاش با زه آشنا شد
کمان را هر دو گوش از زه رها شد
چنان گوش کمان بر دل رسيدش
که مرغ روح از تن بر پريدش
بسا طماع را چون گرگ والع
زحرص مال شد برگشته طالع
سعادت را به جمع مال پنداشت
نموده گرد و بهر غير بگذاشت
ايراد بقال به زن ميزبان
چون زن بشنيد اين گفتاري از شوي
به گوش هوش از آن گفتار نيکوي
گرفت اندرزها و گشت آگاه
ازين مژده که «الرزق علي الله»
بگفتا چند من کنجد به خانه
ذخيره کرده ام از ماهيانه
اطاعت را براي امر شوهر
نمايم صبحگاه آن را مقشر
فروشم وز بهايش آش و ناني
کنم حاضر براي ميهماني
تو ده تن از رفاق خويش مي خوان
که من قدر کفايت سازمت خوان
سحرگه کرد کنجد را مقشر
سفارش کرد حفظش را به شوهر
چو گسترده بد اندر آفتابش
دمي چند از براي دفع آبش
پي کاري به ديگر سوي رو کرد
سگي آن کنجد گسترده بو کرد
کراهت زن اثر در قلب او کرد
زجا برداشت زي بازار رو کرد
شدم من نيز از پي بهر کاري
بديدم بيع آن با دکه داري
به شرطي که بهاي آن مقشر
بود غير مقشر را برابر
خريده کنجدي آن را زبانو
شنيدم کرد اين ايراد با او
خريدم کنجدت را ليک ناچار
در اين بيع تو علت بود در کار
ازين قصه مرادم اين که اين موش
ندارد بي سبب اين طاعت و توش
غارت اموال موش
گمانم اين که زر دارد به خانه
که اين جرأت بود از زر نشانه
نشاط او دليل مالداري است
گدا از همت و اقدام عاري است
چه گويند آن که در کيسه زرش نيست
بود مرغي که در پيکر پرش نيست
کلنگي ده مرا تا زير ديوار
شکافم تا چه خواهد شد نمودار؟
به خانه تا هزارم بود دينار
به تحصيلش کشيده رنج بسيار
شکم چون کردمي از خوردني سير
بدي تفريح من با آن دنانير
بدان غلطيدمي هر دم به شادي
که وجدي تازه ام در روح دادي
زبيم جان خود کندم دل از زر
شدم مستور در سوراخ ديگر
زمين بشکافت مهمان ستمگر
برون آورد چون جان از تنم زر
به زاهد گفت اين زر بود و ثروت
که او را داده بود اين جهد و جرأت
ازين پس نانت از وي در امان است
که يارايش نه بر يغما خواناست
بسا از مالداران تيز هوشند
چو مال از دست شد کمتر زموشند
به ويژه آن که بي رنج و مرارت
به ارثش گشته قسمت يا امارت
گرفته سهم خودمهمان بد کيش
به هميان کرد زاهد حصه ي خويش
چو اين يغما به چشم خويش ديدم
نمود آن غم زدنيا نااميدم
فقر موش و بي وفايي ياران با او
شدم از بيم فقر آن گونه بيمار
نه وجد کسب در من ماند و ني کار
به روحيه فتاد آن سان فتورم
که حاصل گشت در همت قصورم
نه حال حمله ام ماند و شرارت
نه بردن بر طعام پير غارت
چو اتباع من اين احوال ديدند
چو جن ديده زگرد من رميدند
تهي ديدند چون از ريزه خوانم
نه وقري ماند پيش چاکرانم
چو آمد قرعه ي نکبت به نامم
برفت از چشم ياران احترامم
نه تنها گشته قانع با جدايي
نه تنها رفته راه بي وفايي
علاوه کرده بر عيبم زبان باز
به هجو و قدح من کردند آغاز
بلي باشد بلايي بد فقيري
که از وي دوستان گيرند سيري
نه بل هرگز ندارد دوست مفلس
به نزد مردمان بدخوست مفلس
چه مهر سفلگان مهر سگان است
براي اخذ مشتي استخوان است
شنيدم از بزرگ نامداري
بپرسيدند چندين دوست داري؟
بگفتا نيست اين بر من معين
که دارم مال وافر بخت روشن
تهي گرديد اگر دستم از اين مال
توان دانست از احباب احوال
بود قول حکيمان مال دنيا
هميشه هست محبوب برايا
چه زر باغ و غني چون باغبان است
به سير باغ ميل مردمان است
که استنشاق بوي بوستان را
تملق هست لازم باغبان را
چو زد بر بوستان باد خزاني
نماند حرمتي در باغباني
در صفت درويشي
درين موقع يکي از خيل موشان
به من بگذشت سرمست و خروشان
نه با من کرد اداي احترامي
نه توقيري نه آداب و سلامي
از اين پيشم چنان کردي تملق
که گفتي باشدش با من تعشق
بخواندم پيش و با لحن شکايت
سرودم کاي رفيق با درايت
چراچون بخت من از من رميدي؟
به يک ره رشته ي الفت بريدي
نموده رو ترش با عنف فرمود
که ديگر چيستمان از مهر تو سود؟
کرم کردي چو بودت مال ودولت
ازاي نعمتت کرديم خدمت
کسي را با کسي حاجت نباشد
چرا بر خويشتن آقا ترا شد؟
ندانستي مگر بي نعمت و زر
بود تاج سر ارباب نوکر؟
تو درمانده کنون در کار خويشي
چرا بايست از ما جست بيشي؟
چو دنيا نيستت کن فکر عقبا
که «کاد الفقر کفرا» گفته دانا
بود واضح که چون شد شخص مضطر
به ناچاري زند زو فتنه ها سر
دگر از زور فقر و بي نوايي
سرايد ناسزا از خيره رايي
دهد از دست هم آن و هم اين را
برد از هر دو خسران مبين را
لذا عاقل گريزد از چنين کس
اگر هوشي به سر داري همين بس
جوابش دادم اين رأيي است ابتر
کسي کو راست تاج فقر بر سر
بود در عين حال او گوشه گيري
غني از هر بزرگي و اميري
چرا از انس درويشت گريز است؟
که مصر بي نيازي را عزيز است
بهل گفتا به جاي اين ژاژ خايي
که باشد فرق در فقر و گدايي
چنان فقري که زيبد اوليا را
کند منفور نزدش ماسوا را
به تخت عزلت و اورنگ تجريد
نمايد سلطنت در ملک توحيد
غني از هر چه غير از وجه باري است
نيازش رحمت پروردگاري است
نخواهد از نعم جز رحمت حق
نجويد جز رضاي فيض مطلق
گدايي غير از اين فقر است جانا
گدا را کرده دور از خويش دنيا
اگر دنيا بخواند سوي خويشش
نمايد بندگي چون بت به پيشش
چه فقر مفلسي اصل بلاياست
اساس دشمني بين براياست
درنده پرده ي شرم و حيا را
برنده رشته ي مهر و وفا را
بناي عقل و دانش زوست ويران
گدا فاقد بود از کيش و ايمان
ندارد آبرو در پيش مردم
شود زود از طريق راستي گم
بود گر صاحب مجد و مروت
به آساني هدف گردد به تهمت
غني دزديد اگر مال شما را
تو مي گيري گريبان گدا را
سخاوت گر کند تبذير دانند
شجاعت باشدش ديوانه خوانند
وقا ار داشت گويندش گران جان
حليم ار هست بي حالست و کشخان
سکوت ار داشت باشد نقش ديوار
وگر گوياست نقالست و مهذار
سفيه است ار نمايد خنده رويي
وگرنه متهم با زشتخويي
اگر يکجا شود ساکن بود خام
وگر سياره شد زدزد است و بدنام
به عکس مالدار بي مروت
که با صدها عيوب و سوء نيت
اگر سر حلقه ي خيل لئام است
هميشه مورد توقير عام است
ستايندش به صدها حسن اوصاف
به حلم و علم و عدل بذل و انصاف
زخود سازند تا راضي و دلشاد
نمايندش به سر سوگندها ياد
چو اين بشنيدم از آن موش در دل
شدم بر صحت اين قول قائل
که بيماري و هجر يار و غربت
که هر سه بدترين درد است و محنت
به پيش تنگدستي باشد آسان
وزين محنت ببايد شد هراسان
چه آن ذلت که در کار سؤال است
ولو با قرض از اهل کمال است
بود از نيش ماران جانگزاتر
زمرگ مستمر محنت فزاتر
چه باشد تا شدن پيش لئيمان
به منت خوردن از دستار وي نان
وداع دوست کرده با تأثر
به کار خويشتن کردم تفکر
سعي موش در تجديد وضع و نوميد شدن او
شدم بر آن که ديگر باره ثروت
کنم تحصيل اگر با صد بليت
شبي رفتم سر هميان زاهد
بجست از خواب مهمان معاند
فکنده چوبکي آن سان برايم
کز آسيبش جراحت يافتم پايم
سراسيمه دويدم سوي خانه
چو اندک ديدم از صحت نشانه
دگر ره تاختم بر سوي هميان
به فرقم چوب ديگر کوفت مهمان
رسانيدم به خانه نيمه جاني
در افتادم به بيهوشي زماني
زبيم جان و از آسيب ضربت
برون کردم زخاطر ميل ثروت
شدم قانع به گنج تندرستي
سلامت به ولو با تنگدستي
پايان تاريخچه ي موش
طمع سر منشاء سوء صفات است
ولع سرمايه ي هر حادثات است
بلاي مرغ ها دانه نه دام است
جفا بر گرگ نز تله زکام است
عجيب است آن که طماع بد افعال
سعادت داند از بسياري مال
چو بيماري که دائم فکر داروست
حريص از بهر سودي در تکاپوست
بلي نيکوست مال اما نه چندان
که تن سازد ترا چون دردمندان
لذا کندم زدل بيخ طمع را
نمودم طي طومار ولع را
نموده ترک مال و جاه دنيا
نهادم روي از آن خانه به صحرا
مرا شد با کبوتر آشنايي
وزو کردم يکي مشکل گشايي
وزين ره زاغ با من آشنا شد
به کوي چون تو ياري رهنما شد
چه بخت نيک و اقبال مساعد
که دارم چون شما يار و معاضد
بلي با مهر ارباب فتوت
توان از دل ستردن رنج غربت
گفتار لاک پشت
کشف بشنيد چون کيفيت موش
شد از آن حسن خلق و خوي مدهوش
بگفت آري سعادت بود ما را
که بر اين صوب هادي شد شما را
چگونه شکر حق بايد ادا کرد
که ما را با تو يار و آشنا کرد؟
زما تا هست ما را زندگاني
نخواهي ديد غير از مهرباني
چه با مهرو وفا و دوستاري
توان با هم سپردن روزگاري
بلي زين سان که خود تقرير کردي
به مال و جاه دنيا نيست مردي
شرافت بايد و عز امانت
نيرزد دنيي دون بر خيانت
چو بيني نيک وضع مالداران
فدا سازند ز را دين و ايمان
خدا و کيش و وجدان و شرافت
فروشند از براي جمع ثروت
بسا افتد که از بسيار جويي
فتد در ذلت و بي آبرويي
به سان گربه ي مغرور کز آر
فتادش جان شيرين در دم گاز
گربه ي آزمند
شنيدم پيرمردي گربه اي داشت
مرتب داديش صبحانه و چاشت
به مقداري که بودش گوشت جيره
نگشتي گربه را پرچشم خيره
زحرص و آز بر هر سو دويدي
کبوترهاي همسايه دريدي
کبوتر دار را زو خسته شد جان
شبي شد در کبوتر خانه پنهان
گرفته پوست از تن کرد بازش
نموده بر سر چوبي درازش
علم کردش سر ديوار خانه
چو ديد ارباب گربه آن نشانه
بگفت اي شوخ ديده حرص و آزت
چو خوش بنشانده بر چوب درازت
قناعت کردي ار با جيره ي خويش
نگشتي صيد نفس خيره ي خويش
اندرز لاک پشت با موش
ازين پس با دلي از غصه صافي
شدن قانع نکوتر با کفافي
شد ار مالت به غم خوردن نيرزد
بهل کاين مرده بر شيون نيرزد
شرافت مردمان را با کمال است
نه با بسياري اقطاع و مال است
هنرور پيش نفس خود عزيز است
ولو موهون به چشم بي تميز است
نباشد سلسله ايراد ضيغم
نگردد قدر بلبل از قفس کم
ولي خردر همه حالت حقير است
گرش جل اطلس و پالان حرير است
سگ مردار با قلاده ي زر
سگ است ار شوييش در آب کوثر
مخور غم از ضياع ثروت خويش
دگر وزني منه با غربت خويش
ندارد جاي غم چيزي که فانيست
هنرور هر کجا در کامرانيست
غني موهون بود گر نانجيب است
به شهر خويشتن نادان غريب است
ندارد مال آن قدراي برادر
که فقدانش کند دل را مکدر
بود شش چيز در قول حکيمان
دوامي نيست بهر هيچ يک زان
نخستين سايه ي ابر است بر سر
دوم مهري که علت داشت در بر
دگر عشق زن و حسن جوانان
مديح شاعر و اقبال دوران
نبايد بستشان بر هيچ يک دل
که در اندک زمان گردند زايل
به مرد عاقل و دانا نزيبد
که دل با مال اين دنيا فريبد
نه بايد از فراوانش شدن شاد
نه از کم بودن آن داشت فرياد
بود مال آنچه بفرستيش از پيش
نهي در آخرين سر منزل خويش
دگر نيکي کردار است و گفتار
که دارد در همه عالم خريدار
نه کس او را تواند کرد منهوب
نه با حبس از تو گيرندش نه با چوب
نکونامي است سود مال فاني
دگر تحصيل خير آن جهاني
تو از پند و نصيحت بي نيازي
که خود دانا حکيم سرفرازي
نخواهم زيره زي کرمان فرستاد
ولي بايست داد دوستي داد
چه از نيک و بد آنچه يافت تکرار
فزايد در دل اشخاص مقدار
ترا با ماست امروزه مماشات
به هر کاري زما بايد مواسات
ولو فرض محال از تو جفايي
رسد از ما نبيني جز وفايي
گفتار زاغ در صفت دوستي
شنيده زاغ گفتار کشف را
پسنديد آن رفيق با شرف را
نشاطي تازه شد در وي هويدا
شده با سنگ پشت از مهر گويا
بدين درها که سفتي اي برادر
نهادي منتي بر جان چاکر
نموده حسن خلق خويش ابراز
به نزد زيرکم کردي سرافراز
وداد و دوستي را شرط اثبات
بود با دوستان مهر و مواسات
به وقت احتياج از هيچ محذور
نداني خويش را معفو و معذور
دريغ ار داشت يار از يار چيزي
نيرزد ادعايش بر پشيزي
شنيدستم بزرگي در دياري
رفيقي داشت راد و نامداري
بزد حلقه شبانگه بر در دوست
چو صاحب خانه را معلوم شد اوست
در انديشه فرو شد زان که بيگاه
چه حاجت بر رفيقش يافته راه؟
پس از فکر و تأمل کيسه اي زر
به کف بگرفت و تيغي بست در بر
کنيزي خوبرو برداشت با خويش
بيامد وارد بيگاه را پيش
بپرسيدش پس از تقديم آداب
چه اين ديدار بي گه کرده ايچاب؟
بگير اين زر اگر حاجت به مال است
مددکارم گرت با کس جدال است
گر از تنهاييت باشد ملالي
نيازت هست با صاحب جمالي؟
بگير اين جاريه از بهر خدمت
به من نه از قبول هديه منت
مساوات اين چنين به با رفيقان
که بي رنج طلب خوبست احسان
کريمي را اگر در راه دام است
نمودن رهبري دين کرام است
اگر پيلي فتد در منجلابي
جز از پليش نباشد فتح بابي
کني در حق زيرک هر چه احسان
بري در راه وي رنج فراوان
به ناموس مروت نيست بسيار
که اين فرض است بر چون تو نکوکار
به راه نيک نامي سيم و زر چيست؟
خداي مردمي را جان و سر نيست
چه فاني را به باقي هر که بفروخت
متاعي داد زان نيکوتر اندوخت
پس از آن هر سه تن بر جا نشستند
زنو عهد و وفاداري ببستند
داخل شدن آهو در اتحاد سه گانه
چو ياران را به پايان رفت گفتار
شد آهويي در آن لحظه نمودار
به هر جانب نظر کردي چو مدهوش
کشف پيش آمدش با زاغ باهوش
بپرسيدش برادر از کجايي؟
چنين دهشت زده بر گو چرايي
جوابش داد آهو اندرين دشت
به تنها کردمي با کام دل گشت
به ناگه کرد صيادي مرا پي
چو ديدم مرگ خود در جبهه ي وي
زبيم جان زپيش وي رسيدم
دويدم تا بدين نقطه رسيدم
کشف گفتا چو با ما دوستاني
در اينجا از حوادث در اماني
سه يار استيم ما با هم موافق
ترا هم مهربان باشيم و مشفق
تو رکن چارم از اين خانه مي باش
رفيق گلشن و کاشانه مي باش
چه هر اندازه ياران بيش باشند
بدان نسبت مصون از نيش باشند
بدين سان موش هم فصلي فروخواند
وزان پس زاغ از اين الفت سخن راند
چو آهو ديد چندان مهرباني
از آن ياران با وجدان جاني
شده با ائتلاف و عهد مايل
به پيمان مودت گشت داخل
نمودندش وصيت دوستداران
نگردد دور از اطراف ياران
نيفتد بر کنار از آن چراگاه
بينديشد زصيادان بدخواه
به کام دل صباحي چند ياران
نمودند عيش در آن چشمه ساران
چو کردندي قضاي حاجت جوع
شدندي در کنار چشمه مجموع
گهي بودند گرم لهو و بازي
گهي خوش وقت با افسانه سازي
گرفتاري آهو و نجات او به مساعدت ياران
به روزي سنگ پشت و زاغ با موش
شده مجموع گرد چشمه ي نوش
نديدند ايچ از آهو نشاني
کشيدند انتظار وي زماني
بود زان سان که رسم دوستداران
زتأخيرش مکدر گشته ياران
نمودند التماس از زاغ پرواز
که آرد آگهي از يار دمساز
برفت و باز شد با جان خسته
که در بند بلا ديدمش بسته
کشف گفتا به موش تيز دندان
به دست توست در اين درد درمان
روان شد موش و زاغ از پي شتابان
بديدندش به بند سخت نالان
بگفتا موش جانا نيست اين بند
به غير از کيفر سرپيچي از پند
ترا گفتيم ما از مهرباني
که دور از دوستان بايد نماني
بگفت آهو که در ميدان تقدير
چه برخيزد زدست رأي و تدبير؟
نموده هر دوان تصديق آهو
که با امر قضا هيچ است نيرو
به حل و قيد او شد موش در کار
وز آن سو سنگ پشت آمد پديدار
به صد محنت از آن پيشامد بد
نمود اظهار حزن و غصه بي حد
کشف را گفت آهو کاي برادر
حضور تو بود زين بند بدتر
چرا بايستي اين زحمت کشيدن؟
درين موقع بدين مأوا رسيدن
مرا زيرک چو فارغ سازد از دام
براي ما نماند جاي آلام
چه تا صياد شد از دور پيدا
به دو تک من کنم طي دشت و بيدا
بپرد زاغ در دم بر سر شاخ
کند جا موش با چستي به سوراخ
ترا ني هست ياراي پريدن
نه پنهان گشتن و پاي دويدن
خدا ناکرده خواهي شد گرفتار
جهان در چشم احبابت شود تار
کشف گفتا چو ياري هست در بند
چه سان ياري بماند شاد و خرسند؟
چو ياري از حوادث گشت رنجور
کناري زو بود از مردمي دور
چو يار از دست شد دنيا چه ارزد؟
چو شد خالي زمي مينا چه ارزد؟
چگونه مي توانستم صبوري
در ين حالت گزينم از تو دوري
خدا را شکر رنجي بر تنت نيست
دگر بيمي زقصد دشمنت نيست
بحمدالله زبند آزاد گشتي
رفيقان خرم و تو شاد گشتي
گرفتاري لاک پشت و رهايي او
عيان شد ناگهان از دور صياد
به در شد آهو از آن دشت چون باد
گشاده زاغ بال و بر هوا جست
بشد زيرک به سوراخي و وارست
چو صياد آمد از ره بر سر دام
شگفتي بردش از دل صبر و آرام
زصيد رسته و بند بريده
به تن رخت شکيبايي دريده
به فحص و بازجويي از چپ و راست
دليلي بهر اين اوضاع مي خواست
به ناگه ديد بر سويي کشف را
زحيرت کوفت بر هم هر دو کف را
بگفتا اين زيان آمد از اينم
که جست از دام صيد نازنينم
به خانه رفتن از صحرا تهي دست
به نزد کودکان نامم کند پست
برم ايدون من اين موذي بدذات
براي بازي اطفال سوقات
چو سنگش کرده اندر توبره ي خويش
سرش را بسته ره بگرفت در پيش
رفيقان را دل از غم شد مشوش
فراق يارشان بر جان زد آتش
نشسته گرد هم با آه و افغان
فکنده شور در دشت و بيابان
بلي حال دل ياران مهجور
نداند جز که از ياري فتد دور
کشيدي آن يک از دل آه پردرد
که بي تو هست گلزار طرب زرد
نمودي آن يک اشک گرم جاري
که روزم بي تو چون شام است تاري
کشيد آهي زدل زاغ خردمند
که ياري مهربان افتاده در بند
به زاري و فغان و سوگواري
نخواههد شد رها از حبس تاري
سخن هر چند شيوا و بليغ است
چه سود او را از ازين آه و دريغ است؟
ببايد کرد فکر سودمندي
که نايد بر وي از دشمن گزندي
به حيلت بايدش دادن رهايي
نباشد نفعي از اين خودنمايي
چو خواهي آزمايش چار کس را
توان از چارجا آن ملتمس را
شجاعت هاي مردان روز هيجا
امانت در حساب و بيع و سودا
وفاي زن به روز فقر و نکبت
صفاي دوستان وقت مشقت
شنيد اين موش با آهو چنين گفت
که رأي من بود با حيلتي جفت
تو بر اجراي آن همت گماري
به جاي آريم شرط دوستداري
نمايي خويش را در ديده ي مرد
چو مجروحي که باشد خسته از درد
چنان گردد به ردت زاغ طيار
که خواهد کند چشمانت به منقار
چو صيادت ببيند در چنين حال
طمع بسته به تو آيد زدنبال
نهد توبره به جاي و گيردت پي
تو لنگان مي روي در ديده ي وي
چو نيکو دور شد از توبره صياد
کنم من سنگ پشت از دام آزاد
بدين حيلت نموده جلوه آهو
بشد مرد از پيش گرم تکاپو
چو واماند و شدش از صيد نوميد
بيامد توبره ي خود را تهي ديد
زوحشت لرزه بر اندامش افتاد
که هست اين دشت مأواي پريزاد
گرفت ابزار خويش و زان بيابان
به سوي خانه ي خود شد شتابان
بدين ترتيب سه يار خردمند
رها کردند يار خويش از بند
به شادي چند يار با مروت
به سر بردند عمري را به لذت
بود افسانه ي اين چار حيوان
نکوتر عبرتي از بهر انسان
پايان بخش سوم
ميان دوستان گر اتفاق است
جهان را نيز بايشان وفاق است
دو کس با هم اگر يارند و يکدل
برند از کشته ي آمال حاصل
نفاقي را که دايم امتحانش
نموده ديده اند اي بس زيانش
شگفتم زان که ديگر باره در کار
کنند و زان برند آلام و آزار
نفاق است آن که صدها خانواده
نمود از مرکب عزت پياده
به هر ملت خيانت کرد ريشه
جدير بندگي باشد هميشه
نکو گر بنگري حال ملل را
زخوب و زشت بشناسي علل را
هر آن ملت که تحت علم و دانش
نمودند اتفاق و سعي و سازش
کشيدند عالمي را زير پرچم
شدند آقاي دهر از خشکي و يم
اگر افراد ملت يکدگر را
شريکند از وفا سود و ضرر را
زيان هموطن داند زيانش
به عسر و يسر باشد هم عنانش
چو اعضاي بدن باشند همکار
نيابد راه در آن ملک غدار
چه خوش بودي اگر افراد کشور
به ويژه صاحبان شوکت و فر
نمودندي يکي انديشه در کار
که چبود علت اين حالت زار؟
به جز کيد و نفاق و خودپرستي
که ملک جم کشاند رو به پستي
خدايا بينشي هم ميهنان را
که تا بندند بر همت ميان را
بخش چهارم
در زيان فريبا شدن به کيد دشمن
برهمن باب سوم را به پايان
رسانده از پي اتمام احسان
تشکر را زبان بگشود خسرو
کزان بستان جانش گشت بي خو
شده مسرور از حسن بيانش
زوصف اتفاق دوستانش
تقاضا کرد از داناي هشيار
زپند چارمين آيد به گفتار
بود در بند چارم از وصيت
که از دشمن نبايد کرد غفلت
نشايد کرد باور قول دشمن
نبايد داد بر فکر و فنش تن
به پاسخ بيد پا فرمود با راي
که آري دشمن بدکيش و بد رأي
نتابد چون به خصمي و معادات
درآيد از در مهر و مواخات
نبايستي به قولش بود مغرور
که چون کيک اوفتي اندر کف کور
چو در دست شجاعي بسته گردي
شود رحمت کند چون خسته گردي
ولي گر عاجزت آورد در قيد
چو روباهيست کان مرغي کند صيد
چو دشمن پي به عجز خويشتن برد
که با خصمي تو خواهد شدن خرد
زراه دوستي و مکر و اغفال
درآيد تا ترا آرد به چنگال
يقين داند چو از دامش به جستي
دگر باره ندارد با تو دستي
چنان در زير زانو سازدت خرد
که از صد جان يکي نتوان به در برد
نبايد دوستي زو کرد باور
که دارد کين تو چون مغرور در سر
چو در چنگال وي افتي زغفلت
گزيدن بايدت دست ندامت
همانا داستان زاغ با بوم
دليلي هست بر اين غفلت شوم
داستان ترکتاز لشکر بومان به زاغان
شنيدستم به کوهي کز بلندي
ززنجير کواکب بود بندي
کشن داري در آن که بود برپا
زده پهلو زرفعت بر ثريا
چنانک اندر فروع شاخسارش
عيان بود آشيانه تا هزارش
که بودي دوده اي از زاغ را جاي
زچندين سال در آن کرده مأواي
اميري بودشان با نام «پيروز»
به نوع خويش نيکوخواه و دلسوز
نموديشان بدان سان سرپرستي
که ناديدندي از دوران شکستي
زکيني که ميان زاغ با بوم
بود چون کينه ي احبابش با روم
رئيسي بود بومان را قوي جنگ
دلير و تندخو نامش «شباهنگ»
شب از بومان فراهم کرده لشکر
به زاغان حمله ور گشتند يکسر
به راحت زاغ ها در آشيانه
غنوده فارغ از کيد زمانه
به جرح و قتل از او کار زاغان
روان کردند خون چون ابر نيسان
شبي تا صبحدم کشتند و خستند
به نصرت رخت زي بنگاه بستند
سحرگاهان زقوم زاغ آنان
که سالم برده بودند از بلا جان
نژند و ناتوان با ناله و سوز
فراهم گشته در درگاه فيروز
ملک چون ديد آن وضع پريشان
برآمد دود آهش از دل و جان
پي جبران آن رنج و خسارت
به احضار وزيران کرد اشارت
مشورت فيروز با وزيران
ززاغان پنج تن بودند دانا
رموز ملک داري را توانا
به هنگام حوادث شاه زاغان
گرفتي سودها از رأي آنان
به خلوت با مشير پنجگانه
سخن راند از قضاياي شبانه
که زور دشمنان خويش ديديد
مرارت هاي مغلوبي چشيديد
کنون اين مسکنت را چاره چبود؟
علاج دشمن پتياره چبود؟
چو فاتح شد جري تر گشت دشمن
چه بايد کرد بهر حفظ ميهن؟
چو در اين حمله گرديدند چيره
غنيمتشان به لب ماليده شيره
نمايند ار دگر ره ترکتازي
نمانده قوم ما را برگ و سازي
به يک باره کنند اين بوم ويران
تماما کشته گرديم و اسيران
صواب ديد وزير اول
به پاسخ مصلحت بين نخستين
سرود اي سرور با عز و تمکين
اگر از چاکر خود رأي خواهي
نيرزد اين وطن براين تباهي
نباشد منحصر ميهن به دين دار
به دنيا جاي خرم هست بسيار
چو نيرو نيست پيش خصم پرزور
همان بهتر کزين مأوا شدن دور
شدن جايي که دور از اين نژادست
به امن و راحتي آسوده بنشست
رأي وزير دوم
زدستور دوم پرسيد فيروز
که فکري کن بدين قوم سيه روز
بگفتا من بدين رأيم مخالف
که باشد شيوه ي مردان خائف
به يک ضربت که قومي از عدو خورد
نشايد رخت از بنگاه خود برد
بود از سستي عزم و حميت
گزيدن بر مقام خويش غربت
شدن شرمنده از روح نياکان
سپردن دست دشمن خاک آنان
گر از من رأي خواهي پيش دشمن
ببايد زيستن چون سد آهن
فداي نام کردن جان و سر را
نمودن حفظ خاک بوم و بر را
به زير تيغ دشمن جان سپردن
به است از خانه و ايوان سپردن
عقيده ي وزير سوم
وزير سومي زد رأي ديگر
که ممکن نيست رفتن جاي ديگر
دفاع و جنگ را هم نيست رويي
به ميدان چنين پرخاش جويي
اگر رأي مرا در کار خواهي
نه ترک ملک و ني پيکار خواهي
نکوتر آن که زي سالار بومان
کني اعزام مرداني سخندان
به جاي آورده آداب سفارت
کنند اصلاح بين دو امارت
بگفتن هاي چرب و بخشش مال
کني اتباع را فارغ زاهوال
نباشد عيب بر سياس دانا
چو بيند خصم را از خود توانا
بگرداند به مال از خويشتن شر
کند محفوظ جان اهل کشور
چه حفظ خون افراد رعيت
بود بهتر زصدها گنج و ثروت
گفتار وزير چهارم
وزير چارمي در پاسخ شاه
نمود اظهار کاين فکري است کوتاه
چنين ذلت نبيند چشم گردون
زبون گرديم پيش دشمن دون
به يک هنگام غافلگير گشتن
نيارد از حياتي سير گشتن
نموده سال ها با کامراني
ميان هم طرازان زندگاني
بسي زشتست با اين فر و مايه
شدن با خصم خود تحت الحمايه
بود نار از رکوب عار بهتر
هلاک از ننگ استعمار بهتر
بسي دور است از شرط حميت
زبيم جان کشيدن بار گزيت
نيرزد درهمي آن تخت و آن تاج
که باشد حفظ آن با دادن باج
به ويژه دشمن غالب طمع بيش
کند چون ديدمان در طاعت خويش
به هر دم خواهشي ديگر نمايد
که ضعف ما و زور خود فزايد
نه بايد داد خاک خود به دشمن
نه دادن ذلت تسليم را تن
به ناورد عدو گر نيست نيرو
توان جنگيد عمري با تکاپو
گماريدن به هر سو ديده بانان
نبودن غافل از رفتار آنان
هجوم آرند اگر بر بنگه ما
شب و روزي تهي سازيم مأوا
چو برگشتند بي فتحي نمايان
به جاي خويش برگرديم آسان
بدين جنگ و گريز و اين کر و فر
نگه داريم استقلال کشور
چو از صرف قوا گردند خسته
شود عهدي شرافتمند بسته
سخنان کاردان وزير پنجم
وزير پنجم شه «کاردان» نام
مشيري بود با تدبير و اقدام
چوبر اظهار رأيش رفت فرمان
نمود ايراد بر رأي وزيران
به ويژه در قبال چارمين رأي
که بودي انتقال از جاي بر جاي
چه فرقش؟ گفت با ميهن فروشي
بيابان گردي و خانه به دوشي
همان تسليم و صلح و دادن باج
نمايدمان به تير ننگ آماج
برآنم من به زودي دشمن ما
نخواهد کرد قصد ميهن ما
که هم دربار ايشان نيست خالي
زصاحب رأي دانشمند عالي
بترسند از پلنگ زخم خورده
و يا از نره شير دم فشرده
که چون دشمن شود از جان خود سير
نترسد گر زگردون باردش تير
و گر هم رو به جنگ آرند پيکار
نباشد جنگ با ايشان سزاوار
بود تا باز راه فکر و تدبير
نشايد سر نهادن زير شمشير
گره تا باز خواهد شد به پنجه
چرا بايست دندان کرد رنجه؟
بسي خواهش به تدبير است ميسور
که حاصل مي نگردد با زر و زور
بحمدالله به رأي عالم آرا
ملک را بين شاهان نيست همتا
نه بر آراي ما باشد نيازش
که با ما مي کند افشاي رازش
وليک از حسن ظن بنده پرور
چو خواهد مشورت از فکر چاکر
هر آنچه آيد به خاطر از بد و نيک
زروي اعتقاد و حق تشريک
به شخص شاه در بزم مخلا
رسانم جمله را بر عرض اعلا
وليک آن سان که من منکر به جنگم
هزاران بار منکرتر به ننگم
قبول باج و حمل بندگي ها
به نزد همگنان شرمندگي ها
بود توهين به ارواح نياکان
که با مردي بسر بردند دوران
بود مطلوب طول زندگاني
براي سروري و کامراني
خدا ناکرده گر لاحق شود عار
به است از تخت شاهي مرقد تار
نبيند چشم گردون آن زبوني
که شه خواهد امان از خصم خوني
ايراد يکي از وزيران و پاسخ کاردان
يکي ايراد کردش از وزيران
که چه سود است در کنکاش پنهان؟
مگر نه مشورت از بهر آن است
که اندر هر سري فکري نهان است؟
همانا فايدت از بحث و شورا
بود تشخيص رأي از بين آرا
که از افکار و آراي مخالف
هر آنچه با صواب آمد مصادف
گزينند و همي بندند در کار
نهند از روي آن بنياد ديوار
به موضوعي که جمعي هست انباز
چرا بايست پوشيدن زهم راز؟
بگفتا کاردان چون حفظ اسرار
نباشد هيچ شاهان را سزاوار
چه اسرار و رموز ملک داري
نباشد چون امورات اداري
که از پرده توان بيرون نمودش
نمودن بر ملا گفت و شنودش
بسا اسرار شاهان فلک جاه
شد افشا از مشاورهاي گمراه
نباشد بزم شه خالي زجاسوس
نه از خدام بي آزرم و ناموس
نباشد مؤتمن هر مستشاري
چه هر يک را رفيقي هست و ياري
بسا باشد به غير عمد آن راز
کند نزد رفيق خويش ابراز
بزودي راز شه افتد در افواه
زجبر کسر گردد دست کوتاه
وزين رو پادشاهان راست لازم
نبودن مطمئن از هر ملازم
بسي شه را که رفته زندگاني
به باد از غفلت مردي چناني
حکايت پادشاه کشمير
چنان که پادشاه ملک کشمير
زکشف راز شد از زندگي سير
که بودش در حرم صاحب جمالي
فرشته طلعتي حورا مثالي
چو خورشيد فروزان در جهان طاق
چو ماه چارده مشهور افاق
به گيسو چون شب وصل عزيزان
مشام زندگي را عطر بيزان
به پيشاني چو صبح عيد منعم
به ابرو قبله ي ترسا و مسلم
دو ديده همچو دو ترک سيه مست
به سحر و فتنه داده دست در دست
جمالش پرتوي از روزن حسن
قدش سروي روان در گلشن حسن
ملک از بس تعلق داشت با وي
ندادي فرق با وي رشد از غي
بهين اوقات عمرش بود آن شب
که باشد مطلع ان ماه نخشب
شدي چون فارغ از اعمال شاهي
به مشگو رفتيش خواهي نخواهي
نشستي با پري رخسار با هم
شدي از صحبت دلدار خرم
غلامي بود شه را نيک صورت
به خوبي مردم چشم بصيرت
مهي مشگين خط و مهري کله دار
جمالش دلگشا لعلش شکربار
چنان که رسم نيکويان شنگست
بدان نسبت که مه روي و قشنگست
فزون خواهد براي خويش عشاق
بود بر کثرت عشاق مشتاق
بلي فطريست اندر خلقت ناس
نه کس عاري است از اين گونه احساس
مريد خويش خواهد بيش زاهد
ملک در بيشي اتباع جاهد
همي خواهد فزون تاجر خريدار
نخواهد او چرا عشاق بسيار؟
وزين رو شاهد زيبا رخ شاه
نهاده دام بهر صيد آن ماه
به سحر ديدگان شيرگيرش
نمود اندر کمند مو اسيرش
چو او دل داده و اين دلستان بود
سري و سرشان اندر ميان بود
شبي سلطان به بزم کامراني
شده مست از شراب ارغواني
گرفته در کنار خويش جانان
نموده طلعتش را مسرح جان
به دندان از لب لعل دلارام
به کام دل شکستي پسته بادام
به مستي با غلام آن شوخ طناز
رساند عشقي به طرف چشم غماز
نهاني کودک مه روي دلبند
جوابش داد با لعل شکرخند
به کنج چشم ديد آن جمله را شاه
فتادش لکه بر خاطر از آن ماه
چو آن شيري که روبه بر شکارش
بپيچيد گشت عشرت زهرمارش
اگر چه شد بسي از دل غضبناک
زفرط عقل کرد از خشم امساک
به خود گفتي دنائت بين و پستي
کند معشوق شه چاکر پرستي
به غفلت زان که دل ملکيست آزاد
نگردد منحصر با زور و بيداد
به سر نيزه توان کشور گشايي
به دل نتوان نمودن پادشايي
بزرگي مايه ي تسخير دل نيست
دلست اين اي برادر آب و گل نيست
به توپ و تانک نتوان امتيازش
به بمباران و ني با چتربازش
همه شب تا سحر در فکر آن بود
که چون از جان خائن برکشد دود؟
نيفتد راز وي اندر زبان ها
نخوانند از برايش داستان ها
به خود پيچيد اندر بستر غم
نشد بالاخره رأيي را مصمم
چو شد روز دگر دستور برخواند
به وي از راز دوشينه سخن راند
به پاسخ گفت داناي مشاور
که شه بر قتل هر دو هست قادر
ولي گر برملا اين حکم راند
زطعن مردم آسوده نماند
نهانيشان ببايد کرد مسموم
نمودن در ديار مرگ معدوم
به اين تدبير شد سلطان قوي دل
به باطن بود فکر سم قاتل
وزير از نزد شه آمد به خانه
به خانه دختري بودش يگانه
پدر را بود با وي آن محبت
که بودش دائما موضوع صحبت
چو دخت خويشتن را ديده محزون
بسي جويا شدش از حزن مکنون
معين شد که از محبوبه ي شاه
به بزم خاص با وي رفته اکراه
زروي کبريا و خودستايي
تلقي کرده با بي اعتنايي
چو دختر ديده از وي اين اهانت
شده باعث بدين حزن و ملامت
وزير از بهردلجويي زدختر
بگفتا دل مدار از اين مکدر
مرنج از سرگراني هاي اين زن
بسر شد کامراني هاي اين زن
ازين گفتار دختر گشت خوشحال
نمود اصرار در توضيح احوال
پدر بعد از هزاران عهد و سوگند
گشود اسرار شه در پيش فرزند
پدر بيرون شده از سوي بانو
بيامد خادمي در خدمت او
زبان معذرت از رفته بگشود
ولي دختر به خشم خود برافزود
که از روي نياز است اين معاذير
چه شد بانوي بدبخت خداگير
به رازي برد خادم پي از اين حرف
به کشف آن نموده سعي خود صرف
بپرسيد از کجا اين نکته گويي؟
که لوح خاطرم از غم بشويي
اجابت گر کند نفرين ما را
خدا بردارد اين پرادعا را
نداني اين چه بي شرم است و بدخو
کس از اهل حرم خوش نيست با او
از اين سالوس دختر شد فريبا
نمود ابراز مطلب ناشکيبا
رساند اين جمله را خادم به بانو
نديده چاره اي جز کشتن شو
به ياري غلام و خادم خويش
نموده سعي اندر قتل شه بيش
به مستي در ميان رختخوابش
فشرده حلق و رستند از عذابش
چو راز خود به خيره برملا کرد
به کشف راز جان خود فدا کرد
کسي کو نيست ضابط راز خود را
ملامت چون کند انباز خود را؟
به ويژه راز شاهان جهاندار
که باشد در حقيقت شاه اسرار
به تأييد خداوندي که شه راست
چو در کتمان راز خويش درواست
دگر کس ها کز او کمتر بهوشند
محق باشند اگر رازش نپوشند
چو خود بر حمل کتمانش نتابد
رفيق ار گفت توبيخش نشايد
ايراد وزير ديگر و پاسخ کاردان
يکي ديگر به حرف آمد زحضار
که کردي سخت امر مشورت خوار
تو گويي شور را بايد برانداخت
فقط تنها به فکر خويش در ساخت
به قرآن با رسول پاک و محمود
خدا «في الامر شاورهم» بفرمود
تو ايدر نص فرمان الهي
کني انکار از اين نيت چه خواهي؟
به پاسخ گفت گر يزدان به قرآن
به پيک خويش ين سان داد فرمان
نه زانست آن که آن عقل مجرد
که بود از حضرت داور مؤيد
به رأي ديگران بودي نيازش
پي اجراي امر کارسازش
چه او را بود دل آئينه ي حق
منور زانعکاس فيض مطلق
همانا حکمت اين امر آ« بود
که انسان ها برند از رأي هم سود
درافتد رسم استبداد از کار
همان خود خواهي مردان جبار
به کار نوع در شورا گرايند
به فکر و عقل و دانش برفزايند
نگفتم من که ترک شور بايد
وليک آن حاصلي کز شور آيد
ببايد کرد پنهان از عمومش
شدن آسوده از تأثير شومش
به حکم تجربه با حفظ اسرار
نکوتر مي رود از پيش هر کار
بودي سودي دگر در آن چو کاري
که در اجراي آن همت گماري
به تدبيرت چو نامد يار تقدير
نخواهي گشت شرمنده زتقصير
چو شد فاش و نرفت از پيش کاري
نتيجه باشدت زان شرمساري
پذيرفتن فيروزه رأي کاردان را
شنيد اين جمله را سردار زاغان
به رأفت کرد تمجيد فراوان
بگفتا همچو نامت کارداني
نصيحت گوي يار مهرباني
مرا با دانش تو اعتماد است
که رأيت عاري از عيب و فساد است
تو هر اندرز گويي مي نيوشم
به اجرايش زجان و دل بکوشم
هر آنچه آيد به فکرت رأي و تدبير
زاظهارش نبايد کرد تأخير
به پاسخ گفت حق چاکر آنست
چو مخدومش به مقصودي زند دست
اگر بيند صوابش باز گويد
وگر باشد خطا دوري نجويد
به قولي مثبت و گفتار روشن
فساد آن کند شه را مبرهن
هر آن چاکر که در کار نصيحت
گذارد جانب ارباب نعمت
کند کوتاهي از حق امانت
بود شه را عدويي با خيانت
نبايد با چنين کس مشورت کرد
نشايد خواهش بهبودي از درد
چو از خائن بريد و با امين بست
نيابد بده به جاه و ملک اودست
بپرسيدش ملک کتمان اسرار
بود از مردمي چونان سزاوار؟
بگفتا راز شاهان گونه گون است
چنان بعضي سزاوار کمون است
که گرچه هست اغراق اين چنين راز
به گوش خود نبايد کرد ابراز
بود بعضي دگر زاقسام اسرار
که جايز باشدش گفتن به احرار
وليک از چار کس افزون نشايد
چو شد زان بيش جز زحمت نزايد
بود مشهور خارج گردد از بين
تجاوز کرد چون امري زاثنين
وليکن کار بودمان آن چنانست
که بين چارگوش اندر امانست
زدو لب چارگوش ار گشت بيرون
نشايد از فسادش ماند مأمون
سبب دشمني بوم و زاغ
نمود آن جلسه را تعطيل فيروز
به خلوت جلسه اي کرده دگر روز
خود و با کاردان خالي زاغيار
پس از تمجيد دستور نکوکار
بپرسيدش نخست اين دشمني ها
که بين بوم با زاغ است برپا
بدين شدت عداوت را سبب چيست؟
بناي اين همه رنج و تعب چيست؟
حکايت کرد دانا بهر فيروز
که مرغان مجتمع گشتند يک روز
نموده مجلسي از بهر شورا
درافکندند طرح اخذ آرا
که از مرغان خردمند و دليري
براي قوم مي بايد اميري
نمايد سرپرستي نوح خود را
بگرداند زنوع خويش بد را
به استدلال و منطق مدتي چند
صدا و هايهو درهم فکندند
يکي گفتي دگر ردش نمودي
يکي اين را يکي آن را ستودي
چو بعضي رأي بهر بوم دادند
سر اين مدعا سخت ايستادند
دگر جمعي پي بطلان اين رأي
به جد و جهد ننشستند از پاي
شده گفتار منجر بر خصومت
بجستند عاقلي بهر حکومت
قضا را زاغ حاضر شد در آن دم
زدو سو بانگ ها افتاد درهم
که از بهر حکومت زاغ نيکوست
که مرغي عاقل و هشيار و خوش خوست
چه او غايب بد از اين بحث و گفتار
نه از راضي و ناراضي خبردار
چو خود نيز از بزرگان طيور است
وجودش در چنين مبحث ضرور است
گر او ماندي از اين کنکاش عاطل
نمي شد صورت اجماع حاصل
چو آرا گشت بر حکمش مقرر
براند آن حکم کز وي بود در خور
داوري کردن زاغ به زيان بوم
بگفتا وه وه از اين رأي باطل
که گردد بودم بر اين امر شاغل
رياست را گرفتيد آن چنان شوم
که خواهيدش سپردن در کف بوم؟
چنان مرغي کريه و زشت ديدار
پليد و نابکار و رذل و غدار
کجا او و کجا دست رياست؟
که باشد عاري از هوش و کياست
شده غافل زباز تيز پرواز
زطاووس سراپا جلوه و ناز
هماي آن مرغ خوش يمن و نکوفال
عقاب آن تيز چنگ آهنين بال
کجا ماندند؟ تا اين هيکل شوم
شه مرغان شود با وضع مشؤوم
طيور ار سر به سر گردند معدوم
به از رفتن به زير پرچم بوم
بدان ديدار زشت و عقل قاصر
تکبر بر مزاجش هست قاهر
شئامت زين بتر؟ کز نعمت نور
گريزانست همچون موشک کور
نيايد روز بيرون مثل کفتار
گزيند همچو جوکي دخمه اي تار
نه فکري باشدش نه رأي صائب
نه هوشي از پي درک مطالب
براي شاهي نوع پرنده
دليري بايد و طبع برنده
شجاع و نامدار و تيز پرواز
رشيد و عاقل و راد و سرافراز
به هر کاري خرد بايستي و هوش
که پيک مه شود مانند خرگوش
به هنگام خطر با حسن تدبير
تواند شد به فيل و کرگدن چير
خرگوش با پيلان
شنيدستم زپيلان تنومند
نژادي ساکن يک بيشه بودند
قضا را شد در آنجا خشکسالي
زناچاري نمودند ارتحالي
همي جستند جايي را که از آب
بود پر نعمت و آباد و شاداب
رسانيدند طرف چشمه اي راه
که آن را نام بودي «چشمه ي ماه»
نه چشمه بلکه بود او چاه ژرفي
که بودش آب صافي و شگرفي
به طرف چشمه بگزيدند مأوا
که بودي عده اي خرگوش را جا
به زير پاي پيلان قوم خرگوش
شده بيچاره چون از گربگان موش
ضعيفان را چو منقض گشت عشرت
به نزد شاه خود برده شکايت
برآوردند يکسر آه و افغان
رسانيدند با وي جور پيلان
ملک چون ديد آن فرياد و زاري
پريشان گشته از آن بي قراري
بگفتا شور مي بايد در اين کار
که امري هست بس بغرنج و دشوار
يکي را برگزينيد از جماعت
به نزد من فرستيدش به خلوت
بد از خرگوش ها «بهروز» نامي
هژير و عاقل و با اهتمامي
زسوي توده با رسم وکالت
به نزد شاه شد بهر رسالت
چو شه را ديد درمانده در آن کار
شده انجام خدمت را خريدار
براي دفع دشمن دو طلب شد
زشه بهر سفارت منتخب شد
ملک فرمود مي رو نزد پيلان
به وضعي جالب و اسلوب شايان
به نحوي که تو خود شايسته داني
نمايي چاره ي اين ناتواني
چه در تو باشد اين عقل و درايت
تواني کرد اين مشکل کفايت
در صفت فرستاده
شنيدستم من از گفتار دانا
رسول شاه بايستي توانا
سخن را نيست در بحث و جدل حد
که با دستور شه باشد مقيد
بود در گفته ها خود ابتکارش
که در هنگام خود بندد به کارش
به هر قسمي که مجلس اقتضا کرد
تواند شرط صحبت را ادا کرد
نه چون بازيگري اندر نمايش
که بي سوفلر بود عاجز زرامش
چنين بهروز پاسخ داد با شاه
زقانون رسالت هستم آگاه
اگر صدها زدانش سرفرازم
به پسند پادشه باشد نيازم
تمنا آن که از انواع حکمت
به بازو بنددم حرز نصيحت
ملک فرمود اي داناي باهوش
بکن اين گفته ها آويزه ي گوش
زبان پيک داناي هنرور
ببايد مثل شمشيري مجوهر
به ظاهر صيقلي و صاف و روشن
به ضربت بگذرد از خود و جوشن
درشتي گر کند در بدو گفتار
برد پايان سخن را نغز و هموار
گهي تمجيد گويد گاه توبيخ
زند گاهي به نعل و گاه بر ميخ
نهد مرهم به زخم خشم از لطف
کند جبران کسر حلم با عنف
نه آن نرمي که افتد از صلابت
نه آن سختي که بار آرد وخامت
چنان باشد که مقصود مناظر
کند معلوم از اعماق خاطر
نجات دادن خرگوش قوم را از شر پيلان
شنيد اين پندها بهروز از شاه
اجازت يافته رو کرد بر راه
تأمل کرد تا در نيمه شب ماه
بزد در بوستان چرخ خرگاه
شعاعي را که از مهر درختان
گرفته کرد روي گيتي افشان
شده نزديک بر اردوي پيلان
تن و جاني زفرط بيم لرزان
به دل گفتي خطرها هست بسيار
زنزديکي به جباران قهار
چه از کبر جلال و نخوت زور
بزرگان را بود يک طبع مغرور
هزاران بي نوا اگر کشته شد زار
نخواهد خورد چين ابروي جبار
اگر خاک ضعيفان شد بر افلاک
چه غم از گرد بر دامان سفاک؟
نکوتر آن که در جايي که ايمن
بود پنهان شوم با حيلت و فن
نمايم گفت و گوي خويش عنوان
اگر آمد مؤثر نزد پيلان
چه بهتر؟ ور کند قصدي به جانم
تن خود از هلاکت وارهانم
ميان بيشه زاري پيچ در پيچ
گرفته جاي و مخفي گشت چون هيچ
صدا در داد کاي سالار پيلان
منم زي تو رسول اه تابان
نمي بيني مگر اورنگ مه را؟
به گرد اندرش از انجم سپه را
سراپرده زده بر سطح گردون
فکنده پرتو شوکت به هامون
چو شب خورشيد روشن خود نهانست
به جاي خسرو سيارگانست
هر آن عاصي که خارج گردد از زي
نخواهد شد رها از سطوت وي
چو بشنيد اين شه پيلان زخرگوش
چو آن مستي که آيد بر سرش هوش
نگاهي کرده سوي ماه و انجم
فتاد از بيم بر جانش تلاطم
بگفتا چيست مضمون رسالت؟
چه ديدستي زما تغيير حالت؟
بگفتا ماه گويد هر ستمکار
که بر خردان فزون تر کرد آزار
شود از آه مظلومان خدا گير
کند روزي به چنگ اقويا گير
تو از بس جور کردي بر ضعيفان
شدي مقهور نزد ماه تابان
نداني هر که لب بر چشمه ي من
زند گيرم سر مغرورش از تن
کنون گر زودتر با لشکر خويش
شدي يک سو رها کردي سر خويش
وگرنه مي دهم فرمان که در حال
کنندت با سپاه و خيل پامال
شه پيلان از اين پيغام موحش
به دهشت کرد سوي چشمه رامش
درون چشمه عکس ماه را ديد
از آن نقش عجب بر خود بلرزيد
بگفتا پيک ماه از خشم بسيار
شده نازل به چشمه بهر پيکار
کنون با جاست رخ با آب شسته
طهارت کرده بر زانو نشسته
بري سجده به پيش ماه رخشا
کني عفو خود و پيلان تقاضا
سر خرطوم با آب آشنا کرد
درون چشمه عکس مه شنا کرد
چو عکس ماه ديد اندر تلاطم
نمود از بيم دست و پاي خود گم
تصور کرد مه بر وي برآشفت
هم ايدونش کند با خاک سرجفت
شتابان جانب اتباع برگشت
به جايي دورتر زد خيمه زان دشت
چو با حيلت به پيلان گشت پيروز
به شادي سوي شه برگشت بهروز
در صفت پادشاهان
همانا سود از اين تمثيل آن است
به هر قومي که مردي کاردان است
تواند شد به هنگام حوادث
به دانش در نجات قوم باعث
خردمندي اگر در بين مرغان
بدي کي کردي اين تصميم اذعان؟
شود کانديد بهر سلطنت بوم
تفو بر اين خبيث و هيکل شوم
سراسر غرق در نحس و شئامت
صفاتش خدعه و مکر و لئامت
محيل و ساکت و بدقول و غدار
چنين کس نيست شاهي را سزاوار
ملک را سايه ي يزدان ستايند
دني طبعان بدين رتبت نشايند
زهر خصلت فروتر بي وفايي ست
منافي با مقام پادشايي ست
صفاتي بايد اندر پادشاهان
به سان علم و حلم و عدل و احسان
هر آن شاهي که از عدلست عاري
بري از علم و حلم و بردباري
دني و طامع و رذل و لئيم است
مرادش از رياست زر و سيم است
ازو بينند خواري ملت او
چنان کز گربه ديده کبک وتيهو
کبک و تيهو با گربه
مرا بد در درختي آشيانه
که کبکي را به زيرش بود لانه
مرا با وي به حکم همجواري
رفاقت بود و مأنوسي و ياري
زماني کرد غيبت او زخانه
بماندش خانه ي خالي نشانه
گمان بردم زطول غيبت وي
که در غربت سرآمد مدت وي
نماند اميد برگشتن برايش
مکان بگزيد تيهويي به جايش
چو من از عود وي مأيوس بودم
زحفظ خانه اش غفلت نمودم
پس از چندي که کبک آمد به خانه
خصومت گشت برپا در ميانه
يکي در ادعاي مالکيت
يکي را از تصرف بود حجت
نمودم هر چه کوش بهر اصلاح
به خصمي هر دوان کردند الحاح
نياسودند از هنگامه و شر
سخن بر حکم قاضي شد مقرر
نمودند عهد با ميل و تراضي
که باشد مؤمني در امر قاضي
بگفتا کبک در نزديکي ما
گرفته گربه اي ديندار مأوا
اميني عابدي پرهيزکاري
شريفي سالمي شب زنده داري
همه شب تا صباحش سجده کار است
سحر تا شامگاهان روزه دار است
نه گنجشکي زدستش گشته رنجه
نه سوي جوجه اي يازيده پنجه
سزد اين گربه ي معصوم ديندار
ميان ما حکم گردد در اين کار
به ميل خويشتن دفع ستم را
رضا گشتند هر دو آن حکم را
روان گشتند من هم کرده دنبال
که تا واقف شوم از شرح احوال
که اين ديندار صوام بي آزار
چگونه حکم خواهد راند در کار؟
چو بر خواهان و خوانده چشمش افتاد
زجا برجسته رو با قبله استاد
چوديدند آن چنان گرم نمازش
خضوع و رقت و راز و نيازش
نشستند آن قدر تا از عبادت
فراغت يافت کردند عرض حاجت
بگفتا گربه اي زيبا جوانان
دهد خلاقتان توفيق ايمان
مرا پيري اثر کرده است در جسم
نمانده از اقوا در من بجز اسم
هجوم پيري و ضعف زهادت
مشقت هاي اقسام عبادت
زيان ترک حيواني به خوردن
به نان جو شب و روزي سپردن
حواسم را چنان از تن ستانده
که غير از اسکلت در من نمانده
چنانم سامعه افتاده از کار
که ننيوشم همي از دور گفتار
کنون نزديک تر آييد و از سر
فروخوانيد دعوا را مکرر
که تا بهتر کنم گفتارتان گوش
کنم حکم و قضاوت از سر هوش
ولي قبل از شنيدن مدعاتان
کنم بر حسن نيت آشناتان
همان بهتر که زي نيکي گراييد
زدل ننگ طمع اندر زداييد
چه مؤمن از براي مال دنيا
نپويد راه خصمي و معادا
جهان و هر چه در او هست فاني
بقا اندر نعيم آن جهاني است
به جاي کينه توزي و معادات
کنيد از بهر عقبا صرف اوقات
براي خانه اي خرد و محقر
چرا بايد شدن از هم مکدر؟
چو مؤمن هر نمازي برد پايان
کند قصري به باغ خلد بنيان
من از دلسوزي است اينها که گويم
که دل از مهر دنياتان بشويم
به جاي آرم همي شرط ابوت
که باشد حق ارباب مروت
شنيدند ار نصيحت رستگاريد
وگرنه خويش صاحب اختياريد
در صفت قاضي
بگفتا کبک اگر افراد مردم
نمي کردند عقل خويشتن گم
همه بودند قانع حق خود را
برفتندي به هم راه مدارا
همه آسوده بودند از خصومت
نه قاضي بود لازم ني حکومت
وليکن حب دنيا آن چناني ست
که گويي نعمت آن جاوداني ست
لذا امر معاش خلق با هم
کند بس دشمني ها را فراهم
شده محتاج با صاحب عدالت
نمايد امر با حکمش حوالت
شنيدم عالمي بهر قضاوت
نشاندندش به ديوان عدالت
به حال خود نمودي گريه قاضي
نبد بر اين مقام و رتبه راضي
يکي گفتش چه گريي از سر سوز؟
کزين رتبه ترا عيد است امروز
بگفتا چون نگريم من در اين کار
که کاري چون قضاوت نيست دشوار
چو دو خواهان و خوانده آيدم پيش
که آگاهند از راز دل خويش
چه سان بر حکم مابين دو دانا
من نادان توانم شد توانا؟
جوابش داد گوينده که ايشان
اگر خود آگهند از داوريشان
ولي کرده مطامع چشمشان کور
لذا از ديدن حقند مهجور
ترا چون دل زحرص و آز پاکست
دل و ديده چو مهري تابناکست
تو اندر چشمه ي آن پرتو نور
تواني ديد بهتر زان دو رنجور
طمع چون نيست قاضي هست بينا
تميز حق و باطل را توانا
قضاوت گربه
بگفتا گربه نيکو گفتي اين حرف
مرا هم زان بود همت بدين صرف
شما را با هم از فيض نصيحت
بيارم بر سر مهر و محبت
که بهر خانه اي بر هم متازيد
هزاران قصر در جنت بسازيد
چو نفس خويش بايد ديد هم را
نيفتادن زپي اين بيش و کم را
به قدري آيت تزوير برخواند
که هر دو مدعي نزديک بنشاند
چو شد راه مفر بر هر دو مسدود
رسيده گربه ي مسکين به مقصود
به يک حمله گرفته هر دو را سر
نماند از هر دوان جز مشتي از پر
منصرف شدن مرغان از انتخاب بوم و دشمني او با زاغ
رئيسي را که طبعي اين چنين است
چگونه لايق تاج و نگين است؟
شود اندرز من آنگاه معلوم
که بر تخت رياست پا نهد بوم
سخنراني زاغ آمد به پايان
زنيت منصرف گشتند مرغان
چو بوم از سلطنت گرديد مأيوس
بگفتا زاغ را کاي مرغ منحوس
مرا با تو چه خصمي در ميان بود؟
گمان من به تو بهتر از آن بود
حسد بردي به من از تاجداري
نمودي اين همه توهين و خواري
فشاندي آن چنان تخم عداوت
کز آن بهره نگيري جز وخامت
چه هر زخمي قرين التيام است
به جز زخم زبان کان بر دوام است
چه بد پيشينه اي بوده است ما را؟
که شد باعث بدين خصمي شما را
ميان قوم من با دوده ي خويش
نمودي فتنه و افساد را کيش
چنان از کينه پر شد سينه ي ما
که خواهد بود دايم کينه ي ما
اگر قوم مرا يک جا برد باد
نخواهد رفت توهين تو از ياد
چو فصلي زين سخن ها باز راندش
برفت و دشمني بر جاي ماندش
پشيمان شدن زاغ از طرفيت با بوم
پشيمان گشت زاغ از گفته ي خويش
به خود پيچيد از کين بدانديش
به دل گفتي چه کار بد نمودم
براي قوم خود دشمن فزودم
چه لازم کرده بود اين گفت و گو را؟
که افکندم به هم سنگ و سبو را
زمن بودند مرغاني کلان تر
که با اين گفته ها بودند درخور
نياوردند سر را از گريبان
نمودند آنچه بايد گفت پنهان
من کم تجربه بي هيچ موجب
سرودم گفته هاي غير واجب
به ويژه آنچه گفتم روبرويش
ببردم پيش مرغان آبرويش
شنيدستم من اين حرف از بزرگان
که با صدها هزاران شوکت و شأن
زخصم خرد بايد کرد پرهيز
زکردش آتش کين بهر خود تيز
به جاي پشتکار و سعي و کردار
فزودن از براي خويشتن کار
غرور خودنمايي و فصاحت
نمود اين گونه توليد عداوت
بدون مشورت با دوستداري
به ضد بوم کردم پافشاري
به قوم من رسد رنجي گر از بوم
شدستم بر گناه خويش محکوم
نگفتم مثل ايراني به من چه؟
به فکر خويش بايد شد وطن چه؟
کدامين کس بود از خيل ملت
کند ياري به من هنگام ذلت؟
که اين بيچاره زاغ نوع خواهست
که بهر نوع خواهان رفاهست
براي دفع بوم از تخت شاهي
سخن ها راند در مجلس کماهي
به جاي آن که همراهي کنندم
چهي ديگر به زير پا کنندم
پس از انديشه هاي روح فرسا
برفت و آن عداوت ماند برجا
پرسش فيروز از عقيده ي کاردان
سخن را کاردان برده به پايان
نمود اظهار با وي شاه زاغان
که گفتار تو سرتاسر شنيدم
گل عبرت زگلزار تو چيدم
کنون تدبيردفع دشمنان چيست
علاج اين همه رنج گران چيست؟
براي ايمني از شر اعدا
براي راحت مشتي رعايا
چه در فکر آيدت از صلح و از جنگ
چه سان بايد رها گشتن ازين ننگ؟
بگفتا کاردان از صلح و پيکار
زدادن باج با اعداي خونخوار
بدانچه گفته شد هستم مخالف
دلي دارم ازين افکار خائف
برآنم من که با يک ابتکاري
به مکر و فن برم از پيش کاري
که چون با خصم نتوان کرد پيکار
نبايد داشت از مکر و حيل عار
توان با حيله بردن کاري از پيش
که نتوان بردنش با قدرتي بيش
دزدان با زاهد
شنيدم زاهدي در خارج شهر
شده قانع به کنج غاري از دهر
خريده گوسپندي بهر قربان
مصادف گشت بين ره به دزدان
طمع کردند در صيد حلالش
که بربايند بي رنج و ملالش
فريبش را تباني کرده دزدان
به کنج دره اي گشتند پنهان
يکي زايشان بيامد پيش راهش
نموده با شگفتي بس نگاهش
بگفت اي شيخ به به زين سگ خوب
که بهر گله داري هست مطلوب
رسيده ديگري گفتا چه ديدي
ازين سگ خوبي و چندش خريدي؟
يکي پرسيد عزم صيد داري؟
کني تعليم اين کلب شکاري
يکي گفت از براي پاسباني
مده از دست اين را رايگاني
يکي گفتا عجب شيخي است مردار
که از مرداري سگ نبودش عار
فقير ساده دل افتاد در شک
فريبا شد ازين حيلت چو کودک
يقينش شد که قصاب زبردست
همانا جادويي بوده است تردست
که سگ داده به جاي گوسپندش
رها کرده زسر بگشود بندش
نموده ترک و دزدانش ربودند
براي شام شب بريان نمودند
بلي ميدان مکر از بس وسيعست
توان با آن نمودن کوه را پست
عمل کردن فيروز به تدبير کاردان
ملک گفتا بياور تا چه داري؟
چه سان اين راه مشکل مي سپاري؟
بگفتا با هلاک نفس واحد
توان شد در نجات قوم جاهد
بود آن نفس واحد جان بنده
فداي ملت و سلطان بنده
چنان بايد که اندر محضر عام
دهد بر من ملک از خشم دشنام
به من نسبت دهد غدر و خيانت
دهد فرمان به تعذيب و سياست
کنندم بال و پر زاغان زپيکر
چنان که خاينان را هست درخور
کنندم زجر تا قرب هلاکم
فکنده نيمه جان بر روي خاکم
ملک خيل و حشم را کنده از جا
گزيند دورتر زين نقطه مأوا
نشيند منتظر تا من به بومان
کنم مکري که گويندش به دستان
سراسر منتظر بودند خدام
کز آن مجلس چه خواهد بود فرجام؟
به ناگه داد فرمان چاکران را
بياوردند پيشش کاردان را
بگفت اي ناسپاس بي حقيقت
که کرد اين گونه کفران محبت؟
که باشي يار در باطن به اعدا
رساني با عدو اسرار ما را
دهي زان پس مرا از دشمنان بيم
نمايي دعوتم زي باج و تسليم
بدين عصيان کشم از جان دمارت
بسوزانم دل خويش و تبارت
سپس فرمود چندين تن ززاغان
به نوک و پنجه آزردند چندان
که کندند از بدن بال و پرش را
به خاک اندر فکنده پيکرش را
از آن پس بار هجرت بست از آن دار
بمانده کاردان با حالتي زار
هجوم بومان به زاغان بار دوم
گذشته روز و شب آمد سر دست
شه بومان که بود از فتح سرمست
نمود ابلاغ با ارکان لشکر
که شد اعداي ما را تيره اختر
به يک حمله که ما بر زاغ برديم
زمين از نصف افرادش سترديم
کنون مانند مار دم بريده
دل آزرده به يک گوشه خزيده
ببايد آن چنان کوبيدشان سر
که با خاک سيه گردد برابر
نشايدشان ازين پس کرد قد راست
به دفع حمله ي ما لشکر آراست
سپه کردند امر شاه اذعان
شبيخون برده ديگر ره به زاغان
زدشمن جاي را ديدند خالي
نمانده يک تن از داني و عالي
اسيري کاردان و بردنش نزد شباهنگ
به گوش آمد يکي را بانگ زاري
که آيد از نهاد بي قراري
بجست از بانگ ناله کاردان را
به نزد شاه برد آن نيمه جان را
چو از وي شاه بومان ديد آن حال
بپرسيدش از آن اوضاع و احوال
بگفتا نام خويش و خانواده
دگر شغلي که از آن اوفتاده
بگفتا شه شنيدستم من احوال
وزيري بوده اي با شوکت و مال
کنون برگو چه باشد حال زاغان؟
زبيم من کجا هستند پنهان؟
جوابش داد حال من گواهست
که بر اسرار ايشانم نه راهست
ملک گفتا وزير شه تو بودي
زاسرار دلش آگه تو بودي
به چه جرمت روا ديده است خواري؟
دچارت کرده با اين خاکساري
بگفتا جرم بنده خيرخواهي
به حفظ خون افراد سپاهي
چو ديدند از شما آن حمله ي سخت
چنان فيروز را برگشته شد بخت
که دست و پاي خود گم کرده يکسر
نموده مجلس از اعيان کشور
دفاع جيش جرار شما را
زارکان و وزيران خواست آرا
همه بر جنگ و صولت رأي دادند
سراسر دل به پيکارت نهادند
چو نوبت با من آمد کردم انکار
که جنگت نيست با بومان سزاوار
شه بومان بزرگي هست آگاه
که بر نوع طيور آمد شهنشاه
سپاهش از تو بيش و ملکش آباد
نموده ملک خود آباد با داد
اگر بايست ملک و تخت و تاجت
ببايد بست بر گردن خراجت
نمودن از شه بومان اطاعت
به سر بردن زماني با فراغت
وگرنه بگذر از اين تخت شاهي
که گيرندت زکف خواهي نخواهي
ازين گفتار شد آشفته بر من
بهانه او فتاده دست دشمن
به مهر تو نمودند اتهامم
رديف خائنان افتاد نامم
به امرش کنده شد بال و پر من
بيامد اين که بيني بر سر من
مرا افکنده رخت خويش بستند
ندانم در کدامين نقطه هستند
همين قدر آگهي دارم که دارند
به فکر انتقام و کارزارند
مشورت شباهنگ و پاسخ وزير اول
شه بومان زدستوران دانا
زامر کاردان گرديد جويا
يکي کز ديگران بودي مقدم
بگفتا کرد بايد سايه اش کم
بود اين کهنه زاغي سخت مکار
نبايد کردش اطمينان به گفتار
به دنيا دوستي ناآزموده
محل اعتماد کس نبوده
و حال آن که اين خصمي ست ديرين
به زير چاپلوسي هاي شيرين
هزاران کيد و شيد اندر نهفته
چو شيري در کمين صيد خفته
همانا زير اين خاکستر نرم
بود پنهان جهاني آتش گرم
نبايد رحم با مار فسرده
بگيرش جان زجسم نيم مرده
بفرما زود گيرندش سر از تن
که هرگز دوستي نايد زدشمن
شنيد اين کاردان فرياد سر کرد
چنان که با شه بومان اثر کرد
پاسخ وزير دوم
نموده روي با دستور ثاني
که تو در حق اين در چه گماني
به پاسخ گفت دانا با شباهنگ
که قتل دستگيران باشدت ننگ
نگردد مرد گرد اين جنايت
غريبي آيدت تحت حمايت
فتاده از تبار و ايل خود دور
نهاده پاي نوميدي لب گور
شده از مرکب عزت پياده
به اميدي به پايت سر نهاده
بسي دور است از عدل و مروت
که با افتاده اي ورزي عداوت
فقط از روي وهم و بدگماني
به قتل بي گناهي حکم راني
چه مي داني که نز فر است و اقبال
که افتاده به دام اين بي پر و بال؟
ازين پيش آمدي کت رويداده
تواني کرد بهتر استفاده
کسي کز راز دشمن هست آگاه
تواني سود بردن زو به دلخواه
زبخت خوش بسي افتاده دشمن
سبب گرديده بهر راحت تن
چنان که شد زبيم دزد سرکش
زن نامهربان با شوي خود خويش
بازرگان با زن
شنيدم مردک بازارگاني
پليدي سرکشي نامهرباني
لئيمي نانجيني زشت رويي
خبيثي بد ادايي ديوخويي
قيافه مثل دربان جهنم
فتاده چين ابروهاش در هم
زني بودش به خانه شوخ و شنگول
نکو رخسار و خوش رفتار و مقبول
نهالي از گلستان صباحت
درخشان دري از کان ملاحت
فرشته شرمگين از نقش رويش
گل سوري خجل از رنگ و بويش
طبيعت کرده کبکي نيک رفتار
به چنگال غليواژي گرفتار
شدي نزديک چون آن شوي با زن
زبيمش اوفتادي لرزه بر تن
نيفتد تا گلش در پنجه ي خار
از آن آتش چو زنبق بود فرار
شبي بيدار اندر جامه ي خواب
زفکر شوي منکر بود بي تاب
به ناگه ديد دزدي ديو کردار
به صحن خانه جست از روي ديوار
زبيم جان کشيد از سينه فرياد
هراسان در فراش شوهر افتاد
شد از آن حادثه خرسند شوهر
به شادي بانگ در زد کاي برادر
تواني هر چه بردن از زر و مال
حلال و نوش بادت اي نکوفال
که از يمن قدوم چون تو نازل
مرا شد حسرت ديرينه حاصل
فراوان باد مانند تو دشمن
که شد اسباب مهر دوست با من
ستاره زي سعادت گر کند سير
تواند بود دشمن علت خير
لذا با هر عدويي کايد از در
نبايد بود بيهوده گران سر
پاسخ وزير سوم
ملک دستور سوم خوانده با وي
نموده شطري از اين داستان طي
جوابش داد مردان خردمند
زخصم ملتجي دوري نکردند
چه بهتر زان که بخشد شاه جانش؟
دهد در سايه ي رحمت امانش
به خوشرويي و بذل مال و انعام
نمايد آن چنان با خويشتن رام
که عهد قوم خود سازد فراموش
دهد بر زيربار بندگي دوش
به حکم حزم بين قوم دشمن
نقار و تفرقه بايد فکندن
قواي خصم چون گردد دو تيره
به آساني توان گرديد چيره
خلاف دشمن بدخواه با هم
کند فتح نمايان را فراهم
چو بين دشمنان شد رخنه پيدا
توان فارغ نشست از کيد اعدا
چنان که از براي مرد زاهد
خلاف ديو و دزد آمد مساعد
دزد و ديو با زاهد
شنيدم پيرمرد پارسايي
زده بر دنيي دون پشت پايي
گرفته گوشه اي بهر عبادت
ربوده از جهان گوي سعادت
هميشه رو به سوي کار سازش
نبودي کار جز راز و نيازش
يکي از نيک مردان خدا دوست
چنان که شيوه ي مردان نيکوست
چو از بي زادي و فقرش خبر يافت
زشفقت مورد انفاق دريافت
نموده گاو ميشي هديه با پير
که سازد ارتزاقش پير از شير
شده دزدي از اين احسان خبردار
به فکر گاو ميش افتاد طرار
براي سرقتش هنگام شبگير
روان گرديد سوي معبد پير
قضا را ديوي اندر زي انسان
شده همراه با وي در بيابان
بشد دزد از مرام ديو جويا
که از بهر چه کاري هست پويا؟
بگفتا ديويم با ريو و افسون
عدوي بندگان حي بي چون
چو آن زاهد بود مردي خدا دوست
مرا برنامه امشب کشتن اوست
بگفتا خوب شد هستيم همکار
که هستم شبروي چالاک و عيار
شوم تا در ربايم گاو ميشش
نمايم صرف مايحتاج خويشش
بود از يمن سنخيت که با هم
شده همدستي و ياري فراهم
چو قرب مسکن زاهد رسيدند
دمي بهر تجسس آرميدند
بديدنش که از رنج عبادت
نموده تکيه بر بالين راحت
زفرسايش چنانش خواب برده
تو گويي هفته اي باشد که مرده
بگفتا ديو با دزد تبهکار
شود از خواب گردد پير بيدار
تأمل کن تو تا من نيت خويش
دهم انجام و برگيرم سر خويش
کشم تا هست از خوابش گران سر
سپس تو گاو ميش خويش مي بر
جوابش داد سارق سبقت از من
بود زان پس تو جان برگيرش از تن
که گر گردد ززجر قتل بيدار
کند فرياد و از دستم رود کار
شد از بحث و جدل سارق غضبناک
گريبان برگرفت ازدزد بي باک
نمود آواز پيرا چند خفتن؟
که ديو زشت خو خواهدت کشتن
صدا زد ديو کاي زاهد خبردار
که خواهد گاو ميشت برد طرار
ازين غوغا شد او از خواب بيدار
رها شد از دو بدخواه تبهکار
خلاف دشمنانش شد وسيلت
که رستش جان و مال از قتل و سرقت
مخالفت وزير اول
وزير اول از رأيش برآشفت
به تندي با دو مرد رايزن گفت
همي بينم که اين مکار پرفن
نموده خاکتان در چشم روشن
پي پرهيز از شر عواقب
بود اعراض ازين غدار واجب
بدين ناکس چه جاي زينهار است؟
که از چشمش خيانت آشکار است
چرا گشتيد بر مکرش فريبا؟
پلاسين جامه پنداريد ديبا
به ظاهر ذلتش بينيد و زاري
به افسون التجاو زينهاري
نمي بينيد کاندر پشت پرده
چه دامي سهمگين برپاي کرده
چرا داديد يک باره زکف هوش؟
نموده پنبه ي پندار در گوش
چه سان اين زاغ شياد و خردمند
شما را کرده با افسون زبان بند؟
عمل برهان صدق آمد نه گفتار
تملق هست کار هر تبهکار
بسان آن زن مکار و باهوش
که داده شوي خود را خواب خرگوش
به چشم خويشتن ديده گناهش
به افسون و حيل شد عذرخواهش
زن نجار با شوهر
يکي درگر که مردي بود ابله
زني بودش به طلعت غيرت مه
جمالي چون صباح وصل دلکش
دو گيسو چون دل عاشق مشوش
ميان باريک چون فکر حکيمان
دهاني تنگ چون چشم لئيمان
دو چشم مست دو جادوي غماز
به سويش مانده چشم زاهدان باز
زلعل دلربا گر نوش خندي
نمودي عالمي از پا فکندي
به کنج ديده گر کردي نگاهي
به گردون بردي از هر سينه آهي
نگاري شوخ چشم و دلربايي
بتي عشق آفرين و جانفزايي
نبودش ميل با شوي از سر دل
به افسون کرديش هر لحظه غافل
کشيدي جور وصلش با ضرورت
که بر عيشش نيابد ره کدورت
به باطن عاشقاني داشت دلخواه
بديشان کام دل مي راند گه گاه
جواني در جوارش داشت منزل
ربوده طلعتش از نازنين دل
کمند گيسويش بر گردن انداخت
اسير قيد بي سامانيش ساخت
کشش زين سو شد و کوشش از آن سو
شده مقناط و آهن روي با رو
مراحل گشت طي از پيک و پيغام
کشيده کار بر صحبت سرانجام
چو خلوت گشت حاصل زير يک سقف
چه مانع شيخ طامع راست از وقف؟
چو آتش پنبه را نزديک تر شد
لهيب عشق زآن دو شعله ور شد
شد از آن شعله ي جوال و روشن
برون يک پرتوي تابان زروزن
حسودان را از آن شد ديده خيره
زدود حقدشان دل گشت تيره
چه حس است اين که باشد در دل خلق؟
چه گردد از حسادت حاصل خلق؟
اگر دو دل به هم پيوسته گردد
دلي ديگر چرا زان خسته گردد؟
غرض پي برد بر آن راز حساد
نموده عزم بر توليد افساد
به درگر گفته شد با رمز و ايما
که کالاي نهانت شد به يغما
مگس افتاده اندر استکانت
نشسته موش بر دستار خوانت
فتاده آتش اندر جان نجار
دويده کيک در تنبان نجار
چو دل بودش گرو در پيش جانان
نشد ازن حرف بدانديش جانان
چودل خواهان بود با حرف بدخواه
نيابد هرگز از دلخواه اکراه
بدان سر شد که در مرصد نشيند
قضايا را به چشم خود ببيند
زراه خدعه گفتا با زن خويش
مرا کار کلاني آمده پيش
سفر را توشه اي بايسته در نه
که خواهم زيست چندين روز در ده
در اين مدت که خواهم بود غايب
نکوتر باش در خانه مراقب
زن ار چند از خدا مي خواست دوري
به ظاهر گفت واي ازاين صبوري
که چندين روز از من مي شوي دور
چگونه مي توان ماند از تو مهجور؟
خدا را اين سفر مي ساز کوتاه
مده طول و نمانم ديده بر راه
گرفته توشه و ابزار و درگر
به عزم ده برون گرديد از در
نهان کرده به جايي بار و ابزار
نموده عود زي خانه شب تار
چو دزدان پشت بام آمد شبانه
شد از راهي نهان داخل به خانه
شده مخفي به زير تختخوابش
نمايان ماند پا از اضطرابش
وز آن سو ديد زن چون شوي غايب
شده شوق وصال دوست غالب
نمود اعلام کاي محبوب جاني
به کف افتاده فرصت رايگاني
به جا مانده است گنج و مار رفته
گلي درياب کز وي خار رفته
عسس در خواب و مي بر خوان نهاده
غنوده باغبان و در گشاده
وجد مقتضي و فقد مانع
کند ايجاب انجام مصانع
چو اين مژده شنيد عاشق زدلدار
به سر بشتافت در مهماني يار
نموده دست اندر گردن هم
چو دو معني که در يک لفظ مدغم
دو خاطر خواه لب بنهاده بر لب
به زير تخت شوي از غصه در تب
زن هشيار ديده پاي شوهر
شده آگه زحيلت هاي شوهر
بزد نقشي چنان رندانه بي رنگ
نهاني دوست را آموخت نيرنگ
بپرسيد عاشق دلداده از زن
که محبوبيست شو نزد تو يا من؟
به پاسخ گفت زن اين چه سئوالست؟
که بيزاري زن از شو محالست
چه زن را شو شريک زندگانيست
رفيق و دوستدار دو جهانيست
کجا بيگانه گيرد جاي شوهر؟
نگردد ديگري با شو برابر
بسا افتد زنان از روي غفلت
به مردي اجنبي گيرند الفت
رسد چون نفس حيواني به مقصود
به چشمش اجنبي ديويست مردود
نگردد عهد شو هرگز فراموش
که بي شوهر نباشد زندگي نوش
اگر در خوشگلي باشي فرشته
مرا فطرت به مهر شو سرشته
مبادا سايه ي او از سرم کم
نخواهم بي وجود او زدن دم
چو بشنيد اين سخن شوهر زمحتال
شد از حسن وفاي جفت خوشحال
بگفتا با چنين مهر و محبت
نبايد کرد بر وي تلخ عشرت
زني کو هست با من فکر و هوشش
خطايي گر نموده باد نوشش
نزد دم تا رفيق زن به در رفت
محبت از دلش جوشيد و سر رفت
برون آمد ززير تخت شوهر
گرفته جفت خود را سخت در بر
نموده عذرخواهاي بسيار
که اي دلدار محبوب و وفادار
ببخشا گر گماني بر تو بردم
کدورت هر چه بود از دل ستردم
تو که با من بدين سان مهرباني
روا باشد اگر عيشي براني
کنون مانند آن نجار ابله
شما را کرده اين مکار اکمه
فسادش حمل بر صحت نماييد
شود روزي سر حرفم بياييد
زاري کردن کاردان
چو زاغ اين گفته هاي سخت بشنيد
سرشگ افشان زبيم جان بناليد
نمود آغاز زاري و ضراعت
که از تو داشتم چشم شفاعت
به جاي رحم با آواره کردن
چه حاحت بهر قتلم چاره کردن؟
چه خواهد آمدن از چون مني زار؟
که باشم مستحق رنج و آزار
مرا خود بخت بد در دشمني بس
که هستم بي پناه و خوار و بي کس
شده رانده زاهل و کشور خويش
کشيده اين همه جور از بدانديش
نه خود بر جان خريدم اين بلا را
نمودم بر خود اين جور و جفا را
کدامين سخت جان اين مي تواند
که بر جان خود اين زحمت رساند؟
پاسخ وزير اول به کاردان
وزيرش گفت کاي مکار و پرفن
نخواهد کرد اثر مکر تو با من
بلي خود رفته اي در زير اين بار
به جان خود خريدي رنج و آزار
نباشد مر ترا جاي ملامت
که هستي اهل عزم و استقامت
ترا بايد بدين تبريک گفتن
که کردستي فداي قوم خود تن
چنين باشند مردان وطنخواه
که اندر راه قوم و کشور و شاه
رود زين بيش زيربار ذلت
که تا خدمت کند از بهر ملت
تو اندر کار خود مردانه هستي
بزرگي لايق و فرزانه هستي
نهادستي به دست خود سر و جان
کني در راه قوم خويش قربان
نجات ملت و در همين است
ولي تکليف بومان ني چنين است
ملک گر حرف اين مخلص شنيدي
ترا کس زنده در دنيا نديدي
تو عينا مثل آن بوزينه هستي
که با ما در مقام کينه هستي
بوزينه و خرسان
ملک پرسيد شرح داستان را
بگفتا نسلي از بوزينگان را
به خرم جنگلي بوده است مسکن
هميشه فارغ از غوغاي دشمن
از ايشان حلقه اي از نيکبختان
نشسته شاد در زير درختان
بهم افکنده صوت شادماني
شده سرگرم رقص و کامراني
قضا را نره خرسي از سر کوه
بديد اندر ميان بيشه انبوه
خرامان تا بر بوزينگان شد
زطبع نانجيب خود بر آن شد
رسان رنج و آزاري بر ايشان
نمايد جمع ايشان را پريشان
چو ديدند آن چنان کردند فرياد
هزار قومشان آمد به امداد
تهاجم کرده بر خرس بدانديش
نمودندش همي سر تا به پا ريش
شده با چنگ و دندان پاره پاره
نماندش جز فرار از بيشه چاره
هزيمت کرده سوي کوهساران
پناه آورد از آن زحمت به ياران
رسانيده بديشان ماجرا را
که در غيرت چه سان گنجد شما را؟
بني جنسان من با اين کش و يال
من از بوزينگان افتم بدين حال
حميت گشت خرسان را مؤثر
نموده لشکري جرار داير
نهاده جانب بوزينگان وي
نموده دور ايشان را زهر سوي
چنان کردند قتل عام از ايشان
که شد آن جمع يک باره پريشان
پس از کشتار و جرح و طرد دشمن
نموده بهر خود آن بيشه مسکن
قضا را بود در آن جنگ شبگير
شه بوزينگان رفته به نخجير
رسيده چند مجروح فراري
نمودند آگهش از جنگ جاري
ملک شد مضطرب از فتح دشمن
زکشتار سپاه و غصب ميهن
جهان در پيش چشمش گشت تيره
شدش بر دل غم و اندوه چيره
بزرگان و سران موکب شاه
شده زين قصه ي جانسوز آگاه
همه از بهر مال و اهل و فرزند
به رنج و اضطراب و بيم و ترفند
در آن حلقه يکي ميمون هشيار
نشيط و ساعي و دانا و پرکار
تسلي را نموده روي با شاه
بگفتا چيست حاصل زين غم و آه؟
بجز شادي دشمن انده دوست
چه سودي دارد؟ اين کاري نه نيکوست
دگر رفتن به زير محنت و درد
نشاط سعي را برگيرد از مرد
چو پيش آيد حوادث مرد پرکار
نبايستي نهد بر خويش تيمار
نسازد خم زباز غصه قامت
به تن پوشد سلاح استقامت
به تدبير دماغ و زور بازو
شود با خصم غالب روي با رو
چو محتومست مرگ از بهر جاندار
بود مردانه جان دادن سزاوار
تسلي يافت شاه از حرف ميمون
بگفتا چاره ي ما چيست اکنون؟
به خلوت گفت شه را چاره ي کار
کننم با مکر بي تيمار و آزار
تو بنشين بر سرير شوکت خويش
من اين خصم قوي بردارم از پيش
مرا دار و ديار و جاه و ثروت
زن و فرزند و مرز و بوم و ملت
چو شد از دست سود زندگي چيست؟
دواي درد غير از مردنم نيست
چو خواهم مرد با قيمت بميرم
به راه دولت و ملت بميرم
بفرما تا مرا با چنگ و دندان
کنند اين قوم ضرب و جرح چندان
که با جسم جريح و ناتوانم
نموده ترک قرب دشمنانم
تو با لشکر به بيغوله نهان باش
مراقب در هلاک دشمنان باش
دو روز بعد رفته خصم بر باد
تو بنشين بر سرير سلطنت شاد
جوابش داد مرگ خصم بدخو
به حظ زندگاني هست نيکو
چه سود از اين که هم جان و تن خويش
فنا سازي ولو با دشمن خويش؟
به پاسخ گفت آري زندگاني
خوش است از بعد مرگ خصم جاني
ولي با اتفاق همسر و يار
تبار و خويش و احباب وفادار
چو اسباب سعادت رفته از دست
حياتي اين چنين بدتر زمرگست
به استدلال شه را کرده قانع
نگرديدش دگر از عزم مانع
بفرمودش سراسر کرده مجروح
به قرب دشمنش کردند مطروح
شدش خرسي از آن حالت خبردار
بپرسيدش زوضع مسکنت بار
نمود احساس ميمون با فراست
که مي باشد زارباب رياست
چه دور است اين زافراد سپاهي
که رحم آرد به خصم بي پناهي
قضا را شاه خرسان بود آن خرس
به رحم و عاطفه افزود آن خرس
نموده امر بر دوشش کشاندند
به جاي امن و آسايش رساندند
چو زاغ کاردان ميمون پرفن
چنان بفريفت عقل و هوش دشمن
شه خرسان به مکرش گشته مفتون
براي انهدام نسل ميمون
دليل راه شد بر لشکر خرس
ببستندش به روي پيکر خرس
به صحرايي کشيد آن جيش جرار
که قفري بود از آب و علف عار
به روزانه چو خورشيد جهان تاب
نمودي نور خود بر دشت پرتاب
وزيدي اندر آن باد سمومي
که سنگ از آن شدي مانند مومي
همه شب تا سحر پيموده شد راه
چو بالا رفت خور ديدند ناگاه
شده برپا زيک سو گردبادي
غبار افشان به روي دشت و وادي
شه خرسان زميمون گشت جويا
چه گردي موحشت اين گشته برپا؟
بگفت اينجا بيابان هلاکست
غبارش پيک مرگي خشمناکست
ندانستي تو اي جبار سفاک
که ميمونست آن مظلوم بي باک
که بهر انتقام دوده ي خويش
بدين افسون زند بر سينه ات نيش؟
زباد آتشين در آن بيابان
شده خرسان همه با خاک يکسان
هم از آن باد سوزان خويشتن سوختن
براي قوم خود خوشبختي اندوخت
شه بوزينگان با لشکر خويش
مسلط گشت بر بوم و بر خويش
پذيرفتن شباهنگ کاردان را به خدمت
ازين افسانه بر سلطان بومان
شود ثابت که از مردان دوران
نباشد دور کاندر راه ميهن
به مرگ تلخ و ناکامي دهد تن
از اين گونه است اين زاغ فسون ساز
که در عزم و شهامت هست ممتاز
ببايد پيش از آن کاين زاغ مکار
کند کيدي بگيرد جا سردار
ملک زين حرف رخ درهم کشيده
گرفت اندرزهايش ناشينده
چنين فرمود کاين بدبخت بي کس
که از اهل و تبارش مانده واپس
به جرم خدمت ما از شه خويش
شده مردود و دور از بنگه خويش
دهيمش با گماني رنج و آزار؟
نمائيمش از اينها بيشتر خوار؟
دگر ره گفت دستور خردمند
ملک اينک که کرد اعراضم از پند
نبايد زيستن از کيدش ايمن
هميشه ديدنش با چشم دشمن
نگهدارش ولي دايم به پايش
که تا ماني مصون از حيله هايش
گرفته خوار سلطان پند مشفق
پذيرفته به خدمت آن منافق
نموده حرمت و داده مقامش
فزودي دم به دم بر احترامش
بدان سان کاردان با حسن خدمت
نموده جلب از سلطان رضايت
که از خدام آن دربار گرديد
امين و محرم اسرار گرديد
نمودي شرکت اندر بزم شو را
چه صائب تر بدي رأيش زآزار
تقاضا کردن کاردان سوزانيدن خود را
يکي از روزها در بزم اعيان
نمود اظهار با سلطان بومان
شه زاغان به من چونان ستم کرد
که نام خود به جباري علم کرد
نجويم تا من از وي کينه ي خويش
نبينم عاري از غم سينه ي خويش
مرا بايد به هر تدبير و هر راه
نمانم زانتقام خويش کوتاه
بسي کردم در اين نيت تأمل
نموده فکر هر گونه توسل
يقينم شد که تا در شکل زاغم
نخواهد شد ازين انده فراغم
بدين مقصد رهي ديگر ندانم
که از کانون دل آتش نشانم
شنيدم ليک زارباب کرامت
کسي کز ظالمي بيند غرامت
بود کوتاه دست از انتقامش
شود زاندوه و محنت تلخ کامش
کنددل را به مرگ خويشتن خوش
بسوزاند تن خود را به آتش
به وقت سوختن از حي دادار
کند خواهش جزاي مرد جبار
شو مقرون دعايش با اجابت
ستمگر را کند کيفر اصابت
تمنا آن که آن آتش برفروزند
من بدبخت را در آن بسوزند
در آن دم خواهم از درگاه يزدان
که گيرد داد من از شاه زاغان
تکذيب وزير اول از کاردان
وزيري کو گران بودش زوي سر
بگفت اين نيز نيرنگيست ديگر
اگر او رابسوزانند صد بار
به شکل ديگر آرندش به بازار
نيابد فطرت اصليش تبديل
نخواهد خبث ذاتش يافت تحليل
چه نيکو گفته «فردوسي» در اين باب
سخن بالاي اين گفته است ناياب
درختيرا که تلخ آمد سرشتش
نشاني گر به گلزار بهشتش
وگر از جوي فردوسش دهي آب
به بيخ اندر بريزي شکر ناب
شود بالاخره گوهر آشکارش
به جز تلخي نخواهي ديد بارش
نخواهد گشت هرگز موش آدم
و گر عيسي زند بر پيکرش دم
چو آن موشي که شد زيبانگاري
زاصل بد که در وي بود جاري
نشد با آدميت روح وي رام
شد آن موشي که بود اول در انجام
سرانجام موش
شنيدم مستجاب الدعوه پيري
فقيري پارسايي گوشه گيري
زدنيا رشته ي الفت گسسته
به آب فيض دست از آز شسته
به روزي در کنار جويباري
زبالا سرگذشتش موشخواري
فتادش بچه ي موشي زچنگال
به زاهد داد رو رقت از آن حال
نهاد آن موش را در لاي دستار
که با شفقت شود از وي پرستار
نمود اين فکر مرد نيک کردار
توان چون زيستن با موش مردار؟
چنان درخواست کرد از قادر حي
که بخشد صورتي مطلوب با وي
اجابت کرد يزدانش دعا را
به شکل دختري آمد دلارا
بياوردش به خانه مرد ديندار
پرستاري نمود از وي پدر وار
نمودش تربيت مانند فرزند
پس از يک چند شد سروي برومند
به صورت شد يکي مهر منور
به هيئت چون يکي روح مصور
چو بالغ گشت شد زاهد بدان سر
دهد آن در يکتا را به شوهر
نمود اظهار با آن دخت مه روي
که دختر را گزيري نيست از شوي
نخستين شرط آن باشد رضايت
که جفتي برگزينم از برايت
کنون برگوي با من رأي تو چيست؟
رضاي خاطر و ميل تو با کيست؟
بگفتا شوهري خواهم قوي دست
که دنيا زير پاي او بود پست
بگفتا آن که خواهي آفتابست
بگفت اين ازدواج عين صوابست
رساند اين مدعا را پير با مهر
که دارم مه لقايي مشتري چهر
نبيند زآن که از تو مقتدرتر
به غير از تو نخواهد کرد شوهر
بگفتا مقتدرتر از من ابر است
که با من دايم اندر کار جبر است
کز او چون لکه اي خيزد به گردون
شود از تابشم مانع به مادون
منم آن رب نوع عالم نور
که هر دم سازدم يک لکه مستور
چو آن دانا که از غوغاي جهال
ازو حق بزرگي گشته پامال
چو پير اين راز نزد ابر بگشاد
بگفتا هست قادرتر زمن باد
چه من اندر هوا مانند گويم
دوان هر جانب از چوگان اويم
به سان توده ي جاهل که دايم
زدست جور اشرافست هايم
کند گر گاهي اجزايم تراکم
به يک ايماي او ره مي کنم گم
سرود اين نکته را چون پير با باد
به حسرت پاسخ زاهد چنين داد
که کوه از من بسي باشد قوي تر
که در پيش هجومم بسته سنگر
هزارش گر کنم زور آزمايي
همه بي حاصل است و خيره رايي
فتم چون آه مظلومان من از پاي
نجنبد او چو قلب ظالم از جاي
چو با که کرد اين مقصود ابراز
نمانده گفت در من قدرتي باز
چه در ظاهر اگر زفت و کلانم
هزاران ريش باشد در نهانم
چو شيادانم ار يک روي سخت است
درونم همچو عاشق لخت لخت است
مبين در اين نماي باشکوهم
زنيش موش دايم در ستوهم
ازين حيوان بدجنس و دل آزار
هزاران رخنه دارم در دل زار
چو پير اين نکته ها بشنيد نوميد
شده از ابر و باد و کوه و خورشيد
به دختر گفت آن با قدرت و توش
که خواهي در جهان نبود به جز موش
بگفتا خود دلم بر اين گواه است
زدلش اندر دلم گويي که راه است
چو موش از ماجراي وي خبر يافت
براي ازدواجش تيز بشتافت
چو ديدش آدمي ديدار فرمود
چه خواهد بود از اين محبوبه ام سود؟
بگفتا دختر اين بر پير سهل است
که يازد سوي حق بهر دعا دست
دعايي کرد کان مهر وي لب نوش
دگر ره داد حقش صورت موش
شده با موش ماده موش نر جفت
به واپس رفته روي اصل خود خفت
انتقام کشيدن کاردان از بومان
زبدبختي شه بومان شباهنگ
زاصرار وزيرش گشت دلتنگ
نمودش دفع پند و خيرخواهي
که بودش ملک محکوم تباهي
سعادت چون نباشد يار کس را
نبندد موعظت راه هوس را
وز آن سو کاردان با مکر و نيرنگ
چو نيکو مطمئن شد زو شباهنگ
نموده فرصتي زي شاه زاغان
رسيد و کرد آگاهش زدستان
ازو پرسيد پيروز از اقضايا
بگفت اسباب نقمت شد مهيا
مرا کاري که بايستي تمام است
زخصم دون زمان انتقام است
چه هست اندر ميان کوهساري
چو گور ظالمان تاريک غاري
شود نزديک چون مهر درخشان
درون غار گشته جمع بومان
جهان تا هست روشن از جهانتاب
چو بخت عاشقان هستند در خواب
سحرگاهان بفرما نوع زاغان
خس و خاشاک از کوه و بيابان
کنند اندر دهان غار انبار
بپوشانند زان دروازه ي غار
دگر باقي بود در عهده ي من
که تا آتش زنم بر جان دشمن
به زاغان کرد زين سان امر فيروز
شده انجام آن فرمان دگر روز
روان شد کاردان جاي شبانان
که باقي بودشان ناري فروزان
از آن آتش گرفته نيم سوزي
بدان سان کايد از يک کينه توزي
بدان اندوخه هيمه زد آتش
کز آن گرديد روشن کوه را کش
چو شعله آن شعله ي کيفر فروزان
فتاده لرزه اندر جان بومان
هر آن که تاخت بيرون سوخت جانش
دروني را نداده دود امانش
شد آن غار سيه پردخته از بوم
شدند آسوده چون احباش از روم
جشن زاغان به افتخار کاردان
به شادي زي ديار خويش رفتند
حياتي خوشگوار از سر گرفتند
به تخت سروري بنشست فيروز
يکي جشني فراهم کرد آن روز
که بود از سوز اعداشان چراغان
جهان پر گشت از غوغاي زاغان
نشانده کاردان را در بر خويش
پر او را گرفته در پر خويش
رسيده زاغکان از دور و نزديک
سروده با وزير و شاه تبريک
چنان که فاتحان جنگ را خوست
نگنجيدي زنخوت زاغ در پوست
همه بودند در عشرت سراپا
سحر تا شامگه در شور و غوغا
چو شد جشن عمومي ختم فيروز
نموده رو به سردار عدو سوز
تشکرها نمود از خدمت وي
شده جويا زرنج و زحمت وي
که چون بوده در آن اوقات حالش؟
چه آمد بر سر از حزن و ملالش؟
همي گفت از کف با همت تو
شدند آسوده شاه و ملت تو
هلاک و انهدام دشمن از توست
قوام ملک و اورند من از توست
مرا کردي رهين منت خويش
چنين کار بزرگي بردي از پيش؟
مدامت نام در تاريخ کشور
بود با خط برجسته مصور
زمين بوسيد کاين فتح نمايان
به فر دولت تو يافت پايان
چه قصد بوم شوم بي مروت
بدي در هدم اين ديرينه دولت
به غضب کشور موروث و ميهن
نمود اين آتش سوزنده روشن
بد از آن آتش ظلمي که افروخت
شه بيدادگر با قوم خود سوخت
دلجويي فيروز از کاردان و پاسخ او
ملک پرسيد اندر نزد بومان
چگونه ساختي با درد و احزان؟
چه رنجي بيشتر از بهر اخيار
نباشد مثل آميزش به اشرار
بگفت اري نباشد هيچ بدتر
زآميزش به ناجنسان ابتر
به ويژه گر بود غالب تو مغلوب
اگر باشد فرشته هست ناخوب
مرارت ها که من ديدم ازين باب
بدي اندر مذاقم شکر ناب
چه باشد مرد را در راه مخدوم
گواراتر زشهد ناب زقوم
به ويژه با اميد رستگاري
به جان نوش آيدت هرگونه خواري
چه با عزم و ثبات و استقامت
توان ره برد در کوي سلامت
که شوق حاصل خرمن به دهقان
نمايد رنج کشت و زرع آسان
به بحر ژرف با اميد ساحل
کند کشتي نشين قطع مراحل
اميد وصل اگر باشد به پايان
خرد عاشق به جان آلام هجران
پرسش فيروز از حال بومان و پاسخ آن
ملک فرمود وضع حال بومان
به من توصيف کن بوده است چونان؟
بگفتا در ميان دوده ي بوم
نديدم شخص بامعنا و مفهوم
به جز يک تن که اندر کشتن منم
نمودي سعي با غوغا و شيون
دگر افراد از رأيش بگشتند
زحال من همه غافل نشستند
همه بودند عاري از تعقل
نکردند اين قدر فکر و تأمل
که مرد از شاه خود هر رنج بيند
چه سان بيگانه را بر وي گزيند؟
هزار ار بيند از بيگانه عزت
به کام وي نخواهد داد لذت
نخواهد بود از حب وطن دور
وگر چندي به ترکش بوده مجبور
چو پند ناصح خود ناشنيدند
زناداني بديدند آنچه ديدند
کسي را نيست بدتر زان که در کار
نباشد مقتدر بر حفظ اسرار
به ويژه از دو کس بايست ترسيد
نخستين دوست کز تو گشت نوميد
دو ديگر دشمني کز تو هراسان
بود همرازي او نيست آسان
شئامت ظلم
ملک گفتا گماني ديگرم هست
که کرد آن قوم را ظلم و ستم پست
بگفتا کاردان آري ستمکار
نخواهد رسد از شومي کردار
هر آن شاهي که طرح جور افکند
سرش آيد به دام جور در بند
نباشد ظالمان را رستگاري
کنند ار چند روزي پايداري
شده ثابت هر آن کس کار بد کرد
چو بيني عاقبت آن بد به خود کرد
نرسته چار کس از چار زحمت
نخستين حاکم جائر زنکبت
دوم با صحبت زن هر که را خواست
همان خو علت رسوايي اوست
سه ديگر آن که اشخاص شکم خوار
يقين روي شود هستند بيمار
چهار آن شه که با دستور نادان
زيد هرگز نبيند غير خسران
دگر شش کس به شش خصلت چو شد يار
زشش نيت نباشد بهره بردار
زملک دائمي شاه ستمگر
زمهر مردمان بدخوي منکر
سوم اهل تکبر از ستايش
چهارم بي ادب از کسب دانش
به خيل تنگ چشم از خيرخواهي
حريص آزمند از بيگناهي
همانا حرص و آز شاه بومان
نمود اين آتش فتنه فروزان
همان چاهي که اندر راه مار کند
خود و اتباع را در آن بيفکند
ملک گفتا ترا نزد شباهنگ
نبود از بندگي و چاکري ننگ؟
بگفتا در صلاح ملک و دولت
روا باشد کشيدن ننگ ذلت
بدان گونه که مار پير مفلوک
نمودي مصلحت را خدمت غوک
مار و غوک
به قرب آبگيري بود ماري
به جانش ضعف پيري گشت طاري
بماند از صيد و جوع و ناتواني
به ياد آوردش ايام جواني
نشسته ناله ها سر کرد از دل
چنان ناله که آن را نيست حاصل
که چون روز جواني ها زکف رفت
چه سود از عمر باقي با اسف رفت؟
هر آن پيري که قدر وقت نشناخت
بقيه ي عمر صرف درد و غم ساخت
زيد بي کوششي با رنج و عسرت
نخواهد برد غير از غبن و حسرت
به اندوهي که آوخ من شدم پير
نگردد اشکم بي پير کس سير
چو مار اين فکرها بنمود با خويش
نشاط و سعي را افزود با خويش
چو در پيکر نبودش قدرت صيد
بدان شد تا کند تحصيل با کيد
در آن برکه که بودي جاي غوکان
فکنده خويش را در راه ايشان
بديدش غوکش آن سان خسته و زار
تعجب کرد از احوال آن مار
بگفتا چيست اين حال اسفناک؟
فتادي بر سر راه مثل خاشاک
بگفتا کس مبادا در چنين روز
که من هستم زآلام جگر سوز
حيات من به صيد غوک ها بود
فلک آن نعمتم از دست بربود
مرا محذوري اکنون آمده پيش
حرامم کرده رزق جاري خويش
رساند اين ماجرا را غوک با شاه
شد از حال تباه مار آگاه
خرامان رفت نزد مار خسته
بپرسيد اي اميد از جان گسسته
چه بر احوال تو گرديده حادث؟
که بر اين زهد و توبه گشت باعث
کشيده ناله از دل مار سرسخت
که اينها کرده با من شومي بخت
شبي بر صيد غوکي کردم آهنگ
چو دنيا گشت بر آن بينوا تنگ
زوحشت شد پناهنده به غاري
مقام زاهد شب زنده داري
سرانگشت فرزندش شب تار
فتاد اندر دهان اين تبهکار
گمان بردم به تاريکي که غوکست
به نيشي کردمش با مرگ پيوست
چو پير از زاري کودک خبر يافت
براي انتقامش تيز بشتافت
شدم پنهان چو از من گشت نوميد
به درگاه خدا از دل بناليد
که يارب دائم اين مار ستمکار
شود در بدترين کيفر گرفتار
نباشد مقتدر بر صيد غوکان
شود چون خر اسير قيد غوکان
شده مرکوب شاه دوده ي غوک
نشيند غوک بر اين مار مفلوک
چو يابد بر چنين دشمن تفوق
دهد هر روز دو غوکش تصدق
به طبع شاه غوکان شد موافق
نمودن مرکب خود خصم سابق
شدي با نخوت سطوت سوارش
سواري داديش چون اسب مارش
چو بايستي براي اسب نشخوار
که باشد در رکابش چست و رهوار
دو غوک ازتوده ي غوکان نواله
نمود از بهر هر روزش حواله
صلاح خود چو در اين ديد آن مار
نمود آن عار را بر خويش هموار
فروتني در سياست
من از آن رفته بودم زير اين ننگ
که بهتر بود اين تدبيرم از جنگ
چه باشد سهل با رفق و مدارا
فکندن دشمن پتياره از پا
تواند سوختن آتش به سختي
تمام ساقه و شاخ درختي
وليکن ريشه بر جا خواهدش ماند
که نتواند به بيخش اخگر افشاند
نفوذ آب بالين و لطافت
رساند بر درخت آن گونه آفت
کند کاري به تدريجش بدان سان
که پوساندش و برگيرد زبنيان
تواند پهلواني روز هيجا
دو سه يا چند تن بندازد از پا
ولي دانا بود قادر به تدبير
شود بر لشکر بي حصر و حد چير
وخامت غرور
نه تنها بود از تدبير من اين
که شد معدوم خصم زشت آيين
بد از فر تو وآن حسن نيت
چنين باشد مزاياي مروت
کند جمعي به کاري گر عزيمت
همه يکسان به عزم و حزم و همت
از ايشان آن برد گو را زميدان
که داراي مروت هست و وجدان
ملک گفتا غرور آن جماعت
فراهم کرد ايشان را هلاکت
بگفتا کاردان آن قوم مغرور
نديدندي زما آن قدرت و زور
که با ايشان توان بودن برابر
رسيدند از چنين غفلت به کيفر
بود قول بزرگان چار چيز است
که تحقيرش بسي دور از تيمز است
نخستين آتش اندک که در کار
بود اندر خطر مانند بسيار
دوم باشد همانا خجلت وام
چه يک درهم چه با مقدار آجام
سوي بيماري اندر تن چه اندک
چه بسيارش کند از عيش منفک
چهارم دشمن کوچک که روزي
تواند چون کلانش کينه توزي
چو آن گنجشک خرد و کوچک زار
که شد چيره به مار مردم آزار
گنجشک و مار
يکي گنجشک اندر سقف خانه
گرفته بود با جفت آشيانه
زبيرون شد به سوي آشيان نر
بديدش ماده کرده ناله را سر
بپرسيدش زافغان شرربار
بگفتا کرد قصد بچگان مار
نمودم هر چه آه و زار و فرياد
به گوش مار ظالم بود چون باد
نوا و زاريم را هيچ نشنفت
به خورد افراخ و اندر آشيان خفت
چو گنجشک نر اين از ماده بشنيد
نبودش زور و شد از راه تمهيد
زن خانه پي افروزش شمع
چراغ و نفت و اتش کرد چون جمع
فتيله کان بدي آلوده روغن
چو زن با آتش آن را کرد روشن
چو نزديک چراغش برد عصفور
فتيله از کفش بربود و زد شور
درافکندش درون آشيان زود
برآمد زآشيانش شعله و دود
بديد اين مرد و بيم حرق خانه
کشيدش تند سوي آشيانه
کلنگ آورد زير سقف برکند
بشد ماري سيه از سقف آوند
کلنگي کرد بر وي آشنا مرد
به يک ضربت سر پتياره له کرد
بدين تدبير آن گنجشک پرکار
کشيد اين گونه کين از مار خونخوار
تقدير فيروز از کاردان
ملک گفتا خوشم ار بخت خرم
که داننده وزيري چون تو دارم
به هر کاري که کردم اعتمادت
نتيجه کرد مهرم بر زيادت
چو دست مرد صالح شد مهمات
بود محفوظ آن کشور زآفات
دليلي هست بر عقل تو روشن
که ماندي مدتي در پيش دشمن
چنان با بردباري زيست کردي
که بر دامان تو ننشست گردي
بگفتا آنچه از من گشت ظاهر
بد از تدبير خلق ذات باهر
هر آن دانش که با من هست همراه
نمدم اخذ اندر خدمت شاه
چو حسن تربيت در من اثر کرد
از آن باشد که با مهرم نظر کرد
ملک گفتا در اين مدت به کامم
نه مأکولي گوارا شد نه جامم
بگفت آري چو دشمن هست غالب
چگونه شه بود با عيش طالب؟
بود قول حکيمان سرافراز
نخسبد ناخوش اندر بستر ناز
مگر روزي که گردد نيک حالش
نمايد عود بر تن اعتدالش
دوم حمال تا بار گرانش
بود بر دوش راحت نيست جانش
سوم مرد مسافر تا به منزل
نيابد راه نايد خارش از دل
چهارم عاشقي تا بر وصالش
نباشد نيل رنجور است حالش
به پنجم مرد از دشمن هراسان
چو ايمن نيست عيشش نيست آسان
پرسش فيروز از روحيات شباهنگ- پايان بخش چهار
ملک پرسيد زاخلاق شه بوم
چه احوالي ترا گرديد معلوم
بگفتا غير عجب و خودپرستي
نديدم زو که باشد عين پستي
شدش باعث همين خوي و رويت
که از دانا نپذيرفت او نصيحت
وزيري کو شفيق و مهربان بود
نه اندر خورد شاهي آن چنان بود
و حال آن که شاه از عجب و پندار
به وعظ و پند او ننهاد مقدار
ملک گفتا نمودن پند با شاه
چه سان بايست از مردان آگاه؟
بگفتا کاردان در دادن پند
چنان بايست مردان خردمند
که از عنف و درشتي دور باشد
ادب در گفته اش منظور باشد
به گستاخي و پررويي و اصرار
نبايد کرد صحبت با جهاندار
که گر رنجيد سلطان از بيانش
به حال مملکت باشد زيانش
وزير شاه بومان زين نمط بود
ولي چون راه و رسم شه غلط بود
نشد از پند ناصح بهره بردار
جزاي خويش ديد از سوء رفتار
ملک را با صفات چارگانه
تواند بود قدرت جاودانه
نخستين حزم کاروان اوضاع فردا
کند در چشم امروزش هويدا
دوم عزم قوي و سخت بنيان
که از جا برنجنباندش طوفان
سه ديگر بايدش آن رأي صائب
که باشد صاف و عاري از شوائب
چهارم تيغ تيز و زور بازو
که در عصر نوين خوانند نيرو
پايان جلد او
قلم چون لفظ «نيرو» را رقم زد
لهيب آهم آتش در قلم زد
که يا رب شد کجا نيروي کشور؟
چه شد يا قوت بازوي کشور؟
چه نيرويي که اندر باستان ها
جهانش گشته پر از داستان ها
پرا زن قوت بازو اثر نيست؟
وزان نيرو به کف غير از خبر نيست
زنيرويم نباشد قصد لشکر
نه توپ و تانک و ني نا و هوابر
چه ما را نيست با کس حسرت جنگ
که از فقدان آن ما را بود ننگ
زنيرويم غرض نيروي جانست
که از آن ملک را تاب و توانست
چه شد نيروي جان از پيکر ما؟
برفت عزت کجا از کشور ما؟
مگر نه بود آن کشور همين بوم
که کردي همسري با دولت روم؟
از آن روزي که چوپانان اين خاک
شدند از ظلم گرگ جان اين خاک
چنان اين گله را کردند تيمار
که شد هر بره اي گرگي ستمکار
مگر اينان که سرداران مايند
زتاريخ وطن بيگانه هايند؟
بزرگاني که از ما در گذشتند
چه نام نيک اندر دهر هشتند
به سر بردند با مردي جهان را
نموده پندها آيندگان را
زآثار انوشروان عادل
که با وي نيست تاريخي معادل
زگفتار علي آن شاه مردان
که سر تا پاست امر از عدل و احسان
نگيرند از چه رو يک نکته اي ياد؟
که يادآور شود از رأفت و داد
غرور ملي و خون نياکان
نبرديم از چه ارث از آل ساسان؟
جوانمردي و خلق روح پرور
نياموزيم از ايمان حيدر؟
به مليت به کسرامان مباهات
به دين پاکمان امر از مواخات
نه از آن و نه از اين بهره منديم
به خوي زشت خود اندر کمنديم
و حال آن که در اجداد و در دين
سرآمده بود از هر قوم و هر دين
صفات سوء بر ما کرده ريشه
زده بر پايه ي اين کاخ تيشه
که رو بر سوي ويراني است هر آن
چو بومان ما نموده خوب رويان
به اخلاق بد و وجدان ناپاک
نشانيدند ما را بر سيه خاک
گلوي ما چنان در هم فشردند
زما نيروي روحي در ستردند
که جانداري بتر از مردگانيم
شمرده توده اي بي خانمانيم
حديث مکر زاغ و حرق بومان
بود حب وطن را رشته جنبان
مخوان اين قصه از مرغان صحرا
ببين از سيرت مردان هويدا
زملت ها که اندر کار جنگند
کساني در دليري چون پلنگند
که اندر کار بسته حقه ي زاغ
نهاده بر دل اعداي خود داغ
نمايد جان خود قربان ملت
که فوم خود نبيند جفت ذلت
خوشا فرمان گذاراني خردمند
که مرداني چنين تعليم کردند
به حسن تربيت شان بين و فرهنگ
که بار آرند شيران دژ آهنگ
شود آيا از اين خاک گرامي
به پا خيزد چنان مردان نامي؟
بلي خيزد اگر روزي بزرگان
طمع پيش کرم سازند قربان
نخستين جلد نظم شکرستان
به ختم باب چارم يافت پايان
دهد توفيق اگر دادار داور
کنم جلد دوم ده باب ديگر
جلد دوم
به نام خداوند بخشاينده و مهربان
بيا اي طوطي کلک سخندان
بزن دوري دگر در شکرستان
چو کلک خسروي آيد شکر ريز
نمايد کام شيرين تر زپرويز
نه از هر شکري شيرين شود کام
نه هر خسرو زشيرينش دلارام
يکي پرويز از آن دو بهره ور شد
که شيرينيش در دنيا سمر شد
نخستين آن که اندر قصر شيرين
دهان بودش زشيرين شکر آگين
دگر اندر سپاهانش زشکر
به کام اندر شدي قند مکرر
دوم خسرو منم کز خامه ي خويش
نمودم «شکرستان» نامه ي خويش
تو گويي دفترم درياي نوش است
و يا دکان شيريني فروش است
از آن شيرينيم کاندر کلام است
چه مي گويند شکر؟ شيرين کدام است؟
گر از شيرين و شکر بهر پرويز
بدي محبوبي و مرکوبي چو شبديز
اگر شيرين او شد کوهکن کش
فزايد شکر شيرين من هش
اگر شيرين او بودي شکر لب
مرا شيرين شود لب ها زمطلب
اگر شيرين او شد خصم مريم
مرا شيرين و مريم هست توأم
چوشيرين است گفتارم گوارا
چو مريم هست اشعارم عذرا
گر او را بود گنج آورده ي باد
مرا هم گنج ها باشد خداداد
خدا داده است کلکي را به «خسرو»
که در هر صفحه گنجي آورد نو
چنان که کرد در جلد نخستين
ازين منظومه گنجي گوهر آگين
کنون از بهر طلاب معاني
گذارد هديتي از جلد ثاني
در تعريف شکرستان
اگر با چشم انصافي ببيني
ببيني چشمه اي از انگبيني
که باشد منبع آن باستاني
طراوت بخش باغ دلستاني
به کلک آن چشمه را لاروب کردم
زلالي جاري اندر جوب کردم
نکردم ليک در اصلش تصرف
رعايت داشتم رسم تعفف
نيازردم روان قائلش را
که کرده صرف آن خون دلش را
چه وقتي کاين نگارش رفته در کار
مخاطب بوده شاهان جهاندار
کنون اين شيوه کسرا نيست مطلوب
شده متروک اين آيين و اسلوب
از اين جنبه که نبود اندر اين دور
سلاطين را به باز و قوت جور
که تا گويندگان با وعظ و پندش
بگردانند از مردم گزندش
نمايندش به راه خوش دلالت
برون آرندش از تيه ضلالت
بيان کردم به صدر باب دوم
هر آن کس هست ارباب تحکم
زمان خلق چون باشد به دستش
تو گو خوانند شه يا سرپرستش
به هر کشور به هر قانون به هر کيش
نبايد ظالم و رذل و بدانديش
اگر شد مندرس اوضاع شاهي
رياست هست در دنيا کماهي
لهذا اين کتاب باستاني
مفيد نوع باشد جاوداني
نگردد مندرس هرگز مفادش
نيارد کس نمودن انتقادش
چه تنها منحصر نبود شهان را
به کار آيد مهان را و کهان را
چه با شاهان چه با اشخاص عادي
که دارند اختياري در ايادي
رئيس قوم يک خانواده
تواند کردن از آن استفاده
لذا از رنج خود اميدوارم
که نظم «شکرستان» مي نگارم
بخش پنجم
در از دست دادن مطلوب به غفلت
چنين گويند چون دانا برهمن
به گفتاري بليغ و رأي روشن
به شرح چارمين اندرز هوشنگ
زمگر زاغ و اغفال شباهنگ
نمود اثبات با افسانه اي نغز
که هرگز مردم باهوش وبا مغز
نباشد مطمئن بر قول دشمن
نگردد از عدوي خويش ايمن
براي شرح بخش پنجمين راي
تقاضا کرد گفتاري زداناي
چه مي گويد درين اندرز هوشنگ؟
فتد چون گوهر مقصود در چنگ
نبايد دادنش با غفلت از دست
که تحصيلش دگرباره نه سهل است
به حفظ آن ببايد استقامت
که سودي نيست زان پس از ندامت
بدين عنوان برهمن در جوابش
نمود از فيض حکمت کاميابش
بگفتا کسب چيزي هست آسان
که حفظش هست مشکل تر بسي زان
هر آن چيزي که بهتر زان نباشد
به دنيا خارج از امکان نباشد
که خود بي زحمتي در چنگت آيد
وليکن حفظ آن را سعي بايد
که گر کس باشد از تدبير عاطل
بود از کار و بار خويش غافل
دهد از دست باري مکتسب را
خرد بر جان خود رنج و تعب را
تأسف نايدش در کار ديگر
نخواهد ديد رويش بار ديگر
بدانسان کان کشف را بي مشقت
به دست آمد رفيقي با محبت
زناداني وغفلت دادش از چنگ
به جاي دوست ماندش محنت و ننگ
داستان بوزينه و سنگ پشت
شنيدم در کنار بحر اخضر
بدي بوزينه اي بر قوم سرور
بناي سلطنت را کرده محکم
نموده راحت نوعش فراهم
به عدل و داد و احسان و مروت
شده محبوب اندر چشم ملت
به عمري رانده دور حکمراني
به سر شد عهد اقبال و جواني
هجوم لشکر پيري سراپا
توانايي برد از وي به يغما
برفت از وي حواس پنج گانه
نماند از عشرت و شادي نشانه
چو در وي ديد زال دهر پيري
نمود از سالخورده ي شوي سيري
چه اين محتاله را با کس وفا نيست
خوشا مردي که با وي مبتلا نيست
عجوزي را که دنيا هست نامش
نداده صد هزاران شوي کامش
فريبد نوجوانان را به زيور
نهد از بهر وي بالين و بستر
کند سرمست با جام غرورش
فزايد هر زمان در دل سرورش
سحر ناکرده يک شب با دلي شاد
کناري گيرد از بيچاره داماد
نمايد جلوه با اطوار زيبا
کند مردي دگر بر خود فريبا
نبايد خورد از ظاهر فريبش
شدن در بند خوي نانجيبش
نبايد بست در اين حيله گر دل
که با وي عيش دايم هست مشکل
بدانگونه که بودش در جبلت
شده بوزينه را هنگام ذلت
نمودش پير و از چشمش و در افکند
که سازد با جواني تازه پيوند
خلاصه ضعف بوزينه سمر شد
به کسر شدن و هيبت نامور شد
شده نوميد اعيان از فتورش
بديدند اقربا عجز و قصورش
شد از بناي اعمامش جواني
به فکر سروري و کامراني
به سوي خود نموده روي دل ها
چو آمد مطمئن از سوي دل ها
نموده کشور بوزينه تسخير
فتاد از سروري بوزينه ي پير
جوان بنشست با شادي به اورنگ
نمانده پير سر را طاقت ننگ
خلع و گوشه گيري بوزينه
جلا بگزيد پس از ميهن خويش
گرفته ساحلي را مسکن خويش
نموده پيشه ي خود را زهادت
به سر بردي به تقديم عبادت
بدان گر رتبه ي دنيا شد پست
بماند نعمت عقباش در دست
بود اين شيوه ي مخصوص مردم
چو دارد دست بر جاه و تحکم
نباشد يک زمانش از خدا ياد
که اين جاه و جلالم را خدا داد
چو داد از دست جاه و مال و دنيا
شناسد راه درگاه خدا را
چو حاکم گشت معزول از مقامش
پرستش را بود جهدي تمامش
بسي بازارگان ورشکسته
که باشد پاي منبرها نشسته
تکلم را نکرده ذاکر آغاز
زند او ناله را بر زير آواز
چو مال و ثروتش از دست رفته
عزاي اوست کاندر دل گرفته
اگر از جانبي بيندگشايش
رود از خاطرش ذوق نيايش
به هرجا مفلس و پير و عليلست
به سوي مسجد و منبر دليلست
شود مؤذن مکبر يا حسين گوي
نهاده جانب درگاه حق روي
وگر دنيا کند اقبال با وي
نمايد دامن زهد و ورع طي
بد از اين نمره ها بوزينه ي پير
خدا جو شد روزي شد خداگير
براي جبر کسر روز مافات
نمودي در پرستش صرف اوقات
شدي چن خسته از اوراد و اذکار
تغذي کردي از اثمار اشجار
به روزي تا کند امعاي خود سير
نشسته بود اندر شاخ انجير
بچيدي و شکستي اشتها زان
نمودي شکر زي درگاه يزدان
آشنايي بوزينه با سنگ پشت
به آب افتاد انجيري زچنگش
به گوش آمد از آن بانگ تلنگش
خوش آمد آن صدا در گوش ميمون
نشاطش گشت از آن بانگ افزون
بچيدي و به آب اندر فکندي
زحظ آن نمودي پوزخندي
قضا را بود از بهر سياحت
در آنجا سنگ پشتي در سياحت
که بودي خانه در آن سوي آبش
پس از تفريح قصد انسحابش
هر آن انجير در آب اوفتادي
بخوردي سنگ پشت آن را به شادي
چو لذت داد ميوه در مذاقش
بدان وادار بنمود اشتياقش
بداند کان نوال آسماني
چگونه باردش بر سر نهاني؟
پي تحقيق زي بالانظر کرد
درخت آرزو را با ثمر کرد
به شاخ اندر يکي بوزينه را ديد
که بنشسته از آن انجير مي چيد
بدانست ان که او را مي دهد خير
همان بوزينه ي پير است لا غير
چنين دانست کو از راه احسان
فشاند بهرش اين رزق فراوان
به دل گفت اين چنين حيوان بذال
که با بيگانگان بخشش کند مال
کسي با وي کند گر آشنايي
از او بهتر کند مشگل گشايي
بلي بخشش چنين باشد به دنيا
تراوش گرچه باشد غير عمدا
نمايد مهربان دل ها به سويت
گشايد روزن نيکي به رويت
پيشنهاد دوستي سنگ پشت به بوزينه
چنان که سنگ پشت از خير ميمون
دلش با الفت وي گشت مفتون
بدين اميد بيرون آمد از آب
به جاي اورد با وي رسم آداب
سلامش کرده پس با شيوه اي خاص
تقاضا کرد از وي مهر و اخلاص
بگفت اين مهرباني کز تو ديدم
زابناء زمانت برگزيدم
برآنم با تو باشم يار و همدم
رفيق و مخلص و هم راز و محرم
زرويش خواند ميمون آيت مهر
فروزان گشت شمع مهرش از چهر
عيان گشتش به خاطر اهتزازي
که در پيش آمدش صاحب نيازي
نمود ابراز ميلش در مودت
که مي باشد مرا بيش از تو رغبت
چه مردي عاقل و با حس و وجدان
ندارد بي نيازي از محبان
مودت باشد از اوصاف نيکو
نبايد تاختن از دوستان رو
وجود اصدقاي با حقيقت
نکوتر باشد از هرگونه نعمت
کشف گفت ار چه من خود را سزاوار
ندانم از براي حب سرکار
وليکن دل بر اينم کرده مأمور
مثل باشد که «المأمور معذور»
اقسام دوستان
جوابش داد خلت را بزرگان
نهادستند يک قانون و ميزان
که گرچه مردمان را دوست بايد
ولي هر کس محبت را نشايد
مودت با سه کس لازم شمارند
مدامش دوستي را پاس دارند
نخستين صاحبان علم و دانش
که دانش يابد از ايشان فزايش
دوم ارباب اخلاق ستوده
که گيرند عيبهايت ناشنوده
سوم آن کس که بي منظور و ساده
زمام مهر بر گردن نهاده
سه گونه مردمان هم هست در دهر
کشان پرهيز بايد کرد چون زهر
نخست اهل فجور و فسق و عصيان
که جز تهمت نخواهي برد زآنان
دوم اشخاص کذاب و سخن چين
که باشد همشان در فتنه و کين
زمردم بر تو و از تو به مردم
به جز غيبت نباشدشان تکلم
سوم نادان که با خود نيست سودش
ترا بدتر بود بود از نبودش
همانا گفت دانا از چنين دوست
وجود دشمن داننده نيکوست
چو دانا کارش از منهاج عقلست
به عقل از قيد کيدش مي توان رست
وليک از دوست نادان چاره اي نيست
چو از اطوارش ايمن مي کني زيست
زفعلي کارد از روي جهالت
بوم بيم هلاکت يا ضلالت
چو ميموني که بود او و دوست نادان
نبود از دزد خستي شاه را جان
دزد و ميمون
چنين گويند ميموني به کشمير
بدي آموخته با لعب شمشير
ملک آورد در دربار خويشش
نمود از مهر خدمتکار خويشش
چو از مردم نبودش قلبي ايمن
کز ايشان دوست پيدا ني زدشمن
سپرده در کف بوزينه شمشير
نمودش پاسبان شاه کشمير
قضا را بود دزدي چست و چالاک
شبي آمد برون از خانه بي باک
مصادف گشت با يک دزد ديگر
که مردي بود بي ادراک و بي فر
نموده پرسش از وي دزد دانا
که از بهر چه مقصوديست پويا؟
جوابش داد دارد قاضي شهر
الاغي کان بود اعجوبه ي دهر
زبس قاضي خر خود دوست دارد
شبي دو پاسبان بهرش گمارد
علاوه هر شب آن خر را قوائم
کند با آهنين زنجير قائم
رويم آن خر زاسطلبش در آريم
به کوي شيشه گرها ره سپاريم
چو از شيشه نماييمش گران بار
بريم از آن تجارت سود بسيار
شگفتي کرده از وي دزد دانا
به حيرت زين خيال بي سر و پا
به ناگه شد عسس پيدا و نادان
به گير افتاد و شد داننده پنهان
نشسته مخفي اندر پشت ديوار
نمودي گوش با گفتار همکار
عسس پرسيد در اين ليل تاري
زبيرون آمدن مقصد چه داري؟
نمود اقرار بر مقصود نادان
عسس از حمق وي گرديد خندان
بگفتا وه چه خوش اقدام نافع
خري بردن به در با اين موانع
سپس بر آن نمودن بار شيشه
نصيبت باد اين دزدي هميشه
نمي داني از اين رو قدر جان را
که پولي داده نخريدستي آن را
اگر اندر ازاي دادن جان
نمودي سرقتي از گنج سلطان
به پيش نفس خود معذور بودي
نه کز بهر خري رنجور بودي
نمودن دزدي آن هم شغلم خام
فکندن خويش را در حلقه ي دام
روا باشد کشيدن ناز ياري
اگر باشد وجيه گلعذاري
زني کز ديدن وي جان بلرزد
چنان بايد که غسلش را بيرزد
شنيد اين گفت و گو را دزد ماهر
به دل گفتا شد از اين صدمه ظاهر
که بد همکار من آن دوست نادان
که مفتم مي کشيدي سوي زندان
عسس آن دشمن دانا بودمان
که شد يادآورم از گنج سلطان
به گنج شه به دزدي گشت عازم
فراهم کرد ابزار ولوازم
نمود از خانه ي خود نقبي آغاز
شبي از کاخ شه شد راه آن باز
قضا را کرد سر از خوابگاهش
نظر افتاد در بستر به شاهش
که سر بنهاده بر بالين راحت
شده در خواب با امن و فراغت
به کف بوزينه را شمشير عريان
زدشمن شاه را بودي نگهبان
از آن در کان به سوي باغ بد باز
يکي پروانه ي بي دل به پرواز
رسيد و گشت گرد شمع روشن
وز آن پس کرد روي شه نشيمن
ملک شد مشمئز و رخ ترش کرد
دل بوزينه را آمد از آن درد
براي قتل پروانه کمر بست
چو بالا رفت بهر ضربتش دست
سراسيمه شد از آن کار طرار
که جا پرداخت خواهد از جهان دار
به چستي جست سويش از کمين گاه
گرفته دست وي را سخت و با شاه
بزد بانگي و کرد از خواب بيدار
بديدش پاسبان در دست طرار
نمود از دزد استفسار احوال
چه کس باشي و باشد اين چه جنجال؟
بگفتا دشمن داناي شاهم
که بهر دزدي اندر خوابگاهم
بود اين دوست نادانت که گر من
نبودم غرقه مي کردمت به خون تن
چو شد از ماجرا گرديد آگاه
به سارق داد مال و رتبه و جاه
فرستادند ميمون را به استطبل
که شايان بود رجعت را به ماقبل
در شرايط دوستي
کشف بشنيد اين افسانه ي نغز
به ميمون گفت کاي داناي پرمغز
مرا از اين سخن هاي درربار
نمودي آگه از اسرار بسيار
کنون برگوبه من زاقسام ياران
که چون بگزيد بايد دوستاران؟
جوابش داد بوزينه که اشخاص
بود مقسوم بر سه قسمت خاص
نخست آنان که در حکم غذايند
چه محتاج اليه از بهر مايند
نباشد از مودتشان گزيري
چنان که طفل جايع را زشيري
دوم قسم دگر مانند درمان
که گه گه اوفتد حاجت به آنان
سوم قسمت شبيه رنج و دردند
که با جان و تن ما در نبردند
چنين مردم که ارباب نفاقند
نه اندر بند ايمان و وفاقند
عنيد و بي وفا و خيره رايند
به هر جانب که باد آيد گرايند
از اين قسمت به بايد کرد پرهيز
به سان کاروان از دزد شب خيز
کشف گفتا صفات يار صادق
چه باشد؟ تا شود با کس موافق
بگفتا صاحب شش خصلت خوب
براي دوستداري هست مطلوب
نخستين کشف عيبت را نکوشد
خطايي گر زتو بيند بپوشد
دوم گر از هنر گرديدت آگه
دهد شهرت در انظارت يکي ده
سوم گر کرد در حق تو احسان
نهانش سازد اندر طاق بستان
به چارم هرگز احسانت فراموش
نکرده ماندش بين دل و گوش
به پنجم گر بدت بيند نگيرد
ششم گر معذرت آري پذيرد
اگر باشد بري از اين صفت ها
ببيني از ودادش منقصت ها
از اين که اکثر اهل زمانه
ندارند از چنين خصلت نشانه
بود يار موافق مثل اکسير
وگر پيدا شود زودش به بر گير
پيمان دوستي سنگ پشت با بوزينه
کشف گفتا گمان دارم که چون من
کم افتد دوستداري پاکدامن
پذيري گر مرا از بهر ياري
به جاي آرم شروط دوستداري
به طوقي زمنت گردنم را
نهال مهر بنشان گلشنم را
چو بالغ شد بدين جا گفت و گوشان
خوش آمد هر دو آن را خلق و خوشان
کشف از آب و ميمون از سر شاخ
به بالا اين به زير آن جست گستاخ
چو دو يار شفيق مهرپرور
گرفته يکدگر را سخت در بر
چنان که باشد از ياران سزاوار
نهاده پايه ي ميثاق ستوار
بدان سان مهربان گشتند و دم ساز
که در شادي و غم بودند انباز
شده بوزينه را زين انس و الفت
به دل با دل خوشي آلام غربت
کشف را نيز از حسن خصالش
شده دل فارغ از اهل و عيالش
نه اين را حسرتي از جاه و اورند
نه آن را دل به ياد خويش و پيوند
بدگمان شدن زن سنگ پشت از تأخير او
به برگشتن کشف بنمود تأخير
زطول غيبتش زن گشت دل گير
گهي گفتي چه بر سر هست شو را؟
نخواهد ديد ديگر روي او را
گهي گفتي چه مردي بوده بي عار
ندارد از زن وفرزند تيمار
گهي گفتي يقينا زن گرفته
نه نزد يار نو مسکن گرفته
شده از حد اقصي انتظارش
نيامد از سفر گمگشته يارش
زجنس خويش خواهر خوانده اي داشت
نه بل جادوگر داننده اي داشت
رسانده آه سرد خويش با وي
نمود اظهار درد خويش با وي
بگفتا گر کني باور زخواهر
بيان سازم ترا احوال شوهر
بگفتا جان خواهر هر چه گويي
بجز راه وفا با من نپويي
بسي مهر تو با خود آزمودم
بسي عقده که با سعيت گشودم
بگفتا شوهرت افتاده درگير
به سحر و جادوي بوزينه اي پير
بدان ميمون پرفن يار گشته
کزين سان غافل و بي عار گشته
وفاي مرد خواهر جان همين است
مآل کارشان با ما چنين است
کشي صد سال رنج خانه داري
وفا ورزي و مهر و جان نثاري
براي مال و فرزندش دهي جان
ندارد قيمتي در نزد مردان
چو گيرد دلبري ديگر در آغوش
کند فرزند و زن يک جا فراموش
کنکاش زن و خواهر خوانده
چو جفت سنگ پشت اين حرف بشنيد
زغيرت در عروقش خون بجوشيد
فتادش اتشي سوزنده بر جان
کشيد از دل بسي فرياد و افغان
که از گردون غدار و جفاکار
عزيزم کردي اول آخرم خوار
به باد تفرقه دادي بساطم
نمودي زهر در جام نشاطم
انيس ديگران کردي جليسم
نهادي نامراد و بي انيسم
به يارم ياد دادي بي وفايي
فکندي در ميان سنگ جدايي
نموده تسليت آغاز خوئاهر
که سودي ناله ها را نيست در بر
ببايد کرد تدبيري مناسب
فکندن آتش اندر جان غاصب
جوابش داد من رايي ندارم
به جز تو هيچ ملجايي ندارم
ترحم کن به حال ناتوانم
که خواهد سوخت زين آتش روانم
بگفتا نيست ما را جان باجي
به غير از مرگ بوزينه علاجي
که تا زنده است اين جادوگر پير
دعا و سحر ما را نيست تأثير
نخواهي ديد ديگر روي شوهر
نه اندر گردنت بازوي شوهر
زني نو مي دهد هر دم به شويت
نخواهد آمدن ديگر به سويت
بدين تدبير هر دو رأي دادند
سر انبان مکيدت برگشادند
بدان چه کرد خواهر خوانده تعليم
شده جفت کشف يک باره تسليم
تعارض زن و بازگشت سنگ پشت
تعارض کرده با دستور خواهر
فرستادند پيکي نزد شوهر
که جفت بي کست در حال مرگست
منوش از آن که داري آب در دست
بيا تا کرتي رويش ببيني
دم آخر به بالينش نشيني
چو از بيماري زن شد خبردار
به حسرت کرد با بوزينه اظهار
اجازت خواست از وي دوستانه
رود بهر پرستاري به خانه
جوابش داد هر چندت به دوري
بسي مشکل بود ما را صبوري
وليکن حق اهل خانه فرضست
که صاحب خانه را در عهد قرضست
تمنا آن که بعد از برء بيمار
که راحت شد دلت از رنج و تيمار
فراموش نکرده بار ديگر
نهي منت بدين جان مکدر
به جاي آورده شرط دوستداري
غريبان را نمايي غمگساري
کشف گفتا نبودي گر ضروري
نمي کردم از اين درگاه دوري
نموده پس وداعش دوستانه
روان گرديد سوي اهل خانه
به استقبال شايان دوستانش
رسانيدند اندر خانمانش
دلجويي سنگ پشت از زن
زنش را ديد افتاده به بستر
مزعفر گشته برگ ورد احمر
نشسته گرد اسقامش به رخسار
شده چون نرگس شهلاش بيمار
پريشان گشته زلف عنبرينش
پريده رنگ صحت از جبينش
وزيده بر گلش باد خزاني
خدنگ قاتلش گشته کماني
به بالينش نشسته با دلي زار
به دست اندر گرفته دست دلدار
بگفت اي «دلبر جانانه چوني؟
چه داري علت و رنج دروني؟
چرا پژمرده اي؟ اي يار هم دم
نهادي سر چرا بر بالش غم؟
نخست افتد بلاي تو به جانم
سپس بر مال و ملک و خانمانم
نبيند چشم دنيا در تو دردي
نه در بستان حسنت باد سردي
بگو با من که در اندام پاکت
کدامين عضو باشد دردناکت؟
بپرسيدش بسي با مهرباني
به کار انداخت بس شيرين زباني
نداده پاسخي زن با سئوالش
نشد يک ذره تغييري به حالش
دگر ره گفت کاي محبوب جاني
چه شد آن هم دمي و مهرباني؟
چرا بايست حال از من نهفتن؟
کشيدن اين همه رنج و نگفتن
چو نشنيد از دهانش پاسخي باز
بپرسيد از زن مکارم دم ساز
تو بودستي مريضم را پرستار
چه داري آگهي از حال بيمار؟
چرا با من نمي سازد تکلم؟
چه باشد باعثش بر اين تألم؟
دل بوزينه
کشيد از سينه خواهر خوانده آهي
نموده بر رخ بانو نگاهي
جوابش داد با يأس و تحير
به صد ابراز افسوس و تحسر
مريضي کز شفا نوميد باشد
چگونه لب به گفتن برگشايد؟
همانا رنج بانو هست رنجي
که نبود دارويش در هيچ گنجي
کشف را دل از اين پاسخ فرو ريخت
چه اميد از حيات جفت بگسيخت
بپرسيد اين چه رنجي هست دشوار؟
که درمانش ندارد هيچ عطار
بگو با من که آن دارو کدامست؟
کجا پيدا توان کردن؟ چه نامست؟
اگر پيدا شود در اوج گردون
و يا زير زمين در گنج قارون
پرم بر قبه ي افلاک چون دود
روم زير زمين مانند نمرود
به چنگ آرم من آن داروي دشوار
نمانم يار خود را زار و بيمار
جوابش داد اين رنجي چنانست
که مخصوص زنان در بچه دانست
علاج آن بود بيرون زامکان
ندارد جز دل بوزينه درمان
کشف گفتا که اين کاريست مشکل
چگونه آيد اندر دست آن دل؟
جوابش داد با گريه پرستار
بلي تحصيل آن کاريست دشوار
چو ممکن نيست پيدا کردن آن
وزين رو دست بايد شست از جان
نخوانديمت براي فکر دارو
خبر داديم وضع حال بانو
براي آن که وقت دادن جان
نباشي غايب از بالين جانان
تحير سنگ پشت
کشف زين ماجرا انديشه سر کرد
نخست از بهر ميمون قصد شر کرد
چو اين فکر قبيح آمدش در دل
فروشد همچو خر يک باره در گل
از اين سو عقل مي کردش نصيحت
که باشد دور از شرط مروت
روا نبود براي خاطر زن
خيانت با رفيق خويش کردن
زني کاندر دلش به وي وفا نيست
گذشتن از وفاداران روا نيست
ندارد آن بها اين جنس مکار
که از بهرش نمايي قدر خودخوار
وز آن سو ديو نفس سرکش و شوم
به غدر و ناکسي کرديش محکوم
که زن سرمايه ي عشق و حياتست
شريک عمر و دفع مشکلاتست
گل است ار خانه ي تو هست گلشن
زرويش ساحت جانست روشن
کند حفظ از حوادث خانمانت
نمايد تربيت فرزندگانت
نبايد حرمتش کردن فراموش
نمودن با خرافاتي چنان گوش
به ناجنسي که تازه گشته يارت
نبايد داد حق غمگسارت
بسي دور است از عقل معيشت
صلاح خويش بخشيدن به صحبت
تصميم سنگ پشت به کشتن بوزينه
نهاد ديده ي انصاف بر هم
شده در قتل بوزينه مصمم
ندانست آن که غدر و بي وفايي
کند مشهورش اندر خيره رايي
نهد داغ خيانت بر جبينش
به نزد خلق سازد شرمگينش
اگر صد بار بذل جان نمايد
نه کس برعهدش اطمينان نمايد
بود مردود نزد خلق غدار
هم اندر پيش نفس خويشتن خوار
چو دانستي که هرگز کشتن وي
نباشد ممکن اندر مسکن وي
بدان شد کش به کوي خود کشاند
به وجهي سهل بر قتلش رساند
نموده جانب بوزينه عودت
چو ديدش يار با مهر و محبت
به رقص آمد دلش در سينه ي تنگ
شده از گردن محبوب آونگ
ببوسيدش به وجد و مهرباني
فشاند از ديده اشگ شادماني
بپرسيدش زحال اهل و فرزند
زن بيمار و قوم و خويش و پيوند
جوابش داد هجران تو با من
نموده بود تاري روز روشن
که از ديدار قوم و خويش و فرزند
نبودم ساعتي مسرور و خرسند
چو انديشيدمي از غربت تو
زتنهايي و حزن و کربت تو
که تخت سروري و کامراني
جهان داري و فر و شادماني
بدل کرده به کنج بيشه اي دور
شدي با الفت اين بنده مسرور
چه بي شرمي اگر يادت نيارم
بريده از تو تنهايت گذارم
شدي مستوليم اين فکر هر دم
نمودي بزم عيش و نوش بر هم
دعوت سنگ پشت از بوزينه و سرباز زدن او
کنون دارم تمنا از جنابت
که اين خواهش کني از من اجابت
سرافرازم کني در بنده منزل
کنم فخري از اين اشفاق حاصل
شوند اهل من از اين فيض شادان
فزايد رتبه ام در چشم اقران
نه تو تنها و بي مأنوس ماني
مرا نيز از غم دوري رهاني
بگفتا اين تکلف را فرو هل
که ما نزديک هم هستيم از دل
محبت بي تکلف بين احباب
چو باشد گشت ساقط رسم و آداب
اگر فضلي زمن بر خودشناسي
بود از قلب صاف و خوش سپاسي
چه بيش از من بود فضل تو با من
زحسن خلق و خوي و قلب روشن
مرا کز ملک و مال و جاه و دولت
نمانده هيچ غير از کنج غربت
نبودي گر چو تو يار وفادار
که فارغ کرديم زين رنج و تيمار؟
مرا بايست از تو برد منت
که شرکت کرديم در درد و محنت
لذا بهر تو يار سرفرازي
نمانده است اين تکلف را نيازي
صفاي قلب شد شرط مودت
نه خوان دعوت و الوان نعمت
اصرار سنگ پشت و مهماني بوزينه
دگر باره کشف گفتا به اصرار
که مقصودم از اين دعوت زسرکار
نباشد بهر آداب ضيافت
نه رفتن زيربار ر سم و کلفت
غرض تکميل فيض آشنايي ست
نمودن محو آلام جدايي ست
بود منظور دايم با تو بودن
به مهرت عقده ها از دل گشودن
به پاسخ گفت بوزينه که قربت
زدل بايد چو باشد بي کدورت
دو دل را چون به هم شد مهرباني
نباشد مانع از بعد مکاني
وگر دايم دو کس هم خانه باشند
محبت چون نشد بيگانه باشند
اگر دلواپسي از خانه داري
ري گه گاه حاجاتش برآري
چو رفع انتظارت گشت از اهل
بود دلجويي ت از دوستان سهل
بيايي نزد ما با قلب راحت
به هم باشيم چندي با فراغت
چو هر دم يار غايب از در آيد
به تن گويي که جاني ديگر آيد
نشد قانع کشف با اين معاذير
نمود الحاح و از حد برد تقرير
شده راضي به رفتن يار صادق
نمود اظهار با قلبي موافق
چو باشد شرط آيين مروت
رضاي دوست پذرفتن به منت
نشايد از عزيزان دل شکستن
که دشوار است ديگر باره بستن
چه به از پا نهادن بر ديارت؟
نمودن اهل و فرزندت زيارت
وليک آبست بين اين دو مسکن
مرا صعب است از دريا گذشتن
چه من خاکي شدم خلق و تو آبي
علاج اين چنين عسرت چه يابي؟
سوار شدن بوزينه به سنگ پشت
کشف گفتا به دوشت برنشانم
زروي آب آن سوت کشانم
به دوش خود نشانده آشنا را
به دريا دست و بازو زد شنا را
نموده اندکي قطع مسافت
به دل پيچيد از اين کارش مخافت
خيانت گشت در چشمش مجسم
نمودش رشته ي افکار درهم
که اي بي عار و بدکردار و نامرد
کسي با دوستار خود چنين کرد؟
به ميل زن که شد اصل مکيدت
کني با مردبا وجدان خديعت؟
ازين انديشه گشته دل پريشان
به روي آب مانده مات و حيران
نه روي رفتن و ني بازگشتن
نه بردن بار زي مقصد نه هشتن
چو ميمون ديدش اين گونه مردد
بپرسيدش دل از چه کرده اي بد
کشف گفت از کجا اين حرف گويي؟
بگفت از اين که با گرمي نپويي
بود ترديد از حالت هويدا
سپردي تن به ميل موج دريا
جوابش داد نيکو کردي احساس
دلي دارم قرين محنت و ياس
چو تو ياري براي اولين بار
برم مهمان و اهل خانه بيمار
بود اندر پذيرايي ت نقصان
از اين حيثم بدينسان گيج و حيران
بگفت اي دوست اين فکريست بي جا
نشايد قيد در بين احبا
صفا و صدق تو باشد معين
تعارف از تو لازم نيست با من
چنين آداب با بيگانه نيکوست
براي آن که بيگانه شود دوست
چو يک رنگي نهد پا در ميانه
نماند قيد و کلفت را بهانه
کشف پيمود مقداري دگر راه
زره واماند ديگر باره ناگاه
به فکرش گشت حيرت باز چيره
قوايش گشت سست و چشم خيره
بگفتي زن چو خود نبود وفادار
از آن بر نقض عهدم کرده وادار
نباشد بودن از اين کيد مغرور
که هست اين کار از اهل خرد دور
رفيقي اين چنين با فضل و احسان
به من تسليم گشته از دل و جان
زهي بي شرمي و بي آبرويي
نمايم بد به وي جان نکويي
بدگمان شدن بوزينه از سنگ پشت
چو ميمون ديد حيران روي آبش
دل آمد زين عمل در اضطرابش
از اين رفتار اندر شبهه افتاد
دگر ره دوست را آواز در داد
که جانا چيست اين ترديد و حيرت؟
چرا از دل نراني اين کدورت؟
کشف گفتا مرا معذور مي دار
که هستم مضطرب از حال بيمار
به ويژه وضع حال خردسالان
که از بي مادري هستند نالان
مرا کرده دچار اين تفکر
ندانم ره به سويي از تحير
بگفتا راستي بيمار داري
بسي بدتر زبيماريست آري
کنون برگو چه باشد علت زن؟
چه کردي فکر بهر صحت زن؟
بود بيماري از امر خدايي
که خود داده به هر دردي دوايي
ببايد بردنش پيش طبيبان
مداوا را نمودن سعي چندان
که از رنج و مرض صحت بيابد
و گرنه سودي از حيرت نيابد
کشف گفتا طبيبان مداوي
که بوده بر فنون طب حاوي
به وي گفتند يک داروي ناياب
شده زاق زورق فکرم به گرداب
کشف راز کردن بوزينه از سنگ پشت
بپرسيدش چه دارويي بود آن؟
که پيدا کردنش سختست چندان؟
روا باشد که با من بازگويي
شود باشم دليل ره به سويي
کشف از سادگي کرده زبان باز
وزان افتاده از پرده به در راز
بگفتا آن دل بوزينه باشد
که از نايابيش روزي نباشد
چو بشنيد اين خبر ميمون بدبخت
بلرزيدش تن از اين ماجرا سخت
به خود گفتا هلاک من يقين شد
نتيجه ي دوستي با سفله اين شد
چو من هر کس به ناجنسي بياميخت
ببايد خاک ادبارش به سر ريخت
نه من اول کسم در روي دنيا
به مکر ناکسان گشته فريبا
چه لازم کرده بود اين هرزه گري؟
چه بود اين گردش و دريانوردي؟
چو در آب هوس رانديم زورق
جزاي ما بتر زينست الحق
فتادم گر به خاک سنگ پشتان
ندارم چاره غير از دادن جان
نکردم گر بديشان قلب تسليم
زجوع و موت اصفر باشدم بيم
و گر باشد به دل قصد فرارم
به غير از آب سويي را ندارم
پس از يک عمر کردن پادشاهي
طعام سنگ پشتم يا که ماهي
علاجي نيست غير از مکر و تدبير
و الا مرگ خواهد شد گلوگير
رهايي بوزينه از مرگ به تدبير
نهان کرده به خاطر نيت خويش
بدون اضطراب و رنج و تشويش
بگفتا علت همشيره بانو
مشخص شد به من از نام دارو
مداويش بسي سهلست و آسان
وز اين علت نبايد شد هراسان
زنان قوم ما باشد که بسيار
از اين گونه مرض گردند بيمار
بديشان دل دهيم از بهر درمان
زياني نيستمان زآن حيث بر جان
که ما را کرده خلق اين گونه داور
بودمان زندگي بي دل ميسر
چنان که بيشتر اوقاتمان دل
درآورده گذاريمش به منزل
بگفتي کاشم اين موضوع از پيش
که تا آوردمي با خود دل خويش
از آن بگذاشتم دل را به منزل
که باشد جايگاه درد و غم دل
بود مرسوم ما در نزد احباب
نبايد رفت جز مسرور و شاداب
لذا چيزي که ظرف درد و آه است
به نزد دوستان بردن گناه است
خصوصا اين دل خون گشته ي من
که دايم هست در افغان و شيون
از آن روزي که رفته تاجم از سر
هميشه داردم زار و مکدر
دمي راحت نيم از شور و غوغاش
بود چون چمچه ي سوزان تر از آش
بسي خوشوقتم ار با يک چنين دل
توان بگشادنم از دوست مشکل
دلي که نيست با وي احتياجم
مدام از آن بود ناخوش مزاجم
ندارد منتي دادن به يارش
هم آسوده شدن از آه و زارش
کنون کز تو شنيدم حال بانو
اگر بي دل روم در خدمت او
چنان دانند اقوامت که ميمون
بخالت کرده از يک حقه ي خون
اگر تو نيستي وامانده از راه
تواني دادنم عودت به بنگاه
به منزل رفته با خود آوريمش
به هديت خدمت بانو بريمش
کشف از اين سخن ها شد فريبا
به خشکي کرد عودت ناشکيبا
چو شد نزديک بوزينه به ساحل
کشيده ار جگر فرياد يا دل
به خشکي جسته و با جست ديگر
نشسته بر سر شاخي تناور
پس از شکر و غبار از دل ستردن
شده سرگرم در انجير خوردن
سرزنش کردن بوزينه به سنگ پشت
کشف برده زماني انتظارش
چو شد تأخير ساقط شد قرارش
نمود آواز جانا گشت بي گاه
چه تا مقصد بود ما را بسي راه
جوابش داد بوزينه به خنده
که ديگر دوستي نايد زبنده
برو جانا وفايت آزمودم
تصور کن من از اول نبودم
برو اين دارو از جاي دگر جو
نخواهد رفت آب ما به يک جو
کنون که رستم از مکر و فن تو
بود لازم ترم جان از زن تو
ندارم دل مباش از ما مکدر
ولي بردار نام مردي از سر
که بهر خاطر گنديده شلغم
زدي ميثاق و عهد خويش برهم
به عمري پادشاهي کرده ام من
به کسب تجربت سر برده ام من
سپهر ار برد از کف اقتدارم
هنوز آن تجربت با خويش دارم
اگر يک دفعه غفلت کردم از خويش
همان کافيست اي رذل بدانديش
تو با زن باش خوش در منزل خود
مرا بگذار در فکر دل خود
بلي دل مي دهند اما به ياري
که دارند از وجودش انتظاري
روا نبود دل از ما دلبر از تو
سر از ما همسر و هم بستر از تو
کشف فرياد زد با بي قراري
که بس کن اي رفيق اين چوبکاري
معاذالله زمن با تو خديعت
بري هستم من از اين گونه تهمت
هزارم گر کني بي التفاتي
مرا با تو بود اين مهر ذاتي
بتر گر زين بود با من گمانت
نخواهم تافت سر از آستانت
دگر باره نموده خنده ميمون
بگفتا گوش ده اي ناکس دون
چو تو بي غيرتي پيمان گسل نيست
ولي ميمون خر بي گوش و دل نيست
خر بي گوش و دل
شنيدم در نيستاني يکي شير
به کام دل به سر بردي به نخجير
قضا را بر مزاجش چيره شد تب
نمودش روز روشن تيره چون شب
مرض از سويي و جوعش زيک سو
ربود از شير شرزه زور بازو
فکنده خسته در کنج کنامش
فتاد از جرگه ي آساد نامش
به خيلش بود يک روباه مکار
بپرسيد از چه رنجت باشد آزار؟
نباشد بي دوايي هيچ دايي
نباشي از چه در فکر دوايي؟
تو تا گشتي از اين علت زمين گير
به هر جا روبهي گشته يکي شير
جوابش داد دارويي که دردم
از آن يابد بهي تحقيق کردم
مرا درمان بود گوش و دل خر
وليکن نيست تحصيلش ميسر
بگفا روبه اين بر ذمت من
که در کسبش نمايم عطف دامن
بدين حال ار تو از مسکن درآيي
ضرر دارد به فر پادشايي
نه خر با ميل خود آيد بدين سو
مرا بايست رفتن از پي او
به شرطي که چو شد مقصود حاصل
از آن قانع شوي بر گوش و بر دل
جز آن دو باقي از راه تصدق
ددان را باشدش يک جا تعلق
اجازت يافت با اين شرط روباه
براي صيد خر افتاد درراه
کنار چشمه ساري گازري بار
گشوده از خر و مشغول در کار
رها کرده چرا را خر به صحرا
بديدش در چرا سرگرم و تنها
روان شد سوي خر آرام و کم کم
نه زان سان تا کند از ديدنش رم
نموده جلوه با اطوار موزون
خر بيچاره شد آن گونه مفتون
که با وي کرد طرح آشنايي
بپرسيدش چنين لاغر چرايي؟
مريضي؟ يا زفقر است اين نزاري؟
و يا دل در غ مي مشغول داري؟
جوابش داد باشد جور ارباب
که در پيکر نمانده طاقت و تاب
بردگي
سحر تا شام حماليست کارم
به شب هم جاي آسايش ندارم
برد صد بار جو با من به خانه
دريغم مي کند از نيم دانه
زکه بينم به گردون کهکشان را
زجو از سنبله جويم نشان را
فزون از کوه دارد توده ي کاه
کشم من بوي سرگين تا سحرگاه
به جاي يونجه و کاه و نواله
نباشد خوردنم جز آه و ناله
بگفتا روبه اي بدبخت مسکين
چرا کردي بدين اوضاع تمکين؟
خدايت پاي داده راه پيما
تني عاري زنقص و چشم بينا
چرا ماني به زير بار زحمت؟
نمي جويي رهايي زين مشقت
نه تنها حال من گفتا چنين ست
که هم جنسان ما را حال اينست
طبيعت کرده ما را بار بردار
روم هر جا همين حالست و رفتار
چو بي زحمت ميسر نيستمان زيست
به يک در هست بهتر داشتن ايست
کشيدن جور يک ارباب از آن به
که چون کولي شده زين ده بدان ده
رعيت کافريده بهر بيگار
به يک مالک بود خدمت سزاوار
تواند بود با ميزان قدمت
شناسد قدر وي از طول خدمت
آزادي
به پاسخ گفت روباه اي سبک سر
روا باشد که باشد نام تو خر
چه گويي؟ چيست جور و کيست ارباب؟
زبي حسي فتاديد اندرين تاب
کشيد اين رنج از ناداني خويش
شما را زور بازو هست ازو بيش
شما بايد بر او منت گذاريد
که اسباب معاش و خوارباريد
تو هستي آورنده او خورنده
چرا بايست او را بود بنده؟
کند از دسترنج تو شکم پر
ترا مشتي خس اندر کنج آخور؟
ولو سيرت کند از يونجه و جو
کند پالان و افسار و جلت نو
زند بر سر زسيم ناب نعلت
گلوبند افکند از در و لعلت
کفل پوشت کند از خز و سنجاب
هم از سطل بلورينت دهد آب
کند با ترمه ي کشمير تيمار
نه بندد بار و نه فرمايدت کار
اگر حسي ترا باشد در اعصاب
نباشي بنده ي درگاه ارباب
تو خود ساعي و حق روزي دهنده
که گفته او شود مولا تو بنده
تو هرگز قدر آزادي نداني
کز اول در کمند ديگراني
بهشتي را که يزدان وعده کرده
بود خوبيش کانجا نيست برده
بوند اهلش همه با هم برابر
نباشد نامي از آقا و نوکر
بيا تا رهبرت باشم به جايي
به ملکي دلگشا و باصفايي
که آنجا نيست کس را باري از غم
به هر سو خواهي آزادانه مي چم
هوا آزاد و آذوقه زحد بيش
نه سنگيني بار و زحمت نيش
بگير از پاي خود اين بند و زنجير
به کام دل حياتي نو زسر گير
پايان کار خر بي گوش و دل
به افسونش چو بيرون شد خر از راه
به نزد شير شد همراه روباه
بدان سان بود ضيغم کز فتورش
نمانده بود در چنگال زورش
به صد زحمت فکندش پنجه بر يال
رميده خر رها گشتش زچنگال
دويد عرعرکنان زآن بيشه شد دور
سرافکنده شد از آن شير رنجور
ملامت را نموده روبه آغاز
بگفتا شير در اين بود يک راز
چه داني تو رموز پادشاهي؟
که هر مقصود را بايست راهي
دگر ره گر بياري نزد من خر
شوم خرسند از مثل تو چاکر
به دل روباه گفت از ناتواني
برون کردي زکف صيدي چناني
کنون با مثل من اهل فراست
به خيره مي زني دم از سياست
نبودي گر مرا در آن نيازي
نمي گشتم ترا اسباب بازي
به ظاهربا ادب گفتا به ضرغام
دگر باره دهم اين امر انجام
وليکن صبر بايد کرد تا خر
شود از فرط اطمينان گران سر
دمي بايست اندامش دريدن
که نتواند زچنگالت رميدن
بگفت اين و روان شد از پي خر
نمود آواز خر را کاي برادر
چه شد؟ بهر چه از ما در رميدي؟
چه پيش آمد ترا؟ از ما چه ديدي؟
بگفت از پنجه ي شيري دژآهنگ
که زد بر گردن من از غضب چنگ
زخنده روده برگرديد روباه
بگفت اکنون کنم از رازت آگاه
نه شير است آن بود تصوير بي جان
به حفظ بيشه داريمش نگهبان
به سحر آورده اند آن صورت شير
رمد از هيکل او دام و نخجير
زبس پرنعمتست اين قطعه جنگل
زهر سو دام بر ما گردد انگل
برآورديم اين صورت به جادو
کزو ترسند چون کودک زلولو
به هر يک هستمان از دل محبت
کنيم آگاه او را از حقيقت
نخستين بار اندر چشم ناظر
شود زينسان که ديدي شير ظاهر
دگر ره گر کني بر وي گذاري
ببيني پيکري از روح عاري
دگر باره الاغ بي دل و گوش
شده مغرور از اين گفتار مغشوش
برفت از خاطر وي بيم چنگال
روان شد باز روبه را زدنبال
بيامد باز نزد شير رنجور
بديدش پيکري خشک و کر و کور
به گردش گشت مشغول چريدن
بدون وحشت و بيم و رميدن
زدي بر چشم و گوشش با سر دم
نجنبيدي به چشم شير مردم
چريد و باد کردش طبل اشکم
لميده شد به خواب ناز بي غم
اشارت شد به شير از سوي روباه
به تاب چنگ بدريدش جگرگاه
زکار خرکشي گرديد خسته
دمي شد ديده اش از چرت بسته
دل و دو گوش روبه خورد از خر
چه بودش خاص او اندام ديگر
برفت اغما و شير آمد سر هوش
نه دل پيدا نمود از خرنه دو گوش
به روبه گفت کو گوش و دل خر؟
تهي دارد زهر دو سينه و سر
بگفتا گر به سر مي بود گوشش؟
نبردي کيد من از مغز هوشش
وگر بودي درون سينه اش دل
نماندي از صلاح خويش غافل
پايان بخش پنجم
برو بردارم اينک دست از سر
نيم بي گوش و دل مانند آن خر
کشف از نقل اين افسانه ي نغز
برآوردش ندامت دود از مغز
بدانست آن که عجز و بي قراري
نخواهد بود با بوزينه کاري
غمين و شرمگين و نادم و خوار
پريشان خاطر و زار و دل افکار
به مژگان دانه هاي اشک سفتي
برفتي با زبان حال گفتي
که اي بيچاره ي بدبخت و مغبون
نشد کس مثل تو مغبون و ملعون
نه تنها دوست جاني رفتت از دست
به نام زشت ناکس ماندي و پست
نبودي گر چنين نادان و کودن
نمي کردي شريک عقل خود زن
کسي که نام شد جنس لطيفش
بتر زابليس افکار کثيفش
به درس شيطنت استاد شيطان
رفيق و دشمنش در ديده يکسان
شود راضي به جزيي بدگماني
جهاني را زند آتش نه جاني
نمايد شوي را افسار بر سر
گذارد نام آن را مهر شوهر
نمودم دور از يک گوهر پاک
که بايد بود جاويدان اسفناک
ازين افکار و نقض عهد و غفلت
بدي دائم غريق بحر خجلت
به عمري از فراق آن چنان يار
دلي در دام غم بودش گرفتار
نکوشي گر به حفظ آنچه داري
نخواهي ديد از آن جز شرم ساري
سرآمد باب پنجم را حکايت
به شرح بند ششم رفت حاجت
بخش ششم
در زيان خفت و شتاب زدگي
نمود از بيد پا راي امتنان ها
تقاضا کرد ديگر داستان ها
به شرح پند ششم پير دانا
نموده داستاني نغز انشا
ششم اندرز در ذم شتابست
که از بهر ندامت فتح بابست
بلي نايد زيان از بردباري
به گاه خشم صبر و خويش داري
رديف علم حلم آمد به گفتار
که باشد از صفات حي دادار
خليل الله را توصيف يزدان
به اواه حليم آمد به قرآن
به خير المرسلين گويد خداوند
نباشد بهتر از فرمان حق پند
تو گر بودي غليظ القلب و بدخو
نمي شد خلق تو از خلق دل جو
پراکنده شدي مردم زحولت
نمي رفتند با دستور و قولت
مهين پيکي که با خلق عظيم است
قسيمست و جسيمست و بسيمست
بود آيينه ي اوصاف دادار
به عقل کل باشد نام بردار
خدا با وصف حلمش مي ستايد
ازين اندرز بالاتر چه بايد؟
کسي کو جامع اوصاف نيکوست
ندارد وجهه اي کامل چو بدخوست
چو با فکر و تأني رفت کارت
نخواهد کرد در پي شرمسارت
بود تعجيل توأم با ندامت
شود منجر مآلش با وخامت
چنان که داستان پير زاهد
بود در صحت اين قول شاهد
داستان پارسا و راسو
شنيدم زاهدي پاکيزه کردار
به عمر خود مجرد زيست بسيار
سپس بر خاطرش گرديد الهام
که بايد بست کابيني سرانجام
تجرد گر چه باشد راحت جان
ولي دور است از دستور يزدان
نکاح از سنت خير الانام است
خروج از سنتش فعلي حرام است
بشر را کثرت آمد از تناسل
تناسل نيست ممکن بي تواصل
زراه مشورت با زاهدي گفت
که دارم قصد گيرم بهر خود جفت
جوابش داد فکري خوب کردي
نباشد ناگزير از جفت مردي
ولو هر قدر باشد مرد خوشبخت
بدون جفت باشد زندگي سخت
بود زن مايه ي حسن معيشت
شريک مرد در عيش و مصيبت
شوي با وي به وقت غصه مأنوس
بود در سايه اش مال تو محروس
بدو يابد نهال نسل پيوند
دهد اثمار شاداب و برومند
بود بستان سراي زندگي جفت
که حق در وصف او «حرث لکم» گفت
در وصف زنان
ولي از اقسام زن هر يک که بيني
نبايد ظاهرش را برگزيني
بپرسيد از صفات جفت نيکو
بگفت آن کو بود بشاش و خوش خو
دگر آن زن که با مهر ودود است
صحيح البنيه بي نقص و ولود است
مدامش از خيانت احتراز است
وقور و با حفاظ و سرفراز است
عفيف و پارسا و پاکدامن
شريف و عاقل و پاکيزه ديدن
رقيق القلب باهوش و هنرور
نظيف و ساعي و فرزند پرور
چو بنده شوهر خود را به فرمان
بود با ديگرانش کبر سلطان
به حفظ مال و کارخانه داري
صميمانه کند با شوي ياري
نباشد اعتقادش با خرافات
که با جادو نمايد دفع آفات
شود محبوب شو با شيمت خوب
نه با سحر و دعاي ملا يعقوب
بود در خرج شوهر اقتصادش
رفاه شوي از آن باشد مرادش
نمايد صرفه جويي بهر خانه
نه دزدي را زمال شو بهانه
بپرسيدش زن بدخو کدامست؟
بگفت اقسام ايشان را سه نامست
نخستين باشد انانه چنين زن
به نزد شوي دايم از ره فن
صدا باريک سازد مثل رنجور
که يک پايش بود اندر لب گور
دوم منانه جفت مال دار است
که بر سر شوي را منت گذار است
سوم حنانه کاو را شوي بوده
که مرگش يا طلاق از وي ربوده
بياد او مدامش بر لب آه است
هميشه روز شوي از وي سياه است
در سن زن و نکويي او
بگفتا سن زن تا چند بهتر؟
که باشد بهر مهر شوي در خور
بگفتا جفت بايد نو رسيده
نهالي تازه از گلشن دميده
زنان پير باشند اژدهايي
که کس را نبود از کامش رهايي
بخار شهوتش چون زد به جانت
نمايد آب مغز استخوانت
زده تا بيست باشد غنچه اي تر
دماغ از بوي جان بخشش معطر
بود از بيست تا سي لذت جان
گل باغ نشاط و شمع ايوان
زسي تا چل رفيقي مهربانست
به وصلش شو سعيد و کامرانست
زچل تا پنجه اندر سايه ي وي
نهي از بهر کاخ دودمان پي
زپنجه چون به بالا رفت سالش
پر است از گربه ي حيلت جوالش
بلاي خاندان و آفت جان
به کشت زندگاني برق سوزان
بگفتا در جمال زن چه گويي؟
نگفتي نکته اي از خوبرويي
بگفتا روي خوش روح روان است
اگر با پارسايي توأمان است
نخستين خلق خوش زو هست منظور
چو خوشگل شد بود نور علي نور
زن خوشرو که خويش نابکار است
بلورين جام پر از زهر مار است
زن خوشخو اگر زشتست غم نيست
به خلق نيک با وي مي توان زيست
زناشويي پارسا
زپند دوست زاهد گشت خرم
نمود اسباب زن بردن فراهم
پس از تحقيق و تفتيش و تکاپو
شده بخت و سعادت يار با او
زني خوشروي بشاش و عفيفي
نصيبش شد زفاميل شريفي
زرويش بامداد عمر روشن
زخويش کارگاه عقل گلشن
به جاي آورده زاهد شکر يزدان
به شادي زيستي با عشق جانان
چو پروانه که دور شمع گردش
نمايد کردي از جانان پرستش
مذاقي از وصالش داشت شيرين
نبودي يک دم از ايام غمگين
چو دل پيوسته شد با يار دلبند
به فرزندي شد از وي آرزومند
فرزند
غرض از شخم و بذر و آبياري
زراعت پيشه را باشد ثماري
چو از مزروع وي نايد به کف بر
بود البته محزون و مکدر
ولد محصول باغ ازدواجست
زکشور شاه را حاصل خراجست
چه با محض هواي نفس و شهوت
تأهل را بود يک چند لذت
شو خاموش کم کم آتش عشق
دماند موي روي دلکش عشق
به دادت مي رسد آن گاه فرزند
نماند تا بيابد رخنه پيوند
شود در بين دو احساس رابط
به حفظ علقه و ميثاق ضابط
کم افتد جفت و شو چون نيست فرزند
که تا آخر به هم با مهر مانند
نشد يک چند جفت شيخ حامل
نگرديد آرزوي قلب حاصل
شد از نوميدي از اولاد رنجه
به هر سو ياخت بهر چاره پنجه
بسي شب ها به پيش ايزد پاک
سر عجز و نيازش بود بر خاک
نهاده در کمان تير دعا را
هدف بنموده الطاف خدا را
رسيده تير آخر برنشانش
شد از آن مستوي قد کمانش
بارداري زن و آرزوهاي زاهد
کمان قد بسي تا گشت و وا شد
به پايان تير کاري زان رها شد
زهم نگسيخت بالاخره زه پير
که تا بر قلب آماج آمدش تير
زن زاهد جنين را بارور شد
صدف را جوف مشحون از گهر شد
مراد پير را چون حق به وي داد
شد از الطاف باري سخت دلشاد
چو فارغ گشتي از اوراد و اذکار
نبودش غير حمل جفت تذکار
شبي بعد از فراغت از عبادت
نشسته در کنار زن به عادت
سخن سر کرده از حمل جنينش
چنين گفتي بيار نازنينش
نمانده مدتي اي مونس جان
نشيند پور دلبندت به دامان
چو زادي بچه بهرت جشن گيرم
جواني گيرم از سر گرچه پيرم
وليمه داده اندر ساعتي خوب
نهم فرزند را يک نام مرغوب
مراقب باشمش در امر بهداشت
به ترتيبش دهم صبحانه و چاشت
چو شد باليده بگذارم به مکتب
گشايم بر ثناي ايزدش لب
زفقه و منطق و اخبار و تنجيم
زانواع علومش کرده تعليم
صباوت را نموده طي چو شد شاب
شود بارع به عقل و علم و آداب
در احکام شريعت شهره ي شهر
به حکمت مي شود علامه ي دهر
به دانش مي کند طي مقامات
شود در امر دين زاهل کرامات
بگيرم زن برايش آرد اولاد
وز اولادش بسي اعقاب و احفاد
خداشان تا مقاماتي رساند
بديشان نام من باقي بماند
بماند نام من بر روي دوده
فلاني جد اين فاميل بوده
ملامت زن به پارسا
نموده خنده زن بر حمق شوهر
که چه بود اين کلام بي ته و سر؟
بعيد است از تو اين گفتار موهوم
که پايانش کسي را نيست معلوم
چه مي داني زمن فرزند زايد؟
و گر زاييده شد سالم بپايد؟
چه مي داني پسر باشد نه دختر؟
چه مي داني چه خواهد داشت بر سر؟
وگر باشد پسر باشد شعورش
زتحصيل هنر نبود قصورش
نماند کودن و بي فضل و جاهل
و گر عالم شود هم باشد عامل
بود زن مايه ي حسن معيشت
شريک مرد در عيش و مصيبت
چه آيد زين همه گفتار واهي؟
اگر شد عکس تقدير الهي
شبيهي نيک با آن مرد درويش
که ماليد آرزويش شيره بر ريش
درويش و بستوي شيره
به شهري بود يک درويش ناسک
نبودي حبه اي از مال مالک
به زحمت کرده کسب خوارباري
سپردي با فلاکت روزگاري
توانگر تاجري بد در جوارش
که بودي بيع شهد و شيره کارش
چو بودي شيخ مردي نيک انفاس
توانگر حرمتش را داشتي پاس
کمک کردي به مايحتاج درويش
نهادي مرهمش بر سينه ي ريش
بلي شرط توانايي همين است
چنين اشخاص مهرش دلنشين است
زهر سودا که تاجر سود بردي
به ناسک هديتي واجب شمردي
قناعت کرده شيخ از آن هدايا
شدش از شيره بستويي مهيا
زبس در حفظ بودش شيخ در بند
نموده با طناب از سقفش آوند
شبي بنشسته اندر پاي بستو
به فکر از شيره اي کانراست در تو
چه خواهد بود و زن و وجه نوشش؟
چه عايد گردد او را از فروشش؟
به انديشه نمودش بيع و ديگر
خريد و کرد سودا را مکرر
بيامد ثروتش بر روي ثروت
شد از اهل يسار و مال و نعمت
خريده ضيعت و اموال و احشام
زگاو و گاو ميش و خيل و اغنام
چنان افتاد فردي از غلامان
نبرد آن گونه کاو را داد فرمان
شده خارج مزاج از اعتدالش
بدان شد تا نمايد گوشمالش
عصا برداشت تا کوبد سر او
چو بالا رفت چوب آمد به بستو
شکسته ظرف و شيره ريخت بر خويش
شد آلوده به شهدش سبلت و ريش
زن آن را ديده زد بر زير خنده
که بستي بيخ ريشت خون بنده
شود حاصل از اين تمثيل آن سود
به انديشه نشايد بود خوشنود
عمل با فکر دارد فرق بسيار
نبرده انتفاعي کس زپندار
پسر زادن زن پارسا
چو بشنيد اين نصيحت زاهده از زن
شده خاموش از بيهوده گفتن
نهاد اميد بر الطاف باري
به پايان شد زمان بارداري
بزاد از جفت پاک پير پوري
زچاه نخشبش تابيد نوري
درآمد يوسف از زندان زهدان
منور کرد چشم پير کنعان
نهالي سر بزد از بوستانش
کز آن حاصل شدي آرام جانش
زمهر کودک شيرين شمايل
گشوده شد پدر را عقده از دل
سپاس پاک يزدان را ادا کرد
نموده بود هر نذري وفا کرد
نهادي هر شبش چيزي به بالين
تصدق را رساندي با مساکين
کمر بسته شب و روزش به خدمت
شريک جفت خود بودي به زحمت
نشستي در کنار گاهواره
نمودي مات بر رويش نظاره
نهاده ديده بر نشو و نمايش
شمردي خنده ها و گريه هايش
قتل راسو
نمودش جفت روزي قصد حمام
سپرده با پدر پور دلارام
نه گر بسپرديش او خود در اين کار
زمادر بيشتر بوديش اصرار
چو مادر رفت با فرمان والي
پدر شد خوانده زي درگاه عالي
به امري خاص و فوري بود فرمان
نبودي پير را تأخير آسان
ضرورت را به در شد تا به سرعت
نمايد زودتر زي خانه رجعت
به خانه داشت راسويي معلم
که بودي خانه با پاسش مسلم
به دفع جانورهاي گزنده
فزون بوديش سود از چند بنده
بدان از بهر کودک مطمئن بود
وز اينش با فراغت کرد بدرود
چو غايب گشت زاهد ديد راسو
هويدا شد سيه ماري زيک سو
نموده قصد سوي گاهواره
زند با نيش بر کودک شراره
به تندي جست راسو بر سر مار
دريده تن به خونش داد آهار
چو زاهد کرد عودت زود راسو
بجست و خيز بشتابيد زي او
چه آن حيوان باهوش و وفادار
که خرم بود از دفع سيه مار
نموده پيشواز از پير خوشحال
که فارغ کرده بود از دشمنش بال
چو ديدش پير کام آلوده با خون
نمود اين فکر کاين حيوان ملعون
رسانده آفتي بر جان کودک
به خون کودک آلوده است بي شک
شکسته با عصايش مهره ي پشت
به کين طفل با خونش بياغشت
پشيماني پارسا
چو شد داخل به خانه طفل را ديد
که در روي پدر چون گل بخنديد
نظر کرده به پاي گاهواره
فتاده ديد ماري پاره پاره
مسلم شد که خون کام رسوا
بد از مار دل آزار و بلاجو
زمرگ او کودکش را وارهانده
که در پاداش بر قتلش رسانده
شتاب و خفت و نابردباري
سبب گرديد بر اين نابکاري
از اين محنت فتاد آتش به جانش
نمودي لرزه مغز استخوانش
زديده ريختي اشک ندامت
به نفس خويشتن کردي ملامت
کشيدي هر زمان آهي و مي گفت
نزادي کاشکي اين کودکم جفت
نمودم ارتکاب آن جنايت
که بدناميش باشد بي نهايت
جهان ديده چو من يک زاهد پير
به عمر خود نکرده هيچ تقصير
بدان واداشت شيطان لعينم
که ظاهر شد خطايي اين چنينم
به خيره ريختم خون حرامي
به بادم رفت يک جا نيک نامي
هر آن کس بشنود اين خصلت از من
شود با من زروي قلب دشمن
سرزنش کردن زن به پارسا
بيامد زن به خانه ديد شو را
نهاده بر لب ديوار رو را
نموده پرسش از احوال شوهر
چو ديد اشکش روان از ديده ي تر
شده آگه زبان دق گشودش
ملامت هاي بي پايان نمودش
که با اين هيئت و دستار و اين ريش
شده شهره به قلبي نيک انديش
رسيده صيت زهدت بر ولايات
که باشد صاحب کشف و کرامات
مسيحا دم که موتي زنده سازد
به مهر آزادگان را بنده سازد
به تقوي و وقار و لطف و خوبي
به جلد آدم و نفس کروبي
نبودت قدرتي بر نفس چندان
که گردي چيره بر اغواي شيطان؟
شتاب و خفت از راهت به درکرد
به بدنامي و خون خواري سمر کرد
بکشتي خيره نفس باوفا را
روا ديدي چنين جور و جفا را
معذرت پارسا و تسلي دادن زن او را
ززن بشنيد چون پير اين ملامت
کشيده از جگر آه ندامت
بگفت اندر جزاي اين چنين کار
بترزين ها مرا باشد سزاوار
خود از تعجيل خود شرمنده هستم
که صادر شد چنين فعلي زدستم
مرا بر دل نشسته زخم شمشير
تو جاي مرهمش ديگر مزن تير
ملامت گرچه از روي محبت
بود افزون کند رنج و مشقت
چنان که روي زخم از بهر چاره
به داغي کس نهد زخمي دوباره
چو ديدش زن پريشان حال و محزون
نکردش انقلاب خاطر افزون
تسلي را نمود آغاز با شوي
که نايد آب رفته باز بر جوي
لذا بي جاست اندوه و ملامت
ندارد سود جز يأس و کسالت
نيفتد تا بدين گونه وقايع
نگردد در ميان خلق شايع
نباشند اهل عالم زان مجرب
که خلق و خويشان گردد مهذب
نه تنها سر زد اين خبط از جنابت
نموده خارج از راه صوابت
مگر نشنيدي آن قصه زشاهي
که دارد از دست باز بي گناهي
پادشاه و باز
شنيدم پادشاهي صيد پيشه
به صيدش بود دل مايل هميشه
زاسباب شار و صيدبازي
مر او را بود زيبا شاهبازي
زبازان دگر بد ميل بيشش
نمودي تربيت با دست خويشش
قضا را روزيش آن باز بر دست
زپيش شاه کبکي بر هوا جست
ملک سر داد بر وي شاهبازش
ببرد از پيشه شه راهي درازش
فتاده کبک در سوراخ و در رفت
نمودش باز گم سوي دگر رفت
ملک شهبار را از پي همي تاخت
به ماهوري فتاد و راه نشناخت
ملک را بس که مرکب تيز تک بود
زپيش خيل تاشان رفت چون دود
سواران هر چه مرکب تيز راندند
نبرده راه با وي بازماندند
گرفته شاه باز خويش و بنشست
زگرما يافت بروي تشنگي دست
در آن بي راهه راندي اسب هر سو
براي آب بودي در تکاپو
درون دره از بالاي صخره
بديد آبي که ريزد قطره قطره
مدامش بود اندر ترکش زين
براي آب خوردن جام زرين
به زحمت کرد پر از آب آن جام
چو جام آب شد نزديک با کام
طپيده باز بر خويش و بزد بال
فکنده جام و کرد آن آب پامال
دگر ره پادشه با رنج بسيار
نمود از قطره ها آن جام سرشار
دوباره ريخت با پرباز آن آب
چنان شد شاه ازين رفتار بي تاب
دو پا بگرفت با دو دست از باز
نمودش پيکر زيبا زهم باز
در اين اثنا رسيده آب دارش
بديد از تشنه کامي بي قرارش
به داد از مطهره با پادشه آب
چو نوشيد آب راحت گشت ارباب
بفرمودش برو بالا و بنگر
ببين اين آب را چونست مظهر؟
کزينسان قطره قطره هست جاري
که جامي زان نگردد آبياري
زده چاکر بر آن سنگ سيه چنگ
به زحمت رفت بر بالاي آن سنگ
بديد آن جا يکي چشمه که گويي
بود نو دولت بي آبرويي
که بايد کند با گاز از کف او
پشيزي همچو ميخ از پاي يابو
و يا آن جاير قدسي که جز رشک
نيارد از دو چشمش دانه ي اشک
بزيرش اژدهايي مرده و تن
زگرماي هوايش گشته منتن
روان گشته زان چربي و ريمي
از آن نيمي و زآب چشمه نيمي
به هم مخلوط و زان صخره چکانست
به ظاهر صاف چون آب روانست
نموده شان را زان قذره آگاه
زقتل باز شد اندوهگين شاه
که بي تحقيق و سعي و بازجويي
به تعجيل و شتاب و تندخويي
برفت از دست بازي آن چنانش
که با آن بود قلبي شادمانش
که هم اسباب تفريحش شد از دست
همش با وهن و خفت نام شد پست
پايان بخش ششم
چو از زن زاهد اين افسانه بشنفت
نموده شکر يزدان و به زن گفت
به حمدالله من اول کس نبودم
که از تعجيل کاري بد نمودم
تسلي يافتم از قصه ي شاه
که بردش مثل من ابليس از راه
ازين خبطم فزون تر باشد آن خبط
که از اخبار پيشين نيستم ربط
چنان مشغول با تقوي و زهدم
نبوده در چنين اخبار جهدم
کنون دانستم اين گونه حکايات
فزايد مرد را بر اطلاعات
شنيده بودم ار اين قصه از پيش
نمودم بردباري شيوه ي خويش
نمي شد اين عمل صادر زدستم
نگشتي نام از اين کردار پستم
هر آن کاو بشنود افسانه ي من
زيد زين شيمت شيطاني ايمن
شد از اين باب و اين افسانه معلوم
که خفت را بود دنباله ي شوم
کني گر کار با فکر و رويت
از آن کم تر نمايد رخ بليت
به پايان رفت باب ششم از پند
بدين افسانه ي شيرين تر از قند
بخش هفتم
در رهايي يافتن از شر دشمنان به تدبير
به شرح بخش هفتم از برهمن
تقاضا کرد راي افسانه گفتن
که در اين بند اندر پندنامه
نويسنده بدينسان رانده خامه
تعدد يابد ار روزيت اعدا
کنندت اتفاق اندر معادا
فرو گيرند اطرافت زهرسو
شوي مغلوب از چندين بلاجو
صلاح وقت مي باشد ترا آن
کني با يک از ايشان عهد و پيمان
فکنده بين خصمانت جدايي
زکيد ديگران يابي رهايي
ولي با آن که کردي عهد و پيوند
نکرده با خيانت نقص سوگند
خلاصي را زراهي خوش برآيي
نگردي متهم با بي وفايي
جواب راي را با رأي روشن
بيان کرد اين چنين دانا برهمن
که اغلب دوستي يا دشمني ها
دوامش نيست بين اهل دينا
بود هر دو صفت از عارضيات
عرض زايل شود با کر اوقات
چه حب و بغض چون ابر بهاران
گهي خشکست و گه در کار باران
هميشه مهر و قهر اهل عالم
نخواهد ماند پابرجا و محکم
چو قرب پادشاه و حسن خوبان
چو صوت نوبلوغ و مهر نسوان
نباشد هيچ يک را اعتباري
شود زايل به اندک روزگاري
بسي افتاده پيمان محبت
بدل گشته است با کين و عداوت
بسا باشد که بغض و خصمي و کين
دهد جا را به لطف و مهر و تمکين
وزين روي است مردان خردمند
عداوت با کس است از حد نبردند
که گر جستند از خصمي کناري
زديدارش نباشد شرم ساري
چنان که دوستان خود خبردار
نکردند ايچ گه از کنه اسرار
که گر وقتي شود آن دوست دشمن
نباشد خوب آگاهش زهرفن
چو شد ثابت که حب و بغض اشخاص
نخواهد ماند با يک حالت خاص
لهذا مرد با تدبير و دانا
کند با مهر دفع شر اعدا
کسي کو با محبت گرددش رام
رسد با مهر او کاري به انجام
که از اعداي ديگر مانده مأمون
نمايد نقشه ي کارش دگرگون
هميدون داستان گربه و موش
بود سرمشق بهر مرد باهوش
داستان موش و گربه
به دشت بردعه پاي درختي
نموده خانه موش نيک بختي
چه موش تيزهوشي کز سر راي
هزاران گربه رقصاندي به يک پاي
نبد در چاره انديشي معطل
به هر آني نمودي عقده ها حل
به قربش گربه اي را بود خانه
کزان بودش هراسي جاودانه
قضا را کهنه صيادي زبردست
به زير دار روزي دام دربست
چو بوي گوشت برد از گربه آرام
زشوق طعمه حلقش رفت در دام
وز آنسو موش بهر طعمه مي گشت
به سوي دام گاه گربه بگذشت
در اول وهله از ديدار دشمن
زوحشت اوفتادش لرزه بر تن
چو دقت کرد ديدش پاي بسته
شبيه واليان وانشسته
چو جباران خون خواري که از آز
مکافاتش سپارد در دم گاز
نموده شکر با يزدان عادل
دعاها کرد با صياد از دل
بناگه ديد راسويي زيک سو
نهاده بهر صيدش سوي او رو
چو قصد خانه ي خود کرد بر دار
به شاخي ديد زاغي تيز منقار
زبيم آن سه خصم تيز چنگش
نه زور دفع و ني جاي درنگش
رهايي را نه از راسو بهانه
نه از زاغش رهي باشد به خانه
به پيش ار رفت از گربه رها نيست
کنون تکليف موش بينوا چيست؟
ثبات قدم
نموده فکر با خود گفت کاکنون
بريزد بر سرم زابر بلاخون
نبايد دست از تدبير برداشت
ببايد دل به راه چاره بگماشت
بدينست عادت ايام جاري
گهي عشرت دهد گه سوگواري
نز اقبالش ببايد گشت بد مست
نه زادبارش نهادن همت از دست
نبايد داد دهشت راه بر خود
نخواهد رفت کار از پيش سر خود
مرا چون عقل باشد يار مشفق
تو گو صدها بود خصم منافق
چه طبع عاقلانه ماند به دريا
نگردد تيره با سيلاب صحرا
دل عاقل نه با مهر و شفقت
رود از جا نه با رنج و مشقت
کسي را چون رهين عشق شد دل
نجاتش باشد از آن دام مشکل
اسيري باشد اندر دست معشوق
نهاده گردن اندر حلقه و طوق
اگر شد خسته خاطر از ملالش
فتد بلبلان در ارکان بالش
ثباتش گيرد از کف ناز دلدار
کند با عجز نزدش قدر خودخوار
نمايد دست و پاي خويشتن گم
لذا گيرد رقيب از وي تقدم
و گر در عين حال بي نوايي
تواند جلوه با بي اعتنايي
چو از خوبان کم افتد دلبري اهل
به دست آرد دل معشوقه را سهل
از آن رو عاشق صادق زدلدار
نبيند جز جفا و رنج و آزار
که عشقش عقل را بنموده زايل
نيارد زيستن اندر مقابل
لذا عاقل نه از مهر و نه از غم
نماند باشدش افکار درهم
ثبات اندر قدم بايست و کوشش
نه نفس خويش را کردن نکوهش
مرا تدبير نبود بهتر از آن
که با گربه نمايم عهد و پيمان
چه محتاجست او در ياري من
اگر چه هست با من کهنه دشمن
چو آيد با من از راه مدارا
به امدادش رها گردم زاعدا
اگر در قول من سازد تأمل
نمايد اين تکلف را تحمل
نکرده حمل بر تمهيد تزوير
نخواهد کرد در اين امر تأخير
کنم من نيز در کار وي اقدام
رها گردد به امداد من از دام
پيشنهاد موش به گربه
به سرعت کرد اين انديشه را موش
شده نزديک آن حيوان باهوش
سلامش داده جويا گشتش از حال
نموده گربه آگاهش زاحوال
بگفتا با تو دارم گفتني ها
اگر خواهي کنم بي پرده آنها
نموده اظهار گربه در جوابش
که دارد منت از رأي صوابش
نگفتم گفت من هرگز دروغي
که نبود قول کاذب را فروغي
تو داني کاين سخن را راست گويم
که من پيوسته ادبار تو جويم
هميشه از غم تو شادمانم
به ناکامي تو من کامرانم
وليک امروزه در محنت سهيميم
که هر دو از هلاک خود به بيميم
تو اندر بند صيادي گرفتار
من از رسوا و زاغم جفت تيمار
نهيم از دشمني را برکناري
کنيم از يکدگر امداد و ياري
تو از دشمن کني محفوظ جانم
من از بند بلايت وارهانم
اگر داري به قولم اشتباهي
بود از زاغ و راسويم گواهي
ميان بستند هر دو بر شکارم
کنون غير از تو ملجايي ندارم
تو داري احتياج ياري من
خلاصم گر کني از چنگ دشمن
کنم من در عوض آزادت از بند
شوي تو شادکام و بنده خرسند
نموده گربه در قولش تأمل
نمانده موش را جاي تحمل
دگر ره گفت جانا وقت تنگست
نه گاه فکر و هنگام درنگست
هم اکنون آيدت صياد در بر
چو دژخيمت بگيرد پوست از سر
مرا هم زاغ يا راسو بگيرد
بلايا صورت واقع پذيرد
کنون بايد عداوت برد از ياد
نمودن در غم همديگر امداد
نه هنگام معادات و درشتي است
که کار ما چو کشتيبان و کشتي است
به سعي ناخدا کشتي به ساحل
رسد از لطمه ي طوفان هايل
هم آن کشتي برايش هست مأمن
که بطن ماهيانش نيست مدفن
سخن رانده بدينسان موش ماهر
که شد صدقش به نزد گربه ظاهر
جوابش داد فحواي کلامت
به چشمم کرد افزون احترامت
که گويي از سر صدق اين سخن ها
ندارد شبهتي از مکر و فن ها
نمودم عهد من هم در مقابل
نمايم آرزوهاي تو حاصل
کنون برگو چه بايد کرد اقدام؟
چه سان گردي زبيم خصم آرام؟
ائتلاف موش و گربه
بگفتا چون به نزديک تو آيقم
پذيري با خضوع و احتفايم
بپرسي گرم و در پهلو نشاني
که باشدمان زيک رنگي نشاني
چو بيند دشمنان با هم چنينيم
بري از دشمني و قهر و کينيم
پناهم داده اي اندر جوارت
شدم از دوستان نامدارت
شوند از صيد من يک باره مأيوس
شوم از شر هر دو خصم محروس
چو شد حاصل از اعدايم فراغت
بيامد پيش و با وي برد کرنوش
براي احترامش گربه برخاست
به جاي آورد شرط عهد ودرخواست
چو ديدند اين تظاهر زاغ و راسو
پريد از شاخ آن اين رفت يک سو
خلاصي يافت موش از آن دو خون خوار
شده در حل قيد گربه در کار
ترديد موش در نجات دادن گربه
بريدي بندها ليکن به ترديد
نمودي در نجات از گربه تمهيد
چه ترسيدي شود آزاد سنور
کند آن بي نوا را زنده در گور
اگر چه بود خود در عهد محکم
وليکن عهد گربه بو مبهم
چه او پيوسته غالب بوده بر موش
کنون محتاج او مانده است و بي توش
بزرگان دل سياه و کينه توزند
که از داد دشمن سينه سوزند
اگر منت برند از زير دستي
به شأن خويشتن دانند پستي
نمودي فکر اين اخلاقشان موش
به کار خويش مانده سخت مدهوش
ايراد گربه به موش و پاسخ آن
بديد اين گربه از وي بافراست
گمان کرد از سر مکر و سياست
که موش بدگهر داده فريبش
نمايد حکم طبع نانجيبش
کنون کز جاي ديگر نيستش باک
بماند گربه را در بند اشباک
عتابي کرد با وي دوستانه
که بينم در تو از سستي نشانه
همانا چون شدي فارغ زاعدا
نهادي زير پا پيمان خود را
نمايي کاهلي در حل قيدم
نهي اندر کف صياد صيدم
به پاسخ گفت حاشا بي وفايي
نخوهي ديد از من خيره رايي
به عمري کرده نام نيک تحصيل
به بدنامي نخواهم کرد تبديل
زمردان سست پيماني بود دور
زسوء ظن و شکت چيست منظور؟
بگفتا گربه مي بينم سستي
نشاني مي دهد از نادرستي
وفا مشاطه ي روي کمالست
وفا در چهره ي اخلاق خالست
مهل حسن و جمال طبع عالي
شود از زيور اين خال خالي
وفا رختي است بهر گلعذاري
که گر زان رخت دارد جسم عاري
شود رسوا از آن وسواس و کفران
رسد بر وي بلاي جفت دهقان
زن دهقان
شنيدم در دهات فارس مردي
به شغل دهقنت عمري سپردي
زني بودش به حسن و دلبري طاق
زن و شوهر به هم بودند مشتاق
به دهقان کرد رو افلاس و ادبار
ربود از دست وي آلات و ابزار
بماند از کار و از زور فلاکت
مآلش گشت نزديک هلاکت
نمود اظهار زن با وي که تا چند
نباشي بهر کسب و کار در بند؟
بگفتا رفته از کف اقتدارم
نه گاو و بذر و نه ابزرا دارم
به دوراني که بودي حال من به
مرا مزدور بودند اهل اين ده
وز آن عار آيدم مزدور بودن
مگر از اين ولايت دور بودن
چه در غربت نباشد مرد را عار
توان تن داد با رغبت به هر کار
زن از سختي که بودش در معيشت
شده راضي رود با وي به غربت
شدند از ميهن مألوف ناشاد
روانه جانب اطراف بغداد
به روزي در ميان راه خسته
به زير نخل در سايه نشسته
نمود اظهار با محبوبه دهقان
که اي يار عزيز و مونس جان
بلاي فقر ما را کرد م جبور
که گرديم از ديار خويشتن دور
به ملکي کش نئيم آگه زاهلش
نبرده تجربه از صعب و سهلش
که در اين خاک جباران زيادند
محيل و ظالم و اهل فسادند
ترا بينند با حسن دل افروز
نمايندم زهجرانت سيه روز
از آن ترسم به اغواي جواني
فرار از قهر و ميل کامراني
شوي بيرون زراه از کيد مردي
وفاي عهد ما را در نوردي
بگفتا زن چه فکر باطلست اين؟
گمان بد نبايد داشت چندين
اگر بودم من اهل اين خيالات
نمي دادم تن اندر اين مشقات
من ار اين کاره بودم در ولايت
مگر کم بودي مردي با وجاهت؟
نکردم کار بد روز جواني
که باشد روزگار کامراني
شب اول که با تو عهد بستم
ترا چون جان شيرين مي پرستم
خدا هرگز نسازد از تو دورم
مگر آن دم که خوانده سوي گورم
نخواهم جز تو روي کس ببينم
که يا مال تو يا مال زمينم
دگر ره با دو صد سوگند و ايمان
نموده تازه با شو عهد و پيمان
شده فارغ دل شوهر زتشويش
نهاده سر به زانوي زن خويش
بشد در خواب چون دل گشت راحت
بلي راحت شود دل از فراغت
نرفته ساعتي ناگه سواري
نشسته بر سمند راهواري
لباس پادشاهان کرده در تن
زراندودش سلاح و تيغ و جوشن
چو خورشيدي که بر پشت هژبري
و يا بدر تمامي روي ابري
چو زن ديد آن چنان حسن و شمايل
شده از دل بدان مهپاره مايل
ربود اين فکر از کف اختيارش
شود روزي غنودن در کنارش؟
وز آن جانب چو ماه برق توسن
زني را ديد چون خورشيد روشن
سر پيري نهاده روي زانو
شده حوري به ديوي هم ترازو
تعجب کرد کان ماه دلارام
چه سان با پير فرتوتي شده رام؟
تذروي گشته صيد لاشخواري
به شاخ ارغوان پيچيده ماري
فرشته گشته با اهريمني يار
فتاده آهويي در چنگ کفتار
نظر کردي چو بيش از پيش با وي
سپردي اختيار خويش با وي
نمود ار چند منع دل از آن کار
که آن مه را کند ناديده انگار
نشد قادر که گيرد دل زمحبوب
شده با نفس در پيکار مغلوب
نگاهي کرده ديد از ديده ي زن
بتابد عشق چون پرتو زروزن
چه لازم از براي عشق گفتار؟
نمايد راز دل را ديده اقرار
گرفتاران دل از چشم دلبر
کنند احساس زي خود ميل مضمر
روان عاشقان چون آب صافي است
که بهر انعکاس مهر کافي است
چو آن ماهي که خود در توي آبست
زصافي عکس او بر روي آبست
زچشم زن چو عکس ماهي از آب
محبت شد عيان در ديده ي شاب
تفرس کرد از زن ميل زي خويش
شد از احساس ميلش ميل او بيش
گشوده برگ گل را با تبسم
نموده با زن دهقان تکلم
که سروا از کدامين بوستاني؟
در اين صحرا چه مقصد را رواني؟
اگر ماهي چه حاجت با زمينت؟
وگر حوري پرا پژمرده عينت؟
کشيد آهي زدل کاي بخت بيدار
به بخت خفته ي ما چيستت کار؟
چه پرسي از زن بيچاره احوال
که باشد جفت اين پير کهنسال؟
به اندامي که بيني رختم اينست؟
براي زندگاني بختم اينست
جواب گفت اي انيس قلب عشاق
خدايت کرده اندر دلبري طاق
روا نبود که با اين پير فرتوت
درون خاک ماني مثل ياقوت
بيا بيرون به سان گوهر از کان
نشيمن کن به تاج پادشاهان
من از نسل امير اين ديارم
سزاوار است مانند تو يارم
بيا با من کنم بانوي خويشت
نمايم ياره ي بازوي خويشت
بکن چو شمع روشن بزم ما را
زسر برگير يک عمر گوارا
چو زن بشنيد از او اين گفت و گو را
زخاطر برد يک جا عهد شو را
نويد وصل محبوب قشنگش
بزد پيمانه ي پيمان به سنگش
جوان گفتا مده از دست فرصت
همي دان خواب اين سگ را غنيمت
بيا بنشين به ترک اين سبک تاز
که تا بنشانمت بر ذروه ي ناز
سر دهقان نهاده جفت بر خاک
به ترک اسب جانان جست چالاک
فکنده هر دو بازو بر ميانش
کشيده در بغل مانند جانش
در اين اثنا برآمد شوهر از خواب
زن خود ديد ترک مرکب شاب
به حسرت گفت هان عهدت کجا شد؟
وفاداري مبدل با جفا شد
بگفتا زن مخوان افسانه با من
مزن بيهوده چندين چانه با من
جوان را داد پس برتاخت فرمان
به يک دم شد نهان از چشم دهقان
کشيد آهي زدل بيچاره شوهر
روانش اشک آل از ديده ي تر
همي گفت و همي رفت از پي زن
همي کرد از فراق يار شيون
که م ناز بهر اين بدعهد مشؤوم
نموم ترک ايل و ميهن وبوم
شنيد از دور بوي کامراني
شکست عهد وفا و مهرباني
وز آن سو نوجوان از عشق بي تاب
رسيده بر کنار چشمه ي آب
خود و جانان شده از تاخت خسته
پياده گشته در سايه نشسته
جوان از ديدن محبوبه مسرور
که در روي زمين گير آمدش حور
زن از ديدار يار نوجوانش
روان بود از دو سو آب دهانش
قضا را تا رساند دست بر آب
بدان شد تا نمايد دوري از شاب
به قرب چشمه پشت بيشه زاري
زچشم يار نوشد بر کناري
به ناگه از ميان بيشه شيري
چو از قوس قضا افکنده تيري
بجست و کرد در يک دم شکارش
کشيد اندر ميان بيشه زارش
جوان تا ديد صيد شير شد زن
به چستي جست بر بالاي توسن
زهول جان محبت شد فراموش
مبدل گشت شير شرزه با موش
کشيده بارگي را زير مهميز
سلامت رفت و شد معشوقه ناچيز
دو سه سات پس از آن پير دهقان
رسيده بر کنار چشمه گريان
بديد آثار پاي اسب و آدم
شدش معلوم رد پاي زن هم
رسيد آنجا که ديد از جسم جانان
نمانده جا به غير از رخت و ستخوان
بگفتا کيفر بدعهدي اين است
جزاي بي وفايي اين چنين است
نمود آثار وي با خاک مستور
به چشم تر شد از آن ناحيت دور
ازين تمثيل بايد کرد عبرت
که در پيمان نمي شايد خيانت
گفت و گوي موش و گربه
بگفتا موش آري مکر و حيلت
کريمان را بود دور از جبلت
مراکز اتفاق تو همين آن
رها گشته زاعداي دگر جان
مرا بايد بسي کوشش نمايم
ترا زين دام محنت برگشايم
ولي در مغزم از جايي خيالي است
کز آن در خاطرم جاي ملالي است
که تا آن دغدغه باقيست در دل
بود حل تمام قيد مشکل
بگفتا گربه معلوم است از من
هنوز اي موش صافي نيستت ظن
و حال آن که نمودم با تو پيمان
که يک جو جاي خدشه نيست در آن
از آن سوگند و پيماني که ما راست
عداوت هاي پيش از بين برخاست
مده بر دل ره از ترديد و وسواس
که از مردان بد است اين گونه احساس
نيايد بر تو غدر و حيله از من
مکن ترديد و عهد خويش مشکن
که هر جا مردمان نيک سيرت
چو ديدند از کسي مهر و محبت
نسازندش به عمر خود فراموش
نگردد فکرشان با وهم مغشوش
به ويژه ان که با ايمان و سوگند
نموده پاي مکر و غدر در بند
کند گر با خيانت نقض پيمان
نبيند سود جز رسوايي از آن
بگفتا موش خاطر جمع بادت
که خواهد شد زمن حاصل مرادت
وليکن اختلاجي هست در دل
کز آن دل با تأني هست مايل
بگفتا گربه فکر خود به من گوي
که گر با سوي دانش باشدش روي
به خوبي عقل و هوشت بر ستايم
و گرنه با دليلش رد نمايم
پاسخ موش به گربه
بگفتا موش ياران بر دو قسمند
يکي رد اسم و ديگرگون به رسمند
نخستين آن که بي اسباب و علت
به هم بازند نرد مهر و خلت
چنين ياران محل اعتبارند
وفا و عهد خود را پاسدارند
ولي قسم دوم باشد زاحباب
که باشد مهرشان معلول اسباب
به جلب نفع يا دفع مضاري
به هم ديگر سپرده دست ياري
به يک حالت نماند دوستيشان
نشايد مطمئن بودن بديشان
که چون کردند از هم رفع حاجت
نماند جاي اخلاص و ارادت
چو عاقل با چنين کس کرد پيوند
نگه دارد مدامش آرزومند
تمام احتياجش بر نيارد
گروگاني از او در کف بدارد
نه با او مي رود راه خيانت
هم از وي مي کند خود را صيانت
مرا با تو بود خلت بدين حال
که بايد کرد اين تدبير دنبال
نمودم من نجابت را تکفل
به حفظ نفس هم دارم تأمل
چو خوفم از تو بيش از ديگرانست
وز آنم دل به فکر حفظ جانست
خلاصت مي کنم ليکن به حالي
که نبود بهر ايذايم مجالي
نجات گربه از دام وموش از گربه
شد آگه گربه از دانايي موش
که در کار خود استاديست باهوش
به دستانش نخواهد رفت از رو
موافق ماند در تدبير با او
بريده موش يک يک بندهايش
به جا بگذاشت بندي از برايش
که از ديگر گره ها عمده تر بود
نبودي گربه را بي حل آن سود
وليکن موش را با يک جويدن
فراهم بود بند از وي بريدن
معطل کرد چندان گربه را موش
که گردون مهر را بنشاند بر دوش
عيان شد هيکل صياد از دور
فتاد از ديدن وي گربه در شور
بگفتا موش اينک وقت کار است
که بيم جان و هنگام فرار است
بريدش بنددر آني که شد موش
زذهن گربه ي مسکين فراموش
زوحشت آن چنان از دام برجست
که در يک لحظه روي شاخ بنشست
براي موش بهتر فرصتي بود
نهان گرديد در سوراخ خود زود
چو پاره ديد دام خويش صياد
به بخت خويشتن دشنام ها داد
پس از نفرين و غرغر دام برچيد
به سوي خانه عودت کرد نوميد
تقاضاي رفاقت از طرف گربه و سرباز زدن موش
زماني بعد موش آمد دم در
بديدش گربه و کرد آفرين سر
بگفت اي يار خوش کردار نامي
مرا محبوب چون جان گرامي
چرا دور ايستي از چون مني دوست؟
که بهر تو يکي يار وفاجوست
به دست آورده اي مانند من کس
که بهر نسل و اعقابت بود بس
بيا کز من بيني مهرباني
چو تو کم تر بود يک يار جاني
نمي دانم به لطف بي نهايت
چه خدمت بايدم کردن برايت؟
که باشد چون تو ياري را سزاوار
برآيم زانفعال مهر سرکار
جوابش داد موش اي گربه مادام
رهين منتم زين لطف و اکرام
ولي معذور مي دارم زالفت
که دارم خوش دلي با کنج عزلت
بگفتا نيست دوري خوش زياران
غنيمت دان حضور دوستداران
کسي با زحمتي آرد به کف دوست
رها کردن به آساني نه نيکوست
ترا بر گردن من حق جان ست
که دايم ذمتم مشغول آن ست
نخواهم کرد آن خوبي فراموش
مرا گربه مدان و خويش را موش
نمود ار چند گربه مهرباني
به گفتار خوش و شيرين زباني
که با وي سر کند آداب صحبت
به هم بازند نرد مهر و الفت
نرفت البته نزد موش از پيش
جوابش داد در هر مسلک و کيش
هر آن خصمي که شد از عارضيات
رود از بين با امرار اوقات
ولي گر دشمني در بين ذاتي ست
دوام آن حياتي و مماتي ست
به ظاهر نيست هرگز اعتمادش
وگر خود مهر و الفت شد مرادش
نبيني آخر از آن جز وخامت
لذا بهتر بود بعد و سلامت
ميان ما و تو جنسيتي نيست
که دايم با خوشي با هم توان زيست
به غير جنس خود هر کس بياميخت
به سان غوکش از يک پا بياويخت
غوک و موش
شنيدم غوکي اندر آب گيري
به آسايش به سر مي برد ديري
نشسته بود روزي با دلي بباز
زده با شادماني زير آواز
برون از آب موشي داشت خانه
سري خوش داشت با چنگ و چغانه
نشته در دم سوراخ خود موش
نودي با شعف آن نغمه را گوش
خوش آمد موش را آوازه خوانيش
بدان واداشت ذوق قدر دانيش
که هر دم طبق الحان نو آيين
بجنباند سري از بهر تحسين
چو ديدش غوک آن اطوار نيکو
که لذت مي برد از خواندن او
به رغم عقل کز غير مجانس
گريزد گشت او با موش آنس
زدو سو ميل طرح آشنايي
نموده هر دو دل را رهنمايي
به هم گشتند همراز و مصاحب
نبودند اغلب از هم دور و غايب
نمود اظهار روزي موش با دوست
گهي افتد که ما را وقت نيکوست
چنان خواهم دمي بنشت با تو
تو در آبي ندارم دست با تو
چه خوش بودي که بودي بهر اخبار
وسيله تا شويم از هم خبردار
بگفتا غوک اين تدبير نيکوست
وليکن اختراعش نيز با توست
بگفتا ر شته اي بايست يک سر
به پايت بسته يکسر پاي چاکر
زند چون شعله ي شوقت به جانم
به تحريکش من از آبت بخوانم
و گر خواهي توام بيرون زخانه
بجنباني وز آن دانم نشانه
نخي طولاني آوردند و بستند
به پاي همدگر وز غصه رستند
قضا را موش شد از خانه بيرون
بزد زاغي سيه بر وي شبيخون
گرفته موش بر اوج هوا جست
برفتش غوک بي چاره به پيوست
چو مردم آن چنان صورت بديدند
غريوي از شگفتي برکشيدند
کشيد آهي به زاري غوک مظلوم
که جز اين نايد از ناجنس مشؤوم
که بندد رشته اي بر پاي چون دوست
کشد هر جا که ميل خاطر اوست
سخنراني موش براي گربه
بلي اي گربه ناجنسي چنين ست
نتيجه ي الفت ناجنس اين ست
من از هم جنس مي جويم جدايي
چرا خواهم به ناجنس آشنايي؟
بگفتا گربه چون بودي زصحبت
گريزان از چه بودت اين محبت؟
نشاندي بر دل من ريشه ي مهر
سپس برتافتي از مهر ما چهر
بگفتا موش آن بود از نيازم
به همراهي چون تو سرفرازم
چو عاقل را فتد قيدي به گردن
که باشد حل آن را در دست دشمن
روا باشد شود با وي موافق
که گردد بر مراد خويش فايق
چو شد حاصل از آن الفت مرادش
کند توديع با صد احتراامش
نمايد زود از آن دوست دوري
که حفظ جان بود امري ضروري
نه آن دوريست از روي عداوت
که باشد در خور خشم و ملامت
چنان که بره و بزغاله چون شير
بنوشيد از سر پستان و شد سير
به ديگر سو رود زاطراف مادر
نه از آن رو که شد از وي مکدر
دو ديگر آن که مابين تو و من
عداوت هست چون امراض مزمن
مماشاتي که حادث گشت يک چند
که گويد ريشه ي آن کينه برکند؟
چو آبي سرد بر آتش گذاري
بجوشد هست تا روي بخاري
چو خامش گشت آن آتش دوباره
ندارد آب از سرديش چاره
همه دانند موشان را زيان کار
نباشد دشمني چون گربه ي ضار
ترا با من نباشد احتياجي
به جز يک امر مطبوع مزاجي
که با خونم نمايي ناشتايي
وگرنه چون مرا طالب چرايي؟
هميشه مردم باهوش و دانا
گريزانند از خصم توانا
ترا مي بايد از صياد پرهيز
مرا پرهيز از آن چنگال سر تيز
برو جانم که با هم دوست هستيم
صلاح هم دگر را مي پرستيم
وليک اين دوستي از دور نيکوست
چنين بايست با دشمن شدن دوست
پايان بخش هفتم
بدين گفتار از هم دور گشتند
زخود اين قصه را بر جاي هشتند
که تا مردان صاحب رأي باهوش
نمايند عبرت از افسانه ي موش
که چون دشمن نمودش رو زهر سو
گزين کرد آن که بوديش بيش نيرو
نموده استفاده از نيازش
شد از سر شر روي آورده بازش
ولي با وي نکرده بي وفايي
به پايان برد شرط آشنايي
هم او را کرد آزاد از بلايا
هم از خود دفع کرد ايذا او را
بلي همواره مردان خردمند
نمايند اخذ سود عبرت از پند
بخش هشتم
در احتراز از ارباب کينه و حسد
چو دانا برد با شيرين تکلم
به پايان داستان باب هفتم
بنا بر خواهش راي سرافراز
نموده شرح پند هشتم آغاز
که هوشنگ اين چنين گفته است در بند
هميشه مرد دانا و خردمند
نبايد با حسودان اعتمادش
که جز شر و دغل نبود مرادش
به ويژه آن که از تو ديده آزار
نمايد مهرباني هر چه بسيار
نبايد بستنش دل بر تملق
کز آن يابد مضراتي تعلق
که اصلاحش نباشد بر تو آسان
بود جبران آن خارج زامکان
همان بهتر کز او گيري کناري
بريده زو به خويشش واگذاري
فسانه ي قبره با ابن مدين
دليلي هست بر اين گفته روشن
داستان ابن مدين و چکاوک
چنين فرمود پس دانا برهمن
که شاهي بوده نامش «ابن مدين»
«چکاوک» نام کان مرغيست زيبا
به لحني دل گشنا صوتي فرحزا
ملک را دل گرفته انس تامش
شده اسباب مشغولي مدامش
نهاده مرغ بيضه بچه اي زاد
ملک را فرحتي زآن بچه رو داد
سپردش در حرم خانه به خدام
نمودندي به حفظش دقتي تام
همان روزي که مرغک بچه را زاد
ملک را دل شد از فرزندي آباد
قدوم آن پسر از يمن آن ديد
به مرغک بيشتر مأنوس گرديد
پسر باليد با رشدي برومند
ملک را نوگلي گرديد دلبند
چسان با مرغ شه مأنوس بودي
پسر با بچه اش الفت فزودي
کشتن شاهزاده بچه ي چکاوک را
چنان افتاد روزي شاهزاده
نشسته جوجه بر زانو نهاده
به رسم بازيش با نوک منقار
رسيده بر سر انگشت وي آزار
ملک زاده شد از دردش غضبناک
به مشتي کرد آن را جفت با خاک
دمي باز آمد از گردش چکاوک
کز آن غم بر دلش بنشست ناوک
برآورد از جگر آه شرربار
نمودي هر زمان اين نکته تکرار
من اين کيفر برم از کرده ي خويش
چرا بايد بنالم از بدانديش؟
مرا آن زندگي بودي سزاوار
که در صحرا شوم با مرغکان يار
مرا بايست بر ديوار باغي
شدن دم ساز با ساري و زاغي
مرا بودي چه با دربار شاهان؟
رئيس جانيان و کينه خواهان
در وصف جباران
چه بودي کار من با شاهزاده؟
که پستان غرورش شير داده
چرا بايستي آميزش به شاهي؟
که نارد رقتي با بي گناهي
بدا بر حال آن زار دل افکار
که گيرد انس با خودخواه جبار
به جزيي قوتم ار بودي قناعت
نبودي اين همه حزن و ندامت
چه عهدي نيست در نزد بزرگان
که با مهر و وفا آيد به پايان
نه در ميثاق شان باشد دوامي
نه با اخلاص کس شان احترامي
نمي دانند حق کس به ذمت
به يک لغزش رود صد ساله خدمت
مناعت شان غرور و ناسپاسي
شجاعت شان بود حق ناشناسي
بدان سان مغزشان پرباد نخوت
که نشناسند ميزان اخوت
چنان دانند از فرط حماقت
که دنيا بهر ايشان گشته خلقت
بود جايز از ايشان هر گناهي
گناهست از دگر کس اشتباهي
از آن بي علت و موجب عزيزند
که پا بر دوش جمعي بي تميزند
تميزي بود اگر در مغز مردم
نمي کردند رشد خويشتن گم
جزاي کار دادندي بديشان
نمي ماندند مفلوک و پريشان
نمي شد شرع راسخ در زمانه
که دانند آدميت را فسانه
کنند آن سان که باشد ميل خاطر
چو خربنده به جان اسب و قاطر
کندن چکاوک چشم شاهزاده را
من اکنون مي دهم وي را مکافات
کنم اين نکته نزد مردم اثبات
کسي کو باشد اين گونه بدانديش
روا داند بدي با مونس خويش
چو سيلي زد ببايد خوردنش مشت
به هر رتبه است جاني بايدش کشت
شد از اين فکر از بس ناشکيبا
لذا برجست از جا بي محابا
به چشم دلربايش پنجه افکند
جهان بينش زجاي خويش برکند
فکنده گوهر مقلوعش از دست
پريده بر سر ديوار بنشست
دل جويي کردن شاه از چکاوک به نيرنگ
خبر بردند نزد شاه خدام
چه آمد بر سر پور دلارام
بيامد ديد چشم نور ديده
دريده نورش از ديده پريده
نشسته مرغ جاني روي ديوار
به جستش آتش از ديده زديدار
گنهکاري که از کف رفته بيرون
ندارد چاره جز نيرنگ و افسون
به کارش برده حيلت آورد زير
دهد کيفر به وي چون آيدش گير
بيامد با بشاشت پاي ديوار
بگفتا دل زغم فارغ همي دار
مترس از من که از من در اماني
انيس خاطر و آرام جاني
بساط عشرت ما را مکن طي
بناي صحبت ما را مکن پي
پاسخ چکاوک به شاه
چکاوک در جوابش گفت کاي شاه
مرا اميدها بودت به درگاه
که دايم چون کبوتر در حريمت
زيم آسوده و فارغ زبيمت
ولي فرزند تو صيد حرم کرد
دلم زين کعبه ي مقصود رم کرد
اطاعت کردمي بازت به فرمان
اگر جان را عوض بودي در امکان
بيا شاها زجانم دست بردار
قناعت کن به يک جان از من زار
اگر چه جاني ذي حق شدم من
نباشد جاني از جان خودايمن
نخست ار جرم رفت از شاهزاده
بساط عشرتم بر باد داده
بدان واداشتم درد دل ريش
زفرزندت کشيدم کينه ي خويش
به عين حال نامم شد تبهکار
نخواهم ديد از تو غير از آزار
چنان که از کودکت يک جرم زد سر
بديد از چنگ من اين گونه کيفر
به دنيا نيست ممکن نفس جاني
برد بيرون زدست غيب جاني
همان افسانه ي دانا دل است اين
که دست غيب جست از قاتلش کين
دانا دل و قاتلان او
به شهر رقه مردي بود درويش
نموده زهد و تقوي پيشه ي خويش
زانواع علومش بود بهره
به دانش بود اندر شهر شهر
به «دانا دل» دشه معروف نامش
نمودندي خلايق احترامش
نمايد تا زموسم استفاده
روان گرديد زي کعبه پياده
ميان راه روزي رهزني چند
گمان سيم و زر در وي نمودند
مصمم ديدشان در کشتن خويش
نمود اظهار کاي قوم بدانديش
مرا آن مايه از زر نيست در بر
که باشد قتل نفسي را برابر
هر آنچه باشدم از آن تان باد
نماييدم زچنگ مرگ آزاد
به حق کعبه مثل شير مادر
بهل سازم شما را توشه و زر
نسازيدم زحج کعبه محروم
نيالاييد کف با خون مظلوم
نشد در نزد دزدان لابه مقبول
چو خود را لامحاله ديد مقتول
قضا را در هوا فوج کلنگان
نمودندي به فوق الرأس جولان
کلنگان را نمود آواز کاکنون
بريزندم به ظلم اين ناکسان خون
کسي غير از شما نبود خبردار
کشيدم کين از اين دزدان خونخوار
يکي پرسيد از وي چيست نامت؟
بگفت و گفت عمر آمد حرامت
چه اسمي باشدت بس بي مسما
زناداني نهادي نام دانا
بود داناييت چندان که خواهي
زمرغان هوا خود را گواهي
در دادگاه حقيقت
بگفت اي ناکسان نادان شماييد
که صم بکم غافل از خداييد
چو چشم عاري ست از نور حقيقت
نبيند باطن اسرار خلقت
به ديده جهل باشد پرده اي تار
که مانع باشد از ديدار انوار
چو مادرزاد باشد ديده ي کور
چه داند چيست مهر و تابش نور؟
اگر تحصيل کرد از علم و دانش
به چشم جان رسد نيروي بينش
به دانش داند اندر جو گردون
نموده آفتابي خلق بي چون
که نورش در تن آفاق جان ست
بناي کاخ گردون روي آن ست
مرا در چشم دل راز نهاني
چو خور در ديده دارد آن عياني
که اندر پرتو آن نور تابان
همي بينم که اين فوج کلنگان
بگيرند از شما خونم چناني
که گيرند اولياي دم زجاني
چه مرغ و ماهي و انسان و حيوان
چو اعضايند اندر جسم کيهان
به خلقت جملگي با هم سهيمند
شريک هم به اميدند و بيمند
شما گر اندر اين تن عضو فاسد
شديد و موجب شر و مفاسد
کلنگان طبعا عاري از فسادند
مطيع حضرت رب العبادند
در انظار شما مرغند اينان
که باشد فرق شان از نوع انسان
ولي در کارگاه حي داور
همه با هم دگر باشد برابر
کلنگان را بود فرمان يزدان
چنان نافذ که بر اولاد انسان
خدا نه پارسي خواهد نه تازي
نه از ديگر زبان هاي مجازي
چه او با گفت و گوهاي حقيقي
کند آن گونه تحقيق دقيقي
که اندر دادگاهش مرغ و ماهي
نمايد با زبان خود گواهي
دادخواهي کلنگان
نشد البته بر آذان قاصر
بيان حق دانا دل مؤثر
فکنده کشته اموالش ربودند
به خاک اندر تنش پنهان نمودند
شد از فقدان دانا دل اهالي
به حزن و غصه از داني و عالي
نموده جستجوهاي فراوان
نشد کس آگه از آن راز پنهان
بر اين بگذشت ايام مديدي
مصلي رفته مردم روز عيدي
ستاده قاتلان هم در کناري
در آن اثنا به امر حي باري
عيان شد در هوا فوج کلنگان
همي گشتند بر بالاي آنان
به راه انداختند آن قال و آن قيل
که ماند از بانگ شان مردم زتهليل
به هر دم بر هياهو مي فزودند
جماعت زآن شگفتي مي نمودند
به استهزا يکي از آن اراذل
به نحوي با رفيقان گشت قائل
نمي دانند کاين مرغان چه گويند
همانا خون دانا دل بجويند
شنيد اين گفته مردي از مريدان
شده آگه زراز آن عنيدان
رساند آن راز را با دوستانش
نموده زود با حاکم بيانش
گرفتند آن جنايت پيشگان را
نه بل ديوان بدانديشگان را
به اندک پرسشي کردند اقرار
جزا را رفت سرشان بر سر دار
گفتار چکاوک در مکافات
ازين افسانه شاها گشت معلوم
شد ار فرزند تو از ديده محروم
بود از راه ناموس مکافات
که هر نيک و بدي دارد مجازات
و گرنه مرغکي مانند من زار
نبودي در خور اين گونه رفتار
کنون کز من شد اين کردار صادر
چه سان گردم به نزديکيت قادر؟
چه سان باور کنم فرمايش شاه؟
چه سان با اين طناب افتم بدين چاه؟
بگفتا شاه از اين قصه که گفتي
به حکمت گوهري شاهانه سفتي
بلي حکمي ست در اين باب محکم
بود در اين حوادث بادي اظلم
گناه اول زفرزند من آمد
سمند انتقامت توسن آمد
بود هر کس به کار خويش ضامن
جراحت را قصاص و سن را سن
مرا از تو بود منت به گردن
نکردي قصد قتل کودک من
به جاي جان به چشمي گشته قانع
بدين مقدار کيفر را چه مانع؟
ترا از من نه ديگر جاي باکست
حساب ما بدين رفتار پاکست
چرا بيم آيدت بيهوده از من؟
که بايد بودنت آسوده از من
من آن شاهم که اندر بين شاهان
دهد لذت مرا عفو از گناهان
وزين رو هست بخشايش مرامم
هميشه منزجر از انتقامم
بود عفو از صفات خوب مردان
مرا زين خصلت نيکو مگردان
نخواهم کرد از تو کينه جويي
کنم اندر ازاي بدنکويي
سرباز زدن چکاوک از مصاحبت شاه
بگفتا قبره زين حرف بگذر
مرا دعوت نخواهد شد ميسر
به نزد شاه رنجيده خردمند
نخواهد رفت جز در حلقه ي بند
چه از رنجيده يا ترسيده احسان
نمايد بدگماني را فراوان
ملک فرمود کاي مرغ خردمند
مرا هستي تو خود در جاي فرزند
زانس و الفتي که با توام هست
زخويشانم ندارد کس بدان دست
نورزد مرد با اولاد کينه
به در کن اين کدورت را زسينه
بگفتا قبره ارباب حکمت
نمودند اقربا را چند قسمت
مشبه هر يکي با عضوي از تن
چو پا و دست و چشم و گوش و گردن
پسر ليکن شده تشبيه با دل
که با دل شد بقاي جسم حاصل
بقاي نسل بي پور دلارام
نباشد آن چنان که بي دل اندام
چو بي او زندگاني نيست آسان
لذا باشد پسر چون نفس انسان
نه تنها دوست بل چون خويش و پيوند
شوم با تو نباشم مثل فرزند
چو ياد آري زرنج ديده ي پور
زمن چشمت بپوشد کينه چون کور
شود نفست زمن رنجور و بيزار
روا داني به من هرگونه آزار
پسر چون نفس باشد نفس خود کس
نبخشد با کسي اين نکته ات بس
مادر مهستي
شنيدستم عجوز دير سالي
خميده قامتي فرسوده حالي
يگانه دخت بودش «مهستي» نام
سپهر دلربايي را مهي تام
قضا را گشت آن مهپاره رنجور
زرنجش زال را شد روز ديجور
چو ديدي بدر تابان شد هلالش
فزودي هر زمان بر دل ملالش
نشستي بر سر بالين دختر
دماندي سيل اشک از ديده ي تر
نمودي رو به سوي پاک يزدان
تقاضا کرديش آن رنج بر جان
که يا رب مي کن اين قد خميده
فداي جان اين ناکام ديده
نديده او زدنيا بهره ي عمر
هنوزش ناشکفته زهره ي عمر
مرا فرسوده تن از طول مدت
مرا ده مرگ و او را بخش صحت
شبي از فرط حزن و انقلابش
بناليد آن قدر تا برد خوابش
برون شد ماده گاوش از طويله
همي جست آب خوردن را وسيله
نهاده ديد اندر گوشه اي گاب
يکي ديگ مسين در جوف آن آب
زفرط تشنگي سر توي آن برد
چو آبي را که بود اندر تهش خورد
سر و شاخش نشد از ديگ بيرون
شده بيچاره گاو از خوف مجنون
دويدي سو به سو از دور و نزديک
به خوردي بر دل و ديوار آن ديگ
شد از آن بانگ هائل زال بيدار
به چشمش شد چنان صورت نمودار
زوحشت آمد آن سان بر گمانش
که عزرائيل کرده قصد جانش
دويده پيش با اندام لرزان
قسم ها داديش با آه و افغان
مرا در تن نباشد هيچ آزار
اگر خواهي در آن غرقه است بيمار
گفتار چکاوک و پاسخ ابن مدين
بلي محبوب تر نفسي زخويشان
گرامي تر نباشد هرگز از جان
کني قربان وي جان را زباني
نبخشي آنيش از زندگاني
شها من که بريدم از خلايق
مجرد گشته ام از هر علايق
فقط جاني مرا باقي ست در تن
نخواهم دادنش با ابن مدين
کدامين جانور اين تاب دارد
که داغي اين چنين بر دل گذارد؟
چو يادم آيد از نوباوه ي خويش
نمک سودم شود اين سينه ي ريش
نخواهم ديگر اين جاني که دارم
به روي جان فرزندم گذارم
ملک گفت آن خطايي کز تو سر زد
براي داروي درد جگر زد
اگر تو مبتدي بودي در اين کار
شدي ترسيدنت لازم زآزار
تو کاري در ازاي کار کردي
دل ما را زکارت نيست کردي
تو پيش از آن پسر بودي انيسم
رفيق و صاحب و خير الجليسم
چو زاد او نيمه انسم رفت زي او
ترا شد آن پسر کفه ي ترازو
کنون او گشت ناقص بار ديگر
تمام انس شد با تو مقرر
کني از من اگر يک ره جدايي
بگيرم با که انس و آشنايي
مگر نشنيدي آن سازنده ي شاه
چه سان خشم شه از خود کرد کوتاه
نوازنده شاه
شنيدستم شهي خوش بود با ساز
بد او را نغمه پردازي خوش آواز
کز او استادتر در فن موزيک
نبودي در ميان ترک و تاژيک
شنيدي چون نواي ساز از وي
دهان زهره ماندي باز از وي
چو کردي آشنا با تار مضراب
فغان کردي به مغرب روح «زرياب»
چو کردي ارغنون را کوک ماهور
زخاک «موصلي» برخاستي شور
نوازنده غلامي داشت زيبا
نمودي از فنونش تربيت ها
چنان که «سعدي» از وصف مصارع
سروده گشت چون استاد بارع
نمودش شاه در خدمت اجابت
شده استاد در خشم از رقابت
چشاندش شربتي از سم قاتل
که برخيزد حريفش از مقابل
چو شد مختل زقتلش عشرت شاه
نمود احضار قاتل را به درگاه
بفرمودش به خاکت مي کنم پست
که نصف عشرتم را دادي از دست
بگفتا گر برفت از کف غلامت
مرا بايد نگهداري سلامت
به مرگش رفت اگر نيم از نشاطت
کند بيت الحزن مرگم بساطت
چه باشد منحصر عيش تو با من
من ار مردم شوي محروم ازين فن
چو شه بشنيد اين حرف حسابي
ببخشيدش بدين حاضر جوابي
کني اي مرغ اگر از خويش دورم
رود با دوريت يک جا سرودم
چو هر وصل آخرش هجر و جدايي ست
مروت نيست پيش از آن جدا زيست
در وصف دل و زبان منافق
چکاوک گفت شاها اين زبانست
که نتوان داشت بد چون عيانست
زباني کان به پيش ديده پيداست
ببايد با لباس مهرش آراست
که گر عريان بودي از جامه ي مهر
بدو با مهر ننمايد کسي چهر
لذا از بهر جلب مهر مردم
کند با مهرباني ها تکلم
تو زان با مهر آرايي زبان را
که با انم نمايي جلب جان را
چو دل ننمايد اندر ديده ي کس
چه غم؟ باشد بهر نيت ملبس
بود اندر ميان سينه پنهان
نداريش از لباس کينه عريان
نمي بيند کسي در کف سلاحش
که با نفرت ازو جويد فلاحش
ولي گر از دلت چشمست غافل
ندارد غفلتي از حال آن دل
حريفان کفو خود نيکو شناسند
ولو هر جا نهان در هر لباسند
دل من با دلت شاها حريف است
به چشم عقل بر حالش عريف است
يقين داند اگر افتم به چنگت
سرم له گردد اندر زير سنگت
نه آنم من که دکتر راندش از پيش
که مرمودي منال از اشکم خويش
پزشک و بيمار
شکم خواري شده نزد حکيمي
که دارم در شکم رنج اليمي
طبيبان را چنان که هست مرسوم
به پرسش درد را سازند معلوم
چه خوردي؟ گفت کاين دردت بدل هشت
بگفتا سوخته ناني چو انگشت
به شاگردش بدين سان داد دستور
که دارويي بکن در چشم اين کور
بگفت اي ناطبيب بي مروت
مرا اندر شکم پيچيده علت
نه اندر چشم تا دارو بريزي
کري؟ يا عاري از هوش و تميزي
بگفت اي کور دل کر نيستم من
ترا در سر نباشد چشم روشن
به جاي نان نمودي ميل انگشت
از آن ترسم خوري روز دگر خشت
مرا شاها بود چشم دل آن سان
که داند فرقي از انگشت با نان
تعهد بخشايش و نپذيرفتن چکاوک
ملک گفتا ميان يار با يار
فتد زين گونه رنجش هاي بسيار
چه هست اندر نهاد خلق مفطور
رضا و بردباري رنجش و زور
وليک آن را که باشد عقل در سر
به روي خويش بر بندد در شر
به آب حلم بکشد آتش خشم
بپوشد از خطاي دوستانم چشم
اگر چه تلخ باشد صبر در جبر
وليکن دارويي نافع بود صبر
که آن زهر وخامت راست ترياک
بدان دارو شود خون از مرض پاک
به پاسخ گفت مرغ آري تهاون
کند در دفع شر از سر تعاون
که گيرد سهل بر خود هر که دشوار
شود دشوارش آسان آخر کار
ولي يک عمر در نطع زمان ها
از اين بازيچه کردم امتحان ها
شده ثابت به من هر صاحب زور
بود در دست زور خويش مقهور
به ضبط نفس خود قدرت ندارد
که خود را از تجاوز باز دارد
پلنگان را چو بر خود نيست نيرو
چه سان ايمن زيد زو نفس آهو؟
من آهو تو پلنگ تيز چنگي
منم عاجزتر از شيشه تو سنگي
چنان کان شاه اين مکتوب بنوشت
به سرداري که تخم کينه مي کشت
شاه و مرزبان
به ترکستان شنيدم شهرياري
سپرده مرزباني را دياري
چو ديد از ياوران بازوي خود سخت
نموده خيرگي بر صاحب تخت
براي استمالت شاه با وي
به نامه خواست باز آردش از غي
به پاسخ داد اين پيغام بدخواه
که خواهم لشکر آوردن سر شاه
نوشت اين نکته شه با وي دوباره
که تو چون شيشه اي من سنگ خاره
از آن دو هر يکي بر ديگري خورد
بود پيدا کدامين مي شود خرد
هم گفت و گوي چکاوک و ابن مدين
تو آن شاهي و من آن مرزبانم
که چون شيشه کني خورد استخوانم
وگر تو از سر صلح و صفايي
دل از هر کينه صافي مي نمايي
مرا هرگز قبولش نيست مقدور
چه هست اين کار از شرط خرد دور
ملک گفتا نشايد با گماني
نمودن دوري از ياران جاني
نبود ار باوفا سگ نام بردار
نماندي زنده آن حيوان مردار
ندانم بهر چه زين خوي نيکو
بدن اصرار تابي بي جهت رو؟
بگفتا هر بنايي راست بنياد
وفا را هست بنيان نصفت و داد
تزلزل يافت چون از جور بنيان
بناهاي وفا گرددي ويران
ملک را هم وفا در دل نمانده
حوادث رخنه ها بر آن رسانده
ندارد دسترس بر من به کيفر
به روي بالش نرمم نهد سر
غرور و نخوت اندر چشم شاهان
زعادي گنده تر سازد گناهان
وزين رو کينه چون کردند در دل
نگردد با مرور دهر زايل
بود مانند انگشتي فسرده
به ظاهر چون جمادي هست مرده
زخشمي گر بدان افتاد اخگر
زند آتش به جان خشک و هم تر
ملک گفتا از آن دارم اسف را
گرفتي از مباحث يک طرف را
به هر چه گويمت رأي تو منفي ست
تو اين حجت که باز آري نه کافي ست
چرا ممکن نباشد کين و وحشت
بدل گردد به مهر و انس و الفت؟
وليک عاجزترم من زآن که سينه
نمايم خالي از اين حقد و کينه
و گر آيم دگر بارت به خدمت
نخواهم بود ايمن از مخافت
بدين وحشت از اين قربت چه حاصل؟
چنين قربت خيالي هست باطل
ملک فرمود اين گونه حوادث
نباشد بي قضاي رفته حادث
چنان که نيست کس قادر به احيا
به کشتن هم نخواهد شد توانا
نمودي گر تو يا کودک خطايي
چه بايدکرد؟ مجرا شد قضايي
بگفتا قبره اصلي است ثابت
نباشد بي مشيت حي مائت
ولي جمهور دانايان دنيا
نمودند اندر اين اجماع آرا
سري کو ماند از تدبير مهمل
بساط زندگي باشدش مختل
بگفتا شاه در هر حال ما را
بود دل مايل صحبت شما را
بيارم من زهر حجت نمونه
به نزد تو نمايد باژگونه
کشم من روي تو مهر و وفا را
تو بنمايي به من روي جفا را
بگفتا مهر تو از بهر آنست
که باز آري مرا با حيله در دست
کشي بر روي من زين رو وفا را
که از قتلم دهي بر دل شفا را
ولي روي جفاي من از آن ست
که جان لازم ترم از دوستان ست
چه بايد کرد با يک نفس عاقل؟
که نبود بر هلاک خويش مايل
من از حال دل خود هستم آگاه
بدان مقياس دارم بر دلت راه
نبودي گر مرا در پيش مانع
نبودم جز به مرگ طفل قانع
ترا هم دل به غير از کشتن من
ندارد آرزويي از تن من
غم دل خسته را دل خسته خواند
کجا آزاد حال بسته داند؟
چه مي داند هواپيما نشسته
غم صاحب الاغ پا شکسته؟
چو ياد آيد ترا از چشم فرزند
مرا از بچه ي محبوب و دلبند
کند درياي حقد و کينه طغيان
چه گيرد پيش آن امواج طوفان؟
چو دل را نيست ياراي صبوري
به از آميزش صوريست دوري
ملک فرمود مردان خردمند
توانايي به نفس خويش دارند
که بخشايند جرم مجرمان را
کنند از لوح خاطر محو آن را
قبول معذرت خوي کرام است
خشونت بر دل دانا حرام است
ستردم من دل از کين و کدورت
نمي بينم بدين وحشت ضرورت
گناه ار چند خود باشد کلان تر
کلان تر زوست قلبش مهربان تر
بگفتا مرغ اين حرفي ست بس راست
وليکن عيب کار من در اينجاست
که چون خائن بود از خويش خائف
نباشد زان دلم با تو مؤالف
ملک گفتا از اين پند و نصيحت
نمي گردي دمي از سوء نيت
نصيحت با کسي چون نيست مقبول
به بيهوده نبايد دادنش طول
چو آن زاهد که با آن گرگ خونخوار
بدادي خويش را از پند آزار
پارسا و گرگ
شنيدم پارسايي نيک کردار
علاوه بر عبادت بودش اين کار
شدي در راه حق هر سوي سايح
نمودي وقت خود صرف نصايح
فتادش ديده بر گرگي که دندان
نموده تيز بهر گوسفندان
به کوه ودشت سرگرم تکاپو
به قصد پازني يا ميش و آهو
بنا بر عادت خود پير دانا
نمودش پند کاي گرگ توانا
بيا و توبه کن آخر از اين جور
کناري زن زخون خلق يک دور
ستم با خلق تا کي بايدت کرد؟
نهادن بر دل بيچارگان درد
که از اين سينه ها آخر يکي آه
زند بر ريشه ات آتش به ناگاه
کشد کيفر زتو يک قلب نالان
به شکل تيره چه يابند بالان
زماني گوش داده گرگ با وي
بگفتا زود کن گفتار خود طي
چه شد بي گاه و گله رفت زي ده
به در شد از کفم ميشان فربه
چو آن گرگت نباشد گوش شنوا
که برگيري دل از اين فکر بي جا
دنباله ي گفت و گوي چکاوک با شاه
بگفتا گر نبودم پند بشنو
فريبا گشتمي با حرفت از نو
چه در تأثير پند و موعظت ها
گرفتم بهره ها از تجربت ها
شناسم آن چنان تکليف خود را
که دارم از سر خود دور بد را
لذا قصد سفر دارم چناني
که از نامم نداند شه نشاني
مرا ماندن در اين کشور حرامست
که جان را موجب رنج و ملامست
ملک گفتا در اين امن و فراغت
فراهم باشدت اسباب راحت
چرا بايد سفر بر خود گزيدن؟
مرارت هاي غربت را کشيدن؟
بگفتا مرغ هر کس را به ميهن
نباشد از بلايا جان ايمن
بود جايز از آن کشور شدن دور
نمودن ترک ملک و مال و منظور
چه آنها را عوض باشد فراوان
عوض جان را بود خارج زامکان
ملک پرسيد طول سير تا چند؟
که هستم عودتت را آرزومند
بگفت آن سان کنم ترک زيارت
که بايد بست چشم از انتظارت
بود پاسخ زمن حرف شما را
شبيه حرف تازي نانوا را
تازي و نانوا
به شهري تازي صحرانوردي
نظر در دکه ي خباز کردي
به چشمش قرص نان در روي منبر
نمودي جلوه چون ماهي منور
روان موش خوار نان نديده
چنان از بوي نان بر لب رسيده
به لابه کرد با خباز عنوان
چه بستاني که سيرم سازي از نان؟
نموده نانوا رقت به حالش
بدينسان داد پاسخ با سئوالش
تواني درهمي دادن از اين نان
به قدر اشتها پر سازي انبان
به دادش درهمي اندر لب جو
گرفت از نان و هي افکند در تو
گذشت از درهم و دينار و از دانگ
به بي صبري نمودش نانوا بانگ
بگفتا يا اخا برگو خدا را
که داده با تو چندين اشتها را
تو تا کي خسته خواهي شد زخوردن؟
که من خسته شدم از نان شمردن
بگفتا تا بود اين آب جاري
مرا هم غير خوردن نيست کاري
جدايي چکاوک از شاه- پايان بخش هشتم
کنون چون سيري آن تازي از نان
مرا معلوم نبود طول جولان
نخواهد داشت اين فرقت وصالي
نخواهي ديدنم جز با خيالي
نمود ار چند شه تأکيد و اصرار
نشد مرغک به گفتارش خريدار
شده بالاخره از وي قطع اميد
بگفت از مهر مايت دل بگرديد
برو دست خدا همراه بادت
زسر دست بدي کوتاه بادت
کنون کز دوستان کردي کناري
به جا بگذار از خود يادگاري
چه هرگز بهر اشخاص خردمند
نباشد يادگاري بهتر از پند
بگفتا مرغ شاها بشنو از من
هميشه دل بنه بر لطف ذوالمن
يقين مي دان به دنيا هيچ کاري
نباشد خارج از تقدير باري
ولي هرگز مپيچان دل زتدبير
به تدبيرت اگر شد يار تقدير
ببردي آرزوي خويش از پيش
نماند از اسف بر خاطرات ريش
و گر تقدير باشد برخلافت
کند در نزد دانايان معافت
همه دانند امري از قضا رفت
نگويد کس ترا کاو بر خطا رفت
نباشد دوست را ايراد بر حق
نه دشمن را به کارت جرأت دق
سپس اندر جهان ضايع ترين مال
بود آن کان ندارد سود با حال
دوم مغبون تر از آن شاه و مهتر
نباشد کاو بود غافل زکشور
سوم مشؤوم تر شهري که در آن
نباشد ايمني و نرخ ارزان
چهارم ناگواراتر از آن نيست
که مونس را به هم دل مهربان نيست
چنان که دوستي ما دو با هم
چو دل هامان بهم شد نامسلم
نبود الفت بدين حالت گوارا
شده توديع من واجب شما را
بگفت اين و نمود از شرفه پرواز
بماند اين قصه ي شيرين از او باز
بدان تازين فسانه بهره گيري
وزين اندرزها منت پذيري
زحقد يار دشمن گشته ي خويش
که دارد از جفاي تو به دل ريش
به سان قبره از ابن مدين
هميشه برحذر باشي و ايمن
بخش نهم
در عفو و بخشايش
تقاضاي ملک بنمود ايجاب
زدانا شرح پند نهمين باب
چنين فرمود پس استاد کامل
که اين اندرز بر عفو است شامل
شهان را عفو نيکوتر خصالست
ک دايم ضامن حسن مآلست
به هر لغزش اگر کيفر رساند
اميد عفو و بخشايش نماند
شود نوميد نزديکان هميشه
بودشان وحشت و ترديد پيشه
نه ماندشان به حضرت اعتمادي
نه اندردل صفا و اعتقادي
چه انسان هرگز از لغزش مصون نيست
رمد از شه اميد عفو چون نيست
هر آن کو اهل وجدانست و آزرم
نباشد بهر خدمت خاطرش گرم
نگيرد تا به کارش خورده بدخواه
قبول خدمتي ننمايد از شاه
و گر باشد حريص و زشت آيين
چو نبود بر مآل خويش خوشبين
به هر حيلت شود از زر گران بار
که گر روزي به تهمت شد گرفتار
به زر بندد دهان هم قطاران
رها گردد زچنگ کيفر آسان
لذا لازم بود از بهر چاکر
اميد عفو مثل بيم کيفر
مهان را دو سلاح خوب و محکم
چو عنف و لطف بايد بود توأم
به عنف افزون نمودن هيبت لطف
به آب لطف کشتن آتش عنف
نه لطفي باشد از ضعفش نشانه
نه عنفي چون درنده ظالمانه
نه مخلص باشدش از عنف بدبخت
نه مفسد گرددش از لطف سرسخت
سلاطين را به عامل احتياجست
به عامل کار کشور را رواجست
اگر هر عاملي با لغزيشي خرد
شود پس کار بايد با که بسپرد؟
ببايد جست از بين کسان مرد
به عدل و عفو و احسان تربيت کرد
گروهي با عفاف و با ديانت
به تعليمات تقوي و ديانت
نمودن از پي خدمت مهيار
سپردن در خور هر يک به وي جا
هر آن کو مرد صاحب احترامست
برايش عفو بهتر انتقامست
زعفوت آن چنان شرمنده گردد
ترا از جان و از دل بنده گردد
و گر بدکيش و بي وجدان و بدخوست
نمودن دورش از درگاه نيکوست
خلاصه در بيان و عفو و احسان
بود نص کلام حي سبحان
خدا چون کاظمين الغيظ فرمود
به عافين عن الناسش بيفزود
بود اندر حديث ار رفق و احسان
مجسم مي شدي در شکل انسان
جمالي آن چنان بودش که ديده
نديده مثل او يک آفريده
وليکن عفو مطلوبست چندان
که جرأت را نباشد راهي اسان
کز آن سازند ارباب تحکم
تجاوز در حقوق و عرض مردم
ببايد کار دادن با خدا دوست
ندرد تا رعيت را به تن پوست
در اين موضوع نيکو داستاني ست
براي عفو و احسان خوش بياني ست
داستان شير و شغال
«فريسه» نام فرزانه شغالي
که بودش در شغالي طبع عالي
به رحمت گشته برخورداراز حق
نيازردي از او يک نفس مطلق
به عکس قوم بگذشتي حياتش
تغذي بود زاثمار و نباتش
نموده ترک حيواني که دايم
از او آسوده بودندي بهايم
به وي ابناء جنسش کرده ايراد
نباشيمت بدين کردار منقاد
که يا بايست با ما بود هم راي
و يا پرداختن از نزد ما جاي
چه معني دارد اين تضييق بر جان؟
نمودن عمر را بر خويش زندان
قباي زندگي چون گشت پاره
که داند دوختن آن را دوباره؟
حيات مردم دانا به اين است
حيات اين نيست خسران مبين است
نهي امروز از کف عيش دنيا
چه مي داني چه خواهي بود فردا؟
پاسخ فريسه به شغالاان و اندرزبانان
فريسه گشت شد ديروز و فردا
به طبق قول تان چون نيست پيدا
فقط امروز را در دست داريم
که از آن حاصلي واپس گذاريم
چه دنيا آخرت را کشتزاري است
برد زان بهره هر دهقان که کاري ست
به دنيا مرد عاقل آن کسانند
که قبلا توشه بر منزل رسانند
چه نازيدن بدين دنياي فاني؟
ببايد کرد فکر آن جهاني
که با تقديم خيرات و مبرات
مصون بودن در آن دنيا زآفات
دمي اين در شود بر روي بازت
که در بندي به رخ از حرص و آزت
کجا مرد حريص و مردم آزار
تواند شد زنيکي بهره بردار؟
بگفتند اين نه کار عاقلان ست
زلذات جهان برداشتن دست
خداي لم يزل با دست رحمت
نهاده پيش ما اين خوان نعمت
فريسه گفت مال دنيي دون
که ارزانيش کرده حي بي چون
چو ابزاريست کاندر سايه ي آن
کند تحصيل نام نيک انسان
گدايي بهتر از آن مالداري
کز آن اشکي شود از چشم جاري
نيرزد نزد عاقل ماسوي الله
بدان کايد برون از سينه آه
اگر دست از تجاوز باز داريد
به دنيا و به عقبا رستگاريد
وگر خواهيد خود دانيد ما را
رها سازيد اين دنيا شما را
اگر در چشم تان بد مي نمايم
روم در گوشه اي تنها به پايم
خواستن کامجو فريسه را به دربار
چو ديدندش چنان وجدان محکم
بدين زهد و صفايش کرده ملزم
زبان اعتذار اندر گشودند
به فکر خويش آزادش نمودند
فريسه زهد و تقوي کرده پيشه
شده مشهور در اطراف بيشه
بدان سان در ديانت گشت معروف
که شد محببو هر مهجور و مألوف
نموده زائران با ارادت
به سويش رو پي کسب سعادت
پي دريوزه ي همت بدان در
نهاندي به ذل و مسکنت سر
بدان سان صيت زهدش شد جهانگير
که شد آگاه از آن زهد و ورع شير
چه در آن بيشه شير پيل توشي
رياست داشت بر خيل وحوشي
به زير پرچمش زانواع ددها
سر فرمانبري بنهاده صدها
همي راندي به امر سلطنت کام
وز اين رو بودي او را «کامجو» نام
نشسته روزي اندر بزم عزت
به گردش جمعي از اصحاب دولت
سخن پيوسته از اقسام حالات
زتقوي در ميان آمد مقالات
يکي در ضمن انفاس نفيسه
نموده صحبت از زهد فريسه
شده جمعي دگر با وي هم آواز
زتقوي و صلاحش نکته پرداز
ملک بشنيد آن اوصاف نيکو
زدل مايل شده با صحبت او
فرستاده رسولي کردش احضار
اطاعت را به فرمان جهان دار
چو حاضر گشت اندر مجلس شاه
زانواع فضايل ديدش آگاه
به دلجويي و لطف و احترامش
بجستي کامجو هر لحظه کامش
زهر نکته که کردي امتحانش
فزودي زامتحانش امتنانش
چو ديدش صاحب فضل و کمالات
شدش مجذوب آن حسن مقالات
بلي چون زهد با دانش شود يار
فزايد قدر مردان را دو صد بار
نيرزد عالم فاسد به چيزي
نه نادان مقدس بر پشيزي
هم او دزديست اندر کف چراغش
هم اين را فرق نبود از الاغش
بد است اين هر دو ليکن بدتر از آن
که هم ناپارسا باشي و نادان
خوشا و خرم داناي چالاک
که هست آراسته با سيرت پاک
فريسه جامع اين هر دو خو بود
که اطوارش پسند کامجو بود
پسنديدش ملک از بهر صحبت
گرفته با خصال خويش الفت
برگزيدن فريسه کامجو را به وزارت
بدين بگذشت روزي چند پس شاه
نمود اظهار با وي در نهان گاه
مرا کشور وسيع و جاه بيش است
وليکن دل ازين بيشي پريش است
چه اين ملت که ما را زير فرمان
بود باشند اماناتي زيزدان
که حفظ آن بود برعهده ي من
مرا مسؤول آن کرده است ذوالمن
خيانت گر رود ما را در اين کار
چه پاسخ بايدم دادن به دادار؟
چه من يک فرد با يک توده افراد
به تنها چون توانم زيست با داد؟
توان با نفس خود کردن معادا
اگر مي بود تکليفي فرادا
ولي در خيل من هستند اشخاص
که هر يک راست در دل نيتي خاص
نه آگاهم من از دل هاي ايشان
کنم اصلاح باطل هاي ايشان
اگر ظلمي زاتباعم به جمهور
رسد وز زور داراني به بي زور
شود مظلوم از دل دشمن من
وبال آن بود بر گردن من
در اين مشکل مرا بايد يکي يار
که بر دوشش بگيرد نيمي از بار
چنين ياري مرا نبود زياران
که اطمينان توانش کرد چندان
ترا با اين چنين اخلاق و اطوار
همي بينم بدين منصب سزاوار
چه مي بينم شريف و حق پرستت
زمام ملک بسپارم به دستت
گزيدستم ترا بهر صدارت
که حقا مر ترا زيبد وزارت
سرباز زدن فريسه از وزارت
فريسه داد پاسخ با جهان دار
دو کس باشد بدين منصب سزاوار
يکي آن سخت جان و چست و چالاک
که از افساد مردم نبودش باک
بود ماهر در اوضاع رياست
رسد بر مقصد خود با سياست
زيد آن سان که از اقوال افراد
نبيند دامنش گردي زايراد
دوم اشخاص بي وجدان و آزرم
نباشدشان زهون و مسکنت شرم
اگر از بعد ده روزه رياست
شود مقهور در دست سياست
زمسند جانب محبس کشد راه
زبي قيدي نباشد بر لبش آه
کند هموار بر خود رنج خواري
دهد تن بر هوان با بردباري
چنين کس لاجرم محسود کس نيست
وگر باشد بجز اينش هوس نيست
که بالد بر خود از نام وزارت
و گر بيند از آن صدها خسارت
چه در ظاهر نمايند احترامش
به باطن گاو بگذارند نامش
شود الت به دست چاپلوسان
نشينندش به دوش غفلت آسان
برد او مظلمه ديگر کسان سود
شود بالاخره از هر سوي مردود
چو من زين هر دو خصلت برکنارم
سزاواري بدين منصب ندارم
ملک بايد ازين فکرش گذشتن
مرا قيدي به پاي جان نهشتن
چه من بستم زدنيا ديده ي آز
نمودم زآشيان حرص پرواز
تمنا دارم از شه بار ديگر
نسازد باز ازين جامم گران سر
از آن ترسم کز اين گونه هوس ها
برم کيفر چو از شيره مگس ها
صوفي و مگس ها
شنيدم صوفي صافي دمي بود
مر او را زاهل عرفان محرمي بود
رفيقي بود نيک اطوار و ديندار
که بودش شغل حلوايي به بازار
گذشته پير روزي بر دکانش
به حلوا کرد سالک ميهمانش
نشسته پير بر کرسي و درويش
يکي ظرف عسل بنهاد در پيش
بدان سان که مگس را رسم ديرين
بود گرد آمده بر طعم شيرين
شدند آن سان بدان شيره مهاجم
که بر دنياي دون عامي و عالم
نشسته مثل اهل آز از ناس
به روي شيره بعضي بر لب طاس
چو حلوايي هجومي ديد از آن سان
نمود اقدام بهر دفع ايشان
بجنبانيد روي طاس دستار
به تبعيد هوام مردم آزار
مگس هاي لب طاس آن بديدند
به آساني زجاي خود پريدند
مگس هاي نشسته روي شيره
به کار خويش واماندند و خيره
زدند ار چند بال از بهر پرواز
فروشد بال و پرشان در عسل باز
چو صوفي ديد آن منظر يکي شور
برآورد از دل بشاش و مسرور
چنان زد نعره ي مستانه از دل
که فهمش بود بهر دوست مشکل
فراغت يافت چون زان وجد و مستي
بپرسيد از ره عرفان پرستي
چه بود علت بدين مستي و و جدت؟
مگر ديدي چه از ياران نجدت
جوابش داد پير الهام غيبم
بدين منظر نموده دفع ريبم
نمايش داد بر من حال دنيا
مآل اهل دنيا شد هويدا
چه بود اين طاس دنيا شهد مالش
مگس هاي مردمان و قيل و قالش
مگس هايي که گرد طاس بودند
فقيران قنوع ناس بودند
نگشته غرقه اندر مال دنيا
بد از قيد شره آزادشان پا
مگس هايي درون طاس بودند
کساني که به حرص اندر فزودند
گمان دارند از غوطه به ثروت
زقانع بيشتر يابند لذت
چو بانگ کوس رحلت داد فرمان
پرند اطرافيان از جاي آسان
وليک آنان که غرق ثروت استند
حريص و والع و دنيا پرستند
بود ثروت بدان سان پند پاشان
که آسان خود نمي سازد رهاشان
چو خر اندر وحل مانند حيران
برند از مال جاي سود خسران
به دنيا ننگ بدنامي نصيبش
به عقبا تا چه فرمايد حسيبش
گفت و گوي فريسه و کامجو
ازين تمثيل مقصود آن که شاهم
نسازد با عسل بيرون زراهم
چو پيک مرگ افشاند به من دست
به آساني توانم رخت بربست
بگفتا کامجو اين عذرها چيست؟
نشايد مرد لايق بي اثر زيست
چه مرد حق پرست و نيک اطوار
بود مفطور بر دفع ستمکار
چو در راه عدالت مستقيم است
زمکر و غدر اشخاصش چه بيم است؟
عبادت گفته دانا خدم خلق
بود نه سبحه و سجاده و دلق
چو از ظالم ستاني داد مظلوم
بجز رحمت نخواهي برد مقسوم
به دنيا ديد خواهي عزت و جاه
به عقبا سوي فردوست کشد راه
فريسه گفت در اعمال شاهي
زيد گر کس منزه از تباهي
به عقبا روسفيد و رستگار است
به دنيا ليک با نکبت دچار است
نخواهد بود در منصب ثباتش
زکيد دشمنان نبود نجاتش
کسي کوشد نصيبش قرب سلطان
نماند ايمن از مکر حسودان
بپردازند بر وي دشمن و دوست
بدرند عاقبت از پيکرش پوست
چو کردند اتفاقش در عداوت
نخواهد برد جاني با سلامت
بگفتا کامجو اين وهم بگذار
رضاي ما ترا باشد نگهدار
مرا حسن عقيدت هست با تو
نخواهد بود کس را دست با تو
چنانت دارم از حساد ايمن
که ماني فارغ از افساد دشمن
فريسه گفت اگر الطاف سلطان
بود با من زروي عدل و احسان
همان بهتر که دست از من بدارد
در اين بيشه به خويشم واگذارد
که با آب و گياهي گشته خرسند
زيم آسوده بي تشويش و ترفند
بگفتا کامجو امري محالست
بدارم از تو با اين عذرها دست
فريسه گفت چون حال اين چنين ست
رضاي خاطر سلطان در اين ست
امان نامه ببايد داد با من
که در هنگام غدر و مکر دشمن
ملک با محض قول خصم حاسد
به ترديدش نگردد قلب فاسد
بدون غور و تحقيق و تفکر
نيارد با من مسکين تغير
وزارت فريسه و افتراي حسودان بر وي
سپرده کامجو با وي وثيقت
به پيمان وفايش کرد بيعت
به رويش باز کرده باب دولت
گزيدش از همه اصحاب دولت
مفاتيح خزائن داد با وي
در اسرار خود بگشاد با وي
چو ديدي هر زمان ز وي ارادت
شدي هر لحظه ميلش بر زيادت
بدان سان خادم و مخدوم با هم
رفيق و متفق گشتند و محرم
نبد بيگانه را راهي برايشان
شده زين رو بزرگان دل پريشان
چو دست جور اعيان گش بسته
زمان عهد و وجدان برگسسته
نمودند اتفاقش در خصومت
که بردارندش از دست حکومت
نهاني کرده شب ها انجمن ها
همي راندند در کينش سخن ها
که اين مکار و شياد و مرايي
به فن زاهدي و پارسايي
زمام مملکت بگرفته در دست
مقام و رتبه ي ما گشته زو پست
پس از يک عمر دوران معالي
به ما مانده است نامي خشک و خالي
به نام عدل و احسان کرده کاري
که هر مور ضعيفي گشته ماري
شنيده نام آزادي رعيت
نه جاي دخل مانده است و نه رشوت
اگر چندي بدين منوال باشيم
براي پول بايد سگ تراشيم
پس از يک چند با کنکاش و شورا
بدين شد منتهي افکار و آرا
به هر قيمت که باشد کرده اقدام
يکي تهمت ببندندش سرانجام
بيندازند پس از چشم شاهش
نمايند عاقبت خوار و تباهش
به تبليغات و رشوت زاهل دربار
نمودند عده اي با خويشتن يار
بدين سان کرده تمهيد گنه را
ربودند عقل خوانسالار شه را
که قطعه وشتي کان نزل شه بود
به پنهاني زجاي خويش بربود
به مأواي فريسه کرد پنهان
رساند اين مژده در شوراي اعيان
سراسر نزد سلطان جمع گشتند
مراقب بهر تحريکش نشستند
سعايت اميران و وزيران از فريسه
فريسه بهر کاري بود غائب
به دل غافل زتمهيد مصائب
نشسته کامجو با خيل اعيان
سخن پيوسته از اوصاف نيکان
به هر موضوع از اطوار نفيسه
بدش ضرب المثل نفس فريسه
چو شد بيگاه و وقت خوان شه شد
زديري خاطر از جوعش سته شد
چو خوانسالار را کردند احضار
نمودند نزل را يک باره انکار
که بهر خوان شاهم هيچ دستور
ندادند و نه لحمي هست مقدور
محل نزل شه جستند هر چند
بدانگي زان به جايي پي نبردند
ملک را تن زفرط جوع بي تاب
شد از آن وضع ناهنجار مرتاب
چو ديدندش بدان گونه غضبناک
توان بر دامن حلمش زدن چاک
يک از حضار خوش تقرير و استاد
نخستين سنگ کاخ فتنه بنهاد
به تمهيد يکي ديباچه ي نغز
ملک را راند اين وسواس در مغز
بگفت اکنون رهي را نيست چاره
گريبان تحمل کرده پاراه
برون اندازم از دل آنچه دانم
حقايق را به عرض شه رسانم
تنبه يافته شير از بيانش
که چون گويد يکي از چاکرانش؟
بگفت البته به رحق شناسي
وفاداري و رسم خوش سپاسي
روا باشد که اتباع شهنشاه
نمايندش زهر موضوع آگاه
هر آنچه داري اندر دل فروخوان
نبايد داشتن يک نکته پنهان
بگفتا آنچه بر من گشته معلوم
فريسه آن پليد ناکس و شوم
براي وهن بر بزم جهان دار
به پيش آورده زين سان زشت کردار
چنين گفته نهان با ويژگانش
که شه بي من ميسر نيست خوانش
چو بي من اکل و شربش نيست مقدور
توانا چون بود در کار جمهور؟
از اين کردار آن خواهد بدانديش
کند ثابت به کشور قدرت خويش
يکي ديگر شد از راه تقلب
مدافع از فريسه با تعصب
که هرگز نايد از او اين چنين کار
که مردي هست با تقوي و دين دار
يکي گفتا زآگاهي شنيدم
به تقريبي که گويي خود بديدم
فريسه قطعه لحم خوان سلطان
به منزل گاه خود بنموده پنهان
يکي گفتا مرا اين نيست مقبول
فريسه هست مردي راد و معقول
بزرگان خالي از دشمن نباشند
بود از بهر وي تهمت تراشند
يکي کو را جسارت بيشتر بود
بدين گفتارها رأيي برافزود
که هر گفتار را نتوان پذيرفت
توان کذبي زروي دشمني گفت
نبايد بي تأمل داد رايي
که باشد هر گناهي را جزايي
نشايد با تصور بي گناهي
نمودن متهم در نزد شاهي
بلي گر گوشت اندر مسکن وي
بود برون توان بر جرم وي پي
ترديد کامجو در کار فريسه
شنيدي کامجو گفتار ايشان
نمودي گوش با فکري پريشان
شد از تفتين بدگويان ملعون
ملک را اختيار از دست بيرون
بگفتا از گنه کاري دستور
چه شهرت ها بود در بين جمهور؟
به دستوري که بگزيده است شاهش
چه استدلال باشد بر گناهش؟
نخستين گفت در بين جماعت
شده معروف با غدر و خيانت
به واقع گر بود او منشاء شر
نخواهد برد جان از دست کيفر
دوم از مغرضان گفتا از اين پيش
شنيدم من خبرها زآن بدانديش
نمودم حمل بر بهتان وليکن
يقينم شد کنون کو بوده خائن
سوم گفتا گناهش پيش از اينم
به برهاني قوي بودي يقينم
دو کس از چاکران خاص شاهي
نمودم آگه از بهر گواهي
که زودا کار اين مرد مرايي
کشد زي افتضاح از خبره رايي
بگفتا چارمي دارم تعجب
ازين تقوي و تسليم و تأدب
عبادت پيشه اي را اين دليري
به ظاهر ميشي و در خفيه شيري
حسود پنجمي با طرز معقول
نمود اظهار کاين مرتاض مقبول
بسي ديدم که مي ناليد از دل
که بر اعمال ملکي گشته عامل
مصيبت مي شمرد امر وزارت
که باشد نفس کامل را خسارت
بدين تسليم و تقوي و ديانت
محل حيرتست از وي خيانت
ششم گفتا چنين مردي هنرور
خيانت گر کند در اين محقر
توان دانست از اموال دولت
چه ها اندوخته با مکر و حيلت
بسي زين گفته ها کردند تکرار
که شک افتاد در قلب جهان دار
چو گفتار اميران يافت پايان
وزيران فصحتي ديده به ميدان
يکي گفتا اگر اين راست باشد
نه تنها گوشتش درخواست باشد
چه او محتاج در اين مختصر نيست
در اين کردار وي قصدي دگر نيست
مگر توهين شه را بوده قاصد
به دل کشته بسي تخم مفاسد
يکي ديگر به ظاهر از ره پند
چنين گفتا به مردي آبرومند
نبايد بي دليلي بست تهمت
زبان را کردن آلوده به غيبت
بود کاين افترايي بي اساس است
زسوي مردمان ناسپاس است
چنين بهتر بود فرمان دهد شاه
که تفتيشي نمايندش زبنگاه
اگر آن گوشت آنجا گشت پيدا
گناه و جرم وي گردد هويدا
و گر پيدا نشد در منزل وي
بود اين افترايي از ره غي
ببايد کردن استغفار از اين کار
نمودن معذرت از وي به زنهار
سوم گفتا اگر تفتيش يابد
تأمل اندر اين فرمان نشايد
چه جاسوسان آن مکار هر آن
مراقب بوده اندر بزم سلطان
اگر کوچک ترين حرفي بدانند
به کمتر فرصتي با وي رسانند
اتهام فريسه و زنداني شدن وي
يکي ديگر نمود اظهار تشويش
که حاصل چيست از تحقيق و تفتيش
تو گو شد برگه پيدا جرم معلوم
فريسه هست آن شياد مشؤوم
که با استادي و نيرنگ بازي
نمايد صد هزاران حيله سازي
که رأي شه بگرداند زکيفر
فزايد کينه با اعيان کشور
در آن حالت که بد خون خواره شيري
زخشم و جوع هر مويش چو تيري
ازين وسواس ها چندان بخواندند
به آخر کار تا آنجا رساندند
که دل را از فريسه بدگمان کرد
رسولي بهر احضارش روان کرد
فريسه بي خبر زين جار و جنجال
زاحضار ملک گرديد خوشحال
چو دامن بودش از لوث گنه پاک
قدم در بزم شه بنهاد بي باک
بپرسيدش ملک کو نزل خوانم؟
روا باشد که من بي طعمه مانم؟
بگفتا لحم خوان شه به ناظر
سپردم تا کند در وقت حاضر
چو ناظر بود نيز از اهل شورا
نمود انکار بر رخ قول او را
ملک فرمود چندين تن زاعوان
بجستند از وثاقش لحم پنهان
در اين موقع فريسه کرد ادراک
که کار خويش کرده خصم ناپاک
بد از خيل وزيران گرگ پيري
حريفي اوستادي نکته گيري
به ظاهر با فريسه بود يک رنگ
به باطن پاي تا سر کيد و نيرنگ
از اول تا به اين دم بي طرف بود
که در موقع برد از رأي خود سود
چو شد جرم فريسه آشکارا
نمانده جاي اغماض و مدارا
بگفتا واي ازين خبث و خيانت
تفو بر اين چنين زهد و دينانت
شها گر او نبيند زجر و کيفر
همه خائن شوند اتباع ديگر
بداد اين رأي و از مجلس به در شد
فريسه در تبهکاري سمر شد
به توقيف وي از شه رفت فرمان
مرخص شد زنزد شير اعيان
مشورت کامجو با سيه گوش
فرو شد کامجو در بحر افکار
چه تصميمي بگيرد اندر اين کار؟
سيه گوشي زخاصان ملک بود
که درسلک مشيران منسلک بود
براي مشورت خواندش به خود شير
که در کار فريسه چيست تدبير؟
به غفلت زان که او هم با بزرگان
بد از اول شريک عهد و پيمان
نمود اظهار در پاسخ سيه گوش
که دانايان صاحب فطنت و هوش
چنين گفتند با حسن سياست
بود باقي بزرگي و رياست
عجب دارم زکار اين دني شاه
نگرديده چرا تا اين دم آگاه؟
چرا بوده ازين مکار غافل؟
سپرده با وي اين امر و مشاغل
کنون که پرده افتاده زکارش
نباشد چاره جز اعدام و دارش
چه گر سستي رود در کيفر وي
روندش ديگران اين راه از پي
اگر چه شاه دانم داردش دوست
که در ظاهر شرافتمند و خوش خوست
وليکن دوستي با فردي از ناس
جماعت را اگر شد علت ياس
گذشتن از سر يک دوست بهتر
پي فوز و فلاح اهل کشور
چو آن شاهي که از معشوق جاني
گذشت از بهر اصلاح جهاني
پادشاه و معشوقه
بياوردند بهر پادشاهي
کنيزي هديه چون تابنده ماهي
کنيزي بهتر از خاتون گردون
کنيز روي خوبش هر چه خاتون
کنيزي کز کمند مشک فامش
نموده شاه را کم تر غلامش
غلامي کي شنيدستي زشاهان؟
مگر در پيش گاه حسن ماهان
که شاه حسن هر جا پرچم افراشت
بسا شه بنده ي درگاه خود ساخت
چنان خط غلامي داد شاهش
که بودي روي جانان قبله گاهش
چنان دلبسته ي آن شوخ گرديد
که رسم ملک داري در نورديد
چنان مشغول شد با دلبر خويش
که غافل شد زوضع کشور خويش
بلي شه را به سان عشق بازي
نکرده هيچ دشمن ترک تازي
چو شه سرگرم در عيش و شرابست
نظام ملک وي نقشي بر آبست
دو کس را عشق نيکويان حرامست
دو کس محروم از شرب مدامست
يکي زاهد که خواهد ملک عقبا
يکي فرمانده قسمي زدنيا
گذارد عشق آن را از عبادت
دگر را رخنه سازد در قيادت
بدان کس مي برازد عشق خوبان
که از دنيا و عقبا برده خسران
چو شه را عشق دلبر دل بجنباند
زکار ملک داري سخت واماند
شده بس فتنه ي خوابيده بيدار
به کشور اضطرابي شد پديدار
بزرگان چون زشاه اين حال ديدند
زدانايان کساني برگزيدند
فرستادند نزد شه پيامي
که نايد عاشقي با نيک نامي
تو سلطاني و ملکي زيرپايت
به درگاه اهل معنا جبهه سايت
نشايد دل به روي خوب بستن
زکار سلطنت فارغ نشستن
گر اين اوضاع يک چندي بپايد
اساس دولتت از پا در آيد
ملک بشنيد اين پند و نصيحت
دلش بيدار شد از خواب غفلت
بزرگي را به عيش و نوش بگزيد
به دريا دل زد و از يار ببريد
نبودش گرچه از جانان صبوري
چو جسم از جان زوي بنمود دوري
نموده چند روزي صبر و محبوب
شبي ديدار شاهش گشت مطلوب
سر و بر با زر و زيور بيار است
چو سروي نونهال از جاي برخاست
خرامان همچو کبک کوهساري
گرايان چون تذرو جويباري
به ديدن چون غزال جسته از دام
به رخ ماه و به موي ابري سيه فام
شده طالع زبرج خوبرويي
نموده پخش انواع نکويي
زرويش محفل شه گشت روشن
چو گل گرديد زينت بخش گلشن
به صد غنج و دلال و دلربايي
خجل کردش زجور بي وفايي
ملک چون ديد آن روح مجسم
چو جان ردش به جسم خويش منضم
نصايح را به پشت گوش انداخت
دگر ره دل اسير دام وي ساخت
دگر بارش بزرگان از ره پند
فرستادند بر وي عاتبي چند
ملک وامانده در بين دو محذور
چو ديدش نيست ترک يار مقدور
بدانست آن که تا وي زنده باشد
دل و دين پيش رويش بنده باشد
بدان سر شد که بر قتلش رساند
گريبان را زچنگ غم رهاند
به عهد دوستداري پشت پا زد
به آيين وفاداري قفا زد
غلامي را زخاصان داد دستور
کشد وي را سپارد در دل گور
ببردش چاکر و بر وي دلش سوخت
ترحم در نهادش آتش افروخت
بزد بانگش که با فرمان شاهي
نشايد ريخت خون بي گناهي
دگر آمدش بيم از خشم سلطان
که وقتي گردد از قتلش پشيمان
چو نبود از پشيمانش حاصل
کشد کيفر به جباري زقاتل
ببرد و زنده در کوشکي نگه داشت
زاعدامش خبر با شاه بگذاشت
ملک کاندر هلاکش بود مجبور
چو شد دلبر زپيش ديده اش دور
چنان مستغرق درياي غم شد
که گويي حبس در چاه عدم شد
شده با درد و نوميدي مقابل
نشاط زندگاني رفتش از دل
به دفع غم شبي جام شرابي
بزد تا ريزدش بر آتش آبي
زشور باده گرديد آتشش تيز
بود مي عاشقان را آتش انگيز
فزون تر شد زياد دلبرش درد
زخود بيگانه خادم را طلب کرد
بفرمودش هم اکنون دلبر ما
ببايد کرد حاضر در بر ما
رهي هر چند زاري کرد و فرياد
به گوش شاه عاشق بود چون باد
بگفتا يار ما را گر نياري
هم اکنون بر فراز چوب داري
چو خادم ديد احوال اين چنينش
شده ممنون زعقل دور بينش
کنيزک را بياوردش به محفل
ملک را از وصالش زنده شد دل
دگر ره بزم عياشي بياراست
برافزود آنچه هجرانش از آن کاست
سوم باره بزرگان اين شنيدند
به ضد شه چو دريا بردميدند
شده آگه زنيات بزرگان
به تن گرديد هر موييش پيکان
بدان سر شد که خون از دل بريزد
از آن بهتر که با کشور ستيزد
به خود هموار کرد اين بي وفايي
که در ملکش نباشد خيره رايي
چو ديد از چاکران اين کار نايد
به جز خود ارتکابش را نشايد
چوبودي قصر شه مشرف به دريا
به بام قصر شد بهر تماشا
به دستش دست محبوب دلارام
بياوردش به صحبت تا لب بام
به ناگاه از قفا با پشت دستي
نمودش پرت از بالا به پستي
تن جانان به دريا غوطه ور شد
تنش از آب و جان از تن به در شد
درآوردند از آب آن تن پاک
به آيين شهان بردند بر خاک
نموده شاه بي تابي فراوان
کشيده ناله ها از مرگ جانان
به ظاهر کرد بس افغان و زاري
به جاي آورد رسم سوگواري
زخود بگذشت و از يار وفادار
به سود جامعه اين نيست بسيار
بسا مردان به نفع حال جمهور
به دست خويش خود را کرده در گور
حکم اعدام فريسه
همانا سود اين تمثيل آن است
دلت گو با فريسه مهربان است
نشايد بهر پاس دوستداري
صلاح مملکت مهمل گذاري
بدين جرمي که از وي برملا شد
همانا قتل اين ناکس روا شد
روا باشد زعهد وي گذشتن
به نفع جامعه يک فرد کشتن
خلاصه شير زافسون سيه گوش
بداد از کف زمام فطنت و هوش
پيامي با فريسه داد در حال
که عذرت چيست در اين سوء اعمال؟
فريسه بود از عصيان منزه
منزه خويش را داند مرفه
چو بودش از درستي پشت گرمي
نرفته زيربار جبن و نرمي
جوابي داد از روي درشتي
فزون شد شير را خوي درشتي
به اعدام فريسه داد فرمان
نموده جلت دژخيمش به ميدان
شفاعت مادر کامجو از فريسه
رسيد اين ماجرا با مادر شير
شد از کار فريسه سخت دل گير
پيامي داد با دژخيم سلطان
کند تأخير در اجراي فرمان
شتابان رفت تا نزديک فرزند
سئوالش کرد کاي فرزند دلنبد
فريسه آن وزير پاک ديدن
چه کرده؟ داده اي امرش به کشتن
چو آگه کرد مادر را زاحوال
نمود اظهار کاي پور نکو فال
قدم بيرون منه از منهج داد
روانت را به دانش مي کن آباد
نظام ملک برپاي است با عدل
خوردعدل آب از سرچشمه ي عقل
توان با عقل تشخيص بد از نيک
تميز چاکران از دور و نزديک
نمودن درک تهمت را زعصيان
چه با هم دشمنند اتباع سلطان
اگر غمازي از اتباع درگاه
براي هم دگر باور کند شاه
نماند اعتماد از کس به رايش
نسازد جان فشاني کس برايش
چه هر مفسد تواند بي گناهي
کند سوي عدم با فتنه راهي
روا نبود که جان بي گناهان
رود برباد با يک ظن شاهان
نيايد خوبي از نمام و ساعي
بهل گله چو صادق نيست راعي
چو بر جان هم افتادند ياران
چه خدمت خواهي از خدمت گزاران؟
چو بر پيکار هم هستند شاغل
که خواهد بود در کار تو عامل؟
بگفتا شير در پاسخ به مادر
ندادم بي تحقق حکم کيفر
مدلل تا نشد جرم و گناهش
ندادم رأي بر باد افراهش
بگفتا مادر اين سرعت روا نيست
هنوزش جرم چندان برملا نيست
دمي دادن توان اين کار انجام
که تحقيقي شود در جرم وي تام
گناهي که به وي دادند نسبت
نيرزد با چنين زجر و عقوبت
فضاي حلم تو بايستي آن سان
که گيرد جا در آن صد همچو عصيان
خصوصا در حق اين گونه دستور
که دانش گنج و او بوده است گنجور
بدان پيشينه ي خدمت گزاري
به اعمالي که از وي گشته جاري
بدان رونق که در ملک تو داده
بدان آيين عدلي کو نهاده
نبايستي کني در دم فراموش
دهي زينسان به حرف حاسدان گوش
فريسه يافت در پيشت مکاني
که شد محسود هر عالي و داني
نمودي مشورت با وي به خلوت
فزودي مکرمت بر وي به جلوت
بدي پيوسته وصفش بر زبانت
گزيدي بر تمام چاکرانت
کنون بطلان حرف خويش خواهي
که موصوفش نمايي با تباهي؟
به دست خود بنايي کرده برپا
به يک شبهت همي برداري از جا؟
شماتت گر کنند اعدا به حالش
سهيمي هم تو خود در انفعالش
گناهي اين چنين خورد و محقر
چگونه از چنين شخصيست در خور؟
چه در خدمت چه در ايام پيشش
فريسه ترک حيواني است کيشش
سخن بيهوده و با اين درازي
نباشد اين همه گفتار بازي
تواند بود اندر مسکن او
نهاده گوشت دست دشمن او
که اندر جنب افساد حسودان
چنين کردار نبود دور چندان
بسا افتاده از حساد بد کيش
شده راضي براي کشتن خويش
بپنداري که بعد از وي توان بود
زيان آيد از آن برجان محسود
حسود و زاهد
حسودي بود در شهر صفاهان
که بود از سروران دل سياهان
نبوغش آن چنان در اين سجيه
که خود بر جان خود بودي بليه
يکي همسايه بودش نيک مردي
شريفي مهرباني اهل دردي
پرستش پيشه دانايي خدادوست
بدان سان که سرشت پاک را خوست
خدا را بنده و مخلوق را يار
نجيب و نيک رفتار و کم آزار
توانا را رفيقي مهربان بود
شفيق و دستگير ناتوان بود
چو بودش از صفات مردمي بهر
شده محبوب نزد مردم شهر
چو ورزيدنديش مردم ارادت
به حالش بدکنش بردي حسادت
چنانش رشگ بر دل گشت چيره
که بر وي روز روشن بود تيره
بسي بنمود قصد مال و جانش
نشد بالاخره قادر بر زيانش
چو عاجز ماند از هر حيلت و رنگ
بزد بر مکر ننگيني دگر چنگ
غلامي را به زر بخريد غدار
شدش با بهترين وضعي نگهدار
به نان و جامه و احسان و انعام
نموده خاطر بنده به خود رام
کشيدي گه گهش درگوش اين حرف
که بايد همتي بهرم کني صرف
چنان شرمنده شد از نعمت وي
که شد از جان رهين منت وي
بگفتا خواجه را يک روز باري
به من با خدمتي منت گذاري
بگفتا گر دهي قول شرافت
به کاري سهل دارم با تو حاجت
چه من همسايه اي محسود دارم
که باشد تيره از وي روزگارم
پي تلويث ذيل احترامش
مرا شب مي بري بالاي بامش
کشي با تيغ و بگذاري تنم خوار
بدين تهمت شود يار و گرفتار
شود مشهور با قتل و تباهي
برد بر جاي حرمت روسياهي
بگفتا بنده اي بس خيره رايي
به مرگ خويشتن راضي چرايي؟
بود خوش نکبت و ادبار دشمن
به حال زندگي با چشم ديدن
چو خود صرف نظر کردي زجانت
چه سود از ابتلاي دشمنانت؟
بگفتا اين نصيحت را فرو هل
نگردد حل به ديگر رأي مشکل
به سيم و زر ترا سازم گران بار
دهم خطي براي منع آزار
که من برخاستم از خود از سر جان
به خون من نگيرندت گريبان
اگر روزي شود مکشوف رازت
بدان خط سر برون آيد زگازت
چو ديدش بنده آن اصرار و ابرام
گرفته خط و سيم و زر و انعام
شبانگه برد بر بالاي بامش
سترد از دفتر احياء نامش
نمود از خاندان خبث پرواز
اقامت کرد اندر شهر شيراز
به بام خانه ي محسود فردا
تن ملعون حاسد گشت پيدا
بدين تهمت کشيدندش به زندان
به کارش وارسي کردند چندان
دليل مثبتي بهر گناهش
نبود و گشت زندان جايگاهش
پس از چندي يکي از خيل تجار
سوي شيراز بست از اصفهان بار
قضا را کرد با بنده ملاقات
بپرسيد از صفاهان شرح حالات
شنيده حالات محسود محبوس
بسي کرد از گرفتاريش افسوس
بدادش آگهي از آن تباهي
گرفته تاجر از مردم گواهي
فکنده در صفاهان پرده از کار
بشد آزاد محبوس گرفتار
حسود دل سياه بي مروت
به جاي سود با خود برد لعنت
بخشيدن کامجو فريسه را
سيه دل ها که با خود اين چنينند
وزين رو ديگران زانان چه بينند؟
سزد از سوء قصد بدسگالان
شود ماهي درون بحر نالان
اميراني که اندر خدمت تو
طمع دارند اندر نعمت تو
چو باشند از فريسه کم به رتبت
چه مي داني نورزندش عداوت؟
برانگيزند مکري در فنايش
کنند آماده جرمي از برايش
نبايد حلم و حزم از دست دادن
به ظني دل به اعدامش نهادن
نخواهد بود از صبرت زياني
دهي يک چند از قتلش اماني
پس از تحقيق گر گرديد روشن
بود مجرم توانش باز کشتن
وگرنه با فساد کينه خواهي
نريزي خيره خون بي گناهي
چه ارزنده توان بگرفت جانش
وليکن زنده کردن کي توانش؟
ملک بشنيد پسند صادقانه
نماند از بهر وي عذر و بهانه
نموده عفو و فرمودش زميدان
بياوردند در حالش به ايوان
به خلوت خواستند بنشاند در پيش
بفرمودش مکن دل جفت تشويش
نبودم قصد غير از آزمودني
که وقت حادثات سوء چوني؟
کزين پيشت مکرر آزموده
نديدم از تو جز خلق ستوده
هم اکنون با ثبات و استقامت
برو بر جايگاه خود سلامت
به روي مسند خود باز بنشين
مهل اعمال ملک افتد زآيين
به نزد ما ترا چندان بود جاه
که از تو دست بدخواه است کوتاه
تبرئه ي فريسه
فريسه گفت از الطاف شاهي
بي هستم سرافراز و مباهي
وليک اين عفو و اغماض و شفقت
نخواهد کرد بيرونم زتهمت
مرا رفت آبرو يک باره بر باد
نماند بي صدا طشتي که افتاد
مگر نيکو کند شه صرف اوقات
نمايم بي گناهي خود اثبات
مرا کز گوشت خود بيزار باشم
نباتي خوار بي آزار باشم
چگونه متهم سازند با آن
که خود بي آن نباشد زندگي شان؟
بگفتا کامجو آن را چه راهست؟
که لايق بهر دفع اشتباهست؟
بگفتا باز پرسي ها به تکرار
حقيقت را به شه بنمايد اظهار
وگرنه با وعيد و وعد و تشويق
توان بنمود کنه امر تحقيق
بگفتا کامجو تهديد و تنذير
سزاوار است بهر اهل تقصير
دريغ از وعد و تشويق ومحبت
به اهل فتنه و سوء طويت
فريسه گفت بخشايش به قدرت
بزرگان را نکوتر از کدورت
نموده ساعيان را شير احضار
امان داده به شرط صدق گفتار
پس از تأکيد و تحقيق فراوان
کساني معترف گشتند از آنان
سپس اشخاص ديگر مانده ناچار
حقيقت را همه کردند اقرار
فريسه از گناه آمد مبرا
مبدل گشت ضرايش به سرا
اندرز مادر به کامجو
دگر ره مادر از روي شفقت
بدين سان کرد آغاز نصيحت
بگفتا با حسودان تبهکار
امان دادي و وارستند از آزار
نشايد کردشان ديگر معذب
ولي زين قصه بايد شه مجرب
ندادن گوش با گفتار خائن
که سازند از براي هم مطاعن
ولو جزيي بود افساد حاسد
به تکرارش شود کلي مفاسد
چو جوي و و چشمه با هم گشت منضم
شود شط و زشط ها مي شود يم
کسي کو بي دليل صاف و روشن
برد از دوستان با قول دشمن
بود اين نوع کردارش نشانه
زاصحاب صفات هشت گانه
چه باشد نهي زارباب فضيلت
تجانس را زاهل هشت خصلت
در صفات شانزده گانه
نخستين کو نداند حق احسان
نمايد با ولي النعمه کفران
دوم بي موجبي گردد غضبناک
نداند فرق خبث از نيت پاک
سوم باشد به طول عمر مغرور
چهارم با دروغ قول مشهور
به پنجم غدر و مکرش پيشه باشد
ششم آز و هواش انديشه باشد
به هفتم بي حيايي کرده ديدن
به هشتم بر همه کس سئي الظن
دگر با هشت کس بايست الفت
بداند صحبت آنان غنيمت
نخستين آن که حق منعم خويش
بذمت از حق خود داندش بيش
دوم آن عهد و پيماني که بسته
نسازد دست ايامش شکسته
سوم دانسته حق تربيت را
چهارم سازد از نخوت مبادا
به پنجم کاظم الغيظ و حليمست
ششم آن کس که بذال و کريمست
به هفتم باشدش در ديده آزرم
به هشتم با نکوخوبان زيد گرم
شنيده کامجو اندرز مادر
تشکرها نمود از وي مکدر
که با تدبير چون تو مهرباني
بري گرديد امين کارداني
فزودم تجربت زين کار و کردار
که با اتباع چون بايست رفتار؟
دگر باره به دستور وفادار
نموده روي با الطاف سرشار
بگفتا اين همه تهمت به حقت
مرا شد علت مهر و شفقت
به اطمينان به کار خود بپرداز
که خواهي بود پيوسته سرافراز
استعفاي فريسه از وزارت
بگفتا اين محبت راست نايد
مرا عقده زخاطر کي گشايد؟
چه با آن مهر و احسان و سوابق
نمودي دفعتا قطع علايق
عناد دشمنان کردي پسنده
روا ديدي چنين خواره به بنده
بگفتا کامجو بگذشته بگذار
مکن زان خاطر خود جفت آزار
فريسه گفت تا الطاف شاهي
به من شامل بود خواهي نخواهي
نخواهد دشنانم ماند بي کار
مدامم بر سر کينند و پيکار
گر اين دفعه مرا الطاف شاهي
نمود اثبات برء و بي گناهي
از اين پس حيلتي ديگر بسازند
زراه ديگري بر من بتازند
دل شه را کنند از من مکدر
بلايي ديگرم آرند بر سر
بدون وارسي حکمي چنينم
که راندي کرده بر رأيت ظنينم
چو شه شد سست پيمان و دهن بين
چه سان کس را تواند بود تأمين؟
در آن درگه به اطمينان غنودن
بود با خون خود بازي نمودن
نخواهد رست هر روزم يکي جان
نه جان باشد گياه و من گلستان
تشکر دارم از بخشايش شاه
وليکن نيستم ايمن که ناگاه
دگر باره به ظني از ظنونم
بريزد از غضب بيهوده خونم
چه اين تهمت که بر من شد مقرر
بدان سان کوچک و خرد و محقر
نبودش اين چنين کيفر سزاوار
که بر من راند بيهوده جهان دار
چه طبع شاه چون درياي زخار
نبايد تيره گردد با خس و خار
چنان که دادگر شاهي زشاهان
شه ضرب المثل در بذل و احسان
پادشاه دادگر با دزد جام زر
شنيدستم يکي سلطان عادل
يکي حاجب شدش از کار غافل
نمودش از صف خدام اخراج
زماني منعزل بنشست و محتاج
هر آن اندوخته بودش زر و مال
رسانيده به مصرف ماند بدحال
چنان بودي که شه در سال يک بار
نمودي دعوت از لشکر به ناهار
زشيلان عمومي گشته آگاه
نهاده روي بر کاخ شهنشاه
چنان مشغول خدمت گشت گستاخ
که گويي شاه راهش داده در کاخ
نشدمانع کس از خدام دربار
به سان ديگران شد گرم در کار
به وقت چيدن ظرف از سر خوان
به دامان جام زرين کرد پنهان
به غير از شاه ديگر کس از آن کار
نشد آگاه و بيرون شد زدربار
چو خوانسالار بهر جستجويش
فتاده از غضب چين بر برويش
نموده چاکران را قصد آزار
ملک بشنيد و گفتش دست بردار
نه سارق مي دهد ظرفي که خواهي
نه بيننده دهد بر وي گواهي
بشد سالي و ديگر ره به ايوان
بيامد باز حاجب گاه شيلان
ملک خواندش به پيش و زيرگوشي
نهاني گفت چندش مي فروشي؟
چه سان پارينه را مصرف نمودي؟
که ديگر باره بر جرأت فزودي
بگفتا با تضرع شهريارا
بود با فقر بس مشکل مدارا
از آن کردم من اين سرقت که شاهم
کشد اندر ازاي اين گناهم
چو پا بيرون نهم از ملک هستي
رها کردم زقيد تنگدستي
ملک را دل به حالش کرد رقت
پذيرفتش دگر باره به خدمت
گفت و گوي کامجو و فريسه
بلي حلم شهان بايست چندان
که چوپان را بود با گوسپندان
به سان کوه باشد پاي بر جاي
نگرداند به هر جزيي سخن راي
بگفتا شير گفتارت بود راست
ولي تلخ و درشت و نفرت افزاست
بهست ار نوش داروي نصيحت
بود خوش طعم همچون شهد و شربت
بسا افتد چو درمان تلخ و بدبوست
مريضي را که شرط صحت اوست
شود راضي به بيماري و درمان
ننوشد تا که يابد صحت از آن
فريسه گفت شه را امر باطل
چو بودي تلخ همچون سم قاتل
مرا اندرز حق صاف چون در
به تلخي به که حرف حق بود مر
کسي بهتان به خفت کرده باور
نمي شايد زحق گردد مکدر
چه حرف حق که با اين دلپذيريست
نبايد حمل کردن کان دليريست
ستمديده اگر دردش به دل ماند
زنفس خويش و از انفس خجل ماند
و گر سازد به واجب بث شکوا
شود از رشته ي جانش گره وا
چنان خواهم که هر درد است در دل
رسانم خود به سمع شاه عادل
که باشد عدل و عقل شاه قاضي
شود از بنده ي بي جرم راضي
بود شه دکتر و مظلوم بيمار
به دکتر درد بايد کرد اظهار
اگر بيمار باشد تلخ گفتار
معالج را نشايد طبع بيزار
بگفتا کامجو آري چنين است
مرا هم اعتقاد قلبي اين است
که در بخشايشت کردم عنايت
مبدل گشت رنجش با رضايت
فريسه گفت دارم بس تشکر
که شد تبديل با عفوت تغير
که خود عفو شهان بعد از عقوبت
ندارد تاليي اندر عذوبت
ملک را نيز من زايام پيشين
وزير ناصحي بودم نکو بين
هميدون هر چه گويم نيست زان سر
که باشد خاطرم از شه مکدر
و يا از شه نمايم عيب جويي
کنم تشنيع وي با ياوه گويي
وليکن منع افساد حسودان
نباشد هيچ قدرت را در امکان
بگفتا کامجو حساد بدکيش
همه در زحمتند از نيت خويش
از ايشان بيم باشد و هم زايد
شود هم کيدشان بر خويش عايد
هميشه باطل از حق هست مغلوب
به بدگويي نگردد مرد معيوب
تو واثق باش با الطاف شاهي
به کار خويش غافل شو کماهي
فريسه گفت ترسم بار ديگر
زراه ديگر آرندم به سر شر
بگفتا کامجو گو از چه راهي؟
بگفتا گر تراشند اشتباهي
فلاني را زروي خوف و خشيت
دگر از کين اين زجر و عقوبت
نباشد خاطري از شاه خرسند
بود ازرده دايم از خداوند
دگر از عفو شاهش کبر و نخوت
فزوده کينه بر سوء طويت
نشايد اعتمادي با چنين کس
که باشد چاه سرپوشيده با خس
ملک را هم سزد از اين نشاني
به خاطر راه يابد بدگماني
کند انديشه از آزرده چاکر
و يا بيهوده از وي ديده کيفر
نباشد مطمئن از کار و بارش
که اندر زير گل بنهفته خارش
بگفتا کامجو پس چاره ي کار
چه باشد؟ هم ببايد کار اظهار
فريسه گفت چون نيکو کني غور
بود اين فکر باطل نوعي از جور
رساند شه چو مجرم را به کيفر
زکين خالي کند قلب مکدر
نشيند آتش خشم از سر شاه
نباشد زان سپس با بنده بدخواه
وزين رو بنده ديده کيفر خويش
نمانده وحشتي در جانش از پيش
شود زورق نشيني غرقه در آب
چو شد ناجي رهد از بيم غرقاب
وزين رو خادم و مخدوم با هم
تواند بود بيش از پيش محرم
به شرطي هر دوان باشند عاقل
و گرنه هست اين انديشه باطل
ولي با اين همه دارم تمنا
ملک بگشايدم اين رشته از پا
به زير سايه اش فارغ هميشه
به آزادي زيم در کنج بيشه
ابقاي فريسه در وزارت- پايان بخش نهم
بگفتا شير از اين درخواست بگذر
که لازم دارمت از بهر کشور
به در کن از سر اين وسواس و افکار
که هستم من ترا از بد نگهدار
به دل گرمي و صبر و استقامت
ببايد بودنت مشغول خدمت
فريسه دست بر ديده نهاده
دگر ره تن به زير کار داده
شه و دستور از هم خرم و شاد
بنايي تازه بنهادند بنياد
زعدل و دادشان آباد کشور
شده ملت قوي لشکر مظفر
همانا سود اين افسانه اين است
که حسن عفو و بخشايش چنين است
سر آمد بخش نهم تا زخامه
چه زايد از دهم قست به نامه
بخش دهم
در مکافات عمل
دگر ره شه زدانا خواهش آراست
نمود از باب دهم قصه درخواست
برهمن گفت هوشنگ اندر اين پند
دهد از ظلم شه را بيم و ترفند
بلي هرگز نخواهد رست از آزار
کسي کو پيشه کرد آزار جاندار
کسي باشد به ظلم و جور راغب
که غافل باشد از سوء عواقب
رسد رنجي به تو زآن دردمندي
چه سان بر ديگري آن را پسندي؟
هر آن تخمي که در بستان بکاري
به جز آن بهره هرگز برنداري
بسي با تجربه گرديده اثبات
که باشد در نهان دست مکافات
چه ظالم هرگز از کيفر نرسته
درديوان عدل حق نبسته
نخواهي رست کيفر را زچنگال
بود امهال ليکن نيست اهمال
چه ظالم ها که با نيرنگ بسيار
بپوشانند کار بد زانظار
بدان ماند که آن نادان بي باک
بگرداند زخود سيلي به خاشاک
از اين تدبير کس سودي نبرده
نخواهد ماند خوب و بد به پرده
زعقل آن تيره دل بهري ندارد
که حنظل کارد و شکر شمارد
بزرگي را که باشد هوش در سر
بترسد عاقبت از دست کيفر
به حق مردمان آن را پسندد
که خود از آن نگريد بل بخندد
نهد بد را و نيکي پيش گيرد
بهايي چون متاع خويش گيرد
همان افسانه ي صياد و شير است
بدين گفته دليلي دل پذير است
داستان ماده شير و صياد
درون بيشه اي ماده هژبري
قوي چنگال تر از نره ببري
جفا کردار و آدم خوار و جبار
چنان که مردمان مردم آزار
نه بودي ساعتي از صيدش آرام
نه بودي راحت از بيمش دد و دام
سيه گوشي بد اندر خدمت وي
هميشه در عذاب از شيمت وي
مدامش بود بر دلم بيم کيفر
که سوزد زآتش آن خشک چون تر
که کس چون کرد اعانت با ستم کار
مسلط سازدش خلاق جبار
از اين فکر دل ازارش يکي روز
چنان افتاد بر جان و دلش سوز
سراسيمه بجست از مسکن خويش
گرفته راه کوه و دشت در پيش
عبرت سيه گوش از کردار جانوران
فتاده ناگهان چشم سيه گوش
به زير نونهالي بر يکي موش
که بي رحمانه بر جانش فتاده
به بيخش اره ي دندان نهاده
زبان حال آن مظلوم بدبخت
همي ناليد کاي سفاک دل سخت
عروقم را که باشد رشته ي جان
تغذي را ندارم چاره از آن
چرا مي بري و جان مي ستاني
زمخلوقي که دارد سايه باني؟
بسي حيوان و انسان را به سايه
زگرما مي کند تحت الحمايه
بسا باشند اندر انتظارش
که تا بهره برند از برگ و بارش
نبوده ملتفت موشش به زاري
نگشتي نادم از آن زشتکاري
به ناگه ماري از سوراخ تنگي
به در گرديد با کام نهنگي
به يک دم آن ستمگر را فروبرد
سيه گوش عبرتي ديگر از او برد
سپس زد حلقه و خوابيد آن مار
زسويي خارپشتي شد پديدار
به خواب اندر گرفتن دم به دندان
بزد خود را به خارش مار چندان
که از جان اوفتاد و ماند بي توش
نموده خارپشت احشاي آن نوش
چو آمد سير سر اندر گريبان
کشيد و شد به خواب از کيد دوران
رسيده روبهي مکار و پرفند
به مکر خاص خود بر پشتش افکند
نموده بول حيوان را بر اشکم
چنان دانست کز باران بود نم
سر از پرده برو آورد بدبخت
گرفتش روبه پرفن گلو سخت
سرش را کنده و بدريدش اعضا
شکسته اشتها و زد به صحرا
فزوده بيشتر عبرت سيه گوش
روان شد از پي روباه باهوش
نرفته اندکي از راه روباه
سگي درنده بگرفتش سر راه
به يک جستن نمودش صيد و پيکر
زهم بدريد و بردش روز بر سر
روان گرديد سگ رو سوي کهسار
پلنگي پيل پيکر شد نمودار
شد آن روبه فکن کلب گداگير
به زير چنگ و دندانش خداگير
قضا را کرده صيادي کمان دار
کمين در راه آن سفاک خون خوار
به ضرب دست مردي چست وچالاک
به يک تيرش نموده پست بر خاک
کشيدش پوست از سر کرده بر دوش
روان گرديد دنبال سيه گوش
نمايان شد سواري سخت بازو
طمع کرده به غصب پوست از او
شکاري چون نداد از کف شکارش
بزد شمشير بر گردن سوارش
بکشت و پوست را بسته به فتراک
به راه افتاد خوشحال و طربناک
چو گامي صد زره پيمود رهوار
نموده سرکشي کردش نگون سار
رسيد آن سان سرش برسنگ خاره
کز آن شد مغزدانش پاره پاره
استعفاي سيه گوش از خدمت ماده شير
بصيرت گشت حيوان را زياده
روان گرديد نزد شير ماده
تحيت برد و استعفا زخدمت
نموده خواست رفتن را اجازت
بگفتا ماده شير از خدمت ما
تنعم مي کني از نعمت ما
هميشه شادکام و کام کاري
زاستعفا به دل نيت چه داري؟
بگفتا بنده را در خانه ي دل
يکي سوداي مشکل گشته حاصل
که بر جان دارم آتش از نهفتن
دگر بوي هلاک آيد زگفتن
اميره گر دهد بر جان امانم
قضايا را به عرضش مي رسانم
هژبر ماده با تأکيد و ايمان
امان داده نمود اين گونه عنوان
بگفتا نيت سوء جهان دار
بود مصروف در ايذاي جاندار
دل مخلوق ازو پيوسته ريش است
مهام زندگانيشان پريش است
ازين صورت مرا بر دل هراس است
کز اين درگاه دوريم التماس است
اگر چه خشمگين گرديد از آن شير
ولي عهد امان بر خشم شد چير
بگفتا خود تو ظلم از من چه ديدي؟
به جز در ساحت مهرم چريدي؟
به ديگر کس گر از من جوري آيد
ترا اين رنجش اندر دل چه بايد؟
بگفتا در عذابم از دو علت
نخستين آن که هر صاحب مروت
ندارد تاب اين اوضاع ديدن
نه گوش ناله و افغان شنيدن
ترا حظي است از ازهاق جان ها
من اندر محنت از فرياد آنها
دگر از شومي اين کار و کردار
شوم من نيز در کيفر گرفتار
بسي در هيمه ي خشک آتش افروخت
هزاران چوب تر از آتشش سوخت
بگفتا شومي افعال منکر
چه داني و چه برهانت به کيفر؟
بگفتا هر که از عقلش نشاني ست
يقين داند که دنيا بوستاني ست
کز آن جز کشت خود حاصل نجويد
رطب از شاخ خرزهره نرويد
شبيه کوه سنگي هست دنيا
به «هو هو» مي دهد پاسخ به «هاها»
به عين امروز من در دشت و کهسار
بديدم آنچه را بايست ديدار
سپس احوال موش و مار و جز آن
بيان کرد از براي شير غژمان
که هر يک چون زفعل منکر خويش
بديد از جنس ديگر کيفر خويش
وليکن ماده شير از فرط قوت
نه چندان داشت در سر کبر و نخوت
که گيرد عبرت از پند سيه گوش
بد اين اندرزهاش افسانه در گوش
چو ديد اندرز او در نزد جبار
نباشد يک سر سوزنش مقدار
نموده فرصتي هنگام شبگير
بزد بر چاک و رفت از خدمت شير
خوردن ماده شير آهو برگان را
چو شير آگاه گرديد از فرارش
نموده پي به طرف کوهسارش
ميان بوته زاري گشت پنهان
ازو بگذشت شير اندر بيابان
دو آهو بره با همراه مادر
چرا را گرم بودي هر دو را سر
ستاده زان دو مادر اندکي دور
نگهباني همي کردي زدو پور
هژبر ماده آن دو بره را ديد
زمين بر صيدشان اندر نور ديد
زدو نوباوه آهو ديد آن حال
به لابه گفت با آن تيز چنگال
بيا از صيد اين دو بره بگذر
چه سيري آيدت زين دو محقر؟
مرا دل در مصيبت شان مسوزان
مسازم مبتلا با داغ هجران
ترا هم هست فرزندان محبوب
ببيني شان اگر در حال ناخوب
تحمل کي تواني کرد آن را؟
همان حالست ما و بچگان را
نکرده اعتنا شيرش به ناله
نمود آن هر دو در يک دم نواله
رميد آهو زچنگ شير غژمان
سراسيمه دويدي در بيابان
بديد آن حال را از وي سيه گوش
کشيد آهوي مسکين را در آغوش
تسلي را زبان بگشود با پند
که گر نايد بدين بشکسته پيوند
چو نبود چاره اي غير از تحمل
ببايد ساخت با صبر و تعقل
به اندک مهلتي دادار جبار
کشد کين تو از بدخواه خون خوار
به آب انتقامت آتش دل
نشاند قدرت يزدان عادل
کشتن صياد بچه هاي ماده شير را
قضا را شير را دو شبل نوزاد
که دل با مهر ايشان داشتي شاد
در آن موقع که صيد بره آهو
نمودي بود اندر مسکن او
تماشايي که گر با چشم ديدي
به چنگي ديده ي خود بر دريدي
يکي صياد بي رحمي کمين داشت
چو شد شير و کنام و بچه بگذاشت
گرفته آن چنان که شيوه ي اوست
به تردستي کشيد از هر دوان پوست
چو شير از بيشه باز آمد به خانه
نديد از پوستشان بر تن نشانه
دو لاشه جاي دو فرزند دلبند
بديد و خويش را بر رويش افکند
چنان ناليد کز فرياد و افغان
بنالانيد ددهاي بيابان
به هر جا هر ددي کش آشنا بود
فراهم گشته اندر گرد وي زود
يکي شرکت نمودي در فغانش
يکي دادي تسلي ها به جانش
تسلي دادن شغال به ماده شير
شغالي بود دانا و خردمند
نمودي تعزيت با وي بدين پند
شکيبا باش بر طغيان احزان
چه خيزد زين همه فرياد و افغان
نه تنها بر تو آمد اين مصيبت
ننوشيده که؟ گو اين تلخ شربت
زماني گوش ده تا از حقايق
نمايم آگهت با پند فايق
پي هر ابتدايي انتهايي است
نماند تازه رو هر جا گياهي است
به بستان رستني آخر شود زرد
شود صحت به هر تن عاقبت درد
بناي کاخ گيتي روي آب است
«لدو للموت و ابنو للخراب» است
رواني را که در تن هست مأوا
دمي بايد که پردازد زخود جا
بود هر زنده نفسي را وديعت
ظهوري گونه گون اندر طبيعت
تولد ارتقا نشو و تکامل
تغذي اشتها فکر و تأمل
سبات و يقظه و غيظ و تلطف
نشاط و گريه و وجد و تأسف
کدامين ذي نفس زين جمله وارست؟
يکي از اين لوازم نيز مرگست
از اين احوال هر يک موقع خويش
بيايد لامحاله نفس را پيش
نويد مرگ هم روزي درآيد
که دوران حيات وي سرآيد
چو نتوان بازگرداندن قضا را
نباشد چاره جز صبر اين بلا را
بگفتا شير حيرانم از اين کار
که گرديد از کجا اين غم نمودار؟
شغالش گفت از کار بد خويش
به پيش آمد يکي بد از صد خويش
تو نيکو مثل آن هيزم فروشي
که در هدم بناي خود بکوشي
هيزم فروش ستمگر
شنيدم بود در ايام پيشين
يکي علاف بي وجدان و بي دين
خريدي هيمه و کرديش انبار
ولي ني با مروت بل به آزار
بدادي صاحب اشجار را وام
فکندي خوب با تنزل در دام
سپس کردي طلب را سخت گيري
فتادي مرد مديون از دليري
خريدي با بهايي بخس هيزم
نمودي احتکارش بهر مردم
زمستان چون زباد زمهريري
شدي انبار يخ هر آبگيري
در انبار بگشادي ستمگر
بدادي هيزم و اندوختي زر
چنان با حيلت و بسيار داني
به شهر افکندي از هيزم گراني
که بودي اغنيا محتاج با وي
براي احتفاظ از سردي دي
ضعيفان از خريداريش در غم
زبيعش اغنيا مغتاظ و درهم
گرفته بار درويشي يکي روز
به نيمي از بها وي از سر سوز
همي ناليد کاي بي رحم و وجدان
ستم تا کي کني با مستمندان؟
يکي صاحب دل از ان شد خبردار
زبان بگشاد کاي رذل ستمکر
ميازار اين همه مسکين و دررويش
اگر رحميت در دل هست بر خويش
که تير آه مظلوم است کاري
نشاند آخرت در سوگواري
ستمگر از قبولش روي برتافت
به کار خويشتن سرگرم بشتافت
شبانگه آتش افتادش به انبار
سرايت کرد بر هم بام و ديوار
دمي بيچاره زان محنت خبر شد
که خانه سر به سر زير و زبر شد
به يک شب نانجيب از بستر نرم
شدش تحويل بر خاکستر گرم
شنيدم مي کشيد اين نوع فرياد
ندانم از کجا اين آتش افتاد؟
همان صاحب دل آن فرياد بشنفت
به نزدش آمد و در گوش وي گفت
زکانون دل درويش بدبخت
فتادت در سراي اين آتش سخت
ستم کاره از اين برهان روشن
همي زد بر سر و مي کرد شيون
صحيح است اين زديگر کس چه نالم؟
که خود آتش زدم بر ملک و مالم
اندرز شغال به ماده شير
کنون اي شير قتل بچگانت
نباشد جز زجور بي کرانت
همين فرياد و اين آه شرربار
زدستت ديگران کردند بسيار
چو صابر گشته بر جور تو جان ها
ترا بايد تحمل بيش از آنها
بگفتا شير برهاني دگر گوي
غبار شبهت از لوح دلم شوي
بگفتا لااقل عمرت چهار سال
بود کردي تغذي با چه منوال؟
بگفت از پيکر انسان و حيوان
بگفت اينت بس است از بهر برهان
تو آن حيوان که بدريديش پيکر
نبوديشان مگر مثل تو مادر؟
مگر نه اقرباي آن قتيلان
نبودندي چو تو گريان و نالان؟
اگر کردي از اين پيش اجتنابي
نباريدي بدين سان خون نابي
گر اين سيرت نخواهي داد از دست
از اين بدتر بلاها در سرت هست
بود آزار و خوبي چون يکي وام
که برگردد به سوي تو سرانجام
چو ماده شير کرد اين پندها گوش
تو گويي مست را آمد به سر هوش
افاقت يافت از سکر غرورش
نمود از مردم آزاري نفورش
نمود انديشه کاين دنياي فاني
نخواهد بود با من جاوداني
به بدکاري برفتم عمري از دست
شدم دايم به قيد کبر پا بست
چه زان بهتر؟ که باقي مانده ايام
کنم توبه زآزاد دد و دام
کنم با کم ترين روزي قناعت
گذارم روزگاري با فراغت
توبه بعد از نصيحت
بود اين شيوه ي مردان جبار
که عمري باشدش مردم در آزار
نه از دانايي اندرزي کند گوش
نه بر اوضاع عالم مي دهد گوش
نه گردد سير از ظلم و فجايع
نه بيم انتقامش هست مانع
مگر روزي که عدل کردگارش
کند با بدتري از خود دچارش
به چنگ جور از حلقش فشرده
بريزد از دماغش خون خورده
به در گردد زمغزش شور مستي
برآسايد زقيد خودپرستي
چوراهي دور تا زندش سرانجام
شود چون اسب سرکش اندکي رام
نشاني باشد اين کس را زمردم
که چون تنبيه ديد آرد ترحم
ولي نامردماني زشت سيرت
بسي هستند در اين دار عبرت
که با هرگونه تنبيه خدايي
نکرده ترک جور و خيره رايي
نگردد منصرف از سوء نيت
شود از بد بتر در هر بليت
بود در سينه اش آن قلب سنگين
که ننديشد زصدها وهن ننگين
به سان آن خر تنبل به صد نيش
نگردد منحرف از رفتن خويش
بود نادان به ظاهر گرچه داناست
جدير لعنت دنيا و عقباست
ترک حيواني و ميوه خواري شير و پشيماني شغال
چو ماده شير بود از نوع اول
از اين تنبيه شد حالش مبدل
زخون و گوشت کرده توبه خون خوار
گرفتي روزي خود را زاثمار
بد از اين زندگاني شاد و خرسند
به آرامي معيشت کرد يک چند
شغال از کرده ي خود شد پشيمان
که شيرش چون طفيلي گشت بر خوان
چه ديدي ماده شير از بيشه روزي
خورد از رزق وي يک ماهه روزي
براي چاره جويي کرد تدبير
به لطف و مهرباني شد بر شير
بيم دادن شغال شير را از ميوه خواري
سلامش داد و پرسيدش زاحوال
که باشد کار و بارش بر چه منوال؟
بگفت از طيب نفس يار جاني
که اندرزم نمودي رايگاني
به راه راستم کردي دلالت
نجاتم دادي از تيه ضلالت
نمودم توبه از آزار جاندار
قناعت کردم از روزي به اثمار
شغال پرفن و مکار و محتال
نمود عنوان ديگر بهر اغفال
بسان زاهدي کو بر مريدان
کند تحريم و خود پر سازد انبان
بگفت اين شيوه ي تو بيش از پيش
زند بر جان خلق بي نوا نيش
به جانداران زيادت شد زيانت
که نفرين بارد از هر سو به جانت
بپرسيداز چه ره باشد زيانم؟
نيالايد به خون هرگز دهانم
بگفتا روزي خود رانهادي
دهان بر رزق جانداران گشادي
خوري يک ساله روزي شان به ده روز
برآيد از دل مسکين شان سوز
زجوع و فقر اگر نفسي بميرد
وبالش از گريبانت بگيرد
به عمري قتل احمر بوده کارت
ازين پس قتل اصفر شد شعارت
بترسم مثل آن خوک ستمکار
شوي بالاخره در کيفر گرفتار
خوک و بوزينه
يکي بوزينه دوراز خيل و تنها
گرفته بود در يک بيشه مأوا
نبود آنجا به غير از چند انجير
درختي تا شود نفسي از آن سير
نمود انديشه بوزينه که دايم
طعام از بهر جاندار است لازم
بتري کي سزد اين ميوه خوردن؟
زبي برگي زمستان جان سپردن
ببايد در معيشت نظم دادن
کمي خوردن از آن باقي نهادن
فشاندي ميوه بعد از وزع جيره
نمودي خشک و مي کردي ذخيره
قضا را خوکي از تعقيب صياد
گريزان راهش اندر بيشه افتاد
چو ميمون ديد از بالاي دارش
شد آن حسن معيشت زهرمارش
به خود گفت اين بلاي ناگهاني
نمايد تلخ بر من زندگاني
بديدش خوک نر دادش سلامي
به جاي آورد رسم احترامي
بگفتا ما نخوانده ميهمانيم
نزيل خوان چون تو ميزبانيم
جوابش داد ميمون با تکلف
نمود اظهار اندوه و تأسف
نمودي گر مرا از پيش اعلام
شدي اندر پذيراييت اقدام
دريغا کز تو با اين وضع حالم
زسر تا پا غريق انفعالم
بگفتا نو رسيده ميهمان را
نبايد بر خجلت ميزبان را
به جزيي ما حضر هستيم خرسند
نبايد بيش از اينت بود در بند
بماند از اين سخن بوزينه ناچار
فشاند انجير بر خوک شکم خوار
همي او ريخت اين در خندق انداخت
زمين وشاخه از ميوه بپرداخت
نمودي هي تقاضا را مکرر
درختي ديگر افشانديش بر سر
نشد خوک شکم خواره بدان سير
دگر ره خواست از بوزينه انجير
بگفت اين نيست رسم ميهماني
که خوردي رزق يک سالم به آني
گراز از اين سخن گشته غضبناک
بگفت اي ناکس ملعون و بي باک
به عمري خوردي اين نعمت ترا بس
به من دارد تعلق بيشه زين پس
بگفت اي خوک ازين بيشم مرنجان
نباشد خوب ايذا بر ضعيفان
به سويش حمله ور گرديد خنزير
نبودش دسترس تا آورد زير
چنان لطمه بزد بر ساقه ي دار
بلرز آمد تن ميمون زقهار
فتاد از سستي اعصاب بر زير
به قصد کشتنش پي کرد خنزير
مگر بودي زتقدير الهي
ميان آن دو سر پوشيده چاهي
سر چه باز شد در زير پايش
درون چاه تيره گشت جايش
گراز افتاده و شد گردنش خرد
زدستش بوزينه جان را به در برد
توبه ي کامل ماده شير- پايان بخش دهم
ترا اي شير جوري بود مشهور
از آن پس صيت زهدت رفته بر دور
بدين زهد از تو گر جوري ببينند
زنفرين تو غافل کي نشينند؟
به هر دو حال انواع بهايم
برايت دشمن جانند دايم
کمست ار دوست باشد صد هزاران
زياد است ار بود يک دشمن جان
تو کردي زهد و تقوي پيشه ي خويش
يکي در کار کن انديشه ي خويش
که دارد زهد با شهوت منافات
زپرخواري بسي تن راست آفات
بود زاهد کسي کو تن بکاهد
به غير از عيش روحاني نخواهد
تو گو بود از اتفاق اين دفعه پندش
که خود راحت بماند از گزندش
ولي با شير چندان کرد تأثير
که ترک ميوه خواري کرد هم شير
قناعت کرده با آب و گياهي
نمودي شکر درگاه الهي
بلي بس مرد خودخواه و ستمگر
زکار خويش تا ناديده کيفر
نياسايد همي از جور و بيداد
چو از جور کسي نايد به فرياد
چو کيفر در مذاقش چاشني کرد
برآورد از دماغ شامخش گرد
شناسد خوب قدر عافيت را
شوي پي جوي حسن عاقبت را
خوشاو خرما اشخاص باهوش
نخورده نيش داند قدر از نوش
نديدي کيفري از سوء کردار
شود اندر بلا با مردمان يار
به جاي جور و کين و طبع شيري
نمايد از ضعيفان دستگيري
بخش يازدهم
در زيان افزون طلبي
زشرح داستان دهم از نو
تشکرها نمود از پيرخسرو
سپس بنمود از استاد دانا
زباب يازده شرحي تقاضا
به پاسخ گفت دانا کاندرين پند
چنين فرموده هوشنگ خردمند
نشايد آن که کس از حرفه ي خويش
نمايد آرزوي حرفتي پيش
بود هر پيشه مردي را سزاوار
که از تکميل آن پيشه است ناچار
به فني از فنن پرداختن به
که از اکمال آن بيند زهازه
به چندين کارگر مردي زند دست
بماند از نبوغ جملگي پست
به فني ذوفني چون گشت ماهر
بهست از ذوفنون غير باهر
نه از روي هوا ارباب دانش
زشاگردان نمايد آزمايش
به هر علمي که دارد ميل تحصيل
گمارندش براي نيل تکميل
طبيعي باشد اين در نفس مردم
نخواهد شد مبدل با تحکم
چه در مخلوق خلاق طبيعت
نموده گونه گون اميال خلقت
چنان که مردمان را در قيافت
نمي باشد به هم ديگر شباهت
به خلق و خوي و فهم و درک و اميال
نمي باشند هم مردم به يک حال
بود چون تربيت برعکس ميلش
نخواهد بود در تکميل نيلش
از آن اولاد اشخاص منعم
به تحصيلند از ديگر کسان کم
که از بي احتياجي باز گوشي
نمايند و فقيران سخت کوشي
چو بي ميل است و در تحصيل مجبور
زمقصد با مراحل اوفتد دور
لذا آن کس که با حکم طبيعت
براي خويشتن بگزيد حرفت
کند آن را تعاقب تا به آخر
شمارندش در آن کار از مفاخر
و گر در پيشه اي ديگر طمع بست
رود چون ناتوانيش مايه از دست
داستان مسافر و ميزبان دانشمند
شنيدم بود اندر کوه لبنان
بزرگي نامدار از اهل عرفان
شريفي مصلحي پرهيزکاري
حکيمي مرشدي با اختباري
زتشريف فيوضات الهي
نموده کسب دانش آنچه خواهي
از آن دانش که خود بودي منعم
نمودي نشر بر اولاد آدم
چنان بر بسط دانش بود مفطور
تو گويي بود در اين کار مأمور
نه تنها منحصر بودي به خويش
سبب در جلب دانشجو به سويش
براي اجتماع خيل طلاب
مهيا داشتي هرگونه اسباب
چه او را خانقاهي بود عمومي
گشوده بر رخ هندو و رومي
زبيت المال غيب آنچش رسيدي
چنان بر خوان اخلاصش کشيدي
که اندر گرد آن بومي و اغيار
زدندي دور چون بر نقطه پرگار
لذا طلاب دانش با تنعم
شدندي گرم تحصيل و تعلم
ورود مسافر مغربي به دانشمند
چنان افتاد کاندر خانقاهش
نزيلي را زغرب افتاد راهش
بدان سان که کريمان را بود خو
بدون اخم روي و چين ابرو
به خوشرويي پذيرايي نمودش
در مهر و حفاوت برگشودش
پس از صرف طعام و استراحت
شد آغاز از دو سو نقل حکايت
رسيد آنجا سخن کش پير دانا
شد از نام و ديار و کار جويا
بگفتا قصه ام دور و دراز است
که تقريرش اليم و جان گدازست
از آن ترسم که وقت ميزبانم
مکدر گردد از شرح و بيانم
بگفتا پير از احوال اقدار
چه ديدي؟ بايدت بنمود اظهار
نباشيمت اگر بر درد درمان
توان شرکت نمودن در غم آن
چه سهمي از غم ياران کشيدي
نکوتر تا زوي دامان کشيدن
زمجروحي سرا پا زخم کاري
اگر بيرون کني از پاي خاري
از آن پيکر به قدر رنج آن خار
غنيمت باشدش تخفيف آزار
سرگذشت مهمان مسافر
چو مهمان اين محبت ديد از پير
نمود اين گونه حال خويش تقرير
نژاد من بود اسپانيايي
نمود خو به شغل ناتواني
رفيقي داشتم اهل زراعت
به سرمايه به من کردي اعانت
به مهلت داديم محصول خرمن
به تدريجش گرفتي قيمت از من
از اين امداد آن يار موافق
شده بر مشکلات کسب فايق
مرا چندان سر و سامان از آن بود
که تا اندازه اي راحت توان بود
به نان گرم و آب سرد چندي
نمودم زندگاني بي گزندي
يکي روزم نمود آن يار جاني
به گندم زارش از من ميهماني
پس از صرف غذا در ضمن صحبت
سخن پيوسته زاقسام معيشت
زمن پرسيد از کسبي که داري
پس از مصرف چه واپس مي گذاري؟
بگفتم دسترنج من از اين کار
دهد خرج عيالاتم به دشوار
تأسف ها نمود از حالت من
که بر تو بيش از اينها داشتم ظن
بپرسيدم منش از حاصل کار
بگفتا سود اين کار است بسيار
کشاورزان از آن تخمي که کارند
قناعت با يکي برده ندارند
زهر دانه که افشانند در گل
پس از چندي شود يک بوته حاصل
زهر بوته برآيد چند خوشه
به هر يک دست کم پنجه زتوشه
اگر تعداد سنبل چار گيريم
به هر دانه دو صد مقدار گيريم
صداي زان سهم مرغ و مور و نابود
صدي ديگر بريم از کار خود سود
چنين گفتند دانايان اين فن
که اکسير است کار گاو آهن
دو حرف زرع زر عينش بود زر
بود زر در زر اين گوهر احمر
مرا از گفته ي دهقان خوشبخت
به جان افتاد شوق کسب وي سخت
چو برگشتم به سوي خانه در حال
نمودم آرزوي خويش دنبال
دکان را بسته افتادم به بازار
براي ابتياع گاو و ابزار
خريدم خيش و يوغ و گاو آهن
جوال و توبره و اسباب خرمن
اندرز همسايه ي دانا به مسافر
به کوي ما يکي مرد مجرب
نکو اخلاق درويشي مهذب
چو شد آگاهم از تغيير حرفت
زبان بگشود از بهر نصيحت
بگفت از سر بنه اين فکر بي جا
فراتر از گليم خود منه پا
بود آز و شره را عاقبت شوم
شدن در پي زراهي غير معلوم
تو عمري برده اي در کار خود رنج
مده آن را زکف با فکر بغرنج
از آن پيشه که هستي غير عامل
به خوبي کي تواني برد حاصل؟
به شوق نسيه نقد از کف چه بازي؟
چه به زان با کفاف خود بسازي؟
جوابش دادم اي پير نکوفال
به خبازي بماندم دور از آمال
علي التحقيق با کار زراعت
توانم کرد تحصيل بضاعت
از آن مايل شدستم من در اين کار
که آن را مايه کم سود است بسيار
بگفتا نان بي مايه فطير است
شکم با آرزو هرگونه نه سير است
نبايد پيروي کردن خيالي
که روزي زان تواني برد مالي
عمل با آرزو دارد بسي فرق
به دريا هم تجارت هست هم غرق
بلي سود زراعت بي شمار است
ولي اشکال ها در وي هزار است
نخستين آن که بايد بود عامل
دگر بذر صحيح و خاک قابل
چنين گفتند نايد کار خرمن
زبز الا به گاو و مرد ذوفن
دگر مزدور با اخلاص و کاسب
هواي خوب و ابزار مناسب
تو گو اينها مه امد مهيات
بود اندر کمين صدگونه آفات
سن و سيم و ملخ موش و پرنده
تگرگ و خشکسالي و چرنده
حريق و دزد و خوک مردم آزار
جفاي ضابط و ارباب و پاکار
کله دوزان منع احتکاري
تعهد گيرهاي خوار باري
بدين اشکال هاي بي عد و حد
چگونه مي توان کردم علم قد؟
تو گو از اين همه آفت برستي
چو از شغل نوين بيگانه هستي
بترسم عاقبت همچون کلنگت
به جاي صيد گردد پاي لنگت
کلنگ شکاري
کلنگي در کنار آبگيري
به صيد کرمکان بودش مسيري
زسويي ديد کبکي کرد پرواز
شکارش کرد در جو هوا باز
کلنگ انديشه سر کرد از شکارش
شد از طرز معيشت انزجارش
چرا اين باز با جسمي محقر
که ده چون او مرا نبود برابر
به چنگ آرد شکار خوب و مقبول؟
مرا جز کرم خاکي نيست مأکول
به نيرو نيستم کم تر من از باز
بدين انديشه از جا کرد پرواز
يکي گازر تماشا کردي آن حال
بديدش اردکي را کرد دنبال
کنار برکه ادرک رفت در آب
شد آن بيچاره اندر لاي پرتاب
شکسته پاي و شد اندر وحل غرق
زدش في الفور گازر چوب بر فرق
گرفت و شد روان زي خانه بي زيست
رفيقي بين ره پرسيد اين چيست؟
بگفتا اين کلنگي تيز پرواز
که بودش آرزوي پيشه ي باز
دهقاني کردن نانوا و ورشکستن او
نکردم گوش پند پير دانا
که بودي از سر مهر و مواخا
نموده از هواي دل اطاعت
به راه انداختم کار زراعت
نمودم صرف سرمايه به کارش
فشانده تخم بردم انتظارش
در اين حالم معيشت کرد تنگي
که مي بايست چندين مه درنگي
به دست آرم زکار خويش محصول
بماندم صرف خالي دست و بي پول
شدم در دل زکار خود پشيمان
که نشنيدم سخن هاي بزرگان
نديدم چاره جز نقدي کنم وام
نمايم باز دکاني سرانجام
که تا هنگام محصولم زدکان
توانم داد رزق جيره خواران
گرفتم وام و دکاني گشادم
به مزدوري پرستاريش دادم
نمودم سرکشي گاهي به دکان
گهي در کشتزار اندر بيابان
شدم بعد از سه ماه از کار آگاه
خيانت کرده آن مزدور بدخواه
نمانده در دکان نزمايه نزسود
پشيزي تا بدان خرم توان بود
وز آن سويم زراعت آفتي ديد
که عشري زان به کف نامد گه چيد
رساندم حال خود با پير هشيار
شدي گفتا شبيه آن دو زن دار
مرد دو زن دار
يکي مرد کهل بودش دو بانو
نهاديشان به خفتن سر به زانو
يکي فرتوت و آن ديگر جوان بود
شبي با اين شبي در نزد آن بود
جوان ديده شبي ريش دو مويش
بجنبيد از حسادت آرزويش
دم خوابش بکندي موي اسپيد
که چون خود را سيه موي و جوان ديد
شود از اختلاط پيرزن سير
بپردازد به وي از صحبت پير
چو نزد پير بودي خوابگاهش
بکندي از زنخ موي سياهش
که اندر آينه پيرش نمايد
زديدار جوانش خجلت آيد
گرايد از جوانه جانب زال
فتد چون سايه اش دايم به دنبال
زدو سو کنده مي شد موي ريشش
دمي شد آگهي از ريش خويشش
که از مهر دو دلدار وفادار
نمانده يک سر مويش به رخسار
فرار نانوا و رسيدن به دانشمند
چو اين افسانه از ناصح شنيدم
زدولت خويشتن را کوسه ديدم
نماندم حاصلي غير از ندامت
فرو لغزيد پاي استقامت
چه ديدم آنچه دارم نيست چندان
بود کافي به وام وام خواهان
رود در نزد مردم آبرويم
جواب اهل بيتم را چه گويي؟
به شب نيمه شدم از خانه بيرون
نهادم رو به دشت و کوه و هامون
شنيدم بعد چندي وام خواهان
هر آنچم بود باقي کرده تالان
نموده بين خود تقسيم و بردند
عيالاتم زبي برگي بمردند
شده ميهن به چشم چشم سوزن
به يک باره نمودم ترک ميهن
همي گردم از اين کشور بدان شهر
پي تحصيل ترياقي بدين زهر
سعادت شد بدين حضرت دليلم
مداوا کرد بر جان عليلم
تقاضاي مسافر به آموختن زبان عبري
شنيدم داستانش مرشد پير
ترحم کرد با مهمان دلگير
تسلي داده بر جان فگارش
سترد از خاطر محزون غبارش
مخور غم گفت اگر شد مال دنيا
غنيمت باشدت اين تجربت ها
شدي نايل به گردش با ضرورت
به اخذ دانش و دفع کدورت
جهان پرمشقت حالش اين ست
گهي دل خرم از آن گه حزين ست
نبايد دل زاندوهش دژم کرد
به غم خوردن به جان خود ستم کرد
کنون خوش باش در اين کلبه با ما
که جزيي آب و نان باشد مهيا
به سعي و صبر و شکر حي منان
نمايد جبر کسر رفته آسان
شده مهمان زصاحبخانه خرسند
به درياي جوارش لنگر افکند
زدل خرم شدند از الفت هم
شمردندي غنيمت صحبت هم
اگر چه پير با چندين زبانش
توانايي بدو حسن بيانش
ولي چون عبريش موروث بودي
بدان قولش فصاحت برفزودي
چو با عبري سخن کردي به خاصان
شدي بس دلنشين در نزد مهمان
اگر چه بود بيگانه زمعنيش
فزودي نطق مرشد ميل او بيش
نمودي خواهش از پير سخندان
که با عبري زبان باشد در افشان
به ميل وي سر صحبت گشادي
بدان گفتار داد نطق دادي
فزون شد عشق مهمان در بيانش
تقاضا کرد تعليم زبانش
اندرز دانشمند و نپذيرفتن مهمان
بگفتا پير در تعليم دانش
نباشد کس زمن محتاج خواهش
چه من مفطورم اندر بسط فرهنگ
که بي تدريس گردد خاطرم تنگ
چو بين عبري و الفاظ ديگر
منافاتي بود بي حد و بي مر
از آن ترسم رسد از اين تعلم
به ذهن غير مأنوست تألم
تلف گردد زهر دو جانب اوقات
بماني باز از ديگر مهمات
بگفتا ميهمان تحصيل هر کار
بود دشوار اندر اولين بار
وليک آن را که قلبي هست طالب
شود بر مشکلات کار غالب
به ويژه در طريق کسب دانش
نخواهد شد هبا هرگونه چالش
به چنگ آيد چو ازيم گوهري خاص
چه غم گر رنج طوفان ديد غواص؟
اگر بارد مرا شمشير بر سر
نخواهم بود ازين مقصد مکدر
شنيدم سود دانش آن چنانست
که حظ آن به از ملک جهان ست
چو صيادي که در تحصيل يک حرف
نموده ساعتي از عمر خود صرف
از آن حرفش رسيد آن قدر نعمت
که شد آزاد از طوق مذلت
صياد با دو طالب علم
شنيدم صائدي در مرغزاري
فرو گسترده يک دام شکاري
مراقب بود کز کبک و کبوتر
شکاري را فتد در دام وي سر
به ناگه ديد غوغايي زسر
فکنده در بيابان هاي و هويي
بترسيد از چنان آواز و غوغا
رمند از دام وي مرغان صحرا
پي تحقيق در اطراف گرديد
دو مرد از طالبان علم را ديد
نشسته کرده با هم بحثي آغاز
به بانگ هاي و هو کرده دهان باز
کشيده تا بدانجا گفت و گوشان
که چين افتاده در ابرو و روشان
رگ گردن ستبر و موي سر راست
دو شير نر تو گويي گرم دعواست
سلامي داده صياد از دو عالم
تقاضا کرد کاي مردان سالم
من آن صياد مسکينم که روزي
بدو مرغم رسد زين دام روزي
شما غوغا به جايي مي رسانيد
که مرغان را زدامم مي رهانيد
چو ملاها شنيدند احتياجش
طمع کردند تا گيرند باجش
بگفتندش که ما بي جا نخوانديم
به تحصيل عمر را پايان رسانديم
که تا از فضل و دانش بهره گيريم
به مفت اين خواهش از تو کي پذيريم؟
بگفت اندر ازاي کسب اين فن
به چه برهان طمع داريد از من؟
بگفتندش که سود ما دو نوع است
يکي را با سخن آريم در دست
براي پول رفته روي منبر
کنيم از رطب و يابس قصه ها سر
طريق دومي حق السکوتست
دو کوت از صيد صائد از سه کوتست
يکي عامي دوم عالم به اثلاث
کنيمش سهم با هم مثل ميراث
لذا عالم به حق خويش فايق
بود گوباش صامت يا که ناطق
وز اين رو حق ما در گردن خلق
بود پيوسته همچون طوق بر حلق
به جان صياد را افتاده رعده
دو ثلث از صيد خود را کرد وعده
چو ساکت ماند ملاها سرانجام
فتادش چند قطعه کبک در دام
به اعجابي کلان از علم و تعليم
دو ثلث از صيد خود را کرد تقديم
چو ايشان را از اين خدمت رضا ديد
نموده جرأت از موضوع پرسيد
که باعث بر چنين غوغا چه بودي؟
که دو جنگي به هم پرچم گشودي
بگفتندش چه باشد زين ترا سود؟
سر ميراث خنثي بحثمان بود
دگر ره گفت صائد چيست خنثي؟
سرودندش نه نر باشد نه انثي
گرفت اين حرف را صياد در ياد
روان گرديد سوي خانه دلشاد
دگر روز از براي صيد ماهي
به طرف رود باران گشت راهي
قضا را گشت يک ماهي شکارش
نديده مثل چشم روزگارش
زبس خوشرنگ و الوان بود و زيبا
نمي شد سير چشمش از تماشا
به خود گفت اين چنين حيوان الوان
سزاوار است بهر بزم سلطان
چه شاه وقت با تفريح شاهي
بدي خوشوقت با اقسام ماهي
بلورين حوض ها ترتيب داده
به قسمت هاي مجلس برنهاده
نمودي امر صيادان به هر جا
به دام آرند ماهي هاي زيبا
نموده هديه و انعام گيرند
به جاي صيد زر با دام گيرند
فکنده صائد اندر ظرف آبش
به حضرت کرد حاضر با شتابش
بدان شهکار خلقت خاطر شاه
که بودي در ميان ماهيان ماه
بدان سان شيفته گرديد و دلشاد
که در پاداش يک بدره زرش داد
نديمي بود حاضر از نديمان
که بودي جوهر صلب لئيمان
نموده وسوه شه را که اين جود
به نزد مرد عاقل نيست محمود
به يک ماهي يکي بدره زدينار
چه خواهد ماند در گنج جهاندار؟
ملک گفتا چو حرفي بر زبان رفت
نشايد شاه را برعکس آن رفت
بگفتا با يکي حيلت که دانم
من اين دينار از او واپس ستانم
اجازت داد شاه از بهر تفريح
نديم از صائد اين سان خواست توضيح
که اين ماهي بود ماده و يا نر؟
تفرس کرد صياد از رخش شر
که هر يک را بگويد عکس گفتار
تقاضا کرد خواهد مرد مکار
به کار انداخت حرفي را که ديروز
گرفته بود ياد از دانش اندوز
بگفتا صيد من صيديست خنثي
علامت ني زنر دارد نه انشي
شده شه زين جواب نغز خرم
زمغلوبي مرد تيره دل هم
مضاعف کرد زر از بهر صياد
مرخص کردش از درگاه دلشاد
زشه بر آن همه نعمت به يک حرف
به دو کبکي که کرد اندر رهش صرف
عجز مسافر از آموختن زبان عبري
چو مرشد ديد آن اصرار و ابرام
به تعليم زبانش کرد اقدام
به جاي آورد شرط درس و تلقين
نمودي سعي در تکرار و تمرين
نموده مدتي مهمان تعلم
کشيده رنج تحرير و تکلم
نبودي درک و حفظش را توانا
نشد حتي به الف و باش دانا
نمود اظهار روزي پير با وي
که اين بيهوده رنج و سعي تا کي؟
به تحصيلي که با ذهنت منافي است
نمودن صرف عمري غير کافي است
چه طبع تو به گفتار نياکان
به حکم حق ميراث است شايان
اگر بوديت استعداد اين کار
همي آموختي بي رنج و آزار
گفت و گوي مهمان و دانشمند
جوابش داد با تقليد اجداد
نخواهد کس شدن نايل به ارشاد
شدن پيوسته از اسلاف پيرو
نرفتن زي ترقي با رهي نو
زافکار نوين کردن بطالت
ندارد حاصلي غير از جهالت
جهان ميدان نشو و ارتقايست
بقا بر ميت از نقصان رايست
جوابش داد پير آري چنين است
بسي اين حرف نغز ودلنشين است
بلي دنيا بود دار تجدد
نشايد کردن از اين ره تقاعد
چه يک ملت چه يک فرد ار هميشه
که خود را کرد خورد و خواب پيشه
فقط با فخر از گور نياکان
نشست و با فراغت بافت هذيان
به سير قهقهرا و ارتجاعي
بود بهر فناي خويش ساعي
ولي هر نو که بيند نايدش کار
که هر طبعي به هر نو نيست هموار
نه هر کس لايق ارشاد باشد
نخستين شرط استعداد باشد
نه اسکيمو نه خط استوايي
تواند چون فرنگي خود نمايي
که او باب محيطي آفريده است
نه با پول آن تمدن را خريده است
تو ذهنت نيست بر تحصيل قادر
بود با اين هنر طبعت مغاير
زاغ و خرام کبک
شنيدم بود در پرواز زاغي
فتادش ديده بر کبکي به راغي
خراميدي به ناز اندر بيابان
چو شنگولان مست اندر خيابان
به وصفي دلربا و لطف اندام
ربودي دل زمشتاقان به هر گام
چو ديدش زاغ آن جلوه به يک بار
ربودش دل زدست آن حسن رفتار
از آن منظر فتاد آتش به جانش
به سان سايه شد از پي روانش
نهادي گام ها مانند گامش
به تقليدي که آموزد خرامش
بديد اين کبک و شد زين کار دلگير
بگفت اي روسياه زشت و اکبير
چه مي خواهي؟ چه پويي از پي من؟
چه باشد مقصدت؟ اي ديو ريمن
بگفت از پي روانم سايه کردار
که تا آموزم از تو حسن رفتار
بزد با قهقهه کبکش کنايه
که کي خواهد شدن چون نور سايه؟
مرا اين دولتي باشد خداداد
نگيرد ياد هر کس از پي افتاد
نگردد خلقت اصلي دگرگون
نه زنگي مي شود رومي به صابون
نداده گوش زاغش کرده دنبال
زماني بود که با اين وضع و منوال
به جاي آن که آموزد خرامش
به حمق افتاد در افواه نامش
پايان بخش يازدهم
از آن ترسم تو هم مانند آن زاغ
نچيني ميوه ي مقصود از اين باغ
بدان سان که شدت از تيره رايي
مبدل بر زراعت نانواني
چنين گفته است گوينده که مهمان
تلف بنمود عمر خويش چندان
که نه طرفي زعبراني زبان بست
زبان قوم خود شد نيز از دست
بود مقصود از انشاي اين باب
که استعداد زان پس بايد اسباب
شهان از اين سخن گيرند آن سود
که با چنبر نشايد آب پيمود
ببايد معرفت بر حال اشخاص
سپس بگماشتن بر خدمتي خاص
که گر کاري فتد در دست نااهل
نباشد مرد را اصلاح آن سهل
نه هر فردي بود لايق به هر فن
نيايد کار شمشير از قلمزن
زفرهنگي نيايد پهلواني
به آکتور نيست شايان حکمراني
عقاب ار چند باشد آسمان ساي
چو مرغابي شنا را نيستش پاي
پلنگ از تيز چنگ و پيل توش است
به حمل دانه عاجزتر زموش است
به ذي فن داد بايد کار هر فن
طبق از چوب بايد سيخ از آهن
بزرگان گر کنند اين را مراعات
بماند سالم آن دولت زآفات
بخش دوازدهم
در فضيلت حلم و وقار
چو بخش يازده آمد به پايان
زبخش بعد از آن شه کرد عنوان
چنين پرسيد از دانا برهمن
در اين قولت چه باشد رأي روشن؟
چه در اين باب زابواب وصايا
چنين فرمان دهد هوشنگ دانا
بود حلم از همه خصلت نکوتر
مرا ليکن به سر فکريست ديگر
که حلمست و شجاعت زان سپس جود
کدام از اين سه خصلت هست محمود؟
برهمن گفت با تصديق انصاف
نباشد حلم را تالي زاوصاف
شجاعت گاه گاهت هست در کار
براي دفع خصم و هدم اشرار
بود هم سود با بعضي کرم را
چه بعضي نيستش حاجت دوم را
وليکن سود حلم آمد عمومي
بود مشمول آن اغيار و بومي
چنين گفته است مردي از بزرگان
ميان من اگر با نوع انسان
بود الفت به تاري موي بسته
نمانم تا شوم از هم گسسته
کشم من چون کنند ايشان تساهل
وگر ايشان کشندش من کنم شل
چه جودت با نيازان را دهد سود
شجاعت آورد از دشمنت دود
ندارد هر دو خصلت پايه بي حلم
چه در هنگام پيکار و چه در سلم
کسي کو حکم بر خلقش روان ست
به طبعش گرنه حلمي توأمان ست
بسا باشد که با يک خوي سرکش
به اقليمي زند از فتنه آتش
بسوزاند بناي خانمان ها
رود بر باد عرض و مال و جان ها
برانگيزد زتندي خصم بر خويش
ولي با حلم سازد دوستان بيش
بلي حلمي که توأم با وقار است
بهين اوصاف مرد نامدارست
بود حلم آيتي از لطف يزدان
چنان که خشم از القاء سلطان
به دربار شهان مي رفته تلخک
نبوده صرف بهر لهو بي شک
چه در پيشين نبوده دست قانون
که باشد خلق زاستبداد مأمون
بدي امر شهان نافذ به مردم
که فوجي را کشد با يک تحکم
گزيدندي ظريف بذله گويي
نديمي بوالفضولي نرم خويي
امانش داده بودي شاه مادام
نرنجيدي اگر داديش دشنام
به هنگام بروز خشم و حدت
به بذله خشمش افکندي زشدت
بدين حيلت بسي جان ها خريدي
بسي بر داد مظلومان رسيدي
نديم از بذله و دستور از پند
رهاندندي جهاني را زترفند
چه شاهان با وزيران مجرب
چو شهد و سرکه بودندي مرکب
که تندي هاي ناشي از رياست
نشاندنديش با حلو کياست
چنان که آن پادشاه هندو دستور
بدندي يار اندر کار جمهور
داستان پادشاه هند و برهمنان
به هند اندر شهي با نام «هيلار»
وزيري داشت با تدبير و هشيار
«مبارک» با زبان هند نامش
به نزد شاه جاه و احترامش
زبس دانا و باهوش و خردمند
نپيچيدي مدامش شه سر از پند
به فکر او و حلم شاه کشور
عروسي بود سرتا پا به زيور
خزاين پر زمال و کشور آباد
سپاهي بي شعار و ملتي شاد
علاوه بر جهان داري خداوند
به نعمت هاي خاصش کرده خرسند
چنان که بهر هر شاهي زشاهان
کم افتد در جهان نعمت بدانسان
نخستين آن وزير پاک گوهر
دوم بودش دو فرزند هنرور
به طلعت غيرت مهر فروزان
به پيکار آتشي بودند سوزان
دو ماه چارده طالع زيک برج
دو در بي بدل واقع به يک درج
گران اندر درنگ و تيز در جنگ
چو کلک اندر بتان و تيغ در چنگ
ملک را از دو فرزند دلارام
زدو مه ساحتي روشن چو بهرام
سوم بانويي اندر خانه بودش
نه بانو دلبري جانانه بودش
چه جانانه بهشتي در سرايي
و يا خورشيد تابان در سمايي
کمالاتش مکمل با جمالش
جمالش را تکامل با کمالش
چو اين بانو سپهر آن دو مه بود
به جاي جبهه آن دو چشم شه بود
بدان دو پور و آن روح مجسم
ملک را روزگاري بود خرم
به چارم منشئي کز کلک تيزش
چو موي يار خطي مشکبيزش
به حوض فکر از بحر معاني
نمودي در صحيفه درفشاني
به ايمايي زشه بودي کفايت
نمايد درک مقصودش به غايت
به نوک خامه ي مشکين ختامه
نشاندي آنچنانش روي نامه
که گويي عکس فکر خاطر شاه
چو نور خور فتاده بر رخ ماه
به اسطبل اندرش پيل سپيدي
که گر بر خويش چون دريا دميدي
به خرطومش تو گويي صد نهنگست
به روز جنگ هر يک ناو جنگست
دگر جنگي دو پيل کوه پيکر
و يا دو کشتي افکنده لنگر
به زير پايشان شيران نر مور
زنيش نابشان گله لان زنبور
دو بختي اشتران کوه کوهان
به وقت پويه چون دو کوه پويان
چو ابر فرودين در ره نوردي
نه بل ابر از پيش پس مانده گردي
دگر اسبي به گاه پويه چون برق
خبر دادي چو برق از غرب با شرق
دگر تيغي چو ابروي بتان کج
چو طبع دلبران کردي اگر لج
به زخم آتشين آبدارش
به هر لحظه شدي جان ها شکارش
ملک را بود از اين اصحاب و آلات
به شاهان دگر فخر و مباهات
کشتار شاه از پيروان آئين نو و اسارت برهمنان آنان
چنان افتاد کاندر کشور شاه
حکيمي شد زراه راست گمراه
چوبندد بدکنش طرفي زدانش
شود هنگامه جو و بدسگالش
به مغز پر غرورش کرده ره ديو
حکيماني دگر بفريفت با ريو
نمود آئين و ديني تازه ابداع
به گردش جمع شد اشياع و اتباع
نظامات نو آئينش سمر شد
به هر روزش مطاوع بيشتر شد
به نزد شه بزرگان جماعت
بناليدندش از انواع بدعت
ملک چندان که کردي منع زآن کار
نگشتي طبع سرکش رام و هموار
به هر سو انقلابي گشت برپا
فتاده جان همديگر برايا
ملک را دفع ايشان واجب افتاد
اساس جمع شان را داد بر باد
نموده قتل عام از آن جماعت
به يغما دادشان مال و بضاعت
زن و فرزند اسير و خانه ويران
فتاد آيينشان از بيخ و بنيان
مگر چندين تن از اهل فضايل
به ابقاشان دل شه گشت مايل
که اهل فضل را کشتن نشايد
شود روزي به نيکويي گرايد
به کشور سودشان باشد فراوان
يکي دانا به از صد فوج نادان
مقرر داشت ايشان را معيشت
به ناکامي پذيرفتند خدمت
به غفلت زان که مار زخم خورده
هنوزش بغض کين از دل نبرده
خواب ديدان پادشاه هند
قضا را شه شبي در بستر ناز
شنيده هفت وحشتناک آواز
زهول آن شده از خواب بيدار
نشست و برد پس خوابش دگر بار
به خواب اندر دو ماهي ديد خوش رنگ
منقش گوييا با کلم ارژنگ
به دم استاده اندر خدمت شاه
همي کردند تعظيمش به درگاه
دوم باره دو اردک ديد وقازي
به پر در جو مي کردند بازي
به آخر گشته نازل هر سه بر در
نهادندي به خاک درگهش سر
سوم ره ديد ماري خوش خط و خال
بپيچانيديش بر پاي دنبال
به چارم بار ديدش پاي تا سر
شده رنگين به خون تازه پيکر
به پنجم ديد بر استر سوار است
به سرعت سوي مشرق رهسپار است
همي پويد بسان باد صرصر
به جز دو شاطرش کس نيست در بر
ششم ديدش به سر يک شعله ي نار
فروزان چارسو افکنده انوار
به هفتم ديد مرغي در سر اندر
نشسته ميزدش منقار بر سر
تعبير خواب خواستن شاه از دانايان بدخواه
ملک بيدار شد از هول آن خواب
زبيمش خوي به تن مانند غرقاب
شده در فکر از آن رؤياي موحش
نرفتش تا سحر سر روي بالش
زوحشت روي هم ننهاده ديده
به خود پيچيد چون کژدم گزيده
نمودي فکر و در دل بود گويا
چه خواهد بود در تعبير رؤيا؟
کدامين عالمش تعبير داند؟
چه کس وي را از اين محنت رهاند؟
همه شب تا سحر انديشه سر کرد
صباح اين فکر از مغزش گذر کرد
که از دانا برهمن هاي مغضوب
که دارايند بر اين موهبت خوب
نمايد مشورت پرسد زتعبير
که در وي دارد اين رؤيا چه تأثير؟
بخواند آن عالمان و پيش بنشاند
سراسر خواب دوشينه فروخواند
عنيدان چون زشه ديدند وسواس
نمودندش به خاطر خوفي احساس
به قصد انتقام از جور رفته
به دل قصد خيانت در نهفته
بگفتندش بسي خوابيست پر هول
نشايد سرسري راندن در آن قول
اجازت خواستند از شه که با هم
نموده جلسه اي سري فراهم
به استقصاء و استبدال افکار
به دفع شر آن سازند اخبار
اجازت يافته کردند خلوت
به کار انداخته سوء طويت
به هم گفتند اين سلطان سفاک
زما چندين هزار افکنده بر خاک
منال و مال ما را کرده تاراج
کنونش کرده با ما بخت محتاج
ببايد انتقام از وي کشيدن
نظام دولتش از هم دريدن
به تهديدش ببايد کرد وادار
به دست خود کشد ياران خود زار
پذيرفت ار زما بر آن عمل کرد
برآريمش سپس از زندگي گرد
چو تنها ماند و بي يار و مددکار
زپاي افکندن وي نيست دشوار
پس از کنکاش با هم بسته پيمان
که پيش شه سخن گويند يکسان
به رأي متفق رفتند پيشش
فروخواندند استنباط خويشش
وادار کردن دانايان شاه را به کشتن ياران و نپذيرفتن شاه
کزين رؤياي وحشتناک مشؤوم
بدين سان داعيان را گشته معلوم
که ارواح خبيثه گشته چيره
نموده روي بخت شاه تيره
بلا و رنج ها کرده فراهم
رسانده بر وجودش محنت و غم
کند بالاخره شخص شاه نابود
بر آغالد زتاج و تخت وي دود
پذيرد رأي ما گر شاه عالم
کنيمش دفع اين شر را فراهم
وگر با قول ما رفتار ننمود
ببايد زندگي را کرد بدرود
ملک از اين سخن ها ماند حيران
بگفتا زانچه داريد اندر امکان
ببايد بي محابا کردن اظهار
به هر تدبير کردن چاره ي کار
شياطين کيد خود ديدند کاري
فزودندش به ترس و بي قراري
بگفتند آن دو ماهي آن دو فرزند
دگر مار است بانوي خداوند
دو بط دو پيل و قازش پيل ديگر
دو شاطر اشتران پيل پيکر
بود استر سمند باد پايش
به سر آتش وزير خيره رايش
بود مرغي که زد بر سرش منقار
دبير زشت کردار جهاندار
دگر خوني که شه را داشت گلگون
نشانندش به تيغ خويش در خون
براي دفع آن بايد خداوند
بريزد خون بانو با دو فرزند
وزير و منشي و پيلان جنگي
زاشترها و اسبش بي درنگي
بگيرد با همان شمشيرشان سر
بشوييمش بدان خون ها سر و بر
طلمساتي بدان خون هايش بسته
سپس شمشير بران را شکسته
به هم با کشتگان بنهفته در خاک
نماند شاه را زين ماجرا باک
والا نجم بختش در وبالست
نظام دولتش رو در زوالست
دژم شد شاه از اين گفتار ناخوش
تو گويي از دماغش سر زد آتش
بگفت اي دشمنان دوست چهره
چه مي خواهيد از اين نقد نبهره؟
بود مرگ از چنين تدبير خوش تر
به از اين نوشدارو زخم نشتر
عزيزاني عديل جان خود را
مددکاران و هم دستان خود را
مدار ملک و اسباب جلالت
که با ايشان کنم دفع ملالت
کنم بهر بقاي خويش فاني
چه لذت ماندم در زندگاني؟
سليمان نبي (ع) و آب زندگي
شنيدستم سليمان بن داود
نبي حضرت يزدان محمود
خدايش داده بود آن شوکت و شان
که بودش انس و جن در زير فرمان
همه ملک جهانش زير پا بود
به ديو و دام و دد فرمان روا بود
يکي روز آمدش پيکي زدادار
به دستش زاب حيوان جام سرشار
که حق بهرت فرستاده است اين جام
نمايد تا به تو احسانش اتمام
اگر خواهي حيات جاوداني
بنوش از اين شراب زندگاني
وگر نه بايدت صرف نظر کرد
به موقع زين جهان ساز سفر کرد
سليمان بهر شوري داد فرمان
بزرگان وحوش و جن و انسان
همه حاضر شده از امر دادار
بديشان کرد بهر شور اظهار
همه نوشيدنش را رأي دادند
زبان تهنيت اندر گشادند
به تنها بود بو تيمار ساکت
نظر مي کرد بي گفتار و صامت
سليمان نبي پرسيدش از رأي
که چون داخل نشد در امر شوراي؟
بپرسيد از نبي الله که اين جام
بود خاص تو يا با شرکت عام؟
فقط شخص تو خواهد خورد از اين آب؟
و يا با چاکران و اهل و اصحاب؟
بگفت ايزد نمودش خاص با من
بگفتا نايد اين از رأي روشن
چه لذت باشد اندر زندگاني
نمودن دور از ياران جاني؟
نيرزد عمر دايم نزد عاقل
به سوکي کز عزيزي گشت حاصل
سليمان حرف بوتيمار بشنيد
چنان شربت نخوردن مصلحت ديد
به جاي آورده شکر حي سبحان
قضايي را که رفته کرده اذعان
نخواهم بود من از مرغکي کم
نخورده از فراق دوستان غم
براي چند روزه عمر فاني
کنم با دوستان مهرباني؟
اصرار برهمنان با شاه
برهمن ها برافزودند اصرار
که چون سير است از عمرش جهاندار؟
زبان پند اگر تلخست و ناخوش
چرا بايد به جان افروخت آتش؟
چرا بر خود گزيني ديگران را؟
چرا برخي کني با غير جان را؟
جهاني بر وجودت هست بسته
نباشي گر تو از هم در گسسته
دهي از کف جهاني رايگاني
نيايد دست در هر دم جهاني
هزاران نفس ازين اشخاص بهتر
نباشد با وجود شه برابر
خردمند آنچه از حد بيش خواهد
به دنيا بهر نفس خويش خواهد
نمودن ترک جان از عقل دور است
سياست را هميشه چشم کور است
شهان از بهر حفظ دولت خويش
بي کشتند اهل و عترت خويش
چو جان باقي و دولت برقرار است
براي شاه چاکر بي شمار است
عوض پيدا شود از بهر فرزند
زنان خوب رخسار و خردمند
نه نسل اسب و اشتر گشته مقطوع
نه پيل و تيغ کس را هست ممنوع
چو خود هستي به جاي اين ها همه هست
نبايد خيره شست از جان خود دست
اعراض شاه از برهمنان و حيراني او
از ايشان ديد چون شاه اين لجاجت
نماندش با چنين کنکاش حاجت
زديوان خانه زي خلوت خراميد
زآميزش به تنهايي گراييد
نشست و در به روي خويش بربست
زدنيا رشته ي اميد بگسست
چه در دو حال خود را ديد بدبخت
نماندش لذتي از تاج و از تخت
که گر قول معبر را پذيرا
شود حظي نماند زندگي را
چه سان بايست دل برداشت از يار؟
به ويژه يار محبوب وفادار
چگونه چشم پوشد از دو فرزند؟
دبيرخاص و دستور خردمند
و گر عامل شود برعکس تعبير
تحمل چون کند در سوء تأثير؟
گذشتش از سر ديهيم شاهي
سپردن دل به تخريب و تباهي
نهادن روي خلق نيک جان را
به کام دشمنان دادن جهان را
چنان سرگشته در نطع خيالات
که يا بايست بودن مات يا لات
زهر صورت که کردي فکر و تدبير
مروت بر سياست آمدي چير
چه هرگز قامت انسان کامل
نگردد چفته از بار رذائل
براي عمر مانده راندن کام
نسازد خويش را رسوا و بدنام
خلاصه حلم ذاتي چيره گرديد
بساط حکمراني در نورديد
زتدبير مشيران منصرف شد
به خلوت جاي کرد و معتکف شد
آگهي وزير از حال شاه و چاره جويي او
به روز بعد افتاد اندر افواه
که فکري تيره روي آورده بر شاه
به مغزش جاي کرده ديو خناس
پريشان کرده افکارش به وسواس
زکف داده زمام ملک داري
گرفته راه و رسم سوگواري
يکي گفتي که شه ديوانه گشته
مگر عشقيش برپا بند هشته؟
يکي گفتي زدشمن بيم دارد
از آن سر از گريبان برنيارد
يکي گفتي شده از سلطنت سير
و گرنه نه گشته بي عار و زمين گير
فتاد اندر ميان خلق نجوا
که خواهد شد قريبا فتنه برپا
مبارک آن وزير باهش و هنگ
شد از اين وضع حال شاه دلتنگ
نه جرأت آن که بي رخصت رود پيش
کند زين صورت ابهام تفتيش
نه آن طاقت که بر خود واگذارد
مهام ملک با غفلت سپارد
کنکاش وزير با بانوي شاه
به چاره رفت نزد بانوي شاه
عطارد هم سخن گرديد با هم
که اي دربار شه چرخ و تو خورشيد
زرخسار تو تابان نور اميد
يکي تابش بدين روز سيه کن
يکي تدبير اندر کار شه کن
چنان بودي که در کوچک ترين کار
نمودي مشورت با من جهاندار
از آن روزي که با احبار بدخواه
نموده خلوتي بي دوستان شاه
نشسته خسته و محزون و مهجور
نموده چاکران از خويشتن دور
کنون مثل تو بانوي سرافراز
که با شه مونس جانست و هم راز
پس از شه روي مردم هست سويت
جهاني تازه رو از خلق و خويت
ببايد کرد با شاهت ملاقات
ببني کز چه ره ديده است آفات؟
مبادا دشمنان دوست صورت
کنند آن حيله کز روي کدورت
زند يک کار ناهنجار از او سر
که جان عالمي گردد مکدر
بگفتا ره با شاهم عتابي
نخواهم کرد با وي فتح بابي
در عتاب عاشق و معشوق
مبارک گفت از ياران مقبول
بود عذري چنين بس غير معقول
چه حظ عشق ياران در عتابست
که خردل چاشني بخش کبابست
اگر ترشي نباشد جفت حلوا
کند درامزجه توليد صفرا
اگر گاهي نباشد زخم نشتر
فشار خون نمايد رخنه در بر
نه گر واپس نشاند گه گهت دور
هميشه جفت آتش کي توان بود؟
به دلو از چاه اگر کم تر کشتي آب
در آن چاه عاقبت آبست ناياب
نه گر گاهي برنجد دوست از دوست
بدرد مهر بي حدش به تن پوست
براي عشق گنجايش نماند
گناه ار نيست بخشايش نماند
عتابي کش دو عاشق را نياز است
چواندر شوربا بوي پياز است
بود آن خوبي اندرو خوردن سير
که کار بوسه ات روزي کشد دير
بري زآن پس چنان حظي زبوسه
که بيند بر رخ خود ريش کوسه
چو آميزش شد از اندازه بيرون
زيان دارد چو بر محرور معجون
اگر معشوقه باشد مثل حوري
توان کردن زوي يک روز دوري
وليکن مرد در ايام روزه
شکيبايي ندارد از عجوزه
اگر مي بود چون شربت گوارا
نبودش حظ تقبيل عذارا
حريص ما منع هستند مردم
چنان که آدم اول زگندم
عتاب عاشقان هم زين قبيل است
که تجديد محبت را سبيل است
در امثال عرب ضرب الحبيب است
که اندر کام شيرين چون ذبيب است
همانا آشتي هاي پس از قهر
چو ترياقي بود اندر پي زهر
حادثه ي بد موجب تجديد محبت است
شنيد اين پندها بانو زدستور
روان گرديد نزد شاه رنجور
بديدش غرق درياي تفکر
نهاده سر به زانوي تحير
چوخسته خاطرش ديد و دژم چهر
بجنبيد از دل رنجيده اش مهر
بود اين حس عمومي نزد مردم
مصيبت مرتفع سازد تخاصم
بسا افتد که در بين قوافل
شود گاهي نزاع سخت حاصل
چو گردد راهزن از دور پيدا
به هم سازند بهر دفع اعدا
دو گاو نر به صحرا در زد و خورد
اگر گرگي بديشان حمله آورد
همان دم متفق گردندو منضم
به دفع گرگ پردازند با هم
همين احساس در بين دو يار است
که گاهي در ميان قهر و نقار است
يکي زان دو اگر افتد به رنجي
زدرد و محنتي بيند شکنجي
بسوزد ديگري را دل به حالش
کند با آشتي دفع ملالش
به هم سازند بهر دفع غم ها
براندازند از بنيان الم ها
مگر ياري که اصلا مهربان نيست
وفا و الفتش جز در زبان نيست
محبت هاي او مصنوع و صوريست
تظاهرهاي رسمي و ضروريست
عجب نبود اگر يار افتد از پاي
کند با سنگ تعذيبش زمين ساي
ملاقات بانو با شاه
ولي بانوي شه ياري نکو بود
شفيق و دوستدار و نيک خو بود
چو در چنگال حزنش ديد مقهور
نمود از خاطرش رنج و کدر دور
به رسم احترام پادشايي
سلامش داده با صد دلربايي
سرود اي شمع عالم اين چه حالست؟
وجودت از چه ره جفت ملالست؟
زمانه هرگزت در غم مبيناد
دو چشم ابرويت درهم مبيناد
جوابش داد دردي بي مداوا
سئوال از دردمندان است بي جا
جوابي کان نيارد جز ملالت
زبانش از بيان دارد خجالت
دگر ره کرد بانو با شه اصرار
که نبود مانعي از بهر اظهار
اگر حرفي شنيدي از معبر
شد اندر قلب پرمهرت مؤثر
نخواهد از دو جنبه بود خالي
اگر بر ديگران بد رفته فالي
نباشد جاي چندين محنت و درد
نبايد دل زانديشه دژم کرد
من و امثال من بادا فدايت
مبادا تا رود خاري به پايت
و گر باشد به شخصت بدگماني
تصور مي رود بر جان زياني
هميدون نيست جاي حزن و اندوه
که با اندوه نتابد پيکر کوه
ببايد چاره با تدبير کردن
نه خود را با ملالت پير کردن
چه محنت از جزع گردد زياده
کند دشمن از آن حال استفاده
شود خصم تو شاد و دوست رنجور
چو همت بيندت بر غصه مقصور
بزرگان را به هنگام نوائب
ثبات عزم بايد رأي صائب
چو عزم پادشاهان هست راسخ
توان برداشت از جا کوه شامخ
چو شه ديد اين همه اندرز و اصرار
نمودش شمه اي زانديشه اظهار
اندرز و کنکاش بانو با شاه
چو بانو از حقيقت گشت آگاه
خرد در سينه اش ره بست بر آه
متانت منع کرد از اضطرابش
تعقل خشک کرد از ديده ابش
بگفتا اين همه سهل است و آسان
نبايد بود از اين صورت هراسان
چه سودي بادش از خدام درگاه؟
نباشند ار فداي دولت شاه
من و فرزند و صد منشي و دستور
نباشيم ار نگردد روز ديجور
نه خون از برگ لاله مي زند جوش
نه زاغ کوهسار آيد سيه پوش
خداناکرده گر بر خاطر شاه
رسد از دست برد چرخ اکراه
جهاني از خط محور شود دور
زنظم افتد مهام امر جمهور
شود برپا به کشور فتنه و جنگ
زمين از خون مظلومان شود رنگ
چه شه جانست و اهل عالمش تن
که تن از پرتو جانست روشن
براي حفظ جان اهل عالم
فدا باد اين همه خدام و من هم
بدون خدشه اي گر راي انور
نموده قول اين احبار باور
نبايد کرد در اجراش تأخير
فکند اين خواب موحش را زتأثير
وگر ترديدي اندر خاطرت هست
که از اشخاص رذل و ناکس و پست
زروي دشمني دادند اين رأي
به ضد اين مقام آسمان ساي
در اين صورت نبايد کرد تعجيل
نگردد مرده اي با زنده تبديل
چو ناحق کشته شد با امر شه کس
پشيماني ندارد سودي از پس
علاوه بر گناه و طعنه و دق
شئامت ها بود در خون ناحق
مگر نه خاطر شاه است آگاه؟
که با وي دشمنند اين قوم گمراه
چون خون ها ريختي از اين جماعت
فکنديشان به پستي از مناعت
چه شه با شه بدين سان يار گشتند؟
شفيق و محرم اسرار گشتند
چه اطمينان به مار زخم خورده؟
چه باعث کينه شان ازدل سترده؟
گرفتي کبک را از جنگل باز
مباش ايمن که بر چشمت زندگاز
ممان پيشش چو بر خوکي زدي تير
مجو مهرش زني را گفتي ار پير
چه مي داني که نز روي عداوت؟
به کار انداخته کين و قساوت
بدين تدبير کشته دوستانت
زنند آتش به کاخ خانمانت
به دست خويش چون ياران بکشتي
برنجد چاکرانت از درشتي
تمام ياوران دل سرد گردند
بساط مهرباني در نوردند
چو تنها ماندي و بي يار و ياور
چو دزداني برآرند از کمين سر
کشندت کينه ي ديرينه ي خويش
کنند از غصه خالي سينه ي خويش
نه هر کس طرف بست از فضل و دانش
توان در رازها با وي سگالش
نخستين شرط نفس پاک باشد
پس آنگه دانش و ادراک باشد
روا باشد اگر هستي مردد
کني با عالمي شوري مجدد
چه مانع؟ گر ز «کاريدون» دانا
که باشد بر همه دانش توانا
به درگه خوانيش از کوه خضرا
شوي از وي زراز خواب جويا
چو گفتارش بديشان شد مطابق
به قتل جمله بايد شد موافق
وگر برعکس ايشان بود قائل
دهد تشخيص شه حق را زباطل
چه او مرديست دانا و دل آگاه
ندارد رنجشي در سينه از شاه
يقينا هر چه بيند راست گويد
چو ديگر کس به کژي ره نپويد
ملاقات شاه با کاريدون حکيم
پسنديد اين سخن را شه زخاتون
به شخصه شد روان نزد کاريدون
شده از مرکب دولت پياده
قدم در کلبه ي زاهد نهاده
به تکريم فيوضات الهي
به جا بگذاشت کبر پادشاهي
به جاي آورد آداب ارادت
نمود از خدمتش درک سعادت
پذيرا گشت دانا با درودش
تشکرها نموده از ورودش
شد از تکريم و اشفاقش مباهي
نموده از جنابش عذرخواهي
چه لازم بود؟ گفتا بر شهنشاه
کند هموار بر خود زحمت راه
چه مي شد بهر احضار نويدي
فرستادي و بر خدمت رسيدي؟
همي بينم به رخسار جهاندار
علامت ها بود از رنج و تيمار
حقايق را ببايد کرد تقرير
چه فکري در نشاطت کرده تأثير؟
به پاسخ شاه با داناي هشيار
قضايا راکماهي کرد اظهار
تعبير کردن کاريدون به درستي
به حيرت سر بجنبانيد دانا
که اين تعبير وارونه است يک جا؟
ملک را سهوي افتاده در اين کار
که رازش کرده با نااهل اظهار
چه هر دستاربندي نيست سالم
خلوص نفس مي بايد زعالم
چو عالم را نباشد دين محکم
چه باکش؟ گر جهاني خورد برهم
ترا زين خواب جاي شادمانيست
که سر تا پا نشاط و کامرانيست
بود تعبير در اين هفت رؤيا
رسد از هفت دربارت هدايا
دو ماهي دو رسول از شاه سيلان
دو زورق آورند از در و مرجان
دو بط يک قاز دو اسب و يک استر
که در دنيا نباشدشان برابر
زشاه سند با تکريم و تعظيم
بيارندت به درگه بهر تقديم
دگر ماري که ديدي هست شمشير
فرستد در جنابت شاه کشمير
دگر خوني کز آن گرديد رنگين
فرستد جامه اي سلطان غزنين
مطرز با يواقيت درخشان
چو نطع آسمان از نجم رخشان
دگر آن استر شهباي رهوار
که زي مشرق جهانيدي جهاندار
بود فيل سفيدي رعد صولت
فرستد شاه بنگاله به حضرت
دگر آتش که بر فرقت درخشيد
بود تاجي به تابش مثل خورشيد
مرصع با جواهرهاي شاداب
فرستد هديه زي شه شاه پنجاب
به هفتم ان که مي ديده جهاندار
زدي مرغش به فرق سر به منقار
رسد بر شه يکي مکروه اندک
شود زايل بدون صدمه بي شک
نهايت از عزيز دلفروزي
نمايد شاه دوري چند روزي
نيابد بر کسي زين ره مضرت
شود منجر مآلش بر مسرت
ولي بايد مجرب شد از اين پس
نبايد گفت راز خود به ناکس
رسيدن رسولان شاهان با هدايا
ملک را دل زدانا گشت خرم
که آزادش نمود از پنجه ي غم
چه آن پيرمبارک چون مسيحا
نمودش همچو جسمي مرده احيا
تشکر کرد از پير مهذب
براند از کوه زي دربار مرکب
شده زاندوه مثل سرو آزاد
نشسته از بر تخت خداداد
چنان که گفته بودش پير دانا
رسولان آمدندي با هدايا
به عرض هفته هر شش با توالي
زمين بوسيده از درگاه عالي
رسانيدند از شاهان مکاتيب
به جاي آورد شه آداب تحبيب
به هر يک درخور وي داد خلعت
به خاک خويشتن کردند رجعت
قسمت دادن شاه از هدايا به ياران
چو سر زد مهر از گردون دگر روز
ملک بنشست بر تخت دلفروز
فراهم کرد بزمي همچو مينو
نمود احضار فرزندان و بانو
وزير و منشي اندر خدمت شاه
چو انجم پره بسته در بر ماه
تلطف کرد و دلجويي زحضار
که ما را لطف حق آمد مددکار
نمود اثبات اين نکته که عاقل
نبايد بودنش از حلم غافل
نشايد بي تأمل کرد کاري
زيان نايد زصبر و بردباري
هم اکنون قلب ياران از ملالي
که شد توليد بايد کرد خالي
به هر يک بايد از اين هديه قسمت
نمودن از ره تشريف و خلعت
از آن پس هر يکي را زان هدايا
به قدر شأن هر يک کرد اعطا
نمود اظهار پس با شاه دستور
که بانو را ببايد سعي مشکور
چه در اين کار او خدمت ادا کرد
ملک را دل از اين محنت رها کرد
سزد يا جامه يا تاج مرصع
به هر يک خواهدش کردن مخلع
پسنديد اين سخن را شه زدستور
به حضرت خواست تاج و خلعت نور
شام و بزم افروز
ملک زيبا کنيزي داشت مه روي
به مويي مشکبو و قد دلجوي
ظريفي نازنيني دلربايي
بهشتي طلعتي حوري لقايي
زصلبي گشته بيرون با فرشته
و يا نوري که با کوثر سرشته
نمکداني لب از لعل بدخشان
اگر ديدي نمکداني درافشان
زعکس تيره ي طره به رخسار
نموده لکه ها بر مه پديدار
زنقش خال مشکين جامه بر چهر
کسوفي از عطارد کرده بر مهر
شعاع غبغبش بر گرد چهره
کشيده حلقه ي کيوان به زهره
ملک را با همه الفت به بانو
بدي نيمي زدل در حلقه ي او
چو شيرين بود از آن مهپاره کامش
نهاده بود «بزم افروز» نامش
چه با صنع بديع دلستاني
ربودي دل زشه چونان که داني
ثقيل سنگدل در اين حکايت
زاحساسات شاه آرد شکايت
که با مانند بانو همسري پاک
چرا بودي به ديگر کس هوسناک؟
چنان بانو که با آن حسن تدبير
نمودش تن رها از چنگل شير
وليک آن را که دل افتاده دربند
بود چون باد اندر گوشش اين پند
کسي کز درد دل آسوده باشد
براي بي دلان حجت تراشد
نداند حال دل جز آن که دل داد
زدست دل نداده باد فرياد
نداده فرق چون خر يونجه از کاه
گذارد پيش پاي عاشقان راه
شبي شه را به بانو بود نوبت
شبي اندر بر آن ماه طلعت
بخشيدن شاه تاج را به بانو و جامه را به بزم افروز
به بانو گفت از اين رخت و افسر
هر آن يک را که داني خوب و درخور
بود از آن تو بگزين و بردار
به جا مانده به بزم افروز بگذار
به سوي تاج رفتي ميل بانو
مناسب بود چون با رتبه ي او
براي شور در تشخيص منظور
نگاهي رفت بانو را به دستور
به کنج چشم اشارت کرد فرزين
به سوي جامه کان بهتر بود زين
ملک را گشت مشهود اين اشارت
پشيمان گشت دستور از جسارت
چنين گويند وي را هوش سرشار
شد از اين ورطه ي هايل نگهدار
که اندر حضرت شه تا چهل سال
به چشم کج بماندي با همان حال
وز آن سو از پي گم کردن پي
نشد بانو پذيرفتار از وي
بنابراين از آن دو تاج برداشت
ملک جامه به بزم افروز بگذاشت
جسارت کردن بانو با شاه
قضا را شه شبي در نزد بانو
نموده بزمکي خرم چو مينو
بدادي داد عيش و کامراني
نبودش يادي از دنياي فاني
به بر بنمود بزم افروز آن رخت
چو سلطاني که پوشد جامه ي بخت
نمود آرايشي چونان که شايد
توان با آن دل از شه درربايد
به بزم شاه مستانه گذر کرد
ملک چون آن قد و بالا نظر کرد
چنان بنمود بي خود چشم مستش
زمان صبر بيرون شد زدستش
به قدش ديد شاه آن جامه چالاک
چو روحي صاف اندر قالبي پاک
نمودي در لباس ارغواني
چو بو در گل نشاط اندر جواني
به بانو گفت شاه آن تاج زيبا
که بودي جفت با اين رخت ديبا
چه خوش بودي چو اين رخت از بر وي
فزودي تاج جلوه از سر وي
چنان آشفته شد زين حرف بانو
که شد هوش از سر و طاقت ززانو
زنان دارند حق اندر حسادت
چه باشد خوشگلي اصل سعادت
که مال و جاه و نام و ثروت و شان
نباشد با جمال خوب يکسان
زن ار سلطانه ي کل جهان است
زخوشگل تر زخود آتش به جان است
چه او سلطانه ي تن هاست تنها
بود سلطان جان ها سيمتن ها
عجب نبود اگر شاهي زبانو
به سوي زر خريدي آورد رو
عجيب آنست اگر مرد لئيمي
به ديوي سر برد از عمر نيمي
از اين گفتار شد بانو غضبناک
نمودش حس رشک آن گونه بي باک
زخوان برداشته ظرف پلو را
به سر در ريخت شاه تند رو را
شده از اين جسارت خشمگين شاه
نمود احضار فرزين را به درگاه
وزير آمد بديدش از سر و ريش
چکد روغن چنان کز دنبه ي ميش
به دل خنده به رخ حيرت به جان نيم
نمود اندر حضور شاه تعظيم
فرمان کشتن بانو
ملک فرمود اين نادان مهجور
به ده سازند سر از پيکرش دور
برون آورد بانو را زدربار
بماند اندر نفاذ امر ناچار
نمود انديشه کاين بانو همانست
که از عقل آيتي اندر جهانست
نمود اين زن به يمن رأي روشن
رها شه را زچنگ کيد دشمن
نفوسي را نجات از مرگ داده
به کشور منتي کلي نهاده
نباشد کشتن وي کاري آسان
که شه روزي از آن گردد پشيمان
تأمل کرد بايد چند روزي
اگر شاه از ندامت ديد سوزي
نرفته تا خدنگ از قبضه ي شست
نرفته رشته ي تدبير از دست
وگر در کشتنش اصرار ورزد
توان از يک زن محبوس سر زد
ببردش خانه ي خود با تني چند
زمحرم هاي مشگو آبرومند
به فرمودش که با حرمت بدارند
اداي خدمتش منت شمارند
بيامد تيغ خون آلوده در دست
که بانو با جزاي خويش پيوست
پشيمان شدن شاه از کشتن بانو
ملک بانوي خود را ديد کشته
کمي نار غضب خاموش گشته
چو ياد آورد از حسن و کمالش
به خاطر چيره شد حزن و ملامش
وليکن شرم بودش زان که في الفور
ندامت را کند اظهار از اين جور
ولي خود را ملامت داشت در دل
که سرعت کرده در يک امر باطل
چه دو جرمش خلاف حلم زد سر
که هر يک را ملامت هاست در خور
نخستين حرف تاج و وصف جانان
نبايستي ادا کردن بدان سان
دوم از بهر يک خبط و جسارت
نبايستي کشيدن اين خسارت
مناسب بود خشم خويش خوردن
تحمل بر خطاي دوست کردن
وزير از صورت شه با فراست
پشيمان يافتش از اين سياست
نمود اظهار شاها غم نشايد
زکار رفته دل در هم نشايد
تفکر بود خوش در اولين بار
نه اکنونت که دستي نيست بر کار
ببايستي چو شاه ذوالرقاعت
زحلم و بردباري اتباعت
پادشاه ذوالرقاع
شنيدم در يمن شاهي سرافراز
گذشته بر جهانش صيت اعزاز
کريم و عادل و صاحب مروت
شريف و با کمال و با فتوت
فقط عيبي که اندر طبع او بود
عجول و خشمگين و تندخو بود
براي صيد روزي شد به صحرا
به هر سو تاخت رخش کوه پيما
نيامد عاقبت صيدي به گيرش
زخون رنگين نشد پيکان تيرش
نشسته زين رهش بر خاطر اندوه
به چشمش بود دوزخ جلگه و کوه
قضا را خارکن پيري خميده
زدنيا ساعتي راحت نديده
زفقر و بينوايي دل پريشي
نبودش جامه غير از پوست ميشي
دورده مشت خاري گشته خسته
به زير سايه ي سنگي نشسته
ملک را ديده چون بر پير افتاد
تأمل را شتابش برد از ياد
گمان ميش کرده زد به وي تير
به خون غلطيد اندر جاي خود پير
رسيده بر سر مجروح خود شاه
از آن حالش برآمد از جگر آه
نمود از پير مسکين عذرخواهي
سپردش دست جراحان شاهي
هزارش سکه ي زر داده از دشت
پريشان حال سوي شهر برگشت
همه شب تا سحر نابرده خوابش
نشد فارغ دلي از اضطرابش
به شهر اندر حکيمي بود دانا
ارادت بود با وي پادشا را
سحرگاهان نمود از وي زيارت
زرأي صائبش کرد استشارت
زپير با کرامت خواست همت
که از طبعش نمايد دفع حدت
بگفتا شيخ شاها اين مرض را
به تدبيري توان کردن مداوا
دعايي در سه رقعه مي نگارم
اميني محرمت را مي سپارم
دهي با وي امان و عهدبندي
نبيند از تو در خدمت گزندي
مراقب باشدت هنگام خشمت
بدارد رقعه را در پيش چشمت
چو بيند از غضب خاطر پريشت
نخستين رقعه باز آرد به پيشت
چو برخوانيش باز آيي زتشويش
وگرنه دومين رقعه کشد پيش
بدان گر نيز طبع شه نشد رام
به سوم رقعه خواهد گشت آرام
شوي يک چند با اين حال خوگر
رود اين عادت ديرينه از سر
پذيرفتار شد شاه اين مداوا
سه رقعه چاکري را داد دانا
نوشته در نخستين کاي جهاندار
عنان برگير از نفس تبهکار
به دوم رحم کن بر زيردستان
که در باد فرهت آيد به دست آن
به سوم گر براني حکم زنهار
مرو هرگز برون از حد و هنجار
سه رقعه خادمي پيوسته در دست
ستادي پيش روي شاه سرمست
يکي پستش به بزم حکمداري
يکي در موقع صيد و سواري
يکي ديگر چو رفتي در منامش
بدي بيرون در دايم قيامش
چو چندي رفت بر اين رسم و دستور
به نام ذوالرقاعش گشت مشهور
کنيزي بود شه را ماه رخسار
شه اندر دام عشق وي گرفتار
بدان سان بود با وي گرم عشرت
که بانوي ملک مردي زحسرت
يکي مشاطه شه را در حرم بود
که نزد بانوانش محترم بود
زني مکاره بود و حيله پرداز
شکايت کرد با وي بانو آغاز
جوابش داد مشاطه که با زهر
توان پرداختن از شر وي دهر
ولي پيداست کز قتل کنيزک
نخواهد رست دل از غصه بي شک
چه معشوقي دگر آرد به کف شاه
گر اين باشد ستاره او بود ماه
به شخص شاه بايد کرد چاره
نمودن زان سپس عمري دوباره
تقبل کرد مشاطه بدين کار
کمر بستند بر قتل جهاندار
بدادش قدري از زهر هلاهل
کز آن بويي تني را بود قاتل
بپرسيدش مشاطه شه زيارش
کدامين عضو خواهد بي شمارش؟
بگفتا دوست دارد غبغبش را
بسي ديدم بدان هر دو لبش را
بگفتا موقع تزئين دلبر
نههم خالي به طوق غبغبش بر
مکد چون شاه آن خالش به غبغب
برآساد زعشق ماه نخشب
از آن سم ذره اي با نيل سوده
درون حقه اي پنهان نموده
قضا را هم در آن شب عشرت شاه
به نوبت بود در مشگوي آن ماه
نمود احضار مشاطه بر خويش
که افزايد بهاي گوهر خويش
نمود آن گونه آرايش زبردست
که کردش غيرت طاووس سرمست
وز آن مخلوط قتالش يکي خال
به غبغب بر نهادش ديو محتال
ملک را خانه شاگردي نکو روي
جواني با حقيقت بود و خوش خوي
زخردي تربيت ها ديده از شاه
قضا را شد از اين تمهيد آگاه
نمک خواري و وجدان و ارادت
دليل ره شدش سوي سعادت
بدان شد تا کند شه را خبردار
نبودش جرأت اندر وقت دربار
به وقت انتقال شه به مشگو
نشد فرصت که گويد راز با او
چو شه در مشکوي جانان برآسود
بسي بر اضطرابش اندر افزود
زمستي شاه در بستر در افتاد
جوان را رفت زين روي سعي بر باد
شه و جانان برفته هر و در خواب
شد آن بيچاره از تشويش بي تاب
نماندش چاره جز در خواب سنگين
بروبد خال زهر از طوق سيمين
نشست آهسته در بالين دلبر
نموده گوشه ي رومال را تر
چو دستش رفت سوي غبغب وي
ملک را دور سکر از سر شده طي
گشوده چشم و ديده دست چاکر
به زير چانه ي سيمين دلبر
زغيرت گشت هر مويش يکي تير
که روباهي کند بازيچه يا شير
گرفته قبضه ي شمشير در حال
ستردن خواستش از جاي چون خال
جوان ديد ار کند يک لحظه تأخير
دو نيمه گردد اندر زير شمشير
چو مرغي از قفس بيرون دويده
شهش پي کرده با تيغ کشيده
غلام رقعه در کف ديد آن حال
که شه شوريده مثل ابر آجال
نخستين رقعه را آورد در پيش
ملک ساکن نگشت از حدت خويش
دوم رقعه نمود و به نشد خوي
به سوم رقعه شه را برد از روي
به آرامي مبدل گشته آن خشم
نمود ايما به وي آهسته با چشم
جوان را با تلطف خواست در پيش
نمود از جرأتي که کرده تفتيش
بيان کردش به صدق اصل قضايا
شه از بانو شد از آن حال جويا
نمود انکار و گفتا اين تبهکار
نباشد اين خلافش اولين بار
که من خود بارها اين جرم ديدم
زبيم خشم شه دم در کشيدم
جوان گفتا که کنه مدعا را
توان کردن به وجهي آشکارا
هنوز آن حقه ي مخلوط با سم
بود در نزد مشاطه فراهم
ملک مشاطه را بنمود احضار
شد آن ظرف بلا از وي نمودار
از آن مخلوط يک ذره به کامش
نموده قعر دوزخ شد مقامش
به بانو نيز نوعي رفت کيفر
جوان را داده جاه و منصب و فر
به خوي نيک شاه از مرگ وارست
بلاجو با جزاي خود بپيوست
گفت و گوي وزير و پادشاه
از اين افسانه شه داند که با حلم
توان بر راز پنهان يافتن علم
زتمهيد و ثبات و بردباري
نخواهي ديد هرگز شرمساري
نشايد مرد را تعجيل در کار
کشيدش زان سپس افسوس و تيمار
ملک گفتا زروي خشم اگر من
فشاندم از وفا ومهر دامن
ترا چون ناصحان نيک انديش
ببايستي گرفتن صابري پيش
نکردي با شتاب اجراي فرمان
ندادي زهر بر ما جاي درمان
مبارک گفت در پاسخ خداوند
برد اندوه از بهر زني چند؟
تمتع گير از ديگر نکويان
که کاخت هست پر از خوبرويان
چو شه را شد يقين از دست شد يار
کشيد از دل يکي آه شرربار
مبارک را سرود از اين تصادف
شدستم جفت اندوه و تأسف
سه کس گفتا به غم باشد سزاوار
يکي مردان ناهنجار و بدکار
دوم آن کس که در هنگام قوت
کند ترک نکويي و مروت
سوم مردي که بي انديشه کاري
کند زان کار بيند شرمساري
ملک گفتا نبود اين انتظارم
به سعي باطلت جان داد يارم
بگفتا سعي باطل ني زمن بود
زفرمان ملک برخاست اين دود
ملامت بر تو مي بايد سرانجام
که بي انديشه دادي حکم اعدام
بگفتا شاه ازين گفتار بگذر
بکن فکري که سودي آورد بر
بگفتا فکر در اين امر بي جاست
نيايد زي قفس مرغي که برخاست
پشيماني ندارد سود و تدبير
چو جان از تن پريد و از کمان تير
نبايستي شتاب اندر عقوبت
کشيدن اين همه رنج و صعوبت
ملک فرمود اگر در قول تعجيل
زمن شد در عمل بايست تعديل
نبايستي به سرعت کردن اجرا
فکندن در چنين گرداب ما را
سه تن گفتا به گرداب غم افتند
به دام زحمت خم در خم افتند
نخست ان کس که در غلواي پيکار
زيد غافل زنندش زخم بسيار
دوم بي وارثي کز طبع طماع
نگردد از حرام و غصب اشباع
رود مالش به تاراج حوادث
شود خود بر و بال خويش باعث
سوم پيري که گيرد جفت نورس
نمايد خانه را بر خويش محبس
نبيند روي خوش در خانه از زن
چو بيرون شد نه دل از شکش ايممن
ملک گفت اين عمل نيکو دليل است
که فکر نارساي تتو عليل است
دو کس را گفت باشد فکر نارس
نخستين راز خود گويد به ناکس
دوم آن کس که بين خويش و دشمن
حکم سازد يکي مهجور کودن
ملک گفتا براي اين چنين زن
روا باشد کنم افغان و شيون
بگفتا پنج قسم از جنس نسوان
روا باشد نمودن بهرش افغان
يکي آن زن که از اصل نبيل است
عفيف و ماه رخسار و جميل است
دوم آن کو حمول و بردبار است
سه ديگر ناصح و نيکو شعار است
چهارم در غم و شادي شوهر
غم و شادي برد با وي برابر
به پنجم ازدواج وي همايون
بود شو را به فال نيک و ميمون
به بانو زين صفات پنجگانه
چه کم ديدي که کشتي بي بهانه؟
ملک گفتا دليري مي نمايي
روا باشد زتو کردن جدايي
بگفتا از دو کس دوري ضروريست
اگر من زان دو باشم جاي دوريست
نخستين نيک و بد يکسان شمارد
دوم راز تو با دشمن سپارد
ملک گفتا حقيرم مي شماري
کزين تشنيع ها شرمي نداري
سه کس گفتا بدين خوي و شعارند
شهان را در نظر کوچک شمارند
نخستين آن که نزد شه هميشه
مجالش باشد و هم هزل پيشه
دوم خائن که از اموال سلطان
نمايد اختلاس و نهب چندان
که از فرط غنا گردد گران سر
شمارد خويش را با شه برابر
سوم نالايق پستي که گاهي
شود آگاه از اسرار شاهي
بود مغرور بر آن راز داني
کند با خواجه ي خود سر گراني
ملک گفتا ترا تا نازمودم
به فکر و دانشت مغرور بودم
بگفتا هشت کس را آزمايش
توان در هشت موقع بي فزايش
شجاعت پيشه را در موقع جنگ
شهان را چون شود از غيظ دلتنگ
فلاحت پيشه را گاه زراعت
رفيق و دوست را هنگام حاجت
دگر بازارگان وقت حسابش
سخندان را به تقرير خطابش
دگر زاهد چو دنيا آردش رو
زنان را در زمان نکبت شو
خلاصه هر چه شاه آورد ايراد
مبارک پاسخي بدتر از آن داد
نماند از بحث و گفتاري نمونه
که نعلي بر نبستش باژگونه
به هر سختي که گفتي گوش مي کرد
به هر تلخي که دادي نوش مي کرد
چو حلم شه زاندازه گذر کرد
مبارک گفت و گو را مختصر کرد
عذرخواهي وزير از شاه
زبان بگشود بهر عذرخواهي
دعاها کرد با اورنگ شاهي
که شاها گر جسارت رفت بسيار
براي امتحان بود از جهاندار
که بحر دانش و کان وقار است
به حلم از کوه آهن استوار است
جهانداري سزد با چون تو سرور
که از اندرز حق نبود مکدر
ملک گفتا تو مي داني که ما را
بود دل مايل مهر و مدارا
اگر گاهي به تأديب گنهکار
بپردازم چنين بايد جهاندار
که گر نيش سخط در کار نبود
جهان را کار با هنجار نبود
و گر در کار بانويم خطا رفت
خدا داند به رغم ميل ما رفت
چه بيرون نبود از نوع بشر شاه
که اسب خوب هم سرسم رود گاه
مبارک گفت نادر بود اين کار
که ندرت کالعدم آمد به گفتار
همانا حلم امروز شهنشاه
نمود اين قصه ي پرغصه کوتاه
شهي که در قبال اين همه نيش
تحمل مي کند از ناصح خويش
کسي کو بر گناهش کرد اقرار
نخواهد ديد جز عفو از جهاندار
بانو زنده است- پايان بخش دوازدهم
کنون خود بر گناه اقرار دارم
بود بخشايش از شه انتظارم
چه از بيم غضب در قتل بانو
شده تأخيري اندر خدمت او
از اين عصيان سزاوارم به کيفر
وگر بخشد رسانم بر فلک سر
ملک گرديد خرم زين اشارت
شنيد از اين سخن بوي بشارت
دگر باره به استيضاح پرداخت
مبارک از قضايا آگهش ساخت
تشکر کرد از دستور دل پاک
سر شکرانه را بگذاشت بر خاک
سپس گفت اين شگفتي ها به جا بود
که مانند تو اين فرمان برد زود
چنان راندي سخن ما را يقين شد
که بانو مشتي از خاک زمين شد
چه ثابت بود بر ما راستگوييت
خلوص نيت و پاکيزه خوبيت
مبارک گفت کردم زان تأمل
که گر بينم زشه صبر و تحمل
بقاي عزم را باشد نشانه
شود اجراي فرمان غايبانه
و گر ديدم زامر خود پشيمان
کنم خواهش برايش عفو و غفران
ملک فرمود از اين حسن خدمت
فزودي در دل ما بر محبت
کنون باز آر بانو را به مشگو
که عذر کار رفته خواهم از او
وزير آورد بانو را بر شاه
دوباره گشت طالع از فلک ماه
چو شب با دلبر جاني صفا کرد
به فردا جشن پرشوري به پا کرد
به بانوو وزير و اهل دربار
عطاها کرد از دست درربار
سپس آن عالمان غدر پيشه
که شه را خواستندي کند ريشه
به امر شه به کيفرها رسيدند
دگر مردم به راحت آرميدند
به اندر سايه ي حلم و متانت
که ديدش دولت از دشمن صيانت
همش برخاست دشمن از سر جان
همش دل خرم و اتباع شادان
بخش سيزدهم
در زيان اطمينان به فرومايگان
زپند سيزده رأي سرافراز
تمنا کرد گفتاري دگر باز
چه در اين بند از پند است منظور
ببايد زيستن از بد کنش دور
نبايد داد ناکس را به خود راه
نشايد خائن از رازتو آگاه
برهمن گفت از خدمتگذاران
ببايد امتحان هاي فراوان
چه هر نو خدمتي کآيد به درگاه
نشايد محرم اسرار با شاه
دمي بايد به خود ره داد چاکر
که آيد از محک بي شبهه چون زر
نخستين راستي بايد زخدام
خدا رتس ار بود کج کي نهد گام؟
بود صادق بترسد گر زدادار
نه از تبعيد و زجر و محبس و دار
برد کيفر چو گردد جرمش اثبات
وگرنه هست فارغ از مجازات
ولي پنهان چو نبود از خدا کار
خداترس از تبه کاري است بيزار
نترسد گر زحق از شه نترسد
که دزد از پاسبان ره نترسد
دگر بايد حذر از اصل ناپاک
که نآيد بوي گل هرگز زخاشاک
دني زاده در اول بار نيکوست
عفيف و پارسا و پاک و خوش خوست
رود بيرون زره چون جاه يابد
زصدق و راستي اکراه يابد
شود اسب اصيل از فربهي رام
چو يابو چاق شد بد مي نهد گام
اگر چه «خسرو» اين حجت قديمست
وليک ازگفتنش ني جاي بيمست
بشر گويند در خلقت مساويست
شعور وفهم را هر نفس حاويست
چه بايد کرد؟ ليکن تجربت ها
عيان کرده زمردم موهبت ها
دني زاده چو کاري کرد در دست
نرست آخر زدست همت پست
گدا گر شاه شد طبعا گداي است
نه بل اهريمن دور از خداي است
نبايد داشت از وي چشم نيکي
تظاهر گر کند کذبست و خيکي
مگر نسلي از آن ناکس پس افتد
تواند شد يکي زآنان کس افتد
لذا گوينده گفته بهر چاکر
سه خوي نيک بايد بود در سر
امانت بايد و پس راستگويي
به سوم اصل پاک و نيک خويي
چنين کس گر برد بهره زدانش
توان بگزيدش با آزمايش
چنان که يک طبيب خوب و دانا
کند تشخيص سقم آنگه مداوا
ملک بايد شناسد بندگان را
دهد زآن پس به دستش سازمان را
بدون امتحان گر چاکري را
دهد کاري خرد بر خود شري را
چه بد اصل خبيث و نانژاده
هميشه امتحان خوش نداده
چنين کس گر بود مقبول از او قول
مدامش بايد از افعال لاحول
دليل اين نکات عبرت آور
بود افسانه ي سياح و زرگر
داستان زرگر و سياح
شنيدم در حلب فرمانروايي
به خانه داشت دخت مه لقايي
به زيبايي بهشتي طلعتي بود
به هوش وعقل و دانش آيتي بود
زبس دانا دل و نيکو شمايل
پدر از جان و دل بوديش مايل
چو نورش بود اندر چشم خانه
نموده جان به مهرش آشيانه
نخستين کار در برنامه ي شاه
نبد جز پرورش دادن بدان ماه
هر آنچه خاطرش کردي تقاضا
پدر از بهر وي کردي مهيا
يکي پيرايه خواهش کرد دختر
پدر کردش عطا از گوهرو زر
پي ترصيع آن با طرز عالي
شده محتاج با صاحب کمالي
به شهر اندر مجرب زرگري بود
به شغل خويشتن نام آوري بود
ملک آوازه ي صنعش شنيده
پسنديده هر آن کارش که ديده
نمودش در حرم احضاري و با وي
کند تا صنعت پيرايه را طي
چو بود استاد مردي نيک منظر
فصيح و خوش بيان و بهجت آور
شده شه را در اثناي مقالات
زدل ميلي بدان حسن و کمالات
چو زرگر ديد شه با خويش مايل
به کار انداخت صنعت هاي قابل
هم از صنع و هنرمنديش ممنون
هماز گفتار نغزش کرد مفتون
به تدريج آن چنان پيوست با شاه
که شد از محرمان خاص درگاه
اندرز وزير با پادشاه
وزير شاه مردي بود دانا
چو ديد از شاه آن وضع و مدارا
مکدر گشت از اين و هنجار
به خلوت کرد عنوان با جهاندار
که مي بينم ملک در حق زرگر
زحد مرحمت افتاده آن دور
به استادي که دکانش سزد جاي
گشاده در حريم سلطنت پاي
نمي گويم شهش نيکو ندارد
ولي حدي در الطافش گذارد
چنين کس را بود بالاتر آمال
نوالي يابد از شه از زر و مال
به انعامي که شه وي را ببخشد
دو چشم از برق وجدش بردرخشد
دگر زين بيشتر از بهر تشويش
بود يک زه برايش عين توفيق
چنين کس را که اين پايه است و مقدار
نشايد محرم اسرار دربار
تفنگي راکه مثقالي زباروت
بود خرج اردهي زآن بيشتر قوت
نه تيرش راست آيد بر نشانه
زند هم صدمه را مي را به شانه
به بنيادي که چندان نيست ستوار
به قدر طاقتش بايست ديوار
وگرنه آن بنا ويران شود زود
رساند بر فلک از خانمان دود
ملک فرمود اين استاد زرگر
بود صاحب جمال و نيک منظر
رخ زيبا دليل اعتدال است
مزاج معتدل ظرف کمال است
اگر عاري است از خلق ستوده
زحسن تربيت محروم بوده
نموده با ادني زندگاني
که از اخلاقشان دارد نشاني
چو اندر خاندان پادشاهي
نمايد زندگاني چند گاهي
پذيرد راه و رسم استقامت
بدل گردد سفالت با شهامت
دگر باره وزير از روي دانش
جوابش داد روز آزمايش
شود ثابت که «سعدي» خوب گفته
کسي گوهر بدين خوبي نسفته
که آخر گرگ گردد گرگ زاده
زيد گر با بزرگان نژاده
چه عمري بل به عمر خانداني
نموده است او به پستي زندگاني
نه ديده در روان خويش قوت
نه بويي برده از خوان فتوت
به مزدوري زغار و نيم غارش
شده در زندگي دفع نيازش
چو بيند خوش را در گنج گوهر
بود گرگي که بر گله دهي سر
ندارد حوصله قرباغه خواري
که گيرد همچو شهبازان شکاري
دگر نبود هميشه حسن صورت
دليل پاکي قلب و سريرت
حکيمي نوجواني ديد خوشر
زدل مايل شده با صحبت او
چو نقد باطنش را آزمون کرد
شد از آن حسن ظن خويش دلسرد
بگفتا خانه اي خوبست ليکن
گر انساني در ن مي بود ساکن
نه هر آهوي خوش منظر نهد مشگ
ولي هر آهويي پس مي دهد پشگ
نه هر زنبور در کندو کند شهد
نه هر ناکس به پايان مي برد عهد
نه هر ني را شکر بتراود از تو
نه هر گل مثل سوري باشدش بو
بلي تأثيرها در زندگاني است
کز آن نوع بشر را طبع ثاني است
سفالت چون به نفسي کرد ريشه
بدان منهاج ره پويد هميشه
مگر چندي بگردد روزگارش
به عزت تا يکي فرد از تبارش
شود پاکيزه زاخلاق رذيله
کند ابراز اوصاف جميله
در تأثير عزت و ذلت در طبيعت
زمان عزت و دوران ذلت
صفات نيک و بد را هست علت
مؤسس هاي اغلب سلطنت ها
که زير پا کشيده مملکت ها
نموده در جهان جنگ و فتوحات
نبوغ خويشتن کردند اثبات
چو نيکو بنگري تاريخ ايشان
کني از جان و دل توبيخ ايشان
چنان در کار خود سرمست بودند
که داراي صفات پست بودند
زخوبي داشته کمتر علامت
اسير بخل بودند و لئامت
به مکر و غدر و سوء ظن معروف
به بيداد و شراست بوده موصوف
زخواهش هاي نفس بي مدارا
چو سرمستان نديده زير پا را
شعارش حبس و تبعيد و شکنجه
مدام از خوي زشت خويش رنجه
به شک زجر و به سوء ظن اعدام
نهاده نام آن را عزم و اقدام
چه عمري محنت ذلت کشيده
زناداري به دارايي رسيده
کنون که هر چه خواهد هست مقدور
بود خرسي که بيند باغ انگور
چو رخ تابيد و آمد سر زمانش
بماند ار سلطنت در خاندانش
عجب نبود بود نسلش به از او
که يکچند او به عزت داشته خو
چو دارد چشم پر کمتر برد آز
نباشد همچو پيشين خانه پرداز
خلاصه از پي اثبات منظور
روايت کرد اين افسانه دستور
کفشگر و شاهزاده
که بود اندر ديار پارس شاهي
بزرگي سروري صاحب کلاهي
به پيري حق به وي بخشيد پوري
وز آن بر ديده اش افزود نوري
زسويي گشت بر وي حزن چيره
که در بازوش خالي بود تيره
بسي زآن خال شد خاطر مکدر
که کودک را بلايي هست در سر
حکيمان شاه را دادند تسکين
که تأثير مهمي نيست در اين
کسي را که چنين خالي به بازو
بود چندي ستيزد چرخ با او
به پايان سروري گردد نکوبخت
رسيد بر مال و جاه و افسر و تخت
به مهر کودکش دلگرم شد شاه
که بودش در سپهر سلطنت ماه
بباليد و زبان بر نطق بگشود
به راه افتاد و سالي سه بيپمود
چو بر سال چهارم پاي بنهاد
رخي بودش چو ماه و قد چو شمشاد
چنان که شيوه ي اطفال خرد است
به بازي روزي از خانه به در جست
يکي همسايه شه را بود کفاش
خبيثي ناکسي ناپاک واوباش
ملک با احتشام شهرياري
رعايت کردي از وي همجواري
مرتب داديش مرسوم و ادرار
مرفه بود از لطف جهاندار
ملک زاده به نزد کفشگر شد
درخت آرزويش بارور شد
چه در بازي و لعب شاهزاده
زبان کودکي با وي گشاده
به بازي هاي با آهنگ و موزون
نمودش بر مجون خويش مفتون
چنان مأنوس شد شهزاده با او
که صبح و شام بودي کفشگر جو
فرشته شيفته گردديه با دام
دمي بي او نمي بوديش آرام
وزير شاه شد زين قصه آگاه
نمود اخطار با خدام درگاه
کنندش منع از دکان کفاش
نشايد باز هم پرواز خفاش
ملک پرسيد راز آن زدستور
نمودش عرض هست از عاقلي دور
ملک نوباوه ي خود واگذارد
طريق الت دونان سپارد
چه طبع کودکان حساس باشد
چو با نا اهلش استيناس باشد
پذيرد از وي اخلاق ذميمه
زبخلي و خست و مکر و نميمه
از آن پس با هزاران منع و تعذيب
نخواهد کرد اثر تعليم و تهذيب
ملک فرمود اين طفلي بود خرد
نشايد خاطر معصومش آزرد
نمايم صبر تا گردد مميز
وز آن پس باشدش اين منع جايز
سپس کفاش را نزديک خود خواند
سخن هايي که بايستي بوي راند
زلطف خود نمود اميدوارش
به خاصان کرد يار و همقطارش
سپردش گوهر يک تا امانت
کز آب و آتشش دارد صيانت
بفرمودش چو با تو گشته مأنوس
تو بر اين شمع محفل باش فانوس
زمين بوسيد کفاش و دعا کرد
شهنشه زاده را در ديده جا کرد
نموده وقت خود را وقف خدمت
فزودي هر زمانش بر محبت
نشاندي گاه وي را بر سر دوش
گهي چون جان گرفتي اندر آغوش
بياوردي زکاخش سوي بازار
به سير بوستان بردي و گلزار
بدان سان شرط خدمت را ادا کرد
که جلب اعتماد پادشا کرد
ملک را از قضا آمد سفر پيش
پرستار دني را خواند بر خويش
به نوي کرد تأکيدات واجب
که نيکوتر شود از وي مواظب
چو شه دل فارغ از کار پسر کرد
براي مدتي عزم سفر کرد
پرستار ملک زاده شب و روز
مراقب بود از ماه دلفروز
ملک را بود باغي خارج از شهر
به شادابي زآب جنتش نهر
گهي بردي بدان باغش پرستار
زرخسارش صفا دادي به ازهار
چنان افتاد روزي شاهزاده
به عادت پا بدان گلشن نهاده
تني چند از غلامانش به خدمت
نموده شب در آن گلشن اقامت
دني چون ديد، شهزاد، در اين بار
گر انبار است از درهاي شهوار
مرصع افسري بنهاده بر سر
مکلل جامه اي پوشيده در بر
گهرهايي کز آن پيکر عيان است
بهاي مال صد بازارگان است
بدل گفتا بدين پيرايه و مال
توان عيش گوارا کرد صد سال
زجا جنبيد پس عرق لئامت
نمودش امر بر غدر و شئامت
حق نان و نمک را پشت پازد
لگد بر عهد و بر وجدان قفا زد
شبانگه چاکران را کرده بي هوش
گرفته کودک بي هوش بر دوش
به صندوقي نهاده بر شتر بست
نشست و همچو برق از باغ برجست
بيامد باغبان فردان بدان سوي
غلامان را بديد افتاده بر روي
به هوش آوردشان آن حال ديدند
زبيتابي گريبان بر دريدند
به دار الملک بنهادند پس رو
خبر دادند زآن محنت به بانو
فتاد اندر حرم افغان و شيون
سواران زير زين کردند توسن
به هر سو تاخت لشکر دسته دسته
به سوي شهر برگشتند خسته
نجستند از ملکزاده نشانه
که ناکس رانده بود اشتر شبانه
شده از راه معمولي به يک سو
نياسوده زماني از تکاپو
شده خارج زمرز کشور شاه
به اطراف فلسطين برده پس راه
تصرف کرده احجار بهادار
سپس آورد کودک را به بازار
بسان يوسف آن دردانه فرزند
بداد اندر ازاي درهمي چند
خريده تاجري آن گوهر پاک
چو ديد آن روي خوب و قد چالاک
نمودش حفظ چون جان گرامي
به تعليمش نموده اهتمامي
نهاد آن سرو باغ دلستاني
زطفلي پاي در حد جواني
جمالي يافت همچون ماه تابان
که شد منظور دل هاي فراوان
نهادي چون قدم بيرون زخانه
شدي در چشم مشتاقان نشانه
زشوق چشمه ي نوشش چو زنبور
نمودندي خلايق از پيش شور
بدان بازارگان مردي خردمند
جمال بنده بيمش بر دل افکند
چه اندر خانه گر دارد نهانش
چو زر عاطل گذارد زير کانش
وگر آيد برون ازفتنه ي عام
وخامت ها به پيش آيد سرانجام
چه بهتر؟ گفت من اين در شهوار
برم بيرون از اين کشور به ناچار
نمايم هديه با سلطان شيراز
که شاهي هست بذال و سرافراز
پذيرد از من اين هديت به منت
به اضعافش نمايد بذل قيمت
پس از ده سال غيبت آن کبوتر
به سوي آشيان خويش زد پر
نمودش هديه بازرگان به سلطان
چو شه آن چارده مه ديد تابان
عطا کرده بسي افزون زقيمت
پذيرفتش زسودا گر به خدمت
به چاکر خانه ي خاصش فرستاد
چنان که بود در خور پرورش داد
در اندک مدتي گرديد آن ماه
مقرب آن چنان در حضرت شاه
زخدام دگر داد امتيازش
نمود از مال و نعمت بي نيازش
ملک گوهرشناسي داشت چاکر
که بوي خدمتش تقويم گوهر
ملک زاده به وي مأنوس گرديد
چو خائن نزد سلطان محرمش ديد
طمع بودش به دل در خاتم شاه
به افسون يافت ره در خاطر ماه
که تو شايسته ي تخت و کلاهي
روا باشد به کشور چون تو شاهي
ملک را خاتمي باشد در انگشت
که تاج و تختش آورده است در مشت
تواند وقت خوابش چون تو محرم
برونش آرد از انگشت خاتم
رساني گر به من آن را توانم
بدان نقشت بدان دولت رسانم
به شرطي چون نهي تاج مکلل
وزارت را کني با من محول
بدين نقش فريب آن طفل ساده
قدم در ورطه ي مهلک نهاده
چو شه را ديد گرم خواب کم کم
از انگشتش برون آورد خاتم
قضا را دفعتا شه گشت بيدار
گرفته بند دستش کاي تبهکار
چه بودت قصد و؟ تحريکت که کرده است؟
بگو رازي که اندر پشت پرده است
چو عاجز ماند شهزاده زتقرير
مدلل گشت بر بيچاره تقصير
ملک فرمود با شمشير دژخيم
شود اندر حضور شه به دو نيم
چو آدم کش کشيدش جامه از دوش
ملک آن خال ديد و رفت از هوش
بديد آن حال را دژخيم از شاه
تأمل کرد اندر کشتن ماه
به هوش آمد پدر بوسيد رويش
ببر بگرفت و چون گل کرد بويش
نمود از اين تصادف شکر و فرزند
ببخشيد و زخائن ريشه برکند
سرباز زدن شاه از پند وزير
از اين قصه شود شه را مبرهن
که از بد اصل نآيد فکر روشن
کسي بار آمده با زشت خويي
ندارد باکي از بي آبرويي
بود خود زرگر از اين گونه اشخاص
نشايد گردد اندر بزم شه خاص
نگه دارش ولي با اعتدالي
که باشد قانع از شه بانوالي
اگر زاين سان که بر قربش فزايي
سرانگشت پشيماني بخايي
نکرده شاه با گفتاري وي گوش
بگفتا هست شاهان را بي هوش
چه با امداد الهام الهي
کنند اقدام در اعمال شاه
بود افسانه در انساب قدمت
چه شرط چاکري شد حسن خدمت
تفاخر مي سزد بر طبع عالي
نه بر خاک پليد و عظم بالي
هر آن کس تربيت بيند زشاهان
مقام شامخي را هست شايان
هر آن کس را که سلطان برگزيند
بر وي مسند عزت نشيند
هر آن بدبخت را از خويشتن راند
به تيه نکبت و خواري فروماند
چو من برداشتم اين نوجوان را
نمايم پاکش از خست روان را
رسانم بر بزرگي و مقامي
که يابد پيش مردم احترامي
وادار کردن زرگر دختر شاه را به قتل دختر بازرگان
وزير از شه چو ديد اين پافشاري
نزد دم ديگر از اوضاع جاري
چو چندي رفت بر اين گشت زرگر
زلطف شاه مغرور و گران سر
ززي خود نهاده پاي بيرون
نموده وضع و هنجارش دگرگون
زماني با اميد و گاه با بيم
توقع کردي از مردم زر و سيم
چنان افتاد روزي دختر شاه
يکي پيرايه از وي خواست دل خواه
چنان گوهر که آن را بود در خور
نشد پيدا و شد مسبوق زرگر
توانگر دختر بازارگاني
بود داراي احجار چناني
فرستاده زن زن درخواست گوهر
نمود انکار و شد زرگر مکدر
به افسون دخت شه را کرد وادار
که تاجر زاده با آن شأن و مقدار
نگهدارد چنان احجار چون ماه
که دارد احتياجش دختر شاه
نداند با تو با قيمت روايش
بود لازم رساند بر جزايش
ببايد کردنش در حال احضار
به سيم و زر خريدن از وي احجار
و گر منکر شود با پافشاري
توان دريافتن از وي دراري
نمودش دخت شه بر خويش احضار
به جد بنمود تاجرزاده انکار
به پيش آورد مقداري زگوهر
نشد مطبوع طبع نحس زرگر
نمود آن وسوسه با دختر شاه
که طبع نازک وي برد از راه
جواني و غرور و شوکت و شان
دگر نقص عقول جنس نسوان
ببخشايند بانويان عالم
که من خود شرمسار از اين مقالم
حديث است اين نه گفتاريست از من
نوشته کاتب از قول برهمن
خلاصه آن که با افسون زرگر
فروزان شد لهيب خشم دختر
نمودش امر تا سازند رنجه
به زاري مرد در زير شکنجه
غضب کردن شاه به دختر و فرار زرگر و افتادن به چاه
کسان دختر تاجر از اين کار
رسانده ناله بر افلاک دوار
وزير پاکدل زين جور و بيداد
شده آشفته و باشه خبرداد
فتاده آتش اندر جان زرگر
فراري شد زشهر از بيم کيفر
شده از بدنامي اين کار ننگين
بمانده زيربار حزن سنگين
به تدبير و به پول و پند قاضي
نموده وارثان کشته راضي
زبيم شهرت آن عار وارست
دلش از مهر دختر نيز بشکست
نموده خوار و از چشمش بينداخت
برون شهر باغي منزلش ساخت
شنيد اين حال را بشتافت زرگر
به مکر و چاپلوسي نزد دختر
ملک زاده چو ديدش داد دشنام
که نيکو کرديم مردود و بدنام
کنون باز آمدي با حيلت و ريو
چه افسوني کني در کار چون ديو؟
برو گمشو زجانم دست بردار
نمي خواهم که باشم بيش از اين خوار
برون کردند از باغش به خواري
به راه افتاد ويلان در صحاري
سراسيمه چو برگ بيد لرزان
زبيم شاه بر هر سو گريزان
شب تيره شد از راه ياوه
غمي ديگر شدش بر غم علاوه
چه صيد جانور را در بيابان
چهي بود از قضا افتاد در آن
بديد اندر ميان چاه تاري
فتاده خرسي و ميمون و ماري
وليک از بيم جان بر يکدگر بد
نينديشيدي آن سه سيمگين دد
درون چاه مانده تا سحرگاه
يکي سياح پيدا گشت از راه
رهانيدن سياح جانوران و زرگر را از چاه
براي آب اندر چه نظر کرد
دلش از حال زرگر گشت پردرد
بگفتا بايدش از چه رها کرد
ثوابي از پي روز جزا کرد
رسن بگرفت و در چاهش فرو کرد
قضا را بوزنه سبقت بر او کرد
به دوم بر رسن زد خرس پنجه
رهايي يافت زآن حبس و شکنجه
به سوم مار بر آن بند پيچيد
ززندان بلا آزاد گرديد
نموده يک به يک زاو امتنان ها
نشان دادند از جا و مکان ها
که گر بر من فتد روزي گذارت
نهم پاداش خوبي در کنارت
بدادش بوزنه از دامن کوه
نشانه خرس از اشجاري انبوه
بگفتا مار من درباره ي شهر
زيم تا يابم از ديدار تو بهر
وليکن هر سه دد با يک زباني
نموده پند گفتند اي فلاني
مبادا برکشي اين آدم از چاه
که آدم هست بي شکران و بدخواه
به ويژه اين نکورخسار چاهي
درونش هست چاهي پرتباهي
به حسن ظاهرش ناگشته مغرور
بمان تا چاه تاريکش شود گور
برون آرد گر از بند بلاسر
رساند جاي پاداشت به کيفر
بود سنگ محک اذهان حيوان
به سرعت نيک و بد را داند آسان
نبودي گر چنين در کوه و وادي
نکردندي حياتي انفرادي
ولي حرف ددان نشنيد سايح
چه مردي نيک فطرت بود و صالح
به دل گفتا نکويي يک وظيفه است
بدان مفطور انفاس شريفه است
نه ان کو از پي پاداش و بهره است
که نيکوکار در انظار شهره است
نکوکار ار بترسد از خسارت
نباشد نيکي او جز تجارت
نکويي در ره دادار بايد
و گر خواني تجارت نيز شايد
که خود گفته است در پاداش اعمال
عطا سازد به ره يک عشر امثال
اگر نادان نداند قدر خوبي
خدا داناست بر راز قلوبي
خداوندي که خير الحاکمين است
همانا معني اين نامش اين است
که هم گيرد توان آن زناکس
دهد هم خود جزاي نيکويي پس
ددان رفتند و پس سياح آن بند
دگر ره کرد اندر چاه آوند
برون آورد زرگر را از آن چاه
تشکر کرد و از دل برکشيد آه
که من از جور سلطانم گريزان
به دستم گر سري بودي و سامان
به جاي آورده شرط بندگي ها
برون مي گشتم از شرمندگي ها
تمنا آن که روزي از سر مهر
نمايي بر کمينه چاکرت چهر
شود گردد برونم ذمه از وام
دهم شرط جزاي خوب انجام
جوابش داد من هستم مسافر
زماني چند خواهم بود ساير
به شرطي گر قضايم کرد روزي
به خدمت مي رسم البته روزي
مراجعت سياح از غربت
وداعش کرد بگرفت او ره خويش
بشد پنهان در آنجاها بدانديش
بدين وضع و نمط بگذشت يک سال
پريشان بود شه را زاين عمل حال
وزيران و وجوه اهل دربار
زسلطانه شفاعت کرده بسيار
نشد مقبول اندر حضرت شاه
بدي رانده به باغ اندر زدرگاه
وز آن رو مرد سياح اندر آن سير
به وي آورد رو در کسب وي خير
شده سيصد درست از زر نصيبش
به قدر حوصله پر گشت جيبش
به وي حب وطن شد حکمفرما
نباشد بيش از اين در غربتش جا
چه گر غربت بهشت عنبرين است
کجا با ميهن اصلي قرين است؟
اگر خيزد زخاک ديگران زر
بود حساس را چون خاک بر سر
کسي که باشد اندر مغز وي حس
دهد رجحان به ر در خارک خود مس
لذا سياح گرديد از سفر باز
به سوي ميهن خود شد سبک تاز
گرفتاري سياح در دست دزدان
بدان کوهي که ميمون داشت مأوا
به رفع خستگي ها کرد شب جا
به شب نيمه دو دزد زشت آيين
به بي رحمي رسيدندش به بالين
زنقد و جنس بودش هر چه در حال
گرفته با طناب از پاي تا بال
بپيچيدند همچون لنگه ي بار
بيفکندند در بي غوله اش خوار
شب تيره زمحنت تا سحرگاه
به چشمي پر زاشک و لب پر از آه
بماند و صبحگاه از درد اعضا
بناليد و به کوه افکند غوغا
مگر فردي شود آگه زحالش
رها سازد از آن رنج و ملالش
رهانيدن بوزينه سياح را از بند دزدان
قضا را بوزنه از بامدادان
براي طعمه در که داشت جولان
به گوش آمد صداي آشنايش
روان گرديد بر سوي صدايش
رسيده ديد يار محسن خويش
فکنده خوار و بسته با دلي ريش
به چنگ از بند بازويش درآويخت
به حالش اشک از ديده فروريخت
بگفت اي دوست برگو اين چه حالست؟
رسيده از چه جنست اين ملالست؟
به چون تو رادمردي با مروت
کدامين سفله آورد اين بليت؟
به پاسخ گفت غم خوردن نشايد
که کس همواره در شادي نپايد
به دنيا هيچ نوشي نيست بي نيش
گهي گنج و دمي رنج آردت پيش
نه از گنج و گلش بايد شدن شاد
نه از رنج و زخارش کرد فرياد
سپس حالات خود گفتنش از آغاز
نموده بوزنه بند از تنش باز
ببردش جاي خود با مهرباني
نمود از ميوه هايش ميهماني
چو شد سياح راحت خود شتابان
گرفته پيش رد پاي دزدان
وز آنسو دزدها سرمست و فيروز
همي رفتند تا شد نيمه ي روز
کنار چشمه بنهادند اسباب
به آسايش فرو رفتند در خواب
رسيده بوزنه در خواب شيرين
کشيده کوله پشتيشان زبالين
دريد و زر برون آورد از آن
به سويي کرد زير خاک پنهان
وز آن پس جامه و اسباب ديگر
زدزدان نيز بود آنچه ميسر
ربوده کرد زير سنگلاخي
نهان شد بر درختي روي شاخي
شده بيدار دزدان حال ديدند
زحسرت دست با دندان گزيدند
نبود از رد پاي مردم آثار
گمان کردند از جن باشد اين کار
زمهر جامه و زر کرده بدرود
از آن نقطه به در رفتند چون دود
رساند آن جمله بر سياح ميمون
شد از کردار يار خويش ممنون
به مال خويشتن کرده قناعت
به جا بگذاشت از دزدان بضاعت
نمود از بوزنه توديع دلشاد
قضا را راهش از سويي درافتاد
پاداش دادن خرس به سياح
که خرس آشنا پيدا شد از دور
شد از ديدار يار خويش مسرور
نشاندش در کناري با تلطف
بنا بر ميل او کرده توقف
نشست و خرس شد غايب زماني
سپس باز آمده با شادماني
يکي گوهر نشان پيرايه ي زر
فروزان چون بنات دب اکبر
چه در پاداش سياح حيوان
پي صيدي به هر سو شد گرايان
بيامد تا به باغ دختر شاه
نمودي گردش اندر باغ آن ماه
بديدش خرس آن پيرايه برچيد
نمود آن بره آهوي حرم صيد
بکشت و عقدش از گردن برآورد
به هدايت نزد سياح اندر آورد
نهاده در کفش با عذرخواهي
بشد سياح سوي شهر راهي
آمدن سياح به خانه ي زرگر
خيالش رفت پيش زرگر دوست
که با مردم نيکويي ها چه نيکوست
ددان را اين بود سود محبت
ز زرگر به از اين بينم مودت
به ويژه در فروش اين در و زر
نيازم هست با امداد زرگر
سحرگاهان به شهر اندر رسيده
قيامت ديد از هر سو دميده
زقتل دختر شه مردم آگاه
شده بنهاده روزي درگه شاه
رسيد اين هاي و هو برگوش زرگر
برون آورد از کنج خفا سر
که تحقيقي کند از اين هياهو
بشد سياح با وي روي با رو
سلامش داده با اکرام و اعزاز
به منزل برد و صحبت کرد آغاز
زجور شاه و از مظلومي خويش
زمحنت ها که او را آمده پيش
شکايت ها زبي برگي و سامان
به جاي خوان کشيدي بهر مهمان
تسلي داد سياحش که منديش
کنم تقسيم با تو مايه ي خويش
نصيبم گشته مالي رايگاني
بهاي گوهر و زر را تو داني
به قيمت اين زر و پيرايه بفروش
وز آن نيمي بگير اين قدر مخروش
متهم کردن زرگر سياح را به قتل دختر شاه و حکم اعدام او
چو زرگر ديد آن پيرايه بشناخت
بسي سياح را زآن مطمئن ساخت
که اين پيرايه مالي هست بسيار
هم اکنونش برم در کوي نجار
رسانم بر بهايي خوب و موفور
نمايم خاطرت زاين حيث مسرور
به دل گفتا به جلب خاطر شاه
به از اين کار هرگز نبودم راه
کنون شه قاتل فرزند خواهد
وزاين تيمار جان و دل بکاهد
چو ريش قاتلش در کف سپارم
کند در شغل و خدمت برقرارم
به ناخن لختي از رخسار خود خست
به نزد شاه شد پيرايه در دست
به حال گريه و اندوه گفتا
نمودم قاتل سلطانه پيدا
چو شه ديدش نشاني داد فرمان
يکي دو دسته از خيل غلامان
گرفته بي نوا را خوار و خسته
کشيدندش به درگه دست بسته
چو سايح روبرو گرديد با شاه
به ناکامي زسينه برکشيده آه
که من خود کرده ام از کس چه نالم؟
زناداني خود اندر وبالم
شد از اين حرف ثابت بر جهاندار
که جاني بر گناهش کرد اقرار
بفرمودش بگردانند در شهر
در انظارش نموده عبرت دهر
به روز ديگرش در رأس بازار
رسانندش به کيفر بر سر دار
مساعدت مار به سياح در پاداش خوبي
کشيدندش به کوي از روي باره
نموده مار حال وي نظاره
چو شد بيگاه بردندش به زندان
بيامد شب به نزدش دوست جويان
بديدش کنده و رنجير در پا
بپرسيد اين چه اوضاعيست و غوغا؟
بگفتا شرح حال خويش با مار
بگفت اي ساده دل مرد نکوکار
بگفتا مار چون آن زشت بنياد
به سعي تو زچه گرديد آزاد
عيان بودي به من چون نيت وي
مدام اندر نهانت کردمي پي
چو امروزت بدين حالت بديدم
شب آمد بهر امدادت رسيدم
دو برگ تازه بنهادش به کف مار
که اين باشد تو را از بد نگهدار
چو قصد خدمتت کردم از آن پيش
زدم بر مار سلطان يکي نيش
هم اکنونت نمايد شاه احضار
زتو خواهد مداواي سم مار
تو اين دو برگ در آبي بجوشان
زآبش مادر شه را بنوشان
پس از اندک زمان حالش شود به
ولي قبل از مداوا شرط مي نه
نمايد گوش از تو دادخواهي
پس آنگه قصه را برخوان کماهي
وز آنجا مار شد بر قصر سلطان
نمود آواز کاين مسموم را جان
بود در دست زنداني که اکنون
به جرم قتل دختر هست مسجون
تمام قصر سلطان را سراپا
بجستند و نشد گوينده پيدا
يقين کردند باشد هاتف غيب
نبايد داشت در امرش شک و ريب
معالجه ي سياح مادر شاه را
همان دم امر شد از کنج زندان
بياوردند مجرم را به ايوان
نشسته شاه در بالين مادر
گهي نالد بر او گه بهر دختر
پزشکان فلاطون فر زهر سو
گرفته جاي دور بستر او
همه وامانده و عاجز زتدبير
به حال جان کنش سلطانه ي پير
چو سياح از در آمد شه بخواندش
به نزد بستر مادر نشاندش
بپرسيدش تو از افعي گزيده
چه مي داني زديده يا شنيده؟
به پاسخ گفت زاقبال جهاندار
مرا باشد تخصص اندر اين کار
هم اکنونت از اين غم وارهانم
سپس بر حضرتت عرضي رسانم
به شرطي کز ره انصاف و وجدان
رساني اين حکومت را به پايان
گرفته عهدي از شاه و زداور
رسانيده به کام مادر او
پس از يک لمحه حالش يافت بهبود
زتن آماس و دردش کرد بدرود
تبرئه ي سياح و اعدام زرگر- پايان بخش سيزدهم
وز آن پس قصه ي خود خواند با شاه
چو شه گرديد از احوالش آگاه
پزشکان نيز دادند اين گواهي
که دختر را به تن از اين تباهي
نه زخم تير بوده است و نه شمشير
به چنگال سبع گرديده نخجير
شد از زندان شه سياح آزاد
تلطف کرد و مال و خلعتش داد
چنان بودي در آن ايام قانون
زدي تهمت به ناحق گر يکي دون
شدي گر متهم از آن مبرا
همان کيفر رسيدي مفتري را
وز آن سو بود زرگر انتظارش
که بيند متهم را روي دارش
به ناگه چاکران شه رسيدند
گرفته بر سر دارش کشيدند
در آن چاهي که بهر غير کندش
قضاي کردگار اندر فکندش
شد از لوث وجود وي زمين پاک
به هر جا هست چون او باد در خاک
بود اين قصه ي شاهي که بداصل
شود در جرگه ي خدام وي اصل
چه از سفله نبيني جز مرارت
نه از کالاي فاسد جز خسارت
بخش چهاردهم
در فايده ي توکل و استقامت در مقابل حوادث
زپند چارده شد وقت گفتار
تشکر کرد راي از پير هشيار
که با شرح حکايت هاي دلکش
نمودش از حقايق وقت را خوش
سپس در خواست از دانا بياني
به پند چاردهم داستاني
چه بد موضوع اين پند استقامت
که مردان شجاع و با شهامت
نبايد رنجه گردند از حوادث
نه چندان بوده در بند بواعث
بود کار قضاهر چه آيدش پيش
زنيک و از بد و از نوش و از نيش
برهمن گفت شاها عزت و ذل
بود جاري به امر قادر کل
سعادت را بود اسباب بسيار
چو گرد آيد براي مرد هشيار
رسد بر اوج عز و تاجداري
بزرگي و مقام و کامکاري
وليکن نيست بي تقدير يزدان
که گرنه فضل وي باشد نگهبان
نخواهد بود از آن اسباب سودش
نمايد نور اندر ديده دودش
بسي دانا که فضلش هست معلوم
بود از روزي يک روزه محروم
بسي نادان که ريزد مالش از سر
زند خر غلط روي گوهر و زر
در اين اندرز گويد شاه هوشنگ
نبايد از نوائب گشت دلتنگ
توکل با خدا و استقامت
بود سرمايه ي عز و سعادت
جمال و دانش و صنعت به دنيا
کند اسباب نعمت را مهيا
نباشد گر قضاي ايزدش يار
نيفزايد از آن اسباب مقدار
بود افسانه ي آن شاهزاده
که پا بر ذروه ي دولت نهاده
سپس خطي براي يادگاري
به دروازه نوشت از هوشياري
بحث در توکل
در اين موضوع يک بحثي ست مشکل
که عاقل را از آن پايست در گل
کجا آن مرد با ادراک و دانا
شود قادر به حل اين معما؟
که آيا هست دولت فرع دانش
بود با سعي و اقدامش فزايش؟
و يا تأثير يک نيروي مافوق
دهد کس را به اوج سروي سوق؟
چو در اين ورطه پاي عقل لنگست
به قائل قافيه آن گونه تنگست
که کاتب در اداي آن در اين باب
فتاده زورق کلکش به گرداب
نخست اندر فصول پند نامه
در اين موضوع چونين رانده خامه
که عاقل در بروز انقلابات
نبايد سست و حيران ماند و مات
حوادث کان بود از سوي يزدان
نبايد مرد رو برتافت از آن
چه مرد لايق و راد و هنرمند
بود اغلب به محنت پاي در بند
ندارد اين سخن مفهومي آن سان
که از سعي و عمل واماند انسان
وز آنرو در بيان داستانش
چنان گيرد نتيجه از بيانش
که بي سعي و عمل شهزاده ي روم
بشد نايل به جاه و مل معلوم
نه قصد ما به کاتب خرده گيريست
نه بر گوينده اظهار دليريست
از آن اين چند بيت آمد به خامه
چو بر خواند اين منظومه نامه
نگويندم که نابرده بدان پي
نکرده فهم آن تأثير در وي
چه در عصر نوين خوانندگاني
بنپسندند چونين داستاني
که صرفا روي اصل اتکال است
به يک ره منکر فضل و کمال است
چه بر تأثير تقدير و مشيت
دليلي نيست علمي در طبيعت
که اندر جزئيات کار مردم
بود از غيب يک امر و تحکم
وز آن رو پيش عقل و هوش و وجدان
بود ثابت که بالاتر زامکان
يکي نيروي ديگر هست در کار
که انسان را به پيشش نيست مقدار
چنان که گفته مولا هست دايم
شناسائيش با فسخ عزايم
ولي بام سعادت آن مقام است
که آن را سعي و کوشش نردبام است
در اين قصه همان شهزاده ي روم
نرفتي گر برون از بنگه و بوم
نکردي سير با پاي پياده
چه کردي از توکل استفاده؟
وز آن رو هم توان گفتن که تقدير
فرستادش برون چون از کمان تير
در اين درياي بي پاياب «خسرو»
مزون بازو و سوي داستان رو
داستان شاهزاده و ياران
شنيدم شاهي اندر کشور روم
رسيدش چون به پايان عمر محتوم
کلان تر از دو پور نامدارش
به تخت سلطنت آمد قرارش
شده کهتر پسر از وي هراسان
چه با شاهان مدارا نيست آسان
مبادا بر بدي با وي گماني
برد وز سطوتش بيند زياني
کشيده دست از مال و بضاعت
به جزيي توشه اي کرده قناعت
نمود از بيم ترک ميهن خويش
به تنهايي گرفته راه در پيش
کسي کو از ديار خود ملولست
چه بهتر گر به چيزي نيست پا بست
بدان گر نبودش دل در وطن شاد
نه قدرت تا کند زان ورطه بنياد
چو شد پيموده روزي چنداز راه
شدش همره جواني تازه چون ماه
قدش سروي سهي رخ دسته ي گل
بدان مرغوله ها از تار سنبل
صفاي لطف تابان از خد وي
قباي حسن شايان بر قد وي
خط سبز از پس گلبرگ شاداب
به آب زندگاني کرده سيراب
چنان اندام موزون و مناسب
که زرگر ريزد از سيمش به قالب
چکان از غنچه ي لب قطره ي نوش
عيان صبح سعادت از بناگوش
چو شهزاده بديد آن روي زيبا
شده آلام غربت را شکيبا
به دل گفتا که با چونين مصاحب
تواند بود طاقت بر متاعب
گرفته انس با آن يار محبوب
بلي غم بر زدايد صورت خوب
دو نورس سرو بستان جواني
رفيق ره شده با شادماني
به ديگر روز تاجر زاده اي چست
چو شاخي بارور در راهشان رست
جواني بود با تدبير و هشيار
گه داد و ستد زآن گونه پرکار
که نيت کردي ار سوداگري را
به دانگي جو خريدي مشتري را
براي ابتياع چرخ اطلس
کفي از خاک راهش مايه را بس
قلم راندي چو بر اوراق دفتر
عطارد را کله بربودي از سر
چو روزي آن سه با هم ره بريدند
به ره دهقان نژادي را رسيدند
جواني همچو ببر زور مندي
قوي سرپنجه اي بالا بلندي
که گاو چرخ را در کار کردن
نهادي يوغ خدمت را به گردن
به يک زخم تبر نخلي فکندي
به يک بيل از درختي ريشه کندي
شدند آن چار يار از جان و از دل
موافق از پي قطع مراحل
گفت و گوي ياران در کنار شهر نسطور
همي رفتند تا يک روز از دور
نمايان شد سواد شهر «نسطور»
کنار شهر مأوايي گزيدند
زرنج خستگي ها آرميدند
وليکن هيچ يک را نيم درهم
نبودي تا شود نزلي فراهم
يکي گفتا کنون تکليف آن ست
که هر يک پيشه اي را بر زند دست
وزان پيشه نموده کسب روزي
بدان سازيم اعاشه چند روزي
بگفت اندر جوابش شاهزاده
بناي رزق بر قسمت نهاده
نه با تحصيل خواهد شد فراوان
نه با ترکش به سهمي هست نقصان
توکل بهتر از هر کار و پيشه است
که سود اين عمل جاري هميشه است
جوان خوب رو گفتا معيشت
سهولت باشدش با حسن صورت
خدا هر بنده را رويي نکو داد
کليد بخت اندر دست او داد
چه سوي هر کسي ميلي نمايد
به ديدارش زدل رغبت فزايد
به پاسخ کرد تاجر زاده ايراد
که گرچه به بود حسن خداداد
زماني گوهر بس پربهايي است
وليک افسوس تقدير بي بقايي است
چو پولي قلب اگر چندي بسايد
صفا و رونقي در آن نپايد
نباشد هيچ کس آن را خريدار
به غير از مست آن هم در شب تار
بود سوداگري آن شغل پرسود
کز آن يابد معاش مرد بهبود
توان بي مايه با گفت و شنودي
به هر ساعت گرفت از کار سودي
چو از روي خرد تاجر کند کار
نهد بر روي هم زر را به انبار
جوابش داد دهقان زاده سودا
گهي سود آورد گاهي ضرر ها
اگر پرهيز باشد از حرامش
نباشد آنچه مي خواهد به کامش
و گر از آن نباشد اجتنباش
بود مشکل در آن دنيا حسابش
نباشد با خرد افزايش مال
بسي نادان که زر دارد به خرطال
اگر با دسترنج آيد به کف زر
نکوتر از خراج هفت کشور
کسي کز زور بازوش استفاده است
به هر دو عالمش رويي گشاده است
به دنيا شه بدان اجلال و نيرو
بود محتاج با اين زور بازو
به عقبا نيست باکي از حسابش
خوشا فلاح با حسن مآبش
دگر ره شاهزاده کرد اظهار
که بر تدبير و سعيم نيست انکار
ولي شرط ازل فيض الهي است
که احسان و نوالش لايناهي است
نخستين در کزان مخزن گشادند
به هر فردي نوال خويش دادند
نه قيد ذلت و حسن معيشت
تواند بود کس را بي مشيت
خردمند آن که دايم کار و بارش
کند تفويض با پروردگارش
بدان سان که رسيد آن پير دهقان
به مقصد زاتکال خود به يزدان
کشاورز با قصاب و چوپان
شنيدستم کشاورزي کهنسال
به وي رو کرد چندي بخت و اقبال
بيامد دخل از خرجش فزون تر
نموده جمع سيصد سکه ي زر
از آن اندوخته شد سخت شادان
شمرد و کرد اندر جوف هميان
عيالش گر دو صد کردي بهانه
نکردي دانه اي زان خرج خانه
گشودي بدره را هر روز يک بار
شمردي باز بنهفتي زانظار
بنا بر عادت هر روزه آن زر
شمرد و خواست بندد بدره را سر
يک از همسايگان آواز دادش
زوحشت رعشه بر تن اوفتادش
مبادا بيندش همسايه زر را
نمود انديشه زان دفع نظر را
سبوي آب بود اندر کنارش
درون آن فکند از اضطرارش
نمايد تا کمک با همجواري
نموده عزم ده با وي به کاري
زنش را طبخ آشي داد دستور
چو خاتونش فروزان کرد تنور
براي آب آوردن بيرون زخانه
که بي صاحب گذارد خانه يا نه؟
قضا را آشنايي بود قصاب
خريدن خواستي زان رهگذر گاب
به جاي آورده شرط آشنايي
گرفته کوزه ي آب کذايي
به راه افتاد سوي چشمه بي زيست
نمود احساس کاندر کوزه چيزيست
تفحص کرده همياني در آن يافت
شمرده در بغل بنهاد و بشتافت
بگفتا حق رسانده نعمتي مفت
نبايد ليک ترک شغل خود گفت
براي روز بد بايد نهادن
به روي کسب سابق ايستادند
زري از خود بداد و گاو بخريد
به سوي خانه ي خود ره نورديد
چو بيرون شد زشهر انديشه سر کرد
تواند با چه راه اخفاي زر کرد؟
که از دزد و دغل محفوظ ماند
بدون خوف تا منزل رساند
بدان شد منتهي بالاخره رايش
که سازد در درون گاو جايش
سر هميان نهاده در گلويش
نمود اندر درون وي فرويش
پسر گرديد اندر ره دچارش
به ياد آورد اندر شهر کارش
سپرده گاو با فرزند برگشت
پسر با گاو راهي گشت در دشت
به ره برخورد دهقانش به فرزند
بگفت اين گاو را قيمت بود چند؟
پسر بيش از پدر دادش به سودي
خريده پيرو آوردش به زودي
در اين هنگام يادش آمد از زر
سبو را ديد خالي کوفت بر سر
ززن پرسيد و از قصه شد آگاه
برآورد آه سوزان از جگر گاه
نماندش چاره جز تسليم و در دل
توکل کرد با خلاق عادل
نموده ذبح گاو و اندر احشاش
شد از پيدايش يک بدره بشاش
بدون کسر سيصد سکه ي زر
بشست و کرد شکر حي داور
شد از آن اتفاق نيک خوشحال
به خود گفتا از اين پس جاي اين مال
نباشد جز بپيش خود سزاوار
بزيرش در کمرگه بست ستوار
به هر جا رفتي آن را در کمر داشت
نکردي دانه اي زان مال برداشت
زنش گفتي مگر زر به زجان ست؟
که دايم جانت اندر بند آن ست
چه زر از بهر عيش و نوش بايد
و گرنه رنج بي حاصل نشايد
بود روزي زفضل حق مقدر
چه خاک اندر کمر باشد چه گوهر
بگفتي در جواب زن به عالم
سعادت با سبب گردد فراهم
توکل بايدي با رب الارباب
از آن پس هشت دنيا دار اسباب
هزاران نقش اندر روزگار است
گهي سرمستي و گاهي خمار است
بود در کار اين زر روز بد را
کز آن در دفع غم يابي مدد را
زن از گفتار لب بربست و دهقان
شده روزي کنار چشمه عريان
نهاده بدره را اندر کناري
نموده شست و شو در آب جاري
چو در بر کرد رخت خود زنيسان
کنار چشمه سارش ماند هميان
چو دهقان رفت چوپاني لب آب
بيامد تا نمايد گله سيراب
کنار چشمه سار آن بدره دريافت
به صد شوق و شعف زي خانه بشتافت
نمود عودت کنار چشمه دهقان
نديد از زر نشان و شد پريشان
به سوي خانه رفت و با عيالش
نمود اظهار از حزن و ملالش
ملالت کرد زن کاي مرد صدبار
ترا گفتم کز آن يک سهم بردار
بکن انفاق بهر خرج خانه
بياوردي برايم صد بهانه
نمودي از عيالت بخل و امساک
به جاي زر بماند اندر کفت خاک
بگفت آري جزاي من همين ست
که آن سرمايه يک جا رفتم از دست
وليکن شکر بايد کرد با حق
که باشد بندگان را فيض مطلق
نمودم عهد هر مالي بيابم
به اهل خويش انفاقش نمايم
گذارم کار خود با حي داور
گشايش از خدا خواهم نه از زر
وز آن جانب شبان اندر بيابان
شدي زر در بغل با گوسپندان
سواري چند پيدا گشت ناگاه
زوحشت بدره را افکند در چاه
چو بي گه بود شد تا روز ديگر
رود در چاه و بيرون آورد زر
قضا را پير دهقان بر سر چاه
رسيده باد سختي جست ناگاه
گرفته از سر دهقان کلامش
فرو افکند اندر تيره چاهش
بشد بهر کله در چه شتابان
نصيبش شد وصال ماه کنعان
به جاي آورد پس شکر الهي
بدر شد چون کبوترهاي چاهي
به سوي خانه ي خود بال بگشود
شمرده يافتش بي هيچ کمبود
بگفتا در عوض چيزي که از من
بشد کردش عطا رزاق ذوالمن
وفا بر عهد را در بذل و احسان
به اهل خويش و اندر راه يزدان
دو ثلث از آن نموده خرج و باقي
براي خرج بودش اشتياقي
بشد روز دگر چوپان سر چاه
زفقدان زر از دل برکشيد آه
نجست از چاه تيره يوسف خويش
زهجران عزيزش گشت دل ريش
دهان آلوده گرگي شد نه چوپان
بسان پير کنعان غرق احزان
شده روز و شبان روز شبان تار
همي ناليد هر دم با دلي زار
که اي محبوب گم گشته کجايي؟
چه گونه بود روز آشنايي
پس از چندي که محنت برد و غم خور
قضايش سوي دهقان ميهمان برد
از او دهقان پذيرا گشت شب را
بجست از حزن و اندوهش سبب را
بگفتا چون نباشم دل شکسته؟
که بر پاي دلم خواري نشسته
زنيش مار و کزدم جان گزاتر
زکشف راز عاشق غم فزاتر
سپس احوال خود را شرح داده
فزون شد رقت دهقان ساده
به زن گفت آن که چون رزق حلالش
همي کرديم انفاق عيالش
همانا مال اين بدبخت بوده
که اندر تيره چه پنهان نموده
چه بهتر زآن که باقي مانده ي آن
نمايم هديه با بيچاره چوپان
به ثلثي زاشتغال ذمه رستن
بهست از غصب و دل فارغ نشستن
موافق گشت زن با او در اين کار
که ايزد مي رساند حق به حق دار
نمودش هديه آن صد سکه دهقان
تسلي يافت از آن قلب چوپان
که اين زر هست دولت را طلايه
فزايد بر سر اين پايه مايه
چماق خود مجوف کرد و در آن
چو مغز استخوانش کرد پنهان
چه در خانه چه در کوچه در دشت
به دستش بود در هر جا که مي گشت
به روزي گوسفندان آب داده
لب رود بزرگي ايستاده
چماقش اوفتاد از دست در آب
نمودش موج آب از ديده ناياب
دويد از چند نامه چوب در دست
اميد خويشتن زان مايه بگسست
گذشتي جوبي از آن رود از شهر
کشاورز ايستاده بر لب نهر
گرفته چوب آوردش به خانه
نمود آغاز زن با وي بهانه
که آنچه هيزم آوردي بود تر
بماندم بهر طبخ آش مضطر
نهاد آن چوب بر زانوش دهقان
که بشکسته وقودي سازد از آن
دو نيمه گشت چوب و از ميانش
نموده خيره برقي ديدگانش
زچوب خشک مانند گل تر
همه دامان دهقان گشت پر زر
گل شادي زرخساره برستش
شمرده يافت صد سکه درستش
نموده خرج اهل خانه زر را
به جاي آورد شکر دادگر را
بشد بر اين زماني باز چوپان
بيامد نزد وي با آه و افغان
حکايت کرد با وي از زر و چوب
که بدبختي زدستش برد مطلوب
بپرسيدش نخستين بار آن زر
چسان آمد به گيرت؟ اي برادر
بگفت اندر فلانه چشمه سارش
رسانده بود فيض کردگارش
چو اين بشنيد دهقان شکرها کرد
که يزدان مال وي با وي عطا کرد
بدانست آن که هرگز سهم هر کس
نخواهد بود مقسوم دگر کس
کاسبي دهقان زاده
بدين گفتار روز آمد به پايان
سحر برخواست از جا بچه دهقان
بگفت امروز اين رنج است بر من
پي کسبي نمايم عطف دامن
نمايم سعي تا با قدر امکان
کنم تحصيل روزي بهر ياران
شتابان شد به سوي کوه و بيشه
به کار انداخت ضرب دست و تيشه
زهيزم کوله باري چند اندوخت
به شهر اندر کشيد و زود بفروخت
بشد ده درهمش نقد عايد از آن
غذاهايي خريد از بهر ياران
نوشت اين جمله بر دروازه ي شهر
توان با کسب بردن ده درم بهر
کاسبي جوان خوبرو
به دوم روز برناي نکو رو
زجا برخاست همچون سرو دلجو
براي کسب روزي شد خرامان
نهاد آهسته پا اندر خيابان
نه آن يارا زند دستي به کاري
نه آن نقدي که گيرد خوارباري
در اين انديشه هر سو مي خراميد
رهي زي جانب مقصد نمي ديد
اگر چه داشت جنس پربهايي
وليکن کو خريداري کذايي؟
تواند قيمت کالاش دادن
درون مخزن جانش نهادن
به هر جانب که کردي رفتن آغاز
به رويش بود چشم مردمان باز
که گر اين روي ماه دلفروز است
چگونه طالع اندر نيمروز است؟
وگر مهر فروزانست اين چهر
کجا ديده است چشمي در زمين مهر؟
عزيزي خوب تر از ماه کنعان
زليخايي سزد وي را که با جان
شود کالاي مهرش را خريدار
کشد بالاي اورنگش زبازار
قضا را شد زليخاييش پيدا
نمود آن يوسف ثانيش شيدا
ببردش دل زدست آن قد و بالا
خريداري نمود آن طرفه کالا
گرچه جاي گوهر شد دل خاک
به خاک اندر نماند گوهر پاک
به عزت باز گيرند از زمينش
نمايند عقد کردن يا نگينش
يکي خاتون زيباي توانگر
مصادف گشت با آن ماه منظر
فتادش ديده بر آن طاق ابرو
شدش تاب از دل و طاقت ززانو
به دل گفت اين فرشته آسماني ست؟
و يا خود رب نوع دلستاني ست
گر اهريمن ست اين خوبي از چيست؟
وگر باشد فرشته شأن وي نيست
براي بردن صاحبدل از راه
نمايد سحرهاي نغز و دلخواه
به خود هر چند نيرو داد و قدرت
نماندش بهر طي راه طاقت
از آن آتش چنانش آب شد دل
که پاي استقامت ماند در گل
کنيزي داشت همره رو بدو کرد
که اين صورت برآورد از دلم گرد
گر او را ساعتي با من نشاني
به کامم شربت وصلش چشاني
نماند آرزويي در دل من
از اين دنيا همين بس حاصل من
کنيزک کرد پي زيبا جوان را
به کار انداخت جادوي زبان ار
که اي يکدانه گوهر از چه کاني؟
کجا مانده است جسمت؟ گر تو جاني
تو آن جاني که جان ها باشدت تن
گلت را خاطر عشاق گلشن
همي بينم در اين کشور غريبي
که از بي آشنايي ناشکيبي
نمايي گر مزين بزمکي را
شود خاتون من از تو پذيرا
چو مردم بر سر چشمت نشاند
به فرقت عنبر سارا فشاند
طعامي صرف کرده با فراغت
نمايي استراحت يک دو ساعت
جوان تکليف وي را در پذيرفت
غبار محنت از خاطر فرورفت
شدش همراه تا سر منزل يار
به خلوت خانه اي خالي زاغيار
به عزت کرد بانو پيشوازش
نشاند اندر کنار خود به نازش
نمود از دست بانو شربتي نوش
غم عالم شدش يک جا فراموش
کنيزک شد برون و در فروبست
فتاده فرصتي دست دو سرمست
جواني نورس و خاتون بيوه
يکي ساده دل آن يک اهل شيوه
تصور کرد بايد در چنين حال
شود جاري قضايا بر چه منوال؟
پري پيکر نمود عاري تن از رخت
نهادن از بهر مهمان سيمگون تخت
صلا در داد هان تا چند تأخير؟
نخسبد شير نر هنگام نخجير
جوانک آن نديده چيزها ديد
نخست از حول اندامش بلرزيد
چو بانو ديد آن سان مات و حيران
که مفلس در کنار خوان سلطان
دو بازو کرد چنبر بر ميانش
حلولش داد در پيکر چو جانش
نهادش لب به لب مانند زالو
مکيدش همچو آب آلبالو
زبانش را کشيده سخت در کام
مزيدي هر زمان چون مغز بادام
گرفته غبغبش بين دو دندان
به آرامي فشرد آن سيب چندان
که سوزش در دل برنا اثر کرد
تو گويي خفته اي از خواب سر کرد
به کار انداخت اطواري که ديدي
و يا از پير استادي شنيدي
شبق از هر دو سو گرديد غالب
حيا برخاست از مطلوب و طالب
جوان دانست وقت ترکتاز است
چه مانع دزد را چون دکه باز است؟
چو مسکيني که بيند خوان احسان
و يا گرگ گرسنه گوسپندان
بسان جره باز آهنين بال
کشيد آن کبک زيا زير چنگال
چو ببري کو به چنگ آرد غزالي
به وي دق دلي را کرد خالي
بدان سان تير مردي بر هدف زد
که در تحسين آن ابليس کف زد
چو بانو ديد از وي آن رشادت
فزون کرد اشتها برحسب عادت
به برنا داد دستوري مجدد
زبان حال گفت «العود احمد»
خلاصه تا شود آن روز بيگاه
گرفته کام دل از وي به دلخواه
چو شد هنگام رفتن داد بانو
هزاران بوسه بر آن روي دلجو
وداعش کرده بهر ناز شستش
به منت داد صد درهم به دستش
جوان آمد برون از نزد بانو
خريده آنچه لازم بود بر او
چو از دروازه بيرون رفت بر در
نمود اين يادگاري را محرر
بهاي روي خوش در شهر نسطور
به روزي صد درم گرديده مقدور
کاسبي بازرگان زاده
به سوم روز تاجر زاده برخاست
که برگ و ساز ياران را کند راست
کنار شهر ديد از سوي دريا
به لنگرگاه شوري هست برپا
يکي زورق پر از کالاي مرغوب
که در آن فصل درخور بود و مطلوب
ستاده فوج دلالان کنارش
به کم تر قيمتي خواهند بارش
تباني کرده با هم در نهاني
بگير آرند کالاي چناني
تخصص زيرکي موقع شناسي
نماندش تا به دل باشد هراسي
خريد از آورنده بار زورق
بدان قيمت که در خور بودي و حق
برآوردند دلالان هياهو
زهر سو حمله ور گشتند بر او
زميدان در نرفت آخر حکومت
بدان سان کرد رفع آن خصومت
درم گيرد هزار و دست از مال
کشيده وانهد با خيل دلال
گرفت آن نقد را آمد به بازار
خريده آنچه را بوديش در کار
به در بنوشت از شغل تجاري
به روزي باشد از درهم هزاري
رفتن شاهزاده به شهر و گرفتار شدن
چهارم روز با شهزاده ياران
نمودند از ره تحقيق عنوان
که ما داديم از خود امتحاني
نموديم از عمل تحصيل ناني
تو آني کز توکل مي زني دم
بکن زان راه نزلي را فراهم
ملک زاده زجا برخواست توسن
که در روي عقيدت ثابتم من
نموده از خداي ذوالمنن ياد
روان گرديد همچون سرو آزاد
قضا را نيمه شب سلطان کشور
رسانده بود دور زندگي سر
پي حمل جنازه بهر تجليل
عموما کرده اهل شهر تعطيل
بزرگان بلد افواج لشکر
شده در کاخ و ميدان جمع يک سر
ملک زاده چو ديد آن شور و غوغا
به کاخ شاه شد بهر تماشا
زبان از نيک و بد يک باره بسته
به فکر خويش در کنجي نشسته
قراول ديد مردم را به شيون
همه مشغول و ساکت مانده يک تن
دگرگون ديدش اندر زي و ديدار
به دل گفت اين بود جاسوس اغيار
در اين موقع که کشور مانده بي شاه
نشايد کاهلي از کار آگاه
به سوي شاهزاده روي آورد
به استنطاق و تفتيشش بيازرد
ملک زاده زطبع کبريايي
نکرده با قراول اعتنايي
نهاده کينه ي شهزاده در دل
کز آسيبش نبايد بود غافل
جنازه حمل و خالي ماند چون کاخ
گرفته بازوي شهزاده گستاخ
به زندان برد و در بر وي فروبست
شده کوتاه از هر چاره اش دست
نهاده دل به فضل حي دادار
به زندان ماند تا آمد شب تار
رفيقانش شدند از عود نوميد
که چون بيچاره دست از زر تهي ديد
نيامد کاري از دستش زخجلت
به يک ره کرد از ما ترک صحبت
بيازرديم بي جا قلب پاکش
عبث کرديم از خود دردناکش
عزيزي آن چنان از دست داديم
به رويش روزن محنت گشاديم
چه بر ما بود يک تن را گراني؟
که قانع بود با يک قرص ناني
شوراي بزرگان شهر نسطور
وز آن سو نخبه ي اصحاب دربار
نمودند انجمن اندر شب تار
که چون وارث نبودي پادشه را
چه کس لايق بود تخت و کله را؟
نگشته تا وفات شاه اعلان
نرفته فتنه جويي راه طغيان
نمايند انتخاب تاجداري
نماند ملک بي فرمانگذاري
سخنراني زهر سو گشت آغاز
بزرگان درهم افکندند آواز
چه هر حزبي اميري داشت کانديد
نمودي در مرام خويش تمهيد
جدل کردند و از شب رفت پاسي
سخن ننشست بر روي اساسي
چو کار آگه شنيد آن گفت و گو را
که در بردند از حد هاي هو را
تصور کرد در آن بحث و گفتار
بود در کار داخل دست اغيار
زدولت خواهي اندر بزم اعيان
نموده اکتشاف خويش اعلان
که جاسوسان بيگانه زهر سوي
نهادستند بر اين مملکت روي
يکي را کرده ام توقيف امروز
جواني تيزهوش و آتش افروز
بزرگان لب فروبسته زگفتار
نمودندش پي تحقيق احضار
به سلطنت رسيدن شاهزاده
چو داخل شد ملک زاده به مجلس
نمودند از وقار و هيبتش حس
که باشد گوهر کان جلالت
گلي از گلشن مجد و اصالت
نجابت کوکبي اندر جبينش
مناعت کشوري زير نگينش
همه ملزم شده در احترامش
نشانيدند بالاتر مقامش
بپرسيدند از پيشينه و حال
شدندش واقف از اوضاع و احوال
قضا را اندر آن مجلس تني چند
به دارالملک رومش ديده بودند
نظر کرده به چشم شه شناسش
شهي ديدند در ديگر لباسش
حکيمي زان ميانه خاست برپاي
بدين سان داد در آن انجمن رأي
همانا حق بدين کشور نظر داشت
که اين بحث و جدال از بين برداشت
براي پادشاهي اندر اين بوم
فرستاده به ما شهزاده ي روم
سراسر از پي رفع رقابت
نمودند اين سخن از وي اجابت
چو با کانديد هم راضي نبودند
حسادت بر خودي ها مي نمودند
لذا گشتند همدستان بدان رأي
که چون شهزاده نبود کشور آراي
اصيل و عاقل و با فر و فرهنگ
نشايد غير او را تاج و اورنگ
يکايک بيعتش را دست دادند
به طوق خدمتش گردن نهادند
صباح بعد جشني کرده برپاي
نمود اندر سرير سلطنت جاي
يادگاري نوشتن شاهزاده به دروازه
زادوار گذشته اندر اين بوم
شهان رفته را اين بود مرسوم
نخستين روز چون بنهادي افسر
يکي پيل سپيدي کرده زيور
ببستندش تختي گوهر آگين
بدان تختش نشاندندي به آيين
بگرديدي به گرد شهر يک بار
بديدندش اهل شهر و بازار
عمل کردند با وي نيز از اين سان
بدادندش به دور شهر جولان
به برگشتن به دروازه گذر کرد
چو در آن خط ياران را نظر کرد
نوشت آن دم دهد شاخ هنربار
که تقدير خداوندش بود يار
شب اندر کنج زندانش بود جاي
سحر بر تخت سلطاني نهد پاي
پاداش دادن شاهزاده به ياران
چنين گفته است گوينده از آن پس
فرستاده پي ياران خود کس
به پاي تخت وي گشتند حاضر
بدان فر و جلالت گشته ناظر
نهادند از سر اخلاص و ايمان
سر تسليم بر درگاه يزدان
ملک با هر يکي از دوستانش
نوالي بخش کرد از بوستانش
به تاجرزاده با تشريف شايان
وزارت داد بر بازارگانان
به دهقان ده با لطفي خلاصه
رياست داد در املاک خاصه
جوان خوب رو را مال و نعمت
فراوان داد اسب و زين و خلعت
غني کردش به سيم و زرو گوهر
به خلوت خواند و گفتش کاي برادر
اگر چه هستمت محزون زدوري
وليکن رفتنت باشد ضروري
چه با اين حسن اندام خداداد
در اين شهرت مناسب نيست اجداد
که از ديدار اين رخسار چون ماه
زنان پارسا گردند گمراه
سپس با عدل و داد و کامراني
به پايان برد دور زندگاني
پايان بخش چهاردهم
چه لازم قصه ي شهزاده ي روم؟
که گشتش از توکل ملک مقسوم
هر آن کس را که هوشي هست در مغز
ندارد حاجت افسانه ي نغز
به يک فکري شود بر وي مبرهن
که باشد کارها در دست ذوالمن
يکي نيروست در مافوق کيهان
که با امرش کند اجرام جولان
تو خود «خسرو» مگر از ياد بردي؟
که چون راه توکل در سپردي
نمودت فضل ايزد دستگيري
نبودت از سترگي و دليري
به آساني رهاندت از بلاها
به جاي آورد يک سر مدعاها
شبيه قصه ي دهقان و چوپان
حقوق رفته ات را داد يزدان
خدا خود شاهد است اين مدعا را
هم اشخاصي که باشندت شناسا
که فضل ايزدت مانند دهقان
زنوميدي رسانيدت به سامان
که گر شرحش دهم افسانه دانند
چوديگر قصه هاي رفته خوانند
دهد توفيق اگر پروردگارم
به طرز ديگر آن را مي نگارم
برهمن را به پايان رفت گفتار
ملک شد از وصايا بهره بردار
همانا آن حکيمي کو بدان طرز
نوشت اين نامه ي سرتاسر اندرز
کتابي ماند از پند و حکم پر
نکوتر از دو صد گنج پر از در
به امر دادگر شاه دليران
رساند آن نامه برزويه به ايران
پايان شکرستان
هزاران شکر بر درگاه يزدان
که اين منظومه ام آمد به پايان
زآغاز هزار و سيصد و بيست
کنون که مدت سه سال و نيمي است
برفت از عمر تا اين شرح منظوم
به اين اسلوب و آيين گشت مختوم
وليک ايزد بدين گفته گواهست
نبردم بيش از نه مه بدان دست
دگر ايام را زين طول مدت
زديگر رنج ها بودم به زحمت
چنان که رفت سالي بلکه زان بيش
نيامد صفحه اي زين نامه در پيش
نخست از فوت شيخ پاک طينت
که او دادم بدين گفتار رغبت
به چنديش مه شدم آن گونه دلگير
که کردم اندر اين گفتار تأخير
سپس پيش آمد شهريور بيست
که آن هنگامه بر فردي نهان نيست
بشد اوضاع ملک آن گونه مختل
که هر کس شد به کار خود معطل
مرا هم اندر اين ايام پرشور
اساس زندگاني شد دگر جور
غماني دل خراشم روي آورد
نشاط از جان و راحت از تنم برد
اگر ماهي دوام آسايشي بود
به ده ماه دگر فرسايشي بود
به هر صورت در اين ايام آخر
که جزيي راحتي گرديد ظاهر
توانستم برم اين عهد پايان
نمايم ذمت خود فارغ از آن
به ارباب ادب مخفي نماناد
حکاياتي که در آن کرده ام ياد
به جاي خويش در ايراد امثال
نگشتم خارج از اسلوب و منوال
نمودم جهد تا عين مطالب
زاصل نامه بنشانم به قالب
مگر گاهي که موقع اقتضا کرد
قلم سررشته ي اصلي رها کرد
چو «انوار سهيلي» را بخوانند
بدين منظومه تطبيقش نمايند
شوند آگه هر آنچه رفته بر کلک
گهرهايي ست در آن رشته و سلک
و گر گه گاه در آن فرق بينند
فروعش از اصولش باز چينند
اگر نيکست و يا بد عذرخواهم
ببخشايند دانايان گناهم
به شهريور مه اين نامه به «طارم»
به پايان شد به نيم سال چارم
به تاريخش قلم را رفت ميلي
رقم زد «نظم انوار سهيلي»
1363 قمري