- دیوان امیر معزی
امیرالشعرا ابوعبدالله محمد بن عبدالملک معزّی نیشابوری از شاعران و سخن سرایان استاد زبان آورواز فصحای نامبردار نظم فارسی خراسانی است وی پسر عبدالملک برهانی است که بیش از نیم قرن در بهترین دوره ی پادشاهی عهد ملک شاه و سلطان سنجر دردستگاه ایشان سمت ملک الشعرایی داشته وبجلالت و عزتی تمام می زیسته است معزی هم به داشتن پدرشاعر پیشه خودفخرکرده و خود را جانشین بلا منازع و وارث مهارت و استادی او شمرده است تخلص او به معزی به سبب اختصاص وی است به معزالدین والدینا ملکشاه بن آلب ارسلان وچون سلطان اورا ملقب امیرکردمثل پدرخود امیر الشعرای دربار سلجوقی بوده است گویند سه کس از شعرادردولت آسایشها دیدند اول رودکی درعصر سامانیان دوم عنصری دردولت آل ناصر و سوم معزی در خدمت سلجوقیان
***
در مدح سلطان ملکشاه سلجوقی
و رفتن او بمیهمانی نزد خواجه نظام الملک
ستاره سجده برد طلعت منیر ترا
زمانه بوسه دهد پایه ی سریر ترا
موافقست قضا بخت کامکار ترا
مسخرست عدو تیغ شیر گیر ترا
خدایگان جهان بی نظیر چون تو سزد
که نافرید خدای جهان نظیر ترا
بشیر تو دل تست و تویی بشیر بشر
بشارتست بنیک اختری بشیر ترا
نصیر تست خدا و تویی باو منصور
قضا همیشه بنصرت بود نصیر ترا
اسیر تست بخاک اندرون مخالف تو
همی زخاک بآتش برند اسیر ترا
رهی پذیرد رای تو و سعادت بخت
همی پذیرد رای رهی پذیر ترا
ضمیر و فکرت تو هست در مصالح خلق
بعقل وصف کنم فکرت و ضمیر ترا
زعدل تو نگزیرد زمانه را هرگز
بروح وصف کنم عدل ناگزیر ترا
زفر طلعت تو هر شب آفتاب فلک
همی سجود کند طلعت منیر ترا
چو آمدی تو خداوند میهمان وزیر
سزد که سجده برد آسمان وزیر ترا
بروزگار تو برنا و پیر شد دلشاد
که هست دولت برنا وزیر پیر ترا
زمشتری و عطارد همی ندانم باز
دل وزیر ترا و کف دبیر ترا
بمان همیشه بملک اندرون عزیز و بزرگ
که خوار کرد فلک دشمن حقیر ترا
نشان شاهی و دولت تو باش در محشر
نشانه گشت بدل بدسگال تیر ترا
***
در مدح سلطان السلاطین سلطان سنجر
با نصرت و فتح و ظفر و دولت والا
بنگر علم شاه جهان بر سر بالا
لشکر شده آسوده و ترمذ شده ایمن
نصرت شده پیوسته و دولت شده والا
فتح آمده و تهنیت آورده جهان را
سلطان جهانگیر باین فتح مهنا
بشگفته بدین داری او جان پیمبر
نازنده بفرزندی او آدم و حوا
بهروزی او در همه گیتی شده معروف
پیروزی او در همه عالم شده پیدا
رزمش همه با نصرت و رسمش همه نیکو
روزش همه با دولت و کارش همه زیبا
ای شاه غلامان تو دارند باقطاع
چین و ختن و کاشغر و خلخ و یغما
بر بیعت و پیمان تو صد نامه رسیدست
از مکه و غزنین و سمرقند و بخارا
از موکب تو کوه نماید همه هامون
وز لشکر تو شهر نماید همه صحرا
آنجا که تف تست چه جیحون و چه هامون
وانجا که صف تست چه جنگ و چه تماشا
تا گرد سپاه تو برآمد زخراسان
یک باره بادبار فروشد سر اعدا
زین نصرت و زین فتح که دیدند و شنیدند
دیگر بخراسان نبود غارت و غوغا
نشگفت اگر از بیم تو شیران بگریزند
کز هیبت تو موم شود آهن و خارا
تا دست تو دریا بود و تیغ تو آتش
نشگفت نهیب و خطر از آتش و دریا
هر شاه که یک راه زتیغ تو بترسد
از ملک و ولایت نبود نیز شکیبا
سودش نکند تعبیه ی قلعه و لشکر
آن به که کند با سر تیغ تو مدارا
گر تعبیه سازی بسوی روم دگر بار
زنار چو افسار کنی بر سر ترسا
فرمان تو مسجد کند از خانه ی رهبان
شمشیر تو خرزین کند از چوب چلیپا
شاها ملکا جمله ی آفاق تو داری
شد دیده ی دین از ظفر و فتح تو بینا
بیمست زشیران جهان وز تو رعایت
عذرست زشاهان جهان وز تو محابا
شادند و سرافراز بعدل تو خداوند
چه خویش و چه و بیگانه و چه پیر و چه برنا
تا بنده معزی زفتوح تو سخن گفت
زیر قدمش گشت ثری همچو ثریا
هر شعر پسندیده که در مدح تو گوید
باشد چو یکی عقد پر از لؤلؤ لالا
تا عقل شناسنده تمامست بدانش
تا مهر فروزنده بلندست بجوزا
زیر علم فتح تو بادا همه عالم
زیر قدم عدل تو بادا همه دنیا
شمشیر تو برنده و دست تو دهنده
فرمان تو پاینده و بخت تو توانا
***
در مدح ملکشاه و تهنیت فتح سمرقند
ای کرده فتح و نصرت در مشرق آشکارا
بگذشته زاب جیحون واتش زده در اعدا
با خیل خیل لشکر چون سیل سیل باران
با فوج فوج موکب چون موج موج دریا
از توده توده آهن چون کوه کوه هامون
وز گونه گونه رایت چون شهر کرده صحرا
بنهفته هر غلامت دیبا بزیر آهن
پوشیده هر ندیمت آهن بجای دیبا
ماهان بزمگاهت در کف گرفته کیوان
مریخ وار بسته هر یک میان بجوزا
شمشیر جنگیانت در خون شده مغرق
چونانکه بر گذاری بیجاده را بمینا
از سنگ منجنیقت بشکسته حصن دشمن
چونانکه از تجلی بشکست طور سینا
از جمع پادشاهان کس را نبود هرگز
فتحی بدین بزرگی در وهم و در تمنا
تو عادلی و دانا وز عدل و دانش تو
هم ملک شد مزین هم فتح شد مهیا
ای گشته همچو مشرق مغرب بتو مزین
وی گشته همچو ایران توران بتو مهنا
فتحی چنین که باید جز پادشاه عادل
ملکی چنین که گیرد جز شهربار دانا
زین فتح نو که کردی ملت گرفت قوت
زین ملک نو که بردی دولت گرفت بالا
هست اندرین سعادت تأیید ملک و دولت
هست اندرین بشارت تاریخ دین و دنیا
از نعل باد پایان وز خون خاکساران
گرد و بخار از ایدر رفتست تا بخارا
از روی جنگجویان وز موی شیر گیران
بی نرخ شد بتوران کافور و مشک سارا
همچون بنات نعشند از هم گسسته اکنون
قومی که بر خلافت بودند چون ثریا
خشمت نکرد کس را الا بحق عقوبت
عفوت نکرد کس را الا بحق محابا
از خانیان گروهی کز خط شدند بیرون
جنگ آوران یغما جانشان زدند یغما
از تیغ شیر مردان تنشان شدست عبرت
وز پای ژنده پیلان سرشان شدست رسوا
در قلعه بود خصمت سیمرغ وار پنهان
پیش تو آمد آخر گنجشک وار پیدا
نصرت همی طلب کرد از کین تو ولیکن
در آرزوی نصرت مقهور شد مفاجا
بگرفتی و سپردی ملکش بپای لشکر
بگشادی و سپردی گنجش بدست غوغا
از هیبت تو آخر چون آب گشت آتش
وز دولت تو آخر چون موم گشت خارا
فال موافقانت فرخنده گشت و میمون
لاف مخالفانت بیهوده گشت و سودا
گر باد بود دشمن بی باد گشت خرمن
ور خار بود حاسد بی خار گشت خرما
قحط ستم زتوران امسال برگرفتی
گر پار برگرفتی زانطاکیه چلیپا
اینجا زفر عدلت ایمن شدست مؤمن
وانجا زسهم تیغت ترسان شدست ترسا
خانان همی بخدمت بوسند سم اسبت
چونانکه بت پرستان سم خر مسیحا
بیم سرش نباشد هر کس که او بمهرت
از دل کند تقرب وز جان کند تولا
ای شهریار عادل می خور که خصم بددل
چون مرغ نیم بسمل در دام تست سیما
از ملک رفته بیرون بگذشته زاب جیحون
رخ زرد و دیده پر خون بر درد ناشکیبا
ملکی گرفته ای تو چون تازه بوستانی
با دوستان همی کن در بوستان تماشا
منسوخ شد بگیتی زین داستان و قصه
هم قصه ی سکندر هم داستان دارا
فتح تو گویم اکنون هر ساعتی مکرر
مدح تو گویم اکنون هر لحظه ای مثنا
من بنده گر زخدمت یکچند دور بودم
باز آمدم بخدمت با شعرهای زیبا
از ترس راه و گرما وز بیم آب جیحون
بودم قریب یکماه دلتنگ و ناتوانا
مدح تو حرز کردم تا یافتم سلامت
از بیم آب جیحون وز ترس راه و گرما
چون فتح تو شنیدم بر فتح در رسیدم
پیروزی تو دیدم در مشرق آشکارا
تا عالمست شاها پیروز باش و خرم
با بندگان یکدل با چاکران یکتا
آراسته سپاهت و افروخته مصافت
از دلبران خلخ وز نیکوان یغما
دو دست تو گرفته دو چیز روح پرور
یک دست زلف دلبر یک دست جام صهبا
بر هر صفت که باشی رای تو باد عالی
در هر وطن که مانی ملک تو باد والا
***
در مدح ملک سنجر و خواجه مؤیدالدین علی معین الملک
نایب فخرالملک در وزارت آن ملک
تا رای بود نصرت دین ناصر دین را
در نصرت او رای بود روح امین را
تا پادشه روی زمین باشد سنجر
بر هفت فلک فخر بود روی زمین را
شاهی که بماهی بسپاهی بگشاید
صد شهر گرانمایه و صد حصن حصین را
با خصم برابر زند اندر صف پیکار
بی آنکه کند چاره شبیخون و کمین را
چون نیزه زند نرم کند پیل دمان را
چون تیغ زند رام کند شیر عرین را
هرگز ظفر از عزم متینش نبود دور
گویی که ظفر بنده شد آن عزم متین را
هرگز خرد از رای رزینش نکشد سر
گویی که خرد سخره کند آن رای زرین را
ای شاه فلک خاتم و خورشید نگینت
پیروزی و اقبال تو مهرست نگین را
در دایره ی ملک تویی نقطه ی مفرد
ره نیست در این دایره همتا و قرین را
از طین چو تویی آمد و چون احمد مرسل
بر مرکز نورست شرف جوهر طین را
هنگام سواری زسواران مبارز
شایسته تر از تو نبود مرکب و زین را
در معرکه برهان مبین تیغ تو بیند
چون چشم نهد خصم تو برهان مبین را
بدخواه لعین را بود از هیبت نامت
قهری که زلا حول بود دیو لعین را
سهمست زپیکان تو در بتکده ی هند
بیمست زترکان تو بتخانه ی چین را
گرد سپه و گوهر شمشیر تو در رزم
گویی که دخان شررست آتش کین را
در خاک بسی گنج دفینست نهاده
شاهان هنرمند و امیران گزین را
تو گنج همی از قبل بخشش خواهی
در خاک چه تأثیر بود گنج دفین را
هرگز نبود چون تو ملک تا بقیامت
افروختن دولت و پروردن دین را
دیندار و جوانمرد و جهانگیر و دلیری
وینست علامت ملک باز پسین را
امروز درین بزم که چون خلد برینست
ماند می صافی زخوشی ماء معین را
دیدار همایونت فزاینده ی جانست
هم خواجه ی نیکودل و هم خواجه معین را
وز فر تو امروز فزون زانکه همه روز
شادی و نشاطست هم آنرا و هم این را
هرگه که نهد بنده جبین پیش تو بر خاک
تفضیل نهد بر همه اندام جبین را
همواره دلش مدح ترا هست مهیا
چونانکه مهیاست صدف در ثمین را
تا در دل مخلوق گمانست و یقینست
شکر تو مدد باد گمان را و یقین را
تا نام مکانست و مکینست در آفاق
عدل تو سبب باد مکان را و مکین را
چون چرخ برین از تو زمین باد مزین
تا دور بود گرد زمین چرخ برین را
***
در ستایش تاج الدین خاتون مادر سنجر و سلطان محمد
ای اصل ملک و دولت ای تاج دین و دنیا
ای عابده چو مریم ای زاهده چو زهرا
ای قبله ی دو دولت هر دو پناه عالم
ای مادر دو خسرو هر دو جمال دنیا
شاه جهان محمد شاه زمانه سنجر
از دولت بلندت دارند بخت برنا
آن شاه در بزرگی صد عالمست مفرد
وین شاه در دلیری صد عالمست تنها
زین دو پسر بحشمت کس با تو نیست همسر
زین دو گهر بدولت کس نیست با تو همتا
شاید که سرفرازی تا جاودان بنازی
زان پادشاه عادل زین شهریار دانا
سلطان ملک بجنت گوید همی زشادی
شکر تو پیش آدم مدح تو پیش حوا
از جود تو جهانرا خیرست و نفع و راحت
گویی که هست جودت خورشید و ابر و دریا
باز آوری باحسان جان رمیده از تن
احسان تست گویی همچون دم مسیحا
از بس دعا که کردی پنهان بپیش ایزد
شد در میان شاهان صلح و صلاح پیدا
آن شاه زیر رایت دارد هزار بهمن
وین شاه پیش موکب دارد هزار دارا
گر دهرهست سرکش با تو کند تواضع
ور چرخ هست توسن با تو کند مدارا
توقیع تو عزیزست از شام تا بغزنین
فرمان تو روانست از هند تا بصنعا
رشک آید از رکابت ناهید را بمیزان
شرم آید از کلاهت خورشید را بجوزا
طوقست نعل اسبت در گردن مجره
تاجست خاک پایت بر تارک ثریا
کردند آشکارا معجز بعالم اندر
عیسی ببیت مقدس موسی بطور سینا
تو نیستی پیمبر لیکن بفر دولت
کردی هزار عجز در عالم آشکارا
چون تافت فر بختت با مادر و برادر
رستند با سلامت هر دو زچنگ اعدا
زان پس که در بیابان بودند هر دو حیران
کردند با تو اکنون در باغ دین تماشا
شد کفر هر دو ایمان شد درد هر دو درمان
شد رنج هر دو راحت شد خار هر دو خرما
این داستان و قصه گر بنگری عجب تر
از داستان یوسف وز قصه ی زلیخا
بگزید من رهی را سلطان ملک بخدمت
از مادحان زیرک وز شاعران دانا
سی سال پیش شاهان گفتم ثنا و مدحت
چون بندگان یکدل چون چاکران یکتا
حورا بخلد رضوان پیرایه برفشاند
چون شعر من بخواند در مجلس تو حورا
ای آفتاب عالم فخر نژاد آدم
جاوید باش و خرم بر کام دل توانا
شادی بتو مخلد شاهی بتو مؤید
ملت بتو مزین دولت بتو مهنا
امروزه داده دولت داد تو از سعادت
یزدانت کرده روزی حور و بهشت فردا
***
در مدح نظام الملک یبغو بیک محمد بن سلیمان کاشغری
وزیر سلطان سنجر
چو عاشق شد دل و جانم رخ و زلفین جانان را
دل و جان را خطر نبود دل این را باد و جان آن را
من از جانان دل و دین را بحیلت چون نگه دارم
که ایزد بر دل و جانم مسلط کرد جانان را
نگارینی که چون بینی لب و دندان شیرینش
بشکر پرورش دادند گویی در و مرجان را
بدندان و لب شیرین مسلم نیست دل بردن
جز آن یاقوت لب معشوق مروارید دندان را
ازو بستان شود موکب که او سرویست موکب را
وزو گردون شود ایوان که او ماهیست ایوان را
چه ماهست او که رشکست از رخ او ماه گردون را
چه سروست او که شرمست از قد او سرو بستان را
بسی گلهای رنگینست بر رخسار سیمینش
که رنگ و بوی آن گلها خجل دارد گلستان را
بکار آید گل افشان را چنان گلهای نشگفته
که از خوبی و زیبایی بیاراید گل افشان را
بغارت برد دلها را بتی چون یوسف چاهی
که از عنبر رسن سازد همی چاه زنخدان را
چهش زندان دلها گشت و فردوسست رخسارش
شگفتست این که شد فردوس مسکن چاه و زندان را
غنوده چشم فتانش همی پیکان زند در دل
نشان بر رخ پدید آید همی آن زخم پیکان را
سپاه فتنه انگیزان اگر بینند چشم او
بگاه فتنه شاگردی کنند آن چشم فتان را
دل چون گوی من زلفین چون چوگان آن بت را
همی جوید همه ساله چو چوگان گوی گردان را
ندارم بس عجب گر خم چوگان گوی را جوید
من از گویی عجب دارم که جوید خم چوگان را
زهجرانش مرا دردست و از وصلش مرا درمان
مگر هجران و وصل او سبب شد درد و درمان را
کجا باشد مرا آرام بی روی دلارامی
که چندینی اثر باشد زعشقش وصل و هجران را
اگر شد بر دلم سلطان ازین کام عجب ناید
که در عشق و هوای او دلم سخره است شیطان را
غزل بر نام او گویم که هست او بر دلم سلطان
ثنا بر نام او گویم که دستورست سلطان را
نظام دولت عالی نظام الملک یبغو بیک
که تا محشر نظامست او بحشمت دین یزدان را
محمد بن سلیمان آن هنرمندی که نایب شد
بدین اندر محمد را بملک اندر سلیمان را
جهان آرای دستوری که هرگز تا جهان باشد
چنو صاحب نخواهد بود ایران را و توران را
ظهور اوست در توران حضور اوست در ایران
بدو تا جاودان فخرست توران را و ایران را
چو شد گسترده بر اهل خراسان سایه ی عدلش
فزود آرامش و رامش بعدل او خراسان را
گرفتست از همه اجرام کیوان برترین جایی
بدان ماند که قدر او بلندی داد کیوان را
بلفظ او زپاکی آب حیوان نسبتی دارد
که عمر جاودان دادن صفت شد آب حیوان را
کف رادش همی ماند دم عیسی مریم را
دل پاکش همی ماند کف موسی عمران را
نبات خاک سرتاسر همه زر و درم بودی
اگر دستش مدد دادی زجود خویش باران را
زند در معن و در نعمان نوالش هر زمان طعنه
اگر باشد در این ایام رجعت معن و نعمان را
کجا غالب بود عفوش شمارد آب آتش را
کجا محکم شود عزمش شناسد موم سندان را
زعزم او نباشد فسخ هرگز عهد و بیعت را
زرای او نباشد نقض هرگز شرط و پیمان را
نهیب خشم او ترسان کند در روم قیصر را
خیال چهر او شادان کند در ترک خاقان را
عدولی نیست در حکمش هنرمندان دولت را
گریزی نیست از رایش خداوندان فرمان را
وزیران آل ساسان را اگر بودند بسیاری
وگر بودند بسیاری مشیران آل سامان را
نبود از عدل و از انصاف مهتر زو و بهتر زو
مشیری آل سامان را وزیری آل ساسان را
ایا شایسته و در خور سرای ملک و دولت را
چو هرمز قوس و ماهی را چو زهره ثور و میزان را
نه هر صدری بصدر اندر چنو نزدیک سلطان را
بود بایسته تمکین را بود شایسته امکان را
سواری کاردان باید صف پیکار و کوشش را
ستوری کوه سان باید تک ناورد و جولان را
گر از دانش بود پایه بزرگان ممیز را
ور از حکمت بود مایه حکیمان سخندان را
تو داری پایه ی اکبر تو داری مایه ی اکثر
نبود این پایه آصف را نبود این مایه لقمان را
اگر زنده شدی رستم که رکنی بود مردی را
وگر باز آمدی دستان که اصلی بود دستان را
غلامان نو کردندی بمردی طیره رستم را
دلیران تو دادندی زدستان توبه دستان را
یکی تیغست گوهر دار طبع پاکت از تیزی
که با او آشنایی نیست هرگز سنگ و سوهان را
چو کلک تو بتوقیعات در دیوان روان گردد
صریرش در سجود آرد همی اصحاب دیوان را
مدادش قیر و قطرانست و دارد قیمت گوهر
و گرچه قیمت گوهر نباشد قیر و قطران را
وعید و وعد یزدانست حل و عقد او گویی
که خوف و امن ازو باشد سپاه کفر و ایمان را
چو مد و نقش او با نامه و منشور شد پیدا
کلید و قفل شد پیدا در توفیق و خذلان را
ایا پیرایه ی فاخر زگفتار تو تحسین را
و یا سرمایه ی وافر زکردار تو احسان را
بخنداند همی فر تو روی روز روشن را
بگریاند همی جود تو چشم ابر نیسان را
سواران معالی را یکی میدان کشیدستی
که در خاطر نهایت نیست طول و عرض میدان را
اگر مدحت نگوید دل طراوت کی بود دل را
وگر مهرت نجوید جان حلاوت کی بود جان را
کنم منظوم مدح تو بلفظی کان بود آسان
که در دلها فزون باشد حلاوت لفظ آسان را
چو بهر من زتو اعزاز و اکرامست هر روزی
ترا هرگز نگویم آنچه قطران گفت مملان را
که از تو در نکو کاری مرا شکرست بسیاری
زمملان بن و هسودان شکایت بود قطران را
بحضرت نیست گسترده بساط رامش و عشرت
زمستان چون توانم کرد مسکن مرو شهجان را
چو از باد زمستانی شود بی برگ هر شاخی
چنان باید که در خانه کنم برگی زمستان را
زمرو شاهجان یابم بسوی خانه دستوری
گر از حالم کنی آگه شهنشاه جهانبان را
همی تا حال سیارات و ارکان هست دیگر گون
همی تا طبع یکسان نیست فروردین و آبان را
وفاق و سازگاری باد با طبع و مزاج تو
چه فروردین و آبان را چه سیارات و ارکان را
بنور طلعت تو چشم روشن باد خسرو را
زحسن همت تو طبع خرم باد اعیان را
جمالت باد بی آفت کمالت باد بی نقصان
بدین هر دو مبادا راه آفت را و نقصان را
همیشه پنج تن را باد مسکن در سرای تو
ندیم و زائر و مداح و دانشمند و مهمان را
تو اندر دست و بر پای ایستاده پیش تو سروی
کزو رشک آید اندر خلد حورالعین و رضوان را
***
در مدح سلطان
ای جهانداری که هستی پادشاهی را سزا
در جهانداری نباشد چون تو هرگز پادشا
از بشارتهای دولت وز اشارتهای بخت
شاه پیروز اختری و خسرو فرمانروا
پادشاهی یافتست از نام تو عز و شرف
شهریاری یافتست از رای تو نور و نوا
هم بدنیا از تو آبادست دین کردگار
هم بعقبی از تو خشنودست جان مصطفا
تیغ تو در قهر دشمن نایبست از ذوالفقار
تا تو اندر نصرت دین نایبی از مرتضا
از لطافت گر سما دارد تفضل بر زمین
از وجود تو زمین دارد تفضل بر سما
مشتری با دولت پیروز تو بیگانه نیست
در بلندی و سعادت هر دو هستند آشنا
از تو بهتر گوش ما نشنید و هرگز نشنود
وز تو نیکوتر ندیدست و نبیند چشم ما
گر دلیلی باید این راهست کردارت دلیل
ور گواهی باید این راهست کردارت گوا
چند خوانند از فریدون و سکندر داستان
کو فریدون گو ببین و کو سکندر گو بیا
تا بیاموزند هر دو همت بی غایتی
تا بیندوزند هر دو نعمت بی منتها
هر که دل یکتا کند در بیعت و پیمان تو
دور گردون پشت او را کرد نتواند دو تا
جود و عدل تو شناسم زندگانی را سبب
راست گویی جود تو آبست و عدل تو هوا
گر بچشم نصرت اندر توتیا باید همی
گرد اسبت بس بود در چشم نصرت توتیا
ور بجسم دولت اندر کیمیا باید همی
خاک پایت بس بود در دست دولت کیمیا
جان بتن پیوسته باشد تا درو مهرت بود
چون زمهر تو جدا گردد زتن گردد جدا
گر نبودی مهر و کینت کی بدی سود و زیان
ور نبودی خشم و عفوت کی بدی خوف و رجا
اعتقاد تو شها نیکست بر خرد و بزرگ
بر تو تاوان نیست گر ناید زبدخواهان وفا
نیست تاوان بر سرشک ابر و نور آفتاب
گر زخارستان و شورستان برون ناید گیا
چون شود بیجاده گون شمشیر مینا رنگ تو
روی هامون لعل گردد روی دشمن کهربا
کافران و ساحران را اژدها آمد بچشم
در کف تو تیغ تو و اندر کف موسی عصا
سحر و کفر از فعل این و فعل آن ناچیز گشت
سحر خورد آن اژدها و کفر خورد این اژدها
تا که از تشبیه شکل آسمان و آفتاب
هست چون پیروزه گون دولاب زرین آسیا
در سرای پادشاهی بر سریر خسروی
جاودان بادت بپیروزی و بهروزی بقا
در همه حالی موافق با مراد تو قدر
در همه کاری برابر با رضای تو قضا
***
در تهنیت ولادت فرزند سلطان
سال چون نو گشت فرزند نو آمد شاه را
شاه نیکو روی نیکو عهد نیکو خواه را
خواست یزدان تا زنسل شاه بنماید بخلق
چون ملکشاه و چو طغرلشاه و سلطانشاه را
خواست دولت تا بود چون آفتاب و مشتری
آسمانی نو ببرج پادشاهی ماه را
زین طرب نشگفت اگر زینت فزاید در جهان
رایت و تیغ و نگین و تاج و تخت و گاه را
ای جهانداری که ایوان تو و میدان تو
قبله و محراب شد عز و جلال و جاه را
در هنر پیشی زاسکندر که هنگام هنر
سجده باید کرد پیش تو چنو پنجاه را
عدل و انصاف تو اندر بیشه ی ایران زمین
آشتی دادست با شیر ژیان روباه را
رسم تو رونق دهد رسم بزرگان را همی
همچو یاقوتی که او قیمت دهد اشباه را
شیر مردان بینم اندر خدمت درگاه تو
طوق در گردن فگنده طوع بی اکراه را
دوستان و دشمنانت در جهان مستوجبند
شادی پاداشن و تیمار باد افراه را
حلق و فرق بدسگالت جای آه و آهنست
در خور آمد فرقش آهن را و حلقش آه را
کامکاری کی بود در پیش تیغت خصم را
پایداری کی بود در پیش صرصر کاه را
هر که جوید کین تو کوتاه گردد مدتش
کین تو گویی سبب شد مدت کوتاه را
دشمن تو در نهان شش چیز دارد روز و شب
تیر و تیغ و نیزه و زندان و بند و چاه را
بر هر آن صحرا که لشکرگه زند شاه جهان
ابر سقائی کند هر روز لشکرگاه را
عنبرین بینم همی افواه خلق از مدح تو
بوی عنبر داد گویی مدح تو افواه را
بنده از راه حوادث با سلامت بگذرد
چون زمدح و آفرینت توشه سازد راه را
سیرت و رسم ترا بر هر هنر تقدیم باد
تا بود بر هر سخن تقدیم بسم الله را
سال و ماه تو همیشه فرخ و فرخنده باد
تا که در تقویم تاریخست سال و ماه را
***
در ستایش ملک سنجر
آفتاب اندر شرف شد بر جهان فرمانروا
کرد دیگرگون زمین و کرد دیگر سان هوا
داد فرمان تا کند در باغ نقاشی سحاب
کرد یاری تا کند در راغ عطاری صبا
گلبن از یاقوت رمانی نهد بر سر کلاه
یاسمین از پرنیان سبز بر بندد قبا
هر کجا باشد بیابانی زبی آبی چو تیه
ابر نوروزی زند بر سنگ چون موسی عصا
تا کنند از مرکبان در موج فوجی تاختن
تا کنند از آهوان در سیل خیلی آشنا
هست در عالم خلایق را کنون وقت نظر
هست در صحرا بهایم را کنون جای چرا
سرخ شد منقار کبک و سبز شد سم گوزن
تا توانگر گشت کوه از لاله و دشت از گیا
شنبلید و لاله ی نعمان بروی سبزه بر
هست پنداری بمینا در عقیق و کهربا
خصم سوسن گشت نرگس چشم اوزان شد دژم
عاشق گل شد بنفشه پشت اوزان شد دو تا
بلبلان وقت سحر گویی همی دستان زنند
پیش تخت ناصرالدین مطربان خوش نوا
قمریان گویی همی گویند شاه شرق را
روز آدینه خطیبان بر سر منبر دعا
شاه روز افزون ابوالحارث ملک سنجر که هست
پادشا گوهر خداوندی عجم را پادشا
آن جهانگیری که هست او بر سریر مملکت
آفتاب خسروی بر آسمان کبریا
بازوی دولت خطاب و افسر ملت لقب
از ملوک عالم او دارد که هست او را سزا
بازوی نصرت باین بازو همی گردد قوی
افسر ملت باین افسر همی گیرد بها
بخت عالی چون بدرگاهش رسد هر بامداد
خاک درگاهش بچشم اندر کشد چون توتیا
شکر او گویند در خلد برین با یکدگر
هر زمان جان ملک سلطان و جان مصطفا
آن همی گوید که صافی شد بعدلش ملک من
وین همی گوید که باقی شد بتیغش دین ما
او سلیمانست و تیغ تیز در انگشتری
وین مبارک پی وزیرش آصف بن برخیا
پهلوانان سپاهش روز بزم و روز رزم
چون پری و دیو در فرمان او فرمانروا
رای هر یک عالم آراید همی چون آفتاب
خشم هر یک دشمن او بارد همی چون اژدها
عز دین جان معزالدین بیفروزد همی
زان کجا کردست با فرزند او عهد و وفا
تیغ تیز نصرة الدین نایبست از ذوالفقار
زانکه او در نصرت دین نایبست از مرتضا
از لطافت آسمان تفضیل دارد بر زمین
هست با هر دو بتأیید و سعادت آشنا
گر دلیلی باید این را طالع او بس دلیل
ور گواهی باید آنرا طینت او بس گوا
شد زرای این وزیر و دانش این دو امیر
کار این خسرو عجب چون معجزات انبیا
ای فزوده گوهر سلجوق را عز و شرف
داده ملک و دولت موروث را نور و نوا
رنج هارونست حاسد را زتو روز نبرد
گنج قارونست سائل را زتو روز عطا
با عنا باشد کسی کز حکم تو تابد عنان
بی هوی باشد کسی کش سوی تو باشد هوا
باد عدل تو بگرداند بلا از دوستان
آتش شمشیر تو بر دشمنان بارد بلا
درگه میمون تو کعبه است و دستت زمزمست
پایه ی تخت تو رکنست و رکاب تو صفا
گر بخواب اندر ببیند رایت تو رای هند
ور نبرد لشکر تو بشنود خان خطا
از فزع شوریده گردد رای را تدبیر و رای
وز نهیب اندیشه ی خان خطا گردد خطا
بر سریر خسروی بادت بقای سرمدی
تا بود خاک و هوا و آب و آتش را بقا
دشمنت را باد همچون آسیا پر آب چشم
تا همی گردد سپهر آبگون چون آسیا
تهنیت کرده ترا میران بصد جشن چنین
شاعران گفته بهر جشنی ترا مدح و ثنا
***
در مدح سید الرؤسا معین الملک ابوالمحاسن محمد بن کمال الدوله فضل الله نایب دیوان انشاء و طغرای ملکشاه
ایا ستاره ی خوبان خلخ و یغما
بدلبری دل ما را همی زنی یغما
چو تو نگار دل افروز نیست در خلخ
چو تو سوار سرافراز نیست در یغما
غنوده همچو دل تنگ ماست دیده ی تو
خمیده همچو سر زلف تست قامت ما
شکنج زلف تو شب را همی دهد سیهی
فروغ روی تو مه را همی دهد سیما
همی حسد برد از صورت تو حور بهشت
همی خجل شود از طلعت تو ماه سما
زمشک سلسله داری نهاده بر خورشید
زشیر دایره داری کشیده بر دیبا
بارغوان تو بر هست سنبل خوشبوی
بپرنیان تو بر هست عنبر سارا
گرفته ای تو بیاقوت لؤلؤ مکنون
نهفته ای تو بهاروت زهره ی زهرا
تویی بحسن چو لیلی منم ترا مجنون
منم بعشق چو وامق تویی مرا عذرا
سر مرا همه ساله زعشق تست خمار
دل مرا همه روزه بروی تست هوا
خمار تو بسر اندر بود بجای خرد
هوای تو بدل اندر بود بجای وفا
سخن بوصف تو گردد همی بزرگ خطر
غزل بنعت تو گردد همی تمام بها
هر آن غزل که ترا گویم ای غزال لطیف
بود مقدمه ی مدح سید الرؤسا
معین ملک ملک بوالمحاسن محسن
کریم خوب سیر مهتر خجسته لقا
بزرگواری آزاده ای خداوندی
که از کفایت او چشم عقل شد بینا
از آن قبل که صبا را زدست او اثرست
جهان گشاده و خرم شود زدست صبا
رجا و خوف خلایق بود زهمت او
بود بهمت او بازگشت خوف و رجا
برای پاک هنر را همی کند یاری
برسم خوب خرد را همی دهد یارا
نه دولتست و چو دولت ندانمش مانند
نه ایزدست و چو ایزد نبینمش همتا
ایا متابع فرمان تو همیشه قدر
و یا موافق تدبیر تو همیشه قضا
بمهر تست یمین خلیفه خورده یمین
بوصل تست رضی الامام داده رضا
بزرگی و کرم از تو گرفت رونق و فر
چو تو کریم کدام و چو تو بزرگ کجا
خدا بخشص تو از کبریا نهاد سرشت
که در نهاد و سرشت تو نیست کبر و ریا
بود زملک تو طغرای شاه را زینت
بود زمهر تو اجرام چرخ را بالا
بخامه ی تو شود حجت فتوح روان
بنامه ی تو شود حاجت ملوک روا
قمر زقبضه ی شمشیر تست نا ایمن
زحل زپیکر پیکان تست ناپروا
سزد خدنگ ترا پر زبانه ی مریخ
سزد کمان ترا زه قلاده ی جوزا
زنوک نیزه ی تو کافران همی ترسند
از آن قبل لقب کافران بود ترسا
بدان زمانه که موسی نمود معجز خویش
شکست جادویی جادوان بدست عصا
بتیغ و کلک دل دشمنان تو بشکستی
نه چوب جانورت بود و نه ید بیضا
ایا چو دست تو دریا بزرگ و با بخشش
و یا چو رای تو گردون بلند و با پهنا
زنور روی تو اختر بتابد از گردون
زمهر دست تو گوهر برآید از دریا
چو شاعر از تو نعم بشنود رسد بنعم
چو زایر از تو بلی بشنود رهد زبلا
شریف حضرت تو کعبه ی بزرگانست
دل تو چشمه ی زمزم کف تو رکن و صفا
اگر زحاتم طی شاعران سخن رانند
دهند جمله گواهی برو بجود و سخا
ترا بدست گهربار بر ده انگشتست
که بر سخاوت و جود تو گشته اند گوا
بلند بختا در مدح تو قصاید من
مرصعست بیاقوت و لؤلؤ لالا
ستوده دارم عقل و گزیده دارم بخت
که عقل من نه عقابست و حظ من نه خطا
هر آن گهی که ثنای تو پرورد طبعم
کند ثنای تو بر طبع من بطبع ثنا
امارت شعرا با هزار خلعت خوب
باهتمام تو دادست شهریار مرا
که یافتست مگر من بفر دولت تو
هزار خلعت شاه و امارت شعرا
همیشه تا که بود دهر را صلاح و فساد
همیشه تا که بود خلق را بقا و فنا
صلاح کار معادیت باد جمله فساد
فنای عمر موالیت باد جمله بقا
سه چیز باد ترا جاودان و بی پایان
تنی درست و دلی شاد و دولتی برنا
***
در مدح تاج الدین ابومحمد مجدالدوله منیع بن مسعود منیعی
هر که آن چشم دژم بیند و آن زلف دو تا
اگر آشفته و شوریده شود هست روا
منم اینک شده آشفته ی آن چشم دژم
منم اینک شده شوریده ی آن زلف دو تا
هوش من در لب ماهیست بقد سرو سهی
نوش من بر کف سرویست برخ ماه سما
تا بری گشت زمن هوش زمن گشت بری
تا جدا گشت زمن نوش زمن گشت جدا
گر خطا کرد و جفا جان و دل و دین منست
روی بر تافتن از صحبت او نیست روا
بخطائی تن و جان را نتوان داد زدست
بجفائی دل و دین را نتوان کرد رها
بت من کودک و نازک لب و نازک دهنست
زو خطایم چو صوابست و جفایم چو وفا
برنگردم بجفا از دهن کوچک او
وز لب نازک او بازنگردم بجفا
شکری از لب او گرچه بصد دینارست
سه شکر را بدهم من بهمه حال بها
که بیک بار بهای سه شکر زان دو لبش
بعطا یافتم از همت فخر الامرا
مجد دولت سر میران و بزرگان عجم
تاج دین سرور فرخ پی فرخنده لقا
بومحمد که بپیروزی ازو یافته اند
آل محمود منیعی شرف و عز و علا
آن هنرمند که در جاه ندارد مانند
وان جوانمرد که در جود ندارد همتا
نام حسان و منیع از پدرش زنده شدست
که نبیره بهنر زنده کند نام نیا
پدرانش را تا خالد اگر برشمرم
همه باشند سراسر امراء و وزرا
چار چیز از عرب و از عجمش میراثست
زعرب جود و شجاعت زعجم فر و بها
قمر از شمس درخشنده ضیا وام کند
وز دلش وام کند شمس درخشند ضیا
عکس خورشید بدزدد زفلک ابر بهار
جامه ی حور بیارد زجنان باد صبا
تا مگر حاجب او سازد از آن عکس کمر
تا مگر ساقی او دوزد از آن جامه قبا
در مسیر قدمش چشم گشادست قدر
بر صریر قلمش گوش نهادست قضا
هم قدر را زمسیر قدمش هست شرف
هم قضا را بصریر قلمش هست رضا
تا بدین شهر زعدل و نظرش بهره رسید
دفع کرد ایزد ازین شهر همه رنج و بلا
ای مقیمان نشابور بخواهید مدام
حشمت او گه و بیگاه زایزد بدعا
که اگر شهر شما را نبود حسمت او
سخت بی رونق و بی قدر بود شهر شما
منم آن شکرگزاری که بسعی کرمش
داد سعد فلکی کار مرا نور و نوا
نقطه ی همتش آورد بیک بار برون
دل رنجور من از دایره ی خوف و رجا
چون بدریای معانی و معالی بگذشت
کرد چون لؤلؤ مکنون سخن من بسخا
جز کریمی نکند لؤلؤ مکنون زسخن
جز کلیمی نکند صورت ثعبان زعصا
هر کریمی که عطا داد مرا در خور من
بعد از آن داد که بشنید دو صد گونه ثنا
تاج دینست سرافراز کریمان جهان
که ثنا را زکریمی بسلم داد عطا
گرچه خدمتگر شاهانم و استاد سخن
ور چه مداح بزرگانم و میر شعرا
هیچ ممدوح در آفاق نیابم به ازو
که بسه شعر دهد سیصد دینار مرا
گر برین حال دلیلی و گواهی شرطست
شکر من هست دلیل و کرمش هست گوا
ای یک احسان تو رخشنده تر از ده خورشید
ای ده انگشت تو بخشنده تر از صد دریا
صفت ذات خدایست جلال تو مگر
که برو هیچ کسی را نرسد چون و چرا
چیست از رحمت و انصاف وز تحقیق نظر
که نکردی تو درین شهر بجای ضعفا
عدل کردی و زعدلست ترا در دو جهان
رحمت و محمدت از خالق و مخلوق جزا
همچنین باش و پشیمان مشو از کرده ی خویش
کانچه امروز بکاری ببر آید فردا
گر بتابی تو ازین شهر سوی خانه عنان
آتش و دود دل خلق برآید زقفا
اندرین شهر ثواب تو بیک ساله مقام
بیش از آنست که صد ساله کنی حج و غزا
یک زمستان دگر باش درین شهر مقیم
عزم رفتن مکن و داغ منه بر دل ما
تا بدان وقت که از خاک گیا بر روید
مده این امت دل سوخته را سر بگیا
ای سخنهای تو اصلی همه بی زرق و فریب
وی صلت های تو طبعی همه بی روی و ریا
من زشکر تو یکی خانه ی نو ساخته ام
که بدیوار و بسقفش نرسد دست فنا
خانه ی شکر ترا تا که بقا خواهد بود
خانه ی دولت و اقبال ترا باد بقا
ظفرت زیر علم باد و طرب زیر نگین
تا هوا زیر اثیرست و زمین زیر هوا
همچنین بادی با حشمت و با نعمت و ناز
خرم و تازه رخ و شاد دل و کامروا
***
در ستایش شرف الملک ابوسعد محمد بن منصور بن محمد صاحب دیوان زمام و استیفاء در دولت سلطان ملکشاه
باز آمد و آورد خزان لشکر سرما
بشکست و هزیمت شد ازو لشکر گرما
آری چو فلک بند خزان را بگشاید
بندد در گرما و گشاید در سرما
گه باد گشاید صفت دیبه زربفت
گه ابر گشاید صفت لؤلؤ لالا
گه سیم بود بر رخ صحرا و گهی زر
بیجاده و مینا نبود بر رخ صحرا
گویی فلک پیر گشاید بتعمد
سیم از بر بیجاده و زر از بر مینا
چون کرد هوا غالیه گون پیرهن خویش
گردد سلب کوه بکافور مطرا
گلزار شود همچو جهودان عباپوش
کهسار چو موسی بنماید ید بیضا
از هجر سمن باز چنان سرو شود تار
کز عشق نگارین صنمی شد نفس ما
ترکی که چنو کس نه نگارید و نه پرورد
پرورده ی رضوان و نگاریده ی حورا
در پرده حنا بسته همه ساده رخ او
وز مشک علم ساخته بر پرده ی دیبا
در صورت زیباش همه خلق نبینند
در پرده ی دیبا سزد آن صورت زیبا
دیدم گه عشرت خط آن شمسه ی خلخ
دیدم گه خلوت بر آن دلبر یغما
آن همچو عبیری بسر سوسن و نسرین
وین همچو حریری سلب آهن و خارا
بنگر تو بر آن روی درخشنده چو فرقد
بنگر تو بدان عارض رخشنده چو جوزا
بر دامن فرقد شب تاریک معقد
پیرامن جوزا گل صد برگ مجزا
بندد کمر و سجده کند زلف سیاهش
چون از لب و انگشت کند شکل چلیپا
زلفش بصفت چون دل ترسا سیه آمد
در پیش چلیپا نه عجب سجده ی ترسا
در دل طربست آن بت و در دیده بهارست
یک ساعت ازو نیست دل و دیده شکیبا
هر طبع که پژمرده و پیرست زهجرش
از دوستی خواجه شود تازه و برنا
کافی شرف الملک که هست او زکفایت
تا روز قیامت شرف آدم و حوا
بوسعد محمد فلک سعد و محامد
تاج همه احرار بآلاء و بنعما
شد حجت عقل از دل صافیش مبین
شد صورت جود از کف کافیش مهیا
در عقد حسابست یکی امت مفرد
در نقد علومست یکی عالم تنها
گر مرتبه و فخر بزرگان هنرمند
از دولت عالی بود و همت والا
نقش علم دولت او هست دو پیکر
خاک قدم همت او هست ثریا
ای دین پیمبر زکمال تو مهنی
وی ملک شهنشه زخصال تو مهنا
شایسته چو اقبالی و بایسته چو دولت
رخشنده چو خورشیدی و بخشنده چو دریا
تو جان لطیفی و جهان جسم کثیفست
تو شمع فروزانی و گیتی شب یلدا
هنگام غضب با تو کند دهر تواضع
هنگام جدل با تو کند عقل مدارا
چون عیش کنی از تو برد روح لطافت
چون نوش کنی از تو کند عقل تماشا
از هستی بدخواه تو الا خبری نیست
خود نیست و گر هست بگو هست چو عنقا
گر مرد بنزدیک تو خواهنده بیاید
جود تو کند خواستن از مرد تقاضا
تا محشر از امروز و از آن روز که آید
حقا که دهد عمر ترا مژده ی فردا
کلک تو کلید در هر روزه ی روزیست
از چرخ فرستاده بتو زهره ی زهرا
سازنده ی ملکست و طرازنده ی دولت
نازنده ی دینست و نگارنده ی دنیا
هست آگه نیک و بد و آفاق نبیند
حقا که شگفتست و عجیبست زبینا
آرد گه انعام و برد گاه عداوت
جان در تن احباب و روان از تن اعدا
کلکی بجهان در که شنیدست که آن کلک
گاهی ملک الموت بود گاه مسیحا
ای آنکه بمدح تو مرا هست تقرب
وی آنکه بشکر تو مرا هست تولا
در خدمت تو پشت دو تا دارم لیکن
در مهر و وفای تو دلی دارم یکتا
ور کار بدعوی نشود راست درین شعر
هر بیت دلیلیست مرا روشن و پیدا
تا راحت ریحان بود از قطره ی باران
تا غارت غوغا بود از گنبد خضرا
خوش باد نکوخواه تو در راحت ریحان
بد باد بداندیش تو از غارت غوغا
همواره همی باش سبک طبع و خوش ایام
با مطرب و قوال سبکدست و خوش آوا
بزم تو چو گردون و چمن کرده نگاری
چون ماه برخساره و چو سرو ببالا
گشته خجل از رنگ لبش باده ی سوری
برده حسد از بوی خطش عنبر سارا
رویت سوی خدمتگر و چشمت سوی دلبر
گوشت سوی خنیاگر و دستت سوی صهبا
***
ایضا در مدح شرف الملک ابوسعد محمد بن منصور
آمد گه وداع چو تاریک شد هوا
آن مه که هست جان و دلم را بدو هوا
گرمی گرفته از جگر گرم او زمین
سردی گرفته از نفس سرد من هوا
ماه تمام او شده چون آسمان کبود
شکل شهاب او شده چون ماه نو دو تا
چون شاخ شاخ سنبل و چون جوی جوی سیم
زلف و سرشکش از بر یاقوت و کهربا
مانند زنگیی که بر آتش همی طپد
زلفش در آب دیده همی کرد آشنا
بنشست نرم نرم و همی گفت زار زار
با آشنا چنین نکند هرگز آشنا
ای از خط وفا شده بی حجتی برون
بیگانه وار صف زده در محضر جفا
بردی سر از وفا و نبردی وفا بسر
به زین بود بمذهب آزادگان وفا
از من بری مشو که من از دل شوم بری
وز من جدا مشو که من از جان شوم جدا
از جان و دل بطبع توان بودنت رهی
لیکن چو جان و دل نتوان کردنت رها
فرمان بر و مرو که کند رنجه روزگار
دست تو از عنان و دل و دست از عنا
در بر مراد دل زبر دل همی روی
بودنت تا چه مدت و رفتنت تا کجا
گفتم که ای مرا زدل و جان عزیزتر
جان و دلم مکن ببلا خیره مبتلا
از چشم خویش چشمه ی زمزم مکن که هست
رخسار و حجره ی تو مرا کعبه و صفا
تو دیده ی منی و نخواهم کنار خویش
از دیده گشته خالی و از خون دل ملا
لیکن زنزد تو بضرورت همی روم
در شرع کارها بضرورت بود روا
بودن خطاست ایدر و آن خوبتر که من
گیرم ره صواب و گذارم ره خطا
اینجا نه حشمتست مرا و نه نعمتست
جایی روم که حشمت و نعمت بود مرا
مردم بشهر خویش ندارد بسی خطر
گوهر بکان خویش ندارد بسی بها
گر جان ما بما بگذارند مدتی
خرم شود بوصل دگر باره جان ما
گاهست اگر وداع کنیم وز چشم خویش
باریم گوهری که همی بارد از سما
مه بود دلبر من و چون کردمش وداع
ره پیش روی کردم و مه در پس قفا
دیدم جهان چو هاویه پر دود و پر شرر
دود آمده بزیر و شرر رفته بر علا
بر خاک برفتاده بهم موکب ظلم
بر چرخ ایستاده بهم لشکر ضیا
روی زمین ببسته زجسمانیان نظر
روی فلک گرفته زروحانیان صفا
اندر هوا شهاب تو گفتی همی رود
در پیکر شیاطین ارواح انبیا
گردون چو مرغزار و درو ماه نو چو داس
گفتی که مرغزار همی بدرود گیا
گرد آمده ثریا بر چرخ زود گرد
چون دانه های سیمین بر چرخ آسیا
شکل مجره همچو رهی کاشکاره کرد
موسی میان بحر چو بر آب زد عصا
اندر شبی چنین که فلک بود مستوی
دیدم رهی روان شده از خط استوا
در غارهاش یافته طاغوت مستقر
بر پشته هاش یافته عفریت متکا
گرماش چون حرارت محرور در تموز
سرماش چون رطوبت مرطوب در شتا
پر شیر و اژدها همه ی بیشه های او
چون ناب شیر شرزه و دندان اژدها
شورابه های بی مزه ی ناخوش اندرو
همچون دهان صاحب علت بناشتا
گفتی سرابهاش چو صرح ممردست
از زیر پای آن زن … آسیا (کذا)
ریگ اندر و چو آتش و گرد اندر و چو دود
مردم چو مرغ و باد مخالف چو گردنا
دیدم سماک را زبلندیش چون سمک
دیدم سهیل را زمعالیش چون سها
گاهی زبیم ذوبعه خواندم همی فسون
گاهی زترس وسوسه کردم همی دعا
پرهیز کرده بودم و سوگند خورده نیز
کز بهر کام دل نشوم طعمه ی بلا
از بس که کرد چشم تو نیرنگ و جادویی
پرهیز من هدر شد و سوگند من هبا
پشتم دو تا نه از پی آن شد که عشق تو
باری برو نهاد زاندیشه و عنا
گم شد دلم زدست و بخاک اندر اوفتاد
کردم زبهر جستن او پشت را دو تا
تا عشق تو رها نکند جان من زدست
من کی کنم زدست سر زلف تو رها
در گرانبهایی و دارم ترا عزیز
آری عزیز باشد در گرانبها
بودم درین تفکر و اندیشه کز فلک
آواز داد دولت و گفتا که مرحبا
ای از پی مراد بحضرت نهاده روی
رایت سوی امید و امیدت سوی قضا
شعرت همه معانی و لفظت همه نکت
طبعت همه مدایح و درجت همه ثنا
زودا که پادشا کندت بر مراد دل
دیدار و خدمت شرف الملک پادشا
بوسعد نجم سعد و محمد سپهر حمد
کز سعد و حمد یافت معالی و کبریا
صدری که در شمایل و اخلاق لطف او
از کبریاست محض نه کبرست و نه ریا
معلوم شد که نام فتوت بذات او
مختوم شد چنانکه نبوت بمصطفا
ملک زمین بکلک و بنانش قرار یافت
چون دین بضربت و شرف تیغ مرتضا
بینم همی معاینه از مکرمات او
هرچ آن شنیده ام زکرامات اولیا
دنیا چو بوستان شد و ذاتش درو چو گل
انعام او مطر شد و احسان او صبا
بی آرزوی مدحش و بی شوق دیدنش
اندر زبان و دیده بکم باشد و بکا
ای شغل مهتران زکمال تو با نسق
وی کار کهتران زنوال تو با نوا
خاک سم ستور تو سادات ملک را
در مغز عنبر آرد و در چشم توتیا
مدح تو خاک در کف مادح چو زر کند
گویی که هست مدح تو جزوی زکیمیا
از تو سؤال کرد ندانند سائلان
کز وهم سائلانت زیادت بود عطا
فردا خدای عرش بعقبی دهد ثواب
آنرا که همت تو بدنیا دهد جزا
دست مبارک تو سخای مصورست
هرگز ندیده ام که مصور بود سخا
گر طعنه ای زنند ترا دشمنان بقصد
چون گرد و چون غبار شد اندر هوا هبا
بر آسمان ملک تویی همچو آفتاب
از گرد و از غبار چه نقصان بود ترا
وهم تو در کفایت اگر مرکبی بود
در مرغزار دین و دیانت کند چرا
نقصان و طعنه بر تو روا نیست همچنان
چون و چرا بر ایزد بیچون و بی چرا
نقص تو گشت باز سوی دشمنان تو
کوهست بانگ و نقص تو در کوه چون صدا
پاک آفرید شخص ترا کردگار فرد
آلوده کی شود بسخنهای ناسزا
در ملک شاه خدمت تو بی خیانتیست
چون در سحر عبادت پیران پارسا
این یک دومه که بر سر ما بندگان گذشت
بودیم سر بسر همه با ناله و بکا
پر گشت گوش ما همه زاواز خلق دون
گه رنج و گه سلامت و گه خشم و گه رضا
فارغ نداشتیم زبان از ثنا و شکر
بیش از دعا و شکر چه باشد بدست ما
منت خدای را که همی بینمت بکام
در خانه ی سعادت و بر مسند ثنا
با من دلست و دیده و جان گر رضا دهی
از دیده تحفه سازم و از جان و دل فدا
فخر آورم بحضرت درگاه تو همی
چونانک رومیان بصلیب و کلیسیا
در خدمت و ثنای تو پاکست سر من
بر سر من بسنده بود شعر من گوا
تا از سپهر چیره صلاح آید و فساد
تا بر زمین تیره بقا باشد و فنا
بادا فساد آن که نخواهد ترا صلاح
بادا فنای آن که نخواهد ترا بقا
یار تو باد صحت و یار عدو مرض
جفت تو باد راحت و جفت عدو بلا
احوال تو چو رسم تو بی نقص و غایتست
اقبال تو چو عقل تو بی حد و منتها
خندان همیشه بخت تو از شرفه ی شرف
نازان همیشه عمر تو در روضه ی رضا
***
در مدح مجدالدوله نصیرالملک تاج الدین ابومحمد منیعی
دیدم بره آن نگار خندان را
آن ماه رخ ستاره دندان را
بر ماه دو هفته تافته عمدا
مشکین دو رسن چه زنخدان را
چوگان زده پیش خلق در میدان
دلها همه گوی کرده چوگان را
بوی گل و مشک داده از باده
بیجاده و در و شکر افشان را
ره داده بسوی زر و بیجاده
از جام و پیاله آب حیوان را
در کار کشیده اهل طاعت را
وز کار ببرده اهل عصیان را
وان غمزه ی کافرین بیک لحظه
افگنده و بسته صد مسلمان را
از سنبل او بلا دل و دین را
وز نرگس او خطر تن و جان را
بالاش چو سرو و ساخته مسکن
بر سرو بجادویی گلستان را
شرم از رخ او هزار تکسین را
رشک از خط او هزار خاقان را
گفتم که کرایی ای بت دلبر
گفتا که نصیر ملک سلطان را
گفتم که امیر ابومحمد را
کو تاج شدست دین یزدان را
فرخنده منیع کز هنرمندیش
فخر و شرفست آل حسان را
تفضیل نهیم بر عراق اکنون
با حشمت و جاه او خراسان را
بیننده همی زشهر نشناسد
پیرامن شهر او بیابان را
عین الدوله رسید مهمانش
تا شاد کند صدور و اعیان را
اندازه پدید نیست در دولت
پیروزی میزبان و مهمان را
زیبد که زجان ثنا کنیم این را
شاید که زدل وفا کنیم آن را
کایشان دانند قدر گفتارم
یا رب تو نگاه داری ایشان را
ای مجد و نصیرتان گه مفخر
مر دولت و ملک شاه ایران را
بخت تو نهاد در ازل خوانی
وز عقل طعام ساخت مر آن را
گویی که زخوان او گه قسمت
یک لقمه همی رسید لقمان را
هر چند زدست پوردستان شد
ناموس شکسته شاه توران را
دست تو چو بندگان دهد بوسه
گر زنده کنند پور دستان را
از مرکب تو همی عجب دارم
کو تیره کند زگرد میدان را
شایسته بود چهار خصلت را
ناورد و تک و شتاب و جولان را
دادست بتک سم چو سندانش
کی باشد فعل باد سندان را
ره نیست بمرو در زانصافش
بیدادی خشک ریش تاوان را
عدل تو سبب شد اندرین بقعت
آسایش و امن و نرخ ارزان را
از عدل تو پیش مصطفی خالد
دادست بخلد مژده رضوان را
اصلست گه شجاعت و مردی
تیر و تبرت شکار و میدان را
فخرست گه کفایت و مردی
دست و قلمت نثار و دیوان را
قطبست گه لطافت و شادی
جام و قدحت شراب و ایوان را
همتای تو نیست داور عادل
بغداد و ری و قم و سپاهان را
شایسته ترا ریاست و میری
چون ملک پیمبری سلیمان را
میراث بدست مرد صاحب میراث
شک نیست درین سخن سخندان را
سی سال گذشت و آخر از غفلت
تنبیه فتاد چرخ گردان را
حق داد بدست باز حقور را
ده باز بدست داد دهقان را
میرا تو بیایه ای رسیدستی
کان پایه نبود معن و قاآن را
تا جدول و دفتر مدیحت را
حق داد معزی ثناخوان را
در نظم سخن چنانکه گفت او
ختمست سخنوران گیهان را
کردی تو بجای او بسی احسان
او گفت ثنای خوب احسان را
احسان ترا شمار نشناسد
چون برگ درخت و قطر باران را
گر سعی کنی بمال دیوانی
شکر تو کند طراز دیوان را
در خانه ی خویش سازد از سعیت
هم برگ و ذخیره ی زمستان را
تا قبله ی اهل دل بود کعبه
درگاه تو باد قبله اعیان را
فرمان تو جزم باد و جباران
منقاد و مطیع گشته فرمان را
تا نور فزاید از مه و زهره
برج سرطان و برج میزان را
از جاه تو رشک باد هر ساعت
بر چرخ بلند ماه تابان را
***
در مدح عمیدالدوله جمشید بن بهمنیار
وزیر فارس و اصفهان
برآمد ساج گون ابری زروی ساج گون دریا
بخار مرکز خاکی نقاب قبه ی خضرا
چو پیوندد بهم گویی که در دشتست سیمابی
چو از هم بگسلد گویی مگر کشتیست در دریا
گهی چون خرمن مشکست بر پیروزه گون مفرش
گهی چون توده ی ریگست بر زنگار گون صحرا
گهی چون شاخ نیلوفر میان باغ پر نرگس
گهی چون تل خاکستر فراز کوه پر مینا
گهی کافور بار آید چه بر کوه و چه بر هامون
گهی لؤلؤ فشان آید چه بر خار و چه بر خارا
گه لؤلؤ پراگندن بود چون عاملی جابر
گه کافور پاشیدن بود چون عاقلی شیدا
ازو هر ساعتی جیحون شود پر تخته ی نقره
وزو هر ساعتی دریا شود پر لؤلؤ لالا
چو بگراید سوی بالا برآرد گوهر از پستی
چو باز آید سوی پستی فشاند گوهر از بالا
گهی با خاک در بیعت گهی با باد در کشتی
گهی با آب در صحبت گهی با آتش اندروا
کجا خورشید رخشان را بپوشد زیر دامن در
بدان ماند که اهریمن همی پوشد ید بیضا
چو نور چشمه ی خورشید زیر او برون تابد
تو گویی نور قندیلست زیر جامه ی ترسا
نماید تیره و گریان زبیم باد نوروزی
چو چشم دشمن دولت زبیم خواجه ی والا
عمید دولت عالی و جمشید قوی دولت
هنرمندی کزو نازند اصل آدم و حوا
سخا بر دست او مفتون چو بر لیلی بود مجنون
سخن بر لفظ او عاشق چو بر وامق بود عذرا
نه گردونست و در رفعت چو گردونست بی آفت
نه یزدانست و در قدرت چو یزدانست بی همتا
چنو اسرار او روشن چنو آثار او نیکو
چنو گفتار او شیرین چنو کردار او زیبا
نهد تدبیر او دایم قدم بر تارک کیوان
نهد فرمان او دایم علم بر عالم بالا
بجنب دست او دریا نماید خاک بی بخشش
بجنب رای او گردون نماید تنگ بی پهنا
زاعیان برگزید او را بجود و همت عالی
خداوند همه شاهان معزالدین و الدنیا
صفاهان گشت ازو خرّم چو باغ از فر فروردین
کنون خرمای بی خارست و باشد خار با خرما
نه هر والی چو او باشد بکف کافی بدل عادل
نه هر بیتی بود کعبه نه هر طوری بود سینا
جوانمردا جوانبختا بتدبیر و خردمندی
همان کردی تو با دشمن که ذوالقرنین بادارا
تویی شایسته ی دولت چو سر را روح نفسانی
تویی بایسته ی ملت چو دل را نقطه ی سودا
مراد جزئی و کلی تویی در سیرت و سامان
وجود علوی و سفلی تویی در صورت و سیما
بداندیشان تو هستند از چنگ قضا خسته
همه پالوده و حیران ببیغوله درون رسوا
بچشم اندر همه سوزن بحلق اندر همه نشتر
بمغز اندر همه گرمی بقلب اندر همه سرما
الا یا مهتر مقبل عمید مشتری طالع
عطارد پیش تو خواهد که بنشیند باستیفا
حکیم حضرت سلطان چو پیش تو شود حاضر
جواز بخت او باشد فراز فرقد و جوزا
چو دیدار ترا بیند معزی پور برهانی
زبهر دیدنت خواهد همیشه دیده ی بینا
مدیح و آفرین تو همی تابد زدیوانش
چنان کز گنبد گردون بتابد زهره ی زهرا
همیشه تا که سیسنبر بود در ساحت بستان
همیشه تا که کاهربا بود در صخره ی صما
سر بدخواه تو بادا بسبزی همچو سیسنبر
رخ بدخواه تو بادا بزردی همچو کاهربا
زیزدان عمر تو باقی زسلطان بخت تو عالی
زدی امروز تو خوشتر زامروز تو به فردا
***
در مدح جمال الدوله ابوالوفا
ایا سرو قد ترک سیمین قفا
ندیدم بهرزان تو جز جفا
ببستی دلم را ببند دو زلف
نخواهی نمودن مرا زان رها
چگونه گذارم بر این روزگار
تو از من جدا و من از دل جدا
رخ لعل تو کرده رویم زریر
قد سرو تو کرده پشتم دو تا
چنان گریم اندر فراق تو من
که بر آس گردون کنم آسیا
بلای من از عشق تو خاسته است
منم روز و شب بر بلا مبتلا
بود رنج بی گنج بس بی نسق
بود هجر بی وصل بس بی بها
چو بیماری از هجر پیدا شود
نباشد بجز وصل آنرا شفا
بود از پس محنت اندر فرح
بود از پس شدت اندر رخا
هر آن درد کان نکبتی را ندید
ندانم جز از جود خواجه دوا
جمال دول ناصر دین و داد
سپهر وفا شمس دین بوالوفا
بآزاد مردی دری برگشاد
که بازار آزادگان شد روا
سعادت همی زو ستاند مدد
کفایت همی زو فزاید بها
بود زیر حکمش همیشه قدر
بود پیش امرش همیشه قضا
نه در رسم او راه گیرد نفاق
نه در راه او راه یابد ریا
بود ملک را دولتش قهرمان
بود جاه را خدمتش کیمیا
بود تنگ با نعمت او زمین
بود پست با همت او سما
مر ابرار را حضرتش مستقر
مر احرار را درگهش ملتجا
تو گویی سرشت وی آمد کرم
تو گویی حیات وی آمد حیا
تویی صاحب سود را مقتدی
تویی نایب فضل را مقتدا
زانعام تو منبسط شد زمین
در ایام تو مندرس شد فنا
سخاوت تو داری پدر بر پدر
مروت تو داری نیا بر نیا
تویی مفضل ملت ایزدی
تویی منعم دولت پادشا
به چاره فرستی بسائل درم
بصد خیل بخشی بزائر عطا
بجز فضل تو هر چه گویم هدر
بجز مدح تو هر چه گویم هبا
***
در مدح کمال الدوله ابورضا فضل الله بن محمد
هزار شکر کنم دولت مؤید را
که داد باز بمن دلبر سهی قد را
از آتش دل مشتاق و از بلای فراق
فرو گذاشته بودم وثاق و مرقد را
چو ماه روی من آمد کنون بحمدالله
بنور وصل بدل کرده نار موقد را
بتی که چنبر خورشید کرد عنبر و ند
که کرد چنبر خورشید عنبر و ند را
و گر بعقده ی رأس اندرون گرفت قمر
مر اهرمن بحمایت گرفت فرقد را
وگر بناصیت روز شب معقد شد
اسیر گشت دل من شب معقد را
وگر بساحت گلزار یافت مورچه راه
گرفت مورچه دامن گل مورد را
وگر زمشک سرشته نوشت دست جمال
بگرد تخته ی سیمین حروف ابجد را
وگر طراز مدیح منست بر دفتر
محل مجد و علو مهتر مؤید را
کمال دولت عالی سر فضایل و جود
ابوالرضا فضل الله محمد را
مقدمی که جهانیست فرد از حکمت
مطیع گشته جهان این جهان مفرد را
مدام خدمت او سنت مؤکد شد
قضا فریفته شد سنت مؤکد را
زبو رضاست جهان را همیشه نور و نوا
چنانکه زینت و زیب از رضاست مشهد را
که را خبر بود از سد جاه و حشمت او
هبا و هزل شمارد سکندری سد را
ایا ستاره ی احسان و آفتاب سخا
که آسمان تو بینم سریر و مسند را
تو آن کسی که چو مهد ملوک مهدی وار
همی نظام دهی عالم ممهد را
بدین پاک تو جایی بلند یافته ای
بجد و جهد اب و جد نیافتی جد را
حروف ابجد اگر تا ابد کنی تضعیف
فزون از آن بتو فخرست مر اب و جد را
تو آن کسی که زنام تو یافت استحقاق
کمال دولت عالی بقای سرمد را
بروزگار تو گر نصر احمد آید باز
خجل کنند عبید تو نصر احمد را
چو از عدم بوجود آمدی عدم کردی
بجود خویش وجود نهایت و حد را
بزیر پای تو خاک زمین شود عسجد
از آنکه دست تو چون خاک کرد عسجد را
کجا بود شبه خامه ی تو چون شب قدر
چه قدر باشد مر لؤلؤ و زبرجد را
چو مد کلک بروز و بشب مسلسل کرد
زمانه لعبت دو دیده کرد آن مد را
بمد کلک تو بر شرق و غرب محتاجست
هر آن که هست سزاوار کوس و مطرد را
خدای خواست باقبال و سروری مدام
که بر تو وقف کند سروری و سؤدد را
مجردست دل تو زرنج مخلوقات
مجربست سخا آن دل مجرد را
زخدمت تو شناسد سداد و سؤدد خویش
هر آن کسی که شناسد زابیض اسود را
هر آن یدی که نویسد بمدح تو یک حرف
دهان دهر ببوسد بنان آن ید را
همیشه غاشیه ی بخت آن کشد فرقد
که از زیارت بخت تو برکشد قد را
من آن معزی برهانیم که نشر کنم
بفر دولت تو شعرهای بی رد را
باهتمام تو سال دگر تمام کنم
نگاشته بمدیح تو صد مجلد را
زخدمت تو بحدی رسم که گویی تو
ایا غلام بیار آن امیر اوحد را
بحق آن که ترا تربیت خدای کند
که تربیت کنی این بنده ی مؤید را
همیشه تا که بود منبع بخار بحار
چو مرکزست اثیر آتش مصعد را
مباد سور و سرور از سرای تو زایل
نشانه باد سریر تو بر و مورد را
مساعد تو سعادت موافق تو فلک
ضمیر و رای تو مطلوب فال اسعد را
***
در مدح امیر زاده معین الدوله
همیشه باد بقا و سلامت بت ما
که از وصالش ما را سلامتست و بقا
بتی که عارض او هست چون گل سوری
کشیده بر گل سوریش عنبر سارا
زبهر لعل شکر بار او همی بارند
زچشم خویش گهر عاشقان ناپروا
شکرفروش بشهر اندرون چنین باید
که مردمان شکرش را گهر دهند بها
شوند آهن و دیبا بگفتگوی اندر
چو او برزم زره پوشد و ببزم قبا
بروز رزمش دیبا به آید از آهن
بروز بزمش آهن به آید از دیبا
گهی زچشم زند تیر بر دل عشاق
گهی زدست زند تیغ بر سر اعدا
چو بنگریم همه ساله عالمی باشند
زچشم او بنفیر و زدست او ببلا
مکن بسرو و مه آن دلفریب را تشبیه
که او جداست بخوبی و سرو و ماه جدا
زره نپوشد و جوشن برزم سرو بلند
قدح نگیرد و ساغر ببزم بدر سما
نه ماه باشد همتای آن نگار و نه سرو
چو بزم و رزم کند پیش میر بی همتا
معین دولت عالی نصیر ملت حق
که پهلوان ملوکست و سید الامرا
امیر زاده امیری که لشکری باشد
بروز رزم سواری زلشکرش تنها
قضا چو نادره ی نو پدید خواهد کرد
ضمیر او بفراست سبق برد زقضا
بخنجر و کف او هر که بنگرد بیند
مبشری زظفر یا مفسری زسخا
سپهر تا بابد ننگرد بعین سخط
زبهر او نگرد ساعتی بعین رضا
زفر مجلس او آسمان شدست زمین
زنقش رایت او بوستان شدست هوا
دلی نماند بمازندران زهیبت او
که هست پیچش و ماز اندر آن زکین و جفا
زهیبت او شیران همی گذر نکنند
بمرغزاری کاسبان او کنند چرا
وگر گنند گذر چون بداغ او نگرند
زچشم چشمه کنند و زموی جسم گیا
گر آدم از هنرش داشتی بخلد خبر
برو نکردی ابلیس کید خویش روا
وگر ضمیر سلیمان چو رای او بودی
نگین ملک نکردی بدست دیو رها
وگر سعادت او تافتی بر اسکندر
بظلمت اندر ره یافتی بر آب بقا
ایا مروت تو بر فتوت تو دلیل
ایا شمایل تو بر فضایل تو گوا
زرسم تست همه رسم مردمی ظاهر
زاصل تست همه اصل مهتری پیدا
ولی زتست توانگر عدو زتست هلاک
چه مردمی تو که داری صناعت دریا
بود وفاق تو دروازه ی حیات ابد
بود نفاق تو دندانه ی کلید فنا
که دید بر هنر تو گذشته باد محال
که دید بر سخن تو نشسته گرد خطا
نمایش هنر تست جهل را مقطع
گشایش سخن تست عقل را مبدا
هزار بار فزون گفت خسرو ماضی
که داد داد هنر داد بک بمجلس ما
چنان محل که ترا بود پیش آن خسرو
نبود هیچ کسی را زجمله ی ندما
اگر بدست فنا بند عمر او بگسست
زبند عمر تو کوتاه باد دست عنا
جهان تو خوش بخور امروز و دل مبند در آنک
چگونه بود جهان دی و چون بود فردا
چه باک از آنکه گشاید ره جفا دشمن
چو بست با تو فلک محضری بشرط وفا
اگر چو شیر نهد دشمنی بجنگ تو روی
خورد بعاقبت از دست روزگار قفا
بنعمت تو که از یکدگر شریفترند
عطای تو زقبول و قبول تو زعطا
معزی آنکه بمدح و ثنا معزالدین
عزیز کردش و دادش امارت شعرا
بخدمت آمد و از کارگاه خاطر خویش
ببارگاه تو آورد حله ی دیبا
چه حله باشد ازین به که تا زمانه بود
نگار او نکند گردش زمانه هبا
همیشه تا که امامان خبر دهند همی
هم از مسیح دعا و هم از کلیم عصا
زتو عصا و قلم جاودانه معجز باد
چو از کلیم عصا و چو از مسیح دعا
طرب سریر ترا سجده کرده در مجلس
ظفر رکاب ترا بوسه داده در هیجا
بهار خانه ی چین کرده در بهار و خزان
خجسته بزم تو خوبان خلخ و یغما
تو ناقد سخن و بر کف تو ناقد عقل
چه ناقدی که خرد خواندش همی صهبا
زتو فتوت و از مهتران درود و سلام
زتو مروت و از کهتران دعا و ثنا
سه چیز باد ترا جاودان و بی پایان
تن درست و دل شاد و دولت برنا
***
در مدح ابوطاهر مطهر بن علی علوی
یافتی بر خوان اگر جویی رضای مرتضا
لا فتی الا علی برخواند هر دم مصطفا
ور همی خواهی که گردی ایمن از هل من مزید
شرح یوفون و یخافون یاد کن از هل أتی
آن که داماد نبی بود و وصی بود و ولی
در موالاتش وصیت نیست شرط اولیا
گر علی بعد از سنین بنشست او را زان چه نقص
هیچ نقصان نامدش بعد از سنین اندر سنا
مرتضی را چه زبان گر بود بعد الاختیار
مصطفی را چه زیان گر بود بعد الانبیا
حب یاران پیمبر فرض باشد بی خلاف
لیکن از بهر قرابت هست حیدر مقتدا
بود با زهرا و حیدر حجت پیغمبری
لاجرم بنشاند پیغمبر سزایی با سزا
آن که چون آمد بدستش ذوالفقار جانشکار
گشت معجز در کفش چون در کف موسی عصا
آمد آواز منادی لا فتی الا علی
وانگهی لا سیف الا ذوالفقار آمد ندا
وان دو فرزند عزیزش چون حسین و چون حسن
هر دو اندر کعبه ی جود و کرم رکن و صفا
آن یکی کشته بزهر و اهتزا در اهتزاز (کذا؟)
آن یکی گشته پی دفع البلایا در بلا
آن یکی را جان زتن گشته جدا اندر حجاز
وان دگر را سر جدا گشته زتن در کربلا
آن که دادی بوسه بر روی و قفای او رسول
گرد بر رویش نشست و شمر ملعون در قفا
وانکه حیدر گیسوان او نهادی بر دو چشم
چشم او در آب غرق و گیسوان اندر دما
روز محشر داد بستاند خدا از قاتلانش
تو بده داد و مباش از حب مقتولان جدا
خدمت آن کن که فخر عترت پیغمبرست
سید سادات ذوالفخرین و تاج الاصفیا
قبله ی اقبال بوطاهر مطهر بن علی
الامام بن الامام المرتضی بن المرتضا
هست هر کس در سیاست مفتخر و او مفتخر
هست هر کس در ریاست مقتدی و او مقتدا
طالعش را هر زمان اقبال گوید السلام
طلعتش را هر زمان خورشید گوید مرحبا
نیست اندر سیرت و رای و رسوم او خلل
نیست اندر خاطر و خط و خطاب او خطا
در همایون روزگار او رعایا ایمنند
روز و شب از حادثات روزگار پرجفا
پیش حلمش ذره ی صغری بود میخ زمین
پیش رویش عالم سفلی بود قطب سما
فضل او بی غایتست و سر او بی غایله
حال او بی منتست وجود او بی منتها
سائلان را بی تغافل زود فرماید جواب
شاعران را بی نسیئه نقد فرماید عطا
بخشش مالست کار سید عالم همی
کوشش خیرست شغل مهتر فرمانروا
مال او را نصرت دینست در دنیا بدل
خیر او را جنت عدنست در عقبی جزا
کردگار او را دهد فردا ثواب بی حساب
تا که امروز او همی بخشد عطای بی ریا
ای متابع گشته فرمان ترا حکم قدر
ای موافق گشته تدبیر ترا امر قضا
مهتری چون گوهرست و رای تو او را چو رنگ
گوهری کانرا نباشد رنگ باشد بی بها
کبریای محض بی کبر و ریا دادت خدای
هست مستغنی زکبر آن کس که دارد کبریا
اختیار خاندان دین تویی وقت هنر
افتخار دودمان دولتی وقت سخا
پادشاه دل بهر تدبیر اگر باشد خرد
مر ترا زیبد اگر شاهی کنی بر پادشا
ای همیشه الفت تو دفع آفت را اساس
ای همیشه همت تو درد و محنت را دوا
طالع میمون بود پیش صلات تو صلات
نعمت قارون بود نزد هبات تو هبا
هر که بر جاهت کمین سازد زتن سازد کمان
هر که در پیشت رهی باشد زغم باشد رها
روز و شب خوان نکو خواه تو باشد خرمی
سال و مه و بر خون بدخواه تو گردد آسیا
بر فلک کردست دولت صفه ی آن سرفراز
بر زحل کردست گردون گردن این گردنا
درگه تو هست بنیان شرف را قاعده
مجلس تو هست حملان کرم را کیمیا
خار باغ تست در دست حکیمان سرخ گل
خاک پای تست بر چشم کریمان توتیا
مهترا گر عارضی بر عرض تو سایه فگند
بدر را گه گه پدید آید خسوف اندر ضیا
عارض از عرض تو زایل گشت چون شد متصل
از خدای ما اجابت وز مسلمانان دعا
خدمت تو مخلصانه کرد برهانی بدل
یافت از اقبال تو هم ملتجا هم مرتجا
کرد خواهم خدمت تو مخلصانه چون پدر
تا باقبال تو گردم مقبل اندر مبتدا
خاطر من چون هوا و مدح تو چون آتشست
گر بود آتش مصعد سال و ماه اندر هوا
تا شود برگ درختان کهربا رنگ از خزان
تا شود شاخ درختان مشتری سان از صبا
طلعت مداح تو بادا بفر مشتری
چهره ی بدخواه تو بادا برنگ کهربا
در سرای دین و دولت دایمی بادت درنگ
بر سریر سود و سؤدد سرمدی بادت بقا
***
در مدح جمال الدین ابوجعفر ثقة الملک عارض
باغ شد از ابر پر زلؤلؤ لالا
راغ شد از باد پر زعنبر سارا
شد بهوا در گسسته رشته ی گوهر
شد بزمین برگشاده ازهر دیبا
کوه زلاله گرفت سرخی بسد
دشت زسبزه گرفت سبزی مینا
طرف چمن هست پر هلال و دو پیکر
شاخ سمن هست پر سهیل و ثریا
در شده با شنبلید لاله بعشرت
در شده با خیری ارغوان بتماشا
چون رخ مجنون نهاده بر رخ لیلی
چون لب وامق نهاده بر لب عذرا
گلبن تا تازه شد چو لعبت دلبر
بلبل بیچاره شد چو عاشق شیدا
سیل زبالا نهاد روی بپستی
مهر زپستی نهاد روی ببالا
برق درخشان چو تیغ خسرو عالم
ابر درافشان چو دست مهتر والا
عارض دنیا جمال دین ثقة الملک
بار خدای نژاد آدم و حوا
خواجه ابوجعفر آن که از هنر او
دهر مزین شدست و ملک مهنا
از صفت مهتری هر آنچه بباید
دارد و در مهتری ندارد همتا
پست بود پیش او بلندی گردون
خرد بود پیش او بزرگی دنیا
با نظرش بردمد بنفشه زآهن
با کرمش بشگفد شکوفه زخارا
زیر رکابش زروم تا بسمرقند
زیر حسامش زشام تا ببخارا
بحر بر جود او چو قطره بجیحون
کوه بر حلم او چو صخره بصحرا
پیش مثالش کند ستاره تواضع
پیش مرادش کند زمانه مدارا
هست مقدس عطای او زتوقف
هست منزه سخای او زتقاضا
ای همه ناراستی زکلک تو پنهان
وی همه آزادگی زطبع تو پیدا
تاجوران را بمهر تست تقرب
ناموران را بشکر تست تولا
چاکری تست آز را شده مقطع
بندگی تست ناز را شده مبدا
از دل تو نور یافت چشمه ی خورشید
وز سر تو سبز گشت گنبد خضرا
هست دو چشم هنر برسم تو روشن
هست زبان خرد بمدح تو گویا
معتکف درگهت چه بخت و چه دولت
معترف دانشت چه پیر و چه برنا
همت تو هست همچو رای تو عالی
دولت تو هست همچو بخت تو والا
کلک تو در مرتبت چو مهر سلیمان
دست تو در معجزه چو باد مسیحا
خاک قدمهای تست عنبر اشهب
نقش قلمهای تست لؤلؤ لالا
قاهر اعداست دولت تو وزین روی
فکرت و سودا رسید قسمت اعدا
قهر بر آن گمرهان قضای خداییست
بازنگردد قضا بفکرت و سودا
ایزد دادار مهر و کین تو گویی
از شب قدر آفرید و از شب یلدا
زانکه بمهرت بود تقرب مؤمن
زانکه بکینت بود تفاخر ترسا
بار خدایا زفر جود تو شعرم
هست کشیده علم بعالم اعلا
لفظ من از اهتمام تست مهذب
طبع من از اهتزاز تست مصفا
قامت من پیش تو دوتاست ولیکن
هست دلم در وفا و مهر تو یکتا
خاطر من جنتست و مهر تو رضوان
شکر تو طوبی و آفرین تو حورا
تا که همی برج زهره باشد میزان
تا که همی برج مهر باشد جوزا
چاکر بخت تو باد مهر منور
بنده ی رای تو باد زهره ی زهرا
بزم تو افروخته بشمسه ی خلخ
رزم تو آراسته بدلبر یغما
بر سر تو تاج بخت و افسر دولت
در کف تو زلف یار و ساغر صهبا
رسم تو زیبا و روزگار تو خرم
بر تو خجسته بهار خرم و زیبا
***
در مدح کیا ابوالفتح مجیرالملک مؤیدالدین علی بن حسین اردستانی وزیر ملک سنجر
بودم میان خلق یکی مرد پارسا
قلاش کرد نرگس جماش تو مرا
از غمزه ی تو در دلم افتاد وسوسه
با وسوسه چگونه توان بود پارسا
پرهیز کرده بودم و سوگند خورده نیز
کز بهر کام دل نشوم فتنه ی بلا
از بسکه کرد چشم تو نیرنگ و جادویی
پرهیز من هدر شد و سوگند من هبا
ای چون هوا لطیف چه داری همی عجب
گر هست سوی تو دل و شخص مرا هوی
شخص و دلم زعشق تو ذره است و آتشست
باشد هوای ذره و آتش سوی هوا
پشتم دو تا نه از پی آن شد که عشق تو
باری برو نهاد زاندیشه و عنا
گم شد دلم زدست و بخاک اندر اوفتاد
کردم زبهر جستن او پشت را دو تا
گر آشناست با سر زلف تو دست من
شاید که هست عشق تو با جانم آشنا
تا عشق تو رها نکند جان من زدست
من کی کنم زدست سر زلف تو رها
دادم هر آنچه داشتم اندر بهای تو
تا بهره ور شدم زتو از مزد و از بها
در گرانبهایی و دارم ترا عزیز
آری عزیز باشد در گرانبها
تو مفردی زخلق جهان و نه ممکنست
کاندر جهان نگاری همتا بود ترا
گر داشتم رخ از غم هجر تو بر زمین
دارم سر از خیال و نشاط تو بر سما
ور بر مراد خویش دلم پادشا نبود
شد پادشا بدولت دستور پادشا
صدری که او امیر مجیر و مؤیدست
در ملک و دولت ملک و دین مصطفا
پروردگار شاه عجم صاحبی که هست
هم کنیت ملکشه و هم نام مرتضا
بی آنکه داد مهر نبوت بدو خدای
دارد یقین و عصمت و تأیید انبیا
فرخ لقاست بر همه خلق و خجسته پی
چون پی خجسته باشد فرخ بود لقا
اندر ذکاء و فطنت او خیره شد خرد
گویی که هست فطرتش از فطنت و ذکا
اندر کف مبارک او نی صدف شدست
زانسان که چوب در کف موسی شد اژدها
بی آرزوی مدحش و بی حرص دیدنش
اندر زبان و دیده بکم باشد و بکا
آرد بدست نعمت و نعمت دهد زدست
منت بود ذخیره و نعمت بود جدا
خورشید اگر زهمت او داشتی فلک
بودی بشکل خردتر از کوکب سها
خالق زنور خویش سرشتست جوهرش
تا عقل او زروضه ی حکمت کند چرا
چون و چرا بدو نرسد خلق را از آنک
هست او زنور خالق بی چون و بی چرا
گر در نوال حاتم طی بود پیشرو
ور در علوم صاحب ری بود مقتدا
اکنون هزار حاتم و صاحب زیادتست
از جان و دل بخدمت او کرده التجا
کار ملک چو معجز پیغمبران شدست
تا هست کار او چو کرامات اولیا
او هست یار شرع و ملک شهریار شرق
در شرع و شرق هست سزا در خور سزا
ای صاحبی که اهل سخن را بمدح تو
بازارها روان شد و گفتارها روا
روی و ریاست هر چه بگیتی مروتست
وندر مروت تو نه رویست و نه ریا
تو بر هنر سواری و در چشم روزگار
خاک سم سمند تو سرمه است و توتیا
رکن شریعتی و صفای هدی زتست
زین روی درگه تو چور کنست و چون صفا
هر روز کافتاب سر از کوه بر زند
چون طلعت تو بیند گوید که مرحبا
افزون از آنکه نور بود ماه را ازو
او را بود زطلعت میمون تو ضیا
گویند کوه و چشمه بود در میان بحر
آنان که کرده اند ببحر اندرون شنا
این ممکنست زانکه تو در بحر طبع خویش
هم کوه حلم داری و هم چشمه ی سخا
گر عرش و فرش بلقیس آورد سوی جم
فرزند برخیا بیکی لحظه از سبا
اکنون همی نثار فرستد روان خویش
از عرش پیش فرش تو فرزند برخیا
نام تو و پدرت حسین بود و هم علی
خفته یکی بکوفه و دیگر بکربلا
آراسته است نامه و دفتر بدین دو نام
تا اشتقاق هر دو زحسنست و از علا
هر صورتی کز آتش و با دست و آب و خاک
او را پس از بقا بضرورت بود فنا
تو صورتی زنوری و دهر از تو روشنست
ارجو که بی فنا بودت در جهان بقا
تا آسمان بگردش و تا اختران بسیر
دارند با تو بیعت و با بخت تو وفا
هر کس که با تو قصد جفا و ستم کند
از آسمان ستم کشد از اختران جفا
وانکس که برخلاف تو آرد برزم روی
او را بود نحوست و ادبار در قفا
ور بایدت گواهی از پار تاکنون
طغرلتکین بسست و قدرخان بر این گوا
هر دو بساختند و برزم تو تاختند
گردن فراختند زکبر و زکبریا
آن را گمان نبود که گرید برو اجل
وین را خبر نبود که خندد برو قضا
قومی برآمدند ببیدادی از چگل
اندر عدد چو مورچه بی حد و انتها
گفتند تا زمان غنیمت غنی شوم
گر کار کار ما بود و دست دست ما
نابرده یک گروه غنیمت سوی ختن
بردند صد گروه هزیمت سوی خطا
آن قوم را دماغ زبیداد بود پر
دلشان و دیده شان تهی از شرم و از حیا
چون کوه بود داد تو در رزم لاجرم
بیداد بازگشت بدان کوه چون صدا
شد بر زمین دل همه شان سفته ی سنان
چون آمد از سپهر بتو سفته ی ثنا
چون مرغ بر هوا شده بودند کامکار
گشتند عاجز از قفس و دام و گرد نا
سرهای خانیان شده گردان بآب چشم
گفتی بآب چشم همی گردد آسیا
آلوده گشت گردن گردان بخون دل
گفتی فرو زدست بشنگرف توتیا
فرمان شاه شرق سر خصم را زتن
چون گندنا زدود بتیغ چو گندنا
هر یک فگنده از سرو تن مغفر و زره
وز بیم جان گرفته بکف ر کوه و عصا
از اوز گند تا بهری گر نظر کنی
در کوهسار و قلعه و در شهر و روستا
با بخت شاه دولت تو مرد افگنست
افگنده باد آنکه بود دشمن شما
این حال روشنست چو خورشید در جهان
خورشید را که گفت که چونست یا کجا
باران همت تو گسست از زمانه قحط
باد سعادت تو ببرد از جهان غلا
شد تازه روی عالم و از تازگی که هست
گویی که کرده اند بتصویرش ابتدا
برداشتست کوه زسرسیمگون کلاه
واندر شدست باغ بزنگار گون قبا
چون تیره گشت آب بجوی اندر از کدر
چون آب گشت تیره بخم اندر از صفا
گلهای زرد گویی رهبان فروختست
قندیلهای زرین اندر کلیسیا
بر یاسمین و نسترن و ارغوان و گل
هر شب هزار دستان سازد همی غنا
بر گل زند ترانه و بر ارغوان غزل
بر نسترن شبانی و بر یاسمین نوا
از سبزه و بنفشه نگر دشت را سلب
وز شنبلید و لاله نگر کوه را ردا
مینا مرصعست تو گویی بلاجورد
مرجان موشحست تو گویی بکهربا
این خرمی اگر زصبا حاصل آمدست
لطف نسیم طبع تو دارد مگر صبا
ای ملک را زحشمت و فرمان تو شرف
ای خلق را بهمت و احسان تو ربا
هر کو بلفظ جزل ترا آفرین کند
از جود تو عطای جزیلش بود جزا
هرگه که من بنظم ثنای تو گفته ام
تو گفته ای بنثر مرا بیشتر ثنا
تو بر سر ملا بستایی همی مرا
من چون کنم ستایش تو بر سر ملا
گر رفت در ثنای تو تأخیر مدتی
هرگز نرفت روزی تقصیر در دعا
صحرای دولت تو خوش و سبز و خرمست
نتوان گرفت بیهده در خانه انزوا
از جود تو بشکرم اگر چه مرا نبود
ترویج در معیشت و تسلیم در عطا
تا بیدرنگ مشکل و صعبست بر طبیب
بردن زمرد پیر تب ربع درشتا
اندیشه ی تو باد طبیبی که بی درنگ
درد نیاز پیر و جوان را کند دوا
خندان همیشه بخت تو از شرفه ی شرف
نازان همیشه عمر تو در روضه ی رضا
آراسته بعمر تو چندانکه در جهان
عمران شده ست و آباد از خط استوا
***
در مدح ابوبکر شمس الشرف
گوهری گویا کزو شد دیده پر گوهر مرا
کرد مشکین چنبر او پشت چون چنبر مرا
عشق او سیمین و زرین کرد روی و موی من
او همی خواهد که بفریبد بسیم و زر مرا
تا مرا دل آس شد در آسیای عشق او
هست پنداری غبار آسیا بر سر مرا
دیده ی چون عبهرش بسته همه خون در تنم
تا همه تن زرد شد چون دیده ی عبهر مرا
از سرشک و از طپانچه چهره ی من شد چنانک
گر ببیند باز نشناسد زنیلوفر مرا
زآب چشم و آذر دل هر شبی تا بامداد
قطره و شعله است در بالین و در بستر مرا
پیش داور بردم او را فتنه شد داور برو
تا زرشگش داوری افتاد یا داور مرا
چون زدرد دل بنالیدم مرا باور نداشت
کاشکی دیدی دلم تا داشتی باور مرا
گر طبیبان از گل و شکر علاج دل کنند
او چرا درد دل آورد از گل و شکر مرا
هر زمان آرد بعمدا زلف را نزدیک لب
تا نماید دود دوزخ بر لب کوثر مرا
تا که او از شب همی زنجیر سازد گرد روز
عشق او چون حلقه دارد روز و شب بر در مرا
گر زعشقش فتنه ی یأجوج خیزد در دلم
بس بود جاه سدیدی سد اسکندر مرا
جاه آن صاحب که او شمس الشرف دارد لقب
وز شرف کردست با شمس و فلک همسر مرا
آنکه ایزد همچنانک او را بصنع لطف خویش
کنیت صدیق داد و نام پیغمبر مرا
جان پاک میر ابوحاتم همی گوید بخلد
کز نشاط اوست ناز و شادی و مفخر مرا
گرچه بی پیکر مرا در روضه ی رضوان خوشست
آرزو آید همی از بهر او پیکر مرا
بر سر او باشدی هر ساعتی پرواز من
گر دهندی بر مثال مرغ بال و پر مرا
گفت گیتی از مرادش برنگردم تا بود
آب و خاک و باد و آتش عنصر و گوهر مرا
گفت آتش گرچه من رخشنده و سوزنده ام
نار خشم او کند انگشت و خاکستر مرا
باد گفت از خلق او من بهره ی کردم نهان
تا لقب باشد جهان آرای جان پرور مرا
آب گفتا گر مرا بودی صفای طبع او
کس ندیدی تیره در دریا و در فرغر مرا
خاک گفتا گر مرا بودی زحلم او نصیب
بر هوا هرگز نبردی جنبش صرصر مرا
خسرو مشرق همی گوید که از تدبیر اوست
در جهانداری مسلم خاتم و افسر مرا
تا سپهدار مرا باشد چو او فرمانبری
شهریاران جهان باشند فرمان بر مرا
تا که شد مخدوم من در لشکر من پهلوان
چرخ لشکر گه شد و سیارگان لشکر مرا
از نهیب تیغ مخدومم بهند و ترک و روم
طاعتست از رای و از فغفور و از قیصر مرا
یاور من فتح و نصرت باشد اندر کار زار
تا بود در فتح و نصرت تیغ او یاور مرا
صاحب عادل همی گوید که از دیدار اوست
روشنایی هر زمان افزون بچشم اندر مرا
تا همه خلق جهان را زندگانی در خورست
هست همچون زندگانی مهر او در خور مرا
عز دین گوید همی تا او وزیر من شدست
عز و پیروزیست از گردون و از اختر مرا
از مبارک رای او هرمه که بر من بگذرد
نصرتی دیگر بود بر دشمن دیگر مرا
گه بود بر نیزه پیش من سر گردنگشان
گه بود بر حنجر گردنکشان خنجر مرا
از نهیب تیغ من چون زر کند رخسار زرد
گر برزم اندر ببیند پور زال زر مرا
آنچه بشنیدم بایام ملوک روزگار
هست صد چندان بایام ملک سنجر مرا
تا مرا دستور بوبکرست باشد کی عجب
گر بود عزم عمر با صولت حیدر مرا
رونق کار من از تدبیر دستور منست
هیچ دستوری نباشد زین مبارکتر مرا
باد فروردین همی گوید که از اقبال اوست
باشد اندر زینت آفاق یاری گر مرا
چون مزین کرد آفاق از نگار و رنگ من
ایمنی باشد زباد مهر و شهریور مرا
ابر گفتا از کفش با ناله و با شورشم
گر گوا خواهی ببین با برق و با تندر مرا
کوه گفت از شرم حلمش عاشقم بر ماه دی
زانکه ابر از ماه دی بر سر کشد چادر مرا
بلبل شیدا همی گوید که اندر باغ او
ییشه شد رامشگری بر سرو و بر عرعر مرا
گفت نرگس می بیاد او خورم زیرا که او
بر کف سیمین نهد بر کف همی ساغر مرا
گفت لاله من دل خصمان او سوزم همی
زانکه خشمش بهره داد از دود و از اخگر مرا
کشتی دولت همی گوید که در دریای ملک
رای او بس بادبان و حلم او لنگر مرا
بخت گوید گر بنامش خطبه خوانم بر فلک
عرش و کرسی بس نباشد کرسی و منبر مرا
جود او گوید که من بخشنده بحرم زانکه هست
از کف او کشتی و از حلم او لنگر مرا
اسب او گوید که تا بر من سوارست آفتاب
گاه جولان هست دور گنبد اخضر مرا
ای همه ساله سخا گستر کف میمون تو
وقف شد بر مدح تو طبع سخن گستر مرا
گر زیحیی و زجعفر هست در بخشش مثل
یاد ناید با تو از یحیی و از جعفر مرا
در پاک و مشک ناب از بهر شکر و مدح تو
در ضمیر و در قلم شد مدغم و مضمر مرا
من مقیمی چون توانم بود در خدمت که نیست
خیمه و خرگاه و اسب و اشتر و استر مرا
در هر آن دولت که من بودم باقبال کمال
بودیی منکر همه معروف سرتاسر مرا
وندرین حضرت زنیرنگ و دروغ عالمان (کذا؟)
هست بی معروف سرتاسر همه منکر مرا
پیش تو در دوستداری محضری آورده ام
تا چو خوانی محضرم خوانی نکو محضر مرا
مقبلی تو دست بر دامان تو مقبل زدم
این وصیت هم پدر کردست هم مادر مرا
تا بود در شعر من نعت نگار آزری
باد نامت حرز ابراهیم بن آزر مرا
تا مدایح باشد اندر دفتر و دیوان من
باد پر مدح تو هم دیوان و هم دفتر مرا
از سعادت باد تا محشر بقای جسم تو
در ثنای تو زبان پر مدح تا محشر مرا
چون قهستانی ترا چاکر بسی در مهتری
پیش تو چون فرخی در شاعری چاکر مرا
***
در مدح صاحب عمر بن فخرالدین بن زین المعالی
طال اللیالی بعد کم و ابیض عینی من بکا
یا حبذا ایامنا فی وصلکم یا حبذا
آه از غم آن خوش پسر کز هجر او عمرم بسر
رفت و نیامد زو خبر جز حسرت و رنج و عنا
اندر فراق دلبرم حیران شد این دل در برم
از دست او گر جان برم گویم هنیئا مرحبا
دوش آن نگارین روی من آمد بمستی سوی من
تا شد زرویش کوی من چون طور سینا پرضیا
تیره شبی چون هاویه دادی نشان زاویه
چون قطره های راویه پیدا کواکب بر سما
نور از کواکب کاسته دود از جهان برخاسته
چون مردم بی خواسته عالم ززینت بی نوا
بر جانب مشرق شفق چون لاله بر سیمین طبق
کوکب بگردش چون عرق بر عارض معشوق ما
انجم چو زر جعفری بر گنبد نیلوفری
چون دسته ی گل مشتری چون نقطه ی سیمین سها
مانند ماه یکشبه زهره چو زرین مشربه
با نور و ظلمت چون شبه آمیخته با کهربا
جرم قمر چون مهوشی جوزا چو حور دلکشی
مریخ همچون آتشی پروین چو چرخ آسیا
گفتم چو دیدم آسمان آراسته چون بوستان
سبحان من اسری بنا لیلا اتی بدر الدجا
لما تولی وحده و الصبر ولی مدبره
اهل الیها نفحة من ارضه ریح الصبا (کذا)
دلبند من با مشعله با صد خروش و مشغله
میشد چو مه در سنبله بر هر کسی چون اژدها
زیبا کمیتی کز سمک یک گام دارد تا فلک
بیش آید از وهم ملک پیش آید از سر قضا
همچون نهنگ و شیر نر یابی ورا در بحر و بر
آید زبالا چون قدر پرد زپستی چون دعا
اندر بیابانی که دی از سهم او آورد خوی
آن باد پای سنگ پی تنها همی گردد چرا
کردم زدیده پر گهر روی بیابان سربسر
گفتم بدریاها مگر اسبش نداند آشنا
چون راند مرکب در میان راهی پدید آمد چنان
گفتی که موسی ناگهان بر آب دریا زد عصا
عاجز شدم در کار خود ماندم جدا از یار خود
یا رب خلصنی فقد احرقت فی نار الهوی
رای دگر کرد آن پسر وز من حذر کرد آن پسر
عزم سفر کرد آن پسر عزمش ندانم تا کجا
جانا کجا خواهی شدن کی باز خواهی آمدن
بی روی تو یک دم زدن دانی مرا نبود بقا
قل ان حالی ذو خطر و القول فیه مختصر
جاء القضا عمی البصر اشکر الها منعما
دل برده ای جانا روا گر جان بری فرمان ترا
از تو وفا کردن عطا وز من جفا کردن خطا
مولای رای تو منم شیدای جای تو منم
وندر هوای تو منم چون ذره ای اندر هوا
جز راه عشقت نسپرم گر جان خوهی فرمانبرم
جان پیش خدمت آورم نندیشم از جور و جفا
دانی نکو نبود چنین تو شادمان و من حزین
من رنجه دل تو نازنین تو در طرب من در بلا
گر گیرد این اشکم کمی کی باشمی از غم غمی
بر من اگر یک دم دمی یابم ازین علت شفا
دل خسته ی روی توام جان بسته ی موی توام
پیوسته در کوی توام از روی تو مانده جدا
بر من نگارا ره زدی جان و دل از من بستدی
آری نکویی را بدی آخر روان باشد روا
ای مه زرخسارت خجل وی راحت و آرام دل
کردم همه جرمت بحل گرچه زغم کشتی مرا
انا غفرنا ذنبکم قولوا فاوحی ربکم
ان تنتهوا تغفر لکم ما قد سلف عن ما مضی
ای گشته محکم حزم تو سوی بخارا عزم تو
وی من غلام بزم تو با دوستان خوش لقا
رو رو بتا با قافله بردار زاد و راحله
منزل گذار و مرحله و انزل علی صدر الوری
گر دولتت یاری کند بختت وفاداری کند
باشد خریداری کند فرزند فخرالدین ترا
عالم برو نازد همی دولت بدو یازد همی
گوی شرف بازد همی با روی چون شمس الضحی
یابی بهر حالی اثر از صاحب عادل عمر
آن مرکز فضل و هنر آن معدن علم و سخا
آن سرفراز محترم وان مقتدای محتشم
آن قبله ی جود و کرم وان کعبه ی فضل و عطا
زین المعالی جده و الله لولا سعده
طال اللیالی مجده ان جاء من قد فی الهوی
***
در مدح خواجه شهاب الدین ابوبکر عبیدالله مؤید الملک بن خواجه نظام الملک طوسی
چو آتش فلکی شد نهفته زیر حجاب
زدود بست فلک بر رخ زمانه نقاب
درآمد از در من برگرفته دلبر من
زروی خویش نقاب و زموی خویش حجاب
خبر گرفته که من بر عزیمت سفرم
فرو نهادم و برداشتم دل از احباب
عرق گرفته جبینش زداغ فرقت من
چو بر چکیده بگلبرگ قطره های گلاب
کشیده زلف گره گیر در میان دو لب
چو خوشه عنب اندر میانه ی عناب
بسرو برشده دارد زمشک تافته خم
بتیر آخته دارد زشیر تافته تاب
فروزده بدو بادام صد هزار الماس
برون شده سر الماسها بدر خوشاب
زهای و هوی غریوش هزار دل چو دلم
بر آتش غم و تیمار بیش گشته کباب
دراز کرد زبان عتاب و گفت مرا
که ای بلفظ خطا با فراق کرده خطاب
ترا که گفت که اندر حضر باین زودی
زوصل عزم بگردان زدوست روی بتاب
شباب و یار مساعد خوشست هر دو بهم
مبر زیار مساعد بروزگار شباب
بباش و رنجه مگن دست را ببند عنان
بپا و رنجه مکن پای را برنج رکاب
بکوه و دشت چه تازی میان ژاله و برف
که وقت طارم خرگاه و آتشست و شراب
همی نبینی کز باد بهمنی در ودشت
شد ست معدن کافور و چشمه ی سیماب
جواب دادم و گفتم که ای شکر لب من
مکن دراز بخشم اندرون زبان عتاب
نخست کس نه تویی کز فراق دید ستم
نخست کس نه منم کز سفر کشید عذاب
سفر اگر همه دشتست باشدش پایان
فراق اگر همه بحرست باشدش پایاب
زنم چرا نزنم دست در عنان صلاح
کنم چرا نکنم پای در رکاب صواب
زباد و بهمن و سرما چه باک بود مرا
که هست در دل و طبع من از دو آتش آب
یکی زعشق تو و دیگر از تفکر شعر
شعاع و شعله ی هر دو رسیده تا بسحاب
من از خدای بشکرم تو صبر کن که دهد
مرا بشکر جزای و ترا بصبر صواب
بیا و دست در آگوش من حمایل کن
که دیر گشت و بپا ایستاده اند اصحاب
دوید تا بر من پشت کرد چون چوگان
دلم زبیم جدایی چو گوی در طبطاب
فرو سترد زرخسار خون دیده بدست
بخون دیده ده انگشت خویش کرد خضاب
وداع کرد و بر جان و دل نگاریدم
حساب وصلش و دیدم شبی چو روز حساب
شبی که بود زبس تیرگی زمین و هوا
چو روز بازپسین سربسر سیاهی ناب
خمیده ماه بشکل کمان زرین نور
جهنده رحم شیاطین چو بسدین نشاب
خیال نور کواکب میان ظلمت شب
چنانکه پر حواصل میان پر غراب
بساط پروین گفتی میان نطع کبود
پیاله های بلورست در کف لعاب
بنات نعش پراگنده بر کران سیهر
چو بیضه های شترمرغ در میان سراب
نجوم جوزا همچون حمایل زرین
فرو گذاشته از روی جامه ی حجاب
مجره همچو رهی کاشکاره شد در بحر
چو زد کلیم پیمبر عصای خویش بر آب
ستور من بچنین شب همی نمود هنر
همی نوشت شخ و سنگ بر نشیب و عقاب
بنیکویی چو تذروو بفرخی چو همای
برهبری چو کلنگ و بسرکشی چو عقاب
دونده تر گه رفتن زباد بر گردون
جهنده ی تر گه جستن زتیر در پرتاب
دو چشم او چو دو لؤلؤ برآمده زصدف
دو گوش او چو دو خنجر برآخته زقراب
دلیروار بپیش اندرون گرفت رهی
همه نشیمن افعی و خوابگاه ذئاب
گه اندرو زدمه بیم و گه زباد بلا
گهی زشیر نهیب و گهی زدزد نهاب
فتاده ناله ی غولان گمره اندر دشت
چنانکه نعره ی شیران شرزه اندر غاب
بروی سنگ سیه برنشسته برف سفید
چو موی قاقم بر روی جامه ی سنجاب
نموده دیو بچشم زدور پیکر خویش
چو در جحیم دل کافران بروز عقاب
گذر نکرد بپیش دلم چو دید که هست
دلم سپهر و شهاب اندرو مدیح شهاب
شهاب دین خدا مقتدی مؤید ملک
ظهیر دولت و پیرایه ی اولوالالباب
کریم بار خدایی که اهل حکمت را
بحکم عقل زدرگاه او سزد محراب
چنو نزاد ستاره فسانه در هر فن
چنو ندید زمانه یگانه در هر باب
کتاب و کلک همه کاتبان ستوده شود
چو کلک او بنگارد صحیفه بر کتاب
چو نیزه گیرد و شمشیر ازو بیاموزند
یلان رزم و سران سپه طعان و ضراب
ببخشش کف او ساعتی وفا نکند
اگر ستاره درم گردد و فلک ضراب
بود چو فایده در لفظ اگر نگاه کنی
زنیکویی لقبش در میانه ی القاب
بود چو واسطه در عقد اگر قیاس کنی
زروشنی نسبش در میانه ی انساب
ایا زغایت احسانت گرم گشته قلوب
و یا زقوت فرمانت نرم گشته رقاب
شعاع بخت تو تا آدمست بر اسلاف
لباس جاه تو تا محشرست بر اعقاب
بزیر هر هنرت جوهریست از حکمت
بزیر هر سخنت دفتریست از آداب
بطبع جغد شود هر که دشمن تو بود
که جغد وار نجوید مگر دیار خراب
بر ضمیر تو زیبد منجمان ترا
مجره تخته و ماه دو هفته اسطرلاب
هزار دانه ی گوهر بود ببیداری
زابر جود تو یکقطره دیدن اندر خواب
اگر سؤال کند سائلی زرجعت روح
کف جواد تو او را کفایتست جواب
اگر تراب زدست تو یابدی باران
بجای سبزه زبرجد برون دمد زتراب
بر آن زمین که ترا آرزوی صید بود
حسود را حسد آید در آن زمین زکلاب
زخیمه ی ظفرت نقش نسترد گردون
چگونه یارد از دشمنی گسست طناب
مجالسند بلفظ اندرون ولی و عدوت
که آن همیشه مصیبست و این همیشه مصاب
در آفرین تو ماند بروی حورالعین
قصیده های چو آب من از ملاحت و آب
چو من بمدح تو مشکین کنم صحیفه ی سیم
سبب کند بمعانی مسبب الاسباب
زبهر روی تو فالی گرفتم از مصحف
برآمد آیت «طوبی لهم و حسن مآب»
بوقت آن که بحج حاجیان شتاب کنند
چو حاجیان سوی درگاهت آمدم بشتاب
اگر قبول کنی خویشتن بموسم حج
کنم زبهر تو قربان برین مبارک باب
اگرچه هست بحشمت مرا زتو اعزاز
و گرچه هست بنعمت مرا زتو انجاب
بدین قصیده سزد گر زیادتی یابم
که لفظهاش بدیعست و وصفهاش عجاب
بوزن وقافیت آن که عسجدی گوید:
«غلام وار میان بسته و گشاده نقاب»
همیشه تا که بعشق اندرون خبر گویند
زحال عروه و عفرا و حال دعد و رباب
بشش دلیل طرب مجلس تو خرم باد
بنای و بربط و طنبور و طبل و چنگ و رباب
همیشه تا که بوصف اندرون مجره بود
چو جوی شیر و فلک چون زمردین دولاب
سر عدوت چو دولاب باد گرداگرد
دو جوی خون برخش پر زدر دو حسرت و تاب
بنای تو گه بخشش مقسم الارزاق
نهان تو گه کوشش مفتح الابواب
سرای مادح تو چون خزاین ملکان
زبدره های زرسرخ و رزمه های ثیاب
***
ایضا در مدح همو گوید
بر ماه لاله داری و بر لاله مشک ناب
در مشک حلقه داری و در حلقه بند و تاب
میگون لبست و مغزم از آن می پر از خمار
گلگون رخست و چشم از آن گل پر از گلاب
خصم منست زلفش و گر نیست پس چرا
دارد حلال خونم و دارد حرام خواب
از آب روی اوست همه آتش دلم
کس دیده آتشی که بود قوتش بآب
او ساکن دلست و خرابست مسکنش
آسوده ساکنیست که شد مسکنش خراب
جستم زراه عشق و ببستم ره خطا
جستم مدیح میر و گشادم در صواب
میر بزرگوار عبیدالله آن که هست
در ملک شه مؤید و در دین حق شهاب
وحیست آفرینش و آن وحی را مدام
هفت اخترند کاتب و هفت آسمان کتاب
اندر حریم دولت او جای ساختست
در چشم خویش بچه ی گنجشک را عقاب
گر بر غراب همت او سایه گسترد
طاوس وار جلوه دهد خویش را غراب
ایمان و کفرگشت گل مهر و کین او
کان اصل راحت آمد و این مایه ی عذاب
زو مهر او طلب که بدنیا و آخرت
دولت دهد مرادت و ایزد دهد ثواب
انگشت او زبان شد وجود اندرو سخن
زر هست ازو سؤال و همه خلق را جواب
جامی زسیم پاک فرستاد نزد من
پر عود خام و عنبر سارا و مشک ناب
یک شکل او مدور و یک شکل او دراز
چون پاره پاره ابر سیه پیش آفتاب
گفتی که هست عارض سیمین دلبرم
در زیر زلف بسته ازو بر قصب نقاب
پیروزه روی موم بیاراسته بمهر
مهری شریفتر زدعاهای مستجاب
کردم بدین کرامت بر جود او ثنا
خوردم بدین لطافت بر یاد او شراب
روشن شد از مدایح او طبع من چنانک
چرخ از ستاره و صدف از لؤلؤ خوشاب
توفیق خواستم زخداوند تا کنم
در شیب شکر نعمت و احسانش چون شباب
تا قبله سازم آنجا کورا بود عنان
تا کعبه سازم آنجا کورا بود رکاب
در حلم و جود باد درنگ و شتاب او
تا خاک را درنگ بود باد را شتاب
از همتش باهل معالی رسیده باد
انعام بی نهایت و احسان بی حساب
***
در مدح شرف الملک ابوسعد محمد بن منصور صاحب دیوان استیفا و زمام در عهد ملکشاه
بفال فرخ و عزم درست و رای صواب
سفر گزیدم و کردم سوی رحیل شتاب
نماز شام که از شب نقاب بست هوا
رسید نزد من آن آفتاب مشک نقاب
روان او شده بی بند و جعد او پربند
میان او شده بی تاب و زلف او پرتاب
بشاخ سدره برغم شکوفه ی بادام
همی فشاند زبادام لؤلؤ خوشاب
همی کشید و همی کند او چو دلشدگان
زگل بنفشه و سنبل بفندق از عناب
بمهر گفت مرا کای شکسته بیعت من
سفر گزیده بعزم درست و رای صواب
اگر دل تو بتحقیق جایگاه وفاست
دلم متاب و ازین جایگاه روی متاب
هر آن کسی که نباشد بشهر و خانه ی خویش
بود غریب و کشد نوحه بر غریب غراب
مشو زخانه جدا و مجوی رنج سفر
که کس نخواهد و نگریزد از اولوالالباب
جواب دادم و گفتم زبهر رفتن من
ترا بسی سخنان رفت گوشدار جواب
تو تشنه ای و منم چون سراب و معلومست
که تشنه را نبود هیچ فایده زسراب
وداع کن که هم اکنون که من بخواهم رفت
گسسته دل زنشابور و صحبت احباب
مراست شکر و ترا صبر کردگار دهد
مرا بشکر جزا و ترا بصبر ثواب
بگفتم این سخن و در برش گرفتم تنگ
قضا میان من و او زهجر کرده حجاب
بدان قضا چو رضا دادم اندر آن ساعت
نشستم از بر دیو جهنده همچو شهاب
گه شتاب چو صرصر گه درنگ چو کوه
گه فراز کبوتر گه نشیب عقاب
تکاور شبه رنگ و بشب زمین پیمای
شبی که بود زقطرانش معجر و جلباب
زمانه توسن هامون گرفته در سنبل
هوا حواصل گردون نهفته در سنجاب
زمین چو غالیه ای بیخته بر و زنگار
فلک چو آینه ای ریخته برو سیماب
چو آهنین سپری چرخ در کف برجیس
بر آن سپر چوبکی کوکبه زنقره ی ناب
بجای خانه و آواز عود دشت و جبل
بجای نقل و می ناب شوره و شوراب
ستارگان چو درمها زده زنقره ی سیم
سپید و روشن گردون چو دکه ی ضراب
فلک چو آب شمر ایستاده و مریخ
چنانکه شعله ی آتش بود میانه ی آب
بسیط چرخ چو میدان سبز و زهره چو گوی
چگونه گویی کرده بزغفرانش خضاب
سپهر چون کف قلاب و اندرو کیوان
بگونه ی درمی قلب در کف قلاب
چو بحر ژرف سپهر و چو لنگری زرین
فتاده در بن بحر آفتاب روشن تاب
زاوج خویش عطارد چنان نمود همی
که از عقیق یکی مهره در کف لعاب
مه چهارده چون آسیای سیمین بود
سپهر گردان همچون زمردین دولاب
فلک چو مسجد و ماه دو هفته چون قندیل
بنات نعش چو منبر مجره چون محراب
سپهر گفتی چون لاژورد تقویمست
مجره جدول تقویم و مه چو اصطرلاب
مثال پروین گفتی که شاخ طوبی بود
مثال جوزا مانند سیمگون اکواب
بهشت بود سپهر و مجره جوی بهشت
بزرگ و خرد کواکب کواعب اتراب
ستور من بچنین شب همی سپرد رهی
رهی خوش و سبک آهنگ و بی بلا و عقاب
نه بیم ژاله ی برف و نه ترس باد سموم
نه هول دزد کمین و نه سهم غول و ذئاب
زبس کلاب و مزارع زبس شبان و رمه
پر از خروش خروس و پر از نفیر کلاب
زلاله گفتی شنگرف گون شدست جبل
زسبزه گفتی زنگار گون شدست تراب
هزار نافه زهر بقعه ای گشوده صبا
هزار عقده بهر منزلی گسسته سحاب
مرا شتاب گرفته بحضرت شرفی
چو حاجیان که نمایند سوی کعبه شتاب
بگوش دل زسعادت همی شنیدم من
که حضرت شرف الملک هست حسن مآب
امین حضرت ابوسعد کز سعادت او
فزوده حشمت اسلاف و دولت اعقاب
بزرگ بار خدایی که رسم و سیرت اوست
فذلک خرد اندر جریده ی آداب
ستوده خصلت و نیک اخترست در هر فن
بلند همت و نام آورست در هر باب
کجا زبان و بنانش بیان کنند سخن
سخنور اندر باید شدن سوی کتاب
حساب دانش او را کرانه پیدا نیست
اگرچه ملک زمین را بدست اوست حساب
زنقش خامه ی او هست استواری ملک
چو استواری اعضای مردم از اعصاب
سرای دولت او را بر آسمان بلند
سهیل زیبد فراش و مشتری بواب
زبهر خیمه ی بختش بعالم علوی
هم از فلک فلکه است و هم از نجوم طناب
نشاط خلق جهان از ثیاب و زر باشد
نشاط اوست زخواهندگان زر و ثیاب
اگر قیاس کنی پیش چشم همت او
چه گنج خانه ی قارون چه نیم پر ذباب
ایا کریمی کاندر حریم دولت تو
ندیم غرم شود شیر شرزه اندر غاب
کسی که با تو بمیدان فضل بازد گوی
همی دود دل او همچو گوی در طبطاب
بسا کسا که همی لاف زد زدرگه خویش
بدرگه تو کنون خر راکعا و أناب
در آن وطن که زارباب عقل انجمنست
تویی بحجت تحقیق سیدالالباب
زتست مفخر احرار و سروران عجم
چنان کجا که رسولست مفخر الاعراب
زکافیان جهان هر که یافتست بحق
هم از خلیفه لقب هم زشهریار خطاب
زتاب خشم تو رگهای دشمن اندر تن
زهم گسسته شود همچو توزی از مهتاب
ثنا و شکر تو دارد همی ببسم الله
هم افتتاح کلام و هم ابتدای کتاب
همیشه محتشمان را برای روشن تست
بنزد شاه و وزیرش قبول و رونق و آب
از آن گروه یکی را چو رای تو نبود
نه از مخاطبه اش رونقست و نه زالقاب
که یار علت کین تو دل ضعیف بود
نه از قرنفل سودش بود نه از جلاب
مخالفان ترا در مصافگاه اجل
همیشه هست بشمشیر مرگ ضرب رقاب
فراق حضرت تو جان من بفرسودست
گواست بر دل من بنده ایزد وهاب
بجان تو که درو هیچگه نبود مرا
فراغتی زشراب و کباب و چنگ و رباب
رباب ناله ی من بود و چنگ قامت من
سرشک من چو شراب و دلم بسان کباب
همه ثنای تو گفتم بوقت بیداری
همه لقای تو دیدم چو بودم اندر خواب
سپاس دارم از ایزد کنون که شاد شدم
بدین همایون بیت و بدین مبارک باب
گذشته رفت و زین پس مرا نخواهد بود
زخدمت تو فراق و زحضرت تو ذهاب
همیشه تا که مصیب و مصاب در عالم
همی بود زقضای مسبب الاسباب
موافقان تو باشند شادمان و مصیب
مخالفان تو باشند مستمند و مصاب
ترا مباد تهی از چهار چیز دو دست
زکلک و خاتم و زلف نگار و جام شراب
***
در ستایش خواجه نظام الملک طوسی
شدست باغ پر از رشته های در خوشاب
شدست راغ پر از توده های عنبر ناب
بباغ و راغ مگر ابر و باد داشته اند
بتوده عنبر ناب و برشته در خوشاب
چمن شدست چو محراب و عندلیب همی
زبور خواند داود وار در محراب
هوا زابر چو پوشید جوشن و خفتان
زعکس خویش کمان کرده مهر روشن تاب
سرشک ابر گلاب و شکوفه کافورست
چو صندلست بجوی و بفرغر اندر آب
هنوز ناشده طبع جهان بغایت گرم
معالجست بکافور و صندلست و گلاب
زغنچه ی گل و از شاخ بید باد صبا
زمردین پیکان کرد و بسدین نشاب
میان سبزه نگر برگ لاله ی نعمان
میان لاله ی نعمان نگر سرشک سحاب
یکی چنانکه بزنگار بر زنی شنگرف
یکی چنانکه بشنگرف برزنی سیماب
همی شود مطر اندر تراب مروارید
بفعل و طبع نگر چون صدف شدست تراب
همی زسیل بهاری شود سراب چو بحر
چنانکه بحر شود پیش جود خواجه سراب
غیاث دولت سلطان قوام دین رسول
نظام ملک جهان سید اولوالالباب
وزیر شاه زمن سید زمانه که هست
بداد و دانش و دین چون پیمبر و اصحاب
بزرگوار وزیری که دست همت او
زروی دولت و اقبال برگرفت نقاب
حساب ملک جهان گرچه زیر حلقه ی اوست
برون شدست هنرهای او زحد حساب
شهاب هست بلون و بشکل چون قلمش
فلک بقوت آن دیو را زند بشهاب
حوادث فلکی در برابر نظرش
چنان بود که قصب در برابر مهتاب
وزارت از قدم او فزود قیمت و قدر
کفایت از قلم او گرفت رونق و آب
شتاب چرخ کجا عزم اوست هست درنگ
درنگ خاک کجا عزم اوست هست شتاب
اگر چه پست کند پیل هست کوه بسنگ
و گرچه ریزه کند شیر شرزه دارد ناب
ایا گزیده چو طاعت بروزگار مشیب
ایا ستوده چو نعمت بروزگار شباب
زتست تا گه آدم جلالت اسلاف
زتست تا گه محشر سعادت اعقاب
دو دست بخل زجود تو برشدست بلند
دو چشم جور زعدل تو در شدست بخواب
همیشه اسب نشاط تو هست در ناورد
همیشه تیر بقای تو هست در پرتاب
شود بأمن تو آهو بره ندیم هژبر
شود بفر تو تیهو بچه قرین عقاب
نه کوه حلم ترا دیده هیچکس پایان
نه بحر جود ترا دیده هیچکس پایاب
مگر که مهر تو ایمان شدست و کین تو کفر
که مهر و کین تو بر خلق رحمتست و عذاب
بر آب دیده سر دشمنت همی گردد
بلی چو دیده بود رود سر بود دولاب
زرای تست صلاح و صواب عالم را
چو رای تو نبود کی بود صلاح و صواب
تویی مجیب و همه خلق سائلان تواند
مباد منقطع از عالم این سؤال و جواب
سرای پرده ی فرمان و ملک خسرو را
بشرق و غرب کشیدست همت تو طناب
بسوی غرب سبک کرده بود پار عنان
همی گران کند امسال سوی شرق رکاب
همی زجیحون امسال بگذرد بر فتح
چنانکه پار گذشت از فرات و دجله زآب
چو ژرف در نگریم از ضمیر و فکرت تست
فتوح او بجهان اندرون شگفت و عجاب
مگر جهان فلکست و فتوح شاه نجوم
ضمیر و فکرت تست آفتاب و اصطرلاب
سخن دراز چه باید که دین و دنیا را
دو بیت کرد قضای مسبب الاسباب
یکیست بیت که از همت تو دارد وزن
یکیست بیت که از دولت تو دارد باب
زاهل شعر و ادب هر کجا نکو سخنست
تویی مصنف شعر و مؤلف آداب
همی کنند ثنای تو افتتاح کلام
همی کنند مدیح تو ابتدای کتاب
مرا مدیح تو تفسیر آیت دینست
چه آیت آیت طوبی لهم و حسن مآب
زآفرین تو آراستست دیوانم
درین جهان بثناء و در آن جهان بثواب
همیشه تا که حدیث معاشران جهان
همی زچنگ و ربابست و از شراب و کباب
دل و سرشک و قد و ناله ی حسود تو باد
همیشه همچو کباب و شراب و چنگ و رباب
زکردگار بتوفیق باد بر تو سلام
زروزگار باقبال باد بر تو خطاب
خراب کرده ی هر کس تو کرده ای آباد
مباد تا ابد آباد کرده ی تو خراب
خجسته بادت و فرخنده جشن نوروزی
موافقانت مصیب و مخالفانت مصاب
***
در مدح خواجه مؤید الملک بن خواجه نظام الملک
آفتابی را همی ماند رخش عنبر نقاب
هیچکس دیدست عنبر را نقاب از آفتاب
گر نقاب آفتاب و آسمان شاید زابر
آفتاب دلبران را شاید از عنبر نقاب
ساحر و عطار شد زلفش که هر چون بنگرم
پیشه دارد سحر صرف و مایه دارد مشک ناب
زانکه خم جعد او پشت مرا دارد بخم
زانکه تاب زلف او جان مرا دارد بتاب
ظلم کردست آنکه اندر جعدش آوردست خم
جور کردست آنکه اندر زلفش افگندست تاب
آب رویش هر زمان اندر دلم آتش زند
تا دلم بر آتش هجران او گردد کباب
من چو خواهم کرد فریاد آب از آتش برکشم
او چو خواهد خورد تشویر آذر افروزد زآب
کار صبر من شد از تیمار زلف او ضعیف
جای خواب من شد از وسواس چشم او خراب
صبر من بشکست آری بشکند تیمار صبر
خواب من بگسست آری بگسلد وسواس خواب
زان نهفته در شکر بار تو در یاقوت سرخ
چشم من همچون سحاب و لعل باران چون سحاب
گر بچشم اندر سرشکم لعل گون شد باک نیست
در دلم مدح خداوندست چون در خوشاب
نصر میر مؤمنین پروردگار ملک و دین
ملک سلطان را مؤید دین یزدان را شهاب
آن خداوندی که بر آرامگاه دولتش
ره بدستوری همی یابد دعای مستجاب
مرکب اقبال او را در چراگاه بقا
عقد و خلخال همه حوران عنانست و رکاب
رای او را هست گویی از بلندی و ضیاء
هم بگردون اتصال و هم بخورشید انتساب
حلم او دادست گویی خاک هامون را درنگ
جود او دادست گویی دور گردون را شتاب
اختر فرزانگی را با دلش هست اقتران
لشکر آزادگی را با کفش هست اقتراب
حضرت او تا بود اعیان ملت را مآل
مجلس او تا بود ارکان دولت را مآب
ملت پیغمبری هرگز نیابد انقطاع
دولت شاهنشهی هرگز نبیند انقلاب
آفتاب از آسمان در برج پیروزی رسید
سجده برد ایوانش را حتی توارت بالحجاب
پیش کیکاوس اگر بودی چو تو یک محتشم
هرگز از توران بایران نامدی افراسیاب
ای مؤثر در همه کس همچو اجرام سپهر
ای گرامی بر همه کس همچو ایام شباب
حق گزاری همچو آب و کامکاری همچو باد
سرفرازی همچو آتش بردباری چون تراب
ذوالفقار بوتراب از آسمان آمد بزیر
هست گویی کلک تو چون ذوالفقار بوتراب
از تو کافی تر نبیند هیچکس در هیچ فن
وز تو عاقل تر نیابد هیچکس در هیچ باب
مرد اگر چه فضل دارد عاجز آید با تو هم
باز اگر چه صید گیرد عاجز آید با عقاب
در گناه و در نیاز از تست هر کس را سؤال
زانکه جز بخشایش و بخشش نفرمایی جواب
آهن دولت ترا نرمست و هستی زین سبب
همچو داود پیمبر صاحب فصل الخطاب
در حساب عمر تو گردون تفاریقی نبشت
کان تفاریقش فذلک دارد از یوم الحساب
تا مرا مهر تو همچون خون برگها شد درون
از مشام من بجای خوی همی آید گلاب
هست و خواهد بود از مدح و ثنای تو مرا
اندرین گیتی بزرگی و اندران گیتی ثواب
تا مصیبست آنکه بر فرقش همی پرد همای
تا مصابست آن که بر مرگش همی غرد غراب
نیکخواهت باد بر نعمت مهنا و مصیب
بدسگالت باد در محنت معزاء و مصاب
در دو دست تو دو چیز دلگشای جانفزا
در یکی زلف بتان و در یکی جام شراب
***
در ستایش پادشاه
ماهست جام باده و شاهست آفتاب
سیارگان سپاه و فلک مجلس شراب
بر دست شهریار نهادست جام می
چون گوهر گداخته بر دست آفتاب
شاهی که پیش از آدم و دیدار آدمی
دولت همی نمود بدیدار او شتاب
صاحبقران عدل که گردون بصد قران
چون او نیاورد ملکی مالک الرقاب
ای داوری که چون بنشستی بتخت ملک
کردی زنصرت و ظفر و فتح فتح باب
بی دولت بلند تو عالم خراب بود
آباد شد بدولت تو عالم خراب
یک خطبه بی خطاب تو اندر جهان کجاست
در هیچ خطبه ای نسزد جز ترا خطاب
گر بر تذرو سایه ی عدل تو اوفتد
پیش تذرو سجده کند هر زمان عقاب
خدمت کند عنان و رکاب ترا فلک
چون دست در عنان زنی و پای در رکاب
آواز کوس تو چو سوی آسمان رسد
لبیک و مرحبا بود از آسمان جواب
تدبیر تو بتیر تو ماند از آن کجا
هرگز نشد زشست تو یک تیز ناصواب
پیش تو زرناب چو دشمن شدست خوار
زانست روی دشمن تو همچو زرناب
رنج آمدست در دو جهان قسم دشمنت
اینجا کشید محنت و آنجا کشد عذاب
ایزد دعای سوختگانرا بود مجیب
پس چون دعای دشمن تو نیست مستجاب
شاها ترا خدای بشاهنشهی و عدل
امروز داد دولت و فردا دهد ثواب
تعبیر خواب خویش سعادت کند همی
هر خسروی که روی تو بیند همی بخواب
زین پیش چهره ی طرب اندر نقاب بود
از باده خوردن تو برون آمد از نقاب
بفزود ملک را زنشاط تو آب و قدر
چون چشم را زروشنی و چشمه را زآب
زاندیشه ی ستایش تو خاطر رهی
همچون صدف شدست پر از لؤلؤ خوشاب
تا گل نشان کند بچمن برهمی صبا
تا درفشان کند بسمن برهمی سحاب
تا روی نیکوان بود از قطره های خون
چونانکه برچکد بگل سرخ بر گلاب
فارغ مباد دست تو از جام پر نبید
خالی مباد بزم تو از چنگ و از رباب
بر هر که دشمن تو بود کام دل بران
بر هر چه همت تو بود کام دل بیاب
تا آسمان بماند با آسمان بمان
تا مشتری بتابد با مشتری بتاب
***
در مدح سلطان بهرامشاه غزنوی
نرگس پر خواب او از چشم من بر دست خواب
سنبل پر تاب او در پشتم آوردست تاب
چشم من پرخواب از آن شد پشت من پرتاب از این
وین دو حال از هر دو پنداری همی بینم بخواب
آن چو سحاران اگر پیشه ندارد سحر صرف
وین چو عطاران اگر مایه ندارد مشک ناب
چیست چندان رنگ و زرق از سحر آن بر مشتری
چیست چندان رنگ و بوی از عطر این بر آفتاب
گر میان عاشق و معشوق هنگام طرب
شرم و حشمت را شراب از پیش بردارد حجاب
خویشتن را در حجاب شرم و حشمت ترک من
بیشتر پوشد همی چون بیشتر نوشد شراب
راست پنداری که کافور و گلابست ای شگفت
چون شگفته عارضش خوی گیرد از شرم و عتاب
من دلی دارم زعشقش گرم و پیش او شوم
تا مگر بنشاند این گرمی بکافور و گلاب
وصف خوبان را بچشم اندر خیال روی او
چون مه اندر آینه است و چون ستاره اندر آب
گر خیال او نه ماهست و ستاره پس چراست
نور او آسان نمای و وصل او دشوار یاب
عاشقان را گر وصال و صحبت آن ماهروی
خوشترست از عمر و مال و تندرستی و شباب
عاقلان را از وصال و صحبت او خوشترست
خدمت سلطان اعظم خسرو مالک رقاب
کعبه ی محمودیان و قبله ی مسعودیان
فخر سلطانان علاء دین و دنیا بوشهاب
پادشاه تاجور بهرامشاه نامور
آنکه از نامش بزرگی یافت القاب و خطاب
آنکه او را هست ابراهیم بن مسعود جد
وانکه او را هست مسعود بن ابراهیم باب
رسم او چون رسم محمودست جد جد او
بت پرستان کشتن و بتخانه ها کردن خراب
آن که اندر دولت او مستجاب آمد دعا
برتر آمد دولت او از دعای مستجاب
پیش تیغ او نقاب از روی بگشاید ظفر
چون زگرد رزم بر روی هوا بندد نقاب
از غراب آموخت رفتن دشمنش در زیر بند
زانکه بودش مرغوای بد زآواز غراب
شد کباب از خنجر او بدسگالان را جگر
هر کجا خنجر بود آتش جگر باشد کباب
بر زمین هند و سند از هیبت شمشیر او
شیر غرنده نگردد یک زمان غایب زغاب
کرد خالی عدل او زاولستان از اضطرار
کرد صافی تیغ او هندوستان از اضطراب
زانکه دارد بی فساد و بی خیانت ملک خویش
محتسب در ملک او شد بی نیاز از احتساب
گرچه میراث آمد او را شاهی از جد و پدر
آلت شاهی بنفس خویش کردست اکتساب
خیمه ی اقبال او را بر سپهر لاژورد
هم بساطست از مجره هم طنابست از شهاب
کان یکی باشد سپید و پهن چون سیمین بساط
واندگر باشد دراز و زرد چون زرین طناب
در وفا و شکر او از بست تا اقصای هند
یک دلند و یک زبان خزد و بزرگ و شیخ و شاب
کرده اند اوصاف او را افتتاح هر کلام
کرده اند اخبار او را ابتدای هر کتاب
ای مبارک خسروی کز عدل تو یابد امان
سینه ی دراج و کبک از چنگل باز و عقاب
خلق را بهتر غنیمت عدل تست از بهر آنک
آشتی دادست عدل تو غنم را با ذئاب
ملک و عمرت را چه باک از کید و مکر دشمنان
کوه و دریا را چه باک از سایه ی پر ذباب
شیر پر دل را کند فر جبین تو جبان
خصم مخطی را کند رای مصیب تو مصاب
آهن پولاد با عزمت ندارد محکمی
آذر خراد با خشمت ندارد التهاب
بهره از طبع تو گیرد زان سبک باشد هوا
مایه از حلم تو یابد زان گران باشد تراب
چرخ اگر جانی نبودی شمس اگر گفتی سخن
شیر اگر سخره نبودی بحر اگر بودی خوش آب
از علا و نور و از سهم و سخا با هر چهار
گر ترا مانند و همتا کردمی بودی صواب
این صفت هرگز نباشد دلپسند از هیچ روی
وین سخن هرگز نباشد دلپذیر از هیچ باب
زانکه چرخ و شمس و شیر و بحر در جنب تواند
چون زمین و چون سها و چون گوزن و چون سراب
گاه رعد از بهر تیغ تو زند بر برق بانک
گاه برق از بهر جود تو بخندد بر سحاب
برق با جود تو گویی ابر را گوید مبار
رعد با تیغ تو گویی برق را گوید متاب
آنچه در هیجا تو کردستی بشمشیر و بتیر
پیل نتواند بیشک و شیر نتواند بناب
نام تو مدروس کرد آوازه ی اسفندیار
ذکر تو منسوخ کرد افسانه ی افراسیاب
فتح را چون بر در غزنین سبک کردی عنان
رزم را چون بر لب سیحون گران کردی رکاب
از ملک تأیید بود آغاز رزمت را مدد
وز فلک لبیک بود آواز کوست را جواب
جوش بود از جیش تو در سومنات و مولتان
گرد بود از رزم تو در پنجهیر و اندراب
پای پیلان را زمغز حاسدان کردی طلی
موی اسبان را بخون دشمنان کردی خضاب
معجز موسیست گفتی رمح تو گاه طعان
دست بویحیست گفتی تیغ تو گاه ضراب
آن یکی را در جبین جادوان جستی سنان
وین دگر را از روان راویان کردی قراب
چون نبود اندر خور باران رحمت دشمنت
بر سرش بارید شمشیر تو باران عذاب
روح بی جسمش معذب شد بزندان سقر
جسم بی روحش منقط شد بدندان گلاب
در هزیمت شد کسی بیچاره و مسکین بماند
نیزه در دستش عصا گشت و کماندانش خراب
او ندامت خورد و عمرش اوفتاد اندر نهیب
او هزیمت گشت و مالش اوفتاد اندر نهاب
معصیت درکین تست و طاعت اندر مهر تو
دوستانت را ثواب و دشمنانت را عقاب
آفرین بر باره ی آهو تک شبرنگ تو
آنکه در اعجاز رفتارش بود عجز دواب
گاه جستن برق را با او نباشد هیچ زور
گاه رفتن باد را با او نباشد هیچ تاب
گردن ماهی بساید چون ازو خواهی درنگ
دامن صرصر بگیرد چون ازو جویی شتاب
شهریارا گرچه از انعام تو هنگام مدح
شاعران را هم ذهب تشریف باشد هم ثیاب
دوست تر دارد معزی از ثیاب و از ذهب
خاک پای قاصدانت در ایاب و در ذهاب
تا که از لفظ سما باشد سمو را انشقاق
تا که از بحر هزج باشد رجز را انشعاب
انشقاق و انشعاب یمن و یسر اندر جهان
از یمین و از یسارت باد تا یوم الحساب
تا چمن پژمرده گردد در مه کانون و دی
تا هوا تفسیده گردد در مه ایلول و آب
سال و مه باد از نوالت بندگان را آب و نان
روز و شب باد از قبولت بندگانرا جاه و آب
در مظالم ملک را توقیع تو حبل المتین
در ضیافت خلق را احسان تو حسن المآب
سوی کیوان رفته از میدان و از ایوان تو
نعره ی کوس و تبیره ناله ی چنگ و رباب
خون خصم و آب رز در خنجر و در ساغرت
همچو در مینا و لؤلؤ لعل و یاقوت مذاب
***
در تهنیت وزارت خواجه معین الدین مختص الملک ابونصر احمد بن فضل بن محمود کاشی وزیر سلطان سنجر که در 518 باین مقام رسید
منت ایزد را که روشن شد زنور آفتاب
آسمان دولت و ملک شه مالک رقاب
از خراسان آفتاب آید همی سوی عراق
از عراق آمد کنون سوی خراسان آفتاب
آفتابی بر سپهر فضل صافی از غبار
آفتابی در بروج سعد خالی از حجاب
آفتابی اختیار دولت صاحب قران
آفتابی افتخار ملت صاحب کتاب
سید دنیا معین دین پیغمبر که هست
همچو داود پیمبر صاحب فصل الخطاب
صاحب عادل نصیر دولت عالی که هست
حمد و نصرت را زنام و کنیت او انشعاب
صدر عالم قبله ی اولاد آدم کز شرف
پیش از آدم بود عالم را بعدل او شتاب
با رسوم او جهان از یاد بگذارد همی
آنچه از فخر و شرف دیدست از صدر و شهاب
کار گیتی چون مفوض کرد شاهنشه بدوی
حال گیتی استقامت یافت بعد از انقلاب
هست شاهنشاه صاحب دولت و صاحب قران
رای صاحب دولت و صاحب قران باشد صواب
مستجاب آمد دعای خلق در ایام او
تا زرفعت قدر او شد چون دعای مستجاب
گر منوچهر بن ایرج را چنو بودی وزیر
ملک ایران کی گرفتی مدتی افراسیاب
باش تا در راه درگاهش سبک گردد عنان
باش تا سوی شهنشاهش گران گردد رکاب
باش تا از راه امر و نهی بگشاید گره
باش تا از روی حل و عقد بگشاید نقاب
باش تا مستقبلان آیند پیش موکبش
آرزومند قبولش امتی از شیخ و شاب
سروران دولت او سرکشیده بر فلک
کافیان خدمت او رخ نهاده بر تراب
ای مبارک ابر رحمت بر همه گیتی ببار
ای همایون بدر دولت بر همه عالم بتاب
در کفایت نام جوی از پادشاه نامجوی
در وزارت کامیاب از پادشاه کامیاب
مدت سی سال در ملک سلاطین کرده ای
منت شاهان و شکر راد مردان اکتساب
کدخدایی کن خداوند جهان را مدتی
تا جهان خالی کنی از اضطرار و اضطراب
دولت سلطان محمد گر زتو ترتیب یافت
ملک سلطان سنجر اکنون از تو یابد جاه و آب
آهوان را گر زدندان کلاب آفت رسید
ور بود آشوب میشان را زدندان ذئاب
میش و آهو هر دو از عدل تو اکنون ایمنند
هم زچنگال ذئاب و هم زدندان کلاب
در مسالک نیست با امن تو رسم بدرقه
در ممالک نیست با امن تو جای احتساب
عفو تو چون چیره گردد آب از آتش برکند
خشم تو چون تیز گردد آتش انگیزد زآب
ور رسد پیغام تو یک راه سوی آسمان
مرحبا با حبذا از آسمان گیرد جواب
دوستان و دشمنانت را زمهر و کین تست
در بهشت امید رحمت در سقر بیم عذاب
خلد را بیند بخواب آن کو ترا بیند بباد
بخت را بیند بیاد آن کو ترا بیند بخواب
آسمان تا دامن محشر نبودی پایدار
گر بقدر تو نبودی آسمان را انتساب
تیر ترکان ترا پر عقاب آمد بکار
زان شرف شد در جهان شاه همه مرغان عقاب
حاتم و نعمان و معن امروز اگر پیدا شوند
هر سه را گاه جوانمردی نباشد با تو تاب
همت تو بشکند بازار ایشان همچنانک
مهر تابان بشکند بازار نور ماهتاب
بخت میمون تو چون بر هفت گردون خیمه زد
اختران بستند با تختت طناب اندر طناب
بند و زندان ساخت چون صاحب خبر کیوان پیر
تا کند در بند و زندان دشمنانت را عقاب
مشتری بر خیر و طاعت داشت در دنیا ترا
تا بخیر و طاعت از یزدان ترا باشد ثواب
بر مثال جنگیان مریخ شد پرخاشجوی
تا بقهر بد سگالت برکشد تیر از قراب
آفتاب از بهر آن تا تو ببخشی روز بزم
کرد سنگ خاره را پرگوهر و پر زر ناب
زهره شد چون مطربان رامش فزای ورود زن
تا زند هنگام رامش پیش تو چنگ و رباب
ای بنفس خویش تنها امتی همچون خلیل
مقبل فی کل فن معجز فی کل باب
ای نیابت داده در علم و جوانمردی ترا
تا بخیر و طاعت از یزدان ترا باشد ثواب
عذر من بپذیر اگر چه هستم از تقصیر خویش
هم سزاوار ملامت هم سزاوار عتاب
از وصالت گشت فالم سعد چون فر همای
گر زهجرت بود حالم تیره چون پر غراب
اندرین مدت که بودم من زدیدار تو فرد
جفت بودم با رباب و با کباب و با شراب
بود اشکم چون شراب لعل در زرینه جام
ناله چون زیر رباب و دل چو بر آتش کباب
شکر یزدان را که روزی کرد ازین خدمت مرا
لذت خیر المآل و راحت حسن المآب
تا مدیح تو همی گویم بهنگام مشیب
گر ثنای تو همی گفتم بایام شباب
تا همی از مهر رخشان بر زمین باشد شعاع
تا همی از بحر جوشان بر هوا باشد سحاب
مهر رخشان باد پیش رای تو همچون سها
بحر جوشان باد پیش دست تو همچون سراب
آنکه دلشادت نخواهد باد عیش او دژم
وانکه آبادت نخواهد باد عمر او خراب
باغ اکرام ترا ریحان همه بو و لطف
ابر انعام ترا باران همه زر و ثیاب
روز و شب در خدمت تو ماه رویانی عجب
هر یکی را صنع یزدان داده شش چیز عجاب
چهره ی خوب و لب شیرین و بالای بلند
چشم مخمور و دهان تنگ و زلفین بتاب
باد با بخت تو سعدین فلک را اقتران
تا بیزدان بندگان را در سجودست اقتراب
رای تو در دولت سلطان بهر کاری مصیب
دشمنان دولت از رای مصیب تو مصاب
تا گه محشر بتوقیعات در دیوان شاه
کرده اقلام تو هفت اقلیم پر در خوشاب
***
در مدح کیا مجیرالدوله علی بن حسین اردستانی
ای زلف و عارض تو بهم ابر و آفتاب
با بوی مشک و رنگ بقم ابر و آفتاب
بایسته آفرید و بدیع آفرید گار
هم زلف و عارض تو بهم ابر و آفتاب
گه گه زرشک زلف تو و شرم عارضت
باشند جفت حسرت و غم ابر و آفتاب
از غم بود که گاه نهار و گه کسوف
دارند روی خویش دژم ابر و آفتاب
در چهره ی بدایع اگر خصل بشمرند
در پیش خط و خد تو کم ابر و آفتاب
پس چون کنند گاه بدایع برابری
با خط و خد چون تو صنم ابر و آفتاب
در دست تو چون باغ ارم گشت و شهر عاد
چون شهر عاد و باغ ارم ابر و آفتاب
ساحر شدی مگر که نمایی همی بسحر
از رنگ و نقش و عقده و خم ابر و آفتاب
از برف و شنبلید کشیدند در غمت
بر موی و روی خلق رقم ابر و آفتاب
هر چند نادرست بهم برف و شنبلید
آورده اند هر دو بهم ابر و آفتاب
تو همچو آفتابی و اسب تو همچو ابر
دلها سپرده زیر قدم ابر و آفتاب
چون تو شوی سوار بخدمت همی شوند
اندر رکاب صدر عجم ابر و آفتاب
فرخ مجیر دولت عالی علی که هست
دست و دلش زجود و کرم ابر و آفتاب
صدری که پیش همت و احسان او شدند
از جمله ی عبید و خدم ابر و آفتاب
بخت و قضا روند همی بر مراد او
چون بر مراد موسی و جم ابر و آفتاب
درگاه او حرم شد و هستند در طواف
چون حاجیان بگرد حرم ابر و آفتاب
دارند بر فلک زیمین و ضمیر او
رادی و روشنی بسلم ابر و آفتاب
با او بگاه بخشش اگر همسری کنند
بر خویشتن کنند ستم ابر و آفتاب
آرند فوج فوج بجنگ مخالفانش
از زنگ و ترک خیل و حشم ابر و آفتاب
خشکست و تیره شهر بداندیش او مگر
زان شهر باز شد بعدم ابر و آفتاب
وز بهر تخت تو زپرند بنفش و زرد
بر آسمان زنند خیم ابر و آفتاب
با عدل او دریغ ندارند ظل و نور
در مرغزارها بغنم ابر و آفتاب
بی عدل او نه سایه دهند و نه روشنی
اندر اجم بشیر اجم ابر و آفتاب
ای زیر امر و نهی تو قومی که از شرف
دارند زیر قدر و همم ابر و آفتاب
هرگز بروزگار تو از سیل و از سموم
ننموده اند رنج و الم ابر و آفتاب
مولعترند تا که وجود تو دیده اند
بر قطع قحط و منع ظلم ابر و آفتاب
گر دهر بی رضای تو روزی بکس دهد
زان مکرمت خورند ندم ابر و آفتاب
باریدنی بشرط و شعاعی باعتدال
کردند قسم تو زقسم ابر و آفتاب
اندر ازل بمصلحت روزگار تو
گویی که خورده اند قسم ابر و آفتاب
دارند روز بزم تو و روز رزم تو
بر دست و دیده آتش و نم ابر و آفتاب
چون در زمین معرکه دیدند زآسمان
در موکب تو کوس و علم ابر و آفتاب
زآواز جنگیان و تف تیغ تو شدند
پالوده مغز و سوخته دم ابر و آفتاب
تیغ تو ابر بود و سپر آفتاب بود
کردند جنگیان تو خم ابر و آفتاب
گفتی عذاب صاعقه بار است و خصم سوز
از بلخ تا بکالف زم ابر و آفتاب
در باغ عمر خصم تو جستند مدتی
نه لون یافتند و نه شم ابر و آفتاب
در آب و در نبات بتأثیر فعل خویش
کردند نوش خصم تو سم ابر و آفتاب
ای ملک پروری که نیارند زد همی
پیش سخاورای تو دم ابر و آفتاب
گر طبع و خاطر تو بدیدی طبایعی
نشناختی بوصف قدم ابر و آفتاب
در باغها بجود تو در تیر و در بهار
دینار گسترند و درم ابر و آفتاب
وز بهر بخشش تو کند آب و خاک را
پر در و زر دهان و شکم ابر و آفتاب
فرخ دوات و دست تو هست آفتاب و ابر
طرفه است جایگاه و قلم ابر و آفتاب
وین طرفه ترکه جان و دلم را گسسته اند
در زیربار شکر و نعم ابر و آفتاب
بردی بجود تیرگی از طبع من چنانک
از طبع روزگار هرم ابر و آفتاب
سودای مال هم تو بری از دماغ من
چون از مزاج دهر سقم ابر و آفتاب
بارنده شد زبانم و رخشنده خاطرم
گویی مراست در دل و فم ابر و آفتاب
تا آرزوی مرد کشاورز و گازرست
همواره از پی تف و نم ابر و آفتاب
تا در خورند تربیت و نفع خلق را
از راه عقل و روی حکم ابر و آفتاب
شخص مبارک تو حکم باد در کرم
راضی شده بحکم حکم ابر و آفتاب
گفته ترا بشیر بشر چرخ و مشتری
خوانده ترا امام امم ابر و آفتاب
مجلسگه شراب و کف ساغر ترا
خال آسمان و زهره و عم ابر و آفتاب
زایوان تو شنیده بشادی هزار عید
آوای زیر و ناله ی بم ابر و آفتاب
***
در مدح یکی از وزرا
زبسکه ماند دل و چشم من در آتش و آب
گشاده در دل و در چشم من بر آتش و آب
بنیک و بد زدل و چشم من جدا نشود
چگونه باشد چشم و دل اندر آتش و آب
چرا دو عارض و چشم مرا مرصع کرد
اگر بطبع نگشتست زرگر آتش و آب
از آن سپس که دلم در جوار خدمت اوست
شدست در دل و چشمم مجاور آتش و آب
اگر بشوید مر زلف را و خشک کند
شود ززلفش پر مشک و عنبر آتش و آب
بر آب و آتش اگر سایه افگند زلفش
شود زشکلش مانند چنبر آتش و آب
علاحده رخ و سیمای اوست در زلفش
زمشک دید کسی چون زره در آتش و آب
نویسم ار صفت هجر او بدفتر در
بگیرد از صفتش روی دفتر آتش و آب
دلم زدلبر چون شاد و خوش بود که بود
نصیب چشم و دل من زدلبر آتش و آب
گر اشک و آهم پیدا شود بگیرد پاک
زچشم و از دل من هفت کشور آتش و آب
همیشه از دل و از چشم من برشک آید
بقعر هاویه و حوض کوثر آتش و آب
بترسم از دم و آهم که سرد و خشک شوند
چو بر خلیل و کلیم پیمبر آتش و آب
اگر زعشق دگر کس سپر بر آب افگند
من از فراق فگندم سپر بر آتش و آب
زعشق کار بدان جایگه رسیده مرا
که پیش خواجه روم کرده بر سر آتش و آب
خدایگانی کز تیغ او در آهن و سنگ
بود همیشه زهیبت اثر در آتش و آب
اگر سیاست و انعام او ندیدستی
گه فروغ و گه سیل بنگر آتش و آب
زخلق و خلقش اگر بهره ور شود گردد
هوا و خاک منیر و معطر آتش و آب
هوا و آتش و آب اربکین او کو شند
شود کثیف هوا و مکدر آتش و آب
هواش جوی و میندیش ویشک پیل بکن
ثناش جوی و بنه روی بستر آتش و آب
از آن کجا سپر ملکتست خدمت او
بدو سپار دلت را و بسپر آتش و آب
چو خاک تیره و چون باد بی وطن گردد
شود مقابل اقبال او گر آتش و آب
نعوذ بالله اگر داد و عدل او نبود
بسوزدی ببر ملک یکسر آتش و آب
اگر نه عدلش بودی گرفتی از فتنه
دیار باختر و مرز خاور آتش و آب
اگر نبودی آثار او که دانستی
که راند از دل فولاد جوهر آتش و آب
ایا وزیری کاعدای ملک تو دارند
زکینه در دل و در دیده همبر آتش و آب
زجسم و طبع تو بردند پایه و مایه
چه بر اثیر و چه بر بحر اخضر آتش و آب
از آن در آب و در آتش حیات و موت بود
کجا زکلک و کفت شد مصور آتش و آب
حسود و دشمن ملک ترا ببرد و بسوخت
بغرق و حرق از آن شد دلاور آتش و آب
بناصح تو قضا و قدر زیان نکند
کجا پلنگ و نهنگ و سمندر آتش و آب
کدام شاخ که از مهر و کینت او پرورد
که شاخ کینه و مهرت دهد بر آتش و آب
حکایت از دل و از چشم دشمن تو کنند
هماره زان جهد از برق و تندر آتش و آب
بدستش اندر شمشیر ترک تاز ببین
ندیدی ار تو بیک جای همبر آتش و آب
بساختند چو عدلت بداوری برخاست
زفر عدل تو بی نصح و داور آتش و آب
کجا که عزم تو و حزم تو بود باشد
معطل انجم و چرخ و مزور آتش و آب
روان و جان و دل و جسم بدسگال ترا
عدیل ذل و هوانست و یاور آتش و آب
گر آب و آتش جوید خلاف و خشم ترا
بروز خشم و خلاف تو کیفر آتش و آب
بهیچ حال برون آری ارکنی تدبیر
بعنف و لطف زسد سکندر آتش و آب
رضا و خشم تو مستور نبود اندر دل
چگونه ماند هرگز مستر آتش و آب
کفت بر آب و بر آتش گر افگند مایه
شوند ساخته چون دو برادر آتش و آب
از آنکه تا همه ی عمر خدمت تو کند
زبهر خدمت تو شد مصور آتش و آب
عجب نباشد اگر زارزوی خدمت تو
زمین شود شنوا و سخنور آتش و آب
بپیش همت تو روز بخشش تو بود
حقیر خاک و هوا و محقر آتش و آب
گر آب و آتش با تو بکین برون آیند
زکلک و کف تو گردد مبتر آتش و آب
اگر نبودی انصاف تو رسانیدی
شرار موج حوادث باختر آتش و آب
اگر ندارد تقدیر خشم و عفو تو کس
شگفت نیست که نبود مقدر آتش و آب
برابری نکند با کف تو هرگز ابر
بطبع باشد هرگز برابر آتش و آب
حذر زآب و زآتش کنند در همت
همی کنند زشهزاده سنجر آتش و آب
نگاه داشتی از آب و آتشش زین پس
نگاه دار کنون زو بصف در آتش و آب
همی بباری بر جان بدسگالان بر
بروز رزم بحنجر زخنجر آتش و آب
بر آب و آتش تیغ تو گر خلاف کند
شود زهیبت تیغ تو مضطر آتش و آب
چو جوهرست حسام تو کاندرو دایم
عیان ستاره و درست و مضمر آتش و آب
شهاب شکل و فلک صورت مجره صفت
برخ زبرجد و مینا بپیکر آتش و آب
تو پیکری نشنیدستی از جهان کورا
که تا در آتش و سنگست اختر آتش و آب
تفست و نم زو در جان و جسم خصم و حسود
عرض بود تف و نم چونکه جوهر آتش و آب
زآب و گوهر آتش جدا نداند شد
تو جمع دیدی در هیچ گوهر آتش و آب
همیشه کینه کش و ملک پرورست و که دید
که کینه کش بود و ملک پرور آتش و آب
ستم بر آتش و آبست و بس شگفت بود
که دادگر بود و عدل گستر آتش و آب
همیشه تا که جهان از عناصر و ارکان
هوا و خاک شناسیم و دیگر آتش و آب
عدوت بر سر خاکست و نیز باد بدست
مطیع خاک و هوا و مسخر آتش و آب
***
در مدح ذوالسعادات فخرالمعالی ابوعلی شرفشاه جعفری قزوینی
چون زبرج شیر سوی خوشه آمد آفتاب
شد بابر اندر نهان حتی توارت بالحجاب
ابر شد مانند چشم عاشقان اندر سرشک
مهر شد مانند روی دلبران اندر نقاب
آمد آن خیل بهاری را کنون وقت مشیب
آمد آن فصل خزانی را کنون روز شباب
ماه مهر آویخت زرین حلقه در گوش چمن
تا بحنا کرد گلبن دست زنگاری خضاب
باغ رنگ بی نفس دارد زبیم ماه دی
توده ی کافور سوده زان همی ریزد سحاب
کوه را بر تارک اکنون هست ترک از سیم خام
باغ را بر گردن اکنون عقد هست از زر ناب
آن یکی را داد ابر از رایت مصری ردا
وین دگر را داد باد از ملحم رومی ثیاب
هندوی گندا شدست اندر میان باغ ماغ
نقره ی خارا شدست اندر میان حوض آب
برق چون بنمود چهره آتش اندر شد بکوه
زاغ چون بگشاد دیده بلبل اندر شد بخواب
گشت پنهان لاله ی شنگرفگون در زیر برف
گشت پنهان سوسن کافور گون اندر رضاب
آن یکی چون بدسگال دولت صاحبقران
واندگر چون دوستدار خسرو مالک رقاب
خسرو عادل ملک فخرالمعالی بوعلی
داور هوشنگ هوش و شاه پیغمبر خطاب
آن که کمتر خادم او برتر از اسفندیار
وانکه کمتر چاکر او برتر از افراسیاب
از مبارک نام او دارد معالی انشقاق
وز مؤید بخت او دارد سعادت انشعاب
موکب اجلال او را آمد از شعری لگام
خیمه ی فرمان او را آمد از طوبی طناب
میش با شمشیر تیزش سر فرازد بر پلنگ
بره با فرمان عزمش چیره گردد بر ذئاب
خاک هامون با وجودش برتر از اوج زحل
گنج قارون پیش جودش کمتر از پر ذباب
بر امید ترکش او زودتر بالد خدنگ
بر فراق دشمن او زار تر نالد رباب
دشمنانش را زغسلینست در دوزخ طعام
دوستانش را زتسنیمست در جنت شراب
از سراب آبگون کس را نباشد منفعت
زانکه اندر شأن بدخواهان او آمد سراب
جاه و حشمت نیست الا در همایون درگهش
همچنان لارطب و یابس نیست الا در کتاب
گر چنو یزدان بهمت آفریدی دیگری
آمدستی بی نیازی خلق را از اکتساب
ای خداوندی که هستی جعفری و لنگری
داری از جعفر ظفر تا روز محشر فتح باب
چون تویی باید که دارد حیدر کرار عم
چون تویی باید که دارد جعفر طیار باب
پادشاهان نامه و نام ترا بر سر نهند
تا بنام تست شاهی و شرف را انتساب
مرکب تو همچو آب و آتش و خاکست و باد
در نشیب و در فراز و در درنگ و در شتاب
بفگند باد سبک را چون سبک سازی عنان
بشکند کوه گران را چون گران سازی رکاب
چون بپرانی عقاب و با شه و شاهین و باز
هر یکی را در سر چنگل بود صیدی عجاب
زهره باشد صید باشه تیر باشد صید باز
مهر باشد صید شاهین مه بود صید عقاب
نیزه ی سندان گذار و تیر خارا خوار تو
هر دو چون تقدیر یزدانست در رفتن صواب
زان یکی روز سیاست سروران را اضطرار
زین دگر روز شجاعت خسروانرا اضطراب
هست چوگان تو مانند شهابی تیز رجم
وان مدور گوی تو مانند جرم آفتاب
کی ربایند از تو شاهان گوی هنگام نبرد
تا تو داری روز میدان آفتاب اندر شهاب
ای همیشه پیش تدبین تو شاهان چون عبید
وی همیشه پیش شمشیر تو شیران چون کلاب
تا که جود تو بقزوین نیست یک ساکن فقیر
تا که عدل تو بقزوین نیست یک مسکن خراب
با جوال گوهر و صندوق زر بیرون شود
هرکه او آید بقزوین با عصا و با جراب
با پدر بودم بهر بقعت مهنا و مصیب
بی پدر گشتم بهر مجلس معزا و مصاب
خسروا بودم درین بقعت غریب و نوسفر
بر غریب و نوسفر ناگاه غران شد غراب
پشت چون پشت یتیم بی پدر در انکسار
چشم چون چشم غریب نوسفر در انسکاب
بر وفایش بود دعوی از قضا و از قدر
نیست کس را با قضا و با قدر جنگ و عتاب
چند گیرم من حساب عمر او پنجاه و شش
نیست دیدارش مرا روزی الی یوم الحساب
گر پسندی پیش تو خدمت کنم همچون پدر
کز پدر فرزند را نیکوتر آید انتساب
من رهی را بی همایون طلعت تو مدتی
دیده اندر چشم خون گشت و دل اندر بر کباب
گر بخدمت قصد کردم گفت دربان بار نیست
ور فرستادم یکی مدحت ندادندم جواب
رنگ رخسارم بزردی بود مانند ذهب
زانکه جز حرمان ندیدم در ایاب و در ذهاب
بر امید دیدن تو هر شبی کردم دعا
آن دعا را دوش کرد ایزد تعالی مستجاب
تا که جان دارم خداوندا بدین عالی بساط
بارم از دریای خاطر هر زمان در خوشاب
دولت پاینده را گویم که اسجد و اقترب
گر بیابم اختصاصی بر بساط اقتراب
تا بود تأثیر گردون گه صلاح و گه فساد
بدسگالان تو را بادا عقاب بی ثواب
مهرگان آمد خداوندا بشادی بگذران
آفتاب عالمی بر جمله ی عالم بتاب
شهر گیر و درگشای و دین پرست و کین ستان
ملک دار و ملک بخش و کام جوی و کام یاب
***
در مدح جمال الملک والدین ابوجعفر محمد بن خواجه نظام الملک
یاد باد آن شب که یارم دل زمنزل بر گرفت
بار در بست و ره منزلگه دیگر گرفت
ناکشیده رنج داغ هجر بر جانم نهاد
ناچشیده می خمار مستی اندر سر گرفت
چنبر زلفش زمن بربود چرخ چنبری
تا زهجرش قامت من پیکر چنبر گرفت
گفتم ای شکر لبا نزدیک من باز آی زود
چشم برهم زد بلؤلؤ لاله و شکر گرفت
شد جهان بر چشم من همچون دلم تاریک و تنگ
چون کشید او تنگ اسب و تنگم اندر برگرفت
بر امید آنکه بازم صحبت او کی بود
من همی طالع گرفتم او همی دفتر گرفت
جان من شد رفتنی از رفتن جانان من
من دل از جان برگرفتم او دل ار من برگرفت
دیدم آنشب گنبد اخضر چو دریای محیط
پیکر دریای اخضر گنبد اخضر گرفت
از سوی خاور برآمد باد و دریا موج زد
روی آن دریا اخضر سربسر گوهر گرفت
شب چو کشتی بود و موجش لنگر و ملاح ماه
گفتی آن کشتی سکون از جنبش لنگر گرفت
آسمان چون بوالعجب بود وز مهرش مهره بود
بوالعجب گفتی که مهره زیر پای اندر گرفت
تا زمین چون مادری بود و مهش فرزند بود
گفتی آن فرزند رفت و دامن مادر گرفت
باختر شد همچو صبا وز صبح آورد دام
هر زمان گفتی بدام اندر همی اختر گرفت
صبحدم گفتی فلک چهره بنیلابه بشست
رنگ شمشیر جمال الدین ابوجعفر گرفت
آفتاب دین پیغمبر محمد بن حسن
آن خداوندی که در دین رسم پیغمبر گرفت
خسرو اسلام فال از طلعتش گیرد همی
همچو پیغمبر که فال از طلعت حیدر گرفت
فر جعفر دارد او لیکن همای همتش
زیر پر هفت آسمان ماننده ی جعفر گرفت
مصدر تشریف میران مجلس میمون اوست
هر کسی تشریف را تصریف ازین مصدر گرفت
هر که باشد طالب مهرش بماند چون خضر
زانکه مهرش لذت مطلوب اسکندر گرفت
وان که بگذارد قدم در راه کین او اجل
بندیش برپا نهد کش کس نیارد برگرفت
از نهیب نعل اسب و مخلب شاهین او
مه بماهی رفت و ماهی ماه را پیکر گرفت
پای شبدیزش تو گویی پویه از آهو گرفت
پر شاهینش تو گویی قوت از صرصر گرفت
آن بمنزل در همی پی در دگر منزل نهاد
وی بکشور درهمی صبد از دگر کشور گرفت
آن یکی گفتی که هامون را بزیر ران گرفت
وین دگر گفتی که گردون را بزیر پر گرفت
خور زرنگ تیغ گوهر بار او گیرد شعاع
گرچه هر گوهر بکان رنگ از شعاع خور گرفت
تیغ او پوشید گویی جامه ی رهبان روم
روی بدخواهش بجای سیم خوردر زر گرفت
وز نهیب تیغ او دشمن بروم اندر گریخت
جای خویش اندر چلیپا خانه ی قیصر گرفت
ای جهانگیری که بر تو گوید و گفت آفرین
هر که اندر دست خنجر گیرد و خنجر گرفت
شاه چین را داد حکم آسمانی گوشمال
تا چرا بی حکم تو بر سر همی افسر گرفت
گر ضیافت کرد ابراهیم بن آزر مدام
تا غریبان را بحکم خویشتن چاکر گرفت
شاه چین در این ضیافت چاکر درگاه تست
در ضیافت رسم ابراهیم بن آزر گرفت
تا معزی یافت از ابر قبول تو سرشک
بر زمین حکمت از تخم معانی برگرفت
شعرهای او گرفت از یمن مدح تو شرف
وان شرف گر بنگری امروز تا محشر گرفت
مدتی چون ذبح اسمعیل بن هاجر نمود
زانکه او را دست هجر توهمی حنجر گرفت
تا زمدح و آفرینت چشمه ی خاطر گشاد
زنده گشت و فر اسمعیل بن هاجر گرفت
چشم کابین دارد از جوی تو ای صدر جهان
کز مدیح تو عروس خاطرش گوهر گرفت
گرچه شعر و شاعری در عهد ما با قیمتست
از کمال خاطر تو قیمت دیگر گرفت
تا زمین در روز گیرد روشنی از باختر
همچو اندر شب فلک تاریکی از خاور گرفت
با رضای ایزدی بادی که عالمی دولتیست
هرکه او راه رضای ایزد داور گرفت
روی بدخواه تو بادا روز و شب نیلوفری
کز خلاف تو دل او رنگ نیلوفر گرفت
***
در مدح سلطان ملکشاه
شاه جهان که خسرو فرخنده اخترست
بر شرق و غرب پادشه عدل گسترست
عزمش فروبرنده ی ملک مخالفست
رأیش برآورنده ی دین پیمبرست
سهمش بخاورست و نهیبش بباختر
وز باختر ولایت او تا بخاورست
با آفتاب رای منیرش مقابلست
با نوبهار بزم شریفش برابرست
کز نور رای او همه گیتی مزینست
وز بوی بزم او همه عالم معطرست
آنجا که تیغ اوست شجاعت مرکبست
وانجا که دست اوست سخاوت مصورست
تیغش نه تیغ صاعقه ی دشمن افگنست
دستش نه دست معجزه ی روح پرورست
از نعل مرکبان سپاهش بشرق و غرب
چندانکه هست روی زمین ماه پیکرست
گر بنگری زخدمت تیغش بروم و شام
رخها مزعفرست و زمینها معصفرست
آنجا که بود نعره ی ناقوس رومیان
اکنون خروش و ناله ی الله اکبرست
شاها تو در فتوح فزون از سکندری
وان تیغ جان ربای تو سد سکندرست
خطی که گرد مملکت اندر کشیده ای
چون دایره است و نقطه ی او هفت کشورست
از پیش همت تو چو خاکست لاجرم
اندر کف رعیت تو خاک چون زرست
هر روز بهترست خصال تو بی خلاف
تا عالمست روز تو از روز بهترست
آورده اند سیصد و هفتاد در شمار
آن خسروان که لشکری خسرو ایدرست
یک رایت تو سیصد و هفتاد رایتست
یک لشکر تو سیصد و هفتاد لشکرست
دشمن نماند در همه عالم ترا کسی
پس گر کسی بماند مطیع و مسخرست
در خاک رفت هر که همی با تو سرکشید
او خاک بر سرست و ترا تاج بر سرست
آویزد آنکه گریزد زمهر تو
گرچه رسن دراز سرش هم بچنبرست
وقت سماع و باده و آرام و رامشست
نه وقت جوشن و زره و خود و مغفرست
در هر وطن که پای برون آری از رکاب
تو هدیه ای بدیع و یکی بزم دیگرست
هر رو نوبتست یکی بزم ساختن
و امروز نوبت ملک فرخ اخترست
آن میر شیر بچه و آن شاه شاه زاد
کز اصل پاک خسرو سلجوق گوهرست
تو همچو آفتابی و او هست همچو ماه
وز هر دو دین و دولت و دنیا منورست
این بزم جنتست و تو رضوان جنتی
بخت بلند و جام تو طوبی و کوثرست
می خور زدست نوش لبی خلخی نژاد
کش مشتری برادر و خورشید مادرست
زان می که چون بجام بلور اندر افگنند
گویی در آب روشن رخشنده آذرست
تا کوس و لشکر و علم و تخت و مرکبست
تا جام و خاتم و قلم و تیغ و افسرست
این جمله را بحق ملک و پادشاه باش
زیرا که حق همیشه سزاوار حقورست
عدل تو باد یاور و دارنده ی جهان
کایزد ترا همیشه نگهبان و یاورست
***
ایضا در ستایش ملکشاه
خدای عرش گواه و زمانه آگاهست
که دین عزیز بسلطان دین ملکشاهست
شهی که خاطر پاک و ضمیر روشن او
زهر هنر که خدا آفریده آگاهست
اگر بافسر و گاهست فخر هر ملکی
بفر طلعت او فخر افسر و گاهست
ملوک روی سوی درگهش نهادستند
که قبله گاه ملوک خجسته درگاهست
فتوح او بعدد هست اگر حساب کنند
فزون از آن که حروف سخن در افواهست
ایا شهی که ترا در صفات پادشهی
کمال صد ملکست و جمال صد شاهست
زخدمت تو شهان را سعادت و شرفست
زطاعت تو جهان را جلالت و جاهست
زگرد موکب تو روی ماه پرخاکست
زنعل مرکب تو روی خاک پرماهست
اگر ستاره پرستش کند ترا وقتست
اگر زمانه ستایش کند ترا گاهست
رضا و خشم تو مانند مشتری و زحل
همیشه سعد نکوخواه و نحس بدخواهست
بخدمت تو دو تا هست خدمت ملکان
از آنکه با تو دل روزگار یکتا هست
چرا نهد عدوی تو خلاف را سرو بن
که جای او سردارست یابن چاهست
مخالفان تو با آه و آهنند ندیم
سر و زبان همه زیر آهن و آهست
هر آن عدو که سپاهش گران تر از کوهست
چو پیش تیغ تو آید سبکتر از کاهست
بسا کسا که همی گفت شیر شرزه منم
کنون زبیم تو بیچاره تر زروباهست
زتو جدا نشود دولت تو یکساعت
که با تو دولت تو همنشین و همراهست
دلیل تست بهر جای عصمت یزدان
برین دلیل دلیل اعتصمت باللهست
خجسته باد شب و روز و ماه و هفته ی تو
همیشه تا که شب و روز و هفته و ماهست
بدولت اندر عمری دراز باد ترا
که دست بد زتو و دولت تو کوتاهست
شمار ملک تو صد بار صد زیادت باد
که حد عمر تو پنجاه بار پنجاهست
***
در مدح یکی از منشیان
ای شده ملک و دین زکلک تو راست
کلک تو کار ملک و دین آراست
دل صافیت مطلع قدرست
کف کافیت مقتضای قضاست
همت تو محیط چون فلکست
نعمت تو بسیط همچو هواست
دست تو ابر و جود تو مطرست
لفظ تو در و طبع تو دریاست
عادت تو بفخر پیوستست
سیرت و رسم تو زعیب جداست
گر تفاخر بود زخدمت تو
آن تفاخر علی الخصوص مراست
هست یکتا بمهر تو دل من
پشت من در پرستش تو دوتاست
صد عطا از تو بیش یافته ام
هر یکی را هزار شکر و ثناست
قصه ی خویش با تو دانم گفت
حاجت خویش از تو دانم خواست
چون بود روزگار من که مرا
خرج پیدا و دخل ناپیداست
بار بسیار و بارکش اندک
چاکران بیش و مرکبان کم و کاست
دی مرا بود فکرت امروز
بازم امروز فکرت فرداست
گرچه در پایگاه و کیسه ی من
نه ستورست و نه ستور بهاست
بیک اشتر که تو مرا بدهی
همه کارم تمام گردد راست
برکات سخاوت تو مرا
فتح باب هزار گونه عطاست
از بقای تو دور باد فنا
تا بدهر اندرون بقا و فناست
بر تن و دلت و جانت باد ایجاب
هر چه اندر جهان بخیر دعاست
***
در مدح سلطان ملکشاه
تا هست جهان دولت سلطان جهانست
وز دولت او امن زمینست و زمانست
عدلش سبب ایمنی خرد و بزرگست
جودش سبب زندگی پیر و جوانست
از دولت او در همه آفاق دلیلست
وز نصرت او در همه اسلام نشانست
دریا دل و گوهر سخن و صاعقه تیغست
باران سپه و بحر کف و برق سنانست
لشکر شکن و تیغ زن و شیر شکارست
دشمن شکر و مال ده و ملک ستانست
ای شاه جهان هر چه ترا کام و مرادست
تقدیر و قضای ملک العرش چنانست
چندین شرف و جاه که ایزد بتو دادست
گر برشمرم برتر ازین وهم و گمانست
هر دولت و نصرت که خبر بود زشاهان
در مشرق و مغرب همه امروز عیانست
در خشم تو بیمست و بعفو تو امیدست
از مهر تو سودست و زکین تو زیانست
در مصر زشمشیر تو آشوب و نفیرست
در روم زپیکان تو فریاد و فغانست
با عدل تو بر خلق گشادست در امن
بس شاه که در خدمت تو بسته میانست
از آتش تیغ تو برفت آب مخالف
وز باد سر خصم تو در خاک نهانست
از کلک و بنان تو دل خلق بنازد
گویی امل خلق در آن کلک و بنانست
وز تیر و کمان تو همی خصم بنالد
گویی اجل خصم تو آن تیر و کمانست
خورشید زمینی تو و هر روز بخدمت
خورشید فلک بر سر تو سعد میانست
از تابش خورشید پدید آید یاقوت
زانست که بر دست تو یاقوت روانست
اقرار دهد مرد خردمند که در فضل
یاقوت روان بر کف تو قوت روانست
دیدار تو شادی و طرب را سبب آمد
چندین طرب و شادی و خنده یک از آنست
اندر دل و جان مهر تو گشتست که او را
از مهر تو آرام دل و راحت جانست
از جاه تو این مصر چو رضوان بهشتست
وز فر تو این روضه چو روضات جنانست
شاهنشه اقران و خداوند قران باش
تا شمس و کواکب را بر چرخ قرانست
از عدل تو بر خلق جهان سایه نعمت
وندر خط فرمان تو چندان که جهانست
***
در مدح سید الرؤسا معین الملک ابوالمحاسن محمد بن کمال الدوله
بتی که قامت او سرو را بماند راست
خمیده زلف گرهگیر او چو قامت ماست
زروی او بر صورتگر از خیال و نشان
خیال حور بهشت و نشان ماه سماست
نماز شام که رفت آفتاب سوی نشیب
بر من آمد ماهی که نارون بالاست
در آمد از سر کوی و در سرای بزد
سرای و کوی برویش چو آفتاب آراست
بگرد چهره ی او در دو زلف او گفتی
که گرد لاله دو چنبر زعنبر ساراست
همی فشاند سر زلف بر دو عارض خویش
بر آفتاب تو گفتی همی زره پیداست
چو زلف و روش بدیدم مرا یقین شد باز
که زیر دامن هاروت زهره ی زهراست
چو عزم رفتن من دید و زاد راه سفر
فرونشست تو گویی قیامتی برخاست
زروی و موی چو گلنار و چون بنفشه نمود
فزود گونه ی گلنار و از بنفشه بکاست
بگونه ی رخ او بر سرشک او گفتی
که بر عقیق پراگنده لؤلؤ لالاست
بمهر گفت بسوی سفر همی چه روی
که در سفر خطر صعب و کارهای خطاست
گمان برم که جفا بر حضر گزیدستی
که اختیار سفر بر حضر نشان جفاست
عنان بتاب و متاب این دلم بآتش غم
که بر دلم زغبار تو صد هزار عناست
نه گر زوصل من و شهر خویش سیر شدی
پس این شتافتن و زود رفتن تو چراست
وگر بصحبت یکساله کرده ای بیعت
همی کجا شوی اکنون و بیعت تو کجاست
جواب دادم کاندر سفر خطر باشد
ولیکن این سفری کش نتیجه نور و نواست
ضرورتست مرا رفتن از حضر بسفر
ضرورت سفر دوستان نشان وفاست
براه عز و شرف پویم از ره عزلت
که عز و عزلت هر دو بهم نپایدر است
بود سفر بسعادت مرا چو بار دگر
زروزگار امید و زکردگار قضاست
مگر همی نشناسی که در زیارت و جاه
پناه من بخداوند سید الرؤساست
معین مملکت شهریار نیک اختر
که فر دولت نیک اختران بدو پیداست
ابوالمحاسن کاحسان بزرگ نام بدوست
محمد آنکه محامد بدو تمام بهاست
بزرگواری کاندر کمال قدرت خویش
نه ایزدست و چو ایزد بزرگ و بیهمتاست
هوا خلاف زمین آمد و عجب دارم
که حکم او چو زمینست و طبع او چو هواست
چو بگذری زخدای و خدایگان جهان
یقین شناس که بر هر که هست کامرواست
ستاره ی کرمست و نتیجه ی خردست
نشانه ی هنرست و یگانه ی دنیاست
زبخت خویشتن و شاه عالمست بزرگ
چو شاه عالم و چون بخت خویشتن برناست
حمایل سپرش بند چنبر فلکست
کواکب کمرش عقد گردن جوزاست
بلند بختا نیک اخترا خداوندا
در تو قبله ی آلاء و کعبه ی نعماست
بزرگ حضرت و درگاه تو بزرگان را
شریف چون حجرالاسود و منا و صفاست
اگر لقا و دل اقبال و بخت را سببست
لقا خجسته تو داری و دل گشاده تر است
وجود علوی و سفلی در آن گشاده درست
مراد کلی و جزئی در آن خجسته لقاست
زمهتران و کریمان که ما شنیدستیم
کرم ترا سزد و مهتری ترا زیباست
زدولت تو من این معجزات دیدستم
که هر یکی علم نسل آدم و حواست
بنزد مردم عاقل مراد عقل تویی
زهرچه گردون تأثیر کرد و ایزد خواست
شگفته شد بهر آنجا که همت تو رسید
بعقل و طبع مگر همت تو باد صباست
از آنکه جود به از تو جواد نشناسد
ترا بجود و بتو جود را همیشه رضاست
ترا زنعمت عقبی همی مدد باید
که هر چه هست بدنیا ترا مراد عطاست
چو شب نماید کلک تو بر صحیفه ی روز
اگر ستاره فشاند بتو سپهر سزاست
زکلک تو بجهان در بدیعتر چه بود
که ابکم سخن آرای و اکمه بیناست
چو در بنان تو پیدا شود گمان که مگر
کلید جنت فردوس در ید بیضاست
تویی که مرتبه ی تو بکبریای شهیست
مخالفان ترا مرتبه بکبر و ریاست
بنصرت و ظفر اندر تویی چو اسکندر
اگر چه خصم تو در گیر و دار چون داراست
نعم زجود تو عز ولی و ذل عدوست
بلی زلفظ تو نفی ملال و دفع بلاست
نعیم جود تو در سر چو روح نفسانیست
خیال مهر تو در دل چو نقطه ی سوداست
زکردگار جهان هر چه یافتی امروز
یقین بدان که نشان زیادت فرداست
خرابهای زمین از تو گردد آبادان
بدولت تو شود شهر هر کجا صحراست
عجب مدار که از دولت تو پنج بود
چهار طبع که در زیر گنبد خضراست
بر مبارک تو یافتم جهان هنر
دل تو دریا دیدم که اصل جود و سخاست
بگرد دریا بس چون محیط گشت جهان
اگر محیط بگرد همه جهان دریاست
ایا ستوده ولی نعمتی که گاه سخن
ثناگر تو زبهر تو مستحق ثناست
بدولت تو خداوند در صناعت شعر
جواز دولت من بنده برتر از جوزاست
همی زمنزلت و جاه من سخن گویند
بهر کجا که در آفاق مجمع الشعراست
اگر بجان و تن از خدمت تو بودم دور
دلم تو داشتی و بر دلم خدای گواست
تو آفتابی و از قوت تو در هر وقت
بسان آتش رخشنده طبع من والاست
از آفتاب بقوت همی رسد آتش
و گرچه گوهر آتش زآفتاب جداست
همیشه تا که زحکم خدای و گردش چرخ
گهی صلاح و بقا و گهی فساد و فناست
همه فساد و فنا باد دشمنان ترا
که دوستان ترا خود صلاح هست و بقاست
دعای خلق بنیکی رساد در تن تو
که داعی تو بهر حال مستجاب دعاست
***
در مدح خواجه ابوالفتح مظفر فخرالملک بن خواجه نظام الملک
چه سنتست که در شهر زینت زمنست
رسول شادی و جشن رسول ذوالمننست
خجسته موسم عیدست کاندرین موسم
بر آسمان سعادت زانجم انجمنست
اگر چه تهنیت از دیگران بنثر نکوست
زمن بنظم نکوتر که نظم کار منست
سزای تهنیت اندر جهان بنظم و بنثر
نظام دین پیمبر مظفر حسنست
قوام ملت یزدان و یادگار قوام
که فخر ملک زمینست و سید زمنست
یکی مبارک سروست باغ دولت را
که صدر ملک و بساط وزارتش چمنست
بفال گیر و غنیمت شمر شمایل او
که در شمایل او بوی سوسن و سمنست
مثال او زنوائب امان مظلومست
حدیث او زحوادث نجات ممتحنست
وفای او مدد اجتماع دین و دلست
رضای او سبب اتصال جان و تنست
زطعن و ضرب فلک دولتش ندارد باک
که عصمت ملک العرش پیش او مجنست
جمال طلعت او گرچه در نشابورست
حجاب عزت او در حجاز و در یمنست
نسیم حضرت او گرچه در خراسانست
طراز دولت او در طراز و در ختنست
اگر نوشته ی او بر سپهر عرضه کنند
سپهر محو کند هر چه بر زمین محنست
اگرچه نیست کنون در میان شغل ملوک
نشسته شاد بحکم و مراد خویشتنست
بروزگار باندیشه ای بدولت او
تقرّب ملک ملک بخش تیغ زنست
سبک شکست باقبال او سپاه گران
درست گشت که اقبال او سپه شکنست
چو حشمت گهر خواجه ی بزرگ بدوست
بمهر او دل خرد و بزرگ مرتهنست
همه بطوع خداوند خویش خوانندش
مگر سه شاه که شاهی بهر سه مقترنست
نگر گمان نبری کو بجود و حشمت و جاه
زجنس حاتم و نعمان و سیف ذوالیزنست
که روح هر یک از ایشان بعالم ارواح
زبهر خدمت او در تأسف بدنست
بلند بختا بیدار دل خداوندا
دو چشم خلق زبیداری تو دروسنست
زبس که در دل تو فطنتست گوناگون
گمان برم که مگر فطنت تو از فتنست
شده بعدل تو پرورده ملک تاجوران
که ملک کودک خردست و عدل تو لبنست
بحار همت و شمشیر احتشام ترا
زآفتاب و مجره سفینه و سفنست
مگر که بخت تو نیرو دهنده ی ضعفاست
که در حمایت او صعوه همچو کرگدنست
مگر فلک صنم خویش کرد بخت ترا
که پیش او بعبادت خمیده چون شمنست
بخاک پای ستور تو ماه مشتاقست
بآب دست تو بر عاشقست و مفتتنست
زبهر دوستی هر دو در منازل خویش
بشکل گاه چو نعلست و گاه چون لگنست
گه وقا و چو کوهست حلم تو لیکن
گه نوال دل تو چو بحر موجزنست
منافع همه گیتی در آفرینش تست
که کوه و بحر ترا در میان پیرهنست
دلی که نیست بدام محبت تو شکار
بصیدگاه اجل صید گیر اهرمنست
معلقست و گرفتار و عاجز و گردان
دل عدوت زبس کاندرو فریب و فنست
گهی چو مرغ هوا و گهی چو مرغ بدام
گهی چو مرغ قفس گه چو مرغ بابزنست
کرا خلاف تو افگند برنخیزد نیز
که دستبرد خلاف تو جمله را رسنست
چه زنده ای که مخالف شود ترا یک روز
چه مرده ای که زصد سال باز در کفنست
بدست لطف نهادست در دل تو خدای
خزینه ای که درو گنج عقل مختزنست
بهیچ حادثه نقصان نگیرد از پی آنک
برو قضا و قدر پاسبان و مؤتمنست
چو نیست دست فتن را بروزگار تو راه
چه باک داری اگر روزگار پرفتنست
فرایض و سنن آراسته بطاعت تست
که طاعت تو طراز فرایض و سننست
نسیم طاعت تو گر رسد بهند و بروم
شود خدای پرست آن که عابد الوثنست
مدیحت از صدف و نافه زاد و پنداری
که در و مشک مرا در ضمیر و در دهنست
زشعر مدح تو هر بیت گوهریست ثمین
که مشتریش سپهرست و مشتری ثمنست
چنین گهر نه بدریا بدست غواصست
چنین گهر نه بخشگی بدست کوهکنست
رسید عید بیفروز جام از آن گهری
که نافع همه اعضا و رافع الحزنست
میی برنگ عقیق یمن که چون زقدح
دهد فروغ تو گویی ستاره ی یمنست
سماع توبه شکن خواه و زین گهر بستان
زدست آنکه خداوند زلف پرشکنست
مهی چو یوسف چاهی که از پی دل خلق
چهی چو سیم سپیدش میانه ی ذقنست
بتی که چون برخ و قامتش نگاه کنند
گمان کنند که گلنار بار نارونست
بهار چین کن از روز بزم خانه ی خویش
و گرچه خانه ی تو چون بهار برهمنست
همیشه تا که بود جای عندلیب چمن
همیشه تا که زغن را مقام در مدنست
تو در چمن همه آواز عندلیب شنو
که در مدن تن اعدات طعمه ی زغنست
همیشه تا زقضا و قدر بهر وطنی
بقای پیر و جوان و فنای مرد و زنست
بهر وطن که تو باشی عزیز باش و شریف
که با تو عز و شرف همنشین و هموطنست
هزار عید بمان کز پی نشاط تو عید
هزار سال دگر بر امید آمدنست
***
در مدح سلطان سنجر
هر نور و هر نظام که ملک جهان گرفت
از سنجر ملک شه الب ارسلان گرفت
صاحبقران مشرق و مغرب معز دین
شاهی که او بتیغ و بدولت جهان گرفت
تا گشت شاهنامه ی او فاش در جهان
از شرق تا بغرب همه داستان گرفت
نه نه که او همه هنر از خویشتن بیافت
حاجت نیامدش که ره باستان گرفت
ایدون گمان برند که او در هنر مگر
رسم قباد و سیرت نوشیروان گرفت
رستم کجا شدست که تنها دلیروار
شیر و سپید دیو بمازندران گرفت
اسفندیار نیز کجا شد که بی عدیل
سیمرغ و اژدها بره هفتخوان گرفت
نام و نشان جمله کنون گم شد از جهان
زان ملکها که خسرو خسرو نشان گرفت
چون رزم کرد بر در غزنین بساعتی
صد پیل مست و سیصد شیر ژیان گرفت
گیرند ملک خصمان شاهان بسالها
او باز ملک شاهان در یک زمان گرفت
چون برزد آسمان بزمین روز کارزار
گفتی زمین زبیم ره آسمان گرفت
از عرش بوسه داد رکابش فرشته وار
وز چرخ بخت مرکب او را عنان گرفت
چرخ فلک زبهر سلیح نبرد او
رنگ حسام و جوشن و برگستوان گرفت
اسبش بپویه رفتن باد سبک گرفت
پیلش بحمله پیکر کوه گران گرفت
خورشیدوار کوه گران زیر مهد کرد
جمشیدوار باد سبک زیر ران گرفت
گر هست در سمر که زشاهان روزگار
شهری فلان گشاد و یکی با همان گرفت
من آن سمر نخوانم و دانم که شاه ما
از چین و هند تا بدر قیروان گرفت
بر دشت ساوه و در غزنین بروز جنگ
ملک عراق و کشور هندوستان گرفت
تیغش که چون بنفشه کبودی همی نمود
در حال سرخی بقم و ارغوان گرفت
از کشتگان او بزمین عراق و هند
وادی و کوه و دشت همه استخوان گرفت
بیجان در آن زمین بلا جمله تن گرفت
بی تن در آن دیار هوان جمله جان گرفت
عالم چنانکه خواست دل و جان او گشاد
گیتی چنانکه بود مرادش چنان گرفت
جان در خطر نهاد و مصاف عدو شکست
تا کس نگویدش که جهان رایگان گرفت
شاها جهان زشخص تو قیمت گرفت و قدر
چونانکه شخص قیمت و قدر از روان گرفت
رزم از سموم قهر تو سهم سقر گرفت
بزم از نسیم خلق تو بوی جنان گرفت
هر دشمنی که با تو سخن گفت در نبرد
از بیم تیغ تو سخنش در زبان گرفت
بی بیم و بی گزند کبوتر زعدل تو
در چشم چرغ و چنگل باز آشیان گرفت
از فر تو گرفت چو نیکو نگه کنند
اندر زمین توران ملکی که خان گرفت
ور ژرف بنگرند گرفت از رضای تو
در هند هر چه خسرو زاولستان گرفت
جز در خور خزانه ی او نیست هر گهر
کز آفتاب رنگ بکوه و بکان گرفت
شد بیخبر زهمت جود تو سوزیان
هر چند هر کسی خطر از سوزیان گرفت
خورشید چون زکوه زند تیغ بامداد
گویی که روی خاک همه زعفران گرفت
زخم کمانگروهه ی تو ماه را بخست
زان خستگی بروی مه اندر نشان گرفت
گاهی زمهر دست تو شکل سپر گرفت
گاهی زعشق تیر تو خم کمان گرفت
شد در خور سیاست تو مرد راهزن
گر آستین و دامن بازارگان گرفت
در مرو شد بامر تو آویخته بدار
هر دزد کوه براه پی کاروان گرفت
صاحبقران تویی و وزیر تو صاحبست
گیتی شرف زصاحب و صاحبقران گرفت
برشد بنای عدل بگردون هفتمین
تا او بدولت تو قلم در بنان گرفت
او میزبان تست و خجسته است و فرخست
فالی که از سعادت تو میزبان گرفت
زیبد که جان خویش کند میزبان نثار
کاین روز عز و مرتبه از میزبان گرفت
تا از بهار گردد طبع جهان جوان
چونانکه طبع پیر زباد خزان گرفت
سوی جوان و پیر نگه کن که در ازل
بر چرخ پیر یاد تو بخت جوان گرفت
از بهر دین بغزو کمربند در میان
کز ملک تو سپاه حوادث کران گرفت
تا جاودان بمان بسعادت که روزگار
آرام و ایمنی زتو تا جاودان گرفت
***
در ستایش سلطان سنجر
هفت کشور در خط فرمان سلطان سنجرست
هفت گردون در کف پیمان سلطان سنجرست
جز خداوندی که عالم بنده ی تقدیر اوست
کیست در عالم که او سلطان سلطان سنجرست
گرچه گیتی روشنی گیرد زنور آفتاب
نور او یک ذره از ایمان سلطان سنجرست
ور چه دریا در همه وقتی مثل باشد بجود
جود او یک قطره از احسان سلطان سنجرست
زحمت روز شمار و رحمت دار القرار
هر دو در میدان و در ایوان سلطان سنجرست
هند و ترکستان و خوارزم و عراق و روم و شام
هر که دارد بنده ی فرمان سلطان سنجرست
گرچه فرسنگی بود بالای میدان ملوک
از حلب تا کاشغر میدان سلطان سنجرست
از لب دریای مغرب تا لب دریای چین
کیست کورا زهره ی عصیان سلطان سنجرست
عاریت دارند شاهان ملک را در شرق و غرب
زانکه شرق و غرب گیتی آن سلطان سنجرست
خلق را معلوم گشت از رزم غزنین و عراق
کایت فتح و ظفر در شان سلطان سنجرست
گر بجویی در عراق و بقعه ی غزنین هنوز
زخم تیغ و نیزه و پیکان سلطان سنجرست
شاه را گر حجت و برهان بیاید در هنر
تیغ و بازو حجت و برهان سلطان سنجرست
اندرین ایام تاریخ ظفر باید نبشت
زانکه دوران ظفر دوران سلطان سنجرست
هر دلبری کو نگرداند زشیر شرزه روی
روی او بر شیر شاد روان سلطان سنجرست
هر که در دنیا سزای حاجب و دربان شدست
خاک پای حاجب و دربان سلطان سنجرست
در جهان ابری که از بخشش نیاساید همی
دست گوهربار زرافشان سلطان سنجرست
در بلاد هند و زابل همچو روزی خوارگان
خسرو هندوستان برخوان سلطان سنجرست
در دیار ماوراءالنهر همچون بندگان
خان ترکستان ستایش خوان سلطان سنجرست
ملک و دیوان را همی هر روز بفزاید نظام
تا نظام الملک در دیوان سلطان سنجرست
هست سلطان سنجر اکنون از کرم مهمان او
گرچه عالم سربسر مهمان سلطان سنجرست
تا سواران در خم چوکان بگردانند گوی
گوی دولت در خم چوکان سنجرست
تا جهان را از عطای ایزدی باشد بقا
در جهانداری بقای جان سلطان سنجرست
***
در مدح ملک ارسلان ارغو برادر ملکشاه
سروی براستی چو تو در جویبار نیست
نقشی بنیکویی چو تو در قندهار نیست
جفت مهی اگر چه بخوبیت جفت نیست
یار شهی اگر چه بخوبیت یار نیست
زلف تو مشک بارد و بر مه زره شود
پس نام او چرا زره مشکبار نیست
خواهم که بند و حلقه ی او بشمرم یکی
هر چند بند و حلقه ی او را شمار نیست
با خار نیست نرگس و بی خار نیست گل
گویند مردمان و مرا استوار نیست
زیرا که گرد نرگس تو هست خارها
گرد گل شگفته ی تو هیچ خار نیست
جانا بمن اشارت انگشت و لب مکن
کاندر اشارت تو دلم را قرار نیست
چون بنگری زدور مکن غمزه زینهار
کز غمزه ی تو جان مرا زینهار نیست
در چین اگر چه صنعت مانی نگار هست
زیباتر از تو در همه چین یک نگار نیست
مهر تو اختیار ملوکست تا ترا
جز مهر اختیار ملوک اختیار نیست
فرمانده عجم ملک ارغو که بی رضاش
سیاره را مسیر و فلک را مدار نیست
از جغری و ملکشه و الب ارسلان بملک
معلوم خلق شد که چو تو یادگار نیست
در بخت او همی نرسد هیچ کوکبی
جز بخت او مگر بفلک بر سوار نیست
زان فخر کز چنار بود چوب تخت او
مأویگه سپاه پری جز چنار نیست
گرچه سپهر بر همه کس هست کامکار
بر دولت مظفر او کامکار نیست
زیباتر از محبت او هیچ فخر نیست
رسواتر از عداوت او هیچ عار نیست
تا شد دل مخالف او همچو چشم مور
در چشم مور جز بن دندان مار نیست
یک تن زلشکرش بزند بر هزار تن
هر چند در نبرد یکی چون هزار نیست
آنجا که تیغ اوست زآتش سخن مگوی
آتش فتوح شعله و نصرت شرار نیست
وانجا که طبع اوست زدریا مثل مزن
دریا ستاره گوهر و عنبر بخار نیست
قدر بلند او زبلندی چنان شدست
کاوهام خلق را بر او هیچ بار نیست
ای شاهزاده ای که زآزادگی و جود
بحریست همت تو که آنرا کنار نیست
اصلی تر از نژاد تو کس را نژاد نیست
عالی تر از تبار تو کس را تبار نیست
در شاهی و هنر خرد آموزگار تست
واندر جهان به از خرد آموزگار نیست
ذاتیست دولت تو که او را بر آسمان
جز آفتاب و ماه یمین و یسار نیست
فرخنده مجلس تو بهشتیست پر زحور
گرچه بهشت و حور کنون آشکار نیست
هر دل که نام مهر تو بر خویشتن نبشت
جز با ستاره ی طربش روزگار نیست
هر جان که خط کین تو بر خویشتن کشید
جز با طلایه ی اجلش کارزار نیست
شکرت شکارگه شد و دلها درو شکار
کس را چنین شکارگهی پر شکار نیست
من بنده خواستار قبول تو گشته ام
زیرا که جز مرا دل تو خواستار نیست
تا دست راد و رای بلند تو دیده ام
با ابر و آفتاب مرا هیچ کار نیست
طبعم زبوی همت تو تازه چون شدست
گر خاک درگه تو چو زر عیار نیست
جانم بخاک درگه تو شاد چون شدست
گر بوی همت تو چو ابر بهار نیست
تا آسمان و برج و طبایع باتفاق
جز هفت و جز دوازده و جز چهار نیست
پشت تو کردگار فلک باد روز و شب
زیرا که هیچ پشت به از کردگار نیست
***
در مدح سلطان ملگشاه
تا که اسلام و شریعت بجهان آیینست
رکن اسلام خداوند معزالدینست
داور عدل ملکشاه شه روی زمین
که زعدلش همه آفاق بهشت آیینست
آن که در طاعت و فرمانش شه تورانست
وان که در بیعت و پیمانش شه غزنینست
بخت هر پادشه از دولت او بیدارست
عیش هر تاجور از طلعت او شیرینست
خوان شاهان همه گویند که زرین باشد
خوان حجاب شهنشاه جهان زرینست
روم و قسطنطین زین پیش یکی بتکده بود
چاوش شاه کنون داور قسطنطنیست
زان قبل تا علم شاه نبیند در خواب
میر انطاکیه بی بستر و بی بالینست
ای بهاری که شگفتست بتو روضه ی ملک
فر دین تو جهان را همه فروردینست
یوسف ملک تویی دشمن تو در سجنست
لیکن آن سجن چو بهتر نکرم سجینست
می جهد همچو کبوتر دل شاهان جهان
که خدنگ جگر او بار تو چون شاهینست
بحر شمشیر ترا مغز نهنگان موجست
ابر پیکان ترا خون پلنگان هینست
سایه ی تاج ترا مرتبه ی خورشیدست
پایه ی تخت ترا پایگه پروینست
نعل اسبان تو در وصف چو سیاراتست
خاک درگاه تو در قدر چو علیینست
بخت تو برد سواری زسواران جهان
فلکش مرکب و اجرام لجام و زینست
جبرئیلی تو بفتح و ظفر و دشمن تو
همچو ابلیس لعین قاعده ی نفرینست
قیصر روم بزرگست ولیکن بقیاس
گر مباهات کند با تو یکی مسکینست
نیست بر روی زمین از همه عالم یک تن
کز تو یک ذره مر او را بدل اندر کینست
تا که الحمد شعار تو بود در عالم
حافظ و ناصر تو مالک یوم الدینست
عالم از عدل تو آراست چو فردوس برین
دفتر مدح تو پیرایه ی حورالعینست
هر کجا شعر بسنجند بمیزان خرد
خاطر بنده معزی چو یکی شاهینست
خلعتم دادی و بنواختی ای شاه مرا
فخر من پیش امیران و بزرگان اینست
تا که جانست مرا از خرد و بخت بلند
آفرینت زخداوند مرا تلقینست
تا که اوصاف بهاری زمه نیسانست
تا که آثار خزانی زمه تشرینست
دل تو باد قوی و تن تو باد درست
که جهانی بکمال آن دل روشن بینست
خلق را باد گشاده بدعای تو زبان
کان دعا را همه از روح امین آمینست
***
در مدح سلطان
هر دل که جای دوستی شهریار نیست
بر کام خویشتن نفسی کامکار نیست
هر سر که نیست بر سر حکم خدایگان
بر خط دین ایزد پروردگار نیست
هر جان که نیست مهر ملک را بر و قرار
یک ساعتش بهیچ تن اندر قرار نیست
هر تن که نیست در کنف زینهار شاه
نزدیک هیچ خلق ورا زینهار نیست
ور جوهر خرد زنگاری شود شگفت
نیکوتر از تو جوهر او را نگار نیست
هر کس که نیست بنده ی سلطان روزگار
او را امید به شدن از روزگار نیست
هر ملک را که قاعده بی امر خسروست
آن قاعده بهیچ صفت استوار نیست
هر سیرتی که شاه نکردست اختیار
نزدیک عاقلان جهان اختیار نیست
هر شعر کان بنام شهنشه نگفته اند
آنرا زحکمت و زمعانی شعار نیست
باقی بود بنام چنین شهریار شعر
زیرا که در زمانه چنین شهریار نیست
شاهی که نصرت و ظفرش را قیاس نیست
شاهی که دانش و هنرش را شمار نیست
خرد و بزرگ و پیر و جوان را بشرق و غرب
بی اتفاق خدمت او افتخار نیست
زاسفندیار و رستم تا کی بود حدیث
وقت حدیث رستم و اسفندیار نیست
اندر سپاه شاه جهان بیش از آن دو تن
گر نیک بنگرند کم از صد هزار نیست
گر در عرب بوقت نبی بود اعتبار
اندر عجم کنون کم از آن اعتبار نیست
شاه زمانه هست اگر نیست مرتضی
شمشیر شاه هست اگر ذوالفقار نیست
حکم خدای عزوجل را کرانه نیست
ملک خدایگان جهان را کنار نیست
قهار دشمنند خدای و خدایگان
با هر دو روی دشمنی و کارزار نیست
ای خسروی که عدل تو یار شریعتست
واندر کمال عدل ترا خلق یار نیست
بی کام و بی مراد تو روزی و ساعتی
سیاره را مسیر و فلک را مدار نیست
در عادت تو چیست که آن دلپذیر نیست
در سیرت تو چیست که آن شاهوار نیست
شاهانه داد هر چه ترا داد بخت نیک
کس را زبخت برتر از این انتظار نیست
گر عالم هنر زبهاری شود بدیع
زیباتر از رخ تو بعالم بهار نیست
در شرق و غرب جایگهی نیست بر زمین
کان جایگه زلشکر تو پرسوار نیست
کس را بخاطر اندر رازی نهان نماند
کان راز پیش خاطر تو آشکار نیست
یک شاه نیست در همه گیتی و یک امیر
کش دل بدام شکر تو اندر شکار نیست
یک بدسگال نیست ترا در همه جهان
کش خانمان زکینه ی تو تار و مار نیست
یک جای نیست در همه عالم عدوت را
کز آتش سیاست تو پرشرار نیست
یک چشم نیست در سپه دشمنان تو
کز خشم و هیبت تو در آن چشم خار نیست
یک سر نماند در همه خیل مخالفت
کز پای مرکب تو در آن سر غبار نیست
آنرا که نیست طبع کریم تو خواستار
تأیید بخت و سعد فلک خواستار نیست
دارد گذارده ملک الموت تیغ مرگ
بر هر که پیش بخت تو خدمتگزار نیست
بی دولت بلند و دل هوشیار کس
پیروز روز و شاد دل و شاد خوار نیست
خصم تو زان شدست گریزنده و نفور
کش دولت بلند و دل هوشیار نیست
بر کوهسار کرد حصار و نه آگهست
کان کوهسار جز وطن خاکسار نیست
گر حضرت تو بیند معلوم گرددش
گز حضرت تو بهتر و برتر حصار نیست
آنجا که هست خصم تو عارست و فخر نیست
اینجا که هست تخت تو فخرست و عار نیست
با تست فتح و نصرت و فیروزی و ظفر
با خصم بد دل تو یکی زین چهار نیست
بگذشت زاعتدال همه کارهای او
کس را ازو کنون طمع اعتذار نیست
پیرار و پار عفو تو گسترده شد برو
امسال کارهاش چو پیرار و پار نیست
تا پیش تو نیاید و فرش تو نسپرد
جفت غمست و هیچکسش غمگسار نیست
اقبال تو بیاوردش گر نیاید او
کاقبال را مهمتر ازین هیچ کار نیست
تا جز بفضل هیچ کسی دین شناس نیست
تا جز بحلم هیچ کسی بردبار نیست
جاوید باد دولت و عمر تو در جهان
زیرا که عمر و دولت تو مستعار نیست
بر فرق تو زرحمت یزدان نثار باد
زیرا که به زرحمت یزدان نثار نیست
***
در مدح ملکشاه پس از دفع فتنه خراسان
یافت از یزدان ملک سلطان بشادی هر چه خواست
روز شادی روز ما سلطان دین سلطان ماست
بند شاهی کرد محکم راه دولت کرد پاک
چشم عالم کرد روشن کار گیتی کرد راست
وقت وقت رامشست و روز روز عشرتست
دست دست خسروست و کار کار پادشاست
حاصل آمد شاه را بر سیرتی نیکوترین
هر چه از اقبال جست و هر چه از تأیید خواست
نیک بنگر تاکنون بی طاعت و فرمان شاه
یک مخالف کیست در گیتی و یک قلعه کجاست
دولت عالی چنین باید که دارد شهریار
در جهان از جمله ی شاهان چنین دولت کراست
هست با هر منتها و غایت هر دولتی
دولت شاه جهان بی غایت و نامنتهاست
روزگار فتنه بود اندر خراسان مدتی
تیغ او بفزود امن خلق و آن فتنه بکاست
لاجرم گرد ندامت بر رخ آن کس نشست
کز خلاف او همی اندر خراسان فتنه خواست
گر عصا بفگند موسی وقت سحر ساحران
تا بترسیدند و گفتند این عصا چون اژدهاست
فتنه اکنون همچو سحر ساحرانست از قیاس
شاه چون موسی و تیغ تیز او همچون عصاست
مهر سلطان در دل و دیدار سلطان در نظر
مهتری را مایه و نیک اختری را کیمیاست
حضرت او چشم را روشن کند گویی مگر
گرد شاد روان او در چشم همچون توتیاست
ملک گیتی بیشتر در زیر حکم خسروست
ور همه گیتی بود در زیر حکم او رواست
بی رضا و مهر او زنده نماند هیچ کس
ای عجب گویی رضا و مهر او آب و هواست
خسروا شاها زمقصودی که حاصل شد ترا
هست از اقبالی که آن اقبال بی چون و چراست
قوت دین و صلاح ملک جستی سر بسر
ایزد دانا برین گفتار و این معنی گواست
لاجرم با مرد و زن زآن روز کاین عالم بود
بر تن و جان تو اندر مشرق و مغرب دعاست
تا که از تشبیه شکل آسمان و آفتاب
راست چون پیروزه گون دولاب و سیمین آسیاست
سایه ی عدل تو از دنیا و دین خالی مباد
زانکه از عدل تو نفع نعمت و دفع بلاست
در جهانداری بقای دولت و عمر تو باد
کز بقای دولت و عمر تو عالم را بقاست
***
ایضا در مدح سلطان ملکشاه
شاهی که عدل و جود همه روزگار اوست
تاریخ نصرت و ظفر از روزگار اوست
قفل غم و کلید طرب روز بزم اوست
اثبات عدل و نفی ستم روز بار اوست
والی بحد شام یکی پهلوان اوست
عامل بحد روم یکی کاردار اوست
احسان او نگار گر ملک شد مگر
زیرا که شرق و غرب همه پرنگار اوست
نندیشد از پناه و حصار مخالفان
تا عصمت خدای پناه و حصار اوست
از کارزار او اجل اندر رسد بخصم
گویی اجل مقدمه ی کارزار اوست
شمشیر آبدارش شیریست از قیاس
شیری که مغز اهرمنان مرغزار اوست
هست او بشاهی از همه آفاق اختیار
تا قهر کفر و نصرت دین اختیار اوست
آموزگار خلق هنرهای او بسست
زیرا که در هنر خرد آموزگار اوست
هر شاه را که بخت بلندست و کامکار
از دولت بلند و دل کامکار اوست
هر گنج و خواسته که نهادست در زمین
از بهر تفرقه همه در انتظار اوست
بر یک مکان مخالف او را قرار نیست
تا بر سریر ملک ولایت قرار اوست
بغداد دار ملک شد و بزم نوبهار
آرایش و شگفتن باغ از بهار اوست
اندر خورش نثار چه آرند بر زمین
کز آسمان سعادت کلی نثار اوست
بشگفت نو درختی از باغ دولتش
فرخ یکی درخت که اقبال بار اوست
ملک و شعار دولت او پایدار باد
کاشعار شاعران جهان در شعار اوست
***
ایضا در مدح سلطان ملکشاه
اگر چه ناموران را تفاخر از هنرست
تفاخر هنر از شهریار نامورست
جلال دولت عالی جمال ملت حق
که پادشاه جهانست و خسرو بشرست
اگر زمانه بنازد زعدل او نه شگفت
که عدل او زحوادث زمانه را سپرست
بگرد رایت او گرد گر ظفر خواهی
که گرد رایت عالیش آیت ظفرست
همیشه روشنی از رای اوست عالم را
مگر که عالم چشمست و رای او بصرست
خجسته دولت او آفتاب را ماند
که هم بخاور ازو نور و هم بباخترست
اگر خرد زدل آید دلش همه خردست
وگر هنر زتن آید تنش همه هنرست
نه بی ستایش او بر زبان کس سخنست
نه بی پرستش او بر میان کس کمرست
از آن بود نظر مشتری خجسته بفال
که بخت فرخ او را بمشتری نظرست
مناز خیره بقومی که پیشتر بودند
بشاه ناز کزیشان بملک بیشترست
پدرش بود بدولت زیاده از دگران
بدین و دانش و داد او زیاده از پدرست
خدایگانا فتح تو از میان فتوح
بقدر و جاه چو سبع المثانی از سورست
تو آن شهی که هوای تو داد بی ستمست
تو آن شهی که رضای تو نفع بی ضررست
زروی عقل جهان چون تنست کان تن را
مراد تو چو سر و رای تو چو چشم سرست
خدای عرش بحکم تو کرد گنج ملوک
اگر چه پیش تو گنج ملوک بی خطرست
مگر مراد تو جزویست از قضا و قدر
که حل و عقد جهان از قضا و از قدرست
زمانه را دو درست از بدی و از نیکی
حسام و کلک تو قفل و کلید آن دو درست
بشرق و غرب زاحسان وجود تو صفتست
ببر و بحر زانصاف و عدل تو سمرست
بسا کسا که چو آتش بکینه ی تو شتافت
کنون دو دیده پر از دود و دل پر از شررست
مگر عداوت تو آتش جگر سوزست
که سال و ماه عدوی تو سوخته جگرست
شریف حضرت تو هست کعبه ی شاهان
سریر تو چو مقام و رکاب تو حجرست
بمدح تست سزاوار هر کجا نکتست
بتاج تست سزاوار هر کجا گهرست
مدایح تو همه مدح ما بیفروزد
که طبع ما صدفست و مدیح تو دررست
بجز خدای تعالی هر آنچه هست دگر
همه سراسر زیرست و بخت تو زبرست
ترا زبخت و جهانرا زعدل تو هر روز
بشارتی دگرست و سعادتی دگرست
همیشه تا که زمانه نتیجه ی فلکست
همیشه تا که محرم مقدم صفرست
جهان تو گیر و ولایت تو بخش و شاه تو باش
زدهر مگذرا گرچه که دهر در گذرست
برو بکام دل خویش هر کجا خواهی
که کردگار ترا یار و بخت راهبرست
***
در تهنیت فتح سلطان ملکشاه در ترکستان
فرخ آن شاهی که هر ماهیش فتحی دیگرست
فتح او از یکدگر زیباتر و نیکوترست
در جهانداری فتوح او طراز دولتست
در مسلمانی خطاب او جمال منبرست
تیغ او در عالم از شاهی بساطی گسترید
طول او گر بنگری از باختر تا خاورست
از نبوت بود معجز هر چه پیغمبر بکرد
بی نبوت کار چون معجز پیغمبرست
چند خوانیم از سمرها نصرت اسکندری
با چنین نصرت چه جای نصرت اسکندرست
ترک حد مشرقست و روح حد مفربست
هر دو دارد شهریار و حق بدست حقورست
فتح او در مشرق و مغرب چو روز روشنست
روز را منکر شدن در عقل کاری منکرست
صید کردن دوست دارد دولت پیروز او
لاجرم در دام او هر روز صیدی دیگرست
گر زصید او نشان باید همی در شرق و غرب
خانه ی خان صیدگاه او و صیدش قیصرست
از بشارتهای فتحش در عرب و اندر عجم
رایت اندر رایتست و لشکر اندر لشکرست
زانچه امسال از نبرد او بترکستان رسید
تا گه محشر بترکستان نهیب محشرست
تا که عکس خنجرش در کشور توران فتاد
دشمنان دولتش را خنجر اندر حنجرست
موی در تنشان زترس تیر او چون خنجرست
مغز در سرشان زبیم تیغ او چون نشترست
بیشه ی توران پر از شیران آهن پوش اوست
قد هر شیری بآن ماند کز آهن عرعرست
رنگ خون دشمنان بر پیکر شمشیرشان
راست گویی چون شقایق رسته بر نیلوفرست
از شرار تیغ ایشان بر زمین دشمنان
آب چون خون روان و خاک چون خاکسترست
در دل و در دست و در شمشیر ایشان قوتیست
از جهانداری که داد او جهانرا داورست
تا سر تیغش همی جوید صلاح ملک و دین
سر دهد بر باد هر کو را فسادی در سرست
طلعت سلطان زنعمتهای یزدان نعمتیست
واندرین گفتار هر دیندار با من یاورست
هر که شکر نعمت یزدان گزارد مؤمنست
وانکه اندر نعمتش کفران نماید کافرست
دشمن از تیغ ملکشاهی حذر کرد و برفت
زانکه تیغش صاعقه است و دشمنش دیو اخترست
خصم مسکین پیش خسرو کی تواند ایستاد
پشه کی جولان کند جایی که باد صرصرست
هست شیر فربه اندر دام و بند شهریار
کی گراید پیش صیدی کو چو میش لاغرست
از شکار بچه ی گنجشک کی یاد آورد
همت بازی که دراجش بچنگال اندرست
فتح شش کشور بدولت شاه را حاصل شدست
سال مستقبل امید فتح هفتم کشورست
نصرت او هر زمان بیشست و خصم او کمست
تا حسامش خصم فرسایست و نصرت پرورست
هم بفر و هم بهیبت هم بارج و هم بجاه
منظرش چون پیکرش زیباتر از هر منظرست
هم بدین و هم بدانش هم بفتح و هم بعدل
مخبرش چون بنگری نیکوتر از هر مخبرست
خسروا شاها نهایت نیست آثار ترا
کاندر آثار تو دریای سخن بی معبرست
هست نام و نامه ی تو افسر و تاج ملوک
تا ترا از دولت و اقبال تاج و افسرست
در دو چشم فتح گرد رزم تو چون توتیاست
در دماغ ملک بوی بزم تو چون عنبرست
گر خرامی سوی بزم و گر شتابی سوی رزم
مر ترا در ساغر و تیغ از دو گونه لب ترست
جانگزایست آن یکی گوهر که اندر تیغ تست
جان فزایست این دگر گوهر که اندر ساغرست
تازه باد از مدح و فتحت دفتر و دیوان و درج
تا که مدح و فتح را دیوان و درج و دفترست
خاک و باد و آب و آذر زیر فرمان تو باد
تا که طبع ما زخاک و باد و آب و آذرست
عدل تو غایب مباد از خلق عالم زان کجا
خلق را عدل تو چون جان و جوانی در خورست
***
در مدح ملک سنجر
ایام ورد و موسم عید پیمبرست
گیتی زبوی هر دو سراسر معطرست
گلزارها بآمدن آن مزینست
محراب ها بآمدن این منورست
آن مونس و حریف می و نقل مجلست
وین همره خطیب و مصلی و منبرست
آن با عقیق و بسد و یاقوت و کهرباست
وین با گلاب و غالیه و عود و عنبرست
در بزم آب انگور آن را مسلمست
در شرع خون قربان این را میسرست
هر چند خرمند زهر دو جهانیان
مقصود هر دو خرمی شاه سنجرست
شاه و خدایگان همه ی خسروان شرق
آن خسروی که ناصر دین پیمبرست
او تاج ملت و عضد دولتست از آنک
بر دشمنان ملت و دولت مظفرست
از عدل و از سخاوت او بهره یاب شد
چندانکه بر بسیط زمین شهر و کشورست
ملک جهان رسید زجد و پدر باو
زین روی همچو جد و پدر ملک پرورست
هم در جهان زجد و پدر هست یادگار
هم در صلاح ملک سهیم برادرست
گر آفتاب نور همی گسترد بروز
دیدار او بروز و بشب نور گسترست
لشکر بود میانه ی صف پشت سروران
او از هنر میانه ی صف پشت لشکرست
هرگز زگرد لشکر او روی برمتاب
کان توتیای دیده ی گردون و اخترست
اسبی که هست خسرو عالم برو سوار
گویی که باد زیر سلیمان مسخرست
خسرو برو نشسته بناورد تاختن
دریای اخضرست که بر چرخ اخضرست
تیغی که برکشد ملک شرق از نیام
گویی که صاعقه است نه شمشیر و خنجرست
اندر نیام خویش کبودست چون سپهر
واندر میان معرکه مریخ پیکرست
تیغی که مرغ وار بپرد زشست شاه
شاهین نصرتست و مخالف کبوترست
در کارزار طعمه ی او نقطه ی دلست
در صید آشیانه ی او دیده ی سرست
رفتار او صواب بود هر کجا رود
کو را قضا همیشه ره آموز و رهبرست
ای خسروی که گفتن نام تو در مدیح
چون در نماز گفتن الله اکبرست
گویی زبهر نصرت اسلام و قهر کفر
تو حیدری و تیغ تو شمشیر حیدرست
واندر زمانه قصه و اخبار فتح تو
معروف تر زقصه و اخبار خیبرست
همواره دوستان ترا چهره چون گلست
پیوسته دشمنان ترا روی چون زرست
بر چهره آن جماعت و بر روی این گروه
گویی رضا و خشم تو گلکار و زرگرست
هر چند در بلاد خراسان مقام تست
سهم تو در ولایت فغفور و قیصرست
پرنقش آزرست زگل باغ و بوستان
در موسمی که جشن براهیم آزرست
ایوان تو ببزم بهاری منقشست
میدان تو برزم سپهری مصورست
عیشی خوشست با گل و با عید خلق را
می نوش کن که می بچنین وقت خوشترست
از چنبر وفای تو بیرون مباد بخت
تا آسمان آینه گون همچو چنبرست
زیر نگین و زیر رکاب تو باد ملک
تا خاک زیر آب و هوا زیر آزرست
چون روز عید باد همه روزگار تو
کایام دشمنان تو چون روز محشرست
***
ایضا در مدح سنجر
ایام نشاطست که عیدست و بهارست
گیتی همه پر بوی گل و رنگ و نگارست
در هر وطنی خرمی از موکب عیدست
در هر چمنی تازگی از باد بهارست
تا باد بهاری بسوی باغ گذر کرد
بر شاخ درختان گل و نسرین ببارست
بر طرف چمن شاخ درختان زشکوفه
مانند بت سیمبر مشک عذارست
گشتست بنفشه چو یکی عاشق مهجور
کز هجر سرافگنده و از عشق نزارست
نرگس قدح باده نهادست بکف بر
زانست که در دیده ی او خواب و خمارست
بر سبزه و لاله بلب جوی و سر کوه
از مرغ چغانه است و زنخجیر قطارست
گرد آمدن مرغ و بهم رفتن نخجیر
از بهر شکار ملک شیر شکارست
سنجر که بخنجر دل بدخواه بسوزد
زیرا که تف خنجر او صاعقه بارست
آن شاه جهانگیر که از تاختن او
بر قیصر و فغفور جهان همچو حصارست
از موکب او تا بذر هند نهیبست
وز لشکر او تا بحد روم غبارست
بر اسب گه رزم همه مردی و زورست
بر تخت گه بار همه حلم و وقارست
بحریست گهر بخش که بر تخت نشستست
شیریست عدو سوز که بر اسب سوارست
در خدمت او شخص ادب راست مزاجست
در مدحت او زر سخن پاک عیارست
تاجند تبارش زشرف بر سر شاهان
او از هنر و روز بهی تاج تبارست
تا کرد عیان دولت او صورت دولت
چرخ آینه گونست و قضا آینه وارست
همواره بود تعبیه ی دولت او راست
کان تعبیه را قاعده تا روز شمارست
ای شاه زتو تخت همی شکر گزارد
هر چند کزو هر ملکی شکرگزارست
بر نام تو از تاجوران خطبه و سکه است
هر جا که در اسلام بلادست و دیارست
هر خیل زترکان تو چون سیل جبالست
هر فوج زگردان تو چون موج بحارست
از روضه ی عدل تو در آفاق نسیمست
وز آتش خشم تو در اقطار شرارست
ماننده ی آبست حسام تو ولیکن
اینست که از خون اعادیش بخارست
زاندیشه ی روزی ننهد بار بدل بر
هر بنده که او را سوی در کاه تو بارست
آن کس که برفت از در تو بیهده روزی
تا از در تو دور شدست از دردارست
ای ناصر دین نبی و یار شریعت
ایزد بهمه کار ترا ناصر و یارست
اجرام فلک را بهوای تو مسیرست
زیرا که فلک را بمدار تو مدارست
با حد و کنارست همه چیز بگیتی
فیروزی و اقبال تو بی حد و کنارست
تا نصرت ویمنست ترا سوی یمینست
تا راحت ویسرست ترا سوی یسارست
دمساز موالیت می و ناله ی زیرست
همراه معادیت غم و ناله ی زارست
عید آمد و بگذشت همه روز بشادی
وقت طرب و خرمی و جام عقارست
تا یازده مه اهل طرب را بسعادت
در مجلس تو بامی و مطرب سر و کارست
اقرار دهد هر که حریفست درین کار
کز مجلس عالیت برین جمله قرارست
تا روز رونده است و شب اندر پی روزست
تا خار خلنده است و گل اندر پی خارست
از دولت تو جان ولی تازه چو گل باد
کز هیبت تو روز عدو چون شب تارست
خوش باد همه روز تو چون عید و چو نوروز
کز فر تو هر روز گل بزم ببارست
***
در تهنیت عید اضحی و مدح سلطان سنجر
عید اضحی رسم و آیین خلیل آزرست
عید فطر اندر شریعت سنت پیغمبرست
هر دو عید ملتست و زینتست اسلام را
عید دولت طلعت میمون سلطان سنجرست
عید ملت خلق را باشد بسال اندر دو روز
طلعت او خلق را هر روز عیدی دیگرست
آن جهانگیری که آرام جهان از تیغ اوست
وان جهانداری که داد او جهان را داورست
آن که شاهان را بایرانشهر سر بر نام اوست
وان که خاقان را بتوران نامه ی او بر سرست
شاه والا همتست و شاه نیکو سیرتست
شاه عالی رتبتست و شاه پیروز اخترست
گوهر سلطانملک تاج سر شاهنشهیست
دولت او گوهر تاجست و تاج گوهرست
حشمت اسلاف او از نام او تا آدمست
دولت اعقاب او از فر او تا محشرست
در جهان یا زیر دست اوست یا از دست اوست
هر که در شاهی سزای ملک و تاج و افسرست
خطبه را هست از خطاب نام او عز و شرف
هر کجا در مشرق و مغرب خطیب و منبرست
آنچه بگرفت از جهان و از پدر میراث یافت
هر دو حقی واجبست و حق بدست حقورست
خسروی را نیست درخور هر که عهدش بشکند
وانکه در عهدش بماند خسروی را درخورست
او بایرانست و عزمش بر در انطاکیه
او بمروست و نهیبش بر در کالنجرست
از شمار لشکر او وهم مردم عاجزست
وهم مردم کی بود چندانکه او را لشکرست
گر شگفتیهای رزم او سراسر بشمری
بیش باشد زان شگفتیها که در هر دفترست
قصه ی اسکندر از دفتر چرا خوانی همی
با فتوح او چه جای قصه ی اسکندرست
آسمان آراستست از رایت مه پیکرش
از سم اسبان او روی زمین مه پیکرست
هست مهر و کین او چون نوش و زهر از بهر آنک
کینه ی او جانگزای و مهر او جان پرورست
هیچکس را در جهان از آب و آذر چاره نیست
زانکه تیغ او برنگ آب و فعل آذرست
چون بیالاید بخون بدسگالان تیغ او
ارغوان و لاله گویی رسته از نیلوفرست
ابر نیسان را سر اندر چنبر فرمان اوست
در هوا قوس قزح از بهر آن چون چنبرست
گر بدریا در سکون کشتی از لنگر بود
این جهان دریا و او کشتی و عدلش لنگرست
ای خداوندی که عالی رایت رای ترا
خسرو سیارگان چون بندگان خدمتگرست
از دل و جان هر که پنهان نیست در فرمان تو
آشکارا از بن دندان ترا فرمانبرست
هر کجا سازی مقام آنجا بود شادی مقیم
چون بشادی ایدری اسباب شادی ایدرست
باده باید خواست از دست بتان آزری
اندرین موسم که آئین خلیل آزرست
خاصه در فصلی که بر اطراف جوی از باد سرد
پاره پاره سیم و پولاد و بلور و مرمرست
در میان خانه ها از گوهر مجلس فروز
توده توده بسد و یاقوت و لعل احمرست
گوهری کورا برادر ماه و خواهر مشتریست
گوهری کو را پدر سنگست و آهن مادرست
از فروغش خانه همچون بوستان خرمست
قد او در بوستان مانند زرین عرعرست
گرچه رخشانست پیش رای او همچون رهیست
ورچه سوزانست پیش چشم او خاکسترست
تا که جای تیر و خنجر هست رزم جنگیان
تا که بزم باده خواران جای جام و ساغرست
تا قیامت فخر جام و ساغر از دست تو باد
همچنان کز بازوی تو فخر تیر و خنجرست
باد عدلت کارساز و یاور خلق جهان
کایزدت در هر مقامی کارساز و یاورست
عهد تو خوش باد و خرم کز مدار آسمان
روزت از روز و شب از شب خوشتر و خرمترست
***
در مدح تاج الدین خاتون مادر سنجر و سلطان محمد
خداوندی که تاج دین و دنیاست
بدولت دین و دنیا را بیاراست
از آن تاجیست در دنیا و در دین
که فعل مرکب او تاج جوزاست
دلیل دولتش چون روز روشن
بهفت اقلیم گیتی آشکار است
زفر بخت آن سلطان عالم
به از کسری و ذوالقرنین و داراست
تو گویی دولت او آفتابست
که نور او بشرق و غرب پیداست
زاقبال دعا و همت اوست
که سلطان بر همه خصمان تواناست
ضمیر روشن و اندیشه ی او
کف موسی و افسون مسیحاست
زتدبیرش میان پادشاهان
وفا و بیعت و صلح و مداراست
سزاوار نثار مجلس اوست
هر آن گوهر که اندر کوه و دریاست
همه اقبال و دولت بهره ی اوست
همه ادبار و محنت بهر اعداست
برو هر روز خواهد بود خوشتر
که ایزد کار او دارد همی راست
زدی بودش اشارتهای امروز
در امروزش سعادتهای فرداست
زفر طلعت او طبع گیتی
اگر دی پیر بود امروز برناست
زمین از موکب او چون سپهرست
ثری از حشمت او چون ثریاست
کنون در جامه ی سبزست هر شاخ
بر آن صورت که در فردوس حوراست
لباس جویبار و فرش کهسار
بزنگار و بقم گویی مطراست
بهر دشتی کنون جای نظاره است
بهر باغی کنون جای تماشاست
از آن صحرا چنین سبزست و خرم
که عالی بارگاه او بصحراست
بهاری فرخ و عیدی خجسته است
بهر دو روزگار او مهناست
مهنا باد دایم روزگارش
که اسباب مراد او مهیاست
همیشه تا که بر گردون ستاره
چو سیم ریخته بر روی میناست
بخاتون باد فرخ روز سلطان
که خاتون مادر بیمثل و همتاست
بسلطان باد روشن چشم خاتون
که سلطان خسروی دانا و زیباست
جهان خالی مباد از شاه سنجر
که تخت خسروی را در یکتاست
***
ایضا در مدح همو
رای ملک آرای خاتون آفتاب دیگرست
بر زمین از آفتاب آسمان روشنترست
کرد روشن عالمی از رأی ملک آرای خویش
آن خداوندی که سلطان جهان را مادرست
هست فارغ دل زاحوال خراسان و عراق
تا محمد در عراق و در خراسان سنجرست
از پدر گیتی بفرزندان او میراث ماند
خصم او رفت از میان و حق بدست حقورست
گرچه سلطان و ملک را هست لشکر بیشمار
هر دو خسرورا دعای او فزون از لشکرست
تا که عهد و بیعت هر دو بدو هست استوار
هر دو را شادی زعهد و بیعت یکدیگرست
هر دو را نور وفاداری و نیکی در دلست
هر دو را تاج جهانداری و شاهی بر سرست
عیش هر دو خرمست و وصل هر دو فرخست
عهد هر دو محکمست و عقد هر دو درخورست
ای سرافرازی که زیر آسمان چنبری
پشت خاتونان بخدمت پیش تو چون چنبرست
مصلحت برجست و عقل تو در آن چون کوکبست
مملکت در جست و عدل تو در آن چون گوهرست
از عجایب هست در ایام فرزندان تو
هر چه در افسانه ی کیخسرو و اسکندرست
در کف تأیید و نصرت رای تو چون رایتست
بر سر اقبال و دولت نام تو چون افسرست
خاک درگاه تو چشم فتح را چون توتیاست
گرد اسبان تو مغز ملک را چون عنبرست
در مقام تست عز و نصرت اسلام و دین
هر مسلمان کو بقای تو نخواهد کافرست
تا چهارم کشور از خیرات تو معمور شد
اختیار جمله ی عالم چهارم کشورست
آنچه در مرو و نشابور از عمارت کرده ای
بر زبان خلق شکر و شرح آن تا محشرست
از طرب روی نکوخواهانت چون لاله است و گل
وز شکنجه روی بدخواهانت چون نیلوفرست
جاه و زهد تو بیاراید همی دنیا و دین
زهد تو دین پرور و جاه تو دنیا پرورست
هست عمر دوستانت همچو شاخ بارور
باز عمر دشمنانت همچو تخم بی برست
خرمی کن تا هزاران سال در ایام عید
زانکه عید اندر شریعت سنت پیغمبرست
شاد باش از اختر سلطان و از بخت بلند
کاین یکی فرخنده بخت و آن یکی نیک اخترست
***
در مدح علاء الدین بهاءالدوله
ای سروری که قول تو چون وحی منزلست
کارت چو معجزات رسولان مرسلست
عالی دو آیتست علا و بها بهم
در شأن دین و دولت تو هر دو منزلست
هر روز بر دوام دهد آفتاب نور
بر آفتاب جود تو گویی موکلست
تا از نسیم خلق تو گیتی معطرست
بازار و کار عطرفروشان معطلست
گر واجبست درخور تفصیل مجملی
تفصیل جود را کف راد تو مجملست
باطل کند حسام تو چون معجز کلیم
چندانکه حاسدان ترا سحر مبطلست
هنگام مدح مخلص اشعار شاعران
بی نام و بی خطاب تو موقوف و مهملست
چون دایره است شعرم و مدح تو مرکزست
چون آینه است طبعم وجود تو صیقلست
آن خوبتر که پیش تو آرم عروس مدح
کز جود تو قباله ی کابین مسجلست
آن خلعت شریف که فرموده ای مرا
همتای جامه های نسیج و مثقلست
اسبی که داده اند نه از خاص تو مرا
پیرست و بدرو است کهن لنک و کاهلست
گر با فسار و توبره جلدست در علف
با زین و با لگام برفتار تنبلست
بالای او بقصر مشیدست نردبان
حلقوم او ببئر معطل مرملست
مالد بقصر و بر در و دیوار خویشتن
گویی زفرق تا قدمش گر و دملست
ترکیب او زگونه ی سرخ و مزاج سرد
همرنگ آب صندل و همطبع صندلست
بالا گهی نبیند گویی که اعورست
گاهی یکی دو بیند گویی که احولست
اسبی قویست از در گردون کشیدنست
نه از در نشست حکیمان افضلست
در شهر و راه در همه جایی مرا برو
نه جای اعتماد و نه جای معولست
از عین دولتست شکایت درین عطا
کوته کنم حدیث اگر چه مفصلست
زان سان که هست باز فرستادمش بتو
آن را بدل فرست که تشریف اولست
تا در زمانه چون مه کانون کشد سپاه
درتابه خانه موسم کانون و منقلست
تاج سر قبیله و آل پدر تو باش
کز تو سرش بتاج بزرگی مکللست
می خواه از آن صنم که بناگوش و زلف او
کافور مشک پرور و مشک مسلسلست
***
در مدح اصفهبد شمس الملوک علی بن شهریار بن قارن
روی آن ترک جهان آرای ماه روشنست
زلف او در تیره شب بر ماه روشن جوشنست
تا که او را جوشنست از تیره شب بر طرف ماه
راز من در عشق او پیدا چو روز روشنست
تا گلی نو بشگفد هر ساعتی بر روی او
کوی ازو چون گلستان و خانه زو چون گلشنست
همچو فرخارست مجلس تا که او در مجلسست
همچو کشمیرست برزن تا که او در برزنست
چون ببینی چشم او گویی شکفته نرگسست
چون ببینی روی او گویی دمیده سوسنست
سوسنی دیدی که گردش شاخه های سنبلست
نرگسی دیدی که گردش نوکهای سوزنست
سنگ بر دل بندم اندر عشق آن زرین کمر
زانکه همواره بزیر سنگ او دست منست
او زمن منت ندارد گرچه او را شاهوار
طوق زرین هر شبی از دست من در گردنست
هر کسی را رشک باشد بر بت معشوق خویش
رشک من دایم بر آن سنگین دل سیمین تنست
دشمنی جویم همی با آنکه او را هست دوست
دوستی گیرم همی با آنکه او را دشمنست
حور دیدارست لیکن بر سر دیدار او
سحر هاروتست و کید و فتنه ی اهریمنست
تیر مژگانش همی ناگاه بر دل بگذرد
راست گویی نیزه ی اصفهبد شیر اوژنست
در جهان اصفهبد شیر اوژن از روی هنر
خسرو عالی علی شهریار قارنست
رکن اسلام و علاء دولت و شمس ملوک
آن که در مردی فزون از رستم و از بیژنست
نامور قطب المعالی آن که اندر صلح و جنگ
مهربان چون اردشیر و کینه کش چون بهمنست
گاه بخشش هر که بیند شخص او گوید مگر
آفتاب اندر قبا و بحر در پیراهنست
قاصد فتح و ظفر را موکب او مقصدست
گوهر عز و شرف را مجلس او معدنست
نرم شد با او فلک گر با همه کس سرکشست
رام شد با او جهان گر با همه کس توسنست
سیرت او گردن ایام را چون زیورست
همت او تارک اجرام را چون گرزنست
کرد نتوانم برابر کوه را با حلم او
زانکه در میزان حلمش کوه سنگ یک منست
در جحیم از بهر بدخواهان او باد افرهست
در بهشت از بهر مداحان او پاداشنست
چون کمان گیرد اجل با تیر او در معرکه است
چون کمین سازد ظفر با تیغ او در مکمنست
جوشن گردان چو غربالست از زوبین او
مغفر جنگ آوران با گرز او چون هاونست
پیش زوبین سپاه او سر اعدای او
راست گویی پیش مرغان دانه های ارزنست
اسب او را باد خوان و کوه دان از بهر آنک
کوه شکلی باد پای و باد پایی که کنست
فتح زاید روز رزم از تیغ گوهر دار او
تیغ گوهر دار او گویی بفتح آبستنست
هست در آهن بصنع ایزدی بأس شدید
زانکه زوبین و رکاب و تیغ او از آهنست
ای بلند اختر سپهداری که پیش شهریار
نام تو اصفهبد شیر اوژن و گرد افگنست
دشمنت را چون توانم گفت خرمن سوخته
کز نیاز و تنگدستی دشمنت بی خرمنست
از وفاقت در وثاق نیکخواهان هست سور
وز خلافت در سرای بدسگالان شیونست
در سر خصم تو مغفر معجرست از بهر آنک
در صفت مردست لیکن در هنر همچون زنست
هست واجب مدح تو کز جمله ی اصفهبدان
سیرت تو مستفاد و رسم تو مستحسنست
روشنی باشد همی از مدح تو روح مرا
روح من گویی چراغ و مدح تو چون روغنست
عیب نتوان کرد بر مدحی که من گویم ترا
کانچه در مدح تو گویم خالی از زرق و فنست
می ستان از ماه دیبا روی کاندر بوستان
نه چمن دیبا لباس و نه هوا دیبا تنست
گر زمین و کوه پر کافور شد نشگفت از آنک
برف چون کافور سوده ابر چون پرویزنست
نیست اکنون وقت صحرا و شکار و تاختن
موسم کاشانه و آسودن و می خوردنست
آتشی باید که پوشاند هوا را عکس او
جامه ای کانرا گریبان ماه و ماهی دامنست
آن که شاه گوهرانست و جزای کافران
تحفه ی ماه دی و ریحان ماه بهمنست
لون او گه زرد و همچون زعفران و شنبلید
رنگ او گه سرخ و همچون ارغوان و روینست
اخگر او زیر خاکستر تو گویی از قیاس
مبرم و شعر خلوقی زیر شعر ادکنست
تا همی هر شب چو بینی لون و شکل اختران
چرخ را گویی بروز اندر هزاران روزنست
تا همیشه اهرمن را هست مأوا در سقر
تا که در خلد برین روح الامین را مسکنست
اهرمن روز و شب از پیرامن تو دور باد
زانکه سال و مه ترا روح الامین پیرامنست
از نوای چنگ و بربط بزم تو خالی مباد
تا خروش چنگ ساز و غلغل بربط زنست
باعث کار صبوحت باد وقت صبحدم
بانک آن مرغی که او میخوارگانرا مؤذنست
***
در مدح شرف الدین ابوطاهر سعد بن علی قمی وزیر سلطان سنجر
این چه شادیست که زو در همه عالم خبرست
وین چه شکرست که زو در همه عالم اثرست
این چه بادست که او را زنعیمست نسیم
وین چه ابرست که او را زسعادت مطرست
وین چه سورست که پنداری جشنیست بزرگ
وین چه جشنست که پنداری عید دگرست
جشن ایام بود رسم جم و افریدون
جشن اسلام بقای ملک دادگرست
سخت شادند بدین جشن همه ناموران
شرف الدین زهمه ناموران شادترست
قبله ی دولت بوطاهر سعد بن علی
که دل طاهر او قبله ی عقل و هنرست
آن که در دولت و ملت ببزرگی مثلست
وان که در مشرق و مغرب زکریمی سمرست
ذات او راست صفات ملکی و بشری
که بسیرت ملکست او و بصورت بشرست
روشنی گیرد از اندیشه ی او چشم خرد
زانکه اندیشه ی او چشم خرد را بصرست
منظر دولت او را زمجره است شرف
آتش همت او را زثریا شررست
درگهش کعبه ی فضلست و کفش زمزم جود
قدمش رکن و مقامست و رکابش حجرست
قلمش هست چو تیری سر پیکان بدو شاخ
وان دو شاخش زروانی چو قضا و قدرست
تیر هرگز نشنیدم که کند فعل سپر
تیر او خلق جهان را زبلاها سپرست
آنچه او بخشد در درج معالیست درر
وانچه او داند در برج معانی غررست
لاجرم سال و مه از دانش و از بخشش او
درج و برج فضلا پرغرر و پردررست
ای همامی که بخورشید همی مانی راست
که تو در خاوری و نور تو در باخترست
ای پی زینت اسبان و غلامان ترا
بر فلک صورت جوزا چو لگام و کمرست
ملک باغست و قضا ابر و امل باد صبا
بخت عالی شجر و رسم تو بار شجرست
مهتری چون دل و انصاف تو چون نور دلست
سروری چون سر و اقبال تو چون چشم سرست
بهر احباب تو از دهر قبولست و خطر
برخ اعدای تو از چرخ نهیب و خطرست
هر شبی را سحری هست بنزدیکی روز
شب اعدای ترا روز قیامت سحرست
گر ستودست فتوح و ظفر اندر همه جای
رای و تدبیر تو قانون فتوح و ظفرست
آن کجا در سفری جاه تو باشد بحضر
وان کجا در حضری نام تو اندر سفرست
با چنین جاه و چنین نام که در ملک تراست
حضر تو سفرست و سفر تو حضرست
روح را از مدد و مکرمت تست بقا
همچنان کز مدد روح بقای صورست
کردگار از سیر خوب تو بنمود بخلق
هر بشارت که زآمرزش او در سورست
تا بود سوره ی الفاتحه عنوان سور
سیرت خوب تو عنوان کتاب سیرست
گر پسر نیست ترا نام نکو هست ترا
مرد را نام نکو به زهزاران پسرست
دستگیر ضعفا باش بافضال و کرم
که ترا بر ضعفا رحمت و مهر پدرست
خاصه اکنون که شه شرق بکار ضعفا
نظری کرد و بدانست که جای نظرست
سبب و موجب آن عارضه چون برشمریم
خارج از خاطر و اوهام ستاره شمرست
ملک العرش پس از قدرت رحمت بنمود
قدرت و رحمت او خلق جهان را عبرست
تا شد از عافیت شاه خراسان چو بهشت
بر دل دشمن بدگوی جهان چون سقرست
همچو اصحاب سقر جفت زحیرست و زفیر
هر که بر گفتن بیهوده گشاده زفرست
ناسپاسی که بدین شکر دلش خرم نیست
جگرش خسته شود گرچه همه تن جگرست
ای جوادی که گه جود نثار تو شود
هر چه بر چرخ ستاره است و بدریا گهرست
معطیان را اگرست و مگر اندر سخنان
سخنان تو همه بی اگر و بی مگرست
بتو دارند همی چشم همه خلق جهان
که بچشم تو همه مال جهان بی خطرست
نتوان گفت بمقدار سخای تو سخن
که سخای تو تمامست و سخن مختصرست
از من امسال غبارست مگر بر دل تو
که ز مرسوم من امسال دلت بی خبرست
شکرست از نی و شکرست مرا از قلمت
قیمت و لذت این شکر فزون از شکرست
تا که تاریخ شب و روز و مه و هفته و سال
از مدار فلک و رفتن شمس و قمرست
باد قدر تو فزون از فلک و شمس و قمر
زانکه زیرست همه عالم و قدرت زبرست
راهبر باش باقبال خردمندان را
که جهاندار بتوفیق ترا راهبرست
دفتر ناموری کن زهنر نامه ی خویش
که هنر نامه ی تو مایه ی هر نامورست
تو بمان ساکن اگر چند فلک گردانست
وز جهان مگذر اگر چند جهان در گذرست
***
ایضا در مدح همو گوید
زلف و چشم دلبر من لاعبست و ساحرست
لعب زلف و سحر چشم او بدیع و نادرست
ده یکی از لعب زلفش مایه ی ده لاعبست
صد یکی از سحر چشمش توشه ی صد ساحرست
چشم او بی خواب خواب آلوده باشد روز و شب
چشم من زان زلف خواب آلود او شب ساهرست
ماه روشن را شب تاریک بنماید بخلق
وان شب زلفش همه رخسار او را ساترست
تا که پنهانست ماه اندر شب تاریک او
راز من در عشق او چون روز روشن ظاهرست
بر پرند او طرازی کایزد از عنبر کشید
قدر آن بیش از طراز جامه های فاخرست
خلق روح افزای او عنوان لطف خالقست
فطرت زیبای او عنوان صنع قاهرست
در دل من شادی و شور از شراب شوق اوست
زانکه شهرآرا و شیرین و شگرف و شاطرست
در بهای بوسه ای دل خواهد و جان برسری
گر تجارت پیشه دارد بی محابا تاجرست
عاشق او گاه چون یعقوب از غم شیفته است
گاه چون ایوب در رنج و بلاها صابرست
مشهد عشاق گیتی در خراسان کوی اوست
مقصد زوار درگاه اجل بوطاهرست
ملک شاهان را وجیه و دین یزدان را شرف
زین دولت زانکه نفس او شریف و طاهرست
نامور سید علی صدری که بر چرخ بلند
نجم سعد از طالع او تا قیامت زاهرست
نور خورشید سما گر باهرست اجرام را
نور رایش نور خورشید سما را باهرست
بر نگین ملک مهر از نقش توقیعات اوست
مهر او دارد هر آن کاندر کفایت ماهرست
دوستان را ناصرست اندر محبت مهر او
کین او اندر عداوت دشمنان را قاهرست
نام او سعدست و هر سعدی که بر افلاک هست
اندرین دولت بعمر و روزگارش ناظرست
سعد ناظر شد بعمر و روزگارش لاجرم
باغ عمرش سبز و روی روزگارش ناضرست
اصل مجدش ثابتست و قطب جاهش ساکنست
نجم فضلش زاهرست و بحر جودش زاخرست
بر سپهر عقل رای او شهاب ثاقبست
در هوای جود دست او سحاب فاطرست
آخر هر مدحت او محنتی را اولست
اول هر الفت او آفتی را آخرست
صادق و باقر خرد را با هدی کردند صنم
از خرد چون صادقست و از هدی چون باقرست
تا جهان باشد بود معمور بیت ملک و دین
زانکه بیت ملک و دین را دولت او عامرست
هست گوش چرخ بر آواز کلکش روز و شب
راست گویی چرخ مأمورست و کلکش آمرست
حلم او بر خشم اگر غالب بود نشگفت از آنک
خاک چون آتش برافروزد بر آتش قادرست
حاجتش ناید که غیری نشر فضل او کند
زانکه دایم همت او فضل او را ناشرست
ثامنست و تاسعست افلاک را کرسی و عرش
همت او از بلندی آن عدد را عاشرست
فتح تیرست آن کجا ترکان او را ترکشست
ماه نعلست آن کجا اسبان او را حافرست
هر سخن کز گفته ی او مستمع را هست یاد
آن سخن همچون مثل بر هر زبانی سایرست
هست درویشی و بدبختی دو آفت خلق را
ایمنست از هر دو آفت هر که او را زایرست
ای نکوکاری که خالی نیست از انعام تو
هر کجا در هفت کشور واردست و صادرست
تا عقاب قدر تو بر آسمان طایر شدست
مخلب و منقار او بر چشم نسر طایرست
نیست در دنیا و عقبی حاسدت را آبرو
هم بدنیا خائنست و هم بعقبی خاسرست
از قبول تو امید استمالت یافتست
هر دلی کش روزگار نامساعد زاجرست
وان که او از جور جائر بود ترسان پیش ازین
در پناه عدل تو ایمن زجور جائرست
شکر نعمتهای تو جزویست از اسلام و دین
هر که او منکر شود اسلام و دین را کافرست
مدح گوی تو سزد گر یابد از یزدان ثواب
زانکه در مدح تو نعمتهای او را ذاکرست
شعر شاعر در بلندی برتر از شعری شدست
تا ثنای تو بشعر اندر شعار شاعرست
شاعر دولت معزی زیربار شکر تست
گر زدرگه غایبست و گر بحضرت حاضرست
آب از آتش برکشد چون آفرین گوید ترا
زانکه در شعر آب لفظست او و آتش خاطرست
عالمی گردد معطر چون ترا گوید مدیح
زانکه از عطر مدیحت خاطر او عاطرست
حق آن معنی که مدح تست نتواند گزاشت
لفظ از آن معنی که بر دل بگذراند قاصرست
تا چمن هر سال از آواز مرغان بهار
بر مثال مجلسی پر رود ساز و زا مرست
تا نسیم روضه ی رضوان نصیب متقیست
تا سموم آتش دوزخ نصیب کافرست
دستگیر و ناصر آزادگان بادی مدام
کایزدت در هر مقامی دستگیر و ناصرست
از سعادت باشیا راضی و شاکر همچنانک
رای اعلی از تو راضی رای عالی شاکرست
باد وافر نعمت تو باد کامل جاه تو
تا که بحر کامل از ارکان بحر وافرست
رزق تو داده تمام از رحمت و از مغفرت
آن خداوندی که رزاق و رحیم و غافرست
***
در مدح زین الدین
از زین دین عراق و خراسان مزینست
این را دلیل ظاهر و حجت مبرهنست
حاجت نیایدش بدلیلی و حاجتی
کاقبال او شناخته چون روز روشنست
بر قد بخت او سلبی دوختست چرخ
کو را زمهر و ماه گریبان و دامنست
با دوستانش گنبد دوار هست دوست
با دشمنانش کوکب سیار دشمنست
از خصم ایمنست که پشت و پناه او
شاهنشه سپه شکن دشمن افگنست
آتش زبیم آنکه بسوزد زخشم او
ترسیده و گریخته در سنگ و آهنست
از بهر مهر و خدمت او کهترانش را
تن عاشق روان و روان عاشق تنست
شعری که من بحضرت او عرضه کرده ام
در شرق و غرب تا بقیامت مدونست
من گفتم آنکه بر دل او بود گاه مدح
او نیز آن کند که در اندیشه ی منست
کارش بکام باد و جهانش مدام باد
زیرا که عالمی بجمالش مزینست
***
در مدح سدیدالملک عمر عارض خراسان
سدید ملک ملک عارض خراسانست
صفی دولت و مخدوم اهل دیوانست
لقب سدید وصفی یافتست زانکه دلش
قرارگاه سداد و صفای ایمانست
گزیده عادت او چشم عقل را بصرست
ستوده سیرت او جسم فضل را جانست
هنر چو نقطه و کردار او چو پرگارست
ادب چو نامه و گفتار او چو عنوانست
بر آسمان معالی ببرج عز و شرف
همه کفایت او بی خسوف و نقصانست
مگر که کیوان جای بلند همت اوست
که برتر از همه اجرام جای کیوانست
سخا توقع زو کن که او سخا ورزست
سخن بمجلس او بر که او سخندانست
بهر مقام همی بارد و همی تابد
که ابر مکرمت و آفتاب احسانست
ایا خجسته همامی که با تو در همه کار
زچرخ بیعت و از روزگار پیمانست
عبارت تو طرف را علامتست و نشان
براعت تو نکت را دلیل و برهانست
هوای عمر تو صافیست از بخار و غبار
عقیده ی تو چو ماه دو هفته تابانست
بهر چه کردی و گفتی میان اهل خرد
نه بر خصال تو عیب و نه بر تو تاوانست
صحیفه های تو قانون دولت ملکست
جریده های تو دستور ملک سلطانست
عراقیان بستایند خط و لفظ ترا
که خط و لفظ تو پیرایه ی خراسانست
شگفت نادره مرغیست کلک در کف او
که طعمه او را همواره قیر و قطرانست
اگر بود همه قطران و قیر طعمه ی او
لعاب او زچه معنی چو در و مرجانست
بشمع ماند و او را چو عنبرست دخان
بابر ماند و او را زمشک بارانست
غذای او شبه رنگست و این غریب ترست
که در بنان تو بر سیم گوهر افشانست
بلند بختا با تو بیک دو بیت مرا
حدیث حادثه ی تیر شاه ایرانست
اگر چه بر تنم آثار عافیت پیداست
هنوز پیکان در کنج سینه پنهانست
خزانه ی سخنست از قیاس سینه ی من
که اندرو گهر قیمتی فراوانست
همی برند بهر جا ازین خزینه گهر
چنین خزینه دریغا که جای پیکانست
من از لطافت تو شاکرم که درد مرا
لطافت تو بجای علاج و درمانست
خدای عرش نگهبان بخت و عمر تو باد
که دست و خامه ی تو ملک را نگهبانست
زهیچ کار پشیمان مبادیا هرگز
که دشمنت زهمه کارها پشیمانست
علاج سینه ی من گرچه صعب و دشوارست
بر آن که خالق خلقست سهل و آسانست
***
در مدح پادشاه
ای آفتاب شاهی تخت آسمان تست
ملک زمین مسخر حکم روان تست
صاحبقران و خسرو روی زمین تویی
دولت همیشه رهبر و صاحبقران تست
کر مهرگان تست خجسته عجب مدار
نوروز تو خجسته تر از مهرگان تست
از هر قیاس کعبه ی شاهی سریر تست
وز هر شمار قبله ی شاهان مکان تست
فخر بزرگ و خرد زنام بزرگ تست
جاه جوان و پیر زبخت جوان تست
آتش بآهن اندر تیغ نبرد تست
واهن بآتش اندر تیر کمان تست
گر نصرت و ظفر زمکانی طلب کنند
آن در رکاب تست و دگر در عنان تست
گر راست خواهد کردن مهدی همه جهان
مهدی تویی و راست جهان در زمان تست
بس دشمن سبکسر با لشکر گران
کاخر سبک شکسته زگرز گران تست
در جنب همت تو جهان هست ذره ای
زیرا که همت تو فزون از جهان تست
گویی سنان تو ملک الموت دشمنست
کاندر حصار رفته زسهم سنان تست
از شرق تا بغرب گرفته حسام تست
وز قاف تا بقاف رسیده نشان تست
از عدل تو جهان همه چون بوستان شدست
وارام دوستان تو در بوستان تست
در خاندان هیچکس از خسروان نبود
این دولت بلند که در خاندان تست
شاها خراج دادن شاهان ترا بطوع
از تیغ تیز و بازوی کشورستان تست
وین دوستی نمودن سیصد هزار خلق
از دولت بلند و دل مهربان تست
تا برق همچو تیغ تو باشد بروز جنگ
چونانکه ابر چون کف گوهرفشان تست
با خرمی هزار خزانت خجسته باد
کز صد بهار بهتر و خوشتر خزان تست
خسرو تو باش و باده تو نوش و طرب تو کن
عالم تو دار زانکه همه عالم آن تست
***
در تهنیت بهبودی ملک سنجر
عالم چو بوی عافیت شهریار یافت
بشگفت پیش از آنکه نسیم بهار یافت
بر خلق شد خجسته و فرخنده روزگار
زین عافیت که پادشه روزگار یافت
چون زینهار یافت تن و جان او زرنج
ملک از حوادث فلکی زینهار یافت
چون او گرفت قوت و شد با قرار دل
ملت گرفت قوت و دولت قرار یافت
هنگام آنکه ماه سپر گشت بر سپهر
گر ماه عمر او زتکسر غبار یافت
زایل شد آن غبار و درخشنده گشت ماه
چون از هلال گوش فلک گوشوار یافت
در بوستان ملک درخت بقای شاه
از عز دولت ابدی برگ و بار یافت
خلد برین بدید بدنیا معاینه
هر کس که سوی بارگه شاه بار یافت
شاه بلند بخت ملک سنجر آن که او
از بخت هر چه یافت ملکشاه وار یافت
شاهی که زیر جوشن و خفتان بروز رزم
زور هزار رستم و اسفندیار یافت
او را خدای داد بیک حمله صد ظفر
حمله هزار بود و ظفر صد هزار یافت
چون روزگار منزلت بخت او بدید
او را جمال دوده و فخر تبار یافت
چون در تبار و دوده ی او بنگرید بخت
خورشید را پیاده و او را سوار یافت
هرگز که یافت جز پدر و جدش از ملوک
آن نام کو زهمت و رزم و شکار یافت
زیبد که خسروان جهان یاد او خورند
کو را جهان زجد و پدر یادگار یافت
ای خسروی که هر که نهان تو باز جست
از نیکویی نهان تو چون آشکار یافت
آن کز چهار طبع سخن گفت در جهان
اندر چهار چیز تو آن هر چهار یافت
در حلم و طبع تو صفت خاک و باد دید
در جود و خشم تو اثر آب و نار یافت
آن کس که غوص کرد و گهر یافت از بحار
طبع ترا بجود فزون از بحار یافت
کان را کنار یافت بهر حال و قعر دید
وین را نه قعر دید و نه هرگز کنار یافت
گل یافت نپکخواه تو آنجا که خار جست
وانجا که بدسگال تو گل جست خار یافت
گه پست شد مخالف تو گه بلند شد
پستی زجاه دید و بلندی زدار یافت
هر دشمنی که با تو بصحرا سپر کشید
بر خویشتن زتیر تو صحرا حصار یافت
هر کس که یافت در دل دشمن سنان تو
در چشم مور تیزی دندان مار یافت
شاها زتندرستی تو طبع روزگار
امسال فر و زیب زیادت زپار یافت
پژمرده بود دهر و تهی از نگار و رنگ
شد زین نشاط تازه و رنگ و نگار یافت
باقی بمانیا که جهان از بقای تو
امن تمام و مصلحت بیشمار یافت
کار تو باد رونق و ترتیب یافته
کز تو زمانه رونق و ترتیب کار یافت
قانون افتخار و شرف دولت تو باد
کز دولت تو دین شرف و افتخار یافت
***
در تهنیت مهمانی رفتن ملک سنجر بخانه مجیرالدوله اردستانی وزیر خود
فرخ ملک مشرق مهمان وزیرست
والا عضد دولت نزدیک مجیرست
ماهست وزیر و ملک مشرق خورشید
خورشید فروزنده بر ماه منیرست
ابرست وزیر و عضدالدوله دریاست
دریای گهربخش بر ابر مطیرست
آن در هنر و مردی بی یار و همالست
وین در کرم و رادی بی مثل و نظیرست
آن گاه شجاعت بهمه فخر مشارست
وین وقت کفایت بهمه خیر مشیرست
با دانش پیرست آن هر چند جوانست
با بخت جوانست این هر چند که پیرست
همواره وزیرست باقبال ملک شاد
پیوسته ملک شاد بتدبیر وزیرست
خصمان چو تذروند و ملک باز سفیدست
شاهان چو غدیرند و ملک بحر قعیرست
با باز کجا پرد جایی که تذروست
با بحر کجا کوشد جایی که غدیرست
دولت زبر ناصر دین دور نگردد
تا ناصر دین را ملک العرش نصیرست
شاهیست که بر تخت جهانداری و شاهی
چون جد و پدر نیکدل و پاک ضمیرست
اندیشه نداند که شعار هنرش چند
کاندیشه قلیلست و هنرهاش کثیرست
برگ شجر و قطره ی باران بهاری
هنگام شمار از هنرش عشر عشیرست
ای شاه تویی دیده ی دین و دل و دولت
آن کیست که او را زدل و دیده گزیرست
از تاج و سریرست شهان را شرف و فخر
وز فر تو فخر و شرف تاج و سریرست
با قدر تو عیوق برابر نبود زانک
قدر تو عظیم آمد و عیوق حقیرست
تا نام تو بنوشت دبیر از بر منشور
سیاره غلام قلم و دست دبیرست
گر چرخ ترا مال دهد درخور همت
گردد غنی از همت تو هر که فقیرست
در چشم هنر خاک قدمهای تو سرمه است
در مغز ظفر خاک سوارانت عبیرست
عفو تو گه مهر تو آبی زبهشتست
خشم تو گه کینه عذابی زسعیرست
گر پیش حسودت سپر از آهن و سنگست
با نوک سنان تو پرندست و حریرست
در روی زمین نیست ترا هیچ مخالف
ور هست چنان دان که گرفتار و اسیرست
حقا که هنوز از فزع روز مصافت
در خانه ی خان ناله و فریاد و نفیرست
از خنجر تو بر لب جیحون و بتوران
خاک و رخ اعدا چو طبرخون و زریرست
در عالم اگر چرخ اثیرست فرو تر
تیغت باثر چیره تر از چرخ اثیرست
هر جا که کشی رایت و هر جا که نهی روی
تیغ تو میان ظفر و فتح سفیرست
بیش از پدر بهمن و بیش از پسر زال
اندر سپهت حاجب و سالار و امیرست
در ملک مسیرست بنصرت سپهت را
چندانکه کواکب را بر چرخ مسیرست
چون مدت ایام طویلست ترا عمر
وز عمر تو دست بد ایام قصیرست
از دولت پیروز باقبال تو هر روز
در روضه ی رضوان پدرت مژده پذیرست
او بر لب جوی می و شیرست بشادی
تا با تو جهان ساخته همچون می و شیرست
ای پادشه عصر طرب کن بچنین وقت
کایام طرب کردن و هنگام عصیرست
بر ناله ی زیر از کف ساقی بستان می
کز بیم تو اعدای ترا ناله ی زیرست
بر قیر گره گیر قدح گیر شب و روز
کز هیبت تو روز بداندیش چو قیرست
می نوش بر اشعار لطیف از قبل آنک
در مجلس تو ناقد اشعار بصیرست
مداح ترا هست خطر پیش بزرگان
تا خاطر مداح بمدح تو خطیرست
تا تیر دبیری کند و زهره زند رود
تا ماهی و خوشه شرف زهره و تیرست
از خم چو کمان باد مر اعدای ترا پشت
کز راستی احباب ترا پشت چو تیرست
از مهر تو در ناز و طرب باد نکوخواه
کز کین تو بدخواه در اندوه و زحیرست
از دولت تو باد قرار دل دستور
کز طلعت تو دیده ی دستور قریرست
***
در تهنیت عید و مدح ملک سنجر
جشن عید اندر شریعت سنت پیغمبرست
قدر او از قدر دیگر جشنها افزونترست
هست این جشن جهان افروز در سالی دوبار
ملک را فر ملک هر روز جشنی دیگرست
عدت مستظهر و فخر ملوک روزگار
بازوی دولت که تاج ملت پیغمبرست
سایه ی یزدان و خورشید همه سلجوقیان
ناصر دین خسرو مشرق که نامش سنجرست
شهریاری کز خطاب و نام او نازد همی
هر کجا در کشور ایران خطیب و منبرست
در سرای پادشاهی بر سریر خسروی
چون ملکسلطان و چون الب ارسلان نیک اخترست
گوهر سلجوق را زین و جمال از فر اوست
همچنان چون عقد را زین و جمال از گوهرست
در بقای او جهان را رامش و آرامشست
همچو تن را جان بقای او جهانرا درخورست
رای ملک افروز او را ماه تابان خادمست
دولت پیروز او را چرخ گردون چاکرست
آن درختی کایزد اندر باغ اقبالش نشاند
بیخ و شاخ آن درخت از باختر تا خاورست
اندر آن وقتی که حاضر باشی اندر حضرتش
منظرش چون بنگری زیباتر از هر منظرست
واندر آن وقتی که غایب باشی از درگاه او
مخبرش چون بشنوی مخبرتر از هر مخبرست
همچنان کاندر چهارم آسمانست آفتاب
طلعت میمون او اندر چهارم کشورست
گر بباغ اندر بیفزاید زعرعر خرمی
رایت او باغ نصرت را بجای عرعرست
ور سر شاهان بیفزاید بافسر روز بار
نامه ی او بر سر شاهان بجای افسرست
زانکه اندر خنجر او هست زهر جانگزای
جان گزاید دشمنان را تابدستش خنجرست
زانکه اندر ساغر او هست نوش جانفزای
جان فزاید دوستان را تا بدستش ساغرست
باید اندر خدمتش پشت بزرگان چنبری
پشت گردون زین قبل در خدمتش چون چنبرست
یاد کرد او بزرگان را ثبات دولتست
آفرین او حکیمان را طراز دفترست
کوه بینی زیر دریا هر کجا باشد سوار
زانکه او دریا دلست و اسب او که پیکرست
آب بینی جفت آذر چون زند در رزم تیغ
زانکه تیغ او برنگ آب و جفت آذرست
اندر آن صحرا که او با دشمنان کردست حرب
تا گه محشر در آن صحرا نهیب محشرست
بر امید پادشاهی هر کسی دستی بزد
منت ایزد را که اکنون حق بدست حقورست
برد کیفر هر که از پیمانش بیرون برد سر
آنچه پیش آمد قدر خان را نشان کیفرست
برخلاف دولت او سردهد ناگه بباد
هر که را از کینه و پرخاش بادی در سرست
خانه ی اقبال او دارد زپیروزی دری
بدسگال ملک او چون حلقه بیرون از درست
پیش او خصمان همه اعجاز نخلند از قیاس
حمله ی او از پس خصمان چو باد صرصرست
گه بسوی رایت رایست فرخ رای او
گه زبهر غزو قصد او بقصر قیصرست
گر بفرماید بگیرد ملک هند و ملک روم
صاحب الجیش آن که او را پهلوان لشکرست
تا نه بس مدت حصار غور بگشاید بزور
گر حصار سومنات و قلعه ی کالنجرست
رخنه گرداند باقبال ملک حصن عدو
گر چو کوه بیستون و باره ی اسکندرست
هست کار ناصرالدین نصرت و فتح و ظفر
تا وزیرش مهربان و عادل و دین پرورست
با ملکسلطان قوام الدین بجنت هست شاد
با ملک سنجر نظام الدین بشادی ایدرست
هست خدمتگر در آن گیتی پدر پیش پدر
واندرین گیتی پسر پیش پسر خدمتگرست
ای خداوندی که بزم تست فردوس برین
واندر ساقی چو حورالعین و می چون کوثرست
می ستان هر لحظه از دست نگار آزری
در چنین جشنی که آیین خلیل آزرست
عشرتت اندر زیادت باد اندر روز عید
زانکه طبعت عشرت افزایست و شادی گسترست
باد زیر سایه ی عدلت جهان بی داوری
زانکه عدل تو همه خلق جهان را داورست
***
در مدح پادشاه
ای خسروی که مشرق و مغرب بهم تراست
وی داوری که هم عرب و هم عجم تراست
در شرق و غرب خلق خدا جمله شاکرند
فضل خدای و رحمت او لاجرم تراست
بیش و کمست ملک جهان چون نگه کنی
چندانکه هست ملک جهان بیش و کم تراست
دادست کردگار زگیتی ترا دو بهر
وان بهره ای که ماند سزاوار هم تراست
تا همت تو زیر قدم کرد فرق ماه
فرق مخالفان همه زیر قدم تراست
بدخواه تو نهفته چو باغ ارم شدست
تا عالمی شگفته چو باغ ارم تراست
شاهان بدار ملک تو مشتاق گشته اند
زیرا که دار ملک چو بیت الحرم تراست
از حمل وز خراج بزرگان روزگار
هر روز گونه گونه نعم بر نعم تراست
سیصد هزار شیر دلیرند لشکرت
چندین دلیر شیر بزیر علم تراست
هستی تو نوربخش و گهربخش از آن کجا
طبعی چو آفتاب و یمینی چو یم تراست
حجت زتیغ وز قلم آرند رزم و بزم
در رزم و بزم حجت تیغ و قلم تراست
دستور تو بدانش و تدبیر آصفست
زیرا که فر دولت و تأیید جم تراست
تا کام و نام و نعمت هر محتشم زتست
شکر و ثنا و خدمت هر محتشم تراست
هر کس بقدر خویش نماید همی کرم
لیکن مسلم از همه عالم کرم تراست
نورست با ظلم همه کس را درین جهان
نور سعادت ابدی بی ظلم تراست
هر چند خلق را نبود بی عدم وجود
در ملک دین وجود ابد بی عدم تراست
گردون قسم نهاده بده جزو ملک را
نه جزو تا زمانه بود زان قسم تراست
جاوید باد دولت و شاهی و ملک تو
زیرا که ملک و دولت و شاهی بهم تراست
***
در مدح سلطان ملکشاه
آن روی نه رویست گل سرخ ببارست
وان زلف نه زلفست شب غالیه بارست
آن جعد نه جعدست همه حلقه و بندست
وان چشم نه چشمست همه خواب و خمارست
شاید که من از دست بتم باده کنم نوش
زیرا که بتم نوش لب و باده گسارست
مشکین خط او بر دل من فتنه فزایست
نوشین لب او بر لب من بوسه شمارست
روزی که نبینمش بهارم چو خزانست
چون باز ببینمش خزانم چو بهارست
ای من رهی آنماه که چه مست و چه هشیار
اندر بر عاشق زدر بوس و کنارست
اندر طلب وصلش بی صبر و قرارم
تا کی زچنان روی مرا صبر و قرارست
دلسوز منست آن بت و جانسوز مخالف
شمشیر شه شیر دل شیر شکارست
سلطان بلند اختر ابوالفتح ملکشاه
شاهی که مبارز فگن و تیغ گذارست
صد بار بهر دم زدنی در شب و در روز
سعد فلک و رحمت یزدانش نثارست
از هیبت او در دل بدخواه نهیبست
وز لشکر او بر سر بدخواه غبارست
نامی که نه از طاعت او جویی ننگست
فخری که نه از خدمت او گویی عارست
او را بهنر چون جم و کاوس نخوانم
کاندر سپهش چون جم و کاوس هزارست
ای شاه کسی کز خط عهد تو برون شد
پنداشت که بر مرکب اقبال سوارست
اندیشه خطا کرد و کنون همچو اسیران
سرگشته و دل سوخته در کنج حصارست
هر کس که بفرمان تو رامست و مسخر
از دولت و اقبال تو کارش چو نگارست
وانکس که سر از حکم و رضای تو کشیدست
از بیم تو آسیمه سرو بیهده کارست
عزست زنام تو چه دنیا و چه دین را
عز تو بماناد که بدخواه تو خوارست
ماه علمت پیشرو ماه فلک باد
زیرا که فلک را بمراد تو مدارست
تو ناصر دین بادی و یارت همه عالم
کایزد بهمه وقت ترا ناصر و یارست
***
در مدح تاج الدین خاتون مادر سلطان محمد و سنجر
تاج دنیا و دین خداوندست
در همه کارها خردمندست
در خراسان و در عراق امروز
کیست کو را بزهد مانندست
چرخ را با بقای دولت او
تا جهانست عهد و سوگندست
عقل او را قیاس نتوان کرد
کس نداند که عقل او چندست
چشم دین روشن از سعادت اوست
چشم او روشن از دو فرزندست
آن یکی داوریست قلعه گشای
وین دگر خسروی عدو بندست
نازش هر دو پادشاه بدوست
هر دو را مادر و خداوندست
بنده تشریف او همی خواهد
که بمدحش گهر پراگندست
خیر او از جهان گسسته مباد
که نکوکار و نیک پیوندست
***
در مدح یکی از وزرا و بازخواست صلت پار
ای بعدل تو جهان یافته از جور نجات
دولت و ملک ملک را زبقای تو ثبات
گر بنازند وزیران کفاة از تو سزد
زانکه هم شمس وزیرانی و هم صدر کفات
آن وزیری تو که از بعد رسول قرشی
بر تو زیبد که دهد اهل شریعت صلوات
با تو یک ساعت اگر رای زدی اسکندر
از پی چشمه ی حیوان نشدی در ظلمات
چون بدیدی بحقیقت خرد و فضل ترا
خوردی از چشمه ی فضل و خردت آب حیات
هست دایم زده انگشت تو ای صدر روان
هر یکی بیشتر از دجله و جیحون و فرات
سرفرازد امل و تازه شود روی امید
چون تو در دست قلم گیری و در پیش دوات
برکات همه عالم بود اندر قلمت
چون بتوقیع کند در کف رادت حرکات
کوکب سعد چو در برج شرف سیر کند
عالمی را بود اندر حرکاتش برکات
عین دیوان ادب را تو چنان داری یاد
که ادیبان به از آن یاد ندارند صفات
صاحب جمهره در عهد تو گرزنده شود
بدل جمهره از شرم تو خواند ادوات
بر تو باید که سخن عرضه کند مرد سخن
که مقادیر سخن را تو شناسی درجات
منم آن بنده که باغ دلم از خدمت تست
تازه و سبز چنانک از دم نوروز نبات
از رضای تو سرافراخته تا روز جزا
در وفای تو دل افروخته تا روز وفات
نیست بر رای تو پوشیده که یک سال مقیم
بوده ام در وطنی خشک و تهی از حسنات
سوی درگاه تو از خانه بدان آمده ام
تا کنم شغل بنین ساخته و شغل بنات
تا گهر آرد دستم چه مرا گویی خذ
تا گهر بارد طبعم چه مرا گویی هات
غم افلاس همی تیره کند خاطر من
که دهد جز تو مرا از غم افلاس نجات
بسر تو که بمن بنده مهنا نرسید
صلت تو که بخط پار مرا بود برات
از تو امسال صلت نقد همی دارم چشم
تا کنم در کتب شکر تو عنون صلات
تا بشرع اندر تکبیر صلوتست و سلام
باد شکر تو فریضه چو صیام و چو صلوت
همه انبوهی زوار بدرگاه تو باد
همچو انبوهی حجاج بدشت عرفات
***
در لغز قلم و مدح کمال الملک ابوجعفر محمد بن احمد رئیس دیوان طغرای ملکشاه معروف بادیب مختار زوزنی
چه صورتست که بیجان بدیع رفتارست
چه پیکرست که بیدل شگفت گفتارست
مساعد قدرست او و ترجمان قضاست
وزیر عقل و وکیل سپهر دوارست
بتیر ماند و او را بقیر پیکانست
بمرغ ماند و او را زقار منقارست
بپای بسته ولیکن بفرق او سر اوست
بتن درست ولیکن بروی بیمارست
بود نشان تن نادرست زردی روی
چرا درست تنست او و زرد رخسارست
نسیم بر تن زرین او نگارگرست
بروز بر سر مشکین او شب تارست
دهان او بسمن برهمی گهر بارد
چو در دهان شبه دارد چرا گهربارست
وگر زنافه ی زرین همی گهر ریزد
میان تخته سیمین چرا نگونسارست
وگر زعقل و زفرهنگ نیستش خبری
چرا میانه ی فرهنگ و عقل معیارست
زبان دولت و دینست در دهان هنر
چو دربنان ادیب رئیس مختارست
محمد آنکه سپهر محامد هنرست
برای پاک سمای نجوم و سیارست
دلش چو مصدر و توفیق همچو تصریفست
کفش چو نقطه و تحقیق همچو پرگارست
شهاب همت او را زمهتری فلکست
درخت دولت او را زبهتری بارست
از آن شدند خریدار او خداوندان
که طبع و خاطر او فضل را خریدارست
عزیز شد زنکوکاری و گشاده دلی
که هم گشاده دلست او و هم نکوکارست
اگر چه همت یاری زبخت نیک بود
خجسته همت او بخت نیک را یارست
زبخشش ملک العرش و گردش فلکی
نصیب دشمن او حسرتست و تیمارست
بدو فرست که تدبیر او کند آسان
هر آن سخن که بنزدیک خلق دشوارست
بسوی دولت او از بلندی و پاکی
نه عقل را نظرست و نه وهم را بارست
از آنکه هست کرم را بنزد او مقدار
همیشه پیش بزرگان بزرگ مقدارست
هر آن نگار که پیدا شود زخامه ی او
طراز مملکت خسرو جهاندارست
توقعست که منشور من بیاراید
بدان عبارت شیرین که در شهوارست
مرا نوشتن منشور من به از خلعت
که درج پرگهرست آن و گنج دینارست
همیشه تا صفت آذرست و آذریون
همیشه تا صفت آذرست و آزارست
ستوده بادش کردار و نیک بادش بخت
که نیک بخت و موفق ستوده کردارست
همیشه قبله ی اقبال باد و دیده ی دین
چنانکه تاج بزرگان و فخر احرارست
***
در مدح سلطان ملکشاه
صنم من پسری لاله رخ و سیمبرست
سخت زیباصنم و سخت بآیین پسرست
من و او هر دو بنام ایزد روزافزونیم
هر زمان عشق من و خوبی او بیشترست
سرو جویان و قمر خواهان بسیار شدند
که ببالا و برخسار چو سرو و قمرست
خلقش از حور و پری باز ندانند همی
راست گویی پریش مادر و حورش پدرست
با کمان و کمرست آن صنم او رغم مرا
تا بدانست که پشتم چو کمان و کمرست
بت من برد بدو نرگس جادو دل من
وز تف و تاب دلم زلف و لبش در خطرست
گر بترسد زدلم زلف و لب او نه عجب
زانکه در زلف و لب او همه مشک و شکرست
خوبرویان و ظریفان و بتان بسیارند
لیکن او را صفتی دیگر و حالی دگرست
میر خوبان سپاهست و زخوبی و خرد
در خور خدمت درگاه شه دادگرست
شاه اسلام ملکشاه که در شاهی و ملک
عزم او قاعده ی نصرت و فتح و ظفرست
***
تغزل در مدح سلطان بر کیارق
با من امروز آن شکر لب را زبانی دیگرست
وز لطافت بر زبان او نشانی دیگرست
نوبرم هر روز داد از بوستان مهر خویش
نوبری کامروز داد از بوستانی دیگرست
در وفاداری بجان من بسی سوگند خورد
تا نگویم من که سوگندش بجانی دیگرست
من کنون در عاشقی با او بلونی دیگرم
زانکه او در دوستی با من بسانی دیگرست
هست هر روز از وصال او مرا سودی دگر
گرچه از هجرش مرا هر شب زیانی دیگرست
گر زتیر غمزه ی او دل نگه دارم رواست
زانکه بر دل زخم آن تیر از کمانی دیگرست
ارغوان رنگش رخست و ارغوان رنگش قبا
هر یکی گویی بسرخی ارغوانی دیگرست
سینه ی نرمش چو میساوم بزیر دست خویش
بینم آن سینه بنرمی پرنیانی دیگرست
نیست در لشکر بزیبایی چو او یک داستان
گرچه زو در هر وثاقی داستانی دیگرست
آفتاب دیگرش خوانند در لشکر همی
زانکه لشکرگاه سلطان آسمانی دیگرست
شاه گیتی بوالمظفر کز فتوح و از ظفر
در جهان مختصر گویی جهانی دیگرست
گر برفت آنکس که بود اندر جهان صاحبقران
بر کیارق بعد ازو صاحبقرانی دیگرست
هست رکن الدین و برهان امیرالمؤمنین
راست گویی طغرل و الب ارسلانی دیگرست
***
در مدح یکی از وزراء
ای صاحب اعلی دل تو عالم اعلاست
رای تو چو خورشید درخشنده و والاست
گر دهر مهناست بدین عید همایون
این عید همایون ببقای تو مهناست
عالم بتو خرم شد و گیتی بتو روشن
دولت بتو باقی شد و ملت بتو آراست
شغل همه آفاق بفرمان تو شد خوب
کار همه احرار بکردار تو شد راست
از ماه فلک تا دل تو هست تفاوت
چندانکه تفاوت زثری تا بثریاست
گر ماه فلک تافته بر روی زمینست
ماه دل تو تافته بر گنبد خضراست
آن ماه گهی کاهد و گاهی بفزاید
وین ماه بیفزاید و هرگز نکند گاست
زیر علم دولت تو سایه ی طوبی است
زیر قدم همت تو تارک جوزاست
شاید که بود خصم تو از لشکر فرعون
تارای درخشان تو همچون ید بیضاست
آثار کفایت همه از رای تو باقیست
انوار سعادت همه از روی تو پیداست
دیدار تو گویی بمثل مرکز نورست
زیرا که بدو چشم بشر روشن و بیناست
کردار تو گویی بمثل اختر سعدست
زیرا که بدو بخت بشر فرخ و برناست
گفتار تو گویی بمثل پایه ی عقلست
زیرا که بدو جان بشر عاقل و داناست
روز همه کس هست زتوفیق تو روشن
تا در قلم تو شب تاریک مجزاست
توقیع تو بینم سبب زندگی خلق
گویی که صریر قلمت باد مسیحاست
ای صدر وزیران جهان بدر زمینی
ای بدر زمین صدر وزارت بتو آراست
من بنده همی تا صفت مدح تو گویم
از قوت مدح تو مرا طبع چو دریاست
شاید که چو دریای محیطست مرا طبع
زیرا که درو مدح تو چون لؤلؤ لالاست
با حکم ابد باد بقای تو برابر
ای یافته از حکم ازل هر چه دلت خواست
بگذار دو صد عید علی رغم عدو را
خوش دار ولی را که ترا دولت والاست
***
در مدح معین الملک پسر کمال الدوله ابوالرضا
آسمانست آن یا عالم پر تصویرست
نوبهارست آن یا جنت پر نخجیرست
قطب ملکست آن یا دایره ی گردونست
رکن دینست آن یا معجزه ی تقدیرست
نقطه ی قطب زمین را صفتش پرگارست
آیت دین هدی را صورش تصویرست
نیست فرخار و همه صورت او فرخارست
نیست کشمیر و همه پیکر او کشمیرست
جنتی را که بر آن مرتبه و دیدارست
عالمی را که بدین قاعده و تفسیرست
یافتم پرده سرایی که خداوند مرا
داد شاهی که بلند اختر و کشور گیرست
هر کجا نوبت درگاه معین الملکست
دشمنان را زفزع نوبت گیراگیرست
بر بزرگان جهانش شرف و تقدیمست
گرچه در عصر و زمان بر صفت تأخیرست
فضل الحمد زتکبیر بسی بیشترست
گرچه در خواندن الحمد پس از تکبیرست
ای خداوند قوی رای مبارک تدبیر
هست تقدیر بدانسان که ترا تدبیرست
تا جهان بوده هر آن خواب که نیکو دیدند
دیدن روی تو اکنون همه را تعبیرست
خلق تو خلق ملک رسم تو رسم بشرست
بخت تو بخت جوان عقل تو عقل پیرست
کوه با حلم تو کمتر زیکی مثقالست
بحر با جود تو کمتر زیکی قطمیرست
مال هر کس را توفیر بود بی بخشش
نعمت و مال ترا بخشش بی توفیرست
قلم فرخ تو در کف فرخنده ی تو
راست گویی بکف مشتری اندر تیرست
در جهان تیر و کمان گر قلم فرخ تست
پشت دشمن چو کمان دارد و خود چون تیرست
دشمن تو بمثل کودک اندک سالست
دولت دشمن تو مادر اندک شیرست
شعبده کردن و تزویر کسادست امروز
زانکه اقبال تو بی شعبده و تزویرست
اندرین دولت و اقبال که ایزد بتو داد
هر که تشویش نماید زدر تشویرست
وانکه او با تو کنون راه عداوت سپرد
نیست هشیار که دیوانه ی بی زنجیرست
وانکه در کاستن خصم تو باقی بگذاشت
اندر افزودن اقبال تو بی تقصیرست
صد یک از مرتبه ی خویش ندیدی تو هنوز
باش کز روز تو وقت سحر و شبگیرست
بدعای تو در اسلام گشادست زبان
هر که را بر سر کرسی قصص و تذکیرست
دل مطهر شود آنرا که ترا گوید مدح
گفتن مدح تو دل را زگنه تطهیرست
بدل و دیده معزی رهی و بنده ی تست
لاجرم بر شعرای همه عالم میرست
تا زقانون شمار عجم و گردش سال
دی پس از آذر و خرداد زپیش تیرست
شادمان باش و طرب کن بسماع بم و زیر
که بداندیش تو در زاری و غم چون زیرست
***
در مدح امیر علاءالدوله علی بن شمس الملوک داماد جغری بیک
کف دست موسی پیغمبرست
و یا آتش اژدها پیکرست
و گر زآسمان معجز مصطفی
فرود آمده بر کف حیدرست
کلید فتوحست در هر مصاف
هر آدینه پیرایه ی منبرست
زبانیست اندر دهان ظفر
که ارواح در نطق او مضمرست
همه گوهر خسروان را بجنگ
نمودار از آن هندوی گهرست
چو لوحی نوشتست بدخواه شاه
از آسیب او چون قلم بی سرست
اگر شعله ی آتشست آبدار
گر آتش همیشه بآب اندرست
درختست و باران بخور آورد
شهابست و پیوند هر اخترست
درخت ملوکست در باغ ملک
درختی که بارش گل احمرست
از آن کاب و آتش بدو راه یافت
وزان کاتش و آبش اندر برست
بسی آب ازو همچو خون روان
بسی خاک ازو همچو خاکسترست
وگر اژدها را زبانی برست
که دندانها با زبان یاورست
چو خندد لبانش بود نیلگون
چو گرید سرشکش چو نیلوفرست
از آن سرنگونست و دشمن نگون
بداندیش بی سر از آن سرورست
چو آتش نیابد بود خشک لب
که آتش چو فرزند و او مادرست
اگر هست نیکو بدست ملوک
بدست خداوند نیکوترست
امیر اجل فخر عالم علی
که دل پرور شاه دین پرورست
مرا شعر عالی شد از دو علی
مقدم یکی محتشم دیگرست
علی بن بوطالب اندر بهشت
علی بن شمس الملوک ایدرست
یکی آنکه داماد جغری بکست
دگر آنکه داماد پیغمبرست
یکی چشمه ی گوهرست از شرف
یکی مشرف چشمه ی کوثرست
یکی رفته در خیبر و در بکند
یکی را عدو چون در خیبرست
هر آن نامداری که نام آورد
بنام علا دوله نام آورست
حلیفه حسامش نهادست نام
حسامی که گردونش فرمانبرست
کمال و معالیش در اصل و نسل
از آدم بپیوسته تا محشرست
بمجلس تو گویی که صد خسروست
بمیدان تو گویی که صد لشکرست
بهمت نگویم که چون بهمنست
بحشمت نگویم که چون نوذرست
چو بهمن مر او را دو صد خادمست
چو نوذر مر او را دو صد چاکرست
زمینی که او رزم سازد بر آن
نباتش همه اخگر و خنجرست
سخن گویم از تیز رو باره اش
که در زیر زین همسر صرصرست
بدریا چو باد و بخشکی چو خاک
بهامون چو آب و بکوه آذرست
چو جولان کند هست کوه روان
چو گنبد زند گنبد اخضرست
چو خواهی شتابش یکی کشتیست
چو خواهی درنگش یکی لنگرست
چو چرخست و خورشید آن چرخ سیر
که در ملک شاه جهان مفخرست
خداوند مازندرانست میر
که مازندران فخر هر کشورست
حسد برد بر ملک ساری حجاز
که او را چنین خسرو داورست
فلک خدمتش را دو تا کرده پشت
از آن چفته بر صورت چنبرست
چو تصریف بینم جمال و جلال
دل و رای پاک تو چون مصدرست
رسوم تو سرمایه ی شاعران
مدیح تو پیرایه ی دفترست
دل من رهی هست در مدح تو
چو بحری که موجش همه گوهرست
بمدح تو یک شعر کردم تمام
چو شعری بشعری دلم از هرست
قبول تو خواهم که تا زنده ام
چو جان خدمت تو مرا درخورست
الا تا که دی پیش بهمن بود
چو مهر از پس ماه شهریورست
بمان شاد در دولت و عز و ناز
که دولت ترا رهبر و یاورست
***
در مدح ابوطاهر اسماعیل صفی پادشاه
سنگین دلی که بر دل احرار قادرست
در حسن و در جمال بدیعست و نادرست
در موکب نبرد سواری دلاورست
در مجلس شراب نگاری معاشرست
حلقه شدست بر دو بناگوش او دو زلف
گویی که بر دو زهره دو هاروت ساحرست
تا بر سمن زسنبل مشکین سلاسلست
تا بر قمر زعنبر سارا دوایرست
او یوسفست و عاشق بیچاره در غمش
یعقوب با تأسف و ایوب صابرست
گر یک زمان بعارض و زلفش نظر کنی
گویی که با قمر شب تاری مقامرست
شب هست جانگزای و قمر هست جانفزای
یک خصم عادلست و یکی خصم جائرست
آن سنگدل ستاره ی خوبان لشکرست
فریاد از آن ستاره که چون مه مسافرست
ای عاشق جفازده فریاد شرط نیست
گر دوست غایبست غم دوست حاضرست
حاجت نیوفتد که کنی عرض حال خویش
حال تو نزد سید احرار ظاهرست
صافی صفی حضرت سلطان روزگار
بوطاهر آنکه سیرتش از عیب طاهرست
آزاده مهتری که بکلک و بنان خویش
در حل و عقد مملکت استاد ماهرست
رویش بنیک زادی در ملک روشنست
رایش براد مردی در دهر سایرست
طبع لطیف او فلکی با کواکبست
لفظ شریف او صدفی پر جواهرست
نظاره گاه دولت او شمس از هرست
آرامگاه خدمت او چرخ عاشرست
در وصف او فصاحت و صاف عاجزست
در مدح او عبارت مداح قاصرست
ای آنکه حضرت تو مکان مکارمست
وی آنکه طلعت تو سرور سرایرست
اندر کفایت آنچه تو دانی بدایعست
واندر بلاغت آنچه تو داری نوادرست
تو خرمی زدولت و ملک از تو خرمست
تو شاکری زایزد و بخت از تو شاکرست
از مکرمات آخر مدح تو اولست
وز حادثات اول شکر تو آخرست
ناظر بود بطلعت بدخواه تو اجل
تا مشتری بطلعت سعد تو ناظرست
تا مجلس شریف تو شد قبله ی قبول
در کعبه ی قبول دل من مجاورست
غواص دولتست و سعادت چو گوهرست
طبع تو همچو بحر و ضمیر تو تاجرست
از عطر بوی دارد گویی مدیح تو
زیرا که خاطرم بمدیح تو عاطرست
پوشیده نیست بر تو و بر وهم و خاطرم
شکر و ثنات بیشتر از وهم و خاطرست
تا در مدار عالم سفلی هر آنچه هست
از آب و خاک و آتش و باد و عناصرست
دایم معین و ناصر آزادگان تو باش
کایزد ترا همیشه معینست و ناصرست
***
در وصف باریتعالی و توحید گوید
ذوالجلالست آن که در وصف جلالش بار نیست
هر چه خواهد آن کند کاری برو دشوار نیست
ملک او را ابتدا و انتها و عزل نیست
ذات او را آفت و کیفیت و مقدار نیست
آن خداوندی که هست او بی نیاز از بندگان
وان جهانداری که او را حاجب و جاندار نیست
بنده را کسبست و کسب بندگان مخلوق اوست
بی قضای او خلایق را یکی کردار نیست
در ره اسلام بی توفیق او تکبیر نیست
در سپاه کفر بی خذلان او زنار نیست
آب و گل را در خدایی کدخدایی کی رسد
در ربوبیت خداوند جهان را یار نیست
هیچ مخلوقی نداند سر خالق در جهان
گر تو مخلوقی ترا با سر یزدان کار نیست
آن که مؤمن را وعید جاودان گوید بجرم
او چنان داند که ایزد راحم و غفار نیست
سر ایزد را مجوی از نقطه ی پرگار دهر
زانکه سر ایزدی در نقطه و پرگار نیست
قدرت او را همی بینی بچشم معرفت
پیش چشم تو زشبهت پرده ی دیوار نیست
هر چه هست اندر جهان از قدرت و ابداع اوست
قدرت و ابداع کار گنبد دوار نیست
کوکب سیار بر گردون چو مجبوران چراست
گر نشان قهر او بر کوکب سیار نیست
گر خرد داری نداری تکیه بر مهر جهان
کز جهان غدارتر هم در جهان غدار نیست
ور سخن دانی ندانی راحت از دور فلک
کز فلک مکارتر زیر فلک مکار نیست
جان ازین گیتی مدان گیتی بیک لحظت رسد
ای عجب گویی مسافت در میان بسیار نیست
آن دلی باشد سزای بارگاه مغفرت
کاندر آن دل جز سپاه معرفت را بار نیست
ابر لؤلؤ بار هست اندر هوا وقت بهار
در هوای مغفرت جز ابر رحمت بار نیست
سر مؤمن هست در دریای ایمان چون صدف
وان صدف چون بنگری بی لؤلؤ شهوار نیست
گر کسی لعنت کند بر مؤمنان از اعتقاد
در کف کفرست اگر چه در صف کفار نیست
ور باستغفار از آن لعنت بخواهد عذر خویش
خلق را در لعنت او جای استغفار نیست
مرد برخوردار گردد هم زدین و هم زعقل
مدبرست آن کو زدین و عقل برخوردار نیست
خفته را از راه گمراهی برانگیزد بعلم
آن که علمش جز دلیل دولت بیدار نیست
***
ایضا در توحید گوید
آن خداوندی که او بر پادشاهان پادشاست
مستحق عدت و مجد و جلال و کبریاست
گر بدل خدمت کنی او را سزای خدمتست
ور بجان او را ثنا گویی سزاوار ثناست
اوست معبودی بوصف لایزال و لم یزل
لم یزل او را سریر و لا یزال او را سراست
زنده او را دان و هست او را شناس از بهر آنک
زنده ی دایم وجود و هست جاویدان بقاست
حکم او بی علتست و صنع او بی آلتست
ذات او بی آفتست و ملک او بی منتهاست
دانش او بی محال و بخشش او بی عدد
گفته ی او بی مجاز و کرده ی او بی خطاست
از ازل گر بنگری پیوسته بینی تا ابد
قسمتی در هر چه خواهی حکمتی در هر چه خواست
آسمان نیلگون هست آسیای قدرتش
مردم اندر دور او چون گندم اندر آسیاست
ضربت خذلان او بر جان مرد مفسدست
شربت توفیق او بر جان مرد پارساست
لطف او بین هر کجا اسباب خلقی ساختست
قهر او دان هر کجا احوال قومی بینواست
هرکه بدبختست بیگانه است با اسلام و دین
نیکبخت آنست کو با دین و اسلام آشناست
راستی و کژی اندر راه توحیدست و شرک
هر دو پیوسته نگردد کان جدا و این جداست
هر که باشد همنشین شرک گیرد راه کج
وان که باشد همره توحید یابد راه راست
با هوای نفس کی باشد رضای حق روا
تا که عصیان در هوای نفس و طاعت در رضاست
قول و فعل خویش را در معصیت منکر مشو
زانکه هفت اندام تو بر قول و فعل تو گواست
سخره ی ابلیس گشت و غره ی تلبیس شد
هر که او در معصیت بفزود و از طاعت بکاست
گر تو در دنیا هزاران چاره و حیلت کنی
چیره گردد بر تو آخر هر چه از ایزد قضاست
با قضای چیره در دنیا چه جای حیلتست
با نهنگ شرزه در دریا چه جای آشناست
گر سلیمانی که جن و انس در فرمان تست
ور فریدونی که شرق و غرب سرتاسر تراست
بهره ی تو زین جهان چون دامنت گیرد اجل
ده گزی کرباس و لختی خشت و چوب و بوریاست
خوف ما از عدل یزدان و رجا از فضل اوست
زانکه عدل او بلا و فضل او دفع بلاست
در دل مؤمن همی خوف و رجا باید بهم
مؤمن پاکست هر کاندر دلش خوف و رجاست
این جهان چون باغ و ما همچون نهالیم و درخت
رحمت و احسان او چون ابر و چون باد صباست
رحمت و حرمان خویش از فضل او داند همی
هر که در رنجی گرفتار و بدردی مبتلاست
او نکوکارست اگر ما را عبادت اندکست
او خریدارست اگر ما را بضاعت کم بهاست
گر هدی خواهی گواهی ده که معبودت یکیست
وان یکی بی یار و بی همتا و بی چون و چراست
سید اولاد آدم خاتم پیغمبران
مهتر عالم شفیع روز محشر مصطفاست
گر برین دین و بدین مذهب زدنیا بگذری
جای تو در جنة الفردوس جای اولیاست
بر ثنای حق معزی را دعا باید همی
زانکه مقصود معزی را ثنای حق دعاست
***
در مدح حسام الدین علاء الملک ابوالمظفر شمس المعالی اسماعیل بن محمد گیلکی
چه گوهرست که کانش خم دهاقینست
برنگ لاله ی نعمان و بوی نسرینست
بمجلس ملکان همنشین زیر و بمست
ببزم ناموران مونس ریاحینست
نه آینه است ولیکن درو بدست بتان
خیال زلف گرهگیر و جعد پرچینست
زروی هزل و کنایت عصای پیرانست
زروی جد و حقیقت نشاط غمگینست
بدین صفت نبود در همه جهان گهری
مگر شراب که پرورده ی دهاقینست
چنانکه هست زفعل شراب قوت روح
زتیغ ناصر اسلام نصرت دینست
یمین دولت عالی علاء ملک ملوک
حسام دین که پسندیده ی سلاطینست
ابوالمظفر شمس المعالی اسمعیل
که خاک پای معالیش ماه و پروینست
خدایگان صفتی کز خدایگان و خدای
نصیب او همه اقبال و عز و تمکینست
بنور و صفوت خاطر چو مرد معراجست
بزور و قوت بازو چو مرد صفینست
نجات ممتحنانست تا که در بزمست
هلاک اهرمنانست تا که در زینست
غریق نعمت او شهریار کرمانست
رهین منت او پادشاه غزنینست
رسید همت او از علو بجایگهی
که هفتمین فلکش پایه ی نخستینست
هر آن رکاب که از پای او شرف یابد
سر فریشته را آن رکاب بالینست
نگار نامه ی او کارساز محتاجست
صریر خامه ی او دستگیر مسکینست
ستاره نیست ولیکن ستاره آثارست
فرشته نیست ولیکن فرشته آیینست
ازوست رونق ملک خدایگان جهان
که ملک چهره و او دیده ی جهان بینست
عروس مدح و ثنا را سخاش دامادست
وفاش جلوه گرست و رضاش کابینست
عدوش را زمساکین همی شمارد چرخ
که در مساکن تیمار چون مساکینست
روا بود که زخصمان کیش کین نکشد
که روزگار زخصمش کشنده ی کینست
ایا بزرگ امیری که نقش اعلامت
طراز مملکت شاه مشرق و چینست
بباغ مملکت از دشمنان خلل نرسد
که رای و حزم تو آن باغ را چو پروینست
مخالف تو بدنیا و آخرت تبهست
که در عقوبت سجن و عذاب سجینست
زطین پاک سرشتست جوهر تو خدای
زرشک جوهر تو نار دشمن طینست
زبهر آنکه همه لفظ تو شکرست
دو گوش مستمع از لفظ تو شکر چینست
گشاده طبع تو همواره همچو دریاییست
که موج او زطبس تا در فلسطینست
بحسب قدرت اگر بخششی کنی یک روز
نصیب یابد ازو هر که در نصیبینست
بنیزه ی تو شود سفته گوهر مردان
که بازوی تو چو میزان و او چو شاهینست
عجب مدار که تشبیه او کنم بشهاب
که در یمین تو سوزنده ی شیاطینست
اگر نه خامه ی تو در بنان تو صدفست
چرا همیشه صدف وار گوهر آگینست
بشکل هست چو زوبین و نیز در کف تو
بعقل در دل دشمن چو تیر و زوبینست
بوقت جود فزونست یک فذلک او
زهر حساب که در جمله ی فرامینست
اگر زعقل همه راستی بود تلقین
مرا ثنا و مدیحت زعقل تلقینست
نکوترست بنام تو یک قصیده ی من
زصد قصیده ی غرا که در دواوینست
و گرچه تضمین خوبست در میانه ی مدح
بنات فکرت من خوبتر زتضمینست
قبول شعر من اندر جهان از آن قبلست
که از تو شعر مرا اهتزاز و تحسینست
گر آفرین تو چون جان و دل نداشته ام
من آن کسم که تن من سزای نفرینست
بحکم فرمان رفتم بحضرت ملکی
که در پرستش او شاه چین و ماچینست
زاشتیاق تو ایوان عیش شیرینم
خراب گشته چو ایوان قصر شیرینست
همیشه تا که مه آب پیش ایلولست
همیشه تا پس ایلول ماه تشرینست
مه سعادت تو از محاق خالی باد
وزان حساب که در عقدهای تنینست
تهی مباد زرای تو ملک و دولت و دین
که رای تو سبب امن و عدل و تسکینست
***
در مدح صفی سلطان ابوطاهر اسماعیل
ای دلبری که زلف تو دامست و چنبرست
دامی و چنبری که همه مشک و عنبرست
رخسار گلست و بناگوش تو سمن
گل در میان دام و سمن زیر چنبرست
از حسن و صورت تو تعجب همی کند
هر کس که بر طریقت مانی و آزرست
نقاش را زنقش تو بیکار شد دو دست
یک دست بر دلست و دگر دست بر سرست
از دست خد و قد تو در باغ و بوستان
تشویش لاله و گل و تشویر عرعرست
روشن مهست روی تو بر سرو جانور
یا آفتاب بر سر سیمین صنوبرست
تا ساختی زغالیه صد حلقه بر سمن
بس کس که بر امید تو چون حلقه بر درست
عطار گشت زلف تو کز بوی عطر او
گویی سرا و مجلس و میدان معطرست
درویش گشت جان من از مایه ی شکیب
تا روی تو زنامه ی خوبی توانکرست
چون شکر اندر آب تن من گداختست
تا لعل آبدار ترا طعم شکرست
یاقوت احمرست بچشم اندرم سرشک
تا در تو نهفته بیاقوت احمرست
گر درج گوهرست زعشق تو چشم من
طبع من از مدیح صفی کان گوهرست
خورشید ملک و سید احرار روزگار
بوطاهر آنکه از همه عیبی مطهرست
آزاده مهتری که بر آزادگان دهر
از عقل و فضل بار خدایست و مهترست
در پیش رای پاکش و در جنب همتش
خورشید چون ستاره و دریا چو فرغرست
پرگار عقل را دل او همچو مرکزست
تصریف جود را کف او همچو مصدرست
کردار او بزر صنایع موشحست
گفتار او بدر بدایع مشجرست
از رای او مصالح ملک شهنشهست
در رسم او منافع دین پیمبرست
در حل و عقد هر چه بتدبیر و رای اوست
شایسته ی شهنشه و دستور کشورست
ای مهتری که بخت تو بر پایه ی رسید
کز وهم فیلسوف بصد پایه برترست
تا صورت بدیع تو پیدا نکرد چرخ
معلوم کس نگشت که دولت مصورست
از نقش کلک تو همه گیتی منقشست
از نور رای تو همه عالم منورست
چون روزگار دولت تو بی نهایتست
چون آفتاب همت تو نور گسترست
گر نور پرورند زپاکی هوا و آب
جود تو همچو آب و هوا نورپرورست
گر دشمن تو هست چو یأجوج باک نیست
تا عزم تو بقوت سد سکندرست
از غایت کرم ضعفا را تویی پدر
شاید که بخت نیک تو را همچو مادرست
آری برادرست ترا بخت ازین قبل
هر کس که برخلاف تو کو شد بر آذرست
ای زیربار منت تو گردن کرام
بر گردن زمانه مدیح تو زیورست
معلوم رای تست که در شاعری مرا
مدح تو سر جریده و آغاز دفترست
جانم زمهر تو فلک پر کواکبست
طبعم زمدح تو صدف پر زگوهرست
پیوسته آفرین تو خوانم همی بخلق
کان آفرین بموضع و آن حق بحقورست
این خانه جنتست و تو رضوان جنتی
ایوان تو چو طوبی و دست تو کوثرست
ساغر بیار و جام بخواه و بنوش می
کز دست تو حلال تر از شیر مادرست
تا نور هفت اختر باقیست بر فلک
تا بر زمین بقای شه هفت کشورست
عزم تو بر زیادت و کام تو بر مراد
از شاه هفت کشور و از هفت اخترست
خوشباش و شادزی که ترا عیش خرمست
می نوش و مال ده که ترا بخت یاورست
***
در مدح ذوالسعادات ملک فخرالمعالی ابوعلی شرفشاه جعفری ملک قزوین
اگر سرای لباساتیان خراباتست
مرا میان خراباتیان لباساتست
میان شهر همه عاشقان خراب شدند
مگر نگار من امروز در خراباتست
مجوی زهد و خرابی کن و خراباتی
که عمر را زخرابی همه عماراتست
بیار ساغر فرعونی و بدستم ده
که روز وعده ی موسی و گاه میقاتست
نیفگنم سپر از باده خوردن از پی آنک
مرا میانه ی میدان عشق داراتست
هر آن مکان که بود اهل عشق را مأوی
نه جای نکته ی طومار و جای طاماتست
میان عاشق و معشوق هست آن معنی
که قاصر آید ازان هر کجا عباراتست
من آن کسم که همی سجده پیش عشق برم
بدان سجود وجود مرا کراماتست
هر آن سرود که در عشق عاشقانه بخاست
مرا چو سبع مثانی و چون تحیاتست
مرا زعشق مراعات نیست یک ساعت
که عشق را زدل و جان من مراعاتست
بروزگار جوانی اسیر عشق شدم
من این محل زکه جویم که از محالاتست
روم مدام بدرگاه آن خداوندی
که سید ملکانست و شاه ساداتست
جمال عالم فخرالمعالی آن ملکی
که از کمال و سعادات ذوالسعاداتست
ابوعلی شرفشاه ابن عزالدین
که همچو جعفر برمک ستوده عاداتست
شرف زجعفر و شاهی زکنگرست او را
که جعفری سیر و کنگری مقاماتست
از آن گرفت سموات زیر پر جعفر
که همت پسرش برتر از سمواتست
بجود جعفر برمک مثل زنند و مرا
مثل بجود شرفشاه جعفری ذاتست
ایا کسی که ترا خدمتش کفایت نیست
زروزگار ترا مالش و مکافاتست
ایا کسی که بدرگاه اوست موعد تو
وعید او بلما توعدون هیهاتست
تو ای نتیجه ی دولت نجات احراری
که با تو دولت پاینده را مناجاتست
تویی که یوم وصال تو خیر ایامست
تویی که وقت ثنای تو خیر اوقاتست
مدار چرخ همه بر مراد تست مدام
ترا موافق دوران او اراداتست
اگر زخلق مساحات ساحت فلکست
بدان که ساحت جود ترا مساحاتست
خبر چگونه توان دادن از مخالف تو
نشان چگونه دهم زانکه او زامواتست
زمین چو نطع و قضا و قدر بسان حریف
مدار چرخ چو شطرنج و در میان ماتست
مخالف تو چو شاهست و دولتش فرزین
میان نطع بفرزین خویش شه ماتست
حسود دیو سرشت ترا شهادت نیست
برین سخن که بگفتم مرا شهاداتست
یکی شهادت من این بود که سوگندش
بحق عزت عزی و آلت لاتست
میان مجمع فضال حجت آرم من
که حضرت تو به از روضه های جناتست
چو باب جنت خواند رسول قزوین را
بدان که حضرت تو روضه ای زروضاتست
بفر دولت تو من دلیل بنمایم
که خدمت تو زعادات وز عباداتست
رضای تست رضای نبی رضای نبی
رضای خالق عرشست و آن زطاعاتست
دلایل و حجج مهتری زمجلس تست
که کعبه و حجر و حج اهل حاجاتست
بمجلس تو شتابد زشهر و مولد خویش
هر آن حکیم که از دولتش بشاراتست
خذالمدیح و هات العطا همی گوید
جواب هات زتو خذ جواب خذهاتست
بروز محشر اگر خلق را شفیع تویی
نه بیم حشر و نه بیم عذاب زلاتست
تو باشی ای ملک دادگر نخست کسی
که روز حشرش با مصطفی ملاقاتست
عیان شدست بنزد ملوک سیرت تو
چه جای بهمنی و نوذری حکایاتست
رسوم تو همه سرمایه ی هدایا گشت
ضمیر تو همه پیرایه ی هدایاتست
زرای و رایت تو تحفه ی سلاطینست
زنام و نامه ی تو نکته ی رسالاتست
کمال را زمدار فلک زیادت نیست
کمال همت وجود ترا زیاداتست
بلند گشت علامت رای و همت تو
چنانکه اوج زحل زیر آن علاماتست
کجا روایت یک مدح تو کند راوی
همه روانی راوی بدان روایاتست
بمدح گفتن تو فتنه ام خداوندا
که از مدیح تو شغل مرا کفایاتست
زآفرین تو شاها بخاطر عاطر
چه منطقی کنم آنرا که از جماداتست
چنانکه فخر ملوکست بیت تو ملکا
در آفرین تو بیتم طراز ابیاتست
مرا بحکمت و پروردن معانی بکر
نه از شمار دگر شاعران مقالاتست
بدولت تو همه شاعران زمن پرسند
هر آن سؤال که مشکلتر از سؤالاتست
همیشه تا که مه مهر و تیر و بهرامست
همیشه تا که مه و سال و روز و ساعاتست
خدای جل جلاله زتو بگرداناد
هر آنچه متصل حادثات و آفاتست
زروزگار ترا نصرت و مساعد تست
زکردگار ترا عصمت و حمایاتست
***
در مدح خواجه نظام الدین ابوالفتح مفظر فخرالملک بن خواجه نظام الملک
ترک من چون زلف بگشاید جهان رنگین کند
هر که بویش بشنود گوید که آن مشک این کند
ور نسیم خظ و رخسارش رسد بر آسمان
سنبله پر سنبل و نثره پر از نسرین کند
ور گذر یابد زمانی بر لیش باد صبا
هر نبات تلخ را باد صبا شیرین کند
چون زجعد زلف بنماید نگارین روی خویش
خانه ها را چون نگارستان هند و چین کند
گه بخم زلف پشت بیدلان پر خم کند
گه بچین جعد روی عاشقان پر چین کند
در لب او آب حیوانست و عشق او همی
با دل عشاق فعل آذر برزین کند
من چو از عشقش بنالم ناله چون خسرو کنم
او چو از خوبی بنازد ناز چون شیرین کند
گر وصال او همی چون کیمیا ناید بدست
پس چرا هجران او رویم همی زرین کند
خنجر و زوبین سلاح چشم او شد تا مرا
کشته ی خنجر کند یا خسته ی زوبین کند
رو ستم با شاه ترکان از جفا هرگز نکرد
آنچه بر دلها همی پرورده ی تکین کند
صد هزاران صاعقه پیدا کند در هر دلی
چون دو بیجاده بعمدا پرده ی پروین کند
گر بحورالعین نماند پس چرا وصاف او
چون جمال او ببیند وصف حورالعین کند
از بهشت آمد مگر تا از جمال روی خویش
روز عید آرایش بزم نظام الدین کند
آفتاب فتح ابوالفتح آنکه بر درگاه او
دست گردون هر زمانی اسب دولت زین کند
هر غباری کز سم اسبش بگردون بر شود
دولت آنرا توتیای چشم روشن بین کند
آسمان حشمت دهد او را که او حشمت دهد
مشتری تمکین دهد او را که او تمکین کند
چون قدم بر مجلس عالی نهد هر بامداد
مجلس عالی بهمت همچو علیین کند
عالمی پر زر شود چون وقت بخشش هان کند
کشوری پرخون شود چون روز کوشش هین کند
هیچ تاوان نیست بر گفتار و بر کردار او
کایزدش تعلیم و اقبالش همی تلقین کند
مهر او چون تندرستی روح را شادان کند
کین او چون تنگدستی طبع را غمگین کند
گرچه فردا وعده کردستند در عقبی بهشت
او همی امروز دنیا را بهشت آیین کند
گر کفایت را یکی معمار سازد روزگار
از کف او کفه و از کلک او شاهین کند
ور ببندد نامه بر پای کبوتر دست او
هر کجا پرد کبوتر صید چون شاهین کند
ای جوانبختی که شاخ دولت و عمر ترا
کردگار از حفظ و از عصمت همی تزیین کند
کرد یزدان بر تو در دنیا فراوان نیکویی
باش تا آن نیکویی بینی که یوم الدین کند
بر زمین شاید که گرید دشمن مسکین تو
کاسمان خندد همی بر هر چه آن مسکین کند
صورت اقبال داری بر بساط مملکت
کیست کو با صورت اقبال قصد کین کند
کس نیارد باختن با بخت تو شطرنج ملک
کو بیک بیدق همه شهمات را تعیین کند
بیدقی کز دست بخت تو رود بر نطع ملک
لعب اسب و پیل و جولان رخ و فرزین کند
تا نه بس مدت بتدبیر تو سلطان جهان
در صف کفار جنگ صاحب صفین کند
خطبه فرماید بنام خویش در انطاکیه
وز در انطاکیه آهنگ قسطنطین کند
باد را بر بت پرستان چون تف دوزخ کند
خاک را بر خاکساران چون دم تنین کند
سقف قسطنطین زبتخانه کشد سوی عراق
بارگاه مملکت را تخت او برزین کند
در دل میمند و ماچین آتش افروزد بتیغ
روزمیمند بر سجیل،ماچین بر سجین کند
خیمه ها را میخ فرماید زرمح رومیان
زین ها را از صلیب کافران خرزین کند
من زفتح و نصرت او آنقدر گویم همی
او بعالی رای تو ارجو که صد چندین کند
ای خداوندی که چون احسنت گویی بنده را
شعر او را مشتری بر آسمان تحسین کند
عقد سازد لفظ با معنی همی هر ساعتی
تا عروسان سخن را جود او کابین کند
بنده ی مخلص معزی را همی باید همی
کاستان درگهت را هر شبی بالین کند
او همی خواهد که آرد جان شیرین را بکف
تا چو گوید مدح تو جان اندرو تضمین کند
تا که ایام بهاران ابر فروردین همی
برکشد لؤلؤ زدریا در کنار طین کند
باد در بخشش مبارک دست راد تو چنانک
در بهاران خدمت او ابر فروردین کند
طایر میمون شب و روز آفرین گوی تو باد
کاختر وارون همی بر دشمنت نفرین کند
باد در عمرت دعا های خلایق مستجاب
کان دعاها را همی روح الامین آمین کند
***
ایضا در مدح همو گوید
آمد آن فصلی کزو طبع جهان دیگر شود
هر زمین از صنعت او آسمان پیکر شود
باغ ازو مانند صورتخانه ی مانی شود
باغ ازو مانند لعبتخانه ی آزر شود
کوهسار از چادر سیمابگون آید برون
چون عروس باغ در زنگار گون چادر شود
گاه پر کوکب شود بی گنبد اخضر درخت
گاه بی کوکب چمن چون گنبد اخضر شود
سرو همچون منبری گردد زمینا ساخته
شاخ گل ماننده ی بیجاده گون چنبر شود
گاه بازیگر شود قمری گهی بلبل خطیب
آن جهد بیرون زچنبر وین سوی منبر شود
ابر چون اندر دهان لاله اندازد سرشک
لؤؤ اندر لاله پنداری همی مضمر شود
نغز باشد لؤلؤ اندر لاله ی معشوق من
چون بخندد لؤلؤ اندر لاله پر شکر شود
نور با ظلمت قرین و کفر با ایمان ندیم
مرمرا پیدا همی بر روی آن دلبر شود
گاه ظلمت بر بساط نور رقاصی کند
گاه بر اطراف ایمان کفر بازیگر شود
جام باده بر کف من نه که جانان حاضرست
تا مرا بر روی جانان باده جان پرور شود
بس که بی او دیدگان من بخواب اندر نشد
بر کنار او مگر یک ره بخواب اندر شود
مجلسی بی داوری با او نخواهم ساختن
بیش تا خصمش خبر یابد سوی داور شود
مر مرا از داور و خصمش نباشد هیچ باک
گر نظام دین پیغمبر مرا یاور شود
صاحب عادل مظفر آنکه عدل او همی
حجت قول خدای و قول پیغمبر شود
فتح اگر گفتار گردد کنیتش معنی بود
ور ظفر تصریف گردد نام او مصدر شود
گر نسیم جود او بر کوه و صحرا بگذرد
سنگ آن یاقوت گردد خاک آن عنبر شود
ور بچشم همت اندر آب دریا بنگرد
موج آن دریا برآید اوج کیوان تر شود
نه هر آن صاحب که بردارد قلم چون او شود
نه هر آن غازی که تیغی برکشد حیدر شود
در صدف بسیار بارد قطره ی باران همی
لیکن از صد قطره یک قطره همی گوهر شود
بر بساط جنت ابراهیم را باید نشست
تا بزیر پایش آتش سوسن و عبهر شود
ملک و دین را سید دنیا سزد فخر و نظام
تا بنای ملک و دین هر روز عالی تر شود
هر که اندر سایه ی اقبال او گیرد پناه
گر زنی دیوار سازد سد اسکندر شود
وان که خواهد تا برآرد برخلافش یک نفس
آن نفس در حنجرش بر آن تر از خنجر شود
ای سخا گستر خردمندی که هر کو ساعتی
با تو بنشیند خردمندی سخا گستر شود
ای جهانداری کز عالی درگهت سوی ملوک
نامه ای چندان اثر دارد که صد لشکر شود
گر ترا چون رستم زال آید اندر پیش خصم
از فزع موی سرش چون فرق زال زر شود
از دهن افسار گردد هر که با تو سرکشد
وانکه سر بر خط نهد شایسته ی افسر شود
گر زمدح تو بلند اختر شدم نشگفت از آنک
مادح از ممدوح نیک اختر بلند اختر شود
هر عرض کاندر مدیحت بگذرد بر خاطرم
روی یوسف باشد اندر حسن اگر جوهر شود
پیش تو در نیک عهدی عرضه کردم محضری
هر که این محضر فروخواند نکو محضر شود
عیبه ی من بنده از تشریف تو پر جامه شد
کیسه هم باید که از انعام تو پر زر شود
گفتم این مدحت بدانسانی که گوید عنصری:
«باد نوروزی همی در بوستان بتگر شود»
تا همی اشعار زیبا زیور دیوان شود
تا همی الفاظ نیکو زینت دفتر شود
هر که بر مهرت در دل بسته دارد خسته باد
تا زدرد آواز او همچون صریر در شود
باد بزمت چون سپهری کاندرو هر ساعتی
ماه ساقی گردد و ناهید خنیاگر شود
بر تو فرخ باد سیصد جشن تا در هر یکی
مجلس تو جنت و می اندرو کوثر شود
***
در ستایش ابوالقاسم عمادالملک بن خواجه نظام الملک
بهاری کز دو رخسارش همی شمس و قمر خیزد
نگاری کز دو یاقوتش همی شهد و شکر خیزد
خروش از شهر بنشاند هر آنگاهی که بنشیند
هزار آتش برانگیزد هر آنگاهی که برخیزد
رخش سیمین سپر بینم خطش چون چنبر مشکین
شنیدی چنبر مشکین که از سیمین سپر خیزد
بنا بینای مادر زاد اگر رخساره بنماید
بنور روی او از چشم نابینا بصر خیزد
دهان تنگ آن دلبر بتنگی هست چون خاتم
وگر خواهد میانش را هم از خاتم کمر خیزد
از آن سنگین دلش خیزد همی رنگین سرشک من
بدین معنی درست آمد که یاقوت از حجر خیزد
بدندانش نگه کردم دو چشم من چو دریا شد
مرا دریا زگوهر خاست وز دریا گهر خیزد
یکی دیباست روی او که پیش او شود کاسد
هر آن دیبا که از بغداد و روم و کاشغر خیزد
ببازار نکو رویان اگر قیمت کنند او را
خریدارش عمادالملک شاه دادگر خیزد
قسیم عدل ابوالقاسم که از اقلام و اعلامش
بدیوان در قضا زاید بمیدان در قدر خیزد
هنرمندی بزرگست او که دارد یاری دولت
کجا دولت کند یاری بزرگی از هنر خیزد
زطبع او ببزم اندر همه لعب و طرب زاید
زعزم او برزم اندر همه فتح و ظفر خیزد
زمیدان و در او جوی پیروزی و بهروزی
که پیروزی و بهروزی از آن میدان و در خیزد
زعالی رای او خیزد همیشه حجت عقلی
چنانچون حجت شرعی زآیات و سور خیزد
قوام دین پیغمبر بدو نازد زفرزندان
چنین واجب کند فرزند کز چونان پدر خیزد
نکرد ابلیس آدم را زبدبختی یکی سجده
نمیدانست کز آدم همی چونان پسر خیزد
فری زان کلک میمونش که در دست همایونش
سحابی را همی ماند کزو مشکین مطر خیزد
مخالف را ازو همواره خوف بی رجا باشد
موافق را ازو مادام نفع بی ضرر خیزد
خداوندا نگه کن خویشتن را گر ندیدستی
جهانی با کفایت کز جهانی مختصر خیزد
زتو خیرست ناصح را زتو شرست حاسد را
تو گردونی و از تأثیر گردون خیر و شر خیزد
همه عالم بروز حشر خیزند از زمین یکسر
مگر بدخواه مسکینت که از نار سقر خیزد
من آن شایسته مداحم که در مدح معزالدین
زباغ طبع من هر روز گوناگون شجر خیزد
نه از دیدار من آزادگان را رنج دل باشد
نه از گفتار من آسودگان را دردسر خیزد
بگاه گفتن مدحت چو یک معنی بدست آرم
زمهر تو مرا در طبع صد معنی دگر خیزد
باقبالت مرا هر روز باشد تیزتر خاطر
چو خاطر تیزتر باشد معانی بیشتر خیزد
همیشه تا نگیرد آب طبع گوهر آتش
از آن خیزد بخار و موج وزین دود و شرر خیزد
بسان زهره و برجیس ناظر باش هر جایی
که شادیها و خوبیها از آن فرخ نظر خیزد
***
در مدح رئیس خراسان تاج الدین منیع بن مسعود
زبهر عید نگارا همی چه سوزی عود
چرا شراب نپیمایی و نسازی عود
بساز عود و بده یک شراب وصل مرا
که من بسوختم از هجر تو چو زاتش دود
چرا بمن ندهی باده ی چو آب حیات
که نیست باده چو آب حیات ناموجود
قدح بچنگم و آواز چنگ در گوشم
به از نگین سلیمان و نغمه ی داود
بیار چنگ که پشت من از رکوع و سجود
خمیده گشت چو چنگت زبس قیام و قعود
پیاله را سزد اکنون همی قعود و قیام
قنینه را سزد اکنون همی رکوع و سجود
سزد که حال دل خویش بر تو عرضه کنم
که رفت موسم اعراض و روزگار صدود
چو من بنعمت معبود شاد و خشنودم
سزا بود که کنم شکر نعمت معبود
چه نعمتست فزون زین که من زحضرت شاه
بکام خویش رسیدم بمقصد و مقصود
چه مقصدست و چه مقصود بیش ازین که مرا
همی زبرج شرف تابد آفتاب سعود
بفر طلعت مسعود تاج دین هدی
نصیر ملک ملک مجد دولت مسعود
سپهر احسان خورشید گوهر حسان
رئیس و صدر خراسان منیع بن مسعود
یگانه بار خدایی که جاودانه بماند
بجاه و حشمت او نام والد و مولود
بزرگی و شرف او را سزد که تازه بدوست
بزرگواری آباء و احتشام جدود
نه ممکنست که هرگز بجهد و چاره ی خلق
مکارم پدر و جد او شود محدود
بجهد قطره ی باران کجا شود معلوم
بچاره برگ درختان کجا شود معدود
عقیدت و دل صافی همیشه عدت اوست
اگر چه عدت شاهان خزانه است و جنود
صفای خاطر او گاه معرفت ببرد
کدورت از دل نصرانی و مجوس و یهود
همه نحوست چرخ از وجود شد بعدم
کجا سعادت او آمد از عدم بوجود
هزار سیف بود درسنان او گه جنگ
هزار معن بود در بنان او گه جود
ایا زسر تو سوی فلک رسیده پیام
و یا بشکر تو پیش ملک رسیده وفود
تو آن ستوده امیری که روز حشر روند
بزیر رایت بخت تو شاهد و مشهود
کنند بر سر تو در شاهوار نثار
از آن درخت کجا طلح او بود منضود
اگر نکوهش خصم تو و ستایش تو
طلب کنیم زگفتار کردگار ودود
بود ستایش تو شاه شاکرالنعمة
بود نکوهش خصمت لربه لکنود
اگر نتیجه ی فکرست مدح تو نه عجب
عسل نتیجه ی نحلست و قز نتیجه ی دود
زقحط فتنه بود روزگار درویشان
چنانکه از حسد تست روزگار حسود
حسد کنند حسودان ترا باصل و بنفس
بدین دو چیز بود مرد محتشم محسود
برزم جسم عدو بر سنان نیزه ی تو
چنانکه مرغ بود کشته … بر سفود
اگر بکین تو صد گونه کیمیا سازد
بروز کین تو چون کیمیا شود مفقود
و گر بساحری از سامری سبق ببرد
زمطرد تو شود همچو سامری مطرود
فری سمند تو کاندر نبرد گردش اوست
چو گاه سیل زکهسار گردش جلمود
نه در رگش ضربان کم شود بضرب سیوف
نه با دلش خفقان ضم شود زضیق بنود
کند چو سونش پیکان بزیر توز کمان
عظام کالبد دشمنان بزیر جلود
اگر کنند سرو گردن و شکم پنهان
بخود و جوشن و خفتان مخالفان حقود
دریده و زده و کوفته کنی همه را
شکم بنیزه و گردن بتیغ و سر بعمود
بزرگوارا دانی که پیش ازین بودست
بمدح و خدمت تو عهد من طراز عهود
چو عهد تازه شد اکنون توقعست مرا
همان قبول که بودست پیش ازین معهود
بحضرت تو کنم عرضه محضر دل خویش
که نیست موضع انکار و نیست جای جحود
گوا سنین و شهورست و پایدارترست
خط شهور و سنین از خط عدول و شهود
بمجلس پدرت عسجدی زبهر طمع
مدیح برد بایام جغری و مودود
بمجلس تو من آورده ام زبهر شرف
عزیز عقدی بگزیده از میان عقود
مرا بهشت جمالت به از بهشت بقاست
مرا شراب وصالت به از شراب خلود
که این بهشت کنون حاضرست و آن غایب
که این شراب کنون حاصلست و آن موعود
همیشه تا زنبی مقریان همی خوانند
حدیث صالح و هود و حدیث عاد و ثمود
عدوت باد چو عاد و ثمود جفت بلا
ولیت جفت سلامت بسان صالح و هود
نماز و روزه ی تو باد یک بیک مقبول
نماز و روزه ی خصمانت سربسر مردود
بقات دائم و کارت بکام و بخت بلند
تنت درست و دلت شاد و عاقبت محمود
***
در مدح سلطان سنجر
تا شه عالم ببهروزی و پیروزی رسید
باغ پیروزی شگفت و صبح بهروزی دمید
کرد باید سروران را در چنین روزی نشاط
خورد باید بندگان را در چنین وقتی نبید
فرخ آمد طلعت سلطان برین فرخنده باغ
هر که او را دید بیشک صورت اقبال دید
شاه سنجر پادشاه عالم پیروز بخت
کایزد جان آفرین از آفرینش آفرید
نام او مشهور گشت از مرز چین تا قیروان
بنده گشت او را هر آن خسرو که نام او شنید
چون بملک اندر قدم بر تخت سلطانی نهاد
ملک با او شد مقیم و تخت با او آرمید
ایزد او را داد گنج و ملک و لشکر در جهان
زانکه گنج و ملک و لشکر در جهان او را سزید
شد مظفر چون زنعل مرکبانش روز رزم
در عراق و در خراسان گرد بر گردون رسید
تخت و بخت دشمنان را هر دو از هم درگسست
چون بیک حمله مصاف دشمن از هم بر درید
نیزه ی او در صف هیجا در نصرت گشاد
بود گفتی نیزه ی او قفل نصرت را کلید
گر شوند امروز پیدا رستم و اسفندیار
هر دو نتوانند در میدان کمان او کشید
چون بجنگ اندر شود رخشان سنان و ناچخش
با سنان و ناچخ او شیر نتواند چخید
مار نتواند گزیدن تا نیاید نزد مرد
کین او ماری بود کز دور بتواند گزید
ملک او از طعنه ی خصمان کجا یابد خلل
آب دریا از دهان سگ کجا گردد پلید
جنتی شد هر کجا ابر وفاق او گذشت
دوزخی شد هر کجا باد خلاف او وزید
کین او چون دام گشت و دشمنان را پای بست
وهم او چون تیغ گشت و گمرهان را پی برید
ای جهانداری که همچون خضر جاویدان بماند
هر که او از آب اقبال تو یک شربت چشید
بود نافع تر زیاران بهاری کشت را
قطره ای کز آب جودت بر کف مفلس چکید
از همه شاهان گیتی سایه ی یزدان تویی
سایه ی انصاف بر گیتی تو دانی گسترید
شاه ملک افروز لشکردار در عالم تویی
کارهای ملک و لشکر را تو دانی پرورید
هر که او از چنبر پیمانت بیرون برد سر
سرو او از بیم شمشیر تو چون چنبر خمید
مایه ی اقبال هر کس دولت پیروز تست
گشت مقبل هر که او را دولت تو برگزید
بر زمین بی عدل تو یک مور نتواند گذشت
در هوا بی امر تو یک مرغ نتواند پرید
هر کسی را از چمیدن وز چریدن چاره نیست
هر کسی در خدمت تو هم چمید و هم چرید
گر بزر باید خریدن گوهر دریا و کان
گوهر مدح و ثنای تو بجان باید خرید
تا چو روی دوستانت سرخ باشد ارغوان
تا چو روی دشمنانت زرد باشد شنبلید
سبز بادا گلبن عمرت که هر روز از طرب
صد هزاران گل بر آن گلبن بخواهد بشگفید
از گل مهر تو احباب ترا بادا نسیم
زانکه خار کینه ی تو در دل اعدا خلید
باد بخت تو بکام و باد ملک تو مدام
باد رای تو رفیع و باد عیش تو لذیذ
***
در مراجعت سلطان ملکشاه از بغداد بپای تخت خود
بفال فرخ و روز مبارک از بغداد
شه ملوک سوی دار ملک روی نهاد
زرای و همت عالی بمدت شش ماه
هزار سیرت نیکو نهاد در بغداد
خرابه های کهن را بفر دولت خویش
چو بوستان ارم کرد خرم و آباد
بدشت کوفه و هیت و مداین و تکریت
شکار کرده و داده بشیر مردی داد
نشسته بر لب دجله گرفته جام بدست
زبیم او بلب نیل ناله و فریاد
سران لشکر او آمده زروم و زشام
قبای مرتبه پوشیده هر یکی چو قباد
نموده خدمت خویش و گرفته خلعت شاه
فزوده مرتبه و بازگشته خرم و شاد
شهی که سیرت و آیین او چنین باشد
بشاهی اندر خرم زیاد و دیر زیاد
چنین بود نسق ملک و رونق دولت
چو خسروی بود اندر شهنشهی استاد
بناست دولت و عزم ملوک بنیادست
بنا بلند بود چون قوی بود بنیاد
هنر بباید تا نامدار باشد مرد
گهر بباید تا قیمتی بود پولاد
خدایگان هنرپرور این چنین باید
که دانش و هنرش داد ملک و دولت داد
گشاد ملک جهان و ببست دست بدان
بداد خویش تهی کرد عالم از بیداد
نه آسمان بتواند گشاد آنچه ببست
نه اختران بتواند ببست آنچه گشاد
ایا متابع امر تو حاضر و غایب
و یا مسخر حلم تو مهتر از کشواد
زجام تست یکی قطره چشمه ی حیوان
زتیغ تست یکی شعله آذر خراد
همی زجود تو گویند رادمردان شکر
همی بشکر تو گیرند شیرمردان یاد
خجسته شد بتو روز جهانیان که تویی
خجسته روی و خجسته پی و خجسته نژاد
ستاره دید کریمان بسی و چون تو ندید
زمانه زاد بزرگان بسی و چون تو نزاد
رسول گفت که در امتم شهان باشند
که عمرشان کشد از عدل برتر از هشتاد
گر این حدیث درستست مژده باد ترا
که عمر تو کشد از عدل بر صد و هفتاد
شگفته ملک تو باغیست و اندرو سپهست
چو لاله و گل و نسرین و نرگس و شمشاد
گهی نسیم طربشان دهی زطبع کریم
گهی سرشک نعمشان دهی زدو کف راد
نه ترس آنکه خللشان رسد زتابش هور
نه بیم آنکه زیانشان رسد زجنبش باد
تو اختیار خدایی و از سعادت تست
که اختیار سفر کردن تو نیک افتاد
بفرخی شدنت بود در مه آبان
بشادی آمدنت هست در مه خرداد
بروزگار خزان گر شدنت فرخ بود
بروزگار بهار آمدنت فرخ باد
همیشه تا که تفاوت بود بنعت و صفت
میان سوسن و خار و میان بلبل وخاد
بهر مقام ترا باد نو بنو شادی
زگونه گونه بتان مجلس تو چون نوشاد
موافقانت بشادی و ناز چون خسرو
مخالفانت بسختی و رنج چون فرهاد
فلک بملک جم ایشاه مژده داد ترا
بعمر خضر ترا روزگار مژده دهاد
بقای خلق جهان در بقای دولت تست
خدای چشم بد از دولت تو دور کناد
***
در تهنیت فتح شام بدست ملکشاه
تا شهریار دادگر آهنگ شام کرد
صبح مخالفان همه در شام شام کرد
پیرار برعدو ظفر از سوی بلخ یافت
و امسال بر ظفر سفر از سوی شام کرد
یک سال شد بشرق و دگر سال شد بغرب
تا در دو سال کار دو جانب تمام کرد
فتحی که شاه کرد و نبردی که شاه جست
از خسروان که جست وز شاهان کدام کرد
نزدیک بدسگال فرستاد یک پیام
تا ملک او گشاده بدان یک پیام کرد
گردنکشان روم و عرب را بیک سفر
در پیش تخت خویش رهی و غلام کرد
ماه صیام بود گه آن فتح کرد شاه
بی آنکه رنج برد و فراوان مقام کرد
تألیف پادشاهی و تاریخ دولتست
فتحی که شهریار بماه صیام کرد
ملکی که در قدیم عرب داشتند و روم
بگرفت شاه و مملکت خویش نام کرد
هر شهر و هر حصار که یک بنده را سپرد
بر بندگان حلال و بر اعدا حرام کرد
اسلام داد کافر هفتاد ساله را
دارالفساد کفر چو دارالسلام کرد
بشکست پشت و گردن اهل ظلام و ظلم
تا سودشان زیان و ضیاشان ظلام کرد
از تیغ آبدار برافروخت آتشی
تا خاک لعل گون و هوا تیره فام کرد
هنگام قهر دشمن و هنگام صید خلق
هر شاه جهد و حیله بزهر و بدام کرد
او صید کرد لیکن دام از خدنگ ساخت
او قهر کرد لیکن زهر از حسام کرد
قوت حسام او زظفر کرد کردگار
چون قوت جانور زشراب و طعام کرد
خورشیدوار کرد سفر شاه و بازگشت
جمشیدوار دست سوی رطل و جام کرد
چون تیغ لعل پیکر او کار پخته کرد
طبعش همه نشاط می لعل خام کرد
بیرون کشید خنجر کین از نیام و باز
بنمود عفو و خنجر کین در نیام کرد
هنگام بازگشتن بی جسر و بی عمد
آب فرات عبره گه خاص و عام کرد
اسبش چو باد بود وز تأیید بخت خویش
مر باد را بآب درون تیز گام کرد
لا بلکه بود مرکب او چرخ زودگرد
بر چرخ در میانه ی دریا لگام کرد
فضل خدای حبل متینست شاه را
هر جا که شد بحبل متین اعتصام کرد
فرمان شاه را همه شاهان متابعند
کورا خدای بر همه شاهان امام کرد
عاجز بود کلام زشرح فتح شاه
زیرا که او فتوح فزون از کلام کرد
وهم انام راه نیابد بشرح آنچ
در شام و روم خسرو و شاه انام کرد
شاها بشادکامی بنشین که کردگار
چونانکه خواستی همه کارت بکام کرد
آثار دولت تو در اسلام زنده کرد
انعام نعمت تو در آفاق عام کرد
رای تو قبله گاه جلال و جمال ساخت
تخت تو سجده گاه کبار و کرام کرد
زیبد که بر کف تو مدامی بود مدام
زیرا که عمر و ملک تو ایزد مدام کرد
می برد وام خواه که پیروزه گون سپهر
پیروزی و سعادت تو بر دوام کرد
***
در مدح سلطان گوید
ای شاد زتو خلق و تو از دولت خود شاد
دنیا بتو آراسته و دین بتو آباد
ایزد همه آفاق ترا داد سراسر
حقا که سزاوار تو بود آنچه ترا داد
معلوم شد از تیغ تو هم نصرت و هم فتح
موجود شد از طبع تو هم دانش و هم داد
در شرع بشمشیر تو شد سوخته بدعت
در ملک بفرمان تو شد کاسته بیداد
از لشکر تو هست بروم اندر آسیب
وز خنجر تو هست بشام اندر فریاد
با فر تو و فتح تو در مشرق و مغرب
از فر جم و فتح سکندر که کند یاد
قفل در فتنه است و کلید در روزی
در رزم سر تیغت و در بزم کف راد
تا آتش تیغ تو ببرد آب مخالف
در خاک شد آنکس که بد اندر سر او باد
بس آهن و پولاد که از حزم تو شد موم
بس موم که از عزم تو شد آهن و پولاد
بس حصن که شاهان بگشودند بده سال
بخت تو کمر بست و بیک ساعت بگشاد
بس خصم که پای از سر خط تو برون برد
چون دید سر تیغ تو از پای درافتاد
یکساله فتوح تو زهفتاد فزونست
سال تو هنوز آمده بر نیمه ی هفتاد
گر عدل بهشتاد کشد عمر بزرگان
پس عدل تو عمر تو کشد بر صد و هشتاد
ای در کف پیمانت دل حاضر و غایب
ای بر خط فرمانت سر بنده و آزاد
آن کیست که دل در کف پیمان تو نسپرد
وان کیست که سر بر خط فرمان تو ننهاد
گرچه خرد استاد همه آدمیانست
از دولت و اقبال خرد را تویی استاد
حکمت چو عروسست و عطای تو چو کابین
رای تو چو مشاطه وجود تو چو داماد
بنشین بخوشی شاد که اقبال تو داری
تو شاد باقبال و همه خلق بتو شاد
***
در تهنیت مراجعت ملکشاه از سمرقند
جشن خزان بخدمت شاه جهان رسید
رایت زکوهسار بصحرا درون کشید
از عکس رایت وی و از نور آفتاب
وز جام می سه صبح بیک جای بردمید
شرطست اگر کنند بجشنی چنین نشاط
وقتست اگر خورند بوقتی چنین نبید
خاصه که شاه ما زسمرقند بر مراد
با شادکامی آمد و با فرخی رسید
شاهی بآفرین که زبس رحمت و کرم
گویی خدایش از کرم و رحمت آفرید
اندر جهان گرفتن و در ملک داشتن
گردون چنو نزاد و زمانه چنو ندید
او سایه ی خدای بقول پیمبرست
کز عدل بر شریعت او سایه گسترید
مشتاق عدل او شد و محتاج عفو او
هر کس که در جهان خبر و نام او شنید
جان صلاح در تن دولت قرار یافت
تا او بتیغ داد گلوی ستم برید
او را گزید بخت زشاهان روزگار
فرخ کسی که خدمت درگاه او گزید
آب حیات گشت قبولش که خضروار
باقی بماند هر که ازو شربتی چشید
گوهر بود عزیز ولیکن بزر خرند
عهدش عزیزتر که همه کس بجان خرید
هر کار کز حوادث ایام بسته بود
و افگنده بود چرخ برو قفل بی کلید
آن کار شد گشاده زتأیید بخت او
وامد کلید قفل زاقبال او پدید
تنبل نداشت سود کرا عزم او شکست
افسون نداشت سود کراکین او گزید
یک دست او قضاست دگر دست او قدر
بیهوده با قضا و قدر کی توان چخید
ای خسروی که راست نهادی همه جهان
در خدمت تو پشت همه خسروان خمید
ماند فتوح تو زعجایب بمعجزات
هر کس که معجزات تو بشنید بگروید
دولت جهنده بود زهر کس بروزگار
چون دید روزگار تو با تو بیارمید
همچون قلم بدست دبیران او ستاد
از حرص خدمت تو بتارک همی دوید
معلوم خلق گشت که ایزد بدان سبب
عالم ترا سپرد که عالم ترا سزید
جاوید باد عمر تو کز باد عدل تو
در باغ مملکت گل اقبال بشگفید
بر دست تو نهاد شرابی چو ارغوان
وز بیم تو شده رخ دشمن چو شنبلید
روی تو پرورنده ی دولت که ملک را
دولت زدیرباز برای تو پرورید
***
در مدح سلطان ملکشاه
خدایگان جهانی خدای یار تو باد
سعادت ابدی جفت روزگار تو باد
چو روز رزم بود یمن بر یمین تو باد
چو روز بزم بود یسر بر یسار تو باد
بهر کجا که زنی تیغ دست دست تو باد
بهر کجا که نهی پای کار کار تو باد
تو اختیار خدایی و پادشاه جهان
همیشه عدل و نکوکاری اختیار تو باد
کنون که سوی خراسان همی سپاه کشی
هزار شاه چو کسری سپاه دار تو باد
چو باز سوی سپاهان نهی بنصرت روی
هزار بنده چو قیصر امیر بار تو باد
شکار تو همه شیرست و کار تو همه فتح
اگر چه شیر شود خصم تو شکار تو باد
زسنگ و آهن اگر خصم تو حصار کند
خجسته دولت تو گرد تو حصار تو باد
وگر بسان سکندر برآورد سدی
بلند سد تو شمشیر آبدار تو باد
همه سلامت عمر جهانفروز تو باد
همه سعادت بخت بزرگوار تو باد
خدای داد ترا ملک و کامکاری و بخت
هزار رحمت بر بخت کامکار تو بار
نثار کردی بر زایران خزانه ی خویش
خزانه ی ملکان سربسر نثار تو باد
بروز رزم کجا کارزار خواهی کرد
شکسته خصم تو از پیش کارزار تو باد
همیشه تا بفلک بر بود قرار نجوم
بتخت دولت و اقبال برقرار تو باد
اگر شوی و گرایی و هر کجا باشی
ظفر ندیم تو باد و خدای یار تو باد
***
ایضا در مدح سلطان
ای خداوندی که گر عزم تو بر گردون شود
قطب گردون پیش عزم تو سزد گردون شود
چنبر گردون گردان جمله بگشاید زهم
گر غبار پای اسبان تو بر گردون شود
گرچه افریدون بافسون جادوان را بند کرد
هر زمان فرمان تو افسون افریدون شود
عرش بلقیس از سبا آصف بافسون آورید
همت تو سرفراز عرش بی افسون شود
هر چه مخلوقات و اجناسست در یک دایره است
همت تو هر زمان زان دایره بیرون شود
هر که گوید بدسگال شاه چون خواهد شدن
چون نباشد بدسگالت من چه دانم چون شود
در خزانه گنج قارون خواهم ای خسرو ترا
بدسگالت را همی خواهم که چون قارون شود
آتش شمشیر تو چون تیز گردد در نبرد
آب جیحون آتش و خاک زمین جیحون شود
مرگ را قانون شود جان بداندیشان تو
چون بجنگ اندر اجل را تیغ تو قانون شود
گر بدریا بر بخوانم آفرین و مدح تو
آب دریا قطره قطره لؤلؤ مکنون شود
ور نسیم جود تو بر بگذرد بر بادیه
خاک و سنگ بادیه با غالیه معجون شود
ور دگر باره بروم اندر کشی رایات خویش
هر کجا در روم کاریزی بود پرخون شود
رومیان یکسر گریزند از خطر سوی خطا
قیصر از بیم بلا سوی بلا ساغون شود
از مصاف لشکرت هامون شود مانند کوه
وز خیال هیبت تو کوه چون هامون شود
شهریارا تا گل دولت بباغ تو شگفت
روی دینداران همه از عدل تو گلگون شود
هر که سر بر خط نهد زان بندگی مقبل شود
وانکه با تو سرکشد زان سرکشی ملعون شود
سفله طبع از همت وجود تو گردد مال بخش
کند فهم از مدح تو مانند افلاطون شود
بنده ی شاعر معزی نام جست از جود تو
یافت اکنون خلعت تو نامدار اکنون شود
تا برو اقبال تو افزون شود هر ساعتی
خاطرش در مدح تو هر روز روزافزون شود
تا که در نیسان زمین همچو رخ لیلی شود
تا که در کانون هوا همچون دم مجنون شود
آفتاب دولت تو بر جهان تابنده باد
تا حسود تو زعادت عاد کالعرجون شود
هست میمون طالع تو هست عالی بخت تو
بخت عالی پایدار از طالع میمون شود
***
ایضا در مدح سلطان
جاودان گیتی بحکم شاه گیتی دار باد
جایگاه بدسگال شاه گیتی دار باد
جود و عدلش هر دو نعمت ساز و محنت سوز باد
دست و تیغش هر دو گوهر دار و گوهر بار باد
بر سر شاهی که زایزد مر جهانرا رحمتست
جبرئیل از آسمان هر روز رحمت بار باد
عز دین و عز دنیا هر دو از شاهنشهست
هر که عز او نخواهد تا قیامت خوار باد
در میان کفر و دین فرمان او سدی قویست
در میان نیک و بد شمشیر او دیوار باد
هر چه دشوارست آسان باد بر شاه جهان
هر چه آسانست بر بدخواه او دشوار باد
روز و شب با دوستانش سعد را تعبیر باد
سال و مه با دشمنانش نحس را پیکار باد
خلق را چندانکه هست اندیشه و گفتار نیک
شاه را اندر هنرها سیرت و کردار باد
چون شهاب از چرخ و برق از میغ و تقدیر از حجاب
تیر او را از کمان در هر وطن رفتار باد
خواب امن روزگار از دولت بیدار تست
بخت خصمش خفته باد و دولتش بیدار باد
کار شاهان گر شکار و شادی و می خوردنست
با می و شادی و شاهی و شکارش کار باد
بزم او از موی و روی دلبران قند لب
خرم و خوش چون بنفشستان و چون گلزار باد
در بر او دلبری همچهره ی خورشید باد
در کف او ساغری همگونه ی گلنار باد
چون صلاح کار خلق اندر بقای عمر اوست
تا جهان باشد زعمر خویش برخوردار باد
کارساز عالمست و یار دین ایزدست
دولت او را کارساز و ایزد او را یار باد
***
ایضا در مدح سلطان
خسروا می خور که خرم جشن افریدون رسید
باغ پیروزی شگفت و صبح بهروزی دمید
در چنین صد جشن فرخ شادباش و شاه باش
کایزد از بهر تو این شاهی و شادی آفرید
ملک گیتی دولت عالی ترا دادست و بس
چون تو شاهی را زشاهان دولتی چونین سزید
برگزیدی عدل و دینداری و جستی نام نیک
لاجرم یزدان ترا از خلق عالم برگزید
هر اثر کز شهریاران در هزاران سال بود
از تو در ده سال شاها بیش از آن آمد پدید
سروران را سر بنام تو همی باید فراشت
خسروانرا می بیاد تو همی باید کشید
پایه ی تخت ترا بر سر همی باید نهاد
نعره ی کوس ترا با جان همی باید شنید
ای بسا شهرا که بگشادند شاهان پیش ازین
بخت تو بگشاد و شمشیر تو بود آن را کلید
اژدها کردار شمشیر تو تا آشفته گشت
سامری کردار بدخواه تو از دنیا رمید
نامور بنمای شاهی را که با تو رزم جست
جانور بنمای خصمی را که با تو سرکشید
آنکه با تو رزم جست از دست تو برد آنچه برد
وانکه با تو سر کشید از تیغ تو دید آنچه دید
تا نهاد اقبال تو بر گردن گردون لگام
ملک بی آرام توسن رام گشت و آرمید
با نهنگ از امن تو ماهی بآب اندر بخفت
با پلنگ از عدل تو آهو بدشت اندر چرید
نه کسی از طاعت و فرمان تو یارد گریخت
نه کسی با ناچخ و زوبین تو یارد چخید
خصم تو شاها همی بیهوده جوید تخت و تاج
کش بجای تخت تابوتی همی باید خرید
گر شکار او همی شیرست در خم کمند
پیش تخت تو بخدمت چون کمان خواهد خمید
نامه بسیاری رسید از دولت تو سوی تو
نامه آن نامه است کز دولت کنون خواهد رسید
من رهی از آفرین تو معانی پرورم
زانکه عالی دولت تو من رهی را پرورید
تا بسان چهره ی خوبان و روی عاشقان
سرخ باشد ارغوان و زرد باشد شنبلید
بر تو فرخ باد و میمون نوبهار و مهرگان
کز تو اندر هفت کشور نوبهاری بشگفید
بزم و مال و نوش را تا جاودان درخور تویی
بزم ساز و مال بخشش و نوش کن جام نبید
***
در مدح سلطان ملکشاه گوید
تا بنفشستان جانان گرد لالستان بود
عاشق از جانان بنفشستان و لالستان بود (کذا)
تا دل عشاق را رویش همی آتش دهد
آب دادن دیده ی عشاق را پیمان بود
تاب زلفش تا همی پیدا بود بر عارضش
بس دل عاشق که زیر زلف او پنهان بود
زلف او ماند بچوگان و زنخدانش بگوی
گوی چون کافور باشد غالیه چوگان بود
با پری ماند نگارم گر پری را هر زمان
جعد عنبر یار باشد زلف مشک افشان بود
ماه در مجلس بود هرگه که در مجلس بود
سرو در میدان بود هرگه که در میدان بود
سرو و مه را عاشقان بسیار خیزد گر چنو
ماه بر گردون بود یا سرو در بستان بود
فتنه ی جانان منم زیرا که دارم عشق او
هر که دارد عشق جانان فتنه ی جانان بود
گر همی دیدار جانان شادی جان آورد
بهتر از دیدار جانان خدمت سلطان بود
سایه ی یزدان که از عدل آفتاب عالمست
آفتابی دیده ای کو سایه ی یزدان بود
پادشاهی بر معز دین و دنیا وقف شد
وین شرف زو برنگردد تا فلک گردان بود
هر چه هست از پادشاهی گر شود چون نامه ای
رکن اسلام و معز دین برو عنوان بود
تا روانست و روا بازار عدل شهریار
گرگ با میش و بره در دست بازرگان بود
لشکر اندر نعمت و دولت بکام و بخت رام
عالم آباد و رعیت شاد و نرخ ارزان بود
بیشه بر شیران زبیم شاه باشد چون حصار
از نهیبش بر پلنگان کوه چون زندان بود
پیش شمشیرش چه جای سد اسکندر بود
پیش فرمانش چه جای عدل نوشروان بود
چون ببخشد روز بزم و چون بکوشد روز رزم
عیسی مریم بود یا موسی عمران بود
از دل و جان هر که سر بر خط شاهنشه نهد
ماند اندر طاعت او از بن دندان بود
بیم شمشیرش نباشد گر برد فرمان شاه
ور زفرمان سرکشد شمشیر را قربان بود
هر کجا خوانند شاهان نامه ی فتح ملک
داستان رستم دستان همه دستان بود
کی بود چون فتح سلطان داستان کودکان
نامه ی مانی کجا چون مصحف قرآن بود
شهریارا تیر تو بر سنگ و سندان بگذرد
گر نشانه پیش تیرت سنگ یا سندان بود
از سر پیکانت بدخواه تو نتواند گریخت
تا برزم اندر اجل تیر ترا پیکان بود
در شهنشاهی ترا یزدان زعالم برگزید
هر که یزدان برگزیدش برگزیده آن بود
روم و ترکستان ترا رامست و در سال دگر
کشور هندوستان چون روم و ترکستان بود
بنده ی مخلص معزی را بفر بخت تو
از فتوح تو هزاران دفتر و دیوان بود
عنصری محمود را گفتست شعری همچنین:
«تا همی جولان زلفش گرد لالستان بود»
آن قصیده شاعران را گر نگار دفترست
این قصیده شهریاران را نگار جان بود
تا که در تازی محرم باشد از پیش صفر
تا که اندر پارسی آذر پس از آبان بود
رایت ملکت چنین خواهم که بی غایت بود
پایه ی عمرت چنین خواهم که بی پایان بود
عهد تو خواهم که چون رضوان بیاراید جهان
تا جهان از عدل تو چون روضه ی رضوان بود
***
در شکرگزاری از اعطای خلعت
از دولت عالی بسعادت ستدم داد
زین خلعت فاخر که خداوند مرا داد
چون دجله ی بغداد مرا بود دو دیده
دجله بشد و خانه ی من گشت چو بغداد
در پیش شهنشاه چو دو بیت بگفتم
از جود شهنشاه شدم شاعر استاد
آباد بر آن شاه که از جود کف او
ویران شده بر شاعر تو بر شده آباد
ای خسرو دین پرور و ای شاه جهانبخش
بند همه شاهان بسر تیغ تو بگشاد
هر شاه که گنج و سپه آراست بگیتی
گنج و سپه خویش بپیش تو فرستاد
تا بخت تو بر نصرت دین دست برآورد
بس دشمن سرگشته که از پای درافتاد
تیر تو چو غربال کند عیبه ی جوشن
تیغ تو چو سیماب کند آهن و فولاد
آن کیست که دل در کف پیمان تو نسپرد
وان کیست که سر بر خط فرمان تو ننهاد
تو نوش خوری دایم و بدخواه خورد زهر
تو باده کشی دایم و بدخواه کشد باد
شش چیز ترا هست درین خانه ی شاهی
فتح و ظفر و نصرت و دین و شرف و داد
ملک همه آفاق تو داری بسعادت
همواره چنین خواهم و همواره چنین باد
***
در تهنیت عید فطر و مدح سلطان ملکشاه
بر معزالدین ملکشاه آفتاب دین و داد
روز عید روزه داران فرخ و فرخنده باد
خسرو پیروزبخت و داور یزدان پرست
شاه خاقان گوهر و سلطان سلجوقی نژاد
کاست از عالم ستم تا لاجرم شاهی فزود
بست در شاهی کمر تا لاجرم عالم گشاد
شهریارا نحس کیوان از جهان برداشتی
زانکه بخت تو قدم بر تارک کیوان نهاد
نام نیک و پادشاهی و بزرگی و هنر
جز ترا کس را خدا از جمله ی خلقان نداد
نیک نامی با تو بالید و هنر با تو شگفت
پادشاهی با تو رست و شهریاری با تو زاد
خویشتن را هم بدست خویشتن کشت ایعجب
آنکه با تو بدسگالید و زتو باز ایستاد
تیز کرد آتش ولیکن هم بدان آتش بسوخت
چاه کند آری ولیکن هم در آن چاه اوفتاد
بخت جاویدان تو داری و تویی شاه جهان
تو زبخت خویش شادی و جهان از تست شاد
گاه آن آمد که داد روزه بستانی زعید
روزه را در عید نیکوتر که بستانند داد
تو بتخت خسروی بر کیقباد دیگری
مجلسی فرمود باید همچو بزم کیقباد
اندر آن مجلس بخدمت مدح خوان و رودساز
شاعران نکته سنج و مطربان اوستاد
نوش کن هر بامدادی باده ی عناب گون
تا برآید صبح شادی و سعادت بامداد
باده و بادست بر هر آدمی بیدادگر
وین دو معنی شد دو معجز تا از آن آرند یاد
معجزی اکنون بفرمان تو بینم باده را
معجزی دیگر بفرمان سلیمان بود باد
بنده ی مخلص معزی این دعا گوید ترا
کایزدت چندان که خواهی نصرت و فرمان دهاد
آنچه از دولت بشادی و بشاهی خواستی
پیش ازین کردست وزین پس آنچه خواهی آن کناد
***
در مدح سلطان ملکشاه
اگر چه خرمی عالم از بهار بود
همیشه خرمی من زروی یار بود
چو من بخوبی و آرایش رخش نگرم
چه جای خوبی آرایش بهار بود
سرشک ابر اگر افزون بود بوقت بهار
سرشک من بدل هر یکی هزار بود
اگر زآب بود بر هوا همیشه بخار
مرا زعشق بچشم اندرون بخار بود
بخار آب همه درفشان بود زهوا
بخار عشق زچشمم عقیق بار بود
کنار من زعقیق آن زمان تهی گردد
که آن عقیق لبم در بر و کنار بود
زبهر باغ نهم داغ عشق بر دل خویش
اگر چه صورت او باغ را نگار بود
بلاله زار شوم پیش لاله ناله کنم
اگر چو رنگ رخش رنگ لاله زار بود
بجویبار شوم پیش سرو سجده برم
اگر چو قامت او سرو جویبار بود
بنفشه گرچه بدیعست ازو چه اندیشد
کسی که بسته ی آن زلف تابدار بود
و گر چه نرگس خوبست ازو نیارد یاد
کسی که فتنه ی آن چشم پرخمار بود
اگر چه عشق عظیمست ازو ندارد باک
کسی که بنده ی درگاه شهریار بود
جلال دولت عالی که از جلالت او
همیشه قاعده ی دولت استوار بود
بزرگوار و عزیزست و قصد خدمت او
کسی کند که عزیز و بزرگوار بود
هر آن مثال که از رسم او شود موجود
دلیل دولت و فهرست افتخار بود
هر آن مراد که از رأی او شود حاصل
جمال عالم و تاریخ روزگار بود
خدای عرش چنین آفرید دولت او
که تا قیامت پیروز و کامکار بود
بباغ ملک درختیست رایتش که برو
همیشه از ظفر و فتح برگ و بار بود
خجسته مرکب او ابر و باد را ماند
هر آنگهی که شهنشه برو سوار بود
بابر ماند چون در صف نبرد بود
بباد ماند چون در تک شکار بود
ایا شهی که تویی اختیار خلق جهان
بود بفر تو هر شاه کاختیار بود
عجب نباشد اگر بختیار خوانندت
چو اختیار بود مرد بختیار بود
کجا ستایش تو نیست نام ننگ بود
کجا پرستش تو نیست فخر عار بود
بلند بی اثر نعمت تو پست بود
عزیز بی نظر همت تو خوار بود
تو آن شهی که ترا گرد مشرق و مغرب
مدار باشد تا چرخ را مدار بود
تو آن شهی که ترا بر سریر پادشهی
قرار باشد تا خاک را قرار بود
سری که سوده شود بر زمین بخدمت تو
زیک قبول تو تا حشر تاجدار بود
سری که از خط فرمان تو شود بیرون
نه تاجدار بود بلکه تاج دار بود
مبارزان بگریزند و بفگنند سپر
چو روز رزم ترا عزم کارزار بود
بشیر مانی کاندر مصاف روز نبرد
زکارزار تو بر خصم کارزار بود
خدایگانا گر پار فتح بود ترا
بدولت تو که امسال به زپار بود
اگر بغرب در از لشکر تو بود غبار
بشرق نیز هم از لشکرت غبار بود
زجوش جیش و تف خنجر تو زود نه دیر
هوای شهر بخارا پر از بخار بود
همیشه تا که بود بر چهار طبع جهان
چهار چیز تو مانند آن چهار بود
زحلم و طبع تو تأثیر خاک و باد بود
زجود و خشم تو تأثیر آب و نار بود
دلیل تو بهمه وقت بخت نیک بود
معین تو بهمه حال کردگار بود
***
در مدح سنجر گوید
شهی که گوهر و دینار رایگانی داد
هر آنچه داد خدایش خدایگانی داد
عزیز کرد بدو دین و داد و بگزیدش
بدین و دادش ده چیز و رایگانی داد
نگین و افسر و شمشیر و تخت و تاج و کمر
سپاه و دولت و پیروزی و جوانی داد
یقین بدان که دهد آن جهانیش فردا
فزون از آن که باو ملک این جهانی داد
هر آن شهی که ظفر یافت بر مخالف خویش
زآسمان و زسیارگان نشانی داد
زبخت خویش نشان داد شاه روز ظفر
نه از ستاره و دوران آسمانی داد
لطیف طبع ملک داد باد را سبکی
چنانکه حلم ملک خاک را گرانی داد
حصار دولت از آن آمد استوار و بلند
که تیغ را ملک شرق پاسبانی داد
بسا مخالف دولت که شاه مالش او
بتیر و ناوک آن تیغ هندوانی داد
شهان بزیر زمین گنج را نهان کردند
خدایگان بعطا گنج شایگانی داد
نداد هیچ کسی خاک رایگان بمثل
چنانکه شاه جهان زر برایگانی داد
بآفرین ملک من رهی همی نازم
که آفرینش لفظ مرا معانی داد
ببزم خویش مرا پیش خاصگان بنشاند
بدست خویش بمن بنده دوستگانی داد
بزندگانی خضرم که شهریار جهان
زجام خویش مرا آب زندگانی داد
زعدل باد دلش شادمان و برخوردار
که عدل او بهمه خلق شادمانی داد
همیشه شاه جهان باد کامران و عزیز
که بخت را هنرش عز و کامرانی داد
***
در مدح سلطان ملکشاه گوید
ماه من جزع مرا بر زر عقیق افشان کند
چون نریر لعل مروارید را پنهان کند
سازد از زلف و زنخ هر ساعتی چوگان و گوی
تا دل و پشت مرا چون گوی و چون چوگان کند
چون بتابد زلف او بر عارضش گویی همی
بر مه روشن شب تاریک مشک افشان کند
گر نیارد کرد جولان بر مه تابنده شب
پس چرا زلفش همی بر عارضش جولان کند
گرچه از هجران او دشوار گردد کار من
وصل او بر من همه دشوارها آسان کند
ور مرا دردی دهد زنجیر عنبر بار او
لعل شکر بار او آن درد را درمان کند
عشق او قصد دلم کرد و نگشتم زو جدا
هم نگردم زو جدا گر نیز قصد جان کند
حاش لله عشق را بر جان نباشد هیچ دست
خاصه بر جان کسی کو خدمت سلطان کند
سید شاهان ملکشاه آن جهانداری که چرخ
نام او برنامه ی دولت همی عنوان کند
راست گر گویی قیاس مه کند بر آفتاب
هر که با عدلش قیاس عدل نوشروان کند
خنده ی تیغش سبب شد گریه ی بدخواه را
چون بخندد تیغ او بدخواه را گریان کند
خدمتش چون طاعت یزدان بما بر واجبست
هر که این خدمت کند هم طاعت یزدان کند
جان و دل بی شکر و مدح او مدار از بهر آنک
شکر و مدحش جان و دل پر عقل و پر ایمان کند
هر که او مؤمن بود مدحش شفای دل کند
هر که او عاقل بود شکرش غذای جان کند
بندگان در خدمت او چون خداوندان شوند
از بس اکرام و خداوندی که با ایشان کند
خدمت او از میان جان کند هر بنده ای
وان که باشد دشمنش هم از بن دندان کند
خسروا هر کس که نصرت جوید از پیکار تو
زخم پیکار تو نصرت را برو خذلان کند
وان که از بهر زیادت بر تو پیمان بشکند
عکس تیغ تو زیادت را برو نقصان کند
هر چه آبادست بر روی زمین از عدل تست
وانچه ویرانست هم عدل تو آبادان کند
وان کجا دشمن کند آباد و بنشیند درو
یا بسوزد آتش خشم تو یا ویران کند
چنبر گردون بفرمان تو باد از بهر آنک
تا بگردد چنبر او هر چه خواهی آن کند
***
در مدح سلطان ملکشاه
تا مبارک رایت شاه جهان آمد پدید
در خراسان نقش روضات الجنان آمد پدید
پیر بود از برف و از سرما خراسان مدتی
شد جوان تا طلعت شاه جهان آمد پدید
بر زمین از ابر لؤلؤ بار و باد مشکبیز
فرشهایی چون منقش پرنیان آمد پدید
توده ی کافور اگر پنهان شد اندر کوهسار
سوسن کافور گون در بوستان آمد پدید
در و مینا از نهال یاسمین آمد برون
لعل و بسد از درخت ارغوان آمد پدید
گلستان گر نیست چون ار تنگ مانی پس چرا
نقشهای مانوی در گلستان آمد پدید
این همه رنگ و نگار گونه گون در باغ و راغ
از نشاط رایت شاه جهان آمد پدید
شاه دریا دل ملکشاه آن که از طبع و دلش
گوهر و فرهنگ را دریا و کان آمد پدید
خسروی کز حلم و طبع و خشم و جودش در جهان
خاک و باد و آتش و آب روان آمد پدید
آن جهانداری که از انعام او در شرق و غرب
بندگانرا تا قیامت نام و نان آمد پدید
پیش از آن کایزد بساط پادشاهی گسترید
نور او از گوهر الب ارسلان آمد پدید
بر زمین و بر زمان تا عدل او گسترده گشت
امن و نعمت در زمین و در زمان آمد پدید
داد او بیداد پنهان کرد در زیر زمین
داد پیغمبر نشان و آن نشان آمد پدید
گفت در عالم پدید آید شه صاحبقران
اینک اکنون آن شه صاحبقران آمد پدید
تا پدید آید مبارک ذات او بر تخت ملک
آفریده صورتی از عقل و جان آمد پدید
تا پدید آید حسام آبدار اندر کفش
در دهان دولت و نصرت زبان آمد پدید
آنچه پیدا گشت در تاریخ او پیدا ترست
زانچه در تاریخهای باستان آمد پدید
از کتاب فتح او در دست خلق روزگار
صد هزاران سر گذشت و داستان آمد پدید
رایت او ایدرست و از شرار تیغ او
خانیان را صاعقه در خانتان آمد پدید
تیغ او نیلوفرست و بررخ اعدای ملک
از غم نیلوفر او زعفران آمد پدید
سروران کشور توران شدند آسیمه سر
تا شه کشور ده کشور ستان آمد پدید
بدسگالان مضطرب گشتند چون کاه سبک
تا سپاه شاه چون کوه گران آمد پدید
آسمان اکنون همی گوید که ای جیحون مجوش
زانکه جوش و جیش بحر بی کران آمد پدید
روزگار اکنون همی گوید که ای روبه متاز
زانکه سهم و هیبت شیر ژیان آمد پدید
ای شهنشاهی که سرو دولت و ملک ترا
بیخ و شاخ از باختر تا قیروان آمد پدید
کمترین سالار بنماید همی در لشکرت
آن هنر کز روستم در هفتخوان آمد پدید
کمترین منجوق بنماید همی در موکبت
آن ظفرها کز درفش کاویان آمد پدید
در کف موسی اگر ثعبان جنبان شد عصا
مر ترا ثعبان پران در کمان آمد پدید
ور سلیمان داشت باد نا مجسم زیر تخت
مر ترا باد مجسم زیر ران آمد پدید
تا شعاع رایت تو بر نشابور اوفتاد
از پس جور و بلاعدل و امان آمد پدید
شهر خرم گشت وز بهر نثار خدمتت
گلفشان و زرفشان و جان فشان آمد پدید
تا پدید آید بسی نعت جوانی از بهار
همچنان چون وصف پیری از خزان آمد پدید
از جمالت باد دایم چشم ملت را بصر
کز جلالت جسم دولت را روان آمد پدید
شکر کن شاها که هرچ از ملک و دولت خواستی
از قضا و حکم ایزد همچنان آمد پدید
***
ایضا در مدح سلطان گوید
بقای شهریار تاجور باد
پناهش کردگار دادگر باد
دلیلش دولت و بخت جوان باد
ندیمش نصرت و فتح و ظفر باد
زرزم شاه در مشرق نشان باد
زبزم شاه در مغرب خبر باد
خدنگ شاه را هنگام رفتن
زمرگ دشمنان پیکان و پر باد
کجا بندد کمر بر کین دشمن
میان دشمنش همچون کمر باد
بر آن گونه که شارستان لوطست
حصار خصم او زیر و زبر باد
بنعمت مختصر شد خصم سلطان
کنون زین پس بدولت مختصر باد
زچشم شاه چشم خصم کورست
زگوش شاه گوش خصم کر باد
شه آفاق هست اندر خراسان
نهیب و بیم او در کاشغر باد
هر آن کوکب کزو باشد سعادت
بسوی طالع شاهش نظر باد
شعار دیده ی شاهی و شادی
مبارک رای تو همچون بصر باد
چو آبی کاندر و آتش فروزد
زخون دشمنان تیغ تو تر باد
جهانداران و شاهان جهان را
کجا پای تو باشد فرق سر باد
تن اقبال را جود تو جان باد
درخت ملک را جود تو بر باد
زاقبال تو طبع بنده دریاست
در آن دریا زمدح تو گهر باد
اگر روزه ترا فرخنده بودست
زروز عید تو فرخنده تر باد
تویی سازنده ی کار همه خلق
خدایت کارساز و راهبر باد
ترا نصرت برادر باد جاوید
ترا دولت همه ساله پدر باد
***
در تبریک عید اضحی و مدح سلطان سنجر
عید و آدینه بهم بر پادشا فرخنده باد
طالعش سعد و دلش شاد و لبش پرخنده باد
عید اضحی فرخ و فرخنده آمد در جهان
روز او چون عید اضحی فرخ و فرخنده باد
تا بتابد آفتاب از چرخ گردان بر زمین
آفتاب دولت او بر جهان تابنده باد
بر همه عالم رخ رخشنده ی او فرخست
رحمت ایزد بر آن فرخ رخ رخشنده باد
سیرت و آیین او بخشیدن و بخشودنست
آفرین بر شاه بخشاینده ی بخشنده باد
خانه های بدسگالانش تهی باد از طرب
خانه های نیکخواهانش بمال آگنده باد
ای درین گیتی بتو نازنده جان مصطفی
اندر آن گیتی بتو جان پدر نازنده باد
هشت شاه از گوهر سلجوق گیتی داشتند
نام آن هر هشت تا محشر بعدلت زنده باد
بی غبار و ابر چون خورشید بدرخشد زاوج
جام و دیهیم و نگین تو بدو تابنده باد
هر که در باغ بلا کارد درخت کین تو
در سر میدان تو در پای پیل افگنده باد
وانکه کوشد تا بگرداند سر از فرمان تو
عمر او با آن درخت از بیخ و بن برکنده باد
شهریار هند پیش چاکر تو چاکرست
پادشاه روم پیش بنده ی تو بنده باد
تا بود پرنده و برنده در صورت یکی
تیر تو پرنده باد و تیغ تو برنده باد
چون درفش باز پیکر برگشایی روز غزو
باز نصرت گرد عالی مرکبت پرنده باد
همچنان کز باز ترسد کبک و از شاهین تذور
قیصر ترسا زتیر تیز تو ترسنده باد
همچنان چون یوز یازد سوی آهو روز صید
نیزه از دستت بجان کافران یازنده باد
تا زبان خواننده و گوینده باشد در جهان
فتح تو خواننده باد و مدح تو گوینده باد
تا که ابر اندر بهاران بر زمین بارد سرشک
ابر نعمت بر زمین ملک تو بارنده باد
تا همی پوید صبا بر هفت کشور سال و ماه
اسب تو در هفت کشور چون صبا پوینده باد
تا زبخت و ملک و عمر اندر جهان باشد اثر
بخت و عمر و ملک تو هر سه بهم پاینده باد
***
در مدح سلطان سنجر
گوهر سلجوق کز نور بخارا در رسید
هم بمشرق هم بمغرب نور از آن گوهر رسید
ابتدا از طغرل و جغری درآمد کار ملک
نام ایشان در جهانداری بهر کشور رسید
آنگهی بر تخت عم بنشست شاه الب ارسلان
جوش جیش او بقصر و خانه ی قیصر رسید
بعد ازو سلطان ملکشه در جهان شد پادشاه
وز فلک منشور عدل و استقامت در رسید
بعد از آن از بر کیارق وز محمد مدتی
سقف ایوان شهنشاهی بکیوان در رسید
هم در آنمدت زبهر راحت و امن جهان
نوبت شاهی بسلطان جهان سنجر رسید
خسروی زیبای تخت و افسر شاهنشهی
آن که شاهان را از وهم تخت و هم افسر رسید
اندرین مدت که او شد پادشاه روزگار
هر زمان او را زدولت مژده ی دیگر رسید
گه زهفت اختر بهفت اقلیم سعد او رسید
گه زهفت اقلیم فتح او بهفت اختر رسید
گه بایران شد روان از شاه توران تحفه ها
گه بدرگاهش زشاه هند حمل زر رسید
هر کجا فرمود لشکر را بدرگاه آمدن
از همه درگاه سوی درگهش لشکر رسید
بر در غزنین چو کوس رزم را آواز داد
نعره ی کوس از در غزنین بکالنجر رسید
در صف هیجا بجان دشمنان جنگجوی
از حسام آب رنگ او تف آذر رسید
وز تف آذر دل و چشم و سر بدخواه را
بهره هر ساعت شرار و دود و خاکستر رسید
هر مبارز کو بزخم تیغ هندی فخر کرد
بدسگالان را زتیغش زخم بر مغفر رسید
شاه سنجر تیغ هندی چون برآهخت از نیام
کرد مغفر پاره و زخمش بفرق سر رسید
داد حیدر اهل خیبر را بخنجر گوشمال
چون قضای ایزدی در قلعه ی خیبر رسید
دستبردی بود گفتی از نبرد سنجری
گوشمالی کان باهل خیبر از حیدر رسید
خسروا چون خلق تو مانند عنبر بوی داد
تا ببرج گاو و ماهی بوی آن عنبر رسید
کشتی آشوب را چون گشت لنگر حلم تو
تا بپشت گاو و ماهی حلم آن لنگر رسید
ملک اسکندر همی دانی که از بهر چرا
از زمین باختر تا دامن خاور رسید
زانکه دولتها چو قسمت کرد ایزد در ازل
صد یکی از دولت تو قسم اسکندر رسید
هر که از کین تو برزد یک ره از حنجر نفس
آخر از کین تو سوی حنجرش خنجر رسید
هست معروف این مثل گرچه دراز آید رسن
آخرالامر آن رسن را سر سوی چنبر رسید
از شراب جود تو هر کس که یک شربت بخورد
اندرین گیتی بآب چشمه ی کوثر رسید
از مدیح تو بمغز و کام مداحان تو
بوی مشک خالص و شیرینی شکر رسید
سوی مداحان تو هنگام انشای مدیح
راست گویی کاروان ثبت و عسکر رسید
تا بدرگاه تو آمد از عرب شاه عرب
رایت اقبال او بر گنبد اخضر رسید
خدمت تو هست حق و سیف دولت حقورست
شکر یزدان را که اکنون حق سوی حقور رسید
شاد باش و شاد خور شاها که اندر باغ و راغ
موسم شاهسپرغم و وقت نیلوفر رسید
یاسمین و لاله و گل را کنون نوبت گذشت
نوبت شمشاد و مرزنگوش و سیسنبر رسید
بزم رامش را بساطی نو بگستر بر زمین
کز بساطت بر فلک آواز رامشگر رسید
دین پیغمبر بعدلت تازه دار از بهر آنک
مژده ی عدلت بجنت سوی پیغمبر رسید
تا گه محشر بمان در شادی و نیک اختری
کز نبرد تو باعدا هیبت محشر رسید
***
در مدح سلطان مغیث الدین محمود بن غیاث الدین محمد بن ملکشاه سلجوقی
ماه را ماند که اندر صدره ی دیبا بود
ماه کاندر صدره ی دیبا بود زیبا بود
عاشقان را دل بدام عنبرین کردست صید
صید دل باید چو دام از عنبر سارا بود
عنبر سارای او باشد نقاب لاله برگ
تا که مرجانش حجاب لؤلؤ لالا بود
هست دریای ملاحت روی او از بهر آنک
عنبر و مرجان و لؤلؤ هر سه در دریا بود
ماند آن لعبت پری را گر بود پیدا پری
ماند آن دلبر صنم را گر صنم گویا بود
گر روا باشد که در عالم بود گویا صنم
هم روا باشد که در گیتی پری پیدا بود
از بلای عشق او سودا بود در هر سری
وز نهیب هجر او در هر دلی صفرا بود
هر که خواهد تا بمنزلگاه وصل او رسد
راه او ناچار بر صفرا و بر سودا بود
گر بحکم طبع یغما رسم باشد ترک را
آن صنم ترکست و دل در دست او یغما بود
ور بود در خلخ و یغما چنو ترکی دگر
قبله ی عشاق گیتی خلخ و یغما بود
گرچه خوش باشد که با یاران بود نزدیک ما
خوشتر آن باشد که او نزدیک ما تنها بود
عیش عیش ما بود وقتی که با او می خوریم
کار کار ما بود وقتی که او با ما بود
آهن و دیبا ازو بر یکدگر فخر آورند
چون برزم و بزم او در آهن و دیبا بود
کس بزیبایی نبیند در جهان همتای او
چون بخدمت پیش تخت شاه بی همتا بود
شاه محمود محمد آن که با شمشیر او
ملت و دین محمد عالی و والا بود
گر بود محمود غازی زنده در ایام او
چاکر و مولای او را چاکر و مولا بود
شاد جان باشد غیاث الدین والدنیا بخلد
تا ولیعهدش مغیث الدین والدنیا بود
تا جهان باشد خطاب او زشاهان جهان
پادشاه و خسرو و سلطان و مولانا بود
بخت هر روزی که بندد بر میان او کمر
آسمان خواهد که کوکبهای او جوزا بود
ماه زیبد جام او چون ماه روزافزون بود
مهر باید تاج او چون مهر بر بالا بود
هر بساطی کو زنعمت گستراند بر زمین
چون بسیط چرخ با بالا و با پهنا بود
تا که در میدان بود میدان سپهر آیین بود
تا که در ایوان بود ایوان بهشت آسا بود
در عراقست او ولیکن تا روان شد رایتش
جوش جیش او بجابلقا و جابلسا بود
گه زشکل لون اعلامش بود صحرا چو کوه
گه زنعل مرکبانش کوه چون صحرا بود
اتفاق عدل او امن دل مؤمن بود
اختیار عزم او ترس دل ترسا بود
گر بروم اندر بود پرواز هندی تیغ او
قیصر رومی از آن پرواز ناپروا بود
چون هوا را تیره گرداند غبار لشکرش
روز روشن بر معادی چون شب یلدا بود
بیش تیرش سفته گردد گر همه سندان بود
پیش تیغش رخنه گردد گر همه خارا بود
هر کجا با تیغ هندی از پی دشمن شود
هر کجا بر اسب تازی در صف هیجا بود
راست گویی مرتضی در دست دارد ذوالفقار
راست گویی مصطفی بر دلدل شهبا بود
طبع روح افزای او هرگه که با رامش بود
دست گوهربخش او هر گه که با صهبا بود
او بود چون آفتاب و دست او چون مشتری
جام او چون ماه و می چون زهره ی زهرا بود
ای جهانگیری که مهر و کین تو در صلح و جنگ
ناصر احباب دین و قاهر اعدا بود
چون تو سلطان اختیار اختر گردون بود
چون تو فرزند اختیار آدم و حوا بود
آسمان منشور دولت را ببوسد هر زمان
تا که بر منشور دولت نام تو طغرا بود
تو بپیروزی و بهروزی چو اسکندر شوی
که بداندیش تو در دارات چون دارا بود
ور کسی خواهد که غوغایی کند در ملک تو
از سپاه اهرمن بر جان او غوغا بود
بر جهان فرمان تو همچون قضای ایزدست
هر که کوشد با قضا سرگشته و شیدا بود
شیر و اژدرهاست شمشیر تو کاندر فعل او
صنعت چنگال شیر ویشک اژدرها بود
گاه چون پیروزه باشد گاه چون مرجان بود
گاه چون بیجاده باشد گاه چون مینا بود
گوهر او از درخشیدن بود پروین صفت
پیکر او از کبودی آسمان سیما بود
او چو ثعبان باشد اندر رزم با سهم و نهیب
تو چو موسی و کف تو چون ید بیضا بود
گنبد خضراست اسبت تو چو بحر اخضری
گر بزیر بحر اخضر گنبد خضرا بود
گرچه عنقارا نگیرد هیچ باز صید گیر
باز کز دست تو پرد صید او عنقا بود
گر شود بخت تو چون جسمانیان صورت پذیر
کل عالم در بر اجزای او اجزا بود
مجلس تو روز می خوردن بود بستان صفت
رود ساز مجلس تو عندلیب آوا بود
هر که مدح تو نوشتن روز و شب صنعت کند
صنعت او را نشان از هند تا صنعا بود
گر برد روح الامین مدح ترا سوی بهشت
افسر رضوان بود تا زیور حورا بود
از معزالدین معزی را بخدمت خواستن
جز ترا از خسروان هرگز کرا یارا بود
چون معزی هیچ شاعر نیست اندر شرق و غرب
وین سخن داند حقیقت هر که او دانا بود
آن مدایح کو ترا آرد همه نادر بود
وان قصاید کو ترا گوید همه غرا بود
گرچه دورست او بچشم دل همی بیند ترا
دور بیند هر که او را چشم دل بینا بود
ورچه پیرست او شود برنا چو آید نزد تو
زانکه همراه و دلیلش دولت برنا بود
ور بود با حرص او حرمان ندارد بس عجب
زانکه اندر آفرینش خار با خرما بود
تا که باشد نوبت گرما بایام تموز
تا بهنگام زمستان نوبت سرما بود
دور باد از ساحت تو در حضر و اندر سفر
هر بلا و رنج کز سرما و از گرما بود
مقطع و مبدای شعر از شکر و از مدح تو باد
تا بشعر اندر سخن را مقطع و مبدا بود
باد وامق بخت فرخ باد عذرا تخت تو
تا که در گیتی حدیث وامق و عذرا بود
***
ایضا در مدح سلطان مغیث الدین محمود بن محمد
چون خلد شد خراسان با شادی مخلد
از شاه با سعادت محمود بن محمد
شاهی که بود خواهد تا دامن قیامت
هم ملک او مهنا هم بخت او مؤید
شاهی که در سخاوت صد خسروست تنها
شاهی که در شجاعت صد لشکرست مفرد
از بهر افسر او زاید زآب لؤلؤ
وز بهر ساغر او خیزد زخاک عسجد
لعل و زبرجد از کان آرد پدید کردون
تا بر کمر نشاند هم لعل و هم زبرجد
اسبش بگاه جولان ماند بچرخ گردون
وز فرقدست و شعری او را لگام و مقود
شاهیست او که دارد در خاندان شاهی
دولت زیادت از مر حشمت زیادت از حد
هست از بلند بختی چون عم و چون برادر
هست از بزرگواری ماننده ی اب و جد
شاه جهان محمد زو شاکرست و راضی
زیر درخت طوبی در جنت مخلد
با ناز و شادمانی امروز آمد ایدر
با عز و کامرانی فردا رسد بمقصد
سلطان عالم او را بر تخت پادشاهی
هر روز در خراسان مجدی دهد مجدد
باغ مراد سلطان گردد بدو مزین
کاخ نشاط لشکر گردد بدو مشید
وز رای روشن او دلها شود منور
وز فر طلعت او رخها شود مورد
ای خسروی که پیشت گر شیر حمله آرد
دستت بزخم خنجر آن حمله را کند رد
هر کس که با تو دل را چون تیر راست دارد
در پیش تو بخدمت همچون کمان کند قد
چون مهر آسمان را مهرت شود قلاده
بوسد زمین بخدمت منت کند مخلد
چون بر سر تو باشد آن افسر مرصع
چون درید تو باشد آن خنجر مهند
خورشید را تو گویی داری نهاده بر سر
مریخ را تو گویی داری گرفته در ید
بتوان شمرد آسان اسباب دولت تو
گر قطره های باران هرگز شود معدد
دولت بسان نصرت کردست با تو پیمان
تا عالمست باشد پیمان او مؤکد
از لفظ مدح گویان در حق پادشاهان
گر فال سعد باشد فال رهیت اسعد
این مدح گوی مخلص زودا که در خراسان
در مدح و آفرینت سازد بسی مجلد
تا آفرین و مدحت از بر کنند شاهان
چون کودکان مکتب از بر کنند ابجد
خونند و یاد گیرند آن شعرهای زیبا
هم عالمان افضل هم فاضلان اوحد
تا گرد زهره و مه بر روی خوبرویان
باشد زعنبر و ند زنجیرها معقد
تابنده باد رایت همتای زهره و مه
خوشبوی باد بزمت مانند عنبر و ند
از فر بخت بادا عیشت همه مهنا
وز مهر شاه بادا کارت همه ممهد
پیوسته جان مادح در شکر تو مغرق
همواره پای حاسد در بند تو مقید
دیدار تو مبارک ایام تو همایون
تأیید تو مخلد اقبال تو مؤبد
***
در ستایش تاج الدین خاتون مادر سلطان محمد و سنجر
تا جهان باشد خداوند جهان خاتون بود
دولت و اقبال او در ملک روزافزون بود
تا که باشد تاج شاهی بر سر سلجوقیان
تاج دین و تاج دنیا در جهان خاتون بود
عز گوناگون بود دائم سزای تاج دین
تا سزای تاج گوهرهای گوناگون بود
تا رضای او همی جویند سلطان و ملک
بخت سلطان فرخ و فال ملک میمون بود
آن یکی در شهریاری به زنوشروان بود
وین دگر در پادشاهی مه زافریدون بود
روی او در ملک روشن چون کف موسی بود
طبع این در عدل صافی چون دل هارون بود
تا بود چون مادر موسی و هارون تاج دین
بدسگال هر دو چون فرعون و چون قارون بود
بس سعادتها که از خاتون پدید آید همی
کان سعادتها زوهم آدمی بیرون بود
هست اسرار خدایی کار خاتون بزرگ
بنده نشناسد که اسرار خدایی چون بود
گر زبهر چشم بد تعویذ و افسون عادتست
وهم و سر او به از تعویذ و از افسون بود
هر چه راند بر زبان و هر چه آید در دلش
عدل را تاریخ باشد فتح را قانون بود
رای او از گنبد گردون بسی عالیترست
پیش رای او چه جای گنبد گردون بود
هر کجا از حشمت و مقدار او گویی سخن
هفت کشور خرد باشد هفت گردون دون بود
گر خیال عدل و انصافش بجیحون بگذرد
شکر او گوید هر آن ماهی که در جیحون بود
ور بدریا بگذرد اقبال او آرد برون
هر چه اندر قعر دریا لؤلؤ مکنون بود
از سرشک جود او در باغ ایام بهار
کارگاه پرنیان و چرخ سقلاطون بود
وز نسیم دولت او بر درخت و بر زمین
عقدهای بهرمان و فرش بوقلمون بود
بر هر آن صحرا که باد همتش یابد گذر
خاک آن صحرا بمشک و غالیه معجون شود
زانکه آخر حرف نونست از خطاب و نام او
ماه نو بر چرخ هر ماهی چو زرین نون شود
بنده ای کز دست او منشور یابد بر عمل
حشمت آن بنده بیش از حشمت مأمون شود
چون در آرد موکب عالی بمرو شاهجان
هیبت او در طراز و در بلا ساغون شود
باز چون موکب برد بیرون بپیروزی زمرو
گرد لشکرگاه او بر ساحل سیحون شود
آنکه بگریزد زلشکرگاه او مدبر بود
وان که بد خواهد بفرزندان او ملعون شود
باشد اشعار معزی بر سر احرار تاج
تا دل و جانش بشکر تاج دین مرهون شود
از ملوک دهر ناموزون همی یابد عطا
تا ثنای او بمیزان خرد موزون بود
تا زمین در ماه نیسان چون رخ لیلی بود
تا هوا در ماه کانون چون دم مجنون بود
باد کانون همچو نیسان بر خداوند جهان
تا همه نیسان بدخواهان او کانون بود
بهره ی او تا قیامت راحت بی رنج باد
تا که رنج و راحت اندر قصه ی ذوالنون بود
چشم و روی حاسدانش باد همچون سیم و زر
تا که سیم و زر بترکی یرمق و التون بود
***
در مدح معین الدین ابونصر احمد مختص الملک کاشی مستوفی سلطان سنجر
بر معین دین پیغمبر مبارک باد عید
چشم بد باد از جمال و از کمال او بعید
صاحب دنیا ابونصر احمد آن کز طلعتش
هست فال و طالع آزادگان سعد و سعید
عالم آرای و مبارک رای دستوری که هست
امر او اثبات عدل و نهی او نفی و وعید
پیش شاهنشه محل و جاه او افزونترست
از محل و جاه مأمون پیش هارون الرشید
چون دگر اصحاب دیوان پیش او خدمت کنند
گر شوند امروز راجع صاحب و ابن العمید
در جهان چون پایه ی او را بلندی و شرف
می ندانم پایه ای جز پایه ی عرش مجید
همت او در بزرگی در دو گیتی ننگرد
گر دو گیتی پیش چشم او بود بر من یزید
ور ببخشد هر چه از دور فلک پیدا شود
همت عالیش گوید ای فلک هل من مزید
چون براند کلک فخر آرد بکلک او قصب
چون بگیرد تیغ فخر آرد بتیغ او حدید
آمد اندر شأن کلک و تیغ او گویی مگر
سوره ی نون و القلم یا آیه ی بأسا شدید
عمر خلق از مد کلک او همی یابد مدد
هر که بیند مد کلکش عمر او گردد مدید
خاک پایش هست نافعتر زباران و درخت
کایزد آنرا گفت در قرآن لها طلع نضید
بدسگال و نیکخواه او دو مسکن یافتند
آن یکی بئر معطل و آن دگر قصر مشید
از هنرمندان عصر او را کسی مانند نیست
زانکه هست او از هنرمندی بعصر اندر وحید
وز جوانمردی همال او نبیند چشم دهر
تخت او زیبد مراد و آسمان باید مرید
تا که گردون پیر باشد بخت او باشد جوان
تا کهن باشد جهان اقبال او باشد جدید
شاکرند از همت او مادحان روزگار
نیست ممدوحی که دارد مادحان را مستزید
گر بتابد دولت او بر دل مرد بخیل
ور برافتد سایه ی او بر سر مرد بلید
آن بخیل اندر سخاوت حاتم و نعمان شود
وین بلید اندر فصاحت گردد اعشی و لبید
گر بود باران مفید اندر بهاران کشت را
هست کشت ملک را کلک تو چون باران مفید
ای مؤکد در کف احباب تو حبل المتین
ای معطل در تن اعدای تو حبل الورید
تا دلیل قوتست و تا نشان قدرتست
یفعل الله ما یشاء یحکم الله ما یرید
بر زمین بادند امرت را طبایع چون خدم
بر فلک بادند حکمت را کواکب چون عبید
بر تو فرخ باد روز عید از اقبال شاه
روزگارت باد سرتاسر همه چون روز عید
خرم و شاد از تو در انشاء و استیفاء و عرض
روز و شب هم فخر ملک و هم نصیر و هم سدید
***
در تهنیت اعطای خلعت از طرف ملکشاه ببهاء الدین نجم الدوله عثمان
خلعت سلطان عالم آفتاب دین و داد
بر بهاء دین یزدان فرخ و فرخنده باد
نجم دولت میر نواب عجم عثمان که هست
سروری نیکو سرشت و مهتری فرخ نژاد
آن که چون او نامداری هرگز از ایران نخاست
وان که چون او رادمردی هرگز از مادر نزاد
همت او بر هنرمندان ره محنت ببست
دولت او بر خردمندان در نعمت گشاد
خصلت او در خراسان بخشش و بخشایشست
این دو خصلت در خراسان رسم و آیین او نهاد
چار چیز او دلیل دولت و اقبال اوست
رسم نیک و رای پاک و روی خوب و دست راد
غائبان از اشتیاق و مهر یاد او خورند
حاضران از خرمی بر روی او گیرند یاد
آن که گرمی کرد با او از فلک سردی ندید
وان که سردی کرد با او بر زمین گرم اوفتاد
هیچ نایب نیست سلطان را ازو به لاجرم
آنچه او را داد سلطان هیچ نایب را نداد
در هر آن توقیع کو بستاند از شاه و وزیر
اندر آن توقیع باشد مایه ی انصاف و داد
ای هنرمندی که دیدار ترا دارد بفال
آن خداوندی که او را بنده باشد کیقباد
دارد از رای تو ملک مشرق و مغرب نسق
دارد از سعی تو شغل دولت و ملت نفاذ
تا فلک دست ترا بوسید همچون بندگان
بخت همچون چاکران پیش تو برپا ایستاد
کی تواند یافت هرگز حشمت تو دیگری
کی تواند داشت هرگز قوت پولاد لاد
هر که او از آتش کین تو یابد آب روی
برنهد بر خاک سر تا بر دهد خرمن بباد
خاد اگر مهر تو ورزد با خطر گردد چو باز
باز اگر کین تو جوید بی خطر گردد چو خاد
از حسد چون دیده ی اعدای تو گریان شود
دیده ی گریان اعدای تو گریان و تو شاد
زانکه هستی مهتر و هست اوستاد تو خرد
مادح تست آن که اندر شاعری هست اوستاد
چون ببیند رنگ رخسار تو گوید مرحبا
چون بیابد بوی اقبال تو گوید العیاذ
شکر تو از صد هزاران گفت نتواند یکی
گر شود گوینده و پیوسته همچون سند باد
تا که از حکمت مثل باشد زلقمان حکیم
تا که در تقوی خبر باشد زیحیی معاذ
از نوائب باد جاه تو کریمان را مفر
وز حوادث باد جود تو حکیمان را ملاذ
از قبول و حشمت تو بخت میمون هر زمان
دوستان و کهتران را مژده ی دیگر دهاد
کار میران و بزرگان از تو با سلطان بکام
وز تو سلطان شاد و میران و بزرگان از تو شاد
***
در مدح ابوسعد زین الاسلام محمد بن نصر بن منصور
بر گل از سنبل نگارم دام مادام آورد
تا چو صیادان دلم را پای در دام آورد
سرو سیم اندام چون دعوی صیادی کند
دام دلها بر گل از سنبل باندام آورد
هر کجا خواهد بزرق و حیله و رنگ و فریب
از دلم بیرون برد آرام و آرام آورد
نقشهای مانوی را بر دو گلنار آورد
سحرهای سامری را بر دو بادام آورد
چون مرا بی می همیشه مست دارد عشق او
حاجتم ناید که پیش من می و جام آورد
روی من زرین تر از هر جام کو گیرد بدست
اشک من رنگین تر از هرمی که در جام آورد
مادر او را گر بگاه شام آرد سوی در
دایه او را گر بوقت بام بر بام آورد
عشق او هر روز شوری در دل خاص افگند
هجر او هر شب بلایی بر سر عام آورد
هر که خواهد تا سلامت ماند از شور بلا
دل زعشق او بمدح زین اسلام آورد
سید حکام دنیا کز پی احکام دین
ار امام حق همی منشور و احکام آورد
نامور بوسعد بن نصر بن منصور آن که او
سعد و حمد اندر جهان از کنیت و نام آورد
سهل گردد با عنایتهای او هم در زمان
هر چه از محنت بروی مرد ایام آورد
با قبول او تذرو اندر هوا گیرد عقاب
در پناه او گوزن از بیشه ضرغام آورد
واندر آن صحرا که باد حشمت او بگذرد
گرگ نتواند که روی از سوی اغنام آورد
کار دین و ملک رونق گیرد از تدبیر او
کز صواب و از صلاح آغاز و انجام آورد
حکم سال و حکم فال او بپیروزی کند
هر منجم کو حدیث از علم احکام آورد
غاشیه بر دوش گیرد بخت پیش او سبک
چون مبارک پای بر پشت سبک گام آورد
سحر صرف و مشک ناب و لؤلؤ مکنون بهم
هر سه هنگام کتابت زیر اقلام آورد
آن رسولست او که هر سال از پی تجدید عهد
از خلیفه سوی شاهنشاه پیغام آورد
شاه و لشکر را زبهر نصرت اسلام و دین
از امیرالمؤمنین تشریف و انعام آورد
وز جوانمردی بهر شهری زخاص مال خویش
دوستان را تحفه ی احسان و اکرام آورد
سام را فرمود باید رزم اژدرها بطوس
تا بر اژدرها شبیخون ناچخ سام آورد
گاه مردی کرد باید نامزد بهرام را
تا کمین بر شیر و کین بر تیر و بهرام آورد
قاهر اعدای دولت ناصر ملت سزد
تا بدولت فرق اعدا زیر اقدام آورد
عهد شاهان را سبب باید رضی الحضرتین
تا زحضرت مهد خاتونی بهنگام آورد
کی بود هنگام از این خوشتر که نقاش قضا
در جهان هر روز رنگ نقش اصنام آورد
در هوا هر ساعتی گردون زرعد و ابر و برق
ژنده پیلان شگرف و کوس و صمصام آورد
گل بزیر قطره ی باران تو گویی لعبتیست
کز خجالت خوی همی بر روی گلفام آورد
بر شود هر روز گویی بر فلک باد صبا
وز فلک بر شاخ گلبن هر شب اجرام آورد
ای نکو عهدی که از گردون بیابد کام خویش
هر که سر در چنبر عهدت بناکام آورد
نقص تو گفتن عدو را نیش در حلق آورد
شکر تو گفتن ولی را نوش در کام آورد
آن یکی گویی دلیل از سعد برجیس آورد
وین دگر گویی نشان از نحس بهرام آورد
از دل و جان هر که با تو دل ندارد چون الف
از بن دندان بخدمت پشت چون لام آورد
هر شجر کز کینه و خشم تو دارد بیخ و شاخ
تا قیامت برگ و بر نفرین و دشنام آورد
با رسالتهای تو نشگفت اگر شاه جهان
بر نشاط و غزو روی از جانب شام آورد
بر زمین شام در چشم فرنگان لعین
تیغ صبح آسای تو تاریکی شام آورد
چون از این فارغ شود رایت سوی مغرب برد
عالمی از سوی مغرب زیر اعلام آورد
گرچه آرد مرد بسیاری بدایع در سخن
هر چه آرد در بر فضل تو سر سام آورد
اندرین مجلس معزی گرچه دارد انبساط
شرم دارد گاه گاه از بس که ابرام آورد
نوک اقلامش چو درجی را بیاراید بنظم
قیمتی درجی بود کز درج اوهام آورد
ور شود ممکن که افضال ترا آرد عدد
آن عدد بیش از ضمیر و نطق و افهام آورد
گر بود بایسته هر مدحی که مداح آورد
ور بود شایسته هر نظمی که نظام آورد
کان یکی گویی همی و حی سماوی آورد
وی دگر گویی همی اضغاث احلام آورد
تا چو صنع ایزدی اجسام را آرد پدید
لطف او ارواح صافی را باجسام آورد
قدر و جاه تو چنان بادا که اندر خدمتت
چرخ آیین عبید و رسم خدام آورد
باد عزمت رایض ایام تو پیش ملوک
توسن آشفته را آهسته و رام آورد
روزگارت باد فرخ تا بمیمون مجلست
مژده هر ساعت بسعدی بخت پدرام آورد
***
در مدح ملک سنجر و خواجه فخرالملک وزیر او
چیست آن آبی که رخ را گونه ی آذر دهد
تلخی او عیش را شیرینی شکر دهد
تلخ دیدستی که شیرینی فزاید عیش را
آب دیدستی که رخ را گونه ی آذر دهد
آفتابست او که مجلس گرم گرداند همی
خاصه آن ساعت که ساقی ساتکینی در دهد
جان پاکش خاورست و جام روشن باختر
نور گاه از باختر بخشد گه از خاور دهد
گرچه هست او آب رز دارد فروغ آب زر
وانکه زو خرم شود خواهندگان رازر دهد
خوش خبرهایی دهد چون از خم آید در قدح
وان خبرها از بت و ساقی و رامشگر دهد
کردگار هر دو گیتی بندگان خویش را
گر همی وعده بحور و جنت و کوثر دهد
جنتی بیند درو هم کوثر و هم حور عین
هر که مجلس سازد و ساقی باو ساغر دهد
گر خوش آید می حریفان را بهنگام صبوح
خوشتر آید چون نگاری چابک و دلبر دهد
من چو می نوشم چنان خواهم که جام می مرا
ماه زیبا روی مشکین زلف سیمین بر دهد
آن که چون بیند که جانم را بقوت آمد نیاز
قوت جان من زدو یاقوت جان پرور دهد
قامت او سرو و رخ نسرین و خط سیسنبرست
دیده ای سروی که بر نسرین و سیسنبر دهد
عنبرین زلفش که از خم بر مثال چنبرست
قصد آن دارد که پشتم را خم چنبر دهد
تا ندیدم زلف چنبر دار عنبر بوی او
می ندانستم که چنبر بوی چون عنبر دهد
عشق او را چشم من گوهر دهد هر ساعتی
او پسندش نیست هر چندش همی گوهر دهد
گوهر شهوار خواهد عشق او از چشم من
آن چنان گوهر مگر جود ملک سنجر دهد
شاه مشرق تاج ملت ناصر دین خدای
افسر شاهان که شاهان را همی افسر دهد
خسرو عادل که هر روز از نسیم عدل او
باغ دولت تازه گردد شاخ نعمت بر دهد
او دهد دین هدی را روشنائی همچنانک
ماه را بر چرخ گردون روشنایی خور دهد
گاه میران را بایران خلعت شاهی دهد
گاه خانان را بتوران رایت و لشکر دهد
گر چو اسکندر بگیرد ملک هفت اقلیم را
پادشاهان را ولایت بیش از اسکندر دهد
این جهان بحرست و ما کشتی و عدلش لنگرست
چون بشورد بحر کشتی را سکون لنگر دهد
روز شب گردد بر اعدا چون ملک روز مصاف
تیر را پرتاب بر شبرنگ که پیکر دهد
وز دویدن باز مانند آهوان چون روز صید
اسب را ناورد در صحرای پهناور دهد
سال دیگر گر بقصد غزو روی آرد بروم
روم را مالش بتیغ هندوی گوهر دهد
تیغ او پرواز گرد گردن رهبان کند
کوس او آواز در بتخانه ی قیصر دهد
نیلگون تیغش رخ اعدا کند نیلوفری
دیده ای نیلی که دل را رنگ نیلوفر دهد
هر کجا بر وصف رزم او روان گردد قلم
وصف رزم او قلم را تیزی خنجر دهد
بخت چون بیند نوشته نام او بر دفتری
بوسه بر دست دبیر و خامه و دفتر دهد
از قضا و از قدر هست این جهان را بام و در
دولتش پیغام گاه از بام و گاه از در دهد
حمل تو آرد همی هر بامدادی آفتاب
تا بدیوانش خراج گنبد اخضر دهد
آرزو بودش که ملک و دولت او را نظام
رای و تدبیر نظام دین پیغمبر دهد
یافت هرچش آرزو بود و چنین باید ملک
کو زدانش حق بدست صاحب حقور دهد
گر بپیش تخت او در حاجبی گوید سخن
حرمتش نیکو شناسد پاسخش در خور دهد
سر دهد بر باد وز پای اندر آید زین سپس
هر که پای از خط و از فرمان او بر سر دهد
منظر و مخبر بهم شایسته دارد چون پدر
ملک را زینت همی زان منظر و مخبر دهد
ای خداوندی که دیدار ترا عالم همی
از سعادت هر زمانی مژده ی دیگر دهد
داد گردون کام تو امروز نیکوتر زدی
باش تا فردات از امروز نیکوتر دهد
جز بعدل تو نپرد هیچ مرغ اندر هوا
مرغ را گویی همی عدل تو بال و پر دهد
در صلاح دین و دنیا آفرین و شکر تو
بهتر از پندی که عالم از سر منبر دهد
گر شود مدح تو در خاطر مجسم لعبتی
حور عین باید که او را جامه و زیور دهد
شکر باید کرد شاهی را که او را کردگار
چون پدر بر پادشاهی مخبر و منظر دهد
گر بمحشر برد خواهد بی نهایت رحمتی
بارگاه تو نشان رحمت محشر دهد
ور تواند بود فرزندی زنسل دشمنت
خون شود شیری که آن فرزند را مادر دهد
ور بود صد عمر و عنتر خصم تو در کارزار
قدرت ایزد ترا نیروی صد حیدر دهد
مرد زن گردد چو شمشیر تو بیند در نبرد
تا نهیب تو بجای مغفرش معجر دهد
گرچه شمشیر تو از سبزی چو ساق عبهرست
زردی روی عدو از دیده ی عبهر دهد
آبدارست و چو خاکستر بود شخص عدو
زانکه عبهر را طراوت آب و خاکستر دهد
تا که کوه و باغ را از پرنیان سرخ و زرد
چرخ در آزار و آذر جامه و چادر دهد
بر رخ احباب و اعدای تو پوشاناد چرخ
آن سلب هایی که در آزار و در آذر دهد
باد کار تو بدنیا شاد کردن خلق را
تا جزای تو بعقبی خالق اکبر دهد
دادخواهان را تو بادی داور فریادرس
تا که داد دادخواهان ایزد داور دهد
***
ایضا در ستایش سنجر و فخرالملک
همیشه دولت و اقبال شاه سنجر باد
ببزم و رزم کفش جفت جام و خنجر باد
زجشن عید هم جشنهاش خوبترست
زروز عید همه روزهاش خوشتر باد
همیشه کنیت و نام و خطاب و القابش
جمال خطبه و فخر خطیب و منبر باد
بلند همت او از فلک گذشته شدست
بلند رایت او با فلک برابر باد
زدار ملک بهر مملکت که روی نهد
چو نام خواجه بر آن مملکت مظفر باد
خدایگان جهان حقورست و ملک حقست
زبهر امن جهان حق بدست حقور باد
بخسروی و شهنشاهی از خلیفه ی حق
سزای خاتم و عهد و لوا و افسر باد
زنیکبختی و نیک اختریش در دو جهان
تفاخر پدر و نازش برادر باد
چنانکه هست زمانه منور از خورشید
زفر طلعت او ملک و دین منور باد
بشرق و غرب کجا ظالمی و مظلومیست
میان هر دو بانصاف و عدل داور باد
رسوم او شرف دولت سلاطین باد
فتوح او علم ملت پیمبر باد
سنان نیزه ی او را قضا متابع باد
عنان مرکب او را صبا مسخر باد
بروز رزم چو گردون تنش توانا بود
بروز بزم چو دریا دلش توانگر باد
بترک و روم یسار غنیمت و سپهش
زگنجخانه ی خانان و قصر قیصر باد
بر آن زمین که جنود عدو مقام کنند
زچرخ تا گه محشر نهیب محشر باد
در سعادت و دولت گشاده باد برو
عدوی او زمذلت چو حلقه بر در باد
اگر زمانه چو بحرست و ملک چون صدفست
فضایل و هنرش در صدف چو گوهر باد
چو جد و چون پدر از مردی و هنرمندی
کجا برزم نهد روی پشت لشکر باد
شعاع رایت رایش بهفت گردون باد
شکوه نامه و نامش بهفت کشور باد
سریر بارگه او زشاخ طوبی باد
شراب بزمگه او زآب کوثر باد
نگار مجلس میمون و جشن فرخ او
چو نقش آزر و عید خلیل آزر باد
منم ثناگر او روز و شب بجان و بدل
هزار بنده چو من پیش او ثناگر باد
باش باد و همه خلق خود همی گویند
که تا بقاست جهان را بقای سنجر باد
***
در تهنیت مراجعت سلطان سنجر از بغداد بنیشابور
ای آمده ناگه بنشابور زبغداد
همراه تو هم دولت و هم دانش و هم داد
بر گردون خدمتگر چتر تو شده ماه
بر هامون فرمان بر اسب تو شده باد
از بخت مساعد خبر آمد بنشابور
آن روز که از آمدن تو خبر افتاد
گفتند مگر یزدان عیسی نبی را
از چرخ چهارم بزمین باز فرستاد
دل بر تو نهادند دگر باره خلایق
تا بخت همه رخت بر تخت تو بنهاد
تا باز بسلطانی بر تخت نشستی
شد جان ملکشاه بسلطانی تو شاد
فهرست بدایع شد و قانون عجایب
این طالع مسعود که معبود ترا داد
در دل سبب مهر و وفای تو سه چیزست
گفتار خوش و روی گشادست و کف راد
تا کی سخن آراستی از بهمن و بهرام
تا چند خبر خواستی از خسرو و فرهاد
آن قوت و مردی که بیک سال تو کردی
آن قوم نکردند بهفتاد و بهشتاد
ای باخته گوی هنر و ساخته تدبیر
ای تاخته شاهانه و مردانه ببغداد
از پشت پدر خسرو و سلطان چو تو باید
در باختن و ساختن و تاختن استاد
بس آهن و پولاد که از عزم تو شد موم
بس موم که از حزم تو شد آهن و پولاد
گرد تو کشیدست حصاری ملک العرش
از نصرت دیوارش و از عصمت بنیاد
گر نام تو بر آذر خراد بخوانند
نسرین و سمن بر دمد از آذر خراد
ور اسب تو بر خاره و بر خار نهد سم
از خاره و از خار بروید گل و شمشاد
ایام تو از قهر زبیداد مصونست
کار تو الهیست نه قهرست و نه بیداد
عدل تو چنانست که هرگز نپسندی
کایند رعیت زسپاه تو بفریاد
آورد ترا دولت تو سوی خراسان
تا بوم خراسان شود از عدل تو آباد
تا شکر کنند از نعمت کهتر و مهتر
تا شاد شوند از کرمت بنده و آزاد
امروز همه کار چنان شد که تو خواهی
از مشغله و رنج گذشته چه کنی یاد
یک ربع زهشتاد شمردی بسلامت
باشد که شماری بسعادت صد و هفتاد
بگشای دل و دست که بر عمر تو گردون
دربست در رنج و در راحت بگشاد
آن ملک گرانمایه عروسست که او را
انصاف تو کابین شد و اقبال تو داماد
چون در مه خرداد بدین ملک رسیدی
تاریخ معالی و شرف شد مه خرداد
آراسته شد باغ چو بتخانه ی مشکوی
و افروخته شد راغ چو بتخانه ی نوشاد
کردند بهم عهد که در بزم تو باشند
سیسنبر و سیب و سمن و سوسن آزاد
از خلد نگه کرد بتو حور بهشتی
بگریخت زرضوان و بر تخت تو استاد
در خوردن باده مکن امروز توقف
تا ساقی خاص تو بود حور پریزاد
تا شیر گه جنگ بود چیره تر از یوز
تا باز گه صید بود نغز تر از خاد
حکم تو همی باد بملک اندر جاری
امر تو همی باد بدهر اندر نفاذ
نام تو جمال و شرف خطبه و سکه است
هم خطبه و هم سکه بنام تو بماناد
شادست بتو دولت و تو شاد بدولت
همواره چنین خواهم و همواره چنین باد
***
در مدح سلطان بر کیارق
تا دلم عاشق آن لعل شکربار بود
دیده ی من صدف لؤلؤ شهوار بود
صدف لؤلؤ شهوار بود دیده ی آنک
دل او عاشق آن لعل شکربار بود
نخلد ناوک آن نرگس خونخوار دلم
تا سلیح دلم آن زلف زره دار بود
اگر آن زلف زره دار سلاحش نبود
خسته ی ناوک آن نرگس خونخوار بود
بینی آن بت که زپیراستن طره ی او
خانه خوشبوی تر از کلبه ی عطار بود
عاشقان را دل از آن طره نگه باید داشت
کانچنان طره که او دارد طرار بود
خوابم از دیده و آرام زدل باشد دور
تا که آن دلبر عیار مرا یار بود
خواب و آرام کجا باشد در دیده و دل
هر که را یار چنین دلبر عیار بود
دارد آن ماه دل آزاری و دلبندی خوی
دیده ای ماه که دلبند و دل آزار بود
سرو را ماند و بارش همه مشک و سمنست
دیده ای سرو که مشک و سمنش بار بود
عاشقم شاید اگر شیفته و زار شوم
عاشق آن به که چو من شیفته و زار بود
عشق بر من زوفاداری معشوق خوشست
خوش بود عشق چو معشوق وفادار بود
ای نگاریده نگاری که زتو مجلس من
گه چو کشمیر بود گاه چو فرخار بود
گر گنه کار نشد زلف تو بر عارض تو
چون پسندی که همه ساله نگونسار بود
ور گنه کرد چرا یافت بخلد اندر جای
خلد آراسته کی جای گنه کار بود
در هر آن خانه که از هم بگشایی لب و زلف
شکر و مشک در آن خانه بخروار بود
بسر تو که توانگر بود از مشک و شکر
هر که را با سر زلف و لب تو کار بود
من خریدار توام گرچه بهای چو تویی
درج گوهر بود و بدره ی دینار بود
از بهای تو خریدار تو عاجز نبود
تا خریدار تو را شاه خریدار بود
رکن دنیا که بهر کار که او عزم کند
حافظ و ناصر او ایزد جبار بود
بوالمظفر که در اندیشه ی او روز ظفر
نصرت ملت پیغمبر مختار بود
بر کیارق که بهنگام دلیری و نبرد
دل او همچو دل حیدر کرار بود
پادشاهی که اگر دولت او جسم بود
شکل آن جسم مه از گنبد دوار بود
هر کسی را که گران گشت رکیب از قدمش
نعل او را شرف کوکب سیار بود
هر کجا جمع شوند از امرا قافله ای
حاجب درگه او قافله سالار بود
کارهایی بفراست بشناسد دل او
که هنوز آن همه در پرده ی اسرار بود
حشمت افزون بود از بار خدایان جهان
بنده را کی بسوی حضرت او بار بود
آلت شاهی اگر با کمر و تیغ و نگین
تاج و تخت و علم و لشکر جرار بود
این همه روزی او کرد و چنین خواست خدای
که سزاوار بنزدیک سزاوار بود
ناصر دین خدایست و بتوفیق خدای
چون سوی غزو شود قاهر کفار بود
تا نه بس دیر ببندد کمر خدمت او
هر که در روم میان بسته بزنار بود
گر ندیدی اجل اندر سر منقار عقاب
تیر او بین چو گه کینه و پیکار بود
تیر او هست عقابی که چو پرواز گرفت
احل دشمنش اندر سر منقار بود
ای شه روی زمین تا که زمین نقطه بود
گرد آن نقطه زفرمان تو پرگار بود
تا بود ملک چو آراسته باغی ببهار
اندر آن باغ گل عمر تو بی خار بود
فرهی بود الهی پدر و جد ترا
شاه باید که بر او فره دادار بود
چون تو بر تخت نشینی و نهی بر سر تاج
فره جد و پدر بر تو پدیدار بود
آنچه رفتست در ایام تو گر شرح کنند
شرح آن بیش از اندیشه و گفتار بود
نهد اخبار ترا فضل بر اخبار ملوک
آن که داننده و خواننده ی اخبار بود
گرچه در عالمی ای شاه بهی از عالم
گرچه در نار بود نور به از نار بود
اندر ایوان تو از بس که زمین بوسه دهند
بر بساط تو نشان لب و رخسار بود
سر احرار زپای تو همی نشکیبد
هر کجا پای تو باشد سر احرار بود
هر که را سایه ی عدل تو نباشد بر سر
آفتاب املش بر سر دیوار بود
وان که بر سر نهد افسر نه بدستوری تو
سر آن خیره سر اندر خور افسار بود
آن کسی را بود اقرار بپیروزی تو
که بیزدان و بپیغمبرش اقرار بود
وانکس از عهد و وفای تو کند بیزاری
که زیزدان وز پیغمبر بیزار بود
مدح بر نام تو سرمایه ی مداح بود
شعر در مدح تو پیرایه ی اشعار بود
بی پرستیدن تو حال رهی بود چنان
که صفت کردن آن مشکل و دشوار بود
خواست دستوری ده روز زصد علت صعب
صدوده روز ندانست که بیمار بود
عذرهای دگرش هست و نگوید زین بیش
ناپذیرفته بود عذر چو بسیار بود
یار اگر پیش تو در شاعری اعجاز نمود
سر آن دارد کامسال به از پار بود
تا که هشیار بود در همه کاری دل مرد
چون نصیحتگر او دولت بیدار بود
مر ترا دولت بیدار نصیحتگر باد
تا ترا در همه کاری دل هشیار بود
باد در دایره ی حکم تو دیار و دیار
تا زمردم بدیار اندر دیار بود
شب و روز تو چنان باد که در مجلس تو
رامش حره و بوبکری و بشار بود
***
در مدح معین الدوله امیر داد
بتی کو نسبت از نوشاد دارد
دلم هر ساعت از نوشاد دارد
بروی خویش کوی و برزن من
چو لعبتخانه ی نوشاد دارد
بصورت هست نیکوتر زشیرین
مرا عاشقتر از فرهاد دارد
بر آن بت هست مادر زاد عشقم
که این بت حسن مادر زاد دارد
رخ او هست چون بغداد و چشمم
نشان دجله ی بغداد دارد
بسرخی چهره ی او ارغوانست
بگرد ارغوان شمشاد دارد
بنرمی سینه ی او پرنیانست
بزیر پرنیان پولاد دارد
بر آن عاشق نیارد کرد بیداد
که او مهر امیر داد دارد
معین دولت سلطان عادل
که طبع پاک و دست راد دارد
سپهداری که اندر لشکر خویش
هزاران گرد چون کشواد دارد
برای پاک خویش آزادگان را
زبند روزگار آزاد دارد
برزم اندر زسهم هیبت خویش
همه فولاد دشمن لاد دارد
بدان ماند که تیغ آب رنگش
فروغ آذر خراد دارد
چو کفار از تف دوزخ مخالف
زتف تیغ او فریاد دارد
زمانه سال عمر هر تنی را
اگر هفتاد اگر هشتاد دارد
ولیکن سال عمر داد بک را
صد و هفتاد ره هفتاد دارد
امیرا خانه ی مجد و مروت
زعقل و عدل تو بنیاد دارد
کسی کو دین و داد و دانش آموخت
دل و طبع ترا استاد دارد
زعدل و جود نوشروان و حاتم
هر آنکس کو حدیثی یاد دارد
کجا عدل تو و جود تو بیند
حدیث هر دو یکسر باد دارد
همه ساله معزی در مدیحت
قلم چون حکم تو نفاذ دارد
زشعر آورد نزد تو عروسی
که از اقبال تو داماد دارد
همیشه تا هوا سردی و گرمی
زماه بهمن و خرداد دارد
بنای عمر تو آباد داراد
که عمرت دین و ملک آباد دارد
***
در مدح سلطان ملکشاه
تا جهان باشد خداوندش ملکسلطان بود
وز ملکسلطان جهان چون روضه ی رضوان بود
تا که از یزدان بود پیروزی هر دولتی
هم دلیلش دولت و هم ناصرش یزدان بود
تا قضا و بخت باشد با بقا و عمر او
هم قضا در بیعت و هم بخت در پیمان بود
با بقای او همه تیمارها شدی بود
با لقای او همه دشوارها آسان بود
مهر او جزویست از ایمان واندر شرق و غرب
دل زمهر او نتابد هر که با ایمان بود
هر که جوید کین او زنده نماند یک نفس
ور بماند کالبد بر جان او زندان بود
تا قیامت گوی شاهی در خم چوکان اوست
فرخ آن خسرو که در دستش خم چوکان بود
دولتی دارد بحمدالله که در هر لحظه ای
پیشش از دولت بخدمت چرخ را دوران بود
همتی دارد بنام ایزد که در هر ساعتی
گرد آن همت بحیله وهم را جولان بود
راست گویی دست و تیغ او دوا برند از قیاس
گاه بزم و گاه رزمش هر دو را باران بود
دست او در بزم زرافشان بود بر بندگان
تیغ او بر حاسدان در رزم خون افشان بود
تا که از فتحش نشان در حد قسطنطین بود
تا که از عدلش خبر در حد ترکستان بود
پیش فتح او چه جای فتح اسکندر بود
پیش عدل او چه جای عدل نوشروان بود
شهریارا گر تو فرمایی بدین حضرت رسد
هر هنرمندی که در ایران و در توران بود
گرد شادروان این حضرت بچشم اندر کشم
زانکه نور چشم او زین گرد شادروان بود
گر عصا در دست موسی پیکر ثعبان بود
گاه نصرت در کف تو تیغ چون ثعبان بود
چوب کم باشد زآهن لیک اندر معجزات
تیغ تو همچون عصای موسی عمران بود
هر که عاصی گشت در تو مدبر و مخذول شد
در تو عاصی گشتن از ادبار و از خذلان بود
هم بدین سان مدبر و مخذول باشد بی خلاف
گر کسی را زین سبب اندیشه ی عصیان بود
هر که دین دارد رهی باشد ترا از جان و دل
ور زجان و دل نباشد از بن دندان بود
هر چه اندیشه درو بندی بیابی از خدای
زانکه تدبیر تو و تقدیر او یکسان بود
عدل و احسان دولت و ملک تو دارد پایدار
ملک و دولت پایدار از عدل و از احسان بود
در جهانداری و شاهی هر چه زایزد خواستی
پیش از این آن بود و زین پس هر چه خواهی آن بود
گر جدا ماندم خداوندا زخدمت مدتی
عذرها دارم بگویم گر زتو فرمان بود
نیز ازین خدمت نخواهم بود یک ساعت جدا
جان و تن پیش تو دارم تا تنم را جان بود
هر که جوید در معنی یابد از دیوان من
تا که اندر مدح و فتح تو مرا دیوان بود
نایب پیغمبری شاها نباشد بس عجب
گر مرا در خدمت تو حشمت حسان بود
از زمین بر چرخ تابان باد ماه رایتت
تا که مهر از چرخ بر روی زمین تابان بود
شادی و خلق جهان از همت و عدل تو باد
کین جهان از همت و عدل تو آبادان بود
***
در تهنیت فتح پادشاه
هر روز که خورشید سر از کوه برآرد
از فتح و ظفر شاه جهان را خبر آرد
گویی که همی پوید پیک تو بتعجیل
تا نامه ی فتح و ظفر از راه درآرد
احسنت و زه ای خسرو پیروز که هر روز
پیک تو همی نامه ی فتح و ظفر آرد
هر ماه که نو گردد از آنجا که تو خواهی
اقبال ترا مژده زملکی دگر آرد
گه والی تو آرد مال تو زخاور
گه عامل تو حمل تو از باختر آرد
مهر تو درختیست که از باد سعادت
هر دم زدنی دولت و اقبال برآرد
دیدار تو خورشید جهانست که هر روز
صبح ظفر از مشرق اسلام برآرد
هرگه که سخن گویی از آثار گذشته
معنیش گه از قصه و گاه از سمر آرد
باید سخن از سیرت و آثار تو گفتن
تا طبع زدریای معانی گهر آرد
جانست مگر عدل تو یا نور لطیفست
کاندر تن و دردیده حیات دگر آرد
از جود تو خواهد همه کس حاجت و روزی
چون حجت روزی زقضا و قدر آرد
هر کونه بفرمان تو بندد کمر خویش
خم داده میان پیش تو همچون کمر آرد
در دهر هر آن کو حشر آرد بخلافت
ادبار و بلا بر تن و جانش حشر آرد
ابریست حسام تو که هنگام عداوت
از خون دل و چشم معادی خطر آرد
هر کو زپی جاه و خطر با تو کشد سر
سر در خط حکم تو زبیم خطر آرد
ور زانکه سر اندر خط حکم تو نیارد
ناگه سر شمشیر تو عمرش سر آرد
سعد فلک از دشمن تو روی بتابد
چون رایت تو روی بسوی سفر آرد
بر رایت تو شکل هلالست و زمانه
در زیر هلال تو دو هفته قمر آرد
شاها ملکا بنده ی عقل و هنر تست
هر کس که همی فخر بعقل و هنر آرد
زان فخر که چون تو ملکی از بشر آمد
شاید که فرشته همه فخر از بشر آرد
مرد خرد از بزم تو آرد خبر از خلد
چونانکه زرزم تو نشان سقر آرد
تا دهر بود فخر بنام تو در آفاق
هم خطبه و هم نامه و هم سیم و زر آرد
تا خاک کثافت دهد و باد لطافت
تا آب بخار آرد و آتش شرر آرد
جاوید چنان باد که پیش تو زمانه
اسباب طرب یک زدگر خوبتر آرد
***
در مدح سلطان بر کیارق گوید
زفر باد فروردین جهان چون خلد رضوان شد
همه حالش دگرگون شد همه رسمش دگرسان شد
توانگر گشت و خوش طبع و جوان از عدل فروردین
اگر درویش و ناخوش طبع و پیر از جور آبان شد
حلی بست و حلل پوشید باز اندر مه نیسان
اگر در ماه تشرین از حلی وز حله عریان شد
گل اندر گل مرکب کرد بوی باد نوروزی
چو از گل گل پدید آمد گلستان چون گلستان شد
مگر باد صبا مینا و مرجان داد گلبن را
که برگش جمله مینا گشت و بارش جمله مرجان شد
مگر رشکست پروین را و نسرین را زیکدیگر
که این بر خاک پیدا شد چون آن بر چرخ پنهان شد
میان باغ و ابر اندر خلافی هست پنداری
که روی باغ خندان شد چو چشم ابر گریان شد
چو از چشمش فروبارید مروارید عمانی
زمروارید او هر باغ چون بازار عمان شد
سرشک ابر چون می گشت و گل چون جام یاقوتین
چمن چون بزمکاه شاه و بلبل چون غزلخوان شد
اگر چون موم گشت آهن بروی آب برشاید
که چون داود پیغمبر هزار آوا خوش الحان شد
شقایق بر سر هر کوه چون رخسار دلبر شد
بنفشه بر لب هر جوی چون زلفین جانان شد
نگارینی که تا زلفش چو چوکان شد بعارض بر
دلم در خم آن چوکان بسان گوی گردان شد
کجا برگوی زخم آید زچوگان زود بگریزد
چه گویست اینکه چون زخم آمدش نزدیک چوگان شد
دل من در زنخدانش نگه کرد از سر زلفش
بدان مشکین رسن مسکین سوی چاه زنخدان شد
ندانم چون برآرم من دل از چاه زنخدانش
که خالش بر لب آن چاه دلها را نگهبان شد
مگر دانست زلفش حرز ابراهیم بن آزر
که چون بنشست بر آتش برو آتش گلستان شد
مگر باده است عشق او که هم دردست و هم درمان
کرا یک روز درد افزود دیگر روز درمان شد
دلی بود از همه دنیا مرا همواره فرمانبر
زفرمانم برون آمد چو عشقش را بفرمان شد
چه نازم زانکه عشقش بر دلم سلطان شد از قدرت
از آن نازم که او بر ملک هفت اقلیم سلطان شد
شهنشاه مظفر بوالمظفر کو بپیروزی
معز دولت پیروز و رکن دین یزدان شد
بلند اختر شهنشاهی که بر تخت شهنشاهی
امیرالمؤمنین را همچو جد خویش برهان شد
سعادت عهد و پیمان بست با او تا گه محشر
قضای ایزدی در عهده ی آن عهد و پیمان شد
مسخر شد هر آن شاهی کجا بشنید نامش را
بتعظیم ایدر آن نامش مگر مهر سلیمان شد
بطلعت هست خورشیدی که او جمشید عالم شد
ببخشش هست دریایی که او دارای دوران شد
نبود از پادشاهان چون معزالدین جهانداری
معزالدین اگر بگذشت رکن الدین جهانبان شد
چو بنشست او بسلطانی سپاهان بود در عهدش
کنون بنگر که در عهدش همه عالم سپاهان شد
بهر فتحی همی کردست با ایزد مناجاتی
که اسبش طور سینا گشت و او موسی عمران شد
اگر معجز ید بیضا و ثعبان بود موسی را
دل او چون ید بیضا و تیغ او چو ثعبان شد
حسودانی کجا کردند در ملکش همی دعوی
بریشان تا بروز حشر خاک و آب زندان شد
بخاک اندر یکی همخانه ی بلعام و قارون شد
بآب اندر یکی همسایه ی فرعون و هامان شد
ایا شاهی که اقبالت دلیل اهل دولت شد
و یا شیری که شمشیرت امان اهل ایمان شد
رود پیوسته با تدبیر تو تقدیر یزدانی
بدان ماند که تدبیر تو با تقدیر یکسان شد
صواب آید همی پیکان تیر تو چو تدبیرت
مگر جزوی زتدبیر تو بر تیر تو پیکان شد
سعادت نامه ای فرمود در شاهی و سلطانی
همه اجرام کتاب و همه افلاک دیوان شد
چو بنشستند و بنوشتند دولت مهر کرد آن را
بشاهی و بسلطانی برو نام تو عنوان شد
بیامد فتح و جولان کرد گرد سم شبدیزت
چو شبدیز تو روز رزم در ناورد و جولان شد
بنیرو کردن لشکر تنت گویی همه دل شد
بیاری دادن یزدان دلت گویی همه جان شد
زگرد لشکرت ابری پدید آمد که بارانش
بر احباب تو رحمت شد بر اعدای تو طوفان شد
عجب ابری که رعد از کوس و برق از تیغ بود او را
که او چون رعد بخروشید و این چون برق رخشان شد
همانکس کامد اندر رزم با پرخاش و با دعوی
از آن پرخاش کیفر برد از آن دعوی پشیمان شد
اگر چون رستم دستان همی مردی نمود اول
بدستش باد بد آخر چو کارش مکر و دستان شد
بصف کارزار اندر زبدعهدی و بدمهری
دل از سختی چو سندان کرد و اندر زیر خفتان شد
چنان شد سوخته در تف چنان شد کوفته در صف
که خفتانش همه خف گشت و سندانش سپندان شد
تو آن شاهی که مهر و کین تو بر دوست و دشمن
یکی چون سعد برجیس و دگر چون نحس کیوان شد
چه مشکل بود در گیتی که اقبالت نکرد آسان
باقبال تو هر کاری که مشکل بود آسان شد
سپه بردی بپیروزی زایران تا در توران
بر آن طالع که کیخسرو زتوران سوی ایران شد
زصد لشکر پناهت داشت در غزنین و در کرمان
هر آن نامه کزین حضرت بغزنین و بکرمان شد
فرستادت بخدمت آنچه خاقان داشت از نعمت
بفرمانی و پیغامی کزین درگه بخاقان شد
زعدل و رحمت تو در خراسان گشت آبادان
هر آن شهری که از بیداد و از تاج ویران شد
فرستاد آسمان باران زیادت زانکه هر سالی
زمین بر داد بسیاری و نرخ نعمت ارزان شد
زبیهق تا در ترمد بهر شهری که بگذشتی
زرای و رایت تو چشمه و چشم خراسان شد
همیشه تا که خواننده زدفترها همی خواند
که ذوالقرنین در ظلمت زبهر آب حیوان شد
می دینار گون چون آب حیوان باد بر دستت
که مجلسگاه تو خرم چو نزهتگاه رضوان شد
تو بر تخت جهانداری چو یوسف شادمان بادی
که چون یعقوب بدخواه تو اندر بیت احزان شد
امیران آمده خرم بدرگاه تو هر روزی
بدان زینت که اول روز کسری سوی ایوان شد
شده محکم بشمشیر تو بنیاد مسلمانی
که شمشیر تو در ملت پناه هر مسلمان شد
***
در مدح خلیفه بغداد
زمشرق تا حد مشرق شناسد هر که دین دارد
که دین رونق بتأیید امیرالمؤمنین دارد
امام الحق که او را آفرین گویست در گیتی
هر آن کو طاعت یزدان گیتی آفرین دارد
گرفتارند گمراهان میان ظلمت و بدعت
زبهر آن که او نور امامت بر جبین دارد
جهان تنگست بر اعدا بسان حلقه ی خاتم
……………………… نگین دارد
زهر عاقل شنیدستم کجا باشد شب آبستن
گمان آمد مرا کین لفظ معنی نامتین دارد
چو دیدم رایت شبرنگ او زاینده ی نصرت
بدانستم که لفظ عاقلان معنی چنین دارد
بکعبه در حجر بوسند دینداران اگر ایدر
بباید آستین او ببوسد هر که دین دارد
بخلد اندر دو حجت بود تأیید و سعادت را
بنام آن که در اسلام تحقیق و یقین دارد
یکی گویی نهان کردست در زیر حجر ایزد
دگر گویی امیرالمؤمنین در آستین دارد
برو هرگز حوادث را نباشد راه تا محشر
که از تأیید یزدانی یکی حصن حصین دارد
هر آنکس را که رای او کند تمکین درین حضرت
خدایش در مکان عز و فیروزی مکین دارد
بشرع اندر هر آن برهان که باید مر خلافت را
زاصل او پدید آمد که تاریخ مبین دارد
چه باید بیش ازین برهان که اندر اصل جد آن را
یکی چون معتصم دارد یکی چون مستعین دارد
امام راستینست او و شاه راستان سلطان
ولایت تیغ آن دارد شریعت کلک این دارد
بود زین دولت و ملت خمیده پشت بدخواهان
که شاه راستان عهد امام راستین دارد
باقبال امام الحق بود در یک زمان حاصل
هر اندیشه که در خاطر شهنشاه زمین دارد
بود جفت یمین او همیشه طایر میمون
زبهر آنکه سلطان معظم را یمین دارد
جهان از فتنه و بدعت بفر او امان یابد
که فر اوست چون پری کجا روح الامین دارد
بخاک اندر دفین دارند شاهان گنج و شاهنشه
بجای گنج دشمن را بخاک اندر دفین دارد
بفر او بگیرد شاه روم و هند و چین یکسر
که در طالع نشان فتح روم و هند و چین دارد
خلاف او مخالف را چو روباهی کند عاجز
و گرچه در دلیری قوت شیر عرین دارد
خدای او را زبهروزی دهد هر روز منشوری
که آن منشور توقیع از کرام الکاتبین دارد
زبهر عز و پیروزی معزی اندرین حضرت
زبانی پر دعا دارد دلی پر آفرین دارد
شگفت ار خاطر و طبعش ببغداد اندرون باغی
که آن باغ از معانی هم گل و هم یاسمین دارد
الا تا گونه ی پیری جهان از ماه دی دارد
چنان چون فر برنایی زماه فرودین دارد
بدرگاه امیرالمؤمنین خواهم که هر روزی
زمانه مرکب اقبال و دولت زیر زین دارد
معینش باد یزدان تا بماند بخت او عالی
که عالی بخت باشد هر که یزدان را معین دارد
***
در مدح امیرارسلان ارغو
روی او ماهست اگر بر ماه مشک افشان بود
قد او سروست اگر بر سرو لالستان بود
گر روا باشد که لالستان بود بر راه سرو
بر مه روشن روا باشد که مشک افشان بود
دل چو گوی و پشت چون چوگان بود عشاق را
تا زنخدانش چو گوی و زلف چون چوگان بود
گر زدو هاروت او دلها بدرد آید همی
درد دلها را زدو یاقوت او درمان بود
عنبر از زلفش همی بارد چو در مجلس بود
گوهر از تیغش همی بارد چو در میدان بود
دوستان را بوی آن عنبر نشاط دل دهد
دشمنان را عکس آن گوهر بهشت جان دهد
من بجان مرجان و لؤلؤ را خریداری کنم
گرچه دندان و لب او لؤلؤ و مرجان دهد
هر زمان گویم بشیرینی و پاکی در جهان
چون لب و دندان او یا رب لب و دندان بود
راز من در عشق او پنهان نباشد تا مرا
روی زرد و باد سرد و دیده ی گریان بود
هر سه پیش مردمان هستند غمازان من
هر کجا غماز باشد راز کی پنهان بود
بر کنار خویش رضوان پرورید او را بناز
حور باشد آن که او پرورده ی رضوان بود
ترک من حورست و از رضوان بشب بگریختست
تا بخدمت روز و شب پیش شه ایران بود
شاه شاهان ارسلان ارغو که باشد تا جهان
در جهانداری بجای ارسلان سلطان بود
فیلسوفانی که در احکام بشکافند موی
حکم کردستند کو را بر جهان فرمان بود
کلی و جزویست از تأثیر گردون هر چه هست
رای او زین هر دو معنی هر چه خواهد آن بود
این غزل بر وزن آن گفتم که گوید عنصری:
تا همی جولان زلفش گرد لالستان بود
***
در مدح ملک ابوعلی فخرالمعالی ذوالسعادات شرفشاه جعفری
بتان چین و ختن سروران درگاهند
سزای تاج و سریرند و درخور گاهند
مبارزان مصاف و یلان رزم گهند
دلاوران سپاه و سران درگاهند
همه بخیل ختن بر زدلبری میرند
همه بلشکر چین بر زنیکوی شاهند
اگر زقامت ایشان خبر دهم سروند
وگر زطلعت ایشان نشان دهم ماهند
چو سرو در چمن اندر میان میدانند
چو ماه بر فلک اندر میان خرگاهند
بروز جنگ بداندیش را بداندیشند
بروز صلح نکوخواه را نکو خواهند
چو روی حاسد خسرو بجعد پر شکنند
چو عمر دشمن دولت بزلف کوتاهند
بوقت ناز و لطف خوش لبند و خوش سخنند
بگاه عهد و وفا یکدلند و یکراهند
بموکب اندر کشورستان و داد دهند
بمجلس اندر شادی فزا و غم کاهند
همه نتیجه ی تأیید و نصرت و ظفرند
همه نشانه ی اقبال و حشمت و جاهند
بجاه و حشمت ایشان ملوک را شرفست
که بندگان ملک بوعلی شرفشاهند
ستوده فخر معالی امیر عالی را
شهی که از سپهش پنج تن چو پنجاهند
از آنکه جامه ی شیرانش موی روباهست
بپیش او همه شیران زبون چو روباهند
همی چو کوه نماید سمند باد تکش
زباد کوه نمایش مخالفان کاهند
کند بآهن شمشیر جان از ایشان فرد
زهول آهن او جفت ناله و آهند
مباد کس که براه خلاف او گذرد
که مرگ و محنت و ادبار هر سه در راهند
زبیم آتش تیغش که بر شود بفلک
ستارگان همه در برج خویش گمراهند
ایا شهی که زاقبال تو بخلد برین
رسول و حیدر و طیار و کنگر آگاهند
تویی که یوسف مصری بملک عز امروز
مخالفان تو محبوس در بن چاهند
هر آن گروه که بودند همچو زرطلی
بدرگه تو چو سیم نبهره درگاهند
کرام پیش تو هستند بنده وار مطیع
نه زیر جبر و تعدی و بند و اکراهند
زشبه عبهر چشمت خرد کند شبهی
اگر ملوک زمانه ترا زاشباهند
دیار تست چو افواه و شیعت و خدمت
همه چو نطق پسندیده اندر افواهند
بآخر آمد شاها توقف حکما
همه بفر تو چون مه بنیمه ی ماهند
همیشه تا بود انباه عاقلان زخرد
همه بقوت عقلی قرین انباهند
بقات باد و زتو کردگار راضی باد
که خسروان بکمال از رضای اللهند
***
در مدح خواجه نظام الدین مظفر فخرالملک بن خواجه نظام الملک
چیست آن گوهر که از کان دست خمار آورد
گوهری کان گوهر مردم پدید آورد
لطف آب و رنگ آتش دارد و تأثیر او
آب سوی جان و آتش سوی رخسار آورد
گر بدی مه بگذرد بر مجلس آزادگان
بوی نیسان و نسیم باغ و گلزار آورد
فعل او در دل نماید صنعت باد صبا
تا درخت شادی اندر باغ دل بار آورد
گونه ی گلنار گیرد روی چون دینار او
واو همی آزاده را در بذل دینار آورد
خار بی وردست بی او مجلس ما روز عید
کو همی بر چهره ی ما ورد بی خار آورد
راست گویی نجم سیارست بر چرخ طرب
زانکه در مجلس فروغ نجم سیار آورد
مغز را تری دهد تا آرد اندر چشم خواب
مغز چون تری ندارد خواب دشوار آورد
اندکی از جوهر او چون بتارک بردود
از طبیعت روز باقی را پدیدار آورد
ور در آویزد بعقل و رای پیران کهن
هر یکی را چون جوان تازه در کار آورد
اعتدالش خاطر گوینده را دریا کند
تا زدریا هر زمانی در شهوار آورد
چون زگفتن باز دارد مرد را افراط آن
مرد را جود نظام الدین بگفتار آورد
صاحب عادل که بخت از کنیت و نامش همی
صورت فتح و ظفر در نام احرار آورد
رای او پرگار قدرت بر فلک خواهد کشید
تا همه سیارگان را زیر پرگار آورد
قطره ای باشد زدریای ضمیر همتش
هر چه استظهار زیر چرخ دوار آورد
کلک او مرغیست زرین پر که در صحرای سیم
از سر منقار هر ساعت همی قار آورد
دوده همچون قار باشد بر سر منقار او
لؤلؤی مکنون شود چون زیر منقار آورد
پیش شاهان تحفه آرد از بدایع چند بار
از بدایع تحفه آن تحفه است کین بار آورد
ناصرالدین گفت دستورم نظام الدین سزد
تا زعدل اندر جهان آیین و آثار آورد
آنچه گفت اول بکرد آخر چنین باید ملک
تا که همت درخور گفتار و کردار آورد
هر کجا سر و ضمیر موسی عمران بود
در شب تاریک نور از شعله ی نار آورد
گاه بی دستان ید بیضا برون آرد زجیب
گاه بی افسون عصا بر صورت مار آورد
هر کجا تأیید و اقبال نظام الدین بود
پیش خدمت تاجداران را رهی بار آورد
گه زحزم اندر کشد دیوار گرد مملکت
گه زنصرت پاسبان بر برج و دیوار آورد
ای بلند اختر جوان بختی که هر ساعت سپهر
اختران را پیش تخت تو بزنهار آورد
گر برای روشن و تدبیر تو شاه عجم
از خراسان روی سوی غزو کفار آورد
بر میان بند کمر بندد بخدمت پیش شاه
هر که اندر روم فخر از بند زنار آورد
چون تو در گیتی نباشد ور بود اندک بود
کی شود ممکن که گردون چون تو بسیار آورد
هر که صلح آورد با تو روز بختش بردمید
تیره گردد پیکر آنکس که پیکار آورد
هر که را یکبار غدر تو بخاطر بگذرد
ای بسا غدری که بر او چرخ غدار آورد
اندر آن دریا که از کین تو برخیزد بخار
باد محنت کشتی اعدا نگونسار آورد
گر مرکب مرکبی گردد خیال عقل تو
جبرئیل از گیسوی حورانش افسار آورد
ور قضا طومار دیوان سازد اندر مدح تو
لوح محفوظ اندر آن دیوان و طومار آورد
ور بتاریکی برافتد روشنایی دلت
عین آب زندگانی باز دیدار آورد
ای خداوندی که گر فرمان دهی خورشید را
از فلک پیش دلت قانون اسرار آورد
چون معزی باید اندر باغ مدح تو درخت
تا چو بار آرد همه لفظ گهربار آورد
گر بود مدح مرا قدری و مقداری پدید
مدح تو خواهد که فرق از حد و مقدار آورد
بست باید همت اندر کار مداحی که او
در شعار و رسم تو زین گونه اشعار آورد
گر تو تیمارش نداری تا نماند تنگدست
تنگدستی پای او در دام تیمار آورد
خواب امن عالم اندر بخت بیدار تو باد
تا که خواب و امن عالم بخت بیدار آورد
بر تو میمون و همایون باد عید مؤمنان
تا بیزدان هر که ایمان دارد اقرار آورد
***
در مدح شمس الدین شهاب الاسلام عبدالرزاق برادرزاده ی خواجه نظام الملک
تا نگار من زسنبل بر سمن پر چین نهاد
داغ حسرت بر دل صورتگران چین نهاد
زلف او بر گل زعود خام خم در خم فکند
جعد او برمه زمشک ناب چین بر چین نهاد
آنکه در یاقوت مشک آگین او شکر سرشت
قوت عشاق اندر آن یاقوت مشک آگین نهاد
هر دلی کز سرکشی ننهاد سر بر هیچ خط
زیر زلف او کنون سر بر خط مشکین نهاد
من غلام آن خط مشکین که گویی مورچه
پای مشک آلود بر برگ گل نسرین نهاد
تا نبوسیدم لب شیرین او نشناختم
گایزد آب زندگانی در لب شیرین نهاد
موبد آذر پرستان را دل من قبله گشت
زانکه عشقش در دل من آذر برزین نهاد
هر که از رنج من و از کار او آگاه شد
نام من فرهاد کرد و نام او شیرین نهاد
حال خویش اندر بلای او دل مسکین من
خود تبه کرد و گنه بر چشم روشن بین نهاد
خواب خویش اندر غم او چشم روشن بین من
دوش گم کرد و بهانه بر دل مسکین نهاد
چشم و دل را من ملامت چون کنم از عشق خویش
بند بر جان من آن پرورده ی تکین نهاد
نیکبخت آن کس که دل در بند عشق او نیست
برگرفت از عشق او بر مدح شمس الدین نهاد
آن امامی کو شهاب ثاقیست اسلام را
وان شهابی کو قدم بر تارک پروین نهاد
عبد رزاق آن که اندر سایه ی اقبال او
بخت عالی رای بر بالای علیین نهاد
روز اول کو سواری کرد در میدان علم
روزگار از بهر او بر اسب دولت زین نهاد
کرد در خلد برین روح الامین او را دعا
حور آمین کرد و رضوان گوش بر آمین نهاد
اختران با بخت او شطرنج رفعت باختند
بخت او هر هفت را اسب و رخ و فرزین نهاد
کرد دولت آستان دولتش بالین خویش
جفت دولت شد کسی کو سر بر آن بالین نهاد
کبک چون بشنید بوی عدل او بر کوهسار
آشیان از ایمنی در دیده ی شاهین نهاد
مشتری سعدست چون کین توزد از اعدای خویش
آفتاب او را لقب مریخ کیوان کین نهاد
هر که در گیتی بنای کین او آغاز کرد
آن بنا را قاعده بر لعنت و نفرین نهاد
فخر کردی گر نشستی ساعتی بر خوان او
آن که او بر خوان سیمین کاسه زرین نهاد
سجده کردی گر بدیدی تخت و بار و زین او
آن که از آغاز رسم تخت و بار و زین نهاد
گرچه اکنون در عجم هستند حران بی قیاس
روز رادی بخشش بی منت او آیین نهاد
ورچه در عهد نبی بودند شیران بی شمار
روز مردی پای در صف صاحب صفین نهاد
ای برادرزاده ی صدری که دولت را اساس
از زمین کاشغر تا بحر قسطنطین نهاد
او بعقبی رفت و اندر قلعه ی اقبال خویش
از علوم تو ذخیره حشمت و تمکین نهاد
ساخت او از گوهر شکر تو تاجی قیمتی
در بهشت آن تاج را بر فرق علیین نهاد
آسمان کز باد فروردین زمین را زنده کرد
لطف و طبع تو مگر در باد فروردین نهاد
نار پیش طبن سجود از رشک نور تو نکرد
کو همی دانست کایزد نور تو در طین نهاد
آرزو آمد فلک را تا بسنجد عقل تو
کردگار اندر کف او کفه ی شاهین نهاد
تا که در دست تو پیدا شد کلید گنج علم
دشمنت قفل جهالت بر دل غمگین نهاد
تا همی دم زد بداندیش تو اندر سجن بود
چون دمش بگسست پا از سجن در سجین نهاد
تیزی خنجر نهاد اندر سر اقلام او
آن که اندر چوب موسی هیئت تنین نهاد
واندر اقلام تو از بهر هلاک دشمنان
قد تیر و شکل رمح و پیکر زوبین نهاد
مهترا از ضربت گردون دل من خسته شد
لطف تو بر خسته ی من مرهم و تسکین نهاد
تا ضمیرم یافت در مدح تو تلقین از خرد
دام فکرت بر ره معنی بر آن تلقین نهاد
همت عالیت چون بشنید گفتار مرا
کرد تحسین و زاحسان مهر بر تحسین نهاد
چون دلت را آن پسند آمد عروس شعر من
جودت او را مبلغی هر سال بر کابین نهاد
عاجز آید زین سخن گر زنده گردد آن که او
داستان بیژن و افسانه ی گرگین نهاد
تا که باشد در نبی نام و نشان آن نبی
کو پسر را گاه قربان بر گلو سکین نهاد
بر تو فرخ باد عید آن نبی کاندر جهان
دین تازی را شریعت تا بیوم الدین نهاد
کرد ایزد هم صلوة و هم صیام از تو قبول
وز تو راضی جان آن کاندر شریعت این نهاد
***
در مدح سنجر
دولت موافقان ترا جاه و مال داد
گردون مخالفان ترا گوشمال داد
اخترشناس طالع مسعود تو بدید
ما را نشان فرخی ماه و سال داد
بازیست دولت تو که او را خدای عرش
بر گونه ی فریشتگان پر و بال داد
دست فلک بچشم عنایت زمانه را
از چشمه های عدل تو آب زلال داد
تیغت زبدسگال برانگیخت رستخیز
تا نامه ی گنه بکف بدسگال داد
کاری محال کرد که کین تو جست خصم
بر باد داد خویش و سر اندر محال داد
ای شاه شرق عزوجلال تو سرمدیست
کین عز و این جلال ترا ذوالجلال داد
می خواه از آن نگار که او را زبهر تو
بخت بلند خلعت حسن و جمال داد
زلف دراز و خال سیاهش بدید ماه
آمد زچرخ و بوسه بر آن زلف و خال داد
***
در مدح سلطان ملکشاه
این شوخ سواران که دل خلق ستانند
گویی زکه زادند و بخوبی بکه مانند
ترکند باصل اندروشک نیست ولیکن
از خوبی و زیبایی خورشید زمانند
میران سپاهند و عروسان وثاقند
گردان جهانند و هژبران دمانند
مشکین خط و شیرین سخن و غالیه زلفند
سیمین برو زرین کمر و موی میانند
شیرند بزور و بهنر گرچه غزالند
پیرند بعقل و بخرد گرچه جوانند
کی گویم حاشا که چو ماهند و چو سروند
والله که بمطلق نه چنین و نه چنانند
سروند ولیکن همه چون بدر منیرند
ماهند ولیکن همه چون سرو روانند
چون راحت روحند چو با ساغر راحند
چون حصن حصینند چو بر پشت حصانند
پدرام تر و خوبتر از سرو بهارند
بی شرم تر و شوخ تر از باد خزانند
مانند تذروند چو با جام شرابند
مانند هژبرند چه با تیغ و سنانند
از خشم و رضا همچو زمینند و زمانند
وز نطق و دهن همچو یقینند و گمانند
شیرند ببیشه در چون تیغ گذارند
ماهند بگردون بر چون اسب دوانند
در معرکه سوزنده تر از نار جحیمند
در مجلس سازنده تر از حور جنانند
زان بابت روحند که بایسته چو عمرند
زان مایه ی عمرند که شایسته چو جانند
جز بر گل و بر لاله همی مشک نریزند
جز بر دل و بر دیده همی آب نرانند
در باده چو خورشیدی یا آب حیاتند
در باره چو طاوسی یا کوه گرانند
در خنده چو یاقوت معصفر بگشایند
وز گرد چو زنجیر معنبر بفشانند
صد سنبله از سنبل بر لاله نگارند
سی کوکبه از کوکب بر ماه نشانند
چون سیم همه پاک تن و پاک جبینند
چون سنگ همه سخت دل و سخت کمانند
با قرطه ی رومی همه چون بدر منیرند
بر مرکب تازی همه چون باد وزانند
مانند سهیل یمن و آتش برقند
چون با قدح و باده و با تیغ یمانند
بی عطر همه مشک خط و مشک عذارند
بی خشم همه تنگ دل و تنگ دهانند
چون غالیه دانست دهانشان و همه سال
در غالیه گون تاب سر زلف نهانند
مالند چرا غالیه بر رخ که همه خود
بی غالیه با غالیه و غالیه دانند
با جام و قدح بابت بوسند و کنارند
با کفش و کمر بابت خوفند و امانند
از جعد و قفا همچو ظلامند و ضیاءاند
از زر و قبا همچو بهارند و خزانند
شاهان جهان در کفشان جمله اسیرند
شیران عرین با دلشان جمله عرانند
در رزم بجز تیغ زدن رای نبینند
در بزم بجز دل ستدن کار ندانند
ماننده ی ایشان که بود در همه عالم
کاندر دو جهان مایه ی سودند و زیانند
هرگاه کز ایشان صنمی بینم با خویش
گویم خنک آنرا که چنین نوش لبانند
این مذهب آنهاست که این سیمبران را
ایشان بزر و سیم خریدن بتوانند
بادا همه را جمله فدا جان و روانم
کایشان همه خود جمله مرا جان و روانند
ترکان ببها گرچه گرانند و همه کس
در حسرت ایشان چو منم دایم از آنند
ارجو که باقبال خداوند بیابم
زاینان صنمی گر ببها نیک گرانند
سلطان جهان خسرو گیتی که غلامش
از محتشمی هر یک چون قیصر و خانند
آن شاه که اندر حال آیند بخدمت
شاهان و خدیوان که در اطراف جهانند
آنان که بتیر از شب ظلمت بربایند
وانان که بتیغ از مه گرزن بستانند
چون رایت منجوق ملکشاه ببینند
چون نامه ی طغرای ملکشاه بخوانند
تسبیح ملک بر دل زایزد بپذیرند
تا نام ملکشاه چو تسبیح بخوانند
***
در مدح فخرالملک
بگل یاسمن دوش پیغام داد
که از ابر خشنودم از باد شاد
که در باغها روی و موی مرا
بیاراست ابرو بپیراست باد
نوشتم بصدر جهان قصه ای
وزین حال کردم در آن قصه یاد
چو آگه شد از قصه و حال من
بگفتار نیکو زبان برگشاد
بمجلسگه اندر مرا جای ساخت
بخلوتگه اندر مرا بار داد
از آن پس که با طاعت و توبه بود
زبهر مرا جام بر کف نهاد
بدیدار من شادی از سر گرفت
قدح بستد از ترک حورا نژاد
من از خلق آن خواجه خرم شدم
که آن خواجه جاوید و خرم زیاد
چو بشنید گل گفته ی یاسمن
فرستاد پاسخ بدو بامداد
که گر حق تو خواجه نیکو شناخت
حدیث تو اندر زبانها فتاد
نیابت بمن ده که من پیش او
بخواهم بخدمت همی ایستاد
سزد نامه او را که هرگز چنو
زمانه ندید و زمادر نزاد
جز او کیست اندر جهان فخر ملک
جز او کیست بر خلق گسترده داد
چو مهر زرافشان دلش روشنست
چو ابر درافشان کفش هست راد
از این خواجه هستند خرسند خلق
خداوند از این خواجه خرسند باد
***
در مدح خواجه فخرالملک بن نظام الملک
المنة لله که باقبال خداوند
شادند چه بیگانه و چه خویش و چه پیوند
المنة لله که مرا زهره ی آنست
کایم گه و بیگاه بنزدیک خداوند
المنة لله که هم آخر ببر آمد
تخمی که نظام الدین از صبر پراگند
المنة لله که قوام الدین در خلد
شادست که دارد چو نظام الدین فرزند
اولاد قوام الدین در باغ وزارت
سروان بلندند و درختان برومند
بیگانه درختی که از آن باغ سرافراشت
گردونش بدست اجل از پای درافگند
بارید برو صاعقه ای کز در زنگان
پایش بوروگرد رسید و بنهاوند
آویخت بدام اندر اگر دام همی ساخت
و افتاد بچاه اندر اگر چاه همی کند
افسانه شد آن مرد معوق که ازو بود
بر کار همه خلق فتاده گره و بند
ناچیز شد آن عود مطرا که ازو بود
در دولت و ملت بدل بوی شما گند
سرتاسر این قصه همه حکمت و پندست
تا حشر کفایت کند این موعظه و پند
ای بار خدایی که نداری زخلایق
در بار خدایی و خداوندی مانند
گردون نشناسد که قیاس خردت چون
ایام نداند که شمار هنرت چند
کردست قضا با تو بپیروزی پیمان
خوردست قدر با تو ببهروزی سوگند
سلطان بتو شادست و برادر بتو خرم
لشکر زتو خشنود و رعیت بتو خرسند
بر درگه میمون تو صد بنده فزونند
کافی تر از آن خواجه که بودست بمیمند
گر حاجب تو حمله برد بر لب جیحون
ور چاوش تو خیمه زند بر در بیکند
از بس فزع و بیم نیابند بشب خواب
خانان و تکینان ببخارا و سمرقند
در بتکده گر دفتر مدح تو بخوانند
بیزار شود هیربد از زند و زپازند
آری چو سخنهای حقیقی شنود مرد
در گوش نگیرد سخن یاوه و ترفند
ای عمر تو چندانکه چو گیرند شمارش
عشری بود از صد یک آن هشت صدواند
تا دست و دلم حادثه ی غارت و تاراج
از مال تهی کرد و زدینار بیا گند
حقا که چنانست زگرمی جگر من
کورا نه تباشیر کند سود و نه ریوند
گر خار حوادث جگر بنده بخارید
ور زهر چشانید مرا گردون یک چند
چون طلعت تو دیدم و لفظ تو شنیدم
آن خار همه گل شد و آن زهر همه قند
تا در حد و در ناحیت شام و دهستان
معروف بود رود فرات و که الوند
تا در کشد ابری که زبلغار درآید
کرباس منیر بسر کوه دماوند
در ملک همی بخش و همی گیر و همی دار
در صدر همی بال و همی ناز و همی خند
نیکست همه حال تو جز نیکی مستان
خوبست همه حال تو جز خوبی مپسند
در پای عدو دست اجل بند نهادست
شادی کن و می خواه زدست بت دلبند
تا مطرب و قوال زبهر تو بگویند
ای جان همه عالم با جان تو پیوند
***
در مدح خواجه مؤیدالملک بن خواجه نظام الملک
از گل همی نگارم سنبل برآورد
هرگز گلی که دید که سنبل برآورد
بر گل هر آنچه آورد از سنبل آن نگار
نغز آورد چو خویشتن و دلبر آورد
دارد بتوده عنبر و دارد برشته در
باروی خوب هر دو همی درخور آورد
دریاست روی خویش و دریا هر آینه
هم در پاک زاید و هم عنبر آورد
غواص گشت عشقش و هر روز و هر شبی
از دل براه دیده همی گوهر آورد
گوهر زقعر آب برآرند و عشق او
گوهر همی زشعله ی آتش برآورد
از چهره هر زمان بنماید گلی دگر
وز خنده هر زمان شکری دیگر آورد
گر مردمان بشکر و گل درد دل برند
او درد دل مرا زگل و شکر آورد
چون در کمند بافته ی او زنم دو دست
تاب از کمنذ بافته در عرعر آورد
گوید برآورم بخط دوستیت سر
سر برنهم بپایش اگر سر برآورد
زلفش رسن شدست و قدم چنبر رسن
گرچه دراز سر بسوی چنبر آورد
هر روز بامداد که دارد سر صبوح
وز میکده ببزم می و ساغر آورد
ایدون گمان برم که همی آید از بهشت
وآن سرخ لب میی چو می کوثر آورد
یا حور در عقیق همی شربت رحیق
پیش نصیر ملت پیغمبر آورد
میر اجل مؤید ملک آنکه دولتش
گر خواهد از فلک بزمین اختر آورد
فرخ شهاب دین که مظفر شود بعزم
گر روز رزم روی بصد لشکر آورد
در لطف جوهرش متحیر شود همی
آنکس که صحبت عرض و جوهر آورد
جودش دعای عیسی مریم بود از آنک
جان شده همی بسوی پیکر آورد
مهرش بعفو از آذر آب آورد همی
کینش همی بخشم زآب آذر آورد
وصف نشان رزم گهش در دل عدو
سهم و نهیب عرصه گه محشر آورد
رخنه کند بدولت و پاره کند بعزم
گر روی سوی باره ی اسکندر آورد
کرده زبیم روی دلیران برنگ زرد
چون او برزم حمله ی زال زر آورد
در هر زمان حسد برد از معجر و حریر
خصمی که پیش او زره و مغفر آورد
خصمانش را طلایه ی مالک زهاویه
در دیده و جگر شرر و اخگر آورد
کاریز خون زدیده ی دشمن کند روان
هرگه که دست را بسوی خنجر آورد
از رنگ خون دشمن و از رنگ خنجرش
گویی همی شقایق و نیلوفر آورد
ای جودپروری که ترا هر زمان زچرخ
دولت یکی بشارت جان پرور آورد
نشگفت اگر زبهر ستایشگران تو
روح الامین زخلد برین منبر آورد
باد قضا سفینه ی امید خلق را
در بحر فتنه گرچه همی منکر آورد
از غرق ایمنست که عزم تو هر زمان
از عصمت خدای یکی لنگر آورد
نسل نظام ملک بکردار دفتریست
کاقبال نکته ها همه زان دفتر آورد
لیکن بود نتیجه ی رأی صواب تو
هر نکته کان نکوتر و زیباتر آورد
آن کو همی بقلعه ی خیبر زند مثل
واندر مثل همی سخن از حیدر آورد
از تو همی حکایت حیدر کند بجنگ
در سیستان همی خبر از خیبر آورد
گر حاجب تو تاختن آرد سوی عزیز
ور چاوش تو روی سوی قیصر آورد
آن آورد بر اشتر مهد عزیز مصر
وین تاج و تخت قیصر بر استر آورد
هر کس که جفت او پسری زاید از شکم
در خانه سور و شادی و رامشگر آورد
رامشگر آورند همی دشمنان تو
هر کس که زوجشان زشکم دختر آورد
در اصل باطلست حسود تو پس چرا
از خویشتن همی شرف و مفخر آورد
نشناسد آنکه بهره نیابد زروشنی
آنکس که کوری از شکم مادر آورد
مندیش از آنکه خیره سری از مخالفانت
مکر و فریب سازد و سر در سر آورد
ایدر تو شاد باش که وهم تو تا نه دیر
در بند و سلسله همه را اندر آورد
ای سروری که شخص جمال و کمال را
عقل از مدایح تو همی زیور آورد
مداح تو چو جلوه کند نقش آزری
در وقت معجزه ی پسر آزر آورد
کاندر میان آتش خاطر زمدح تو
نسرین و یاسمین و گل و مجمر آورد
فخر آورم همی زسم اسب تو چنانک
عیسی پرست فخر زسم خر آورد
آورده ام بحضرت تو محضری چنانک
مرد صلاح پیشه سوی داور آورد
باشد همیشه بر صفت نیک محضری
هر کو بحضرت تو چنین محضر آورد
تا ماه رخت خویش برد سوی باختر
تا آفتاب رخت سوی خاور آورد
بادی چنانکه گردون از ماه و آفتاب
بر دست و بر سرت قدح و افسر آورد
پاینده باد عمر تو تا چرخ ملک را
دولت زخامه ی تو خط محور آورد
نامت بهفت کشور عالم رسیده باد
تا دولت تو روی بهر کشور آورد
***
در مدح خواجه عزالملک بن خواجه نظام الملک
بتی که او نسب از لعبتان چین دارد
بروز پاک بر از شب صد هزار چین دارد
شب سیاه نباشد قرین روز سفید
بس او چگونه شب و روز را قرین دارد
بزلف و جعد همه ساله پرخم و شکنست
خم و شکن همه بر عارض و جبین دارد
زدرد حرمان پشت مرا چنان دارد
زداغ هجران روی مرا چنین دارد
عقیق بارم بر زر زعشق آن صنمی
که زیر لعل درون لؤلؤ ثمین دارد
بزعفران بر کافور دارم ارغم از آنک
بنفشه رسته بر اطراف یاسمین دارد
زهجر او بگدازم چو موم و این نه عجب
زبهر آنکه لبش طعم انگبین دارد
میان او زسرینش برنج بینم از آنک
میان خویش نه اندر خور سرین دارد
یکی گداخته دارد میان تار قصب
یکی چو تل گل و تل یاسمین دارد
بچهره ماه زمینست و عاقلان دانند
که اصل حسن و ملاحت مه زمین دارد
چنانکه اصل سخاوت امیر عزالملک
حسین بن رضی میر مؤمنین دارد
بزرگ بار خدایی که روز مجلس و بار
جمال معتصم و فر مستعین دارد
سخن چو حلقه ی انگشتری شناس و بدان
که او زعقل در انگشتری نگین دارد
زروزگار بترس و خلاف او مسگال
که با مخالف او روزگار کین دارد
اگر چه صورت او ایدرست همت او
قدم زمرتبه بر چرخ هفتمین دارد
فلک ندارد کاری جز آنکه اسب ظفر
همیشه پیش وثاقش بزیر زین دارد
بدعوی هنر اندر میان اهل هنر
خدای حجت و برهان او مبین دارد
ید مؤید او جود بی کران دارد
دل منور او وهم دور بین دارد
یقین اهل جهانست گر بمجلس شاه
قبول دولت عالی علی الیقین دارد
زحادثات زمین عزم او نفرساید
که عزم خویش چو قطب فلک متین دارد
سپهر بر دل بدخواه او زنحس زحل
هزار بار بیک دم زدن کمین دارد
چو روز رزم بود در یسار دارد یسر
چو روز بزم بود یمن در یمین دارد
دو دست او سبب نور و گوهرست مگر
دو آفتاب و دو دریا در آستین دارد
بزرگوارا گردون بقدر جاه و شرف
ترا ستاره ی نسل قوام دین دارد
معین و ناصر تو ایزدست و هر مهتر
بجاه و مال ترا ناصر و معین دارد
یکی خزانه نهادست کردگار از عقل
بر آن خزانه ضمیر ترا امین دارد
درست شد که تو داری سعادت ابدی
چو قدرت ازلی عالم آفرین دارد
لطافت سخن و فر خجسته طلعت تو
بمهر تو همه ساله دلم رهین دارد
هر آن قصیده که در مدح تو بگویم من
جمال و مرتبت عقد حور عین دارد
بمجلس تو چو دریاست طبع من لیکن
بجای در و گهر مدح و آفرین دارد
همیشه تا که جهان را سپهر پیر و کهن
جوان و تازه بهنگام فرودین دارد
من از خدای بخواهم که در مکان شرف
ترا بدولت و نیک اختری مکین دارد
بزیر سایه ی عدل معز دین خدای
قبول حشمت تو تا بیوم دین دارد
***
در مدح یکی از ممدوحین پدر خود گوید
ایا شهی که چو تو کس ندید و کس نشنود
چو تو نباشد در عالم و نه هست و نه بود
کدام شاه ترا دید در میانه ی صدر
که بر بساط تو بوسه نداد و چهره نسود
هر آنکه تافت بر او آفتاب دولت تو
بزیر سایه ی اقبال تو فرو آسود
تویی که تیغ تو آن گوهر ستاره نمای
هزار روز ببدخواه تو ستاره نمود
تویی که دیده: چشم عدو ون آری
بنوک نیزه ی سندان گذار زهرآلود
میان خنجر تو آتشیست کان آتش
همی زدوده ی اعدای تو برآرد دود
تن حسود ترا باد در ربود چو کاه
زبس که بر سر خود باد را همی پیمود
خدایگانا بخشایش آر بر تن من
از آنکه رای تو بر صد هزار تن بخشود
چو زیر خاک نهان شد خلیل حضرت تو
میان جان من افروخت آتش نمرود
زدرد آنکه بپالود زیر خاک تنش
دلم چو خون شد و از دیدگان فروپالود
رسید نوبت سرما و فصل گرما رفت
بکاست صبر من و سردی هوا بفزود
غنود دیده ی بلبل زباد شهریور
زشهریار چرا چشم من شبی نغنود
ربود حسرت و تیمار زاغ باد خزان
نسیم جود تو تیمار من چرا نربود
دروده گشت زمین هر کجا و همت تو
نهال حسرت و بیماریم چرا ندرود
زدوده زنگ درختان سپهر آینه گون
کمال عدل تو زنگ دلم چرا نزدود
غریب شهر توام بشنو از من این قصه
که مصطفی بکرم قصه ی غریب شنود
روم که گر نروم باشم اندرین هفته
بخون جمله ی خویشان خویشتن مأخوذ
رضای مادر و خشنودی پدر جویم
که در کتاب خود ایزد مرا چنین فرمود
اگر بزودی یابم زشاه دستوری
شوند جمله زمن مادر و پدر خشنود
نگاه دار شها حق خدمت پدرم
که از کمال ارادت ترا بجان بستود
بحق خدمت برهانی و ارادت او
که شغل بنده بدین هفته برگذاری زود
همیشه تا که بود اختری جهان فرسا
همیشه تا که بود صورتی زمین فرسود
مخالفان ترا باد بی طرب همه غم
موافقان ترا باد بی زیان همه سود
***
در مدح سید ابوهاشم علوی
هر کس که دل بر آن صنم دلستان نهاد
جان در بلا فگند و تن اندر هوان نهاد
آن دلستان که هست برو رخ چو گلستان
ناگه بنفشه برطرف گلستان نهاد
دو دایره زغالیه بر مشتری کشید
صد سلسله زمورچه بر ارغوان نهاد
تا بر دو عارضش خط عنبرفشان نوشت
بس کس که سر بر آن خط عنب فشان نهاد
انبار کرد دیده ی من صد هزار در
تا آن نگار سی و سه در در دهان نهاد
یک روز بامداد که خورشید از زمین
مانند مهره در دهن آسمان نهاد
با آن صنم بهم بیکی بوستان شدیم
کاماجگاه خویش در آن بوستان نهاد
چون بر کمان نهاد بتم تیر تیز او
گفتی که قد خویش مرا بر میان نهاد
پنداشتم زعشق که بر من همی زند
هر تیر کان نگار همی بر کمان نهاد
باز آمدیم هر دو سوی خانه شادکام
طباخ رفت و زود در آن خانه خوان نهاد
او میهمان من بد و من میزبان او
مهمان نشست و خوان ببر میزبان نهاد
رسمیست خوان و کاسه نهادن زمیزبان
آن روز خوان و کاسه همی میهمان نهاد
صد بوسه داد بیش مرا بر لب ایعجب
تا در دهان خویش یکی لقمه نان نهاد
با من بخوش زبان بگشاد آن دهان تنگ
گفتی که کردگار یقین بر گمان نهاد
فارغ زنان شدیم و بشستیم دست را
ساقی شراب در کف آن دلستان نهاد
چون دید رنگ باده زرویش برفت رنگ
برجست و کند رخت و بنه در میان نهاد
آگه شدم که بود فسون و فریب و فن
هر عهد کان سمنبر نامهربان نهاد
گفتم بداستان مبر از دوستان خویش
دستان گرفت هر که چنین داستان نهاد
بفشان غبار غربت و بنشین بنزد من
رخت و بنه بنه بر من گر توان نهاد
گفتا که خانمان نتوانم فروگذاشت
کایزد صلاح شغلم در خانمان نهاد
گر غیبدان نیم بهوس نشمرم غلط
اندیشه ای که در دل من غیبدان نهاد
چون این سخن بگفت مرا گشت آشکار
کو عذر کار خویش همی در میان نهاد
گفتم ببند رخت و بسود و زیان بکوش
هر چند بخت سود من اندر زیان نهاد
تر کرد زاب چشم سر آستین خویش
چون پای خویش بر در و بر آستان نهاد
بیرون شد از سرای چو سرو روان بباغ
وان رخت بسته بر سر سرو روان نهاد
وقت رحیل سوی من آمد وداع کرد
پس بازگشت و روی سوی کاروان نهاد
او رفت و ماند وسوسه ی دیو عشق او
زنجیر قهر خویش مرا بر روان نهاد
از قهر دیو عشق چو دیوانه شد سرم
دولت زعقل بر سر من قهرمان نهاد
عقلم بمدح سید سادات مرتضی
دفتر بدست داد و قلم در بنان گرفت
بوهاشم آفتاب رئیسان شرق و غرب
کز عدل در دهان ولایت زبان نهاد
صدر ملک صفت که بهفتم فلک ملک
او را لقب سلاله ی حیدر نشان نهاد
از همت و کمال جهانی مصورست
تقدیر لایزال جهان در جهان نهاد
زو خاندان احمد مختار فخر کرد
چون او پی خجسته در آن خاندان نهاد
ای دولت مؤید تو ترجمان عقل
دولت زعقل پیش دلت ترجمان نهاد
کرد از تو روزگار بعمر ابد ضمان
و اقبال و جاه و حشمت تو در ضمان نهاد
گویی سعادت ابدی نصرت و ظفر
هر دو ترا میان رکاب و عنان نهاد
گویی عناصرست عطای تو کاسمان
یک جزو از آن عناصر در هر مکان نهاد
از روی عقل دون زمانست هر مکان
و ایزد مکان تخت تو فوق زمان نهاد
تمثال دوستان تو و دشمنان تو
گویی خدای عزوجل داستان نهاد
از نعت دوستان تو وصف بهار کرد
در وصف دشمنان تو فصل خزان نهاد
تیغی که روزگار ترا داد روز جنگ
رمحی که کردگار ترا زیر ران نهاد
گردون بر آن یکی زشجاعت گهرفشاند
گیتی برین یکی زسیاست سنان نهاد
هر عالمی که پیش تو باطیلسان رسید
سر بر زمین زخجلت طی لسان نهاد
برداشت طیلسان تفاخر زروی خویش
وز خجلت تو باز یکی طیلسان نهاد
هر چند هر یک از حکما شعر خویش را
بر نام و کنیت تو بهای گران نهاد
نگذاشت همت تو کسی را زشاعران
کاندر سرای تو قدم رایگان نهاد
پاینده عالمی که منزه بود زعیب
ایزد نهاد شخص تو گویی چنان نهاد
از جود خون سرشت و زدین لحم و شحم کرد
وز علم و حلم جلد و رگ و استخوان نهاد
چون راست کرد شخص ترا از چهار چیز
از کبریای محض در آن شخص جان نهاد
ای مهتری که مدح تو گوید علی الدوام
آنکس که عقل پیش وی این امتحان نهاد
مقبل شد این حکیم جوان از قبول تو
تا بخت رخت پیش حکیم جوان نهاد
هست از تو منتظر که نهی حشمتش بسر
چونانکه حشمت پدر الب ارسلان نهاد
تا بر فلک قران بود و بر زمین قرون
گویی خدای حادثه ی این از آن نهاد
بادا همیشه قاعده ی عمر تو قوی
کایزد بنای دولت تو جاودان نهاد
***
در مدح خواجه ابوالمحاسن سعدالملک سعد بن محمد آبی
ماه کند بر فلک ستایش آن خد
سرو کند در چمن پرستش آن قد
عاریه دارند سرو و ماه تو گویی
راستی و روشنی از آن قد و زان خد
ای شده بی علتی دو چشم تو بیمار
ای شده بی حجتی رخ تو مورد
روی تو کردست نقش مانویان زشت
سحر تو کردست سحر بابلیان رد
چشم تو ضحاک دیگرست که دارد
آخته ضحاک وار تیغ مهند
زلف تو داود دیگرست که دارد
عاج منقط بزیر ساج معقد
خط تو گویی نوشت دست زمانه
بر سمن و نسترن زغالیه ابجد
لختی ازو نصب کرد و لختی ازو رفع
بعضی ازو همزه کرد و بعضی ازو مد
گر سببی داشت درد عشق تو تاشد
آن رخ بیجاده گون بگونه ی عسجد
بی سببی خیره چون گرفت نگویی
آن لب یاقوت رنگ رنگ زبرجد
بار خدایا زبس جلال و ملاحت
گر صفت تو همی برون شود از حد
بر صفت تو گرفت بیشی و پیشی
مدح اجل سعد ملک سعد محمد
آنکه بتمکین اوست عقل ممکن
وانکه بتأیید اوست بخت مؤید
شد بکمالش جمال فضل مهیا
شد زبنانش بنان جود مشید
در عدد فضل او چگونه رسد وهم
قطره ی باران نه ممکنست معدد
جز بمبارک حدیث او نگشاید
هر چه بقید حوادثست مقید
هست بدان منزلت که مجلس او را
ماه و ستاره سزد نهالی و مسند
در سفر و در حضر چه خفته چه بیدار
حاصل دارد چهار چیز مؤبد
زایزد خشنودی و عنایت سلطان
یاوری دولت و مساعدت جد
ای بسزا مهتری که مجد تو هر روز
هست بنزدیک مجد سعد مجدد
اوحد عصری و در خطاب اجلی
گشت نصیب تو هم اجل و هم اوحد
جامع فضلی و مفردی بکفایت
چون تو بگیتی کجاست جامع مفرد
رسم تو آراستست دولت سلطان
رای تو افروختست ملت احمد
عیش کریمان بجاه تست مهنا
شغل حکیمان بجود تست ممهد
بر تن اعدای تست جامه ی سودا
در ید بیضای تست خامه ی سؤدد
جامه ی سودا بود سزای چنین تن
خامه ی سؤدد بود جزای چنان ید
جان اب و جد بروزگار تو شادند
کز هنر تست آب و جاه اب و جد
مدح ترا در جهان بیاض سوادست
تا که جهان گاه ابیضست و گه اسود
مردم باید بدوستیت مجرب
تا شود از رنج روزگار مجرد
از دل و از اعتقاد پاک مرا هست
مدح تو مقصود و بارگاه تو مقصد
هست همیشه زبان و جان و دلم را
شکر تو معتاد و من بشکر تو معتقد
گر بودم فکرت جریر و فرزدق
ور بودم فطنت خلیل و مبرد
هم نتوانم بشرط گفت مدیحت
هم نتوانم تمام کرد مجلد
تا که بتابد همی بقدرت باری
از فلک زود گرد شعری و فرقد
مرکب اقبال تو همیشه فلک باد
شعری او را لگام و فرقد مقود
طالع تو سعد باد چون لقب و نام
بخت تو مسعود باد و فال تو اسعد
بزم تو چون خلد و تو نشسته چو رضوان
شاد بخلد اندرون زعمر مخلد
روز تو فرخ بفر خسرو سرور
کار تو عالی بسعی دولت سرمد
***
در میهمانی رفتن سلطان نزد میر حاجب
تا که عز بندگان در دین و در ایمان بود
عز و دین اندر بقای دولت سلطان بود
طاعت و پیمان او را بخت در بیعت بود
دولت و اقبال او را چرخ در فرمان بود
هر ندیمی زان او با فر افریدون بود
هر غلامی زان او با عدل نوشروان بود
کمترین خدمتگزارش برتر از قیصر بود
کمترین طاعت نمایش برتر از خاقان بود
بندگان شاه عالم مقبل و یکتا بود
هر یکی را مشتری زیبد که سعدافشان بود
همت هر یک روا باشد که بر گردون بود
دولت هر یک سزا باشد که بر کیوان بود
تا قیامت سرفرازد بر بزرگان جهان
بنده ای کو را چو سلطان جهان مهمان بود
میر حاجب را نثار نعمتست از بهر شاه
ور روا دارد همی او را نثار جان بود
تا که باشد آفتاب اندر بروج آسمان
آن یکی باشد روان و آن دگر گردان بود
ساحت فتح ملک خواهم که بی غایت بود
پایه ی تخت ملک خواهم که بی پایان بود
عدل او خواهم که چون رضوان بیاراید جهان
تا جهان از عدل او چون روضه ی رضوان بود
***
در مدح خواجه فخرالملک
دولت و دین را خدای فر و بها داد
ملک ملک را نظام و نور و نوا داد
قاعده ی نو نهاد کار جهان را
حق بکف حقور و سزا بسزا داد
ملک پدر چون ملک زبخت عطا یافت
جای پدر فخر ملک را بعطا داد
قدر وزارت فزود چون ملک شرق
صدر وزارت بسیدالوزرا داد
اینت مبارک اشارتی که قدر کرد
وینت همایون بشارتی که قضا داد
دهر بدین فخر کرد و ملک شرف یافت
شاه بدین حکم کرد و خواجه رضا داد
مرتبه و فخر خواجه داد بحضرت
آنچه بعالم نسیم باد صبا داد
خواجه چو در باغ ملک تخم هنر کشت
دشمن او را زمانه سر بگیا داد
گشت منور همه جهان بضمیرش
زانکه ضمیرش چو آفتاب ضیا داد
هیچ ندانیم تا چگونه گزاریم
شکر چنین صاحبی که بخت بما داد
فخر کنید ای جهانیان که جهاندار
صدر جهان را بپادشاه شما داد
بار خدایا خدای ما که زمین را
تازگی و زندگی بآب و هوا داد
آب و هوا را زبهر راحت ارواح
از دل و طبع تو روشنی و صفا داد
تا که ملک با تو دست مهر وفا برد
چرخ بدست تو مهر عهد و وفا داد
تا که زمین از وزارت تو خبر یافت
رای تو اندر سمو خبر زسما داد
تا شده پای تو در رکاب وزارت
دهر بدست عدو عنان عنا داد
دور فلک جز بتو پس از پدر تو
خط وزارت بهر که داد خطا داد
گر بدعا جان بمرده داد مسیحا
مالش خصمان کلیم اگر بعصا داد
تو بقلم کن هر آنچه او بعصا کرد
تو بکرم ده هر آنچه او بدعا داد
عدل کن اندر جهان که خالق عالم
بر پدرت عدل را بخلد جزا داد
بهره ی تو مشتری دهاد سلامت
زانکه زحل بهره ی عدوت بلا داد
باد بقای تو در جهان سعادت
زانکه جهان را سعادت تو بقا داد
بنده معزی چو پیش تو گهر آورد
گوهر او جود تو خرید و بها داد
***
در مدح عمادالملک ابوالقاسم بن خواجه نظام الملک ندیم ملکشاه
ای صلاح ملک و دین در عالم کون و فساد
دین یزدان را پناه و ملک سلطان را عماد
در جلالت نیست پیش تخت تو کوه بلند
در سخاوت نیست دریا پیش جود تو جواد
از معالی هست کردارت همیشه منتخب
وز معانی هست گفتارت همیشه مستفاد
ایزد دارنده را و گنبد گردنده را
هستی از تقدیر و از تأثیر مقصود و مراد
اختیارت کرد سلطان از ندیمان همچنانک
صاحب عادل زفرزندان و یزدان از عباد
هر که دارد در ره دولت نهاده یک قدم
مهر تست او را دلیل و شکر تو انعام و زاد
هر مسلمان اعتقادی دارد اندر مهر تو
خاصه من خادم کجا دارم خلوص اعتقاد
حضرت تو هست کعبه خدمت تو هست حج
من رهی هستم چو محرم مانده اندر اجتهاد
گرچه از دیدار تو محروم ماندم یک دو بار
محرم محروم را بر همت تست اعتماد
تا که اندر جان و تن وصف کثیفست و لطیف
تا که اندر روز و شب نعت بیاضست و سواد
تیره بادا از بقای عمر تو چشم فنا
بسته بادا بر صلاح کار تو دست فساد
***
در مدح امیر عمر بن قوام الدین داماد شرفشاه پادشاه قزوین
ترکی که دو لب شیرین چون شهد و شکر دارد
دو دایره ی مشکین بر طرف قمر دارد
خط بر رخ او گویی بر ماه زره دارد
دل در بر او گویی در سیم حجر دارد
سی و دو گهر بینم در تنگ دهان او
بر روی گهر گویی دو تنگ شکر دارد
گوهر گهر ار دارد گیرد زشعاع خور
خور نور بدان روشن سی و دو گهر دارد
باریک تنم دایم چون موی و میان دارد
خمیده قدم دایم چون زلف و کمر دارد
در جستن او هر کس اندر غم هجرانش
دو پای بره دارد دو دست بسر دارد
من نامه ی نام او پیوسته زبر دارم
و او نام کسی دیگر پیوسته زبر دارد
امروز بشهر اندر هر مهتر و هر کهتر
زین حال نشان دارد زین کار خبر دارد
ای دلبر سیمین بر هستی تو کمر زرین
عاشق زغم هجرت رخسار چو زر دارد
بیداد کنی بر من دادم ندهی هرگز
بیداد بر جانم هر روز حشر دارد
خصم تو منم جانا رفتم بسوی داور
تا از دل و جان من بیداد تو بردارد
یابد بدر داور پیروزی و بهروزی
هر خصم که او پشتی از میر عمر دارد
فرزند قوام الدین داماد شه قزوین
میری که سپاه خویش از فتح و ظفر دارد
قزوین بهمه وقتی با نور و نوا بودست
هر ذره بجاه اندر صد نور و صور دارد
هست از خردش دولت هست از پدرش حشمت
هم فر خرد دارد هم جاه پدر دارد
با او بهمه عالم دارات نیارد کس
کاقبال قوام الدین در پیش سپر دارد
در حضرت او تازد جسمی که روان دارد
وز طلعت او نازد چشمی که بصر دارد
هرگز نبود گویی گردش بسپهر اندر
بی آنکه بایامش سعدین نظر دارد
بران و روان بینم تیغ و قلمش گویی
در تیغ قضا دارد در کلک قدر دارد
فرضست رضا دانم و ایزد برضا او را
در روضه ی ملک دین پاینده شجر دارد
چون عرش بود گلشن باشد شجرش تازه
وان تازه شجر لابد اینگونه ثمر دارد
صدری که شرف دارد زو بیت شرفشاهی
خاطر زمدیح او اقبال و خطر دارد
او هست ملک صورت زاثار دل و سیرت
هرگز ملکی دیدی کاثار بشر دارد
یک خلعت او ناید در فکرت هر زایر
مقدار سخا گویی بیرون زفکر دارد
هر فکر که محکمتر هر گنج که عالی تر
فرمانش هبا دارد امعانش هدر دارد
دارد صور دولت معنی همه از رسمش
گویی که برسم اندر تعیین صور دارد
ای آنکه امیران را تقدیر خداوندی
از قهر تو هر مهتر تا حشر نفر دارد
تا جوهر ناری را مرکز زاثیر آید
گویی باثیر اندر چشم تو اثر دارد
هر چند حذر دارد هر کس زتف آتش
آتش زتف خشمت حقا که حذر دارد
تا زیر مدار اندر هست این مدر تیره
بدخواه ترا گردون در زیر مدر دارد
برهانی سلطانی از فخر تو فخر آرد
گر عزم حضر دارد ور قصد سفر دارد
چون خواند پدر خدمت دارد پسرش نوبت
نوبت زپدر هر وقت آن به که پسر دارد
از من نبود میرا مخلص تر و خادم تر
هر کس که بر این عالی درگاه گذر دارد
تا دهر فنا دارد تا مهر ضیا دارد
تا بحر گهر دارد تا ابر مطر دارد
خواهم که ترا یزدان با عز و شرف دارد
خواهم که ترا دولت با فتح و ظفر دارد
در مجلس تو اجرام از سعد مدر دارد
بر درگه تو ایام از فتح مدر دارد
***
در مدح سلطان ملکشاه
آن خداوند که آفاق بیک فرمان کرد
ملک آفاق بفرمان ملک سلطان کرد
در ازل کرد قضا از قبل دولت او
تا بپیروزی و اقبال فلک دوران کرد
همه عالم چو یکی نامه بمعنی بنگاشت
کنیت و نام شهنشاه برو عنوان کرد
حکم سلطانی و دعوی شهنشاهی را
خنجر و بازوی او معجزه و برهان کرد
خانه ی همت او را زهنر قاعده کرد
مرکب دولت او را زظفر میدان کرد
سایه ی عدلش بر روی زمین پیدا کرد
پیکر خصمش در زیر زمین پنهان کرد
ساخت از دانش و از بخشش کلی گهری
وان گهر را کف راد و دل پاکش کان کرد
سر شاهان همه در چنبر فرمانش کشید
چنبر چرخ بکام دل او دوران کرد
نتوان گفت بصد سال بتفصیل و بشرح
آنچه با شاه زاحسان و کرم یزدان کرد
کرد احسان و کرم با همه کس شاه جهان
لاجرم یزدان با او کرم و احسان کرد
آفرین باد بر آن شاه که فرمانده خلق
زیر فرمانش همه مملکت ایران کرد
آفتاب کرم و سایه ی عذل و نظرش
دهر ویران شده را خرم و آبادان کرد
چون کمر (کذا) کرد بپیروزی عالم بگشاد
همه دشوار جهان دولت او آسان کرد
آنچه کردند بصد لشکر ازین پیش ملوک
او بیک حاجب و یک نامه و یک فرمان کرد
هر که با دولت او بست بپیکار کمر
تیغ تن پیکر او پیکر او بی جان کرد
گمرهانی که کشیدند سر از طاعت او
سر تیغش همه را بی سر و بی سامان کرد
ای بسا خصم که با شیر همی زد دندان
خدمت او بضرورت زبن دندان کرد
یاد کن آنچه بشمشیر در این پانزده سال
با فلان کرد شه عالم و یا بهمان کرد
عبرتی بود جهان را چه بشرق و چه بغرب
آنچه از پیش همه با ملک کرمان کرد
هم زقبال نشان بود و زاعجاز دلیل
آنچه با ترمد و خیل چگل و ختلان کرد
باز گار عجب و تهنیتی بود بزرگ
آنچه در گنجه وار مینیه واران کرد
باز هم نادره بود آنچه بفرمان قضا
دم او با سر بلکاوتن عثمان کرد
یاز برهان کرم بود و خداوندی و عفو
آنچه با مسلم و نجاری و با جرتان کرد
باز در دولت و دین بود عجایب بسه سال
آنچه با جعبر و انطاکیه و حران کرد
باز اصل طفر و مایه ی پیروزی بود
آنچه با خانه و ملک و سپه خاقان کرد
نتوان گفت فنون و هنر شاه تمام
هر چه گوییم شناسیم که صد چندان کرد
آنکه او شرح ظفرنامه ی افریدون گفت
وانکه او وصف هنر نامه ی نوشروان کرد
متفق گشت کزین پیش ظفر نتوان کرد
معترف گشت کزین پیش هنر نتوان کرد
ای بلند اخترشاهی که ترا بار خدای
شاه ایران و خداوند همه توران کرد
نیست بز تیغ تو تاوان ظفر و نصرت و فتح
هر چه کرد این عجبی تیغ تو بی تاوان کرد
بارگاهت را دولت زبقا کرد سریر
وز معالی و شرف کنگره ی ایوان کرد
مرد وصاف نپیوسته گهرهای سخن
چون هنرها و ظفرهای ترا دیوان کرد
گر بدیعست که عیسی بدعا افسون کرد
ور شگفتست که موسی بعصا ثعبان کرد
تو بشمشیر کنی آنچه بثعبان این کرد
تو باقبال کنی آنچه بافسون آن کرد
شاه عالم تویی از عالم و از هر چه دروست
داد بستان که جهان داد تو چون بستان کرد
آن گهر خواه کجا خاطر شاعر صفتش
ببدخشی و عقیق یمن و مرجان کرد
از کف طرفه نگاری که نگارین رخ او
مجلس بزم ترا همچو نگارستان کرد
زنخ و زلفش گویی که یکی جادوی نغز
از سمن گوی و زشمشاد و شبه چوگان کرد
آن کند با دل عشاق همین غمزه ی او
که سر تیغ تو با جان بداندیشان کرد
جاودان همت میمون تو زرافشان باد
که فلک خدمت آن همت زرافشان کرد
پایه ی خسروی از پای تو آراسته باد
که قضا پایه ی اقبال تو بی پایان کرد
عمر تو چون مه نو باد که شد عمر عدوت
چون مه پانزده و روی سوی نقصان کرد
***
در مدح ملک سنجر
ملک سنجر جهانداری بمیراث از پدر دارد
پدر شادست در فردوس تا چون او پسر دارد
زفر و رسم و آیینش بیاراید همی گیتی
که فر عم و رسم جد و آیین پدر دارد
بدو نازد همی دولت که با دولت خرد دارد
بدو زیبد همی شاهی که با شاهی هنر دارد
زافریدون و ذوالقرنین و اسکندر فزونست او
که ملک و نعمت و لشکر زهر سه بیشتر دارد
خداوند بزرگست او که اسباب بزرگی را
هم از عقل و هنر دارد هم از اصل و گهر دارد
ضمیر روشن او هر چه خواهد بود بشناسد
زسر غیب پنداری ضمیر او خبر دارد
ملک در زیر پر دارد خجسته تاج و تختش را
که بال عدل و انصافش جهان در زیر پر دارد
بباغ دولت اندر بر لب جوی شهنشاهی
یکی سروست شخص او که از اقبال بردارد
هر آنچه از سیم و زر شاهان پیشین را بدست آمد
بخاک اندر نهادستند تا او جمله بردارد
قضای ایزدی کردست گیتی را بحکم او
بسان خانه ای کز طاعت و عصیان دو در دارد
همیشه اهل طاعت را دری سوی جنان دارد
همیشه اهل عصیان را دری سوی سقر دارد
کند عزم سفر جان از تن خصمان و بدخواهان
چو شد نامه بهفت اقلیم کو عزم سفر دارد
هنوز از فتح اقلیمی نیاسودست شمشیرش
بپیروزی نشاط فتح اقلیمی دگر دارد
گهی چون ماه قصد از باختر دارد سوی خاور
گهی چون خور زخاور قصد سوی باختر دارد
زماه و خور همه ساله گر احکامست در عالم
پس این احکام ازو باید که سیر ماه و خور دارد
زتیغ و کلک او خیزد بد و نیک جهان گویی
بتیغ اندر قضا دارد بکلک اندر قدر دارد
زمین رزم او گویی هزاران جوی خون دارد
زمین بزم او گویی هزاران کان زر دارد
چو ساغر گیرد اندر چشم دیدار طرب دارد
چو خنجر گیرد اندر گوش لبیک ظفر دارد
اگر زیر قبا اندر جهانی با کمالست او
چرا زیر نگین اندر جهانی مختصر دارد
مه گردون زبهر آنکه تا باشد سلاح او
گهی شکل کمان دارد گهی شکل سپر دارد
چرا دشمن برزم اندر فروزد آتش کینش
کز آن آتش دل و دیده پر از دود و شرر دارد
مگر مغز و جگر جوید زشخص دشمنان تیغش
که جای خویش گه در مغز و گاهی در جگر دارد
بسا کس کز نهیب او میانی چون کمان دارد
بخدمت پیش تخت او کمانی بر کمر دارد
ایا فرخ قدم شاهی که دولت برنگیرد سر
زخط حکم آن سرور که بر حکم تو سر دارد
زلطف طبع تو جسم هنرمندی روان دارد
زنور و رای تو چشم خردمندی بصر دارد
مگر حجست دیدارت که هر کس کو ترا بیند
بساطت چون حرم دارد رکابت چون حجر دارد
معزی از ثنا و شکر تو هرگز نیاساید
زبهر آنکه چون الحمد مدح تو زبر دارد
دل و جانش گه خدمت مقیمست اندر آن حضرت
اگر چه شخص او اکنون مقام اندر حضر دارد
همیشه تا که دارد شمس حکم سال دهقانان
جهان چون حکم سال تازیان سیر قمر دارد
بداد خویش خرم دار ملک دین باقیرا
چنان کاندر مه نیسان گلستان از مطر دارد
ببزم اندر شرابی خور چنان یاقوت رمانی
زدست آن که در یاقوت رمانی شکر دارد
تویی شایسته ی شاهی تویی بایسته ی شادی
بمان و بگذران گیتی اگر گیتی گذر دارد
***
در مراجعت ملک سنجر بدارالملک
شه مشرق ملک سنجر بدارالملک باز آمد
سپاس و شکر یزدانرا که شاد و سرفراز آمد
زدارالملک غایب شد زبهر فتح و پیروزی
کنون با فتح و پیروزی بدارالملک باز آمد
اثرهای ملک سلطان چو دیبای منقش شد
ظفرهای ملک سنجر بر آن دیبا طراز آمد
چو سلجق صید گیر آمد چو یبغو جنگجوی آمد
چو طغرل شیربند آمد چو جغری خصم تاز آمد
از آن شد سوخته خصمش که کینش خصم سوز آمد
وزآن شد ساخته کارش که بختش کارساز آمد
جمالش حق فروز آمد کمالش حق پژوه آمد
ضمیرش حق پرست آمد وزیرش حق نواز آمد
جهان از داد او پر گشت و خالی شد زبیدادی
که داد او حقیقت گشت و بیدادی مجاز آمد
بداندیشان او رفتند و او باقیست تا محشر
که عمر جمله کوته گشت و عمر او دراز آمد
اگر چه محترز باشد زدوران فلک مرگش
بقای او زدوران فلک بی احتراز آمد
و گرچه حرص و آز ما فزونست از همه چیزی
عطای او گه بخشش فزون از حرص و آز آمد
طرب با جام زرینش ببزم اندر برابر شد
ظفر با ماه منجوقش برزم اندر براز آمد
زدولت بهره ی طبعش همه لهو و سرور آمد
زگردون قسمت خصمش همه گرم و گداز آمد
روا باشد که عالم را نیاز آید باحسانش
که او در دولت و شاهی زعالم بی نیاز آمد
ستم گرگست و عدل او شبانست و جهان صحرا
خلایق گوسفندانند و حکم او نهاز آمد
بخورشید و بچرخ او را کنم تشبیه ار آن معنی
که خورشید کمند انداز و چرخ نیزه باز آمد
سلاح و آلت او چون زایوان سوی میدان شد
کمند شست باز و نیزه ی پنجاه باز آمد
خدنگ او چو باز آمد دل دشمن کبوتر شد
چو پران گشت باز او کبوتر صید باز آمد
سر شمشیر او برنده ی چنگال شیر آمد
سر پیکان او سنبنده ی یشک گراز آمد
کجا گرد مصاف او جهان شب کرد بر اعدا
شب آن قوم چون روز قیامت دیریاز آمد
گرفتار آمدند آخر بچنگ جنگیان او
سپاهی کز بلا ساغون و خانی کز طراز آمد
ایا بخشنده کف شاهی که از احسان و از جودت
شهانرا نام و نان آمد یلانرا برگ و ساز آمد
درفشت در خراسان و سپاهت بر در ماچین
رکیبت در نشابور و نهیبت در حجاز آمد
اگر ملت زبدعت در نشیب افتاد یکچندی
کنون از دولت عدلت نشیبش بر فراز آمد
و گر دیدند یکچندی رعیت رنج و دشواری
رعیت را کنون هنگام آسانی و ناز آمد
زطبع مدح گویانت بنزدیک خردمندان
سخن در خورد احسنت و سزای اهتزاز آمد
بشعر اندر بود واجب بنامت ابتدا کردن
که نام تو بشعر اندر چو تکبیر نماز آمد
همیشه تا خبر باشد که مر محمود غازی را
نشاط و شادی از زلف و بناگوش ایاز آمد
تو از دست ایاز خویش بستان باده ی روشن
که چون محمود شد هر کو بدرگاهت فراز آمد
اجازت ده بتوقیع شریف خویش دولت را
که توقیع تو دولت را سوی جوزا جواز آمد
***
در تهنیت مراجعت سنجر از جنگ
شاه سنجر چون زمیدان جانب ایوان رسید
از زمین بانک بشارت تا بر کیوان رسید
تا بکیوان گر بشارتها رسد نبود عجب
زانکه منصور و مظفر شاه از میدان رسید
موسم جنگ و غو شیپور و رنج تن گذشت
گاه چنگ و نغمه ی طنبور و عیش جان رسید
هان کمند از کف بیفگن ای خدیو شیرگیر
زانکه هنگام گرفتن طره ی جانان رسید
بزم را فرما کنند آماده سامان طرب
زانکه از سعی تو کار رزم بر سامان رسید
می نیاید از زبانم تا که در هنگام جنگ
بر عدو از تیغ خونریز تو گویم آن رسید
دشمن روباه دل میخواست ناگاهان گریز
شیر را چون دید با شمشیر خون افشان رسید
دل همی گفتش ترا خودیست چون سندان بسر
عقل گفتش تیغ شاه آن آفت سندان رسید
تیغ تو همچون هلال اما میانش همچو بدر
زو موالی را فزونی خصم را نقصان رسید
تا برون ناورده بودی تیغ خونریز از نیام
گرد سم اسب تو تا گنبد گردان رسید
چون بدستت قبضه ی شمشیر گردید آشنا
از زمین بر چرخ عکس لاله ی نعمان رسید
جنگیانت کوه را طومار کردندی اگر
ترک کوشش را نه برایشان ز تو فرمان رسید
گل دمیدن برگرفت از پیکر بدخواه تو
چون بتن او را زشستت غنچه ی پیکان رسید
پادشاها این چنین فتح نمایان مر ترا
از فر بخت بلند و نصرت یزدان رسید
چیست جز از خواهش یزدان و از بخت بلند
اینکه نصرت مر ترا و خصم را خذلان رسید
چون عدو را در نظر دادن قوام کفر بود
بر سپاهش این شکست از قوت ایمان رسید
چون ترا مقصود تنظیم طریق عدل بود
جانبت این موهبت از ایزد سبحان رسید
مشرق و مغرب مسخر گشت از این فتح نو
فتحنامه ی تو زایران تا حد توران رسید
خسروا گیتی خداوندا مرا در خدمتست
آنچه از فیض رسول پاک بر سحبان رسید
هر زمان کایم بدرگاه تو آید آن دمم
یاد کاندر طور سینا موسی عمران رسید
جود تو در حق من از کیل و از میزان گذشت
شعر من در مدح تو بر دفتر و دیوان رسید
بر من آنچ از تو رسید از انعم والا کجا
صد یکش بر رودکی از دوده ی سامان رسید
شکر احسان تو چون گویم که بر من هر نفس
از تو بیش از شکر دنیا نعمت و احسان رسید
تا ابد شاها بپای و بنده اندر خدمتت
هر زمان گویم ترا فتحی چنین چونان رسید
گاه گویم چاکرت اینک فلان لشکر شکست
گاه گویم بنده ات اینک فلان سلطان رسید
شاد باش و شاه باش و زیب تخت و گاه باش
شو فزون چندانکه بدخواه ترا نقصان رسید
باد جاویدان بقایت ای که بر درگاه تو
هر که یا بنهاد بر اقبال جاویدان رسید
***
در مدح سلطان سنجر و فتح غزنین
بنازد جان اسکندر بسلطان جهان سنجر
که سلطان جهان سنجر شرف دارد بر اسکندر
بعمر خویش در عالم نکرد اسکندر رومی
چنین فتحی که کرد امسال سلطان جهان سنجر
معزالدین والدنیا خداوند خداوندان
شهنشاه مبارک رای ملک آرای دین پرور
جهانداری که در لشکر هزاران پهلوان دارد
برزم اندر سکندر دل ببزم اندر فریدون فر
بدو چیزش همی امسال دولت تهنیت گوید
که هر دو در صفت هستند زیباتر زیکدیگر
یکی آنست کو بستد بغزنین تخت سلطانان
دگر آنست کو بر تخت سلطانی نشست ایدر
زمردی آنچه کرد امسال در غزنین و در کابل
نکرد اندر عجم رستم نکرد اندر عرب حیدر
هزیمت کرد شاهی را بهم برزد سپاهی را
که حاکی بود از آن گیتی زکاخ ایرج و نوذر
سپاهی با شگفتیها و دستانهای گوناگون
زنستوهی فزون از حد زانبوهی فزون از مر
درو گرگان با دندان و دندانشان همه زوبین
درو شیران با چنگال و چنگال همه خنجر
همه همزاد اسب وزین همه همراز رزم و کین
همه آشوب ملک و دین همه بنیاد شور و شر
همه چون پشته شد صحرا زبس گردان شیر اوژن
همه چون کوه شد هامون زبس پیلان که پیکر
دلیر و تند گردانی بصورت تیره و ناخوش
دمان و مست پیلانی بهیکل هایل و منکر
یکی چون موج دریا بود و بر بالای او کشتی
وزان کشتی همه دیوان رنگ آمیز مکر آور
یکی چون منجنیقی بود چوب او همه آهن
بجای سنگ او پران همه مرغان اندک پر
یکی چون طور سینا بود از او آویخته ثعبان
درخشنده زپشت او کف موسی پیغمبر
غبار اندر هوا چون ابر و پران تیر چون باران
درخشان تیغ چون برق و خروشان کوس چون تندر
بپشت ژنده پیلان برنشسته ناوک اندازان
چو عفریتان آتش بار بر تلهای خاکستر
گهی روی زمین چون گنبد خضرا شد از آهن
گهی از گرد چون روی زمین شد گنبد اخضر
تو گفتی چرخ زیر آمد زمین از بر شد آن ساعت
اگر چه در همه وقتی زمین زیرست و چرخ از بر
کشیده خسرو عالم علم بر عالم کبری
که یارش سعد اکبر بود و پشتش خالق اکبر
امیران سپاه او عدو بندان خصم افگن
کمین سازان تیرانداز خفتان پوش جوشن در
هلاک محض خصمانرا چو قوم نوح را طوفان
بلای صرف اعدا را چو قوم عاد را صرصر
بناچخ بدسگالان را کتف بشکسته و گردن
بخنجر ژنده پیلانرا شکم بدریده و حنجر
بزخم تیرشان بر تن همی چون دام شد جوشن
بزخم گرزشان در سر همی چون جام شد مغفر
زتیغ تیزشان پیلان زده در خون قوایم را
چو طارمهای نیل اندود در بیجاده گون عرعر
میان بسته بجنگ و کین دو لشکر بر در غزنین
از آن سو لشکر صفدار ازین سو لشکر صفدر
زبخت آمد بیک ساعت زچرخ آمد بیک لحظه
غنیمت بهر این لشکر هزیمت قسم آن لشکر
باندک مدتی بردند زین جانب وزان جانب
غنیمت تا بقسطنطین هزیمت تا بکا لنجر
شه غزنین گریزان شد مصافش برگ ریزان شد
عدو افتان و خیزان شد بدشت و وادی و کردر
زبیم جان چنان جنبان شده دل در بر خصمان
که در دریا بگاه موج کشتیهای بی لنگر
همه زابلستان ناله همه هندوستان شیون
خروشان باب بر دختر غریوان بر پسر مادر
زخسته کوه و صحرا را کنار آگنده و دامن
زکشته گرگ و کرکس را شکم پرگشته و ژاغر
چه بر پشته چه بر هامون هزاران کشته افگنده
زخون کشتگان رسته بدی مه لاله ی احمر
چو شد عاجز سپاه خصم چون کبکان و نخجیران
چو شد قادر سپاه شاه چون شاهین و شیر نر
همه پیرامن غزنین بیک ره برهم افتاده
هر آن هندو کجا بودند در قنوج و تانیسر
بشکل دبه ی قیرو بسان خیک پر قطران
همه زابل سر بی تن همه کابل تن بی سر
چو شد در آتش پیکار خون آلوده خنجرها
تو گفتی ارغوان روید همی از برگ نیلوفر
شه عالم درست و شاد از آن آتش برون آمد
چنان کز آتش نمرود ابراهیم بن آزر
چهارم بطن داودی زپنجم بطن محمودی
ولایت بستد و بگرفت گنج و ملک او یکسر
بدیگر پادشاه داد آنچه از یک پادشا بستد
چنین باشند شاهان جهانگیر سخا گستر
دی و بهمن و سرما بقعه ی غزنین چنان باشد
که گردد باد چون سوهان و گردد آب چون مرمر
هوا از ابر چون رایات عبا سی سیه باشد
بود چون رایت مصری سپید از برف کوه و در
باقبال شه عالم دو معنی را در آن بقعه
دی و بهمن بخوشی بود همچون مهر و شهریور
یکی تا شاه و لشکر را زسرما رنج کم باشد
بدشت از برف و از باران نگردد رختهاشان تر
دگر تا اهل غزنین را زشومی و جفاکاری
بود پالیزها بی بار و باشد کشتها بی بر
کجا لشکر کشد خسرو بماه آذر و آبان
چو فروردین شود آباد و چون نیسان شود آذر
اگر خواهد بخشم و کینه از آب آتش افروزد
و گر خواهد بعفو و مهر آب انگیزد از آذر
ایا شاهی که همچون بندگان از مهر و از خدمت
سر اندر چنبر فرمانت دارد چرخ چون چنبر
همه ناموس غزنین را بیک آهنگ بشکستی
شجاعت را میان بستی و نصرت را گشودی در
شهی کو با رسولان تو بیعت کرد در غزنین
که با پیلان بدرگاهت فرستد خدمتی درخور
همه دستانگری بود آن چو پیدا گشت راز او
خرد همداستان نبود چو باشد شاه دستانگر
چو قادر بود در نیکی نبایستی بدی کردن
زبدبختی اگر بد کرد برد از تیغ تو کیفر
بدست خسرو دیگر سپردی گاه و تخت او
سپردی بارگاه او بپای بنده و چاکر
صد و سی ساله ملک و خانه ی محمود بگرفتی
بنصرت کردن یزدان بیاری دادن اختر
چو گشتی چیره بر غزنین گشادی قلعهایی را
همه پر جامه ی دیبا همه پر گوهر و پر زر
نهادند ای عجب محمود و فرزندان او گویی
زبهر تو صد و سی سال زر و جامه و گوهر
برون زین هر سه حاصل شد ترا بسیار نعمتها
که نشناسد قیاس و حد او جز ایزد داور
چه زرینه چه سیمینه چه عطر و چه بلورینه
چه زین افزار و فرش و پیل و اسب و اشتر و استر
چو اندر مرو با بهرام شه پیمان چنان کردی
که بنشانیش در غرنین بتخت پادشاهی بر
موافق شد ترا توفیق تا پیمان بسر بردی
بتخت پادشاهی برنهادی بر سرش افسر
زه ای سلطان نشان سلطان که اندر مشرق و مغرب
چو تو سلطان نشان سلطان نخواهد بود تا محشر
ملک سلطان و شاه الب ارسلان و جغری و طغرل
اگر قادر نگشتند از قضا بر فتح آن کشور
کنون آن هر چهار ار شادی فتح تو در جنت
سرافرازند و خندان لب خرامان بر لب کوثر
بفرهنگ و بهنگ تو دگر ساله چنان گردد
که فراشت بود فغفور و دربانت بود قیصر
زشهر قیروان ملک تو باشد تا حد ماچین
زمرز باختر عدل تو باشد تا حد خاور
وزیر تو همایونست بر تو گاه سلطانی
نباشد هیچ سلطانرا وزیری زین همایونتر
زبهر حل و عقد ملک یزدان کرد جاویدان
قضا در تیغ تو مدغم قدر در کلک او مضمر
خداوندا جهاندارا زفتح تست و مدح تو
ضمیر بنده پرگوهر زبان بنده پرشکر
بشعر فتح غزنین بنده شاید گر سرافرازد
که شعر فتح غزنین را همی شاهان کنند از بر
بود بیشک سزاوار چنان فتحی چنین شعری
که برخوانند و بپسندند و بنویسند در دفتر
همیشه تا بود در رزم کوس و لشکر و رایت
همیشه تا بود در بزم رود و باده و ساغر
زرزمت باد بر گردون رسیده نعره ی گردان
زبزمت باد بر کیوان شده آواز خنیاگر
چو در مشرق بنامت خطبه و سکه مزین شد
مزین باد در مغرب زنامت خطبه و منبر
تو هفت اقلیم را سلطان و هفت اختر ترا گفته
مبارک باد سلطانی بسلطان معظم بر
***
در مدح سلطان سنجر و جنگ ساوه در 12 جمادی الاولی 513
ایا نوشته هنر نامها فزون زهزار
و یا شنیده طفر نامها برون زشمار
چو رزم شاه هنر نامه ی شگفت بخوان
چو فتح شاه ظفرنامه ی بدیع بیار
برزم او نگر و گرد آن فسانه مگرد
بفتح او نگر و دست از آن حدیث بدار
مشافهه بهمه وقت بهتر از ماضی
معاینه بهمه حال بهتر از اخبار
حکایتی نشنید ست خلق در عالم
عجبتر از ظفر و فتح شاه گیتی دار
معز دین خدا خسرو مصاف شکن
خدایکان جهان سنجر ملوک شکار
شهی که بود بمغرب نبرد او امسال
چنانکه بود بمشرق نبرد او پیرار
جز او بمشرق و مغرب زخسروان که شکست
بنیم روز صف رزم صد هزار سوار
زرزم غزنین نیکوترست رزم عراق
زبس عجایب تقدیر عالم الاسرار
مصاف خصم تو گفتی که برکشید فلک
زسنگ و آهن و پولاد باره و دیوار
مصاف سلطان گفتی که بر بسیط زمین
پدید شد فلکی پر ستاره ی سیار
بر آن صفت زدرازی کشیده هر دو مصاف
که وهم کس نرسد از میان همی بکنار
مثال پیلان چون پاره پاره ابر سیاه
که بر هوا شود از رودبار و دریابار
دمان و جمله برو جنگ جوی پیلانی
همه چو دیو عجب شکل و بلعجب کردار
نهنگ یشک و ستون پای و اژدها خرطوم
سپهر گردش و که پیکر و صبا رفتار
بتافت آینه از پشت پیل در صحرا
چنانکه مهر درخشان بتابد از کهسار
شعاع خنجر و رفتار تیر و شکل کمان
چو برق و ژاله و قوس قزح بوقت بهار
چو روی شست بخون تیغ جنگیان گویی
که کرد رنگرزی پیشه گنبد دوار
همی زپیکر آن تیغهای خون آلود
نمود سرخی شنگرف و سبزی زنگار
گه مصاف گروهی زلشکر سلطان
اگر شدند پراگنده در یمین و یسار
دو چیز در شدن آن گروه تعبیه کرد
که هر دو کرد پدیدار ایزد دادار
یکی که تا بنماید بشاه نصرت خویش
که هست نصرت او به زلشکر جرار
دگر که تا بنماید بخلق مردی شاه
که بی سپاه گه رزم چون کند پیکار
عجب نباشد اگر بی سپه شود منصور
کرا خدای بود روز رزم ناصر و یار
چو ذوالفقار برآهخت شهریار جهان
نمود مردی و دارات حیدر کرار
دلیروار کمان ظفر چو کرد بزه
بتیر دوخت سپر بر سوار تیغ گذار
ظفر بیامد و پیوسته گشت با پیکان
در آن میان که جدا شد زشست او سوفار
رسید کوکب نصرت زآسمان بزمین
چو از زمین بسوی آسمان رسید غبار
سبک شدند و سراسیمه آن سیاه گران
زتیر شاه و زپیلان مست جان او بار
یکی بجست زپیلان و کرد ناله ی زیر
یکی بخست زپیکان و کرد نوحه ی زار
یکی بزیر خس اندر خزید چون خرگوش
یکی بدام غم اندر فتاد چون کفتار
زغم سرشک یکی گشت چون گداخته لعل
زخون دهان یکی گشت چون شکافته نار
همی شکسته و مغلوب خسرو منصور
همه فگنده و مقهور دولت قهار
اگر نکردی شاه زمانه رحمت و عفو
در آن دیار نماندی زدشمنان دیار
بیک نفس زسر سرکشان برآوردی
بتیغ تیز دخان و بپای پیل دمار
جهان سیاه شدی بر معادیان چو سقر
عراق تنگ شدی بر عراقیان چو حصار
بزرگوارتر از شاه ما بگیتی کیست
که درگذشت ببخشایش از سر آزار
گناه و عذر بهم بود و این نبود شگفت
که در میان دو لشکر چنین بود بسیار
درشت و نرم رود کارها بروز نبرد
بزرگ و خرد بود زخمها بگاه قمار
همی پلنگ و گهر زاید از میان جبال
همی نهنگ و صدف خیزد از میان بحار
کجا مخالفت اندر جهان پدید آید
گل شگفته کند در زمان خلنده چو خار
کجا موافقت از دور روی بنماید
بیک زمان کند از زهرمار مهره ی مار
خلاف شاه نبود اختیار شاه عراق
کز آن خلاف بود دور مردم مختار
چو بر مراد سپه بود مدتی محبور
حواله کرد بتقدیر خالق جبار
سپاس و شکر خداوند را که از پس جنگ
بصلح و دوستی و نیکویی برآمد کار
سپرد شاه بمحمود گنج محمودی
که برگرفت زغزنین بتیغ گوهر ادر
بتیغ گوهر دار آنچه بستد از دشمن
بدوست داد سراسر بدست گوهر بار
بدست خویش ولیعهد کرد شاهی را
که اختیار ملوکست و افتخار تبار
چو داد ملک محمد قرار بر محمود
ازو محمد خشنود شد بدار قرار
چنین نماید تأیید ایزدی تأثیر
چنین نماید شمشیر سنجری آثار
فتوح شاه کرامات و معجزات شدست
که اندر آن نرسد وهم و فکرت و گفتار
اگر ملوک و سلاطین رفته زنده شوند
بمعجزات و کرامات او دهند اقرار
خدایگانا فتحی برآمدت امسال
که بخت نیک بدان فتح مژده دادت پار
بزینهار تو آیند زین سپس ملکان
که داده ای امرای عراق را زنهار
چو عذر و خدمت هر کس فزون شد از مقدار
بنزد تو همگان را فزوده شد مقدار
نظام یافت همه شغلهای بی ترتیب
نسق گرفت همه کارهای ناهموار
نشاط و رغبت احرار سوی درگه تست
که هست درگه عالیت کعبه ی احرار
چو در دیار و بلاد عراق نام تو رفت
شرف گرفت زنام تو آن بلاد و دیار
فزوده کرد زنامت خلیفه در بغداد
جمال خطبه و منشور و سکه و دینار
زپیش خویش فرستاد سوی حضرت تو
لوا و خاتم و شمشیر و جبه و دستار
اگر سکندر رومی همی ولایت داد
ملوک را زدر روم تا حد بلغار
تو در گشادن گیتی سکندر دگری
ترا سزد که ولایت دهی سکندر وار
چرا همی بسکندر ترا کنم مانند
ازین حدیث مرا کرد باید استغفار
زدست تو ملکانی نشسته اند بملک
که پیش هر ملکانی سکندرست هزار
سه خسروند بهند و عراق و ترکستان
که از عطای تو دارند هر سه استظهار
همیشه شکر تو دارند در میانه ی جان
چنانکه نقطه بود در میانه ی پرگار
تراست بخت مشیر و خرد نصیحتگر
تراست فتح ندیم و ظفر سپهسالار
بفر بخت تو گردد بانتها آسان
هر آن مصاف که باشد بابتدا دشوار
و گر بود بشب تار عزم رزم ترا
سعادت تو کند روز روشن از شب تار
جهان که جود تو بیند زبحر دارد ننگ
زمین که دست تو بیند زابر دارد عار
هر آن عدو که زپیکار تو بلندی جست
بلند گشت سرانجام لیکن از سر دار
کرا خمار گرفت از شراب کینه ی تو
بعاقبت زشراب اجل شکست خمار
کسی که بود بتیمار بی پرستش تو
چو پیش تخت تو آمد جدا شد از تیمار
رسید تا زخراسان رکاب تو بعراق
فلک بکام و مراد دل تو کرد مدار
زدهر کنده شده دشمنانت را دندان
زبخت تیز شده دوستانت را بازار
سزد که جان بفشانند بندگان امروز
که آمدی و نمودی ببندگان دیدار
کنند بر سم اسبان تو فریشتگان
زخلد گوهر و از آسمان ستاره نثار
بفال گیر شها شعرهای بنده ی خویش
همه گزیده چو یاقوت و لؤلؤ شهوار
که کردگار بزودی ترا کند روزی
هر آنچه فال زند بنده ی تو در اشعار
کتاب فتح تو سال دگر بپردازد
چو بوستانی آراسته برنگ و نگار
نهال او را از نکته و نوادر برگ
درخت او را از حکمت و معانی بار
همیشه تا که بود بر سپهر اختر هفت
همیشه تا که بود در زمانه طبع چهار
ترا نصیب زهفت و چهار باد سه چیز
تن درست و دل شاد و دولت بیدار
نهاده پیش تو بر دست سروران سپاه
برزم جان عزیز و ببزم جام عقار
شهان و تاجوران را بمشرق و مغرب
بر آستان و سم اسب تو لب و رخسار
تو از سعادت جاوید و از عنایت بخت
زعمر و ملک و جوانی و گنج برخوردار
***
ایضا در مدح سلطان سنجر و فتح غزنین
بر فتح همی دور کند گنبد دوار
بر سعد همی سپر کند کوکب سیار
وین را اثر آنست که بر لشکر غزنین
گشتند مظفر سپه شاه جهاندار
آن طایفه را کرد همی تعبیه حاسد
وین طایفه را ساخت همی تعبیه دادار
بیهوده بود تعبیه ی حاسد مقهور
جایی که بود تعبیه ی واحد قهار
چون خصم فرستاد زغزنین بدر بست
با کوکبه و پیل یکی لشکر جرار
آشوب صف میمنه شان تا حد کابل
آسیب تف میسره شان تا در قزدار
چون نار فروزنده و سوزنده شد امروز
شمشیر سپاه ملک اندر صف پیکار
آن لشکر انبوه چو از پل بگذشتند
دیدند پس و پیش همه آب و همه نار
کردند ره حزم رها از فزع و بیم
چه حاجب و چه میر و چه سرهنگ و چه سالار
کرد و عرب و غزنوی و خلخ و هندو
گشتند سراسیمه و معذول بیکبار
یک جوق شده کشته و یک خیل گریزان
یک فوج شده غرقه و یک قوم گرفتار
از خون روان و زتن افگنده بهم بر
صحرا همه وادی شد و هامون همه کهسار
گفتی که بر آن قوم همی طایر منحوس
چون طیر و ابابیل زند سنگ بمنقار
نشگفت که مقهور شد آن لشکر مخذول
مقهور شود لشکر سلطان ستمکار
از ناحیه ی سند کنون تا بدر هند
بس کس که از این رنج بدر دست و بتیمار
بس زن که کنون بر پسر و شوی و برادر
چون مویه گر از درد همی مویه کند زار
بس ناز که شد محنت و بس نام که شد ننگ
بس لاف که شد خجلت و بس فخر که شد عار
اندر عرب و در عجم آثار فتوحست
از سنجر خصم افگن و از حیدر کرار
معبود چنان خواست که از حیدر و سنجر
تا حشر بود در عرب و در عجم آثار
ای شاه جهاندار جهانداری و شاهی
از فر تو دارد شرف و قیمت و مقدار
تا جست زفرمان تو بر تارک شاهان
طوقست زاحسان تو بر گردن احرار
هر کس که مقرست بیزدان و پیمبر
دادست بپیروزی و اقبال تو اقرار
گر خصم سپه کرد همه کار تبه کرد
تا آینه ی ملک سیه کرد بزنگار
او نیست سزاوار بملک پدر و جد
از دست تو شاهست بدان ملک سزوار
بنشیند و از نام و خطاب تو بغزنین
هم خطبه بیاراید و هم سکه و دینار
هر مه متواتر کند از زر و جواهر
پیلان سبکبار بحمل تو گرانبار
آوردن آن گنج کنون بر تو شد آسان
وز پیش تو شد بر دگران مشکل و دشوار
اسلاف ترا چون نشد این کار میسر
دانند بزرگان که نه خردست چنین کار
تو شاه ملوک و ملک شاه نشانی
وینست همه ساله ترا سیرت و کردار
هر چند که گفتار زکردار فزونست
کردار تو در ملک فزونست زگفتار
کس چون تو نبودست زشاهان گذشته
هر چند که خوانیم همی قصه و اخبار
بخت عدو از دولت بیدار تو خفتست
وقتست که گوییم زهی دولت بیدار
هر خصم که از کین و خلاف تو سرافراشت
گردون علم دولت او کرد نگونسار
هر شهر که آنرا رسد از کین تو آسیب
خالی بود آن شهر زدیار و زطیار
با کین تو گویی بهوا و بزمین بر
آرام نگیرند نه طیار و نه دیار
این فتح نخستین بهمه حال دلیلست
بر ملک بی اندازه و بر نعمت بسیار
گویند چو پالیز نکو خواهد بودن
آید اثرش بر گله از پیش پدیدار
تا زرد کند روی چو پخته شود آبی
تا کفته کند پوست چو پردانه شود نار
اعدای ترا باد کفیده شده و زرد
چون نار و چو آبی همه ساله دل و رخسار
***
ایضا در مدح سلطان سنجر
ای آمده زمشرق پیروز و کامکار
کرده نشاط مغرب دلشاد و شاد خوار
داده قرار زاول و هند و نهاده روی
بر عزم آنکه روم و عرب را دهی قرار
از دودمان و گوهر سلجوق چون تو کیست
صاحبقران عالم و سلطان روزگار
زان هفت پادشا که زسلجوق بوده اند
کس را نداد آنچه ترا داد کردگار
جز تو بیک زمان که برآورد در جهان
از پادشاه و لشکر زاولستان دمار
جز تو که کرد بر در غزنین و نیم روز
صد ساله گنج و مملکت خصم تار و مار
جز تو بساعتی که گرفت از ملوک دهر
هفتاد پیل مست و چهل تخت شاهوار
اندر دیار توران و اندر دیار هند
بهرام شاه و خان زتو گشتند تاجدار
سلطان نشان نبود چو تو هیچ پادشاه
خاقان نشان نبود چو تو هیچ شهریار
هر شاه نیست چون تو جهانگیر و ملک بخش
هر مرد نیست حیدر و هر تیغ ذوالفقار
اقرار داده اند همه آفریدگان
کز نصرت آفرید ترا آفریدگار
در شاهنامه گرچه شگفتست و نادرست
اخبار جنگ رستم و رزم سفندیار
بیش از سفندیار و زیادت زرستمست
هر پهلوان زلشکر تو روز کارزار
هستی تو چون سلیمان بر اسب بادپای
هستی تو چون فریدون با گرز گاوسار
با گرز چیره ترکه فریدون کند نبرد
بر باد خوبتر که سلیمان شود سوار
روزی که تیغ گیری و مردی کنی برزم
خورشید و ماه را نتوان دید از غبار
روزی که جام گیری و شادی کنی ببزم
بینند بر زمین مه و خورشید صد هزار
اندر پناه عدل تو هستند بی گرند
از چرغ و باز و شاهین کبکان کوهسار
وز فر دولت تو شد ستند مهربان
بر آهوان دشتی شیران مرغزار
هنگام جود فرق و تفاوت بسی بود
از دست بدره بار تو تا ابر قطره بار
کان را زآب صرف بود قطره بیقیاس
وین را ز زر ناب بود بدره بیشمار
ای خیل بندگان تو چون سیل بر جبال
وی فوج جنگیان تو چون موج در بحار
گر بر شکارگاه تو قیصر کند گذر
نخجیر و مرغ پیش تو راند گه شکار
ور سوی بارگاه تو فغفور بگذرد
مهره زند بچهر بساط تو روز بار
امسال گرد اسب تو خیزد زقیروان
گر پار خواست گرد سپاهت زقندهار
بر جان آن کسی نخورد زینهار چرخ
کو بنده وار پیش تو آید بزینهار
ور خصم کارزار ترا آرزو کند
گردد زکارزار تو بر خصم کارزار
خواهد سپرد ملک جهانرا بتو خدای
افزون از آنکه هست ترا وهم و انتظار
او حق شناس تست تو فضلش همی شناس
او حق گزار تست تو شکرش همی گزار
شاه بزرگواری و از فر طلعتت
شادست و خرمست وزیر بزرگوار
همچون گل بهار رخ خواجه بشگفید
کز تو سرای خواجه بیاراست چون بهار
حاصل شد از حضور تو امروز خواجه را
تاریخ حشمت و سبب عز و افتخار
چون یادگار جد و پدر در جهان تویی
از عم خویش خواجه ترا هست یادگار
پیش معز دین نسزد جز قوام دین
در پیش اختیار نزیبد جز اختیار
اسباب شاهی از هنر تست مستقیم
اصل وزارت از قدم اوست استوار
تو صاحب حسامی و او صاحب قلم
تو مملکت ستانی و او مملکت نگار
گر جان زبهر خدمت و مهرت نداشتی
اندر ضیافت تو زجان ساختی نثار
از کردگار خویش برای صلاح خلق
خواهد همی بقای تو پنهان و آشکار
چون در بهار کار تو شادی و عشرتست
آن به که خواجه نیز بود در میان کار
اندر نسیم باده ی تو باد دولتست
چون بروزد بمرد شود مرد بختیار
از باده ی تو به که بزرگان شوند مست
تا عقل بی حجاب بود مغز بی خمار
تا در مدار باشد همواره هفت چرخ
تا زیر هفت چرخ طبایع بود چهار
پیوسته بر مراد و هوای دل تو باد
ای چار را تولد و آن هفت را مدار
امروز باد بخت تو پیروزتر زدی
و امسال باد بخت تو فرخنده تر زپار
تو خسرو زمان و زمان با تو نیک عهد
تو داور جهان و جهان با تو سازگار
***
ایضا در مدح سلطان سنجر
ای بسلطانی نشسته با فتوح و با ظفر
ملک و گنج پنج سلطان بستده در یک سفر
در ظفر برهان میرالمؤمنین چون جد خویش
در شهنشاهی معز دین و دنیا چون پدر
سنجرت نامست و پیش نام تو چون بندگان
خسروان و تاجداران بر زمین دارند سر
روز کین و رزم در پیکار کردن چون علی
روز دین و داد در انصاف دادن چون عمر
هر کجا برخاست گرد موکبت در شرق و غرب
هر کجا بگذشت باد دولتت بر بحر و بر
هیچ موری بر زمین بی مدح تو ننهاد پای
هیچ مرغی در هوا بی شکر تو نگشاد پر
گاه روی از جانب مشرق سوی مغرب نهی
گاه از خاور کنی آهنگ سوی باختر
تو جهان را همچو خورشید و قمر بایسته ای
همچنین باشد همیشه سیر خورشید و قمر
دستبرد و زور تو منسوخ کرد اندر جهان
دستبرد رستم دستان و زور زال زر
تاج شاهی برگرفتی از سر خصمان خویش
چون برای فتح غزنین بر میان بستی کمر
گرچه رزمش با خطر بود و مصافش سهمگین
پیش چشم تو نبود آنرا بیک ذره خطر
آن که او زیر و زبر نشناخت کار خویش را
روز پیکار تو شد کارش همه زیر و زبر
خوار بودند آنهمه گردان با پرخاش و جنگ
خرد بودند آنهمه پیلان با آشوب و شر
خصم سرگردان تو هر چند گرد آورده بود
هندوان حیله ساز و جادوان چاره گر
حیله هاشان کرد تیغ تو بیک لحظه هبا
چاره هاشان کرد تیر تو بیک ساعت هدر
کرد گرز لشکر تو کوفته یال یلان
چون سرین و پشت گوران پنجه ی شیران نر
خست شمشیر سواران تو پیلان را شکم
بست پیکان غلامان تو شیران را زفر
دل گواهی داد گفتی هر زمان اندر برت
کاندر آن ساعت تو خواهی یافت بر دشمن ظفر
دشمنت گر خویشتن را قاهر و غالب شمرد
گشت مقهور قضا و گشت مغلوب قدر
روز چون شب شد برو از آیت شبرنگ تو
آن شبی کو را نخواهد بود تا محشر سحر
ملک او بردی و کردی دیگری را ملک دار
تاج او بردی و کردی دیگری را تاجور
نعمت محمود و فرزندان او در قلعه ها
ایدر آوردی بپیشت اشتر و پشت ستر
رنج بردند آن جهانداران و گنج انباشتند
در جهانداری ترا بی رنج گنج آمد ببر
ای عجب در ملک غزنین از صد و سی سال باز
آن جهانداران ترا بودند گویی کارگر
هست کار تو برون از خاطر گردون شناس
هست فتح تو فزون از فکرت اختر شمر
دست دست آن بود کز جاه تو یابد مدد
کار کار آن بود کز رای تو یابد نظر
در صف صفین و خندق حیدری باید حسام
بر در غزنین و کابل سنجری باید هنر
آن که در طاعت زمهرت مهر دارد بر جبین
وان که در عصیان زکینت داغ دارد بر جگر
هر زمان تقدیر یزدان گوید آنرا الامان
هر نفس گردون گردان گوید این را الحذر
آن که او از آتش رزم تو شد دل سوخته
چون کند پرواز گرد شعله و گرد شرر
وان که شد یکباره زهرآلود از سوراخ مار
بار دیگر گرد آن سوراخ چون سازد گذر
غافلان راهست گویی چشم از این آثار کور
جاهلان راهست گویی گوش ازین اخبار کر
بر تواریخ و سیر تفضیل دارد فتح تو
زانکه فتح تست عنوان تواریخ و سیر
سایه ی یزدانی و در سایه ی عدل تواند
خلق عالم یک بیک اولاد آدم سر بسر
میر سنقر بک که در لشکر سپهسالار تست
ساخت اندر دولت تو جشن تطهیر پسر
از پی آن تا در اقبال بگشاید برو
بست خدمت را میان و بزم را بگشاد در
جان همی خواهد که آرد پیش تخت تو نثار
بنده را گاه نثار از جان چه باشد بیشتر
ای معز دین و دنیا ای عطای تو بزرگ
از عطای تو معزی شد عزیز و نامور
هم توانگر شد بلؤلؤ هم توانگر شد بلعل
هم توانگر شد بدیبا هم توانگر شد بزر
پرگهر کردی دهانش را بدست خویشتن
چون بمدح خویشتن دیدی دهانش پر زشکر
با زبانی پرشکر آمد بعالی مجلست
بازگشت از مجلس تو با دهانی پرگهر
با گهر بخشیدی او را بد ره های زر سرخ
تخته های جامه ی بغداد و روم و شوشتر
او بدانش شکر این بخشش نیارد کرد زانک
بخشش تو کاملست و دانش او مختصر
از فروغ ماه و خور باید هزاران سالها
تا یکی گوهر بکان اندر پدید آرد مگر
صد گهر در یک زمان آید زجود تو پدید
جود تو تفضیل دارد بر فروغ ماه و خور
تا سخن دایم بود بادی تو پیوند سخن
تا اثر باقی بود بادی تو بر جای اثر
باد روحانیت نفس و باد نورانیت دل
باد سلطانیت ارج و باد یزدانیت فر
هر کجا منزل کنی تأیید بادت رهنما
هر کجا لشکر کشی اقبال بادت راهبر
***
در مدح امیر فخرالدین طغایرک بن الیزن
اگر ندیدی در مشک تابدار قمر
وگر ندیدی در لعل آبدار شکر
چو آن نگار پدید آید از میان سپاه
بزلف و روی و لب لعل آن نگارنگر
از آنکه در لب و در زلف و روی اوست بهم
حلاوت شکر و بوی مشک و نور قمر
بزیر آن شکرش رشته های مروارید
بگرد آن قمرش دسته های سیسنبر
اگر بشقه ی زرش مغرقست کلاه
و گر بکوکب سیمش مزینست کمر
زاشک من کمرش را سزاست کوکب سیم
زچشم من کلهش را سزاست شقه ی زر
شگفت ماند هر کس که اندرو نگرد
بحسن حور بهشتست آن نگار مگر
بهشتیی که بناگوش او چو مرغ بهشت
زسیم دارد بال و زمشک دارد پر
قدش چو سرو و رخش چون ستاره ی سحرست
خطش بگرد ستاره است چون بنفشه ی تر
اگر چه نادره باشد ستاره بر سر سرو
بود بنفشه ی تر بر ستاره نادر تر
ایا بتی که دلم ساکنست زلف ترا
چه ساکنست که او را زمسکنست خطر
دل مرا سر زلف تو داده گیر بباد
از آن که فتنه و آشوب دارد اندر سر
محال باشد پیش تو توبه کردن من
که توبه را نبود نزد تو محل و خطر
هزار توبه بیک غمزه بشکنی تو چنانک
بیک خدنگ نصیرالانام صد لشکر
ستوده غرس خلافت یگانه تاج ملوک
سپاهدار عجم فخر دین پیغمبر
طغایرک پسر الیزن که دو دو جهان
پدر ستوده بود با چنان ستوده پسر
مظفری که سخنهای او بشارت داد
دو پادشاه جهان بخش را بفتح و ظفر
یکیست مایه ی شاهی و خسروی محمود
یکیست قبله ی شاهان و خسروان سنجر
یکی زمهر بجای برادرش دارد
یکی زقدر و شرف داردش بجای پدر
از آنکه خاک و حجر همچو حلم اوست گران
محل زر و گهر شد دهان خاک و حجر
اگر نبودی تعظیم حلم او نشدی
دهان خاک و حجر جایگاه زر و گهر
ایا ببزم کریمی ممیز و معطی
و یا برزم دلیری مبارز و صفدر
کجا نشاط کنی همنشین تست قضا
کجا نبرد کنی رهنمای تست قدر
بتیغ بر تن مردان چو بگسلی جوشن
بگرز بر سر گردان چو بشکنی مغفر
ترا درود فرستند و آفرین گویند
روان سام نریمان و جان رستم زر
مگر سنان تو مفتاح فتح شد که بدو
فتوح را بهمه رزمها گشادی در
زکرد و ترک و عرب هر کجا برزمگهی
شدند خصمان چون جادوان افسونگر
بفعل نیزه ی تو چون عصای موسی شد
که کرد جادویی جادوان هبا و هدر
کجا حسام کبود تو روی شست بخون
برست لاله تو گفتی زبرگ نیلوفر
که دید هرگز نیلوفری که در صف جنگ
بچنگ شیر جهانگیر لاله آرد بر
حکایت و سمر از رفتگان فراوانست
شجاعت تو فزون از حکایتست و سمر
اگر بصد هنر آن قوم را تفاخر بود
ترا سزاست تفاخر بصد هزار هنر
نخاست بعد رسول و خلیفه و سلطان
زنسل بوالبشر اندر زمانه چون تو بشر
عطای تو نشود منقطع که زایر تو
چو یک عطا بستاند دهی عطای دگر
بآب و آذر اگر در شود موافق تو
بدولت تو نترسد زآب و از آذر
زبهر آنکه بدو فر دولت تو دهد
دل کلیم و یقین خلیل بن آذر
چو آمدی تو زنزدیک پادشاه عراق
بفال نیک بدرگاه شاه شیر شکر
محل و جاه ترا پیش شاه هفت اقلیم
چهار طبع مسخر شدند و هفت اختر
زعم خویش چو محمود عهد یافته بود
زبهر عهد فرستاد مر ترا ایدر
کفایت تو زمقصود مژده داد چنانک
زصبح مژده دهد در جهان نسیم سحر
گر از حضر بسفر بر مراد روی نهی
وگر نشاط کنی رفتن از سفر بحضر
زبس سعادت کاندر خجسته طالع تست
بفال سعد کند حکم تو ستاره شمر
زسعد چون همه وقتی ترا مساعد تست
ترا سفر زحضر به بود حضر زسفر
بلند بختا سعد فلک بطالع من
نظر کند چو کنم من بطلعت تو نظر
زدیرباز دل من در آرزوی تو بود
چو کشت تشنه که باشد در آرزوی مطر
دل مرا چه نشاطست بیش از آن کامروز
که پیش از آنکه مرا سوی بلخ بود گذر
بطلعت تو بیفروختم رخ دولت
زمدحت تو بیاراستم سر دفتر
اگر بخدمت سلطان نبودمی مشغول
ره عراق بپیمودمی بتارک سر
زدر مدح تو عقد مدیح پیوستم
که در زمانه بود پایدار تا محشر
همیشه تا که صور زنده باشد از ارواح
بصنع و قدرت و تأیید خالق اکبر
زبهر خدمت تو تا گه دمیدن صور
مباد منقطع ارواح بندگان زصور
بشرق باد زاقبال و دولت تو نشان
بغرب باد زتأیید و نصرت تو خبر
جدا مباد دو دستت زپنج چیز مدام
زدفتر و قلم و جام و نیزه و خنجر
وگر رسی بخراسان وگر شوی بعراق
ترا قبول زدو خسرو رهی پرور
***
در مدح امیر ضیاءالملک ابویعقوب یوسف بن باجر
قمر شد با سر زلفش مقامر
دل من برده شد کاریست نادر
دلم باید جهاز اندر میانه
چو زلفش با قمر باشد مقامر
مجاهز بود و حاصل خود نیامد
مرا خصلی از آن خصمان جائر
مرا با ماه و شب کار اوفتادست
که گردون هر دو را دارد مسافر
از آن مه نیست با من نور حاصل
وزان شب نیست با من خواب حاضر
مهی همسایه ی یاقوت رخشان
شبی ماننده ی هاروت ساحر
در آن ماروت پیوسته سلاسل
در آن یاقوت دو رسته جواهر
دلم در سلسله چون جسم جرجیس
تنم در ناله چون ایوب صابر
زماه و شب چرا انصاف جویم
که روز آن هر دو را آرد بآخر
چو روز پیری از بالا برآید
نه شب ماند نه نور ماه زاهر
چو نور او پدید آید زباطن
یکی ذره نماند نور ظاهر
مه و شب را کنون بازار تیزست
که هر یک را جوانی هست زایر
ترا عیش جوانی خوشتر آید
مرا مدح خداوند مفاخر
ضیاء الملک خورشید امیران
ابویعقوب یوسف ابن باجر
مگر بر ایزد و سلطان و دستور
دگر بر هر که خواهد هست قادر
بدولت همچو نسل خویش باقی
بخاطر همچو اصل خویش طاهر
نباشد بیش تر زین هیچ دولت
نباشد پاکتر زین هیچ خاطر
زحد وهم بیرون شد صفاتش
وزین معنی عباراتست قاصر
مگر بر غیب کلی مطلع شد
که ناگفته همی داند ضمایر
نبینم همتش را هیچ ثانی
که تاسع چرخ را گشتست عاشر
همه رسم اوایل گشت مدروس
چو پیدا شد رسومش در اواخر
زجود او وسایط در قلاید
زرزم او مشاعل در مشاعر
بجای علم دین اخبار عالم
همی مدحش نویسند از محابر
چنان چون نازد از ارواح ابدان
زمدح او همی نازد دفاتر
مساعد زان بود با او سعادت
که او باشد معاشر با معاشر
سرافراز و سپهدار از پی آنک
بود هر دو ستایش را منابر
نیابد کس چنان یاری مساعد
نبیند کس چنو پیری معامر
هر آن کز کینش اندیشید یکبار
بدنیی و بعقبی هست خاسر
بعقبی در محل او سعیرست
بدنیا در مقام او مقابر
چنان چون مرکز آتش اثیرست
شدست آثار او قطب مآثر
بروز رزم چون شیر ژیانست
بزوز بزم همچون بحر زاخر
چون او گوید بجنگ الله اکبر
گریزند از نهیب او اکابر
چو پیکان را بمالد روز پیکار
بود پیکان آتش را مهاجر
چو شمشیرش تماشا کرد خواهد
بود بستان شمشیرش حناجز
چو تیر او شود طایر زدستش
پناه تیر گردد نسر طایر
چو پیدا شد کمند شست بازش
بجدی اندر شود مریخ ساتر
ایا در دولت سلطان مبارز
و یا در حجت یزدان مناظر
دو حجت داری ای میر هنرمند
مصون و بی زیان از قهر قاهر
چو میران جهانرا برشمارند
بقدر اندر ترا باشد خناصر
تو دریایی و دریاهای گیتی
بجنب جود تو همچون جزایر
بصیر اندر بصیر آن سیرت تست
که خواند دولتش هذا بصایر
شریعتها بتو گشتست روشن
مگر هستی شرایع را شعایر
روان شد نام تو در کل عالم
صلات تو چو نام تست سایر
امیرا مهر تو مانند دینست
هر آن کو دین ندارد هست کافر
سرایر خرم از دین تو بینم
مگر سور و سروری در سرایر
زبان بنده برهانی همیشه
بمدح و آفرینت بود ذاکر
دل من بنده نیز ای فخر میران
همه ساله زمهر تست شاکر
مهاجر گشتم از شهر و بر خویش
نخواهم گشت ازین خدمت مهاجر
ترا تا کعبه ی احسان شناسند
منم با کعبه ی احسان مجاور
دل تو هست دریای گهربار
منم بر ساحل دریا چو تاجر
نه نظامم که هستم خازن شعر
نباشد هر که نظامست شاعر
مرا مقصود از این خدمت قبولست
رسم زان پس بخلعتهای فاخر
چون من بر وزن وافر شعر گویم
زتو بی وزن یابم مال وافر
الا تا هشت باشد در ده و دو
و زان جمله چهار آید عناصر
بمان در ظل شاهنشاه منصور
دلیلت دولت و یزدانت ناصر
***
در مدح ثقة الملک ابومسلم سروشیاری داماد خواجه نظام الملک رئیس شهرری
تا باغ زرد روی شد از گشت روزگار
بر سر نهاد توده ی کافور کوهسار
از برف شد بدایع کهسار در حجاب
وز ابر شد صنایع خورشید در حصار
هامون برهنه گشت زدیبای هفت رنگ
گردون نهفته گشت بسنجاب سیل بار
باد صبا بباغ بسوزد همی بخور
باد خزان بچرخ برآرد همی بخار
زاغ سیاه یافت بمیراث بوستان
باغ سپید داد بتاراج لاله زار
قمری کنون همی نسراید بگلستان
بلبل کنون همی نگراید بمرغزار
آدر بجای لاله ی کوهیست با فروغ
آدر بجای سوسن جوییست آبدار
هست آبگیر را بر خام اندرون مقام
هست آفتاب را بکمان اندرون قرار
بر دوش دشت هست زکافور طیلسان
در گوش باغ هست زدینار گوشوار
هر روز بر درخت بپوشند جامه ای
کش زر پخته پود بود سیم خام تار
یک چند نوبهار بیاراست روی خویش
آمد خزان و کرد نهان روی نوبهار
زودا که نوبهار برآرد سر از زمین
گردد بدولت ثقة الملک آشکار
صدر عراقیان و خداوند رازیان
بومسلم ستوده رئیس بزرگوار
نسل سروشیار پراگنده در جهان
بومسلمست سید نسل سروشیار
گر گاه کودکی پدر از وی کناره شد
بختش بعز و ناز بپرورد در کنار
شد بدسگال دولت او پیشکار خلق
و او را همیشه بخت بلندست پیشکار
او روز و شب زخالق هفت آسمان بشکر
دشمنش دام خدمت مخلوق را شکار
ای درگه بلند تو تألیف احتشام
وی حضرت شریف تو تاریخ افتخار
در حق شناختن زتوبه نیست حق شناس
در حق گزاردن زتوبه نیست حق گزار
روز درنگ تو نبود خاک را سکون
روز شتاب تو نبود چرخ را مدار
کار هنر بهمت تو گیرد استواء
بند خرد بدولت تو گردد استوار
گفتار تست حجت تقدیر لم یزل
کردار تست صورت توفیق کردگار
جاه تو وصف را ندهد پیش خویش راه
بخت تو وهم را ندهد پیش خویش بار
سرگشته شد زجود تو گردون بزیر عرش
فرسوده شد زحلم تو ماهی بزیر بار
ارکان دین زجاه تو جویند ایمنی
اعیان ری ز رای تو خواهند زینهار
از عزم خویش بر دل مردان زنی رقم
وز حزم خویش بر سر شیران کنی فسار
آسایش قضا و قدر زبردست تست
با خامه ی تو هر دو رفیقند و سازگار
آن ساختی بخامه که هرگز نساختند
موسی بچوب زنده و حیدر بذوالفقار
تا کی زجود صاحب عباد و همتش
در خدمت تو هست بهمت چنو هزار
نبتی که بردمد بسپاهان زخاک او
هر ساعتی ثنای تو گوید هزار بار
ای بخت تو فراشته بر آسمان علم
وی نام تو نگاشته بر مشتری نگار
من کاندر آمدم زنشابور سوی ری
وز بهر خدمت تو گذشتم بدین دیار
در مجلس تو بود یکی شاعر عزیز
زان شاعر عزیز معزیست یادگار
از شهریار خلعت و منشور یافتم
مقبل شدم بخلعت و منشور شهریار
دانم که اختیار پدر خدمت تو بود
من نیز چون پدر کنم این خدمت اختیار
ده روز مدح گوی بوم بر بساط تو
زان پس شوم بخدمت سلطان روزگار
دریاست خاطر من و گوهر درو سخن
در مجلس شریف تو گوهر کنم نثار
شعری که خاطرم بمعانی بپرورد
باشد یکی طویله پر از در شاهوار
در نقد و در شناختن شعرهای خویش
بر همت و کفایت تو کردم اختصار
تا هست در زمانه ی فانی بلند و پست
تا هست در میانه ی گیتی عزیز و خوار
بادی بلند و دشمن تو پست و سرنگون
بادی عزیز و حاسد تو خوار و خاکسار
اقبال همنشین تو با لصیف و الشتاء
توفیق رهنمای تو باللیل و النهار
***
در مدح سلطان
فرخنده باد عید شهنشاه دادگر
سلطان شرق و غرب و شهنشاه بحر و بر
صاحبقران عالم و دارنده ی زمین
آموزگار دولت و فرمانده ی بشر
شاهی که هست در شرف و اصل خویشتن
افراسیاب صورت و الب ارسلان گهر
سلطان عادلست و جهان جمله آن اوست
وندر کمال و عقل جهانیست مختصر
بگشاد بخت فرخ او پر و بال خویش
فتحست زیر بالش و عدلست زیر پر
عالم بدست اوست گمان میبرم که هست
یکدست او قضا و دگر دست او قدر
بس شاه و میر لشکر و بس خصم جنگجوی
کز دولت و سعادت سلطان دادگر
آن شاه شد مسخر و آن میر شد رهی
آن خصم شد مزور و آن جنگ شد هدر
شاها ترا خدای هنر داد و بخت نیک
زیرا که بخت نیک بود مایه ی هنر
با جان بی بصر نبود هیچکس عزیز
جانست خدمت تو و دیدار تو بصر
خواهد که جان خویش فروشد بزر و سیم
هر خسروی که نام تو خواند زسیم و زر
دیدار تست حج همه خلق روز عید
ایوان تست کعبه و درگاه تو حجر
از صد هزار حج پذیرفته بهترست
این عدل کردن تو و این همت و نظر
گرچه زبهر طاعت و خشنودی خدا
هستند حاجیان بسوی کعبه راهبر
پیش تو آمدی بزیارت هزار بار
گر سنگ کعبه راه برستی و جانور
عیدت بفال نیک بشارت همی دهد
کامسال کار تست همه نصرت و ظفر
برخور همی زشادی و شاهی و خرمی
کز صد هزار عید چنین برخوری دگر
جاوید شاد باش و خداوند و شاه باش
عالم همی گذار و زعالم مکن گذر
کین تو زو دین فروز و طرب ساز و خصم ساز
زربخش و جودپرور و می گیر و نوش خور
***
در مدح ملک ارسلان ارغو بن الب ارسلان
تا خزان زد خیمه ی کافور گون در کوهسار
مفرش زنگار گون برداشتند از مرغزار
تا برآمد جوشن رستم بروی آبگیر
زال زر باز آمد و سر برکشید از کوهسار
تا وشق پوشان باغ از یکدیگر گشتند دور
در هوا هست از سیه پوشان قطار اندر قطار
چیست این باد خزان کز باغها و راغها
بسترد آسیب و آشوبش همه رنگ و نگار
گشت دست یاسمین زآسیب او بی دستبند
گشت گوش ارغوان زآشوب او بی گوشوار
اندر آمد ماه مهر و در ترازو رفت مهر
تا چو تیر و چون ترازو راست شد لیل و نهار
دانه ی نارست سرخ و روی آبی هست زرد
ای عجب گویی بعمدا خون آبی خورد نار
در طبایع نیست مروارید را اصل از شبه
پس چرا ابر شبه رنگست مروارید بار
شست پنداری رخ آبی بآب زعفران
تا چو دست زعفران آلوده شد برگ چنار
باغها بینم همی پر زنگیان پای کوب
چهره اندوده بقبر و جامه آلوده بقار
تا که در رقص آمدند این پای کوبان خزان
سازها کردند پنهان مطربان نوبهار
مهرگان باز آمد و بر دشت لشکرگاه زد
گنج خواه آمد که او هست از فریدون یادگار
خواست افریدون زشاهان گنج و آنگه مهرگان
گنج فروردین همی خواهد زباغ و جویبار
بندگان مهربان از بهر جشن مهرگان
تحفه ها آرند پیش خسروان روزگار
گرچه دریا عاجزست از آمدن بر دست ابر
رشته ی لؤلؤ فرستد پیش تخت شهریار
شاه گیتی ارسلان ارغو که چون الب ارسلان
هست بر شاهان گیتی کامران و کامکار
سایه ی یزدانش خوان او را که گر خوانی سزاست
زانکه هست او سایه ی یزدان و خورشید تبار
کیست چون او گاه بزم افروختن خورشیدوش
کیست چون او گاه بزم آراستن جمشیدوار
تخت شاهی را ببزم اندر چنو باید ملک
اسب دولت را برزم اندر چنو باید سوار
هست ازین سرو جوان پیر و جوان را ایمنی
یا رب این سرو جوان را داری اندر زینهار
از نژاد و گوهر سلجوقیان پیدا شدست
طلعت او را همی کردست گیتی انتظار
طلعت او از سعادت داد گیتی را نشان
راست پنداری سعادت پروریدش در کنار
کار او عدلست و آشوب از جهان برداشتن
وین دو باید شاه را تا ملک او گیرد قرار
بخت خندد هر زمان بر دشمنان دولتش
دشمنان دولتش زین غم همی گریند زار
عقل و فضل از خدمتش خیزد که مردم را همی
زان بود تهذیب لفظ و زین بود ترتیب کار
دولت او نیست چون جسمانیان صورت پذیر
لیکن اندر شرق و غرب آثار او هست آشکار
گر پذیرد دولت او صورت جسمانیان
شرق گیرد در یمین و غرب گیرد در یسار
ای جهانداری که تا محشر وفا دار تواند
هفت کوکب در مسیر و هفت گردون در مدار
با کمر نوشین روانی با کله کیخسروی
با کمان افراسیابی با کمند اسفندیار
بر سرین گور و چشم آهو اندر شعر ها
شاعران گویند معنیها چو در شاهوار
زان شرف کز تیر و از تیغت همی یابند زخم
آهوان بر چشم و گوران بر سرین روز شکار
مار کردارست شمشیرت که زهر جانگزای
در سر شمشیر تست و در بن دندان مار
زیر حکم تو خراسان چون حصاری محکمست
سایه ی فرمان تو چون خندقی گرد حصار
اصلش از عدل تو و دیوارش از شمشیر تست
اینت دیوار بلند و آنت اصلی استوار
نصرت تو بر دلیران جهان پوشیده نیست
آزمودستند در نصرت ترا سالی سه چار
آنچه دیدند از تو خصمان اعتبار عالمست
وای بر قومی که نگشایند چشم اعتبار
آفتاب ایزد هزار افزون توانست آفرید
چون یکی بس بود عالم را چه معنی از هزار
چون تو بسیاری توانست آفرید اندر جهان
چون تو بس بودی جهانرا بر یکی کرد اقتصار
تا بود ریگ بیابان گرم در ماه تموز
تا بود برگ درختان سبز در فصل بهار
باد چون ریگ بیابان نعمت تو بیقیاس
باد چون برگ درختان لشکر تو بیشمار
بسته ی پیمان تو لشکرکشان نامور
بنده ی فرمان تو گردنکشان نامور
بر تو هم جشن عرب میمون و هم جشن عجم
وز رسومت هم عرب را هم عجم را افتخار
***
ایضا در مدح ملک ارسلان ارغو
رمضان شد چو غریبان بسفر بار دگر
اینت فرخ شدن و اینت بهنگام سفر
بود شایسته ولیکن چه توان کرد چو رفت
سفری را نتوان داشت مقیمی بحضر
گرچه در حق وی امسال مقصر بودیم
عذر تقصیر توان خواست ازو سال دگر
دیر ننشست و سبکباری و تخفیف نمود
زود بگذشت و ره دور گرفت اندر بر
ناله ی عاشق بی یار همانا بشنود
بر دل مطرب بیکار ببخشود مگر
نپسندید کزین بیش جهانی زن و مرد
خشک دارند لب و تاسته دارند جگر
آن که این طاعت فرمود حقیقت دانست
که از این بیش دمادم بتوان برد بسر
عید بگشاد دری را که مه روزه ببست
فرخ آن کس که زند دست در آن حلقه ی در
نوبت مسجد و تسبیح و تراویح گذشت
نوبت مجلس بزمست و می و رامشگر
صبر کردیم که در روزه چنان نیکو بود
رطل خواهیم که در عید چنین نیکوتر
سحر و شام کنون هر دو یکی باید کرد
که نه در عهده ی شامیم و نه در بند سحر
خشکی روزه بجز باده ی عیدی نبرد
خاصه آن وقت که مطرب غزلی گوید تر
بسر زخمه کنون مطرب بشکافد موی
زسر خامه کنون شاعر بچکاند زر
ساقی از عکس می ناب بیفروزد رخ
عاشق از وصل رخ دوست بیفرازد سر
باد چون بر قدح باده و زد مژده دهد
صبحدم را بصبوح ملک شیر شکر
شاه شاهان ملک ارغو که بروزی صد بار
آید از خلد بنظاره ی او جان پدر
آن جهاندار که دارد جسدی و نسبی
هر چه باید ملکان را زبزرگی و هنر
جاودان نام پدر زنده باو خواهد بود
که بود نام پدر زنده بشایسته پسر
مهر او هست نهالی که بجا آرد بار
کین او هست درختی که هلاک آرد بر
بر تن خویش در امن و سلامت بگشاد
هر که در خدمت او بست باخلاص کمر
همه کشورها زیر قدم دولت اوست
گرچه زیر علمش هست چهارم کشور
هست بر دست رسولان متواتر هر ماه
نامه ی طاعت شاهان چه زبحر و چه زبر
با دگر شاهان او را نتوان کرد قیاس
کو چو دریاست بملک و دگران همچو شمر
یکتن از موکب او وز دگران ده موکب
ده تن از لشکر او وز دگران صد لشکر
هر کجا رایت او روی سوی فتح نهاد
آید از نصرت کلی نفر از بعد نفر
بمدد تا بحشر هیچ نیازش نبود
که سعادت مددش باشد و اقبال حشر
ای دلیری که دلیران جهان روز نبرد
پیش چشم تو ندارند بیک ذره خطر
تویی آن شاه که بی نام تو و دیدن تو
برود فایده و منفعت از سمع و بصر
هر که کوشد بخلاف تو زتو سر نبرد
گر نهد بر بن هر موی طلسمی زحذر
ای بسا دل که رکاب تو تهی کرد زشور
ای بسا سر که نهیب تو تهی کرد زشر
در هر آن دشت که از رزم تو خیزد محشر
هول آن محشر زایل نشود تا محشر
با حسود تو کند خاک لئیمی بنبات
با عدوی تو کند ابر بخیلی بمطر
هر خدنگی که زشست تو گه جنگ جهد
از اجل دارد پیکان و زپیروزی پر
هم بر آن گونه که بر آینه بینند خیال
پهلوانان تو در تیغ تو بینند ظفر
دولت و فر ترا خلق زمین منقادند
کاسمانیست ترا دولت و یزدانی فر
عدل تو پیش خلایق زبلاها سپرست
لاجرم پیش تو از فضل خدایست سیر
تندرستی و جوانیست رضای تو کزو
لطف ارواح زیادت شود و حسن صور
گرچه قدر ملک از قدر بشر بیشترست
بوجود تو ملک را حسد آید زبشر
پایه ی منبر فخر آرد بر پایه ی عرش
چون برد نام تو در خطبه خطیب از منبر
سروران پایه ی تخت تو ببوسند همی
هم بر آن گونه که حجاج ببوسند حجر
تو همه تن هنری و هنر اندر تن مرد
هست بایسته چو در تیغ گرانمایه گهر
از هنرهای تو بر دامن شرقست نشان
وز ظفرهای تو پیرامن غربست خبر
بود دردی اثر از شادی امروز ترا
واندر امروز زپیروزی فرداست اثر
تا همه کار خلایق زقضا و قدرست
چه زخیر و چه زشر و چه زنفع و چه زضر
باد برحسب رضای تو همه ساله قضا
باد بر حکم مراد تو همه ساله قدر
بنده ات ماه درفشان و بگرد سپهت
گردش چرخ و درخشیدن خورشید و قمر
یاد فتح نو همه تاجوران خورده بجان
شعر مدح تو همه ناموران کرده زبر
بر تو عید رمضان فرخ و فرخنده و خوش
مهرگان خوشتر و فرخنده تر و خرم تر
***
ایضا در مدح ارسلان ارغو
مشک و شنگرفست گویی بیخته بر کوهسار
نیل و زنگارست گویی ریخته بر جویبار
طبل عطارست گویی در میان گلستان
تخت بزازست گویی در میانه لاله زار
از زمین گویی برآوردند گنج شایگان
بر چمن گویی پراگندند در شاهوار
از شکوفه باغ شد ماننده ی رخسار دوست
وز بنفشه راغ شد ماننده ی زلفین یار
از گوزنان هست در هامون گروه اندر گروه
وز کلنگان هست بر گردون قطار اندر فطار
قمریان چون مقریان گشتند بر سرو بلند
بلبلان چون مطربان گشتند بر شاخ چنار
گه کنار سبزه پرعنبر کند باد صبا
گه دهان لاله پرلؤلؤ کند ابر بهار
گر بلاله بنگری دارد پر از لؤلؤ دهان
ور بسبزه بگذری دارد پر از عنبر کنار
گرچه پنهانست در گردون بهشت جاودان
کرد یزدان در زمین خرم بهشتی آشکار
تا بپیروزی و شادی اندرین خرم بهشت
خوش گذارد روزگار خویش شاه روزگار
سید شاهان مشرق ارسلان ارغو که هست
آفتاب نسل و تاج دوده و فخر تبار
خسروی کورا زتسبیح کرام الکاتبین
حرز و تعویذست بسته بر یمین و بر یسار
بند دولت محکمست از عزم چون او پادشاه
چشم ملت روشنست از رأی چون او شهریار
شد متابع رایتش را آفتاب اندر مسیر
شد مسخر مرکبش را آسمان اندر مدار
پشت ماهی سوده گردد هر کجا ساید رکاب
روی نصرت تازه گردد هر کجا گیرد قرار
زهره ساقی زیبد اندر مجلس او روز بزم
مشتری حاجب سزد بر درگه او روز بار
مدع او بر خاک خوانی زر برون آید زخاک
نام او بر خار بندی گل برون آید زخار
چون سمندش حمله آرد در میان رزمگاه
چون کمندش حلقه گردد در میان کارزار
آب گردد پیش او گر آتشین باشد سلیح
موم گردد پیش او گر آهنین باشد سوار
رایت عالی کشید اندر خراسان از عراق
تا زجیحون بگذراند لشکر جیحون گذار
بدسگالان را زبیم آتش شمشیر او
دیده ها شد پردخان و سینه ها شد پرشرار
شد زمانه بر دل خصمان او مانند مور
شد نفس در حلق بدخواهانش چون دندان مار
ای بلند اختر شهنشاهی که حد ملک تست
از حبش تا کاشغر وز قیروان تا قندهار
صد نشانست از سم شبدیز تو بر هر زمین
صد دلیلست از سر شمشیر تو در هر حصار
میش با عدل تو یابد زینهار از چنگ شیر
شیر بی عدل تو از آهو نیابد زینهار
روزکار تو سزد گربنده باشد هفت چرخ
تا تو اندر پادشاهی پیشه داری هشت کار
یا سخا یا نوش خوردن یا سواری یا نبرد
یا سفر یا عرض لشکر یا مظالم یا شکار
تا بنات النعش را بر قطب گردون گردشست
باد اصل عمر تو چون قطب گردون استوار
تا شمار قطر باران کس نداند در جهان
باد ملک و گنج تو چون قطر باران بیشمار
تا بچین اندر زصحف مانوی ماند اثر
باد فرخ بزم تو چون صحف مانی پرنگار
شاد و برخوردار بادی در بهار و در خزان
تا بهاری و خزانی جشنها سازی هزار
***
ایضا در مدح ملک ارسلان ارغو
پیر شد طبع جهان از گردش گردون پیر
تیر زد بر خیل گرما لشکر سرمای تیر
تا هوا سنجاب پوشید و حواصل کوهسار
گلبن از دیبا برهنه است و گلستان از حریر
حله با فان را برون کردند گویی از چمن
زند وافان را زبان بستند گویی از صفیر
بوستانی کو پر از زنگار بود و لاجورد
لاجوردش زعفران گشتست و زنگارش زریر
زاغ باز آمد بباغ و احتساب اندر گرفت
عندلیب از بیم او نه بم همی سازد نه زیر
صیقلی دیدی کجا روشن کند حراقه را
ماغ و مرغابی بر آن گونه است بر روی غدیر
در سفال تیره دهقان کدیور شیره ریخت
تا سر کهسار گشت از رنگ آن شیره چو شیر
نیست هنگام بهار و نامدست از کوه سیل
پس چرا سیلاب را ماند بخم اندر عصیر
گلبنی برروید اکنون در میانه خانه ها
بیخ او در منقل و کانون و شاخ اندر اثیر
زاهن و سنگش نسب وز ظلمت و نورش سلب
اصلش از مرجان و لعل و فرعش از قطران و قیر
باد و آب و خاک زیر مرکز او آمده
مرکز او زیر رای شهریار شهر گیر
تاج شاهان ارسلان ارغو سر سلجوقیان
شاه نیکو رسم عالی همت روشن ضمیر
خاتم و تاج و سریر او را همی زیبد که هست
از هنرمندی سزای خاتم و تاج و سریر
صد جهان باید همی تا گیرد او زیر نگین
زانکه پیش همت او یک جهان باشد حقیر
شهریار بی نظیرست او که از خلق جهان
برگزید و برکشیدش کردگار بی نظیر
در جهان او را نظیری یافتن ناممکنست
مرد دانا گرد ناممکن نگردد خبر خیر
مهر پیروزی و بهروزی بزیر مهر اوست
کو بپیروزی مشارست و ببهروزی مشیر
نشنود جز راستی گوش کرام الکاتبین
چون بوقت مدح او از نوک کلک آید صریر
دین ازو با قوت و دنیا ازو با قیمتست
زانکه او مر دین و دنیا را معینست و نصیر
از خلافش یا بسوزد خون دل یا بفسرد
هست پنداری خلاف او سموم و زمهریر
یاری دنیا و دین را خسروی باید شجاع
نقد دینار و درم را ناقدی باید بصیر
هر که اندر دولت و ملت بود بدخواه او
یا بتیغش کشته گردد یا بمیرد در زحیر
یک تنست او لیکن اندر چنبر فرمان او
صد هزاران تن فزونند و از صغیر و از کبیر
امتی را یک نبی بس ملتی را یک کتاب
عالمی را یک ملت بس لشکری را یک امیر
ای جهانگیری که از عدلت قوی گردد ضعیف
ای جهان بخشی که از جودت غنی گردد فقیر
چون مسلمانی عزیزی چون خرد بایسته ای
چون جوانی د خوری چون زندگانی ناگزیر
چشم یعقوب ضریر از روشنایی بهره یافت
چون زیوسف با بشارت سوی او آمد بشیر
عدل تو همچون بشیرست و تو همچون یوسفی
روزگارت مضطرب چون چشم یعقوب ضریر
هست چون بحر غزیر اندر مدیحت طبع من
گوهر آرم هر زمان پیشت من از بحر غزیر
همچنین گوهر ترا شاید کزو هر ساعتی
عقد سازد گردن ایام را دست دبیر
تا بگفتار منجم زیر کیوان اندرست
اورمزد و مهر و ماه و زهره و بهرام و تیر
باد بر هفت آسمان این هفت کوکب را مدام
بر هوای تو قران و بر مراد تو مسیر
تو زدشمن کین ستان چون اردشیر از اردوان
دشمن از تو منهزم چون اردوان از اردشیر
مر ترا خالق همیشه دستگیر و کارساز
تو خلایق را همیشه کارساز و دستگیر
***
در مدح سلطان ملکشاه
نه بود و نه هست و نه باشد دگر
چون سلطان ملکشاه پیروزگر
شهنشاه آفاق و صدر ملوک
خداوند گیتی و شاه بشر
شهی کش خدای آفرید از خرد
شهی کش خرد پرورید از هنر
بدو تازه گشتست جان رسول
بدو زنده ماندست نام پدر
ملوک زمانه زایام او
نوشتند تاریخ فتح و ظفر
زبهر نظام و صلاح جهان
چو خورشید همواره اندر سفر
بشرق اندرست او و جنگ آوران
بغرب اندر از تیغ او برحذر
بدهر اندرون هیچ خسرو نماند
که از دولت او ندارد خبر
کجا بگذرد موکب و رایتش
براهی که آن هست دشوارتر
کنند ای عجب صد هزاران سوار
بر آن راه شاد و تن آسان گذر
تو گویی که نصرت بود پیشرو
تو گویی که دولت بود راهبر
من از روستم چند گویم خبر
من از هفتخوان چند گویم سمر
که چون روستم صد هزارش غلام
که چون هفتخوان صد هزارش هنر
کسی کو بتابد زپیمانش دل
کسی کو بپیچد زفرمانش سر
بریزند خون دلش بر زمین
بکاوند مغز سرش تا کمر
فرود آورندش زکوه بلند
فروافگنندش زکوه و کمر
بدولت کند شاه گیتی همی
تن و جان بدخواه زیر و زبر
چنین دولت از خسروان کس نداشت
زهی دولت خسرو دادگر
ایا پادشاهی که بخت بلند
همی پیش تخت تو بندد کمر
روانست حکم تو همچون قضا
بلندست قدر تو همچون قدر
شهان زیر پیمان تو یک بیک
جهان زیر فرمان تو سر بسر
تو اندر جهانی و بیش از جهان
چنان کز صدف بیش باشد گهر
کسی کو زجاهت ندارد پناه
کسی کو زعدلت ندارد سپر
چو جسمی بود کش نباشد روان
چو چشمی بود کش نباشد بصر
زاقبال تو بندگان ترا
فزونست هر روز جاه و خطر
زبیم تو گشتست بدخواه تو
بسان یکی مرغ بی بال و پر
همش روی زردست و هم اشک سرخ
همش مغز خشکست و هم چشم تر
اگر بی رضای تو یک دم زند
در آن دم زدن عمرش آید بسر
رضای تو گویی که آب و هواست
که زو زنده ماند همی جانور
زشمشیر تو حاسدان تر است
فزون هر شب و روز بیم و ضرر
جهان بیشتر زیر فرمان تست
چه شرق و چه غرب و چه بحر و چه بر
حقیقت چنان دان که باقی تر است
سخن مختصر شد سخن مختصر
همی تا زبهر صلاح و فساد
بود هفت را در ده و دو نظر
مه و سال و روز و شب خویش را
بنیکی گذار و بشادی شمر
همه نام جوی و همه کام ران
همه بزم ساز و همه نوش خور
***
ایضا در مدح سلطان ملکشاه
همی بنازد تیغ و نگین و تاج و سریر
بشهریار ولایت گشای کشور گیر
شه ملوک ملکشاه کز شمایل او
فزود قیمت تیغ و نگین و تاج و سریر
زپادشاهی او روشنست دیده ی مهر
چنان کجا زبصر روشنست چشم بصیر
بهر چه رای کند همسرش بود توفیق
بهر چه روی نهد همرهش بود تقدیر
بگرد رایت او آیتی نوشت قضا
که روزگار همی نصرتش کند تفسیر
دو جانبست زشرق و زغرب عالمرا
زهر دو جانب درگاه اوست مژده پذیر
گهی زجانب غربی رسد بحمل رسول
گهی زجانب شرقی رسد بفتح بشیر
ظفر بخندد کز دست او بتابد تیغ
اجل بگرید کز شست او بپرد تیر
رود زخم کمانش خدنگ جان او بار
چنانکه زخم شیاطین رود زچرخ اثیر
حسام او جگر حاسدان همی سوزد
نه آتشست و چو آتش همی کند تأثیر
نهال بندگی او امیری آرد بار
که بندگانش سراسر همی شوند امیر
درخت دشمنی او اسیری آرد بار
که دشمنانش یکایک همی شوند اسیر
ایا شهی که بجود تو نسبتی دارد
نسیم باد صبا و سرشک ابر مطیر
ملوک گنج بچنگ آورند و نشناسند
که هست گنج همه پیش همت تو حقیر
تو شیری و همه شیران بپیش تو چو شغال
تو بحری و همه شاهان بپیش تو چو غدیر
سخی شود برضا جستن تو طبع بخیل
غنی شود بثنا گفتن تو مرد فقیر
محبت تو دلیلست از ثواب بهشت
عداوت تو نشانست از عذاب سعیر
خیال دولت تو هر که بیند اندر خواب
معبرش همه نیک اختری کند تعبیر
نکرد رای تو تقصیر در مصالح ملک
سپهر هم نکند در هوای تو تقصیر
نکرد عدل تو تأخیر در منافع خلق
خدای هم نکند در مراد تو تأخیر
دو معجزه که صلاح زمانه بپسندید
حسام در کف تست و قلم بدست وزیر
درست شد که زاهل حسام و اهل قلم
ترا و او را ایزد نیافرید نظیر
چو تو ندید فلک در جلالت و تعظیم
چو او نزاد فلک در کفایت و تدبیر
زفر بخت تو در پیش تخت تو امروز
جوان شدست دگر باره این مبارک پیر
تو آفتابی و او پیش تو نشسته چو بدر
بود شگفت بهم آفتاب و بدر منیر
ضمیر و وهم شما را ثنا چگونه کنم
که بر گذشت ثنای شما زوهم و ضمیر
اگر بود بمثل رودکی در این ایام
زمدح هر دو شود عاجز و خورد تشویر
همیشه تا بنگاری چو مهر باشد مهر
همیشه تا بنویسی چو شیر باشد شیر
تو مهر باش و همه بندگانت چون کوکب
تو شیر باش و همه دشمنانت چون نخجیر
دل زمانه بفرمان تو گرفته قرار
دو چشم ملک زپیروزی تو گشته قریر
بدوستان تو از جود تو رسیده نفر
بدشمنان تو از تیغ تو رسیده نفیر
***
ایضا در مدح سلطان ملکشاه
کس ندید و کس نخواهد دید تا محشر دگر
چون ملکشاه محمد پادشاه دادگر
سایه ی یزدان جلال دولت و صدر ملوک
خسرو گیهان جلال ملت و فخر بشر
آن جهانداری که جاویدست ازو دین رسول
وان شهنشاهی که خشنودست ازو جان پدر
شهریاران را بشرق و تاجداران را بغرب
سیرت و کردار او تاریخ فتحست و ظفر
او بتخت پادشاهی برنشسته در عجم
در عرب جنگ آوران از بیم تیغش در حذر
هر چه زاقبال و هنر باید زایزد یافتست
چیست آن کایزد ندادستش زاقبال و هنر
او بمشرق شاد و خرم با مراد و کام دل
بندگان او بمغرب جنگ را بسته کمر
از شجاعت وز سخاوت وز سیاست وز خرد
از ولایت وز کفایت وز هدایت وز نظر
از همایون همت و تدبیر با فرهنگ و هنگ
از مبارک طلعت و دیدار با تأیید و فر
از سپاه بی قیاس و نعمت بیرون زحد
از فتوح بیشمار و نصرت بیرون زمر
از وزیر عادل و وز چاکران نامدار
از ندیم عاقل و وز بندگان نامور
هر کجا ساید رکاب و هر کجا راند سپاه
منفعت یابد زعدلش ملت گیتی سر بسر
راست گویی آفتابست آن که از رفتار خویش
صد هزاران منفعت پیدا کند در یک سفر
ایزد او را هر زمانی نصرت دیگر دهد
تا تن و جان مخالف را کند زیر و زبر
خسروا شاها خداوندا تویی کز عدل تست
هم بشرق اندر نشان و هم بغرب اندر خبر
در جهانی تو ولیکن قدر تو بیش از جهان
کین جهان همچون صدف گشتست و تو همچون گهر
هر که او را نیست از جاه تو در عالم پناه
هر که او را نیست از عدل تو در گیتی سپر
هست در ادبار و محنت همچو جسمی بی حیات
هست در تیمار و حسرت همچو چشمی بی بصر
هر که او شغلی سگالد بی رضا و مهر تو
عمر او آید بسر آن شغل نابرده بسر
ای عجب گویی رضا و مهر تو آب و هواست
زانکه بی هر دو همی زنده نماند جانور
هر که را یک ره زکین تو بجوشد خون دل
بخت شوم او را بسنگ اندر بکوبد مغز سر
پیش درگاه تو آرد روزگار او را بقهر
روی زرد و اشک سرخ و مغز خشک و چشم تر
پای بر گردن فگنده دست بسته باز پس
چاوشان تو بیندازندش از کوه و کمر
این بود آری سزای آن که از تو چون شهی
کینه دارد بر دل و پیکار دارد بر جگر
زین چنین عبرت برارد چون بیندیشد همی
دل تهی بکند زشور و سر تهی بکند زشر
از حصارش آمده و آورده را چون بشمرند
بیش از آن باشد که او دارد زاوباش حشر
بهترین و مهترین لشکر او ایدرند
با قبول و با خطر قومی و قومی با خطر
بر خطر آنست کو را دستگیر آورده اند
باز آنکس کو خود آید با قبولست و خطر
خلق را معلوم شد کز گوهر الب ارسلان
چون تو در گیتی نخواهد بود سلطان دگر
در خرد واجب نباشد ملک جستن بر محال
یک تن آمد پادشا از یک نژاد و یک گهر
گرچه یعقوب پیمبر داشت فرزندان بسی
پادشاه مصر یوسف شد سخن شد مختصر
هر چه اندیشه در آن بندی گشاید بی خلاف
عاقبت نیکوتر آمد چون گشاید دیرتر
صد اثر پیدا شدست ایشاه کز مقصود خویش
صد لیل و صد نشان بینی همی در هر اثر
بخت چون عالی بود بنماید از آغاز کار
روز روشن روشنی پیدا کند وقت سحر
تا همی از دور گردون بر گذر باشد جهان
شاد و خرم باش و بگذر زین جهان بر گذر
بخت عالی یار تست و فتح و نصرت کار تست
روزگارت چاکرست و کردگارت راهبر
در شجاعت رزم ساز و در سیاست خصم گیر
در سعادت بزم ساز و در سلامت نوش خور
***
ایضا در مدح سلطان سلطان ملکشاه
تا که جز یزدان بعالم در نباشد کردگار
جز ملک سلطان بگیتی در نباشد شهریار
از جلال او همی دولت بماند جاودان
وز جمال او همی ملت بماند پایدار
همچنان چون خاتم پیغمبران پیغمبرست
خاتم شاهان آفاقست شاه روزگار
گر نبودی اختیار اندر خور شاه جهان
ایزد او را از شهنشاهان نکردی اختیار
ور نبودی ذوالفقار اندر خور دست علی
نامدی از آسمان هرگز علی را ذوالفقار
ای شهنشاهی که هستی ملک را صاحبقران
ای خداوندی که هستی بخت را آموزگار
مرغ را عدل تو دارد ایمن اندر آشیان
شیر را تیغ تو دارد عاجز اندر مرغزار
از مصافت تیره گردد روی گردون روز جنگ
از سپاهت خسته گردد پشت ماهی روز کار
گر بخواهی روز یار اندر فلک بندی سکون
ور بخواهی روز جنگ اندر مدر بندی مدار
شیر مردان را دل اندر طاعت آری روز جنگ
نامداران را سر اندر خدمت آری روز بار
تو چو خورشیدی و عدل تست نوری بی ستم
تو چو دریایی و موج تست در شاهوار
هیچکس دیدست خورشیدی که او بندد کمر
هیچکس دیدست دریایی که او باشد سوار
قصه ی اسفندیار و رستم اکنون بیهدست
زانکه بیجانند و تنشان در زمین دارد قرار
پیش ایوان تو هر روزی زمین بوسه دهند
صد هزاران رستم و سیصد هزار اسفندیار
گر ببیداری ببیند تیغ تو فغفور چین
هر شبی گوید بخواب اندر که شاها زینهار
دشمن تو گر حصاری سازد از پولاد و سنگ
باره و بنیاد آن هرگز نباشد استوار
با قضای بد همی ماند سر شمشیر تو
چون قضای بد بیاید سودکی دارد حصار
ای جهانداری که تا ایزد بنا کرد این جهان
بود فرمان ترا ملک جهان در انتظار
بر مراد تست کار از کارزار آسوده باش
دولت باقی همی بهتر شناسد کارزار
تو بتخت پادشاهی بر همی گیری قدح
بخت تو گرد جهان دشمن همی گیرد شکار
بندگان را هست کعبه درگه میمون تو
خدمت تو هست واجب همچو حج کردگار
بنده ی مخلص معزی بادیه بگذاشتست
بر در کعبه همی خدمت نماید بنده وار
من رهی از آفرین و مدح تو گویم سخن
تا بماند راویان و مطربان را یادگار
بخت من گردد جوان چون تو مرا گویی بیا
طبع من بارد گهر چون تو مرا گویی بیار
تا بود گردون گردان هفت و سیارات هفت
تا بود عنصر چهار و گردش گیتی چهار
ماه بادت زیر دست و مهر بادت زیر مهر
سعد بادت همنشین و بخت بادت پیشکار
از شهنشاهان تو داری نام و کام و مال و ملک
نام و جوی و کام یاب و مال بخش و ملک دار
***
در مراجعت ملکشاه از شکار
باز آمد از شکار بپیروزی و ظفر
سلطان کامکار ملکشاه دادگر
صاحبقران عالم و دارنده ی زمین
آموزگار دولت و فرمانده ی بشر
هرگز چنو نبود و نباشد شهنشهی
گوهرفشان بهمت و الب ارسلان گهر
ای شاه چون نشاط کنی جستن شکار
از پیش تیغ تو نبود شیر را گذر
تیر ترا پذیره شوند آهوان دشت
نخجیر خویش را نکشد در بن کمر
باشد شمر بصورت تیغ تو زان قبل
آهو همی نشاط کند بر لب شمر
چون باز تو گشاده کند پر و بال خویش
خورشید را نهیب بود باد را حذر
فردا بزیر سایه ی طوبی بود چرا
هر صید را که باز تو گیرد بزیر پر
شاها موافقند قضا و قدر ترا
هم نایب قضائی و هم نایب قدر
رفتی سوی شکار بشادی و خرمی
باز آمدی بدولت و پیروزی و ظفر
هر کس که او شکار تو بیند همی عیان
از خسروان رفته نپرسد همی خبر
در روزگار دولت شاهان بت پرست
صد گور بود کشته ی بهرام خیره سر
در روزگار تو سه هزارست سم گور
میلی که برکشیدی اندر رباط و در
بهرام اگر بعصر تو باز آید ای ملک
حلقه کند بگوش و کشد پیش تو سپر
اینست پادشاهی و ملک حقیقتی
دیگر همه فسانه و بیهوده و سمر
دولت ترا ندیم و اتابک ترا وزیر
آن مر ترا برادر و این مر ترا پدر
در پیش تو پدر چو اتابک نکوترست
وز نسل و گوهر تو چو داود به پسر
گویی هنر بنامه زنام تو حاصلست
بی نام و نامه ی تو نباشد یکی هنر
خواهد که جان خویش فروشد بزر و سیم
هر خسروی که نام تو خواند زسیم و زر
چون پیش آفرین تو خدمت کند قلم
سعدین سوی بنده معزی کند نظر
شاعر معزی آمد و راوی شکر لبان
آرد یک جواهر و آرد یکی شکر
تا بر سپهر شمس و قمر را بود شعاع
تا در نبی بود جمع الشمس و القمر
نام تو باد شاهی و تیغ تو باد فتح
بخت تو باد شادی و تاج تو باد فر
دولت بهر مقام ترا باد همنشین
و ایزد بهر شمار ترا باد راهبر
***
ایضا در مدح سلطان ملکشاه
عید عرب و سنت و آیین پیمبر
فرخنده کناد ایزد بر شاه مظفر
سلطان بلند اختر ابوالفتح ملکشاه
شاهی که عزیزست باو دین پیمبر
فرمانش کشیدست خطی گرد جهان در
دارند همه تاجوران بر خط او سر
از نامه و نامش همه اسلام مزین
وز رایت و رایش همه آفاق منور
فخر پدرانست باو تا گه آدم
جاه پسرانست باو تا گه محشر
بی طاعت او شاخ سعادت ندهد بار
بی خدمت او تخم سلامت ندهد بر
پیروزی شاهان بود از اختر دولت
پیروز شد از طلعت او دولت و اختر
ای تیغ گهردار تو از فتح مرکب
وی دست گهربار تو از جود مصور
نازیدن شاهان بود از افسر و خاتم
نازنده شد از سپرت تو خاتم و افسر
رای تو سپهرست و دلت چشمه ی خورشید
بزم تو بهشتست و کفت چشمه ی کوثر
خار از نم باران سخای تو شده گل
خاک از تف خورشید قبول تو شود زر
گردد بیک انعام تو رنجور تن آسان
گردد بیک احسان تو درویش توانگر
در ملک نبودست جهانرا چو تو خسرو
در داد نبودست جهانرا چو تو داور
هم در عرب آثار تو گشتست مهیا
هم در عجم اقبال تو گشتست مقرر
چون مهر که از شرق گراید سوی مغرب
چون ماه که از باختر آید سوی خاور
گه رایت عالی بری از بلخ ببغداد
گاهی کشی از دجله بجیحون صف لشکر
رایات تو اندر ری و از نام خطابت
در مشرق و مغرب شرف خطبه و منبر
تاریخ فتوح تو درستست و حقیقت
افسانه ی شهنامه محالست و مزور
شد خاطر ما چون فلک و مدح تو کوکب
شد دفتر ما چون صدف و مدح تو گوهر
هستیم زمدحت همه افروخته خاطر
هستیم زمدحت همه آراسته دفتر
تا شعله ی آذر نشود قطره ی باران
تا قطره ی باران نشود شعله ی آذر
با امر تو تقدیر قدر باد موافق
با حکم تو دوران فلک باد برابر
شاهان جهان رای ترا گشته متابع
شیران ژیان حکم ترا گشته مسخر
عید تو همایون و همه روز تو چون عید
نوروز تو از عید تو خرم تر و خوشتر
***
در مناظره ی کلک و تیغ و مدح سلطان ملکشاه
آهن و نی چون پدید آمد زصنع کردگار
در میان کلک و تیغ افتاد جنگ و کارزار
تیغ گفتا فخر من زآنست کاندر شأن من
گاو وحی آمد «و انزلنا الحدید» از کردگار
کلک گفتا آمد اندر شأن من «ن و القلم»
هم برین معنی مرا فخرست تا روز شمار
تیغ گفتا لون من لون سپهر آمد درست
هست از این معنی مرا بر گردن مردان گذار
کلک گفتا شکل من شکل شهاب آمد درست
مردم شیطان پرست از من نیابد زینهار
تیغ گفتا هستم آن مکار کز مکر منست
کار گیتی مستقیم و بند شاهی استوار
کلک گفتا هستم آن نقاش کز نقش منست
خوب و زشت و نیک و بد در دین و دنیا آشکار
تیغ گفتا قوت مریخ دارد جرم من
در مصاف و جنگ باشد جرم من مریخ وار
کلک گفتا از عطارد بهره دارد فعل من
در حساب و در کتابت هستم او را اختیار
تیغ گفتا من درختی ام که در باغ ظفر
دارم از بیجاده برگ و دارم از یاقوت نار
کلک گفتا من سحابی ام که باران منست
عنبر و مشک و منم عنبرفشان و مشکبار
تیغ گفتا من یکی شیرم که دارم روز رزم
مغز بدخواهان سلطان معظم مرغزار
کلک گفتا من یکی مرغم که بر سیم سپید
رازها پیدا کنم چو بارم از منقار قار
تیغ گفتا پادشاهانرا بمن فخرست از آنک
چند گه بودم من اندر دست حیدر ذوالفقار
کلک گفتا در جهان از قول و از فعل منست
قصه ی شاهان و اخبار بزرگان یادگار
هر دو زین معنی بسی گفتند و آخر یافتند
قیمت و مقدار خویش از دست شاه روزگار
سایه ی یزدان ملکشاه آفتاب خسروان
شهریار کامران و پادشاه کامکار
آن شهنشاهی که هست اندر عرب و اندر عجم
از مبارک دست او تیغ و قلم را افتخار
اندر آن وقتی که ایزد شخص آدم آفرید
این جهان فرمان عدلش را همی کرد انتظار
هم بمشرق هم بمغرب خسروان جستند ملک
جز بر او نگرفت ملک مشرق و مغرب قرار
هست بر دفتر نگار مدح دیگر خسروان
مدح سلطان هست بر جان خردمندان نگار
دوستان و دشمانش را بلندی داد چرخ
دوستانش را زتخت و دشمنانش را زدار
کمر از یک ذره و یک قطره باشد از قیاس
پیش ظلم او جبال و پیش جود او بحار
هر کجا مغفر بود شمشیر او مغفر شکاف
هر کجا جوشن بود شمشیر او جوشن گذار
در نشاط آرد جهانرا همت او روز بزم
در سجود آرد شهانرا هیبت او روز بار
هست عدلش در جهان خورشید ناپیدا زوال
هست ملکش بر زمین گردون ناپیدا کنار
هست در چشم عدو دیدار او بی نار نور
هست در مغز عدو شمشیر او بی نور نار
پادشاها از تو فرخ تر نباشد پادشاه
شهریارا از تو عادل تر نباشد شهریار
مرکب شاهی و دولت را عنان در دست تست
جز تو در گیتی نمی زید بر آن مرکب سوار
چون نشستی تو بر اسب دولت آن ساعت نشست
از سم اسب تو بر روی بداندیشان غبار
نام آنکس کو ترا بنده نباشد هست ننگ
فخر آنکس کو ترا چاکر نباشد هست عار
هر کرا در سر خمارست از شراب کین تو
ضربت تیغ تو او را بشکند در سر خمار
دولت و بخت تو شاها سازگارست و جوان
دولت و بخت عدو پیر آمد و ناسازگار
با چنین بخت و چنین دولت کجا ماند عدو
با چنان بخت و چنان دولت کجا ماند حصار
تیر تو با کین تو دارد مگر پیوستگی
زان کجا هر دو بصید اندر یکی دارند کار
تیر تو گیرد شکار اندر میان دام و دد
کین تو گرد جهان دشمن همی گیرد شکار
تا چمن دینار گون گردد بهنگام خزان
تا زمین زنگار گون گردد بهنگام بهار
همچنان بادی که هستی کامکار و کامران
همچنان بادی که هستی شادکام و شادخوار
روزگار و دولت و بخت تو هر سه بر مراد
روزگارت بنده و دولت ندیم و بخت یار
***
در مدح امیر داد ابوشجاع حبشی بن آلتو نتاق
ای تازه تر از برگ گل تازه ببربر
پرورده ترا خازن فردوس ببر بر
عناب شکر بار تو هر گه که بخندد
شاید که بخندند بعناب و شکر بر
در سیم حجر داری و بر ماه چلیپا
ماه تو بزیر اندر و سیمت بزبر بر
زین روی همی بوسه دهند ای بت مه روی
رهبان بچلیپا برو حاجی بحجر بر
در سایه ی زلف تو سپاه حبش و زنگ
بودند از آن جادوی بابل بحذر بر
گشتند هزیمت مگر اکنون که فتادند
مانند هزیمت زدگان یک بدگر بر
بر لؤلؤ خوشاب زیاقوت زدی قفل
وز غالیه زنجیر نهادی بقمر بر
مپسند که دارند مرا در غم هجران
قفل تو و زنجیر تو چون حلقه بدر بر
بستی کمر و راه سفر پیش گرفتی
پیش از سفر تست دل من بسفر بر
جسمم بکمر ماند و چشمم بدو کوکب
کوکب بکمر برزده چون سیم بزر بر
ای کاش ترا جسم منستی بمیان بر
وی کاش ترا چشم منستی بکمر بر
تا چند نهم بیهده اندر صف عشاق
از حسرت تو داغ جدایی بجگر بر
گر بخت شود یار نهم در صف احرار
از دولت تاج الامرا تاج بسر بر
خسرو حبشی شمس معالی که زرسمش
توقیع معالیست بمنشور هنر بر
شاهی که بر او فتح و ظفر فتنه شدستند
چون شیعه و سنی بعلی و بعمر بر
آن گوهر رخشنده بر آن پیکر تیغش
باران شبانه است تو گویی بخضر بر
با دولت عالیش مدارست جهانرا
چندانکه مدارست جهانرا بمدر بر
هرگه که شود سرخ بخون دل اعدا
گویی که شد آمیخته باران بشرر بر
آن شهر گشایی تو که با شرح فتوحت
شرطست کشیدن خط نسیان بسمر بر
در معرکه گر پیش تو آیند جهانی
با تیغ تو جان همه باشد بخطر بر
گویند قضا و قدر از چشم نهانست
هست این خبر و تکیه نباشد بخبر بر
گو خیز و ببین دست تو بر قبضه ی شمشیر
آن کس که ندیدست قضا را بقدر بر
کین تو بر اعدای تو مشئوم تر آمد
از تاختن رستم سکزی بپسر بر
مهر تو بر احباب تو فرخنده تر آمد
از پیرهن یوسف مصری بپدر بر
گر بحر و جبل را کرم و حلم تو بودی
از سنگ و صدف بند نبودی بگهر بر
ور زانکه بدی چون تو شفیعی بقیامت
مالک بزدی قفل بدرهای سقر بر
آمد مه نیسان و در این ماه عجب نیست
گر فخر کند باغ بایوان و طرر بر
شد ابر سخی دست و همه لؤلؤ خوشاب
از بحر برآورد و پراگند ببربر
بر نسترن و گل بنفیر آمده بلبل
کز نسترن و گل نفر آید بنفر بر
کبکان و شق پوش زبس لاله که خوردند
منقار همه گشت عقیقی بکمر بر
از خاک برآورد مطر گنج نهانی
کردی مگر از جود موکل بمطر بر
ای بار خدایی که در اوصاف معالیت
تا وان نبود نظم معانی بفکر بر
بر نقش مدیح تو همه ساله معزی
چیره است چو نقاش بر اشکال و صور بر
مولع شده بر گفتن شکر تو شب و روز
چون عابد بیدار بتسبیح سحر بر
یکچند بدرگاه تو برخاست که باشد
آموخته چون آهوی دشتی بشمر بر
لیکن چو همی دزد خر و رخت شناسد
ترسید در این راه نهد رخت بخر بر
تا چرخ زیاقوت و در در مه نیسان
هر ساله همی مرسله بندد بشجر بر
قدر تو چنان باد که خاک قدمت را
تفضیل نهد چرخ بیاقوت و درر بر
در ملک ترا بر امرا باد تقدم
تا هست تقدم زمحرم بصفر بر
پیوسته بماناد ترا عمر و جوانی
تا عمر و جوانی نبود جز بگذر بر
هر روز ترا نو ظفری باد و تو هر شب
نوشیده می لعل مروق بظفر بر
روزت همه نوروز زخوبان دلفروز
حوریت ببربر چو گل تازه ببربر
شعریت فرستاد بدانگونه که گفتند:
«نوروز فراز آمد و عیدش باثر بر»
***
ایضا در مدح ابوشجاع حبشی بن آلتو نتاق
توانگری و جوانی و عشق و بوی بهار
شراب و سبزه و آب روان و روی نگار
خوشست خاصه کسی را که بشنود بصبوح
زچنگ نغمه ی زیر و زنای ناله ی زار
دو چیز را بدو هنگام لذت دگرست
سماع را بصبوح و صبوح را ببهار
صبوح ساز و دگر باره عشرت از سر گیر
که باغ تازگی از سر گرفت دیگر بار
گرفت لاله بصد مهر سبزه را در بر
گرفت سبزه بصد عشق لاله را بکنار
بر آن صحیفه که یک چند زرگران خزان
بجرب دستی بردند زر و سیم بکار
مهندسان بهاری بر آن صحیفه کنون
همی کشند خط از لاجورد و از زنگار
بلاله بنگر کو را چه مایه بهره رسید
زباد مشک فشان و زابر لؤلؤ بار
حکایت از رخ معشوق و چشم عاشق کرد
که بهره یافت زمشک و زلؤلؤ شهوار
مگر که کبکان اندر ضیافت نوروز
بریده اند سر زاغ بر سر کهسار
که بسته اند پر زاغ بر سر تیریز
که کرده اند همه خون زاغ بر منقار
دعا گرند بشاخ چنار مر گل را
تذرو و فاخته و عندلیب و قمری و سار
اگر دعا گر گل بر چنار مرغانند
چرا چو دست دعاگر شدست دست چنار
درست گویی دینارهای بی سکه است
چو بنگری بگل زرد و سرخ در گلزار
زبهر مرتبه خواهد نهاد دست سپهر
بنام خسرو دیندار سکه بر دینار
معین دولت شاه مظفر منصور
امین ملت شرع محمد مختار
ابوشجاع سرافراز خسروان حبشی
امیر داد خداوند و سید احرار
بزرگ بار خدایی که آفرینش را
شدست واسطه ی عقد و نقطه ی پرگار
سخن زهفت و چهارست فیلسوفان را
که کون عالم ازین کرد عالم الاسرار
زنام و کنیت او جوی سر این معنی
که هست کنیت او هفت حرف و نام چهار
زهمتش فلک المستقیم را حدست
که هست همتش از وی بلندتر بسیار
چو وهم قصد کند تا رسد بهمت او
بخواهش از فلک مستقیم خواهد بار
همی کنند بنامش فرشتگان تسبیح
همی کنند مدیحش فرشتگان تکرار
گل موافقتش را غنیمتست نسیم
می مخالفتش را هزیمتست خمار
قضا گشاده کند کار او چو بست کمر
قدر پیاده رود پیش او چو گشت سوار
کند بمجلس و میدان دو پیشه ی متضاد
بدت گوهر بار و بتیغ گوهر دار
بتیغ اگر ملک الموت وار جان ببرد
بدست باز دهد جان رفته عیسی وار
کجا روان شود از دست شست او دو خدنگ
که هر دو را زپس یکدگر بود رفتار
چو در نشانه نشاند خدنگ پیشین را
کند خدنگ دگر را نشانه از سوفار
ایا زدولت تو دیده هر کسی معجز
و یا بمعجز تو کرده هر کسی اقرار
شود زرایت و رای تو کار ملک درست
چنانکه حکم شریعت بآیت و اخبار
در خزانه ی عقلی باتفاق چنانک
در مدینه ی علمست حیدر کرار
محاسبانی کاندر ولایت تو همی
زدخل و خرج به … همی کنند نثار
قرار مال و ولایت دهند و نشناسند
که مال را نبود با سخاوت تو قرار
حصار پیش تو صحرا شود چو عزم کنی
و گر چو حزم تو صحرا حصین کند چو حصا
اگر خدای بدان خواستی که تا باشد
مخالفانت زتیمار مفلسی بیمار
زبخشش تو زعالم برون شدی افلاس
زرامش تو زگیتی برون شدی تیمار
زخامه ی تو سرشکی عجب همی بارد
که خار بی گل ازو روید و گل بی خار
رسیده از گل بی خار و خار بی گل تو
ولی بتاج و بتخت و عدو ببند و بدار
زبان فتح و ظفر در دهان جود و سخا
بود حسام تو در دست تو گه پیکار
سران ازو شده زنهار خواه و این نه عجب
مثل زنند که خواهد سر از زبان زنهار
خروش کوس تو چون در مصاف برخیزد
زمین بجنبد و گردون برون شود زمدار
ببوستان قضا بر کنار جوی اجل
بنفشه رنگ حسام تو لاله آرد بار
زاشک خسته رسانی بپشت ماهی نم
زخون کشته رسانی بروی ابر بخار
ظفر پذیره همی آید و همی گوید:
«چنین نماید شمشیر خسروان آثار»
تراست طالع میمون و اختر مسعود
تراست رایت منصور و لشکر جرار
بدین صفت که تویی هر کجا شوی حاضر
ملوک را بحضور تو باشد استظهار
ملک زدولت بیدار شاکرست و ترا
سزای دولت بیدار او دل هشیار
مخالفان بتفاریق سست و خفته شوند
چو جمع شد دل هشیار و دولت بیدار
بزرگ بختا نیک اخترا جوانمردا
چه گویمت که بکردار بیشی از گفتار
بلاغت تو فزونتر زهر مبالغتی
که جمله ی شعرا کرده اند در اشعار
همی زبهر پرستیدن و ستودن تو
حیات خلق پدید آید از در و دیوار
شنیده ای خبر من رهی که چون بودم
بجبر محض گرفتار خدمتی دشوار
ثنا و شکر تو همواره بود کار مرا
وگر چه رفت بسی کارهای ناهموار
دلم زمدح تو از غم تهی شدست چنانک
هوا بقطره ی باران تهی شود زغبار
قوی شدم زتو امروز و سست بودم دی
جوان شدم زتو امسال و پیر بودم پار
خلاص یافتم و زر خالص آوردم
بمجلس تو چنینست زر راست عیار
عیار و وزن چنین زر تو دانی از ملکان
که خاطر تو محکست و عقل تو عیار
همیشه تا نبود رنگ ناز آبی را
چنان کجا نبود آب را حرارت نار
عدوت را رخ زرد و دل شکافته باد
زآب حسرت و نار بلا چو آبی و نار
تو در پناه خدای و خدایگان جهان
زجاه و عمر و جوانی و بخت برخوردار
رسیده رایت فتح تو بر بروج و نجوم
فتاده سایه ی عدل تو بر بلاد و دیار
روان شده امرا را بامر نو مرسوم
روان شده شعرا را بجود تو بازار
گرفته جام بدست و نهاده جان بر کف
برزم و بزم تو خوبان و قندهار و تتار
همه شکر لب و بادام چشم و بسته دهان
بنفشه زلف و سمن عارضین و گل رخسار
خجسته بر تو بهار و شکوفه و نوروز
وزین بتان دل افروز بزم تو چو بهار
سپهر طالع عمرت کشیده بر عددی
که عشر آن عدد آید هزار بار هزار
***
در مدح شرف الملک ابوسعد طاهر قمی
مستی و عاشقی و جوانی و نوبهار
آنرا خوشست کز بر او دور نیست یار
مسکین کسی که عاشق و مست و جوان بود
از یار خویش دور بود وقت نوبهار
باد صبا نگارگر بوستان شدست
در بوستان چگونه توان بود بی نگار
صد خرمن گلست کنون در میان باغ
آنرا بتر که خرمن گل نیست در کنار
وقت سحر زفاخته آمد مرا عجب
تا ناله چون کند زبر سرو جویبار
وز ابر نیز هم عجب آمد مرا همی
تا چون کند زدیده روان در شاهوار
ای فاخته تو باری عاشق نیی چو من
چندین منال بر گل و بر سروزار زار
ای ابر نیستی چو من اندر بلای هجر
چندین سرشک بیهده از دیدگان مبار
کار منست ناله ی زار و گریستن
کز عشق مستمندم و از هجر سوکوار
نه روی آن که دوست بر من گذر کند
نه راه آن که من ببر او کنم گذار
تدبیر کار خویش ندانم که چون کنم
کز دست او زدست من اندر گذشت کار
امروز بامداد شدم سوی بوستان
تا بوی بوستان زسرم کم کند خمار
دیدم هزار لعبت دیبا لباس را
در دست پاره کرده و در گوش گوشوار
گفتی که جبرئیل بر آن لعبتان همی
از آسمان ستاره کند هر زمان نثار
نزدیک لاله برد صبا باد سرد من
افسرده گشت چون دل من او بلاله زار
نرگس گشاد چشم و رخ زرد من بدید
شد چشم او زعکس رخ شنبلید وار
گلبن زخون دیده ی من شربتی بخورد
آورد شاخ او همه یاقوت سرخ بار
گفتی بنفشه از جهت داغ و درد من
جامه کبود کرد و خمیده شد و نزار
گفتی رفیق وار زبهر دعای من
برداشتست دست سوی آسمان چنار
آری مرا چنار ثناگر سزد چو من
باشم ثناگر شرف الملک شهریار
بوسعد پیر دولت و پیرایه ی بشر
نور دل سعادت و تاج سر تبار
صدری که نیست جز بمراد و هوای او
نه نجم را مسیر و نه افلاک را مدار
در همتش همی نرسد گردش فلک
گویی فلک پیاده شد و همتش سوار
یک در شمار اصل هزارست از آنکه او
هست از شمار یکتن و هست از هنر هزار
توقیع او بدیع تر از صورت پریست
از شرم آن پری نشود هرگز آشکار
دست زمانه سرمه کند چشم خویش را
چون بر هوا شود زسم اسب او غبار
گر ابر بهره یابد زرین کند سرشک
ور بحر بهره یابد مشکین کند بخار
ماند بنار خشمش و ماند بخاک حلم
اندر یکی تحرک و اندر یکی قرار
جان در تعجبست و خرد در تفکرست
تا خاک را چگونه مسخر شدست نار
گرچه ارم زنقش بدیعست نامور
ور چه حرم زامن تمامست نامدار
نقش ارم زخامه ی او هست مسترق
امن حرم زخانه ی او هست مستعار
هر چند روزگار دگر گشت زآنکه او (کذا)
جز خواجه کیست سید پیران روزگار
هر مدعی که بیهده دعوی کند همی
کاندر جهان چو خواجه دگر هست حق گزار
نپذیر ازو مجرد دعوی و گو برو
گرد جهان بگرد و کریمی چو او بیار
ای همت رفیع تو قانون احتشام
وی سیرت بدیع تو فهرست افتخار
جود ترا لقب ننهم آفتاب و بحر
کز بحر ننگ دارد و از آفتاب عار
ماند بآفتاب و خرد رای روشنت
کاصل همه علوم بدو گردد استوار
در سایه ی عنایت تو روبه ضعیف
دنبال شیر شرزه بخاید بمرغزار
گردون بزینهار فرستد ستاره را
پیش کسی که پیش تو آید بزینهار
هستی بشفقت پدری اختیار آن
کو را خدای کرد بسلطانی اختیار
هر روز هست حشمت تو بیشتر زدی
هر سال هست پایه ی تو پیشتر زپار
نور سعادت تو همی زر کند زخاک
بوی عنایت تو همی گل کند زخار
از قوتی که دست ترا داد آسمان
وز قدرتی که کلک ترا داد روزگار
وقت ستایش تو گمان آیدم که هست
دست تو دست حیدر و کلک تو ذوالفقار
شکر تو هست دام و دل من شکار تست
آری چو دام شکر بود دل بود شکار
زر سخن بپیش تو پاک آورم همی
زیرا که خاطر تو همی گیردش عیار
گردون زحله های دگر نقش بسترد
وین حله ها بماند تا حشر یادگار
تا عالمان زقصه ی موسی و حال خضر
گویند نکته ها که بود شرع را حصار
کلک تو باد در کف راد تو چون صدف
زآنسان که بود در کف موسی عصا چو مار
از قوت سمائی و الهام ایزدی
بادی بعمر و علم چو خضر بزرگوار
رای شریف تو بهمه خیرها مشیر
شخص کریم تو بهمه فخرها مشار
در روزنامه ی قدر و دفتر قضا
عمر تو برگذشته زاندازه ی شمار
***
در ستایش خواجه نظام الملک
کنون که خور بترازو رسید و آمد تیر
شدند راست شب و روز چون ترازو و تیر
بکوه سونش سیم و بباغ آبی و سیب
مگر که سیمگر و زرگرند لشکر تیر
مگر که باد خزان صیقلست کز عملش
چو روی آینه روشن شدست روی غدیر
مگر که عاشق زارند لعبتان چمن
که پشتشان چو کمانست و رویشان چو زریر
زفربهی شد و زینت بسان ربع و طلل
هر آن صنم که در آن خانه بود چون تصویر
گمان برم که گلستان گناه آدم کرد
که شد برهنه چو آدم زجامه های حریر
بتاکهای رزان بر بین که دست خزان
هزار خوشه ی لؤلؤ فزوده است بقیر
شد از سفیدی و سرخی بدیع گونه ی سیب
چو رنگ و روی بتی کز جفا خورد تشویر
بصورت و صفت آبی چو گوی زرینست
برو نشسته زمیدان شاه گرد عبیر
کفیده نار و درو دانه های سرخ پدید
چو روز رزم دهان مخالفان وزیر
قوام دین رضی مقتدی اتابک شاه
نظام ملک حسن سید صغیر و کبیر
بزرگوار وزیری که از سلامت و امن
غنی شدست بتدبیر او جهان ففیر
میان غیب و میان ضمیر روشن او
ستاره واسطه گشتست و آفتاب سفیر
چو گردش فلکست امر او که عالمرا
دهد جوانی و پیری و خود نگردد پیر
مسیح اگر بدعا جان رفته باز آورد
همان کند گه توقیع کلک او بصریر
نه راستی قلم او بتیر ماند راست
همی بچرخ بر از تیر او ببارد تیر
رسی زقلت شکر از کفش بکثرت مال
که او دهدت بشکر قلیل ما کثیر
کسی که پشت کند پیش تیر او چو کمان
سعادت ابد از تیر خرج یابد تیر
نه سنگ زر کند اقبال او چرا نکنند
زخاک درگه او کیمیاگران اکسیر
چنان نماید بحر عریض پیش دلش
که آبگیر نماید بپیش بحر غزیر
موافقش زسعیر ایمنست و این نه عجب
زبهر آنکه حرامست بر سعید سعیر
چو نام او نبود ناتمام باشد مدح
که مدح همچو نمازست و نام او تکبیر
چرا بقول منجم مؤثرست سپهر
که در سپهر کند دولتش همی تأثیر
زمین زدولت او دید صد هزار اثر
بزیر هر اثری صد هزار چرخ اثیر
زبهر مژده ی فتح و بشارت ظفرش
همیشه رنجه بود پای پیک و دست دبیر
گهی زشرق فرستد بسوی غرب رسول
گهی زغرب فرستد بسوی شرق سفیر
چو هست نصرت سنت مرادا و شب و روز
خدای هست مر او را بهر مراد نصیر
ایا علوم تو اسباب عقل را معنی
و یا رسوم تو آیات عدل را تفسیر
زاعتقاد تو گر نسختی برند بچین
شوند مانویان دین پرست و شرع پذیر
وگر پیام تو در خواب بشنود قیصر
زجائلیق جز اسلام نشنود تعبیر
مرادهای تو گویی ببرج تقدیرست
کز آن بروج درآید کواکب تقدیر
هر آنچه رای تو بگزیندش گزیده بود
که رای پاک تو در ملک ناقدیست بصیر
مخالف تو چو زیرست و زیر زخم قضا
عجب نباشد اگر زیر زخم باشد زیر
همی سبق برد از روزگار مدت تو
که مدت تو طویلست و روزگار قصیر
بفر بخت تو دراج زیر چنگل باز
برون کند زنشیمن عقاب را بصفیر
وگر بود بکف شیر بچه ی روباه
چو بوی عدل تو بیند زشیر خواهد شیر
همیشه خلق جهانرا تویی بعجز مشار
چنانکه شاه جهانرا تویی بخیر مشیر
زبهر آنکه مکان محبت تو دلست
زعضوهای دگر بر تن او شدست امیر
چنان ندید جهان در جلالت و تعظیم
چنین نزاد فلک در کفایت و تدبیر
ضمیر و وهم شما را چگونه وصف کنند
که بر گذشت ثنای شما زوهم و ضمیر
شرف گرفت بتو نامه و دوات و قلم
چنان کجا بشهنشه حسام و تاج و سریر
حسام در کف شاه و قلم بدست تو در
دو معجزند ولایت گشای و کشور گیر
درست شد که زاهل حسام و اهل قلم
ترا و او را ایزد نیافرید نیر
ثناگران نتوانند کرد وصف شما
اگر بطبع فرزدق بوند و لفظ جریر
نکرد بنده معزّی و هم نخواهد کرد
بشکر هر دو خداوند یک زمان تقصیر
ولیکن ار همه ی عمر شکر هر دو کند
چو بشمرند بود صد یکی زعشر عشیر
همیشه تا که همی لحظه ای نیاساید
هم آسمان زمدار و هم اختران زمسیر
ضمیر و خاطر و رای جهانفروز تو باد
بر آسمان وزارت چو اختران منیر
دل زمانه بفرمان تو گرفته قرار
دو چشم ملک بپیروزی تو گشته قریر
تو صدر عالم و در صدر دین و دولت و داد
فزوده قدر تو تقدیر روزگار قدیر
***
در مدح یکی از وزرا
پیام دادم نزدیک آن بت کشمیر
که زیر حلقه ی زلفت دلم چراست اسیر
جواب داد که دیوانه شد دل تو زعشق
بره نیارد دیوانه را مگر زنجیر
پیام دادم کز بهر چیست گرد رخت
زمشک و غالیه خطی کشیده حلقه پذیر
جواب داد که خط من آیتی عجبست
که هیچکس بجهان در نداندش تفسیر
پیام دادم کان عارض چو شیر سپید
رها مکن که شود سر بسر سیاه چو قیر
جواب داد که گر شیر من چو قیر شود
روا بود چو همه قیر تو شدست چو شیر
پیام دادم کز روی زرد و ناله ی زار
بزر و زیر همی مانم ای بت کشمیر
جواب داد که از زیر و زر بود شاهی
چراغمست ترا گر چو زر شدی و چو زیر
پیام دادم کز عشق تو رخ و تن من
چرا زریر و کمان شد که بود لاله و تیر
جواب داد که در عشق چون تو بسیارند
زتیر کرده کمان و زلاله کرده زریر
پیام دادم کامد بدست تو دل من
بدل بسنده کن و جان من شکار مگیر
جواب داد که جان و دلت بدست منست
چو شرق و غرب بفرمان شاه و حکم وزیر
پیام دادم کو را غیاث ملت خوان
که عدل اوست بشر را بزرگوار بشیر
جواب داد که او را وزیر عادل گوی
که چشم دولت عالی بدو شدست بصیر
پیام دادم کاندر جهان نظیرش کیست
بدین و دولت و فرهنگ و دانش و تدبیر
جواب داد که او را نظیر نشناسم
زبهر آنکه خدایش نیافرید نظیر
پیام دادم کز قدر او بحکم قیاس
چه پایه فرق کنم تا بآفتاب منیر
جواب داد که بسیار فرق باید کرد
که قدر خواجه عظیمست و آفتاب حقیر
پیام دادم کز دولتش عجب دارم
که قادرست بتأثیر همچو چرخ اثیر
جواب داد که این دولت جهان آرای
زیادتست زچرخ اثیر در تأثیر
پیام دادم کز منتش گرانبارند
رعیت و سپه شهریار کشور گیر
جواب داد که در زیربار منت او
هزار خواجه فزونست و صد هزار امیر
پیام دادم کز دست و طبع او خیزد
نسیم باد صبا و سرشک ابر مطیر
جواب داد که ابر مطیر و باد صبا
همی خورند زدست و زطبع او تشویر
پیام دادم کز عدل اوست ناپیدا
چو آب حیوان در دهر فتنه و تزویر
جواب داد که از جود اوست ناموجود
چو کیمیا و چو سیمرغ در زمانه فقیر
پیام دادم کازادگان دنیا را
بجای روزی توقیع کلک اوست مشیر
جواب داد که هرچ آن مسیح کردبدم
همی کند گه توقیع کلک او بصریر
پیام دادم کز دشمنان دولت او
شدست بخت نفور و همی کنند نفیر
جواب داد که بر روزنامه ی ملکان
نبشت گردون مایملکون من قطمیر
پیام دادم کاندر ضمیر و فکرت او
جواهر خردست و نوادر تقدیر
جواب داد که معلوم کرد عالم را
ملک بفکرت و تقدیر ایزدی بضمیر
پیام دادم کز بخشش خدای کریم
نرفت و هم نرود در رضای او تأخیر
جواب داد که از گردش سپهر بلند
نرفت و هم نرود در مراد او تقصیر
پیام دادم کاقبال بی پرستش او
بود بنزد خردمند خواب بی تعبیر
جواب داد که اشعار بی ستایش او
بود بنزد سخندان نماز بی تکبیر
پیام دادم کز طبع من گهر خیزد
کجا کند قلم من مدیح او تحریر
جواب داد که از طبع تو گهر نه عجب
که هست طبع تو در مدح او چو بحر غزیر
پیام داد کز خدمتش قرار دلست
همیشه باد بدو چشم روزگار قریر
جواب داد که تا سعد و نصرت از فلکست
فلک مساعد او باد و روزگار نصیر
***
در مدح معین الملک سید الرؤسا
چه جوهرست که آنرا زآهنست حصار
سر از حصار کشد بر سپهر دایره وار
چنانکه پیکر تن توده دارد از یاقوت
فراز تارک سر پرده دارد از زنگار
شهاب او بهوا بر شهاب گوهر پاش
شعاع او بزمین بر شهاب گوهر بار
چو شیر غرد و از صولتش بغرد شیر
چو مار پیچد و از هیبتش بپیچد مار
گهی دمیده شود بر سرش بنفشه ستان
گهی شکفته شود بر تنش شقایق زار
گهی بسان نگاری شود ……… برگ
گهی بسان درختی شود عقیقش بار
گهی چو ابر که سرخی پذیرد از خورشید
گهی چو مهر که زردی پذیرد از کهسار
گهی چو سفته ی زرگاه چون گداخته لعل
گهی چو دسته ی گل گاه چون شکافته نار
گهی فشاند بر خاک قطره ی زرین
گهی ستاره فرستد بر آسمان بقطار
چنانکه جوهر او بر زمین سوار شدست
شدست بخت خداوند بر سپهر سوار
معین ملک شهنشاه سیدالرؤسا
ابوالمحاسن احسان نمای نیکوکار
بزرگ بار خدایی که گاه قوت و قهر
بر آسمان زحل بخت او زند پرگار
هنر کفایت او را بود ستایشگر
خرد ستایش او را بود پذیرفتار
نهد ستاره مر او را که او نهد حشمت
دهد زمانه مر او را که او دهد زنهار
گه بهار کجا دست او ببیند ابر
زبیم نعره زند وز حسد بگرید زار
زبسکه تیغ زند مرگ بر مخالف او
بود مخالف او آهنین بروز شمار
بکان اگر خبر نام او بیابد زر
شود میانه ی کان زر بنام او دینار
اگر قیاس هنرهای او پدید آید
زخاک موج پدید آید وز آب غبار
ایا نتیجه ی اقبال و آفتاب هنر
زمانه مدح ترا هر زمان کند تکرار
سیاست تو کند خیره دیده ی دشمن
اشارت تو کند تیره پیکر کفار
جهان چو خاتم و شاه جهان بسان نگین
بر آن خجسته نگین از کفایت تو نگار
دل تو لؤلؤ شهوار و همت تو چو بحر
که دید بحر که خیزد زلؤلؤ شهوار
چنانکه هست بخاک اندرون قرار از کوه
زحلم تست بکوه اندرون همیشه قرار
اگر زجود تو باشد سحاب را باران
بود همیشه بدهر اندرون شگفته بهار
کسی که باد خلاف تو دارد اندر سر
دهد بباد سر و خاک گیردش بکنار
هر آنگهی که کند کلک مشکبار تو سیر
ترا پیام فرستد ستاره و سیار
که ای یگانه آفاق باشیم دستور
اگر بدست تو کلکی شوم قلم کردار
سپهر بار محن جاودانه برگیرد
از آنکسی که بخدمت بر تو یابد بار
زبسکه پیش تو مردم زمین دهد بوسه
بصورت تن مردم شده در و دیوار
بلند قد را گرچه معزیم لقبست
زتست عز من از مهتران کهتر دار
هر آنگهی که من از شکر تو سخن گویم
نماندم سخن و باز مانم از گفتار
بآفرین تو مقدار داشتم لیکن
فزود جامه و دستار تو مرا مقدار
بآب همت و جود تو شسته ام سر و تن
تنم زجامه همی نازد و سر از دستار
همیشه تا نبود پستی و بلندی جفت
همیشه تا نبود خواری و عزیزی یار
بلند باد ترا بخت و کینه جوی تو پست
عزیز باد ترا عمر و بدسگال تو خوار
***
در مدح خواجه فخرالملک بن خواجه نظام الملک
ماند بصنوبر قد آن ترک سمن بر
گر سوسن آزاد بود بار صنوبر
آن سوسن آزاد پر از حلقه ی زنجیر
وآن حلقه ی زنجیر پر از توده ی عنبر
گر هست رخش پاکتر از نقره ی صافی
ور هست رخش سرختر از لاله ی احمر
آن نقره ی صافی که نهفتست بسنبل
وان لاله ی احمر که سرشتست بشکر
یک روز گذر کرد برو حور بهشتی
یک بار برو کرد نظر ماه منور
از صورت او حور شد آراسته صورت
وز پیکر او ماه شد افراخته پیکر
بودند بصورتگری و بتگری استاد
هم مانی صورت گر و هم آزر بتگر
لیکن ننگاریده چنو خامه ی مانی
لیکن نتراشیده چنو رنده ی آزر
تا از بر گلبرگ سمن برگ فگندست
چون حلقه ی چنبر خم آن زلف معنبر
بازیگری آموزد هر روز دل من
باشد که جهد بیرون از حلقه ی چنبر
ای زلف دلاویز تو حلقه شده بر ماه
من در غم آن حلقه چو حلقه شده بر در
در دیده ی من رشته ی گوهر بگسستست
تا دیده ام اندر دهنت رشته ی گوهر
گه کام من از فکرت موی تو شود خشک
گه چشم من از حسرت روی تو شود تر
خسته چه کنم جان بجفای چو تو جانان
بسته چه کنم جان بهوای چو تو دلبر
تا فاخته مهری تو و طاوس کرشمه
عشق تو چو بازست و دل من چو کبوتر
بیچاره کبوتر که درو چنگ زند باز
هم سوده شود بالش و هم خسته شود پر
ای عاشق آشفته حذر کن زره عشق
کز گنج شدی درویش از رنج توانگر
عشقی که ترا رنج دهد بر چه بکارست
شو خدمت آن کن که ترا گنج دهد بر
نصر دول و زین ملل میر خراسان
اصل ظفر و فتح ابوالفتح مظفر
آن بار خدایی که زتعظیم و جلالت
با فرق زحل پایه ی او هست برابر
اندر ملکوت ازل از حشمت نامش
خورشید شده خاطب و گردون شده منبر
ایام نمودست زبهروزی او فخر
اعلام فزودست زپیروزی او فرب
بر رزمگهش رشک برد روضه ی رضوان
وز بارگهش فخر کند گنبد اخضر
تیزست بدو دولت سلطان معظم
تازه است بدو ملت مختار پیمبر
در صنع چه جودش چه نم قطره ی باران
در خشم چه فعلش چه تف شعله ی آذر
در وهم ندارد مدد نعمت او حد
وز نطق ندارد عدد منت او مر
هرگز نرسد خاطر شاعر بکمالش
هرگز نرسد دست منجم سوی اختر
ممکن نشود در سخن اندازه ی مدحش
ممکن نشود زاویه بر شکل مدور
ای مهر سعادت شده در مهر تو مدغم
ای کار نحوست شده در کین تو مضمر
عالی بتو نام پدران تا گه آدم
باقی بتو جاه پسران تا گه محشر
شاکر زتو شاهنشه و راضی بتو دستور
روشن بتو لشکرگه و خرم بتو لشکر
آباد بر آن شاه که دارد چو تو مونس
آباد بر آن شهر که دارد چو تو داور
تا کرد قضا صورت ترکیب تو موجود
توفیق مرکب شد و تأیید مصور
شد عقل چو شاگرد و ضمیر تو چو استاد
شد جود چو فرزند و مزاج تو چو مادر
گر پیش دم و جود تو سنگ آید و پولاد
پولاد منقش شود و سنگ معطر
ور پیش تف تیغ تو نیل آید و زنگار
زنگار طبرخون شود و نیل معصفر
گر روی زمین یافتی از دست تو باران
خاکش همه زر بودی و خارش همه عنبر
ور عزم سکندر همه چون عزم تو بودی
پنهان نشدی چشمه ی حیوان زسکندر
تأیید همیشه تبع بخت تو باشد
بخت تو مقدم شد و تأیید مؤخر
بر گردن و بر تارک حوران بهشتست
از نام تو پیرایه و از مدح تو افسر
ای میر جوان بخت که چشم فلک پیر
یک میر ندیدست و نبیند کس دیگر
سرمه است مرا خاک قدمهای تو در چشم
تا جست مرا خاک قدمهای تو بر سر
در حضرت و در غیبت تو ساخته ام من
جان دفتر مدح تو و دل کاتب دفتر
طبعم چو بهشتست و ثنای تو چو رضوان
شکر تو چو طوبی و مدیح تو چو کوثر
جز شکر تو و شکر برادرت نگویم
تا هست زانعام تو و جود برادر
بر آخور من مرکب و در خانه ی من فرش
در عیبه ی من جامه و در کیسه ی من زر
تا باشد از اجرام گهی سعد و گهی نحس
تا باشد از احکام گهی خیر و گهی شر
بادند هوا جوی تو اجرام یکایک
بادند ثناگوی تو اجسام سراسر
پیمان ترا تاجوران گشته متابع
فرمان ترا ناموران گشته مسخر
فرخ تر و خوشرام تر امروز توازدی
و امسال تو از پار همایون تر و خوشتر
رایت سوی مدحتگر و چشمت سوی معشوق
گوشت سوی خنیاگر و دستت سوی ساغر
***
در مدح خواجه فخرالملک
بگوش برهنه ای ترک زلف تافته سر
مکن دلم زدو زلفین خویش تافته تر
که من شوم بسر کوی عشق تافته دل
چو برنهی بسر گوش زلف تافته سر
دو زلف تو چو کند زرد و سرخ روی مرا
کند زغمزه کبود آن دو چشم جادوگر
گهی دو سنبلت از لاله شنبلید کند
چو برنهی بسر گوش زلف تافته بر
دو قفل داری بر درج لؤلؤ از یاقوت
بگرد لاله دو زنجیر داری از عنبر
همیشه بر دل سنگین خویش رحمت را
بدان دو قفل و دو زنجیر بسته داری در
اگر حقیقت دانی که هرگز از زر و سیم
نه نال آرد بار و نه سرو دارد بر
مرا زبهر چه گویند نال زرین رخ
ترا زبهر چه خوانند سرو سیمین بر
زعشق آن لب چون انگبین و شکرتست
که من چو موم گدازانم و چو نی لاغر
نه ممکنست که چون من کسی زآدمیان
چو موم و نی شود از عشق انگبین و شکر
دلم چو دید که خون جگر همی بارم
در انتظار تو هر شب زشام تا بسحر
بزینهار دو زلف تو شد و گر نشدی
زدیدگانش ببارید می چو خون جگر
اگر تو باز فرستی دل گریخته را
بجان تو که زجان دارمش گرامی تر
زبهر آنکه بتعلیم او توانم گفت
مدیح صدر وزیران وزیر نیک اختر
نظام دین هدی فخر ملک شاه جهان
که افتخار تبارست و اختیار بشر
غیاث دولت ابوالفتح اصل نصرت و فتح
مظفر آنکه بدو روشنست چشم ظفر
وزیر زاده وزیری که قیمت افزودست
گهر بدو چو زر سرخ یا چو عقد گهر
نبود تا که جهانست و هم نخواهد بود
چنو و چون پدر او یکی وزیر دگر
سه چیز ازو گه توقیع یافتند سه چیز
دوات حشمت و کاغذ جمال و کلک خطر
همی زکاغذ و کلک و دوات او یابند
نشان حله ی فردوس و طوبی و کوثر
عقاب بخت بلندش همی چنان بپرد
که اندر آن نرسد و هم اگر برآرد پر
مگر که بهره رسید آب و خاک را زکفش
که آب مسکن درگشت و خاک معدن زر
همی قضا و قدر آن کند که او خواهد
مگر شدند بفرمان او قضا و قدر
تو از ستاره شمر وصف چرخ چون شنوی
زمن شنو مشنو وصفش از ستاره شمر
سپهر کیست کمر بسته پیش دولت او
کز آفتاب سپر سازد از مجره کمر
اگر چه در کتب از قول راویان حدیث
زجود جعفر برمک روایتست و سمر
قیاس جعفر با او مکن که درگه جود
ببحر ماند و جویست در لغت جعفر
زفر دولت او شهریار گیتی را
همی رسد بدو پیکر درفش مه پیکر
پس از گذشتن الب ارسلان همی گفتند
معز دین پسرست و نظام ملک پدر
اگر معز و نظام از جهان گسسته شدند
مظفرست پدر بوالمظفرست پسر
زفر خواجه مظفر ظفر همی تابد
برابر علم رکن دین پیغمبر
منجمان جهان حکم کرده اند که او
همه جهان بگشاید چنانکه اسکندر
همی کند اثر و زیرکان چنین گویند
که بودنی همه بتوان شناختن بأثر
ایا شکوفه ی دولت ببوستان خرد
ایا ستاره ی حشمت بر آسمان هنر
باتفاق خرد قدر تو شود معلوم
چنانکه قدرت ایزد باختلاف صور
زگردش سم شبدیز تست شرم سپهر
زتابش مه منجوق تست رشک قمر
اگر سرشک سخای تو بر شجر بارد
رسد بکنگره ی عرش شاخهای شجر
کجا ثنا و لقای تو نیست مردم را
نه فایده است زسمع و نه منفعت زبصر
کشیده رمح تو مانند کلک تست بشکل
اگرچه کلک تو از فتح تست کوته تر
یکیست ماری کو را زآتشست زبان
یکیست ابری کو را زگوهرست مطر
هلاک مبتدعان مدغم اندر آن آتش
نجات ممتحنان مضمر اندرین گوهر
چه آتشست که در وی هلاک شد مدغم
چه گوهرست که در وی نجات شد مضمر
مخالفان تو سیمرغ را همی مانند
که نیست هستی ایشان درست جز بخبر
کس مباد که بیرون نهد زخط تو پای
که بی خطر شود و جان دهد بدست خطر
خدایگانا کاری که در خراسان رفت
جهان و خلق جهان را عجایبست و عبر
زشرح آن همه گویندگان فرو مانند
که در گذشته زحدست و بر گذشته زمر
زبیم کشتن و تاراج عالمی بودند
نهاده دست بسر بر چهار سال و ببر
سپه کشی شده انصاف و عدل را منکر
زغارت و ستم آورده عادتی منکر
زکار تامه ی او بود در ولایت شور
ز بارنامه ی او بود در خراسان شر
قضا بیامد و آن کارنامه کرد هبا
قدر بیامد و آن بارنامه کرد هدر
بدید زیر و زبر تخت و بخت و رایت خویش
همان که کرد خراسان بقهر زیر و زبر
زدیده آب گشاد از اجل سپر بفگند
همان که بر سر آب از هوس فگند سپر
اگر نبود مدارا و صلح پیشه ی او
نهفته شد زمدار سپهر زیر مدر
بسی طلسم و حذر گرد خویش ساخته بود
شکسته گشت بدست قضا طلسم و حذر
ستم چو آتش افروختست و هست او را
هلاک سود ستمکار در دخان و شرر
رسید نعمت و شادی و امن و راحت و نفع
گذشت محنت و تیمار و خوف و رنج و ضرر
عنایت تو دلیل سعادت فلکست
یکی بچشم عنایت بسوی خلق نگر
فلک بچشم عنایت کند بخلق نگاه
چو تو بچشم عنایت کنی بخلق نظر
تو جوهری و صلاح جهانیان عرضست
عرض چگونه بود پایدار بی جوهر
از آن زمین که بر او لشکری بود انبوه
نفر گسسته شود چون گسسته شد لشکر
دعای خلق نشابور لشکریست ترا
که نگسلدش همی ساعتی نفر زنفر
یکی منم که دعاهای تو عشیرت من
چو قل هوالله و الحمد کرده اند از بر
بنعمت تو که در غیبت تو داشته ام
لب از فراق تو خشک و زبان بشکر تو تر
بمجلس تو زتقصیر خویش ترسانم
چو عاصیان زنهیب گناه در محشر
مرا بپرور و عذری که گفته ام بپذیر
که صدر عذر پذیری تو و رهی پرور
خدایگان وزیران تویی بحشمت و جاه
امام بار خدایان تویی بدولت و فر
زنایبات مرا جاه تو بسست پناه
زحادثات مرا فر تو بسست مفر
همیشه تا که بود رفتن جهانداران
گه از حضر بسفرگاهی از سفر بحضر
ترا بفر خدای و خدایگان جهان
خجسته باد حضر فر خجسته باد سفر
همیشه بوسه گه خسروان رکاب تو باد
چنانکه بوسه گه حاجیان مقام و حجر
رسیده باد همیشه خصوص گاه فتوح
زمجلس تو بگردون نوای خنیاگر
جهان مسخر حکم تو و زمانه مطیع
قضا غلام و قدر بنده و فلک چاکر
***
ایضا در مدح خواجه فخرالملک
جهان خواهد شد از خوبی چنان تا هفته ی دیگر
که گویی جنة الفردوس را بگشاد رضوان در
جوانی از پس پیری کنون خواهد شدن ممکن
که باغ پیر تا ده روز خواهد شد جوان از سر
زکاشانه براغ آیند و بنمایند خوبان رخ
زبیغوله بباغ آیند و بگشایند مرغان پر
سرشک ابر دیبا باف بافد بر زمین دیبا
نسیم باد عنبرسوز سوزد در هوا عنبر
بگرید ابر هر ساعت بسان دیده ی عاشق
بخندد هر زمانی باغ همچون چهره ی دلبر
چنان کز کوهه ی پیلان بغرد کوس در هیجا
زابر تیره هر ساعت خروشی برکشد تندر
نماید خویشتن قوس قزح چون چنبری رنگین
که باشد در زمین پنهان یکی نیمه از آن چنبر
چو پوشیده زپیراهن که هر یک را بود پیدا
بتن جامه یکی اخضر یکی احمر یکی اصفر
بدست باغبانان از بنفشه دسته ها باشد
چو چینی قرطه ای کان قرطه دارد رنگ نیلوفر
چنان کز بازوی نازک بدندان گوشت برگیری
شود چون نیل و از دندان بدو ماند اثر اندر
زبهر دیدن گلزار عبهر دیده بگشاید
سرشک ابر نوروزی چکد در دیده ی عبهر
چو از مینا یکی ساعد زسیم پاکش انگشتان
بکف بر ساغر زرین و مروارید در ساغر
کنون هر ساعتی در باغ قومی عاشقان بینی
زبرجدشان بزیر پای و مرواریدشان از بر
یکی با ناله و زاری زهجر ماه سنگین دل
یکی با نعره و شادی زوصل سرو سیمین بر
بکوه از لاله کیکان ره شود شنگرفگون بالین
بدشت از سبزه گوران را شود زنگارگون بستر
هوا هر شب گلاب آرد زند بر روی آذرگون
صبا هر شب عبیر آرد زند در زلف مشکین پر
بیفزاید بهار نو بگوناگون نگار نو
نظام مجلس بزم و نظام دین پیغمبر
قوام شرع فخرالملک فرزند قوام الدین
مظفر کز ظفر دارد مزاج و صورت و جوهر
خداوندی کزو اسلاف را فخرست تا آدم
هنرمندی کزو اعقاب را جاهست تا محشر
هزاران صورت جانست در اوصاف او مدغم
هزاران عالم پیرست در اخلاق او مضمر
بسوزد آذر اندر آب اگر خشمش کند نیرو
وگر عفوش کند نیرو ببندد آب در آذر
فلک دریا نه بس باشد کجا رایش بود کشتی
زمین کشتی نه بس باشد کجا حلمش بود لنگر
ایا راضی زتو در خلد جان خواجه ی ماضی
نژاد او سر ملکست و آن سر را تویی افسر
اگر گوهر بود پیرایه ی هر شخص در گیتی
تو آن شخصی که هست اخلاق تو پیرایه ی گوهر
خداوند بزرگانی و مخدوم خداوندان
چه اندر دولت سلطان چه در ملک ملک سنجر
چهل سالست تا صدر بزرگی و جلالت را
فزودست از مبارک شخص تو جاه و جلال و فر
ستودندت خردمندان بلطف صورت و سیرت
گزیدندت خداوندان بحسن مخبر و منظر
امیری کردی و بودی بدان کار اندرون زیبا
وزیری کردی و بودی بدان شغل اندرون درخور
بروز بزم در مجلس نبودت هیچکس همتا
بروز رزم در موکب نبودت هیچکس همبر
گه از مشرق سوی مغرب نوشتی طغری و نامه
گه از مغرب سوی مشرق کشیدی رایت و لشکر
گه از بیم غلامانت تبه شد خانه بر خاقان
که از سهم سوارانت سیه شد قصر بر قیصر
جوان و پیر بوسیدند توقیعت بهر بقعه
بزرگ و خرد پوشیدند تشریفت بهر کشور
ثنا گفتند عدلت را امامان بر سر کرسی
دعا کردند عمرت را خطیبان از سر منبر
زتاریخان نپندارم که باشد در جهان کس را
فزون زین قوت و قدرت فزون زین حشمت و مفخر
کنون کاشفته شد گیتی گزیدی عزلت و عطلت
که عطلت به زقال و قیل و عزلت به زشور و شر
سلامت به بهر حالی چو غداری کند گردون
فراغت به زهر کاری چو مکاری کند اختر
فلک بازیگری طرفه است و بازیها بگرداند
که داند کرد بازیها که خواهد کرد بازیگر
جهان مانند بیماریست کز بحران برون آید
علاجش کن باندیشه مگر لختی شود بهتر
دو گیتی آفرید ایزد یکی دنیا یکی عقبی
برحمت وعده کرد آنجا بزحمت وعده کرد ایدر
زبهر زحمت دنیا بطاعت تن همی رنجان
زبهر لذت عقبی بعشرت جان همی پرور
گهی در باغها بهرام و خوبان را تماشا کن
گهی در راغها بنشین و با آزادگان می خور
یکی کاخ همایون را برآوردی بپیروزی
همه جشن همایون کن بدین کاخ همایون در
ندیدم در همه گیتی ازین فرخنده تر کاخی
که هم عیوق را تختست و هم خورشید را منظر
بلندی کز بلندی هست بامش بر سر جوزا
بزرگی کز بزرگی هست بومش بر خط محور
مغرق بینم اندر زر سراسر سقف و دیوارش
زبهر تو مگر یزدان جهانی آفرید از زر
همی پیدا زاشکالش جمال قصر نوشروان
همی گیرند زامثالش مثال سد اسکندر
زبس تمثال رنگارنگ و بس تصویر گوناگون
بهشتی را همی ماند درختانش همه پیکر
کشیدستند بر سقفش تو گویی جامه ی دیبا
فگندستند در صحنش تو گویی تخته ی مرمر
بهاری را همی ماند ریاحینش همه صورت
بهشتی را همی ماند درختانش همه پیکر
بهشتست این علی التحقیق و حورانند پیکرها
تو رضوانی و جام می بدست از چشمه ی کوثر
خداوندا اگر کردم بسی تقصیر در خدمت
بگویم عذر آن تقصیر اگر داری مرا باور
نکوعهد و نکو محضر مرا بسیار خواندستی
بتقصیری که کردستم مخوان بدعهد و بدمحضر
معاذالله که بدعهدی کند دیرینه مداحی
که دارد چون تو ممدوحی سخندان و سخن گستر
بتقصیر اندرون هر چند دارم زلت بی حد
زبان بگشای و دل خوش کن که دارم خدمتی بی مر
شفیع من معین الملک و شعرست اندرین مجلس
نپندارم که با این دو شفیعی بایدم دیگر
همیشه تا که از دریا برآید لؤلؤ لالا
همیشه تا که از گردون بتابد کوکب و اختر
چو دریا باد پر لؤلؤ زمدحت خامه و خاطر
چون گردون باد پر کوکب زنامت نامه دفتر
خرد جان ترا مونس طرب بزم ترا عاشق
فلک بخت ترا بنده ملک تخت ترا چاکر
رسیده هر زمان سعدی زگردون سوی ایوانت
وز ایوانت سوی گردون شده آواز خنیاگر
همه عمر تو در نیکی همه روز تو در شادی
دلیلت دولت عالی معینت ایزد داور
***
ایضا در مدح خواجه فخرالملک
مبارک آمد بازی بدیع طرفه شکار
از آشیانه ی شرع محمد مختار
گرفته نامه ی حکم خدای در مخلب
گرفته خاتم عهد رسول در منقار
هوای نفس بشر در هوای ملت خلق
شکار اوست زدریای مصر تا بلغار
که دید در همه عالم بدین صفت بازی
که در هوا نکند جز هوای نفس شکار
چو پر او بگشایند بسی بود بعدد
چو بال او بشمارند سی بود بشمار
بروز باشد در پر او سپیدی سیم
بشب نماید در بال او سیاهی قار
شود گشاده و بسته دهان خلق جهان
چو پر و بال زند بالعشی والابکار
نشستنش همه بر کوهسار تسبیحست
پریدنش همه در مرغزار استغفار
منادیان شریعت خبر دهند همی
زطبل و جلجل او خلق را بلیل و نهار
امیر میکده را کند شد ازو شمشیر
امام مدرسه را تیز شد بدو بازار
شد از حضورش قندیلها ستاره صفت
شد از ظهورش محرابها سپهر آثار
حضور اوست در خیر و امن را مفتاح
ظهور اوست در شر و فتنه را مسمار
دلیل دولت سعدست و اختر پیروز
نشان راحت خلقست و رحمت دادار
مخبرست زانصاف خسرو مشرق
مبشرست باقبال قبله ی اجرار
قوام دولت عالی نظام دین هدی
که فخر ملک و ملوکست و آفتاب تبار
مظفر حسن آن صاحبی که بر در او
چو احمد حسن امروز چاکرست هزار
کفایت و هنر از گوهرش گرفته شرف
چنانکه افسر شاهان زگوهر شهوار
اگر بدیدی ابلیس نور جوهر او
گه سجود نگفتی خلقتنی من نار
وگر رسند بدریای همتش مه و مهر
شوند هر دو نهان در میان موج بحار
وگر شناه کند و بجهد غوطه خورند
نه این زقعر خبر یابد و نه آن زکنار
چنانکه بود بدولت نظام ملک مشیر
کنون شدست باقبال فخر ملک مشار
نظام زنده بود تا بجای باشد فخر
درخت تازه بود تا بجای باشد بار
وزارت ار زامورات مکتسب ملکست
بخانه ی دگران عاریت نهاد ذمار
نه از گزاف تقرب همی کنند بدو
شه و ملوک و امیر اجل سپهسالار
سوار مرکب بختست تا خداوندست
خطاب او زخداوند ده هزار سوار
چو روز تا شب در پیش شاه بنشیند
بآب حشمت بنشاند از زمانه غبار
فرشتگان همه در حشمتش نظاره کنند
ستارگان همه در حضرتش کنند نثار
همان کند دل او با خدم بروز کرم
که آفتاب کند با زمین بفصل بهار
منقشست سرایش زگونه گون صورت
چو نقش مانی هر صورتی برنگ و نگار
عجب نباشد اگر جمله در پرستش او
حیات و نطق پذیرند بر در و دیوار
اگر خبر رسد از فر او ببر همنان
بوحی و معجز پیغمبران کنند اقرار
وگر نشان رسد از دین او بقیصر روم
کمر ببندد و بگشاید از میان زنار
اگر مصور گردد چو آدمی اقبال
زیمن و یسر تو او را بود یمین و یسار
ایا چو شمس ضحی پاک صورت تو زعیب
و یا چو دین هدی دور سیرت تو زعار
خدای عزوجل چون بیافرید ترا
در آفرینش تو لطف خویش کرد اظهار
چو در وجود تو آثار لطف یزدانست
زمانه را بوجود تو بینم استظهار
تو نقطه ای و مدار زمانه پرگارست
بنقطه راست توان کرد گردش پرگار
رضای ایزد و تأیید بخت و عز ملوک
پدرت داشت وزین هر سه بود برخوردار
تو داری این همه و برتری تو از پدرت
سه فخر بود مر او را کنون تراست چهار
وزارت از بر تو مدتی گرفت سفر
بگشت گرد جهان و جهانیان بسیار
چو بهتر از تو کسی همنشین خویش ندید
نشست با تو مقیم و گرفت با تو قرار
زبهر آن که ترا میل سوی دهقانست
همیشه رنگ کف تست ابر گوهربار
بضاعتی که ترا باغ و راغ کرده شود
بباغ و راغ تو آرد همی زدریا او
زگلبنی که بباغ امل بکشت قضا
گلست بهر تو و بهر دشمنان تو خار
چو مار و کرگس اگر دشمن تو ماند دیر
بتیر و سنگ شود کشته همچو کرگس و مار
چنان کجا زکمان تیر تیز او بجهد
بجست بخت زخصم تو در میانه ی کار
زهجر بخت بنالید زار و این نه عجب
بلی چو تیر بپرد کمان بنالد زار
مخالان تو صد بار دام گستردند
شدند صید تو در دام خویشتن هر بار
دل و توکل تو بی نیاز داشت ترا
زفالگوی و زاخترشناس و خواب گزار
حصار و حصن نکردی زبهر آنکه ترا
زحفظ و عصمت معبود بود حصن و حصار
خدایگانا من مدح تو چنان گویم
که روح بشگفد از آسمان بدان گفتار
اگر بخواند خواننده آرزوش آید
که یاد گیرد و هر ساعتی کند تکرار
قصایدی که بود در ستایش چو تویی
در آن قصیده معما چه پهنه و چه نگار
ستایشی که سبک باشد و خوش و آسان
گران زبهر چه گویند و ناخوش و دشخوار
سخن چو راه گشاده است با فراز و نشیب
زبان چو اسب رونده است بی لگام و فسار
چگونه گام زند اسب چون بود ره او
زخار و سنگ فراوان و دشت ناهموار
در آفرین بزرگان چنین نکوتر شعر
که خوب باشد و عذب و لطیف و معنی دار
لطایفش نه گران و لطافتش نه سبک
چنانکه شعر من اندر میانه ی اشعار
روا بود که من اسرار شعر بنمایم
که رای روشن تو واقفست بر اسرار
تصرف تو شناسد بدی و نیکی شعر
محک شناسد زردی و سرخی دینار
همیشه تا که نشاط و طرب کنند همی
معاشران زعقار و توانگران زعقار
عقار و ملک تو هر روز بر زیادت باد
بیاد تو همه شاهان گرفته جام عقار
مدار ملک جهان بر مسیر خامه ی تو
بکام تو فلک و نجم را مسیر و مدار
ملک بطاعت تو شادمان بدار الملک
پدر بدولت تو شادمان بدار قرار
عبادت تو بماه صیام و طاعت تو
به از عبادت ابدال و طاعت ابرار
معین و ناصر و یار تو خالق دو جهان
تو خلق را بعنایت معین و ناصر و یار
***
در مدح خواجه مؤیدالملک بن خواجه نظام الملک
بردیم ماه روزه بنیک اختری بسر
بر یاد عید روزه قدح پر کن ای پسر
زان می که چون زجام رسد بوی او بجان
مردم همه طرب شود از پای تا بسر
قندیل تیره گشت و قدح روشنی گرفت
اینک قدح ببین و بقندیل در نگر
سازی که بابتست بعید اندرون بیار
چیزی که ماه روزه بکار آمدی ببر
بنشین و عاشقانه سرودی همی سرای
برخیز و دوستانه طریقی همی سپر
یکماهه باده در قدح ما همی فگن
سی روزه بوسه بر دو لب ما همی شمر
بودیم در غم سحر و شام مدتی
و اکنون زشام یاد نیاریم وز سحر
گاهی بچینم از رخ رنگین تو سمن
گاهی بریزم از لب شیرین تو شکر
ماه دیست و قوت سرما بغایتست
وانگیختست آب زهر جانبی حشر
یک ره که شد چو خنجر پولاد آب جوی
باید که پیش ما زدو آتش بود سپر
یک آتش از قنینه زده عکس بر سهیل
یک آتش از تنوره زده نور بر قمر
از آتش قنینه زمین گشته پرفروغ
وز آتش تنوره هوا گشته پر شرر
گویی که زرگریست سیه ساز و سرخ پوش
در آهنین دری که همه روزنست در
گه شفشه های زر کند از هر دری برون
گه بر هوا فشاند گاو رسهای زر
حصنیست پر زپنجره و اندر میان حصن
قومی مشعبدند علی رغم یکدیگر
در دستها گرفته زهر گونه لعبتان
هر یک بزعفران و بشنگرف کرده تر
هاروت وار شعبده سازند هر زمان
تا لعبتان زپنجره بیرون کنند سر
باغیست در گشاده در آن باغ بیعدد
بر هر دری شگفته از آن باغ یک شجر
شاخش همه بگونه ی گلنار و زعفران
برگش همه برنگ طبرخون و معصفر
زین باغ چون بهار نماید بماه دی
بزم ظهیر دولت سلطان دادگر
دارد زفر دولت او روزگار نور
دارد زنور دولت او روزگار فر
شاخیست رسم او که معالیش هست بار
باغیست لطف که معانیش هست بر
از شمع مهر او امل آید همی فروغ
وز ابر کین او اجل آید همی مطر
دستش زمانه نیست و زو هست حل و عقد
کلکش ستاره نیست و زو هست خیر و شر
گرچه زچرخ هست بسی بعد تا ثری
ور چه زبحر هست بسی فرق تا شمر
آن را بجنب دولت او چون ثری شناس
وین را بجنب همت او چون شمر شمر
ای بر فلک ثنای تو تسبیح هر ملک
وی بر زمین عطای تو تشریف هر بشر
نور محبت تو ثوابیست از بهشت
دود عداوت تو عذابیست از سقر
از بهر خدمت تو سزدگر خدای عرش
ارواح رفته بازرساند سوی صور
گر بر صفر همیشه محرم مقدمست
تو چون محرمی و همه مهتران صفر
از آتش جگر لب بدخواه تست خشک
وز آب دیدگان رخ اعدای تست تر
بر هر زمین که باد خلاف تو بگذرد
هم آب دیده باشد و هم آتش جگر
از فکرت تو عزم معادی شود هبا
وز قدرت تو حزم مخالف شود هدر
گویی که فکرت تو دلیلست بر قضا
گویی که قدرت تو وکیلست از قدر
تا چون خضر بشهر سکندر نشسته ای
آن شهر همچو جنت مأواست از خضر
اسکندر آن زمان که هری را نهاد پی
گر داشتی زدولت و اقبال تو خبر
در وی بجای خاک سرشتی همی عبیر
در وی بجای سنگ فشاندی همه گهر
تا درخور قبول تو شد نظم و نثر من
نظمم همه نکت شد و نثرم همه غرر
از منت تو پشت و دلم هست بارکش
وز نعمت تو جان و تنم هست بارور
پستست خاطر من و اقبال تو بلند
زیرست خدمت من و انعام تو زبر
آن روز کی بود که من آیم چو بندگان
بر فرش مجلس تو و بر آستان و در
دیده نهم زمهر چو رهبان بر صلیب
بوسه دهم زفخر چو حجاج بر حجر
تا رامش و طرب زسلامت دهد نشان
تا نصرت و ظفر زسعادت بود اثر
در مجلس تو باد همه راهش و طرب
بر درگه تو باد همه نصرت و ظفر
فالت همه مبارک و کارت همه بکام
روزت همه خجسته و عیدت خجسته تر
***
در مدح خواجه فخرالملک
ای جهان را از قوام الدین مبارک یادگار
روز نو بر تو مبارکباد و جشن نو بهار
در چنین روزی سزد دست تو با جام شراب
در چنین جشنی سزد چشم تو بر روی نگار
ساعتی گویی بساقی جام فرعونی بده
لحظه ای گویی بمطرب صوت موسیقی بیار
بوستان از ابر لؤلؤ بار و باد مشک بیز
کرد پر مشک آستین و کرد پر لؤلؤ کنار
تا کند در جشن نوروز از کنار و آستین
مشک ناب و لؤلؤ مکنون بدین مجلس نثار
نرگس آنگه جام زرین بر کف سیمین نهاد
تا خورد یاد تو اندر پیش تخت شهریار
گر بنفشه سوگ خصم تو نخواهد داشتن
از چه معنی در لباس نیلگون شد سوگوار
از پی صید غلامانت کنون بر دشت و کوه
باشد از مرغان و نخجیران قطار اندر قطار
فاخته بر سرو بن هر شب دعا گوید ترا
وافرین گوید ترا هر روز قمری بر چنار
هر زمان از پر رنگین پیش تو طاوس نر
چتر بوقلمون نماید پر کواکب جویبار
او نه آگاهست کز بهر تو گر سازند چتر
ماه زیبد چتر تو عیوق زیبد چتر دار
گر بهفت اختر نماید دولت تو جای خویش
فخر او جویند وز هفت آسمان دارند عار
گرنیی بر چرخ و هستی بر زمین نشگفت از آنک
باشد اندر قعر دریا جای در شاهوار
اشتقاق کینت و نامت زفتحست و ظفر
لاجرم عمر تو بر فتح و ظفر دارد مدار
گر نظام الدین و فخرالملک خوانندت سزاست
کز هنر هستی نظام الملک را فخر تبار
خواستار شغل شاهان نیستی لیکن ترا
از پی امن جهان هستند شاهان خواستار
آمد از غزنین و بغداد اندرین مجلس گواه
کز قوام الدین تویی ملک جهان را یادگار
… نی از آن مرکب که اندر باغ ملک
سی و شش سالست تا هستی بر آن مرکب سوار
گر زعدل کار فرمایی جهان را چاره نیست
کار در دست تو نیکوتر که هستی مرد کار
جغد نتواند نمودن صنعت باز سفید
غرم نتواند گرفتن جای شیر مرغزار
کلی و جزوی همی سرمایه باید چند چیز
تا باستحقاق شغلی بر کسی گیرد قرار
بخت باید بیزوال و عقل باید بی مجاز
جاه باید بیقیاس و مال باید بیشمار
تا نباشد بخت دل در بر نباشد شادمان
تا نباشد عقل جان در تن نباشد شادخوار
تا نباشد جاه در دلها کجا باشد شکوه
تا نباشد مال دلها چون توان کردن شکار
هست کلی بخت و عقل و هست جزوی جاه و مال
فخر مردم زین چهارست و تو داری هر چهار
در جوانمردان بسی بودند با شمشیر و تیر
«لا فتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار»
دیگران کوشند تا بر دشمنان توزند کین
تو نکوشی را نکه داری نایبی چون روزگار
آید از صبر و سکون و از وقار و حلم تو
خلق گیتی را شگفتی و تعجب چند بار
چون نگه کردند عجز خصم و اعجاز تو بود
اندر آن صبر و سکون گر بود حیف و بردبار
هر که یک جام شراب از کین تو بر کف نهد
زود گردد مست لیکن دیر گردد در خمار
تخم کین کشتند و تیر دشمنی انداختند
هست گفتی با تو هر یک را مصاف و کارزار
در خراسان چند کس قصد تو کردند از حسد
هر یکی با امر و نهی و نام و کام و کار و بار
تیرشان نامد صواب و تخمشان نامد ببر
عمرشان زیر و زبر شد خان و مانش تیر و تار
گر هنرمندان بسی هستند با تدبیر و رای
نیست کس را این خداوندی و جاه و اقتدار
جمله بگذشتند و گیتی را بتو بگذاشتند
تو زگیتی مگذر و گیتی بشادی میگذار
دو ملک یزدان موکل کرد بر هر آدمی
هر زمان گویند هر یک بر یمین و بر یسار
ای حسود فخر ملک الاحتراز الاحتراز
وی عدوی فخر ملک الاعتبار الاعتبار
گرد تو باری حصاری ساختست از حفظ خویش
باره و دیوار او چون قطب گردون استوار
کس نیارد گشت گرد باره و دیوار آن
هر کجا باری بود باقی چنین باشد حصار
انتظار و مهلت از مقصود تو دورست از آنک
چرخ با تو یکدلست و بخت با تو سازگار
چرخ نگذارد که در مقصود تو مهلت رود
بخت نپسندد که باشی مدتی در انتظار
گر زبهر لذت دنیا شوی رامش فزای
گر زبهر نعمت عقبی شوی پرهیزکار
گر گماری لشکری بر کوهسار از جود خویش
ابر نتواند که از صحرا برانگیزد غبار
زانکه توقیع تو هست از در مکنون پاکتر
از سر کلک تو رشک آید صدف را در بهار
تیغ گوهر دار تو بی جنگ دارد فعل شیر
کلک عبر بار تو بی زهر دارد شکل مار
خیز یزدان سنگ و آهن را زحزمت نار داد
تا میان سنگ و آهن نور پیدا شد زنار
وز پی آرایش بزم تو اندر کان خویش
منعقد گشتند سیم نقره و زر عیار
ور برارند از پی کین تو خصمان تو سر
شیر و مار تو درآرند از سر خصمان دمار
ای چو نور شمس تابان نور تو قایم بذات
وز تو چون نور قمر جاه خلایق مستعار
اختیار خلق گیتی خدمت درگاه تست
زانکه خالق را تویی از خلق گیتی اختیار
با چو تو صدری که از خلق اختیار خالقی
حال من بنده چرا باید بضعف و اضطرار
چون بنور حشمت تست این دیار افروخته
زشت باشد جای دیگر رحلت من زین دیار
چند ره گفتی که کار او بباید ساختن
تا بود در مجلس ما روز و شب خدمتگزار
چون بهشیاری نگفتی آنچه گفتی در شراب
با خرد گفتم کلام اللیل یمحوه النهار
بنگر این ریحان که از نعت تو دارد رنگ و بوی
بنگر این دیبا که از وصف تو دارد پود و تار
مدحهای خویش بین چون کودکان جلوگی
در لباس قیمتی در یاره و در گوشوار
هر یکی را همت تو داده کابین گزاف
گاه در جشن خزان و گاه در جشن بهار
یک هزارست آن و گر تأخیر باشد در اجل
تا نه بس مدت باقبال تو باشد صد هزار
تا چو آید آفتاب از حوت در برج حمل
روی در کاهش نهد لیل و بیفزاید نهار
چون نهار اندر زیادت باد بخت عمر تو
بخت عمر دشمنت چون لیل باد اندر بهار
دولت اندر هر مکانی همنشینت باد و جفت
ایزد اندر هر مقامی رهنمایت باد و یار
افتخار عالم از اسحاقیان تا نفخ صور
وز تو تا روز شمار اسحاقیان را افتخار
در دلت نور نشاط و بر سرت تاج شرف
در برت ماه طراز و بر کفت جام عقار
جشن نوروزت همایون بخت پیروزت ندیم
خوشتر امروزت زدی و بهتر امسالت زپار
***
ایضا در مدح خواجه فخرالملک
همیشه پرشکنست آن دو زلف حلقه پذیر
شکن شکن چو زره حلقه حلقه چون زنجیر
رسد زحلقه بدو هر زمان هزار نفر
وز آن نفر چو دل من هزار تن بنفیر
زتیرگیش همی روشنی دهد بیرون
بود هر آینه از شب دمیدن شبگیر
چنانکه شیر بود پرورنده ی اطفال
شکنج و حلقه ی او هست پرورنده یشیر
زمشک برمه روشن همی کشد پرگار
زقیر بر گل و سوسن همی کند تصویر
بمشک ماند اگر گل نگار باشد مشک
بقیر ماند اگر مه پرست باشد قیر
عبیر و غالیه گر رنگ و بوی آن دارند
بعشق در عبر من زغالیه است و عبیر
بفعل و شکل بدام و کمند ماند راست
کمند جادو بندست و دام عاشق گیر
دلی که بسته و غمگین شدست در گرهش
گشاده گردد و خیره شود بمدح امیر
جمال آل حسن فخر گوهر اسحق
که هست بر فلک دولت آفتاب منیر
بزرگوار جهان مخلص خلیفه ی حق
بشیر هر بشر و فخر دودمان وزیر
مظفر آن که کفش رایت کفایت را
همی درست کند پیش کافیان تفسیر
هر آنچه هست مقدر زحسن مخلوقات
یقین بدان که همه دون اوست جز تقدیر
دل منور او هست عقل را عنصر
ید مؤید او هست جود را اکسیر
…… بر نام او تخلص و مدح
که مدح همچو نمازست و نام او تکبیر
بآفرین خدای آن که بود در شب و روز
محرری که کند آفرین او تحریر
کسی که بر تن و بر جان او سگالد غدر
زغدر دهر شود چشمهای او چو غدیر
اگر چه قدرت حق بیشتر زقدرت جم
بوقت قدرت تدبیر هست آصف پیر
اگر چه در همه چیزی مؤثرست فلک
بلند همت او در فلک کند تأثیر
زبهر مصلحت ملک باشدش فکرت
زبهر منفعت خلق باشدش تدبیر
همه لطافت نور از اثیر بگریزد
اگر رسد اثر خشم او بچرخ اثیر
بروز بزم قدح در کف موافق او
شعاع نور دهد همچو آفتاب منیر
بروز رزم زره بر تن مخالف او
زهم گسسته شود همچو تارهای حریر
ایا همیشه دل پاک تو بفخر مشار
و یا همیشه کف راد تو بخیر مشیر
زکارهای پسندیده کار تست سرور
زجایهای گرانمایه جای تست سریر
فقیر بود جهان بی تو از کفایت و فخر
تو آمدی و غنی شد بتو جهان فقیر
زمانه شیفته دل بود و تیره چشم کنون
بتن گرفت قرار و بچشم گشت قریر
زدست و طبع تو گیتی همه شگفته شود
بطبع باد صبایی بدست ابر مطیر
نظیر گفت نیارم ترا بهیچ صفت
از آن قبل که خدایت نیافرید نظیر
دل و ضمیر تو ماند همی بلؤلؤ تر
میان لؤلؤ لالا تر است بحر غزیر
زریر و خون برخ و چشم دشمن تو درست
مگر زمانه بر او وقف کرد خون و زریر
زحل بتیر نحوست مخالفان ترا
همی خلد جگر آری خلنده باشد تیر
زرنج و سختی چون زیر و زار ناله شدست
تن عدوت بلی زار ناله باشد و زیر
قضای خالق عرشست وعده ی تو مگر
که هر دو را نبود نیم دم زدن تأخیر
مگر مدیح تو شد چشم عقل را قوت
که چشم عقل بود بی مدایح تو ضریر
مگر لقای تو اصل بصیرتست و بصر
که چشمهای سر و تن بدو شدست بصیر
بنامه ای چو نویسد دبیر نام ترا
دهان دهر دهد بوسه بر دهان دبیر
اگر خیال تو بیند بداختر اندر خواب
معبرش همه نیک اختری کند تعبیر
وگر دهی تو اسیر زمانه را قوت
شود زمانه بدست اسیر خویش اسیر
چو حال بندگی من ترا خداوندا
مقررست مرا نیست طاقت تقریر
جوان و پیر سزد آفرینگر تو چو من
بسال و ماه جوان و بفضل و دانش پیر
مهذبست بتو حکمتم زهی تهذیب
موقرست بتو نعمتم زهی توقیر
بجای هر نفسی گر ستایشی کنمت
بجان تو که شناسم زخویشتن تقصیر
وگر کنم بهمه عمر شکر نعمت تو
بنعمت تو که از خویشتن خورم تشویر
همیشه تا که بخیر و بشر میان بشر
همی رسول و بشیر آید از صغیر و کبیر
زمانه باد بشر مخالف تو رسول
ستاره باد بخیر موافق تو بشیر
تو خوس نشته و پیش تو ایستاده بپای
بتان نوش لپ دوست جوی دشمن گیر
بلندقامت ایشان چو سرو در کشمر
بدیع صورت ایشان چو نقش در کشمیر
تو جفت طاعت و گردون ترا همیشه مطیع
تو یار نصرت و یزدان ترا همیشه نصیر
***
ایضا در مدح خواجه فخرالملک
باز آمد از سفر بحضر صدر روزگار
با عصمت و عنایت و تأیید کردگار
کرده برأی قاعده ی عقل را قوی
داده بعقل مملکت شرق را قرار
کم گشته از سیاست او کید دشمنان
افزوده از کفایت او گنج شهریار
حاصل شده زمصلحت روزگار او
خشنودی خدای و خداوند روزگار
فخرست ملک را زچنین صاحبی که هست
هم فخر ملک و هم سبب عز و افتخار
دین را نظام و دولت پاینده را قوام
صدری که از نظام و قوامست یادگار
از نام و کنیتش ظفر و فتح منشعب
وز رسم و سیرتش شرف و فخر مستعار
باز مراد او چو بپرد زآشیان
منقار و مخلبش همه عالم کند شکار
ور طبع او بخار فرستد سوی سپهر
روحانیان شوند معطر بدان بخار
آتش بسنگ در شود از عفو او سرشک
باران بابر در شود از خشم او شرار
در مرغزار صوت تذروان دعای اوست
وز شکر اوست نعره ی کبکان کوهسار
کز باز و چرخ در کنف عدلش ایمنند
کبکان بکوهسار و تذروان بمرغزار
هرگه که دست را کند از آستین برون
ماه امید خلق برون آید از غبار
بنگر بدست و خامه و توقیعهای او
تا بحر بینی و صدف و در شاهوار
اختر سزد زچرخ و در از بحر و زر زکوه
بر دست راد و خامه و توقیع او نثار
با گمرهان دولت و با دشمنان دین
در مدت دو سال بدان کلک مشکبار
آن کرد در عجم که نکردند در عرب
هرگز عمر بدره و حیدر بذوالفقار
ای آسمان گزیده تبار ترا زخلق
ای در هنر گزیده ترا خالق از تبار
چون ماه روزه گشت تبار تو از قیاس
وز ماه روزه چون شب قدری تو اختیار
رحمت بر آن شجر که تویی شاخ و بار او
کز نصرتست شاخش و از دولتست بار
بشتافتن بخدمت تو راحتست و فخر
برتافتن زطاعت تو محنتست و عار
آثار رحمت و کرم و فضل ایزدی
شد در جهان زصورت و شخص تو آشکار
ای آفریده ای که دلیلی و حجتی
بر لطف و رحمت و کرم آفریدگار
از قدر و احتشام تو بر چرخ و بر زمین
خدمت همی کنند بروزی هزار بار
رای ترا نجوم و ضمیر ترا بروج
جاه ترا جبال و سخای ترا بحار
اندر چهار چیز تو بینم چهار چیز
کافزون شود محل بزرگان بدان چهار
در رای تو کفایت و در طبع تو هنر
در دست تو سخاوت و در شخص تو وقار
کلک تو ساحرست و بیان تو معجزست
با هر دو نور و ظلمت کلی ندیم و یار
معجز که دید و سحر بهم گشته مجتمع
ظلمت که دید و نور بهم گشته سازگار
دارد برزم خنجر هندوت فعل شیر
دارد ببزم خامه ی مصریت شکل مار
شیرت بمغز خصمان دندان فروبرد
مارت درآورد زسر دشمنان دمار
گر دشمنت در آب چو ماهی کند وطن
ور جاسدت زسنگ چو آتش کند حصار
آن گردد از نهیب تو در آب سوخته
وین گردد از خلاف تو در سنگ خاکسار
در دیده بود خصم ترا قطره های خون
وز کینه بود در دل او شعله های نار
آن شعله های نار مگر باد سرد گشت
وان قطره های خون شد چون دانه های نار
شد خاندان ملک برای تو مستقیم
شد خان و مان خصم زکین تو تار و مار
این از کشفتگی چو رزان گشت در خزان
وآن از شگفتگی چو چمن گشت در بهار
در انتظار بود جهان امن و عدل را
آمد برون بعصر تو از بند انتظار
مظلوم خوار گشته و ظالم عزیز بود
خوار از تو شد عزیز و عزیز از تو گشت خوار
بنهاد همت تو و بنشاند عدل تو
گوهر بجای خاره و سوسن بجای خار
امروز نعمتست کجا رنج بود دی
و امسال راحتست کجا رنج بود پار
گر تو یکی سوار فرستی بقیروان
ور تو یکی پیاده فرستی بقندهار
در پیش آن سوار و پیاده فروشوند
هرچ اندر آن دو شهر پیاده است یا سوار
میری که بود در سپه او هزار مبر
آمد بنامه ی تو زخوارزم بنده وار
پیش تو کرد خدمت و از پیش خدمتت
لشکر کشید از در توران بکارزار
هرچ از سفندیار و زرستم شنیده ای
باور کن و حکایت هر دو عجب مدار
کامروز ده هزار غلامند پیش تو
هر یک برزم رستم و زور سفندیار
شکر خدای عالم و شکر خدایگان
حقست در جهان تویی امروز حقگزار
گه شکر آن گزاری بر حق اعتقاد
گه شغل این گذاری برحسب اختیار
در انتظار بود جهان امن و عدل را
آمد برون زعصر تو از بند انتظار
شادند دوستان تو کز دشمنانت نیست
آثار در زمانه و دیار در دیار
بنگاه کار خلق بکلک نگارگر
در صفه ی منقش و ایوان پرنگار
بحری چو برج ماهی و ایوان او بلند
چاهی چو پشت ماهی و بنیادش استوار
از نقش چون خورنق نعمان طربفزای
وز مرتبه چو قبه ی کسری بزرگوار
سقف و جدار او همه چون معدن زرست
از بس که زر ناب در آن هر دو شد بکار
گویی که گنجخانه ی جمشید عرض داد
نقاش چرب دست بر آن سقف و آن جدار
شد مرتفع زبهر نشاط تو روز بزم
شد محتشم زبحر نشست تو روز بار
واجب کند که محتشم و مرتفع شود
ایوان نامور بخداوند نامدار
ای بی نوال و عفو تو همواره بی نیاز
مادح زاستمالت و مجرم زاعتذار
تا دید روزگار که من مادح توام
از حادثات چرخ مرا داد زینهار
زان کرد سخت جامه ی شعرم لباس خویش
کز مدح و شکر تست در آن جامه پود و تار
تا از پس هزار مکرر بود عدد
تا در عدد هزار بود عشر ده هزار
بادا سنین عمر تو چندان که عسر آن
از ده هزار بیشتر آید گه شمار
اجرام را متابع فرمان تو مسیر
افلاک را موافق پیمان تو مدار
تو در سرای خویش بمان بر هوای خویش
ساغر بدست و خرم و خندان و شاد خوار
***
ایضا در مدح خواجه فخرالملک
تا زیاقوت و زبرجد گیتیست و سیم و زر
باغ گویی زرگرست و کوه گویی سیمگر
کوه گویی سر همی پنهان کند در زیر سیم
باغ گویی تن همی پنهان کند در زیر زر
باغ را چون بنگری گویی که زرینست تن
کوه را چون بنگری گویی که سیمینست سر
از بخار آب ابر تیره بینی بر هوا
وز سرشک ابر آب بسته بینی بر شمر
ابر گویی بر هوا گشتست چون مشکین زره
آب گویی در شمر کشتست چون سیمین سپر
تا که ابر بوستان گردد همی بی رنگ و بار
هر شجر گردد همی در گلستان بی برگ و بر
دل چه تابم گر همی فاسد شود رنگ چمن
غم چه دارم گر همی کاسد شود بوی شجر
کز سمن خوشرنگتر رخسار آن زیبا صنم
وز شجر خوشبوی تر زلفین آن شیرین یسر
دلبری کز آب رویش آب دارم در دو چشم
لعبتی کز تاب رویش تاب دارم در جگر
گه کمان مالد زخشم من بکافوری قلم
گه شکر بارد زمهر من بمروارید تر
از کمان مالیدنش من چون بتاب اندر کمان
وز شکر باریدنش من چو بآب اندر شکر
تا ندیدم زلف او را من ندانستم که هست
بار تبت حلقه حلقه بر جهاز شوشتر
چون بپیچد صد هزاران عقل باشد مه پرست
چون بتابد صد هزاران حلقه باشد گل بسر
ماه پیش او کمر بندد بخدمت همچنانک
پیش تخت نصرة الدین مشتری بندد کمر
آفتاب روزگار و فخر ملک شهریار
میر ابوالفتح مظفر آیت فتح و ظفر
آن خداوندی که از بختش همی نازد قضا
و آن هنر مندی که از قدرش همی نازد قدر
آسمان پستست پنداری و بخت او بلند
مشتری زیرست پنداری و قدر او زبر
وقت مجلس نام او از شعر بدرخشد چنانک
زهره ی زهرا درخشد زآسمان وقت سحر
اندر آن وقتی که ایزد بوالبشر را آفرید
نامد اندر آفرینش زآن مبارکتر بشر
نصرة الدینست و فخرالملک اندر اصل خویش
هم نظام الملک دارد هم قوام الدین پدر
گر بذکر اندر پدر را از پسر باشد بقا
از پدر باقی بماند کش چو تو باشد یسر
نقطه ی پرگار جودست از کریمی و سخا
نکته ی الفاظ عقلست از بزرگی و هنر
روز را ماند کزو هر حضرتی دارد نشان
چرخ را ماند کزو هر بقعتی دارد اثر
طبع او بحرست بحری جاودان با فوج موج
دست او ابرست ابری جاودان زرین مطر
گر بهامون بر خیال حلم او یابد گذار
ور بگردون بر نسیم جود او یابد گذر
شکر او گویند بر هامون عناصر یک بیک
مهر او جویند بر گردون کواکب سر بسر
ای یقین در قدرت گردون بنزد تو گمان
وین عیان در رفعت کیوان بنزد تو خبر
علم و دینی وز تو هر کس عالمست و دین شناس
عقل و جانی وز تو هر کس عاقلست و جانور
سقف ایوان را عمادی برج فرمان را نجوم
درج دانش را نگاری درج بخشش را گهر
باغ حشمت را نهالی گنج دانش را کلید
جسم دولت را حیاتی چشم ملت را بصر
من رهی در دانش و اقبال گشتم بی نظیر
تا بچشم همت و احسان بمن کردی نظر
شعر من گشتست در بحر سخن همچون صدف
نکته و معنی درفشان از صدف همچون گهر
گرچه در تقصیر کردن عدر ها دارم بسی
بهتر از تخفیف نشناسم همی عذر دگر
آمدستم تا بحکم بندگی و دوستی
گیرم از روی تو فال و گیرم از رای تو فر
دیده بر پایت نهم چونانکه ترسا بر صلیب
بوسه بر دستت دهم چونانکه حاجی بر حجر
اندرین معنی مرا با تو زبان و دل یکیست
چون زبان و دل یکی دارم سخن شد مختصر
تا که اندر خیر و نعمت جانور را هست نفع
تا که اندر شر و محنت آدمی را هست ضر
نیکخواهت باد در نعمت همیشه جفت خیر
بدسگالت باد در محنت همیشه جفت شر
تا همی هر جانور روی زمین را بسپرد
زیر پای دولت اندر گردن گردون سپر
مهرگان بگذار و بگذر تا ببینی در جهان
صد هزاران مهرگان و نوبهار نامور
حال و کام و شادی و نوش از تو دارد هر کسی
مال بخش و شاد زی و نام جوی و نوش خور
***
در مدح ابوالمحاسن معین الملک سید الرؤسا
چو آفتاب و مهست آن نگار سیمین بر
گر آفتاب گل و ماه سنبل آرد بر
نهفته در گل و سنبل شگفته عارض او
مهست در زره و آفتاب در چنبر
شکوفه را شکن زلف او شدست حجاب
ستاره را گره زلف او شدست سپر
بزیر هر گرهی توده توده از سنبل
بزیر هر شکنی حلقه حلقه از عنبر
شنیده ام بحکایت که مرد مشک فروش
نهان کند جگر سوخته بمشک اندر
بزلف مشک فروشست دلبرم لیکن
زمن بجای جگر خواستست خون جگر
از آن قبل همه جایی گهر عزیز بود
که پاکی از لب و دندان او گرفت گهر
وزان سبب همه کس روی در حجر مالند
که سختی از لب سنگین او ربود حجر
من آتشین دلم ای ماهروی مشکین موی
تو شکر بن لبی ای سرو قد سیمین بر
مرا همی نفس سرد خیزد از آتش
ترا همی سخن تلخ زاید از شکر
مرا نگویی تا چون همی پدید آیند
چهار چیز مخالف بطبع یکدیگر
دو چیز بس بود از رسمها مرا و ترا
مرا زعشق نشان و ترا زحسن خبر
دو فخر بس بود از کارها مرا و ترا
ترا زخوبی خویش و مرا زفخر بشر
معین ملک شهنشاه مجد دولت او
ابوالمحاسن خورشید فعل زهره نظر
سپهر قدرت و بهرام تیغ و تیر قلم
زحل ستاره و مه رای و مشتری اختر
بزرگواری کاندر کفش قلم گویی
قضا مصور گشتست در میان قدر
اگر بچشم خرد بنگرد بعالم جان
خدای باز دهد جان رفته را بصور
درخت طوبی دنیا بآرزو جوید
که تا زبهر دعاگوی او شود منبر
اگر کسی بنویسد برای او جزوی
ستارگانش قلم باید و فلک دفتر
بدستش اندر تیغ و بخشمش اندر عفو
نگاه کردم و دیدم بچشم عقل و فکر
یکی چنانکه اجل در امل بود مدغم
یکی چنانکه امل در اجل بود مضمر
ایا بزرگ جوادی که خلق عالم را
زجاه تست پناه و زفر تست مفر
توانگرست و مظفر کسی که مهر تو جست
که مهر تست طلسم توانگری و ظفر
مگر زمین فلکست و تویی بر و خورشید
مگر جهان عرضست و تویی بر آن جوهر
مگر که پیرهن یوسفست همت تو
کزو زمانه چو یعقوب یافتست بصر
چو از مخالف تو کودکی بپیوندد
اگر نه دختر باشد تبه کند مادر
مخالف تو زشوم اختری همیگوید
چرا نه مادر من بود مادر دختر
تویی که هست فلک پست و همت تو بلند
تویی که هست زحل زیر و دولت تو زبر
تویی که با تو ثریاست در قیاس ثری
تویی که پیش تو دریاست در شمار شمر
زبهر پیکر تست آفتاب آینه گون
زبهر مرکب تو نعل پیکرست قمر
زآب دست تو مانند کوثرست لگن
اگر زرحمت صرفست آب در کوثر
روا بود که تو پیغمبری شوی مرسل
اگر سعادت پیغمبران بود بهنر
زروی عقل و تفکر بسی تفاوت نیست
زمعجزات تو تا معجزات پیغمبر
اگر زجود تو یابند کوه و دشت نسیم
وگر زدست تو یابند خاک و سنگ مطر
بجای لاله زبرجد برآید از سر کوه
بجای برگ زمرد برون دمد زشجر
مرا همی عجب آید زکلک فرخ تو
که تیر غالیه بارست و مار غالیه گر
پرند چهره و سیمین حصار و مشکین فرق
شهاب رنگ و سنان شکل و خیزران پیکر
روان ندارد و او را تحرکست و سکون
زبان ندارد و او را حکایتست و سمر
بسان مرغی زرین و پر او سیمین
زسر خویش بتارک همی نگارد پر
چو شد شناخته سرش رسد بهر منزل
چو شد نگاشته پرش رسد بهر کشور
اگر ندارد عقل و سخن نداند گفت
بنزد اهل خرد چون بود سخن گستر
اگر زفکرت و راز ضمیر آگه نیست
ضمیر و فکرت تو چون کند همی از بر
همیشه بسته میانست و آسمان گویی
زبهر خدمت تو بست بر میانش کمر
خدایگانا هستم رهی و بنده ی تو
که بنده دار خداوندی و رهی پرور
چگونه بودم دور از تو اندرین مدت
چگونه بود مرا بی تو امتحان سفر
دراز و تیره رهی بود بی تو در پیشم
درشت و ناخوش و آشوبناک و پهناور
یکی بیابان دیدم زآدمی خالی
بهول همچو قیامت بسهم همچو سقر
فراز او همه گرد و نشیب او همه دود
نبات او چو شرنگ و نسیم او چو شرر
چو قوم عاد نکرده گناه بود مرا
سموم و صاعقه چون قوم عاد و چون صرصر
زبیم دیو چنان بودم اندر آن مأوی
که عاصیان زنهیب گناه در محشر
همی گذشت بمن بر خیال صورت دیو
بر آن صفت که بمعروف بگذرد منکر
بجای هر نفس سرد کین دلم بزدی
زمانه در دل مسکین من زدی آذر
چنان شرار زدی در دل من آتش غم
که تل ریگ شدی توده های خاکستر
شب دراز من اندیشناک در غم آنک
مگر خدای شبم را نیافریده سحر
دو دست جوزا سست و دو پای پروین لنگ
دو چشم کیوان کور و دو گوش گردون کر
ستارگان درخشان بر آسمان گفتی
که در زبرجد و مینا مرصع است درر
بنات نعش و ثریا چنان نمود مرا
که شاخ نسترن اندر میان سیسنبر
گمان من همه آن بود و فکر من همه آنک
نهم بزودی بن جایگاه پای تو سر
در سرای تو پیوسته سجده گاه منست
گه سجود نهم سر بر آستانه ی در
بسان خضر رسیدم کنون بآب حیات
اگر چه رنج کشیدم بسان اسکندر
تو آفتابی و نیلوفرست خاطر من
بآفتاب برآید زآب نیلوفر
شناسی از دل من کآفرین و خدمت تو
چو جان عزیز شناسم چو دیده اندر خور
برون نیاید جز مدحت تو از رگ من
اگر کسی برگ من فروبرد نشتر
بشعر نیک همی شکر نعمت تو کنم
اگر چه نعمت باقیست شکر باقی تر
همیشه تا که نفیر و نفر بود بجهان
گهی زنعمت خیر و گهی زمحنت شر
بحاسد تو زمحنت رسیده باد نفیر
بمادح تو زنعمت رسیده باد نفر
کجا بود قدم تو سپهر باد بساط
کجا بود علم تو سپهر باد حشر
جهان متابع رای تو و زمانه مطیع
قضا غلام و قدر بنده و فلک چاکر
***
در مدح کمال الدوله ابوالرضا
چون شمردم یازده منزل زراه روزگار
منزلی دیدم مبارک وز منازل اختیار
منزلی کانرا همه روشندلان در بیعتند
منزلی کو را همه اسلامیانند انتظار
منزلی کو را همه تهلیل باشد بر یمین
منزلی کو را همه تسبیح باشد بر یسار
منزلی کاندر سوادش منقطع رود و سرود
منزلی کاندر جوارش مندرس خمر و خمار
منزلی کانجا خرافاتی بود در انکساد
منزلی کانجا خراباتی بود در انکسار
چون بدان منزل رسیدم دستها برداشتم
گفتمش ربی و ربک دیدمش بر روی یار
سی برادر یافتم روشن رخ و بسته نقاب
در میان هر برادر زنگیی دیدم سوار
چون یکی زایشان گشادی روی گفتی بامداد
تا که رخ دارم گشاده من دهانت بسته دار
پاسخش دادم که گر بسته دهانم از طعام
نیستم بسته زبان از مدح شمس الافتخار
صد کافی کف کمال دوات شاه جهان
بو رضای مرتضی تدبیر پیغمبر شعار
آن خداوندی که گر خواهد بعز بخت خویش
در فلک بندد سکون و در مدر آرد مدار
یک خیال از حلم او کوهی بود آفاق بند
یک سرشک از جود او ابری بود دینار بار
فتنه ی دنیا شبست و عدل او مانند روز
گفته اند آری کلام اللیل یمحوه النهار
هست با ابلیس هر روزی شمار دشمنش
صورت ابلیس روی دشمنش روز شمار
ای کمال دولت عالی چو فضل آموختی
بخت بودت در دبیرستان فضل آموزگار
تا عناصر نبست بیرون از چهار اندر جهان
یادگار روزگاری تو بنفع از هر چهار
پرورنده چون ترابی ره برنده چون هوا
جان فروزنده چو آبی سرفرازنده چو نار
صورت رضوان تو داری شاخ طوبی کلک تو
در تو بینم ملک سلطان جهان فردوس وار
از علی بودست وز تو معجز تیغ و قلم
تا ترا ایزد قلم داد و علی را ذوالفقار
چون یکی زرین عقابست آن یکی در دست تو
هر زمان بر لوح سیمین بارد از منقار فار
مرغ بی پرست و زو نامه همی بارد چو مرغ
مار بی پیچست و زو دشمن همی پیچد چو مار
اختر میمون بکلکش بوسه از گردون دهد
چون کند از دست تو برنامه ی سلطان نگار
تا ترا گردون همی چون بندگان گردن نهد
مشتری او را کمر گشتست و پروین گوشوار
گویی از تقدیر تدبیر تو دارد نسختی
زانکه تدبیرت گشاید بندهای روزگار
ای خداوندی که فرزند تو اندر خورد تست
تو درخت عز و اقبالی و فرزند تو بار
دو محمد آفرید ایزد سزای تهنیت
آن محمد در نبوت این محمد در تبار
آن محمد بود یزدانرا رسول نیکبخت
وین محمد هست سلطانرا ندیم اختیار
آن زعبدالله نسب کرد و زدین آورد رسم
وین زفضل الله نسب کرد و زجود آورد کار
آن یکی کردست مرحسان ثابت را بزرگ
وین همی دارد معزی را عزیز و نامدار
چیست کو با من نکردست از کرامت وز کرم
از رعایت وز عنایت پیش تخت شهریار
شکر آن فرزند مقبل مهتر مهتر نسب
با خدای و با تو گویم در نهان و آشکار
هر کجا پویم زفر جاه تو جویم پناه
هر کجا باشم بدام شکر تو باشم شکار
تا همی تأثیر باشد سعد و نحس از آسمان
تا همی تقدیر باشد فخر و عار از کردگار
مادحت را باد سعد و حاسدت را باد نحس
ناصحت را باد فخر و دشمنت را باد عار
زندگانی یابی و دلشاد با فرزند خویش
تا زفرزند و زفرزندان ببینی صد هزار
***
در مدح ملکشاه
کردگار دادگر هر ماه بر فتحی دگر
بیعت و پیمان کند با شهریار دادگر
تا بدولت بشکند شاهنشه لشکر شکن
پشت بدخواه دگر یا گردن خصمی دگر
تا بود در مغرب از فتح شهنشاهی نشان
تا بود در مشرق از فر ملکشاهی اثر
تا زچشم شاه گردد چشم هر بدخواه کور
تا زکوس شاه گردد گوش هر گمراه کر
هر زمان عادلترست این خسرو پیروزبخت
لاجرم هر روز باشد بخت او پیروزتر
آنچه یزدان کرد با سلطان که را بود از ملوک
وانچه سلطان بافت از یزدان که را بود از بشر
هر کجا ساید رکاب و هر کجا راند سپاه
نصرت او را همرهست و دولت او را راهبر
گر سلیمان نبی را معجز آمد مرغ و باد
یافت از پیغمبری آن دولت و آیین و فر
نیست پیغمبر ملک سلطان ولیکن روز رزم
معجز او مرغ بی جانست و باد جانور
خون صد دشمن بریزد مرغ او در یک زمان
راه ده منزل ببرد مرغ او در یک نظر
بود و هست آن مرغ را بر جان بدخواهان گذار
بود و هست آن باد را بر فرق گمراهان گذر
آنچه او امسال کرد از پادشاهان کس نکرد
نامه ی شاهان بخوان و فتح شاهان برشمر
تا ازیشان یک ملک پیمود در پنجاه روز
مشرق و مغرب بزیر رایت فتح و ظفر
تا ازیشان هیچکس را از عرب یک نامدار
پیش تخت آمد بخدمت بر میان بسته کمر
تا ازیشان هیچ شاه آمد زموصل سوی بلخ
با سپاهی بیعدد در روزگاری مختصر
گفت فردوسی بشهنامه درون چونانکه خواست
قصه های پرعجایب فتحهای پر عبر
وصف کردست او که رستم کشت در مازندران
گنده پیر جادو و دیو سفید و شیر نر
گفت چون رستم بجست از ضربت اسفندیار
بازگشت از جنگ و حاضر شد بنزد زال زر
زال کرد افسون و سیمرغ آمد از افسون او
روستم به شد چو سیمرغ اندرو مالید پر
من عجب دارم زفردوسی که تا چندان دروغ
از کجا آورد و بیهوده چرا گفت آن سمر
در قیامت روستم گوید که من خصم توأم
تا چرا بر من دروغ محض بستی سر بسر
گرچه او از روستم گفتست بسیاری دروغ
گفته ی ما راستست از پادشاه نامور
ما همی از زنده گوییم او همی از مرده گفت
آن ما یکسر عیانست آن او یکسر خبر
زنده بادا شاه شاهان و خداوند جهان
تا بگردد آسمان و تا بتابد ماه و خور
کز فتوحش دفتر من چون فلک شد پر نجوم
وز مدیحش خاطر من چون صدف شد پر گهر
ای خداوندی که چون عزم سفر کردی درست
فتح و نصرت را بود تاریخ از آن میمون سفر
بر زمین از مرکب تو پست گردد کوهسار
بر سپهر از مرکب تو باز پس ماند قمر
تو شه روی زمینی وز هوا واجب ترست
حکم تو در شرق و غرب و امر تو در بحر و بر
روز و شب تدبیر ساز تست سعد مشتری
دشمنت را نحس کیوان بس بود تدبیر گر
گرچه شیر مرغزاری بود خصمت پیش ازین
پس چرا امروز ترسانست چون بز در کمر
بر سر سنگی کشیده رخت و مأوی ساخته
وز سر شمشیر تو تن پرحذر جان پرخطر
با قضای بد همی ماند سر شمشیر تو
چون قضای بد بیاید سودکی دارد حذر
گور گشت آن حصن و بدبختان شدند آن عاصیان
رزمگاه تو قیامت گشت و خشم تو سقر
چون برون آرند بدبختان عاصی را زگور
در قیامت بر جگرشان از سقر بارد شرر
از هنرهای تو خواهد بود قصد بدسگال
وز تو خواهد بود قصد بدسگال بی هنر
گر بسان قلعه ی خیبر ولج هست استوار
وندرو چون قوم خیبر دشمنان کرده حشر
تیغ تو چون ذوالفقارست و تو همچون حیدری
پیش حیدر قلعه ی خیبر کجا دارد خطر
قوم لوط آنگه که محکم بود شارستان لوط
سرکشی کردند وز طاعت برون کردند سر
حکم کرد ایزد تعالی تا زپر جبرئیل
گشت شارستان خراب و عمرشان آمد بسر
گر چو قوم لوط خصم تو زطاعت شد برون
همچو ایشان نیر محنت خورد خواهد بر جگر
ور ولج آباد محکم شد چو شارستان لوط
پر عزرائیل خواهد کردنش زیر و زبر
ای شهنشاهی که اندر قهر بدخواهان خویش
هست تقدیرت برابر با قضا و با قدر
ای جهانداری که هستی جان دولت را حیات
وی شهنشاهی که هستی چشم شاهی را بصر
خاک و باد و آتش و آبست طبع روزگار
بشنو آن تفصیل و در تفصیل این معنی نگر
خاک بر دشمن فشان و خرمنش بر باد ده
آتش نصرت فروز و آب بدخواهان ببر
گه بشمشیر کبودت خاک هامون نعل گیر
که بنعل مرکیانت تارک گردون سپر
مال و کام و شادی و نوش از تو دارد هر کسی
مال بخش و کام ران و شاد باش و نوش خور
***
ایضا در مدح سلطان ملکشاه
این مهرگان فرخ و جشن بزرگوار
فرخنده باد و میمون بر شاه روزگار
سلطان کامکار ملکشاه دادگر
آن دادگر که نیست چنو هیچ کامکار
پیروزبخت خسرو عالی نسب ملک
شایسته پادشاه و پسندیده شهریار
شاهی که نیست از خط فرمان او برون
در ملک یک مخالف و در دهر یک حصار
چرخست ملک و طلعت او همچو آفتاب
باغست دین و همت او همچو نوبهار
سدیست استوار حسامش که بند ملک
گشتست استوار باین بند استوار
از بخت بی ستایش او نیست هیچ شغل
در چرخ بی پرستش او نیست هیچ کار
او را ستای تا شوی از بخت نیکنام
او را پرست تا شوی از چرخ بختیار
گر یمن و یسر خواهی او را ببین که هست
هم یمن در یمینش و هم یسر در یسار
یک دم زدن زخدمت و مهرش جدا مباش
کان اصل دولت آمد و این قطب افتخار
ایزد همیشه دارد در زینهار خویش
آنرا که داد خسرو اسلام زینهار
ای خسروی که برهعه آفاق سربسر
شکر تو واجبست چو توحید کردگار
گر اختیار عالم شاهان عادلند
از اختیار عالم هستی تو اختیار
مهر تو هست در بصر دوستان چو نور
کین تو هست در جگر دشمنان چو نار
در مجلس تو رحمت خلدست روز بزم
بر درگه تو زحمت حشرست روز بار
بر خلق ابر نعمت بارد چو در سخا
از بحر همت تو رسد بر فلک بخار
دشمن زعمر دست بشوید چو در نبرد
از پای مرکب تو شود بر هوا غبار
امروز روز تست و تو داری درین جهان
هم عمر بی نهایت و هم ملک بیشمار
شاهی تراست ملک بشاهی همی ستان
شادی تراست عمر بشادی همی گذار
خسرو تو باش و حکم توران و جهان تو گیر
تا خاک را سکون بود و چرخ را مدار
با صد هزار نصرت و سیصد هزار فتح
بگذار بر مراد چنین مهرگان هزار
***
ایضا در مدح سلطان ملکشاه
بفرخی و خوشی بر خدایگان بشر
خجسته باد چنین عید و صد هزار دگر
جلال دولت و دولت بدو فزوده شرف
جمال ملت و ملت بدو نموده هنر
شهی که بر همه روی زمین همی تابد
زماه رایت او آفتاب فتح و ظفر
نبود تا که جهانست و هم نخواهد بود
خدایگانی بر خلق ازو مبارکتر
همی دهد قلم و تیغ او ببزم و برزم
نشان نعمت فردوس و هیبت محشر
برزمگاه چو مریخ وار گیرد زور
ببزمگاه چو خورشیدوار گیرد فر
زمین معصفر گردد زبسکه راند خون
هو مزعفر گردد زبسکه بخشد زر
حسام شاه چو نیلوفرست و چهره ی خصم
چو شنبلید شدست از نهیب نیلوفر
سرش زچنبر فرمان شاه بیرونست
قدش زهیبت شاهیست چفته چون چنبر
اگر تنش بمثل سربسر همه جگرست
سرشک وار ببارد زدیده خون جگر
وگر همی نشناسد که وهم شاه جهان
مؤثرست در آفاق چون قضا و قدر
همی بکوه و کمر نازد و نه آگاهست
که وهم شاه فرود آردش زکوه و کمر
خدایگانا آنکس که نعمتش دادی
بشرط خدمت یکچند بسته بود کمر
چو شد مخالف و بر نعمت تو شکر نکرد
بنعمت تو که بدبخت گشت و شوم اختر
شکسته کرد و پراگنده یک سیاست تو
سپاه او را چون قوم عاد را صرصر
زفعل خویش بنازد همی و در مثلست
کسی که بد کند از بد همو برد کیفر
مباد آنکه خلاف تو دارد اندر دل
که سوخته کندش خشم تو دل اندر بر
مخالفانی کاندر حصار خصم تواند
خلاف و کین تو زیشان برد سمع و بصر
زترس خشم تو گشتست چشم ایشان کور
زبیم کوس تو گشتست گوش ایشان کر
بر آن حصار که ایشان مقام ساخته اند
زآب و خاک ندارند هیچگونه خبر
مگر که صاعقه بارید چرخ بر سرشان
که آب ایشان خون گشت و خاک خاکستر
شدست خنجر برنده عقلشان در دل
شدست آتش سوزنده مغزشان در سر
چو حال ایشان در زیستن برین جمله است
چنان شناس که گشت آن حصار زیر و زبر
شهنشها ملکا همچو آفتاب فلک
بشرق و غرب ترا هست سال و ماه سفر
جهان شدست منور زفر طلعت تو
زآفتاب منور شود جهان یکسر
بوقت راه سپردن همی وفا نکند
بسیر مرکب تو بر سپهر سیر قمر
حکایت و سمر امروز جمله باطل گشت
که رسمهای تو بیش از حکایتست و سمر
اگر قیاس کنم من زدجله تا جیحون
زلشکر تو همی نگسلد نفر زنفر
خدایگان چو تو باید همی که روز نبرد
زدجله تا لب جیحون کشد صف لشکر
همیشه تا که همی بشگفد زباد صبا
بباغ در سمن تازه و بنفشه ی تر
یکی چو عارض خوبان سپید و روشن و پاک
یکی چو زلف بتان بر شکسته یک بدگر
شکفته باد زعدل تو باغ شاهی و ملک
چو بوستان زنسیم بهار و قطر مطر
ترا زمانه غلام و ملوک خدمتکار
ترا ستاره مطیع و سپهر فرمانبر
خجسته عید تو و پیش تو عدو قربان
شب تو از شب و روزت زروز خرم تر
***
ایضا در مدح سلطان ملکشاه
زلف سیه تو ای بت دلبر
هرگاه بود بصورتی دیگر
گه چون زرهست و گاه چون چوگان
گه چون سپرست و گاه چون چنبر
گاه از گل و ارغوان کند بالین
گاه از مه و مشتری کند بستر
گه تابد و گه شود خم اندر خم
گه پیچد و گه زند سر اندر سر
گه حلقه کند بگل بر از سنبل
گه توده نهد بمه بر از عنبر
هر کس که باو نگه کند بیند
شب در بر آفتاب بازیگر
زلفین ترا همی ستایم من
از بهر تو ای شکر لب دلبر
آن لب که بلون و رنگ او هرگز
نشنید و ندید هیچکس گوهر
لاله است و نهفته اندرو لؤلؤ
لعلست و سرشته اندرو شکر
هر چون نگرم عقیق را ماند
پروین بعقیق برشده مضمر
هر بوسه کزو بقهر بستانم
چون آب حیات هست جان پرور
خواهم که زجان و دل کنم معنی
در وصف تو ای بت پری پیکر
هر چند که هست وصف تو واجب
از وصف تو مدح شاه واجب تر
شاه همه خسروان معزالدین
سلطان بلند بخت نیک اختر
شاهی که زدین و اعتقاد او
خشنود شدست جان پیغمبر
اندر عرب و عجم زنام او
بفزود جمال خطبه و منبر
مدحش همه خلق را چو بسم الله
آغاز سخن شدست و سر دفتر
جسم عدوش چو آبگیر آمد
شمشیر کبود او چو نیلوفر
ای شاه جهان تویی درین گیتی
شایسته ی تاج و خاتم و افسر
در مدت شصت روز با نصرت
با شصت هزار موکب و لشکر
از مغرب تاختی سوی مشرق
وز باختر آمدی سوی خاور
چون یأجوجند لشکر خصمت
تیغ تو بسان سد اسکندر
تو حیدری و سپاه بدخواهت
مخذول شده چو لشکر خیبر
ویران شود از تو قلعه ی دشمن
چونانکه حصار خیبر از حیدر
گرچه عدوی تو هست در قلعه
آخر برد از خلاف تو کیفر
گرچه رسن ای ملک دراز آید
آخر سر او رسد سوی چنبر
تا خورشیدست داور گردون
جاوید تو باش بر زمین داور
تو شاه ملوک و خسرو عالم
پیش تو ملوک بنده و چاکر
بخت تو بلند و رای تو عالی
روز تو زروز بهتر و خوشتر
***
ایضا در مدح سلطان
از هیبت شمشیر تو ای شاه جهاندار
شد رایت بدخواه نگون بخت و نگونسار
لشکرش یکایک همه گشتند برین سوی
چه حاجب و چه میر و چه سرهنگ و چه سالار
هم نعمت او کم شد و هم محنت او بیش
با نعمت اندک شد و با محنت بسیار
خندید برو دولت و بگریست برو بخت
شورید برو شغل و تبه گشت برو کار
آن آب که در چشمه همی برد کمانی
در چشم همی بیند از آن آب بخروار
سرخی زر خویش سپردست بشمشیر
زردی رخ خویش ربودست زدینار
امروز نه آن کشت که بدرود همی دی
و امسال نه آن کرد که بنمود همی پار
نامش همه اندر هوس بیهده شد ننگ
فخرش همه اندر طلب بیهده شد عار
ای شاه تو از قلعه ی دشمن چکنی یاد
کان قلعه ندارد بر تو قیمت و مقدار
زودا که بپردازی آن قلعه زدشمن
چونانکه بپرداخت علی مکه زکفار
روزی ده و جاندار عدو کوه بلندست
شد بر کمر کوه و کمر بست بپیکار
در مدت ده روز گرفتار توان کرد
آنرا که بود کوهی روزی ده و جاندار
نزدیک تو آن خیره سرانرا خطری نیست
ور هست وطنشان بمثل گنبد دوار
تیغ تو چو مارست و بداندیش تو مورست
بس دیر نماندست که بر مور زند مار
از فر تو در دیده ی ما هست همه نور
وز تیغ تو در جان عدو هست همه نار
ای پادشه و خسرو ذریه ی آدم
ای داده ده امت پیغمبر مختار
هستی تو سزاوار همه ملک جهان را
ایزد ندهد ملک جهان جز بسزاوار
دینار فروشی و خری شکر و چو تو کیست
هم نیک فروشنده و هم نیک خریدار
تا پیر و جوانست همی باش جوانبخت
تا ملک جهانست همی باش جهاندار
تو پشت همه خلق و ترا خالق تو پشت
تو یار همه خلق و ترا دولت تو یار
دست تو گرفته قدح باده ی روشن
بدخواه تو در دست اجل گشته گرفتار
***
در مدح سلطان سنجر و رفتن او بمهمانی نزد امیر قیصر
فرخنده باد و میمون این مجلس منور
بر شهریار گیتی شاهنشه مظفر
شاهی کجا رسیدست از همت بلندش
تختش بهفت گردون عدلش بهفت کشور
اسلاف را بعدلش جاهست تا بآدم
اعقاب را بجاهش فخرست تا بمحشر
ابرست دست رادش بحرست طبع پاکش
زان ابر قطره بدره زان بحر موج گوهر
در خسروی و شاهی مانند او که باشد
هر خانه نیست کعبه هر چشمه نیست کوثر
از دو برون نبینم شاهان و خسروانرا
یا سر بنام او بر یا نامهاش بر سر
شاهست و ملک و لشکر هر سه بهم موافق
مقهور شد مخالف زین شاه و ملک و لشکر
میران نامدارند این بندگان سلطان
هر یک چو حاتم طی هر یک چو رستم زر
یک بنده گاه بخشش با همت فریدون
یک بنده گاه کوشش با نصرت سکندر
وان میزبان زیبا در پیش تخت خسرو
بسته میان بخدمت چون بندگان دیگر
امروز بر شهنشه رحمت همی فشاند
هم از بهشت رضوان هم از سپهر اختر
شاید که میر قیصر سر بر فلک فرازد
زیرا که هست سنجر مهمان میر قیصر
زین شاه بنده پرور شادیست بندگانرا
تا جاودان بماناد این شاه بنده پرور
گردون بجهد و طاعت پیمانش را متابع
گیتی بطوع و رغبت فرمانش را مسخر
تختش قرین شاهی بختش ندیم شادی
سالش زسال بهتر روزش زروز خوشتر
***
در تهنیت ورود سلطان ملکشاه بنشابور
با نصرت و فتح و ظفر آمد بنشابور
سلطان همه روی زمین خسرو منصور
هر جا که رسد شاه بشادی و سعادت
از دولت و اقبال رسد نامه و منشور
سنگی که بدان دست برد شاه معظم
نشگفت اگر آن سنگ شود لؤلؤ منثور
خاکی که برو پای نهد شاه جهاندار
نشگفت اگر آن خاک شود عنبر و کافور
گر روی نهد شاه سوی شهر سپاهان
ور رای کند شاه سوی شهر نشابور
روشن شود از طلعت او چشم رعیت
یا رب تو کنی چشم بد از طلعت او دور
ای شاه زکسری و زشاپور گذشتی
تا کی سخن آراستن و بافتن زور
در لشکر تو بیست هزارند چو کسری
در خدمت تو بیست هزارند چو شاپور
ماهند غلامانت چه در رزم و چه در بزم
حورند ندیمانت چه در جنگ و چه در سور
همواره همی بوسه دهد دست ترا ماه
پیوسته همی تخت ترا سجده برد حور
ای تیغ تو در میدان سوزنده تر از نار
وی جام تو در مجلس تابنده تر از نور
داری تو زیک جنس دو سرمایه ی معروف
داری تو زیک نوع دو پیرایه ی مشهور
فرخندگی طلعت و پیروزی طالع
پایندگی دولت و بیداری دستور
ملک همه آفاق گرفتی و گشادی
دولت بتو عالی شد و ملت بتو معمور
مال تو گزارند همی حاضر و غایب
حمل تو فرستند همه آمر و مأمور
در عهده ی پیمان تو آمد دل قیصر
در چنبر فرمان تو آمد دل فغفور
گاهست طرب کردن و بر دست گرفتن
آن باده ی روشن که بود زاده ی انگور
یک چند بشادی و طرب کام همی ران
واسوده همی باش که شد خصم تو رنجور
خرم دل آنکس که شد از جاه تو مقبل
مسکین دل آنکس که شد از پیش تو مهجور
از دولت و اقبال تو شد میر معزی
در خدمت تو مقبل و از مهر تو مشکور
آنرا که تو مهمان شوی ای شاه جهاندار
گر جان بفشاند بود از بهر تو معذور
جان از قبل خدمت و دیدار تو خواهد
وآن نیز برافشاند گر باشد دستور
تا بربط و طنبور بود گوش همی دار
گاهی بسوی بربط و گاهی سوی طنبور
بر دشمن و بر دوست بشمشیر و بفرمان
منصور و مظفر شده تا دم زدن صور
***
در مدح سلطان ملکشاه
هر که را باشد زدولت بخت نیک آموزگار
همچو سلطان معظم خوش گذارد روزگار
خسرو عادل معزالدین ملک سلطان که هست
از شهنشاهان و سلطانان جهان را یادگار
پادشاهی کز مرادش تا قیامت نگذرند
آفتاب اندر مسیر و آسمان اندر مدار
دولت و شاهی بدو نازد وزو باشد همی
کار دولت مستقیم و بند شاهی استوار
همتش کردست نار نیک خواهان را چو نور
هیبتش کردست نور بدسگالان را چو نار
از مصافش روی گردون تیزه گردد زیر گرد
وز سپاهش پشت ماهی خسته گردد زیر بار
خلق را آرایش خلد و نهیب محشرست
بزمگاهش روز بزم و بارگاهش روز بار
شاه ما شاهیست کو را از سلیمان و علی
یادگار آمد دو چیز انگشتری و ذوالفقار
موکبش را هر زمان خدمت گزارد آسمان
لشکرش را هر زمان نصرت فرستد کردگار
از معادی موکبی وز موکب او یک غلام
وز مخالف لشکری وز لشکر او یک سوار
آنکه او را شیر مردان عرب چون بنده بود
بنده وار آمد بدرگاهش که شاها زینهار
گر همی از جانب دیگر بداندیشی دگر
گنج سازد بی نهایت ملک جوید بیشمار
تاب جنگ و قوت کوشش ندارد پیش شاه
یا کمر بندد بخدمت یا گریزد در حصار
میش گردد گاه قوت گرچه دارد زور شیر
مور گردد وقت ضربت گرچه دارد زخم مار
شاه چون خورشید رخشانست و دشمن چون شبست
شب شود پنهان چو گردد نور خورشید آشکار
شب سپاه اندر کشد چون روز رایت برکشد
گفته اند آری کلام اللیل یمحوه النهار
ماه پیکر رایتش چون بر دو پیکر سرکشد
هیچ دشمن را نیاید آرزوی کارزار
تیغ شاه از سد اسکندر بسی محکم ترست
با چنان سدی چه سازد دشمن یأجوج وار
موکب روباه را ترتیب رفتن بگسلد
چون بجنگ آید برون شیر ژیان از مرغزار
گر غبار قهر و جور از دشمنان برخاستست
آفتاب پادشاهان را چه باکست از غبار
ملک او حقست و ملک دشمنانش باطلست
باطل آخر پیش حق هرگز نباشد پایدار
از مخالف کس نپرسد چون پدید آمد ملک
از زمستان کس نگوید چون پدید آمد بهار
گفت دولت کای ملک سوی خراسان کش سپاه
تا بپیروزی برآری از سر دشمن دمار
تا کنی آشفته جان حاسد آشفته رسم
تا کنی بیهوده عزم دشمن بیهوده کار
دست دست تست و دوران ظفر دوران تست
دام نصرت گستران و جان دشمن کن شکار
ملک نا ارزانیان بستان که ارزانی تویی
تیغ آتشبار بر جان بداندیشان گمار
آنچه دولت گفت شاها بود خواهد همچنان
یاد دولت نوش کن تلقین دولت گوش دار
تا چهار ارکان همی باشند زیر هفت چرخ
باد زیر دولت و فرمان تو هفت و چهار
یمن و یسر از حضرت شاه جهان غایب مباد
یمن بادش بر یمین و یسر بادش بر یسار
بر زمین ملکش از اقبال و نصرت باد بر
بر درخت عمرش از تأیید و دولت باد بار
***
در فتح سمرقند بدست ملکشاه
خدای هر چه دهد بنده را زفتح و ظفر
بدین پاک دهد یا بعقل یا بهنر
چو دین و عقل و هنر داد شاه عالم را
بعالم اندر ازو تازه کرد فتح و ظفر
ببین که از ظفر و فتح او بشرق و بغرب
هزار گونه دلیلست و صد هزار اثر
بروم و مغرب پیرار تیغ او آن کرد
که گر کنم صفتش کس نداردم باور
چو بازگشت بفارغ دلی زمغرب و روم
بسوی مشرق و چین عزم کرد سال دگر
مرادش آنکه بیابد بقهر خانه ی خان
چنانکه قصر بشمشیر بستد از قیصر
بفال فرخ لشکر کشید تا لب آب
سعادتش شده همراه و دولتش رهبر
بفتح روی بتوران زمین نهاد و نشست
چو آتش از بر آب و بر آب کرد گذر
چو زآب جیحون بگذشت روزگار نبرد
کشید تا بسمرقند رایت و لشکر
گشاده کرد سمرقند را بروز نخست
بچشم عدل سوی خاص و عام کرد نظر
کجا خطیب سمرقند خطبه کرد برو
سعادت آمد و بوسید پایه ی منبر
چو دید خصم که دادند شهر و آمد شاه
گرفت راه حصار و زشاه کرد حذر
حصار و خانه همه پر سپاه و نعمت کرد
تهی نکرد همی سر زکبر و دل زطر
زبهر او سپهی بر حصار جمع شدند
همه سپهر تن و کوه صبر و خاره جگر
همه کمانکش و رزم آزمای و تیرانداز
همه مبارز و جوشن گذار و آتش در
همه زطبع برآمیخته عداوت و شور
همه زمغز برانگیخته خصومت و شر
همه فگنده تن اندر مغاکهای هلاک
همه نهاده دل اندر نشانه های خطر
اگر چه پیش سپاه شه اینچنین سپهی
نداشتند همی ذره ای محل و خطر
خدایگان جهان حزم کرد همبر عزم
که حزم باید ناچار عزم را همبر
سپاه خویش پراگنده کرد گرد حصار
روانه گشت زهر سو مبارزی دیگر
همه زمین معسکر شد آهنین گفتی
زدرع و جوشن و تیغ و سنان و تیر و تبر
زمین تو گفتی زآهن همی برآرد بال
هوا تو گفتی زآتش همی برآرد پر
زگرد گردان گردون شده بلون زمین
زنعل اسبان هامون شده بشکل قمر
زتیغ گشته هوا همچو میغ آتشبار
زنیزه گشته زمین همچو ماغ آهن بر
غمار تیره چو ابر و خدنگ چون باران
سنان نیزه چو برق و تبیره چون تندر
زخون لشکرخان گشته تیغ شاه کبود
چو بردمیده شقایق زبرگ نیلوفر
بنیزه کرده سران چشم خاکساران کور
بنعره کرده یلان گوش بدسگالان کر
زتیر و تیغ یکی کرده ساقی و معشوق
زخون و خود یکی کرده باده و ساغر
یکی بساعد سیمین درون فگنده کمان
یکی بسنبل مشکین درون کشیده سپر
یکی شکوفه و سوسن گرفته در جوشن
یکی بنفشه و نرگس نهفته در معفر
برین صفت سپهی خصم بند و قلعه گشای
مبارز افگن و دشمن ربای و شیر شکر
فروگرفته حصاری که گر کنم صفتش
در آن صفت سخنم بگذرد زوهم و فکر
بنش رسیده بماهی سرش رسیده بماه
فتاده مردم ازو در ضلالت از بن و سر
قیاس خندق و پستیش درگذشته زحد
شمار برج و بلندیش برگذشته زمر
بر آن مثال که دارد فلک دوازده برج
نهاده بود مهندس درو دوازده در
زگاه دولت افراسیاب تا امروز
بر آن حصار نشد چیره هیچکس بهنر
بیک دو روز که فرمود و جنگ کرد آهنگ
شد او مظفر و پیروزبخت و نیک اختر
چنانش کرد که بیننده گوید ای عجبی
مگر بزلزله گشت آن حصار زیر و زبر
گشاده گشت حصار و شکسته گشت سپاه
نفیر خاست از آن بیکرانه خیل و نفر
حصار و خانه چو از خانیان تهی کردند
شدند شیفته سر خانیان و خان یکسر
هم از حصار کشیدندشان بحضرت شاه
چنانکه اهل گنه را کشند در محشر
سرشک ایشان سرخ و رخان ایشان زرد
دهان ایشان خشک و دو چشم ایشان تر
همانکه بود همه شب بر آن حصار امیر
اسیر گشت بفرمان شاه وقت سحر
همه زکرده پشیمان شدند و در مثلست
کسی که بد کند از بد همو برد کیفر
چنان سپاه که داند شکست جز شاهی
که شد درست باو رسم و دین پیغمبر
چنین حصار که داند گشاد جز ملکی
که پیش خدمت او روزگار بست کمر
پدرش فتح سمرقند خواست از ایزد
پسر بیافت از ایزد هر آنچه خواست پدر
یقین شناس که در روضه ی بهشت امروز
همی بنازد جان پدر زفتح پسر
خدایگانا شاها مظفرا ملکا
زباختر خبر فتح تست تا خاور
سعادتیست تمام و بشارتیست بزرگ
زنامه و ظفر و فتح تو بهر کشور
ملوک فر و بزرگی گرفته اند بملک
گرفت ملک بفرمان تو بزرگی و فر
مسخرند حسام ترا زمان و زمین
متابعند مراد ترا قضا و قدر
همی کنند جهان و جهانیان بتو فخر
که افتخار ملوکی و افتخار بشر
زفر دولت و تأیید طالعی که تراست
شود مطیع تو گر زنده گردد اسکندر
شنیده ام من و بسیار کس شنیدستند
هم از سپهر شناس و هم از ستاره شمر
اگر کسی بفلک بر شود زروی زمین
ستارگان همه او را شوند فرمانبر
زبهر خویش چنان طالعی نداند ساخت
که ساختست زبهر تو ایزد داور
جهان زدولت تو پر عجایب و عبرست
که فتحهای تو یکسر عجایبست و عبر
اگر گشادن روم و عرب عجایب بود
کنون گشادن روم و چگل عجایبتر
بصد سفر نه همانا که کرد هیچ ملک
چنین دو فتح که کردی شها تو در دو سفر
بشعر فتح تو من بنده را مفاخرتست
که شعر فتح تو شاهان همی کنند از بر
همی نگارم درج مدیح تو شب و روز
که هست درج مدیح تو همچو درج گهر
همیشه تا بود از حکم کردگار جهان
چهار طبع چو فرزند و چرخ چون مادر
زاسب باد تگ و تیغ آبدار تو باد
سر عدوت پر از خاک و دل پر از آذر
همیشه تا که دهد دشمنی زکینه نشان
چنین کجا که دهد دوستی زمهر خبر
بکین خویش تن دشمنان همی فرسای
بمهر خویش دل دوستان همی پرور
جهان تو بخش و ولایت تو دار و ملک تو گیر
هنر تو ورز و بزرگی تو جوی و نوش تو خور
چنانکه خواهی و چندانکه هست کام دلت
همی گذار جهانرا و از جهان بگذر
***
در مدح ملک سنجر
بر طرف مه از عنبر چنبر کشد آن دلبر
هرکز که کشد چنبر بر طرف مه از عنبر
دارد سمن و نسرین در سنبل مشک آگین
دارد گهر و پروین در بسد جان پرور
چون چهره کند پیدا زیبا نبود دیبا
چون لعل کند گویا شیرین نبود شکر
از شیر و شبه درهم دارد زرهی محکم
گاهی شده خم در خم گاهی زده سر در سر
لغوست بریانی با او صور مانی
مانا ندهد معنی با او صنم آزر
ای آمده از خلخ شیرین لب و خوش پاسخ
مشگین خط و رنگین رخ سنگین دل و سیمین بر
از بهر ستم جوشن آویختی از سوسن
از بهر بلا سوزن آویختی از عبهر
برغزو میان بستی دلهای بتان خستی
در بتکده بشکستی بازار بت و بتگر
تا من زغمت زارم رخساره چو زر دارم
وز چرخ همی بارم یاقوت روان برزر
زان قامت چون تیرت و آن غمزه ی دلگیرت
وان حلقه ی زنجیرت چون حلقه شدم بر در
گر گل بتو پیوندد اوصاف تو بپسندد
هر چند رخت خندد بر برگ گل احمر
چون نعره زند بلبل در باغ زعشق گل
از دست تو خواهم مل در بلبله و ساغر
یاد تو همی نوشم جور تو همی پوشم
ترسم که چو بخروشم میل تو کند داور
آنرا که تواش باید گر جور کشد شاید
جور تو کجا پاید با عدل ملک سنجر
آن تاج سر ملت و الا عضد دولت
منصوب بدو رایت منصور باو لشکر
آن شاه پیمبر دل از جود توانگر دل
در رزم سکندر دل در بزم فریدون فر
گنج خرد و دانش اصل طرب و رامش
با کوشش و با بخشش با منظر و با مخبر
هست از همه عالم به هست از همه شاهان مه
او بر همه فرمان ده او را همه فرمانبر
با جام می روشن بخشنده تر از بهمن
با نیزه و با جوشن کوشنده تر از حیدر
چون سخت شود جنگش بر باره ی شبرنگش
کوپال گران سنگش درهم شکند مغفر
چون گشت بهامون بر قادر بشبیخون بر
مریخ بگردون بر بیرون نکشد خنجر
آنجا که ببخشاید از آذر آب آید
ور خشم بیفزاید از آب جهد آذر
چون صید کند بازش با چرخ بود رازش
سیمرغ زپروازش از هم نگشاید پر
طبعش بهوا ماند عزمش بقضا ماند
اسبش بصبا ماند هم ره بر و هم رهبر
آن اسب که در پیشی بر ماه زند بیشی
با باد کند خویشی با وهم رود رهبر
بر چرخ غبار او بر فتح مدار او
تابنده سوار او چونانکه زگردون خور
ای چون پدر و چون جد از تاجوران مفرد
فر تو برون از حد فتح تو فزون از مر
نیکی بتو پیدا شد شادی بتو زیبا شد
شاهی بتو والا شد از آدم تا محشر
از افسر و از خاتم افروخته ای عالم
مهرست در آن مدغم ماهست درین مضمر
ای کرده ترا خالق بر خلق جهان مشفق
ای جای تو در مشرق جاه تو بهر کشور
بی امر تو در ایران بر ما که دهد فرمان
بی رای تو در توران بر سر که نهد افسر
هر مرد که بی معنی پیش تو کند دعوی
از جهل بود فربی وز عقل بود لاغر
بخت از تو همی نازد کار تو همی سازد
آنکس که بد آغازد فرجام برد کیفر
آنروز شود صحرا جوشنده تر از دریا
کز خون دل اعدا شمشیر تو گردد تر
آبیست که اندر کف چون صاعقه دارد تف
کوس تو میان صف با صاعقه چون تندر
آن آهن چون لؤلو دارد نسب از هندو
رستست بدو آهو از پنجه ی شیر نر
چون کوس تو در میدان خواهد هنر از گردان
گوش فلک گردان از کوس تو گردد کر
ور تو زهنرمندی با غزو بپیوندی
در بند تو چون بندی بیچاره شود قیصر
روم از تو زبون گردد بتخانه نگون گردد
آبش همه خون گردد خاکش همه خاکستر
ای تازه بتو سنت احسان تو بیمنت
ایوان تو چون جنت جام تو در آن کوثر
در مدح تو چون شاعر بر شعر شود قادر
پر نکته کند خاطر پر بذله کند دفتر
در دهر تویی خسرو بیشک سخنی بشنو
دارد زتو جانی نو مداح سخن گستر
پیش تو بسر پوید چون جاه و خطر جوید
آراسته تر گوید مدح تو یک از دیگر
چون رست زمهجوری وز آفت رنجوری
امروز بدستوری جان هدیه کند ایدر
تا هست نشاط می با چنگ و رباب و نی
می خواه پی اندر پی بر نغمه ی رامشگر
از عیش و دلفروزی وز دولت و پیروزی
وز شادی و بهروزی تا دهر بود برخور
فرخ همه ایامت حاصل زقضا کامت
آراسته از نامت هم خطبه و هم منبر
تدبیر تو فرخنده تأیید تو پاینده
آفاق ترا بنده افلاک ترا چاکر
با طاعت تو مقرون بر خدمت تو مفتون
صد میر چو افریدون صد شاه چو اسکندر
نصرت سوی تو یازان دولت بر تو تازان
وز طلعت تو نازان میران بلند اختر
***
در تهنیت عید و بهبودی یافتن ملک سنجر
امسال در آفاق دو عیدست بیک بار
بر ملت و دولت اثر هر دو پدیدار
یک عید زماه شب شوال و دگر عید
از عافیت شاه جهانگیر جهاندار
تاج ملکان ناصر دین خسرو اسلام
در نصرت دین نایب پیغمبر مختار
سنجر که بخنجر سر بدخواه ببرد
چونانکه سر خیبریان حیدر کرار
شاهی که شرف یافت در اسلام زنامش
هم نامه و هم خطبه و هم سکه و دینار
او همچو درختیست برومند که هرگز
زایل نشود سایه ی او از سر احرار
از دین و خردبخش و از جود و کرم شاخ
از عدل و هنر برگش و از فتح و ظفر بار
در مجلس او نعمت خلدست گه بزم
بر درگه او رحمت حشرست گه بار
در ملک همی دولت او زر کند از خاک
زانسان که همی باد صبا گل کند از خار
از خاک بجز دولت سنجر نکند زر
از چوب بجز موسی عمران نکند مار
چون او بدلیری و بشمشیر و بدولت
هم ناصر دین آمد و هم قاهر کفار
او را علم خویش فرستاد خلیفه
با یاره و طوق و کمر و جبه و دستار
ای درخور تو شاهی و تو درخور شاهی
ایزد بسزاوار سپردست سزاوار
تأیید چو پرگار و ضمیر تو چو نقطه است
بر نقطه بود راستی گردش پرگار
آن بخت جوانست که بر باد روانست
یا شخص همایون تو بر مرکب رهوار
آن چرخ بسیطست که در بحر محیطست
یا تیغ گهر دار تو در دست گهر بار
آن در معالیست که در درج معانیست
یا شرح هنرهای تو در دفتر اشعار
یک عزم تو در زرم و یک آهنگ تو در جنگ
بهتر بود از حمله ی صد لشکر جرار
گشتند گریزنده چو از باز تذروان
از گرز گرانسنگ تو خصمان سبکسار
شیران همه کردند زشمشیر تو پرهیز
شاهان همه دادند باقبال تو اقرار
در صحت شخص تو صلاحست جهانرا
آنروز مبادا که بود شخص تو بیمار
کز صحت بیماری شخص تو بدیدم
بخشایش جبار پس از قدرت جبار
ای شاه پدید آمد شاهین طرب را
دوش از فلک آینه گون زرین منقار
تا از دل میخواره بمنقار کند صید
گرد آمده سی روزه ی درد و غم و تیمار
دانی که پسندیده نباشد بچنین وقت
میخواره باندیشه و میخانه بمسمار
نه ساز و نه زخمه بکف مطرب خاموش
نه جام و نه ساغر بکف ساقی بیکار
فاسد شده تدبیر ندیمان معاشر
کاسد شده بازار حریفان کم آزار
گر حکم تو و رای دل آرای تو باشد
آن شغل چو زر گردد و این کار چو طیار
تا دور کند گنبد دوار همی باد
زیر قدم همت تو گنبد دوار
تا سیر کند کوکب سیار همی باد
زیر علم نصرت تو کوکب سیار
یزدان زتو راضی و خلیفه زتو شاکر
سلطان زتو دلشاد و ترا دولت او یار
عید تو همایون و همه روز تو چون عید
امروز تو از دی به و امسال تو از پار
***
در وصف اسب و مدح ملک سنجر
چیست آن کوه زمین پیما و باد راهوار
باره ای صحرا نورد و مرکبی دریا گذار
هیکلی پولاد سم آهو تگی غشغا و دم
پیکری پاکیزه گوهر راهواری شاهوار
بر حریر و کاغذ و دیبا و سنگ و چوب و گل
خوبتر زو خامه ی نقاش ننگارد نگار
جلوه ی طاوس دارد گاه جولان در نبرد
با تگ گوران بود گاه دویدن در شکار
خویشتن تازان کند گاه سبق مانند یوز
خویشتن درهم کشد گاه حذر مانند مار
باد صرصر نیست در پیش تگ او تیزرو
سنگ مرمر نیست در زیر سم او استوار
در کفل مضمر نماید پای او گاه نشیب
در کتف مدغم نماید دست او بر کوهسار
سم و پشت و ساق و یال او تو پنداری که هست
لنگر کشتی و تیر کشتی و موج بحار
چون بتازندش بمیدان باد ازو جوید شتاب
چون بخارندش بآخور کوه ازو گیرد قرار
بشکند بانگش دل مردان بروز نام و ننگ
بسپرد نعلش سرگردان بروز گیر و دار
از نهیب نعره ی او یشک و ناخن بفگند
پیل مست و شیر نر در بیشه و در مرغزار
هست گردان چون سپهر و آفتاب او یکیست
کوکب او شانزدست و ماه نو دارد چهار
ماه او نعلست و کوکب میخهای نعل او
آفتاب اوست شاه کامران و کامکار
شاه اسبان خوانم او را تا بپیروزی و فتح
شاه شاهان جهان بر پشت او باشد سوار
ناصر دین خسرو مشرق ملک سنجر که هست
از جهانداران و سلطانان جهانرا یادگار
دیده ی گردون ندید از دوده ی سلجوقیان
زو مبارکتر بایرانشهر شاه و شهریار
جز جوانمردی و مردی نیست رسم و کار او
کز جوانمردی و مردی آفریدش کردگار
نیست بحر بیکران و کوه بی پایان بهم
گر ببینی شکل هفت اقلیم گیتی آشکار
شخص او اقلیم عقلست و در آن اقلیم هست
حلم و طبعش کوه بی پایان و بحر بی کنار
آن کجا لشکر سوی صحرای ترکستان کشید
کرد صحرا بر همه خانان ترکستان حصار
گر زابر عفو او رحمت نباریدی سرشک
زآتش خشمش هلاک عالمی بودی شرار
پای فغفوران و خاقانان درآوردی ببند
از سرگردان و جباران برآوردی دمار
خواست گردون تا بود در گردن و گوش ملوک
حکم او مانند طوق و امرا و چون گوشوار
زیر عفوش هست گنج و زیر خشمش هست رنج
زیر مهرش هست نور و زیر کینش هست نار
آبگون شمشیر او نارست و اعدارا ازوست
روی زرد و دل کفیده راست چون آبی و نار
نیزه ی او بر زمین دوزد یلانرا روز رزم
هیبت او در زمین آرد سرانرا روز بار
پادشاها تو نتابی از هزاران خصم روی
شهریارا تو نداری در هزاران شهریار
در جهان چو تو جهانداری نخواهد بود نیز
حق پذیر و حق پسند و حق شناس و حق گزار
حق گزاری با سخاوت حق شناسی با کرم
حق پسندی با لطافت حق پذیری با وقار
بخت فرخ چون ترا کاری مهم پیش آورد
کام تو حاصل کند بی وعده و بی انتظار
آنچه گستردی نیارد در نوشتن آسمان
وانچه بفگندی نیارد برگرفتن روزگار
تا زشادی بلبل سرمست دستانها زند
چون بخندد روی گل در باغها وقت بهار
از طرب بادند همچون بلبل و گل پیش تو
مطربان رود ساز و ساقیان میگسار
خرم از اقبال تو جان ملوک کامران
روشن از دیدار تو چشم وزیر نامدار
تو خداوند جهان و دشمنان از تو جهان
خواجه از تو شاد خوار و حاسدت ناشاد و خوار
روز بخشش نیکخواهان پیش جاهت جانفشان
روز کوشش بدسگالان پیش تیغت جانسپار
تو سر دشمن بگرز شیر پیکر کوفته
چون سر ضحاک افریدون بگرز گاوسار
***
در ستایش سلطان سنجر
ای شه پیروزبخت ای خسرو پیروزگر
ای همه شاهان بخدمت پیش تو بسته کمر
تو معز دین و دنیائی و بفزاید همی
از تو عز دین و دنیا کردگار دادگر
شادمانند از تو بر روی زمین ملک و سپاه
شادجانند از تو در خلد برین جد و پدر
چون تو سلطانی نبود از عهد آدم تا کنون
هم نباشد تا قیامت چون تو سلطانی دگر
تو جمال دوده ی اسلاف خویشی زانکه هست
گنج و ملک تو زگنج و ملک ایشان پیشتر
هیچکس را زان جهانداران و سلطانان نبود
این همه رزم و مصاف و این همه فتح و ظفر
ملک هفت اقلیم را زیر نگین آورده ای
هم باقبال و سعادت هم بمردی و هنر
سکه و خطبه بهر شهری بنام تست و بس
از یمن تا مولتان و از حلب تا کاشغر
گر زبهر قوت خلق و راحت و نفع جهان
بر فلک شمس و قمر باشند دایم در سفر
تو زبهر نصرت دین و صلاح مملکت
در زمینی در سفر چون بر فلک شمس و قمر
نعمت دنیا اگر دارد خطر نزدیک مرد
پیش چشم تو ندارد نعمت دنیا خطر
خسروان از سیم و زر سازند گنج شایگان
تو بیکساعت ببخشی گنج سیم و گنج زر
هر دیاری کز تو یابد نامه ی امن و امان
هر زمینی کز تو یابد سایه ی عدل و نظر
آبها در رودها و چشمه ها افزون شود
پیش باشد در بهاران بر درختان برگ و بر
باز را بینند با دراج در یک آشیان
شیر را بینند با روباه در یک آبخور
چرخ گیرد بی بلایی گرگ را در زیر بال
باشه گیرد بی گزندی صعوه را در زیر پر
بخت میمون ترا گر صورتی آید پدید
سجده آرد پیش آن صورت جهان پرصور
تازه گردد ملت پیغمبر تازی بتو
کز پس پیغمبر تازی تویی خیرالبشر
شکر تو شاهان گیتی را رهین خویش کرد
ای رهین شکر تر شاهان گیتی سر بسر
شاکرست از مهر تو محمود شاه نامدار
شاکرست از جود تو بهرامشاه نامور
وانکه خافانست در توران و زیر دست تست
روز و شب چون قل هوالله شکر تو دارد زبر
با رضای تو بهر کاری موافق شد قضا
با مراد تو بهر حالی موافق شد قدر
از تو هنگام نصیحت عذر نپذیرفت خصم
تا قضای بد برو خندید هنگام حذر
داد جان و سر بباد از بهر تو فرجام کار
زانکه در آغاز کار از عهد تو برتافت سر
بر رهی رفت او که پیدا نیست آن ره را دلیل
در شبی خفت او که ممکن نیست آن شب را سحر
تیغ تو شیریست سرتاسر تنش دندان تیز
خوابگاهش در نیام و صیدگاهش در جگر
رنگ نیل و گونه ی زنگار دارد در نیام
گیرد اندر جنگ رنگ زعفران و معصفر
تیر تو نا جانور مرغیست کز پرواز او
جان بلرزد در تن گردنکشان نامور
هست در آماج پروازش برابر با ضمیر
هست در پرتاب رفتارش برابر با بصر
اسب او کوهیست از پیکر که چون جنبان شود
باد پیش جنبش او کرد نتواند گذر
گاه بشتابد زپستی سوی بالا چون سحاب
گاه بگراید زبالا سوی پستی چون مطر
از غبارش تیره گردد دیده ی پیلان مست
وز صهیلش آب گردد زهره ی شیران نر
تا تو داری همت جوزا سپر بر پشت او
در مصاف رزم باشد فعل او اعدا سپر
هست سم مرکب و پای رکابت در عجم
همچنان کاندر عرب رکن و مقامست و حجر
چون معطل بر جنان و بر سقر انکار کرد
نگروید از جهل و گمراهی باخبار و سور
صنع یزدان بزم و رزم تو بدو بنمود و گفت
کان نمودار جنانست این نمودار سقر
خسروا شاها جهاندارا سپهدار تو هست
بوستان دولت و ملک ترا همچون شجر
آن شجر کو را همه ساله بفر بخت تست
از هنرمندی شکوفه وز خردمندی ثمر
پیش تو در میزبانی صورت رضوان گرفت
تا بهشت عدن را بر بزم تو بگشاد در
از سنان در رزمگاهت زهر بارد بر عدو
وز زبان در بزمگاهت بر ولی بارد شکر
جان فشاند بر تو چون پیش تو برگیرد فتح
جان نهد بر دست چون پیش تو بردارد سپر
تا که از دور سپهر و رفتن سیارگان
از نبات و از گهر برکشت و کان باشد اثر
باد آثار رسومت کشت نصرت را نبات
باد اخبار فتوحت کان دولت را گهر
تو چو خورشید و همه خصمانت پیش توسها
تو چو دریا و همه شاهان بجنب تو شمر
جانگزای دشمنانت جنگیان تیغ زن
جانفزای دوستانت ساقیان سیمبر
فال نیکت همنشین و بخت نیکت کارساز
روزگارت رهنمای و کردگارت راهبر
***
در مدح سلطان بهرامشاه غزنوی
آن مشک تابدار چه چیزست بر قمر
و آن در آبدار چه چیزست در شکر
خواهی که هر چهار بدانی نگاه کن
در زلف و عارض و لب و دندان آن پسر
آن ترک حور پیکر و آن حور ماهروی
آن ماه سرو قامت و آن سرو سیمبر
چون ارغوانش عارض و بر ارغوان شبه
چون پرنیانش سینه و در پرنیان حجر
زلفین بر شکسته و رخسار او شکست
بازار مشک تبت و دیبای شوشتر
آن مال بهترست که با او بری بکار
و آن عمر بهترست که با او بری بسر
بگذشت با کمان و کمر پیش من زدور
وز سرکشی نکرد بنزدیک من گذر
تا گوژ گشت پشتم و تا تنگ شد دلم
چون خانه ی کمانش و چون حلقه ی کمر
ای پیش گل زمشک سپر کرده روز و شب
مشک تو گل سپر شد و عشق تو دل سپر
چندین چرا همی سپرد عشق تو دلم
چون من زدست عشق تو بفگنده ام سپر
هر روز در دو نرگس تو آب کمترست
هر روز در دو سنبل تو تاب بیشتر
بی آب نرگس تو و پرتاب سنبلت
پر آب و تاب کرد مرا دیده و جگر
تا مژده داده ای بوصالت مرا شبی
هر شب ندیم دولتم از شام تا سحر
فخر ملوک و وارث سلطان روزگار
بهرامشاه نایب شاهان نامور
شاهی کزوست دوده ی محمود را شرف
شاهی کزوست دوده ی مسعود را خطر
محمود دیگرست گه رادی و کرم
مسعود دیگرست گه مردی و هنر
از جد خویش وز پدر و جد جد خویش
میراث یافتست بزرگی و ارج و فر
در رحلتی که کرد همه خیر خیرتست
هر چند هست در دل او گونه گون فکر
رحلت کند هر آینه حاصل مراد مرد
آتش کند هر آینه صافی عیار زر
از بهر آنکه مرد شود در سفر تمام
آورد دولتش بسفر ناگه از حضر
عیسی مسیح گشت چو راه سفر گرفت
موسی کلیم گشت چو افتاد در سفر
اندر سفر بلند همی گردد آفتاب
واندر سفر کمال پذیرد همی قمر
عالیست پیش خسرو عالم مقام او
عالی بود مقام چو عالی بود گهر
حاضر دو شاهزاده و غایب دو پادشاه
شادند هر چهار بدیدار یکدگر
بهرامشاه پیش ملک سنجرست شاد
مسعود شاه پیش ملک شاه دادگر
اقبال شاه مشرق و رای وزیر شاه
او را بفتح راهنمایست و راهبر
آن نصرتی کند که یقین سازد از گمان
وین قوتی دهد که عیان سازد از خبر
ضامن شدند هر دو که آرد بدست خویش
گنج و سپاه و مملکت و خانه ی پدر
بر جویبار فتح ببالد چو راد سرو
در مرغزار ملک بغرد چو شیر نر
ارجو که همچنین بود و بیش ازین بود
تا ملک با خطر شود و خصم بی خطر
منصور گردد آنکه برو هست مهربان
مقهور گردد آنکه برو هست کینه ور
چون فال خوب باشد ظاهر بود نشان
چون سال نیک باشد پیدا بود اثر
امروز ازو رسید بزاولستان نفیر
فردا رسیده گیر بهندوستان نفر
چون شاه کاملست و ظفر را دلایلست
مقصود حاصلست و سخن گشت مختصر
هر چند عرش بر زبر آفریده هاست
زبرست عرش و دولت عالیت بر زبر
در بوستان دولت محمودیان تویی
فرخ یکی نهال و مبارک یکی شجر
کز حشمت و جلال ترا هست بیخ و شاخ
وز نصرت و فتوح ترا هست برگ و بر
اندر ازل شرافت شخص شریف تو
ابلیس دیده بود بلوح اندرون مگر
رشک آمدش زپایه ی تو لاجرم نکرد
سجده زرشک چون تو بشر پیش بوالبشر
گر ابر همچو دست تو بارد گه بهار
گردد هوا ستوه زبسیاری مطر
ور بحر با دل تو برابر شود بجود
از قعر خویشتن بکران افگند گهر
سیمرغ از آن نیاید بیرون زآشیان
کز باز تست کوفته بال و شکسته پر
شیر سپهر گر زسنانت حذر کند
نشگفت از آنکه شیر زآتش کند حذر
گر امر نافذ تو شود همچو مرکبی
گامی نهد بخاور و گامی بباختر
در رزم و بزم و حبس تو پیدا شود همی
شرح قیامت و صفت جنت و سقر
ارواح نگسلد زصور با سخای تو
با تیغ تو نیاید ارواح در صور
چون زیر و زر شود زنهیب تو زار و زرد
گر خصم تو بود بمثل پور زال زر
چونانکه بردمید باندیشه ی خلیل
زآتش بفر دولت تو بردمد خضر
اندر هوای هاویه مانند زمهریر
از باد سرد دشمن تو بفسرد شرر
گر شکل تیر خواهی و اندازه ی کمان
بالای دوستان و قد دشمنان نگر
گویی که گاه دشمنی و گاه دوستی
کین تو شد کمانگر و مهر تو تیرگر
ای شاه بی نظیر ضمیرم زمدح تست
چون برج پرکواکب و چون درج پردرر
نشگفت اگر بمن نظر تو مبارکست
کز شاه بی نظیر مبارک بود نظر
تا گاه خوف و گاه رجا باشد از قضا
تا گاه نفع و گاه ضرر باشد از قدر
زان باد بهر حاسد تو خوف بی رجا
زین باد قسم ناصح تو نفع بی ضرر
بادت طراز سروری و روی سروران
بر آستین جامه و بر آستان در
اسب تو عبره کرده زسیحون بروز رزم
وآن عبره گاه گشته زتیغ تو پر عبر
***
در مدح تاج الدین خاتون مادر سنجر و محمد
ای تاج دین و دنیا ای فخر روزگار
بر تو خجسته باد چنین عید صد هزار
ای از ورع چو مادر عیسی بلند قدر
وی از شرف چو دختر احمد بزرگوار
ای مادر دو شاه چو سلطان و چون ملک
هر دو خدایگان و خداوند و شهریار
از یکدگر بدولت تو هر دو شادمان
با یکدگر بحشمت تو هر دو سازگار
در کار دختر و پسر هر دو پادشاه
بردی زخاص خویش بسی مالها بکار
آن ساختی زهدیه که هرگز نساختند
شاهان باستان و بزرگان روزگار
هرگز بدولت تو نبودست هیچ زن
دانا و دوربین و خردمند و هوشیار
در زهد و پارسایی با حشمت و جلال
در ملک و پادشاهی با عصمت و وقار
گویی همه سعادت بودست بر فلک
روزی که آفرید ترا آفریدگار
خیری که تو بمرو و نشابور کرده ای
خیریست در شریعت و اسلام پایدار
دیوار آن چو چرخ بلندست بی گزند
بنیاد آن چو کوه گرانست استوار
گشته زبهر درس امامان درو مقیم
کرده زبهر علم فقیهان درو قرار
امروز هست شکر و ثنای تو بی قیاس
فردا بود ثواب و جزای تو بی شمار
از اعتقاد تست که اندر جهان نماند
یک دشمن سبکسر و یک خصم خاکسار
وز سر پاک تست که سلطان دادگر
بگشاد در عراق بشمشیر صد حصار
وز فر بخت تست که آمد بر ملک
شهزاده ای بزرگ زغزنین بزینهار
پنهان و آشکار تو با خلق چون یکیست
خالق معین تست چه پنهان چه آشکار
از بس که هست در دل تو رحمت و کرم
بر خلق مهربانی و از خلق بردبار
گر درخور تو بخت نثاری فرستدی
گردون ستارگان کندی بر سرت نثار
دنیا و دین تو داری قدرش همی شناس
هر دو خدای دادت شکرش همی گزار
آن بندگان که پیش تو خدمت همی کنند
روز همه زخدمت تو هست چون بهار
وانان که نعمت تو بایشان همی رسد
کار همه زنعمت تو هست چون نگار
دیریست تا معزی خدمتگر شماست
او را سزد بخدمت دیرینه افتخار
در خورد خلعتست که امسال شعر او
زان شعر بهترست که پیرار گفت و پار
ای آنکه روز و شب زسه فرزند خرمی
هر سه زمانه را زملک شاه یادگار
بادی تو در سعادت با هر سه کامران
بادی تو در سعادت با هر سه کامکار
چون دولت تو یار و نگهدار عالمست
ایزد ترا همیشه نگهدار باد و یار
فرخنده باد بر تو بشادی هزار عید
طبع تو شاد باد بروزی هزار بار
***
در ستایش علاءالدین محمد بن سلیمان بن داود خاقان ترکستان
رای خاقان معظم شهریار دادگر
در جهان از روشنایی هست خورشیدی دگر
زانکه چون خورشید روشن رای ملک آرای او
روشنایی گسترد بر شرق و غرب و بحر و بر
فخر باید کرد توران را بخاقانی که هست
داوری خورشید رای و خسروی جمشید فر
کس چنو خاقان ندیدست و نبیند در جهان
یک تن از راه شمار و صد تن از راه هنر
تا که عدل او پناه ملک ترکستان شدست
ملک ترکستان همی از عدل او گیرد خطر
این خطر را گر کسی منکر شد و باور نداشت
رفت بر راه خطا و جان نهاد اندر خطر
زو خلیفت را امیدست و شریعت را نوید
زو ولایت را نظامست و رعیت را نظر
هست عهد و بیعت او پایدار و استوار
با معز دین و دنیا پادشاه دادگر
لاجرم زان پایداری هست بختش بهره مند
لاجرم زان استواری هست ملکش بهره ور
حال او از حال خانان دگر نیکوترست
فال او از فال شاهان دگر فرخنده تر
گرچه موجودات عالم زیر وهم و فکرتست
وهم و فکرت هست زیر و دولت او بر زبر
ور چه دنیا از طریق آفرینش کاملست
با کمال همتش دنیا نماید مختصر
جای او در مشرقست و جاه او در مغربست
جوش او در خاورست و جیش او در باختر
در هر آن بقعت که باد دولت او بگذرد
خاک بفزاید نبات و ابر بفزاید مطر
شادتر باشد رعیت چیره تر باشد سپاه
بیشتر باشد بهایم زودتر بالد شجر
باز و کبک از امن او باشند در یک آشیان
گرگ و میش از عدل او باشند در یک آبخور
مرد بازرگان بود ایمن زدزد و راهزن
گر نهد بر سر بکوه و دشت و وادی طشت زر
آفتاب ار سنگ در معدن گهر سازد همی
زانکه او را در کلاه و در کمر باید گهر
آسمان خواهد که کوکبها فرستد پیش او
تا همه کوکب نشاند در کلاه و در کمر
جز بساط او نبوسد گر دهان یابد قضا
جز ثنای او نگوید گر زبان یابد قدر
بر امید عفو او آب از حجر گشت آشکار
وز نهیب خشم او آتش نهان شد در حجر
هست مادح را امید او ثوابی از بهشت
هست حاسد را نهیب او عذابی از سقر
جانها را با صور پیوسته دارد مهر او
کین او دارد گسسته جانها را از صور
با نبرد و دستبرد و حمله و دارات او
داستان رستم دستان همی دستان شمر
در بر خورشید رخشان کی پدید آید سها
در بر دریای جوشان کی پدید آید شمر
تیر او مرغیست مرگ خصم در منقار او
نصرتش در چنگل و فتح و ظفر در بال و پر
دیده ای مرغی کزو تن خسته گردد پیل مست
وز سر منقار او دل خسته گردد شیر نر
باره ی او کوه و صحرا را بپیماید چنانک
چرخ گردان را بدان زودی نپیماید قمر
همسری جوید همی گاه دویدن با گمان
همبری جوید همی گاه رسیدن با بصر
هر کجا راند سپاه و هر کجا سازد وطن
یار او فتحست و سعد اندر سفر واندر حضر
سعد باشد همنشینش در حضرگاه مقام
فتح باشد گاه رفتن همرکابش در سفر
چشمها در مشرق از احوال او شد پر عیان
گوشها در مغرب از اوصاف او شد پر خبر
شهر و بوم کاشغر چون گشت پر زاشوب او
شد دل و مغز بداندیشان تهی از شور و شر
گاه کوشش آنچه اندر کاشغر بستد زخان
گاه بخشش باز داد آخر بخان کاشغر
تیغ او بارید در حد بلا ساغون بلا
بر سپاه کافران رنگ ساز چاره گر
قبضه ی شمشیر بر دستش گرفت از بسکه ریخت
از گلوی کافران تیره دل خون جگر
از نم و آغاز خون بر کوه و بر صحرا گرفت
سنگ رنگ ارغوان و خاک رنگ معصفر
از سنان و تیز او شد در مصاف کارزار
پر دهان و چشم پشت کافر و روی سپر
حمله و پیکار او در رزمگه فرجام کار
گشت قانون فتوح و گشت تاریخ ظفر
ای خداوندی که از شاهان محمد نام تست
بود داود و سلیمان مر ترا جد و پدر
پایه و نام سه پیغمبر شما را حاصلست
وین بشارت جز شما هرگز که دیدست از بشر
از ملوک باستان کس را نبود این اتفاق
اتفاقی کار سعادت را نشانست و اثر
رحمت مردم بود بر درگه تو سال و مه
موسم حجست بر درگاه تو گویی مگر
گه در ایوان تو از احرار باشد صد گروه
گه بدرگاه تو از زوار باشد صد نفر
هر که بیند بزم تو گوید مگر روح الامین
جنة الفردوس را بر بزم تو بگشاد در
طول مدت یابد آن کز جاه تو یابد مدد
هول محشر بیند آن کز کین تو سازد حشر
هر که دین دارد همی گوید دعا و شکر تو
از سحر تا وقت شام از شام تا وقت سحر
خاطر شاعر زمدح تو غرر سازد چنانک
از سرشک ابر در دریا صدف سازد گهر
درج گردد پر گهر چون روشنی گیرد سرشک
مدح تو چون نظم گردد درج گردد پر غرر
بنده گر یک ره بدان حضرت توانستی رسید
راه آن حضرت قلم کردار پیمودی بسر
در دو خدمت عرضه کردست اعتقاد خویشتن
بندگی و چاکری را شرح داده سر بسر
اندر آن خدمت که بفرستاد بر دست شرف
واندرین خدمت که بفرستاد بر دست پسر
تا که در گیتی زباد و آب و خاک و آتشست
هم نسیم و هم غبار و هم سرشک و هم شرر
گه زتیغ آبدار آتش فشان بر دشمنان
گه بنعل باد پایان خاکساران را سپر
بر همه خانان مقدم باش در نیک اختری
تا جهان دارد محرم را مقدم بر صفر
عدل ورز و عقل سنج و بنده دار و بدره بار
نام جوی و کام ران و شاد باش و نوش خور
***
در لغز شمشیر و مدح جلال الدین محمد خوارزمشاه
بی روح پیکریست گه جنگ جان شکار
بیدود آتشیست گه رزم پر شرار
گر پر شرار آتش بیدود نادرست
نادرترست پیکر بی روح جان شکار
پیکر بود شگفت بپاکیزگی چو جان
آتش بود بدیعتر ار باشد آبدار
رخشنده چون ستاره و چون آسمان کبود
وز آسمان ستاره شد بر تنش نثار
هنگام کینه بر تنش از فرق تا قدم
دندانهاش تیزتر از شعله های نار
گویی که هست بر سر دندانهای او
زهری که هست در بن دندانهای مار
ابریست لاله بار و درختیست لاله بر
دیدی درخت لاله بر و ابر لاله بار
باریدنش همیشه بصحرای معرکه
یازیدنش همیشه بمیدان کارزار
آبی مروقست فسرده که روز رزم
دشمن درو خیال اجل بیند آشکار
هر دشمنی که دید خیال اجل درو
خالی شد از خیال و روان شد خیال وار
لوحیست نیلگون که قلم در خلاف او
از رشک زرد روی شد و لاغر و نزار
با لوح گر قلم بازل سازگار بود
با این زدوده لوح کبودیست سازگار
کان لوح ازو نگار پذیرفت در ازل
وین لوح ازین همی بپذیرد کنون نگار
بشکست پشت مهره ی کفار در عرب
تا نام او بدست علی کشت ذوالفقار
آدینه چون خطیب بمنزل بر آردش
تازه شود بتیزی او دین کردگار
هست او بروز رزم سلیحی که آن سلیح
آید گه اجل ملک الموت را بکار
شخصی که زینهار نیابد زچنگ او
جانش نیابد از ملک الموت زینهار
تا از میان سنگ درنگش گسسته شد
سنگ و درنگ برد زخصمان خاکسار
در سنگ بود عاجز و امروز معجزست
در دست پهلوان خداوند روزگار
والاعماد دولت و دنیا جمال دین
خوارزمشاه میر هنرمند کامگار
شاهی که حق و باطل ازو شد بلند و پست
مبری که دین و کفر ازو شد بلند و خوار
نامش محمدست و بعدلش مخلدست
هم ملت محمد و هم ملک شهریار
آهو زشیر شیر خورد در ولایتش
وز برکند ستایش او طفل شیرخوار
نشگفت اگر بخدمت جودش بر آسمان
بندد کمر زقوس قزح ابر نوبهار
کان گل فروز باشد و این هست دلفروز
وان قطره بار شد و این هست بدره بار
بازیست تیر او که شود چون تذرو پر
هرگه که خصم را چو کبوتر کند شکار
همرنگ خاک جرم قمر زان سبب بود
کز نعل اسب او بقمر برشود غبار
تاریک فام روی زحل زان قبل بود
کز خون رزم او بزحل برشود بخار
دارد هر آن هنر که بکارست خلق را
واندر هنر زخلق ندارد نظیر و یار
در حق بود طریقت او صدق را دلیل
در دین بود عقیدت او شرع را شعار
از اعتقاد پاک بود در دلش دو چیز
تحقیق مرد خندق و تصدیق یار غار
وانجا که رای باید و تدبیر مملکت
پیرایه ی خرد بود و مایه ی وقار
گفتار او بود بهمه خیرها مشیر
تدبیر او بود بهمه فخرها مشار
رای صواب او زبلندی و روشنی
از چرخ ننگ دارد و از آفتاب عار
وآنجا که عدل باید و انصاف و راستی
تیغش برآورد زسر ظالمان دمار
تنها روند قافله از امن و عدل او
بی رهنمای و بدرقه در کوه و در قفار
از گرگ میش یاد نیارد بساده دشت
وز باز کبک باک ندارد بکوهسار
وانجا که جود باید و احسان و مکرمت
ابری بود که موج زند در دلش بخار
به زان دهد صلت که کند مادح آرزو
مه زان دهد عطا که کند زایر انتظار
باشد دو چیز مختلف از جود او بهم
آسایش افاضل و رنج خزینه دار
وانجا که حلم باید و بخشایش گناه
عفوش خبر دهد که رحیمست و بردبار
جرم گناهکار کند عفو پیش از آنک
در پیش او زبان بگشاید باعتذار
هنگام عفو و رحمت او در مناظره
از بیگناه چیره تر آید گناهکار
وانجا که رزم باید و پیکار و تاختن
بر مرکب شجاعت و مردی بود سوار
گاهی کند حصار چو صحرا زعزم خویش
گاهی بجز خویش زصحرا کند حصار
تیغش زدور عرضه کند صورت اجل
بر پیل کارزاری و بر شیر مرغزار
دندان شیر در دهن از خون چنان کند
کاندر کفیده نار بود دانه های نار
زیبد کزان جهان بنظاره باین جهان
آیند جان رستم و جان سفندیار
تا چون بگیرد او بسنانی هزار خصم
بوسند دست او بزمانی هزار بار
شخصی باین صفت که شنیدست در جهان
اندر شما یک تن و اندر هنر هزار
گویی نگاشتست یکی صورت از هنر
هنگام آفرینش او آفریدگار
ای روز بار تو دل زوار پرنشاط
وی روز رزم تو سر حساد پر خمار
میدان تو مگر عرصاتست روز رزم
ایوان تو مگر عرفاتست روز بار
زان اختیاری از امرا شاه و خواجه را
کان از ملوک و این زوزیران شد اختیار
چون هر دو را بدیدن روی تو بود رای
روی از دیار خویش نهادی برین دیار
مردانه وار ریگ بیابان گذاشتی
با لشکری چو ریگ بیابان گه شمار
از فر پادشاه ترا یمن بر یمین
وز دولت وزیر ترا یسر بر یسار
دریای بی کنار وزیرست و پادشاه
عالم زموج هر دو پر از در شاهوار
تا تو زرود بار بپیروزی آمدی
چون کوه آهنین سوی دریای بی کنار
گویی جهان بخواب همی بیند ای عجب
کوه آمد زجانب دریا برود بار
ای حق گزار خواجه و خدمتگزار شاه
خدمتگزار چون تو که دیدست و حق گزار
من بنده مدح تاجوران گفته ام بسی
وان مدح در زمانه زمن هست یادگار
داند خدمت من و دارند حرمتم
شاه بلند بخت و وزیر بزرگوار
کردم ترا پرستش و کردم ستایشت
تا یابم از ستایش تو عز و افتخار
روزم شود خجسته چو گویی مرا بیا
طبعم شود گشاده چو گویی مرا بیار
تا با رضا و شکر بقا و علو بود
بادت مدام ساخته اسباب هر چهار
راضی زتو شهنشه و شاکر زتو وزیر
باقی بتو عشرت و عالی بتو تبار
تا قار قیر باشد در لفظ فارسی
چونانکه در عبارت ترکیست برف قار
بادا چنانکه قار بترکی سر عدوت
مویت چنانکه در لغت پارسیست قار
تا باشد از دو جامه شب و روز را سلب
کان هر دو را زظلمت و نورست پود و تار
روشن چو روز باد همیشه شب ولیت
چون شب همیشه روز معادیت باد تار
بر دشمنان دولت شاه زمانه باد
از رزم و کارزار تو همواره کارزار
از تو بساط مملکتش را رسیده زود
یک سر بقیروان و دگر سر بقندهار
***
در مدح امیر تاج الدین ابوالفضل ملک نیمروز
ای امیر مظفر منصور
ای چو خورشید در جهان مشهور
تاج دنیی و دین زدولت تو
هست روشن چنانکه چشم از نور
هست بوالفضل کنیت تو بحق
که بفضل و فضایلی مذکور
نصر نام تو نیز هست سزا
که تویی بر مخالفان منصور
رایت پادشا بتیغ تو تیز
هست منصور تا دمیدن صور
گر تو تازی زنیمروز بچین
بگریزد بنیم شب فغفور
ور نهی روی سوی کشور روم
قیصران را بیاوری زقصور
ور بهندوستان کشی سپهی
کنی از عقل و رأی رای نفور
بستانی همه ولایت رای
چون سکندر همه ولایت فور
چون شود تیغ با کفت موصول
تن دشمن زجان شود مهجور
تیغ تو هست قاهری که کند
صد سپه را بیک زمان مقهور
نایبست از قضا که درگه رزم
خصم مختار را کند مجبور
بر زمین آورد دزی که بود
بحر و کوهش بجای خندق و سور
حکم تو خاتم سلیمانست
مرکب تست چون صبا و دیور
همچو دیو و پری مطیع تواند
بر زمین و هوا وحوش و طیور
در پناه تو چیرگی نکند
باز بر کبک و باشه بر عصفور
پیش لطف تو باد نیست لطیف
پیش صبر تو کوه نیست صبور
زیر قدر تو آفرید خدای
هر بلندی که هست در مقدور
راست گویی زمهر و کین تو خاست
نوش و نیش از سر و بن زنبور
فلک رابعست لشکرگاه
خیمه ی تست خانه ی معمور
جز بتو مرتبت نگیرد خاک
جز بموسی شرف نگیرد طور
دست تاریخ دولت تو نهاد
افسری بر سر سنین و شهور
تو باصل و بنفس محتشمی
نه بتوقیع و نامه و منشور
از حضور تو فر و زینت یافت
حضرت شاه و مجلس دستور
عالمی خرم از حضور تواند
اینت فرخنده و خجسته حضور
گر صدورند در جهان بسیار
جاه تو پیشتر زجاه صدور
فضل عاشور اگر چه بسیارست
روزه فاضلتر آمد از عاشور
خلق دنیا کنند در عقبی
مکرمات تو نشر روز نشور
هر کجا صدق بخشش تو بود
بخشش ابر و بحر باشد زور
بحر شاید دل ترا شاگرد
ابر زیبد کف ترا مزدور
بوی مهر تو سازگار کند
مشک را با طبیعت محرور
ور زطبعت برد بخور بخار
بوی خلد آید از بخار بخور
ای بفضل و کرم زخالق و خلق
بهمه وقت شاکر و مشکور
در بهشت برین اگر داود
خواندی مدح تو بجای زبور
بر سر او فشاندی رضوان
حله های بهشت و زیور حور
عاجز و قاهرم زخدمت تو
هست بر من نشان عجز و قصور
سرو من شد خمیده چون چنبر
مشک من شد سپید چون کافور
کاشکی نیستی تنم بیمار
کاشکی نیستی دلم رنجور
تا زدریای طبع هر روزی
باری بر تو لؤلؤ منثور
با چنین حال اگر کنم تقصیر
چشم دارم که داریم معذور
تا سریر و سرور جمع بود
در سرایی که جشن باشد و سور
از سرایت جدا مباد سریر
وز سریرت جدا مباد سرور
بخت تو مالک و فلک مملوک
رای تو آمر و جهان مأمور
تا بکیوان شده زایوانت
نعره ی چنگ و ناله ی طنبور
در دلت نور چشمه ی خورشید
بر کفت آب خوشه ی انگور
ساقی تو بتی که سرمه ی سحر
دارد اندر دو نرگس مخمور
آنکه با غمزه ی فسوس برش
مرد ناباخته شود مقهور
زلف او داده روز روشن را
زره و جوشن از شب دیجور
جعد او نقش حسن را نقاش
چشم او گنج فتنه را گنجور
بزم تو خلد و او چو حورالعین
تو چو رضوان و می شراب طهور
تو بحسن و جمال او خرم
او بجاه و جلال تو مسرور
همه نیکی بعمر تو نزدیک
دست و چشم بدی زعمر تو دور
***
در تهنیت وزارت خواجه ابوالمحاسن عبدالرزاق برادرزاده ی خواجه نظام الملک
چون وزارت یافت صدر روزگار از شهریار
تهنیت گویم وزارت را بصدر روزگار
صاحب دنیا قوام الدین نظام مملکت
سید و شاه وزیران و وزیر شهریار
بوالمحاسن عبد رزاق آنکه ارزاق بشر
کرد در دنیا بکلک او حولت کردگار
بختیارش کرد گردون در وزارت همچنانک
خالقش کرد از خلایق در امامت بختیار
شاه عالم را چنو هرگز کجا باشد وزیر
در امامت بختیار و در وزارت اختیار
صدر دیوان وزارت چون مزین شد باو
تخت سلطانی مزین شد بشاه کامکار
منتظر بود این سعادت را جهان از دیرباز
یافت مقصود و برون آمد زبند انتظار
این محل بود از گه میثاق آدم تعبیه
اخترانرا در مسیر و آسمان وا در مدار
چون موافق شد قضا با آسمان و اختران
آنچه اندر پرده پنهان بود کردند آشکار
عم او صدر وزیران از فراست گفته بود
عبد رزاقست فخر دوده و تاج تبار
این فراست بین که در انجام کار آمد پدید
آنچه آن پیر مبارک گفت در آغاز کار
ای شمال مشکبوی ای ره نورد زود رو
چون زشهر بلخ باشد بر نشابورت گذار
از زبان بندگان آن صدر ماضی را بگو
چشم بگشای و زخواب خوش زمانی سر برار
تا ببینی پور خویش و نور چشم خویش را
پیش سلطان جهان با جاه و قدر و اقتدار
هر خرامان در امامت در لباس احتشام
هم گرازان در وزارت بر بساط افتخار
ملک سلطان تازه گشت از رای ملک آرای او
چون زمین از ابر و آب و آفتاب اندر بهار
تا نه بس مدت چنان گردد که با انصاف او
آهوی دشتی امان یابد زشیر مرغزار
گرگ را با میش باشد آشتی در پهن دشت
باز را با کبک باشد دوستی در کوهسار
خواست یزدان تا بود بر روی دین و روی ملک
از نگار کلک او در ملت و دولت نگار
علم او در دین تازی داد ملت را نظام
عدل او در ملک باقی داد دولت را قرار
در هوای عالم سفلی چو نیکو بنگری
صافی و خالی نبینی از غبار و از بخار
با مبارک رای و تدبیرش هوای مملکت
هست صافی از بخار و هست خالی از غبار
یا رب اندر زینهارش دار تا با عدل او
از ستم کس را نباید گفت یا رب زینهار
آشنای طور سینا موسی عمران سزد
تا که از معجز عصا در دست او گردد چو مار
که خدای شاه عالم صاحب عادل سزد
تا برآرد کلک چون مارش زگمراهان دمار
تا بدیوان وزارت خامه و نامه بهم
از یمینش نامور شد از یسارش نامدار
خامه ی ارزاق را مفتاح دارد بر یمین
دفتر آمار را فهرست دارد بر یسار
علم و عقلش را مهندس کرد نتواند قیاس
حلم و جودش را محاسب کرد نتواند شمار
قادر یزدان که پیدا کرد چون او صورتی
یک تن از روی عدد وز روی معنی صد هزار
گر شکار دام صیادان بود نخجیر و مرغ
جان و دل بینم همی در دام شکر او شکار
با نسیم رای او در بوستان مملکت
شاخ عزم شاه عالم فتح و نصرت داد بار
جامه ی بختش بپوشیدند شاهان روز رزم
پایه ی تختش ببوسیدند خانان روز بار
وهم او پیش از وزارت کرد چندانی اثر
تا ملک بشکست در غزنین مصاف کارزار
کرد رای روشن او بر سبل تقدمه
بر موالی کار سهل و بر معادی کارزار
گر زمین را از نسیم خلق او باشد نصیب
هر کجا خاری بروید گل بروید جای خار
ور کند بر نار نیرو خاطر وقاد او
بگسلاند روشنی و گرمی از اجزای نار
ای خداوند جهان را گشته دستور و مشیر
وی بزرگان جهان را گشته مقصود و مشار
ای همه علم امامان از علومت مقتبس
وی همه رسم وزیران از رسومت مستعار
حق شناس حق گزاری بنده و آزاد را
شاد باش و دیر زی ای حق شناس حق گزار
از جهان و از خداوند جهان برخور که هست
هم جهان و هم خداوند جهانت خواستار
گرچه آصف را کراماتست در علم و هنر
ورچه احنف را مقاماتست در حلم و وقار
با تو در علم و خرد آصف نباشد کاردان
با تو در حلم و وقار احنف نباشد بردبار
هست هر حرفی زتوقیع تو گنجی بی قیاس
هست هر بندی زانگشت تو بحری بی کنار
مرکب ملک و شریعت را سوار چابکی
از تو چابکتر نباشد این دو مرکب را سوار
با زبان گوهرافشانت چرا باید همی
رنج غواصان گوهر جوی در قعر بحار
گر عیار زر زصراف و محک پیدا شود
هر کجا بوته است و سکه در بلاد و در دیار
آن کجا باشد دل و طبع تو صراف و محک
زر الفاظ و معانی را پدید آید عیار
روی دولت تازه باشد روی دین آراسته
تا بود کلک مبارک در بنانت مشکبار
باز اقبالست و بر سیم و سمن هر ساعتی
در بنان فرخ تو بارد از منقار قار
لیکن آن قاری که از منقار او بارد همی
قیمتی تر باشد از یاقوت و در شاهوار
سرنگونست او و دارد دوستان را سرفراز
مشکبارست او و دارد دشمنان را خاکسار
تو بخلق مصطفائی او بشکل خیزران
تو بعلم مرتضائی او بفعل ذوالفقار
ای خداوندی که اندر آفرین و مدح تو
طبع من طوبی اثر شد شعر من شعری شعار
هست پیش تو نثار دیگران زر و گهر
من زهر دو پیش تو نیکوتر آوردم نثار
کان نثار دیگران گردون زهم بپراکند
وین نثار من بماند تا قیامت یادگار
تا همی بر عالم علوی بود سیاره هفت
تا همی بر عالم سفلی بود عنصر چهار
باد با رای شریفت هفت سیاره قرین
باد با طبع لطیفت چار عنصر سازگار
بر حصار دولت تو پاسبان اقبال باد
پاسبان اقبال بهتر چون دول باشد حصار
پشت اسلامی همیشه کردگارت باد پشت
یار انصافی همیشه شهریارت باد یار
ناصحت منصور و والا حاسدت مقهور و پست
دوستت شاد و گرامی دشمنت غمخوار و خوار
***
ایضا در مدح خواجه ابوالمحاسن عبدالرزاق
هر کس که دید چهره ی آن ترک سیمبر
از گلستان باغ نخواهد گلی ببر
زیرا که هست چهره ی او چون گلی بدیع
اندر لطافت از همه گلها بدیعتر
چون گل شود شگفته روزی بپژمرد
وین گل علی الدوام بود آبدار و تر
گل را کنند با شکر آمیخته بقصد
وین گل زطبع خویشتن آرد همی شکر
گل را کنند خوار و برو برنهند پای
وین گل بود همیشه گرامی چو چشم سر
گل را زنور شمس و قمر تازگی بود
وین گل بنور هست به از شمس و از قمر
هرگز گلی نبود و نباشد بدین صفت
پیوند او زعنبر و دیبای شوشتر
از سیم خام ببخش و از عود خام شاخ
از آفتاب برگش و از ماهتاب بر
برطرف او همه شبه و لعل در میان
در زیر او همه سمن و مشک بر زبر
پرچین او زسنبل مشکین دلفریب
گلزار او زمجلس دستور دادگر
عادل نظام ملک زمین سرور زمین
عالم قوام دین هدی سید بشر
شایسته بوالمحاسن کاحسان او شدست
در روضه ی معالی عالی یکی شجر
هرگز چنان شجر نبود نیز در جهان
کانرا زشکر و مدح بود سایه و ثمر
در شرق و غرب صدر وزارت باو سپرد
سلطان شرق و غرب و خداوند بحر و بر
گر حکم او بسان درختی شود بلند
اصلش بود بخاور و فرعش بباختر
پرواز اگر برابر قدرش کند عقاب
گیرد ستارگان فلک را بزیر بر
از علم اگر شدست علی در جهان علم
وز عدل اگر شدست عمر در جهان سمر
دادست گاه علم خلافت بدو علی
دادست گاه عدل نیابت بدو عمر
آثار او بسان ستاره است یک بیک
الفاظ او چو گوهر پاکست سر بسر
گویی مگر تصرف او را مسخرند
اندر فلک ستاره و اندر صدف گهر
گاه قیاس دانش او بگذرد زحد
وقت شمار بخشش او بگذرد زمر
تا پیش خلق دنیا عدلش سپر بود
فضل خدای عرش بود پیش او سپر
با عدل او عجب نبود گر بدشت و کوه
آیند گرگ و میش بهم سوی آبخور
با رای او عجب نبود گر زآسمان
آیند پیش تخت شهنشاه ماه و خور
هست از ظفر همیشه نفر سوی درگهش
یک دم زدن همی زنفر نگسلد نفر
با هیبت و سیاست او دشمنانش را
از طبع و از دماغ برفتست شور و شر
وز همت و سخاوت او دوستانش را
در دست و دستگاه فزودست زور و زر
از بوی دوستیش بنازد همی روان
وز تف دشمنیش بسوزد همی جگر
ناریست کین او که معانیش را همی
دیده پر از دخان کند و دل پر از شرر
بدخواه او سفر برهی کرد دیرباز
هرگز امید نیست که باز آید از سفر
او را ستای و قصه ی دور فلک مگوی
او را برست و انده کار جهان مخور
کو ساکنست اگر چه فلک هست بیقرار
کو کاملست اگر چه جهان هست مختصر
ای زیر کلک تو زختن تا بقیروان
وی زیر حکم تو زحلب تا بکاشغر
ای کدخدای پادشهی کز فتوح اوست
مشرق پر از عجایب و مغرب پر از عبر
تا صورت بدیع تو ایزد نیافرید
دولت نشد مصور در عالم صور
تا کلک تو بزر ننگارید روی روز
اندر جهان نبود شب فتنه را سحر
شاه جهان بملک سلیمان دیگرست
در ملک او بعلم تویی آصف دیگر
وهم تو در شکستن خصمان زیادتست
از دستبرد رستم و افسون زال زر
آتش زخشم تو بحجر در نهفته شد
واب از لطافت تو روان گشت از حجر
از مهر تو رسید بسوی جنان نشان
وز کین تو رسید بسوی سقر خبر
رضوان گرفت صورت مهر تو در جنان
مالک گرفت پیکر کین تو در سقر
آن کو خطر نکرد و ترا گشت نیکخواه
فرزانه وار یافت سرافرازی و خطر
وانکس که شد زبی خطری بدسگال تو
دیوانه وار خویشتن افگند در خطر
در بیشه ی خلاف تو گر ژرف بنگرند
بیچاره تر زآهوی ماده است شیر نر
هر کو زفر همی بگشاید زنقص تو
دست فلک همه کندش خاک در زفر
نام ترا سزد که هنر آفرین کند
کز نام تو نگاشته شد نامه ی هنر
رای ترا سزد که ظفر بندگی کند
کز رای تو فراشته شد رایت ظفر
باقی بود بچون تو خلف حشمت سلف
عالی بود بچون تو پسر دولت پدر
فرخنده آن سلف که مر او را تویی خلف
نازنده آن پدر که مر او را تویی پسر
با همت تو چرخ بسیطست چون ثری
با خاطر تو بحر محیطست چون شمر
جود تو چون هواست که نتوان ازو شکیب
خشم تو چون قضاست که نتوان ازو حذر
باغ مدیح را نعم تست چون صبا
کشت امید را کرم تست چون مطر
گر حاجب تو پوشد پیکار را زره
ور چاوش تو بندد پرخاش را کمر
آن مرغ را بتیر بزیر آرد از هوا
وین رنگ را بتیغ فرود آرد از کمر
تا هفت را همیشه مسیرست در بروج
تا هفت را همیشه مدارست بر مدر
شش چیز باد بهر تو همواره زین دو هفت
اقبال و عز و دولت و جاه و جمال و فر
از بخت بندگان ترا ناز بی نیاز
وز دهر چاکران ترا نفع بی ضرر
دایم گشاده چشم در اقبال تو قضا
دایم نهاده گوش بر آواز تو قدر
گوشی که نه بجان سخن تو کند سماع
چشمی که نه زدل بسوی تو کند نظر
از حادثات گیتی آن چشم باد کور
وز نائبات گردون آن گوش باد کر
بر تو خجسته موسم قربان و روز عید
در روز عید جشن بهارت خجسته تر
***
در تهنیت وزارت شرف الدین سعد بن علی بن عیسی
راز نهان خویش جهان کرد آشکار
در منصب وزارت دستور شهریار
بگشاد روزگار زبان را بتهنیت
چون شد وزیر شاه جهان صدر روزگار
فخر ملک عماد دول صاحب اجل
قطب معالی و شرف دین کردگار
سعد علی عیسی آن صاحبی که هست
بر آسمان سعد و علو شمس افتخار
تا او بعز دولت و تأیید ایزدی
بنشست در وزارت و مشغول شد بکار
اجرام را منافع خلقست در مسیر
افلاک را مصالح ملکست در مدار
رازی که در ضمیر زمانه نهفته بود
امروز در وزارت او گشت آشکار
بی آنکه خواستار شد این جایگاه را
اورا خدایگان جهان گشت خواستار
تا چشم خلق را بعنایت کند قریر
تا کار ملک را بکفایت دهد قرار
از روزگار آدم تا روزگار شاه
این کار را زمانه همی کرد انتظار
هست اختیار شاه که بختست یار او
زیبد که اختیار بود مرد بختیار
مجبور ازوست دشمن و مختار ازوست دوست
در مهر و کین اوست مگر جبر و اختیار
چون صدر امت از وزرا بردبار نیست
چون شاه سنجر از ملکان نیست کامکار
کین هر دو را بطوع برستش همی کنند
شاهان کامکار و وزیران بردبار
شد توتیای چشم ظفر گرد اسب شاه
تا کدخدای اوست باسب هنر سوار
صدریست حق پذیر و وزیریست حق پرست
حریست حق شناس و کریمیست حق گزار
در باغ دین و ملک چنو یک درخت نیست
کز دولتست برگش و از نصرتست بار
افروخته بدولت او صحن بوستان
آراسته بحشمت او طرف جویبار
خورشید دانش و خرد اوست بی زوال
دریای بخشش و کرم اوست بی کنار
رد و قبول او سبب رنج و راحتست
کز هر دو طبع گردد غمگین و شادخوار
دینست و کفر عهد و خلافش زبهر آنک
هر دو کنند خلق جهان را عزیز و خوار
هرگه که در یسار و یمین کرد از کرم
آن درج پرفواید و آن کلک مشکبار
دارد کلید خانه ی ارزاق در یمین
دارد جو از جنت فردوس در یسار
ای در سخا و علم و شجاعت چو مرتضی
ای کلک و حکم قاطع تو همچو ذوالفقار
خرم نژاد تو که تویی مفخر نژاد
فرخ تبار تو که تویی سید تبار
در راه حشمت تو ندیدست کس نشیب
بر روی دولت تو ندیدست کس غبار
جرم قمر شدست زامر تو تیز رو
قطب فلک شدست زحزم تو استوار
گر شعله ای زکینه ی تو برفتد بآب
ور قطره ای زخامه ی تو برچکد بنار
گردد شرار نار ازین قطره چون سرشک
گردد سرشک آب از آن شعله چون شرار
تهدید دشمنان ترا با نهیب و خشم
دنبال برزند بزمین شیر مرغزار
واندر بر سخاوت تو بر سخای ابر
طنازوار خنده زند کبک کوهسار
گر ابر در بهار چمن را کند جوان
هرگز چو جود تو نبود ابر در بهار
کان گاهگاه بارد و این هست بر دوام
و آن قطره بار باشد و این هست بدره بار
بیشی زمعطیان و کمست از عطای تو
اندیشه ی محاسب و اندازه ی شمار
پشت شریعتی و ترا کردگار پشت
یار حقیقتی و ترا شهریار یار
گر خمر دوستیت خورد مرد متصل
زان خمر در سرش نبود ذره ای خمار
گردد زمهر مست و بود هوش او بجای
پیوسته مست باشد و همواره هوشیار
بار آورد بباغ مظالم درخت عدل
چون بنگرد بروی تو مظلوم روز بار
در مجلس رفیع تو با بوی خلق تو
گویی که از بخور برآید همی بخار
در مدیح را تو گزاری همی بها
زر علوم را تو شناسی همی عیار
بازیست همت تو که منقار و مخلبش
سیاره را چو کبک و کبوتر کند شکار
اندر علو زفرقد و شعری سبق برد
شعری که یابد از لقب و نام تو شعار
ای بسته از مدایح تو دست طبع من
بر گردن زمانه بسی عقد شاهوار
این عقد نو که ساختم از بهر تهنیت
در دهر هست تا ابدالدهر یادگار
گر نظم گوهرست نثار تو از خدم
نظم سخن بهست زمداح تو نثار
کان نظم را سپهر زهم بگسلد همی
وین نظم را بدارد تا حشر پایدار
تا بهر یک گروه زنیک اختریست فخر
تا قسم یک گروه زبیدولتیست عار
بادند دوستانت بنیک اختری مشیر
بادند دشمنانت ببی دولتی مشار
پاینده باد عمر تو از فضل مستعان
هر چند هست عمر همه خلق مستعار
تأیید ایزدی زنوائب ترا پناه
اقبال خسروی زحوادث ترا حصار
از بهر خدمت تو بزرگان و سروران
از شرق و غرب روی نهاده بدین دیار
زیباتر و بدیعتر امروز تو زدی
فرخ تر و خجسته تر امسال تو زپار
***
ایضا در مدح همو و نالیدن از واقعه ی تیر خوردن خود
پوشیده نیست واقعه ی تیر شهریار
وآن روزگار تیره که بر من گذشت پار
گر پار روزگار من از تیر تیره بود
امسال روشنست زخورشید روزگار
زان پس که بود بر شرف مرگ حال من
رستم بدولت شرف دین کردگار
تاج الکفاة فخر معالی وجیه ملک
زین دول رضی ملوک و سر تبار
بوطاهر آنکه سیرت نفس شریف اوست
طاهر زسهو و زلت و خالی زعیب و عار
سعد علی که سعد و علی بهره یافتست
از دولت مساعد و از بخت سازگار
او را ببحر و بدر صفت کن زبهر آنک
بحرست روز بخشش و بدرست روز نار
نی نی که بحر دارد ازو جود مسترق
نی نی که بدر دارد ازو نور مستعار
در عصر خسروان عراق از دیار خویش
هرگز چنو کریم نیامد بدین دیار
گردون نزاد مهتر ازو هیچ حق شناس
گیتی ندید بهتر ازو هیچ حق گزار
هم در سخن ممیز و هم در سخا تمام
هم در کرم موفق و هم بر هنر سوار
ارزاق خلق را بمروت دهد مدد
زان کلک مشکبار بروزی هزار بار
لطف خدای دادگر ارزاق خلق را
گویی حواله کرد بدان کلک مشکبار
گر رای او چو آتش جرمی شود لطیف
او را همه کواکب علوی بود شرار
ور بخت او بصورت جسمانیان شود
مشرق بود یمینش و مغرب بود یسار
خالق همیشه هست بهر کار یار او
زیرا که نیست در کرم او را زخلق بار
هرگز نبود بر کف او از حسد شراب
هرگز نبود در سر او از ندم خمار
از چوب آن درخت که گشتند سعد و نحس
او را رسید تخت و عدو را رسید دار
برشد بخار طبع لطیفش بآسمان
تا ساق عرش بوی بخورست زان بخار
ای افتخار عالم از اقبال و منزلت
وی در نوال و مکرمت از عالم اختیار
نیک اختر آفرید ترا عالم آفرین
کز عالم اختیاری و در عالم افتخار
خواهد چهار چیز تو دایم چهار چیز
همواره زان چهارهمی نازد این چهار
عزمت دوام دولت و عدلت بقای ملک
عهدت صلاح مردم و عقلت نظام کار
گر صنعت بهار جهان را کند جوان
نادرترست صنع تو از صنعت بهار
از بهر آنکه صنعت او نقشهای خویش
بر گل کند نگار و تو بر دل کنی نگار
توقیع تست فایده ی ملک را دلیل
توفیق تست قاعده ی شرع را شعار
خار از محبت تو شود چون شگفته گل
گل با عداوت تو شود چون خلنده خار
ایمن شود فلک زمحاق و خسوف ماه
گر ماه را بر تو فرستد بزینهار
اندر حریم عدل تو کبک و تذرو را
باز شکار گیر نگیرد همی شکار
در حشمت تو داغ ستورانت را همی
در مرغزار سجده برد شیر مرغزار
آتش همی بزخم پدید آید از حجر
لؤلؤ همی برنج پدید آید از بحار
سازد زبیم زخم تو آن سنگ را پناه
گیرد زشرم لفظ تو این آب را حصار
گر نیست چون صدف قلم درفشان تو
از بهر چیست در دهنش در شاهوار
جز در انامل تو قلم کی شود صدف
جز در کف کلیم عصا کی شود چو مار
آنکو همی شناسد ماه و ستاره را
آزادگیت را نشناسد همی شمار
در همت تو شبه و شک نیست خلق را
خورشید روشنست و هوا صافی از غبار
در معرفت مریدی و در مرتبت مراد
در مصلحت مشیری و در مکرمت مشار
هرگز نگشت حلم تو فرسوده از غضب
هرگز نگشت عقل تو پوشیده از عقار
دارد یقین و سر براهیم مادحت
برد و سلام بیند اگر بگذرد بنار
ای آفتاب چرخ معالی اگر نبود
یک سال بر مراد دلم چرخرا مدار
آن سال در گذشت و بفر تو یافتم
در سال دیگر آنچه همی کردم انتظار
گر تیر شهریار خطا رفت در تنم
جان را خطر نبود باقبال شهریار
ایزد نخواست کز جهت تیر او شوند
بر سوگ بنده بنده و آزاد سوگوار
بهتر شدم که بود در آن حادثه مرا
تأیید تو معالج و بخت تو غمگسار
در حضرت تو شد شب تیمار من نهان
وز طلعت تو روز نشاطم شد آشکار
دارم نثار در سخن ور رضا دهی
بر تو بجای در سخن جان کنم نثار
تا بر سپهر چیره بود ماه را مسیر
تا بر تو زمین تیره بود کوه را قرار
چون ماه باد رای رفیع تو نور بخش
چون کوه باد عزم متین تو استوار
گفتار تو نکت شده در نامه ی ازل
کردار تو علم شده بر جامه ی وقار
مهرت طرب فزای و سپهرت وفا نمای
بختت نگاهبان و خدایت نگاهدار
***
در تهنیت وزارت نظام الدین محمد بن سلیمان بن کاشغری
چون زسلطانان گیتی شهریارست اختیار
فرخ آن صاحب که باشد اختیار شهریار
صاحبی باید که باشد کاردان و دوربین
در خور صاحبقرانی کامران و کامکار
صاحب دنیا بصدر اندر نظام الدین سزد
چون معزالدین بود صاحبقران روزگار
بخت تلقین کرد و تأیید الهی ره نمود
تا معزالدین معزالدوله را کرد اختیار
مشرق و مغرب مهیا شد چو سلطان جهان
دادکار مشرق و مغرب بدست مرد کار
صاحبی بنشست در دیوان که از انصاف او
خیر و راحت کرد روزی بندگان را کردگار
صدر نیک اختر محمد بن سلیمان آنکه هست
چون محمد دین پرست و چون سلیمان ملک دار
از نظام رسم او شد شغل گیتی بر نظام
وز نگار کلک او شد کار عالم چون نگار
باغ ملت را زرسم او پدید آمد درخت
سال دولت را زعدل او پدید آمد بهار
بوی خلق او معطر کرد صحن بوستان
سرو عقل او مزین کرد طرف جویبار
گلبنی بنشاند انصافش بملک اندر که هست
شاخص اندر قیروان و بیخش اندر قندهار
رای او امروز ما را کرد خرم تر زدی
فر او امسال ما را کرد فرخ تر زپار
شد زنور طلعت او دیده ی ملت قریر
یافت از تدبیر و رای او دل دولت قرار
ملک را با سیرت او هست جای تهنیت
خلق را در خدمت او هست جای افتخار
رام شد چون مرکبی در زیر بختش آسمان
آسمان مرکب سزد چون بخت او باشد سوار
روی هامون را زبهر جود او زرین کند
چون برآید بامدادان آفتاب از کوهسار
توتیا سازد سپهر از بهر چشم اختران
چون زنعل مرکب او از زمین خیزد غبار
بی هوای او نباشد مهر تابان را مسیر
بی مراد او نباشد چرخ گردان را مدار
شمس بودی عقل او گر شمس بودی بی زوال
بحر بودی جود او گر بحر بودی بی کنار
مهتران را از حوادث هست توقیعش پناه
کهتران را از نوایب هست درگاهش حصار
آب را ماند تو گویی طبع او گاه لطف
خاک را ماند تو گویی حلم او گاه وقار
چیست آن آبی کزو یابد موافق آبروی
چیست آن خاکی کزو گردد مخالف خاکسار
تا ببار آمد گل اقبال او در باغ ملک
هست بدخواهان او را زان گل اندر دیده خار
در صدف دریا بنور رای او سازد همی
از سرشک ابر مروارید و در شاهوار
از پی آن تا تواند کرد قهر دشمنان
مرد را گر زور و قوت باید اندر کارزار
روز قهر دشمنان در پیش عزم و حزم او
زور رستم باطلست و قوت اسفندیار
گاه بخشیدن همی رشک آید از احسان او
سیلها را در جبال و موجها را در بحار
چون قلم گیرد بود روح الامینش بر یمین
چون عنان گیرد بود بخت بلندش بر یسار
حشمت او هست اصل و کار دیوان هست فرع
فرع باشد بی خلل چون اصل باشد استوار
ماه و خورشید از محاق و از کسوف ایمن شوند
گر زعالی رای او خواهند هر دو زینهار
سایلی کز جود او یابد نعم هنگام بر
زایری کز عدل او یابد نظر هنگام بار
آن شود همچون خلیل از باد او آتش نشین
وین شود همچون کلیم از فر او دریا گذار
از شرار نار دوزخ عفو او سازد سرشک
وز سرشک آب حیوان خشم او سازد شرار
فرق بر فرقد رسد گر جاه او یابد کلاه
شعر بر شعری رسد گر نام او یابد شعار
گر بماند یادگار از هر کسی اندر جهان
من چنان خواهم که او ماند بجای یادگار
ای تبار تو زحشمت سید و فخر کرام
ای تو از جاه و جلالت سید و فخر تبار
رای تو خورشید را ماند که چون پیدا شود
روشنایی گستراند بر بلاد و بر دیار
پیش ازین هرچ از مکارم بود در گیتی نهان
کرد در عصر تو اکنون دور گردون آشکار
مشک خوار و گوهرافشانست کلک اندر کفت
چون بود گوهرفشان کلکی که باشد مشک خوار
گاه مهر و گاه کین از مد و نقش او شوند
دوستان شاد و گرامی دشمنان غمگین و خوار
مرغ بی پرست و زو نامه همی پرد چو مرغ
مار بی پیچست وزو دشمن همی پیچد چو مار
جز بدست چون تویی معجز نباشد آن قلم
جز بدست مرتضی معجز نباشد ذوالفقار
شاه گیتی را کنون بر تست جای اعتماد
ور چه گیتی از عجایب هست جای اعتبار
آدمی اسباب دنیا از تو جوید بر دوام
ورچه هست اسباب دنیا آدمی را مستعار
از شراب خدمت تو هر که مست و خرمست
ایمنست از آفت بی عقلی و رنج خمار
وانکه از اقبال تو امید دارد یک نظر
گردد امیدش وفا بی وعده و بی انتظار
هیچکس در ثنا را چون تو نگزارد بها
هیچکس زر سخن را چون تو نشناسد عیار
چون زمدح تو بیارایم عروس طبع را
بر مثال لعبتی سیمین بر و مشکین عذار
مشتری زیبد که باشد خاتم او را نگین
ماه نو شاید که باشد ساعد او را سوار
هر که پیش تو نثاری آرد از زر و گهر
از ره معنی نثار او نباشد پایدار
من ترا اکنون نثاری پایدار آورده ام
بر بساط چون تو دستوری چنین باید نثار
تا زبهر بی نیازی و زبهر بی غمی
کیمیای نعمت و شادی عقارست و عقار
آب دست و خاک پایت باد دایم خلق را
مایه ی شادی و نعمت چون عقار و چون عقار
ماهرویان طراز و مشک مویان ختن
پیش تو هنگام خدمت صف کشیده در قطار
کودکانی کرده از خوبی دل مردم اسیر
آهوانی کرده از شوخی دل شیران شکار
خط ایشان مشکبوی و خال ایشان مشک رنگ
جعد ایشان مشک بیز و زلف ایشان مشکبار
در مکنون هر یکی را در میان لاله برگ
مشک سارا هر یکی را بر کران لاله زار
روز رزم و روز بزم از سهم و جشن هر یکی
رزمگه دشت قیامت بزمگه دارالقرار
تا هزار اندر عدد بیش از یکی باشد همی
تا یکی باشد همی اصل عدد اندر شمار
باد فرمان تو اندر مشرق و مغرب یکی
زیر فرمان تو باد اقبال و دولت صد هزار
هر کجا رای تو باشد چرخ بر تو مهربان
هر کجا عزم تو باشد دهر با تو سازگار
اندر احکام شریعت عصمت یزدانت پشت
واندر اسباب وزارت دولت سلطانت یار
***
در مدح امیر شمس الملوک علی بن شهریار طبرستانی
شمس ملوک عالم شهزاده ی مظفر
میر ستوده خصلت شاه گزیده اختر
یک روز در صبوحی بنشست خرم و شاد
آزاده وار و زیبا فرزانه وار و درخور
با دوستان مخلص با چاکران مشفق
با مطربان چابک با ساقیان دلبر
نور وفاش در دل مهر سخاش در کف
جام بقاش بر لب تاج رضاش بر سر
من چون شنیدم از دور آواز مطربانش
وآن شاد باش کهتر وآن نوش باد مهتر
با آستین پرشعر آنجا شدم بخدمت
در وقت بازگشتم با آستین پرزر
زری همه مجرد همچون گل مورد
شکلش چو شکل اختر رنگش چو رنگ اختر
خالص گه نمایش چون گنجهای کسری
صافی گه گدازش چون ضربهای جعفر
چون گستریدم آن زر بر نطع در وثاقم
شد نطع چون سپهری پرگوهر منور
یا همچو بزمگاهی پر شمعهای رخشان
یا همچو لاله زاری پر لاله های احمر
در صره کردم آن را وانگه بشکر جودش
برداشتم قلم را کردم برشته گوهر
چون ذوالفقار حیدر کردم زبان جاری
در مدح آنکه نامش آمد بنام حیدر
آزاده ای که طبعش هست از هنر مرکب
شهزاده ای که ذاتش هست از خرد مصور
اسلاف را بنامش جاهست تا بآدم
اعقاب را بجاهش فخرست تا بمحشر
شاخ بلند بختی از دولتش کشد نم
تخم بزرگواری در خدمتش دهد بر
گردون همی سگالد تا بر کف و سر او
از ماه جام سازد وز آفتاب افسر
ای روز بزم و مجلس با دوستان معاشر
ای روز رزم و موکب بر دشمنان مظفر
چرخی مگر که هستی تابنده و توانا
بحری مگر که هستی بخشنده و توانگر
پیغمبر و علی را جان از تو هست خرم
وز تست شاه خرم چون از علی پیمبر
مانند تو که باشد تا شاه را تو باشی
داماد و یار و مونس جان پرور و برادر
نه هر ندیم دارد این قدر و جاه و حشمت
هر خانه نیست کعبه هر چشمه نیست کوثر
کس در سخن نیابد اندازه ی مدیحت
کس را وقوف نبود بر گنبد مدور
من بنده تا زبان را در مدح تو گشادم
بر من گشاد یزدان از ناز و نیکوی در
از لفظ تو شنیدم اکرامهای بی حد
وز همت تو دیدم انعامهای بی مر
شرح فضایلت را کردم طراز دیوان
نقش مدایحت را کردم جمال دفتر
شد نکته های لفظم در مدح تو چو لؤلؤ
شد بیتهای شعرم در مدح تو چو شکر
تعویذوار دارم شکر تو بسته بر دل
تسبیح وار دارم مدح تو کرده از بر
تا خاک و آذر و باد وابست طبع گیتی
تا زین چهار بیرون یک طبع نیست دیگر
از اسب باد پایت وز تیغ آبدارت
فرق و دل مخالف پرخاک زآب و آذر
هفت اختر درخشان بر اوج چرخ گردان
پیمانت را متابع فرمانت را مسخر
آراسته بساطت و افروخته وثاقت
از سروران دولت وز نیکوان چاکر
دو دست تو گرفته دو چیز گاه عشرت
یک دست زلف خوبان یک دست جام و ساغر
***
در وصف باغ و مدح سلطان
حبذا این باغ خرم وین همایون روزگار
مرحبا این بزم فرخ وین مبارک شهریار
شهریاری جانفزای و روزگاری دلگشای
آنت زیبا شهریار و اینت زیبا روزگار
شاه خورشیدست و تختش چون سپهر هفتمین
شاه رضوانست و باغش چون بهشت کردگار
جبرئیل از جنت آوردست گویی ای عجب
هر نسیمش را نبات و هر درختش را ثمار
راست گویی روی حورانست و قد نیکوان
هر کجا بینی گل گلزار و سرو جویبار
گر ندارد نسبت از کافور و عنبر پس چراست
باد او عنبرفشان و شاخ او کافور بار
خرمست آن باغ و سلطان اندرو خرم دلست
یمن دارد بر یمین و یسر دارد بر یسار
همچنان کو اختیارست از ملوک شرق و غرب
روزگار او زایام ملوکست اختیار
نوبهار و مهرگان در سال یک بارست و بس
شاهرا هر روز باشد مهرگان و نوبهار
رحمت ایزد بر آن شاهی که از شمشیر او
بند شاهی محکمست و اصل دولت استوار
تا که باشد کوکب و گردون نباشد هر دو را
بی رضای او مسیر و بی مراد او مدار
افتخار خسروان باشد بدنیا و بدین
………………………………..
شرق و غرب او راست از بهر صلاح ملک و دین
گه زشرق آرد اسیر و گه زغرب آرد شکار
هر که با فرمان و پیمانش نماید سرکشی
بر زمین آرد سرش گر بر فلک دارد حصار
ای جهانداری که هستی قبله ی هر تاجور
وی شهنشاهی که هستی خسرو هر تاجدار
در جهانداری تویی پر هر چه خواهی کامران
در شهنشاهی تویی بر هر که خواهی کامکار
هیبت تو نام گمراهان دولت کرد ننگ
دولت تو فخر بدخواهان ملت کرد عار
مهر تو گویی که نیسانست کز ریحان انس
دل کند خوشبوی و بر رخ بشگفاند لاله زار
بر کفت گویی که بارانست از ابر سخا
نفع او اندر جهان پیدا و ناپیدا شمار
امر تو گویی که ایمانست کز ارباب عقل
هر که از امرت برون آید شود مقهور و خوار
خشم تو گویی که خذلانست کز اعدای ملک
هر که را دریابد آنکس زود گردد خاکسار
تا بود گردون گردان هفت و سیارات هفت
تا بود عنصر چهار و طبع گیتی بر چهار
حال و مال و سال و فال و اصل و نسل و تخت و بخت
بر مرادت باد هر هشت ای سرافراز تبار
حال نیکو مال افزون سال فرخ فال سعد
اصل قایم نسل باقی تخت عالی بخت یار
***
در مدح سلطان ملکشاه
فری عید مسلمانان و فرخ جشن پیغمبر
همایون و مبارک باد بر سلطان نیک اختر
جلال دولت نامی شهنشاه رهی پرور
جمال ملت باری ملکشاه فلک منظر
چنو سلطان نبودست و نخواهد بود تا محشر
پناه گوهر آدم معز دین پیغمبر
زتوران تا در ایران بامر اوست هر لشکر
زمشرق تا در مغرب بحکم اوست هر کشور
جهان جسمست و ما اعراض و جود شاه چون جوهر
زمین بحرست و ما کشتی و عدل شاه چون لنگر
زنوشروان و اسکندر چرا باشم سخن گستر
که سلطان بندگان دارد چو نوشروان و اسکندر
کفش چون کوثر جنت دلش چون رحمت داور
که دیدست ای عجب شاهی بدل رحمت بکف کوثر
یکی باغیست مهر شاه و عمر دوستانش بر
یکی مرغیست تیر شاه و مرگ دشمنانش پر
دل آنکس شود شادان که دارد مهر او در بر
تن آنکس شود بیجان که دارد کین او در سر
بدست ماه کردار و بتیغ آسمان پیکر
همی بخشد جهان یکسان همی گیرد جهان یکسر
بتیغ و دست خسرو در دو ابرست ای عجب مضمر
یکی در رزم بارد خون یکی در بزم بارد زر
اگر یک نوبت دیگر کشد لشکر بروم اندر
زدین عیسی مریم نگوید هیچکس دیگر
چلیپاخانه بردارد براندازد بت و بتگر
زقیصر جان برد رهبان زرهبان سر برد قیصر
چنین راهی توان رفتن کجا دولت بود رهبر
چنین رایی توان کردن کرا ایزد بود یاور
مرا دفتر فلکوارست و وصف شاه چون دفتر
مرا خاطر صدف وارست و مدح شاه چون گوهر
چو دارد دفتر و خاطر زوصف و مدح او زیور
برآید لؤلؤ از خاطر بتابد گوهر از دفتر
همیشه تا که از تقدیر یزدانست خیر و شر
همیشه تا که از تأثیر گردونست نفع و ضر
بقای شاه عالم باد و عالم شاه را چاکر
دلش دارنده ی شادی سرش زیبنده ی افسر
همیشه در دو دست او دو نعمت باد جان پرور
یکی چون روح بایسته یکی چون دیده اندر خور
یکی خوشرنگ چون مرجان یکی خوشبوی چون عنبر
یکی جام می صافی یکی زلف بت دلبر
***
در مدح شرف الملک ابوسعد محمد
گر نکشی سر زبرم ای پسر
عمر برم با تو بشادی بسر
ور ببری پای خود از دام من
دست من و دامن تو ای پسر
بر سمن از مورچه داری نشان
بر قمر از غالیه داری اثر
مورچه را چند نهی بر سمن
غالیه را چند کشی بر قمر
بر رخت از زنگ سپاه آورند
سربسر افسونگر و افسانه بر
روز و شب از بهر فسون و فسوس
کرده زبان در دهن یکدگر
مردم درویش توانگر شود
چون رسدش دست بسیم و بزر
گشت بزرین رخ و سیمین سرشک
عاشق درویش تو درویش تر
ای جگرم خسته بتیر مژه
کرده خم زلف دلم را سپر
گر نبدی در خم زلفت دلم
کوفته و خسته شدی چون جگر
من چو بگریم گهر آرم زچشم
تو چو بخندی زلب آری شکر
هست ترا یک شکر از من دریغ
نیست دریغ از تو مرا صد گهر
خون دل از دیده گشادی مرا
تا که ببیداد ببستی کمر
داد من از تو نستاند بحق
جز شرف الملک شه دادگر
خواجه ابوسعد محمد که هست
صدر فلک همت خورشید فر
بار خدایی که ازو شاکرند
بار خدایان جهان سر بسر
هست سرشته دل و جان و تنش
از کرم و از خرد و از هنر
در همه علمیش نیابی نظیر
گر کنی اندر همه عالم نظر
از قبل خدمت درگاه او
رشک برد هر نفسی پا بسر
وز قبل دیدن دیدار او
گوش و زبان را حسدست از بصر
ای کرمت بحری زرین بخار
ای قلمت ابری مشکین مطر
لفظ تو درست و معانی صدف
رای تو جانست و معالی صور
باغ ادب را سخن تست بار
تخم سخا را کرم تست بر
روشنی از سر تو دارد ملک
زیرکی از بر تو دارد بشر
هر چه تو نپسندی باشد هبا
هر چه تو نپذیری باشد هدر
در ثمینی تو که هر سروری
پیش تو باشد زقیاس حجر
بحر محیطی تو که هر مهتری
پیش تو باشد زشمار شمر
دیو گر از مهر تو جوید نشان
حور گر از کین تو یابد خطر
آن زسقر آید سوی جنان
این زجنان آید سوی سقر
ای شرف ملک شهی کو گرفت
ملک زانطاکیه تا کاشغر
گرد برآورد بدو تاختن
دولتش از خاور و از باختر
در کف او تیغ کلید قضاست
در کف تو کلک کلید قدر
کلک تو مرغیست شگفت و بدیع
از شبه منقارش و از سیم پر
گفتن او مشکل و رفتن نگون
خوردن او عنبر و زادن درر
زرد و بد و روضه ی سیراب سبز
خشک و ازو گلبن اقبال تر
از سخن آگاه و نداند سخن
وز فکر آگاه و نداند فکر
جنبش او ساکنی شرق و غرب
شورش او ایمنی بحر و بر
بسته میانست ولیکن زخیر
بر همه آفاق گشادست در
بار خدایا بره شاعری
هست مرا دولت تو راهبر
خاطر من پر سخن مدح تست
نکته بر و برگ و معانی ثمر
بر شجر خاطرم ار بشمری
مدح تو بیشست زبرگ شجر
دفترم از مدح تو آگنده شد
کیسه تهی گشت زخرج سفر
از طربت باد مدد بر مدد
وز ظفرت باد نفر بر نفر
***
در مدح یکی از امرا به نام امیر عمر
دو شب گویی که یکجایست گرد یک بهار اندر
ویا زلفین مشکینست گرد روی یار اندر
از آن کوته بود زلفش بر آن روی نگارینش
که کوتاهی بود شب را در ایام بهار اندر
نگار قند لب کو را بود در جعد سیصد چین
چنو یک بت نبیند کس بچین و قندهار اندر
دل اندر عشق او بندم چرا بندم دلم خیره
بوصف کشمری سروی بکشمیری نگار اندر
نه در کشمر بود سروی بسان قامت و قدش
نه چون رویش بود نقشی بکشمیر و دیار اندر
خمار چشم او تا هست زیر غمزه ی جادو
شکنج زلف او تا هست گرد لاله زار اندر
بود جانم بدان هندو دو زلف پرشکن دروا
بود هوشم بدان جادو دو چشم پرخمار اندر
سرشکم در شمار آید مگر با حلقه ی زلفش
گر آید قطره ی باران بتفصیل و شمار اندر
نگارینا میان بندد بخدمت زهره پیش من
اگر گیرم ترا روزی بآغوش و کنار اندر
از اول فتنه کردی دل پس آنگاهیش بربودی
کنون جانم همی خواهی پس استادی بکار اندر
اگر ایمن نگردم من بجان خویشتن بر تو
بنالم پیش فرزند وزیر شهریار اندر
امیر عالم عادل عمر والا خردمندی
که بیناییست عقل او بچشم روزگار اندر
اگر اسفندیار آید برجعت باز در عصرش
زند آتش در اجزای تن اسفندیار اندر
وگر چون دست او باشد بحار جمله ی عالم
همه در ثمین پاشد بر امواج بحار اندر
بمدحش افتخار آرند میران جهان یکسر
مگر جانست مدح او بچشم افتخار اندر
سوارانرا که چون حیدر ظفر باید بهر جنگی
زدرج او گهر باید بتیغ هر سوار اندر
پلنگان نه همین اندر جبال از او هراسانند
همه شیران زبون او میان مرغزار اندر
زبان مار را ماند بدستش تیغ زهرآگین
کزو زهرست تا محشر بدندانهای مار اندر
ایا صدری که از آثار اخلاقت خلایق را
همی پیدا شود حجت بصنع کردگار اندر
و یا بدری که تقدیر الهی داده است او را
کلید روزی خلقی بدست پرده دار اندر
تو از جاه حسام الدین حصاری یافتی محکم
که دولت سر همی ساید بدیوار حصار اندر
چو وصل خسرو و شیرین قراری بود دولت را
ترا دولت قراری شد بچرخ بیقرار اندر
اگر نعمت زجود تو بود در غارت و غوغا
بود حشمت بجاه تو بامن و زینهار اندر
بلی ماه از بر ماهی پناه از تو همی خواهد
بجاه تو همی نازد مدر زیر مدار اندر
همی تابد دو نحس از چرخ چون بهرام و چون کیوان
ترا هر دو مرکب شد برمح و ذوالفقار اندر
یکی با حاسدت دایم بقهر و انتقام اندر
یکی با دشمنت دایم بجنگ و کارزار اندر
چهار آمد همی عنصر ثبات مرکز عالم
جهان را بر ثبات آمد زطبع هر چهار اندر
مرکب علم و حلم تو میان باد و خاک اندر
مصور جود و خشم تو میان آب و نار اندر
خداوندا شکار تو فراوانست در گیتی
منم شیر سخن گستر میان آن شکار اندر
هر آنگاهی که از مدح و ثنای تو سخن گویم
کنم سحر و خرد مضمر بدر شاهوار اندر
ندارد اختیار الا مدیح تو دل بنده
عنان اسب دل دادم بدست اختیار اندر
همیشه تا بعز اندر بود هر ملک پاینده
بمان با دولت و حشمت بملک پایدار اندر
***
در تهنیت نوروز و مدح ملکشاه
تا که از جم یادگارست این همایون روزگار
این جهان هرگز مباد از شاه عالم یادگار
باد میمون و مبارک صد هزاران جشن جم
بر خداوندی که چون جم بنده دارد صد هزار
سایه ی یزدان ملک سلطان که از تأیید بخت
پیش از آدم کرد عالم عدل او را اختیار
همتش کردست ناز نیکخواهان را چو نور
رفعتش کردست نور بدسگالان را چو نار
پادشاهی را کند رای بلندش تربیت
پادشاهانرا دهد عدل تمامش زینهار
گر نه خورشیدست و رضوانست در شاهی چرا
او زمین گردون نهادست و جهان فردوس وار
خلق را آسایش خلد و نهیب محشرست
بزمگاهش روز بزم و بارگاهش روز بار
تیغ گوهر دار او از آسمان آمد مگر
زانکه زخمش بر مخالف هست زخم ذوالفقار
دوستان را جان فزاید روز مهر و خرمی
دشمنان را جان گزاید روز کین و کارزار
قاف تا قاف جهان را داورست و پادشاه
شرق تا غرب زمین را خسروست و شهریار
زان همایون تر نباشد ملک را صاحبقران
زو مبارکتر نباشد خلق را پروردگار
شهریارا برخور و شادی کن و رامش فزای
زین همایون نوبهار و زین مبارک روزگار
عالم از عدل تو همچون نوبهاری بشگفید
روزگار تو همه خرم سزد چون نوبهار
وقت آن آمد که فرمایی کشیدن بامداد
تخت زیر گلستان و رخت زیر لاله زار
چهره ی جانان شناسی لاله را در بوستان
قامت دلبر شماری سرو را بر جویبار
بر شکوفه باده نوشی کو بود چون روی دوست
وز بنفشه شاد باشی کو بود چون زلف یار
روز نوروزست و هر بنده نثار آرد همی
بنده ی شاعر همی خواهد که جان آرد نثار
تا شمارست و قیاس از آسمان و آفتاب
ملک بادت بی قیاس و عمر بادت بی شمار
با نشاط و رامش و پیروزی و نیک اختری
همچنین نوروز صد نوروز دیگر بر گذار
شادی و شاهی و کام و می همه در دست تست
شاد باش و شاه باش و کام جوی و می گسار
***
ایضا در ستایش ملکشاه
هر جهانداری که باشد رای او سوی شکار
دوربین و نیک دان باشد چو پیش آیدش کار
هم توان گفتن مر او را در جهانداری دلیر
هم توان خواندن مر او را در شهنشاهی سوار
هم طرب کردن شناسد هم مصاف آراستن
هم برزم اندر شجاعت هم ببزم اندر وقار
هم تواند خویشتن را داشت از دشمن نگاه
هم تواند داشت دشمن را نگه در کارزار
هم بتیر انداختن بر خصم باشد کامران
هم بشمشیر آختن بر شیر باشد کامکار
گاه بر گوران کمندش بسته دارد ساه دشت
گاه بر شیران خدنگش تنگ دارد مرغزار
گاه غرم از تیغ او گیرد بغار اندر پناه
گاه رنگ از تیر او سازد بسنگ اندر حصار
زیر ران اندر مسخر کرده دارد روز و شب
مرکبانی کوه بر صحرا سپر دریا گذار
گر بتازد سوی وحشی پستی انگارد جبال
ور براند سوی خصمی خشکی انگارد بحار
در شکارست از هنرها او خداوند جهان
زین قبل خواهد که باشد دایما اندر شکار
خسرو دنیا ملک شاه محمد کز ملوک
شد بدو دین محمد تا قیامت پایدار
شهریار عالم عادل که در دنیا و دین
چشم گیتی زو مبارکتر نبیند شهریار
چون نگار مهر دینار و درم شد نام او
گشت مهر مهر او بر جان جباران نگار
ملک را عدلش بساطی ساختست از ایمنی
گستریدست آن بساط از قیروان تا قندهار
حزم او از استواری کرد گردون لاجرم
بند شاهی شد بحزم استوارش استوار
چرخ نتواند گشادن جز بشکر او زبان
تا میان در خدمت او بسته دارد روزگار
فضل او با خلق عالم هست افزون از قیاس
فضل یزدان نیز با او هست بیرون از شمار
کی شناسد آنچه با خلق کرد از نیکویی
کی شمارند آنچه زاحسان کرد با او کردگار
خسروا هر چه اختیار تست بر روی زمین
هست بر گردون گردان اختران را اختیار
نامداران را بخاک درگه تست احتشام
تاجداران را بنعل مرکب تست افتخار
دیده نم گیرد سران را پیش تو هنگام رزم
پشت خم گردد یلان را پیش تو هنگام بار
تو ببغدادی و در روم از هجوم لشکرت
هست قیصر مستمند و لشکر او سوگوار
کوس پندارند چون آید زدریا بانک رعد
تاختن دانند چون برخیزد از صحرا غبار
زود خواهد بود شاها تا زبهر دین حق
تیغ گیری و برآری از سر دشمن دمار
آنکه میگوید بلندم گردد از گرز تو پست
وانکه میگوید عزیزم گردد از تیغ تو خوار
تا جهان را خاک و باد و آتش و آبست طبع
تا فساد کون باشد در جهان زین هر چهار
تو بنعل باد پایان خاک بر دشمن فشان
وآتش اندر جان اعدا زن بتیغ آبدار
رایتت منصور و تیغت تیز و ملکت مستقیم
دولتت پیروز و بختت نیک و طبعت شادخوار
در مسلمانی باقبالت خلافت را ثبات
در جهانبانی بانصافت شریعت را شعار
***
در مدح خواجه نظام الملک
عشق آن سنگین دل سیمین بر زرین کمر
سنگ من برد و سرشکم سیم کرد و روی زر
من شدم در عاشقی زرین رخ و سیمین سرشک
او شد اندر دلبری سیمین بر و زرین کمر
گر ندیدستی زلؤلؤ قفل بر یاقوت سرخ
ور ندیدی شب شده زنجیر بر طرف قمر
نیک بنگر بر لب و دندان آن زیبا صنم
تیز بنگر در رخ و زلفین آن شیرین پسر
زآتش و مشک و شکر بینی رخ و زلف و لبش
رنگ و بوی و طعم هر سه بر دل و جان و جگر
گر نسوزد زلف و نگدازد لبش دارم شگفت
زانکه بر آتش بسوزد مشک و بگدازد شکر
نسبتی دارد همانا زلف او با چشم من
بیعتی رفتست گویی هر دو را با یکدگر
چشم من غواص شد تا زلف او شد بادبان
زلف او طرفه است لیکن چشم من زو طرفه تر
زلف او شمشاد تر بیرون کشیدست از سمن
چشم من زآتش برآوردست مروارید تر
تا ندیدم تیر مژگانش ندانستم که هست
تیغ عشق و تیر هجرش در دل و جان کارگر
زین دو تیر کارگر پیوسته باشد بی گزند
هر که از جاه وزیر دادگر سازد سپر
صدر عالم بو علی آرایش دین هدی
قبله ی احسان حسن خورشید نسل بوالبشر
آن خداوندی که زیر رایت و اقبال اوست (کذا)
رایت اقبال و مجد و آیت فتح و ظفر
گر همای رایتش روزی گشاید بال خویش
شرق گیرد زیر بال و غرب گیرد زیر پر
آفرین و مدح او گویند اگر ایزد کند
آسمان را ناطق و سیارگان را جانور
جبرئیل از عالم علوی زبهر خدمتش
بازگرداند همی ارواح را سوی صور
آسمان زان کس شرف جوید کزو جوید شرف
مشتری زان کس ظفر خواهد کزو خواهد ظفر
هر که از دولت خبر یابد بود پیروز بخت
بخت پیروز آن کسی دارد کزو دارد خبر
هر که بیند روز بخشیدن مبارک دست او
بحر زرین موج بیند ابر یاقوتین مطر
جود و حلمش عرضه کردستند بر دریا و کوه
زین قبل خیزد همی از کوه و از دریا گهر
از طواف و بوسه ی نام آوران روزگار
درگهش مانند کعبه است و بساطش چون حجر
دور باش از آتش کینش که دارد روز و شب
بدسگالان را اجل در دود و مرگ اندر شرر
هر که باشد زیر دست او نهد بر چرخ پای
ور کسی جوید زبردستی شود زیر و زبر
وین عجب آنست کاندر حل و عقد او دمی
بی قضا و بی قدر هرگز نباشد خیر و شر
خیر او بودست و شر دشمن اندر عصر او
هر چه رفتست از قضا و هر چه بودست از قدر
طاعت او زانکه بیشست از گناه کافران
هشت در دارد بهشت و هفت در دارد سقر
گر گناه کافران بودی بقدر طاعتش
در سقر بودی بجای هفت در هفتاد در
ملک سلطان را سعادت باغ دولت نام کرد
باغ دولت زو بهشت آیین شد و طوبی شجر
زین بهشت و زین شجر تا جاودان ماند همی
از شهنشاهی نسیم و از جهانداری ثمر
قوتی دارد زرایش زان بلند آمد فلک
نسبتی دارد بلفظش زان عزیز آمد گهر
همتش در راستی گویی دلیلست از قضا
قدرتش در چیرگی گویی وکیلست از قدر
با لقای او بصر تفضیل دارد بر زبان
با ثنای او زبان ترجیح دارد بز بصر
آب دریا قطره قطره لؤلؤ مکنون شدی
گر بدریا بر خیال همتش کردی گذر
باغ را هرگز نبودی آفت از باد خزان
گر زابر جود او بر باغ باریدی مطر
ای پسندیده چو نعمت ای ستوده چون خرد
ای گرانمایه چو نیکی ای گرامی چون هنر
ای بمشرق در چو در مغرب عزیز و نامدار
ای بتوران در چو در ایران بزرگ و نامور
ای کرم در طبع تو مشکل گشای شرق و غرب
وی قلم در دست تو معجز نمای بر و بحر
ای زتصنیفات عقل تو همه عالم نکت
وی زتوقیعات کلک تو همه گیتی غرر
ای فلک وار از فتوحت دفتر ما پرنجوم
وی صدف وار از مدیحت خاطر ما پردرر
تا همی از محنت و خوف و رجا باشد امان
تا همی از نعمت و نفع و ضرر باشد اثر
دشمنانت را زمحنت باد خوف بی رجا
دوستانت را زنعمت باد نفع بی ضرر
آسمانت بنده باد و آفتابت زیر دست
روزگارت رام باد و کردگارت راهبر
در زمین ملک نعمت قسم هر روزیت باد
وز درخت بخت هر روزیت بادا برگ و بر
کار دین و کار دنیا هر دو بادت بر مراد
تا بپیروزی هزاران عید بگذاری دگر
***
در مدح وزیر قوام الدین ابوالقاسم درگزینی
سوگند خورده ام بسر زلف آن پسر
کز مهر او نتابم و عهدش برم بسر
سوگند من شکسته نشد گرچه روزگار
برهم شکست خرد سر زلف آن پسر
هرگز ندیده اند و نبینند در جهان
از قد و زلف و چشم و لب او بدیعتر
دیبا سلب صنوبر و خورشید مشک پوش
بادام شکل نرگس و بیجاده گون شکر
زلفش مشعبدیست که پیش قمر همی
بندد زابر پرده و سازد زشب سپر
هر چند پرده ی قمر از ابر دیده ام
نشنیده ام سپر زشب تیره بر قمر
مویم چو سیم و روی چو زر شد زعشق آن
کز سیم و زر ناب میان دارد و کمر
تا زر او بدیدم شد موی من چو سیم
تا سیم او بدیدم شد موی من چو زر
ای دلبری که از پی شور و بلاتر است
بر ارغوان بنفشه و در پرنیان حجر
هم ترک حور زادی و هم حور سرو قد
هم سرو ماهرویی و هم ماه سیمبر
تا در دل تو آتش بیداد برفروخت
از تف او شدست مرا تافته جگر
بیدادگر مباش که فردا کنم نفیر
از دست تو بمجلس دستور دادگر
زین ملوک و صدر وزیران قوام دین
بوالقاسم آفتاب کرم قبله ی هنر
صدری که نام اوست رسیده بشرق و غرب
بدری که نور اوست رسیده ببحر و بر
گر ذات عقل را زلطافت بود بدن
ور باغ فضل را زکفایت بود شجر
باشد در آن بدن زمقامات او روان
باشد بر آن شجر زمقالات او ثمر
در شیب تازیانه و در نوک کلک او
هر ساعتی بچشم تعجب همی نگر
ماند با من و عافیت اخلاص و مهر او
زیرا که زین دو چیز مهیاست خوار و خور
ماند بچرخ اول و رابع دل و کفش
کاندر میان هر دو مهیاست کام وگر
گر کارها روان زقضا و قدر بود
دو شاخ کلک او بقضا ماند و قدر
گر خصم ازو حذر نتواند شگفت نیست
بیچاره از قضا و قدر چون کند حذر
هر چند مهتری بود آزاده و کریم
با او بمهتری نتواند کشید سر
هر چند شاه و خسرو مرغان بود عقاب
سیمرغ را گرفت نیارد بزیر پر
ای از کرم چو برمکیان در عرب مثل
وی از هنر چو بلعمیان در عجم سمر
جز تو در آن گروه که هستند در عراق
هرگز که کرد سوی خراسان چنین سفر
بر تو سفر مبارک و خوش بود چون جنان
هر چند گفته اند سفر هست چون سقر
امروز در عراق و خراسان دو خسروند
آن شهریار خاور و این شاه باختر
از رای و از کفایت تو هر دو شاکرند
آن خواندت برادر و این خواندت پدر
مقصود اگر موافقت عهد بود و مهد
محمود شاه را زشهنشاه دادگر
امروز عهد و مهد بجهد تو حاصلست
چون هر دو حاصلست چه باید همی دگر
زین عهد محکمست بهر کشوری نشان
زین مهد فرخست بهر بقعتی اثر
این عهد و مهد را بسعادت بود نثار
از چرخها ستاره و از بحرها گهر
تا کار مهد و شغل ولی عهد پادشاه
از جاه تو گرفت جمال و جلال و فر
نام آوران بدرگهت از بهر تهنیت
دایم همی رسند نفر از پی نفر
فردا که در عراق نشینی بکام دل
بر بالش وزارت با حشمت و خطر
از تیغ شاه تیره دلان را بود نهیب
وز خامه ی تو خیره سران را بود خطر
بسیار دل بأمن تو صافی شود زشور
بسیار سر بأمر تو خالی شود زشر
باغ مراد را بود اقبال تو درخت
کشت امید را بود احسان تو مطر
در نامه ها نوشته شود آیت فتوح
در شهرها کشیده شود رایت ظفر
ای گفته شکر تو همه آزادگان بجای
ای کرده مدح تو همه فرزانگان زبر
طبع مرا زنظم مدیح تو چاره نیست
چونانکه دیده را نبود چاره از بصر
در روح من زدوستی تست تازگی
چونانکه تازگی بود از روح در صور
تشریف پادشاه تو حاصل شود مرا
گر تو بچشم سعی بکارم کنی نظر
ور در عنایت تو بود غایت کمال
کامل بود عطا و سخن گشت مختصر
تا درج را غرر بود از نکته های خوب
تا درج را زقطره ی باران بود درر
در درج محمدت درر از سیرت تو باد
در درج مدح باد زاوصاف تو غرر
فرخنده هفت چیز تو دایم گشاده باد
طبع و دل و زبان و رخ و دست و کار و در
راضی زمهربانی تو شاه نامدار
شاکر زنیکعهدی تو مهد نامور
***
در مدح ظهیرالدین ابوسعد
آن شمع چه شمعست که برنامه و دفتر
دودش همه مشکست و فروغش همه گوهر
و آن ابر چه ابرست که بر سوسن و نسرین
بارد همه یاقوت و فشاند همه عنبر
و آن باز چه بازست که باشد گه پرواز
گیرنده ی بی چنگل و پرنده ی بی پر
و آن شاخ چه شاخست که در باغ کفایت
توفیق بود برگش و توقیر بود بر
و ان تیر چه تیرست که بالای عدو را
دارد چو کمان چفته بپیکان مقشر
و آن مار چه مارست که چون معجز موسی
ناچیز کند تنبل خصمان فسونگر
و آن ماره ی زر چیست که مردان جهان را
بر فضل و هنرمندی بر سنگ زند زر
و آن ماهی بر خشک چه چیزست که دریا
هر دم زدن از قیر کند تارک او تر
گویی که شهابیست مقارن شده با ماه
واندر کف خورشید زشب ساخته اختر
یا طرفه چراغیست که از نور و دخانش
ایام مزین شده اسلام منور
یا هست بخوارزم زتقدیر وکیلی
تا فخر معالی کند ارزاق مقدر
صدری زمحل زین ملوک همه گیتی
بدری زشرف شمس کفات همه کشور
آن خواجه که سعد است و نگین است و ظهیراست
در دولت و ملک ملک و دین پیمبر
بوسعد که تا طلعت او گشت پدیدار
مسعود شد از طلعت او طالع و اختر
خوبست همه سیرت او درخور صورت
زیباست همه مخبر او درخور منظر
آباد همه ساله بر آن صورت و سیرت
آباد همه ساله بر آن منظر و مخبر
آن روز که ایام ندا کرد که هرگز
کس را نشود چنبر افلاک مسخر
پیروزی او دست برآورد و درآورد
ناگاه سر چنبر افلاک بچنبر
با ناوک تدبیرش و با نیزه ی عزمش
چون خانه ی زنبور شود سد سکندر
خوارزم شد اکنون چو یکی دفتر کامل
خیرات و صلاتش طرف و نکته ی دفتر
گر زان طرف و نکته یکی نقطه بکاهد
آن دفتر کامل شود اجزای مبتر
در ملک عجم کار دگر کار گذاران
اندوختن نعمت و مالست سراسر
او کار گذاریست که کارش زکریمی
پروردن بنده است و نوازیدن چاکر
چون بنگرد اندر سیرش مرد خردمند
عنوان شرف بیند و پیرایه ی مفخر
خلقش بصبا بوی دهد در مه نوروز
از خار بدان بوی برآید گل احمر
وز همت او سایه برافتد بدرختان
گیرند درختان صفت گنبد اخضر
اندر کنف دولت او خسته نگردد
آهو بره از ناخن و دندان غضنفر
ور سوی کبوتر نگرد بخت بلندش
شاهین بعنایت نگرد سوی کبوتر
ای بار خدایی که همی شکر تو گویند
شاهنشه و خوارزمشه و خواجه و لشکر
آن شهر عقیمست کزو خاسته ای تو
زیرا که از آنشهر نخیزد چو تو دیگر
از روی تو و رای او اجرام سماوی
گیرند همه فال و پذیرند همه فر
خدمتگر نفس تو و نقش قلم تست
برجیس بماهی و عطارد بدو پیکر
گر خسته شد از خنجر رستم دل سهراب
ور کنده شد از بازوی حیدر در خیبر
کلک تو گه خشم عدو را بخلد دل
عزم تو گه عدل ستم را بکند در
ای کلک تو در قدرت چون خنجر رستم
وی عزم تو در قوت چون بازوی حیدر
جودی تو اگر جود توان دید مجسم
عقلی تو اگر عقل توان دید مصور
زانست که خورشید تغیر نپذیرد
کوهست بهیئت چو دوات تو مدور
زانست که آفت نرسد قطب سما را
کو بر صفت کلک تو دارد خط محور
از کلک گهر گستر تو خلق جهان را
شکرست چنان کز نی خوزستان شکر
مشکورتر از تو بجهان کیست که هستند
هم خلق زتو شاکر و هم خالق اکبر
از فر تو خوارزم چو فردوس برینست
جیحون روان هست در آن چشمه ی کوثر
گر کوثر و فردوس برین نسیه بعقبی است
این هر دو زعدل و نظرت نقد شد ایدر
اقبال سپهرست در الفاظ تو مدغم
ارزاق جهانست در اقلام تو مضمر
درویش که بیند بشب اقبال تو در خواب
او را کند احسان تو شبگیر توانگر
در مجلس تذکیر امامان سخنگوی
در خطبه ی تحمید خطیبان سخنور
خوانند ثنای تو همی بر سر کرسی
گویند دعای تو همی بر سر منبر
بر مادح تو مدح تو چون حرز براهیم
از آتش سوزنده کند سوسن و عبهر
کز کنگره ی خلد همی حور بهشتی
مداح ترا هدیه دهد جامه و زیور
امروز ثنا خر تویی از اهل معالی
وز اهل معانی منم امروز ثناگر
آنجا که بود جمع معالی و معانی
مداح ثناگر به و ممدوح ثنا خر
تا اختر سیار بدین گنبد دوار
هر شب کند از باختر آهنگ بخاور
در خاور و در باختر اقبال و قبولت
تابنده و پاینده همی باد چو اختر
نازنده همی باد بتو دین محمد
تا ملک محمد بود و دولت سنجر
فرخ تر و فرخنده تر امروز تو از دی
و امسال تو از پار همایون تر و خوشتر
***
در مدح سلطان ملکشاه و بمهمانی رفتن او در پیش شرف الملک
ای زروی تو جهان را همه فیروزی و فر
ای زرای تو شهان را همه تأیید و ظفر
همه عالم بدو دست تو سپردست خدای
که بیک دست قضایی بدگر دست قدر
در جهانی تو ولیکن زجهان قدر تو بیش
راست گویی که جهان چون صدفست و تو گهر
گر دل و خاطر شاهان زهنر گیرد نام
از دل و خاطر تو نام گرفتست هنر
نظر و همت تو دولت و دین را مددست
که تویی شاه نکوهمت و فرخنده نظر
نیست شهری و شهی کز نظر و همت تو
نرسیدست بآن شهر و بآن شاه خبر
رسمهای تو همه یک زدگر خوبترست
کارهای تو همه یک زدگر زیباتر
نامداران چو شنیدند خداوندی تو
همه کردند شها نامه و نام تو زبر
بگشادند و ببستند چو دیدند ترا
بثنای تو زبان و بوفای تو کمر
زیر تخت تو وزیر حجر اندر همه سال
ملک و دین را دو قباله است بفیروزی و فر
لاجرم فخر نمایند کجا بوسه دهند
ملکان پایه ی تخت تو و حجاج حجر
شر و شور عدو از هیبت تو گشت هبا
لاجرم در همه آفاق نه شورست و نه شر
دامن دولت و اقبال گرفتست بچنگ
هر که یک روز بدرگاه تو کردست گذر
بندگان تو خداوند هنرمندانند
پیش تخت تو بطاعت همه را خدمتگر
زبقای تو شدستند همه روزافزون
زلقای تو شدستند همه نیک اختر
وز حضور تو باین باغ گرفتست امروز
شرف الملک هزاران شرف و جاه و خطر
میزبانیست که از دل رهی و چاکر تست
اینت زیبا رهی و اینت بآیین چاکر
هر زمانی زنشاط تو بیفروزد جان
هر زمانی زقبول تو بیفرازد سر
گر پسندی و پذیری دل و جان هدیه کند
بهتر از جان و دل ای شاه چه چیزست دگر
تا که در اول مه ماه بود همچو کمان
تا که در نیمه ی مه ماه شود همچو سپر
از مه رایت تو نور ظفر تابان باد
بر همه مملکت روی زمین سرتاسر
همچنین بادی پیوسته بکام دل خویش
ملک دهر و شه عالم و سلطان بشر
***
ایضا در ستایش ملکشاه
صد زره دارد زسنبل بر گل آن شیرین پسر
حلقه های آن زره ها سر زده در یکدگر
ای عجب آن حلقه ها کز بهر آشوب و بلا
گاه پیش گل سپر باشند و گاهی گل سپر
زلف او در اصل کوتاهست و هر روزی بقصد
از سرش لختی ببرد تا شود کوتاه تر
در شریعت دزد را باید بریدن دست و پا
زلف او دل دزد شد پس خوبش ببریدند سر
گر نخواهد خورد خون عاشق آن زیبا صنم
ور نخواهد برد هوش عاشق آن شیرین پسر
سنگ خارا از چه پنهان کرد در زیر حریر
مشک سارا از چه پیدا کرد بر طرف قمر
هر کرا دردی بود در دل زرنج عاشقی
به شود چون بر لب و رخسار او یابد ظفر
گر گل و شکر بکار آید زبهر درد دل
اینک آن رخسار و آن لب هم گلست و هم شکر
هر که یابد وصل او یابد زبهروزی نشان
هر که یابد وصف او یابد زپیروزی خبر
وصل او آرام جان عاشقان عالمست
وصف او تشبیب مدح شهریار دادگر
خسرو عالم ملکشاه آن خداوندی که هست
شهریار شرق و غرب و پادشاه بحر و بر
ایزد دانا دلش را آفریدست از کرم
دولت برنا تنش را پروریدست از هنر
بر ثنای او زبان بگشاده دارد روزگار
تا که او در دولت و شاهی همی بندد کمر
هست فرمانش امام خلق عالم یک بیک
هست تدبیرش صلاح ملک عالم سر بسر
متفق گشتست با فرمان او گویی قضا
متصل گشتست با پیمان او گویی قدر
ای شهنشاهی که اندر دین و ملک آراستست
نام تو هم خطبه و هم نامه و هم سیم و زر
هر که او بر درگه تو بست در خدمت میان
ایزد از روزی و پیروزی برو بگشاد در
هر که برگردد زعهد تو فقل این الجوار
وآنکه بگریزد زحکم تو فقل این المفر
روزگار آن را همی گوید که حاشا لا تطع
آسمان این را همی گوید که کلا لا وزر
از مدار چرخ و حکم زهره و بهرام و تیر
با تو باد این شانزده هم در حضر هم در سفر
ملک و دین و تخت و بخت و کلک و تیغ و مهر و جام
عزم و جاه و عمر و مال و نام و کام و فتح و فر
***
در مراجعت سلطان ملکشاه از سفر
ای رفته مدتی بسعادت سوی سفر
باز آمده بنصرت و فیروزی و ظفر
در صد سفر ملوک گذشته ندیده اند
آن فتح و آن ظفر که تو دیدی بیک سفر
با فتح نامه ها و ظفرنامه های تو
مدروس شد حکایت و منسوخ شد سمر
بیش آید از شمار فتوح گذشتگان
هر نامه کز فتوح تو خوانند مختصر
کردار تو معاینه بیند همی خرد
ممکن کجا شود که کند تکیه بر خبر
یک جنبش تو هست زجیحون سوی فرات
یک نهضت تو هست زخاور بباختر
پستست دهر و همت عالیت سرفراز
زیرست چرخ و دولت عالیت بر زبر
گر نیست بی قضا و قدر نیکی و بدی
فرمان تو قضا شد و شمشیر تو قدر
دو چیز در دو چیز زآفت منرهند
در آسمان ستاره و در طبع تو هنر
آراستست رای تو عالم بدین و داد
پرداختست تیغ تو گیتی زشور و شر
دو چیز در دو چیز یکی اند در صفت
در آفتاب ذره و در تیغ تو گهر
از مهر و کین تست در ایام نیک و بد
وز عفو و خشم تست در آفاق نفع و ضر
بر روی دوستان تو و دشمنان تست
اقبال را علامت و ادبار را اثر
در ملک شام و روم بیک عزم تو شدند
صد شاه و شهر بسته میان و گشاده در
از گرد لشکر تو بشام اندرون هنوز
سرخست خاک همچو طبرخون و معصفر
از آتش جگر لب بدخواه تست خشک
وز آب دیده گونه ی بدگوی تست تر
آری هر آن کجا که خلاف تو بگذرد
هم آب دیده باشد و هم آتش جگر
ای دادگر شهی که ترا خواندن رواست
سلطان شرق و غرب و شهنشاه بحر و بر
چون لؤلؤ از جواهر و خورشید زاختران
مشهوری از خلایق و مختاری از بشر
از بهر خدمت تو سزد گر خدای عرش
ارواح رفته باز رساند سوی صور
صید کمند تست بدور اندرون سپهر
نعل سمند تست بسیر اندرون قمر
دشمن بدام تست و زمانه بکام تست
دولت غلام تست چه باید همی دگر
گر رفتنت زشهر سپاهان خجسته بود
باز آمدنت هست زرفتن خجسته تر
یک چند در سفر ظفر انگیختی بتیغ
اکنون بجام می طرب انگیز در حضر
ساغر ستان زدست نگاری که زلف او
گه پیش گل سپر بود و گاه گل سپر
گه جعد او بقصد خم اندر شود بخم
گه زلف او بطبع سر اندر زند بسر
نوشست در لب وی و نوشست در قدح
بستان قدح بر آن لب چون نوش و نوش خور
نیکی تراست عمر بنیکی همی گذار
شادی تراست روز بشادی همی شمر
***
در مدح سلطان ملکشاه
دل بیقرار دارم از آن زلف بیقرار
سر پرخمار دارم از آن چشم پرخمار
داند نگار من که چنینست حال من
زان چشم پرخمار و از آن زلف بیقرار
ابرست تیره زلفش و سبزه است نو خطش
خرم رخش چو تازه بهاریست غمگسار
گر گویمش که زلف و خط تو عجب شدند
گوید که ابر و سبزه عجب نیست در بهار
گویی مهندسیست خم جعد آن صنم
گویی مشعبدیست سر زلف آن نگار
کز غالیه کشید یکی بر سهیل خط
وز مورچه نهاد یکی بر عقیق تار
ای گشته ارغوان تو شمشاد را وطن
وی گشته پرنیان تو پولاد را حصار
گویی زبهر فتنه ی عشاق گشته اند
پولاد تو نهفته و شمشادت آشکار
دریست آبدار ترا زیر لاله برگ
مشکیست تابدار ترا گرد لاله زار
تابست در دل من و آبست در دو چشم
زان مشک تابدار و از آن در آبدار
در خد تست روشنی ماه آسمان
در قد تست راستی سرو جویبار
ماهی و آسمان تو ایوان خسروست
سروی و جویبار تو میدان شهریار
والا جلال دولت و دنیا معز دین
شاهی که هست سید شاهان روزگار
شاهی که هست سیرت و کردارهای او
فهرست پادشاهی و قانون افتخار
در بخت او همی نرسد گردش فلک
گویی فلک پیاده شد و بخت او سوار
سدیست استوار حسامش که بند ملک
گشتست استوار بدان سد استوار
گر یمن و یسر خواهی او را ببین که هست
هم یمن بر یمینش و هم یسر بر یسار
شاهی بزرگوار و ستودست و همچو اوست
کردار او ستوده و رسمش بزرگوار
ای یادگار جمله ی شاهان باستان
هرگز مباد ملک جهان از تو یادگار
شاهان عالمند همی اختیار دهر
و ایزد زاختیار ترا کرد اختیار
دیدار جانفرای تو بی نار هست نور
شمشیر جانگزای تو بی نور هست نار
در مجلس تو رحمت خلدست روز بزم
بر درگه تو زحمت حشرست روز بار
از قدرتی که تیغ ترا داد آسمان
وز قوتی که دست ترا داد کردگار
دعوی کنند شیعه که روز نبرد هست
دست تو دست حیدر و تیغ تو ذوالفقار
ای انتظار خلق جهان سوی درگهت
دادت خدای آنچه ترا بود انتظار
رفتی زدار مملکت خویش ناگهان
باز آمدی مظفر و پیروز و کامکار
امسال یک هزار شمردیم فتح تو
ارجو که بشمریم دگر سال ده هزار
فردا هنوز نامد و خرم گشت دی
امروز روز تست بشادی همی گذار
بی حکم تو مباد سکون و مدار ملک
تا خاک را سکون بود و چرخ را مدار
***
در مدح سلطان ملکشاه
تهنیت گویند شاهان را بجشن نامور
جشن را من تهنیت گویم بشاه نامور
سایه ی یزدان ملکشاه آفتاب داد و دین
شهریار شرق و غرب و پادشاه بحر و بر
آن شهنشاهی که ملت زو بیفزودست فخر
آن جهانداری که دولت زو پذیرفتست فر
آن که شیران ژیان در دام او دارند پای
وان که شاهان جهان بر خط او دارند سر
یک تنست او وز هزاران تن فزون دارد خرد
یک شهست او وز هزاران شه فزون دارد هنر
چون بخوانی نامه اش در جسم بفروزد روان
چون ببینی طلعتش در چشم بفزاید بصر
هر چه بسگالی همه پستست و قدر او بلند
هر چه بشناسی همه زیرست و بخت او زبر
با رکاب او همیشه متفق باشد قضا
با عنان او همیشه متصل باشد قدر
آن یکی خواهد دهان تا پیش او بوسد زمین
و آن دگر خواهد میان تا پیش او بندد کمر
از طرب باشد همیشه بزمگاهش را نشان
وز ظفر باشد همیشه رزمگاهش را خبر
گر نبودی بزمگاه او کجا بودی طرب
ور نبودی رزمگاه او کجا بودی ظفر
ای خداوندی که بی حکم تو بر روی زمین
دم نیارد زد هر آن کو عاقلست و جانور
همچو خورشید از کواکب نامداری از ملوک
همچو یاقوت از جواهر اختیاری از بشر
عقل بی کردار تو ننمود و ننماید شرف
ملک بی شمشیر تو نفزود و نفزاید خطر
مهر تو ماند بشاخی کش سعادت هست بار
کین تو ماند بتخمی کش نحوست هست بر
هر که بی دیدار و بی نام تو خواهد چشم و گوش
کینه ور گردند چشم و گوش او بر یکدگر
گوش او خواهد که گردد چشم او فی الحال کور
چشم او خواهد که گردد گوش او در وقت کر
فتحهایی کز تو اندر یک سفر حاصل شدست
از ملوک باستان حاصل نشد در صد سفر
خسروان را گر زوصف و شرح آن باید نشان
وصف آن در خاورست و شرح آن در باختر
گرد گردانت رسید از کاشغر تا قیروان
شور شیرانت رسید از قیروان تا کاشغر
دشمنانت را زادبارست هر ساعت نفیر
دوستانت را زاقبالست هر لحظت نفر
هست جودت کارساز خلق عالم یک بیک
هست عدلت پاسبان ملک گیتی سر بسر
گر زجود و عدل بفزاید بعمر اندر همی
پس تو داری عمر جاویدان سخن شد مختصر
تا که باشد جرم ماه از قرب و بعد آفتاب
گاه چون زرین کمان و گاه چون سیمین سپر
ملک تو چون گنج تو آگنده باد از زر و سیم
اشک و روی دشمنانت باد همچون سیم و زر
فرخ و فرخنده بادت مهرگان وز مهرگان
روزهای دیگرت فرخ تر و فرخنده تر
***
در مراجعت ملکشاه از ری بنشابور
تا رایت منصور تو ای خسرو منصور
از ری حرکت کرد سوی شهر نشابور
فرمان تو مالک شد و شاهان همه مملوک
شمشیر تو قاهر شد و خصمان همه مقهور
نقطه است شهنشاهی و فرمان تو پرگار
گنجست جهانداری و شمشیر تو گنجور
شیری تو و شاهان همه در جنب تو نخجیر
بازی تو و خصمان همه در پیش تو عصفور
ای جسم هنر را شده بهروزی تو جان
وی چشم هنر را شده پیروزی تو نور
جیش تو ببلخست و تو در مرز خراسان
جوش تو بهندست و تو در شهر نشابور
سهم تو نهادست قدم بر سر چیپال
عزم تو فگندست فزع در دل فغفور
چیرست سر تیغ تو بر تارک اعدا
چونانکه بر اکتاف عرب خنجر شاپور
توران زنیاکان بتو میراث رسیدست
در جستن میراث بود تیغ تو معذور
زودا که شود رزمگهت همچو قیامت
کوس تو و کرنای تو چون دم زدن صور
زودا که غبار سم اسبان تو گیرد
ملکی که ازو مشک همی خیزد و کافور
هستند بفر تو غلامان تو پیروز
هستند بفتح تو سواران تو منصور
شیرند گه رزم و گه بزم همه ماه
دیوند گه جنگ و گه صلح همه حور
بر درگهت از بس که طواف ملکانست
شد درگه معمور تو چون خانه ی معمور
گیتی همه شهرست و بهر شهر تو داری
شایسته و بایسته یکی چاکر مشهور
این چاکر مخلص که ترا هست درین شهر
هست از شرف خدمت تو مقبل و منظور
ای باغ تو و بزم تو و سور تو خرم
می نوش درین باغ و درین بزم و درین سور
بنگر که چمن هست پر از عنبر سارا
بنگر که شجر هست پر از لؤلؤ منثور
اندر دهن قمریکان ساخته بر بط
و اندر گلوی فاختگان ساخته طنبور
خوشبوی بنفشه است بباغ اندر و نرگس
چون زلف بهم در شده و دیده ی مخمور
هر چند ترا روی سوی رزم و نبردست
اختر سزد از بزم و دل و طبع تو مسرور
آراسته بزم تو پر از بچه ی حوراست
از بچه ی حورا بستان بچه ی انگور
تا ملک جهانست جهاندار تو بادی
نیکی بتو نزدیک و زتو چشم بدان دور
شاهی بتو نازنده و تو شاد بشاهی
دستور بتو خرم و تو شاد بدستور
***
در مدح مؤیدالدین ابوالقاسم معین الملک بیهقی
چه گویی اندرین چرخ مدور
کزو تابد همی مهر منور
وزو هر شب درفشانند تا روز
هزاران جرم نوران مدور
چه گویی اندرین اجناس مردم
بتصویری دگر هر یک مصور
یکی را از شقاوت داغ بر دل
یکی را از سعادت تاج بر سر
چه گویی اندرین دو مرغ پران
همه ساله گریزان یک زدیگر
یکی را از سیاهی قیرگون بال
یکی را از سپیدی سیمگون پر
چه گویی اندرین سرگشته پیلان
معلق در هوا با کوس و تندر
گهی پاشنده بر کهسار کافور
گهی بارنده در گلزار گوهر
چه گویی اندرین محراب موبد
که خوانندش همی رخشنده آذر
لطیفی چون گل و لاله که او شد
گل و لاله بر ابراهیم آزر
چه گویی اندرین سیماب روشن
فروزنده ی همه گیتی سراسر
که در دریا بزخم چوب موسی
یکی دیوار شد پر روزن و در
چه گویی اندرین پیک دونده
زحد باختر تا حد خاور
که تخت مملکت را بود حمال
بایام سلیمان پیمبر
چه گویی اندرین تاریک مرکز
کزو خیزد نبات و گوهر و زر
گرفته صد هزاران کالبد را
بدرد و داغ در آگوش و در بر
چه پنداری که چندینی عجایب
بوصف اندر یک از دیگر عجیبتر
شود بی صانعی هرگز مهیا
بود بی قادری هر گز مقدر
کرا باشد چنین اندیشه ممکن
کرا باشد چنین گفتار باور
نه بی خلاق باشد خلق عالم
نه بی نقاش باشد نقش دفتر
چو بنده عاجزست از پروریدن
خداوندی بباید بنده پرور
خداوندی نگهبان و نگهدار
خداوندی توانا و توانگر
نه مصنوع و نه محدوث و نه محدث
نه مأمور و نه مجبور و نه مجبر
نه اندر ذات او تألیف و ترکیب
نه اندر نعت او اعراض و جوهر
نه هرگز ملک او باشد معطل
نه هرگز حکم او باشد مزور
ازو هر امتی را امر معروف
وزو هر ملتی را نهی منکر
یکی از عدل او در چاه و زندان
یکی از فضل او بر تخت و منبر
درآی از صحبت میثاق آدم
برو تا نوبت میعاد محشر
ببین تأثیر او در شرق و در غرب
ببین آثار او در بحر و در بر
حقیقت دان که بی فرمان او نیست
بعالم نقطه ای از نفع و از ضر
گواهی ده که بی تقدیر او نیست
بگیتی ذره ای از خیر و از شر
ازو دور سپهر چنبری را
همی گویی که گیتی شد مسخر
درآرد قهر او روز قیامت
سپهر چنبری را سر بچنبر
از آن روزی تفکر کن که ایزد
بحق باشد میان خلق داور
چنان باید که تخمی کاری امروز
که آن روزت همه نیکی دهد بر
بتوفیق و بتأیید الهی
مراد بندگان گردد میسر
بود توفیق او را حمد واجب
بود تأیید او را شکر درخور
که از توفیق و تأییدش بیاراست
معین الملک ملک شاه سنجر
همامی دین یزدان را مؤید
مؤید هم زدولت هم زاختر
ابوالقاسم علی تاج المعالی
که هست از قدر عالی سعد اکبر
ازو خشنود صدرالدین محمد
وزو راضی نظام الدین مظفر
بکلک و رای و تدبیرش مفوض
همه کار وزیر و شاه و لشکر
بدنیا مد کلک او چنانست
که در روضات رضوان آب کوثر
طلب کردی زکلکش آب حیوان
اگر در عصر او بودی سکندر
اگر یاقوت احمر خاست از کان
زتأثیر مدار چرخ اخضر
مدار چرخ اخضر گشت کلکش
کزو خیزد همی یاقوت احمر
نیفتد گرچه بسیاری بکوشد
فلک با همت او در برابر
اگر پیکر پذیرد همت او
بود یک جزو از آن پیکر دو پیکر
الا یا سروری کاندر کفایت
نبیند چشم گیتی چون تو سرور
تو آن آزاده ای کازادگان را
زبهروزی نهادی بر سر افسر
بدست جود گستر در خراسان
معزی را تو کردی شکر گستر
بنثر و نظم پیش خالق و خلق
ترا هر سو دعاگوی و ثناگر
اگر با تو گرانی کرد بی حد
زفضل تو بزرگی دید بی مر
گرانی دور خواهد داشت یک چند
که سوی خانه خواهد رفت ازین در
بوقت خویش باز آید بخدمت
که اقبال تو او را هست رهبر
چو نام و نامه ی تو کرد خواهد
مدیحت سایر اندر هفت کشور
همیشه تا جوان و پیر گردد
جهان اندر مه آزار و آذر
تو بادی پیر تدبیر و جوانبخت
ترا پیر و جوان از طبع چاکر
نماز و روزه ی تو هر دو مقبول
همه روز تو از نوروز خوشتر
در آن گیتی بتو جان پدر شاد
در این گیتی بتو خرم برادر
***
در مدح امیر ارسلان ارغو
تا باد خزان حله برون کرد زگلزار
ابر آمد و پیچید قصب بر سر کهسار
تا ریخته شد پنجه ی زرین زچناران
در هر شمری جام بلورست بخروار
از کوه بشستند همه سرخی شنگرف
وز باغ ستردند همه سبزی زنگار
چینی صنمان دور شدند از چمن باغ
زنگی بچگانند بباغ آمده بسیار
زر آب طلی کرده نگر بر رخ آبی
بیجاده ناسفته نگر در شکم نار
و آن حوض نگر ریخته از شاخ بر و برگ
گسترده کسی گویی بر آینه دینار
روز از در بزمست و شراب از در خوردن
هر چند چمن نیست کنون از در دیدار
با دوست بخرگاه طرب کردن عشاق
خوشتر بود اکنون زطلب کردن گلزار
بس دوست که اندر جهد اکنون بلب دوست
بس یار که اندر خزد اکنون ببر یار
خرگاه به اکنون و می روشن و آتش
ساقی صنم خلخ و مطرب بت فرخار
جادو شده بر زیر سر زخمه ی مطرب
زیر آمده از جادو بر زخمه بگفتار
بر ابر شده آتش سوزنده درفشان
بر آتش سوزنده شده ابر گهر بار
با چرخ برابر شده آتش زبلندی
چون در صف موکب علم شاه جهاندار
شاه همه شاهان ملک ارغو که شرف یافت
از دولت او ملت پیغمبر مختار
شاهی که بجای پدر و جد و برادر
بنشست و چنین جای بدو هست سزاوار
عقد آمد و پرگار همه گوهر سلجوق
او واسطه ی عقد شد و نقطه ی پرگار
آورد دل خلق برغبت نه باکراه
در دایره ی بیعت او گنبد دوار
گر بیعت او از در و دیوار بخواهی
با بیعت او در سخن آید در و دیوار
هر سال زیادت بود این دولت و این ملک
و امسال دلیلست به از پار و زپیرار
معلوم شدست این خبر از دفتر احکام
مفهوم شدست این سخن از نامه ی اسرار
دیریست که در چرخ همین تعبیه سازند
هفت اختر سیار درین شغل و درین کار
این دولت و این ملک ببازی نتوان یافت
بازی نبود تعبیه ی اختر سیار
ای بار خدایی که همه بار خدایان
دادند بپیروزی و اقبال تو اقرار
کردار تو در شرح زگفتار فزونست
هر چند که گفتار فزونست زکردار
احرار جهان روی بدرگاه تو دارند
درگاه تو گشتست مگر قبله ی احرار
تو بر صفت بحری و اصل تو چو لؤلؤ
پاکست و عزیزست و شریفست بمقدار
لؤلؤ همه از بحر پدید آید لیکن
بحر تو پدید آمد از لؤلؤ شهوار
مرغیست خدنگ تو که چون طیر ابابیل
دارد اجل بدکنشان در سر منقار
پیکانش نشیند زره شست زره در
هرگه که جهد بیرون از شست تو سوفار
شمشیر تو کردست خراسان همه خالی
از دشمن بیدادگر و خصم ستمکار
عدل تو چنانست که گر مرد مسافر
بار گهر و زر ببیابان کند انبار
کس را نبود زهره که اندر شب تاریک
آهنگ بدان مرد کند دست در آن بار
در صحت شخص تو صلاحست جهان را
آن روز مبادا که بود شخص تو بیمار
در عافیت تست صلاح همه عالم
شکرست بدین عافیت از خالق جبار
رخسار تو افروخته باید زمی لعل
میران همه پیش تو زمین رفته برخسار
هر روز یکی میر دگر در مه آذر
آراسته بزمی چو چمن در مه آزار
زانسان که بیاراست کنون میر قلاطی
آن میر خردمند نکوخواه وفادار
در عهد تو چون تیر دلی دارد لیکن
در خدمت تو قامت او هست کمانوار
تا ملک بیفزاید و آراسته گردد
چون دولت بیدار بود با دل هشیار
افزایش و آرایش این ملک مهیا
باد از دل هشیارت و از دولت بیدار
در مشرق و در مغرب از اقبال تو تأثیر
و اندر عرب و در عجم از عدل تو آثار
نام و لقب تو بجهانداری و شاهی
در خطبه و در سکه و در نامه و اشعار
سالت همه فرخنده و روزت همه فرخ
امروز تو از دی به و امسال تو از پار
***
در مدح سلطان برکیارق
ای جوان دولت جهاندار ای همایون شهریار
ای بشاهی از ملک سلطان جهان را یادگار
دور گردون از تو فرخ تر نیارد پادشاه
چشم گیتی از تو عادلتر نبیند شهریار
رکن دین و رکن دنیا زان قبل داری لقب
کز تو شد هم رکن دین هم رکن دنیا استوار
ارسلان سلطانت جدست و ملک سلطان پدر
هر دو سلطان را بسلطانی تویی فخر تبار
تاج سلطانی ترا زیبد که در فرمان تست
هر کرا تاجیست پر یاقوت و در شاهوار
مرکب شاهی ترا زیبد که در فرمان تست
هر که هست اندر جهان بر مرکب شاهی سوار
اختیار خدمت تو مایه ی نیک اختریست
زانکه هستی تو همه نیک اختران را اختیار
نام تو بر نامه ی شاهی نوشتست آن که گفت:
«لا فتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار»
عالم علوی و سفلی کنیت و نام ترا
کرده اند از بر زبهر احتشام و افتخار
گر زنجم و چرخ پرسی نام سلطان جهان
برکیارق خوان شود آن در مسیر این در مدار
ور زسنگ و آب پرسی کنیت صاحبقران
بوالمظفر آید آواز از جبال و از بحار
ور زخانه دشمنی کردند با تو چند تن
طالبان افسر بر سر فروکرده فسار
آن که کرد آهنگ جنگ و کارزار اندر عراق
روز اول برد کیفر در مصاف کارزار
دهر شد خالی زشور و شهر شد خالی زشر
رسته شد دولت زعیب و شسته شد ملت زعار
از وفات شاه ماضی در خراسان چند گاه
گوشمالی داد کلی بندگان را چند بار
خفته بودند این گروه از غفلت و مست از بطر
خفتنی بر خیر خیر و مستیی دور از خمار
چون خراسان اوفتاد از ظالمان در اضطراب
معترف گشتند مسکینان بعجز و اضطرار
خفتگان بیدار گشتند از نهیب جان و تن
وز غم فرزند و زن گشتند مستان هوشیار
آن که شد هشیار گفت المستغاث المستغاث
وان که شد بیدار گفت الاعتبار الاعتبار
مالش این قوم را گویی خدای دادگر
کرد چندینی حوادث در خراسان آشکار
تا بداند بنده قدر روزگار ایمنی
تا گزارد شکر عدل پادشاه روزگار
پادشاه روزگار امروز در گیتی تویی
دولتت آموزگارست و خرد پروردگار
دولت عالیت را گر صورتی پیدا شود
شرق گیرد در یمین و غرب گیرد در یسار
حور در جنت بزلف اندر دمد همچون عبیر
هر کجا از سم اسبان تو برخیزد غبار
با دخان آتش دوزخ بیامیزد بهم
هر کجا از کشته ی تیغ تو برخیزد بخار
در بیابان بلا و فتنه از گرمای جور
خشک و ویران شد زمین عمر ما سالی چهار
تو یکی ابری که سوی ما فرستادت خدای
مدتی باران رحمت بر زمین ما بیار
تا توانا گردد امروز آن که عاجز بود دی
تا توانگر گردد امسال آن که مفلس بود پار
خلق را داری همی در زینهار عدل خویش
لاجرم ایزد ترا دارد همی در زینهار
این ولایت همچو خار خشک و خاک تیره بود
عدل تو آورد بیرون زر زخاک و گل زخار
فرشهای عبقری افگنده شد در گلستان
جامه های ششتری گسترده شد در کوهسار
لاله کرد از ابر آزاری پر از گوهر دهان
سبزه کرد از باد نوروزی پر از عنبر کنار
هر دو در راه خراسان کرد خواهند از نشاط
در رکاب دولت تو گوهر و عنبر نثار
خسروا دانند معروفان این دولت که من
بوده ام پیش ملک سلطان عزیز و نامدار
سالها در خدمت او بندگیها کرده ام
وآفرینها گفته او را در خزان و در بهار
گرچه رفت او از جهان ایزد برو رحمت کناد
باد پیغمبر شفاعت خواه او روز شمار
از تو در فردوس اعلی جان او خشنود باد
وز تو خرم باد گیتی سر بسر فردوس وار
باغ ملکت را زپیروزی و دولت باد بر
شاخ عمرت را زاقبال و سعادت باد بار
رهنمایت باد یزدان هر کجا سایی رکاب
همنشینت باد دولت هر کجا گیری قرار
***
در تهنیت ورود شاه بنشابور
از رایت منصور تو ای خسرو منصور
بر چرخ همی فخر کند شهر نشابور
شاپور بنا کرد نشابور و ترا هست
صد میر جهانگیر بهر شهر چو شاپور
نقطه است شهنشاهی و فرمان تو پرگار
گنجست جهانداری و شمشیر تو گنجور
در دهر زآثار تو فخرست علی الفخر
در ملک باقبال تو نورست علی النور
بر درگهت از بس که طوافست ملک را
شد درگه معمور تو چون خانه ی معمور
هر وقت که در بزم تو نظاره کند چرخ
سیاره برافشاند اگر باشد دستور
خورشید جهانی تو و هرگه که بتابی
در مشرق و مغرب بود آثار تو مشهور
تا تو زعراق آمده ای سوی خراسان
در فتح برافراشته ای رایت منصور
صد نائره بودست زآشوب تو در هند
صد صاعقه بودست زآسیب تو در طور
از بیم دلیران و سواران تو رفتست
هوش از سر چیپال و روان از تن فغفور
مرحوم شد آن کس که شد از عدل تو محروم
رنجور شد آن کس که شد از پیش تو مهجور
شیری که مخالف شد و بازی که هوا جست
آن شیر چو روبه شد و آن باز چو عصفور
یک باره نگهدار تویی دین هدی را
باشد زپی دین هدی سعی تو مشکور
آسایش اسلام در آنست که امسال
گردد دل کفار زشمشیر تو رنجور
از هیبت رزم تو بود هول قیامت
وز نعره ی کوس تو بود مشغله ی صور
گرز تو شود غالب و رهبانان مغلوب
تیغ تو شود قاهر و قسیسان مقهور
ارجو که باقبال تو این فتح برآید
تا کافر محزون شود و مؤمن مسرور
ای کاخ تو و بزم تو و سور تو خرم
می نوش درین کاخ و درین بزم و درین سور
در فصل خزان هر که زمی باز کشد دست
هر چند نهد عذر ندارندش معذور
بس دیر نماندست که از جانب دریا
ابر آید و بارد زهوا لؤلؤ منثور
چون برف بهم در شده بینی بهوا بر
گویی که بشوریده کسی خانه ی زنبور
زاغان زبر برف فراز آمده هر جا
همچون سپه هندو در معدن کافور
و آن گلبن آراسته ناکرده قماری
از جام برهنه شده چون مردم مقمور
محرور توان کرد بباده تن مرطوب
یک راه که مرطوب شد این عالم محرور
هستند رزان دشمن پیران خرابات
از بس که زدستند لگد بر سر انگور
ای شاه درین فصل شراب از کف آن خواه
کو فتنه ی دلهاست بدو نرگس مخمور
از چرخ همی دست ترا بوسه دهد ماه
وز خلد همی بخت ترا مژده دهد حور
خالی نسزد مجلست از جام درین وقت
وز طبل و نی و چنگ و دف و بربط و طنبور
تا ملک جهانست جهاندار تو بادی
میران جهان جمله بأمرت شده مأمور
فالت همه فرخنده و روزت همه میمون
نیکی بتو نزدیک و زتو چشم بدان دور
***
در مدح سلطان برکیارق
آن زلف مشکبار بر آن روی چون نگار
گر کوتهست کوتهی از وی عجب مدار
شب در بهار میل کند سوی کوتهی
آن زلف چون شبست بر آن روی چون بهار
در زیر آن دو سنبل مشکین نهفته بود
آن عارضین همچو سمن زار و لاله زار
لختی از آن دو سنبل مشکین بکاستند
تا گشت لاله زار و سمن زارش آشکار
آن زلف کز درازی با دوش بود جفت
کوته شد از بریدن و با گوش گشت یار
گر بود جفت دوش کنون گشت یار گوش
با گوش یار چون شد گر نیست گوشوار
گفتم رسن کنم من از آن زلف تا مگر
دل برکشم زچاه زنخدان آن نگار
با من ستیزه کرد و سرش را بریده کرد
گفتا برو دل از چه من بی رسن برآر
در پیش گوش او سر زلفش حجاب بود
برداشت از حجاب سر زلف تابدار
تا بی حجاب شعر من آید بگوش او
در جشن سال گردش سلطان روزگار
فرخ معز دولت و فرخنده رکن دین
شایسته پادشاه و پسندیده شهریار
پاینده آسمان ظفر بوالمظفر آنک
بی رای او همی نکند آسمان مدار
تابنده آفتاب هنر برکیارق آنک
هست او زمانه را زملکشاه یادگار
شمشیر او مبشر فتحست روز رزم
توقیع او مفسر عدلست روز بار
در حلم چون پیمبر و در علم چون علیست
اسبش چو دلدل آمد و تیغش چو ذوالفقار
بر خار و خاره گر بنویسند نام او
از خاره زربر آید و گل بردمد زخار
سرویست او زباغ ظفر سر فراشته
او را سرای پرده چمن تخت جویبار
از جانب پدر نسبش خالی از عیوب
وز جانب دگر گهرش صافی از عوار
چون از دو جانبست بسلجوق نسبتش
فخرست بیخ و شاخص و فتحست برگ و بار
امروز هست ملک جهان چون یکی صدف
شاه جهان درو چو یکی در شاهوار
این در در صدف زپدر زینهار ماند
با زینهار او نتوان خورد زینهار
چون از تبار خویش ملکشاه دور شد
گشتند ملک جوی گروهی هم از تبار
ایزد رضا نداد که شاهنشهی دهد
بر جهل از آن گروه یکی را باختیار
یعنی که چون زمانه شود خالی از پدر
جز بر پسر نگیرد شاهنشهی قرار
بر دشمنان دولت سلطان شنیده ای
کز کارزار سلطان چون گشت کارزار
گویی زمین رزمگهش مرغزار بود
میران لشکرش همه شیران مرغزار
روی زمین برنگ فلک گشته از سلیح
روی فلک برنگ زمین گشته از غبار
چون چشمهای مور شده حلقه های درع
پیکانهای تیز چو دندانهای مار
از آب چشم خسته بماهی رسیده نم
وز خون جسم کشته بمه برشده بخار
همچون کفیده نار دهان مخالفان
دندانهای پرخون چون دانه های نار
این حال اگر بشرح بگویند سر بسر
بیش آید از قیاس و فزون آید از شمار
هر فتح و هر ظفر که درین چند سال رفت
فهرست دولت آمد و قانون افتخار
ماند بمعجزات همه کارهای شاه
گویی بشاه وحی فرستاد کردگار
ای انتظار خلق جهان وی درگهت
دادت خدای هر چه همی کردی انتظار
میراث داری از پدران مملکتی که هست
یک سر بقیروان و دیگر سر بقندهار
پیمانت را بکشور ایران متابعند
شیران نامجوی و دلیران نامدار
فرمانت را بتربت توران مسخرند
خانان کامران و تکینان کامکار
بر موکبی زند زمصاف تو یک غلام
بر لشکری زند زسپاه تو یک سوار
یک تن زموکب تو و از دیگران دو بست
ده تن زلشکر تو و از دیگران هزار
باشند خسروان همه در آرزوی پیل
تا در مصاف حمله برد روز کارزار
تو پیل خواهی از پی آن کاستخوان او
بر قبضه ی کمانت کمانگر برد بکار
مریخ با سیاست و کیوان کینه ور
گر خصم تو شوند و کنند آسمان حصار
اقبال تو زوهم تو سازد یکی کمند
این هر دو نحس را کند از آسمان شکار
شاها بساز مجلس و می نوش کن که هست
امروز تو زدی به و امسال تو زیاد
دلت همی بتهنیت آید که کرده ای
جشنی بزرگوار بروزی بزرگوار
در آستین سزد که بود جان بندگان
تا پیش تو کنند بدین تهنیت نثار
تا آب و باد و آتش و خاکست در جهان
تا نیست هیچ عنصر دیگر جز این چهار
از اسب باد پایت و از تیغ آب رنگ
آتش فتاده باد در اعدای خاکسار
هرگز بلند کرده ی بختت مباد پست
هر کز عزیز کرده ی جودت مباد خوار
بادت بهر چه رای کنی یمن بر یمین
بادت بهر چه روی نهی یسر بر یسار
احوال دهر باد بعدل تو مستقیم
بنیاد ملک باد بتیغ تو استوار
فرخنده باد بزم تو بالصیف و الشتا
پدرام باد عیش تو باللیل و النهار
***
ایضا در مدح برکیارق
چو بشنید فرخنده عید پیمبر
که روزه زگیتی برون برد لشکر
یکی تاختن کرد تا در شریعت
کند تازه آیین و رسم پیمبر
بیفتاد در تاختن نعل اسبش
پدید آمد از روی چرخ مدور
مگر عید فرخنده از خاور آمد
که تابد همی نعل اسبش زخاور
چو از عید شب را خبر داد گردون
شب از شادمانی برافشاند گوهر
تو گفتی بعمدا کسی در مکنون
پراگند بر روی دریای اخضر
اگر چند شبهای خوش دیده ام من
ندیدم شبی از شب عید خوشتر
از آن پیش کالله اکبر شنیدم
بدیدم مه و گفتم الله اکبر
جهانی زتکلیف سی روز روزه
برستند تا یازده ماه دیگر
بدل شد دگر باره مسجد بمجلس
مؤذن بقوال و مصحف بساغر
وطنها شد از روی ساقی مزین
قدحها شد از نور باده منور
چه عذر آرم اکنون که باده نگیرم
من و باده و بزم شاه مظفر
معز دول رکن دین برکیارق
مبارک جهاندار فرخنده اختر
جوان بخت شاهی که پیر و جوان را
از ایزد گذشته چو او نیست داور
سرانند اسلاف او تا بآدم
شهانند اعقاب او تا بمحشر
فزون آمد اندر جهان فر و فتحش
زفر فریدون و فتح سکندر
حوادث چو بادست و گیتی چو دریا
خلایق چو کشتی و عدلش چو لنگر
جهان آفرین آفرین گوید او را
چو گویند نامش خطیبان بمنبر
خرد در سر از بهر آن جای سازد
که هر دم نهد پیش او بر زمین سر
ملک سایه ی ایزدی خواند او را
که پیداست بر روی او ایزدی فر
ببین صورت و چشم او گر ندیدی
شجاعت مجسم سعادت مصور
ایا فیلسوفی که هر چند گاهی
زبهر منافع شوی کیمیاگر
منافع از اقبال سلطان طلب کن
مبر رنج در کیمیای مزور
که از کیمیا خوار و درویش گردی
وز اقبال سلطان عزیز و توانگر
ایا پادشاهی که بستست گردون
زمدح تو بر گردن دهر زیور
کس از پادشاهان ترا نیست همتا
که اصل تو هست از دو جانب مطهر
جهان را تو از خسروان یادگاری
که بودند در ملک سلجوق گوهر
پس از عهد ایشان ترا بود روزی
لوای جهانداری و تخت و افسر
ترا هست در ابتدای جوانی
همه رسم با رسم ایشان برابر
چو طغرل بک اندر سفر سرفرازی
چو جغری بک اندر هنر ملک پرور
چو الب ارسلان بر عدو کامکاری
چو سلطان ملک بر جهان عدل گستر
سرای تو کعبه است و شاهان و میران
چو حاجی زده دست در حلقه ی در
نگاریده عهد تو بر جان و بر دل
چو ضراب نام تو بر سیم و بر زر
کجا عزم و حزم تو گردد مهیا
کجا عفو و خشم تو گردد مقرر
زسندان کنی موم وز موم سندان
زآذر کنی آب وز آب آذر
هوایی کجا بوی خلق تو یابد
نسیمش بود تا قیامت معطر
زمینی کجا عکس تیغ تو بیند
نباتش بود تا قیامت معصفر
بروم و بهندوستان گر فرستی
دو نامه بدست دو پیک از معسکر
فرستند هر سال حمل و خراجت
زهندوستان رای وز روم قیصر
بعهد تو قومی که گشتند منکر
از ایزد مکافات دیدند منکر
گر از خمر کین تو کردند مستی
خمارش کشیدند و بردند کیفر
سر از چنبر تو ببردند لیکن
رسن وار سرشان برآمد بچنبر
جهانی پر از شور و شر بود ازیشان
تهی شد باقبالت از شور و از شر
زاقبال تو هر چه بنمود گردون
همه عبرتست و شگفتی سراسر
چگویم که این حال روشنتر آمد
زخورشید رخشنده بر هفت کشور
شگفتی تر از داستان تو شاها
یکی داستان نیست در هیچ دفتر
وگر داستانی برین گونه بودی
نکردی کس آن را زگوینده باور
ترا هست پیروزی آسمانی
که داری زمین و زمان را مسخر
همه ساله شکر از زمین آفرین کن
که هست او ترا در همه کار یاور
بتیغ سیاست سر خصم بدرو
بچشم عنایت سوی خلق بنگر
بهر وقت چوگان دولت همی زن
زهر دشمنی گوی دولت همی بر
همه نعمت این جهانی تو داری
برادی همی ده بشادی همی خور
بپیروزی و فرخی با سعادت
چنین عید صد عید بگذار و بگذر
***
در وصف مجلس سور پادشاه
هرگز که شنیدست چنین بزم و چنین سور
باریده برو رحمت و افشانده برو نور
بزمیست کزین بزم همی فخر کند ماه
سوریست کزین سور همی رشک برد حور
از دولت سلطان جهانست چنین بزم
وز طلعت سلطان جهانست چنین سور
یا رب تو کنی جان و دل از دولت او شاد
یا رب تو کنی چشم بد از طلعت او دور
هنگام نشاطست و می ای خسرو عادل
می نوش بشادی و نشاط ای شه منصور
رضوان تویی و بزم ترا سایه ی طوبی
موسی تویی و تخت ترا پایگه طور
از بوی گل و رنگ مل این بزم تو گویی
پر عنبر سارا شد و پر لؤلؤ منثور
هر بنده که در پیش تو خدمت کند ای شاه
شاید که بود بنده ی او قیصر و فغفور
در خدمت تو رنج بری گنج دهد بر
گنجور شود هر که شود پیش تو رنجور
تا هست جهان جاه تو جاوید بماناد
هم بزم تو فرخنده و هم سور تو مسرور
از شادی تو گشته نکو خواه تو دلشاد
وز قهر اجل گشته بداندیش تو مقهور
از همت تو فال تو چون بخت تو فرخ
وز دولت تو ملک تو چون عمر تو معمور
***
در مدح ملک سنجر
دیدم شبی بخواب درختی بزرگوار
از علم و عقل و فضل برو برگ و شاخ و بار
از قندهار سایه ی او تا بقیروان
وز قیروان شکوفه ی او تا بقندهار
نزدیک او نشسته جوانی گشاده طبع
با صورتی بدیع و زبانی سخن گزار
آثار تازگی و نشان خجستگی
بر صورت مبارک او گشته آشکار
گفتم که کیستی تو چنین شاد و تازه روی
باز این درخت چیست چنین سبز و آبدار
گفت این درخت دین خدای پیمبرست
من دولتم گرفته بنزدیک او قرار
تا در چهار فصل بپیرایم این درخت
چون زاد سرو مرد کشاورز در بهار
گفتم که تا بسعی تو پیراستست دین
دین را باهتمام تو آراستست کار
گفتا همیشه نصرت دینست کار من
در روزگار ناصر دین شاه روزگار
گفتم بپرسم از تو درین حال چند چیز
فرزانه وار پاسخ هر پرسشی بیار
گفتا هر آن سؤال که از من کنی کنون
آن را دهم جواب بتوفیق کردگار
گفتم که چیست آن که نه آب و نه آتشست
چون آب و آتشست بوادی و کوهسار
پشت زمین زرفتن او هست پرملال
روی فلک زجنبش او هست پرغبار
بادیست کوه پیکر و کوهیست باد پای
برقیست ابر گردش و ابریست برق بار
هامون همی گذارد و گردون ازو خجل
صحرا همی نوردد و دریا برو سوار
اندر جهد بدیده ی شیران گه نبرد
اندر رسد بآهوی دشتی گه شکار
گفتا باین صفت که تو پرسی همی زمن
اندر جهان ندانم جز اسب شهریار
گفتم که چیست آن که بشکل سپهر نیست
لون سپهر دارد و گه گه کند مدار
هنگام جنگ در صف هیجا برآورد
ناگه مدار او زسر سرکشان دمار
گاهی چو جوی آب بود گه چو برگ بید
گاهی چو لوح مینا گه چون زبان مار
زنگارگون چو سبزه بود در مکان خویش
شنگرف گون چو لاله شود روز کارزار
آید دلاوران عجم را ازو عجب
چونانکه سروران عرب را زذوالفقار
گفتا که هیچ چیز ندانم باین صفت
جز تیغ پادشاه عجم شاه کامکار
گفتم که چیست آن که بگوهر چو مرغ نیست
چون مرغ از این دیار بپرد بآن دیار
از چوب و آهنست چو از دست شد رها
بیرون جهد زچوب و زآهن کند گذار
پرواز او برزم یکی سازد از دو تن
آهنگ او بجنگ دو تن سازد از چهار
شکلی خمیده گیردش اندر کنار خویش
چون عاشقی که گیرد معشوق در کنار
در دست شیرمردان هر ساعتی بپای
چرم گوزن را بکشد تنگ استوار
چون پای را بچرم گوزن اندر آورد
از بیم چون گوزن شود شیر مرغزار
گفتا برین مثال مگر تیر خسروست
آن خسروی که هست کریم و بزرگوار
فرمانده زمانه ملک سنجر آن که او
ملک زمانه را زپدر هست یادگار
شاهی که همچنانکه محمد زانبیاء
هست اختیار او زملوکست اختیار
دارد هزار بنده که هر بنده را رهیست
صد پهلوان چو رستم و صد چون سفندیار
دل بر نشاط اوست یلان را بروز رزم
سر بر بساط اوست شهان را بروز بار
گردون بلند کرده ی او را نکرد پست
دولت عزیز کرده ی او را نکرد خوار
در صید و در مصاف زپیکان و تیغ او
نخجیر و خصم هر دو نیابند زینهار
تا کلک او نگار گر روی دولتست
بر روی دولتست زتوقیع او نگار
دانی چرا ستاره نبیند کسی بروز
باشد بر آسمان بشب تیره صد هزار
زیرا که هر ستاره که پیدا بود بشب
خورشید بامداد کند بر سرش نثار
ای اختران بنور تو محتاج بر سپهر
وی ماهیان بجود تو مشتاق در بحار
از بهر آنکه کشته ی تو دوزخی بود
از خون دشمنانت بدوزخ شود بخار
چون سقف بیستون زهوا بر زمین فتد
گر دشمنت کند زکه بیستون حصار
از فر دولت تو باطراف مملکت
شاد خاندان بدکنشان جمله تار و مار
قومی شدند کشته ی شمشیر لشکرت
قومی اسیر و بسته بزنجیر بر قطار
آنان که زنده اند ندانم همی چرا
از حال آن گروه نگیرند اعتبار
در مغزشان خمار شراب ضلالتست
شمشیر تو برون برد از مغزشان خمار
گردون غلام تست و زمانه بکام تو
دشمن بدام تست و بداندیش خاکسار
در دست دوستان تو چون زر شدست خاک
در باغ بندگان تو چون کل شدست خار
چون بنده انتظار کند قوت خویش را
او را بیک نظر برهانی زانتظار
دریای بیکرانی و از بهر گوهرست
بازارگان بساحل دریای بی کنار
تا خاک را غبار بود باد را نسیم
تا آب را سرشک بود نار را شرار
بادند حلم و طبع ترا سخره خاک و باد
بادند عفو و خشم ترا بنده آب و نار
عمر تو بی نهایت و گنج تو بی قیاس
ملک تو بیکرانه و فتح تو بیشمار
امروز بر تو خوشتر و پدرام تر زدی
و امسال بر تو بهتر و فرخنده تر زپار
***
ایضا در مدح ملک سنجر
ای چو جد و پدر اندر خور دیهیم و سریر
ناصر دین و خدایت بهمه کار نصیر
ملک شیر دلی خسرو شمشمر زنی
شاه لشکرشکنی پادشه کشور گیر
گه ترا چون فلک از شرق بغربست مدار
گه ترا چون قمر از شرق بغربست مسیر
بصطرلاب و بتقویم ترا حاجت نیست
که صطرلاب تو تیغ آمد و تقویم ضمیر
هر چه بودست بایام جهانداران را
همه امروز ترا هست مگر عیب و نظیر
تویی آن شاه که از دست دبیران جهان
قلم از فخر همی فتح تو گوید بصریر
چون دبیر تو نگارد بقلم نام ترا
آسمان بوسه دهد بر قلم و دست دبیر
بوی پیراهن یوسف چو بیعقوب رسید
دل او شاد شد و دیده ی او گشت بصیر
عدل تو هست چو پیراهن یوسف بمثل
ملک مشرق چو دل و دیده ی یعقوب ضریر
تا نه بس دیر زجود تو چنان خواهد شد
که در آفاق بانگشت نمایند فقیر
کبک با باز کند شادی در دولت تو
آهو از شیر خورد در کنف عدل تو شیر
هیچ موری نزند جز بدعای تو نفس
هیچ مرغی نکشد جز بثنای تو صفیر
گرز قدر تو فلک را حسد آید چه عجب
زانکه قدر تو عظیمست و فلک هست حقیر
دل گردون اثیر از پی آن گرم شدست
که حسد کرد اثر در دل گردون اثیر
آتش هیبت تو دود برانگیخت زهند
هندوان را رخ از آن دود سیه گشت چو قیر
گر سوی هند رسد یک نفر از لشکر تو
رای هند از فزع آن نفر آید بنفیر
ور بکشمیر برد حاجب تو تاختنی
اوفتد زلزله در جان امیر کشمیر
ور تو آهنگ سوی بتکده ی روم کنی
ناگه از بتکده ی روم برآید تکبیر
ور خیال تو ببیند ملک روم بخواب
جاثلیقان همه اسلام کنندش تعبیر
در هر آن کار کجا رای تو تعجیل کند
نکند بخت در آن کار زمانی تأخیر
تو خداوندی و بنده است ترا بخت بلند
کی روا دارد در کار تو ایزد تقصیر
هر چه خواهی تو همان خواهد تقدیر خدای
هر چه خصمان تو خواهند نخواهد تقدیر
بدسگال تو اگر زنده بماند یک چند
زندگانیش بود در غم و تیمار و زحیر
پیشه کردند حسودان تو دیوانه سری
تا چو دیوانه شدند از در بند و زنجیر
آن که رزم تو بدو هول قیامت بنمود
مالکش برد بصحرای قیامت بسعیر
وان که تدبیر خطا کرد و سر از خط بکشید
گشت بیچاره و آواره شد از ملک و سریر
صورت تخت زآثار تو دارد حلیت
سورت بخت زشمشیر تو دارد تفسیر
گر بنرمی چو حریرست حسامت نه عجب
که کند ضربتش از آهن و پولاد حریر
این عجبتر که کند روز ملاقات و نبرد
روی چون لاله ی او روی مخالف چو زریر
بحر جوشان شود آنگه که شود بر تن تو
غیبه ی جوشن تو چون شکن روی غدیر
کس ندیدست در آفاق و ندادست نشان
بغدیر اندر پوشیده شده بحر غزیر
هیچ نخجیر زتیرت نجهد روز شاکر
اندر آن وقت که با گه جهد از شست تو تیر
سر و گوش و سم نخجیر بهم بردوزی
گر بسم گوش و سر خوبش بخارد نخجیر
گرچه هرگز نکند کوه زمردم فریاد
ورچه هرگز نخورد ابر زمردم تشویر
گاه کوشش زتو فریاد کند کوه کلان
گاه بخشش زتو تشویر خورد ابر مطیر
حور عین را ببهشت آرزو آید همه شب
کآدمی وار ببزم تو رسیدی شبگیر
آب دستت همه بر روی تنیدی چو گلاب
خاک پایت همه در زلف دمیدی چو عبیر
آصف و لقمان باید که کنون زنده شوند
تا میان تو و دستور تو باشند سفیر
نه چو دستور تو پیریست درین ملک جوان
نه چو تو نیز جوانیست درین عالم پیر
بود دستور و مشیر پدرت خواجه نظام
فخر ملکست کنون پیش تو دستور و مشیر
این چنین به که وزیرست پسر پیش پسر
هم بدانسان که پدر پیش پدر بود وزیر
تا وزیر تو بدیوان وزارت بنشست
هست هر روز بدرگاه تو از فتح بشیر
گه زتوران خبر آید که عدو را بشکست
آن که او هست بفرمان تو خاقان کبیر
گه بشارت رسد از غور که تولک بگشاد
آن که او هست بحکم تو سپهدار و امیر
گه زبیدادگرانی که در آتشگاهند
نفری را سوی درگاه تو آرند اسیر
ملک شخصست و تو جانی و وزیر تو دلست
شخص را از دل و جان نیست بهر حال گزیر
او بصدر اندر همتای قوام الدینست
فرخ آثار و مبارک پی و میمون تدبیر
تو بملک اندر مانند معزالدینی
لشکر افروز و مخالف شکن و بنده پذیر
گر همه خلق بیک بار زبان بگشایند
هم نگویند زاوصاف شما عشر عشیر
مملکت روشن و آفاق مزین بشماست
تا تو خورشید درخشانی و او بدر منیر
تا خبر دارد از اسرار دل عالمیان
آفریننده ی عالم که علیمست و خبیر
دل خواجه ببقای تو همی باد قوی
چشم لشکر بلقای تو همی باد قریر
تا غم خلق جهان از زحل و بهرامست
شادی از هرمز و مهرست و مه و زهره و تیر
زان دو سیاره عدو را همه غم باد نصیب
باز ازین پنج ترا باد همه شادی تیر
باد در ملت پیغمبر و در دین خدای
نامه و خطبه و سکه زخطاب تو خطیر
دشمنان تو ندیم ندم و ناله ی زار
دوستان تو قرین قدح و ناله ی زیر
بزم میمون وزیر تو همایون بتو بر
وز پس بزم وزیر آمدن عصر عصیر
***
در مدح ملک سنجر
برآورد دولت جهانی دگر
تن مملکت یافت جانی دگر
زباران ابر شرف بشگفید
گلی تازه در بوستان دگر
بایوان و میدان شاهنشهی
زشاهی نو آمد نشانی دگر
بیفزود در طبع گیتی نشاط
زدیدار گیتی ستانی دگر
کی الب ارسلان و ملکشاه را
قضا برد سوی جهانی دگر
شد اندر زمانه زنسل ملک
ملک شاه صاحبقرانی دگر
هم از نسل او کرد صنع خدای
زطغرل شه الب ارسلانی دگر
ملک سنجر امروز بر تخت ملک
زعدلست نوشین روانی دگر
دهد عدل او هر زمان خلق را
زجور زمانه امانی دگر
نیارد بصد دور گردون پیر
جوانمردتر زو جوانی دگر
که گر ملک دنیا بخواهی ازو
نگوید که رو تا زمانی دگر
کف او زرازق بارزاق خلق
کند هر زمانی ضمانی دگر
نه چون او سخا گستری دیگرست
نه چون کف او زرفشانی دگر
نه عالی تر از پایه ی تخت او
ستاره شناسد مکانی دگر
نه هرگز بود خانه ی ملک را
به از تیغ او پاسبانی دگر
نه نیکوتر از داستانش رسد
بگوش خرد داستانی دگر
چو دشمن زتیغش برآرد فغان
زتیرش برآرد فغانی دگر
که چون استخوانی ببرد بتیغ
بسنبد بتیر استخوانی دگر
چو مرغیست تیرش که جز چشم خصم
نجوید برزم آشیانی دگر
خمیده تر از قامت خصم او
کمانگر نسازد کمانی دگر
دوالی زپشت عدو برکشد
کند اسب را زو عنانی دگر
ایا آفتابی دگر در جهان
ترا تخت و زین آسمانی دگر
مه از دودمان تو هرگز که یافت
بدهر اندرون دودمانی دگر
به از خاندان تو هرگز که دید
بملک اندرون خاندانی دگر
اگر چه نرفت از ره هفت خوان
بجز روستم پهلوانی دگر
زتو هر هنر رستمی دیگرست
زتو هر اثر هفت خوانی دگر
همه ماورالنهر شد سربسر
زسهم تو مازندرانی دگر
زتیغ تو خانی درآمد زپای
زدست تو بنشست خانی دگر
تو آن کامرانی بوصف کمال
که هرگز نگردی بسانی دگر
نبود و نباشد پس از کردگار
قوی تر زتو کامرانی دگر
زهر تن که راند سنان تو خون
ازو خون نراند سنانی دگر
گه رزم جز تیغ تیز تو نیست
دهان اجل را زبانی دگر
گه بزم جز دست راد تو نیست
زبان امل را دهانی دگر
چو باغیست بزمت که هر ساعتی
درو بشگفد ارغوانی دگر
مر آن باغ را باغبان دولتست
که آرد چنین باغبانی دگر
زخلق زمانه نیاید بدست
چو دستور تو کاردانی دگر
نبیند همی دیده ی مهر و ماه
بعالم چو تو مهربانی دگر
تو آن شهریاری که در بزم تو
نباشد چو من مدح خوانی دگر
من آن گوهر آوردم از کان خویش
که هرگز نخیزد زکانی دگر
بمدح تو گر برفشانم روان
زتو بازیابم روانی دگر
همی تا رسد هر زمان از سپهر
بسود و زیان کاروانی دگر
ترا باد سودی دگر هر زمان
زسودت عدو را زیانی دگر
تو هر روز جشنی دگر ساخته
نهاده بهر جشن خوانی دگر
رسیده بجشن تو هر هفته ای
زمرز دگر مرزبانی دگر
***
در تهنیت جشن و مدح سنجر فخرالملک بن نظام الملک
زین مبارکتر بعمر اندر نباشد روزگار
زین همایون تر بسال اندر نباشد شهریار
ملک و دولت را کنون تاریخ نو باید گزید
زین همایون اختیار و زین مبارک روزگار
جبرئیل امروز بر بزم وزیر شاه شرق
اختران کرد از بروج چرخ پنداری نثار
تا در ایوان نو آیین پیش خسرو صف زدند
لعبتان چین و کشمیر و بتان قندهار
یا زمین از گوهر و زر هرچه پنهان کرده بود
در سرای فخر ملک امروز بنمود آشکار
پیش خسرو در سجود آمد جهانی در صور
وز عدم سوی وجود آمد بهاری پرنگار
هر کجا اقبال خسرو باشد و رای وزیر
در سجود آید جهان و در وجود آید بهار
دیده ام در دولت و ملک ملک سلطان بسی
بزمهای دلفروز و جشنهای شاهوار
بر مثال این ندیدم هیچ بزمی نامور
وز قیاس این ندیدم هیچ جشنی نامدار
ناصرالدین شهریارست و نظام الدین وزیر
از معزالدین و از خواجه جهان را یادگار
خواجه آن بهتر که هم باشد زخواجه گوهرش
شهریار آن به که باشد اصل او از شهریار
ای فراوان میزبانان دیده اندر شرق و غرب
میزبانی چون نظام الدین کجا دیدی بیار
هم بکف نعمت نشان و هم بدل منت پذیر
هم بجان خدمت نمای و هم بتن طاعت گزار
در کدامین خاطری آید چنین تهذیب شغل
از کدامین همتی گنجد چنین ترتیب کار
میزبان باید که باشد در ضیافت کامران
کامرانست او بفر پادشاه کامگار
خسرو عادل ملک سنجر خداوند عجم
قبله ی شاهان و تاج ملت و فخر تبار
آن جهانداری که تا او بست بر شاهی کمر
بند ملک و دین بدان بند کمر گشت استوار
آن که در شاهی و در مردی باو میراث ماند
از سلیمان و علی انگشتری و ذوالفقار
باد نصرت جست تا شبدیز او شد باد پای
آب بدعت رفت تا شمشیر او شد آبدار
هر که با او باد ساری کرد در روی زمین
گشت در زیرزمین از خاکساری خاکسار
روز رزمش دست زد گفتی زمین در آسمان
یا زمین را آسمان در برگرفت از بس غبار
چون میان نار سوزان دم زنند اعدای او
زمهریر سرد بیرون آید از اجزای نار
جان بلرزد در هوای رزمگاهش روز رزم
سر بساید بر زمین بارگاهش روز بار
پیش او رفتن پیاده حشمتی داند بزرگ
هر هنرمندی که بر اسب هنر گردد سوار
چون شود بر بدسگالان خشم او آتش فشان
چون شود بر نیکخواهان جود او دینار بار
تیغ عزرائیل دارد در یسار و در یمین
دست میکائیل دارد در یمین و در یسار
مشتری و زهره را از جور بهرام و زحل
تا نه بس مدت دهد عدلش امان و زینهار
ماه منجوقش بقدر از ماه گردون بگذرد
شیر شادروان او شیر فلک گیرد شکار
نعل اسب او هلالست و ستامش کوکبست
آفتابست او و اسبش آسمان اندر مدار
آسمانی پرکواکب بر زمین هرگز که دید
کآفتاب او یکی باشد هلال او چهار
ای زفر تو برادر خرم اندر دار ملک
وی زعدل تو پدر خشنود در دارالقرار
آن که هست از تو بلند او را که یارد کرد پست
وان که هست از تو عزیز او را که یارد کرد خوار
تیغ بران تو چون در کارزار آید پدید
شیر غران خویشتن پنهان کند در مرغزار
گر تو خواهی از جهان سازی حصاری بر عدو
ور تو خواهی در جهان باقی نماند یک حصار
شرح مدح تو زانبوهی نگنجد در ضمیر
شکر عدل تو زبسیاری نگنجد در شمار
گرچه آتش را بطبع اندر شرارست و دخان
آتشی خواه از قنینه بی دخان و بی شرار
نورش از خورشید و ماه و لطفش از جان و خرد
بویش از مشک و عبیر و رنگش از گلنار و نار
گردد از طبعش دل غمناک بی سودای غم
گردد از فعلش سر مخمور بی رنج خمار
بر رخ سیبست خون از عشق او در بوستان
بر دل لاله است داغ از رشک او در لاله زار
جام ازین آتش بیفروز ای شه گیتی فروز
تا شود رایت نشاط افزای و طبعت شادخوار
دست دست تست گیتی را بپیروزی ستان
روز روز تست عالم را ببهروزی گذار
تا بفر دولت تو در پناه بخت تو
کدخدای تو چنین مجلس بسازد صد هزار
تا بتابد آفتاب و تا بگردد آسمان
تا بیاید روزگار و تا بماند کردگار
آفتابت بنده باد و آسمانت باد رام
روزگارت باد چاکر کردگارت باد یار
در سرای سروری امروز تو خوشتر زدی
بر سریر خسروی امسال تو بهتر زیار
***
در مراجعت ملکشاه از سفر روم و شام
ای زدارالملک رفته مدتی سوی سفر
بازگشته سوی دارالملک با فتح و ظفر
نرد ملک و نرد دولت باخته در یک ندب
کار دین و کار دنیا ساخته در یک سفر
برده در شام و بلاد روم بی رهبر سپاه
کرده بر آب فرات و دجله بی کشتی گذر
ملکهای شام را ترتیب داده یک بیک
مالهای روم را تقریر کرده سر بسر
از صف لشکر فگنده جنبش اندر دشت و کوه
وز تف خنجر فگنده جوش اندر بحر و بر
در هوای عالم از گرد سوارانت نشان
بر جبین عالم از نعل سوارانت اثر
رادمردان را بطاعت در کف پیمانت دل
شیرمردان را بخدمت بر خط فرمانت سر
گر جهان را از جهانداری و شاهی چاره نیست
چون تو باید در جهانداری شه پیروزگر
در خور پیشی و بشی از همه شاهان تویی
پیشتر رفتی و بگرفتی زعالم بیشتر
آن ظفرهایی که در یک سال شد حاصل ترا
ده مجلد بیش باشد گر بگویم مختصر
در فتوح شام و روم امسال دیوان ساختم
ساخت باید در فتوح هند و چین سال دگر
چشم ما در روزگارت بیشتر بیند همی
زانچه گوش ما شنیدست از حکایت وز سیر
فتحها یکسر خبر گشتست و فتح تو عیان
مرد دانا تا عیان یابد کجا جوید خبر
ایزد اندر شخص تو چندان هنر موجود کرد
کز شمار آن همی عاجز شود و هم بشر
هر هنرمندی که در گیتی هنر ورزد همی
هست واجب کو بیاید وز تو آموزد هنر
ای بسا شاها که بر سر داشت تاج خسروی
تاج بنهاد و بخدمت بست پیش تو کمر
ای بسا حصنا که از کین تو شور و شر نمود
بازگشت آخر بملک و دولت او شور و شر
کین تو چون زلزله است و هر کجا قوت گرفت
خانمان و خان بدخواهان کند زیر و زبر
تیغ تو در باغ پیروزی درخت نصرتست
بیخ او در خاوریست و شاخ او در باختر
هست بر عالم همایون همت تو چون همای
شرق دارد زیر بال و غرب دارد زیر پر
هست گویی تیغ تو در طبع چون سودای خون
زان کجا آهنگ او سوی دماغست و جگر
کعبه شاهان آفاقست عالی مجلست
پایه ی تخت و رکاب تو مقامست و حجر
خلق را از مهر دیدارت بیفزاید همی
هم بجسم اندر حیات و هم بچشم اندر بصر
خلق را از مهر دیدارت بیفزاید همی
هم بجسم اندر حیات و هم بچشم اندر بصر
بندگان پروردگان دولت و بخت تواند
خاصه آن شیر دلیر و میر بی همتا و نر
کرد بر راه و رکاب تو نثار سیم و زر
خواستی کش جان و دل بودی بجای سیم و زر
یافتست از خدمت و مهر تو عالی دولتی
تا پسر خوانی تو او را دولتش ناید بسر
خسروا شاها هر آنچ از دین و دنیا خواستی
بی توقف یافتی از کردگار دادگر
مدتی در هر زمینی در گشادی رزم را
مدتی اندر سپاهان بزم را بگشای در
در قدح زان گوهر پاکیزه ی دوشیزه خواه
کافتابش دایه و مادر بد انگورش پدر
هر چه هست اندر جهان از نیکی و شادی تر است
عمر در نیکی گذار و روز در شادی شمر
تا که هفت اقلیم و چار عنصر بود اندر جهان
باد شش چیز از دو چیز تو عزیز و نامور
از بقای تو همیشه دولت و دنیا و دین
وز لقای تو همیشه شادی و تأیید و فر
***
در تغزل و مدح ملک ارسلان ارغو
چون عقیق آبدارست و کمند تابدار
آن لب جان پرور و زلف جهان آشوب یار
آب دارم در دو چشم و تاب دارم در جگر
زان عقیق آبدار و زان کمند تابدار
زلف او گرد رخش پروانه وارست ای عجب
این دل من هست در سودای او دیوانه وار
نیست یک ساعت قرار این هر دو را بر جای خویش
کی بود پروانه و دیوانه را هرگز قرار
گر نبیند هیچکس پیوسته با خورشید سرو
کان یکی بر آسمانست این دگر بر جویبار
روی چون خورشید او بر سرو مسکن چون گرفت
قامت چون سرو را خورشید چون آورد بار
من زدل گیرم قیاس …………….. خویشتن
او زمن گیرد قیاس این دل نا برد بار
او چو در من بنگرد داند که گرم افتاد دل
من چو در او بنگرم دانم که صعب افتاد کار
در دو زلفش هست عطر و در دل من آتشست
عطر در آتش نهد چون گیرم او را در کنار
خواهد آن دلبر که من وصف جمال او کنم
بوی عطر آید زمن در پیش تخت شهریار
شاه مشرق ارسلان ارغو خداوند ملوک
ملک را از ارسلان سلطان مبارک یادگار
***
در مدح عمادالملک ابوالقاسم بن خواجه نظام الملک
هست شکر بار یاقوت تو ای عیار یار
نیست کس را نزد آن یاقوت شکر بار بار
سال سرتاسر چو گلزارست خرم عارضت
چون دل من صد دل اندر عشق آن گلزار زار
نیمه ی دینار را ماند دهان تنگ تو
در دل تنگم فگند آن نیمه ی دینار نار
ای بت شیرین لبان تا چند ازین گفتار تلخ
روز من چون شب مدار از تلخی گفتار تار
دوستی و مهربانی کار تو پنداشتم
کی گمان بردم که دارم کینه و پیکار کار
عاشقی جستم نگارا تا دلم غمخوار گشت
گشتم اندر عهده ی عشق از دل غمخوار خوار
هر که از یاران وفا جوید نبیند جز جفا
آفرین فخر فتیان بهتر از بسیار یار
قاسم الارزاق بوالقاسم که اندر حل و عقد
هست عزم او میان نیک و بد دیواروار
آن که اندر مهتری آثار خوبش ظاهرست
وز بداندیشان همی خواهد بر آن آثار ثار
هست فرخنده درختی باغ اصل خویش را
کافرید از آفرینش ایزد جبار بار
گرد گردون همت میمون او هنجار زد
لاجرم گشتست گردون را از آن هنجار جار
گر بپیوندد زه سوفار تیر خویش را
شیر نر گردد زبیم و ترس آن سوفار فار
شار غرجستان اگر یابد نسیم همتش
خاک آن بقعت کند چون زر مشت افشار شار
کلک او در دست او مرغیست زرین ای عجب
هر زمان بر لوح سیمین بارد از منقار قار
نور رای او اگر بر کوه بلغار اوفتد
معدن یاقوت گردد در که بلغار غار
ای هنرمندی که گر بر مار بگذاری ضمیر
زار گردد همچو مور از حسرت تیمار مار
تحفه ای زیبا فرستادم ترا از طبع خویش
تحفه ی طبع مرا با قیمت و مقدار دار
من یقین دانم که تو فخر آوری زاشعار من
حاش لله گر تو داری از چنین اشعار عار
تا که بشناسد زچوگان مرد حکمتگوی گوی
تا که بشناسد زبلبل مرد زیرک سار سار
شاخ شادی و طرب بنشان بنام دوستان
تخم درد و غم بنام دشمن مکار کار
***
در مدح کیا مجیرالدوله ابوالفتح علی بن حسین اردستانی وزیر سنجر
آفرین بر خسروی کو را چنین باشد وزیر
وافرین بر دولتی کو را چنین باشد مجیر
زین مبارکتر نبودست و نباشد در جهان
هیچ دولت را مجیر و هیچ خسرو را وزیر
رهنمای اهل شرع و رهنمایی بی همال
کدخدای شاه شرق و کدخدایی بی نظیر
آفتاب فتح ابوالفتح آن که بر هفت آسمان
هفت کوکب را باقبالش همی باشد مسیر
نیست با اقبالش از بهرام و کیوان هیچ نحس
در بروج ماه و مهر و هرمز و بهرام و تیر
نام آن دارد که از بهر بزرگی و شرف
احمد مختار کرد او را دعا روز غدیر
نام او بردند گویی تا سلامت یافتند
یونس اندر بطن ماهی یوسف اندر قعر پیر
تا که رسم و رای او پیدا شد اندر ملک و دین
ملک تاجی شد مرصع دین سراجی شد منبر
گر نباشد شکر او از عقل برخیزد خروش
ور نباشد مدح او از روح برخیزد نفیر
از جوانمردی بچشم او قلیل آید همی
هر چه از نعمت بچشم آسمان آید کثیر
همتی دارد کبیر از بهر آن با کبریاست
کبریا او را سزد کو همتی دارد کبیر
در هوای همتش گر ذره ها را بشمرند
ذره ی صغری بود زان ذره ها چرخ اثیر
چرخ را گفتم که داری گاه کوشش تاب او
چرخ گفتا نی کجا هست او عظیم و من حقیر
بحر را گفتم توانی بود در بخشش چنو
بحر گفتا نی کجا هست او غنی و من فقیر
در صفت بحر غزیرست او که از روی قیاس
هر کجا بحریست پیش او نماید چون غدیر
رفتن بجز غزیر امسال سوی دجله بود
گر رود دجله همه ساله سوی بحر غزیر
حور عین گر در بهشت عدل یابیدی نشان
روز فتح او زپای پیل و از دست دبیر
آب دست این بعارض برزدی همچون گلاب
خاک پای آن بزلف اندر دمیدی چون عبیر
ای زمهر تو موافق را ثواب اندر بهشت
وی زکین تو مخالف را عقاب اندر سعیر
دشمنت را زاتش دل باد سرد آید همی
هست پنداری دل او دوزخی پرزمهریر
حاسدت در بند زندان زنده ماند مدتی
تا زاقبالت خورد هر ساعتی گرم و زفیر
آن که از شوم اختری منکر شد اقبالی ترا
دید پیش از مرگ سهم منکر و هول نکیر
وان که بر دل کرد مهر تو فرامش از حسد
تا قیامت شد بزندان فراموشان اسیر
آنچه دیدند از فزع خصمان تو روز مصاف
کافران بینند فی یوم عبوس قمطریر
تا تو باشی شاه مشرق را وزیر و کدخدا
بنده زیبد پیش تو چون اردوان و اردشیر
پای دارد با مصافی از مصافش یک غلام
دست دارد با سپاهی از سپاهش یک امیر
کی رها کردی که اسکندر سوی ظلمت شدی
گر بفرهنگ تو بودی پیش اسکندر مشیر
ور سلیمان چون تو دستور ممیز داشتی
دیوکی بردی زدستش خاتم و تاج و سریر
جان دهد تا آفتاب امن را گوید بتاب
جان ستاند چون چراغ فتنه را گوید بمیر
زاب جیحون تا کنار دجله در هر منزلی
گشته عدلت مستجار و رادمردان مستجیر
هست پیغمبر ترا در دار عقبی پایمرد
تا تویی در دار دنیا امتش را دستگیر
تو ظهیر شرعی و در شرع ظاهر شد شرف
تا که مستظهر شد از تشریف مستظهر ظهیر
گرچه از نهرالمعلی تا بقصر شاه یاخ
در چهل روز آمدن کاری بود صعب و عسیر
رای تو شد همبر رایات عالی تا نمود
رحلت صعب و عسیر از رای او سهل و یسیر
از عرب تا مرز توران کس ندید این تاختن
با جهانی در چهل روز از صغیر و از کبیر
خاصه در فصلی که تا بالا نگیرد آفتاب
آب جوی از دست سرما کرد نتواند جریر
دشت پرپولاد و گوران مانده محروم از چرا
کوه پرکافور و کبکان گشته خاموش از صفیر
عقدهای گلبنان از هم گسسته ماه مهر
سازهای بلبلان درهم شکسته ماه تیر
ناوک اسفندیار انداخته باد شمال
درفه ی رستم برو اندر کشیده آبگیر
آب رز را چون رخ احباب تو رنگ عقیق
برگ رز را چون رخ اعدای تو رنگ زریر
در چنین فصلی که رفتی از خطر کردی خطر
از خطر گردد بلی مرد جواندولت خطیر
چون خورنق شد بتو دار خلافت در عرب
دار ملک اندر عجم گردد بعدلت چون سدیر
از قمر بگذاشتی اندر عرب آواز کوس
در خراسان بگذرانی از زحل آواز زیر
گر همی گرید سحاب از رشک دوری در هوا
از نشاط بزم تو در خم همی خندد عصیر
همچنان کز هجر یوسف چشم یعقوب نبی
مدتی از هجر تو چشمم شد از محنت ضریر
باز شد چشم بصیر از بوی وصل تو چنانک
چشم یعقوب نبی از بوی یوسف شد بصیر
عاجز آید شاعر از نظم مدیحت گر بود
در بلاغت چون فرزدق در فصاحت چون جریر
از تو گیرد مایه هر شاعر که بستاید ترا
تو چو دریایی و طبع شاعران ابر مطیر
گر زدریا مایه گیرد ابر تا بارد سرشک
باشد آخر سوی دریا آن سرشکش را مصیر
کی روا باشد که اندر روزگار چون تویی
تیره باشد روزگار شاعر روشن ضمیر
وز محال عشوه ی دیوان دیوان چند گاه
طبع گنجور سخن رنجور باشد خیر خیر
وز پی ترویج هر شعری که آن سحری بود
شعر میر شاعران بی قدر باشد چون شعیر
این اشارت بس بود زیرا که گر گویم بسی
هم نباشد آنچه هست اندر دلم عشر عشیر
چون من اندر شعر ثانی گفته باشم حال خود
پیش تو در شعر اول قصه را کردم قصیر
تا امید و بیم حاصل گردد از وعد و وعید
وین دو معنی را بفرقان در بشیرست و نذیر
خشم و عفوت در وعید و وعد و در بیم و امید
باد حاسد را نذیر و باد ناصح را بشیر
تا بود هنگام حج از بهر راه بادیه
حاجیان را از دلیلی وز خفیری ناگزیر
در ره تایید و نصرت همت و رای تو باد
شیر مردان را دلیل و زاد مردان را خفیر
جد تو در کار ملک و جهد تو در کار دین
دفع آفات زمان و جبر دلهای کسیر
کرده اهل مشرق و مغرب بانصافت قرار
گشته چشم ملت و دولت باقبالت قریر
حاسد و خصم از تو غمگین لشکر و شاه از تو شاد
دولت و بخت از تو برنا عقل و فرهنگ از تو پیر
حسبی الله چون حصاری روز و شب پیرامنت
کو توال آن حصار از نعمتت نعم النصیر
***
در توحید و قصه ی مرگ پسر مجیرالدوله اردستانی
بنگر این پیروزه گون دریای ناپیدا کنار
بر سر آورده زقعر خویش در شاهوار
کشتی زرین درو گاهی بلند و گاهی پست
زورقی سیمین درو گاهی نهان گه آشکار
بنگر این غالب دو لشکر بر جناح یکدگر
لشکری از حد روم و لشکری ار زنگبار
در تموز و در زمستان مختلف با یکدگر
متفق با یکدگر در مهرگان و در بهار
بنگر این سرگشته پیلان معلق در هوا
نعره شان بنگر چو کوس اندر مصاف کارزار
آتش از دلشان درفشان چون سنان اندر نبرد
بر فراز و بر نشیب از دیده مروارید بار
بنگر این گوهر که از پولاد و سنگ آید برون
عالم تاریک را روشن کند خورشیدوار
عکس او در جرم او گویی مرکب کرده اند
در میان دسته ی گل سفته ی زر عیار
بنگر این مرکب که از رفتن نیاساید همی
گه بود صحرانورد و گه بود دریا گذار
موج برخیزد زدریا گر بدریا بگذرد
ور بصحرا بگذرد برخیزد از صحرا غبار
بنگر این حراقه ی جان پرور صورت پذیر
با تن آمیزنده و با جان صافی سازگار
تازه گرداند زمین را چون فروبارد سرشک
تیره گرداند هوا را چون برانگیزد بخار
بنگر این گسترده شادروان که بر آب روان
بسته اند او را بمسمار گران سنگ استوار
باطن او سر بسر آلایش و درد و دریغ
ظاهر او سر بسر آرایش و رنگ و نگار
بنگر این ترکیب مردم بنگر این تقلیب حال
بنگر این تذهیب صورت بنگر این ترتیب کار
این بدایع وین طبایع را بباید صانعی
گر بصانع نیست حاجت حجتی قاطع بیار
گر کواکب کرد صانع پس کرا خوانی زهفت
ور طبایع کرد باری پس کدامست از چهار
از چهار و هفت دل بگسل که معبودت یکیست
مستعان بندگان و ملک او نامستعار
نیست آن اول که ثانی باشد او را بر اثر
نیست آن واحد که بر انگشت گیری در شمار
ذات او دانستنی امروز و فردا دیدنی
بنده را فردا نظر و امروز علم و انتظار
بندگان در قبضه ی تقدیر حکمش عاجزند
عاجز و مقهور در سودای جبر و اختیار
زو یکی را بهره گنجست و یکی را بهره رنج
زو یکی را قسم نورست و یکی را قسم نار
زو شدست امروز پیدا آنچه پنهان بود دی
زر شدست امسال پنهان آنچه پیدا بود پار
بس شگفتیها که هست از قدرت و آثار او
در گریبان سپهر و آستین روزگار
از شگفتیها یکی اینست کاندر خاک مرو
روی پنهان کرد فرزند وزیر شهریار
بود چون ماه و عطارد روشن و روشن ضمیر
چرخ بودش جا و اکنون در زمین دارد قرار
گر زمین مرو چرخ اول و ثانی نشد
ماه را مسکن چرا گشت و عطارد را حصار
ای زمین اندر کنار تو همی دانی که کیست
نیک بنگر تا که را داری در آغوش و کنار
در کنارت زینهار کدخدای خسروست
خویشتن را دور دار از زینهارش زینهار
داد پیغامی ملک سلطان مجیرالدوله را
بر زبان باد نوروز از بهشت کردگار
گفت کانجا یاد تو با ما ترا فرزند تست
باید آنجا از تو فرزند تو ما را یادگار
تا زفرزند تو ما باشیم اینجا شادمان
همچو کز فرزند ما هستی تو آنجا شادخوار
صاحبی کاندر تبارش بود شمعی دلفروز
کز همه عالم بعلم و عقل او کرد افتخار
نیستش جای ملامت گر همی گرید چو شمع
زانکه ناگه در تبارش کشته شد شمع تبار
تا بمردی در سواری کرد در میدان فضل
شد بمیدان اجل بر مرکب تازی سوار
وان که گفتی ذوالفقارستی قلم در دست او
در دریغش خون همی گرید قلم چون ذوالفقار
گر همی نازند حوران بهشت از وصل او
در بهار از هجر او مرغان همی نالند زار
چون بشد بیمار نرگس گشت خاکستر نشین
جامه زد در نیل و پیش مرگ او شد سوگوار
گل چو آگه شد که او ناگه بخواهد رفت رود
جامه بر تن چاک کرد و بستر از غم کرد خار
وز پی آن تا کند روشن روانش را دعا
دست بردارد همی همچون دعاگویان چنار
شور در لشکر فتاد از آسمان گویی مگر
کاسمان را باد تا محشر بپیروزی مدار
شیر بچه گر شکار دام کیوان گشت زود
باد شیر شرزه را کیوان بدام اندر شکار
ور نهال مهتری پژمرده شد در باغ ملک
سبز و خرم باد سرو سروری در جویبار
مدت گشتاسب از گیتی مبادا منقطع
گر زگیتی منقطع شد مدت اسفندیار
دور گردون گر زاحمد بستد ابراهیم را
عمر احمد باد همچون دور گیتی پایدار
ور تن بوطاهر از جان مطهر گشت دور
دولت بوالفتح با فتح و سعادت باد یار
صبر و خورسندی دهاد ایزد مجیرالدوله را
بر دریغ و درد فرزند عزیز نامدار
هم پدر را باد در دنیا نثار آفرین
هم پسر را در بهشت از رحمت ایزد نثار
یادگارست از معزی تا قیامت این سخن
از سخن گستر سخن بهتر که ماند یادگار
***
در مدح سدیدالدین ابوبکر محمد ظهیری
گرچه آمد داستان خسرو و شیرین پسر
خسرو دیگر منم شیرینم آن شیرین پسر
من بسی در پیش آن شیرین پسر خدمت کنم
همچنانچون کرد خسرو خدمت شیرین بسر
تا که دارد در جهان چون چشمه ی آب حیات
دارم از تیار او چون آذر برزین جگر
از فروغ آتش دل وز سرشک آب چشم
هر شبی در بسترم برقست و بر بالین مطر
گر شود در عقده ی تنین قمر هر چند گاه
دارد آن بت سال و مه در عقده ی تنین قمر
بینی آن خطش که گویی مورچه بر دست و روی
مشک و قیر اندوده عمدا کرد بر نسرین گذر
در مه تشرین اگر رخساره بنماید بباغ
آید اندر باغ نسرین در مه تشرین ببر
هست بت گر بت بود نوشین بلب مشکین بزلف
هست مه گر مه بود سنگین بدل سیمین ببر
زلف او بر گل زسنبل بست بر چینی عجب
کس نبندد بر گل از سنبل چنان پرچین دگر
آن که در شطرنج تضعیفات بتواند شمرد
گو بیا در زلف او بند و شکنج و چین شمر
تا فرستادند سوی چین زرویش نسختی
هیچ صورتگر دگر ننگارد اندر چین صور
حورعینست او و مجلس هست ازو همچون بهشت
اندرین گیتی بهشت و روی حورالعین نگر
آسمان او را زجوزا گر کمر سازد رواست
تا بخدمت بندد او پیش سدیدالدین کمر
عالم آرایی که با روح الامین هر ساعتی
شکر عالی رای او گوید بعلیین پدر
از هنر آل ظهیری تا ابد مستظهرند
کو کند آل ظهیری را همی تلقین هنر
عاشق آیین او اندر فلک جان ملک
کس نبیند در زمین هرگز بدین آیین بشر
چون ببیند چشم گیتی بین مبارک طلعتش
فر او بفزاید اندر چشم گیتی بین بصر
از حجر تاثیر اقبالش گهر سازد همی
هم بر آن گونه که سازد آفتاب از طین حجر
قطره ای از آب دستش گر بآهن برچکد
زاهن و پولاد بیرون آید اندر حین خضر
بر هر آن بقعت کجا خورشید عدلش تافتست
سایه آرد بر سر کبکان همی شاهین بپر
گر زعزم او یکی معیار سازد روزگار
کفتینش فتح و نصرت باشد و شاهین ظفر
ور بجنگ اعدای او سازند زوبین از شهاب
سازد از ماه دو هفته پیش آن زوبین سپر
ای جوان بختی که از بهر دوام دولتت
گه دعا گوید قضا و گه کند آمین قدر
ماه شبه نعل و زین گیرد بماهی در دو بار
تا از آن اسب ترا سازند نعل و زین کمر
در خراسان چون کند کلک همایونت صریر
از صریر او بود در حضرت غزنین اثر
محشری بینند پیش از مرگ بدخواهان تو
چون تو برخیزی و انگیزی بروز کین حشر
خشم تو بر دشمنت حکم قضای ایزدست
از قضا و حکم ایزد چون کند مسکین حذر
شرح این معنی چه گویم من که اینک پرشدست
چشم دولت زین عجایب چشم ملت زین عبر
آفرین گویم ترا و اعدات را نفرین کنم
زافرین بهتر ندانم چیز وز نفرین بتر
شاعری هست اندرین مجلس که اهل روزگار
کرده اند اشعار او چون سوره ی یاسین زبر
شعر او را من بنیکویی برابر کرده ام
با عروس جلوگی کورا بود کایین گهر
او شکر خواند زشیرینی همی شعر مرا
گویی اندر لفظ و معنی کرده ام تضمین شگر
یکدگر را هر دو در احسان تو تحسین کنیم
نیست این احسان هبا و نیست این تحسین هدر
این خبر باید که مداحان عالم بشنوند
تا بشرق و غرب عالم باز گویند این خبر
تا که درافشان و مشک افشان شود در بوستان
هر بهاری از نسیم باد فروردین شجر
در هوای دولت تو باد درافشان سحاب
بر درخت عزت تو باد مشک آگن ثمر
دوستان دولتت را باد در جنت مقام
دشمنان عزتت را باد در سجین مقر
از نهیب تیغ تو وز موکب ترکان تو
هم بتا نیسر نفیر و هم بقسطنطین نفر
بر تو فرخ عید آن پیغمبری کایزد بخواست
بر تن فرزند او از ضربت سکین ضرر
از بلای چرخ گردان وز جفای روزگار
مجلس تو اهل دین را تا بیوم الدین مفر
***
در مدح مشیدالملک مسعود بن محمد بن منصور عمید نبشابوری
از خلد گرفت بوستان نور
بیرایه و جامه یافت از حور
جامه زحریر و حله دارد
سرمایه زلعل و در منثور
بودند چهار مه درختان
مانند مقامران مقمور
امروز نگر که از تجمل
گویی همه قیصرند و فغفور
ناگشته هنوز طبع گیتی
تفسیده چنانکه طبع محرور
ابر و شجر از پی علاجش
ریزند همی گلاب و کافور
تا باد بهار پرده برداشت
از چهره ی لعبتان مستور
نرگس زشراب عشق شد مست
بگشاد زخواب چشم مخمور
گرمی نخورد کسی درین وقت
عذرش مشنو که نیست معذور
خاصه که همی زنند دستان
قمری و تذرو و سار و زرزور
از سرو و چنار و بید و بادام
بر چنگ و رباب و نای و طنبور
اندر کف عاشقان سرمست
از شادی و حال دوست منشور
واندر کف مهتر خراسان
منشور عمیدی نشابور
فخرالامرا مشید الملک
مسعود محمد بن منصور
صدری که زخالقست شاکر
وز جمع خلائفست مشکور
کردست فلک ضمیر او را
بر گنج خرد امین و گنجور
وندر دل اوست هر چه از علم
در کتب اوایلست مسطور
ایزد چو بدست قدرت خویش
برزد رقم قضا بمقدور
آن خواست که بر سپاه اعدا
مسعود بود همیشه منصور
تا گشت عمل بدو مفوض
میسور شد آنچه بود معسور
دلشاد شد آن که بود غمگین
آسوده شد آن که بود رنجور
بنهاد زمانه حق بموضع
باطل زمیانه گشت مهجور
باطل چه بکار بود با حق
ظلمت چه بکار بود با نور
دانی که نزیبد و نشاید
وز دانش و از خرد بود دور
منزلگه شعر جای نخجیر
مأویکه باز جای عصفور
زان شاخ شرف چنین سزد بار
بر جای پدر چنین سزد پور
هم یوسف به عزیز در مصر
هم موسی به کلیم در طور
ای محتشمی که در خراسان
امروز تویی مشار و منظور
درگاه تو از طواف زوار
بیت الحرمست و بیت معمور
اوصاف امیری و عمیدی
صدقست ترا و جز ترا زور
تا گشت بعدل تو مهنا
این شهر بزرگوار و مشهور
پیش پدرت همی بعقبی
شکر تو کند روان شاپور
فرمان تو باید اندرین شهر
تا کس نشود دلیر و مغرور
یعسوب چو در میان نباشد
آشفته شوند خیل زنبور
اعدای تو زیربار ادبار
هستند بمزد دیو مزدور
همچون شب تار زلف خوبان
روز همه ناخوشست و دیجور
گر کین تو بگذرد سوی هند
ور خشم تو ره برد سوی تور
در تور حمایتی شود خان
در هند هزیمتی شود فور
گردون که بزیر حکم باری
بودست و بود همیشه مجبور
مثل تو ندید و هم نبیند
از آدم تا دمیدن صور
بر خور زطرب که در بهاران
با تو بطرب شدیم بر خور
می خواه که لاله زار و گلزار
از بوی تبت شدست و فنصور
هر دم که ترا پری ببیند
بر دست نهاده آب انگور
خواهد که نهد بزیر پایت
رخساره بجای نقش محفور
تا ذاکر فضل تو شدم من
گشتم بمیان خلق مذکور
مذکور بود کسی که دارد
بر ذکر تو شعر خویش مقصور
هر چند که نیست هیچ تقصیر
اندر حق من زشاه و دستور
مال من و جاه من نگردد
الا بعنایت تو موفور
تا شیعه بدشت کربلا در
جمهور شوند روز عاشور
از ناموران و مهتران باد
هر روز بدرگه تو جمهور
تا حصن حصین خسروان را
چاره نبود زبرج وز سور
حصن تو زحصن ایزدی باد
برجش زنشاط و سورش از سور
تو غالب و حاسدانت مغلوب
تو قاهر و دشمنانت مقهور
تو سرور و کرده سرکشان را
در قبضه ی امر خویش مأمور
اندر حشم تو صد چو سوری
و اندر خدم تو صد چو طیفور
هر روز چنانکه روز نوروز
طبع تو خوش و دل تو مسرور
***
در مدح خواجه نظام الملک
تا طیلسان سبز برافگند جویبار
دیبای هفت رنگ بپوشید کوهسار
آن همچو گنج خانه ی قارون شد از گهر
وین همچو نقش نامه ی مانی شد از نگار
از ژاله لاله را همه درست در دهن
وز لاله سبزه را همه لعلست در کنار
چون در کنار سبزه بود لعل قیمتی
اندر دهان لاله سزد در شاهوار
چرخی ستاره بار شدست از نسیم باد
در هر چمن که هست درختی شکوفه دار
نشگفت اگر زغلغل بلبل قیامتست
باشد بهم قیامت و چرخ ستاره بار
خورشید شد بلند و زدریا بفعل خویش
هر ساعتی همی زهوا برکشد بخار
گاهی از آن بخار فلک را کند حجاب
گاهی از آن حجاب زمین را کند نثار
هر سال در جهان دو بهارست خلق را
طبعی بهار اول و عقلی دگر بهار
طبعی بود لطایف یزدان دادگر
عقلی بود مدایح دستور شهریار
عادل نظام ملک اتابک قوام دین
شمس کفاة و سید سادات روزگار
صدر اجل رضی خلیفه حسن که هست
از حسن خلق حجت احسان کردگار
در همتش همی نرسد گردش فلک
گویی فلک پیاده شد و همتش سوار
رایش زآفتاب همی زر کند بخاک
مهرش چو نوبهار همی گل کند زخار
طبعش بجود و عفو کند میل و زین سبب
بخشیدنست شغلش و بخشودنست کار
شد متفق مدار فلک با مراد او
جز بر مراد او نکند ساعتی مدار
ناممکنست دیدن یار و نظیر او
ایزد نیافرید مر او را نظر بدار
هر کس که در حمایت او زینهار یافت
از دهر یافت تا ابدالدهر زینهار
بر آهویی که سایه ی عدلش فتد برو
باشد حرام پنجه ی شیران مرغزار
ماند بنار خشمش و ماند بخاک حلم
اندر یکی تحرک و اندر یکی قرار
تا ملک شاه را قلمش خط استواست
زان استواست قاعده ی ملک استوار
هر مه که نو شود متواتر همی رسد
حملش زقیروان و خراجش زقندهار
بستند بر میان کمر عهد و طاعتش
خانان کامران و تکینان کامکار
چون آب و موم گردد گر در خلاف او
زاتش بود مخالف و زاهن بود حصار
خشم و رضای تو سبب عجز و قدرتست
از عجز جبر خیزد و از قدرت اختیار
باطن هر آن که از خط مهر تو سرکشید
حقست آن که عهد ترا هست خواستار
باطل شد از میانه و حق پیش تو بماند
حق پایدار باشد و باطل نه پایدار
ای خامه ی تو شاخی کش ساحریست بر
وی نامه ی تو باغی کش نیکوییست بار
زان خامه سحر بابلیان هست مسترق
زان نامه نقش مانویان هست مستعار
تو مهر جوی شاه و فلک بر تو مهربان
تو کارساز خلق و جهان با تو سازگار
اندازه ی شمار ممالک بدست تو
عمر تو در گذشته زاندازه ی شمار
***
در مدح خواجه قوام الملک صدرالدین محمد بن خواجه فخرالملک
چون شمردم در سفر یک نیمه از ماه صفر
ساختم ساز رحیل و توشه ی راه سفر
هر کجا دولت نهد راه سفر در پیش من
کی دهد چندان زمان تا بگذرد ماه صفر
چون سپهر از ماه تابان کرد زرین آیتی
راه من معلوم کرد آن ماه روی سیمبر
یافت آگاهی که من ساز سفر سازم همی
دشت و بر یک چند بگزینم همی بر شهر و در
آمد از خانه دوان چون آهوی خسته نوان
لب زخشکی چون بیابان دیدگان همچون شمر
کوه غم بر دل نهاده چون کمر کرده میان
تا چرا من رنج خواهم دید در کوه و کمر
فندق او بر شقایق کرده سنبل شاخ شاخ
نرگس او بر سمن باریده مروارید تر
از تاسف چنبری کرده قد چون سرور است
وز طپانچه نیلگون کرده رخ چون معصفر
گفت بشکستی دلم تا عزم را کردی درست
با صبا پیوستن و منزل بریدن چون قمر
جامه و پیرایه ساز از بهر من گر عاشقی
زین و پالان [را رها کن] از پی اسب و ستر
چند بازی بر بساط آرزو نرد امید
چند کاری در زمین کاشکی تخم اگر
موی سیمین چون کند مرد حکیم از بهر سیم
روی زرین چون کند شخص عزیز از بهر زر
گه چو میشان باشی از دندان گرگان با نهیب
گه چو گوران باشی از چنگال شیران با خطر
گوش بر هر سو نهاده تا چه پیش آرد قضا
چشم بر هر ره نهاده تا چه فرماید قدر
گفتم ای ماه شکر لب آب چشم تو مرا
کرد در حسرت گدازان چون بآب اندر شکر
تا ستوران را نسازم در سفر پالان و زین
جامه و پیرایه چون سازم بتان را در حضر
گر بشست اندر شوم چون ماهیان بی هوش و هنگ
ور بدام اندر شوم چون آهوان بی خواب و خور
از پی سیمم نباشد هیچ سودا در دماغ
وز غم زرم نباشد هیچ صفرا در جگر
از خطر کردن بزرگی و خطر جویم همی
این مثل نشنیده ای کاندر خطر باشد خطر
کم بها باشد ببحر خویش در شاهوار
کم خطر باشد بشهر خویش مرد نامور
در مکان و کان خویش از خواری و بی قیمتی
عود باشد چون حطب یاقوت باشد چون حجر
دولتم گوید همی کز شهر بیرون شو براه
اخترم گوید همی کز خانه بیرون شو بدر
هر که رنجی بیند آخر کار او گردد بکام
هر که تخمی کارد آخر کشت او آید ببر
بر مده خرمن بباد و آتش اندر من مزن
خاک بر تارک مبیز و آب روی من مبر
……………………………………..
چرخ گردان شاد گرداند زوصل یکدگر
تنگم اندر برگرفت و در دل من برفروخت
آتشی کز شب دخانش بود و از پروین شرر
تیره شب دیدم چو شاه زنگ با خیل و حشم
افسری بر سر زمینا و اندر آن افسر درر
اختران دیدم چو سیماب و فلک چون آینه
سر برآورده دو دیو از خاورو از باختر
آن یکی بر راندن سیماب بگشاده دو دست
وان دگر بر خوردن سیماب بگشاده زفر
خیره ماندم زان دو دیو مشرقی و مغربی
مشرقی سیماب زای و مغربی سیماب خور
پیش من راهی دراز آهنگ و منزلهای دور
سنگ او بیرون زحد فرسنگ او بیرون زمر
خامه ی ریگ اندرو چون موج جیحون و فرات
توده ی سنگ اندرو چون [کوه] الان و خزر
در میان بیشه ی او خوابگاه اژدها
در کنار چشمه ی او آهوان را آبخور
چون چه دوزخ بتاریکی نشیبش را ….
چون پل محشر زتاریکی فرازش را ممر
گاه بودم در نشیبش همبر ماهی و گاو
گاه بودم بر فرازش همنشین ماه و خور
همبرم چون موج دریا موکب هامون گذار
رهبرم چون سیل وادی باره ی وادی سپر
تیز چشمی کز غبارش چشم کیوان گشت کور
خرد گوشی کز صهلش گوش گردون گشت کر
طبع او بشناخت مقصد را همی پیش از ضمیر
گام او دریافت منزل را همی پیش از بصر
چون سبک پا و زمین پیما شود در زیر ران
آن شبه رنگ تگاور هم محجل هم اغر
راست گفتی شب مجسم گشت و جان دادش خدای
بر جبین و دست و پای او پدید آمد سحر
ماه و ابر و برق و مرغ و باد و تیر و وهم را
گر زمخلوقات دیگر زودتر باشد گذر
او بدین هر هفت در رفتن همی پیشی گرفت
از نشاط و حرص درگاه وزیر دادگر
صاحب عادل قوام الملک صدرالدین که هست
صد جهان کامل اندر یک جهان مختصر
صبح اقبالش دمیدست از ختن تا قیروان
باد افضالش رسیدست از یمن تا کاشغر
مدغم اندر مهر و کینش اتفاق سعد و نحس
مضمر اندر صلح و جنگش اتصال خیر و شر
زیر منشور قبول و رد او ناز و نیاز
زیر توقیع رضا و خشم او نفع و ضرر
سر برآر و چشم بگشا ای نظام دین حق
تا بینی در خراسان حشمت و جاه پسر
حشمت و جاهش نه تنها در خراسانست و بس
بل که مشهورست در اطراف عالم سربسر
آسمان خاطر او از گهر تابد نجوم
بر جود او زدینار و درم بارد مطر
گر شگفتست اینکه دینار و درم بارد زابر
این شگفتی تر بسی کز آسمان تابد گهر
خنجر ترکان او را بر ظفر باشد مدار
تا مدار اختر و افلاک باشد بر مدر
گر عجب نبود که گردد چنبری گرد نجوم
کی عجب باشد که گردد خنجری گرد ظفر
فرق اعدا بسپرد چون زیرپا آرد رکاب
پشت خصمان بشکند چون پیش رو آرد سپر
معجز نصرت نماید هر کجا پوشد زره
مشکل دولت گشاید هر کجا بندد کمر
بر هوا از حشمت آن شاه مرغان شد عقاب
بر زمین از فخر این شاه ددان شد شیر نر
این یکی افکند ناخن تا کند تعویذ ……
وان یکی …………………………….
آن بگاه بردباری چیره بر صلح و صواب
وین بروز کامکاری آگه از حزم و حذر
صورت عفو تو دارد روی رضوان در جنان
پیکر شخص تو دارد شخص مالک در سقر
هر که او معبود را بر عرش گوید مستوی
مذهب او …….. سربسر یکسر بدر
شد بتابید تو عالی نسل اسحق و علی
چون بتابید پیمبر نسل عدنان و مضر
هست فضل و حق تو بر دودمان فخر ملک
همچو فضل روستم بر دودمان زال زر
کدخدایی بر تو زیبد پادشاهی بر ملک
کین دو منصب هر دو را بودست در اصل و گهر
ذکر اوصاف شما و حسن الطاف شما
گشت باقی تا قیامت در تواریخ و سیر
آفرین بر کلک لؤلؤ بار مشک افشان تو
کز خرد دارد نشان و از هنر دارد اثر
نکته های او همه نورست در چشم خرد
لفظهای او همه خالست بر روی هنر
شکل هر حرفی که بنگارد بدیع و نادرست
چون طراز و نقش بر دیبای روم و شوشتر
هست بر مد صریر او مدار ملک شاه
چون مدار شرع پیغمبر بر اخبار و سور
اندر آن ساعت که ارواح از صور گردد جدا
از صریر او بارواح اندر آویزد صور
ای زتو جد و پدر خشنود چون دانی روا
کز تو ناخشنود باشد مادح جد و پدر
آن که در میدان نظم او را چنین باشد مجال
کی کند واجب که در بیغوله ای سازد مقر
اندرین یک سال نگشادی بنام او زبان
در حدیث او نبستی یک زمان و هم و فکر
گر قلم در دست تو حرفی نوشتی سوی او
از نشاط آن قلم همچون قلم رفتی بسر
گشت عریان باز او چون در حضر برگی نداشت
حاضر آمد پیش از آن کز برگ عریان شد شجر
تا زباران قبول و آفتاب رای تو
بر درخت دولت و عمرش پدید آید ثمر
از تو باید یک نظر تا با فلک گوید سخن
وز تو باید یک سخن تا از فلک یابد نظر
گه در درج درر بگشاید اندر مدح شاه
گاه در شکر تو بگشاید در درج غرر
بازگردد شادمان از شهر مرو شاهجان
مدح شه گفته بجان و شکر او کرده زبر
تا شناسد حال هفت اقلیم ……….. بر درگهت
با پرستش صد گروه و با ستایش صد نفر
باش تو پیوسته با فر خداوند جهان
در جهانداری تو آصف رای و او جمشید فر
هر دو را دایم خطاب از گنبد فیروزه گون
صاحب پیروزبخت و خسرو پیروزگر
***
در مدح ارسلان ارغو
تا خزان زد خیمه ی کافور گون بر کوهسار
مفرش زنگارگون برداشتند از مرغزار
تا برآمد جوشن رستم بروی آب گیر
زال زر باز آمد و سر برکشید از کوهسار
تا وشی یوشان باغ از یکدگر گشتند دور
بی هوا هست از سیه وشان قطار اندر قطار
چیست این باد خزان کز باغها و راغها
بسترد آسیب و آشوبش همی رنگ و نگار
گشت دست یاسمین زآسیب او بی دستبند
گشت گوش ارغوان زآشوب او بی گوشوار
اندر آمد ماه تیر و در ترازو رفت مهر
تا چو تیر و چون ترازو راست شد لیل و نهار
در طبایع نیست مروارید را اصل از شبه
پس چرا ابر شبه رنگست مروارید بار
دانه ی نارست سرخ و روی آبی هست زرد
ای عجب گویی که عمدا خون آبی خورد نار
شست پنداری رخ آبی بآب زعفران
تا چو دست زعفران آلوده شد برگ چنار
باغها بینم همی بر زنگیان پای کوب
چهره اندوده بقیر و جامه آلوده بقار
تا که در رقص آمدند این پای کوبان خزان
سازها کردند پنهان مطربان نوبهار
مهرگان باز آمد و بر دشت لشکرگاه زد
گنج خواه آمد که او هست از فریدون یادگار
خواست افریدون زشاهان گنج و اینک مهرگان
گنج فروردین همیخواهد زباغ و جویبار
بندگان مهربان از بهر جشن مهرگان
تحفه ها آرند پیش خسروان روزگار
گرچه دریا عاجزست از آمدن بر دست ابر
رشته ی لؤلؤ فرستد پیش تخت شهریار
شاه گیتی ارسلان ارغو که چون الب ارسلان
هست بر شاهان گیتی کامران و کامکار
سایه ی یزدانش خوان او را که گر خوانی سزاست
زانکه هست او سایه ی یزدان و خورشید تبار
کیست چون او گاه بزم افروختن خورشید فش
کیست چون او روز رزم آراستن جمشیدوار
تخت شاهی را ببزم اندر چنو باید ملک
اسب شاهی را برزم اندر چنو باید سوار
پادشاهی چون یکی باغست و او سرو روان
فر و بختش بیخ و شاخ و داد و دستش برگ و بار
هست از این سرو جوان پیر و جوان را ایمنی
یا رب این سرو جوان را داری اندر زینهار
در نژاد و گوهر سلجوقیان پیدا شدست
طلعت او را همی کردست گیتی انتظار
طلعت او از سعادت داد گیتی را نشان
راست پنداری سعادت پروریدش در کنار
کار او عدلست و آشوب از جهان برداشتن
وین دو باید شاه را تا ملک او گیرد قرار
بخت خندد هر زمان بر دشمنان دولتش
دشمنان دولتش زین غم همی گریند زار
علم و عقل از خدمتش خیزد که مردم را همی
زان بود تهذیب لفظ و زین بود ترتیب کار
دولت او نیست چون جسمانیان صورت پذیر
لیکن اندر شرق و غرب آثار او هست آشکار
گر پذیرد دولت او صورت جسمانیان
شرق گیرد در یمین و غرب گیرد در یسار
ای جهانداری که تا محشر وفادار تواند
هفت کوکب در مسیر و هفت گردون در مدار
با کمر نوشین روانی با کله کیخسروی
با کمان افراسیابی با کمند اسفندیار
بر سرین کور و چشم آهو اندر شعرها
شاعران گویند معنی ها چو در شاهوار
مار کردارست شمشیرت که زهر جان گزای
در سر شمشیر تست و در بن دندان مار
زیر حکم تو خراسان چون حصار محکمست
سایه ی فرمان تو چون خندقی گرد حصار
اصلش از عدل تو و دیوارش از شمشیر تست
اینت دیواری بلند و آنت اصلی استوار
نصرت تو بر دلیران جهان پوشیده نیست
آزمودستند در نصرت ترا سالی سه چار
آنچه دیدند از تو خصمان اعتبار عالمست
وای بر قومی که نگشایند چشم اعتبار
آفتاب ایزد هزار افزون توانست آفرید
چون یکی بس بود عالم را چه معنی از هزار
چون تو بسیاری توانست آفرید اندر جهان
چون تو بس بودی جهان را بر یکی کرد اقتصار
تا بود ریگ بیابان گرم در ماه تموز
تا بود برگ درختان بی شمار اندر بهار
باد چون ریگ بیابان نعمت تو بی قیاس
باد چون برگ درختان لشکر تو بی شمار
بسته ی پیمان تو لشکرکشان نامور
بنده ی فرمان تو گردن کشان نامدار
بر تو هم جشن عرب میمون و هم جشن عجم
وز رسومت هم عرب را هم عجم را افتخار
***
تغزل بمدح شاه
خیمه ها بین زده بصحرا بر
چون سمائی بروی دریا بر
زرد گل بین دمیده بر سبزه
راست چون کهربا بمینا بر
ژله بین بر سمن فتاده چنانک
اشک وامق بروی عذرا بر
سوسن تازه بین که تفضیلست
بوی او بمشک سا را بر
نسترن بین فگنده باد از شاخ
چون ببامی (کذا) بسبز دیبا بر
مهر را بین زمهر فصل بهار
از نشیب آمده بسالا بر
خلق را بین بطبع فتنه شده
بنشاط و سماع و صهبا بر
شاه را بین زبهر نصرت و فتح
علم افراشته بجوزا بر
شاد و خرم نشسته از بر تخت
همچو موسی بطور سینا بر
***
در مدح ملک سنجر و بمهمانی رفتن او نزد فخرالملک
عزیزست و پاینده دین پیمبر
بپیروزی شاه فرخنده اختر
سرافراز سلجوقیان شاه مشرق
ملک ناصرالدین ملک زاده سنجر
جمالست ازو اصل را تا بآدم
جلالست ازو نسل را تا بمحشر
سزد گر بنازند در هر دو گیتی
باقبال او هم پدر هم برادر
ایا شهریاری که میراث داری
زجد و پدر خاتم و تخت و افسر
در این چند گه چشم اهل خراسان
ندیدست روزی از امروز خوشتر
که از فر تو فخر ملک عجم را
بیفزود عز و بزرگی و مفخر
کس اندر عراق و خراسان نسازد
چنین میهمانی که او کرد ایدر
زمیران ملک و بزرگان دولت
بتمکین و حشمت چو او کیست دیگر
ترا از پدر یادگارست و دارد
پدروار شکر و ثنای تو از بر
زتو شاد دارند و خرم دل و جان
بعقبی ملک شه بدنیا مظفر
یکی بر لب آب کوثر نشسته
یکی خورده بر روی تو آب کوثر
تو چون مهری و میزبان پیش تختت
چو ماهست تابان زچرخ مدور
گرفتست روی زمین روشنایی
زمهر منیر و زماه منور
همی تا زالله اکبر مؤذن
کند تازه هر روز دین پیمبر
بنام تو دولت همی باد تازه
چو دین پیمبر زالله اکبر
***
در مدح قوام الملک صدرالدین محمد وزیر و شکر از بهبودی یافتن زخم تیر
شکر یزدان را که از فر وزیر شهریار
بختم اندر راه مونس گشت و اندر شهریار
شکر یزدان را که از اقبال او کردم چو تیر
قامتی همچون کمان کرده زتیر شهریار
شکر یزدان را که اندر زینهار بخت او
یافت عمر من زآسیب حوادث زینهار
شکر یزدان را که هست اندر پناه دولتش
خوشتر امروزم زدی و بهتر امسالم زپار
شکر یزدان را که نور طلعتش بار دگر
کرد چشمم را قریر و داد جانم را قرار
گرچه آن آفت که پیش آمد مرا لایق نبود
خواست یزدان تا بمن گیرند خلقی اعتبار
مردمان گویند از دنیا نهادست آخرت
من بدنیا در بدیدم آخرت را آشکار
گه مثال صور اسرافیل دیدم بر یمین
گه خیال تیغ عزرائیل دیدم بر یسار
مرده بودم شاه عیسی وار جانم باز داد
نرم کرد آن چو موم اندر برم داود وار
عاجز و مجبور بودم مدتی و اکنون مرا
از پس عجزست قدرت وز پس جبر اختیار
بر تنم شبهای محنت را پدید آمد سحر
بر دلم دریای حسرت را پدید آمد کنار
رنج زایل کرد دست روزگار از صدر من
چون ببوسیدم مبارک دست صدر روزگار
صاحب عادل قوام الملک صدرالدین که هست
از قوام الدین و فخرالملک شه را یادگار
قبله ی دولت محمد آفتاب محمدت
آن که هست از داد او دین محمد پایدار
آن خداوندی که در میدان اقبال ملوک
هست چون جد و پدر بر مرکب دولت سوار
آن که در مهد خداوندی بعهد کودکی
بخت شیرش داد و دولت پروریدش در کنار
دوختست اقبال بر مقدار قدرش جامه ای
کز کمال و وز جمال آن جامه دارد پود و تار
بوستان ملک شاهان را چو او باید درخت
کز وزارت شاخ دارد وز کفایت برگ و بار
از دلفروزی چو خلدست وز انبوهی چو حشر
مجلس او روز بزم و درگه او روز بار
هر که بیند روز ایران در کف رادش قلم
بیند اندر بحر گوهر بار ابر مشک بار
چشمه ی خورشید دارد مستعار از رای او
آنچه ماه از چشمه ی خورشید دارد مستعار
آن زمین زرین شود کز جود او یابد مطر
آن هوا مشکین شود کز طبع او یابد بخار
گوش یک دیار خالی نیست از اخبار او
هر کجا در مشرق و مغرب بلادست و دیار
صد هزاران آفرین بر شخص پاک او رواست
در عدد یک تن ولیکن در هنر هست او هزار
تا عناصر نیست بیرون از چهار اندر جهان
شخص او نافع ترست اندر جهان از هر چهار
هر که قصد او کند یا کین او جوید بقصد
روزگارش تیره گردد خان و مانش تار و مار
قصد او کردن بود خاریدن دنبال شیر
کین او کردن بود کاویدن دندان مار
ای زنسل و گوهر تو نسل آدم را شرف
وی زدین و مذهب تو شرع احمد را شعار
ای زبوی بزم تو جنات جنت را نسیم
ای زگرد رزم تو دشت قیامت را غبار
آن فروزد آتش مهرت که دارد آبروی
و آن دهد بر باد پیمانت که باشد خاکسار
گر بود عفو ترا بر خندق دوزخ گذر
ور بود خشم ترا بر ساحل دریا گذار
از دم عفوت شرار آن شود همچون سرشک
وز تف خشمت سرشک آن شود همچون شرار
گر نبی معجز نمود از خیزران راست گوی
ور علی قدرت نمود از ذوالفقار جان شکار
نام آن و کنیت این داری و اینک تراست
کلک همچون خیزران و تیغ همچون ذوالفقار
زانکه بر لؤلؤ بود تفضیل توقیع ترا
از سر کلک تو رشک آید صدف را در بحار
هیچ کس در ثنا را چون تو نگزارد بها
هیچ کس زر سخن را چون تو نشناسد عیار
زانکه کردارت همی مرضیست از عقل و هنر
زانکه گفتارت همی مبنیست بر حلم و وقار
کرده ی تو بی ملامت باشد و بی اعتراض
گفته ی تو بی ندامت باشد و بی اعتذار
بیشتر مردم چنان باشد که هنگام غضب
بردباری کرد نتواند چو گردد کامکار
مر ترا با کامکاری بردباری حاصلست
شاد باش و دیر زی ای کامکار بردبار
ای خداوندی که رحم تو بپیش زخم تیر
پیش عمر من سپر شد گرد جان من حصار
دیده ی پژمرده ی من زنده گشت از فر تو
همچنان چون عالم پژمرده از بوی بهار
پیش تو زآنجا که حلم و اعتقاد و بندگیست
گرچه تو جانم بخواهی گو که جان آرم نثار
کز پس این روزگار اندر سرای آخرت
داد حق را وعده دیدار بهشت کردگار [کذا]
از پس این حادثه اقبال آن حضرت مرا
همچو دیدار بهشتست از پس روز شمار
عهد کردستم که دست از جام می دارد تهی
کز پس تیمار یک سال است مغزم پرخمار
بس که در آغاز کار از عمر ببریدم امید
عهد و پیمان نشکنم چون به شدم انجام کار
از همه چیزی مرا پرهیز کردن واجبست
خاصه از چیزی که با طبعم نباشد سازگار
تا که باشد در برم پیکان مرا رنجور دان
ور نباشد بر کفم ساغر مرا معذور دار
تا ببندد در زمستان آب برطرف شمر
تا بنالد نوبهاران مرغ بر شاخ چنار
آب دولت باد در جوی بقای تو روان
مرغ نصرت باد در دام هوای تو شکار
باد در عهد تو کوکب را بپیروزی مسیر
باد در عصر تو گردون را ببهروزی مدار
ناصرت منصور و والا حاسدت مقهور و پست
دولتت شاد و گرامی دشمنت مقهور و خوار
از نظام رسم تو شغل ممالک بر نظام
و زنگار کلک تو کار خلایق چون نگار
***
در مدح شهاب الاسلام پسرعم نظام الملک
زبهر تهنیت عید پیش من شبگیر
معطر آمد و آراسته بت کشمیر
نشاط کرده و از بهر عید برده بکار
چو بوی خویش بخوشی گلاب و عود و عبیر
قدی چنانکه بود ماه چرخ و سرو بلند
رخی چنانکه بود بار سرو و ماه منیر
نموده لؤلؤ لالا زشکرین یاقوت
نهفته زهره ی زهرا بعنبرین زنجیر
فگنده بر مه و پروین هزار عقده زمشک
نهاده بر گل و نسرین هزار حلقه زقیر
نخست تهنیت عید کرد و گفت مرا
که عید و موسم گل در طرب مکن تأخیر
جواب دادم و گفتم که ای امیر بتان
دلم اسیر بتست و بدست تست اسیر
مرا تو لعبت چشمی که بر تو نیست بدل
مرا تو راحت جانی که از تو نیست گزیر
زعید و موسم گل با طرب بود همه روز
کسی که خدمت خورشید دین کند شبگیر
رئیس مشرق امام عجم مؤید ملک
بهاء دولت شاهان و ابن عم وزیر
شهاب دین مسلمانی و اثیر انام
که برترست بقدر از شهاب و چرخ اثیر
ابوالمحاسن محسن که حسن همت او
بحشمتست مشار و بنعمتست مشیر
خدای عرش چو ترکیب او مصور کرد
کمال قدرت خود را نمود در تصویر
چو او سزد که بود نایب نبی بجهان
که هست همچو نبی خلق را بخلق مشیر
قضا زدامن عمر طویل او کردست
باتفاق قدر دست نائبات قصیر
هوا برابر طبع لطیف اوست کثیف
فلک مقابل قدر عظیم اوست حقیر
بر آن زمین که نسیم سخای او گذرد
شگفت و نادره باشد نیازمند و فقیر
نثار مجلس او را کند بفصل بهار
صدف زقطره ی باران زروز تا شبگیر
عرق روان شود از ابر پیش بخشش او
از آنکه بخشش او را فلک کند تشویر
ایا مراد تو مقصود آسمان زمدار
و یا رضای تو مطلوب اختران زمسیر
زخدمت تو بزرگان شرق مرتبه جوی
زگفته ی تو امامان شرع فایده گیر
اگر نظیر تو جوید کسی زهفت اقلیم
بعمر نوح نیابد ترا زخلق نظیر
بشرع یافت دل خلق روزگار قرار
بنو رای تو شد چشم روزگار قریر
سزا بود که کند خاطر تو نقد سخن
که در میان بد و نیک ناقدیست بصیر
خیال مور ببیند ضریر در شب تار
اگر ضمیر تو نور افگند بچشم ضریر
وگر زعدل تو نخجیر شمه ای یابد
بدوستی نگرد شیر شرزه در نخجیر
اگر زکین تو ابر مطیر یاد کند
شود سرشک شرر در دو چشم ابر مطیر
وگر موافقت تو رسد بآتش و آب
شوند هر دو بهم سازگار چون می و شیر
کسی که در کنف شرع در حمایت تست
همی نشاط کند خاصه صبح عید غدیر
چو در مناظره اعجاز تو پدید آید
شود بعجز مقر فیلسوف پاک ضمیر
چو نامه ها بنگاری بلفظ های بدیع
برند نامه زیک لفظ او هزار دبیر
بزرگوارا فخر من از مدایح تست
که از مدایح تو خاطرم شدست خطیر
چو ذوالفقار علی زاسمان مدد یابد
هر آن قلم که بدو مدح تو کنم تحریر
گر از سپهر کنم درج و از ستاره قلم
زشکر تو نتوانم نوشت عشر عشیر
اگر جریر و فرزدق بشاعری مثلند
مرا بفر تو طبع فرزدقست و جریر
وگر سدیر و خورنق بنیکوی سمرند
بهمت تو وثاقم خورنقست و سدیر
وگر حریر و ستبرق بهشتیان دارند
زنعمت تو بساطم ستبرقست و حریر
همیشه تا که بروید زخاک لاله و گل
همیشه تا که بتابد زچرخ زهره و تیر
زلاله و گل باغ وز تیر و زهره ی چرخ
نرا همه طرب و ناز باد بهره و تیر
ندیم بخت جوان باش تا بکام و مراد
نبیره ی پسر خویش را ببینی پیر
مباد هرگز خالی دو چیز تو زدو چیز
سریر تو زسرور و سرای تو زسریر
هر آن دعا که درین موسم مبارک رفت
چه از شریف و وضیع و چه از صغیر و کبیر
بخیر در تن و جان تو مستجاب کند
خدای عزوجل صانع قدیم و قدیر
***
در مدح امیر اسماعیل بن گیلکی امیر طبس
صبوح مرا خوش کن ای خوش پسر
بمیخوارگان ده قدح تا بسر
که چون سر برآرد زکوه آفتاب
قدح تا بسر خوشتر ای خوش پسر
چه از آب رز شد زمین بهره مند
تو از آب رز کن مرا بهره ور
ترا چشم بادام و لب شکرست
مرا نقل بادام ده با شکر
کمندی که با سیم داری بمشک
کمان کرد پشت من ای سیمبر
زخوبان گیتی ترا معجزه است
دهان و سخن با میان و کمر
کمر ظاهرست و میان ناپدید
سخن کاملست و دهان مختصر
چو تیر افگند چشمت از ساحری
بود بر دلم تیر او کارگر
نیاساید زساحری تیر اوی
چو تیغ شجاع الملوک الظفر
معینی کزو یافت دولت شرف
نصیری کزو یافت ملت خطر
حسامی که در ملک ایران زمین
بدو تازه شد دین خیر البشر
سماعیل بن گیلکی کز شرف
کفش زمزمست و رکابش حجر
باندیشه نتوان بقدرش رسید
که اندیشه زیرست و قدرش زبر
قضا و قدر حاصل آید ازو
هر آنچه اندر آرد بفهم و فکر
اگر چه ندارد روا دین اوی
که باشد ثناهای او چون سور
ثناهای او اهل دین کرده اند
چو الحمد و چون قل هوالله زبر
بیابان چنان کرد شمشیر او
که چون آهوی ماده شد شیر نر
براه بیابان پیاپی شدست
زبازارگانان نفر بر نفر
کنندش دعای سحر هر شبی
که عدلش شب فتنه را شد سحر
همه رادمردان ازو شاکرند
بشرق و بغرب و ببحر و ببر
نزاد و نزاید بسیصد قران
زمادر چو او رادمردی دگر
ایا پهلوانی که از قدر و جاه
تویی خسروان را بجای پدر
اگر چند گرمست آتش بطبع
زنزدیک سوزد همی خشک و تر
از او گرم تر آتش تیغ تست
که از دور سوزد عدو را جگر
عجب دارم اندر سقر زمهریر
وگر چند هست این سخن در خبر
دم سرد باشد عدوی ترا
مگر زان بود زمهریر سقر
هر آن خصم کز پیش تو روز رزم
هزیمت پذیرد زبیم خطر
زمانه بدستش دهد نامه ای
نبشته در آن نامه این المفر
اگر مرغ بلقیس را نامه بود
زنزد سلیمان پیغامبر
برد تیر پران تو نزد خصم
اجلنامه ی خصم در زیر پر
امیرا اگر چون تو باشد سحاب
همه درفشاند بجای مطر
بصنعت از آتش برآید نسیم
بغفلت از آهن بروید خضر
چو من بر مدیحت گشایم زبان
زبان را فضیلت نهم بر بصر
بباغ مدیح تو هر ساعتی
زشاخ ضمیرم برآید ثمر
گر از حد گذشتست تقصیر من
بتقصیر منگر بعذرم نگر
چو در شاعری من ندارم نظیر
زتو چشم دارم قبول و نظر
الا تا که امروز و فردا و دی
پدید آید از رفتن ماه و خور
زدی خوبتر باد امروز تو
وز امروز فردای تو خوبتر
سر رایتت باد خورشید سای
سم مرکبت باد گیتی سپر
بهر کار یزدان ترا رهنمای
بهر راه دولت ترا راهبر
***
در مدح شرف الدین سعد بن علی
گفتم بعقل دوش که یا احسن الصور
گفتا چگونه یافتی از حسن من خبر
گفتم مرا نظر همه وقتی بسوی تست
گفتا همی بچشم حقیقت کنی نظر
گفتم که هر چه از تو بپرسم دهی جواب
گفتا جواب پرسش تو کرده ام زبر
گفتم میان روح و میان تو فرق چیست
گفتا که او بدیع تر و من رفیع تر
گفتم چگونه گیرد روح از تو روشنی
گفتا چنانکه آینه گیرد زنور خور
گفتم که چیست کار شما اندرین جهان
گفتا صلاح خلق بتدبیر یکدگر
گفتم رسید در تن هر جانور بهم
گفتا رسیم در تن بعضی زجانور
گفتم بعون کیست شما را موافقت
گفتا بعون ایزد دارای دادگر
گفتم که آفریده ی اول مگر تویی
گفتا درین حدیث چه باید همی مگر
گفتم دماغها فلکست و تو کوکبی
گفتا روانها صدفست و منم گهر
گفتم بود سزای ملامت حریف تو
گفتا حریف من زملامت کند حذر
گفتم دلم ببحر کمال تو عبره کرد
گفتا که عبره کرد و خبر یافت از عبر
گفتم که بر حریف تو خنجر کشد شراب
گفتا شود حمایت من پیش او سپر
گفتم که در سخن فکر من قوی شدست
گفتا قوی بتقویت من شود فکر
گفتم ستوده شد هنر من بنظم تو
گفتا بنظم شعر ستوده شود هنر
گفتم ضمیر من شجر باغ حکمتست
گفتا شدست باغ مزین بدین شجر
گفتم که این شجر همه ساله ثمر دهد
گفتا مدایح شرف الدین دهد ثمر
گفتم وجیه ملک پسندیده ی ملوک
گفتا که فخر دولت و پیرایه ی بشر
گفتم سپهر سعد و علو سعد بن علی
گفتا سر سعادت و سرمایه ی ظفر
گفتم شرف گرفت بدو گوهر سلف
گفتا خطر گرفت بدو دوده ی پدر
گفتم که رفته نیست سلف با چنو خلف
گفتا که مرده نیست پدر با چنو پسر
گفتم مقدمست بر احرار روزگار
گفتا چنانکه سوره ی الحمد بر سور
گفتم که اوست پیشرو مهتران عصر
گفتا و محرمست و دگر مهتران صفر
گفتم که جای همت او حزمجره نیست
گفتا که بر مجره کشد مرد را مجر
گفتم که هست با سفره در سفر عدیل
گفتا که در حظیره ی قدسست در حضر
گفتم زبخت بد بنفیرند دشمنانش
گفتا که نیک بخت نفورست زان نفر
گفتم اثیر در همه عالم اثر کند
گفتا که در اثیر کند خشم او اثر
گفتم قرار دولت عالیش تا کیست
گفتا که تا مدار سپهرست بر مدر
گفتم سعادت دو جهانی بهم که یافت
گفتا کسی که کرد بدرگاه او گذر
گفتم جهان تنست و خراسان بر او سرست
گفتا سرست و مرود را و همچو چشم سر
گفتم که از بصر نبود چشم بی نیاز
گفتا که هست طلعت او چشم را بصر
گفتم رسید نامه ی فضلش بشرق و غرب
گفتا رسید سایه ی عدلش ببحر و بر
گفتم بود کتابت او یک بیک درست
گفتا بود عبارت او سربسر غرر
گفتم قلم زآرزوی خدمتش چه کرد
گفتا که بست چون رهیان بر میان کمر
گفتم که چیست آن قلم اندر بنان او
گفتا عطاردست قران کرده با قمر
گفتم بنان او قدرست و قلم قضا
گفتا بود همیشه قضا همبر قدر
گفتم کند محبت او از سقر چنان
گفتا کند عداوت او از جنان سقر
گفتم شبست روز همه حاسدان او
گفتا شبی که روز شمارش بود سحر
گفتم اگر مخالفت او کند عقاب
گفتا عقاب را بکند کبک بال و پر
گفتم اگر رسوم خلافش رسد بابر
گفتا سرشک ابر شود در هوا شرر
گفتم که دعوت زکریا و نوح چیست
گفتا دو آیتست علامات خیر و شر
گفتم که هست رب رضینا سزای او
گفتا سزای دشمن او رب لا تذر
گفتم که هست پیش دلش بدر چون سها
گفتا که بحر با کف او هست چون شمر
گفتم که بدر با دل او چون سها شناس
گفتا که بحر با کف او چون شمر شمر
گفتم بسست حشمت او شرع را پناه
گفتا بسست حضرت او خلق را مفر
گفتم همیشه هست گشاده در و دلش
گفتا گشاده دل نبود جز گشاده در
گفتم که نفع منتظرست از سخای او
گفتا زآفتاب بود نور منتظر
گفتم بود زمدحت او قیمت سخن
گفتا بلی بروح بود قیمت صور
گفتم کزو شدند همه شاعران خطیر
گفتا بدو گرفت همه شعرها خطر
گفتم سزد ستایش او مهر جان و دل
گفتا چنانکه نام ملک مهر سیم و زر
گفتم که خوش بود شکر اندر دهان خلق
گفتا که شکر نعمت او خوشتر از شکر
گفتم دلیل من بسفر بود دولتش
گفتا بدین دلیل مبارک بود سفر
گفتم زهجر اوست دهانم همیشه خشک
گفتا زشکر اوست زبانت همیشه تر
گفتم چگونه بوسه دهم بر رکاب او
گفتا باعتقاد چو حجاج بر حجر
گفتم که چاره نیست مرا از عنایتش
گفتا که کشت را نبود چاره از مطر
گفتم هنوز کار معاشم تمام نیست
گفتا بکن تمام سخن گشت مختصر
گفتم که تا نتیجه ی چرخست سعد و نحس
گفتا که تا ذخیره ی دهرست نفع و ضر
گفتم که چرخ پست همی باد و او بلند
گفتا که دهر زیر همی باد و او زبر
گفتم زسعد ناصح او باد بهره مند
گفتا زنحس حاسد او باد بهره ور
گفتم عنایت ملکش باد سازگار
گفتا هدایت ملکش باد راهبر
***
در مدح امیر ابوجعفر ضیاءالملک مخلص الدین علی
همیشه پر گل و نسرین دو زلف آن بت دلبر
یکی کارد همی سنبل یکی بارد همی عنبر
بسان چنبر و چوگان خمیدستند هر ساعت
یکی بر مه زند چوگان یکی بر گل کشد چنبر
زروی و بوی آن دلبر دو برهانست عالم را
یکی بر ملت تازی یکی بر مذهب آزر
نه ایمانست و نه کفرست روی و موی او لیکن
یکی شد حجب مؤمن یکی شد حجت کافر
منم زان ماه بی بهره که او را در لب و چهره
یکی را طعم چون شکر یکی را نور چون آذر
دم و عیش مرادادست عشقش تلخی و سردی
یکی را سردی از آذر یکی را تلخی از شکر
بیک روز اندرون صد بار چشم او و روی من
یکی رنگ آرد از سیم و یکی گردد برنگ رر
خمار عشق و رنگ عشق او هستند می گویی
یکی در چشم او ساحر یکی بر روی من زرگر
بود در حسن ناز او بود در عشق صبر من
یکی هر ساعتی افزون یکی هر لحظه ای کمتر
دو دست خویشتن دارم چو رنجوران و مظلومان
یکی از عشق او بر دل یکی از جور او بر سر
اگر چه عارض جانان سرشک و روی من دارد
یکی چون شاخ آذرگون یکی چون برگ نیلوفر
مرا بر تو دل و جانست و هر دو وقف کردستم
یکی بر عارض جانان یکی بر طلعت دلبر
اگرچه خوش غزل گویم بود هم لفظ و هم معنی
یکی با وصف او زیبا یکی با نعت او در خور
غزل جفت ثنا باید که هر دو سخت خوب آید
یکی با یار نوشین لب یکی بر میر نیک اختر
سر احرار بوجعفر که دارد بخشش و دانش
یکی چون دانش صاحب یکی چون بخشش جعفر
امیری کو ضیاء و مخلص از دولت لقب دارد
یکی در ملک شاهنشه یکی در بین پیغمبر
بنام و کنیت حیدر که دارد بخشش و کوشش
یکی چون بخشش حاتم یکی چون کوشش حیدر
ریاست را کمال آمد امارت را جمال آمد
یکی چون برج را کوکب یکی چون درج را گوهر
خورنق وار عدل او زمین و آب میهن را
یکی شد روضه ی رضوان یکی شد چشمه ی کوثر
جهان بی دولت و ملت همیشه با رضای او
یکی دریاست بی کشتی یکی کشتیست بی لنگر
زبهر او همی سازند بخت و دولت عالی
یکی از آسمان رایت یکی از اختران لشکر
دو چشمه در دو گیتی از دو دست او پدید آمد
یکی شد چشمه ی زمزم یکی شد چشمه ی کوثر
مبارک رای و عالی همتش هستند بر گردون
یکی عیوق را تاج و یکی خورشید را افسر
تمامست احتشام او درستست اعتقاد او
یکی در ملک شاهنشه یکی در دین پیغمبر
ضمیر و کلک او موجود گردانند هر ساعت
یکی افزایش دولت یکی آرایش کشور
چو ابر آمد سر کلکش چو بحر آمد کف رادش
یکی ابر گهربار و یکی بحر سخاگستر
خلاف و کین او هستند گویی در دل اعدا
یکی سوزانتر از آتش یکی بران تر از خنجر
نفس در حلق بدگویش بصر در چشم بدخواهش
یکی گشتست چون سوزن یکی گشتست چون نشتر
اجل گر با امل ضدست ایزد کرد پنداری
یکی در خشم او مدغم یکی در جود او مضمر
چو خشم و جود او بینند حاسد را و مادح را
یکی گوید که لاتأمن یکی گوید که لاتحذر
زجود او بر مادح زحلم او بر حاسد
یکی در بزمگه نعمت یکی در رزمگه کیفر
بروز رزم بود او را دو کار اندر صف هیجا
یکی یازیدن نیزه یکی آهختن خنجر
چو او با نیزه و خنجر بجنگ خصم و دشمن شد
یکی را سفته شد دیده یکی را خسته شد حنجر
حسودش بود چون دریا و خصمش بود چون آتش
یکی پرموج و پرشورش یکی پردود و پراخگر
چو رای او مجهز گشت و عزم او مصمم شد
یکی را کرد شورستان یکی را کرد خاکستر
جوانمردا جوانبختا تو داری حشمت و دولت
یکی در اصل تا آدم یکی در نسل تا محشر
جهان از طلعت و از طالعت نازد که جاویدان
یکی شد بر زمین معجز یکی شد بر فلک مفخر
کف و کلک تو شایستست احسان و کفایت را
یکی چون برج را کوکب یکی چون درج را گوهر
چو بیند روی تو زایر چو گوید مدح تو شاعر
یکی گردد جواندولت یکی گردد بلند اختر
تو هم زیبی معالی را تو هم شمسی رئیسان را
یکی زیبی هنرپرور یکی شمسی سخاگستر
دبیر تست در دیوان ندیم تست در ایوان
یکی کافی تر از صاحب یکی معطی تر از جعفر
نگه کن در دل حاسد گذر کن بر در دشمن
یکی را داغ بر دل نه یکی را مهر نه بر در
پر از مدح تو دارم دل پر از شکر تو دارم جان
یکی اندر صفت بی حد یکی اندر عدد بی مر
چو شکر و مدح تو بر دفتر و دیوان نگارم من
یکی باشد سر دیوان یکی باشد سر دفتر
الا تا در جهان گاهی بهار و گه خزان باشد
یکی از ماه فروردین یکی از ماه شهریور
یکی ماند بهم توفیق و هم تایید یزدانی
…………………………………….
همیشه تا که خورشیدست و ناهیدست بر گردون
یکی دارا و فرمانده یکی معشوق و خنیاگر
غبار اسب تو بادا و خاک آستان تو
یکی ناهید را گرزن یکی خورشید را افسر
همه ساله همی بادا ببهروزی و پیروزی
یکی رای ترا خادم یکی بخت ترا چاکر
همیشه رای تو روشن همیشه عزم تو محکم
یکی چون جام کیخسرو یکی چون سد اسکندر
دو چیز اندر دو دست تو بگاه عشرت و شادی
یکی جام می صافی یکی زلف بت دلیر
***
در مدح عمادالدین شرف الملک ابوسعد محمد بن منصور بن محمد خوارزمی
گل و مهست همانا شگفته عارض یار
که گونه ی گل و نور مهش بود هموار
مهست بسته زسنبل درو هزار گره
گلست کرده زعنبر بر او هزار نگار
بدیع نیست که از خط فزود خوبی دوست
شگفت نیست که از خط شکفت عارض بار
مه آنگهی بدرخشد که اندر آید شب
گل آن زمان بدر آید که سر برآرد خار
ببرگ نسرین زنجیر برنهاد از قیر
بگرد پروین پرگار برنهاد از قار
تنم چو حلقه ی زنجیر کرد آن زنجیر
دلم چو نقطه ی پرگار کرد آن پرگار
زبهر تافتن و بافتن دلم بفریفت
بزلف مشک فشان و بجعد غالیه بار
بتافتم سر زلفش ببافتم جعدش
زمشک و غالیه پر کردم آستین و کنار
مخالف لب او هست چشم من زچه رو
لبش بخندد چون چشم من بگرید زار
لبش چو دانه ی نارست و هست در دل من
فروخته زغم او هزار شعله ی نار
من آن دلی چه کنم کاندرو بیفروزد
هزار شعله ی نار از غم دو دانه ی نار
اگرچه وسوسه بر دل زعشق دارم صعب
دلم زوسوسه ی عشق کی خورد تیمار
چگونه راه برد وسوسه بسوی دلی
که حرز خویش کند مدح سیدالابرار
عماد دین شرف الملک کز شمایل او
همی فروزد دین محمد مختار
سر سعادت ابوسعد کز کفایت او
همی فزاید ملک شه ملوک شکار
همیشه مایه ی تایید نور دولت اوست
چنانکه نور دو دیده است مایه ی دیدار
چه باک دولت او را زحادثات زمین
که آفتابش برجست و آسمانش حصار
شریف گشت بدو دین و دشمن دین دون
عزیز گشت بدو حق و دشمن حق خوار
بیک اشارت و یک لفظ او شود آسان
هر آنچه دهر بر آزادگان کند دشوار
زمهتران و بزرگان که ما شنیدستم
چنانکه بود بترتیب سیرت و کردار
گر آن گروه درین روزگار زنده شوند
بعجز خویشتن و قدر او دهند اقرار
هر آنگهی که زخشم و زعفو سازد شغل
هر آنگهی که زمهر و زکین گذارد کار
ازو درست شکسته شود شکسته درست
وزو سوار پیاده شود پیاده سوار
خرد ندارد جز رای پاک او میزان
هنر ندارد جز رسم خوب او معیار
زراستی و درستی که هست در قلمش
زبان عقل شدست و زبانه ی طیار
بابر ماند و او را زگوهرست سرشک
ببحر ماند و او را زعنبرست بخار
بمار ماند از آن فعل او بدشمن و دوست
همی نصیب شود زهر مار و زهره ی مار
دو شاخ او سبب دار و منبرست که هست
از آن ولی را منبر وزین عدو را دار
اگرچه بی خبرست او زرفتن شب و روز
عجایب آرد بر روز روشن از شب تار
بسان مرعی زرین که بر صحیفه ی سیم
کجا کند حرکت قار بارد از منقار
چو برکشی دلش از بر نوادر آرد بر
چو کم کنی سرش از تن جواهر آرد بار
بقدر هست بلند و بفعل هست درست
اگر چه هست بقد کوته و برخ بیمار
همیشه گنج بدو فربهست و ملک قوی
اگر چه هست دل او ضعیف و شخص نزار
بدست سید آزادگان چو سیر کند
بود متابع او سیر کوکب سیار
ایا بزرگ جوادی که از بزرگی تست
بشرق و غرب فروزنده گونه گون آثار
عجب مدار که امروز تو بهست زدی
عجب مدار که امسال تو بهست زپار
که کردگار ازل در جهان چنین کردست
شمار مدت عمر تو تا بروز شمار
بیمن و یسر کند هر که خدمت تو کند
که یمن و یسر ترا هست در یمین و یسار
مدار چرخ کجا عزم تست هست سکون
سکون خاک کجا حزه تست هست مدار
ستاره ای که مراد ترا طلب نکند
ستارگان دگر زو برآورند دمار
مخالفی که بپیکار تو میان بندد
میان جان و تنش روز و شب بود پیکار
بزرگ بار خدایا همیشه همت تست
برآورنده ی فخر و فروبرنده ی غار
چنانکه جود تو همواره حق گزار منست
دل و زبان من از جودتست مدح گزار
اگر چه خاطر و بازار تیز دارم من
وزین دو چیز مرا هست حشمت و مقدار
ستایش تو همی تیز داردم خاطر
پرستش تو همی گرم داردم بازار
صدف شدست مرا طبع در ستایش تو
همی کنم زصدف در شاهوار نثار
زشاعران منم اندر جوار خدمت تو
عزیز دار مرا اندرین خجسته جوار
چو پشت و گردن من زیربار منت تست
روا مدار که بروی زقرض دارم بار
قریب ششصد دینار قرض بود مرا
گزاردم بتحمل چهارصد دینار
دویست دینار اکنون بماند و از غم و رنج
نماندست مرا ذره ای شکیب و قرار
بدین قدر چو همی کار من تمام شود
سخن چه باید گفتن زپانصد و زهزار
چه گویم از غرض شاعری که عادت اوست
بهر دری شدن و شعر خواندنی که بیار
مرا زخاص تو و خاصگان مجلس تو
غرض برآید و این خوب تر بود بسیار
گر این قدر بنگاری زکلک وافی خویش
نگار کلک تو کار مرا کند چو نگار
و گر تمام کند شغل من بدایره ای
کشم زفخر علم بر سپهر دایره وار
همیشه تا که زدور سپهر و سیر نجوم
بود طبایع دهر و فصول سال چهار
خدای دادت عمر دراز و بخت بلند
زعمر باش بکام و زبخت برخوردار
تو باش مهتر و بهتر زجمع آدمیان
چو از طبایع آتش چو از فصول بهار
صلاح خلق جهانی تو از جهان مگذر
هزار جشن چو نوروز و مهرگان بگذار
***
در مدح مجیرالدوله ابوالفتح علی بن حسین
سؤال کردم از اقبال دوش وقت سحر
چهار چیز که نیکوترست یک زدگر
نخست گفتم کان بی کرانه دریا چیست
که آب او همه جودست و موج او همه زر
رسیده منفعت آب او بشرق و بغرب
رسیده مشعله ی موج او ببحر و ببر
از آب او شده در ملک باغ دولت سبز
زموج او شده بر چرخ اوج کیوان تر
ببیخ شاخ شده آب او که هر شاخی
زبس بزرگی بی ساحتست و بی معبر
فرات و دجله و جیحون و نیل و سیحونست
بگاه بخشش او بیخ شاخ را چاکر
درو براند ملاح طبع هر روزی
هزار کشتی بی بادبان و بی لنگر
زگنج فضل گرانبار گشت هر کشتی
بگونه گونه یواقیت و گونه گونه گهر
مسافران جهان در جهان یکی دریا
ندیده اند و نبینند ازو شگفتی تر
گهی بدو در مرغابیان رنگین تن
گهی شگفت و عجب ماهیان زرین بر
جواب داد که آن دست راد دستورست
که گاه کلک همی گیرد و گهی ساغر
سؤال کردم کان چشمه ی مبارک چیست
بلون و شکل چو خورشید و چون دو هفته قمر
نمود فضل خدای آن خجسته چشمه بخلق
چنانکه چشمه ی حیوان بخضر پیغمبر
بجای تازه گیاه اندرو در و گوهر
بجای آب زلال اندرو ند و عنبر
عیان او زضیاء و نهان او زظلم
برون او زصفا و درون او زکدر
چو طاعتی که گناه اندرو بود مدغم
چو آتشی که دخان اندرو بود مضمر
نهاده چون ملکان بر سر افسر زرین
شریف وار فروبسته گیسوان از بر
نه از ملوک نسب دارد و نه از اشراف
بود همیشه خداوند گیسو و افسر
چو اخترست فروهشته ظاهرش لیکن
سیاه چون شب تاریست باطنش یکسر
فروغ اختر دیدم بسی میانه ی شب
شب سیاه ندیدم میانه ی اختر
جواب داد که هست آن دوات صدر عجم
که می نهد گه توقیع پیش خویش اندر
سؤال کردم کان زرد چهر لاغر چیست
که گاه عامل نفعست و گاه فاعل ضر
گهی میانه ی صحرای سیم غالیه بار
گهی میانه ی دریای قیر غالیه خور
سخی بساط و سخا کسوت و ادیم حصار
شهاب رنگ و سنان شکل و خیزران پیکر
بفرق اسود و روز هنر از او ابیض
بگونه اصفر و روی کرم از او احمر
بدو معالی بینا و چشم او اعمی
بدو معانی فربی و جسم او لاغر
زمین بدست هوا راست کرده قامت او
هوا بدست زمین بر میانش بسته کمر
بسان مرغی زرین که نوک منقارش
بمشک ناب نگارد همیشه سیمین بر
صریر او برساند بلفظ معنی را
چو قدرت ملک العرش روح را بصور
چو شب بود علم مصریان کند پیدا
بروز رایت عباسیان نشان و اثر
بابر ماند و بر برگ سوسن و نسرین
برنگ قطران بارد همیشه زابر مطر
چو کوثرست و بزاید ازو همی قطران
و گرچه قطران هرگز نخیزد از کوثر
جواب داد که کلک وزیر شاهست آن
بحل و عقد جهان نایب قضا و قدر
سؤال کردم کان عقدهای گوهر چیست
زفخر گردن ایام را شده زیور
ضمیر سفته بالماس عقد هر گهری
زدست طبع مر او را برشته کرده هنر
نموده هر گهر آثار نعمت فردوس
گشاده هر هنر آثار حکمت داور
نه منعقد شده در سنگها زگردش چرخ
نه رنگ یافته در کانها زتابش خور
همه نتیجه و پرورده ی دماغ و دلست
همه نهاده و الفغده ی ضمیر و فکر
خزانه را عوضست آن زتاج نوشروان
زمانه را بدلست آن زباج اسکندر
سفینه های خرد را فواکهست و نکت
صحیفه های ادب را نوادرست و غرر
چنان گوهر در دست هیچ بازرگان
ندیده دیده ی گوهرفروش و گوهرخر
جواب داد که توقیع های خواجه بود
بنامه ها بر مانند عقدهای گهر
وزیر عالم عادل عمید ملک ملک
مجیر دولت ابوالفتح اصل فتح و ظفر
علی کجا پدر او چنین بود بعلم
چنان علیست که او را حسین بود پسر
چهار یار نبی داشتند سیرت خوب
گرفت سیرت ایشان وزیرخوب سیر
کجا زهمت و احسان او حدیث کنند
حدیث حاتم و جعفر هباشناس و هدر
زبهر آنکه بیک ساعت آنچه او بدهد
بعمر خویش ندادند حاتم و جعفر
عجب نباشد با همت چنین دستور
اگر ملوک ملک را شوند خدمتگر
بهند آنبه ی پیل او برد چیپال
بروم غاشیه ی اسب او کشد قیصر
زبوعلی و علی خرم اند در دو جهان
دو پادشاه یکی غایب و یکی ایدر
از آن بعقبی نازد همی ملک سلطان
وزین بدنیا نازد همی ملک سنجر
بهر دو جای نخواهند دور شد هرگز
علی رئیس پسر بوعلی رئیس پدر
ایا مبشر آزادگان نخواهد خاست
زنسل بوالبشر اندر زمانه چون تو بشر
بود هزار یکی آنکه از تو بیند چشم
فضیلتی که زتو گوش بشنود بخبر
چو دفع سازد و تأخیر در سخاوت مرد
بهانه یک زمگر سازد و یکی زاگر
سخاوت تو زتأخیر و دفع دور بود
از آن کجا نه اگر باشد اندرو نه مگر
زبیم تیغ غلامانت هر دو مشتاقند [کذا]
جوان و پیر هم از باختر هم از خاور
بود زسمع بصر را گه ثنای تو رشک
چنانکه گاه لقای تو سمع را زبصر
زبیم تیغ غلامانت بر فلک خورشید
بروی در کشد از ماه گاه گاه سپر
بدید در ازل آتش نهیب خشم ترا
از آن نهیب نهان گشت در میان حجر
بدان زمین که تو لشکر کشی و روی نهی
ترا خدای فرستد زآسمان لشکر
کسی که منکر گردد ترا باول کار
رسد بعاقبت او را عقوبتی منکر
خطر زدشمنی و کین تو کسی جوید
که خانمان کند او عرضه بر هلاک و خطر
اگر چه خصم تو اسباب حزم ساخته بود
و گرچه کتب حذر جمله کرده بود از بر
کتابه ی علمت چون بدید روز نبرد
از آن کتابه فراموش کرد کتب حذر
فلک نمود بدو محشری که در دل او
بماند تا گه محشر نهیب آن محشر
مبارک آمد فتح تو در میان فتوح
چنانکه سوره ی الفتح در میان سور
نه ممکنست معالیت را قیاس و شمار
که هست عاجز از آن فکرت ستاره شمر
قیاس برگ درختان کجا شود ممکن
شمار قطره ی باران که را بود باور
اگر زهمت و حلم تو بهره ای یابد
گه سرشک و شرر هم سحاب و هم آذر
شرار آن سوی پستی گرایدی چو سرشک
سرشک این سوی بالا شتابدی چو شرر
اگر سخا و ثنا را شرایطست تویی
جهان فروز و جوانی فزای و جان پرور
رسید موسم آثار رحمت یزدان
یکی بچشم شگفتی برحمتش بنگر
نمود خواهد در خانه ی شرف خورشید
صناعی که چو بستان جهان شود از سر
زبهر راحت ارواح خلق روح الامین
بهشت را سوی دنیا گشاد خواهد در
گهر فرستد رضوان بدست باد صبا
زگوش و گردن حوران بشاخه های شجر
قنینه سجده برد پیش گل چو بلبل مست
خطیب گردد و از شاخ گل کند منبر
کنند کبکان بر کوه لاله را بالین
کنند گوران بر دشت سبزه را بستر
گهی تذروان شادی کنند گرد چمن
گهی گوزنان بازی کنند گرد شمر
سیاه پوشان از بوستان شوند نفور
سفیدپوشان بر بوستان رسند نفر
بنفشه در دل لاله زداغ رشک نهد
چو سوی لاله بشوخی کند نگه عبهر
چو گل بخندد و از مهر روی بنماید
زند زعشق برخ بر طپانچه نیلوفر
چو ابر بگسلد اندر هوا تو گویی هست
بروی آینه بر جای جای خاکستر
گهی چو تیغ تو تابد میان ابر درخش
گهی چو کوس تو آواز برکشد تندر
زگل دعای تو گویند بلبلان همه شب
زسرو فاخته آمین کند بوقت سحر
بلند بختا بختم جوان شد از نظرت
نظیر تو نشناسم کسی بحسن نظر
اگر چه مدح بسی گفته ام بزرگان را
همی نویسم مدح تو بر سر دفتر
همی فزون شود از شکر نعمت تو مرا
سه قوت بدن اندر دل و دماغ و جگر
زنی شکر بود اندر جهان خلایق را
مرا زکلک تو شکرست و شکر به زشکر
چو ساز و آلت و برگ سفر ندارم من
روا بود که معافم کنی زرنج سفر
همیشه تا صفت خرمی بود زجنان
چنان کجا صفت ناخوشی بود زسقر
زخرمی چو جنان بر ولیت باد جهان
زناخوشی چو سقر باد بر عدوت مقر
همیشه تا نبود خامه همچو خنجر تیز
بود دو شاخ یکی و بود دو روی دگر
دو شاخ باد چو خامه دل و زبان کسی
که در وفای تو باشد دو روی چون خنجر
جناب تو علما را زنائبات پناه
جوار تو حکما را زحادثات مفر
تو در پناه ملک در زمانه فرمان ده
بهمت تو ملک را زمانه فرمان بر
ترا و او را روزی بجشن نوروزی
هم آسمانی اقبال و هم الهی فر
***
در مدح ابوطاهر سعد بن علی
چه پیکرست زتیر سپهر یافته تیر
بشکل تیر و بدو ملک راست گشته چو تیر
کجا بگرید در کالبد بخندد جان
کجا ببارد بر آسمان بتازد تیر
زنادرات جواهر نشان دهد بسرشک
زمشکلات ضمایر خبر دهد بصریر
هر آنچه طبع براندیشد او کند تالیف
هر آنچه وهم فراز آرد او کمند تفسیر
محررست زحکم خدای و امر رسول
چه در انامل مفتی چه در بنان دبیر
بدو محرر و کاتب همیشه محتاجند
که آیتست زبهر کتابت و تحریر
بساط و خوابگه او بود زسیم و ادیم
کلاه و پیرهن او بود زمشک و عبیر
همی ندانم تا عاشقست یا معشوق
که گه بگونه ی لاله است و گه برنگ زریر
گهی بچشمه ی چو ماهی گل سیاه خورد
گهی چو مرغ زند بر گل سفید صفیر
بکودکی همه با شیر باشدش صحبت
از آن پرستش پیران کند چو گردد پیر
بشیر خویش بپرورده است و این عجبست
که او بشیر هم اکنون همی فشاند قیر
اگر نه تارک او شد شکنج زلف بتان
چرا زقیر همی نقشها کند بر شیر
زحلق خویش زبان ساختست گاه سخن
زفرق خویش قدم ساختست گاه مسیر
بجسم هست مریض و بعقل هست صحیح
بچشم هست ضریر و بفهم هست بصیر
ندیده ام بجهان پیکری عجب تر ازو
که هم صحیح مریضست و هم بصیر ضریر
بخیزران و صدف ماند او بدست کفاة
اگر بود صدف و خیزران ببحر و غدیر
بذات خویش مر او را شرف نبود و خطر
بخدمت شرف الدین شریف گشت و خطیر
وجیه ملک جمال کفاة بوطاهر
که یافت در نظر از عین جوهر تطهیر
ستوده سعد علی مهتری که سعد و علو
نصیب دولت او کرد کردگار نصیر
بزرگوار جهانست و پیش همت او
بود هزار جهان بزرگوار حقیر
صفای صورت او را طراز قدرت کرد
کجا کشید بمقدور بر خط تقدیر
بود بقدرت او ذات قادری بکمال
مصوری که مر او را چنین بود تصویر
بحل و عقد چو بگشاد دست قدرت خویش
عدو بقدرت او شد بدست عجز اسیر
ببدر ماند لیکن منازلش عجبست
که گاه زین بود و گاه صدر و گاه سریر
اگر چه بدر منیر اختری درفشانست
چنین منازل هرگز ندید بدر منبر
ایا گرفته بکلک تو کار ملک قرار
وز آن قرار شده چشم روزگار قریر
نه هیچ میر در اسلام یافت چون تو قرین
نه هیچ شاه در آفاق یافت چون تو مشیر
خدایگان عجم را و صدر عالم را
بفرخی و سعادت لقای تست مشیر
زشه سه فایده محتوم حاصلست ترا
رضای مجلس خاتون و شکر شاه و وزیر
گهی نثار فرستد سوی ضمیر تو چرخ
گهی تو هدیه دهی چرخ را ضیاء ضمیر
مگر فریشته ای از فرشتگان خدای
میان چرخ و ضمیر تو واسطه است و سفیر
طراز دفتر تاریخ ساختی سیرت
اگر بعصر تو بودی محمد بن جریر
اگر چه دست اجل را طویل کرد خدای
اجل زدامن تو دست خویش کرد قصیر
فضایل تو نگردد بوهم ما معدود
که وهم ماست قلیل و فضایل تو کثیر
همی دلیل کند با عنایت و کرمت
که در زمانه نه غمناک ماند و نه فقیر
هر آن زمین که بر آن مرکب تو پای نهد
در آن زمین نکند شیر دست زی نخجیر
اگر زمانه بقنطار در نهد پیشت
بود بچشم تو قنطار کمتر از قمطیر
اگر سعیر بفکرت کنی گشاده شود
دری زرحمت فردوس بر عذاب سعیر
وگر کنی زدمن وز طلل بهمت تو
دمن شود چو خورنق طلل شود چو سدیر
جماعتی که زامر تو سرکشی کردند
شدند سخره ی مأمور تو صغیر و کبیر
زبهر خواستن حاجت آن جماعت را
ببارگاه تو امروز حاجتست و مسیر
بود بمدح تو افزون مدیح را رونق
بود بعید زیادت نماز را تکبیر
اگر چه بر دل مردم خرد امیر شدست
ضمیر روشن تو بر خرد شدست امیر
منم که آرزوی من همیشه خدمت تست
چنانکه آرزوی کیمیا گران اکسیر
هر آن شبی که خیال تو بینم اندر خواب
هزار نیکویی آن خواب را کنم تعبیر
همه رکاب تو بوسد که در دماغ منست
غبار اسب تو خوشبوی تر زبوی عبیر
نیامدست زمن در وجود هیچ گناه
کز آن گناه همی خورد بایدم تشویر
زخویشتن نشناسم همی جز آن گنهی
که در پرستش و مدح تو کرده ام تقصیر
مرا بپرور و بپذیر عذر من زکرم
که تو کریم رهی پروری و عذرپذیر
همیشه تا که خلایق هنر کنند بجهد
زبهر مرتبه و فایده شب و شبگیر
هنر زرای رفیع تو باد مرتبه جوی
خرد زلفظ شریف تو باد فایده گیر
چو نوبهار بهر بقعتی ترا آثار
چو آفتاب بهر کشوری ترا تاثیر
عدو و خصم تو و حاسد و مخالف تو
عدیل رنج و عنا و بدیل گرم و زحیر
یکی زناله چو نای و یکی زمویه چو موی
یکی بزردی زر و یکی بزاری زیر
***
در مدح ابوالغنایم تاج الملک فارسی
عاشق آنم که عنابش همی بارد شکر
فتنه ی آنم که سنجابش همی پوشد حجر
خسته ی آنم که از گل توده دارد بر سمن
بسته ی آنم که از شب حلقه دارد بر قمر
از شرر هرگز جدا آتش نگردد پس چرا
بر رخ او آتشست و جسم من بارد شرر
موی من بنگر چو خواهی عاشقی سیمین سرشک
موی او بنگر چو خواهی دلبری زرین کمر
تا ببینی زر او در دلبری بر روی سیم
تا ببینی سیم من در عاشقی بر روی زر
ای بت زیبا و شیرین سخت غایب گشته ای
راست گویی حور بودت مادر و یوسف پدر
حور باید مادر و یوسف پدر تا در جهان
چون تویی آید بزیبایی و شیرینی پسر
زلف مشکینت زبی شرمی و بی آبی که هست
هر زمان بر عارضت پیدا کند لعبی دگر
گه زسنبل خوشه ای سازد بگرد نسترن
گه زعنبر چنبری سازد بگرد معصفر
گه زبی شرمی نهد بر سوسن آزاد پای
گه زبی آبی نهد بر لاله ی سیراب سر
گه زمشک و غالیه بر سیم سازد ساحری
همچو کلک تاج ملک شهریار دادگر
صدر دنیا بوالغنایم کز سعادتهای چرخ
سوی درگاهش غنیمت های فتحست و ظفر
قوتی دارد زرایش زان بلند آمد فلک
نسبتی دارد زلفظش زان عزیز آمد گهر
با لقای او بصر تفضیل دارد بر زبان
با ثنای او زبان تقدیم دارد بر بصر
آب دریا قطره قطره لؤلؤ مکنون شدی
گر بدریا بر خیال همتش کردی گذر
باغ را هرگز نبودی آفت از باد خزان
گر زابر جود او بر باغ باریدی مطر
ملک همچون طالعست و رای او چون مشتری
اینت نیکو طالعی کز مشتری دارد نظر
رادمردان را سپر شد تیر پیک کلک او
دیده ای تیری که باشد رادمردان را سپر
ای زلفظ تو جهانی پرمعانی یک سخن
وی زسهم تو سپهری پرمعالی یک اثر
سایه ی بخت تو دارد هر چه سعدست از نجوم
مایه ی عقل تو دارد هر چه جودست از صور
بخشش تو در مروت هست احسان و کرم
دانش تو در کفایت هست برهان هنر
پیش سلطان هست جاهت بیشتر هر ساعتی
لاجرم در ملک و دولت هست جایت پیشتر
خانه ی محروس و فرزند عزیز شاه را
کدخدای نامداری و وزیر نامور
از جلال تو سه حضرت را جلالست و شرف
وز جمال تو سه دیوان را جمالست و خطر
تا قلم گشتست در دست تو مفتاح فتوح
هست هر سال نوی این شاه را فتحی دگر
گاه جوش لشکرش در شام و در انطاکیه
گاه گرد مرکبش در خلخ و در کاشغر
قهرمان ملک او شد رای تو در شرق و غرب
ترجمان تیغ او شد کلک تو در بحر و بر
خسروان را خانه و گنج و پسر باشد عزیز
شاه را هستی تو تاج خانه و گنج و پسر
روزگار تو پدر را و پسر را در خورست
هم پسر نازد همی از روزگارت هم پدر
تا کفایت های تو در ملک و دین پیدا شدست
سوی خاطرها زمعنی ها همی آید حشر
رای تو مانند گردونست کز تاثیر اوست
هم بدین اندر عجایب هم بملک اندر عبر
کی رسد بر مایه ی قدر تو وهم شاعران
زانکه وهم شاعران زیرست و قدر تو زبر
طبع من از شاعری باغی شگفتست و بدیع
تا در آن باغ از مدیح تو نشاندستم شجر
بیشتر گردد همی هر ساعت او را بیخ و شاخ
تازه تر گر گردد همی هر ساعت او را برگ و بر
عنبر و مشکست گویی برگ و شاخش یک بیک
لؤلؤ و لعلست گویی برگ و بارش سربسر
تا فلک در عالم کبری همی دارد مقام
تا بشر در عالم صغری همی سازد مقر
از نحوست هر زمانی دشمنانت را نفیر
وز سعادت هر زمانی دوستانت را نقر
از نظرهای تو خرم روزگار کارساز
وز هنرهای تو شاکر شهریار دادگر
***
در مدح سیدالرؤسا ابوالمحاسن محمد بن فضل الله
ربود از دلم آن زلف بی قرار قرار
نهاد بر سرم آن چشم پرخمار خمار
سرم گرفته خمارست همچو چشم بتم
دلم چو زلف بتم ناگرفته است قرار
دهان یارم مانند نقطه ی سیمست
کشیده گرد وی از غالیه یکی پرگار
اگر ستاره بپرگار در بود شب و روز
بنقطه در زچه معنی ستاره دارد بار
صفات دیده ی بیمار و زلف رنجورش
شدست طرفه وزان طرفه تر ندیدم کار
که مستمند منم هست زلف او رنجور
که دردمند منم هست چشم او بیمار
از آن قبل که بالماس سفت نرگس خوش
بکهربا با جزع منست لؤلؤ بار
زجزع من سر الماس او کشد لؤلؤ
که سفته گردد زالماس لؤلؤ شهوار
وزان قبل که زره وار حلقه شد زلفش
بلند قامت من خم گرفت چنبروار
بروزگار جدائیش تکیه کرد ستم
بدان قبل که رسن را بچنبرست گذار
کجا زگرمی عشقش برآورم نفسی
زسردی نفس من نهان کند رخسار
یقین شدست که رخسار او چو گلزارست
گمان کند که زسرما تبه شود گلزار
گرش بیابم بیزارم از خدا و رسول
اگر شود زکف پای او لبم بیزار
سزد که بر لب من پای او نهد منت
چو دست سید احرار بر لب احرار
معین مملکت و مجد دولت سلطان
که ملک و دولت ازو یافتست استظهار
ابوالمحاسن پیرایه ی محاسن خلق
محمد آیت دین محمد مختار
غبار فتنه و بیداد بود در عالم
بآب عدل زعالم فرونشاند غبار
اگر زمین همه از جود او خورد باران
دی و تموز و خزان را بود نسیم بهار
فلک زشکل دواتش همی برد تدویر
قمر زرفتن کلکش همی شود سیار
همیشه مهر فلک را زهمتش حسدست
که نوربخش تر از مهر همتش بسیار
شعاع مهر زمین را بروز باشد و بس
شعاع همت او روز و شب بود هموار
اگر سکندر سدی کشید زاهن و روی
بپیش لشکر یاجوج بس شگفت مدار
تو آن نگر که معین ممالک ار خواهد
بگرد ملک در از سیم و زر کشد دیوار
ایا بحشمت اصلی برآورنده ی فخر
و یا بقدت کلی فروبرنده ی عار
بآفتاب عطارد پرست ماند راست
گرفته دست جواد تو کلک ملک نگار
زصورت تو همی روشنی پذیرد چشم
چنانکه آینه صورت پذیرد از دیدار
بزر و سیم توانگر شدست دشمن تو
که چشم او چو درم گشت و روی او دینار
خدای خیر و صلاح جهانیان زتو کرد
چنین اثر نه شگفت از مؤثر الاثار
صلاح جمله ی گیتی و خبر جمله ی خلق
فذلک است شمار ترا بروز شمار
میان پیرهن اندر ترا یکی بحرست
چگونه بحری کآن را پدید نیست کنار
چگونه بحری کز وی گهر برند ملوک
چگونه بحری کز وی خجل شوند بحار
بخار او همه هست افتخار و موج شرف
که دید بحر شرف موج افتخار بخمار
تویی که عالم از اسرار تست خرم و خوش
گوا بسست بدین حال عالم الاسرار
بقای تست و فنای مخالف تو مراد
ستاره را زمسیر و سپهر را زمدار
مخالفان تو پیکار ساختند همی
بر اسب کین و تعصب همی شدند سوار
زبس نحوست و ادبار خود ندانستند
که با سعادت و اقبال تو بود پیکار
بزهر مار اگر حیلتی همی کردند
کنون سر همگان کوفتی تو چون سر مار
و گر نهفته برافروختند آتش کین
بسوختند بر آن آتش نهفته شرار
و گر درخت عداوت همی بپروردند
از آن درخت بجز مدبری نیامد بار
و گر زبهر تو چاه بلا همی کندند
کنون بچاه درافتاده اند مدبر و خوار
بنعمت تو که باشند هم در این مدت
برآمده زبن چاه و رفته بر سر دار
خجسته اختر فالی که من رهی بزدم
که دشمنان ترا بخت بشکند بازار
در آن قصیده ی دیگر چنانکه فال زدم
زدشمن تو برآورد روزگار دمار
سپاس دار که ایزد سپاس داشت ترا
بشکر کوش که دشمن بدست تست شکار
همیشه تا که بود چرخ هفت و کشور هفت
ستاره هفت و طبایع چهار و فصل چهار
همیشه تا که بخاک اندرون بود نیران
همیشه تا که بچرخ اندرون بود انوار
موافقان تو بادند در رسیده بنور
مخالفان تو بادند در رسیده بنار
بروزگار جوانی و بخت نازد مرد
که زین سه چیز بود نظم شغل و رونق کار
همیشه بادی در سایه ی عنایت شاه
زروزگار جوانی و بخت برخوردار
***
در مدح شرف الملک ابوسعد محمد بن منصور
ترک نزاید چنو بکاشغر اندر
سرو نروید چنو بغاتفر اندر
خوب تر از عارضش ندید و نبیند
هیچ کسی پرنیان بشوشتر اندر
هست دو زلفش همیشه پرشکن و بند
بند و شکن هر یکی بیک دگر اندر
عمدا گویی کسی زعنبر سارا
سلسله بستست گرد معصفر اندر
چون قمرستش رخان و هست شب و روز
روشنی چشم من بدان قمر اندر
چون شکرستش لبان و هست مه و سال
آرزوی طبع من بدان شکر اندر
عاشق آن دلبرم که هر شب و هر روز
طعنه زند روی او بماه و خور اندر
از دل بی رحمتش نهاد خداوند
غایت سختی بآهن و حجر اندر
گر بشناسد که آب دارم و آتش
از غم عشقش بدیده و فکر اندر
زآتش و آبم بترسد و نگذارد
تا دهمش بوس و گیرمش ببر اندر
ماه تمامست در جمال و ملاحت
نیست نظیرش بعالم صور اندر
از غم آن ماه بی نظیر بنالم
پیش خداوند مشتری نظر اندر
سید آزادگان که از شرف اوست
جان بتن ملک شاه دادگر اندر
کنیت و نامش حساب سعد و محامد
کرد فذلک بدفتر هنر اندر
هست کریمی که شد بنامش منسوخ
نام کریمان بقصه و سمر اندر
چون گهرست او و روزگار چو بحرست
بحر چه داند بقیمت گهر اندر
هست چو خورشید در میانه ی اجرام
مرتبت او بنسبت پدر اندر
پیر و جوان را زطلعتش بفزاید
نور طبیعی بقوت بصر اندر
طلعت او روشنست و هست همانا
روشنی او بکوکب سحر اندر
ای بسزا مهتری که از هنر و عقل
نیست مثالت میانه ی بشر اندر
هر که زمهر تو آب روی نجوید
سوخته گردد بآتش سقر اندر
در نظر دوستان خویش نگه کن
شاد و سراسر بنصرت و ظفر اندر
راست تو گویی که کردگار نهادست
مهر سعادت بدست آن نظر اندر
در حشر دشمنان خویش نگه کن
راست یکایک بمحنت و ضرر اندر
راست تو گویی که کردگار کشیدست
خط شقاوت بگرد آن حشر اندر
هر که کمر بست بر وفاق تو بستیش
عز مخلد ببند آن کمر اندر
کین و خلاف تو آتشیست که دارد
مرگ مخالف بشعله و شرر اندر
کلک تو ابریست کش مطر همه درست
مشک سرشته بقطره ی مطر اندر
چون شود اندر بنان تو درر افشان
خیره کند عقل را بدان درر اندر
باز چو از نقش مشک سازد بر سیم
گیرد روی مخالفان بزر اندر
او شجر دولتست و تو بکفایت
دست زدستی باصل آن شجر اندر
نقش حساب تو تا بود ثمر او
سجده کند پیش تخت آن ثمر اندر
بار خدایا چو من مدیح تو خوانم
پیش جهان دیدگان نامور اندر
از شرف نام تو کشند چو سرمه
خاک کف پای تو بچشم سر اندر
من رهی انعام تو زبهر تفاخر
فاتحه کردم بنامه و سیر اندر
وز قبل مدح تو جواهر معنی
مرسله کردم بخاطر و فکر اندر
تا ظفر و حشمتست اهل خرد را
باش تن آسان بحشمت و ظفر اندر
گشته زیادت زعمر و جاه تو هر روز
قربت تو پیش شاه تاجور اندر
تو زبر تخت بر مدار سعادت
دشمن تو زبر تخته و مدر اندر
***
در لغز قلم و مدح ابوالغنایم تاج الملک
ای پرنگار گشته زتو دور روزگار
وز دور آسمان تن تو گشته پرنگار
گر نیستی صدف زچه معنی بود همی
جای تو بحر و در دهنت در شاهوار
آری باتفاق تویی آن صدف که هست
در تو بی نهایت و بحر تو بی کنار
مشکین ترا نقاب و حریرین ترا سلب
سیمین ترا بساط و ادیمبن ترا حصار
سیم کشیده در تن تو گشته ناپدید
مشک سرشته بر سر تو گشته آشکار
در زیر امر تو زختن تا بقیروان
در زیر حکم تو زعدن تا بقندهار
کار هنر زشخص ضعیف تو مستقیم
بند خرد بنفس شریف تو استوار
ای ترجمان خاطر و شایسته ترجمان
ای رازدار فکرت و بایسته رازدار
صراف دانش تو و صراف بی قیاس
نقاش دولت تو و نقاش بی شمار
مرغی و نامه از تو بپرد همی چو مرغ
ماری و دشمن از تو بپیچد همی چو مار
بی چشم دور بینی و بی باد زود رو
بی عقل تیز فهمی و بی زور کامکار
ملک از تو خرمست اگر چه تویی دژم
گنج از تو فربهست اگر چه تویی نزار
لؤلؤ پراگنی چو دهان پر کنی زمشک
یاقوت گستری چو زبان بر زنی بقار
سرو سعادتی و معالیت هست برگ
شاخ کفایتی و معانیت هست بار
محتاج را مبشر جودی بروز بزم
مظلوم را مبشر عدلی بروز بار
پستی ولیکن از تو شود قدرها بلند
جیری ولیکن از تو ندانند اختیار
بر فرق روزگار تویی تاج ملک بخش
در دست تاج ملک شهنشاه روزگار
فرخنده بوالغنایم کاحرار ملک را
از خدمتش غنایم جاهست و افتخار
صدری که از جواهر اقبال دولتش
عقدست تا قیامت در گردن تبار
در همتش همی نرسد گردش فلک
گویی فلک پیاده شد و همتش سوار
دست زمانه سرمه کشد چشم خویش را
چون بر هوا رسد زسم اسب او غبار
فرزانه را فتوت او هست حق شناس
آزاده را مروت او هست حق گزار
ابر سخاش را همه زرین بود سرشک
بحر ثناش را همه مشکین بود بخار
از شمع مهر او امل آرد همی فروغ
وز خمر کین او اجل آرد همی خمار
در بند خشم اوست تن دشمنان اسیر
در دام شکر اوست دل دوستان شکار
از نام اگر عنایت او هست نیست ننگ
وز فخر اگر اشارت او هست نیست عار
گرچه درم زنقش بدیعست و نامور
ور چه حرم زامن شریفست و نامدار
نقش درم زخامه ی او هست مسترق
امن حرم زخانه ی او هست مستعار
ای از نفاذ امر تو و سنگ حلم تو
در چرخ بی قراری و اندر زمین قرار
گردون بزینهار فرستد ستاره را
پیش کسی که پیش تو آید بزینهار
در سایه ی عنایت تو روبه ضعیف
دنبال شیر شرزه نخارد بمرغزار
نور سعادت تو همی زر کند زخاک
بوی عنایت تو همی گل کند زخار
گرچه زاقتران ستاره است تاج و بند
ور چه زانقلاب زمانه است تخت و دار
آن کز تو شد بلند نگشت از ستاره پست
وان کز تو شد عزیز نشد از زمانه خوار
زان واقعه که ملک بدو گشت دردمند
زان حادثه که دهر بدو گشت سوگوار
ناقص نگشت جاه تو درصدر مملکت
کمتر نگشت قدر تو در پیش شهریار
لابل که یک امید تو از بخت شد دویست
لابل که یک قبول تو از شاه شد هزار
پشت شریعتی تو و یزدانت باد پشت
یار حقیقتی تو و سلطانت باد یار
امروز هست مایه ی تو بیشتر زدی
و امسال هست حشمت تو بیشتر زپار
طغرا و دار مملکت و گنج شاه را
هستی بکلک و دست نگهدار و گوشوار
جز دست چون تویی نگزارد چنین سه شغل
جز کلک چون تویی ننگارد چنین سه کار
از قوتی که دست ترا داد آسمان
وز قدرتی که کلک ترا داد کردگار
اقرار داده اند همه عاقلان که هست
دست تو دست حیدر و کنک تو ذوالفقار
طمع مرا مدیح تو پوشید جامه ای
کز گوهرست پودش و از عنبرست تار
زر سخن بنزد تو پاک آورد همی
زیرا که خاطر تو همی گیردش عیار
گرچه سخنوران و بلند اختران همی
شعرم کنند نسخت و دارند یادگار
زاحسنت تو بزرگم و در شاعری زتست
طبع مرا حلاوت و شعر مرا شعار
تا از یسار قبله بودم نجم را مسیر
تا از یمین قبله بود چرخ را مدار
باد از مسیر نجم ترا یمن بر یمین
باد از یسار چرخ ترا یسر بر یسار
مهر تو باد در بصر دوستان چو نور
کین تو باد در نظر دشمنان چو نار
***
در وصف حصاری و مدح پادشاه
آسمان بی مدارست این حصار استوار
آفتاب بی زوالست این مبارک شهریار
بر همه عالم همی تابد بتابید خدای
آفتاب بی زوال و آسمان بی مدار
گفتم ایزد با زمین پیوسته کرد این آسمان
تا بود در زیر پای شهریار روزگار
زاستواری و بلندی پایه دارد آن که هست
همچو رای و عزم شاهنشه بلند و استوار
شاه را از هیچ خصم و هیچ دشمن باک نیست
کس نیاید پیش او هرگز بجنگ و کارزار
این حصار از بهر آن کردست تا بنهد درو
مال های بی حساب و گنج های بی شمار
تا نه بس بود و بیارد مال مصر و گنج روم
برکشد بر گردن گردان بدین فرخ حصار
ای شهنشاهی که زیر اختیار تست دهر
چرخ را بر اختیار تو نبینم اختیار
نام آن کس کو ترا بنده نباشد هست ننگ
فخر آن کس کو ترا چاکر نباشد هست عار
کین تو زیر زمین دشمن همی دارد نهان
وهم تو گرد جهان حاسد همی گیرد شکار
خاک و باد و آب و نارست ای عجب طبع جهان
هست چشمش پر زآب و هست جانش پرزنار
ای بفرمان تو کرده شهریاران اقتدا
وی پیمان تو کرده نامداران افتخار
مرکبت را هر زمان طاعت گزارد آسمان
بنده ات را هر زمان مدحت سراید روزگار
از معادی موکبی وز موکب تو یک غلام
از مخالف لشکری وز لشکر تو یک سوار
تا مکانست و مکین و تا زمانست و زمین
تا شهورست و سنین و تا خزانست و بهار
امن خلق روزگاری روزگارت باد پشت
پشت دین کردگاری کردگارت باد یار
رهنمایت باد دولت در سفر هم در حضر
کارسازت باد یزدان در نهان و آشکار
***
در مرثیه ی ملکشاه و خواجه نظام الملک
شغل دولت بی خطر شد کار ملت با خطر
تا تهی شد دولت و ملت زشاه دادگر
مشکلست اندازه ی این حادثه در شرق و غرب
هائلست آوازه ی این واقعه در بحر و بر
مردمان گفتند شوریدست شوال ای عجب
بود ازین معنی دل معنی شناسان را خبر
سر این معنی کنون معلوم شد از مرگ شاه
ملک و دولت در مه شوال شد زیر و زبر
رفت در یک مه بفردوس برین دستور پیر
شاه برنا از پی او رفت در ماهی دگر
شد جهان پرشور و شر از رفتن دستور و شاه
کس نداند تا کجا خواهد رسید این شور و شر
این بلاها هیچ زیرک را نبد اندر ضمیر
وین حوادث هیچ دانا را نبد اندر فکر
کرد ناگه قهر یزدان عجز سلطان آشکار
قهر یزدانی ببین و عجز سلطانی نگر
ای دریغا این چنین شاه و وزیری این چنین
چون برفتند از جهان ناگاه با آن زیب و فر
شد بجیحون امر و نهی ارسلان سلطان هبا
شد بدجله نفی و اثبات ملک سلطان هدر
دهر پر تنبل بجیحون با پدر شد مهرورز
چرخ پردستان بدجله با پسر شد کینه ور
از وفات هر دو خسرو بر کنار هر دو آب
صد هزاران خلق را آتش فگند اندر جگر
موج زد دریای غم تا شاه دریا دل بمرد
هست زیر موجش از انطاکیه تا کاشغر
آن چه وهنی بود کز کیوان بایوانش رسید
تا زایوانش بکیوان شد خروش نوحه گر
بود عدلش بیشتر هر روز با ما لاجرم
هست شور مرگ او هر روز با ما بیشتر
مملکت را ایمنی از ملک او پیوسته بود
ایمنی آمد بسر چون عمر او آمد بسر
داشت گیتی با بقای او دری اندر جنان
دارد اکنون با فنای او دری اندر سقر
در سقر دود و شرر باشد بلی و اینک شدست
دیده ها از مرگ او پردود و دلها پرشرر
سالها کرد از هنرمندی سفر گرد جهان
با ظفر برگشت و با نیک اختری شد زی سفر
از جهان امسال داد او را هزیمت روزگار
این هزیمت چون فتاد او را پس از چندین سفر
آفرید ایزد صدف در آب و در اندر صدف
خاک را بر آب رشک آمد ازین معنی مگر
چاکر او چرخ گردون بار شد تا او گرفت
در شاهنشه صدف کردار او در گوش و بر
هست خورشید فلک تا روز حشر اندر محاق
هست خورشید زمین تا نفخ صور اندر مدر
در بصر از دیدن او تیرگی آمد همی
و آن به از نادیدن او تیرگی اندر بصر
خسروا گر مستی از مستی بهشیاری گرای
ور بخواب خوش دری از خواب خوش بردار سر
تا ببینی امتی را خسته ی تیر قضا
تا ببینی عالمی را بسته ی بند قدر
تا ببینی باغ ملکت را شده بی رنگ و بو
تا ببینی شاخ دولت را شده بی برگ و بر
ملک بینی منقلب گشته زگوناگون شگفت
دهر بینی مضطرب گشته زگوناگون عبر
ای دریغا شخص تو با جانور در زیر خاک
واندر آشوب اوفتاده با هزاران جانور
از تو والاتر که پوشد در جهانداری قبا
وز تو زیباتر که بندد در جهانگیری کمر
بی تو شاید گر نروید از زمین هرگز نبات
بی تو شاید گر نبارد هرگز از گردون مطر
همچو اسکندر بپیمودی همه روی زمین
هر چه ممکن بود بنمودی زمردی و هنر
بر زمین چون پادشاهی برگرفتی کاستی
بر فلک چون بدر گردد کاستن گیرد قمر
رفتی و بگذاشتی بر دیده ی من اشک خویش
تا چو خوانم مدح تو بر من فروبارد درر
چهره و اشکم زتیمار تو شد چون زر و سیم
تا خطاب نام تو منسوخ شد بر سیم و زر
پرشکر بود از مدیح تو زبانم مدتی
هستم از مدح تو اکنون خون ناب اندر شکر
نام و نان من بیفزودی و فرمودی مرا
تا بنظم آرم فتوحت را بلفظی مختصر
خاطرم نظم فتوحت را گهر در رشته کرد
رشته ها بگسست و از چشمم برون آمد گهر
گر زگیتی کرد فانی قهر یزدانی ترا
هست باقی از سر تیغ تو در گیتی اثر
آن درختی کز فتوحت تا قیامت رسته گشت
ببخش اندر خاورست و شاخش اندر باختر
تخت تو جای پسر کرد آن خداوندی که او
کرد از آغاز شاهی تخت تو جای پدر
از تو در خلد برین جان پدر خشنود بود
باد در خلد برین جان تو خشنود از پسر
با بشر کردی فراوان خبر در دار فنا
باد در دار بقا حشر تو با خیرالبشر
شخص پاک تو بخاک آمد سزای رحمتش
سوی شخص تو زرحمت باد ایزد را نظر
شاعر مخلص معزی با دعا و قربتت
روی بر خاکت نهاده همچو حاجی بر حجر
***
در تأسف بر قتل خواجه
الا ای گردش گردون دوار
ندانی جز بدی کردن دگر کار
نگردی رام با کس در زمانه
نبندی دل بمهر هیچ دیار
گروهی را نمایی شادمانی
وزیشان دور داری رنج و آزار
پس آنگه ناگهان دودی برآری
از آن دوده بدرد و داغ و تیمار
بچشم تو چه دانا و چه نادان
بپیش تو چه بر تخت و چه بر دار
خداوندی که آرام جهان بود
درو امید بسته خلق هموار
بدست جاهلی جان گرامیش
ربودی از تن پاک اینت غدار
چو خواجه خود نپروردی چو بچه
چرا پرورده را خوردی چنین خوار
نه عهدش بود اصلت را دلایل
نه دستش بود روزت را نمودار
نه او بد مرکز دوران عهدت
نه پرگار تو او را بود رفتار
چرا بگسستی آن جانش ندانی
که بی مرکز نگردد هیچ پرگار
الا یا آفتاب صبحگاهی
بدین کی بودی از عالم سزاوار
نه تو رفتی که قدرت رفت و دولت
نه تو مردی که رایت مرد و آثار
نه دولت را بود زین بیش رونق
نه فرمان را بود زین بیش دیدار
تو بودی رازق رزق زمانه
دروغ تنگدستان را خریدار
ترا دانم نکشت آن کو ترا کشت
که رزق مردمان را کشت ناچار
در روزی بست و راه شادی
سر دولت برید و دست مقدار
درخت جود را برکند و افگند
سخا را بیخ و بخشش را نگونسار
خداوندا پس از تو کی دهد دل
که مدحت را کنم در وهم تکرار
دریغا وا دریغا زان نگویم
که از گریه برآمد طبع از کار
همی گویم برسم پادشاهی
فروخفت و نگردد نیز بیدار
***
در مدیحه
در هر چمن از گردش خورشید منور
درست بپیمانه و مشکست بساغر
دری که بدو روی زمین گشت موشح
مشکی که بدو روی هوا گشت معطر
گر زنده نگشتند بگلزار و بکهسار
هم مانی صورتگر و هم آزر بتگر
کهسار چرا گشت پر از صورت مانی
گلزار چرا گشت پر از لعبت آزر
بر طرف چمن هست مگر تخت سلیمان
بر فرق شجر هست مگر تاج سکندر
بس خرم و آراسته شد باغ بنوروز
ما نا که گرفتست زروی بت من فر
تشبیه بهار ای بت دلبند بلاجوی
هرچ آن نگرم با صفت تست برابر
تا پیچ و خم از زلف تو بر دست بنفشه
تا راستی از قد تو بر دست صنوبر
چون خط تو آمد بصفت سنبل و شمشاد
چون عارض رنگین تو آمد گل احمر
در کوه نگه کردی و در باغ گذشتی
تا چون رخ و چون چشم تو شد لاله و عبهر
نی نی که صفات تو زخوبی و ملاحت
صد بار زتشبیه بهارست نکوتر
هرگز نبود خم بنفشه بسر ماه
و اینک بسر ماه شد آن زلف چو چنبر
هرگز زصنوبر نبود تافته خورشید
وز قد تو شد تافته خورشید منور
با سنبل و شمشاد دو پیکر نبود جفت
جفت خط مشگین تو گشتست دو پیکر
بر گل نبود سلسله از عنبر سارا
صد سلسله بر عارض تو هست زعنبر
لاله نکند بستر و بالین زشب تار
شب را زرخ تست چه بالین و چه بستر
عبهر نکند غمزه و دل نگسلد از تن
زلف تو کند غمزه و دل بگسلد ازبر
چونانکه تو از خوبی و گیتی زبهارست
از مدح خداوند دلم هست توانگر
من بنده ام و بندگیم هست مطوق
من دوستم و دوستیم نیست مزور
در بندگی آنجا که ترا حلقه مرا گوش
در دوستی آنجا که ترا پای مرا سر
صد بوسه دهم بر کف پای تو من امروز
عذرم بپذیری و مرا داری باور
آن لب که کف پای تو امروز ببوسد
فرداش علی بوسه دهد بر لب کوثر
تا خشنودی و عفو و رضای تو نباشد
عاطر نشود خاطر من بنده ی چاکر
تا پیرهن یوسف یعقوب نباشد
روشن نشود دیده ی یعقوب پیمبر
تا سعد دهد نفع و کند عیش مهنا
تا نحس کند ضر و کند رنج میسر
تقدیر قدر حکم ترا گشته متابع
تأثیر فلک امر ترا گشته مسخر
باقی بتو تأیید چو اجسام بارواح
قائم بتو اقبال چو اعراض بجوهر
نوروز تو و عید تو فرخنده و میمون
مستقبلت از ماضی خرم تر و خوش تر
از سعد نصیب ولیت باد همه نفع
وز نفع نصیب عدویت باد همه ضر
***
در مدح ابوالفتح علی بن حسین مجیرالملک
زان دو رشته در مکنون زان دو لعل آبدار
چند باشد جزع من بر کهربا بیجاده بار
جزع من بر کهربا بیجاده بارد تا بتم
در مکنون دارد اندر زیر لعل آبدار
لعل آن بت آب حیوانست پنداری کزو
هر که یک شربت خورد جاوید ماند خضروار
گر بخار عنبری دارد ندارم بس عجب
آب حیوان را سزد گر عنبرین باشد بخار
تا بود رخسار یار از نور چون نار لطیف
رنگ آب نار دارد اشک من در عشق یار
هر کجا رخسار او را بینی و اشک مرا
شعله شعله نار بینی قطره قطره آب نار
دل چو دوزخ دارم اندر عشق و تن چون ماه نو
تا چو حور و آفتابست آن پری زاده نگار
آتش دوزخ شنیدی مسکن حور بهشت
ماه نو دیدی گرفته آفتاب اندر کنار
زلف او مارست و مورست آن خط مشکین او
من عجب دارم همی تا مور چون زاید دمار
چون بهارست آن خط و مور اندر آن نشگفت از آنک
سر برآرد مور چون پیدا شود بوی بهار
میر خوبانست و منشور امارت یافتست
و اینک آن منشور گرد عارضش هست آشکار
هر که منشورش ببیند پیش او خدمت کند
تا بیاراید بتوقیع وزیر شهریار
صاحب عادل مجیرالملک آن کز عدل اوست
ملک و دولت را ثبات و دین و ملت را قرار
آفتاب فتح ابوالفتح آن که از هفت آسمان
بر سر او رحمت سعدست هر ساعت نثار
عالم آرای و مبارک رای دستوری که هست
در عدد یک شخص و از فضل و کفایت صد هزار
آن که چون معبود عالم را بعدلش مژده داد
پیش از آدم کرد یزدان عدل او را ابتکار
بر جبال و بر بحار افتاد نور دولتش
زر و گوهر منعقد شد در جبال و در بحار
فرق بر فرقد رسد گر عدل او یابد شرف
شعر بر شعری رسد گر مدح او یابد شعار
شد رهین منت و شکرش دل آزادگان
آفرین بر جان صیادی که گیرد دل شکار
چون زایوان اسب اندر سوی میدان تازد او
عقل پندارد که خورشیدست بر گردون سوار
توتیای چشم دولت شد غبار اسب او
اسب چون خورشید راند توتیا باشد غبار
هست همچون نار و خاک از تیزی و آهستگی
خشم او گاه سیاست حلم او گاه وقار
خاک را گر نار فرمانبر شود اندر ازل [کذا]
زانکه اندر طبع او فرمانبر خاکست نار
تا مدارست آسمان آبگون را بر مدر
هست ملک شاه را بر مد کلک او مدار
مشک خوارست آن همایون کلک در انگشت او
مشک خواری درفشان کز او بود صد مشک خوار
گه زبان را نایبست و گاه خاطر را وکیل
گاه دل را ترجمانست و خرد را راز دار
چون بباید دید باشد بی بصر باریک بین
چون بباید گفت پاسخ بی سخن پاسخ گزار
جفت شیران بود گاه کودکی اندر اجم
گاه پیری صحبت شیران از آن کرد اختیار
معجزست این کلک دستور ملک اندر عجم
همچنان کاندر عرب همنام او را ذوالفقار
ای کفت در سیم و زر زنهار خورده گاه جود
هم کفت داده زمحنت زایران را زینهار
همت هر کس بگیتی خواستاری خواستست
آخر از رسم تو دارد رونق و ترتیب کار
ماه تابان گرچه گیتی را بیفروزد بنور
آخر از خورشید تابانست نورش مستعار
تازه رویی باید آنکس را که باشد ملک بخش
کامکاری باید آنکس را که باشد بردبار
از جوانمردی تویی در ملک بخشی تازه روی
وز جوان بختی تویی در بردباری کامکار
آن که در جان شاخ مهرت کشت روز آشتی
وان که در دل تخم کینت کشت روز کارزار
شاخ مهرت بر رخ آن ارغوان آورد بر
تخم کینت در دل این زعفران آورد بار
چون شود طبع من اندر مدح تو معنی سگال
چون شود کلک من اندر شکر تو دفتر نگار
وهم من بنماید اندر شاعری سحر حلال
کلک من بچکاند اندر ساحری زر عیار
حله هایی بافتم بر کارگاه طبع خویش
کز ثنا و شکرتست آن حله ها را پود و تار
عید اضحی سنت و رسم خلیل آزرست
اهل ملت را برسم و سنت او افتخار
زحمت حجاج باشد بر در کعبه چنانک
زحمت زوار باشد در سرایت روز بار
گرچه کعبه با منا و باصفا مشتاق تست
ور چه رای و همت تو نیست خالی زان دیار
حاجت بیچاره ای کردن روا بی حجتی
به زصد حجست در دیوان حق روز شمار
آنچه درویشی توقع کرد و توقیع تو یافت
به زصد عمره است و در عمره است خیر کردگار
این دعاهای مبارک باد وقتی مستجاب
بر تن و عمر تو و در عمر شاه روزگار
تا بود دریا و کوه و تا بود کیوان و هور
باد رای و طبع و قدر و حزم تو چون هر چهار
رای چون خورشید رخشان قدر چون گردون بلند
طبع چون دریا توانگر حزم چون کوه استوار
ایزد از عزت حصاری ساخته پیرامنت
بخت و دولت کوتوال و پاسبان آن حصار
مادحت با خاطری چون آتش و طبعی چو آب
بدسگالت باد پیما و حسودت خاکسار
بر تو فرخ روزگار عید و ایام خزان
وز بتان قند لب ایوان تو چون قندهار
***
در مرثیه ی فخرالملک و وزارت پسرش قوام الملک محمد
گر زحضرت بسوی خلد برین رفت پدر
گشت چون خلد برین حضرت از اقبال پسر
ور بغرب اندر یک باره نهان شد خورشید
از سوی شرق پدید آمد تابنده قمر
ور شجر در چمن ملک بیفتاد زپای
پایدارست هم اندر چمن ملک ثمر
ور شد از بیشه ی دولت اثر شیر ژیان
اندر آن بیشه هم از بچه ی شیرست اثر
ور زآفاق بشد فرخی فر همای
باز بگشاد در آفاق بپیروزی پر
ور شد از دور فلک زیر زمین بحر کرم
موج زد بر فلک از روی زمین بحر هنر
پسر فضل کریمی که بافضال و کرم
از جهان ختم محمد همه فتحست و ظفر
خواست از آفت و آشوب درین ماه نفیر
آمد از راحت و آرام درین ماه نفر
جامه ی تعزیه افگند در آن ماه قضا
مژده ی تهنیت آورد درین ماه قدر
پیش یزدان بقیامت گله و شکر کند
پدر از ماه محرم پسر از ماه صفر
بودنی بود و قلم رفت و چنان خواست خدا
که ستاند زیکی ملک و سپارد بدگر
از پسر هست بعقبی پدر افروخته جان
وز پدر هست بدنیا پسر افراخته سر
ای امیری که ترا هست امارت زیبا
وی وزیری که ترا هست وزارت در خور
هم کریم بن کریم بن کریمی زنسب
هم وزیر بن وزیر بن وزیری بگهر
نام پیغمبر و جاه پدر امروز تراست
وز تو شادست روان پدر و پیغمبر
بود هم نام تو خیر بشر و فخر عرب
نویی امروز جمال عجم و زین بشر
صدر فخری و نظامی بتو میراث رسید
چیست در عالم ازین خوب تر و زیباتر
پدر و جد تو کردند همه کار بحق
ملک مشرق حق داد بدست حق ور
ای چو خورشید بجوزا تو قبول ملکی
که زخورشید و زجوزاش سزد تاج و کمر
جسم شد ملت و تأیید تو در جسم روان
چشم شد دولت و تدبیر تو در چشم بصر
یافت میدان زرکاب و قدمت حشمت و جاه
یافت دیوان زبنان و قلمت رونق و فر
درگهت کعبه ی فخرست و کفت زمزم جود
حاجیانند بزرگان و رکاب تو حجر
خلق چون کشت بهارند و تو همچون مطری
کشت را چاره نباشد ببهاران زمطر
مرهمی نه زکرم بر جگر خلق جهان
که شدستند زداغ پدرت خسته جگر
اندرین ملک بجای پدر خویش نشین
واندرین قوم بچشم پدر خویش نگر
هر چه ممکن شود از عدل نظر باز مگیر
که امید همگی در تو بعدلست و نظر
عذر بپذیر که مدح تو نگفتم بکمال
که تسلیست درین شعر و شگفتی و عبر
چون تسلی و شگفتی و عبر جمع شود
مدح ممدوح بواجب نتوان برد بسر
تا که باشد بزمین بر اثر هفت اقلیم
تا که باشد بفلک بر نظر هفت اختر
باد هفت اقلیم اندر خط فرمان ملک
باد هفت اختر سیاره ترا فرمانبر
از تو راضی بجنان جان خداوند شهید
وز تو باقی بجهان گوهر او تا محشر
همه آفاق بمهر تو سپرده دل و جان
وز حوادث همه را حشمت و جاه تو سپر
***
در مدح فخرالملک بن نظام الملک
شادیم و کامکار که شادست و کامکار
میر بزرگوار بعید بزرگوار
پیرایه ی مفاخر میران مملکت
فخری که ملک را زنظامست یادگار
فتح و ظفر زکنیت و نامش طلب که هست
بر نام و کنیش ظفر و فتح را مدار
دادش بزرگوار پدر ملک را نسق
بعد از پدر جز او که دهد ملک را قرار
خانه است ملک و خسرو دنیا چو قاعده است
الا بقاعده نشود خانه استوار
عقدیست نسل خواجه و او همچو واسطه
الا بواسطه نشود عقد پایدار
رنجی که گردش فلک آورد پیش او
رازی نهفته بود که اکنون شد آشکار
ایزد بدو نمود که چون ناخوشست جبر
تا چون بدید جبر کند شکر اختیار
پیغمبران نگر که چه محنت کشیده اند
هر یک بمسکنی دگر اندر غریب وار
یونس ببطن ماهی و یوسف میدان چاه
موسی میان تیه و محمد میان غار
او نیز رنج دید چو ایشان نجات یافت
او را کنون زجمله ی پیغمبران شمار
دولت بر انتظار نجاتش نشسته بود
دادش خدای هر چه همی داشت انتظار
شد آفتاب دولت او خالی از کسوف
شد آسمان حشمت او صافی از غبار
بادش بهر چه روی کند کردگار پشت
بادش بهر چه رای کند شهریار یار
پاینده باد عمرش و تابنده دولتش
فرخنده روز عیدش و فرخنده روزگار
***
در مدح معین الملک ابوالقاسم علی بیهقی
ماه تابان دیده ای تابان زسرو جانور
گر ندیدستی بدان زیبا نگار اندر نگر
تا رخ و بالای او معلوم گرداند ترا
کاسمان را ماه گویایست و سرو جانور
بینی آن رخ کز نگار و رنگ او بی قدر شد
صنعت بافنده ی دیبای روم و شوشتر
بینی آن بالا که تا او را بلندی دارد چرخ
پست شد سرو سهی در کشمر و در غاتفر
هست زیباتر زدولت هست شیرین تر زعمر
عشق آن زیبانگار و وصل آن شیرین پسر
عارض او رنگ آتش دارد و دل رنگ دود
کس نبیند در جهان زین دود و آتش طرفه تر
دود باشد بر زبر همواره واتش زیر دود
از چه معنی دود او زیرست و آتش بر زبر
از مژه خون جگر بارند و خون دل خورند
عشقبازانی که باشد یارشان بیدادگر
یار من گر داد من دادست کار من چراست
خوردن خون دل و باریدن خون جگر
از لب چون شکر او بوی مشک آید همی
هر زمان گویی بعمدا مشک مالد بر شکر
آن همی خواهد که بر مشک و شکر هر ساعتی
شکر و مدح نایب دستور را باشد گذر
سد دنیا معین الملک فخر روزگار
ناصح دولت مشیر خسرو پیروزگر
نامدار و خوب کرداری که نام و کنیتش
نام شیر ایزدست و کنیت خیر البشر
خانه ی تأیید او را پاسبان آمد قضا
قلعه ی اقبال او را کوتوال آمد قدر
مهر او شاخیست کو را جز غنیمت نیست بار
کین او تخمیست کو را جز هزیمت نیست بر
در پناه او اگر گنجشک سازد آشیان
گیرد از اقبال او سیمرغ را در زیر پر
در حجر آهن زبهر کلک او آمد پدید
وز صریر کلک او آتش نهان شد در حجر
سرد باشد در سقر انفاس بدخواهان او
زمهریر سرد از آن انفاس خیزد در سقر
برحذر خندد قضا چون بود خواهد بودنی
عزم او را من قضا خوانم که خندد برحذر
ای چو آتش وز عناصر همت تو در همم
وی چو لؤلؤ در جواهر سیرت تو در سیر
کنیت و نام و خطاب تو در آغاز مدیح
هست واجب همچو بسم الله در آغاز سور
آن بزرگانی که بگذشتند نادیده ترا
شد کنون ارواح ایشان آرزومند صور
هر هنر کز گاه آدم تاکنون یزدان پاک
در بشر بسرشت در شخص تو بینم آن هنر
قادر یزدان که اندر یک بشر موجود کرد
هر هنر کاندر وجود آمد زنسل بوالبشر
آن که بنماید بقدرت هر چه خواهد در جهان
گر همه چیزی نماید چون تو ننماید دگر
هر کجا درجی بیارایی بخط دست خویش
قیمت آن درج افزون باشد از درج گهر
زیر هر لفظی زالفاظ تو شاه و خواجه را
مدغم و مضمر بشارتهای فتحست و ظفر
خواجه اعزاز تو از جد و پدر آموختست
آن کند آخر پسر کاموزد از جد و پدر
مهترا گر از فراق تو دهانم هست خشک
شکر یزدانرا که از شکرت دهانم هست تر
ماندم اندر دست هجران مدتی بی هال و هوش
بودم اندر بند حرمان چند گه بی خواب و خور
روزگار من همه شب بود بی دیدار تو
منت ایزد را که آن شب را پدید آمد سحر
تا زهفت اختر بود نام دو اختر بر سپهر
در عجم خورشید و ماه و در عرب شمس و قمر
باد بر ملک عجم تابان و بر دین عرب
از سپهر احتشام و دولت تو ماه و خور
***
در مدح خواجه صدرالدین محمد
از بهر وفاداری آمد بر من یار
شد ساخته از آمدن یار مرا کار
بهتر چه بود زان که بود دوست وفاجوی
خوشتر چه بود زین که بود یار وفادار
با دیدن او نیکتر امروز من از دی
با صحبت او نیکتر امسال من از پار
از بردن خواری دل من بار کشیدست
زین پس نبرد خواری و زین پس نکشد بار
تیمار بسی خوردم و یک چند خورم می
آمد گه می خوردن و شد موسم تیمار
شادی کنم و باده خورم زانکه نهادم
دو لب بلب نازک آن لعبت فرخار
چون نیست دلم شاد بدیدار دلارام
بر خصم کنم راز دل خویش پدیدار
خواهم که بدست بت من ناله کند زیر
تا خصم من از حسرت آن ناله کند زار
گر نعمت بسیار مرا هست زدلبر
دیدار خداوند به از نعمت بسیار
خورشید محامد فلک جود محمد
صدری که سخن را بکرم هست خریدار
با حشمت و از محتشمان بهتر و مهتر
نام آور و بر ناموران سید و سالار
گویند زبیداری دولت بود اقبال
مقبل بود او سال و مه از دولت بیدار
از غایت سنگ و کرم و حلم که او راست
آهسته نمایند بر او همچو سبکبار
چونانکه بنازد پدر از دیدن فرزند
نازنده و خرم بود از دیدن احرار
اندر خرد و دانش ازو خواه و ازو پرس
هر لفظ معمی که بود مشکل و دشوار
از امت پیغمبر مختار گزیدست
چونانکه زخلق امت پیغمبر مختار
یک دشمن او را بجهان زنده نبینم
رفتند بیک نوبت و مردند بیک بار
در جنت فردوس مقر یابد فردا
آن را که بر خویشتن امروز دهد بار
هرگه که کند همت او قصد مساحت
بیرون شود از دایره ی گنبد دوار
حکم ازلی دولت و بختش ابدی کرد
بخت ابدی را نبود غایت و مقدار
از دیدن او زنده شود هوش بدانش
وز خدمت او تازه شود طبع بکردار
چیزی که از آن هوش تو و بخت تو تازه است
در هوش همی پرور و در طبع همی دار
اندر جگر دشمن او نار فتادست
با نار جگرسوز کجا سود کند کار
از دشمن و دینار همی باک ندارد
زانست رخ دشمن او زرد چو دینار
ای آن که تو در یافتن گنج بری رنج
در خدمت او رنج بر و گنج پدید آر
باقی بود این نعمت و دیگر همه فانی
آسان بود این خدمت و دیگر همه دشوار
پیکار جهان با من و با همت او گوی
کز همت او تیره شود پیکر پیکار
آن همت تابنده که ماننده ی خورشید
تا بنده بود بر فلک برشده هموار
بخشایش و بخشش بودش عادت و سیرت
بخشد بهمه حال و ببخشاید ناچار
در فضل و بزرگیش همی خیره بماند
هم دانش داننده و هم بینش نظار
نازی که نه او بخشد و فخری که نه او راست
آن ناز بود محنت و آن فخر بود عار
ای کعبه ی فضل و هنر و قبله ی آمال
ای چشمه ی جود و کرم و سید احرار
در عید دل افروز بران کام دل خویش
بشنو سخن و کام دل خویش تو بگزار
گر خصم تو دارد علم بخت بعیوق
بخت و علم خصم زعیوق فرود آر
ور جنت فردوس ندیدی بحقیقت
بنگر تو بدین صفه ی آراسته دیدار
بازار طرب تیز کن و باده بکف گیر
وز بنده معزی غزلی خواه ببازار
آن بنده که خاک بی اسبان تو دارد
در قدر پسندیده تر از طبله ی عطار
آن بنده که در باغ قبول تو درختیست
مهر تو برو شاخ و قبول تو برو بار
در خدمت تو بر شعرا یافته میری
از راستی آراسته وز آز بی آزار
در خانه زتو برده بخروار عطاها
دیوان ثناهای تو آورده بخروار
هرگه که زمدح تو عزیزست معزی
هرگز نشود عاجز و هرگز نشود خوار
اقبال برو فتنه شد و بخت برو وقف
چون راه نمودش سوی درگاه تو جبار
تا پیر و جوانست و ضعیفست و هنرور
تا خرد و بزرگست و مطیعست و گنه کار
تا لاله بود بر زبر کوه چو شنگرف
تا سبزه بود بر زبر دشت چو زنگار
با فرخی و روزبهی باد مبارک
نوروز تو و عید تو در آذر و آذار
می گیر و طرب ساز و دل افروز و سرافراز
از دیدن یاری که رخش هست چو گلزار
این شعر مجابات حکیمیست که گفتست:
«ای دل تو چه گویی که زمن یاد کند یار»
ترتیب نگه داشت معزی بقوافی
از فر تو و دولت سلطان جهاندار
***
در مدح سلطان سنجر
عید و آدینه بیک بار رسیدند فراز
وز نشیب آمد خورشید همی سوی فراز
زانکه اندر پی این جشن رسول عربی
جشن شاهان عجم تنگ رسیدست فراز
خرم این جشن که برنامه ی شرعست نگار
خرم این جشن که بر جامه ی لهوست طراز
این همی سرخ کند خاک زخون قربان
وآن همی لعل کند جام زرنگ بگماز
این جهان را کند از بوی چو طبل عطار
وآن زمین را کند از رنگ چو تخت بزاز
باغ را موسم آن سوی بهارست نوید
خلق را موکب این سوی بهشتست جواز
این دو مهمان گرامی که رسیدند بهم
آمدستند بر ما زرهی دور و دراز
حق این هر دو سزد گر بگزاریم تمام
که از این هر دو همی کار طرب گیرد ساز
ای نگاری که تویی لعبت آراسته روی
مجلس آراسته کن چون زنماز آیی باز
بنماز آر سر بلبله در پیش قدح
چون سر خویش برآرند حریفان زنماز
سازها ده بکف رود زنان تا بنشاط
بنوازند در ایوان شه بنده نواز
شاه اسلام معزالدین سلطان سنجر
آن که شاهان جهان را بکف اوست نیاز
پادشاهی که گرفتست بشمشیر و بعدل
هند و توران و عراقین و خراسان و حجاز
بر هنرمندان از عجز کشیدست رقم
هر کجا از هنر خویش نمودند اعجاز
هر چه فرموده ی او نیست فسانست و فسون
هر چه بخشیده ی او نیست محالست و مجاز
گه تف خنجرش از هند رسد تا بحلب
گه صف لشکرش از روم رسد تا بطراز
آنچه او در دو سفر کرد بغزنین و عراق
هست در شعر طراز سخن شعر طراز
روز هیجا که نماید ادب نیزه و تیر
پیش او سجده کند نیزه زن و تیرانداز
روز میدان که برد دست بچوگان و بگوی
دست او بوسه دهد گوی زن و چوگان باز
تیر گردافگن او سفته کند کام نهنگ
گر زشیر اوژن او پاره کند یشک گراز
چون فزاید می خوشبوی بکاهد غم دل
چون گشاید کف زر بار ببندد در آز
ای درختان عطا را زسخای تو ثمر
وی عروسان سخن را زمدیح تو جهاز
دهر صحرا و ستم گرگ و خلایق رمه اند
سایه ی عدل و مثال تو شبانست و نهاز
برق با جود تو با ابر مگر طیره کند
که برو خندد هر دم زدنی چون طناز
رعد از آن معنی تسبیح ملک دارد نام
که بابر اندر چون کوس تو دارد آواز
بخت را از پی آن طایر میمون لقبست
که کند گرد سرای تو چو مرغان پرواز
مشتری از قبل آن سبب فیروزیست
که همی گوید با دولت فیروز تو راز
تویی آن شاه که از عدل تو بر خلق جهان
در اندوه فرازست و در شادی باز
گور نیرو کند از فر تو بر پنجه ی شیر
کبک بازی کند از عدل تو با چنگل باز
مرد نابینا با نور ضمیر تو بشب
در هوا ذره ببیند زچه سیصد باز
چون کند باره ی بور تو بصحرا تگ و پوی
باز مانند همی آهو و گور از تگ و تاز
آن کند کینه و خشمت بتن و جان عدو
که بارزیز و بپولاد کند آتش و گاز
حاش لله که کم از خشم تو و کینه تست
گاز پولاد برو آتش ارزیز گداز
چون زری رایت تو رو بسوی ساوه نهاد
بود آسیب تو در شوشتر و در اهواز
خطبه بر نام تو کردند همی در بغداد
باده بر یاد تو خوردند همی در شیراز
یافتند از کرم تو همه شاهان انعام
یافتند از لطف تو همه میران اعزاز
فخر کن بر همه شاهان که ترا شاید فخر
ناز کن بر همه میران که ترا زیبد ناز
گاه در بزم قدح گیر و بنیکی بخرام
گاه در تخت بیاسای و بشادی بگراز
جان حساد بشمشیر عدو سوز بسوز
کار احباب بتدبیر ظفر ساز بساز
تا چو آغاز کند روز و نینجامد شب
وان سپیدی بود از دهر سیاهی پرداز
باد آغاز مدیح تو ستم را انجام
باد انجام ثنای تو نعم را آغاز
گوی فتح و ظفر اندر خم چوگان تو باد
چون دل محمود اندر خم زلفین ایاز
عمر تو دائم و ملک و سپهت بی پایان
عید تو فرخ و لهو و طربت بی انداز
شاکر نعمت تو در همه وقتی ملکان
یار تو در همه کاری ملک بی انباز
***
در مدح سلطان سنجر
ای شاه همه عالم و فخر گهر خویش
وی در همه آفاق نموده اثر خویش
ای چین و ختا تا بفلسطین که رسانید
جز تو بجوانمردی و مردی خبر خویش
خصمان ترا چون تن و جان در خطر افتاد
از کین تو جستند یکایک خطر خویش
از خیره سری رغبت پیکار تو کردند
تا در سر پیکار تو کردند سر خویش
در کشور توران و بغزنین و عراقین
چون خواستی آوازه ی فتح و ظفر خویش
هر سه بگرفتی و سپردی بسه خسرو
در جود و شجاعت بنمودی هنر خویش
هرگز پدر و جد تو این کار نکردند
پیشی تو بدین کار زجد و پدر خویش
زیبد که فرستی سوی حوران بهشتی
فهرست عجایب زکتاب سیر خویش
تا هدیه فرستند بدرگاه تو از خلد
تاج و کمر و یاره و در و گهر خویش
بس دیر نماندست که از بهر تو گردون
سازد تو کمر و کیش زشمس و قمر خویش
شاهان جهان چون کمر و کیش تو بینند
شاید که نثارند بکیش و کمر خویش
هرگز زبر خویش سعادت نکند دور
آن را که تو یک بار بخوانی ببر خویش
بر تخت شهنشاهی جاوید همی ساز
کار همه آفاق بعدل و نظر خویش
شخص تو امان یافته از تیر حوادث
تو ساخته از عصمت یزدان سیر خویش
***
در مدح خواجه فخرالملک بن نظام الملک
ای سیمتن مکن تن من چون میان خویش
ای سنگدل مکن دل من چون دهان خویش
گر چون دهان خویش دلم تنگ کرده ای
باری تنم نحیف مکن چون میان خویش
من جان خویش بر تو فشانم زخرمی
گر بر لبم نهی لب شکرفشان خویش
از دوستان مدار لب خویش را دریغ
کز تو همی دریغ ندارند جان خویش
چشم منست کان و رخ تست بوستان
از چشم من نهفته مکن بوستان خویش
از بوستان خویش بر من فرست گل
تا من بر تو لعل فرستم زکان خویش
گر گویمت که مفلس و درویش گشته ام
تلخم دهی جواب بشیرین زبان خویش
تلخم مده جواب که با من دلست و جان
وین هر دو را من آن تو دانم نه آن خویش
تا ابروان کمان و مژه تیر کرده ای
من کرده ام نشانه دل مهربان خویش
پیکان زفتنه سازی و تیر از بلا و تیر
چون بر نشانه تیر زنی از کمان خویش
گر اشک من نخواهی همرنگ ارغوان
سنبل متاب بر رخ چون ارغوان خویش
ور شخص من نخواهی چون تار پرنیان
آهن مپوش در بر چون پرنیان خویش
چون دشمنان نیافتمی از تو گوشمال
گر گوش کردمی سخن دوستان خویش
دارند دوستان عجب از داستان من
گر پیش خواجه شرح کنم داستان خویش
والا قوام دولت و دنیا نظام دین
فرخنده فخر ملک سر دودمان خویش
دستور شاه شرق مظفر که از ظفر
مشهور کرد در همه عالم نشان خویش
صدر خجسته رای و وزیر خجسته پی
بر خاندان خسرو و بر خاندان خویش
اندر شباب جز پدر خویش را ندید
صدری که بود سید عصر و زمان خویش
واندر مشبب نیز نبیند همی زخلق
یک خواجه را بسنت و آیین و سان خویش
گر در جهان همی زمکارم خبر دهند
او بر خبر همی بفزاید عیان خویش
گرگست دهر و ما رمه و عدل او شبان
از گرگ ایمنست رمه با شبان خویش
چون مشتری و زهره ببرجی قران کنند
او را قران سعد کنند از قران خویش
هرگه که دشمنان بخلافش هوا کنند
بینند در هوای خلافش هوان خویش
آنجا که حاسدان سبکسر زنند لاف
ساکن بود چو کوه بحلم گران خویش
وانجا که دشمنان بد اختر کنند قصد
قاهر بود چو چرخ بحکم روان خویش
آب و زمین و نار و هوا را جز او که کرد
در جود و حلم و خشم و لطف مهربان خویش
گویی که خصم او بوجود آمد از عدم
ارکان شدند سخره ی او در مکان خویش
ای صاحبی که بارگه تو جهان تست
تو صد جهان زیادتی اندر جهان خویش
گر پایه ی و محل تو بشناسد آفتاب
پای ترا زمین کند از آسمان خویش
بر گستوان خویش کند چرخ لاجورد
پروین کند پشیزه ی بر گستوان خویش
دارند تیغ و جود تو هنگام رزم و بزم
از وحش و انس طایفه ای میهمان خویش
زین روی هر کجا دد و دامست و مردمست
خوانند تیغ و جود ترا میزبان خویش
دارد شه ملوک بکف خنجری شگفت
داری تو خامه ی عجبی در بنان خویش
بگسست بند جور چو پیوسته کرد شاه
با خامه ی تو خنجر کشور ستان خویش
آموزگار و رایض تو بود رای او
تا راست کرد اسب هنر زیر ران خویش
او را بپهلوان چه نیازست در سپاه
کو دارد از کفایت تو پهلوان خویش
کردی بفرخی سفری کاندرین سفر
برداشت چرخ پرده زراز نهان خویش
دیدی عجایبی که ندیدند مثل آن
اسفندیار و روستم از هفت خوان خویش
بدخواه دولت تو زپهلوی خویش خورد
همچون سگی که او بخورد استخوان خویش
گر سود خویش جست و زیان تو از نخست
فرجام کار سود تو دید و زیان خویش
ور در جفا چو آتش سوزنده گرم بود
خاکستری شد از شرر و از دخان خویش
ور همچو نیزه بند و گره بود سر بسر
آخر بخست دیده ی خویش از سنان خویش
این گوشمال درخور آن کس بود که او
کاری کند نه درخور قدر و توان خویش
هرگز ندیده ام که کند قصد هیچ باز
جغدی که بر هوا کند او آشیان خویش
منت خدای را که تو شادی و شاکری
از دولت بلند و دل کامران خویش
این شکر چون کنیم که دارد همی خدای
از حادثات دهر ترا در امان خویش
ای بحر بی کرانه که از هیچ جانبی
هرگز ندیده ای و نبینی کران خویش
بازارگان تو چو زیارت کند ترا
پر در کنی تو دامن بازارگان خویش
تا کرده ام مدیح تو از خاطر امتحان
کردست دهر ایمنم از امتحان خویش
گر قول مصطفی است که سحر از بیان بود
من پیش تو نمودم سحر از بیان خویش
آن شاعری که در حق ممدوح خویش گفت:
«ای کرده چرخ تیغ ترا پاسبان خویش»
گر بشنود لطافت شعر روان من
نزدیک من بهدیه فرستد روان خویش
گر مدتی سعادت خدمت نیافتم
جای دگر رحیل نکردم زخان خویش
در خان خویش شکر تو گفتم نه شکر بخت
در خوان خویش نان تو خوردم نه نان خویش
بردی گمان نیک بمن بنده پیش از این
از بنده برمگرد و مگردان گمان خویش
دارم امید آن که مرا داری از کرم
بعد از خدای عزوجل در ضمان خویش
تا روزگار گاه جوانست و گاه پیر
برخور زعقل پیر و زبخت جوان خویش
تا در زمانه گاه بهارست و گه خزان
در خرمی گذار بهار و خزان خویش
می ده بروز جشن یلان را زبزم خویش
بنشان بوقت سور سران را بخوان خویش
گه رود و گه نوا طلب از رود ساز خود
گه مدح و گه غزل شنو از مدح خوان خویش
شاها سپر زنرگس سیمین و لاله خواه
از زلف و چشم و روی و لب دوستان خویش
گر بلبل از درخت بکنجی کشید رخت
و آورد زاغ قافله و کاروان خویش
هر صنعت بدیع که بلبل کند بصوت
حیدر کند بزخم دف خیزران خویش
تا جویبار برفگند طیلسان سبز
وز یاسمین کند علم از طیلسان خویش
با طیلسان شکر تو بادند زایران
هر یک نموده پیش تو طی اللسان خویش
فرخنده کرد خسرو مشرق بفر تو
نوروز فرخ و سده و مهرگان خویش
در خانمان خویش تو با دوستان بهم
آورده خانمان تو از خانمان خویش [کذا]
***
در مدح ابوالمحاسن معین الملک سیدالرؤسا
تا روزگار خویش بریدم زیار خویش
عاجز شدم زنادره ی روزگار خویش
در بند عشق بی دل و بی یار مانده ام
دوری گرفته دل زمن و من زیار خویش
دیوانه وار باک ندارد دلم زکس
من باک دارم از دل دیوانه وار خویش
بر دفتر وصال نوشتم همی شمار
کردم غلط بشهر و بسامان شمار خویش
از آن شدم بدام فراق اندرون شکار
تا رایگان زدست بدادم شکار خویش
از کار من همی عجب آید زمانه را
و اکنون مرا همی عجب آید زکار خویش
تا از کنار دیده ی من دور شد بتم
دارم زآب دیده چو دریا کنار خویش
جان را فدای دلبر یاقوت لب کنم
گر بینمش بدیده ی یاقوت بار خویش
هر چند کانتظار ندارم بوصل او
دارم بسیدالرؤسا انتظار خویش
شایسته بوالمحاسن محسن معین ملک
فخر نژاد آدم و تاج تبار خویش
صدری که سال و ماه مرادش طلب کند
مهر از مسیر خویش و سپهر از مدار خویش
از حلم و از تواضع او گاه عقل و فضل
ماهی همی ستوه شود زیر بار خویش
از عقل شد شناخته ی شاه روزگار
وز فضل شد نواخته ی کردگار خویش
داد از کرم نشان کف مال بخش خود
داد از خرد نشان دل هوشیار خویش
بدر تمام نور بود گاه بر و جود
صدر بلند قدر بود روز بار خویش
ای خواستار جود و ترا شاه خواستار
جاوید و شاد باش تو با خواستار خویش
تا تخت را زمرتبه ی تست زینهار
دارد ترا زمرتبه در زینهار خویش
گر کافی الکفاة شود باز جانور
جان عزیز بر تو پسندد نثار خویش
در روزگار بخت ترا مرکبی شود
سازد زماه زین و زپروین فسار خویش
ور بگذرد بساحل دریا سخای تو
دریا بر آفتاب رساند بخار خویش
ار حور مدحت تو زمن بنده بشنود
اندازد از بهشت سوی من شعار خویش
تا از کمال عقل تویی راز دار شاه
دارد زمانه کلک ترا رازدار خویش
کلکی که چون بتخته ی سیمین کند گذر
بندد زمشک سلسله بر رهگذار خویش
چون بر سمن زعالیه بیراگند نگار
نقاش چین فسوس کند برنگار خویش
زین کلک نازش تو بود بیش شهریار
چونانکه نازش علی از ذوالفقار خویش
زان باد پای اسب تو آید عجب مرا
کاندر قرارگاه نخواهد قرار خویش
اندیشه رو بدشت و زمانه گذر بپو
صورتگر زمین بتن راهوار خویش
هرگه که شاد کام زند نعل بر زمین
بر فرق دشمنان بفشاند غبار خویش
گر شیر شرزه نعره ی او بشنود یکی
از بیم دور گردد از مرغزار خویش
همچون سپهر هیچ نیاساید از مدار
تا بیند آفتاب جهان را سوار خویش
ای سرفراز و خوب شعار و خجسته بخت
بشنو بفضل شعر من اندر شعار خویش
گر دیر گشت بار خدایا رسیدنم
بیهوده چون کنم صفت اعتذار خویش
بر همت و عنایت تو کردم اختصار
شایسته تر بود سخن از اختصار خویش
هستم یکی درخت و تو پرورده ای مرا
واورده ام زمعجزه ی شعر بار خویش
زر درست و نیک عیارست شعر من
وقت عنایت تو نماید عیار خویش
از شاعران دهر مرا کردی اختیار
من نیز خدمت تو کنم اختیار خویش
فرمان خاصگان و ندیمان خویش را
تا مسکنی دهند مرا در جوار خویش
ایمن شود زفتنه و آشوب روزگار
هر کس که در پناه تو سازد حصار خویش
هر خانه ای که قاعده سازد قبول تو
باقی بود زقاعده ی استوار خویش
تا ابر تند بار بگرید بنو بهار
خندد زمانه ی کهن از نوبهار خویش
در سایه ی سعادت سلطان کامکار
برخور زدولت و زدل کامکار خویش
عمر تو بی نهایت و جاه تو جاودان
شاد از تو شهریار و تو از شهریار خویش
***
در مدح خواجه مؤیدالملک بن نظام الملک
این منم یافته مقصود و مراد دل خویش
با حوادث شده بیگانه و با دولت خویش
وین منم دیده و دل کرده پس از چندین سال
روشن و شاد بدیدار ولی نعمت خویش
صدر اسلام عمادالدین بوبکر که هست
چون قوام الدین نیکو سیر و نیک اندیش
آن وزیری که جهان شد همه از دست سه بار
باز دست آمد چون پای نهاد اندر پیش
هر که زو مقبل و برنا و توانگر گردد
تا قیامت نشود مدبر و پیر و درویش
ای نکوخواه ترا مهر تو چون شربت نوش
وی بداندیش ترا کین تو چون ضربت نیش
در پناه تو بحشمت نکرد باز بکبک
در حریم تو بحرمت نکرد گرگ بمیش
اجل از دشمن تو بازنگردد بخیال
آهن و سنگ بهم بازنگیرد بسریش
تا که از نکبت ایام شود عبرت خلق
هر که را کین و خلاف تو بود مذهب و کیش
آن کند تابش تیغ تو بخفتان و زره
که کند تابش مهتاب بکتان و حشیش
منم آن بنده که احسان تو شد مرهم من
چون شد از تیر حوادث دل من خسته و ریش
نکنم یاد زتاراج و نیندیشم زآنک
مرکبم بود خر لنگ و لباسم فرغیش
شکر انعام تو گویم که بتوفیق خدای
رنج من کم شد از احسان تو و راحت بیش
تا که دینار پریشد برزان باد خزان
باد بر سیم و سمن خانه ی تو مشک پریش
دوستان تو سراسر زدر خنده و ناز
دشمنان تو یکایک زدر گریه خویش [کذا]
***
در مدح ابوالمحاسن معین الملک
همی جویم نگاری را که دارم چون دل و جانش
همی خواهم که یکساعت توانم دیدن آسانش
اگر پیمان کند با من منم در خط پیمانش
وگر فرمان دهد بر من منم در بند فرمانش
نهاد اندر سرم ابری که پیدا نیست بارانش
نهاد اندر دلم دردی که پیدا نیست درمانش
چو وصلش من همی خواهم چه گردم گرد هجرانش
که پیدا گشت پنهانم زبس پیدا و پنهانش
گل خندان همی بینم شگفته در گلستانش
همیشه چشم من گریان از آن گلهای خندانش
خمیده همچو چوگانست زلف عنبرافشانش
دل مسکین من گویست زیر خم چوگانش
لبش ماننده ی لعلست و مرجانست دندانش
سرشکم لعل و مرجان شد زعشق لعل و مرجانش
گر ایدون یوسفست آن بت منم در چاه زندانش
و گر عیسیست آن دلبر منم بطریق و رهبانش
نیارم خواند مهمانش زبس کین فراوانش
نه نیز از هیبت خشمش توانم گشت مهمانش
زعشق او همی پیچد دلم چون زلف پیچانش
مگر راحت دهد روزی معین الملک سلطانش
ستوده بوالمحاسن آن که از انعام و احسانش
همی خواهند دینداران بقای دولت و جانش
سعادت چون یکی روضه است و بخت اوست رضوانش
کفایت چون یکی نامه است و نام اوست عنوانش
دلش گردون توقیعست و بر عقلست دورانش
سزاوارست اگر گردن نهد گردون گردانش
از آن دست روان بخشش وز آن تیغ چو ثعبانش
همی نشناسم از عیسی و از موسی عمرانش
زقدر و همت عالی چنان خواهد شد ایوانش
که مرد فلسفی در وصف نشناسد زکیوانش
چو تیغ اندر یمین گیرد قدر خوانم بمیدانش
چو کلک اندر بنان گیرد قضا خوانم بایوانش
که یارد خواند چونینش که یارد گفت چونانش
چو شمشادست پولادش چو سنجابست دندانش
کسی کاندر خلاف او مقرر گشت خذلانش
بدان خذلان روا باشد که خوانم نامسلمانش
چو بحرست او بجود اندر مبادا هیچ پایانش
چو بدرست او بصدر اندر مبادا هیچ نقصانش
بشادی باد جاویدان دو پیغمبر دو برهانش
بقا و عمر خضرش باد و فرمان سلیمانش
همایون و مبارک باد عید روزه دارانش
چو عید روزه دارانش مبارک باد قربانش
***
در مدح شرف الملک ابوسعد خوارزمی
روزی همی گذشتم جزوی غزل بکف
دیدم یکی غزال خرامان میان صف
با همرهان خویش بنخاس خانه رفت
نخاس باز کرد یکایک در غرف
شاعر میان شارع و طرفه بغرفه بر
او تافته زخوبی و من تافته زتف
او در میان حله و من در میان خاک
من برگرفته دفتر و او برگرفته دف
قالت اذا جلست و ابصرت فانصرف
من لم یکن له ثمنی مر و انصرف
یک ساعت ایستادم و کردم بدو نگاه
فالجسم قد ترحل و القلب قد وقف
چون وصف آن وصیفت زیبا نگاشتم
لم یبق فی القطیعة وصف الذی وصف
باز آمدم بخانه تنم گشته چون کمان
تیر فراق را شده جان و تنم هدف
یعقوب گفت یا اسفی از غم فراق
من نیز از فراق همی گفتم الاسف
تا کی من از بلاد خراسان بلا کشم
این آمد از بلاد خراسان مرا بکف
در خدمت رکاب تو آیم سوی عراق
یا سید العراقین ای ملک را شرف
یا مفخر الکفاة ابا سعد الذی
مدح الموحدین له لیس یختلف
آمد عبید شاه جهان جوهر عبید
آمد خلف پیمبر با جوهر خلف
تا محشر از تو تازه بود جاه هر عقب
تا آدم از تو شاد بود جان هر سلف
رایت همه کرامت و راهت همه کرم
وصفت همه لطافت و وصلت همه لطف
گیرند عالمان زمقامات تو سبق
خوانند فاضلان زمقالات تو نتف
از جود تست نامه ی ارزاق را نکت
وز خلق تست دفتر اخلاق را طرف
صافی بود طریقت عدل تو از فساد
خالی بود حقیقت جاه تو از صلف
ای مهتری که از رخ زنگی شب سیاه
نوک سنان تو برباید همی کلف
جان عدو بوهم برون آوری زتن
چون بچه را زبیضه برون آورد کشف
جان شرف بخدمت تو پوید از علو
گر باد همت تو جهد بر تن شرف
غواص دولتست و سعادت چو گوهرست
دست تو بحر و ماهی زرین درو صدف
سوگند مرد چون بهمه مملکت بود
آن مرد را بمدح تو واجب کند حلف
دریا که موج و کف زند اندر جهان تویی
رادیت هست موج و بزرگیت هست کف
آنجا که جود تست چه باشد سخای بحر
فرقی بود زرفرف و فردوس تا زرف
با رای تو ستاره و با بخت تو سپهر
چو لعل با شبه است و چو فیروزه با خزف
هر چند زآسمان شرف عرش برترست
بگذشته رای و همت و بخت تو زان شرف
هر چند نیست طبع تو بر خلق مستخف
شد دهر مستخف و حسود تو مستخف
عزل عدوت دائم و عز ولی مدام
آن دیده حال خوفت و این دیده حال خف
در نامه ی عدوت نوشتند لن تنال
بر خاتم ولیت نوشتند لا تخف
کفران نعمت تو خداوند کافریست
نعمت حرامتر زربا گردد و سلف
من شکر نعمت تو کنم یا وحید عصر
تا نعمتم مصون بود و جاه معترف
برهانی از شمار قدم بود پیش تو
مشهور بود نام و نشانش بهر طرف
او غایبست و نایب و فرزند او منم
واورده ام زخاطر خویش احسن الطرف
وان طرفه هم بدولت و اقبال و جاه تست
بالبدر یهتدی و من البحر یغترف
فی خدمة التی قصدت فی زماننا
قد قصر البعید و بالذنب اعترف
عذرم قبول کن که دل و جان من رهی
هست از ثنا و شکر و مدیح تو مؤتلف
باید مرا قبول تو تا محتشم شوم
خواهم زتو لطف که نیم طالب علف
تا جسم را زروح بود طبع معتدل
تا ماه را زمهر بود نور مختطف
هرگز مباد مادح تو جز که در نجات
هرگز مباد حاسد تو جز که در تلف
فضل خدا و رحمت او داشته ترا
معصوم در حمایت و محفوظ در کنف
***
در مدح خواجه نظام الملک
چرا همی بگزینی تو بر وصال فراق
چرا همی زخراسان روی بسوی عراق
تن مرا تو همی امتحان کنی ببلا
دل مرا تو همی آزمون کنی بفراق
ترا که گفت که بگسل زبیعت و پیمان
ترا که گفت که بگذر زوعده و میثاق
همی کنی تن من چون تنوره ی برزین
همی نهی دل من در شکنجه ی وراق
دل تو هست زبی مهری و جفا مشتق
از آن قبل خبرت نیست زین دل مشتاق
مرا زهجر تو در دیده سیل و در دل برق
ترا دو دیده برفتار گام و زخم براق
اگر زبانه کشد برق بگذرد بر فرق
وگر گشاده شود سیل بر رسد تا ساق
تو از نوای بم و زیر در نشاط و طرب
من از خروش نوان و دوان بگرد وثاق
گهی بصحبت تو حرف جویم از تقویم
گهی بدیدن تو خط شمارم از اوراق
ایا شنیده بهر وقت نامه ی خوبان
و یا نوشته بهر حال قصه ی عشاق
بعشق چون من و چون خویشتن بنیکویی
شنیده ای پدر مهربان و کودک عاق
وفای تو صنما عقد بست با جانم
فراق تو زچه معنیست در میانه صداق
اگر چه هست صداقم فراق چهره ی تو
زجان پاک مر آن عقد را مباد طلاق
وفا و مهر تو در جان من مقیم شدست
چنانکه عدل رضی خلیفه در آفاق
نظام ملک خداوند سیدالوزرا
ابوعلی حسن به علی بن اسحق
ایا بحشمت و فضل از همه وزیران فرد
و یا بهمت و عدل از همه بزرگان طاق
تراست از همه گیتی محامد الاثار
تراست از همه عالم مکارم الاخلاق
کفایت همه گیتی تویی علی التحقیق
سعادت همه عالم تویی علی الاطلاق
دل تو هست نشان صحیفه ی توفیق
کف تو هست کلید خزانه ی ارزاق
قلم بدست تو نقاش فکرت کلی
کرم بطبع تو قسام نعمت رزاق
نهاد فضل تو بر گردن معانی طوق
کشید عدل تو بر گنبد معالی طاق
فزود رای تو بر آفتاب چرخ شرف
گرفت امن تو بر دور روزگار سباق
زخامه ی تو عطارد همی سرافرازد
چنان کجا عرب از رمح و دیلم ارمرزاق
گر آفتاب ببیند بنان و کلک ترا
زرشک کلک تو آید بر آفتاب محاق
وگر بروم حسامت جدا شود زنیام
جدا شوند همه مشرکان زشرک و نفاق
زمانه بی تو یکی دیده بود بی لعبت
زروزگار خلق خلق را نبود خلاق
کنون زفر تو آثار ملک یافت نظام
کنون زعدل تو بازار دین گرفت وفاق
باحتراق رسیدست کوکب حساد
بافتراق رسیدست موکب فساق
طعام ناصح تست از رحیق و از تنسیم
شراب حاسد تست از حمیم و از غساق
قیاس خشم تو و دشمنان تیره خرد
قیاس صرصر و کاهست و آتش و حراق
رسید کار حسودان زدولت تو بجان
همی بگوید هر کس بدیگری من واق
همه اسیر بلیت و مالهم من وال
همه ندیم ندامت و مالهم من واق
زخاک درگه تو کافیان همی نازند
چو مؤمنان ببهشت اندرون زکاس دهاق
سرای بخت ترا کردگار عزوجل
برابر فلک المستقیم کرد رواق
از آن قبل که بدرگاه تو قدم پوید
درست گشت که اقدام بهتر از احداق
زبان برآرد و در وقت منطقی گردد
اگر جماد زجود تو یابد استنطاق
بدان خدای که او را بقای لم یزلیست
که آفرین تو باقیست تا بیوم تلاق
بوصف سیرت تو از حقایق معنی
عزیز گشت معزی بوصف استحقاق
زفر مدح تو پیش رهی خداوندا
سخنوران جهانند خاضع الاعناق
زکام بنده شود گرد بینوایی کم
گر آب جود تو مربنده را رسد بمذاق
وگر قبول تو یک ره بمن بپیوندد
زمن گسسته شود زود خشیة الاملاق
همیشه تا که خلاف و وفاق باشد رسم
ازین سپهر بلند و زمانه ی زراق
مخالفان ترا از زمانه باد خلاف
موافقان ترا از سپهر باد وفاق
قضا مساعد تو بالغدو و الاصال
قدر متابع تو بالعشی و الاشراق
***
ایضا در مدح خواجه نظام الملک
خدایگان وزیران تویی باستحقاق
غیاث دولت عالی تویی علی الاطلاق
نظام نیست مبارکتر از تو در اسلام
همام نیست همایون تر از تو در آفاق
شرف گرفت بشاه تو دوده ی سلجوق
خطر گرفت بجاه تو گوهر اسحاق
شدست اصل محامد زنام تو مشتق
شدست بخت مساعد بروی تو مشتاق
چو در مدیح تو دولت زبان گشاد بنطق
بخدمت تو سپهر از مجره بست نطاق
فلک چو کار ممالک بتو مفوض کرد
حواله کرد بتو رزق بندگان رزاق
زکلک تو در ارزاق بندگان بگشاد
که کلک تست کلید خزانه ی ارزاق
بر آسمان شده ای از زمین بقدر بلند
چنان کجا شب معراج مصطفی ببراق
بلند قدر تو گر صورتی شود بمثل
زبس بلندی در ساق عرش ساید ساق
وزیر آن ملکستی که گر نشاط کند
شدن زملک خراسان بسوی ملک عراق
بود زمرو علم تا بمروه و زمزم
بود زبلخ سپه تا بکرخ و باب الطاق
شوند پیش رکابش سران روم و عرب
چو بندگان کمر بسته خاضع الاعناق
عروس عقد ترا با زمانه بست قضا
درست عقدی کان عقد را مباد طلاق
هدایت فلکست آن عروس را هدیه
قبول شاه قباله صداقت تو صداق
درین حدیث زکس نیست اختلاف و خلاف
که یکدلند بزرگان باتفاق و وفاق
خلاف شاه و خلاف تو آن گروه کنند
که در خدا و پدر گشته اند عاصی و عاق
برابر سخط تو بر اوفتد آتش
بجان دشمن بدخواه و حاسد زراق
چنانچه درفتد آتش برابر خورشید
چو برنهند بحراقه پنبه ی حراق
کنند خلق بقدام قصد خدمت تو
بدین سبب اقدام بهتر از احداق
بنعمت تو که جوید همی سعادت چرخ
وصال آن که نجوید زخدمت تو فراق
زبهر عز و شرف آرزوست طوبی را
که چوب تخت تو برد زشاخ او شقاق
اگر بهاویه مهر تو بگذرد سازد
رحیق و ماء معین از حمیم و از غساق
صبا گرفته بدندان عنان مرکب تو
که از صبا ببرد مرکب تو گوی سباق
سحاب جود ترا حوض کوثرست سرشک
سرای تخت ترا شاخ اخضرست رواق
بدستهای تو در معجزند عشر کرام
غلام عشر کرام تواند سبع نطاق
نوشته اند زخلق تو نکته های کریم
مصنفان کتاب مکارم الاخلاق
ثناگران جهان را گه نوایب دهر
بسست مدح تو تعویذ خشیة الاملاق
اگر نبودی مدح تو کس ندانستی
که چیست نکته و معنی زنطق و استنطاق
خدایگانا بشنو دمی بفضل و کرم
زمن رهی سخن راست بی دروغ و نفاق
زشاعری دل من سیر گشت و این نه عجب
که هست خالی بازار شاعران زانفاق
چو نیست بهره ی من قطره ای زآب کرم
مرا چه سود زآب کروم و کأس دهاق
مگر رها کنم آرایش و دقایق شعر
روم براه تصوف چو بوعلی دقاق
سفر چگونه کنم با وثاق و رخت خلق
زسعی خلق و زمرسوم بی نصیب و خلاق
اگر چه خدمت شاه جهان و خدمت تو
همی فریضه شناسم زطاعت خلاق
امیر اهل سخن را خوش و نکو نبود
که غازیانه بود رخت و حاجیانه وثاق
اگر پرستش شه نیستی مرا میعاد
و گر ستایش تو نیستی مرا میثاق
زدست خویش بمجلس قدح فرو نهمی
بخانه برنهمی شعرهای خویش بطاق
بطاق بر نتوانم نهاد دفتر شعر
زبهر آنکه تویی از همه کریمان طاق
گزیر نیست مرا از مدیح چون تو وزیر
که چون مدیح تو گویم بود باستحقاق
بخواه بچه ی معلاق رز بشادی آنک
زسنبلست همیشه بگلستان معلاق
بتی که بر لب شیرین او و بر کف او
طربفزای دو باده است هر دو خوش بمذاق
یکیست در لب او درد عشق را دارو
یکیست بر کف او زهر رنج را تریاق
چنو نزاد کس اندر قبیله ی خلخ
چنو ندید کس اندر ولایت قبچاق
ببزم و رزم زند دوست را و دشمن را
زچشم بر دل و از دست بر جگر مرزاق
چنانکه کبک و کبوتر شکار باز شوند
شود شکار سر زلف او دل عشاق
همیشه تا که بر اوراق رنگ و نقش کنند
فروغ چشمه ی خورشید و خامه ی وراق
نوشته باد بر اوراق دفتر و سیرت
فزون از آنکه بود مر درخت را اوراق
وزارتی که زجد و پدر رسیده بتو
مقیم باد در این خانه تا بروز تلاق
بر آسمان وزارت همیشه خالی باد
ستاره و مه عمرت زاحتراق و محاق
برای و همت تو آفتاب دولت شاه
بشرق و غرب جهان باد دائم الاشراق
نوشته بر رخ اعدای شاه دست اجل
بخط نیزه ی خطی: «و مالهم من واق»
***
در مدح ابوسعد شرف الملک
ای یافته اسلام باقبال تو رونق
اعدای تو بر باطل و احباب تو بر حق
سعد فلک و محمدت خلق زمینست
از کنیت تو منشعب از نام تو مشتق
آنی تو که هر چند بجویند نیابند
مانند تو اندر همه آفاق موفق
تا حشر باقبال تو هستند مؤثر
هفت اختر سیاره برین گنبد ازرق
از چنبر اقبال تو بیرون نبرد سر
جز خیره سر و ابله و دیوانه و احمق
دانی تو خداوند که ده پانزده سالست
تا نزد بزرگان سخنم هست محقق
زان قوم نیم من که برند از پی دینار
اشعار مزور بر ممدوح مطوق
از حضرت اگر دورم هستم بتو نزدیک
زیبد که دهی کار مرا حشمت و رونق
چون جان مرا هست بمدح تو تعلق
مپسند مرا در غم مرسوم معلق
بر روی زمین مهتر مطلق تویی امروز
مرسوم من اطلاق کن ای مهتر مطلق
عاجز شدم از شکر تو هر چند که در شعر
با لفظ جریرستم و با طبع فرزدق
عز تو و ایام تو جاوید همی باد
در فایده مستغرق و در شکر مغرق
لرزنده چو زیبق دل اعدای تو از بیم
وز گریه دو چشمش همه چون چشمه ی زیبق
***
در مدح خواجه فخرالملک بن نظام الملک
نشاط باد همه روزگار فخرالملک
بهار باد همه روز کار فخرالملک
جهان چنانکه زخورشید بشگفد بشگفت
زفر طلعت خورشیدوار فخرالملک
زچرخ تا که نبرد شمار هندسیان
زبخت و عمر نبرد شمار فخرالملک
گر این جهان همه ایزد بدو دهد شاید
که هست برتر ازین انتظار فخرالملک
بسان ذره نماید بوقت قدرت و قدر
سپهر پیش دل کامکار فخرالملک
رخ مخالف دولت برنگ دینارست
زغیرت کف دینار بار فخرالملک
بمهر و کین زحل و مشتری همی سازند
برزم و بزم همه ساله کار فخرالملک
چو مشتری بشرفخانه در رسد خواهد
که اوفتد زفلک در کنار فخرالملک
چنانکه طبع بشر هست خواستار ملوک
همیشه هست خرد خواستار فخرالملک
چنانکه هست هنر اختیار دولت و دین
شدست دولت و دین اختیار فخرالملک
امید خلق جهان هست در بزرگی و جاه
بقدر و مرتبه و افتخار فخرالملک
خدای جل جلاله نهاد پنداری
قرار خلق جهان در قرار فخرالملک
ضمیر خلق همی داند ای عجب گویی
نهان غیب شدست آشکار فخرالملک
بزینهار خدای اندرون بود شب و روز
کسی که باشد در زینهار فخرالملک
شعار دانش و معنی درست کرد همی
که خواند شعر من اندر شعار فخرالملک
بحکم بندگی از دیرباز هست دلم
بدام شکر و ثنا در شکار فخرالملک
بحکم دوستی امروز اگر بسنده بود
رضا دهم که کنم جان نثار فخرالملک
همیشه تا که جهان یادگار آدمیست
بباد ملک جهان یادگار فخرالملک
عنایت ازلی بود جفت فخرالملک
سعادت ابدی باد یار فخرالملک
بهار و عید بهم حاضرند و فرخ باد
بشادمانی عید و بهار فخرالملک
***
در مدح قوام الملک صدرالدین محمد بن فخرالملک
آمد بفرخی و سعادت بدار ملک
صدری که هست بر قلم او مدار ملک
اسلام را نظام و پسندیده صاحبی
کز فر او چو دار سلامست دار ملک
فرزند فخر ملک محمد وزیر شاه
کایزد نهاد در حرکاتش قرار ملک
اندیشه و تامل او را مسلست
عقد کتاب دولت و عقد شمار ملک
هر روز نوبنو همه دینار و گوهرست
از آستین همت او در کنار ملک
یارست ملک را همه ساله وزارتش
آری وزارتست همه ساله یار ملک
فرخنده شد بدولت او روزگار او
فرخنده شد بطلعت او روزگار ملک
شمشیر و تیر خسرو و رای صواب او
پروردگار دین شد و پروردگار ملک
این هست بدر حشمت بر آسمان دین
وان هست سرو خضرت بر جویبار ملک
ای گوهر عزیز که هرگز نیافتست
غواص بخت چون تو گهر در بحار ملک
آموختی تو از پدر و جد خویشتن
تهذیب شغل دولت و ترتیب کار ملک
تو افتخار ملک و ملوکی و بوده اند
اسلاف تو بفر ملوک افتخار ملک
تا حصن تو حصار بود ملک شاه را
ایمن بود زتیر حوادث حصار ملک
میزان عقل تست و محک ضمیر تو
این را خبر دهنده ی وزن و عیار ملک [کذا]
تو ابر رحمتی و زباران عدل تست
همواره سبز و خرم هر شاخسار ملک
تا ملک را نگار زتوقیعهای تست
گویی که عاشقست ملک بر نگار ملک
زیرا که حور و ماه فرستد بمجلست [کذا]
تا تو کنی زیاره ی او گوشوار ملک
اقبال تو زروی زمین بر فلک شدست
تا از فلک ستاره فرستد نثار ملک
خواهد شدن بمخلب شاهین زهمتت
شاه ستارگان بفلک پر شکار ملک
از فر شاه از تو همه یمن و یسر باد
هم بر یمین ملت و هم بر یسار ملک
تا حشر در جهان زوزیران و خسروان
تو یادگار دولت و او یادگار ملک
***
در مدح پادشاه
خدایگان جهانی و شاه با فرهنگ
بعدل چون عمری و بهوش چون هوشنگ
نیی بهار و بهاری چو کرد خواهی بزم
نیی هژبر و هژبری چو کرد خواهی جنگ
خدنگ فخر کند بر درخت صندل و عود
از آن قبل که بود تیر تو زچوب خدنگ
پلنگ کبر کند سال و ماه بر دد و دام
از آن قبل که جناغت بود زچرم پلنگ
حسام تو زتن دشمنان رباید جان
پیام تو زدل دوستان زداید زنگ
هر آنگهی که تو آهنگ تیغ تیز کنی
اجل بجان بداندیش تو کند آهنگ
شهنشها ملکا خسروا خداوندا
تویی نتیجه ی اقبال و مایه ی فرهنگ
درخت و باغ تو گردد میان مجلس تو
چو نوبهار ببوی و چو آفتاب برنگ
زبس بدایع نقش و نگار گوناگون
بهار خانه ی چینست و صورت ارژنگ
بدین درخت و بدین باغ شادمانی کن
همی شنو بسعادت خروش بربط و چنگ
فرشتگان خدا از فلک همی گویند
خجسته باد ترا میهمانی سرهنگ
همیشه باد ترا در سرور بزم شتاب
همیشه باد ترا بر سریر ملک درنگ
چنین و بهتر ازین باش با هزاران سال
جهان گشاده بتیغ و قدح گرفته بچنگ
***
در مدح علاءالدین استر خوارزمشاه
شراب باید و آتش رباب باید و چنگ
که روز فاخته گونست و خاک غالیه رنگ
نصیب تن کنم آتش نصیب روح شراب
نصیب گوش خروش رباب و ناله ی چنگ
نصیب دیده و دل چهر و مهر یار کنم
که او بچهره چو مهرست و بربتان سرهنگ
رخش چو زهره و ماه و لبش چو شکر و قند
برش چو سوسن و سیم و دلش چو آهن و سنگ
گهی برد بر سیمینش از بر من سیم
گهی برد دل سنگینش از دل من سنگ
زسحر دیده ی او کوی من شود بابل
زنقش چهره ی او بزم من شود ارتنگ
چو من شمن نبود در بهار خانه ی چین
چنو صنم نبود در نگارخانه ی گنگ
زباده چون بفروزد رخان نازک و خوب
بخنده چون بگشاید دهان کوچک و تنگ
معاشران زلب و روی او بخانه ی خویش
شکر برند بخروار و گل برند بتنگ
چو بر دو عارض سیمین او سه بوسه دهم
زمن کرانه کند وز میان برآرد چنگ
چو آینه است رخ او مگر همی ترسد
که گیرد از نفس من کران آینه زنگ
گر از من آن لب یاقوت رنگ دارد باز
بمی فروشکنم شرم او بحیله و رنگ
مگر چو پرده ی شرم از میانه بردارد
مرا در آن لب یاقوت رنگ باشد رنگ
کدام روز بود کان جهان فروز بود
نشسته با من و من زلف او گرفته بچنگ
دلم زصحبت او گشته مایه ی شادی
چنانکه طبع امیرست مایه ی فرهنگ
علاء دولت عالی بهاء دین که رسید
زبس علاء و بها قدر او بهفت اورنگ
جمال میران اتسز که چون پدر دارد
جلال و مرتبه و ارج و فره و اورنگ
بدو رسیده سه چیز از سه پادشا میراث
سمو زسام و جمال از جم و هش از هوشنگ
سپهر باید مرکب چو او سوار شود
هلال باید زین و مجره باید تنگ
عدو زبیم چو خرچنگ بازپس گردد
چو سرکشد علمش بر دو پیکر و خرچنگ
کجا بقصد تماشا و آرزوی شکار
بدشت و کوه رود با سنان و تیر خدنگ
کند چو دام کبوتر سرین و گردن کور
کند چو خانه ی زنبور پشت و پهلوی رنگ
ایا نبرده سواری که پیش حمله ی تو
شود هبا و هدر زور شیر و کبر پلنگ
اگر برهنه کنی تیغ بر لب دریا
بسوزد از تف تیغ تو زیر آب نهنگ
کلنگ وار بترسد در آشیان سیمرغ
چو بازدار تو برپای باز بندد زنگ
نهیب و سهم ترا در جهان چنان اثرست
که زنگ باز تو سیمرغ را کند چو کلنگ
زمهر و کینه ی تو هر کجا رسد اثری
شرنگ شهد شود در زمان و شهد شرنگ
اگر سبق برد از باد اسب تو نشگفت
که پیش اسب تو باد جهنده باشد لنگ
برآید از دل اعدای دولت تو تراک
چو از کمان تو در رزم بشنوند ترنگ
اگر هزار مبارز چو عمرو و چون طاهر
کنون بیایند از سیستان و از پوشنگ
تو از نشست همه روز فخر داری عار
تو از نبرد همه روز نام داری ننگ
اگر بعصر تو ارژنگ دیو باز آید
بچشم خشم تو چون ارزنی بود ارژنگ
و گر پشنگ درین روزگار زنده شود
چو پشه ای بود اندر برابر تو پشنگ
بدین صفت که تویی در شجاعت و مردی
اگر پدر بفرستد ترا بجنگ فرنگ
صلیب بشکنی و دارها زنی چو صلیب
تن فرنگان از دارها کنی آونگ
کشی زروم بخوارزم بت پرستان را
فسار بر سر و بر دست بسته پالاهنگ
ایا بدست کرم زایران عالم را
زپشت و روی برون برده گوژی و آژنگ
خطا بود که بدریا ترا کنم تشبیه
که او مکان نهنگست و تو خزینه ی هنگ
شود بدولت تو در کفم چو پاره ی زر
اگر بنام تو کلکی کنم زچوب زرنگ
وگر بفر تو نارنگ پیش خویش نهم
زروشنی چو مه و مشتری شود نارنگ
وگر قیاس کنی شعر شاعران دگر
بود چو قافله و شعر من چو پیش آهنگ
بآب ماند شعرم اگر چه آتش وار
همیشه سوی بلندی همی کند آهنگ
زمن صواب بود در پرستش تو شتاب
زمن محال بود در ستایش تو درنگ
که تو درنگ نکردی و آمدی بشتاب
زبهر پرسش من نیم شب زیک فرسنگ
سزد که بقعت خوارزم را دهم تفضیل
چه بر نواحی روم و چه بر ولایت زنگ
که آبروی من آمد زجانب خوارزم
چو آب مرو که آید زجانب گیرنگ
همیشه تا که زنیرنگ خامه ی نقاش
بر آب نقش نیفتد بچاره و نیرنگ
بر آسمان سعادت بفرخی زده باد
قضا بخامه ی نقاش بخت تو نیرنگ
زدهر بهر نکوخواه تو فلاح و فرح
زچرخ برخ بداندیش تو غریو و غرنگ
گه صبوح تو رامشگران مجلس تو
کشیده تا بشباهنگ چنگ را آهنگ
ترا زآینه ی عمر چرخ آینه گون
زدوده زنگ و بکف برتر انبید چو زنگ
***
در مدح خواجه مؤیدالملک بن نظام الملک
آمد آن ماه دو هفته با قبای هفت رنگ
زلف پربند و شکنج و چشم پرنیرنگ و رنگ
لؤلؤ اندر لاله پنهان داشت چون رویم بدید
چنگ را بر لاله زد لؤلؤ و برهم سود چنگ
گفت مهر از من گسستی با تو جای جنگ هست
لیکن اندر مهرگان با دوست نتوان کرد جنگ
سرو اگر در باغ باشد دارد او بر سرو باغ
سیم اگر در سنگ باشد دارد او در سیم سنگ
چون دلم بی قوت و جان و تنم بی قوت دید
داد قوت و قوتم زان شکر یاقوت رنگ
تنگم اندر برگرفت و زلف مشکین برفشاند
مشک و عنبر برگرفتند از سرای من بتنگ
گاه دلبر بود و گه چنگش همه شب در کنار
یک زمان بنواخت یار و یک زمان بنواخت چنگ
گفتمش کز من چه خواهی مهرگانی یادگار
تا جهان بر من نسازی چون دهان خویش تنگ
گفتم خواهم شکر انعام خداوندی که او
اندر انعام و فتوت نام نعمان کرد ننگ
ملک یزدان را مؤید دین یزدان را شهاب
آفتاب عقل و علم و مایه ی فرهنگ و هنگ
آن خداوندی که گردون بخت او را مرکبست
مرکبی کش ماه نو زینست و جوزا پالهنگ
چون نهادند اختران از قوت تأثیر خویش
هم بنار اندر شتاب و هم بخاک اندر درنگ
باد را از طبع او پاکیزگی دادند و لطف
خاک را از حلم او آهستگی دادند و سنگ
تیزی آموزد همی از حکم او شمشیر تیز
راستی گیرد همی از کلک او تیر خدنگ
در زمستان فرش او را از پلنگ آرند پوست
بر سباع کوه و صحرا کبر از آن دارد پلنگ
از دم خصمش بآتش در سمندر بفسرد
وز تف خشمش بسوزد زیر آب اندر نهنگ
پیش او خلق از مروت لاف نتواند زدن
پیش رهواران برهواری نداند رفت لنگ
در پناه امر او نشگفت اگر کوته شود
پنجه ی شیر از گراز و چنگل باز ار کلنگ
گر زمهر اوفتد یک ذره در دریای چین
ور زجود او چکد یک قطره در دریای زنگ
نه بچین اندر بماند هیچ رخ در زیر چین
نه بزنگ اندر بماند هیچ دل در زیر زنگ
ای سرافرازی که از تاج شهان زیبد همی
بر میان بندگان تو گهر هنگام جنگ
ماه مهر آمد زیادت کرد باید مهر ماه
آب شد چون زنگ بر کف باده ها باید چو زنگ
از کف ترک دلارامی که از دیدار اوست
حسرت صورتگران چین و نقاشان گنگ
شیر زوری کو بنیزه زور بستاند زشیر
رنگ چشمی کو بغمزه چشم برباید زرنگ
تا که سیسنبر ندارد رنگ و بوی شنبلید
تا که آذرگون ندارد بوی و رنگ بادرنگ
خار در دست نکوخواه تو بادا چون سمن
شهد در کام بداندیش تو بادا چون شرنگ
مهرگان بر تو همایون باد از گشت سپهر
جاه تو بی عیب باد و عمر تو بی آذرنگ
روز و شب بر درگه عالیت دست روزگار
مرکب اقبال و دولت را کشیده تنگ تنگ
***
در مدح سلطان ملکشاه
شهی که دولت باقی بدو گرفت جلال
شهی که ملت تازی باو فزود جمال
خجسته ملت تازی چنو جمال ندید
چنان که دولت باقی چنو ندید جلال
چو مشتریست مگر طلعت مبارک او
که خلق را نظر او مبارکست بفال
بسان آینه ی روشنست خاطر او
ضمیر و سر همه هست اندرو چو خیال
همای همت او فرخ و همایونست
بشرق دارد پر و بغرب دارد بال
فریضه شد چو شهادت ثنای او گفتن
کسی که هر دو نگوید زبانش گردد لال
اسیر کرد هر آن خصم را که گفت برو
امیر کرد هر آن بنده را که گفت تعال
زمهر و خدمت او بندگان شوند عزیز
که او شدست عزیز مهیمن متعال
مگر که بخشش آمال در پرستش اوست
که بر موافق بخشش همی کند آمال
مگر که قسمت آجال در عداوت اوست
که بر مخالف قسمت همی کند آجال
فتوح و نصرت او سر بسر همه عجبست
عجب تر از همه آن فتحها که کرد امسال
بساخت آلت عدل و بسوخت آفت ظلم
بکشت تخم هدی و بکشت شمع ضلال
بشام والی بگماشت تا فرستد حمل
بروم عامل بنشاند تا گزارد مال
درین خجسته سفر روم خواست از قیصر
دگر سفر کند و هند خواهد از چیپال
زهی ستوده صفت شهریار کشور گیر
زهی خجسته سیر پادشاه دشمن مال
ترا رواست که خوانند شاه پاک نسب
ترا سزاست که خوانند شاه خوب خصال
کدام خصم ترا دید کو نگشت شکار
کدام شیر ترا دید کو نگشت شغال
اگر چو مار بداندیش تو برآرد سر
ازو دمار برآری چو مهدی از دجال
کسی که با تو دلش چون الف نباشد راست
زهیبت تو شود قامتش خمیده چو دال
زفر تو ملکا وز نسیم فروردین
شدست روی زمین سربسر بهشت مثال
سرشک باران بر گل فتاده گویی هست
بلعل برزده از زیبق مصعد خال
بسوی دجله نگه کن که همچو زلف بتان
شدست آب شکن برشکن زباد شمال
شراب آب حیاتست و کرد باید جام
بر آب دجله زآب حیات مالامال
اگر زچرخ کند خصم غیبه ای بر خویش
خدنگ وهم تو آن غیبه را کند غربال
زبهر حشمت تو آسمان همی سازد
لگام اسب ترا از ستاره طرف و دوال
وگر تو رای کنی از بروج بفرستند
باستران تو نعل و باشتران خلخال
بیافرید زبهر چهار چیز ترا
مقدری که بقدرت هدی دهد زضلال
زبهر رامش خلق و زبهر کوشش حق
زبهر ورزش عدل و زبهر بخشش مال
یکی بروز ضیافت یکی بروز سلام
یکی بروز مظالم یکی بروز نوال
وبال و وزر مدان شغل خویش را ویران
که نیست مصلحت کار خلق و زر و وبال
صحیفه ای که تو در مصلحت سیاه کنی
کند سپید بمحشر صحیفه ی اعمال
خلاف نیست که زایل شدست انس دلت
ازین مصیبت هایل که اوفتاد امسال
کریمه ای که بدو خانه ی تو بود بپای
اگر زپای بیفتاد بر در آجال
بصبر کوش درین رنج و شکر کن بخدای
که هست دست تو بر حلقه ی در آمال
چو غمگسار ترا روزگار گفت برو
سپهر گفت بروح لطیف او که تعال
سپهر خواست که روح لطیف او ببهشت
بقای شخص تو خواهد زایزد متعال
کمال عقل تو آهسته داشت عقل ترا
که تا تحمل کردی مصیبتی بکمال
تو از رجالی و اجرام چرخ را رسمست
که کارهای عظیم آورد بپیش رجال
خبرمگوی که دی حالها چگونه گذشت
نشان مجوی که فردا چگونه باشد حال
چو کارهای تو بر استقامتست امروز
مبند بیهده دل در تغیر احوال
بزرگوارا دانی که در صناعت شعر
مرا بلفظ و معانی توسعست و مجال
مدایح تو چنان گفته ام که تا محشر
زمانه بر سر هر یک همی نویسد قال
رسید وقت که از پیش خدمت تو شوم
بحضرت ملک ملک بخش اعدا مال
زشکر و مدح تو خالی همی نخواهم داشت
زبان شکرگزار و ضمیر مدح سگال
ضمیر من گهر مدح تو چنان سنجد
که در ترازوی او مشتری بود مثقال
چنانکه خاطر من شکر نعمت تو کند
درخت تازه کند شکر ابر و باد شمال
همیشه تا که بنوروز شمس را بر چرخ
بود زبرج شرف مهد و از سحاب جلال
چو شمس باد همه ساله دولت تو بلند
جلال او زمعالی و مهد او زجلال
زمانه کرده بتو جامه ی هنر معلم
ستاره کرده بتو نامه ی ظفر ایصال
جهان متابع تو بالعشی و والابکار
فلک مسخر تو بالغدو والاصال
ایا عداوت تو نشتری که اعدا را
زسوی دیده گشاید همی رگ قیفال
نماند زنده کسی کو عداوت تو گزید
وگر بماند برو عمر گشت تلخ و وبال
هلال تیره شود بر فلک زمرکب تو
هلال شکل کند خاک تیره را بنعال
موافق سپر و فعل مرکب تو شدست
مه سما که شود گاه بدر و گاه هلال
زمانه با تو بهر وقت کرده باد نشاط
نشاط با تو بهر حال کرده باد وصال
زبوستان مراد تو دور باد خزان
زآفتاب بقای تو دور باد زوال
***
در مدح امیر ارسلان ارغو
عید را با مهرگان هست اتفاق و اتصال
هر دو را دارند اهل دولت و ملت بفال
اتفاق و اتصال هر دو بر ما خرمست
مرحبا زین اتفاق و حبذا زین اتصال
عید آیینیست کز وی هست ملت را شرف
مهرگان رسمیست کز وی هست دولت را جمال
آن یکی دارد بدین اندر زپیغمبر نشان
وین دگر دارد بملک اندر زافریدون مثال
هر دو منشور نشاط و خرمی آورده اند
پیش تخت خسرو نیک اختر نیکو خصال
آفتاب نسل سلجوق ارسلان ارغو که هست
تا قیامت بی غروب و بی کسوف و بی زوال
آن جهانداری که یک تن نیست اندر شرق و غرب
یا بمیری یا بدولت یا بملک او را همال
باز عدلش گرچه اکنون شرق دارد زیر پر
چون بپرواز اندر آید غرب گیرد زیر بال
در خلاف او قدم برداشتن باشد حرام
کز پدر ملک جهان دارد بمیراث حلال
دولت او هست چون تقدیر ایزد لم یزل
هر چه باشد لم یزل ناچار باشد لا یزال
هر که بیرون شد زعدلش زین جهان بیرون نشد
تا ندید از دولت او دستبرد و گوشمال
تا کی از شهنامه و تاریخ شاهان کهن
تا کی از دیو سفید و رستم و سیمرغ و زال
کس ندید از قاف تا قاف جهان سیمرغ و دیو
قیل و قالست این چرا باید شنیدن قیل و قال
قصه ای باید شنید و دفتری باید نوشت
کاندرو باشد عجایب و آن عجایب حسب حال
حسب حال با عجایب فتح شاه مشرقست
وآن شجاعتها که او بنمود هنگام قتال
آنچه در سی سال نتواند نمودن هیچ شاه
او زمردی و هنرمندی نمود اندر سه سال
هیبت او دست مکاران و محتالان ببست
کس نیارد گشت اکنون گرد مکر و احتبال
ور کسی خواهد که گردد گو بیا بنگر نخست
قصه ی تیر دو شاخ و قصه ی چاه و جوال
هر که با تیغ جهانگیرش نماید سرکشی
گر بماند زنده جان و تن برو باشد وبال
رنگ آب و فعل آتش هر دو اندر تیغ اوست
سرکشی با آب و آتش در خرد باشد محال
مرکبش را هر کجا باشد مجال تاختن
وهم مردم را نباشد گرد گرد او مجال
آفرین بر مرکبش کو را سزد پروین لگام
مشتری زین و مجره تنگ و ماه نو نعال
نه نهنگ و با نهنگان آب خورده در بحار
نه پلنگ و با پلنگان خواب کرده در جبال
پاک دندان تیز چشم آهخته گردن خردگوش
سخت سم محکم قوایم پهن پشت آگنده یال
نه زسیر او را قرار و نه زدور او را شکیب
نه زرزم او را نهیب و نه زصید او را ملال
در دو پای او تو پنداری دبورست و صبا
در دو دست او تو پنداری جنوبست و شمال
این چنین مرکب نشاند جز ملک را تا بر او
گه بسوی صید تازد گه بجنگ بدسگال
ای زصد گردون قوی تر تیغ تو روز نبرد
وی زصد دریا سخی تر دست تو روز نوال
از تو هنگام فضیلت فرق باشد تا ملوک
همچنان کز شیر شرزه فرق باشد تا شغال
قلعه ی بخت ترا بر گنبد فیروزه رنگ
ماه زیبد پاسبان و مهر شاید کوتوال
خواسته ناخواسته بخشی همی گویی مگر
از جهان برداشتی یک بارگی رسم سؤال
کار عالم را همی جود تو سازد سربسر
جود تو گوی معیلست و همه عالم عیال
آمد آن فصلی که از تأثیر او در بوستان
دیبه ی زربفت پوشیدست پنداری نهال
باغ هست اکنون زبرگ زرد پرزر درست
وز شکوفه بود در نوروز پرسیم حلال
زاغ گویی محتسب شد کز نهیب زخم او
بلبل رامشگر اندر بوستان ماندست لال
نار شد بازارگان وز لعل دامن کرد پر
سیب دلبر گشت وز شنگرف زد بر روی خال
آب گویی در شمر حراقه ی چینی شدست
کاندرو چشم جهان بین از صور بیند خیال
در چنین فصلی سزد گر گوهری گیری بدست
گوهری کو را وطن در آبگینه است و سفال
هست فرزند رزان لیکن زعکس و روشنی
آفتابش هست عم و ماهتابش هست خال
هر کس اندر مهرگان پیش تو آرد خدمتی
خدمت مداح تو شعریست چون آب زلال
همچنان شعری که در محمود گوید عنصری:
«مهرگان آمد گرفته فالش از نیکی مثال»
تا زاصحاب شمالست و زاصحاب یمین
در کتاب منزل از قول خدای ذوالجلال
نیکخواهت باد در نعمت چو اصحاب الیمین
بدسگالت باد در محنت چو اصحاب الشمال
باد با تیغ تو نصرت را برزم اندر قران
باد با جام تو عشرت را ببزم اندر وصال
چشم پیروزی همیشه بر مه منجوق تو
چون شب شوال چشم روزه داران بر هلال
***
در وصف اسب و مدح پادشاه
تکاوری که قوی تر زرخش رستم زال
بحمله همچو هژبر و بپویه همچو غزال
بگاه حمله بچرخ اندر افگند آشوب
بوقت پویه بخاک اندر آورد زلزال
گه دویدن نتوان شناخت از سبکی
شمال او زیمین و یمین او زشمال
گرش نسب زجنوب و شمال نیست چراست
بسرکشی چو جنوب و برهبری چو شمال
بآب و آتش گستاخ در رود گویی
سمندرست در آتش در آب ماهی وال
جهد بگام فراخ از بر دو خامه ی ریگ
بگام تنگ رود راست بر دو پاره خلال
زنعل خویش بناوردگاه بی مسطر
زخط و نقطه همی بر زمین کشد اشکال
بدشت و کوه درون ساق و سمش از سختی
زیشک پیل و زپشت کشف گرفته مثال
دو پای او بکفل برشود بسوی مغاک
دو دست او بکتف برشود بسوی جبال
اگر بشیر رسد روز حمله شیهه ی او
فروبرد سر و در خویشتن کشد دنبال
زتیز چشمی و روشن دلی تواند دید
شب سیاه بچاه اندرون زنور خیال
بابر ماند در موکب و شگفت ابری
که رعد او زدهانست و برق او زنعال
عقاب و شاهین خوانمش در شکار که هست
قوایمش همه پر و جوارحش همه بال
بطیر ماند کش تنگ در کشد رایض
بطور ماند کش نعل برزند نعال
اگر چه پشت وسمش هست کشتی و لنگر
بموج دریا ماند چو برفرازد بال
بگردش اندر مانند چنبر فلکست
برو چو پروین طوقست و چون مجره دوال
چهار نعلش محکم بزیر شانزده میخ
چو زیر شانزده نجم اندرون چهار هلال
زرخش رستم تمثال دیده ام لیکن
نوشته صورت او نیست چرخ را تمثال
هزار رخش سزد در نبرد چاکر او
سزد غلام سوارش هزار رستم زال
سوار او ملک عالمست و خسرو دهر
خدایگان ولایت گشای اعدا مال
شهی که ملت و دولت زبس جلالت او
یکی گرفت جلال و یکی گرفت جمال
سؤال کرد جهان از قضا که نصرت چیست
بیافت از سر شمشیر او جواب سؤال
خدای در تن او هر چنان هنر بایست
بیافرید و مر او را نیافرید همال
ایا فتوح تو تألیف نکته های ظفر
و یا رسوم تو فهرست لفظهای جلال
اگر زعقل تو عشری قضا بپیماید
بساط هفت زمینش نه بس بود مکیل
و گر زحلم تو جزوی زمانه برسنجد
طباق هفت زمینش نه بس بود مثقال
تویی که تیغ تو در شرق و غرب تا محشر
نهاد عدل و هدی را بجای کفر و ضلال
بهر سفر که زبهر ظفر نهادی روی
طلایه ی سپهت بود دولت و اقبال
زمغفر و زره و ترک و جوشن و خفتان
زنیزه و سپر و تیر و ناچخ و کوپال
هوا تو گفتی پیلیست آهنین دندان
زمین تو گفتی شیریست آتشین چنگال
تو چون عقاب شدی و مخالفان چو تذرو
تو چون هژبر شدی و معاندن چو شغال
نمود پیش تو دشمن چو پیش صرصر کاه
نمود پیش تو حاسد چو پیش آتش نال
زمهر و کین تو معلوم گشت عالم را
که دشمنیت حرامست و دوستیت حلال
زهی ستوده صفت خسروی که تازه شدست
بفر دولت تو ملت محمد و آل
نه غافلست زشکر تو هیچ شکرگزار
نه فارغست زمدح تو هیچ مدح سگال
نه بی ثنای تو طاعت همی کند عابد
نه بی دعای تو دعوت همی کند ابدال
چو طبع من رهی از مدح تو براندیشد
کشد زمرتبه بر آسمان مقام مقال
قلم بدست من اندر بشکر سجده کند
چو دست من بمدیح تو بر نویسد قال
همیشه تا که بود همچو میم و دال و الف
دهان و زلف و قد نیکوان مشکین خال
کسی که با تو بعهد اندرون نه چون الفست
زبیم تو دل و دستش چو میم باد و چو دال
زدی خجسته تر و خوب ترت باد امروز
زپار خوش تر و فرخنده ترت باد امسال
بملک تو زدو چیز تو دور باد دو چیز
زنعمت تو فساد و زدولت تو زوال
***
در مدح ملک سنجر
بگذشت مه روزه و آمد مه شوال
اکنون من و ساقی و می و مطرب و قوال
نائب نتوان بود که بیکار بمانند
ساقی و می و مطرب و قوال بشوال
کردند شب عید همه نور زقندیل
تحویل سوی جام و دگر گونه شد احوال
می خواره بدل یافت می و نغمه و مطرب
از آب سحرگاهی و از غلغل طبال
پر شد قدح بلبله از خون قنینه
بگشاد تو گویی زگلو اکحل و قیفال
در میکده خوشتر که بود مرد معاشر
در صومعه بهتر که بود زاهد و ابدال
این حال برین جمله شناسند حریفان
گر پیش خداوند جهان عرضه کنم حال
شاه ملکان سنجر شیرافگن صفدر
دانای خردپرور و دارای عدو مال
آن شاه که از قدر و شرف نامه و نامش
بوسند رهی وار همی قیصر و چیپال
از نعت خداییست سرشته گهر او
گرچه گهر آدمیان هست زصلصال
گر بیت حرم شد بعرب قبله ی اسلام
لشکرگه او شد بعجم قبله ی اقبال
بر پای هیونی که کشد پایه ی تختش
از یاره و طوق ملکان زیبد خلخال
کوهیست کمیتش که زیال و کفل او
شیر یله را کوفته گردد کفل و یال
مرغیست خدنگش که همی از فزع او
سیمرغ نیارد که زهم باز کند بال
آن قوم که آرند سوی طاعت او روی
توفیق بآن قوم نماید ره آمال
وآن خیل که از طاعت او روی بتابند
تقدیر بر آن قوم گشاید در آجال
آن روز که راند سخن از میم ملاقات
بس قد الف وار که از بیم کند دال
کم گردد و افزون شود آرامش و رامش
آن را که دهد مالش و آن را که دهد مال
ای شهر گشایی که بهر شهر و بهر مرز
از درگه و دیوانت سزد شحنه و عمال
از چون تو ملک هست تفاخر دو ملک را
کان هر دو نویسند همی نامه ی اعمال
گفتن نتوان مدح تو هرگز بتمامی
سفتن نتوان کوه گران سنگ بمثقال
با تیزی شمشیر تو شیران ژیان را
تیزی بشود پاک زدندان و زچنگال
هر جا که یکی درع بود بر تن گردان
هر جا که یکی خود بود بر سر ابطال
چون دام کنی پیکر آن درع بپیکان
چون جام کنی صورت آن خود بکوپال
با تیغ تو و گرز تو ناچیز شمارند
تیغ پدر بهمن و گرز پسر زال
هرگز نکند بر تو اثر چاره ی دشمن
هرگز نشود بر تو روا حیله ی مختال
کان چاره چو سنبیدن کوهست بسوزن
و آن حیله چو پیمودن آبست بغربال
آنجا که شود عزم تو بر رزم حقیقت
باطل شود افسانه و اندیشه ی جهال
چون تند شود باد ندارد خطری کاه
چون تیز شود نار نماند اثر نال
مهدی چو بیاید بشود آفت یأجوج
عیسی چو بیاید برود فتنه ی دجال
تا مرد سخن گوی شکافد بسخن موی
در وصف رخ و زلف و لب و چشم و خط و خال
بر دست تو باد آن گهر تاک که گویی
او راست مه و مهر یکی عم و یکی خال
تا پیکر تنین فلک را زدو جانب
نفع و ضرر خلق بود در سر و دنبال
ماه ظفری از فلک ملک همی تاب
سرو هنری در چمن عدل همی بال
با طالع تو سعد قران کرده شب و روز
با دولت تو بخت قرین گشته مه و سال
از اختر فرخنده ی تو فال زده عید
وز عید زده اختر فرخنده ی تو فال
***
در توحید
چند خوانم مدح مخلوقان زبهر جاه و مال
چند گویم وصف معشوقان و نعت زلف و خال
گاه آن آمد که گویم مدتی از بهر دین
آفرین و شکر و توحید خدای ذوالجلال
کردگار جان و تن پروردگار مرد و زن
کردگار لم یزل پروردگار لا یزال
عالمی بیدل که او را نیست نسیان در کلام
زنده ای بیچون که او را نیست نقصان در کمال
در ارادت بی شبیه و در مشیت بی شریک
در اجابت بی نظیر و در عنایت بی همال
زو ضعیفان را امید و زو غریبان را نوید
زو اسیران را عطا و زو یتیمان را نوال
نه ضمیر و وهم را بر سر او هرگز وقوف
نه زبان و طبع را در ذات او هرگز مجال
نیست چون ماحوهری صورت پذیر و جای گیر
تا کند هر ساعت از جانب بجانب انتقال
هر کرا همتاست او را گر مثال گری رواست
آن که بی همتاست او را کی روا باشد مثال
تا نپنداری که صانع در خیال آید ترا
زانکه کیفیت پذیرد هر چه آید در خیال
هر که هست اندر جهان او را زوالست و فنا
مالک الملکست هستی بی فنا و بی زوال
آن جهانداری که باز قدرتش دارد همی
این جهان در زیر پر و آن جهان در زیر بال
آن که سیمین ترک و زرین نعل سازد هر مهی
بر سپهر لاجورد از پیکر بدر و هلال
آن که پوشاند زبهر جنبش و آرام خلق
جامه های نور و ظلمت را در ایام و لیال
آن که دارد در تموز و دی جهان نامعتدل
در بهار و در خزان دارد جهان بر اعتدال
گه بدریا موج ها انگیزد از باد جنوب
گه بصحرا رنگ ها آمیزد از باد شمال
گه کند در دامن گلزارها زر درست
گه نهد پیرامن گلزارها سیم حلال
گه زباد گرم چون آتش کند ریگ روان
گه زباد سرد چون آهن کند آب زلال
گاه آدم را بیاراید بدست لطف خویش
تا بهشت از خوبی دیدار او گیرد جمال
گه زغفلت بر دل آدم خط نسیان کشد
تا کند شیطان زبهر گندم او را در جوال
گه کلیمی سازد از موسی و در دستش کند
از عصایی اژدهایی تا ببوبارد حبال
گاه دارد با گلیمی چون شبانانش دوان
در قفای گوسفندان در نشیب و در جبال
گه زبوی باد عیسی زنده و گویا کند
مرده ای را بوده در زیر زمین بسیار سال
گه جهودان را بعیسی برگمارد تا کنند
با حدیث او فسون و با گروه او قتال
گه محمد را زقدر و منزلت بر سرنهد
در محل قاب قوسین افسر عز و جلال
گه زنعلین گسسته پای او عریان کند
تا بدست خویشتن نعلین را سازد دوال
یک گروه از فضل او مختار در صدر شرف
یک گروه از عدل او مجبور در صف نعال
بنده ای درویش با ذل سؤال از بهر قوت
بنده ای از مال قارون گشته ناکرده سؤال
عالمان از بهر او با خصم خویش اندر جدل
عارفان از شوق او با نفس خویش اندر جدال
کافران از ضربت خذلان او با داغ و درد
مؤمنان از شربت توفیق او در حسب حال
زاهدی بینی که بگذارد بطاعت عمر خویش
آن همه طاعت بیک زلت برو گردد وبال
فاسقی بینی که ناپاکی کند در معصیت
حق تعال ناگه اندر گوش او گوید تعال
کار او را نیست علت هر چه خواهد آن کند
چون بعلت نیست کارش چیست چندین قیل و قال
مرد عاقل کی بود در کار او شبهت پرست
مرد مؤمن کی بود بر حکم او تهمت سگال
او خداوندست و خلق عالمند او را رهی
بر خداوند از رهی چون و چرا باشد محال
گر زقهر او بجان بنده ره یابد خلل
بنده نتواند تصرف کودن اندر یک خلال
ور زلطف او برآید بنده را کاری جلیل
مهد بخت بنده را از فرخی باشد جلال
احتیال و جهد را در راز یزدان راه نیست
چند جویی راز یزدان را بجهد و احتیال
حیلت آن کن که پیش از مرگ بشناسی مگر
تا زاصحاب الیمینی یا زاصحاب الشمال
گر سزای دوزخی بر خویشتن چندین مناز
ور سزای جنتی بر خویشتن چندین مبال
چون سرین و چشم تو فرسوده خواهد کرد مور
دل چه بندی در سرین گور و در چشم غزال
پور تو فردا بگرید بر سر گور تو زار
گر تو امروز از دلیری همسری با پور زال
معصیت چون باد تندست و تو چون نال ضعیف
بر مده خرمن بباد و بر مده آتش بنال
آخر از تقصیر طاعت ساعتی اندیشه کن
گرچه داری در ضمیر اندیشه ی توفیر مال
گر بزرق و افتعال اسباب دنیا ساختی
راه عقبی را ندارد سود زرق و افتعال
چند پیمایی هوس در کار املاک و ضیاع
چند فرسایی قدم در شغل فرزند و عیال
این همه لهوست و باشد لهو کار کودکان
رنج بردن در ره تقوی بود کار رجال
بنده ای بیگانه باشی در بن کوی فراق
گر بخوبی آشنایی بر سر کوی وصال
با نبی بود آشنا بیگانه چون شد بولهب
وز حبش بیگانه آمد آشنا چون شد بلال
محنت آن دارد که او را از فراقست افتراق
دولت آن دارد که او را با وصالست اتصال
کافر صد ساله را یزدان همی ایمان دهد
از تو ایمان بازنستاند بوقت ارتحال
من چنان دانم که بر درگاه او افزون بود
حرمت اهل هدی از حرمت اهل ضلال
جز سخن گفتن زعفو و رحمت او شرط نیست
نام دوزخ بردن و دوزخ نهادن بر سفال
تازه و سیراب گرداند هزاران تشنه را
کمترین قطره که او بخشد زدریای نوال
گر ببخشاید بود بخشایش او بی ملام
ور بیامرزد بود آمرزش او بی ملال
هر که از نامش بتابد روی گوشش باد کر
هر که از یادش بپیچد سر زبانش باد لال
ای معزی تا کی از عصیان بیارایی دلت
گاه آن آمد که از طاعت بیارایی خصال
دل زکژی چون کمال کردی و بی فرمان شدی
لاجرم یزدان بزخم تیر دادت گوشمال
گر کنی بر خویشتن مدح و غزل گفتن حرام
گردد از توحید گفتن شعر تو سحر حلال
آفرین کن شاه و صاحب را که نام هر دو هست
سین و نون و جیم و ری و میم و حا و میم و دال
***
در مدح خواجه نظام الملک طوسی
بدر و مشک زابر بهار و باد شمال
موشحست زمین و معطرست جبال
بجویار پراکنده شد حلی و حلل
بکوهسار درفشنده گشت بدر و هلال
تذرو سوسن و قمری گرفت در چنگل
پلنگ لاله ی کوهی گرفت در چنگال
بباغ و راغ ببوی بهشت و پیکر حور
هزار گونه نسیمست و صد هزار خیال
بسان دلشدگانند مرغکان بهار
همه برفته زهوش و همه بمانده زهال
همی کنند خروش از وصال فروردین
چنانکه من زفراق تو ای بت محتال
تنم خمیده چو دالست زان کجا زلفت
بدال ماند و خالت چو نقطه در بن دال
بروی و موی تو ره یابم و شوم گمره
که رویت اصل هدی گشت و موت اصل ضلال
زاصل آزر و مانی مگر نسب داری
که آزری تصویری و مانوی تمثال
غزال و کبک شدستند دشمن تو بطبع
که برده داری رفتار کبک و چشم غزال
ترا سزد که وفا دارم ای نگار بدیع
که کردگار ترا آفرید بدر جمال
همیشه تا بزیم در دل و زبان منست
وفای بدر جمال و ثنای صدر جلال
نظام ملک شهنشه قوام دین رسول
خدایگان وزیران و قبله ی اقبال
ابوعلی حسن آن صاحبی که حضرت اوست
امان لشکر ایمان و کعبه ی آمال
خیال مذهب او گر رسد بکشور روم
همه مسیح پرستان شوند چون ابدال
چنانکه باد بخاک اندرون عداوت او
باستخوان مخالف درافگند زلزال
ایا بفضل و هنر گوی برده از اقران
و یا بقدر و شرف برگذشته از امثال
بلندبخت شد آنکس که یافت از تو قبول
بزرگ نام شد آنکس که کرد با تو وصال
خرد بنامه ی رسم تو برنهاد سخن
بقابخامه ی عمر تو برکشید مقال
زعقد حور سزد بر جنیبت تو لگام
زپشت شیر سزد بر حمایل تو دوال
اگر زصاحب کافی و جعفر برمک
بفضل و جود و کفایت همی زنند مثال
هزار صاحب در حضرت تواند خدم
هزار جعفر در همت تواند عیال
اگر بیابد روبه زدولت تو نشان
و گر بیابد آهو زهیبت تو مثال
یکی زسر بکند پیل مست را خرطوم
یکی زبن بکند شیر شرزه را چنگال
بکار خویش در اندیشه های دشمن تو
چو روغن اندر ریگست و آب در غربال
زبرج شیر برآمد ترا ستاره ی صبح
سزد که خصم تو با سگ فروشود بجوال
سپهر برشده در آرزوی خدمت تو
چو تشنه باشد در آرزوی آب زلال
بهر کجا که رسد صدر عالمی باشد
کسی که پیش تو خدمت کند بصف نعال
تو در سلاله ی آدم ستاره ای بودی
هنوز پیکر آدم سلاله و صلصال
بنام عمر تو دولت هزار نامه نوشت
همی کند بتو هر سال از آن یکی ارسال
سحاب و دریا رشک طفیل جود تواند
بلی طفیل جهاندیدگان بود اطفال
حسام تست زحساد قابض الارواح
سنان تست بر اعدا مقسم الاجال
بپروری و بمالی همی بجود و بخشم
تویی موافق پرور تویی مخالف مال
بگوش و چشم و زبان دشمن تو سازد مکر
چو وقت مکر درآید برو بگردد حال
نه بشنود نه بگوید نه بیند ای عجبی
بگوش و چشم و زبان کر و کور گردد و لال
اگر هزار کست یک زمان سؤال کند
زجود خویش ببخشش دهی جواب سؤال
ترا ملال نگیرد همی زبخشیدن
مگر زطبع تو راه عدم گرفت ملال
زهمت تو نشان و خبر چگونه دهم
که نیست وهم مرا گرد همت تو مجال
ترازویی که بشاهین همت آویزی
خزینه ی همه شاهان درو سزد مثقال
زجانبی که همی دشمنان زدند آسیب
نهیب بود همه خلق را بجان و بمال
همای فضل تو پوشید بر ولایت پر
عقاب جود تو گسترد بر رعیت بال
چو از بر تو بایزد رسید شقه ی سر
رسید شقه ی نصرت زایزد متعال
چو نصرت آمد آسیب نبود از دشمن
چو مهدی آمد تشویش نبود از دجال
تو بخت سرمدی و فر ایزدی داری
دو نعمتست بزرگ این دو چیز فرخ فال
که پای دارد با فر ایزدی بنبرد
که دست دارد با بخت سرمدی بجدال
تو آفتاب درخشنده ای زبرج شرف
نصیب اختر بدخواه تست برج وبال
اگر چه هیچکس از آفتاب سایه ندید
زتست بر همه آفاق سایه ی افضال
خدای هست زتو راضی و ملک خشنود
خلیفه شاد و رعیت بشکر و دین بکمال
زهی موفق پرهیزکار پاک صفت
زهی مظفر پیروزبخت خوب خصال
همال گفت نشاید ترا بهیچ صفت
زبهر آنکه خدایت نیافرید همال
زسام و رستم اگر تیغ ماند و گرز و سلاح
بوقت کوفتن دشمنان بروز قتال
بشیب مقرعه اکنون تباینست ترا
زگرز سام نریمان و تیغ رستم زال
خدایگانا من بنده در صناعت شعر
بفر دولت تو سخت خوب دارم حال
بباغ مدح تو در چون نهال بود دلم
بآب همت تو چون درخت گشت نهال
اگر عطا و منالست فخر و نازش خلق
زتست نازش و فخرم نه از عطا و منال
وگر مدیح سگالند شاعران بغرض
غرض گذشت و منم بی عرض مدیح سگال
همیشه تا که بود موی و مویه در اوهال
همیشه تا که بود نال و ناله در اهوال
کسی که بغض تو دارد زمویه باد چو موی
کسی که کین تو جوید زناله باد چو نال
زبوستان مراد تو دور باد خزان
زآفتاب بقای تو دور باد زوال
خجسته بر تو و هر کس که در حمایت تست
بفرخی و بخوبی هزار گردش سال
***
در مدح بهاءالدین زین الملک ابوعلی ختنی
مرا خیال تو هر شب دهد امید وصال
خوشا پیام وصال تو بر زبان خیال
میان بیم و امید اندرم که هست مرا
بروز بیم فراق و بشب امید وصال
امید هست ولیکن وفا همی نشود
که هست باغ وصال تو بی درخت و نهال
مرا زباغ وصالت نه بوی ماند و نه رنگ
مرا زداغ فراقت نه هوش ماند و نه هال
وصال آب زلالست پس چراست حرام
فراق باده ی تلخست پس چراست حلال
مگر برخصت دهر گزاف کار شدست
حلال باده ی تلخ و حرام آب زلال
ترا گرامی چون دیده داشتم همه روز
کنار من وطن خویش داشتی همه سال
کنون کنار مرا کرد حادثات فلک
زدیده خالی و از آب دیده مالامال
تن چو کوه من از ماه تست کاه صفت
قد چو ناژ من از سرو تست نال مثال
که دید هرگز کوهی زماه گشته چو کاه
که دید هرگز ناژی زسرو گشته چو نال
بر این مقام که با من وفا و صحبت را
بحد صدق رسانید و بر مقام مقال
ملازمت کنمی گر نترسمی زملام
مواظبت کنمی گر نترسمی زملال
چو راه یافت بخورشید صحبت تو کسوف
زوال کرد زمن تا شدم بشکل هلال
کنون شکایت خورشید با زوال و کسوف
کنم بمجلس خورشید بی کسوف و زوال
یگانه فخر خراسان بهاء دین هدی
که زین ملک و ملوکست و قبله ی اقبال
ولی دولت عالی ابوعلی ختنی
که هست شمس معالی بر آسمان جلال
جهان و خلق جهان را لقا و خدمت او
چو سعد اکبر و اصغر مبارکست بفال
درخت طوبی گیرد بزیر سایه ی خویش
اگر گشاده کند باز دولتش پر و بال
اگر مشابه مردان کفایت و هنرست
بدین دو چیز مر او را زخلق نیست همال
کفایت و هنرش در همه جهان سمرست
چو حسن یوسف یعقوب و رسم رستم زال
اگر محامد او را قضا شود وزال
وگر مکارم او را قدر شود کیال
هزار گردون آنرا نه بس بود میزان
هزار دریا این را نه بس بود مکیال
ایا ستوده ترا دولت و فزوده ترا
خدای عرش جلال و خدایگان اجلال
زآدمی تو ولیکن برو شرف داری
که تو زنور لطیفی و آدم از صلصال
زمشکلات هنر گر خرد سؤال کند
بجز تو کس ندهد در جهان جواب سؤال
بزیر پای تو زیبد که شیر شادروان
زکبر بر سر شیر فلک زند دنبال
زهمت تو همی روزگار رشک برد
که همت تو معیلست و روزگار عیال
زبهر آنکه بحلم تو نسبتی دارد
مکان منفعت و کان گوهرست جبال
اگر زحلم تو باشد جبال را مددی
بود زمین همه اوقات ایمن از زلزال
کسی که باد خلاف تو دارد اندر سر
رسد بخانه ی آن ژاژ باد استیصال
تویی خلیفه ی بغداد را یمین و معین
که دین و داد ترا هست بر یمین و شمال
از آن قبل بلقای تو آرزومندست
که از لقای تو خیزد سعادت و اقبال …
***
در مدح ابوطاهر اسمعیل صفی
رسید عید همایون و روزه کرد رحیل
بجام داد فلک روشنایی از قندیل
چو روشنایی قندیل بازگشت بجام
سزد که من بغزل بازگردم از تهلیل
غزل زبهر غزالی غزاله رخ گویم
که کرد خسته دلم را اسیر خد اسبل
چو عشق چشم کحیلش فتاد در دل من
بخیل کرد بمن بر بخشم چشم کحیل
بحسن یوسف مصرست و رویم از غم اوست
برگ نیل و دو چشمم زاشک هست چو نیل
خلل رسید بجانم زعشق آن صنمی
که هم گزیده حبیبست و هم ستوده خلیل
مرکبست زبخل و زجود چشم و لبش
که آن بغمزه جوادست و این ببوسه بخیل
زبخل ناب لب آن صنم دلیل بسست
زجود صرف تمامست دست خواجه دلیل
صفی حضرت شاه جهان ابوطاهر
جمال جمله ی اعیان حضرت اسماعیل
یگانه بار خدایی که از فضایل او
همی نهند زمین را بر آسمان تفضیل
مدیحش از دل مداح تیرگی ببرد
چو بوی جامه ی یوسف زچشم اسرائیل
گشاده روی و گشاده دل و گشاده کفش
زمال و جاه بر آزادگان گشاده سبیل
دقایق هنر اینست اندک و بسیار
شرایط کرم اینست جمله و تفصیل
اگر بدادن روزی کفیل خواهد دهر
کفش بدادن روزی کفایتست کفیل
وگر زمذهب او یک صحیفه نشر کنند
تهی شود همه عالم زفتنه ی تعطیل
چو در ستایش او لفظ جزل گوید مرد
بلفظ جزل دهد مرد را عطای جزیل
مگر زطبع و زحلمش خبر نداشت کسی
که گفت باد خفیف آمدست و خاک ثقیل
ایا زشربت احسان تو رسیده شفا
بجان آن که دلی داشت از نیاز علیل
چو رایتست ادب کش تو داده ای نصرت
چو آیتست خردکش تو کرده ای تاویل
اگر کثیر نیاید جهان تو را نه عجب
که هست نعمت او پیش همت تو قلیل
رسد چو نعره زند مرکبت بشارت فتح
مگر مبشر فتحست مرکبت بصهیل
برون از آنکه زغیری جلالتست ترا
بنفس خویش تمامی بذات خویش جلیل
سخن بجان شنوند از تو ناقدان سخن
جنانکه وحی شنیدی پیمبر از جبریل
بدست تست همه ساله نسخت ارزاق
چنانکه نسخت باران بدست میکائیل
زبهر آنکه همی جان زفتنه بازآرد
صریر کلک تو ماند بصور اسرافیل
خیال کین تو بر هر تنی که سایه فگند
فگند سایه بر آن تن خیال عزرائیل
ستاره وار ثنای تو برشدست بچرخ
همی زچرخ کند سوی خاطرم تحویل
زحرص آنکه بیابد قبول مجلس تو
زخاطرم بقلم هر زمان کند تعجیل
همیشه تا که بعز و بذل آدمیان
مدار چرخ زتقدیر نایبست و وکیل
بنعمت اندر بادند دوستانت عزیز
بمحنت اندر بادند دشمنانت ذلیل
خجسته عید و خزان هر دو مژده داد ترا
یکی بجاه عریض و یکی بعمر طویل
***
در مدح شرف الدین محمد
ای نگاری که بحسن از تو زند حور مثل
ای غزالی که سزاوار سرودی و غزل
بر عرب هست زبهر تو عجم را تفضیل
که عجم وصف تو گفتست و عرب وصف طلل
سرو زیر حلل و ماه بود زیر حلی
چون تو آراسته باشی بحلی و بحلل
خوی گرفتست بناگوش تو از شرم چنانک
وقت شبگیر بود بر سمن و نسرین تل
آن گلابیست مصور که همه ساله بود
مشک بر سیم حلقه ی زلفین تو حل
دلی از دست بدستان وحیل استده ای
از که آموخته ای این همه دستان وحیل
من بنزدیک تو چون آیم کز نرگس مست
بنمایی بمن از دور همی تیغ اجل
شرف دین و قوام دول و عمده ی ملک
که بدو ملک سرافراز شده و دین و دول
هست همنام رسولی که زخالق بر خلق
از پس او نبود هیچ رسول مرسل
در هنر سیرت این خوبتر آمد زسیر
در هدی ملت آن پاکتر آمد زملل
این برون برد زدرگاه ملک رسم ستم
وان بیفگند زمحراب حرم لات و هبل
این زانعام و کرم هر چه بخواهد بکند
وان باحسان و نکوکاری ما شاه فعل
ای کریمی که شود عاجز و تشویر خورد
هر که هنگام کرم با تو درآید بجدل
آنچه یک دم بدهد جود تو ممکن نشود
که بصد سال توان یافتن از بحر و جبل
هفت سیاره همی از فلک آواز دهند
که زحاتم بسخاوت تویی امروز بدل
حاش لله که اگر زنده شود حاتم طی
پیش اسب تو کشد غاشیه در زیر بغل
هر کجا هست در اسلام یکی مهتر چیر
هر کجا هست در آفاق یکی سرور یل
همه از مهتری و فضل برند از تو مثال
همه در سروری و جود زنند از تو مثل
خویش مستظهر بغدادی و گفتار تو بود
پیش مستظهر بغداد چو وحی منزل
حضرت خویش ترا داد لقب از پی آنک
ملک و دولت بتو آراسته خالی زخلل
برگذشتی تو از آن پایه که در دولت و ملک
حشمت و جاه تو از شغل بود یا زمحل
عمل و شغل زتو قدر و محل یافته اند
نه تو از شغل و عمل یافته ای قدر و محل
چون تو فرمان دهی آن روز روان باشد کار
چون تو فرمان ندهی کار بماند مهمل
پیش احرار عجم محتشمی از دو جهت
پیش اشراف عرب محترمی از دو قبل
هستی از سوی پدر تاج عجم تا بابد
هستی از سوی دگر فخر عرب تا بازل
آن کریمی تو که از نامه ی اعمال ولی
بسترد مهر تو تا حشر معاصی و زلل
کس نبیند سبل از چشم حسود تو جدا
زان که در چشم حسود تو سبیل است سبل
هر که یابد نظر مشتری از همت تو
عمر او را نبود بیم زتأثیر زحل
همه ساله خوش و خرم بود آن کس که شمی
پیش تو باده ی نعمت خورد از جام امل
گرچه در مدح تو شعر شعرا هست بسی
شعر پاکیزه چنین باید بی عیب و علل
ناقد آن به که بود چون تو سخندان و بصیر
تا چو بیننده سره باز شناسد زدخل
از جمل تا که نخستینش حروفست الف
بر فلک تا که نخستینش بروجست حمل
بادی از محتشمان چون حمل از جمع بروج
بادی از ناموران چون الف از حرف جمل
تا چو در فتنه دولت شاهان جهان
در دل مردم از آن فتنه بود خوف و وجل
دور داراد همیشه زدل دولت تو
فتنه و خوف و وجل خالق ما عزوجل
گفته در تهنیت و مدح تو ملاک و ملوک
صد چنین مدحت پرداخته بر وزن رمل
***
در مدح شرف الدین محمد شیخ الاسلام
اهل ملت چون بشب دیدند بر گردون هلال
خرمی دیدند و فرخ داشتند او را بفال
کشت حاجت زود بدرودند بر دست امید
زانکه همچون داس زرین بود بر گردون هلال
با دعا و با تضرع دستها برداشتند
پنج حاجت خواستند از کردگار ذوالجلال
نصرت دین و دوام نعمت و امن جهان
صحت نفس و بقای مهتر نیکو خصال
شیخ الاسلام آن که هست او دین یزدان را شرف
ذوالسعاده آن که هست او دولت شه را جمال
آن محمد کز جلال و عز او حاصل شدست
سنت و شرع محمد را بسی عز و جلال
نیست مثل او بشیراز و خراسان و عراق
در عمل دیده قبول پنج سلطان شصت سال
هم بنعمت هم بحشمت دستگیر خاص و عام
عام را مانند عم و خاص را مانند خال
اندر آن گیتی بنامش تا بآدم عز اصل
وندرین گیتی بجاهش تا بمحشر فخر آل
باز اقبالش نشیمن کرده بر هفت آسمان
هفت کوکب را گرفته زیر پر و زیر بال
بخت او را از سعادت آفرید اندر ازل
کردگار لم یزل پروردگار لا یزال
چون درست آمد یقین اندر توکل بر خدای
دل نبندد در نجوم و در قران و اتصال
هست نیکو طاهرش چون هست نیکو باطنش
آینه چون راست باشد راست بنماید خیال
آفتابست اندر صعود و ماه و انجم در شرف
کوکب اعدای او اندر هبوط و در وبال
کار او در دین یزدان بخشش و بخشایشست
نه زبخشش گیرد او را نه زبخشایش ملال
گه فرستد خیل در خیل و قطار اندر قطار
سوی لشکرگاه شاهان از ثیاب و از نعال
گه زسیم و حله ی او سوی درویشان شهر
کیسه بر کیسه روانست و جوال اندر جوال
روز و شب جودش همی رنج مسلمانان کشد
جود او گویی معیلست و مسلمانان عیال
ای عمیدان پیش تو بی قدر و بی قیمت چنانک
پیش یاقوت آبگینه پیش پیروزه سفال
هر چه اندر آفرینش دیگری را ممکنست
ایزد آن جمله ترا دادست جز عیب و همال
نار تیزی گرد از خشم تو وقت انتقام
خاک صبر آموزد از حلم تو وقت احتمال
ماه تأیید آن گهی تابد که تو گویی بتاب
سرو اقبال آن گهی بالد که تو گویی ببال
آن حوادث کاندرین ایام پیش آمد ترا
زان عجبتر ناید اندر عمرها پیش رجال
هم زقصد دشمنان و هم زبیم حاسدان
هم زاستیلا و مکر و هم زقهر و احتبال
عصمت یزدان نگهدار و نگهبان تو بود
تا نبود اندر بقای تو حوادث را مجال
وهم تو برهم زد آخر آنچه خصمان ساختند
سر تو برهم شکست آخر طلسم بدسگال
در همه وقتی نهایت نیست اقبال ترا
دوست و دشمن را درین معنی نه قیلست و نه قال
تو بجای خویش ساکن باش و فارغ دار دل
گر همه گیتی پر آتش گردد از کین و قتال
کز دعای خلق و حفظ خالق و اقبال خویش
لشکری جرار داری بر یمین و بر شمال
گر بجوشن حاجت آید چاکرت را در خزان
آب را چون غیبه ی جوشن کند باد شمال
ور غلامت را بپیکان حاجت آید در بهار
از زبرجد بر درخت گل پدید آید نصال
ای حسد برده زموج طبع تو موج بحار
وی خجل گشته زسیل جود تو سیل جبال
چون نهالی بود طبع من رهی در باغ شعر
پرورش کردی بهمت تا درختی شد نهال
بی قبولت زیستن بر خویشتن دارم حرام
کز پدر دارم قبول تو بمیراث حلال
آب از آتش برکشیدن گر محال ظاهرست
من بفر تو همی نشناسم این معنی محال
زانکه در مدح تو شعرم آب و طبعم آتشست
چون ترا بینم زآتش برکشم آب زلال
آنچه سوری کرد زاسرار کرم با عنصری
ذکر آن باقیست تا باقیست ایام و لیال
من بدین دولت بشعر از عنصری کمتر نیم
تو بسی افزونی از سوری باحسان و نوال
چشم دارم کز تو باشد در همه وقتی مرا
یاری و تیمار داری هم بجاه و هم بمال
گرچه خوشتر باشد آن شعری که در تشبیب او
هم حدیث عشق باشد هم حدیث زلف و خال
روز عید روزه داران را چنین گویند شعر
هم ستایش هم دعا هم تهنیت هم حسب حال
تا که از مخدوم خادم را بود بیم و امید
تا که از معشوق عاشق را بود هجر و وصال
بخت تو مخدوم باد و خادمانش روز و شب
عمر تو معشوق باد و عاشقانش ماه و سال
***
در مدح ابوالغنایم تاج الملک فارسی
عاشق بدری شدم کز عشق او گشتم هلال
فتنه ی سروی شدم کز هجر او گشتم خلال
کیست چون من در جهان کز عشق بدر و هجر سرو
شخص دارد چون خلال و پشت دارد چون هلال
بینی آن دلبر که دارد قامت او شکل مد
وز دو حرف مد دهان و زلف او دارد مثال
مد اگر میمست و دال آنک دهان و زلف او
آن یکی مانند میم و آن دگر مانند دال
ساعتی عاشق فریبد خال او در زیر زلف
ساعتی حیلت سگالد زلف او در پیش خال
جز بر آن روی جهان آرای هرگز دیده ای
عنبر عاشق فریب و سنبل حیلت سگال
زلف او شوریده دیدم حال من شوریده گشت
کردم از شوریده حالی رخ چو نیل و تن چو نال
گر نداری باورم بنگر چه ثابت کرده ام
نام او شوریده زلف و نام من شوریده حال
صبرم از دل دور گشت و خوابم از دیده نفور
من چنین بی خواب و صبر و آرزومند وصال
گر وصال از صبر آید من کجا یابم مراد
ور خیال از خواب خیزد من کجا یابم خیال
خواستم کاواز وصل او بگوش آید مرا
گوش من بر وصل بود از هجر دیدم گوشمال
هجر او گر نیست درویشی و پیری پس چرا
جان شیرین بر من از هجرش همی گردد وبال
جز بفرمان شریعت در حلال و در حرام
نیست اندر هر مقامی اهل سنت را مقال
عشق نشناسد شریعت پس چرا کرد ای عجب
وصل او بر من حرام و هجر او بر من حلال
آفتاب وصل او را گر زوال آمد چه شد
هست دیدار خداوند آفتاب بی زوال
صاحب اسرار سلطان سید احرار دهر
آن که او هم تاج ملکت هست و هم دین را جمال
بوالغنایم مرزبان کز خدمتش هر مرزبان
بر فلک دارد کشیده رایت عز و جلال
شعر گویان را کمال معنی اندر لفظ اوست
تا نگویی مدح از معنی کجا گیرد کمال
در دل بیدار و طبع روشن او حاصلست
هر چه از فرهنگ باشد در دل و طبع رجال
کار او در ملک سلطان بخشش و بخشایشست
نه زبخشش گیرد او را نه زبخشایش ملال
جان مهیا کن بمهرش تا بمانی در هدی
دل مصفی کن زکینش تا نمانی در ضلال
پهلوانان بر رکاب او همی بوسه دهند
تا بسعی او بیابند از شهنشه جاه و مال
پور زال اکنون زعقبی گر بدنیا آمدی
همچو ایشان بر رکابش بوسه دادی پور زال
خواستی گردون که بودی یک هلالی از چهار
تا زبهر دست و پای مرکبش بودی نعال
خواستی پروین که بودی جرم او شکل دراز
تا میانش را کمر بودی رکابش را دوال
تاج از آن دادش لقب سلطان که دارد در قلم
گوهری کش نیست همتا در بحار و در جبال
گر بنزد پادشاهان عز تاج از گوهرست
عز این گوهر بتاجست اینت تاجی بی همال
گوهر تاج شهان در پیش این گوهر بود
پیش یاقوت آبگینه پیش پیروزه سفال
ای زنعمای تو شاکر لشکر دنیا و دین
ای زآلای تو خشنود احمد مختار و آل
روبهی کز بیم جان هرگز نگردد گرد شیر
گر عنایت یابد از تو بشکند بر شیر یال
باز اگر بر پای کبکان بسته بیند خط تو
بر سر کبکان بخدمت گستراند پر و بال
حل و عقد ملک و دخل و خرج نعمتهای خویش
زیر اقلام تو دارد خسرو نیکو خصال
تا گرفتی ملک هفت اقلیم در زیر قلم
دولت عالیت را هستند هفت اختر عیال
چون قلم بگرفته بر منشور شه طغرا کشی
شاخ طوبی را بود با نقش مانی اتصال
بر زمین هر کس که با حکم تو باشد در جدل
آسمان با حکم او همواره باشد در جدال
ره نیابد روح او بر عالم کبری بجهد
تا نگیرد جسم او در عالم صغری کمال
قطب گردون بسپرد خشم تو وقت انتقام
پشت ماهی بشکند حلم تو وقت احتمال
کر مادر زاد باشد هر که گوید بد ترا
چون بود در آفرینش کر مادر زاد لال
بخشش هر کس بود با قیل و قال اندر جهان
در جهان بخشنده ی مطلق تویی بی قیل و قال
با سؤال آیند و با فکرت بر تو زایران
بر تو یابند بیش از فکرت و پیش از سؤال
شکر بوبکر قهستانی بگوید چند جای
فرخی در شعرهای خوشتر از آب زلال
من نخوانم خویشتن را فرخی لیکن ترا
صد چو بوبکر قهستانی شناسم در نوال
خویشتن را زان نخوانم فرخی کز روی عقل
در مدیح تو هم از من مدح من باشد محال
تا سوارم بر معانی مرکب طبع مرا
هست در میدان مدح تو همه ساله مجال
خاصه وقتی کز نسیم باد فروردین بباغ
حله دارد هر چمن پیرایه دارد هر نهال
دشت را از سبزه زنگاری همی بیند گوزن
کوه را از لاله شنگرفی همی بیند غزال
گلبنان در گلستان با یاره و خلخال و عقد
راست پنداری عروسانند با غنج و دلال
قمریان چون عاشقان از عشقشان رفته زهوش
بلبلان چون بیدلان از مهرشان رفته زحال
لشکر نوروز با خیل دی اندر بوستان
گر نه آهنگ خصومت دارد و عزم قتال
پس چرا در بوستان از شاخ بید و برگ بید
کرد بسد گون سهام و کرد میناگون نصال
گر بباغ از ارغوان و لاله و نسرین و گل
حله های گوناگون بافد همی باد شمال
حله های کلک تو از حله ها نیکوترست
کز خرد دارد طراز و از ادب دارد صقال
تا زممدوحان دانا مادحان یابند جاه
تا زمعشوقان زیبا عاشقان گیرند فال
عمر تو ممدوح باد و مادحانت روز و شب
بخت تو معشوق باد و عاشقانت ماه و سال
خانه ی عمر ترا گردون گردان پاسبان
قلعه ی بخت ترا خورشید تابان کوتوال
شیرمردان را زتشریفات تو عز و شرف
رادمردان را زتوقیعات تو رفق و منال
بر تو میمون اعتدال روز و شب وز عدل تو
شغلها را استقامت طبعها را اعتدال
***
در ستایش مؤیدالملک بن خواجه نظام الملک
عزیز کرد مرا باز در محل قبول
ظهیر دولت شاه و شهاب دین رسول
چنان شنید زمن شعر کاحمد مختار
شنید وحی زروح الامین بوقت نزول
چو در ستایش او لفظ من مکرر شد
لطف نمود و زتکرار من نگشت ملول
کجا ملول شود صاحبی که گاه سخن
بود زخاطر او نظم را فروع و اصول
ایا ستوده کریمی که شعر گویان را
زشکر مکرمت تست نکته های فصول
کمال فضل تو داری و من بمجلس تو
چو فضل خویش نمایم بود کمال فضول
اگر هزار زبانم بود بجای یکی
سزد که رای شریفت دهد نشان قبول
تو پشت آل بتولی و هست نایب من
بمجلس تو خداوند شمع آل بتول
***
در مدح سدیدالدین ابوبکر محمد ظهیری
رسید عید و زقندیل نار داد بجام
زجام نور بقندیل داد ماه تمام
هلال عید کلید همان درست مگر
که قفل گشت بر آن در هلال ماه تمام
در بساط دگر باره چرخ بازگشاد
شکست شیشه ی خاص و درید پرده ی عام
کنون بجام غم انجام می کند آغاز
که عید را آغازست و روزه را انجام
کنون بمیکده باشد زشام تا گه صبح
هر آن که بود بمسجد زصبح تا گه شام
کنون برود و سرود ابتدا کند هر روز
هر آن که کرد همی هر شب اقتدا بامام
من آن کسم که بکنجی نشستم و کردم
مهی تمام صبوری زروی ماه تمام
زبهر حرمت و تعظیم شرع دانستم
نماز و روزه حلال و کنار و بوسه حرام
گشاده بود زبانم بنام و ذکر خدای
اگر چه بسته دهان بودم از شراب و طعام
و گرچه بود کف من تهی زآب کروم
تهی نبود دل من زمدح صدر کرام
سدید دین سر اشراف دهر مشرف ملک
وجیه دولت شمس شرف جمال انام
پناه و پیشرو و دوده ی ظهیر که هست
چو یار غار و چو خیرالبشر بکنیت و نام
سر سپهر برین در لگام دولت اوست
سپهر توسن ازین روی نرم باشد ورام
منزه است گه جود طبع او زملال
مقدسست گه شکر عقل او زملام
هزار حادثه زایل کند بیک تدبیر
هزار فایده حاصل کند بیک پیغام
گه رضا و سخط گر کند مبالغتی
ظلام نور شود در جهان و نور ظلام
چو برنهد گه بخشش قلم بخط و دوات
چو برکشد گه کوشش حسام را زنیام
سر نیاز کند پست همچو قد قلم
لب حسود کند نیلگون چو روی حسام
اگر مجسم گردد ضیای همت او
بپای او نرسد فیلسوف را اوهام
هوای اوست همیشه بهمت عالی
بود بهمت عالی هوای مرد همام
برو ببلخ و سرایش ببین اگر خواهی
نشان قبه ی کسری بقبة الاسلام
بصحن او بگذر کز بهشت دارد بوم
بسقف او بنگر کز بهشت دارد بام
سپهر بیند هر کاندرو گمارد چشم
بهشت یابد هر کاندرو گذارد گام
هر آن که هست ببلخ و هر آن که هست ایدر
خجسته بادش و میمون و فرخ و پدرام
ایا زگوهر پیغمبری که تا محشر
بکعبه از شرف او گرفت قدر مقام
چو ایزد از گهر او نمود نور ترا
سلیم گشت برو نار و برد گشت سلام
ندای بخت تو گر بشنوند زیر زمین
گذشتگان کهن گشته از اولوالاحکام
برآورند سر از خاک از هر اقلیمی
بسر دوند سوی خدمت تو چون اقلام
زکین و حقد تو ماند بتیر زهرآلود
تن عدوی ترا در میان مغز عظام
بجای مغز چو اندر عظام دارد تیر
بجای خوی همه خون آیدش همی زمسام
مخالفان ترا از چهار گوهر هست
چهار طبع مقیم و چهار چیز مدام
زنار گرمی مغز و زباد سردی دم
زآب تری چشم و زخاک خشکی کام
اگر همیشه زمام زمان بدست قضاست
قضا تویی که زمان را بدست تست زمام
تویی که اهل زمان را بدست و شکر تو هست
هم ابتدای کتاب و هم افتتاح کلام
شمار مدت عمر تو تا بروز شمار
درست شد زنجوم و فراست و اعلام
اگر چه رای قوام از جهان شدست برون
زرای تست همه کارها گرفته قوام
و گرچه هست کنون بی نظام کار عراق
گرفت کار خراسان بهمت تو نظام
خجسته همت تو آفتاب را ماند
که روزگار همی نور ازو ستاند وام
اگر تو پرسی از روزگار نشناسند
که آفتاب کدامست و رایت تو کدام
مگر ستاره ی سعدست کلک در کف تو
که هست در حرکاتش زمانه را آرام
سزست در کف راد تو کلک درافشان
چنانکه در کف میر تو تیغ خون آشام
دل امیر تو در دام شکر تست شکار
شکار دل بود آری چو شکر باشد دام
رسید عید همایون و رایت میمون
رسید فتح یمین الملوک را هنگام
گشاده شد علم عید و گشت عزالدین
علامت ظفر و فتح بر سر اعلام
مظفرند ازین جنگ زانکه در سفرش
قوام ملت و شرعست تا بروز قیام
ایا ستوده کریمی که از سیاست تو
موشحست بدر دانه گردن ایام
بخدمت تو رسیدن فریضه دانم من
زبهر آنکه رسیدم بخدمت تو بکام
سزد که آیم و آرم مدیح تو هر روز
از آن نیایم و نارم که ترسم از ابرام
اگر چه هست خطاب من از ملوک امیر
ترا بطوع رهی گشتم و بطبع غلام
حروف مدح تو گوهر شدست در دهنم
بدان صفت که شود در صدف سرشک غمام
چو راست کرده ی انعام تست مرسومم
روا مدار که نقصان رود در آن انعام
رضا مده که شود خام کار پخته ی من
که هر چه پخته شود زان سپس نگردد خام
همیشه تا بفلک بر قران اجرامست
چنان کجا بزمین بر تولد اجسام
فتاده باد بر اجسام سایه ی کرمت
نهاده همت تو پای بر سر اجرام
لباس عمر تو نو باد در جهان کهن
طراز او زبقا باد و نقش او زدوام
ترا همیشه بسوی چهار چیز دودست
بدفتر و قلم و جام و زلف غالیه فام
تو خوش نشسته و پیش تو ایستاده بتی
بچشم و چهره چو بادام و گلشن بادام
خجسته عید تو و روزه ی تو کرده قبول
خدای عزوجل ذوالجلال و الاکرام
***
در مدح ابوالمحاسن عبدالرزاق شهاب الاسلام
گهی زمشک زند بر گل شگفته رقم
گهی زقیر کشد بر مه دو هفته قلم
گهی زند گره زلف او سر اندر سر
گهی شود شکن جعد او خم اندر خم
رخش چو لاله و بر لاله از شکوفه نشان
لبش چو بسد و بر بسد از بنفشه رقم
بروی و موی نگارم نگاه باید کرد
اگر ضیا و ظلم را کسی ندیده بهم
ظلم شگفت نماید کشیده گرد ضیا
ضیا بدیع نماید نهفته زیر ظلم
سمنبرا بقم و زعفران کساد شدست
که رنگ و روی من و تست زعفران و بقم
بعاشقی چو من ایزد نیافرید شمن
بدلبری چو تو گیتی نپرورید صنم
اگر نکرد هوا چشم من چو ابر بهار
وگر نکرد قضا روی تو چو باغ ارم
زروی تو بچه معنی همی بروید گل
زچشم من بچه معنی همی ببارد نم
فراق تست ستمکار و من همی ترسم
که روز روشن من تیره شب کند بستم
اگر فراق تو روزم چو شب کند شاید
شبم چو روز کند فر آفتاب کرم
ابوالمحاسن کاحسان جود او دارد
همیشه قاعده ی جود وسروری محکم
پدرش بنده ی رزاق نام کرد و بقدر
امام بار خدایست در میان امم
عمش رضی خلیفه است و محتشم باشد
کسی که او چو رضی خلیفه دارد عم
زمانه همت عالیش را شدست عیال
ستاره همت اصلیش را شدست حشم
جواهر خرد اندر ضمیر او مضمر
فذلک هنر اندر رسوم او مدغم
قلم نشانه ی توفیق دارد اندر کف
زبان زبانه ی تحقیق دارد اندر فم
مگر که در دهن و دست او زمانه نهاد
قضا بجای زبان و قدر بجای قلم
ایا بسان صدف در کف ضمیر تو در
و یا بسان شمر در بر یمین تو یم
چنان کجا زنیی بود افتخار عرب
زتست و از پدر تست افتخار عجم
عمت زعدل یگانه شد و پدرت زعقل
چنان کجا تو زعلمی یگانه در عالم
بجز شما سه تن اندر جهان که جنت یافت [کذا]
بیک نژاد درو عقل و عدل و علم بهم
بدین سه چیز امامت رسد ترا بر خلق
بدین سه چیز امامان ترا شوند خدم
اگر مراتب موسی و جم بمعجزه بود
یکی زدست عیان کرد و دیگر از خاتم
شگفته شد بتو آثار مهمل و موقوف
گشاده شد بتو اسباب مشکل و مبهم
زپشت آدم بنمود صورت تو خدای
زغیرت تو شد ابلیس دشمن آدم
تو از عدم بوجود آمدی و صورت بخل
زبیم جود تو رفت ازو جود سوی عدم
مبشرست لقای تو دوستان ترا
بانقطاع هموم و بارتفاع همم
زبهر خدمت تو نفع دل شود حاصل
چنانکه نفع تن از کف عیسی مریم
نهد ستاره زبهر مخالفان تو دام
زند زمانه بکام موافقان تو دم
مشعبذست همانا قلم بدست تو در
که حلق او چو دهانست و فرق او چو علم
همه دقایق داند همی و هست اکمه
همه حقایق داند همی و هست ابکم
زعقل و علم گر آگاه نیست از چه سبب
میان هر دو رسولست و پیش هر دو حکم
درست گویی مارست و زو رسد شب و روز
بدوستان تو مهره بدشمنان تو سم
بزرگوارا من مهر و شکر تو طلبم
نه مرد جاه و نه دینارم و نه مرد درم
بجان تو که در این چند روز کامده ام
جدا زخدمت تو بوده ام ندیم ندم
بسان آهوی دشتی مرا نبود قرار
قرار یافتم اکنون که باقیم بحرم
همی ندید ترا چشم و دل همی غم دید
کنون که چشم ببیند ترا نبیند غم
همیشه تا نرود رنج و راحت از گیتی
همیشه تا نشود سور و ماتم از عالم
مخالفان ترا رنج باد بی راحت
موافقان ترا سور باد بی ماتم
سر مخالف تو پست و همت تو بلند
قبول همت تو بیش و بدسگال تو کم
ولیت خرم و چشم تو روشن از پدرت
بتو دو چشم پدر روشن و دلش خرم
***
ایضا در مدح شهاب الاسلام عبدالرزاق
هست زلف و دهن و قد تو ای سیم اندام [کذا]
خم زلفین تو مر قامت من کرد چولام [کذا]
من یکی ام زجمال تو مرا دور مکن
که جمالت نبود بی من بیچاره تمام
زلف مشکین تو دامیست پر از حلقه و بند
دل مسکین من افتاده در آن دام مدام
نه عجب گر دل من زلف ترا صید شدست
صید دل باشد جایی که بود زلف تو دام
تویی آن بت که چو خوانند ترا در غزلی
دلبر فاخته مهر و صنم کبک خرام
کبک منقار کند همچو لبت بسد رنگ
فاخته طوق کند همچو خطت غالیه نام
خواندم اندر صف عشاق بصد نام ترا
ور زنام تو بپرسند نگویم که کدام
عشق ما و تو چنانست که صد حیله کنم
تا ترا در صف عشاق نخوانند بنام
هر که در عشق مرا خام شناسد زحسد
بسر تو که سزاوار عتابست و ملام
شده ام سوخته در آتش عشقت صد بار
آن که صد بار شود سوخته چون باشد خام
عشق تو در عجم آورد یکی رسم دگر
که بتسلیم و قبولش نتوان کرد قیام
نهد از هجر همی بر دل مظلومان داغ
نهد از خمر همی بر کف مستوران جام
خون دل دارد بر چهره ی عشاق حلال
خواب خوش دارد بر دیده ی احرار حرام
فتنه خیزد زچنین شرع که عشق تو نهاد
گر خبر یابد ازین رخصت تو خواجه امام
صدر اعیان نشابور رئیس الرؤساء
شمس دین سید احرار شهاب الاسلام
بوالمحاسن که محاسن همه جمعست درو
عبد رزاق که دستش دهد ارزاق انام
قاصرست از هنرش هندسیان را اشکال
عاجزست از خردش فلسفیان را اوهام
گردد افلاک بدان گونه که خواهد بختش
بخت او کرد مگر بر سر ایام لگام
نازش پیر و جوان از کرم و همت اوست
که کریم بن کریمست و همام بن همام
شاد مانند دو بوالقاسم ازو در دو جهان
پدرش ایدر و پیغمبر در دار سلام
نسل اینست بدو عالی تا روز قضا
دین آنست بدو باقی تا روز قیام
ای زفتوی و فتوت علم دین رسول
وز معانی و معالی شرف آل نظام
با تو از نجم و زمیکال نگویند سخن
که ترا نجم رهی زیبد و میکال غلام
در سرایی که بود انجمن محتشمان
رحمت از بهر جمال تو بود بر در و بام
در هوائی که غبار سم اسب تو بود
باز را زهره نباشد که کند قصد حمام
چون تو در معرکه و شرع مبارز خواهی
هیچکس برنکشد تیغ فصاحت زنیام
سحر و معجز نتوان کرد مرکب یک جای
زانکه ضدند و بیک جای نگیرند آرام
زبنان تو خرد را عجب آید که همی
معجز و سحر مرکب کند اندر اقلام
تا شنیدست حسام از سر کلک تو خبر
خون همی گرید از اندیشه ی کلک تو حسام
نتواند بتمامی بمدح تو رسید
گر بود مادح تو بحتری و بوتمام
تابد از دفتر ابیات مدیح تو همی
هم بدان گونه که از چرخ بتابد اجرام
شعر اگر هست یکی کره ی توسن بمثل
در مدیح تو همی طبع مرا گردد رام
من همی از پی ابرام کم آیم بر تو
کز پس آمدن از من نشناسی ابرام
گر من ابرام نمایم تو کنی اکرامم
کردم از بهر لقای تو درین شهر مقام
عرق آید بترشح زمسام همه کس
منم آن کس که مرا شکر تو آید زمسام
تا که بر هامون از خشکی خاکست غبار
تا که بر گردون از تری آبست غمام
باد بدخواه ترا تری آب اندر چشم
باد بدگوی ترا خشکی خاک اندر کام
کرده بر جامه ی عمر تو علم دست بقا
بسته بر نامه ی جام تو سبح دست دوام
***
در مدح سلطان
شهی که هست همه عالمش بریر علم
عزیز گشت باو تاج و تخت و تیغ و قلم
عرب زخدمت او چون عجم همی نازد
که خسرو عربست و خدایگان عجم
خدای عرش چنان آفرید اختر او
که اختران همه در پیش او شدند خدم
زمانه قسمت او روز و شب زنصرت کرد
چنانکه قسمت روز و شب از ضیاء و ظلم
زعدل او بزمستان همی بروید گل
زفر او بحزیران همی ببارد نم
کف مبارک او هست ابر رحمت بار
دل منور او هست آفتاب کرم
همه زدست و دلش خلق را شگفت بود
بلی شگفت بود ابر و آفتاب بهم
ایاشهی که زشاهان مشرق و مغرب
باصل پاک تویی سید ملوک امم
بدین و دانش و داد تو از قدیم الدهر
بتخت برننهادست هیچ شاه قدم
خیال جو تو منسوخ کرد عادت بخل
شمیم عدل تو مدروس کرد رسم ستم
تو از عدم بوجود آمدی و آز و نیاز
بهمت تو شدند از وجود سوی عدم
زرای پاک تو شد دین حق پرستان بیش
زتیغ تیز تو شد کفر بت پرستان کم
بدار کفر در از هیبت و سیاست تست
نهاده منبر و برداشته صلیب و صنم
زبیم تیغ تو رهبانیان همی گویند
که بهترست محمد زعیسی مریم
کشد زاقبال آن کو کشد زمهر تو سر
زند زادبار آن کو زند زکین تو دم
چو سائل از تو بلی بشنود رهد زبلا
چو زاهد از تو نعم بشنود رسد بنعم
مگر بلا را مسمار کرده ای زبلی
مگر نعم را مفتاح کرده ای زنعم
خدایگانا اقبال تو مهندس وار
بگرد عالم پرگار درکشید رقم
کجا مهندس اقبال تو بود نه عجب
که درکشد رقمی گرد جمله ی عالم
بکام دل بستان زان میی که پنداری
زلعل دارد رنگ و زمشک دارد شم
زدست آن که شود هر زمان زتاب و گره
چو حلقه های زره زلف او خم اندر خم
گهی کند چو لب خویش عیش تو شیرین
گهی کند چو رخ خویش بزم تو خرم
تو خوش نشسته بنیک اختری ندیم طرب
مخالف تو زشوم اختری ندیم ندم
***
در مدح جمال الدوله محمد
زعقده ی ذنب آخر برست شمس عجم
زدهشت خطر غم بجست شیر اجم
فلک زپای سعادت گشاد بند بلا
قضا زدامن دولت گسست دست ستم
دو چشم امت سرگشته روشنایی یافت
بروی یوسف گم گشته در میان ظلم
خدای کرد بخاتم دل سلیمان شاد
جهان نمود بدیوان چو حلقه ی خاتم
نجات یافت محمد زامتحان قضا
که ممتحن نسزد سید بنی آدم
جمال دولت باز آمد و زمانه نخواست
که بی جمال بود دولت شه عالم
برآمد از یم بیداد موجهای بلند
فتاد کشتی اقبال در میانه ی یم
دعای خلق کشیدش بساحل و نگذاشت
که خصم او کشد او را نهنگ وار بدم
زدین بی علل و سر بی نفاق رسید
براحت از پی رنج و بشادی از پی غم
چو انبیای مقدس بر این نجات ببافت
بعالم ملکوت اندرون کشید علم
گشاده دست ضمیرش عجب دری مشکل
سپرده پای مرادش عجب رهی مبهم
بلی چنین بود آن کس که رهبرش باشد
زآسمان ربوبیت آفتاب کرم
اگر زنصرت غزنین بخانه باز رسید
شگفت بود و عجب داشتند اهل عجم
کنون که باز رسید از همه شگفتترست
که بود با ملک الموت چند گاه بهم
ایا شمرده تو پنجاه سال در حشمت
کفاة را زعبید و کرام را زخدم
بحشمتی که تو داری و همتی که تراست
ستاره زیبد با مشتری بزیر قدم
زمانه را سه عرض بود در زمانه ی تو
که زیر هر غرضی نکته ای بود مدغم
یکی که تا تو بدانی ضمیر دشمن و دوست
که چیست در دل هر کس زراستی و زخم
دگر که تا بشناسند اهل نیشابور
که هست شربت هجر تو ضربتی محکم
سوم که تا زکفایت محاسبان قضا
بشصت سال حساب تو برکشند رقم
بر آن صفت که تویی واجبست بر همه کس
ترا بشیر بشر خواندن و امام امم
خدای را بسوی تو عنایتست مگر
کز آن عبادت آگه نیند لوح و قلم
که را خدای جهان برکشد حشم بچه کار
تو محتشم بخدایی نه محتشم بحشم
بلند بختا دولت خدای داد ترا
نه خاص داد و نه عام و نه خال دارد و نه عم
گر از محل نعم جاه تو نماند بجای
محل جاه تو عالیست از محل نعم
بجان عزیز بود تن بخواسته نبود
چو جان بجای بود خواسته نباشد کم
تو مهتر بسزایی و کهتران بودند
زحسرت تو نژند و زفرقت تو دژم
بیک دو روز کز ایشان عنایت تو کمست
بجان ایشان پیوسته شد غبار الم
چو آمد آن ستم و فتنه از عدم بوجود
وجود خویش ندانست هیچکس زعدم
در اوفتاد بدان سان سپاه جور و فساد
چو گرگ گرسنه کاندر فتد میان غنم
بروز غارت و تاراج کردشان مأمور
ملبسان بعوارض موکلان بقسم
درم بداده و دینار و در تأسف تو
زچهره ساخته دینار و از دو دیده درم
اگر دل همگان بد بداغ هجر تو ریش
بسست وصل تو دلهای ریش را مرهم
مبشرست لقای تو دوستان ترا
بانقطاع هموم و بارتفاع همم
تو آمدی و بتو جان رفته باز آمد
گمان بریم که هستی تو عیسی مریم
همیشه تا ادبا از ادب زنند مثل
همیشه تا حکما از حکم کنند حکم
مباد بی نکت وصل تو فصول ادب
مباد بی صفت شکر تو اصول حکم
ستاره همچو سپه باد و دولت تو امیر
زمانه همچو شمن باد و درگه تو صنم
کسی که بود بآویزش تو ساخته دل
کنون زحقد نجات تو باد سوخته دم
بصد قران شده اولاد تو قرین طرب
بیک زمان شده حساد تو ندیم ندم
***
در مدح خواجه فخرالملک بن نظام الملک
منت خدای را که برون آمد از غمام
بدری که هست پیشرو دوده ی نظام
صدری که هست خادم پایش سر کفاة
میری که هست عاشق دستش لب کرام
شایسته زین ملت و بایسته فخر ملک
فرخنده نصر دولت ابوالفتح بن نظام
دستور زاده ای که باقبال و مکرمت
چون واسطه زعقد همی تابد از انام
ظاهرترست از آنکه کسی گویدش کجاست
پیداترست زانکه کسی گویدش کدام
دل در ستایش هنرش هست بی ملال
جان در پرستش خردش هست بی ملام
بر سر غیب خاطر او هست مطلع
بی آنکه جبرئیل گزارد بدو پیام
او را سلام کن که سلامت بود ترا
او را بود سلامت کو را کند سلام
با مهر و ماه دولت او متصل شدست
وین اتصال خواهد بودن علی الدوام
گویی نهاد دولت او را خدای عرش
بر سر زمهر افسر و بر کف زماه جام
ای سیرت بدیع تو فهرست افتخار
ای همت رفیع تو قانون احتشام
گر نام گیرد از ظفر و مدح هر امیر
اینک ترا زفتح و ظفر کنیتست و نام
گرچه تراست عالم جسمانیان وطن
رای تراست عالم روحانیان مقام
همچون پدر بجود بشر را تویی بشیر
همچون پدر بعدل امم را تویی امام
گر جان خلق خازن مهر تو نیستی
حقا که آمدی همه مهر تو از مسام
دلهای خاص و عام بفر تو شد درست
زان پس که بود کوفته دلهای خاص و عام
تا شد نسیم وصل تو بر جسم ما حلال
شد آتش فراق تو بر جان ما حرام
رفتست سید الوزراء و تو مانده ای
از رفته ایم غمگین وز مانده شادکام
آمد بسی بدام اجل صید گونه گون
صیدی چو سیدالوزرا نامدش بدام
اندر جهان نظام زعمر نظام بود
رفت از جهان نظام و ببرد از جهان نظام
کار حسام کرد همی در کفش قلم
واکنون شدست بی قلمش ملک بی حسام
تا مست کرد خمر وفاتش زمانه را
گویی زمانه همچو هیونیست بی زمام
چرخ از نیام فتنه یکی تیغ برکشید
تا صد هزار تیغ برون آمد از نیام
تا شیب تازیانه ی رایض گسسته گشت
آشفته گشت و گشت جهانی که بود رام
شیری شد آن که بود گرازنده چون گوزن
بازی شد آن که بود گریزنده چون حمام
شد تیره فام روز گروهی کز ابتدا
خنجر بخون ناحق کردند لعل فام
از دست روزگار ببردند مدتی
دیدند دست برد مکافات و انتقام
از وصف این عجایب و از شرح این عبر
عاجز بود عبارت و قاصر بود کلام
این حالها که رفت ببیداری ای عجب
گویی چو نومهای محالست در منام
ای نیکخواه مهتر و نیکو سخن کریم
فرخ لقا امیر و همایون نسب همام
در عصمت خدای بدین جانب آمدی
تا بندگان کنند بحبل تو اعتصام
تا شرع را کنی بهدی صافی از ضلال
تا ملک را کنی بضیا خالی از ظلام
تا همت تو خوب کند فعلهای زشت
تا دولت تو پخته کند کارهای خام
گیرد بدولت تو همه شغلها نسق
گردد بهمت تو همه کارها تمام
ارجو که همچنین بود و بیش ازین بود
تا دوستت رهی شود و دشمنت غلام
من بنده گرچه هول قیامت کشیده ام
پیوسته کرده ام بثناهای تو قیام
گه خوانده ام مدیح تو از شام تا بصبح
گه گفته ام ثنای تو از صبح تا بشام
گه بوده است یاد تو و آفرین تو
تکبیر در صلوتم و تسبیح در صیام
تا طبع آب تر بود و طبع خاک خشک
واندر جهان مزاج بود هر دو را مدام
از آب و خاک باد همه دشمنانت را
تری نصیب دیده و خشکی نصیب کام
آنجا که هست بخت تو دولت کشیده رخت
وانجا که هست کام تو نصرت نهاده گام
از شاعران ثنا و زتو بر و مکرمت
از عالمان دعا و زتو سعی و اهتمام
تا مدتی قریب نهاده شه ملوک
در دست تو زمانه ی آشفته را لگام
***
ایضا در مدح خواجه فخرالملک
حلم باید مرد را تا کار او گیرد نظام
صبر باید تا ببیند دوست دشمن را بکام
عادت ایوب و ابراهیم صبر و حلم بود
شد بصبر و حلم پیدا نام ایشان از انام
صنع یزدان همچنان کایوب و ابراهیم را
خواجه را دادست صبری کامل و حلمی تمام
تا بصبرش دوست از دشمن همی آید پدید
تا بحلمش کار ملک و دین همی گیرد نظام
کارهای ملک و دین در دست دستوری سزاست
کو وزیر بن الوزیرست و همام بن الهمام
دین یزدان را نظام و شاه ایران را پدر
ملک را فخر و جهان را صدر و دولت را قوام
سایه ی اقبال و بخت و مایه ی فتح و ظفر
هم بصورت هم بسیرت هم بکنیت هم بنام
محترم شخصی که هر شخصی که بیند طلعتش
ننگرد در طلعت او جز بچشم احترام
چو فلک پرگار زد بر دولتش روز نخست
دولت او دست زد در دامن یوم القیام
هر که بشناسد که یزدان هست حی لا یموت
او یقین داند که بختش هست حی لا ینام
لشکری را بزم او خرم کند وقت شراب
امتی را خوان او سیری دهد وقت طعام
بر زمین خشکی نماند گر دلش باشد بحار
در هوا باران نگنجد گر کفش باشد غمام
از مسام او کرم بر جای خوی زاید همی
از کرم گویی هزاران چشمه دارد در مسام
صاحبی در مشرق و مغرب همال او کجاست
خواجه ای در دولت و ملت نظیر او کدام
با لطف هنگام پرسش با نظر هنگام عدل
با کرم هنگام بخشش با طرب هنگام جام
از طرب روز ضیافت وز کرم روز نوال
از نظر روز مظالم وز لطف رور سلام
ای هلال رایت تو آفتاب افتخار
ای زمین حضرت تو آسمان احتشام
ای علی الاطلاق خورشید خراسان و عراق
ای باستحقاق مخدوم و خداوند کرام
گر روا بودی پس از خیر البشر پیغمبری
جبرئیل از آسمان سوی تو آوردی پیام
چون قلم در دست تو بیش از حسام آمد بقدر
از حسد پراشک شد روی حسام اندر نیام
وزدم خصمانت چون اشک حسام افزوده گشت
اشک را گوهر لقب دادند بر روی حسام
راه دنیی را و عقبی را عمارت کرده ای
هر دو ره را توشه ای درخور همی سازی مدام
آنچه دنیی را همی سازی صلاحست و صواب
وانچه عقبی را همی سازی صلوتست و صیام
بر جهانداران باقبالت شود سهل المراد
هر کجا در مملکت کاری بود صعب المرام
شرح اقبال تو هرگز کی توان گفتن بشرط
چرخ هفتم را مساحت کی توان کردن بگام
چون بجیحون شاه مشرق پای کرد اندر رکاب
کرد دست عزم تو بر اسب کام او لگام
گه بدست جوکیان چون مار پیچان شد کمند
گه زدست جنگیان چون مرغ پران شد سهام
رای تو با رایت شاه عجم پیوسته گشت
تا تکینانش رهی گشتند و خانانش غلام
شاه بر دشمن مظفر شد چو بر شاهین تذرو
شاه را دشمن مسخر شد چو بر شاهین حمام
فتح توران خسرو ایران بتدبیر تو کرد
هم بتدبیر تو خواهد کرد فتح روم و شام
تا که در صدر وزارت چون تو دستوری بود
پای خسرو بر رکاب فتح باشد بر دوام
هر که او را دین بود مخلص بود در عهد تو
تا که در دین مخلص عهدش همی خواهد ذمام
هر که او یک لحظه آزار ترا دارد حلال
لذت یک ساعتی بر عمر او گردد حرام
هر کجا خیلی زدند از بهر آشوب تو دم
هر کجا قومی نهادند از پی قهر تو دام
تیر محنت خسته کرد آن قوم را در یک وطن
بند خذلان بسته کرد آن قوم را در یک مقام
خون ایشان همچو مغز گنده گشت اندر عروق
مغز ایشان همچو خون تیره گشت اندر عظام
نایب تو چرخ گردانست در کین توختن
بی نیازی تو زجنگ و فارغی از انتقام
از گهرهای مدیح تو قلم در دست من
گردن ایام را عقدی همی سازد مدام
کلک گوهربار تو پرگوهرم کردست طمع
لفظ شکربار تو پرشکرم کردست کام
گر جهان با ما درشتی کرد و تندی مدتی
شد بتدبیر تو نرم و شد بفرمان تو رام
زیر حکم تو چو اسبی با لگام آهسته شد
عالمی آشفته مانند هیونی بی لگام
کار دولت خام بود و بند دولت بودسست
باغ رحمت خشک بود و شاخ حرمت زرد فام
سبز کردی شاخ زرد و تازه کردی باغ خشک
سخت کردی بندسست و پخته کردی کار خام
گشت ظاهر در ولایت رحمت و انصاف و عدل
گشت پیدا در شریعت حرمت و عهد و دوام
اصل هر کاری کنون بستی تو بر عقل و کرم
جهل جهال از میان بیرون شد و لؤم لئام
همچنان شد کارهای ملک و دین کز ابتدا
بود در عهد ملک سلطان و در عهد نظام
از ملک سنجر ملک سلطان زتو صدر شهید
تا قیامت شاد و خشنودند در دارالسلام
ای مبارک رای ممدوحی که از اوصاف تو
مادحانت را پدید آمد حکم اندر کلام
من رهی در خدمت تو با خطر بودم چو خاص
تا زخدمت دور ماندم بی خطر گشتم چو عام
گر زخدمت دور ماندن لذتی باشد بزرگ
من بدین دولت نیم مستوجب عیب و ملام
خویشتن را داشتم یک چند دور از بهر آنک
روز غمهای ترا دیدم که نزدیکست شام
خواستم تا آن ظلام از روزگارت بگذرد
نور رای تو پدید آرد جهانی بی ظلام
گرچه شخصم غایبست از خدمت درگاه تو
روح پاکم را بحبل خدمت تست اعتصام
من بشکر مدح تو همواره تر دارم زبان
گرچه اکنون خشک دارم زاتش هجر تو کام
روز روشن جز ثنای تو نگویم پیش خلق
چون شب آید جز ثنای تو نبینم در منام
کی بود کز خانه آرم سوی درگاه تو روی
چشم و گوش و دل نهاده بر قبول و اهتمام
گفته هر ساعت بهمراهان زحرص خدمتت
عجلوا یا قومنا الاغتنام الاغتنام
تا که باشد بوم و بام خانه ها را روشنی
اندر آن هنگام کز مشرق برآید نور بام
سایه ی طوبی بنای دولتت را باد بوم
موکب شعری سرای همتت را باد بام
کار تو با عدل و از تو کارها با اعتدال
شغل تو با نظم و از تو شغلها با انتظام
زیر فرمان تو گردانی به از گودرز و گیو
زیر پیمان تو مردانی به از دستان و سام
طبع تو سوی نشاط و چشم تو سوی نگار
گوش تو سوی سماع و دست تو سوی مدام
***
ایضا در مدح خواجه فخرالملک
ای قاعده ی ملک بفرمان تو محکم
ای فایده ی خلق در احسان تو مدغم
پیدا شده در کنیت و نام و لقب تو
فتح و ظفر و نصرت و فخر همه عالم
چون نور تو از جوهر آدم بنمودند
ابلیس شد از غیرت تو دشمن آدم
تا خاتم اقبال در انگشت تو کردند
بر خصم تو شد گیتی چون حلقه ی خاتم
آصف صفتی در هنر خویش ولیکن
کردند در انگشت تو انگشتری جم
جود تو چو روزست در آفاق مقرر
رای تو چو عقلست بر افلاک مقدم
از رای تو بودست ید موسی عمران
وز جود تو بودست دم عیسی مریم
انواع سعادت زجبین تو برد چرخ
اقسام سخاوت زیمین تو برد یم
آثار خرد بی تو بود مهمل و موقوف
اسباب هنر بی تو بود مشکل و مبهم
گو خیز و ببین جسم تو آن کس که ندیدست
اقبال مصور شده و بخت مجسم
آنجا که تفاخر بود از دانش و بخشش
باشند زتو سائل و مداح تو منعم
زاندیشه ی مداح بود دانش تو بیش
زاندیشه ی سائل نبود بخشش تو کم
از دیدن کام تو شود حاسدت اکمه
در گفتن نام تو شود حاسدت ابکم
دولت نپسندد که نهد حاسد تو دام
و ایزد نگذارد که زند دشمن تو دم
گر جو دتو بر وادی زم چشم گشاید
بر وادی زم رشک برد چشمه ی زمزم
ور بر سر روباه فتد سایه ی عدلت
روباه بهم برشکند پنجه ی ضیغم
ای بار خدایی که همه بار خدایان
در صف نعالند و ترا صدر مسلم
همچون صدف و نافه پر از گوهر و مشکست
وصاف ترا خاطر و مداح ترا فم
گر روشن و مشموم بود مدح تو نشگفت
در گوهر و در مشک بود روشنی وشم
تا سایه ی اقبال تو بر فرق من افتاد
من بنده عزیزم بهمه جا و مکرم
طبعم بتو صافی شد و شعرم بتو عالی
چشمم بتو روشن شد و جانم بتو خرم
گر گل سپرم بی تو بود تیزتر از خار
ور نوش خورم بی تو بود تلختر از سم
بی خدمت تو تیره شود طبع من از تف
بی طلعت تو خیره شود چشم من از نم
تا از حرکات فلک و سیر کواکب
گه شادی و سود آید و گاهی غم و ماتم
بادند رفیقان تو در شادی و در سور
بادند حسودان تو در ماتم و در غم
دست تو همیشه بسوی رطل و سوی جام
گوش تو همیشه بسوی زیر و سوی بم
در مجلس تو صف زده خوبان سرایی
با جعد پر از حلقه و با زلف پر از خم
از خدمت دیدار تو اقبال همه خلق
و اقبال تو از دولت سلطان معظم
***
در مدح خواجه نظام الملک
ای بتوفیق و هدایت دین یزدان را قوام
وی بتدبیر و کفایت ملک سلطان را نظام
بخت تو عالی و مقدار تو عالیتر زبخت
نام تو نیکو و کردار تو نیکوتر زنام
بر زمین آزادگان در خدمت تو بی ملال
بر فلک سیارگان در بیعت تو بی ملام
فطرت تو دست مکاران در آورده ببند
قدرت تو پای جباران درآورده بدام
آن وزیری تو که هست اندر صلاح مملکت
چرخ سرکش با تو نرم و دهر توسن با تو رام
همچو یاقوت از جواهر اختیاری از بشر
همچو خورشید از کواکب نامداری از انام
گرد شادروان تو نورست در چشم کفاة
نعل رهواران تو تا جست بر فرق کرام
صاحب صد لشکرست از حضرت تو یک رسول
نایب صد خنجرست از مجلس تو یک پیام
یاد تو نو شد همی گردون که هستش روز و شب
فیض یزدانی شراب و چشمه ی خورشید جام
بخت بیدار ترا گر صورتی پیدا شود
نقش آن صورت بود تفسیر حی لا ینام
اندر احیا بس بود دست جواد تو جواب
ملحدانی را کجا گویند من یحیی العظام
گر مدد یابد زجود دست تو بحر محیط
تا قیامت زو همی زرین مطر خیزد غمام
از قلم در دست تو فعل حسام آمد پدید
دیده کس مصری قلم را قدرت زرین حسام
تا روان باشد علمهای ترا فتح و ظفر
تیغهای جنگیان آسوده باشد در نیام
رایت عالی بترکستان کشیدی از عراق
تا تکینان را رهی کردی و خانان را غلام
تا هوا چون بوستان کردی زگوناگون علم
تا زمین چون آسمان کردی زگوناگون خیام
تا گشادی قلعه هایی را که مر هر قلعه را
پشت ماهی هست بوم و برج ماهی هست بام
چون کشیدی زیر فرمان از حلب تا کاشغر
مصلحت جستی و در یک جای فرمودی سقام
گر نه ابر رحمت تو آب بر آتش زدی
خاک ترکستان زتیغ شاه گشتی لعل فام
حاسدان را از شکم بر پشت بگذشتی رماح
دشمنان را از قضا بر حلق بگذشتی سهام
از شرار تیغ بودی پادشاهان را شراب
وز طعان رمح بودی خاکساران را طعام
پنجه ی شیران بخستی گردن و پشت گوزن
چنگل بازان بکندی سینه و چشم جمام
اینت عفو بی نهایت وینت علم بی قیاس
اینت فضل بر تواتر وینت شکر بر دوام
ای خداوندی که اندر ملک توران کرده ای
هم بدین سان کرده ای در ملک روم و ملک شام
خشم تو شامیست از محنت که آن را نیست صبح
عفو تو صبحیست از نعمت که آن را نیست شام
گر نبودی شکر تو پیوند جان اندر بدن
خلق عالم را همه شکر تو رفتی از مسام
هر که بیند مر ترا داند که صدر عالمی
جهل باشد گر کسی خورشید را گوید کدام
وهم تو نیرنگ محتالان بیوبارد همی
همچنانچون آتش سوزان بیوبارد ثغام
مهر پیروزی نگارد بر نگین عمر خویش
هر که یک شب صورت عمر تو بیند در منام
تو همامی و قلم در دست تو همچون همای
هست روز ما همایون از همای و از همام
تا همی بارد قلم در دست تو سحر حلال
برخلاف تو قدم برداشتن باشد حرام
تا بجاه تو همه اسلامیان را حاجتست
بر سلامت حجتی باشد ترا کردن سلام
هر که او از چنبر حکم تو سر بیرون کشد
از شریف و دون و از نیک و بد و از خاص و عام
کردگارش کرد مخذول و تو مستغنی زجنگ
روزگارش کرد مقهور و تو فارغ زانتقام
وانکه او جان و دل اندر عهده ی عهد تو کرد
یافت از یزدان و از سلطان قبول و احتشام
کردی اندر پیش یزدان کار او را تربیت
داشتی در پیش سلطان شغل او را اهتمام
رای نیک و رسم خوب تست در دنیا و دین
نیک بختی را ثواب و رادمردی را قوام
ای ثناهای تو چون تعویذ کرده هر حکیم
وی دعاهای تو چون تسبیح کرده هر امام
تا بمیدان سخن بر مدح تو گشتم سوار
مرکب شعر من از شعری همی خواهد لگام
از گهرهای مدیح تو قلم در دست من
گردن ایام را عقدی همی سازد مدام
کلک گوهربار تو پرگوهرم کردست طبع
لفظ شکربار تو پرشکرم کردست کام
تا فساد کون باشد فلسفی را در مثال
تا ظلام و نور باشد مانوی را در کلام
در جلالت باد کون دولت تو بی فساد
در وزارت باد نور حشمت تو بی ضلام
تو بشکر از کردگار و کردگار از تو بشکر
تو بکام از شهریار و شهریار از تو بکام
سرو عمر تو همیشه خرم و سبز و بلند
ماه بخت تو همیشه روشن و بدر تمام
از تو اندر ملک سلطان هم صلاح و هم صواب
وز تو اندر دین یزدان هم صلوة و هم صیام
***
در تغزل و تخلص بمدح شاه
دوش با سیمین صنوبر در نهان سر داشتم
ای خوش آن عیشی که با سیمین صنوبر داشتم
در بر من بود تا روز آن نگار نوش لب
داد خود تا روز از آن نوشین لبان برداشتم
زیبد ار با ماه تابان برزنم زیرا که دوش
ماه و مشک و سرو سیمین هر سه در برداشتم
این تن مسکین زجان خویشتن برداشت دل
چو من اندر بر چنان مه روی دلبر داشتم
یار گفتا داشتی چون من نگاری گفتمش
کافرم گر من بجز تو یار دیگر داشتم
صابری فرمودم آن دلدار اندر عشق خود
صابری بر باد دادم سربسر گر داشتم
چون زعنبر چنبرش دیدم بگرد آفتاب
تا سحر در گردنش دو دست چنبر داشتم
نرگس و گلنار و سرو و ماه و یار سیمگون
تا سحر هر پنچ بر بالین و بستر داشتم
گوهر آگین شکر خندان چو بگشادی بناز
دامنی پرشکر خندان و گوهر داشتم
شکرش خواری فزود و گوهرش راحت نمود
کردم از گوهر گله گر شکر شکر داشتم
ماه بر گردون بود سرو سهی در بوستان
من بیک دم هر دو اندر زیر چادر داشتم
گاه بنشستی و دادی ساغر و گه بوس و من
گاه اندر دست زلفش گاه ساغر داشتم
هیچکس در حوض کوثر شکر و پروین نداشت
شکر و پروین من اندر حوض کوثر داشتم
بر بر من برنهاد آن لعبت شیرین زبان
من زشیرینی ورا با جان برابر داشتم
گه مکابروار بوسه گاه بوس و گه کنار
گه بدو آهنگ از این معنی مکابر داشتم
ماه پیکر سیم ساقی بود ساقی دوش و من
چشم سوی سیم ساق و ماه پیکر داشتم
هر زمان از ماه خندان چون مرا دادی شراب
پیکر از شادیش گفتی بر دو پیکر داشتم
گفتم ای مه در برم تا بامداد آرام گیر
گوش سوی پاسخ یار ستمگر داشتم
گفت هستم تا گه الله اکبر در برت
کردم انکار و چنان کردار منکر داشتم
چون مؤذن برکشید الله اکبر ناگهان
دست بر گردون از آن الله اکبر داشتم
چون شنید آهنگ رفتن کرد از آن گفتار خام
من از آن الله اکبر مرگ خوشتر داشتم
ناگهان بر بست معجر گرد ماه دلفریب
ماه بر گردون بد و من زیر معجر داشتم
شوخ وار آن کافر از پیشم برون شد گفتمش
شوخ چشمی و نه این چشم از تو کافر داشتم
سر بگردانید و پای از حجره چون بیرون نهاد
پای او را بوسه دادم دست بر سر داشتم
گفتم ای دلبر چو بودم زر نکردی با من این
ای دریغا کار چون زر چون بودزر داشتم
اندر آنجا داشتم من زر زبهر روی تو
گرچه آنجا شغل شاه دادگستر داشتم
***
در مرثیه ی خواجه نظام الملک
کی توان گفتن که شد ملک شهنشه بی نظام
کی توان گفتن که شد دین پیمبر بی قوام
کی توان گفتن که شد صدر زمان زیر زمین
کی توان گفتن که شد بدر زمین اندر غمام
قهر یزدان نرم کرد آن را که بودش دهر نرم
چرخ گردان رام کرد آن را که بودش بخت رام
عالمی در یک زمان معدوم شد در یک مکان
امتی در یک نفس مدروس شد در یک مقام
شد شکار عالم آن کو کرد عالم را شکار
شد بکام دشمن آن کو دید دشمن را بکام
در ره بغداد صیاد اجل دامی نهاد
بس شگرف و محتشم صیدی در افتادش بدام
آن که بودی روزگارش با صیام و با صلوة
روزگارش منقطع شد در صلوة و در صیام
آن که بودی چون حسام اندر بنان او قلم
خون همی گرید قلم در فرقت او چون حسام
آن که خصمان در پیام او همی عاجز شدند
گشت عاجز چون بجان او زمرگ آمد پیام
ای جهان بیوفا رنج بصر کردی حلال
تا فروغ طلعت او بر بصر کردی حرام
آن که تیغ عدل کرد اندر نیام دولتش
تیغ کین اندر هلاکش برکشیدی از نیام
آن که بود اندر وزارت بی ملام و ملال
در ملال عمر او گشتی سزاوار ملام
در حیاتش جان خاص و عام سخت آسوده بود
در وفاتش سخت شوریدست شغل خاص و عام
بود حلمش خاک و جودش آب و هست اندر غمش
خاک بر فرق کفاة و آب در چشم کرام
راست پنداری خلایق در منامند از قیاس
وین شگفتیها همی بینند گویی در منان
ای وزیر شام عالم بودی از عالم علم
وی قوام دین شدی در پرده تا روز قیام
ای بامر و نهی کرده بر سر گیتی فسار
کرد عزرائیل ناگه بر سر عمرت لگام
شد وزارت بر تو گریان بر بساط تعزیت
شد کفایت بی تو گریان در لباس احتشام
نه ببالد چون تو در باغ ظفر سروی بلند
نه بتابد چون تو در چرخ هنر ماهی تمام
مرگ تو پرگار شیون گرد ملک اندر کشید
هم انامست اندرین پرگار و هم شاه انام
آن که پیوسته بمدح تو زبان برداشتی
خشک دارد بر مصیبت زآتش هجر تو کام
با دریغ و حسرت تو در غریو افتاده اند
بی نهایت خلق از فرزند و پیوند و غلام
زعفران و نیل سودستند گویی کز صفت
رویشان مر زعفرانگونست و لبها نیل فام
گر نبود اندازه ی عمرت مدام اندر جهان
شکر آثار تو خواهد بود تا محشر مدام
باد شخصت را نثار از حامل عرش مجید
باد روحت را سلام از خازن دارالسلام
دست حسرت جامه ی صبر معزی چاک کرد
تا جهانی را معزا کرد حی لاینام
***
در مدح خواجه قوام الملک صدرالدین محمد بن فخرالملک
آن چنبر پرحلقه و آن حلقه ی پرخم
دامست و کمندست بر آن عارض خرم
دامی و کمندی که زبهر دل خلقست
چون سلسله پرحلقه و چون دایره پرخم
از دیدن آن دلبر و نادیدن آن ماه
یک روز کنم شادی و یک روز خورم غم
گاه از طلب وصل مرا گرم شود دل
گاه از تعب هجر مرا سرد شود دم
چون وصل بود بشگفد اندر تن من جان
چون هجر بود بفسرد اندر رگ من دم
عشقش مدد آتش و آبست که دارم
همواره ازو در دل و در دیده تف و نم
هر چند که در دیده ی من نم شود افزون
یک ذره همی در دل من تف نشود کم
بزمی که درو صورت زیبای تو باشد
شادیش پیاپی بود و باده دمادم
از صورت زیبای تو آرامش بزمست
وز سیرت صدرالدین آرایش عالم
آزاده محمد که زافضال و محامد
چون جد و پدر بر وزرا هست مقدم
در جنب معالیش پس از احمد مختار
یک ذره نماید همه ذریت آدم
چون روی بدیوان نهد از بارگه خویش
بر بارگی ابرش و بر مرکب ادهم
اقرار دهد عقل که در عالم اقبال
بختیست مجسم شده بر باد مجسم
بر چشمه ی زمزم کف او را شرف آمد
هر چند که آن چشمه عزیزست و مکرم
هر روز بود از کف او رحمت زوار
هر سال بود زحمت حجاج بزمزم
تضمین کنم این بیت که از روی حقیقت
معنیش جز او را بجهان نیست مسلم
تا درگه او یابی مگذر بدر کس
زیرا که حرامست تیمم بلب یم
ای بار خدایی که بتو صدر وزارت
میراث رسیدست زجد و پدر و عم
هم صاحب آفاقی و هم قاسم ارزاق
آفاق بتو ایمن و ارزاق مقسم
فضل و هنر از شیمت محمود تو نشگفت
خورشید دهد روشنی و مشک دهد شم
کیفیت و کمیت عقل تو که داند
عقل تو برونست هم از کیف و هم از کم
گر صد یک عقل تو بکاوس رسیدی
محتاج نگشتی که زدی دست برستم
ور آصف دستور بتدبیر تو بودی
قادر نشدی دیو بر انگشتری جم
با عزم تو شغلی نبود مهمل و موقوف
با رأی تو کاری نشود مشکل و مبهم
با خنجر عزم تو چه پولاد و چه سنجاب
با ناوک رای تو چه خفتان و چه ملحم
وانجا که بود حکم ترا تیزی شمشیر
با تیزی او کند شود ناخن ضیغم
یک نیمه ی گیتی بمراد تو شد امروز
آن نیمه ی گیتی بمراد تو شود هم
مهر تو شرابیست گوارنده تر از نوش
کین تو سمومیست گدازنده تر از سم
گویی اثر مهر تو و کین تو دارند
رضوان ببهشت اندر و مالک بجهنم
فخری که تو نگزینی آن فخر بود عار
مدحی که تو نپسندی آن مدح بود ذم
اقبال سپهریست در اعلام تو مضمر
ارزاق جهانیست در اخلاق تو مدغم
چون کلک تو هرگز که شنیدست و که دیدست
بیننده ی اعمی و سراینده ی ابکم
پستست و بدو فرع معالی شده عالی
سستست و بدو اصل معانی شده محکم
شمعست و باجزای دخانست منقش
زردست و بدیبای سیاهست معمم
هنگام رضا هست صدف وار ولیکن
هنگام غضب هست گزاینده چو ارقم
سیاره و چرخست که در سیر و مدارش
بستست قضا نیک و بد خلق دمادم
از جنبش او بهر ولی رامش و سورست
وز رفتن او قسم عدو شیون و ماتم
استاد طبیبست که تأثیر صریرش
در دست تو از چشم کفایت ببرد نم
جادوست که از قیر کند لؤلؤ شهوار
هرگه که در انگشت تو پرقیر کند فم
گویی کف تو هست ید موسی عمران
واو در کف تو هست دم عیسی مریم
ای آن که نظام بن نظام بن نظامی
زیبد که شود کار رهی از تو منظم
خستست دل نازک او ضربت ایام
بر خسته ی او هست لطفهای تو مرهم
گر حکم تو و رای دلارای تو باشد
مرسوم مهیا شود و بنده منعم
تا کامل و محبوب بود اعلم و افضل
نا نافص و معیوب بود افلح و اعلم
اعدای تو بادند همه اعلم و افلح
واحباب تو بادند همه افضل و اعلم
***
در مدح سلطان ملکشاه
هفت چیز از خسرو عالم همی نازد بهم
دین و ملک و تاج و تخت و رایت و تیغ و قلم
آن خداوندی که مغرب دارد او زیر نگین
وان شهنشاهی که مشرق دارد او زیر علم
سایه ی یزدان ملک شاه آن که اندر ملک خویش
بندگان دارد چو افریدون و ذوالقرنین و جم
تا که او گیتی گشاد و بست بر شاهی کمر
قیمت شاهی فزود و کاست از گیتی ستم
همچنان کارایش سیارگانست آفتاب
نام او آرایش خطبه است و دینار و درم
آورد جودش ولی را از عدم سوی وجود
افگند تیغش عدو را از وجود اندر عدم
موسی عمران مگر بگرفت تیغش را بکف
عیسی مریم مگر پرورد جودش را بدم
حاجت پیغمبران و حجت پیغمبری
گر ندیدی شو نگه کن دین و عدلش را بهم
عدل او از حاجت پیغمبران دارد نشان
دین او از حجت پیغمبران دارد رقم
تا نه بس مدت بدولت کرد خواهد شهریار
رومیان را همچو حاج و روم را همچون حرم
در چلیپاخانه ی قیصر بسی مدت نماند
تا نهد سی پاره قران را و بردارد صنم
از شجاعت وز سخا نازند میران عرب
وز فتوت وز کرم نازند شاهان عجم
گو بیایید و بیاموزید ازین فرخنده شاه
هم شجاعت هم سخاوت هم فتوت هم کرم
تا بود در چرخ دور و تا بود در مهر نور
تا بود در بحر موج و تا بود در ابر نم
هر کجا شادیست با شه باد و غم با دشمنان
جفت شادی پادشاه و دشمنانش جفت غم
ملک چون افزون بود بدخواه کم باشد بلی
ملک او هر ساعت افزون باد و بدخواهانش کم
***
ایضا در مدح سلطان ملکشاه
موسم عید و لب دجله و بغداد خرم
بوی ریحان و فروغ قدم و لاله بهم
همه جمعند و بیک جای مهیا شده اند
از پی عشرت شاه عرب و شاه عجم
رکن اسلام ملک شاه جهانگیر شهی
که امام ملکانست و خداند امم
اندر آن وقت که بر لوح قلم رفت همی
فخر کردند بپیروزی او لوح و قلم
علمش دفتر اشکال اقالیم شدست
زانکه صد باره بپیمود جهان زیر علم
لب شیران همه آنجاست که او راست رکاب
سر شاهان همه آنجاست که او راست قدم
از حد مشرق و چین تا بحد مغرب و روم
عدل او کرد تهی از بد و خالی زستم
هر هنرمند که از خدمت او جوید نام
شجر همتش از دولت او یابد نم
خلق را نیست به از درگه او هیچ پناه
صید را هیچ حصاری نبود به زحرم
در میان خرد و حکمت اگر حکم کند
بهتر از رای صوابش نبود هیچ حکم
بخشش بم ببر بخشش او باشد خرد
دانش چرخ بر دانش او باشد کم
آنچه او داند در ملک کجا داند چرخ
وانچه او بخشد در جود کجا بخشد یم
ای فلک را بعلمهای رفیع تو شرف
وی ملک را بقدمهای عزیز تو قسم
جز برای عدوی تو ننهد گردون دام
جز بکام ولی تو نزند گیتی دم
خالق عرش سه چیز سه پیمبر بتو داد
معجز عیسی و عمر خضر و شاهی جم
کنیت و نام و خطاب تو در اسلام بسست
تا قیامت شرف خطبه و دینار و درم
نیمی از بتکده ی هند برانداخته ای
وان دگر نیمه بشمشیر براندازی هم
مرکبان تو بسم خرد بخواهند شکست
هر چه در خانه ی کفار صلیبست و صنم
هر که از چشمه ی مهر تو کند آب حیات
بازد از ابر سخای تو بر او قطر نعم
واکه با کین تو خواهد که شود جفت و ندیم
نشود جان زتنش تا نشود جفت ندم
بس امیرا که مر او را نه حشم بود و نه خیل
گشت در خدمت درگاه تو با خیل و حشم
بس دلیرا که زسیاره خدم خواست همی
چون ترا دید ببوسید زمین همچو خدم
بر گنه کار چو قادر شوی از کرده ی او
نکنی یاد و کنی عفو و همینست کرم
یک دل اندر همه گیتی نشناسم که برو
نیست از منت تو داغ و زشکر تو رقم
تا زباغ ارم از خوشی و خوبی مثلست
باد بزمت بخوشی خوب تر از باغ ارم
تو جهان بخش و جهانگیر نشسته شب و روز
نیکخواه تو بشادی و بداندیش بغم
دل دینداران در عهد تو چون تیر تو راست
پشت بدخواهان مانند کمان تو بخم
بر تو میمون و بر اولاد و عبید و خدمت
عید فرخنده و بغداد و لب دجله بهم
***
در تبریک فتح سلطان
بگشاد جهان دولت سلطان معظم
با نصرت پیوسته و با فتح دمادم
این نصرت و این فتح تمامست زدولت
احسنت زهی دولت سلطان معظم
ای شاه چو نام تو شنیدند زاخبار
شاهان قوی دولت و پیران مقدم
دیدند حقیقت که تویی خاتم شاهی
رفتند و سپردند بتو افسر و خاتم
تا نسل بپیوست زآدم بجهان در
تا دین پیمبر بپراگند بعالم
مانند تو یک شاه نبودست و نباشد
از امت پیغمبر و از گوهر آدم
جم کرد بانگشتری خویش جهان رام
هستی چو جم و تیغ تو انگشتری جم
چونانکه همی شاهان حکم تو پذیرند
ترسا نپذیرد سخن عیسی مریم
از دست تو دو چشمه روان شد بدو گیتی
آن چشمه ی کوثر شد و این چشمه ی زمزم
پیکان تو بر هر که برآید ببرد جان
مرگست مگر در سر پیکان تو مدغم
بدخواه تو بر قلعه ی محکم چه گریزد
با مرگ کجا سود کند قلعه ی محکم
در روم زشمشیر تو برخاست قیامت
تا قیصر دل سوخته بنشست بماتم
گه غرقه شود دشمن تو گاه بسوزد
کز دیده و دل هست چو جیحون و جهنم
هر کس که در آفاق خلاف تو سگالد
خیزد زدل و دیده ی او صاعقه و نم
ای پیش صف لشکر تو پست شده کوه
ای پیش تف خنجر تو خشک شده یم
نوشی که نه بر یاد تو گیرند بود زهر
مدحی که نه بر نام تو گویند بود ذم
با ایمنی ملک تو کس را نبود بیم
با راستی تیر تو دین را نبود خم
تا هست در اقبال تو افزونی و بیشی
شد دشمن و شد حاسد تو کاسته و کم
دولت نپسندد که نهد حاسد تو دام
و ایزد تگذارد که زند دشمن تو دم
زان فخر که مداح تو شد بنده معزی
نزدیک سخن پیشه عزیزست و مکرم
تا در مه ذوالحجه بود موسم حجاج
تا نوبت عاشور بود ماه محرم
سلطان زمان باش و خداوند زمین باش
مداح تو با شادی و بدخواه تو با غم
آفاق بتو ایمن و اسلام بتو شاد
دولت بتو پاینده و گیتی بتو خرم
***
در مدح سلطان ملکشاه
فرخنده باد و خرم نوروز شاه عالم
سلطان تاجداران تاج تبار آدم
عالی جلال دولت باقی جمال ملت
دارنده ی زمانه شاهنشه معظم
از تخت و خاتم آمد آرایش بزرگان
واراست از ملکشاه امروز تخت و خاتم
شاهنشهی که عدلش بفزود نور گیتی
فرماندهی که جودش بشگفت روی عالم
در روزگار شاهان تاریخ او مؤخر
در خاندان شاهان فرمان او مقدم
از قلعه های محکم دشمن همی چه نازد
مرگست تیغ سلطان در قلعه های محکم
تا عزم کرد سلطان رفتن بجانب چین
فغفور چین بچین در بر ساختست ماتم
قیصر زبیم تیغش بیزار شد زرهبان
بهتان همی نگوید بر عیسی بن مریم
ای در جمال چون جم در فتح چون سکندر
در لشکر تو بینم سیصد هزار رستم
گر نازش مسلمان از زمزمست و کعبه
تخت تو هست کعبه دست تو هست زمزم
اندر بهار خرم شادی و خرمی به
شادی و خرمی کن کامد بهار خرم
بنشین بتخت شاهی تا بخت تو بنازد
می نوش کن بشادی تا دشمنت خورد غم
عدل تو باد و عمرت هر ساعتی در افزون
هرگز مباد روزی عدل تو از جهان کم
شاعر ترا معزی راوی ترا شکر لب
دولت ترا مسلم نصرت ترا دمادم
***
ایضا در مدح سلطان ملکشاه
ای زشاهی و جوانی شاد و از دولت بکام
ایزد اندر هر مرادی داد تو داده تمام
اندر اسباب شهنشاهی همال تو کجاست
واندر آثار جهانداری نظیر تو کدام
شیرمردان گشته اندر پیش تیغ تو زبون
تاجداران گشته اندر پیش تخت تو غلام
از پدر ملک جهان داری بمیراث حلال
در خلاف تو قدم برداشتن باشد حرام
از سعادت دولت تو خانه ای دارد که هست
عالم صغریش بوم و عالم کبریش بام
هست روشن حجت افضال تو در شرق و غرب
هست فرخ سایه ی اقبال تو بر خاص و عام
گر همی برهان و حجت باید اقبال ترا
بس بود برهان و حجت فتح روم و فتح شام
رای تو در شام شام نیکخواهان کرد صبح
تیغ تو در روم صبح بدسگالان کرد شام
کین تو مانند سودا گشت کز وی سوختست
خون حاسد در عروق و مغز دشمن در عظام
تیغ تو زهرست و دام و هر که خواهد گو بیا
دست را بر نه بزهر و پای را بر نه بدام
رای هند آید بطاعت گر فرستی یک رسول
شاه چین آید بخدمت گر فرستی یک پیام
از مخالف موکبی وز موکب تو یک سوار
از معادی لشکری وز لشکر تو یک غلام
نوبت جامست شاها نوبت شمشیر نیست
جام باید در کف و شمشیر باید در نیام
آتش شمشیر تو چون کار شاهی پخته کرد
آبگون جام تو باید مدتی پر خمر خام
جام پر فرمای از آن باده که چون گیری بدست
دست گردد مشک بوی و جام گردد لعل فام
ریدکان تو همه حورند و می ماء معین
تو چو رضوانی و دارالملک تو دارالسلام
دولت تو کرد بخت بندگان تو بلند
همت تو کرد کار چاکران تو بکام
بندگان شاید که از بهر تو بفروزند جان
چاکران زیبد که بر یاد تو بفرازند جام
مال و حال و سال و فال و اصل و نسل و تخت و بخت
بادت اندر پادشاهی بر مراد و بر دوام
مال وافر حال نیکو سال فرخ فال سعد
اصل راضی نسل باقی تخت عالی بخت وام
رهنمایت باد یزدان هر کجا سایی رکاب
همنشینت باد دولت هر کجا سازی مقام
***
در مدح شهاب الاسلام عبدالرزاق و اشاره بصلح سنجر با محمود پس از جنگ ساوه
ایا گرفته عراقین را بنوک قلم
و یا سپرده سماکین را بزیر قدم
قلم بدست تو و بر فلک فریشتگان
زبان گشاده بشکر تو پیش لوح و قلم
دو پادشاه بجهد تو داده دست بعهد
دو شهریار بسعی تو صلح کرده بهم
بحسن همت و تدبیر تو شده حاصل
هزار مصلحت از صلح هر دو در عالم
تو آن خجسته وزیری که تا گه محشر
چو تو وزیر نخیزد زگوهر آدم
غیاث دولت شاه و شهاب اسلامی
عماد ملت یزدانی و امام امم
نظام ملکی و از تست کار ملک قوی
قوام دینی و از تست اصل دین محکم
اگر حیات دهد کردگار عم ترا
بروزگار تو از فخر سر فرازد عم
زمان بأمن تو خالی شود زتیغ بلا
جهان بعهد تو صافی شود زمیغ ستم
کجا فروغ دهد آفتاب همت تو
نهفته گردد نور ستارگان همم
دلیل سعد بود سایه ی عنایت تو
چه بر ملوک و صدور و چه بر عبید و خدم
که از عنایت تو مشتری و کیوان را
شود سعادت بیش و شود نحوست کم
بعزم رزم چو از ری برای و تدبیرت
کشید رایت و لشکر شهنشه اعظم
چو ماه چرخ همی نور داد ماه درفش
چو شیر بیشه همی حمله برد شیر علم
گرفت دولت والا رکابهای جیوش
کشید طایر میمون طنابهای خیم
روانه شد زکمان ناوک عتاب و نهاب
زبانه زد زنیام آتش نقار و نقسم
زبس که خاست زخرطوم زنده پیلان گرد
زبس که رفت زحلقوم بدسگالان دم
سیاه گشت همی چرخ اخضر و ازرق
کمیت گشت همی اسب ابرش و ادهم
خرد شمرد ببازیچه اندر آن هنگام
نبرد کردن اسفندیار با رستم
در آن مصاف جهانی نهاده روی برزم
زکرد و پارسی و ترک و تازی و دیلم
طرب کننده بر آواز کوس و ناله ی نای
چو باده خوار بر آوای زیر و نغمه ی بم
چه تیغ های بزهر آبداده بدرخشید
چنانکه آب شد از بیم زهره ی ضیغم
شدند جمله گریزان زلشکر سلطان
بر آن صفت که گریزان شود زگرگ غنم
از آن سنیس که شمردند خویش را غالب
شدند مغلوب از تیغ شاه و تیر حشم
یکی قتیل قضا شد یکی عدیل عنا
یکی اسیر اسف شد یکی ندیم ندم
اگر نبودی سعی تو در میانه ی کار
وگر نکردی سلطان روزگار کرم
زآه خسته رسیدی ببرج ماهی تف
زخون کشته رسیدی بپشت ماهی نم
بقای شیفته ساران بدل شدی بفنا
وجود بیهده کاران بدل شدی بعدم
و گر عنان سوی بغداد تافتی سلطان
بتافتی دل گردن کشان بداغ الم
بروم بزم همه رومیان شدی شیون
بمصر سور همه مصریان شدی ماتم
بدست گردان تیغ چو نیل بر لب نیل
نهنگ را بکشیدی نهنگ وار بدم
بدولت تو گرفتی همه ولایت روم
خطیب و منبر جای صلیب و جای صنم
چو از عنایت بسیار تو بر اهل عراق
گشاده شد در شادی و بسته شد در غم
بلطف صلح برآوردی از میانه ی جنگ
بفضل نوش برآوردی از میانه ی سم
همان گروه که جستند از آن مصاف چو تیر
بیامدند کمان وار پشت کرده بخم
بنامه ای که نوشتی تو از عجم بعرب
شدند بنده ی سلطان عرب چنانکه عجم
زنام سلطان زینت گرفت در بغداد
لواء و خطبه و منشور و مهر و زر و درم
اگر نشان کرامات و اصل معجزه بود
فسون آصف بن برخیا و خاتم جم
تو آصفی و بدست تو کلک چون افسون
جمست شاه و بدستش حسام چون خاتم
بمعجزی که دلیل حیات و عافیتست
زمانه را بدلی تو زعیسی مریم
که کشتگان فلک را تو داده ای ارواح
که خستگان قضا را تو کرده ای مرهم
چه کرد قسمت ارزاق بندگان رزاق
سعادت دو جهان کرد قسم تو زقسم
موافقند بهم ملک و دولت و ملت
که هست حکم تو اندر میان هر سه حکم
بجز تو کیست که گاه فتوت و فتوی
دهد جواب سؤالات مشکل و مبهم
شدست سیرت پاک تو افتخار سیر
شدست شیمت خوب تو اختیار شیم
کجا ضمیر تو باشد سها نماید ماه
کجا یمین تو باشد شمر نماید یم
از آنکه جود بود با صریر کلک تو یار
وزانکه در نعم تو بود امید نعم
غنیمتست زکلک تو استماع صریر
بشارتست زلفظ تو استماع نعم
کفت چو چشمه ی زمزم مبارکست بفال
عطای تست فراوان چو آب وادی زم
تراست هر دو بهم گرچه هست راه دراز
زآب وادی زم تا بچشمه ی زمزم
طراز جامه ی دولت نگار خامه ی تست
رسیده از در قنوج تا ببیت حرم
اگر نه خامه ی تو گردش سپهر شدست
بروز بر زشب تیره چون کشید رقم
زماه از ظلم او همی ضیا گیرد
مگر که از شب معراج یافتست ظلم
بکار ملک بصیرست گر چه هست اکمه
بگاه نطق فصیحست اگر چه هست ابکم
مصوریست که ده ساحرست با او یار
مشعبذیست که صد ساحریست با او صنم
چراغ خانه ی شرعست و تیر جعبه ی عقل
نهال باغ علوم و کلید گنج حکم
حریف شیر اجم بود در زمان شباب
قرین صدر عجم گشت در زمان هرم
خدای عرش بدو نیکویی و نیکی خواست
که اوفتاد بصدر عجم زشیر اجم
همیشه تا که خلاف زبون بود چیره
بر آن مثال که ضد دژم بود خرم
تو باش چیره و اعدای تو همیشه زبون
تو باش خرم و حساد تو همیشه دژم
صدور دهر زخاک در تو کرده بساط
ملوک عصر بجان و سر تو خورده قسم
برزم موکب منصور تو چو چرخ برین
ببزم مجلس میمون تو چو باغ ارم
تو صدر روی زمین و مخالفان ترا
زپشت خویش در انداخته زمین بشکم
قدوم تو بخراسان فزوده شادی خلق
فزوده شادی تو خالقت بوصف قدم
***
در تهنیت وزارت شرف الدین ابوطاهر سعد بن علی
پیش ازین بار خدایان و بزرگان عجم
گر همی بنده خریدند بدینار و درم
اندرین دولت صدری بوزارت بنشست
که همه ساله خرد بنده باحسان و کرم
فخر ملت شرف الدین و قوام الاسلام
سید عصر و امام وزرا صدر امم
صاحب عادل ابوطاهر سعد بن علی
که شد از سعد و علو در همه آفاق علم
آن که هست از هنرش صدر معالی عالی
وان که گشت از سخنش اصل معانی محکم
همچو خورشید که نورش ببرد آب نجوم
همت او زبلندی ببرد آب همم
گاه توقیع صریر قلمش بر دل خلق
بگشاید در شادی و ببندد در غم
بکف آرد زعبارات و زتوقیعاتش
هر که فهرست ادب خواهد و قانون حکم
گر کنی خدمت او دهر کند خدمت تو
زانکه مخدوم شود هر که مر او را زخدم
رای او بین و هنرهای شهنشاه جهان
گر تو خواهی که ببینی صفت آصف و جم
صانعی کز فلک و دهر نمودست اثر
زقضا بر خرد و بخت کشیدست رقم
رای او کرد میان فلک و دهر سفیر
حکم او کرد میان خرد و بخت حکم
ای زتو شاکر و از سیرت و رسمت خشنود
شاه آفاق و امیران و حواشی و حشم
تا فرستاد بتو شاه جهان خاتم خویش
شد جهان بر دل اعدای تو همچون خاتم
اندرین مدت چون تیر شد از رای تو راست
کارهایی که زکژی چو کمان بود بخم
هر کجا مرد ستم گرد برآرد زجهان
آب عدل تو نشاند زجهان گرد ستم
هر کجا ایمنی عدل تو باشد نه شگفت
گر شبان وار شود گرگ نگهبان غنم
در پناه نظر و در کنف حشمت تو
سوی آهو بتواضع نگرد شیر اجم
با تو عالم نتواند که مباهات کند
که تو بیش آیی در قدر و کم آید عالم
بخل در کتم عدل رفت زصحرای وجود
تا بصحرای وجود آمدی از کتم عدم
با موالیت شب و روز حریفست فرح
با معادیت مه و سال ندیمست ندم
سنگ با مهر تو در دست ولی گردد سیم
نوش با کین تو در کام عدو گردد سم
غایبانی که ببینند نگار قلمت
بسر آیند سوی خدمت تو همچو قلم
همه مشتاق بدیدار تو چون تشنه بآب
همه محتاج بگفتار تو چون کشته بنم
شاه اسلام که یک نیمه زگیتی بگشاد
آن دگر نیمه بتدبیر تو بگشاید هم
سال دیگر نهد از رای صواب تو بروم
منبر و مصحف بر جای چلیپا و صنم
کشور روم همه رام کند زیر رکاب
سر کفار همه پست کند زیر قدم
ای بیاد تو همه تاجوران کرده نشاط
وی بنام تو همه ناموران خورده قسم
بر بنی آدم چون خلد شدست از تو جهان
نه عجب گر بتو در خلد بنازد آدم
تا بپیوست سعادت بجوار تو مرا
دیدم از طبع رهی پرور تو کل نعم
آن لطافت که ندیدم نه زخاص و نه زعام
وان کرامت که ندیدم نه زخال و نه زعم
سعی فرمایی و افضال کنی در حق من
سعی و افضال بیک بار که دیدست بهم
گرچه افزون بود اندیشه و نطق از همه چیز
نطق و اندیشه ی من هست زکردار تو کم
جای آن هست که چون شکر تو منظوم کنم
گر مرا دست رسد روح کنم با آن ضم
زانکه اندر تن من هست ثنای تو چو جان
زانکه اندر رگ من هست هوای تو چو دم
بی ثنای تو نخواهم که نهم هرگز گام
بی هوای تو نخواهم که زنم هرگز دم
تا همه ناز و طرب باشد مقرون ضیا
تا همه رنج و عنا باشد مضمون ظلم
خدمت تو حج و میدان سرایت عرفات
درگه تو حجرالاسود و دستت زمزم
چشمه ی حشمت تو روشن و پاک و صافی
روضه ی دولت تو تازه و سبز و خرم
در مدیح تو همیشه شعرا و حکما
شعرها گفته بلفظ عرب و لفظ عجم
***
در مدح ملک سنجر
از مشک اگر ندیدی بر پرنیان علم
وز قیر اگر ندیدی بر ارغوان رقم
بر پرنیان زمشک علم دارد آن نگار
بر ارغوان زقیر رقم دارد آن صنم
زلف سیاه بر رخ او هست سایبان
بر طرف نور طرفه بود سایبان ظلم
با روی او بهشت بدنیا شد آشکار
وز شرم روی او زجهان شد نهان ارم
رویش همی نهفته نباید زچشم من
گر تازه و شگفته شود گلستان زنم
از چفتگی چو چنگ شدم در فراق او
از ناله همچو زیر شدم از فغان چوبم
در وصل او کنم جگر گرم را علاج
گر یابم از لبش شکر و ناردان بهم
بینند روز وصل چو رخ بر رخم نهد
بر شنبلید لاله و بر زعفران بقم
ای دلبری که قد تو چون تیر راستست
وز عشق تست قامت من چون کمان بخم
بر من ستم مکن که بانصاف و عدل خویش
برداشتست شاه جهان از جهان ستم
سنجر خدایگان جهان کز فتوح او
گشتست پر عجایب و پر داستان عجم
شاهی که دارد او چو فریدون و سام یل
صد تاجدار بنده و صد پهلوان خدم
از خیل چاکران و غلامان خاص اوست
در قندهار لشکر و در قیروان حشم
سدیست در زمانه و سعدیست در جهان
اندر یمین حسامش و اندر بنان قلم
بر بام قصر او زبلندی عجب مدار
گر بر سر ستاره نهد پاسبان قدم
گرگست دهر و ما غنم و عدل او شبان
از گرگ بی گزند بود با شبان غنم
از او زگند تا فرب از دست اوست خان
وز جود اوست خان را در خانمان نعم
شد کار خرد خان باقبال او بزرگ
چون گفت در مصالح احوال خان نعم
باطل زحق جدا شد و کژی زراستی
چون گشت حکم قاطع او در میان حکم
یک چند کرد بر لب جیحون شکار شیر
پرداخت شاهوار زشیر ژیان اجم
گر بر شکار پیل شدی عزم او درست
بودی زبلخ تا بدر مولتان خیم
تیغش نهنگ وار کشیدی بجای پیل
چیپال را زبیشه ی هندوستان بدم
ای گشته داستان تو تاریخ ملک و دین
گشته بداستان تو همداستان امم
چون همت بزرگ تو هرگز نداشتند
کیخسرو و سکندر و نوشیروان همم
گاه هنر نبود ملوک گذشته را
چون شیمت حمید تو در باستان شیم
مشتاق شد بسیرت و رسم تو روزگار
چون مملکت رسید زالب ارسلان بعم
بهروزی تو کرد و بپیروزی تو خورد
گردون پیر قسمت و بخت جوان قسم
عدل تو برگرفت زبلغار تا عدن
از قافله عوارض و از کاروان رقم
واندر ولایت تو زتأثیر عدل تو
دینار گشت در کف بازارگان درم
درویش را کف تو توانگر کند همی
کز جود داری آن کف گوهرفشان چویم
بر دوستان درم کرم تو کند نثار
چون ابر نوبهاری بر بوستان دیم
سم با محبت تو شود در گلو چو نوش
نوش از عداوت تو شود در دهان چو سم
هر چیز را که آن بکم ارزد بها بود
ارزد همی مخالف تو رایگان بکم
بر خاک رزمگاه تو هر کس که بگذرد
یابد خبر زناله و بیند نشان زدم
قومی که از هوای تو برتافتند سر
کشته شدند سربسر اندر هوان بغم
از کشتگان هنوز طیور و سباع را
پر گوشتست ژاغر و پر استخوان شکم
ای خسروی که با کف راد تو گاه مدح
هرگز نشد ندیم دل مدح خوان ندم
بی آفرین و شکر تو هرگز بنظم و نثر
مرد حکیم را نرود بر زبان حکم
چون بنده در پرستش تو دل چو تیر داشت
از زخم تیر تو نرسیدش بجان الم
گر بنده را سعادت تو در نیافتی
گشتی وجود بنده هم اندر زمان عدم
فر تو دفع کرد و قبول تو سهل کرد
از مستمند محنت و بر ناتوان سقم
خواند همی ملک ملک مهربان ترا
نشگفت اگر کند ملک مهربان کرم
تا باغ را بود بمه فروردین شباب
تا راغ را بود بمه مهرگان هرم
جای نشاط باد بساطت چنانکه هست
دارالسلام جنت و دارالامان حرم
تو مقبل و مظفر و منصور و سرفراز
بر تخت پادشاهی تا جاودان چو جم
وز بخت نیکخواه تو و بدسگال تو
چون اردشیر خرم و چون اردوان دژم
بر دودمان خصم تو مریخ تاخته
کیوان پیر توخته زان دودمان نقم
بوسیده بخت پایه ی تخت تو بر زمین
اقبال تو فراخته بر آسمان علم
***
در مدح سلطان
جاوید زیاد خسرو عالم
سلطان جهان شهنشه اعظم
شاهی که نشاط عیش او باقی
شاهی که صبوح بزم او خرم
شاهی که زخسروان و سلطانان
نازنده باوست گوهر آدم
ای خسرو نیکبخت نیک اختر
سلطان جهان و داور عالم
عز ولی تو هر زمانی بیش
عمر عدوی تو هر زمانی کم
آفاق مسخرست حکمت را
گویی که بدست تست جام جم
بر بخت نهد موافق تو رخت
در دام زند مخالف تو دم
تا هست جهان شه جهان بادی
تو شاد و مخالف تو جفت غم
در خانه ی دوستان تو شادی
در خانه ی دشمنان تو ماتم
***
در مدح سلطان سنجر
ای شهریار گیتی ای پادشاه عالم
صاحبقران اعظم شاهنشه معظم
ای سنجر ملکشاه ای خسرو نکوخواه
ای در جهان شهنشاه ای بر شهان مقدم
ای برده همت تو از روی دوستان چین
و اورده هیبت تو در پشت دشمنان خم
فرع بزرگواری از رای تست والا
اصل خدایگانی از تیغ تست محکم
پرجشن تست زاول پرجوش تست کابل
وز تیغ تست غلغل در مولنان و جیلم
یزدان زتست راضی ایمان بتست باقی
دولت زتست عالی ملت بتست خرم
اعقاب را زفرت جاهست تا بمحشر
و اسلاف را زنامت فخرست تا بآدم
اندر مصاف رزمت ضیغم شود چو آهو
و اندر حریم عدلت آهو شود چو ضیغم
با جود تو گشاید درهای خلد رضوان
با عدل تو ببندد مالک در جهنم
شاهی و شهریاری مردی و کامکاری
رادی و بردباری هر شش ترا مسلم
آنجا که رزم سازی در تن کرا بود دل
وانجا که نرم سازی در دل کرا بود غم
ممدوح چون تو باید تا مدح و آفرینت
هر چند پیش گویم با قدر تو بود کم
بر ملک و دولت تو دستور تست میمون
چونانکه بود آصف بر ملک و دولت جم
بر تخت پادشاهی تاج پدر تو داری
او نیز در وزارت دارد کفایت عم
چشم جهان نبیند تا دامن قیامت
شاهی چو تو معظم صدری چو او مکرم
تا در طباع باشد با شیر ساخته می
تا در سماع باشد با زیر ساخته بم
زیر مراد بادت چونانکه هست گیتی
زیر رکاب بادت چندانکه هست عالم
بر مژده ی فتوحت نصرت شده پیاپی
بر شادی صبوحت ساغر شده دمادم
***
در مرثیه ی تاج الدین خاتون مادر سنجر و سلطان محمد
خدای ماست خداوند آسمان و زمین
منزه از زن و فرزند و از همال و قرین
مقدری که برو نسپرد سپهر و نجوم
مصوری که برو نگذرد شهور و سنین
مؤثری که بتأثیر صنع و قدرت او
محل روح شود نطفه در قرار مکین
وز اندرون سه ظلمت که هر سه پنهانست
بود بتقویت او حیات و قوت جنین
بلند کوه بتقدیر و صنع او هر روز
از آفتاب نهد بر سر افسر زرین
نطاق منطقه سازد بامر او هر شب
سپهر آینه گون از مجره و پروین
عنایت نظر او جوان و تازه کند
جهان پیر و کهن را بماه فروردین
بباغ و راغ فرستد بدست باد بهار
زخلد رضوان پیرایه های حورالعین
زخاک تیره پدید آورد زر و گوهر
زچوب خشک برون آورد گل و نسرین
گرفته در کنف فضل و عدل او مسکن
خلایق متفاوت توانگر و مسکین
یکی رسیده زفضلش زگرد بر گردون
یکی فتاده زعدلش زسجن در سجین
هر آنکه علم یقین از کلام او بشنید
یقین بدان که ببیند بعین عین یقین
اگر بود سوی طبن بازگشت آدمیان
عجب مدار که آدم سرشته شد از طین
شگفت نیست بجان رغبت و زمرگ حذر
که مرگ ناخوش و تلخست و جان خوش و شیرین
اگر مهین خلایق تویی بدان منگر
بدان نگر که تویی قطره ای زماء معین
زروم تا در چین گر بتیغ بگشایی
چو تیغ مرگ ببینی رخ تو گیرد چین
بعاقبت زسر خاک تو برآید خار
اگر تو خاره بخاری بنیزه و زوبین
وگر بدست تو آتش برون جهد زکمان
اجل بقهر تو ناگه برون جهد زکمین
نهیب مرگ بخاک اندر آورد سر مرد
اگر زخاک کشد مرد سر بعلیین
حوادث از فلک و روزگار نیست عجب
فلک همیشه چنین بود و روزگار چنین
غرض چه بود فلک را که باز دریا برد
زدرج عز و شرف گوهری عزیز و ثمین
سرای شادی شه بر مثال خاتم بود
چه بود یا رب کز وی بیوفتاد نگین
مگر که گنج گران بود شخص نازک او
که همچو گنج گران گشت زیر خاک دفین
اگر بخلد برین شد خدیجة الکبری
جهان زفر نبی باد همچو خلد برین
وگر زقالب زهرا برفت روح لطیف
بصبر باد علی را مدد زروح امین
وگر بنای حیات زبیده گشت خراب
حصار دولت هارون بلند باد و حصین
اگر بزیر زمین رفت مام شاه جهان
بکام شاه جهان باد ملک روی زمین
زباغ دولت اگر خشک شد شگفته گلی
شگفته باد گل دولت معزالدین
وگر گسسته شد از روزگار دولت آن
مباد منقطع از روزگار مدت این
مباد نیز در این دوده دیده ای گریان
مباد تیر درین خاندان دلی غمگین
عفیفه ای که زدنیا بسوی عقبی رفت
شفیع شاه جهان باد تا بیوم الدین
زروزگار و زگردون نصیب شاه جهان
همه فتوح و ظفر باد و نصرت و تمکین
بعز شاه جهان تاج دین و دنیا را
همیشه باد دل شاد و چشم روشن بین
برو زخلق ثنا باد و از فلک احسنت
برو زبخت دعا باد و از ملک آمین
***
در مدح ملک ناصرالدین سنجر
عید با کوکبه ی خویش درآمد بجهان
وز جهان با سپه خویش برون شد رمضان
نوبت باده و چنگ طرب انگیز رسید
نوبت شربت و طبل سحر آمد بکران
کرد باید طرب آغاز که در نوبت عید
تنگ دل بودن و بیکار نشستن نتوان
نتوان کرد ازین بیش زبت رویان صبر
نتوان بود ازین بیش زمی خشک دهان
گاه آنست که مطرب بزند راه سبک
روز آنست که ساقی بدهد رطل گران
بفرازند حریفان زپی شادی جام
بفروزند ندیمان زمی صافی جان
جام می پر بستانند و تهی باز دهند
پیش ملک تخت ملک ده ملک ستان
ناصر دین عضد دولت و خورشید ملوک
شاه سنجر که نگهبان زمینست و زمان
پادشاهی که خداوند جهانست بحق
تا جهانست بماناد خداوند جهان
پیر فرهنگ جوانی و جوان بخت شهی
که همی فخر کند از هنرش پیر و جوان
هم خدایست ازو راضی و هم پیغمبر
هم خلیفه است ازو شاد دل و هم سلطان
رنج در خدمت او بر که برو سود کنی
چون برو سود کنی رنج نیاید بزیان
اوست شاهی که چو در رزم کمان کرد بزه
خصم او سست شود گرچه بود سخت کمان
آید از خنجر او مرد مبارز بنفیر
آید از نیزه ی او شیر دلاور بفغان
گر شود شاخ گل افروخته از ابر بهار
ور شود برگ رزان ریخته از باد خزان
جود او ابر بهارست و ولی شاخ گلست
خشم او باد خزانست و عدو برگ رزا
ای بفر تو جهان یافته از فتنه نجات
وی بعدل تو زمان یفته از جور امان
میش با گرگ زعدل تو همی آب خورد
جای آنست که خوانند ترا نوشروان
حاش لله که اگر نوشروان زنده شود
پیش تو سجده برد بر طرف شادروان
اندر آن روز که تو اسب دوانی بر دشت
و اندر آن روز که تو گوی زنی در میدان
ماه خواهد که ترا نعل شود بر سم اسب
زهره خواهد که ترا گوی شود در چوگان
چون کند تیر تو بر شیر ژیان بیشه حصار
شود از تیر تو چون بیشه تن شیر ژیان
نیست چون تیغ تو گر هست قضا را چنگال
نیست چون تیر تو گر هست اجل را دندان
تو بمروی و زعدل تو بمصرست اثر
تو بشرقی و زفتح تو بغربست نشان
در بساطت پسر پادشه غزنینست
در رکابت پسر پادشه ترکستان
تو باقبال همی بگذری از جد و پدر
سخن بنده یقینست و درین نیست گمان
دست در دامن اقبال تو زد فخر ملوک
پیش تخت آمد و در طاعت تو بست میان
از تو شد مقبل و از فر تو بفزود امید
وز تو شد خرم و بگشاد بشکر تو زبان
آن کرامت که تو اندر حق او فرمودی
وان سعادت که ازو دولت تو کرد ضمان
که شناسد بدرستی مدد نعمت این
یا که داند بتمامی عدد منت آن
او بدینار تو امروز همی شکر کند
چون زسلطان پدر تو پدر او بجنان
گر پدر پار بنزدیک پدر مهمان شد
پسر امسال بنزد پسر آمد مهمان
گر برو یافتن ملک پدر دشوارست
چون تو نصرت کنی او را بکف آرد آسان
تو توانی که بشاهی بنشانی او را
که تویی در همه عالم ملک ملک نشان
نه عجب گر بود از دست تو در غزنین شاه
و آن کجا هست هم از دست تو در توران خان
این بنام تو همی سکه زند در غزنین
و آن بنام تو همی خطبه کند در توران
کارهایی که درش بسته ی تقدیر بود
چو تو تدبیر کنی در بگشاید یزدان
فتح را نیست بریده زرکاب تو رکاب
بخت را نیست گسسته زعنان تو عنان
ملک چرخست و تو خورشیدی و دستور تو ماه
لشکرت انجم و میدانت ره کاهکشان
بر همه جانوران گر بیکی مهر نگین
بود یک چند سلیمان نبی را فرمان
بر همه تاجوران هست بپیروزی بخت
همچو فرمان سلیمان همه حکم تو روان
تا که سازند قران مشتری و زهره بهم
تا که بر چرخ بود طالع گیتی سرطان
باد سر بر سرطان زایت اقبال ترا
کرده در طالع تو مشتری و زهره قران
پاسبان باد ترا سعد فلک بر در کاخ
مدح خوان باد ترا روح امین بر سر خوان
عید تو فرخ و عیش تو خوش و طبع تو شاد
عمر تو سرمدی و دولت تو جاویدان
می رخشنده چو یاقوت روان بر کف تو
شده یاقوت روان بر کف تو قوت روان
***
در پذیرائی سلطان سنجر از برادرزادگان خود مسعود و طغرل
هست آفتاب روی زمین خسرو زمان
گسترده روشنایی او بر همه جهان
مسعود شاه ماه دو هفته است و پیش او
طغرل شهست مشتری و حضرت آسمان
روزی مبارکست که بر آسمان ملک
هست آفتاب و مشتری و زهره را قران
اقبال بود رهبر و همراه رکن دین
تا از قبول شاه دلش گشت شادمان
او را بنزد شاه مثابت زیادتست
کامد باختیار بر شاه میهمان
اینجا همه ملوک همی میهمان شدند
زیرا که پادشاه ملوکست میزبان
ای شاهزادگان هنرمند با هنر
بخت شما جوان و شما همچو او جوان
فخر آورید و سر بفرازید شاهوار
زین عم نیک بخت و خداوند مهربان
کاندر همه جهان نبود خسروی چنین
بگزیده ی خدای و جهان را خدایگان
شاهیست او که دولت او هست بی قیاس
شاهیست او که نصرت او هست بی کران
آثار اوست از حد کشمیر تا بروم
اخبار اوست از در چین تا بقیروان
همتای او زگوهر سلجوقیان که بود
سلطان ملک پرور و شاه ملک نشان
مانند او زتخمه ی داودیان که داد
داد هنر بدولت و تیغ جهان ستان
هنگام آنکه بر در غزنین مصاف کرد
آسیب او رسد زغزنین بمولتان
در رزم او زخون حسودان رنگ ساز
بر تیغ نیل رنگ چو بشگفت ارغوان
اندر دیار هند زبس روبهای زرد
گفتی بجای نیل بکشتند زعفران
مشنو خبر زرستم زال و سفندیار
زیرا که بیش و کم بود اخبار باستان
بنگر که از عراق و زمازندران و هند
وز حله و جبال و زخوارزم و سیستان
اینجا چه سروران و بزرگان رسیده اند
در بارگاه شاه کمر بسته بر میان
شاهان نامدار و امیران نامور
شیران کامکار و دلیران کامران
اکنون اگر بشرق عنانش شود سبک
اکنون اگر بغرب رکابش شود گران
پیش رکاب او که کند پای در رکاب
پیش عنان او که زند دست بر عنان
ای دولت ترا زفلک بهترین مقام
ای همت تو را زعلی برترین مکان
در گرد اسب دولت تو کی رسد ضمیر
بر خاک پای همت تو کی رسد گمان
چونانکه فخر گوهر عدنان محمدست
سلجوق را تویی زهنر فخر دودمان
اندر جهان زهیبت تیر و کمان تو
چون تیر گشت راست بسی کار چون کمان
اندر عراق و غزنین سلطان زدست تست
و اندر دیار ترک هم از دست تست خان
این ملک و این سپه که ترا جمع کرد بخت
وین فتح و این ظفر که ترا داد غیب دان
هرگز بهیچ وقت ندیدست کس بخواب
هرگز بهیچ عصر ندادست کس نشان
فر تو خلق را زنوائب دهد نجات
عدل تو ملک را زحوادث دهد امان
آنجا که از سخای کریمان رود سخن
از تو زند کریم سخی دست داستان
گر بگذرد سخای تو بر بحر موج زن
ابری کزو رود نبود جز گهرفشان
مهر از سپهر تیغ چو زرین سنان زند
تا نیزه ی ترا بود از تیغ او سنان
چون محشرست درگه تو روز بار و عرض
چون جنتست مجلس تو روز بزم و خوان
می چون بیاد تو زقدح در دهان شود
می خواره را چو چشمه ی حیوان شود دهان
آمد بفرخی مه شعبان و حاضرند
آزادگان ببزم تو و شاهزادگان
از بهر توشه ی رمضان بر فراز جام
وز بهر دیده ی همگان بر فروز جان
بشنو ثنای من که باخلاص بوده ام
پیش چهار شاه چهل سال مدح خوان
وقفست بر دو چیز تو من بنده را دو چیز
بر دیدن تو دیده و بر مدح تو زبان
تا باشد از بهار و خزان در جهان اثر
هر سال بر دوام بنوروز و مهرگان
از مهر تو خزان ولی باد چون بهار
وز کین تو بهار عدو باد چون خزان
تو ملک را بعدل و سیاست نگاهدار
و ایزد ترا بفضل و عنایت نگاهبان
در خدمت تو هر دو ملک یافته قبول
افزوده از قبول تو اقبال این و آن
ایام تو مساعد و انعام تو مدام
پیمان تو مؤکد و فرمان تو روان
***
در مدح سلطان ملکشاه
شدست روز همه خلق فرخ و میمون
بروزگار شه نیک بخت روزافزون
شه زمانه ملکشاه کافرید خدای
همیشه طالع او سعد و طلعتش میمون
بطلعتش همه ساله منورست زمین
چنانکه هست منور بطالعش گردون
قیاس گردون با همتش که داند کرد
که پیش همت عالیش هست گردون دون
همی چو شهر نماید زلشکرش صحرا
همی چو کوه نماید زموکبش هامون
بفتح رایت او را صفت کنند همی
چو چرخ را بتحرک چو خاک را بسکون
قضای کن فیکون بی مراد او نرود
که هست جفت مرادش قضای کن فیکون
شمار بخشش او را کسی نداند چند
قیاس دانش او را کسی نداند چون
چنانکه طاعت او مایه ی خردمندیست
خلاف طاعت او هست بی خلاف جنون
عظیم تر زخلافش جنون ندانم من
و گرچه در مثل آمد که الجنون فنون
بشیر پیکر گرزش نگه کن و بشناس
که گاو پیکر بودست گرز افریدون
میان شاه و فریدون تفاوتست چنانک
میان شیر دلیر و میان گاو زبون
ایا بخدمت تو هر تنی شده مشغول
و یا بطاعت تو هر دلی شده مرهون
زمهر تو بتن اندر شگفته گردد جان
زکین تو بدل اندر فسرده گردد خون
بعدل و فتح ستایند روزگار ترا
که عدل را تاریخست و فتح را قانون
چو بحر شد زمدیح تو خاطر شعرا
سخن صدف شد و معنی چو لؤلؤ مکنون
خدای دارد هر بنده ای که بنده ی تست
زنائبات معاف و زحادثات مصون
زخط حکم تو بیرون برد کسی سر خویش
که پای او زخط زندگان بود بیرون
در آن دیار که شمشیر تو برهنه شود
بخون بدکنشان خاک او شود معجون
زآب دیده ی خصم تو زعفران روید
کجا زآذر تیغ تو روید آذریون
کسی که با تو دلش چون الف نباشد راست
زهیبت تو شود قامتش خمیده چو نون
بسخره کردن آشفته لشکر سرکش
بزنده کردن دیرینه زنده ی مدفون
بسست تیغ ترا چون کلیم را ثعبان
بسست جود ترا چون مسیح را افسون
خجسته ملک تو باغی شگفته را ماند
پر از درخت و پر از اسیر غم گوناگون
تو بر مراد دل خویش هر کجا خواهی
بباغ خویش تماشا همی کنی ایدون
رسیده فوج سپاهت بموج جیحون پار
رسیده تاب حسامت بآب دجله کنون
زدند پرده سرای تو بر لب دجله
هنوز گرد سپاه تو بر لب جیحون
درین خجسته سفر بر ظفر بسست ترا
خدای عزوجل یار و بخت راهنمون
همی دلیل کند خسروا که زود نه دیر
کند سیاست تو تخت بدسگال نگون
بنیزه سر بربایی زحاسد مکار
بتیغ جان بستانی زدشمن ملعون
کلید نعمت قارون ترا بدست آید
فروشود بزمین دشمن تو چون قارون
همیشه تا زبهار و خزان زمین و هوا
شود چو چهره ی لیلی و چون دم مجنون
هوا گسسته کند رشته های مروارید
زمین نهفته کند فرشهای بوقلمون
گل شگفته بروید زدامن کهسار
زلاله ها همه گلگون شود رخ هامون
تو باش خسرو اقران و پادشاه قران
تو باش قبله ی شاهان و پیشگاه قرون
سر موافق تو سبز و دولتش پیروز
رخ مخالف تو زرد و اخترش وارون
***
ایضا در مدح ملکشاه
آنچه کرد امسال در روم و عرب شاه جهان
هیچکس هرگز نکرد از خسروان باستان
کشور روم و عرب را رام کرد اندر سه ماه
کس ندیدست این بخواب و کس ندادست این نشان
هر خبر کان از تعجب خلق را باور نبود
گشت باور زین سفر کز شاه گیتی شد عیان
پیش ازین ما را حدیث هفت خوان آمد عجب
زانکه در تاریخ شاهان نادرست این داستان
آنچه کرد امسال شاه از هفت خوان نادرترست
زین سپس ما را عجب ناید حدیث هفت خوان
رفت سوی شام و صافی کرد ملک بی قیاس
رفت سوی روم و حاصل کرد ملک بی کران
نه بشام اندر زدولت بود غایب یک نفس
نه بروم اندر زنصرت بود خالی یک زمان
آنچه اندر شام میران مقدم داشتند
دارد اکنون از سپاه پادشاه یک پهلوان
وانچه اندر روم صد میر دلاور داشتند
دارد اکنون یک امیر از لشکر شاه جهان
ای نوشته سال و ماه از عدل افریدون سخن
ای گشاده روز و شب بر فتح اسکندر زبان
کو فریدون تا بود خدمتگر شاه زمین
کو سکندر تا بود فرمانبر شاه زمان
کانچه ایشان را بده سال اندرون حاصل شدی
در سه مه شاه جهان را حاصل آمد پیش از آن
شام را یکسر گشاد و روم را یکسر گرفت
اینت شاه کامکار و شهریار کامران
اینت زیبا خسروی لشکر کش و لشکر شکن
اینت دانا داوری کشور ده و کشور ستان
خسروا شاها تو اندر یک سفر دیدی یقین
هر ظفر کز صد سفر ناید کسی را در گمان
هست واجب بر زمین و آسمان دائم دو سیر
سیر اسبت بر زمین و سیر مه بر آسمان
تا فلک پیروزه گون باشد تویی پیروز بخت
تا کواکب را قران باشد تویی صاحبقران
زین سفر کامسال کردی شد مخالف سوگوار
زین ظفر کامسال دیدی شد موافق شادمان
شام بگشادی بیک تهدید بی جنگ و نبرد
روم بگرفتی بیک پیغام بی تیغ و سنان
بی درنگی کردی از بیم نکوخواهان امید
بی مقامی کردی از سود بداندیشان زیان
آن چنان در آتش دوزخ فگندی خصم را
بستدی از خصم ملکی همچو روضات الجنان
بر چنین فتحی سزد گر جام می بر کف نهی
زان میی کش بوی مشکست و برنگ ارغوان
خنجر آتش فشانت آب بدخواهان ببرد
آب آتش رنگ بر نه بر کف آتش فشان
شاد بودن کار تست و نوش خوردن شغل تست
شاد باش از بخت خویش و نوش خور تا جاودان
هست حکمت را مسخر هم زمین و هم فلک
تا زمین پاید بپای و تا فلک ماند بمان
***
ایضا در مدح سلطان ملکشاه
چون بهشتست این همایون بزم سلطان جهان
حبذا بزمی همایون چون بهشت جاودان
ساکنانش حور سیمین عارض زرین کمر
خازنانش ماه آتش ناوک آهن کمان
نوبهارست این شگفته در میان نوبهار
بوستانست این نهاده در میان بوستان
چون لب رنگین خوبان آب او یاقوت رنگ
چون سر زلفین خوبان باد او عنبرفشان
در چنین خرم بهشتی شاه را بینم سه چیز
طالع میمون و فال فرخ و بخت جوان
شاه شادی کرد و می بر کف نهاد اندر بهشت
تا جهان شادی نمود از شادی شاه جهان
سایه ی یزدان معزالدین و الدنیا که او
تیغ کشوردار دارد بازوی کشورستان
آنکه رایش را همی طاعتگر آید آفتاب
وانکه بختش را همی خدمتگر آید آسمان
رای او را شد موافق هم قضا و هم قدر
تیغ او را شد مسخر هم زمین و هم زمان
طبع او مر باد را هرگز نپندارد سبک
حلم او مر خاک را هرگز نینگارد گران
آفرین شاه بفزاید همی دین و خرد
فرخ آن کس کافرین شاه دارد بر زبان
سود دارد هر که سر بر خط فرمانش نهاد
وان که سر بر خط ندارد جان کند بر تن زیان
معجز موسی و عیسی گر عصا بود و دعا
دست او ماند بدین و تیغ او ماند بدان
کو فریدون گو بیا تیغ ملک شاهی ببین
تا ببیند خرده ی الماس را بر پرنیان
مار کرداری که چون دشمن ببیند پیکرش
همچو زهرمار گردد مغزش اندر استخوان
ای خداوندی که در عدل و جهانداری ترا
بندگی کردی اگر باز آمدی نوشیروان
روز فخر الب ارسلان را فخر باشد بر ملوک
زانکه آمد چون تو شاه از گوهر الب ارسلان
بی بزرگی کس خداوندی نیابد بر مجاز
بی هنر صاحبقرانی کس نیاید رایگان
چون ترا دادست یزدان هم بزرگی هم هنر
ملک و دولت را خداوندی تو و صاحبقران
شهریارا تا نمودی شادکامی روز بزم
شد جهانی سربسر زین شادکامی شادمان
تو چو خورشیدی و یاقوت روان بر دست تست
دید کس خورشید را بر دست یاقوت روان
سروران اکنون ازین شادی بیفزایند سر
خسروان اکنون ازین رامش بیفروزند جان
گر دهی دستوری و فرمان سپاه خویش را
هر یک از شادی درین مجلس برافشاند روان
تا بخندد ارغوان و گل زباد نوبهار
تا که شاخ زعفران پرگل شود در مهرگان
ارغوان رخسار بادی باده ی گلگون بدست
وان که باشد دشمنت رخسار او چون زعفران
تا که جان دارد بخدمت مجلس بزم ترا
بنده ی شاعر معزی مدح گوی و مدح خوان
***
در مدح ملک سنجر
جهان را یادگارست از سلاطین
شه ایران و توران ناصرالدین
ملک سنجر ولی عهد ملک شاه
خداوند ملوک مشرق و چین
فروزان آفتابی عالم افروز
که او را آسمان تختست یا زین
رکاب او بمرو شاهجان باد
نهیب او بترکستان و غزنین
دلیران زیر حکم او زبونند
چو زیر بند طهمورث شیاطین
ببرد از پشت دولت تیغ او خم
ببرد از روی ملت رای او چین
چو جیش او بجوشد در خراسان
بجوش آید زتوران تا فلسطین
زاحسانش همه آزادگان را
نصیبت از بخارا تا نصیبین
چو روز رزم گیرد تیغ بر کف
بخار خون رسد بر ماه و پروین
چو روز بزم گیرد جام بر دست
شود روی زمین سیمین و زرین
نهد اندازه ی عالم مهندس
زمرز قیروان تا چین و ماچین
بچشم او یکی ذره نسنجد
اگر عالم شود صد باره چندین
ایا شاهی که یزدان کرد و دولت
ترا جود و خرد تعلیم و تلقین
بتو فخرست امیرالمؤمنین را
زتو شادست سلطان سلاطین
بآثار تو مستظهر شدست آن
باخبار تو مستبشر شدست این
ترازوی معالی و شرف را
کف و بازوی تو کفست و شاهین
همی از عدل و انصاف تو سازد
کبوتر آشیان در چشم شاهین
بفر تو همی زر خیزد از سنگ
بخلق تو همی گل روید از طین
زبهر قهر بدخواه تو باشد
شهاب اندر هوا بر شکل زوبین
هم از بهر هلاک دشمن تست
کجا زهرست در دندان تنین
چو گردان ترا گوید قضا هان
چو ترکان ترا گوید قدر هین
زگیتی دشمنانت را برانند
چنان کز کوه راند سنگ را هین
زکین تو برزم اندر عدو را
سکون دل بدل گردد بسکین
کسی کو مهر تو در جان ندارد
بتوزد روزگار از جان او کین
زبیم تو چنان خفتست دشمن
که هرگز برنگیرد سر زبالین
کسی کز دولت تو شاد گردد
سپهر او را نیارد کرد غمگین
در آن مسکن که اقبال تو تابد
در آن مسکن عجب دارند مسکین
کهینه پهلوانت مه زبیژن
کمینه مرزبانت به زگرگین
اگر فرهاد در عصر تو بودی
نوشتی مدح تو بر جان شیرین
نگاریدی هنرهای تو بر سنگ
بجای صورت پرویز و شیرین
ترا زیبد که خوانم شاه شاهان
که از تو میر میران یافت تمکین
زبهر حرمت او چون تو امروز
خرامیده باین جشن بآیین
زمین را آخشیجان کله بستند
فلک را اختران بستند آذین
شدند از فخر روح العین و رضوان
درین مجلس گهربار و شکرچین
همیشه تا گل و نسرین و شمشاد
نروید در دی و کانون و تشرین
مزین باد ایوان تو هر روز
چو باغی پرگل و شمشاد و نسرین
زگیتی بهره ی تو آفرین باد
زگردون قسم بدخواهانت نفرین
بقای دولت این خاندان را
دعا از بندگان وز بخت آمین
***
در مدح علاءالدین ابوالفتح محمد خان
نگار من خط مشکین کشید بر نسرین
خطا کشید بنسرین بر آن خط مشکین
زبهر آنکه چو مشکین خطش پدید آید
اسیر آن خط مشکین شد این دل مسکین
رخش گلست و لبش لاله از لطافت و نور
خطش چو سنبل و زلفش بنفشه از خم و چین
زمانه خواست مگر کز بنفشه و سنبل
بگرد لاله و گرد گلش بود پرچین
کجا نهان شود از من رخ چو پروینش
کنم خروش و دلم گیرد آذر برزین
زمن بدیع نباشد خروش آذر دل
که رعد و برق بود چون نهان شود پروین
اگر من از دل غمگین همی زنم دم سرد
شگفت نیست دم سرد ازین دل غمگین
بت من از لب شیرین جواب تلخ دهد
جواب تلخ شگفتست از آن لب شیرین
بعشق و حسن کنون داستان و قصه ی ما
سمر شدست چو اخبار خسرو و شیرین
و گرچه بر رخ شیرین و در دل خسرو
نه حسن بود چنان و نه عشق بود چنین
در آن غزال غزل گفتم و لطیف آمد
که عشق کرد غزلهای او مرا تلقین
اگر بگاه غزل شعر ازو لطافت یافت
بگاه مدح علو یافت از علاءالدین
بلند همت خاقان پادشا گوهر
ستوده تاج سلاطین جمال مشرق و چین
سپهر فتح ابوالفتح قبله ی اقبال
محمد آیت احماد و مایه ی تمکین
شهی که از شرف نام فخر و کنیت او
کشید محمدت و فتح سر بعلیین
زگاه دولت افراسیاب دوده ی او
امیر و شاه و ملک بوده اند و خان و تکین
بزرگواری چون خانمست و گوهر او
نگین خاتم و فرهنگ او چو نقش نگین
مزینست خراسان زفر او امروز
چنانکه بود مزین زرای او غزنین
زبهر آنکه زنور خجسته طلعت او
شدست روی زمین همچو آسمان برین
محل و پایه ی او از زمین رسانیدست
بر آسمان برین پادشاه روی زمین
همان عمل کند اندر مصاف خنجر او
که ذوالفقار علی کرد در صف صفین
شود شکسته بعزمش مصافهای عظیم
شود گشاده بحزمش حصارهای حصین
بزخم تیر کند سفته یشک پیل دمان
بزخم تیر کند پاره یال شیر عرین
زنیست هست کند چو ببزم ورزد مهر
زهست نیست کند چون برزم توزد کین
اگر شکار بشاهین او کند دولت
کند زسینه ی سیمرغ طعمه ی شاهین
و گر عطاش بمیزان چرخ بر سنجند
شکسته گردد میزان چرخ را شاهین
عجب زباده ی شبرنگ او که گر خواهد
بنیمشب زفلسطین رود بقسطنطین
چو از نشیب رود بر فراز باشد ابر
چو از فراز رود در نشیب باشد هین
بحمله جان برد از جادوان چو گوید هان
بپویه بگذرد از آهوان چو گوید هین
بطور ماند چون بافسار باشد و جل
بطیر ماند چون با لگام باشد و زین
عجب زهندی تیغش که چون برهنه شود
بود چو لؤلؤ پیروزه رنگ در آگین
زبهر آنکه بشکل زبان تنینست
بود بفعل گزاینده چون دم تنین
روان خصم رباید و گرچه خصم بزرگ
بود بشوخی گرگ و بچاره ی گرگین
چو لعل فام شود همچو ابر در نیسان
رخ حسود کند همچو برگ در تشرین
ایا نجوم سخا با کف تو کرده قرار
و یا رسوم ادب با دل تو گشته قرین
مگر صدف بگشاید زمدحت تو زبان
که دست ابر نهد در دهانش در ثمین
مگر سجود برد طین و قار و حلم ترا
که دست باد کند پرشکوفه دامن طین
اگر زجود تو باشد سرشک ابر بهار
چهار فصل بود همچو ماه فروردین
زبس معانی نیکو که در مدایح تست
همه زحسن صفات تو درخور تحسین
بدان نیاز نباشد مدیح گوی ترا
که در مدیح تو شعری دگر کند تضمین
زحاجبان تو بر درگه تو خواهد بار
چو اعتصام بود بنده را بحبل متین
زساقیان تو در مجلس تو خواهد می
چو اشتیاق بود بنده را بماء معین
خدای عرش مدام از فرشتگان دو رقیب
بنزد بنده نشاندست بر شمال و یمین
اگر ثنای تو گوید یکی زند احسنت
و گر دعای تو گوید یکی کند آمین
همیشه تا که زمهرست رحمت و انصاف
همیشه تا که زروحست راحت و تسکین
ضمان کننده ی مهر تو باد مهر منیر
مدد دهنده ی روح تو باد روح امین
اگر قرار نگیرد همی سنین و شهور
قرار گیر تو تا حشر در شهور و سنین
بروز عید همایون و روزگار بهار
مغنیان بنشان و بخرمی بنشین
***
در مدح امیر سیف الدوله شمس الدین
شد خراسان بسان خلد برین
در راحت گشاد روح امین
تا رسید از عراق خرم و شاد
سیف دولت امیر شمس الدین
آن امیری که رای روشن او
خاتم ملک را شدست نگین
اجل آنجاست کو کشید کمان
نصرت آنجاست کو گشاد کمین
پیش سلطان ملک که بود چو او
بقبول و بحشمت و تمکین
در عزیزی چو او کرا دارد
برکیارق که هست شاه زمین
گر بگردی زروم تا حد هند
ور بپویی زمصر تا در چین
تازه تر زو نیابی اندر صدر
چیره تر زو نیابی اندر زین
دو سپه را سپاه سالارست
که روانها بمهر اوست رهین
ظفر و فتح را بروز نبرد
علم او علامتیست مبین
ای امیری که از تو آموزند
امرا رسم و سیرت و آیین
همه عقلست با دل تو ندیم
همه جودست با کف تو قرین
هست در رزم تیغ تو ابری
که ازو خون صرف خیزد هین
روی لشکری تویی بصلح و بجنگ
پشت لشکر تویی بمهر و بکین
بدرد زهره ها چو گویی هان
بدمد جانها چو گویی هین
تا برآورد رایت عالیت
در نشابور سر بعلیین
زنده گشتند امتی بیجان
شاد گشتند لشکری غمگین
هر کجا عزم و همت تو بود
چرخ یار تو باد و بخت معین
وز تو خشنود باد تا محشر
جان سلطان ملک بخلد برین
آمدی تا بتو سلامت یافت
پای گوران زدست شیر عرین
کرد اقبال و فر این سلطان
بر تو فرخنده جشن فروردین
***
در مدح ناصرالدین مجیرالدوله مکرم بن علاء وزیر کرمان
چیست آن دریا که هست از بخشش او در جهان
نیل و سیحون و فرات و دجله و جیحون روان
کشتی امید خلق آسوده اندر موج او
موج او اندر جهان پیدا و ناپیدا کران
اندرو غواص فکرت گوهر آورده بدست
و اندرو ملاح دولت برکشیده بادبان
ساحل او منتهای همت خرد و بزرگ
لجه ی او ملتجای دولت پیر و جوان
چشمه ای در پیش او آبش به از آب حیات
اصل او از نور و ظلمت در میان آن نهان
گر شنیدی چشمه ای کاندر میان ظلمتست
بنگر اکنون چشمه ای کش ظلمتست اندر میان
گر بیک جرعه که خضر از آب آن چشمه بخورد
ایزد او را داد در دنیا بقای جاودان
چشمه ای بهتر که باقی گشته اندر آب او
صد هزاران خلق چون خضر پیمبر در جهان
آید از دریا بدین چشمه همی هر ساعتی
ماهی زرین تن سیمین دل مشکین زبان
زین عجب تر پیکری در آفرینش کس ندید
بی بصر بسیار بین و بی خرد بسیار دان
عاشقان را ماند و مانند مرغی طرفه است
گه حریر ساده پوشد گه منقش پرنیان
خیزران رنگست و دارد قوت شمشیر تیز
طرفه باشد قوت شمشیر تیز از خیزران
شمع کردارست و آبش از دخانش روشنست
طرفه تر شمعی که دارد روشنایی در دخان
مرغ زرینست و از منقار او بارد همی
گوهری کش هست قیمت گنج های شایگان
دشمن او هست فولاد و بروزی چند بار
سر دهد بر باد و با دشمن شود بر آسمان
زایران را مدغمست اندر ضمیرش جاه و آب
سائلان را مضمرست اندر ضمیرش آب و نان
بر زمین از نقش او گه بیم باشد گه امید
در زمان از نفس او گه سود باشد گه زیان
واجبست از قول ایزد نقش او اندر زمین
سایرست از دست صاحب نفس او اندر زمان
صاحب دولت مجیر دولت و صدر کفاة
ناصر دین کدخدای خسرو گیتی ستان
سید و تاج وزیران مکرم آنکه هست
منعم فی کل حال مقبل فی کل شان
آسمان قدری که تا گسترد جودش بر زمین
از وجود او شرف دارد زمین بر آسمان
ابر نوروزی شبانروزی همی بارد سرشک
بر امید آنکه باشد چون کفش گوهرفشان
چون که بربندد کمر اندر همه عکس آفتاب
وان کمر بندد زبهر خدمت او بر میان
تا که بشنیدند وصف جود او یاقوت و لعل
هر دو هر سالی کنند اظهار جود او زکان
جود او از بهر زینت زین دو گوهر پر کند
آستین از ماه نوروز و کنار از مهرگان
مهرگان از باد بیرون آورد یاقوت را
لعل را نوروز بربندد بشاخ ارغوان
در حریم عدل او بی رهبر و بی بدرقه
طشت زر بر سر همی تنها رود بازارگان
در پی تعویذ اسبابش ببر آید همی
آهو اندر دشت ارمان تاختن شیر ژیان [کذا]
زانکه از گردون نتابد چون سنان او شهاب
خواهدی تا دور رمحش را شهابستی سنان
ور بجای حشر گردون را دهندی اختیار
اسب او را سازدی از خویشتن برگستوان
خامه ی او باد عیسی را همی ماند کزو
دیده ی اعمی بصر یابد تن مرده روان
نیزه ی او چوب موسی را همی ماند کزو
……………………………………….
آتش غم جان درویشی عالم سوختی [کذا]
گر سرشک نعمت او نیستی آتش نشان
گوش او گویی بکرمان بشنود بی واسطه
هر کجا در کشوری آید زدرویشی فغان
او بکرمانست و از جودش بهر اقلیم هست
منتی بر هر مکین و نعمتی در هر مکان
کاروانست از ثناگویان او بر هر زمین
وز عطای او بضاعتهاست در هر کاروان
پشت خانان پیش نام او دو تا گردد همی
زانکه هست از پشتیش بر پشتشان بار گران
بس کسا کز بهر خدمت پیش او آید چو تیر
زیربار منت او بازگردد چون کمان
هر کجا از قصه و اخبار او رانی سخن
قصه ی بهمان شود منسوخ و اخبار فلان
خالد و یحیی و برمک گر بدندی جانور
وز سخاوت تازه کردندی روان باستان
هر سه گفتندی که شاگردیم و صاحب اوستاد
هر سه گفتندی که مهمانیم و صاحب میزبان
نام آن صاحب که شاهنشاه را دستور بود
از مناقب داستان شد در ری و در اصفهان
نام این صاحب که دستورست ایران شاه را
از فضایل هست در ایران و توران داستان
گفت آن صاحب بیک زلت خلود اندر سقر
گوید این صاحب بیک طاعت خلود اندر جنان
آن فساد شرع را در خاندان کردی غلو
وین صلاح خلق را جوید علو خاندان
آن بدی از دیو دانستی و نیکی از خدای
وین همی داند بد و نیک از خدای غیب دان
گرچه از بخشیدن آن گوشها شد پرخبر
اینک از بخشیدن این چشمها شد پرعیان
ورچه توقیعات آن را در رسائل نسختست
پیش توقیعات این حشوست توقیعات آن
ای جوانمردی که هست احسان تو پیش از سؤال
وی سخا دستی که هست انعام تو بیش از عمان
زر بچشم همت تو خاک را ماند همی
زین قبل دارند شاهانش بخاک اندر نهان
خود نپرد ور بپرد بر سر خصمت همای
زان قبل پرد که طعمه سازد او از استخوان
گر خبر بودی فریدون را زرای فرخت
فال نگرفتی فریدون از درفش کاویان
ور دل نوشین روان گشتی بگفتار تو گرم
مهر آتش سرد گشتی بر دل نوشین روان
چون زبان باید گشاد و چون قلم باید گرفت
معجزست اندر بیانت ساحرست اندر بنان
هم بنانت ساحرست و هم بنانت معجزست
سحر داری در بنان اعجاز داری در بیان
هر که دارد دل بمهرت بسته ی بند هوی
جان او هرگز نگردد خسته ی زخم هوان
شکر تو جانست گویی کاندر آویزد زدل
مدح تو عقلست گویی کاندر آویزد زجان
چون صدف گشتست و چون نافه زشکر و مدح تو
هم ضمیر شکرگوی و هم زبان مدح خوان
آن یکی گویی که در پاک دارد در ضمیر
وین یکی گویی که مشک ناب دارد در دهان
تا قیامت رسته گشت از امتحان روزگار
هر که در مدح تو روزی طبع را کرد امتحان
وان که گرداگرد درگاه تو منزلگاه ساخت
چرخ گردادگرد او از نائبات آورد امان
مهترا بر پایه ی قدر تو نتوانم رسید
گر بسی حیله کنم وز وهم سازم نردبان
عذر دارم گر هنرها بر تو نتوانم شمرد
قطره ی باران نوروزی شمردن کی توان
گر رساند دست اقبالت بفرقد قدر من
دست شعری مرکب شعر مرا گیرد عنان
ور نظر خورشیدوارت مشتری باشد مرا
مشتری و زهرا را در طالعم باشد قران
ور ببینم مجلس عالیت را یک شب بخواب
جنت الاعلی تو پنداری همی بینم عیان
تا برآید بهرمان از شاخ گل وقت بهار
تا برآید کهربا از تاک رز وقت خزان
باد روی بدسگالت زرد همچون کهربا
باد روی نیک خواهت سرخ همچون بهرمان
تا که باشند اختران بر چرخ پیش ماه نو
همچو سیمین گویها در پیش زرین صولجان
گوی دولت در خم اقبال چوگان تو باد
کرده اقبال تو دولت را بپیروزی ضمان
تا که باشد طیلسان کوه دردی مه قصب
کیل را باشد بزیر طیلسان طی لسان
عاشق نام تو اندر مکرمت هر نامدار
طالب کام تو اندر مملکت هر کامران
قلعه ی بخت ترا خورشید تابان کوتوال
خانه ی عمر ترا گردون گردان پاسپان
عالم از عدل تو همچون بوستان آراسته
راویان مدح تو چون بلبلان در بوستان
***
در مدح امیر عضدالدین علی بن شمس الدین فرامرز کاکویه
در زلف تو گویی که فگند ای صنم چین
چندان زره و حلقه و چندان شکن و چین
آن سنبل مشکینت که پوشید بسنبل
وان پسته نوشینت که افگند بپروین
خواهی که ببینی گل و نسرین شگفته
رو آینه بردار و رخ خویش همی بین
گفتم که زفردوسی و پرورده ی حوران
نی نی که زیغمایی و پرورده ی تکسین
با آن لب شیرین چه دهی پاسخ من تلخ
نیکو نبود پاسخ تلخ از لب شیرین
تا خلق جهان عشق من و حسن تو دیدند
بستند زبان از سخن خسرو و شیرین
گیرم ننشانی زدلم آتش عشقت
آخر نفسی با من دل سوخته بنشین
بگشای در وصلت و در بند در هجر
کز وصل تو شادانم و از هجر تو غمگین
بستر همه غم باشد و بالین همه حسرت
روزی که مرا بی تو بود بستر و بالین
گویی که چه فخرست مرا عاشق چون تو
طعنه مزن ای ترک و مکن مشغله چندین
این فخر مرا بس که همی وصف تو گویم
در بزمگه شمس ملوکان عضدالدین
شه زاده ی آزاده علی بن فرامرز
پشت سپه و مونس سلطان سلاطین
جد و پدرش را عضد و شمس لقب بود
وین هر دو لقب یافت ازو رونق و تزیین
صافی دل او با شه آفاق چنان بود
با صاحب معراج دل صاحب صفین
ایزد دو علی را بگزید از همه عالم
هر دو سپه آرای و هنرمند و بآیین
آن یار پیمبر بگه صلح و گه جنگ
این یار شهنشه بگه مهر و گه کین
آن دین و شریعت زنبی یافته تعلیم
وین جود و شجاعت زملک یافته تلقین
آن سید یاران چه بقدرت چه بکافات
وین سید میران چه بحکمت چه بتمکین
ای عاشق رسم تو همه شیعه ی حیدر
وی شاکر جود تو همه عترت یاسین
میران سپاهت همه چون بهمن و بهرام
گردان مصافت همه چون بیژن و گرگین
اصل ملکی را برسوم تو شناسند
چون اصل خراج ملکان را بقوانین
هر جا که بنام امرا دایره سازند
زان دایره نام تو شمارند نخستین
گر نور تو پیدا شدی از گوهر آدم
ابلیس بگفتی که به از نار بود طین
ور روشنی رای تو پرویز بدیدی
هرگز نشدی شیفته بر آذر برزین
ور مخلب شاهین شرف دست تو یابد
خورشید رباید زفلک مخلب شاهین
هر چند که غزنین و سمرقند دو شهرند
سازی زسمرقند تو ده کشور غزنین
هر میر که بر تخت خلاف تو سگالد
از تخت بسجن افتد و از سجن بسجین
وان کس که بعصیان تو ناپاک کند دل
مالک دهد اندر سقرش غسل بغسلین
در معرکه چون گوش سواران مبارز
گاهی زاجل هان شنو و گه زظفر هین
در خجر تو قبه شود قبضه ی خورشید
بر نیزه تو عقده شود عقده ی تنین
امروز درین دولت و این ملک مهنا
هر قوم که آیند بکین آخته سکین
از هیبت نام تو همی زود گریزند
کز گفتن لا حول گریزند شیاطین
جمشید دلیرانی و خورشید امیران
امید ضعیفانی و فریاد مساکین
کردار تو در برج هنر هست کواکب
گفتار تو در باغ ادب هست ریاحین
کردست دل شاه و دل لشکریان قید
لفظ شکرافشانت و طبع گهرآگین
رای تو مشاطه است عروسان سخن را
جود تو چو داماد و عطای تو چو کابین
هرگز نرسد در صفت جود تو وهمم
گر خاطر من اسب بود فکرت من زین
تا باشه شطرنج گه تعبیه بر نطع
باشد فرس و بیدق و فیل و رخ و فرزین
احباب تو چون شاخ گل اندر مه نیسان
اعدای تو چون برگ رز اندر مه تشرین
از تاجوران بر تو ثنا وز فلک احسنت
وز ناموران بر تو دعا وز فلک آمین
***
در مدح سلطان ملکشاه
طبع گیتی سرد گشت از فصل یاد مهرگان
چون دم دلدادگان از هجر یار مهربان
هجر یار مهربان گر چهره را زردی دهد
بوستان را داد زردی وصل باد مهرگان
در هوا و در چمن پوشید سنجاب و نسیج
کوه دیبا پوش را داد از مشجر طیلسان
شنبلیدی گشت زآشوبش ثیاب مرغزار
زعفرانی گشت زآسیبش درخت بوستان
باد در آشوب او بنهفت گویی شنبلید
ابر در آسیب او بسرشت گویی زعفران
گر نگشت از زر پالوده چمن سرمایه دار
ور نگشت از در ناسفته هوا بازارگان
از چه معنی گشت باد اندر چمن دینار بار
وز چه معنی گشت ابر اندر چمن لؤلؤفشان
سرد و پژمرده شدست اکنون چمن چون طبع پیر
چند گه گر بود گرم و تازه چون طبع جوان
گر جهان پژمرده شد هرگز نباشد هیچ باک
تا جوان و تازه باشد دولت شاه جهان
شاه شاهان سایه ی یزدان ملک سلطان که هست
طلعتش چون آفتاب و حضرتش چون آسمان
پادشاهی کز جلالش هست رفعت پایدار
شهریاری کز جمالش هست دولت جاودان
دین بعدل و جود او تازه است همچون دل بدین
جان بمهر و مدح او زنده است همچون تن بجان
گر بمغرب بگذری از عدل او یابی اثر
ور بمشرق بنگری از جود او یابی نشان
یک روان از مهر او خالی نبینی در بدن
یک زبان از مدح او فارغ نبینی در دهان
طاعت یزدان اگر در عقل و دانش واجبست
خدمت سلطان عالم هست واجب همچنان
هر که او در طاعت یزدان همی بندد کمر
همچنان در خدمت سلطان همی بندد میان
شهریارا بر فلک جرم زحل در برج قوس
لرزه گیرد چون ترا بیند بکف تیر و کمان
همچنان کز چشمه ی خورشید عالم روشنست
روشنست از دولت تو گوهر الب ارسلان
گر زبخت و چرخ باشد پادشاهی مستقیم
بخت با تو یکدلست و چرخ با تو یکزبان
آن یکی گوید زه ای خورشید ناپیدا زوال
وین دگر گوید زه ای دریای ناپیدا کران
گر کند تقدیر از عدل تو روزی اقتراح
ور کند توفیق از جود تو وقتی امتحان
بی بزرگی کس خداوندی نیابد بر هجاز
بی هنر صاحبقرانی کس نیابد رایگان
چون ترا دادست یزدان هم بزرگی هم هنر
ملک و دین را هم خداوندی و هم صاحبقران
تا که هر نفسی زتدبیر هنر باشد عزیز
تا که هر جسمی زتأثیر روان باشد روان
در ستایش پیش تو بادا همه ساله خرد
در پرستش باد پیش تو همه ساله روان
رای ملک افروز تو بر هر چه باشد کامکار
دولت پیروز تو بر هر که خواهد کامران
عالم از تو چون بهار خرم و فصل بهار
بر تو فرخنده خزان فرخ و جشن خزان
***
در مدح شرف الملک ابوسعد محمد مستوفی
زرگری سازد همی باد خزان اندر رزان
زان همی زرین شود برگ رزان اندر خزان
زردی و سرخیم از عشقست کز تیمار او
زردی و سرخی پذیرد چهره و اشک روان
چون کند باد خزانی زعفرانی بر درخت
رنگ غم پیدا شود بر روی باغ و بوستان
چون هوا پنهان شود در زیر عباسی ردا
زان ردا پیدا شود بر کوه اخضر طیلسان
زآسمان گویی فرود آید حواصل بر زمین
در زمین گویی رود سنجاب سوی آسمان
چون شود آب شمر ماننده ی سیمین سپر
شاخ هر گلبن شود ماننده ی زرین کمان
گر همی از زعفران شادی فزاید طبع را
بوستان و باغ چون غمگین شوند از زعفران
عندلیب آید برون از گلستان و لاله زار
زاغ گیرد مسکن اندر لاله زار و گلستان
گر بباغ اندر نباشد ارغوان و شنبلید
برگ رز باشد چنین و آب رز باشد چنان
باغ من هست آن نگارینی که اندر عشق اوست
رنگ من چون شنبلید و اشک من چون ارغوان
ماه رخساری که دارد مشک بر ماه تمام
سرو بالایی که دارد ماه بر سرو روان
تا من و او در جهان پیدا نگشتیم ای عجب
عشق را و حسن را پیدا نباشد داستان
زلف او مشکست و کافورست روشن عارضش
بینی آن کافور کو از مشک دارد سایبان
سینه ی او پرنیانست و دلش چون آهنست
بینی آن آهن که دارد معدن اندر پرنیان
لعل من پنهان شود چون در او آید پدید
در من پیدا شود چون لعل او گردد نهان
زیر لعلش در خوشابست و باشد گاه گاه
چشم من بی لعل و درش لعل بار و درفشان
حلقه های زلف مشکینش که بگشایم زهم
بندد از شادی دلم در پیش عشق او میان
گر میان بندد دلم در عشق عشق او رواست
من بمدح سید ابرار بگشایم زبان
آن خداوندی که هست از کنیت و نامش بهم
محمدت را با سعادت اتصال و اقتران
ملک سلطان بی شکی افزون بود هر ساعتی
تا که او باشد شرف بر ملک سلطان جهان
سوی عالی حضرت او از سعادتهای چرخ
نگسلد تا روز محشر کاروان از کاروان
پیش او پشت جوانمردان دو تا گردد همی
زانکه هست از منتش بر پشتشان بار گران
سیم و زر از دست او ایمن نباشد ای شگفت
وانکه بیند دست او یابد زدرویشی امان
امتحان و اقتراح از همت او شرط نیست
همت او بر گذشت از اقتراح و امتحان
گر نبودی نحس کیوان بر سپهر هفتمین
همتش را بر سپهر هفتمین بودی مکان
مهر او را آب خوانم نعمت او را هوا
زانکه بی آب و هوا هرگز نیارامد روان
سیرت او در خردمندی بدان جایی رسید
کاندر آن سیرت همی عیب خرد گردد عیان
جود او بازارگانی پیشه دارد سال و مه
شکر بستاند دهد نعمت زهی بازارگان
مهر و کینش دوست و دشمن را جنانست و سقر
گر عذاب اندر سقر باشد ثواب اندر جنان
بر زمینست او ولیکن مرکب اقبال او
هر زمان اندر عنان آسمان تابد عنان
او همی بیند یقین در روزگار خویشتن
هر چه از اقبال آید آدمی را در گمان
در هنرمندی ترا همت بود چون عالمی
و اندر آن عالم دل تو هست بحر بیکران
جود او بنگر گر از نعمت همی خواهی خبر
لفظ او بشنو گر از گوهر همی جویی نشان
نعمت از عالم پدید آید بلی گوهر زبحر
هر دو را بشناس و اصل گوهر و نعمت بدان
گر زبختست و خرد تلقین هر نیک اختری
هست کلک اندر کفش بخت و خرد را ترجمان
دین باری تازه باشد تا که هست او مؤتمن
ملک باقی ویژه باشد تا که هست او قهرمان
دهر را ماند کزو گه بیم باشد گه امید
چرخ را ماند کزو گه سود باشد گه زیان
منفعت را واجبست و مصلحت را درخورست
نفس او اندر زمین و همت او در زمان
چون امین حضرت صاحبقران دارد بدست
مشتری را با عطارد هست پنداری قران
ای خداوندی که اندر دانش و تمییز و عقل
یادگار عالمی از مهتران باستان
هر کجا قدر تو باشد چون قدر باشد بلند
هر کجا حکم تو باشد چون قضا باشد روان
هر زمان در روزی مردم فزاید جود تو
لاجرم ایزد در اقبالت فزاید هر زمان
دادن روزی ضمان کردی تو از ایزد مگر
وز تو کرد ایزد مگر اقبال و پیروزی ضمان
از صدف وز نافه باشد بیتهای مدح تو
در ضمیر مدح گوی و در دهان مدح خوان
آن یکی گویی که در پاک دارد در ضمیر
وین یکی گویی که مشک ناب دارد در دهان
سجده فرماید عطارد را فلک در پیش من
چون بمدحت سجده فرمایم قلم را در بنان
در تنم تا هست جان و در دلم تا هست عقل
از ثنا و مدح تو خالی ندارم عقل و جان
از هوا هر کس هوان بیند که از حد بگذرد
وز هوای خدمت تو من ندیدستم هوان
در جوانی عقل پیران داد مدح تو مرا
لاجرم هستم پسندیده بر پیر و جوان
تا مهذب باشد اندر مدح تو گفتار من
کی زیان دارد مرا گفتار بهمان و فلان
مهرگان با تو همایون باد وز تأیید بخت
سال سرتاسر همه ایام تو چون مهرگان
***
در مدح سلطان سنجر
جهان بکام تو باد ای خدایگان جهان
خدای یار تو باد اندر آشکار و نهان
که چون تو شاه نبودست و هم نخواهد بود
زابتدای جهان تا بانتهای جهان
جلال دولتی و تاج ملت تازی
معز دین رسولی و سایه ی یزدان
همی درود فرستد ترا زهشت بهشت
روان شاه ملک شاه و ارسلان سلطان
بعدل تو همه خلق زمانه یافته اند
زحادثات سلامت زنائبات امان
زطول و عرض چنانست ملک و دولت تو
که فیلسوف نپیمایدش بوهم و گمان
تو آن شهی که بنام تو خطبه کرد خطیب
چه در حجاز و چه در کاشغر چه در کرمان
روان شدست زمحمود شاه نامه ی شکر
بر آن صفت که زبهرام شاه و از خاقان
بعالم اندر بر مردی و دلیری تو
بسست نصرت و فتح تو حجت و برهان
مصاف ترمذ و غزنین و ساوه معلومست
جهانیان را در روم و هند و ترکستان
چو بر شکستن هر سه درست کردی عزم
شکست دولت تو هر یکی بنیم زمان
چنان بلند برآورده هر دزدی که بجهد
بپای او نرسد تیر مرد سخت کمان
زهی مظفر خصم افکن مصاف شکاف
زهی مؤید کشورگشای قلعه ستان
خبر که داد چو تو پادشاه گیتی بخش
نشان که داد چو تو پادشاه شاه نشان
اگر بعصر تو بهرام گور زنده شدی
غلام وار ببستی بخدمت تو میان
و گر بدیدی پرویز بارگاه ترا
بچهره مهره زدی نقشهای شادروان
رسول گفت بآخر زمان شهی باشد
که عدل او بود افزون زعدل نوشروان
بشرق و غرب بود پادشاه خرد و بزرگ
ببر و بحر بود پیشوای پیر و جوان
حصارها بگشاید مصاف ها شکند
همه چو چرخ بلند و همه چو کوه گران
کنون بعصر تو آمد درین زمانه پدید
هر آنچه داد پیمبر در آن زمانه نشان
رسیده باد باو از تو صد هزار درود
که چون تو شاه نباشد بصد هزار قران
اگر حکایت کسری و قصه ی قیصر
بگنج و ملک در آفاق سایرست و روان
هزار کسری کاخ ترا سزد فراش
هزار قیصر قصر ترا سزد دربان
اگر زنی بگه خشم پای بر خارا
و گر نهی بگه جود دست بر سندان
شود زپای تو خارا چو آذر خراد
شود زدست تو سندان چو چشمه ی حیوان
چو گرم گشت بمیدان دونده مرکب تو
سپهر بس نبود مرکب ترا میدان
چو دست راد بچوگان بری و گوی زنی
ترا ستاره شود گوی در خم چوگان
چو تیرهای تو از شست تو روان گردد
روان شود زتن بدسگال هوش و روان
زه کمان چو بنالد زفرقت سوفار
دل عدو بخروشد زحرقت پیکان
چو تیغ تیز تو خندان شود بروز نبرد
شود زبیم تو چشم مخالفان گریان
عجب زتیغ گهربار تو که در صف رزم
زفرق تا قدمش هست ناخن و دندان
بر آینه است پراگنده خرده مروارید
و یا بسبزه برافتاده قطره ی باران
چو خصم را زسر تیغ تو بجان خطرست
خطا بود که بتابد سر از خط فرمان
سر کسی درود بی خلاف روز مصاف
که در خلاف تو او را بود سر عصیان
زمهر تست ولی را همیشه راحت و سود
زکین تست عدو را همیشه رنج و زیان
اگر نبرد تو خواهد بدشت پیل دژم
و گر خلاف تو جوید ببیشه شیر ژیان
شود زتیغ تو بر پیل دشت همچو حصار
شود زتیر تو بر شیر بیشه چون زندان
بود زیادت و نقصان ماه هر ماهی
وزین نگردد تا آسمان بود گردان
بر آسمان سعادت مه بقای ترا
زیادتیست که هرگز نباشدش نقصان
زچرخ کیوان تا همت تو چندانی
مسافتست که از چرخ ماه تا کیوان
زبهر دیدن تو وز پی ستودن تو
شریف تر زهمه عضوهاست چشم و زبان
چه چیز بود مراد تو از زمان و زمین
که آن نداد ترا خالق زمین و زمان
چنانکه داد مرادت بقا دهاد ترا
که از بقای تو باقیست ملکت و ایمان
خدایگانا بپذیر عذر بنده ی خویش
اگر ببلخ نیامد بفصل تابستان
زبهر آنکه در آن فصل راه دور و دراز
بناتوانی و پیری گذاشتن نتوان
اگر نکرد بدرگاه خدمت تو بتن
بشهر خویش همی گفت مدحت تو بجان
و گر نبود ضمیرش ببلخ گوهربار
شدست طبع و زبانش بمرو درافشان
کنون که رایت میمون تو رسید بمرو
بشادکامی بنشین و مطربان بنشان
خروش چنگ بکیوان رسان زایوانت
که تا نه دیر بکیوان بری سر ایوان
سزد که سازی جای نشاط دیگر گون
که روزگار شد از باد سرد دیگر سان
زشاخ بید بیفتاد برگ چون خنجر
چو روی خاک شد از برف ریزه چون سوهان
اگر درخت نشد چون مقامر مقمور
چرا بروی دژم گشت و از سلب عریان
کنون که از گل و ریحان شدست باغ تهی
زراح ساز ببزم اندرون گل و ریحان
کنون که آب بحوض اندرست همچو بلور
بتابخانه بجای باور نه ریحان
همیشه تا نبود جامه بی علم زیبا
چنان کجا نبود نامه خوب بی عنوان
گهی بشرق گران کن برای صید رکاب
گهی بغرب سبک کن برای غزو عنان
بروز بزم همه جامه های عشرت پوش
بروز رزم همه نامه های نصرت خوان
هزار ملک بگیر و هزار گنج ببخش
هزار عمر بیاب و هزار سال بمان
***
در مدح ملک سنجر
عید قربان و ماه فروردین
هر دو با یک دگر شدند قرین
شد مصلی از آن چو چرخ بلند
شد گلستان ازین چو خلد برین
آن زمین لاله رنگ کرد از خون
وین پر از لاله کرد روی زمین
زاغ از آن پرعقیق و مرجان شد
باغ ازین پربنفشه و نسرین
زینت و منبرست زینت آن
نرگس و سوسنت تحفه ی این
جشن آن هست در عرب سنت
جشن این هست در عجم آیین
هر دو تا جاودان همی خواهند
عز و پیروزی معزالدین
ناصر ملت و معین امام
آنکه یزدانش ناصرست و معین
شاه سنجر که زخم خنجر او
بشکند پشت و یال شیر عرین
پدر و جد و او کجا کردند
آنکه او کرد بر در غزنین
برتر از خسروان پیشینست
گرچه او هست شاه بازپسین
آن دلیری که او بزابل کرد
مرتضی کرد در صف صفین
بر دل سرکشان کشید کمان
بر صف دشمنان گشاد کمین
خصم را کرد خسته ی پیکان
پیل را کرد کشته ی زوبین
پار اگر فتح زابلستان کرد
کند امسال فتح قسطنطین
ببرد خواب قیصر و فغفور
هیبت تیغ او بروم و بچین
ور ببیند نشان او در خواب
روی فغفور چین شود پرچین
خشم او آتش زبانه زنان
بفروزد همی زماء معین
همچو کوهست اسب او لیکن
باد گردد چو برنهندش زین
آن زمان در زمانه خوانندش
شاه آتش نشان باد نشین
تا زتمکین کردگار جهان
باشد او در مکان ملک مکین
در مکان شرف مکین گردد
هر کرا رای او کند تمکین
صلتش در ترازوی گردون
گر بسنجند بشکند شاهین
در دل اختران زند منقار
گر بپرد زدست او شاهین
صدف و نافه از مدایح او
گوهر آگین شدند و مشک آگین
باد عفوش همی گشاده کند
آب حیوان زآذر برزین
زین قبل طبع و کلک مادح او
هست پرمشک ناب و در ثمین
ای چو جد و پدر بسلطانی
از سلاطین روزگار گزین
شاه غزنین و خان ترکستان
دل بشکر تو کرده اند رهین
چون تو لشکرکشی کشد زنشاط
بخت عالی علم بعلیین
هر که کین تو دارد اندر دل
از دلش روزگار توزد کین
وانکه از تیغ تو شود در خواب
نیز سر برندارد از بالین
شرح اخبار شاهنامه ی تست
علم جامه ی شهور و سنین
خاتم دولت ترا زیبد
آسمان حلقه و ستاره نگین
جود تو هست دست میکائیل
فر تو هست پر روح امین
سخنانت بوحی ماند راست
که خدایت همی کند تلقین
چون ببزم و برزم گیری تو
جام و شمشیر در یسار و یمین
مرغوا بر ولی شود مروا
آفرین بر عدو شود نفرین
نامه ی تو چو نعل زرینست
شکل پروین چو کوکب سیمین
نعل اسبان و کوکب سپرت
باد همواره از مه و پروین
همه روزت چو عید اضحی باد
همه سالت چو ماه فروردین
بهره ی دشمنانت باد دو جای
زین جهان سجن و زان جهان سجین
از خلایق ترا دعای بخیر
آن دعا را از اختران آمین
***
در فتح غزنین بدست سنجر
رای سلطان معظم خسرو خسرو نشان
معجزات فتح را بنمود در مشرق عیان
هر که خواهد تا بداند معجزات فتح او
گو بیا بشنو حدیث زابل و هندوستان
رایت مه پیکرش را مشتری خوانم همی
زانکه هست او بر زمین چون مشتری بر آسمان
ملک و دولت را سعادتهای کلی حاصلست
بر زمین از فتح این بر آسمان از سعد آن
شاه سنجر در فتوح و در ظفر مقبل ترست
از ملک سلطان و از جغری بک و الب ارسلان
کان سلاطین را چنین رزمی نبود اندر ضمیر
وان زرگان را چنین فتحی نبود اندر گمان
داستان فتح غزنین را بجان باید شنید
زانکه در گیتی نباشد زین عجب تر داستان
بر در غزنین دلیریهای شاه روزگار
کرد منسوخ آنچه رستم کرد در مازندران
خصم ملک از گریزی صد لشکر آورده بهم
از حد کالنجر و قنوج و سند و مولتان
زنده پیلان پیش آن لشکر تو گفتی ای شگفت
پیش صد دریای جوشان هست ناپیدا کران
شکل پیلان بر زمین چون سایه ی سیمرغ بود
اندر آن اقلیم گفتی هست سیمرغ آشیان
زان سپاه از هندو و کرد و عرب گفتی مگر
جادوانند از قیاس و اهرمنشان پهلوان
نعره ی ایشان همی در بر بلرزانید دل
حمله ی ایشان همی در تن برنجانید جان
زبر رخت و بار ایشان ناتوانا شد زمین
پیش گیر و دارایشان ناشکیبا شد زمان
شاه عالم چون برزم آن سپاه آورد روی
اسبشان را از هزیمت پاردم کرد از عنان
شد بفر او گشاده کشوری در یک نفس
شد بتیغ او شکسته لشکری در یک زمان
وز خدنگ لشکرش چون خانه ی زنبور شد
بر یلان و زنده پیلان جوشن و برگستوان
یک نفر بسته شده وز بستگی زنهار خواه
یک نفر خسته شده وز خستگی فریاد خوان
خصم با آه و دریغ افتاده بر راه گریغ
پشت کرده چون کمان و بازافگنده کمان
شاه ما در باغ پیروزی بپیروزی و فتح
بر سریر و گاه محمودی نشسته شادمان
گفته او را دولت عالی که اندر شرق و غرب
تا جهان باشد تو خواهی بود سلطان جهان
وعده و گفتار دولت راست بود از بهر آنک
گشت سلطان سلاطین سنجر کشورستان
او ببلخست و رسولانند بر درگاه او
ضامن حمل و خراج و طالب امن و امان
شاه کرمان نامه ی فتحش همی بر سر نهد
عذر خان خواهد همی در پیش او فرزند خان
وان که در غزنین همی برزد بجنگش آستین
بنده وار اکنون همی خواهد که بوسد آستان
در جهان هرگز چو او سلطان کجا باشد دگر
با سلاطین نیک عهد و بر رعیت مهربان
گاه جود و حق گزاری طبع او باد سبک
گاه عفو و بردباری حلم او کوه گران
در پناه دولت او خلق عالم سربسر
دولت او در پناه کردگار غیب دان
ای جهانداری که بگرفتی بفر بخت خویش
آنچه بگرفتند پیش از تو ملوک باستان
ملک و گنج شایگان آورده ای زیر نگین
شاد و برخوردار باش از ملک و گنج شایگان
گر حقیقت بنگرند از شرق تا اقصای غرب
باغ در باغست ملک و بوستان در بوستان
بوستان سبز و برومندست و باغ آراسته
زانکه فرت بوستان بانست و عدلت باغبان
گرچه از گرمی هوای بلخ همچون آتشست
آتشی خواه از قنینه بی شرار و بی دخان
راحت افزایی کزو راحت فزاید روح را
ارغوان رنگی که بر رخ بشگفاند ارغوان
تا بجام اندر بود باشد سبک همچون هوا
چون بکام اندر شود گردد روان همچون روان
از عمل آب حیات و از صفت آب زلال
از نسب آب بهشت و از لقب آب رزان
زهره را با مشتری گویی قران باشد بهم
چون بود بر دست تو ای بی قرین صاحبقران
تا که تو گشتی معز دین و دنیا چون پدر
شد معزی پیش تخت تو جوان بخت و جوان
نو شد اندر روزگار تو معزی را لقب
وین شرف اعقاب او را بس بود تا جاودان
گر زبان باشد قضا را تا بدان گوید سخن
در دعای تو قضا این لفظ راند بر زبان
کای بنای اصل آدم تا فلک پاید بپا
وی شهنشاه معظم تا جهان ماند بمان
***
در وصف شمشیر و مدح امیرعلی بن فرامرز
ای گوهری که سنگ یمانی تراست کان
ای آتشی که هست ترا آب در میان
فردست گوهر تو چو ذره در آفتاب
پاکست کوکب تو چو کوکب بر آسمان
آن آتشی که در شررت مضمرست آب
آن پیکری که در بدنت مدغمست جان
چرخی وهست بر سر مردان ترا مدار
نجمی و هست با دل شیران ترا قران
چون عقل جای خویش همی جویی از دماغ
چون هوش قوت خویش همی سازی از روان
اندر زبان ملت تازی ترا سخن
واندر دهان دولت باقی ترا زبان
در کشور از حصول جزایر دهی خبر
بر منبر از فتوح مداین دهی نشان
نرمی چو پرنیان و کبودی چو لاجورد
واراسته بلؤلؤ و پروین ترا میان
لؤلؤ که دید بپخته بر روی لاجورد
پروین که دید ریخته بر روی پرنیان
آنی که روز حرب سرافرازی از یمین
و آنی که گاه ضرب نسب داری از یمان
در باغ کارزار درخت ظفر تویی
دست یلان ترا چمن و بارت ارغوان
کار تو در خزانه ی کان بر نظام بود
از بهر دست میر برون آمدی زکان
درکان ترا خدای جهان معجز آفرید
در دست میز معجز ملک خدایگان
میر اجل علی فرامرز خسروی
رستم رسوم و معن معانی و سام سان
افراسیاب ملک و سیاوخش روزگار
اسفندیار دهر و منوچهر دودمان
و هو المؤید الملک العادل الذی
من جده و دولته ما اراد کان
گشت از مناقب دو علی بخت من بلند
شد بر مدایح دو علی طبع من روان
پیغمبر گزیده بدان بود شاد دل
جغری بک ستوده بدین هست شادمان
آن بود بر مخالف اسلام کامکار
وین هست بر مخالف اسلام کامران
آن بود مصطفی را در حرب کارساز
وین هست پادشا را در ملک پهلوان
ای اختیار خلق و ترا جود اختیار
ای قهرمان ملک و ترا بخت قهرمان
از سر و سیرت تو همی برخورد خرد
در قدر و قدرت تو همی گم شود گمان
آنجا که تو کمان کشی ای میر شیرگیر
بس میر کو خجل شود و بشکند کمان
و آنجا که تیر خویش سوی دشمن افگنی
گردد کمان دشمن تو تیر خیزران
و آنجا که تو عنان نهنگان کنی سبک
در پیش پادشا شکنی لشکری گران
کاریست کار تو همه جامع برآمده
شاه از تو شادکام و وزیر از تو شادمان
واجب شدست مدح تو بر خرد و بر بزرگ
لازم شدست شکر تو بر پیر و بر جوان
ای قلعه های دین ترا عقل کوتوال
ای خانه های ملک ترا تیغ پاسبان
دانم شنیده ای تو خداوند حال من
کز فرقت پدر تن من بود ناتوان
بودم میان خلق چو آشفتگان تباه
بودم بگرد شهر چو دیوانگان نوان
سروی بدم فتاده و پژمرده بر زمین
بر آسمان کشید مرا خسرو زمان
دادم لقب معزی و بشنید شعر من
چون دید در مدیح زبانم گهرفشان
میرا منم بخدمت تو نایب پدر
الحد فی الشمایل و الحمد فی اللسان
گر گلستان شعر زبلبل تهی شدست
بشنو نوای بچه ی بلبل زگلستان
فرخنده بود بر متنبی بساط سیف
چونانکه بر حکیم دقیقی چغانیان
فرخنده تر بساط تو بر من که یافتم
از تو سعادت و شرف و عمر جاودان
گر پیش شهریار مرا حشمتی نهی
حاصل کنم بدولت تو گنج شایگان
تا بر امید و بیم بود گشت روزگار
تا بر زیان و سود بود عادت زمان
بادا مخالفان ترا بیم بی امید
بادا موافقان ترا سود بی زیان
چندانکه شادمان بتوان زیست تو بمان
چندانکه در جهان بتوان ماند تو بمان
***
در مدح سلطان ملکشاه
ای بملک و دولت و شاهی سزای آفرین
وز هنرهای تو خشنود ایزد جان آفرین
گرچه هستند آسمان را اختران نوربخش
رشک باشد بر زمینش تا تو باشی بر زمین
در همه کاری دل تو راستی خواهد همی
راستی خواهد دل صاحب قران راستین
نسختی از لوح محفوظست گویی خاطرت
کاندرو بینی و دانی بودنیها بر یقین
زین قبل شاید که خوانندت حکیمان جهان
شهریار نیک دان و پادشاه دور بین
نور تو تابنده بود از پشت آدم در ازل
ور بران نور اوفتادی چشم ابلیس لعین
سجده کردی و نگفتی کادم از طینست و من
آتشم واتش چرا سجده کند در پیش طین
در جهانداری تو داری یار و همره تیغ تیز
گر سلیمان داشت مهری نقش کرده بر نگین
یارو همره تیغ باید در جهانداری نه مهر
در جهانداری به از مهری چنان تیغی چنین
جود تو چون آب حیوان جان فزاید روز مهر
خشم تو چون زهر افعی جان رباید روز کین
پست گردد قد جباران چو بفزایی کمان
سست گردد دست مکاران چو بگشایی کمین
بر سرین گور و چشم آهو اندر شعرها
شاعران معنی همی گویند چون در ثمین
زان شرف کز نوک پیکانت همی روز شکار
زخم یابند آهوان بر چشم و گوران بر سرین
با تن کوهست و چون با دست فرخ مرکبت
کوه تن دیدی که باشد باد تگ در زیر زین
نعل او در کوه و دشت آتش فشاند گاه گاه
زان نیارد دیدن آتش دیده ی شیر عرین
شکر گوی عفو و روزی خواره ی جود تواند
هر چه اندر ترک خاقانست و خانست و تکین
هر یکی را دیده ای چون بندگان چاکران
پیش درگاه تو مالیده بخاک اندر جبین
آنچه تو در نوزده سال از جهان بگرفته ای
شرح آن تا حشر تاریخ شهورست و سنین
از پدر بگذشته ای در ملک و گیتی داشتن
حجت آن هست نزدیک خردمندان مبین
بود ملک او زجیحون و فرات و ملک تست
از لب دریای مغرب تا لب دریای چین
تهنیت گوید همی از عدل او بغداد را
جان عباس و بنی عباس در خلد برین
آرزو ناید همی بغداد را با چون تو شاه
روزگار معتصم یا روزگار مستعین
عز ایمان در بقای تست و عز مؤمنان
زان لوای نو فرستادت امیرالمؤمنین
زان قبل نام و خطابت بر لوا فرمود نقش
تا طراز آن لوا باشد طراز ملک و دین
او ترا دارد یمین وز یمن باشد جاودان
بر یمین آن خلیفه کو ترا دارد یمین
تا بیاراید بفروردین فرخ باغ و راغ
از گل و از لاله و از سوسن و از یاسمین
عاشقان سازند با خوبان بهر جایی قرار
بلبلان با صلصلان گردند هر جایی قرین
باد تخت تو سپهر و تو برو شمس منیر
باد بزم تو بهشت و می در آن ماء معین
در نشاط آواز داده سوی تو بخت بلند
در ظفر پرواز کرده گرد تو روح الامین
از تو بر کردارهای خوب تو هر ساعتی
پیش یزدان شکرها گفته کرام الکاتبین
***
در مدح امیر ارسلان ارغو
خدایا دور کن چشم بد از این دولت میمون
وزین شاه مبارک ای ملک آرای روزافزون
شه شرق ارسلان ارغو که هست اندر جهانداری
ببهروزی چو اسکندر بپیروزی چو افریدون
بهر ماهی که نو گردد نصیب او زهفت اختر
یکی ملکست دیگر سان یکی فتحست دیگر گون
خردمندان دولت را بتاریخ فتوح اندر
شگفتیها زیادت گشت ازین معنی که رفت اکنون
ملک چون سوی مرو آمد سپه را داد دستوری
بقهر و غارت گردن کشان مفسد و ملعون
سپاه او همه بودند شیران و جهانگیران
ظفر بر تیغشان عاشق هنر بر طبعشان مفتون
زدوده تیغها اندر کف ایشان چو نیلوفر
شده نیلوفر از خون بداندیشان چو آذریون
زمین از عکس خنجرشان شده مانند بیجاده
هوا از رنگ مطردشان شده مانند بوقلمون
غریو و نعره ی ایشان بسوی مه شد از ماهی
تبه شد بدسگالان را طلسم و تنبل و افسون
یکی شد مرده در بیشه یکی شد کشته در وادی
یکی شد خسته بر بالا یکی شد بسته بر هامون
یکی را باد در حنجر زتلخی گشت چون حنظل
یکی را مغز در تارک زسردی گشت چون افیون
یکی را شد بطبع اندر زفکرت شادمانی غم
یکی را شد بچشم اندر زحیرت روشنایی خون
برفتند از میانشان چند کس آشفته و حیران
بجستند از میانشان چند تن بیچاره و محزون
چنان رفتند کز حیرت در ایشان طعنه زد گیتی
چنان جستند کز محنت بر ایشان خنده زد گردون
زهی رای سر شاهان زهی عزم شه ایران
مدار دولت عالی دلیل طالع میمون
دلیران را بکردار زبونان خسته جان و تن
امیران را بکردار اسیران کرده خوار و دون
اگر لشکر کشد زایدر شه مشرق بترکستان
خطر جفت خطا گردد بلا جفت بلا ساغون
سپاهش در خراسانست و سهمش بر لب دجله
رکابش در نشابورست و بیمش بر لب جیحون
تف تیغ و دم خشمش همیشه بر بداندیشان
بسان دعوت موسیست بر هامان و بر قارون
یکی را تیغ او در آب با هامان کند همبر
یکی را خشم او در خاک با قارون کند مقرون
همیشه روزگار خسرو مشرق چنین خواهم
سعادت را شده تاریخ و دولت را شده قانون
خدایش ناصر و رهبر سپهرش بنده و چاکر
حسودش هر زمان کمتر فتوحش هر زمان افزون
ولی در حفظ فرمانش عزیز از طالع فرخ
عدو در بند و زندانش ذلیل از اختر وارون
***
در مدح سلطان ملکشاه
بشگفت و تازه گشت دگر باره اصفهان
از دولت و سعادت شاهنشه جهان
سلطان شرق و غرب که در شرق و غرب اوست
صاحبقران و خسرو و شاه و خدایگان
شاهی که شد بطلعتش افروخته زمین
شاهی که شد بدولتش افراخته زمان
آباد کرده ی نظر و عدل او شدست
هر جا خراب کرده ی شاهان باستان
با داستان نصرت او ژاژ و بیهده است
دیرینه سرگذشت و کهن گشته داستان
گم شد گمان خلق در اوصاف دولتش
هر کز مکان خبر دهد و نیست در مکان
گویی که هست قدرت او دولت خدای
کاندر چگونگیش همی گم شود گمان
در رزمگاه نصرت و در بارگاه ملک
ایزد اگر بتیغ و بعدلش دهد زبان
تیغش برزمگاه نگوید جز الحذر
عدلش ببارگاه نگوید جز الامان
آنجا که شد زنعره ی شبدیز او خبر
وانجا که شد زشعله ی شمشیر او نشان
چون یخ فسرده گشت و چو انگشت سوخته
خون در رگ مخالف و مغز اندر استخوان
گه خشم او زروم برآرد همی نفیر
گه سهم او زترک برآرد همی فغان
در هر کجا که هست اثرهای او پدید
بر قصرهای قیصر و بر خانه های خان
ای خسروی که حکم ترا کرد کردگار
بر هر سری مسلط و بر هر تنی روان
شادی همی کنند زدیدار و خدمتت
در دیده روشنایی و در کالبد روان
از بس که در نبرد گران کرده ای رکاب
وز بس که در فتوح سبک کرده ای عنان
در طاعت تو نیست سر هیچکس سبک
بر بیعت تو نیست دل هیچکس گران
بس کس که از خلاف تو دادست سر بباد
بس کس که در خلاف تو کردست جان زیان
ابله کسی بود که مخالف شود ترا
کش هم نهیب سر بود و هم هلاک جان
از اختر تو قسم کواکب همی رسد
گه نحس در مقابله گه سعد در قران
آری چنانکه شاه ملوکی تو در زمین
هست اختر تو شاه کواکب در آسمان
چون دولت جوان هنر و دانش تو دید
ملک جوان سپرد بتو دولت جوان
بی دانش و هنر نتوان ملک یافتن
دولت بهیچکس ندهد ملک رایگان
شاها شد اصفهان چو سپهری پر از نجوم
تا رایت و رکاب تو آمد باصفهان
این شهر چون شگفته یکی بوستان شدست
با دوستان نشاط همی کن ببوستان
در حجره های خرم و در باغهای خوش
ساغر همی ستان زکف ترک دلستان
گر عزم سوی رزم کنی باش کامکار
ور قصد سوی بزم کنی باش کامران
چونانکه رای تست بدهر اندرون بزی
چندانکه کام تست بملک اندرون بمان
***
ایضا در مدح ملکشاه
از دورهای گردون وز صنع های یزدان
زیباترین عالم فرخ ترین گیهان
از نورهاست خورشید از طبعهاست آتش
از سنگهاست یاقوت از فصلهاست نیسان
از ماه هاست روزه از روزهاست جمعه
از خانه هاست کعبه وز نامه هاست قرآن
از انبیاست احمد وز خسروان ملک شه
زاقلیمهاست رابع وز شهرها صفاهان
زین پیشتر شناسم لیکن دراز گردد
گر جمله برشمارم در پیش تخت سلطان
شاهنشه معظم فخرنژاد آدم
شاهی که کرد عالم چون روضه های رضوان
از رسمهای خوبش رونق فزود ملت
وز اعتقاد پاکش قوت گرفت ایمان
ابریست گوهرافشان دستش بروز بخشش
تیغش بروز کوشش تیریست آتش افشان
در شرع هست حکمش کافی چو علم در دل
در ملک هست رایش صافی چو عقل در جان
با حکم او نکاود هر کو بود موحد
وز رای او نتابد هر کو بود مسلمان
بر خاتم سعادت مهری شدست مهرش
مهری که بود از اول بر خاتم سلیمان
نور سعادت او گر یافتی سکندر
هرگز طلب نکردی در ظلمت آب حیوان
ای روز بزم کردن چون نوبهار خرم
وی روز بار دادن چون آفتاب تابان
کفر از تو گشت تاری دین از تو گشت روشن
عدل از تو گشت پیدا جور از تو گشت پنهان
بسیار بود بدعت خشم تو کردش اندک
دشوار بود نصرت تیغ تو کردش آسان
از هیبت و نهیبت برخاست بانگ و غلغل
از قصرهای قیصر وز خانه های خاقان
هم در هوای مشرق هم در زمین مغرب
هم در دیار ایران هم در بلاد توران
از جیش تست قوت وز جوش تست قدرت
از حزم تست حجت وز عزم تست برهان
اینست پادشاهی دیگر فسون و حیلت
اینست شهریاری دیگر فریب و دستان
گر هیچکس جهانبان ممکن بود که باشد
جز تو کسی نباشد اندر جهان جهانبان
تا تخم داد کشتی از داد تو جهان را
چاره همی نباشد چون کشت را زباران
اقبال هر زمانی پیش تو مژده آرد
از نعمتی دگرگون وز نصرتی دگرسان
عمر تو باد شاها با عمر نوح همبر
وز تیغ تو بر اعدا باریده باد طوفان
در عشرت و تماشا بادی چنین که هستی
بر تخت شاه و خسرو وز بخت شاد و خندان
پشت همه شهانی پشت تو باد دولت
یار همه جهانی یار تو باد یزدان
***
در مدح سلطان ملکشاه
دو گوهرند سزاوار مجلس و میدان
که فخر مجلس و میدان بود باین و بآن
یکی بآب لطیف آمده پدید از خاک
یکی بآتش تیز آمده برون از کان
یکی رسیده بشربت ززخم و زچرخشت
یکی رسیده بضربت زسنگ و زسوهان
یکی نه عقل و همه میل او بود سوی عقل
یکی نه جان و همه قصد او بود سوی جان
یکی نشاط جوانی دهد بمردم پیر
یکی هزیمت پیری دهد بمرد جوان
یکی ترازوی عقلست و کیمیای نظر
یکی طلایه ی مرگست و اژدهای روان
یکی دهد بگه رامش از صبوح خبر
یکی دهد بگه کوشش از فتوح نشان
یکی بجام بلور اندر از لطافت و نور
چو آتشیست بآب اندرون گرفته مکان
یکی زگوهر رخشان و لون و پیکر خویش
چو آینه است و درو عکس کوکب رخشان
یکی بغایت سرخی فروخته زقدح
چنان کجا زسمن برگ لاله ی نعمان
یکی کبود و نماینده گوهر از تن خویش
چو بر بنفشه پراگنده قطره ی باران
بروز بزم یکی مایه گیرد از ناهید
بروز رزم یکی توشه خواهد از کیوان
سزد کزین دو گهر بزم و رزم فخر کنند
که قدر هر دو بیفزود دست شاه جهان
جلال ملک ملکشاه کز جلالت او
شرف گرفت زمین و خطر گرفت زمان
یقین شدست همه خلق را بشرق و بغرب
که آفتاب ملوکست و سایه ی یزدان
گریختن نتواند کسی زطاعت او
زآفتاب و زسایه گریختن نتوان
اگر کسی زخلافش زیادتی طلبد
همه زیادت آن کس خدا کند نقصان
زمانه را بدو قوت همی نگه دارد
بقوت سر شمشیر و قوت فرمان
بجنب عزمش عزم ملوک سست شود
چنانکه سست شود سحر در بر قرآن
صف سپاه و تف خنجرش پدید آرند
بزمهریر و دی اندر سموم و تابستان
چو در حضر بود او پرطرب بود گیتی
چو در سفر بود او پرظفر بود گیهان
سریر او بحضر با طرب کند بیعت
حسام او بسفر با ظفر کند پیمان
ببین رکاب و عنانش چو کرد عزم سفر
اگر هوای سبک خواهی و زمین گران
که پای دارد با او چو پای زد برکاب
که دست ساید با او چو دست زد بعنان
بشام رفت و زتیغش بروم بود خروش
بروم رفت و زسهمش بمصر بود فغان
چو روم و شام کند هند و ترک سال دگر
اگر شود سوی هندوستان و ترکستان
ایا شهی که بعدل تو بس عجب نبود
اگر بآبخور آیند غرم و شیر ژیان
شه زمانی و سلطان روزگاری تو
که خوار شد بتو کفر و عزیز شد ایمان
بهیچ معنی واجب نگردد استغفار
بر آن کسی که ترا شاه خواند و سلطان
تو آن شهی که همیشه ترا بداد و دهش
همی درود فرستد روان نوشروان
تو آن شهی که فلک تا ترا همی بیند
نگردد و نکند بی مراد تو دوران
تو آن شهی که بیک برج در دو کوکب را
نبود و هم نبود بی سعادت تو قران
بسست نامه و نام تو ملک را حجت
بسست رایت و رای تو فتح را برهان
بآب جود تو از خاره برد مد نسرین
بباد عدل تو از شوره بشگفد ریحان
شود زکین تو بسیار دشمنان اندک
شود زمهر تو دشوار دوستان آسان
بشرق و غرب اگر دشمنی بود بمثل
که در عداوت تو تیر برنهد بکمان
عجب نباشد اگر باز پس رود تیرش
کند زمانه زسوفار تیر او پیکان
خدایگانا در شکر و در پرستش تو
قضا گشاده زبانست و بخت بسته میان
تراست هر چه در اسلام هست با قیمت
تراست هر چه در آفاق هست آبادان
زتیغ تیز تویی خصم بند و شهر گشای
بدست راد تویی مال بخش و شهرستان
زخون دشمن کردی عقیق رنگ حسام
عقیق رنگ کن اکنون قدح زخون زران
چو رزم راندی بر کام خویشتن یک چند
کنون ببزم دمی چند کام خویش بران
بشادکامی و نیک اختری و بهروزی
چنانکه خواهی و چندانکه آرزوست بمان
***
در مهمانی رفتن سلطان بنزد وزیر خود
سزد گر سر فرازد ملک و شاید گر بنازد دین
که گیتی در مه آذر گرفت آیین فروردین
بملک و دین همی نازند شاهان بلند اختر
که آمد شاه ملک افروز مهمان قوام الدین
کجا باشد ملک چونین سزد دستور او چونان
کجا باشد پدر چونان سزد فرزند او چونین
زسلطان و زدستورست هم تمکین و هم دولت
زه ای سلطان با دولت زه ای دستور با تمکین
چه جویم فر افریدون چه گویم عدل نوشروان
چه رانم قصه ی بیژن چه خوانم نامه ی گرگین
سخن گویم زسلطانی که با عدلش نیندیشد
گوزن از پنجه ی ضیغم تذرو از چنگل شاهین
کرا بود از جهانداران چنین عدل و چنین سیرت
کرا بود از شهنشاهان چنین رسم و چنین آیین
جهانداری چنین باشد کرا ایزد دهد دولت
شهنشاهی چنین باشد کجا دولت کند تلقین
ببخش ای شاه دریا دل بکوش ای خسرو عالم
بگاه بخشش و کوشش دهی داد و ستانی کین
تو آن شاهی که از شاهان بتو قدر و شرف دارد
نگین و تیغ و تاج و تخت و کلک و ملک و اسب و زین
بتوران و بغزنین در ترا هستند فرمانبر
یکی دارنده ی توران دگر فرمانده غزنین
سپاهی را که بدخواهت همی گرد آورد شاها
کنی همچون بنات النعش اگر هستند چون پروین
کسی کو برخلاف تو بخواب اندر شود یک شب
زخاک او را سزد بستر زسنگ او را سزد بالین
هر آن شعری که بر نامت بگوید بنده ی شاعر
بجنات النعیم اندر همی خوانند حورالعین
بتو جاوید و پاینده است هم شادی و هم شاهی
بشاهی از جهان بگذر بشادی در جهان بنشین
دعاگوی تو دولت باد هر جایی که بنشینی
که چون دولت دعا گوید کند روح الامین آمین
***
در مدح سلطان ملکشاه
آمد آن فصلی کزو خرم شود روی زمین
بوستان از فر او گردد چو فردوس برین
نافه های مشک بشکافد چو عطاران هوا
رزمه های حله بگشاید چو بزازان زمین
لعل با مرجان برآمیزد درخت ارغوان
لؤلؤ از مینا برانگیزد درخت یاسمین
شام گل با جام مل در بزمها گردد ندیم
جام مل با شاخ گل در باغها گردد قرین
قمریان بر سرو بن گویند گل را تهنیت
بلبلان بر شاخ گل خوانند شه را آفرین
سایه ی یزدان ملک سلطان خداوند جهان
خسرو پیروزگر صاحب قران راستین
نیست در توران و ایران پهلوی رزم آزمای
کو نمالیدست پیش تو بخاک اندر جبین
بدعت و کفر از سر تیغت همی ناقص شود
وز دل پاکت بیفزاید همی اسلام و دین
هست واجب بر همه عالم دعا و شکر تو
خاصه بر بغدادیان و بر امیرالمؤمنین
تا بود عالی سپهر و تا بود باقی مقام
از قضای ایزد روزی ده جان آفرین
باد تخت تو سپهر و تو برو مهر منیر
باد بزم تو بهشت و می در آن ماء معین
ملک از فر تو خرم دولت از دین تو شاد
فر تو در دین مبارک همچو جشن فرودین
***
در مدح سلطان ملکشاه
بر قاعده ی ملت پیغمبر یزدان
کی کرد جهان راست بشمشیر و بفرمان
نور ابدی از هنر خویش که گسترد
بر گوهر جغری بک و بر خانه ی خاقان
از دولت پیروز که شد تا بقیامت
شاه همه ایران و پناه همه توران
در مشرق و در مغرب بی مهر نبوت
صد معجزه بنمود چو موسی و سلیمان
صد لشکر منصور بیک ماه که آورد
از دجله بجیحون و زموصل بخراسان
جز شاه بلند اختر ابوالفتح ملک شاه
سلطان جهانگیر و شهنشاه جهانبان
شاهی که فرازد علم نصرت و تأیید
در مدت یک ماه بدو گوشه ی گیهان
شاهی که شدستند همه لشکر خصمش
چون لشکر شیطان بدل آشفته ی خذلان
هر دم زدنی لشکر اقبال کند عرض
تا جمله برد بر تبع لشکر شیطان
گرد سپه شاه چه در شرق و چه در غرب
بر چرخ همی تیره کند دیده ی کیوان
از خیمه و خرگاه تو گویی که سپهریست
پرکوکب رخشنده همه کوه و بیابان
وز نعمت بسیار تو گویی که بهشتیست
آراسته و ساخته لشکرگه سلطان
شاها زنهیب تو همه چاره ی دشمن
مانند سپندان شد و عزم تو چو سندان
چیره نشود دشمن تو بر تو بچاره
سفته نشود بیهده سندان بسپندان
بودی تو بموصل که همی لشکر خصمت
گفتند که بردیم خراسان بکف آسان
حالی نه باندازه و کاری نه بترتیب
بر دست گرفت آن که کمر بست بعصیان
بیهوده برون برد سر از چنبر طاعت
بر خیره جدا کرد دل از عهد و زپیمان
چون رایت پیروز تو آمد بدر ری
آن حال دگرگون شد و آن کار دگر سان
از هیبت شمشیر تو برگشت و همی گفت
از کرده پشیمانم و بررفته پشیمان
حقا که بفرمان تو بر باد دهد سر
هرگونه بفرمان تو بر دست نهد جان
گر دشمن تو هست چو هامان و چو فرعون
هستی تو بپیروزی چون موسی عمران
رای سپه آرای تو همچون ید بیضاست
شمشیر گهربار تو ماننده ی ثعبان
ثعبان و ید بیضا ای شاه تو داری
چه بیم و چه باکست زفرعون و زهامان
چوگان ظفر داری و میدان شجاعت
عالم همه گوییست ترا در خم چوکان
گویند که جاوید همی روی زمین را
بخشیدن نورست زخورشید درفشان
تا باشد خورشید درفشان زبر چرخ
بادی زبر تخت درفشان و درافشان
می نوش کن ای شاه که از گردش خورشید
نوروز بزرگ آمد و بگذشت زمستان
بر مدح و ثنای تو زبانها بگشادند
بلبل بسمن زار و چکاوک بگلستان
لعلست فروریخته بر دامن کهسار
درست درآویخته از گردن بستان
از سبزه و از لاله چه بر دشت و چه بر کوه
مینا و عقیقست پراگنده فراوان
از باد همی سوده شود عنبر و کافور
وز ابر همی توده شود لؤلؤ و مرجان
در فعل مگر بنده ی جود تو شدست این
در صنع مگر چاکر طبع تو شدست آن
تا باغ چو دینار شود در مه آذر
تا راغ چو زنگار شود در مه نیسان
زیر علم و زیر نگین تو همی باد
عالم همه آراسته چون روضه ی رضوان
بر دست تو اصل طرب و مایه ی نصرت
جام تو و شمشیر تو در مجلس و میدان
تو جفت سخا پروری و جفت تو دولت
تو یار بلند اختری و یار تو یزدان
***
ایضا در مدح سلطان ملکشاه
فزود قیمت دینار و قدر دانش و دین
بشهریار زمان و بپادشاه زمین
شه ملوک ملک شاه دادگر ملکی
که روزگارش بنده است و کردگار معین
پناه هفت زمین کاختران هفت سپهر
بصد هزار قرانش نیاورند قرین
نه از ستایش او خالیست هیچ مکان
نه از پرستش او فارغست هیچ مکین
هم از جلالت او هست فر افسر و تخت
هم از شجاعت او هست زیب مرکب و زین
بروزگارش اگر باز جانور گردند
مبارزان هنرمند و خسروان گزین
همه بدولت او بر فلک نهند قدم
همه بخدمت او بر زمین نهند جبین
ایا شهی که در اسباب دین و دانش و داد
شدست رای تو میزان عقل را شاهین
بأمن عدل تو شاهین شود مسخر کبک
بدولت تو شود کبک چیره بر شاهین
شود چو روبه شیر عرین زهیبت تو
زفر بخت تو روبه شود چو شیر عرین
توانگر آمد و مسکین مخالفت لیکن
زغم توانگر و از شادی و طرب مسکین
کسی که مهر تو از دل برون کند نفسی
شود زکین تو اندیشه در دلش سکین
کسی که جنگ و خلاف ترا نهد سروبن
برو شود بن هر موی چون سر زوبین
ضمیر و طبع تو گویی فلک شدست و صدف
که نور پاک در آنست و در پاک درین
چو فیلسوفان وصف نگین جم شنوند
گمان برند که نام تو بود نقش نگین
اگر چه هست بعمر اندرون ترا تأخیر
مقدم همه شاهان تویی بداد و بدین
مقدم همه پیغمبران محمد بود
اگر چه بود بظاهر رسول باز پسین
همانکه پار زعدلت بروم رفت و بشام
رود زرای تو سال دگر بهند و بچین
فرو شود سر اعدا چو برزند علمت
سر از حصار سمرقند و قلعه ی غزنین
اگر خبر شود از رزم تو بچرخ بلند
وگر نشان رسد از بزم تو بخلد برین
برزمگاه تو بازی کنند سیارات
ببزمگاه تو شادی کنند حورالعین
مسخرند ترا باد و آب و آتش و خاک
زهر یکی اثری تا کنی علی التعیین
بروز رزم برافشان بباد خرمن خصم
بروز بزم کن اجزای خاک را زرین
بآب مهر همه کار دوستانت بساز
بسوز جان همه دشمنان بآتش کین
کجا ثنای تو دولت مرا کند تعلیم
کجا دعای تو گردون مرا کند تلقین
همی کنند ثنا را ستارگان احسنت
همی کنند دعا را فرشتگان آمین
همیشه تا بود آثار نیک اصل قوی
همیشه تا بود آیین خوب قطب متین
هزار سال بزی نیک بخت و نیک آثار
هزار سال بمان خوب رسم و خوب آیین
وجود همت و جود تو تا بیوم الحشر
بقای دولت و دین تو تا بیوم الدین
موافقانت رسیده زگرد بر گردون
مخالفانت خزیده زسجن در سجین
***
ایضا در مدح ملکشاه
آفرین باد آفرین بر خسرو روی زمین
سایه ی یزدان ملکشاه آفتاب داد و دین
آن که دولت را جلالست آن که ملت را جمال
آن که امت را مغیثست آن که سنت را معین
سید شاهان عالم ناصر دین خدای
خسروی کور کن اسلامست و رکن المسلمین
دولت او را سازگار و نصرت او را راهبر
مشرق او را در یسار و مغرب او را در یمین
تا که او باشد جهان را والی و صاحبقران
فتح و نصرت با چنو صاحبقران باشد قرین
ای خداوندی که هستی مملکت را آفتاب
ای شهنشاهی که هستی دین حق را نور دین
چه خطر دارد زمین و آسمان در جنب تو
کاسمان زیر علم داری زمین زیر نگین
این جهان را اصل زآب و خاک و باد و آتشست
جمله در فرمان تست ای خسرو روی زمین
آب و آتش را تو داری در نیام تیغ خویش
خاک را بر فرق دشمن باد را در زیر زین
هر کرا کین باشد اندر تن زجود شهریار
تن بپردازد زجان چون دل نپردازد زکین
گر حصار آهنین سازد بگرد خویش در
همچو ایوانی بماند در حصار آهنین
هر که باشد بنده ی تو آستین پر زر کند
بدسگال تو بپوشد جامه ی بی آستین
تو بتخت پادشاهی بر همی سازی طرب
بخت بر دشمن همی سازد شبیخون و کمین
روم و چین و مکه را کردی بیک تدبیر رام
عهد بستی از پی دین با امیرالمؤمنین
از بن دندان پذیرفتند هر سالی خراج
قیصر روم و امیر مکه و فغفور چین
تا قیامت پادشاهان زین اثر فخر آورند
کاین اثر باقی بود در ملک و دین تا یوم دین
خسروا شاها خداوندا بفر بخت تو
تا که جان دارد ترا گوید معزی آفرین
در خور احسنت و زه باشد ثنا و مدح تو
تا بود شاعر چنان و تا بود راوی چنین
پادشاه شرق بادی تا مکینست و مکان
شهریار غرب بادی تا شهورست و سنین
هر کجا سایی رکاب و هر کجا سازی وطن
فتح بادت همره و توفیق بادت همنشین
کار دین داران بساز و جان بدخواهان بسوز
گنج بهروزی بیاب و روز پیروزی ببین
***
ایضا در مدح سلطان ملکشاه
مرا درست شد از آفریدگار جهان
که از جمال و کمال آفرید ترکستان
همه جمال زترکان همی دهند خبر
همه کمال زترکان همی دهند نشان
جمال جمله پدید آمد از کلاه و کمر
کمال جمله پدید آمد از کمند و کمان
بدو رخ سمنی دلگشای در مجلس
بناچخ سه منی جان ربای در میدان
یکی بغمزه ی جادو همی رباید دل
یکی بخنجر هندو همی ستاند جان
کلاه بر سر ترکان و تیغشان در دست
چو مهر در حمل و مشتریست در سرطان
همه زبون شمرند از هنر سوار دلیر
همه سبک شکنند از ظفر سپاه گران
دی و تموز در آن جنگیان اثر نکند
مگر فریشتگانند لشکر توران
کمر بسان کمند و بموی همچو کمر
دهان بسان خیال و بچشم همچو دهان
گشادن سخن و بستن کمر همه را
خبر دهد زدهان و نشان دهد زمیان
بمهر و خدمت ترکان سپرد باید دل
چو کردگار بترکان سپرد ملک جهان
بلی زدولت ترکان بقای اسلامست
بقای دولت ترکان بدولت سلطان
جلال دولت باقی جمال ملت حق
که شهریار زمینست و پادشاه زمان
معز دین و سرافراز دوده ی سلجوق
پناه خلق و خداوند خانه ی خاقان
جوان و پیر بشاه جهان همی نازند
که پیر عقل و جوان دولتست شاه جهان
برای پاک همی تخت را کند عالی
بتیغ تیز همی ملک را دهد سامان
زبندگان همه کوشش بود وزو بخشش
زخسروان همه طاعت بود وزو فرمان
چو تیغ او شکند شیر شرزه را چنگال
چو تیر او فگند پیل مست را دندان
قضا بیاید و در تیغ او شود گوهر
قدر بیاید و بر تیر او شود پیکان
خدایگانا شاها مظفرا ملکا
زمانه از تو پذیرد همی بعدل امان
سرای ملک تو آراستست و دولت تو
در سرای فروگستریده شادروان
حسود تو چو چراغست و تو چو خورشیدی
بدین حدیث دلیلست و حجت و برهان
اگر کسی بچراغ اندرون دمد نفسی
چراغ زود فرو میرد و شود پنهان
و گر هوا متغیر شود زگرد و بخار
در آفتاب نیاید تغیر و نقصان
جهان زسایه و از آفتاب خالی نیست
تو آفتاب ملوکی و سایه ی یزدان
دو گوهرست ترا در میان جام و حسام
نشاط پرور و دشمن بکش بدین و بدان
سماع اسعد چنگی بخواه و باده بنوش
زطبع بنده معزی ترانه خواه و بخوان
زبخت خویش بناز و زمال خویش ببخش
مراد خویش بیاب و بکام خویش بران
***
ایضا در ستایش سلطان ملکشاه
خدایگان جهان شاکر از خدای جهان
همی نشاط سپاهان کند زخوزستان
فلک مساعد و گیتی بکام و ایزد یار
قضا موافق و دولت بلند و بخت جوان
اگر مراد دل خویش بود زامدنش
زبازگشتن او خلق راست شادی جان
چرا خورند غم آنکه راه دشوارست
که بخت او همه دشوارها کند آسان
چرا زلشکر سرمای دی همی ترسند
که فر دولت او دی کند چو تابستان
عجب نباشد از اقبال و بخت پادشهی
که آفتاب ملوکست و سایه ی یزدان
اگر زشوره ی بی آب بردمد چشمه
و گر زآتش سوزان برون دمد ریحان
خدای چشم بد از شهریار دور کناد
که دور به بود از شهریار چشم بدان
بهند داور هند و بروم قیصر روم
زبیم خسرو گیهان همی کنند فغان
بجای عقل یکی را بمغز در شمشیر
بجای خواب یکی را بچشم در پیکان
چنانکه بود سکندر بمال و ملک و سپاه
عماد دولت سلطان عالمست چنان
کسی که خدمت سلطان کند سکندروار
سزد که زنده بود خضروار جاویدان
چو میزبان همه خلق شاه آفاقست
بجود و همت آفاق بخش و گنج فشان
سزد که تا بقیامت بود بقای کسی
که میزبان و همه خلق باشدش مهمان
سپاه دار شهنشه چنان کند خدمت
که تا بمشرق و مغرب ازو دهند نشان
چنین و بهتر ازین صد هزار خواهد ساخت
عماد دولت سلطان بدولت سلطان
شهنشها ملکا خسروا خداوندا
چو آفتاب تویی بر همه جهان تابان
چو آفتاب ترا زان قبل همی خوانم
که شرق و غرب جهان از تو بینم آبادان
نبود چون تو خداوند و هم نخواهد بود
زابتدای جهان تا بانتهای جهان
تویی زمین و زمان را بزرگوار ملک
مباد بی تو ملک زمین و ملک زمان
مباد نعمت و ملک ترا شمار و قیاس
مباد دولت و عمر ترا زوال و کران
بشادکامی و پیروزی و خداوندی
چنانکه خواهی و چندانکه آرزوست بمان
***
در عرض تهنیت عید بسلطان ملکشاه
جشنیست بس مبارک عیدیست بس همایون
بر شهریار گیتی فرخنده باد و میمون
شاهی که طلعت او هر روز بندگان را
عیدی بود مبارک جشنی بود همایون
آنجا که هست کامش با کام اوست دولت
وانجا که هست رایش با رای اوست گردون
تا آختست خنجر پرداختست گیتی
از دشمنان مفسد وز حاسدان ملعون
هر سال ایزد او را ملکی دهد دگرسان
هر ماه دولت او را فتحی دهد دگرسان
گه گرد لشکر او خیزد زآب دجله
گه ماه رایت او تابد زآب جیحون
بفزود دانش او بر دانش سکندر
بگذشت بخشش او از بخشش فریدون
با عدل او نماند جور و فساد و آفت
با تیغ او نپاید بند و طلسم و افسون
در دولتش چه گویم کز وصف هست برتر
در همتش چه گویم کزو هم هست بیرون
بحریست دست رادش بحری که موج او در
ابریست تیغ تیزش ابری که قطر او خون
از رنگ وز نمایش نیلوفرست تیغش
نیلوفری ندیدم کز وی دمد طبرخون
ای خسروی که رادی بر دست تست عاشق
ای عادلی که شادی بر طبع تست مفتون
ملت بتست قایم همچون عرض بجوهر
دولت بتست باقی همچون رصد بقانون
در خاک همچو قارون رفتند دشمنانت
نشگفت اگر برآری از خاک گنج قارون
گشتست عید فرخ با ماه دی موافق
در بزمگاه عالی باید دو آتش اکنون
از گونه ی یک آتش پر لاله گشت ساغر
از قوت یک آتش پرلعل گشت کانون
شاها باین دو آتش بفزای شادکامی
وز عکس هر دو آتش بفروز روی هامون
دایم شنیده بادا گوشت سماع مطرب
دایم گرفته بادا دستت شراب گلگون
در جشن دین سماطت چون جشن دین مبارک
بر ماه نو نشاطت چون ماه نو در افزون
***
در مدح سلطان ملکشاه
بیافرید خداوند آسمان و زمین
دو آفتاب که هر دو منورند بدین
یک آفتاب درفشان شده زروی سپهر
یک آفتاب فروزان شده زروی زمین
همی فزاید از آن آفتاب قوت طبع
همی فزاید ازین آفتاب قوت دین
مغان بطاعت آن بر زمین نهاده رخان
شهان بخدمت این بر زمین نهاده جبین
سپهر و جمله ی سیارگان مسخر آن
زمین و جمله ی شاهنشهان مسخر این
نظام عالم از این آفتاب بیشترست
که جای خویش همه ساله تخت دارد و زین
خدایگانی کز رای و همت و نظرش
عزیز شد قلم و تیغ و تاج و تخت و نگین
گرفت ملک زآیین و رسم او رونق
که هست خسرو فرخنده رسم و خوب آیین
اگر بجهد بکوشند اختران فلک
بصد هزار قرانش نیاورند قرین
و گر شمار کنند آنچه کرد در یک سال
فذلکش نتوان یافت از شهور و سنین
شهان رسند بمقصود در کمین و مصاف
رسید شاه بمقصود بی مصاف و کمین
زبهر ایمنی روزگار و راحت خلق
گمان خویش باقبال خویش کرد یقین
حسود بیهده کردار پیش او از بیم
چنان نمود که روباه پیش شیر عرین
مخالفان را اقبال او و دولت او
چنان گرفت که گیرد تذرو را شاهین
کشید باز همین وقت لشکری سوی شام
بتوخت از دل اعدا بتیغ بران کین
شهیست او که بیک سال در دو فتح کند
بحد شام چنان و بحد بلخ چنین
خدایگانا هستی نشسته بر در بلخ
رسیده صاعقه ی تیغ تو بروم و بچین
سریر تو چو سپهرست و مرکب تو چو باد
گهی سپهر نشینی و گاه باد نشین
تویی که عدل تو رضوان شدست در عالم
شکفت عالم ازو سربسر چو خلد برین
تویی که تیغ و کف تو خبر دهند همی
زصورت ملک الموت و جبرئیل امین
تو شاه باز پسینی درین جهان ملکا
چنانکه بود محمد رسول باز پسین
همیشه تا که زتشرین صبا کند نیسان
همیشه تا که زنیسان خزان کند تشرین
دل تو شاد همی باد و دولت تو بلند
زبخت نیک ترا دانش و هنر تلقین
رعایت تو و عدل تو و عنایت تو
بدین و دنیا پیوسته تا بیوم الدین
تو بر مراد دل خویش جام باده بدست
زخلق بر تو دعا وز فرشتگان آمین
***
ایضا در مدح سلطان ملکشاه
چون برآرم بزبان نام خداوند جهان
تن من جمله شود گوش و دلم جمله زبان
هر چه در دهر زبانست مرا بایستی
تا ثنا گفتمی از بهر خداوند جهان
شاه آفاق ملک شاه که در طاعت او
ملکان حمل پذیرند و شهان بسته میان
شهریاری که بروزی همه کس راز خدای
خاطر پاک و دل روشن او کرد ضمان
ایزد اندر دل او دفتر تقدیر نهاد
هر چه خواهد بود از رفتن تقدیر چنان
در جهانداری و سلطانی ازو گشت یقین
آن هنرها که نبردست کس از خلق گمان
چند گویند زشهنامه سخن های دروغ
چند خوانند هنرهای فلان و بهمان
سیرت شاه عیانست و دگر جمله خبر
از خبر یاد نیارند کجا هست عیان
اندر آفاق کرا بود زشاهان قدیم
این چنین دولت پیروز و چنین بخت جوان
که گرفت از ملکان با ظفر و نصرت و فتح
شرق تا غرب زمین را زکران تا بکران
راه شش ماهه بیک ماه زشاهان که گذاشت
با هزاران سپه تیغ زن قلعه ستان
همه کیوان دل و مه طلعت و بهرام حسام
صاعقه تیر و فلک مرکب و سیاره سنان
همه زین تخت و ازین گاه بیفراخته سر
همه زین بخت و ازین شاه بیفروخته جان
کس ندیدست چنین تخت و چنین گاه بخواب
کس ندادست چنین بخت و چنین شاه نشان
هر کجا شاه جوانبخت روان کرد سپاه
از تن دشمن بدبخت روان گشت روان
بود در مشرق و در مغرب ازو بود خروش
هست در مشرق و در مغرب ازو هست فغان
شادباش ای بحقیقت ملک روی زمین
دیر زی ای بسزا پادشه ملک زمان
هر که او بر طمع سود کند با تو خلاف
آخرالامر کند جان و تن خویش زیان
آن که با تیر و کمان کرد همی قصد نبرد
قد چون تیروی از بیم تو گشتست کمان
خسته ی بار گرانست زخوی بد خویش
نشنیدست مگر خوی بد و بار گران
خصم تو هست چو فرعون و تویی چون موسی
رای تو چون ید بیضا و حسامت ثعبان
قلعه بر خصم تو ماننده ی زندان گشتست
چه خطر باشد آن را که بود در زندان
گر بداندیش تو بی دانش و بی سنگ و درنگ
دست در سنگ زد و روی زتو کرد نهان
حکم و فرمان تو مانند قضا و قدرست
زقضا و زقدر روی نهفتن نتوان
دشمنانت همه رفتند و بماندست یکی
وان یکی نیز چنان دان که شود چون دگران
ملکا تیغ تو و جام تو دارند دو خون
بگه بزم تو اینست و گه رزم تو آن
هست بر تیغ تو چون رزم کنی خون عدو
هست در جام تو چون بزم کنی خون رزان
بدسگالان را تیغ تو چو زهر افعیست
نیک خواهان را مهر تو چو آب حیوان
داشت نوشروان بر درگه خود سلسله ای
تا دلیلی بود از عدل و نشانی زامان
بر جهان وقت امان دادن و گستردن عدل
هست یک حکم تو صد سلسله ی نوشروان
تا شود راغ چو زنگار بهنگام بهار
تا شود باغ چو دینار بهنگام خزان
باد اقبال تو پیوسته و بخت تو بلند
باد فرمان تو پاینده و حکم تو روان
تا همی راند کار همه کس حکم ازل
همچنین نوش خور و کام دل خویش بران
در دل افروزی و در شادی و جان افروزی
در جهانداری و در شادی جاوید بمان
***
در مدح سلطان سنجر
هر آن عاقل که او بندد دل اندر طاعت یزدان
نشاید کو نپیوندد دل اندر خدمت سلطان
سلامت باد آنکس کو بهم پیوندد و بندد
تن اندر خدمت سلطان دل اندر طاعت یزدان
همه شاهان همی نیک اختری جویند ازین خدمت
چه در مشرق چه در مغرب چه در توران چه در ایران
چنین سلطان نبودست و نخواهد بود در عالم
جمال دوده ی جغری پناه دوده ی خاقان
همی فرمان برند او را دو فرمانبر بدو کشور
یکی فرمانده غزنین یکی فرمانده توران
یکی را بر مراد او سر اندر چنبر طاعت
یکی را بر وفای او دل اندر عهده ی پیمان
چنین فرمان زسلطانان کرا بودست در عالم
چنین دولت زجباران کرا بودست در گیهان
هر آن کس کو ازین فرمان و این دولت خبر دارد
تعجب را همی گوید زهی دولت زهی فرمان
کجا خشمش رسد تیمار گیرد خانه ها یک سر
کجا سهمش رسد دشوار گردد کارها یکسان
ولیکن چون کند رحمت زمهر و عفو او گردد
همه تیمارها شادی همه دشوارها آسان
همه بیگانگان را عفو و احسانست ازین خسرو
برادر باشد اولیتر باین عفو و باین احسان
چو راضی گشت ازو سلطان و راضی شد باین خدمت
سلامت یافت تا محشر سعادت یافت جاویدان
چه بهتر زانکه نزدیک چنین شاهی چنین میری
نماید مدتی شاهی و باشد مدتی مهمان
چه خوش تر زانکه از یک اصل باشد تازه و خرم
دو گلبن در یکی باغ و دو سرو اندر یکی بستان
زشادروان این حضرت یکی بوی بهشت آید
کسی باید که بنشیند برین فرخنده شادروان
کرا باشد شکیبایی زدیدار چنین شاهی
که از دیدار او در تن همی شادی فزاید جان
چنین گفتست پیغمبر که دیدار شه عالم
بود طاعت وزان طاعت فزاید قوت ایمان
بملک اندر چنین باید شه عادل که از عدلش
همی در عالم علوی بنازد جان نوشروان
بهر روزی که نو گردد ببخشد کشور دیگر
نه جودش را بود غایت نه ملکش را بود پایان
درین معنی که من گفتم چو خورشیدست پنداری
که بخشد نور و هرگز ناید اندر نورا و نقصان
دو ابرند ای عجب گویی کف و تیغ جهانگیرش
یکی در بزم زرافشان یکی در رزم خون افشان
یکی اندر سبب چون معجز عیسی بن مریم
یکی اندر صفت چون معجز موسی بن عمران
شهنشاها جهاندارا بمیدان فتوح اندر
تو داری گوی پیروزی گرفته در خم چوگان
هر آن چیزی که از اقبال موجودست در عالم
بمعنی چون یکی نامه است و نام تو برو عنوان
همیشه تا زتقدیر و قضای خالق اکبر
همی باشد زمین ساکن همی باشد فلک گردان
زمین را بی رضای تو مبادا ساعتی تسکین
فلک را بی مراد تو مبادا لحظه ای دوران
نظام دین تازی را همیشه عزم تو حجت
صلاح ملک باقی را همیشه تیغ تو برهان
***
در مدح ملکشاه
تا فر نوبهار بیاراست بوستان
باد صبا زخاک برآورد پرنیان
سر گنج برگشاد و سر نافه برگشاد
یاقوت و مشک داد بگلزار و بوستان
از سیم خام و لعل بدخشی نثار کرد
بر فرق شاخ نسترن و شاخ ارغوان
مر دشت را زسبزه بپوشید پیرهن
مر کوه را زلاله برافگند طیلسان
بیرون کشید قافله ی زاغ را زباغ
وز بلبلان بباغ فرستاد کاروان
قمری کنون همی دهد از ارغنون خبر
طوطی کنون همی دهد از بار بدنشان
آواز خویش ساخته مانند زیر و بم
بلبل بلاله زار و چکاوک بگلستان
پرورد آفتاب گل و لاله را بمهر
گاهست باده خوردن و گاهست گل فشان
گیتی جوان شدست بخورزان جوانه می
باید می جوانه چو گیتی بود جوان
بشگفت صد هزار گل از قدرت خدای
تا گل فشان کنند ببزم خدایگان
زیبای ملک شاهی شاه ملک نژاد
سلطان کامکار ملک شاه کامران
شاهی که بر خزانه و درگاه او سزد
افراسیاب خازن و جمشید پاسبان
شاهی که جز موافق فرمان و طاعتش
گویی یکی دقیقه نگردد بر آسمان
جودش قضا شدست و رسیده بمهر مکین
عدلش هوا شدست و رسیده بهر مکان
او را پرست تا بودت ناز بی نیاز
او را ستای تا بودت سود بی زیان
گوید همی خدای که خشنودم از ملک
کو داد مر پدر را خشنودی روان
امروز شاه هفت زمین کردمش بدین
فردا چراغ هشت بهشتش کنم بدان
ای خسروی که ملک زمین و زمان تراست
فرمانده ی زمینی و دارنده ی زمان
تا داد خلق دادی و برداشتی ستم
بیداد کرد جود تو بر گنج شایگان
گویی اجل گشاده کند دیدگان خویش
هر جایگه که تیر نهادی تو در کمان
هر دشمنی که تیغ تو بیند بروز جنگ
مغزش زهیبت تو بسوزد در استخوان
داری جهان و قدر جهان داری از هنر
پس هم خدایگان جهانی و هم جهان
تاج و کلاه و افسر و تیغ و نگین و تخت
هر شش خدای کرده زتو جاودان ضمان
هر کس که مؤمنست و شناسد خدای را
داند یقین که مملکت تست جاودان
شاها زباده خوردن تو خلق خرمند
وز شادمانی تو سپاه تو شادمان
می گوهر روان و تو مانند آفتاب
بر دست آفتاب سزد گوهر روان
هر چند طبع می بود آوردن نشاط
بی فر طلعت تو نیارد نشاط جان
دست تو هست کان و تو خورشید و می گهر
خورشید رنگ و گونه ی گوهر دهد بکان
تا عالمست خسرو عالم تو باشیا
ملک تو بی نهایت و عمر تو بی کران
رای تو شیر بند و مراد تو دلگشای
جود تو مال بخش و خلاف تو جان ستان
در خدمت تو دولت باقی وفا نمای
در مجلس تو بنده معزی مدیح خوان
***
ایضا در ستایش سلطان ملکشاه
چو لاله ستان همی بینم شگفته عارض جانان
بنفشه ستان همی بینم دمیده گرد لاله ستان
بنفشه نیست آن زلفین و لاله نیست آن عارض
یکی نورست در ظلمت یکی کفرست در ایمان
نه خطست آن مگر دودست گلبرگ اندر آن مضمر
نه زلفست آن مگر ابرست خورشید اندر آن پنهان
عجب دودی کزو باشد همی در جانها آتش
عجب ابری کزو بارد همی از چشمها باران
بسان گوی کردم دل که دیدم آن صنم دارد
زسنبل زلف چون چوگان و از گل چهره چون میدان
بدست او سپردم دل که گوی از دل بود درخور
کجا از گل بود میدان و از سنبل بود چوگان
رخ و زلفین او گویی زکافورست و از عنبر
لب و دندان او گویی زیاقوتست و از مرجان
غم عطار و درد جوهری هر روز بفزاید
زشرم آن رخ و زلف و زرشک آن لب و دندان
خطی دارد زمشک ناب گرد ارغوان پیدا
دلی دارد چو سنگ سخت زیر پرنیان پنهان
زعشق آن خط مشکین چو مویی گشته ام لاغر
زجور آن دل سنگین چو ماری گشته ام پیچان
زپیروزی و بهروزی بود همواره بی روزی
کسی کو جان و دل بندد بزرق و عشوه ی جانان
هر آن کس کو خرد دارد علی التحقیق بشناسد
که پیروزی و بهروزی بود در خدمت سلطان
معزالدین پیغمبر ملک شاه بلند اختر
خداوند همه توران شهنشاه همه ایران
جوان دولت جهانداری که با شمشیر و فرمانش
نپیچد کس سر از طاعت نتابد کس دل از پیمان
بقای او چنان باید همی در دین و در دنیا
که اندر چشم باید نور و اندر جسم باید جان
زچشم او معادی را همی رنجست بی راحت
زکین او مخالف را همه دردست بی درمان
جهان او را همی گوید زتو بخشش زمن کوشش
سپهر او را همی گوید زمن طاعت زتو فرمان
اگر شکر فراوان کرد پیغمبر که مولودش
پدید آمد در ایام شهی عادل چو نوشروان
کنون آن شکر یزدان را بود بر امتش واجب
که شاهی چون ملک سلطان پدید آورد در گیهان
زعدلش در جهان نعمت زعفوش بر شهان منت
زجودش بر ولی نهمت زتیغش بر عدو طوفان
خداوندا جهاندارا بزیر سایه ی عدلت
جهان آباد و خرم گشت همچون روضه ی رضوان
کف راد تو بس باشد بقای خلق را حجت
سر تیغ تو بس باشد صلاح ملک را برهان
گروهی گمرهان بودند پار این وقت را بر کوهی
گسسته رشته ی طاعت گرفته دامن عصیان
همه در فتنه و تشویش گشته بی دل و دانش
همه در حیله و تلبیس گشته بی سر و سامان
هنرمندان و هشیاران درین معنی سخن گفته
که دشوارست در قدرت بچنگ آوردن ایشان
چنان قدرت نمودی تو که اندر مدتی اندک
شد آن تلبیس ها باطل شد آن دشوارها آسان
فلک بهر تو نعمت داد و بهر گمرهان محنت
قضا قسم تو نصرت کرد و قسم دشمنان خذلان
شدست از پار تا امسال اگر نیکو بیندیشی
همه اسباب دیگر گون همه احوال دیگر سان
سر باطل فروبرده بنای حق برآورده
حصار دشمنان ویران و صحن دولت آبادان
تو آسوده زسعد مشتری در ملک و در دولت
مخالف مانده از نحس زحل در بند و در زندان
خلاف و کین تو شاها شکار آرند هر وقتی
شکاری کز شگفتیها درو مردم شود حیران
بود دام و دد صحرا بهر ماهی شکار این
بود جان و تن اعدا بهر سالی شکار آن
همیشه تا جهان باشد تو بادی اندرو خسرو
دلت شاد و تنت ساکن سرت سبز و دلت خندان
نسیم جود تو همچون دم عیسی بن مریم
خیال عدل تو همچون کف موسی بن عمران
بهر راهی که بخرامی دلیل و همرهت دولت
بهر کاری که بشتابی معین و ناصرت یزدان
***
ایضا در مدح سلطان ملکشاه
ای جهانداری که از تو تازه باشد جاودان
گوهر طغرل بک و جغری بک و الب ارسلان
تا جلال دولتی دولت بماند پایدار
تا جمال ملتی ملت بماند جاودان
نیست جز تو خلق عالم را یکی فریادرس
نیست جز تو ملک گیتی را کسی صاحبقران
آسمان گر یک شرف دارد زپاکی بر زمین
از تو بسیاری شرف دارد زمین بر آسمان
گر نشان نیکبختی هر کس از دولت دهد
نیکبختی را همی از تو دهد دولت نشان
ای خداوند ملوک ای خسرو پیروزبخت
ای شه بنده نواز ای داور گیتی ستان
تا که از عدل تو آسایش همی یابد زمین
تا که از رای تو آرایش همی یابد زمان
عالم آبادست و آفاق ایمن و ملک استوار
دین عزیز و نعمت ارزان و رعیت شادمان
این اثر هرگز که دید از خسروان روزگار
وین خبر هرگز که داد از سروران باستان
چند گویم قصه ی افراسیاب کامکار
چند خوانم نامه ی نوشین روان کامران
چاوشان داری بسی غالب تر از افراسیاب
حاجبان داری بسی عادل تر از نوشیروان
ای بسا میرا که اندر خدمت درگاه تو
بر میان دارد کمر یا چون کمر دارد میان
بر مثال قلعه ای بینم جهان را سربسر
و اندرو شمشیر تو چون کوتوال و پاسبان
زهر باید هر ملک را تا نهان دشمن کشد
بند باید هر ملک را تا جهان گیرد بدان
زهر تو اقبال تست و زان همی میرد عدو
بند تو شمشیر تست و زان همی گیری جهان
چون کمان صد منی در دست تو گردد بلند
چون خدنگ دیده دوزاز شست تو گردد روان
بس کمان افراز و تیرانداز کاندر پیش تو
سرنهد بر خاک و از بازو بیندازد کمان
تیغ تو هنگام ضرب و اسب تو هنگام حرب
آتش اندر جوشنست و باد در برگستوان
زاتش فرزند آزر گر همی نرگس برست
زاتش تیغ تو روز جنگ روید ارغوان
ور همی راند سلیمان باد را در زیر تخت
تو همی رانی بدولت باد را در زیر ران
آفرین تو بدریای خرد در گوهرست
بنده ی مخلص معزی پیش تو گوهرفشان
گر بکارش نامدی در خدمت تو جان و دل
برفشاندی بر بساط تو دل و بر جام جان
تا که زیر گنبد گردون هوا باشد سبک
تا که در زیر هوا خاک زمین باشد گران
بوستان عدل تو شه جاودان بشگفته باد
وین جهان از عدل تو همچون شگفته بوستان
هم شهنشاه زمانی هم جهاندار زمین
بر شهنشاهی بپای و در جهانداری بمان
***
در مهمانی رفتن ملکشاه در پیش عمادالدوله ساوتکین
معز دین یزدانست سلطان
عزیز از نام او شد دین یزدان
شهنشاهی مبارک چون سکندر
جهانداری همایون چون سلیمان
نگه کن دولت و فرمان او را
که دولت بست با فرمانش پیمان
درین فرمان نبینم هیچ تقصیر
درین دولت نبینم هیچ تاوان
نگردد چرخ گردان جز بکامش
خدایا چشم بد زو دور گردان
ایا بخشنده کف شاه سخا ورز
و یا فرخنده پی شاه سخندان
بهاری تاجداری روز مجلس
جهانی کامکاری روز میدان
قضا تیر تو شد بر قوس دولت
قدر گوی تو شد در خم چوگان
کف تو چون دم عیسی مریم
دل تو چون کف موسی عمران
ببری پنجه ی شیران بشمشیر
بدوزی دیده ی دشمن بپیکان
بعالم چون تو سلطانی نبودست
زنسل و گوهر سلجوق و خاقان
سپاه تو همه میرند و شاهند
همی پرور سپاه اندر سپاهان
زمهمان کوشش آمد وز تو بخشش
زشاهان طاعت آمد وز تو فرمان
عماد دولت از فر تو شادست
فزود از دولت تو شادی جان
سپهداری که سازد میهمانی
چنو باشد سزای چون تو سلطان
چنین مهمانی و مهمان که دیدست
زهی مهمانی اندر خورد مهمان
رهی گر شرح مهمانی بگوید
یکی از صد هزاران گفت نتوان
همیشه تا بود نقصان و آفت
همیشه تا بود دشوار و آسان
جمالت را مبادا هیچ آفت
کمالت را مبادا هیچ نقصان
همیشه نامه ی شاهنشهی را
ملک شاه محمد باد عنوان
***
در ستایش سلطان
آن غالیه گون زلف بر آن عارض گلگون
شیریست درآویخته از عاج و طبرخون
وان خط سیه چون سیه مورچگانست
بر برگ گل و برگ سمن کرده شبیخون
ای بر لب شیرین تو عابد شده عاشق
وی بر خط مشکین تو زاهد شده مفتون
نخلیست ترا ساخته از سیم و بر آن نخل
از لعل رطب ساخته وز غالیه عرجون
داری بدو بیجاده درون سی و دو لؤلؤ
وآن لؤلؤ و بیجاده بشکر شده معجون
گویی که دو زلف تو دو نونیست زعنبر
خال تو چو از غالیه نقطه زده بر نون
ماهی تو بدیدار و منم از غم تو زار
چون ماهی در خشک و چو در ماهی ذوالنون
زین سان که منم در طلب روی تو ای دوست
هرگز نبد اندر طلب لیلی مجنون
بی تو دل من هست چو کانون پر آتش
وز عشق تو سردست دمم چون مه کانون
گربادم سردم دل گرمست عجب نیست
اندر مه کانون نه عجب آتش و کانون
ای عاشق دل شیفته بگذر زره عشق
کز وسوسه ی عشق تو بود اختر وارون
دل باز کش از عشق سوی مدح شهنشاه
کز مدح شهنشاه بود طایر میمون
روزی ده آفاق که روز همه آفاق
گشتست بدیدار همایونش همایون
شاهی که بهمت بگذشت از سر کیوان
شاهی که بدولت بگذشت از سر گردون
کیوان شده زیر قدم همت او پست
گردون شده زیر علم دولت او دون
گرد سپهش خاسته از مشرق و مغرب
ماه علمش تافته بر دجله و جیحون
از هیبت او دیده ی خصمان شده پردرد
وز خنجر او خانه ی خانان شده پرخون
از دجله و جیحون بستد داد وزین پس
یا نوبت نیلست دگر نوبت سیحون
ای جام تو در بزم طرب را شده مرکز
وی تیغ تو در رزم ظفر را شده قانون
ای خلق تو خوشبوی تر از عنبر سارا
وی لفظ تو پاکیزه تر از لؤلؤ مکنون
دارنده ی دهری و نیی گردش افلاک
روزی ده خلقی و نیی ایزد بیچون
شادست بپیروزی تو جان سکندر
زنده است ببهروزی تو نام فریدون
با عزم تو ناچیز بود تنبل و دستان
با حزم تو بیهوده بود چاره و افسون
اندر بر عزم تو چه صحرا و چه دریا
واندر بر حزم تو چه بالا و چه هامون
ایزد بتو دادست همه ملک جهان را
سلطان جهاندار جهانبان تویی اکنون
هر روز ترا نامه ی فتحیست دگر سان
هر روز ترا مژده ی ملکیست دگرگون
اعدات چو قارون همه در خاک نهفتند
تا چرخ ترا داد همه نعمت قارون
کار تو در اقبال رسیدست بجایی
کانجا نرسد وهم هزاران چو فلاطون
جاوید شها عمر تو در خط بقا باد
وز خط بقا باد بداندیش تو بیرون
تا عارض گلرنگ بود سیمبران را
بر دست تو بادا قدح باده ی گلگون
در دولت و پیروزی و اقبال همی باد
ملک و سپه و گنج تو هر روز در افزون
***
در مدح سلطان و شرح مجلس مهمانی رفتن او
جاودان باد دولت سلطان
دل او شاد باد و بخت جوان
رای او پاک و همتش عالی
تیغ او تیز و ملکش آبادان
کرده با بخت او قضا بیعت
کرده با قدر او قدر پیمان
دست او روز بزم گوهر بار
تیغ او روز رزم خون افشان
هر ندیمش بفر افریدون
هر غلامش بعدل نوشروان
روز بزمست و روزگار نشاط
فرودینست در مه آبان
بچنین روز شاد باشد دل
در چنین بزم تازه باشد جان
ساقیا رطل باده بر پیمای
مطربا دست بر سوی دستان
ای بزرگان عصر نوش کنید
یاد شاهنشه زمین و زمان
می روشن بیاد طلعت شاه
قوت خاطرست و قوت روان
پادشاهی که هست گیتی بخش
شهریاری که هست شهر ستان
از جهان کوشش و ازو بخشش
وز فلک طاعت و ازو فرمان
میزبانان و میهمانان را
پیش ازین دیده اند خلق جهان
میزبانی که دید چون سرهنگ
میهمانی که دید چون سلطان
شاد باش ای خدایگان بزرگ
حکم تو بر بزرگ و خرد روان
همچنین باده نوش و خرم زی
مجلس آرای و کام خویش بران
تا بپاید فلک تو نیز بپای
تا بماند جهان تو نیز بمان
***
در مدح سلطان ملکشاه
جهان پیر دیگر باره تازه گشت و جوان
بتازگی و جوانی چو بخت شاه جهان
چه باک از آن که جهان گه جوان و گه پیرست
همیشه شاه جوانست و بخت شاه جوان
سر ملوک ملک شاه دادگر ملکی
که شهریار زمینست و پادشاه زمان
زکین او بدل اندر فسرده گردد خون
زمهر او بتن اندر شگفته گردد جان
نثار خدمت او واجبست و زین معنی
قضا گشاده زبانست و بخت بسته میان
چنانکه بسته میانست بخت در خدمت
همیشه هست قضا بر ثنا گشاده زبان
مبارزان عرب چون عجم شدند امسال
رعیت ملک ملک بخش ملک ستان
زخسروان عجم کوششست و زو بخشش
زسروران عرب طاعتست و زو فرمان
دو گوشه دارد گیهان زمشرق و مغرب
نبرد هیچ کس از خلق روزگار گمان
که شاه گیهان با صد هزار عالم جنگ
علم زند بدو مه بر دو گوشه ی گیهان
زملک روم بنزدیک مردمان عجم
نوشته اند بتعجیل چند بازرگان
که چون بجانب موصل رسید شاهنشه
بروم در زنهیبش خروش بود و فغان
گرفت قیصر روم و سپاه او از بیم
ره گریز و هزیمت بآشکار و نهان
همه کبود لب و زرد روی و سرخ سرشک
همه شکسته دل و تیره چشم و خشک دهان
زبیم آنکه شهنشاه بر سبیل شکار
زحد شام بتابد بحد روم عنان
اگر بغرب در از فتح شاه بود خبر
کنون بشرق دراز تیغ شاه هست نشان
رسید رایت مه پیکرش بجانب غرب
زهیبتش نه امل ماند خصم را نه امان
بترک تارک فغفور گشت خاک آلود
بهند دیده ی چیپال گشت خون افشان
هزار ولوله و مشغله در افتادست
زتیغ شاه بهندوستان و ترکستان
شهی که هیبت او را چنین بود تأثیر
شهی که دولت او را چنین بود برهان
مجاز باشد با او شکستن پیمان
محال باشد با او نمودن عصیان
ایا شهی که زمریخ رنگ شمشیرت
زشرق و غرب رسیدست گرد بر کیوان
سپهر پرخطر از تیر تست بر صحرا
ستاره برحذر از گوی تست در میدان
سپاه خصم تو گر جادوان فرعونند
تویی بدولت و تأیید موسی عمران
کجا برهنه شود تیر تو برابر خصم
فروخورد همه نیرنگ خصم چون ثعبان
تو شاد باش بملک اندرون که دشمن تو
زبیم تو بجهان اندرون شدست جهان
زبهر سود بجز راه سرکشی نسپرد
نکرد سود بر آن سرکشی و کرد زیان
زیادتیش بملک اندرون همی بایست
بآرزوی زیادت فتاد در نقصان
کنون زخوی بد خویشتن گرانبارست
مثل زنند که خوی بدست بار گران
خدایگانا برخور زملک و دولت خویش
بصد هزار قرون و بصد هزار قران
زشادمانی زن فال و شادمانه بزی
زجاودانی کن یاد و جاودانه بمان
***
ایضا در مدح ملکشاه و فتح ماوراءالنهر
از هیبت و نهیب تو ای خسرو جهان
گشتند دشمنان تو بی جان و بی روان
رمح همه قلم شد و فرق همه قدم
روی همه قفا شد و سود همه زیان
بر پایشان چو کنده ی پولاد شد رکاب
بر دستشان چو حلقه ی زنجیر شد عنان
شمشیر در نهاده چو خصمان بیک دگر
آن بدسگال این شده این بدسگال آن
زین سان وزین نهاد گریزند سربسر
آسیمه در ولایت و آشفته در جهان
گه گوید این که شعله ی تیغ آمد الحذر
گه گوید آن که نامه ی عفو آمد الامان
دل باید و خزانه و تیغ و سپاه و تخت
تا بر مراد خویش بود مرد کامران
یعقوب را چو زین همه عدت یکی نبود
بیهوده قصد ملک چرا کرد رایگان
از پیش لاف زد که منم مرد کارزار
چون وقت حمله بود شد از بیم تو نهان
بس کس که گاه حمله چو میشی بود ضعیف
هر چند گاه لاف چو شیری بود ژیان
بگریخت زین ولایت و شد باز جای خویش
چون یافت از علامت و منجوق تو نشان
آری چو بانگ جلجل باز آید از هوا
دراج زود باز گریزد در آشیان
کاسان و اوزگند و سمرقند پیش ازین
بودست گنج خانه ی چندین تکین و خان
بی آنکه در نبرد فروزنده شد حسام
بی آنکه در مصاف درخشنده شد سنان
بی آنکه شد کشیده یکی خنجر از نیام
بی آنکه شد گشاده یکی ناوک از کمان
بگشادی این سه قلعه که هر قلعه را سزد
کش مهر کوتوال بود ماه پاسبان
از اوزگند تا بفرب بستدی زخصم
بستی میان و فتنه برون کردی از میان
هرگز که یافتست چنین طالعی قوی
هرگز که داشتست چنین دولتی جوان
از معتصم گذشته کرا بود جز ترا
این ملک و این خزانه و این لشکر گران
از ترک و دیلم و عرب و روم عالمی
جز تو بازوگند که آورد زاصفهان
جز تو حصار و خانه ی خاقانیان که کرد
جای امیر و حاجب و سالار و پهلوان
اخبار و قصه ی تو زبس گونه گون شگفت
منسوخ کرد قصه و اخبار باستان
آنچ از تو دیده ایم و بخواهیم نیز دید
نشنیده ایم در کتب از هیچ داستان
از دولت تو هر چه گمان بود شد یقین
وز دشمن تو هر چه یقین بود شد گمان
آن کیست کو بملک کند با تو همسری
از روم تا بهند و زچین تا بقیروان
تو ایدری و از فزع جنگیان تست
در کاشغر مصیبت و اندر ختن فغان
سیماب شد تن چگلی از نهیب سر
طبطاب شد دل ختنی از نهیب جان
نیلست و زعفران حسد تو که حاسدت
در دیده نیل دارد و بر چهره ارغوان
خون در رگ از نهیب تو چون ژاله بفسرد
و اخگر شود زبیم تو مغز اندر استخوان
از رشک روی تست زبان حاسد بصر
وز رشک نام تست بصر دشمن زبان
همواره آسمان و زمین تابع تواند
تا یار تو خدای زمینست و آسمان
ای شاه کار خویش بایزد سپار و بس
کایزد چنانکه باید سازد همی چنان
تو شاکری زخالق و خلق از تو شاکرند
تو شادمان و دولت و ملک از تو شادمان
زودا که بازگردی زایدر سوی عراق
با بندگان براق سعادت بزیر ران
دشمن بدام و کار بکام و فلک غلام
دولت نگاهدار و سعادت نگاهبان
در کاشغر زحضرت تو شحنه و عمید
واندر ختن زدست تو والی و مرزبان
از فر تو رسیده سعادت بهر وطن
وز فتح تو رسیده سلامت بهر مکان
افتاده دشمنان تو در کنده ی سقر
و آسوده دوستان تو در روضه ی جنان
***
در فتح غزنین بدست سنجر
ای ساقی نو آیین پیش آر جام زرین
می ده بدست سلطان بر یاد فتح غزنین
گر چیره شد سلیمان یک چند بر شیاطین
امروز شاه سنجر شد چیره بر سلاطین
پیلان شدند خسته خصمان شدند غمگین
خصمان زدر دو حسرت پیلان بتیغ و زوبین
در هم شدند لشکر برهم زدند همگین
آن تاج های زرین و آن تخت های سیمین
دشمن بکوه و صحرا مسکن گرفت مسکین
از خار کرد بستر وز خاک کرد بالین
شد ملک چون ترازو فرمان شاه شاهین
شد خصم چون کبوتر شمشیر شاه شاهین
از سروران ماضی از خسروان پیشین
در هند و زابلستان فتحی که کرد چونین
تا کی زکار خسرو وز روزگار شیرین
وز سرگذشت بیژن وز داستان گرگین
چون هست فتح سلطان تاریخ دولت و دین
اخبار او همی خوان واثار او همی بین
فتحش رسید امسال از هند تا در چین
عدلش رسد دگر سال از روم تا فلسطین
از ما ثناست او را وز کردگار تلقین
وز ما دعاست او را وز روزگار آمین
بادا همیشه خرم بر کف شراب نوشین
گاهی بمرو شهجان گاهی ببلخ بامین
***
در فتح غزنین و رسیدن موکب تاج الدین خاتون مادر سنجر و محمد و محمود
صنع یزدان بی چگونه و چون
داد ما را چهار چیز کنون
که بدان هر چهار بخت بلند
روز ما کرد فرخ و میمون
موسم عید و روزگار بهار
فتح غزنین و موکب خاتون
تاج دنیا و دین خداوندی
که بدولت رسید بر گردون
قبله ی سروران ملک آرای
مادر خسروان روز افزون
خانه ی ملک هر دو خسرو را
از لب دجله تا لب جیحون
دولت و دین و داد او هر سه
سقف و دیوار و قاعده است و ستون
دو پسر دارد او که در شاهی
پیش هر دو رهی سزد هامون
آن برادر گزیده چون موسی
وین برادر ستوده چون هارون
آن یکی در هنر چو اسکندر
وین دگر در ظفر چو افریدون
هر دو را نرم آسمان درشت
هر دو را رام روزگار حرون
ای جهان را زتو بها و شرف
چون صدف را زلؤلؤ مکنون
کردگار جهان همی سازد
کار تو بی عزایم و افسون
چرخ چون تو بصد هزار قران
ننماید بصد هزار قرون
هر کجا مهد و کوکب تو بود
مملکت را بود قران و سکون
ای بسا قامتا بشکل الف
که شود پیش تو بصورت نون
در سپاهان شدی بطالع سعد
هم بدان طالع آمدی بیرون
دولت اندر شدنت راهنمای
بخت در آمدنت راهنمون
بودی آنجا زحادثات معاف
هستی اینجا زنائبات مصون
حضرت و بارگاه سلطانی
از تو شد فخر و جاه را قانون
تهنیت شد بعمر او موصول
عافیت شد بشخص او مقرون
شاه سنجر بدولت تو گشاد
از در بست تا لب سیحون
پدر و جد او کجا دیدند
آنچه او دید از ایزد بی چون
هست بر طبع او هنر عاشق
هست بر تیغ او ظفر مفتون
مال قارون باو سپرد خدای
در زمین رفت خصم چون قارون
تا نه بس دیر در ولایت هند
بگشاید همی بلاد و حصون
زود باشد که از در غزنین
درجهای جواهر مخزون
گله ی اسب و بدره ی زر و سیم
زنده پیلان و اشتران هیون
جامه های بدیع رنگارنگ
تحفه های غریب گوناگون
من زدم فال و بس عجب نبود
گر باقبال تو شود ایدون
که باقبال تو خداوندی
نبود زیر چرخ آینه گون
شادکامی تو از سه فرزندست
که جهان هر سه را شدست زبون
این جهان با شماست یک سر راست
هست با دیگران چو بوقلمون
هرکه خصم شما شود در ملک
ایزد آن خصم را کند ملعون
اجل آن خصم را بسوزد جان
فلک آن خصم را بریزد خون
سپهش را کند زمانه هلاک
علمش را کند ستاره نگون
گرچه باشد عزیز گردد خوار
ور چه باشد شریف گردد دون
زین عجایب خبر دهند همی
کوه و دریا و وادی و هامون
پیش باشد زقطره ی باران
گر کسی شرح این کند موزون
تا بروید بباغ سوسن و گل
لاله و شنبلید و آذرگون
بر تو فرخنده باد عید و بهار
دوستان شاد و دشمنان محزون
بتو نزدیک باد اختر سعد
دور باد از تو اختر وارون
آنچه مقصود و کام و همت تست
کرده حاصل قضای کن فیکون
***
ایضا در مدح تاج الدین خاتون
این روزگار فرخ وین موسم همایون
بر تاج دین و دنیا فرخنده باد و میمون
خاتون پاک سیرت کاندر سرای دولت
هرکز بزرگتر زو ننشست هیچ خاتون
هست از همه بزرگان در شرق و غرب عالم
با دولتی دگر سان با حشمتی دگرگون
با قدر او زگردون کس را سخن نشاید
زیرا که هست گردون در پیش قدر او دون
اقبال او رسیدست از روم تا بتوران
فرمان او رسیدست از نیل تا بسیحون
بر رسم و سیرت او مفتون شدست دنیا
تا دولت مساعد بر عمر اوست مفتون
چونانکه شاه سنجر نازد زطلعت او
اسفندیار نازید از طلعت کتایون
سعی و عنایت او اندر عراق و غزنین
کردست خسروان را دلها بشکر مرهون
از حسن اعتقادش شد شهریار عادل
در ملک چون سکندر در فتح چون فریدون
چون در عراق سلطان لشکر کشید و پیلان
گفتی گرفت عالم سیل فرات و جیحون
از جوش و توش لشکر چون شهر گشت صحرا
وز لون و شکل پیلان چون کوه گشت هامون
پیش مصاف خصمان از بهر فتح سلطان
وهم دعای او شد بهتر زحرز و افسون
از دشمنان ملعون شد رزمگاه خالی
چون حمله برد سلطان بر دشمنان ملعون
گر مهر و رحمت او اندر میان نبودی
بسیار سوختی دل بسیار ریختی خون
پیغام و نامه ی او گر در میان نبودی
ناآمد از سپاهان محمود شاه بیرون
با کام هر دو سلطان سازنده گشت اختر
وز صلح هر دو خسرو نازنده گشت گردون
کردند سجده میران در پیش بارگاهش
تا قد چون الف شان چفتیده گشت چون نون
هرگز چو شاه سنجر شاهی دگر نباشد
پاینده باد ملکش تا جاودان همیدون
در شاهی و خلافت نازند تا قیامت
سلجوقیان زسنجر عباسیان زمأمون
ای تاج دین و دنیا جز خیر نیست کارت
کاری که تو سگالی باشد بخیر مقرون
از بهر نام نیکو گر در عرب زبیده
خیرات کرد بی حد در روزگار هارون
آن خبرها که او کرد از بهر نام نیکو
خیر تو در خراسان نیکوتر آمد اکنون
چونانکه تو بدولت افزونی از زبیده
خیر تو در زمانه از خیر اوست افزون
از بهر زیور تو وز بهر مرکبانت
خیزد زکوه و دریا یاقوت و در مکنون
در خاک همچو قارون رفتند دشمنانت
نشگفت اگر برآری از خاک گنج قارون
چون روز عید باشد فرخنده سال و ماهت
تا سال و ماه باشد یارت خدای بی چون
شاید که از طبیبان معجون دل نخواهی
دل را زفضل یزدان سازی همیشه معجون
از جود تو معزی بی وزن یافت نعمت
هرگه که در مدیحت یک بیت گفت موزون
تا باغ در بهاران خندد چو روی لیلی
تا ابر در زمستان گرید چو چشم مجنون
بادی زشاه عالم خندان و شاد و خرم
بدخواه هر دو دایم گریان و زار و محزون
از دولت مساعد فال ولیت فرخ
وز دهر نامساعد بخت عدوت وارون
کارت همه ستوده رسمت همه گزیده
روزت همه مبارک عیدت همه همایون
***
در مدح شاه خاتون خواهر سلطان سنجر
همچو خورشید فلک روشن همی دارد زمین
رای خاتون اجل زین نساء العالمین
دختر سلطان ماضی خواهر سلطان عصر
شاه خاتون صفیه نازش دنیا و دین
آن خداوندی که از اقبال او آراستست
از زمین هفتمین تا آسمان هفتمین
آسمان بر پرده ی درگاه او گویی نوشت
آنچه بودی مر سلیمان را نوشته بر نگین
گوهر سلجوق همچون گوهر با قیمتست
کز خطاب و نام او دارد علم بر آستین
دهر با او یک دلست و چرخ با او یک زبان
سعد با او همرهست و بخت با او همنشین
نیست او زهرا و مریم لیکن اندر اعتقاد
هست چون زهرا ستوده هست چون مریم گزین
تا که بر روی زمین باشد چنو نیک اختری
هر زمان بر آسمان فخر آورد روی زمین
قدر آن دارد که او را از بهشت آرد نثار
لؤلؤ و یاقوت و لعل قیمتی روح الامین
جای آن دارد که رضوان هدیه آرد پیش او
یاره و خلخال و تاج و گوشوار حورعین
در جهان هرگز چنو خاتون نخواهد بود نیز
از تبار طیبات و از نژاد طیبین
گر دلیلی باید این را داستان او بخوان
ور نشانی باید این را روزگار او ببین
مادر از وی شادمانست و برادر خرمست
زانکه هست او از خرد صاحبقرانی بی قرین
بخت او هر ماه بفزاید همی اقبال آن
عدل او هر روز بفزاید همی انصاف این
دوده ی سلجوق را فرزند او سلجوق شاه
تازه خواهد داشت در دنیا و دین تا روز دین
نرم خواهد گشت از پیکان او پیل دمان
رام خواهد گشت از شمشیر او شیر عرین
خست خواهد چشم بدخواهان چو بفرازد کمان
بست خواهد پای گمراهان چو بگشاید کمین
فر بخت و سایه ی اقبال او خواهد رسید
از لب دریای مغرب تا لب دریای چین
ای خداوندی که عالم را بعدل تو همی
تهنیت گویند هر روزی کرام الکاتبین
اندرین دولت چهل سالست تا من بنده را
نیست کاری جز ثنا و جز دعا و آفرین
وقف دارم جان و تن بر خدمت و مدح شما
هست بر سرم گوا یزدان گیتی آفرین
از خداوندان مرا تشریفها حاصل شدست
زر سرخ و جامه های فاخر و در ثمین
از تو ادراری همی باید که بفزاید بران
تا دل و جان رهی باشد بشکر تو رهین
تا جهان باشد دل سلطان و خاتون بزرگ
از تو خرم باد چون عالم زباد فرودین
دهر بر منشور هر سه نام دولت کرده نقش
بخت بر درگاه هر سه اسب دولت کرده زین
هر سه را دولت بکام و هر سه نعمت را مدام
هر سه را حشمت بلند و هر سه را رایت مبین
دشمنان هر سه در دوزخ زاصحاب الشمال
دوستان هر سه در جنت زاصحاب الیمین
***
در مدح شهاب الاسلام عبدالرزاق
چون پدید آمد مبارک ماه نو بر آسمان
بر بساط نیلگون زرین کمان بردم کمان
دیدم آن ساعت زروی یار خویش و ماه نو
بر زمین سیمین سپر بر آسمان زرین کمان
عاشقان دیدم که با من دستها برداشتند
بر رخ ماه زمین دیدند ماه آسمان
دل ستان ماهی که پیش قامت و رخسار اوست
سرو و گل بی قیمت اندر بوستان و گلستان
سحر و مروارید دارد گه نهان گه آشکار
لاله و سنگ سیه دارد همه ساله نهان
بر میان دارم کمر همچون قلم در خدمتش
زانکه او همچون قلم دارد زبار یکی میان
بر دل من شد جهان چون حلقه ی انگشتری
زانکه او چون حلقه ی انگشتری دارد دهان
هست عشق او مرا همچون خرد در دل مقیم
هست مهر او مرا همچون روان در تن روان
پس چرا در کوی عشقش من مقیمم بی خرد
پس چرا در راه مهرش من روانم بی روان
خانه ی من سال و مه از روی او چون گلشنست
راست گویی روی او از گلفشان دارد نشان
کاشکی بر جان شیرین دسترس بودی مرا
تا زشادی کردمی بر گل فشانش جان فشان
روی شهر آرای روح افزای او از خرمی
در میان عاشقان و دوستان شد داستان
آن نگار از روی خرم هست خورشید سپاه
چون شهاب از روی روشن هست خورشید جهان
آن شهابی کو ندارد در مسلمانی قرین
با شهاب اندر فلک کردست قدر او قران
شمس دین تاج معالی عبدرزاق آنکه کرد
جودش از رزاق ارزاق خلایق را ضمان
تا بود در راه جودش قافله بر قافله
نگسلد در راه شکرش کاروان از کاروان
صورت دولت خبر بود و کنون در عصر ما
کرد میمون طلعت او صورت دولت عیان
پاسبان قصر بختش هست خورشید بلند
قصر چون گردون بود خورشید زیبد پاسبان
پیش طبعش هست چون خاک گران باد سبک
پیش حلمش هست چون باد سبک خاک گران
فضل او افزون تر از دریا شناس از بهر آنک
هست دریا را کران و نیست فضلش را کران
لفظ او از خوبی و پاکیزگی دارد شرف
بر هر آن گوهر که موجودست اندر بحر و کان
نیست به زان گوهری در تاجهای قیمتی
نیست به زان گوهری در گنجهای شایگان
مهتران و کهتران بینم رسیده سال و ماه
از یمین او بیمن و از بنان او بنان
هست دوران را یمین گویی بدان فرخ یمین
هست روزی را بناگویی بدان فرخ بنان
زان خطر دارد بصر کو را ببیند گاه گاه
زان هنر دارد زبان کو را ستاید هر زمان
گر لقای او ندیدی بی خطر بودی بصر
ور ثنای او نگفتی بی هنر بودی زبان
چون رکاب او گران گردد عنان او سبک
با فلک همبر نماید اسب او در زیر ران
از مبارک پای او پروین محل گردد رکاب
وز خجسته دست او جوزا صفت گردد عنان
خامه ی او هست چون مرغی که چون طیران کند
قار بر منقار چون آید برون از آشیان
چون چراغی پردهانست و زتوقیعات او
دین تازی هست روشن چون چراغی پر دهان
معجزست آن خامه او را چون سلیمان را نگین
یا چو موسی و محمد را عصا و خیزران
ای درخشان اختری رخشنده بر خرد و بزرگ
ای درافشان مهتری بخشنده بر پیر و جوان
دودمان تو همه فخر و جمال عالمند
وز هنرمندی تویی فخر و جمال دودمان
خاندان از تست پاینده که صدر کاملی
صدر چون کامل بود پاینده دارد خاندان
پرگهر گردد جهانی چون کند هنگام درس
مشکلات شرع را الفاظ تو شرح و بیان
آب حیوانست الفاظ تو پنداری کزو
هر که یک شربت بنوشد زنده ماند جاودان
از لطافت گر چه دانندت همی مانند عقل
وز صفاوت گرچه خوانندت همی همتای جان
من ترا فضلی نهم بر عقل و جان از بهر آنک
عقل و جان را دید نتوان و ترا دیدن توان
هر فقیهی کو مقیم مسجدست و مدرسه
هر امامی کو سزای منبرست و طیلسان
آن زحرمت در پناه تست با طیب حیات
وین زحشمت بر بساط تست با طی لسان
گر نکوخواه و بداندیش تو روزی بگذرند
بر نهال زعفران و بر درخت ارغوان
عکس روی آن کند در حال رنگ و روی این
زعفران چون ارغوان و ارغوان چون زعفران
امتحان کردن نباید در جوانمردی ترا
شمس را در روشنایی کس نکردست امتحان
شادمان باشی زخواهنده چو آید پیش تو
همچو خواهنده که از بخشنده باشد شادمان
ای که دانی فرض حق مادحان بر خویشتن
نیستی راضی که مادح مدح گوید رایگان
از هوای خدمت تو در هوای مدح تو
هست ابر خاطر من درفشان فی کل شان
از پی نعمت سزا باشد که آیم پیش تو
کز پی گوهر سوی دریا شود بازارگان
هر کجا ذکر تو و شکر تو گویم پیش خلق
رای تو نشگفت اگر باشد بدان همداستان
اذکرونی و اشکرونی گفت در قرآن خدای
گرچه مستغنیست او از ذکر این و شکر آن
تا که هر سالی خلایق را دو عید آید همی
در زمستان و تموز و در بهار و در خزان
بر تو میمون و مبارک باد هر سالی سه چیز
روز عید و موسم نوروز و جشن مهرگان
باد باقی منت انعام تو بر هر مکین
باد عالی رایت اقبال تو در هر مکان
کردگار و شهریار و آسمان و روزگار
از تو راضی هر چهار و بر تو دایم مهربان
کردگارت کارساز و شهریارت شکرگوی
آسمانت مهر جوی و روزگارت مدح خوان
***
در مدح ابوطاهر سعد بن علی بن عیسی
عمدا همی نهان کند آن ماه سیم تن
موی سیاه خویش زموی سپید من
داند که بوی مشک زکافور کم شود
کافور من نخواهد با مشک خویشتن
گر چند سال عارض من چون بنفشه بود
ور چند گاه عارض او بود چون سمن
اکنون که سنبل از سمن او برون دمید
نشگفت اگر بنفشه ی من شد چو نسترن
کردست روزگار همی از دو زلف او
در پشت من خم آرد و در روی من شکن
او طرفه تر که اشک و دلم را بدست هجر
سرخی همی زلب دهد و تنگی از دهن
بالای او چو نارون و سرو شد بلند
تا کردمش زدیده و دل بیشه و چمن
من عاشقی نمودم و او ساحری نمود
تا کرد ماه را فلک از سرو و نارون
آن کس که یافتست و خریدست چند بار
بار عقیق در یمن و مشک در ختن
نه در ختن چو زلف بتم مشک یافتست
نه چون لبش عقیق خریدست در یمن
زان عنبرین دو زلف رسن دار تافتست
کز سیم ساختست یکی چاه در ذقن
کردم بعشق تا دل و تن داشتم نشاط
امروز چون کنم که نه دل دارم و نه تن
پیری و کار عشق طریقی ستوده نیست
نپسندد این طریق زمن سید زمن
پشت شریعت و شرف دین مصطفی
مهر ولی فروز و سپهر عدو شکن
بوطاهر مطهر و مخدوم روزگار
سعد علی عیسی خورشید انجمن
دریا و ابر خوانمش از بهر آنکه هست
موجش بهر مکان و سرشکش بهر وطن
تا چون دلم در آن چه سیمین در او فتد
دل برکشم زچاه بدان عنبرین رسن
معنی طلب نه صورت زیرا که شخص او
دریا و ابر زیر دراعست و پیرهن
از پای او عبیر شود گرد بر بساط
وز دست او رحیق شود آب در لگن
خلقش چنان خوشست که از بوی او گرفت
بوی بهشت عدن زکشمیر تا عدن
پیر و جوان کنند همی شکر نعمتش
شکر حقیقتی که در آن نیست زرق و فن
وان کودکی که هست بگهواره در هنوز
دارد زشکر نعمت او بر لبان لبن
باشد کم از فضایل او فضل دیگران
آری بقدر کم زفرایض بود سنن
گر در جهان بجود و مروت مثل شدند
نعمان و معن زائده و سیف ذی بزن
هر سه کنند خدمت او گر خدای عرش
ارواح هر سه باز رساند سوی بدن
از کید اهرمن بود ایمن بهر مقام
هر چند در زمانه بود گونه گون فتن
زیرا که او بسیرت و خلق فریشته است
ایمن بود فریشته از کید اهرمن
بادی که بر زمین وقارش کند گذر
از پشه پیل سازد و از صعوه کرگدن
مرغی که بر درخت خلافش زند صفیر
افتد بمحنت قفس و دام بابزن
گرچه بصورتست محن با مجن یکی
هست از مجن تفاوت بسیار تا محن
دین را بس آن دلیل که تدبیرهای اوست
در پیش تیرهای محن خلق را مجن
ای مکرمی که دست تو ابریست مشک بار
ای مفضلی که طبع تو بحریست موج زن
ای رسم تو مهذب و ای لفظ تو بدیع
ای خلق تو محبب و ای خلق تو حسن
دنیا بروزگار تو خالیست از حزین
دلها باهتمام تو صافیست از حزن
از دولتست کشت امید ترا نبات
وز نصرتست تیغ مراد ترا سفن
آن کشت هست تازه همه ساله بی مطر
وان تیغ هست تیز همه ساله بی مسن
از غایت کرم که ترا هست در سرشت
بر حاسدان خویش بنیکی بری تو ظن
داری روا اگر زتو یابند حاسدان
در زندگی هزینه و در مردگی کفن
باد عقیدت تو در اقلیم روم و هند
گر بر جهد بخاطر رهبان و بر همن
آن سوی حق شتابد و برتابد از صلیب
وین سوی دین گراید و برتابد از وثن
دارم شگفت تا قلم تو چگونه شد
بی روح با تحرک و بی عقل با فطن
هست اکمهی بدیع که بیند همی جهان
هست ابکمی غریب که گوید همی سخن
در دخل و خرج راهنماییست معتمد
در حل و عقد شکرگزاریست مؤتمن
زیباترست نعمت وی از صورت پری
والاترست قدر وی از پیکر پرن
در چشم فتنه هست وسن با صریر او
در چشم بخت نیست زتأثیر او وسن
در تاختن همی بشب و روز خوانمش
از بس که او برد بشب و روز تاختن
وز اتفاق تاختن او بروز و شب
با روز روشنست شب تیره مقترن
ای در جهان یگانه بآزادگی وجود
دارم دلی یگانه بشکر تو مرتهن
تا گوهر مدیح تو در رشته کرده ام
کاسد شدست گوهر غواص و کوهکن
مدح تو گوهریست نه از جنس آن گهر
کاندر خزانه ی ملکانست مختزن
تا پیش بت سجود کند هر شمن که او
باشد بعشق و مهر بت خویش مفتتن
اندر سجود باد فلک پیش بخت تو
چونان که در سجود بود پیش بت شمن
بادند راضی از تو بدنیا و آخرت
شش تن گریدگان خلایق زمرد و زن
در دهر شاه سنجر و خاتون و صدر دین
در آخرت محمد و زهرا و بوالحسن
احباب تو زطالع مسعود شادمان
و اعدای تو زطایر منحوس ممتحن
با تو نشسته دولت و بر تو خجسته عید
وز تو نماز و روزه پذیرفته ذوالمنن
***
در تهنیت وزارت خواجه معین الدین احمد بن فضل بن محمود کاشی
زمان چو خلد برین شد زمین چو چرخ برین
کنون که صدر زمان شد وزیر شاه زمین
زفر شاه زمین و زقدر صدر زمان
همی بنازد خلد برین و چرخ برین
مقدری که فلک را بصنع و قدرت خویش
نطاق و منطقه کرد از مجره و پروین
بفضل خویش بیفروخت دین احمد را
چو کرد احمد بن فضل را زخلق گزین
زخلق احمد فضلست و احمد مختار
وزیر بازپسین و رسول بازپسین
چنین وزیر سزد پیش پادشاه جهان
که شاکرند زعدلش جهانیان بهمین
نه از مثابت او هست هیچکس رنجور
نه از وزارت او هست هیچکس غمگین
سران ملک بدین خواجه خرمند امروز
بچشم سر تو کنون یا بچشم عقل ببین
که رویها همه تازه است و چشمها روشن
که طبعها همه شادست و عیشها شیرین
موافقند بیک جای پادشاه و وزیر
یکی معزالدین و یکی معین الدین
بهیچ عصر در اسلام دین تازی را
چنان نبود معز و چنین نبود معین
معز چو شیر عرینست و ملک بیشه ی او
سزای بیشه نباشد مگر که شیر عرین
معین سزد که زند رای پیش شاهنشاه
علی سزد که زند تیغ در صف صفین
معین دین بحقیقت چنین وزیر سزد
که در ستایش او لفظ هست ماء معین
نصیر دولت ابونصر احمد بن الفضل
که در محامد و افضال آیتیست مبین
درست باشد اگر صدر و بدر خوانندش
که صدر بدر نشانست و بدر صدر نشین
یگانه خواجه و مخدوم بی مثال و نظیر
خجسته صاحب و دستور بی همال و قرین
خدایگان چو گزیند چنو خجسته وزیر
خدای کرده بود در گزیدنش تلقین
دعای صاحب و صاحبقران کنند کنون
همه خلایق دنیا زروم تا در چین
چو بر زمین همه جسمانیان کنند دعا
بر آسمان همه روحانیان کنند آمین
ایا بگاه کفایت نظام و رونق صدر
و یا بروز شجاعت جمال و زینت زین
تو یافتی زبزرگان و سروران عراق
زپنج شاه چهل سال حشمت و تمکین
اگر دلیل و گوا بایدت درین معنی
ترا دلیل و گوا بس بود شهور و سنین
نگین و خاتم دولت تویی علی الاطلاق
زه ای نگین که ترا هست چرخ زیر نگین
اگر کمال تو دیدی زگوهر آدم
بگاه فرمان ابلیس خاکسار لعین
زروی کبر نگفتی خلقتنی من نار
زراه کفر نگفتی خلقته من طین
اگر تو خواهی بر آب تیز و نار بلند
گذر کنی و نیابی گزند از آن و ازین
کلیم وار کنی خشک آب را بضمیر
خلیل وار کنی سبز نار را بیقین
اگر شریف کند مرد را سخاوت و عدل
ترا سخاوت و عدلست سیرت و آیین
سه چیز دیگر پیوند این دو چیز تراست
ضمیر روشن و عقل درست و رای رزین
زرای تو نه عجب گر خدایگان جهان
طناب خیمه دولت کشد بعلیین
بمصر و روم حسامش کند گه پیکار
همان که کرد سنانش بکابل و غزنین
رسد چنانکه زغزنین همی رسد هر سال
بگنج خانه ی او حمل مصر و قسطنطین
گماشتست خدای از ملائکه دو رقیب
نشسته اند ترا هر دو بر یسار و یمین
چو کهتران برخ تو همی کنند نشاط
چو دوستان بسر تو همی خورند یمین
ترازویی که سخن را بدان بسنجد عقل
زرای و کلک تو دارد زبانه و شاهین
بزیر سایه ی عدل تو بیگزند شوند
تذرو و کبک زمنقار و مخلب شاهین
اگر شکفته کند باغ را نم نوروز
وگر شکفته کند باغ را دم تشرین
وفاق را بموافق همان کند گه مهر
خلاف تو بمخالف همی کند گه کین
بحاسدان تو کین چو در کشید کمان
بدشمنان تو بهرام برگشاد کمین
کجا کنند گذر نیک خواه و بدخواهت
فریضه گردد هم آفرین و هم نفرین
کسی که جوید انعام تو پس از اکرام
کسی که خواهد احسان تو پس از تحسین
دهد مرادش طبع کریم تو در حال
دهد جوابش دست جواد تو در حین
چو نافه مشک آگینست نوک خامه ی تو
و گرچه هست بمعنی چو درج در آگین
که دید هرگز دری برنگ مشک سیاه
که دید هرگز مشکی بقدر در ثمین
سزد که خامه ی تو هر زمان کند حرکات
که فتنه را حرکاتش همی دهد تسکین
چو در بنان تو هنگام سیر ناله کند
شود صحیفه سیمین زسیر او مشکین
از آن سپس که بمسکین رسید ناله ی او
بگوش کس نرسد نیز ناله ی مسکین
بزرگوارا برحسب اعتقاد قدیم
بمن تست دل من رهی همیشه رهین
چو من مدیح تو انشا کنم روا دارم
که جان و دل کنم اندر حروف او تضمین
زفخر بوسه دهد آسمان جبین مرا
چو بر زمین نهم از بهر خدمت تو جبین
سپاس و شکر زیزدان که صدر دولت را
بدین و داد تو آراست تا بیوم الدین
کنون سزاست که رضوان زگنج های بهشت
بر تو هدیه فرستد بدست روح امین
وگر زکنگره ی خلد دست میکائیل
کند نثار تو پیرایه های حور العین
ببارگاه و بدیوان کشند پیش تو صف
بتان نوش لب مشک زلف سیم سرین
بگاه رزم همه جان ربای چون خسرو
بگاه بوسه همه دل ربای چون شیرین
هزار پرده دریده بزلف خم در خم
هزار توبه شکسته بجعد چین در چین
بروضه های جنان پروریده چون رضوان
زخانه های چگل برگزیده چون تکسین
همیشه تا گل و نسرین و لاله هر سالی
شود بباغ شکفته بماه فروردین
شکفته باد بباغ بقا و دولت تو
زجاه عز و شرف لاله و گل و نسرین
قبول و حشمت و اقبال شهریار ترا
حصار محکم و سد بلند و حصن حصین
حمایت و کنف و حفظ کردگار ترا
پناه اعظم و حرز بزرگ و حبل متین
***
در مدح مجدالدین احمد بن محمود بن فضل
ای مبارک فخر امت ای همایون مجد دین
ای سزای آفرین از خالق خلق آفرین
ای باصل اندر ترا جد و پدر محمود و فصل
روزگار و کار تو چون نام آن و نام این
صاحب خیرات بر روی زمین چون تو کجاست
کز تو خشنودست و خرم صاحب روی زمین
مجد دینی تو براحت او معین الدین حق
چشم دین هرگز نبیند چون شما مجد و معین
هست رسم نیک تو بر جامه ی ملت طراز
هست رای پاک او بر خاتم دولت نگین
تو نداری در معانی از هنرمندان همال
و او ندارد در معالی از هنرمندان قرین
تو کریمی حق شناسی او جوادی حق گزار
تو همامی کاردانی او وزیری دور بین
هست برج سعد را توفیق تو ماهی منیر
هست درج ملک را توقیع او دری ثمین
رایت ملت بتو منصور شد تا نفخ صور
خانه ی دولت بدو معمور شد تا روز دین
هر دو را پیوسته توفیقست بر اعمال خیر
آمد اندر شان هر دو نعم اجرالعالمین
تا که این صدر خراسان در خراسان آمدست
نیست یکدل در خراسان جز بشکر او رهین
آفتاب شادی از ابر امید آید برون
چون برون آید بدیوان دست او از آستین
صدر ایوان شد زانصافش سزای تهنیت
ملک و دولت شد زتدبیرش سزای آفرین
روزگار از داد و دینش خرم و آراستست
همچو باغ از ابر نوروزی و باد فرودین
کبک و تیهو رسته اند از چنگل باز سپید
گور و آهو جسته اند از پنجه ی شیر عرین
ای بفردوس برین راضی زتو جان صفی
وز دل صافی تو دنیا چو فردوس برین
هر چه از خیرات در گیتی خبر بود و گمان
اندرین عصر از خصال تو عیانست و یقین
این همه توفیق کایزد داشت ارزانی ترا
بر سعادتهای کلی هست برهان مبین
گر پیمبر داشت مهری از نبوت بر کتف
همچنان داری تو نوری از سعادت بر جبین
از کمال حسن زیبد زیور کرسی و عرش
هر چه بنویسد زاعمالت کرام الکاتبین
گرچه من خادم بخدمت همنشین تونیم
اشتیاق تست دایم با دل من همنشین
گه درود تو رساند سوی من باد صبا
گه ثنای من رساند سوی تو روح الامین
دفتری داری زشعرم در یمین و در یسار
محضری دارم زشکرت در یسار و در یمین
هست درخور طلعت میمون تو چشم مرا
همچنان چون تشنه را درخور بود ماء معین
تا که در اسلام تاریخ سنینست و شهور
بر تو فرخ باد و میمون هم شهور و هم سنین
سال و مه در موکب تو رایت نصرت بپای
روزو شب بر درگه تو اسب دولت زیر زین
***
در مدح زین الدین ابوالقاسم درگزینی
از آن دندان چون پروین مرا شد دیده پر پروین
وزان رخسار چون نسرین مرا شد دیده چون نسرین
روا باشد که نسرین خیزد از نسرین بطبع اندر
ولیکن کی روا باشد که پروین خیزد از پروین
اگر بنماید آن دلبر بچین و هند یک ساعت
بریده زلف خم در خم شکسته جعد چین در چین
شود چون جعد او پرچین شود چون زلف او پرخم
رخ صورتگران هند و پشت بتگران چین
رخی دارد بزیبایی مثل همچون رخ عذرا
لبی دارد بشیرینی سمر همچون لب شیرین
بود در وقت دلتنگی نشاطم زان رخ زیبا
بود در حال بیماری علاجم زان لب شیرین
گه اندر عشق او بارم زدیده قطره ی باران
گه اندر هجر او بفروزم از دل آذر برزین
بدین روی از دل و دیده مرا باشد همی هر شب
هزاران شعله در بستر هزاران قطره در بالین
ندارم خواب تا پر خواب دارد نرگس جادو
ندارم تاب تا پر تاب دارد سنبل مشکین
فغان زان نرگس و سنبل که از بی دادی هر دو
بلا بارید بر عشاق خاصه بر من مسکین
نگارین نو آیینم بحورالعین همی مانند
که از دیدار او گردد همی مجلس بهشت آیین
چو پیش من شود ساقی و مجلس را بیاراید
مرا باشد درین گیتی بهشت و روی حورالعین
گرامی دارمش چون چشم روشن بین بهر جایی
کزو دارنده تر هرگز نبیند چشم روشن بین
بروی عالم افروزش مزین شد وثاق من
چنان چون حضرت سلطان مرین شد بزین الدین
عماد دولت عالی ابوالقاسم که قسم او
رسید از مجلس شاهان قبول و حشمت و تمکین
علی ناصر آن سرور که خلق و رسم او ماند
بخلق صاحب معراج و رسم صاحب صفین
حضورش هست همچون باد فروردین که خرم شد
خراسان از وجود او چو باغ از باد فروردین
بهر شهری که بگذشت او زبهر او سزا بودی
اگر ملک خراسان را زدندی کله و آذین
شدندی بر سپهر و بر زمین از بهر تبجیلش
ستاره جمله گوهربار و مردم جمله گوهرچین
زمام عالم توسن همی در دست او زیبد
چنان کاندر کف رایض لجام کره ی نو زین
زنور پاک اجرامست پنداری سرشت او
و گرچه هست در خلقت سرشت کائنات از طین
بتن در بشکفاند جان وفاقش چون می روشن
برگ در بفسراند خون خلافش چون دم تنین
چو کین او همی توزد جهان از دشمنان او
نیازش نیست کز دشمن بجهد خویش توزد کین
ایا در چنبر حکمت سر آزادگان یک سر
و یا در عهده ی عهدت دل آزادگان همگین
بفر تو رها گردد گوزن از پنجه ی ضیغم
بعدل تو امان یابد تذرو از چنگل شاهین
کفایت گر شود محسوس بر شکل یکی میزان
نباشد جز کف و کلک تو او را کفه و شاهین
زتدبیرت عجب نبود که شاه مشرق و مغرب
بهر روزی نهد روی از خراسان سوی قسطنطین
کند پای ستوران را شکال از موی رهبانان
کند زین غلامان را صلیب رومیان خرزین
مسلم گردد او را ملک و گنج روم سرتاسر
چنان کو را مسلم گشت ملک و نعمت غزنین
زپیش پادشا محمود پیش پادشا سنجر
بشغلی آمدی کان شغل دولت را بود تزیین
برآرد شاه آزاده مراد و کام شهزاده
که مشکوری بنزد آن و مقبولی بنزد این
چو در دیوان خاتونی بفرمان شهنشاهی
بدست زرفشان اندر گرفتی کلک مشک آگین
زکلک تو عجب دارم که هنگام هنرمندی
همه علمی زبر دارد زکس نایافته تلقین
اگر چه تیغ و زوبین را شناسد هر کسی قاطع
صریر و مد او قاطع ترست از تیغ و از زوبین
سر او هر زمان سکین روان از تن بیندازد
از آن معنی ندارد باک و باشد در بر سکین
چو از تارک قدم سازد بود مظلوم را راحت
چو از قطران گهر سازد بود آشوب را تسکین
کجا اسرار دولت را برو املا کند خاطر
چو در دستت روان گردد بگوید بی زبان در حین
ایا شخصی که مدح تو بجان گویند مداحان
که از تو بهر مداحان هم احسانست و هم تحسین
که مدح تو بر خاطر چنان زحمت کند معنی
که در مدح تو مادح را نباشد حاجت تضمین
من اندر دل زمدح تو فراوان تحفه ها دارم
نشان دارم زدیگر تحفه ها از تحفه ی پیشین
قبول خویش کن داماد تا از پرده ی خاطر
عروسانی برون آرم سبک روح و گران کابین
همی تا باشد اندر طبع ها از آفرین شادی
بر آن گونه که در دل ها همه غم باشد از نفرین
همیشه طبع احباب تو باد از آفرین شادان
بفر دولت سلطان زنیسان بهترت تشرین
نهاده بر کفت در بزم و پیش رویت استاده
میی پرورده مهر و بتی پرورده ی تکسین
دعا گفته ترا دولت چه در سرا چه در ضرا
که چون دولت دعا گوید کند روح الامین آمین
***
در مدح ملکشاه
ای شگفته سنبل و شمشاد تو بر ارغوان
ای نهفته آهن و پولاد تو در پرنیان
گه زسنبل زلف تو خرمن نهد بر لاله زار
گه زعنبر جعد تو پرچین نهد بر گلستان
لاله ی سیراب داری زیر مشک اندر پدید
لؤلؤ خوشاب داری زیر لعل اندر نهان
تیر بالا و کمان ابرو تویی و جز ترا
من ندیدستم زسیم و غالیه تیر و کمان
چهره ی تو هست باغ و قامت تو هست سرو
باغ خندان طرفه باشد بر سر سرو روان
ای میانت لاغر و چشمت سیاه از چه قبل
روز من چون چشم داری و تن من چون میان
ای دهانت تنگ و زلفت چفته از بهر چرا
پشت من چون زلف داری و دل من چون دهان
هر کجا باشم زوصل و هجر تو پیدا شود
در خزان من بهار و در بهار من خزان
هست هجر تو بوصل اندر چو بیم اندر امید
هست وصل تو بهجر اندر چو سود اندر زیان
روی تو ماه زمینست و نباشد بس عجب
گر زنور او خورد تشویر ماه آسمان
فرخ آن گس کز دل صافی بود مانند من
فتنه ی ماه زمین و بنده ی شاه زمان
سایه ی یزدان معزالدین و الدنیا که هست
دین و دنیا را ازو تأیید و عز جاودان
تا بگردون در کواکب را قران باشد همی
او بود در دین و دنیا بی قرین صاحبقران
تا قیامت روشنی از دولت او باقیست
گوهر طغرل بک و جغری بک و الب ارسلان
مگذر از فرمان او کاندر خط فرمان اوست
قاف تا قاف زمین و شرق تا غرب جهان
طاعت او در خرد بایسته چون در دل خرد
خدمت او در روان شایسته چون در تن روان
هر که سر بی طاعتش دارد نهد بر خاک سر
هر که جان بی خدمتش دارد دهد بر باد جان
ای جوان دولت شهی کز همت و احسان تست
نعمت خرد و بزرگ و حشمت پیر و جوان
نیست از مهر تو در آفاق فارغ یک ضمیر
نیست از شکر تو در اسلام خالی یک زبان
آن گروهی کز بزرگان فتح ها آرند یاد
خوانده اند از هر دری تاریخ های باستان
سربسر دستان شناسند آن همه تاریخ ها
چون بخوانند از کتاب فتح تو یک داستان
تا بشهر اصفهان در ساختی تو دار ملک
توتیای چشم شاهانست خاک اصفهان
ایدری تو شاد و خرم وز نهیب تیغ تست
هم بمصر اندر خروش و هم بروم اندر فغان
خلق را معلوم شد کاندر جهان هرگز نبود
چون تو شاهی ملک بخش و خسروی گیتی ستان
زان دل صافیت چون خورشید ناپیدا زوال
زان کف کافیت چون دریای ناپیدا کران
نعمت اندر نعمتست و نصرت اندر نصرتست
جنت اندر جنتست و بوستان در بوستان
ملک فی ضمن السلامه خلق فی دارالسلام
مال فی حصن الامانه دهر فی ظل الامان
خسروا پیرایه ی شاهی بود احسان و عدل
سیرت تو هست این و عادت تو هست آن
تا بپاید نور و ظلمت هم برین سیرت بپای
تا بماند آب و آتش هم برین عادت بمان
همچنین فرخنده رای و شاد طبع و شادخوار
همچنین پیروزبخت و کامکار و کامران
***
ایضا در مدح سلطان ملکشاه
هر جهانداری بود پاینده از بخت جوان
در جهانداری جوانبختست سلطان جهان
سایه ی یزدان ملکشاه آن جوانبختی که هست
بر همه شاهان گیتی کامکار و کامران
آنکه ایزد قدر او را همچو او دارد بزرگ
وانکه دولت بخت او را همچو او دارد جوان
تا بگردون بر کواکب را قران باشد همی
او بود در دین و دنیا بی قرین صاحبقران
رونق و قیمت باو باشد جهان را تا بود
چشم را قیمت بنور و جسم را قیمت بجان
ملک و دین از گردش ایام باشد بی گزند
تا بود شمشیر تیزش ملک و دین را پاسبان
گنج را دارد بخاک اندر نهان هر خسروی
او همی دارد مخالف را بخاک اندر نهان
هر که یک ره پیش او در بندگی بندد کمر
تا قیامت پیش او دولت همی بندد میان
ای شهنشاهی که اندر شاهی و مردی تراست
رای پاک و تیغ تیز و بازوی کشورستان
پیش از آن کایزد بساط پادشاهی گسترید
نور او تابنده بود از گوهر سلجوقیان
تا پدید آمد زایام تو تاریخ فتوح
در کتب مدروس شد تاریخ های باستان
از کواکب هست تفضیل آسمان را بر زمین
وز وجود تست تفضیل زمین بر آسمان
سود دارد هر که سر بر خط فرمانت نهاد
وانکه سر ننهد برین خط جان کند بر تن زیان
هست در زندان محنت بدسگالان ترا
دیده ها بی روشنایی کالبدها بی روان
مشرق و مغرب تو داری وز سر شمشیر تو
هست در مشرق خروش و هست در مغرب فغان
منت ایزد را که در یک سال حاصل شد ترا
آن شگفتی ها که عاجز ماند ازو وهم و گمان
بر مراد تست کار از کارزار آسوده باش
جامه ی نصرت تو پوش و نامه ی دولت تو خوان
عادت شاهان تو داری هم برین عادت بزی
سیرت شاهان تو داری هم برین سیرت بمان
***
در مدح ملک سنجر
سزد گر بشنود توحید یزدان
هر آن مؤمن که او باشد سخندان
که چون باشد سخنور مرد مؤمن
دلش بگشاید از توحید یزدان
خداوندی که بی آلت بیفروخت
هزاران شمع بر گردون گردان
زتاریکی لباسی داد شب را
که ماه از دامن او هست تابان
بروز از روشنی پیراهنی داد
که دارد آفتاب اندر گریبان
زبهر نفع مخلوقان برانگیخت
زخاک تیره نعمت های الوان
پدید آورد روشن گوهری را
که اندر سنگ و آهن بود پنهان
زابر اندر هوا کرد آشکارا
بقدرت برق و رعد و برف و باران
چمن ها را بآذار و بآذر
بدست باد کرد آباد و ویران
گل آدم بدست لطف بسرشت
نهاد اندر گل آدم دل و جان
چو محکم کرد اصل کار آدم
بعالم کرد نسل او فراوان
قلم زد بر سر قومی زتوفیق
رقم زد در دل خلقی زخذلان
زبهر دعوت نوح پیمبر
چهل روز از هوا بگشاد طوفان
زبهر حرز ابراهیم آزر
بیک لحظه زآتش کرد ریحان
هم اندر آب دریا پیش موسی
بلا بارید بر فرعون و هامان
زمین را خشک کرد از آب دریا
زبهر لشکر موسی عمران
صبا را گفت تا از شرق تا غرب
کشید اندر هوا تخت سلیمان
بیوسف داد گاه و تخت شاهی
رهانیدش زچاه و بند و زندان
پدر را باز داد از بوی یوسف
دو چشم روشن اندر بیت الاحزان
بگردون برد عیسی را زهامون
محلش با کواکب کرد یک سان
محمد را نبوت داد و معجز
کلید معجز او کرد فرقان
شنیدی این شگفتی ها که ایزد
بجای بنده کرد از فضل و احسان
همه بر قدرت او هست حجت
همه بر هستی او هست برهان
چنین باید همی در ملک قدرت
چنین باید همی بر خلق فرمان
ازین فرمان نبینم هیچ تقصیر
برین قدرت نبینم هیچ تاوان
بگیتی هیچ دیاری ندانم
که مستغنیست از توفیق دیان
زدیان مغفرت خواهیم و رحمت
زبهر آنکه غفارست و رحمان
کرا در دل بود یک نقطه توحید
کرا در جان بود یک ذره ایمان
نخیزد روز محشر جز موحد
نباشد در قیامت جز مسلمان
اگر شخصی بود با قدر و منظر
که دارد دست و زور پوردستان
چنان باید که با تقدیر ایزد
نسازد چاره و نیرنگ و دستان
و گر مردی بود با زور و قوت
که تیر تیز بگذارد زسندان
چنان باید که نعمت های دنیا
نسنجد پیش چشمش یک سپندان
و گر شاهی بود با ملک و لشکر
که باشد دشمن از تیغش هراسان
چنان باید که از عدلش رعیت
بود آسوده و شاد و تن آسان
همینست اعتقاد شاه اسلام
که آبادست ازو ملک خراسان
ملک سنجر همایون ناصرالدین
خداوند همه ایران و توران
جهانداری که اندر نسل سلجوق
جهان را یادگارست از سه سلطان
همه عالم زمشرق تا بمغرب
براق همتش را هست میدان
در آن میدان سر اعدای دولت
چو گوی آورده اندر خم چوگان
بزیر سایه ی انصاف و عدلش
نترسد آهو از شیر بیابان
نگردد چرخ گردون جز بکامش
خدایا چشم بد زو دور گردان
ضمیر من رهی در آفرینش
چو درجی هست پریاقوت و مرجان
کند زان درج بر خلق زمانه
زبانم هر زمانی گوهرافشان
منم نو جان بفر دولت شاه
نشسته ساکن اندر مرو شهجان
بقا و دولت ایام او را
هوا خواه و دعاگوی و ثناخوان
بدستوری بخانه رفت خواهم
که رنجورم هنوز از رنج پیکان
اگر رسمم بفرماید خداوند
بود درد مرا آن رسم درمان
همیشه تا زباد ماه نوروز
گل سوری بخندد در گلستان
زباد دولت اندر باغ عمرش
گل شاهی و شادی باد خندان
جمالش را مبادا هیچ آفت
کمالش را مبادا هیچ نقصان
هزاران سال فرخ باد و معمور
برو ماه صیام و ماه نیسان
***
در شکر بر زنده ماندن خود پس از خوردن تیر
منت خدای را که بفر خدایگان
من بنده بی گنه نشدم کشته رایگان
منت خدای را که بجانم نکرد قصد
تیری که شه بقصد نینداخت از کمان
منت خدای را که زبهر ثنای او
ماندم در این جهان و نرفتم بآن جهان
روزی کز آسمان بزمین آمد این قضا
بختش مرا پیام فرستاد از آسمان
گفتا زکردگار ترا خواستم بقا
گفتا زروزگار ترا خواستم امان
گر سینه ی تو سفته ی تیرست باک نیست
آید همی زچرخ بتو سفته ی ضمان
هر چند ازین هراس بخون روی شسته ای
از جان مشوی دست که ایمن شدی بجان
بر معجزات شاه و کرامات بخت او
آثار تندرستی من بس بود نشان
شاید که بر مبارکی دست و تیر شاه
دستان زنند خلق و سرایند داستان
بر من همای همت او سایه گسترید
چون در تنم شد آهن پیکان او نهان
وز بهر آنکه قوت همای استخوان بود
آهن گرفت در تن من طبع استخوان
من دل خزانه کردم و بنهادم اندرو
گنجی زمدح شاه به از گنج شایگان
گر پاسبان بباید ناچار گنج را
پیکان شاه گنج مرا هست پاسبان
یک چند اگر زدرد دلم بود دردمند
یک سال اگر زدرد تنم بود ناتوان
فرجام کار عاقبت خویش را سبب
فضل خدای دانم و فر خدایگان
فرمانده ملوک ملک سنجر آنکه او
شیریست کامکار و دلیریست کامران
آن داوری که هست بدولت جهان گشای
آن خسروی که هست بخنجر جهان ستان
خورشید ملک و دولت او هست بی زوال
دریای جود و همت او هست بی کران
خرد و بزرگ و پیر و جوان وقف کرده اند
بر دیدن و ستودن او دیده و زبان
ملک زمانه زنده بآثار او شدست
کاثار اوست کالبد ملک را روان
هر نصرت و ظفر که خبر بود پیش ازین
شد سربسر زبازوی و شمشیر او عیان
منقار باز و چنگل شاهین او بدید
سیمرغ از آن نهیب نهان شد در آشیان
برهان راستی و درستی یقین اوست
هرگز در آن یقین نرسد خلق را گمان
دولت پی افگند ظفر و جود را بنا
چون وی گرفت تیغ و قلم در کف بنان
در معرکه بدست مبارز نهیب او
زه را کند چو زیر و کمان را چو خیزران
نوک سنان نیزه ی او بدسگال را
از بهر زینهار همه تن کند دهان
بر تار پرنیان بدود اسب او بطبع
و آهن شود زضربت تیغش چو پرنیان
آسیب اسب شاه بماهی و مه رسد
چون ایستد بآخور و برره شود روان
از گرد سم خویش کند تیره روی این
وز زخم نعل خویش کند رخنه روی آن
کوهی بود چو شاه کند پای در رکاب
بادی شود چو شاه زند دست در عنان
شاها عجب ترست کتاب فتوح تو
از داستان و قصه ی شاهان باستان
اندر بلاد هند هوا جوی تست رای
واندر بلاد ترک ثناخوان تست خان
رزمی که در نواحی خوارزم کرده ای
اخبار آن رسید بچین و بقیروان
تیغ بنفشه رنگ تو چون آسمان نمود
تا گشت روی دشمن تو همچو زعفران
یک پهلوان زلشکر تو روز کارزار
بشکست پشت و پهلوی پنجاه پهلوان
از بس که بود گرد سپاه و بخار خون
گفتی گرفت روی هوا سربسر دخان
گرد و بخار رزم بخوارزم خفته کرد
جیحون به دست این بد و سیحون بمولتان
هر کس که در میان کمر عهد تو ببست
شد چون کمر میانش و بیرون شد از میان
پالود جان خویش بپالویه ی بلا
پیمود عمر خویش بپیمانه ی زمان
سعد آفرید مشتری و زهره را خدای
در سال یک دو بار بود هر دو را قران
تا از قران هر دو قرین تو سال و ماه
هم عقل پیر باشد و هم دولت جوان
من بنده را بفر تو ایزد نجات داد
از جور چرخ کینه ور ای شاه مهربان
زان پس که دهر کرد برنج امتحان مرا
مدح تو کرد بخت زطبع من امتحان
این شکر چون کنم که دگر باره بنده وار
گشتم بمجلس تو ثناگوی و مدح خوان
بردم گمان که سینه ی من کان گوهرست
ناگه گرفت پیکان در کان من مکان
گوهر زکان برفت ولیکن بعاقبت
از دولت تو باز بگوهر رسید کان
این تعبیه خدای بدان ساخت تا مرا
افزون شود بهمت تو جاه و نام و نان
گیرم بحشمتی دگر و حرمتی دگر
در خدمت تو مرکب دولت بزیر ران
جانم زتست ور تو اشارت کنی کنم
بر دست زرفشان تو امروز جان فشان
تا در بهار خوب و شکفته بود چمن
تا در خزان تباه و کشفته شود رزان
املاک ناصحت چو چمن باد در بهار
اسباب حاسدت چو رزان باد در خزان
در شادی و نشاط همه روزگار تو
خوش تر زعید باد و زنوروز و مهرگان
گنج تو بی قیاس و سپاه تو بی شمار
کلک تو پایدار و بقای تو جاودان
***
در مدح سلطان ابوالمظفر برکیارق
پرنیان بافد همی باد صبا در بوستان
هر درختی طیلسان سازد همی از پرنیان
گر همی خواهی که بینی پرنیان را تار و پود
برگ و بار هر درختی بنگر اندر بوستان
تا چکاوک بست موسیقار بر منقار خویش
ارغنون زن گشت بلبل بر درخت ارغوان
خوش بود آواز موسیقار و صوت ارغنون
ساخته با یک دگر در مجلس شاه جهان
رکن دین مصطفی برهان میرالمؤمنین
پادشاه ملک بخش و خسرو گیتی ستان
بوالمظفر برکیارق آن که در شاهنشهی
یادگارست از ملک سلطان و از الب ارسلان
هست خشم و عفو او پروانه ی بیم و امید
هست مهر و کین او پیمانه ی سود و زیان
سست گردد دست مکاران چو بگشاید کمین
پست گردد قد جباران چو بفرازد کمان
بر سعادتهای او بر هفت کشور گشته اند
هشت قوم مختلف با یکدگر همداستان
خویش و بیگانه موافق دوست و دشمن معترف
بنده و آزاد یک دل پیر و برنا یک زبان
گرد او از حفظ خود ایزد حصاری ساختست
دولت او را کوتوال و نصرت او را پاسبان
چون بقهر دشمنی گردد عنان او سبک
چون بفتح کشوری گردد رکاب او گران
هم ظفر پیوسته دارد با رکاب او رکاب
هم سعادت بسته دارد با عنان او عنان
گر بآهنگ دز رویین گذشت اسفندیار
بی گزند از هفت خوان در راه بلخ با میان
ورز دیگر هفت خوان بگذشت رستم بی نهیب
خیل دیوان را مسخر کرد در مازندران
هست سلطان را کنون چون رستم و اسفندیار
در ولایت صد سپهسالار و سیصد پهلوان
هر یکی آورده صد دز چون دز زویین بچنگ
هر یکی بگذشته از هفتاد همچون هفت خوان
خاکساران را مقید کرده اندر زیر بند
بادپایان را مسخر کرده اندر زیر ران
سر یزدانی نهان بود از خلایق مدتی
بود هر کس را دگرگون فکرت و وهم و گمان
آمد اکنون خلق را از فر یزدانی پدید
هر چه اندر پرده بود از سر یزدانی نهان
از میان دودمان چو نشد ملک سلطان برون
ایزد او را برکشید و برگزید از دودمان
هم زخانه ملک جویان رنگ ها برساختند
یال ها بفراختند از شام و روم و اصفهان
دهر چون آشفته دریایی و بدخواهان شاه
باز کرده چون نهنگان اندر آن دریادهان
سر برآورده بزشتی و درشتی سربسر
رایگان دندان فروبرده بگنج شایگان
هر کسی منشور سلطانی نوشته بر زمین
و آمده منشور سلطان برکیارق زآسمان
خسروا هرگز نبیند دیده ی گردون پیر
باغ دولت را زتو فرخنده تر سروی جوان
فر فرخ طلعت و نور و ضیای چهرتست
دیده را چون روشنایی کالبد را چون روان
شرع نپسندد که من نوشیروان خوانم ترا
ور چه کس چون او نبود از خسروان باستان
زانکه هست اندر دل تو داد و دین هر دو بهم
داد بی دین بود تنها در دل نوشروان
گفت پیغمبر که در آخر زمان آید پدید
خسروی کز باختر عدلش رسد تا قیروان
خلق را معلوم شد کز خسروان اکنون تویی
آنکه پیغمبر نشان دادست در آخر زمان
تا فلک پیروزه گون باشد تویی پیروزبخت
تا کواکب را قران باشد تویی صاحبقران
آهن تیغ تو در هندوستان آمد پدید
گر زمین از عدل او شد کشور هندوستان
روی آب از بهر ساز رزم تو وقت خریف
گاه چون جوشن نماید گاه چون برگستوان
وز پی آرایش بزم تو هنگام بهار
شاخ گل بندد کمرهای مرصع بر میان
تا بقوت باره ی اسکندری باشد مثل
تا درفش کاویان باشد بنصرت داستان
باد هندی تیغ تو چون باره ی اسکندری
باد عالی رایت تو چون درفش کاویان
هم میان و هم کران عالم اندر حکم تو
پیش حکم تو میان بسته سپاه بی کران
پای شاهان جهان در دام تو تا روز حشر
دامن شاهنشهی در دست تو تا جاودان
زین مبارک سال گردش کرده ایام ترا
جشن نوروزی بپیروزی و بهروزی ضمان
بنده مخلص معزی تهنیت گفته ترا
گاه در جشن بهار و گاه در جشن خزان
***
ایضا در مدح سلطان برکیارق
همایون جشن پیغمبر شعار ملت یزدان
مبارک باد بر سلطان بن سلطان بن سلطان
خداوند خداوندان معزالدوله رکن الدین
شهنشه بوالمظفر برکیارق سایه ی یزدان
جوان دولت جهانداری که پیش نامه و نامش
جهانداران زمین بوسند در ایران و در توران
زافریدون و نوشروان چه گویم من که بگذشت او
بملک اندر زافریدون بعدل اندر زنوشروان
بحکم او شهان خاضع بعدل او جهان ایمن
بحلم او زمین ساکن بکام او فلک گردان
طرب در جام او باده ظفر در تیغ او گوهر
امل در دست او خاتم اجل در تیر او پیکان
جهان را عدل او درخور چو در سرما چو در گرما
هوای سرد را آتش زمین خشک را باران
خدای عرش فرمودست سیارات گردون را
که هر روزی دهند او را یکی اقبال دیگرسان
چو خورشید جهان افروز هست اقبال او پیدا
که داند کرد خورشید جهان افروز را پنهان
بفر و کامرانی کرد با او آسمان بیعت
بعمر جاودانی بست با او مشتری پیمان
زبهر قید بدخواهان او باشد همه ساله
گره بر ابروی مریخ و چین بر چهره ی کیوان
همه گیتی گشاده چشم تا او کی کشد لشکر
همه عالم نهاده گوش تا او کی دهد فرمان
کرا رنجی بود بر تن رضای او دهد راحت
کرا دردی بود در دل سخای او کند درمان
بیک دیدار او گردد همه تیمارها شادی
بیک گفتار او گردد همه دشوارها آسان
خرد گوید مدیح او را چو گیرد جام در مجلس
فلک سوزد سپند او را چو بازد گوی در میدان
چو بگشاید ببخشش کف زبس خواری بگرید زر
چو بسپارد برامش دل زبس شادی بخندد جان
چو ساز بزم او سازند گردد عالمی زرین
چو کوس رزم او کوبند گیرد کشوری طوفان
بلا و صاعقه از بیم تیغ او بقسطنطین
خروش و مشغله از جوش جیش او بترکستان
بقسطنطین چو مطموره است گویی قصر بر قیصر
بترکستان چو زندانست گویی خانمان برخان
چه گویم قصه ی خصمان و حال بدسگالانش
که مشهورست و معروفست حال قصه ی ایشان
سر و سامان همی جستند کار ملک را اول
زبیدادی شدند آخر سراسر بی سر و سامان
ندانستند پنداری که با سلطان کسی کوشد
که باشد ضحکه ی گردون و باشد سخره ی شیطان
چو مالش داد سلطان اهل عصیان را نپندارم
که با او دارد اندر دل کسی اندیشه ی عصیان
الا یا دادگر شاهی که اندر مشرق و مغرب
کجا بود از ستم ویران شد از عدل تو آبادان
چو نامت بر زبان آرند بشناسند شاهی را
که شاهی چون یکی نامه است و نامه تو بر او عنوان
زاطراف جهان شاهان همی آیند تا روزی
مگر پیش تو بنشینند بر اطراف شادروان
پس از عهد ملک شاهی نمودی خلق عالم را
رسوم خویش را حجت فتوح خویش را برهان
زبهر ملت تازی فریضه است ای شه غازی
کشیدن لشکر نصرت بجنگ روم و ترکستان
دیار شام خالی کردن از بطریق و از اسقف
بلاد روم خالی کردن از قسیس و از رهبان
بباید کشتن آن ملعون سگان و خاکساران را
که گرگان تیز کردستند هم چنگال و هم دندان
بباید مر فرنگان را بریدن بسته حنجرها
بخنجرهای گوهردار جان او بار خون افشان
بصحرا بر زسرهای فرنگان گوی ها کردن
زدست و پای ایشان گوی ها را ساختن چوگان
عجب نبود زاقبالت که آن کشور چنان گردد
که بر عیسی و بر مریم نگوید نیز کس بهتان
خداوندا چو عید آمد بشادی و خوشی بنشین
امیران و ندیمان را ببزم خویشتن بنشان
شراب مجلس تو هست نافع تر تن و جان را
از آن شربت که نوشیدست خضر از چشمه ی حیوان
رحیق و سلسبیل از جنت الفردوس پنداری
همی بر دست حورالعین فرستد پیش تو رضوان
الا تا باد دیماهی همی خیزد پس از تشرین
الا تا فصل تابستان همی خیزد پس از نیسان
نصیب تو زهفت اقلیم و قسم تو زهفت اختر
سعادتهای بی نحس و زیادتهای بی نقصان
بتو افروخته دنیا بتو افراخته ملت
بتو آراسته دولت بتو پیراسته ایمان
***
در مدح سلطان محمد بن ملکشاه
دو محمد آفرید ایزد سزای آفرین
آن رسول داستان این پادشاه راستین
آن محمد بود در پیغمبری صدر زمان
وین محمد هست در شاهنشهی فخر زمین
آن محمد در عرب صاحب کتابی بیهمال
وین محمد در عجم صاحبقرانی بی قرین
آن یکی را بر هدی مهر نبوت در کتف
وین دگر را در هنر مهر سعادت بر جبین
بود حیدر آن محمد را رفیقی کاردان
هست شاه دین محمد را وزیری پیش بین
این محمد هست در دنیا نیابت دار آن
و آن محمد هست در عقبی شفاعت خواه این
ای غیاث دین و دنیا تا تو گشتی پادشاه
رونق دیگر گرفت از فر تو دنیا و دین
تا امیرالمؤمنین را چون تویی باشد قسیم
نصرت و راحت بود قسم امیرالمؤمنین
دست اقبال ترا گر ساختندی خاتمی
آسمانش حلقه بایستی و خورشیدش نگین
همت تو گر امل را گوید اندر صلح هان
هیبت تو گر اجل را گوید اندر بزم هین
بارگاه ملک و دولت را بدین و داد تو
تهنیت گویند هر روزی کرام الکاتبین
تا که تو عدل و سیاست بر جهان گسترده ای
اصل ملک و قطب دولت پایدارست و متین
هم تذروان رسته اند از چنگل باز سپید
هم گوزنان جسته اند از پنجه ی شیر عرین
عالم اندر خواب رفتست و خلایق خفته خوش
بر چنین عدل و سیاست آفرین باد آفرین
در زمان چون دور گردون قدرتی دارد عظیم
در جهان چون روز روشن نصرتی دارد مبین
آسمان برحسب قدرت شاه را نصرت دهد
قدرتی باید چنان تا نصرتی یابد چنین
ملک چون باغست و عدل تو در آن چون باغبان
سروران چون سرو و میدان چون گل و چون یاسمین
دولت پیروز و عدل عالم افروز تو هست
چون سرشک ابر نوروزی و باد فرودین
ارسلان سلطانت جدست و ملک سلطان پدر
وز تو خشنودست جان هر دو در خلد برین
زیر فرمان تو خواهد شد بتوفیق خدای
از لب دریای مغرب تا لب دریای چین
تا نه بس مدت بدولت غزو را بندی میان
تا اجل بر کافران ناگاه بگشاید کمین
سخره ی شیران شوند آن بت پرستان شقی
طعمه ی خوکان شوند آن خوک خواران لعین
استخوانهای فرنگان بر در انطاکیه
زیر پای و دست اسبان سپه گردد طحین
از کنار نهر عاصی تا لب رود فرات
خاک هر منزل بخون کافران گردد عجین
کوس فیروزی چنان کوبد بصحرای حلب
کاوفتد آواز او در آمد و مافارقین
آن ظفر پیرایه ی دولت بود تا روز حشر
و آن اثر تاریخ ملک و دین بود تا روز دین
گر گمانست و خبر گفتار من بس تا نه دیر
این خبر گردد عیان و این گمان گردد یقین
تا شهورست و سنین از سیر ماه و آفتاب
تا دیارست و بلاد از حکم رب العالمین
زیر فرمان تو بادا هم بلاد و هم دیار
زیر پیمان تو بادا هم شهور و هم سنین
نصرت و تأیید بادت در رکاب و در عنان
عصمت و توفیق بادت بر یسار و بر یمین
تو رعیت را پناه و مر ترا دولت پناه
تو شریعت را معین و مر ترا ایزد معین
آسمان کرده ندا هر روز بر درگاه تو
کای خداوندان حاجت ادخلوها آمنین
***
در مدح ملک سنجر
تازه و نو شد زفر باد فروردین جهان
خرم و خوش گشت کوه و دشت و باغ و بوستان
کرد پنداری زمین را آسمان چون خویشتن
کز گل و سبزه زمین دارد نهاد آسمان
زند خواند هر زمان بلبل بباغ اندر همی
زندبافت او بلفظ پارسی پازند خوان
کوه شد چون پرنیان و لاله شد همچون علم
سرخ نیکوتر علم چون سبز باشد پرنیان
نیلگون آمد بنفشه زعفران گون شنبلید
آن همانا نیل بودست این همانا زعفران
لعل گویی از بدخشان نقب برزد بر زمین
وز زمین بررفت پنداری بشاخ ارغوان
برق در ابر و سیاهی در میان لاله هست
همچو آتش در دخان و همچو در آتش دخان
چون برآید ابر پر سیمرغ گردد روی چرخ
پر هر سیمرغ بر روی زمین گوهرفشان
از هوا هر ساعتی بر ابر بدرخشد درخش
چون زگرد معرکه تیغ شه گیتی ستان
ناصر دین خسرو مشرق ملک سنجر که ملک
یافت میراث از ملک سلطان و از الب ارسلان
آن جهانداری که هست اندر خراسان جیش او
جوش او در ماوراءالنهر و در زابلستان
پادشاهان پنج چیز او را مسلم کرده اند
خاتم و شمشیر و تاج و تخت و گنج شایگان
از بنات النعش قصر بخت او را کنگره است
وز ثریا درگه اقبال او را آستان
چرخ باشد زیر پایش هر کجا ساید رکاب
دهر باشد زیر دستش هر کجا تابد عنان
گر بود رایش که در یابد زمان رفته را
چون ستاره گاه رجعت بازپس گردد زمان
گر بلرزد نیزه اندر دست او روز نبرد
مرد در جوشن بلرزد اسب در برگستوان
هم بر آن سان کز زمرد چشم افعی بترکد
چشم دشمن بترکد چون او بگرداند سنان
بر سعادتهای او گردون گردان داد خط
زهره شد بر خط گواه و مشتری شد در ضمان
تا که هامون پست باشد رای او باشد بلند
تا که گردون پیر باشد بخت او باشد جوان
ای جهان آرای شاهی کز مبارک رای تست
دولت و دین را زبیداد و بدی امن و امان
اختیارست از جهان اقلیم رابع خلق را
در خط فرمان تست آنچ اختیارست از جهان
چون خرد شکر تو گوید جان کند شکر خرد
چون زبان مدح تو گوید دل کند مدح زبان
ملک و دین را زتو نگزیرد چو نگزیرد همی
دیده را از روشنایی کالبد را از روان
سر فرازد آسمان گر بر میان خویشتن
آن کمر بیند که دربان تو دارد بر میان
نیزه و شمشیر و تیر لشکرت روز مصاف
کرد در صحرای ترمذ دام و دد را میهمان
میهمان نشگفت اگر باشد بصحرا دام و دد
هر کجا شمشیر و تیر و نیزه باشد میزبان
هر امیر از لشکرت بر لشکری شد کامکار
هر غلام از مرکبت بر مرکبی شد کامران
از امیران و غلامان تو رشک آید همی
مهر و مه را بر سپهر و حور عین را بر جنان
گر خلاف تو قدر خان کرد پیدا بر زمین
حشمت و قدر قدرخان در زمین کردی نهان
آن غرور اندر سر او دشمنی دیگر نهاد
کز میان چون جست از تیغ تو چون تیر از کمان
آن یکی از بیم تیرت چون کمان خم داد پشت
وین دگر جست از سر تیغ تو چون تیر از کمان
هر دو را بار گران از خوی بد در گردنست
هست معروف این مثل: خوی بد و بار گران
گرچه بود اندر گمان خصم پیروزی و فتح
ایزدش روزی نکرد از هر چه بود اندر گمان
رزم تو دریای جوشان گشت و تیغت چون نهنگ
سر زدریا برزد و ناگه کشیدش در دهان
آنچه با او شاه ماضی کرده بود از نیکویی
شد فراموش از دلش تا کرد جان و تن زیان
هر که بدکاری کند ناگه نهد بر خاک سر
هر که بدعهدی کند ناگه دهد بر باد جان
چون اجل را بر کران عمر او افتاد چشم
آمد از توران بجیحون با سپاهی بی کران
مار و مرغ آری چو سنگ و دام را درخور شوند
مار بیرون آید از سوراخ و مرغ از آشیان
هرکه با تو سرکشد تا پیش تو لشکر کشد
باشد انجامش چنین و باشد آغازش چنان
نصرت تو روز دهرافروز را ماند همی
روز دهرافروز را انکار کردن کی توان
آنکه عصیان کرد ملک از دست او ناگه برفت
وانکه فرمان برد ملک آمد بدستش رایگان
چاکر فرمان تست و بنده ی احسان تست
آنکه اکنون در دیار ماوراالنهرست خان
نام سلجوق از جهان هرگز نگردد منقطع
تا چو تو شاهی بود سلجوق را در دودمان
یک گهر باشد کز قیمت فزاید عقل را
یک پسر باشد کزو باقی بماند خاندان
هر کجا لشکرکشی اقبال باشد پیشرو
تا بود اینانج بک در لشکر تو پهلوان
با دلیریهای او منسوخ گشت اندر عجم
آن دلیریها که رستم کرد در مازندران
لشکر افروزند و ملک آرای پیش تخت تو
این سپهسالار عادل وان وزیر مهربان
زین مبارکتر سپهداری و دستوری ندید
دولت افراسیاب و حضرت نوشین روان
تا بود در عالم سفلی طبایع را مزاج
تا بود در عالم علوی کواکب را قران
با کواکب باد پیمانت درین عالم درست
بر طبایع باد فرمانت درین عالم روان
تارک دشمن زتیغ آبدارت خاکسار
باد انصاف تو اندر مملکت آتش نشان
دولت از تو سرفراز و تو زدولت سرفراز
لشکر از تو شادمان و تو زلشکر شادمان
اختیار تو همه پیروزی و نیک اختری
روزگار تو همه نوروز و عید و مهرگان
شاکر و راضی بتو جان معزالدین بخلد
پیش تخت تو معزی شعر گوی و مدح خوان
***
در مهمانی کردن خواجه شهاب الدین از خواجه قوام الدین و فخرالدین
چون قوام الدین و فخرالدین ندیدم میهمان
چون شهاب الدین بدنیا هم ندیدم میزبان
هر کجا باشد بگیتی میزبانی چون شهاب
کی عجب گر چون قوام و فخر باشد میهمان
آسمان از اختران گر بر زمین دارد شرف
زین سه نیک اختر زمین دارد شرف بر آسمان
آب و مشتری و زهره ی زهرا بهم
هر سه در برج شرف کردند پنداری قران
با دو سلطان هر سه در خدمت یکی دارند دل
با دو دولت هر سه در بیعت یکی دارند جان
دانش هر سه زانبوهی نگنجد در ضمیر
بخشش هر سه زبسیاری نیاید در گمان
هر سه را شمشیر هندی معجزست اندر یمین
هر سه را اقلام مصری ساحرست اندر بنان
باد با هر سه موافق هم جهان و هم سپهر
تا همی گردد سپهر و تا همی ماند جهان
هر سه اندر دولت سلطان عالم شادخوار
هر سه از اقبال سلطان معظم شادمان
هر سه را حشمت مدام و هر سه را نعمت بکام
هر سه را همت بلند و هر سه را دولت جوان
***
در مدح ملک سنجر
شادند همه خلق بعید عرب اکنون
بر شاه عجم عید عرب باد همایون
فخر ملکان ناصر دین خسرو مشرق
تاج سر دولت عضد دولت میمون
سنجر که بمردی و جهانداری و شاهی
بیشست زطهمورث و جمشید و فریدون
نازنده بپیروزی او گوهر سلجوق
چون گوهر عباس ببهروزی مأمون
سلطان معظم بهنرمندی او شاد
چون موسی عمران بهنرمندی هارون
با همت او اختر سیار بود پست
با دولت او گنبد دوار بود دون
سیاره نداند که قیاس خردش چند
ایام نداند که شمار هنرش چون
گیتی بحقیقت خطر او نشناسد
دریا چه شناسد خطر لؤلؤ مکنون
ای گشته فلک بر مه منجوق تو عاشق
وی گشته ظفر بر سر شمشیر تو مفتون
یک تن نشناسم نه باحسان تو محتاج
یک دل نشناسم نه بفرمان تو مرهون
عدل و نظر تو سبب امن جهانست
چون باده و مطرب سبب شادی محزون
تا با تو جهان راستر از قد الف شد
قد همه اعدای تو شد چفته تر از نون
هر کس که سر از چنبر حکم تو بتابد
یا دل برد از دایره ی عهد تو بیرون
هرگز نبود مقبل و آهسته و عاقل
لابد که بود مدبر و آشفته و مجنون
آن روز که تو گوی زنی پیش سواران
از سم سمند تو رسد گرد بگردون
وان روز که تو صید کنی برکه و صحرا
از سنگ دمد لاله و از خاک طبرخون
وان روز که تو تیغ زنی در صف لشکر
پستی و بلندی همه خانی شود از خون
از نیزه ی تو بیشه نماید همه صحرا
وز رایت تو کوه نماید همه هامون
خصم تو بافسون و بافسانه کند کار
لیکن بزمانی شود آن کار دگرگون
بیچاره نداند که همی سود ندارد
با دولت و شمشیر تو افسانه و افسون
ملک پدران داد بدست تو زمانه
بستست میان تا تو چه فرمان دهی اکنون
گر رای بزابل کنی از بهر تماشا
ور روی بتوران نهی از بهر شبیخون
فغفور بنالد زتو در بتکده ی چین
چیپال بترسد زتو بر ساحل سیحون
تو خرم و خندان بنشابور نشسته
سهم تو بدجله است و نهیب تو بجیحون
بس دیر نماندست که ملک ملکان را
آرند بدیوان تو آواره و قانون
پیش کف تو خوارتر از خاک نماید
گر خاک بتو هدیه دهد نعمت قارون
خوانم بصفت جود ترا معجز موسی
گر زنده شد از معجز او مرده ی مدفون
ای مدح تو در هر دهنی لؤلؤ و یاقوت
وان لؤلؤ و یاقوت بعنبر شده معجون
ناهید زمیزان فلک مدح تو خواند
چون گشت بمیزان خرد مدح تو موزون
تا موسم تشرین بود اندر مه نیسان
تا نوبت کانون بود اندر مه کانون
احباب ترا باد رخ از نار چو تشرین
و اعدای ترا باد دل از رنج چو کانون
از طایر میمون تو ندیم ظفر و فتح
خصم تو ندیم ندم از اختر وارون
خالق زتو راضی و خلایق زتو خشنود
دولت بتو موصول و سعادت بتو مقرون
عید تو همایون و همه سال تو چون عید
پیروزی و اقبال تو هر روز برافزون
***
در مدح خواجه فخرالملک
خدایگان زمانست و شهریار زمین
سپاه دار جهانست و پهلوان گزین
چو پادشاه چنین باشد و سپهسالار
سزای هر دو بباید یکی وزیر چنین
بحق شدست ملک را وزیر فخرالملک
چنانکه بود ملک شاه را قوام الدین
موافقست پسر با پسر درین گیتی
مساعدست پدر با پدر بخلد برین
سزد که خواجه بود وارث دوات و قلم
چنانکه هست ملک وارث حسام و نگین
وزیر زاده ی دنیا سزد مدبر ملک
چو شاهزاده ی دنیاست پادشاه زمین
اگر چه هست چو باغی شگفته ملک ملک
پر از درخت بلند و پر از گل و نسرین
شگفته تر شود اکنون زهمت دستور
که هست همت دستور باد فروردین
اگر چه شاه و همه لشکرش گرفتستند
عجم بدولت پیروز و تیغ زهرآگین
چو باز صدر جهان گشت یار دولت و تیغ
زسومنات بگیرند تا بقسطنطین
روان شاه ملک شاه و جان خواجه نظام
گزیده اند بملک ملک زعلیین
زبهر هدیه فرستند یا زبهر نثار
بدست رضوان پیرایه های حورالعین
هر آنچه خسرو مشرق بگوید و بکند
بحق بود که خدایش همی کند تلقین
جهان بسیرت و آیین او همی نازد
که نایب پدرست او بسیرت و آیین
خدایگانا هرچ از خدای خواست دلت
بیافتی و نهادی بر اسب دولت زین
ببرد عدل تو از پشت پادشاهی خم
فگند تیغ تو بر روی بدسگالان چین
ضمیر روشن تو هست عقل را مسکن
رکاب فرخ تو بخت را بود بالین
زبیم خنجر تو ولوله است در توران
زسهم لشکر تو زلزله است در غزنین
چو از سنان تو تابد ظفر بروز مصاف
چو از کمان تو پرد اجل بوقت کمین
زنعل مرکب و از خون کشته ی تو رسد
بروی ماه غبار و بپشت ماهی طین
گهی که هست سپاه تو بر لب جیحون
شوند خسته و بسته سپاه خان و تکین
گهی ببیشه ی مازندران سوارانت
عصا کنند بدست سپبهدان زوبین
سپه کشی که زتوران بکین تو بشتاقت
خبر نداشت کزو تیغ تو بتوزد کین
نهاد روی باقبال چون کشید مصاف
گرفت دامن ادبار و کشته شد در حین
بیک زمان سپهش منهزم شدند چنانک
هزیمت از لب جیحون رسید تا در چین
مخالفی که بمازندران خلاف تو جست
پناه ساخت زبیشه چنانکه شیر عرین
زپهلوان سپاهت بعاقبت بگریخت
بر آن صفت که کبوتر گریزد از شاهین
بدان عدد که بود بر مجره کوکب خرد
زبیشه با او رفتند لشکرش همگین
شدند عاقبت کار در میانه ی راه
ستارگان مجره کواکب پروین
چو ره نمود سعادت بر تو ایشان را
رسید بهره ی ایشان جلالت و تمکین
هم بقبضه ی فرمان تو شدند رهی
همه بمنت احسان تو شدند رهین
خلاف و طاعت تو هست اگر قیاس کنند
یکی چو آذر برزین یکی چو ماء معین
خرد کجا بود آن را که او زخیره سری
شود زماء معین اندر آذر برزین
چه آن که باد خلاف تو دارد اندر سر
چه آن که هست بصد سال زیر خاک دفین
بنیک بختی تو هر که دل ندارد شاد
بنالد از غم و بر بخت بد کند نفرین
مگر خدای زجان آفرید عهد ترا
که هست عهد تو در هر دلی چو جان شیرین
مگر قرین و همال از فرشته است ترا
کز آدمی نشناسم ترا همال و قرین
چو دید مجلس عالیت شاعر پدری
بهشت دید بدنیا بچشم روشن بین
ضمیر و خاطرش از مدح تو گرفت شرف
چو آسمان زنجوم و صدف زدر ثمین
همیشه تا که بود حفظ و عصمت یزدان
جهانیان را حصن حصین و حبل متین
نظام دین هدی باد و عز دین هدی
ترا وزیر و سپهدار تا بیوم الدین
چنانکه ناصر دین و معین خلق تویی
خدای عزوجل ناصر تو باد و معین
سپاه و مملکت و عمر و روزگار ترا
دعا زدولت و آمین زجبرئیل امین
***
ایضا در مدح ملک سنجر
همی تا دولت و ملکست در ایران و در توران
ملک سنجر خداوندست در توران و در ایران
جوان دولت جهانداری که از اخبار و آثارش
بیفروزد همی دولت بیفزاید همی ایمان
سپاهش در خراسانست و اخبارش بقسطنطین
رکابش بر در مروست و آثارش بترکستان
بقسطنطین همی نالد زبیم تیغ او قیصر
بترکستان همی نازد بفر بخت او خاقان
زمهر و کین او خیزد همی در دولت و ملت
بقای موکب نصرت فنای لشکر خذلان
گهی از مشتری سازد بدولت گوی چوگان را
گهی از ماه نو سازد بهمت گوی را چوگان
شهنشاهی بعهد او نبوت را همی ماند
که او مانند هارونست و سلطان موسی عمران
حسود هر دو چون فرعون و خصم هر دو چون قارون
دل هر دو ید بیضا و تیغ هر دو چون ثعبان
گهی پوید ببهروزی رسول آن بنزد این
گهی آید بپیروزی بنزد این رسول آن
باطراف جهان شاهان سرافرازند اگر روزی
ببزم هر دو بنشینند بر اطراف شادروان
چو سلطان و ملک شادند در دنیا بیک دیگر
زسلطان و ملک شادند در عقبی ملک سلطان
بگرداناد چشم بد خدا از دولت هر دو
بکام هر دو بادا تا قیامت آسمان گردان
زگیتی هر دو را طاعت بدولت هر دو را خدمت
زگردون هر دو را بیعت زاختر هر دو را پیمان
حسام هر دو دین گستر لقای هر دو دین پرور
فتوح هر دو تا محشر بقای هر دو جاویدان
***
ایضا در مدح ملک سنجر
نرگس زنشاط ماه فروردین
بر دست نهاد ساغر زرین
ابر آمد و کرد ساغرش پر می
تا نوش کند بیاد فروردین
بی آنکه شکسته گشت و پیچیده
شد زلف بنفشه پرخم و پرچین
دستی که بزلف او در آویزد
بی مشک شود چو نافه مشک آگین
تا کرد دم صبا گلستان را
از خوشی و خرمی بهشت آیین
گلبن ببهشت در همی نازد
با جامه ی سبز همچو حورالعین
گر پروین شد در آسمان پنهان
پروین صفتست در زمین نسرین
گویی که زبهر خدمت خسرو
آمد بزمین زآسمان پروین
چون فاخته باغ را دعا گوید
طاوس دعاش را کند آمین
از بهر دعا ثنا کند بلبل
بر ناصر دین بن معزالدین
سنجر که زرای دولت آرایش
دین را شرفست و ملک را تزیین
والا ملکی که در صف هیجا
دارد دل و زور صاحب صفین
وانجا که امید عدل او باشد
بی بیم بود کبوتر از شاهین
ایزد چو ولایت خراسان را
آراست بعدل او سنه ی تسعین
دادند باو سعادت کلی
از برج شرف ستارگان همگین
در طالع او همی توان دیدن
کز روم بود ولایتش تا چین
آنجا که امید عدل او باشد
بی بیم بود کبوتر از شاهین
وانجا که نهیب تیغ او باشد
اندر غم جان بود تن تنین
بر مژده ی فتح او بهر کشور
بندند و زنند کله و آذین
گردد زنثار نامه ی فتحش
پرگوهر سرخ دست گوهر چین
گر رای کند بآمل و ساری
ور روی نهد بکابل و غزنین
از بیم بدست هندو و دیلم
بی بیم شود کتاره و زوبین
بس دیر نماند تا نهد عزمش
بر اسب غزای کافرستان زین
در روم کند رکاب سالارش
زین را زصلیب رومیان خرزین
یک حمله ی سنجری زند برهم
بتخانه ی قیصری بقسطنطین
گر افشین کرد فتنه ی بابک
در دولت و ملک معتصم تسکین
در لشکر خویشتن ملک سنجر
دارد دو هزار بنده چون افشین
گر بیژن گیو در هنر بودی
چون حاجب او بروز بزم و کین
هنگام شکار کی روا گشتی
بر بیژن گیو چاره گر گرگین
ای شاد بتو خلیفه و سلطان
وز شادی هر دو دشمنان غمگین
از نصرت تو همی ببالد آن
وز دولت بتو همی بنازد این
دو بیت شنیده ام دقیقی را
در مدح تو هر دو کرده ام تضمین:
«استاد شهید زنده بایستی
و آن شاعر تیره چشم روشن بین
تا شاه مرا مدیح گفتندی
معنیش درست و لفظها شیرین»
در شأن تو آمدست پنداری
و اندر شأن حسود با نفرین
هفتم آیت زسوره ی یوسف
پنجم آیت زسوره ی یاسین
تا با دل دشمنان برزم اندر
کین تو کند صناعت سکین
هر کس که زکین تو خطر جوید
سر در سر آن خطر کند مسکین
آباد بر آن کمیت میمونت
کو تیزترست زاذر برزین
کو هست درنگ را چو گویی هان
با دست شتاب را چو گویی هین
هر گه که بپستی آید از بالا
گویی بنشیب روی دارد هین
فرهاد نکرد نقش از آن بهتر
شبدیز بجنب خسرو و شیرین
تا پای تو در رکاب او باشد
نعلش سر ماه را بود بالین
شاها ببهار و موسم نیسان
بر تخت شهی بکام دل بنشین
نیکست و بدست مردم گیتی
بد را بگزای و نیک را بگزین
خوارزم شه آمد از لب جیحون
زی درگه تو بحشمت و تمکین
تا رایت و رای او درین خدمت
عالی شود از تو همچو علیین
تا دانش و داد و دین او هر سه
باقی شود از تو تا بیوم الدین
با دولت و فر تو بهر کشور
کو قصد کند بگیرد اندر حین
از جانب غرب تا حد مکه
از جانب شرق تا در ماچین
بادا زچهار چیز سازنده
قسم تو چهار چیز با تحسین
تا هست چهار طبع گیتی را
از آتش و از هوا و آب و طین
از چرخ عنایت از قضا یاری
از بخت هدایت از خرد تلقین
تشرین تو باد خوش تر از نیسان
نیسان تو باد بهتر از تشرین
از گرد ولیت رفته بر گردون
وز سجن عدوت رفته در سجین
***
در مدح خواجه فخرالملک
ایا ای جوهر علوی گرفته چرخ را دامن
ترا شب بر فراز سر ترا سیاره پیرامن
برنگین باشه ای مانی که در گردون زند چنگل
بزرین لعبتی مانی که در هامون کشد دامن
نمایی گه رخ روشن وزان گردد هوا تیره
برآری گه دم تیره وزان گردد زمین روشن
پس از پیدا شدن باشد بچرخ اسفلت منزل
چو پیش از دم زدن باشد زسنگ دامنت مسکن
تو از خارا برون آیی و گرم از تو شود خارا
تو از آهن پدید آیی و نرم از تو شود آهن
یکی کوهی پر از لاله فرازش مشک را توده
یکی بحری پر از لؤلؤ بزیرش نیل را خرمن
یکی رقاص را مانی که سر بالش بود احمر
یکی دیوانه را مانی که مندیلش بود ادکن
مگر ناگه کمین آورد بر عفریت سیاره
مگر در شب شبیخون کرد بر مریخ اهریمن
شهاب سرخ را مانی زشب جراره بر تارک
سحاب سرخ را مانی زگل طیاره بر گردن
نمانی جز بدان ابری که عکس آفتاب او را
که در رفتن سوی مغرب بپوشد سرخ پیراهن
تنت با جادویی ماند که مشک اندوده او را سر
سرت با هندویی ماند که خون آلوده او را تن
تن افروزی چو از مرجان بود در دست تو یاره
سرافرازی چو از سنبل بود بر فرق تو گرزن
بهر منزل که بنشینی برافرازی زر سوده
زهر خانه که برخیزی برون آری سر از روزن
بسقلابی زنی مانی که آبستن بود دایم
نزاید جز همه زنگی از آن سقلابی آبستن
گه ابراهیم بن آزر میان تو شده ایمن
گهی جسته ترا موسی میان وادی ایمن
چو خیاط سیه دوزی و سوزنهای تو سوزان
کجا دوزی یکی جامه بیندازی دو صد سوزن
ترا دشمن بود گویی همیشه جوهر سفلی
که از بیم و نهیب تو بود در درع و در جوشن
تو با دشمن شده مونس میان آهن هندی
زبهر آنکه فخرالملک بردارد سر از دشمن
ابوالفتح المظفر بن قوام الدین خداوندی
که بردارد سر از دشمن بدان شمشیر شیر اوژن
نماید با نوال او نبهره نعمت قارون
نماید با جلال او نفایه حشمت قارن
قصارت یافت از بختش فلک چون جامه ی خلقان
ریاضت یافت از تیغش جهان چون کره ی توسن
مقر فضل او بینم عزیز و خوار و نیک و بد
رهین شکر او بینم بزرگ و خرد و مرد و زن
نشان تیغ و تیر او زبویحیی و بوالحارث
نشان مهر و کین او زبادافراه و پاداشن
نبود الا وجود او مراد دولت از شادی
نبود الا حسود او مراد اختر از شیون
فلک سنجنده ی سعدست و رای ناصحش میزان
زحل کوبنده ی نحسست و فرق حاسدش هاون
یکی یابد زمهر او میان خاک در لؤلؤ
یکی ریزد زکین او میان ریگ در روغن
بمدح دوستان او قضا کرد از امل دیوان
بقهر دشمنان او قدر کرد از اجل مکمن
زباغ بزم او دایم بدخشی روید و مرجان
زخاک رزم او دایم طبرخون روید و روین
ضمیرش روضه ی خیرست و توفیقش در رضوان
سرایش مسجد مجدست و تأیید اندرو مؤذن
بود در نامه ی اعمال عمر او فلک یک خط
بود در کفه ی میزان جود او جهان یک من
گرفته رایت و رایش زمشرق تا حد مغرب
رسیده نامه و نامش زاران تا در ارمن
اگر بهرام پیش آید که دارد رمح زهرآگین
وگر ارژنگ بازآید که دارد تیغ گردافگن
زنوک رمح زهرآگین دهد بهرام را بهره
بزخم تیغ گردافگن کند ارژنگ را ارزن
ایا در دین پیغمبر بحشمت بهتر از بوذر
ایا در ملک شاهنشه بهمت برتر از بهمن
بدان شمشیر جان آویز زور دشمنان بشکن
بدان شاهین آهو گیر چشم دشمنان پرکن
بهر گاهی که برداری قدم بر فرق فرقد نه
زهر سویی که بخرامی علم بر بام نصرت زن
معانی از تو حاضر گشت سبحان الذی اسری
معالی از تو محکم گشت سبحان الذی اتقن
خداوندا دلی دارم بمدح و مهرت آگنده
شده بر مدح تو عاشق شده بر مهر تو مفتن
بفضل ایزد ذوالمن چو بنشینم درین مجلس
مدیح تو مرا پیشست و شکر ایزد ذوالمن
بود نامم درین خدمت حقیقت بنده ی مخلص
و گرچه خواجه برهانی محمد کرد نام من
الا تا در مه بهمن بود در خانه ها آبی
الا تا در مه نیسان بود در دشتها سوسن
رخ مداح تو بادا چو سوسن در مه نیسان
رخ اعدای تو بادا چو آبی در مه بهمن
بمان با بخت عالی رای رزم آرای در میدان
بمان با دولت پیروز بزم افروز در گلشن
***
ایضا در مدح خواجه فخرالملک
گفتم مرا بوسه ده ای ماه دلستان
گفتا که ما بوسه کرا داد در جهان
گفتم فروغ روی تو افزون بود بشب
گفتا بشب فروغ دهد ماه آسمان
گفتم بیک مکانت نبینم بیک قرار
گفتا که مه قرار نگیرد بیک مکان
گفتم که از خط تو فغانست خلق را
گفتا خسوف ماه بود خلق را فغان
گفتم نشان آبله بر روی تو چراست
گفتا بود هر آینه بر روی مه نشان
گفتم چرا گشاده نداری دهان و لب
گفتا که مه گشاده ندارد لب و دهان
گفتم که گلستان شگفتست بر رخت
گفتا شگفت باشد بر ماه گلستان
گفتم رخ تو راه قلندر بمن نمود
گفتا که ماه را نماید بکاروان
گفتم زچهره ی تو تنم را زیان رسید
گفتا زماه تار قصب را بود زیان
گفتم عجب بود که در آغوش گیرمت
گفتا که بس عجب نبود ماه در کمان
گفتم که بر کف تو ستاره است جام می
گفتا که با ستاره بود ماه را قران
گفتم قران ماه و ستاره بهم کجاست
گفتا ببزمگاه وزیر خدایگان
گفتم نظام دین عرب داور عجم
گفتا که فخر ملک زمین صاحب زمان
گفتم که سید الوزرا صدر روزگار
گفتا مظفر بن حسن فخر دودمان
گفتم مظفری بهمه وقت کامکار
گفتا موفقی بهمه کار کامران
گفتم زخاندان پدر کس چو او نخاست
گفتا که اوست واسطه ی عقد خاندان
گفتم جهان ستاند و داد جهان دهد
گفتا وزیر داد دهست و جهان ستان
گفتم گمان کس نرسد در مناقبش
گفتا که در مناقب او گم شود گمان
گفتم بعقل و جود و هنر یافت منزلت
گفتا که منزلت نتوان یافت رایگان
گفتم که مملکت نبود تازه جز بدو
گفتا که کالبد نبود زنده جز بجان
گفتم که چاره نیست زعدلش زمانه را
گفتا که جسم را نبود چاره از روان
گفتم که عدل او زکجا تا کجا رسد
گفتا زقندهار رسد تا بقیروان
گفتم ستاره وار زند روز رزم رای
گفتا مجره وار نهد روز بزم خوان
گفتم بهند برحذر از رای اوست رای
گفتا بترک با حسد از خوان اوست خان
گفتم کند بحزم زسنجاب سنگ سخت
گفتا کند بعزم زپولاد پرنیان
گفتم اجل برزمگهش گوید الحذر
گفتا امل ببزمگهش گوید الامان
گفتم که بر عدوش قضا هست کینه ور
گفتا که بر ولیش قدر هست مهربان
گفتم خلاف او بدل اندر چو آتشست
گفت آتشی که مغز بسوزد در استخوان
گفتم بر آن زمین که خلافش گذر کند
گفتا خراب و پست شود شهر و خاندان
گفتم زبیمش شیر بغرد بمرغزار
گفتا زتیرش مرغ نپرد زآشیان
گفتم که چیست اشک و لب و روی دشمنش
گفتا که آب معصفر و نیل و زعفران
گفتم که چیست خون عدو بر حسام او
گفتا که بر بنفشه پراگنده ارغوان
گفتم چه کرد دور فلک با مخالفش
گفتا همان که باد خزان کرد با رزان
گفتم که چون شود عدوی او بعاقبت
گفتا شود هلاک چو بهمان و چون فلان
گفتم چه وقت غاشیه ی او کشد ظفر
گفتا چو اسب بادتک آرد بزیر ران
گفتم شود بسعد عنانش همی سبک
گفتا شود بفتح رکابش همی گران
گفتم همه بفتح کند پای در رکاب
گفتا همه بسعد زند دست در عنان
گفتم چه کرد کلک چو بشنید نام او
گفتا که بنده وار کمر بست بر میان
گفتم بنان او گه توقیع ساحرست
گفتا مگر زسحر بنا کرد بر بنان
گفتم زامتحان کف او هست بی نیاز
گفتا که بی نیاز بود بحر زامتحان
گفتم که هست کلکش چون خیزران ببحر
گفتا بلی ببحر بود جای خیزران
گفتم که از جنان همه شادی خبر دهند
گفتا که کرد مجلس او آن خبر عیان
گفتم که باده بر کف او هست سلسبیل
گفتا که سلسبیل عجب نیست در بنان
گفتم که جای جود و سخادست و طبع اوست
گفتا که جای زر و گهر معدنست و کان
گفتم بود ببخشش او ابر در بهار
گفتا نباشد ابر گهربار و درفشان
گفتم ندیم مجلس او هست بی ندم
گفتا هوای خدمت او هست بی هوان
گفم بجود کرد سپه را رهین شکر
گفتا چنین کنند بزرگان کاردان
گفتم که تافت همت او بر جوان و پیر
گفتا که مهر تابد بر پیر و بر جوان
گفتم بتافت بر سر من نور آفتاب
گفتا که یر سر تو قضا بود سایبان
گفتم زمدح اوست مرا پرگهر ضمیر
گفتا زشکر اوست مرا پرشکر زبان
گفتم که مدح گوی و ثناخوان او بسیست
گفتا که چون تو نیست ثناگوی و مدح خوان
گفتم چنین قصیده کس از شاعران نگفت
گفتا که گفت عنصری استاد شاعران
گفتم که آن قصیده بدیعست و نادرست
گفتا که این قصیده بسی بهترست از آن
گفتم بمدح خواجه روانست شعر من
گفتا سزد که دارد مرسوم تو روان
گفتم سخاش داد مرا وعده در بهار
گفتا کفش وفا کند آن وعده در خزان
گفتم که تا زشمس بود بر فلک اثر
گفتا که تا زبحر بود بر زمین نشان
گفتم مباد شمس معالیش را زوال
گفتا مباد بحر معانیش را کران
گفتم که شادمانی او باد پایدار
گفتا که زندگانی او باد جاودان
***
در مدح شرف الدین ابوطاهر سعد بن علی مستوفی
ای ساربان منزل مکن جز در دیار یار من
تا یک زمان زاری کنم بر ربع و اطلال و دمن
ربع از دلم پرخون کنم خاک دمن گلگون کنم
اطلال را جیحون کنم از آب چشم خویشتن
از روی یار خرگهی ایوان همی بینم تهی
وز قد آن سرو سهی خالی همی بینم چمن
بر جای رطل و جام می گوران نهادستند پی
بر جای چنگ و نای و نی آواز زاغست و زغن
از خیمه تا سعدی بشد وز حجره تا سلمی بشد
وز حجله تا لیلی بشد گویی بشد جانم زتن
نتوان گذشت از منزلی کانجا نیفتد مشکلی
از قصه ی سنگین دلی نوشین لبی سیمین ذقن
آنجا که بود آن دلستان با دوستان در بوستان
شد گرگ و روبه را مکان شد گور و کرگس را وطن
ابرست بر جای قمر زهرست بر جای شکر
سنگست بر جای گهر خارست بر جای سمن
آری چو پیش آید قضا مروا شود چون مرغوا
جای شجر گیرد گیا جای طرب گیرد شجن
کاخی که دیدم چون ارم خرم تر از روی صنم
دیوار او بینم بخم ماننده ی پشت شمن
تمثالهای بوالعجب حال آوریده بی سبب
گویی دریدند ای عجب بر تن زحسرت پیرهن
زین سال که چرخ نیلگون کرد این سراها را نگون
دیار کی گردد کنون گرد دیار یار من
یاری برخ چون ارغوان حوری بتن چون پرنیان
سروی بلب چون ناردان ماهی بقد چون نارون
نیرنگ چشم او فره بر سیمش از عنبر زره
زلفش همه بند و گره جعدش همه چین و شکن
تا از بر من دور شد دل از برم رنجور شد
مشکم همه کافور شد شمشاد من شد نسترن
از هجر او سرگشته ام تخم صبوری کشته ام
مانند مرغی گشته ام بریان شده بر بابزن
اندر بیابان سها کرده عنان دل رها
در دل نهیب اژدها در سر خیال اهرمن
گه با پلنگان در کمر گه با گوزنان در شمر
گه از رفیقان قمر گه از ندیمان پرن
پیوسته از چشم و دلم در آب و آتش منزلم
بر پسرا کی محملم در کوه و صحرا گامزن
هامون گذار و کوه وش دل بر تحمل کرده خوش
تا روز هر شب بارکش هر روز تا شب خارکن
چون باد و چون آتش روان در کوه و در وادی دوان
چون آتش و خاک گران در کوهسار و در عطن
سیاره در آهنگ او حیران زبس نیرنگ او
در تاختن فرسنگ او از حد طائف تاختن
گردون پلاسش بافته اختر زمامش تافته
وز دست و یالش یافته روی زمین شکل مجن
بر پشت او مرقد مرا وز کام او سؤدد مرا
من قاصد و مقصد مرا درگاه صدر انجمن
دین محمد را شرف اصل شریعت را کنف
باقی بدو نام سلف راضی ازو خلق زمن
بوطاهر طاهرنسب نامش سعادت را سبب
پیرایه ی فضل و ادب سرمایه ی عقل و فطن
آن کامکار محتمل نیکو خصال نیک دل
شادی بطبعش متصل رادی بدستش مقترن
او را میسر مهر و کین او را مسلم تخت و زین
او را ثناگر ملک و دین او را دعاگو مرد و زن
هنگام نفع و فایده افزون زمعن زائده
روز نوال و مائده افزون زسیف ذوالیزن
از غایت اکرام او وز منت انعام او
شد در خراسان نام او چون نام تبع در یمین
آزادگان با برگ و ساز از نعمت او سرفراز
از حد ایران تا حجاز از مرز توران تا عدن
اسرار او صافی شده از باطل و از بیهده
کردار او بی شعبده گفتار او بی زرق و فن
دستش گه رفع قلم حدست بر دفع ستم
در ملک از او نفع نعم در دهر از او نفی فتن
آن کس که او را آورید آورد لطف جان پدید
ایزد تو گویی آفرید از جان پاک او را بدن
ای راه و رسمت خسروی ای نظم و نثرت معنوی
ای حزم و عزم تو قوی ای خلق و خلق تو حسن
ای در شرف مانند آن کامد زصنع غیب دان
در دشت تیه از آسمان بر قوم او سلوی و من
کلکی که در دستت بود نشگفت اگر معجز شود
چون از کف موسی رود چوبی بیوبارد رسن
ابریست او با منفعت باران او از مصلحت
گویی دهن شد مملکت او چون زبان شد در دهن
وصاف تو هر خاطری مداح تو هر شاعری
بر گردن هر زایری از بر تو بار منن
آنکس که بر هر کشوری بگماشت دانا داوری
چون تو نبیند دیگری در کدخدایی مؤتمن
از اهتمام عقل تو وز احتمال فضل تو
اندر جناب عدل تو صعوه شده چون کرگدن
هر دشمنی کاندر جهان کو مر ترا کرد امتحان
انداخت او را آسمان از امتحان اندر محن
هر کس که با تو سرکشد گردون برو خنجر کشد
خمری که ازدن برکشد دردی بود آغاز دن
هر غزو را پیمان نهی بر جای کفر ایمان نهی
سی پاره ی قرآن نهی در هند بر جای وثن
اعمال را والی کنی کار هدی عالی کنی
هندوستان خالی کنی از بتکده وز برهمن
گر غایبم ور حاضرم از نعمت تو شاکرم
فکر تو اندر خاطرم افرون زوهمست و زظن
هر کو امان خواهد زتو یا نام و نان خواهد زتو
حاجت چنان خواهد زتو چون کودک از مادر لبن
مدح تو بنگارم همی شکر تو بگزارم همی
وز فر تو دارم همی تن بی الم دل بی حزن
مشمر زطبع من زلل مشاس در شعرم خلل
گر من زربع و از طلل در مدح تو گویم سخن
نغز و بدیعست این نمط در درج بی سهو و غلط
زان سان که در درج و سفط یاقوت و در مختزن
تا ماه نیسان بر رزان بندد حلی باد و زان
گردد بایام خزان بر بوستان کرباس تن
بادت بقای سرمدی امروز تو خوشتر زدی
میران بامرت مقتدی حران ببرت مرتهن
گاه بقا گفته فلک با بخت تو مالی و لک
تا حشر نادیده ملک بی گردن بختت وشن
کیوان زچرخ هفتمین در زیر پای تو زمین
کوثر زفردوس برین در پیش دست تو لگن
فرمانبر تو انس و جان در شهر مرو شاهجان
وز نعمت تو شادمان آل رسول و بوالحسن
فرمان تو نفع بلا عمرت مؤبد در بلا
تا نفی را گویند لا تا جزم را گویند لن
***
در مدح وزیر سلطان
جهان و هر چه درو هست آشکار و نهان
مسلمست بعدل وزیر شاه جهان
جوان و پیر همی مدح و شکر او گویند
که هست همت او کارساز پیر و جوان
میان او کمری دارد از سعادت و فخر
بدین سبب همه کس پیش اوست بسته میان
دهان دهر دهد بوسه بر بنان و کفش
کجا شود قلم اندر کفش گشاده زبان
کمانگرست مگر کلک تیر پیکر او
که ساختست زقد مخالفانش کمان
روان بخدمت او تازه شد چو دل بخرد
خرد بطاعت او تازه شد چو تن بروان
بیان نبود معالی و جاه را زین پیش
کنون زسیرت او یافتند هر دو بیان
بجان خرند بزرگان رضای او و سزد
که نیک بختی و تأیید را خرند بجان
نهان و غیب شدست آشکار خاطر او
زبهر آنکه یکی دارد آشکار و نهان
هوان ندیده کس اندر هوای دولت او
همی زبهر چه گویند در هوی است هوان
فغان کنند همی دشمنان زکینه ی او
بلی کند همه کس از هلاک خویش فغان
سنان نیزه او خصم را بسوزد دل
مگر که نیزه ی او را زصاعقه است سنان
جنان شود زخیال خلاف او چو سقر
سقر شود زرضای نسیم او چو جنان
بخوان بنامش یک مدح و بعد از آن هر روز
هزار نامه ی دولت بنام خویش بخوان
نشان طبعش و حلمش یکی زمن بشنو
گر از گران و سبک بایدت دلیل و نشان
گران نماید با طبع او هوای سبک
سبک نماید با حلم او زمین گران
امان ده همه عالم تویی خداوندا
بعالم از قلم تست فتح باب امان
بنان و نام بود قصد هر کسی و همی
زخدمت تو رسد هر کسی بنام و بنان
زیان نکرد کسی کو رضا و مهر تو جست
کسی که مهر و رضایت نجست کرد زیان
زمان زمام بدست تو داد تا محشر
بلی بدست تو بهتر بود زمام زمان
عنان مرکب بخت تو از مجره سزد
چو مرکب از فلک آید بود مجره عنان
عیان تویی بسخا و همه جهان خبرست
خبر چه باید جایی که حاضرست عیان
از آن دو دست تو دارم عجب که گویی هست
نظام مشرق ازین و قوام مغرب از آن
دخان کلک تو نوریست چشم عالم را
شگفت و نادر باشد بفعل نور دخان
ضمان دادن روزی تو کردی از همه کس
مبارکست بر ایام تو خجسته ضمان
مکان ندید کسی عقل را مگر آن کس
که دید شخص مکین ترا گرفته مکان
گران ندید کسی روزگار عدل ترا
سعادت ابدی را کسی ندید گران
زبان من چو ستایش کند صفات ترا
همه تنم شود اندر ستایش تو زبان
قران مشتری و زهره تا همی باشد
برون زدولت تو هر دو را مباد قران
بمان بشادی و خوشی هزار سال تمام
هزار بس نبود صد هزار سال بمان
خزان و جشن خزان هر دو حاضرند بهم
همی گذار بشادی خزان و جشن خزان
***
در مدح خواجه نظام الملک
زباغ و راغ بآسیب لشکر تشرین
گرفت راه هزیمت سپاه فروردین
برون کشید زباغ و زراغ رایت خویش
چو دید بر سر کهسار رایت تشرین
چه رایتیست که تشرین زدست بر کهسار
که شد بلون دگر عالم بهشت آیین
گرفت گونه ی دینار دشت مینا رنگ
نهاد توده ی کافور کوه مشک آگین
پدید شد بهوا بر مثال اهریمن
نهفته شد بزمین در نگار حورالعین
نه باغ را خبرست از بنفشه و سوسن
نه راغ را اثرست از شکوفه و نسرین
نه هست لوله ی کوهی پلنگ را بستر
نه هست سوسن حمری تذرو را بالین
اگر چه فصل بهار از خزان بهست که دید
همی شگفته از آن گردد و کشفته ازین
من از خزان بیکی چیز شاکرم که خزان
زبانهای درختان همی کند زرین
زبهر آنکه درختان بآن زبان خوانند
بجشن مهر مدیح وزیر شاه زمین
نظام ملک رضی خلیفه شمس کفاة
غیاث دولت و صدر اجل قوام الدین
ابوعلی حسن آن صاحبی که در عقبی
روان صاحب کافی بمهر اوست رهین
شعاع روز بهی تابد از جبین کسی
که در پرستش او برنهد بخاک جبین
سپهر تا بقیامت جدا نخواهد کرد
زدست دولت او دامن شهور و سنین
بشکل حلقه ی انگشتریست چنبر چرخ
زبخت اوست در انگشتری نشانده نگین
اگر میان یم اندر صدف ندیدستی
نگاه کن قلم او در آن خجسته یمین
اگر خبر بدی ابلیس را زنور دلش
بنار فخر و تکبر نکردی آن مسکین
سجود کردی و هرگز نگفتی آدم را
من آفریده زنارم تو آفریده زطین
ایا متابع رای تو مهر روشن تاب
و یا مسخر کلک تو عقل روشن بین
وزیر بازپسین خوانمت که تازه شدست
بروزگار تو دین رسول بازپسین
تو آن خجسته وزیری که از کفایت تو
کشید دولت سلجوق سر بعلیین
تو آن ستوده مشیری که در فتوح و ظفر
شدست کلک تو با طبع شهریار قرین
تو آدمی و همه خلق چون فریشتگان
مخالف تو چو ابلیس خاک راه و لعین
اگر زبهر تو ابلیس یک سجود نکرد
سزای لعنت گشتست تا بیوم الدین
هر آن دعا که زبهر تو برشود بهوا
ستاره وار بتابد بر آسمان و زمین
ضمیر پاک ترا دیو کی کند وسواس
که هست بر سر تو پر جبرئیل امین
زچرخ بر تو ثنا وز ستارگان احسنت
زبخت بر تو دعا وز فرشتگان آمین
تویی دلیل و معین جهانیان شب و روز
خدای باد ترا روز و شب دلیل و معین
کسی که بر تن و جان تو آفرین نکند
مباد بر تن و بر جان او مگر نفرین
***
ایضا در مدح خواجه نظام الملک
صنع خدای و عدل وزیر خدایگان
هستند پرورنده و دارنده ی جهان
معلوم عالمست که بر خلق واجبست
شکر خدا و مدح وزیر خدایگان
صدر اجل رضی خلیفه قوام دین
دستور کامکار و خداوند کامران
نیک اختری که سیرت و کردارهای او
در شرق و غرب هست زنیک اختری نشان
آراسته شدست بتوقیع او زمین
و افروخته شدست بتدبیر او زمان
در عدل جز بدو نکند عالم افتخار
در جود جز بدو نزند ملک داستان
اندر کفایت آنچه ازو دید چشم خلق
نشنید گوش خلق زتاریخ باستان
گویی زرای پاک و زبخت بلند اوست
پاکی در آفتاب و بلندی در آسمان
گویی سپهر مرکب اقبال او شدست
کش ماه و آفتاب رکاب آمد و عنان
قفل و کلید گشت دو دستش که جور و عدل
بسته شدست ازین و گشاده شدست از آن
روزی بنان او دهد آفاق را مگر
دارد بنای روزی آفاق را بنان
گیتی سرای و خلق همه میهمان شدند
تا گشت همت و کرم خواجه میزبان
جایی که میزبان کرم و همتش بود
گیتی سزد سرای و همه خلق میهمان
افزون کند موافقتش نیکخواه را
در دل قوام دانش و در تن نظام جان
بیرون کند مخالفتش بدسگال را
از دیده روشنایی و از کالبد روان
ای دادگستری که بتدبیر و رای خویش
کردی جهان مسخر شاه جهان ستان
از تیغ و کلک تیز تو حاصل همی شود
هم گنج بی نهایت و هم ملک بی کران
بی طلعت مبارک و بی آفرین تو
بر آدمی حرام شود دیده و زبان
از بهر آنکه دست تو بوسد زبان و لب
گوش و دو دیده رشک برد بر لب و دهان
بر آسمان قضا و قدر متفق شدند
کردند عمر و بخت تو از یک دگر ضمان
بخت تو همچو عمر تو گردد پایدار
عمر تو همچو بخت تو گردید جاودان
من بنده روزگار ترا وصف چون کنم
پیمودن فلک بکف دست چون توان
عین الکمال عالم ارواح خوانمت
کاندر مناقب تو همی گم شود گمان
در خدمت تو رنج برم گنج بردهم
بر رنج خدمت تو نکردست کس زیان
روزی که نفخ صور برانگیزدم زخاک
جانم همه ثنای تو خواند زاستخوان
تا باغ را شگفته کند رایت بهار
تا راغ را کشفته کند لشکر خزان
از عدل تو شگفته همی باد دین و ملک
خصم ترا کشفته همی باد خان و مان
***
در مدح خواجه فخرالملک
مریز خون من ای بت بروزگار خزان
مساعدت کن و با من بریز خون رزان
چو هست خون رزان قصد خون من چه کنی
که غم فزاید ازین و طرب فزاید از آن
مباش فصل خزان بی طرب که چهره ی تست
بهار مجلس آزادگان بوقت خزان
فحاش لله اگر چون خط و رخت داند
کسی بنفشه ی سیراب و لاله ی نعمان
سمن که دید بروی بنفشه غالیه پوش
زره که دید بر اطراف لاله مشک افشان
خم بنفشه زاحرار کی رباید دل
فروغ لاله زعشاق کی ستاند جان
من آن کسم که دل و جان خویش دادستم
بدست عشق تو ای آفتاب ترکستان
زعشق تست دلم چون سرشک و جان چو نفس
برون شده زدو چشم و برآمده زدهان
زسیم پاک تو داری بدیع میدانی
زغالیه است دو چوگان ترا در آن میدان
فتاده در خم چوگان تو همیشه دلم
چو نیم سوخته گویی زهر طرف گردان
عجب نباشد اگر گوی دل بود آنجا
که سیم باشد میدان و غالیه چوگان
ملاحت لب و دندان تست فتنه ی خلق
وگر ملاحت هر دو کنی زخلق نهان
گهرفروشان یاقوت سرخ و مروارید
بجهد باز شناسند از آن لب و دندان
زحسن روی تو گر بتگران خبر یابند
شکسته خامه شوند و زغم بریده بنان
همیشه فخر تو از حسن روی خویشتنست
چنانکه فخر من از فخر ملک شاه جهان
بزرگ بار خدایی که بر فتوح و ظفر
خجسته کنیت و نامش علامتست و نشان
روان بخدمت او تازه شد چو دل بخرد
خرد بطاعت او زنده شد چو تن بروان
گران نماید با طبع او هوای سبک
سبک نماید با حلم او زمین گران
نه بی تواتر احسان اوست هیچ مکین
نه بی تواصل انعام اوست هیچ مکان
خجسته حضرت و فرخنده همتش بقیاس
دو قبله اند مبین هم بحجت و برهان
یکی عزیز و مبارک چو کعبه ی اسلام
یکی بلند و معزز چو قبله ی دهقان
اگر زروضه ی فردوس نعمت ابدست
وگر زچشمه ی حیوان بقاست جاویدان
چه بزم او گه رامش چه روضه ی رضوان
چه دست او گه بخشش چه چشمه ی حیوان
شدست محکم اصل وزارت از پدرش
وزو شدست بنای وزارت آبادان
پدر علم زوزارت کشیده بر عیوق
پسر قدم زامارت نهاده بر کیوان
عنایت ازلی کرده با پدر بیعت
سلامت ابدی بسته با پسر پیمان
پدر نظام و پسر فخر ملک شاه زمین
پدر رضی و پسر مخلص امام زمان
پدر چو مهر درخشان شده زبرج حمل
پسر چو مشتری افراشته سر از سرطان
ایا بقدر و شرف برگذشته از امثال
ایا بفضل و هنر گوی برده از اقران
تویی که همت تو هست بحر بی پایان
تویی که دولت تو هست چرخ بی پایان
فذلک هنری در جریده ی ایام
جواهر شرفی در قلاده ی دوران
لقای تو صفت راحتست در ارواح
بقای تو سبب صحتست در ابدان
سپهر و دولت و سلطان همی نگه دارند
همیشه اختر و بخت و دل تو از حدثان
خجسته اختر و پیروزبخت و شاد دلی
هم از سپهر و هم از دولت و هم از سلطان
خلاف مهر تو کینست و این از آن قبلست
بدار عقبی بر دست مالک رضوان
مخالفان ترا تافته جحیم سقر
موافقان ترا ساخته نعیم جنان
اگر موافق تو در شود در آتش تیز
عجب مدار که آتش برو شود ریحان
وگر کسی بخلاف تو افگند تیری
عجب نباشد اگر باز پس شود ریحان
بزرگ بار خدایا خدای داد مرا
بفر دولت تو عقل پیر و بخت جوان
زعقل پیر و زبخت جوان همی دارم
ثنا و خدمت تو چون شریعت و ایمان
زشکر تو چو کنم ابتدا شوم در وقت
بخاطر آتش تیز و بطبع آب روان
بانتها نتوانم رسید اگر بمثل
بجای هر نفسی باشدم هزار زبان
اگر نه هست همه ساله طبع من چو صدف
و گرنه هست مدیح تو قطره ی باران
چرا مدیح تو در طبع من شود لؤلؤ
چنانکه قطره همی در شود صدف مرجان
همیشه تا که امیدست و بیم در عالم
همیشه تا که زیانست و سود در گیهان
زیان مادح تو سود باد و بیم امید
امید حاسد تو بیم باد و سود زیان
مباد دولت و عمر ترا فنا و زوال
مباد نعمت و ملک ترا قیاس و کران
چه بزم تو گه رامش چه روضه ی فردوس
چه دست تو گه بخشش چه چشمه ی حیوان
خجسته بر تو و بر هر گه در عنایت تست
هزار جشن بهار و هزار جشن خزان
گشاده باد اجل بر مخالفانت کمین
کشیده باد زحل بر معاندانت کمان
***
در مدح خواجه مؤیدالملک
ای ماه لاله روی من ای سرو سیم تن
از دل ترا فلک کنم از جان ترا چمن
زیرا که دل سزد فلک ماه روی را
زیرا که جان سزد چمن سرو سیم تن
زلف تو توده توده ی مشکست بر قمر
جعد تو حلقه حلقه ی ابرست بر سمن
زان توده توده است بشهر اندرون بلا
زان حلقه حلقه است بدهر اندرون فتن
لب چون عقیق کردی و رخساره چون سهیل
وین هر دو ساختی بهزاران فسون و فن
تا در عجم بود لب و رخسار تو بدیع
چونان کجا سهیل و عقیقست در یمن
دل بر دلم نه ای صنم ششتری قبای
لب بر لبم نه ای پسر مشتری ذقن
تا موم نرم بینی در زیر سنگ سخت
تا شنبلید بینی در زیر نسترن
چون تیر بر کمان نهی و بشکنی سپاه
صد توبه بشکنی بسر زلف پرشکن
در کار تو شگفت فرومانده ام بتا
توبه شکن نهم لقبت یا سپه شکن
تا تو بوقت خشم و بوقت لطف مرا
آتش نموده ای زرخ و لؤلؤ از دهن
هجران تو بر آتش و لؤلؤ همی کند
همچون رخ و دهانت لب و دیدگان من
ایدون گمان بری که مگر ماه انجمست
چون بنگری بچهره و دندان خویشتن
خواهان دیدن تو شود گر خبر رسد
از ماه و انجم تو بخورشید انجمن
میر اجل مؤید ملک و شهاب دین
فرخ ظهیر دولت ابونصر بن حسن
فرخنده اختری که خجسته خصال او
آسایش زمین شده و آرایش زمن
مرد خرد سپهر شناسد بساط او
آری سپهر باشد خورشید را وطن
کینش بکار دشمن دولت دهد فساد
خشمش بچشم دشمن ملت نهد وسن
تأیید او چو پیرهن یوسفست و خلق
یعقوب وار در طلب بوی پیرهن
درگاه اوست ملتزم خلق و ملتجا
تدبیر اوست معتمد ملک و مؤتمن
در رسمهاش گنج معالیست مدخر
در لفظهاش گنج معانیست مختزن
گر برزند بسنگ نکوخواه او حسام
ور برزند بخاک نگون خواه او مجن
از سنگ و خاک قسمت ایشان رسد دو چیز
آنرا رسد جواهر و این را رسد کفن
ای نفی کفر باطل و اثبات دین حق
ای نصرت فرشته و ای قهر اهرمن
درست دولت تو و آفاق چون صدف
جانست همت تو و افلاک چون بدن
هر کس زمعن زائده گوید همی خبر
هر کس زسیف ذوالیزن آرد همی سخن
یک چاکر تو صاحب صد معن زائده است
یک کهتر تو مهتر صد سیف ذوالیزن
از آتش سیاست و خشم تو در سزد
مغفر شود چو معجر و مردان شوند زن
بر پای و بر دو دست تو عاشق شدست ماه
زین روی گه چو نعل بود گاه چون لگن
آسوده نیست دست تو از جود ساعتی
گویی شدست دست تو بر جود مفتتن
گر چاهکن شدست زبهر تو دشمنت
ناگاه درفتد بته چاه چاهکن
وانگاه دست بر رسن مدبری زند
از چه درآید و بگلو در کند رسن
گر بر عدن خیال جمال تو بگذرد
همچون بهشت عدن شود تربت عدن
گر باد احتشام تو بر ناربن وزد
آن ناربن شود ببلندی چو نارون
ور سایه ی قبول تو بر روبه اوفتد
شیران دهند بچه ی روباه را لبن
تیر فلک شمن شود و کلک من صنم
چون طبع تو صنم شود و طبع من شمن
هر مدحتی که نام تو باشد تخلصش
گردونش مشتری سزد و مشتری ثمن
تا از نعم همیشه بود خلق را طرب
تا از محن همیشه بود خلق را حزن
بادند دوستان تو در روضه ی نعم
بادند دشمنان تو در قبضه ی محن
افروخته وثاق تو از شمسه ی چگل
آراسته سرای تو از لعبت ختن
وان گوهر لطیف که پروردش آفتاب
یاقوت وار آمده در جام تو زدن
***
در مدح سیدالرؤساء ابوالمحاسن بن کمال الدوله
شد زتأثیر سپهر سرکش نامهربان
هجر یار مهربان چون وصل باد مهرگان
لاجرم گیتی و من هر دو موافق گشته ایم
او زباد مهرگان و من زیار مهربان
او همی دارد هوا را سرد بی دیدار این
من همی دارم نفس را سرد بی دیدار آن
او همی ریزد بعمدا بر زمرد کهربا
من همه سایم بعمدا بر شقایق زعفران
من بخار عشق دارم در بصر بیجاده بار
او بخار آب دارد بر هوا لؤلؤفشان
من همی پنهان کنم در طبع راز خویشتن
او همی پنهان کند در خاک نقش بوستان
او همی بر خاک خشک آتش برافروزد زچوب
من همی بر طبع سرد آتش برانگیزم زجان
او همی پژمرده گردد بی بهار دل گشای
من همی فرسوده گردم بی نگار دلستان
آن نگاری کز وصال و هجر او پیدا شود
در خزان من بهار و در بهار من خزان
قامت او سرو را قیمت دهد در جویبار
طلعت او ماه را روشن کند در آسمان
عارضش در زیر خط دندانش اندر زیر لب
چشمش اندر زیر مژگان و دلش در برنهان
سوسن اندر جوشنست و لؤلؤ اندر لاله برگ
نرگس اندر سوزنست و آهن اندر پرنیان
نسبتی دارد همانا زلف او با طبع من
کان بیک صنعت چنینست او بیک صنعت چنان
زلف او بر دامن خورشید دارد مشک ناب
طبع من بارد گهر در مدح خورشید جهان
مجد دولت افتخار ملت صاحب کتاب
بوالمحاسن آفتاب دولت صاحبقران
آن که اندر طاعتش گردون همی کوشد بجهد
وان که اندر خدمتش دولت همی بندد میان
آن خداوندی که بر ایوان و درگاهش سزد
اوج گردون کوتوال و برج کیوان پاسبان
کوه را با علم او گر بنگری باشد سبک
باد را با طبع او گر بنگری باشد گران
در مصاف دشمنان با نیزه و شمشیر او
چیست ضایع تر زدرع و جوشن و برگستوان
تیغش اندر دست دیدم همچو بیم اندر امید
عفوش اندر خشم دیدم همچو سود اندر زیان
زر و مشک از خدمتش خیزد همی زیرا که هست
زایرش زرین کنار و مادحش مشگین دهان
خانه ی کعبه است کویش خان ابراهیم بزم
کاین زطاعت خواه خالی نیست وان از میهمان
باد را هرگز نباشد با فلک پیوستگی
او فلک قدر است و دارد باد را در زیر ران
تا ندیدم اسب او را من ندانستم که هست
در جهان باد مصور با رکاب و با عنان
ای همه تأثیر گردون را بخوبی رهنمای
وی همه تقدیر ایزد را بنیکی ترجمان
گاه شدت بس نباشد دشمنانت را سقر
روز نعمت بس نباشد دشمنانت را جنان
در سخا بدخواه مالی در وغا بدخواه مال
در شتاب آتش فشانی در درنگ آتش نشان
تو بعدل اندر چو خورشیدی ولیکن بی زوال
تو بجود اندر چو دریایی ولیکن بی کران
تو چو موسی و سلیمان و فریدون مقبلی
بی عصا و بی نگین و بی درفش کاویان
اختیار ایزدی تا عقل داری اختیار
قهرمان دولتی تا قهر داری قهرمان
دوده ی نسل کمالی از تو ماند تا بحشر
همچو از سلطان عالم دوده ی الب ارسلان
نوبت بخت جوان دشمنانت درگذشت
نوبت تو در رسید از دولت شاه جهان
آتش خشم تو هر ساعت که بنماید سرشک
دشمنانت را برآرد دود مرگ از دودمان
ای خداوندی که از اقبال سوی درگهت
قافله در قافله است و کاروان در کاروان
از هر آن دشمن که خشم تو برآرد دو دوگرد
آتش سوزنده گردد مغزش اندر استخوان
مهر تو جویم بدل تا در دلم باشد خرد
پیش تو باشم بتن تا در تنم باشد روان
از ثنا و مدح تو فارغ نباشم یک نفس
وز سرای و کوی تو غایب نباشم یک زمان
چون زسلطان بگذرم مقصود هر معنی تویی
زانچه بنویسم بدست و زانچه رانم بر زبان
تا نباشد سوگوار اندر طرب چون شادخوار
تا نباشد ناتوان اندر ظفر چون کامران
باده خوار اندر طرب بادی و خصمت سوگوار
کامران اندر ظفر بادی و خصمت ناتوان
روزگار و بخت و اقبال تو هر سه پایدار
مهرگان و عید نوروز تو هر سه جاودان
***
در مدح شرف الملک ابوسعد
نباشد اصلی در عشق یار توبه من
که زلف پرشکن یار هست توبه شکن
چگونه توبه کنم کان دو زلف پرشکنش
هزار بار زیادت شکست توبه ی من
بتی کجا لب و دندانش چون سهیل و عقیق
همیشه سرخی سرخست و روشنی روشن
ولایت یمن اقطاع او شدست مگر
که در عقیق یمن دارد او سهیل یمن
بماه و سرو همی ماند و زچشم و دلم
بآب و آتش همواره ساختست وطن
عجب زماهی کاب آورد میان فلک
عجب زسروی کاتش زند میان چمن
گر آن دو عارض رخشان زفعل یزدانست
زفعل اهرمنست آن دو زلف چوگان زن
بدین دلیل همی مانوی درست کند
که هست خیر زیزدان و شر زاهرین
دلیست آن بت دل خواه را چو آهن و سنگ
دلی که نرم نگردد بهیچ حیله و فن
بدیع نیست کز آن دل پرآتشست دلم
بدیع کی بود آتش زسنگ و زآهن
بلا و فتنه ی من زان ستمگرست که هست
بلانمای بزلف و بچشم فتنه فگن
اگر زسنبل و نرگس فغان کنم شاید
که سنبل اصل بلا گشت و نرگس اصل فتن
زمین زچهره ی او روشنست پنداری
که هست بدر زمین آن نگار سیمین تن
دو صنعتست همیشه دل و زبان مرا
وفای بدر زمین و ثنای صدر زمن
عماد دین شرف الملک امین حضرت شاه
که بخت حضرت او را گرفته پیرامن
سر سعادت ابوسعد آفتاب سعود
که شد صنم قلم او و آفتاب شمن
گر آب چشمه ی کوثر زجنتست نشان
بگاه شستن دستش چو کوثرست لگن
کجا جبین و ذقن پیش او زمین سایند
حسد برد همه اندام بر جبین و ذقن
برون زشیون اعباش را سبیلی نیست
سبیل گشت بر اعدای او مگر شیون
رسن زچنبر اگر سر برون کند خصمش
چو چنبرست و همی سر برون کند زرسن
ایا مراد ترا نرم روزگار درشت
و یا هوای ترا رام عالم توسن
همی بجود تو آزادگان زنند مثل
همی زرسم تو فرزانگان برند سنن
بلند بخت تو چون نور ساکن فلکست
فلک نباشد جز نور پاک را مسکن
نهاده نامه ی عبرت زمانه بر تارک
گرفته بار قبولت ستاره بر گردن
تو یوسفی و همه سائلان چو یعقوبند
نسیم همت تو همچو بوی پیراهن
کسی که جامه ی مهرت برو دریده شود
بدست خویش بدوزد برای خویش کفن
کسی که خواهد و گوید خلاف و نقص ترا
بود ضمیر و زبانش چو نشتر و سوزن
ترا بمرتبه فضلست بر جوانمردان
بدان قیاس که فضلست مرد را بر زن
مبارزی که بنام تو نیزه برگیرد
چه موم پیش سنانش چه غببه ی جوشن
چنان کجا که بدریای ژرف در صدفست
بگوهرست قلم در کف تو آبستن
گهی زغالیه پرگار برکشد بحریر
گهی زمورچه زنجیر برنهد بسمن
بسیر همچو براقست و کاغذش میدان
برنگ همچو چراغست و عنبرش روشن
بشمع ماند و دودش رسیده گوناگون
زمکه تا بطراز و زشام تا بختن
بگوید و برود کامکار و دین عجبست
که بی دهانش زبانست و بی زبانش سخن
همی نماید در دست او که نیست مگر
روان او زبدن غایب و زبان زدهن
بزرگ بار خدایا بلند همت تو
کشیده پشت و دل من بزیر بار منن
مدیح در ثمین آمد و سخاوت تو
بطبع در ثمین را گذاردست ثمن
قبول بود همه ظن من باول کار
کنون معاینه دیدم هر آنچه بودم ظن
کثیف طبعم در مدحت تو گشت لطیف
از این لطافت طبعی که از تو دیدم من
چو من زدولت و اقبال تو گرفتم فال
گرفت دست بقا دولت مرا دامن
همیشه تا که نعم باشد و محن بجهان
زدور گنبد دوار و قدرت ذوالمن
ولیت باد منور در آفتاب نعم
عدوت باد فروزان در آسمان محن
خجسته باد همه روز تو چو عید و بهار
تو جفت شادی و بدخواه تو ندیم حزن
سعادت ابدی ناصح ترا ناصح
نحوست فلکی دشمن ترا دشمن
نهاده بر کف تو گوهری که از عکسش
شود دو گونه چو گلزار و نرم چون گلشن
تو خوش نشسته و پیش تو ایستاده بتی
بزلف مشک و بلب شکر و برخ سوسن
***
در مدح خواجه معین الملک علی بن سعید
همان بهست که امروز خوش خوریم جهان
که دی گذشت و زفردا پدید نیست نشان
از این سه روز که گفتم میانه امروزست
مکن توقف و پیش میانه بند میان
در انتظار بهار و خزان مباش که هست
خزان عدوی بهار و بهار خصم خزان
ببین که هر چه بهار شگفته پیدا کرد
خزان ستیزه ی او را چگونه کرد نهان
مگر که در شب دیماه باد خوارزمی
عسس شدست که کردست باغ را عریان
زبرف ریزه چو سوهان شدست روی زمین
زیخ شدست رخ آبگیر چون سندان
مگر زمانه بآهنگری برون آمد
که آب کرد چو سندان و باد چون سوهان
چه باک از اینکه جهان سرد گشت و ناخوش شد
که خانه گرم و مغنی خوشست و یار جوان
گر از بنفشه و لاله زمین باغ تهیست
زهر دو هست بدل زلف و چهره ی جانان
چو زلف و چهره ی او هست بیهده چه خوریم
غم بنفشه ی سیراب و لاله ی نعمان
بماه دی زخم زلف و رنگ چهره ی او
بنفشه زار پدید آوریم و لالستان
رسید عید بیا تا بتیغ باده کنیم
بعید قربان تیمار خویش را قربان
طواف حاج کنون گرد قبله ی تازیست
طواف ماست کنون گرد قبله ی دهقان
اگر همی نتوان کرد خدمت توسک
کنیم خدمت فرزند او چنانکه توان
دو گوهرست درین وقت شرط مجلس ما
قنینه معدن این و تنوره مسکن آن
یکی چو آب رز اندر میانه ی ساغر
یکی چو برگ گل اندر میان آتشدان
یکی زنور و زسوزندگی نتیجه ی عشق
یکی زجان و زپاکیزگی نتیجه ی جان
بدین دو گوهر روشن شب زمستان را
چنان کنیم که ماند بروز تابستان
گهی بمطرب گوییم چنگ برزن هین
گهی بساقی گوییم جام پر کن هان
گهی صبوح کنیم از سه بوسه و سه قدح
خمار عشق و خمار شراب را درمان
ابر بر سر ما از هوا فشاند سیم
کنیم بر سر آن از تنوره زرافشان چو
چو مطربان سرانگشت را کنند سبک
بیاد خواجه بکف برنهیم رطل گران
خجسته ناصح دولت اجل مؤید دین
ستوده تاج کفاة عجم سر فتیان
معین ملک زمین و زمان علی سعید
که هست نایب فرمانده زمین و زمان
جز او که بود که شایسته نیابت شد
دو خواجه را که گرفتند هر دو ملک جهان
نظام دین را در دولت ملک سنجر
قوام دین را در دولت ملک سلطان
حمایتست و رعایت مجیرش از آفات
هدایتست و عنایت مجیرش از حدثان
بنان اوست بهنگام شغل شغل گذار
ضمیر اوست بهنگام فتنه فتنه نشان
حمایت از ملکست و عنایت از دستور
هدایت از ملکست و عنایت از یزدان
زآسمان همه تأیید و رحمتست نثار
بر آن خجسته ضمیر و بر آن خجسته بنان
بزرگ بار خدایا زطالعی که تراست
بفال دیدن رویت مبارکست چنان
اگر ببیند روی تو بت پرست بخواب
بتابد از شب کفرش ستاره ی ایمان
شمار مدت عمر تو با قضا و قدر
زروزگار و فلک ساختند شرح و بیان
بمدتی که بود بیشتر زمدت نوح
فلک نوشت خط و روزگار کرد ضمان
همی زرای تو افروخته شود حضرت
همی زرای تو آراسته شود دیوان
که هر دو را تو چنان درخوری که وقت بهار
درخت را تف خورشید و کشت را باران
بنای دین نبی بر کتاب و اخبارست
بنای دولت خسرو بر آن خجسته بنان
چو درو سحر بمشک و شبه برآمیزی
دواتدار تو نازد نبیره ی مشکان
تو در هنر دگری وان نفر دگر بودند
چو نامه ی نبوی کی بود هزار افسان
کتاب عین مسلم تراست وز همه قوم
همه صفات نوشتند در دبیرستان
بنعمت تو که از فیلسوف حضرت شاه
شنیده ام چو در آغاز فتنه بود نشان
که گفت محتشمی در عجم پدید آید
نه از قبیله ی بهمان نه از نژاد فلان
ازو رسند بسی مهتران بجاه و بنام
وزو رسند بسی کهتران بآب و بنان
خدای باشد ازو راضی و ملک خشنود
سپاه و شاه و رعیت بشکر و پیر و جوان
درست گشت که آن محتشم تویی که زتو
همه معاینه بینم هر آنچه داد نشان
دو بیت شعر زگفتار خواجه برهانی
ترا سزد که تویی هر دو بیت را برهان:
«بحق افضل انسان و حق صورت آن
که هست سورة آن هل أتی علی الانسان
که نام و نسل تو باقست تا بدان ساعت
که آشکار شود کل من علیها فان»
زبهر آنکه تو در دست جام باده نهی
همه حسد برد از باده چشمه ی حیوان
زآرزوی صبوح تو ساکنان بهشت
سپیده دم بگریزند هر شب از رضوان
ستاره باشد بر برج و برج بر گردون
چنانکه نام تو در شعر و شعر در دیوان
شدست طعبم در مدح تو چو آتش تیز
شدست شعرم در شکر تو چو آب روان
چو من بمجلس تو کاشکی رسیدندی
مقدمان سخن شاعران چیره زبان
که تا بنظم مدیحت نثار کردندی
هزار عقد زیاقوت و لؤلؤ و مرجان
چه حاجتست بدیشان زبهر نظم مدیح
که من بدارم تنها نیابت از ایشان
اگرچه شعر مرا گفته ای بسی احسنت
و گرچه در حق من کرده ای بسی احسان
کنون زیادت باید که هیچ باقی نیست
همه شدند و نهادند روی در نقصان
مکن درنگ و غنیمت شمر ستایش و شکر
که قادری و قلم بر مراد تست روان
همیشه تا که بر این هفت چرخ دایره وار
کنند هفت ستاره بسعد و نحس قران
زسعد بهره ی عمر تو باد راحت و سور
زنحس بهره ی خصم تو باد رنج و زیان
بمجلس تو همه روز کهتران خرم
چو حاجیان بمنی عید گوسفند کشان
خدای داده زشش چیز مر ترا شش چیز
که عمر مرد بهر شش بماند آبادان
کف از شراب و لب از خنده و بر از معشوق
دل از نشاط و تن از نازوخانه از مهمان
***
در مدح خواجه نظام الملک
صنع خدای و عدل وزیر خدایگان
هستند پرورنده و دارنده ی جهان
معلوم عالمست که بر خلق واجبست
شکر خدا و مدح وزیر خدایگان
صدر اجل رضی خلیفه قوام دین
دستور کامکار و خداوند کامران
نیک اختری که سیرت و کردارهای او
در شرق و غرب هست زنیک اخترن ی نشا
آراسته شدست بتوقیع او زمین
و افروخته شدست بتدبیر او زمان
در عدل جز بدو نکند عالم افتخار
در جود جز بدو نزند ملک داستان
اندر کفایت آنچه ازو دید چشم خلق
نشنید گوش خلق زتاریخ باستان
گویی زرای پاک و زبخت بلند اوست
پاکی در آفتاب و بلندی در آسمان
گویی سپهر مرکب اقبال او شدست
کش ماه و آفتاب رکاب آمد و عنان
قفل و کلید گشت دو دستش که جور و عدل
بسته شدست ازین و گشاده شدست از آن
روزی بنان او دهد آفاق را مگر
دارد بنای روزی آفاق را بنان
گیتی سرای و خلق همه میهمان شدند
تا گشت همت و کرم خواجه میزبان
جایی که میزبان کرم و همتش بود
گیتی سزد سرای و همه خلق میهمان
بنگر بدست و خامه ی او گر ندیده ای
بحر گهر هبا کن و ابر گهر فشان
ور آرزوی دولت و بخت آیدت همی
آثار او نگه کن و توقیع او بخوان
اندر وفای او نبود جسم را وفات
وندر هوای او نبود چرخ را هوان
هر کس که هست چاکر او بهره یافتست
از مایه ی سعادت و از سایه ی امان
افزون کند موافقتش نیکخواه را
در دل قوام دانش و در تن نظام جان
بیرون کند مخالفتش بدسگال را
از دیده روشنایی و از کالبد روان
ای دادگستری که بتدبیر ورای خویش
کردی جهان مسخر شاه جهان ستان
تدبیر تو نشاند و سر کلک تو گماشت
در روم کاردارش و در شام پهلوان
از تیغ و کلک تیز تو حاصل همی شود
هم گنج بی نهایت و هم ملک بی کران
امسال روم و شام بهر دو گشاده شد
سال دگر گشاده شود مصر و قیروان
ای دور روزگار بتو سفته ی نشان
گردد دل مخالف تو سفته ی سنان
بی طلعت مبارک و بی آفرین تو
بر آدمی حرام شود دیده و زبان
از بهر آنکه دست تو بوسد زبان و لب
گوش و دو دیده رشک برد بر لب و دهان
بر آسمان قضا و قدر متفق شدند
کردند عمر و بخت تو از یک دگر ضمان
بخت تو همچو عمر تو گردید پایدار
عمر تو همچو بخت تو گردید جاودان
من بنده روزگار ترا وصف چون کنم
پیمودن فلک بکف دست چون توان
عین الکمال عالم ارواح خوانمت
کاندر مناقب تو همی گم شود گمان
در خدمت تو رنج برم گنج برد هم
بر رنج خدمت تو نکردست کس زیان
روزی که نفخ صور برانگیزدم زخاک
جانم همه ثنای تو خواند زاستخوان
تا باغ را شگفته کند رایت بهار
تا راغ را کشفته کند لشکر خزان
از عدل تو شگفته همی باد دین و ملک
خصم ترا کشفته همی باد خان و مان
تابنده باد فر تو بر خرد و بر بزرگ
پاینده باد عدل تو بر پیر و بر جوان
فرخنده باد مهر تو جاوید و من رهی
هر سال گفته تهنیت جشن مهرگان
***
در مدح سلطان ملکشاه
بت منست نگاری که قامت دل آن
زراستی و زناراستیست تیر و کمان
اگر میان کمان آشکاره باشد تیر
نهاده است کمان در میان تیر نهان
اگر نه چشم من و چشم یار کردستند
زبهر دوستی و مهر بیعت و پیمان
چو افرستد آن آب خویشتن سوی این
چرا فرستد این خواب خویشتن سوی آن
اگر نه زلفش چوگان شد و زنخدان گوی
دلم چو گوی چرا کرد و پشت چون چوگان
بشام رفت و زتیغش بروم بود خروش
بروم رفت و زسهمش بمصر بود فغان
چو روم و شام کند هند را بسال دگر
اگر شود سوی هندوستان و ترکستان
ایا شهی که زعدل تو بس عجب نبود
اگر بآبخور آیند غرم و شیر ژیان
شه زمانه و سلطان روزگار تویی
که خوار شد بتو کفر و عزیز شد ایمان
بهیچ معنی واجب نگردد استغفار
بر آن کسی که ترا شاه خواند و سلطان
تو آن شهی که ترا هر زمان بداد و دهش
همی درود فرستد روان نوشروان
تو آن شهی که فلک تا ترا همی بیند
نکرد و هم نکند بی مراد تو دوران
تو آن شهی که بر افلاک بر دو کوکب را
نبود و هم نبود بی سعادت تو قران
برای فتح تو برهان چو خواهد از من کس
بسست رایت و رای تو فتح را برهان
زباد قهر تو ریحان شود فسرده و خشک
بیاد عدل تو بر شوره بشگفد ریحان
شود زقهر تو آسان دشمنان مشکل
شود زمهر تو دشوار دوستان آسان
دبیر چرخ اگر دشمنی بود بمثل
که بر عداوت تو تیر برنهد بکمان
عجب نباشد اگر باز پس رود تیرش
کند زمانه زسوفار تیر او پیکان
خدایگانا در شکر و در پرستش تو
قضا گشاده زبانست و بخت بسته میان
تراست هر چه در اسلام هست با قیمت
تراست هر چه در آفاق هست آبادان
بتیغ تیز تویی خصم بند و شهرگشای
بدست رادتویی مال بخش و ملک ستان
زخون دشمن کردی عقیق رنگ حسام
عقیق رنگ کن اکنون قدح زخون رزان
***
در مدح کیا مجیرالدوله وزیر سنجر
تراست روی چو نسرین تازه ای بت چین
مراست از غم عشق تو روی چون نسرین
تراست پروین زیر دو دانه ی یاقوت
مراست دیده ی یاقوت بار بر پروین
تراست زر طرازنده بر میان دو سیم
مراست زر گذارنده بر رخ سیمین
تراست بستر و بالین همیشه پر گل و ماه
مراست پرتف و نم بی تو بستر و بالین
تراست پرخم و چین جعد زلف غالیه بار
مراست قامت و روی از غم تو پرخم و چین
تراست پرچین از ساج گرد لاله ستان
مراست گرد گل زرد عاج گون پرچین
تراست مشک بکافور بر عجین بگلاب
مراست خاک بخوناپه زیر پای عجین
تراست مار قرین بر فراز برگ سمن
مراست برگ سمن بر فراز مار قرین
تراست پرچین بر روی حلقه کرده چنان
مراست عشق تو بر گوش حلقه کرده چنین
تراست آذر برزین بروی بر زنشاط
مراست بر دل زاندیشه آذر برزین
تراست تلقین آشوب و فتنه از دیوان
مراست مدح وزیر از فرشتگان تلقین
وزیر خسرو شرق و نصیر ملت شرع
مجیر دولت و تأیید او مؤید دین
سپهر نصرت ابوالفتح کاختران سپهر
بصد هزار قرانش نیاورند قرین
بزرگوار وزیری که هست بهره ی او
زهفت کوکب سیاره هفت چیز گزین
ززهره بزم و زبهرام قوت اندر رزم
زتیر در همه علمی ضمیر روشن بین
زماه سیر شبانروزی و زکیوان خشم
زمهر طلعت و از اورمزد رای رزین
یمین او سبب روز و روزی بشر است
بدین سخن نه گرو بایدم همی نه یمین
شود گشاده در روزی و بتابد روز
چو او بدیوان بگشاید این خجسته یمین
نخست روز کند آرزوی خدمت او
چو در بدن متحرک شود جنان جنین
زحرص خدمت و دیدار او عجب نبود
که بی قرار شود نطفه در قرار مکین
چو کلک و مقرعه در صدر زین بکف گیرد
دلیروار دو صنعت کند بدان و بدین
بنوک کلک جهانی ببخشد اندر صدر
بشیب مقرعه ملکی بگیرد اندر زین
بروز رزم گر از دست او شرف یابد
مسیر طایر و دفع طمع کند شاهین
سرشت او بصفت چون سرشت ما نبود
که او زماء معین است و ما زماء مهین
اگر سحاب بیاموزدی سخاوت او
بجای قطره همه بدره با ردی بر طین
علی العموم بیارایدی جهان خرداد
علی الخصوص بیارایدی بفروردین
بیادم آمد بیتی که عنصری گوید
بلفظ و معنی پاکیزه تر زدر ثمین
نه من بتضمین مدحش همی بیارایم
همی بمدح وی آراسته کنم تضمین
«ایا زمرکب تو گرد رفته بر گردون
کشیده رایت عالیت سر بعلیین»
زمانه گشت بر اعدا چو حلقه ی خاتم
چو روز فتح گرفتی زمانه زیر نگین
ببحر کینه چو خصم تو در سفینه نشست
سفینه گشت نگونسار و غرقه شد مسکین
در آن مقام تو گفتی که بر سر اعدا
همی حجازه ی سجیل بارد از سجین
هنوز ناشده از مغزشان بخار شراب
نهاد مالک بر دستشان همی غسلین
جهانیان همه آگه شدند و دل بستند
که چون گشاد قضا بر مخالفانت کمین
زبس نهیب سر اندر کنند و دم نزنند
نهنگ شرزه و پیل دمان و شیر عرین
زجان گرگین گرگان همی خورد تشویر
که آب دیلم بردی و رونق زوبین
نداشتی خطری پیش او سیاست تو
اگر بگرگان بودی هزار چون گرگین
که از کفایت و رای تو آن ولایت را
همه سلامت و امنست و راحت و تسکین
زجانبیش بسرحد ماوراءالنهر
زجانبیش بدر بند کشور غزنین
تو ایدری و زتدبیر تو بهر دو طرف
هزار سد بلندست و صد هزار حصین
نظیر تو زوزیران کسی ندانم من
بعقل کامل و رای صواب و عز متین
نپاید آنکه بجنگ تو آید اندر جان
نیاید آنکه بخیل تو آید اندر چین
بشارتی رسد از فتح و مژده ی ظفرت
چو گوش و چشم ترا باشد اختلاج و طنین
امید هست که آرد بدرگهت فغفور
همه طرایف چین از نگارخانه ی چین
کشند پیش تو چیپال و قیصر رومی
بتان زرین از سومنات و قسطنطین
خدای عرش زخاک آفرید شخص ترا
کرام پیش تو زان خاک برنهند جبین
دفین کنند همه گنج در زمین وزرا
بجای گنج همی دشمنان کنی تو دفین
زبهر آن بدهی گنج و در زمین بنهی
که باید از قبل دشمنانت زیرزمین
خزانه دار چو در بزم بشنود زتو هان
سلاح دار چو در رزم بشنود زتو هین
زبحر جود همه زرناب خیزد موج
زابر خشم همه خون صرف ریزد هین
کجا زمانه بسکین همی سری برد
کز آن سرش بدل اندر خلاف باشد و کین
اگر کنی تو بسکین اشارتی که مبر
نبرد آن سر و سر باز پس کند سکین
بدست تست همایون یکی همای شگفت
بحلق درافشان و بفرق مشک آگین
کجا صریر کند ملک را دهد ترتیب
کجا صفیر کند شرع را کند تزیین
مشاطه ای عجبست او که رنگ مشکینش
مشاطگی نکند جز بصبح باز پسین
مهندسیست که از بهر مصلحت شب و روز
همی بروز بر اشکال شب کند تعیین
چو در بنان تو سازد بنای فضل و ادب
بعقد او نرسد مه بعقده ی مشکین
بزرگوارا پوشیده نیست بر دل تو
سخن چنانکه فراز آورند غث و سمین
سخنوران جهان دیده ی کهن شده را
بروزگار تو نو گشت سیرت و آیین
منم بخدمت تو شخص خویش کرده رهی
بشکر و منت تو جان خویش کرده رهین
نبشته مدح تو برحسب طاقت و امکان
نشسته پیش تو بر فرش حشمت و تمکین
عروس بخت مرا بخشش تو کابینست
قبول تست گر او را قباله و کابین
سزد که خوانم مدح ترا جوانی و جان
که چون جوانی و چون جان خوش آید و شیرین
غذای جان نشناسم جز آفرین ترا
وگر شناسم بر من مباد جز نفرین
همیشه تا که امامان خبر دهند همی
زحوض کوثر و ماء معین و خلد برین
همیشه بزم تو چون خلد باد خرم و خوش
کف تو کوثر و می در کف تو ماء معین
تو با سعادت و شادی نشسته چون رضوان
بخدمت تو رده برکشیده حورالعین
بجان پاک تو هر ساعتی زرحمت صرف
رسیده فیض الهی زدست روح الامین
قیاس عمر تو چندانکه چون شمار کنند
از آن شمار بود صد یک الوف مائین [کذا]
زمانه در همه وقتی ترا رهی و غلام
خدای در همه کاری ترا نصیر و معین
بمجلس تو ثنای من از در احسنت
بحضرت تو دعای من از در آمین
***
در مدح خواجه سیف الدین علی وزیر پسرعم شاه
آن بت که هست چهره ی خور پیش او رهین
صد حلقه دارد از سه طرف هر طرف یمین
پیوسته در میانه ی هر حلقه ای دلی
چون خاتمی شده که کبودش بود نگین
گاهی زتاب زلف بگل برنهد کمند
گاهی زکید جعد بمه برکند کمین
از تاب زلف اوست دل من گرفته تاب
وز چین جعد اوست رخ من گرفته چین
فریاد از آن نگار که در نال سوخته
آتش زدست از دل سنگین آهنین
ای دلبری که از رخ و زلفین تو مرا
پرسوسنست دامن و پرسنبل آستین
گه بر سپهر وصف تو گویند مهر و ماه
گه در بهشت ویل تو جویند حور عین
تری و خوشی غزل من زوصف تست
بر تو غزل سزاست چو بر خواجه آفرین
تاج علا و گنج معالی علی که او
دستور سیف دولت شاهست و سیف دین
آزاده مهتری که کواکب بصد قران
او را نیاوریده بآزادگی قرین
همنام او علیست که او بود روز حرب
شیر خدای و دادگر و میر مؤمنین
شد زان علی یقین همه دشمنان گمان
شد زین علی گمان همه دوستان یقین
در بند آن علی دل کفار شد اسیر
در شکر این علی دل زوار شد رهین
گر ابن عم احمد مختار بود آن
دستور این عم شه عالمست این
ای تابع هوای تو اجرام بر سپهر
وی شاکر سخای تو اجسام بر زمین
از جود تست حاجت آزادگان روا
ورسم تست حجت فرزانگان متین
همواره در مقام جلالت تویی مقیم
پیوسته در مکان سعادت تویی مکین
بی نام تو سرشک نبارد همی زابر
بی مهر تو نبات نروید همی زطین
در پیش سیف دولت سلطان دادگر
یسرست بر یسارت و یمنست بر یمین
در حضرتش وزیری و در خدمتش ندیم
در ملکتش وکیلی و در نعمتش امین
تا سرفراز گشتی زین هر چهار چیز
شد خاک پای همت تو چرخ هفتمین
ای گشته دولت ازلی با تو هم عنان
وی گشته حشمت ابدی با تو همنشین
بحریست مدح تو که بر آن بحر طبع من
همچون صدف شدست پر از گوهر ثمین
از اعتقاد صاف سزد گر بود مدام
بر دست تو بسایم و بر پای تو جبین
چون هست بر مدیح تو برحسب اعتقاد
ابیات من مهذب و الفاظ من متین
هرگه که ذکر خویش توقع کنم همی
زان خاطر لطیف و از آن رای دوربین
تا بر سپهر سیر نجومست بارجوم
تا در زمانه دور شهورست با سنین
بر چرخ عقل باد جمال تو آفتاب
در باغ فضل باد خصال تو فرودین
حکم تو باد جابر حساد کرده قهر
بخت تو باد مرکب اقبال کرده زین
دولت ترا پناه و تو احرار را پناه
ایزد ترا معین و تو سادات را معین
***
در مدح شرف الملک ابوسعد محمد بن منصور
باد نوروزی همه کله زند در بوستان
ابر نیسانی همی بر گل شود لؤلؤفشان
از جواهر گنج یاقوتست گویی میوه دار
وز طرایف کرخ بغدادست گویی بوستان
راع شد چو ششتری و باغ شد چون مشتری
آب شد چون سلسبیل و خاک شد چون پرنیان
پرحلل شد کوهساو و پر حلی شد مرغزار
پرحشر شد جویبار و پرگهر شد گلستان
از شکوفه هر درختی سیم پاش و در لباس
وز بنفشه هر زمینی مشکسای و نیلسان
هر نباتی را زدانگی دیگر آید پیرهن
هر درختی را زرنگی دیگر آید طیلسان
از کواکب نیست پیدا آسمان از کوهسار
وز شقایق نیست پیدا کوهسار از آسمان
هر سحرگاه آن همی کوکب فرستد سوی این
هر شبانگاه این همی لاله فرستد سوی آن
بنگر اندر سبزه زار و یاسمینش برکنار
بنگر اندر لاله زار و شنبلیدش در میان
آن یکی چون جام مینا در میان لاجورد
وین دگر چون طشت زرین در میان زعفران
راغ را بنگر بکردار بهاری دلگشای
باغ را بنگر بکردار نگاری دلستان
آن نگاری کز وصال و هجر او پیدا شود
از خزان من بهار و از بهار من خزان
زلف کوتاهش همی عشق مرا دارد دراز
قد چون تیرش همی پشت مرا دارد کمان
ارغوان از رنگ روی من شود چون شنبلید
شنبلید از رنگ روی او شود چون ارغوان
چشم من در عاشقی گوهر فشاند بیقیاس
زلف او در دلبری عنبر فشاند بی کران
آن سخاوتها که چشم من کند در عاشقی
دست مولانا کند در دولت صاحبقران
وان صناعتها که زلف او کند در دلبری
کلک مولانا کند در دولت شاه جهان
آفتاب سعد و نصرت ملک سلطان را شرف
نامور بوسعد بن منصور صدر کامران
از کمال دانش و فرهنگ و معنی درگذشت
عقل او از اقتراح و طبع او از امتحان
نیک بنگر کلک او را تا ببینی پیکری
بی بصر باریک بین و بی خرد بسیار دان
نقش او بر سیم روشن چون دخان بی چراغ
ملک ازو همواره روشن چون چراغ بی دخان
مرغ زرینست و او را تخته ی سیمین چمن
مرغ رنگینست و او را برج مشکین آشیان
پیشه گیرد خدمت او هر که خواهد آب و جاه
توشه سازد مدحت او هر که خواهد نام و نان
چون زیک خدمت جدا مانی بحکم اضطرار
جز در این عالی مقر خدمت نمودن کی توان
تا امید و بیم باشد در دل خرد و بزرگ
تا زیان و سود باشد در تن پیر و جوان
در دل هر بدسگالش باد بیم بی امید
در تن هر نیک خواهش باد سود بی زیان
بر همایون روزگار و عید او فرخنده باد
همچنین نوروز و صد نوروز و عید مهرگان
***
در مدح کیا مجیرالدوله وزیر سنجر
بتی که حور بهشتی شود برو مفتون
عقیق او برحیق بهشت شد معجون
چو آهوست و دو زلفش بدام ماند راست
که دید آهوی سیمین و دام غالیه گون
دو کژدمند سیاه آن دو دام او گویی
که دل برند زمردم همی بزرق و فسون
هزار مردم کژدم فسای دیدستی
بیا و کژدم مردم فسای بین اکنون
زبهر آنکه شد اندر جمال چون لیلی
زغم شدند همه عاشقانش چون مجنون
چو عاشقان همه بستند بر وفاش کمر
بخون دل همه را تر شد از جفاش جفون
یکی منم که مرا دیده همچو جیحون کرد
جفای آن صنم ناگذشته از جیحون
چرا بجیحون کردم قیاس دیده ی خویش
که اندر آن همه آبست و اندرین همه خون
بتی که هست رخ او خزانه ی ملکان
زوصل او دل من پرجواهر مکنون
بماه ماند هر شب خیال او تا روز
بوعده دادن وصلش مرا کند مرهون
خیال ماه مرا بس بوصل راهنمای
وزیر شاه مرا بس بعقل راهنمون
مجیر دولت پرویز روز ملک افروز
عمید ملک شه نیک بخت روزافزون
وزیر عادل ابوالفتح بن حسین که هست
دل منور او عقل و علم را قانون
بعقل و علم دلش را زعالم ارواح
همی درود فرستد روان افلاطون
نه پروریده ی او را کند زمانه تباه
نه برکشیده ی او را کند ستاره نگون
زبس شتاب که او را بود بجود اندر
سبق برد گه جود از قضای کن فیکون
ببخشش کف او ساعتی وفا نکند
اگر معاینه گردد خزانه ی قارون
بلون کلک و بشکل دوات او بنگر
اگر ندیدی ماهی و ماه را مقرون
شگفت و طرفه بود در میان ماهی و ماه
نهفته عنبر سارا و گوهر مخزون
ایا بفضل و کفایت گذشته از اقران
بصد قران چو تو گردون نیاورند و قرون
زمین تیره چو روی تو دید گشت منیر
سپهر خیره چو رای تو دید گشت زبون
خرد که عاشق و مفتون شود بدو مردم
شدست بر تو زرسم تو واله و مفتون
خدای کلک ترا داده قوت فلکی
چنانکه در حرکاتش زمین گرفت سکون
بخامه ی تو کفایت همیشه برپایست
مگر کفایت سقفست و خامه ی تو ستون
شد از کفایت و بیداری تو بر یک حال
ولایتی متلون بشکل بوقلمون
بتو چو روضه ی فردوس گشت مملکتی
که بود چون شکم حوت و ما در و ذوالنون
همه دلیل کند گر کفایت تو شود
ملک بدولت جمشید و فر افریدون
زهمت تو تفاوت بسست تا کیوان
که دولت تو شریفست و هست کیوان دون
سزای مجلس تو کی بود معاذالله
هر آن سخن که بطبع اندرون شود موزون
بمجلس چو تویی بر سخن دلیر شدن
جنون بود بهمه حال و الجنون فنون
اگر کنم صفت اشتیاق تو بر خویش
در آن صفت سخنم بگذرد زوهم و ظنون
نبود چاره مرا در فراق خدمت تو
که گشته بر دل بیچاره چیره بود جنون
زنون و میم دو چشمم جدا نبود که بود
دلم بتنگی میم و تنم بگوژی نون
نهال شادی من خشک بود و پژمرده
بآب همت تو تر و تازه گشت ایدون
بمدح تو شدم از حادثات چرخ معاف
بفر تو شدم از نائبات دهر مصون
همیشه تا بجهان اندرون غم و شادی
بود زاختر وارون و طایر میمون
ترا زطایر میمون نصیب شادی باد
نصیب دشمن تو غم زاختر وارون
بحل و عقد ولایت بخرج و دخل جهان
نبشته کلک تو توقیع های گوناگون
سعادتی که بود بستن و گشادن از آن
بخدمت تو کمر بسته و گشاده حصون
***
در مدح خواجه نظام الملک
ای بر شکسته سنبل مشکین بنسترن
ماه غزل سرای من ای سرو سیم تن
در پیچ زلف تست هزاران هزار تاب
در سحر چشم تست هزاران هزار فن
کژی شدست با خم زلف تو متفق
خوبی شدست با رخ خوب تو مقترن
در بسدین دو شکر تو معجز مسیح
در نرگسین دو چشم تو تلبیس اهرمن
از تست سال و ماه جهان را ده و دو چیز
وز هجر و وصل تست مرا شادی و حزن
شمع و شب و گلاب و می و سیب و یاسمین
شمشاد و مشک و نوش و گل و نار و نارون
ای آنکه چون تو بت ننگاریده در بهار
وی آنکه چون تو سرو نبالیده در چمن
زین بیش جان من بفراق اندرون مسوز
زین بیش فال من بفراق اندرون مزن
صبرم رمیده کردی از آن چشم پرخمار
پشتم شکسته کردی از آن زلف پرشکن
جان من از فراق رخ تو پرآتشست
گرچه زاشک دایم دریاست گرد من
گاه آمد ای نگار سمنبر وصال را
کاکنون بباغ چون رخ تو بشگفد سمن
هر غنچه را تو گویی لعلست در غلاف
هر لاله را تو گویی لؤلؤست در دهن
یاقوت زرد آرد گلزار گوشوار
دیبای سرخ پوشد بادام پیرهن
اکنون سحرگهان بوزد باد مشک بوی
گوئی بخلق خواجه سرشتست خویشتن
کافی نظام ملکت و وافی قوام دین
شمس الکفاة شیخ اجل بوعلی حسن
فرخ رضی آل علی آن که ملک را [کذا]
رخشان تر از سهیل یمانیست در یمن
ای سیدی که زنده شد از سیرت تو دین
زآن سان که خاک تیره زآب وز جان بدن
چرخ و زمان بدولت تو گشته متفق
وندر مشاورت نه چو تو هیچ مؤتمن
از رای تست کلک نگارنده بر زمین
وز روی تست ماه درخشنده بر زمن
پیداترست خلق تو از ماه در شرف
بویاترست خلق تو از نافه در ختن
گویی حیای صرف کشیدی تو در بصر
گویی سخای ناب مزیدی تو با لبن
زین روی خدمت تو رهی را شریعتست
دروی دعا فریضه و دروی ثنا سنن
از آرزوی مجلس و دیدار خسروی
بی جان شدم چو مرغ بر اطراف بابزن
با بنده در خراسان دایم بروز و شب
خواهنده ی لقای تو گردیده مرد و زن
تا آب بحر را نکند هیچکس قیاس
تا بوقبیس را نزند هیچکس بمن
چون آب بحر بادا بر کهترانت جود
چون بوقبیس بادا بر مهترانت من
گردون همیشه رهبر و دولت بهمرهت
یار تو روزگار و معین تو ذوالمنن
***
در مدح خواجه نظام الملک
همی فرازد دولت همی فزاید دین
قوام دین هدی و نظام ملک زمین
سزد که ملک زمین گسترد نظام الملک
سزد که دین هدی پرورد قوام الدین
خدایگان صفتی کش خدای داد بهم
سه چیز روح فزا و سه چیز عقل گزین
ید مؤید و عقل تمام و بخت بلند
دل منور و عزم درست و رای زرین
زقدر و مرتبه دارد جهان بزیر قلم
چنانکه داشت سلیمان جهان بزیر نگین
سعادت و قلم از دست او شناس که هست
عصای موسی آن و دعای عیسی این
مزاج را دل او راستی کند تعلیم
طباع را کف او نیکوی کند تلقین
بنور صرف همی ماند و عجب دارم
که نور صرف بود من سلالة من طین
گرفته رایت و رایش زروم تا حد هند
رسیده نامه و نامش زمصر تا در چین
بچشم دشمن او در زحل کشید کمان
بجان حاسد او در اجل گشاد کمین
توانگر آمد و مسکین مخالفش لیکن
زغم توانگر و از شادی و طرب مسکین
برو ببوس یمینش گرت گهر باید
که صد هزار ثمینست آن خجسته یمین
میان او کمری دارد از سعادت و فر
بشکل و طرف کمر زان قبل بود پروین
از آن خمیده شود مه دو بار در یک ماه
که تا زبهر ستورانش نعل باشد و زین
ایا یمین تو تصریف جود را مصدر
ایا ضمیر تو میزان عقل را شاهین
شود چو آهو شیر عرین زهیبت تو
زفر بخت تو آهو شود چو شیر عرین
تویی که عمر ترا هر شبی و هر روزی
فلک دعا کند و اختران کنند آمین
پس از پیمبر ما وحی اگر روا بودی
گزاردی بتو بر وحی جبرئیل امین
اگر چه هست بعصر اندرون ترا تأخیر
تویی مقدم آزادگان بداد و بدین
بلی مقدم پیغمبران محمد بود
اگر چه بود محمد رسول بازپسین
همی بنام تو بر کوه بردمد سوسن
همی بمدح تو از سنگ بشگفد نسرین
زدست و طبع تو بینم حیوة و شادی خلق
که آن چو چشمه ی خضرست و این چو ماء معین
بروز بزم تو گر باز جانور گردند
مقدمان جهان سربسر کهین و مهین
بدولت تو همه بر فلک نهند قدم
بخدمت تو همه بر زمین نهند جبین
هواست نعمت و منت ترا که خالی نیست
زنعمت تو مکان و زمنت تو مکین
کسی که پای تو بالین او بود زیبد
که پای او سر عیوق را بود بالین
یقین شدست که صاحبقران شهنشه ماست
چنان کجا که تویی صاحب اجل بیقین
همی کنند قران بر فلک فریشتگان
که بخت صاحب و صاحبقران شدند قرین
اگر خبر شود از رزم تو بچرخ بلند
و گر نشان رسد از بزم تو بخلد بین
برزمگاه تو یاری کنند سیارات
ببزمگاه تو شادی کنند حورالعین
کسی که سر ننهد بر خط محبت تو
کند عداوت تو مغز در سرش زوبین
کسی که مهر تو از سر برون کند وقتی
شود زکین تو اندیشه در دلش سنگین
زنقش کلک شگفت تو ملک شاه شگفت
چو بوستان و گلستان زباد فروردین
صدف شناسم کلک ترا که از دهنش
بشرق و غرب پراگنده گشت در ثمین
خرد ندارد و پیوسته است معنی جوی
بصر ندارد و همواره است گیتی بین
کجا بدست تو باشد گمان برم که مگر
شهاب ابر پرستست و شمع صدر نشین
مکان وقوتش مشکست و سیم وزان سببست
بفرق سیم نگار و بحلق مشک آگین
مسخرند ترا باد و خاک و آتش و آب
زهر یکی اثری تازه کن علی التعیین
بروز رزم برافشان بباد خرمن خصم
بروز بزم کن اجزای خاک را زرین
بآب مهر همه کار دوستانت بساز
بسوز جان همه دشمنان بآتش کین
ایا ستوده ولی نعمتی که از کرمت
شدست خاطر من نیک و عیش من شیرین
بدولت تو همی برکشم علم بفلک
زخدمت تو همی سرکشم بعلیین
کجا مدیح تو خوانم زبندگی خواهم
که جان و دل بحروف اندرون کنم تضمین
اگر زشاه و زتو بگذرم زگفتن شعر
کند زمانه بهر دم زدن دلم غمگین
اگر نه نام تو و نام شه کنم مخلص
مدیح بر من و بر خویشتی کند نفرین
همیشه تا بود آثار نیک اصل قوی
همیشه تا بود آیین خوب حصن حصین
هزار سال بمان نیک بخت و نیک آثار
هزار سال بزی خوب رسم و خوب آیین
موافقانت رسیده زگرد بر گردون
مخالفانت فتاده زسجن در سجین
***
در مدح خواجه فخرالملک
نگاه کرد خدای اندر آسمان و زمین
رقم کشید زقدرت بر آسمان و زمین
کشیدن رقم قدرتش پدید آورد
هزار گونه عجایب در آسمان و زمین
چو یافتند علو و سکون زقدرت او
چه در سرشت و چه در جوهر آسمان و زمین
همه علو و سکون سربسر رها کردند
بکدخدای ملک سنجر آسمان و زمین
نظام دین که همی بر سرش کنند نثار
همه نجوم و همه گوهر آسمان و زمین
مظفر آنکه چو مهر و وفای او بینند
خلاف و کین بنهند از سر آسمان و زمین
زنیک بختی او ملک و دین همی نازد
چو از نبوت پیغمبر آسمان و زمین
کجا ثنا کند او را خطیب بر منبر
ثنا کنند بر آن منبر آسمان و زمین
اگر بخواهد تا بر بدن بود زینت
شوند پرزر و پراختر آسمان و زمین
زبهر زینت ایوان بزم او شده اند
مکان اختر و کان زر آسمان و زمین
زفر طلعت میمون و سعد طالع او
شوند حاسد یکدیگر آسمان و زمین
نیاورند صلاح و نظام عالم را
چو آفتاب چنین داور آسمان و زمین
بپرورند بعدلش همی درختان را
زمهر چو پدر و مادر آسمان و زمین
زبهر عشرت او باغ را بیارایند
بگونه گونه سلب زیور آسمان و زمین
اگر بصورت مرغی شود سعادت او
چو دانه گیرد در ژاغر آسمان و زمین
وگر زهمت او چرخ چنبری سازد
برون شوند بدان چنبر آسمان و زمین
ایا فریشتگان کاتب مدایح تو
ستارگان قلم و دفتر آسمان و زمین
کسی که گوید با قدر و حلم تو زقیاس
بوند همسر و همبر بر آسمان و زمین
محال گیرد و چون ژرف بنگرد بیند
بقدر و حلم تو در همسر آسمان و زمین
چو در وفای تو تا حشر دهر محضر بست
گوا شدند بر آن محضر آسمان و زمین
بروزگار تو از خلق بازداشته اند
بلای صاعقه و صرصر آسمان و زمین
زدولت تو به آذار و فرودین شده اند
سرشک بار و شجرپرور آسمان و زمین
نقاب کحلی و ادکن برو فروبندند
زدود تیره و خاکستر آسمان و زمین
کند سیاست تو روز رزم مرد تهی
هم از روان و هم از پیکر آسمان و زمین
بگاه خشم تو گر روی عفو ننمودی
بسوختی زتف آذر آسمان و زمین
کجا بسوزد خشم تو بدسگالان را
شوند پرشرر و اخگر آسمان و زمین
شکافتست و گسسته سرای و کاخ عدوت
بر آن صفت که گه محشر آسمان و زمین
چو سوگواران هر شب بسوگ دشمن تو
شوند در شبه گون چادر آسمان و زمین
فرشته است مگر لشکر تو روز مصاف
مددکننده ی آن لشکر آسمان و زمین
بقهر خصم تو کردند کارهای عجیب
چو مهره باز و چو بازیگر آسمان و زمین
بکشوری که بود دشمنت خراب کنند
خم و ثبات در آن کشور آسمان و زمین
چه مهره بود و چه لعبت که داشتند آن روز
گرفته در دهن و در بر آسمان و زمین
همیشه لشکر کین تو نیلگون دارد
چو لون خویش و چو نیلوفر آسمان و زمین
گر آسمان و زمین برزند مخالف تو
زنند بر سر او خنجر آسمان و زمین
همیشه تا که زنور و ظلم زنند علم
بحد باختر و خاور آسمان و زمین
همیشه تا که نمایند از فراز و نشیب
چو بحر اخضر و چون لنگر آسمان و زمین
تو باش صدر و خداوند جاه و قدر ترا
مطیع چون رهی و چاکر آسمان و زمین
بر آسمان و زمین رای و رایت تو بلند
ترا مسخر و فرمان بر آسمان و زمین
***
در مدح خواجه کمال الدوله ابورضا
یکی جادوست صورت گر دلیل گنبد گردون
که اندر جادویی دارد نهفته گوهر مخزون
ازو در ملک آفاقست گوهرهای پرقیمت
وزو در دین اسلامست صورتهای گوناگون
هنر را صنع او برهان خرد را حکم او حجت
قضا را نفس او عنصر قدر را نقش او قانون
خداوندان بدو دارند روز دوستان فرخ
جهان داران بدو دارند بخت دشمنان وارون
چو کار آسی محدث وار برخواند هزار افسان
چو سروانک مشعبدوار بنماید هزار افسون
گزیده طلعتی دارد بخوبی چون رخ لیلی
خمیده قامتی دارد بکژی چون قد مجنون
چراغی را همی ماند که انفاسش بود روغن
شهابی را همی ماند که قرطاسش بود گردون
یکی تیرست و پیکانش زسیم خام بر معجر
یکی مرغست و منقارش بمشک ناب در معجون
خردپرور یکی شاخیست با جود و هنر همبر
سخن گستر یکی کبکیست با فتح و ظفر مقرون
بطغرا برکشد صورت بسان نقش چینستان
بدفتر برکشد جدول بسان صحف انگلیون
شود سیاره سعدافشان بر آن کلک سخن گستر
چو اندر دست مولانا فشاند لؤلؤ مکنون
کمال دولت عالی ستوده بو رضا کو را
نبود اندر هنر همتا زادم باز تا اکنون
خداوندی که با تیغش نماید شیر چون روبه
عدو بندی که با گرزش نماید کوه چون هامون
شد از کردار او منسوخ نام عدل نوشروان
شد از گفتار او مدروس نام فهم افلاطون
نهد فرمان او دایم قدم بر تارک گردون
زند تدبیر او دایم علم بر طالع میمون
همیشه خازن خلدست بر درگاه او عاشق
همیشه حامل عرشست بر ایوان او مفتون
رضای او موافق را بتن در بشگفاند جان
خلاف او منافق را بدل در بفسراند خون
گه کوشش بدشمن برنباشد تیغ او عاجز
گه بخشش بزایر برنباشد اجر او ممنون
کند با دشمن آن کز رشک شمعون کرد با یوسف
کند با زایر آن کز حلم یوسف کرد با شمعون
گر از خورشید و از گردون برافرازد همی عالم
کجا دست و دلش باشد بود خورشید گردون دون
خدای ما بقرآن در مبارک خواند زیتون را
زجود او نشان آمد یکی پروانه ی زیتون
مگر مه را همی باید که نعل مرکبش باشد
که یزدانش بقرآن گفت: «حتی عاد کالعرجون»
ایا در ملک شاهنشه سدادت سد اسکندر
و یا در دین پیغمبر رسومت فر افریدون
تو آن مردی که عمر تو زمکر دهر شد ایمن
تو آن خلقی که وصف تو زوهم خلق شد بیرون
زاقلام تو هر سطری به از چرخست و از انجم
زانگشت تو هر بندی به از نیلست و از جیحون
تن از شکر تو آراید چنان چون دیده از لعبت
دل از مهر تو افروزد چنان چون جامه از صابون
زعدل خویش نپسندی بگیتی در یکی تن را
که از رنجی بود رنجور و از دردی بود مغبون
ترا اندر خداوندی جمالی هست دیگرسان
ترا اندر هنرمندی کمالی هست دیگرگون
خداوندا تویی بی چون بجود و همت و احسان
منم چون پشه ی حیران دوان بر ساحل جیحون
من این خدمت بر این درگاه میراث از پدر دارم
درین نعمت منم شاکر درین منت منم مرهون
پسر بهتر بدین خدمت که بر جای پدر باشد
معزی چون بود نایب زبرهانی پدر مدفون
تو به دانی زهر صراف و هر نقاد در عالم
که شغل شاعری چونست و کار شعر گفتن چون
نشاید تاج و افسر را کجا سنگی بود روشن
نشاید درج و دفتر را کجا شعری بود موزون
ترا شاعر چو من باید ید بیضا برآورده
منظم کرده هر شعری زگوهر خانه ی قارون
الا تا در مه نیسان ببار آید همی بستان
الا تا در مه کانون بکار آید همی کانون
سریر نیکخواهانت چو بستان باد در نیسان
ضمیر بدسگالانت چو کانون باد در کانون
شهنشه کرده جاهت را بحشمت هر زمان برتر
سعادت کرده عمرت را بدولت هر زمان افزون
***
در مدح سیدالرؤسا ابوالمحاسن محمد معین الملک
سمن بری که دلم تنگ کرد همچو دهان
صنوبری که تنم موی کرد همچو میان
زلاغری و زتنگی همی نداند باز
تن مرا زمیان و دل مرا زدهان
بت منست نگاری که قامت و دل اوست
زراستی و زناراستی چو تیر و کمان
اگر میان کمان آشکار باشد تیر
زنادر است کمان در میان تیر نهان
از آنکه هست بهم خوش بنفشه و سوسن
همی زسوسن او بردمد بنفشه ستان
وزانکه هست بهم خوب کهربا و عقیق
شدست چشمم بر کهربا عقیق فشان
اگرنه چشم من و چشم یار کردستند
زبهر دوستی و مهر بیعت و پیمان
چرا فرستاد آن آب خویشتن سوی این
چرا فرستاد این خواب خویشتن سوی آن
اگر نه زلفش چوگان شد و زنخدان گوی
دلم چو گوی چرا گشت و پشت چون چوگان
و گرنه بر لب و دندان او مرا رشکست
چرا همی لب من خسته گردد از دندان
گشاده زلفا دل بردی و تویی دلبر
شکسته جعدا جان بردی و تویی جانان
نهفته گشت مرا در شکسته زلف تو دل
سرشته گشت مرا در شکسته جعد تو جان
لبت نشانه ی نوشست و خط نشان جمال
امید من زنشانه است و بیم من زنشان
نه هر لبی چو لب تست و هر خطی چو خطت
نه هر دلی چو دل مجد دولت سلطان
معین مملکت شهریار هفت اقلیم
که نازد از قلمش هفت گنبد گردان
ابوالمحاسن کافی محمد بن کمال
سر کفایت و چشم محامد و احسان
نداشت عنوان زین پیش نامه ی دولت
همی کند قلمش نامه را کنون عنوان
زبس بلندی بیرون شود زچنبر چرخ
اگر بهمت میمون او رسد کیوان
ایا زعیب سترده دل ترا دولت
و یا زفخر سرشته تن ترا یزدان
زکین تو بدل اندر فسرده گردد خون
زمهر تو بتن اندر شگفته گردد جان
باتصال تو دولت همی کند شادی
باتفاق تو گردون همی کند دوران
بطبع بادی اگر باد را نهند سبک
بحلم خاکی اگر خاک را نهند گران
تویی بحجت برهان ملک را دعوی
بود درستی دعوی بحجت و برهان
که کرد جز تو باقبال و دادن روزی
زروزگار قبول و زکردگار ضمان
جهان و هر چه در او هست دون همت تست
عیال همت تو هست صد هزار جهان
اگر نداری توفیق عیسی مریم
و گر نداری تأیید موسی عمران
سپاه خصم چرا یافتست از تو شکست
عظام مرده چرا یافتست از تو روان
زمهر و کین تو اندر ضمیر دشمن و دوست
بود نتیجه ی کفر و عقیده ی ایمان
بر آن زمین که قرارست دشمنان ترا
نوشت دست اجل: «کل من علیها فان»
اگر نه طبع معزی شدست طبع صدف
و گر نه هست مدیح تو قطره ی باران
چرا مدیح تو در طبع او شود لؤلؤ
چنانکه قطره همی در صدف شود مرجان
خدایگانا در جنب این خداوندی
چه گویم و چه کنم تازیم بدست و زبان
زشکر تو نتوان گفت کمترین جزوی
بصد هزار زبان و بصد هزار قران
مرا زخدمت تو نام و نان بدست آید
که اصل دولت و اقبال نام باشد و نان
فروختم همه عالم خریدم این نعمت
که هم مبارک و هم درخورست و هم ارزان
بهشت وار بیاراستی سرای مرا
همی سراید وصف سرای من رضوان
هم از تو یافتم این پایگاه و این حشمت
که خواستم که مرا چون تویی بود مهمان
مدیح گوی تو شد لاجرم عشیرت من
همی مدیح تو از برکنند پیر و جوان
من و عشیرت من گر رضا دهی امروز
همه بجای گل افشان کنیم جان افشان
همیشه تا که قرین حوادثست زمین
همیشه تا که ندیم نوائبست زمان
عدوت را زنوائب همیشه باد نهیب
ولیت را زحوادث همیشه باد امان
بدانچه هست ترا قصد قصد خویش بکن
بدانچه هست ترا کام کام خویش بران
زشادمانی کن یاد و شادمانه بزی
زجاودانی زن فال و جاودانه بمان
***
در مدح ابوسهل عبدالرحیم رئیس شهرری
چون نماز شام پروین نورزد بر آسمان
ساربان از بهر رفتن بانگ زد بر کاروان
نقطه ی خاکی گرفته دست موسی برکنار
در کشیده سامری پرگار گرد آسمان
اختران و ماه پیدا گشته بر چرخ بلند
آفتاب روشنی گستر بخاک اندر نهان
ماه با سیارگان رایت برآورده زکوه
گفتی آمد خسرو چین با سپاهی بی کران
ناپدید آمد زدریا گوهر آگین یک صدف
گشت بر دریای جوشان آن صدف گوهرفشان
یا همی زد در شب تاری نگهبان فلک
سیمگون مسمارها بر آبگون برگستوان
روی هامون گلستان از قطره ی ماهی سپر
وز شعاع شیر و ماهی روی گردون گلستان
وان مجره بر کنار آسمان خیمه زده
همچو مروارید ریزه ریخته بر پرنیان
وان بنات النعش چون تخت فریدون روز رزم
وان شباهنگ درفشان چون درفش کاویان
چون برآمد صبح دیدم قلعه ای را من زدور
آسمان زار از دار و مشتری را ترجمان
از بزرگی آسمان در زیردست کوتوال
وز بلندی مشتری در زیر پای پاسبان
در کتاب مرد دانش زان بزرگی سرگذشت
در حدیث اهل خدمت زان بلندی داستان
قلعه ای محکم که دیوارش پر از گرد دلیر
روضه ای خرم که بنیادش پر از شیر ژیان
اندر آن روضه نجات ملت صاحب کتاب
وندر آن قلعه کلید دولت صاحب قران
همچو فر خارست لیکن نقش او تیر و سپر
همچو گردونست لیکن نجم او تیر و کمان
قطب آن گردون سعادت باشد و فتح و ظفر
تا زمین ملک شاهنشه بود خورشید آن
مهتر کافی رئیس نامور عبدالرحیم
مفخر دنیا ابوسهل افتخار دودمان
مشتری رایست و کیوان همت و خورشید قدر
صاعقه تیغست و صرصر تیر و سیاره سنان
برمکی جودست و نعمان نعمت و آصف صفت
اصمعی نطقست و صاحب فکرت وصابی بیان
تیغ جوهر دار او در سر رود همچون خرد
تیر جان او بار او در تن رود همچون گمان
آن یکی شیریست کاندر مغز دارد مرغزار
وین یکی مرغیست کاندر هوش دارد آشیان
جرم گیمخت زمین اندر نوردد نامه وار
هر کجا راند همایون مرکب اندر زیر ران
با درنگ او نبیند کس درنگ اندر زمین
با شتاب او نیابد کس شتاب اندر زمان
بشکند کوه گران را چون گران دارد رکاب
بفگند باد سبک را چون سبک دارد عنان
ای بورج و کامکاری نایب اسفندیار
وی بعدل و نامداری نایب نوشیروان
اختیار ایزدی تا عقل داری اختیار
قهرمان دولتی تا قهر داری قهرمان
در سخا بدخواه مالی در وغا بدخواه جان
در شتاب آتش فشانی در درنگ آتش نشان
راه دین معمور باشد تا تو باشی راهبر
مرز ملک آباد باشد تا تو باشی مرزبان
شد غریق بر تو هر مهتر و هر محتشم
شد رهین شکر تو هر سرو و هر پهلوان
نیست از مهر تو در آفاق خالی یک ضمیر
نیست از مدح تو در اسلام فارغ یک زمان
از حکیمان تو در هر شهر بینم قافله
وز ندیمان تو در هر دشت بینم کاروان
پیشه گیرد خدمت تو هر که خواهد جاه و آب
توشه سازد مدحت تو هر که خواهد نام و نان
تربت ری همچو خلدست و تویی رضوان صفت
قلعه ی ری همچو طورست و تویی موسی نشان
شهر را زینت بتست و قلعه را حشمت بتو
درج را قیمت بگوهر باشد و تن را بجان
بدسگال تو همی سوزد بر آذر جان و دل
تا ترا خواند برادر خسرو گیتی ستان
مهترا گر رفت برهانی معزی نایبست
هم زبلبل بچه ی بلبل به اندر بوستان
چون نمودم در خراسان پیش سلطان شاعری
بنده را منشور و خلعت داد سلطان جهان
من باقبال ملکشاهی چنین مقبل شدم
همچو برهانی بفر پادشاه الب ارسلان
آمدم تا پیش تو خدمت نمایم چند روز
وافرین گویم بلفظ موجز و طبع روان
طبع را کردم بشعر پرمعانی اقتراح
عقل را کردم بوزن این قوافی امتحان
در چنین لفظ و معانی کس نبیند مستعار
در چنین وزن و قوافی کس نیابد شایگان
چون بشرط دوستی خدمت گزارم نزد تو
پیش گیرم خدمت درگاه و راه اصفهان
تا که باشد سوگواری از سپهر زودگرد
تا که باشد شادمانی از خدای غیب دان
باد بدخواهت زتأثیر سپهری سوگوار
باد مداحت زتقدیر خدایی شادمان
***
در ستایش تاج الملک ابوالغنایم فارسی
کیمیا دارد مگر با خویشتن باد خزان
ور ندارد چون همی زرین کند برگ رزان
اصل رنگ آمیختن دارد مگر باد خریف
ور ندارد چون همی سازد زمینا زعفران
آمد آن فصلی که نصرانی سلب گردد هوا
تا کند باغ بهشتی را یهودی طیلسان
از ملمع صدره برسازد عبیرین پیرهن
وز منقش حله برسازد مزعفر پرنیان
آب گردد در شمر ماننده ی سیمین سپر
چون شود شاخ شجر ماننده ی زرین کمان
توده ی پر حواصل بر زمین آید پدید
چون زمین در زیر پر فاخته گردد نهان
ارغوان و شنبلید از باغ اگر بیرون شوند
حاش لله گر زرفتنشان مرا دارد زیان
باغ من هست آن نگارینی که اندر عشق اوست
روی من چون شنبلید و اشک من چون ارغوان
تا بدیدم روی خوب و قامت زیبای او
ماه گفتم باز آمد بر سر سرو روان
تا من و او در جهان پیدا نگشتیم ای عجب
عشق را و حسن را پیدا نیامد داستان
بررخ او آتشست و در دل من آتشست
مایه ی عشقست این و مایه ی حسنست آن
دیده ی من هست ازین آتش پر از سیمین شرر
چهره ی او هست زآن آتش پر از مشکین دخان
تا میان لاغر و چشم سیاهش دیده ام
روز من چون زلف کردست و دل من چون دهان
چند خواهد بودن اندر عشق آن بدر منیر
چهره ی من بر زمین و دستها بر آسمان
عشق و مدح اندر هم آمیزم که خوب آید همی
عشق بر بدر زمین و مدح بر صدر زمان
تاج ملک و جان آفاق و جمال دین حق
عمده ی فتح و غنایم بوالغنایم مرزبان
آن که بفروزد همی از سیرت و آثار او
ملت صاحب کتاب و دولت صاحب قران
خاک و باد از طبع و حلم او مرکب شد مگر
کین چو طبع او سبک شد و آن چو حلم او گران
در قیاس عقل او واندر حساب فضل او
فلسفی و هندسی را هر دو گم گردد گمان
لشکر ظلمت گریزد از وجود اندر عدم
گر کنی در روشنایی طبع او را امتحان
رای او چرخست اگر کوکب همی تابد زچرخ
طبع او کانست اگر اختر همی تابد زکان
صورت دولت بعینه طلعت میمون اوست
هر که او را دید داد از صورت دولت نشان
چشم بیند طلعت او و زبان گوید ثناش
لاجرم زاعضای دیگر به بود چشم و زبان
هر زمان در دولت سلطان فزاید عقل او
لاجرم سلطان در اقبالش فزاید هر زمان
یافت از یزدان بطاعت نصرتی تا روز حشر
یافت از سلطان بخدمت حشمتی تا جاودان
این چنین نصرت زیزدان کس نیابد بیگزاف
وین چنین حشمت زسلطان کس نیابد رایگان
ای کریمان مستجیر و دولت تو مستجار
وی حکیمان مستعین و همت تو مستعان
شکر انعامت رسیدست از ختن تا قندهار
نقش اقلامت رسیدست از حبش تا قیروان
شیرمردان یافته از خدمت تو قدر و جاه
رادمردان ساخته از نعمت تو نام و نان
پیر فرهنگ و جوان دولت ترا خوانم که هست
هم ترا فرهنگ پیر و هم ترا دولت جوان
از جهان بیشی و هستی در جهان وین نادر است
من مکان گیری ندیدم کو بود بیش از مکان
ملک را تاجی و زیبد خاک پای همتت
تاجهای قیمتی در گنجهای شایگان
تاج حور اندر جنان گر قیمتی دارد عظیم
مثل تو تاجی ندارد هیچ حور اندر جنان
مثل آن تاجی که گر نوشیروان دیدی ترا
تاج بودی خاک پایت بر سر نوشیروان
بینم اسباب کفایت هم بشکل نکته ای
وز بنان و کلک تست آن نکته را شرح و بیان
شمس را بینم عطارد را گرفته در کنار
چون ترا بینم گرفته کلک فرخ در بنان
گر خرد را در کفایت ترجمان باید همی
نیست از کلک تو کافی تر خرد را ترجمان
گه بود چون سرو زرین بر بلورین جویبار
گه بود چون مرغ رنگین بر آشیان
تجربت کن بر تن او آهن و پولاد را
تا ببینی مغز سیمین در نگارین استخوان
کارهای چون کمان از فعل او گردد چو تیر
چون کند بر نامه ی شاهنشهی تیر و کمان
در بنان تو صریر او چو افسون مسیح
بازگرداند روان را سوی شخص بی روان
ای سپهر فضل و مختار خداوند سپهر
ای جهان عقل و مقصود خداوند جهان
خوان تو سرمایه ی عقلست و قانون شرف
فرخ آن شعری که بر خوان تو باشد مدح خوان
روز من فرخنده شد مانند جشن نوبهار
تا ترا گفتم دو مدحت در دو جشن مهرگان
عرض کردم هر دو خدمت را بشرط بندگی
آن یکی اندر سمرقند آن دگر در اصفهان
تا که طبع کینه ور بر خشم باشد کامکار
تا که طبع مهربان بر عفو باشد کامران
باد گردون روز و شب بر بدسگالت کینه ور
باد دولت سال و مه بر نیک خواهت مهربان
مرکبت را از ثریا نعل و از فرقد رکاب
از مجره تنگ و از خو رزین و از جوزا عنان
دین و دنیا از تو خرم تو زهر دو بر مراد
شاه و دستور از تو شاکر تو زهر دو شادمان
***
در مدح شمس الدین ابوالفضل مجدالملک
زهی خجسته و فرخنده باد فروردین
بفرخی و خوشی آمدی زخلد برین
همه جهان زتو پرجور عین شد ای عجبی
بیامدند مگر بر پی تو حورالعین
شنیده ای تو زفردوس نغمه ی داود
از آن کنی همه شب عندلیب را تلقین
شد از نسیم تو هشیار مست آذرماه
شد از صریر تو بیدار خفته ی تشرین
طلایه ی حشم تست نرگس و سوسن
کتابه ی علم تست لاله و نسرین
زمین شد از نفست پربخار مشک و بخور
هوا شد از نفست پر سرشک ماء معین
دو چشم ابر زعشق تو گشت درافشان
کنار باغ زبوی تو گشت مشک آگین
زکوهسار تو کردی نگار خانه ی هند
زجویبار تو کردی نگار خانه ی چین
تذرو را زشقایق تو برنهی بستر
گوزن را زشقایق تو برنهی بالین
بدین صفت که تویی خوانمت نسیم بهشت
و گرچه هست ترا نام باد فروردین
مسافری تو و گرد جهان مسافروار
همی شوی و جهان را همی دهی تزیین
اگر بدان صنم ماهروی برگذری
یکی زحزن من آگه کنش صوت حزین
در آن دو زلف دل آویز او بجوی دلم
چنان که گم نشوی در میان حلقه و چین
وگر ترا سوی فردوس بازگشت بود
درود من برسان سوی جبرئیل امین
وزو سؤال کن آنگاه تا که بود بحق
امام پیشین بعد از رسول بازپسین
وگر شوی بزیارت سوی مدینه ی علم
خیال جان مرا بر در مدینه ببین
بگو که بوسه بدان خاک ده که هست درو
جمال سید سادات و عترت یاسین
وصی خاتم پیغمبران و شیر خدای
نبیره ی عرب و مرد خندق و صفین
نه دل بکفر بیالوده و نه لب بشراب
نه گوش داده بدان و نه هوش داده بدین
در مدینه ی علمست و در مناقب او
در خزانه ی عقلست رای شمس الدین
اجل مشید دولت ستوده مجدالملک
بشیر خلق زمانه و مشیر شاه زمین
سر فضایل ابوالفضل کاختران سپهر
بصد هزار قرانش نیاورند قرین
بخدمتش همه آزادگان شدند رهی
بمنتش همه شهزادگان شدند رهین
بخاک درگه او کافیان همی نازند
چو موبدان قدیمی بآذر برزین
زحادثات فلک درگه مبارک او
جهان و خلق جهان را بسست حصن حصین
چو قدر اوست بنزدیک کردگار عظیم
چو ذات اوست بنزدیک شهریار مکین
عظیم دار کسی را که او دهد تعظیم
مکین شناس کسی را که او کند تمکین
بنوک کلک همی هر زمان بپیوندد
هزار عقد زیاقوت سرخ و در ثمین
زبهر مرتبت آن عقدها همی بندد
سپهر گردان بر گردن شهور و سنین
اگر خبر شدی ابلیس را زنور دلش
زنار فخر و تکبر نکردی آن مسکین
سجود کردی و هرگز نگفتی آدم را
من آفریده زنارم تو آفریده زطین
ایا متابع رای تو مهر روشن تاب
ایا موافق عزم تو عقل روشن بین
اگر زعقل بپرسی که کیست سید عصر
زاهل ملت و دولت ترا کند تعیین
وگر زیمن بپرسی که مسکن تو کجاست
دهد جواب که هست اندر آن خجسته یمین
وگر فلک زکفایت ترازویی سازد
زبان کلک تو باشد زبانه ی شاهین
وگر زچشمه ی عدلت خورند کبکان آب
کنند رخنه بمنقار و مخلب شاهین
وگر بآهوی دشتی عنایت تو رسد
مکابره بکند با خیال شیر عرین
نگین تویی و چو انگشتریست ملک جهان
بها و قیمت انگشتری بود زنگین
مراکبی تو باقبال تو بدرگه تو
زمانه مرکب اقبال کرده دارد زین
بباطن اندر سریست با خدای ترا
که نور آن بدرخشد همی ترا زجبین
کسی که کاهش جاه ترا نهد سر و تن
برو شود بن هر موی چون سر زوبین
کسی که مهر تو از دل برون کند نفسی
شود زکین تو اندیشه در دلش سکین
متوز کین و عدو را بروزگار سپار
که روزگار بتعجیل ازو بتوزد کین
بوقت آنکه در آغاز فتنه بود جهان
که داد جز تو بتدبیر فتنه را تسکین
چو گشت رای تو پیوند رایت سلطان
کشید رایت عالیش سر بعلیین
همه عراق و خراسان بجمله خالی گشت
زظالمان بلاجوی و مفسدان لعین
بساط مملکتش را اگر بپیمایند
سری بکاشغرست و سری بقسطنطین
جهانیان همه گشتند متفق که تراست
ضمیر روشن و رای درست و عزم متین
چو رای و عزم و ضمیر تو هست حاجت نیست
خدایگان جهان را بکارزار و کمین
شدست شاه بتدبیر و رای تو چو پدر
ستوده سیرت و نیکو خصال و نیک آیین
همی دهند رسولان زرای و تدبیرت
خبر بحضرت کرمان و حضرت غزنین
سخن که بود پراگنده چون بنات النعش
بمدح ذات تو شد گرد گشته چون پروین
چو من مدیح تو گویم نیایدم حاجت
که در مدیح تو مدحی دگر کنم تضمین
عروس شعر مرا مدحت تو کابینست
مشاطه بخت و قبولت قباله و کابین
بمجلس تو نثار من از دعا و ثناست
که راغبند قضا و قدر بدان و بدین
چو من ثنای تو گویم قضا کند احسنت
چو من دعای تو گویم قدر کند آمین
همیشه تا که شود شاد زافرین دل مرد
چنان کجا که زنفرین دلش شود غمگین
دل تو شاد همی باد زافرین و دعا
دل حسود تو غمگین زناله و نفرین
نگاهدار و معین تو خالق دو جهان
تو خلق را بعنایت نگاهدار و معین
شمار ملک بدست تو تا بروز شمار
جمال دین ببقای تو تا بیوم الدین
***
ایضا در مدح مجدالملک
خطست گرد عارض آن ماه دلستان
یا سنبلست ریخته بر طرف گلستان
یا عنبرست حل شده بر برگ نسترن
یا مورچه است صف زده بر گرد ارغوان
از کوچکی که هست مر آن ماه را دهن
از لاغری که هست مر آن ماه را میان
چون در میان و در دهن او نگه کنی
گوئی میان او کمرست و کمر دهان
در پرنیانش آهن و در مشک آتشست
این هر چهار سخت بدیعست و دلستان
هرگز بدین صفت نشنیدم مشعبدی
کاهن بمشک پوشد و آتش بپرنیان
من دارم از عقیق بجزع اندرون اثر
و او دارد از شکر بعقیق اندرون نشان
تا دور گشت قامت چون تیر او زمن
پشتم شدست در طلبش چفته چون کمان
جز دیده ی من و لب او در جهان که دید
جزع عقیق بار و عقیق گهرفشان
هرگز کمان روان زپس تیر کس ندید
چون شد کمان من زپس تیر او روان
هر شب که دست در علم وصل او زنم
خورشید برکشد علم صبح در زمان
وان شب که قصه های فراقش کنم شعر
گمره شوند فرقد و شعری بر آسمان
تا کی نهم بدل بر از اندوه عشق داغ
تا کی کنم زهجر بتان ناله و فغان
جان پرورم بدوستی و مدح صاحبی
کو هست پرورنده ی ملک خدایگان
فرخنده مجد ملک و پسندیده شمس دین
تاج تبار و واسطه ی عقد دودمان
بوالفضل کز فضایل و اقبال نام او
منسوخ کرد نام بزرگان باستان
بدری که شد بطلعتش افروخته زمین
صدری که شد بهمتش آراسته زمان
جانست شکر او که بود آشنای عقل
عقلست مهر او که بود رهنمای جان
گویی کفایت و هنرش و هم و فکر تست
کان هست بی نهایت و این هست بی کران
گویی مناقبش صفت ذات صانعست
کاندر چگونگیش همی گم شود گمان
تخمی شناس خدمت او در زمین بخت
کان تخم بردهد بهمه وقت نام و نان
سود و زیان و سعد و نحوست بهم دهند
افلاک در تحرک و اجرام در قران
آهنگ سوی خدمت او کن که خدمتش
سعدیست بی نحوست و سودیست بی زیان
دارد بزیر کلک در از عقل و از هنر
گنج و سپاه و مملکت صاحب القران
بی عقل کامل و هنر وافر ای عجب
بر کام خویشتن نتوان گشت کامران
به شغل روزگار توان ساخت بر گزاف
نه کلک شهریار توان داشت رایگان
ای گوش غایبان زکمال تو پرخبر
وی چشم حاضران زجمال تو پرعیان
امر تو چون قضاست رسیده بهر مکین
نام تو چون هواست رسیده بهر مکان
کوهی گران زعزم تو کاهی شود سبک
کاهی سبک زحزم تو کوهی شود گران
فضل کفاة را بقلم نقد کرده ای
وارزاق خلق را بقلم کرده ای ضمان
یک تن که دید ناقد فضل همه کفاة
یک تن که دید رازق رزق همه جهان
از قوت عبارت و تهذیب لفظ تست
اندر لغت فصاحت و اندر نکت بیان
اعجاز و سحر وصف بیان و بنان تست
هم معجز البیانی و هم ساحر البنان
کلک مشعبد تو چراغیست نور بخش
از کاشغر زبانه زده تا بقیروان
ملک از دخان او همه ساله منقشست
و او خود منقشست همه ساله از دخان
ماند بخیزران و بقدرت چو خنجرست
هرگز که دید قدرت خنجر زخیزران
بینای اکمه است و سخنگوی ابکمست
دانای بی دلست و توانای ناتوان
مرغیست او که در و شبه برکشد بهم
چون سوی صحن باغ گراید زآشیان
در زیر هر صفیرش دریست شاهوار
در زیر هر صریرش گنجیست شایگان
او هست در کف تو و تأثیر نقش اوست
در قصرهای قیصر و در خانه های خان
ای آشکار پیش دلت هر چه کردگار
آرد همی بپرده ی غیب اندرون نهان
دست ترا بابر که داند قیاس کرد
تا بدره بدره این دهد و قطره قطره آن
در حشر اگر بدست تو باشد شمار خلق
بر هیچ خلق بسته نماند در جنان
هر چند پادشاه تن آدمیست دل
از بهر آفرین تو شد بنده ی زبان
گویی که مدح تو سبب عز و شادیست
زیرا که مادح تو عزیزست و شادمان
گر گنجهای مدح تو مخزون کند قضا
گردونش قلعه باید و خورشید پاسبان
رستست از امتحان فلک طبع من رهی
تا کرده ام بطبع مدیح تو امتحان
خواهم همی زبهر ثنای و لقای تو
در دیده روشنایی و در کالبد روان
در مدح تو بوصف کمالست شعر من
خاصه برسم تهنیت جشن مهرگان
جشنی عجب که در چمن و بوستان همی
بر لشکر بهار زند لشکر خزان
گویی مگر درخت یکی مرد راهبست
بر دوش او فگنده یهودانه طیلسان
زنگار گون لباس درختان جویبار
گویی فروزدند بزنگار زعفران
بیماریست و عشق رخ زرد را سبب
بیمار و عاشق اندر مگر باغ و بوستان
گر طبع باغ پیر و کهن گشت باک نیست
طبع تو تازه باد و تن و بخت تو جوان
تا در میان دشمن و اندر میان دوست
از کین بود حکایت و از مهر داستان
بر دشمنانت نحس زحل باد کینه ورز
بر دوستانت سعد فلک باد مهربان
گنج طرب همیشه ترا باد زیردست
اسب ظفر همیشه ترا باد زیر ران
روشن بطلعت شه آفاق چشم تو
روشن بنور طلعت تو چشم خاندان
جاه و قبول و حشمت تو هر سه پایدار
عز و بقا و دولت تو هر سه جاودان
***
در مدح صفی شاه ابوطاهر اسماعیل
آنچه من بر چهره دارم یار دارد در میان
و آنچه من در دیده دارم دوست دارد در دهان
چهره ی من بامبانش گشت پنداری قرین
دیده ی من با دهانش کرد پنداری قران
گر ترا باور نیاید کو دهان دارد چنین
ور ترا صورت نبندد کو میان بندد چنان
بنگر اینک تا ببینی در پاکش در دهن
بنگر آنک تا بیابی زر نابش در میان
بینی آن قد بلندش همچو تیر از راستی
وان دل بی مهرش از ناراستی همچون کمان
از دل من در قد او هست پنداری اثر
وز قد من در دل او هست پنداری نشان
هست هجر او بوصل اندر چو بیم اندر امید
هست وصل او بهجر اندر چو سود اندر زیان
قصد او آنست کز من دل رباید بی گزاف
رای او آنست کز من جان ستاند رایگان
با چنو دلبر لئیمی کرد نتوانم بدل
با چنو جانان بخیلی کرد نتوانم بجان
در غم عشقش بزرین چهره و سیمین سرشک
بر امید سود یک چندی شدم بازارگان
سود کردم عشق لیکن با زیان گشتم زصبر
اوفتد بازارگان را گاه سود و گه زیان
شادمانی چون کنم کز صبر مفلس گشته ام
کی تواند بود هرگز مرد مفلس شادمان
گر زصبرم مفلس از شادی کند قارون مرا
ناصح ملک و صفی حضرت شاه جهان
پشت دین بوطاهر اسمعیل کورا آفرید
همچو اسمعیل طاهر کردگار غیب دان
در صفاهان چشمه ی نعمت گشاد از دست این
گر بمکه چشمه ی زمزم گشاد از پای آن
دید روز و شب زمان را سخره و منقاد خویش
داد در دستش زمام خویش پنداری زمان
زان سپس کو در خرد کافی ترست از هر مکین
همت او در خرد عالی ترست از هر مکان
هست آرام روان را مهر او گویی سبب
زانکه بی مهرش همی در تن نیارامد روان
زانکه بیند چشم و بستاید زبان او را همی
گاه جان بر جسم رشک آرد گهی دل بر زبان
جاه هر سرور گمان گشتست و جاه او یقین
جود هر مهتر خبر گشتست و جود او عیان
تا عیان باشد نباید دل نهادن بر خبر
تا یقین باشد نباید تکیه کردن بر گمان
ای هنرمندی که پیش خاطرت هست آشکار
هر چه اندر پرده دارد گنبد گردون نهان
گرچه هست اندر سمر فرزانگان را سرگذشت
ورچه هست اندر کتب آزادگان را داستان
هیچ فرزانه نبودست از تو مه در روزگار
هیچ آزاده نبودست از توبه در باستان
هست بازار تو در پیش معزالدین روا
هست فرمان تو در پیش قوام الدین روان
از سر اعلام تو گردد زبون خصم دلیر
وز سر اقلام تو گردد سبک شغل گران
در جلالت با اثیرت کرد پیوند آفتاب
در سعادت با ضمیرت خورد سوگند آسمان
در کف او آتش خنجر نشان بینم همی
باز بینم در کف تو خنجر آتش فشان
چون زهم بگشایی اوراق جراید روز عرض
وان همایون کلک گوهر وار گیری در بنان
خاطر بیننده پندارد که بگذاری همی
جوشن سیمین بنوک نیزه ی مشکین سنان
کان یاقوت و زبرجد گرچه نشناسد کسی
هست یاقوت و زبرجد را سر کلک تو کان
آن چراغست آن که شد ملک از دخانش پرنگار
ور ببینی پیکرش را پرنگارست از دخان
در عرب مشتاق تصنیفات او خرد و بزرگ
در عجم محتاج توقیعات او پیر و جوان
دست او بحرست و او چون خیزرانست و صدف
بی شک اندر بحر باشد هم صدف هم خیزران
ای بآیین مهتری کاندر کمال مهتری
از تو آموزد همی هر مهتری آیین و سان
گرچه من کهتر نبودم مدتی در مجلست
کهتری بودم بواجب شکر گوی و مدح خوان
از طراز شکر تو غایب نبودم یک نفس
وز نگار مدح تو فارغ نبودم یک زمان
بعد از این غایب نگردم تا نگردد طبع من
بسته ی بند هوی و خسته ی تیر هوان
با تو باشم تا زفر بخت تو گردد مرا
گنج حکمت زیر دست و اسب دولت زیر ران
تا که از باد بهاری تازه گردد لاله زار
تا که از باد خزانی تیره گردد گلستان
باد طبع مادحت چون لاله زار اندر بهار
باد روی حاسدت چون گلستان اندر خزان
بزم تو چون باغ و راستگرد رو چون عندلیب
ساقیان چون لاله و نسرین و می چون ارغوان
بر سپهر نیکبختی شمس عقلت بی زوال
بر زمین رادمردی بحر جودت بی کران
***
در مدح سلطان ملکشاه
ای شاه تاج داران وی تاج شهریاران
گردون کامکاری خورشید کامکاران
گر عید روزه داران بر خلق هست فرخ
دیدار تست فرخ بر عید روزه داران
جز تو جلال دولت نامد زپادشاهان
جز تو جمال ملت نامد زشهریاران
آن کو ترا ببیند باشد زنیکبختان
وان کو ترا شناسد باشد زبختیاران
تا دین مصطفی را یاری و حق شناسی
دولت بتو بنازد چون مصطفی بیاران
بشگفت روی گیتی از فر دولت تو
مانند باغ و بستان در فصل نوبهاران
ابریست دست رادت بخشنده بر خلایق
این بدرهای گوهر وان قطره های باران
منسوخ گشت شاها با علم و سیرت تو
هم سیرت بزرگان هم حلم برد باران
هر روز بر رعیت رحمت همی فزایی
اینست پادشاها رسم بزرگواران
ای آتش حسامت آب حسود برده
وز باد سر حسودت مانند خاکساران
چرخست مرکب تو ماه تمام زینش
مهرست طلعت تو سیارگان سواران
یک تن همی نیارد با مرکبت جهیدن
با سنگ سخت خارا چون گشت خارخاران
امسال روم و چین راهست از تو استواری
سال دگر نشانی در مصر استواران
گر ره دهی بخدمت پیشت میان ببندد
فغفور چون غلامان قیصر چو پرده داران
آنجا که برگماری لشکر بدشمنان بر
گرید مخالف تو چون ابر در بهاران
وانجا که در مصافی خنجر همی گذاری
در خدمت تو نصرت باشد زحق گزاران
و آنجا که صید جویی در خون گور و آهو
کهسار و دشت و وادی گردد چو لاله زاران
از بهر آنکه باشد نخجیر خنجر تو
آید همی بصحرا آهو زکوهساران
شاها خدایگانا چون شعر من شنیدی
خوانند تا قیامت شعرم نکو شعاران
گر پیش خویش خوانی من بنده را معزی
بر درگه تو باشد بختم زخواستاران
بسیار راهواران هستند حاسد من
لنگی همی نمایم در پیش راهواران
تا هست جای بلبل تا هست جای قمری
گه در میان بستان گه در سر چناران
بنشان غبار روزه بنشین بشادکامی
مگذر تو از زمانه گیتی همی گذاران
با دولت و سعادت با خرمی و شادی
چون عید روزه داران بگذار صد هزاران
***
در مدح ملک سنجر
آدینه و صبح و عید قربان
فرخنده گشاد هر سه یزدان
بر ناصر دین و تاج ملت
شاه عجم و پناه ایران
سنجر که نهیب خنجر او
در کاشغرست و زابلستان
شیری که بنوک نیزه خارد
پیشانی شیر در بیابان
شاهی که بدو رسیده میراث
شاهی و ولایت از سه سلطان
با دولت او زمانه کردست
با فتح و ظفر وفا و پیمان
زانست که تیر دولتش را
فتح و ظفرست پر و پیکان
هرگه که شود بطلعت او
آراسته بارگاه و ایوان
گوید ملک از فلک که یا رب
چشم بد ازین ملک بگردان
باریدن ابر در دو فصلست
در فصل بهار و در زمستان
ابریست سخای او که بر خلق
بارد بچهار فصل باران
هر کس که بجود او بنالد
از رنج نیاز و درد حرمان
آن رنج بدل شود براحت
و آن درد بدل شود بدرمان
زانسان که خدای کالبد را
زندان دارد بقهر بر جان
دارد سر تیغ او جهان را
بر کالبد عدو چو زندان
هر خصم که خواست تا نماید
با دولت او فریب و دستان
شد کشته بدست بندگانش
چون پور بدست پوردستان
قومی که عنان اسب طاعت
تابند همی براه عصیان
از خنجر سنجر ملکشاه
بی قدر شوند چون قدر خان
هرگز نبود چنین جهاندار
هرگز نبود چنین جهانبان
کز بعد چهار سال تازه است
آثار مصاف او بتوران
از کفر بشست عالم آنگاه
کامد بدعای نوح طوفان
نگذاشت بشرق و غرب دیار
از اهل ضلال و اهل خذلان
طوفان که زتیغ شاه بارید
از شر و بلا بشست گیهان
بر روی زمین زدشمنانش
دیار رها نکرد و دیان
چون گوی زند ملک بصحرا
خورشید شود بگرد پنهان
ترسد که ملک بگیرد او را
گردون کندش بزخم چوگان
یک قطره زجرعه ی شرابش
گر برچکد از قدح بسندان
سندان بمثال چشمه ی خضر
زآن قطره شود پرآب حیوان
ای شاه زبهر نصرت دین
گر روی نهی بکافرستان
گردد بسعادت تو پیدا
از ظلمت کفر نور ایمان
قیصر بدل بت و چلیپا
سی پاره دهد بدست رهبان
در خدمت تو بجای زنار
بندد کمر و شود مسلمان
ور تاختنی کنی فلک وار
تا گرگان از حدود جرجان
از جنگ بآشتی گرایند
گرگ و بره بر زمین گرگان
مرغست خدنگ تو بهیجا
بادست سمند تو بمیدان
چون معجزه ی تو مرغ و بادست
گویم که مگر تویی سلیمان
بر ملک همه جهان زعدلت
بفزود مفاخر خراسان
کز عدل تو دارد این ولایت
آرایش روضه های رضوان
کیوان چو بطالع تو آمد
دارنده ی عرش داد فرمان
تا آمد مشتری بخدمت
از خانه ی خویش پیش کیوان
چون بحر شدست جای گوهر
در مدح تو خاطر ثناخوان
در مجلس تو زبان و کلکش
زابست چو ابر گوهرافشان
تا باشد بر سپهر هر ماه
نقصان و محاق ماه یکسان
نام و لقب تو باد جاوید
بر نامه ی دین و ملک عنوان
روزت همه عید باد و نوروز
ماهت همه فرودین و نیسان
قربان شده همچو اشتر و گاو
پیش تو عدو بعید قربان
***
در مدح مؤیدالملک بن خواجه نظام الملک
ای دورخ تو پروین وی دو لب تو مرجان
پروینت بلای دل مرجانت بلای جان
پشتم شده چون گردون اندر پی آن پروین
چشمم شده چون دریا اندر غم آن مرجان
دودیست مگر خطت گل برگ در آن پیدا
ابریست مگر زلفت خورشید در و پنهان
دودی که فگندست او در خرمن من آتش
ابری که گشادست او از دیده ی من باران
چشم تو زدل خست کردست مرا عاشق
زلف تو بجان بردن کردست مرا حیران
گر دل بخلد چشمت شاید که تویی دلبر
ور جان ببرد زلفت زیبد که تویی جانان
رنجیست مرا در تن زان چشم پر از افسون
دردیست مرا در دل زان زلف پر از دستان
رنجی که زدیدارت در وقت شود راحت
دردی که زگفتارت در حال شود درمان
در بزم نیفروزد بی طلعت تو مجلس
در رزم نیاراید بی قامت تو میدان
بی طلعت تو مجلس بی ماه بود گردون
بی قامت تو میدان بی سرو بود بستان
از تازگی و سرخی لاله است ترا چهره
وز روشنی و پاکی لؤلؤست ترا دندان
لؤلؤ نشنیدم من در بسد نوش آگین
لاله نشنیدم من در سنبل مشک افشان
صورتگر چینست آن بر خط تو دارد سر
زیرا که زخط داری عارض چو نگارستان
خطیست بدیع آیین بر دایره ی سیمین
چون خط شهاب الدین در مملکت سلطان
ممدوح هنرپرور بوبکر بلند اختر
جمشید همه لشکر خورشید همه ایران
صدری که مباد او را تا دهر بود آفت
بدری که مباد او را تا چرخ بود نقصان
از رسم بدیع او افروخته شد حضرت
وز رای رفیع او آراسته شد دیوان
تیمار هنرمندان گشتست بدو شادی
دشوار خردمندان گشتست بدو آسان
مخدوم شد از جاهش صد چاکر خدمتگر
ممدوح شد از جودش صد شاعر مدحت خوان
آن کو نکند یادش یادش نکند گردون
وان کو نبرد نامش نامش نبرد کیوان
آنجا که سخن گوید فرمان بردش دولت
وآنجا که هنر ورزد یاری کندش گیهان
تا فعل چنان دارد یزدان کندش یاری
تا قول چنان دارد دولت بردش فرمان
هر چند که از شوره بیرون ندمد سوسن
هر چند که از آتش بیرون ندمد ریحان
با آب سخای او ریحان دمد از آتش
با باد رضای او سوسن دمد از سندان
ای پیش معزالدین با حشمت و با تمکین
وی پیش قوام الدین با قدرت و با امکان
از قدرت و امکانت هر روز فزاید این
در حشمت و تمکینت هر روز فزاید آن
بی رای تو بخشش را هرگز نبود حجت
بی طبع تو آتش را هرگز نبود نیران
آنجا که کنی همت خاتم بودت خادم
وآنجا که دهی نعمت چاکر بودت نعمان
با کین تو گر هرمز یک روز کند بیعت
با مهر تو گر کیوان یک روز کند پیمان
کیوان شود از مهرت مسعودتر از زهره
هرمز شود از کینت منحوس تر از کیوان
گر بگذردی دودی از خشم تو بر جنت
ور برجهدی بادی از جود تو بر نیران
از خشم تو بر جنت رضوان شودی مالک
وز جود تو در نیران مالک شودی رضوان
آباد بر آن کلکت کز بخت لقب دارد
تدبیر گر دولت تصویرگر دوران
بیننده ی هر صورت بی دیده ی صورت بین
داننده ی هر حکمت بی خاطر حکمت دان
تیریست که رفتارش سنبل کند از نسرین
مرغیست که منقارش گوهر کند از قطران
ماند بیکی کوکب کش مشک بود گردون
ماند بیکی مرکب کش سیم بود میدان
زان ابر موافق را باشد سبب نصرت
چون تاج نهد بر سر بر عاج کند جولان
دو ابر همی بینم مضمر شده در فعلش
یک ابر همه راحت یک ابر همه طوفان
آن ابر موافق را باشد سبب نصرت
وین ابر مخالف را باشد سبب خذلان
نادر شده چون افسون از عیسی بن مریم
معجز شده چون ثعبان از موسی بن عمران
گویی که تویی عیسی او هست ترا افسون
گویی که تویی موسی او هست ترا ثعبان
ای اصل همه نیکی در روشنی و پاکی
جسم تو همه جان شد جان تو همه ایمان
مدح تو معزی را شد فاتحه ی دفتر
شکر تو معزی را شد خاتمه ی دیوان
در نکته ی اشعارش مدح تو بود معنی
بر نامه ی اقبالش نام تو بود عنوان
هستند یک از دیگر زیباتر و نیکوتر
احسان تو کردستش مداح تر از حسان
تا هفت زمین باشد از هفت فلک ساکن
تا هفت فلک باشد بر هفت زمین گردان
بر هفت زمین بادا اقبال تو تا محشر
احسان ترا احسنت احسنت ترا احسان
زیباتر و فرخ تر نیسان تو از تشرین
نیکوتر و خرم تر تشرین تو از نیسان
***
در مدح قطب الدین عمادالدوله ساوتکین
ایا معزی برهانی این جمال ببین
که با ولایت صاحبقران شدست قرین
کنون که گشت بیاض زمان چو ساحت عدن
کنون که گشت سواد زمین چو چرخ برین
سواد فایده ی خاطر از بیاض بیار
درین بیاض زمان و درین سواد زمین
گر از بزرگی و مقدار او سؤال کنی
جهان چو حلقه ی انگشتریست او چو نگین
خیال خیر عمادیست در زمین و زمان
شعاع نور عمادیست در مکان و مکین
وگر زنصرت و آثار او سؤال کنی
فذلکش نتوان یافت از شهور و سنین
اگر نشانی دهی از معجزات دولت او
بود طراز کرامات اولیا بیقین
وگر خبر دهی از خلقت و جبلت او
بخوان چهارم آیت زسوره ی والتین
وگر تعرف دینش کنی بحمدالله
کمال دارد و نقصان درو نیافت مکین
وگر سخن زسخاوت رود بداد تمام
عروس حرص و امل را سخای او کابین
وگر زمصلحت خلق و منفعت گویی
نصیب یافته از او حجاز تا در چین
وگر مخاطبه گویی چهار پیشروست
چنانکه طبع چهارست چیست معنی این
بهر مکان اثری دارد آن چهار تمام
بهر زمان خطری دارد این چهار گزین
ستوده سیف مسلمانی و امیر عراق
عماد دولت صاحبقران و قطب الدین
زمانه همچو یکی نامه بود بی عنوان
فلک نوشت بر آن نامه نام ساوتکین
زعز دولت او وز کمال همت او
زمانه ایمن و آباد شد بهشت آیین
همی ننالد آهو زپنجه ی ضیغم
همی نترسد تیهو زچنگل شاهین
هزار میر بدرگاه او شدست رهی
هزار شاه بفرمان او شدست رهین
ایا مثال تو پرگار عقل را نقطه
ویا نوال تو میزان جود را شاهین
بچاکر تو تقرب کند شه توران
بنامه ی تو تفاخر کند شه غزنین
حسام تست چو بحری که زهر دارد موج
خدنگ تست چو ابری که مرگ دارد هین
مخالف تو بسر بر لگام دارد از آن
که بخت تو بفلک برنهاده دارد زین
کسیکه بر تن و بر جان تو سگالد بد
سپهر بر تن و بر جان او کند نفرین
بزخم تیر تو زیر زمین نهفته شود
هر آن که او بدل اندر نهفته دارد کین
مکان مادح تو هست بقعه ی رفعت
سرای حاسد تو هست مسکن مسکین
بتست شیرین عیش هزار خسرو و میر
چو زندگانی خسرو بطلعت شیرین
یکی درخت نشاندی بباغ ملک اندر
که آن درخت همی سرکشد بعلیین
خدا بهشت دو تا آفرید در دو جهان
یکیست خلد و دگر ملک پادشاه زمین
در آن بهشت درختیست نام او طوبی
درین بهشت درختیست اصل او زرین
بر آن درخت زیاقوت لاله و گلنار
برین درخت زکافور سوسن و نسرین
همی حسد برد از شاخه های آن جوزا
همی خجل شود از برگهای این پروین
بر آن درخت همه شاخه های درافشان
بدین درخت همه برگهای مشک آگین
بزیر سایه ی این ایمنست لشکر شاه
بزیر سایه ی آن ساکنست حورالعین
همی بنازد رضوان در آن بهشت بدان
همی بنازد سلطان درین بهشت بدین
خدایگانا یک چند از فراق پدر
زمانه تار بدیدم بچشم روشن بین
مرا بخدمت درگاه خواست پیوستن
اجل زکالبدش جان گسست در قزوین
ملک بشهر نشابور شاه را فرمود
قبول و حشمت و منشور و خلعت و تمکین
منم که پیش شهنشاه نایب پدرم
بمرغزار علوم اندرون چو شیر عرین
پسر بجای پدر بهتر اندرین خدمت
برین بساط زخاطر فشانده در ثمین
بجود و جاه و قبول تو آرزومندست
چنانکه تشنه بکأس دهاق و ماء معین
همیشه تا که بهارست موسم نیسان
همیشه تا که خزانست موسم تشرین
بقات باد بشادی و عز و پیروزی
قرین یسر یسارت ندیم یمن یمین
مساعد تو سعادت دلیل تو دولت
موافقت شده توفیق و مستعانت معین
***
در مدح امیرعلی نورالدوله قتلغ بیک
دوش رفتم بخیمه ی جانان
تازه کردم ببوی جانان جان
آفتابست زیر شب گفتی
زیر زلف اندرون رخ جانان
گر بروز آفتاب رخشانست
پس چرا شد بشب رخش رخشان
جعد او بر شکوفه عتبر بار
زلف او بر ستاره مشک افشان
جان من زیر جعد او پیدا
دل من زیر زلف او پنهان
بود چوگان دو زلف و گوی زنخ
گوی و چوگانش را زگل میدان
گوی سیمین شود بهر حالی
هر کجا عنبری بود چوگان
زیر آن لب نهفته دندانش
همچو لؤلؤ نهاده در مرجان
من بدندان گرفتم انگشتم
در غم عشق آن لب و دندان
گفتم ای دلفریب سیمین بر
ماه گویا توئی و سرو روان
در کنارم ترا سزد گردون
وز وثاقم ترا سزد بستان
گرچه با تو مرا خوشست وصال
ورچه دیدار تست قوت روان
از وصال تو خوشترست مرا
خدمت نور دولت سلطان
آفتاب تبار قتلغ بیک
میر گیتی گشای ملک ستان
آن که همنام شیر یزدانست
هست برهان قدرت یزدان
وان که سلطان برادرش خواند
همچو سلطان بود زبخت جوان
چاکر جاه و قدر اوست زمین
بنده ی عقل و رای اوست زمان
کرد با رأی او قضا بیعت
کرد با قدر او قدر پیمان
مهر او با موافقان رحمت
کین او با مخالفان طوفان
دل صافیش چشمه ی خورشید
کف کافیش چشمه ی حیوان
کوه با حلم او چو بار سبک
باد با طبع او چو کوه گران
چون برزم اندرون گشاد کمین
چون بجنگ اندرون کشید کمان
بفگند شیر شرزه را چنگال
بشکند پیل مست را دندان
بر جبین موافقانش نوشت
مهر او: «هل أتی علی الانسان»
بر جبین مخالفانش نوشت
کین او کل من علیها فان
ای امیری که زیر همت تست
برج خورشید و خانه ی کیوان
پدرت را ولایتست و ترا
جای بهرام و جاه نوشروان
بارگاه ترا زقدر و شرف
زیبد از روی حور شادروان
خدمت شاه و طاعت پدرست
سیرت تو در آشکار و نهان
مقبلی لاجرم زخدمت این
خرمی لاجرم زطاعت آن
شاعر شاه و مادح دولت
آفرین گوی تست و مدحت خوان
چون پیاده بمجلس تو شتافت
دهد از حال اسب خویش نشان
داشت اسبی که گاه گام زدن
بود با باد تیزرو یکسان
بحر جوشنده بود در رفتار
چرخ کوشنده بود در جولان
چون برو بودمی بیاسودی
پای و دست من از رکاب و عنان
بی سبب ناگهان بخفت و بمرد
مرگ هم بود هم برو تاوان
ای دریغا که ناگهان آورد
ملک الموت اسب من بزیان
میزبان کن مرا خداوندا
تا نباشم پیاده و حیران
گر من از تو ستورکی خواهم
عذر من ظاهرست و حال عیان
هر ستوری که تو مرا بخشی
شکر گویم بپیش شاه جهان
تا پدید آید از خزان و بهار
گه زمستان و گاه تابستان
بر تو فرخنده باد فصل بهار
بر تو فرخنده باد جشن خزان
تا بپاید فلک تو نیز بپای
تا بماند جهان تو نیز بمان
***
در مدح خواجه ابوجعفر غیلان
از فضل و کفایت زهمه لشکر سلطان
یک خواجه که دیدست چو بوجعفر غیلان
آن بار خدایی که زسیر قلم او
آرام گرفتست همه کشور ایران
فرمانبر سیر قلمش گنبد گردون
خدمتگر خاک قدمش اختر رخشان
گردون جهاندیده ندیدست و نبیند
داناتر ازو هیچکس از گوهر انسان
ای خوب خصالی که تویی قبله ی اقبال
وی پاک ضمیری که تویی مفخر اعیان
ارباب کفایت همه هستند محقق
زیرا که بتحقیق تویی مفخر ایشان
تور رخ زواری و انس دل احرار
جان تن احبابی و تاج سر اخوان
در چنبر فرمان تو آورد فلک سر
تا حشر سرش هست در آن چنبر فرمان
هر خاک که زیر قدم خویش سپردی
هر ذره از آن خاک بشد افسر کیوان
هر کو بخلاف تو زند خیمه ی نصرت
گردون زند اندر دل او نشتر خذلان
شد پیکر بدخواه زپیکان تو باریک
پیکان تو دادست بدو پیکر شیطان
گر هیچ کسی دفتر احسان بنویسد
نام تو کند فاتحه ی دفتر احسان
آرایش دیوان زمدیح تو فزاید
زیرا که مدیح تو بود زیور دیوان
از مدح تو فخر آرم و از مهر تو نازم
هر چند منم شاعر مدحتگر سلطان
بی مهر تو و مدح تو هرگز نزدم دم
کان جفت خرد دارم و این همبر ایمان
تا آب گوارنده نباشد بر مالک
تا آذر سوزنده نباشد بر رضوان
فرمانت روا باد چه در ملک و چه در دین
و اقبال بهر وقت ترا چاکر فرمان
خرم شده از حشمت تو مجلس احرار
روشن شده از طلعت تو محضر نیکان
***
در مدح مقتدی خلیفه و ملاقات ملکشاه با او
باد میمون و مبارک بر شه روی زمین
عید و دیدار امام الحق امیرالمؤمنین
بر شریعت راستی بفزود ازین معنی که بود
با امام راستان دیدار شاه راستین
اتفاق هر دو عالی کرد قدر تاج و تخت
اتصال هر دو روشن کرد چشم ملک و دین
زین مبارک اتفاق و زین همایون اتصال
قائم و الب ارسلان شادند در خلد برین
از شهنشه ملک باقی ویژه شد تا روز حشر
وز خلیفه دین تازی تازه شد تا روز دین
ملک و دولت را بهر دو کرد باید تهنیت
دین و دنیا را بهر دو گفت باید آفرین
تا جهان باقی بود پاینده و عالی بود
دوده ی عباس از آن و گوهر سلجوق ازین
ای شهنشاهی که رای و رایت و روی ترا
آفرین و رحمتست از ایزد خلد آفرین
ملک عالم را تو داری یک بیک زیر علم
گنج گیتی را تو داری سربسر زیر نگین
شکر کردی گر بهنگام تو بودی معتصم
فخر کردی گر در ایام تو بودی مستعین
تا بشرع اندر یمین المقتدی بالله تویی
یسر داری بر یسار و یمن داری بر یمین
دولت عباسیان بودی بهفتم آسمان
تخت و بخت رومیان بردی فرو هفتم زمین
لاجرم در دین پیغمبر ترا حاصل شدست
آنچه گفت ایزد تعالی نعم اجرالعالمین
تو شریعت را پناهی و ترا دولت پناه
تو خلیفت را معینی و ترا ایزد معین
با شجاعت هم نژادی با سخاوت هم نسب
با جلالت هم تباری با سعادت هم نشین
از هنرهای تو تاریخ فتوح و نصرتست
هم بروم و هم بمصر و هم بهند و هم بچین
تا بود گیتی بعدل تو سریر ملک را
تهنیت گویند هر روزی کرام الکاتبین
تا که زین و تخت شاهی در جهان آمد پدید
هیچکس ننشست راحت تر چو تو بر تخت و زین
تا نجوم اندر بروجست و بروج اندر فلک
تا فصول اندر شهورست و شهور اندر سنین
هر مکان و هر مکین در خطه ی فرمانت باد
تو همیشه در مکان شاهی و شادی مکین
روشن از رای تو گیتی همچو چرخ از آفتاب
خرم از عدل تو عالم همچو باغ از فرودین
***
در مدح شرف الملک ابوسعد محمد بن منصور
لاغری یار منست از همه خوبان جهان
که بتی موی میانست و مهی تنگ دهان
خواهم آنرا که بود چون دل من تنگ دهن
جویم آنرا که بود چون تن من موی میان
یار لاغر بهمه حال زفربه بهتر
ور ندانی زمن آگاه شو و نیک بدان
خوشتر از شاخ سپیدار بود شاخ سمن
بهتر از نارون و مشک بود سرو روان
ماه چون نو شود از لاغری و باریکی
بنمایند بانگشت همه خلق جهان
گر ستونی بود از سیم نگیری در دست
باز سوی دهن آری چو خلالی بود آن
دوست لاغر را برگیری و یک فربه را
بدو صد حیله در آغوش گرفتن نتوان
فربهان را نتوان داشت نهان در هر جای
لاغران را بهمه جای توان داشت نهان
سبکی شادی جانست و گرانی غم دل
بفروشم غم دل باز خرم شادی جان
جان سبک باشد و لاغر نبود جز که سبک
تن گران باشد و فربه نبود جز که گران
منم آن عاشق آشفته دل لاغر دوست
جز بدین نام مرا پیش همه خلق مخوان
لاغری دارم و با او دل من سخت خوشست
صبر نتوانم ازو یک نفس و نیم زمان
همچنین یار دلارام و چنین دلبر خوش
آفرین شرف الملک مرا داد نشان
قبله ی دولت ابوسعد خداوند سعود
دادگر محتشم داد ده دادستان
آنکه از بخشش او فخر کند ملک زمین
آنکه از دانش او شاد بود شاه زمان
کف او جود عیانست و کف خلق خبر
دل او علم یقینست و دل خلق گمان
بر گمان تکیه ندارند کجا هست یقین
وز خبر یاد ندارند کجا هست عیان
ای خداوند کریمان و دلیل دولت
ای سرافراز بزرگان و امین سلطان
پیش ازین گاه کفایت پس ازین گاه خرد
ننشست و ننشیند چو تو اندر دیوان
مشتری سعد فشاند بسر کلک تو بر
چون شود کلک تو بر سیم و سمن مشک فشان
استوار از قلم و دست تو بینم همه سال
ملک سلطان معظم زکران تا بکران
گوی تدبیر و کفایت زبزرگان بردی
پس ازین کس نزند گوی و نبازد چوگان
باز نشناسد اگر نوشروان زنده شود
قلعه ی درگهت از سلسله ی نوشروان
قدم همت تو تارک کیوان سپرد
زان قبل راه نیابد بتو نحس کیوان
تن بدخواه و بداندیش تو چون ناله ی طفل
کند اندر شکم مادر فریاد و فغان
مهر و کین تو دهد سود و زیان همه کس
مهر تو سود پدید آرد و کین تو زیان
دل بدخواه تو چون خسته کند دست اجل
باشد از تیر و کمان فلکش تیر و کمان
بفلک بر شده مریخ و زحل زان دارد
تا غلامان ترا سازد پیکان و سنان
حور خواهد که کند صورت او نقش بساط
چون نهی پای برین سده و این شادروان
تخت تو جایگهی دارد بر عرش بلند
گر بحیلت رسد اندیشه ی مخلوق بدان
در بقای ازلی بخت یکی نامه نوشت
تا بر آن نامه مگر نام تو باشد عنوان
ننمودست جنان را ملک العرش بکس
وافریدست سرای تو نمودار جنان
گوهر سرخ بروید زهمه روی زمین
گر دهد جود تو یک بار زمین را باران
ای کریمی که عنا را بعنایت ببری
برنتابم زدر و درگه تو نیز عنان
کردمی هوش و روان بر سر مدح تو نثار
گر مرادست رسیدی بسوی هوش و روان
گر ثناهای تو گفتن نتواند دل من
ترجمان دل من بنده بود کلک و زبان
در و یاقوت من از همت وجود تو سزد
زان کجا همت وجود تو چو بحرست و چو کان
تا بود راغ چو زنگار بهنگام بهشت
تا بود باغ چو دینار بهنگام خزان
تا مکانست و درو خرد و بزرگیست مکین
تا بزیر قدم خرد و بزرگست مکان
شاد بادند بدرگاه تو هم خرد و بزرگ
تازه بادند بایوان تو هم پیر و جوان
تن و جان و دل تو خرم و شادان و درست
برخور از جان و تن و کام دل خویش بران
***
در مدح خواجه ابوالقاسم معین الملک علی بن سعید
المنة لله که خورشید خراسان
از برج شرف گشت دگر باره درخشان
المنة لله که گلزار بنوروز
بشگفت اگر مرد زسرمای زمستان
المنة لله که بر شخص براهیم
آفت همه راحت شد و آتش همه ریحان
المنة لله که موسی پیمبر
کلی فرجی یافت زفرعون و زهامان
المنة لله که یعقوب بیوسف
خرم شد و دربست در کلبه ی احزان
المنة لله که یوسف بامارت
بنشست و عدو گشت اسیر چه و زندان
المنة لله که اندر کف داود
چون موم شد آهن نه بآتش نه بسندان
المنة لله که انگشتری ملک
کردند دگر باره در انگشت سلیمان
المنة لله که یونس بسلامت
رست از شکم ماهی و تاریکی ایوان
المنة لله که در ظلمت بسیار
پنهان نشد از خضر نبی چشمه ی حیوان
المنة لله که در مکه ظفر یافت
پیغمبر امی زپس هجرت و هجران
المنة لله که شایسته ی دستور
بنشست بدستوری دستور بدیوان
المنة لله که آراست دگر بار
دیوان خراسان بسرافراز خراسان
آن بار خدایی که معین آمد و ناصر
بر ملک شه مشرق و در دولت سلطان
بوالقاسم مقبل که چو بوالقاسم مقبول
بگزیده ی خلقست و پسندیده ی یزدان
او کارگذار است که کار ملکان را
الا سر کلکش نشناسد سر و سامان
در دیده ی دینست خردمندی او نور
در پیکر ملکست هنرمندی او جان
یک چند شد از خدمت مخدوم و خداوند
دور از حسد حاسد و از فتنه ی شیطان
حاسد شد و در زاویه افتاد زمحنت
شیطان شد و در هاویه افتاد زخذلان
پای عدو از بند بفرسود که دستور
با خواجه ی ما دست بکردست بپیمان
دی کان کفایت زگهر سخت تهی بود
امروز امید است که خیزد گهر از کان
گر رنج بد از حسرت او بر تن احرار
ور درد بد از غیبت او بر دل اعیان
شد کار عجم خوب زنقش قلم او
جامه زعلم خوب شود نامه زعنوان
ای مهتری تو مدد دولت و اقبال
وی سروری تو شرف ملکت و ایمان
محتاج بزرگان بتو چون دهر بخورشید
محتاج کریمان بتو چون کشت بباران
برنامه ی تو چشم وزیر شه مشرق
بر وعده ی تو گوش سپاه سر ایران
زودا که نهی روی بدان حضرت میمون
با مرتبه و کوکبه و خیل فراوان
زودا که پس از خواستن عمر تو گویم
از تو همه طاعت بود از ما همه عصیان
در خانه و در خیمه چو در شهر و چو در راه
هرگه که نهی مجلس و هرگه که نهی خوان
من پیش تو خواهم که بوم در همه وقتی
خالی نبود مجلس و خوانت زثنا خوان
چون مدح تو خوانم زتو بینم همه احسنت
چون شکر تو گویم زتو یابم همه احسان
تا ابر درافشان بود از مرکز علوی
تا مهر درخشان بود از گنبد گردان
از فر تو تیمار خلایق شده شادی
وز سعی تو دشوار خلایق شده آسان
دیدار تو دیده ملک و خواجه ی لشگر
ایشان بتو دلشاد و تو دلشاد بایشان
***
در مدیحه سلطان گوید
چون کرد پیش آهنگ را در زیر محمل ساربان
بر پشت پیش آهنگ شد از خیمه شمع کاروان
آن چون مه ناکاسته چون گلبن پیراسته
همچون بهشت آراسته روشن چو خرم بوستان
صافی تن او نسترن بویا بر او یاسمن
نازان قد او نارون رنگین لب او ناردان
آن مایه ی حسن و لطف چون در پاک اندر صدف
چون آفتاب اندر شرف در مهد عالی شد نهان
جان و دلم در تاب شد چشم ترم پرآب شد
آن ماه در جلباب شد امید ببریدم زجان
کردم سر راه جمل از خون دیده خاک حل
تا همچو اشتر در وحل عاجز بماند کاروان
آن نافه ی دلخواه من در زیر مهد ماه من
بگذشت تیز از آهن من چون بر سر آتش دخان
هودج فراز کوه تن در هودج آن سیمین ذقن
من پیش هودج گامزن چون بندگان بسته میان
تا بر سر راه ای عجب پیش آمدم در تیره شب
دیدم دیاری با تعب مهمان جانی با فغان
مار اندرو ببریده دم عقل اندرو ره کرده گم
گور اندرو فرسوده سم از بیم شیران ژیان
حصنی چنین بوده حصین آباد و خرم پیش ازین
از داده ی داد آفرین روی هزاران بوستان
چون قعر دوزخ با فزع چون خانه ی دیوان جزع
چون قصر یار با ورع گشته بعالم داستان
در کنده از نیرنگها جوی در او سنگها
واورده از فرسنگها آب ورا در آبدان
بر کاخ کاخ افراخته بر برج برجی آخته
در حجره حجره ساخته چون گلستان در گلستان
چون صبح روز از کوه سر برزد بمیناگون سپر
جستم از آن ویران بدر از قافله جستم نشان
بر ره ندیدم هیچکس پویان شدم بر خاک و خس
از دور آواز جرس آمد بگوش من نهان
برهم دریدم راه را دریافتم دلخواه را
فرخنده فخر ماه را بر باره ای دیدم جوان
برده سبق از باد تک آگنده زان پولاد رگ
هنگام جستن همچو سگ در دامن صحرا روان
افزون زکه کوهان او از عاج تر دندان او
از تیرها مژگان او از نوک سوفارش دهان
گوشش نگر خرمای تر دنبش بسان نیشکر
لعلش چو بلغاری سپر گردن چو خوارزمی کمان
پشتش بسان گردمه بی سرمه چشم او سیه
مهر شرف بر شانه گه داغ دول بر گرد ران
رفتار چون کبک دری همچون مهارش مشتری
در چابکی چون سامری ساقش قضیب خیزران
درگامش از نشوا اثر آنگاه از اشنان تر
گه زیر خاید گه زبر ازلفج صابونش چکان
ناگه رسانید او مرا جایی که بودم در هوا
دیدم زمین را از قضا رنگی چو رنگ پرنیان
چنگال در نازل زدم صد بوسه بر محمل زدم
چون آتش اندر دل زدم شد وصل جانانم از آن
گفتم مرا خواهی همی از من وفا خواهی همی
حاجت روا خواهی همی شو قصه ی یوسف بخوان
با من تو گر منزل کنی این رنج مادر دل کنی
مقصود من حاصل کنی بر درگه صاحبقران
***
در مدح سلطان ملکشاه
بوستان شد زرد روی از وصل باد مهرگان
چون دم دلدادگان از هجر یار مهربان
هجر یار مهربان گر چهره را زردی دهد
بوستان را داد زردی وصل باد مهرگان
در هوا و بر چمن پوشید سنجاب و نسیج
کوه دیباپوش را داد و زمین را طیلسان
شنبلیدی گشت از آشوبش نبات مرغزار
زعفرانی گشت از آسیبش درخت بوستان
باد در آشوب او بنهفت گویی شنبلید
ابر در آسیب او بسرشت گویی زعفران
گر نگشت از زر چمن سوداگر سرمایه دار
ور نگشت از در ناسفته هوا بازارگان
از چه معنی گشت باد اندر چمن دینار بار
وزچه حجت گشت ابر اندر هوا لؤلؤفشان
سرد و پژمرده شدست اکنون جهان چون طبع پیر
چند گاهی بود گرم و تازه چون طبع جوان
گر جهان شد پیر و پژمرده نباشد هیچ باک
تا جوان و تازه باشد دولت شاه جهان
شاه شاهان سایه ی یزدان ملک سلطان که هست
طلعتش چون آفتاب و حضرتش چون آسمان
پادشاهی کز جلالش هست دولت پایدار
شهریاری کز جمالش هست ملت شادمان
تن زشوق مهر او تازه است همچون دل بتن
جان بمهر مدح او زنده است همچون تن بجان
گر بمغرب بگذری از مدح او یابی اثر
ور بمشرق بنگری از جود او بینی نشان
دل زمهر جسم او خالی نیابی در بدن
یک زبان خالی نیابی از مدیحش یک زمان
طاعت خالق بنزد عقل و دانش واجبست
خدمت سلطان عالم هست واجب همچنان
هر کسی کو طاعت حق را همی بندد کمر
همچنان در خدمت سلطان همی بندد میان
شهریارا بر فلک جرم زحل بر برج قوس
لرزه بیند چون ترا بیند با تیر و کمان
همچنان کز چشمه ی خورشید عالم روشنست
روشنست از دولت تو گوهر الب ارسلان
گر زبخت و چرخ باشد پادشاهی مستقیم
بخت تو با یک دلست و چرخ تو با یک زبان
گر کند تقدیر در عدل از تو روزی اقتراح
ور کند توفیق در جود از تو وقتی امتحان
آن یکی گوید خهی خورشید ناپیدا زوال
وان دگر گوید زهی دریای ناپیدا کران
بی بزرگی کس خداوندی نیابد بر مجاز
بی هنر صاحب قرانی کس نیابد رایگان
چون ترا دادست یزدان هم بزرگی هم هنر
ملک و دین را هم خداوندی تو هم صاحبقران
تا که هر نفسی زتدبیر خرد باشد عزیز
تا که هر چشمی زتأثیر روان باشد روان
در ستایش باد پیش تو همه ساله خرد
در پرستش باد پیش تو همه ساله روان
رای ملک آرای تو بر هر چه خواهی کامکار
دولت پیروز تو بر هر که خواهی کامران
عالم از تو باد خرم چون جهان فصل بهار
بر تو فرخنده خزان فرخ و جشن خزان
***
در مدح خواجه فخرالملک وزیر سنجر
چنانکه ناصر دین هست پادشاه زمین
نظام دین هدی هست کدخدای گزین
بلند باشد و محکم بنای دولت و ملک
چو پادشاه چنین باشد و وزیر چنین
بحق شدست ملک را نظام دین دستور
چنانکه بود ملکشاه را قوام الدین
موافقست پسر با پسر درین گیتی
مساعدست پدر با پدر بخلد برین
سزد که خواجه بود صاحب دوات و قلم
چنانکه هست ملک صاحب حسام و نگین
وزیر زاده ی دنیا سزد مدبر ملک
چو شاهزاده ی دنیاست پادشاه زمین
روان شاه ملکشاه و جان خواجه نظام
چو بنگرند بملک ملک زعلیین
زبهر هدیه فرستند باز بهر نثار
بدست رضوان پیرایه های حورالعین
خدایگانا هرچ از خدای خواست دلت
بیافتی و نهادی بر اسب دولت زین
بهرچه روی کنی یا بهرچه رای کنی
بحق بود که خدایت همی کند تلقین
جهان بسیرت و آیین تست خرم و شاد
که نایب پدری تو بسیرت و آیین
ببرد عدل تو از پشت پادشاهی خم
فگند تیغ تو در روی بدسگالان چین
ضمیر روشن تو هست عقل را مسکن
رکاب فرخ تو هست بخت را بالین
چو از سنان تو یابد ظفر بروز مصاف
چو از کمان تو پرد اجل بوقت کمین
زنعل مرکب و از خون کشته ی تو رسد
بروی ماه غبار و بپشت ماهی هین
سپه کشی که زتوران بکین تو بشتافت
خبر نداشت کزو تیغ تو بتوزد کین
نهاد روی باقبال و چون کشید مصاف
گرفت دامن ادبارو کشته شد در حین
مخالفی که بمازندران خلاف تو جست
پناه جست ببیشه چنانکه شیر عرین
زپهلوان سپاهت بعاقبت بگریخت
بدان صفت که کبوتر گریزد از شاهین
بیک زمان سپهش منهزم شدند چنانک
هزیمت از لب جیحون رسید تا در چین
همه بقبضه ی فرمان تو شدند رهی
همه بمنت احسان تو شدند رهین
چه آنکه باد خلاف تو دارد اندر سر
چه آنکه هست بصد سال زیر خاک دفین
بنیکبختی تو هر که دل ندارد شاد
بنالد از غم و بر بخت بد کند نفرین
مگر خدای زجان آفرید عهد ترا
که هست عهد تو در هر دلی چو جان شیرین
مگر قرین و همال از فریشتست ترا
که آدمی نشناسم ترا همال و قرین
همیشه تا که بود حفظ و عصمت یزدان
جهانیانرا حصن حصین و حبل متین
زحفظ یزدان حبل متین بدست تو باد
زسور عصمت پیرامن تو حصن حصین
نظام دین هدی باد و عز دین هدی
ترا وزیر و سپهدار تا بیوم الدین
***
در مدح صدرالدین محمد بن فخرالملک
یک امشب زبهر من ای ساربان
زدروازه بیرون مبر کاروان
درنگی بکن تا من از جان و دل
زجانان و دلبر بپرسم نشان
که تیمار دلبر زمن برد دل
که اندوه جانان زمن برد جان
زمن جان و دل چونکه بیرون شدست
بدروازه بیرون شدن چون توان
گر امشب درنگی نباشد ترا
زچشمم رسد همرهان را زیان
بکشتی بود کاروان را نیاز
که دریا شدست از دو چشمم روان
من امشب همی بر سر کوی یار
زبهر دل و جان برآرم فغان
مگر بر من عاشق مستمند
شود مهربان یار نامهربان
اگر یابم از یار مقصود خویش
بمقصد رسم با تو ای ساربان
میان چون کمر کرده از عشق بار
همه راه بندم کمر بر میان
نهادست بار گران بر دلم
زتیمار خویش آن بت دلستان
هیونی سبک پای باید مرا
که رنجه نگردد زبار گران
هیونی که گویی بر اعضای او
مفاصل بپیوست بی استخوان
هیونی چو دیوانه دیوی زبند
برون جسته مانند تیر از کمان
چو گیرند شیران مهارش بدست
خرد را چنان باشد اندر گمان
که ثعبان همی طور سینا کند
باعجاز دست کلیم شبان
چو از گام او بر ره کوفته
شود شکلهای مدور عیان
تو گویی بنایی عیان کرد چرخ
هزاران قمر بر ره و کهکشان
چو تابد ستاره زگردون پیر
بدو گویم ای بیسراک جوان
چراگاه تو تازه و سبز باد
همه خار او چون گل و ارغوان
درای تو از زر و یاقوت باد
هوید تو از حله و پرنیان
تویی تیزرو مرکب بی رکاب
تویی زود دو باره ی بی عنان
همی گوش دارم نفر تا نفر
همی چشم دارم زمان تا زمان
که تو با سلامت رسانی مرا
بدرگاه دستور شاه جهان
پناه عجم صدر دین عرب
دل دولت و دیده ی دودمان
محمد روان تن محمدت
کزو شاد دارد محمد روان
وزیری که بشگفت ازو روی ملک
چو از فر باد صبا بوستان
رهی شد جهان پیش توقیع او
رها کرد توقیع نوشیروان
رسد مرد بر سدرة المنتهی
اگر سازد از رای او نردبان
سخارا بخورشید و دریا و ابر
همی زد خرد پیش ازین داستان
کنون تا دل و دست و طبعش بدید
بدان داستان نیست همداستان
بتدبیر او کرد صافی ملک
از اهل ستم خانه و ملک خان
بباغ مرادش درخت ظفر
زچین سایه گسترد تا قیروان
خطی داد گردون باقبال او
که هستند سیارگان در ضمان
اگر زهره و مشتری را دهد
جهان آفرین دست و نطق و زبان
ببزمش کند زهره رامشگری
بخوانش شود مشتری مدح خوان
سزد میهمان شهریار زمین
کجا همت او بود میزبان
اگر میزبان دولت او بود
سزد آفتاب فلک میهمان
چنین منصبی را که او یافتست
زپروردگار و زصاحب قران
کمال حسب باید از نفس پاک
جمال نسب باید از خاندان
اثر باید از جنبش روزگار
مدد باید از گردش آسمان
بزرگی نیابد کسی بر گزاف
وزارت نیابد کسی رایگان
ایا کامگاری که از رای تست
ملک بر ملوک عجم کامران
بپیکار خصم تو غرد همی
کجا هست در بیشه شیر ژیان
زمنقار باز تو ترسد همی
اگر هست سیمرغ در آشیان
سعادت در آن خانه گیرد کمین
که عرضت در آن خانه گیرد مکان
بود روز و شب بر در و بام او
قضا و قدر حاجب و پاسبان
زمانه زبهر تو آرد پدید
همی زر و گوهر زدریا و کان
بدریا و کان هر دو را مدتی
زاسراف جود تو دارد نهان
بنام تو یک بیت تضمین کنم
که منصور گفتست در باستان:
«درم از کف تو بنزع آمدست
شهادت نهندش همی در دهان»
زمین و زمان از تو نازد همی
که سعد زمینی و صدر زمان
بمان جاودان در جهان همچنین
و گرچه نماند جهان جاودان
نبودست مشکین دخان چراغ
چراغیست کلک تو مشکین دخان
میان ضمیر و خرد واسطه است
میان زبان و خرد ترجمان
اگر حاجب و حاکم ملک نیست
چرا با کمر باشد و طیلسان
مقیمست چون خیزران و صدف
ببحری که هرگز ندارد کران
ببحری که دارد مکین یافتست
دهان از صدف قامت از خیزران
بلند اخترا تا بدیدم ترا
مرا داد اختر زحرمان امان
بنوروز رفتم زدرگاه تو
بدرگاه باز آمدم مهرگان
کنون هست با تو خزانم بهار
اگر بود بی تو بهارم خزان
زطبع من اقبال در مدح تو
قبول تو این شعر کرد امتحان
معانی همه صافی از مستعار
قوافی همه خالی از شایگان
مسلم کسی را بود شاعری
که دارد چنین ساحری در بیان
اگرچه معزی لقب یافتم
زسلطان ملکشاه الب ارسلان
چو در مدح تو شعر من معجزست
مرا معجزی خوان معزی مخوان
همی تا هوی با هوا همبرست
در اختر چنینست آیین و سان
جهان را بمهر و بقای تو باد
هوایی که هرگز نبیند هوان
زتدبیر تو ملک را جاه و آب
زتوقیع تو خلق را نام و نان
ملک شادمان از تو و رای تو
تو از دولت و رأی او شادمان
***
در مدح امیر اسمعیل گیلکی امیر طبس
خیال صورت جانان شکست توبه ی من
چه صورتست که دارد خیال توبه شکن
هوای او بدلم در نشست و کرد خراب
چه ساکنیست که از وی خراب شد مسکن
اگر چه آتش عشقش بسوختست دلم
همی خورم غم آن ماهروی سیمین تن
که سوزد آتش دوزخ در آن جهان تن او
چنانکه آتش عشقش در این جهان تن من
ایا چو سوزن سیمین میان باریکت
همی خلد غم عشقت درین دلم سوزن
ترا زغالیه خرمن زدست بر آتش
مرا هوای تو آتش زدست در خرمن
تو نور چشم منی تا زمن جدا شده ای
بجان تو که جهانرا ندیده ام روشن
گهی زاشک صدف کرده ام زجام شراب
گهی زرشک قبا کرده ام زپیراهن
قد تو بینم اگر سوی سرو بن گذرم
رخ تو بینم اگر بنگرم ببرگ سمن
ولیکن از رخ و قد تو گر براندیشم
مرا نه برگ سمن باید و نه سرو چمن
نبرده وار تنم را بتیغ هجر زدی
دلیروار دلم را بتیر غمزه مزن
که تیرهای تو بر دل همی چنان گذرد
که تیرهای علای ملوک بر جوشن
یمین دولت عالی نصیر ملت حق
که هست ناصر اسلام و قاهر دشمن
حسام دین هدی بوالمظفر اسماعیل
که آفتاب زمینست و آفتاب زمن
بزرگ شد گهر گیلکی بسیرت او
چنانکه تخمه ی ساسان بسیرت بهمن
هنر زجوهر او همچنان همی خیزد
که زر ناب زکان و جواهر از معدن
برآورد زگریبان خدمتش سر خویش
چو مرد را زند اقبال دست در دامن
میان او و میان دگر امیرانست
تفاوتی که میان فرایضست و سنن
بتیغ و بازوی او رام شد زمانه چنانک
بتازیانه شود رام کره ی توسن
زتیغ او همه تأیید زاید و نصرت
که تیغ اوست بتأیید و نصرت آبستن
بوقت آنکه دو لشکر نهند روی برزم
هوا زگرد شود همچو روی اهریمن
زدوده تیغ یمانیش بس که خون ریزد
زمین رزم کند معدن عقیق یمن
اگر چه مرد به از زن بود در آن هنگام
شود زبیم سر خویش مرد حاسد زن
حسام دین چو بدان وقت نیزه بردارد
بنیزه سفته کند سنگ خاره و آهن
اگر بتیر زند غیبه را کند غربال
وگر بگرز زند خود را کند هاون
یلان رزم و سران سپه کنند فرار
که شیر گرد ربایست و گرد شیر اوژن
ایا بفر فریدون و سان و سیرت سام
ایا بچهر منوچهر و قوت قارن
بحوض کوثر اگر روح شاد و تازه شود
زآب دست تو چون حوض کوثرست لگن
بچاه بسته نگشتی بچاره ی گرگین
اگر شهامت و حزم تو داشتی بیژن
زهی موافق پرهیزکار پاک صفت
که شاکرند زتو خلق و خالق ذوالمن
همان گروه که گردن کشی همیکردند
کنون زشکر تو دارند طوق در گردن
اگرچه وصف تو عالی تر و شریف ترست
زهرچه خاطر شاعر بر آن رساند ظن
در آفرین مدیحت سخن چنین باید
معانی متناسب بلفظ مستحسن
اگرچه هست معزی سزای بادافراه
چو گفت مدح تو باشد سزای پاداشن
همیشه پرورش او زشکر نعمت تست
چنانکه پرورش کودکان بود زلبن
بشکر تو نتواند رسید اگر بمثل
بجای موی مسامش بود زبان و دهن
اگر بسان چراغی شدست خاطر او
عنایت تو بسست این چراغ را روغن
همیشه تا که نشان نبوت موسی
زآتشست و درخت و زوادی ایمن
تو چون درخت همی بال و آتش اندر جام
همی ستان زکف ساقیان سیم ذقن
نه آتشی که شرارش همی رسد بهوا
نه آتشی که دخانش برآید از روزن
کشیده بچه ی حوراش از خزانه ی خم
فگنده موبد داناش در قنینه زدن
برنگ لاله و زو مجلس تو لاله ستان
بگونه ی گل و زو خانه ی تو چون گلشن
***
در مراجعت خواجه صدرالدین محمد بدارالملک
بدارالملک باز آمد تن آسان
خداوند بزرگان خراسان
بهای ملت حق فخر امت
قوام ملک صدر دین یزدان
سپهر جاه و خورشید محامد
محمد کدخدای شاه ایران
خداوندی که خشنودی و خشمش
کلید نصرتست و قفل خذلان
عذاب و رحمتست از کین و مهرش
که کین و مهر او کفرست و ایمان
اگرچه نیست میزان همتش را
سخن را خاطر او هست میزان
بدان میزان همی سنجد سخن را
سخن سنجد بلی مرد سخندان
زدست او شگفت آید خرد را
چو بارد کلک او بر سیم قطران
خرد را زان شگفت آید که دستش
همی سازد زقطران آب حیوان
چنان چون بگذرد سوزن زملحم
بهیجا بگذرد تیرش زخفتان
کمان چون پیش تیرش خم دهد پشت
سعادت روی بنماید زپیکان
حسامش را لقب دادست نصرت
پرند آب رنگ آتش افشان
که رنگ آب دارد در نمایش
ولیکن آتش افشاند بمیدان
سمندش را همی خواند زمانه
براق بحر موج چرخ دوران
که موج بحر دارد گاه کوشش
که دور چرخ دارد روز جولان
زفعل او مقمر پشت ماهی
ز گوش او منقط روی کیوان
بپیکر هست همچون طور سینا
بر او صدر اجل موسی عمران
چو گیرد مقرعه در دست گویی
که موسی مرعصا را کرد ثعبان
چو بدرفشد کفش گویی که موسی
ید بیضا برآورد از گریبان
قوی و روشنست از دو محمد
دل اسلام و چشم هر مسلمان
یکی پیغمبری را بود حجت
یکی نیک اختری را هست برهان
یکی شد در عرب مختار سادات
یکی شد در عجم مخدوم اعیان
یکی آورد قرآن معجز خویش
یکی را شد سخن معجز چو قرآن
یکی از خلد رضوان آگهی داد
یکی کرد از خراسان خلد رضوان
یکی انسان عین اندر نبوت
یکی اندر وزارت عین انسان
یکی را از ملک تنزیل و تأویل
یکی را از ملک تمکین و امکان
بدان افروخته محراب و منبر
بدین آراسته درگاه و ایوان
بعقبی آن شفیع زلت این
بدنیا این پناه ملت آن
ایا از عدل تو شاه عجم شاد
خلیفه شاکر و خشنود سلطان
رهین منت تو میر غزنین
غریق نعمت تو خان توران
بملک اندر نکردی هیچ کاری
که بود آن کار بر عقل تو تاوان
نگفتی یک سخن در هیچ معنی
که گشتی زان سخن وقتی پشیمان
همیشه همت و رای تو آنست
که کاری را دهی ترتیب و سامان
کنی آزاده ای را صید منت
کشی گردن کشی را زیر فرمان
بکین تو نیارد دست بردن
اگر باز آید اکنون پوردستان
اگر دستان جادو زنده گردد
نیارد کرد با تو مکر و دستان
کجا داغ ستوران تو بیند
پلنگ و شیر در کوه و بیابان
شوند از حشمت تو سست چنگال
شوند از هیبت تو کند دندان
جمال تست پیدا در وزارت
اگر شد فر فخرالملک پنهان
کرا درد و دریغش بود در دل
زدیدار تو گشت آن درد درمان
اگر شد چشم ما گریان زهجرش
زوصل تو لب ما گشت خندان
زاقبال تو فخر آورد بر خلد
زمین مرو در فصل زمستان
زفر تو کنون شهر نشابور
همی فخر آورد بر مرو شهجان
خراسان چون یکی نامه است گویی
در آن نامه هنرهای تو عنوان
چرا نازش بایوان کرد کسری
چرا فخر از خورنق کرد نعمان
که نعمان رفت و فانی شد خورنق
که کسری رفت و باطل گشت ایوان
بنای شکر و مدح تو نکوتر
که هستش لفظ و معنی اصل و ارکان
بنای تو که آنرا تا قیامت
نیارد کرد گردون پست و ویران
نه بامش را گزند از ابر و خورشید
نه بومش را نهیب از باد و باران
نه رنگ و نقش آن آفت پذیرد
اگر گیرد همه آفاق طوفان
خردمندان چین باشند بانی
خداوندان چین سازند بنیان
بگیتی زیرکان بسیار دیدم
بعالم مقبلان دیدم فراوان
ندیدم هیچ زیرک را بدین حال
ندیدم هیچ مقبل را بدین سان
خداوندا همان کردی تو با من
که با حسان پیمبر کرد احسان
من اندر مدح تو آن گویم اکنون
که در مدح پیمبر گفت حسان
چنان خواهم کجا مدح تو خوانم
که بفشانم بخدمت پیش تو جان
چو جان افشان همی ممکن نگردد
کنم پیشت زخاطر گوهرافشان
چو کردم مدح اسلاف تو مجموع
بمدح تو مزین گشت دیوان
روان شد شعر من در آل اسحق
چو شعر رودکی در آل سامان
فلک تأخیر و نسیان پیشه دارد
نبندم دل در آن تأخیر و نسیان
که هر کاری که دشوارست بر من
بیک ساعت کند رای تو آسان
همیشه تا سیاه و تیره باشد
بعاشق بر شب هجران جانان
زمحنت روزهای دشمنت باد
سیاه و تیره چون شبهای هجران
همیشه تا که نقصان و زیادت
بود بر ماه و بر گردون گردان
قبولت در زیادت باد هر روز
عدو را زان زیادت باد نقصان
همه روز تو فرخ باد و میمون
بایلول و بکانون و بنیسان
تو در صدر وزارت همچو آصف
ملک بر تخت شاهی چون سلیمان
***
در مدح امیر ارسلان ارغو
ماهرویا روی در اقبال دارد بوستان
هر که را اقبال خواهد می خورد با دوستان
می خور اندر بوستان با دوستان هنگام گل
خوش بود هنگام گل با دوستان در بوستان
ارغوان و گل همی از پرده بنمایند روی
تخت زیر گل بریم و رخت زیر ارغوان
از گل و مل دستها خالی نباید داشتن
جام مل باید درین و شاخ گل باید در آن
برگ گل بر شاخ گل گویی برون آورده بار
گوهر کوه بدخش از گوهر کوه بشان
خوشه خوشه لؤلؤ و یاقوت را ماند همی
دسته دسته یاسمین و گل بدست باغبان
شد دل طاوس شاد از شنبلید از بهر آنک
زعفران رنگست و دل را شاد دارد زعفران
گرنه باد از مشک و ابر از در توانگر گشته اند
باد چون شد مشکبار و ابر چون شد درفشان
گر نه بیدل گشت بلبل چون کند چندین خروش
ورنه عاشق گشت قمری چون کند چندین فغان
بوستان اکنون چو بزم خسروان آراستست
وندرو بلبل غزلخوانست و قمری مدح خوان
بانگ مرغ اکنون همی ما را درآویزد بدل
بوی باغ اکنون همی ما را برآمیزد بجان
یاد بوی بوستان و باده و باد بهار
یاد روی دوستان و سبزه و آب روان
هم جهان با ما و هم ما با جهان سازنده ایم
شرط باشد گر جوان سازنده باشد با جوان
مهر گردون باغ را از مهربانی کرد نو
نو کنیم از سر کنون مهر نگار مهربان
تازه باید روی ما در مهر کز تحویل مهر
تازگی دارد جهان چون دولت شاه جهان
داور دارنده ی ایران و دارای عجم
ارسلان ارغو پناه گوهر الب ارسلان
شهریار شهربند و داور کشورگشای
پادشاه ملک بخش و خسرو گیتی ستان
آن جهانداری که از تیغش همی گیرد یقین
آن شگفتیها که مردم را نیاید در گمان
فضل یابد بر زبان چون روی او بیند بصر
فخر آرد بر بصر چون مدح او گوید زبان
از اجل نبود امان آن را که زو یابد نهیب
وز فلک نبود نهیب آن را که زو یابد امان
گو بیا از مهر و کینش ساعتی اندازه گیر
هر که خواهد تا ببیند مایه ی سود و زیان
تیر او چون با کمان پیوسته گردد در نبرد
قامت چون تیر اعدا چفته گردد چون کمان
از نبوت چون کشید اندر دهان اژدها
چوب موسی صد هزاران سامری در یک زمان
بی نبوت تیغ او چون اژدها شد روز رزم
صد هزاران جان دشمن را کشید اندر دهان
موجب فتحست هر سالی رکاب فرخش
فتح پیش آید سبک چون شد رکاب او گران
حجت و برهان این در سال ماضی دیده ای
باش تا در سال مستقبل ببینی بیش از آن
باش تا سازد زبهر او امیرالمؤمنین
جامه و تاج و لوا و خواندش صاحب قران
باش تا بردارد و زیر نگین آرد سه گنج
گنج باد آورد و گنج گا و گنج شایگان
باش تا غرنده و برنده گردد بر ظفر
کوس او در روم و هند و تیغ او در قیروان
بس بود دیدار او چندین سعادت را دلیل
بس بود کردار او چندین بشارت را نشان
خسروا مریخ را با آفتاب از بهر تو
بیعتی رفتست بر فتح و ظفر بر آسمان
این یکی بر فتح تو دارد باوج اندر وطن
وان دگر بر نصرت تو بر شرف دارد مکان
گر برین بیعت نبودست اتفاقی پس چرا
خانه ی آن جای این شد خانه ی این جای آن
کی توان کردن ترا با رستم دستان قیاس
گرچه رستم بود در گیتی بمردی داستان
بود رستم پهلوان لشکر کاوس شاه
هست در لشکر چو رستم مرا ترا صد پهلوان
در خط فرمان رستم سیستان بود و هری
تو برستم داده ای اینک هری و سیستان
مدتی ملک خراسان آل سامان داشتند
بعد ازین ایشان داشت شاه کابل و کابلستان
هر یکی را بود رسمی دیگر و کاری دگر
نامه ی ایشان بخواه و قصه ی ایشان بخوان
تا ازیشان هیچ شاه و هیچ خسرو در دو سال
کرد چندین فتح گوناگون بشمشیر و سنان
در هنر پیشی تو و ایشان در زمان بودند پیش
هست پیشی در هنر زان به که پیشی در زمان
شک و شبهت نیست اکنون خلق را در کار تو
کار تو روزست و روز از خلق کی ماند نهان
آنکه دورست از تو کردی گوش او را پرخبر
وان که نزدیکست کردی چشم او را پرعیان
عالمی اکنون غریق منت و شکر تواند
تو غریق منت و شکر خدای غیب دان
شکر او کن تا شوی بر هر که خواهی کامکار
نام او بر تا شوی بر هر که خواهی کامران
تا که از باد بهاری بشگفد شاخ سمن
تا شود پژمرده از باد خزان برگ رزان
نیکخواهت باد چون شاخ سمن وقت بهار
بدسگالت باد چون برگ رزان وقت خزان
آسمان خطی نوشته بر بقای عمر تو
زهره بر خطش گواه و مشتری بر او ضمان
لشکر و ملک تو چون گفتار مردم بی قیاس
دولت و عمر تو چون رفتار گردون بی کران
جشن نوروزت مبارک بخت پیروزت دلیل
مجلس تو بزم خرم همچنین تا جاودان
پیش تخت تو معزی خواند شکر تهنیت
هم جشن نوبهار و هم بجشن مهرگان
***
در تهنیت نوروز و تخلص بمدح سلطان
نوروز بساط نو گسترد بگلزاران
وز باغ بساط دی بربود چو عیاران
بشگفت بهار نو شرطست شکار نو
ما و می و یار نو بر دامن کهساران
خوش گشت کنون عالم شادند بنی آدم
دلها همه شد خرم خاصه دل میخواران
شد باغ پر از دیبا شد دشت پر از مینا
بر هر دو بود زیبا می خوردن هشیاران
از قمری و از بلبل در هر چمنی غلغل
گلزار زبوی گل چون طبله ی عطاران
بر طالع فرخنده باغ از گهر آگنده
وز ابر پراگنده لؤلؤ بدل باران
خوبان بدل یازان از خوبی خود نازان
با غمزه چو غمازان با طره چو طراران
اندر چمن و گلشن از سوسن و گل خرمن
ما بر گل و بر سوسن تکیه زده با یاران
اقبال ندیم ما افروخته دیم ما
بدخواه زبیم ما دلخسته چو بیماران
در طبع همه شادی در دست همه رادی
وز بخت بآزادی خورشید جهانداران
سلطان بلند اختر شاهنشه دین پرور
شاهی که ستد یکسر جباری جباران
***
در مدح سلطان
آن جهانداری که اصل دولتست ایام او
حجت فتح و دلیل نصرتست اعلام او
بشکند ناموس صد لشکر بیک تهدید او
بگسلد پیمان صد دشمن بیک پیغام او
صنع یزدان آن کند ظاهر که باشد رای او
دور گردون آن کند حاصل که باشد کام او
گرچه احکام منجم محکمست اندر حساب
در فتوح و در ظفر محکمترست احکام او
آن خداوندی که او اقلام و اقلیم آفرید
قاسم ارزاق هفت اقلیم کرد اقلام او
کس نیارد کرد با او سرکشی و توسنی
تا بود چون بندگان گردون و توسن رام او
جان ستاند بی نبرد اوهام او از دشمنان
راست گویی دست عزرائیل شد اوهام او
تیغ خون آشام تو چون خواست کرد آهنگ جنگ
صبح دشمن شام گشت از تیغ خون آشام او
چون شد از نعل ستورش پشت ماهی روی ماه
روی دشمن پشت گشت از هیبت صمصام او
وهم او در راه دشمن دام خذلان گسترید
هر کجا دشمن رود اندر فتد در دام او
شهریارا گر مخالف جست در کین تو کام
نوش نعمت زهر نقمت کردی اندر کام او
در غنیمت مایه ی اقبال بود آغاز او
در هزیمت مایه ی ادبار شد فرجام او
چون کشیدی لشکر از ایران بتوران اندرون
شد جهان بر چشم او چون دیده ی همنام او
از بن دندان هزیمت کرد و از بیم تو شد
چون بن دندان افعی موی بر اندام او
تا بود شمشیر شیران تو او را در قفا
هر کجا گامی نهد برعکس باشد گام او
هست عاشق بر سر اعلام تو نصرت همی
زانکه در اعلام تست آسایش اعلام او
گر بخوانی از خطاخان را سوی درگاه خویش
آتشین گردد زتعجیل اندر آن اقدام او
ور فرستی یک دو جاوش را سوی فغفور چین
مسجد جامع کنند از خانه ی اصنام او
رفت نوشروان و نامد هیچ شاه اندر جهان
از تو عادلتر ازین هنگام تا هنگام او
هر مسلمانی که طاعت دارد و منقاد نیست
نیست از خیر و سلامت بهره در اسلام او
جام کیخسرو اگر گیتی نمود از روشنی
رای ملک آرای تو روشنترست از جام او
خسرو شاهان ترا خواند همی گردون که هست
اختر فرخنده ی تو خسرو اجرام او
همچو کیوان اخترت را بنده و فرمانبرند
تیر و ماه و مشتری و زهره و بهرام او
می خور از دست بتی کز یکدگر زیباترست
سوسن و شمشاد و سیب و شکر و بادام او
چون بهار خرم و چون بوستان تازه کن
مجلس میمون خویش از عارض پدرام او
از شعاع مجلس تو روشنست ایام ما
هر که زین مجلس بتابد تیره باد ایام او
هست بیحد و نهایت با تو انعام خدای
تا جهان باشد تو بادی شاکر انعام او
***
در تهنیت عید روزه و مدح سلطان ملکشاه
آمد رسول عید و مه روزه نام او
فرخنده باد بر شه گیتی سلام او
سلطان جلال دولت باقی معز دین
شاهی که هست دولت و دین زیر نام او
فال جهان خجسته شد و کار دین تمام
از همت خجسته و عدل تمام او
ایزد مقام دولت او ساخت از فلک
جز وهم آدمی نرسد بر مقام او
گر ذوالفقار در کف حیدر ندیده ای
در دست شهریار نگه کن حسام او
گر خسروان کشند عدو را بزهر و دام
تیغست زهر خسرو و تیرست دام او
شمشیر تیز او چو برون آید از نیام
باشد دل و دو دیده ی شیران نیام او
اسب بلند او چو بساید زمین بنعل
سعد سپهر بوسه دهد بر لگام او
جوید همی کلاه غلامش امیر شاه
تا افسری کند زکلاه غلام او
آورده ماه روزه بسلطان پیام عید
سلطان بخیر داد جواب پیام او
هر شب که جام آب بکف برنهد ملک
خورشید و ماه را حسد آید زجام او
گویی که از بهشت فرستند هر شبی
بر دست جبرئیل شراب و طعام او
کانست کام بنده معزی بمدح شاه
گوهر همی برند حکیمان زکام او
تا هر که منعمست برو واجبست حج
جز کعبه نیست قبله و بیت الحرام او
بادا مدام عدل شهنشاه روزگار
واسوده باد ملک زعدل مدام او
روزه برو مبارک و روزش همه چو عید
کارش بکام دولت و دولت بکام او
***
ایضا در مدح سلطان
ای روزگار ساخته آموزگار تو
روز جهان برآمده در روزگار تو
تو شهریار و خسرو خلق زمانه ای
واندر زمانه نیست کسی شهریار تو
کار زمانه ساخته کردی بعدل خویش
و ایزد بفضل ساخته کردست کار تو
در زینهار خالق هفت آسمان تویی
خلق زمین بعدل تو در زینهار تو
صاحبقران ملک تویی در تبار خویش
داود همچنان بود اندر تبار تو
سعدین را مقابله بودست بر فلک
روزی که آفرید ترا کردگار تو
فغفور چین پیاده بخدمت دوان شود
گز بگذرد بکشور چین یک سوار تو
ای چون علی و تیغ تو مانند ذوالفقار
دشمن بباد داده سر از ذوالفقار تو
هرگه که آفتاب ترا بیند ای ملک
خواهد که اوفتد زفلک در کنار تو
گر بگذری بجانب دریا شهنشها
دریا خجل شود زکف بدره بار تو
در ملت و شریعت پیغمبر خدای
نخجیر شد حلال زبهر شکار تو
شاهان بر انتظار شکارند خسروا
باشد شکار تو همه بر انتظار تو
از آرزوی آنکه یکی را کند شکار
نخجیر برکشد رده بر رهگذار تو
از روزه آنچه رفت ترا بود حق گزار
باقی بود موافق و خدمتگزار تو
زانجا که دین تست زهر مه که نو شود
پیوسته ماه روزه بود اختیار تو
تا چرخ را همیشه مدارست بر مدر
جز بر سریر ملک مبادا مدار تو
مداح تو معزی و راوی شکرلبان
تو یار بندگان و خداوند یار تو
***
ایضا در مدح سلطان
ای تخت و گاه پادشهی جایگاه تو
آراستست مملکت از تخت و گاه تو
هستی ندیم شاهی و دولت ندیم تو
هستی پناه عالم و ایزد پناه تو
فخر همه شهانی و کس نیست فخر تو
شاه همه جهانی و کس نیست شاه تو
چاهست کین تو که همه زهر دارد آب
وافتاده دشمنان تو در قعر چاه تو
ماهی که زیر لشکر او سایه ای بود
بنگر که بر سر علم تست ماه تو
از آفتاب باز نداند ترا کسی
گر دارد آفتاب قبا و کلاه تو
هرگه که در شکار و سفر باشی ای ملک
آب رونده گرد بشوید زراه تو
ور آب کم بود سپه و لشکر ترا
ابر آید و نثار کند بر سپاه تو
تا بخت جاودان بتو دادست فر و جاه
گل پایگان [؟] بهشت کند فر و جاه تو
از دوستی که بخت تو دارد ترا همی
خواهد که در بهشت بود جایگاه تو
شاها دل تو هست بهر وقت نیکخواه
جاوید شاد باد دل نیکخواه تو
تا سال و ماه و روز و شبست اندرین جهان
فرخنده باد روز و شب و سال و ماه تو
***
در مدح یکی از وزرا
ای چرخ پیر بنده ی تدبیر و رای تو
ای اختران چرخ همه خاک پای تو
هر چند روشنند و بلند آفتاب و ماه
دارند روشنی و بلندی زرای تو
جز کردگار عالم و سلطان روزگار
موجود نیست در همه عالم ورای تو
مستظهری بحشمت موروث و مکتسب
اصلست و نفس پاک دلیل و گوای تو
لیکن ترا همیشه تفاخر بود بنفس
کز نفس خاست دانش و عقل و ذکای تو
از دیگران بدین سه فضیلت زیادتست
عز و جلال و مرتبه و کبریای تو
نحس زحل همی رود و سعد مشتری
در آسمان برابر خشم و رضای تو
بحریست موج زن صدفی درفشان درو
دست جواد و خامه ی معجزنمای تو
آزادگان شوند ترا بنده بی بها
هرگه که بنگرند بفر و بهای تو
خوشتر زمژده ی ظفر و وعده ی وصال
در گوش بندگان سخن دل گشای تو
در مجلس تو ساقی و می حور و کوثرست
ماند بخلد مجلس راحت فزای تو
گر خلد آن جهانی نسیه است خلق را
اکنون بنقد باری خلدست جای تو
ایزد جزای بنده بعقبی دهد همی
تو شکر کن که داد بدنیا جزای تو
پرواز دولتست و طواف فریشته
گرد سرای پرده و گرد سرای تو
معلوم رای تست که هستم زدیرباز
من بنده در سرای تو مدحت سرای تو
تحسین کند زمانه چو خوانم مدیح تو
آمین کند ستاره چو گویم دعای تو
هر چند قادرست زبانم بنظم و نثر
امروز عاجزست زشکر عطای تو
گر من زبان خلق ستانم بعاریت
شکر عطای تو نگزارم سزای تو
چون در کف از عطای تو دارم هزارکان
خواهم هزار جان که سگالم ثنای تو
آری هزار جانی زیبد ترا ثنا
چون زر هزار کانی بخشد سخای تو
تا مهر بر سپهر بتابد خجسته باد
روز جهانیان زبقا و لقای تو
تابنده باد دایم پاینده در جهان
چون مهر و چون سپهر لقا و بقای تو
هرگز برون مباد سر چرخ چنبری
یک دم زدن زچنبر عهد و وفای تو
***
در مدح خواجه نظام الملک
تا دین مصطفی است تو هستی قوام او
تا ملک پادشاست تو هستی نظام او
هر کس که او امام جهانست در علوم
چون بنگرم تویی بحقیقت امام او
بر فتح قادرست حسام خدایگان
زیرا که هست کلک تو یار حسام او
از دولت و کفایت و تدبیر و رای تست
در شرق و غرب سکه و خطبه بنام او
گر قبله شد مقام براهیم در عرب
اندر عجم رکاب تو شد چون مقام او
بازارگان که دست تو بیند بگاه جود
باشد محال بر لب دریا مقام او
تا ابر نوبهاری دیدست دست تو
از شرم خوی گشاده شدست از مسام او
چون مرکبیست بخت ترا چرخ زودگرد
هستند اختران همه طرف ستام او
ماه نو و مجره و پروین و فرقدین
نعلست و تنگ و مقود و زین و لگام او
با دست مرکب تو که در مدتی سبک
پیموده گشت مشرق و مغرب بگام او
ابریست بی خلاف که در سیر و در صهیل
خیزند برق و رعد زگام و زکام او
گردون مشعبدست و جهان نیست یک زمان
خالی زرنگ و شعبده ی بر دوام او
او صید تست اگرچه زمانست صید او
او رام تست اگرچه جهانست رام او
از دشمنت همی کشد ایام انتقام
تو ساکنی و فارغی از انتقام او
گردون در امید چو بر دشمنت ببست
زنجیر و قفل کرد عروق و عظام او
دست اجل چو تیز کند تیغ دشمنی
جز جان دشمنانت نسازد نیام او
چون روزگار دام حوادث بگسترد
جز پای حاسدانت نباشد بدام او
باد شمال چون سوی دولت گذر کند
آرد بمجلس تو درود و پیام او
چون دولت اهتمام نماید بکار خلق
گردد بهمت تو تمام اهتمام او
هر کو زروی عجب کند با تو احتشام
باطل شود زحشمت تو احتشام او
آنرا که احترام کند رای شهریار
افزون شود بحرمت تو احترام او
کعبه است درگهت که همی خلق روزگار
بوسه دهند بر در و دیوار و بام او
بیدار را بیاد تو باید گذاشت شب
تا بردمد زمشرق اقبال بام او
هر کس که عقل و فضل ترا بندگی کند
باشد زعقل کامل و فضل تمام او
جز تو که داند ازوزرا در همه جهان
رد و قبول شرع و حلال و حرام او
آن را که تو قبول کنی در وفای خویش
ایزد کند قبول صلوة و صیام او
یک هفته گر ترا شود آزاده ای غلام
خواهد مه دو هفته که باشد غلام او
ور چاکری از آن تو بر ما کند سلام
باشد همه سلامت ما در سلام او
حبل متین بنده معزی مدیح تست
واجب کند بحبل متین اعتصام او
چون مدح تو کند سبب اغتنام خویش
تا حشر نگسلد مدد اغتنام او
از آسمان اگرچه کلام آمد از نخست
بر آسمان رسید زمدحت کلام او
ور قوت از طعام و شرابست خلق را
شکر و ثنای تست شراب و طعام او
انگشتری و خط تو بر وام او گواست
بگشای دست همت و بگزار وام او
تا کی زنم بجام جم از روشنی مثل
یک قطره می زجام تو بهتر زجام او
می خور زدست آنکه بنفشه است و شکرست
زلفین مشکبوی و لب لعل فام او
ور حاسدی ملام کند مر ترا همی
تو می ستان و باک مدار از ملام او
تا شاه را نشاط بود چون خورد مدام
بر طلعت تو باد نشاط و مدام او
رای و کفایت و هنر تو دلیل باد
بر دولت مؤید و ملک مدام او
تا روزگار همچو هیونی بود درشت
در دست امر و نهی تو بادا زمام او
دینی که از علوم تو آراسته شدست
تا دامن قیامت بادا قوام او
***
در مدح سلطان
ای آسمان مسخر حکم روان تو
کیوان پیر بنده ی بخت جوان تو
خورشید عالمی که بهنگام بزم و رزم
گه زین و گاه تخت بود آسمان تو
گر در زمان مهدی ایمن شود جهان
امروز ایمنست جهان در زمان تو
هر روز بامداد همی دولت بلند
بندد بدست خویش کمر بر میان تو
هر چند وحی نیست پس از عهد مصطفی
وحیست هر سخن که رود بر زبان تو
از بهر آنکه هست گمان تو چون یقین
هرگز مرا غلط نرود در گمان تو
ایزد بآشکار و نهان یار تست از آنک
با آشکار تست برابر نهان تو
پشت ولایتست و پناه شریعتست
شمشیر تیز و بازوی کشورستان تو
جایی نماند در همه عالم بشرق و غرب
کانجا نشد بمردی نام و نشان تو
خاکست و باد بر سر و بر کف عدوت را
زان آب رنگ خنجر آتش فشان تو
گویی خلیفه ی دم عیسی مریمست
در بارگاه و مجلس کلک و بنان تو
گویی زحربه ی ملک الموت نایبست
در کارزار و معرکه تیغ و سنان تو
سعدست هر کجا که گران شد رکاب تو
فتحست هر کجا که سبک شد عنان تو
بس دشمن سبک سر با لشکر گران
کاخر سبک شکست زگرز گران تو
جان پرورد کسی که بنوشد شراب تو
فخر آورد کسی که نشیند بخوان تو
وانرا که هست بر سر خوان مدح خوان هزار
خواهد که روز رزم بود مدح خوان تو
هستند امتی همه از اعتقاد دل
بعد از خدای عزوجل در ضمان تو
چون حاجتی بود زتو خواهیم و از خدای
زیرا که بندگان خداییم و آن تو
با طبع جودپرور تو سازگار باد
هرمی که از پیاله شود در دهان تو
پیوسته باد گنج طرب زیر مهر تو
همواره باد اسب ظفر زیر ران تو
بادا طراز دولت و رخسار خسروان
دایم بر آستین تو و آستان تو
از روزگار باد ترا صد هزار شکر
ای صد هزار جان همه پیوند جان تو
***
در مدح خواجه مؤیدالملک بن نظام الملک
سمنبری که فسونگر شدست عبهر او
همی خلد دل من عبهر فسونگر او
اگر خلیدن و افسون نباشد از عبهر
چرا خلنده و افسونگرست عبهر او
زعطر خویش همی بند و جادوی سازد
دو زلف کوته جادو فریب دلبر او
بمن نگه کن و بنگر که بسته چون شده ام
ببند جادویی اندر زبوی عنبر او
صنوبرست بقد آن نگار و طرفه بود
صنوبری که گل نسترن بود بر او
چنار بود تن من بپیکر آگنده
چو شاخ بید شد اندر غم صنوبر او
بتی که در سر او هست بارنامه ی حسن
زشور عشق شدست این دلم مسخر او
نه بر مجازست این شور عشق در دل من
نه بر محالست این بارنامه بر سر او
اگر چه خصم منست آن صنم نگویم من
بهیچ حال که یا رب تو باش داور او
هزار سجده کنم پیش آن دو عارض خوب
اگر سه بوسه دهم بر لب چو شکر او
دلم ربود و بجان گر طمع کند شاید
که هست رخت دل من بجمله بر خر او
چه آفتست که از مادرش رسید بمن
مرا بکشت چو او را بزاد مادر او
زبهر فتنه همی مادرش بیاراید
بعقدهای گرانمایه گردن و بر او
زعقد گوهر او آفتاب را حسدست
مگر مدیح امیرست عقد گوهر او
ظهیر دولت ابوبکر بن نظام الملک
که روشنند همه اختران زاختر او
اگر خلاف کند باهواش چرخ فلک
زهم گشاده شود بی خلاف چنبر او
زبهر حشمت نامش سزد بگردون بر
مه دو هفته خطیب و مجره منبر او
گرش مراد بود کافسری نهد بر سر
زقدر و مرتبه عیوق باید افسر او
زخنجرش اجل آید عدوش را گویی
طلایه ی ملک الموت گشت خنجر او
چه خنجری که چو در رزم آذر افروزد
مکابره ببرد آب دشمن آذر او
چه آذری که زمانی همی جدا نشود
زدیده و دل بدخواه دود و اخگر او
چو پیکرش بدرخشد زقلب لشکر میر
قوی شود سوی پیکار قلب لشکر او
زمانه را عجب آید چو آهنین گردد
بکارزار درون باره ی تکاور او
تکاوری که بکشتی همی کنم صفتش
لگام و نعل بود بادبان و لنگر او
بگاه جولان همچون عروس جلوه کند
زطرف گوهر و زرین ستام زیور او
چو سرفرازد و گردش کند بمیدان در
سپهروار بود گردش مدور او
بابر ماند چون پی نهاد و نعره گشاد
بود زگام درخش و زکام تندر او
گرش برانی باد و گرش بداری کوه
مرکبست مگر زین دو چیز گوهر او
که دید کوه که ماند بباد جنبش او
که دید باد که ماند بکوه پیکر او
بگاه حمله بشبدیز و رخش ماند راست
ظهیر دولت پرویز و رستم از بر او
بزرگوار امیری که رادمردان را
چو حلقه ی در کعبه است حلقه ی در او
چنانکه نور دهد بر سپهر مهر بماه
بمهر نور دهد طلعت منور او
اگر چه منظر خوبان بود بدیع الوصف
زمنظر همه خوبان بهست منظر او
و گرچه مخبر نیکان بود رفیع القدر
زمخبر همه نیکان بهست مخبر او
اگر چه دریا در فعل خویش هست سخی
سخی ترست زدریا دل توانگر او
بسان خلد برینست مجلسش گه بزم
بمجلس اندر چون کوثرست ساغر او
بتان خلخ و یغما چو حور عین زده صف
میان خلد برین چون کنار کوثر او
اگر چه در صفت شاعری و صنعت شعر
شدست قدرت من در سخن مقرر او
چو وقت شکر بود طبع شعر گستر من
همی خجل شود از طبع جود گستر او
ضمیر روشن او بر مثال خورشیدست
چراغ من ندهد نور در برابر او
همیشه تا که بود جنبش ستاره و چرخ
زمانه تابع او باد و بخت رهبر او
زشاه حشمت و اقبال باد روز و شبش
که هست حشمت و اقبال شاه درخور او
***
در مدح ابوسعد بن هندو
دو چشم تو هستند فتان و جادو
دل و دین نگه داشت باید زهر دو
نگه چون توان داشتن دین و دل را
زدستان فتان و نیرنگ جادو
رخت سیم پاکست در زیر سنیل
خطت مشک نابست بر طرف ترغو
بدین مهربانی ببری زشوهر
بدان روی شویی بشویی زبانو
بود جای آن چون کنی حلقه زلفت
که حورا ترا جای روبد زگیسو
ندیدست کس چون تو دارو فروشی
که از غمزه دردی و از بوسه دارو
نزاید همال تو از آل تکسین
نخیزد مثال تو از نسل یبغو
فروبسته ای تیر گرد میانت
کمان را در آویختستی زبازو
ترا خود بتیر و کمان نیست حاجت
که تیر و کمانی بمژگان و ابرو
گه شعر مداح خوشگو منم من
گه بوسه معشوق خوش لب تویی تو
عجب نیست خوشگویی من که باشم
بمدح خداوند مداح خوشگو
کزین شمس دین زین ملک سلاطین
اجل سعد دولت ابوسعد هندو
بزرگی که آفاق و افلاک و انجم
بجاه و بزرگیش هستند خستو
همش رای روشن همش فر فرخ
همش خلق زیبا همش خلق نیکو
جهان قیمت و قدر او کی شناسد
چه داند صدف قیمت و قدر لؤلؤ
عرق گیرد از کین او شخص دشمن
چو از زهر گیرد عرق روی خوتو
سپیدی عجب نیست در کار خصمش
سیاهی عجب نیست از زاج و مازو
عدو با تو یکسان نباشد بسیرت
که تبت نباشد بمقدار قل هو
جوکعب الغزالست پینو ولیکن
نه با طعم کعب الغزالست پینو
بباید بشعر اندرون مدح و شکرت
چنانچون بدیگ اندرون ملح و چربو
بیایند خلق از وطنها بجودت
که جود تو داعی شد و خلق مدعو
یکی خاطری پاک دارد معزی
بمدح تو مملو بشکر تو محشو
نه چون خاطر بوالعلامی معزی
که انشا کند صورتی از خبزدو
جوان دولتی و چو هندوست نامت
منم پیش تو چون یکی پیر هندو
شود در پناهت چو سد سکندر
اگر خانه سازم زتار تنندو
زصد خواجه آنچ از تو دیدم ندیدم
بعصر ملکشاه و ایام ارغو
ببوی وصالت بنور جمالت
کنم شاد و روشن دل و دیده ارجو
الا تا که محفوظ مخفوض را ذی
چو منصوب را ذا و مرفوع را ذو
فلک باد راوی و مدح تو مروی
قدر باد قاری و شکر تو مقرو
هر آن تن که دل فرد دارد زمهرت
کفش جفت سر باد و سر جفت زانو
گهی نیزه بازی تو در رزم یغما
گهی فیل تازی تو در بزم جیحو
زفر تو در پیش سلطان بخدمت
قدر خان و قیصر چو قیماز و قرغو
***
در مدح خواجه فخرالملک
ای صدر دین و نصرت دین در بقای تو
وی فخر ملک و رونق ملک از لقای تو
عیدست و همچنانکه تو شادی بروز عید
شادند ملک و دین بلقا و بقای تو
ای چون پدر همام و قلم در کفت همای
بر خلق فرخست و همایون همای تو
دولت ندیم تست و خرد همنشین تو
تأیید خویش تست و ظفر آشنای تو
در چشمه ی وزارت و در بحر مملکت
ماند بآشنای پدر آشنای تو
ای عالم شریف که اندر چهار فصل
صافیست از غبار حوادث هوای تو
پنجاه سال بیش بود گر کنی شمار
تا هست دور چرخ بکام و هوای تو
پاک و منزهست زکبر و ریای خلق
پنجاه ساله مرتبت و کبریای تو
آن چیست از کرم که نکردست کردگار
در دولت و ملوک و سلاطین بجای تو
فهرست مرسلات رسولان مرسلست
احوال روزگار عجایب نمای تو
تو در ریی و هست بچین و بقیروان
نام و نشان و حشمت و فر و بهای تو
خورشید عالمی تو درخشان زبرج سعد
وز شرق تا بغرب رسیده ضیای تو
چرخ بلند را نبود قدر بخت تو
ماه دو هفته را نبود نور رای تو
در گوش چرخ حلقه سزد نعل اسب تو
در چشم ماه سرمه سزد خاک پای تو
صد آفتاب مضمر و صد بحر مدغمست
زیر زره و درعه و بند قبای تو
در جود اگر ترا بگوا حاجت اوفتد
آثار میزبانی تو بس گوای تو
یکساله دخل قیصر و فغفور و رای هست
یک روزه در ضیافت خسرو عطای تو
چون کارگاه ششتر و بغداد و روم گشت
بازارگاه لشکر شاه از سخای تو
گر فیلسوف زر کند از مس بکیمیا
رای و کفایتست و هنر کیمیای تو
در حل و عقد همبر توفیق ایزدست
تدبیر خصم بند ولایت گشای تو
معیار نفس و خاطر مردان عالمست
نفس شریف خاطر مرد آزمای تو
حال مخالفان تو از رنج کاسته است
تا دیده اند طلعت راحت فزای تو
ناگه ربود دولت تو دشمنانت را
پاینده باد دولت دشمن ربای تو
هر چند بر وقار و حیا خشم غالبست
بر خشم غالبست وقار و حیای تو
بر هر زبان که لفظ شهادت گذر کند
شاید که آن زبان نبود بی دعای تو
ارجو که جاودانه بمانید همچنین
تو در وفای شاه و ملک در وفای تو
ایدون گمان برم که بهشتی مصورست
چون بنگرم بصفه ی کاخ و سرای تو
ایزد زنقش صورت روی بهشتیان
گویی بیافرید جهانی برای تو
معلوم رای تست که هستم زدیرباز
من بنده در سرای تو مدحت سرای تو
خواهم که بر شود سخن من بر آسمان
تا باشد آن سخن زبلندی سزای تو
هر چند از عطای تو حشمت فزون شود
از صد عطا بهست مرا یک رضای تو
این فخر بس مرا که بزرگان روزگار
بر من ثنا کنند چو گویم ثنای تو
تا پادشاه تن بهمه وقت دل بود
از تو بشکر باد دل پادشای تو
عید تو باد فرخ و هر روز عید باد
در خدمت تو بر خدم و اولیای تو
امروز عز و جاه جزای تو از فلک
فردا بهشت و حور زیزدان جزای تو
تو شاهرا مشیر و مشیر تو بخت نیک
تو کدخدای شاه و معین کدخدای تو
***
در مدح سلطان ملکشاه
نوبهار و آفتابی ای مبارک پادشاه
نوبهار ملک و دین و آفتاب تخت و گاه
جز تو در عالم ندیدم نوبهاری با قبا
جز تو در گیتی ندیدم آفتابی با کلاه
داد دادن رسم تست و داد ده به شهریار
نام جستن کار تست و نامور به پادشاه
اصل شاهی گر هنر باشد تویی اصل هنر
پشت شاهی گر سپه باشد تویی پشت سپاه
زاتش خشم تو بدخواهان همی گویند وای
زاهن تیغ تو بدگویان همی گویند آه
روز رزم از تو چنان ترسند شاهان دلیر
چون گنه کاران بروز محشر از بیم گناه
پیش تو دشمن چنان باشد بدیدار و صفت
همچو پیش ماه ماهی یا که پیش کوه کاه
دشمنانت را همی بینم زمحنت چار چیز
اشک سرخ و روی زرد و سر سپید و دل سیاه
دوستانت را همی بینم زدوران چار چیز
سعد بخت و زور چرخ و فر مهر و نور ماه
ای شهنشاهی که هستی داور یزدان پرست
ای خداوندی که هستی خسرو یزدان پناه
آمدی مهمان فرزند وزیر خویشتن
آن وزیر نیکبخت و کدخدای نیک خواه
آن وزیری کو همه صافی کند ملک جهان
آن وزیری کو همی باقی کند دین اله
همچو رضوان آمدی مهمان فخرالملک خویش
چون بهشت آراستی این مجلس و این بزمگاه
لاجرم زین افتخار وزین شرف تا روز حشر
دوده و اعقاب فخرالملک را فخرست و جاه
تا تو کار بندگان خود چنین سازی تمام
تا تو حق چاکران خود چنین داری نگاه
بندگان تو چنین دارند جاه و منزلت
چاکران تو چنین دارند قدر و پایگاه
فرش دولت گستراند هر که او دارد هنر
آب جیحون بگذراند هر که او داند شناه
تا که باشد آدمی در عالم و دیو و پری
تا که باشد خاک و باد و آتش و آب و گیاه
در سعادت باد یا هر جا که باشد روز و شب
در سلامت باد یا هر جا که باشی سال و ماه
شاهی و شادی تو داری تا جهان ماند بمان
همچنین از بخت شاد و همچنین بر تخت شاه
***
در شکار پادشاه
شهریارا بر سر دولت نثاری کرده ی
در بهار از شادی و رامش بهاری کرده ی
ما شنیدیم از بزرگان قصه ی هر روزگار
روزگار ما به از هر روزگاری کرده ی
جسته ای شکر خدای و کرده ای دین را عزیز
نیک نامی جسته ای شایسته کردی کرده ی
پادشاهان پیش ازین گر رسم نیکو داشتند
تو زرسم پادشاهان اختیاری کرده ی
در جهانداری حصار از سنگ و آهن ساختند
تو زبخت و عدل و دینداری حصاری کرده ی
تا ترا دادست یزدان هیبت و فر علی
تیغ گوهردار را چون ذوالفقاری کرده ی
کی توان خواندن ترا چون رستم و اسفندیار
تا تو بر تخت شهنشاهی قراری کرده ی
بینم اندر لشکر تو صد هزاران شیر نر
هر یکی را رستم و اسفندیاری کرده ی
در همه کاری ترا میمون و فرخنده است فال
لاجرم فرخنده و میمون شکاری کرده ی
چون سپهری کرده ای خاک زمین از نعل اسب
وز سپاهت دشت را چون کوهساری کرده ی
من چنان دانم همی کز خون نخجیر حلال
کوهسار و دشت را چون لاله زاری کرده ی
ای خداوندی که بخت تست بر گردون سوار
بنده را بر مرکب دولت سواری کرده ی
گوش دولت بشنود چون من ثنا گویم ترا
کز هنر در گوش دولت گوشواری کرده ی
تا جهان باشد بمان در زینهار کردگار
زانکه در گیتی بشاهی زینهاری کرده ی
با سعادت باشیا هر جا که باشی نیکبخت
کز سعادت بخت را آموزگاری کرده ی
***
در مدح خواجه مؤیدالملک بن نظام الملک
گرفت صدر وزارت جمال و حشمت و جاه
بدین و دانش و داد وزیر شاهنشاه
نظام دولت و صدر جهان مؤید ملک
عماد دین خداوند حق عبیدالله
بلند همت و کوتاه دست دستوری
که قدر چرخ بلندست پیش او کوتاه
مقدمست و منزه زعار و عیب چنانک
پیمبران زدروغ و فرشتگان زگناه
صحیفه ی هنرش بی کرانه دریاییست
که وهم ازو نتواند گذشت جز بشناه
بخط عدل و سیاست بروی عالم پیر
نوشت همت او: «میتاً فأحییناه»
میان بادیه ی قهر در شب بدعت
زمانه بود سراسیمه و فتاده زراه
چو ماه دولت او زاسمان ملک بتافت
زمانه با زره آمد بروشنایی ماه
جباه ناموران را همی ببوسد چرخ
که پیش او بزمین برهمی نهند جباه
ایا کفایت تو بر هدایت تو دلیل
و یا شمایل تو بر فضیلت تو گواه
رکاب و رایت شاه از ظفر بشارت یافت
چو گشت رای تو جفت رکاب و رایت شاه
زگنجه چون بسعادت نهاد روی بری
فلک سپرد بدو گنج و ملک و افسر و گاه
عنایت ابدی بر میانش بست کمر
سعادت ازلی بر سرش نهاد کلاه
خجسته رایت منصور دور بود هنوز
که نصرت و ظفر افتاده بود در افواه
چو وقت نصرت و گاه ظفر فراز رسید
بیامدند قضا و قدر زپیش سپاه
بحیله بازنگردد قضا چو آمد وقت
بچاره بازنگردد قدر چو آمد گاه
زدستبرد قضا روزگار گشت دگر
زگوشمال قدر بدسگال گشت تباه
همه جهان بزمانی بدل شد ای عجبی
………………………………….
همان که دام همی ساخت بسته گشت بدام
همان که چاه همی کند درفتاد بچاه
چگونه باشد حال کسی که گاه حیات
بچشم طنز و تهاون کند بخلق نگاه
بعاقبت چونکالی شود میانه ی خلق
دریغ او نخورد یک تن و نگوید آه
سموم خشم تو و زمهریر کینه ی تو
بر آن زمین که رود روز رزم و بادافراه
معاندان را در استخوان بسوزد مغز
مخالفانرا در پشت بفسراند باه
زبهر جامه ی خصمان و نیکخواهانت
همی کنند شب و روز صنعت جولاه
بدست قدرت بر کارگاه ظلمت و نور
یکی گلیم همی بافد و یکی دیباه
سپاس و شکر خداوند را که کار جهان
بتو سپرد و جهان کرد خالی از بدخواه
کجا وزیر تو باشی ملک سزد خورشید
ستاره لشکر و چرخ بلند لشکرگاه
تراست همت حشمت فروز بدعت سوز
تراست دولت نعمت فزای دشمن کاه
عنایت دو محمد بتست در دو جهان
که داشتی بهنر دین و ملک هر دو نگاه
ترا بروز شمار آن محمدست شفیع
ترا بروز نبرد این محمدست پناه
رواست گر بکنم حال خویشرا تقریر
که هست رای تو از حال من رهی آگاه
کنون که با دل یکتاه پیشت آمده ام
چه غم خورم که قدم شد زحادثات دو تاه
چو پشت باز نهادم بکوه دولت تو
چه باک دارم اگر باد برد خرمن کاه
همی کنم بری آن خوابرا کنون تعبیر
که در مه رمضان پار دیده ام بهراه
زبهر مجلس عالیت کرده بودم جمع
مدایح و غزل خوش زیاده از پنجاه
شد آن زدستم و اشباه آن بدستم نیست
چگونه باشد در یتیم را اشباه
همیشه تا که بلرزد بروزگار بهار
درخت را زنسیم و گیاه را زمیاه
زدور دانش تو تازه باد دولت و دین
چو از نسیم درخت و چو از میاه گیاه
خجسته بادت روز و خجسته بادت شب
خجسته بادت سال و خجسته بادت ماه
زجاه تو همه آزادگان رسیده بمال
زمال تو همه فرزانگان رسیده بجاه
***
در تهنیت عید مهرگان و مدح ملکشاه
صد هزاران سال میمون باد جشن مهر ماه
بر شهنشاهی که دارد صد هزاران مهر و ماه
بندگانش مهر و ماهند و زفرخ طلعتش
روز ایشان هست فرخ تر زجشن مهر ماه
یک تنست او از عدد وز نصرت و تأیید هست
عالمی بر تخت شاهی با قبا و با کلاه
نه بعدل اندر فلک زادست چون او شهریار
نه بملک اندر زمین زادست چون او پادشاه
در هنرمندی و مردی پاک دین و پاک تن
در خداوندی و شاهی نیک رای و نیک خواه
ملک بی حد و سپاه بی کران دادش خدای
این چنین شه را نشاید جز چنین ملک و سپاه
خسروی او را سزاوارست کز فرهنگ اوست
قیمت تاج و نگین و تیغ و تخت و بارگاه
هست رایش خلق را سوی سعادت راهبر
بی مبارک رای او سوی سعادت نیست راه
روی نصرت رادم شمشیر او دارد سپید
روی دشمن را پی شبرنگ او دارد سیاه
وعده ی خلد و وعید حشر بنماید همی
دست او در بزمگاه و تیغ او در رزمگاه
خلد بینی چون کنی در بزمگاه او نظر
حشر بینی چون کنی در رزمگاه او نگاه
خانیان از تاب تیغ او همی گویند وای
رومیان از ترس تیر او همی گویند آه
ای بجنب رای تو رای بداندیشان خطا
ای بجنب عزم تو عزم ستمکاران تباه
ای زجباری مقدس همچو عیسی از دروغ
ای زبیدادی مطهر همچو یحیی از گناه
از تو دارد هر کسی در ملک و دولت نام و نان
وز تو دارد هر کسی در دین و دنیا عز و جاه
گر سر از شادی بیفرازی کنون وقتست وقت
ور رخ از عشرت بیفروزی کنون گاهست گاه
خاصه کز باد خزانی هم بباغ و هم براغ
شنبلیدی شد درخت و زعفرانی شد گیاه
رنگ را اندر کمرها تنگ شد جای گریز
ماغ را اندر شمرها سرد شد جای شناه
در چنین فصلی سزد گر جام می داری بکف
در چنین وقتی سزد گر حق می داری نگاه
در همه وقتی تو دل یکتاه داری پیش حق
باد پیش قامت تو قامت شاهان دو تاه
تو معین شرع بادی و ترا ایزد معین
تو پناه خلق بادی و ترا ایزد پناه
خشم تو مانند آتش باد و گمراهان چو نی
کین تو چون باد صرصر باد و بدخواهان چو کاه
***
در مدح خواجه مؤیدالملک بن نظام الملک
گشاده روی و میان بسته بامداد پگاه
فروگذشت بکویم بتی بروی چو ماه
اگر زمهر بود بامداد نور جهان
زماه بود مرا نور بامداد پگاه
مهی که بود بقد سرو دلبران سرای
بتی که بود برخ ماه نیکوان سپاه
دو زلف چون دو شب و ماه در میان دو شب
جبین چو مشتری و مشتری بزیر کلاه
چهی میان زنخ ساخته زسیم سپید
بگرد او دو رسن تافته زمشک و سیاه
هر آینه که زمشک سیه رسن باشد
هر آنگهی که زسیم سپید باشد چاه
دو چشم داشت نژند آن ستمگر دلجوی
دو زلف داشت دوتاه آن سمنبر دلخواه
نژند چشم شدم پیش آن دو چشم نژند
دوتاه پشت شدم پیش آن دو زلف دوتاه
چو عشق او دل مسکین من پرآتش کرد
فراق او نفسم سرد کرد و عقل تباه
مگر که کار فراقش فسون جادو هست
که باد سرد برآرد همی از آتشگاه
اگر بعاشقی اندر دراز شد غم من
غم دراز مرا شاعری کند کوتاه
اگر زهجر جفاجوی گمرهست دلم
بآفرین خداوند باز یابد راه
بزرگ بار خدای جهان مؤید ملک
شهاب دین سر آزادگان عبیدالله
مفسری که مفسر بدوست آیت حق
مؤیدی که مؤید بدوست دولت شاه
کند بچشم سعادت فلک بمرد نظر
چو او بچشم عنایت کند بمرد نگاه
بسا فقیر که از جاه او رسید بمال
بسا حقیر که از مال او رسید بجاه
بجنب همت علیش اگر قیاس کنی
چو آفتاب و چو سیم نبهره اندر گاه
سخای مرده بدو زنده گشت و از کرمش
درست گشت بدو: «میتا فأحییناه»
ایا ضمیر تو شادی گشای و انده بند
و یا قبول تو نعمت فزای و محنت کاه
بقدر و مرتبه پیش تو کی نماید خصم
که پیش کوه بتعظیم کی نماید کاه
چو آسمان و زمین تابعند ایزد را
زمانه حکم ترا تابعست بی اکراه
بحکم خواندن تذکیر و خواندن تأنیث
مهت غلام سزد آفتاب زیبد داه
عجب مدار که از بهر مدح گفتن تو
نجوم السنه گردند و برجها افواه
موافقان ترا و مخالفان ترا
زمهر و کین تو پاداشنست و بادافراه
بوقت آنکه تولد همی کند فرزند
بپشت خصم تو اندر بریده گردد باه
چنانکه نیست کف تو زجود خالی نیست
سر و زبان بداندیش تو زآهن و آه
مسلمست بتو دانش و کفایت و عقل
چنان کجا بشهنشاه تخت و افسر و گاه
هم از کفایت تست آنکه نام و نامه ی خویش
بدست کلک تو تسلیم کرد شاهنشاه
خیال دولت تو گر بکوه در نگرد
گلاب بردمد از چشمه ها بجای میاه
نسیم همت تو گر بدشت در گذرد
همه زمرد سبز آورد بجای گیاه
وگر زفر تو بر روبه اوفتد اثری
زشیر شرزه خورد شیر بچه ی روباه
بزرگ بار خدایا گناه من منگر
نگاه کن کرم خویش و درگذر زگناه
اگر بنزد تو آیم سزد که آمد وقت
و گر مدیح تو گویم سزد که آمد گاه
و گر زغرقه شدن خط ایمنی یابم
کنم همیشه بدریای خدمت تو شناه
دل و زبان من اندر ستایش تو یکیست
خدای عزوجل بس برین حدیث گواه
همیشه تا که نحوست بود زدور فلک
همیشه تا که سعادت بود زفضل اله
عدوت را زنحوست همیشه باد نهیب
ولیت را زسعادت همیشه باد پناه
بدولت اندر خوش باد روز تو از روز
بنعمت اندر به باد ماه تو از ماه
ثناگران همه بر مدح تو گشاده زبان
سخنوران همه بر فرش تو نهاده جباه
شمرده سیصد و پنجاه سال گردش چرخ
زسال دولت و عمر تو سیصد و پنجاه
***
در مدح سلطان سنجر
مخوان فسانه ی افراسیاب تورانی
مگوی قصه ی اسفندیار ایرانی
سخن زخسرو و سلطان هفت کشور گوی
که ختم گشت بدو خسروی و سلطانی
معز دین خدای و خدایگان جهان
که تا جهان بود او را سزد جهانبانی
ستوده سنجر سلطان نشان که هست او را
دل سکندری و دولت سلیمانی
شهی که بر در غزنین بیک زمان بگرفت
همه ولایت شاهان زاولستانی
شهی کزو شه غزنین و خان ترکستان
نشسته اند بسلطانی و بخاقانی
بهرچه رای کند رایتش بود منصور
زهی سعادت و تأیید و فر یزدانی
غبار موکب او را همی برند نماز
بر آسمان بلند اختران نورانی
خدای عزوجل چون بر آسمان و زمین
بیافرید چه روحانی و چه جسمانی
همال او دگری در کمال عقل و هنر
نیافرید نه جسمانی و نه روحانی
کجا سعادت و اقبال او پدید آید
شود جلالت و فر ملوک پنهانی
چو آفتاب درخشان شود زچرخ بلند
مه چهارده را کی بود درافشانی
لقای اوست نشاط دل مسلمانان
که روشنست باو دیده ی مسلمانی
بر آن زمین که جهد باد عدل و انصافش
زشیر شیر خورد آهوی بیابانی
نسیم دولت او چشم ملک روشن کرد
چو بوی یوسف چشم رسول کنعانی
سپرد زیر قدم تخت و گاه محمودی
گرفت زیر علم ملک و ملک سامانی
عراق را فزعست از نهیب و هیبت آنک
سوی عراق کشد لشکر خراسانی
نماند دیر که فغفور چین و قیصر روم
کنند بر در او حاجبی و دربانی
ایا مدیح تو سرمایه ی سخندانان
و یا فتوح تو پیرایه ی سخندانی
کدام شاه سر از خط کشید و کین تو جست
که خیره سر نشد از عاجزی و حیرانی
نهال کین تو در هر دلی که کشته شود
بعاقبت ندهد بار جز پشیمانی
دلیل نصر تو بس بر شکستن سه مصاف
امیر دادی و عرنیجی و قدرخانی
سنان نیزه ی تو روز رزم کرد روان
زخون چشم بداندیش چشمه و خانی
هر آن نفر که ترا بنده و رهی نشدند
بزیر بند تو بندی شدند و زندانی
بتیغ و بازو یک نیمه بستدی زجهان
بعز بخت دگر نیمه نیز بستانی
جهان سیاه کنی بر عدوی چوکان شبه
بدان تکاور شبرنگ صبح پیشانی
هر آن کسیکه سر از حکم تو بگرداند
بر آب دیده ی او آسیا بگردانی
شکار کردن و رزمست و بزم کار شهان
تو آن شهی که بیک روز هر سه بتوانی
زملک پادشهی را سبک برانگیزی
بجای او دگری را بملک بنشانی
اگر یکی را ثانی بود زمخلوقات
تویی یکی که ترا نیست در جهان ثانی
نشاط کن که زبهر نشاط کردن تو
بسان عالم باقیست عالم فانی
چنانکه بود زکینت گرفته جان عدو
کشفته بود چمنها زباد آبانی
کنون چنانکه زمهرت شگفته جان ولی
شگفته گشت گلستان زباد نیسانی
چو آسمان بزمین جامه ی بهاری داد
هوا ازو بستد جامه ی زمستانی
جمال خویش چمن را بعاریت دادند
بتان خلخی و لعبتان کاشانی
زنند نعره همی کبک و فاخته همه شب
زعشق لاله ی کوهی و سرو بستانی
دهان لاله چو از ژاله پر شود گویی
که در عقیق یمانیست در عمانی
همی شود چمن باغ پرگل و ریحان
بخواه بر گل و ریحان شراب ریحانی
زحد گذشته همی ابر گوهر افشاند
مگر زجود تو آموخت گوهرافشانی
زبهر جود تو در آب و سنگ صنع خدای
نهاد لؤلؤ بحری و گوهر کانی
قرین هر کرمت نعمتیست قارونی
بزیر هر سخنت حکمتیست لقمانی
بخاک پای حکیمان تو سر افرازد
اگر زخاک برآید حکیم یونانی
چنانکه بنده معزی بجان ثناگر تست
دعا گرست ترا جان بنده برهانی
همی زطبع و دل بنده خوشتر آید شعر
بآن صفت که گلاب از گل سپاهانی
چو در فتوح تو دیوان او رسید بچرخ
چرا بدو نرسیدست مال دیوانی
همی زفتح تو سازد یکی بنای سخن
که در زمانه نسازد چنو بنابانی
اگر بناها ویران شود زابر بهار
بنای فتح تو ایمن بود زویرانی
اگر بماند تا جاودان کسی بجهان
ترا سزاست که تا جاودان همی مانی
ببزم جامه ی لهو و طرب همی پوشی
برزم نامه ی فتح و ظفر همی خوانی
سپه همی کشی و مملکت همی گیری
جهان همی خوری و کام دل همی رانی
چهار چیز بگیتی نصیب عمر تو باد
خوشی و خرمی و شادی و تن آسانی
زملک و دولت و شاهی تو باش برخوردار
که هر سه از همه شاهان تراست ارزانی
***
ایضا در مدح سنجر
ایا شهریاری که صاحب قرانی
زجد و پدر یادگار جهانی
ملک شاه و الب ارسلان را تو فخری
که پیش از ملک شاه و الب ارسلانی
خداوند روی زمینی ولیکن
بهمت زیادت زهفت آسمانی
جهانبان از آنی که بخت جوانت
فراوان هنر دادگاه جوانی
از آن هر هنر پادشاه زمینی
وز آن هر هنر شهریار زمانی
یکی زان هنرهاست مردی و رادی
اگر خصم بندی و کشور ستانی
دگر دانش و دین و عقل و شجاعت
دگر عدل و انصاف نوشیروانی
چو تو بی قرینی زچندین هنرها
همه زیبدت نام صاحب قرانی
تو این مملکت رایگانی نداری
«فلک مملکت کی دهد رایگانی»
فزونست اوصاف شهنامه ی تو
زاخبار شهنامه ی باستانی
چه باید خبر در دو گوش خلایق
که تو در دو چشم خلایق عیانی
دروغست لختی زاخبار پیشین
چنینست فرزانگان را گمانی
هر آن کس که اخبار فتح تو خواند
دهد خلق را از درستی نشانی
از آن پس که پیلان زاولستان را
گرفتی بشمشیر هندوستانی
گشادی عراقین و شام و عرب را
بآسیب پیلان زاولستانی
ازین گشت مشهور نام و نشانت
بگیتی ستانی و سلطان نشانی
بآتش همی آب را برگماری
وز آهن همی برق بیرون جهانی
چو تو ابردستی و آتش حسامی
چو تو برق تیری و آتش کمانی
هنر را زرسم تو خیزد معالی
سخن را زنام تو خیزد معانی
یکی بیت نغزست مر رودکی را
که اندر جهان تو سزاوار آنی
«نه جز عیب چیزیست کان تو نداری
نه جز غیب چیزیست کان تو ندانی»
چو در رزم تیری برانی زشستت
زخون بر درو دشت جیحون برانی
چو در بزم جامی بگیری بدستت
زدست سخی زر و گوهرفشانی
چنانست معلوم خلق جهان را
که نزد موفق مگر میهمانی
چو نعمت زجود تو دارد موفق
پس او مهمانست و تو میزبانی
یکی میزبان همه عالمی تو
که سلطان بخشنده ی مهربانی
همی تا زآب حیات آدمی را
بود در جهان زندگی جاودانی
از آن می که آب حیاتست گویی
ترا باد تا جاودان زندگانی
تو بر تخت شاهنشهی شاد و خرم
نشسته بپیروزی و کامرانی
زامر تو شاهان نشسته بشاهی
زدست تو خانان نشسته بخانی
زخون عدو لاله گون روی تیغت
زخون رزان روی تو ارغوانی
***
در مدح سلطان
چو تو ندید و نبیند زمانه سلطانی
چو تو نبود و نباشد بهیچ دورانی
فلک نیارد دیگر چو تو خداوندی
جهان نبیند دیگر چو تو جهانبانی
هر آن کسی که پرستد بجز تو شاهیرا
همی پرستد جز کردگار یزدانی
بغرب تابع فرمان تست هر ملکی
بشرق بنده ی فرمان تست هر خانی
مرا بزرگ نباید که شد مسخر تو
عراق و رومی با شامی و خراسانی
فرود همت تو باشد ار پدید آرد
بجای هر شهر کردگار گیهانی
تو آفتاب جهانی و مر ترا هر سال
بگرد گیتی چون آفتاب جولانی
خدای عالم از اسرار آسمان داند
که بر زمین چو تو هرگز نبود سلطانی
اگر بروم بخوانند نامه ات یک بار
صلیب را نبرد سجده هیچ رهبانی
وگر نشان تو جاندار تو برد سوی چین
بچین نماند بر تخت هیچ خاقانی
عجایب هنر و دولت توزان بیشست
که بر ثنای تو قادر شود سخندانی
سزا نباشد جز پیش تخت عالی تو
چنین درخت و چنین مجلسی و بستانی
اگر چه ایزد سرهنگ کرد با فرهنگ [کذا]
بدولت تو همه نعمتی و احسانی
ازین بزرگترش نعمتی نداد خدای
که داد وی را یکهفته چون تو مهمانی
نثار کرد بسی نعمت و دریغی نیست
وگر بدی بدل هر یکی دگر جانی
زنیک عهدی تو بر تو هیچ تاوان نیست
زمیزبانی او نیست نیز تاوانی
خدای حافظ تو باد وان فرزندان
زعمر بر سر تو هر زمان گل افشانی
مباد هرگز در مجلس تو اندوهی
مباد هرگز در دولت تو نقصانی
تو پادشاه زمانی و در زمانه مباد
برون زحشمت و فرمانت هیچ فرمانی
زمن دعا و ثنا و زجبرئیل آمین
که جز ثنا نبود طاعت ثناخوانی
***
در مدح سلطان ملکشاه
ای خداوندی که در روی زمین داور تویی
رکن اسلام و معز دین پیغمبر تویی
ملک را سلطان تویی و تخت را افسر تویی
دهر را والی تویی و خلق را داور تویی
آن کجا خاتم بود شایسته ی خاتم تویی
آن کجا افسر بود شایسته ی افسر تویی
گرچه حاضر نیست حیدر در عرب با ذوالفقار
در عجم با تیغ هندی نایب حیدر تویی
آنکه او در نصرت دین هدی بندد کمر
وانکه او بر عالم از نعمت گشاید در تویی
وانکه او از حوزه ی اسلام بردارد ستم
وانکه او جزیت نهد بر گردن قیصر تویی
از چلیپا و بت و بتگر نگوید کس بروم
تا که قهار چلیپا و بت و بتگر تویی
آنکه گرد از قیصر رومی برانگیزد بتیغ
وانکه بنشاند بروم اندر یکی لشکر تویی
هفت کشور را تویی سلطان ولیکن روز فتح
در میان هفت کشور هفتصد کشور تویی
عاجزست از قدر و مقدار تو وهم آدمی
تا میان عالم اندر عالم دیگر تویی
ای جهانداری که خورشید فلک موکب تویی
وی شهنشاهی که جمشید ظفر خنجر تویی
چون کمان گیری سحاب صاعقه پیکان تویی
چون کمربندی سپهر مشتری پیکر تویی
در مبارک دست تو شمشیر گوهر دار تو
سد اسکندر بود زیرا که اسکندر تویی
رزم را شمشیر تو دارنده ی گوهر بود
تا بهمت بزم را بخشنده ی گوهر تویی
زر و سیم و خطبه و منبر سر افرازد بتو
تا جمال زر و سیم و خطبه و منبر تویی
خلق نیشابور در نعمت همی تن برورند
زانکه سلطان نکوکار رهی پرور تویی
هر زمان از آسمان آید پیام جبرئیل
کی نشابور از بهشت عدن خرم تر تویی
خسروا شاها گر آمد عمر برهانی بسر
تا قیامت وارث عمر چنان چاکر تویی
جان او هر ساعتی گوید که ای فرزند من
پیش سلطان جهان حق مرا حقور تویی
گر معزی خوانیم ای تو معز دین حق
بخت گوید ای معزی شاعر سرور تویی
چون نهم سر بر زمین در خدمت شاه جهان
آسمان گوید که تاج شاعران یکسر تویی
تا جهان باشد بساط عدل تو گسترده باد
زانکه شاه عدل و سلطان سخاگستر تویی
یاور و دارنده عمر تو بادا کردگار
زانکه دین و ملک را دارنده و یاور تویی
***
در تهنیت جشن مهرگان و مدح سلطان
شاها بخدمت آمد فرخنده مهرگانی
وز فرخی و شادی آورد کاروانی
گر جشن مهرگان نیست امروز پس چه باشد
از عدل تست ما را امروز مهرگانی
دیدار تست ما را روشن چو آفتابی
ایوان تست شاها عالی چو آسمانی
فر تو هست گویی در هر سری چو چشمی
مهر تو هست گویی در هر تنی چو جانی
گردون چو تو نیارد در ملک شهریاری
گیتی چو تو نبیند بر خلق مهربانی
ای بر حصار دولت عدل تو کوتوالی
وی در سرای شاهی تیغ تو پاسبانی
آن کیست کو بشاهی بر تو کند کمینی
وان کیست کو بمردی بر تو کشد کمانی
بی حکم تو نغرد شیری بمرغزاری
بی امر تو نپرد مرغی زآشیانی
گر اهل مصر بینند از تیغ تو خیالی
ور قوم روم یابند از تیر تو نشانی
در مصر کس نبیند خصمی و بدسگالی
در روم کس نیابد دونی و بدگمانی
از درگهت غلامی وز حاسدت سپاهی
از لشکرت سواری وز دشمنت جهانی
هر نصرتی و فتحی کز تو شود مهیا
در چشم بدسگالت تیریست یا سنانی
هر کس که سر کشیدست از خط طاعت تو
صد درد بیش دارد زیر هر استخوانی
از خدمت تو سودست ایشاه بندگانرا
هرگز نبود کس را در خدمتت زیانی
اجرام آسمانرا گشتست همت تو
فرخنده راز داری پیروز ترجمانی
شاها خدایگانا از گفتن مدیحت
پرعنبرست و گوهر پیش تو هر دهانی
از فر دولت تو نشگفت اگر ببارد
عنبر زهر دهانی گوهر زهر زبانی
بشگفته باد شاها بزم تو تا قیامت
خرم چو لاله زاری زیبا چو گلستانی
بادی چنین که هستی شایسته کامکاری
بادی چنین که هستی شایسته کامکاری
تا هست بخت و دولت هرگز مباد غایب
بخت از بر تو روزی دولت زتو زمانی
***
ایضا در مدح سلطان
ایا شاهی که عالم را همی زیر علم داری
بدولت فرق جباران همی زیر قدم داری
عرب را با عجم فخرست تا محشر باقبالت
که هم ملک عرب داری و هم ملک عجم داری
اگر رشک آید از تو شهریاران را عجب نبود
که شاهی و جوانی و جوان بختی بهم داری
بشمشیر و قلم نازند رزم و بزم ازین معنی
که تو در کف برزم و بزم شمشیر و قلم داری
علمهای تو گویی دفتر اشکال عالم شد
که عالم سربسر پیموده در زیر علم داری
کجا ملکست تا ملکست در توران و در ایران
بنام خویش تا محشر بدین داغ و رقم داری
چه باید بیش ازین برهان که نام خویش جاویدان
جمال خطبه و منشور و دینار و درم داری
مجسم تیغ گوهردار از فتح و ظفر داری
مصور دست گوهربار از جود و کرم داری
زنعمت نیکخواهان را حریفان طرب داری
زمحنت بدسگالان را ندیمان ندم داری
زمهر تو ضیا خیزد زکین تو ظلم زاید
ولی را در ضیا داری عدو را در ظلم داری
بداندیشان ملت را حریف اندر بلا داری
نکوخواهان دولت را غریق اندر نعم داری
ببهروزی روی هر جا و باز آیی بپیروزی
که بهروزی سپه داری و پیروزی حشم داری
خدنگت مرغ پرنده است و اسبت باد پوینده
مطبعت گشت مرغ و باد گویی مهرجم داری
حدیث و قصه ی اسفندیار و روستم تا کی
تو در لشکر هزار اسفندیار و روستم داری
ترا نتوان برابر کرد با ایشان معاذالله
که چون ایشان بدرگه بر غلامان و خدم داری
تو آن شاهی که روز رزم گردون داری اندر یم
که تیغی همچو گردون و یمینی همچو یم داری
تو آن شاهی که طاعتگاه قسیسان و رهبانان
بشمشیر صنم وارت چه خالی از صنم داری
صد و هشتاد فتح از خویش داری بیش در گیتی
و گرچه سال خویش از نیمه ی هشتاد کم داری
زجود خویش بر عالم همی قسمت کنی روزی
بقست کردن روزی تو پنداری قسم داری
هم اندر کار دینی و هم اندر کار دنیایی
از آن قاطع بود حکمت که دانش را حکم داری
عزیز و محتشم آنکس بود در دین و در دنیا
که او را تو باقبالش عزیز و محتشم داری
اگر باغ ارم جاییست کز وی دل شود خرم
تو گیتی را بفر خویش چون باغ ارم داری
وگر بیت حرم حصنیست کانجا ایمنی باشد
تو عالم را بعلم خویش چون بیت حرم داری
بانصاف و بعدل اندر چنانی تو که گر خواهی
میان بیشه ضیغم را نگهبان غنم داری
بتو معدوم شد کفر و بتو موجود شد ایمان
سزد گر تا جهان باشد وجود بی عدم داری
بکام دل نشاط افزای و شادی کن که دلها را
بشادی و نشاط خویش بی تیمار و غم داری
همیشه سایه ی عدل تو بادا بر سر عالم
که عالم را بعدل خویش خالی از ستم داری
***
در تهنیت عید اضحی و مدح سلطان ملکشاه
فرخنده باد و میمون بر شاه عید اضحی
سلطان جلال دولت خسرو معز دنیی
شاهی که بنده دارد افزون و صد هزاران
هر یک بجاه و حشمت چون کیقباد و کسری
شاهی که شخص دشمن پاره شود زتیغش
چونانکه طور سینا از پرتو تجلی
شاهی که در حسامش خیره شوند اعدا
چون جادوان فرعون اندر عصای موسی
بر تخت پادشاهی دارد همی نیابت
فرش زفر مهدی عدلش زعدل عیسی
چرخست شهریاری وایین شاه کوکب
لفظست پادشاهی واثار شاه معنی
دعوی خسروان را برهان شدست تیغش
اینت بزرگ برهان و اینت بزرگ دعوی
گردن کشان مشرق لشکرکشان مغرب
هستند جمله مولی شاه زمانه مولی
اصل بقاست مهرش اصل فناست کینش
آن همچو آب حیوان این همچو زهر افعی
مردان تیغ زن را میدان اوست مسکن
حوران سیم تن را ایوان اوست مأوی
هر کس که در فتوت فتوی کند زدولت
از جود شاه عالم یابد جواب فتوی
هستند ابر و دریا بخشنده بر خلایق
گویی همی ستانند از جود شاه اجری
اعدای شاه گیتی فربه شدند و لاغر
از تن شدند لاغر وز غم شدند فربی
هر کو بدار دنیا فرمانبرست شه را
والله که رستگاری یابد بدار عقبی
وانرا که بدسگالد بر خسرو زمانه
هرگز زمانه ندهد او را بخیر یسری
بر آفرین سلطان چون من زبان گشایم
اندر سجود باشد جان جریر و اعشی
وز غایت بلندی چون مدح او سگالم
نثرم رسد بنثره شعرم رسد بشعری
اینست وصف بستان از باد نوبهاری
دلبر چو نقش آزر زیبا چو صحف مانی
تا ابر هست گریان تا باغ هست خندان
آن همچو چشم مجنون این همچو روی لیلی
بر تخت پادشاهی خرم زیاد خسرو
چون در بهشت رضوان زیر درخت طوبی
بخت بلند یارش ایزد نگاهدارش
بر عمر و روزگارش فرخنده عید اضحی
***
در مدح ملکشاه
هست گویی بحکم بار خدای
آفتاب اندرین خجسته سرای
آفتابی که دید در گیتی
برنهاده کلاه و بسته قبای
سایه ی ایزدست شاه جهان
آفتابی که هست ملک آرای
سید خسروان ملک سلطان
شاه مکار بند کارگشای
شهریاری که رای روشن او
چون یکی آینه است عدل نمای
هرگز آن آینه نگیرد زنگ
کس نگوید که آینه بزدای
خشم و تیغ شه خدای پرست
گر ببیند حسود یاوه سرای
زاهن تیغ شاه گوید آه
زاتش خشم شاه گوید وای
مختصر چند بیت خواهم گفت
اندرین بزمگاه روح افزای
میهمانان و میزبانان را
دیده اند و شنیده در همه جای
دیده ای یا شنیده ای هرگز
ای جهان دیده ی زمین پیمای
میهمان چون خدایگان جهان
میزبان چون قوام دین خدای
آن وزیری که دولت او را گفت
هم همی بخش و هم همی بخشای
آنکه از مذهبش درست شدست
قول صاحب حدیث و صاحب رای
نه عجب گر بفر دولت شاه
این مبارک وزیر عالی رای
بگشاید بقصد خانه ی خان
بستاند بقهر رایت رای
دیر زی ای شهنشه عالم
ای ولی پرور عدو فرسای
بر سعادات تو که ساید دست
با مباهات تو که دارد پای
تا که اندر لغت همی خوانند
ماه را در زبان ترکی آی
شاد باش ای بزرگوار ملک
شاد زی ای بزرگ بار خدای
تا بماند جهان تو نیز بمان
تا بپاید زمین تو نیز بپای
هوش تو سوی شادی و رامش
گوش تو سوی چنگ و بربط و نای
***
در مدح سلطان
اگر بداد بود نام شاه دادگری
وگر بتاج بود فخر شاه تاجوری
چو روز بزم بود آفتاب با قدحی
چو روز رزم شود آسمان با کمری
فلک نیی و بقدر بلند چون فلکی
عمر نیی و بعدل تمام چون عمری
موافقند مراد ترا قضا و قدر
مگر وکیل قضائی و نایب قدری
اگر جمال و هنر مایه ی ملوک بود
تو آفتاب جمال و ستاره ی هنری
وگر بباید خشنودی خدا و پدر
تو اختیار خدا و ستوده ی پدری
رسوم داد تو داری و ملک جمله تراست
نبینم از دو برون رسم ملک و دادگری
اگر بقول تناسخ سکندری ملکا
وگر بقدرت باری سکندر دگری
زگوهر تو چو داود زان بود فرزند
که تو نبیره ی داود ارسلان گهری
اگر بدولت عالی نشسته ای بر تخت
همی بهمت عالی زعرش برگذری
زبسکه تیغ تو لشکر شکست و شهر گشاد
بباد داد سر خویشتن زخیره سری
چنانکه بود سلیمان نشسته با داود
تو در سرای سعادت نشسته با پسری
رسول و بوالبشر اندر بهشت فخر کنند
که فخر دین رسول و بشیر هر بشری
سپهر برحذرست از کمانگر وهه ی تو
تو از کمین سپهر بلند بی حذری
ستارگان همه از آسمان فروبارند
اگر بچشم سیاست بآسمان نگری
چنانکه فضل خدای جهان ترا سپرست
بتیغ تیز تو خلق خدای را سپری
ترا سزد زهمه خسروان خرید و فروخت
که زر سرخ فروشی و نام نیک خری
هر آن وطن که درو سایه ی سعادت تست
بر آن وطن نتواند گذشت دیو و پری
همی نگار شود روی حور فرش ترا
بر آن امید که یک راه روی او سپری
ترا سزد زجهان باده خوردن و رامش
همان بهست که رامش کنی و باده خوری
گشاد بنده معزی در خزانه ی شعر
نمود گوهر حکمت زخاطر گهری
مدایح تو بلفظ دری همی گوید
که از مدیح تو پاکیزه گشت لفظ دری
همیشه تا که بود ارغوان و مرزنگوش
بسان عارض و زلفین ترک کاشغری
بفال نیک ترا باد لهو و سور و سرور
مخالفان ترا باد مرگ و مویه گری
زمشتری نظرت باد وز فلک طاعت
که شهریار فلک رای مشتری نظری
***
در مدح سلطان ملکشاه
شهنشه ملک شاه الب ارسلانی
جهان را خداوند و صاحب قرانی
باصل و نسب پادشاه زمینی
بعدل و هنر شهریار زمانی
شه شیربندی و کشورگشایی
شه ملک بخشی و گیتی ستانی
بدیدار روشن تر از آفتابی
بمقدار عالیتر از آسمانی
چو تقدیر بر نیک و بد کامکاری
چو خورشید بر بحر و بر کامرانی
قباد دگر در میان قبایی
جهان دگر در میان جهانی
بشمشیر آفاق را کدخدایی
بتدبیر اجرام را ترجمانی
برزم اندرون شیر گوهرنمایی
ببزم اندرون ابر گوهرفشانی
چو تو رایگانی دهی زر و گوهر
بداندیش تو جان دهد رایگانی
اگر قهرمان هنر عقل باشد
تو اندر هنر عقل را قهرمانی
تو اندر دل شهریاری ضمیری
تو اندر تن بختیاری روانی
زخارا همی نیزه بیرون گذاری
از آهن همی تیر بیرون جهانی
ترا کعبتین ظفر داد دولت
همی مهره ی فتح و نصرت ستانی
گر از سیر سیاره و دور گردون
گهی مرگ باشد گهی زندگانی
تو گردون و سیاره در دست داری
که سیاره تیری و گردون کمانی
گرفتی بشش سال ایران و توران
نمودی دل و زور الب ارسلانی
بگیری دگر سال هندوستان را
بتیغ گهر دار هندوستانی
فلک مژده دادست مر حاجیان را
که در بادیه آب دجله برانی
ایا پادشاه جهان بخش عادل
پیمبر چنین داد ما را نشانی
که از امتم پادشاهی بیاید
پدید آورد عدل نوشیروانی
کند نام او فتح را رهنمایی
کند تیغ او ملک را پاسبانی
اگر راست باشد حدیث پیمبر
پدید آمد آن پادشاه و تو آنی
زعدل تو اندر میان بیابان
کند میش با گرگ بازارگانی
بجایی که با بیم رفتی مبارز
همی با سلامت رود کاروانی
نداند کس اندیشه ی خویش در دل
بدانسان که تو راز عالم بدانی
گر از تو بپرسد کسی راز عالم
چو الحمد و چون قل هو الله بخوانی
معانی بنام تو نازد همیشه
چو بنده معزی بنظم معانی
بگاه جوانی ترا شعر گوید
که نیکو بود شاعری در جوانی
همی تا گل بوستانی بروید
بپیش تو بادا گل بوستانی
همی تا می ارغوانی بخندد
بدست تو بادا می ارغوانی
بماناد با فرخی و سعادت
دل و دولت و عمر تو جاودانی
***
ایضا در مدح سلطان ملکشاه
سمنبرا صنما یار غمگسار منی
ستاره ی سپهی آفتاب انجمنی
بمجلس اندر گویی که ماه بر فلکی
بموکب اندر گویی که سرو در چمنی
زعاشقان منم اندر جهان که آن توام
زدلبران تویی اندر جهان که آن منی
بروی خوب شدی چون پیمبر چاهی
مگر پیمبر چاهی تویی که چه ذقنی
خوشست یاسمن و عنبر تو ای دلبر
بموی عنبر ناب و ببوی یاسمنی
ندید هیچ کسی سنگ در میانه ی سیم
چرا تو سنگ دلی ای نگار و سیم تنی
خمیده داری زلفین و تنگ داری چشم
بزلف چون کمری و بچشم چون دهنی
بغمزه دل بری و جان ربایی از مردان
مگر بغمزه چو تیر شهنشه زمنی
خدایگان همه خسروان معزالدین
که روز رزم کند تیغ او سپه شکنی
یکی بگوهر تیغش نگر که گویی هست
بآهن یمنی در ستاره ی یمنی
مخالفی که زکبر و منی سرافرازد
زبیم او نتواند نمود کبر و منی
چو گرز شست منی را بگیرد اندر دست
هزار مغز بکوبد بگرز شست منی
شهنشها ملکا شیر و آتشت خوانم
که آتش طرب انگیز و شیر تیغ زنی
سپاه دار رسولی و سید ملکان
پناه لشکر یغما و لشکر ختنی
همیشه پیشه ی تو کندن و نشاندنست
که شاخ عدل نشانی و بیخ جور کنی
خدنگ تست شهاب و مخالف اهرمنست
بدان شهاب تو دایم هلاک اهرمنی
بتخت پادشهی بر زفر دولت خویش
یکی جهان دگر در قبا و پیرهنی
هنر یکی صد فست و تو در آن صدفی
جهان یکی بد نست و تو جان آن بدنی
چنانکه بر فلکست آفتاب و زهره و ماه
تویی که باد و پسر شادمان درین وطنی
و گر شکار کنی هم ترا سزد زجهان
که در شکار زنه گور شش همی فگنی
خدایگانا گویی که مدح تو صنمست
که طبع بنده معزی همی کند شمنی
همیشه تا بود از نسل حیدر کرار
میان آدمی اندر حسینی و حسنی
سپاه و ملک تو داری و شرق و غرب تراست
سزد که می خوری و شادی و نشاط کنی
زمانه زیر نگین تو باد و دولت یار
بتو زمانه مهنا و دولت تو هنی
خدای کرده بکام تو بخت فرزندان
که توز بخت همایون بکام خویشتنی
***
ایضا در مدح ملکشاه
ای برخسار و بعارض آفتاب و مشتری
آفتاب و مشتری را من بجانم مشتری
داری از سنبل نهاده سلسله بر آفتاب
داری از عنبر کشیده دایره بر مشتری
از سر زلف سیه با حلقه های سنبلی
از خم جعد و شکن با توده های عنبری
تا ندیدم زلف مشکینت ندانستم که هست
تار تبت حلقه حلقه بر جهاز ششتری
لاله گون روی تو دارد دیده ی من لاله گون
چنبر زلف تو دارد قامت من چنبری
نقش کشمیری نماید زشت پیش روی تو
پیش بالای تو باشد پشت سرو کشمری
تا نگار ایزدی بر عارضت گشت آشکار
گشت پنهان زیر خاک اندر نگار آزری
گر بچین از صورت رویت یکی نسخه برند
بتگران چین همه توبه کنند از بتگری
خدمت تو واجب آمد بر همه نیک اختران
زانکه تو در خدمت شاهنشه نیک اختری
خسرو دنیا ملکشاه آن خداوندی که هست
دین و دولت را زشمشیرش پناه و یاوری
هر چه باید خلق را از حشمت و عز و شرف
ایزد آن جمله باو دادست جز پیغمبری
تیغ او هر آدمی را رام کرد اندر جهان
از پری و دیو تا کی چون جم از انگشتری
صحبت دیو و پری واجب نباشد در خرد
آدمی را رام کردن بهتر از دیو و پری
در خرد یک داستان مدح او اولیتر است
از هزاران داستان بهمنی و نوذری
آن بزرگان گر شوندی زنده در ایام او
خط دهندی پیش او در بندگی و چاکری
شهریارا تخت تو گویی سپهری دیگرست
زانکه تو بر تخت گویی آفتاب دیگری
آفتابست و تویی آنگه سپهرست و زمین
بر سپهر او داورست و بر زمین تو داوری
او زگنبدها که دارد در چهارم گنبدست
تو زکشورها که داری در چهارم کشوری
آب دریا قطره قطره لؤلؤ مکنون شود
گر بچشم همت اندر آب دریا بنگری
وز شرف بر شاخ طوبی سرفرازد هر درخت
چون تو از بهر تماشا بر صفاهان بگذری
یبغو و طغرل بک و جغری بک و الب ارسلان
حاضرند ایدر بمعنی تا تو تنها ایدری
بلکه توزیشان بسی عادلتری کان خسروان
جمله دنیا پروران بودند و تو دین پروری
آفتاب دولت تو بر زمین گسترده باد
تا بساط شهریاری بر ثریا گستری
تا بحشمت کام رانی تا بهمت زر دهی
تا زدولت شاد باشی تا زنعمت برخوری
***
ایضا در مدح سلطان ملکشاه
نبود چون تو ملک در جهان جهانداری
نیافرید خدای جهان ترا یاری
خجسته آمد دیدار تو بعالم بر
خدایگان چو تو باید خجسته دیداری
تراست ملک و سزاوار آن تویی بیقین
خدای ملک نبخشد بنا سزاواری
بروزگار تو نیکی رسید و روز بدی
میان نیک و بد از تیغ تست دیداری
اگر بروم شود یک مبارز از سپهت
بتی نماند در ملک روم و زناری
موافق تو باقبال تو سرافرازست
مخالف تو نباشد مگر نگونساری
مراد و کار تو دولت چنان همی سازد
که در جهان نرود بی مراد تو کاری
عماد دولت نعمت فدای خدمت کرد
بمال گشت جمال ترا خریداری
درخت و باغ عمادی که ساختست ترا
زباغ و قبه ی کسری بهست بسیاری
چنین درخت و چنین باغ تا جهان بودست
کسی نداد نشان و ندید دیاری
ز زر ناب و گهر بر درخت طاوسی
میان باغ زیاقوت سرخ گلزاری
نشاند بر سر صندوق باز نعره زنان
نمود با دم طاوس خوب کرداری
چهار گاو و دو مردند در میانه ی باغ
همی زنند بگرد درخت هنجاری
زمشک و عنبر و یاقوت و لعل و مروارید
نهاده بر سر هر شاخ گونه گون باری
ازین جواهر وزین عطرها هزار یکی
گهرفروشی هرگز ندید و عطاری
اگر بشرح بگویم صفات این مجلس
نماندم ملکا فکرتی و گفتاری
سپاهدار تو شاها چنین کند خدمت
کراست در همه عالم چنین سپهداری
زبهر دیدن دیدار تو گهربارست
که دیده در همه گیتی چنین گهرباری
نثار کرد زدینار و خواستی ملکا
که هدیه کردی جانی بجای دیناری
اگر بخواهی امروز جان برافشاند
که مال را نبود قیمتی و مقداری
همیشه تا که بود در زمانه حیوانی
همیشه تا که بود بر سپهر سیاری
همه جهان چو یکی نقطه باد در کف تو
بگرد نقطه زحکمت کشیده پرگاری
تو جادم باده ی عناب گون گرفته بدست
مخالف تو بدست بلا گرفتاری
***
ایضا در مدح سلطان
ای جسته جفاکاری جسته زوفاداری
بنمای وفاداری بگذار جفاکاری
آشفته ام از عشقت بیهوده چرا شیبی
آزرده ام از هجرت بیهوده چه آزاری
سیمست مرا در جسم از حسرت و غم خوردن
مشکست ترا در زلف از کشی و عیاری
ما هر دو حریفانیم از صنعت باریدن
من سیم همی بارم تو مشک همی باری
ای روی تو با خوبی وی خوی تو با زشتی
کردار چنین داری گفتار چنان داری
گفتار تو پنداری دارد صفت از رویت
دارد نسب از خویت کردار تو پنداری
در عشق تو ای دلبر تا چند خورم حسرت
در هجر تو ای کودک تا چند کشم خواری
من جنگ ترا یکسر آرام دل انگارم
تو صلح مرا یکسر تیمار دل انگاری
جویم بتو نزدیکی در حضرت و در غیبت
جویی تو زمن دوری در مستی و هشیاری
یک بارگی از عاشق دوری نتوان جستن
لنگی نتوان بردن ای دوست برهواری
گر نیست مرا یاری از تو صنما شاید
در خدمت سلطان هست از بخت مرا یاری
شاهنشه دین پرور سلطان بلند اختر
شاهی که زجباران بستد همه جباری
شاهی که شد از عدلش پیدا همه عالم را
آثار جوانمردی اسباب نکوکاری
شد چشم مسلمانی از طلعت او روشن
شد کار مسلمانی از دولت او کاری
هر کس که بدش خواهد مقهور شود والله
از آفت بدبختی وز محنت بیماری
عمر همه مکاران زو شد چو تن بیجان
روز همه غداران زو شد چو شب تاری
حکمیست روان او را بختیست جوان او را
با او نتوان کردن مکاری و غداری
تا ملک جهان باشد باد این ملک عادل
خورشید جهانداران بر تخت جهانداری
آسوده نکو خواهش در نعمت و آسانی
فرسوده بداندیشش در سختی و دشواری
***
در مدح تاج الدین خاتون مادر محمد و سنجر
ای خداوندی که تاج دین پیغمبر تویی
شاه عالم را و شاه شرق را مادر تویی
نازش سلطان محمد در عراق از نام تست
در خراسان نازش ملک ملک سنجر تویی
ای دو خسرو را که آرام دل و جان تواند
در صلاح دولت و ملت نصیحت گر تویی
دولت جمشید و اسکندر بایشان داد چرخ
آفتاب دولت جمشید و اسکندر تویی
از تو جویند اهل دولت بهتری و مهتری
کز خداوندان دولت مهتر و بهتر تویی
ملک چون پیرایه و دین هدی چون افسرست
در آن پیرایه و یاقوت آن افسر تویی
گرچه تخت و مسند تو در زمین دارد مکان
از جلال و قدر با هفتم فلک همبر تویی
همتی داری که این عالم بچشمت اندکست
اندرین عالم بهمت عالمی دیگر تویی
نیست با فرمان تو خلق زمین را داوری
زانکه بر روی زمین فرمانده و داور تویی
گر پناه پادشاهان لشکر و دولت بود
در همه کاری پناه لشکر دولت تویی
دوستان خویش را سازنده ی چون آب پاک
دشمنان خویش را سوزنده چون آذر تویی
گر فلک شد پادشاهی اندرو کوکب تویی
ور صدف شد پادشاهی اندرو گوهر تویی
هر که بیند طلعت و دیدار تو گوید مگر
مرتضی را جفت یا صدیق را دختر تویی
کار تو تسبیح و استغفار و روزه است و نماز
راست گویی مادر عیسی پیغمبر تویی
گر بعقبی چشمه ی کوثر نشان رحمتست
پس بدنیا بر کنار چشمه ی کوثر تویی
حرمت سلطان ملک در خاندان مملکت
حق واجب بود و آن حق را کنون حقور تویی
خرم و شادی زعمر و بخت فرزندان خویش
شاد و خرم همچنین زامروز تا محشر تویی
روز و شب کار معزی آفرین و مدح تست
کافرین مدح را شایسته و درخور تویی
دفتر و دیوان اشعارش گرفت از تو شرف
کز شرف آغاز هر دیوان و هر دفتر تویی
ملک و دین تا جاودان از رای تو پاینده باد
زان که عالی رای و ملک آرای و دین پرور تویی
فال و بخت و اختر تو بر جهان پاینده باد
زان که میمون فال و فرخ بخت و نیک اختر تویی
***
در ستایش سلطان ملکشاه
بر هوا ابر بهاری سیم پالاید همی
بر زمین باد شمالی مشک پیماید همی
گلستان نقاش گشت و نقشها سازد همی
بوستان عطار گشت و عطرها ساید همی
هر درختی در چمن چون دختر رز حامله است
بچگان رنگ رنگ و گونه گون زاید همی
دارد از کافور کهسار افسری بر فرق خویش
نور خورشید افسر از کهسار برباید همی
از سوی بالا بپستی سیل بشتابد همی
وز سوی پستی ببالا ابر بگراید همی
شب همی کاهد چو عمر دشمنان شهریار
روز همچون دولت و ملکش بیفزاید همی
خسرو دنیا ملکشاه آن که اندر باغ ملک
دست عدلش سر و دولت را بپیراید همی
سیرت او دفتری هر ماه بنگارد همی
دولت او کشوری هر سال بگشاید همی
گرچه آزادی بهر حالی بهست از بندگی
خسروان را بنده بودن پیش او شاید همی
کار عالی همتش بخشیدن و بخشودنست
زان که دایم یا ببخشد یا ببخشاید همی
عادت او روز و شب گرد جهان برگشتنست
آفتابست او که از گردش نیاساید همی
شرق تا غرب جهان اندر خط پیمان اوست
پادشاهی و خداوندی چنین باید همی
هست بی پیغمبری چون معجز پیغمبران
هر چه اندر روزگار او پدید آید همی
زهر باید هر ملک را تا نهان دشمن کشد
کین او زهریست کاندر حال بگزاید همی
وان زدوده تیغ گوهر دار او چون صیقلست
کز دل کفار زنگ کفر بزداید همی
خسروان دعوی بی برهان فراوان کرده اند
شاه چون دعوی کند برهانش بنماید همی
بیش ازین برهان چه باید کو هنوز اندر عراق
در بخارا خطبه از نامش بیاراید همی
ای جوان دولت جهانداری که دست روزگار
جامه ی عمر ترا هرگز نفرساید همی
در جهانداری ترا ایام بپسندد همی
مهتران را کهتری حکم تو فرماید همی
هم برین سیرت بمان و هم برین عادت بپای
تا فلک ماند همی و تا زمین پاید همی
باد عمرت جاودان تا در بهار و در خزان
باده پیمایی که دشمن باد پیماید همی
***
در مدح ملک سنجر
ترک من دارد شگفته گلستان بر مشتری
مشتری بر سرو و سرو اندر قبای مشتری
بر سمن یک حلقه ی انگشتری دارد زلعل
وز شبه بر ارغوان صد حلقه ی انگشتری
در جهان هرگز نگار آزری گویا نشد
در میان آدمی هرگز نشد پیدا پری
این شگفتی بین که تا ترک من از مادر بزاد
شد پری پیدا و شد گویا نگار آزری
گر بمیدان عارض او لشکر آرایی کند
در دل عاشق زعشق او نشیند لشکری
ور کمند عنبری اندازد او بر آسمان
آفتاب و ماه گیرد در کمند عنبری
دست موسی گشت گویی عارض رخشان او
زلف او ثعبان موسی چشم او چون سامری
سامری گر زرگری بر صورت گوساله کرد
کرد جا دو چشم او بر چهره ی من زرگری
گر بکار سامری و کار چشمش بنگرند
چشم او داناترست از سامری در ساحری
بر دل مسکین من پرواز مشکین زلف او
هست چون پرواز شاهین بر سر کبک دری
کبک کز شاهین جدا گردد نماند در بلا
در بلا ماند دلم کز زلف او گردد بری
غمزه ی غماز او بر من جهان بفروختست
وز دل و جان شد دلم تیمار او را مشتری
گر دلم در عشق او نیک اختری جست و نیافت
یابد اندر خدمت شاه جهان نیک اختری
داور گیتی ملک سنجر که اندر کار ملک
کس نیارد کرد با او گفتگوی داوری
آورد زیر نگین و رایت و توقیع خویش
گنج رای و رایت فغفور و ملک قیصری
شهریاری عادل و صاحبقرانی کامران
خسروی عالی نژاد و پادشاهی گوهری
لشکر و مردی و دین و داد باید شاه را
هر چهارش هست و تأیید الهی بر سری
دولت او باد نوروزست و عالم گلستان
گل بود در بوستان از باد نوروزی طری
فضل دارد بر فتوح خسروان روزگار
گر فتوح روزگار او یکایک بشمری
داستان رستم دستان نماید سربسر
پیش زور دست او نیرنگ دستان آوری
دست او گر کار فرماید کمان چرخ را
تیر چرخ او رسد در تیر چرخ چنبری
هر که او در خدمت درگاه او بندد میان
تا نماید پیش تختش بندگی و چاکری
امر او گردد روان بازار او گردد روا
مال او گردد فره دیدار او گردد فری
ای مبارک پی خداوندی که چون جد و پدر
عدل فرمای و سیاست گستر و دین پروری
هست دایم راحت و روح جهان را آفتاب
تو باین معنی جهان را آفتاب دیگری
او همی بر بحر و بر نور از خراسان گسترد
تو همی بر ملک و دین عدل از خراسان گستری
تن بسر باشد عزیز و سر بافسر نامدار
بر تن دولت سری و بر سر ملک افسری
تاج تو خورشید زیبد تخت تو گردون سزد
زانکه تو بر تخت و تاج دین پیغمبر سری
رزم را افراسیاب و بزم را کیخسروی
داد را نوشین روان و ملک را اسکندری
ور بپرسد دولت از عقل این سخن را راستی
عقل سوگند آن خورد کز هر چهار افزون تری
از ثریا تا ثری گرد سم اسبان تست
چون زایوان برنشینی و بمیدان بگذری
نعره ی رامشگران باشد زماهی تا بماه
چون زمیدان بازگردی و در ایوان می خوری
هر کجا سازی مقام آنجا بود دولت مقیم
ایدرست اکنون که یک چندی بشادی ایدری
خاک آمد هفت کشور پیش چشم همتت
با چنین همت سزای صد هزاران کشوری
گر هنر صورت نماید تو هنر را صورتی
ور خرد پیکر پذیرد تو خرد را پیکری
آدمی را طبع زاب و باد و خاک و آذرست
تو زنوری نه زآب و باد و خاک و آذری
او زگنبدها که دارد در چهارم گنبدست
تو زکشورها که داری در چهارم کشوری
گر نماید آتش سوزنده در دریا شگفت
بس شگفتست اینکه دریا دست و آذر خنجری
در میان کفر و دین شمشیر تو سدی قویست
در تو آن گویم که در محمود گوید عنصری:
«سد تو شمشیر تست اندر مبارک دست تو
کو سکندر گو بیا تا سد مردان بنگری»
خسروا گنجیست از زر سخن در جان من
کاندر آن گنجست اصل کیمیای شاعری
هر که از زر و گهر سنگی نهد در زیر خاک
مهر آن خواهد که یا رکنی بود یا جعفری
من که از زر سخن گنجی نهم در جان پاک
مهر آن زر یا ملک شاهی بود یا سنجری
خدمت سی ساله را آخر بباید حرمتی
حرمت سی ساله در خدمت نباشد سرسری
داور روی زمینی با تو گویم حال خویش
یاور خلق جهانی از تو خواهم یاوری
تا که از نیلوفر گردون بروید ارغوان
چون پدید فروغ آفتاب خاوری
روز صید ورزم باد از خون نخجیر و عدو
در کف تو ارغوانی خنجر نیلوفری
تا خبر باشد امامان را با سناد درست
از جهود خیبری وز ذوالفقار حیدری
تیغ تو چون ذوالفقار حیدری برنده باد
بدسگالت سر بریده چون جهود خیبری
از تو فرمان دادن اندر کار ملک و شغل دین
وز سپهداران و میران طاعت و فرمانبری
***
در تهنیت تولد پسری ملک سنجر را
گشت تابنده زگردون معالی قمری
گشت تابنده زدریای معانی گهری
سال تو فرخ و فرخنده شد از شادی آنک
ملک العرش عطا داد ملک را پسری
ملک باغست و در آن باغ ملک سنجر هست
شجری تازه که آورد نو آیین ثمری
همه آرایش باغ از شجر و از ثمرست
اینت میمون ثمری وینت همایون شجری
دیرگاهست که تا گوش بزرگان جهان
نشنیدست ازین بهتر و خوشتر خبری
آنکه در ملک بدین سور همی مژده دهد
هست گویی سخن اندر دهن او شکری
از ثری تا بثریا همه جشنست اکنون
وز ثریا همه سورست کنون تا بثری
گر ملک شاه زدنیا بسوی عقبی شد
آنک آمد بسعادت سوی دنیا دگری
آمد آن پاک نژادی که سوی طالع او
هست سعدین فلک را بسعادت نظری
آمد آن خسرو عادل که بانصاف و بعدل
از جهاندار بشیرست سوی هر بشری
آمد آن شاه که در دولت دین خواهد بود
همچو جد و پدر خویش بحق دادگری
مملکت گیرد و لشکر کشد و گنج نهد
هست در طالع او زین همه معنی اثری
شهریارا تو درختی و برتست پسر
اینت شایسته و بایسته درختی و بری
نه عجب گر پسری چون پسر تو نبود
که نبود از ملکان چون پدر تو پدری
هست در بزم تو هر روز دگرسان طربی
هست در رزم تو هر سال دگرگون ظفری
بارها عزم سفر کرده ای از بهر ظفر
و آمدستی بحضر با ظفر از هر سفری
گر بفغفور فرستی زغلامان سپهی
ور بچیپال فرستی زسواران نفری
هر دو آیند میان کرده بکردار کمان
پیش تو بسته بخدمت بمیان بر کمری
ندهد دل بخلاف تو مگر تیره دلی
نکشد سر زوفاق تو مگر خیره سری
در مصافت فزع و مشغله ی حشر بدید
آنکه آورد برزم تو زتوران حشری
گاه پیکار برآید زدل اعدا دود
گر رسد زاتش تیغ تو باعدا شرری
هر که یکشب بخلاف تو کند دیده فراز
نبود تا بقیامت شب او را سحری
تیغ تو خلق جهان را زبلاها سپرست
در جهان جز تو که کردست زتیغی سپری
چشم بر جود تو دارند همه خلق جهان
که جهان جمله بچشم تو ندارد خطری
گرچه اندیشه زهر چیز همی برگذرد
چون بقدر تو رسد نیز نیابد گذری
نیست ممکن که بفر تو بود هر ملکی
نیست ممکن که چو یاقوت بود هر حجری
دانشت هست و جوانی و جوانمردی هست
بیشتر زین نبود در همه عالم هنری
تا جهانست تو باشی ملک تاجوران
بر رکاب تو بخدمت سر هر تاجوری
شادمان از تو بفردوس برین جان پدر
بخت بر بزم تو بگشاده زفردوس دری
جام زرین تو پرگشته زیاقوت روان
ساقی بزم تو یاقوت لبی سیم بری
***
در ستایش ملک سنجر
آن بت مجلس فروز امروز اگر با ماستی
مجلس ما خرمستی کار ما زیباستی
خفته و مستست و پنداری که از ما فارغست
عیش ما خوش نیست بی او کاشکی با ماستی
گرچه می خوردست و از مستی بخواب اندر شدست
هم توانستی بر ما آمدن گر خواستی
گر بدو پیداستی از مهربانی یک نشان
صد نشان از خرمی بر روی ما پیداستی
گر نکردستی دل ما دی بوصل او نشاط
در غم هجران او امروز ناپرواستی
دی ازو در وصل ما را وعده ی امروز بود
کاشکی امروز ما را وعده ی فرداستی
گر نمودستی فروغ جبهت و رخسار خویش
بزم ما پر مشتری و زهره ی زهراستی
وز خم زلف و گهرهای کلاهش روز و شب
مشتری در عقربستی زهره در جوزاستی
وصف او هستی بمعنی راست چون وصف پری
گر پری را گرد سوسن عنبر ساراستی
نعت او هستی ببرهان راست چون نعت صنم
گر صنم را گرد مرجان لؤلؤ لالاستی
بی رقیبی آفتاب اندر فلک تنها رود
آفتابی دیگرستی کاشکی تنهاستی
بر فلک نتواندی تنها گذشتن آفتاب
گرنه زیر سایه ی تخت شه دنیاستی
افسر شاهان ملک سنجر سر سلجوقیان
آن گهر بخشی که گویی دست او دریاستی
گرنه آنستی که جوید هر کس از دریا گهر
بوسه دادن دست او هرگز کرا یاراستی
گر بنام بخت منشوری فرستادی خدای
بر سر منشور او نام ملک طغراستی
ماه اگر هستی برابر با مه منجوق شاه
چرخ کیوان زیر و چرخ ماه بر بالاستی
ور فزونستی سپهر از وصف و وهم فیلسوف
قدر او همتای قدر شاه بی همتاستی
دولت عالیش اگر هستی درختی سرفراز
بیخ و شاه او بجابلسا و جابلقاستی
باز و شاهین گر زدست او شوندی سوی صید
مخلب و منقارشان در قبه ی خضراستی
ور سر اعدای او در خاک پنهان نیستی
در خم چوگان او گوی از سر اعداستی
پیکر پیلست اسبش را ولیکن گاه جنگ
پیل ازو بگریزدی گر در صف هیجاستی
چون عرق گیرد تو گویی سیل دروادیستی
چون سبق جوید تو گویی باد در صحراستی
چون نشیند شاه بر پشتش تو گویی بر نهنگ
چیره شد شیری که اندر چنگش اژدرهاستی
ای جهانداری که گر خورشید عقلت نیستی
روز خلق از تیرگی همچون شب یلداستی
ور باطراف ممالک نیستی فرمان تو
هر طرف را آفتی از غارت و غوغاستی
امن و آرام جهان از جنبش شمشیر تست
ور جز اینستی جهان آشفته و شیداستی
در جهان گر نیستی سهم سر شمشیر تو
ای بسا سر کاندرو بیهوده و سوداستی
روز کین چون نرد نصرت باختی با دشمنان
صد ندب بردی که گفتی هر ندب عذراستی
گر برجعت بازگشتندی ملوک باستان
کمترین بندگانت بهمن و داراستی
گیردی گردون رکابت گر قوی بازوستی
خواندی اختر مدیحت گر بلند آواستی
عقل تو کلست و گر پیداستی اجزای او
آسمان هفتمین یک جزو از آن اجزاستی
گر نبودی از تف خشم تو آتش را نهیب
مسکن آتش نه اندر آهن و خاراستی
ور زباران نوالت بهره مندستی زمین
حنظل او شکرستی خار او خرماستی
خلخ و یغما تو داری ور ترا هستی مراد
قیروان و روم همچون خلخ و یغماستی
از سر پیکان تو وز خنجر ترکان تو
قیروان بی مشرکستی روم بی ترساستی
گر زدست تو بچین والاستی فغفور چین
در قبول دین تازی دولتش والاستی
ور فتادستی فروغ تیغ تو بر رای هند
چشم سرش در هدی چون چشم سر بیناستی
خسروا معلوم رای تو شدستی تاکنون
گر بعالم چون معزی شاعر داناستی
گر نبودی ناتوان بودی بعالی مجلست
وز قبول مجلس تو کار خویش آراستی
شد معزی در فراق خدمتت پیر و کهن
گر مقیمستی بخدمت تازه و برناستی
ور بصهبا مایلستی طبع او از دیرباز
پیش تخت تو بدستش ساغر صهباستی
حاضر آمد تا نماید خاطرش در پیش تو
شعرهای نو که گویی حله و دیباستی
تا مثال اختران بر آسمان گویی مگر
در مکنون ریخته بر تخته ی میناستی
آسمان مختار بادا تا ترا مولی شود
زانکه گر مختار بودی خود ترا مولاستی
باد چون ثعبان موسی تیغ تو هنگام رزم
رای تو روشن که پنداری ید بیضاستی
***
در مدح سیدالرؤساء معین الملک
دلم چون دهان کرد کوچک دهانی
تنم چون میان کرد نازک میانی
زعشاق آفاق جز من که دارد
تنی چون میانی دلی چون دهانی
بشیرین زبانی توان برد دل را
دل از دست من برد شیرین زبانی
نگاری کشی خوش لبی ماهرویی
بتی دلبری دلکشی دلستانی
پری چهره و پرنیان پوش یاری
پری را که دیدست در پرنیانی
ببالا و رخسارا هست آن سمنبر
چو سروی که بار آورد گلستانی
چو تیرست و من در غمش چون کمانم
شنیدی بفرمان تیری کمانی
نگار من آمد بلای دل من
خریدم بلای دلی را بجانی
منم عاشق و مهربان دلبری را
که نامهربانی کند هر زمانی
چو من مهربانی که دیدست هرگز
شده عاشق روی نامهربانی
زیانست عشق بتان عاشقان را
ندادست کس عاشقی را امانی
زمدح خداوند من سود کردم
گر از عشق معشوق کردم زیانی
معین همه مملکت بوالمحاسن
که دارد زسعد فلک ترجمانی
کریمی کزو محتشم تر ندیمی
نبودست در پیش صاحب قرانی
چنو در خردمندی و نیک نامی
بزرگی برون نامد از خاندانی
خداوند تختست و از فر بختش
توانا شود زود هر ناتوانی
جهانیست اندر قبایی بهمت
که دیدست اندر قبایی جهانی
همی دولتش برتر از عرش بینم
چو عرشست برتر زهر آسمانی
زدوری که گردون کند بر سعادت
رسد هر زمان نزد وی کاروانی
که دارد جز او بر ستور بزرگی
زدولت رکابی زنصرت عنانی
دل پاک او قلعه ی دانش آمد
زعدل آمد آن قلعه را پاسبانی
هوای بسیطست جودش همانا
که خالی نبینم ازو هر مکانی
نه چون دست او جود را کارسازی
نه چون کلک او ملک را قهرمانی
یکی مرغ زرین که بر لوح سیمین
بود مشکباری و عنبرفشانی
خمیده چو تیری جز او را ندیدم
که پیوسته سرکش بود چون کمانی
رونده بود چون روان و تو گویی
زدست خداوند دارد روانی
ازو عقل در فضل کرد اقتراحی
وزو بخت در جود کرد امتحانی
چو مهرست لیکن ندارد زوالی
چو بحرست لیکن ندارد کرانی
تن بدسگالان او را زمحنت
عذابیست در زیر هر استخوانی
بود میهمانش همیشه سعادت
کجا چون سعادت بود میهمانی
سزد میزبان چون معین ممالک
کزو به نببند دگر میزبانی
بلند اخترا سرورا کامرانا
نبینی تو چون خویشتن کامرانی
تو آنی که در حق من همت تو
دهد هر زمانی زدولت نشانی
من آنم که در مدح تو خاطر من
شگفتست و تازه است چون بوستانی
نه تنها منم شاکر نعمت تو
که شکر تو گوید همه خان و مانی
یقین کردی اکنون باقبال و همت
اگر بود در خاطر من گمانی
توانم شدن تا بچرخ برین بر
اگر سازم از همتت نردبانی
بدینسان که احسان و جود تو بینم
ترا گنج قارون نیرزد بنانی
الا تا گل افشان بود هر بهاری
الا تا زرافشان بود هر خزانی
سخاپرور و شاددل باش و می خور
بهر نوبهاری و هر مهرگانی
بروزی ضمان کردی از خلق عالم
بدولت ترا باد ایزد ضمانی
***
در مدح سید ابوالحسن رئیس بلخ
دل بری ای زلف جانان و ستم بر جان کنی
از چه معنی خویشتن زنجیر نوشروان کنی
مشتری بسپار دیدم کو زشب میدان کند
شب ترا بینم همی کز مشتری میدان کنی
زهره پنهان کرد مر هاروت را زیر زمین
تو چو هاروتی چرا مر زهره را پنهان کنی
گر نیی چون پور آزر بر نگار آزری
پس چرا آذر همی بر خویشتن ریحان کنی
ور نیی چون معجز موسی چرا بردست او
خویشتن را از پی جادو همی ثعبان کنی
عشق جانان بر رخم بندد نقاب از شنبلید
چون تو از عارض نقاب چهره ی جانان کنی
مشک من کافور گردد پشت من چنبر شود
چون تو چنبروار بر کافور مشک افشان کنی
گاه با پیکان مژگان کار من سازی بطبع
گه زره پوشی و پیکار مرا پیکان کنی
گه گره گیری و بر طرف قمر بازی کنی
گه کمر بندی و بر برگ سمن جولان کنی
گاه گردانی دلم چون گوی در میدان عشق
چون دل من گوی کردی خویشتن چوگان کنی
ای قضا یک ره مرا بیرون بر از میدان عشق
تا بمیدان شرف گوی دلم گردان کنی
ای دل آنوفتی بمیدان شرف گردان شوی
کافرین فخر آل مصطفی دیوان کنی
سید سادات خورشید رئیسان بوالحسن
کز شرف شاید که دیوان مدیحش جان کنی
ای محب خدمتش گر پیش او گامی نهی
همچنان باشد که سیصد کعبه آبادان کنی
ای سخن ورزی که ناپخته نگویی یک سخن
وان سخن را گر بسنجی از خرد میزان کنی
تا تو در فرمان عقلی عقل در فرمان تست
هر چه گویی آن کند تا هر چه گوید آن کنی
دست تو بر هر چه مخلوقات باشد بگذرد
گر سرای بخت خود را دست بر ایوان کنی
بود شارستان علم مصطفی را در علی
تو زدولت دیده بر دیوار شارستان کنی
دولت از بهر تو شاد روان نعمت یافتست
تا همه روی زمین را زیر شادروان کنی
با نجاشی عم تو پیمان چو کرد اندر حبش
تو بیک پیغام با قیصر همان پیمان کنی
در بقای سرمدی دولت یکی نامه نوشت
تا نظام دین پیغمبر برو عنوان کنی
شاه عالم جنة الفردوس خواهد کرد بلخ
تا تو در فردوس عقل خویش را رضوان کنی
مشتری را گر نظر باشد بسوی دشمنت
خانه ی خرچنگ را بر مشتری زندان کنی
ور بچشم دشمنی در جرم کیوان بنگری
آنچه کیوان کرد با مردم تو با کیوان کنی
حاتم طائی بعمر خویشتن هرگز ندید
آنکه در یک ماه تو مرسوم یک مهمان کنی
زان همی خواهد رجوع معن و نوشروان ملک
تا برین عدل و بر آن جود و کرم تاوان کنی
گوش تو نشنید هرگز یک سؤال از سایلی
زانکه تو پیش از سؤال او همی احسان کنی
از هر آن شاعر که بستانی بیاض مدح خویش
دست او بیضا چو دست موسی عمران کنی
دست تو ابریست پر باران و طبع ما صدف
تو صدف پر در همی از قطره ی باران کنی
هر کجا باران بود در کم نیاید در صدف
شاعری بر ما بدین معنی همی آسان کنی
وارث پیغمبری در خاندان هاشمی
آمدم تا تو مرا با حشمت حسان کنی
زین قصیده شاد گردد جان استادی که گفت:
«ای شکسته زلف یار از بس که تو دستان کنی»
تا بگردد آسمان سامان احوال تو باد
تا همه احوال بدخواهانت بی سامان کنی
چهره ی مردان بخدمت بر بساط مجلست
تا بآثار کمالت جمله را نقصان کنی
***
در مدح شرف الدین سعد بن علی بن عیسی
ای ترا بر مه و زهره زشب تیره ردی
زهره از چرخ بزیبایی تو کردندی
نه عجب گر کند از چرخ ندا زهره ترا
تا بمه بر زشب تیره ترا هست ردی
لعبت چشم منی چشم منت باد نثار
راحت جان منی جان منت باد فدی
ای درخشنده بناگوش تو از زلف سیاه
همچو از ابر درخشنده بود شمس ضحی
راست گویی زمیان زره داودی
هر زمانی ید بیضا بنماید موسی
در عجم هست حدیث من و عشق تو چنانک
در عرب قصه ی سعدی و حدیث سلمی
نتراشیده بتیشه چو لب تو آزر
ننگاریده بخامه چو تو صورت مانی
در دو زنجیر و دو گلنار تو بیمست و امید
در دو بادام و دو مرجان تو در دست و شفی
از دو مرجان شکری جز بدلی نفروشی
زین گرانتر بجهان کس نکند بیع و شری
تا تو بر برگ سمن مشک طلی کردستی
بارم از جزع همی لؤلؤ بر زر طلی
من چنانم که بزاری سمرم چون مجنون
تو چنانی که بخوبی مثلی چون لیلی
آشنای تو منم در بر من مأوی ساز
بر بیگانه چه گردی و چه سازی مأوی
خانه ی من وطن تست و دلم خانه ی تو
تو همی جای دگر خانه چه گیری بکری
دور گشتن زره راست ضلالت باشد
این ضلالت نپسندد شرف دین هدی
زین دولت سر احرار رضی ملکان
قبه ی سعد و علو سعد علی عیسی
آن جوادی که فقیران را در تیه امید
منت و سلوت او هست چو من و سلوی
آنکه او از ستم و فتنه تهی کرد عجم
چون رسول عربی کعبه زلات و عزی
ملک را با نظرش نیست نهیب از آفات
خلق را با کرمش نیست گزند از بلوی
به ازو هیچ خردمند و هنرمند نبود
نه بایام سلیمان نه بعصر کسری
گر بود قطر ندی پاک زباران بهار
هست نقش گهرش پاکتر از قطرندی
هر که را دوستی او بود امروز بشیر
نشنود روز قیامت زقضا لابشری
در عجم چون شرف الدین نبود نیز کریم
در عرب چون اسدالله نبود نیز فتی
ای خط تو بفروزد خطر کلک و دوات
چون زتأیید شهنشه شرف تاج و لوی
کعبه ی جودی و درگاه تو دشت عرفات
خلق عالم همه حجاج و سرای تو منی
بارگاه تو چو خلدست و تو چون رضوانی
کف کافیت چو کوثر قلمت چون طوبی
در کفایت زتو خواهند بزرگان منشور
در فتوت زتو پرسند کریمان فتوی
بخت بر جامه ی عمر تو کشیدست علم
دولت از نامه ی فضل تو کشیدست سحی
گاه فرهنگ و بلاغت که کند با تو جدل
گاه احسان و مروت که کند با تو مری
نسق و رونق ملک از هنر و سیرت تست
همچو ترکیب تن خلق زترتیب قوی
آب را ماند شکر تو که بر روی زمین
نیست بی شکر تو چندانکه بلادست و قری
بصبا ماند عدل و نظر تو که جهان
چون شود پیر پذیرد زصبا طبع صبی
جان پاکست مگر مهر تو از روی قیاس
زانکه بی مهر تو زنده نتوان بود همی
مهره ی شادی و شاه طرب حاسد تو
هست در ششدره ی محنت و در بنده عزی
بدسگالی که کند بر هنر و نفس تو عیب
هر که مدحی کند او را بود آن مدح هجی
نشنود زایر تو گاه نوال از تو نفیر
نشنود سایل تو گاه سؤال از تو عنی
با نعم جفت شود هر که شنید از تو نعم
وز بلا فرد شود هر که شنید از تو بلی
سیف و معن عربی پیش تو گر زنده شوند
هر دو گردند بری از صفت و از دعوی
سیف را با تو گه فضل نباشد برهان
معن را با تو گه جود نباشد معنی
از بس انعام که با خلق جهان کردستی
یافتی بهره ی دنیا و نصیب عقبی
هم ثواب تو زخالق بودت در عقبی
هم ترا هست زمخلوق ثنا در دنیی
بی قلم نقش کند دست قضا بر دل من
چون کند مدح تو بر خاطر من بخت املی
پیش مدح تو کجا کلک من آید بسجود
پیش طبعم بسجود آید طبع اعشی
در محرم بپذیر از من و از خاطر من
عذر تقصیر که رفتست بعید اضحی
که رضای تو کشد نثر مرا بر نثره
که قبول تو برد شعر مرا بر شعری
تا که بعدست و مسافت زسمک تا بفلک
تا که فرقست و تفاوت زثری تا بعلی
از فلک باد علی جایگه ناصح تو
جایگاه عدو تو زسمک باد ثری
نکته ی دفتر آمال تو باد از عصمت
نقطه ی مرکز اقبال تو باد از تقوی
شکر تو سائر و مدح تو در افواه روان
همچو اخبار نبی باد و چو آیات نبی
***
در مدح مؤیدالدین ابوالقاسم معین الملک
ماهست ساقی و قدح باده مشتری
وین هر دو را منم بدل و دیده مشتری
با مشتری مقارنه کردست ماه من
فرخ بود مقارنه ی ماه و مشتری
خلقی زرشک و حسرت آن چشم کافرش
بر من همی دهند گواهی بکافری
یاریست لشکری که همی دل برد زخلق
دارد بدلبری همگان را زدل بری
من دل بدو دهم که خطا گفت آن که گفت:
«هرگز مباد کس که دهد دل بلشکری»
ای آنکه جای تست همه ساله بتکده
بت را همی پرستی و رنجی همی بری
باری سجود پیش کسی کن که صورتش
تصویر ایزدست نه تمثال آزری
با روی خوب او نرسد سرکشی ترا
برنه بخاک سر که بدان روی بنگری
در کوی عشق او نرسد بددلی ترا
برده بباد دل که بر آن کوی بگذری
آن خط نو دمیده نگر بر دو عارضش
همچون بنفشه ی طبری بر گل طری
در سایه گر بنفشه نروبد چگونه است
خطش بزیر سایه ی آن زلف عنبری
یا رب چه صورتست که دادی بدان صنم
کز شرم او شدست نهان صورت پری
همواره هست صورت او اصل نیکوی
چون سیرت مؤید دین اصل سروری
اکفی الکفاة ناصح دولت معین ملک
بوالقاسم آفتاب بزرگی و مهتری
کافی مدبری که بتدبیر و رای اوست
ترتیب دین احمدی و ملک سنجری
آزاده ای که ختم شد آزادگی بدو
چونانکه ختم شد بمحمد پیمبری
سحرست و معجزست خط و دست او بهم
معجز شنیده ای که بود جفت ساحری
گوی که دست او ید بیضاست از قیاس
کلکش عصای موسی و خط سحر سامری
ای نیک محضری که ملک را و خواجه را
تو نایب مبارک و فرخنده اختری
از خواجگان دولت و از کافیان ملک
کس را بمهتری نرسد با تو همبری
هرگز ستاره ی سحری را کجا رسد
با آفتاب و ماه دو هفته برابری
سی سال هست تا تو همی سروری کنی
سی ساله سروری نتوان کرد سرسری
چون در محاسبت زدقایق رود سخن
اندر هوا زنوک قلم ذره بشمری
در سایه ی قبول تو از تار عنکبوت
سازند کهتران تو سد سکندری
بیتی زشعر فرخی اندر مدیح تو
تضمین همی کنم که بدان بیت درخوری:
«نامت نبشته نیست کجا نام بد بود
وانجا که نام نیک بود صدر دفتری»
فرزانگان همی طلب کیمیا کنند
تا مالشان هدر شود و عمر بر سری
آگاه نیستند که بر درگه تو هست
خدمتگری بنفع به از کیمیاگری
درویشی و نیاز و غم آید زکیمیا
وز خدمت تو شادی و ناز و توانگری
فانیست مال و نعمت و باقیست شکر و مدح
با من بدین سخن نتوان کرد داوری
بازارگان همی چو تو باید که سال و ماه
فانی همی فروشی و باقی همی خری
در شهر طوس و شهر سرخس آنچه کرده ای
باقیست تا بجای بود چرخ چنبری
آن پهلوان کجاست که طوس و سرخس کرد
تا در پرستش تو دهد خط چاکری
گر گاه لفظ و معنی کس در عرب نخاست
چون بحتری و چون متنبی بشاعری
نظم عجم زنظم عرب خوب تر بود
چون لفظ پاک داری و معنی بپروری
در عصر تو بمدح تو شد قیمتی سخن
چون قیمت زمرد و یاقوت آوری
از بهر آنکه عصر تو اندر نیافتست
پیوسته با دریغ بود جان عنصری
دارم دهان زشکر تو پر در شاهوار
دارم دل از ثنای تو پر زر جعفری
شاید که بر تو عرضه کنم زر و در خویش
ای خاطر و ضمیر تو صراف و جوهری
شرمست و بیم پیش تو در چشم و در دلم
شرم از خلاف وعده و بیم از مقصری
کردم گناه و آمدم اندر پناه تو
تا بر سرم زعفو و کرم سایه گستری
گر ماه در کنار تو آید زآسمان
هم در زمان کلف زرخ ماه بستری
تا هر هزار سال قرانی بود دگر
خواهم که صد قران بگذاری و بگذری
گاهی بدست عدل ببندی در ستم
گاهی بپای قهر سر خصم بسپری
***
در مدح شرف الدین ابوطاهر سعد بن علی بن عیسی
ایا تن تو همه ساله پیش روح فدی
بسوی مادرت از آسمان رسیده ندی
چرا چو برهمنان خویشتن همی سوزی
اگر تراست جهودانه طیلسان وردی
کجا گداخته کردی زآب آتش ناب
چکد هم از تن تو قطره بر تن توفدی [کذا]
چو روح پاک بجسم تو اندر آویزد
ضلال شب بگریزد بدل شود بهدی
میان سنگ درون مادر تو مأوی ساخت
ترا نتیجه ی سنگست از آن قبل مأوی
زروح تو بتن کافران رسیده الم
زمادر تو بر مؤمنان رسیده شفی
از آن الم بجهنم عذاب و تهدیدست
وزین شفا ببهشتست رحمت و بشری
تن تو بیش کند پیش خسروان منزل
که بود روح تو محراب و قبله ی کسری
گهی بمیرد روح تو گاه زنده شود
چو زنده گردد روح ترا بود معنی
زروح و جسم تو نشگفت اگر دلیل آرد
کسیکه او بتناسخ همی کند دعوی
تنت چو سوختن آموزد از دل مجنون
سرت فروختن آموزد از رخ لیلی
چو قامت تو بسان عصای موسی شد
زتارک تو درخشنده شد کف موسی
چو ماهی عجبی در میان سیمین حوض
بزر ناب همی پیکر تو کرده طلی
اگر که بدردجی خوانمت روا باشد
که هست در شب تاریک نور بدردجی
همی فروز بشادی و خرمی همه شب
بسان بدردجی در بساط شمس ضحی
وجیه ملک عجم زین دولت عالی
مشیر مجلس و جاندار مجلس اعلی [کذا]
یگانه مهتر طاهر نژاد بوطاهر
سر سعادت سعد علی بن عیسی
مقدمی زکفایت شده جمال کفاة
کفاف را کف او گشته عروة الوثقی
خدای داده بدو علم خضر و مدت نوح
یقین و علم براهیم و عصمت یحیی
ضمیر روشن او بر میان پرگاریست
که هست نقطه ی او بر دیانت و تقوی
بچاه ژرف بنور ضمیر او شب تار
سها ببیند بر چرخ دیده ی اعمی
اگر بقوت ملک چون بشر بدی محتاج
نخواستی مگر از دست خط او اجری
خلاص یافت زعدلش رعیت از بیداد
نجات یافت بسعیش ولایت از بلوی
زشهر مرو بدرگاه شاه رحلت کرد
چو از مدینه پیمبر بمسجد اقصی
بکام دل برسید و بگوش جان بشنید
زجبرئیل امین فاستمع بما یوحی
ایا خصال تو اندر دل خرد مرضی
چنانکه عافیت اندر طبیعت مرضی
تو روز حشر بعقبی عزیز خواهی بود
چنانکه هستی اکنون عزیز در دنیی
نشان همی دهد آثار تو که خواهی یافت
پس از سعادت دنیی سعادت عقبی
چو با رسول علی آورد لواءالحق
بود مخاطبه و نام تو طراز لوی
بهر مکان ید علیا تراست در همه فضل
بمجلس تو ید معطیان بود سفلی
غریق نعمت تست آنکه صاحب علمست
رهین منت تست آنکه صاحب فتوی
ثنا و شکر کریمان خری بزر درست
که کرد جز تو بدین سان زخلق بیع غلی
ثری کند بثریا بدل محبت تو
عداوت تو ثریا بدل کند بثری
زمدح و خدمت تو مرد را شود حاصل
بدین جهان حسنات و بدان جهان حسنی
در بلا و نعم بسته و گشاده شود
چو بر زبان عزیز تو بگذرد آری
در نعم را مفتاح کرده ای زنعم
در بلا را مسمار کرده ای زبلی
بنقش کلک تو گر بنگرد مصور چین
زرشک محو کند نقش نامه ی مانی
اگر شگفت نماید زکلک تو نه شگفت
که لاغرست و تن فضل شد بدو فربی
امید راحت و امنست زیر سایه ی او
مگر که سایه ی او هست سایه ی طوبی
تواتر حرکاتش بدیده ی دشمن
همان کند که زمرد بدیده ی افعی
دعای عیسی آموختست پنداری
که قادرست بر احیای قالب موتی
بزرگوارا مدحی که من ترا گویم
فلک نویسد و سیارگان کنند املی
در آفرین تو در شعر ابتدا کردم
سرم زشادی شعرت رسید بر شعری
گر از طلل بود انشای شاعران عرب
زنعت تست در اوصاف تو مرا انشی
سعادت تو صفت کردن و سلامت تو
به از فسانه ی سعدی و قصه ی سلمی
اگر ترا سبب عز خویش نشناسم
من آن کسم که بگویم بعزت عزی
همانت خواهم گفتن که گفتم از اول
بقای جان تو باد و هزار جانت فدی
همیشه تا که همی سعد اکبر گردون
دهد بعالم صفری بشارت کبری
زسعد اکبر قسم تو باد هر ساعت
همه سعادت کبری بعالم صغری
بخرمی و بشادی و فرخی بگذار
ندیم بخت جوان با عنایت مولی
هزار جشن همایون چو مهر و چون نوروز
هزار عید مبارک چو فطر و چون اضحی
***
در مدح خواجه مؤیدالملک بن خواجه نظام الملک
ای زلف دلبر من پربند و پرشکنی
گاهی چو وعده ی او گاهی چو پشت منی
گه دام سرخ ملی گه بند تازه گلی
گه درع معصفری گه طوق نسترنی
گه خوشه ی عنبی گه عقده ی ذنبی
گه پرده ی قمری گه حلقه ی سمنی
چون رای تیره دلان پر پیچ و تاب و خمی
چون راه بدکنشان پر رنگ و زرق و فنی
گویی دلیل غمی کاسیب جان و دلی
گویی قضای بدی کاشوب مرد و زنی
چون معجزه عجبی چون نادره مثلی
چون سلسله گرهی چون دایره شکنی
نور فریشتگان در زیر دامن تست
از تیرگی تو چرا چون جان اهرمنی
از مشک سوده کشی بر سیم ساده رقم
گویی سر قلم بوبکر بن حسنی
کافی کفی که کفش چون ابر هست سخی
صافی دلی که دلش چون بحر هست غنی
رایش یکی صنمست از نیکویی و سزد
گر آفتاب بلند او را کند شمنی
ای رای روشن او با عقل متصلی
وی عقل کامل او با فضل منقرنی
ای شاعری که همی مدحش کنی بسزا
در دست منت او همواره مرتهنی
گویی فضایل او زان شکرین سخنی
خوانی مدایح او زان عنبرین دهنی
ای دشمنی که ازو کینست در دل تو
بر آتش حدثان چون مرغ باب زنی
هم گوش بر اجلی هم چشم بر سقری
هم پای بر خسکی هم دست بر ذقنی
ای ماه گاه کهی گاهی فزوده شوی
دایم بدین دو صفت در شغل خویشتنی
گویی بمجلس او دیدی خلال و لگن
زین رو گهی چو خلال گاهی چنان لگنی
ای کلک فرخ او از نقشهای عجب
ماننده ی صدفی پردر مختزنی
پروانه ی خردی پیمانه ی هنری
پیرایه ی طرفی سرمایه ی فطنی
گنج از تو هست قوی گرچه ضعیف دلی
ملک از تو هست سمین گرچه نحیف تنی
در ملک و دولت و دین هستی یمین و امین
تا در یمین و امین خود خسرو زمنی [کذا]
ای مقبلی که بعزم اقبال را سببی
وی منصفی که بکلک انصاف را وطنی
آنجا که جود بود چون معن زایده ی
وانجا که فضل بود چون سیف ذویزنی
در ملت نبوی چون نور در بصری
در دولت ملکی چون روح در بدنی
مظلوم را بعنا تو کاشف الکربی
محتاج را بسخا تو دافع الحزنی
برهان منقبتی بنیان منفعتی
بنیاد مکرمتی فریاد ممتحنی
من در صف شعرا استاد انجمنم
تو در صف امرا خورشید انجمنی
من در شمایل تو دانی که شیفته ام
تو بر قصاید من دانم که مفتتنی
تا آفتاب علم جز بر فلک نزند
خواهم ترا که قدم جز بر فلک نزنی
صد سال خوش بخوری بخل از جهان ببری
داد طرب بدهی بیخ ستم بکنی
گاهی شراب خوری با شاهد چگلی
گاهی نشاط کنی با لعبت ختنی
ارجو که ساعتکی دیدار من طلبی
چون بر رخ صنمی خواهی می سه منی
گفتم ستایش تو بر وزن شعر عرب
تقطیع آن بعروض الا چنین نکنی
مستفعلن فعلن مستفعلن فعلن
ابلی الهوی اسفا یوم النوی بدنی
***
در مدح سیدالرؤساء معین الملک
نگارا ماه گردونی سوارا سرو بستانی
دل از دست خردمندان بماه و سرو بستانی
اگر گردون بود مرکب بطلعت ماه گردونی
وگر بستان بود مجلس بقامت سرو بستانی
بآن زلفین شورانگیز مشک اندوده زنجیری
بآن مژگان رنگ آمیز زهر آلوده پیکانی
چو در مجلس قدح گیری بهار مجلس افروزی
چو با عاشق سخن گویی نگار شکرافشانی
زجان عاشق بی دل هزار آتش برانگیزی
هر آن گاهی که بنشینی و زلف خود بیفشانی
دو چشم من همی یاقوت و مروارید از آن بارد
که چون یاقوت لب داری و مروارید دندانی
رخم زرین همی دارد زنخدان و بناگوشت
که هم سیمین بناگوشی و هم سیمین زنخدانی
دلم بربودی ای دلبر و گر جان نیز بربایی
دریغم ناید از تو جان که معشوقی و جانانی
هم از دیدار تو شادم هم از هجران تو غمگین
که یار دیر دیداری و ماه زود هجرانی
بزیبایی و دل بردن ترا روزیست از هر کس
مگر دارنده ی مهر معین ملک سلطانی
خداوند ولینعمت محمد مفخر دولت
که از اعجاز و اقبالش همی نازد مسلمانی
جز او در ملک شاهنشه که دارد بهر فیروزی
جز او در دین پیغمبر که دارد فر یزدانی
بدولت نیستش ثانی و با سلطان دین پرور
بجود و بنده پروردن ندارد در جهان ثانی
خداوندا دلت پاکست و جان پاکست همچون دل
بدل گویی همه دینی بتن گویی همه جانی
فریدون و سلیمان را قوی بود اختر و طالع
باختر چون فریدونی بطالع چون سلیمانی
ترا نزدیک شاهنشاه هم قدرست و هم حشمت
بقدر انسان عینی تو بحشمت عین انسانی
عراق از تو سرافرازد که خورشید عراقی تو
خراسان از تو فخر آرد که تو فخر خراسانی
زبهر آنکه تعویذی کنی بر گردن اسبان
همی ناخن بیندازند شیران نیستانی
بزرگانند در اقبال و در معنی همه دعوی
تو در اقبال بی دعوی همه معنی و برهانی
زبس کردار با معنی که هر ساعت پدید آری
جهانی را همی مانی که در شهر سپاهانی
سخا را منزلت دادی سخن را قیمت افزودی
خداوند سخن ورزی هنرمند سخن دانی
ترا عادت گهر بخشیدنست و روشنی دادن
نه دریایی نه خورشیدی تو هم اینی و هم آنی
همایون همتی داری و عالی دولتی داری
بدان بر فرق عیوقی بدین بر اوج کیوانی
بسان روضه ی فردوس بینم ملک شاهنشه
تو اندر ملک چون فردوس جاویدان چو رضوانی
زبهر نامه دانستن بباید نامه را عنوان
کفایت چون یکی نامه است و تو بر نامه عنوانی
یکی ابری که در هر حال طوفان باری و نعمت
موافق را تویی رحمت مخالف را چو طوفانی
بداندیشان تو هستند اندر خاک چون قارون
تو در میقات بپیروزی چو موسی ابن عمرانی
زتو دردست و درمانست حاسد را و ناصح را
مرین را سربسر دردی مر آن را جمله درمانی
غلامان ترا بینم بجود طائی و نعمان
خطا باشد ترا گفتن که چون طائی و نعمانی
خداوندا فتوت را یکی فتوی نمودستی
بدان فتوی که بنمودی جمال و تاج فتیانی
اگر صورت بود هرگز وجود جود و احسان را
ترا گویم خداوندا که نقش جود و احسانی
زبوبکر قهستانی همی یاد آورد هر کس
که یک ره فرخی را او بنعمت داشت ارزانی
زبس سیم و زر و جامه که تو دادی معزی را
بخاک اندر فگندی نام بوبکر قهستانی
زبس نعمت که فرمودی بنام شاعر مخلص
چو سیم نقره از خارا برون آید زر کانی
ز بهر شاعری کو را پذیرفتی و بگزیدی
قدم برداشتی شاید مخور هرگز پشیمانی
زبرهانی ترا فردا هزاران آفرین باشد
بهر نیکی که کردستی تو با فرزند برهانی
همیشه تا بود پیدا بحکم ایزد داور
وجود علوی و سفلی ثبات انسی و جانی
ترا خواهم که جاویدان بکام دوستان باشی
مراد دل همی یابی و کام دل همی رانی
ندیمان را عطای خویش هر روزی همی بخشی
بزرگان را بخوان خویش هر ساعت همی خوانی
تن آسانی و پیروزی و شادی مر ترا زیبد
بقا بادت بپیروزی و شادی و تن آسانی
***
در مدح خواجه مجدالملک اسعد بن محمد بن موسی
تا بسلامت بحله آمد سلمی
خلد شد از خرمی چو جنت مأوی
آب گرفت از لبش حلاوت کوثر
خاک گرفت از رخش طراوت طوبی
باد چو بر زلف او وزید جهان را
داد بپیروزی و سعادت بشری
این دل غمگین خلاص یافت زحیرت
وین تن مسکین نجات یافت زبلوی
باز بلیلی رسید دلشده مجنون
باز بمجنون رسید دلشده لیلی
سلمی با ما سلام کرد بخوشی
باد همه شادی و سلامت سلمی
رحمت ایزد بر آن نگار که رویش
کرد معطر نگارخانه ی مانی
شکر خداوند را که بار غم او
بر دل بدگوی هست و بر دل مانی
دل نکشد بار غم چو باز ببیند
بارگه مجد ملک سید دنیی
بدر زمین شمس دین مؤید دولت
صدر زمان اسعد محمد موسی
بار خدایی که از سعادت او یافت
هر چه همی از زمانه کرد تمنی
دولت او سعد اکبرست جهان را
هست زتأثیر او سعادت کبری
مجلس او را زبس جلالت و رفعت
مهر سزد مسند و سپهر مصلی
از قبل خدمتش زعالم ارواح
میل بود روح را بقا لب موتی
نیست بمنهیش حاجت از قبل آنک
هرچه رود آسمان بدو کند انهی
مملکت شاه را زخصم تهی کرد
همچو نبی کعبه را زلات و زعزی
خصم نگیرد قرار پیش ضمیرش
طور نگیرد قرار پیش تجلی
نور ضمیرش کند بدیده ی خصمان
آنچه زمرد کند بدیده ی افعی
بر ره دنیا نهاد مایه زاحسان
بر ره عقبی نهاد توشه زتقوی
مایه و توشه چنین نهد بهمه حال
آنکه بدنیی بود عزیز و بعقبی
جان بتن اندر شدست منشی مدحش
جان کند انشاد چون غزل کند انشی
دهر نویسنده ی مناقب او شد
دهر نویسد چو آسمان کند املی
ای بسزا صاحبی که هر که برغبت
پیش تو آید زدیگران کند ابری
چون تویی اندر جهان سزای تقدم
خلق جهان را چه حاجتست بشوری
مفتی دولت تویی و هست همیشه
قصه ی حاجات خلق پیش تو فتوی
حل کند اندر زمان سعادت کلی
مشکل آن را که بشنود زتو آری
آنکه بیک شب محمد قرشی را
برد زبیت الحرام بمسجد اقصی
داد ترا حلم و علم خضر و براهیم
حکم سلیمان و پارسایی یحیی
چون رود اندیشه در ضمیر تو گویی
در کف موسی همی رود دم عیسی
قاعده ی ملک شد برای تو محکم
رای تو چون حجتست و ملک چو دعوی
خامه ی تو سست و لاغرست ولیکن
ملک و خزانه بتست محکم و فربی
آرزو آید همی نجوم فلک را
کز تو شناسند بر زمین خط اجری
بار خدایا پس از مدایح سلطان
هست همه مدح ها بنام تو اولی
در صفت تو سخنوران جهان را
نثر بنثره رسید و شعر بشعری
هست معزی بدولت تو عجم را
همچو عرب را جریر و اخطل و اعشی
کرد زخانه بخدمت تو تقرب
بنده تقرب کند بخدمت مولی
گر دل او کرد آرزوی روی تو نشگفت
آرزوی عافیت کند دل مرضی
از جهت آن رسید دیر بخدمت
کز خطر راه بود با غم و شکوی
صعب رهی کاندرو نصیب نیابد
آدمی از زاد و گوسفند زمرعی
خار درو تیزتر زنشتر و سوزن
آب درو تلخ تر زحنظل و دفلی
ساده همه دشتها چو تارک اقرع
خشک همه حوضها چو دیده ی اعمی
فت و بلوی کشید بنده ولیکن
بود دل و گوش او بآیت نجوی
گرچه مرض داشت از سموم بیابان
کرد علاجش نسیم درگه اعلی
عروة وثقی قبول تست رهی را
هست تمسک همه بعروة وثقی
تا که بود در زمین بقدرت باری
آب و هوا را همیشه منفذ و مجری
تا که بود در خریف برگ چناران
راست چو دست خضاب کرده بحنی
زیر مراد تو باد گنبد گردون
زیر نگین تو باد عالم صغری
حق بتو افروخته چو عقل بایمان
دین بتو آراسته چو لفظ بمعنی
چاوش ایوان تو بهیبت بهمن
حاجب درگاه تو بحشمت کسری
آمده شادی ببارگاه تو هر روز
چون بمنی حاجیان بموسم اضحی
***
در مدح سلطان ملکشاه
چیست آن رخشنده و پاک و زدوده گوهری
فتنه ی هر دشمنی و شحنه ی هر لشکری
گوهری کاندر صفت مانند آبی روشنست
یا بهنگام عمل مانند سوزان آذری
اصلش از سنگست و چون آتش فروزد روز جنگ
سنگ خارا از نهیب او شود خاکستری
پشت اسلامست ازین معنی ستایندش همی
روز آدینه خطیبان از سر هر منبری
سربسر پرگوهرست و چون هنر باید نمود
گوهر او در هنر پیدا کند هر گوهری
راست گویی پیکر رخشان او چون آینه است
کاندرو دیده خیالی بیند از هر پیکری
روز رزم از خون دشمن بشگفاند ارغوان
ور چه رنگش در کبودی هست چون نیلوفری
اختر دشمن بسوزد چون بود روز نبرد
از کف سلطان درفشان چون زگردون اختری
افسر شاهان ملک سلطان که بی فرمان او
هیچ شاه اندر جهان بر سر ندارد افسری
آن خداوندی که پیمان بست با او روزگار
کز بقا بر عمر او هر روز بگشاید دری
کس نبیند زو همایون تر زمین را خسروی
کس نبیند زو مبارک تر جهان را داوری
نیست در عالم برون از بند پیمانش دلی
نیست در گیتی برون از خط فرمانش سری
زینت ایام باشد جاودان تا هر زمان
رسم او بر گردن ایام بندد زیوری
عزم او آنست کز شمشیر او سالی دگر
کس نبیند در همه عالم بتی یا بتگری
گرچه آمد شاه ما بعد از همه نام آوران
بخت او عالیترست از قدر هر نام آوری
ورچه آمد مصطفی بعد از همه پیغمبران
قدر او افزون تراست از قدر هر پیغمبری
شهریارا آفتاب عالم افروزی مگر
زان کجا نام تو مشهورست در هر کشوری
همت تو بر همه آفاق نعمت گسترست
نیست الا همت عالیت نعمت گستری
روز رزم از هیبت شمشیر گوهردار تو
بر تن خصم تو هر مویی شود چون نشتری
با حسام تو نماند در سپاه دشمنان
ناگسسته جوشنی و ناشکسته مغفری
هر که نپسندد درو درگاه تو بالین خویش
روزگار او را زمحنت گستراند بستری
وانکه خواهد تا برآرد بر خلافت یکنفس
آن نفس در حنجرش گردد چو بران خنجری
از سخا و جود تست افزایش هر خاطری
وز ثنا و مدح تست آرایش هر دفتری
مر ترا در حضرت عالی سعادت رهبرست
چون تو باشد هر که دارد چون سعادت رهبری
پیش تو میر مؤید روز و شب خدمتگرست
نیست چون میر مؤید در جهان خدمتگری
هم ندیمست او بخدمت پیش تو هم چاکرست
اینت شایسته ندیمی اینت زیبا چاکری
کهترست او پیش تخت تو ولیکن در هنر
بر سر آزادگان هست او بواجب مهتری
از هنرمندی و عقل او را تویی پروردگار
کس ندید و کس نبیند چون تو چاکر پروری
تا بتابد مهر رخشان بر سپهر زود گرد
همچو زرین مهره ای از لاجوردین چنبری
همچنین بادی سر شاهان و تاج خسروان
یافته بوی نشاط تو سر هر سروری
یاور تو در همه کاری خدای دادگر
زانکه در هر کار ازو بهتر نباشد یاوری
***
ایضا در مدح ملکشاه
رسد هر ساعت از دولت نشانی
پیام آید زگردون هر زمانی
که چون سلطان معزالدین ملکشاه
نباشد در جهان صاحب قرانی
امیری شهر گیری شهر بندی
شهی کشور دهی کشور ستانی
جهان را رای او چون آفتابی
زمین را تخت او چون آسمانی
نه جز در طاعتش پرورده عقلی
نه جز در خدمتش آسوده جانی
بتن بر هر که خواهد کامکاری
بدل بر هر چه خواهد کامرانی
بکردار یکی قلعه است عالم
بر آن قلعه زتیغش پاسبانی
جهانی را همی ماند سپاهش
عجب باشد جهانی در جهانی
خداوندا اگر مدحت نبودی
نبودی در جهان بسته میانی
گمان تو زبهر خلق نیکست
چرا خصم تو بد دارد گمانی
زدست خویش نالد روزگارش
چو بدعهدی کند نامهربانی
اگر خصم تو با تیر و کمانست
شدست از بیم تیرت چون کمانی
شود حقا مسخر با هزیمت
اگر نزدش فرستی پهلوانی
تو آن شاهی که از انصاف و عدلت
جهان گشتست همچون بوستانی
درین معنی اگر دستور باشد
بدستوری بگویم داستانی
شنیدستم که نوشروان نمودست
زعدل خویش هر جایی نشانی
بهر راهی فرستادست لشکر
که تا ایمن بود هر کاروانی
بعدل و راستی کردست هر جای
روان بازار هر بازارگانی
همی بینم کنون ای شاه عادل
بهر شهری ترا نوشیروانی
یکی زان نامداران میر دادست
که او را چون تو باشد میهمانی
اگر فرمان دهی جان برفشاند
چنین باید دل هر میزبانی
همیشه تا بود فصل بهاران
همیشه تا بود فصل خزانی
بشادی قهرمانت باد دولت
که چون دولت نباشد قهرمانی
ترا هر روز نوروزی و عیدی
ترا هر ساعتی نو مهرگانی
***
در مرثیه ی خواجه فخرالملک
تیره شد ماه خرد بر آسمان مهتری
خشک شد سرو هنر در بوستان سروری
راست پنداری که جنبان شد زمین از زلزله
پاره شد از جنبش او باره ی اسکندری
کس ندید این حادثه کز روز یکساعت شده
در نشیب افتد زبالا آفتاب خاوری
بامداد از دولت و نیک اختری ثانی نداشت
چاشتگه فانی شد اندر محنت و شوم اختری
مردمان گفتند سعد آید زگردون قسم خلق
چون قران سازد بچرخ اندر زحل با مشتری
قسم فخرالملک نحس آمد کنون پیش از قران
سعد بیرون رفت گویی از سپهر چنبری
باغ دولت را مظفر بود و سعد سرفراز
هر که دیدی غره ی دیدار او گفتی فری
تا که او پژمرده شد بسیار گل پژمرده شد
سرو چون پژمرده گردد گل کجا ماند تری
گرچه وافر بود مالش گشت عصرش مختصر
ور چه کامل بود عقلش گشت عمرش سرسری
چون نگین در حلقه ی انگشتری شایسته بود
از چه شد گیتی برو چون حلقه ی انگشتری
ای زمین اندر کنارت گوهری باقیمتست
قدر آن گوهر بدان با او مکن بدگوهری
زینهار از طبع او نور کریمی نگسلی
زینهار از روی او نقش بزرگی نستری
گر بپای خویش بسپاری سپردست او ترا
تو مگر او را بپای خویش هرگز نسپری
این سخن با تو محال و بیهده است از بهر آنک
تو بگوهر نفس فرسایی و صورت پروری
ای سرایی کز وجود و از عدم داری دو در
هر چه از یک در درآری از دگر بیرون بری
گر تو مارا دوستی با آفتست این دوستی
ور تو ما را مادری بی راحتست این مادری
ای سپهر بی وفا بازی گری دانی مگر
کز شگفتی هر زمانی بر مثال دیگری
عالمی را از ثریا در ثری انداختی
کس نکردست ای عجب زین طرفه تر بازیگری
ای نظام الدین همی خواهم که یک بار دگر
چشم بگشایی و در کار خلایق بنگری
ای شهید بن شهید از درد تو ناچیز شد
بی نهایت امتی از شهریار و لشکری
بر دریغ تو خروشانست و گریان باب تو
گاه آن آمد که گویم کم خروش و کم گری
بندگان خویش را ویحک نبخشایی همی
از طپانچه کرده روی لاله گون نیلوفری
گشت سرو اندر فراق تو خمیده چون کمان
خوشه ی سنبل بریده بر بر مه مشتری
نیستی پیدا ندانم تا کجا داری نشست
ایمن و ساکن همانا خفته اندر بستری
یا بحاجت با نماز و روزه پیش ایزدی
یا بخدمت پیش تخت شاه مشرق سنجری
یا بدیوان با بزرگان شغلها سازی همی
یا بایوان با ندیمان جفت جام و ساغری
این سعادت باد یارت کز قضای ایزدی
گشته با حضرت چو مظلومان بتابوت اندری [کذا]
تو ملک بودی و دیوی شخص تو مجروح کرد
تا زچشم آدمی پنهان شدی همچون پری
زان سپس کز دست شیران جهان خوردی شراب
کی گمان بردم که از دست سگی شربت خوری
روز عاشورا بزاری کشته گشتی چون حسین
زان سعادت با حسین اندر شهادت همسری
صدر عالم بودی و هرگز ندانستم که تو
صدر بگذاری و از عالم بزودی بگذری
شاه مشرق را پدر بودی کجا رفتی کنون
کز پسر گشتی جدا وز لشکرش گشتی بری
گرچه از سوز تو روز ما چو روز محشرست
شاه مشرق را شفاعت خواه روز محشری
گر هوا از بوی خلقت بود مشکین شصت سال
شد زمین از بوی خلقت تا قیامت عنبری
از کنار صفه ی زرین اگر غایب شدی
با پدر در خلد رضوان بر کنار کوثری
تا منور مرقدت پرنور و پرریحان بود
من نپندارم که با هول نکیر و منکری
سیرت والا زتو در هفت کشور ظاهرست
گر تو پنهان گشته اندر خاک چارم کشوری
خالقی کاندر فراقت کرد گریان چشم ما
داور حقست و با او نیست ما را داوری
صبر بادا در فراق تو شه آفاق را
تا بیابد در صبوری پایه ی پیغمبری
نیک بختی باد و نیکو سیرتی نسل ترا
زانکه کارت نیک عهدی بود و نیکو محضری
تا فراق تو دل و جان معزی خسته کرد
از دریغ و حسرت تو توبه کرد از شاعری
***
در مدح معین الملک شرف الدین محمد سیدالرؤسا
چون سخن گوید یابم زدهانش خبری
چون کمر بندد بینم زمیانش اثری
زان نگویم خبری تا که نگوید سخنی
زین نبینم اثری تا که نبندد کمری
هست هر بوسه چو شیرین شکری از لب او
هست هر قطره ازین دیده چو رنگین گهری
کس بگوهر نخرد گرچه عزیزست شکر
من بگوهر بخرم گر بفروشد شکری
نشوم بر دگری فتنه که دل نیست مرا
وز پس آنکه دلم برد نجویم دگری
دل یکی بود بر او فتنه شدم بر یک تن
دگری باید تا فتنه شوم بر دگری
کیسه از سیم و دل از سنگ جدا کرد مرا
آنکه چون سنگ دلی دارد و چون سیم ثری
در حجر نیست بپاکی چو تن او سیمی
بر زمین نیست بسختی چو دل او حجری
من و او هر دو دل و دیده همی بازیدیم
رایگان داد و بدادم من و کردم خطری
دل من برد بافسون و ندانستم من
که بافسوس زمن برد دل افسانه گری
دوش بر دست بافسوس دلم وین بترست
که زافسوس بر امروز ندارم خبری
هم خبر یابم و هم بازستانم دل ازو
گر کند سید احرار بکارم نظری
عمده ی ملک خراسان شرف دین هدی
مایه ی مهر محمد بسزا ناموری
پسر فضل کریمی که بافضال و کرم
از جهاندار بشیرست سوی هر بشری
هست نامش زخرد در همه عالم مثلی
هست رسمش زهنر در همه گیتی سمری
نیست کس را بکمال خرد او خردی
نیست کس را بجمال هنر او هنری
بهتری را چو خصال پسران برشمرند
نبود بهتر ازو هیچ پدر را پسری
مهتری را چو حدیث پدران یاد کنند
نبود مهتر ازو هیچ پسر را پدری
قلمش گرچه ضریرست و نبیند بد و نیک
نیست چشم قلمش را زضریری ضرری
هر که در ضعف دل و قوت چشمش نگرد
کاملی بیند گرد آمده در مختصری
طرفه ابریست که از لجه ی دریا همه روز
بر سمن برگ همی بارد مشکین مطری
من بدریا کف او را بچه تشبیه کنم
که بود دریا در پیش کف او شمری
ای دلیری که بهر کار که تو عزم کنی
عزم تو همچو قضا خندد بر هر قدری
بر تو از تیر حوادث نرسد هیچ گزند
تا بود پیش تو از عصمت ایزد سپری
حلم چون کوه تو بگشاید صد چشمه ی عفو
هر کجا زاتش خشم تو برآید شرری
مال هایی که بصد سال فلک جمع کند
پیش یک روزه سخای تو ندارد خطری
جفت باید که بود رای تو با رایت شاه
تا زجزوی سفرش خیزد کلی حضری
مدد از ایزد و نصرت بود آن دولت را
کاندر آن دولت باشد چو تو تدبیرگری
آن سلف زنده بود کو چو تو دارد خلفی
وان شجر زنده بود کو چو تو دارد ثمری
دیده دیدار ترا فضل نهد بر خورشید
وانکه گوید نه چنینست بود خیره سری
زانکه از دیدن خورشید بصر رنجه شود
نشود رنجه زدیدار تو هرگز بصری
رمضان شد چو غریبان زبر ما بسفر
اینت فرخ شدن و اینت مبارک سفری
شدنش بود بهنگام که از آمدنش
خشک شد هر دهنی تافته شد هر جگری
توبه ی ما چو یکی شاخ سرافراشته بود
خرد بشکست چو شوال برو زد تبری
بینم اندر دل احرار دگرگون طربی
بینم اندر سر عشاق دگر سان بطری
بشب و روز کنون باده کشد مالامال
آن که در شام و سحر آب کشیدی قدری
بدل آب کنون باده ستان هر شامی
بدل طبل کنون چنگ شنو هر سحری
ساقیان چون قمرانند و چو زهره است شراب
بستان زهره ی زهرا زکف هر قمری
چو بمیدان مدیح تو مباهات کنم
طبعم انگیزد بر لفظ زمعنی حشری
چون بپردازد طبعم زیکی معنی خوب
خاطرم زود فراز آرد از آن خوب تری
بر لب جوی درختیست زمدح تو دلم
که برو نیست بجز شکر تو برگی و بری
هر کجا نشر کنم مدح تو چون آب روان
باد دولت زسعادت بر تو چون شمری [کذا؟]
تا که در اول هر سال زتاریخ عرب
جز محرم نبود پیش رو هر صفری
در همه وقت ظفر پیش رو فتح تو باد
سوی عزت زصفر باد رسیده سفری [کذا؟]
عید تو فرخ و صوم تو پذیرفته خدای
بر تو بگشاده زشادی مه شوال دری
دولت و حشمت و اندازه ی عمر تو چنانک
در شمارش نرسد و هم ستاره شمری
***
ترکیبات
در مدح خواجه فخرالملک
شادیم و کامکار که شادست و کامکار
میر بزرگوار بعید بزرگوار
پیرایه ی مفاخر میران مملکت
فخری که ملک را زنظامست یادگار
فتح و ظفر زکنیت و نامش طلب که هست
بر نام و کنیتش ظفر و فتح را مدار
دادش بزرگوار پدر ملک را نسق
بعد از پدر جز او که دهد ملک را قرار
خانه است ملک خسرو و دنیا چو قاعده است
الا بقاعده نشود خانه استوار
عقدست نسل خواجه و او همچو واسطه
الا بواسطه نشود عقد پایدار
رنجی که گردش فلک آورد پیش او
رازی نهفته بود که اکنون شد آشکار
ایزد بدو نمود که چون ناخوشست جبر
تا چون بدید جبر کند شکر اختیار
پیغمبران نگر که چه محنت کشیده اند
هر یک بمسکنی دگر اندر غریب وار
یونس ببطن ماهی و یوسف میان چاه
موسی میان تیه و محمد میان غار
او نیز رنج دید و چو ایشان نجات یافت
او را کنون زجمله ی پیغمبران شمار
دولت بر انتظار نجاتش نشسته بود
دادش خدای هر چه همی داشت انتظار
شد آفتاب دولت او خالی از کسوف
شد آسمان حشمت او صافی از غبار
بادش بهر چه روی کند کردگار پشت
بادش بهر چه رای کند شهریار یار
پاینده باد عمرش و تابنده دولتش
فرخنده روز عیدش و فرخنده روزگار
فرخنده فخر ملک و مبارک نظام دین
تاج تبار و سید آل قوام دین
***
گر یار من ستمگر و عیار نیستی
اندر زمانه یار مرا بار نیستی
گر نیستی شگفته رخش چون گل بهار
اندر دلم زعشق رخش خار نیستی
ای کاش دیده در رخ او ننگریستی
تا دل بجرم دیده گرفتار نیستی
گر غمزه ی خلنده ی او نیستی چو تیر
رویم چو پود و پشت کمان وار نیستی
باری نداردی دلم از تیر او نشان
تا زان نشان نشانه ی تیمار نیستی
گر نیستی زغالیه پرگار بر گلش
از غم دلم چو نقطه ی پرگار نیستی
ور آوری چو چنگ مرا در کنار خویش
چون زیر چنگ ناله من زار نیستی
گر نیستی ببوسه لب او شکر فروش
او را دل ملوک خریدار نیستی
ور قبله ی بتا چگل نیستی رخش
او را قبول قبله ی احرار نیستی
فرخنده فخر ملک شهنشاه راستین
کو راست بحر گاه سخا اندر آستین
***
تا جان بتن بود غم جانان بجان کشم
سر برنهم بخطش و خط بر جهان کشم
ور عذر خواهد آن بت ور نازگر شود
عذرش بدل پذیرم و نازش بجان کشم
چون زاسمان مرا بزمین آمدست ماه
من بر زمین چرا ستم آسمان کشم
گر یار من چو تیر کند دل بمهر من
بر آسمان بقوت تیرش کمان کشم
گه در سرای و حجره کنم بر رخش نشاط
گه رخت سوی باغ و سوی بوستان کشم
ور بگذرم بصومعه ی عابدان کوه
ابدال را زصومعه اندر میان کشم
بهرم زعشق رنج و زیانست روز و شب
هر روز رنج بینم و هر شب زیان کشم
ترسم که رایگان برود دل زدست من
زیرا که بار عشق همی رایگان کشم
مور ضعیف بار گران چون کشد بجهد
من بار عشق دوست بدل همچنان کشم
بار گران زمانه کنم بر دلم سبک
گر من بیاد خواجه شراب گران کشم
آموزگار و صدر وزیران روزگار
پیرایه مقدم و پیران روزگار
***
در عشق دوست دست بسر برهمی زنم
واتش بصبر و هوش و خرد در همی زنم
چون بست پاپم آن بت دلبر بدام خویش
بر سر زعشق آن بت دلبر همی زنم
هر بار سهل بود که بربر زدم زعشق
این بار مشکلست که بر سر همی زنم
معشوق من چو هست سرایش چو بتکده
من سال و ماه بتکده را در همی زنم
طوق کبوترست خم زلف آن نگار
من همچو باز در طلبش پر همی زنم
وان ماه حلقه زلف نگوید مرا که کیست
تا خویشتن چو حلقه بدر برهمی زنم
نی نی که همچو چنگل بازست زلف او
من پر زبیم او چو کبوتر همی زنم
بر سیرت قلندریانم زبیم آنک
مستم زعشق و راه قلندر همی زنم
لیکن مرا کسی نشناسد قلندری
چون پیش صدر دنیی ساغر همی زنم
صدری که همچو بدر بر آفاق تافتست
واندر ازل زگوهر اسحاق تافتست
***
حورا مگر زروضه ی رضوان گریختی
نورا مگر زخرگه خاقان گریختی
یا زنده گشت باز سلیمان پادشاه
یا چون پری زپیش سلیمان گریختی
زلف دراز تو چه گنه کرد در طراز
کز شرم آن گنه بخراسان گریختی
بودند مادر و پدرت بر تو مهربان
آخر چه اوفتاد کز ایشان گریختی
دیدی مگر که نازش ایشان بکفر بود
برتافتی زکفر و در ایمان گریختی
چشم سیاه تو چه خطا کرد در خطا
کز بیم آن خطا بخطا خان گریختی
بگرفتمت بدزدی دل دوش نیمشب
از دست من بچاره و دستان گریختی
امشب نیاری آسان از من گریختن
گردوش نیمشب زمن آسان گریختی
ای چون گل شگفته که از بیم ماه دی
پیش نظام دین زگلستان گریختی
دستور کاردان و خردمند راستین
صدر بزرگوار و خداوند راستین
***
ای ماه بر رخم زبنفشه رقم مکن
اشکم چو رنگ خویش چو آب بقم مکن
گر در جهان عشق نخواهی علم مرا
بر پرنیان زعنبر سارا علم مکن
از هجر بر دلم ننهی داغ تافته
آهنگ تاب دادن زلف بخم مکن
داغ دلم متاب چو تاب سر دو زلف
برهم منه دو دیده و هر دو بهم مکن
آن را که یار تست عدیل عنا مدار
وان را که جفت تست ندیم ندم مکن
اندر غم تو سوخته گشتند عاشقان
بر عاشقان سوخته چندین ستم مکن
ای بی قلم نگاشته روی ترا خدای
از عشق روی خویش مرا چون قلم مکن
گر بایدت که کم نشود عشق از دلم
بفزای در لطافت و از بوسه کم مکن
ور بایدت که فخر بتان عجم شوی
جز خدمت و ستایش فخر عجم مکن
آن صاحبی که یافت زاقبال کام خویش
بر خصم خویش گشت مظفر چو نام خویش
***
ایزد چو در جهان بعنایت نگاه کرد
جاهش جهان و خلق جهان را پناه کرد
خورشید و ماه را چو بقدرت بیافرید
قدر بلندش افسر خورشید و ماه کرد
گردون چو روی ملک بعدلش سفید ساخت
کیوان گلیم دشمن او را سیاه کرد
گیتی گشاد راه فنا بر مخالفان
هر کس که شد مخالفش آهنگ راه کرد
جایی که شد بکینه و جایی که شد بمهر
از وهم و حزم خویش سلاح و سپاه کرد
حزمش گه موافقت از کاه کوه ساخت
وهمش گه مخالفت از کوه کاه کرد
سوگند خورد چرخ که با او وفا کند
بر خویشتن فریشتگان بر گواه کرد
اسباب خرمی همه در بزمگاه اوست
خرم کسی که روی در آن بزمگاه کرد
هر پادشه که ملک بتدبیر او گرفت
مجلس سزای تاج و سزاوار گاه کرد
هم روزگار فخر بشر داندش همی
هم شاه روزگار پدر خواندش همی
***
گر رای شاه چون فلک چنبریستی
رایش بر آن فلک چو مه و مشتریستی
ور دین بشد چو حلقه ی انگشتری شکل
عقلش نگین حلقه ی انگشتریستی
پیغمبری اگر نشدی منقطع زخلق
اخلاق او علامت پیغمبریستی
او را زمانه مهتر و بهتر نخواندی
گرنه سزای مهتری و بهتریستی
گر داوریستی بهنر خلق را چو او
آفاق بی خصومت و بی داوریستی
بدبختی و بداختری از شرق تا بغرب
یک روز نیک بختی و نیک اختریستی
گر آفتاب چون دل او تابدی بچین
در چین نه بت پرستی و نه بتگریستی
از نور زهره را شرفستی بر آفتاب
گر پیش او نشسته بخنیاگریستی
گر شعرهای من همه در مدح اوستی
دیوان من خزانه ی در دریستی
ور صد هزار عقد بپیوند می بهم
هر عقد را سخاوت او مشتریستی
از مدح اوست رونق بازار شعر من
همتای او کجاست خریدار شعر من
***
ای یادگار خواجه ی ماضی زمانه را
وی رسم تو سبب شرف جاودانه را
راضیست جان زرسم تو در روضه ی جنان
آن خواجه ی مبارک و صدر یگانه را
هر چند فارغی و بشادی نشسته ای
رای تو آرزوست ملوک زمانه را
رای از دل و ضمیر تو شاید ملوک را
تیر از کمان مردان زیبد نشانه را
آزادگان دهر ببوسند درگهت
چون بندگان نماز برند آستانه را
ور بر زمین بکاخ و سرای تو بنگرند
با آسمان قیاس کنند آسمانه را
تابنده از لقای تو شد خانه ی نظام
زیرا که قاعده است بقای تو خانه را
در باغ نسل او همه فرخندگی زتست
این شاخه های تازه ی سرو جوانه را
کار جهان فسون و فسانه است سربسر
اصلی نه محکمست فسون و فسانه را
می خواه و بزم ساز که رونق زبزم تست
جام می مغانه و چنگ و چغانه را
جاوید همچنان می روشن بچنگ باش
با ناله چغانه و آواز چنگ باش
***
دولت موافقان ترا جاه و مال داد
گردون مخالفان ترا گوشمال داد
اخترشناس طالع مسعود تو بدید
ما را نشان زفرخی ماه و سال داد
بازیست دولت تو که او را خدای عرش
بر گونه ی فریشتگان پر و بال داد
دست فلک بچشم عنایت زمانه را
از چشمه های عدل تو آب زلال داد
تیغت زبدسگال برانگیخت رستخیز
تا نامه ی گنه بکف بدسگال داد
کاری محال کرد که کین جست خصم تو
بر باد داد او سر و اندر محال کرد
ای صدر شرق عز و جلال تو سرمدیست
کین عز و این جلال ترا ذوالجلال داد
می خواه از آن نگار که او را زبهر تو
بخت بلند خلقت حسن و جمال داد
زلف دوتاه و خال سیاهش بدید ماه
آمد زچرخ و بوسه بر آن زلف و خال داد
آنی که آسمان خدم روزگار تست
یزدان غیب دان بشب و روز یار تست
***
آنی که خلق بر تو همه آفرین کنند
نامت زمرتبه همه نقش نگین کنند
هستی بپایه ای که همه زیر پای تو
کروبیان عرش فلک را زمین کنند
زانجا که جاه تست بود دون قدر تو
گر بارگاه تو فلک هشتمین کنند
آیند روز و شب زپس یکدگر مدام
تا بر در تو موکب اقبال زین کنند
پوشند هر دو پیرهن از نور و از ظلم
تا رسمهای تو علم آستین کنند
چون اختران بمجلس بزم تو بنگرند
دیمه زبهر تو چو مه فروردین کنند
از سیب و نار پیش تو وز آتش و شراب
نسرین و ارغوان و گل و یاسمین کنند
نشکفت اگر چو خلد شود بزمگاه تو
زیرا که خدمت تو همه حور عین کنند
نعمت ترا سزد که بشادی همه خوری
زان قوم نیستی تو که نعمت دفین کنند
لختی بنه زنعمت و لختی بده بخلق
لختی بخور که بار خدایان چنین کنند
در مدحت تو کار رهی با جلال باشد
ابیا شعر او همه ت سحر حلال شد
***
ای فخر ملک ملک بتو سر فراز باد
بختت جوان و تازه و عشرت دراز باد
از چرخ قسم تو همه تأیید و سعد بود
از دهر بهر تو همه شادی و ناز باد
باغیست این سرای و درو رسته گلبنان
هر گلبنی بحشمت تو سرفراز باد
از بهر رامش و طرب تو درین سرای
حور غزلسرای و بت چنگ باز باد
جام شراب و ساقی تو ماه و مشتری
با ماه و مشتریت شب و روز راز باد
بر ماه بدولت تو در غم فراز شد
بر دشمنان تو در شادی فراز باد
بر خلق عالمست در خانه ی تو باز
بر روزگار تو در اقبال باز باد
تا باز صیدگیر کند کبک را شکار
خصم تو همچو کبک و اجل همچو باز باد
تا خلق را برحمت ایزد بود نیاز
از خلق روزگار دلت بی نیاز باد
تا جامه را کنند طرازی بر آستین
نامت بر آستین سعادت طراز باد
***
ایضا ترکیب بند
در مدح ملک سنجر
بمن بگذشت ناگاهی جهان افروز دل خواهی
قدش نازنده چون سروی رخش تابنده چون ماهی
زقیرش بر سمن دامی زمشکش پرشکر مهری
زسحرش در مژه تیغی زسیمش در زنخ چاهی
بدو گفتم نگارینا زمانی مگذر از پیشم
که گر تو بگذری ماند بدست عاشقت آهی
تن من هست چون کاهی غم تو هست چون کوهی
کجا پیدا شود کوهی چه سنجد پیش او کاهی
زسالی باز گمراهم من اندر وادی عشقت
مگر هنگام آن باشد که بنمایی مرا راهی
مرا گفتا که بنماید ترا راهی بسوی من
چو در چشمت پدید آید خیال من سحرگاهی
چرا با من سخن گویی همی بر طرف بازاری
ترا با من سخن گفتن رسد در کنج خرگاهی
دو نافه زین دو زنجیرم ترا رسمست هر روزی
سه لشکر زین دو یاقوتم ترا قوتست هر ماهی
غلام روی آن ماهم کزو گشتم خوش و خرم
که خوش لب عذرخواهی بود و خرم روی دلخواهی
چو ماه من نباشد نیز در گیتی دلارامی
چو شاه ما نباشد نیز در عالم شهنشاهی
جهان داری جوان دولت سرافراز عدو بندان
ابوالحارث ملک سنجر خداوند خداوندان
***
سمنبر دلبری دارم که پیشه دلبری دارد
همیشه دل بر آن دارم که از من دل بری دارد
پی لشکر گرفتم من زبهر لشکری یاری
کسی گیرد پی لشکر که یاری لشکری دارد
باصل از آدمست آن بت چرا شد چون پری پنهان
پری را ماند از خوبی از آن خوی پری دارد
نگارم را بصورت چون نگار آزری مشمر
که نقش ایزدی دارد نه نقش آزری دارد
سر و سالار خوبانست و در غارت سر زلفش
بعیاری سری دارد نه کاری سرسری دارد
چنو معشوق زیبا را بداور چون توان بردن
که با عشاق او داور هزاران داوری دارد
بشب چون حلقه ی انگشتری دارد جهان بر من
که زلف او زشب بر مشتری انگشتری دارد
منجم را بگو دیدی که تابد مشتری در شب
کنون آن تافته شب بین که او بر مشتری دارد
امیر نیکوانست او و از مشکست منشورش
چو منشوری که بر سوسن نسیم عنبری دارد
کند در پیش منشورش زمانه هر زمان خدمت
بدان ماند که از منشور مهر سنجری دارد
خداوندی که مهر او همی قیصر نهد بر سر
نهد مهر سلیمانی پیامش بر سر قیصر
***
الا ای باد شبگیری بگو آن لعبت چین را
چراغ نسل خاقان را جمال آل تکسین را
که تا دیدم رخ چون ماه و دندان چو پروینت
زعشق تو نگهبانم همه شب ماه و پروین را
چنانی تو مرا درخور که شیرین بود خسروا
چنانم من ترا عاشق که خسرو بود شیرین را
لبت مرجان شیرینست و چون با من سخن گوید
دهد مرجان شیرینت حلاوت جان شیرین را
کنی از سنبلم نسرین زرازم پرده برداری
چو سازد حلقه ی زلفت زسنبل پرده نسرین را
کند چوگان مشکینت همیشه با دلم بازی
که گویست این دل مسکینم آن چوگان مشکین را
بزر ماند خیال تو بمی ماند وصال تو
که دل سغبه شدست آنرا و جان سخره شدست اینرا
یکی چون زر همی شادی فزاید طبع پژمان را
یکی چون می همی رامش نماید جان غمگین را
دلارامی نو آیینی و داری دلبری آیین
بلی آیین چنین باشد دلارام نو آیین را
بشیرینی و زیبایی میان لشکر خوبان
مسلم شد ترا خوبی چو شاهی ناصرالدین را
جلال امت مختار و تاج ملت تازی
کزو باشد بزرگان را بزرگی و سرافرازی
***
جهانداری که پیروزیست در تیغ جهاندارش
همه آفاق را روزیست از دست گهربارش
همانا اختر سعدست دیدار همایونش
که روز و روزگار ما همایون شد بدیدارش
بطلعت هست خورشیدی که بر گیتی همی تابد
طلوعش گرچه در شرقست در غربست آثارش
چو در ایوان قدح گیرد همه رادی بود شغلش
چو در میدان کمر بندد همه مردی بود کارش
فلک زان کس بتابد دل که تابد دل ززنهارش
جهان زان کس بپیچد سر که پیچد سر زگفتارش
بجوشد مغز در تارک زبیم نوک پیکانش
بلرزد روح در پیکر زسهم روز پیکارش
زشهر و خانه ی خصمان خروش و ناله برخیزد
چو گرد رزم برخیزد زنعل اسب رهوارش
اجل پران شود ناگه بگرد عمر بدخواهان
چو در هیجا شود پران خدنگ تیز رفتارش
اگر چه گنج و ملک و لشکر وعدت بسی دارد
خدای عرش بس باشد نگهبان و نگهدارش
بپیروزی اگر یارش بود خالق سزا باشد
که نشناسم بپیروزی زخلق اندر جهان یارش
جوانمردی و مردی هست در اخلاق او پیدا
بمردی و جوانمردی ندارد در جهان همتا
***
ایا شاهی که گستردست انعامت بعالم بر
ترا زیبد همی منت بفرزندان آدم پر
مقدم بوده اند اسلاف تو بر جمله ی شاهان
تو زین معنی شرف داری بشاهان مقدم بر
نبیند دیده ی دولت نزاید گردش گردون
چو تو شاهی مبارک روی و سلطانی معظم بر
چنان سازند هفت اختر همی بر عالم علوی
که تا محشر دهی فرمان بهفت اقلیم عالم بر
چو تو با تاج و با خاتم فراز تخت بنشینی
زمانه گوهر افشاند بتخت و تاج و خاتم بر
برین ملک و برین دولت باقبال تو دستورت
همایونست چون آصف بملک و دولت جم بر
بود هر روز از میران بدرگاه تو بر زحمت
چو باشد زحمت حجاج هر سالی بزمزم بر
یکی آبست آتش بار مینا رنگ شمشیرت
که افتادست عکس آن بهند و ترک و دیلم بر
بخفتان و بجوشن برگذر باشد سنانت را
سبکتر زان که سوزن را بکتان و بملحم بر
اگر کیخسرو اندر رزم دیدی دست و تیغت را
زروی طنز خندیدی بدست و تیغ رستم بر
کجا تیغ تو بدرخشد بپیراید همی ملت
کجا رای تو بفروزد بیاراید همی دولت
***
بفرمان تو یک لشکر زایران سوی توران شد
بتیغ و تیر آن لشکر همه توران چو ایران شد
بشیر آهنین دندان سپردی مرغزاری را
چرا در مرغزار شیر روبه تیز دندان شد
براندی هم سوی توران زدست خویشتن بازی
چو باز اندر شکار آمد کبوتر زود پنهان شد
بر آن صحرا که آن بدبخت از فرمانت عاصی شد
ظفر گفتی سپاهت را در آن صحرا بفرمان شد
غنیمت یافتند از استر و اسب و غنم چندان
که در بلخ و سمرقند و بخارا هر سه ارزان شد
برآمد در چگل فتحی عجب بر دست ترکانت
که آن فتح از شرف برنامه ی تأیید عنوان شد
نسیم روضه ی عفوت نجات اهل طاعت شد
شرار آتش خشمت هلاک اهل عصیان شد
چو سوی کش گذر کردند سروان زره پوشت
عدو از بیم آن سروان هزیمت سوی شروان شد
خطاخان شد زبیم تیغ تو در سایه ی عصیان
محمد خان باقبال تو افزون از خطاخان شد
بخواه اندر خراسان می زدست ماه ترکستان
که ترکستان ترا اکنون مسلم چون خراسان شد
بهر کشور که بخرمی فتوح تو چنین باشد
ترا از خلق و از خالق دعا و آفرین باشد
***
جهاندارا زماه و مشتری چتر و سپر بادت
زخورشید منور تاج و از جوز اکمر بادت
اگر در پرده پوشیدست راز اختر گردون
زراز اختر گردون بهر جایی خبر بادت
درین گیتی برادر بادت اندر ملک یاریگر
در آن گیتی بروز حشر خواهشگر پدر بادت
همی تا از قضا و از قدر مخلوق بگریزد
بدست اندر قضا بادت بتیغ اندر قدر بادت
همی تا خلق نشناسد شمار قطره ی باران
فزون از قطره ی باران بگنج اندر گهر بادت
همی تا از درختان برگ هر سالی برون آید
فتوح و نصرت از برگ درختان بیشتر بادت
همی تا از فلک تابد چو زرین نعل ماه نو
بهر ماهی که نو گردد یکی فتح دگر بادت
بزم اندر چنان کامروز هر سالی طرب بادت
برزم اندر چنان کامسال هر روزی ظفر بادت
جهان چاکر زمان بنده ظفر حاجب طرب ساقی
خرد مونس فلک یاور ملک تدبیرگر بادت
بهر جشنی که بنشینی سعادت همنشین بادت
بهر راهی که بخرامی سلامت راهبر بادت
***
در مدح خواجه مجدالملک قمی
عاشق شدم بآن بت عیار چون کنم
صعبست کار چاره ی این کار چون کنم
در عمر خویش باخته ام عشق چند بار
هر بار صبر داشتم این بار چون کنم
دل را ببند عشق گرفتار کرده ام
جان را بدست هجر گرفتار چون کنم
گوید مرا که در غم و تیمار صبر کن
بیهوده صبر در غم و تیمار چون کنم
گر گیرم آن دو زلف و بگیرم مکابره
تدبیر آن عقیق شکربار چون کنم
جانست و دیده آن بت خورشید رخ مرا
با جان و دیده وحشت و آزار چون کنم
چون آسمان فگند مرا در بلای او
با آسمان خصومت و پیکار چون کنم
گیرم کنم زغمزه ی غماز او حذر
با آن بریده طره ی طرار چون کنم
شرح بلای آن بت زاندازه درگذشت
این شرح پیش سید احرار چون کنم
فرخنده مجد ملک و پسندیده شمس دین
دارنده ی زمان و فروزنده ی زمین
***
از عشق روی دوست مرا خواب و خور نماند
بی او قرار و صبرم ازین بیشتر نماند
روشن همی نبینم بی روی او جهان
گویی بدیدگان من اندر بصر نماند
خون جگر زدیده بپالود آنچه بود
پرخون بماند دیده و خون جگر نماند
در روزگار وصل مرا بود سیم و زر
چون هر دو خرج کردم چیز دگر نماند
هجر آمد و زاشک رخم کرد سیم و زر
آگاه شد مگر که مرا سیم و زر نماند
از عشق آن دهان که سخن هست ازو اثر
گشتم چنان که جز سخن از من اثر نماند
زرین یکی خیالم و اندر دو چشم من
الا خیال آن صنم سیم بر نماند
فریاد از آن نگار که از عشق او مرا
جز رنج دل ذخیره و جز درد سر نماند
رفت آن گل شگفته که در باغ دوستی
بر شاخ مهربانی او بار و بر نماند
گر بی هنر بماند دلم در فراق او
اندر مدیح صدر اجل بی هنر نماند
فرخنده مجد ملک و پسندیده شمس دین
دارنده ی زمان و فروزنده ی زمین
***
آن بت که بر دلم در شادی فراز کرد
یک باره خود زدوستی و مهر باز کرد
زلف چو شام بر دل مسکین من فگند
تا بر دلم جهان در خورشید باز کرد
بی خواب کرد چشم دلم در فراق خویش
تا از خیال خویش مرا بی نیاز کرد
رفتم بمسجد از پی او تا دعا کنم
موذن زچشم من در مسجد فراز کرد
گفتی همی خراب کند او بچشم خویش
هر مسجدی که خلق درو در نماز کرد
آن شب چه بود یا رب کان ماهروی من
با من بخلوت اندر تا روز راز کرد
عذرش بجان شنیدم هرگه که عذر خواست
نازش بجان خریدم هرگه که ناز کرد
پنداشتم که دوستی او حقیقتست
چون صبح بردمید حقیقت مجاز کرد
کوتاه کرد دست مرا از دو زلف خویش
تا چون دو زلف خویش مرا شب دراز کرد
زان ماه دلنواز چو نومید شد دلم
آهنگ مدح مهتر کهتر نواز کرد
فرخنده مجد ملک و پسندیده شمس دین
دارنده ی زمان و فروزنده ی زمین
ای باد صبح دم گذری کن بکوی من
پیغام من ببر ببر ماهروی من
او را بگوی تا تو زکویم برفته ای
از آفتاب نور ندیدست کوی من
بودم بباغ عشق تو چون تازه گلبنی
تیمار تو ببرد همه رنگ و بوی من
بی روی و موی تو که چو نسرین و سنبلست
ماند بشنبلید و سمن روی و موی من
جویست دیده ی من و سروست قامتت
اندر خورست سرو تو بر طرف جوی من
چون من بناله رنج ندارم ترا همی
کم زان که یک پیام فرستی بسوی من
دل گوی کردم از بی چوکان زلف تو
چوگان خویش را خبری ده زگوی من
شد آبروی من همه در عشق ریخته
تاخیر خیر سنگ زدی بر سبوی من
مپسند کز جفای تو پردرد و حسرتست
جانا وفا بکن بدل مهرجوی من
مپسند کز فراق تو هر روز نو شود
در بارگاه صدر جهان گفتگوی من
فرخنده مجد ملک و پسندیده شمس دین
دارنده ی جهان و فروزنده ی زمین
***
جانا امید من زدل و جان بریده گیر
هرچ آن بتر مرا زفراق تو دیده گیر
پنهان زخلق جامه ی صبرم دریده شد
در پیش خلق پرده ی رازم دریده گیر
شخصم زفرقت تو چو زر کشیده شد
مویم زحسرت تو چو سیم کشیده گیر
بی چشم تو چو چشم تو بختم غنوده شد
بی زلف تو چو زلف تو قدم خمیده گیر
از آتش دلم بثریا رسید تف
از آب چشم من بثری نم رسیده گیر
ای آهوی لطیف رمیده زدام من
بی روی تو روان زتن من رمیده گیر
گر وصل تو چو برقست از من گذشته دان
ور هجر تو چو بادست آخر وزیده گیر
برخاستست فتنه ی عشق تو از جهان
فتنه نشسته گیر و جهان آرمیده گیر
تا بس نه دیر قصه ی ما داستان شود
صدر زمانه قصه ی ما را شنیده گیر
فرخنده مجد ملک و پسندیده شمس دین
دارنده ی جهان و فروزنده ی زمین
***
ملک زمین مسخر فرمان او شدست
دور فلک متابع پیمان او شدست
تارای او شدست نگهبان ملک شاه
حفظ خدای عرش نگهبان او شدست
حق روشن از طریقت و آیین او شدست
دین نافذ از عقیدت و ایمان او شدست
رای بشر بنقطه ی اقبال شهریار
بر دایره است و دایره دوران او شدست
جانی نبی و حیدر و زهرا و سیدین
اندر بهشت شاکر احسان او شدست
چون جان او موافق آل پیمبرست
جان موافقان همه در جان او شدست
آن کس که دست او گهر افشاند در سخا
محتاج خامه ی گهرافشان او شدست
بی وحی هست در دل او وهم انبیا
تدبیر و رای معجز برهان او شدست
وانکس که اهل عقل گزارند خدمتش
خدمتگزار حاجب و دربان او شدست
وان کس که گفته اند مر او را ثنا و مدح
امروز مدح گوی و ثناخوان او شدست
او هست نایب نبی اندر شعاع شرع
وین شاعر قدیمی حسان او شدست
فرخنده مجد ملک و پسندیده شمس دین
دارنده ی زمان و فروزنده ی زمین
***
بوالفضل کز فضایل او ملک نام یافت
اسعد که از سعادت او بخت کام یافت
آن صاحبی که پیش خدای و خدایگان
از اعتقاد پاک قبولی تمام یافت
تا او بکار دولت و ملت بایستاد
ملت گرفت رونق و دولت نظام یافت
دهری چو اسب توسن بی زین و بی لگام
آهسته شد بعدلش و زین و لگام یافت
چون بر دوام بود بهر شهر خیر او
از شهریار منزلت او بر دوام یافت
گر مهتران بدنیا یابند احتشام
دنیا بدین و دانش او احتشام یافت
بس کس که او بجهد همی نام و نان نیافت
بی جهد در پرستش او نان و نام یافت
یابد سلامت از حدثان هر که بامداد
بر وی سلام کرد و جواب سلام یافت
در عالم ار امام امم خوانمش رواست
کو را زمانه در همه عالم امام یافت
در وصف روزگارش و در نعت دولتش
دست و زبان و خاطر مداح کام یافت
فرخنده مجد ملک و پسندیده شمس دین
دارنده ی زمان و فروزنده ی زمین
***
ای مهتری که هم حسب و هم نسب تراست
روشن دو گوهر از نسب و از حسب تراست
موروث یافتی شرف از گوهر نسب
وز گوهر حسب شرف مکتسب تراست
در ملک خسرو عرب و خسرو عجم
رسم عجم تو داری و لفظ عرب تراست
فتنه است بر جمال و کمالت فریشته
تا با جمال عقل کمال ادب تراست
تا شب بهیچوقت موافق بروز نیست
زیر قلم موافقت روز و شب تراست
بر روی روز بوالعجبی ها کند زشب
در کار روز و شب قلم بوالعجب تراست
در روزگار اگر دل دنیاطلب بسیست
از خلق روزگار دل دین طلب تراست
چونانکه هست خیر تو بی روی و بی ریا
جود و سخای بی سبب و بی سلب تراست
بر دهر واقفی تو باندیشه و ضمیر
اندیشه ی شگفت و ضمیر عجب تراست
دین از تو هست خرم و ملک از تو هست شاد
زیرا که از خلیفه و سلطان لقب تراست
فرخنده مجد ملک و پسندیده شمس دین
دارنده ی زمان و فروزنده زمین
***
اقبال تو بعالم علوی علم کشید
وز فخر بر صحیفه ی دولت رقم کشید
تا برگرفت زیر قلم ملک شهریار
بر نام بدسگالش گردون قلم کشید
وقتی که بحر فتنه برآشفت و موج زد
دستت نهنگ وار عدو را بدم کشید
چون از وجود خصمان تشویش ملک بود
تقدیر بر سر همه خط عدم کشید
هر کس بجهد و عجز زخصمت کشید رنج
او از خدم کشید و بفضل و کرم کشید
دلها زرنج و فتنه پراگنده گشته بود
تدبیر و رای تو همه دلها بهم کشید
درگاه شاه بیت حرم کرد و خلق را
از هر وطن بخدمت بیت الحرم کشید
بنمود مردی عرب و رادی عجم
بگشاد دست و شغل عرب در عجم کشید
از دولت و سعادت او شادمانه شد
آن کس که او نحوست ایام غم کشید
آسوده شد عراق و خراسان بعدل او
وان کس که در عراق و خراسان ستم کشید
فرخنده مجد ملک و پسندیده شمس دین
دارنده ی زمان و فروزنده ی زمین
***
ای مجد ملک سلطان روزت خجسته باد
دست اجل زدامن عمرت گسسته باد
شخصی که یمن و یسر زتأیید او بود
همواره بر یمین و یسارت نشسته باد
بادی که از رضای خدایش بود نصیب
آن باد بر درخت بقای تو جسته باد
آبی که مشتری کشد از چشمه ی حیات
روی موافق تو بر آن آب شسته باد
تیری که برکشد زحل از جعبه ی اجل
چشم منافق تو بدان تیر خسته باد
هر کس که در وفای تو سوگند بشکند
پشت و دلش بزخم حوادث شکسته باد
بر ما در سعادت و شادی گشاده ای
بر تو در نحوست و اندوه بسته باد
تا شاخ سرو رسته بود در میان باغ
سرو هنر زباغ معالیت رسته باد
تا زلف دوست را ببنفشه صفت کنند
همواره زان بنفشه بدست تو دسته باد
تا در جهان بهار و خزان را کنند وصف
جشن بهار و جشن خزانت خجسته باد
فرخنده مجد ملک و پسندیده شمس دین
دارنده ی زمان و فروزنده ی زمین
***
در مدح امیر اسمعیل گیلکی
گر چون تو بترکستان ای بت پسرستی
هر روز بترکستان عید دگرستی
ور درختن و کاشغرستی چو تو یک بت
محراب همه کس ختن و کاشغرستی
چون دو رخ تو گر قمرستی بفلک بر
خورشید یکی ذره زنور قمرستی
چون دو لب تو گر شکرستی بجهان در
صد بدره ی زر قیمت یک من شکرستی
هر چند بکوشم دل تو رام نگردد
آه از دل سخت تو که گویی حجرستی
گر یک شب تا روز مرا بی غم و غماز
آن شخص لطیف تو در آغوش و برستی
در گردن تو هستی دستیم حمایل
دست دگرم گرد میان و کمرستی
گر نیستی از جور دلت چون حجرای دوست
با عارض سیمین تو کارم چو زرستی
گر دل تو ربودی و مرا زان خبری نیست
ای کاش ترا زانچه ربودی خبرستی
از دل خبری یافتمی از سر زلفت
گرنه چو دلم زلف تو آسیمه سرستی
بد گشت مرا حال زبیداری چشمت
گر داد لبت نیستی آن بد بترستی
بد نیستی از وسوسه ی چشم تو کارم
گر چون دل شمس الامرا داد گرستی
شمسی که ازو در همه آفاق شعاعست
در دولت او هر که نصیرست شجاعست
***
گر عارض تو چون گل پربار نبودی
از عشق گلت در دل من خار نبودی
ور نیمه ی دینار نبودی دهن تو
بر چهره ی من گونه ی دینار نبودی
گر مایل بیداد نبودی دل تو یار
بر روی زمین جز تو مرا یار نبودی
ور غمزه ی تو خواب نبردی بشب از من
تا وقت سحر ناله ی من زار نبودی
بیچاره دل من نشدی خسته و غمخوار
گر بسته ی آن نرگس خونخوار نبودی
چشمم نشدی بر سمن زرد گهربار
گر فتنه ی آن لعل شکربار نبودی
عالم همه تاریک شدی از شب زلفت
گر چون قمرت عارض و رخسار نبودی
نور قمر تو بگرفتی همه عالم
گر در شب زلف تو گرفتار نبودی
از چشم جفاکار تو بگریختمی من
گر دو لب شیرینت وفادار نبودی
شیرین لب تو هست همه ساله وفادار
چشم تو چه بودی که جفاکار نبودی
گر قامت تو تیر نبودی مژه پیکان
شخصم چو زره پشت کمان وار نبودی
جانم چو دلم خسته ی پیکان تو گشتی
گر در کنف سید احرار نبودی
آن میر که تاج نسب گیلکیانست
از جود و کرم بر صفت برمکیانست
***
بی وصل تو دل در برم آرام نگیرد
بی صحبت تو کار من اندام نگیرد
تو دولت پدرامی و خرم دل آن کس
کو فال جز از دولت پدرام نگیرد
زلفین تو دامیست که صیدش دل خاصست
دامی عجبست آنکه دل عام نگیرد
خورشید بشبگیر جهان را نفروزد
تا روشنی از عالم تو وام نگیرد
گل وقت بهاران نشود در خور گلشن
تا گونه ی آن چهره ی گل فام نگیرد
شیرینی گفتار تو دانه است و دل من
مرغیست که بی دانه ره دام نگیرد
هر چند مرا تو چنانست که یک چند
دستم قدح و جام غم انجام نگیرد
دستی که سر زلف تو گیرد همه وقتی
نیکو نبود گر قدح و جام نگیرد
در کار هوای تو هر آن کس که بود خام
پخته نشود تا که می خام نگیرد
وان کس که زعشق تو بود در طلب نام
تا نام تو از برنکند نام نگیرد
اندر شکن زلف تو پیدا نشود دل
تا زلف تو بر عارضت آرام نگیرد
زان گونه که در معرکه پیدا نشود فاتح
تا میر بکف نیزه و صمصام نگیرد
میری که حسام او در دین محمد
اخلاق علی دارد و آیین محمد
***
زلفین تو پرحلقه و پربند و شکن شد
بند و شکن و حلقه ی او توبه شکن شد
کارش همه فراشی و نقاشی بینم
فراش گل و لاله و نقاش سمن شد
آن کس که خبر یافت که مشک از ختن آرند
چون بوی خطت دید چو آهوی ختن شد
وان کس که همی گفت عقیق از یمن آید
چون رنگ لبت دید چرا سوی یمن شد
تا عشق تو ره یافت بجان و تن من در
سوزنده ی جان گشت و گدازنده ی تن شد
من عشق ترا چون تن و جان دوست گزینم
عشق تو چرا دشمن جان و تن من شد
افتاد بچاه ذقنت خسته دل من
زان روی ترا نام بت چاه ذقن شد
از چاه برآرم دل خویش از قبل آنک
زلف سیهت بر سر آن چاه رسن شد
امروز بتان با تو بعید آمده بودند
هر بت که بروی تو نگه کرد شمن شد
بالای تو چون سرو چمن بود بمیدان
بس کس که چو من عاشق آن سرو چمن شد
بس عاشق بیچاره که اندر صف عشاق
از حسرت تو خسته دل و بسته دهن شد
بس شاعر وصاف که بگشاد دهان را
هم چاکر و مداح سرافراز زمن شد
پیری گه بتدبیر سرافراز جهان شد
وز بیم سنانش بجهان خصم جهان شد
***
صدری که ازو دولت فرخنده بها یافت
بدری که ازو ملت پاینده ضیا یافت
خورشید سما یافت زروشن دل او نور
چونانکه قمر نور زخورشید سما یافت
در ملک شه عالم و در دین پیمبر
کاری بسزا کرد و محلی بسزا یافت
بر خلق چو بگشاد دل و دست و در خویش
رغبت بدعا کرد و بزرگی بدعا یافت
فردا بودش خلد جزا از ملک العرش
کامروز قبول از ملک العرش جزا یافت
جز مهتری و جود و سخا پیشه ندارد
وین منزلت از مهتری و جود و سخا یافت
هر شخص که بر چشمه ی جودش گذری کرد
چون خضر بدهر اندر جاوید بقا یافت
تا عالم را همه او گشت معالج
از همت او عالم بیمار شفا یافت
لطفیست مگر باد صبا را زضمیرش
زیرا که جهان تازگی از باد صبا یافت
کهسار نیابد مطر ابر بهاری
چندان که ازو مرد ثناگوی عطا یافت
چون آینه ی روشن و چون آب مروق
اندر صفتش خاطر مداح صفا یافت
بی همت او بود چو مرغی بقفس در
چون همت او دید بپرید و هوا یافت
تا فضل و کرم سیرت و عادت بود او را
همواره بزرگی و سعادت بود او را
***
ایزد چو مر او را بوجود از عدم آورد
گویی زعدم صورت جود و کرم آورد
بر درگه او چرخ میان بست رهی وار
در خدمت او چون رهیان سر بخم آورد
هر چند که سیاره بلندست بمقدار
بختش سر سیاره بزیر قدم آورد
در ملک هر آن وقت که کاری بهم افتاد
دلهای پراگنده بهمت بهم آورد
هشیاری و بیداری او کرد کفایت
کاری که قضا پیش سپاه و حشم آورد
بفراشت بمیدان شجاعت علم فتح
تا ملک قهستان همه زیر علم آورد
برداشت بدیوان سخاوت قلم جود
تا نام کریمان همه زیر قلم آورد
هر کس بسوی مجلس او برد مدیحی
از مجلس او قافله های نعم آورد
نه ذوالیزن آورد و نه حاتم بعرب در
آن رسم پسندیده که او در عجم آورد
هر کس بجهان محتشمی یافت زیسری
ایام چو او داور با محتشم آورد [کذا]
او در شرف و مرتبه بیش از دگرانست
زیرا که چو او گردش ایام کم آورد
در مرتبه ی جاه زعیوق گذشتست
وز قدر زاندیشه ی مخلوق گذشتست
***
ای آنکه جهان را همه فخر از حسب تست
وی آنکه شهان را همه فخر از نسب تست
رخشنده چو خورشیدی و برنده چو شمشیر
تا شمس و حسام از همه میران لقب تست
در دولت اگر مکتسب تست بزرگی
موروث بزرگان تبع مکتسب تست
گر خلق جهان در طلب دولت باشند
دولت زهمه خلق جهان در طلب تست
سوزنده تر از آتش تیزی بگه خشم
کز قعر ثری تا بثریا لهب تست
جان شاد شود چون تو نهی سوی طرب روی
گویی که همه شادی جان در طرب تست
آموخته داری ادب از مجلس شاهان
تعلیم گر مجلس شاهان ادب تست
مختار کریمان تویی از جمع خلایق
کز دفتر اخلاق کرم منتخب تست
در ملک سلاطین سلب تست زاقبال
وز دولت پیروز طراز سلب تست
خواهی تو که قانون عجاب بشناسی
قانون عجایب قلم بوالعجب تست
بر روز همی تا بقلم نقش کنی شب
روز همه خصمان چو شب از روز و شب تست
تقدیر مگر بر قلمت راز گشادست
تا چرخ در غیب باو باز گشادست
***
ای بار خدای همه اعیان زمانه
ای نادره و معجز دوران زمانه
آراسته از سیرت و رای و هنر تست
ملک ملک مشرق و سلطان زمانه
جاه و خطر و قدر زمانه زتو بینم
گویی که تویی چشم و دل و جان زمانه
هست از قبل تاختن و باختن تو
گوی ظفر اندر خم چوگان زمانه
همواره زمانست بفرمان تو چونانک
هستند همه خلق بفرمان زمانه
ارجو که شکسته نشود تا بقیامت
سوگند فلک با تو و پیمان زمانه
ای نایب پیغمبر در نصرت اسلام
من گشته زاحسان تو حسان زمانه
احسان ترا من بغنیمت شمرم زانک
یابم پس از احسان تو احسان زمانه
هر چند که جز طبع و دل و خاطر من نیست
در نظم سخن حجت و برهان زمانه
برهان من و حجت من نیست گه نظم
جز مدح تو در مجلس اعیان زمانه
گر من سر و سامان زمانه نشناسم
رای تو شناسد سر و سامان زمانه
داند ملک العرش که مشتاق توام من
مداح تو و شاکر اخلاق توام من
***
تا دهر بود کار تو پروردن دین باد
وایزد بهمه کار ترا یار و معین باد
تا جوهر تو هست زاقبال مرکب
بر درگه تو مرکب اقبال بزین باد
تا هست در انگشت تو انگشتری ملک
رای تو در انگشتری ملک نگین باد
هر حصن که تقدیر بتأیید برآرد
آن حصن بتدبیر صواب تو حصین باد
بر ناصح تو چرخ فزاینده ی مهرست
از حاسد تو دهر ستاینده ی کین باد
در رزم چو از عزم تو گسترده شود دام
صید تو در آن دام همه شیر عرین باد
چون تو علم فتح برآری بفلک بر
زیر قدمت دیده ی بدخواه دفین باد
تا نعمت و راحت صفت خلد برینست
هر مجلس تو بر صفت خلد برین باد
تا ماء معین پاک و گوارنده و صافست
می در قدح و جام تو چون ماء معین باد
در مجلس تو مطرب و در بزم تو ساقی
سرو سمن اندام و بت سیم سرین باد
هر دم زدر خالق و ذریه ی آدم
پروانه ی رحمت سوی تو روح الامین باد
شادست بتو دولت و شادی تو بدولت
همواره چنین خواهم و همواره چنین باد
***
در مدح سنجر
فصل زمستان رسید و فضل خزان شد
آب رزان خور که آب روی رزان شد
رخت بکاشانه برکه در چمن باغ
زاغ پدید آمد و تذرو نهان شد
باد زکهسار تیر برف بینداخت
شاخ درختان زتیر او چو کمان شد
مرغ عقیقین سر از تنوره برآورد
چنگل او لعل پاش و مشک فشان شد
شوشه ی زر دیده ای و دسته ی لاله
بال و پر او نگاه کن که چنان شد
ای صنم چنگ زن بمجلس عشرت
چنگ سبک زن کنون که جام گران شد
بود پیاله روان بدست حریفان
جام گران از پی پیاله روان شد
داوری ما جز شراب نیست که ما را
قوت دل شد شراب و قوت روان شد
خاصه شرابی که از فروغ و لطافت
درخور بزم خدایگان جهان شد
شاه جهانگیر سنجر بن ملک شاه
آن که بدولت شدست بر ملکان شاه
***
کوه کنوت میغ را گرفت ببر در
چادر کافور گون کشید بسر در
خوش تر و فرخنده تر بود بچنین وقت
باده بسر در مرا و یار ببر در
سلسله زلفی فشانده گل بسمن بر
غالیه جعدی نهفته در بشکر در
شمس و قمر گرچه روشنند و درفشان
طعنه زند روی او بشمس و قمر در
زان که حجر چون دلش بکعبه سیاهست
روی بمالند حاجیان بحجر در
هست دل من بزیر حلقه ی زلفش
همچو میانش بزیر بند کمر در
خوانده ام او را زدوستی پسر خود
تا شدم آسیمه سر بعشق پسر در
بوی دو زلفش همی چو جامه ی یوسف
روشنی افزون کند بچشم پدر در
حور بهشتست چون سرود سراید
نغمت او خوش بود بگوش بشر در
راست بر آن سان که خوش بود بگه رزم
نعره ی کوس ملک بگوش ظفر در
شاه جهانگیر سنجر بن ملک شاه
آن که بدولت شدست بر ملکان شاه
***
شهرگشایی که خسروست عجم را
کام روایی که داورست امم را
آن که بخوارزم و نیمروز و خراسان
کو تهی از عدل اوست دست ستم را
آن که بهند و بچین زهیبت تیغش
کار تبه شد صنم پرست و صنم را
از در و دیوار او همی حسد آید
بیت حرم را و بوستان ارم را
از پس نام خدای و نام پیمبر
مرتبه از نام اوست لوح و قلم را
سیرت او پنج چیز را سبب آمد
دانش و فرهنگ و دین و جود و کرم را
هست شرف پنج چیز را زخطابش
خطبه و منشور و شعر و زر و درم را
فخر بآثار اوست تا بقیامت
مرکب و تیغ و سپاه و کوس و علم را
ملک عجم هست زیر مهر نگینش
زانکه سزاوار گشت ملک عجم را
شاه جهانگیر سنجر بن ملک شاه
آن که بدولت شدست بر ملکان شاه
***
پادشهی مال ده که بنده پذیرست
تاجوری داد ده که پاک ضمیرست
چون پدر و جد خویش و عم و برادر
درخور ملک و سپاه و تاج و سریرست
دولت او دایره است خط بقا را
نقطه ی آن دایره سپهر اثیرست
حاسد او جفت آه و ناله ی زارست
مادح او جفت جام و ناله ی زیرست
تیر هلاکست بر کمان خلافش
دیده ی بدخواه او نشانه ی تیرست
شاه جوان و وزیر شاه جوانست
بنده ی فرمان هر دو عالم پیرست
از ملک العرش بر وزیر نثارست
چون ملک شرق میهمان وزیرست
او زپدر یادگار شاه جهانست
وز خرد اندر جهان عدیم نظیرست
هست وزیر و مشیر چون پدر خویش
نیک وزیرست و نیک بخت مشیرست
ملک سپهرست و این وزیر مبارک
ماه تمامست و شاه مهر منیرست
شاه جهانگیر سنجر بن ملک شاه
آن که بدولت شدست بر ملکان شاه
***
بار خدایا ترا خدای معین باد
دولت عالی ندیم و بخت قرین باد
ملک همه سرورانت زیر علم باد
گنج همه خسروانت زیر نگین باد
ناصر دین خدای و حافظ ملکی
کار تو ترتیب ملک و نصرت دین باد
بر سر دولت مدام و بر سر ملت
فر تو چون پر جبرئیل امین باد
گرچه زچین تا بمصر راه درازست
ملک تو از حد مصر تا در چین باد
از فلک و از ملک همیشه خطابت
شاه زمان باد و شهریار زمین باد
هر که دلش در وفای تو چو کمانست
بر تن و جانش زحادثات کمین باد
از مه و پروین و از مجره و شعری
اسب ترا نعل و تنگ و مقود و زین باد
ساقی تو حور باد و جام تو کوثر
بزم تو از خرمی چو خلد برین باد
از تو دل و خانه ی وزیر تو امروز
هست خوش و خرم و همیشه چنین باد
***
در مدح معین الملک احمد کاشانی
ترک من بر گل نقاب از سنبل پرتاب کرد
لاله ی نعمان حجاب لؤلؤ خوشاب کرد
رنگ لعل شکرین او مرا بی رنگ کرد
تاب زلف عنبرین او مرا در تاب کرد
دید در سنجاب و مشک ناب نرمی و خوشی
سینه چون سنجاب و زلفین همچو مشک ناب کرد
فتنه را پیش گل خود روی و پیش سنگ و روی
سایبان از مشک ناب و پرده ی سنجاب کرد
تا بلشکرگه نمود آن شکر عناب رنگ
شکر و عناب در بازار لشکر غاب کرد
خون دل صافی کند عناب و شکر پس چرا
سوخته خون دل من شکر و عناب کرد
تا که از من کرد پنهان آن رخ چون آفتاب
درد هجر او رخ من زرد چون مهتاب کرد
تا چو آتش کرد رخسار و چو آب از من گریخت
بستر و بالین من پر آتش و پر آب کرد
چون خیال چشم پر خوابش بچشم من رسید
چشم پر خوابش همه شب چشم من بی خواب کرد
صورت او پیش دل محراب کردم همچنانک
بخت فرخ درگه صدر اجل محراب کرد
آفرین باد از فلک خورشید عدل و جود را
صدر دنیا احمد بن فضل بن محمود را
***
چون نگارم خال مشکین بر رخ رنگین زند
نقطه ها گویی زعنبر بر گل و نسرین زند
چون زشرم و خویشتن داری نهد برهم دو لب
از عقیق و لعل گویی قفل بر پروین زند
گر ببیند روی چون دیبای او بازارگان
طعنه اندر ششتر و بغداد و قسطنطین زند
ور بهند و چین فرستد نسختی از روی خویش
آتش اندر جان نقاشان هند و چین زند
بامداد آن لعبت خوش لب زبهر بوی خوش
چون گلاب پارسی بر زلف مشک آگین زند
راست پنداری بدست خویش رضوان در بهشت
آب کوثر برکشد بر روی حورالعین زند
از لب شیرین او هرگه که خواهم بوسه ای
برفروزد روی و دندان بر لب شیرین زند
گر ملک بر آسمان و عرش یابد بوی او
آسمان را کله بندد عرش را آذین زند
بر امید دیدن او همچو مرغان پر و بال
گرد لشکرگاه و درگاه معین الدین زند
تا همی بیند محل حسن خویش و عشق من
عار دارد زآنکه لاف از خسرو شیرین زند
آفرین باد از فلک خورشید عدل و جود را
صدر دنیا احمد بن فضل بن محمود را
***
دوش وقت نیم شب پیغام یار آمد مرا
یا بباغ دل گل شادی ببار آمد مرا
وز پس پیغام نزدیک من آمد یار من
یا زگردون ماه تابان در کنار آمد مرا
راست گفتی از هوا در دام من صیدی فتاد
یا بکف ناگاه در شاهوار آمد مرا
موی و روی و اشک من سیم و زر و یاقوت بود
هر سه از بهر وصال او بکار آمد مرا
رنگ رخسار و لب او چون گل و چون لاله بود
فصل تابستان همی فصل بهار آمد مرا
از گل و از لاله ی او اندر آن ساعت بچشم
خانه همچون گلستان و لاله زار آمد مرا
بی لب او چون مزاجم سرد بود از باد سرد
از لب او شهد و شکر سازگار آمد مرا
آفرین بر یار باد و آفرین بر وصل یار
کین همه شادی زیار و وصل یار آمد مرا
گرچه وصل او مرا هنگام صبح آمد بسر
از دو یاقوتش سه شکر یادگار آمد مرا
چون جهان را بوی خلد آمد زباد صبحدم
بوی اقبال وزیر شهریار آمد مرا
آفرین باد از فلک خورشید عدل و جود را
صدر دنیا احمد بن فضل بن محمود را
***
آن که بخت او علم بر گنبد گردون کشید
آن که رای او رقم بر طارم میمون کشید
گنج هایی کز سعادت ساخت هر شب آسمان
رای او هر روز پیش شاه روزافزون کشید
بر لب دریای اقبالش گهر جوید همی
پهلوانی کو سپاه از ساحل جیحون کشید
گر کشد اسکندر از ظلمت همی یاقوت سرخ
کلک او بس لؤلؤ مکنون زظلمت چون کشید
آب حیوان گشت ظلمت در دوات او مگر
کلک او از آب حیوان لؤلؤ مکنون کشید
آن که در مهرش قدم زد نعمت قارون نهاد
وان که در کینش نفس زد محنت قارون کشید
در حسود او کشید اختر کمان دشمنی
همچو لیلی کو کمان قهر در مجنون کشید
او کشید آخر بمردی کین خال از بدسگال
کین جمشید آخر از ضحاک افریدون کشید
خلق چون یعقوب و عدلش چون لباس یوسفست
بوی او از بیت احزان جمله را بیرون کشید
پیش یزدان در قیامت بردهد روز جزا
رنجهایی کو زبهر ملک و دین اکنون کشید
آفرین باد از فلک خورشید عدل و جود را
صدر دنیا احمد بن فضل بن محمود را
***
تا معین الدین وزیر خسرو عالم بود
عالم از عدلش بهشتی تازه و خرم بود
در پناه دولت او بنده و آزاد را
ناز و نعمت بیش باشد رنج و محنت کم بود
تا سر او سبز باشد رویها گلگون بود
تا دل او شاد باشد جانها بی غم بود
رسم خوب او نظام ملت احمد بود
نفس پاک او جمال گوهر آدم بود
خاتم نصرت بود دست محامد را سزا
تا که نام و کنیت او نقش آن خاتم بود
چون عدو را خیره باید کرد موسی کف بود
چون ولی را زنده باید کرد عیسی دم بود
تا که باشد مجلس او کعبه ی عز و شرف
پا و دست او مقام و چشمه ی زمزم بود
تا سرای ملک را معمار باشد عدل او
فرع آن باشد بلند و اصل آن محکم بود
هر دلی را کو جراحت کرد تیغ نائبات
آن جراحت را زتوقیعات او مرهم بود
کلک او را چون صدف خوان و یمینش را چو یم
زان که لؤلؤ در صدف باشد صدف در یم بود
آفرین باد از فلک خورشید عدل و جود را
صدر دنیا احمد بن فضل بن محمود را
***
هست چشم حاضران در شرق بر آثار او
هست گوش غایبان در غرب بر اخبار او
خواب امن از دولت بیدار او باشد که هست
عالم اندر خواب امن از دولت بیدار او
همچنان کز ابر نیسان تازه گردد بوستان
تازه گردد جان زلفظ و کلک گوهربار او
نعمت قارون شود پالوده با انعام او
پیکر گردون شود فرسوده با پیکار او
گر فساد و خمر خوردن بود کار دیگران
نیست اکنون جز صلاح و ختم کردن کار او
سیرت و رفتار ایشان بود کسر دین و داد
جبر آن کسر آمد اکنون سیرت و رفتار او
پشت دینست ار بفضل و هست دولت پشت او
یار خلقست او بعدل و هست خالق یار او
مصلحت باشد سپاهی را زیک تدبیر او
منفعت باشد جهانی را زیک گفتار او
تا که او را بخت برنا باشد و فرهنگ پیر
پیر و برنا را سعادت باشد از دیدار او
هر که بر دل کینه و آزار او صورت کند
بشکند بازار خویش از کینه و آزار او
آفرین باد از فلک خورشید عدل و جود را
صدر دنیا احمد بن فضل بن محمود را
***
سیرت او بر سر آزادگی افسر نهاد
نامه ی او از شرف هر سروری بر سر نهاد
وز مبارک رای ملک آثار او هر خسروی
روی سوی درگه شاه جهان سنجر نهاد
دست همت در جوانمردی بعالم برگشاد
پای دولت در خداوندی بگردون برنهاد
عاملان را در ممالک خلعت و منشور داد
عالمان را در مساجد کرسی و منبر نهاد
جان پیغمبر بدو شادست کو از داد و دین
در شریعت سنت و آیین پیغمبر نهاد
کوه را هست از گران سنگی بحلمش نسبتی
زین سبب در کوه یزدان معدن گوهر نهاد
وز وقارش عاریت دارد زمین آهستگی
در زمین از بهر آن خورشید کان زر نهاد
فال مدح او رهی از دفتر قرآن گرفت
آیه ی رحمت برآمد روی بر دفتر نهاد
مدح او حقست و گردون از پس عهدی دراز
نیک عهدی کرد تا حقور کف حق ور نهاد
در ضمیرم گاه مدح او همه گوهر نشاند
در دهانم گاه شکر او همه شکر نهاد
آفرین باد از فلک خورشید عدل و جود را
صدر دنیا احمد بن فضل بن محمود را
***
از معانی لفظ او پیرایه ی ایام باد
وز معالی رای او همسایه ی اجرام باد
قاسم الارزاق کرد اقلام او را کردگار
خلق هفت اقلیم را ارزاق از آن اقلام باد
صید صیاد اجل بودند بدخواهان او
پوست بر اندام ایشان بر مثال دام باد
کلک او را از نوشتن یک زمان آرام نیست
ملک را از کلک بی آرام او آرام باد
دولت پیروز او را دهر سرکش نرم باد
همت میمون او را چرخ توسن رام باد
نقش کلک مشک بارش زیور ناهید باد
نعل اسب باد پایش افسر بهرام باد
تا بود ناکام و کام دشمنی و دوستی
دوستان او بکام و دشمنش ناکام باد
تا که باشد نطق و اوهام از همه چیزی فزون
عز و جاه او فزون از نطق و از اوهام باد
تا که باشد قبله ی اسلامیان بیت الحرام
بارگاه فرخ او قبله ی اسلام باد
تا که باشد فرخ و پدرام ایام بهار
روزگار او سراسر فرخ و پدرام باد
***
مسمط
در مدح شرف الملک
قافله ی شب گذشت صبح برآمد تمام
باده شد اکنون حلال خواب شد اکنون حرام
کاسه بدل شد بجام جامه بدل شد بجام
خوشتر ازین روزگار کو و کجا و کدام
در قدح مشک بوی باده بیار ای غلام
وز لب یاقوت رنگ بوسه بده ای پسر
***
ای صنم چنگ زن چنگ سبک تر بزن
پرده ی مستان بدر راه قلندر بزن
لشکر صبح آمدند میکده را در بزن
کوس خرابی بیار در صف لشکر بزن
گلبن اندیشه را بن بکن و سر بزن
تات بباغ نشاط تازه گل آید ببر
***
خوش بود آری صبوح خاصه بوقت بهار
لعل شده کوهسار سبز شده جویبار
ای صنم تیره زلف باده ی روشن بیار
باده شده مشکبوی باد شده مشکبار
آن چو لب لعل دوست وین چو سر زلف یار
ای پسر ماهرو رطل بده تا بسر
***
تا که زحوت آمدست سوی حمل آفتاب
گوهر سفته است خاک صندل سوده است آب
بر سر گل بلبلست بر لب طوطی شراب
در گلوی فاخته است ساخته چنگ و رباب
هست بزنگار و نیل چهره ی صحرا خضاب
هست بکافور و مشک پشت چمن بارور
***
تا که زجنگ بهار لشکر سرما شدست
بزم مهیا شدست عیش مهنا شدست
آب مکدر شدست باد مصفا شدست
کوه چو بسد شدست دشت چو مینا شدست
ابر چو وامق شدست باغ چو عذرا شدست
شاخ چمن چون عروس باد صبا جلوه گر
سرو چو منیر شدست فاخته همچون خطیب
مسجد او جویبار منبر او عندلیب
گل بصفت نادرست لاله بصورت غریب
لاله زگل خرمست همچو خلیل از حبیب
هر که درین روزگار هست زمی بی نصیب
از طرب و از نشاط نیست دلش را خبر
***
خوش بود اندر بهار یار شده صلح جوی
ساخته رود و سرود چنگ زن و شعر گوی
تازه بنفشه بدشت لاله بر اطراف جوی
گشته یکی لعل رنگ گشته دگر مشک بوی
لاله مگر رنگ یافت از لب آن ماهروی
یا زخط و زلف اوست بوی بنفشه مگر
***
ای سخن آرای مرد خیز بشبگیر زود
عذر نگارین خویش بشنو و بپذیر زود
می زدگان را بساز چاره و تدبیر زود
باده ستان وقت شام بابم و با زیر زود
چیره زبان برگشای جام بکف گیر زود
مدح خداوند گوی نام خداوند بر
***
بار خدایی که هست ملک زمین را شرف
وز شرف و قدر خویش فخر نژاد و سلف
مذهب حق را پناه لشکر دین را کنف
حاتم طائی بطبع صاحب کافی بکف
باغ سخا را درخت در وفا را صدف
جسم کرم را روان چشم خرد را بصر
***
قاعده ی سعد و حمد کنیت و نامش بهم
بر سر خورشید و ماه دولت وی را قدم
مضمرش اندر ضمیر مدغمش اندر قلم
فایده ی عمر خضر مرتبه ی مهر جم
همچو در اجسام روح در کف رادش کرم
همچو در افلاک نور در تن پاکش گهر
***
بر تن اقبال و بخت دولت او چون سرست
وز فلک المستقیم همت او برترست
در همه آثار خیر مقبل و نیک اخترست
درخور پیغمبرست گرچه نه پیغمبرست
عادت او بخششست بخشش او گوهرست
حکم روانش قضا قدر بلندش قدر
***
ای شرف ملک شاه مفخر دنیی تویی
پای نهاده بقدر بر سر شعری تویی
سحر عدو را بخشم معجز موسی تویی
مرگ ولی را بمهر دعوت عیسی تویی
پیش تو مولیست دهر سید و مولی تویی
چون تو درین روزگار خلق نباشد دگر
***
گردون فتوی عقل پیش تو آرد همی
عقل اثرهای خویش بر تو شمارد همی
خشم تو بر چشم خصم آب گمارد همی
بر جگرش روزگار آتش بارد همی
زین دو قبل سال و مه خصم تو دارد همی
آب بلا در دو چشم آتش غم در جگر
***
ای زسپهر کمال تافته خورشیدوار
گشته بتمییز و عقل نادره ی روزگار
از کرم شهریار کار تو همچون نگار
وز قلمت چون نگار مملکت شهریار
طبع تو بحر محیط دست تو ابر بهار
بحر تو یاقوت موج ابر تو زرین مطر
***
هست چو خورشید و ماه طلعت دستور شاه
طلعت تو مشتریست در بر خورشید و ماه
حضرت و درگاه تست قبله ی اقبال و جاه
ملک خداوند را کلک تو دارد نگاه
لاجرم از هر که هست پیش خداوند گاه
زینت تو برترست قربت تو بیشتر
***
کلک روانت شدست مرکز امید و بیم
گه چو دعای مسیح گه چو عصای کلیم
هست زنقل و زنقش عادت او مستقیم
گه شده عطار مشک گه شده نقاش سیم
کلک تو آرد پدید از شبه در یتیم
گس نشنید ای شگفت کز شبه خیزد درر
***
بر دل ما تا که هست نقش خرد پادشا
چون خرد اندر دلست نقش تو در جان ما
رای تو چون کوکبست همت تو چون سما
حلم تو و طبع تست همچو زمین و هوا
هر که بزر و بسیم گشت زمهرت جدا
دیده ی او شد چو سیم چهره ی او شد چو زر
***
بار خدایا زتست کار معزی بکام
وز تو شدست او عزیز نزد همه خاص و عام
شاه بقول تو کرد جاه و قبولش تمام
پیش وزیر از تو گشت حشمت او بر دوام
حکم ترا چون رهیست امر ترا چون غلام
شاکر انعام تست گشت سخن مختصر
***
تا که بود آفتاب تا که بود آسمان
فرخ بادت بهار خرم بادت خزان
تا که بپاید سپهر تا که بماند جهان
هم بسعادت بپای هم بسلامت بمان
ناله ی بربط شنو باده ی روشن ستان
درج معانی بکاو راه معالی سپر
***
تا که بود زهر و نوش تا که بود رنج و ناز
نوش خور و دل فروز باده ده و سرفراز
تا نشود میش یوز تا نشود کبک باز
جان بداندیش سوز کار نکوخواه ساز
خلعت توفیق پوش مرکب اقبال تاز
عمر بنیکی گذار روز بشادی سپر
***
غزلیات
بیار آنچه دل ما بیکدگر کشدا
بسرکش آنچه بلا و الم بسر کشدا
غلام ساقی خویشم که بامداد پگاه
مرا زمشرق خم آفتاب بر کشدا
چو تیغ باده بر آهیجم از میان قدح
زمانه باید تا پیش من سپر کشدا
چه زر و سیم و چه خاشاک پیش من آن روز
که از میانه ی سیماب آن زر کشدا
خوشست مستی و آن روز کار بیخبری
که چرخ غاشیه ی مرد بیخبر کشدا
در نشست من آنگه گشاده تر باشد
که مست گردم و ساقی مرا بدر کشدا
اگر بساغر دریا هزار باده کشم
هنوز همت من ساغر دگر گشدا
***
ماهرویا زغم عشق نگه دار مرا
مگذر از بیعت دیرینه و مگذار مرا
بمحالی و خطائی که ترا هست خیال
خط مکش بر من و بیهوده میازار مرا
چند گویی که بیکبار زبون گیر شدی
من زبونم تو زبان گیر مپندار مرا
از همه خلق من امروز خریدار توام
گرچه هستند همه خلق خریدار مرا
تو شناسی که بجز من نسزد جفت ترا
من شناسم که بجز تو نسزد یار مرا
تا طلبکار سر زلف تو باشد دل من
با تو باشد بهمه حال سر و کار مرا
آیم ای دوست بنزدیک تو بارم ندهی
خود دلت بار دهد تا ندهی بار مرا
گر همی با من دلخسته تلطف نکنی
بتکلف چه دهی عشوه ی بسیار مرا
شب نماید در صفت زلفین آن بت روی را
مه نماید در صفت رخسار آن دلجوی را
شب کجا جوشن بود کافور دیبا رنگ را
مه کجا مفرش بود زنجیر عنبربوی را
بر زمین هر کس خبر دارد که ماه و آفتاب
سجده بردند از فلک دیدار آن بت روی را
برگذشت آن ماه پیکر گرد باغ و بوستان
گرد رو اندر بعمدا تاب داده موی را
موی و روی او بباغ و بوستان تشویر داد
سنبل و شمشاد را و لاله ی خود روی را
زلف و خالش را شناسد هر کسی چوگان و گوی
درخور آمد گوی چوگان را و چوگان گوی را
هر کجا باشد رخ و خطش نباشد بس عجب
گر ندارد شوی زن را طاعت و زن شوی را
چونکه اندر خانه ی وصل آمد از کوی فراق
درگشاد این خانه را و در ببست آن کوی را
او و من هر دو بمهر و دوستی یکتا دلیم
نیست راه اندر میانه حاسد و بدگوی را
***
زعشق لاف تو ای پیر فوطه پوش خطاست
که عشق و فوطه و پیری بهم نیاید راست
ترا که هست دو عارض سپید و جامه کبود
دلت سیاه و رخت زرد و اشک سرخ چراست
ترا بعشق همه راستگوی نشناسند
وگرچه بر تو اثرهای عاشقی پیداست
مگر که بشکنی از بهر عشق توبه و نذر
که نذر و توبه شکستن زبهر عشق رواست
سخن زرحل مگوی و زرطل گوی سخن
که عاشقی و بدست تو رطل باده سزاست
***
مرا نگارا با روی تو چه جای غمست
که چون تو یار زخوبان روزگار کمست
بهشت و دنیا هر دو بهم نبیند کس
بهشت و دنیا با هم مرا زتو بهمست
تو در دلم بنشستی و غم بشد زدلم
دلی که جای تو باشد دروچه جای غمست
مرا دلیست که از عشق در جهان مثلست
ترا رخیست که از حسن در جهان علمست
***
ای روی تو رخشنده تر از قبله ی زردشت
بی روی تو چون زلف تو گوژست مرا پشت
عشق تو مرا کشت و هوای تو مرا سوخت
جور تو مرا خست و جفای تو مرا کشت
هر چند همه جور و جفای تو کشیدم
هرگز نکنم مهر و وفای تو فرامشت
برخیز و بیا تا زرخ و زلف تو امشب
پر لاله کنم دامن و پر مشک کنم مشت
***
گر تو پنداری که رازم بی تو پیدا نیست هست
یا دلم مشتاق آن رخسار زیبا نیست هست
یا زعشق لؤلؤ و یاقوت شکربار تو
چشم گوهربار من هر شب چو دریا نیست هست
ور ترا صورت همی بندد که از چشم و دلم
آب و آتش تا ثری و تا ثریا نیست هست
گر تو پنداری که بی وصل تو جان اندر تنم
مستمند و دردمند و ناشکیبا نیست هست
ور تو پنداری که از جور و جفای روزگار
در دماغ و طبع من سودا و صفرا نیست هست
گرگمان تو چنانست ای صنم کز عشق تو
این بلاها بر من بیچاره تنها نیست هست
این همه زشتی مکن کامروز را فردا بود
ور تو گویی از پس امروز فردا نیست هست
***
خطیست که بر عارض آن ماه تنیدست
یا دست فلک غالیه بر ماه کشیدست
یا رهگذر مورچگانست بگل برگ
یا بر سمن تازه بنفشه بدمیدست
در جمله یکی خط بدیعست که آن خط
صد توبه شکست و دو صد پرده دریدست
من عاشق آن ترک پریزاد که او را
هم جعد پریشیده و هم زلف خمیدست
صورتگر چین از حسد صورت خوبش
هم خامه شکستست و هم انگشت گزیدست
من از همه املاک دلی دارم و جانی
واندر دل و جانم گل شادی شگفیدست
دل دوستی یار دلارام گرفتست
جان بندگی شاه جهاندار گزیدست
***
حلقه های زلف جانان تا سر اندر سرزده است
دل زمن بگریختست و زیر زلف او شده است
گر شب تاریک خواب آرد همی در چشم من
زلف شبرنگش چرا خوب از دو چشمم بستده است
گر زاصل جادوی و شعبده خواهی نشان
چشم او بنگر که اصل جادوی و شعبده است
تا که او را دو رده است از در مکنون و عقیق
از سرشک و لعل او بر چهره ی من صدرده است
گر بود آتشکده آرامگاه موبدان
عشق او چون موبدست و جان من آتشکده است
پارسا چون باشم از عشق وی و توبه کنم
کان بت عیار تیر غمزه بر جانم زده است
با چنان غمزه که او دارد مرا و جز مرا
پارسایی باطلست و توبه کردن بیهده است
دارد آن خورشید لشکر صورت فردوسیان
گویی از فردوس پیش تخت سلطان آمده است
خسرو گیتی ملکشاه آن که اندر شرق و غرب
نه بود هرگز چنو سلطان و نه هرگز بده است
***
امروز بت من سر پیکار ندارد
جز دوستی و عذر و لطف کار ندارد
بشگفت رخم چون گل بی خار زشادی
زیرا که گل صحبت او خار ندارد
با گریه شد این چرخ گهربار که آن بت
بی خنده همی لعل شکربار ندارد
زلفش همه مشکست و چنان مشک دلاویز
کم جوی زعطار که عطار ندارد
بربود دلم زلفش و بیمست که آن زلف
زنهار خورد با من و زنهار ندارد
در شهر دلی نیست و گر هست کدامست
کو در شکن زلف گرفتار ندارد
ماهیست که مشک تبت و لاله ی خود روی
با زلف و رخش قیمت و مقدار ندارد
چون غمزه کند نرگس او هیچ مشعبد
با نرگس او رونق بازار ندارد
من بنده ی آن ماه که در جان و دل خویش
جز بندگی شاه جهاندار ندارد
سلطان جهانگیر ملکشاه جوان بخت
شاهی که بشاهی و هنر یار ندارد
***
مشک نقاب قمر خویش کرد
سیم حجاب حجر خویش کرد
تا من بیچاره ی دل خسته را
عاشق اندوه بر خویش کرد
عیش من از ناخوشی آن خوش پسر
همچو شرنگ از شکر خویش کرد
دید دلم ناوک مژگان او
حلقه ی زلفش سپر خویش کرد
کردم با او زلطافت بسی
آنچه پدر با پسر خویش کرد
***
از پس پنجاه سال عشق بما چون فتاد
از بر ما رفته بود روی بما چون نهاد
بر دل من مهر بود مهر دلم چون شکست
بر دل من قفل بود قفل درم چون گشاد
داد من از دلبریست کو ندهد داد من
گرچه در اوصاف او خاطر من داد داد
نازگری خوش زبان پاک بری شوخ چشم
عشوه دهی دلفریب بوالعجبی اوستاد
آن که ازو شوختر چشم زمانه ندید
وان که ازو خوبتر خلق زمانه نزاد
سرو روان چو کوه بکردار ماه کرد
خط آمد و کناره ی ماهش سیاه کرد
آن خط مشکبوی که بر عارضش دمید
بر گل سیاه مورچه گویی که راه کرد
چیره شدیم ما بگنه بر بعشق از آنک
صد ره بعجز توبه ی ما را تباه کرد
وز توبه بر کنار فتادیم از آنکه او
رخسارگان چو توبه ی ما را سیاه کرد [کذا]
بنمود بامداد زخرگاه روی خویش
خیره بماند هر که برویش نگاه کرد
بس طبع را که چشم نژندش نژند کرد
بس پشت را که زلف دوتاهش دوتاه کرد
زان پیش کافتاب برآورد سر زکوه
چون آفتاب روی بایوان شاه کرد
شاه بزرگوار ملک سنجر آنکه بخت
او را سزای مملکت و تاج و گاه کرد
خواند خلیفه ناصر دینش زبهر آنک
هر جا که رفت نصرت دین اله کرد
***
مرا گذر بسوی کوی یار باید کرد
زدیده بر سر کویش نثار باید کرد
چو درفتاد بدام آن نگار سیم اندام
سه بوسه از دو لب او شکار باید کرد
چو وصل بر سر کوی استوار خواهد شد
در سرای بقفل استوار باید کرد
همه حدیث سماع و شراب باید گفت
همه حکایت بوس و کنار باید کرد
وگر بوقت صبوح از خمار باشد رنج
شراب و بوسه علاج خمار باید کرد
چو یار نیست بدست آرزوست اینکه مرا
نخست باری تدبیر یار باید کرد
شفیع باید بردن مگر بسازد یار
چو یار ساخته شد سازگار باید کرد
***
دام که بر لاله و عنبر نهند
از پی صید دل غمخور نهند
نام دل اندر خط آن خوش پسر
خوش پسرم نام عجبتر نهند [کذا]
سخت خوشی چشم بدان دور باد
از در آنی که ترا برنهند
***
بنده بودن ترا سزا باشد
چون تو اندر جهان کجا باشد
گر کنم بندگیت هست صواب
جز ترا بندگی خطا باشد
تا تو در شهر یار ما باشی
کار در شهر کار ما باشد
نشود با نشاط بیگانه
هر که با وصلت آشنا باشد
عاشقت را نفس گسسته شود
گر زتو یک نفس جدا شود
***
ترکی که همی بر سمن از مشک نشان کرد
یک باره سمن برگ بشمشاد نهان کرد
تا ساده زنخ بود همه قصد بدل داشت
واکنون که خط آورد همه قصد بجان کرد
چون زلف بخم بود مرا پشت بخم کرد
چون تنگ دهان بود مرا تنگ جهان کرد
دل بسته مرا باز بدان بند کمر کرد
خون بسته مرا باز بدان بسته میان کرد
گفتم که کمر باز کنی طبع دژم کرد
گفتم که مگر بوسه دهی روی گران کرد
در جستم و بگرفتم و بنشاندم و گفتم
یا رب زچنین روی نکو صبر توان کرد
صد بوسه زدم بر دهن و زلفش و گفتم
صد شکر مر آن را که چنین زلف و دهان کرد
***
رفت یار و غمی زیار بماند
جان زغم زار و تن نزار بماند
دل و یار و نشاط هر سه شدند
عشق و هجران و درد یار بماند
رفت معشوق و عشق باقی ماند
که زمعشوق یادگار بماند
هست چون یار غمگسار عزیز
هر چه از یار غمگسار بماند
شد دل و بردبار عاشق او
بر سر ره بانتظار بماند
جان که بد در طریق عشق سوار
در ره عشق آن سوار بماند
خرد کار دیده در ره عشق
سخت عاشق شد و زکار بماند
***
امروز بتم تیغ جفا آخته دارد
خون دلم از دیده برون تاخته دارد
او را دلم آرامگهست و عجب اینست
کارامگه خویش برانداخته دارد
صد مشعله از عشق برافروخته دارم
تا صد علم از حسن برافراخته دارد
جانم ببرد گر زپی نرد بتازد
زیرا که دلم ورنه پی باخته دارد [کذا؟]
صد سلسله دارد زشبه ساخته برسیم
وان سلسله گویی که مرا ساخته دارد
***
عشق یارم هر زمانی منزل اندر دل کند
تا بزیر حلقه ی زلفش دلم منزل کند
دل که از من بگسلد منزل کند در زلف او
عشق او کز در درآید منزل اندر دل کند
هر کجا او بگذرد رویش جهان پرگل کند
هر کجا من بگذرم چشمم زمین پرگل کند
گاه ازو بیم فراقست و گهی امید وصل
بیم و امیدش همه کار مرا مشکل کند
صورتش هر ساعتی در پیش چشم آید مرا
تا دگر باره مرا از خویشتن غافل کند
***
سر بر خط عشق تو نهادیم دگر بار
در دام بلای تو فتادیم دگر بار
تا درشکن زلف تو بستیم دل خویش
خون جگر از دیده گشادیم دگر بار
از بهر تو ما توبه و سوگند شکستیم
بر کف قدح باده نهادیم دگر بار
سرمایه و پیرایه ی ما صبر و خرد بود
صبر و خرد از دست بدادیم دگر بار
پیمودن با دست سخنهای من و تو
بستوهی و ما بر سر بادیم دگر بار
هر چند که بودیم زهجران تو غمگین
امروز بدیدار تو شادیم دگر بار
وصل تو چشیدیم و فراق تو کشیدیم
گویی که بمردیم و بزادیم دگر بار
***
دی نگاری دیدم اندر راه چون بدر منیر
کز برون گل بود و مشک و از درون می بود و شیر
رخ چو آب اندر شراب و تن چو خز اندر سمن
لب چو لعل اندر نبات و پر چو سیم اندر حریر
دست و بازو چون بلور و عارض و دندان چو در
زلف و ابرو چون کمان و غمزه و بالا چو تیر
دلبری بس دلستان و شاهدی بس دلربا
نازکی بس دلفریب و چابکی بس دلپذیر
من درو چشمی زدم چونانکه بی شرمان زنند
او زشرم آتش پراگند از بر بدر منیر
چون بیامد گفتم ای کرده دلم زیر و زبر
جور بر آن کت همی بیرون فرستد خیر خیر
ماه برگیرد بدان زلف کمندت چون کمر
حور درگیرد بدان گرد سمندت چون عبیر
***
آن شب که مرا بودی وصل تو بکف بر
با دوست نشستم بسر کوی لطف بر
ابروش کمان بود و هدف ساختم از دل
تا غمزه ی او تیر همی زد بهدف بر
پر در صدفی داشت عقیقین و همان شب
غواص صدف یافته بودم بصدف بر
گفتی خط مشکینش بر عارض سیمین
طغرای جمالست بمنشور شرف بر
در خلد بنظاره ی طغرای جمالش
گرد آمده حوران بهشتی بغرف بر
گفتی که مگر هست زپیراهن کحلی
پیدا شده دستی که زند نقره بدف بر
***
آن زلف نگر بر آن بر و دوش
وان خط سیه بر آن بناگوش
هر دو شده پیش ماه و خورشید
ماننده ی حاجیان سیه پوش
بی گرمی و بی فروغ آتش
چون عنبر و مشک دوش بر دوش
آن داده بعاشقان غم و درد
وین برده زعاقلان دل و هوش
سنبل خط و لاله رخ نگاریست
آن ماه سمنبر گل آغوش
از سنبل اوست نوش من زهر
وز لاله ی اوست زهر من نوش
گویند که یاد کن مر او را
واندر غم او مباش خاموش
گویم که بحیله چون کنم یاد
آنرا که نکرده ام فراموش
***
ای کژدم زلف تو زده بر دل من نیش
وز ضربت آن نیش دل نازک من ریش
آنجا که بود انجمن لشکر خوبان
نام تو بود اول و ناز تو بود بیش
چون من شود آخر بغم عشق گرفتار
آنکس که زاول نبود عاقبت اندیش
***
صنما ما زره دور و دراز آمده ایم
بسر کوی تو با درد و نیاز آمده ایم
گر زنزدیک تو آهسته و هشیار شدیم
مست و آشفته بنزدیک تو باز آمده ایم
آمدستیم خریدار می ورود و سرود
نه فروشنده ی تسبیح و نماز آمده ایم
یک زمان گرم کن از مستی ما مجلس خویش
که زمستی بر تو گرم فراز آمده ایم
گرچه در فرقت تو زار و نزاریم چو شمع
از پی سوزش و از بهر گداز آمده ایم
بر امید رخ زیبای تو هم با غم و رنج
همچنانست که با شادی و ناز آمده ایم
دست ما گر بسر زلف درازت نرسد
با سر زلف تو از جور براز آمده ایم
بینی آن زلف دراز تو که از راه دراز
ما بنظاره ی آن زلف دراز آمده ایم
بود یکچند نشیب طلبت در ره ما
از نشیب طلب اکنون بفراز آمده ایم
توشه و ساز زدیدار تو خواهیم همی
گر بدیدار تو بی توشه و ساز آمده ایم
***
دلم را یاری از یاری ندیدم
غمم را هیچ غمخواری ندیدم
بقاف عشق بر سیمرغ شادی
اگر دیدی تو من باری ندیدم
امید راحتی اندر که بندم
کزو در حال آزاری ندیدم
دلم را با دهانت کاری افتاد
کز آن در بسته تر کاری ندیدم
بهر بادی شود زلف تو از جای
بسان او سبکباری ندیدم
****
ای داده روی خوب تو خورشید را نظام
ای گشته عالمی بسر زلف تو غلام
بر ماه لاله داری و بر لاله سلسله
هرگز که دید سلسله بر مه زعود خام
در زیر سایه ی سر زلفین عارضت
کالبدر فی الریاحین و الشمس فی الغمام
ای روی تو چو لاله و قد تو همچو سرو
وی خال تو چو دانه و زلف تو همچو دام
روی از رهی نتابی و در بنده ننگری
ای بی وفای کم خرد آخر کم از سلام
خونم حرام دانی و بوسه حرام چیست
می ننگری که بوسه حلالست و خون حرام
گر باد صبحدم بتو آرد پیام من
زنهار تا نگیری آزار از آن پیام
هرگز بود که باز خرامی بسوی من
بر کف گرفته ساغر و بر لب نهاده جام
تو باده نوش کرده و من گفته مر ترا
یا ایها الغزال تنشا لک المدام
***
خبرت هست که در آرزوی روی توام
وزغم و فرقت تو تافته چون موی توام
خسته ی هجر تو و سوخته ی عشق توام
عاشق موی تو و شیفته ی روی توام
بوی تو باد سحرگه بمن آرد صنما
بنده ی باد سحرگه زپی بوی توام
بسر تو که برم عهد وفای تو بسر
تا بدانی که هواخواه و هواجوی توام
***
از غم عشقت نگارا دیده پرخون کرده ام
تا رخ و عارض زخون دیده گلگون کرده ام
ای بسا شبها که من از آرزوی روی تو
از سرشک دیده کویت را چو جیحون کرده ام
خون من خواهی که ریزی بی گناهان هر زمان
تو چه پنداری که من در عاشقی چون کرده ام
دوش وقت نیمشب پیش خدا از جور تو
صد هزار افغان و فریاد از تو افزون کرده ام
تا غم عشق تو اندر طبع من محکم شدست
مهر روی دیگران از طبع بیرون کرده ام
***
بس که من دل را بدام عشق خوبان بسته ام
از نشاط روی ایشان توبه ها بشکسته ام
جسته ام او را که او را دیده تیر انداخته است
تا دل و جان را بتیر غمزه ی او خسته ام
هر کجا سوزنده ای را دیده ام چون خویشتن
دوستی را دامن اندر دامن او بسته ام
دوستانم بر سر کارند در بازار عشق
من چو معزولان چرا در گوشه ی بنشسته ام
گر بظاهر بنگری در کار من گویی مگر
با سلامت همنشین و از خصومت رسته ام
این سلامت را که من دارم ملامت در قفاست
تا نپنداری که از دام ملامت جسته ام
نوک خار هجر این یاران مشکین موی را
از جفای دوستان در دیدگان بشکسته ام
***
مشکن صنما عهد که من توبه شکستم
وز بهر تو در کنج خرابات نشستم
اندر صف خورشید پرستان شدم اینک
زیرا که میان سخت بزنار ببستم
پیش تو برم سجده میان بسته بزنار
تا خلق بدانند که خورشید پرستم
بندم کن و حدم بزن ای شحنه ی خوبان
کز هجر تو دیوانه و از عشق تو مستم
از مستی و دیوانگی من چه گریزی
کز تو گذرم نیست بهر حال که هستم
***
اگر یگانه شوی با تو دل یگانه کنم
زعشق و مهر دگر دلبران کرانه کنم
وگر جفا کنی و بگذری زراه وفا
دو دیده تیر جفای ترا نشانه کنم
رمیده کرد زمن گردش زمانه ترا
بدین سبب گله از گردش زمانه کنم
سیاه خال تو دانه است و تیره زلف تو دام
بدام بسته شوم گر طمع بدانه کنم
بمجلسی که رفیقان نگاه دارندت
بچشم با تو سخن گویم و بهانه کنم
چو ننگرند رفیقان نگه کنم سوی تو
چو بنگرند نگه سوی آستانه کنم
اگر چو مرغ برآرم زآرزوی تو پر
همه بکوی سرای تو آشیانه کنم
***
جانا کجا شدی که زبهر تو غم خوریم
هر ساعت از غمان تو آشفته دلتریم
لیلی دیگری تو بخوبی و دلبری
ما در غم فراق تو مجنون دیگریم
ما را بعشقت اندر بیکار شد دو دست
یک دست بر دلیم و دگر دست بر سریم
***
***
کرانه گیرم تا خود زعشق باز کنم
در خصومت بر خویشتن فراز کنم
زعشق دوست بدین عشق و دوستی که منم
نه ممکنست که من خود زعشق باز کنم
زیاد روی خداوند آن دو زلف سیاه
چو نام عشق بود من سخن دراز کنم
گرش ببینم و دستم بزلف او نرسد
بچشم با سر زلفش زدور راز کنم
نیوفتد سخنش در برابر سخنم
که او حدیث زناز و من از نیاز کنم
***
تا دلم بستدی ای ماه و ندادی دادم
کشته ی عشق شدم راز نهان بگشادم
سرد بردی دلم از عاشقی و جستن عشق
لاجرم زود شدم عاشق و گرم افتادم
پدر و مادر من بنده نبودند ترا
من ترا بنده شدم گرچه باصل آزادم
هر شبی بر سر کوی تو برآرم فریاد
نکنی رحمت و یکشب نرسی فریادم
من بیک روز ترا یاد کنم سیصد بار
تو بصد روز بیک بار نیاری یادم
تا ترا ناله ی زیرست و مرا ناله ی زار
تو بکف باده همی گیری و من برنادم
گر بدنیا و بدین مرد همی گیرد نام
دین و دنیا بسر کار تو اندر دادم
***
بربود روزگار ترا از کنار من
وز تن ببرد داغ فراقت قرار من
جفت دگر کسی و غمان تو جفت من
یار دگر کسی و فراق تو یار من
تو شادمانه جای دگر بر مراد خویش
وینجا بجان رسیده زعشق تو کار من
تا از کنار من تو کرانه گرفته ای
بی خون دل نبود زمانی کنار من
هر جایگه که روزی با تو نشسته ام
آن جایگه شدست کنون غمگسار من
***
بشب از داغ هجر تو نمیدانم غنود ای جان
که درد و داغ هجران تو خواب از من ربود ای جان
زبهر دیدن رویت چو باشم بر سر کویت
خروش پاسبان تو بجان باید شنود ای جان
بباغ صحبت وصلت بکشتم تخم امیدت
کنون آمد ببر تخمم کسی دیگر درود ای جان
مرا شادی رخسار تو باشد هر کجا باشم
چو رخسارت نبینم من ندانم شاد بود ای جان
همی آتش زنی بر جان من تا از تو بگریزم
مرا زین آتش سوزان بسوزی تار و پود ای جان
***
تا دل بود ای دلبر تا جان بود ای جانان
با مهر تو دارم دل با عشق تو دارم جان
گر دل ببری شاید زیرا که تویی دلبر
ور جان ببری زیبد زیرا که تویی جانان
هوش از همه بستانی چون غمزه کنی ناوک
گوی از همه بربایی چون زلف کنی چوگان
هر چند که سلطانم آخر بتو محتاجم
چون عشق پدید آید محتاج شود سلطان
***
ای خوبتر زیوسف زین خوبتر مشو
از چشم بد بترس و زخانه بدر مشو
یارت منم زعالم و جایت دل منست
یار دگر مگیر و بجای دگر مشو
گر خواستی زحسن همی پایه ی بلند
بر آسمان رسیدی ازین پیشتر مشو
بد بودی آنزمان که ندادمت هیچ پند
اکنون که بند دادمت از بد بتر مشو
***
بار دیگر باز گرم افتادم اندر کار او
باز نشکیبم همی یکساعت از دیدار او
گر مرا بینی عجب مانی فرو در کار من
تا دگر باره چرا عاجز شدم در کار او
هر شبی گویم که مهمان آرمش مهمان خویش [کذا]
تا مگر گیرم زمانی بهره از گفتار او
باز گویم کز دو چشم من جهان پرگل شود
چون زمین پرگل شود شکل شود رفتار او
***
جانا جفا نکردم هرگز بجای تو
کارم بجان رسید زجور و جفای تو
هر چند جز جفا نکنی تو بجای من
حقا که جز وفا نکنم من بجای تو
دل برده ای اگر نبری جان روا بود
زیرا که جان نخواهم جز از برای تو
ور صد هزار جان بود ای دوست مرمرا
من وقف کرده ام بدعا و ثنای تو
من بی رضای تو نکنم عیش در بهشت
حاشا که دوزخست مرا بی رضای تو
هر روز بر امید جمالت هزار بار
سجده کنم بپیش سریر و سرای تو
***
عمری گذاشتم صنما در وفای تو
وز صد هزار گونه کشیدم جفای تو
آن چیست از جفا که نکردی بجای من
وان چیست از وفا که نکردم بجای تو
مسکین دلم گر از تو کشیدست صد جفا
یک دم زدن سته نشدست از وفای تو
گویند مردمان که بود ذره در هوا
من لاجرم چو ذره شدم در هوای تو
در عشق تو بنالم از چشم خویشتن
کین چشم من فگند مرا در بلای تو
***
ای آفتاب یغما ای خلخی نژاده
هم ترک ماه رویی هم حور ماه زاده
هستی بمهر و خدمت استاده و نشسته
هم در دلم نشسته هم پیشم ایستاده
گه راز من گشایی زان زلفکان بسته
گه اشک من گشایی زان دو لب گشاده
توسیم ساده داری در زیر مشک سوده
من لعل سوده دارم بر روی سیم ساده
گر بی تو شادی آرم یارم مباد شادی
ور بی تو باده نوشم نوشم مباد باده
دارم زدست عشقت دو دست بر سر و دل
بر سر یکی فگنده بر دل یکی نهاده
از دیده آب ریزم وز دل فروزم آتش
با هر دو چیز هستم خرمن بباد داده
دیدم بسی عجایب زین طرفه تر ندیدم
چشمی پر آب و آتش بر خرمن اوفتاده
***
کی نهم روی دگر باره بر آن روی چو ماه
کی زنم دست دگر باره در آن زلف سیاه
بروم روی بر آن روی نهم کامد وقت
بشوم دست بدان زلف زنم کامد گاه
چند دارم زپی وعده ی تو گوش بدر
چند دارم زپی وقعه ی تو چشم براه
هست پیوسته ترا خوب در آن چشم دژم
هست همواره ترا تاب در آن زلف دوتاه
خواب در چشم بمن درنگری روز بروز
تاب در زلف بمن درگذری ماه بماه
اشک من لؤلؤ و یاقوت شود چون تو بمن
با کلاه و کمر از دور کنی ژرف نگاه
***
بامدادان راست گو تا رخ کرا آراستی
وز خمار و خواب دوشینه کجا برخاستی
گر نه آشوب مرا برخاستی از خواب خوش
زلف جان آشوب پس بر گل چرا پیراستی
من زیزدان دوش دیدارت بحاجت خواستم
تو چرا امروز آشوب دل من خواستی
بی مشاطه آینه بنهادی اندر پیش روی
خویشتن را چون عروس جلوگی آراستی
پیشه کردی بامدادان ساحری و دلبری
دلبری در جیب داری ساحری در آستی
ای مه ناکاسته تا نور بفزایی همی
ماه و مهر تو نگیرد در دل من کاستی
من همه مهر تو جستم تو جفای من مجوی
با تو کردم راستی با من مکن ناراستی
***
آن که از سنبل نقاب ارغوان آرد همی
عیش او بر چهره ی من زعفران کارد همی
هر کجا خواهم که دریابم سبک دیدار او
بازیابم زو که با من سرگران دارد همی
ابر دیدستی که باران بارد اندر نوبهار
دیده ی من خون دل را همچنان بارد همی
تا گل وصلش فرو پژمرده در باغ دلم
خار هجرانش مرا در دیدگان خارد همی
روزگار و کار من در وصل او آمد بسر
روزگار هجر او کارم بجان آرد همی
***
ختنی وار رخ خوب بیاراسته ای
چگلی وار سر زلف بپیراسته ای
این همه صنعت و آرایش و پیرایش چیست
گرنه آشوب و بلای دل من خواسته ای
باغبانی زکه آموخته ای جان پدر
که سمن برگ بشمشاد بیاراسته ای
گر بود خواسته و عمر گرانمایه و خوش
خوشتر از عمر گرانمایه و از خاسته ای
همه قصد تو بتاراج دل و جان منست
بامدادان مگر از خانه مرا خواسته ای
***
سنبلست آنکه تو از لاله برانگیخته ای
یا بنفشه است که بر طرف چمن ریخته ای
یا بر آن عزم که اسلام مرا کفر کنی
پرده ی کفر زاسلام درآویخته ای
ای برآمیخته هر روز یکی رنگ دگر
این چه رنگست که امروز برآمیخته ای
تا که بر لعل و شکر بیخته ای گرد عبیر
خاک بر روی همه خسته دلان بیخته ای
چه بلایی تو که از بهر تبه کردن دل
روی بنموده و دل برده و بگریخته ای
نه همانا که بصد سال توانند نشاند
این خصومت که تو امسال برانگیخته ای
***
***
گر یار نگارینم در من نگرانستی
بار غم و رنج او بر من نه گرانستی
ور غمزه ی غمازش رازش نگشادستی
از خلق جهان رازم همواره نهانستی
گویی چو بهشتستی آراسته و خرم
گردوست بکوی من گه گه گذرانستی
ای کاش که قوت من بودی زدو یاقوتش
تا بر سر او چشمم یاقوت نشانستی
ای کاش که از بزمم غایب نشدی هرگز
تا بزم من از رویش چون لاله ستانستی
رخسار چو ماه او بگرفت زخط هاله
گر مه نگرفتستی آن خط نه چنانستی
***
نگارا تو دلبند و زیبا نگاری
پسندیده ترکی و شایسته یاری
نبودست حور و پری آشکارا
تو این هر دویی پس چرا آشکاری
زعشق تو بحر محیطست چشمم
تو در بحر چون لؤلؤ شاهواری
بشب دیده بر ماه و پروین گمارم
چو تو لشکر هجر بر من گماری
دو جان و دو دل داری و چون دل و جان
منم بی دل و جان که تو هر دو داری
***
کافر بچه ای سنگدل آورده ی غازی
دلهای مسلمانان بربوده ببازی
شد در صفت حیلت بازی دل او سخت
تا سست کند قاعده ی ملت تازی
هر توبه که دیدیم در اسلام حقیقیست
در عشق همان توبه شد امروز مجازی
سوگند خورم کز دل و جان بنده ی اویم
هر چند که هرکز نکند بنده نوازی
اندر صف خوبان پری چهره چنانست
کاندر صف شمشیر زنان حیدر غازی
مسکین دل من هست همیشه بکف او
گردان شده چون دف بکف حیدر رازی
***
آن روی بنیکویی خورشید جهانستی
وان یار بزیبایی چون حور جنانستی
خونخواره دو چشم او چون در نگرد شاید
گویی که دو جادو را آهنگ بجانستی
گر راز دو زلفینش ایام بدانستی
شوریده شدی عالم خورشید نهانستی
کافر بشدی مؤمن مؤمن بشدی مرتد
گر راه وصال او بر خلق بیانستی
ور قیصر رومی را زنار رفیقستی [کذا]
راهش نشدی پنهان عیبش نه عیانستی
ور نعره ی مستان را در هجر خطر بودی
دایم رقم دولت سروی و بنانستی [کذا]
گر زخم فراق او بر کوه گذر کردی
که را بجهان اندر چون موی میانستی
***
آه ازین کودکان مشکین موی
آه ازین دلبران زیباروی
رخ ایشان چو لاله بر سر کوه
قد ایشان چو سرو بر لب جوی
عالم از رنگ و بویشان چو نگار
چون گل و چون سمن بروی و ببوی
گاه تن را جدا کنند از جان
گاه زن را جدا کنند از شوی
زلف ایشان بسان چوگانست
دل مسکین من چو گردان گوی
چون من مستمند مسکین دل
هر یکی را هزار بر سر کوی
گرچه در عشقشان چو موی شدم
در غزلشان همی شکافم موی
***
دوست دارم که برآشوبی و بیداد کنی
شادیی کن که مرا با غم و فریاد کنی
زاتش عشق چو پولاد بتابی دل من
پس دل خویش چو ناتافته پولاد کنی
بتو ای طرفه ی بغداد نه زان دادم دل
که تو از دیده ی من دجله ی بغداد کنی
بنده ی روی چو ماهت نه از آن شرط شدم
که مرا بیهده بفروشی و آزاد کنی
بنده ی روی توام عاشق بیداد توام
بنده تر گردم و عاشقتر اگر داد کنی
***
آن صنم کاندر دو لب تنگ شکر دارد همی
بر سر سرو روان شمس و قمر دارد همی
حلقه های زلف او عمدا کند زیر و زبر
تا دل و جان مرا زیر و زبر دارد همی
تلخ گفتارست و شیرین لب نگارین روی من
وین عجب بنگر که زهر اندر شکر دارد همی
آیت و اللیل برخواند همی شمس الضحاش
تا نقاب از آیت و الفجر بردارد همی
آتش عشقش ببردست آب رویم تا مرا
لب از آتش خشک و چشم از آب تر دارد همی
گر نخواهد تا غنی گردد زسیم و زر چرا
اشک من چون سیم و رخسارم چو زر دارد همی
***
ای ترک زبهر تو دلی دارم و جانی
ور هر دو بخواهی بتو بخشم بزمانی
با چون تو بتی زشت بود گر چو منی را
تیمار دلی باشد و اندیشه ی جانی
از کوچکی ای بت که دهان داری گفتم
آن غالیه دانست همانا نه دهانی
وز لاغری ای بت که دهان داری گویم
آن سیمین کلکست همانا نه میانی
نه نه که بآن سان که میان و دهن تست
من بنده ام از کلکی و از غالیه دانی
باد آید و از حلقه ی زلفین تو هر شب
بر لاله ستان تو کند مشک فشانی
شادند همه شهر بدیدار تو امروز
حقا که چنینست و درین نیست گمانی
***
(قطعات)
شریف خاطر مسعود سعد سلمان را
مسخرست سخن چون بری سلیمان را
نسیج وحده که نوحله ای دهد هر روز
زکارگاه سخن بارگاه سلطان را
زشادی ادب و عقل او بدار سلام
همه سلامت و سعدست سعد سلمان را
اگر دلیل بزرگیست فضل پس نه عجب
که او دلیل بزرگیست فضل یزدان را
***
ای خداوندی که چون در بزم بنشانی مرا
از بلا و محت ایام برهانی مرا
حق خدمت دارم اندر دولت تو سالها
گر کس دیگر نمیداند همی دانی مرا
تا قیامت فخر من باشد که اندر بزم خویش
در بر تختم نشانی و پدر خوانی مرا
***
این منم آمده نزدیک کریمی که شدست
شخص او قبله قبول شرف و تمکین را
وین منم دست بمن داده بزرگی که سپرد
بکف پای بزرگی سر علیین را
وین منم یافته اقبال وزیری که زعدل
تازه کردست کنون قاعده ی پیشین را
وین منم از پس سی سال بکام دل خویش
دیده درصدر خداوند معین الدین را
باد درصدر معالیش همه ساله بقا
تا بقا باشد بر چرخ مه و پروین را
***
تیر شه را بنظم بستودم
شکر کرد و بفخر سر بفراشت
آمد و بوسه داد سینه ی من
رفت و پیکان بسینه در بگذاشت
من ندانم که این ودیعت را
سینه تا کی نگاه خواهد داشت
***
شاه بهرامشاه بن مسعود
خواجه مسعود سعد را بنواخت
از کرم حق شعر او بگزارد
وز خرد قدر فضل او بشناخت
کز سواران فضل بهتر از او
کس بچوگان فضل گوی نباخت
زر کانی بیافت وقت سخن
زر طبعی که در سخن بگداخت
در سخن زر چو او که داند یافت
در سخن در چو او که یارد ساخت
تا معزی قصایدش بشنید
دل زبیهوده ها همه پرداخت
***
جهاندار شد صدر دین در وزارت
سپهدار شد شمس دین در امارت
زجد و پدر یادگارند هر دو
یکی در امارت یکی در وزارت
***
زان خط تو که همی بردمد از عارض تو
کس نگوید که جمال تو دگر خواهد شد
عارض نازک تو بر صفت گل تازه است
زینت تازه گلت سنبل تر خواهد شد
گر دلم بر رخ تو شیفته و فتنه شدست
بر خطت فتنه تر و شیفته تر خواهد شد
ای پسر گر خط مشکینت چنین خواهد بود
نه برآنم که مرا با تو بسر خواهد شد
بسر کار تو هر چند که در مینگرم
دل و دینم بسر و کار تو در خواهد شد
***
نه بس بود که در غزل یار و در مدیح
طبعی بود لطیف و زبانی بود فصیح
معشوق سازگار بباید گه غزل
ممدوح مال بخش بباید گه مدیح
***
ای وزیری که همت تو همی
عدم سائلان وجود کند
شرم دارد زمانه با چو تویی
که زحاتم حدیث جود کند
گر سر از خاک برکند حاتم
خاک پای ترا سجود کند
***
شاها قیاس بخت خود از آفتاب گیر
عالم بتیغ دولت و رای صواب گیر
کاوس وار تاختنی کن سوی ختن
صد گنج چون خزانه ی افراسیاب گیر
آباد کرده ای همه عالم بعدل خویش
از تیغ خویش خانه ی اعدا خراب گیر
چون بنگری بطالع خویش و دعا کنی
طالع خجسته گیر و دعا مستجاب گیر
گه اسب تاز و گاه نشاط شراب کن
گه گوی باز و گاه بکف بر شراب گیر
***
ای روزگار خورده کم روزگار گیر
بیغوله را زتیر حوادث حصار گیر
یک ره که در سرای سپنجی نشسته ای
اندیشه کن زراه و شدن را شمار گیر
اکنون که کارهای جهان با خصومتست
بگریز و از میان خصومت کنار گیر
پیشی مجوی بر کس و بیشی طلب مکن
در کنج خانه ای بقناعت قرار گیر
غره مشو بنعمت و دل در جهان مبند
از فخر ملک و نعمت او اعتبار گیر
***
امام بود محمد، علی خلیفه ی او
کنون علیست مشیر و محمدست وزیر
علی زمهر محمد همی چنان نازد
که از دعای محمد علی بروز غدیر
***
بیاید نام او در مخلص شعر
چنان کاندر نماز الله اکبر
نه دنیا بهر ما نفعست و ضرست
وزو ما را نه نفعستی و نه ضر
بدین معنی خرد نپسندد از ما
که با دریا کنیم او را برابر
اگر گردون بپیماید مثنی
وگر کشور بپیماید مکرر
زقدرش کمتر آید هفت گردون
زجاهش کمتر آید هفت کشور
ولی چون در وثاق او نهد پای
عدو چون از وفاق او کشد سر
حلالست آن ولیرا خون انگور
حرامست آن عدو را شیر مادر
اگر در دولت او دوستانش
توانگر گشته اند از زر و گوهر
حسودش هم توانگر شد که دارد
سرشک و چهره همچون گوهر و زر
ایا شاکر زعدلت شاه و دستور
و یا راضی بدادت ملک و لشکر
چراغ اصل خویشی تا بآدم
جمال نسل خویشی تا بمحشر
کسی کاندر شخص تو ببیند
سپهری را همی بیند مصور
فلک خواند ترا ابر گهر بار
ملک خواند ترا ببر دلاور
برزم اندر چنان کوشی که هرگز
نکوشد با درختان باد صرصر
اگر ناطق شوندی همچو مردم
بهر وقتی چه گردون و چه اختر
دهندی اختر و گردون گواهی
که در عالم نباشد چون تو دیگر
اگر چه مهتران بسیار دیدم
ندیدم بهتر از تو هیچ مهتر
چو بر دفتر نویسم شکر این قوم
کنم شکر ترا آغاز دفتر
بپیوستند بس عقد مدیحت
همه شایسته و زیبا درخور
که پیوندد چنین عقدی که تا حشر
بود بر گردن ایام زیور
همی تا بی عرض جوهر نباشد
چنانچون بی فلک خورشید ازهر
امارت چون فلک باد و تو خورشید
ریاست چون عرض باد و تو جوهر
زنور رای تو دولت مزین
زبوی خلق تو دنیا معطر
سرایت چون بهشت و بندگانت
چو حورالعین دمی چون آب کوثر
***
دریاست خاطر من و گوهر درو سخن
در مجلس شریف تو گوهر کنم نثار
شعری که خاطرم بمعانی بپرورد
باشد یکی طویله پر از در شاهوار
در نقد و در شناختن شعرهای خویش
بر همت و کفایت تو کردم اختصار
تا هست در زمانه ی فانی بلند و پست
تا هست در میانه ی گیتی عزیز و خوار
بادی بلند و دشمن تو باد سرنگون
بادی عزیز و حاسد تو باد خاکسار
اقبال همنشین تو بالصیف و الشتاء
توفیق رهنمای تو فی اللیل و النهار
جهان گشاده ثنای ترا چو شیر دهان
زمانه بسته رضای ترا چو تیر کمر
غبار موکب تو کرده چشم گردون کور
صهیل مرکب تو کرده گوش گردون کر
فگند رمح تو هر ساعتی از آن مردم
ربود تیغ تو هر لحظه ای از آن لشکر
هزار جوشن و تن در میانه ی جوشن
هزار مغفر و سر در میانه ی مغفر
***
عزیز کرد مرا در محل عز و قبول
ظهیر دولت شاه و شهاب دین رسول
چنان شنید زمن شعر کاحمد مختار
شنید وحی زروح الامین بوقت نزول
چو در ستایش او لفظ من مکرر شد
لطف نمود و زتکرار من نگشت ملول
کجا ملول شود صاحبی که گاه سخن
بود زخاطر او نفع را فروع و اصول
ایا ستوده کریمی که فضل گویان را
زشکر مکرمت تست فصلها زفصول
کمال فضل تو داری و من بمجلس تو
چو فضل خویش نمایم بود کمال فضول
اگر هزار زبانم بود بجای یکی
ستایش تو یکی از هزار کیف اقول
چو کرد طبع لطیفت قبول شعر مرا
سزد که رای شریفت دهد نشان قبول
تو پشت آل بتولی و هست نایب من
بمجلس تو خداوند شمع آل بتول
***
چو بنوشت بر لوح نام ترا
فروایستاد از نوشتن قلم
همی گفت زین پس ندانم نوشت
چو جزوی و کلی نوشتم بهم
***
تا هست تیغ کلها در برق و رعد نیسان
تا هست سوز دلها در زلف و جعد جانان
تا با فساد باشد همواره کون عالم
تا با وعید باشد پیوسته وعد یزدان
در مجلس بزرگان خالی مباد هرگز
پیرایه ی بزرگی مسعود سعد سلمان
آن شاعر سخنور کز نظم او نکوتر
کس در جهان کلامی نشنید بعد قرآن
***
صدر دین را ملک العرش گزید از وزرا
همچنان چون وزرا از همه ی خلق جهان
وزرا از همگان چون رمضان اندر سال
صدر دین از وزرا چون شب قدر از رمضان
***
از سروران باستان وز مهتران عصر ما
کردند نازش چار قوم از چارتن تا روز دین
ایرانیان از رستم و عباسیان از معتصم
سلجوقیان از سنجر و اسحاقیان از صدر دین
***
موی سیاه من بجوانی چو مشک بود
کافور شد بپیری مشک سیاه من
آورد روزگار زپیری اثر پدید
بر روی پژمریده و پشت دوتاه من
هرگه که من بسجده نهم روی بر زمین
از دیدگان پر آب شود سجده گاه من
یا رب اگرچه هست فراوان مرا گناه
آمرزش تو بیشترست از گناه من
***
چو مشک سیه بود مرا هر دو بناگوش
کافور شد از پیری مشک سیه من
هر چند که بسیار گنه دارم یا رب
آمرزش تو بیشترست از گنه من
***
بپار فاخته مهرا شراب غالیه بوی
که خاک غالیه رنگست و روز فاخته گون
تو با کرشمه ی طاوس پیش من بخرام
اگر زسرما طاوس شد زباغ برون
چنانکه باز نشیمن گرفت بر سر کوه
بگیر بازی کز حلق او برآید خون
از آن کفی که چو موی حواصل آمد گرم
قدح بده که جهان پر حواصلست کنون
برفت بلبل و ما را زرفتنش چه زیان
که بلبلست ثناگوی شاه روزافزون
***
بخور ای سیدی بشادی و ناز
هر کجا نعمتی بچنگ آری
چرخ در بردنش شتاب کند
گر تو در خوردنش درنگ آری
فخر کردی که نسب داری از آباء کرام
همه مشهور بجود و کرم و آزادی
راست گفتی پدرانت همه نیکان بودند
بد تو بودی بحقیقت که از ایشان زادی
***
ای شاه زشاهان که کند آنچه تو کردی
در ملک بشاهی زهمه شاهان فردی
آنجا که می و بزم بود اصل نشاطی
وانجا که صف رزم بود مرد نبردی
جان پدر و جان برادر بتو شادست
کز هر سه فزونی بجوانی و بمردی
هر رزم که آن هر سه نجستند تو جستی
هر کار که آن هر سه نکردند تو کردی
در ملک تو افزود هر آن مال که دادی
در جان تو افزود هر آن باد که خوردی
تا دیر بماند فلک و زود بگردد
خواهم که بمانی و ازین حال نگردی
***
ای بار خدایی که خداوند جهانی
لشکرشکن و ملک ده و ملک ستانی
دریادل و مه طلعت و خورشید ضمیری
باران سپه و ابر کف و برق سنانی
فخرست بسلطانی تو پیر و جوان را
تا با خرد پیری و با بخت جوانی
چون مهر و سپهری و نه آنی و نه اینی
چون ابر و هژبری و نه اینی و نه آنی
چندین سخن نغز که دارد که تو داری
چندین سخن نغز که داند که تو دانی
شاهان جهان را بگه کین و گه مهر
از تخت برانگیزی و بر تخت نشانی
با تیغ بیک ساعت ملکی بگشایی
با جام بیک لحظه گنجی بفشانی
هرگز نبود شادی و هرگز نبود غم
آنرا که برانی تو و آنرا که بخوانی
در جام تو می بر صفت آب حیاتست
چون خضر امیدست که جاوید بمانی
***
ای شاه اگر سکندر دیدی حسام تو
از سنگ و روی و آهن سدی نساختی
پیش تو پشت معن چو چوگان شدی زشرم
گر با تو در سخا و کرم گوی باختی
ور دست تو بدیدی محمود زابلی
از خاک سم مرک تو سر فراختی
من بنده از سخاوت و جود تو یافتم
امروز خلعت تو و نیکو نواختی
رومی و اطلس و قصب و بدره های زر
دو استر سبک رو و اسبی و ساختی
***
کردم اندر فتح غزنین ساحری در شاعری
کرد پرگوهر دهانم پادشاه گوهری
دست رادش در دهانم در دریایی نهاد
چون ببارید از زبانم پیش او در دری
پادشا بخشد بشاعر زر و دیبا و قصب
او مرا این هر سه بخشید و جواهر بر سری
در کنارم در و فیروزه است و لعل از جود او
در وثاقم جامه ی رومی و زر جعفری
هرگز از محمود غازی این عطا کی یافتند
زینبی و عسجدی و فرخی و عنصری
گر زند از جود محمودی بگیتی داستان
گشت باطل جود محمودی زجود سنجری
***
ای شاه عطا بخش که بخشنده تر از تو
چشم فلک پیر ندیدست جوانی
درویش بدرگاه تو بشتافتم امروز
جود تو مرا کرد توانگر بزمانی
شد قصه ی من قصه ی موسی که همی جست
از روشنی اندر شب تاریک نشانی
در آخر شب گشت کلیمی و رسولی
در اول شب بود کلیمی و شبانی
من شکر تو گفتن نتوانم بتمامی
گر بر تن من گردد هر موی زبانی
همواره مدیح تو سگالم بدل و جان
کز بهر مدیح تو دلی دارم و جانی
***
همای کلک تو مرغیست لاغر
که از منقار او شد ملک فربی
هر آنکس کو ترا بیند بپرسد
که این خورشید تابنده است یا نی
***
بسعی همت خویش ای اجل مؤید دین
خجسته دولت و پیروز اخترم کردی
چو رای خویش بیفروختی ضمیر مرا
چو بخت خویش بر اعدا مظفرم کردی
بجاه بر همه صدران تقدمم دادی
بمال با همه میران برابرم کردی
ترا ستایم همچون رسول را حسان
که تو باحسان حسان دیگرم کردی
***
مرا از پی خدمت شاه باید
دل و دیده و عمر و جان و جوانی
هر آن زندگانی که بی شه گذارم
مرا مرگ باشد چنان زندگانی
ولیکن مرا شاه معذور دارد
که طاقت نمیدارم از ناتوانی
***
رباعیات
بر خلق تراست پادشاهی ملکا
وز ماه تراست تا بماهی ملکا
دور فلک و حکم الهی ملکا
آن باد و چنان باد که خواهی ملکا
***
شاها همه تدبیر صوابست ترا
وز بخت بفرخی جوابست ترا
آتش تیغی و نفع آبست ترا
از خاکی و نور آفتابست ترا
***
خورشید چو بیند ای ملک رای ترا
وین فر و جمال عالم آرای ترا
جوینده شود بزمگه و جای ترا
تا سجده برد خاک کف پای ترا
***
شاها ادبی کن فلک بدخو را
گر چشم رسانید رخ نیکو را
گر گوی خطا کرد بچوگانش زن
ور اسب خطا کرد بمن بخش او را
***
بیقدر کند رخ تو لالستان را
تشویر دهد لب تو خوزستان را
آن کس که ترا قبله ی ترکستان دید
از بهر تو کرد قبله ترکستان را
***
خورشید فلک سجده برد رای ترا
ور سجده برد روی دلارای ترا
من خود چه کنم که جان کنم جای ترا
جان در تن من خاک سزد پای ترا
***
گر سینه بخست شاه سنجر ما را
کم نیست خمار عشق در سر ما را
گر دل بربود یار دلبر ما را
پیکان بدل دلست در بر ما را
***
مهرست ظفر نگین فرمان ترا
صیدست بهشت دام احسان ترا
خاکست ستاره صحن میدان ترا
گویست زمانه خم چوگان ترا
***
ای تاخته از جهان جهانبانانرا
برهم زده ملک و خانه ی خانان را
ای وارث نامدار سلطانان را
فخرست بتو جمله مسلمانان را
***
در زلف تو آویخته دلبندی ما
پیش خردت خیره خردمندی ما
در دل دارم که بندگیهات کنم
تا خود چه کنی تو از خداوندی ما
***
جاوید شها عز و شرف باد ترا
تیغ و قلم و جام بکف باد ترا
از تاجوران هزار صف باد ترا
صد شاه خلیفه ی خلف باد ترا
***
ای شاه چو بیند آسمان رای ترا
وین طبع لطیف رامش افزای ترا
احسنت زند طلعت زیبای ترا
خواهد که شود خاک کف پای ترا
***
ای جام تو آب و آتش ناب شراب
ای خون عدو زاتش شمشیر تو آب
گه آتش را کنی تو از آب نقاب
گه بفروزی زروی آب آتش ناب
***
یا زنده تر از روزشماری ای شب
تاریک تر از زلف نگاری ای شب
از روز همی یاد نداری ای شب
گویی که سپیده دم نداری ای شب
***
تا شاه نشاط دجله کردست امشب
اندر دل بندگان فزودست طرب
دریاست شه پاکدل پاک نسب
دریا بمیان دجله در هست عجب
***
رخشنده چو مهرست ضمیری که تراست
عالی چو سپهرست سریری که تراست
فرمانده خلقست مشیری که تراست
مخدوم جهانست وزیری که تراست
***
گر خصم نخواست از حسد کار تو راست
ایزد ملکا هر آنچه او خواست نخواست
امروز که راست این سعادت که تراست
اقبال فزون گشته و خصمان کم و کاست
***
علم تو زعلم خضر و آصف بیشست
حلم تو زحلم معن و احنف بیشست
از صاعقه شمشیر ترا تف بیشست
وز مورچه ترکان ترا صف بیشست
***
با لشکر عشق تو مباهات خوشست
با حلقه ی زلف تو مناجات خوشست
شطرنج که در عشق تو بازیم همی
ما برد نخواهیم که شهمات خوشست
***
ای یار چو روزگار یار من و تست
بس کس که حسود روزگار من و تست
این باده که اندوه گسار من و تست
برگیر و بیا که کار کار من و تست
***
گر نور مه و روشنی شمع تراست
پس سوزش و کاهش من از بهر چراست
گر شمع تویی مرا چرا باید سوخت
ور ماه تویی مرا چرا باید کاست
***
ای راحت جان ما زدو مرجانت
رنج دل ما زچشم پردستانت
ما را که جراحتست بر سینه و دل
بر سینه زتیر و بر دل از پیکانست
***
بر خاک سر کوی تو ای عشق پرست
تنها نه منم فتاده شوریده و مست
چون من بسر کوی تو صد عاشق هست
از پای بیفتاده و جان بر کف دست
***
بیدادی و فتنه در جهان آیین نیست
شادند جهانیان و کس غمگین نیست
گل هست بباغ ملک اگر نسرین نیست
رکن الدین هست اگر معزالدین نیست
***
شاها اثر صبوح کاری عجبست
نازد بصبوح هر که شادی طلبست
باده بهمه وقت طرب را سببست
لیکن بصبوح کیمیای طربست
***
ای شاه زمین بر آسمان داری تخت
ستسست عدو تا تو کمان داری سخت
حمله سبک آری و گران داری لخت
پیری تو بتدبیر و جوان داری بخت
***
ای داده بتو خدای جاه پدرت
خرم بتو میران و سپاه پدرت
گر بی پدرت بماند گاه پدرت
اندی که تویی بجایگاه پدرت
***
تا از برم آن یار پسندیده برفت
آرام و قرار از دل شوریده برفت
خون دلم از دیده رواست از آنک
از دل برود هر آنچه از دیده برفت
***
در عشق توام امید بهروزی نیست
وز عهد شب وصال تو روزی نیست
از آتش تو دلم چرا میسوزد
چون هیچ ترا عادت دلسوزی نیست
***
گر یابد زهره آگهی از نامت
خواهد که بجای می بود در جامت
گر ماه زچرخ بشنود پیغامت
آید بزمین و اوفتد در دامت
***
آتش تیغی و تا بمحشر تف تست
باران صفتی و هفت کشور صف تست
جم دولتی و قوام دین آصف تست
دریا کفی و همه جهان در کف تست
***
ای شاه فلک یاد ترا نوش گرفت
شمشیر ترا ظفر در آغوش گرفت
اقبال ترا غاشیه بر دوش گرفت
ادبار مخالف ترا گوش گرفت
***
آن ابر که خاطرش بجای برقست
وان بحر که خلق در نوالش غرقست
وان شمس که تاج دولتش بر فرقست
طبع و دل و همت رئیس الشرقست
***
شاها همه آشوب زبدخواه تو خاست
دادار جز آن خواست که بدخواه تو خواست
پیغمبری ملوک بی وحی تراست
کارت همه معجزات را ماند راست
***
دولت که همه جهان بسنجر دادست
داند بیقین که خوب و درخور دادست
سنجر که وزارت بمظفر دست
شک نیست که حق بدست حقور دادست
***
هر چند که بر زمانه فرمان منست
فرمان تو بر تن و دل و جان منست
سلطان منم و عشق تو سلطان منست
من زان توام همه جهان زان منست
***
ای شاه بدولت از جهان بهر تراست
بر جان و تن مخالفان قهر تراست
سلطانی عصر و شاهی دهر تراست
با این همه فتح ماورالنهر تراست
***
تا شاه گشاده دست بر تخت نشست
دست همه بیدادگران سخت ببست
دستور بدستوری شاه اندر دست
از پای فتاده را همی گیرد دست
***
تا دین باشد بجز یکی یزدان نیست
تا ملک بود بجز یکی سلطان نیست
بر هر دو برون از آن وزین فرمان نیست
آن بی این نیست هرگز این بی آن نیست
***
نور ملک ای ملک بنام تو درست
دور فلک ای ملک بدام تو درست
کان ظفر ای ملک بکام تو درست
جان طرب ای ملک بجام تو درست
***
آن کس که چراغ مهر تو در بر یافت
در خاک بفر دولت تو زر یافت
وان کس که خیال کین تو در سر یافت
در آب زروی خویش نیلوفر یافت
***
کوه از صف ترکان ملک گردد پست
زیشان بهنر یکی و از خصمان شصت
در مجلس و میدان شه حورپرست
دارند نهاده جام و جان بر کف دست
***
در راه نسا ای ملک پاک سرشت
جز سنگ ندیدم بدل سبزه و کشت
دوزخ دره ای گذاشتم ناخوش و زشت
چون پیش تو آمدم رسیدم ببهشت
***
این ابر که در شاهوار آوردست
بر شادی جشن شهریار آوردست
آورده نثار مهرگانی هر کس
او نیز چو دیگران نثار آوردست
***
ای شاه زمانه بخت پیروز تراست
اندیشه و رای عالم افروز تراست
شمشیر ظفرساز عدوسوز تراست
زانطاکیه تا کاشغر امروز تراست
***
دولت که ترا داد بمن زایل نیست
وین دل که مرا داد بتو غافل نیست
از دولت و دل هر چه رود باطل نیست
بی دولت و دل مراد کس حاصل نیست
***
ای شاه دل روشن تو جوشن تست
عالم شده روشن از دل روشن تست
پریدن جبریل بپیرامن تست
صید ملک الموت سر دشمن تست
***
مخلوق فراوانست الله یکیست
وانجا که حقیقتست درگاه یکیست
هستند ستارگان بسی ماه یکیست
بسیار ملک هست ملکشاه یکیست
***
از درگه تو ملوک را تاج آید
در همت تو هزار معراج آید
توقیع تو چون بدست محتاج آید
چون کعبه بود که پیش حجاج آید
***
دجله ملکا زمان زمان بفزاید
تا با تو بجود [خویش] پهلو ساید
چون دجله هزار اگر ترا پیش آید
در جنب دل تو قطره ای ننماید
***
ای از همه خسروان چو افریدون فرد
وز دولت تو رسیده بر گردون گرد
ای گشته بدولت تو روزافزون مرد
ایزد بتو مر این جهان میمون کرد
***
از تیغ چو آب تو برزم آتش زاد
تا خصم زباد حمله در خاک افتاد
از بیم دلش پرآتش و سر پرباد
دو دیده پرآب روی بر خاک نهاد
***
از عمر شبی بکام دل دوشم بود
کاواز سرود و رود در گوشم بود
بگذشته و بامداد فرموشم بود
مهتاب نبود و مه در آغوشم بود
***
در عشق تو ای صنم مرا رای نماند
وان طبع لطیف حکمت آرای نماند
برجای همی بود دلم بی غم تو
تا جای غم تو گشت برجای نماند
***
دلها همه در زلف تو آویخته باد
جانها همه از طبع تو آمیخته باد
هر شور که در جهان برانگیزد چرخ
آن شور زجعد زلفت انگیخته باد
***
چون باز خیال تو پر و بال زند
در جان رهی عشق تو چنگال زند
آنکس که نه از وصال تو نال زند
شاید که زچشم خویش قیفال زند
***
در عشق تو زیر و بم هم آواز منند
اندیشه و باد سرد دمساز منند
خاموشی و صبر خازن راز منند
رنگ رخ و آب دیده غماز منند
***
خرگه زند و کار کسی نگشاید
مطبخ زند و نان بکسی ننماید
گر دود بمطبخش درآید شاید
کز مطبخ او دود همی برناید
***
هرگز دل تو بهیچکس شاد مباد
وز بند تو بنده ی تو آزاد مباد
تا عشق ترا دلم عمارت نکند
ویران شده ی عشق تو آباد مباد
***
هر شب که رهی فال زروی تو زند
مرغی شود و بال بسوی تو زند
هر نعره که پاسبان کوی تو زند
گویی که زجان مهر جوی تو زند
***
با کم زمنی پای تو اندر گل باد
با به زتویی مراد من حاصل باد
گر دل پس از این هوای تو خواهد جست
لعنت زخدای بر من و بر دل باد
***
عشقت صنما بروی زردم دارد
وز کام و هوای خویش فردم دارد
این خود صنما قاعده ی بخت منست
با هر که وفا کنم بدردم دارد
***
چون رخ بگشاد آن نگار دلبند
جای صلوات باشد و جای سپند
احسنت زند ستاره از چرخ بلند
آن مادر را که چون تو زاید فرزند
***
هر شب که وصال یار دلبر باشد
شب زورق و ماه باد صرصر باشد
وان شب که فراق آن سمن بر باشد
شب کشتی و آفتاب لنگر باشد
***
شاها چو دلت در صف تدبیر آید
او را مدد از عالم تقدیر آید
تیغ تو جهان گرفت آری شک نیست
آنرا که تو برکشی جهانگیر آید
***
ایزد که بنای دولتت عدلی کرد
نگذاشت که خصم با تو محتالی کرد
گر خصم نکرد دل زکینت خالی
اندیشه ی تو جهان ازو خالی کرد
***
جانی که زمهر تست نقصان نبرد
دردی که زکین تست درمان نبرد
هر کس که ترا بطوع فرمان نبرد
گر عالم جان شود زتو جان نبرد
***
چون شاه جهان کمان کشیدن گیرد
پیروزی از آسمان رسیدن گیرد
هر تیر کز آن کمان پریدن گیرد
صبحی دگر از ظفر دمیدن گیرد
***
چون شاه سوی تخت سرافراز آمد
پیرامن او بخت بپرواز آمد
آن روز زتخت شاهی آواز آمد
کامروز مسیح از آسمان باز آمد
***
ایزد ملکا سعات جم بتو داد
ملک همه شاهان مقدم بتو داد
چون تاج و سریر و تیغ و خاتم بتو داد
شاهی بتو ختم کرد و عالم بتو داد
***
ای شاه زمین فلک سریر تو سزد
مریخ بجدی پر تیر تو سزد
خورشید نگویم که دبیر تو سزد
یکنقطه زتو تیغ وزیر تو سزد [کذا]
***
سلطان علم عدل بهر عالم زد
در کشور روم عالمی برهم زد
هر دم زقیاس عیسی مریم زد
نگذاشت که نیز هیچ کافر دم زد
***
چون شاه سرای پرده بر هامون زد
از دجله و نیل خیمه تا جیحون زد
چون یاره ی تازی از میان بیرون زد
گیمخت زمین زگرد بر گردون زد
***
تا دولت تو بگرد گردون گردد
گردون همه بر فال همایون گردد
ور با تو ستاره ای دگرگون گرد
تیره شود و زچرخ بیرون گردد
***
تا فتح تو تاریخ مسلمانی شد
پیروزی تو اصل جهانبانی شد
تا خان زسیاست تو زندانی شد
از بیم تو چشم خانیان خانی شد
***
تا عصمت ایزدت نکوخواه نکرد
توقیع تو اعتصمت بالله نکرد
هرگز ستمی بر دل تو راه نکرد
ایزد بغلط ترا شهنشاه نکرد
***
حیرت همه در درنگ و سنگ تو بود
نصرت همه در شتاب و جنگ تو بود
تا پر عقاب بر خدنگ تو بود
دشمن چو کبوتری بچنگ تو بود
***
گر بر فلک از تاجوران راه کنند
وز قدرت و قدر دست بر ماه کنند
ور دست فلک زدهر کوتاه کنند
آخر همه خطبه بر ملکشاه کنند
***
هر تیر که شاه تیر گیر اندازد
گویی که زگردون اثیر اندازد
دشمن زنهیب او چو تیر اندازد
گویی که زچنبران وزیر اندازد [کذا]
***
تیراندازان همه گرو در بستند
بردند گمان که با ملک همدستند
آخر همه عاجز و خجل بنشستند
وز شرم ملک تیر و کمان بشکستند
***
گیتی ملکا جز بتو آباد مباد
در عادت تو جز هنر و داد مباد
خصم تو زبند محنت آزاد مباد
هر کو بتو شادی نکند شاد مباد
***
هر کار که هست جز بکام تو مباد
هر خصم که هست جز بدام تو مباد
هر شاه که هست جز غلام تو مباد
هر خطبه که هست جز بنام تو مباد
***
دولت همه ساله بی جلال تو مباد
ملت همه ساله بی جمال تو مباد
عالم همه ساله بی کمال تو مباد
خورشید جهان تویی زوال تو مباد
***
خصمان ملک چو جغد در ویرانند
دایم همه را همچو مگس میرانند
خود را چو همای از چه قبل میدانند
کز چشم چو سیمرغ همی پنهانند
***
ترکان ملک با خرد و باهوشند
حور شبه زلف و دیو آهن پوشند
دیوند چو روز رزم جان را کوشند
حورند چو پیش تخت شه می نوشند
***
گر نعمت دشمنت زحد بیرون شد
بنگر که بعاقبت زمحنت چون شد
از قارون گر بمال و گنج افزون شد
در زیر زمین نهفته چون قارون شد
***
خالق همه اقبال خلایق بتو داد
تا دهر بود بقای اقبال تو باد
تو باده بدست همچنین با دل شاد
بدخواه تو جان و خان و مان داده بباد
***
خصمان تو لاف سپر زرد زدند
شش پنج بگاه ماندن نرد زدند
گر سرد سخن شدند وا مرد زدند
با دولت تو بر آهن سرد زدند
***
ای صدر جهان هر که می کین تو خورد
از رنج خمار گشت با ناله و درد
گر شیر سیه بود بهنگام نبرد
شد عاقبت کار بحال سگ زرد
***
تا چند دل تو چشمه ی نور بود
زان چشمه ی نور چشم بد دور بود
ملک و سپه و خزینه معمور بود
آن خسرو را که چون تو دستور بود
***
هر بزم که کردی همه بهروزی بود
کار تو نشاط و مجلس افروزی بود
هر رزم که کردی همه پیروزی بود
هرچ آن دگری خواست ترا روزی بود
***
گر ابر بجود خویشتن را چو تو خواند
فراش تو بود او همی گرد نشاند
هر چند بسی گهر پراگند و فشاند
آخر گهرش نماند و بی کار بماند
***
ای شاه بنای ملک محکم بتو ماند
باغ ظفر و فتوح خرم بتو ماند
شاهنشهی از نژاد آدم بتو ماند
رفتند مخالفان و عالم بتو ماند
***
سلطان جهان برکیارق باید
کز دولت او جهان همی آراید
بس برناید تا هنرش بفزاید
بندد کمر و همه جهان بگشاید
***
ای ناصر دین ناصر تو یزدان باد
اقبال تو در تن سعادت جان باد
گردون بمراد رای تو گردان باد
وز گردش آن هر چه تو خواهی آن باد
***
ای شاه ترا ماه نگین خواهد بود
زیر قدمت ملک زمین خواهد بود
ملک تو زروم تا بچین خواهد بود
ما فال زدیم و همچنین خواهد بود
***
هر کس که سزای افسر و گاه بود
خدمتگر این خدمت درگاه بود
در روی زمین اگر بسی شاه بود
شاه همه سنجر ملکشاه بود
***
از هیبت تو بروم کفار نماند
وز نصرت تو بروم زنار نماند
با عدل تو در زمانه تیمار نماند
با جود تو در خزانه دینار نماند
***
چون آتش خاطر مرا شاه بدید
از خاک مرا بر زبر ماه کشید
چون آب یکی دو بیتی از من بشنید
چون باد یکی مرکب خاصم بخشید
***
من با تو بتا نفس نمی یارم زد
در موکب تو جرس نمی یارم زد
جان میدهم و نفس نمی یارم زد
دست از تو بهیچ کس نمی یارم زد
***
حوران سپاهت ای شه شیر شکر
در آب روان همی نمایند صور
آنست مرادشان که باشند مگر
در خدمت مجلس تو استاده کمر
***
هستند ببزمت ای شه شیر شکار
مرغان شبه تن و عقیقین منقار
از بهر نشاط تو بروزی صد بار
آیند همی چو مطربان در گفتار
***
دست ملک ملوک عالم سنجر
بحریست که در جهان چنان نیست دگر
چون باد سخا کند بر آن بحر گذر
موجش همه در باشد و آبش همه زر
***
هرگز نشوم من از بت و باده صبور
کز بت همه راحتست و از باده سرور
از دست و کنار خویش کی دارم دور
پرورده ی آفتاب و برکرده ی حور
***
چون بر دل و سر نهم دو دست ای دلبر
می پیش من آوری که بستان و بخور
جانا زکف تو چون ستانم ساغر
دستی بر دل نهاده دستی بر سر
***
ای شاه کجا گرم کنی باره ی بور
صد گور بیفگنی بیک بار بزور
گر بهمن و بهرام برآیند از گور
گویند که کار تست افگندن گور
***
ای دشمن تو بقبضه ی قهر اندر
رای تو بصر بدیده ی دهر اندر
شکر تو فریضه است بهر شهر اندر
خاصه بدیار ماورا النهر اندر
***
ای رفته زخانه مدتی سوی سفر
باز آمده سوی خانه با فتح و ظفر
هرگز سفری چنین که کردست دگر
افروخته روی ملک و افراخته سر
***
شاها خردت هست بمی خوردن یار
شاید که شب و روز همین داری کار
می خوردن تو فلک چو بیند هر بار
خواهد که کند ستارگان بر تو نثار
***
گر بخت بلند خواهی و عمر دراز
از دولت برکیارقی سر بفراز
گر کالبد ملوک جان یابد باز
از وی همه برکیارق آید آواز
***
چون نرگس اگر نهیم در خاکستر
ور داریم اندر آب چون نیلوفر
ور بسپریم بپای همچون گل تر
از شرم تو چون بنفشه بر نارم سر
***
خستی دل من بغمزه ای بدر منیر
چونانکه ملک سینه ی من خست بتیر
در سینه و دل کنون دو پیکان دارم
از سینه و دل هر دو برون آمده گیر
***
از کوی تو تا کوی من ای شمع طراز
دریاست زاشک من همه راه دراز
گر هست درآمد بکشتیت نیاز
زان دل که زمن ربوده ای کشتی ساز
***
چون چشم تو بر دلم شود تیرانداز
زلف تو شود پیش دلم جوشن ساز
کوته نکنم دو دست از آن زلف دراز
کو تیر بجوشن از دلم دارد باز
***
شاهی که برزم کاویان داشت درفش
گر زنده شود پیش تو بردارد کفش
ای کرده دل خصم خلاف تو بنفش
پشتست دل خصم و خلاف تو درفش
***
دستور و شهنشه از جهان رایت خویش
بردند و مصیبتی نیامد زین بیش
بس دل که شدی زمرگ شاهنشه ریش
گر کشتن دستور نبودی از پیش
***
نشناخت ملک سعادت اختر خویش
در منقبت وزیر خدمتگر خویش
بگماشت بلای تاج بر کشور خویش
تا در سر تاج کرد آخر سر خویش
***
از جور قد بلند و موی پستش
وز کافری نرگس بی می مستش
گریان بکلیسیا شوم بنشینم
ناقوس بیک دست و بدستی دستش
***
در عشق تو بی روان نوان بودم دوش
آشفته دل و رمیده جان بودم دوش
مرغی که بتبغ نیم بسمل گردد
دور از بر تو راست چنان بودم دوش
***
چشمی دارم زاشک پیمانه ی عشق
جانی دارم زسوز پروانه ی عشق
هر روز منم مقیم در خانه ی عشق
هشیار همه جهان و دیوانه ی عشق
***
تا دید زمانه در دلم غایت عشق
در پیش دلم همی کشد رایت عشق
گر وحی زآسمان گسسته نشدی
در شان دل من آمدی آیت عشق
***
چون ابر کف تو بیند ای خسرو شرق
از تو نکند بجود تا دریا فرق
گردد خجل و شود بآب اندر غرق
از رشگ بگرید و برو خندد برق
***
ای کرده همه جهان زناپاکان پاک
هرگز نبود ترا زناپاکان باک
ای خسرو پاک پیکر از گوهر خاک
ای گوهر پاک احسن الله جزاک
***
ای تیغ تو با قوت مریخ و زحل
رای تو چو آفتاب در برج حمل
گر خصم تو بر چرخ گریزد بمثل
در دامن عمر او رسد دست اجل
***
سقای ملک گرفت چنگ اندر چنگ
ساقی بنهاد باده ی مرجان رنگ
هنگام صبوح ای ملک با فرهنگ
از ساقی باده خواه و از سقا چنگ
***
از روضه ی حسن تو نگاری رسدم
وز موکب وصل تو غباری رسدم
گیرم که بنزدیک تو بارم ندهند
از دور نظاره ی تو باری رسدم
***
گه دیده بدیدار تو بر دوزندم
گه راه وثاق تو بیاموزندم
تا چند کشند و چند افروزندم
من سوخته ام چرا همی سوزندم
***
ای سیمبر از عشق تو در رشته شدم
در خون دل از غم تو آغشته شدم
در بادیه ی فراق سرگشته شدم
تو زنده بمانیا که من کشته شدم
***
هر شب زغم تو دل زجان برگیرم
پندی که خرد دهد من آن نپذیرم
تا روز نهد خیال تو در پیشم
صد چشمه و من زتشنگی میمیرم
***
هر شب غم تو بمه اشارت کندم
وز چشم پر آب خواب غارت کندم
یک شب نگذارد که کنم دیده فراز
چندان که خیال تو زیادت کندم
***
گه سرو بلند حله پوشت خوانم
گه ماه تمام باده نوشت خوانم
ارزان بخری و رایگان بفروشی
ارزان خر و رایگان فروشت خوانم
***
گرچه دل و سینه کان گوهر دارم
رخساره زرنج هر دو چون زر دارم
کان بسته ی زلف ماه دلبر دارم
وین خسته ی تیر شاه سنجر دارم
***
مستم ملکا و هرچه اکنون گویم
موزون نشمارم ارچه موزون گویم
گویی که ترا شعر سبک باید گفت
با رطل گران شعر سبک چون گویم
***
ای گوی زنخ سخن زگویت گویم
وی موی میان زعشق مویت مویم
گر آب شوم گذر بجویت جویم
ور سرد شوم بپیش رویت رویم
***
ای یار شبی که بی رخت بگذارم
پروین بود از غم تو آن شب یارم
یک نیمه زشب چشم بپروین دارم
یک نیمه همی زچشم پروین بارم
***
چشم من و چشم آن بت تنگ دهان
در بیع و شری شدند و در سود و زیان
کردند یکی بیع زما هر دو نهان
آن آب بدین سپرد و این خواب بدان
***
تیغ ملک شرق خداوند جهان
شیریست تنش بجمله چنگال و دهان
چون ناخن او باز شود با دندان
در ناخن سر گیرد و در دندان جان
***
گر حاجب و چاوش تو ای ناصر دین
بر کشور روم و چین گشایند کمین
فغفور از آن بترسد و قیصر از این
این والی روم گردد آن شحنه ی چین
***
رفتی و بیک بار گرفتی کم من
کشته شدم و نداشتی ماتم من
داغ تو بسوخت این دل پرغم من
ای داغ تو گرم سرد کردی دم من
***
بگرفت شها قضای بد دامن من
تا لشکر غم نشست پیرامن من
گر خست بتیر تو دل روشن من
بخت تو نگاه داشت جان در تن من
***
ای چرخ کمر مبند بر کینه ی من
بگزار حق خدمت دیرینه ی من
آسایش سینه ی مرا درمان کن
کاسایش سینه هاست در سینه ی من
***
نه با منی ارچه همنشینی با من
ای بس دوری که از تو بینم تا من
در من نرسی تا نشوم یک پا من
کاندر ره عشق یا تو لنگی یا من
***
ای شاه زتو تخت همی نازد و زین
وز دولت تو داد همی یابد دین
تا روی زمین گرفته ای زیر نگین
خصمان تو رفته اند در زیر زمین
***
هر شاه که داشت دولت و بخت جوان
هر دو یله کرد و خود برون شد زمیان
ایزد چو ترا کرد شهنشاه جهان
هر دو بتو داد و گفت جاوید بمان
***
نازید بگرز گاوسار افریدون
در دست تو گرز شیر سارست کنون
از تو فرقست تا بافریدون چون
چونانکه زشیر شرزه تا گاو زبون
***
ای حیدر و جمشید بشمشیر و نگین
دارنده ی دولتی و دارنده ی دین
در ملک تو همچو آفتابی بیقین
او هفت فلک دارد و تو هفت زمین
***
ای شاه جهان دو گوشه ی روی زمین
در قبضه ی ملک تست تا یوم الدین
تیغ تو همی کند شبیخون و کمین
یک ساله بر آن گوشه و یک ساله بر این
***
ای برده بشمشیر همه ملک تگین
آورده همه ملک تگین زیر نگین
پیروزی و نصرت تو بر روی زمین
آرایش دولتست و افزایش دین
***
زین فتح که کرد شاه در کشور چین
هم ملک همی نازد و هم دولت و دین
هر مملکتی که هست بر روی زمین
بوالفتح ملکشاه کند فتح چنین
***
ای شاه چو آسمان کمان داری تو
وز تیر ستاره ی روان داری تو
نشگفت که شاهی و جهان داری تو
تا دست زده در آسمان داری تو
***
ای نور مه از جمال رخساره ی تو
ای ظلمت شب زخال رخساره ی تو
هرگز نفسی مباد کین دیده ی من
خالی بود از خیال رخساره ی تو
***
سروی که بنفشه بر گل آمد بر او
اقبال رسانید بگردون سر او
ماییم بمهر و دوستی درخور او
فرمانده ی عالمیم و فرمانبر او
***
خصمی که بر او فسوس کرد اختر او
او را عملی داد نه اندر خور او
گر عهد تو بشکست دل اندر بر او
سر دل او گشت قضای سر او
***
ای کرده سپهر و اختران یاری تو
فخرست جهان را زجهانداری تو
مستند مخالفان زهشیاری تو
بخت همه خفته شد زبیداری تو
***
خصمی که ستم بود همه همت او
کردند بکره عالمی خدمت او
آمد بسر آن مرتبه و حشمت او
مالک تن او برد و ملک نعمت او
***
خصمان تو رسم بدنهادند همه
بر ملک در فتنه گشادند همه
چون عهد ترا بباد دادند همه
از چرخ بخاک درفتادند همه
***
ای پیش تو حاسدانت را سنگی نه
در جنب تو دشمنانت را رنگی نه
ملک از ملکان بری و آهنگی نه
لشکرشکنی و در میان جنگی نه
***
خورشید بر آسمان نپیماید راه
زان گونه که بر زمین سپه راند شاه
جز شاه ملکشاه بیک نیمه ی ماه
از دجله بجیحون که کشیدست سپاه
***
دارند همه شگفت میران سپاه
از ابلق شاه و ابرش فرخ شاه
فرقست میان هر دو سبحان الله
کین سیر زحل دارد و آن رفتن ماه
***
لبیک دهد بخت چو آواز دهی
تکبیر کند چو رزم را ساز دهی
آنرا که بدست خویش بگماز دهی
اقبال گذشته را بدو باز دهی
***
ای عشق تو عمرم بکران آوردی
ای هجر تنم را بفغان آوردی
ای دل تو مرا کار بجان آوردی
ای دیده دلم را بزبان آوردی
***
ای باخته عشق در جهان با دگری
نوشیده سبک می گران با دگری
در مذهب دوستی روا نیست چنین
من بی تو بغم تو شادمان با دگری
***
از بهر جمال چهره ی همچو پری
دستت بسوی آینه تا چند بری
از بس که همی بآینه در نگری
بر چهره ی خویشتن زمن فتنه تری
***
پروین و ستارگان گردون پیمای
اندر شب هجر تو نجنبند زجای
گویی تو که دست هجرت ای بزم آرای
دارد بفسونی هر یکی را برپای
***
دامی که در آن دام شکارم کردی
در حلقه ی او تو بیقرارم کردی
ای فتنه ی روزگار در حسرت خویش
انگشت نمای روزگارم کردی
***
یار از غم من خبر ندارد گویی
یا خواب بمن گذر ندارد گویی
تاریکترست هر زمانی شب من
یا رب شب من سحر ندارد گویی
***
در بر ملکا دل توانگر داری
دریای محیطست که دربر داری
تا بر کف جام و بر سر افسر داری
مه بر کف و آفتاب بر سر داری
***
ای ماه کمان شهریاری گویی
یا ابروی آن طرفه نگاری گویی
نعلی زده از زر عیاری گویی
در گوش سپهر گوشواری گویی
***
ای شاه نگویمت که چون گردونی
زیرا که بقدر و جاه از او افزونی
از قدر و محل همی ندانم چونی
گویی که زوهم آدمی بیرونی
***
افروخته دولت شه عالم رای
ملک افزایست و عدل گستر همه جای
زین دولت عدل گستر ملک افزای
چشم بدخلق دور داراد خدای
***
خور گوید کاشکی که زرین تنمی
تا جام شراب شاه شیر اوژنمی
مه گوید کاشکی من از آهنمی
تا نعل ستور شاه گیتی منمی
***
هر سال بکار ملک بیدارتری
هر دم زدنی خجسته دیدارتری
هر روز سخی تری و دیندارتری
هر چند که مهتری نکوکارتری
***
چون گوی زنی شها و چوگان بازی
با خیل مخالفان نبرد آغازی
چوگان زخمیده قد ایشان سازی
سرشان بدل گوی همی اندازی
***
ای رایت و رای تو همایون چو همای
وای نامه و نامه تو رسیده همه جای
گیتی چو سرایی بتو دادست خدای
شاهان جهان ترا غلامان سرای
***
این مجلس شاه و گل فشان اندر وی
خلدست و نعیم جاودان اندر وی
وین خانه و این آب روان اندر وی
چرخست و ره کاهکشان اندر وی
***
شاها در فتح بر تو بگشاد خدای
منشور ظفر بتو فرستاد خدای
چون عالم بر تو راست بنهاد خدای
هرچ آن پدرت خواست ترا داد خدای
***
اضافات
در مدح ارسلان ارغو
چون عقیق آبدارست و کمند تابدار
آن لب جان پرور و زلف جهان آشوب یار
آب دارم در دو چشم و تاب دارم در جگر
زان عقیق آبدار و زان کمند تابدار
زلف او گرد رخش پروانه وارست ایعجب
این دل من هست در سودای او دیوانه وار
نیست یکساعت قرار این هر دو را بر جای خویش
کی بود پروانه و دیوانه را هرگز قرار
زلف او هر شب تو گویی از لب میگون او
چشم او را می دهد تا گیردش خواب و قرار
گر نبیند هیچکس پیوسته با خورشید سرو
کان یکی بر آسمانست این یکی بر جویبار
روی چون خورشید او بر سرو مسکن چون گرفت
قامت چون سرو او خورشید چون آورد بار
من زدل گیرم بعشق اندر قیاس خویشتن
او زمن گیرد قیاس این دل نابرد بار
او چو در من بنگرد داند که گرم افتاد دل
من چو در دل بنگرم دانم که صعب افتاد کار
در دو زلفش هست عطر و در دل من آتشست
عطر بر آتش نهد چون گیرم او را در کنار
خواهد آن دلبر که چون وصف جمال او کنم
بوی عطر آید زمن در پیش تخت شهریار
شاه مشرق ارسلان ارغو خداوند ملوک
ملک را از ارسلان سلطان مبارک یادگار
***
ایضا در مدح همو
برکش ای ترک بر اسب طرب و شادی تنگ
که زمستان شد و نوروز فراز آمد تنگ
باد نوروزی با باغ همی صلح کند
من و تو هر دو چرا بیهده باشیم بجنگ
سبز رنگست زسبزه سر کوه و لب جوی
چه کشی سر زخط ای نوش لب سبز آرنگ
آهوان روی نهادند سوی سبزه و آب
بنه ای آهوی سیمین زسر این خوی پلنگ
زاهن و سنگ همی سبزه دمد برکه و دشت
نرم کن بر من مسکین دل چون آهن و سنگ
می آسوده بخم اندر چون زنگ شدست
نه روا باشد بر آینه ی وصل تو زنگ
خیز تا هر دو بر این روز دلفروز کنیم
بمی لعل شتاب و بلب کشت درنگ
سوی باغ آی که در رود و سرود آمده اند
قمری و فاخته بر سرو بن مینا رنگ
راست گویی که در ایوان ملک ساخته اند
حمد هول رباب و پسر سقا چنگ
شاه شاهان ملک ارغو که بلشکرگه او
صد امیرند مه از بهمن و بهرام و پشنگ
این غزل هست بر آن وزن کجا شاعر گفت:
«ترکش ای ترک بیک سوفگن و جامه ی جنگ»
***
در مدح سلطان
بنگر بصبوح مجلس سلطان
خرم شده همچو باغ در نیسان
اقبال ندیم و بخت خدمتگر
توفیق رفیق و چرخ سعدافشان
سلطان معظم و ندیمانش
دل خرم و تن درست و لب خندان
چون خضر نشسته خسرو عالم
می بر کف او چو چشمه ی حیوان
این تخت سپهر و شاه چون خورشید
این بزم بهشت و شاه چون رضوان
بزمی که از او همی فروزد دل
شاهی که از او همی فزاید جان
ای مطرب رود تیز ترکن هین
ای ساقی باده بیشتر ده هان
شاهی که بحزم و عزم او گردد
سندان چون موم و موم چون سندان
با دولت او زمانه را بیعت
با همت او ستاره را پیمان
در لشکر او هزار کیخسرو
در خدمت او هزار نوشروان
جاوید سزد بقای شاهنشه
یا رب تو کنی بقاش جاویدان
***
ایضا
نوروز بساط نو گسترد بگلزاران
در باغ بساط دی بربود چو عیاران
بشگفت بهار نو شرطست نگار نو
ما و می و یار نو بر دامن کهساران
خوش گشت کنون عالم شادند بنی آدم
دلها همه شد خرم خاصه دل میخوران
شد باغ پر از دیبا شد دشت پر از مینا
بر هر دو بود زیبا می خوردن هشیاران
از قمری و از بلبل در هر چمنی غلغل
گلزار زبوی گل چون طبله ی عطاران
با طالع فرخنده باغ از گهر آگنده
وز ابر پراگنده لؤلؤ بدل باران
خوبان بر دلبازان از خوبی خود نازان
با غمزه چو غمازان با طره چو طراران
اندر چمن و گلشن از سوسن و گل خرمن
ما بر گل و بر سوسن تکیه زده با یاران
اقبال ندیم ما و افروخته دیم ما
بدخواه زبیم ما دلخسته چو بیماران
در طبع همه شادی در دست همه رادی
وز بخت بآزادی خورشید جهانداران
سلطان بلند اختر شاهنشه دین پرور
شاهی که ستد یکسر جباری جباران
***
در مدح ارسلان ارغو
ای بر سمن از مشک بعمدا زده خالی
مسکین دلم از خال تو گشتست بحالی
حالی بجهان زارتر از حال دلم نیست
تا نیست دل آشوب تر از خال تو خالی
قد و دهن و زلف تو و جعد تو دیدم
هر یک زیکی حرف پذیرفته مثالی
از سیم الف دیدم از بسد میمی
از مشک سیه جیمی و از غالیه دالی
گفتم که تو خورشید و این بود حقیقت
گفتم که تو چون ماهی و این بود محالی
مه بدر نماید چو زخورشید شود دور
من کز تو شوم دور نمایم چو هلالی
در خواب خیال تو بنزدیک من آید
گویم که مگر هست مرا با تو وصالی
بیدار شوم چون نه تو باشی نه خیالت
عشق تو مرا باز نداند زخیالی
ای از بر من دور همانا خبرت نیست
کز مویه چو مویی شدم از ناله چو نالی
یک روز بسالی نکنی یاد کسی را
کز هجر تو روزیش گذشتست بسالی
روزی بود آخر که دل و جان بفروزم
زان روی که شهری بفروزد بجمالی
از قبضه ی هجر تو شود رسته دل من
وز روضه ی وصل تو شود رسته نهالی
فرخنده بود روز هر آنکس که بشبگیر
از روی تو و رای ملک گیرد فالی
شاه همه شاهان ملک ارغو که ندارد
در مردی و فرهنگ نظیری و همالی
آن شهر گشایی که ملک بر فلک او را
هر روز دهد مژده بعزی و جلالی
در معرکه بستاند و در بزم ببخشد
ملکی بسواری و جهانی بسؤالی
عادلتر و عالمتر ازو هیچ ملک نیست
الا ملک العرش تبارک و تعالی
کیوان سخطی مهر اثری چرخ محلی
باران حشمی ابر کفی بحر نوالی
ای دهر گرفته زتو فری و بهایی
وی ملک فزوده زتو جاهی و جمالی
شاها چو شود لفظ متین یاور طبعم
گویی که جهد بیرون از سنگ زلالی
در جلوه عروسان ضمیرم چو در آیند
بنمایدم این آینه گون حقه مثالی
جان دادن خفاش بدم کار مسیحست
ور نه نکند از گل صد مرغ کلالی
تا در چمن و باغ نهالی ببر آید
از تربیت اختر و تأثیر شمالی
ایزد شب و روز مه و سالیت معین باد
تا روز و شبی هست و بعالم مه و سالی
***
غزل
جز تو مرا یار و غمگسار نشاید
بی تو مرا جاودان بهشت نباید
صبر من از دل همی بکاهد هر روز
عشق توام هر زمان همی بفزاید
مونس من در شب سیاه ستاره
هجر تو روزم همی ستاره نماید
غارت دلها رخ تو پیشه گرفتست
جز دل آزادگان همی نرباید
تا تو نیایی گشاده روی بر من
دست و دل و کار من همی نگشاید
سوی تو آیم بسر بپای نیابم
گر غم هجر تو بر دلم بسر آید
***
تغزل در مدح شاه
موی چون غالیه و روی چو دیباست ترا
عقده از غالیه بر دیبا زیباست ترا
مرده از دو لب شیرینت همی زنده شود
در دو لب گویی افسون مسیحاست ترا
عاشق و شیفته ی سرو صنوبر شده ام
زانکه چون سرو صنوبر قد و بالاست ترا
قبله زی خلخ و یغماست مرا تا بزیم
زانکه اصل و نسب از خلخ و یغماست ترا
شادی جان منست آن صدف مرجان رنگ
که درو سی و دو تا لؤلؤ لالاست ترا
تویی آن سرو خزامنده که در باغ جمال
با گل و لاله همه ساله تماشاست ترا
تویی آن ماه دو هفته که در برج نشاط
زهره برده است و میان بسته بجوزاست ترا
پیش روی تو همی سجده برد قیصر روم
تا بخورشید سر از ملک چلیپاست ترا
نیست از جمله ی خوبان و ظریفان جهان
یکتن از بنده و آزاد که همتاست ترا
پشت خوبان همه در خدمت تو هست دو تا
زانکه در خدمت خسرو دل یکتاست ترا
***
در مدح ملکشاه
اگر نشاط کند دهر واجبست و صواب
که کرد خسرو روی زمین نشاط شراب
رخ نشاط برون آمد از نقاب امروز
چو آتشی که مر او را زآب هست نقاب
اگر کسی صفت باده و پیاله کند
پیاله آب فسردست و باده آتش ناب
اگر چه آتش با آب ضد یکدگرند
بدست شاه موافق شدند آتش و آب
معز دین پیمبر مغیث امت او
شه ملوک زمین مالک قلوب و رقاب
شهی که داد خدایش بزرگوار سه چیز
ضمیر روشن و عزم درست و رای صواب
هنر ندارد قیمت مگر بسیرت او
صدف ندارد قیمت مگر بدر خوشاب
سزد بقای دل و دولتش که چشم ستم
زدولت و دل بیدار او شد اندر خواب
اگر زمانه سؤالی کند که نصرت چیست
زمانه را ندهد جز بتیغ تیز جواب
فتوح همچو نجومست و ملک همچو سپهر
ظفر منجم و شمشیر او چو اسطرلاب
شدست تیغ و کف او در جحیم و نعیم
کز آن بلای نهیبست و زین امید ثواب
همی بتیغ اجل و هم او مخالف را
چنان زند که زند چرخ دیو را بشهاب
ایا ستوده صفت خسروی که درگه تست
جهان و خلق جهان را چو قبله و محراب
خراب بود جهان پیش ازین بدست ملوک
کنون بدست تو آباد شد جهان خراب
بفر عدل تو شد جای عندلیب و تذرو
همان زمین که بدی جای جغد و جای غراب
بلند رای تو گوهر همی کند زحجر
خجسته همت تو زر همی کند زتراب
برین حدیث شها شهر تو دلیل بسست
که از عمارت او یافت ملک رونق و آب
بدولت تو منجم بدو کشیده رقم
بهمت تو مهندس برو نهاده طناب
سعادت ابدی کرده خاک او چو عبیر
عنایت فلکی کرده آب او چو گلاب
نوشته دست زمانه برو بخط قضا
حساب دولت و اقبال تا بروز حساب
نکرد هیچکس از جمع خسروان بدرنگ
چنین وطن که همی همتت کند بشتاب
سحاب عدل تو بارنده شد برو نه عجب
اگر بعدل تو دیوار او رسد بسحاب
بساز شاها مانند این مبارک شهر
هزار شهر و زهر شهر کام خویش بیاب
همیشه تا که همی تابد آفتاب از چرخ
زتخت دولت شاهی چو آفتاب بتاب
بشش دلیل طرب مجلس تو خرم باد
بنای و بربط و طنبور و طبل و چنگ و رباب
بروزگار توده شین بزرگ باد و عزیز
زقدرت و زقضای مسبب الاسباب
شکار و شهر نو و شهریاری و شمشیر
شباب و شادی و شاهی و شکر و شعر و شراب
***
ایضا در مدح شاه
ای زمین را رای تو چون آسمان را آفتاب
عزم تو عزم درست و رای تو رای صواب
شهریار شهر گیری پادشاه ملک بخش
خسرو معجز فتوحی داور مالک رقاب
تا پدید آمد در ایام تو تاریخ فتوح
در کتب مدروس گشت افسانه ی افراسیاب
دین و دنیا را تو کردستی پناه از اضطرار
ملک و ملت را تو دادستی امان از اضطراب
در تن هر شاه آوردست فرمان تو خم
در دل هر شیر شمشیر تو افگندست تاب
چون هوا بندد نقاب از گرد عالی موکبت
روزگار از چهره ی اقبال بگشاید نقاب
هر کجا کوس تو آوازی دهد در شرب و غرب
از ظفر لبیک یابد هم در آن ساعت جواب
مرکب تو همچو آب و آتشست و خاک و باد
در نشیب و در فراز و در درنگ و در شتاب
زو دل حاسد سبک گردد سر دشمن گران
چون سبک کردی عنان و چون گران کردی رکاب
عدل تو آبست ازین معنی که مخلوقات را
هرگز از عدل تو نگزیرد چو نگزیرد زآب
چون شود بیدار پیروزی کند تعبیر خویش
هر که او یک شب خیال عدل تو بیند بخواب
فیلسوفان آفتاب و شیر خوانندت که هست
طالع تو شیر و صاحب طالع تو آفتاب
کی تواند حاسدی با تو چخیدن خیر خیر
سایه بر دریای چین چون افگند پرذباب
غول و دیوست از قیاس آنکس که با تو سرکشد
تیغ تو چون صاعقه است و تیر تو همچون شهاب
ای پسندیده چو نعمت ای ستوده چون خرد
ای گرانمایه چو دولت ای گرامی چون شباب
ابر نعمت بر کسی بارد که تو گویی ببار
بدر دولت بر کسی تابد که تو گویی بتاب
روز بهروزی کسی بیند که تو گویی ببین
گنج پیروزی کسی یابد که تو گویی بیاب
ذوالفقار بوتراب اندر عرب گر مدتی
کافران را کشت و پنهان کرد کفر اندر تراب
هم بدان معنی کنون شمشیر گوهردار تست
در عرب واندر عجم چون ذوالفقار بوتراب
بر تن و جان تو هر مؤمن دعا گوید همی
وان دعا در دولت تو هست وقتی مستجاب
طبع من بنده باقبال تو چون دریا شدست
واندرو مدح و ثنای تست چون در خوشاب
هر چه آبادست بر روی زمین ملک تو باد
تا عدو را کالبد زیر زمین گردد خراب
باد دائم در دو دست تو دو چیز دلگشای
در یکی زلف بتان و در یکی جام شراب