ديوان رباعيات

اوحد الدين کرماني

***

ابوحامداحمد اوحدی کرمانی وفات635-636قمری عارف وشاعر که در بردسیرکرمان متولدشددرشانزده سالگی به بغدادرفت ودرمدرسه ی حکاکیه بغدادبه فراگیری حدیث و فقه پرداخت وپس از درگذشت استادش همانجا به تدریس پرداخت بعد از مدتی تدریس را رها کرد وبه ریاضت مشغوا شد ه وبه خانه ی خدارفت وی با محی الدین عربی –شمس تبریزی- وسعدالدین حموی مصاحب بود مستنصر خلیفه ی عباسی مرید اوبود وبه وی خلعت داد وی در مورد اصل ونسبش می گوید

اجداد من از صدور ايران بودند

تقدير که هر يکي سليمان بودند

بايد که به نفس خود کسي باشم من

ما را چه از آن فخر که ايشان بودند

الباب الاول

في التوحيد و التقديس و الذکر و نعت النبوّة- صلي الله عليه وآله  و سلّم– و ما يناسب هذا الباب

التوحيد و التقديس و التنزيه

1

در ديده ي هرک توتياي تو بود

سلطان زمانه و گداي تو بود

البّته کمال هيچ کس را نرسد

آنجا که جلال کبرياي تو بود

2

کي عقل به سر حدّ جمال تو رسد

بي جان به سراچه ي وصال تو رسد

گر جمله ي ذرّات جهان ديده شود

ممکن نبود که در جمال تو رسد

3

انصاف زاختلاف ايام فرق

پيدا کردي به گفت حق را الحق

آنجا که کمال کبرياي قدم است

توحيد من و تو کفر باشد مطلق

4

هر چند که روشني فزايد خورشيد

در ديده ي خفّاش نيايد خورشيد

دل طاقت نور تو کجا دارد پس

آنجاي که خفاش نمايد خورشيد

5

اين سودا را نمي توان کرد نهان

در کاسه ي سر باشد و در کيسه ي جان

اندر سر و سينه رو طلب کن اثرش

کاو را نتوان ديد بدين ديده عيان

6

دل گفت که اي جان من آن زهره کراست

کز خاک در تو توتيا يارد خواست

**

از ذات منزّهي و از عيب جدا

تو پاکي و بر تو «قل هو الله» گواست

7

در دايره ي وجود موجود تويي

مقصود نگويمت که معبود تويي

گر در غزلي نام خط و زلف برم

مي دان که بهانه است مقصود تويي

8

ياري که منزّه آمد از شبه و بدل

درياب او را به علم ذوقي و عمل

کي ذات مقدسش نمايد به تو روي

از فاو من والي و في و هل و بل

9

مشغول هوا تو را کجا بشناسد

خود کيست که عقل از هوا بشناسد

اين کار به بازوي تن خاکي نيست

هو نور[ر]ي بايد که تو را بشناسد

10

آن را که دلش خانه ي توحيد بود

در کون و مکان طالب تجريد بود

وآن را که شب و روز بود بر در او

شبها همه قدر و روزها عيد بود

11

پيدا و نهان و شادي و غم همه اوست

بنياد وجود سست و محکم همه اوست

خواهي که چو خورشيد ببيني او را

در بند زخود ديده و عالم همه اوست

12

تا با خلقي تو بي گمان بي ديني

تا قبله ي تو خلق بود مسکيني

از هرچه جز اوست ديده و دل بر دوز

تا سلطنت اول و آخر بيني

13

مؤمن که به صدق ازو نرنجد چيزي

در پيش دلش جز او نسنجد چيزي

حق بر عرش است و عرش داني چه بود

آن دل که درو جز او نگنجد چيزي

14

آتش نزند در دل ما الّا او

کوته نکند منزل ما الّا او

گر جمله جهانيان طبيبم گردند

حل مي نکند مشکل ما الّا او

15

هر دل که به ميدان هواي تو بتاخت

با نيک و بد زمانه يکسان در ساخت

دلها همه در بوته ي عشق تو گداخت

چونانک تويي جز تو تو را کس نشناخت

**

16

آنجا که سراپرده ي اجلال جلال

جانها همه واله اند زبانها همه لال

دنيا دل ما نبرد و عقبي نبرد

ما را همه مقصود وصال است وصال

17

خود را چو نمود او نه خيال است و نه طيف

تو چون و چگونه دانيش باشد حيف

هرگز نرسي به ذات او تا گويي

ماهو و متي و لم و اين و کم و کيف

18

عقل ارچه همه علومها مي داند

در دانش تو رسد فرو مي ماند

اي دوست تويي که هستي خود داني

آن کيست تو را چنان که هستي داند

19

در نفي تو خلق را امان نتوان داد

جز در ره اثبات تو جان نتوان داد

با آنکه زتو هيچ مکان خالي نيست

در هيچ مکان از تو نشان نتوان داد

20

اي دوست تو را زان به عيان نتوان ديد

کالبتّه به چشم جسم جان نتوان ديد

از تو بگذر که تو زتو چندان است

کز غايت تو ز تو جهان نتوان ديد

21

گفتم که زرخ پرده ي عزّت بردار

بسيار کس اند منتظر آن ديدار

نيکو سخني بگفت آن زيبايار

ديدار قديم است برو ديده بيار

22

من گرچه سزاي راه درگاه نيم

جز بر در سايه ي هوالله نيم

چون من توام و تو من، توام راه نماي

تو آگهي از من و من آگاه نيم

التّهليل و الذکر

23

خواهي که ببيني دل کارآگه را

و از خود به خدا عيان ببيني ره را

بر تخت درون نشان به شمشير زبان

شاهنشه لا اله الّا الله را

24

خواهي که به منزل برساني ره را

در مملکت ابد ببيني شه را

بر خالص و مخلص تو طلب لازم دان

لالايي لا اله الّا الله را

**

25

در ذات مقدّست کسي را ره نيست

وزعين کمال تو کسي آگه نيست

سرمايه ي سالکان راه طلبت

جز گفتن لا اله الّا الله نيست

26

زنهار تو اي دل زخدا آگه باش

چندانک تو را جهد بود در ره باش

در بند زر و سيم تو تاکي باشي

رو طالب لا اله الّا الله باش

27

لا همچو نهنگ در کمين است ببين

الّا چو خزينه در يقين است ببين

راهي است زتو تا تو کشيده چو الف

سرّ ازل و ابد همين است ببين

28

مسکين دل من به وصل والا نرسيد

از شيب وجود خود به بالا نرسيد

جان من و صد هزار جانهاي دگر

مستغرق لا شد که به الّا نرسيد

29

چون شخص به نورِ ذکر بينا گردد

موسي صفت او به طور سينا گردد

عيسي زبان در قدم و دم باشد

در گنبد نيلگون مينا گردد

30

تا بتواني مدام مي باش به ذکر

کز ذکر تو را راه نمايند به فکر

محرم چو شدي در حرم اجلالش

بيني به عيان تو روي معشوقه ي بکر

31

از ذکر شود خانه ي فکرت معمور

وز ذکر شود ديو و شياطين زتو دور

گر تو نفسي به ذکر حق بنشيني

بيزار شوي ز خويش و ز جنّت و حور

32

خود را تو قباپوش کن و ذاکر باش

وين جام بقانوش کن و ذاکر باش

گر مي خواهي طريق اسرار خدا

در سينه ي خود گوش کن و ذاکر باش

33

دل آن نفس از معرفت آکنده شود

کز هر چه نه ذکر اوست برکنده شود

آن را که به صد جان کَنِشش جمع کني

شايد که به هر هوس پراکنده شود

مناجات، فرمايد:

34

مجنون پريشان توَم دستم گير

چون مي داني کان توَم دستم گير

هر بي سر و پاي دستگيري دارد

من بي سر و سامان توَم دستم گير

35

در کتم عدم چو برگزيدي ما را

در ربقه ي بندگي کشيدي ما را

آخر به کدام عيب رد خواهي کرد

اول که تو با عيب خريدي ما را

36

يا رب بپذير از کرم آورده ي ما

بنگر به طريق لطف در کرده ي ما

ما ننگ به زير خرقه پنهان داريم

تو از کرم و لطف مدر پرده ي ما

37

دردي است در اين دلم که درمانش نيست

زاين درد نمرد دل مگر جانش نيست

يا رب تو به فضل خويش جايي برسان

سررشته ي اين غصّه که پايانش نيست

38

پاي آبله و دست تهي، سينه کباب

جان پر غم و دل پر آتش و ديده پرآب

سر پرهوس و صبر نه و عمر خراب

يا رب تو به فضل خويش ما را درياب

39

با ضربت قهر تو نعيم است عذاب

با شربت لطف تر سراب است شراب

در قدرت ما نيست رسيدن به صواب

يا رب همه را به لطف عامت درياب

40

لطف تو و قهر تو هميشه به هم است

لکن چو ضعيفيم به جان در ستم است

اي آنکه ز هيچ هر چه خواهي بکني

با من همه آن کن که طريق کرم است

41

يا رب تو مرا عاشق صادق گردان

با عشق توَم دمي موافق گردان

من خود دانم که عشق کاري است بزرگ

من لايق آن نيم تو لايق گردان

42

يا رب تو مرا بُوي دلي روزي کن

در کوي دلم تو منزلي روزي کن

عمرم بگذشت و حاصلي نيست مرا

اي حاصل جمله حاصلي روزي کن

43

يا رب زبد و نيک جهانم بستان

دست هوس از دامن جانم بستان

آباد کن اين دل خرابم به کرم

وز هر چه نه آن تست زانم بستان

44

يا رب تو به فضل خويش موزونم کن

وز دست فضول خويش بيرونم کن

لطف تو به هيچ بخششي کم نشود

چون بيم کميت نيست افزونم کن

45

يا رب ز سرشک رخ زر و سيمم ده

يعني قدم رضا و تسليمم ده

در مکتب اخلاص و ره صدق و صفا

حرفي دو زصبر و شکر تعليمم ده

46

يا رب من اگر چه عاصي و گمراهم

وز بدکاري فتاده در افواهم

اوميد به رحمت تو مي دارم از آنک

گوينده ي لا اله الا اللهم

47

يا رب تو مرا زخواب بيداري ده

وز مستي غفلتم تو هشياري ده

دريافتن آنچ مرا به بودَه است

من عاجزم اي خدا توَم ياري ده

48

يا رب ما را زخود هراسان گردان

بر ما ره رسم طلب آسان گردان

مرديم زعيب خويش ما را به کرم

از جمله ي خويشتن شناسان گردان

49

يا رب تو مرا به ژنده ارزاني دار

غم را به من فکنده ارزاني دار

تاج و کمر و تخت به سلطان دادي

درويشي را به بنده ارزاني دار

50

يا رب تو نگه دار دلم را از غير

تا ماند جان من مدام اندر سير

بينايي ده به حضرت خويش مرا

خواهي تو به کعبه دار و خواهي در دير

51

يا رب تو مرا به آبرو فرمان بخش

چون درد تو داده اي تومان درمان [بخش]

اي عالم مطلق و تو داناي به حق

بخشنده تويي به بخشش خودمان بخش

52

يا رب تو مرا به هيچ مغرور مکن

وز خويشتنم به هيچ مهجور مکن

از بهر رباطي و دهي ويرانه

درويشي را از دل من دور مکن

53

يا رب تو مرا به خلق محتاج مکن

عقلم به هواي طبع تاراج مکن

گر من دم معراج زنم اين هوس است

از خاک در توَم تو بي تاج مکن

54

يا رب همه عمرم پي دين تو دوان

مگذار که باشم اينچنين سرگردان

يا در دل من زعشق يک قطره چکان

يا در جانم زشرع حرفي بنشان

55

يا رب زقناعتم توانگر گردان

وز نور يقين دلم منوّر گردان

اسباب من سوخته ي سرگردان

بي منّت مخلوق ميسّر گردان

56

يا رب تو دل مرا مصفّا گردان

وز خدمت غير تو مبرّا گردان

کاري که صلاح ما در آن خواهد بود

بي منّت مخلوق مهيّا گردان

57

يا رب زشراب عشق سرمستم کن

يکباره به بند عشق پابستم کن

در هر چه نه عشق است تهي دستم کن

در عشق خودت نيست کن و هستم کن

58

يا رب به خودم هيچ نفس وامگذار

بر من در طبع بوالهوس وامگذار

هر چند که بر درت کم از هيچ کسم

از خويشتنم به هيچ کس وامگذار

59

از عشق تو هر لحظه فغان در بندم

بيم است که شوري به جهان در بندم

يا رب تو مرا به لطف توفيقي ده

تا باز کنم چشم و زبان در بندم

60

در سايه ي رحمت تو خورشيد شويم

وز لطف تو نيکبخت جاويد شويم

جز لطف تو اوميد نداريم دگر

مپسند که از لطف تو نوميد شويم

61

هر چند که در شهر به رندي فاشم

وانگشت نماي جمله ي اوباشم

يا رب تو مرا از درِ خود دور مکن

مگذار که رسواي جهاني باشم

62

اي از کرم تو خلق را امن و امان

در قبضه ي قدرت تو عاجز دل و جان

ما را تو زهر چه آن نشايد برهان

آنگاه به هر چه آن ببايد برسان

63

عمري گشتم شيفته و آواره

نوميد شدم زخويشتن يکباره

اي آنک به هيچ چاره محتاج نئي

درياب کسي را که ندارد چاره

64

اي در طلب تو عاقلان ديوانه

در راه غم تو آشنا بيگانه

چون مي نتوان با تو شدن هم خانه

در نور خودم بسوز چون پروانه

65

اي در دو نفس صد گنه از من ديده

وز فضل و کرم پرده ي من ندريده

واي من بتر از هر چه به عالم بتر است

واي تو به تو از من بتر آمرزيده

66

گشتم به هوس گِرد بد و نيک بسي

حاصل نشد از عمر مرا جز هوسي

تا مي ماند زعمر يا رب نفسي

درياب که جز تو نيست فريادرسي

67

از خلق نه کاهد نه فزايد کاري

الّا به خداي برنيايد کاري

اي آنک گشانيده ي هر کار تويي

تا تو نگشايي نگشايد کاري

68

اي از ره لطف راعي هر رَمه تو

مقصود جهانيان زهر دمدمه تو

جز تو همه هر چه هست تشويش ره است

ما را زهمه باز رهان اي همه تو

69

اي آنک دواي دردمندان داني

درمان [و] علاج مستمندان داني

هرچ از دل ريش خويش گويم با تو

ناگفته تو صد هزار چندان داني

70

اي راهنماي راه خوبان ازل

واي طعمه ي حضرتت نه علم و نه عمل

بي علم و عمل به حضرتت راهي نيست

وانگه به بر محققان هر دو زَلَل

71

چندانک نگاه مي کنم از چپ و راست

مي ترسم از آن دمي که آن دم نه سزاست

قول من و فعل من همه عين خطاست

يا رب تو بده که من نمي دانم خواست

72

بي باد تو آب و گل ما هيچ بود

بي عشق تو جان و دل ما هيچ بود

از ذکر تو يک نفس اگر وامانيم

در هر دو جهان حاصل ما هيچ بود

73

اي خدمت تو سعادت و پيروزي

مولاي تو بودن سبب بهروزي

از خدمت تو دست ندارم که زتو

هم عمر فزون مي شود و هم روزي

74

هر جا[ن] که شنيده است نداي دردت

بر دوش دل افکند رداي دردت

با درد تو دل کيست که درمان طلبد

صد جان عزيزان به فداي دردت

75

آنها که درين جهان زغوغا برهند

از خرسندي و از مدارا برهند

يا رب تو بدانچ هست خرسندي ده

تا ما برهيم و خلق از ما برهند

76

توفيق کسي را که موافق باشد

حالش همه با عشق مطابق باشد

يا رب تو مرا اگر نيم لايق عشق

در کار کسي کن تو که عاشق باشد

77

چون معترفم بدانچ سرمستي هست

در حضرتت افلاس و تهيدستي هست

من آنِ توَم، تو را چه باشد؟ هيچي

تو آن مني مرا همه هستي هست

78

بر جان منت دسترسي نيست که نيست

واندر دلم از تو هوسي نيست که نيست

تنها نه منم چنين که در جمله جهان

زين سان که منم از تو کسي نيست که نيست

79

بيچاره دل شکسته چون بسته ي تست

بي مرهم وصل هر زمان خسته ي تست

چون مي گسلي از آنک پيوسته ي تست

گر بسته ي تست دل نه بشکسته ي تست

80

کس نيست که چون من زتو دل تافته نيست

سررشته ي وصل تو کسي بافته نيست

لطف تو مگر دست بگيرد، ورنه

راه تو به پاي چون مني يافته نيست

81

تا خاک تو کحل ديده ي ما گردد

در ديده ي ما سرّ تو پيدا گردد

يا رب تو به فضل خويش جايي برسان

زان پيش که اين دو رشته يکتا گردد

82

بر من در رحمت که گشايد جز تو

شاديّ دل من که فزايد جز تو

از گرد ره تو سرمه اي ساخته ام

زان در چشمم کسي نيايد جز تو

83

در ديده ي ديده ام تويي بينايي

در لفظ و عبارتم تويي مبنايي

در هر قدمم راه تو مي بنمايي

اي من تو شده تو من چه مي فرمايي

84

من خواجه ي عالمم تو معبود مني

مقصود جهانم و تو مقصود مني

هر جا که دلي است شاهدي مي طلبد

من شاهد حضرتم تو مشهود مني

85

يا رب تو حلاوتي به جانم برسان

وز هجر زمانه با وصالم برسان

جز تو همه ناقصند در عين وجود

اي کامل مطلق به کمالم برسان

86

اي لطف تو زهر نيستي را ترياک

واي قهر تو از نيستي ما بي باک

از خاک ترابي که کني آب حيات

پس آب حيات را مريزان در خاک

87

يا دم بي غم مرا تو بي غم گردان

مقصود من خسته ميسّر گردان

بنماي مرا روي، مکن، اين خوش نيست

تو با من و من بي تو چنين سرگردان

88

اي در عالم عيان تر از هر چه عيان

در بي چوني نهان تر از هر چه نهان

نزديک تري به بندگان از ره جان

اي دورتر از هر چه بود عقل گمان

89

بردارد اگر بر درش افکنده شويم

آزاد کند زصدق اگر بنده شويم

اي آنکه زمرده زنده بيرون آري

ما را نفسي ده که بدان زنده شويم

90

زين گونه که حال ماست اي بار خداي

گر دست نگيري تو در آييم از پاي

[يا] صبر کرامت کن و تسليم و رضا

يا صدمت قهر خويش ما را منماي

91

اي آنک تو را همه صفت احسان است

با عفو تو طاعت و گنه يکسان است

زان کرده نگاهي که دلم ترسان است

گر عفو کني به نزد تو آسان است

92

اي مايه ي رهبري و گمراهي تو

سهل است مرا طاعت اگر خواهي تو

گر خوانم و گر نخوانمت مي داني

گر خواهم و گر نخواهم آگاهي تو

93

گه خسته دل و سوخته خرمن باشم

گه بسته دم و گشاده دامن باشم

يا رب همگان را تو به مقصود رسان

باشد که در آن ميان يکي من باشم

94

اي آنک برِ تو قدر دارد آهي

درويشي را فضل نهي بر شاهي

آنجا که عنايت تو باشد باشد

کاهي کوهي وگرنه کوهي کاهي

95

دل پرتو لطف تست رايش بفزاي

در مقعد صدق خويش جايش بنماي

شهباز سپيد عالم پاک است او

اين زنگله ي خاک زپايش بگشاي

96

اي آنک به دوست جان دشمن بخشي

مسکينان را هزار مسکن بخشي

بر درگه تو پير شدم گرچه بدم

شايد که مرا به پيري من بخشي

97

در راه توَم گر زيم و گر ميرم

دل بر که نهم چون زتو دل برگيرم

پيري برِ رحمت تو قدري دارد

چون بر در تو پير شدم بپذيرم

98

يا رب مددي زلطف تعيينم کن

تحصيل رضاي خويش آيينم کن

داعي اجل چون طلب روح کند

توحيد به وقت نزع تلقينم کن

99

آنجا که نه پيدا نه نهان در گنجد

کي داعيه ي سود و زيان در گنجد

اما چو گناه عاصيان عفو کنند

باشد که رهي در آن ميان در گنجد

100

لطفي بکني عنايت از سر گيري

زين نقد دغل که مي زنم زرگيري

در مملکتت هيچ نيايد خللي

گر هيچ کسي را به کسي برگيري

101

بنياد دل ما غم تو ويران کرد

ما را هوس عشق تو سرگردان کرد

زآنجا که تويي مگر که لطفي بکني

پيداست کز اينجا که منم چه توان کرد

102

از لطف تو هيچ بنده نوميد نشد

مقبول تو جز مقبل جاويد نشد

لطفت به کدام ذرّه پيوست دمي

کان ذرّه به از هزار خورشيد نشد

103

فرمان فرمان اگر فرستي شايد

درمان درمان ما از آن افزايد

عصيان عصيان گرچه زما مي آيد

احسان احسان زحضرتت مي آيد

104

اي خالق هر توانگر و هر درويش

مي سازي کار هر يک از اندک و بيش

از لطف و کرم ساخته کن کار جهان

کز صنع تو يک ذرّه نگردد کم و بيش

105

در آتش عشق رنگ دل بزايد

جز در غم عاشقي طرب نفزايد

در عشق دل و دلبر ثابت بايد

يا رب تو دلي بخش که آن را شايد

106

چون من به تو دادم دل و دين بس باشد

نفرين توم از آفرين بس باشد

من مي گويم جمله تويي من هيچم

تسبيح بزرگ من همين بس باشد

107

من لوح دل از جمله اماني شستم

جان را زنشاط و کامراني شستم

تا آتش سوداي تو در جان من است

من دست از آب زندگاني شستم

108

مقصود ميان من و تو پنهان است

دل را سببي هست که سرگردان است

زينجا که منم حديث بس دشوار است

زآنجا که قبول تست بس آسان است

109

اي جان مرا اميد جاويد به تو

روشن دل من چو روي خورشيد به تو

فارغ کنم از اميد و بيم دگران

چون بيم دلم زتست و اوميد به تو

110

اي از تو خرابي سبب آبادي

واي در غم تو هزار جان را شادي

در بندگيت از دو جهان آزادم

هرگز ديدي بنده بدين آزادي

111

از عقل بلند اگر نيم پستم گير

هشيار زمانه گر نيم مستم گير

با هر که زتو گريختم سود نداشت

از تو به تو در گريختم دستم گير

112

از خاک ره خود آبم ارزاني دار

يا رؤيت خود به خوابم ارزاني دار

چون هستي تست کنج دلهاي خراب

يا رب تو دل خرابم ارزاني دار

113

از تست فتاده در خلايق شر و شور

در پيش تو درويش و توانگر همه عور

اي با همه در حديث و گوش همه کر

واي با همه در حُضور و چشم همه کور

114

اي از همه بي نياز و اي بنده نواز

و از تست که کار من نمي گيرد ساز

صد مشغله در راه من انداخته اي

آنگه گويي تمام با من پرداز

115

نه چاره ي آنک با تو گردم همراز

نه زَهره ي آنک از تو برآرم آواز

کارم زتو البته نمي گيرد ساز

کار من بيچاره حديثي است دراز

116

اي آنک تو را به هيچ کس نيست نياز

کوتاه کن اين قصّه که شد کار دراز

ما درخور عجز خويشتن مي ناليم

تو درخور لطف خويشتن چاره بساز

117

اي از دو جهان به حسن و زيبايي فاش

اي از همه پنهان و به پيدايي فاش

بر حالت ما مگير زان روي که ما

سودازدگانيم به شيدايي فاش

118

يا رب مگذارم اينچنين بي حاصل

نه دين به سلامت و نه دنيا حاصل

بنماي رهي کزو ميسّر گردد

بي منّت دعوي همه معني حاصل

119

گر غمگينم چو از توَم دلشادم

واَر دلشادم چو با توَم آزادم

تن با تو به شادي و به غم در دادم

يعني که کريم الطرفين افتادم

120

از درد سر خويش ندانم چونم

وز دايره ي وجود خود بيرونم

يا رب تو مرا از سر و گردن برهان

کز خود به سري زگردني افزونم

121

اي از پي ديدنت منوّر چشمم

نور تو گرفته است سراسر چشمم

از خاک در تو سرمه اي بخش مرا

تا جز تو کسي نماند اندر چشمم

122

آن را که فراموش نئي يادش کن

پيوسته غم تو مي خورد شادش کن

در عشق تو پير گشت رنجش منماي

در بندگيت به مزد آزادش کن

123

در حضرت تو صدق و نياز آوردم

وز درد تو قصّه ي دراز آوردم

نقدي که به من سپرده بودي به اَلَست

قلب و دغل و شکسته باز آوردم

124

اي از پي لطف تو دل من نگران

چون پوشيدي تو پرده بر من مدران

زين پس من و بندگيت تا من بزيم

تو نيز گذشته را زمن در گذران

125

اي از کرم تو خلق را امن و امان

در قبضه ي قدرت تو عاجز دل و جان

ما را تو زهر چه آن نشايد برهان

وانگاه به هر چه آن ببايد برسان

القدرة

126

استاد چو صانع آمد و چابک دست

آسان باشد به نزد او بست و شکست

در صنعت او چنانک خواهد پيوست

گه هست کند زنيست و گه نيست زهست

القرآن

127

خاصيت قرآن تو نداني شايد

خواني و معانيش نداني شايد

قرآن ز براي بندگي شايد بود

تو از پي جامگيش خواني شايد

128

بگذر زمکان و کون عالم به طلسم

وز هستي لامکان تصوّر کن قسم

چون مي شايد گذشتن از جوهر و جسم

قانع مشو از معرفت ذات به اسم

نعت النبوّة

129

فرمان ده ملک انبيا کيست؟ تويي

مصداق تعزُّ من تشا کيست؟ تويي

روشن نظر لقد رَاي کيست؟ تويي

مرد ره حضرت دنا کيست؟ تويي

130

صدري که چو بدر کرد عالم انور

بگذشت وي از نُه فلک و هفت اختر

زين عالم شش جهت برآمد برتر

از فضل خدا تاج لعمرک بر سر

131

من خود به چه دل زنم دم سودايش

يا من چه سگم که ديده سازم جايش

گر دست رسد جمله ي معصومان را

در ديده کشند جمله خاک پايش

132

جز در غم تو شادي من نفزايد

جز در طلبت جان و دلم ناسايد

خاک در تو چو سرمه در چشم کشم

ملک دو جهان به چشمم اندر نايد

133

اي نسخه ي نامه ي الهي که تويي

واي آينه ي کمال شاهي که تويي

بيرون زتو نيست هر چه در عالم هست

از خود بطلب هر آنچ خواهي که تويي

اميرالمؤمنين علي بن ابي طالب- علیه صلوات الله

137

اي گوهر فضل و علم و درياي علوم

از راي تو شد دُرج دو گوهر منظوم

در هفت فلک نديد و در هشت بهشت

نُه چرخ چو تو پيشرو ده معصوم

اميرالمؤمنين حسن- علیه صلوات الله-

138

اي آنکه چو تو شهي زمانه بنزاد

از جمله ي کفر گشته جانت آزاد

مر مردن تو گرچه خرابيّ تن است

شمشير گزيد و کرد آن را آباد

اميرالمؤمنين حسين- علیه صلوات الله-

139

اي ماه زحسن خلق تو يافته بهر

پر مشک زباد خُلق تو جمله ي دهر

در هر دو جهان کجا توان بود اين قهر

کان آب حيات را بکشتند به زهر

التّوکّل

140

او را خواهي از زن و فرزند ببُر

مردانه درآي و خويش و پيوند ببُر

هر چيز که هست بند راه است تو را

با بند چگونه ره روي بند ببُر

141

عشّاق به فضل آشنايان تواند

سرگردانان شکسته پايان تواند

جز از تو گدايي نکنم من زيرا

سلطان جهان جمله گدايان تواند

142

رزّاق يکي است هر که جز او مرزوق

ايمان اين است و آن دگر کفر و فسوق

انصاف بده کژ بنشين راست بگو

رق از خالق، تکيه چرا بر مخلوق؟

الرّضا و التّسليم

143

اقسمت بمن رجوت ان يدنيکم

انّي معکم بکلّ ما يعنيکم

ان کان رضاکم فنايي فيکم

ارضي بجميع حالةٍ ترضيکم

144

تقدير چو سابق است تعليم چه سود

جز بندگي و رضا و تسليم چه سود

پيوسته زبيم عاقبت مي سوزي

اين کار چو بودني است پس بيم چه سود

145

خواهي که خدا هرچ نکو با تو کند

ارواح ملايک همه رو با تو کند

يا هرچ رضاي او در آن است بکن

يا راضي شو به هرچ او با تو کند

146

جز حق حَکَمي که حکم را شايد نيست

شخصي که زحکم او برون آيد نيست

هر چيز که هست آنچنان مي بايد

وآن چيز که آنچنان نمي بايد نيست

147

راضي چو نئي بدانچ او با تو کند

آن کن که خوش آيدت چو رو با تو کند

خود با تسليم و [با] رضا کن تا ديو

از تو برمد فرشته خو با تو کند

148

ايزد همه کار بد و نيکو داند

او راز دل رومي و هندو داند

با چون و چراي او چرا افتادي

چون حاکم اوست کار او او داند

149

آنجا که سعادت است چه تسبيح و چه چنگ

آنجا که شقاوت است چه نام و چه ننگ

در راه قضا يکي است اسباب و درنگ

تسليم و رضا بايد ورنه سر و سنگ

150

گر هست سعادتت چه شکّر چه شرنگ

ور زانک شقاوت است چه صلح و چه جنگ

از هر چه ازو مي رسدت از بدو نيک

تسليم و رضا بايد، ورنه سر و سنگ

151

مي کن ستمي و هر چه بادا بادا

کم گير دمي و هر چه بادا بادا

از سود و زيانِ آنچ نامش عمر است

ماييم و دمي و هرچ بادا بادا

152

گر کِشته ي ما غم آورد غم دِرَويم

گر بهره ي ما درد بود درد خوريم

در کار خدا مرا تصرّف نرسد

امروز درآمديم و فردا برويم

153

تو بر دل من حکم رواني مي کن

هر حکم رواني که تواني مي کن

من دل به تو دادم آنِ من تا اينجاست

آنِ تو تا داني آنچ داني مي کن

154

تو به داني دواي جانم کردن

من هيچ دواي خود ندانم کردن

از تو کِششي و کوشش از من پس ازين

تا تو نکني من چه توانم کردن

155

تا بتوانم به ترک غمها سازم

گر بگريزم من از غمت ناسازم

گفتي غم من به پاي تو تاخته نيست

گو پاي مباش من زسر پا سازم

156

اي دل نه همه ساله شکر بايد خورد

بسيار شکر که برحذر بايد خورد

ما سينه و گرد ران بسي ردّ کرديم

تا لاجرم امروز جگر بايد خورد

157

چون از خُم تست مي چه صافي و چه درد

از تو چه بزرگ تحفه اي جان و چه خرد

هم بار تو گر بار کسي شايد برد

هم پيش تو گر پيش کسي بايد مرد

158

اي گشته به اسباب غمت جانم شاد

از درد تو هرگز دل من سور مباد

هر کس که نميرد چو من اندر پايت

او خود نبود زنده که هرگز مزياد

159

چون کار زاندازه نخواهد افزود

آن به که به هرچه هست باشي خشنود

جهد من و تو هيچ نمي دارد سود

جز آنچ نهاده اند نتواند بود

160

با قوّت پيل مور مي بايد بود

با ملک دو کون عور مي بايد بود

اين طرفه تر است حال هر بي ادبي

مي بايد ديد و کور مي بايد بود

161

ايّام دلم گرچه به غم مي گذرد

بر فرق سرم پاي ستم مي گذرد

شادي به من سوخته کم مي گذرد

في الجمله چنانک هست هم مي گذرد

162

تا من باشم زپيش رويت نشوم

فارغ نفسي ز گفت و گويت نشوم

از سگ بترم اگر براي دل تو

خاک قدم سگان کويت نشوم

163

گر يار جفا کند پسنديده ي ماست

خاک قدمش چو ديده در ديده ي ماست

هر جور و جفا که مي کند آن نه ازوست

آن نيز هم از طالع شوريده ي ماست

164

گر واقفي اي مرد به هر اسراري

چندين چه خوري بيهده را تيماري

چون مي نرود به اختيارت کاري

خوش باش درين زمان که هستي باري

165

در ديدن روي يار اگر چشم شوي

بايد که زپاي تا به سر چشم شوي

با کشتن و سوختن همي ساز چو شمع

تا چشمه ي نور و نور هر چشم شوي

166

تا برد به غارت غمت از من دل و دين

با هيچ کسم نه مهر مانده است نه کين

دنيا و دلي داشتم و جان و تني

هر چار تو داري زکه ترسم پس ازين

167

اي دل طلب يار به مشتاقي کن

وز باده ي نيستي دمي ساقي کن

خواهي که کمال معرفت دريابي

يک لحظه از آن خويش در باقي کن

168

هر جان که شنيده است نداي غم تو

بر دوش دل افکند رداي غم تو

تا هست غم تو نام شادي نبرم

شاديّ همه جهان فداي غم تو

169

تو زنده نئي مگر به جان غم او

شادي مطلب جز از نشان غم او

بر سر ننهي افسر اقبال اي دل

تا سر ننهي بر آستان غم او

170

من خاک تو در چشم خرد مي آرم

عذرت نه يکي نه ده که صد مي آرم

سر خواسته اي به دست کس نتوان داد

مي آيم و بر گردن خود مي آرم

171

چون کار به جدّ و جهد ما برنايد

دلتنگ مشو که آنچنان مي بايد

چون نور فرا رسد چنان بگشايد

کز دامن صبح روز روشن زايد

172

در راه طلب عُجب خطايي است بزرگ

تسليم و رضا مهر گيايي است بزرگ

در راه بماندنت خطايي نبود

افتادنت از راه خطايي است بزرگ

173

تا هست نشان گفت و گويي با تو

تسليم نباشد سر مويي با تو

دل محرم راز کي شود تا داند

از دوستي دو کون مويي با تو

174

تسليم و رضا به زشت کيشان ندهند

و اسرار خدا به دل پريشان ندهند

خودبينان را به ره حجابي است بزرگ

صاحب خبران خبر بديشان ندهند

175

با داده ي حق اگر تو راضي باشي

از همچو خودي کي متقاضي باشي

راضي شو و خوش باش که يک هفته دگر

مستقبلي آيد که تو ماضي باشي

176

آن کس که به بندگي قرارش باشد

با چون و چراي او چه کارش باشد

گر بنده اي اختيار در باقي کن

آن خواجه بود که اختيارش باشد

الاسرار

177

در نقطه ي خويشتن مرا مشکلهاست

همچون سر و پاي دايره ناپيداست

آن به که ازين قاعده بيرون آييم

کاين کار به پرگار نمي آيد راست

178

روحي که منزّه است از عالم خاک

مهمان تو آمده است از عالم پاک

مي ده تو به باده ي صبوحي مددش

زان پيش که گويد انعم الله مساک

179

زان پيش که ما طفيل آدم بوديم

در خلوت خاص با تو همدم بوديم

اين صحبت ما با تو نه امروزين است

پيش از من و تو من و تو با هم بوديم

180

پرسيدم از آن کسي که برهان داند

آن کيست که او حقيقت جان داند

خوش خوش به جواب گفت کاي صفرايي

آن منطق طير است سليمان داند

181

در دايره ي وجود بي سهو و سقط

دلها زتو دور نيست چو نقطه زخط

بر مرکز عهد اول از خطّ ازل

جانها همه دايره است و عشق تو نقط

182

در خود نگر ار نئي تو واقف زجهان

و اندر تن خود بين همه پيدا و نهان

گر زانک نمي رسد يقينت به گمان

پس خواندن علمها چه سود و چه زيان

183

آن دم که بهم زديم تنها من و تو

با خلق نکرده ايم پيدا من و تو

هر يک به گمان بيهده مي گويند

حال من و تو نداند الّا من و تو

184

روزت بستودم و نمي دانستم

شب با تو غنودم و نمي دانستم

ظن برده بُدم به من که من من باشم

من جمله تو بودم و نمي دانستم

186

آنها که همي دهند ناديده نشان

در کوي تحيرّند و در بحر گمان

چيزي است نهان ز ديده ي آدميان

و آنها که نديده اند شادند زيان

187

قومي به گمان فتاده اندر ره دين

قومي دگر اوفتاده در راه يقين

ناگاه به گوشه اي برآرند آواز

کاي بي خبران راه نه آن است و نه اين

188

در ديده ي ما نگر جمال حق بين

کاين نور حقيقت است و انوار يقين

حق نيز جمال خويش در ما بيند

اين فاش مکن که خونت ريزد به زمين

189

تا با خودم از هر دو جهان بيرونم

چون بي خودم از هر دو جهان افزونم

اين حال که هست شرح نتوانم داد

دانم که خوشم ولي ندانم چونم

190

شبهاي دراز با غمت مي سازم

پوشيده چنانک کس نداند رازم

ميدان بلا و من درو مي تازم

دل رفته و مي روم نه جان در بازم

191

اي دل تو درين واقعه دمسازي کن

واي جان به موافقت سراندازي کن

اي صبر تو پاي غم نداري بگريز

واي عقل تو کودکي برو بازي کن

192

هر دل نبود قابل اسرار خدا

در هر گوشي نگنجد اسرار خدا

هستند عقول يکسر ار درنگري

سرگشته و واله شده در کار خدا

193

آن قوم که راه بين فتادند و شدند

کس را زيقين خبر ندادند و شدند

آن بند که هيچ کس ندانست گشود

يک بند دگر بَرو نهادند و شدند

194

مردان چو حديث وصل جانان شنوند

ار زنده بمانند زنقصان شنوند

درد ره عاشقان کمالي دارد

سرّ دو جهان درون جانان شنوند

195

دُرّي است ثمين که آن به سفتن نايد

سرّي است نهان که آن به گفتن نايد

جان ده که مگر ازو بيابي بويي

کاين کار به خوردن و به خفتن نايد

196

تا خواجه زنور خويش منفک نشود

در عالم اهل ديده بي شک نشود

رو ديده به دست آر که اسرار خدا

با عقل مزوِّر تو مدرَک نشود

197

در عالم عشق هر که را يار بود

صندوق وجودش همه اسرار بود

با اين همه گر زخود نشاني بدهد

در حال مقامش رسن و دار بود

198

عقل از ره تو حديث افسانه برد

در کوي تو ره مردم بيگانه برد

هر لحظه چو من هزار دل سوخته را

سوداي تو از کعبه به بتخانه برد

199

او را زدرون خانه دردي بايد

کز قصّه شنيدن اين گهر نگشايد

در خانه اگر تو را بود چشمه ي آب

به از رودي که از آن زجايي آيد

200

در باديه ي وصال آن شهره نگار

جانبازانند عاشقان رخ يار

ماننده ي حلّاج انا الحق گويان

و از هر کنجي هزار سر بر سرِ دار

201

افتاد مرا با سر زلفين تو کار

عيبم مکن و به کار خويشم بگذار

اندر سر زلف تو دلي گم کردم

جوياي دل خودم مرا با تو چکار

202

هر دل که خبردار شد از اسرارش

گر نور بود سوخته شد در نارش

گر شبه سلامتي کسي را بيني

زان است که او بي خبر است از کارش

203

کو دل که بگويد نفسي اسرارش

کو گوش که بشنود دمي گفتارش

معشوقه جمال مي نمايد شب و روز

کو ديده که تا برخورد از ديدارش

204

زنهار به گفت و گوي [منشين به] او باش

غافل منشين و گم مکن عمر به لاش

خواهي که شود بر تو همه سرّي فاش

با خود مي باش و با خود البتّه مباش

205

چون آينه کرد صفّه اي را نقّاش

تا نقش سه صفّه رو نمايد زصفاش

هستي تو چهار صفّه ي چين علوم

يا قابل نقش باش يا آينه باش

206

اين راز دروني مشمر کاري خُرد

کاينجاي نه صاف مي گذارند نه دُرد

دنيا داري و عاقبت خواهي بُرد

اين به باشد چو عاقبت خواهي مُرد

207

در دل سخنت چو جان نگه مي دارم

خون مي خورم و زبان نگه مي دارم

با دل سخن وصل تو مي گويم از آن

جان را به اوميد آن نگه مي دارم

العرفان

208

از بهر شناختن نکو کن خود را

زيرا که سزا نکو بود نيکو را

بس نادره رسمي است که در راه طلب

تا بي تو نباشي نشناسي او را

القضا و القدر

209

واقف نشود کسي بر اسرار قضا

بس بوالعجب است کار و بازار قضا

در کوي حقيقت همگان معذورند

کس نيست که او نيست گرفتار قضا

210

در مطبخ عشق پاکبازان قضا

کردند به غربيل بد از نيک جدا

از چشمه ي غربيل فروشد مقصود

مستي همه بر سر آمد اينک من و ما

211

کار قدر از چون و چرا بيرون است

چوني و چرايي زصفا بيرون است

آن کس که به يک حرف زما برگردد

خطّش در کش کز خط ما بيرون است

212

بنياد وجود سخت سست افتاده است

وين قابض روح نيک چست افتاده است

با کيست خصومت که حوادث را نيز

بستست که از روز نخست افتاده است

213

نيکي و بدي که در نهاد بشر است

شادي و غمي که در قضا و قدر است

با چرخ مکن حواله کاندر ره دين

چرخ از تو هزار بار سرگشته تر است

214

نقّاش ازل چو نقشها مي پرداخت

کس نقش سعادت از شقاوت نشناخت

امروز هر آنک از پي مقصودي تاخت

آن يافت که دي قدر براي او ساخت

215

سرّ قدر از جهانيان پنهان است

آن سر به طريق عقل نتوان دانست

در جستن آن نقطه که مقصود آن است

چون دايره هرک هست سرگردان است

216

تا در نرسد وعده ي هر کار که هست

سودت نکند ياري هر يار که هست

تقدير به هر قضاءِ ناچار که هست

در خواب کند هر دل بيدار که هست

217

خوش باش که در ازل بپرداخته اند

نرد من و تو بي من و تو ساخته اند

بر نطع قضا به کعبتين تقدير

نرد من و تو بي من و تو باخته اند

218

چون سرّ قدر طعمه ي ابدال شود

آن جمله ي قال و قيل پامال شود

هم مفتي شرع را جگرخون گردد

هم قاضي عقل را زبان لال شود

219

از قرب بعيد شوق بايد بودن

پيوسته ملازم تو شايد بودن

لکن به خلاف آنچ رفته است قلم

از دست من و تو برنيايد بودن

220

هر چند که عقل داري و ديده و هوش

ايمن مشو و به ديگران پرده بپوش

کانجا که قضا بر تو کمين بگشايد

نه ديده به کار آيدت آنجا و نه گوش

221

محکوم قضا که بنده خوانند او را

بر بالش شرع کي نشانند او را

گر چرخ به کام تو نگردد بمرنج

کاو نيز چنان رود که رانند او را

222

بر هرچ نهم دل که چنان خواهد بود

ايّامش از آن حال بگرداند زود

چون کار ز اختيار من بيرون شد

تدبير من و عهد تو کي دارد سود

223

بر رهگذرم هزار جا دام نهي

گويي که بگيرمت اگر گام نهي

يک ذرّه جهان زحکم تو خالي نيست

حکمم تو کني و عاصيم نام نهي

224

من خواهم راز آشکارا نکنم

والبته هر آنچ هست پيدا نکنم

آن تو همان است که گويي که مکن

چون مقدور است چون کنم تا نکنم

225

شمشير فلک پاره کند جوشنها

پيکان قضا تيره کند روشنها

زنهار به مرگ ديگران شاد مشو

دودي است برآيد زهمه روزنها

226

چون دايره ي وجود من بنهادند

در مشورتم پيام بفرستادند

چون کار مرا قرار بي من دادند

دانم که مراد من درو بنهادند

التّقدير

227

از ديده دل من ارچه پرنورتر است

با ديده دل از آفت خود دورتر است

رنج از دل و ديده نيست از تقدير است

دل معذور است و ديده معذورتر است

228

آنها که زاسرار سخن مي گويند

و از علم ابد نو و کهن مي گويند

بس بي خبرند جمله تقدير خداست

در هر زه سُخن از سر و بُن مي گويند

229

يک تن بنماي در جهان از زن و مرد

کاو از ستم زمانه خونابه نخورد

نيک و بد ما جمله به تقدير خداست

با کار خدا هيچ نمي شايد کرد

230

حکمي که ازو چاره نباشد پرهيز

فرموده و امر کرده از وي بگريز

وانگه به ميان امر و نهيش عاجز

درمانده جهانيان که کژدار و مريز

231

اي دل اگرت هست خرد راهنما

در هر سوري که آيدت بيش نما

ساکن شو و بر مطپ که هرگز نشود

تدبير من و تو دفع تقدير خدا

الخوف

232

قد کنت اقول لا ابالي بجفا

کرديم چنانک مي بنوشم زوفا

الآن اذاصبّ من الحبّ صفا

ترسم که کدورتيش باشد زقفا

233

آن راهزنان که راه ناگه بزنند

ره بر دل مردمان آگه بزنند

راهي دورست و رهزنان بسيارند

مي ترسم از آنک بر تو اين ره بزنند

234

انعام تو هر گرسنه را مي پرورد

هر تشنه زجوي فضلت آبي مي خورد

دل در پي اوميد تو شادي مي کرد

هم بخت بد از اميد نوميدم کرد

235

دم با که زنم کنون که همدم بنماند

دل ريش شد و اميد مرهم بنماند

من خوش به اميد وصل او مي بودم

اکنون به چه خوش شوم که آن هم بنماند

236

من در پي عشق تو چه پويم که کيم

وصلت به کدام مايه جويم که کيم

گر لطف توم دست نگيرد امروز

فردا به کجا روم، چگونه که کيم

237

در عشق زهمنشين بد مي ترسم

يعني که ز مرد بي خرد مي ترسم

با تنهايي چنان خوشستم که اگر

در آينه بنگرم زخود مي ترسم

238

بي روي تو خونابه چکاند چشمم

کاري به جز از گريه نداند چشمم

مي ترسم از آنک حسرت ديدارت

در چشم بماند و نماند چشمم

239

ني همچو منت به عمر ياري خيزد

ياري چو منت به روزگاري خيزد

من خاک توم تو مي دهي بر بادم

ترسم که ميان ما غباري خيزد

240

او را که همه ملک جهان بس نبود

مي دان به يقين کز هرِ خس نبود

کوته نظري مکن سخن کوته کن

معشوق جهان عاشق هر کس نبود

241

گر کس دارد زنيک و بد خواه اميد

شايد که من از تو دارم اي ماه اميد

گفتي که تو را چرا اميد از من نيست

خوي تو و بخت من و آنگاه اميد؟

242

دستي نه که از دل گرهي برگيرد

پايي نه که بار گنهي برگيرد

ترسم که زبي دلي سرانجام دلم

از سينه برون رود رهي برگيرد

243

تا رهبر تو طبع بدآموز بود

بخت تو مپندار که پيروز بود

تو خفته به عيش و شب عمرت کوتاه

ترسم که چو بيدار شوي روز بود

244

اي دل طمع وصل به بيهوده مدار

کز دوست جز او نيست کسي برخوردار

هر کس زکمال او [ورا] نيست خبر

او در پس پرده مانده ما در پندار

245

بردار نظر زديگران تا خود باش

وز مکر خدا حذر کن و با خود باش

ور زانک نجات آخرت مي طلبي

تو نيک شو و جمله جهان گو بد باش

246

ماييم که دم عشق تو پيوسته زنيم

وز هجر تو دست بر دل خسته زنيم

وصل تو دري نمي گشايد ما را

پس سر همه عمر بر در بسته زنيم

247

فرياد از آنچ نيست و مي خوانندم

زاهد نيم و بزهد مي خوانندم

گر زانک درون برون بگردانندم

مستوجب آنم که بسوزانندم

248

تا ظن نبري کز آن جهان مي ترسم

وز مردن وز کندن جان مي ترسم

چون مرگ حقيقت است چرا ترسم ازو

من نيک نزيستم از آن مي ترسم

249

هرگز به وصال چون تو ياري برسم

بيرون زغمت به هيچ کاري برسم

زين سان که منم ميان درياي فراق

هرگز بيني تا به کناري برسم

250

انصاف همي دهم که بس بي کارم

عمري است که عمري به زيان مي آرم

هنگام رحيل آمد و من بي حاصل

نه بدرقه اي نه زاد راهي دارم

251

ماييم درِ هيچ صوابي نزده

با تو نفسي به هيچ بابي نزده

ترسم که به خاک در شوم باد به دست

بر آتش سوداي تو آبي نزده

252

رخسار به خون ديده بايد شستن

کانجا گل بي خار نخواهد رستن

با نيک و بد زمانه مي بايد ساخت

تا خود به چه زايد اين شب آبستن

الرجاء

253

آنجا سخني زهر نوايي نخرند

بي حاصليي زهر گدايي نخرند

نوميد مشو بهر چه داري پيش آي

کانجا همه چيزي به بهايي نخرند

254

بنياد دل ما غم تو ويران کرد

ما را هوس عشق تو سرگردان کرد

زآنجا که تويي مگر که لطفي بکني

پيداست کز اينجا که منم چه توان کرد

255

با هر درمم اگر دو صد بدره بود

با مهر کرامت تو يک ذرّه بود

گر کفر همه وجود در من باشد

با بحر عنايت تو يک قطره بود

256

بي جام چو جمشيد نمي شايد بود

بي شام چو خورشيد نمي شايد بود

گيرم که به طاعت تو مشغول نيم

از لطف تو نوميد نمي شايد بود

257

بي ذل کسي به پادشايي نرسد

هرگز به دُرست موميايي نرسد

گر رهرو را به فعل خود وادارند

پس کَس به مقام پيشوايي نرسد

258

با رنگ ز تيغ او دلم نزدايد

مي باشم از آن گونه که او فرمايد

نوميد نيم ز فضل او زيرا کاو

هرگه که دري ببست صد بگشايد

259

چون قطره ي مهر او چکيدن گيرد

دل جامه ي عافيت دريدن گيرد

چون باد عنايتش وزيدن گيرد

اسباب بلا زمن بريدن گيرد

260

آن کس که نبوّت به شباني بخشد

سلطاني را به پاسباني بخشد

چون هست اميد تو بدو دل خوش دار

کاو هر نفسي بتازه جاني بخشد

261

چون کار به جهد و جدّ تو برنايد

دلتنگ مشو که آنچنان مي بايد

چون نور فراز شد جهان بگشايد

کز دامن صبح روز روشن زايد

262

راه تو به جز تو ديگري ننمايد

بي حکم تو کس را نفسي برنايد

بگشاي در بسته ي شادي بر ما

هرگه که دري ببست صد بگشايد

263

چون از سر جد پاي نهادي در کار

سررشته ي خود به دست عشقش بسپار

مي کوش به قدر جهد و دل خوش مي دار

کاو چاره ي کار تو بسازد ناچار

264

از لطف تو هيچ بنده نوميد نشد

مقبول تو جز مقبل جاويد نشد

لطفت به کدام ذرّه پيوست دمي

کان ذرّه به از هزار خورشيد نشد

265

گر در عمل عشق به کاري برسم

از باده ي وصلت به خماري برسم

در بحر وصال تو بسي خواهم بود

آخر به لبي يا به کناري برسم

266

تا چند به هجر تو مشوش باشم

در دست هواي تو بر آتش باشم

گيرم که وصال تو ميسّر نشود

آخر به اميد ساعتي خوش باشم

267

بنگر که چنين ما به چه تدبير شديم

گشتيم گداي دَرِ او مير شديم

ما زانک به طاعتش نکرديم قيام

با حلقه ي بندگيّ او پير شديم

268

دعوي طلب گرچه مجاز است از تو

سرنامه ي دهر بي نماز است از تو

گر معصيتت هزار چندان باشد

نوميد مشو چو ني نياز است از تو

269

ماييم به عشق تو تولّا کرده

وز طاعت و معصيت تبرّا کرده

آن را که عنايت تو باشد باشد

ناکرده چو کرده، کرده چون ناکرده

270

ملک تو نکاهد ار مرا بنوازي

و افزون نشود اگر مرا بگدازي

نوميد نيم ز لطف تو آخر کار

جايي برساندم به بازي بازي

الباب الثاني

في الشرعيّات و ما يتعلق بها

الشريعة

271

اصل همه اوست و هر چه جز او فرع است

هر کس که جز اين داند او را صرع است

در تارکيت شمع و چراغي بايد

جسمت شمع است و آن چراغت شرع است

272

هر چند که عقل رهبر آگاه است

اندر ره شرع پاي او کوتاه است

در بارگهي که شرع شاهنشاه است

رهبر که نه پيروي کند گمراه است

273

جان آيد و راه عشق مي پيمايد

ره دشوار است رهبري مي بايد

عقل آمد و ره به خود نمي داند رفت

شرع آمده است تا رهش بنمايد

274

عقل آن باشد که شرع را برتابد

بي رهبر شرع عقل گمره يابد

عقل است چو خانه شرع چون روزن او

روزن بايد که روشني در تابد

275

هر چند به عقل راه مي شايد ديد

بي رهبر شرع کس به جايي نرسيد

سرگردان بود عقل بي رهبر شرع

سردار وجود شد چو در شرع رسيد

276

عقل از ره جان به نور شرع آگه شد

در شرع آويخت و رهشناس آنگه شد

گر عقل به هر واقعه رهبر بودي

پس کافر عاقل چه سبب گمره شد؟

277

گر زانک تو را هست ز تحقيق خبر

جز بر سر پول شرع مپسند گذر

در صومعه چون تو بوي معني يابي

پس نام خرابات ادب نيست، مبر

278

خيز از سخن سرّ خود و کل بگذر

و از خوي که عزّت است وز ذل بگذر

سيل است عقول و شرع پل بسته بَرو

در سيل مَيُفت و بر سر پل بگذر

279

آيين قلندر ار نظر کوتاهي است

ترتيب ادب علامت آگاهي است

چون سِر به زبان شرع مي شايد گفت

گفتن به زبان ديگري گمراهي است

280

هر کاو زحقيقت وجود آگاه است

با او سخن دراز بس کوتاه است

در عالم امر شرع شاهنشاه است

وين جمله برون زپرده ي اين راه است

281

چون ديده ي عقل راهرو بگشايد

در ظلمت شب همي چراغش بايد

چشم ارچه که روشن است از نور بصر

جز شرع ره راست بد و ننمايد

282

از عقل مجرّد به دوايي نرسي

بي شرع به برگي و نوايي نرسي

شرع است که آن تو را رساند به خدا

ورني تو بدين عقل به جايي نرسي

283

چون ما به هواي طبع و عادت گرويم

بي شرع ز عقل اين سخن کي شنويم

چون عقل درين واقعه سرگردان است

آن اولي تر که از پي شرع رويم

الطّاعة

284

زان پيش که از جمله فرو ماني فرد

آن کن که نبايدت پشيماني خورد

امروز بکن که مي تواني کاري

فردا چه کُني که هيچ نتواني کرد

285

گر عاقلي آن بکن که يزدان فرمود

و آن چيز که خير تُست او آن فرمود

سبحان چو تو را حساب خواهد کردن

شايد گفتن تو را که سلطان فرمود

286

در کار آويز و گفت و گو را بگذار

کز گفت نشد هيچ کسي برخوردار

از گفت چه سود، کار مي بايد کرد

باري بکني به که بگويي صد بار

العبودية

287

گر مايه ي همّت است در گوهر تو

الّا به خدا فرو نيايد سر تو

گردِ در حق طواف کن از سر صدق

تا کعبه کند طواف گردِ در تو

288

جز با تو حوالتت نباشد فردا

جز فعل تو آلتت نباشد فردا

بنگر که خدا با تو چه کرده است امروز

آن کن که خجالتت نباشد فردا

289

زآن جان و جهان تا هوسـ[ي] در سر ماست

اين عقل عقيله از کجا درخور ماست

مادام که خاک در او افسر ماست

سلطان همه جهان گداي در ماست

290

در غمکده ي بندگيت شاديهاست

آن را که زبندگيت آزاديهاست

شاگرد هوس نداند اين معني را

در دانش اين واقعه اُستاديهاست

291

بگريز ز خلق اگر تواني بگريخت

در دامن حق اگر تواني آويخت

در هر چه تو را مراد باشد دل بند

ناچار تو را از آن بخواهند گسيخت

292

خواهي که دم تو را مبارک دارند

نام تو چو ياسين و تبارک دارند

خاک در او بوس که شاهان جهان

از خاک در تو تاج تارک دارند

293

آن کن که توانگران گداي تو شوند

صاحب نظران جمله براي تو شوند

بر خاک درش چو سر نهي از سر صدق

هر جا که سري است خاک پاي تو شوند

294

در دهر هر آنک تخم خدمت پاشد

رخسار دلش به خار غم نخراشد

مخدوم از آن شدي که خادم بودي

مخدوم بود کسي که خادم باشد

295

با صدق اگر دل تو همره گردد

از معرفت دو عالم آگه گردد

گردِ در حق گردِ اگر مي خواهي

تا با تو غم دراز کوته گردد

296

گر بد داند و گر نکو او داند

گر جرم کند و گر عَفو او داند

تا زنده ام از وفا نگردانم روي

من بر سر آنم آن او او داند

297

مي دان که اگر او دمي آن تو شود

کار دل تو به کام جان تو شود

خود را باشي تو را به خود باز هلد

او را شو تا او همه آن تو شود

298

گر کم کوشي به کار خود گر بسيار

جز کرده ي او برون مَيا از سر کار

بگذار تو اختيار و با خواجه بساز

تو بنده اي و بنده نباشد مختار

299

چون از در او هيچ مرا نيست گزير

اي دل درِ او گيرو در آن درگه مير

زنهار ازو بادگري روي مکن

ما را درِ او بس مَه امير و مَه وزير

300

او را به کف آور کم اينها همه گير

کز جمله گزير است وزو نيست گزير

خود رابي او امير عالم شده گير

هم او گويد تو را که اي مير بمير

301

دل را ديدم شيفته در راه هوس

وز غايت غم نه پيش مي ديد و نه پس

گفتم که تو را خلق چنين عاجز کرد

درگاه خدا گزين کزين درگه بس

302

هرگاه که آنچنان کَت افتد باشي

هر چند که نيک مي کني بد باشي

در بندگيش چو نفع خود مي طلبي

بي هيچ گمان تو بنده ي خود باشي

303

حُسني که گواه صنع معبود بود

چون حسن بتم زلطف موجود بود

رو بر در او اياز مي باش مُدام

تا عاقبت کار تو محمود بود

304

رو در پي درد او که درمان گردي

گر جز در او زني پشيمان گردي

تاج سر ديگران نيرزد خاکي

خاک در او باش که سلطان گردي

305

بر خاک در تو تحفه گر جان باشد

همچون مثل زيره به کرمان باشد

دين و دل و دنيا چو فداي تو کنند

پاي ملخ مور سليمان باشد

306

در بندگيش اگر تو نيکو باشي

فرمان ده اين طارم نُه تو باشي

اول قدم آن است که او را طلبي

آخر قدم آن بود که تو او باشي

307

گر بنوازي بنده ي مقبول توَم

ور ننوازي چاکر معزول توَم

با ردّ و قبول تو مرا کاري نيست

زيرا که بهر دو حال مشغول توَم

308

آن کس که به بندگي قرارش باشد

با چون و چراي او چه کارش باشد

گر بنده اي اختيار در باقي کن

آن خواجه بود که اختيارش باشد

309

اي از تو خرابي سبب آبادي

وز يک غم تو هزار جان را شادي

در بندگيت از دو جهان آزادم

هرگز ديدي بنده بدين آزادي؟

الطريقة

310

آن کس که درون سينه را دل پنداشت

دانست که هرچ هست حاصل پنداشت

علم و عمل و زهد و تمنّا و هوس

اين جمله ره است و خواجه منزل پنداشت

311

درمان غمت اميد بي درماني است

راه طلبت بي سر و بي ساماني است

سرمايه ي جمله پاي داران ارزد

آن سر که در او مايه ي سرگرداني است

312

اي آنک تو را اميد آباداني است

آباد شدن در ره او ويراني است

تا کي گويي که سرّ عشق او چيست

سرمايه ي اين حديث سرگرداني است

313

هر آبادي از غم او ويراني است

هر دانايي در ره او ناداني است

وآن کاو گويد که سرّ سرّش دانم

چون در نگري هنوز سرگرداني است

314

آزار طلب مکن که طامات اين است

بگذار خرابي که خرابات اين است

آن نيست کرامات که بار تو کشند

بار همه کس کش که کرامات اين است

315

آن را که زخود نماند با خود اثري است

از خود زخودي و بيخودي بي خبري است

بر حلقه ي خاص در شو ايرا که دري است

از حلقه ي خود چه حلقه بيرون دري است

316

هر مرد که او پاي درين راه افشرد

در شيشه ي جام او چه صافي و چه دُرد

تا سر ننهي پاي درين راه مِنه

کاين راه به بي سري به سر شايد برد

317

قومي هستند کز کله موزه کنند

قومي همه عمر در سر روزه کنند

قومي دگرند ازين همه نادرتر

هر شب به فلک روند و دريوزه کنند

318

اندر ره عشق يادگر سر ننهند

يا در ره بهبود قدم در ننهند

تا سر نکني چو شمع در آتش گم

از نور تو را به سر بر افسر ننهند

319

مستان رهش تمام هشيار آيند

از غايت بي سري کله دار آيند

پادار به رنج اگر چه سرگرداني

سرگشته تر از من و تو بسيار آيند

320

چندان برو اين ره که دوي برخيزد

ور هست دوي به رهروي برخيزد

تو او نشوي ولي اگر جهد کني

جايي برسي کز تو توي برخيزد

321

هر مرغ دلي که پر بدو باز کند

در اوج هواي عشق پرواز کند

يک دم تو بدوز ديده ي خود از خود

تا نور جلال ديده ات باز کند

322

هر دل شده اي چهره به خون مي شويد

هر غمزده اي ترانه اي مي گويد

در هر راهي که رهروي مي پويد

چون نيک نگه کنم تو را مي جويد

323

يک ذرّه غمش به صد جهان نتوان داد

و اسرار بلاهاش به جان نتوان داد

اندر غم [او] سوختن و محو شدن

ذوقي است کز آن ذوق نشان نتوان داد

324

در عشق هزار جان و دل بس نکند

جان خود چه بود حديث جان کس نکند

اين راه کسي رود که در هر قدمي

صد جان بدهد که روي وا پس نکند

325

سوداي توم سر به جهان اندر داد

نه مست و نه هشيار و نه غمگين و نه شاد

سر در سر سوداي تو خواهم کردن

صد چون سر من فداي سوداي تو باد

326

در راه طلب رسيده اي مي بايد

دامن زجهان کشيده اي مي بايد

بينايي خويش را دوا کن ورنه

عالم همه اوست ديده اي مي بايد

327

هر دل که به کوي دوست منزل دارد

مقصود خود از دو کون حاصل دارد

از حلقه ي خاص عشق آن کس باشد

کاوچتر به زير علَم دل دارد

328

لافي زدم اي دوست زراه پندار

کز پاي درآيم زغمت دست بدار

راه غم تو به پاي من يافته نيست

زنهار که من دروغ گفتم زنهار

329

دل در هوس تو چون بجنباند سر

با باد هواي تو کرا ماند سر

گر هر نفسي سري بخواهند از من

خاکش بر سر هرک بگرداند سر

330

خواهي که به سوي حضرتش يابي بار

بردارم من از دل و جانت اين بار

در راه طلب خاک کِه و مِه مي باش

شيخي و رئيسي و اميري بگذار

331

صبر از سر استقامتم گو برخيز

در شهر دو صد ملامتم گو برخيز

برخيزم و بر راه غمش بنشينم

گر برخيزد قيامتم گو برخيز

332

خيزم در دلدار زنم بوک دبو

خود را به درش در افکنم بوک دبو

من خود دانم که او قبولم نکند

با اين همه جاني بکنم بوک دبو

333

خواهي که بزرگيت بود کوچک باش

در حالت دل چو اهل دل بي شک باش

پيري سرکَل نباشد و ريش سپيد

ثابت قدمي است گو برو کودک باش

334

ره پرخطر است زينهار آگه باش

با هرک ره او طلبد همره باش

تسبيح و سجاده کفر و ايمان نبود

مطلوب يکي است، راه گو پنجه باش

335

تا بتواني در صف مردان مي باش

در بزم طرب حريف سلطان مي باش

در پرده ي اسلام چه باشي کافر

در پرده ي کافري مسلمان مي باش

336

چون آمده اي درين بيابان حاصل

چون بي خبران مباش از خود غافل

گامي مي زن به قدر طاعت منشين

کاسوده و خفته در نيابد منزل

337

اسرار طريقت نشود حل به سؤال

نه نيز به در باختن حشمت و مال

تا خون نکني دو ديده در پنجه سال

هرگز ندهند راهت از قال به حال

338

در راه طلب دليل بايد نه دلال

در عالم عشق ميل بايد نه ملال

سر در سر يار کن [همي] در همه حال

صل من تهوي و لا تبال العذّال

339

در گمراهي طالب راه اوييم

هرگونه که هست در پناه اوييم

بر ما قلمي نيست چنين مي دانيم

ما مسخرگان بارگاه اوييم

340

تا يوسف دل را نکني از بن چاه

يعقوب خرد ضرير باشد در راه

خواهي که عزيز مصر باشي در راه

از عشق کمر ببند و از صدق کلاه

الحقيقة

341

در راه خرد امين و طرار يکي است

واندر پس پرده سرّ و اسرار يکي است

سلطان و گدا و بت پرست و کافر

آنجا که حقيقت است هِرچار يکي است

342

جز نيستي تو نيست هستي به خدا

اي هشياران خوش است مستي به خدا

گر بت زبر اي حق پرستي روزي

حقّا که رسي زبت پرستي به خدا

343

هر دل که ورا زعلم حق نيرو نيست

او لايق اين طريق تو بر تو نيست

در عالم اسباب عجايب حالي است

کس با او نيست و هيچ کس بي او نيست

344

اي دوست ميان من و تو گرنه دُوي است

پس اين که گهي نالد و گه نازد کيست

ما را همه عمر در طلب بايد بود

گر من توم و تو من، طلب کاري چيست

345

از کوي و مکان گذشت آب و گل ما

وز وصف و بيان گذشت حال دل ما

ما را زقبول و [ردّ کس] باکي نيست

چون دلبر ما همره و هم منزل ما

346

بي مي همه نوبهار عالم دي توست

در صحبت مي دو کون ادني شي توست

از مي همه لعل آب روان فهم مکن

هر چه از تو تو را بازستاند مي توست

348

از عالم کفر تا به دين يک نفس است

وز منزل شک تا به يقين يک نفس است

اين يک نفس عزيز را خوار مدار

چون حاصل عمر ما همين يک نفس است

349

ره رفتن تحقيق به گامت دور است

وان لذّت مقصود زکامت دور است

تا در طلب مال و قبولي شيخا

بوي گل فقر از مشامت دور است

350

بر حال منت دسترسي نيست که نيست

واندر دلم از تو نفسي نيست که نيست

تنها نه منم چنين که در جمله جهان

زين سان که منم از تو کسي نيست که نيست

351

اين کار تو را کارگزار دگر است

نيک و بد تو به اختيار دگر است

علم و عمل و رياضت و جهد و ثبات

راه طلب است و يافت کار دگر است

352

کار ارچه به من نيست ولي بي من نيست

فاعل جان است و فعل جان بي تن نيست

در ظلمت تن چراغ بايد جان را

عقل ارچه چراغ است و به خود روشن نيست

353

اين مردمک ديده سحرگه برخاست

برخاست صَلاي عاشقان از چپ و راست

گفتم که تيمم کنم از خاک درش

دل گفت که غسل کن کنار درياست

354

دانستن اين حديث کار ديده است

سرگشته شد آن کس که ازين پرسيده است

رهرو چو تويي و ره تو و منزل تو

اشکال همين است که اين پوسيده است

355

هر دل که به ميدان هواي تو بتاخت

با نيک و بد زمانه يکسان در ساخت

دلها همه در بوته ي عشق تو گداخت

چونانک تويي جز تو کست مي نشناخت

356

دل نيست کز آتش غمت سوخته نيست

يا جان که به تير غم تو دوخته نيست

تن هست وليکن ادب آموخته نيست

زان است که شمع وصل افروخته نيست

357

تا مي نخوري به سرِّ مستي نرسي

تا نيست نگردي تو به هستي نرسي

در اصل خود ارچه در خودت بايد زيست

مادام که از خود بنرستي نرسي

358

هستي تو همه، با تو برابر چه بود

من هيچم و خود زهيچ کمتر چه بود

بنگر که منم تو را و هستي تو مرا

درويش که باشد زتوانگر چه بود

359

اي مؤمن محض بودنت مطلق گبر

گاهي به قَدَر دست بزن گاه به جبر

بر کثرت حرص تست و بر قلّت صبر

گر خنده ي برق است و گر گريه ي ابر

360

مست از ازل آمديم و مستيم هنوز

سوزنده ي شربت الستيم هنوز

زان با دگري عهد نبستيم هنوز

کز عهده ي عهد تو نرستيم هنوز

361

بيرون تر ازين جهان جهاني دگر است

جز جنّت فردوس مکاني دگر است

آزاده نسب زنده به جاني دگر است

وآن گوهر پاکشان زکاني دگر است

362

آن کس که چو حق حقيقت حق نشناخت

از بي روزي به گفت و گويي پرداخت

از بي خبري بود نشان دادن ازو

گنگ است و کر و کور هر آن کس بشناخت

363

تا چند دلا تو در مقالت پيچي

يک چند دگر در ره حالت پيچي

خلقان همه آلتند مپسند که تو

صانع بگذاري و در آلت پيچي

364

در باغ طلب اگر نباتي يابي

هر لحظه ازو تازه نباتي يابي

خواهي که تو بي نفاذ ذاتي يابي

بي مرگ بمير تا حياتي يابي

365

بر درگه کبريا تو جز شاه نئي

دردا که تو خود طالب درگاه نئي

سرمايه ي هرچه هست جز سرّ تو نيست

افسوس که از سرّ خود آگاه نئي

366

ياري که وجود و عدمت اوست همه

سرمايه ي شادي و غمت اوست همه

تو ديده نداري که بدو درنگري

ورنه زسرت تا قدمت اوست همه

367

ماييم که بس بوالعجب اندر قدميم

سرمايه ي شادي شده از کان غميم

پستيم و بلنديم و تماميم و کميم

کس واقف از آن نيست که ما در چه دميم

368

گر حکمت محض خواهي و علم اصول

از لوح دلت بشوي اين نقش فضول

گر بي تکرار علم حاصل نشود

پس عَلمني چراست در شأن رسول

369

در عالم کشف اگر گلي بنماييم

صد نغمه چو بلبل به دمي بسراييم

گر ما سرِ صندوق صفا بگشاييم

سلطاني تخت آسمان را شاييم

370

در ديده ي دل ديده ي ديگر ديدم

وانگاه بدو لقاي دلبر ديدم

ترک دو جهان بگفتم و ترک وجود

چون روح شدم جمله مصوّر ديدم

371

ما خود ز ازل عاشق و مست آمده ايم

شيدا و خراب و حق پرست آمده ايم

دستم چه زني که در مُصاف غم تو

بي پا و دل و ديده و دست آمده ايم

372

خوابي که نديده اي تو تعبير مکن

حرفي که نخوانده اي تو تفسير مکن

پيران حقيقت از تو معني طلبند

از ديده بگو، روايت از پير مکن

373

هر دل که به سوي او گرايد رفتن

بالا بر عقل و جانش بايد رفتن

با زحمت عقل و جان کس آنجا نرسد

کان راه به پاي عشق شايد رفتن

374

تا ظن نبري که هست اين رشته دو تو

يکتاست خود اصل و فرع بنگر نيکو

اين اوست که پيداست به من ليکن او

شک نيست که اين جمله منم نيک بدو

375

اي در دل من مهر تمنّا همه تو

واي در سر من مايه ي سودا همه تو

چندانک به روي کار خود مي نگرم

امروز همه تويي و فردا همه تو

376

آتش نزند در دل ما الّا او

کوته نکند منزل ما الّا او

گر جمله جهانيان طبيبم گردند

حل مي نکند مشکل ما الّا او

اليقين

377

هر چيز که او گفت چنان است همه

آن است همه دگر گمان است همه

اين قدر يقين بدان که هر سود که هست

گر نيست سزاي او زيان است همه

التوبه

378

اي آنک به توبه کرده اي عزم درست

اسرار نهان توبه بشناس نخست

مازار کسي را و مرنجان خود را

از تو، به کسي بد نرسد توبه ي تست

379

طاعت زگناه بيش مي بايد کرد

وين توبه زمرگ پيش مي بايد کرد

حق جلَّ جلالُه از آن مستغني است

اين کار زبهر خويش مي بايد کرد

380

در دل همه شرک و روي بر خاک چه سود

با جسم پليد و جامه ي پاک چه سود

زهر است گناه و توبه ترياک وي است

چون زهر به جان رسيد ترياک چه سود

381

در بندگيش ناخلفي مي کردي

زان بر در دشمنان او مي گردي

با اين همه اينک دَرِ صلحش باز است

گر توبه کني بنده ي خاصش گردي

382

آباد خرابات زمي خوردن ماست

خون دو هزار توبه در گردن ماست

زان مي کنم اين توبه و زان مي شکنم

کارايش رحمت از گنه کردن ماست

383

گر تو به سر راه خرد وانرسي

در درد بميري به مداوا نرسي

هر شب گويي که توبه فردا بکنم

توبه که کند گر تو به فردا نَرسي

الصّوم

384

با ديده درآي و صنع ربّاني بين

و آسايش شيخ اوحد کرماني بين

تو طالب آب و ناني، اي بيچاره

يک روز به روزه باش و سلطاني بين

الحج

385

در راه خدا دو کعبه آمد حاصل

يک کعبه ي صورتي و يک کعبه ي دل

تا بتواني زيارت دلها کن

کافزون زهزار کعبه آيد يک دل

386

احرام درش گير و دلا فرمان کن

واندر عرفات نيستي جولان کن

خواهي که تو را کعبه کند استقبال

مايي و مني را به منا قربان کن

387

تا روي توم قبله شد اي جان و جهان

از قبله خبر ندارم، از کعبه نشان

بي روي تو رو به کعبه کردن نتوان

کان کعبه ي صورت است و اين قبله ي جان

388

در راهش اگر به نيکنامي برسي

در بند زبان تا تو به کامي برسي

لبيک زاحرامگه صدق بزن

کن سعي خود آنگه به مقامي برسي

389

گر عُجب زموقف دلت دور شود

حج تو و عمره ي تو مبرور شود

يک وقفه طواف کعبه ي امرش کن

تا سعي تو در طواف مشکور شود

390

مرهم طلبي به گرد دلريشان گرد

با محتشمي به گرد درويشان گرد

کعبه به حقيقت دل درويشان است

حَجّت بايد، گردِ دل ايشان گرد

طلب الآخرة

391

تا وسوسه ي عشق مهيّا نشود

بي صدق و صفا عيش مهنّا نشود

دنيا ندهي زدست و دين مي طلبي

اين هر دو به يک جاي مهيّا نشود

392

فرزانه ي سروران جهان بگزيند

در عالم تن بقاي جان بگزيند

غافل عيشي که حاصلش يک نفس است

بر لذّت عيش جاودان بگزيند

393

چون از شدگان يکي نمي آيد باز

خيز اي شدني تو نيز رفتن را ساز

چيزي که حقيقت است مشناس مجاز

بي توشه مرو دلا که راهي است دراز

394

زان پيش که گويند که جا واپرداز

جا واپرداز و توشه ي راه بساز

چون مي داني که خانه پرداختني است

چندين غم خانه چيست با خود پرداز

395

ملک طلبش بهر سليمان ندهند

منشور غمش بهر دل و جان ندهند

دنيا طلبان زآخرت محرومند

کاين درد به طالبان درمان ندهند

396

ترسم که اگر در طلبش نشتابي

بر آتش حسرت دل خود را تابي

تا اينجايي ترک خوش آمد مي کن

تا هر چه به آمده است آنجا يابي

[الصدق]

397

با صدق تو زخم همچو مرهم باشد

با صدق مرا انده دل کم باشد

اندر ره حق اگر تو صادق باشي

ملک دو جهان تو را مسلّم باشد

398

اي دل سررشته ي اَمَل کوته کن

خود را زبد و نيک جهان آگه کن

اول قدمي به صدق اندر ره نه

وانگاه حديث رهروان کوته کن

399

گر مايه ي همت است در گوهر تو

الّا به خدا فرونيايد سر تو

گرد دَرِ حق طواف کن از سر صدق

تا کعبه کند طواف گردِ در تو

400

تا يوسف دل را نکني از بن چاه

يعقوب خرد ضرير باشد در راه

خواهي که عزيز مصر باشي در جاه

از عشق کمر ببند و از صدق کلاه

401

صدق است که مرد را همي بخشد جان

از صدق بود هميشه دشوار آسان

اي دوست در آن کوش که صادق باشي

از صدق ملک شود حقيقت انسان

402

گر قصد کني به رفتن راه وصال

صدقي بايد رفيق تو در همه حال

علم است و عمل زاد تو ليکن با صدق

بي صدق عمل خسار و علم است وبال

403

از صدق رهاني دل خود را از حيف

وز صدق رهاني سر خود را از سيف

شايد که تو حدّ صدق از من پرسي

داني چه بود صدق نگويي کم و کيف

[الصفا]

404

گر يک نفس آن جان و جهان بتوان ديد

عيش خوش و عمر جاودان بتوان ديد

در آينه ي رخش که روشن بادا

گردم بزني صورت جان بتوان ديد

405

روخانه برو که شاه ناگاه آيد

ناگاه آيد برون آگاه آيد

خرگاه وجود خود زخود خالي کن

چون خالي شد شاه به خرگاه آيد

406

رسمي است ميان اهل دل ديرينه

کز کينه تهي کنند دايم سينه

در دل همه حلم و بردباري بايد

صاحبدل ريش سينه اندر کينه

407

اي دل نه تويي که در صفايي نرسي

وز خوي بدت به آشنايي نرسي

خورد و خورش ارچه عادت تست بدان

هرگز تو بدين صفت به جايي نرسي

408

نه هر که ميان ببندد از کفار است

يا هر زاهد زسبحه برخوردار است

چون دل به صفاي حق نباشد روشن

در گردن شيخ طيلسان زنّار است

409

طعم وحدت بدين دو تويي بخشي

پا بسته ي بند و گفت و گويي بخشي

يک دل داري به صد هوس آلوده

وانگه زصفا نصيب جوييِ بخشي

410

از راه صفا هر که نصيبي يابد

هرگز به جواب هيچ بد نشتابد

هرگه که زقلّتين فزون گردد آب

هر جا که کدورتي بود برتابد

411

تا تعبيه ي عشق مصفّا نشود

فکر تو به از لؤلؤ لالا نشود

تا پرده ي اسرار به هم برندري

ادراک تو بر عالم اعلا نشود

412

سجاده به روي آب انداخته گير

خود را به نماز و روزه بگداخته گير

چون حجره ي باطنت مصفّا نبود

پر نقش و نگار گلخني ساخته گير

413

شرط است مرا زخويشتن برگشتن

با هر که کم از من است همسر گشتن

نابالغي مرا مشوّش نکند

دون القلتين است مکدّر گشتن

الصّبر

414

بر مردم اهل گر بد و نيک آيد

گه بسته شود کار و گهي بگشايد

غم در دل تو حامله ورجاي گرفت

دلتنگ مشو بوک به شادي زايد

415

کاري که فروبندد و رخ ننمايد

دلتنگ مشو که عاقبت بگشايد

ياقوت همي قيمت از آن افزايد

کز سنگ به روزگار بيرون آيد

416

در محنت اگر چه صبر ايّوبي به

چون عشق به روي تست مغلوبي به

هرگاه که از حجاب بيرون آيي

ناچيز شود وجود محجوبي به

417

دل خوش کن و بر صبر گمار انديشه

يعني که دگر به دل مدار انديشه

کو صبر و کدام دل، چه مي گويي تو

يک قطره ي خون است و هزار انديشه

418

صبري که دلم بدو قوي بود برفت

بس دير به دست آمد و بس زود برفت

هر چند که لاف پايداري مي زد

چون آتش غم بديد چون دود برفت

الباب الثالث

في ما يتعلق باحوال الباطن و المريد

422

با همنفسان دلا دمت همدم نيست

در راه حقيقت قدمت محکم نيست

موي از سر بوالفضول کم کردي تو

ليکن سر مويي زفضولي کم نيست

423

بايد که زجمله خلق تنها گردي

آنگه به طريق خرقه پيدا گردي

هرگه که به لبس خرقه گردي قانع

چون خرقه کفن شود تو رسوا گردي

424

المجاهده

425

تا هست به دستت از تصرّف ميزان

در عين خسارتي و در بحر گمان

تا خواري و عزلتت نگردد يکسان

از اسب رياضتت تو زين را مستان

426

در هستي اگر به عمر نوحي برسي

در هر نفسي زو به فتوحي برسي

عمري بايد که شب به روز آري تو

باشد که به صبحي به صبوحي برسي

427

اصحاب طلب چون به صفايي برسند

خواهند کز آنجا به رضايي برسند

دست از سر پاي وامگيرند از جهد

يا سر بنهند يا به جايي برسند

428

در کار آويز و گفت و گو را بگذار

کز گفت نشد هيچ کسي برخوردار

از گفت چه سود، کار مي بايد کرد

باري بکني به که بگويي صد بار

429

چون از سر جد پاي نهادي در کار

سررشته ي خود به دست عشقش بسپار

مي کوش به قدر جهد و دل خوش مي دار

کاو چاره ي کار تو بسازد ناچار

430

تا ره نروي به صبح منزل نرسي

تا جان نکني به هيچ حاصل نرسي

حال سگ اهل کهف از نادره هاست

تا حل نشوي به حل مشکل نرسي

431

بي نيش مگس به نوش شهدي نرسي

بي جان کنشي به نيک عهدي نرسي

ننهاده به جهد هيچ کس را ندهند

ليکن بنهاده جز به جهدي نرسي

432

هر چند که تو چاره ي بهبود کني

آن به که هر آنچ مي کني زود کني

زان مي ترسم که چون پشيمان گردي

آن مايه نماند که بدان سود کني

433

چون اين ره را تو مشتري بي چيزي

بايد که به هر واقعه اي نگريزي

تو پنداري که رايگانش يابي

ني ني غلطي جان کني و خون ريزي

434

از پستي اگر طالب بالا گردي

شک نيست که همچو عقل والا گردي

تو از سر ابر در بُن دريا اُفت

چون قطره مگر لؤلؤ لالا گردي

435

اين راه به شش پنج نشايد رفتن

با راحت و بي رنج نشايد رفتن

صورت در باز تا به معني برسي

آسان به سر گنج نشايد رفتن

436

اي دل تو به نور حق مجازي نرسي

تا مرکب جهد وجد نتازي نرسي

ور مرد رهي چو طالبان ره او

سربازي [کن] و گر نبازي نرسي

437

اي دل به غم فراق رايي مي زن

بر چنگ اميد او نوايي مي زن

زنهار هزيمت مشو ار خسته شوي

افتاده و خسته دست و پايي مي زن

438

خود بين هرگز به هيچ حاصل نرسد

تا جان ندهد به عالم دل نرسد

بي بدرقه ي صدق و رفيق اخلاص

در راه طلب کسي به منزل نرسد

439

بيگانه صفت دلا هوايي مي زن

گه گه لافي زآشنايي مي زن

زآن پيش که دست اجلت گيرد باز

در راه خلاص دست و پايي مي زن

الحضُور

440

هرگه که مقدم به مقالات شوي

پيش صنم صفات خود لات شوي

جز جمع مباش تا مگر ذات شوي

هرگه که پراکنده شوي مات شوي

441

لاشک و لا خفاء من عاش يَموت

من قُمِّطَ في المهد حواء التّابوت

اُعطيت من الکمال فوق المنعوت

لا تغفل عن وقتک فالوقت يفوت

442

اي تن همه وصل کار سازي است مخسب

وز يار همه بنده نوازي است مخسب

هان تا تو به جهد ديده برهم نزني

جان يافته اي چه جاي بازي است مخسب

443

گر مي خواهي بقا و پيروز مخسب

بر آتش عشق دوست مي سوز مخسب

صد شب خفتي و حاصلت آن ديدي

از بهر خدا امشب تا روز مخسب

444

ايّام گلست و عيش باقي است مخسب

آخر نه لبت بر لب ساقي است مخسب

امشب شب خنياگر شمع است مخسب

برخيز که پرده ها عراقي است مخسب

445

هستم به وصالِ دوست دلشاد امشب

وز غصّه ي هجر گشته آزاد امشب

با يار نشسته و به دل مي گويم

يا رب که کليد صبح گم باد امشب

446

اي شب منم [و] وصال جانان امشب

بگريخته از زمانه پنهان امشب

ما را به تو حاجت است مي دان امشب

تعجيل مکن به صبح خندان امشب

447

تا چند شوي تو از پي شمع و شراب

تا چند دهي بهر بتان دل را تاب

من بنده ي آن دلم که روزان و شبان

بي شاهد عاشقند و بي باده خراب

448

کرديم دل از جمله مسلّم امشب

کرديم وداع جمله عالم امشب

گر پاي مرا هر سر مويي بند است

دست از همه کوتاه کنم هم امشب

449

جز حق تو بکن جمله فراموش امشب

وز جام وصال باده مي نوش امشب

تا بوک به وصل جاوداني برسي

منشين و به جان و دل همي کوش امشب

450

زنهار پي طبع هوس پَيمايت

تاريک مکن روان روشن رايت

تو از سر صدق يک نفس با او باش

تا هر که جز اوست سر نهد در پايت

451

اي دل تو چنان بزي که هشيار شوي

تا بوک دمي به اهل دل يار شوي

سرمايه ي تو دمي است، آن دم را باش

کان دم زتو رفت نقش ديوار شوي

452

گر قسم تو شادي است غمت نفزايد

ور زانک غم است او چه شادي زايد

اين لحظه که هست شادماني حاصل

خوش باش ازين پس آنچ آيد آيد

453

تا در پي آن فزون و اين کم باشي

سودت همه آن بود که با غم باشي

بيهوده چه در غصّه ي عالم باشي

مي کوش که تا چگونه خرّم باشي

454

چون بي خبران مگرد هر دم به دري

پادار و زسر مرو به هر درد سري

تلخي و خوشي جمله عالم خوابي است

بيدار شوي از تو نماند اثري

455

باطل بينم به سوي کعبه سفرت

بي حاصل بينم سفر پرخطرت

اينجا که نشسته اي درِ دل بگشا

تا يار در آن لحظه درآيد زدرت

456

عيشي که مهيّاست رها نتوان کرد

سر در سر يار بي وفا نتوان کرد

عمري که تو راهست غنيمت مي دان

کان را چو نمازها قضا نتوان کرد

457

خواهي که تو را مراد حاصل گردد

مگذار که دل زکار غافل گردد

غالب چو تن است و دل همي گردد تن

دل غالب ساز تا تنت دل گردد

458

از شمع وصال کمترک يابي نور

ما کنت مقيداً بتيه و غرُور

درياب فتوح وز رعونت شو دور

احضر نفساً و کل کاين مقدور

459

اي دوست تو در جوال افسانه مباش

پا بسته ي دامهاي بي دانه مباش

مقصود ازين حديث پيوند دل است

چون دل به دل آشناست بيگانه مباش

460

اي دل مطلب زديگران مرهم خويش

خود باش به هر درد دلي محرم خويش

تنها بنشين و خود همي خور غم خويش

ور همدمت آرزو کند همدم خويش

461

در راه طلب صادق و ذاکر مي باش

هر جا که روي صافي و صابر مي باش

از بهر فتوري که درين ره يابي

غايب تو مشو وليک حاضر مي باش

462

گر دل زتو بگسلد به غم بشکنمش

يا از بر خويشتن برون افکنمش

گر ديده به غير تو به کس در نگرد

يا پُر کنمش زخون و يا بَر کنَمش

463

يا رب چه خوش است زلف خم در خم او

و آن عارض چون شير و مي اندر هم او

شد زنده دل مرده ي اوحد زدمش

بي شک دم عيسوي است امشب دم او

الحيره

465

آني که فلک با تو درآيد به طرب

گر آدمئي شيفته گردد چه عجب

جز بندگي تو من نخواهم کردن

خواهي بطلب مرا و خواهي مطلب

466

دردا که درون صفه ما را ره نيست

و افسوس که سوي وصل ره کوته نيست

اي بس که گذشت صبحها از من و تو

وز سرّ صبوح اين دل ما آگه نيست

467

اي دل صفت جمال او نتوان گفت

وز مرتبه ي کمال او نتوان گفت

هر چند مقرّبي ولي از هيبت

هرگز سخن وصال او نتوان گفت

468

گفتي که به عقل باش کاين رسوايي است

برجستن و بانگ داشتن شيدايي است

تو معذوري که اين چنين سَودا را

آن کس داند که همچو من سودايي است

469

تا قسم من سوخته خود حرمان است

يا خود غم عشق درد بي درمان است

القصّه به هر کسي که در مي نگرم

همچون من پاي بسته سرگردان است

470

آنها که زاصل عقل سرگردانند

بر آتش خشم آب حلم افشانند

در جُستن نقطه ي وفا چون پرگار

پابرجايند اگر چه سرگردانند

471

آنها که سرانند به سرگردانند

با سر زسري خويش سرگردانند

سررشته ي مقصود به دست کس نيست

در پاي مراد جمله سرگردانند

472

کو دل که بدان دل غم جان شايد خورد

کو جان که بدو دلي بشايد پرورد

کو عقل کزو قصّه توان کوته کرد

کو صبر که من پاي نشانم در درد

473

دل رفته و عشق آمده تا خود چه کند

جان داده و غم بستده تا خود چه کند

از حالت خود نشان نمي دانم داد

کاري است به هم برشده تا خود چه کند

474

تا عشق توَم سلسله مي جنباند

کو عقل و کجا صبر که برجا ماند

سرگردانان در ره تو بسيارند

کس نيست که سررشته ي خود مي داند

475

خواهي که برم سرّ تو مکنون باشد

واين واقعه از حدّ من افزون باشد

در دريايي فکنديم بي پايان

وآنگه گويي غرقه مشو، چون باشد؟

476

در هيچ سري مايه ي اسراري نه

کس را خبر از اندک و بسياري نه

هر طايفه اي گرفته کاري بر دست

و آنگاه به دست هيچ کس کاري نه

477

هر دل نبود قابل اسرار خدا

در هر کويي نگنجد ابرار خدا

هستند عقول يکسر ار درنگري

سرگشته و واله شده در کار خدا

478

از کتم عدم چون که برون افتادم

در چاه وجود سرنگون افتادم

هر دم به وجود خويش با خود گويم

من کيستم؟ اين چه جاست؟ چون افتادم؟

479

در من نگرم زپاي تا سر هيچم

چون ذرّه بر مهر منوّر هيچم

نه عقل نه دل نه صبر نه حال نه مال

حاصل همه اين است که من بر هيچم

480

اي دوست بيا و غم بي حاصل بين

تشويش دل و خرابي منزل بين

در منزل سالوس و محال و هوس است

از بهر خدا بيا و حال دل بين

481

يا روي دلم به سوي ديگر گردان

يا مقصد خود مرا ميسّر گردان

گه عاشق و گه عشق و گهي معشوقه

معذورم دار اگر شوم سرگردان

482

گويند مرا چرا شدي سودايي

آن به که کني به صبر پابرجايي

صد عقل فداي اين چنين سودا باد

صد صبر فداي اين چنين رسوايي

القرب

483

آنها که محققان اين درگاهند

اهل دل خاص خاص شاهنشاهند

باقي همه هرچ هست خرج راهند

نزد دل اهل دل چو برگ کاهند

484

آنجا که نه کون و نه مکان در گنجد

کي زحمت عقل و دل جان در گنجد

و آنجا که زاسرار خدا گويد راز

نه حرف و نه کام و نه دهان در گنجد

485

اين ره به قدم چون بر وي برخيزد

بند مني از راهِ توي برخيزد

يکبار مرا ز زحمت من برهان

تا من تو شوم تو من دوي برخيزد

486

روزي که جمال تو مرا ديده شود

از فرق سرم تا به قدم ديده شود

در من نگري همه تنم جان گردد

در تو نگرم همه تنم ديده شود

487

چون در غم تو شادي من نفزايد

جز در طلبت جان و دلم نگشايد

خاک در تو چو سرمه شد در چشمم

ملک دو جهان به چشم اندر نايد

488

گر طالب قرب حق شدي موسي وار

دست از رمه ي تعلّق نفس بدار

نعلين هوا زپاي خود بيرون کن

تا بر سر طور سرّ حق يابي بار

489

آنجا که سراپرده ي اجلال جلال

جانها همه واله و زبانها همه لال

دنيا دل ما نبرد و عقبي نبرد

ما را همه مقصود وصال است، وصال

490

دل دوش دم نامتناهي مي زد

وزکتم عدم نوبت شادي مي زد

گر زحمت آب و گل نبودي به ميان

بي واسطه دل دم الهي مي زد

الصّمت

491

از دفتر عشق حرف مي خوان و مگو

مرکب زپي قافله مي ران و مگو

خواهي که دل و دين به سلامت ماند

مي بين و مکن ظاهر و مي دان و مگو

492

اي دل چو شراب معرفت کردي نوش

لب بر هم نه سرّ الهي مفروش

در هر سخني چو چشمه ي آب مجوش

دريا گردي گر بنشيني خاموش

493

تا چند چو بلبلان برآري آواز

چون باز خموش باش و با معني ساز

بلبل نکند يکي و صد مي گويد

صد مي کند و يکي نمي گويد باز

494

جان از قبل زبان به بيم خطر است

کم گفتن مرد هم به جاي سپر است

دانا که سخن نگويد آن از هنر است

گر گويد بد و گر نگويد گهر است

495

اين گفتن بسيار تو هست از پندار

بگذر ز وجود تا شوي برخوردار

با پارسي و رباعي آنجا نرسي

تو کار بکن کار، رها کن گفتار

496

در معرض صد سلامتي باهش باش

عاشق وش و دعوي کش و محنت کُش باش

گر جمله ي عالم آب و آتش گيرد

آخر نه وصي آدمي، خامش باش

497

چون بر سر و پاي من نگه کرد او دوش

هم از سر پاي گفت اي زرق فروش

گفتي سر پايداريم در غم هست

گر بر سر پايداريي پس مخروش

498

صرّاف سخن باش و سخن کمتر گوي

چيزي که نپرسند تو از پيش مگوي

گوش تو دو دادند و زبان تو يکي

هرگه که دو بشنوي يکي بيش مگوي

499

دم درکش و در خويش سياحي مي کن

در عالم ذات خود ملاحي مي کن

چون خود به خوديّ خويش حاصل کردي

با خود بنشين و پادشاهي مي کن

القلبُ و حقايقه

500

يا قلب تريد وصله مجّانا

هذا هوس و ليته ما کانا

في النار ولَو بجنّة يلقانا

دع يلقانا لعله يلقانا

501

در دست غم عشق نهادم دل را

خاص از پي آن پاي گشادم دل را

از باد مرا بوي تو آمد روزي

شکرانه ي آن به باد دادم دل را

502

از عقل عقيله گشت حاصل ما را

وز فضل فضول گشت منزل ما را

سرگشته بکرده اي تو اي دل ما را

از دست تو پاي ماند در گِل ما را

503

دلدار به دل گفت گرت رغبت ماست

از خاک درم ديده ي تو دور چراست

دل گفت که اي جان من آن زهره کراست

کز خاک در توتيا آرد خواست

504

هرگه که غمي ملازم دل شودت

يا تنگ دلي تمام مايل شودت

از حال کسي دگر نبايد پرسيد

تا خوش دلي تمام حاصل شودت

505

جان بر سر عشق پاي فرسود اي دل

بر ما در هر حادثه بگشود اي دل

اکنون که فراق روي بنمود اي دل

زنده به کدام جان توان بود اي دل

506

از ذکر تو جز عشق نياموزد دل

وز هجر تو جز صبر نيندوزد دل

افسوس که درد دل از اندازه گذشت

بر درد دل منت نمي سوزد دل

507

اي خاک در تو سرمه ي ديده ي دل

ياد تو دواي دل شوريده ي دل

من مي دهم انصاف که افسوس بود

سوداي تو در دماغ پوسيده ي دل

508

در پخته ي عقل بنگر از ديده ي دل

تا فايده چيست اي پسنديده ي دل

در خدمت خلق صحبت عامي چند

آن جمله بود اساس در ديده ي دل

509

قفلي زده ام زمهر تو بر سر دل

تا مهر دگر کسي نگنجد در دل

اين طرفه تر است کار ماند مشکل

نه دل سرما دارد و نه ما سر دل

510

در فکرت جان راه بياموز اي دل

صد شمع زنور دل برافروز اي دل

غافل منشين چو شمع مي سوز اي دل

کز پهلوي ما مي گذرد روز اي دل

511

روزي زقضاي آسماني اي دل

باشد که نکو شود چه داني اي دل

تا در غم رنج بي کراني اي دل

خوش باش که آن چنان نماني اي دل

512

چون رفت ز روز عمر من آب اي دل

زين بيش مگو به لهو بشتاب اي دل

از دست برفت عمر درياب اي دل

ور مرده نئي درآي از خواب اي دل

513

با راهرو گفت خسته مي دار اي دل

يا ما به اميد بسته مي دار اي دل

ما را به شکستگان نظرها باشد

ما را خواهي شکسته مي دار اي دل

514

دل را شود از ديده فرو پاي به گل

وز دست دل و ديده شود خون حاصل

حالي است بديع و کار و باري مشکل

دل آفت ديده است و ديده غم دل

515

با دل گفتم چيست بگو تدبيرم

کز آرزوي وصال تو مي ميرم

دل گفت که لاف مي زني با من نيز!

دستار چه از روي طبق برگيرم؟

516

تا با دل دلبرم دلم دل بنهاد

دل داده دلم نديد زان رو دل داد

دلدار دلم چون دل دلدارم ديد

هم دلش به دلخوشي دلم را دل داد

517

با دل گفتم که اين چه زير و زبري است

ميل تو مدام سوي شاهد از چيست

دل گفت مرا چونک در او مي نرسم

بي سايه ي او بگو که چون شايد زيست

518

با دل گفتم تو را چه مي رنجاند

کز فعل تو روي عقل مي گرداند

دل گفت که عقل پنبه گيرد امشب

کامشب نه به شبهاي دگر مي ماند

519

از دل همه ساله درد حاصل باشد

از درد گزير نيست چون دل باشد

و آن را که زدرد بي نصيب است چو من

هم دل باشد وليک غافل باشد

520

با دل گفتم مشکلت آسان نشود

با يار سر تو هرگز آسان نشود

باري سر خويش گير ازو دست بدار

دل گفت همه شود ولي آن نشود

521

آن يار که منزلگه او قلب آمد

مردانه بديدمش که در قلب آمد

پنداشتمش که هست چون زر بعيار

چون بر محک دل زدمش قلب آمد

522

با دل گفتم هزار افسانه به عقل

تا بوک نگاه دارد او خانه به عقل

شد خانه ي نام و ننگ ويران و هنوز

مي ننشيند اين دل ديوانه به عقل

523

از ديده چه گويم که ازو دارم غم

وز دل چه خبر دهم که بودش همدم

القصّه دل و ديده فتادند به هم

تا درد مرا هيچ نباشد مرهم

524

اي ديدن تو روشني ديده ي دل

ياد تو سکون دل شوريده ي دل

انصاف دهم که سخت افسوس بود

سَوداي تو در دماغ پوسيده ي دل

525

اي دل دَرِ غم گشاده اي مي بينم

در دام بلا فتاده اي مي بينم

از يار کناره کرده اي مي دانم

دل در دگري نهاده اي مي بينم

526

پايي نه که سوي وصل بشتابد دل

پشتي نه که از تو روي برتابد دل

نه دسترسي نه پايگاهي دل را

تا خود سر اين رشته کجا يابد دل

528

«اوحد» ديدي که هرچ ديدي هيچ است

وآن جمله که گفتي و شنيدي هيچ است

در گرد جهان بسي دويدي هيچ است

و اين نيز که در گوشه خزيدي هيچ است

529

سرگردانان راه دل بسيارند

کايشان همه سينه ها چو دل پندارند

گر هرچ به جاي سينه ها هست دل است

پس جمله ي گاوان و خران دل دارند

530

با دل گفتم نئي زمردان غمش

بيهوده متاز گردِ ميدان غمش

دل گفت به من که رو سر انداز و مپرس

ماننده ي گوي پيش چوگان غمش

531

هر لحظه زدست غم به جان آيد دل

در خوردن غم هيچ نياسايد دل

گفتم که زديده است دل را تشويش

ديده چه کند تاش نفرمايد دل

532

چندانک دلم جان کند اندر سر و کار

هرگز نشود به وصل کس برخوردار

جوهر دارد دل من وزآن خوانند

عشّاق جهان دل مرا جوهر دار

533

فرياد رسي نيست کسي را از کس

اندر همه آفاق به يک پاي مگس

شاگرد مشو تو هيچ کس را به هوس

گر دل داري دل تو استاد تو بس

534

آنجا که صفاي دل بود دايه ي عيش

برسود بود مدام سرمايه ي عيش

افسوس که کار خلق جايي نرسيد

کز مايه ي غم شوند همسايه ي عيش

535

اي دل گر ازين پايه فروتر نايي

با لشکر غوغاي غمش برنايي

قصّه چه کنم که در غمش آخر کار

تا خون نشوي به چشمشان درنايي

536

اي دل چو خراب گشتي آباد شوي

چون بنده ي عشق گشتي آزاد شوي

مادام که شادي طلبي غمگيني

هرگه که به غم شاد شوي شاد شوي

537

بيچاره دلا چند کني خودبيني

هر بد که به تو مي رسد از خود بيني

پندت دهم و پند غرض مي شمري

آن روز که کيفرش کشي خود بيني

538

اي دل چو قلم نقش منمّا مي باش

فرّاش سراپرده ي سودا مي باش

ماننده ي پرگار بگرد سر خويش

مي گرد به طبع و پاي برجا مي باش

539

گر در ره دوست پايدار آيد دل

بر مرکب مقصود سوار آيد دل

گر دل نبود کجا وطن سازد عشق

ور عشق نباشد به چه کار آيد دل

540

با يار چرا چنين صبوري اي دل

افتاده به دنبال غروري اي دل

نزديک آمد رفتن و هستي غافل

انصاف بده زکار دوري اي دل

541

رازت چو به پيش خلق شد فاش اي دل

آگاه شد از حال تو اوباش اي دل

اوميد خوشيت ناخوشي بار آرد

مي ساز به ناخوشي و خوش باش اي دل

542

دل با غم اگر بساختي شادستي

ور بنده ي عشق گشتي آزادستي

بيچاره دل ارنه سُست بنيادستي

اکنون که خراب گشتي آبادستي

543

عشق است که کيمياي فقر است دَروُ

ابري است که صد هزار برق است درو

بنگر تو که دلها چه عجايب بحري است

کاين عالم کاينات غرق است درو

544

در درد دل خويش زبي درماني

هر لحظه به دردي دگر اندرماني

چون سينه ي بوالفضول را دل خواني

زان مي نرهد دلت زسرگرداني

الطّلب

545

اندر طلب وصل تو اي سرو روان

انگشت نماي خلق و رسواي جهان

کامي زلبت نديده وانگه ما را

در هر دهني فتاده بيني چو زبان

546

اندر طلبت گرچه به سر مي پويم

رخساره به خوناب جگر مي شويم

چون در نگرم تو با مني من غلطم

سررشته ي خود جاي دگر مي جويم

547

در راه طلب به آخر آمد نفسم

و افسوس که نيست حاصلي جز نفسم

اين راه به جست و جوي بايد رفتن

من مشغولم به گفت و گو مي نرسم

548

پيوسته تو را به صد هوا مي طلبم

وين درد غم تو را دوا مي طلبم

چون مي نگرم کانچ منم جمله تويي

من غافلم از خود که تو را مي طلبم

549

هر چند که من به خويشتن مي نرسم

وز محنت دل به شغل تن مي نرسم

بر نامه و نامه بر حسدها دارم

کايشان به تو مي رسند و من مي نرسم

550

غمگين غمگين به سوي تو مي پويم

مسکين مسکين بر تن خود مي مويم

پنهان پنهان روز و شبت مي جويم

آسان آسان به ترک تو چون گويم

551

طالب که نه صادق است جايي نرسد

بيگانه شود به آشنايي نرسد

در يافتن وصال او سلطاني است

آن سلطاني به هر گدايي نرسد

552

اي تن خواهي که احتشامت باشد

حکمي و تصرّفي تمامت باشد

زنبيل طلب بر سر جان و دل نه

دريوزه کن از درش که گامت باشد

553

از بهر چه حل نمي کني مشکل خود

وز بند هوس نمي رهاني دل خود

اينجا تو براي حاصلي آمده اي

اي بي حاصل باز طلب حاصل خود

554

اندر طلب آنک نيست صادق چه کند

و آن را که دلي نيست موافق چه کند

اي پير اگر عمر نکردي ضايع

زين طفل بياموز که عاشق چه کند

555

جانم شب و روز از تو نشان مي طلبد

و احوال تو پيدا و نهان مي طلبد

اين طرفه که از هر که نشان مي طلبم

او نيز چو من تو را به جان مي طلبد

556

دل گر نظري کند به روي تو کند

جان گر گذري کند به کوي تو کند

بيچاره کسي که جست و جوي تو کند

جان در سر سرّ گفت و گوي تو کند

557

در راه طلب زاد ادب مي بايد

سوز سحر و ناله ي شب مي بايد

دل شاهد جان سازد و جان مطرب او

آن را که درين راه طرب مي بايد

558

ترسم که اگر در طلبش نشتابي

بر آتش حسرت دل خود را تابي

تا اينجايي ترک خوش آمد مي کن

تا هرچ به آمده است آنجا يابي

559

حاشا که من از خاک درت برخيزم

وز لعل لب چون شکرت برخيزم

در آرزوي زلف خم اندر خم تو

چون موي شدم کي زسرت برخيزم

القناعه

560

تا چند کشم غصّه ي کس ناکس را

وز خسّت خود خاک شوم هر خس را

کارم به دو گز عبا چو برمي آيد

دادم سه طلاق اين فلک اطلس را

561

نفسم چو به نان و تره از من راضي است

کي گويم کاين رييس يا آن قاضي است

از تن به پلاس دفع سرما کردم

پندارم کاطلس است يا مقراضي است

562

از راحت اگر نصيب تو حرمان نيست

از آز ببُر که آز را پايان نيست

مغرور کسي بود که در عالم دون

او را به سراي آخرت ايمان نيست

563

تا ظن نبري که خان و مان محتشمي است

يا خواسته و حکم روان محتشمي است

در درويشي اگر تو قانع باشي

حقّا و به جان تو که آن محتشمي است

564

مسپار به عشوه ي جهان خويشتنت

مگذار که گردد دو يکي پيرهنت

دشوار مکن جمع که باشد روزي

بسيار سخنها رود اندر کفنت

565

ايزد زقناعت چو مرا گنجي داد

از مير و وزير جمله گشتم آزاد

دلق من و حُلّه هاي زربفت ملوک

کفش من و تاج سر کسري و قباد

566

عالي نسبا چرا بننشيني پست

وز ملک جهان پاک نيفشاني دست

چون بود تو با بود قناعت پيوست

خواهي همه نيست گير و خواهي همه هست

567

دل کز پي آب و نان در آتش نبود

جز خاک پريشان و مشوّش نبود

پيرانه به کنجي به سکونت بنشين

کز موي سپيد کودکي خوش نبود

568

پيمانه ي عزّت و قناعت کن پُر

تا خوار نگردي طمع از خلق ببُر

ورزانک به درياي طمع گشتي غرق

خواهي همه خاک باش و خواهي همه دُر

569

در کوي قناعت ارچه دير آمده ايم

بر نيستي خويش دلير آمده ايم

گر ناخوش و گر خوش است اين باقي عمر

باري به سر آمدي که سير آمده ايم

570

گر راحت دل خواهي و آسايش تن

با لقمه و خرقه اي بساز و تن زن

ور اطلس روم خواهي و ماه ختن

از شرق به غرب مي رو و جان مي کن

571

بردارندت اگر شوي افکنده

و آزاد شوي اگر بميري بنده

حق را خواهي بساز همچون مردان

با گوشه ي مسجدي و دلقي ژنده

572

کنجي و قناعت از قباد و کي به

نزديک تو خوار است و زملک ري به

چون نيست زرنج من وز نعمت تو راحت خلق

فقر من از احتشام تو صد پي به

573

آيا تو ز ناداني و سرگرداني

خود را و مرا به هرزه مي رنجاني

آنچ آن توَست از تو نستاند کس

وآنچ آن تو نيست از کسش نستاني

574

بر سنگ قناعت ار غباري داري

از نيک و بد جهان کناري داري

گر با همه کس بهر خلافي که رود

در کار شوي دراز کاري داري

575

در کوي قناعت ار سپنجي داري

در هر قدم آراسته گنجي داري

وز هر چه نه بر مراد تو خواهد بود

رنجيده شوي دراز رنجي داري

576

آن را که قناعتش صناعت باشد

هر چيز که گفت و کرد طاعت باشد

زنهار طمع مدار الّا به خدا

کاين رغبت خلق نيم ساعت باشد

577

از لذّت اين وجود مانع گردي

بر عين کمال خويش صانع گردي

بر جمله جهانيان شود مسکن تو

با لقمه و خرقه اي چو قانع گردي

578

از خلق به هيچ گونه ياري مطلب

وز شاخ برهنه سايه داري مطلب

عزّت زقناعت است و خواري زطمع

با عزّت خود بساز و خواري مطلب

الفقر

579

من قال بانّ جوهر الفقر عرض

الجوهر لمّا عرض الفقر عرض

و الفقر شفا و ماسوي الفقر مرض

فقري غرضي و ليس في الفقر غرض

580

الفقر اذا ابعدکم يدنيکم

و الفقر اذا اماتکم يُحييکم

يا اخواني بفقرکم اوصيکم

الفقر عناً و ذلکم يکفيکُم

581

جمعيت ازين شيفته رايان آموز

جان بازي ازين بي سر و پايان آموز

در مملکت طلب فنا سلطاني است

اين سلطاني ازين گدايان آموز

582

از طعم لب تو در شکر چيزي هست

وز نور رخ تو در قمر چيزي هست

منکر مشو اي دوست که در عالم فقر

بيرون ز سر و ريش دگر چيزي هست

583

درويشان را بر همه عالم پيشي است

درويشان را کمينه سودي بيشي است

اين محتشمي که عاقلان مي طلبند

چون در ره درويش بود درويشي است

584

درد ره فقر به زهَر درمان است

دانستن آن نه ذوق هر نادان است

خاک کف پاي کمترين درويشي

تاج سر سردارترين سلطان است

585

در عالم فقر مير و سلطان هيچ است

در درويشي ملک سليمان هيچ است

گر نفس تو را به اين و آن بفريبد

در گوش مکن عشوه ي آن کان هيچ است

586

سلطاني اصل بي گمان درويشي است

سرداري بي نام و نشان درويشي است

اين محتشمي که مردمانش طلبند

داني که چه چيز باشد آن درويشي است

587

امروز بده بدان جهاني که به است

بستان سبکي را به گراني که به است

ملکي که به يک نفس مشوّش گردد

درويشي از آن ملک نداني که به است

588

گفتي عالم به پاي درويشان است

عالم همه از براي درويشان است

زنهار مخوان تو هر گدا را درويش

سلطان جهان گداي درويشان است

589

سرمايه ي ملک جاودان درويشي است

درويش تن است و جان آن درويشي است

افلاس و گدايي نبود درويشي

پرداختن دل زجهان درويشي است

590

مقبل بود آنک آشناي دَرِ اوست

مُدبِر باشي گرت نه راي دَرِ اوست

گر درويشي گدايي از سلطان چيست

آن سلطانان همه گداي دَرِ اوست

591

آن نقطه که در فقر نهان آوردند

از بهر بسي زنده دلان آوردند

ديوان صفا که پنج نوبت مي زد

افسوس که قومي به زيان آوردند

592

عالم همه سر به سر گدايان دارند

محنت همه خويشتن نمايان دارند

اندر عالم به دست کس چيزي نيست

ور هست همين برهنه پايان دارند

593

شاهان جهان چاکر درويشانند

عالم همه خاک در درويشانند

معصوماني که ساکنان قدسند

با اين همه اجرا خور درويشانند

594

اندر ره فقر ديده ناديده کنند

هرچ آن نه حديث اوست نشنيده کنند

خاک در او باش که شاهان جهان

خاک در تو چو سرمه در ديده کنند

595

بادي که زکوي فقر گرد انگيزد

بر آتش کبر آب تواضع ريزد

حقّا که هزار تاج کسري ارزد

گردي که زپاي اين گدايان خيزد

596

درويش کسي بود که در خود نگرد

خود را ز جهان نفس بيرون شمرد

دنياش نباشد غم عقبي نخورد

آن است رونده کاين چنين ره سپرد

597

گر شهوت توسن تو رام تو شود

در خطّه ي جان خطبه به نام تو شود

ور زانک تو در فقر به غايت برسي

سلطان همه جهان غلام تو شود

598

درويش که اسرار نهان مي بخشد

هر دم ملکي به رايگان مي بخشد

درويش کسي نيست که نان مي خواهد

درويش کسي بود که جان مي بخشد

599

درويش زخودپرستي آزاد بود

ظاهر چو خراب و باطن آباد بود

او را که زلطف ايزدي داد بود

از ردّ و قبول خلق آزاد بود

600

هر دل که درو دُرّ معاني بندد

ايذاي چنين طايفه را نپسندد

اين گريه ي صوفيان نداني از چيست

در ماتم آن کس که برايشان خندد

601

درويش به غم هميشه خرّم باشد

اندر ره فقر زخم مرهم باشد

گر درويشي تو بابلا خوش مي باش

کس جاي حديث عافيت کم باشد

602

ميل دل ما جز به فقيري نبود

خرسند به مير جز اسيري نبود

از صدق اثري در دل شخصي ديدم

ورنه دل ما منزل ميري نبود

603

داني چه بود جان و جهانِ درويش

داني چه بود امن و امانِ درويش

آن ملک که بي امان و بي خصم بود

داني که کدام باشد آنِ درويش

604

دستِ دل ما هر چه تهي تر خوش تر

و آزادي دل زهرچه خوش تر خوش تر

عيش خوش مفلسانه يک چشم زدن

از مملکت هزار قيصر خوش تر

605

شاهان همه دولت از فقيران طلبند

صحبت همه از نشست پيران طلبند

تو بر سر و پا برهنگي شان منگر

گنج از همه خانه هاي ويران طلبند

606

آزادي مرد هر چه خواهي ارزد

و اين حال زماه تا به ماهي ارزد

افسوس که از دست بدادي به هوس

آن درويشي که پادشاهي ارزد

607

هرگه که تو آوري بياني از فقر

در حال تو را دهند جاني از فقر

تا ترک وجود هر دو عالم نکني

معلوم نگرددت نشاني از فقر

608

درويش هميشه بي نوا اولي تر

نزل ره درويش بلا اولي تر

آنجا که نشان جان نباشد لايق

گر ترک کني کار تو را اولي تر

609

در راه طلب خدمت درويشان کن

بيگانه مباش ياري خويشان کن

با خود مکن آن جنگ که نامردمي است

و آن صلح که با خود است با ايشان کن

610

در درويشي کار به صدق است و يقين

در درويشي کار نه کفر است و نه دين

درويش کسي بود که بيزار بود

از کفر و زاسلام و زدنيا و زدين

611

در فقر اگر دمي تو با حق داري

سرمايه ي عاشقان مطلق داري

گر بوي وصالش به مشام تو رسد

منصور شوي بانگ اناالحق داري

612

تا ظن نبري که غمخوري درويشي است

يا بي کسي و مختصري درويشي است

تو پنداري که مفلسان درويشند

سرمايه ي هر توانگري درويشي است

613

در عالم فقر ار سر هر پر هوسي

سرمست همي دوند هر نيک و خسي

در فهم فرو شدند از وهم بسي

وز وهم نيامده است در فهم کسي

614

خود دمدمه اي است آدمي از دم او

عالم همه سايه است از عالم او

تاج سر کيقباد و جمشيد ارزد

خاک قدم سوختگانِ غم او

615

امروز چو ناصر فقيران باشي

فردا زقبيل دستگيران باشي

خاک کف پاي جمله درويشان شو

تا تاج سر جمله اميران باشي

616

دردي است طمع که نيستش درماني

گنجي است يقين که نيستش پاياني

خاک در فقر توتيايي است بزرگ

کان حيف بود به چشم هر سلطاني

617

درويشان را عار بود محتشمي

در ديده شان نار بود محتشمي

او را که رسد از گل درويشي بوي

بر خاطر او خار بود محتشمي

618

با فقر نشين اگر تو همدم خواهي

فقر است اگر ملک مُسلَّم خواهي

خاک کف پاي اين گدايان را خواه

گر افسر سروران عالم خواهي

619

درويش ز درويشي از آن مي نرهد

کاين دهر درم به جاي خود مي ننهد

آن را که دل است هيچ درويشي نيست

و آن را که به دست است دلش مي ندهد

الايثار

620

گر مرکب عشق نيکوان خواهي تاخت

با سوختگان چو شمع مي بايد ساخت

داني زچه شد شاهدي شمع به جمع

آسايش جمع جست و خود را در باخت

621

جاني که زمهر زير ميغش داري

بايد که هميشه زير تيغش داري

جان و دل تو که هردوان بخشش اوست

خود آن ارزد کزو دريغش داري

التّجريد

622

تا تو نشوي فرد به فردي نرسي

در راه يگانگي به مردي نرسي

تا تو غم نام و ننگ خواهي خوردن

هرگز به مقام هيچ مردي نرسي

623

در کعبه ي دل اگر تو حاضر باشي

ماننده ي کعبه سخت ظاهر باشي

از خود نفسي اگر مجرّد گردي

به زانک همه عمر مجاور باشي

624

هر دل که درو مايه ي تجريد کم است

بيهوده همه عمر نديم ندم است

جز خاطر فارغ که نشاطي دارد

ديگر همه هرچ هست اسباب غم است

625

از خود به درآيي نفسي تجريد است

فارغ شوي از هر هوسي تجريد است

خودبيني و بي سيم و زري مشغولي است

اکرام همه خلق جهان تجريد است

626

آن را که دلش خانه ي توحيد بود

در کون و مکان طالب تجريد بود

او را که شب و روز بود بر در او

شبها همه قدر و روزها عيد بود

السُّکر و الوجد

627

افکند بتي به بت پرستي ما را

او راست خبر که نيست هستي ما را

زان مي که شب وصال با هم خورديم

تا روز قيامت است مستي ما را

628

ما را تو مدام دل به مستي ندهي

وز هستي خويش تا نرستي ندهي

تا هستي و نيستيت يکسان نشود

بايد که تو نيستي به هستي ندهي

629

ساقي به صبوحي مي ناب اندر ده

مستان شبانه را شراب اندر ده

مستيم و خراب در خرابات فنا

آوازه به عالم خراب اندر ده

630

دانم که زنيستي تو هستم کردي

پس از بد و نيک هر چه هستم کردي

من مستم و شک نيست که اصحاب کرم

بر مست نگيرند و تو مستم کردي

631

مستم دارد زباده ساقي پيوست

مستي که بود جام مي اش دور از دست

اين کار نگر که مر مرا افتاده است

ياران همه از مي و من از ساقي مست

632

مستي زمي عشق و نه مستي زمي است

وآن کس که زمي مست بود مست کي است

ديوانه بهار ديد گفتا که دَي است

جنبيدن هر کسي از آنجا که وي است

633

هر کاو نشود مست تو او مغبون است

واين حالت مستي زصفت بيرون است

مستي بايد خراب همچون «اوحد»

تا او داند که حال مستي چون است

634

قم فاسقني قهوةً کان عاصرها

قبل الزّمان و کانت ثاني القدم

ناريه جاثليق الدّهر يعرفها

زُفّت اليه و بنت الکرم في العدم

التقليد

635

در صفّه ي شاه دست يازي نبود

واندازه ي کوتاه و درازي نبود

نارفته قدم تو معرفت مي گويي

تو خود گويي ولي نمازي نبود

636

يک دست به مصحفيم و يک دست به جام

گه نزد حلاليم و گهي نزد حرام

نه پخته ي پخته ايم و نه خامي خام

نه کافر مطلق نه مسلمان تمام

637

در راه خدا نکته ي طامات چه سود

اقرار زبان با دل برلات چه سود

گيرم که ره کعبه به سر پيمودي

مالت به حرم دل به خرابات چه سود

638

آنها که به تقليد عبارات کنند

واندر طلب خدا رياضات کنند

تا دل نکني پاک ز دنيا و هوا

در راه به يک پياده شان مات کنند

639

قلّاش و قلندري و عاشق بودن

مي خواره و بت پرست و فاسق بودن

در کنج خرابات موافق بودن

به زانک به خرقه در منافق بودن

640

درويشانيم و نيز دلريشانيم

آواره زخان و مان وز خويشانيم

ما جامه ي مردان به سپر ساخته ايم

تا خلق گمان برد که ما زيشانيم

641

نارفته ره صدق و صفا گامي چند

پوشيده مرقّعي ازين خامي چند

بگرفته به تقليد الف لامي چند

بدنام کننده ي الف لامي چند

642

هرگه که ببيني دو سه سرگردان را

عيب ره مردان نتوان کرد آن را

تقليدِ دو سه مقلّد بي معني

بدنام کند راه جوامردان را

الفَراغة

643

هر مرد که با فراغتش سامان است

هر چند که مفلسي بود سلطان است

تا هست طمع بهشت دوزخ باشد

فارغ شو و چشم سوزني ميدان است

644

اکنون که تو را اميد آزادي خاست

مشغول شدن به ديگري سخت خطاست

دعوي فراغت کني و مشغولي

انصاف بده فارغ و مشغول رواست؟!

645

اسباب وجود دم به دم تشويش است

تا با تو توي است بر ارم تشويش است

فارغ شدن و تکيه بر اسباب فراغ

زآنجا که فراغت است هم تشويش است

السّرّ

646

ناجنسان را تو محرم راز مکن

جز خدمت محرمان تو دمساز مکن

خواهي که سخن زپرده بيرون نشود

خونابه همي خور و دهن باز مکن

کتمان السّرّ

647

اسرار که سخت است سخن سست مگو

ني کم کن و آنک عقل واجُست مگو

دانستني اش مرتبه ي تُست بدان

ناگفتني اش مصلحت تُست مگو

648

آيات کتاب حق همي خوان و مپرس

واين ناقه ي پي بريده مي ران و مپرس

خواهي که سِرَت زپرده بيرون نشود

مي بين و مگو با کس و مي دان و مپرس

649

دردا که درين سوز و گدازم کس نيست

همراه درين راه درازم کس نيست

در قعر دلم جواهر راز بسي است

اما چه کنم محرم رازم کس نيست

الحال وَ الوقت

650

از عمر نصيب جاوداني برگير

سرمايه ي حاصل جواني برگير

مي دان که حيات همچو گنجي است روان

از گنج هر آنچ مي تواني برگير

651

آن را که طريق نيکبختي بايد

گوش و دل و ديده هر سه را بگشايد

بردارد آنچ حال او را شايد

بگذارد آن را که به کارش نايد

652

غافل منشين که اين زماني است عزيز

هر دم که برآيد از تو جاني است عزيز

عمري که بيايد و بخواهد رفتن

ضايع مکنش که خون بهايي است عزيز

653

تخمي دو سه بي وقت بپاشيم مگر

حالي به دروغ بر تراشيم مگر

عمري به هوس با دگران ما کرديم

روزي دو سه نيز با تو باشيم مگر

654

اي دل چه کري کند مشوش بودن

وز بهر دو روزه عمر سرکش بودن

بنياد سراي عمر بر هيچ افتاد

خوش نيست براي هيچ ناخوش بودن

655

خود را چو دمي ز دهر خرّم يابي

از عُمر نصيب خويش آن دم يابي

زنهار که ضايع نکني آن دم را

باشد که چنان دمي دگر کم يابي

المريد و انکاره

656

با ما تو هر آنچ گويي از کين گويي

پيوسته مرا ملحد و بي دين گويي

من خود بترم از آنچ مي گويي تو

انصاف بده تو را رسد کاين گويي

657

اي خواجه يکي کام روا کن ما را

دم در کش و در کار خدا کن ما را

ما راست رويم ولي تو کژ مي بيني

رو چاره ي ديده کن رها کن ما را

658

يکباره برون نيامده از پي و پوست

دعوي سري مکن دلا کاين نه نکوست

شيخي خواهي برو مريدي مي کن

کان کس که مريد شد مراد همه اوست

659

داري سر کارزار ميدان اين است

پيدا کن اسرار مريدان اين است

اي بي کاران ار سر و کاري داريد

کار اين کار است و راه مردان اين است

660

بس خون جگر که شيخ من با من خورد

تا کرد مرا چنين که مي بيني مرد

من بد بودم شيخ مرا نيکو کرد

من نيز همان کنم که او با من کرد

661

بر خود چو نئي به بي تباهي منکر

بر ما چه شوي به بي گناهي منکر

انکار و ارادتت مرا يکسان است

خواهي تو مريد باش و خواهي منکر

662

هر شيخ که او علم ندارد در تن

او نتواند مريد را پروردن

اين شيخي را علم و عمل مي بايد

بي علم چه لايق است شيخي کردن

ترک التّکلّف

663

اندر ره عشق اگر تکلّف نکني

گر جان خواهد زتو توقّف نکني

گيرم که تکلّف نکني در باقي

شايد [که] تکلّف به تکلّف نکني

664

تا جان خودت به دست سودا ندهي

وآن را که تکلّف است ره واندهي

از دست تکلّف بستان دامن خويش

تا دامن جان به دست غوغا ندهي

665

در دست تکلّف چو اسيري اي دل

بر طبع خودت نيست اميري اي دل

جهدي بکن از سر تکلّف برخيز

در پاي تکلف به چه ميري اي دل

666

زنهار دلا بکوش اگر باخبري

کز دست تکلّف تو مگر جان بُبَري

مادام که در بند تکلّف باشي

از عمر خود و عيش جهان بي خبري

الوحده

667

امروز درين زمانه بي ياري به

در خلق وفا نماند تنهايي به

چون رونق علم نيست جهل اولي تر

چون قيمت عقل نيست سَودايي به

طلب الخلوة

668

شمع دل من روي چو شمع تو بس است

چون روي تو نيست شمع و شاهد هوس است

با ما چو غم تو ساعتي يک نفس است

در حسرت اين واقعه بسيار کس است

669

گر زانک بر کس نروم روزي چند

تا کاشته ي خود دروم روزي چند

داني غرضم از آن نشستن چه بُود

تا غيبت خلق نشنوم روزي چند

670

بي روي توَم زخويشتن دل بگرفت

وز درد توَم زمرد و زن دل بگرفت

از من دل من گرفت [و از دل] من نيز

از سوزش حال دل من دل بگرفت

671

يکباره زعقل و خردم دل بگرفت

وز خير و شر و نيک و بدم دل بگرفت

احوال حديث ديگران خود بگذار

از خويشتن و حال خودم دل بگرفت

672

آنها که درين راه فلاحي باشند

کي يار مي و جفت صراحي باشند

گر خلوت و عزلت از اباحت باشد

پس جمله ي انبيا مباحي باشند

673

اين آزادي هزار جان بيش ارزد

و اين تنهايي ملک جهان بيش ارزد

در خلوت يک زمان با خود بودن

از جان و جهان اين و آن بيش ارزد

674

اي دل تو طربناک نئي حيران باش

رنج تو زدانش است و رو نادان باش

خواهي که زدست ديو مردم برهي

مانند پري زآدمي پنهان باش

675

اي دل پس زنجير چو ديوانه نشين

بر دامن درد خويش مردانه نشين

زآمد شد بيهوده تو خود را پي کن

معشوقه چو خانگي است در خانه نشين

676

آن يار که در سينه جنون دارم ازو

در هر مژه صد قطره ي خون دارم ازو

کنجي و دمي و محرمي مي طلبم

تا شرح دهم که حال چون دارم ازو

التنبيه و الوعد و الوعيد

677

هان تا دم دهر در جوالت نکند

سرگشته ي احوال محالت نکند

مغرور مشو به رنگ و بويي چون گل

تا دست زمانه پايمالت نکند

678

جز باده ي نيستي دلا نوش مکن

جز سلسله ي نياز در گوش مکن

روزي که به همّت ز فلک برگذري

بيچارگي خويش فراموش مکن

679

عمري به مراد خود رسيدي، بس کن

يکچند به کام خود دويدي، بس کن

از نامه سيه کردن خود شرمت باد

چون موي سيه سپيد ديدي، بس کن

680

اي پير به طبع تيز گامي تو هنوز

واندر طلب مراد و کامي تو هنوز

موي سر تو به عمر کمتر زتوَست

او پخت و سپيد گشت و خامي تو هنوز

681

تا چند مي و سماع و ساقي طلبي

با اهل نشاط هم وثاقي طلبي

وقت است اگر ديده ي دل باز کني

وز باقي عمر عمرِ باقي طلبي

682

تو آمده اي به پادشاهي کردن

واخويشتن آي ازين تباهي کردن

تو ديک نبودي و نباشي فردا

پيداست که امروز چه خواهي کردن

683

شرمت بادا ازين تباهي کردن

زين ترک اوامر و نواهي کردن

گيرم که جهان سران سران ملک تواند

جز آنک رها کني چه خواهي کردن

684

دنيا گذران است به هر بيش و کمي

خواهيش به شادي گذران خواه به غمي

زين منزلت البته همي بايد رفت

خواهي به هزار سال و خواهي به دمي

685

گر مي خواهي که سرّ اوحي بيني

ديده بگشاي تا تماشا بيني

من من گويم وليک او را خواهم

تو او گويي وليک خود را بيني

686

سرمايه ي عمر ابن آدم نفسي است

پيرايه ي ملک جمله عالم هوسي است

کاري بکن اکنون که تو را دسترسي است

در زير زمين شاه جهاندار بسي است

687

تا در نرسد وعده هر کار که هست

سودت نکند ياري هر يار که هست

تقدير به هر قضاي ناچار که هست

در خواب کند هر دل بيدار که هست

688

چون هستي تو به نيستي آلوده است

غم خوردن نيک و بد او بيهوده است

هيهات که نا آمده را حاصل نيست

افسوس که آنچ رفت چون نابوده است

689

ره رو همه در حمايت صدق خود است

در راه خدا رهرو و رهبر خرد است

با عُجب و غرور سخت بد باشد نيک

بد نيک بود چو معترف شد که بد است

690

زين سان که تو را بي خودي و بي خبري است

چون حال تو را ديد به صد چشم گريست

با خويشتن آي اين همه غفلت چيست

گر مرد رهي بهتر ازين بايد زيست

691

اي گل چو زغنچه نوبهارت کردند

پاکيزه تر از آب زلالت کردند

در حال کشيدي تو سر از رعنايي

تا از سر دست پايمالت کردند

692

اي دل اگرت زنفس معزول کنند

ميلت سوي مقبلان مقبول کنند

هرگه که تو قدر قرب حق نشناسي

ناچار به باطليت مشغول کنند

693

اي دل عمري گذاشتي در پندار

وقت است که از خواب درآيي يک بار

رو کشته ي تيغ عشق شو در غم او

افسوس نباشد که بميري مردار؟

694

جان در تن تو نفس شماري بيش است

و اين کالبد تو يادگاري بيش است

گيرم که جهان به جملگي ملک تو شد

اي هيچ نديده کار و باري بيش است

695

اي خواجه اگر تو را سعادت خويش است

ايمن منشين زآنچ تو را در پيش است

زاينها که تو مال و ملک مي پنداري

جز مرداري و مُردريگي بيش است

696

اي اطلس دعوي تو را معني بُرد

فردا به قيامت اين عمل خواهي بُرد

شرمت بادا اگر چنين خواهي زيست

ننگت بادا اگر چنين خواهي مُرد

697

هان تا تو ببندي به مراعاتش پشت

کاو با گل نرم پرورد خار درشت

هان تا نشوي غزّه به درياي کرم

کاو بر لب بحر تشنه بسيار بکشت

698

آن نيست جهان و جان که پنداشته اي

اين است ره وصل که بگذاشته اي

آن چشمه خورد خضر ازو آب حيات

در منزل تست ليکن انباشته اي

699

گر زانک تو صاحبدل و صاحبنظري

بايد که به گل به چشم عبرت نگري

حيف است عظيم شاهدي چون گل را

در زير لگد سپرده از بي خبري

700

اي دل زشراب جهل مستي تاکي

واي مست شونده لاف هستي تاکي

واي غرقه ي بحر غفلت ار ابر نئي

تر دامني و هواپرستي تاکي

701

اي دل چو شمار کارها خواهد بود

از خود به بطالتي چرايي خشنود

زان پيش که سرمايه زيان بيند و سود

سودي بطلب وگرنه چون رفت چه سود

702

اي دل تو بدين حال چرايي خشنود

کز عمر گذشته هيچ سود تو نبود

خود را درياب اگر نه چون مايه برفت

بسيار بگويي تو که افسوس چه سود

703

از سود و زيان خود به در نتوان بود

بر مايه ي کس زير و زبر نتوان بود

بد بودن و حال خويش نيکو ديدن

آن بد باشد کز آن بتر نتوان بود

704

گر عمر بود تو را فزون از پانصد

افسانه شوي عاقبت از روي خرد

باري چو فسانه مي شوي اي بخرد

افسانه ي نيک شو نه افسانه ي بد

705

زين سان که مراست از تو در سينه سرور

مي ترسم از آنک خواجه گردد مغرور

مغرور مشو که شاهد ما معني است

نزديک ميا تا نکني صورت دور

706

اي دل نفس تو مي شمارند آخر

بنگر که رقيبان به چه کارند آخر

عالم باغي است و خلق مانند گلند

گلها همه يک بوي ندارند آخر

707

آگاه بزي اي دل و آگاه بمير

چون طالب منزلي تو در راه بمير

عشق است نشان زندگاني ورنه

زين سان که تويي خواه بزي خواه بمير

708

اي دل مطلب رخ جهان آرايش

زنهار منه پاي تو در دريايش

گر پات فرو شود، که دستت گيرد؟

ور دست درآورد، که دارد پايش؟

709

اندر همه عمر من شبي وقت نماز

آمد بر من خيال معشوق فراز

بگشود زرخ نقاب و مي گفت به راز

باري بنگر که از که مي ماني باز

710

با آنچ گسستني است در پيوستي

وآنجا که گذشتني است خوش بنشستي

امروز گل است و خار از پس بيني

فردات کند خمار کامشب مستي

الاعتقاد في الدّين

711

هر چيز که او گفت چنان است همه

آن است يقين دگر گمان است همه

اين قدر يقين بدان که هر سود که هست

گر نيست سزاي او زيان است همه

712

زنهار مگو که رهروان نيز نيند

يا همنفسان بي نشان نيز نيند

زين گونه که تو محرم اسرار نئي

پنداشته اي که ديگران نيز نيند

اجتنابُ الحرام

713

تا نان حرام و آب يک روزه ي ما

بيرون نشود زکاسه و کوزه ي ما

مي خندد روزگار و مي گريد عمر

بر طاعت و بر نماز و بر روزه ي ما

714

هر لقمه که آلوده بود قي به از آن

بي خود به تواضع آردت مي به از آن

نيکي و غرور دور دارد زخداي

بد بودن و اعتراف در پي به از آن

الباب الرّابع

في الطّهارة و تهذيب النفس و معارفها و ما يليق بها عن ترک الشّهوات

طهارة النفس

715

تا زآينه زنگ را کسي نزدايد

ممکن نبود که قابل نفس آيد

نفس آينه ي عقل تو شد پاکش دار

کز پاکي تو تو را به تو بنُمايد

716

آن باش که دلها به تو مايل گردد

تا هرچ بداست از تو زايل گردد

اوصاف ذميمه را زخود بيرون کن

تا روح تو در جسم تو کامل گردد

717

مرد آن نبود که ظاهر آراي بود

تا در دل و جان مردمش جاي بود

مردانه درآي و باطن آرايي کن

کآن زن باشد که ظاهر آراي بود

معرفة النّفس و تهذيبها

718

تا با خودم از عشق خبر نيست مرا

جز بر در دل هيچ گذر نيست مرا

چون من به ميان نيم تُوي حاصل من

جز من به تو مانعي دگر نيست مرا

719

سبحان الله که چه زيانم خود را

بر باد هوا همي نشانم خود را

نيکان خود را هنوز بد دانستند

من نيک بدم و نيک دانم خود را

720

زآن باده که در مجلس آن شاه دهند

بي زحمت ساقي به سحرگاه دهند

خواهي که کمال معرفت دريابي

از خود به درآ تا به خودت راه دهند

721

تا ظن نبري که خوي دد نيست مرا

يا آلت جنگ يک دو صد نيست مرا

بد زآن نکنم که بد کنم بد باشد

واين عادت بد که نيست بد نيست مرا

722

يا در راه او به جان طلب معني را

يا کم بکن از سر زبان دعوي را

خراز پي آن است که بار تو کشد

تا چاکر خر کني چرا عيسي را

723

مي بايد ساختن گرت برگ صفاست

با نيک و بد و خرد و بزرگ و کژ و راست

با آتش و آب و باد بايد بودن

واندر حرکت چو گرد بايد برخاست

724

بگذار بدي که در من از وي صد نيست

چد بد که مرا اميد نيکي خود نيست

افسوس که خلق را اميد نيک است

اندر من و سرمايه ي من جز بد نيست

725

گر بر دل تو زعشق او خاکي نيست

خاکي و کم از تو در جهان ناکي نيست

دلمرده مشو که تا ابد زنده شوي

گر زنده شوي ز مردنت باکي نيست

726

چون مي داني که بودنيها بوده است

اين پرده دريدن کسان بيهوده است

في الجمله هر آن کسي که او پاک تر است

چون در نگري به چيزکي آلوده است

727

در حرف وجود جز خرد را مپسند

تا هست حريف نيک بد را مپسند

خواهي که جهانيان تو را بپسندند

مي باش پسنديده و خود را مپسند

728

آنها که مرا بنيک مي پندارند

تخم سره را به جاي بد مي کارند

گر پرده ز روي کار من بردارند

در هيچ خرابه اي مرا نگذارند

729

حاشا که ره عشق قياسي باشد

يا عاشق او ناشِئ ناسي باشد

گفتي که به ترک خود بگفتم آري

اول بايد که خود شناسي باشد

730

دين داري را ز بت پرستي بشناس

هشياري را اگر نه مستي بشناس

دانم که مرا نمي شناسي به يقين

باري خود را چنانک هستي بشناس

731

فارغ منشين ز راه و اندر ره باش

غافل زتو نيست کردگار آگه باش

آن باش که هستي و جز آنگه باشي (؟)

ليکن تو بدان که چيستي آنگه باش

732

دي جرعه خور دُردکشان من بودم

در مجلسشان بدين نشان من بودم

گفتم که ببينم همه نيک و بدشان

چون نيک بديدم بدشان من بودم

733

چون يک نفس از وجود خود برگذرم

خود را به دمي هزار منزل بُبَرم

پس باز به يک نظر که با خود نگرم

يک ساعته راه را به سالي سپَرم

734

اي نيک نماي بد مسلمان که منم

واي کالبد فساد را جان که منم

هر جا که حديث بد رود در عالم

آن من باشم تو نيز مي دان که منم

735

جز باده ي نيستي دلا نوش مکن

جز سلسله ي نياز در گوش مکن

روزي که به همت از فلک برگذري

بيچارگي خويش فراموش مکن

736

در درد اگر طالب درماني تو

بيهوده چرا به درد درماني تو

جز هست کننده هر چه هست است تويي

افسوس که قدر خود نمي داني تو

737

با خود بيني خاک نيرزد نيکي

دانستن بد به خود به از صد نيکي

من معترفم به بد تو مغرور به نيک

من نيک بدم وليک تو بد نيکي

738

اي ديده به عيب خويش نابينايي

چون است به عيب ديگران بينايي

گر عيبه ي عيب خويش را بگشايي

حقّا که نه خود را و نه کس را شايي

739

با فاقه و فقر همنشينم کردي

بي مونس و بي يار [و] قرينم کردي

اين مرتبه ي مقرّبانِ در تُست

آيا به چه خدمت اين چنينم کردي

740

زين گونه که در نهاد زير و زبري است

اوميد بهي نيست که بيم بتري است

دلتنگ به کار خويشتن درنگريست

تشويش نهاد او زکوته نظري است

741

نزديک کسي که عاقل و هشيار است

آزردن يک مور و مگس بسيار است

آزار کسي مخواه و بي بيم بزي

بي بيم بود کسي که بي آزار است

742

بيگانه و آشنايي خويش توي

راحت ده رنج و مرهم ريش توي

بر کار تو چندانک نظر مي فکنم

درويش و امير تو مير و درويش توي

فضيلة النفس علي ساير الحيوان

743

تو آلت فعل و در ميان هيچ نئي

وز فاعل و فعل جز نشان هيچ نئي

تو عالمي و مراد از عالم تو

چون درنگري درين ميان هيچ نئي

744

خود را تو عظيم کم کسي مي شمري

در سرّ خود افسوس که کم مي نگري

از جمله ي کاينات مقصود توي

دردا و دريغا که زخود بي خبري

745

بر درگه کبريا تو جز شاه نئي

دردا که تو خود طالب درگاه نئي

سرمايه ي هرچ هست جز سرّ تو نيست

افسوس که از سرّ خود آگاه نئي

746

اي دل تو گر از غبار تن پاک شوي

تو روح مطهّري بر افلاک شوي

عرش است نشيمن تو شرمت نايد

کآيي و مقيم خطّه ي خاک شوي

747

گر زانک شنيده اي زمردان دو سه پند

هر چيزي را به قدر آن چيز پسند

هستند سپند و مشک يک رنگ اما

پيداست مقام مشک و مقدار سپند

الحجاب بسبب النفس

748

عمري به غلط سوخته خرمن بودم

در دوستي ات به کام دشمن بودم

چون چشم من از خاک درت روشن شد

ديدم به يقين حجاب من من بودم

ترکُ النفس

749

گر نفس وجود خويشتن استردي

يکباره ازين گلخن تن جان بردي

پيش از مردن بمير و جاويد بمان

ورنه پس از آن مرگ چو مردي مردي

750

اي دل به وصالش به تمنّا نرسي

تا در خاکي به اوج اعلا نرسي

تا سر بنيفکني نباشي زنده

از لا چو بنگذري به الّا نرسي

751

تا بسته ي جان و خسته ي تن باشم

در دوستي ات به کام دشمن باشم

از خود چو برون شوم تو را مي بينم

پس پرده ميان من و تو من باشم

752

گر کافر از آن کسي که او دشمن تست

بنگر تو به کافري که اندر تن تُست

با کافر رومي تو خصومت چه کني

چون کافر تو درون پيراهن تُست

753

اي دل چو به کوي وصل گشتي دمساز

در کوي خرابات خرد را درباز

يک بند مسلسل است بنياد قديم

آن هستي نفس تست او را در باز

754

سربازي کن اگر تو داري سر او

پا داري کن باز مگرد از درِ او

مي دان به يقين که تاتوي باتو بود

ممکن نبود که باريابي برِ او

755

گر صيد عدم شوي زخود رسته شوي

گر در صفت خويش روي بسته شوي

مي دان که وجود تو حجاب ره تست

با خود منشين که هر زمان خسته شوي

756

تا بتواني به طبع خود کار مکن

البته رفيق بد به خود يار مکن

داني که رفيق بد که را مي گويم

نفس تو به قول نفس تو کار مکن

757

اين ره نبرد مگر به سر ناپاکي

شوخي، شنگي، قلندري، بي باکي

خاکت بر سر حديث سر چند کني

آنجا که هزار سر نيرزد خاکي

758

اسرار ورا اگر نهان خواهي کرد

خود را به ره عشق عيان خواهي کرد

دلدار بهاي وصل جان خواهد جان

بسم الله اگر به ترک جان خواهي کرد

759

ره رَو اگر او زراه رَو آگه شد

آن کس که زخود برون شد او گمره شد

از پاي توَست راه تو تا سر تو

سر زير قدم درآر و ره کوته شد

760

گر دل نفسي از سر جان برخيزد

غمهاي نشسته بي کران برخيزد

آن دم که تو با گناهِ خود بنشيني

با اين همه غصّه از ميان برخيزد

761

دل را نفسي زمهر تو نگزيرد

جز مهر تو جانم زجهان نپذيرد

من زنده بدان شدم که پيشت ميرم

پيشم ميراد آنک نه پيشت ميرد

762

پروانگکي به پيش شمعي بپريد

در گوشه ي شمع گوشه ي يک تنه ديد

جان داد به شکرانه در آن حجره خزيد

بي جان دادن کسي به جانان نرسيد

763

انديشه ي مرگت زچه بگداخت جگر

طبّ تو مزاج مرگ نشناخت مگر

انگار که نطفه اي نينداخت پدر

پندار که گلخني نپرداخت قدَر

764

جهدي بکنم که دل زجان برگيرم

راه سرکوي دلستان برگيرم

چون پرده ميان دل و دلدار منم

برخيزم و خود را زميان برگيرم

765

اصحاب طلب چون به صفايي برسند

خواهند کز آنجا به رضايي برسند

دست از سرو پاي وانگيرند از ره

يا سر ننهند تا به جايي برسند

766

شک نيست از آنجا که طريق خرد است

برپاي تو بند تو هم از دست خود است

…………………………………..

از حق همه نيکوست و نفس تو بد است

767

از بهر شناختن نکو کن خود را

زيرا که سزا نکو بود نيکو را

بس نادره رسمي است که در راه طلب

تا بي تو نگردي نشناسي او را

ترک الهوي و المعاصي

768

در درد اگر تو از دوا محرومي

انديشه مکن تا تو چرا محرومي

آکنده ي حشو شهوتي اي مسکين

زان است که از عشق خدا محرومي

769

خواهي که بود شاهدت اي مرد عليل

مانند سماعيل به نزديک خليل

گر شاهد را براي شهوت طلبي

سگ بر تو شرف دارد و شيطان تفضيل

770

اينجا که منم گر زمني دور شوم

دانم به حقيقت همگي نور شوم

ور پاي زنم بر سر هر ناز و هوس

در صحن جنان مصاحب حور شوم

771

در دست سري مدام شيخا پا بست

پا بر سر خود نه ار تو را دستي هست

دست از سر و از پاي خودي بايد شست

تا پايگه سروري آري تو به دست

772

با يار بگفتم به زباني که مراست

کز آرزوي روي تو جانم برخاست

گفتا که قدم ز آرزو بيرون نه

کاين کار به آرزو نمي آيد راست

773

گر نفس شود تمام مقهور از تو

عقلت گويد که چشم بد دور از تو

ور نجم هداش بر تو باشد باشي

آن بدر که خورشيد برد نور از تو

774

چون آتش شهوت آبرويت را برد

در معرض هر بزرگ ماندي تو چو خرد

مي کوش که باد نفس را خاک کني

هر زنده که آن نکرد در عقبي مُرد

775

بايد که اگر دلت زخود برگردد

گرد لب خشک ديده ي تر گردد

پا بر سر آرزو[ت] نه [تو] دو سه روز

تا کام دو عالمت ميسّر گردد

776

اي دل چو بسوختي گذر از خامان

وز صحبت ناجنس ميفشان دامان

فسق ارچه به جمله چيز زشت است ولي

ليکن زچه زشت تر زنيکو نامان

777

اي دل مي وصل بي خمارت ندهند

بي زحمت دِي هيچ بهارت ندهند

گر با تو هواي سوزني خواهد بود

گر عيسي مريمي که بارت ندهند

778

پا بر سر نفس خود نه و سرور باش

خرسندي خوي کن و توانگر مي باش

خواهي که توانگران گداي تو شوند

در وقت سحر گداي آن در مي باش

779

خواهي که شود دل مجاهد با تو

همرنگ شود فاسق و زاهد با تو

تو از سر شهوتي که داري برخيز

تا بنشيند هزار شاهد با تو

ترک الاختلاط

780

خواهي که نيفتي زفراقش به بلا

ياري بطلب کزو نماني تو جدا

آن قدر يقين بدان که يارت نبود

آن کاو بود امروز نباشد فردا

781

دلدار طلب مکن که دلدار نماند

بي يار نشين که در جهان يار نماند

دامن درکش به گوشه اي خوش بنشين

انگار که در زمانه ديّار نماند

782

صد سال اگر در آتشم مَهل بود

با آتش سوزنده مرا سهل بود

با مردم نااهل مبادا صحبت

کز مرگ بتر صحبت نااهل بود

783

بوي دم مقبلان چو گل خوش باشد

بدبخت چو خار تيز و سرکش باشد

از صحبت گل خار زآتش برهد

وز صحبت خار گل در آتش باشد

784

هر چند چو خاک ره عَناکش باشي

ور باد جفاي دَهر ناخوش باشي

زنهار زدست ناکسان آب حيات

بر لب مچکان گرچه در آتش باشي

ترک الدّنيا

785

سرگشته دلت از پي زرع است و حراث

تا چند شوي دشمن ذکران و اناث

تا چند ازين جهان گله چند غياث

لو شئت فراقها لطلّقت ثلاث

786

در راه يقين گمان نباشد کس را

با شک و يقين امان نباشد کس را

دنياطلبان زآخرت محرومند

اي دوست همين و آن نباشد کس را

787

هشيار دلم در آمد از مستيها

شد باخبر از بلند وز پستيها

در حال زمانه چون نظر کردم گفت

هم نيستيم به است ازين هستيها

788

تا رخت جهان همي بود بر خرِما

خالي نبود ز رنج و راحت سرما

مادام که در سراي دنيا باشيم

سرما سرِما خارد و گرما گرِما

789

خواهي که قدم زني تو در کوي صفا

پيوسته خوري تو آب از جوي صفا

مادام که در سر هوس دنيا هست

هرگز به مشامت نرسد بوي صفا

790

ميدان فراخ عمر بي تنگي نيست

رهوار نشاط نيز بي لنگي نيست

دشوار توان طلب مدام آساني

کز دهر دورنگ اميد يک رنگي نيست

791

عاشق چو به کار خويشتن در نگريست

دلشاد بشد زنيک و ز بد بگريست

در مملکت جهان نظر هيچ نکرد

يعني که به جا رها کنم حاصل چيست

792

گر عالم را زبهر تو آرايند

مگر اي که عاقلان بدو نگرايند

بسيار چو تو روند و بسيار آيند

بر باي نصيب خويش کت بربايند

793

زين مرتبه و قاعده ي بَردابَرد

ايمن منشين ز دولت کرداکرد

دل شاد بزي به کام دل مردامرد

چيزي که کني کزو شوي مردامرد

794

آنها که زدام بُت پرستي جستند

بردل در نيستي و هستي بستند

پا بر سر و روي جمله اسباب زدند

وز تنگ دلي و تنگ دستي رستند

795

هرگه که دل از بند جهان برخيزد

غوغاي غم از حريم جان برخيزد

اين جام جهان نماي جم داني چيست

آن جرعَه کزو مايه ي جان برخيزد

796

دنيا مطلب تا همه دينت باشد

دنيا طلبي نه آن نه اينت باشد

بر روي زمين زير زمين وار بزي

تا زير زمين روي زمينت باشد

797

از آخر عمر اگر کسي ياد کند

شرمش بادا که خانه آباد کند

ديديم به چشم عقل بادست جهان

خاکش بر سر که تکيه بر باد کند

798

ناساخته کار اين جهان ساخته گير

چون ساخته شد پاک برانداخته گير

چون درنگري آنچ مراد دل تست

آورده به دست و باز انداخته گير

799

عمر از پي افزودن زر کاسته گير

گنجي به هزار حيله آراسته گير

تو بر سر آن گنج چو در صحرا برف

روزي دو سه بنشسته و برخاسته گير

800

در بندگي ات ديو و پري صف زده گير

وندر دل تو هر آنچ رفت آمده گير

چون کار تو بگذشتن و بگذاشتن است

کيخسرو عالم شده گير و سده گير

801

علم عُلوي و سُفلي آموخته گير

واموال جهان جمله تو اندوخته گير

ناگاه اجلي آتش افروخته گير

آموخته و اندوخته را سوخته گير

802

در مملکت جهان فريدون شده گير

وز گنج و زر و خواسته قارون شده گير

بر چرخ رسيده قصر هامان شده گير

روزي دو درو بوده و بيرون شده گير

803

زين گلبن عمر تازه گلها چده گير

وين روز گذشته گير و شب آمده گير

جاني که به زنجير طبايع بسته است

ناگه به دمي جسته و بيرون شده گير

804

کارت همه در جهان بسامان شده گير

بر کام هواي خويش سلطان شده گير

پيدا شده دان آنچ مراد دل تست

وآنگاه به زير خاک پنهان شده گير

805

ايوان سراي خويش برداشته گير

وآن سقف بر آسمان برافراشته گير

ديوار همه لعل، ستونش ياقوت

روزي دو سه بنشسته و بگذاشته گير

806

اي دل همه کار تو به بالا شده گير

اسباب تو يک هفته مهيّا شده گير

از تخت ثري تا به ثريّا شده گير

امروز چو دي گذشت فردا شده گير

807

با صولت جمشيد و فريدون شده گير

با ثروت و با مال چو قارون شده گير

با گونه ي زر نگار و با سيمبَران

روزي دو سه بنشسته و بيرون شده گير

808

از آتش حرص و آز تا چند نفير

اي آب ز روي رفته پندي بپذير

اي خوار چو خاک راه تا چند امير

اي عمر به باد داده ميري کم گير

809

جهدي بکن ار پند پذيري دو سه روز

تا پيشتر از مرگ بميري دو سه روز

دنيا زن پير است چه باشد گر تو

با پير زني انس نگيري دو سه روز

810

در دايره ي نقطه ي پرگار جهان

کس نيست که هست آگه از کار جهان

قصّه چه کنم مرگ زپس غم در پيش

احسنت زهي متاع بازار جهان

811

جهدي بکن اي خواجه درين عالم دون

بيرون افتي که نيست اين جاي سکون

ور زانک به اختيار بيرون نشوي

دست اجلت کند به سيلي بيرون

812

اي دل زغمش که گفتيت چون خون شو

يا ساکن عشوه خانه ي گردون شو

چون دانستي که نيست سامان مقام

انگار که در نيامدي بيرون شو

813

اي دل دل خسته بر جهان بيش منه

واي کاه ضعيف کوه بر خويش منه

کوته تر از آن است که مي داني عمر

چندان امل دراز در پيش منه

814

تا دل زعلايق جهان حُر نشود

هرگز شبه وجود ما دُر نشود

پر مي نشود کاسه ي سرها زهوس

هر کاسه که سرنگون بود پر نشود

815

دنيا کَزِ تست بَهر بيشي و کمي

خواهيش به شادي گذ[ر]ان خوه به غمي

زين منزلت البته چو مي بايد رفت

خواهي به هزار سال خواهي به دمي

816

از بَهر جهاني که تو هيچي دَروي

آزار کسي چرا بسيچي دَر وي

في الجمله به جملگي تو را گير جهان

بگذاري و بگذري چه پيچي دَروي

817

ما را چه پلاس و چه طراز اکسون

چه عيش و نشاط و چه غم گوناگون

چون همّت من فرونيايد به دو کون

چه خانقه جنينه ما را و چه تون

818

دنيا که جوي وفا ندارد در پوست

هر لحظه هزار مغز سرگشته ي اوست

چندين که خداي دشمنش مي دارد

گر دشمن حق نئي چرا داري دوست

819

چون هست جهان به نيستي آلوده است

غم خوردن نيک و بد ازو بيهوده است

هيهات که ناآمده را حاصل نيست

افسوس که آنچ رفت چون نابوده است

820

جان در تن تو نفس شماري بيش است

وين کالبد تو يادگاري بيش است

گيرم که جهان به جملگي ملک تو شد

اي هيچ نديده کار و باري بيش است

821

اي خواجَه اگر تو را سَعادت خويش است

ايمن منشين زآنچ تو را در پيش است

زينها که تو مال و ملک مي پنداري

جز مرداري و مرد ريگي بيش است

822

چندين گفتم دلا که از خود برخيز

زآن پيش که کاريت بيفتد برخيز

کاين منزل پرشور به نزديک خرد

والله که نشستنش نيرزد برخيز

823

اي دل مگشاي لب زاسرار و بُرَو

زنهار نگه دار زاغيار و بُرَو

در دامن تو زمانه گر خاک کند

دامن به سر جهان برافشار و بُرَو

824

خواهي به زمين نشين و خواهي به بساط

خواهي به غمش گذار و خواهي به نشاط

دنيا همه منزل است مانند رباط

آخر همه را گذاشت بايد به صراط

825

عالم همه محنت است و ايّام غم است

گردون همه آفت است و گيتي ستم است

في الجمله چو در کار جهان مي نگرم

آسوده کسي نيست وگر هست کم است

قطع العلايق

826

تا هست غم خودت نبخشايندت

تا با تو توي هست بننمايندت

تازن نکني بيوه و فرزند يتيم

اين در مزن اي دوست که نگشايندت

827

خاک در کس مشو که گردت خوانند

ور گرم چو آتشي که سردت خوانند

تا تشنه تري به حلق بي آب تري

سير از همه شو تا سَره مَردت خوانند

828

جز قطع نظر به کام رهرو نکند

واين کوي وصال غير او هو نکند

پروانه ي فقر را نديده است کسي

تا قطع نظر زکهنه و نو نکند

829

چندانک تو در بند علايق باشي

مي دان که زجمله ي خلايق باشي

رو ترک علايق و خلايق مي کن

تا در صف کم زيان تو لايق باشي

البصيرة بعيوب النفس

830

هرگه کآيد زبحر ربّاني سيل

ديگر نکند اين سگ نفساني ميل

حقّا که به لب رسيد اين روح عزيز

زين سگ که هزار خوک دارد در خيل

831

گر پنهان کرد عيب اگر پيدا کرد

منّت دارم ازو که بس برجا کرد

تاج سر من خاک کف پاي کسي است

کاو چشم مرا به عيب من بينا کرد

832

کامل زيکي هنر ده و صد بيند

ناقص همه جا معايب خود بيند

خلق آينه ي چشم و دل همدگرند

در آينه نيک نيک و بد بد بيند

الاعترافُ بالذنب

833

فرياد از آنچ نيست و مي خوانندم

زاهد نيم و بزهد مي دانندم

گر زانک درون من برون گردانند

مستوجب آنم که بسوزانندم

قطع النظر عن عيُوب النّاس

834

با خلق خدا تصرّف آغاز مکن

چشم خود را به عيب کس باز مکن

سرّ دل هر کسي خدا داند و بس

در خود بنگر فضولي آغاز مکن

النَّدامه

835

صد بار بگفتم اين دل سوخته را

کآبي برزن آتش افروخته را

نشنيد و به باد خاکساري برداد

اين جانِ به صد خون دل اندوخته را

836

من پيرو طبعم اين ضلالت زآن است

بي حاصلم از عمر ملالت زآن است

از بي سودي نمي خورم چندين غم

سرمايه زيان است خجالت زآن است

837

در باغ وجودم چو گياهي بنماند

وز لشکر صبرم چو سپاهي بنماند

تا خرمن عمر بود من خفته بدم

بيدار کنون شدم که کاهي بنماند

838

گفتم به گه کار به کار آيد يار

وندر غم عشق غمگسار آيد يار

کي دانستم که در وفاداري من

برحسب مزاجِ روزگار آيد يار

839

اي دل چه نشسته اي درين ويرانه

نزديک آمد که پر شود پيمانه

امروز بکن چاره وگرنِه فردا

سودت نکند ندامت و افغانه

840

افسوس که عمر رفت بر بيهوده

هم لقمه حرام هم نفس آلوده

فرموده ي ناکرده پشيمانم کرد

هيهات زکرده هاي نافرموده

نذير الشّيب

841

دل از پي آب و نان در آتش نبود

چون حال پريشان و مشوش نبود

پيرانه به کنجي به سکونت بنشين

کز موي سپيد کودکي خوش نبود

842

هر پير که دل به عشرت و لهو سپرد

يا حرف سکون زتخته ي لَهو ستُرد

او مرده بود حقيقتي از پي آنک

روشن گردد چراغ چون خواهد مُرد

الباب الخامس

في حسن العمل و ما يتضمّنه من المعاني ممّا اطلق عليه اسم الحسن

حسن العمل

843

گر معترفي به زشتخويي نيکي

گر عيب کسي دگر نجويي نيکي

بد گفتن و نيک بودنت کاري نيست

گر بد باشي و بد نگويي نيکي

844

اي دل زنفاق درگذر تا برهي

بر صدق همي دار نظر تا برهي

غم مي خوري و نان نگه مي داري

رو غم مخور و نان بخور تا برهي

845

آخر نه به عالم آدمي زآن آمد

کاو همچو بهايم خورد و آشامد

نه کار تو آنگهي به خير انجامد

کز لطف تو دل شکسته اي آرامد؟

846

هر چند که از دست تو آيد که کني

بر هيچ کسي جفا نبايد که کني

يکبار تواند پس تو با خود جَور

شايد که کني آنچ نشايد که کني

847

در راه نفاق اگر بتي بتراشي

در پيش نهي و جان برو مي پاشي

به زآن باشد که در ره قلّاشي

دعوي کني و دل سگي بخراشي

848

چون گل به ميان خار مي بايد زيست

با دشمن دوست وار مي بايد زيست

خواهي که سخن زپرده بيرون نشود

در پرده ي روزگار مي بايد زيست

849

مردم نشود به گوش و چشم و بيني

مردم آن است کزو نکويي بيني

کردار تو آيينه ي اعمال تو شد

تا هرچه بکرده اي درو مي بيني

850

سنّت کردي فريضه ي حق مگذار

وآن لقمه که داري از کسي باز مدار

مازار کسي را وتو از کس مازار

من ضامن آخرت برو باده بيار

851

گر عاقلي آزاد شو از بند هوس

در راه خدا خرج کن اين يک دو نفس

از بهر دو روزه دولت عاريتي

عاقل نه برنجد نه برنجاند کس

852

آزار طلب مکن که آزار اين است

بگذار خرابي که خرابات اين است

آن نيست کرامات که بار تو کشند

بار همه کس کش که کرامات اين است

853

دلداري کن اگر دلي داري تو

هر دل که به تو رسد نگه داري تو

صد سال اگر طواف آن کعبه کني

زان به نبود دلي به دست آري تو

854

هر تن که سرشت بد بود محضر او

ناچار همان بدي بکوبد در او

بنماي کسي را که زانديشه ي بد

سرّ دل او نشد قضاي سر او

855

از حاصل کار اين جهاني کردن

مي کن ز بهي آنچ تواني کردن

بودي چو نبودي و نباشي فردا

پيداست که امروز چه داني کردن

856

گفتن دگر است و آزمودن دگر است

وز رشته ي خود گره گشودن دگر است

گفتي که فلان گفت و فلاني بشنيد

اين جمله حکايت است و بودن دگر است

857

هان تا نکني هرآنچ بتواني کرد

بس کينه کش است روزگار اي سره مرد

بر خصم چو يافتي ظفر اي سره مرد

چندان زنش آن زمان که بتواني خورد

858

خواهي که تو را هرآنچ نيکوست بود

بدخواه تو جمله بي پي و پوست بود

چون بر خلقيت سروري داد خداي

آن کن که به طبعت همه کس دوست بود

859

اي آمده گريان زتو خندان همه کس

از آمدن تو گشته شادان همه کس

امروز چنان باش که فردا که روي

خندان تو به در روي و گريان همه کس

860

اينجا اگر اندکند و گر بسيارند

هم از پي آنند که تخمي کارند

درويشي و ميري و فقيري تخمي است

گر نيک بکارند نکو بردارند

861

بس خون جگر که مرد را خورده شود

تا بيش بدي با دگران بُرده شود

با آنک بدي کرد برو نيکي کن

تا فرق ميان تو و او کرده شود

862

دل گرچه به بد گرايدت، نيکي کن

از بد چه گره گشايدت، نيکي کن

نيکي و بدي مونس گور تو شوند

گر مونس گور بايدت، نيکي کن

863

آن به که دلت زهر بدي پرهيزد

گل کار که ارخار بکاري خيزد

تو دوست گزين که با تو مهر انگيزد

دشمنت زمانه خود هزار انگيزد

864

تا گرد بهانه خواجه تا کي گردي

از گرم رَوان خوب نباشد سردي

با نيکان نشسته بد مي باشي

با بد بنشين و نيک باش ار مردي

865

بيشي مطلب زهيچ کس بيش مباش

چون مرهم و موم باش و چون ريش مباش

خواهي که به تو زهيچ کس بد نرسد

بدخواه و بدآموز و بدانديش مباش

866

کاريت که از بهر خدا فرمايند

نيکي کن تا جمله تو را فرمايند

در خير مشاورت مکن با ديوان

ديوان هرگز خير کجا فرمايند

867

تا چند بري به بدگماني گفتن

بد باشي اگر نيک نداني گفتن

من گرچه بدم تا نبود در تو بدي

نه بد شنوي نه بد تواني گفتن

868

گر باخبري زدل دل آزار مباش

پيوسته به طبع خود گرفتار مباش

از آتش مجلس ارنباشي چون گل

با يار به دست صحبتش خار مباش

869

در ديده ي ديده ديده ي ديده بپوش

تا زهر تو قند گردد و نيش تو نوش

يک بوده ي ديده و بنهاده دو گوش

بينايي مکن ديده و گوياي خموش (؟)

حسن المعاشرة

870

بامدعيان چو آب و آتش ماميز

چون باد زخاک تا تواني برخيز

خواهي که چو خاک آب رويت نبرند

چون باد سبک مباش و چون آتش تيز

871

گر بر سر دريا نه سبک تر زخسي

دانم زچه در پي هوا و هوسي

خود را زهمه بيشترک مي بيني

هر دم چو رسن تاب از آن باز پسي

حسن الکلام

872

هر زخم که بر سينه ي غمناک آيد

از تيغ زبانِ نفس ناپاک آيد

آب سخن است آنک بدو دل شويند

دل پاک بود اگر سخن پاک آيد

حسن الخلق و سوء الخلق

873

اي دل بايد که تو جفاکش باشي

خاک پي خلق را تو مفرش باشي

در وقت خوشي هم کسي خوش باشد

بايد که به وقت ناخوشي خوش باشي

874

هر کاو به جمال سروري مشتاق است

سرمايه ي او مکارم الاخلاق است

استحقاقي است سروري را بر او

مردم داري دليل استحقاق است

875

در خوي خوش است عيش خوش کز جان است

ور عيشي هست غير ازين سرد آن است

با بدخويي تو را جهان تنگ آيد

خو خوش کن و چشم سوزني ميدان است

876

خوي خوش تو بهار و باغ تو بس است

علم و عملت چشم و چراغ تو بس است

ور زانک نعوذ بالله اين وصف تو نيست

محرومي ازين صفات داغ تو بس است

877

تا ظن نبري که شاهدي روي خوش است

يا راحت جان عاشقان بوي خوش است

گر مي خواهي عيش خوش اندر دو جهان

خوشخويي کن که عيش خوشخوي خوش است

878

گر قرب خدا مي طلبي خوش خو باش

وندر حق جمله خلق نيکو گو باش

خواهي که چو صبح صادق القول شوي

خورشيد صفت با همه کس يک رو باش

879

نفس تو و خوي بد اگر برگردد

مقصود دو عالمت ميسّر گردد

هرگه که تو آفتاب گردي به صفت

از نور تو سنگ لعل و گوهر گردد

880

در مهره ي عشق باختن با دگران

چون شير و شکر گداختن با دگران

بدخويي چيست؟ جمله خود را بودن

خوش خويي چيست؟ ساختن با دگران

881

اي دوست اگر بهشت را داري دوست

يک نکته بياموز که آن سخت نکوست

خلق خوش تو تو را رساند به بهشت

تنگي و فراخي بهشت تو ازوست

882

مي بايد ساختن گرت برگ صفاست

با نيک و بد و خرد و بزرگ و کژ و راست

با آتش و آب و باد بايد بودن

وندر حرکت چو گرد بربايد خاست

883

او را خواهي دل به غمش يکتو کن

از بد ببُر و هر چه کني نيکو کن

خواهي که طريق نيکخويان ورزي

با خوي بد رفيق بدخو خو کن

حسن المُجاوَرة

884

هر چند که هست خار همپايه ي گل

شايد که بود هميشه همسايه ي گل

يک سال براي آن بود دايه ي گل

کآسوده بود دو روز در سايه ي گل

حسن النظر

885

هر چند مرا قصد سلامت باشد

در من زهمه خلق ملامت باشد

هر يک به هزار فعل بد مشغولند

گر من نظري کنم قيامت باشد

886

هرگه که نظر از سر سودات افتد

لابد حرکتهات نه برجات افتد

چون تو زسر شهوت خود پرهيزي

هر جاي که شاهدي است درپات افتد

887

از عالم دل اگر نشاني بدهيم

خود را زهمه غمان اماني بدهيم

تو از نظري به غسل محتاج شوي

ما در نظري غسل جهاني بدهيم

888

اندر ره عشق هر که دارد گذري

با خود نکند به هيچ وجهي نظري

گر هرچه به شهوت است آن عشق بود

پس عاشق صادق است هر گاو و خري

حسن الضيافة

889

اي راي تو مردمي و احسان کردن

خوي تو مراعات غريبان کردن

مهمان جمال تست جان و دل من

عيبي نبود خدمت مهمان کردن

حسن ادب المجلس

890

زان پيش که من شيفته رسوا گردم

وندر مجلس چو نقل رسوا گردم

گر بر دل جمع زحمتي هست زمن

هرچند که جا خوش است تا واگردم

الباب السادس

في ما هو جامع لشرايط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما يليق بهذا الباب

العشق

891

هيهات و ان تکون في العشق ملول

و العاشق في العشق صبور و حمول

اذ امکنک العيش بعيش موصول

لاتغفل فالزّمان لازال تحول

892

از هجر تو زان رنج ستم نيست مرا

کز دولت عشق هيچ کم نيست مرا

با وصل تو هم سخت نمي گيرم از آنک

از عشق تو پرواي تو هم نيست مرا

893

عشق تو زعالم اختيار است مرا

وز باده ي ديگران خمار است مرا

تا جان دارم بندگي ات خواهم کرد

با ردّ و قبول تو چه کار است مرا

894

نام تو برم کار مرا ساز آيد

ياد تو کنم عمر شده باز آيد

هرگه که حديث عشق گويم با خود

با من در و ديوار به آواز آيد

895

در عشق تو گرچه هست دلداريها

من مست نيم تا بکنم زاريها

يا رب تو مرا مست شرابي گردان

کز بهر وجود اوست هشياريها

896

تا با خودم از عشق خبر نيست مرا

جز بر در دل هيچ گذر نيست مرا

چون من به ميان نيم تويي حاصل من

جز من به تو مانعي دگر نيست مرا

897

تا بر سر کوي عشق شد منزل ما

فرياد برآمد از نهاد دل ما

در جستن خاک عشق از بس که شديم

خون شد دل ما و حل نشد مشکل ما

898

داري سر آنک عشق بازي با ما

ببُري زهمه خلق و بسازي با ما

کار دو جهان در سر کار تو کنيم

گر شرط کني که کژ نبازي با ما

899

از عشق توم جان و دل و ديده خراب

وز آتش هجر تو شدم همچو کباب

با دشمن و با دوست نه صلح است و نه جنگ

گاهم زند اين طعنه و گاه آن به ضراب

900

گر بر سر آني که روي راه صواب

اين راه دروغ نيست خود را درياب

تا درخور و خوابي تو دم از عشق مزن

در عشق نه خور گنجد البته نه خواب

901

اي خوش پسران که عقل مدهوش شماست

دل چاکر آن عارض گل پوش شماست

زر را چه محل که سر فدا بايد کرد

آن را که سر سيم بناگوش شماست

902

اي دل چو غم عشق براي من و تُست

سر بر خط او نه که سزاي من و تُست

تو چاشني درد نداري ورنه

يک دم غم يار خون بهاي من و تُست

903

عشق تو همه ديني و دنياوي ماست

در عشق تو گر هيچ نداريم رواست

در عشق تو هر گداي سلطان باشد

سلطان که ندارد غم عشق تو گداست

904

هر چند که عشق سخت نيکوکار است

اين است خلل که طبع بدکردار است

گر شهوت را تو عشق خواني غلطي

از شهوت تا به عشق ره بسيار است

905

عشق تو مقيم دل شوريده ي ماست

شکل خوش تو مجاور ديده ي ماست

سودات به هر بهاي ارزنده ي ماست

هرچ از تو به ما رسد پسنديده ي ماست

906

پا بر سر نه که عشقبازي اين است

چاره بگذار چاره سازي اين است

شهوت بازي کار خر و گاو بود

خود را در باز عشقبازي اين است

907

هر دل که در او نور محبّت بسرشت

خواه اهل سجاده گير و خواه اهل کنشت

در دفتر عشق هر که را نام نبشت

آزاد زدوزخ است و فارغ زبهشت

908

در عشق تو دل را نظري افتاده است

وز هجر تو جان را شرري افتاده است

عشق تو که تاج سر سلطانان است

در دست چو مادر پدري افتاده است

909

سوداي تو آشناي ديرينه ي ماست

دير است که عوعو تو در سينه ي ماست

چندانک همي بنگرم از سال به سال

عشق تو همان اَحمَد پارينه ي ماست

910

در عشق تو هستي جهان حاصل ماست

اشکال جهان زقصّه ي مشکل ماست

هردم که يقين……………………….

بي شک که د……………………….

911

اي دل هوس عشق تو را تنها نيست

کس نيست که در سرش ازين سودا نيست

صفرا مکن ارچه دلبرت اينجا نيست

کاينجا که تُوي جايگه صفرا نيست

912

در عشق تو گر کشته شوم باکي نيست

کم دامن عشق است بر او چاکي نيست

خلقي زپي تو دوست دشمن گشتند

با اين همه چون تو دوستي باکي نيست

913

گر عشق زهر بدي ندوزد دهنت

از گفتن عشق برفروزد دهنت

زاوّل تو دهان خود به هفت آب بشوي

تا زآتش قهر او نسوزد دهنت

914

عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست

تا کرد مرا تهي و پر کرد ز دوست

اجزاي وجود من همه دوست گرفت

نامي است زمن بر من و باقي همه اوست

915

تا کي گويي که راه حق باريکي است

دوري تو زکار ورنه ره نزديکي است

شمعي است درون دل که عشقش خوانند

تا پر نشود درون دل تاريکي است

916

گر عاشقي اي سرزده ي عشوه پرست

از عربده ها کو که کند عاشق مست

بر سر چه زني دست اگرت دردي نيست

سر بر کف نه چه سرزني بر کف دست

917

آن کس که حريف عشق بايد پيوست

دايم زشراب بيخودي باشد مست

گر زانک دلت را سر ره رفتن هست

پا بر سر نفس خود نه و بردي دست

918

در عشق اگرچه شور و شر بسيار است

بودن بي عشق رهروان را عار است

عشق است حيات عالم و عالميان

وآن را که نه عشق مي کشد مردار است

919

چشم همه اشک گشت و چشمم بگريست

در عشق تو بي چشم همي بايد زيست

از من اثري نماند اين عشق زچيست

چون من همه معشوق شدم عاشق کيست

920

مقصود من از جمالت اي جان نظري است

اين خود نبود چو……………ي است

من خود دانم که عشق تو بسته دري است

ليکن چه کنم مرا هوسناک سري است

921

بي عشق دوان است دلت از چپ و راست

تا عشق نباشد نشود کار تو راست

معشوق يکي است و عاشق او يکتاست

او را خواهي از همه بربايد خاست

922

آن کس که به سالوس و هوس مغرور است

از حضرت عشق بي گمان مهجور است

مسکين عاشق که صبر از وي دور است

بيچاره به هر چه مي کند معذور است

923

عشق تو و بس همنفس من اين است

واندر همه عالم هوس من اين است

من خود دانم که گفت و گو بيهوده است

ليکن چه کنم دسترس من اين است

924

اندر ره عاشقي کما بيشي نيست

با هيچ کسي زمانه را خويشي نيست

افتاده ي عشق را ملامت مکنيد

اين عشق به خواجگي و درويشي نيست

925

در باديه ي عشق دويدن چه خوش است

وز عيب کسان نظر بريدن چه خوش است

زين سان که من احوال جهان مي بينم

دامن ز زمانه در کشيدن چه خوش است

926

عشق است که جمله زينت مردمي است

محروم شدن زعشق نامحرمي است

هر کاو نچشيده است دلش لذت عشق

خر باشد اگرچه صورتش آدمي است

927

جز در دل و جان عاشقان جاي تو نيست

واندر سر و عقل جز تمنّاي تو نيست

گر سوختم از آتش سودات رواست

خامي است که در پختن سوداي تو نيست

928

از لذت عشق در جهان خوش تر چيست

جز جان دادن درين ميان خوش تر چيست

من دست ندارم از تو گر سر ببُرند

چو پاي به عشق در نهادم سر چيست

929

اين خوش پسران که در غمم مي دارند

جان تو که هردم به دمم مي دارند

داني که برهنه سر زبهر چه شدند

کشتند مرا و ماتمم مي دارند

930

در عالم عشق صادقي بايد کرد

با هر چه رسد موافقي بايد کرد

در عشق سراسر قدم پيران زد

سر در سر کار عاشقي بايد کرد

931

عشّاق دمي زقيد هجران نرهند

تا کام به زير گام خود در ننهند

گر عاشق مايي زسر خود برخيز

کانجا به گزاف جه به کس مي ندهند

932

عشق آمد و صد گونه پريشاني کرد

در چهره ي دل هزار ويراني کرد

اي دل چو رسيد غم کجا داني شد

وي جان چو ضرورت است چه تواني کرد

933

از دل خبري ديده ي غمّاز آورد

واندوه زساز رفته ام باز آورد

ناديده دلم زفتنه ها ايمن بود

عشق آمد و باز فتنه ها باز آورد

934

در عشق مرا زجان و تن نامي ماند

شد بسته زفان و زان سخن نامي ماند

دي من بودم که نام او مي بردم

اکنون همه او شدم زمن نامي ماند

935

عشّاق به جان و دل غمت درگيرند

آن روز مباد کز تو دل برگيرند

گويند که زندگي بود از پس مرگ

آن زندگي آن است که پيشت ميرند

936

در عشق سري و سرفرازي نخرند

خودبيني و کبر و بي نيازي نخرند

سرمايه ي عشق عجز و بيچارگي است

کانجا جَلدي و چاره سازي نخرند

937

مردان ره عشق تو جانها دارند

در حجره ي درد تو نهانها دارند

با خرقه و ژنده اي به صد پاره مناز

کانجا به جز از خرقه نشانها دارند

938

از عشق تو بوي مختصر نتوان برد

جز درد دل و سوز جگر نتوان برد

بي عشق تو هرک مي برد عمر به سر

ضايع تر از آن عمر به سر نتوان برد

939

عشق تو که هرگزم ملولم نکند

در سينه ي بحر تو نزولم نکند

گفتي که به طعنه رو دري ديگر کوب

با داغ تو هيچ کس قبولم نکند

940

عشقت که زجمله خلق هستي بربود

هشياري ما به بوي مستي بربود

من بودم و نيم دل به صد خون جگر

وآن نيز غمت به چربدستي بربود

941

[چو]ن عشق ولاي خود دميدن گيرد

جان از همه آفاق رسيدن گيرد

[جـ]ايي برسد ديده که در هر نفسي

بي زحمت ديده دوست ديدن گيرد

942

در عشق حديث کفر و ايمان نکند

بر در دربند و بام درمان نکند

آنجا که شه عشق فرو آرد سر

در پاي غمش نثار جز جان نکند

943

يا رب که اگر عشق تو افزون گردد

اين عاقبت کار دلم چون گردد

عشق تو چو کيمياست يک ذرّه ازو

بر دل نه که بر کوه نهي خون گردد

944

جز آتش عشق رنگ دل نزدايد

جز در غم تو عشق طرب نفزايد

در عشق تو دل دلير و ثابت بايد

يا رب تو دلي بخش که آن را شايد

945

عاشق بايد که او مشوش باشد

وز ديده و دل در آب و آتش باشد

ناخوش باشد زعاشقان معشوقي

معشوق که عاشقي کند خوش باشد

946

هر دل که درو عشق نگاري نبود

مرده شمرش که زنده باري نبود

هر دل که درو نباشد از عشق اثر

در هيچ حسابي و شماري نبود

947

تا خاک در عشق مرا مفرش شد

ديده تر از آب و دل پر از آتش شد

عيش خوش را نهاده بودم بنياد

افسوس که آن عيش خوشم ناخوش شد

948

در عشق تو جان بازم خود سر چه بود

چون نيست غم تو سرسري سر چه بود

گفتي که به ترک سر تواني گفتن

گر زآنک تو سر درآوري سر چه بود

949

تا دل زسر درد سري مي دارَد

تخم هوسي به تازگي مي کارَد

يکچند زدست عشق در پا افتاد

مانا که دگر باره سرش مي خارَد

950

تا در طلب مات همي گام بود

هر دم که برون مازني دام بود

آن دل که درو عشق دلارام بود

گر زندگي از جان طلبد خام بود

951

در هيچ دلي عشق تو مأوا نکند

کاو را به هزار گونه رسوا نکند

صبر است دواي دل دروا شده زآنک

جز در دل دروا شده مأوا نکند

952

در عالم عشق کفر ايمان باشد

آنجاي گناه و توبه يکسان باشد

جايي که عبادت مي و مستي دانند

آنجاي نماز و روز عصيان باشد

953

اول ره عشق تو مرا سهل نمود

پنداشت رسد به منزل وصل تو زود

گامي دو سه رفت راه را دريا ديد

چون پاي درو نهاد موجش بربود

954

در عشق حلالي و حرامي نبود

دشمن کامي و دوست کامي نبود

عاشق زچه انديشه کند چون چشمش

در بدنامي و نيک نامي نبود

955

در عشق بسي زير و زبرها باشد

مر عاشق را بسي خطرها باشد

پادار به هر دردسر از دست مرو

کاندر ره عشق دردسرها باشد

956

دل در پي عشق دوست سودا بينيد

جان طالب وصل است، تمنّا بينيد

خود را بر خاص و عام رسوا کردم

از بهر خدا عاشق رسوا بينيد

958

هر سر که به تيغ عشق افکنده شود

در مرتبه بر ملايکش خنده شود

بويي زمي وصال بايد ورنِه

عاشق به دم صور کجا زنده شود

959

با عشق هزار قصّه گفتيم و شنيد

وز وصل به من شيفته بويي برسيد

وين قصّه ي غصّه ي مرا با غم تو

تا آخر عمر آخري نيست پديد

960

عشق ارچه بدن را به جنون آرايد

از عشق هميشه جان و عقل افزايد

ديوانگيي که عقل کل عاشق اوست

گر عشق کند بندگي او شايد

961

گفتي که چو باد عشق گرد انگيزد

از ديده ي تو سيل چرا مي ريزد

در آتش سوداي تو مي سوزد دل

چشم آب بر آن آتش دل مي ريزد

962

آن کس که صريح با صراحي نبود

در مذهب اهل عشق صاحي نبود

اول قدم از عشق مباحي شدن است

عاشق نبود هر که مُباحي نبود

963

اين شيوه ي عشق هر خسي را نبود

وين واقعه هر بلهوسي را نبود

منکر چه شوي به حالت زنده دلان

نه هرچ تو را نيست کسي را نبود

964

عاشق مطلب اگرچه مشهور بود

تا سر دارد زيار مهجور بود

آن سر که تو داري همگي دردسر است

آن سر بطلب که درد ازو دور بود

965

عشقت به نظاره ي دلم مي آيد

تا در بندش چگونه مي فرسايد

گر وصل رخ تو يک نظر بنمايد

بند دل فرسوده مگر بگشايد

966

آن کس که دلي را به تو آسان بدهد

جان نيز به حق کز بُن دندان بدهد

من عاشق صادق تو آن را ديدم

کز عشق تو آهي زند و جان بدهد

967

عشّاق کجا زبوي و رنگ انديشند

يا از غم هجر و دل تنگ انديشند

گفتي که شود نام نکو در سر عشق

کي دل شدگان زنام و ننگ انديشند

968

در بيشه ي عشق شيربازي نبود

انصاف که کار عشق بازي نبود

هرگه که دو اهل دل به هم بنشينند

شاهد باشد وليک بازي نبود

969

وه وه که دلم به غم گرفتار افتاد

در دام ستمگر و جگرخوار افتاد

با او بنسازم چه کنم بگريزم

عشق است نه بازي چه کنم کار افتاد

970

عشقت صنما به زور و زر برنايد

بي درد دل و خون جگر برنايد

در عشق تو سرمايه ي تو يک نفس است

ترسم که فروشود دگر برنايد

971

هر دل که زعشق او امانش نبود

جز بر در شاهد آستانش نبود

في الجمله سماعي که درو شاهد نيست

مانند بتي بود که جانش نبود

972

در کوي تو هيچ کس ره آسان نبرد

جز شيفته ي بي سر و سامان نبرد

و آن کس که به دام عشق تو پاي نهاد

تا سر ندهد زدست تو جان نبرد

973

عشق آن نبود که آرزو مي زايد

وز خط خوش و خال نکو مي زايد

در حجره ي امکان تو زان سوي دو کون

شمعي است کي نور عشق ازو مي زايد

974

مخلوق زعاشقي نشان چون يابد

کز روح سبک شخص گران چون يابد

عشق آتش تيز است و تو کاه [و] کبريت

کبريت و کَه از آتش امان چون يابد

975

زاول که مرا عشق نگارم بُر بود

همسايه ي من زناله ي من نغنود

و اکنون کم شد ناله و عشقم افزود

آتش که همه گرفت کم گردد دود

976

افسوس که عمر رفت در گفت و شنيد

وز نور وصال پرتوي نيست پديد

از عشق و حديث عشق گويي ما را

بيش از هوسي و گفت و گويي نرسيد

977

کرده است مرا عشق تو زان گونه شکار

کز مستي عشق تو نگردم هشيار

گر من منم و غم غم عشقت ناچار

سر در سر کار تو کنم آخر کار

978

با عشق تو چون فتاده ما را سروکار

گو بر سر ما تير ملامت مي بار

دست من و دامن تو امشب تا روز

امشب من [و] وصل يار و فردا سر[و] دار

979

در عشق تو دل را نبود هيچ فتور

از سايه ي تست چشم جانم پرنور

در پاي تو ميرم به يقين آخر کار

در پاي تو مرده به که از چشم تو دور

980

اي دل بر يار گر نمي يابي بار

پادار وزو تو سر مگردان زنهار

کاندر ره عشق چون ثباتت باشد

ناچار به مقصود رسي آخر کار

981

عشق تو کزو رمند مردان چون شير

مردي ورزد زجان خود آمده سير

من خود دانم که نيستم مرد تو ليک

بيچاره نوازي توَم کرد دلير

982

هر دل که غم عشق تو را گشت شکار

با کعبه و بتخانه ندارد پيکار

چون در ره عشق کفر و دين يک رنگ اند

بتخانه و کعبه را در آن راه چه کار

983

تا چند حديث قامت و زلف و عذار

تا کي باشي تو طالب بوس و کنار

گر زانک نئي دروغ زن عاشق وار

در عشق آويز و آرزو را بگذار

984

عشق آفت نقصان نپذيرد هرگز

وين آينه زنگار نگيرد هرگز

هرگه که دل از دوست جفايي بيند

بيمار شود ولي نميرد هرگز

985

گر در ره عشق او نباشي سرباز

زنهار مکن حديث عشقش آغاز

گر روشنيي مي طلبي همچون شمع

پروانه صفت تو خويشتن را درباز

986

شمع است رخ خوب تو پروانه طِراز

سودات مفرح است ديوانه فراز

در عشق تو زآن ناي مرا نيست که هست

شب کوته و تو ملول و افسانه دراز

987

در عشق توَم ذخيره ناکامي و بس

پايان غم تو بي سرانجامي و بس

گفتي که زعشق ما چه حاصل داري

آوازه و گفت و گو و ناکامي و بس

988

اي دل عَلَم عشق برافراز و مترس

وز سر کُلَه کبر برانداز و مترس

گوري همه دشمنان بي معني را

با ما همه همچو خويش در ساز و مترس

989

نامردم اگر عشق توَم هست هوس

يا هرگز گويم تو را که فريادم رس

خواهي به وصالم کُش و خواهي به فراق

من فارغم از هر دو جهان عشق تو بس

990

اي عشق نه سوداي کسي باشد خوش

يا ولوله ي هم نفسي باشد خوش

عشق آن باشد کز تو تو را بستاند

گر نه چو تو باشي هوسي باشد خوش

992

عشق تو مدام دم به دم مي کشمش

باري است گران به صد قدم مي کشمش

چون مور ضعيف و دانه ي بيش از خود

مي افتم و مي خيزم و هم مي کشمش

993

در دايره ي وجود بي سهو و سقط

دلها همه دور نيست چون نقطه زخط

در مرکز عهد اوّل از خطّ ازل

جانها همه دايره است و عشق تو نقط

994

تا بر لگن عشق سواريم چو شمع

نقش همه کس فرا پذيريم چو شمع

عشّاق قلندريم و شرط است که ما

آن شب که نسوزيم بميريم چو شمع

995

عشق است زهرچه آن نشايد مانع

گر عشق نبودي ننمودي صانع

داني که حروف عشق را معني چيست

عين عابد و شين شاکر و قافش قانع

996

بي کامي به زکامراني بي عشق

خود هيچ بود حال جواني بي عشق

در عشق بمردن به يقين مي دانم

خوش تر باشد که زندگاني بي عشق

997

چون مي گذرد زودي و ديري در عشق

آن به که تو کم کني دليري در عشق

گر عاشق صادقي قدم برجا دار

غبني است عظيم زود سيري در عشق

998

زان مي طلبي تو کامراني در عشق

کز شهوت و طبع برگماني در عشق

تو عشق و هوس هر دو يکي مي داني

تر دامن و خشک مغز از آني در عشق

999

بي روي تو راي استقامت نکنم

در جستن وصل تو اقامت نکنم

کس را به هواي تو ملامت نکنم

وز عشق تو توبه تا قيامت نکنم

1000

من مستم و نامت به زبان مي گويم

معذورم اگر من هذيان مي گويم

دانم نرسم به گفت در وصل تو ليک

با عشق توَم خوش است از آن مي گويم

1001

گفتم که ره عشق مگر مي دانم

سرگردانم همين قدر مي دانم

از غايت سرگشتگي اندر ره تو

من کافرم از پاي زسر مي دانم

1002

از عشق تو جان را زجسد نشناسم

با مهر تو نيک را زبد نشناسم

مستغرق حسن تو چنانم کامروز

خود را زتو و تو را زخود نشناسم

1003

ما جز به غم عشق تو سرنفرازيم

تا سرداريم در غمت سربازيم

گر تو سرما بي سر و پايان داري

ماييم و سري، در قدمت اندازيم

1004

گر تازه کني مرا زسر تا به قدم

موجود شدم زعشق تو من زعدم

جاني دارم به عشق تو کرده رقم

خواهيش به شادي کش و خواهيش به غم

1005

من شمع زنور جانفزايش سازم

شکّر زخطاب دلربايش سازم

مستي من از شراب عشقش باشد

شاهد که خود اوست ديده جايش سازم

1006

از عشق تو گرچه با دل پُر دردم

ممکن نبود کز در تو برگردم

تن دادم و [نيز] هرچه کردي کردم

گر برگردم ازين سخن نامردم

1007

بي عشق تو من دو ديده برهم نزنم

جز با تو به جان تو که من دم نزنم

يک روز مبادا زتو با برگ دلم

کز آتش برگ در دو عالم نزنم

1008

ما از بن گوش حلقه در گوش تويم

ما از دل و جان غاشيه بر دوش تويم

ما شربت عشق تو چشيديم تمام

از هوش برفته ايم و مدهوش تويم

1009

آن کس که زباد غم بلرزيد منم

آن کس که به جز عشق نورزيد منم

گر هر کس را جوي جهاني ارزد

آن را که جهان جوي نيرزيد منم

1010

در عشق تو نکته هاي موزون شنوم

هر لحظه زتو بد که دگرگون شنوم

با چشم تو گفتم که مخور خون نشنود

گفتا چشمم نه گوش من چون شنوم؟

1011

در دل غم عشق چون تو ياري داريم

بي آنک نهان چو آشکاري داريم

رفتند هر آن کسي که ياري دارند

ما بي کاريم و با تو کاري داريم

1012

تا جان دارم عشق تو را غمخوارم

بي جان غم عشق تو به کس نسپارم

فردا که قيامت آشکارا گردد

مي آيم وزين خمار در سر دارم

1013

در کوي تو سر بر سر خنجر بنهم

چون مهره ي جان عشق تو در بر بنهم

نا مردم اگر عشق تو از دل بکنم

سوداي تو کافرم گر از سر بنهم

1014

من لايق سوز درد عشق تو نيم

زنهار که من نبرد عشق تو نيم

چون آتش عشق تو برآرد شعله

من دانم و من که مرد عشق تو نيم

1015

عشق تو زخاص و عام پنهان چه کنم

دردي که زحد گذشت درمان چه کنم

خواهم که دلم به ديگري ميل کند

من خواهم و دل نخواهد اي جان چه کنم

1016

ما شربت عشقت نه به بازي خورديم

سوداي تو را نه از هوس پرورديم

خود را هدف تير ملامت کرديم

گر بر گرديم ازين سخن نامرديم

1018

تا در سر سوداي تو منزل کرديم

سوزي است مرا کز آتش دل کرديم

در شهر همه مباحي ام مي خوانند

نيکو نامي زعشق حاصل کرديم

1019

ما عشق تو را به جان و دل بخريديم

وز بهر تو از جمله جهان ببُريديم

ما را زملامت پس ازين باکي نيست

چون پرده ي خود به دست خود بدريديم

1020

در عشق تو من پاي زسر نشناسم

روز از شب و حنظل ز شکر نشناسم

شکر از شادي شکايت از غم چه کنم

چون راحت و خير و خير و شر نشناسم

1021

از عشق شود اديب عاقل مجنون

وز عشق شود عافيت از پرده برون

زنهار به عشق در ملامت نکني

چون عشق آمد نه صبر ماند نه سکون

1022

در عشق درآي و خانه پردازي کن

ماننده ي پروانه سراندازي کن

ور زانک زعشق عافيت مي طلبي

پس عشق نه کار تست رو بازي کن

1023

در عشق اگرت به دل درآيد ديدن

معشوق تو را سهل نمايد ديدن

زنهار به سايه اش قناعت مي کن

جز سايه مپندار که شايد ديدن

1024

اي دل تو به عشق در نبيني بنشين

چندت گويم نه مرد ايني بنشين

اول زوجود خويش برخيز اي دل

پس با غم عشق اگر نشيني بنشين

1025

در معرکه ي عشق چنان خصم افکن

شيران همه روبهند و مردان همه زن

اي دل به چنين غمخور در دادي تن

رو جان مي کن هميشه و تن مي زن

1026

زنهار حديث عشق در گوش مکن

با يار دگر دست در آغوش مکن

تا بندگي ات به جان و دل بخريديم

ما را تو به خيره خيره در کوش مکن

1027

عشق آن صفتي نيست که بتوان گفتن

واين دُر به هر الماس نشايد سفتن

سوداست کي مي بريم والله که عشق

بکر آمد و هم بکر بخواهد رفتن

1028

گر زانک شراب عشق خواهي خوردن

سر در سر کار عشق بايد کردن

تا سر ننهي در ره [او] از گردن

در دل مکن از وصال جان پروردن

1029

هرچه آن نبود راست نبايد گفتن

تا راست حديث خود ببايد گفتن

هرچند که عشق ميل باشد ليکن

هر ميلي را عشق نشايد گفتن

1030

در دهر کسي نداده از عشق نشان

کاين عشق صفايي است به جان گشته نهان

گر بنمايد جمال معشوق عيان

خلق دو جهان جمله شوند کَلّ لسان

1031

اي عشق تو مايه ي جنون دل من

حسن رخ تو ريخته خون دل من

من دانم و دل که در وصالت چونم

کس را چه خبر زاندرون دل من

1032

بگريختم از عشق تو اي سيمين تن

باشد که زغم باز رهم مسکين من

عشق آمد وزنيمه رهم باز آورد

ماننده ي خونيان رسن در گردن

1033

اي دل اگرت هنوز مي بايد ازو

بايد که کشيد هرچه مي زايد ازو

عاشق شده اي وفا طلب مي داري

ديوانَه نداني که وفا نايد ازو

1034

اندر ره عشق اگر شوي صادق تو

بي درد سر نطق شوي ناطق تو

گر حضرت عشق را شدي لايق تو

معشوق تو و عشق تو و عاشق تو

1035

اي ديده ي من فداي خاک در تو

گر فرمايي به ديده آيم بر تو

عشقت گويد که تو نداري سرما

بي سر بادا هرک ندارد سرِ تو

1036

از شربت عشق تست دل مست شده

در پاي هواي تست جان پست شده

گر بر سر لطف خود ببستي ما را

از پاي فتاده گير وزدست شده

1037

اي دل برو از عقيله ي عقل برَه

تسليم شو وز حيله ي عقل برَه

تا با عقل عقيله حاصل داري

عاشق شو و از عقيله ي عقل برَه

1038

کردم نظري به سوي او دزديده

ناديده ستد جان و دلم را ديده

مسکين باشد کسي که بيند رويش

وانگه نشود زعشق او شوريده

1039

دل در سر زلف تست پابست شده

مي بينم نام و ننگ از دست شده

روزي به ميان حاجبانم بيني

ماننده ي چشم خويشتن مست شده

1040

در عشق وجود خويش بگذار و برَه

خود را همگي به عشق بسپار و بره

چيزي است ميان تو و مقصود حجاب

کان را مني است نام، بگذار و بره

1041

در عشق دلي بايد و جاني زنده

کان را بايد به درد دل سازنده

ور زانک تو کنج عافيت مي طلبي

رو رو که تو عشق را نشايي بنده

1042

در صحرا شو که عشق در صحرا به

ناپيدا شو که مرد ناپيدا به

در بوته ي نيستي رو و پاک بسوز

عاشق کروکور و لنگ و نابينا به

1043

تو مونس آن شبان تاريک نئي

لاغر شده همچو موي باريک نئي

عاشق نئي و به عشق نزديک نئي

تو قيمت عاشقان چه داني که نئي

1044

اي دل تو بدين مفلسي و رسوايي

انصاف بده که عشق را کي شايي

عشق آتش تيز است و تو را آبي نَه

خاکت بر سر که باد مي پيمايي

1045

بر باد اگر تو عشق شهوت داني

خاکت بر سر که سخت سرگرداني

عشق آب حيات هر دو عالم باشد

تو آتش شهوتش چرا مي خواني

1046

تا تو به هوس مي روي و مي آيي

البته مپندار که او را شايي

پابرجا باش و سر مگردان از عشق

کآنجا نخرند عاشق هر جايي

1047

اي دل چو تو از دامن حُسن آويزي

بايد که زهيچ زحمتي نگريزي

شرط است که چون تو پاي در عشق نهي

اول گامي زکام خود برخيزي

1048

عشق تو فزون است زبينايي من

راز تو برون است زدانايي من

در عشق تو انتهاست تنهايي من

در دست تو عاجز است توانايي من

1049

تا پاي زخويشتن فراتر ننهي

بر سر زکمال عشق افسر ننهي

دست تو به دامن وصالش نرسد

تا در ره عشق پاي بر سر ننهي

1050

از عشق تو هر [ر]وز دل افگارترم

تا شاد تويي من زتو غمخوارترم

هرچند که تشنگان تو را بسيارند

داند همه کس کز همه کس زارترم

1051

اندر ره عشق اگر تو هستي غازي

با خون و رگ و پوست چه مي پردازي

در شاهد شاهدي دگر پنهان است

با آن شاهد خوش است شاهد بازي

1052

با عشق اگرت راي بود همرازي

بايد که دل از مراد وا پردازي

هر چيز که بر مراد طبع تو بود

خواهيش نماز گير و خواهش بازي

1053

عشق آن نبود که نيک داني خود را

يا در يک دل مقام سازي صد را

عشق آن باشد که از خود آگه گردي

وانگه تو فداي يار سازي خود را

1054

اينجا پر طاوس به کرکس ندهند

خود را چُو پلاس سازد اطلس ندهند

«اوحد» تو هواي نفس را عشق مخوان

کاين عشق عزيز است به هر خَس ندهند

1055

دل را طمع وصل تو مي بود و نديد

جان در غم تو سوده شد و سود نديد

اندر طلب عشق تو اي جان و جهان

من پاک بسوختم کسي دود نديد

1056

در عالم عشق عقل گمره گردد

در بيشه ي عشق شير روبَه گردد

هرگه که زرسم عشق آگه گردد

با او سخن دراز کوته گردد

1057

در عشق نگر که قصد هستي نکني

ناخورده مي وصل تو مستي نکني

گيرم که به ترک سر نداني کردن

آخر کم از آنک تن پرستي نکني

1058

عاشق بايد که عشق را بنده شود

ورنه به هوس رود پراکنده شود

عيسي منم و معجز من اين نفس است

هر کس که ببيند اين نفس زنده شود

1059

در عشق حمول و حمله کش مي باشم

وندر صف عاشقان کش مي باشم

با نيک و بد جهان مرا کاري نيست

با آنک خوش است نيک خوش مي باشم

1060

هر چند که بي عشق [و] وفايي بسَرا

آرام دل خسته ي مايي بسَرا

از خويش من آن روز شدم بيگانه

کم با تو فتاد آشنايي بسَرا

1061

عشق تو به پيدا و نهانم کشتَه

سوداي تو بي نام و نشانم کشتَه

برخيره نيم من اينچنين کشته ي تو

چيزي به تو ديده ام از آنم کشته

1062

عشق است که کوه را به پستي آرد

وز کعبه به سوي بت پرستي آرد

بي درد هزار داغ بر سينه نهد

بي باده هزار سر به مستي آرد

1063

آن عيش نباشد که بود بربسته

دارد نفسي خوش، نفسي دل خسته

اي بي خبر از عشق بيا تا بيني

عيشي ز ازل تا به ابد پيوسته

1064

در عشق فداي دلبران بايد بود

با هر چه جز اوست سرگران بايد بود

آن را که سري به دست نايد که نهد

خاک کف پاي سروران بايد بود

1065

عاشق شوي و از دل و جان انديشي

دُردي کشي و زپاسبان انديشي

دعوي محبّت کني و لاف زني

وانگه ز زبان اين و آن انديشي

1066

گر عاشق صادقي همي کش خواري

ور معشوقي به خرّمي ده ياري

گيرم که نکرده اي بياموز آخر

از بلبل و گل بي دلي و دلداري

1067

با دشمن اگر به دوستي سازد کس

با دوست به دشمني حرام است نفَس

تو دشمن آني که تو را دارد دوست

من دشمن دوستان تو را ديدم و بس

المشاهده

1080

آن شاهد معنوي که جانم تن اوست

جان در تن من زصورت روشن اوست

اين روي نکو که شاهدش مي خوانند

آن شاهد نيست ليک اين مسکن اوست

1089

در باغ رخت گر به تماشا گرديم

از عقل بري شويم و رسوا گرديم

ما مستانيم و روي تو گلزار است

ترسم که از آن شکوفه رسوا گرديم

1090

در خود نگرم زعجر هيهات کنم

چون در تو نظر کنم مباهات کنم

از خود خبرم سر به سر آفت باشد

ليکن به تو دفع جمله آفات کنم

1097

دارم سر آنک با سرِ رشته شوم

با شاهد چون آب و گل آغشته شوم

چون مرد نيم زنده نخواهم ماندن

آن به که به پاي شاهدان کشته شوم

1103

داني که مرا با تو به گاه و بي گاه

جز با تو ندارم از چپ و راست نگاه

شاه تو مه است و شاهدان آب وي اند

در آب توان ديد يقين سايه ي ماه

الحُسن

1106

داني چه کني زروي بردار نقاب

تا رنگ رخت به ماه گويد که متاب

گر رنگ رخت برافکند سايه بر آب

ماهي همه آب گردد و آب گُلاب

1107

از قند و طبرزد ار فرو بارد آب

بي چاشني لبت کجا دارد آب

لعل لب شيرين تو از غايت لطف

بيم است که در دهان آب آرد آب

1108

اي پيش لبت مه چو قصب در مهتاب

وز روي چو آفتابت اندر همه تاب

زنهار زخط خويش درتاب مشو

کز خط خوشت فروزد اندر مه تاب

1109

هم از رخ تست اگر به مه در نمکي است

مه را چه محل که روي تو خود فلکي است

تا ظن نبري که اندرين نکته شکي است

تو جان مني بدان خدايي که يکي است

1110

چندانک در آن لعل بدخشان نمکي است

ظن مي نبرد کسي که در کان نمکي است

تا بر لب او بوسه ندادم نشدم

آگاه که در چشمه ي حيوان نمکي است

1112

از خرمن خال تو ختن دانه گکي است

وز عشق تو عقل عقل ديوانه گکي است

شمع فلکي که آفتابش نام است

پيش رخ چون نور تو پروانه گکي است

1113

تا لعل لب تو روي خوبي آراست

با قد تو سرو از سر دعوي برخاست

از لعل تو گشت خاتم حُسن درست

وز قد تو گشت کار نيکويي راست

1114

گفتند جماعتي زبس ناداني

با ماه که رخساره ي او را ماني

در حال مَه از شرم فرو رفت خجل

يعني که مرا نباشد آن پيشاني

1116

جانا به جهان گل بديع آوردي

وندر مَه دي فصل ربيع آوردي

چون دانستي که دل به گل مي ندهم

رفتي و بنفشه را شفيع آوردي

1117

آن را که غم آن بت خوشرو باشد

کي طالب رنگ گل خوشبو باشد

انصاف بده جايگهي کاو باشد

گل را چه محل بود که نيکو باشد

1118

حُسني که گواه حسن معبود بود

چون حسن بتم زلطف موجود بود

رَو بر در او اَياز مي باش مُدام

تا عاقبت کار تو محمود بود

1119

پيش رخ و زلف تو چه مشک و چه قمر

پيش لب لعل تو چه شهد و چه شکر

خاصَه که دميد بر لب چشمه ي نوش

از سبزه نباتي زشکر شيرين تر

1120

زلفي است چو عنبرتر و مشک تتار

رويي است چو صدهزار خروار نگار

قدّي است چو سرو يار دارد گلنار

القصّه چنان است که يارب زنهار

1122

خطّت که به حجّت کندش عقل هوس

حاشا که مزوّر بود آن خط بر کس

اين تزکيه اي است عارضت را کامروز

تو شاهد عدلي و به خط حاکم و بس

1123

تا بر رخ چون گلت پديد است عرق

از شرم رخت زگل چکيده است عرق

در ابر شنيده ام که باران باشد

بر چهره ي خورشيد که ديده است عرق

1124

دوش آمده بود در برم دلدارم

گفتم که شبا فاش مکن اسرارم

شب گفت پس و پيش نگه کن آخر

خورشيد تو داري زکجا صبح آرم

1125

با اين همه لطف و اين همه زيبايي

کم مي نکني يک نفس از رعنايي

في الجمله به هر صفت که برمي آيي

اي دوست چناني که چنان مي بايي

الشّوق

1126

جانا ز دو چِشم من خيالت که برد

يا از دل من شوق وصالت که برد

گيرم که به وصلت نبود دسترسي

از لوح روان نقش جمالت که برد

1127

درمان چه کني اگر تو درماني سوز

حاصل طلب ار طالب درماني سوز

سوز است که ساز عالم است اي مسکين

تو سوخته نيستي کجا داني سوز

1128

تا هست دلم بر غم تو دست آموز

ديده همه گريه گشت و جانم همه سوز

بس زود بزد دست اجل در پايش

عمري که چنين به سر شود روز به روز

1129

بر آتش سَوداي تو اي جان افروز

آسوده نيَم چو شمع از گريه و سوز

روز از غم هجر تو بسوزم تا شب

شب در غم وصل تو بسوزم تا روز

1130

من دل زتو برنمي کنم فارغ باش

در پاي تو سر مي فکنم فارغ باش

تا در تنم از جان رمقي خواهد بود

من بي تو يکي دم نزنم فارغ باش

1131

اي عشق تو داده خواب مستانه به عقل

شادم به تو چون مردم فرزانه به عقل

هر لحظه به ديدار تو محتاج ترم

چون مرده به زندگي و ديوانه به عقل

1132

بگذار شبي که بر تو فرمان بدهم

داد دل مستمند حيران بدهم

اي جان و جهان زنده بدان مي مانم

تا با تو دمي برآرم و جان بدهم

1133

از عشق چنان است دل مسکينم

کز عشق تو با جان خود اندر کينم

سبحان الله به هر چه در مي نگرم

از غايت آرزو تو را مي بينم

1134

از هر عاشق وصف دلالي شنوم

وز حالت او حديث حالي شنوم

شبهاي دراز مي زنم سر بر سنگ

باشد که شبي بوي وصالي شنوم

1135

پيش سخن و مذهب و کيشت ميرم

پيش لب و چشم نوش و نيشت ميرم

چون زندگي جان من از نيش تو است

من چون ميرم به نوش نيشت ميرم

1136

پيش از تو دل از جان و جهان برگيرم

بعد از تو جهان را به جوي نپذيرم

من زنده بدان شدم که پيشت ميرم

من چون [رَوم] از پست که پيشت ميرم

1137

گر من به مثل چو خضر جاويد زيَم

در حسرت آن روي چو خورشيد زيَم

گر وعده ي وصل تو نباشد پس من

پيش تو بميرم به چه اوميد زيَم

1138

گه بوي خوشت زپيرهن مي شنوم

گه شرح غمت ز مرد و زن مي شنوم

ور هيچ نباشد کسکي بنشانم

کاو نام تو مي گويد و من مي شنوم

1139

مي آيم وز شوق چنان مي افتم

کاندر يک پا بر سر جان مي افتم

چشمم به تو در مي نگرد وز شادي

مي مالم چشم و در گمان مي افتم

1140

باد تو به هر صبوح مفتوح من است

در هر خوابي خيال تو روح من است

ممکن نبود جان مرا بيم زوال

تا بوي تو در مشام مجروح من است

الصّورة و المعني

1143

چشمي دارم همه پر از صورت دوست

با ديده مرا خوش است چون دوست دروست

از ديده به دوست فرق کردن نه نکوست

يا اوست به جاي ديده يا ديده خود اوست

1144

جانم چو به چشم دل درو معني ديد

صورت ديدم وليک دل معني ديد

داني که چرا مي نگرم در صورت

جز در صورت نمي توان معني ديد

1145

در شهر ظريف و خوب روي ارچه بسي است

خوبي چو به معني نبود شاهد نيست

تا ظن نبري که هست شاهد صورت

صورت همه زحمت است و شاهد معني است

1146

ياري دارم که جسم و جان صورت اوست

چه جان و چه دل جمله جهان صورت اوست

هر معني خوب صورت پاکيزه

کاندر نظر تو آيد آن صورت اوست

1147

از صورت اگر چه طبع سرکش نشود

آن خود نبود که دل مشوّش نشود

سلطان و گدا و نيک و بد را ديدم

کس نيست که از صورت خوش خوش نشود

1148

تو صورت و معني به حقيقت بشناس

تا از ره شک نماني اندر وسواس

شک نيست که آن صورت معني است وليک

هم صورت خوش خوش است کالناس لباس

1149

بيهوده مدام در تک و تاز ممان

پيوسته اسير شهوت و آز ممان

گيرم که به صورت تو به معني نرسي

از عالم و معني صور باز ممان

1150

در صورت خوب ديد بايد معني

کز صورت زشت خوب نايد معني

معني داراست صورت زشت ولي

چون خوب بود خوب نمايد معني

1151

آن چيست که در چشم دل آيد معني

وآن چيست کزو طرب فزايد معني

آن شاهد دل که هست معشوق عيان

هر لحظه به صورتي نمايد معني

1152

از مادر معني چو نزايد معني

ناچار به صورتي بزايد معني

چون بي صورت ديد نشايد معني

صورت بايد تا بنمايد معني

1153

زان مي نگرم به چشم سر در صورت

کز عالم معني است اثر در صورت

اين عالم صورت است و ما در صوريم

معني نتوان ديد مگر در صورت

طب الوصال

1154

العمر مضي وفاتني المطلوبُ

لَا القلبُ اطاعني و لا المحبوبُ

دمعي و دمي کلاهما مسلوبُ

يا يوسُف صل فانّني يعقوبُ

1155

القلب الي لقايکم يَرتاحُ

يفدي لکم القلوبُ و الارواحُ

حالي ليلاً و انتم مصباح

من يصلحنا فما لنا اصلاحُ

1156

يا حاسب هل تعلم ماذا تَصنَع

ترجو و ترومُ ما لمثلک يُمنع

يکفيک هواهُ وصلهُ لا تطمع

من اين الي اين تادّب وَاقنع

1157

هرگز نرود مهر تو پاک از دل من

گر نيز شود زير زمين منزل من

صد سال برآيد و بپوسد تن من

هم بوي وصال تو دمد از گل من

1158

سوداي تو را خود سر و ساماني نيست

وين حادثه را پديد پاياني نيست

قصّه چه کنم درد دل ريش مرا

جز وصل تو دوست هيچ درماني نيست

1159

زان روز که چشم من به رويت نگريست

نگذشت شبي که از غمت خون نگريست

بشتاب که دل بي تو نمي داند زيست

درياب که جان بي تو نمي داند زيست

1160

تا دست وصال تو نگيرم در دست

وز دولت مسکونت نگردم سرمست

ني لب روزي به خنده خواهم بگشاد

نه چشم شبي زگريه خواهم در بست

1161

امروز که يار من مرا مهمان است

بخشيدن جان و دل مرا پيمان است

دل را خطري نيست، سخن در جان است

جان افشانم که وقت جان افشان است

1162

در حسرت آنم که شبي در کويت

باد سحري به من رساند بويت

جان و دل خويش را کنم در ساعت

قربان کسي که ديده باشد رويت

1163

امروز هر آن کسي که گل مي بويد

با او به زبانِ حال گل مي گويد

کز يار به هر جفا جدايي مَطلَب

کز خار به روزگار گل مي رويد

1164

درياب اگر دسترسي خواهد بود

کاين عالم فاني نفسي خواهد بود

هجران به اختيار بسيار مجوي

هجران ضرورتي بسي خواهد بود

1166

بر من سپه هجر تو پيروز مباد

جز سوز تو در دلم دگر سوز مباد

آن شب که مرا با تو وصالي باشد

تا صبح قيامت ندمد روز مباد

1167

گفتم که زرخ پرده ي عزّت بردار

بسيار کس اند منتظر آن ديدار

نيکو سخني بگفت آن زيبا يار

ديدار قديم است برو ديده بيار

1168

دست من و دامن تو امشب زنهار

از دامن صبح امشبي دست بدار

خون من و گردن تو امشب تا روز

در گردن صبح امشبي دست مدار

1169

اي شب تو ره وصل سحرگه مَسپَر

واي صبح تو امشبي به شب در منگر

اي شب تو بگفتي که منم پرده ي وصل

وز پرده برون مياي واين پرده مَدَر

1170

آن شب که زبختم گرهي بگشايد

شب بين که چه کوتاه قبا مي آيد

يا رب تو به شب وصل سحرگه منماي

تا صبح فراق شب مرا ننمايد

1171

من در غم تو مُردم و تو بي غم از اين

نپسندي اگر کنند با تو هم از اين

از تو چو به ديدني قناعت کردم

تو نيز روا مدار آخر کم از اين

الهجر و الفراق

1172

بالله ترفقوا بقلب مجروح

وارحم دنفا بين يديکم مطروح

قد سيّرني الفراق ابکي وا نوح

من غاب عن الحبيب لابدّ يَنوح

1173

بي ديدن تو بيم هلاک است مرا

پيراهن صبرم همه چاک است مرا

وز فرقت ديدار تو اي جان و جهان

يا رب چه عظيم دردناک است مرا

1174

تا مهر تو در سينه نهان است مرا

سيلاب زديدگان روان است مرا

در هجر تو اي قبله ي جان و دل من

اين تير قدم همچو کمان است مرا

1175

شمع ارچه زآتش همه تن پر نور است

پيوسته به رنگ عاشق مهجور است

ماننده ي فرهاد به غم مي سوزد

مسکين مگر از صحبت شيرين دور است

1176

هنگام وداع آمد آن سرو بلند

گريان گريان که آخر اين هجران چند

او از سخنان خوش مرا دل مي برد

دل در تن از آرزوي او جان مي کند

1177

يارم به سفر چو راه رفتن بگزيد

نرگس ديدم ازو روان مرواريد

بيچاره دلم در پي او مي نگريد

مي گفت که الوداع و خون مي باريد

1178

روزي دو سه از وصل تو بودم دلشاد

وز بند هوس شبي دو، دل گشت آزاد

خواهد که دهد فراق، عيشم بر باد

آري که فراق تو به روز من باد

1179

گر ماه شوي به جز محاقي نبود

ور زهره شوي جز احتراقي نبود

اين صحبتها که در جهان مي بيني

چون در نگري به جز فراقي نبود

1180

وصل ارچه که ديده را منوّر دارد

کام دل را چو شهد و شکّر دارد

ناگاه برون جهد فراقي زکمين

صافي شده وصل را مکدّر دارد

1181

صحراي جهان بي تو مرا تنگ آيد

بي روي توَم جهان سيه رنگ آيد

آن نشنيدي که در مثلها گويند

محنت زده را ز هر سويي سنگ آيد

1182

شب دوش نقاب قير بر رخ چو کشيد

از هجر توَم جان به لبان خواست رسيد

در خواب خيال تو چو آمد برمن

با روي تو سير ديدنم صبح دميد

1183

داماد خيال را نثاري نرسد

ناخورده شراب را خماري نرسد

آن کس که غريق بحر هجران تو نيست

هرگز به لبي يا به کناري نرسد

1184

يار ارچه زمن هيچ نمي آرد ياد

هست اين دلم از ياد غمش دايم شاد

نيشي کز هجر بر دل ريشم زد

صد چشمه ي خون زچشم من بيش گشاد

1185

ماييم زدل دور و ز دلبر مهجور

در درد بمانده ايم وز درمان دور

سبحان الله اين چه پريشانيهاست

جان خسته و دل سوخته و تن رنجور

1186

او را چه تمتّع از جواني باشد

کش بي تو حيات و زندگاني باشد

بيزارم از آنک سر برآرم بي تو

گر خود همه عمر جاوداني باشد

1187

چون ديد دل من اثر سوز فراق

شد منهزم از لشکر پيروز فراق

او از سر آرزو به کلّي برخاست

خواهي شب وصل باش خواه روز فراق

1188

اي دلبر قصّاب نه سر مي دهيَم

نه شاخ اميد هيچ بر مي دهيَم

ناخورده زگرد رانِ وصل تو هنوز

در هجر چه گردن و جگر مي دهيَم

الموافقة و المرافقه

1189

سرمايه ي عمر عاقلان يک نفس است

پس همنفسي جو که جهان يک نفس است

با همنفسي گر نفسي دست دهد

مجموع حساب عمر آن يک نفس است

1190

مردار چه به کار خويش سرگردان است

هم چاره ي او ازو بود گردانست

نامرد بود که او نسازد با کس

آن کس که بساخت با همه مرد آن است

1191

خه خه به چه گشته اي چنين دشمن دوست

وه وه به کدام مذهب اين شيوه نکوست

رَو رَو که شکايت تو ناگفته به است

بس بس که حکايت تو ناکرده نکوست

1192

اينها که زاسرار قدَر بي خبرند

بي هيچ بهانه دشمن يکدگرند

ما با همه شيوه اي بسازيم وليک

چه سود که جمله خلق کوته نظرند

1193

گل گفت چو رخت ما به صحرا فکنند

وز رنگ وجود بوي بر ما فکنند

وانگه چو مني دير به دست آمده را

در شرط کرم هست که در پا فکنند

1194

ياري که به وقت کار در کار آيد

وي را چو طلب کني دل افگار آيد

اين يار که بار تو کشد کم يابي

گر بار کشي جمله جهان يار آيد

1195

اي دل همه آن بکن که رايت باشد

جايي منشين که آن نه جايت باشد

تا بتواني رفيق درويش گزين

کاو در همه عمر خاک پايت باشد

1196

با هر بد و نيک وا نوازيم به طبع

بر هيچ کسي سرنفرازيم به طبع

کوته نظران نمي گذارند ارنه

ما با همه شيوه اي بسازيم به طبع

1197

چون آتش و آب بردباري نکني

کم زانک چو باد خاکساري نکني

از صحبت خلق برنشايد خوردن

تا با بد و نيک سازگاري نکني

1198

چندت گويم گر سر مردم داري

مي باش دلا گر سر مردم داري

تا کي جويي زمردمي بيزاري

يکباره چرا زمردمي بيزاري

1199

هرگه که تو با فرشته بين بنشيني

چون او باشي گر آشناي ديني

گيرم که فرشته را نبيني آخر

آن کس که فرشته بيند او را بيني

1200

آن کس که براي فقر بربست کمر

در خويش بياسود چو در آب شکر

کس را چه بود ز درد آن مرد خبر

هم درد دگر باشد و هم کاسه دگر

المراقبه

1201

دوش اين چشمم که دُرّ مکنون مي ريخت

تا صبحدمي از رگ جان خون مي ريخت

دُرّي که به سالها به جمع آمده بود

دامن دامن زديده بيرون مي ريخت

1202

هر کاو رقمي زعقل بر دل بنگاشت

يک لحظه زعمر خويش ضايع نگذاشت

يا در طلب رضاي يزدان کوشيد

يا راحت تن گزيد و ساغر برداشت

1203

مقصود ز روزگار اين يک نفس است

جوينده ي اين حديث بسيار کس است

تذکير مذکّران بي حاصل را

در خانه اگر کس است يک حرف بس است

حفظ الصُّحبَه

1204

اي همنفسان فعل اجل مي دانيد

روزي دو سه داد خود زخود بستانيد

خيزيد و نشينيد که تا روزي چند

خواهيد به هم نشستن و نتوانيد

1205

گفتم که مگر تخم هوس کاشتني است

معلومم شد که جمله بگذاشتني است

بگذاشتنِي است ملک عالم يکسر

الّا عزّت که آن نگه داشتني است

الصّديق و العَدوّ

1206

آن يار که منزلگه او قلب آمد

مردانه بديدمش که در قلب آمد

پنداشتمش که هست چون زر بعيار

چون بر محک دل زدمش قلب آمد

1207

عنبر که نه آن تست لادن به ازوست

زان زر که تو را نباشد آهن به ازوست

دشمن که هنر ديد به از پنجه دوست

وآن دوست که عيب جوست دشمن به ازوست

عدَم الصّديق و الوفاء

1208

دردا که زعمر مايه ي سود نماند

يک دوست کزو دلي بياسود نماند

در کيسه ي ايّام بجُستيم بسي

يا نقد وفا نبود يا بود نماند

الرفيق

1209

بيماري دل نمي توان پنهان کرد

وين درد به درمان نتوان آسان کرد

گيرم که به وُسع خويش جهدي نکنم

چون يار موافق نبود چه توان کرد

1210

دست دل اگر به دامن يار زنيم

در ديده ي دشمن به جفا خار زنيم

دستي بزنيم و پاي دل بگشاييم

پا برداريم و دست بر کار زنيم

1211

خوبان همه گردن نفرازند آخر

يکباره چنين به بر نتازند آخر

هر چند که دلفريب و دلبر باشند

با خسته دلان نيز نسازند آخر

1212

هنگام گل آمد به تماشا نرويم؟

ياران همه رفتند چرا ما نرويم؟

گل ارچه خوش است بي نگارم خوش نيست

بي او نتوان رفت بيا تا نرويم

1213

مادام که جويي تو حقيقت زمجاز

بر خود در هر درد سري کردي باز

خواهي که بود کار تو پيوسته به ساز

با هرک بود، به هرچه باشد مي ساز

عَدمُ الرفيق

1214

ياري که نشد مرا به فرمان همه عمر

يک درد مرا نکرد درمان همه عمر

چون ديدم گفتمش که داري سرِما

گفتا که بلي ولي نکرد آن همه عمر

1215

چون باد زمن مي گذري چه توان کرد

چون خاک رهم مي سپري چه توان کرد

هرچند که با تو آشنايي دارم

هر روز تو بيگانه تري چه توان کرد

1216

هر بد که توان کاشت تو آن کاشته اي

آزرم به هيچ روي نگذاشته اي

با اين همه هم منم که دارم سر صلح

هر چند که جاي صلح نگذاشته اي

1217

کو عقل که بندي زهوس بگشايد

يا صبر که هنگام بلا برنايد

يا راهبري که راهکي بنمايد

يا همراهي که همدمي را شايد

القرين السّوء

1218

کو دست که بند بسته بگشايد ازو

يا همنفسي که دل برآسايد ازو

امروز غمي با که تواني گفتن

تا صد غم ديگرت نيفزايد ازو

1219

آن را که دمي دمي به جاني ارزد

يک ساعته صحبتش جهاني ارزد

هم آدميي بود که از ديدن او

نا ديدن او ملک جهاني ارزد

1220

کامل نشوي تو با قرين ناقص

ناقص ماني زهمنشين ناقص

مستان شراب عشق گفتند و شدند

کفري به کمال به که دين ناقص

1221

با دشمن و با دوست نه صلح است و نه حرب

گاهم زند اين طعنه گه آن ديگر ضرب

از غصّه ي همنشين ناهموار آب

معذور بود گر رود از شرق به غرب

التّعجّب

1222

چون گوي دلم نزد تو دلجوي افتاد

در چاه زنخدان تو بدخوي افتاد

آن نيست عجب که گوي در چاه افتد

اين است عجب که چاه در گوي افتاد

1223

اي من زتو در هر دهني، نيک است اين

افسانه ي هر مرد و زني، نيک است اين

من هيچ نگويم تو خود انصاف بده

بر چون تويي عاشق چو مني، نيک است اين

1224

با گل گفتم قدر عزيزان داري

چون خار چرا زير قدمها داري

گل گفت مرا به رنگ و بو پنداري است

من خوار زپندار خودم پنداري

1225

با من بت من هيچ نکو عهد نشد

زو حاجت من روا به صد جهد نشد

از تلخ سخنهاش عجب مي دارم

کان بر لب او گذشت چون شهد نشد

الباب السّابع

في خصال الحميده عن العقل و العلم و ما يحذو جذو هذا النمط

العقل

1226

اين راه طريقت نه به پاي عقل است

خاک قدم عشق وراي عقل است

سرّي که زسر فرشته زان بي خبر است

اي عقلک بي عقل چه جاي عقل است

1227

در جُستن راه شرع عقل اولي تر

وز منزل طبع خويش نقل اولي تر

شک نيست که چون رسد ودادي باشد

شاهد باشد وليک عقل اولي تر

1228

گفتم که شود به عقل پيدا حالم

تا من به زبان حال بَر وي نالم

آنجا که رسيد عقل گفتا زنهار

گر بيشترک روم بسوزد بالم

1229

آنها که به عقل راه او مي سپرند

شرط است کز آشيان هستي بپرند

زنهار در آن راه تو پرواز مکن

کانجا مگسانند که سيمرغ خورند

1230

با اهل خيال اگر در آويزد عقل

شايد که هميشه خون جان ريزد عقل

با عاشق گرم رو کجا دارد پاي

چون رخت نهاد عشق بگريزد عقل

العلم

1231

دانش نه براي نفس خود بايد و بس

نه از بهر معلمي هر دون و دنس

زينهار مزن با کس ازين علم هوس

کي قوّت احتمال اين دارد کس

1232

آن چيست زهستي به جهان در که جز اوست

يا کيست نه نيست لطفش از دشمن و دوست

اندر ره معرفت تو بي چشم کسي

تو گم شده اي وگرنه عالم همه اوست

1233

اين علم حقيقتي به جز حرفي نيست

وين عالم بي خودي به جز طرفي نيست

زان علم که در مدرسه ها مي خوانند

در مدرسه ي فقر از آن حرفي نيست

1234

هر چند به قدرت و به علم او با ماست

دانم که به ذات از همه ي خلق جداست

خواهي که تو حق را به سخن بنُمايي

خود را بنماي گر نه او خود پيداست

1235

نقاش ازل چو نقش ما انشا کرد

بر ما زنخست درس عشق املا کرد

وآنگاه قراضه ريزه ي عقل مَرا

مفتاح در خزينه ي معني کرد

1236

در عالم اگر زاهد اگر رهبانند

در مسجد و در دير تو را مي خوانند

کس بر سر رشته ي حقيقت نرسيد

وآنها که رسيده اند سرگردانند

1237

گر بر عملند خلق اگر معزولند

در مي نگرم جمله بدو مشغولند

آن مذهب تست به گزيني کردن

زينجا که منم جمله جهان مقبولند

1238

ابناء زمانه سخت نامعلومند

از عيش حقيقتي از آن محرومند

بوي گل دل جمله جهان بگرفت است

افسوس که اين مدّعيان مزکومند

1239

آن را که حقيقت تو معلوم شود

علم همه انبياش مفهوم شود

سلطان وجود خويش آنگه باشد

کز جمله مشوّشات معدوم شود

1240

علم علما زشرع و سنّت باشد

حکم حکما بيان و حجّت باشد

ليکن سخنان اولياي ملکوت

از کشف و عيان و نور حضرت باشد

1241

علمي است که از لاو لَمت برهاند

وز درد سر معلّمت برهاند

يک منع به توجيه بکن نفست را

تا از لَم و لا نسلّمت برهاند

1242

علمي که ازو گره گشايد بطلب

زان پيش که جان و تن برآيد بطلب

اين نيست که هست مي نمايد بگذار

وان هست که نيست مي نمايد بطلب

1243

و آنها که به دستار سر افراخته اند

علم و عمل از مکتب آموخته اند

ترتيب ادب چو خرس دارند از آنک

زيرا که به زخم چوب آموخته اند

الحلم

1244

تا بتواني خسته مگردان کس را

بر آتش خشم خويش منشان کس را

گر راحت جاويد طمع مي داري

مي رنج هميشه و مرنجان کس را

1245

در ديده ي خود اگر نکوهيده شوي

در ديده ي ديگران پسنديده شوي

در آتش حلم (چو) شمع جان سوخته شو

تا ديده ي نور و نور هر ديده شوي

1246

ناجسته دواي درد خويش ار مردي

داغي چه نهي بر دل صاحب دردي

جان از بر تو چو گرد برخيزد به

زان کز تو نشيند به دلي برگردي

1247

هرگز نبود که در دلم جان نشوي

از گريه ي زار من تو خندان نشوي

آري پس از اين جهان جهاني دگر است

با دوست چنان زي که پشيمان نشوي

العدل

1248

ظلم از دل وز دين ببرد نيرو را

عدل است که او قوي کند بازو را

با معدلت ارچه کافري بدکاري

تا حشر به طبع مي ستايند او را

1249

عدل است که ملک برقرار آيد ازو

حصن دل و دولت استوار آيد ازو

در دامن عدل دست زن ظلم مکن

تا سروري تو پايدار آيد ازو

التّواضع

1250

اي دل اگرت بصيرت حق بين است

پيوسته براق همّتت در زين است

چون مور ميان ببند در خدمت خلق

کان ملک سليمان که شنيدي اين است

1251

ار پيش روي زکبر محروم شوي

حاکم گردي اگر تو محکوم شوي

اي خادم مخدوم صفت خدمت کن

کز خدمت خادمانه مخدوم شوي

1252

در دهر هر آنک تخم خدمت پاشد

رخسار دلش به خار غم نخراشد

مخدوم شدي از آنک خادم بودي

مخدوم شود کسي که خادم باشد

1253

درويشان را کم آمدن افزوني است

با ناموزون بساختن موزوني است

دريا صفت آي تا مکدّر نشوي

دون القلتيني همه جاي دوني است

1254

کوچک بودن بزرگ را کوچک نيست

آن کوچکي از کمال باشد شک نيست

گر زانک پدر زبان کودک گويد

عاقل داند که آن پدر کودک نيست

1255

صاحب نظران آينه ي يکديگرند

در منزل خود چو آينه بي خبرند

گر روشنيي مي طلبي آينه وار

در خود منگر تا همه در تو نگرند

1256

از علم همه حلم و تواضع زايد

وز جهل همه گَند دماغ افزايد

بگذار دماغ اگر که علمت بايد

پوسيده دماغ علم را کي شايد

1257

هر کس که زمام نفس محکم گيرد

بايد که شراب وصل آن دم گيرد

آن کس که بزرگ جمع خواهد خود را

بايد که زجمله خويش را کم گيرد

1258

شادي طلبي برو گداي همه باش

بيگانه خويش و آشناي همه باش

خواهي که تو را چو ديده بر سر دارند

دست همه بوس و خاک پاي همه باش

1259

چون باد به کوي دوست تازان مي باش

در آتش عشق او گدازان مي باش

خواهي که به اثر پاي ياران برسي

خاک کف پاي بي نيازان مي باش

1260

پاک آمده اي در طلب پاکي باش

رَوشاد بزي بر سرِ غمناکي باش

تو آتش و باد را به خود راه مده

خواهي که تو را آب بود خاکي باش

1261

از علم اگر دل تو را هست چراغ

هان تا ننهند علم تو را بر دل داغ

چون علم آمد دماغ لايق نبود

از خود تو خود انصاف بده علم و دماغ

1262

در راه تواضع ار سرافکنده شوي

سردار سلاطين شوي اربنده شوي

گر زنده دلي به دستت افتد روزي

در پاش بمير تا مگر زنده شوي

1263

مردم زفروتني قرين مي گردد

در خاتم انبيا نگين مي گردد

گر آدميي کبر زسر بيرون کن

کز کبر فرشته اي لعين مي گردد

التَّحمل

1264

در عشق حمول و حمله کش مي باشم

وندر صف عاشقان کش مي باشم

با نيک و بد جهان مرا کاري نيست

با آنک خوش [است] و نيک خوش مي باشم

الشّکر

1265

زين گونه که نعمت تو فرمايد کرد

هر لحظه هزار شکر مي بايد کرد

بر هر مويي هزار نعمت دارم

آن شکر بدين زمان کجا شايد کرد

1266

شکرانه ي آنک خواجه ي بنده نئي

وندر پي رزق خود پراکنده نئي

چون خواهندت بده که ملکي است عظيم

آخر تو چو او نيز تو خواهنده نئي

المُراعاة

1267

دلداري کن اگر دلي داري تو

هر دل که به تو رسد نگه داري تو

صد سال اگر طواف آن کعبه کني

زان به نبود دلي به دست آري تو

الاستعطاف

1268

گفتم که يکي روز بپرسم خبرش

تابوک برون رود تکبّر زسرش

چون گشت کرشمه هر زمان افزونش

اکنون من و زاري و شفيعان درش

1269

از مهر تو بر پاي دلم قَيد شدَه

مپسند مرا اسير هر کيد شده

دريابم از آن پيش که چون دريابي

دامي بيني دريده و صَيد شده

1270

جان گرچه که نيست حضرتت را درخورد

دام کرمت شيفتگان را پرورد

حال من و تو قصّه ي آن مورچه اي است

کاو پاي ملخ نزد سليمان آورد

الاعتذار

1271

ثابت قدمان راه صحبت پيوست

از دوست نشويند به هر گردي دست

از خطّه ي آب و خاک يک شخص نخاست

تا بر رخ او گرد خطايي ننشست

1272

در خون جگر اگر در آغشته منم

از کس بنرنجم چو سررشته منم

از من بحلي گرچه ستمکاره توي

وز تو خجلم گرچه به غم کشته منم

1273

آن را که دل از راهِ صفا پر نور است

از طبع و هوا و خشم و خشيت دور است

وَر از سبکي کند کسي بي ادبي

او نيز در آن بي ادبي معذور است

الاستعانه

1274

اي دوست من از هيچ مشوّش گردم

وز نيمه ي نيم ذرّه دلخوش گردم

از آب لطيف تر مزاجي دارم

درياب مرا وگرنه آتش گردم

الشّرف بالهمم العاليه

1275

اجداد من از صدور ايران بودند

تقدير که هر يکي سليمان بودند

بايد که به نفس خود کسي باشم من

ما را چه از آن فخر که ايشان بودند

الباب الثامن

في الخصال المذمومة و ما يتولد منها

الحقد

1276

بدخواه کسي به مقصد خود نرسد

يک ظن نبرد تا به خودش صد نرسد

من نيک تو خواهم و تو بدخواه مني

تو نيک نبيني و مرا بد نرسد

1277

تا تو دل را زکبر و زشهوت و آز

وز حقد و حسد بجملگي نکني باز

بويي ز وصال او نيابي هرگز

خواهي تو به روزه باش و خواهي به نماز

النفاق و الزّرق و الرّياء

1278

گر کعبه کني خراب از بدخويي

وز آب جفا نقش شريعت شويي

باشد به از آن که همنشين خود را

در پيش ستايي وز پس بدگويي

1279

اين جلوه گري به خلق راهي دگر است

بنمودن خويش پايگاهي دگر است

مقصود تو از گوشه کلاهي دگر است

از ره دوري که راه راهي دگر است

1280

آن را که هواي نفس او معبود است

با خلق تو بودنش همه مقصود است

من بنده ي آن کسم که در چهره ي خود

آن رنگ نمايد که در او موجود است

1281

مردم همه از زرق و فسون محرومند

وز جان و دل بوقلمون محرومند

انديشه ي تو جان و جهاني ارزد

سبحان الله که خلق چون محرومند

1282

رازت همه داراي فلک مي داند

کز موي به موي و رگ به رگ مي داند

گيرم که به زرق خلق را بفريبي

با او چه کني که يک به يک مي داند

1283

در دل همه شرک و روي بر خاک چه سود

زهري که به جان رسيد ترياک چه سود

اي غرّه به ظاهرت که آراسته اي

با نفس پليد جامه ي پاک چه سود

1284

دوري ز برادرِ نه صادق بهتر

دوري زبرادر منافق بهتر

خاک قدم يار موافق حقّا

از خون برادر منافق بهتر

1285

ياران زمانه پيچ پيچند همه

سودازدگان بي علاجند همه

بر هيچ مريد بد به هيچي منگر

قصّه چه کنم دراز، هيچند همه

1286

ميدان فراخ و مرد ميداني نه

يک مرد از آنها که تو مي داني نَه

مردان بيني به بايزيدان مانند

در باطنشان بوي مسلماني نَه

1287

تو لايق نکته هاي باريک نئي

جز درخور طبع تنگ و تاريک نئي

من فاسقم از حضرت او دور نيم

مسکين که تو زاهدي و نزديک نئي

1288

مادام که بار عقل هستي باقي است

از ظلمت جهل وانرستي باقي است

اندر نظر روح تو تا ما و من است

در نفس تو شرک و بت پرستي باقي است

1289

يک جرعه ي مي زملک کاوس به است

وز تخت قباد و مردي طوس به است

هر صبحدمي که فاسقي آه زند

از زاري صوفيان سالوس به است

1290

اي دل به صلاح اگر نشستي برسي

وين لشکر نفس اگر شکستي برسي

خود را به ريا چند نمايي زاهد

گر بنمايي چنانک هستي برسي

الغيبه

1291

بي ديده اگر راه روي بي خبري است

تمکين مطلب ازو که او رهگذري است

قومي که مکرّمند از گفته ي حق

تشبيه به گاو و خر کني عين خري است

1292

آنچش نه از انبيا و از خود واداشت

مردان به حيل نشايد از خود واداشت

نابودن بد توان وليکن نتوان

بدگويان را زگفتن بد واداشت

1293

آن را که حرامزادگي عادت و خوست

عيب دگران به نزد او سخت نکوست

معيوب همه عيب کسان مي طلبد

از کوزه همان برون تراود که دروست

1294

در حق من ار يکي وگر صد گويد

بدگوي هميشه صفت خود گويد

چون نيکي خويشتن به من مي بخشد

نيکش بادا هر که مرا بد گويد

1295

بي هيچ يقين چو بدگماني باشي

بد باشي اگر چه نيک داني باشي

تو عمر به بد گفتن من صرف مکن

من سود کنم تو در زياني باشي

1296

با برگ مژه سد سکندر سفتن

صد آتش نمرود به ديده سفتن

به باشد از آنک دوستان خود را

در پيش ستودن و زپس بد گفتن

1297

خواهي که بر خداي باشي مقبول

نيک همه خلق گو و مي باش حمول

بگذر زطريق غيبت اي نفس فضول

آخر بتر از زناش گفته است رسول

الحِرص

1298

تا خانقه حرص تو ويران نشود

دشوار زمانه بر تو آسان نشود

تا بر سر آز خويشتن پا ننهي

اين کافر نفس تو مسلمان نشود

1299

هان اي «واحد» زباد حرصي تو اسير

زان نيست تو را زآتش حرص گزير

خاکت بر سر صوفي و دريوزه ي زر

اي رفته زرويت آب درويش و امير

1300

از آتش حرص و آز تا چند نفير

اي آب زروي رفته پندي بپذير

اي خوار چو خاک راه تا چند امير

اي عمر به باد داده ميري کم گير

1301

گر بر سر نفس عقل را مير کنم

بر گردن او زتوبه زنجير کنم

زنجير گسل کند چو مرداري ديد

با اين سگ بي ادب چه تدبير کنم

الطمع

1302

اي خواجه يقين را به گمان مي طلبي

وز نکته ي آن اگر نشان مي طلبي

با قيد طمع صيد فراغت مطلب

برخيز ازين اگر تو آن مي طلبي

1303

گر با خردي تو چرخ را بنده مشو

در پاي طمع خوار و سرافکنده مشو

چون آتش تيز باش و چون آب روان

چون خاک به هر باد پراکنده مشو

1304

خود را به طمع درين بلا افکندي

بگسل زطمع تا تو درو پيوندي

تا هست طمع بدان که اندر بندي

رستي تو چو دندان طمع برکندي

1305

اي دل چو نصيب تست سرگرداني

از طالع شوم خود چه سرگرداني

چون رزق تو اين است کز اوّل دادند

پس جهد تو هيچ است دلا ناداني

الشَّره

1306

در راه طلب زنيست هستي خيزد

اثبات درستي از شکستي خيزد

از لقمه طمع ببُر که در هر دو جهان

آفت همه از لقمه پرستي خيزد

1307

صوفي غم جان خور تو غم نان تا کي

وز پرورش اين تن نادان تا کي

اندر پي طبل شکم و ناي گلو

اين رقص زنخ به ضرب دندان تا کي

1308

از کم خوردن زيرک و هشيار شوي

وز پر خوردن ابله و بيکار شوي

پرخواري تو جمله ز پرخواري تست

کم خوار شوي اگر تو کم خوار شوي

البخل

1309

قانع به يک استخوان چو کرکس بودن

بهتر که طفيل نان ناکس بودن

با قرص جوين خويشتن بهتر از آن

کآلوده ي پالوده ي هر خس بودن

الجهل

1310

معشوقه عيان بود نمي دانستم

با ما به ميان بود نمي دانستم

گفتم به طلب مگر به جايي برسَمَ

خود تفرقه آن بود نمي دانستم

1311

از عقل و هنر هر آنک بي مايَه بود

از مرتبه بر بلندتر پايهَ بود

وآن کس که چو آفتاب باشد زهنر

پيوسته پس اوفتاده چون سايه بود

الکبر

1312

تا در سر تو مايه ي مايي و مني است

آگه نشوي که مايه ي کار تو چيست

مايي و مني در مي و مستي گم کن

تا دريابي که مايه ت از کيسه ي کيست

1313

هر ذره که در هواي او گردان است

صد چون سر کيقباد و نوشروان است

با مردم درويش تکبّر بمکن

زيرا که هميشه گنج در ويران است

1314

تا هستي خود را نکني دامن چاک

ثابت نشود تو را قدم بر افلاک

تا چند مني و من، زخود شرمت باد

تو خود چه کسي، که اي، چه اي، مشتي خاک

1315

به بين نشود کس به تکبّر کردن

نتوان به تکلّف شبه را دُر کردن

از برف توان کوزه برآورد ولي

حسرت خورد آن کس به گِه پُر کردن

1316

اي خلقت تو زخاک وز آب مني

چندين چه تکبّر کني آخر چو مني

خواهي که شوي زهر دو عالم آزاد

زنهار سخن مگو تو از ما و مني

1317

از کبر مدار هيچ در دل هوسي

از کبر به جايي نرسيده است کسي

چون زلف بتان شکستگي عادت کن

تا صيد کني هزار دل در نفسي

1318

آن کس که سرشته باشد از آب مني

او را نرسد که او کند کبر و مني

اين است حديث مصطفاي مدني

من اکرمَ عالماً فقَد اکرمَني

1319

دردا که تو از غرور وز بي خبري

بس بي خبري از آنچ بس بي خبري

گر مي خواهي که بازيابي خود را

در خود منگر چنانک در خود نگري

العجب

1320

الورد يقول بعد ما کنت اناس

قد صرت من العجب مهانا واداس

العجب دعوا فاعتبروا يا جلّاس

طيبوا و تواضعوا و خلّوا الوسواس

1321

اي خسته و بسته از پس بيني خويش

بيني که چه بيني تو زخود بيني خويش

بيني کني و به خلق کمتر بيني

بيني که چه آيد به تو از بيني خويش

1322

از خود بيني اگر شوي مست غرور

دوران فلک بر تو شود ديده ي مور

چون ديده اگر شوي زخود بيني دور

در دايره ي نقطه شوي ديده ي نور

1323

اي نفس به سوي حق چنين نتوان شد

در حضرت او بي دل و دين نتوان شد

از خود بيني تو را به خود پروا نيست

با اين همّت خداي بين نتوان شد

1324

رو ديده بدوز تا دلت ديده شود

زان ديده جهاني دگرت ديده شود

گر تو زسر پسند خود برخيزي

کارت همه سر به سر پسنديده شود

1325

از خوي بد تو زان همي رنجد کس

کاندر نظرت هيچ نمي سنجد کس

يک پوست فزون نيست تو را در همه تن

چون از تو پُر است کي درو گنجد کس

1326

از غايت خودپسندي و خودبيني

عالم همه نيکند و تو شان بدبيني

کس نيست که کس نيست همه کس داند

گر باز کني ديده ي دل خودبيني

1327

خودبين هرگز به هيچ حاصل نرسد

تا جان ندهد به عالم دل نرسد

با بدرقه ي صدق و رفيق اخلاص

در راه طلب هيچ به منزل نرسد

1328

يک دم چو نئي تو عاشق صادق عيش

کي دريابي حلاوت صادق عيش

تو از سر عجب خويش معشوق خودي

معشوقه ي خويش کي بود عاشق عيش

1329

چون خاک به زير پايها فرسودن

به زانک به عجب آب روي افزودن

چون آتش اگر تيز شوي مي شايد

چون باد سبکبار نشايد بودن

1330

گر بر سر دريا نه سبک تر زخسي

دايم زچه در پي هوا و هوسي

خود را زهمه بيشترک مي بيني

هر دم چو رسن تاب از آن بازپسي

الغفله

1331

يکچند دويديم نه بر راه صواب

برداشته از روي خرد پاک نقاب

اکنون که همي باز کنم ديده به خواب

هم نامه سيه بيني و هم عمر خراب

1332

در عمر درنگ نيست ممکن، بشتاب

آن قدر که ممکن است از وي درياب

ترسم که چو خواجه سر برآرد از خواب

عمري يابد گذشته و خانه خراب

1333

گر شير دلي صيد هراسان مطلب

دشوار شود حاصل آسان مطلب

گنجي که دفينه در زمين روم است

تو از سر غفلت به خراسان مطلب

1334

دل را تو همه جگر دهي افسوس است

خود را همه درد سر دهي افسوس است

واين عمر که مايه ي حيات ابدي است

بيهوده به باد بردهي افسوس است

1335

افسوس که عمر رفت و هشياري نيست

دردا که اميد خويشتن داري نيست

گفتم که چو بيدار شوم روز شود

هيهات که روز گشت و بيداري نيست

1336

تا گوش دلت به غفلت است آکنده

دل را تو مپندار که گردد زنده

شرمت نايد از آنک از خون تو بود

سلطان باشد تو را تو او را بنده

1337

زين سان که تُوي ديده به خاک آکنده

دشوار توان کرد تو را بيننده

بيدار شود خفته به يک بانگ وليک

مرده نشود به هيچ بانگي زنده

1338

اين دل نه همانا که تو با راه آيي

در راه بقا چو طالب جاه آيي

چون صحبت شاهان بنکردي حاصل

جايت پس در بود چو بيگاه آيي

1339

صد زخم چشيد نفس و افگار نشد

صد تجربه کرد عقل و بر کار نشد

از گردش چرخ صد هزاران عبرت

اين ديده بديد و هيچ بيدار نشد

1340

در هيچ سري مايه ي اسراري نه

کس را خبر از اندک و بسياري نه

هر طايفه اي گرفته کاري بر دست

وآنگاه به دست هيچ کس کاري نه

1341

هرگز دل من واقف اسرار نشد

روزي به صفا و صدق بر کار نشد

بس پند که بشنيد و يکي گوش نکرد

بس عبرتها که ديد و بيدار نشد

1342

زنهار اگرچه راست مي آيد کار

مغرور مشو چو شاخ در فصل بهار

چون باد خزان شاخ تو در جنباند

آنگه داني که مفلسي از بروبار

1343

مي ميرم ازو و صورت جان در پيش

بر آتشم و روضه ي رضوان در پيش

در عالم عشق طرفه حالي که مراست

تشنه جگر و چشمه ي حيوان در پيش

1344

با دل گفتم درآي از خواب تمام

زان پيش که روزگار برگيرد گام

دل گفت که از من مطلب بيداري

آخر نشنيده اي که النّاس ينام

1345

از جام هوس باده ي مستي تا کي

اي نيست شونده لاف هستي تا کي

واي غرقه ي بحر غفلت ار ابر نئي

تر دامني و هوا پرستي تا کي

1346

اي دل اگرت زنفس معزول کنند

ميلت سوي مقبلان مقبول کنند

هرگه که تو [قدر] قرب حق نشناسي

ناچار به باطليت مشغول کنند

1347

زين سان که تو را بي خودي و بي خبري است

بر حال تو بايد به دو صد چشم گريست

با خويشتن آي و اين همه غفلت چيست

گر مرد رهي بهتر ازين بايد زيست

1348

اي دل زامل به مال مايل تا کي

در راه هوس ساخته منزل تا کي

چون پيشروان و پسروان تو شدند

آخر تو درين زمانه غافل تا کي

1349

اي کاش بدانمي که من کيستمي

در دايره ي وجود بر چيستمي

گر پنبه ي غفلتم نبودي در گوش

بر خود به هزار نوحه بگريستمي

1350

عمر تو بهار تازه را مي ماند

روزي دو سه بر سر تو گل افشاند

تو معذوري از آنک بس مغروري

تا باد خزان شاخ تو در جنباند

ضيق العيش

1351

سيرم زحيات محنت آکنده ي خويش

وين روزي ريزه ي پراکنده ي خويش

صاحب نظري کجاست تا بنمايم

صد گريه ي زار زير هر خنده ي خويش

الظّلم

1352

دل سوختگان از تو سگالند مکن

يا از تو به حضرتش بنالند مکن

اقبال تو را گوش به هنگام سحر

با دست دعاي بد بمالند مکن

1353

چشم فلک از ظلم تو بگريست مکن

آخر به دور روزه عمرت اين چيست مکن

خالق شودت خصم چو خلق آزاري

گر مي داني که خصم تو کيست مکن

1354

در هر دلکي از تو نهيبي است مکن

افراز ملوک را نشيبي است مکن

با خلق خدا ستم مکن نيک بدان

فردات به هر سبب حسيبي است مکن

1355

جانا سخنان خصم در گوش مکن

پند من مستمند بنيوش مکن

برخاسته اي به خون شهري زن و مرد

بنشين، بشنو، باش تو خاموش مکن

1356

يک قطره زآب ديده ي مظلومي

يک آه زسوز سينه ي محرومي

آن قطره شود سيل بسي شهر برد

وان آه شود آتش و سوزد رومي

1357

تا چند ازين خلق خدا آزردن

زين عالم فاني چه تواني بردن

اي بر فلک از کبر کشيده گردن

آخر نه خدايي! نه بخواهي مُردن؟

1358

امروز که در جوي حيات آبي هست

در نيکي کوش تا تواني پيوست

کز آتش ظلم خويش بدکاران را

خاکي ماند بر سر و بادي در دست

1359

ظالم چو کباب از دل درويش خورد

چون در نگري زپهلوي خويش خورد

دنيا عنب است هر که ازو بيش خورد

خون افزايد، تب آورد، نيش خورد

1360

ظلم آب زرخ، زور ز بازو بُبَرد

رنگ از گل وز مشک ختن بو بُبَرد

گر بر سر مظلوم نهي پاي به ظلم

گر خود تو سکندري که دست «هم» او بُبَرد

1361

بيگانگي ات چو با دل خويش آيد

هر جاي که مرهمي زني نيش آيد

صد زخم خوري به تيغ بر تن به از آنک

يک زخم زتو بر دل درويش آيد

1362

هر کاو درمي به خون دل جمع آرد

مي نگذاري تا به تو مي نسپارد

چون مي گذري و مي گذاري همه را

باري بگذار تا همو مي دارد

1363

آنجا که بود عالم و ظالم سردار

بر تخت بود عالم و ظالم بردار

زنهار بکن عدل و مکن از پي آنک

با ظلم کس از ملک نشد برخوردار

1364

هان تا تو چو ظالمان ستمها نکني

وندر دل خستگان المها نکني

مي دان که به مقبلان تو همسر نشوي

تا تو قدمت پي قدمها نکني

1365

شاها چو به محشر اندر آرند تو را

وانگاه زکرده ها شمارند تو را

جور و ستمت يکان يکان عرضه دهند

گويي که نکرده ام گذارند تو را؟

1366

چون مظلومي کند به يارب کاري

ني زن کند آنجا و نه مرکب کاري

مردانگي روز جواني عدل است

هان تا نکند پيرزني شب کاري

1367

هر شه که زعدل شد شعار و شانش

نافذ باشد به ملک در فرمانش

ملک چو گوي و عدل چوگان، به مثل

گوي آن نبود که باشد آن چوگانش

1368

آزار چو باز و آز چون بط منماي

چون بوم سوي سلامت طبع گراي

زآنند دراز عمر و فرخنده لقاي

کازار نجست کرکس و آز هماي

1369

نزديک کسي که عاقل و هشيار است

آزردن يک مور و مگس بسيار است

آزار کسي مخواه و بي بيم بزي

بي بيم زيد کسي که بي آزار است

المکافات

1370

دل را غم تو سوخته جان خواهد کرد

اين قلب شکسته را روان خواهد کرد

بنگر که چه مي کني تو با ما امروز

فردا چو تويي با تو همان خواهد کرد

1371

طاووس جمال تو چو پرواز کند

سيمرغ اميد جلوه آغاز کند

خوش باش هر آنچ با من امروز کني

فردا دگري با تو همان باز کند

1372

گر بد بازد حريف گو بد مي باز

نيکي و بدي به خصم خود گردد باز

تو نيکي کن و گر به دريا فکني

درياش به موج بر تو اندازد باز

1373

بس خون جگر که مرد را خورده شود

تابيش بدي به ديگران برده شود

با آنک بدي کرد برو نيکي کن

تا فرق ميان تو و او کرده شود

1374

بي جرم درين جهان توان زيست بگو

ناکرده گنه درين جهان کيست بگو

من بد کنم و تو بد دهي پاداشم

پس فرق ميان من و تو چيست بگو

الشّکايه

1375

تشويش دل خسته ي ما از تو در است

جانم پر از آشوب و بلا از تو در است

في الجمله چه گويمت، تو خود مي داني

کاين شورش روزگار ما از تو در است

1376

زلف سيهت که مشک را زو گله هاست

از تاب و شکن سلسله در سلسله هاست

آسايش صد هزار دلهاست وليک

ما را دل از او آبله در آبله هاست

1377

اي از غم دلبري که بيدادم ازوست

ويراني اين سينه ي آبادم ازوست

در غصّه ي هجران دل ناشادم ازوست

فرياد مرا از آنک فريادم ازوست

1378

سيلاب محن رونق عمرم همه برد

شيرين همه تلخ گشت و صافي همه درد

آن کس که بمرد رست دردا که مرا

هر روز هزار بار مي بايد مرد

1379

در دل زغم زمانه باري دارم

در ديده ي هر مراد خاري دارم

نه همنفسي نه غمگساري دارم

شوريده دلي و روزگاري دارم

العتاب

1380

آخر زمنت ياد منت هست بپرس

هشيار دلي زين دل سرمست بپرس

بيمار غم توَم، تو خود مي داني

بيماران را چنانک رسم است بپرس

1381

خوبان همه دل برند ليکن دين نه

ورزند عتاب و جنگ اماکين نه

دشنام دهند و خشم گيرند و کنند

بر خسته دلان جفا ولي چندين نه

1382

وا مي شنوم زگفت از هر جا من

کز عشق فلاني شده ام شيدا من

برخيز و بيا و بي خصومت با من

بنشين و نگر که اين تو کردي با من

الشهوة

1383

با شهوت و طبع نور دل نفزايد

تا ظلمت شهوت در دل نگشايد

حق مي طلبي و شهوتت مي بايد

اين هر دو به يک جاي برابر نايد

1384

عشق از چه سبب بي خبران را باشد

کاري است که صاحب نظران را باشد

تو شهوت خويش را لقب عشق نهي

شهوت همه گاوان و خران را باشد

1385

اندر ره عشق هر که دارد گذري

با خود نکند به هيچ وجهي نظري

گر هرچه به شهوت است آن عشق بود

پس عاشق صادق است هر گاو و خري

1386

در درد اگر تو از دوا محرومي

انديشه بکن تا تو چرا محرومي

آکنده ي حشو شهوتي اي مسکين

زان است که از عشق خدا محرومي

1387

چون وسوسه اي تو را بگيرد دامن

آغاز کني کينه و جنگي با من

تو پنداري که عشق شهوت باشد

خاکت بر سر غلط تو کردي يا من

1388

هر صاحب دل که او نه صاحب نظر است

در خورد عقوبت است و بس بر خطر است

اين بي خبران زکار دور افتادند

شهوت بازند و نام شاهد بتر است

1389

در تو که بديده ي صفا مي نگريم

ني از پي شهوت و هوا مي نگريم

ديدار خوشت آينه ي لطف خداست

ما در تو بدان لطف خدا مي نگريم

1390

چون آتش شهوت آبرويت را برد

در معرض هر بزرگيي ماندي خرد

مي کوش که باد نفس را خاک کني

هر زنده که آن نکرد در عقبي مرد

في السفر و الوداع و ما يليق بهذا الباب

السّفر

1391

هر کس که سفر کرد پسنديده شود

پيش همه کس چو مردم ديده شود

از آب لطيف تر نباشد چيزي

ليکن چو مقام کرد گنديده شود

1392

جز دُرد سفر دلم نمي آشامد

دل را دگر آبي به جهان باز آمد

گويند به هر جا که رسم زآمد و شد

کان «اوحد» سودا زده ام باز آمد

1393

اينجا اگرم کار به فرهنگ نشد

آخر قدم روان من لنگ نشد

من نيز به جانبي دگر رخت کشم

مردم بنمردند و جهان تنگ نشد

الوَداع

1394

تا در سر من فتاد سوداي وداع

از گريه مرا نماند پرواي وداع

هنگام وداع اگر نبودي، اشکم

از سوز دلم بسـ.؟؟؟؟ي جاي وداع

العجز

1395

هر بازو را زور کمان تو کجاست

وين سخت کمان چه درخور بازوي ماست

از ما زر و زور و بازو البته مجوي

کانجا زر و زور و بازو ار هست تو راست

1396

در عشق دل خراب چتواند کرد

بي خويشتني صواب چتواند کرد

انصاف بده که ذرّه ي سايه ي محض

در پرتو آفتاب چتواند کرد

1397

اي دل به سري پر زهوس چتوان کرد

نه پايگهي نه دسترس، چتوان کرد

يک دم نفست چو برنياري با او

تو يک نفسي به يک نفس چتوان کرد

1398

کس مشکل اسرار حقيقت نگشاد

کس يک قدم از نهاد بيرون ننهاد

چون در نگري زمبتدي و استاد

عجز است به دست هر که از مادر زاد

1399

رويي نه که از هواي او بگريزم

پشتي نه که با فراق او بستيزم

صبري نه که با وصال او بنشينم

برگي نه که چست از سر او برخيزم

1400

هر چند به دل سوخته ي درد توَم

حاشا که گمان برم که من مرد توَم

في الجمله مرا لطف تو در کار آورد

ورنه من بيچاره کجا مرد توَم

1401

رويي نه که پشت جان قوي ماند ازو

پشتي نه که روي دل بگرداند ازو

پايي نه کزو به دست آرد مقصود

دستي نه که پاي عقل برهاند ازو

1402

روزيت به مهر من نمي سوزد دل

جز آتش کينه مي نيفروزد دل

خود صحبت و دوستي ديرينه مگير

بر عاجزي منت نمي سوزد دل

1403

چون سر بنهاديم کلاهي کم گير

وز خرمن بي فايده کاهي کم گير

اي هيچ نديده چند از اين گفت مگو

شيخي و دو نان خانقاهي کم گير

1404

ما را به خرابات به کس نسپارند

در صومعه نيز زاهدان نگذارند

معلوم نمي کنم که در جنس وجود

ما را زپي چه مصلحت مي دارند

الکسل

1405

درمان طلب از طبيب اگر رنجوري

در جهل بمردن نبود معذوري

بيکاري را نام نهي آزادي

نزديک ترآ که سخت از ره دوري

1406

هر کس که زدردي به دوايي برسد

گر صدق نباشد به ريايي برسد

انصاف بده به کاهلي هرگز کس

شايد که به چيزي و به جايي برسد؟

النظر في عواقب الامور

1407

چون نيست [اميد] خلق بر وفق مراد

آن به که رها کنيم با خلق عَناد

کس را چه خبر از آنچ در آخر کار

فاسق به صلاح آيد و زاهد به فَساد

1408

روزي است که دار و گير خواهد بودن

شک نيست که ناگزير خواهد بودن

آنجا که حساب خلق خواهد بودن

سلطان چو تو هم اسير خواهد بودن

العاقبه

1409

اي دل چه گرفته است غم کام تو را

انديشه بکن که چيست فرجام تو را

شمع طرب ار توي بسوزد دهرت

ور جام جمي بشکند ايّام تو را

1410

از گردش گردون که فلک گردان است

بس عاقل پرهنر که سرگردان است

گر ساز کند تو را بدان غرّه مشو

در يک شادي هزار غم پنهان است

الاشاره

1411

مدهوش تو را ترانه اي بس باشد

سوداي تو را بهانه اي بس باشد

در کشتن من چه مي کشد چشم تو تير

ما را سر تازيانه اي بس باشد

1412

فرياد که آن سرو چمن مي خسبد

وآن راحت جان انجمن مي خسبد

آن بخت من است از آنک خواب آلود است

غمگينم از آنک بخت من مي خسبد

التقصير

1413

گر نيست دلت شاد به تقصير و قصور

از بهر چرا به هيچ باشي مغرور

چون گويندت که حاصلي نيست تو را

خواهي رنجيد از آنچ مي رنجي دور

احداث الزمان

1414

يکچند فلک به کام ما گردان بود

اقبال و سعادت مرا دوران بود

ترکيب فلک مگر چنان فرمان بود

آري همه سال شادمان نتوان بود

مذمة اهل الزمان

1415

افسوس که خلق سخت کوته نظرند

وز هرچه فروشند يکي جو نخرند

بي هيچ بهانه دشمن يکدگرند

قصّه چه کنم که جمله شان درد سرند

الغمّ و الحزن

1416

ما اطيب عيشي معه لولايي

لولاي لما حجبت عن مولايي

حزني فرحي و قتلتي احيايي

ما اصنع يا قوم دوايي دايي

1417

جانا غم تو زهر چه گويي بتر است

رنج تن و درد دل و سوز جگر است

هرچ آن بخورند کم شود جز غم تو

تا بيشترش همي خورم بيشتر است

1418

دل در سر عهد استوار خويش است

جان در غم تو بر سر کار خويش است

شد در غم تو هر چه مرا بود و نبود

الّا غم تو که برقرار خويش است

1419

بر قد دلم راست قباي غم تست

شادي به دلم باد که جاي غم تست

گر هست تو را غمي براي دل ماست

ور هست مرا دلي براي غم تست

1420

جان در تن من زنده براي غم تست

بيگانه ي عالم آشناي غم تست

لطف است که مي کند غمت با دل من

ور نه دل تنگ من چه جاي غم تست

1421

اي دل غم عاشقي تو را تنها نيست

سر نيست که سرگشته ي اين سودا نيست

پوشيده غمي مي خور و بيهوده مجوي

وصلي که سررشته ي او پيدا نيست

1422

من با غم عشق تو نباشم جز شاد

وآن کاو نشود جفت غمت شاد مباد

ممکن نشود که شاد باشد آن جان

کز قافله ي غم تو او دور افتاد

1423

خواهم که مرا با غم او خو باشد

گر دست دهد غمش چه نيکو باشد

هان اي دل سرکش غم او در برگير

چون در نگري خود غم او او باشد

1424

در هر نفسي درد سري آرد غم

يک لحظه مرا زدست نگذارد غم

دل خون شد و از ديده ام افتاد برون

دست از من بيچاره نمي دارد غم

1425

در پاي تو گردد سر هر گردن پست

وز دست تو نالد دل هر تن پيوست

اين از تو نمي سزد که من در غم تو

از پاي فتادم و نمي گيري دست

1426

مسکين دل من که راي دارد با غم

در سينه هميشه جاي دارد با غم

غمهاي تو کوه را درآرد از پاي

کاهي چه بود که پاي دارد با غم

1427

من در غم عشقت غم عالم نخورم

بر کتف کتم باز فلک غم نخورم (؟)

دل از تو چنان چاشني غم بگرفت

گر زهر بود غم خورم و غم نخورم

1428

آن کز دل اوست بر دل من هر غم

مي ديد و نمي کرد زمن باور غم

گفتم هجرت بکشت ما را در غم

دوشي برزد که اين مرا کمتر غم

1429

سير آمدم از غم دمادم خوردن

وز بس غم گونه گونه در هم خوردن

الحق چه نکوست عادت کم خوردن

اندر همه چيز خاصه در غم خوردن

1430

غم گفت کزو دو ديده خون بايد کرد

بازو علم صبر نگون بايد کرد

هر سر که نه در پاي غمش گردد پست

از مملکت دلش برون بايد کرد

1431

دل در غم غم زنش که غم با غم خورد

غم نيست که از غم تو غم را غم خورد

گر غم غم من غمزده را غم نخورد

دل را غم تو از غم غمها غم خورد

1432

بيگانه ي جان شد دل و خويش غم تو

قربان دل من است کيش غم تو

سلطان جهان پيش غمت مسکين است

مسکينان را چه قدر پيش غم تو

1433

سبحان الله چه سخت کاري غم تو

از خسته دلم عظيم کاري غم تو

گفتي که غمم مي خوري آري غم تو

از غم چو گزير نيست باري غم تو

1434

هر جا که غم است زنگ آيينه ي ماست

هر تير بلا که هست در سينه ي ماست

شادي زبرم بزود برمي گردد

هم درد که او حريف ديرينه ي ماست

1435

مسکين دل برخاسته هر جا که نشست

ببريد زعقل و در بلايي پيوست

چون نيست عنان اختيارم در دست

هم ساختني است چاره هرگونه که هست

1436

عاقل آن است که سخره ي غم نشود

هر دم زغم بيهده درهم نشود

زيرا عرضي است غم که در مدت عمر

هر چند کزو بيش خوري کم نشود

الثقيل

1437

هرگه که دلم فرصت آن در جويد

کز صد غم خويشتن يکي برگويد

نامحرم و ناجنس در آن دم گويي

کز ابر ببارد، از زمين بر رويد

1438

ناجنس حلاوت جواني بُبَرد

عيش خوش و حظّ زندگاني بُبَرد

هم نيک بود آنک ميان قومي

داند که گران است گراني بُبَرد

الارذل

1439

ناکس که به کس شود نمازي نبود

و اين سيرت خواجگي به بازي نبود

گر جمله خران دهر مرکب گردند

خر را حرکات اسب تازي نبود

المغالطه

1440

نارنج و ترنج بر سر خار که ديد

در لانه ي بنجشک سر مار که ديد

آهو به کنار يوز در خواب که ديد

از صد زنگي يکي وفادار که ديد

1441

او را طلبي و تو مني اينت غلط

مي پنداري که چون مني اينت غلط

خواهي که صلاح نيکنامي ورزي

وآنگه دم عاشقي زني اينت غلط

الباب العاشر

البهاريات

1442

هنگام بهار آمد و من بي رخ يار

رخساره به خون ديدگان کرده نگار

چون چشم و رخ و لبش به پيشم نبود

مَه نرگس و مه لاله و مه گل مه بهار

1443

گل آمد و توبه ي خلايق بشکست

گفتم مشکن که نيست لايق به شکست

در کوره ي آتشين همي سوزد گل

کاو توبه ي صد هزار عاشق بشکست

1444

شد زنده زمين مرده از لطف بهار

وقت طرب است ساقيا باده بيار

فصل گل و وصل يار و عاشق هشيار

حيفي باشد عظيم يا رب زنهار

1445

اي دلشدگان رخت به بستان آريد

چون ژاله سرشک خويش بر گل باريد

روزي دو سه گل پيش شما مهمان است

مهمان دو روزه را گرامي داريد

1446

گل را چه محل کاو رخ زيبا دارد

بلبل که بود کاو سر سودا دارد

اين فصل از آن مي دهد اين تأثيرات

کاو نيز نشان مجلس ما دارد

1447

گل گفت که من ظريف و شهر آرايم

از دست چرا فتاده اندر پايم

با او به جواب اين قدر مي گويم

خود بينان را من اينچنين برسايم

الخمريات

1448

مي گرچه به هر جاي لطيف است، مخور

مي خوار کن نفس شريف است، مخور

مي آب حيات است و تو در ظلمت جهل

بالله اگر خضر حريف است، مخور

1449

رهوار طرب تاخته گير، آخر چه

با طبع بسي ساخته گير، آخر چه

زآن آب که آبروي ريزد سرعش

خمي دو سه پرداخته گير، آخر چه

1450

تا چند زني تو از خيال مستي

بر طبل وجود خود دوال مستي

مپسند به هيچ حال اگر هشياري

بر چهره ي عقل خويش حال مستي

1451

اي خورده شراب از قدح مشتاقي

وقت است که معصيت کني در باقي

بگذر زمي تلخ و حريف مُدبر

با خواجه حريف باش و با حق ساقي

1452

رو باده و بنگ را بکن در باقي

تا چند ازين دو سفره ي زراقي

مستي خواهي گردِ درِ معني گرد

تا مست شوي و هم بماني باقي

1453

بي مي همه نوبهار عالم دي تست

در صحبت مي همه جهان لاشي تست

از مي همه لعل ناب در فهم مکن

هرچه از تو تو را باز ستاند مي تست

1454

آبي که خللهاي دماغ انگيزد

او را چه خوري که آبرويت ريزد

مستي خواهي باده ي معني مي نوش

کز باده ي گنديده چه مستي خيزد

الحشيش

1455

حالي خواهي چنانک حال مردان

از خود به درآ تا نشوي سرگردان

حالي که به يک کف گيهش بتوان يافت

آن حال خران بود نه حال مردان

1456

هر کاو زخري سبزک آيد خورشش

بر مرگ مفاجا بود آخر کنشش

آن کس که همي مي هلد و سبزه خورد

بر گردن من خون چنان کس بکشش

1457

اين خوش پسران خوي پلنگ آوردند

روي چو مه و دل چو سنگ آوردند

از بيم پدر باده نمي يارند خورد

ناچار همه روي به بنگ آوردند

السماع

1458

آن را بود از سماع کامي حاصل

کاو هست زجان به نزد جانان غافل

از خوان سماع کس نواله نبرد

تا برنايد زعقل وز جان و زدل

1459

تا ظن نبري که راه حق بي ادبي است

يا کار فغان و يا سر سرشغبي است

آداب سماع را نگه بايد داشت

ور زانک نگه نداري از بي ادبي است

1460

خواهي که بري تو گوي ميدان سماع

بي حال مزن دست به چوگان سماع

تا از عُجبت تو برنخيزي به خدا

هرگز نرسد برات فرمان سماع

1461

رقص آن نبود که هر زمان برخيزي

بي درد چو گردي زميان برخيزي

رقص آن باشد کز دو جهان برخيزي

کز جان وجود خويشتن برخيزي

1465

در عشق زديده اشک بايد سفتن

دل را زغبار نفس بايد رُفتن

در رقص به قوّال کسي گويد بيت

کاو معني حرف بيت داند گفتن

1466

در راه طلب ديده ي خود را خون کن

وآنگاه تو اسرار درون بيرون کن

گر بي خبري باش تو ساکن چو جماد

ور باخبري پس حرکت موزون کن

1467

هر صاحب دل که او بر آلت باشد

از دم زدن خويش ملالت باشد

حالت اثري است از طمأنينه ي دل

تا ظن نبري که رقص حالت باشد

1468

هان تا تو مدام دل به مستي ندهي

وز هستي خويش تا نرستي ندهي

تا هستي و نيستيت يکسان نشود

بايد که تو نيستي به هستي ندهي

1470

جانا چو نئي نيک، بدآموز مباش

هر لحظه جگر خواره و دلسوز مباش

چون هست حضور شاهد و شمع و سماع

گو که امشب ما را به جهان روز مباش

1471

اين سکّه ي زربين که به پول افتاده است

اوصاف ملک بين که به غول افتاده است

افشاندن هر دو دست مردان ز دو کون

امروز نگر که در کچول افتاده است

1472

در عالم عشق عقيل کُل مدهوش است

جان بر در او چو غاشيه بر دوش است

از سرّ سماع آن کسي باخبر است

کاو را به جز از دو گوش صورت گوش است

1474

امشب طرب تمام در دلها نيست

يا هست ولي در دل من تنها نيست

بيچاره دلم بدان سبب برجا نيست

کان کاو همه جنت است و شخص اينجا نيست

1475

امشب زطرب هيچ اثر پيدا نيست

ور هست مگر در دگري در ما نيست

حظّي زسماع امشب آن ما نيست

کان مونس روزگار ما اينجا نيست

1476

ما را زطرب نصيب از آن امشب نيست

کان دلبر من درين ميان امشب نيست

هر چند سماع و شمع و شاهد همه هست

اصل همه وصل اوست و آن امشب نيست

1477

در مذهب ما سماع و مهماني نيست

جز جنبش و جز سکون روحاني نيست

شکر است خداي را که ما را امروز

جمعيّت دل هست و پريشاني نيست

1478

درويش به رقص دست از آن افشاند

تا گرد هوس به جانبي بنشاند

عاقل داند که دايگان گهواره

از بهر سکون طفل مي جنباند

1479

عشقت به بهانه اي به سر شايد برد

وين دل نه به دانه اي به سر شايد برد

معذورم اگر سماع مي دارم دوست

کاين غم به ترانه اي به سر شايد برد

1480

در رقص بتم چو آستين تر مي کرد

صد شيوه شمايلش به هم بر مي کرد

مي آمد و آرزويش در پا مي ريخت

مي رفت و اميد خاک بر سر مي کرد

1481

عقّال به جز پيروي دل نکنند

در عشق به کوي طبع منزل نکنند

آنها که سماع را حقيقت دانند

عيش خوش را به هزل باطل نکنند

1482

در راه ميان رهروان فرق بود

چرخي که به افراط زني زرق بود

پيران جهان جمله بر اين متفق اند

حالت باشد وليک چون برق بود

1483

در راه حقيقتي مجازي شايد

وين رقص و سماع ما به بازي شايد

چون هر چه جز او هست شريکش باشد

مي دان همه ملک خويش سازي شايد

1484

بدبخت کسي بود که خدمت نکند

بر نفس ضعيف خويش رحمت نکند

هر چند سماع و رقص با دل به در است

رحمت بادا بر آنک زحمت نکند

1485

دل وقت سماع بوي دلدار برد

حالت به سراپرده ي اسرار برد

وين زمزمه مرکب است مر روح تو را

بردارد و خوش خوش به برِ يار برد

1486

هرگه که مرا سوي تو آهنگ بود

آنجا چه ثبات و عقل و فرهنگ بود

گويي به سماع برنخيزد کامل

کامل نبود چنين کسي سنگ بود

1487

جنبيدن درويش مجازي نبود

جز بي طمعي و بي نيازي نبود

من نشناسم تواجد از وجد ولي

دانم به يقين سماع بازي نبود

1488

در مجمع عشق او صلايي بايد

وين درد مرا ازو دوايي بايد

رقص ارچه که عادت است اين طايفه را

لکن به جز از رقص صفايي بايد

1489

اي دل به طبيعت نفسي يکتا شو

وانگه به نظاره اي تو بر بالا شو

گوهرطلبي خوش است چون پروانه

رقصي کن و بر آتش وحدت لاشو

1492

بوي دم جان از دم ني مي شنوم

از صحبت بي نکته ي وي مي شنوم

آن نکته که قوت جان بي جانان است

بي زحمت حرف از دم ني مي شنوم

1493

اي دل تو ز ني نالَه و افغان بشنو

در هفت نوا رموز پنهان بشنو

اي صوفي صفّه ي صفا يعني دل

برخيز و بيا نکته ي جانان بشنو

1494

بي روي تو دل کيست چه کار آيد ازو

جز ناله که هر دمي هزار آيد ازو

مي گريد تا خاک شود وز گل او

ني رويد و ناله هاي زار آيد ازو

1495

بوي دم عشق از نفس ني بشنو

وانگه صفت عالم لاشي بشنو

اسرار وجود خويش در پرده ي راز

چون دف همه گوش باش و از ني بشنو

1496

بشنو که ني اسرار نهان مي گويد

سوزي که بود درون جان مي گويد

شد جمله دهان و راز دل مي گويد

از ني بشنو که بي زبان مي گويد

1497

ني نکته ي عشق را زجان مي گويد

سرّي است که بي کام و زبان مي گويد

در روز الست قطره اي نوشيده است

اين جمله به گستاخي آن مي گويد

1498

سالک چو مدام از خودي خود خيزد

ني چون جهلا در حرکت آويزد

بي قطع مسافت چو سفر بايد کرد

آواز نيش ز جا چرا انگيزد

1499

با ني گفتم تو را که فرياد زکيست

بي هيچ زبان ناله و فرياد زچيست

گفتا زشکر لبي بريدند مرا

بي ناله و فرياد نمي شايد زيست

1500

ني گفت سر ناله ي من آن داند

در عشق که او زبان لالان داند

بي جرمم اگر زبان بريدند مرا

معشوق زبان بي زبانان داند

1501

ني بر سر آب و جويها مي رويد

واندر طلب عشق خدا مي پويد

ني زن چو زعشق يک دم او را بدمد

بنگر که چگونه سرّها مي گويد

1502

هر ناله که ني زپرده بيرون آرد

سرّي است که اندر دل محزون آرد

وآن کس که جماد است و درو ذوقي نيست

آواز نيش در حرکت چون آرد

في الغناء

1503

اي قول تو چون زنگله در عالم فاش

ورنه به عراق در خراسان مي باش

آهنگ به رومي و حسيني مي کن

در پرده ي راست نغمه اي هم بخراش

الشمع

1504

ما بر لگن عشق سواريم چو شمع

نقش همه کس فراپذيريم چو شمع

عشّاق قلندريم و شرط است که ما

آن شب که نسوزيم بميريم چو شمع

1505

شمعم که چو خاطرم مشوّش گردد

سررشته ي جانم همه آتش گردد

چون سوز رها کنم بميرم حالي

مي سوزم تا وقت دلم خوش گردد

1506

شمعي که مبارز است و تمکين دارد

بر پشت لگن زچابکي زين دارد

گفتم که چرا زرد رخي؟ گفت مرا

فرهاد دلم فراق شيرين دارد

1508

شمعا هستي به سوختن ارزاني

تا بي رخ معشوق چرا خنداني

هر چند سرت به گاز برمي دارند

برمي آري سري، زهي پيشاني

1509

اي شمع هواي دلفروزي داري

شب زنده هم از براي روزي داري

تا صبح از آرزوي شيرين لب او

از گريه مياساي که سوزي داري

النّومُ و اليقظه

1510

اي خواجه اگرتو نوش لبها بيني

آشفته بسي خواب که شبها بيني

اندر سحري که راز دلها گويند

تو خفته مباش تا عجبها بيني

1511

در هستي اگر به عمر نوحي برسي

در هر نفسي زو به فتوحي برسي

عمري بايد که شب به روز آري تو

باشد که تو صبحي به صبوحي برسي

1512

خواهي که برين قصّه ي مشکل برسي

وز عالم گل به عالم دل برسي

تو خفته و پاکشيده اي بي حاصل

وانگه خو[ا]هي که شب به منزل برسي

1513

از کار برفته چونک با کار شوي

از هر چه تو کرده اي تو بيدار شوي

امروز تو خفته اي از آني فارغ

فردات کند غصّه که بيدار شوي

1514

دوش از سر خستگي مرا خواب ربود

ناگه صنمم خيال چون ماه نمود

خوش خوش به عتاب گفت در خواب شدي

شرمت بادا که عشق تو هيچ نبود

الهديّه

1515

جا[ئـ]ت سليمان يوم العرض قبّرةٌ

اتت برجل جراد کان في فيها

ترنّمت بلطيف القول اذ نطقت

انّ الهدايا علي مقدار مُهديها

1516

از جهل بود زيره به کرمان بردن

يا قطره به نزد آب عمّان بردن

لکن چو مروّت است فرمود خرد

پاي ملخي نزد سليمان بردن

النّظم

1517

نظمي که به راستي چو وحي اش دانند

نتوان کردن به شعر او را مانند

فرق است ميان آنک از خود گويي

يا آنک زديوان کسانش خوانند

السُّوالُ و الجواب

1518

گفتم که دلم گفت پريشان باشد

ويران زبراي چه برين سان باشد

گفتا که دل تو وقف اندوه من است

رسم است هميشه وقف ويران باشد

1519

گفتم چشمم گفت سرابي کم گير

گفتم جگرم گفت کبابي کم گير

گفتم که دلم گفت درين شهر شما

صد خانه خراب است خرابي کم گير

1520

گفتم که منم گفت بکن استغفار

گفتم نه منم گفت که شکرانه بيار

گفتم که من از وجود خود بيزارم

گفتا که همه منم تو را با تو چه کار

1521

آهم چو شنيد گفت بر من به دو جو

اشکم چو بديد گفت هر من به دو جو

جان کردم عرضه گفت صد خرمن ازين

نزديک من اي سوخته خرمن به دو جو

1522

بيمار تو را درد نباشد، باشد

مشتاق تو رخ زرد نباشد، باشد

تو باد جهنده اي و من خاک درت

چون باد جهد گرد نباشد، باشد

الباب الحادي عشر

وفيه فصلان

الفصل الاوّل

في الطّامات

1523

در گمراهي طالب راه اوييم

هرگونه که هست در پناه اوييم

بر ما رقمي نيست چنين مي دانيم

ما مسخرگان بارگاه اوييم

1525

الريح مع العود ترد بالبال

عودوا فلعلّ مصلحُ احوالي

لاتبعد اخضرا رعود الباب

و الراح مع العود يداوي حالي

1526

ماييم [و] حديث زهد و طامات امشب

شب روز کنيم در خرابات امشب

بگذر تو ز زهد وز کرامات امشب

تا برگذريم بر خرابات امشب

1527

مستم دارد زباده ساقي پيوست

مستي که بود جام ميش اندر دست

اين کار نگر که مر مرا افتاده است

ياران همه از مي و من از ساقي مست

1528

آباد خرابات زمي خوردن ماست

خون دو هزار توبه در گردن ماست

زان مي کنم اين توبه و زان مي شکنم

کآرايش توبَه از گنه کردن ماست

1529

پيري زخرابات برون آمد مست

سجّاده به کول و کوزه ي باده به دست

گفتم پيرا تو را به دل ايمان هست؟

ايمان به دل اندر است و دل نيست به دست

1530

در ميکده جز به مي وضو نتوان کرد

و آن نام که زشت شد نکو نتوان کرد

افسوس که اين پرده ي مستوري ما

از بس که دريده شد رفو نتوان کرد

1531

ما جامه نمازي به لب خُم کرديم

خود را به مي ناب بمردم کرديم

در کنج خرابات بيابيم مگر

آن عمر که در مدرسه ها گم کرديم

1532

ساقي به صبوحي مي ناب اندر ده

مستان شبانه را شراب اندر ده

مستيم و خراب در خرابات فنا

بانگي بده و [باز] خراب اندر ده

1533

در ميکده چون جمال معشوقه ي ماست

باز آمدن از کعبه به بتخانه رواست

هر کعبه کزو بوي ندارد کنش است

با او همه بتخانه شده کعبه ي ماست

1534

از خوردن باده دوش حالم بگرفت

ساقي به دو دست هر دو بالم بگرفت

زين پس من و شاهدان و ميخانه و مي

کز خرقه و خانقه ملالم بگرفت

1535

آنها که ازو پياله نوشي بزنند

بي هيچ شکي خانه فروشي بزنند

از عادت و رسم خويش بيرون آيند

بر مدرسه بگذرند و دوشي بزنند

1536

اسرار خرابات کساني دانند

خود را زوجود خويش بيرون دانند

بر صدر خرابات نشيند هشيار

پر کرده شراب وصل مي گردانند

1537

ماييم که آيت صواب از ما شد

ما غرقه در آتشيم و آب از ما شد

از بهر تفرّجي به ميخانه شديم

صد کوي خرابات خراب از ما شد

1538

هان اي ساقي درافکن آن باده به جام

باشد که شوم پخته از آن باده ي خام

سرمست به کام دل بپويم دو سه گام

تا کي غم نام و ننگ و مه ننگ و مه نام

1539

هر خسته که در مصطبه مسکن دارد

دودي زمن سوخته خرمن دارد

هر جا که سيه گليم و آواره دلي است

شاگرد من است و خرقه از من دارد

1540

زين سان که منم گر تو تويي آخر کار

ما را بَدَل سجاده باشد زنّار

در پاي خودم فتاده بيني يکبار

از دست قدح فتاده ور سر دستار

1541

روزي بيني مرا و رندي سه چهار

سجّاده گرو کرده به پيش خمّار

مستک شده و نعره زنان در بازار

کاي مدّعيان صلاي عشق «اوحد» وار

1542

اي ساقي از آن باده ي دوشينه بيار

کاندر سر من هست از آن باده خمار

مستي چو مرا زخويشتن برهاند

آن به که من البته نباشم هشيار

1543

اي ساقي از آن راح خوش روح افراز

کاو شيشه به بوي او کند جان پرواز

بي خويشتنم بکن که بيگانه چنانک

جام از مي و مي زجام نشناسم باز

1544

اي کرده مرا عشق تو در عالم فاش

افکنده مرا تو در ميان اوباش

شهري خبر است که زاهدي شد قلّاش

چون پرده دريده شد کنون ما را باش

1545

گر نام نباشد به جهان ننگ اينک

ور صلح نباشد به جهان جنگ اينک

ساقي مي لعل و ارغوان رنگ اينک

اي هر که نمي خورد سر و سنگ اينک

الفصل الثاني

في الاقاويل المختلفة

خدمة السلطان

1546

سلطان خودم خدمت سلطان نکنم

وز بهر دو نان خدمت دونان نکنم

نفس سگ من بِدَست و من سگبانم

از بهر سگي خدمت سگبان نکنم

1547

گر عاقلي آن بکن که يزدان فرمود

وآن چيز که خير تست او آن فرمود

سبحان چو تو را حساب خواهد کردن

شايد گفتن تو را که سلطان فرمود

1548

در خدمت مخلوق اماني نبود

جز دردسر و کندن جاني نبود

مخلوق پرست جز گدايي نبود

آزادي به و گرچه ناني نبود

1549

چون نيستم از امير جز دردسري

خواهي پدر امير و خواهي پسري

چون مي نرسد دور به صاحب هنري

خواهي تو وزير باش و خواهي دگري

1550

بگسل دل خود را تو زپيوند امير

بيزار شو از امير وز غير امير

زان پيش که ميرت بنهد پا در بند

در بند خدا باش نه در بند امير

النصيحة

1551

تا بتواني ضد خداوندي گير

با صبر بکوش و کنج خرسندي گير

خواهي که هميشه نيک باشد کارت

از بد ببُر و به نيک پيوندي گير

1552

در دست مگير سخت مال دگران

کاين مال تو هست پايمال دگران

امروز بخور، ببخش، فردا چو روي

حال تو چنان شود که حال دگران

1553

تا در پي اين فزون و آن کم باشي

حاصل همه آن بود که با غم باشي

بيهوده چه در غصّه ي عالم باشي

مي کوش که تا چگونه خرّم باشي

1554

چندانک تو را به خود بود دسترسي

مگذار که آزرده شود از تو کسي

بر مال و بقا تکيه مکن زيرا هست

آن جمله منالي به مثل و اين نفسي

1555

بر نفس خودت نئي به کلّي ظالم

آن کن که دلي از تو بماند سالم

پهلوي تو بايد که پر از علم بود

در پهلوي تو چه سود دارد ظالم

العفو

1556

در راه کرم کوه به کاهي بخشند

صد گونه گناه را به آهي بخشند

آن روز که خلعت سعادت پوشند

صد مجرم را به بي گناهي بخشند

1557

در راه توَم گر زيم و گر ميرم

دل بر که نهم چون زتو دل برگيرم

پيري بر رحمت تو قدري دارد

چون بر در تو پير شدم بپذيرم

1558

از بخت بدت اگر شکايت باشد

يا درد دلت ازو به غايت باشد

زنهار به انتقام مشغول مشو

بد را بدي خويش کفايت باشد

الادب

1559

چشم ار ز ادب به توتيايي نرسد

در درويشي هيچ صفايي نرسد

مردم به ادب رسند جايي که رسند

از بي ادبي کسي به جايي نرسد

1560

با قوّت پيل مور مي بايد بود

با ملک دو کون عور مي بايد بود

مردم به ادب رسند جايي که رسند

مي بايد ديد و کور مي بايد بود

لطايف الحقايق

1561

هر چند کسي نيست که هست الّا او

بايد که تو فرق بيني از خود تا او

با او بودن خوش است ليکن بي خود

بي خود بودن خوش است ليکن با او

1562

چون مي نايد زما دمي درخور او

ما را نبود هيچ مقامي بر او

تدبير همان است که بر خاک درش

دريوزه همي کنيم ما از در او

1563

غوّاصان را اگرچه بيمي نبود

در هر صدفي دُرّ يتيمي نبود

در عمر به نادر آنچناني افتد

وآن دولت هر سيه گليمي نبود

1564

اين راز دروني مشمر کاري خرد

کاين جاي نه صاف مي گذارند و نه دُرد

دنياداري و آخرت خواهي برد

آن به باشد چو آخرت خواهي مرد

1565

گفتي به شب آيمت [که] بيگاه شود

باشد که زبان خلق کوتاه شود

بر خفته کجا گذر تواني کردن

کز بوي خوش تو مرده آگاه شود

1566

هر کاو به وفا گرفته مسکن دارد

وز عقل درون خويش خرمن دارد

داند به يقين که باغبان زحمت خار

از بهر گلاب و گل و گلشن دارد

1567

آنجا که عنايت خدايي باشد

فسق آخر به زپارسايي باشد

و آنجاي که قهر کبريايي باشد

سجّاده نشين کليسيايي باشد

1568

او را خواهي، بگير يک دم کم خود

در عالم او کي رسي از عالم خود

هر دم گويي که من ملولم چه کنم

اي بي معني دعوي او و غم خود

1569

شش پنج کسي زند که بازي داند

و اندازه ي کوتاه و درازي داند

از چشمه ي معرفت کسي آب خورد

کاو عبراني و ترک و تازي داند

1570

گفتم اثري از غم تو مي بايد

وآنگه پس از آن اگر بميرم شايد

گفتا هوسي به خاک مي بنمايي

غم دست به خون چون تويي نالايد

1571

اشکم ز دو ديده تا به دريا برسد

اين ناله ي من تا به ثريّا برسد

اين گريه به خنده گردد و سوز به سور

گر بار دگر عروه ي وثقي برسد

1572

مي آيد و بي دل دو هزار از چپ و راست

مي ديد نهاني که که افتاد و که خاست

برطرف کمر نبشته از زر سطري

کافغان شما ازين ميان خواهد خاست

1573

تا آتش رخسار تو را دود نبود

روزيم به بوسه اي نبودم خشنود

اکنون که شد از آتش رويت پردود

بسيار پشيمان شوي و نبود سود

1574

آن خط که از آن ماه دل افروز دمد

بر رغم من خسته ي دلسوز دمد

تا شب دمد از روز مرا آسان است

زان مي ترسم که از شبم روز دمد

1575

آن قوم که راه بين فتادند و شدند

کس را ز يقين نشان ندادند و شدند

آن بند که هيچ کس ندانست گشود

يک بند دگر برو نهادند و شدند

1576

گر دل زتو بگسلد فراموشش باد

وز باد تو در آتش غم جوشش باد

وآن کس که زسوداي تو عيشي دارد

گر دشمن جان من بود نوشش باد

1577

نفس سره ام همّت گردون نکشد

رگ از تن من به جز فريدون نکشد

سالوس نمي کنم ولي گر بکنم

سالوس کنم که گاو گردون نکشد

1578

در کوزه نشست گل چو رخسارش ديد

تا خون دلش در دل قاروره چکيد

او نيز نشست از سر طنز و طرب

خون دل گل در رخ چون گل ماليد

1579

گفتم که شبي با تو توانم دم زد؟

ابرو ز سر خشم خم اندر خم زد

گفتم بخرم به زر وصالت روزي

لعلي بگزيد و گوهري برهم زد

1580

بلبل همه شب به درد دل مي ناليد

خون دل خود در رخ خود مي ماليد

مي گفت که گل به زير پا مي سپرند

زين پس به چمن مرا ببايد ناليد

1581

گر هيچ سوي زلف تو راهي باشد

هر تار به دست دادخواهي باشد

جز زلف و رخت هيچ سالي ندهد

يک شب که درازتر زماهي باشد

1582

قصّاب چو گوشت از سر دست بداد

در پهلوي دل زد که خريدار افتاد

سالي به اميد گرد ران بر در او

خوردم جگر و عاقبتم گردن داد

1583

هر کارد که از کشته ي خود برگيرد

اندر دهن و لب چو شکر گيرد

گر بار دگر به پهلوي کشته نهد

از بوي لبش زندگي از سر گيرد

1584

چشم سيهت که ناف آهو دارد

در هر مژه صد هزار جادو دارد

از درج دلم گوهر عقلم گم شد

زنهار بگو تا بدهد کاو دارد

1585

فرياد که آن سرو چمن مي جنبد

وآن راحت جان انجمن مي جنبد

او بخت من است از آنک خواب آلود است

غمگينم از آنک بخت من مي جنبد

1586

بر حرف دم از دل چو نقط مي افتد

افسوس که خواجه در غلط مي افتد

آن کس که اشارت دل ما با اوست

معني است و خواجه نقش خط مي افتد

1587

جان را دگر اقبال ز در باز آمد

دل را دگر آبي به جگر باز آمد

حاسد چو مرا بديد اکنون گويد

کان «اوحد» شوريده دگر باز آمد

1588

روز رخ تو کسوت شب مي دارد

شب جانب روز تو عجب مي دارد

گر زانک نه دود دل من شد خط تو

پا بر سر آتش چه سبب مي دارد

1589

آن يافت که بودم به ملولي گم شد

صد گونه فضايل به فضولي گم شد

من بودم و يک دل که خدا را مي جست

آن نيز به شومي رسولي گم شد

1590

گر دل زتو وصل ديد اگر هجران ديد

از غايت اخلاص همه يکسان ديد

تو جان مني اگر نبينم چه عجب

شرط است که جان خويش را نتوان ديد

1591

داني که چرا سياه گشت آن رخسار

من باز نمايم سبب آن هشدار

او زآتش رخسار دلم را مي سوخت

دود دل من درو رسيد آخر کار

1592

گر دست به جانان برسيدي آخر

اين درد به درمان برسيدي آخر

ور عمر به پايان برسيدي آخر

اين غصّه به پايان برسيدي آخر

1593

بخشش نکند به جز که مولاي دگر

جان دل ندهد به جز دلاراي دگر

گنجشک صفت جز به پر خويش مپر

پرواز مکن به بال عنقاي دگر

1594

گر ديده ي تو بتافت کامل مردي

بايد که تو را ازو نشيند گردي

اين قدر يقين دان که در اينجا کس نيست

کاو درخور حال خود ندارد دردي

1595

بر دل که مقام تست گر نيش زني

صد جان بدهم به رشوه تا بيش زني

از نيش تو دل نيست دريغ اما من

مي ترسم از آنک نيش بر خويش زني

1596

گر حکم جهان زير نگين داشتمي

بر خاک درت نثار چين داشتمي

زآنجا که تويي مرا چنين مي داري

گر من توَمي تو را چنين داشتمي

1597

چون ديد دلم که شکل موزون داري

خود را به تو داد تا توَش چون داري

دل جام جهان نماست نه جام شراب

کش روز و شب از فراق پرخون داري

1598

اي باد اگر گذر کني بر صرصر

از من سخنـ[ي] به يار سيمين بربر

کاو گفت تو را که اي بت حيلت گر

گر هست غمت پس غم من بهتر خور

1599

گفتم طربي به صد دل و دين بخرم

هان تا که فروشد، من مسکين بخرم

جايي برسيد درد دل، گر يابم

مرگي به هزار جان شيرين بخرم

1600

دل را چو فتاد با غم عشق تو راي

چندانک تواني به غمش مي افزاي

تا جان دارم دست من و دامن تو

زين سر نروم تا که بُباشم برپاي

1601

بي وصل توَم مباد هرگز نفسي

جز درد توَم مباد فريادرسي

عمر من اگر زهجر کوتاه شود

بالاي دراز تو بماناد بسي

1603

من معذورم اگر شوم هرزه دراي

با عشق تو عقل کي بماند برجاي

چون مظهر مظهرت منم در همه جاي

شايد که به من فخر کند خلق خداي

1604

پرسيد زدل ديده که گر ناشادي

در من ره خونابه چرا نگشادي

دل گفت تو جرم خويش بر ما چه نهي

در دام بلا به پاي خود افتادي

1605

هر روز دلم در طلب دلداري

بنهاده به نزد خويشتن بازاري

هر جا که شکر لبي و گل رخساري

ما را همه درخور است مشکل کاري

1606

چشمت که زناز مي کند رعنايي

لالايي او به حاجبان فرمايي

هر چند که حاجبانش لالا باشند

لايق نبود به حاجبان لالايي

1607

چون است به درد ديگران درماني

آنگه که به درد ما رسي درماني

من صبر کنم تا تو ازو درماني

آيي به درم چو حلقه بر در ماني

1608

اي شب مدد جان و جوانيم تويي

سرمايه ي عمر جاودانيم تويي

ني ني غلطم تو را چرا بد گفتم

شک نيست که روز زندگانيم تويي

1609

با ما خبري نداري اي بينايي

از روي تو گل همي کند رعنايي

گر تو رخ خويش را به گل بنمايي

چون بلبل مست گل کند رسوايي

1610

اي سوخته و ساخته در کار تو من

اي جان و دلم باخته در کار تو من

عقل و خرد و هوش و دل و ديده و دين

يک يک همه در باخته در کار تو من

1611

سهل است مرا ياد تو افزون کردن

يا دامن دل را سگ پرخون کردن

اين آسان است ليک بس دشوار است

سوداي تو از دماغ بيرون کردن

1612

هرگز نرود مهر تو پاک از دل من

گر نيز شود زير زمين منزل من

صد سال برآيد و بپوسد تن من

هم بوي وصال تو دمد از گل من

1613

امروز چنان گفت نگارم با من

کاين سوز نمي رسد به هر تردامن

بي خود شو اگر نشست خواهي با من

کاينجا منم و تو يا تو گنجي يا من

1614

بنگر تو بدان ماه فروز دل من

باور نکني قصّه ي سوز دل من

اين واقعه را کسي تواند دانست

کاو خفته بود شبي به روز دل من

1615

اي عادت تو وعده ي باطل دادن

در جام شکر شربت قاتل دادن

وآن زلف شکسته ي تو را دادم دل

کز لطف بود شکسته را دل دادن

1616

دل را چه محل کاو بپذيرد غم او

جان را چه خطر بود که گيرد کم او

حاصل زجهان دمي است يا دم زدني

باري چو زدم نمي گريزد دم او

1617

بي روي تو دل گفت چه کار آيد ازو

جز ناله که هر دمي هزار آيد ازو

مي گريد تا خاک شود وز گل او

ني رويد و ناله هاي زار آيد ازو

1618

شاد است همه عمر نکوخواه از تو

دشمن کور است گاه و بيگاه از تو

عيش خوش ما بي تو ندارد آبي

سلطان وجود لوحش الله از تو

1619

جزعت به کرشمه چون کند عهدي نو

خواهم که کنم پيش رخت جان به گرو

گويد چشمت به غمزه برخيز و برو

گر مست نئي حديث مستان مشنو

1620

اي شب تو علي رغم بدآموز مرو

شمع طرب مرا برافروز مرو

اي صبح به جان او که امشب تو ميا

واي شب به جمال او که امروز مرو

1621

ابروت که آسمان بيارايد ازو

خورشيد چو با هلال بنمايد ازو

روزم شب گشت رسم عيدي بفرست

خرماي لبت که بوي شير آيد ازو

1622

گر با همه اي که بي مني بي همه اي

گر بي همه اي که با مني با همه اي

گر شاه جهاني و امير همه اي

چون مرگ به تو رسد اسير همه اي

1623

مستم کن و هرچه هست بستان و برو

در چارسوي بلا بخوابان و برو

ور زانچ بخواهي که نشيني با من

منشين به وصال خويش بنشان و برو

1624

گفتي که تو دل برغم آن دلبر نه

ور بپذيرد به شکر جان بر سر نه

آتشکده اي کدام دل شرمت باد

محنت جايي کدام جان بر سر نه

1625

اي ديدن روي تو دل آراي همه

وصل لب لعل تو تمنّاي همه

گر با دگري به از مني واي به من

ور با همه کس همچو مني واي همه

1626

او را که به رايگان گران خواهد بود

او را ز وصالش چه نشان خواهد بود

آن را که همه مايه ي وي افلاس است

هر سود که باشدش زيان خواهد بود

1627

در هر هوسي دل نگران کوشيدن

با خود بودن بود در آن کوشيدن

داني که به ترک خويشتن گفتن چيست

از بهر مراد ديگران کوشيدن

1628

ترکي مکن اي ترک خطايي با من

ناديده خطايي به خطايي با من

زين پس به خطت من به خطا پا ننهم

گر زانک به وصل در خط آيي با من

1629

اي عقل هميشه از طرب تنها باش

واي صبر درين واقعه اندروا باش

اي دل تو به پاي بسته از دست مده

واي جان زدست رفته پابرجا باش

1630

گر با من خسته دل بيفتد رايش

جان و دل و ديده هر سه سازم جايش

وآنگاه مرا زغايت سودايش

روزي بيني بمرده اندر پايش

1631

بادا! چو رسي به زلف مشک افشانش

در گوش بگوي اين سخن پنهانش

کان شيفته را کز تو فلک دور افکند

ياد تو همي کرد برآمد جانش

1632

سيمين زنخت که حسن خواند استادش

آوخ که ستاره در وبال افتادش

زآن پيش که بس توبه ي ابدال شکست

پشمينه که پوشيد مبارک بادش

1633

چون ديد دلم عارض شهر آرايش

سر بر پايش نهاد از سودايش

داني که چرا فتاد زلفش در پاي

تا بردارد سر دلم از پايش

1634

يا من به چه دل زنم دَرِ سودايش

يا من چه سگم که ديده سازم جايش

گر دست رسد جمله ي معصومان را

در ديده کشند جمله خاک پايش

1635

آنها که فلک وفا نکرد ايشان را

وصل من و تو بد اوفتاد ايشان را

خواهند مرا زخدمتت باز بُرند

يارب که زبان بريده باد ايشان را

1636

هر محنت و هر بلا که در جان من است

از دست دل نبوده فرمان من است

شرط ادب اين است که گفتم، ورنه

درد من از آن است که درمان من است

1637

اي گشته لبت آتش جان را ترياک

آب چشمم ببرد عالم همه پاک

آن دل که زدست من برون رفت چو باد

در پاي تو افتاد به خواري در خاک

1638

انصاف زاختلاف ايّام فرق

پيدا کردي به گفت حق را الحق

آنجا که کمال کبرياي قدم است

توحيد من و کفر تو باشد مطلق

1639

من سوخته گر در طمع خام افتم

از جوي خوش تو اي دلارام افتم

لطف تو مرا کشيد در دام ارنه

زان مرغ نيم که هرزه در دام افتم

1640

از روي تو من هميشه گلشن بودم

وز ديدن تو دو ديده روشن بودم

گفتم به دعا چشم بد از روي تو دور

جانا مگر آن چشم بدت من بودم

1641

اي مست غمت عاقل و ديوانه به هم

وندر ره تو مسجد و بتخانَه به هم

در عشق تو جان بداده بيگانه و خويش

در پات فتاده شمع و پروانَه به هم

1642

من مهر تو در ميان جان بنهادم

تا مهر تو در سر زبان بنهادم

تا دل زهمه جهان کرانه بگرفت

پا از سخن تو در ميان بنهادم

1643

در پختن سوداي تو چون من خامم

توسن شد و بي ثبات طبع و گامم

انگشت نماي جمله خاص و عامم

اي دوست ببين کز تو چه دشمن کامم

1644

اي غم تو مراد من به جان در مشکن

وي هجر به سينه ام سنان در مشکن

امشب که دلم به کام خواهد که رسد

اي صبح تو کامم به دهان در مشکن

1645

چون تو به ادب شوي سوي حق نگران

خوش باشي و خوش شوند از تو دگران

ساکن باشي و چون جمادي به وليک

مي کن حرکت ولي نه چون جانوران

1646

از آن لطيف تر بت دلکش بين

وز مشک خطي کشيده بر آتش بين

وآنگه من و اين خوش پسر از باد اجل

در خاک رويم اين روش ناخوش بين

1647

اي دوست اگر گوهر کان مي طلبي

در بوته ي دل نقد روان مي طلبي

تصعيد يقين مي کن و تقطير سرشک

گر زانک زکيميا نشان مي طلبي

1648

از بس که غم دنييِ مردار خوري

نه کار کني و نه غم کار خوري

سرمايه ي تو از همه عالم عمري است

بر باد مده که غصّه بسيار خوري

1649

يک حاجت بي دلي روا مي نکنند

يک وعده ي عاشقي وفا مي نکنند

اين است غم ما که درين تنها[يـ]ي

ما را به غم خويش رها مي نکنند

الباب الثاني عشر

في الوصيّة و الاسف علي مافات و ذکر الفناء و البقاء و ذکر مرتبته و وصف حالته رضي الله عنه

الوصيّة

1650

خواهي که بيابد دل تو ملک ابد

يا کشف شود بر دلت اسرار احد

تا آن ساعت که در نهندت به لحد

بايد که تو آن کني که گويد «اوحد»

تضيع العمر

1651

پيوسته چو باشي تو به بازي مشغول

هرگز بر حق نباشدت هيچ قبول

انگار که امروز قيامت برخاست

گويند چه کرده اي، چه گويي تو فضول

1652

از عمر عزيز خود دريغا که بسي

ضايع کردي به هرزه در هر هوسي

يک يک نفس از تو مي شود بي حاصل

آنگه شوي آگه که نماند نفسي

1653

گيرم که دل از بدي نمي پالايي

باري دل را به بد چه مي آلايي

عمر تو نفس نفس همي کاهد و تو

در هر چه زيان تست مي افزايي

1654

بستردني است هر چه بنگاشته ام

وافکندني است هر چه برداشته ام

سودا بوده است هر چه پنداشته ام

دردا که به عشوه عمر بگذاشته ام

1655

هر لحظه دلم در طلب دلداري

هر دم بودم با دگري بازاري

شد عمر زدست و برنيامد کاري

آري چه کنم چنين نهادند کاري

1656

يکچند دويديم نه بر راه صواب

برداشته از روي خرد پاک نقاب

اکنون که همي باز کنم چشم زخواب

هم نامه سيه بينم و هم عمر خراب

1657

در عمر درنگ نيست ممکن، بشتاب

آن قدر که ممکن است از وي درياب

ترسم که چو خواجه سر برآرد از خواب

عمري يابد گذشته و خانه خراب

1658

چون رفت رقيب عمر درياب اي دل

زين بيش مکن به لهو اشتاب اي دل

از دست برفت عمر درياب اي دل

ور مرده نئي درآي از خواب اي دل

1659

دردا که به هرزه زندگاني بگذشت

وندر شب غم روز جواني بگذشت

افسوس که عمرم که ازو هر نفسي

صد جان ارزد به رايگاني بگذشت

1660

ماهي اميد عمرم از شست برفت

بي فايده عمرم چو شب مست برفت

عمري که ازو دمي جهاني ارزيد

افسوس که رايگانم از دست برفت

1661

جان گر به تن آباد بود هيچ بود

دل گر به جهان شاد بود هيچ بود

باد است يقين کاساس عمر تو بدوست

بنياد که بر باد بود هيچ بود

1662

در ديده زسوداي تو دودي دارم

حاصل زغمت گفت و شنودي دارم

سرمايه ي عمر جمله از دست برفت

بي آنک اميد هيچ سودي دارم

1663

قومي شده تا زنده به اسرار جهان

قومي شده بازنده به اسباب زمان

ماييم در اين ميان نه زاين قوم نه زآن

در حسرت هر دو برده عمري به زيان

1664

عمري که به ياد اين و آن مي گذرد

گويي باد است در خزان مي گذرد

برمي گذري تو از جهان چون شب و روز

مي پنداري که اين جهان مي گذرد

1665

بي قدر دلا چو خاک کو خواهي شد

در آتش حرص و آرزو خواهي شد

اينجا چو تمام داده اي عمر به باد

آنجا به کدام آبرو خواهي شد

1666

چون جمله خطا کني صوابت چه بود

مقصود تو زاين عمر خرابت چه بود

انصاف بده چون تو بخواهي رفتن

گويند چه کرده اي جوابت چه بود

1667

شد عمر خراب زار رو برنامد

صد روز فرورفت و غرض برنامد

دردا که به غربيل وفا عالم را

سر برکرديم و عمر بر سر نامد

اَلعُزلَه

1668

گر مي خواهي که روز و شب گردي شاه

بايد که زننگ خلق گردي آزاد

زينها نشود هيچ خرابي آباد

مشتي دونند که خاکشان بر سر باد

1669

بر اهل هنر کار پريشان بهتر

اوميد کمال نيست نقصان بهتر

يک لقمه ي نان خشک نزد عقلا

بي درد سر از ملک سليمان بهتر

1670

اي دل تو اگر به گوشه اي بنشيني

هر لحظه هزار راحت دل بيني

مشغول تو گردند هم عالميان

از شغل جهان دامن اگر در چيني

1671

خود را تو اگر عشوه دمادم ندهي

درديش به صد هزار مرهم ندهي

والله اگر لذت عزلت بچشي

از فقر دمي به ملک عالم ندهي

1672

يا رب چه خوش است بر جهان خنديدن

بي واسطه ي چشم و دهان خنديدن

بنشين و سفر کن که به غايت خوب است

بي زحمت پا گرد جهان گرديدن

1673

از بند خود ار دلم رهايي يابد

شک نيست در آن که روشنايي يابد

يا رب تو مرا زخلق بيگانه بکن

تا با تو دل من آشنايي يابد

1674

آدم که همي زد دم بي درماني

ترسم که تو آن دم بزني درماني

زنهار که درمانده ي هر در نشوي

گر درماني به که زره درماني

المسکنه

1675

با دست تهي پرهوسان را چه دهند

پيداست که بي دسترسان را چه دهند

گويند مرا که با تو دلدار چه کرد

من هيچ کسم هيچ کسان را چه دهند

الموت

1676

از دست اجل جان نبرد زاينده

بر کس بنماند اين جهان پاينده

بر باد نهاده شد بناي من و تو

بر باد بنا کجا بود پاينده

1677

آنها که جهان به کام دل داشته اند

رفتند و جهان به جاي بگذاشته اند

در زيرزمين به درد دل مي دروند

تخمي که به بالاي زمين کاشته اند

1678

از آخر عمر اگر کسي ياد کند

شرمش بادا که خانه آباد کند

ديديم به چشم خويش باد است جهان

خاکش بر سر که تکيه بر باد کند

1679

از دست اجل هيچ قدح نوش مکن

وين عشوه ي روزگار در گوش مکن

ارواح گذشتگان تو را مي گويند

کاي صدر اجل اجل فراموش مکن

1680

قيصر که زمين به پاي حشمت فرسود

قصرش به بلندي زفلک برتر بود

اي کيخسرو که جاش داري بنگر

کو قصر کجا قيصر گويي که نبود

1681

بر سبزه چو چشم ابر نوروز گريست

بي وصل رخ يار نمي شايد زيست

شد لاله زخاک ديگران مجلس ما

تا سبزه ي گور ما تماشاگه کيست

1682

با يار اگر آرميده باشي همه عمر

لذات جهان چشيده باشي همه عمر

چون حاصل کار مرگ خواهد بودن

خوابي باشد که ديده باشي همه عمر

1683

امروز زخيل دل چو بيرون باشي

فردا لاشک عاجز و مغبون باشي

چون در کله عمر نداري پشمي

دست اجلت پنبه نهد چون باشي

1684

تا از دم خواجگي و ميري نرهي

گر مير سپاهي ز اسيري نرهي

چون طوطي آن خواجه که آن رمز شنيد

زاين بند قفص تا بنميري نرهي

الفَناء

1685

تا ظن نبري که کاردان خواهي بود

چون مرغ پرنده کامران خواهي بود

روزي که اجل دامن عمرت گيرد

در بطن زمين چو ديگران خواهي بود

1686

مهمان جهان يکشبه بنماي که بود

کش روز سيه نکرد اين چرخ کبود

آبيش که خورد تا هم از ديده نريخت

ناني به که داد کاخرش جان نربود

1687

محراب چمن را زگل آمد قنديل

وز باد به يک هفته فرو مرد ذليل

يعني که درين مرحله اي بي حاصل

يک هفته بود گشت دگر هفته رحيل

1688

اسباب فلک چو مهره بشمرد به خاک

کس را ننواخت تاش نسپرد به خاک

هر شاخ که برگ او بلند است امروز

از آب برآورد و فروبرد به خاک

البقا بعد الفناء

1689

پروانگکي به پيش شمعي بپريد

در گوشه ي شمع گوشه ي يک تنه ديد

جان داد به شکرانه در آن حجره خزيد

بي جان دادن کسي به جانان نرسيد

المُختَلفه

1690

چون از پي دلبر دل شوريده برفت

وز غايت آرزوش دزديده برفت

دانست که گرد دوست ماند برهد

خون گشت چو قطره قطره از ديده برفت

1691

بي روي تو گرچه رهگذر جاي گل است

ما را نه غم باغ و نه پرواي گل است

گر دست برم بي تو سوي گل، بادا

در چشم من آن خار که در پاي گل است

1692

انعام تو عام است و دلم بي بهر است

ترياک کزو هلاک خيزد زهر است

تو لقمه ي باز در دم صعوه نهي

وآنگه گويي فرو بر آخر قهر است

1693

چون معترفم بدانچ سرمستي هست

در حضرتت افلاس و تهيدستي هست

من آن توم تو را چه باشد هيچي

تو آن مني مرا همه هستي هست

1694

بيچاره دل شکسته چون بسته ي تست

بي مرهم وصل هر زمان خسته ي تست

چون مي گسلي از آنک پيوسته ي تست

گر بسته ي تست دل نه بشکسته ي تست

1695

دلدار چو ديد خسته و غمگينم

آمد نفسي نشست بر بالينم

با گرمي همي گفت که اي مسکينم

هم مي ندهد دل که چنينت بينم

1696

از باد صبا دلم چو بوي تو گرفت

بگذاشت مرا و جست و جوي تو گرفت

زين پس به من خسته نگه مي نکند

بوي تو گرفته بود و خوي تو گرفت

1697

هر جا که سري است پر زسوداي شماست

هر جا که دلي است پر تمناي شماست

آنجا که جهان عالم آراي شماست

اندر دل جان و جان و دل جاي شماست

1698

گر جور کني از تو فغان نتوان کرد

ور لطف کني تکيه بر آن نتوان کرد

در حوصله ي قلم نگنجد رازم

آتش به ميان ني نهان نتوان کرد

1699

زين گونه که طبع سرکش دلبر ماست

اوميد وصال تو نه اندر خور ماست

درد دل ما هست اميدي نه کاه

سوداي محال است که اندر سرِماست

1700

چندانک منم هزار چندان غم تست

بر جان من شيفته زين سان غم تست

هر کس به جهان زندگي از جان دارد

اِلّا من بي دل که مرا جان غم تست

1701

بي آنک شود زما گناهي پيدا

هر روز کنندمان به نوعي رسوا

رفتيم و گذاشتيم او را به شما

تا باز بهانه تان نباشد بر ما

1702

تا کي سخن حال مشوّش گويم

تا چند حديث يار سرکش گويم

زآن پيش که شب حديث شب خوش گويد

آن به که به اتفاق شب خوش گويم

1703

تا يوسف دل را نکني از بن چاه

يعقوب خرد ضرير باشد در راه

خواهي که عزيز مصر باشي در جاه

از عشق کمر ببند وز صدق کلاه

1704

تو چيز طلب کت بستاند زهمه

يا همتت آستين فشاند زهمه

کار آنجا سازد آنک اسباب جهان

چيزي است که مُرد ريگ ماند زهمه

1705

دل بر طرب و عيش نهادن بهتر

از جان گره غمان گشادن بهتر

از دست چو هر چه هست خواهد رفتن

آخر نه به دست خويش دادن بهتر

1706

هر چند که عقل داري و ديده و هوش

ايمن مشو و به ديگران پرده بپوش

آنجا که قضا بر تو کمين بگشايد

نه ديده به کار آيد آنجا و نه گوش

1707

آن کس که گل وجود آدم بکند

شايد که از آن هزار يک دم بکند

وآن کس که زهست نيست عالم بکند

از کرد به يک شب عربي هم بکند

1708

گر بر سر بحر علم بينا گردي

ور زانک نظير ابن سينا گردي

تا گرد مراد خويشتن مي گردي

مي دان به يقين که دير بينا گردي

1709

نقش تو دَرون ديده بنگاشته به

وين ديده به ديدار تو واداشته به

گر عين خيال تو نيايد در چشم

گر چشمه ي زمزم است انباشته به

1710

خيزيم و ره قافله ي غم بزنيم

پا بر سر ملک هر دو عالم بزنيم

خار مني و تويي زره برگيريم

تا بي من و تو من و تو يک دم بزنيم

1711

خواهي که رسي به کام برگير دو گام

يک گام زکونين و دگر گام زکام

اندر ره حق خواجه کم آيد زغلام

يک بنده ي پخته به که صد خواجه ي خام

1712

در پاي غمش چو سر بيندازي هان

يا با غم او هيچ نياغازي هان

آنجا که سري جز به سري نفروشند

اي مشتريان صلاي سربازي هان

وصف حالته- رضي الله عنه-

1713

تا حد طلبي به وصل بي حد نرسي

توحيد نورزيده به «اوحد» نرسي

شايد که تمنّاي رسيدن داري

لکن به تمنّاي مجرّد نرسي

1714

«اوحد» تو به جاي غصّه اي صد مي کش

چون نيک نمي شود تو هر بد مي کش

بر خاک درش چو سر بدادي بر باد

بر گردن خود بار سر خود مي کش

1715

در دست زمانه سخت مظلومم من

ورنه چه سزاي خطّه ي رومم من

با صد هنرم هزار غم بايد خورد

يا رب که چه محروم و چه محرومم من

1716

«اوحد» در دل مي زني آخر دل کو

عمري است که راه مي روي منزل کو

تا چند زلاف خلوت و خلوتيان

هفتاد و دو چلّه داشتي حاصل کو

1717

برخود در کام و آرزو در بستم

وز محنت هر ناکس و کس من رستم

گر زاهد مسجدم و گر عاصي دير

من مرد خودم چنانک هستم هستم

1718

«اوحد» تو به هر خيال مغرور مشو

پروانه صفت کشته ي هر نور مشو

چون خودبيني تو از خدا افتي دور

نزديک خدا باش و زخود دور مشو

1719

«اوحد» تو به هر حادثه از جاي مرو

وندر پي طبع بد خود راي مرو

تو از سر عُجب خويش معشوق خودي

درد سر خويشتن ميفزاي مرو

1720

آنها که زاسرار الهي مستند

در گلشن او دسته ي گلها بستند

مانند جنيد و بايزيد و حلّاج

در گوشه ي خاطرم هزاران هستند

1722

از شمع يقين «اوحد» از آن بي نوري

کاندر طلب از خدمت و حرمت دوري

در وقت سماع اگر تو را وجدي نيست

چون لذّت آن نيافتي معذوري

1723

«اوحد» تو حديث عشق گفتي بسيار

گويي و نمي کني، ازو شرم بدار

خاموش نئي اگر تو هستي صادق

اين صدق عمل بود نباشد گفتار

1724

در مصطبه ي عشق زبدنامي چند

عاجز شدم از ريش و سر خامي چند

گر قوّت پاي من مرا گيرد دست

تا باز روم پيش اجل گامي چند

اشعار الحاقي و پراکنده

که در اصل ديوان نبود

رباعيات

1725

درويش چو صابري است کامش بادا

مَه چاکر، خورشيد غلامش بادا

هر درويشي که قوت يومش باشد

گر کديه کند خرقه حرامش بادا

1726

هجرانت بدان صفت [که] بگداخت مرا

جان نستد و رحم کرد، بنواخت مرا

چون ديد رخ زرد و دل پر غم من

کآمد اجل و بديد و نشناخت مرا

1727

آن کس که بنا نهاد اين ايوان را

و اين طاق روان گنبد گردان را

انگشت شکر در دهن کس ننهاد

تا باز نکرد زهر قاتل آن را

1728

عشق آمد و گرد فتنه بر جانم بيخت

دل خون شد و عقل رفت و صبرم بگريخت

زاين واقعه هيچ دوست دستم نگرفت

جز ديده که هر چه داشت در پايم ريخت

1729

آن را که زبان و سينه يکتاست کجاست

بر شرع وفا و سيرت راست کجاست

آن چشم که عيب ديگران بيند هست

چشمي که به عيب خويش بيناست کجاست

1730

چون تير اجل رسد سپرها هيچ است

اين محتشمي و زور و زرها هيچ است

تا بتواني دست زنيکي بمدار

نيکي آن است که نيک است دگرها هيچ است

1731

ذاتم ز وراي حرف و بيرون زحد است

وز چشمه ي لطف آب حياتم مدد است

علّت زاحد به اوحد آمد حرفي

علت بگذار کاينک اوحد احد است

1732

اي آمده ي به وعده باز آمده راست

بر ديده نشين که جات بر ديده ي ماست

شکر تو به سالها کجا دانم گفت

عذر تو به عمرها کجا دانم خواست

1733

عشقت صنما مجاور ديده ي ماست

جز عشق تو هرچه هست بيگانه ي ماست

هرگونه که هست با غمت مي سازم

زيرا که غمت حريف ديرينه ي ماست

1734

زين گونه که حال ناپسنديده ي ماست

حسن رخ او نه درخور ديده ي ماست

اوميدي اگر در دل شوريده ي ماست

سوداست که در دماغ پوسيده ي ماست

1735

ابواب ملاقات اگر مسدود است

اسباب وصال معنوي موجود است

سوگند به خالقي که او معبود است

کز هر دو جهان وصل توَم مقصود است

1736

از حال مريد شيخ اگر بي خبر است

بس شيخ و مريد را در اين ره خطر است

شيخي که نه واقف است از حال مريد

در عالم معنيش کجا رهگذر است

1737

دوش از سر پاي يار با من بنشست

باز از سر دست عهدم امروز شکست

نه شاد شدم دوش و نه غمگين امروز

کان از سر پاي بود اين از سر دست

1738

عشق تو به عالم دل آمد سرمست

صد جام شراب بي نيازي در دست

جرعه ي تو کلاه کفر و ايمان بربود

لعل تو قبول زهد و تقوي بشکست

1739

شوريده دلانيم نه هشيار و نه مست

سرگشته و پاي بسته و باد به دست

يا رب تو بده آنچ همي بايد و نيست

يا رب تو ببر آنچ نمي بايد و هست

1740

دل را خطري نيست سخن در جان است

جان افشانم که وقت جان افشان است

مرد ارچه به کار خويش سرگردان است

هم چاره ي کار ازو بود گردانست

1741

[چندين مخور افسوس] که نتوان دانست

مي باش به ناموس که نتوان دانست

خالي شو و از سر تکلّف برخيز

پاي همه مي بوس که نتوان دانست

1742

امروز که يار من مرا مهمان است

بخشيدن جان و دل مرا فرمان است

نامرد بود که او نسازد با کس

آن کس که بساخت با همه مرد آن است

1743

دانم که بتم چو لؤلؤي مکنون است

رنگ دو رخش به رنگ آذرگون است

قدّ و خد و خال و زلف و اندام و تنش

سرو و گل و مشک و قير و عاج و خون است

1744

سرمايه ي ما از همه عالم دلکي است

آن نيز اسير دلبر پرنمکي است

يک دل چه بود که بوسه اي از دو لبش

صد جان ارزد بدان خدايي که يکي است

1745

افسوس که ديده ي نکوبينت نيست

چشمي به عيوب خوش فروبينت نيست

در جمله ي ذرّات جهان از بد و نيک

او هست ولي ديده ي او بينت نيست

1746

در مدرسه ها مايه ي گفتارم نيست

در بتکده ها صليب و زنّارم نيست

سرتاسر بازار به هيچم نخرند

آخر چه متاعم که خريدارم نيست

1747

در عالم دون دلِ کسي يافته نيست

کاندر تف غم به سالها تافته نيست

تا کي گويي سيه گليم است فلان

مسکين چه کند به دست خود بافته نيست

1748

آن کس که هزار عالم از رنگ نگاشت

رنگ من و تو کجا برد اي ناداشت

اين رنگ همه هوس بود يا پنداشت

او بي رنگ است رنگ او بايد داشت

1749

افسوس که اطراف رخت خا[ر] گرفت

زاغ آمد و لاله را به منقار گرفت

سيماب زنخدان تو آورد غمباد

شنگرف لب لعل تو زنگار گرفت

1750

آوازه ي آواز تو در خلق گرفت

زاهد زتو ترک شمله و دلق گرفت

آواز تو بسته نيست ليکن دو سه روز

طعم شکر از لب تو در حلق گرفت

1751

عيسي به فلک رسيد خر خشم گرفت

داود زبور خواند کر خشم گرفت

از بيشه به بازار بيامد شيري

موشي به دکان پيله ور خشم گرفت

1752

يار آمد و گفت خسته مي دار دلت

دايم به اميد بسته مي دار دلت

ما را به شکستگان نظرها باشد

ما را خواهي شکسته مي دار دلت

1753

اي روي تو از لطافت آيينه ي روح

خواهم که قدمهاي خيالت به صبوح

بر ديده نهم ولي زتيغ مژه ام

ترسم که شود پاي خيالت مجروح

1754

نه مهر تو در دل حزين مي گنجد

نه مُهر تو در هيچ نگين مي گنجد

جان خوانمت ارچه بيش از ايني ليکن

در کالبد جسد همين مي گنجد

1755

از صدق دل مرده جهان بين گردد

مر صادق را کار به آيين گردد

صدق اريابي به هر بهاييش بخر

کان سرّ است که کفر از او دين گردد

1756

لعلش که دو صد گنج نهاني دارد

منشور بقاي جاوداني دارد

زان بر لب او سبزه دميده است که او

سرچشمه ي آب زندگاني دارد

1757

بر برگ گلت مورچه ره خواهد کرد

بر لاله بنفشه تکيه گه خواهد کرد

بر آتش رخسار تو مي داني چيست

دودي که هزار جان سيه خواهد کرد

1758

در خاک نگه کند چو با ما نگرد

از غيرت آنکه ديده بر ما فکند

زان به نبود که ما کنون خاک شويم

تا بو که بدان بهانه بر ما نگرد

1759

ياد تو کنم زچشم من خون بچکد

خون از دل ابرو چشم گردون بچکد

چشمم زتو چون بريد خونش بچکد

شک نيست که از بريدگي خون بچکد

1760

خطها که خدت را به مصاف آمده اند

تا ظن نبري که از گزاف آمده اند

رخسار تو کعبه گشت قومي زحبش

پيرا من کعبه بر طواف آمده ام

1761

خطي که بر آن عارض چون مه کردند

زان خط دل صد سوخته گمره کردند

صفر دهنش با خط مشکين مي گفت

بر مرتبه ي حسن يک ده کردند

1762

هم آه من سوخته کاري بکند

وين جور تو را چرخ شماري بکند

در[د] دل و آب ديده و آه سحر

کاري نکند اين همه؟ آري بکند

1763

از عشق تو جان من جنون مي بيند

در سينه ي من ازو سکون مي بيند

در يک حالت دو ضد آرام و جنون

جان و دل من نگر که چون مي بيند

1764

دل چون دل من غمزده نتواند بود

صد واقعه برهم زده نتواند بود

تا شربت عالم نشود خونابه

قوت من ماتمزده نتواند بود

1765

عاشق چه کند چو دل به دستش نبود

مفلس چه سخا کند چو هستش نبود

اي حسن تو را شرف زبازار من است

بت را چه محل چو بت پرستش نبود

1766

مِهر تو چو مُهر از نگينم نرود

سوداي تو از دل حزينم نرود

من خود رفتم وليک خونابه ي چشم

تا دامن عمر زآستينم نرود

1767

گر عکس رخت زديده بگسسته شود

از هر مژه صد قطره ي خون بسته شود

شب تا به سحر ديده به هم برنکنم

ترسم [که] خيالت اندرو خسته شود

1768

کامل صفتي راه فنا مي پيمود

ناگه گذري کرد به درياي وجود

يک موي زهست او بر او باقي بود

آن موي به چشم فقر زنّار نمود

1769

روي تو که مَه را زخود افزون ننهد

سر بر خط هيچ کس به افسون ننهد

آورد خطي به گرد وي تا خوبي

از وي همه عمر پاي بيرون ننهد

1770

من بنده ي آنم که دلي بربايد

يا دل به کسي دهد که جان افزايد

وآن کس که نه عاشق و نه معشوق کسي است

در ملک خدا اگر نباشد شايد

1771

از رنگ رخش گل به فغان مي آيد

وز لعل لبش شکر به جان مي آيد

چاهي است معلّق زنخش مي بيني

کز ديدنش آب در دهان مي آيد

1772

گلبرگ ز روي چو مهت شايد چيد

مشک از سر زلف سيهت شايد چيد

بر رهگذري که خرّم آيي و روي

دامن دامن گل زرهت شايد چيد

1773

آن شاه که او ملک تواند بخشيد

جز اشرف دين ملک که داند بخشيد

شاهي که به سهو مي ببخشد شهري

از بهر خدا دهي تواند بخشيد

1774

بگذار که تا زلف تو گيرم يک بار

يا در کف پاي تو بمالم رخسار

انگار که سنگ پايمال است رخم

يا دست مرا شانه ي چوبين پندار

1775

زنهار در آن دو چشم مخمور نگر

واندر لب همچو نوشش از دور نگر

بر دست گرفت نور باروي چو ماه

يعني که بيا نور علي نور نگر

1776

گر بنگ خوري اي به رخ خوبان، خور

بنيوش چنان که گويمت زان سان خور

بسيار مخور، فاش مکن، ورد مساز

اندک خور و گه گاه خور و پنهان خور

1777

از خوان زمانه نيم ناني کم گير

چون مايه بود سود و زياني کم گير

تا کي گويي حشمت اربل مگذار

اي هيچ نديده کُرد خواني کم گير

1778

با دل گفتم صحبت شاهي کم گير

چون سر بنهاده اي کلاهي کم گير

دل گفت تو خوش باش که من آزادم

کردي ديکي و خانقاهي کم گير

1779

آنها که ندانند حقيقت زمجاز

مشغول نمازند به شبهاي دراز

من فارغ از آنم که درين خلوت راز

يک لحظه نياز به زصد سال نماز

1780

در عشق توام هر نفس اندوه تو بس

در درد توام دسترس اندوه تو بس

در تنهايي که يار بايد صد کس

کس نيست مرا هيچ کس اندوه تو بس

1781

دارم زتو اشتياق چندانک مپرس

دردي است به اتّفاق چندانک مپرس

دستي که به دامن وصالت زدمي

بر سر زدم از فراق چندانک مپرس

1782

خود را به هوس مدار در پاي دريغ

ترسم که شوي غرقه به درياي دريغ

فرمان برو بر دريغ مگذار جهان

زان پيش که سودت نکند واي دريغ

1783

گر فخر به من نمي رسد عار اينک

ور نور به من نمي رسد نار اينک

گر خانقه و خرقه و شيخي نبود

ناقوس و کليسيا و زنّار اينک

1784

از دوست به هر رهگذري مي پرسم

وز هر که بيابم خبري مي پرسم

تا دشمن بدسگال واقف نشود

در دل وي و من از دگري مي پرسم

1785

در عشق تو دل رفت و زجان مي ترسم

وز هجر و زمرگِ ناگهان مي ترسم

گر زار کُشي مرا نمي ترسم از آن

بيزار زمن شوي از آن مي ترسم

1786

من عشق تو را به صد ملامت بکشم

گر آه کنم به جان غرامت بکشم

گر عمر وفا کند جفاهاي تو را

آخر کم از آن که تا قيامت بکشم

1787

تا ظن نبري که من کمت مي بينم

بي زحمت ديده هر دمت مي بينم

ممکن نبود که شرح آن نتوان داد

آن شاديها که از غمت مي بينم

1788

تا ظن نبري که من دوي مي بينم

هر لحظه فتوحي به نوي مي بينم

جان و دل من جمله بُوي مي دانم

چشم و سر من جمله بُوي مي بينم

1789

گر بنوازي بنده ي مقبول توَم

گر ننوازي چاکر معزول توَم

با ردّ و قبول تو مرا کاري نيست

زيرا که به هر دو کار مشغول توَم

1790

نه ما به سر رشته شدن بتوانيم

نه رشته به ديگري سپردن دانيم

هر يک به بهانه اي فرو مي مانيم

قصه چه کنم که جمله سرگردانيم

1791

در مي نگرم زنيک و بد هيچ نيم

وز جمله ي اين داد و ستد هيچ نيم

با من چو تو باشي همه خود مي باشم

ورنه من بيچاره به خود هيچ نيم

1792

بر سينه زنان از هوس و جامه دران

چون شيفتگان جامه به هر جا مدران

رخساره به خون ديده مي شوي وليک

مگذار که آلوده شود جامه در آن

1793

سهل است مرا بر سر خنجر بودن

در پاي مراد خويش بي سر بودن

تو آمده اي که ملحدي را بکشي

غازي چو تويي رواست کافر بودن

1794

اي دل به در دوست تولّا مي کن

از دور به درگهش تمنّا مي کن

نوميد مشو از در او باز نگرد

در مي زن و سر نيز تقاضا مي کن

1795

اي وصل تو مايه ي تن آساني من

وي هجر تو غايت پريشاني من

من خود بروم وليک هرگز نرود

از خاک درت نشان پيشاني من

1796

دل مغز حقيقت است و تن پوست، ببين

در کسوت پوست جلوه ي دوست ببين

هر چيز که آن نشان هستي دارد

يا پرتو روي اوست يا اوست، ببين

1797

اي زندگي من و توانم همه تو

جاني و دلي اي دل و جانم همه تو

تو هستي من شدي از آني همه من

من نيست شدم در تو از آنم همه تو

1798

هر چند که در خورد توام مي داني

خون مژه پرورد توام مي داني

دلسوخته ي عشق توام مي بيني

ماتم زده ي درد توام مي داني

1799

با دل گفتم چو از مطر شاد نيي

وز بند زمانه يک دم آزاد نيي

در تجربه هاي دهر استادانند

شاگردي کن کنون که استاد نيي

1800

در بندگيت عار بود آزادي

شاگردي عشق تو به از استادي

با درد تو خود چه قدر دارد درمان

آنجا که غمت بود چه باشد شادي

1801

نقّاش رخت اگر نه يزدان بودي

استاد تو در نقش تو حيران بودي

گر داغ تو اي دوست نه بر جان بودي

در عشق تو جان سپردن آسان بودي

1802

آني که سهيلي به يمن مي بخشي

يا تازه گلي را به چمن مي بخشي

گفتم که تو را جان بدهم؟ گفتا نه

جان تو منم مرا به من مي بخشي

1803

گر يک نفس از نيستي آگاه شوي

بر هستي خود [به] نيستي شاه شوي

تو حاضر غايبي از آن بي خبري

گر غايب حاضر شوي آگاه شوي

1804

بس کز تو دوم در به در و کوي به کوي

تاريک شدم چون شب و باريک چو موي

في الجمله به هر صفت که خواهي مي دار

کان پشت ندارم که بگردانم روي

1805

مجروحان را دوا و مرهم تو دهي

محرومان را ملک مسلّم تو دهي

از تو کششي هست يقين مي دانم

تقصير زکوشش است آن هم تو دهي

1806

انصاف بده «اوحد» اگر مرد رهي

تا کي باشي حريص را همچو رهي

خاک در بي نياز اگر دريابي

بر تارک آرزو بنه تا برهي

1807

دل گرچه نه پيداست نهانش نه تويي

گيرم که دل من است جانش نه تويي

آتش چه زني در وي، پرخون چه کني

کآخر شب و روز در ميانش نه تويي؟

اشعار و قطعات پراکنده ي ديگر

نسخه ي معجون اُسقُف

1808

تربد فلفل سياه قاقله سمقونيا

گير يک مثقال از هر يک اگر سازي دوا

نيمه ي مثقال بسباسه بياور زنجبيل

با قرنفل دارچيني آنگه جوز بوزا

از شکر ربع وقيّه جمع کن با اين همه

با عسل معجون اسقف ساز اگر بايد تو را

1809

در رثاي شروانشاه اخستان

جميع الناس غمگينٌ که شروان شاههم مرده است

وفات شاههم اکنون طرب من قلبهم برده است

بهذا الصرصر العاصف کزو شروان مشوّش شد

درخت القلبشان خشک و گل الارواح پژمرده است

زن و مرد بلد جمله لِاَجل تلخي موتش

خراشان وجه، گريان چشم، بريان قلب و آزرده است

اگر چه موته صعبٌ لهم الصّبر اولي تر

که انفاس همه خلقان عليهم يک يک اشمرده است

وگر باور نمي داري که ما قَد قلته صدقٌ

فقل لي ايُّ مکتوبٍ که اسمش مرگ نسترده است

1810

مهتري باش و هرچه خواهي کن

نه بزرگي به مادر و پدر است

نافه ي مشک را ببين به مَثَل

کاين مثالي بزرگ و معتبر است

کاو زآهو گرفت عزّ و شرف

تا به بوي لطيف مشتهر است

1811

جانا به جز از ياد تو در سر هوسم نيست

سوگند خورم من که به جاي تو کسم نيست

امروز منم خسته و بي مونس و بي يار

فرياد همي خواهم و فريادرسم نيست

1812

اگر به حضرت عالي نمي شوم چاکر

نه آنک بهتر از آن مأمني تواند بود

وليک خاک جناب تو درگذشت از آن

نصيب ديده ي همچون مني تواند بود

1813

بر زمين آن درخت چيست که او

همنژاد سرمناره بود

برو برگش زمرّد و لعل است

مگر اصلش زسنگ خاره بود

بر سر او نشسته مرغي سبز

سبز مرغي که مار خواره بود

همه آن مار ميخور[د] کاو را

در دهان ماه يا ستاره بود

1814

به شرط آنکه هر کاو مست گردد

شود زاين تابخانه تا به خانه

وگر او با حريفي مست خسبد

گناه خود زخود داند زمانه

1815

عنقاء مُغر بست درين دور خرّمي

گم گشت خرّمي زجهان همچو آدمي

چندانک در صحيفه ي عالم نگه کنم

غمخواره آدم آمد و بيچاره آدمي

هر کس به قدر خويش گرفتار محنتي است

کس را نداده اند برات مسلّمي

1816

ما تو را حرمتي اگر داريم

نه زانديشه اي است يا بيمي

يا زمال تو، گر بسي داري

چشم داريم بر زر و سيمي

ليک از روي مزد مي خواهيم

که تو را مي کنيم تعظيمي

همه ريشت به کوه ما گفتيم

چون تو در خشم مي شوي نيمي

1817

به شب چندان خور اي جان باده ي ناب

که راهي وا در و ديوار بيني

نه چنداني که چون تا کاهي از خواب

درآيي … خود چار بيني

مصراعها و ابيات پراکنده و ناقص

1818

بر منبر و سجاده ببايست گريست

1819

يا نيست شود يا همگي ما گردد

1820

حاتم باشي با همه کس وقت سخا

چون نامه به نام ما رسد طي گردد

1821

زنهار زآهشان بينديش که آه

دودي است که زير دامن آتش دارد

1822

مه را به بناگوش تو نسبت کردم

زنهار که اين سخن به گوش تو رسد

1823

خال تو راست حالتي سخت عجب که هر که او

مي نگرد به خال تو شيفته حال مي شود

1824

لبش رنگ لعل و دمش بوي مشک

شراب آتش تر قدح آب خشک

1825

گفتم که تو را کجا توانم ديدن

گفتا که مرا کجا تواني ديدن

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا