• حزین لاهیجی

شیخ محمد علی زاهدی گیلانی لاهیجی اصفهانی معروف به شیخ حزین متوفای 1181هجری قمری از اکابرعلماوشعرای شیعه

***

مثنوی

نعمتش بیش از التماس منست

منتش برتر از سپاس منست

هیبتش پرده پوش آن نظرست

که ز خورشید تابناک ترست

دل پاک از سروش تعلیمش

غرقه ی موج خیز تسنیمش

خامه را از نم مداد روان

مومیائی ده شکسته زبان

قطره با فیض اوست طوفان زای

ذره با مهرش آفتاب اندای

دل و جان جمله مستمندانش

آسمان ها نطاق بندانش

سربلند آنکه در حکایت اوست

دم پاکش بلند رایت اوست

از نفس برکشیده صبح درفش

پرچمی کرده این پرند بنفش

رو به بستان سرای ده پنجی

صوت بلبل بداستان سنجی

نافه مشکین نفس ز نکهت اوست

غنچه رطلب اللسان مدحت اوست

نغمه سنجم حزین اگر دارد

از لبم گوهر عدن بارد

گر نواگر شوم و گر خاموش

خم دل دارد از شرابش جوش

در مدادم فتاده موجه ی نیل

میدمد خامه صور اسرافیل

کیقبادم درین جهان فسوس

کز قلم میزنم دوال بکوس

کیل من درد و عشق میکالست

ناله در استخوان من نالست

گر خروشم ز دلفگارانم

ور خموشم ز راز دارانم

***

قطعه

نمک سینه ی جگر ریشان

بزبان سخن سرای منست

زیب گوش و کنار شاهد عشق

گوهر کلک نکته زای منست

بر ضمیر ملک، صفیرم ریخت

در صماخ فلک، صدای منست

استخوان که در تن معنیست؟

سر مغز از نوالهای منست

***

قطعه

حزین از تقاضای همت بر آنم

که خوان سخن را با خوان فرستم

زشوری که از سینه ام موج زن شد

بزخم جگرها نمکدان فرستم

شکنج قفس تنگ دارد دلم را

صفیری بمرغ گلستان فرستم

ز خاک ره کلک آهو خرامم

شمیمی بناف غزالان فرستم

رطبهای شیرین تر از قند مصری

برطب اللسانان عدنان فرستم

درین قحط سال بلاغت، حدیثی

بمعجز بیانان قحطان فرستم

چو برقع گشایم ز رخسار معنی

فروغی بخورشید تابان فرستم

کلام من از فهم شاعر فزونست

مگر ارمغان حکیمان فرستم

برآنم که اوراق اشعار خود را

چو شیرازه بندم بلقمان فرستم

تراشیدم از دل سخن را که شاید

بدریا دلی، زاده ی کان فرستم

ز کلک عراقی نژاد خود از هند

سوادی بخاک صفاهان فرستم

***

قطعه

لائق مدح در زمانه چو نیست

خویشتن را همی سپاس کنم

هرچه گویم نه تهمتست و نه لاف

از حسودان چرا هراس کنم

کرده باشم مقام خود را پست

با محدب اگر تماس کنم

فرس طبع چون برانگیزم

خاک در چشم بوفراس کنم

کلک معجز نگار چون گیرم

نی بناموس بو نواس کنم

سر بکیوان بگردد از مستی

می دانش اگر بکاس کنم

دردلم خون فتد اگر از جوش

آتش از طور اقتباس کنم

رعشه ی پیریم گرفت و همان

پنجه در پنجه حواس کنم

بچه امید در زمانه ی کور

شاهد طبع رو شناس کنم

کس زبان مرا نمی فهمد

بعزیزان چه التماس کنم

***

قطعه

هزار و یکصد و پنجاه و پنج هجری بود

که گشت نسخه دیوان چارمین سپری

قصیده و غزل و قطعه و رباعی آن

دو صد فزون ز هزارست و سی چو برشمری

هنر بماشطه ی خامه ام کند نازش

که لیلی عرب آراست در لباس دری

دعای رحمت از آیندگان امیدم هست

که جاده ایست بسیط جهان و ما گذری

شگفت نیست گر آلوده است دامن ما

که دیده اشک فشانست و اشک ما جگری

***

قصاید

در توحید حضرت باریتعالی

غیر نفی غیرت یکتای بی همتاستی

نقش لا در چشم وحدت بین من الاستی

فرقه ی اشراقیان و زمره ی مشائیان

غوطه در حیرت زدند این چشمه حیرت زاستی

غوص این دریا دمی در خود فرو رفتن بود

سر برآری گر زخود قطره نئی دریاستی

عالم از خورشید رخسارش تجلی زار شد

آفتابی در دل هر ذره ی پویاستی

چشمه ی چشم ترا، لای حجاب انباشته است

ورنه خود جان جهانرا دیده ی بیناستی

بی خبر باشد فرشته بشنو از لاتعلمون

آدمی دانای راز علم الاسماستی

نقشهای بوالعجب در زیر چون پیدا شدی

گرنه نقاش زبردستی درین بالاستی

توز بالا پای معنی گیر و بگذار از جهات

رتبه اش بالاست و زکون و مکان والاستی

هست بالا وصف آن عالم که نبود امتداد

انبساط ار نیست الا سخت روح افزاستی

عالمی باشد که عقل و جان از آن آید بما

نه غلط گفتم که دایم عقل و جان آنجاستی

مولوی گفت از ازل حال ابد معلوم بود

آنچه ما داریم پنهان پیش او پیداستی

چون ز ما جز فعل زشت اینجا نیامد در وجود

از وجود این قالب جانرا چرا پیراستی

گفت دانا قابل جان بود قالب در جهان

بخل دور از فضل فیاض جهان آراستی

بال شاهین نظر را آسمان پرواز کن

کج مدان و کج مبین و کج مگو گر راستی

هست هستی خیر محض و بخشش او جود محض

نقص ما عابد بما، اینست حق بی کاستی

هر یکی را بود از احسان او چشم وجود

گر گل و لعلستی و گر خار و گر خاراستی

داد حکمش هر چه را اعیان ثابت خواستند

گرچه ما محکوم گویا او بحکم ماستی

شد محک فرمان حق نقاد و نقد و قلب را

کین مس استی آهنستی یا زر حمراستی

خواهش و رعنائی از ما بندگان زیبنده نیست

آنچه آن سلطان زیبایان کند زیباستی

ما گدا او پادشا، ما بنده او فرمان روا

رستخیز از ماگر انگیزد که حکم اوراستی

دل بغیر از عروة الوثقی حق هرگز مبند

فیض او عامست اگر امروز اگر فرداستی

ملک دنیا نیست غیر از داغ حسرت سوختن

ملک دین جو، چشم آخر بین گرت بیناستی

ملک آن میدان که پاینده است نه پایان پذیر

عاریت عارست اگر خود ملکت داراستی

با همه آلودگیها گفته ی دل پارساست

پارسادل کی چنین استی بت ترساستی

بیت معمورت شکم شد، خانه ی دینت خراب

کعبه ی دل جوی تا کی بر در دلهاستی

هر که فانی شد زخود باقی بحق خواهد شدن

گر توانی بگسلی از خویشتن یکتاستی

تا گرفتار خودی در دوزخ نقد خودی

از خودی گر فارغی در جنت المأواستی

یا حبیبی انت فرح کرته القلب الحزین

عمرها شد در هوایت بی سر و بی پاستی

رحم فرما یک نظر بر سینه ی چاکش نگر

در خرابات محبت عاشق رسواستی

صفحه را دریای خون کردی بیفگن خامه را

آستینت جوی خون و دیده خون پالاستی

***

دیگر

پرتو روی ترانیست جهان پرده دار

امتلاء الخافقین شارق ضوء النهار

ای من و بهتر زمن بنده ی فرمان تو

گر دل و گر دین بری این لنا لاخیار

گوش بحکم توایم مرد زبان نیستیم

طاقت اگر رد کنی حاش لنا الاختیار

عالم اگر دشمنست چونتو پناهی چه غم

رد شطاط اللدد عند ذوی الاقتدار

لطف تو بیگانه نیست از چه شفیع آورم

بالسک المستجیر غربک المستجار

لاله ی گلزار تست سینه ی اخگر فروز

واله ی دیدار تست دیده ی اختر شمار

زاهد اگر باهشی باده کش و توبه کن

از خرد دور بین وز هوس نابکار

عربده افزون کند حادثه با گوشه گیر

لطمه زند بیشتر موج بدریا کنار

وه که ندارد درنگ گردش گردنده چرخ

شهد کند در شرنگ ساغر لیل و نهار

زحمت بیهوده دید ناخن اندیشه ام

آه که جز باد نیست در گره روزگار

این بدمی بسته است وان بغمی میرود

هستی بدعهد بین شادی بی اعتبار

همسر دیرینه اند دیده گشا و به بین

خنده ی رنگین گل گریه ی ابر بهار

آه چه سازد کسی با تب و تابی چنین

چهره ی روز آتشین طره ی شب تابدار

خار بچشمم خلد از گل و ریحان او

روی جهان دیدنی نیست درین روزگار

از فلک پشت خم شد قد دونان علم

کار جهان شد بهم گشت هنر عیب و عار

تافت بفن زال دهر دست قوی چیرگان

همچو کمان حلقه شد بازوی خنجر گذار

تاب تحمل نماند یا لجاء الهاربین

علم ستیر الجبین، جهل خلیع العذار

پشت جوانمرد را بار لئیمان شکست

ریخت چو برگ خزان پنجه ی گوهرنثار

بار خران چون برد دوش غزال حرم

شیر ژیان چون کشد ناز سگ جیفه خوار

خامه همان به که رو تابد ازین گفتگو

نیست بشكر نکو حنظل ناخوشگوار

رونق بستان بود شور صفیرت حزین

بلبل دستان شود چونتو یکی از هزار

چونکه پی امتحان با مژه ی خونچکان

خامه نهی در بنان صفحه کشی در کنار

مایه بمعدن دهد کلک جواهر رقم

نکته بدامن برد طبع بدایع نگار

صبح قیامت دمید از جگر سوخته

خوشترم آمد درین گرم صفیر اختصار

***

فی النعت خاتم النبین

پیوند بود بارگ جان خارستم را

کو گریه که شاداب کند پشت الم را

صد شکر که در وادی تفسیده ی حرمان

دارد قدمم در گره آبله یم را

ای فتنه سر عربده بردار که چون صبح

ما تیغ کشیدیم و گشودیم علم را

بخت ار نبود قوت بازوی هنر هست

پیچد قلمم پنجه ی شیران اجم را

کوه دل خارا جگرانرا طرب آموخت

نظمم که زبور آمده داود و نغم را

من باده کش کهنه سفال دل خویشم

بر تارک خورشید زنم ساغر جم را

از هر دو جهان با دل آزاده گذشتیم

دیوانه نه بتخانه شناسد نه حرم را

سودای الست است که مغرور زبانیم

بستند میان دل و غم بیع سلم را

شد خون دل از توبه بی صرفه حلالم

ریزم همه در ساغر خود اشک ندم را

از هیبت رنگینی سیلاب سرشکم

خون در رگ اندیشه زریرست بقم را

خون باری ابر مژه ام گرچه بیکدم

بیصرفه کند خرج دل فیض شیم را

از چین نفتد موج کدورت به جبینم

کی تیره کند حرص تنک حوصله یم را

اشکم مژه را ریخت بامید و ندانست

کز ناز سر ما نبود خارستم را

زد جاذبه عشق ره ملت و کیشم

گم کرده ام از بیخبری دیر و حرم را

تا جان بودای عشق تقاضائی کامیم

بر لب نفسی هست بکش تیغ ستم را

کردیم درین دائره از تنگی فرصت

با صبح و صبادست و بغل شام و هرم را

ما بسته ی دامیم پی رشک، صفیری

از ما برسان حلقه ی مرغان حرم را

نازیم بافسردگی خویش که کرده است

در عرصه ی هستی سپری راه عدم را

صحرای مغیلان هوس طی شدنی نیست

در دامن تجرید شکستیم قدم را

وحشتگه اضداد کجا مجلس انس است

الفت نتوان داد بهم شادی و غم را

شادم که قضا ساخته محراب جبینم

درگاه خداوند عرب را و عجم را

سلطان رسل احمد مرسل که ز نعتش

شأن دگر افزوده رقم را و قلم را

آن در گرانمایه که امواج ظهورش

انداخته از چشم جهان زاده ی یم را

آن رایت اقبال که خورشید جلالش

بر خاک کشد موی کشان پرچم جم را

آن کعبه ی امید که تب لرزه ی بیمش

از طاق دل برهمن انداخت صنم را

آن شمع هدایت که کند نور جبینش

هم منصب پروانه براهین حکم را

آن آیت رحمت که تب و تاب سپندست

در مجمر خشم و غضبش تخم ستم را

آن پرده نشین دل و جان کاتش عشقش

در سینه نفس سوخته حسان عجم را

بخروش حزین کز نفس سینه خراشت

نشترکده گردید جگر مرغ حرم را

امی لقبا آمده ای تا به تکلم

تقویم کهن ساخته ی معجزدم را

گر لعل شکر ریزگشائی به تسلی

با چاشنی شهد کشم تلخی سم را

حیرت زده ی حوصله ی صبر و غروریم

نشناخته بودیم من و ناز تو هم را

شوریده ام و دل بتولای تو جمعست

برهم نزند حادثه پیوند قدم را

با تیغ توام نسبت اخلاص درست است

تا ناف بریدند غزالان حرم را

در دل دهیم گوشه ی چشمی زتو باید

تا جاذبه ی شوق نهد پیش قدم را

خودگو چه زمجنون سراسیمه گشاید

برنشکند ار شاهد می طرف خیم را

در آتش عشق تو بلب آه ندارم

کاول دل بیطاقت من سوخته دم را

دل خام طمع نیست اگر غرق امیدست

یکسان چمن و شوره بود ابر کرم را

با جود تو کش هر دو جهان صورت لائیست

نشنیده کسی از دهن آز نعم را

باشد بکف راد تو ای گلبن احسان

خاصیت اوراق خزان دیده، درم را

از سابقه ی ربط که با نام تو دارد

قسمت همه جا فتح بود لام قلم را

نفس دنی خصم تو از بسکه پلیدست

با فربهی تن ننهد فرق ورم را

گرگان سر خونریز اسیران تو دارند

واجب شمرد حزم شبان پاس غنم را

فریادرسا شکوه، فشردست گلویم

چون نی ز کفم برده نگهداری دم را

بپذیرو کرم کن اگر از ناله فزازم

بر کنگره ی طارم افلاک علم را

بشنو زنفس بوی کباب جگر من

در دل بهم انداخته ام آتش و دم را

کلک چو منی را رقم شکوه غریب است

وانگه چو توئی چهره گشا عدل و کرم را

گر لایق دیدار نیم لیک بلطفت

زآئینه طمع بیش بود زنگ ظلم را

دانم که زآلایش دامان جهانی

تنگی نه کند حوصله دریای کرم را

تا چند حزین از سخنت شکوه طرازد

هشیار و مدر پرده ی ناموس همم را

ای صبح نفس ضامن فرصت نتوان بود

باری بفراغت بکش این یکدو سه دم را

شاها بود امید دلم اینکه به محشر

در ظل لوای تو کشم قامت خم را

کردست بآهنگ ثنای تو جهانگیر

مضراب زن خامه ی من ساز نغم را

از صولت نیروی مدیحت نی کلکم

ناخن کند از پنجه برون شیر اجم را

در نعت تو هرگه که نفس راست نمایم

بر باد دهم نکهت گلزار ارم را

حسن نمکین سخنم ساخته مجنون

لیلی عرب زاده و شیرین عجم را

از لجه ی احسان تو در یوزه ی نطقم

سازد صدف در عدن جذر اصم را

جولانگه دشت ختن نعت تو آموخت

مشکین رقمیها، قلم غالیه دم را

بر عرش سخن صور سرافیل دمیدیم

آوازه بلندست ز ما نای قلم را

انصاف رقم کرد بنام قلم من

طغرای نواسنجی گلزار ارم را

دوران جهانگیری این کلک و دواتست

دادند خدیوانه بما طبل و علم را

کردست سخن غاشیه داران کمیتم

فرسان عرب، نغمه سرایان عجم را

صبح دودم از پرتو انفاس شناسی

تازد دم جانبخش مسیحای دودم را

لیلی نسبان ماشطه ی طلعت خویشند

زلف و رخ و لوح و قلم آراسته هم را

در مکتب مدحتگریت داده بدستم

استاد سخن بخش ازل لوح و قلم را

زین رو که بود مولد دیرینه مقامم

نازش بعراقست صنادید عجم را

می زیبدم اما به نسب نامه ننازم

من آدم دهرم نشناسم اب و عم را

دعوی بحسب یا به نسب در همه عالم

سرمایه ی عزت بود اصناف امم را

گر نجدت دیرینه بمیراث ندارد

این سالبه عامست اخص را و اعم را

جز من که زفیض شرف نسبت آبا

آراسته ام مصطبه ی فضل و کرم را

لب را ز ستایش گری خویش گزیدیم

حسرت نه گزد تا دل حساد دژم را

پاسی ز شب این نامه بانجام رساندیم

خواندیم ریاض السحر این تازه رقم را

هفتاد و سه گوهر ز سحاب قلمم ریخت

خشکی نفشارد رگ این ابر کرم را

***

ایضا فی النعت

جان تازه ز تردستی ابرست جهان را

آبی برخ آمد چه زمین را چه زمان را

افلاک شد از عکس گل و لاله شفق رنگ

مشاطه ی نوروز بیاراست جهان را

ساقی دم عیش است نبازی بتغافل

بر آب اساس است جهان گذران را

این جوش بهارست که چون شور قیامت

از خاک برانگیخت شهیدان خزان را

پرداخت ز تسخیر ممالک شه خاور

گرداند سوی بیت شرف باز عنان را

دیروز گر از طنطنه ی صفدری وی

خون در بدن افسرده شدی گوهر کان را

امروز چه شد کوکبه ی باد خزانی

وان جمله کجا رفت، ذی ملک سنان را

کیخسرو کهسار بخونریزی بهمن

از سبزه بزهر آب دهد تیغ یمان را

نازم بفرح بخشی فصلی که هوایش

از جام طراوت شده ساقی عطشانرا

چون تیشه ی فرهاد که در خاره کند شق

زین پیش اگر برق زدی کوه گران را

از بسکه عرق ریز چو ابرست مسامش

اکنون خطر از خاره بود برق دمان را

دوریستکه در صاف می عیش کمی نیست

این باده بکامست دل پیر و جوان را

عامست زبس خوشدلی عهد عجب نیست

ممسک کند از یاد فراموش زیانرا

عطار صبا از پی ترکیب مفرح

آمیخت بعیش ابدی جوهر جان را

سر میکشد از طوق تذروان خمیده

بنگر بسر سرو غرور ریعان را

از پشت لب سبزه کند ژاله تراوش

تا آب دهد سوسن آزاده زبانرا

هر کس بنوائی شده چون نی طرب انگیز

هر مرغ برامشگرئی بسته میان را

غیر از من مهجور دل افگار که چشمم

در خواب ندیدست رخ بخت جوان را

خو کرده بغم مرغ قفس زاده چه داند

در گلشن ایجاد نشاط طیران را

دلتنگ تر از غنچه بگلزار گذشتم

تا جلوه بنظاره دهم لاله ستان را

گفتم به نسیم سحر این داغ جگر سوز

بر دل که نهاد این همه خونین کفنان را

بلبل زسر شاخ زد این نغمه بگوشم

عشقست که فارغ نگذارد دل و جان را

این عشق چه چیزست بگوئید که نامش

ای مجلسیان شمع صفت سوخت زبانرا

سر کرد سراینده ی مجلس سخن از عشق

شست از ورق سینه حدیث حدثانرا

یاران سبکروح گرانبار خمارند

ساقی غم دل بین و بده رطل گرانرا

با ابر عطایت چه نماید نم فیضی

تن در ندهد بحر کفت حد و کران را

خشکست لبم دفع خمار رمضان کن

بگشاده مه عید بخمیازه دهان را

مطرب نی محزون نفسی خوش نکشیدست

در راه تو دارد دل و چشم نگران را

عیسی نفسی چاره ی او کن که نباشد

غیر از دم گرم تو علاجی خفقان را

زندانی جسمم، برهانم بسماعی

آزاد کن از تیره گل این آب روان را

القصه که دارم دل آغشته بخونی

رحمی که زکف باخته ام تاب و توان را

از آتش آهم دل سخت تو نشد نرم

ره نیست مگر در دل سنگ تو فغان را

پیداست که فکر دل افگار نداری

دانم که ندانی غم خونین جگران را

نای قلمم را دم جانبخش دمیدم

تا عرضه دهم سرور قوسین مکان را

سالار رسل احمد مرسل که زنامش

اندوخته کونین حیات دل و جان را

آن آیت رحمت که گل خلق کریمش

از حلم سبک سنگ کند کوه گران را

برق غضبش جوشن افلاک دراند

چون مه که زهم بگسلد او تار کتان را

رضوان بدو صد عزت و تعظیم فرستد

از خاک درش غالیه خیرات حسان را

ای شاهسواری که زعزت سگ کویت

نشمرده کمین چاکر خود قیصر و خان را

همچون گله ی میش که در حکم شبانست

سر بر خط فرمان تو شیران ژیان را

تهدید تو خون از مژه ی تیر چکانده

تأدیب تو مالیده بسی گوش کمان را

افکنده نظر تا به کمین پایه ی قصرت

دهشت نبرد از سر گردون دوران را

از صلب شرف یاب صدف در یتیمت

چون بست بساحل تتق عزت و شان را

از آب وی آتشکده ها گشت فسرده

وز تاب وی آموخت کواکب سیران را

گز ناخن فکر تو کند عقده گشائی

بیرون برد از کام سنان عقد لسان را

آوازه ی عدلت ز کران تا بکران رفت

گرگ آمد و گردید سگ گله شبان را

گر ذره کند تند نظر برشه خاور

خالی کند از بیم تو تخت سرطان را

از نقش سمش تارک گردون نهد افسر

خنگی که مزین کند از داغ توران را

در بندگیت صدق من از جبهه عیانست

ای پیش تو سیمای عیان راز نهان را

از شهرت کلکم سر گردون بسماعست

سیمرغ پرآوازه کند قاف جهان را

از داغ غلامی تو خورشید مکانم

نام از تو علم شد من بی نام و نشان را

از شرم شکر خائی من نکته ی رنگین

شد مهر خموشی لب شیرین دهنان را

نسبت نکنی منطق طوطی بمقالم

با وحی سماوی چه شباهت هذیان را

حاسد ز کلامم بشگفت آمد و میگفت

کاین مایه گهر کو کف بحر و دل کان را

ناید عجبش گر شود از فیض تو واقف

نعت تو کند پر ز گهر درج دهان را

ای خاک درت قبله ی آمال دو عالم

گردی برسان چشم حزین نگران را

افتاد گذر در شب ظلمانی هستی

از راه خطیری من بی تاب و توان را

نه قوت پائی نه رفیقی نه دلیلی

سر خاک رهت باد سپردم بتو جان را

با دیده ی گریان دل بریان من امشب

افروخت بمحراب دعا شمع زبان را

تا تیرگی از هجر کشد دیده ی عاشق

تا روشنی از مهر بود چشم جهان را

روشن شود از پرتو دیدار تو دیده

راحت رسد از دولت وصل تو روان را

خورشید ولای تو بود نور ضمیرم

تا سایه کند پرچم جاهت ثقلان را

***

ایضا فی النعت

از چاک سینه چون جرس آوا برآورم

تا شهریان عقل بصحرا برآورم

کشتی، دل فسرده بخشکی فگنده است

این قطره را فشرده و دریا برآورم

تا کار داغ عشق بسامان کنم تمام

چون شمع زآستین ید طولا برآورم

نقدست نسیه های جهان پیش عارفان

امروز سر ز روزن فردا برآورم

احرام کوی دوست بپاکان میسرست

غسلی بخون دل شفق آسا برآورم

قد خمیده ناخن تدبیر عقده ها است

خار شکسته با مژه از پا برآورم

مستی روا بمعتکف خانقاه نیست

از رهن باده دلق و مصلا برآورم

رهبان نیم بسر چه کشم طیلسان شب

چون صبح سرزدلق مطرا برآورم

کو جذبه ی که از طپش خویش بال و پر

چون نیم بسمل از همه اعضا برآورم

آشفته حال را سخن آشفته خوشترست

دیوان دل خوش است مجزا برآورم

سودای زلف خانه خدائی دلم شدست

از کعبه بهتر آنکه چلیپا برآورم

در بوته گداز نهم حرص و آز را

دردی زآه سرد تمنا برآورم

کیخسروم چه زنده بگور جهان بود

سر زین نهفته و خمه خضرا برآورم

بخت جوان نسازد با عجز کودکی

چون صبح شیرخواره ثنایا برآورم

خفاش جهل عربده بنیاد کرده است

چون آفتاب تیغ به هیجا برآورم

آزرده است بسکه دل از نقش آب و گل

دست ار دهد که دست بیغما برآورم

زین نقش هرزه ساده کنم لوح جزء و کل

هر صورتی بود زهیولا برآورم

ملک حوادث است بیغمائیان حلال

گرد از نهاد مرکز غبرا برآورم

نصرت یزک بود علم کاویا نیم

از نخل آه رایت علیا برآورم

جان را ز چار میخ طبایع کنم رها

جبریل را بعرش معلا برآورم

پای مجردان کشم از قید آب و گل

تحت الثری باوج ثریا برآورم

عقل شریف در خور نفس خسیس نیست

چون اسم اعظمش زمعما برآورم

نفس یهود دشمن انفاس عیویست

انجیل را ز دیر سکوبا برآورم

نور نظر ز طره شب تیرگی گرفت

خورشید را بطلعت غرا برآورم

خوناب دل بجام سفالین زلال نیست

این دردی از شراب مهنا برآورم

تا کی عزیز مصر بکنعان جفا کشد

یوسف ز حبس دار یهودا برآورم

آغشته در بخار دمن نفخه ی یمن

این بوی گل زنکبت نکبا برآورم

شمس الضحی زوادی مغرب علم کشید

شماس را ز صوم عذارا برآورم

هین سبطیان صلا که باعجاز موسوی

سیل از مسام صخره ی صما برآورم

خورشید سر زشرم بجیب سحر کشد

از آستین اگر ید بیضا برآورم

جانبخش نغمه ی زنم از طبع پاک جیب

روح اللهی زمریم عذرا برآورم

حوری و شان ز خلوت مینو مثال دل

در حله های سندس و خارا برآورم

تا کی توان نهفت غم عشق را بدل

این آتش از شکنجه ی خارا برآورم

خال لبی کجاست که از ذوق دعوتش

گلبانگ یا بلال ارحنا برآورم

ای نازنین صنم بهوای تو سوختم

نبود عجب چو شعله که غوغا برآورم

بفشان بصبر دامن ناز و کرشمه ی

تا شور محشر از دل شیدا برآورم

بگشا دهان چو غنچه بر نگین تبسمی

تا کام از آن لبان شکرخا برآورم

گویند اگر زلطف تو کردم زبان شکر

پرسند اگر زجور تو حاشا برآورم

چون آفتاب تیغ بفرقم اگر کشی

گردن نهم زبان باطعنا برآورم

دامن کشان اگر گذری بر مزار من

دستی ز دل بعرض تمنا برآورم

گردم زنم ز آتش جانسوز دوستی

آه از نهاد مومن و ترسا برآورم

حرف شب فراق اگر سرکشم چو شمع

دود از زبان خامه ی انشا برآورم

طوفان کنم زدیده بدرگاه مصطفی

دریا زخاک یثرب و بطحا برآورم

الجاث یا یذالک یا سیدالرسل

بپذیر اگر خروش اغثنا برآورم

عنوان طرازنامه شود چون زنام تو

از جیب خامه عنبر سارا برآورم

خاکم سرشته است بآب ولای تو

تا باشدم نفس بتولا برآورم

داغ غلامیت که بود بر جبین مرا

مهر مسلمی است که فردا برآورم

چشم حزین خسته بانعام عام تو است

زین بحر فیض کام تمنا برآورم

***

ایضا فی النعت

مرغ شب پیشتر از آنکه برآرد آواز

دل شوریده نوا زمزمه ی کرد آغاز

میسرائید دل و کلفت آواز نبود

ایمن از فتنه گریهای زبان غماز

دادم از شور جنون بال و پر شوق بهوش

کردم از شوق درون روزنه ی گوش فراز

تا چه رازست که از پرده برون می آید

تا چه تارست که اندیشه کشیدست بساز

از طرب صومعه داران زدماغ آوردند

سر برون از حجب عنصری و کاخ مجاز

شوق در گرم عنانی و طلب در چستی

مژه در بال فشانی و نگه در پرواز

زخمه بر عود اثر زد دل و من سنجیدم

او سراینده و من پرده نیوشنده ی راز

من زعاشق سخنی، گوش بر آواز خبر

او بجادو نفسی، عشوه فروش اعجاز

من بآتش جگری، موسی مشتاق سروش

او بدلکش خبری، شعله ی طور اعزاز

من بحسرت شکنی، منتظر بوی یمن

او بشیرین دهنی، خسرو خوبان طراز

نکته سربسته تر از غنچه ی راز محمود

پرده پیچیده تر از طره مشکین ایاز

نمک اندوزتر از پسته ی شور لیلی

سینه پردازتر از ناله ی مجنون بگداز

حالتی بوالعجب آمد زسماعم در پیش

بیخودی را نتوان کرد بیان با خود باز

ناگهان مرغ شب آهنگ برآورد خروش

همصفیران چمن سیر، کشیدند آواز

مست پیمانه آتش من و شمع سحری

می پرستان بمی و قبله پرستان بنماز

دل مرا گفت که مستانه نوائی سر کن

تو هم آخر زغم آن بت عشاق نواز

پاسخش دادم ازین مصرع سنجیده خویش

آنچه انجام ندارد چه نمایم آغاز

باز دل گفت که مشتاق سخنهای توام

ای بلاغت ز کلام تو مطرز بطراز

بکش ای بحر نوال از رگ نیسان قلم

گهری چند بگوشم چه حقیقت چه مجاز

الله الله که نتابی رخ ازین ملتمسم

ای سریر قلمت را بنواسنجان ناز

گفتم ار عذر و تعلل نشماری زرهی

تازه عهدیست مرا با ملک بی انباز

که نگویم بجز از نعت رسول عربی

خواجه ی هر دو سرا دادرس بنده نواز

باعث خلقت کل هادی ارباب سبل

سرو سرخیل رسل، محرم خلوتگه راز

بخشش عام چو احسان خداوند کریم

برنگردد تهی از درگه او دست نیاز

با ردای کرمش قامت امید قصیر

خلعت رحمت او برقد تقصیر دراز

صیت شرعش بملاهی چو زند بانگ غضب

نغمه خون گردد و با زخمه چکد از رگ ساز

دولت از همت او لطمه خور، دست لئیم

سیر چشم از رشحات کف فیاضش آز

در دم نزع بخاطر گذرد گر یادش

سوی تن جان بلب آمده میگردد باز

آبروئی که مرا در دو جهان هست اینست

که باقبال جبین سائی اویم ممتاز

سرورا از اثر معنی اخلاصست این

که گهر ریزدم از خامه ی صورت پرداز

نفسم همسفر قافله ی بوی یمن

ناله ی من حدی دشت نوردان حجاز

با دم پاک من افسانه گر آرند خسان

پور مریم نشود لعبتی لعبت باز

نکهت عنبر سارا نشود عالمگیر

گر برون برند مدبوی خود از پرده ی راز

گر برد بیخردی زاده ی دریا گهران

نتواند بگرانمایه دلان شد انباز

رنج بی فائده از سعی نخواهد بردن

ماکیان گر نکند پرورش بیضه ی قاز

جانگزا زهر شود نکته شیرین منش

نیشکر عقرب جراره شود در اهواز

ره خطیرست حزین اینهمه بیباک مکن

بکمیت قلم ارخاء عنان در تک و تاز

وقت آنست که در بزم محبت من و دل

برفروزیم به محراب دعا شمع نیاز

شام احباب تو روشن زدل نورانی

دشمن جاه ترا سر بود اندر دم گاز

***

در مدح امیرالمؤمنین علی کرم الله وجهه

آمد سحر ز کوی تو دامن کشان صبا

اهدی السلام منک علی تابع الهدی

جز عشق هر چه هست ضلالست و گمرهی

از بنده راه راست زعشقست تا خدا

شد زان سلام زنده عظام رمیم من

گفتم بصد نیاز که اهلا و مرحبا

داری اگر دگر سخن از یار بازگو

گفتا زیاد ازین نبود هوش آشنا

داری حکایتی اگر از خویش میروی

خواهی شنیدنش باشارات غمزدا

گشتم ازین ترانه ی دلکش بصد طرب

چون نی تهی زخویش من زار بینوا

بیگانه ام چو دید زخود در دلم دمید

در پرده هر چه داشت نواهای آشنا

آن خوش نسیم کرد چو آهنگ بازگشت

باز آمدم بخویش از آن سکر دلگشا

یکدامن اشک در قدمش ریختم بعجز

گفتم باو نهفته که روحی لک الفدا

چون میکنی زیارت آن خاک آستان

چون میرسی بدرگه آن کعبه ی صفا

از من بکن بخاک درش عرض سجده ای

گردد اگر قبول، زهی عزو اعتلا

پس بعد از این زمین ادب بوسه ده بگو

کاین خسته نیست بیتو دمی از غمت جدا

گرزیست در جدائیت از جان سخت اوست

ور مرد در غم تو لک العز و البقا

مطرب ترانه ی دگر از پرده ساز کن

زیرا که حرف عشق نمیدارد انتها

یك شمه بی بقائی ایام بازگو

افسانه ی به سنج ز یاران بیوفا

بیهوده نیست قصه ی این تیره خاکدان

در چشم عبرت این کف خاکست توتیا

در سایه اش نبود کسی را فراغتی

تا بوده است بر سر ما این کهن بنا

یكرنگ در زمانه كسی نیست با كسی

یك گل درین چمن ندهد بوئی از وفا

سنگ مزارها نبود سربسر، که هست

در چشم عبرت آینه هائی بدن نما

هر نوک خار ناوک مژگان دلبریست

هر مشت خاک پیکر شوخیست دلربا

هر غنچه ی ز تنگ دهانی نشان دهد

رخسار نو خطیست زهر جا دمد گیا

هر لاله ی نمونه ی حسن برشته ایست

هر سنبلی خبر دهد از زلف مشکسا

مضمون تازه مصرع موزون قامتیست

هر جا دمید سروی ازین عاریت سرا

عبرت بود نصیب من از حادثات چرخ

روشن شود چراغ من از گرد آسیا

از تاب اگر گره نه فتد بر زبان من

حرفی ز حال درهم خود میکنم ادا

روزی که بود در کف من دامن وطن

پایم همین بدامن خود بود آشنا

هرگز نبود خلوتم از اهل دل تهی

در دیده بود کلبه ی من باغ دلگشا

چون آفتاب نور زهر خشت میدمید

هر صفحه داشت همچو دل صوفیان صفا

بود ارچه در کفم همه سامان عشرتی

بودم نشسته بی همه با نقش مدعا

آشوب دهر زد سر پا بر بساط من

بگرفت ذره ذره کف خاک من هوا

برداشت صرصر از سر شاخ آشیان من

افگند هر طرف خس و خاشاک من جدا

حاجت روای شاه و گدا بود درگهم

اکنون فگنده دربدرم چرخ چون گدا

خوش نعمتیست دولت دنیا بشرط بذل

خوش دولتیست، نعمت خوش لذت سخا

اکنون چو بید با کف خالی نشسته ام

شرمندگیست حاصلم از خویش و آشنا

در حیرتم که چون شده در یک مقام جمع

این همت رسای من و دست نارسا

آسودگی چگونه کنم در بساط فقر

نی میکند بناخن شیران ز بوریا

هر چند هست شعله ی غیرت زبانه زن

با آنکه هست پایه ی همت سپهرسا

شد سرد دل ز رغبت دنیا و آخرت

از بسکه گرم بود تبم سوخت اشتها

برتافتست روی دلم از بلند و پست

وجهت للذی فطر الارض و السما

یا واهب المواهب ذالجود و المنن

یا منزل الرغایب ذالفضل و العطا

هر چند مدتی در بیگانگی زدم

یا رب بمحرمیت دلهای آشنا

مگذار پایمال دیار مذلتم

یا باری البریة یا رافع السما

بودم بکنج بیت حزن با دل حزین

یعقوب وار از همه کس رو در انزوا

بر روی دل گشاده در باغ وحدتم

پوشیده دیده از خس و خاشاک ماسوا

دیشب صبا نهفته بگوش دلم دمید

کای خامه ات ز نافه مشکین گره گشا

طبع سخنور تو بهار شکفتگی است

چون غنچه سر بجیب فرو برده ای چرا

آموخت کبک مست بدشت از تو قهقهه

در باغ بلبلان بتو دارند اقتدا

قفل در دلست زبان چون بود خموش

باشد ز دل گشودن این قفل مدعا

سر کن ره ستایش شاهنشهی که هست

نعلین پای زائر او تاج عرش سا

نفس نبی، علی ولی، حجت جلی

صاحب لوای هر دو سرا شاه اولیا

جانم زهوش رفت ازین خوش ادا سروش

بیگانه ساخت از خودم این حرف آشنا

زد جوش آب و رنگ بهار طراوتم

شد شاخ خشک خامه ی من گلبن ثنا

کای آستان قصر جلال تو عرش سا

وی مهر و مه براه تو کمتر ز نقش پا

روشن فروغ رأی تو کالنور فی الظلم

در دل خیال روی تو کالبدر فی الدجا

خیاط قدرت ملک العرش دوختست

برقد کبریای تو تشریف انما

تبلیغ بلغ است ز شأن تو آیتی

توقیع کبریای تو تنزیل هل اتی

برد از زمانه نور وجود تو تیرگی

ای نیر ظهور تو در حد استوا

میدان دین نداشته مردی بغیر تو

ثابت شد این قضیه ببرهان لافتی

دریا، گدای دست گهربارت از کرم

پیش کف تو، ابر عرق ریز از حیا

برهان مستقیم فلک بر نیاز خود

در پیشگاه قصر تو آورده ز انحنا

بردارد آنکه در ره کویت ز جا قدم

اول نهد بکنگره ی کاخ کبریا

غیر از تو کیست آنکه تواند گذاشتن

بر دوش سرور دو سراپای عرش آسا

برقع گشای پرده نشینان حق توئی

یا عارف العوارف و یا کاشف الغطا

شبنم نباشد آنکه ازو باغ تازه روست

گل در عرق نشسته زروی تو از حیا

تیغ تو اژدها بدم خویشتن کشید

موسی عصا بمعجز اگر کرد اژدها

چاکست زاشتیاق گریبان خامه ام

بیخواست ریخت مطلعی از طبع نکته زا

ای نور دیده را بغبار تو التجا

خاک درت بکعبه ی دلها دهد صفا

چشم منست و دست تو یا معدن الکرم

دست منست و دامنت ای مظهر السخا

زین پیش اگرچه از مدد طالع بلند

بودم بر آستانه ات از صدق جبهه سا

توفیق شد رفیق که چندی بکام دل

سودم جبین بخاک تو یا سید الورا

روی فلک سیاه که از بی مروتی

افگنده دورم از درت ای کعبه ی صفا

دوری بیک طرف، که بخاک سیاه هند

انداختست تیرگی بخت من مرا

یوسف نیم چرا بسیه چاه محنتم

بختم بحبس هند چرا کرد مبتلا

هرگز ندیده است کسی کعبه در فرنگ

در مرو مروه کی شده در جنبش صفا

آئینه ام، سپهر بخاکسترم نشاند

این تیره جا وگرنه کجا و من از کجا

تا کی کنم مقام درین خاک تیره دل

تا کی کشم مذلت ازین خلق بیحیا

عاراست همنشینیشان روی یک زمین

عیب است همعنانیشان زیر یک سما

بار غمست بر دل و جان یار زشت رو

داغی بود بکیسه ی دل مهر پردغا

باشد زدیو غمزه، زدد عشوه جان گسل

غنج و دلال غول بود طرفه خوش ادا

خون شد دلم ز کاوش این قوم پر گزند

تنگ آمدم زصحبت این خلق جانگزا

از بس گزیده ام ز رفیقان بدگهر

گویا که هست سایه مرا در پی اژدها

از بس کشیده ام ز دغا پیشگان خطر

وز بسکه دیده ام ز دغل سیرتان خطا

دیگر نمی شود دل رم خورده رام من

طبعم کند ز سایه ی خود وحشت اقتضا

می بینم آسمان و زمینی بسی عجب

خلقی در آن میان همه در ظلمت عما

دل بیفروغ و سینه پر از جهل و دیده کور

نه ز ابتدای کار خود آگه نه ز انتها

ماندم عجب ز کجروشیهای آسمان

کردم صدا که فاعتبروا یا اولی النها

یاران حذر کنید ازین چرخ سفله دوست

ای دوستان کناره ازین دهر فتنه زا

ای عمر تا بکعبه ی کویش رسیدنم

من بنده ی وفای تو، گر میکنی وفا

خاکم بسر که روضه ی رضوان طلب کنم

گر کام دل برآید از آن خاک دلگشا

آئینه دار دوست شود چشم جان من

روشن کنم چو دیده از آن روح توتیا

هر چند عرض شوق نهایت پذیر نیست

در حضرتت کنم بهمین مطلع اکتفا

باشد ز شوق طواف تو ای کعبه ی صفا

سرگشتگی مدار غبارم چو آسیا

کردی ز آستان تو یا مبدی النعم

چشم امیدوار مرا منتهی الرجا

سر کی فرود آیدم الابطوق تو

لالای کمترین توام خالص الولا

بر جبهه داغ بندگیم بر تو روشنست

ای آفتاب پیش ضمیرت کم از سها

پروای آفتاب قیامت نمیکنم

در سایه ی لوای تو یا صاحب اللوا

شرح محامدت که از آن قاصرست عقل

کلک زبان بریده ی من چون کند ادا

شاها توئی که از کرمت خاطر حزین

دارد ز خوشدلی برخ صبح خنده ها

هر صبحدم بصیقل مهر تو آسمان

آئینه ی ضمیر مرا میدهد جلا

اکنون همای صبح سعادت گشود پر

دل می پرد ببال دعاهای بیریا

کامی که هست از تو طلب میکند دلم

چون ذات تست واسطه ی رحمت خدا

باشد دوام وصل تمنای خاطرم

اذ لیس عند ربک صبح و لامسا

دیگر امید آنکه دهی سرفرازیم

گردد سرم زسجده بخاک تو عرش سا

خواهم که بطلبی من آواره راز لطف

ای من سگ درت بکجا آرم التجا

مپسند بیش ازین، تو که غمخوار عالمی

کز بار غم شود الف قامتم دو تا

این بود مطلبم بجناب تو عرض شد

گردد اگر قبول دگر نیست مدعا

با یار مهربان ز دل درد کش حزین

آهی بسست طول سخن میدهی چرا

افتاده در صوامع افلاک غلغله

از بس رسا بود نی کلک ترا نوا

ختم سخن نما بدعائی زروی صدق

اکنون که هست صبح اجابت جبین گشا

تا هست مست شور تو سرهای سرخوشان

تا هست گرم عشق تو دلهای آشنا

از جوش ذکر و غلغل زوار روضه ات

پیوسته باد گنبد افلاک پر صدا

بیگانه نیست در نظر رهروان عشق

گر نام این قصیده نهم منهج الولا

***

ایضا فی مدح تعالی

ای موی ترا غالیه ساعنبر سارا

چون نافه سیه روزم از آن زلف شب آسا

دیدار ترا چهره گشا دیده ی حق بین

رخسار ترا روی نما نور تجلا

هم روی تو پیرایه ی صد مسئله حکمت

هم موی تو سرمایه ی صد مرحله سودا

شیرازه ی آرام ز زلف تو مشوش

سی پاره ی ایام بعهد تو مجزا

طرف سمنت داده نشان از گل سوری

دور نگهت گوشه نشین باده ی حمرا

چون صبح دل افروز تو آید بتجلی

خاموش شود شمع شب افروز مسیحا

سوسن ز زبان نگهت نرگس الکن

روزن زسنان مژه ات سینه ی خارا

ناهید بود بلبله دار تو بمیزان

خورشید بود بسته نطاق تو بجوزا

چشم سیهت دست برآورده بغارت

ترک نگهت باره درافگنده بیغما

بنهاده ام ابروی سیه تاب ترا سر

افتاده ام از موی دلاویر تو در پا

درمانده ی پا در گلیم، آه سبک سیر

شرمنده خارا دلیم، صخره ی صما

تو قبله ی ایمانی و من جبهه ی تسلیم

تو یوسف کنعانی و من پیر کلیسا

مرغ دل من لخت کبابیست بر آذر

یاد لب لعل تو شرابیست مصفا

تا ماه تو افروخت سحرگاه تجلی

تا آه من افروخت سر رایت علیا

از شرم روان شد، قمر ناصیه سیمین

در زنگ نهان شد، فلک آینه سیما

بی جرم مسوز اینهمه ای شعله ی سرکش

آشوب مساز اینهمه ای فتنه ببالا

نیرنگ مباز اینقدر ای گلشن خوبی

بر حسن مناز اینهمه ای گلبن زیبا

لعبت گر ایام چه داند کسی امروز

تا خود چه برون آورد از پرده ی فردا

هشیار دلان را نسزد اینهمه مستی

از ساغر هستی که حبابیست بدریا

خاتم چه شد و تخت سلیمان بکجا رفت

کو اختر اسکندر و کو افسر دارا

ای نفس کجا بود ترا مولد و منشأ

بر توده ی غبرا چه کنی منزل و مأوا

در مهبط ادنی بخساست چه نشینی

ای گشته فراموش ترا مصعد اعلی

تا چند به پیمایش این شیب و فرازی

بالاتر ازین بود ترا پایه ی والا

زندانی جسم کهنم رب ترحم

اقبل بقبول حسن رب دعانا

دوشینه مرا بود بسر آتش شوقی

میسوختم از گرم روی خار ته پا

ناگه رهم افتاد بخاکی که ملایک

از دیدن آن آب دهد چشم تماشا

جنت کده شد دیده ی نظاره ی آن کو

حیرت زده شد چشم خرد آینه آسا

در پرده برافکندن این صورت مبهم

لب مست سئوال آمد و دل گرم تقاضا

گفتم به بیانی همه عجز و همه زاری

گفتم بزبانی همه خوف و همه بشری

ای کوی فرح بخش کدامی که زغیرت

چون بیت حرم سرشکن قدسی و رضوی

روح القدسم بانگ زدو گفت که هشدار

این روضه بود بارگه قبله ی دلها

سلطان قضا میر قدر حیدر صفدر

بازوی پیمبر علی عالی اعلی

آن عرش جنابی که نماید پی تعظیم

بر سده او سجده بری کعبه ی علیا

کامل ز کمال هنرش دوده ی آدم

روشن ز جمال گهرش دیده ی حوا

بر خاک کشد در قدمش اطلس گردون

بی آب شود با کرمش همت دریا

نازان بفروغ گهرش طینت خورشید

ریان ز بهار نظرش گلشن خضرا

بیمار بود در هوسش نرگس اشهل

بر باد رود از نفسش نطق مسیحا

روشن شود از خاک رهش دیده ی معنی

گلشن بود از فیض ولایش دل دانا

از رشح کفش، دامن نیسان گهرآگین

وز خلق خوشش باد بهاران بمواسا

ای جزیه ده خار رهت سدره و طوبی

وی سجده بر خاک درت مسجد اقصی

دیوان ابد ساخته از عدل تو قانون

عنوان ازل یافته از نام تو طغرا

از هیبت تو آب شود زهره ی رستم

بر طاق نهد معدلتت شهرت کسری

خیره سر تیغ و قلمت معجز موسی

دریوزه گر فیض نوالت ید بیضا

چون افعی رمح تو بکاود دل دشمن

چون ضیغم تیغ تو بدرد صف هیجا

بر اجری محرومی کونین اعادی

آب دم تیغ تو نویسد خط اجرا

از همت والاست که هرگز نفتاده

مجموعه ی املای ترا قافیه ی لا

بر دوش پیمبر چو نهادی قدم، آمد

معراج تو بالاتر ازو یکقد و بالا

درگاه ترا چون نه کنم ناصیه سائی

هم کعبه ی دین آمده هم قبله ی دنیا

افکنده بآوارگیم حسرت کویت

بر آتش مجنون چه زنی دامن صحرا

انوار دل آرای تو در دیده ی وامق

شد جلوه گر از آینه ی طلعت عذرا

از روی تو تا مشعله ذره گی افروخت

شد گرم بخورشید، نظر بازی حربا

گر شمع جمال تو نمیکرد تجلی

پروانه ی یوسف نشدی جان زلیخا

چون حسن تو شد جامع اطوار نکوئی

مجنون دل آشوفته شد فتنه به لیلی

گر رابطه ی فیض تو پیوند نمیکرد

صورت نگرفتی ره الفت بهیولی

از فیض تو گردید مخمر گل آدم

معلول پذیرد اثر از علت اولی

پر سوخته پروانه ی شمع حرم تست

عیسی اگر از مهر کند مسند اسنی

سیلی خور دریای نوالت رخ امید

شوریده ی سودای خیالت دل شیدا

وحشت شود از خاکدرت رام تسلی

شیرین شود از شهد غمت کام تمنا

لب تشنه نوازا، ز حزین باز نگیری

آن جرعه کزو چهره ی جان گشت مطرا

لالای کمین است که در مدح تو کرده

در گوش و کنار دو جهان لولوء لالا

از دولت دیرینه غلامی تو، تاسر

افراشته ام بر فلک از رفعت آبا

آزاده دلم، ننگ برد زاختر دولت

شوریده سرم عار کند زافسر دارا

منت که بتقلید و بتعلیم کسی نیست

این شیوه که دارم به ثنای تو زانشا

آموخته ی با قلمم طرز ستایش

افروخته ی در شجرم آتش موسی

شمعم ز دم سرد خسان باک ندارد

خورشید ز صرصر نکند هیچ محابا

از دل چو برآید نفس شعله نهادم

در خلد رسد گرمی ماحور بحورا

بر سینه ی اعدای تو تا پای بیفشرد

بر کرد سنان قلمم سر ز ثریا

بر خاک ره عجز کشد پرچم رامح

در مدح تو گیرم چو بکف کلک فلک سا

تا فاخته بر سرو زند پرده ی قمری

تا صوت عنادل بسراید ره عنقا

در طنطنه ی مدح سرائیست همیشه

گوش فلک از خامه ی من باد پر آوا

***

ایضا فی مدحه

یک پرده نشیدست صلا گوش اصم را

ناقوس صنمخانه و لبیک حرم را

از بتکده تا کعبه رهی نیست، برهمن

سد ره خود ساخته ی سنگ صنم را

در عشق بتی را دل و دین باخته بودیم

روزیکه گشودند در دیر و حرم را

صیاد بگیرائی چشم تو ندیدیم

از یاد غزالان برد آهوی تو رم را

غلطانده بخونم خم ابروی عتایت

تا چند بزهر آب دهی تیغ دودم را

دل با دو جهان غم، نکند جرأت آهی

کاشفته مبادا کند آن زلف بخم را

در کشور خوبی به از آئین وفا نیست

بیرحم چرا آخته ی تیغ ستم را

تا قصه ی عشق تو در آمد بنوشتن

بی چاک ندیدیم گریبان قلم را

ای عشق نداری سر انصاف وگرنه

دل میکشد اندازه ی خود بار الم را

از کوهکنی تیشه ی فرهاد فرو ماند

داری بخراش دل ما ناخن غم را

با قد دو تا چون مه نو زادم و رفتم

نگذاشت غمت راست کنم قامت خم را

در ساغر ماهر چه کفت ریخت کشیدیم

نه شهد شناسیم بذوق تو، نه سم را

دریا ز چه رو قطره زند با نم اشکم

دادست بطوفان مژه ام شورش یم را

افسرده حزین میگذرد نغمه ی شوقت

نقشی نمکین تر بزن این تازه رقم را

شرح غم عشق است بخاموشی ادا کن

این قصه درازست نگهدار قلم را

در قصر فلک بانگ ستایش گری افکن

سلطان عرب، شاه عجم، فخر امم را

نور ازلی، نفس نبی، شاه جهان بخش

کز فیض کفش زنده بود نام کرم را

مقصود قضا، شیر خدا، قاضی فردا

کاول رقم آمد سبقش لوح و قلم را

فراش جلالش چو کند پرده گشائی

بر تارک گردون زند اوتاد خیم را

جائی که سخن کش طلبد لعل مسیحش

از سامعه ی جذر برد عیب صمم را

گر دوستیش قائد اقبال نگردد

رضوان نگشاید در گلزار ارم را

من کیستم و در چه شمارست نیازم

ای سجده بخاک درت اقطاب امم را

مانند صدفها کف امید گشادست

دریوزه ی خاک رهت ارباب همم را

ز اول قدم خویش که بر فرق نهادی

سودی بفلک کنگره ی بیت حرم را

با جسم نبی جز تو که داری شرف سر

بر دوش پیمبر که نهادست قدم را

کونین پشیزی نشمارد کف جودت

در دیده گدای تو نیارد کی و جم را

از خلق تو دارد مگر ارشاد بهاران

نشمرده کند در گره غنچه درم را

هر کس که نبردست ز گلزار تو بوئی

از نکهت خلدش نرسد غالیه شم را

شاهان همه از رشک غلامی تو داغند

نام تو خراشیده جگر خاتم جم را

یاد تو هر آن دل که در آرد بتلاطم

اول شکند کشتی طوفانی غم را

زد فاش بنام تو قضا نوبت شاهی

زد جاه تو بر کنگره ی عرش علم را

شاها کرمت نیست عجب گر بنوازد

قلبی چو من زار نکوهیده شیم را

از قلب، وجودم که باکسیر تو شادست

پرداخته نقاد قضا سلک خدم را

آواره ام از خاک درت ساخته عمریست

آوخ چه توان کرد ببین بخت دژم را

سرگشته در اقطار جهان طفره زنانم

جز کوی تو دل خوش نکند باغ ارم را

خوناب شکایت ورق خاک بشوید

بگشاید اگر زخم دلم پیش تو دم را

از طالع واژون چه بگویم که ندانی

ای علم تو شامل چه وجود و چه عدم را

دریای عطائی تو و من غرق تمنا

از جود تو راضی نشوم قسمت کم را

خواهم که کنی نام، گدای در خویشم

در راه تو در باخته ام خیل وحشم را

یکبار دگر آرزوی طوف تو دارم

مگذار که در خاک برم قصد اهم را

عالم نکند جلوه بمرآت ضمیرم

در کعبه کسی جا ندهد نقش صنم را

دنیا نه مقامیست که چینند بساطی

زالیست که پیچیده بهم مسند جم را

در جنب جلالت نهلد شرم قصورم

تا خامه دهد جلوه قوانین حکم را

کام دگرم هست که در حشر بر آری

بر تارک من جای دهی ظل علم را

***

ایضا فی مدحه

شد جان و هوش و صبر و خرد راز کار دست

مشکل دهد دگر بهم این هر چهار دست

دست ای سبو مکش زحریفان درین خمار

تا عهد کهنه تازه نمایم بیار دست

دادم ز دست حلقه ی درگاه کعبه را

اما نمیکشم زخم زلف یار دست

پهلو به بستری ننهم دور از آن میان

یکشب که با غمی نکنم در کنار دست

گیرم بکف چگونه حریفان؟ پیاله را

زینسان که رعشه دار بود از خمار دست

دست ار نمی نهی بدلم حق بدست تست

کین دل در آتشست و ترا در نگار دست

مشنو، مپرس قصه ی این تاب و تب مرا

از دور هم ز آتش من دور دار دست

نوبت بدست بیسرو پایان نمیرسد

یکطرف دامنست ترا ده هزار دست

شمشاد من! ببال، که صد بار برده است

دست نگار بسته ات از نوبهار دست

دست ز کار رفته ی ما را گناه چیست

چون بهله کرده بر کمرت استوار دست

نتوان شکست بیعت یار قدیم را

چون درکشد زدست سبو میگسار دست

ساقی بعشق یار که در ده پیاله ای

مطرب ترانه سر کن و در زن بتار دست

افسرده ام، بخوان غزل عاشقانه ای

تا با حریف شوق کنم در کنار دست

از بس نهفته گرد غمم، گر نفس کشم

خورشید پیش دیده نهد از غبار دست

در شهر شهره ام بتن خسته چون هلال

گیرد مرا مگر مدد شهریار دست

شیر خدا، علی ولی، کز حمایتش

دزدد بخویش حادثه ی روزگار دست

گر جویبار عاطفتش موج زن شود

هرگز به پینه زار نیابد شرار دست

شیرازه ی ولایش اگر در میان شود

با هم ندادی این نه و هفت و چهار دست

یکنقش پاست در قدمش تازد از چه رو

عزمش پی گشودن این نه حصار دست

خورشید بردمد ز بن ناخن هلال

گیرد اگر به پیش کفش زافتقار دست

بخشد اگر عنایت او خلعت بقا

هرگز نمی شود بگریبان دچار دست

گر ناورد بذیل تولایش اعتصام

در کارگاه صنع نیاید بکار دست

صیت ورع دهد چو بعالم مهابتش

خشکد چو شاخه درشکن زلف یار دست

گردد چو موج زن کف دریا عطای او

بر سر زند ز پنجه ی مرجان بحار دست

گر دست قدرتش ننهد پای در میان

ترکیب را بهم ندهد پود و تار دست

مدحش اگر نه چهره طراز سخن شود

معنی کشد ز خامه ی صورت نگار دست

شد یار دست و بازوی خیبر گشای او

روزی که جمله را شده بودی زکار دست

ای مدعی بگو زحریفان دگر که بود

تا بر زند بمعرکه ی گیر و دار دست

بیحاصلی که از کرمش فیضیاب نیست

چون بید، شسته نخل حیاتش زبار دست

نرگس ز جام مهرش اگر رشحه ای کشد

مالد بچشم خویش ز خواب و خمار دست

شاها منم که برده به نیروی مدحتت

گلبانگ خوشنوائی من از هزار دست

خون دلست، زآتش غم پختگی گرفت

نظمم که برده است ز مشک تتار دست

بر فرق فرقدان نهم از اقتدار پای

تا بسته ام بدرگه تو بنده وار دست

در موکبم پیاده رود روح بوفراس

شد بر کمیت خامه مرا تا سوار دست

معنی کجاست این من و این کلک و این مصاف

یازیده است خامه ی صنعت نگار دست

آنجا که فکرتم شکند گوشه ی نقاب

حورا نهد ز خجلت من بر عذار دست

در بحر این قصیده بسی غوطه زد کمال

اما ندادش این گهر شاهوار دست

سلمان بسی بچشمه ی فکرت فشرد پای

اما نیافت بر سخن آبدار دست

داد نخست زد قلمم در سخن، دوشش

بردم درین قمار زیاران سه چار دست

کمتر نگار کلک مرا پایمزد نیست

صد بار بوسه گر دهدم روزگار دست

آید سبک بکفه ی میزان قدرتش

کلکم زند چو بر کمر کوهسار دست

رنجیده است خامه کنون از دم حسود

از یک نسیم رعشه دهد بر چنار دست

تا کی خورم بسر چو قلم تیغ حادثات

باید کشید ازین هنر پایدار دست

با تیغ مصرعم چه کند طعن مدعی

غافل که میدهد بدم ذوالفقار دست

مدحش کجا و کوتهی پایه ات حزین

در زن بذیل عاطفت اختصار دست

با صد جهان امید گشودست از نیاز

هر مصرعم زقافیه بر کردگار دست

طالع ضعیف اگر بود امید من قویست

خالی نمیزنم من امیدوار دست

دست حمایت تو شها بر جهان رساست

کوته نسازی از سر این خاکسار دست

***

ایضا فی مدحه

غم چو در سینه لنگر اندازد

دیده در موج خون در اندازد

از غبار دلم قضاوقت است

طرح دنیای دیگر اندازد

هوش توبه تا بکی در عشق

عقل بی مغز در سر اندازد

نشود خشک دامن تر من

گر بخورشید محشر اندازد

چند ای بیوفا بسینه ی من

رشک اغیار خنجر اندازد

تیغ نازت می خمار شکن

بوالهوس را بساغر اندازد

چون صراحی بدست باده کشان

دیده ام آب احمر اندازد

غم گران گشته است ناله کجاست

تا غبارم به صرصر اندازد

مدتی دست داشتم بر دل

عاشقی تا چه در سر اندازد

ترسم اکنون ز تنگنای دلم

صبر را رخت بردر اندازد

نه حریف سپهر کج نقشم

قرعه بر نام دیگر اندازد

این دغل پیشه تا بکی هردم

کعبتینی به ششدر اندازد

سینه ام انتقام گردون را

گر به آه دلاور اندازد

رمح الماس فعل آتش رنگ

چست بر جای محور اندازد

از که نالم که خوی خیره مرا

زنده در کام اژدر اندازد

کوفنا تا فزون کند قدرم

مرده را بحر بر سر اندازد

دیده غماز گشته می ترسم

اشکم از چشم دلبر اندازد

عشوه مهر لبم اگر شکند

شکوه غوغای محشر اندازد

مدتی شد که دل زضعف امید

قرعه بر وصل کمتر اندازد

عشق کو کز میان خوف و رجا

کار دل را به داور اندازد

نور یزدان علی که بر فرقم

سایه ی ذره پرور اندازد

آن خلیل آیتی که خار رهش

گل بدامان آذر اندازد

آن مسیحا عبارتی که زنطق

مرده را روح در بر اندازد

آن سلیمان شهامتی که بعدل

صلح بازو کبوتر اندازد

آن محیط کرم که یاد کفش

سینه در موج کوثر اندازد

آن سپهر شرف که پایه ی او

سایه بر مهر انور اندازد

کبریایش به بر، طراز ظهور

گر ز آدم مؤخر اندازد

خویش را هم زنخل در دنبال

ثمر روح پرور اندازد

بحر را لطمه ی کف جودش

چون خس و خار در بر اندازد

گرد دامان پارسائی او

مستی از چشم عبهر اندازد

چون یکی ذره همتش، گیتی

پیش خورشید خاور اندازد

گر بیابد شراک نعلش حور

جای زلف معنبر اندازد

دم جانبخش خلق او از رشک

بوی گل را به بستر اندازد

رأی او چون علم زند، گردون

پرده بر نور خاور اندازد

گر کند تکیه بر حمایت او

عرض از خویش، جوهر اندازد

غلغل ذکر زائران درش

لرزه بر قصر قیصر اندازد

چون لوای ظفر برافرازد

سایه بر هفت اختر اندازد

برق رمحش به نیستان چو جهد

ناخن از کف غضنفر اندازد

زور سر پنجه ی دلالت او

رعشه در حصن خیبر اندازد

در مصافی که باد حمله ی او

از سر فتنه مغفر اندازد

آب پیلک شرار خرمن سوز

به نهنگ بلا در اندازد

خم گیسوی جوهر تیغش

گردنان را به خیبر اندازد

لرزه ی هیبتش چو موج از تن

جوشن سام صفدر اندازد

عکس تیغش کند چو جلوه گری

چشم آئینه جوهر اندازد

مدحتش ماهی زبان مرا

در شط می شناور اندازد

غیبتم سوخت قرب دوست مگر

رسم هجر از میان براندازد

بنده پرور شها، نثار رهت

خاطرم گنج گوهر اندازد

نه سوادست و نه صریر قلم

عطسه ی خامه عنبر اندازد

چون نشینم خمش که مدحت تو

آتش شوق در سر اندازد

گر دمی نغمه در گلو شکنم

در گریبانم اخگر اندازد

چون شکیبد دلم که شعله، کمند

در گلوی سمندر اندازد

خار خار ستایش تو مرا

بر رگ و ریشه نشتر اندازد

سایه چون مدحت افگند به ضمیر

خامه خورشید انور اندازد

گرم مدح تو چون شود نفسم

عود عنبر به مجمر اندازد

برکشد زاغ خامه ام چو صفیر

شاهباز فلک پر اندازد

شاهد بی نیاز طبع مرا

بیند ار حور زیور اندازد

گر بگلشن زنظم من بمیان

عندلیب نواگر اندازد

از سر شوق گل بدامانش

حله های معطر اندازد

صیت جاه من از گدائی تو

نام جم از جهان براندازد

بر درت دست بی نیازی من

خاک در کاسه ی خور اندازد

جوهری چون تو در سخن، با من

کس نیارد برابر اندازد

ناتراشیده خاره های بدل

کی شکستی بگوهر اندازد

نقش کلکم عطارد ار بیند

بجوی شرم، دفتر اندازد

نقطه ی امتحان خامه ی من

شور در مغز اختر اندازد

می دانش فزای فکرت من

هوش را نشئه در سر اندازد

بیند ار حله ی بلاغت من

لفظ را معنی از بر اندازد

فعل مشتق زشرم تقریرم

خویش در صلب مصدر اندازد

جانفزا مدحتت که آب بقاست

موجه در جوی مسطر اندازد

شکر لله، شد که خامه ی من؟

جز مدیحت بدفتر اندازد

نقص همت نگر که خاقانی

زیر پای قزل، سر اندازد

زیر پایم قضا بدولت تو

اطلس چرخ اخضر اندازد

سد نظمی که در جهان بستم

ظلم یأجوج را براندازد

خامه بازم چو در جهان گیری

علم از کف سکندر اندازد

اژدها کلک کاویانی من

سر ضحاک اژدر اندازد

زین قلم حاسدست و زهره شکاف

نی بناف بداختر اندازد

شرمگین از قصور خود نشوم

عفوت ار سایه بر سر اندازد

خاطرم طرح قصر شأن ترا

چون بفکر محقر اندازد

تا خرامی بتارکش خود را

سدره در پای منبر اندازد

با ولای تو جام تلخ اجل

کام جان را به شکر اندازد

تا ابد گوش اگر دهی به لبم

چه گهرهای بی مر اندازد

چشم دارم که خاک درگاهت

سرمه داری بمنظر اندازد

زر و سیم و گهر، عنایت تو

می نخواهم بچاکر اندازد

صله ی مدح گوشه ی نظری

به حزین ثناگر اندازد

طمع دنیوی لبم نکند

حرف خواهش بمحشر اندازد

جرعه نوش زمانه نیست لبم

تشنگی را به کوثر اندازد

***

ایضا فی مدحه

چون شست غمزه ی تو گشاد کمان دهد

صید افگنی خدنگ قضا را نشان دهد

شهد از حدیث تلخ تو شیرین دهان برند

لب گر دهد خدا، لب شکرفشان دهد

لطفت میان معجز و سحر امتزاج داد

لعلت میان آتش و آب اقتران دهد

هر فتنه ای که زیر سر روزگار نیست

زلف تو سر بجان من ناتوان دهد

دیدم بباغ لب بلب غنچه داشتی

ترسم نهفته بوسه ترا بر دهان دهد

خضر خطی فرست خدایا برهبری

کین جان تشنه را خبری زان دهان دهد

از طالع دژم طمع خام ابلهی است

وصل تو دولتیست که بخت جوان دهد

خونش بکیش تیغ تغافل شود حلال

هر کس که دل بدلبر نامهربان دهد

در عشق گشته شور غزلخوانیم بلند

کلکم صفیر بلبل عرش آشیان دهد

جانم بجوی تیغ تو آب روان دهد

جسمم همای تیر ترا استخوان دهد

خونین دل مرا بکجا برده ای بیار

تا مایه ای بدیده ی گوهر فشان دهد

میرم بپای ساقی چشمت که دورها

ته جرعه ای اگر دهدم سرگران دهد

خواهم کشید خضر صفت آب زندگی

از جویبار تیغت اگر عمر امان دهد

چون چاک جیب صبح، شکافی زنو، مرا

هر دم بسینه خنجر مژگان از آن دهد

تا داغ دلفروز تو از چاک سینه ام

چون مهر پرتو از افق خاوران دهد

هر دل که تافت از دو جهان روی بندگی

عشقش بدست غمزه ی گیتی ستان دهد

آموختم بمرغ چمن گرم ناله ای

تا آتشی بخار و خس آشیان دهد

زآسودگی بتنگم، کو عشق باد دست

تا کشور دلم بستم گستران دهد

پایم براه هرزه دویها زکار ماند

کو جذبه ای که مقصد ما را نشان دهد

درمانده ایم شوق گریبان کشی کجاست

تا دست من بدامن پیر مغان دهد

شوریده است خاطرم از فکر کفر و دین

مستی مگر خلاصیم از این و آن دهد

ساقی روا مدار که سامان نوبهار

تاراج حادثات بباد خزان دهد

انصاف نیست غارت ایام رایگان

نقد چمن بصیرفی مهرگان دهد

گلشن فسرده است بکش دامنی بناز

تا جلوه ی تو زیب گل و گلستان دهد

بخشد لبت بغنچه شراب تبسمی

رنگت بجام لاله می ارغوان دهد

بخرام در چمن که نهال تو سرو را

از شیوه ی خرام بآب روان دهد

از می بیار یک نفس آبی بروی کار

شاید که شست شوی ازین خاکدان دهد

آن می که در دماغ گشاید چو بال و پر

پرواز اوج کنگره ی لامکان دهد

دارم طمع زفیض تو یارب درین صبوح

ذوقی که جام ساقی کوثر بجان دهد

کان کرم، امام امم، واهب نعم

کز فیض دم، بعیسی مریم، روان دهد

افروختم به منقبتش شمع خامه را

تا روشنی بانجمن قدسیان دهد

از ریشه کنده معدلتش خار ظلم را

گنجشک را بچنگل باز آشیان دهد

ای صفدری که بر صف خصمت ره گریز

گیرد اجل، کفت چو با شقر عنان دهد

روزی رسان، یمین تو خصم یسار را

باریک آبی از دم تیغ یمان دهد

فیض غمت عطیه فرستد بجان و دل

ابر کفت وظیفه بدریا و کان دهد

تا از کف تو ساغر ایمان گرفته ام

دستم، سبو بدوش نهم آسمان دهد

بر پیکر خبیث حسودان جاه تو

هر مو که سر کشید خواص سنان دهد

چون طوطیان مست زند غوطه در شکر

مدح تو کام خامه ی شیرین زبان دهد

شاها روا مدار که گردون کج مدار

از درد دوست کام دل دشمنان دهد

بیرون بزم سوخته پروانه ی ترا

تا کی چو شمع داغ دل آتش بجان دهد

در وادی فراق بشبهای قیرگون

بختم نوید خسروی قیروان دهد

کینم بخواه از شب هجران که تا بکی

گیرد زدیده خواب و ببخت ارمغان دهد

مپسند عاقبت که شکر خواره طوطیت

در تیره خاک هند جگرخواره جان دهد

وقتست وقت، کین دل کشتی شکسته را

خاک درت زموج حوادث امان دهد

گرید دلم چو تلخی هجر آیدش بیاد

خندد لبم چو بوسه بر آن آستان دهد

منت کش عطیه ی کام جهان نیم

نستانمش زبخت اگر رایگان دهد

هر دل که ذوق چاشنی درد عشق یافت

کی کام خویشتن بمراد جهان دهد

دنیا اگر عزیز متاعی بدی، چرا

قسام معدلت بفرومایگان دهد

لوح از حدیث غیر تو شستم نیم ظهیر

تا خامه ام طراز قزل ارسلان دهد

سلمان نیم که خامه ی معنی نگار من

آرایش جریده ی نویانیان دهد

مستان عشق را بسواد سخن حزین

کلک سبک عنان تو رطل گران دهد

در خامه ی کسی نبود جز تو چاشنی

شکر ندیده ایم نی خیزران دهد

آب حیات در ظلمات دوات تست

این چشمه سار زندگی جاودان دهد

تحریک شوق دست فرومانده ی ترا

تا چند بار خامه بدوش بنان دهد

***

ایضا فی مدحه

آنجا که خامه شکر گفتار بشکند

طوطی سخن بغنچه ی منقار بشکند

در عالمی که خبرت و انصاف جوهریست

نظمم بهای گوهر شهوار بشکند

دامان ابر از عرق شرم، تر شود

کلکم چو آستین گهربار بشکند

آنجا که رای روشنم از رخ کشد نقاب

آئینه را روائی بازار بشکند

زیبد به نخلبندی بستان رنگ و بو

کلکم کلاه گوشه بگلزار بشکند

کردند حوریان خیالم چو رونما

گل را ز شرم رنگ برخسار بشکند

گردن فراز کلک گهرریز من، سنان

در چشم تنگ ثابت و سیار بشکند

آرد بمو شکافی طبع من اعتراف

زلف سخن کسی که بهنجار بشکند

خارا اساس فکرت رنگین کرشمه ام

ساغر چو لاله بر سر کهسار بشکند

ایمان بشعرم آورد آن نکته رس که او

در سومنات دل بت پندار بشکند

گوشی نمیدهم به سخنهای ناپسند

کالای زشت قدر خریدار بشکند

نی زار استخوان قلم، پیل بند من

زین ریزه شاعران سبکسار بشکند

روشن بود بخرده شناسان که قدر کار

از شومی زبونی همکار بشکند

آن مایه از کجاست کسی را که همچو من

بازار گرم ابر گهر بار بشکند

آن نکهت از کجاست نفسهای تیره را

تا اعتبار نافه ی تاتار بشکند

آن حدت از کجاست سخنهای سرد را

تا در رگ دلی ز اثر خار بشکند

آن فطرت از کجاست که سر جوش فکرتش

چون من رواج ساغر سرشار بشکند

آن قوت از کجاست کسی را که از بنان

بازوی کلک اخطل و مهیار بشکند

باید بکف چو خامه ی من موسوی عصا

تا سحر بوالمفاخر دیندار بشکند

آن کیست غیر من که بیک عمر، استخوان

در کار فکر و جودت اشعار بشکند

پنجاه سال کیست که یک نیستان قلم

مثقب صفت بگوهر افکار بشکند

آن همت از کجاست کسی را که در طلب

خواب سحر بدیده ی بیدار بشکند

آن غیرت از کجاست کسی را که در جهان

چون من نگه بچشم خریدار بشکند

مرغوله ریز خامه ی مشکین شکنج من

قدر و بهای زلف شب تار بشکند

برگ گلیست هر ورقم کز غرور ناز

خار کرشمه در دل گلزار بشکند

لافی نمیزنم که خجل گردم از کسی

گو خامه رشک در رگ اغیار بشکند

باشد اگر شگفت کسی را بدعویم

شاید کزین بلاغت گفتار بشکند

نازکدلم زیاده نیارم نفس کشید

زاندک بهانه خاطر بیمار بشکند

در غره ی حیاتم و از رنج چون هلال

نزدیک شد که دوش مرا بار بشکند

دم سردی زمانه فسردست خاطرم

از یک نسیم رونق گلزار بشکند

جائی شگفت نیست که ساغر بسنگلاخ

از کف رها چو گشت بناچار بشکند

ای دل بهوش باش که طراز روزگار

غافل در خزاین اعمار بشکند

از دامنش بمنزل آسودگی رسان

پائی که در کشاکش رفتار بشکند

دانسته ام که افعی حرص و امل بدست

سنگ قناعتی سر این مار بشکند

تنگم زدهر تا بکی این زال زشت خو

بیموجبی مرا، دل افگار بشکند

دلبر کجاست کین دل صدره شکسته را

از یک نگاه مست دگربار بشکند

لب در همین دعاست من دلشکسته را

هر دل که بشکند بکف یار بشکند

در تنگنای سینه کلید گشایشی است

هر دشنه ی که غمزه ی خونخوار بشکند

خاک کسی که زلف پریشان دهد بباد

مشک ختن بطبله ی عطار بشکند

هر قطره ای که از رخ ساقی چکد بجام

نرخ گران گوهر شهوار بشکند

دلرا بخاک میکده بر، کاین کهن سبو

گر بشکند بخانه ی خمار بشکند

آباد باد کوی محبت که این هوا

در سر خمار کافر و دیندار بشکند

شیر خدا علی ولی کز نهیب او

رنگ رخ سپهر سیه کار بشکند

آن معجز آیتی که بشأن ولایتش

اقرار، نغمه بر لب انکار بشکند

قانون نواز عهد عدالت اساس او

از دشنه زخمه بر رگ زنار بشکند

قهرش عروق را بتن خاره بگسلد

عفوش سرود بر لب زنهار بشکند

گنجور کارخانه یزدان که هر نفس

نطقش در خزینه ی اسرار بشکند

دست گدای مدحگرش در حریم ناز

طرف کلاه شاهد فرخار بشکند

طغیان شوق بین که بسر میردم چو سیل

جائی که پای خامه ی رهوار بشکند

ای صفدری که در صف روئینه پیکران

گرزت قد تهمتن کهسار بشکند

ای سروری که بر سرمستان شیر گیر

تیغ تو جام نخوت سرشار بشکند

در ناف شرک، کاوش رمح تونی کند

در چشم وهم کلک تو مسمار بشکند

هر صبح زاغ حرص چو پرد زآشیان

از مغز دشمنان تو ناهار بشکند

دریا دلان بحیرت ذات تو غرقه اند

کشتی بسی بقلزم ذخار بشکند

خواهد دل از تو گوشه ی چشم ترحمی

تا زلف آه بر لب اظهار بشکند

شاها منم کمینه غلامی که خدمتم

بازار چاکران وفادار بشکند

عهدی نه بسته ام بولایت زجان و دل

کز سیر و دور ثابت و سیار بشکند

خارش اگر کنی گل عزت بسر زند

آنرا که عشق قیمت و مقدار بشکند

کلک حزین تست که در مدح گستری

ناخن بکان گوهر افکار بشکند

چون سر کند نی قلمم ناله های زار

قدر نوای مرغ گرفتار بشکند

مشاطگی کلک مرا آورد سپاس

زلف سخن چو صفحه ی رخسار بشکند

چون خامه افگنم صف معنی خورد بهم

لشکر چو شد درفش نگونسار بشکند

این عقد گوهری که بنام تو بسته ام

بازار هر قصیده در اقطار بشکند

***

ایضا فی مدحه

با همه دعوی اسلام چو اصحاب سعیر

روزگاریست که در دوزخ هندیم اسیر

از ضعیفی شده ام چون رگ اندیشه نزار

در جوانی شده ام پیرتر از عالم پیر

از قضا سخره ی هندم نه زحرص و نه زآز

کس نیارد بجهان پنجه زدن با تقدیر

لله الحمد که از دولت پاینده ی فقر

نیست چشم طمعم بر نعم شاه و وزیر

صبح شبنم صفتم، جرعه ی آبیست نهار

شام بر کف چو هلالم لب نانیست فطیر

باشد از چشم دل افتاده ی من در خوشاب

چون صدف هست گدای کف من ابر مطیر

قطرتم مشعله افروز عقولست و کنون

شده گم راه نجات من ازین خاک چو قیر

می دانش نه کنم در قدح از بیم فلک

این تنک ظرف مبادا شنود بوی عصیر

بی صریر قلم پرده گشائی که مراست

عندلیبان گلستان نسرایند صفیر

میخزد در شکن نامه ی من محشر شور

میدمد از گلوی خامه ی من نعره ی شیر

با کمیت قلم من فگند نعل کمیت

با ضمیرم نکند جرأت اندیشه جریر

آب حیوان شده از خجلت نظمم پنهان

شرمسار از سعت دامن دریاست غدیر

لطف وجودت بهم آمیخته چون شعله و نور

لفظ و معنی بهم آمیخته چون شکر و شیر

در مصاف سخنم لال شود تیغ زبان

از صریر قلمم اب شود زهره ی شیر

گرچه عالم شده در نقطه ی کلکم مضمر

لیک چون مردمکم در نظر دهر حقیر

عقل روشن چکند شب پره ی جهل بلاست

طعن ظلمت زند این کور بخورشید منیر

سفله طبعان جهان جمع بیک ماحضرند

به سفه گرسنه از لقمه دانش همه سیر

هر یک از موعظه افراخته رایات جدل

هر یک از طعن زبان آخته بر من شمشیر

در شکست دل من کرده بهم عهد و قرار

طالع پیر جوان، دیده ی امید قریر

یکی از جهل زند طعنه که رایش غلط است

نسزد این همه در فکر معیشت تقصیر

یکی از عقل زند لاف که بایست گرفت

دامن عاطفت شاه عطابخش و وزیر

آن یکی میدهدهم پند که در هند مجوی

کام بی تربیت قدر شناسان امیر

یک ازین رخ کندم مات که بایستی داد

مهره ی طرح باین فیل نشینان کبیر

وان دگر ساز کند نغمه که بایستی ساخت

پرده ی مصلحت وقت، ملایم چو حریر

سفله ی طعن، غرورم زند و نخوت طبع

خربطی نسبت فخرم دهد و جاه خطیر

سخت بی سر و بن را نتوان شرح نوشت

سر اندیشه فر برده بخود کلک دبیر

قصه کوتاه که هر یک بنوائی دارند

ناقه ی هوش مرا در حدی از صوت حمیر

میخلد خار بچشمم زجمال کهه و مه

میخورد مار بگوشم ز فسون بم و زیر

بسکه از صورت بیمنی خلقم بشگفت

تکیه بر بالش حیرت زده ام چون تصویر

از تغافل نهدم پیر خرد پنبه بگوش

خفتگان شب جهلند بگلبانگ نفیر

همسر خویش حریفان همه را کرده خیال

سفله پنداشته با خود همه را شبه و نظیر

شده از دست ردم گونه ی افلاک کبود

جامه نیلی نکنم در غم دنیای حقیر

راحت و رنج حیات گذرانست چو موج

نشود شادی و غم پای نفس را زنجیر

جسم و جان را بمیان رشته الفت سست است

نتوان طول امل داشت باین عمر قصیر

خاک خسپی نکند فطرت عالی گهرم

آتش از میل طبیعی رود آسان باثیر

من کجا و سر این قوم فرومایه کجا

چه محل آئینه را بر سر زانوی ضریر

حرف حق در دل شان نشتر الماس بود

جوق باطل صفتانی که مشارند و مشیر

بکرم اشعب و در جوهر مردی جعده

بحسب باقل وقت و به نسب ابن کثیر

ذکر این فرقه ی دون، کلک و ورق راستم است

وصف ایشان نتوانگفت و نشاید تحریر

کینه در خاطر پاکت زخسان نیست حزین

صفحه ی آب محالست شود نقش پذیر

شرط تعریض گر اخلاق پسندیده بود

کاش یاران ننمایند بحالت تقصیر

چون ترا سلطنت ملک قناعت دادند

طبل رسوائیت ایکاش شود عالمگیر

سایه گستر شودت بال همای دولت

دام خاموشیت ار کرد نفس را نخجیر

لقمه ی شعر منه در کف هر سفله شعار

قلیه بیجاست خریرا که بود مست شعیر

پای اندیشه درین وادی پرخار نخست

کاشکی خامه عنان تابد ازین را خطیر

ره بجائی نبرم بسکه خمار آلودم

من چنین بیخبر و چون دم تیغست مسیر

نشکند باده ی گلرنگ خماری که مراست

ساقیا جرعه ده از میکده ی خم غدیر

دلم از ساقی کوثر شده سرمست شراب

دایه زان پیش که شوید لب و کامم از شیر

این می مهر و ولای شه دینست که ساخت

خنده زن بر گل خلدم خس و خاشاک ضمیر

من نصیری صفت و او بکرم بنده نواز

چه غمستم که مرا در دو جهانست نصیر

از غروری که سرم داغ غلامی دارد

پای از ناز نهم بر سر خورشید منیر

پیش چشمم که باقبال نوالش سیراست

هست گردی بکف باد سلیمان و سریر

سرورا! بنده نوازا! بتو شاد است دلم

نگذاری که شوم در غم ایام اسیر

منم آن پیر غلامی که بقد چو کمان

بوده ام چشم و دل منکر شأنت را تیر

قلمم گرد بر آورده ز بنیاد خلاف

کرده هر صفحه ی من روی مخالف چون قیر

دلم از بتکده ی هند نفور است، نفور

تنگی سینه بلب آردم از ناله نفیر

چکد از آب و هوایش همه سم ارقم

دمد از پرده ی خاکش همه دام تزویر

از کرمهای تو امید رهائی دارم

ورنه سختست بمن خصمی ایام شریر

میرود دست و دل همت از افلاس زکار

نپسندی که بطوفان دهدم موج حصیر

مشکل افتاده بما جمع پریشان دل، کار

سهل الله و علینا ببشیر و به نذیر

***

ایضا فی مدحه

نظر کن در سواد صفحه ام تا گلستان بینی

گذر کن دفترم را تا بهار بیخزان بینی

صریر خامه ام در طاق هفتم آسمان یابی

صفیر ناله ام را گوشوار عرشیان بینی

شکوه عشق بخشیدست اقبال فریدونم

قلم را در بنان من درفش کاویان بینی

ز لفظ آهنین پیکر که داود خرد بافد

کمیت خامه ام را بر کتف، بر گستوان بینی

به بین در نقطه ام تا چشم معنی گرددت روشن

بگیر این لقمه را تا حکمت لقمانیان بینی

بلفظ آغوش واکن تا بدامانت گهر ریزد

بمعنی گوش بگشا تا لبم را ترجمان بینی

ز من پیمانه بستان تا حیات جاودان یابی

می از این جام جمشیدی بکش تا نور جان بینی

نه چون مرد مغنی یاوه سنجی، چون جرس تا کی

بدنبال زبان خود مرو ترسم زیان بینی

ز تقلید و قیاست کی فروغ معرفت خیزد

من از آتش دخان بینم تو آتش از دخان بینی

به بندی دل بافسونی که طبع خفته شکل آرد

ز بیداران شنو تا سر معنی را عیان بینی

ز یکمشت استخوان، سگ میکند پهلوی خود فربه

باندک مایه ئی نفس دنی را شادمان بینی

ببوی بی بقائی مغز خامت مست میگردد

برنگ مستعاری، خویشتن را بوستان بینی

چو نرگس دیده محو رنگ و بو کردی، نمیدانی

که مژگان تا زنی برهم، نه این بینی نه آن بینی

گل حسرت نصیبیها بود چون غنچه دل بستن

بهاریرا که در دنباله باد مهرگان بینی

ازین زندان ظلمانی برون آور سرایغافل

که انوار صفا در محفل روحانیان بینی

هوای نفس و طبعت، خار در جیب و بغل ریزد

گل این شاخساران دست فرسود خزان بینی

سموم دوزخ از بویت نسیم خلد میگردد

اگر در دل هوای پیشوای انس و جان بینی

سر مردان عالم، شهسوار لافتی، یعنی

علی مرتضی کز وی دل و جان کامران بینی

سرم را در هوایش عرش عزت در قدم یابی

دلم را از ولایش چون بهشت جاودان بینی

ز زهر آلوده تیغ معصیت ایمن بود جانت

چو بر بازوی ایمان حب او حرر امان بینی

زلیخائی کند در مصر حسنش جان آگاهان

هزاران بخت پیر از دولت عشقش جوان بینی

درآ در آستانش پایه ی رفعت تماشا کن

ببین در زیر پا تا نه رواق آسمان بینی

نشان پاکی طینت بود در سینه ها مهرش

دغل رسوا شود هر جا که سنگ امتحان بینی

چها باشد ز احسانش شب آهنگان طاعت را

سیه روزان عصیانرا چو عفوش طیلسان بینی

بمسروران جنت لطف او را مهربان یابی

بمقهوران دوزخ قهر او را قهرمان بینی

کنی گر گوش دل محو کلام معجز آیاتش

هزاران گنج معنی زیر هر حرفی نهان بینی

غبار آستانش سرمه در چشم ملک ساید

براهش نقش پا را تاج فرق فرقدان بینی

منت چاکر، شهنشاها بدل کوه غمی دارم

که لب را گر گشایم چشمه سار خون روان بینی

اگر خواهی بگو تا آستین از دیده بردارم

که مژگان مرا از گریه شاخ ارغوان بینی

ز حرمان سر کویت بخاطر حسرتی دارم

که داغم را چونی در کوچه بند استخوان بینی

خوش آن دولت که یکبار دگر هم آستان بوسم

دلم را در طپیدن چون درآئی پاسبان بینی

بگرد روضه ات گردم روان، از سر قدم کرده

بخلدم خنده زن یابی، بچرخم سرگران بینی

حزین حلقه در گوشم غلامی از غلامانت

بعزت سوی خود خوان چون اسیرم در هوان بینی

بعشق از التهاب آتش دل عاجزم، عاجز

اگر کمتر لبم را در ثنا رطب اللسان بینی

ورق در دست من بال و پر پروانه میگردد

قلم را در بنانم شمع سان آتش بجان بینی

بمحشر چشم آن دارم که خیل جان نثاران را

کنی گر گوشه ی چشمی مرا هم در میان بینی

***

ایضا فی مدحه

مژده یاران که ازین منزل ویران رفتم

رستم از جسم گران از پی جانان رفتم

ای هزاران هوادار؟ صفیری بزنید

جستم از قید قفس سوی گلستان رفتم

شبنم آسا چه غم از دامن آلوده مرا

که بسرچشمه ی خورشید درخشان رفتم

گرچه دانم که ره عشق ندارد پایان

بهوای سر آن زلف پریشان رفتم

همتم هست رسا، دستم اگر کوتاهست

ناتوان مورم و تا ملک سلیمان رفتم

چرخ سرگشته ندیدست چو من گرم روی

آتش آلوده تر از آه اسیران رفتم

تا نماند اثر از هستی موهوم بجا

خانه پرداز تر از سیل بهاران رفتم

خود بسر منزل مقصود نمی بردم راه

گشت چون خضر رهم همت مردان رفتم

رفت از جا دلم از جذبه ی رسوائی ها

راز عاشق شده از پرده ی پنهان رفتم

باد دامان دلم بال سمندر میسوخت

آه حسرت شدم از سینه ی سوزان رفتم

تنگی سینه بر آن داشت دلم را از درد

اشک خونین شدم از دیده ی گریان رفتم

وحشتم داشت هوس مشق سبک جولانی

هوش عاشق شدم از جلوه ی جانان رفتم

خواستم بار دلی مشت غبارم نشود

پند زاهد شدم از خاطر مستان رفتم

خواستم خاربنی تشنه جگر نگذارم

همه تن آبله از دشت مغیلان رفتم

قطره ی خون دلم محشر صد طوفان بود

اشک حسرت شدم از چشم یتیمان رفتم

در بر دایه ی بی مهر جهان راحت نیست

طفل اشکی شدم از دامن مژگان رفتم

چشم وحشی نگهش دشمن آسایش بود

خواب عاشق شدم از دیده ی حیران رفتم

اشک من شبنم رخساره ی گل بود ززیب

از چمن رفت صفا تا ز گلستان رفتم

خار در زیر قدم بود ندانم یا گل

منکه چون باد ازین مرحله رقصان رفتم

جگر کیست تواند سر راهم گیرد

منکه بیباک تر از غمزه ی خوبان رفتم

خشکی زهد کجا خار رهم خواهد شد

منکه مستانه تر از ابر بهاران رفتم

کی ز همصحبتم خاطر کس بگشاید

منکه دلگیرتر از غنچه ی پیکان رفتم

شادی صبح وطن باد زگل ارزانی

که من آشفته تر از شام غریبان رفتم

خار این راه کجا، دام تعلق شودم

منکه از بستر گل بر زده دامان رفتم

خبری از سرو سامان دل جمعم نیست

منکه شوریده تر از طره ی خوبان رفتم

صحبتم گرم نه گردید بابنای زمان

شب آدینه ام از هفته ی مستان رفتم

منتی پیر خرابات ندارد بر من

از در میکده سرمست و غزلخوان رفتم

آمدی چون تو من بیسر و سامان رفتم

هستیم گرد رهی بود بجولان رفتم

وضع آشفتگیم بیتو چنان زیبا بود

که دل آشوب تر از زلف پریشان رفتم

همه بت قبله شمارند مرا برهمنان

طاق ابروی ترا بسکه بقربان رفتم

گر تو رفتی زبرم لیک بگردم نرسی

بقفای تو زخود بسکه شتابان رفتم

ناتوانان ترا دوری ره مانع نیست

بوی پیراهنم از مصر بکنعان رفتم

هر کف خاک درین غمکده دامی دارد

که برون آمدم از چاه و بزندان رفتم

هیچکس را خبری زان بت هر جائی نیست

بسراغش بدر گبر و مسلمان رفتم

من همان سوخته جان مرغ سمندر کیشم

طعن خامی نزنی گر بگلستان رفتم

جغد ویرانه ی عشقم، بگلم کار نبود

بهم آوازی مرغان خوش الحان رفتم

منم آن یوسف افتاده ی زندان بدن

که بیکبارگی از یاد عزیزان رفتم

منم آن مایه کساد سر بازار جنون

که ز افسردگی از خاطر طفلان رفتم

منم آن سالک سرگرم که در خلوت فکر

بدو عالم ز ره چاک گریبان رفتم

منم آن کهنه درا قافله ی وحشت را

که ز سرتاسر این دشت خروشان رفتم

منم آن نغز نوا، طایر طوبی مسکن

که بطوف حرم حجت رحمان رفتم

علی عالی اعلی که بدریوزه ی او

خشک لب آمدم و غیرت عمان رفتم

سرورا، آگهی از حال پریشان دلم

که بتاراج حوادث سر و سامان رفتم

گوئیا عضو زجا رفته ام، آرامم نیست

تا زایران بدر از گردش دوران رفتم

ای شه مصر که با خسته دلانت نظریست

دست من گیر که در کلبه ی احزان رفتم

فکر من کن که تو سرمایه ی محتاجانی

که ازین مرحله خوش بیسر و سامان رفتم

آمدم غرقه ی عصیان به پناه در تو

شکر جود تو که مستغرق غفران رفتم

گرچه از حال ثنا حسن تو مستغنی بود

بمدیح تو شها حسرت حسان رفتم

گرچه نامد سخنی لایق شأنت بلبم

به ثنای تو شها غیرت سحبان رفتم

نیست جای سخن این بحر نفس سوز حزین

بخموشی زدم از تنگی میدان رفتم

کلکم افتاد بغواصی این بحر سراب

شمع سان در سر این فکر بپایان رفتم

***

ایضا فی مدحه

بریده لذت دردت ز دل تمنی را

نموده شهد غمت تلخ من و سلوی را

رخ تو بینه ی صدق معجزات آمد

لبت گواست دم روح بخش عیسی را

بجیب پیرهن از آستین برآوردست

صفای ساعدت امروز دست موسی را

توان ز عشوه ی درد تو و دلم دانست

نیازمندی مجنون و ناز لیلی را

تو مست آمدی و ناز پارسائی رفت

بشط باده کشیدیم دلق تقوی را

بطور دل چقدر طاقت و توان دارم

رخ تو برق بخرمن زند تجلی را

خیال کن که بمحشر فتد شکایت من

کسی دراز کند از چه کار دنیی را

قیامت از شب زلف تو تیره تر گردد

زنم چو شانه بگیسوی آه دعوی را

من آن نواگر دیرین باغ و بستانم

که داشت تازه لبم باز طرز انشی را

کنون چو بلبل افسرده دل به بهمن و دی

ملال بسته بنطقم ممال املی را

نهفته داشت غبار غم فراق مرا

بکاوش مژه جویان دیار سلمی را

که ناگهان بمشامم نسیم وصل رسید

نمود ناطقه طی نامه های شکوی را

نشان وادی ایمن بدیده گشت پدید

صبا دمید بگوشم حدیث بشری را

رواق روضه ی شاهی که کرده از تعظیم

هوای سجده ی او خم سپهر اعلی را

وصی ختم رسل شاه اولیا که بود

غبار رهگذرش نور دیده ی اعمی را

اگر نه دل بتولایش آرمیده شود

کسی چگونه کند رام دل تسلی را

عجب نباشد اگر غاصب آب دین ببرد

که حرص در دلش افروخت نار حمی را

ز حق کجا! دل آگاه دیده می پوشد

دهد بباطل اگر روزگار فتوی را

بسیط ملک بود ملک سروری که سزد

امیر دنیی و عقبی ملک تعالی را

ستردن هوس آید ز سینه از دستی

که بسترد ز حرم لوث لات و عزی را

قدم بجای پیمبر کسی تواند هشت

که هم بدوش نبی هشته پای تقوی را

جهان نواز خدیوا بگوشه ی نظری

چه باشد ار بنوازد کمینه مولی را

بدرگه تو تهی کیسگان نقد کرم

مثل زنند بامساک معن و یحیی را

بلفظ خازن جود تو نگذرد معنی

مگر ز صورت معنی جدا کندنی را

حدیث نطق تو هر جا در اهتزاز آید

جنین مسیح شود در مشیمه حبلی را

عتاب تلخ ترا با دل آن موافقت است

که با طبیعت محرور آب کسنی را

چراغ داغ ترا با دل آن معاشرت است

که هست با دل مجنون خیال لیلی را

سزای غیر ثنای تو هم کند کلکم

توان بگلخن اگر برد شاخ طوبی را

ز جنس درد گرانمایه ات دکان دلم

شکسته رونق بازار قدس رضوی را

اگر نه پای ثنای تو در میان باشد

زیکدگر گسلد ربط لفظ و معنی را

شها منم که جبینم ز داغ بندگیت

کشد بناصیه ی آفتاب طغری را

غبار راه توام، در نظر نمی آرم

شکوه خرگه جمشید و تخت کسری را

بلند همتم از دولت گدائی تو

کنم بکاسه ی افلاک خاک دنیی را

زبیم جرم و زامید طاعت آزادم

گذاشتم بولای تو کار عقبی را

ز مشرق قلمم چون سهیل نقطه دمد

یمن بغرب نویسد برات شعری را

بنکته ننگ من از طرز انوریست که گفت

زمانه نیک شناسد طریق اولی را

بهر کجا که صریر نی ام نواسنجد

هوای رقص برآرد ز خاک موتی را

زبان ز خجلت دستانسرائی قلمم

جری بنکته نگردد جریر واعشی را

نه حد شمع زبان آوریست تا کلکم

شکسته در بلسانش لسان دعوی را

بصفحه نقش پریشان سواد خامه ی من

نمونه ایست بناگوش و زلف لیلی را

بمدح شاه میامیز لاف خویش حزین

بشهد نحل میالا لعاب افعی را

همیشه تا که بهاران بود بغازه گری

خزان برد زسرانگشت غنچه حنی را

بود شکفته و رنگین رخ غلامانت

چو گل بتارک عزت گرفته مأوی را

***

ایضا فی مدحه

زده ام طبل عشق و رسوائی

شهره ی شهریم به شیدائی

دل و دین داده ام به مغبچگان

همه جادو وشان یغمائی

همه آرام جان دل شدگان

همه درمان ناشکیبائی

میزنم جرعه، میکشم ساغر

با خراباتیان شیدائی

مده از دست ای حریف دمی

ذوق مستی و باده پیمائی

جز خرابات دل نیاساید

نه شوی هرزه گرد و هر جائی

لوحش الله زاهل آن که بزهد

نه نمایند دامن آلائی

همه آزادگان خوف و رجا

همه دیرانیان و ترسائی

همه نوخط عذار و سیمین تن

همه سرو ریاض رعنائی

از فروغ جمال شان گردد

آب در دیده ی تماشائی

همه روح روان و مونس دل

راحت افزای کنج تنهائی

همه مرهم نه جراحت دل

همگی مایه ی تن آسائی

کرده سرگشتگان دلشده را

خضر خط ز لب مسیحائی

خط شان مایه ی دل آشوبی

لب شان شهره ی شکر خائی

غمزه ها جمله در سپهداری

مژه ها جمله در صف آرائی

طره سنبل، جبین سمن پیرا

غنچه لب، چهره ورد حمرائی

گونه چون لاله، لاله نعمانی

مژه خونی، نگاه یغمائی

شمع روی و بیاض گردن شان

غیرت بدر و رشك بیضائی

قد قیامت خرام، غارت گر

مژه ناوک، اشارت ایمائی

همه مدهوش جام مهر و وفا

همه در جوش باده پیمائی

رشک طورست مجلسی که کند

شفقی باده مجلس آرائی

ساقی آن باده ی صبوح بیار

که سر آرد شب جگر خائی

بده آن می که جان بیاساید

که ندارم سر تن آسائی

بده آن آتش خرد سوزم

که ملولم ازین تبه رائی

ساقی آن آب لاله رنگ بیار

که کند خانه ی دل آرائی

بده آن صیقلی که پردازد

دل از آلایش هیولائی

چند کورانه راه کج سپرم

بده آن نور چشم بینائی

تا ره نعت سروری سپرم

که رسولش بود تولائی

شاه مردان علی که بر خاکش

فخر عرش است جبهه فرسائی

افتتاح صحیفه ی کن را

نام نامیش کرده طغرائی

مردگان مغاک گیتی را

دم پاکش کند مسیحائی

شهسوارا! ز گرد شبرنگت

مشک بیز است زلف حورائی

دین پناها! ز خاک درگاهت

سرمه زیب است چشم بینائی

کرده صبح ازل بلوح قضا

کلک حکم تو صفحه آرائی

با حدوث تو عقل کل گوید

بقدم ناز کن که میشائی

آسمانت چو چاکران گوید

بنده فرمانم آنچه فرمائی

کرده با یاد ماه طلعت تو

همه یوسف وشان زلیخائی

بهوای تو می زند قطره

آه دشتی و اشک دریائی

مردگان را بیک نفس بخشد

دم صدق تو فیض احیائی

بدو انگشت یک اشارت تو

ذوالفقاری کند ز برائی

عقد قندیل روضه ی تو کند

طارم عرش را ثریائی

سومنات محبت تو بود

فارغ از رسم محفل آرائی

زلف حورانش کرده فراشی

رخ خوبانش فرش دیبائی

دل شوریدگانش ناقوسی

رگ جان جهان چلیپائی

خاطر قدسیانش مرآتی

دل سیمین برانش خارائی

جرم بخشا! ترانه ای سنجم

خالی از شرح و بسط انشائی

رشک مانی و نسخ ارژنگ است

کلک فکرم بصفحه آرائی

چون برآرم نفس، فرو مانند

همه جا دودمان ز گویائی

زاده ی طبع نشئه زا کلکم

زده بر صفحه موج صهبائی

بر سپهر سخنوری شعرم

کرده هر نقطه ایش شعرائی

لیک نتوانم از خجالت زد

در مدیح تو لاف غرائی

حوریان ریاض مدحت تو

بسکه دارند شور زیبائی

پرده بند نقاب شاهد فکر

از سر انگشت خامه گیرائی

شهریارا! حزین جانبازت

که سراپا سریست سودائی

همه یک جان بود فدائی وش

همه یکدل بود تمنائی

چه شود گر خط غلامی خویش

برساند بزیب امضائی

نبود با من دل آزاده

غم دنیا و فکر دنیائی

نه بکفرم سری، نه با ایمان

نه بتقوی، نه باده پیمائی

نه بشاهد خوشم نه با زاهد

نه بمسجد نه دیر ترسائی

نه برد دل بهیچ شیوه زمن

لب لعلی و چشم شهلائی

از دو عالم رمیده خاطر من

هستم آن تو، هر چه فرمائی

وقت آن شد که در مقام دعا

نی کلکم کند شکر خائی

باد در دیده ی محبانت

نور رأی تو شمع بینائی

در جگر گاه دشمنانت باد

دم تیغ تو در جگر خائی

***

ایضا فی مدحه

با همه سیلی که شسته روی زمین را

طرفه غباریست چشم حادثه بین را

بار الم بیحدست و گرد کدورت

پشت فلک را ببین و روی زمین را

گوشه ی امنی که هست وادی جهلست

فتنه چو بر بخردان گشاده کمین را

حادثه بگرفته از دو سو بمیانم

کاش ندانستمی یسار و یمین را

صبح دهان را چرا بخنده ندرد

کز دم دیواست طعنه روح امین را

شام چرا زلف مشکبار نبرد

طفل رسن یاد برده حبل متین را

نقش جهان از چه واژگونه نگردد

کاهرمن از جم ربوده است نگین را

در همه گیتی که دیده است که افتد

با دم روبه مصاف شیر غرین را

… خری بین! که در زمانه کشیدست

خر برخ آفتاب داغ سرین را

دین و خرد عز و جاه بود و نماند

هیچ نشانی بجا نه آن و نه این را

چونکه نیاید چنین بدهر و چنان رفت

قصه کنم مختصر چنان و چنین را

غصه گلویم فشرده است که دادم

بیهده بر باد ناله های حزین را

کاش نفس یاوری کند که ببخشم

فخر ثناگستری زمان و زمین را

سرور عالم علی که صبح نخستین

سکه بنامش زدند دولت و دین را

برق عدو سوز، اژدهای خدنگش

ساخته خاکستری سپهر برین را

از لمعان سنان معرکه سوزش

مجمره گردد زره طغان و تکین را

دوزخ نقدی بجان گدازی دشمن

صرصر قهرش کند هوای سخین را

داده بسیل فنا روانی رمحش

پیکر پولاد سنج و خانه ی زین را

ربط بهم داده است الفت عهدش

چشم سیه مست و خال گوشه نشین را

شد چو فراری ستم ز شحنه ی عدلش

داد براحت قضا قرار مکین را

شه که فرامش کند گدائی کویش

خورده بدولت فریب دیو لعین را

بر سر سروری که خاک رهش نیست

تیز بسوهان کنند اره ی سین را

گر نکند تکیه روزگار بحفظش

سلسله ریزد زهم شهور و سنین را

رخش بهار از سمند سیل عنانش

در عرق شرم غوطه داده زمین را

بنده نوازا! صریر خامه بمدحت

نغمه شکسته است مرغ سدره نشین را

صفحه نظر کن که کرده مانی کلکم

چهره گشائی نگار خانه چین را

خنده زند نشئه مداد و دواتم

خون سیاوش و آب بسته جنین را

شب همه شب در خیالم اینکه نمایم

صرف ثنای تو روز باز پسین را

هیچ بمهر تو سست عهد نبودم

چرخ چرا برگماشت عهد چنین را

ساخته ام در امید شادی وصلت

دستخوش درد و داغ، جان غمین را

خلق ترا جان فدا کنم که ندیدست

گوشه ی ابروی دلگشای تو چین را

تیغ تو تا گوهر آب داد روا شد

سجده ی آتش پرست ماء معین را

بهر نثار ثنای تست، عبث نیست

پرورش خامه نکته های متین را

در حرکت صولجان کلک تو دارد

باکره ی لاجورد گوی زرین را

لب چو بنام کف سخای تو جنبد

رخت بصحرا فتد ز لرزه دفین را

گرنه ظهور تو بود مقصد از آدم

سجده نبودی قبول قالب طین را

از طمع خام وصل باسم رخشت

ناشزه گردد عروس چرخ، قرین را

هست بدست تو چشم ابر بهاری

یاری عاجز مذمت است معین را

چاشنی از خوان بیدریغ تو باشد

لعل نمک سا، تبسم شکرین را

ناخنه ی چرخ پشت گوش بخارد

تیغ تو تا شد هلال عید زمین را

شر سر خود را گرفته است زعدلت

تاب تحمل نداشت نقطه ی شین را

گر نکنم سجده سوی کعبه عجب نیست

غره کند خاک درگه تو جبین را

دل چو ببندد بحر داغ تو عاشق

غمزه کند در نیام خنجر کین را

از کرمت سرورا! شگفت نباشد

قدر فزائی اگر غلام کمین را

دولت و قدر آتشی بود که فروزم

در حرم روضه ی تو شمع یقین را

غیرت عاشق نگر که مطرب گردون

گوش بره بود ناله های حزین را

من بخیالی که بوی درد تو دارد

راه ندادم بدل ز سینه انین را

او نه خریدار و من نه نکته فروشم

چرخ ندارد بهای در ثمین را

تیغ زبانم جهان ستان بود آری

تیغ گشادست حصنهای حصین را

خاطر نازک سخن نگاه ندارد

کرد نثار ره تو غث و سمین را

شوق ثنای تو کرد غارت هوشم

می نشناسم ز ناگزیده گزین را

هم تو مگر ای جهان فیض، نمائی

نامزد انتقاد رای رزین را

گر قلم انوریست جادوی بابل

معجزه ام اژدهاست سحر مبین را

نغمه بلب در شکن حزین که فکنده

کلک تو در طاس آبنوس طنین را

وعده شها! دادیم بیاری محشر

شاد نمایم دل بوعده رهین را

کام ز فیض تو باد جان و جهان را

نام ز دست تو باد تیغ و نگین را

***

در مدح امام علی بن موسی الرضا سلام الله علیه

خوش، آنکه دل بیاد تو رشک چمن شود

زلفت سمن، بهار خطت یاسمن شود

ریزم ز بس بیاد عقیق لبت سرشک

دامن ز کاوش مژه کان یمن شود

جز پرده های دیده ی یعقوب باب نیست

پیراهنی که محرم آن گلبدن شود

سوزد حلاوتش لب حوران خلد را

کوثر اگر بچاشنی آن دهن شود

جز چشم آشنا نتواند سفید شد

در کشوری که یوسف ما را وطن شود

باشد همان برهگذرت ای نسیم مصر

چشمم اگر سفیدتر از پیرهن شود

خیزد چو گرد شور قیامت ز رهگذر

روزی که ترک غمزه ی او راهزن شود

در دل نهفته عشق بتانرا گذاشتیم

این باده ریختیم بخم تا کهن شود

هر دل که زخمی صف مژگان یار شد

چون شانه محرم سر زلف سخن شود

ساقی بجرعه ریز می پرتکال را

تا این سفال کهنه بهار ختن شود

نگذاشت دست حادثه در باغ روزگار

شاخی که آشیانه ی مرغ چمن شود

خواهم تن شکسته سپارم بارض طوس

گردد چو خاک، خاک در بوالحسن شود

جان جهان، امام امم، معدن کرم

کز فیض خلق او همه عالم ختن شود

شاها توئی که خسرو خاور غلام تست

نبود روا که تیره مرا انجمن شود

مگذار بیش ازین زسپهر ستم مدار

جان حزین خسته اسیر محن شود

گردد اگر مدیح نگار تو خامه ام

هر نقطه ی بصفحه غزال ختن شود

آنرا که شوق کعبه ی کویت ز جا برد

هر قطره ی در آبله در عدن شود

فردا دهم بطره ی حورانش ارمغان

گردی اگر ز کوی تو عطر کفن شود

نو کرده ام بنام تو دیوان عشق را

تا حشر نام من نتواند کهن شود

***

فی مدح حضرت امام رضا سلام اله علیه

قول و عمل زشت و نکو گرچه قضا کرد

اما نتوان گفت چرا گفت و چرا کرد

الماسم اگر بر جگر افشاند عطا بود

خون دل اگر در قدحم کرد بجا کرد

گر بار عمل بر سر جوق ضعفا داد

ور نقد دغل در کف مشتی فقرا کرد

سلطان غیور است، که یارد، که زند دم

اینجا نتوان لب چو جرس یاوه درا کرد

هر شهد و شرنگی بقدح کرد کشیدیم

با ساقی قسمت نتوان چون و چرا کرد

آمیختگی داشت شراب و لب مخمور

از هم نتوانست جدا درد و صفا کرد

تسلیم ببازار جزا آر و میندیش

آن ذات غنی را نسزد غیر سزا کرد

بسمل شده ی تیغ تغافل نتوان بود

او پرسش اگر کرد، بما مهر و وفا کرد

گر گفت خود و نسبت گفتار بما داد

ور کرد خود و تهمت کردار بما کرد

نیرنگی حسنست تماشا کن و تن زن

سرهنگی ناز است که بگرفت و رها کرد

خشک است لبم ساقی تردست کجائی؟

خواهم ز تو پیراهن ناموس قبا کرد

چون عهد بتان توبه ما دیر نپاید

هرگز نتوان ترک می هوش ربا کرد

زاهد مشو آزرده اگر توبه شکستیم

مینا بمی و توبه برندان، چه وفا کرد؟

از باده کشی تر نشود دامن تقوی

در کعبه توان طاعت میخانه قضا کرد

مطرب چه شد آن ره که سرودیم، ز سر گیر

غافل ز کفم بیخودی آن رشته رها کرد

افسانه ی عشقست که در بزم گل و شمع

پروانه بخاموشی و بلبل بنوا کرد

مینالم و نگذاردم انصاف که گویم

با دل شدگان یار ستم پیشه جفا کرد

صد شکر که مرهم نه داغ کهن ماست

آن طره که خون در جگر مشک خطا کرد

بار خودی افکند شفیقانه ز دوشم

سروش که بیک جلوه مرا بیسر و پا کرد

چشمش بنگه بست لب شکوه ی زخمم

هر عقده که دل داشت بنوک مژه وا کرد

آب خورش از چشمه ی پاینده ی خضر است

جانی که مسیحای لبش در تن ما کرد

خال ذقنش دل بسیه چاه غم انداخت

این دانه مرا بسته ی صد دام بلا کرد

آن طرف بناگوش مرا گوشه نشین ساخت

فکر خم آنزلف مرا پشت دو تا کرد

در زنك نهان تیغ زبان بود چو طوطی

آن آینه رخسار مرا نغمه سرا کرد

از فیض صریر قلم پرده گشایم

ناقوس صنمخانه بآهنگ صلا کرد

هر صفحه که شد خامه ی من غازه گر او

مشاطگی شاهد طبع شعرا کرد

یک نفش بدیعست که من در کف اعجاز

کردم قلم و موسی عمرانش عصا کرد

کلکم زنوا بخشی آن لعل سخن گوی

رامشگری صومعه داران سما کرد

نی نی غلطم این اثر از وادی قدس است

کز ساحت آن کعبه تمنای صفا کرد

در کالبد مرده دمد جان چو مسیحا

آن لب که زمین بوسی درگاه رضا کرد

سلطان خراسان که رواق حرمش را

تقدیر بخشت زر خورشید بنا کرد

این منزل جانست و تجلی گه سینا

کز خاک درش چشم ملک کسب ضیا کرد

این محفل قدس است که پروانگیش را

ارواح بصد عجز تمنا ز خدا کرد

گلزار سبکروحی خلقش به نسیمی

خاشاک بجیب و بغل باد صبا کرد

قندیل، نخست از دل روح القدس آویخت

معمار ازل قبه ی قصرش چو بنا کرد

با روضه ی او خلد برین را که ثنا گفت

با خاک رهش مشک خطا را که بها کرد

هر مور ضعیفش هنر آموخت بشهباز

هر صعوه ی او سایه ی دولت بهما کرد

تا مهر سلیمانی داغش بجبین نیست

دل را نرسد عربده با دیو هوا کرد

گر نیست گهربخشی آن دست سخاسنج

کز خواست فزون در کف امید گدا کرد

این گنج یکان دست که افشاند، بگوئید

این مایه به بینید بدریا که عطا کرد

چون پرورش میش ز قصاب عجب نیست

با خصمش اگر چرخ دغا صلح و صفا کرد

شاها! سخنی لائق مدح تو ندارم

مدح تو نیارد کسی آری بسزا کرد

کردست دم سرد خسان با قلم من

آن جور که با شمع فروزنده صبا کرد

آهنگ ثنایت که بلندست مقامش

نتوان به نی خامه ی بی برگ و نوا کرد

بخشای اگر پرده بدستان نسرایم

شوقت دل پرشور مرا پرده سرا کرد

تضمین کنم این مصرع یکتا ز نظیری

«میکوشم و کاری نتوانم بسزا کرد»

در دست من خاک نشین نیست نثاری

مشتاق تو اول دل و جان روی بما کرد

مدهوشم و از سختی هجران نخروشم

زین سنگ ستم، شیشه ندانم چه صدا کرد

گر جسم مرا چرخ زکویتو جدا ساخت

جان را نتواند ز ولای تو جدا کرد

تقدیر چو بسرشت گل دیر و حرم را

درگاه ترا کعبه ی صدق عرفا کرد

از هر دو جهان فارغم و رو بتو دارم

جذب تو دل یکجهتم قبله نما کرد

کوی تو کشد از کف من دامن دل را

با من خس و خارش اثر مهر گیا کرد

از جا نرود خاطرش از هول قیامت

آسوده کسی کو بسر کوی تو جا کرد

خورشید فلک را نه طلوع و نه غروبست

از دور زمین بوس تو هر صبح و مسا کرد

از حال حزین آگهی و جان اسیرش

دانی چه جفاها که بوی جسم فنا کرد

یکبار هم آوازه ی خود را بدرت خوان

در حسرت کوی تو چها دید و چها کرد

آن روز که کردند رخ ذره بخورشید

اقبال، مرا هم ز غلامان شما کرد

یا شاه غریبان! مددی کن که توانم

یک سجده ی شکرانه بکوی تو ادا کرد

معذورم اگر نیست شکیبم بجدائی

موسی بچنان قرب تمنای لقا کرد

از مطلب دیگر ادبم بسته زبانست

دلتنگیم از وسعت آمال حیا کرد

دانی که هر آن عقده که در زلف بتان بود

عشق آمد و در کار پریشانی ما کرد

کو قوت کاهی که ره شکوه سپارم

کوه غم دل گونه ی من کاه ربا کرد

چون بر ورق دهر، نی نکته سرایان

رسمست که انجام سخن را بدعا کرد

من خود چه دعا گویمت از صدق که یزدان

بر قامت جاه تو طرازی ز بقا کرد

***

ایضا فی مدحه

دل شاد را جمع ساغر نماید

دف عیش را جام چنبر نماید

نه بیند بفصل خزان رنگ زردی

گل ار صرف می، خرده ی زر نماید

چه نیرنگ سازیست، محو بهارم

بهردم چمن رنگ دیگر نماید

دگر وقت آن شد که بلبل ز مستی

گل و غنچه بالین و بستر نماید

بمشاطگی باد نوروزی آید

زنو شاهد باغ زیور نماید

بتاب افکند سنبل و یاسمن را

بعارض دو زلف معنبر نماید

دل بلبل از شوق پرواز گیرد

عروس چمن بال معجر نماید

سرودی بمستان دهد یاد قمری

بدردی کشان لاله ساغر نماید

زند تا بکهسار دی را شبیخون

سلیمان گل، عرض لشکر نماید

بهاران پی منع یأجوج سرما

هوا را چو سد سکندر نماید

گرفته چمن را چنان آتش گل

که هر برگ بال سمندر نماید

کشد در چمن غنچه هر قطره آبی

شرابی چو خون کبوتر نماید

نمیسوزد از بسکه دارد طراوت

بدامن اگر لاله اخگر نماید

خرابم ز نیرنگ سازی سوسن

که هر ساعتی رنگ دیگر نماید

نمایان شد از دامن تل، برنگی

که سیمرغ از قاف شهپر نماید

چنان لاله برزد از کوهساران

که پنداری از طور اخگر نماید

ولی نقص دانا بود اینکه دل را

پرستار وضع مکرر نماید

کند خشک، ایامش از سرد مهری

اگر گلبنی خنده ی تر نماید

چمن را که بدرشک کان بدخشان

خزان بوته ی کیمیاگر نماید

سپهر جفا پیشه هر لحظه از تو

بداغی مرا سینه مجمر نماید

بیا ساقی از غیرتت دور بادا

که با ما سپهر این روش سر نماید

بهم بشکند خسروانی مصافش

درفشی کز آه دلاور نماید

بگو آسمان را که با درد نوشان

سلوکی از اینگونه بهتر نماید

بدل جور کمتر ستیزد و گرنه

شکایت بدیوان داور نماید

شه دین و دنیا علی ابن موسی

که خاک درش دیده، انور نماید

بود خشتی از بارگاه جلالش

که در دیده ها عرش اکبر نماید

زهی قبه ی نور بخشی که پیشش

کم از ذره خورشید خاور نماید

چه نقصان رسد پایه ی جاه او را

ز سبقت که خصم بداختر نماید

بود همچو تقدیم ساحر بموسی

تقدم که خصم فسونگر نماید

برنگ سلام از ره بی نیازی

گدای درش رد گوهر نماید

نهیبش به هنگام دفع تطاول

اگر منع تأثیر اختر نماید

فرو ریزد از یکدگر ماه انجم

فلک را جو برج کبوتر نماید

شها! هر سحرگاه خورشید خاور

جبین از سجودت منور نماید

توئی آنکه هنگام مسکین نوازی

کف کافیت خاک را زر نماید

کنم مطلع تازه در شأنت انشا

که بر صفحه چون موج کوثر نماید

بوصفت اگر خامه لب تر نماید

تحکم به خضر و سکندر نماید

رواق جلال تو شأن بزرگی

باین کاخ فیروزه منظر نماید

کند خاک خجلت بسر بحر و کان را

کفت بسکه ایثار گوهر نماید

نسیمی که خیزد ز گلگشت کویت

دماغ خرد را معطر نماید

گر از باغ خلق تو یکره شمیمی

گذاری باین خاک اغبر نماید

مزاج هوا را کند عنبر آسا

بسیط زمین مشک اذفر نماید

بخون دل کبک سرمست غافل

اگر لاله در کوه محضر نماید

پر و بال شاهین فرو ریزد ار هم

چو حکمت اشارت به صرصر نماید

بدرد دل نه فلک را نهیبش

خم تیغت آن دم که جوهر نماید

سپهر دغاگر بچنگال قهرت

چو موشی بچنگ غضنفر نماید

عدوی تو ز آسودگی رنج بیند

بسر نرگسش کار شش پر نماید

کمر بشکند محور آسمان را

اگر کوه حلم تو لنگر نماید

نماید بهر خشک و تر بسکه ریزش

کفت ابر را زار و مضطر نماید

شها، شهریارا، خرد در ثنایت

چه حاصل بفکر محقر نماید

ندارد دل عاشقان طاقت آن

که در سینه مهر تو مضمر نماید

ندارم ثنائی سزاوار ذاتت

مگر وصف شأنت پیمبر نماید

گشاید اگر بال شهباز شوقم

کم از صعوه این هفت منظر نماید

تو دانی که دنیا کم از برگ کاهی

بچشم حزین قلندر نماید

همین از تو خواهد که یکبار دیگر

زمین بوس درگاه حیدر نماید

نگویم دگر بیش ازین با ضمیرت

که آئینه را دم مکدر نماید

***

فی مدح حضرت امیر علیه السلام

در زیر لب آوازه شکستیم فغان را

گوشی بنما تا بگشائیم زبان را

شد سامعه ها چشمه ی سیماب، گشاید

دیگر صدف ما بچه امید دهان را

افتاد ز جمع آوری آشفته حواسم

شیرازه فرو ریخته اوراق خزان را

چون صبح اگر سینه دم سرد برآرد

خاکی بدهان ریز ملامتگر آن را

دور عجبی گردش این دایره دارد

وقتست که گردون بگذارد دوران را

اکنون اثر تربیت دهر بر آنست

تا صورت خر مهره دهد نطفه ی کان را

برخاسته زین شور زمین چند بخاری

یکسر بکف غول هوا داده عنان را

خجلت ده طبع دژم از صورت شخصی

بدنام کن از نسبت نوعی حیوان را

این تیره نهادان که درین دائره هستند

جا تنگ نمودند میان را و کران را

کردند ز تجدید رسوم این رمه ی شوم

عزل از عمل خود خرد قاعده دان را

سیمرغ خود از قوت پرواز مگس نیست

بال و پر این هیچ کسان همدان را

بردند زما مفت و بما باز فروشند

بیعانه ی این شرم توان داد جهان را

یادست مرا این سخن از تجربه کاران

رخساره شجاعت نسبی خیر جبان را

افسرده دلی بر خرد پیرچه آرد

اوضاع جهان پیر کند طبع جوان را

پیر خردم گفت ازین کار بکش دست

سرمایه بدامان نتوان کرد زیان را

این گلخنیان کرسیه نامه ی جهلند

از نکهت گل باز ندانند دخان را

دیو امت دعویست، سلیمان نبی کو

بنگر بکیان داده فلک جای کان را

در جیب خریدار بهاگرد کسادیست

سودت بود آنگه که کنی تخته دکان را

با لخت جگر رخنه ی منقار فرو بند

دود نفس زاغ گرفتست جهان را

ناخن بخراش دل خود دار که عارست

دم لابه روبه صفتان شیر ژیان را

خونابه مریز این همه آن به که زخشکی

بندد رگ تاک قلمت ره سیلان را

بر طاق بلندی قلم از دست فکندیم

بازوی که تا میکشد این سخت کمان را

من دست بدل داده به پیمان خموشی

عشق آمده از سینه بلب ریخت فغان را

کای صبح نفس روزنه ی فیض نه بندی

زآهنگ سگان مه نگذارد سیرانرا

گو اشرف خر جمع کند مظلمه ی خلق

انصاف مبدل نکند سیرت و شان را

گر خربطی آواز دهد وقت مشوران

از نغمه ی جغدان چه زیان آب روانرا

بر خود ستمی کرده نه بر نکهت عنبر

گنده بغلی گر شکند غالیه دان را

در کشور معنی توئی امروز سکندر

از صورت زشتان چه غم آئینه گرانرا

بر علم چه نقصان اگر از جهل بلافند

این مشت عوان زاده که عارند جهانرا

جز عرعر و کبک از لب پرخنده زند دم؟

از قهقهه فرق است فراوان غثیان را

تا حقد و حسد هست پریشان سخنی هست

هنجار نفس راست نباشد خفقانرا

رنجور حسد چاره ای از خبث ندارد

بیمار نهفتن نتواند هذیان را

نبود عجبی از سگ دیوانه گزیدن

عقرب بسر نیش کشاید رگ جانرا

معذور بود جاهل و دیوانه، که باشد

اوهام خیالات بسی خواب گرانرا

بگذار بهم بادیه و بادیه گردان

در کعبه ی دل یافته ی امن و امان را

طوطی بشکر می تند و زاغ بجیفه

گرگست پی کاری و کاریست شبانرا

بلبل بگلستان پرد آغوش گشاده

در پیشه خود تنک چغل بسته میانرا

خرگرم نهیق است بارشاد طبیعت

بیچاره چه سازد که بیاموخت زبانرا

در صیدگه ازران گوزنان شکرد شیر

مه نور خورد مور بر دریزه ی خوان را

از قسمت فیاض ازل تعبیه دارد

معنی بلسان نی کلکت بلسان را

سالار هدی عروه ی وثقای آلهی

اورنگ نشین مملکت عزت و شان را

یعسوب جهان، حیدر کرار، که نامش

در کام بشیرینی جان کرده زبان را

جست از صف کین لمعه خورشید ثنایش

زد در بدن ابر رگ برق دمان را

سر پنجه ی شیران اجم، هور بتابد

رحمش بضعیفان چو دهد تاب و توان را

منعش چو دهد حادثه را تاب عتابی

بر گوشه نهد ابلق دوران جولان را

خلقش چو کند تربیت طبع رذائل

رونق ملخ حرص دهد مزرع جان را

بر کوه کند سایه اگر ابر حسامش

از ژاله ستاند دیت لاله سنان را

بردارد اگر باد کفش، دست تسلی

گر دل دریا تب و تاب عطشان را

شرع کهن ناطقه را نسخ نماید

جائی که گشاید لب اعجاز بیان را

گر خاک درش سرمه کند دیده ی اعمی

خواند بشب از لوح قضا راز نهان را

بیجاده اگر همت از آن حوصله یابد

بی وزن تر از کاه کشد کوه گران را

بی نشئه ی فیض نظر خاک ره او

تعمیر نکردند خرابات مغان را

ریزد پر جبریل بجولانگه مدحش

هان ای نفس گرم نگهدار عنان را

شاها توئی آن بنده نوازی که غلامت

غیر از تو ندانسته نه بهمان نه فلان را

در پیش من از دولت و اقبال تو گیتی

خاکیست که در کاسه کنم قیصر و خان را

تا داشته ای بر سر من دست حمایت

بر تارک خورشید زنم چتر کیان را

مه کاسه دریوزه اگر پیش تو دارد

مهتاب شود مرهم ناسور کتان را

آوازه ی بازوی عدو گیر تو از بیم

ناخن کند از پنجه برون شیر ژیان را

روزیکه بناورد هژبران قوی چنگ

پرواز دهد شست تو شاهین کمان را

گیسوی ظفر تاب دهد طره ی پرچم

سرخاب عدو غازه کشد پنجه ی آن را

شمشیر بتابد خم ابروی پر از چین

خنجر بجهاند مژه ی آفت جان را

بازخمه برد گوش بتن چرم گوزنان

حلقوم دردنای پرآوازه دهانرا

از هم گسلد خام رگ اندر تن گردان

درهم شکند گرز گران برزیلان را

فتح آید و مستانه دهد بوسه رکابت

چرخ آید و قربان شود آن دست و عنانرا

شاها منم آن بنده ی دیرینه که نامم

چون شهرت خورشید گرفتست جهانرا

امروز دو قرن است کزین خامه عطارد

دریوزه کند فیض و برد نفع قران را

در شش جهت این کوس به اقبال هنر کوفت

آوازه ی بیهوده فروشد ملکان را

در معرکه ها بحر یسار است یمینم

بی آب کند خامه ی من تیغ یمان را

گردد لب جادو نفسان زخمی دندان

گیرم چو بکف خامه ی اعجاز نشان را

از دولت مدحت همه سودست زیانم

نتواند ادا کرد دلم شکر زبان را

چون صوفی شوریده درون در طرب آرد

گلبانگ صریر قلمم سرو روان را

هر جا که برآید دم جان پرور کلکم

در طبله کند خون نفس مشک فشان را

در شق انامل چو بجنبد قلم من

کور از رگ خارا بشمارد ضربان را

در تیره شب هند شود راه نفس گم

با آنکه لبم شعله فروز است فغان را

در سرمه ی این خاک سیه خفته خروشم

وین زمزمه شورانده زمین را و زمان را

سرچشمه ی حیوان کلامم بسیاهی است

وین آب روان بخش گرفتست جهانرا

از طنطنه ی باد بهار نفس من

چون غنچه کنون قافیه تنگست خزان را

مجنون تو روزیکه بصحرای نجف بود

دل سجده بر از ذوق مکین را و مکانرا

بر تارک عزت گل تجرید شکفته

نشناخته پای شرفم خار هوان را

آتش بنهاد فلک افتاد ز رشکم

در قبضه ی آوارگیم داد عنان را

خصمانه حسد برد بران ناز و نعیم

بازوی قضا تیر بزه داشت کمان را

القصه درین بتکده افتاده ام امروز

مالیده برخسار چو صندل یرقان را

بر دوش دل عاجز بی تاب و تحمل

بر بسته ز بار غم خود کوه گران را

خواهم که بکوی تو رسد باز غبارم

پیرانه سر آغوش گشا بخت جوانرا

دور از تو بسی تلخی ایام چشیدم

دانی تو که یارای بیان نیست زبانرا

از رفعت شأنم هدف تیر حوادث

گردن کشی از پای در آورد نشان را

شرم عدم ناطقه و شعله ی شوقت

ریزد عرق از ناصیه حسان زمان را

لیکن چه کنم چون نبود صبر و قناعت

در مدح و ثنایت دل شوریده بیان را

مشتاب حزین این همه گستاخ عنانکش

میدان غمت هیچ ندانسته کران را

دستی بدل تنگ نه ای، شور قیامت

از خامه شدی چهره گشا باغ جنان را

چندانکه درین کار که انواع موالید

از عالم ارواح پذیرد سریان را

تا ماه برد مایه ی اشراق ز خورشید

تا مهر دهد نور سریر سرطان را

در پیکر والا گهران نور فزاید

از فیض تولای تو آئینه ی جان را

***

ایضا فی مدح علی علیه السلام

زان پیش کز فراز در هفتخوان صبح

پرچم گشا شود علم کاویان صبح

چشم ستارگان همه از شوق می پرند

در رهگذار سرور خاور ستان صبح

بودم نهاده بر سر زانوی فکر، سر

دأیم چو آفتاب و ضمیرم بسان صبح

تیر دعای شب بهدف تا شود قرین

اندیشه در کشیدن زرین کمان صبح

در عزو در علاگهرم اختر شرف

در صدق و در صفا نفسم، همعنان صبح

میزد نوا بصوت صریرم خروس عرش

میشد بآفتاب ضمیرم قران صبح

جاری ز نوک خامه ی من چشمه سار فیض

راهی ببانگ ناله ی من کاروان صبح

پای عروج فکرت من بر نه آسمان

عار همای همت من استخوان صبح

ناگه سروش هاتف خلوتسرای قدس

آمد بگوش هوش دلم چون اذان صبح

کای آفتاب رأی چرا دل فسرده ای

افسردگی ندید کسی در جهان صبح

در خاطر تو گشته مجاور بهار فیض

در حضرت تو بسته بخدمت میان صبح

خواهد هر آنچه خاطر پاکت اشاره کن

ای چاکر تو خسرو گیتی ستان صبح

گفتم که آرزوی دل احرام کعبه ایست

کاحرامیش سزا نبود پرنیان صبح

آن درگهی که از پی دریوزه ی شرف

از دور کرده بوسه ربائی، دهان صبح

آن قبه ای که گرد سرش چون کبوتران

پر میزند همای بلند آشیان صبح

یعنی رواق روضه ی شیر خدا علی

کز سهم او زره شده چون پرنیان صبح

آن عرش آستانه ای که گل میخ سدره ش

صیقل زند بجبهه آئینه سان صبح

آن شاه شیر حمله که مالید در مصاف

بر خاک عجز روی جهان پهلوان صبح

آن صفدری که لمعه برق سنان او

پیچیده در گلو نفس ناتوان صبح

آن بیدریغ بخش که بر خوان مکرمت

پرورده ی نمک بودش استخوان صبح

کلکم چو وصف صولت سر پنجه اش کند

ریزد ز رعشه ناخن شیر ژیان صبح

در روزگار اگر نزند دم زراستی

با تیغ آفتاب نبرد زبان صبح

چون سیم و زر که از کف زادش بخاک ریخت

ریزد ستاره از نفس مهرگان صبح

نه بخیه گیر گشت، نه مرهم پذیر شد

تیغش مگر شکافته بر گستوان صبح

ای فیض گستری که زافزونی نوال

بر دست تست چشم و دل بحر و کان صبح

تا دید از چراغ یقین تو پرتوی

شد در تنور سرد فلک پخته نان صبح

از تنگ تنگدستی خویش است شرمگین

در گلشن تو غنچه شود گلستان صبح

داغ غلامی تو نباشد نهفتنی

روشن بعالمی شده راز نهان صبح

خدام روضه ی تو کنندش اگر قبول

گردد فتیله شمع ترا ریسمان صبح

دوران ستمگرست بفرما سپهر را

تا تیغ مهر باز کند از میان صبح

ایوان رفعت تو کجا مدح من کجا!

نتوان بآسمان شدن از نردبان صبح

با من می شبانه مدحت کشیده است

روشن شد این نهان زلب می چکان صبح

چون ماهتاب کاسه ی شیریست آبدار

کالای دیده ی من و جنس دکان صبح

بردارم آستین اگر از دیده، شب چو شمع

نم گیرد آفتاب در آئینه دان صبح

شاها منم که شور بعالم در افکند

گلبانگ خوشنوائی من چون زبان صبح

چون شمع خامه ام نفس آتشین کشد

روشن چراغ بشنوی از روشنان صبح

درهند چون ترانه ی مدح تو سر کنم

خفتان درد تهمتن زابلستان صبح

در شام هجر اگر بولای تو دم زنم

بر دوش آسمان فکنم طیلسان صبح

افکنده از شرار پر و بال سوخته

پروانه ی چراغ تو آتش بجان صبح

نیروی مهرتست که با تیشه ی قلم

بر می تراشم اینهمه گوهر زکان صبح

بنگر که چون پیاپی هم بسته شست من

پیکان خامه بر هدف امتحان صبح

بازوی من قویست، وگرنه درین مصاف

تن در نمی دهد بکشیدن کمان صبح

چون تیغ در مصاف سخن تندتر شود

چندانکه میخورد نفسم برفسان صبح

حلاج لفظ و معنیم اینک فتاده است

چون پنبه در دم چک من پودنان صبح

بیند چو شأن خامه ی گوهر فشان من

خواباند آسمان علم زرفشان صبح

اندیشه را چو خاره، رگی بود و ریختم

خون هزار نغمه بریزد سنان صبح

در پیچ و تاب سنبل هر مصر عم حزین

پیچیده بوی نسترن بوستان صبح

اکنون برآر دست طلب زآستین دل

همدوش مدعاست دعا در زمان صبح

تا همچو من کسی نشود بر سخن سوار

تا ابلق زمانه بود زیر ران صبح

گلشن زابر دست تو بادا، ریاض دل

روشن زفیض مهر تو بادا روان صبح

***

ایضا فی مدح علی علیه السلام

زین ششدرم چو بال فشانی دهد گشاد

این هفت قلعه را چو غباری دهم بباد

بر سدره روح قدسی من آشیان کند

این دخمه چون نهم بسر گور کیقباد

جان بیغمانه وارهد از جسم خیره سر

غیر، از میانه پا کشد و افتد اتحاد

ریزد ز طرف بال همای سعادتم

رنگ هم آشیانی این ناخجسته خاد

ناسازگار بخت در آشتی زند

نادیده کام دل کند اندوه، خیر باد

خاطر کند شکایت ایام مختصر

کوته شود فسانه ی هجرت بامتداد

عید مبارک است بعاشق وصال دوست

یا حبذا لتجافی عن مریض البعاد

سعد است ساعتی که فتد دامنی بدست

صبح سعادت است مرا ساعد سعاد

خرم دمی که محمل لیلی شود پدید

مجنون ز خار بادیه چیند گل مراد

زان نور غره دیده ی گریان شود ضریر

خندان دمد ززلف شب تیره، بامداد

عاجز شود ز خصمی ما عالم عنود

پیچد بهم دبیر فلک دفتر عناد

آزادگان زوادی حسرت کشند رخت

دل خون شدن، سرشک دویدن، برد زیاد

فارغ نشینم از غم هجر و خمار شب

زلف صنم بدست و بدستی پیاله شاد

خندان شود بشاخ طرب غنچه ی امید

ریان شود ز ابر کرم گلشن مراد

شاد و شکفته نغمه ی شکرانه سر کنم

رطب اللسان بدرگه آن کعبه ی رشاد

الحمد و الثناء لمن اذهب الطریق

المجد و البهاء لمن طیبت الفواد

گر جور دیده ام ز فلک انتقام هست

دست من است و دامن دارای عدل و داد

برهان قدرت ازلی حجت جلی

نفس نبی، علی ولی، والی عباد

معمار قصر جود که فیض وجود او

بنیان هستی دو جهانرا بود عماد

مریم شود ز نکهت او فکر پاک جسم

عیسی بود بمدحت او طبع پاک زاد

وادی گرای اوست، روان وفا شده

مدحت سرای اوست دل خالص الوداد

سالک شد از هدایت او صافی الضمیر

صوفی شد از ارادت او واصل المراد

گلمیخ سدره اش شرف اختر بلند

نعلین بندگان درش افسر قباد

مستی کائنات زسر جوش فیض اوست

شد جوهر نخست ز تعلیمش اوستاد

باشد قضا بقبضه ی حکمش مطیع سیر

دارد قدر برایض فرمانش انقیاد

یک جنبش از عتاب قیامت نهیب اوست

بادی که برد بنگه و بنیاد قوم عاد

موجی ز بی نیازی دریای قهر اوست

طوفانکی که گرد برآورد از بلاد

هر کس باو زخیره سری همسری کند

ناکس بود بسجنش میزان طبع زاد

آنجا که آفتاب قیامت شود بلند

ذرات بی وجود نیایند در عداد

از مبدأ وجود نگردد عطا پذیر

جانرا اگر نه جنت کویش بود معاد

در حشر هر صحیفه که آزادنامه ایست

آن نامه را نبد بتولایش استناد

آن اشرفی که از شرف بندگی او

دارم قدم بتارک نه طارم شداد

نقد من است در نظر بخردان سره

نقاد لطف او سخنم کرد انتقاد

مپسند چشم حیرت من خیرگی کند

در کشوریکه سرمه فروشی کند رماد

من بنده را بخدمت اگر اعتماد نیست

غمگین نیم که بر کرم تست اعتماد

تا چند جان بود بجهان پای در وحل

تا کی کسی کمی کند از چرخ سر زیاد

دنیا کجا پذیره کند چشم سیر من

پس مانده ی زخوان خسیسان پیش داد

خلقی عجب مشعبد دوران پدید کرد

بی تربیت گسسته عنان، عادم السداد

این عهد زشت، رنج پدر را نبرده بود

امروز در جهان رخ والد، ندیده واد

هر تخم کشته اند حریفان درو کنند

گندم نمیکند کسی از کشت جو حصاد

ای خامه هوشدار، مبادا زنفس رود

آشفته دار طره خاموشیت بیاد

دیوار کاخ دهر بنائیست سست پی

آوخ بخفتگان بن این شکسته لاد

شاها منم کمینه گدای ثنا گرت

کز کلک خسروانه زنم کوس انفراد

در تندباد حادثه دارد بصدق دل

این دست رعشه دار بمدح تو اعتقاد

بر جان خصم جاه تو ثعبان موسویست

کلک من است نایب تیغ تو در جهاد

در مدحت تو شسته زبانرا به سلسبیل

در حضرت تو بسته میانرا باجتهاد

آنجا که رأی روشن من پرتو افگند

افتد متاع، رایج خورشید در کساد

دوستان من اگر شنود گوش مدعی

با یکجهان عبادت و یکداستان عناد

بی اختیار میگذرد بر زبان او

لله در قایله نعم ما افاد

در نامه ها حکایت من احسن القصص

بر خامه ها انامل من فارس الحیاد

از دل چو بردمد نفس آتشین من

حاسد بجای سوخته گوید که ما احاد

شادی کنان ستاره کشد زهره در بغل

گیرد چو خوشنوائی من راه شاد باد

زین سنگ لاخ، قافیه فرسوده شد قلم

بس کن حزین ترانه، که خون میشود مداد

تا بر سر زمانه کشد چتر نور روز

بر قله ها درفش فرازد چو بامداد

سر سبز باد خامه ی مدحت نگار تو

بر تارک محب تو بادا گل مراد

***

ایضا فی مدحه علیه السلام

مشکینه طره یی بشب عنبرین لباس

آمد بخواب من پی آشفتن حواس

نی شب سواد چشم غزالان خوش نگه

نی خواب سرمه ی نظر پاک حق شناس

نی طره مشک سای دماغ نسیم خلد

پیچیده زو بمغز خسان جهان عطاس

در پرده داشت از شب مشکین پرند زلف

شمعیکه طور کرده ازو نور اقتباس

کام از تبسمی شکر ستان سر شکن

داغم از آن لب نمکستان کشیده کاس

کردم نثار رهگذرش جان بی نفس

بر مقدمش زشوق زدم بوسه بیهراس

دیدم که نیست با نگهش شهد آشتی

کام امید جرعه کش آمد ز جام یاس

گفتم چه کرده ای که تغافل بهانه جو است

گفتا مگر خجل نه ای از طبع ناسپاس

بر لب شکسته ی نفس از مدح گستری

خامش نشسته ای ز ثنای امام ناس

آشفته سر بزلف سخن شانه کش شدم

آویختم کمیت قلم را ببر قطاس

آمد زجوش شوق بجنبش درای دل

انداختم خروش درین واژگونه طاس

کای ذات بیمثال تو مصدوقه ی سپاس

یا مبدء المحامد یا منتهی الحداس

بحر کرم علی ولی کز سخای او

دریا و کان همیشه کند گوهر اقتباس

بر خاک عاکفان بلند آستان او

افلاک را بناصیه سائی است التماس

با اعتلای قدر عظیمش، سپهر پست

بانو بهار خلق کریمش، صبا ایاس

از حکمت رحیق ختامش، عقول مست

با فطرت دقیق ذکایش، بلند اباس

بر درگهش ملایک اعلام را، عروج

بر سده اش محدب اجرام را، تماس

از رفعتش مجامع امکان منیع قدر

وز طاعتش صوامع کیهان، بلند اساس

بر منهجش اکارم سلاک را سلوک

بر مقدمش مشاهد ایثار را سپاس

گل چیند از ریاض غمش دست کامجو

زر گردد از ثنای کفش طبع چون نحاس

جائی که صولتش بضعیفان مدد کند

با شیر شرزه پنجه زند مور بیهراس

گر تکیه می نمود بقطب یقین او

سرگشتگی زسعی نگشتی نصیب آس

ابر کفش چو نامیه را مایه ور کند

در مزرع جهان نکشد خوشه جور داس

معموره ی مناقب مجد و علای اوست

کاخی که ره نیابدش از دهر انطماس

باشد چو روزگار بام الکتاب امن

مجموعه ی ثناش از آسیب اندراس

ناجنس بی ادب ره او میرود، سزد

مستکره ار بشرع ادیبان شود جناس

آمد زجوش فیض مگر خاک درگهش

در چشم خضر چشمه ی حیوان بالتباس

دارد ازین خجالت مرداب کن هنوز

آب حیات در عرق شرم انغماس

شاها زفیض مدح سرائیت کلک من

نی میکند بناخن افکار بونواس

لنگد، چو همعنان نی خامه ام شود

در اولین قدم، فرس طبع بوفراس

آتش بجان حب توام زیبد ار کند

از شمع خامه ام شجر طور اقتباس

در هر زمین نهاده قوی پنجه کلک من

در مدحت استوارتر از آسمان اساس

حاسد کشد بسلک گهرهای من خزف

ابله زند ببرد یمن پنبه ی پلاس

با وحی منزلم چه بود ژاژ مدعی

ابلیس در برابر نص آورد لباس

رمح قلم به پنجه من خصم جان اوست

بادا رفیع رأی تو، این معدلت اساس

زاهد دگر بخاک تیمم چرا کند

در جوی مصرعم چو توان کرد ارتماس

عرض کمال عیب سترگی بود حزین

از بخردان نادره سنج هنرشناس

دستی ز دل برآر که صبح اثر دمید

کوتاه کن فسانه، ادب را بدار پاس

در بر لباس رومی روزست تا سپید

پوشند تا بزنگی شب نیلگون لباس

دارم امید آنکه بگیتی کند قضا

صبح امید دشمن جاهت بدل بیاس

***

ایضا فی مدحه علیه السلام

آن طابر قدسم که چکد خون ز صفیرم

با درد و غم عشق سرشتند خمیرم

مرغان اولی اجنحه گردند خموشان

چون بال گشاید ز سر سدره صفیرم

خم گشته قدم حلقه ی زنجیر جنون است

وز دولت عشقست جوان كلك دبیرم

كوه از اثر ناله ی من میرود از جای

بشنو که هم آواز زبورست زفیرم

غم نیست اگر پیر شدم عشق جوانست

رقصد فلک پیر بگلبانگ صریرم

چون شاخ گوزنست قد خم شده، اما

از بیشه ی اندیشه دمد نعره ی شیرم

از راهبرانم که بتوفیق رفیقم

از بیخبرانم که به تحقیق خبیرم

در مصطبه ی صدق و صفا صاف شرابم

در زاویه ی فقر و فنا موج حصیرم

آنجا که پیام است صبا، نکهت شوقم

جائیکه مشام است وفا، بوی عبیرم

در مرتع کاهل سفران، برق شهابم

در مزرع آتش جگران، ابر مطیرم

بر لوح جهان چهره گشانیست شبیهم

در آینه هم روی نمانیست نظیرم

رام است غزالان معانی قلمم را

در عرصه، شکاری نرمد از سر تیرم

خون در دل صیاد کند لاغری صید

غم نیست اگر در نظر دهر حقیرم

مستی مرا نیست بدنباله خماری

پیمانه کش میکده ی خم غدیرم

شد شهرت جم غاشیه بر دوش خمولم

صد شکر که در بندگی شاه شهیرم

دیرینه غلام، شهم این سروریم بس

لالای امیدم که بآفاق امیرم

میگویم و دانم که ره و رسم ادب نیست

نامی که بود صیقل زنگار ضمیرم

برهان ازل، فیض ابد، مظهر اول

ایمان من و دین من و هادی و پیرم

سلطان قدر حیدر صفدر که زمدحش

بگرفته بلندی سخن عرش سریرم

یک ذره غبار ره اویم چه شگفت است

گر نیست یکی در شرف از مهر منیرم

کلکم بمدیحش شده آنروز که جاری

از غاشیه داران نگین است حریرم

گر سرو روان است مرا کلک ثناسنج

از خجلت کوتاهی خود شاخ زریرم

کو فکر و زبانی که سپارد ره مدحش

دل میطپدم چون دم تیغست مسیرم

فیاض کفا! ساغر نابی، که خمارم

فریاد رسا! گوشه ی چشمی، که فقیرم

پاکی ز قصور عملم نیست که دارد

فردوس تولای تو فارغ ز سعیرم

کونین بمدح تو مرا زیر نگین است

شور دو جهانست خروش بم و زیرم

چون باده حرام است مرا یاد جوانی

امروز که در میکده ی عشق تو پیرم

از روز الستم بتولای تو خالص

چون صبح نبودست زصدق آب به شیرم

مفتاح نجاتم بکف از خامه ی انشاست

توفیق ستایشگریم هست بشیرم

با آنکه ندارم بشر و شور جهان کار

در کشمکش از خصمی ایام شریرم

از ظلمت ایام درین تیره شبستان

آن آینه بودم که گرفتند بقیرم

لطفت نکند گر مدد بخت ضعیفان

دانم که بمنزل نرسد راه خطیرم

دیرینه غلام تو حزینم زجهان سیر

مپسند بچنگ غم ایام اسیرم

***

ایضا فی مدحه علیه السلام

دل فلک معنوی است، عقل رسد دان او

داغ محبت بود اختر تابان او

ابجد عشق و ولاست حکمت اشراقیان

والی یونان بود، طفل دبستان او

ناقه ی لیلی، تن است، ناله زارش، جرس

نایب مجنون دل است سینه بیابان او

منت احسان دل بر سر و چشمم خوش است

دیده توانگروش است از گهر کان او

ملک سلیمان دل، سخره ی اندیشه نیست

می نرسد دیو را خاتم فرمان او

عشق عیارم گرفت، پله قدرم گران

خازن خسرو مرا سخته بمیزان او

برق بلا بارش است ابر بهاران عشق

دانه ی ما سوخته است از نم احسان او

باختن دین و دل فائده ی عاشق است

سود دو عالم برد صاحب خسران او

جذبه ی دیوانگی، گشته کمند افگنم

دل بطپیدن دهد، باد بیابان او

تاخته بر محملم پرتو صحرای عشق

برده شکیب از دلم، چشم غزالان او

عشق نیارد نهفت هیچ دلی در ضمیر

پرده نگیرد بخود شعله ی عریان او

باد خزان را گذر، در چمن عشق نیست

بوی وفا میدمد، از گل و ریحان او

پرده شناسان عشق ز انجمنم رفته اند

دل چو سخن سر کند کیست زبان دان او

تا گل داغم دهد، شقه ی دامان بدست

بلبل رامشگرم، غره بدستان او

دیده گشا و به بین، خلد برین است دل

یاد سهی قامتان، سرو خیابان او

آنکه زشادی برید، جان غم اندوز من

هیچ مبیناد غم، خاطر شادان او

با لب او بسته ام، بیعت ایمان دل

از جگرم کم مباد، شور نمکدان او

رابطه با یکدگر، بسته چو شیر و شکر

دیده ی گریان من، پسته ی خندان او

سخت بهم در خورند، دیده ی بد دور باد

عجز فراوان من، بار فراوان او

لاله ستان وفاست، سینه ی پرداغ من

نور دل و دیده است، گوی گریبان او

عشوه بود چیره دست غمزه بود صاف شست

بیخبر از دل گذشت، ناوک مژگان او

مرهم راحت ندید، داغ دل باد دست

هیچ خبر نیستیش، از پر و پیکان او

تا غم دوری شناخت، تاب و توان زهره باخت

گرده ی شیران گداخت، از تب هجران او

کرد بآشفتگی، در شب هستی سمر

خاطر جمع مرا زلف پریشان او

معجزه ی حسن اوست، آشتی کفر و دین

هندوی خالش به بین، لعل مسلمان او

طره نه تنها مرا، دام بلای دل است

هست چو من عالمی، بیسر و سامان او

شهره ی شهرست کو، خاطر سودائیم

داده برسوائیم، غمزه ی پنهان او

فصل بهار خط است خاطر دیوانه خوش

مایه ی آشفتگی است سنبل افشان او

بوسه بخرمن برم زان لب شیرین سخن

مرغ شکر خواره ام، در شکرستان او

ای بت پیمان گسل، با غم دل چون کنم

بخیه نگیرد بخود چاک گریبان او

با تو ندارد اثر شیون غم، ورنه دل

سینه خراشیدنی بود در افغان او

انجمن خویش کرد عشق تو تا سینه را

شد دل آتش جگر، مجمره گردان او

از رخ زاهد نیم در دو جهان شرمسار

هر دو حجاب رهند، کبر من ایمان او

قبله ی اسلامیان دیر مغان من است

دل به نیاز تمام گبر صنم خوان او

کشور آسودگی وادی آزادگیست

پنجه ی دستان برد، دست ضعیفان او

امت مشرب بود، با همه مذهب یکی

در همه مذهب جداست پاکی دامان او

دهر بکام ار شود قابل اقبال نیست

به که ننازد کسی، هرزه بدوران او

گر بفرازد قدر فرق جهان سروران

هم زقضا بشکند، قدر قدر خوان او

زود به یغما رود خلعت خضرای چاک

در پی نیسان بود خشکی آبان او

چرخ سیه کاسه است لب بندامت مگز

از دل خود میخورد مائده مهمان او

دزد سرای تن است، روشنی آنزمین

شمع بصیرت بس است، شمسه ی ایوان او

نامه ی قارون بخوان، قدر عنایت بدان

مشک زری بیش نیست، مایه ی طغیان او

نفس فرومایه را سیم نسازد غنی

زر ننماید بدل عنصر و ارکان او

سست پی و بی بقاست تکیه بدولت مکن

گر بفلک سر کشد رفعت بنیان او

دایه ی بیمهر دهر، پرورش آموز نیست

زهر هلال چکد از سر پستان او

مهر زلیخای دهر، کینه ی دیرینه است

یوسف ما پیر شد، مفت بزندان او

بزم محبت کجا! ساز شکایت کجا!

شمع رضا مشنواد پرده ی ریحان او

وقت سماع دل است پرده بهیجا زدن

تار نفس بربکش زخمه بدستان او

هیچ نوا خوشتر از مدح شهنشاه نیست

هوش بطوفان دهد، لجه ی احسان او

رهبر فقر و فنا، پیش رو اولیا

جان و دل اتقیا، بنده ی فرمان او

حیدر عالی نسب صفدر غالب لقب

ملک گشای عرب، حمله ی میدان او

راهنمای یقین داغ کش کفر و دین

ناصیه آرای دین، غره ی ایمان او

دل به تمنا دهد رشح کفش خضر را

جان بمسیحا دهد لعل سخندان او

منزلتش انماست، منقبتش هل اتاست

هر چه حدیث ثناست آمده در شأن او

مالش شیران دهد پنجه ی خصم افکنش

آفت شریان بود خنجر بران او

چون دل اهل وفا چرخ مقرنس نما

گوی سراسیمه ایست در خم چوگان او

دیده بینا کند دوده ی کلکش سواد

نور بسینا دهد شمع شبستان او

خنده ی دندان نماست از لب شیر ژیان

زهره شکاف بقاست، بخیه ی خفتان او

صاعقه ی دشمن است، باد بکش، در نورد

سیل جبال افکن است قطره ی یکران او

خاره سمی مشک دم، پیل تنی شیر دل

چشم غزالان چگل واله ی جولان او

پی سپر و چیره دست، لاله رخ و غم گسل

نامیه سازد خجل، بال گل افشان او

جنبش او عاریت موجه بعمان دهد

تاب رگ جان دهد، طره ی پیچان او

کوه فرازنده ایست پیکر زیبنده اش

ابر خرامنده ایست جسم خرامان او

اوست محیط شگرف فوج یلان خار و خس

عرصه تهی میکند لطمه ی طوفان او

غارت ترکانه زد، جلوه ی شوخش بدل

غمزه ی ترکانه زد، تکیه بمژگان او

جستن او گرم تر با نگه از دیده ها

رفتن او نرم تر با عرق از ران او

داد بیغمای عشق، عقل و شکیب مرا

هوش ادا فهم او، چشم زبان دان او

دامن گلزارها بزم پریزادیش

قله کهسارها، تخت سلیمان او

آیت نور است هان غره نورانیش

آتش طور است هان، طلعت رخشان او

لیلی خیل عرب، محو دل افتاده اش

شاهد ملک عجم ز آبله پایان او

گشته تن لاله داغ، از تن چون آذرش

کرده دل نافه خون، موی چو قطران او

گلشن زیبائیش از خس و خارست پاک

داغ سرینش بود لاله ی نعمان او

رنگ تن لعلیش، رونق یاقوت برد

لعل زقیمت فکند، کان بدخشان او

ساخته باد صبا، گرد رهش را عبیر

ریخته چون نقش پا، عشوه بمیدان او

فیض رسان سرورا عاشق زاریت نیست

قابل تعمیر تست خاطر ویران او

لب بشفاعتگری گر بگشاید سزد

در خور احسان تست جرم بسامان او

مدح تو تا گشته است عقده گشای دلم

صفحه بدامن برد، زاده ی عمان او

ورد ملایک بود نامه ی اعمال من

تا شده از صدق دل مدح تو عنوان او

***

ایضا فی مدحه

ای نگاهت بصید دل بازی

مژه ها جمله در سنان بازی

هر چه دل می بری بعشوه و ناز

بی نیازا، بناز در بازی

گر بساغر کنم شراب بهشت

نکند با نگاهت انبازی

برفروزی زباده چون، به چمن

گل سوری به بوته بگدازی

شمع رویت کند بمحفل دل

پرده سوزی و انجمن سازی

داده ی در مصاف شیر دلان

تیغ بندی، بغمزه ی غازی

کرده سویت روان طپیدن دل

نامه همراه رنگ پردازی

شمع سر در کشد چو در محفل

رخ برافروزی و قد برافرازی

در غمت، دیده ام کف طائی

با خیالت، دل اشغب آزی

صبر ونازت بخویشتن وقف است

دست و تیغی بامتحان بازی

در پریخانه ی تو یاد گرفت

باده شوخی و شیشه طنازی

از می حسن و شور عشق کند

جلوه مستی و غمزه غمازی

در غمت ناله ی عراق سروش

شده بر من سموم اهوازی

بدل آسائیم ز غنچه ی تر

مگر آبی بر آذر اندازی

وقت آن شد که در زمانه حزین

کج نهی افسر سخن سازی

وقت آن شد کز اژدهای قلم

کاویانی علم برافرازی

وقت آن شد که در مدیح کند

دل پرشور، سینه پردازی

مدح تارک فراز هفت اورنگ

خامه را میدهد سرافرازی

آن که در عرصه ی سپهبندیش

کرده خضر آرزوی جانبازی

آسمانش کند سلحشوری

آفتابش کند سراندازی

کرده از مهچه ی نوالش، کسب

نسر طائر بلند پروازی

در ثنایش بعرشیان دارد

مرغ روحم سر هم آوازی

میکند از نوای مدحت او

خامه ی جبرئیل دمسازی

پیش تمکین او عنان بکشد

توسن عمر از سبکسازی

روز محشر به پرده داری او

مینماید زمانه همسازی

سرورا با لب ثناگر تو

کرده روح القدس هم آوازی

خنگ گردون کند فرامش تک

چون بمیدان تکاور اندازی

با غبار آسمان رود از جا

در مصافی که حمله آغازی

بهر خوان تو در تنور فلک

مهر و مه راست پیشه خبازی

میکند خیل شب روان ترا

قصب ماهتاب بزازی

زخمه ی شیونم تغافل تست

میخروشم اگر تو ننوازی

لب گشائی اگر به تحسینم

دل سوزان بکوثر اندازی

چه کم از کیسه ی کرم شودت

گر بحال دلم به پردازی

چون تو گیری بدست خامه حزین

کلک معنی کجا و انبازی

قلم واسطی نژاد تو کرد

صفحه همرنگ آل شیرازی

انوری بود اگر خدیو سخن

زد نوای تو کوس ممتازی

مرغ آمین ز آسمان آید

چون تو کف در دعا برافرازی

دل و دین در پناه عدل تو باد

تا ستم راست شیوه ممتازی

***

در مدح حضرت امام احمد بن موسی الکاظم رضی الله عنها

از یمن سر فرازی مدح خدایگان

کلکم گذشته از علم شاه کاویان

والا گهر، فرشته سیر، عقل دیده در

فرزانه ی زمانه و دانا دل زمان

از ابر کف به تشنه ی امید کام بخش

وز لطف حق، بدولت جاوید کامران

قطبین را بلنگر تمکینش اقتدار

سعدین را بدولت مسعوداش اقتران

املاک را ز فیض ولایش سموقدر

افلاک را ز خاک جنابش علوشان

شاهنشه سپهر و بدرویش همنشین

فرمان روای مهر و بهر ذره مهربان

از ابردست همت او بحر مستفیض

وز رشح جام فطرت او عقل سرگران

رنگین گل همیشه بهار ریاض قدس

یکتا در خزانه ی گنجور بحر و کان

دیباچه ی سعادت و مجموعه ی شرف

بسم الله صحیفه ی شایان کن فکان

شاه چراغ احمد بن موسی آنکه هست

در راه گرد موکب او چشم اختران

شاها توئی که ابر کفت در بهار و دی

بارد بکشتزار جهان فضل و امتنان

آگاهی تو از دل هر ذره با خبر

دانائی تو از لب هر ذره ترجمان

حلم تو همچو کوه بگیتی گران رکاب

حکم تو چون صباست بعالم سبک عنان

بیقدرتر ز سینه ی بیمعرفت بود

در مخزن جلال تو صندوق آسمان

هر سو ز مجلس تو بود رشک هشت خلد

هر خوان بسفره ی تو بود گنج هفت خوان

آسوده تاز عهد تو عالم بعهد من

یکشب زدیده می نرود خواب پاسبان

یأجوج فتنه قصد جهان خراب داشت

تا بست سد حادثه را چون تو قهرمان

روزی که نیلگون شود از موکبت زمین

چون موج سربسر همه خیل و حشم روان

اقبال همره آیت فتح و ظفر قرین

خور در رکاب و توسن افلاک زیر ران

درهم کشیده از پی حیرت پر پری

بگشاده پرچم علمت بال پرنیان

گیرد ز سهم نیزه گذاران، کرانه کوه

دزدد زبیم نوک سنان، سینه آسمان

جائی که ریزد از خم تیغ تو برق کین

روزی که خیزد از صف خصم تو الامان

افتد زبیم، لرزه بگردان پیلتن

گردد زسهم، خون دل خسروان روان

از یاد صدمه ی تو گریزد پلنگ لنگ

وز یاد حمله ی تو شود قهرمان، رمان

در چنگ سطوت تو چو مور اردشیر شیر

در جنب حشمت تو کم از ماکیان کیان

آن کیست گردنش نبود زیر بار تو

ای پایه ی جلال تو بر دوش آسمان

دست تو گشته است بمردانگی علم

در رزم خود درفش و، ببزمست درفشان

هم رایج از تو شد زر خورشید بر فلک

هم فلس ماهی از تو بدریا بود روان

تا دیده ریزش کف گوهر نثار تو

ریزد سپهر خاک خجالت بفرق کان

ای از ازل ز کهنه سوارانت آفتاب

وی تا ابد زپیر غلامانت آسمان

خواهم درین زمانه که از بی فتوتی

بسته است آسمان کمر کین بخردان

خود را ز جور چرخ کشم در پناه تو

ای پیش آستان تو خم پشت آسمان

در بحر عشق، کشتی شوق مرا بود

از پرده های دیده ی یعقوب بادبان

دربند یک اشارت ازان حضرتست و بس

پرواز اوج عزت و آزادی از هوان

من کیستم که جبهه بران آستان نهم

ای سجده بر بخاک درت فرق فرقدان

دل را اگر بمهر تو دادم بمن مگیر

ای ذره در هوای تو خورشید خاوران

من پیش خیل شعله پرستان سمندرم

آورده ام بخاک درت آتش ارمغان

از نشته ی ولای تو پا بر جهان زدم

آری زعالمی گذرد مست سرگران

مگذار در تطاول این کینه دل سپهر

مپسند در شکنجه ی این تیره خاکدان

این مشت خاک سوده که اکسیر دانشست

مگذار ناکسان بفروشند رایگان

بیگانه ی نیاز نیم ناز شاهد است

زادیم از زمانه من و عشق تو امان

گر لطف مینمائی اگر کین بما خوشست

جور تو جانفزاتر از انصاف دیگران

در راه ناوک تو بود چاک سینه ام

چون چشم عاشقان بره وصل دلستان

با چاکر فقیر خود آن کن که عالمی

گویند کو بدولت شاهست آنچنان

نزدیک شد زشرم زبانرا کشد بکام

کلکم که در قلمرو نطقست مرزبان

تا اختر مراد بود در گذر حزین

دستی زدل برآر بدنبال همعنان

بر دشت سایه تا فکند ابر بهمنی

از طرف باغ تا گذرد باد مهرگان

سرسبز باد نخل برومند دولتت

پامال برق حادثه کشت مخالفان

***

در مذمت جهان ناپایدار

ای دل لباس عاریتی از جهان مخواه

بر دوش بار منت هفت آسمان مخواه

تا میتوان بلخت جگر ساخت، صبر کن!

دون همتانه از فلک سفله، نان مخواه

دل میخراش و قوت مخواه و غذا مجوی

لب تشنه باش و رشحی ازین خاکدان مخواه

پروانه تا توان شدن، از گلستان مگوی

بر شاخسار شعله نشین، آشیان مخواه

در شام هجر جامه ی نیلی به بر مکن

از صبح عید، حله کافور سان مخواه

داری طمع که دور بکام دلت شود

از دوست، غیر کام دل دشمنان مخواه

خواهی قدم بتارک روحانیان زنی

سر را بداغ عشق ده و طیلسان مخواه

پروانه وار بال ملمع بتن خوشست

در بر حریر شعله کن و پرنیان مخواه

از هر دو کون شاهد زیبای فقر را

بگزین، قرین خسروی قیروان مخواه

در موج خیز حادثه چین بر جبین مزن

گر تیغ کین زچرخ ببارد، امان مخواه

خواهی که راز غیب بپوشی خمش نشین

داری طمع که گوش دهندت؟ زبان مخواه

بی همدمان زروضه ی رضوان فرح مجوی

بی روی دوستان طرب زا بوستان مخواه

مهر و وفا ز طینت سیمین بتان مجوی

رسم محبت از دل نامهربان مخواه

دیدار یار میطلبی؟ طاقت تو کو

گلگشت ماهتاب بملک کتان مخواه

سویت سموم اگر بوزد، رو سپس مکن

خورشید حشر اگر بدمد، سایبان مخواه

در بحر بیکران بلا، دست و پا مزن

در کام اژدها، چو در افتی امان مخواه

از جلوه های عالم فانی ز جا مرو

بنشین و ابرش فلکش زیر ران مخواه

بر نفس خود سوار شو و بارگی مجوی

بر نطع فقر واکش و برگستوان مخواه

ترک تعلق ایمنت از راهزن کند

برگ سفر زخود بفشان کاروان مخواه

این نه صدف زگوهر مهر و وفا تهی است

جنس وفا زجوهری آسمان مخواه

دنبال جلوه های سراب جهان مرو

دل پاسدار ودیده حسرت فشان مخواه

تا موسیان طبع کجا رو بحق کنند

ناقوسیان بتکده لبیک خوان مخواه

در گلشن زمانه حزین را نشان مجوی

عنقای مغرب از قفس بلبلان مخواه

بفکن ز کف صحیفه و بشکن دوات را

زین بیش بار خامه بدوش بنان مخواه

***

در مدح حضرت باری تعالی

ای پرتو جمال ترا مظهر آفتاب

آئینه دار حسن تو نیک اختر، آفتاب

اول جین زخاک رهت غازه می کند

چون صبح سر برآورد از خاور آفتاب

حربا زلال عشق تو از مهر میکشد

صاف شراب حسن توئی ساغر آفتاب

سرو تو سایه تا بسر خاکیان فکند

افتاده از فراق تو بر بستر آفتاب

در حسرت زلال وصال تو ساخته است

تو چشمه ی حیاتی و اسکندر آفتاب

چون لاله ی برشته دل داغ دیده ایست

از عارض تو بر فلک اخضر آفتاب

از جوق هندوان تو یک پاسبان زحل

وز خیل چاکران تو یک صفدر آفتاب

از قصر رفعت تو بود کهتر آسمان

وز ذره تا فروغ رخت کمتر آفتاب

تا بر رخت سپند بسوزد زاختران

بو کف گرفته بنده صفت مجمر آفتاب

از شرم تیرگی نتواند سفید شد

در روزگار حسن تو چون شبپر آفتاب

گلگون سوار جلوه توئی عرصه آسمان

خاقان ملک حسن توئی، چاکر آفتاب

سنجیدن رخ تو بخورشید احولیست

تو نور چشم عالمی و اعور آفتاب

حسنش خزان شود ننهد گر به بندگی

بر خاک درگه تو رخ احمر آفتاب

در سلک خادمان دل افروز محفلت

باشد یکی غلام نکو منظر آفتاب

تنها زنی بقلب دل و دین عالمی

تازد همیشه یک تنه بر لشکر آفتاب

جائی که رای روشنت از رخ کشد نقاب

بیرون نیاورد ز گریبان سر آفتاب

در وصف عارض تو چو گیرد بکف قلم

ریزد فرو ز کلک ثنا گستر آفتاب

هر نقطه ی زجامه ی روشن بیان تو

در معنی است گوهر و در پیکر آفتاب

دفتر به پیش خامه ترا عرضه گر دهد

از هر خط شعاع خورد نشتر آفتاب

ای چشمه ی زلال که در اشتیاق تو

دارد زمهر حالت نیلوفر آفتاب

در ملک حسن باج نهد سایه ات بر او

افلاس را اگر نکند محضر آفتاب

در پیشگاه سده ی قصر جلال تو

چون جوکیان نشسه بخاکستر آفتاب

گیرد رواج قرصه ی ناقص عیار او

نام ترا چو سکه زند بر زر آفتاب

چون جلوه ی تو پای نهد در رکاب ناز

آرد پی نیاز سر و افسر آفتاب

گیسوی عنبرین چو بدوش و برافکنی

گیرد سواد موی تو در عنبر آفتاب

نقش سم سمند تو تا جلوه گر نگشت

هرگز ندیده بود زخود بهتر آفتاب

خونش حلال غمزه ی مرد افگنت شود

از ابر اگر بسر نکند معجر آفتاب

تا آتشین عذار ترا قبله ساخته است

می پرورد بدامن خود آزر آفتاب

تا نور فیض شمع جمال تو برفروخت

پروانه وار سوخته بال و پر آفتاب

از رای مستقیم تو صد طعنه میخورد

پا گر نهد برون زخط محور آفتاب

تا شد حریف طالع منصوبه ساز تو

نقش کساد باخته در ششدر آفتاب

مپسند پرده برفتد از تیره بختیم

ناگه در ابر خط نکنی مضمر آفتاب

از دولت تو سایه ی بال هما شود

بر فرق عاشقان تو در محشر آفتاب

آرایش عذار نکو باد طره ات

تا سایه را مجال نباشد در آفتاب

***

و له ایضا

هر چند که دنیاست ره و ما همه راهی

افتاده مرا زورق هستی به تباهی

پوشیده شب ظلمت گیتی گهرم را

من چشمه ی حیوانم و هندست سیاهی

یا هست مضیق تن و من یوسف و زندان

یا خود من و چرخیم بهم یونس و ماهی

یا انجم سطح فلک و صبح جهانم

از اشک سحرگاهی و از آه پگاهی

انصاف بدیوان که جویم که بنالم

دعوی ز من و از فلک سفله گواهی

من دانم و دل کز ستم دهر چه دیدم

دل آینه ی صورت حالست کماهی

بر گوهر من رفته ستم، در حرف اباد

نه حسرت مالیست، نه اندیشه ی جاهی

هر لحظه بود نفرتم از دهر فزون تر

تا هست در اقطار جهان، آمر و ناهی

اسباب مساعد نشد ایام معاون

ورنه نیم از روی خرد قحطی و ساهی

صد پله فرود آورد از حق مقامم

گر عقل خطابم دهد ادراک پناهی

من نورم و اجرام طبیعی همه ظلمت

یکجا نه شود جمع سپیدی و سیاهی

باور نئی، اسباب تفاخر همه حاضر

در عهد من آماده بود هر چه بخواهی

بی گرز و کمند از کف رستم چه گشاید

رایج بزر و سیم شود سکه ی شاهی

با جوهر ذاتی چه کند سام تهیدست

جان مفت دهد، تیغ ز کف داده سپاهی

فرزین چو گشادی بدهد، فیل شود مات

هر کس بحریفیست درینعرصه مباهی

گر جذبه ی بیجاده عنان گیر نگردد

جنبش ز مقامی نکند، قوت کاهی

در پیچ و خم غم گسلد رشته ی عمرش

رستم نرسد گر بسر بیژن چاهی

انتاج محالست زشکلی که عقیم است

تدبیر چه سازد بقضایای الهی

معنی نبود در رقم دفتر ایام

تاریخ جهان است پر از قصه ی واهی

کودک نیم ایچرخ که بازم بتو لعبت

اقبال تو خوش باد باصحاب ملاهی

نه کاسه ی جم، روزی این گرسنه چشمان

ارزانی این تاجوران تخت و کلاهی

سختی زتو، از صبر قوی پنجه، تحمل

خصمی زتو، از دیده ی من، خیره نگاهی

پایان نبود بخل تو و همت ما را

ابعاد مجرد نه پذیرند تناهی

از قسمت افلاک حزین این گله بگذار

از بیش و کم آن نفزائی و نکاهی

***

و له ایضا

بنده ام مسکنت سرای منست

خاکم افتادگی عصای منست

سر ز تیغ جفا نمی تابم

هر چه خواهد کند، خدای منست

صافی میفروش دیر مغان

به ز سجاده ی ریای منست

ناتوان ناله ی که می شنوی

در نی استخوان، نوای منست

مزرعم دانه ی ندامت داد

کف افسوس آسیای منست

شهری عشقم و غریب جهان

ملک کونین روستای منست

ای مغان آتش مرا بخرید

کف خاکستری بهای منست

بلبل مست گلشن معنی

طبع بیگانه آشنای منست

نمک سینه ی جگر ریشان

بزبان غزل سرای منست

زیب گوش و کنار شاهد عشق

گهر کلک نکته زای منست

استخوانی که در تن معنی است

سیر مغز از نوالهای منست

بر ضمیر ملک صفیرم ریخت

در صماخ فلک صدای منست

بیخبر نیستم که قاصد شوق

هدهد وادی سبای منست

جرس کاروان بیخبری

دل، خراشیده ی نوای منست

شکن آموز زلف سروقدان

شکن قامت دو تای منست

صاف صدق و زلال مهر و وفا

درد میخانه ی صفای منست

ز آسمان برترم بیک قامت

بر سر روزگار پای منست

زال دنیا اگر بکامم نیست

گنه از نفس پارسای منست

سرو دیهیم کشور آرایان

پشت پا خورده ی گدای منست

برد افلاک اگر بهم دوزند

کوته از قد کبریای منست

صبح گردن فراز در میدان

سایه پرورده ی لوای منست

حرکات ممثل و مائل

خارج از خط استوای منست

همت من اگر گشاید روی

نقد کونین، رونمای منست

در سلوک آسمان سهیمم نیست

انتهای وی ابتدای منست

عرصه ی دهر را پیاده نیم

اشهب عمر بادپای منست

یک پرکاه در بساطم نیست

جذبه گی کاه کهربای منست

نیست نقصان مرا حزین از مرگ

عشق سرمایه ی بقای منست

برندارد خرابی آثارم

قصر خلد سخن، بنای منست

***

در بیان حال و نصیحت پدر

چشمم گشوده است، در فیض نوبهار

از داغ ریخته است دلم طرح لاله زار

منت خدایرا که بعنوان عنایتش

منت پذیر نیستم از خلق روزگار

پنجاه ساله هستی پا در رکاب من

با ذلت سرای سپنجی نشد دچار

مشت استخوان جسم فنا را بزندگی

هرگز بدوش خلق نکردم چو مرده بار

مستغنیانه گام زدم چون مجردان

بودم اگر پیاده، وگر تاختم سوار

گر حلقه ی هلال و سمند سپهر بود

پا را نکرده ام برکاب کس استوار

ابنای روزگار عیال همند و من

بر باد پای عزم خودم چون فلک سوار

یکران همت است بزیر رکاب من

می زیبدم بغیرت مردانه افتخار

تکمین بخود گزاف چو کشتی نبسته ام

فطری بود چو کوه مرا لنگر وقار

ننهاده ام بصدر و نعال کسی قدم

نشکسته ام ز جام و سفال کسی خمار

نفكنده ام بمهره و نقش کسی دوشش

نگرفته ام بکاخ و سپنج کسی قرار

مرهون منتی نیم از فیض بحر و بر

ممنون قطره ی نیم از ابر نوبهار

نگرفته ام ز دست مسیح و خضر قدح

نشکسته ام زگرده خورشید و مه نهار

همت بر آن سر است که خرگه برون زند

از تنگنای عرصه ی این نیلگون حصار

در کودکی که بود دلم مایل هنر

جوشید ذوق شعر ز طبع گهر نثار

هر مصرعم ز زلف رسا دلفریب تر

هر نقطه ام بشوخی خال عذار یار

حسن بلاغت و نمک گفتگوی من

شوری فکند در دل عشاق بیقرار

صوفی بخانقاه سراینده گفته ام

مطرب بساز بزم ز شعرم کشید تار

در شرق و غرب شعشعه ی فکرتم دوید

عالم گرفت لمعه ی این تیغ آبدار

هر صفحه رازسنبل و ریحان چمن چمن

مرغوله ریز خامه ی من ریخت در کنار

میگفت ادیب عقل که با شعر، خو مگیر

ترسم فرو برد سر کلک ترا بعار

فکری که هست قائمه عرش معرفت

نطقی که کرده روح قدس نفخه اش نثار

در بحر نظم کز خزف ابلهان پر است

حیفست در خریف و ربیع، فضل و اعتبار

بنگر به خست شرکاء و نظر بپوش

از گلشنی که دیده خراشد به نیش خار

اول ببین حریف که می بایدت شدن

وانگه درا بعرصه ی میدان گیر و دار

زینها گذشته تربیت دیگرت کنم

ای در رگت زراه هنر در شکسته خار

آگه مگر نئی که گذارد کم هنر

از مایه ی نصیب تو چرخ ستیزه کار

افزون مکوش و مصلحت کار خود ببین

زین بیشتر ستم بدل و جان روا مدار

من گفتمش که آنچه سرودی بگوش من

آیات حکمت است سزاوار گوشوار

لیکن یکیست سود و زیان زمانه ام

سنجیده ایم هر دو بمیزان اعتبار

شاید رسد باهل دلی گفتگوی من

کیفیتی فزایدش این جام بیخمار

از نقش کم زنان چه زیان پاکباز را

کی همسر من اند، حریفان بدقمار

جوقی سیه زبان تهی مغز چون قلم

مشتی زنخ زنان سفه سنج نابکار

بازار گرمی خزف این گروه را

عارف نهد چه وزن بمیزان اعتبار

شعرش مخوان، که مشت کلوخی فراهمست

نظمش مگو، که ناسره قلبیست کم عیار

سستی مشابهی که گشایند چون دهن

جولاهه ی تنیده مگس تار گرد غار

خامست و بی طراوت و بیمغز و بی مزه

فالیز بهمن آورد اینگونه میوه بار

دیماه خاطراند بالفاظ بارده

یخ بند از برودت شان در جگر بحار

وان نکته ات که رزق کمی گیرد از هنر

روشن بود بتجربه کاران روزگار

راه گریز نیست که برهان حجت است

رزق دو روزه را بهنر کردن اختیار

دندان آز تیز بالوان رزق نیست

ما را همین بخوردن خون دلست کار

پاسخ چو دادمش خردم اذن داد و گفت

میدان ز تست گوی سخن زن باقتدار

دادم عنان بطبع اگر سهل اگر حزن

راندم کمیت خامه اگر بحر اگر کنار

تا این زمان که عمر زپنجاه درگذشت

دارم بنان و خامه همان طفل نی سوار

ظلمی که بر قوافی بیچاره رفته بود

از شاعران کنند شعور و ستم شعار

یکسر زدودم از قلم معدلت شیم

انصاف دادم از رقم کسروی مدار

کام سخن ز کلک من افتاد در شکر

دام قفس مراست غزال ختن شکار

تا قرب سی هزار ز اشعار دلفریب

بر صفحه ی زمانه نوشتیم یادگار

معنی بحشمتی که بود بحر پرشکوه

لفظش بجودتی که بود موج پر نحار

سنجیدگی چنان که زلب ناشنیده گوش

بی اختیار دل کشدش در برو کنار

پیرایه ی قبول و صفای نفس بهم

لطف اشارت و نمک عاشقی بکار

شرمنده ی منست گهرهای آبگون

پرورده ی منست سخنهای آبدار

از شرم نقطه ی که سنان نی ام فشاند

خورشید خویش را زده بر تیغ کوهسار

گاهی مگر بخاطر آیندگان رسیم

ما در گذرگه و سخن ماست پایدار

مست گذاره ایم چو موج از قفای هم

در کاروان ما قدمی نیست استوار

اکنون نمانده است بدل ذوق گفتگو

کوتاهی از من و کرم از آفریدگار

خامش حزین که نامه بپایان رسانده ای

وقتست خامه را فکند دست رعشه دار

***

در مذمت از روزگار

نه بندی دل ای بخرد هوشیار

به جادوی نیرنگی روزگار

فریبنده دیویست زرین پرند

سیه دل نگاریست سیمین عذار

فراغت نه خسبد در ایوان او

که سیلست و ارکانش نااستوار

چه بالین و بستر گران کرده ای

که ابرست و بام تو سوراخ دار

بانس سرای سپنجی مپیچ

که ناپایدارست و بی اعتبار

ننازی بمهر سپهر دو رنگ

نبازی باین مهره ی کم عیار

کمین کش، کمانیست بس کینه توز

جگر دو ز تیریست غافل شکار

گرفته است چالاک رخش از حریف

فکنده است بر خاک، سام سوار

دریده است درع نریمان بزور

بریده است شریان شیران هزار

زره کرده چرم هژبران تیر

گره کرده بازوی مردان کار

فره کرده گوری ز بهرام گور

کفن کرده خفتان اسفندیار

بزن مطرب آن نای عیسی نفس

بده ساقی آن جام دشمن خمار

بخوان از من این نظم سنجیده مغز

که از مغز گیتی برآرم دمار

بدور آور آن شادی آور قدح

که دلگیرم از گردش روزگار

گران گشته بر دوش من زندگی

شکسته است پشتم درین زیر بار

بعهدی درین هفتخوانم اسیر

بعمری درین ششدرم سوگوار

درین سجن اندوهگین بیقرین

درین کاخ سیمابگون بیقرار

چه پویم ره شکوه ی بیکران

چگویم ز حرمان یار و دیار

کجا تاب و این سینه ی شعله خیز

کجا خواب و این چشم اختر شمار

حزین از نوای پریشان تو

دل غنچه خونست و اشک هزار

بیفکن کنون زخمه ی خامه را

که نازک بود تار و کف رعشه دار

***

در مدح امام مهدی سلام الله علیه

در صبح عارض از خط مشکین نقاب کش

این سرمه را بچشم تر آفتاب کش

از عشوه خون رستم طاقت بخاک ریز

خنجر ز ترک غمزه بر افراسیاب کش

عالم الف کشیده ی شمشیر ناز تست

تیغ کرشمه بر همه چون آفتاب کش

زاهد نماز بی ره تقوی درست نیست

سجاده ی ورع بشط باده آب کش

تا چند بار غم، دو سه رطل گران بگیر

تا کی حدیث جم، دو سه جام شراب کش

در قید خویشتن نتوان زیستن دمی

دست از خودی بشو، نفسی چون حباب کش

زان پیشتر که زخم اجل کارگر شود

مطرب بیا و زخمه بتار رباب کش

زان پیشتر که چهره زاشک ارغوان کنم

ساقی مرا برخ دو سه جام شراب کش

غرق عرق چنین رخ ناز آفرین چراست

جانا ترا که گفت که از گل گلاب کش

ای چرخ دست فتنه بلندست، خویش را

زیر لوای خسرو عالیجناب کش

مهدی بگو و از شرف نام نامیش

طغرای فخر بر ورق آفتاب کش

صهبای ذکر دوست خردسوز شد حزین

آتش شو، از جگر نفس شعله تاب کش

دلدار در دلست گرازدیده غائب است

عرض نیاز را به بساط خطاب کش

ای مهر جانفروز ترا از حجاب ابر

عالم گرفت تیرگی، از رخ نقاب کش

گرد کرشمه از کف نعلین خویش ریز

این توتیا بچشم سفید رکاب کش

بی پرده حسن شاهد شرع آشکار کن

یک ره نقاب از رخ ام الکتاب کش

طرح عمارتی بجهان خراب ریز

دست زمانه از ستم بیحساب کش

هنگام داوریست کنون زال دهر را

گیسو کشان بمحکمه ی احتساب کش

با ما بکین برآمده عمریست روزگار

این انتقام از فلک کج حساب کش

هم تیغ قهر بر سر خصم عنود زن

هم پیکر عدو بخم پیچ و تاب کش

گرد از سم سمند برانگیز وز شرف

در دیده ی سپهر معلی جناب کش

زین سرمه چشم منتظرانرا کحیل کن

گلگونه ی طرب برخ شیخ و شاب کش

هم تیغ کین بگیر زبهرام جنگ جو

هم از کنار زهره ی چنگی رباب کش

بتخانه در مدینه ی اسلام کی رواست

لات وهبل برآرو بدار عقاب کش

گرد خجالت از رخ ما عاصیان بشوی

خط بر صحیفه ی عمل ناصواب کش

***

ایضا در مدح حضرت حجت

تا در چمن این سرو فرازنده چمانست

چیزی که بدل نگذرد، اندوه خزانست

چشمش نشد از دولت دیدار تو محروم

پیداست که آئینه زصاحب نظرانست

بی ناوک بیداد تو آسایش دل نیست

تیر تو مگر در تن عاشق رگ جانست

فریاد که از رشک بلب ناله شکستند

در قافله ی عشق جرس بسته زبانست

دیرینه شد و تازه بود رشحه ی کلکم

چندانکه کهن سال شود باده، جوانست

امروز مسلم به نی خامه ی من شد

این بیشه که میدان هژبران جهانست

دوشم بنوای سحری مرغ شب آهنگ

بر گوش زد این نغمه که آسایش جانست

کز غازه عذار گل و گلزار بیارا

تا ابر بهار قلمت ژاله فشانست

لب را به ثنا گسترئی شاه نوابخش

کین مائده از غیب ترا دست و دهانست

سلطان جهان رهبر دین هادی مهدی

کز جان برهش چشم جهانی نگرانست

ای پرده نشین دل و جان در ره شوقت

این مطلع فرخنده مرا ورد زبانست

***

تا دیده ز دل نیم قدم ره بمیانست

از پرده بر آن چشم جهانی نگرانست

محروم مهل دیده ی امید جهان را

ای آنکه حریمت دل روشن گهرانست

بی رویتو در دیده بود خار نگاهم

بی وصل تو جان بر تن من بار گرانست

از چاشنی عهد تو ترسم که نماند

اندک رگ تلخی که در ابروی بتانست

از همت مردانه ات آبستن فطریست

گر حامل بحراست و گر مادر کانست

افسر بسر دولت بدخواه تو تیغست

اختر بدل تیره ی خصم تو سنانست

کودک برحم فضل ترا شاهد عدلست

مادر بشکم خصم ترا مرثیه خوانست

گشت از اثر عدل تو کار دو جهان راست

گر پیچ و خمی هست بزلفین بتانست

دست قدر، امروز بر آن قبضه ی تیغست

پشت ظفر، امروز بر آن پشت کمانست

برقست عنان تو و کوهست رکابت

آن بس سبک افتاده و این بسکه گرانست

کوتا که ازین کهنه دمن گرد برآرد

فرخنده سمند تو که چون پیل دمانست

آن آینه اندام که در جلوه گریها

خاک قدمش سرمه ی صاحب نظرانست

آن ابر خروشنده که در قطره زدنها

طوفان روش و باد تک و برق عنانست

آهو کفل و شیر دل و دشت نورد است

خارا شکن و کوه تن و پیل توانست

هامون بغل و لاله رخ و صبح جبین است

سندان سم و مشکین دم و باریک میانست

تردست و شفق ساعد و طاوس خرامست

چابک قدم و خشک پی و آینه رانست

برقیست سبک پویه اگر در تک و تاز است

ابریست گرانمایه اگر قطره زنانست

در جلوه گری داغکش شیوه ی لیلی است

در گرم روی، فکرت عالی خردانست

یا رب که شود روشنی دیده حزین را

عهد تو که آسایش کونین در آنست

بلبل نکشد پا ز سراغ گل و گلشن

آه از سر کوی تو که بی نام و نشانست

مستانه اگر نکته سرایم عجبی نیست

کی ساغر عشق تو کم از رطل گرانست

گلزار نگردد تهی از ناله ی بلبل

پیوسته ثنای تو مرا ورد زبانست

پیمانه ی مستان تو بی باده مبادا

تا غنچه درین باغ ز خونابه کشانست

***

ایضا در مدح امام زمان عجل اله

نی خامه دارد سر خوشنوائی

کند بلبل آهنگ دستانسرائی

بیا مطرب امشب ره تازه سر کن

ملولیم از رندی و پارسائی

شکستند عهد وفا دوستداران

همین غم بود غم درست آشنائی

خوشا صلح کل و خوشاطر زمستان

بسست از حریفان چون و چرائی

غباری که برخیزد از کوی حرمان

بچشم امیدم کند توتیائی

ز تأثیر غمهای آتش عذاران

کند گونه ی کاهیم کیمیائی

دهد ارمغان کلک معنی نگارم

بصورت طرازان چین و ختائی

نشسته است بر تخت یونان فطرت

فلاطون دانش بخاقان ستائی

امام امم، صاحب عصر، مهدی

که نامش علم شد بمشکل گشائی

فلک کرده هر صبح با کاسه ی مهر

ز دربار دردی کشانش گدائی

درین خاکدان بر سر افتادگان را

کند سایه ی صعوه ی او همائی

در اندیشه چون بگذرد پایبوسش

سخن آید از خامه بیرون حنائی

زتشریف ابر کفش، در بهاران

کند شاهد غنچه گلگون قبائی

زگرد سم دشت پیما سمندش

برد دیده ی مهر و مه روشنائی

گهی پویه مجنون بصحرا نوردی

گهی جلوه لیلی بشیرین ادائی

تکاور نهادی که از چستی آن

فرومانده گردون زبیدست و پائی

خدیوا بطور سخن آن کلیمم

که کلکم علم شد بمعجز نمائی

به بلبل چه نسبت نوا سنجیم را

منم شهری عشق و او روستائی

ز خورشید تابان داغ دل من

بود بزم افلاک را روشنائی

بوصفت فرومانده غواص فکرم

که بار آرد اندیشه حیرت فزائی

فلک شش جهت میزند چار نوبت

بنام تو کوس مظفر لوائی

شکم چرخ دزدد، کمر کوه بازد

کند گر شکوه تو تیغ آزمائی

جدائی زخاک درت نیست ممکن

کزو دیده ام جذبه ی کهربائی

لبم چون صدف پیش فیض تو بازست

ز ابر کفت قطره دارم گدائی

نباشد بدرد تو گر آشنا دل

میان تن و جان مباد آشنائی

مرا عشق سرکش زند شعله در دل

مرادی ندارم ز مدحت سرائی

بوصفت، که اندیشه کوتاه از آنست

بجاهت، که باشد جلال خدائی

که در کلبه ام نیست نقش تعلق

کند پهلوی خشک من بوریائی

نگردد بهم آشنا حاش لله

خراباتی رند و حرف ریائی

منم رند مطلق چه کفر و چه ایمان

منم مست جام می کبریائی

کند گر بود گوشه ی چشمی از تو

کمین نکته ی کلک من بوالعلائی

طمع نیست یک جوزابنای دهرم

نمی آید از رهزنان رهنمائی

ز طوفان رهاندن نمی آید از خس

ز دریا دلان آید این ناخدائی

نگردد به بیگانگان آشنا دل

غریبم درین شهر چون روستائی

غم من بود منت غمگساران

شکست استخوان مرا مومیائی

عجب دارم از پستی طالع خود

که کردست در نارسائی رسائی

حزین خامه سر کن که وقت دعا شد

نفس را بتأثیر ده آشنائی

زبان درکش از حد سخن رفت بیرون

درین پرده عیب است خارج نوائی

بود شهره جودت بمسکین نوازی

نشان آستانت بحاجت روائی

سمر نام نیکت بگیتی سراسر

علم دست و تیغت بکشور گشائی

***

در جواب شخصی که قصیده در مدحش گفته بود

ای به طبع تو افتخار سخن

قلمت آفریدگار سخن

از نم جویبار خامه ی تو

تازه روئی کند بهار سخن

جز مدادت که رشحه ی فیض است

نشکند باده ی خمار سخن

کند از خط و خال خامه ی تو

دل ربایندگی عذار سخن

از مداد تو عنبر آگین است

شکن زلف تابدار سخن

بسر انگشت خامه بگشائی

گر هی گرفتد بکار سخن

گوهر بحر طبع شادابت

آرد آبی بروی کار سخن

تیرگی داشت در زمانه دو چیز

روز دانا و روزگار سخن

از تو امروز قسط دانائی

کامل افتاد چون عیار سخن

پرتو التفات همت تو

روشنی بخش روز تار سخن

نقطه ی انتخاب خامه ی تو

آفتابیست در کنار سخن

رقمت نو بهار گلشن فیض

قلمت سرو جویبار سخن

از نوای نی تو در شورند

خوش صفیران شاخسار سخن

از تو دستانسرائی آموزند

عندلیبان نو بهار سخن

سبقت از تست بر سخن سنجان

چون تو نبود قلم سوار سخن

نزند دلنشین تر از تو کسی

سکه بر کامل العیار سخن

تا بجیب و کنار من کردی

گوهر از بحر بیکنار سخن

دل ز دستم بحسن معنی برد

خط و خال سمن عذار سخن

چه کنم در عوض اگر نه کنم

خرده ی جان خود نثار سخن

***

بلب از غنچه حزین مهر خموشی زده اند

عندلیبان همه در فصل غزلخوانی ما

***

غزلیات

***

1

ای نام تو زینت زبانها

حمد تو طراز داستانها

تا دام گشاده چین زلفت

افتاده خراب آشیانها

در رقص بود بگرد شمعت

فانوس خیال آسمانها

در وصف کمال کبریایت

ابکم شده کلک نکته دانها

مقصد توئی از سلوک عالم

شوق تو دلیل کاروانها

بگشای نقاب تا برآیند

از قالب جسم تیره جانها

خاموش حزین که بر نتابد

افسانه ی عشق را زبانها

***

2

درین دریای بی پایان درین طوفان شورافزا

دل افکندیم بسم الله مجریها و مرسها

مگر این بحر بی پایان حریف درد دل گردد

که دارد در جگر دریای آتش حرص استسقا

ز راه فیض نتوان دیده ی امید پوشیدن

که باشد کاروان مصر بوی پیرهن کالا

نکونامان سرشوریده ای دارم به ننگ اندر

غم آشامان دل دریا کشی دارم نهنگ آسا

نیاسودم بسرمستی، نیاشفتم بمهجوری

بیک حالت سر آوردم چه در سرا چه در ضرا

تهیدستیم از سود و زیان ما چه میپرسی

درین بازار قلاشی نه دین داریم و نی دنیا

ز دنیا نفرتی دارم زعقبی وحشتی دارم

باین سامان منم سلطان دارالملک استغنا

تراشد از دل سنگین من بتخانه را آذر

فروزد از شرار من چراغ دیر را ترسا

بتهمت بوالهوس بر خویش می بندد نمیداند

که داغ عشق باشد بر جگر چون لاله مادرزا

سرم از خشک مغزیهای زهد آسوده میگردد

بمستی گر دهد ساقی بدستم گردن مینا

بافسون لبی چون نی حزین از خود تهی گشتم

تو آگاهی زحال بیخودان یا عالم النجوی

***

3

زهی از خار خارت شعله در جان گلستانها را

ز لعلت مهر خاموشی بلب سوسن زبانها را

بهار عارضت هر گوشه صد بیخانمان دارد

زدند آتش ز شوقت عندلیبان آشیانها را

نه در کنعان نه در بازار مصرت میتوان دیدن

بیابان گرد حیرت کرده شوقت کاروانها را

ندارد مطربی حاجت سماع ما سبکباران

بشور آرد نسیم آشنائی نیستانها را

اگر داری دل سختی محبت نرم میسازد

نهنگ عشق در دم میگدازد استخوانها را

بکویت جذبه ی شوق مرا رهبر نمی باید

شتابم در فلاخن می نهد سنگ نشانها را

حزین را تا بکی دل زآتش پندار بگدازد

برافگن پرده از عارض یقین گردان گمانها را

***

4

سخن صریح سرائیم عشق پنهان را

بخون دیده طرازیم لوح دیوان را

بود که نخل خزان دیده ام بهار کند

زفیض گریه کنم سبز خار مژگان را

دمد زهر کف خاکیش سنبلستانی

خراب کرده ی آن طره ی پریشان را

بدین و دل چه عجب شیخ شهر اگر نازد

ندیده یک نظر آن چشم نامسلمان را

نمیشود لب شیرین خاطر آشوبان

که نشکنند بداغ دلم نمکدان را

هزار سینه بتار نگه رفو سازد

چه غم ز دامن چاکست ماه کنعان را

شبی نمیشود از شور سیل مژگانم

که خون بتن نشود خشک شاخ مرجانرا

صباح وصل تو کو تا قیامت انگیزم

بسینه حشر کنم داغهای پنهان را

نشسته ای بگلستان چرا فسرده حزین

بناله ای بفزا شور عندلیبان را

***

5

خداوندا تسلی کن دل امیدواران را

بالفت آشتی ده آن قرار بیقراران را

گریبان چاک باشد دلق ما تردامنان تا کی

بمی آلوده گردان خرقه ی پرهیزکاران را

سلوکم در طریق عشق با یاران بآن ماند

که مور لنگ همراهی کند چابک سوارانرا

غم دیرینه دارد الفتی با چشم گریانم

شراب کهنه مشتاقست ابر نوبهاران را

نمک پرورده ی عشقیم داریم از لبت شوری

بمرهم آشنائی نیست داغ دلفکاران را

دل عاجز حریف ترک چشمت کی تواند شد

بخون غلطانده مژگانت صف خنجرگزارانرا

حزین آسودگی صورت نه نبندد با سخن سنجی

کمند از پیچ و تاب خود بود معنی شکاران را

***

6

صبا از منزل سلمی سلام آورد مستانرا

ز زلفش نامه ی مشکین ختام آورد مستانرا

نسیم نوبهار آمد پریشان طره چون سنبل

صبوحی نرگس مخمور جام آورد مستانرا

دریدنهای جیب غنچه از باد سحرگاهی

برون از خرقه ناموس و نام آورد مستانرا

دو عالم خلوت یار است مطرب پرده ای سر کن

سروش خاص او در بزم عام آورد مستانرا

سحر در پای خم بودیم سرمست جبین سائی

خیال قامت او در قیام آورد مستانرا

لب ساقی خیال صلح شیخ و برهمن دارد

شراب کفر و دین سوزی بجام آورد مستانرا

حزین از عارف رومی صلای عشرتی درده

که ساقی هر چه دریابد تمام آورد مستانرا

***

7

خواهم درین گلستان دستوری صبا را

تا گرد سر بگردم آن یار بیوفا را

تا خرقه می پذیرد در رهن باده ساقی

ای محتسب صلائی پیران پارسا را

هر خشتی از خرابات سرچشمه ی حیاتست

در پای خم برافشان این عمر بی بقا را

خواه از لب مسیحا خواه از زبان ناقوس

صاحبدلان شناسند آواز آشنا را

وقتست پا گذاری بر دیده ی سفیدم

تا کی بحیله دارم صبر گریز پا را

ساغر دگر نگردد، ساقی بسر درآید

در گردش ار به بیند آن چشم سرمه سارا

از آتشین عذاران گردیده دیده روشن

قدصا ریا کراما لیلی بکم نها را

دارد حزین مسکین چشم عنایت از تو

از خویش وارهانش یا مطلق الاسارا

***

8

گران افتاده لنگر کوه درد سینه فرسارا

خدا صبری دهد دلهای از جا رفته ی ما را

بمجنون تنگ شد دشت جنون از شور سودایم

بهم پیچد سر شوریده ام دامان صحرا را

تب گرمی چو شمع از داغ آتش طلعتی دارم

پر پروانه سازد نبض من دست مسیحا را

بکنعان چشم پاکی در سراغ خویشتن دارد

نمیماند بکف پیراهن یوسف زلیخا را

دلم را بیقراری در بغل آرام میگیرد

گران لنگر کند تمکین من موج سبکپارا

باین شوخی نسوزد هیچکس را اختر طالع

که بختم نیل چشم زخم شد زلف شب آسا را

عبث ناصح مرا دست تسلی می نهد بر دل

نیندازد کف از بیطاقتی شوریده دریا را

حزین از خامه ات خیزد سروش وادی ایمن

تجلی طور می سازد نی آتش نواها را

***

9

از رفتن دل نیست خبر اهل وفا را

آنکس که ترا دید نداند سر و پا را

اول غم عشق اینهمه دشوار نبودست

دوران تو نو ساخته آئین جفا را

تا باد صبا بوی ترا در چمن آرد

برداشته هر شاخ گلی دست دعا را

باشد همه شب نام خوشت ورد زبانم

اصبحت علی ذکرک سرا و جها را

در کوی تو دیگر بسرافرازی ما کیست

گر عشق کند خاک براهت سرما را

گیرم که شکیبد دل ما رحمت تو چون شد

بردار نقاب از رخ و بنمای لقا را

ساقی کف فیاض تو امساک نداند

مگذر ز من تشنه جگر گرم خدا را

از زهر عتاب تو دلم چشمه ی نوشست

دادی بشکر غوطه لب بوسه ربا را

غمازی راز دل عشاق نکو نیست

زنهار در آن طره مده راه صبا را

عمریست حزین را کف امید فرازست

امید که محروم نسازند گدا را

***

10

مپسند تشنه لب دل اندوه پیشه را

یارب ز سنگ فتنه نگهدار شیشه را

ظاهر شدی بعالمیان عجز کوهکن

گر میفتاد با دل ما کار تیشه را

عشقست چاره ی هوس خام و پخته ام

آتش بود حریف تر و خشک بیشه را

نتوانم از غم تو بریدن که در دلم

محکم نموده تازه نهال تو ریشه را

گر نبودت خبر زشهیدان به بین حزین

رنگین بخون ما نگه جور پیشه را

***

11

لازم بود مکان طربناک شیشه را

کردم نهفته در بغل تاک شیشه را

حکم خرد بمیکده جاری نمیشود

اینجا زمحتسب نبود باک شیشه را

از غم چو ناتوانی این خسته حال دید

برداشت پیر میکده چالاک شیشه را

دردت اگر شکافت دلم را شگفت نیست

از زور باده سینه شود چاک شیشه را

چشمت دلم بگوشه ی ابرو نهاده است

غافل منه بطاق خطرناک شیشه را

دامن زبزم باده کشیدی و موج می

در جیب پیرهن شده خاشاک شیشه را

فرقی میانه ی دل و یادت پدید نیست

از می نکرده مستیم ادراک شیشه را

بهر شراب بدرقه دل برده ای ز من

زلف تو بسته است بفتراک شیشه را

هشیار دیده است چو ما را، ستیزه خوست

باید کنون نمود بافلاک شیشه را

می بایدم چو منزل بی آب را برید

همراه می برم بدل خاک شیشه را

ساقی چنین بصرفه چرا باده میدهی

سازی مباد شهره بامساک شیشه را

دیدم ببزم باده سرافکنده زاهدی

محراب دیده ساخته ناپاک شیشه را

دزدیست دست بسته مبادا نهان کند

در آستین خرقه ی ناپاک شیشه را

از بزم تا نهفته رخ آن دلربا حزین

افتاده است دیده بکاواک شیشه را

***

12

سخن از من کشیدی شعله ور کردی جهانی را

چرا انگشت بر لب میزنی آتش بیانی را

کمی نبود خراش سینه ام را ای هلال ابرو

بداغ دل چه ناخن میزنی آزرده جانی را

مبادا پرده از دل آه خون آغشته بردارد

بروی کار مفکن بخیه ی زخم نهانی را

ز داغ لاله بنگر در غبار خاطر تنگم

چمن پیرای عشقت ریخت طرح گلستانی را

عجب نبود حزین از عشق اگر عمر ابد یابم

که پیوند رگ جان کرده ام نازک میانی را

***

13

دایم وصیت اینست از ما معاشران را

کز کف نمیتوان داد زلف سمنبرانرا

جان میدهند و دردی در یوزه مینمایند

هرگز زیان نباشد سودای عاشقانرا

چیزی نمیتواند قطع یگانگی کرد

نتوان ز هم بریدن با تیغ دوستانرا

صد کوه غم بخاطر از سیل گریه دارم

کز دیده میزداید آن خاک آستانرا

زور کمان گردون بر کجروش نیاید

بر خاک می نشاند چون تیر راستانرا

در بارگاه جانان آهش قبول نبود

عاشق بسینه هر دم تا نشکند سنانرا

کو صبر تا کنم طی غم نامه ی جدائی

از پیش میفرستم اشک سبک عنانرا

بی روی گل چمن را دیگر نمیتوان دید

ای مرغ شاخساری بردار آشیانرا

دوران حزین کهن ساخت شرح حدیث مجنون

افسانه ی تو نو کرد این کهنه داستان را

***

14

در عشق شد برنگ دگر روزگار ما

تغییر رنگ ماست خزان و بهار ما

از خویش میرویم سبکتر زبوی گل

بر طرف دامنی نه نشیند غبار ما

ابر بهار در عرق شرم غوطه زد

از مایه داری مژه ی اشکبار ما

مانند گرد کزرم آهو شود بلند

آرام، می رمد ز دل بیقرار ما

از تاب رشک در جگر لاله خون کند

داغ تو گر بهار کند در کنار ما

همچون سپند زآتش شوق تو میطپد

روزی که داشت خانه بخارا شرار ما

رفتیم و مانده است بجا چون قلم حزین

بر صفحه زمانه، سخن یادگار ما

***

15

تا سرمه کشد چشم ملامتگر ما را

غیرت سر پازد کف خاکستر ما را

خوش دردسری میکشم از درد، ندانم

بالین ز دم تیغ که باشد سرما را

این خامه که چون شمع زآتش نفسانست

رشک پر پروانه کند دفتر ما را

بی منت زلفی رود از خویش حواسم

حاجت بسیاهی نبود لشکر ما را

شوری که حزین در دل از آن پسته دهانست

آرد به سخن کلک زبان آور ما را

***

16

تا عشق تو دلرباست ما را

بیداد تو جانفزاست ما را

چون لاله دل بخون طپیده

با داغ تو آشناست ما را

گستاخ بسنبلت وزیده

صد عربده با صباست ما را

صد میکده خون بساغر دل

زان لعل کرشمه زاست ما را

صد شور بجیب داغ ناسور

زان طره ی مشکساست ما را

دل بیتو چو شیشه ی شکسته

در گریه ی های هاست ما را

گل گوش نمیدهد به بلبل

تا خامه سخن سراست ما را

جمشید جهان مطاع فقریم

دل جام جهان نماست ما را

از کاوش غمزه شکوه ای نیست

داد از دل بیوفاست ما را

بخروش حزین که ناله ی تو

با گوش، خوش آشناست ما را

***

17

چو لاله با چمن حسن و عشق خوست مرا

می مجاز و حقیقت بیک سبوست مرا

ز نکهت نفسم میدمد بهار که دل

ز داغ عشق تو چون نافه مشکبوست مرا

بگرد بام و درم دیر و کعبه میگردد

از آن زمان که بدرگاه عشق روست مرا

ز خود تهی شده ام چون نی و زناله پرم

خروش درد تو پیچیده در گلوست مرا

عقیق صبر، زبانم بکام حسرت سوخت

مکیدن لب لعل تو آرزوست مرا

گدای عشقم و ناید فرو بمهر سرم

مئی چو آتش سوزنده در سبوست مرا

براه صبح ندارم چراغ دیده حزین

که داغ بر جگر و سینه بی رفوست مرا

***

18

سواد هند خاطرخواه باشد بی کمالانرا

نماید خانه ی تاریک، روشن چشم عریانرا

درین محفل سپندم بر دل بیتاب میلرزد

مباد از غنچه ی لب بشکفاند راز پنهانرا

همین تنها نه من در خاک و خون غلطیده ی اویم

نهاد آنزلف مشکین بر زمین ناف غزالانرا

بمحفل از می گلگون چراغ شیشه روشن شد

بشارت باد از ما زاهد گم کرده ایمانرا

سر زلفی بچنگ خود شبی چون شانه میدیدم

نمیدانم چه تعبیرست این خواب پریشانرا

زفیض خط بهار حسن گردد از خزان ایمن

زصرصر نیست پروائی چراغ زیردامانرا

حزین آب زلال جویبار کلک جانبخشت

بتاریکی نهان دارد ز خجلت آبحیوانرا

***

19

وفا پیشگان! دوستداران! خدا را

بگوئید آن یار دیر آشنا را

که بیگانگی تا کی و چند ظالم

چه شد مهربانی چه آمد وفا را

شکفته است رنگین بهار سرشکم

به بین در برم اشک گلگون قبا را

قدم رنجه فرما و بنشین بچشمم

گره باز کن ابروی دلگشا را

بصید دل ناتوان آشنا کن

ستمکاره مژگان تیغ آزما را

میان باز کن با دل جمع بنشین

پریشان مکن سنبل مشک سارا

توان گاهی از پرسشی یاد کردن

اسیران زندان مهر و وفا را

حدیثی سؤال از من بیزبان کن

سخن یاد ده بلبل بینوا را

لئن کل عن کشف سری لسانی

نیادی بذکراک قلبی جها را

وان اعتدت زلتی لا ابالی

عسی الله فی الحب یعفو العثا را

انالایمی کف عنی و وجدی

و دعنی فقد طار عقلی دحا را

و لم ادرفی موقفی حین یبدد

اسبعین ام سبع ارمی الحمارا

دل آسودگان قدر محنت ندانند

غم عشق ما را، سلامت شما را

درین بزم گفتم بگوش سپندی

که گر مرد عشقی نگهدار پا را

چنین داد پاسخ که در بزم گیتی

کسی گرم هرگز نکرده است جا را

سخن کردم از خامشی بلبلی گفت

که نتوان نهفت آه درد آشنا را

نفس گرم می آید از پرده ی دل

حزین آتشی هست در سینه ما را

***

20

تا شفقی کرده ا ی رخ نمکین را

گل عرق آلود شرم کرده جبین را

وحشت دلهای آرمیده عجب نیست

غمزه  ی صیدافکنت گشاده کمین را

کرده خرابات چشم باده پرستت

خاطر پاک هزار گوشه نشین را

من چه حریفم که از تطاول زلفت

متقیان باختند ملت و دین را

دل نشود چون ز تاب رشک گزیده

مورخط افتاده آن لب شکرین را

عرش برین شد زمین که رفعت کویت

قاعده برهم زد آسمان و زمین را

در صف بزم تو نیست حاجت مطرب

زمزمه گرم است ناله های حزین را

***

21

از ناله ی عاشق چه اثر بوالهوسی را

آری خبر از درد کسی نیست کسی را

هر خیره سری چاشنی درد نداند

از مائده ی عشق چه قسمت مگسی را

زخم دل نالان مرا چاره محالست

مرهم چه نهی سینه ی چاک جرسی را

شرمنده ی یک بوسه نیم زان لب جانبخش

هرگز نه پذیرفت زما ملتمسی را

گلگشت چمن گر بزغن گشت مسلم

در بسته بما داد محبت قفسی را

رفتند چو باد سحری خرده شناسان

چون گل بدعا میطلبم همنفسی را

با پرده گوشی نشود ساز خروشم

در خاک برم حسرت فریاد رسی را

با سفله سری همت آزاده ندارد

هرگز گل دستار نسازیم خسی را

رفتست حزین از گرهت تازده ی دم

حیف است غنیمت نشماری نفسی را

***

22

عشقت آمیخت بدل درد فراوانی را

ریخت در پیرهنم خار بیابانی را

هر چه خواهی بکن از دوری دیدار مگو

وحشت آباد مکن خاطر ویرانی را

هر کس آسوده خاکست برآید چو سپند

آه اگر شرح دهم گرمی جولانی را

نازم آشفتگی عشق که خوش میسازد

بخت شوریده سرم طرح پریشانی را

عشق در دل چه خیالست که پنهان گردد

پرده پوشی نتوان آتش سوزانی را

دستم از دامن دلدار جدا مانده حزین

چکنم گر نکنم پاره گریبانی را

***

23

ز داغ عشق چون خورشید دارم چتر شاهی را

سر ژولیده ام برد از میان صاحب کلاهی را

بدنیا از فلک سائی سرم هرگز فرو ناید

گدائی میشمارد همت من پادشاهی را

بزیر تیغ او چشم از رخش پوشیده میدارم

که ترسم حیرت از یادم برد عاجز نگاهی را

حبابش میشود از شوخ چشمی چهره بادا غم

اگر در بحر شوید دامن بختم سیاهی را

حزین از مهر نبود ذره ام را پرتو منت

زفیض عشق دارم کیمیای رنگ کاهی را

***

24

گناهی نیست عالمسوزی آن آتشین رو را

عنانداری نیارد کرد آتش گرمی خو را

زبوی پیرهن دیدار بیند پیر کنعانی

بهر کسوت شناسد عشق حسن آشنارو را

محالست آب تیغ تندخوئی بر لب خشکی

که داند جوهر شمشیر ناز آن چین ابرو را

بدور حلقهای زلف او از دفتر خوبی

قلم پرداز قدرت حلقه گیرد چشم آهو را

من و پیشانی تسلیم و خاک رهگذار او

جبین از صندل بتخانه گر شادست هندو را

نجوید دل تغافل شیوه مژگانش بایمائی

گران افتاده لنگر تیغ ناز آن جفاجو را

نزاع کفر و دین برخاست تا برقع برافگندی

کند شیخ و برهمن سجده آن محراب ابرو را

نباشد در خور هر بینوائی گنج باد آورد

بدامان صبا مگشای آن مشکینه گیسو را

بهر آشفته مغزی بر میفشان عنبرین کاکل

دماغ بوشناسان میشناسد نکهت مو را

می گلگون بخواه از ساقی سنبل بناگوشی

بهار از سبزه ی خط کرده زنگاری لب جو را

حزین از لاف دارد با نی من همسری بلبل

خدا اجری دهد ما را و انصافی دهد او را

***

25

ساقی قدحی در ده از خود بستان ما را

مستانه بگو رمزی بگشای معما را

ظلمتکده ی عاشق زان چهره منور کن

تا چند بروز آرم تاریکی شبها را

از غنچه ی لب بگشای با مرده دلان حرفی

یکره بدم احیا کن اعجاز مسیحا را

خورشید نهان گردد در دود کباب دل

از رخ چو برافشانی آنزلف سمن سارا

پنهان زنظر گیری از شیخ و برهمن دل

در پرده چو بنمائی آن حسن دل آرا را

گفتی غم ما خواهی دل بند و ز جان بگسل

اینک دل و جان بستان بیعانه ی سودا را

در ساغر هشیاران این نشئه نمی گنجد

حیرت زدگان دانند آن عارض زیبا را

چون سایه بخاک افتد تب لرزه بر اندامش

گر سرو چمن بیند آن قامت رعنا را

جائی که برقص آید طور از ارنی گفتن

مستان بقا دانند بیهوشی موسا را

از خود چو نظر بندی دلدار نماید رو

بیدار دلان دانند فیض شب اسرا را

ای قاضی اگر خواهی گردد زتو حق راضی

رو آتش می در زن این دفتر فتوا را

تا خود نکند فانی صوفی نشود صافی

اثبات بخود کردم از نفی خود الا را

شد عین همه عالم آن دلبر پنهانی

فرقی نتوان کردن از اسم، مسما را

خواهم که نفرسائی جان از غم هجرانم

اغفرلی و ارحمنی ناویتک غفا را

با مغبچگان بستی پیوند حزین آخر

تا در سر می کردی سجاده ی تقوا را

***

26

آموخت چو اشکم روش ره سپری را

بستم بمیان توشه ی خونین جگری را

در کوچه ی دنیا گذر افتاد، گذشتیم

پروای نشستن نبود رهگذری را

در محکمه ی شرع بصیرت، بگدائی

دعوی نرسد سلطنت دربدری را

حیرتکده ی آینه آشوب ندارد

جمعیت خاصیست پریشان نظری را

بیواسطه نتوان در آسوده دلی زد

از کف ندهی رابطه ی بیخبری را

صوفی اگر از خرقه برآرد دل روشن

پوشد بنمد آینه روشنگهری را

مگشای زبان گوش سخن کش چو نیابی

مهر لب خاموش علاجست کری را

بر دوده ی کلکم نشود شیفته جاهل

با سرمه صفائی نبود بی بصری را

آرایش گلزار نه کرد ابر بهاری

از اشک من آموخت چمن غازه گری را

وامانده ام از راه نوردان سبک سیر

تن بار گرانی شده جان سفری را

دل حوصله ورزید و نم اشک فروخورد

تا سیر نمک ساخت کباب جگری را

ممنون سپهرم که شکنج قفس او

نگذاشت بدل حسرت بی بال و پری را

در دوده آدم نبود مردمی امروز

بر باد دهد نا خلف ارث پدری را

شمشاد چه تابیده عبث طره ی دعوی

زلف تو شکسته است پر و بال پری را

از حیرت این طرز خرامی که تو داری

رفتار فراموش شود کبک دری را

بر لب نفسی بیش حزین تو ندارد

هنگام وداعست چراغ سحری را

***

27

بلا شد گوشه ی چشم ترحم بیگناهانرا

نگه تیغ سیه تابست این مژگان سیاهانرا

ز چشم مست دارد یاد، ساقی باده پیمائی

درین مجلس که ساغر داد یا رب خوش نگاهانرا

سر تسلیم می سایم بخاک عجزو میگویم

شکست دل مبارکباد خیل کجکلاهانرا

ندارد بت پرستی عیب و عار خود پرستیدن

خدا توفیق کیش کفر بخشد دین پناهانرا

بهر خاری بدشت آتش زدم از گرم رفتاری

چراغی داشتم در پیش پا گم کرده راهانرا

توان این نکته فهمید از ادای چشم قربانی

که هستی در تماشا محو شد، حیرت نگاهانرا

حزین از دیده میبالم نگاه حسرت آلودی

که از آغوش مژگان داده ام خاک صفاهانرا

***

28

ستم از ملک دل بیرون کند فرمانروایانرا

ستمگر دشمن بیگانه سازد آشنایانرا

نماید دور بر کاهل قدم نزدیکی منزل

ره خوابیده ی در پیش باشد خفته پایانرا

نمیگردد بمردم قدر مرد و مردمی روشن

بنامردان بیفتد کار اگر مرد آزمایانرا

کلید از چاره سازی بستگی هرگز نمی بیند

نمی افتد گره در کار خود مشکل گشایانرا

بپای نخل حرص خود چو منعم اره نگذارد

چه سوهان میزند از چین پیشانی گدایانرا

زیان دنیا طلب از پهلوی پویندگی بیند

که رفتن دور میسازد ره رو برقفایانرا

حسودانرا سکوت ما دهان یاوه گو بندد

ز خاموشی توان زد بخیه این زخم نمایانرا

نوای مختلف چندانکه از تار جهات آید

بلند آوازه سازد پرده ی وحدت سرایانرا

اگر حرفی از آن زلف مسلسل در میان آید

شب افسانه ام هرگز نخواهد دید پایانرا

بشرع زهد حق خدمت شایسته ای دارم

که رهن باده کردم خرقه های پارسایانرا

اگر میداشتم چون خار در سر پیجه گیرائی

نمیدادم ز کف دامان این گلگون قبایانرا

ندارد لذت شوریدگی در پی پشیمانی

جنون دندان نیفشارد بلب زنجیرخایانرا

حزین از لطف عشق سرفراز امید آندارم

که دور از آستان خود نسازد جبهه سایان را

**

29

محبت خون گرمی بخشد این گلبن مثالانرا

بفرقم گستراند سایه ی نازک نهالان را

دران محفل که ربط آشنائی نسبتی خواهد

بآن موی میان الفت بود نازک خیالانرا

سرت گردم، میفشان کاکل و رحمی بدلها کن

مزن برهم ببازی حلقه ی آشفته حالانرا

بگلزاری که بلبل را نوای آشنا دادی

رسایی ده زبان عجز نالیهای لالانرا

بآن دستی که می در ساغر جمشید میریزی

بوصل قطره ی خوش کن دل ساغر سفالانرا

زیان ناز خواهد شد نگاه سرمه آلودی

تسلی گر نمائی خاطر دلهای نالانرا

درین گلشن حزین از خجلت فکر رسای تو

رسای بید مجنون شد سراپا انفعالانرا

***

30

دل دریا گهر سرمایه بخشد ابر مژگانرا

نماند حسرتی در یاد مهمان کریمانرا

نسیم آشنا کو تا ز گل بی پرده تر گردم

نهم چون غنچه تا کی در بغل چاک گریبانرا

نمک پرورده ی عشقست آه سینه پردازم

فغان من دو بالا میکند شور بیابان را

فریب وعده ی وصلی که نقصان لبش گردد

چه از سرمایه کم سازد دل حسرت فراوانرا

می نازی که چشم از ساغر دیدار او میزد

خمارش میکشد خمیازه بر آغوش مژگانرا

زشادی بسته میگردد زبان شکوه آلودم

تبسم گر بزخمم بشکند مهر نمکدان را

حزین از محرمان بی ادب غیر از سر زلفش

که میگوید باو حال من خاطر پریشان را

***

31

بخون خلق دادی دست و چشم سرگرانت را

بنازم زور بازوی نگاه ناتوانت را

نمی آید صبا از خاک دامنگیر كوی تو

که خواهد بعد ازین پرسید حال بیکسانت را

حضور انجمن در وصل یارانست ای بلبل

خزان غارتگر باغست بردار آشیانت را

نیاید شکر بوی پیرهن از پیر کنعانی

بچشم من چه منتهاست خاک آستانت را

حزین خسته دل از شکوه لب را بسته میدارد

محبت مهربان سازد دل نامهربانت را

***

32

چه حسن است اینکه مجنون میکند عقل فسونگر را

چه رنگست اینکه در خون میکشد دامان محشر را

صفائی کز دم صبح بناگوش تو می بینم

بخون رشک خواهد غوطه دادن مهر خاور را

چه استغناست کز چشم سیه مست تو می بینم

بخونم تشنه گردان تیغ مژگان ستمگر را

بچشم کم ندیدی ناز خونریز اسیرانش

اگر می بود پروای نگاه آنچشم کافر را

حزین رسوا بود هر چند داغ سینه می پوشم

چنان پنهان توانم در گریبان کرد اخگر را

***

33

مشکل افتاده عجب کار من حیران را

دل مگر یاد دهد مهر و وفا جانان را

پاس دلهای اسیران وفا رسم خوشی است

سرو من شانه مکش طره ی مشک افشان را

دو جهان بسمل مژگان شکار افکن تو است

پی صید که دگر برزده ای دامان را

چه شود کز تو دمی خاطرم آسوده شود

مکش از سینه ی من یک دو نفس پیکان را

اول از چشم تو خونریز نگاهی دیدم

میتوان یافت زآغاز وفا پایان را

ترک چشمت دگر از دل چه توقع دارد

باج هرگز نبود مملکت ویران را

در بهار خط آن ساقی گلچهر حزین

زاهد آیا بچه رو طعنه زند مستان را

***

34

داغند ز رخسار تو ای رشک چمن ها

چون لاله شهیدان بسمن زار کفنها

از شرم صدف را بدهان مهر خموشیست

تا شد صدف گوهر نام تو دهن ها

خون در جگر نافه ی دل چون نشود خشک

درهر شکن زلف تو افتاده ختن ها

با چاشنی لذت زندان غمت رفت

از خاطر یوسف صفتان یاد وطنها

نگذاشت بجا آتش عشق تو سپندی

من مانده ام از سوخته جانها تن تنها

دارد لب خاموش هم آغوشی معنی

بر چهره ی اندیشه نقابست سخنها

در خاک حزین، یاد عقیق لب او برد

گرد سر این خاک شود خون یمنها

***

35

باشد رگ هر برگ چمن دام هوسها

رشک است بآزادی مرغان قفس ها

کوتاهی پرواز بود لازم هستی

پیچیده ببال و پر ما تار نفس ها

خفتیم درین مرحله تا قافله ها رفت

بیدار نگشتیم بفریاد جرس ها

رحمست به مستی که ز میخانه برآید

در کشور عقل است بهر کوچه عسسها

از منزل مقصود خبر باز نیامد

از بسکه بصحرای طلب سوخت نفسها

کم فیض بود دولت دونان که نگیرد

سرما زده ی کام دل از شعله خس ها

گر آدمی، از شهد شره ناک به پرهیز

وامانده ی زنبور، رها کن بمگس ها

دنیا طلبان را نشود نفس دنی سیر

نشنید قناعت سگ این هرزه مرسها

این طرفه که نبود خبر از محمل لیلی

برداشت ز جا بادیه را شور جرسها

فریاد حزین از نفس سینه خراشست

نشتر برگ گل زد و آتش بقفسها

***

36

در دل تنگ بود جلوه ی جانان ما را

یوسفی هست در این گوشه ی زندان ما را

صبح رسوائی ما دامن محشر دارد

ندهد تن برفوچاک گریبان ما را

جلوه ی حسن تو چون می برگ و ریشه دوید

آتش این برق بلازد به نیستان ما را

زلف مشکین و شب بخت بهم ساخته اند

تا نشانند باین روز پریشان ما را

نشود باز که زندانی آباد شویم

بکجا میبری ای خضر بیابان ما را

بسکه رنجیده دل از مردم آدم نامم

وحشت از سایه ی خود کرده گریزان ما را

سرفرازیم ز بخل فلک سفله حزین

زنده در گور کند منت احسان ما را

***

37

رنگینی دکان شود آن چشم سیه را

از خونم اگر غازه دهد تیغ نگه را

آن غالیه گون خال ندانم بچه تقصیر

در نیل کشد اختر این بخت سیه را

یک تشنه جگر را بزنخدان توره نیست

خضر خط سبز است که دارد سرچه را

امروز زمین زیر پی لشکر حسن است

برطرف بناگوش به بین گرد سپه را

پای طلبم آبله فرسود نگردد

نزدیک کند لغزش اگر دوری ره را

از چشمه ی خورشید لبی تر نتوان کرد

منت کلف اندود نماید رخ مه را

خوش دوزخ نقدیست حزین آتش خجلت

گیرم که بروی تو نیارند گنه را

***

38

نوشیده چمن دردی جام طربش را

با دامن گل پاک نمود است لبش را

خوش کرده ام ای دیده به پیوند دل خویش

از سلسله ها طره ی عالی نسبش را

در رهگذری پیر من از دیده سفید است

نگذاشته ام دست ز دامان طلبش را

غمگین نیم، احوالم اگر یار نپرسد

از شمع نپرسیده کسی تاب و تبش را

بیرون ز سویدای دل ما نتوان کرد

سودای سیه خانه ی خال عربش را

فریاد که کردند جدا تلخ دهانم

از سایه ی تلخی که نچیدم رطبش را

بگرفت کنار از برم آنماه سمن بر

کز پرده ی دل بافته بودم قصبش را

از کوتهی بخت نباشد ز چه باشد

رنجیده ز ما یارو نداند سببش را

در دوزخ عشقیم اگر عشق گناهست

انصاف چه شد شعله فروز غضبش را

کاری بتماشای گل و لاله ندارم

خوش کرده ام از باغ شراب عنبش را

شد تیره دل از تیرگی روز فراقت

بیرحم بگو چون بسر آریم شبش را

شوریده سر انداخت بصحرای قیامت

دیوانه ی صحرای تو شور و شغبش را

بی اصل و نسب بوالبشر ایجاد از آن شد

تا از گهر خویش طرازد حسبش را

شوق تو حزین از کشش کعبه ی گل نیست

دل کعبه ی عشقست نگهدار ادبش را

***

39

بآب از آتش می داده ام خاک مصلا را

بباد از ناله ی نی داده ام ناموس تقوا را

جبین را سجده فرسای در پیر مغان کردم

ببام کعبه ی دل میزنم ناقوس ترسا را

برهمن زاده ای، زنار بندی، برده ایمانم

که سودا میکنم با کفر زلفش دین و دنیا را

نه ماضی هست پیش من نه مستقبل خوشا حالم

یکی از قطع خواهش کرده ام امروز و فردا

ز رنج و راحت گیتی گل مقصود می چینم

برون آورده ام از پای دل خار تمنا را

مصفا میکند آئینه ی دلرا نظر بستن

تماشاهاست در هر پرده ای ترک تماشا را

محبت بر سر هر سنگ فرهاد دگر دارد

چها در عالم امر است عشق کارفرما را

بلیلی میرساند نسبت آخر تربت مجنون

بخاک کشتگان عشق بی پروا منه پا را

بگوش اهل صورت کی رسد آوازه ی معنی

نوای بلبل دیبا سزد گلهای دیبا را

حیات آنرا شمارم کز خودی بستاندم ساقی

بجام می فروشم شربت خضر و مسیحا را

حزین چون موی اتش دیده میگردد رگ خونم

بمخمل گر شبی سودا کنم بالین خارا را

***

40

در بغل آرزو کند تیغ تو تند خوی را

عرضه کنم اگر بگل زخم شکفته روی را

مشک بکوی بیزدت طره بباد اگر دهی

دل بکنار ریزدت شانه کشی چو موی را

رشک ریاض خلد شد دیده زفیض عارضت

یاد قد تو کرده ام سرو کنار جوی را

پرده چه پوشیم که من در غم دل بعالمی

صبح صفت نموده ام سینه ی بی رفوی را

هست نقاب دلبران شرم و حجاب و خال و خط

تیغ برهنه گفته ام حسن برهنه روی را

دور رسید چون بما صاف شراب رفته بود

چرخ کند بساغرم دردته سبوی را

وقت صبوح شد حزین از می غم بلب چکان

زهر چش تر نمی کلک ترانه گوی را

***

41

رخصت آشتی بده غمزه ی غمزدای را

مهر زبان دل مکن نرگس سرمه سای را

چند نگاه تلخ تو زهر کند بساغرم

چاشنی تبسمی لعل کرشمه زای را

رفته چه فتنها زتو بر سر عقل و دین من

باز بتاب داده ئی طره ی مشک سای را

دل شودت زغصه خون گرچه زسنگ خاره است

آن نه کنی که سر کنم گریه های های را

چشم سیاه مست تو میکند از گرشمه ئی

رهن شراب خانه ها خرقه ی پارسای را

اینهمه ترکتاز را سوی دلم عنان مده

تا ندهی بدست من صبر گریزپای را

فیض بعالمی رسید از نگه رسای تو

آه چه چاره کس کند طالع نارسای را

هر سر موی دلکشت بسکه بنکته سنجی است

راه سخن نمی فتد چشم سخن سرای را

نیست بچشم هر که زد ساغری از شراب عشق

قدر سفال میکده جام جهان نمای را

از چمن ای نسیم اگر سوی قفس کنی گذر

برگ گل ارمغان ببر بلبل بینوای را

نیست حزین ازین جهان هوش ربا نشید تو

صرف حدیث عشق کن نغمه ی جانفزای را

***

42

نگارین جلوه ی من تا بکمی هر جا نهی پا را

چه خواهد شد اگر بر چشم خون پالا نهی پا را

رکاب از مقدمت جائیکه گردیدست نورانی

چرا بر چشم مشتاقان باستغنا نهی پا را

همان از شوق پابوس تو آتش در سرم سوزد

اگر بر تربتم ای شمع بزم آرا نهی پا را

برات لخت دل افشانده ام تا رشک نگذارد

که بر خاک از غرور حسن بی پروا نهی پا را

چه نقصان میرسد دامان نازت را اگر باری

چو بوی پیرهن بر چشم نابینا نهی پا را

تواند شد که فرقم افسر نقش قدم یابد

اگر گامی فرود از اوج استغنا نهی پا را

بکش پا را زبزم غیر اینک چشم و دل حاضر

نمی زیبد سرت گردم که نازیبا نهی پا را

جبین رفتگان خاکست بی پروا چه میتازی

سبکتر نه که بر آئینه ی سیما نهی پا را

ز طوق عرشیان خلخال بندد ناقه ی شوقت

اگر مردانه چون ما بر سر دنیا نهی پا را

نسازد گر بساحل تخته بندت خشکی مشرب

چو موج خوش عنان سرمست بر دریا نهی پا را

اگر نعلین جسم تیره را از پا برون آری

بچشم روشنان عالم بالا نهی پا را

زآب و گل توانی چون مسیحا گر برون آمد

ازین کاخ دنی بر طارم اعلا نهی پا را

رمیدن هر کجا پیمایدت جام سبکروحی

زمین رطل گران گیرد چو بر خارا نهی پا را

اگر پای شرف در دامن عزلت کشیدستی

دریغستت اگر بر دامن دارا نهی پا را

بفرش بوریا گر چیده ای گل از شکر خوابی

خلد خارت اگر بر بستر دیبا نهی پا را

توانی تکیه زد پاینده بر تخت سلیمانی

چو بیرون از طلسم جسم جانفرسا نهی پا را

قدم گر در ره دیر مغان سنجیده بگذاری

شود محراب طاعات جبین هر جا نهی پا را

حزین از رهروان رفته این مصرع بود یادم

سبکرو آنچنان، کامروز بر فردا نهی پا را

***

43

زلوح حکمت اندیشان بگو خونین درونان را

که صدره شسته طفل اشک من چون مشق یونانرا

غبار از تربتم چون بید مجنون میکشد بالا

سرافرازی بود افتادگی طالع نگونان را

چه باید کرد مشت خون خود را مضطرب حالم

سرافرازان نمی خواهند پامال زبونان را

به بند غیر تا باشد بود دیوانگی ناقص

زموی سر بود زنجیر پا کامل جنونان را

نکویان را بخون زاهد و عاشق بود دستی

شراب مذهب و مشرب حلال این ذوفنونان را

بخار از ارض با جذب طبیعی برنمی خیزد

چنین کز خاک ره برداشت چرخ سفله دونانرا

حزین از معجز لعل که تعلیم سخن داری

خروشت مهر بر لب میزند جادو فسونان را

***

44

جان و دل غفلت زده باری شده ما را

این خواب گران سنگ مزاری شده ما را

تا قدر جفای تو ندانی که ندانیم

هر زخم لب شکر گذاری شده ما را

ما از دل صد پاره چه فیضی که نبردیم

در کنج قفس باغ و بهاری شده ما را

آسایش ما در غم آن موی میانست

کز محنت ایام کناری شده ما را

در دهر حزین از نی کلکت بنوائیم

امروز درین غمکده یاری شده ما را

***

45

بنواز مغنی دل غم پیشه ی ما را

از شعله بشو دفتر اندیشه ی ما را

گیرم که بانجام رسد خاره تراشی

کار است بجان سختی ما تیشه ی ما را

از دست تو چندانکه برآید بجفا کوش

شرمنده مکن جان وفا پیشه ی ما را

خشک و تر اندیشه حزین از تف دل سوخت

آتش زتب شیر بود بیشه ی ما را

***

46

طی می شود از مصرع آهی گله ی ما

طالع بوصال تو نویسد صله ی ما

شایسته ی برقست بصحرای ملامت

خاری که بخون تر نشد از آبله ی ما

پیرانه سر آزادگی از عشق نداریم

رگها شده در گردن ما سلسله ی ما

ای بیخبران پای طلب رنجه مسازید

نزدیک تر از ماست بما مرحله ی ما

گر موج زند بر لب ما تلخی عالم

هرگز نزند چین به جبین حوصله ی ما

یاران سبکسیر رسیدند بمنزل

چون نقش قدم مانده بجا قافله ی ما

دستان زن مستیم حزین تا نفسی هست

از عشق نکونام بود سلسله ی ما

***

47

کشم آهی زدل کامشب برد از دیده خوابش را

گذارد نعل در آتش سمند پرشتابش را

گران جان تر زشبنم نیست جسم ناتوان من

اگر می بود با من روی گرمی آفتابش را

دلی در دست بی پروا نگار غافلی دارم

که در آتش زخاطر می برد مستی کبابش را

بخاک راهش از نقش قدم افتاده تر بودم

چنان برداشت از خاکم که بوسیدم رکابش را

حزین جان داد و نشنید آیتی از لعل خاموشت

نپرسیدی چرا دیر آشنا، حال خرابش را

***

48

گذشته است زگردون لوای رفعت ما

گرفته روی زمین آفتاب شهرت ما

شکسته رنگی تن کرده بر جهان روشن

که خاک زر شود از کیمیای صحبت ما

فلک فگنده سپر در مصاف ناله ی من

بلند کرده ی دست دلست رایت ما

زقیل و قال مرا وقت جمع تر گردد

بود زحلقه مجلس کمند وحدت ما

اگر چه در ته خاکم زگرد گلفت دل

همان چو آینه بازست چشم حیرت ما

براه مهر تو هر رخنه ایست آغوشی

زچاک سینه دمیدست صبح دولت ما

خرد بمشهد ما میرود زهوش حزین

مگر زلای شراب است خاک تربت ما

***

49

بسر گسترده دارد سایه های خیل نازش را

مخلد باد یا رب سایه ی مژگان درازش را

فسون عاشقی ماست با خال و خم زلفش

که بازی میتواند برد، مار مهره بازش را

قبول سجده را لازم بود محراب ابروئی

بکیش من قضا باید کند زاهد نمازش را

هنوز آن شمع بی پروا نبودش محفل افروزی

که از دل داشتم پروانه ی سوز و گدازش را

برد عشاق را فریاد من تا کعبه ی کویش

حدی شد ناله ام صحرا نوردان مجازش را

من و نقش قدم در کوی او زادیم همطالع

سرا پا یک جبین سجده ام خاک نیازش را

بدلتنگی خوشم کز پرده بر ناید غم عشقش

چو بود در غنچه پنهان کرده ام از رشک رازش را

مرصع کار، از بخت دل شوریده سر دارم

شکنهای پریشان طره ی سنبل طرازش را

ندارم شکوه در راه محبت از سر خاری

بپای بیخبر طی کرده ام شیب و فرازش را

هوس دارد که سازد تار جان پیوند هر مویش

اگر محمود می برد سر زلف ایازش را

حزین از ناله خامش گشت و تحسینی نفرمودی

باین جادو دمیها خامه ی افسانه سازش را

***

50

از فیض ریزش مژه تر شد دماغ ما

افتاده سایه ی رگ ابری بباغ ما

خود کامئی زتلخی دشنام داشتیم

شیرین تبسمی، نمکی زد بداغ ما

ما گر فسرده ایم صبا را چه میشود

ره گم نه کرد بوی گلی تا دماغ ما

دستش بداغ عشق همان دور از آتش است

پروانه ای که خویش نزد بر چراغ ما

داغ دلم چو لاله پر از خون بود حزین

یارب مباد خالی ازین می ایاغ ما

***

51

فرهاد ناله گر نخراشد درون ما

گردد غبار خاطر ما بیستون ما

جان از کسی مضایقه هرگز نکرده ایم

چون آب بیدریغ روانست خون ما

باید زعشق جلوه ی برق کرشمه ای

از سوز سینه پخته نگردد جنون ما

مفت منست عشقم اگر رایگان برد

ای دل چه میکنی سخن از چند و چون ما

روز وصال یار بود عید عاشقان

سال نوست و گرد تو گشتن شگون ما

ای عشق تیشه بر سر افسردگان مزن

خوابیده چون شرر برگ سنگ خون ما

بودیم دوش گوش بر آوازه دل حزین

دارد نوای یا صنمی ارغنون ما

***

52

نبرد جلوه ی گل جانب گلزار مرا

می برد ناله ی مرغان گرفتار مرا

بسکه در پای گلی شب همه شب نالیدم

خون دل میچکد از غنچه منقار مرا

برده دلرا و سر غارت ایمان دارد

نگه شوخ تو آورده بزنهار مرا

بود آیا که شبی باز بخوابش بینم

شمع بالین شود این دولت بیدار مرا

سر همچشمی خورشید ندارم چو مسیح

بگذارید دران سایه ی دیوار مرا

ابر هرگز نه کند دامن دریا خالی

دل کجا می شود از گریه سبکبار مرا

بسکه ابنای زمان جمله دنی طبعانند

از بها می فکند جوش خریدار مرا

افعی نرم نما دشمن جانست حزین

حذر افزون بود از مردم هموار مرا

***

53

سفید کرده غمت دیده های تار مرا

بود سیاهی زلف تو روزگار مرا

چو شمع سوز دل خود مرا تمام کند

بدیگری نگذارد غم تو کار مرا

زرستخیز نخیزد زجا مگر که دگر

هوای گرد تو گشتن بود غبار مرا

زچشم مست توام یکنظر بس است ولی

هزار میکده می نشکند خمار مرا

دغل مباز که هرگز خراب نتوانکرد

زفیل مست ستم عهد استوار مرا

چو زلف رشته ی گلدسته ی میان تو شد

وفا پر از گل حسرت کند کنار مرا

زتندباد نلرزد چو شاخ سنگین شد

دواست رطل گران، دست رعشه دار مرا

بشمع وادی ایمن گشود دیده کلیم

ندیده بود مگر آتشین عذار مرا

کند شکوفه ی بادام خار مژگانم

بچشم من گذر افتد اگر بهار مرا

خمار در سرو چون چشم یار بیمارم

خبر دهید زمن مست هوشیار مرا

خوشم که ناوک آن غمزه خسته است حزین

دل فگار مرا جان بیقرار مرا

***

54

خامه فرو هشته بود آیت تنزیل را

باز دمیدن گرفت صور سرافیل را

حجت ناطق منم کوری دعوی گران

تیغ زبانم گرفت خطه ی تخبیل را

چون عرق افشان شود کلک گهرریز من

با خوی خجلت بشو حاصل تحصیل را

کودک تی تی کنی قافیه سنجی بهل

چون بسخن بنگری صاحب انجیل را

جوهریانت مباد سخره ی گیتی کنند

در صف کوهر مکش مهره ی سجیل را

محفل طورست این شمع مزار تو چیست

جانب ایمن مبر بیهده قندیل را

شوق چو سیمرغ را بال گشاید بر اوج

در بر خفاش نه، بال ابابیل را

صعوه مسکین کجا قله ی قاف از کجا

پشه چه پهلو زند طنطنه ی پیل را

ذره چه شوخی کند با علم آفتاب

قطره هم آورد نیست بارقه ی نیل را

چون لب داود دل لحن زبور آورد

بر لب زنبور زن طعنه تنکیل را

پیش حزین از سخن عرض تجمل مکن

تحفه بخاقان مبر موزه و زنبیل را

***

55

بسکه چون صبح زند دم زصفا سینه ی ما

صورت کین همه مهرست در آئینه ی ما

دو حریصیم که تا حشر بآن سیری نیست

ما زمهر تو دل سخت تو از کینه ی ما

می نهد شیر محبت بفراغت پهلو

نیستانی شده از تیر جفا سینه ی ما

پرده از کار ریا عشق نگیرد ز کرم

مصلحتهاست درین خرقه ی پشمینه ی ما

داد بر باد تف عشق تو خاکستر دل

همچنان شعله زند خاطرت از کینه ی ما

بهوای گل رخسار تو در رقص بود

شعله ی عشق، در آتشکده ی سینه ی ما

ذره آسا بهوای تو سراپا مهریم

در دل رشك گره چون نشود کینه ی ما

بنده ی جام شرابیم حزین زانکه برد

لوث آلودگی از خرقه ی پشمینه ی ما

***

56

داغ سودای تو دارد دل دیوانه ی ما

کعبه لبیک زند بر در بتخانه ی ما

من و دل از دو جهان دور کناری داریم

سیل از راه نیفتاده بویرانه ی ما

شمع ظلمتکده ی کعبه و بتخانه یکیست

عالم آراست فروغ رخ جانانه ی ما

هر چه هستی غمی از نیک و بد خویش مخور

درد را صاف کند ساقی میخانه ی ما

عشق را کعبه ی مقصود سویدای دلست

لیلی از خود کند ایجاد سیه خانه ی ما

شور دیوانگی و شیوه ی اطفال یکیست

هست سربازی ما بازی طفلانه ی ما

کاوش دیده، دل از سینه ی ما بیرون کرد

خانه پرداز بود گریه ی مستانه ی ما

سر نیاری بدر از حرف پریشان سخنان

آشنا تا نشود معنی بیگانه ی ما

دو جهان تنگ تر از دیده ی مور است حزین

در گشاد نظر همت مردانه ی ما

***

57

گوشی نشنیداست صفیر از قفس ما

چون شمع بلب سوخته آید نفس ما

با قافله ی لاله درین دشت رفیقم

گلبانگ خموشیست فغان جرس ما

در پاسر خاریش خلیدست چو بلبل

هر دل که خراشد بخراش نفس ما

کوتاه صفیرم نفسم را بگذارید

جائیکه رسد ناله بفریادرس ما

افتاده حزین از سر آن زلف رساتر

در جلوه گری خامه ی مشکین نفس ما

***

58

گر در ره عشق تو بکارست دل ما

دریاب که بس زار و نرارست دل ما

ای گل تو اگر عهد وفا سست گرفتی

هم بر سر آن عهد و قرارست دل ما

دیرینه بود الفت دیوانه بزنجیر

با سلسله ی زلف تو یارست دل ما

نگشود مرا غنچه سرانگشت نسیمی

گویا که فراموش بهارست دل ما

در خاک طپان غرقه بخون چاک بدامن

از غمزه ی آن شیر شکارست دل ما

دل بردن ما باعث مغروری او شد

آئینه ی خودبینی یارست دل ما

گر صبر بود، درد بدرمان رسد آخر

فریاد که بی صبر و قرارست دل ما

ای شاخ گل از آرزوی طوف حریمت

سرگشته تر از باد بهارست دل ما

زین جرم که شد پرده در راز محبت

منصور صفت بر سردارست دل ما

آن مرد نبودیم که در معرکه ی عشق

بر مرکب توفیق سوارست دل ما

داریم حزین این غزل از فیض فغانی

«هر جا که رود همره یارست دل ما»

***

59

از ساده رخان در تب و تابست دل ما

زین آتش بی دود کبابست دل ما

جا در صدف حوصله ی کون و مکان نیست

آن گنج گهر را، که خرابست دل ما

با جزوه کشی عقل، سیه نامه نکردیم

پیغمبر عشقیم و کتاب است دل ما

پیداست که در کان گهر نرخ خزف چیست

با داغ غمت در چه حساب است دل ما

آئینه صفت گر چه بود صبح تجلی

چون در نگری پرده ی خوابست دل ما

ما بیخبران بادیه پیمای خیالیم

دریا کش یکدشت سرابست دل ما

بگشا بشکر خنده ی رنگین لب میگون

کز لعل تو در آتش و آبست دل ما

یک جذبه زخورشید جهان گیر تو باید

چون شبنم گل پا برکابست دل ما

از گردش پیمانه ی مرد افگن چشمت

دوریست که مست می نابست دل ما

یوسف صفتان چاره ز آئینه ندارند

بستان که ببازار تو بابست دل ما

زین شعله صفیران، که قفس زاده ی عشقند

از آه حزین تو کباب است دل ما

***

60

افسر شاهی ما بی سر و سامانی ما

گوشه ی خاطر ما ملک سلیمانی ما

چه غم از سیل حوادث دل دریا دارد

یاد ساحل نکند کشتی طوفانی ما

خار این بادیه را برده زکف گیرائی

تا گریبان هوس برزده، دامانی ما

کرده از درد سرم گوشه ی عزلت فارغ

خاک کاشانه ی ما صندل پیشانی ما

خویش تا گم نه کنی راه بجائی نبری

خضر راهست درین بادیه حیرانی ما

شور سیلاب بماخانه بدوشان چکند

سیل اشک است که دارد سر ویرانی ما

خطر عقل فرومایه فزون از جهل است

وای بر دانش ما آه ز نادانی ما

صد هزاران بت اندیشه بدل جلوه گرست

کو برهمن که بخندد بمسلمانی ما

گرچه آشفته و شیدائی یاریم چو زلف

دل جمعیست گرفتار پریشانی ما

میکند دیده ی ذرات جهانرا روشن

نکهت پیرهن یوسف کنعانی ما

هست در گوش خیال همه شمشاد قدان

حلقه ی بندگی سرو گلستانی ما

بسکه سودیم براه تو جبین را چو صدف

استخوانیست بجا مانده ز پیشانی ما

غم هجران تو مستغرق وصلم دارد

غنچه ی راز بود سر بگریبانی ما

اشک دایم بودم بر سر مژگان یعنی

حسرت تیر تو دارد دل پیکانی ما

بلب از غنچه حزین مهر خموشی زده اند

عندلیبان همه در فصل غزلخوانی ما

***

61

گیرد شرار، عبرت از بی بقائی ما

برق آستین فشاند، بر خود نمائی ما

ای عجز همتی کن تا بال و پر بریزم

صیاد ما ندارد فکر رهائی ما

تا بود ناله ای بود چون نی در استخوانم

امروز تازه نبود درد آشنائی ما

هر چند ما و شبنم از پافتادگانیم

دارد سراغ جائی بیدست و پائی ما

از خون ما نکردی سرخ آن کف نگارین

گیرد مگر رکابت اشک حنائی ما

ما و تو در حقیقت چون آتش و سپندیم

ای عشق از تو آید مشکل گشائی ما

لب هرزه نال می شد از آرزو گذشتیم

شرمنده ی دعائیست بی مدعائی ما

ای برهمن نداری در پیش ما وقاری

برتر نشیند از کفر زهد ریائی ما

غیرت اگر نمی شد مهر لب سپندم

می سوخت عالمی را آتش نوائی ما

گر دیرو کعبه دادیم درگاه عشق داریم

آن آستان نرنجد از جبهه سائی ما

کرده است در جوانی اقبال پست پیرم

شد حلقه ساز قامت کوته عصائی ما

جانا خبر نداری از خسته حزینت

داد از جراحت دل آه از جدائی ما

***

62

بگلشن غنچه یاد از نوشخندان میدهد ما را

نشانی سرو از بالا بلندان میدهد ما را

نکرد آن غنچه لب در مستیم هر چند کوتاهی

خیال نرگسش ساغر دو چندان میدهد ما را

کنم قالب تهی چون نقش پا بینم براه او

خبر از حال زار مستمندان میدهد ما را

اسیر پیچ و تاب موج اشک آلوده مژگانم

فریب سنبل گیسو کمندان میدهد ما را

زبانش آشنا هرگز نشد با حرف بیمغزی

قلم پیغامی از مشکل پسندان میدهد ما را

بدشت از جلوه های لاله داغم تازه میگردد

که یاد از سینه های دردمندان میدهد ما را

حزین نظاره ی گل نوبهاران در گلستانها

تسلی با خیال ارجمندان میدهد ما را

***

63

نهفته ام بخموشی خیال روی ترا

مباد کز نفسم بشنوند بوی ترا

زسنگ محتسب شهر غم مخور ساقی

سپرده ایم به پیر مغان سبوی ترا

اگر غلط نکنم حرف ما و من غلط است

شنیده ام ز لب خویش گفتگوی ترا

شده است شیفته بلبل بباغ و حور بخلد

ندیده اند گلستان رنگ و بوی ترا

اگر بدامن وصل تو دست ما نرسد

کشیده ایم در آغوش آرزوی ترا

چه خوش بود که نماید بما دلت را گرم

محبتی که بما گرم ساخت خوی ترا

شود ز باختن رنگم آتشین لعلت

چه نازکی است عتاب بهانه جوی ترا

به طور عشق حزین آستین فشان گردد

کلیم اگر شنود طرز های و هوی ترا

***

64

نمی فتد بدل از محشر اضطراب مرا

بزیر سایه ی تیغ تو برده خواب مرا

لب سؤال مرا مهر بوسه خاموشیست

چرا نمیدهد آن کنج لب جواب مرا

بساغر نگهی مست کن مرا ساقی

که اشک شور نمک ریخت در شراب مرا

حصار عافتیم چون حباب خاموشیست

کشیدن نفسی میکند خراب مرا

نظر بسرمه ی توحیدم آشناست حزین

شکوه ذره کند کار آفتاب مرا

***

65

هنوز آغاز رعنائیست عشق سرکش ما را

فروزان تر کند دامان محشر آتش ما را

جگر خون از خمار بوسه ی آن لعل میگونم

ازین سرجوش جامی ده لب دردی کش ما را

تمناها شهید از فیض آه بی اثر دارم

فراوانست بسمل تیر ردی ترکش ما را

خجل شد در امیدش سینه ی چاک و ندانستم

که حسرت هاله ی آغوش باشد مهوش ما را

حزین از گریه ام چون شمع کاری برنمی آید

که آب دیده نتواند نشاندن آتش ما را

***

66

ز مژگان ساختم گلگون چنان روی بیابانرا

که داغ لاله کردم مردم چشم غزالانرا

نه آنم کز جفای عشق آسان دست بردارم

بدامان قیامت می برم چاک گریبانرا

سواد دیده ی من صورت نقش نگین دارد

زبس افشرده ام بر چشم خون آلود مژگانرا

عبیرآلود بوئی مغز گل را عطر زن دارد

مگر دست صبا زد شانه آنزلف پریشانرا

نگاهت نارسا میافتد از دلهای مشتاقان

بکوتاهی مبادا شهره سازی مد احسانرا

سراسر صرف شبهای جدائی میشود عمرم

برای سوختن چون شمع دارم رشته جانرا

گذشت آنهم که دلرا از شهادت شاد میکردم

کشید از سینه ام بیرحمی صیاد پیکانرا

خدنگ ناز بی پروا، نگاه عجز نامحرم

که دیگر بر سر رحم آورد آن نامسلمانرا

حزین سرسبز دارد دانه ام را پرتو لطفش

نگهدارد خدا از چشم بد آن برق جولانرا

***

67

چه گیرائیست یا رب جلوه ی گیسو کمندانرا

که بگسست از صنم پیوند جان زنار بندانرا

قیامت پیش ازین میریخت در دل طرح آشوبی

کنون چون سایه در خاکست این بالا بلندانرا

شود تخت روان هر جا طپیدن بستر اندازد

سر زانو بود بالین راحت دردمندانرا

مرا در عشق او دل گر فغان برداشت معذورم

در آتش ناله ئی ناچار میباشد سپندانرا

تبسم ریز شد گلبرگ یار و شرم رسوائی

لب از دندان شبنم میگزد گلهای خندانرا

بود هم نسبتانرا عقد جمعیت بهم فطری

نباشد رشته ئی در کار گوهرهای دندانرا

بهشت نقد در بر حسن آن سیمین بدن دارد

که بینم سیر چشم نعمتش مشکل پسندانرا

حزین افتاده دلرا در بغل گنجینه ی داغی

که دولت خود بخود رو آورد اقبالمندانرا

***

68

بفردا وعده داد امروز جان ناشکیبا را

که شادی مرگ سازد وعده ی فردای او ما را

غبار خاطر از آه فلک پیما بشور آمد

برقص آرد سماع گردبادم کوه و صحرا را

صبا میکرد قسمت گردی از کویتو در گلشن

گل از من بیشتر وا کرد آغوش تمنا را

رخت بی پرده نتوان دید و شوق یکنظر دارم

کجا بردی سرت گردم نقاب روی زیبا را

حزین از ناله های دلخراشم درد میبارد

سپارندم بمنت عندلیبان قفس جا را

***

69

تراوشهای موج خون کند غمخواری ما را

که شوید مرهم ار رخساره، زخم کاری ما را

محبت گر نبودی زندگانی مشکل افتادی

غم عشق تو آسان میکند دشواری ما را

باین عشرت، دهان زخم دل خندان نمیبودی

اگر غیرت نمی بستی لب زنهاری ما را

طمع رسم عیادت کی کند دل کز پس مردن

مگر آن بیمروت بشنود بیماری ما را

ز کف بربوده ایمان حزین را زلف او زاهد

مگو از سبحه دیگر کافر زناری ما را

***

70

خوشا روزی که صحرای جدائی طی شود ما را

غزال وحشی دل، خضر فرخ پی شود ما را

دروغی بسته قاصدا از زبان یار میخواهد

که تسکین دل پراضطراب از وی شود ما را

شعار عشق اگر اینست کز خون میدمد ساغر

مکن باور که دیگر آرزوی می شود ما را

لب جانبخش و گلزار جمالی در نظر دارم

تمنای بهشت و آب کوثر کی شود ما را

سر کافر شدن داریم کو بتخانه ی عشقی

که ناقوسش بجای نغمه ی یاحی شود ما را

حزین از آه بی تأثیر دل تنگم، خوشا بزمی

که ساز بینوائیها سرود نی شود ما را

***

71

عنان ریز است از هر سو سپاه عشق بر دلها

نپرسد سیل بی زنهار هرگز راه منزلها

فروغ شعله ی رخسار شمع آشنا روئی

مرا پروانه سان سرگشته دارد گرد محفلها

چو شق شد پرده ی پندار دل با یار پیوندد

خودی چون محو شد از پیش ره برخواست حائلها

نیم آزرده جان هر چند چون دل عقده ای دارم

بود آسان بچنگ عشق آتش دست مشگلها

حزین این ره قدم از دیده ی بیدار می باید

کجا از پای خواب آلوده آید طی منزلها

***

72

افتاد دو عالم ز نظر دیده ی ما را

نادیده مبین، چشم جهاندیده ی ما را

با سینه ی اخگر چکند سوز شراری

از داغ چه پروا دل تفتیده ی ما را

چندای فلک دون ز در صلح درآئی

بگذار بما خاطر رنجیده ی ما را

شیرازه ز بی مهری ایام بریدند

چون برگ خزان دفتر پاشیده ی ما را

آزاده حزین از سر کونین گذشتیم

از خار چه غم دامن برچیده ی ما را

***

73

چون گردباد حیرت از خود رهاند ما را

سرگشتگی بجائی آخر رساند ما را

خارترم که بارم بر دوش باغ و گلخن

دهقان بیمروت بیجا دماند ما را

آسایشی که دیدم از چشم خونفشان بود

مژگان تر ببالین گل میفشاند ما را

شد طفل مکتب ما دوشیزگان معنی

تا عشق سالخورده فرزند خواند ما را

ترک مراد بخشید کامی که دل هوس داشت

در خاطر از دو عالم حسرت نماند ما را

بر فرش سنبل و گل بودم حزین خرامان

چون داغ لاله در خون هجران نشاند ما را

***

74

ساقی نخست پر کن از باده گوی ما را

وانگاه غم نباشد بشکن سبوی ما را

مجنون ما ندارد پروای خار این دشت

چنگال شیر عمری زد شانه موی ما را

یارای شکوه ام کو اما محبت این نیست

خشک ار چنین گذارد تیغت گلوی ما را

عمری بشهر گیتی بیگانه وار گشتیم

تن رفته رفته آخر بگرفت خوی ما را

نم برنداشت هرگز از آب زندگانی

این کاسه سرنگونی زیبد کدوی ما را

عمری نیاز بردیم بر دیر و کعبه کاخر

آئینه دار حیرت بگرفت روی ما را

انوار مرشد روم شد راهبر حزین را

جانا قبول گردان این جستجوی ما را

***

75

شتابان از جهان چون برق رفتن خوش بود ما را

که از داغ عزیزان نعل در آتش بود ما را

گریبان را بچنگ عقل دادن نیست دانائی

درین وادی جنونی تا گریبان کش بود ما را

لب تفتیده را چون خضر تنها تر نمیسازم

که آب زندگی بی دوستان آتش بود ما را

کتان طاقتی از رشته ی جان سخت تر باید

که تاب دیدن آن عارض مهوش بود ما را

حزین از باغ دل روید اگر نخل تمنائی

خیال جلوه ی آن شعله ی سرکش بود ما را

***

76

درین فکرم که تعلیم جبین سازم سجودش را

بداغ دل دهم یاد عذار مشک سودش را

بمن در خامشی و گرم سوزی نسبتی بودش

توانستی اگر پروانه پنهان کرد دودش را

خلیدی خار خار هجر کی در دیده ی بلبل

بگل پیوند اگر میکرد خاشاک وجودش را

شدی چون من اگر گرد کسادی سرمه ی چشمش

متاع یوسفی دیدی زیان خویش سودش را

بمشکین طره ی او کی تواند همسری کردن

عبث سنبل بدعوی شانه زد زلف کبودش را

قفس پرورده ی عشقست گلبانگ دل افکاران

چه می سنجد بما مرغ چمن پرور سرودش را

حزین آه مرا با ناله ی زاهد مکن نسبت

اگر صد بار سوزد بوی دردی نیست عودش را

***

77

از چاره عاجزم مژه ی اشکبار را

ساکن چسان کنم رگ ابر بهار را

نتوان ستردن از دل خون گشته داغ عشق

ناخن عبث مزن جگر لاله زار را

دایم شمرده از دل روشن ضمیر خویش

چون صبح میکشم نفس بی غبار را

دل در کفن ز شوخی مژگان کافری

آورده در طپش رگ سنگ مزار را

تا تن بجاست جوهر جانرا صفا مجوی

آئینه در غبار بود زنگبار را

روزی که شد خمار غمت قسمت حزین

چشم تو برد مستی دنباله دار را

***

78

در کوچه ی آن زلف مده راه صبا را

آشفته مکن مشت غبار دل ما را

محروم گلستان نبود مرغ اسیرم

تا سوی قفس راه نبسته است صبا را

جز ناز تو کز لطف دهد تن به نیازم

با شاه که دیدست هم آغوش گدا را

مغروری شمع تو بحدیست که در بزم

پروانه بسوزش ندهد بال هما را

گشتند ز حسن تو تسلی به تجلی

کوته نظران مهر گرفتند سها را

خوبان چه گروهید که با دعوی انصاف

در شهر شما کس نخرد جنس وفا را

پیچیده حزین غلغله در گنبد گردون

از بسکه رسا زد نی کلک تو نوا را

***

79

اگر بیند زقدرت مصرع برجسته مضمون را

چمن پیرا کند از باغ بیرون سرو موزون را

نمکدانی بود چون داغ من چشم غزالانش

بشور آورده تا صحرا نورد ناله هامون را

از آن گل سینه چاک افکند خود را در گریبانش

که سازد پرده پوش عیب خویش آن جامه گلگون را

بصحرا هم بود در شهر بند جلوه ی لیلی

سواد چشم آهو تازه سازد داغ مجنون را

در آغوش سهی سرو است خاکسترنشین قمری

بدل کردن نباشد جامه هرگز بخت وارون را

سرشک از چهره ام پیوسته سیل گریه میشوید

بخون ناشسته هرگز هیچکس جز اشک من خون را

حزین از لب اگر بردارد آهت مهر خاموشی

بآسانی توان از پیش دل برداشت گردون را

***

80

اگر زردشت دیدی یکنظر برق عتابش را

پرستشگاه میکردی نگاه شعله تابش را

کجا نازش سر پیمانه ی خون دلم دارد

تغافل باده پیما گشت چشم نیمخوابش را

گذشت آتش عنان از دیده و ملک دل و دینم

چو گرد از رهگذر برخاست سیلاب شتابش را

خمار آلودم و دندان حسرت بر جگر دارم

لب پیمانه بوسیدست لعل کامیابش را

پریشانم خم جعد مغنی دلبری دارد

مگر شیرازه ی خاطر کنم تار ربابش را

خیالی دیده ام می بست با خاک کف پائی

ز بخت خفته آنهم سرمه شد چشم رکابش را

چو بسمل میطپم از رشک در کوی جفاجوئی

بکوثر میکند زاهد غلط تیغ پرآبش را

بافغان دل آزرده دارد باده پیمائی

شکست شیشه رامشگر بود بزم شرابش را

توانستی دمی سامان صد طور تجلی شد

اگر گرد آوری میکرد دامان نقابش را

دلی در مجمر غم دارم و روزن فرو بندم

دماغ آسوده ئی تا نشنود بوی کبابش را

حدیث عشق آتشناک میباشد مپرس از من

تو نازک دل نداری تاب آه سینه تابش را

ز دهشت میشود هنگامه آرائی فراموشش

بمحشر گر نماید سینه داغ بیحسابش را

خمارآگین دلم خرم شود ساقی زلای خم

باین یکمشت گل تعمیر کن حال خرابش را

محیطی محشر آشوب، از دل آتش جگر دارم

که دستی می نهد بر سینه موج اضطرابش را

حزین از شعر اگر طبعم فریبی خورده جا دارد

زلال چشمه ی حیوان بود دشت سرابش را

***

81

رهی ندانم بغیر کویت الیک رجعی لدیک زلفا

فلا تکلنی الی سواک الست شیب و لست شلبا

منم فتاده به بیت احزان چو پیر کنعان بشام هجران

ذهاب حزنی، جلاء عینی، صباح وصلک، اذا تجلا

عبث مسوزان بنار حرمان گذشت نتوان زجان و جانان

نقاب بگشا، جمال بنما، که سوخت جانم درین تمنا

اگر چه صد سال ز بیخودیها بخاک راهت فتاده باشیم

چو باز پرسی حدیث منزل زشوق گویم لثبت لویا

خوشا محبت که فارغم کرد زقید هستی زخودپرستی

نه ذوق کاری نه زیر باری نه رنج امروز نه بیم فردا

فسانه واعظ بمن چه خوانی مرا برندی فسانه کردند

مده فریبم بکیش زاهد، مدم بگوشم حدیث تقوا

دلا ندارد جهان وفائی مگر بیابی رهی بجائی

بملک معنی اگر در آئی قدمت حیا و لست تبلا

حدیث جور تو با که گویم علاج درد دل از که جویم

بما ندارد خدنگ نازت دل ترحم سرمدارا

حزین نباشد غم نهانی سمر نمودن ز نکته دانی

که یار جانی چنانکه دانی بکل شی احاط علما

***

82

همسر بوالهوس مدان  ، عاشق پاکباز را

زهر چش جفا مکن  ، مشرب امتیاز را

سینه حریف چون شود آن مژه ی دراز را

دشنه شکسته در جگر چنگل شاهباز را

گر نبود قبول تو جنس کساد دین و دل

از چه بغمزه داده ای منصب ترکتاز را

تاره هوش را زند رطل گران بیخودی

میکده ی کرشمه کن نرگس نیم باز را

عار زسجده ی منت چیست خدایرا بگو

چون زازل تو کرده ای ناصیه سانیاز را

زاهد حق پرست من منکر برهمن مشو

بیخبر از حقیقتی چاشنی مجاز را

پرده ی هوش میدرد نغمه ی دلکشت حزین

بند نقاب وامکن خلوتیان راز را

***

83

مکش چون دور گردان بر رخم داغ جدائی را

چو من پروانه ای باید چراغ آشنائی را

تهی دستیم ساقی همتی در کار میباید

زبرق باده روشن ساز شام بینوائی را

خطر اندیشه ی باریک بینان در کمین دارد

خطا هرگز نمی تابد عنان تیر هوائی را

رسانم حرمت میخانه تا جائی که تعظیمش

بخاک پای خم مالد جبین پارسائی را

بیاد قامت او گر چنین بالد حزین آهم

فرامش میکند شمشاد رسم خودنمائی را

***

84

نگاه ناز او فهمید راز سینه جوشی را

رساند آخر بجائی عشق، فریاد خموشی را

چه پروا گر در میخانه ها را محتسب گل زد

نه بندد نرگس مستش دکان میفروشی را

قیامت هم سر از خواب پریشان برنمیدارم

که دارم یادگار طره ی آشفته هوشی را

تغافل شیوه ی من، گر بفریادم دهد گوشی

کنم نازکتر از گل پرده ی بلبل سروشی را

گر از سر بگذرد گلزار را خون دل تنگم

لبش چون غنچه نگذارد ز کف پیمانه نوشی را

خدادادست در کیش طریقت کسوت فقرم

من از کتم عدم چون نافه دارم خرقه پوشی را

حزین افسانه سنج شمع کلک شعله آشوبم

نیم در آستین می پرورد آتش خروشی را

***

85

زلوح سینه ستردیم علم و فتوا را

بآب میکده شستیم لوث تقوا را

ببوی سنبل خلد آستین فشان بینم

مقیدان سر زلف عنبرآسا را

بیاد لاله ی رخسار آتشین روئی

زخون دیده دهم آب کوه و صحرا را

خراب نرگس مست سهی قدان گردم

که داده اند بتاراج غمزه دلها را

به نسبت تو مگر خاطرم بیاساید

زنم بسینه بیاد تو طور سینا را

هلاک آن لب شیرین کم سخن گردم

که سر بکشور دل داده شور و غوغا را

میان ما و تو مشکل حکایتیست که نیست

مرا دل و تو ندانسته ئی مدارا را

بارمغان برسان ای صبا شمیم گلی

به تنگنای قفس عندلیب شیدا را

گشاد عقده ی دلرا زاهل راز طلب

که سر عشق بود فاش پیر دانا را

دلم زجلوه ی این خلق بی اصول گرفت

خدا کند که به بینیم رقص مینا را

زخاک صومعه ها بوی شید می آید

کشم بدیده غبار در کلیسا را

زبس رمیده دل از اهل خانقاه حزین

بدیده می سپرم راه دیر ترسا را

***

86

سر خط تعلیم شد، شیوه ی استاد را

کلک کهن مشق من تیشه ی فرهاد را

هر سر موی منست اینکه بمیدان عشق

سینه به نشتر دهد دشنه ی فولاد را

بر رخ کلرنگ تو منت پیمانه نیست

غازه چه حاجت بود حسن خداداد را

در چمن دلبری رشک برو دوش تو

داده بآشفتگی طره ی شمشاد را

ناله بخونی طپید دیده بحالم گریست

تا تو گشادی کمین غمزه ی صیاد را

حسن تو حسرت فزا، ناز تو پیمان گسل

از چه تسلی کنم خاطر ناشاد را

داددهی برطرف، رخصت فریاد نه

آه چه سازد کسی اینهمه بیداد را

کرد مسخر ترا دقت افکار من

رشته چسان زد گره بال پریزاد را

باز بآن کو رسد مشت غبارم حزین

هست بهم الفتی خاک من و باد را

***

87

تا فکند از نظر آن سرو سرافراز مرا

شده هر شاخ گلی چنگل شهباز مرا

خون دل خواستم از عشق تو در پرده خورم

کرد رسوای جهان، دیده ی غماز مرا

نه سپند است ندانم دل بیطاقت کیست

سوخت در بزم تو از شعله ی آواز مرا

منکه از دل شده ام در غم صیاد اسیر

چه ضرور است شکستن پر پرواز مرا

کششی کز نگه کافر او می بینم

ترسم از کعبه به بتخانه برد باز مرا

می برد نغمه ی حافظ دلم از هوش حزین

اینقدر نشئه نه بخشد می شیراز مرا

***

88

چشم تو برانگیخت زدل ذوق کهن را

در کام ورع ریخت می توبه شکن را

تا نام شب وصل تو آمد بزبانم

چون شمع لبم می مکد از ذوق دهن را

بر روی تو حیران پریشانی زلفم

سنبل کده کردست گریبان سخن را

در دل شکند یا بلب آرد؟ چه صلاحست

پیچیده خروشی بگلو مرغ چمن را

از زندگی بیهده چندان شده ام سیر

کز رشته ی جان ساخته ام تار کفن را

از محرمی شانه بآن طره چه گل کرد

کاشفتگئی هست سر زلف سخن را

چون عاشق مشتاق گشاید مژه آغوش

در غربت اگر یاد کنم خاک وطن را

مشکین سخنی، خامه ام انگشت نما کرد

از نافه شناسند غزالان ختن را

هر کس نفسش بوی دل خسته ندارد

از چاه، برآورده تهی دلو و رسن را

شاید که کند راه غلط پیک نسیمی

بگشای حزین روزنه ی بیت حزن را

***

89

تو اگر بشعله شوئی خط سرنوشت ما را

نشود سترده هرگز غمت از سرشت ما را

چکنم اگر نه چون نی همه راه ناله پویم

که جهان بشادمانی نفسی نه هشت ما را

زده در شکنج مجمر بسپند طعن خامی

تف سینه دانه ی دل چقدر برشت ما را

بهزار داغ حسرت چکنم چرا نسوزم

که پی فتیله گردون رگ و ریشه رشت ما را

چه کرم کدام منت ز خرابه ی جهانم

که بزیر سر شبی هم نگذاشت خشت ما را

بره از دل پر آتش همه شب چراغ دارم

که دهد نسیم کویت خبر از بهشت ما را

بدر دگر چه پویم سر و خاک بی نیازی

چو مراد دل برآمد زدر کنشت ما را

نظر از جمال دنیا نه بزهد بسته دارم

که بدیده مینماید رخ … زشت ما را

نه بنخل طور دارم نه بسدره التفاتی

که ازین میانه دهقان بکنار، کشت ما را

نبود حزین از آنم بزلال خضر ذوقی

که برات عمر ساقی بقدح نوشت ما را

***

90

بآب خضر مفروش آبروی پارسائی را

مغانی باده باید کاسه کشکول گدائی را

شکست قدرم از سنجیدگی هموار میگردد

زمغز خویش دارد استخوانم مومیائی را

زهجران دیده ام حالی که کافر از اجل بیند

خدا کوتاه سازد عمر ایام جدائی را

بمحفل تا صفای ساعد او پرتوافکن شد

زخجلت شمع میخاید سر انگشت حنائی را

زخورشید رخش محروم نبود دیده ی داغم

بود با چشم روزن ارتباطی روشنائی را

گسستن باب ثبت دفتر بیگانگان باشد

نباشد در میان فصلی کتاب آشنائی را

اگر آن غنچه لب میداشت بر افسانه ام گوشی

به بلبل میچشاندم لذت دستانسرائی را

نی کلکم چو شمع طور دارد محفل افروزی

زبان شعله آموزد زمن آتش نوائی را

حزین از ملک نظمم می رمد بیگانه ی معنی

سواد شهر زندان است طبع روستائی را

***

91

بنگر ز رشحه ی قلمم سلسبیل را

مد کرم مگو رگ ابر بخیل را

در سینه ایکه عشق تو آتش فروز اوست

دارم شکفته باغ و بهار خلیل را

تیغت زیان نمیکشد از سرخ روئیم

با خون خویش چهره طرازد قتیل را

بی پرده کرد عشق نهان را جمال تو

دادم ز دست دامن صبر جمیل را

مژگان زشور گریه ی طوفان نهیب من

بر جای خویش خشک کند رود نیل را

جان نارواست ورنه اسیران نمیکنند

با تیغ او مضایقه خون سبیل را

گوشم سخن نیوش و لبش آشنا سروش

جای نفس زدن نبود جبرئیل را

خود بودم آنچه می طلبیدم بجستجو

انداختم ز دست عصای دلیل را

پاس نفس بدار ز آئینه خاطران

مهر سکوت زن بدهان قال و قیل را

عبرت زحال لشکر هندش کفایتست

هر کس ندیده نکبت اصحاب فیل را

افزود از نفیر نفس غفلتت حزین

افسانه کرد خواب تو بانگ رحیل را

زعشق شور جنون شد یکی هزار مرا

سواد سنبل خط شد سیه بهار مرا

بوادئی زده عشق تو پنجه در خونم

که شمع دیده ی شیر است بر مزار مرا

دیار عشق بود جلوه گاه شاهد حسن

بدیده سرمه شود خاک این دیار مرا

ز سیل حادثه ویرانه ام چه غم دارد

غبار خاطر من سازد استوار مرا

شکار بسمل من زندگی ز سر گیرد

اگر رسد بسر آن نازنین سوار مرا

ز حسرت گل رخساره ی سمن بوئی

نگه به پیرهن دیده گشته خار مرا

حزین اگر خلفی زیب دودمانم نیست

بس است این غزل تازه یادگار مرا

***

93

مشکل افتاده عجب کار من حیران را

دل مگر یاد دهد مهر و وفا جانان را

پاس دلهای اسیران وفا رسم خوشیست

سرو من شانه مکش طره ی مشک افشانرا

دو جهان بسمل مژگان شکارافکن تست

پی صید که دگر بر زده ئی دامان را

چه شود کز تو دمی خاطرم آسوده شود

مکش از سینه ی من یکدو نفس پیکانرا

اول از چشم تو خونریز نگاهی دیدم

میتوان یافت ز آغاز وفا پایان را

ترک چشمت دگر از دل چه توقع دارد

باج هرگز نبود مملکت ویران را

در بهار خط آن ساقی گلچهره حزین

زاهد آیا بچه رو طعنه زند مستان را

***

94

شاید که دهد آگهی از بوی تو ما را

دیشب سر ره تنگ گرفتیم صبا را

دیریست که از دوری خاک سر کوئی

در دیده و دل ریخته ام خار جفا را

این نغمه بلب بیخبر از خویش فتادم

کز خاک رهت غالیه ئی بود صبا را

چون باز بخویش آمدم از عالم هستی

گفتم که بگو آن صنم هوش ربا را

گر دوریت آتش بجهان زد دل گرمم

بیدادگرا، دل شکنا، طرفه نگارا

سوزد شب و آسوده بود روز خوشا شمع

قد احرقنی هجرک لیلا و نهارا

مپسند سیه روز و پریشان دل جمعی

یکباره مکش از کف ما زلف دو تا را

القصه مرا بیتو دگر تاب نماندست

لن اقدر فی هجرک صبرا و قرارا

احوال حزین دل و دین باخته اینست

یکره چه شود تازه کنی عهد وفا را

***

95

در دل تنگ بود جلوه ی جانان ما را

یوسفی هست درین گوشه ی زندان ما را

صبح رسوائی ما دامن محشر دارد

ندهد تن برفو چاک گریبان ما را

جلوه ی حسن تو چون می برگ و ریشه دوید

آتش این برق بلا زد به نیستان ما را

زلف مشکین و شب بخت بهم ساخته اند

تا نشانند باین روز پریشان ما را

نه شود باز که زندانی آباد شویم

بکجا می بری ای خضر بیابان ما را

بسکه رنجیده دل از مردم آدم مانند

وحشت از سایه ی خود کرده گریزان ما را

سرفرازیم ز بخل فلک سفله حزین

زنده در گور کند منت احسان ما را

***

96

پخته بحکمتی کنم باده ی نارسای را

بر سر خم نهاده ام خشت کلیسیای را

گر بودت بعاشقی لخت دلی نیاز کن

توشه به بند بر میان ناله ی رهگرای را

محمل لیلی از نظر رفت و نشان پی گسست

گوش براه حسرتم زمزمه ی درای را

بر همن کمینه ام سجده بر صنمکده

چین بگشا زابروان قبله ی من خدای را

جام صبوح کش چو گل تا که بجلوه آورد

مشرق چاک پیرهن سینه ی دلگشای را

فصل بهار روی تو کلک زبان بریده ام

نغمه شکسته در گلو بلبل خوشنوای را

جلوه ی نوخطان حزین از رخ ساده خوشتر است

غالیه ساز صفحه کن خامه ی مشکسای را

***

97

شنیدم در قفس از شاخساران شور بلبل را

بسیل گریه دادم خانه ی صبر و تحمل را

مدام از دور بینی مرغ زیرک در بلا باشد

شکنج دام می بیند خم گیسوی سنبل را

نه از دردی خبر دارد نه فریادی اثر دارد

خدا صبری دهد خاری کشان کوی آن گل را

سرت گردم تهی مگذار جیب داغ ناسورم

بدامان نسیمی باز کن مشکینه کاکل را

دماغ جان مخمور حزین را بوی می باید

چو گل بر تربتش بگذار ساقی ساغر مل را

***

98

شوری بسر افتاده رسوای محبت را

ساکن نتوان کردن غوغای محبت را

هنگامه ی محشر را برهم زند از مستی

آندم که بحشر آرند شیدای محبت را

درد دل عاشق را عیسی نکند چاره

درمان ندهد سودی سودای محبت را

گردی ز نمکدان لعل لب او باشد

شوری که بجوش آرد دریای محبت را

از نام چه اندیشد از ننگ چه پرهیزد

پروای جهان نبود رسوای محبت را

از همت سرمستان بردار حزین خضری

تنها نتوان رفتن صحرای محبت را

***

99

چند بغمزه خون کنی خاطر ناشکیب را

بر رگ جانم افکنی طره ی دلفریب را

آن ستم دگر بود کز تف خوی گرم تو

گریه بکام ذل نشد عاشق بی نصیب را

ناله بزیر لب گره چند کنم که میزند

باد بهار دامنی آتش عندلیب را

از اثر تبسم غنچه ی ناشکفته اش

بلبل گلستان کند نوگل من ادیب را

نیست اگر پسند تو شیوه ی بیگنه کشی

از گنهم حساب کن شکوه ی بی حسیب را

خنده بزخم من چرا شور لبت نمی زند

از نمک کرشمه ات نیست خبر رقیب را

گر مددی کند حزین فیض دم مسیح ما

نیم شبی قضا کنم ناله ی عندلیب را

***

100

مرا آزاد میسازد زدام دل طپیدنها

جنون گر وسعتی بخشد بصحرای رمیدنها

بخاک افتاده ی ضعفم چو نقش پا درین وادی

زمین گیر غبار خاطرم از آرمیدنها

سهی بالای من تا خالی افکندست آغوشم

دو تا گردیده ام در زیر بار دل کشیدنها

از آن مهر جهان آرا نقاب از رخ برافكندن

زما بیطاقتان چون صبح پیراهن دریدنها

رقیبانرا بدرد خود نه بیند هیچ ناکامی

چه با جان زلیخا کرد رشک کف بریدنها

تب و تاب دل ما تشنه کامانرا چه میدانی

شراب بی خماری میکشی از لب مکیدنها

بهاران بوده در باغ و خزان را هم تماشا کن

عجب برچیدنی دارد بساط عیش چیدنها

حزین آخر سر حرفی بآن شیرین زبان واکن

چه لذت برده ای از شهد ناکامی چشیدنها

***

101

شهیدان ترا ای نونهال سرگرانی ها

نمی آید قیامت بر سر از نامهربانی ها

که خودداری کند با جلوه ی شمشاد نوخیزت

زرفتارت خجالت میکشد سرو از روانی ها

نهال عیش ما را گر بتاراج خزان دادی

بهار گریه ام در پیش دارد گلفشانی ها

ندارم قوت رفتن ز کویت عجز را نازم

بفریادم رسید افتادگیها، ناتوانی ها

عبث عمریست با دل ناخن غم کاوشی دارد

بسعی تیشه نتوان کند کوه سخت جانی ها

زطفلی تلخ دارد کام جانرا شورش عشقی

نمک در دیده ی ما شد شکر خواب جوانی ها

بهر نکهت نپردازد دماغ پیر کنعانی

نسیم پیرهن در آستین دارد نشانی ها

نمی فهمد کسی افسانه ی ما را درین محفل

من و شمعیم داغ از دولت آتش زبانی ها

حزین از خار خار دل درین حسرت قفس، گاهی

صفیری میزنم در یاد گلبن آشیانیها

***

102

بیا مستانه چاک پیرهن پیش صبا بگشا

در فیضی بروی دیده های آشنا بگشا

سؤالی کن زمن تا در برت راه سخن یابم

گره از غنچه ی منقار مرغ خوش نوا بگشا

مکن بیگانگی ساقی حدیث آشنا سر کن

زلال زندگی گر نیست لعل جانفزا بگشا

زترک التفاتت کام زهر آغشته ئی دارم

بدلجوئی زبان غمزه ی شیرین ادا بگشا

چرا تیر تغافل ترک چشمت در کمان دارد

بدلهای اسیران شست مژگان رسا بگشا

هوا تا عطسه در مغز غزالان ختن ریزد

بدامان نسیم صبح زلف مشکسا بگشا

خطر بسیار میدارد حزین سر در هوا بودن

ره همواره میخواهی نظر در پیش پا بگشا

***

103

پس از ما تیره روزان روزگاری میشود پیدا

قفای هر خزان آخر بهاری میشود پیدا

مکش ای طور با افسرده حالان گردن دعوی

که در خاکستر ما هم شراری میشود پیدا

سرت گردم دل آزرده ی ما را چه میکاوی

درین گنجینه داغ بیشماری میشود پیدا

پس از فرهاد باید قدر این جان سخت دانستن

که بعد از روزگاری مرد کاری میشود پیدا

زهر تن پروری جان بازی ما برنمی آید

بعمری از حریفان خوش قماری میشود پیدا

چنین گر گریه ی مستانه را خواهم فرو خوردن

مرا از هر بن مو چشمه ساری میشود پیدا

من خونین جگر از بسکه با خود داغ او بردم

کنی هر جا بخاکم لاله زاری میشود پیدا

باستغنا چنین مگذر زمن ای برق سنگیندل

مرا در آشیان هم مشت خاری میشود پیدا

بهر بزمی که از صهبای غم ساغر بکف گیرم

زمژگان ترم سرمایه داری میشود پیدا

فراموشم نخواهد کرد آن سرو روان اما

بهار رفته بعد از انتظاری میشود پیدا

حزین ار خویشتن را از میان گم گشته انگاری

درین دریای بی پایان کناری میشود پیدا

حلاوت در مذاقم نیست آب زندگانی را

نفس باشد رگ تلخی شراب زندگانی را

پر پرواز باشد رنگ و بوی مستعار او

وفا نبود گل پا در رکاب زندگانی را

کس از سیل سبکسر پایداری چون طمع دارد

عنان پیچیدنی نبود شتاب زندگانی را

ز بار روزگار زندگی جانی بلب دارم

رساندم بر لب بام آفتاب زندگانی را

عیان گردد بروز مرگ چون بیدار خواهی شد

نباشد حاجت تعبیر خواب زندگانی را

ورق گرداندن باد خزان سازد پریشانش

عبث شیرازه می بندی کتاب زندگانی را

سبوی تشنه می را میکند با خاک ره یکسان

سفال تن بخشکی بست آب زندگانی را

ندارد غیر لیلی جسم مجنون جان شیرینی

وگرنه عشق کی میداشت تاب زندگانی را

خبر کی بازگوید آنکه از خود بیخبر باشد

نمی پرسند از عاشق حساب زندگانی را

حزین از خامی مشرب بیابان مرگ خواهی شد

چه از پی میروی موج سراب زندگانی را

***

104

بیابان مرگ حسرت کرده ا ی مشت غبارم را

بیاد دامنی روشن نما شمع مزارم را

نگاهی کن که فارغ گردم از درد سر هستی

بیا ساقی بیک پیمانه می بشکن خمارم را

درین بستانسرا از سرد مهری چون گل رعنا

خزان رنگ زردی در میان دارد بهارم را

نمی آید بلب افسانه ی بخت سیاه من

نگاه سرمه سائی تیره دارد روزگارم را

حزین از اضطراب دل بکوی یار میترسم

طپیدنها بباد آخر دهد مشت غیارم را

***

105

مکن دشوار از تن پروری آزادی جان را

چه محکم میکنی چون ابلهان دیوار زندان را

دیار عشق را نازم که طفلان هوسناکش

چو پستان می مکند از ذوق زهرآلوده پیکانرا

گریبانی چو صبحم نیست تا از شرم رسوائی

زبیدردان بپوشد سینه ام زخم نمایان را

زدل بیش است با معشوق ربط دیده ی عاشق

که چشم آگاه کرد از بوی یوسف پیر کنعان را

پی جولانگه خورشید پهنای فلک باید

نسازد عشق مسکن سینه های تنگ میدانرا

تو در بتخانه ی اندیشه ی دینی نمیدانی

که عارف کعبه میداند دل گبر و مسلمانرا

حزین از جویبار تیغ او تا حشر ممنونم

بخون آلوده چون گل دامن پاک شهیدانرا

از خار جفای بت پیمان شکن ما

یک سینه ی چاک است چو گل پیرهن ما

در هجر تو هر پاره ی دل محشر داغیست

یک غنچه نشکفته ندارد چمن ما

در پیش تو هر لحظه بصد رنگ برآورد

بیساختگی های تو در ساختن ما

کو جذبه ی معشوق که یکباره کند کم

از صفحه ی هستی رقم ما و من ما

دام نوی از حلقه خط حسن فرو چید

زنار دگر داد بما برهمن ما

در خلوت و کثرت زتو گفتیم و شنودیم

خالی نبود از تو دمی انجمن ما

گویا لب لعل تو دمید است فسونی

در گوش نی خامه ی شیرین سخن ما

از جوش خط سبز حزین آن لب میگون

خار عجبی ریخته در پیرهن ما

***

106

برق بگریخت نفس سوخته از کشور ما

شعله گردیست که برخاست ز خاکستر ما

اینکه در دامن صحرای جنون می بینی

لاله نبود که گل انداخته چشم تر ما

زندگی بخش بود مرده دلانرا چون صبح

مگذار از فیض صفای دم جان پرور ما

گریه ساکن نکند آتش ما را در عشق

شعله یک نیزه گذشتست چو شمع از سرما

باده از پرده ی شب ساقی ما صاف کند

شفق صبح بود درد ته ساغر ما

کیست کز پنجه ی خورشید برآورد شبنم

دل بافسانه جدا کی شود از دلبر ما

لب اگر باز کنی چهره اگر بنمائی

گل کند جنت ما موج زند کوثر ما

این سیاهی بسرما نه ز داغست حزین

پرتو انداخته بر تارک ما اختر ما

***

107

در فتح باب میکده باشد گشاد ما

صرف سبو شود همه خاک مراد ما

دل روشناس مصحف حسن بتان نبود

شد روشن از غبار خط او سواد ما

پنداشتم که مهر تو با جان سرشته است

جان از میانه رفت و نرفتی ز یاد ما

از مبدأ فراق تو در عین برزخم

باز آمدن بکوی تو باشد معاد ما

افراسیاب غم چو هجوم آورد حزین

جمشید جام باده و خم کیقباد ما

***

108

نخواهد برد از ما صرفه ی خصم عنید ما

جبین از خون قاتل سرخ میسازد شهید ما

بگوش نغمه سنجان چمن بیگانه می آید

برون از پرده ی دل چون فتد گفت و شنید ما

ثمر در عالم انصاف ازین بهتر نمی باشد

تن آزادگان میپرورد در سایه بید ما

مغانی باده ریزد خانقاهی می بدور آرد

اگر پیر خرابات مغان گردد مرید ما

سیه روزی ما را اعتباری نیست چندانی

ببازی جامه را در نیل زد بخت سپید ما

بیا گر مرد سوز و ساز عشقی ناله ای بشنو

که آتش میزند در خشک و تر طرز نیشدما

گشاد کار خود را دیده ام در عشق و رسوائی

حزین از سینه ی چاکست درگاه امید ما

***

109

برفرازد چو علم آه سحرگاهی ما

دو جهان پر شود از کوکبه ی شاهی ما

در حقیقت بر ما بت شکنی خودشکنی است

صیت اسلام بود بانگ انااللهی ما

چون دل عرش جناب آینه داری داریم

کو سکندر که زند کوس فلک جاهی ما

صف مژگان تو گر سایه بدریا افکند

خار قلاب شود در بدن ماهی ما

پیش چشم تو زغم گر بگدازیم چو شمع

بر تو روشن نشود محنت جانکاهی ما

بسکه بار غم هجر تو گران افتاده است

سایه از ضعف ندارد سر همراهی ما

حیرت عالم آب آینه ماست حزین

ساغر باده بود صیقل آگاهی ما

***

110

زان لب شکرفشان شوری بجان داریم ما

یک نیستان ناله در هر استخوان داریم ما

در بغل چون صبح چاک بی رفوئی بیش نیست

گر لباس هستی دامن فشان داریم ما

نیست ممکن نغمه ی شوقی بکام دل زدن

در قفس تا خار خار آشیان داریم ما

تا نفس باقیست از مهر و وفا خواهیم گفت

این نصیحت را ز یار مهربان داریم ما

تار و پود مخمل هستی بساط غفلتی است

از سر هر مورگ خواب گران داریم ما

چهره ای خورشید سیما لمحه ای از ما مپوش

شبنم آسا یک نگاه ناتوان داریم ما

دامن آلوده ی ما را حزین از کف مده

خرقه از پیر خرابات مغان داریم ما

***

111

شور دلها بود ترانه ی ما

نمک دیده ها فسانه ی ما

دست پروردگان صیادیم

قفس ماست آشیانه ی ما

سر رفعت بعرش میساید

علم آه عاشقانه ی ما

کرده سودای عشق خانه خراب

چین زلفی نگار خانه ی ما

یادگار هزار رنگ گلست

خس و خاشاک آشیانه ی ما

در محبت دراز باد حزین

عمر غمهای جاودانه ی ما

***

112

بهند گشته زمین گیر ناتوانی ما

رسیده است بشب روز زندگانی ما

کجاست طائر قدس آشیانه ئی که زند

ز شاخ سدره صفیری بهمزبانی ما

بما قفس وطنان نوبهار می خندد

خزان رسید و نشد فصل گلفشانی ما

سفر بسایه ی آن سرو پایدار کنیم

اگر کمی نه کند عمر جاودانی ما

هزار نشتر الماس در جگر داریم

سزد که عشق بنازد بسخت جانی ما

کنار و جیب دو عالم بدست چاک افتاد

اگر ز پرده برآید غم نهانی ما

غم اسیری خود میخوریم کازادست

ز طوق فاختگان سرو بوستانی ما

خزان چهره ی ما رشک لاله زار شود

اگر بهار کند اشک ارغوانی ما

نشاط باغ بما تلخ شیونان نرسد

رمیده طایر عیش از هم آشیانی ما

اگر چه رخصت گفتن نداشتیم حزین

هزار نکته فرو خواند بی زبانی ما

***

113

جنون را کارها باقیست با مشت غبار ما

که بازیگاه طفلان میشود خاک مزار ما

درین خرم بهار از لاله و گل گر تهیدستیم

بحمدالله پرست از لخت دل جیب و کنار ما

سرآمد زندگی وز نارسائیهای خود دستی

بزلف او نزد بخت پریشان روزگار ما

پر از گل چون نباشد در خزان باغ دامانم

ز خون آغشته مژگانست ابر نوبهار ما

پس از عمری که دادی رخصت نظاره در خوابم

گذشتی سرگران از دیده ی امیدوار ما

بنام ما حزین آن روز شد ملک سلیمانی

که داغ عشق در کف شد نگین نامدار ما

***

114

زد عشق حلقه بر در دولتسرای ما

نقش مراد شد شکن بوریای ما

سیل عنان گسسته بدنبال می طپد

در وادئی که شوق بود رهنمای ما

از غمزه ی تو رفت ز خونم فسردگی

جوش نشاط زدمی مردآزمای ما

چون موج پی گسسته زند جوش اضطراب

خاک از طپیدن دل بیدست و پای ما

خوابت شد از فسانه راحت، گران حزین

بشنو نوائی از دل دردآشنای ما

***

115

ای سلسله ی زلف تو در پای دل ما

سودائی خال تو سویدای دل ما

خونین جگر لاله ی رخسار تو لیلی

داغ تو سیه خانه ی صحرای دل ما

دارد بگریبان تمنا گل امید

از خار رهت آبله ی پای دل ما

چون برگ خزان دیده بهم ربط نگیرد

از بسکه زهم ریخته اجزای دل ما

بگشود ز گردن رگ جان و نگشاید

زنار سر زلف تو ترسای دل ما

بگشای حزین پرده ازین ساز که سازد

از ناله ی نی کلک تو احیای دل ما

***

116

شده گویا به عشق تا لب ما

عقل پیرست طفل مکتب ما

عکس اندیشه ها نمایان است

بسکه صاف است آب مشرب ما

مفشانید در کف کافور

نرود زاستخوان برون تب ما

هست گویا سواد طره ی تو

خوش درازست دامن شب ما

شده تسلیم دل بیار حزین

نبود در میانه مطلب ما

***

117

هرگز نرسد رشحه ی کامی بلب ما

گردون کر و لالست زبان طلب ما

ما همسر بختیم و تو همسایه ی خورشید

ای زلف مزن بیهده پهلو بشب ما

با عشق چه سازد خنکیهای تو ناصح

ساکن نتوان کرد بکافور تب ما

ای عقل فرومایه باندازه قدم نه

ما بنده ی عشقیم نگهدار ادب ما

خورشید حزین آینه در ابر نهان کرد

از خیرگی دیده ی حیرت نسب ما

118

مستی بوسه میدهد نشئه ی دلپسند ما

باده زجام لب دهد ساقی نوشخند ما

شادی وصل میدمد از غم سینه کوب من

داروی عشق میخورد خاطر دردمند ما

دانه ی خاکیان کجا دام همای ما شود

زد بسپهر پشت پا سایه ی سربلند ما

سوختگان عشق را کام دلست در بغل

طره ی شعله میکشد رقص کنان سپند ما

نیست بهیچکس عیان قدر و بهای ما حزین

عشق نداشت هیچگه کار بچون و چند ما

***

119

عشق بود چاره گر جان غم آلود را

مرهم الماس نه زخم نمک سود را

آفت عالم شدی ضبط نمیکرد اگر

غیرت من اشک را آتش من دود را

خال لب او نداد کام دل سوخته

با که نظر تا بود اختر مسعود را

بهر نثار رهش دیده ی مشتاق من

کرده مرصع نگار اشک دل اندود را

قدر کلامم فزود از حسد مدعی

رشک بشاهی رساند یوسف محسود را

آن بت پیمان گسل رفت و فراموش کرد

مجلس ما شمع را مجمر ما عود را

ساقی کوثر سرشت، کاش ندارد دریغ

از من آتش جگر لعل می آلود را

وحشی خود گر نبود همت کوته کمند

دور ندیدی ز دل کعبه ی مقصود را

خصمی ابلیس اگر گرد کسادی شود

قدر نیارد شکست آدم مسجود را

چنگل مژگان ایاز باز بصیدش نکرد

درد نیفشرده بود تا دل محمود را

فطرت عامی کند فهم کلامم حزین

سنجد اگر گوش خر نغمه ی داود را

***

120

می چون سبو کشید لب می پرست ما

در کارگاه سعی نجنبید دست ما

ما کرده ایم دانه ی دل در زمین عشق

از آسیای چرخ نیاید شکست ما

امروز زاهد از لب ما بوی می شنید

ای بیخبر ز بزم شراب الست ما

پا در زمین نشئه ی عشرت فشرده ایم

باشد چو تاک میکده ها زیردست ما

خمخانه ها تهی شد و ما خشک لب حزین

می شد کباب حوصله ی دیر مست ما

***

121

دهقان نبرد حاصلی از بوم و بر ما

سرویم و بود عقده ی خاطر ثمر ما

از قطره زدن باز فتد کام نخستین

گر ابر شود همسفر چشم تر ما

از ناز کله گوشه بخورشید شکستیم

افکنده جنون سایه ی داغی بسر ما

ما چون ز خرابات جهان پاک برآئیم

آلوده برون رفت ز جنت پدر ما

خوب آمدی ای شور نمکدان قیامت

میجست ترا داغ پریشان نظر ما

خواهیم حزین آنقدر از خویش رمیدن

کآواره بجائی نرساند خبر ما

***

122

گل داغی ز عشق او بیاراید جهانی را

که یک خورشید بس باشد زمین و آسمانی را

بامیدی که گاهی گستراند سایه بر خاکم

بخون دل ببار آورده ام سرو روانی را

خراب طاقتم در عاشقی کز دل طپیدنها

پیاپی میدهم جام تغافل سرگرانی را

جهانی را چو مجنون حسن لیلی کرده صحرائی

بیابان گرد دارد یوسف ما کاروانی را

بخاطر ره مده ساقی دم افسرده ی زاهد

چمن پیرامکن ای شاخ گل باد خزانی را

تو کز ابر کف آبی تشنه کامانرا نبخشائی

چرا چون باد دامن میزنی آتش بجانی را

حزین را نیست در دل فکر سامان پر و بالی

قفس پرورده کرد آخر غمت عرش آشیانی را

***

123

آتش زده آن لعل قبا، خانه زین را

بر خرمن ما برق گشادست کمین را

همچون کف خاکی که برد سبزه زجایش

کردند بما سبز خطان تنگ زمین را

چون مهره ی بازیچه دهد طرح بطفلان

کفر سر زلف تو دل باخته دین را

آنروز نشیند بجان نقش مرادم

کز بوسه کنم نقش لب لعل نگین را

فریاد که اندیشه ی موی کمر تست

زنار میان زاهد سجاده نشین را

گویا خط پیشانیت ای زهره جبین است

بیرون نتوان برد ز ابروی تو چین را

در پرده ی عشاق نواسنجی بلبل

کی میرود از یاد تو گلبانگ حزین

***

124

ای که بطره رهزنی دین هزار ساله را

بر گل تر فکنده ای دام دلم کلاله را

غنچه پیاله زد بخون تا زمی ارغوان شدی

داغ نهاده بر جگر لعل تو جام لاله را

پرده نشین شدست خط پیش فروغ روی تو

بوالعجب آنکه در میان ماه گرفته هاله را

ابر نقاب برفکن تا ز بهار عارضت

گل ز کنار بشگفد آبله های ژاله را

وقت بود که داغ تو حرز لسان من شود

سینه بدرد داده ام مهر کن این قباله را

بازوی عشق تابد از کلک کهن نوای من

پنجه به پنجه کن ببین زورمی دو ساله را

همچو جرس فکنده ام رخنه بچرخ سنگدل

بسکه بدرد میکشم سینه خراش ناله را

نیست بساغرم لبی تا که حصار می شود

بی لب او گزیده ام بسکه لب پیاله را

نامه سزد اگر شود ختم بخامه ی حزین

کرده بنام خط او ختم سخن رساله را

***

125

نیست هوای بوستان کنج قفس خزیده را

لاله ستان خود کنم سینه ی داغ دیده را

قاصد اگر شنیده ئی از لب یار وعده ئی

رخصت بازگشت ده جان بلب رسیده را

چشم رقیب گفتمش محرم روی خود مکن

کرد بکار دیده ام مصلحت شنیده را

داغ جنون نمیکشد دست حمایت از سرم

خواجه بنازپرورد بنده ی زر خریده را

خضر خجسته روی ما راه دیار یار کو

عمر سفر دراز شد رنگ رخ پریده را

پشت هلال شد دو تا از خم ابروان تو

قامت خم گواه بس بارستم کشیده را

از دم مولوی حزین آذر من بهار شد

در مگشا و کم نما گلشن نورسیده را

***

126

چراغان کرده ام از داغ دل، ویرانه ی خود را

که چون پروانه در رقص آورم دیوانه خود را

فروغ شمع من خاصیت بال هما دارد

مرصع پوش در محفل کند پروانه ی خود را

ندارد حاصلی جز سوختن تخم امید من

سپندآسا در آتش می فشانم دانه ی خود را

بجرم اینکه دائم از سبو چشم طمع دارد

فکندم چون گل اشک از نظر پیمانه خود را

اساس شهر و کو از اشک پرشورم خطر دارد

بهامون میفشانم گریه ی مستانه ی خود را

بر آن تندخوشرخ غم دیرینه می سنجم

بآتش می نمایم گرمی افسانه ی خود را

حزین از عشق میگویم بعقل بیخبر رمزی

بزاهد میدهم مردآزما پیمانه خود را

***

127

از زلف تو داریم پریشانی خود را

وز آینه ی روی تو حیرانی خود را

دیگر چو من امروز برنگین سخنی نیست

از لعل تو دارم گهر افشانی خود را

جائیکه اثر نیست فغان هرزه درائیست

دل با که سراید غم پنهانی خود را

تنها بگدازیم من و شمع وگرنه

دارد همه کس فکر تن آسانی خود را

بزمی که حزین تو در آن گرم سخن شد

ظاهر نه کند شمع زباندانی خود را

***

128

فکندم چاکها در جیب جان بیتابی خود را

کشیدم شانه ئی زلف پریشان خوابی خود را

ز کشتن نیست باکم لیک میترسم که تیغ تو

کند ضایع ز خون گرم من سیرابی خود را

غم عشق تو شد سرمایه ی عز و قبول من

باین اکسیر، زر کردم دل سیمایی خود را

خورد از دست ساحل سیلی تادیب رخسارش

بمژگانم فروشد موج اگر شادابی خود را

حزین در سایه ی گلشن بکف جام جمت باید

شکوفه کج نهد چون افسر دارابی خود را

***

129

ز خورشید قیامت گر کنم بالین سر خود را

نسازد مستی من خشک دامان تر خود را

اگر آئینه ی تیغم برون از رنگ می آید

باین گردن فرازان مینمودم جوهر خود را

فروغ من درین ظلمت سرا روشن نمیگردد

که در خاکستر افلاک دارم اخگر خود را

زلال غیرت از سرچشمه ی حیوان بود خوشتر

زخون گرم خود سیراب کردم خنجر خود را

تن سختی کشم پهلوی راحت برنمیدارد

شرار آسا اگر از سنگ سازم بستر خود را

دمی گر آستین از دیده ی پرشور بردارم

زاشکم کشتی افلاک بازد لنگر خود را

کتاب هفت ملت بود بر طاق فراموشی

من آنروزی که رهن باده کردم دفتر خود را

دل شوریده از سیر گلستان تنگ تر گردد

خوش آن بلبل که ریزد در قفس بال و پر خود را

دل از گرد کدورت صاف کن با صیقل آهی

که این آئینه دارد در بغل روشنگر خود را

حزین افتاده ام از عشق در صحرای خونخواری

که با چنگال شیرمست میخارم سر خود را

***

130

شق کرده ایم پرده ی پندار خویش را

بی پرده دیده ایم رخ یار خویش را

در بیعگاه عشق به نرخ هزار جان

ما میخریم ناز خریدار خویش را

مرهم چه احتیاج که عاشق ز سوز عشق

خوابانده در نمک دل افکار خویش را

از نقش پا بخاک رهت ما فتادگان

افزوده ایم پستی دیوار خویش را

آن بلبلم که میگذرانم بزیر بال

ایام شادمانی گلزار خویش را

از شمعم ای صبا دم افسرده دور دار

بگذار تا تمام کنم کار خویش را

از برگ و بار عاریت ای نخل باد دست

سنگین مساز دوش سبکبار خویش را

ای جذبه همتی که درین دشت پرفریب

گم کرده ایم قافله سالار خویش را

در کام زاغ طعمه ی طوطی مکن حزین

بشناس قدر کلک شکربار خویش را

***

131

نمی گوید کسی امروز چرخ بی مروت را

که تا کی میخوری چون آب خون اهل غیرت را

تطاول پیشه ی زلف و تغافل شیوه ی چشمش

بدیوان که بگشائیم طومار شکایت را

صفت برگشته مژگانی که من سرگشته ی اویم

چو مجنون برده از چشم غزالان خواب راحت را

بود هر گوشه برپا محشر داغ نمکسودی

به بین در سینه ی من شور صحرای قیامت را

فلک را فارغ از تدبیر کار رزق خود کردم

گزیدم شمع سان از بسکه انگشت ندامت را

بعادت اینکه در هر لمحه مژگان میزنی برهم

کف افسوس باشد چشم خواب آلود غفلت را

حزین گر میکنی پیش از رقیبان جان نثارش کن

مکن چون غافلان از کف رها دامان فرصت را

***

132

ز بیگانه پرداخت بوم و برم را

سواری که بر قلب زد لشکرم را

بدشتی که می پرورد سوز عشقم

مگر ناخن شیر خارد سرم را

به بیرحم صیادی افتاده کارم

شکنج قفس ریخت بال و پرم را

بمن پنجه بازیده آن آتشین خو

بسر میکند شمع خاکسترم را

چو موجم بهر سوزند شور مستی

کشیدند در بحر خم لنگرم را

ز ریزش چه پروا، سر دل سلامت

بدریا رسد طعنه چشم ترم را

ز پا مال هجر جفاپیشه شادم

كه خاك رهش میكند پیكرم را

چنان محو بالین خارای فقرم

که بال هما اره باشد سرم را

ز گرداب نگرفته غواص گردون

بگرد یتیمی دهد گوهرم را

خلد خار خار خطش در ضمیرم

صبا گر ز سنبل کند بسترم را

دلم دور خط گفتم آسوده گردد

بهم زد خط کافرش کشورم را

مرا کرده گلخن نشین شعله خوئی

بسنجاب نازست خاکسترم را

هلاک تو ای عشق، بیگانگی چیست

بمهر آشنا ساز جان پرورم را

برویان گل فیضم از آتش دل

خلیل اللهی ده بت آذرم را

حزین از دلم دود شوقی برآور

بود عود بوی وفا مجمرم را

***

133

بگردن تا بکی گیرد خزان خون بهارم را

بهار اشک، رنگین کرد گلریزان کنارم را

ندارد مستی من حاجت پیمانه پیمائی

لب میگون ساقی میخورد خون خمارم را

درین موسم که هر خاری بهاری در بغل دارد

نیفشاندی گلی در جیب حسرت خار خارم را

چو شمع کشته از هجرش بفانوس کفن داغم

نسیم کوی او روشن کند شمع مزارم را

بنومیدی حزین از کوی او بار سفر بستم

خدا صبری کند روزی، دل امیدوارم را

***

134

بیتو سبیل کرده ام خون دل شهید را

به سر جام جم زنم خاطر ناامید را

باد خزان نمیدهد فرصت آنکه بلبلی

گوش زد گلی کند زمزمه ی نشید را

ناخن چاره گر کجا عقده ی عشق وا کند

قفل بهر دلی که زد میشکند کلید را

کوه گران زندگی پشت مرا شکسته است

کاش نوای ارجعی باز دهد نوید را

آه تو فاش میکند عشق نهفته را حزین

دود دلیل میشود آتش ناپدید را

***

135

با غمزه بکش بسته ی پیمان وفا را

در شرع دیت نیست شهیدان وفا را

با خوی تو ای عهد شکن جرات آن کو

تا شرح دهم حال پریشان وفا را

بیداد چنان کن که دل دردکش من

از غم نکنم چاک گریبان وفا را

مگذار کنم با دو جهان صبر و تحمل

یغما شده ی جور تو سامان وفا را

ای تیغ تغافل ز حزین شرم مبادت

آراسته ئی خوش سر میدان وفا را

***

136

نمی بندد دنی از لقمه ئی هرگز دهانی را

نهد پرگار در دیوار آهن قرص نانی را

بدست خلق عالم کاسه ی دریوزه می بینم

گدا چون پادشه گردد، گدا سازد جهانی را

برون از چنگ شان در زندگی چیزی نمی آید

مگر از گور ایشان سگ برد مشت استخوانی را

کنند از شیره ی جان باده در جام قوی دستان

ولی چون آب مینوشند خون خسته جانی را

حزین ار دست و بازوی تو عاجز گشته از پیری

بفرق سفلگان مردانه زن تیغ زبانی را

***

137

دیده شو آنرخ خورشید لقا را دریاب

یکجهت باش زدل زلرف دو تا را دریاب

خاکدانیست جهان کز اثر فیض تهیست

اشک و آهی برسان آب و هوا را دریاب

ای که دل بسته ی نیرنگ بهاران داری

تا نرفتست ز کف رنگ حنا را دریاب

دیده ها واله ی نظاره ی مژگان خوشیست

آن سنان مژه ی حلقه ربا را دریاب

چین پیشانی آن زهره جبین را بنگر

موجه ی رحمت دریای بقا را دریاب

می شنیدم که سر بیسر و پایان داری

اول ای دوست من بیسر و پا را دریاب

طاق ابروی بتی قبله ی دل ساز حزین

فیض پیشانی محراب دعا را دریاب

***

138

سنگ و سفال میکده گوهر کند شراب

رنگ شکسته را گل احمر کند شراب

جانم ز جام ساقی گلچهره مست بود

زان پیشتر که لاله بساغر کند شراب

صوفی پیاله گیر که دل از جهان گرفت

تا آشنا بعالم دیگر کند شراب

آبی به تخم سوخته ی داغ میدهد

صحرای سینه دامن محشر کند شراب

دارد حزین مست ندانم چها بسر

کامشب بکاسه ی سر قیصر کند شراب

***

139

عاشق مهجور وصل دلستان بیند بخواب

دیده ی محتاج گنج شایگان بیند بخواب

بعد ازین چشم من آنسر روان ببیند بخواب

دیده ی عاشق مگر بخت جوان بیند بخواب

دل کجا و طره ی نازک نهالان از کجا

مرغ بی بال و پر ما آشیان بیند بخواب

مرگ عاشق گفتم او را مهربان سازد، نشد

قمری ما سرو او را سرگران بیند بخواب

دولت بیدار را در دیده ریزم خاک خشک

گر جبینم سجده ی آن آستان بیند بخواب

مرگ هر کس در حقیقت نقش حال زندگیست

هر چه کس بیند به بیداری همان بیند بخواب

صبح محشر سرگران برخیزد از خاک لحد

گر شبی زاهد خرابات مغان بیند بخواب

وصل از کف رفته را دیگر کجا یابی حزین

در خزان بلبل بهار بیخزان بیند بخواب

***

140

خوش آنکه دلم در شکن زلف تو جا داشت

بخت سیهم خاصیت بال هما داشت

از رنگ تو صحرا ورق لاله بخون شست

وز بوی تو گل خرقه صد پاره قبا داشت

جز گوهر مهر تو درین هفت صدف نیست

مه را خم ابروی تو انگشت نما داشت

در جیب چمن سنبل و در دشت ختن مشک

وزهر طرفی زلف تو صد غالیه سا داشت

سحر از نگه، از غمزه فسون، عشوه ز نیرنگ

چشم تو چه گوئیم که در پرده چها داشت

خجلت نگهم سوخت که بی پرده درآمد

حسنی که نقابش دو جهان روی نما داشت

میریخت ببر طره ی آهم همه سنبل

دل بسکه هوای سر آنزلف دو تا داشت

گر عشق ندادی بغمش نقد دو عالم

در مصر وفا یوسف ما را که بها داشت

تا سوخت مرا یار شد افسرده بساطش

آتشکده ی شمع بپروانه صفا داشت

میرفت چو شمعش زگریبان بسر آتش

تیرت مگر امشب سر دلجوئی ما داشت

از خانه ی زنجیر نمی خاست صدائی

این سلسله را شور حزین تو بپا داشت

***

141

دل در حریم وصل تو پارا نگه نداشت

داغم از این سپند که جا را نگه نداشت

روشن نشد چراغ دل و دیده اش چو شمع

هر سر که زیر تیغ تو پا را نگه نداشت

پنهان نگشت در دل صد چاک راز عشق

این خانه ی شکسته هوا را نگه نداشت

در یوزه ی نگاهی از آن شاه داشتم

بگذشت سرگران و گدا را نگه نداشت

لب تشنه تر زغیرت عشقم بخون اشک

در دیده خاک آن کف پا را نگه نداشت

فرسود از اشتیاق سگت استخوان من

افسوس ازو که حق وفا را نگه نداشت

کلکت نشد خموش حزین در بهار وی

این عندلیب مست نوا را نگه نداشت

***

142

گر ترا روی زمین خواهش مأوای خوشیست

خانه در گوشه ی دل کن که عجب جای خوشیست

ای که بیماری آسودگیت سنگین است

درد عشقی بکف آور که مسیحای خوشیست

جان به بیعانه پیغام جفا می خواهد

یار را با من دلباخته سودای خوشیست

با دل ابنای زمان دست و گریبان شده اند

شور دیوانه و اطفال، تماشای خوشیست

یکره از لطف باین غمکده مستانه در آر

که دل و دیده ی ما ساغر و مینای خوشیست

دل بخوناب جگر شرح غمت کرده رقم

نامه ناخوانده مکن پاره که انشای خوشیست

جوش داغست بگلشت تماشا بخرام

لاله زار دل ما دامن صحرای خوشیست

هرقدم ز آبله اش باغ و بهاریست حزین

دل دیوانه من بادیه پیمای خوشیست

***

143

از شور ناله ام دل جانان خبر نداشت

آن شاخ گل ز مرغ خوش الحان خبر نداشت

بیهوده سینه بر درو بام قفس زدیم

صیاد ما ز حال اسیران خبر نداشت

بر لب گذشت گر چه بمستی حدیث زهد

اما دل ز توبه پشیمان خبر نداشت

آئینه وار اگر نه طپیدم غریب نیست

از جلوه ی تو دیده ی حیران خبر نداشت

شوریده را بزیر قدم خار و گل یکیست

سیل از بلند و پست بیابان خبر نداشت

هرگز نمیگرفت کسی را حریف خویش

صبر من از تغافل جانان خبر نداشت

در موج خیز فتنه حزین آرمیده ام

آب گهر زشورش طوفان خبر نداشت

***

144

در پی دل شدگان جلوه ی طنازی هست

با خرابی زدگان خانه براندازی هست

گرچه ما سبزه ی خوابیده ی این گلزاریم

سر ما در قدم سرو سرافرازی هست

هرگز از خویش نگردیم سخن ساز چو نی

لب خاموشی ما گوش بر آوازی هست

چیده از دام و قفس طرفه بساطی هر سو

عشق پنداشته ما را پر پروازی هست

گر بنازم بغمش لنگر تمکین چه کنم

در گریبان خسی برق سبکتازی هست

در و دیوار جهان گوش بر آواز دل اند

مگشا پرده ی این راز که غمازی هست

از طلسم تن خاکی رخ امید متاب

که درین مشت غبار آینه پردازی هست

می تراود زلبم زمزمه بیخواست حزین

میتوان یافت درین پرده سخن سازی هست

***

145

ای یوسف مصر از تو گرفتار محبت

عیسی به تمنای تو بیمار محبت

در راه غمت هست بکف جان جهانی

گرم است بسودای تو بازار محبت

تاریکتر از شب بود از هجر تو روزم

ای روشنای دیده ی بیدار محبت

کفرم بود آرایش رخساره ی ایمان

بستست دل از زلف تو زنار محبت

دریاب دلم را بته جرعه نگاهی

ای ساقی پیمانه ی سرشار محبت

در وادی آسودگیم وانگذاری

رحمی بمن ای قافله سالار محبت

از سر نرود شمع صفت افسر داغم

بر سر زده ام لاله ی گلزار محبت

تا سر نشود خاک سر کوی تو ما را

آسان نشود عقده ی دشوار محبت

افغان اسیران نبرد راه بجائی

این نغمه تراود ز رگ تار محبت

شیرازه ی اوراق دو عالم بود از عشق

پشت دو جهانست بدیوار محبت

نگرفت حزین کس بجوی دین و دلت را

ای مایه کساد سر بازار محبت

***

146

بلبل و پروانه را عشق گریبان گرفت

این ره بزم آن یکی راه گلستان گرفت

تیره شبستان دهر جای نشستن نبود

دامن جان مرا صحبت جانان گرفت

جور جهان میشود قسمت خونین دلان

خار مکافات، برق ز آبله پایان گرفت

خونی صد خانه است اشک جهانگرد من

شکر که این سیل خون راه بیابان گرفت

آن دل نامهربان سوخت بمرگ حزین

ماتم پروانه را شمع بسامان گرفت

***

147

درین زمانه نه یاری نه غمگساری هست

غریب کشور خویشیم روزگاری هست

ز شوخ چشمی طناز طفل بدخوئی

بدامن مژه ام اشک بیقراری هست

شکسته خار کهن آشیان گلزارم

همین شنیده ام از بلبلان بهاری هست

ز ابر دست تو منت نمیکشم ساقی

تو گر قدح ندهی چشم میگساری هست

شب وصال شکایت زبخت داشت حزین

خبر نداشت بدل درد انتظاری هست

***

148

تیغت به سرم خمار نگذاشت

حسرت بدل فکار نگذاشت

ابرو مژه در گهر نثاری

ما را زتو شرمسار نگذاشت

شادیم که گریه های مستی

بر خاطر ما غبار نگذاشت

آن سبزه ی خط و آن بناگوش

ناموس گل و بهار نگذاشت

داغ دل خسته را بمرهم

آن طره ی مشکبار نگذاشت

بر دوش و برم ردای تقوی

آن نرگس میگسار نگذاشت

بر لوح دلم ز غیر نقشی

یاد تو بیادگار نگذاشت

بیداد تغافلت مرا کشت

با خنجر غمزه کار نگذاشت

جان نذر وصال کرده بودیم

هجران ستیزه کار نگذاشت

سر بر قدمت نهاده بودیم

افسوس که روزگار نگذاشت

دوش که بود که چون دل ما

درد تو بزیر بار نگذاشت

یادت دل و دیده ی حزین را

شرمنده ی انتظار نگذاشت

***

149

صد جان بحسرت سوختی آهی زجائی برنخاست

از دل شکستن های تو هرگز صدائی برنخاست

نخلت کز اشک و آه من نشو و نما آموخته

مانند این شمشاد بن ز آب و هوائی برنخاست

در گلشنت باد صبا کی میکند یادی ز ما

دیریست کز راه وفا آواز پائی برنخاست

از آمد و رفت نفس آگه نمیگردد کسی

زین کاروان بیخبر بانگ درائی برنخاست

تمکینم از حرف سبک لنگر نمی بازد حزین

کوهم ولی زآواز کس از من صدائی برنخاست

***

150

دور از در تو روضه ی رضوان بما نساخت

بوی گل و نسیم گلستان بما نساخت

پروانه را در آتش سوزان چه زندگیست

وصل تو چون مصیبت هجران بما نساخت

در هیچ شهر و هیچ دیارم قرار نیست

صبح وطن چو شام غریبان بما نساخت

یکدم شکفتگی به پریشانیم فزود

چون گل درین چمن لب خندان بما نساخت

تنگست جلوه گاه دو عالم بوحشتم

آرام شهر و شور بیابان بما نساخت

عیسی نشسته است ببالین من خجل

آب و هوای کشور امکان بما نساخت

ساکن درای قافله ی ما نشد حزین

در هجر و وصل این دل نالان بما نساخت

***

151

لب از خون تر کنم گر ساغری نیست

خوشم با ناله گر رامشگری نیست

چه شد کافتاده ام دور از بر تو

طپیدن هست اگر بال و پری نیست

محیط موج خیز کبریا را

بغیر از دل گرامی گوهری نیست

اگر پروانه ی شمعم و گر گل

توئی مقصود جانم دیگری نیست

بکویت از صف آتش بجانان

اثر پیدا کف خاکستری نیست

اگر داری ترحم بر اسیران

بدست دل زمن عاجزتری نیست

قدم مگذار بی پروا بخاکم

کف خاکسترم بی اخگری نیست

بنای دین و دل شد دیر بنیاد

سپاه غمزه ی غارتگری نیست

دل افسرده ام در سینه خون شد

غم آشامان چه سازم دلبری نیست

بخوبان جهان ورزیده ام عشق

وفا آموز عاشق پروری نیست

حزین از کعبه ی اسلام باز آی

حرمگاه صنم را آذری نیست

***

152

تا دل از خود نرود حال پریشانی هست

ذوق وصلی بکمال وغم هجرانی هست

چون سر از پیرهن عشق برآرد عاشق

نه رقیبی و نه مصری و نه کنعانی هست

سربسر شکر و شکایت همه از یاد رود

نه لب زخمی و نه چاک گریبانی هست

رانده است از همه در غیرت عشقت زاهد

ورنه در دیر و حرم دشمن ایمانی هست

منم آن موسی سرگرم که در طور وجود

هر طرف می نگرم آتش سوزانی هست

کشور حسن ترا باغ و بهار عجبی است

هر طرف مستی و هر گوشه غزلخوانی هست

از در لطف در آچین جبین را بگشا

ذوق خاطر بشکر خنده ی پنهانی هست

دام اگر مرغ چمن را گل فارغبالیست

بهر جمعیت ما زلف پریشانی هست

اینقدرها نبود بانگ جرس سینه خراش

پی این قافله گویا دل نالانی هست

آستین پرده در از دیده ی خونبار منست

تا مرا در رگ جان کاوش مژگانی هست

بوی دل از نفس گرم تو پیداست حزین

میتوان یافت ترا آتش پنهانی هست

***

153

گل خزان زده ام زندگی ملال منست

شکسته رنگی من ترجمان حال منست

اگر بکعبه و گر دیر میگذارم گوش

حدیث حسن تو و عشق بی زوال منست

بود که در رمضان هر دمی دو عید کنم

خیال گوشه ی ابروی او هلال منست

بچشم دام تو ای عشق، ناتوان مرغم

اگر چه بیضه ی گردون بزیر بال منست

حزین نمیرود از مجلسم سخن بیرون

که روی صحبت من با زبان لال منست

***

154

گر چه پیمانه می مشرق نور دگرست

باده را در گل رخسار ظهور دگرست

دل مشتاق و زبان ار نی گوی کجاست

ورنه هر سنگ درین بادیه طور دگرست

هر کرا کشور دل ملک سلیمانی شد

در نظر هر دو جهان دیده ی مور دگرست

چه عجب گر رود از ناله ی من کوه زجا

بر لبم زمزمه ی عشق ز بور دگرست

نمک عشق بداغ تو حلالست حزین

که نمکدان سخن را ز تو شور دگرست

***

155

مستان! شب غم رفت و سحرگاه فتوحست

پیمانه ببارید که هنگام صبوحست

پیمانه مگو چشمه جان پرور خضر است

در بحر پر آشوب جهان کشتی نوحست

ما مفتی عشقیم بکش باده حلالست

ما ناصح اوئیم اگر توبه نصوحست

افسرده دلان! های دماغی برسانید

تا بلبله هم نغمه ی مرغان صبوحست

از کلک حزین زمزمه ی عشق بیاموز

مطرب بزن این پرده که رامشگر روحست

***

156

حرف غم عشق از لب خندان که جسته است

این شور قیامت زنمکدان که جسته است

از قلب سیاه دو جهان صاف گذر کرد

این ناوک شوخ از صف مژگان که جسته است

ز دور گل و خار این شرر شوخ ندانم

ز آتشکده ی سینه ی سوزان که جسته است

نگذاشت بجا دامن پاکی که نزد چاک

این یوسف بیباک ززندان که جسته است

از هم گسلد سلسله ی عقل و جنون را

دیوانه ام از زلف پریشان که جسته است

گاهی دل خون گشته و گه دانه ی اشکست

این قطره ندانم زرگ جان که جسته است

میگردد و از گردش خویشش خبری نیست

گوی فلک از صولت چوگان که جسته است

نشمرده کند در گره غنچه بهارش

این مشت زر از لطمه ی احسان که جسته است

از چشم غزالان حرم دود برآورد

این برق بلا زآهن پیکان که جسته است

سر تا بقدم شعله آهیست حزینت

یارب زنهاد دل سوزان که جسته است

***

157

از شرم زبانم بگلستان تو بسته است

صد نکته بیک خنده ی پنهان تو بسته است

حاصل نکند طوطی مست از شکرستان

ظرفیکه خط از پسته خندان تو بسته است

ما در چه شماریم که گردون سبک سیر

خود را بصف آبله پایان تو بسته است

بشکاف دلم را که لبالب شده از خون

این عقده بیک جنبش مژگان تو بسته است

جمعیت عالم همه آشفته نسازی

دلها بسر زلف پریشان تو بسته است

جز کیش تو از ملت دیگر خبرم نیست

ایمان من ای عشق بایمان تو بسته است

از لوح دلش محو نگردد چو سویدا

نقشی که حزین از خط ریحان تو بسته است

***

158

رخسار ترا تازگی از چشم تر کیست

این خرمی از فیض بهار نظر کیست

حاشا چه کند ترک نگاه تو ز قتلم

این دشنه ی آلوده بخون در کمر کیست

لب می مکم از مائده ی درد، خدا را

زهر اینهمه شیرین بامید شکر کیست

نور افق تیره ی بختم شده داغی

این اختر فرخنده چراغ سحر کیست

خاکستر طور است بیابانی رشکش

در دامن بال و پر پروانه سر کیست

حسرت شکند در رگ ما گرسنه چشمان

بر سفره ی غم خون جگر ماحضر کیست

من هوش ندارم که بلب گوش بدارم

با زمزمه ی قاصد آهم خبر کیست

پیچیده بآغوش سحر طره ی آهم

این زلف پریشان شده ی دوش و بر کیست

ای بیخبر از جلوه ی این برق سواران

گرد نفس گرم من از رهگذر کیست

رسوائی ما رفته بدامان قیامت

این چاک باندازه ی جیب جگر کیست

جز سوخته پروانه شمعت که حزین است

صد دام و قفس درشکن بال و پر کیست

***

159

باید همه تن صرف نگاهی شد و برخاست

چون شمع سراپا همه آهی شد و برخاست

از شوق تو بس چشم براه تو نشستم

تار مژه ام مد نگاهی شد و برخاست

هر دانه ی اشکی که براه تو فشاندم

از فیض وفا مهر گیاهی شد و برخاست

دل چون بتمنای تو آسوده نشیند

کوه از غم عشقت پر کاهی شد و برخاست

شب های جدائی بهواداری چشمم

هر مد نگه ابر سیاهی شد و برخاست

زین عاشق دیوانه دلت داشت غباری

از سینه ی صحرای تو آهی شد و برخاست

خون تو حزین تا بره عشق نخواهد

هر لاله زخاک تو گواهی شد و برخاست

***

160

از کدامین چمن این سرو خرامان برخاست

کز پیش عمر ابد بر زده دامان برخاست

تا دگر خرمن امید که خود کام شود

آتشین جلوه ی من باز بجولان برخاست

فتنه ی روز جزا در قدم جلوه ی اوست

با قیامت قد او دست و گریبان برخاست

حرفی از لعل لب او بکنایت گفتم

خضر لب تشنه ز سرچشمه ی حیوان برخاست

اینقدر آگهی از حسن جهانسوزم هست

کاتشی زانجمن جلوه پرستان برخاست

چون برد شمع سر خود بسلامت بیرون

صبح از بزم تو بازخم نمایان برخاست

چه قدر حوصله ساز است دل آب شده

شبنم از کوی تو با دیده ی حیران برخاست

ای خرد عمر تو کم، در غم دنیا بنشین

ایجنون وقت تو خوش بوی بهاران برخاست

این غزل گوش زد واله ی دانا دل کن

آنکه از مهد مسیحای سخندان برخاست

بصریر قلم پرده گشای تو حزین

شوری از حلقه ی مرغان خوش الحان برخاست

***

161

شور محشر از دل پیر و جوان برخاستست

تیغ بیداد که یا رب از میان برخاست

دست و پا گم کرده میجوشد صف دلها بهم

سرگران پنداری آن آرام جان برخاستست

چون کبوتر خانه برهم خورده بزم اختران

ناله ی عجزی بقصد آسمان برخاستست

شب که از مستی گشودی چاک پیراهن بناز

صبح محشر گفتی از خواب گران برخاستست

جلوه گر دارد که یارب دست و تیغ ناز را

دل زدام سینه، مرغ از آشیان برخاستست

اینقدرها دستگاه سینه را آشوب نیست

ابری از دریای دل دامن کشان برخاستست

بسکه خون از کاوش مژگان بدل دارم حزین

سبزه از خاکم چو شاخ ارغوان برخاستست

***

162

در مجلس ما خون دلست اینکه بجامست

هر قطره که از دل نتراویده حرامست

یک نقش مرد است که دل باخته ی اوست

ای کج نظران غیر در اینعرصه کدامست

پیش دل سرگشته ی گرداب محبت

عالم همه گر کام نهنگ است بکامست

تلقین لب لعلی جان پرور ساقیست

گر ذکر دوامست و گر شرب مدامست

تا ز آتش می چهره ی زاهد نشود سرخ

با او نتوان راز دلی گفت که خامست

یک گام بفرق تن خاکی نه و برخیز

از کوی تو تا کعبه ی مقصود دو گامست

هر پاره ی سنگی بنظر طور تجلی است

ای بی بصران کعبه و بتخانه کدامست

موقوف بیک جلوه ی آن عارض زیباست

رنگ رخ من پرتو مهر لب بامست

با جلوه ی او در چه حسابست وجودم

چون صبح دمد شمع سحرگاه تمامست

نامم به بدی در همه آفاق علم باد

رسوا شده ی عشق ترا ننگ زنامست

دام خط هندوی ترا، مهر اسیرست

شمع قد دلجوی ترا ماه غلامست

یک جلوه ات از هر دو جهان گرد برآورد

سرها همه خاک قدمت اینچه خرامست

جانرا نبود غیر قبول تو کمالی

قربان شده ی تیغ ترا کار تمامست

خاصان تو از راحت کونین خلاصند

آسودگی عشق نصیب دل عامست

در باغ حزین کس نکند فهم صفیرت

این زمزمه آن مرغ شناسد که بدامست

***

163

ساقی از ورع کیشان، مطرب از خموشانست

باصفاتر از مسجد، بزم درد نوشانست

چاک پیرهن بگشا قبله ی نیاز من

کعبه در سر کویت از پلاس پوشانست

چین جبهه واکردی عیش عاشقان خوش باد

خنده از لبت گل گرد عید باده نوشانست

چنگ عاشقان ساز است زخمه ی عبث چه زنی

بس کن این خراشیدن سینه ام خروشانست

پیر خانقاهی من! مست و پای کوبانی

سر بده قدح بستان کوی میفروشانست

مطرب نفس مشکین پرده پست تر بردار

مفتی صلاح آئین از درازگوشانست

خرقه دوش را بارست رهن باده کن زاهد

غنچه در گلستانها از سبو بدوشانست

منزلت درین کشور فرع لاف بیمعنی است

آدم از بها افتاد مفت خود فروشانست

جوش می، خروش نی گر مکررت باشد

ناله ی حزین بشنو دل خوش سروشانست

***

164

حیرانی من محرم آن روی چو ماهست

این دیده چراغیست که بی دود نگاهست

رونق ده حسنست فراوانی عاشق

آرایش رخساره ی شه گرد سپاهست

دل خانه تهی کرده زخود تا تو در آئی

چون حلقه ی در، دیده ی ما چشم براهست

تهمت باجل بسته عبث مفتی ملت

بر محضر جانبازی ما عشق گواهست

جانی که دهد پیر مغان جام صبوحی

عذریست ترا توبه که بدتر زگناهست

تلخی کش پیمانه ی مرد افگن عمرم

هر مو بتن خسته ی من مار سیاهست

چون شمع دل و دیده کدامست حزین را

چشم و دل عاشق همه اشک و همه آهست

***

165

عالم تمام از رخ جانانه روشن است

از یک چراغ کعبه و بتخانه روشن است

چون آفتاب نور می آفاق را گرفت

گر کور نیستی ره میخانه روشن است

دارد رواق چشم ز خون دلم چراغ

تا باده هست دیده ی پیمانه روشن است

امروز نیست باده ی دوشینه ات نهان

بر عالمی زدیدن مستانه روشن است

از شمع آفتاب مثال سخن حزین

کلک سیاه روز ترا خانه روشن است

***

166

عهد پیرانه سرم عشق جوان افتادست

جوش ایام بهارم بخزان افتادست

در فضائی که زند موج طلب حیرت ما

کعبه سرگشته تر از ریگ روان افتادست

بادائی دو جهان دین و دل آرد بکمند

پیچ و تابی که در آن موی میان افتادست

از سر کوی تو نبود ره بیرون شدنم

بسکه بر روی هم اینجا دل و جان افتادست

نگه شوخ تو در خار و خس هستی ما

گرم تر از نفس سوختگان افتادست

عشق میگویم و چون شمع لبم میسوزد

راز پنهان من امشب بزبان افتادست

مداحان رسا قامت یار است حزین

همه جا سایه ی آن سرو روان افتادست

***

167

در کوی تو نقش قدمم، حالتم اینست

برخاستنم نیست زجا، طاقتم اینست

با عشق تو زادم من و با درد تو بودم

با مهر تو در خاک روم ملتم اینست

از غیرت شوقست که چون رنگ پریده

خود نامه و خود نامه برم عادتم اینست

هم دل شنود پرده سرائیدن دل را

میگویم و خود می شنوم صحبتم اینست

جائی که شود بستر راحت دم شمشیر

میدان بطپیدن ندهم فرصتم اینست

صد پیرهن صبر قبا گشت و زناموس

دستی بگریبان نزدم حسرتم اینست

از انجمن کثرت خود نیست گریزی

گاهی مگر از خویش روم خلوتم اینست

شطرنجی ایامم و در ششدر گیتی

دانگی ز حریفان نبرم خصلتم اینست

صعب است حزین ار نکشم سر بگریبان

از هر دو جهان زاویه ی عزلتم اینست

***

168

می عشقست که عالم همه افسانه اوست

خرد پیر، خراباتی دیوانه ی اوست

همه جا جلوه گه لیلی صحرائی ماست

هر کجا چشم غزالیست سیه خانه ی اوست

از من بیسر و پا چشم مدارید شکیب

دل خراب نگه نرگس مستانه ی اوست

یا رب آن لعل شکرخا همه دم نوشش باد

خون ما بیگنهانی که به پیمانه ی اوست

حیرت افزا صنمی کز دل ما برده قرار

کعبه هم سنگ نشان ره بتخانه ی اوست

این چه نوریست که از طور تجلی است بلند

شمع جانهای مقدس همه پروانه ی اوست

جز حدیث سر زلفش نکند یاد حزین

شب نشینان همه را گوش بر افسانه ی اوست

***

169

از آن سرم بهوای تو مایل افتادست

که آرزوی تو چون شعله در دل افتادست

چو نور در بصر و روح در تنی و هنوز

میان ما و تو صد پرده حائل افتادست

شهید کوی محبت شوم که هر گامی

هزار خضر درونیم بسمل افتادست

کسی که سجده به بیت الحرام عشق نکرد

ز قدر کعبه ی دیدار غافل افتادست

زیاد زلف تو صد آرزو بدل گر هست

کرا بعشق چنین کار مشکل افتادست

حزین امید شفاعت ز کس بحشر مدار

که عذر ما همه در گردن دل افتادست

***

170

روزیکه حجت از خلق خواهند در قیامت

روی تو حجت ماست ای قبله گاه حاجت

بر گرد خویش سالک پیوسته میکند سیر

گر نقطه ی بدایت سر برزند نهایت

عاشق چو از خرابات بربست رخت هستی

اول قدم درین ره شد منزل اقامت

نتوان به تیغ دل را از مهر او بریدن

لایقطع المحبون من جرحة الملامت

در کوی او کشیدیم چون کوه پا بدامن

گر تیغ بارد اینجا ما و سر اطاعت

جور و جفا نه بینم مهر و وفا ندانم

غرقیم درمحبت نه شکر و نی شکایت

در کوی نیکنامان رسوای خاص و عامیم

زاهد بهل ملامت صوفی برو سلامت

کی میشود بدوران مه در محاق ماند

محروم کی گذارند از پرتو عنایت

تیغ برهنه باشد تن در کفن حزین را

چون بگذری زخاکش مگذر برسم عادت

***

171

آب حیات در رقم مشک فام ماست

از خضر خامه زنده ی جاوید نام ماست

با لذتست کام جگرهای سوخته

از شور عشق تا نمکی در کلام ماست

هر نقطه ئی چو خال لب یار مشکبوست

این نافه زآهوی قلم خوشخرام ماست

از باده ی کهن سخن تازه خوشتر است

پیمانه لفظ و معنی رنگین مدام ماست

تا پیر جام جرعه بما میدهد حزین

سر جوش فیض باده ی معنی بجام ماست

***

172

فروغ آن گل رخسار بی نقابم سوخت

گیاه تشنه جگر بودم آفتابم سوخت

چو برق مد حیاتست شاهراه فنا

سبک عنانی این عمر پرشتابم سوخت

نه دست بر دل ما می نهی نه پای بچشم

بیا که رشک عنان غیرت رکابم سوخت

شب فراق تو از بسکه شعله در جان رفت

چو شمع گریه آتش عنان در آبم سوخت

چه آتشی است حزین اینکه در جگر داری

فسانه ی تو شنیدم بدیده خوابم سوخت

***

173

اشکم نمک بیاد لبت در ایاغ ریخت

غم لاله لاله خون دل از چشم داغ ریخت

از خار خار هجر تو پای تلاش من

خون هزار آبله را در سراغ ریخت

ای باد مشک بیز ز زلف که میرسی

شور قیامت از تو مرا در دماغ ریخت

آمد صبا ز جلوه گهت آستین فشان

تب لرزه ی بتازه نهالان باغ ریخت

عشق تو داد مغز سرم را بخرج داغ

این بود روغنی که مرا در چراغ ریخت

آسودگی بلاست اسیران عشق را

بال و پر دلم بشکنج فراغ ریخت

آمد زخاک کوی تو دامن کشان صبا

گلهای رنگ و بو بگریبان باغ ریخت

باشد گلی ز غنچه دلیهای من حزین

اشکم که لاله لاله بدامان راغ ریخت

***

174

نگاه گوشه ی آن چشم میگسارم سوخت

زنارسائی ساقی دل فکارم سوخت

هنوز بلبل و پروانه در عدم بودند

که عشق رویتو گل کرد و خار خارم سوخت

چو شمع یاد تو میریخت آتش از چشمم

شب فراق تو مژگان اشکبارم سوخت

بجام غنچه ی نشگفته زهر خندی ریز

که ساقی لب لعل تو در خمارم سوخت

حزین به تربت ما یار سایه ئی افکند

چو تخم سوخته در خاک انتظارم سوخت

***

175

آمد آن شمع شبی بر سر و سامانم سوخت

جستم از جای چنان گرم که دامانم سوخت

غنچه ئی غارت ایام بگلشن نگذاشت

غم تنهائی مرغان گلستانم سوخت

مدتی شد که ز دشت آبله پائی نگذشت

جگر از تشنگی خار بیابانم سوخت

منکه در صومعه سر حلقه ی دین دارانم

نگه کافر آن مغبچه ایمانم سوخت

نفس سوخته در سینه نگهدار حزین

این چه افسانه ی گرم است که مژگانم سوخت

***

176

زاهد از ساغر شراب گریخت

شبپر از نور آفتاب گریخت

مرد میدان عشق عقل نشد

صعوه از صولت عقاب گریخت

وحشت آرد سرای ویرانه

دلم از سینه ی خراب گریخت

شمع نبود حریف خلوت ما

زین شب تیره ماهتاب گریخت

از دل و دیده ی خراب مپرس

بیتو آرام رفت و خواب گریخت

شب هجران رسید چون بسرم

بشتاب از سرم شباب گریخت

صبر تاب نگاه تلخ نداشت

ناجوان مرد از عتاب گریخت

آتشین روی من نقاب گشود

صدف دیده ام در آب گریخت

خامه دمساز ساز عشق نشد

زخمه از تار این رباب گریخت

دود آهم علم حزین افراشت

آفتاب سبک رکاب گریخت

***

176

بر سر خود دهدم جا، پاکیزه سرشت

خاکم آنروز که در میکده خواهد شد خشت

تنگی خاطر و افسردگی از یادم برد

سایه ی بید و طرب خیزی دشت و لب کشت

از کجا آب خورد سبزه ی خط لب یار

این طراوات نتوان یافت ز ریحان بهشت

بار دیگر کندش کاتب اعمال رقم

هر چه بر صفحه ی ما خامه ی تقدیر نوشت

دهر خنثی صفت افتاده، نه مردست نه زن

کار بس بوالعجب افتاده نه زیبا و نه زشت

همتی! بدرقه ای! پیر خرابات که باز

برد از کعبه ام آن زلف چلیپا به کنشت

التفاتم نبود با سخن خویش حزین

کو دماغی که کنم بو گل گلزار بهشت

***

177

قدح تا گرفتم بهاری بسر رفت

مرا عمر در پای یاری بسر رفت

اگر عمر هر کس بکاری بسر رفت

مرا عمر در پای یاری بسر رفت

درازست چون زلف، مد حیاتی

که در سایه ی گلعذاری بسر رفت

نیاسودم امروز از بیم فردا

که مستی بفکر خماری بسر رفت

سرآمد مرا شمع سان زندگانی

بپا شعله آمد شراری بسر رفت

برم رشک بر پایه ی تیره بختی

که با طره ی تابداری بسر رفت

سواد جهان چیست در چشم عارف

سواری درآمد غیاری بسر رفت

کسی رفته معراج افتادگی را

که چون سایه در رهگذاری بسر رفت

نبودم حزین در میان نکهت آسا

مرا فصل گل در کناری بسر رفت

***

178

شمع سان با تو شبم رفتم و تمنا ماندست

همه تن صرف نظر گشت و تماشا ماندست

در ره عشق هنوزم سر سودا باقیست

دستم ار گشته تهی آبله ی پا ماندست

بامیدی که فتد بر دل برقی رحمی

خرمن ما گره ی خاطر صحرا ماندست

صبح محشر شد و افسانه ی زلفش باقیست

شب درین قصه بسر رفت و سخنها ماندست

نشئه ی باده دهد ذکر مدامی که مراست

رشته ی سبحه ام از پنبه ی مینا ماندست

دامن حسن ملامت کش آلایش نیست

یوسف آسوده و تهمت بزلیخا ماندست

دل بیطاقتی از عشق بجا مانده حزین

خاطر نازکی از باده بمینا ماندست

***

179

دمیدن از سمنش مشکناب نزدیکست

بشب نهان شدن آفتاب نزدیکست

دلم ز وعده بر آتش فکندی و رفتی

بیا که سوختن این کباب نزدیکست

نفس شمرده زدنهای صبح روشندل

کنایتی است که روز حساب نزدیکست

فسانه ئی ز هوسهای نفس دون کافیست

دل فسرده ی جاهل بخواب نزدیکست

خوشست ساقی اگر مستی گذاره کنم

گذشتن گل پا در رکاب نزدیکست

بعمر با تک و تاز نفس مباش ایمن

که راه دور بپای شتاب نزدیکست

دل از شکنجه ی هستی غمین مدار حزین

گشاد عقده ی کار حباب نزدیکست

***

180

کون و مکان بزیر نگین قناعت است

مور مرا بملک سلیمان چه حاجت است

جوش گلست و شارع میخانه بسته است

صوفی بخانقاه نشستن حماقت است

در پای خم سجود سحرگاهم آرزوست

برخیز ای حریف که هنگام طاعت است

زاهد بآب تیغ گلو تر کن و به بین

کوثر کجا بلذت شهد شهادت است

گلشن کسی بگوشه ی گلخن نمیدهد

رفتن بجنت از سر کویت شناعت است

با خلق روزگار بشفقت مدار کرد

آری حزین خسته سزای ملامت است

***

181

گرمی مهر بویرانه و آباد یکی است

حسن اگر تیغ کشد بنده و آزاد یکی است

آتش آه مرا قوت تاثیر کجاست

دل سنگین تو و بیضه ی فولاد یکی است

جور کش میطلبد غمزه ی شیرین کارت

ورنه در چنگ غمت خسرو فرهاد یکی است

چکنم آه که گلبرنگ بناگوش ترا

نگه گرم من و سیلی استاد یکی است

تنگی سینه دلم را بفغان می آرد

ورنه با ناز تو خاموشی و فریاد یکی است

دل چو تسلیم شود جور و جفا مهر و وفاست

عشق اگر یار شود طینت اضداد یکی است

رخنه در جوشن جانی که نکردست کجاست

تیغ مژگان تو و خنجر فولاد یکی است

دل چو با خویش نباشد چه گلستان چه قفس

بوستان پیش من و کنج غم آباد یکی است

عکس یارست که دارد همه جا جلوه حزین

چهره پرداز در آئینه ی ایجاد یکی است

***

182

لطف و قهرت بمن سوخته جان هر دو یکیست

دانه چون سوخت بهاران و خزان هر دو یکیست

تا تو مهجوری من خواسته ئی، در کامم

تلخی دوری و شیرینی جان هر دو یکیست

دلخراشانه لبم ناله عبث می سنجد

پله ی ناز تو و کوه گران هر دو یکیست

با جگر تشنگی تیغ شکار اندازت

خون صید حرم و آب روان هر دو یکیست

اشک گلگون نکند گر چمن آرائی من

چهره ی زرد من و برگ خزان هر دو یکیست

پیش شمشیر جفائی که سر تسلیمم

سختی جان من و سنگ فسان هر دو یکیست

عمر اگر باخته ام نیست حزین افسوسم

درد یاری که منم سود و زیان هر دو یکیست

***

183

هیچ معلوم نشد دیده تماشائی کیست

نگه حیرت آئینه بزیبائی کیست

دل دیوانه ی ما را که بصحرا سر داد

نفس سوخته در بادیه پیمائی کیست

کس نمی پرسد ازین جلوه پرستان امروز

که قد صبح علم گشته ی رعنائی کیست

صف مژگان بتان را همه برهم زده ایم

دلم افشرده ی سر پنجه ی گیرائی کیست

شمعها دامن جان را بمیان برزده اند

در شبستان جهان انجمن آرائی کیست

خانه بی خانه خداوند نگردد معمور

زیب دیر و حرم از جلوه ی هر جائی کیست

می پرد دیده ی صاحب نظران چون اختر

تا غبار ره او سرمه ی بینائی کیست

سرفرازان همه این داعیه در سر دارند

خم چوگان تو تا با سر سودائی کیست

کس نپرسد حزین از نی آتش نفست

که گلو سو زنوای تو زگویائی کیست

***

180

پیمان غنچه بادم مشگل گشای کیست

بوی گل گسسته عنان در هوای کیست

زافغان شکیب نیست در آتش سپندرا

مهر زبان دل نگه سرمه سای کیست

هر دل که هست لاله صفت داغدار اوست

بیگانه خوی ما بجهان آشنای کیست

خون در دلم زجلوه ی گل جوش میزند

باغ و بهار آینه دار لقای کیست

بر گرد اوست کعبه و بتخانه در طواف

دولتسرای دل حرم کبریای کیست

سنبل پیر بنفشه در آغوش میکشد

این نکهت از بهار خط مشکسای کیست

انگشت شاخه ها بشهادت بلند شد

گل سایه پرور کف معجز نمای کیست

ما تشنه لب زآتش حسرت فسرده جان

یاقوت جانفزای تو آب بقای کیست

از دور سیل حادثه بوسد زمین عجز

محکم اساس عشق ندانم بنای کیست

کام حزین خسته بیک نوشخند داد

این مرحمت زغنچه ی رنگین ادای کیست

***

184

مژگان سرکشت رگ جانها گرفته است

بنگر که دست فتنه چه بالا گرفته است

گاهی کشم سری بگریبان خویشتن

از بس دلم ز تنگی دنیا گرفته است

آشوب محشریست دلش نام کرده ام

این قطره ایکه شورش دریا گرفته است

نامیست بی نشان که بآن فخر میکنند

این هستئی که شهرت عنقا گرفته است

تنگست اگر بغمکده ی شهر جا حزین

از دست ما که دامن صحرا گرفته است

***

185

ترا چه غم که بدرد تو مبتلائی هست

مراست غم که ندانسته ئی وفائی هست

بآفتاب چرا تیغ مطلعم نه کشد

مرا که در نظر ابروی دلگشائی هست

چه بسته ی ره پیغام و محرمان چه شدند

کبوتر حرمی قاصد صبائی هست

بدیده از مژه گلگون ترست هر خارش

بطوف کوی تو رند برهنه پائی هست

سماع خاطر شوریدگان بمطرب نیست

بوادئی که منم ناله ی درائی هست

خراب میکند آخر ز سیل گریه مرا

میانه ی من و دل طرفه ماجرائی هست

حزین بخاطر خود یاد غیر ره ندهی

درون خلوت دل یار آشنائی هست

***

186

عاشق حریف حمله ی عشق دلیر نیست

در سینه اش اگر جگری همچو شیر نیست

از تیغ بازی نگهت میتوان شناخت

کز خون هنوز نرگس مست تو سیر نیست

در کار عشق حوصله باید حریف را

منصور مرد معرکه ی دار و گیر نیست

کودک مشیمه را نشمارد بخویش تنگ

دنیا بچشم مردم دنیا حقیر نیست

بیگانه نیست محرم آواز آشنا

مرغ چمن بخانه ی من همصفیر نیست

لب بسته ام که با دل سنگین روزگار

تأثیر کار ناله گردون مسیر نیست

دارم کف از خمار بمیخانه رعشه دار

پیر مغان مگر بکسی دستگیر نیست

دارد سری چو بلبل اگر مست بوی گل

فرقی میان بستر خار و حریر نیست

ای نوجوان کناره مکن از حزین زار

عاشق اگر چه پیر بود عشق پیر نیست

***

187

از کوی تو تا کلبه ما فاصله ئی نیست

محتاج برنج قدم و راحله ئی نیست

بشتاب اگر میروی ای لخت دل از جای

امروز به از اشک روان قافله ئی نیست

مائیم که از چرخ ننالیم وگرنه

این جام باندازه ی هر حوصله ئی نیست

کی سر زند از جیب بیابان محبت

بر تارک خاری که گل آبله ئی نیست

از دوده ی ارباب کرم فیض رسانی

جز تاک درین کهنه سرا سلسله ئی نیست

قدر گهر و سنگ بمیزان تمیز است

گر خار شدستم زعزیزان گله ئی نیست

خود گوش کن امروز حزین آنچه سرائی

جز فهم سخن سنج سخن را صله ئی نیست

***

188

بتن زباده ی عشق تو رنگ و بو کافیست

همین قدر که نمی هست در سبو کافیست

چه باک ساقی اگر دور می بما نرسد

ز جرعه ی تو لبم مست آرزو کافیست

اگر زتصفیه مطلب صفاست صوفی را

همین که خرقه بمی داد شستشو کافیست

هوای سنبل و ریحان بس است بلبل را

مرا شمیمی از آن جعد مشکبو کافیست

غمین نیم که رسد تن بوصل یا نرسد

همین که عمر شود صرف جستجو کافیست

برنگ شمع بسر نیست فکر سامانم

که آه در جگر و گریه در گلو کافیست

مرا بدوزخ هجر ای صنم عذاب مکن

برای سوختنم عشق شعله خو کافیست

دهان شکوه ی زخمی که در دلست مرا

اگر بتار نگاهی کنی رفو کافیست

شراب اگر نبود آتشم بساغر کن

گدای میکده را شعله در کدو کافیست

سبق چو آینه حیرانیم نمی خواهد

همین قدر که شوم با تو روبرو کافیست

برای جلوه ی یارست شیشه خانه ی دل

زگرد هستی اگر یافت رفت و رو کافیست

اگر جواب نیامد غمین مباش حزین

بطور عشق ترا ذوق های و هو کافیست

***

189

اشک چشم من و شراب یکیست

دل گرم من و کباب یکیست

بحر بحرست و موج در تکرار

ذره بسیار و آفتاب یکیست

نقش موهوم کارگاه وجود

صد هزارست و در حساب یکیست

کفر و دین را چه فرق با دوری

نور و ظلمت چو شد حجاب یکیست

بشکن از بوسه ی خمار حزین

لب لعل تو و شراب یکیست

***

190

مجنون مرا شور تو بی پا و سر انداخت

کوه غم عشق تو مرا از کمر انداخت

مشکل که بکویت رسد این رنگ پریده

سیمرغ درین راه خطرناک پر انداخت

تا چشم سیه مست تو عاشق کشی آموخت

از هر دو جهان قاعده ی داد برانداخت

بر خاک درت پاره ی دل ریخت سرشکم

در کوی تو این قافله بار سفر انداخت

از زخم شود جوهر شمشیر نمایان

دانست ترا هر که بعالم نظر انداخت

همچون جرس افسانه فروشست خروشم

بی تابی دل آه مرا از اثر انداخت

در عشق ندانم که وفا چون و جفا چیست

این درد گرانمایه مرا بی خبر انداخت

تا بوسه ی آن حسن گلوسوز چه باشد

نام لب او کام مرا در شکر انداخت

ای خلوتیان الحذر از عشق فسونگر

ما را بزبان همه کس چون خبر انداخت

نشناخته بودیم دری غیر در دل

ما را بچه تقصیر فلک دربدر انداخت

عشق است حزین فاش بگویم که بدانند

این شعله که در خرمن جانم شرر انداخت

***

191

چون صبح ببر دیده ی من پیرهنی داشت

در پرده مگر حسرت نازک بدنی داشت

آن فیض کجا رفت کز افشاندن زلفش

هر نافه ی داغم بگریبان ختنی داشت

نگذاشت بکار دل صد پاره درستی

آن عهد که باطره ی پیمان شکنی داشت

هر تار ز زلفت برهی برده حواسم

جمعیت احباب پریشان شدنی داشت

در جیب گریبان، گل چاکی نفشاندم

تا سینه ام از غنچه ی پیکان چمنی داشت

چشم از غم محرومی دیدار چه میکرد

گر فرصت یکره مژه برهم زدنی داشت

از ضعف رسا، خانه نشینیم و گرنه

دیوانه ی ما هر گذری انجمنی داشت

بودش سخن از حسرت آب دم تیغت

در پیش تو آنروز که زخم دهنی داشت

از شوق تو دل خانه بدوشست و گرنه

در کوی غم آواره ی ما هم وطنی داشت

بیکار نیارست کند دست مرا مرگ

بستد ز گریبان و بچاک کفنی داشت

عمریست حزین از نظرت رفت و نگفتی

درگاه صنمخانه ما برهمنی داشت

***

192

حق را بطلب مسجد و میخانه کدامست

از باده بگو شیشه و پیمانه کدامست

محراب دل آن جلوه ی آغوش فریب است

نشناخته ام کعبه و بتخانه کدامست

بند از مژه برداشت خیال رخ ساقی

ای ابر به بین گریه ی مستانه کدامست

از صحبت صوفی منشان سوخت دماغم

ای باده پرستان ره میخانه کدامست

سرتاسر این دشت پر از جلوه ی لیلی است

اما نتوان گفت که جانانه کدامست

با هر سر خاری کششی هست، ندانم

کاشوب فزای دل دیوانه کدامست

در بزم حریفان همگی واقف رازند

از یار ندانیم که بیگانه کدامست

آن جلوه برد ره بسویدای دل ما

با برق مگوئید سیه خانه کدامست

چون شمع حزین از مژه ات دود برآید

بنمایم اگر گرمی افسانه کدامست

***

193

بباغ راه خزان و بهار نتوان بست

بروی بخت در روزگار نتوان بست

کنار کشت چه خوش میسرود دهقانی

که سیل حادثه را رهگذار نتوان بست

مگر کسی دهن شیشه واکند ورنه

دهان شکوه ی ما در خمار نتوان بست

شکوفه رفت و قلندروش این کنایت گفت

که برگ تا نفشانند بار نتوان بست

دمی است نوبت ما بی بضاعتان ساقی

که عقد دختر رز در بهار نتوان بست

نمیتوان بشب آتش نهفته داشت حزین

نهان بزلف دل داغدار نتوان بست

***

194

یکدل بدیاری که وفا صاحب تاجست

بی سکه ی داغت نبود آنچه رواجست

شاهنشهیم باج ز افتاده نگیرد

هر سر که بلندست مرا زیر خراجست

من کودک یونان کده ی صاف دلانم

لوح سبقم ساده تر از صفحه ی عاجست

بیماری عشق است چه آید ز مسیحا

بی فائده جان میکنم و مرگ علاجست

هر لحظه فلک لعبتی از پرده برآرد

این پیر خرف بین چقدر طفل مزاجست

ای دولت ازین عرصه که مائیم کران گیر

از ما سر پا خورده بهر جا سرو تاجست

گم شد ره بیرون شد از آن زلف حزین را

ای دل بفروز آتش آهی شب داجست

***

195

کی دیده ی تنها چو دل آغشته بخون است

سر تا قدم ما چو دل آغشته بخون است

ما و حرم عشق که از گریه ی احباب

دیوار و در آنجا چو دل آغشته بخون است

بازآ که مرا دیده جدا زان گل عارض

از خار تمنا چو دل آغشته بخون است

زان رخنه که افتاد بجیب مه کنعان

دامان زلیخا چو دل آغشته بخون است

این رحم که آموخت شکار افکن ما را

سرتاسر صحرا چو دل آغشته بخون است

خاموشی حزین کز نفس سینه خراشت

مجموعه ی انشا چو دل آغشته بخون است

***

196

بتی دارم که دل دیوانه ی اوست

خراب جلوه ی مستانه اوست

کند سوسن بشکرش ترزبانی

لب هر غنچه در افسانه ی اوست

سرو کارم بود با شعله خوئی

دل من گرم آتشخانه ی اوست

نمیدانم بمحفل اینچه شمعست

که جان قدسیان پروانه ی اوست

نشان زان یار هر جائی چه جویی

دل هر ذره ئی کاشانه ی اوست

زخود چیزی که ما را می رهاند

نگاه نرگس مستانه ی اوست

اگر میخواره ئی از عشق مگسل

محبت ساقی پیمانه ی اوست

حیات من بود در دست ساقی

شراب خضر در پیمانه ی اوست

حزین از کوی معماران گل نیست

خرابات محبت خانه ی اوست

***

197

گنجیست راز عشق که دلها خراب اوست

پیمانه لفظ و معنی رنگین شراب اوست

دنبال شوخ چشم غزالی فتاده ام

چون آهوی رمیده دلم در شتاب اوست

دستم اگر بطرف عنانش نمیرسد

خوناب اشک حسرت من تا رکاب اوست

نوش از حدیث تلخ لبش جوش میزند

خون در دلم زغنچه ی رنگین عتاب اوست

آتش طبیعتی رگ جانم گرفته است

چون شمع سوزم از نگه شعله تاب اوست

کام حزین خسته بیک نوشخند داد

جان مست باده ی لب حاضر جواب اوست

***

198

گل داغست که صحرای دلم خرم ازوست

خون گرمست که ناسور مرا مرهم ازوست

هر چه از دوست رسد ناخوش و خوش، خوش باشد

شربت وصل ازو تلخی هجران هم ازوست

حلقه ی بندگی عشق بما ارزانی

که در انگشت سلیمانی ما خاتم ازوست

بکه تا وعده ی دیدار وفا سازد یار

نگران چشم دل محرم و نامحرم ازوست

منت ابر بهار از رگ مژگان داریم

کشت امید جگر تشنه ی ما را نم ازوست

عشق کوشد بسرانجام دل آب شده

قفل گنجینه ی گل در گره شبنم ازوست

بهتر آنست که سازم به پریشانی دل

سر آنزلف بنازم که جهان درهم ازوست

نه صدف گشت پی گوهر عرفان پیدا

احترام ملک و منزلت آدم ازوست

طاق ابروی تو تا قبله ی عشاق شداست

پشت افلاک بتعظیم دل ما خم ازوست

سر سودازدگان زلف ترا نیست چرا

مگر آشفتگی خاطر دلها کم ازوست

این جواب غزل دلکش سعدیست حزین

که نی خامه ی آتش نفسم را دم ازوست

***

199

چشم صاحب نظران در پی دنیاست که نیست

سر خط ساده دلان نقش تمناست که نیست

جلوه ی حسن کجا حوصله ی عشق کجا

در کف نه صدف آن گوهر یکتاست که نیست

شور آشفتگی و شیوه ی سرگردانی

در کدامین سر از آنزلف چلیپاست که نیست

ناصح آگه نئی از عشق خوشا حال دلت

غم پنهانی ما پیش تو پیداست که نیست

در بساط نظر کور سوادان جهان

خط آزادگی و دیده ی بیناست که نیست

سیل اگر درد کند در قدحش صاف شود

تنگی حوصله با مشرب دریاست که نیست

شور رقص الجمل آرد بطرف بادیه را

زاهد از جا چو برآید چه تماشاست که نیست

بر سواد نظر گرسنه چشمان جهان

عزت دست تهی گر ید بیضاست که نیست

سر کونین ز یک خال سویدا پیداست

در کتاب الله دل نقطه ی بیجاست که نیست

بحر خون شور قیامت نفس شعله فشان

در کدامین دل از آن لعل شکر خاست که نیست

داری از هر گل شبنم زده ی باغ خبر

خبرت زآبله ی بادیه پیماست که نیست

حاصل عیش دو عالم بوصالت جمع است

در شب وصل تو ما را غم فرداست که نیست

دیده ی سیر ودلی شاد و سری خوش دارند

بی نیازان ترا حسرت دنیاست که نیست

هر چه باید همه در عشق مهیاست ولی

بیقراران ترا جان شکیباست که نیست

نکهت پیرهنت چشم جهان بینا کرد

گر تو بی پرده درآئی چه تماشاست که نیست

سرو ناز تو ندارد سر کوته بالان

سایه ی مرحمت شهپر عنقاست که نیست

در حریم حرمت بوالهوسان محترم اند

در خیال تو همین عاشق شیداست که نیست

گفتم اکنون نگهت بر سر صلحست بدل

ترک چشم تو زمژگان سپه آراست که نیست

خار خاری دل گل از غم بلبل دارد

رحم در یاد تو ای آفت دلهاست که نیست

جان فدای صنمی باد که میگفت حزین

گفته ی نیست وفا پیش بتان، راست که نیست

***

200

اسرار تو با زاهد و ملا نتوان گفت

با کور دلان نور تجلا نتوان گفت

چون آینه کز جلوه ی دیدار شود گم

ما را به تماشای تو پیدا نتوان گفت

از آمدن پیک صبا میرود از هوش

پیغام تو با عاشق شیدا نتوان گفت

امروز ازین مرحله سامان سفر کن

در مذهب ما امشب و فردا نتوان گفت

سرمستی آن طره بحدیست که باوی

احوال پریشانی دلها نتوان گفت

بیماری من از اثر مستی چشمیست

درد دل من پیش مسیحا نتوان گفت

این آن غزل قاسم انوار که فرمود:

«با عشق ز تسبیح و مصلا نتوان گفت»

***

201

دیده تا برهم زدم سامان باغ از دست رفت

ذوق مستی داشتم چون گل ایاغ از دست رفت

پای در دامن کشیدم شد گریبان گیر عشق

رفتم از دنبال دل گنج فراغ از دست رفت

عزم کویش داشتم دانش بحیرانی کشید

کوچه راهی طی نکردیم و سراغ از دست رفت

رنگ مطلب ریختن خاکسترم بر باد داد

بوی از گلزار میجستم دماغ از دست رفت

تا سرآمد کوچه راهی، عمر ما از کار ماند

بسکه سودم کف بهم زافسوس داغ از دست رفت

زیر گردون بود از می بزم ما روشن حزین

در شبستانی باین ظلمت چراغ از دست رفت

***

202

تا شمع من ز دیده ی شب زنده دار رفت

دود از سرم برآمد و اشک از کنار رفت

در پیچ و تاب حلقه ی آنزلف خم بخم

کاری که کرد دست و دل من زکار رفت

افسانه بس کنید که جوشید گریه ام

خوابم کنون زدیده ی اختر شمار رفت

آشفه است حلقه ی شوریدگان مگر

حرفی از آن دو سلسله ی تابدار رفت

آتش ز ناله ام بخس آشیان فتاد

خاری که بود از چمنم یادگار رفت

زین پس مگر میم چو سبو در گلو کنید

دست من از کرشمه ساقی زکار رفت

ای ساده دل وفای حریفان نظاره کن

گل ناکشیده ساغر خود را بهار رفت

یک ره گذر بخاک نشینان نمی کنی

عمرم چو نقش پابره انتظار رفت

زین جان بی نفس چه نوا خیزدت حزین

از ساز نغمه ئی نتراود چو تار رفت

***

203

تلقین حجت از لب جانانم آرزوست

من کافر محبتم ایمانم آرزوست

دل را ز مهر تازه جوانان بریده ام

با پیر دیر بستن پیمانم آرزوست

چون بهله خاطر از کف بیحاصلم گرفت

دستی حریف چاک گریبانم آرزوست

ای ابر فیض بر من آتش جگر ببار

بیش از گیاه سوخته بارانم آرزوست

کمتر نیم ز شبنم حیران درین چمن

یک چشم دیدن رخ جانانم آرزوست

ناید سرم بسدره و طوبی فرو حزین

ظل لوای شاه خراسانم آرزوست

***

204

زان پیشتر که باده به پیمانه آشناست

چشم ترم بگریه ی مستانه آشناست

روی نیاز چون گل رعنا دو رنگ نیست

یکسان دلم بکعبه و بتخانه آشناست

عادت بسخت روئی ایام کرده ایم

با سنگ کودکان سر دیوانه آشناست

بیگانه است در نظرم دور آسمان

چشمم همین بگردش پیمانه آشناست

چون مردمک نمیرود از دیده خال تو

مرغ نگاه من بهمین دانه آشناست

در آتشم ز نسبت شمشاد با قدت

در غیرتم که زلف تو با شانه آشناست

گرد خط از رخت نه نشیند بآب تیغ

ای بوستان بسبزه ی پیکانه آشناست

چون شمع زنده ایم حزین از حدیث عشق

ما را زبان بگرمی افسانه آشناست

***

205

در شب شیب گرانتر شده خوابی که مراست

شد جوان غفلت ایام شبابی که مراست

ز هر ناکامی جاوید چکاند بلبم

با لب شهد فروشان شکر آبی که مراست

عذر تقصیر همان به که کنم خاموشی

حجت آرای سؤالست جوابی که مراست

چون شرر سختی ایام مرا کرده اسیر

در ته سنگ بود پای شتابی که مراست

کوثر و دوزخ نسیه است مرا نقد، چو شمع

از دل و دیده بود آتش و آبی که مراست

ایمن از کاوش دهرم که چه خواهد کردن

تیشه با سستی دیوار خرابی که مراست

بهوس گردن تسلیم نتابم از عشق

نکشیداست سر از بحر، حبابی که مراست

گرچه لاغر بدنم شیر نیستان تنست

از تف عشق دل پر تب و تابی که مراست

گردنم کج بتمنای می از تاک نشد

جز تراویده ی دل نیست شرابی که مراست

بطراوت ز لب خشک تراود سخنم

تشنه سیراب برآید ز سرابی که مراست

پنبه ی عقل گر از گوش برآری شنوی

شور مجنون زدل خانه خرابی که مراست

رقصد افلاک ببانگ دل سی پاره ی من

ناسخ حکم زبورست کتابی که مراست

فکرت آنجا که سوارست پیاده است سپهر

نرسد دست مه نو برکابی که مراست

خون روانست حزین از رگ تار نفسم

دارد از باده ی دل زخمه ربابی که مراست

***

206

می ببزم ما امشب از رمیده هوشانست

نی ز بینوانی ها کوچه ی خموشانست

رگ چو شمع میسوزد در تنم ز تشنه لبی

آب سرد تیغی کو خون گرم جوشانست

چشم مست اگر باشد زهد پارسائی کیست

کفر زلف اگر خواهد دل ز دین فروشانست

تار اگر برید از چنگ محتسب زمانی نیست

گوش پرده سنجانرا هر رگی خروشانست

رایگان حزین ندهی عهد نوبهارانرا

در چمن قدح بستان گل ز باده نوشانست

***

207

دل در هوس نرگس مستانه اسیر است

مرغ حرم امروز به بتخانه اسیر است

چون آبله ام بود دلی در کف و اکنون

در دست تو بدمست چو پیمانه اسیر است

مرغی نفتد بی طمع دانه بدامی

عنقای دل ماست که بی دانه اسیر است

فریاد که این مرغ دل بال شکسته

در دام سر زلف تو چون شانه اسیر است

شوریده دلم باز گرفتار جنون شد

زنجیر بیارید که دیوانه اسیر است

مرگش مگر آزاد کند ورنه حزین را

خاطر بغم فرقت جانانه اسیر است

***

208

تا تشنه بخون نرگس مستانه ی یار است

اندیشه ی شیرینی جان خواب و خمار است

در عشق حلالست مرا چاشنی شور

زخمم نمکستان شکر خنده ی یار است

از قحط سخن سنج بلب مهر خموشی است

زین مرده دلان خامه ی من شمع مزار است

گل میکند از شرم نهان دست نگارین

تا پنجه ی مژگان تو در خون شکار است

غمخانه ی دل بیتو چرا تیره نباشد

کارش همه با روزنه ی دیده ی تار است

شمعی چو تو در انجمن عشق حزین نیست

هر چشم زدن اشک تو با آه دوچار است

***

209

تا شمع دل افروخته ی بزم حضور است

داغ غم عشق و سر من آتش طور است

ترک دو جهان گوی اگر مرد فنائی

سامان سبکباری این راه ضرور است

آن ملک که در زیر نگین داشت سلیمان

در حلقه ی صاحب نظران دیده ی مور است

جز مرگ که شیرینی جان خاک ره اوست

هر آب چشیدیم درین بادیه شور است

کی میزند از نشئه ی می موج پریزاد

بی مغز کدوئی که پر از باد غرور است

در دوزخ هجران ز خیال تو حزین را

اندیشه بهشتی است که جولانگه حورست

***

210

صبح را لمعه ی نور از ید بیضای دلست

آتش طور فروغ رخ موسای دلست

در خرابات، خم باده ی پر زور یکی است

مستی نه فلک از ساغر صهبای دلست

غیر مجمر نکند جای دگر گرم سپند

سینه ی سوختگان منزل و ماوای دلست

خبر از لیلی سرگشته خود باز نیافت

سالها شد که جنون بادیه پیمای دلست

چهره حوران بهشتی عبث آراسته اند

چشم صاحب نظران محو تماشای دلست

پای هشیار نه ای پیک خیال رخ دوست

سینه چون دیده پر از باده ی مینای دلست

قطره ی اشک مرا ای گل تر خار مبین

این گرانمایه گهر زاده ی دریای دلست

ز آب حیوان غمت زنده ی جاوید شدیم

کمترین معجزه ی عشق تو احیای دلست

می شناسد همه کس طرز نوای تو حزین

دم جان بخش زدن کار مسیحای دلست

***

211

برهمن مذهبان زنار بندانند از مویت

مغان آتش پرستی میکنند از دیدن رویت

ز دیر و کعبه فارغ ساخت ما را طاعت عشقت

سجود بندگی کردیم در محراب ابرویت

نمی آساید از گلگشت جنت خاطر عاشق

بهشت نقد روزی باد ما را از سر کویت

بگلشن میخرامی با رخی از باده چون آتش

باین نازک مزاجان تا چه آرد گرمی خویت

دماغ آشفته ساز عقل سودای حزینت را

سمن زار بناگوشست و زلف یاسمن بویت

***

212

آلهی بقربان سرگشتگانت

سرم خاکپای خراباتیانت

دل غنچه تنگ از لب لاله رنگت

گل آتش بجان از رخ ارغوانت

قضا تیغی از غمزه ی جان شکارت

قدر تیری از ابروی شخ کمانت

جبین جهان بر زمین نیازت

سر سروران خاک سرو روانت

بهم بر زدم بیتو دیر و حرم را

ندانم کجائی که جویم نشانت

ز سرگشتگانت زمین نقش پائی

فلگ گرد وامانده ی کاروانت

شب قدر باشد دل عاشقانرا

سواد سر زلف عنبر فشانت

خروش از نهاد هزاران برآرد

صفیری که خیزد ز زاغ کمانت

به برگ گلی شاد گردان دلم را

منم عندلیب کهن آشیانت

براز فقیران شب زنده دارت

بسوز و گداز دل عاشقانت

بجان حبیبت بسر خلیلت

بجاه شعیبت بعز شبانت

به زنار بندان، به تسبیح خوانان

بآئین رهبان بدیر مغانت

که بر لب چشانی حزین را بمستی

یکی رشحه از جام دردی کشانت

***

213

ای وقف شهیدان تو صحرای قیامت

آوازه ئی از کوی تو غوغای قیامت

هم چشم تن برهمزن هنگامه ی محشر

هم قد تو سر فتنه ی غوغای قیامت

بر تربت من جلوه کن از ناز که خواهم

سر مست نهم رو بتماشای قیامت

زان وعده بفردا دهی امروز که باشد

فردای ترا وعده بفردای قیامت

در کار حزین کن نگهی گرم که فردا

بیهوش بود بادیه پیمای قیامت

***

214

یاری که غمی میبرد از یاد شرابست

خون گرمی اگر هست درین بزم کبابست

ناصح بدم افسون که خراباتی عشقیم

این گوش پراز زمزمه ی چنگ و ربابست

دیدار طلب باش که در دیده ی مردان

آسودگی هر دو جهان یک مژه خوابست

هر جا که دلی بود بمعوره ی امکان

در عهد تو ای خانه برانداز خرابست

گاهی شرر از دیده فرو ریزد و گه اشک

کز لعل می آلود تو در آتش و آبست

خاکستر دلها همه بر باد فنا رفت

برق نگهت باز چرا گرم عتابست

هنگامه ی معشوق بود گرم ز عاشق

از آتش دلهاست که آنطره بتابست

از دلق می آلود مپرسید حزین را

کایام گل و جوش می و عهد شبابست

***

215

هر زخم كه از ناوک آن تازه نهالست

بر پیکر من شوخ تر از چشم غزالست

حالی شده سرمست مرا بسکه تغافل

یکبار نپرسیده زحالم که چه حالست

هجران، گل حرمان حجاب نظر تست

گر دیده گشائی همه جا بزم وصالست

در دام خیالت شده ام شکل خیالی

یکره بخیالت نرسم کاینچه خیالست

آئینه ی آن صنع بود ناقص و کامل

این قصه چرا طول دهم عرض کمالست

دردی کش میخانه ما شو که نیابی

در جام جم این باده که ما را بسفالست

پرواز حزین از پی آرام اسیریست

بر معتکف دام و قفس بال، وبالست

***

216

از داغ او سرم بگریبان آتشست

رگ در تنم چو شمع رگ جان آتشست

در عشق نیست غیر دل بیقرار من

پروانه ئی که دست و گریبان آتشست

آویزه ی کنار و بر طفل اشک باد

لخت دلم که لعل بدخشان آتشست

در شعله چون سپند دلی میتوان گشود

داریم سینه ئی که بیابان آتشست

گرد یتیمیش نبود جز غبار دل

اشکم که گوهر جگر کان آتشست

دردست صفحه را پر پروانه کن حزین

چون شمع خامه ات گهر افشان آتشست

***

217

کامم چشید هرچه نگاهش عتاب داشت

زخمم مکید تا دم شمشیر آب داشت

یک رخنه نیست بی گل داغی بسینه ام

در خانه چشم روزن من آفتاب داشت

میزد قدم بوادی وصف رخت مگر

کامشب بکوچه خامه ی من ماهتاب داشت

زان پیشتر که چهره بمی ارغوان کنی

داغت چو برگ لاله دلم را کباب داشت

غمگین نیم که لب نه گشودی بپرسشم

این بی زبان کجا سرو برگ جواب داشت

حیرت هم از تحمل دیدار عاجز است

از عارض تو آینه چشمی پر آب داشت

تا بود فکر خال و خطی در خیال من

هر نقطه ام چو نافه ی چین مشکناب داشت

شد موج زن بقلزم اندیشه مطلعی

از بسکه نبض خامه ی من اضطراب داشت

زان پیشتر که طرح شود نقش آب و گل

معمار عشق خانه ی ما را خراب داشت

روزی که نقش دولتم از بوریا نشست

مخمل بچشم دولت بیدار خواب داشت

سردی رسیده میکند آتش طلب حزین

سرمای خشک زهد مرا بر شراب داشت

***

218

دارد سرما آتش سودائی اگر هست

باشد دل ما عاشق شیدئی اگر هست

در دایره ی عشق پریشان نظر اوست

آئینه صفت چشم تماشائی اگر هست

در سینه ی تنگ است که جولانگه لیلیست

مجنون مرا دامن صحرائی اگر هست

در عشق بغیر از دل آواره ی من نیست

سودا زده ی بادیه پیمائی اگر هست

از عالم حیرت نرود آینه بیرون

محو تو بود دیده ی بینائی اگر هست

باشد بکف آوردن دامان خیالت

در خلوت اندیشه تمنائی اگر هست

در گور بدن چند کنی خاک نشینی

از خویش برآ همت والائی اگر هست

در راه طلب آبله فرسود نسازی

بگذار بفرق دو جهان پائی اگر هست

حاجب رود از خویش بدرگاه کریمان

از طبع لئیمت تقاضائی اگر هست

طراح خزان کیست درین باغ به بینید

در جوش بهاران چمن آرائی اگر هست

در دعوی اقبال سر از ناز برافراز

رخسار نیازت بکف پائی اگر هست

از جدول تیغست که جان تشنه لب اوست

در مشرب ما آب گوارائی اگر هست

گردید حزین از نفست زنده جهانی

باشد دم پاک تو مسیحائی اگر هست

***

219

دل گواهست که در پرده دل آرائی هست

هستی قطره دلیل است که دریائی هست

گر غرورت نکشد محنت همصحبتیم

نگه عجز مرا عرض تمنائی هست

نبود لائق حسن این همه بی پروائی

داد دل گر نتوان داد مدارائی هست

نم خونی بدلم مانده خماری بشکن

از شراب کهن اینخانه چو مینائی هست

حسن بی پرده زغمازی عشقست حزین

شور مجنون همه جا گفته که لیلائی هست

***

220

بی زخم دل جهان لب خندان نداشتست

بی داغ، خوان عشق نمکدان نداشتست

مانند نخل بادیه هرگز نهال من

بر دوش، بار منت احسان نداشتست

شادم ز تخم سوخته ی دل که چون سپند

چشمی براه ابر بهاران نداشتست

روشن بود زصبح که چون مهر داغ عشق

تاج سر کسی است که سامان نداشتست

ناقص بود چو سالک بی پیر در طریق

دیوانه ئی که صحبت طفلان نداشتست

بیند چه خبر از آخرت آشفته روزگار

تعبیر نیک، خواب پریشان نداشتست

جز دل که هست قلزم این اشک موج خیز

یکقطره در دل اینهمه طوفان نداشتست

دارم بسینه باغ و بهاری ز جوش داغ

گلشن گل اینقدر بگریبان نداشتست

دل را غمی زپرسش روز حساب نیست

هرگز خراج کشور ویران نداشتست

افسانه کرده است شبم را بکوتهی

زلف سیه دل تو که پایان نداشتست

یارب ببزم خیره نگاهان چه میکشد

روئی که تاب سیلی اخوان نداشتست

از محنت زمانه پریشان نیم حزین

یوسف شکایت از غم زندان نداشتست

***

221

یا رب آن غنچه دهان مست ز میخانه ی کیست

عهد و پیمان لبش با لب پیمانه ی کیست

دست بیباک که با سنبل او گستاخست

طره ی خم بخمش در شکن شانه ی کیست

باده ی ناب چنین هوش نمی پردازد

دلم از خود شده ی جلوه ی مستانه ی کیست

ناله ئی هست ز پی قافله ی ناز ترا

این جرس نیست، ندانم دل دیوانه ی کیست

جلوه زد جوش حزین از دل نازک ما را

آخر این شیشه به بینید پریخانه ی کیست

***

222

گل بی تو مرا بدیده خارست

هر سبزه چو تیغ آبدارست

از نقش قدم بسی فزونتر

در راه تو چشم انتظارست

چون لاله ز داغ دوری تو

خون در دل و دیده در کنارست

درمان هزار دردمندیست

دردت که باچن بیقرار است

دریاب بپرسشی حزین را

کز لعل لب تو در خمارست

***

223

بگرد عارض او خط عنبرین پیداست

چو سبزه ای که بر اطراف یاسمین پیداست

محبتم بدلت کرده گوئیا اثری

ز التفات نهان تو اینچنین پیداست

ز نام تقوی من بلکه سر گران شده ئی

که از جبین تو چون موج باده چین پیداست

گرفتم آنکه نهفتی ز خلق خون مرا

خدنگ غمزه خونریزت از کمین پیداست

بخلق خوش شده ئی شهره ی جهان لیکن

کم التفاتیت از خاطر حزین پیداست

***

224

نخلم از گریه در آبست و ثمر پیدا نیست

تا فلک آتش آهست و اثر پیدا نیست

وعده دلرا بدعاهای سحر میدادم

وه چه سازم که شب هجر، سحر پیدا نیست

موشکافان جهان در تب و تابند تمام

در خم زلف تو آنموی کمر پیدا نیست

خضر اگر بود دلم پی بدهانش می برد

خضر راه من تفتیده جگر پیدا نیست

دل و دین رفت در اول نگه از دست حزین

بکجا تا بکشد کار نظر پیدا نیست

***

225

فرسوده ز نعمت شده دندان بدهانت

لیک از گله یک روز نیاسود زبانت

در باغ هوس نخل تمنا چه نشانی

برخاست زجا از همه سو باد خزانت

از ریگ روان بیش بود چاه درین راه

سرکش مشو ای نفس که دادند عنانت

بیغوله ی دنیا نبود جای نشستن

شد سدره ای سست قدم سنگ نشانت

صوفی زسلوک تو چه حاصل که نگردید

تقوی بلد راه خرابات مغانت

رنجت شود آسودگی دولت جاوید

گر عشق ستاند ز غم سود و زیانت

ای سرو چمان سایه زمن باز نگیری

پرورده ام از ناز، میان دل و جانت

پیمان محبت مگسل زانکه قدیمست

پیوند رگ جان من و موی میانت

بخرام فرو هشته ببر طره ی پرچین

ای چشم تماشای دو عالم نگرانت

خم شد دلم از بار دل خود نه زپیری

یارب نکشد بار دل پیر و جوانت

ترسم که رسائی نکند پایه ی بختم

ای مایه ی اقبال بلندست مکانت

زان جام نگه کی رسدم باده گساری

جائی که سپهر است زخونابه کشانت

ما را هوس بوسه دهد لب بگزیدن

شیرین دهنانند ز خمیازه کشانت

آتش نفسی، داغدلی، چون تو حزین نیست

تاثیر کند در جگر سنگ فغانت

***

226

بیکس تر ازین عاشق دلخسته کسی نیست

عمریست که بیمارم و عیسی نفسی نیست

شورافگن مرغان اسیرست خروشم

دلگیرتر از سینه ی چاکم قفسی نیست

تا چند توان داد نفس بیهده بر باد

چون نی همه فریادم و فریادرسی نیست

گوش بخروش من و دل دار که فرداست

زین قافله ی رفته صدای جرسی نیست

همراه رقیبان مگذر از سر خاکم

ما را ز وفای تو جز این ملتمسی نیست

خجلت زده برق درین دشت سرایم

در مزرع بیحاصل من خار و خسی نیست

در محفل این مرده دلان شمع مزارم

میسوزم و از سوز من آگاه کسی نیست

عیب و هنر از لوح جهان هر دو ستردند

عاشق چه عجب گر نبود بوالهوسی نیست

پوشیده حزین از شب ما صبح رخ خویش

دل با که نفس راست کند همنفسی نیست

***

227

بی شمع و می ببزم دل و دیده نور نیست

از باده ی شبانه گذشتن شعور نیست

اکنون که ساقی از پی هم جام میدهد

بستان مگر خدای تو زاهد غفور نیست

آرام دل جدا ز تو ممکن نمی شود

تا رفته ئی تو مجلسیانرا حضور نیست

یکره اگر بپرسشم آئی چه می شود

کوی ترا بکلبه ی ما راه دور نیست

از حد مبر تغافل و بی مهری و جفا

این شیوه ها سزای دل ناصبور نیست

یک قطره خون دل چه قدر طاقت آورد

یاد رخت بسینه کم از برق طور نیست

تا میتوان حزین بسرا حرف عشق را

زاهد اگر کنایه نفهمد قصور نیست

***

228

کام آشنا بماحضر روزگار نیست

جز زهر غصه در شکر روزگار نیست

داند کسی که محنت هستی کشیده است

دردی بتر ز دردسر روزگار نیست

داغ دلم چو لاله بمرهم نمیرسد

این خون گرم در جگر روزگار نیست

از خود جدا نشسته و آسوده خاطرم

کاری مرا بشور و شر روزگار نیست

داری طمع ز دیده ی شوخ ستارگان

آب حیا که در گهر روزگار نیست

چشم بد زمانه بود در کمین ما

خرم کسیکه در نظر روزگار نیست

زلفش حواله ی دل شوریدگان کند

هر فتنه ئی که زیر سر روزگار نیست

دارد حزین اگرچه ره عشق خارها

اما چو راه پرخطر روزگار نیست

***

229

دل خوردن عشاق تو کار دگران نیست

این لقمه باندازه هر کام و دهان نیست

دل بیهده بستیم به نیرنگ بهاران

آن رنگ کدامست که در برگ خزان نیست

عنقا نگرفته است چو من گوشه ی عزلت

در وادی آوارگیم نام و نشان نیست

گر کم سخنست آن دهن تنگ معافست

راه سخنی هیچ بآن غنچه دهان نیست

بسیار بدام و قفس افتاده گذارم

صیاد به بیرحمیت ایدشمن جان نیست

مردم نه همین از اثر چشم تو مستند

آن شیوه کدامست که آشوب جهان نیست

در دائره ی گردش افلاک ندیدم

چشمی که بدنبال نگاهت نگران نیست

سلطان که بود در پی آزار رعیت

گرگیست در افتاده درین گله، شبان نیست

در سینه حزین آه من سوخته پیداست

چون شمع که در پرده ی فانوس نهان نیست

***

230

با رستم یار گرانست و گران نیست

جانبازی عشاق زیانست و زیان نیست

یا رب چه شنیدست ز اغیار که امروز

با ما نگه یار همانست و همان نیست

حرفی زدهانش بزبانست و دهان کو

رازی زمیانش بمیانست و میان نیست

بوئی نه و رنگیست برخساره جهان را

در گلشن تصویر خزانست و خزان نیست

گردد بگلو بسکه گره سوخت نفس را

ما را سبق گریه روانست و روان نیست

سرگشته ی کوی تو شدند آبله پایان

این راه پر از سنگ نشانست و نشان نیست

پیداست حزین از نفست بوی محبت

در جیب تو این مشک نهانست و نهان نیست

***

231

عشق اگر یار شود سود و زیان اینهمه نیست

سر جانانه سلامت غم جان اینهمه نیست

بی محبت بجوی خرمن ما نستانند

حاصل علم و عمل در دو جهان اینهمه نیست

ای که مستغرق اندیشه ی بحری و سراب

یکدم از خویش برآ کون و مکان اینهمه نیست

چه شد از توبه اگر دامن خشکی دارم

پیش ابر کرم پیر مغان اینهمه نیست

منت است اینکه شکتست کمر مردان را

ورنه برداشتن کوه گران اینهمه نیست

بیکی جرعه ی می جام و نگین می بخشم

پیش بی پا و سران نام و نشان اینهمه نیست

جلوه ی کاغذ آتش زده دارد جگرم

داغ حسرت بدل لاله ستان اینهمه نیست

حسرت از دیده ی حیرت زده ی خود دارم

چشم آئینه برویت نگران اینهمه نیست

تا کی از اشک کنم گونه ی کاهی گلرنگ

باده در ساغر خونین جگران اینهمه نیست

ساقیا پا برکابست چمن باده بیار

تکیه بر عهد جهان گذران اینهمه نیست

آفریده بر قلم فیض رسان تو حزین

رگ ابری بچمن ژاله فشان اینهمه نیست

***

232

بگل ترانه ی مرغان بینوا عبث است

فسون دوستیم با تو بیوفا عبث است

دلم بسینه کنون کز تغافلت خون شد

تسلیم بنگه های آشنا عبث است

بهر زه داد بدیوان آسمان، نبری

که پیش مدعیان عرض مدعا عبث است

چنین که گشته ترا شیوه پاس بوالهوسان

شکایتم بتو بیگانه آشنا عبث است

بد از رفاقت نیکان نکو نخواهد شد

سموم را سر همراهی صبا عبث است

زبان تیغ به نرمی نمی شود کوتاه

ملایمت بحریفان بیحیا عبث است

تلاش دولت اکسیر رنگ زرد حزین

نگشته تا مس قلب تو کیمیا عبث است

***

233

دانی که زشورابه ی اشکم نمکین است

صد محشر شوریدگیش زیر نگین است

این لخت جگر از ته دندان نگذارم

چون قسمتم از مائده ی عشق همین است

لوح هنر خویش بخون مژه شستیم

دیگر فلک سفله چرا بر سر کین است

آن دل که بتقوی و ورع شیخ حرم بود

در دور نگاه تو صنم خانه نشین است

ای غالیه سا طره کجا یاد منت هست

از دلشدگان تو یکی نافه ی چین است

چون نقش قدم شد دو جهان خاک نشینش

آن گوهر یکدانه که در خانه ی زین است

عمرم بفسون رفته و آن آهوی وحشی

آسان نشود رام کسی مشکلم این است

بر شمع محبت شده صرصر دم سردش

آن واعظ افسرده نفس دشمن دین است

فردا چه بود حال چو کارت بخود افتد

بار تو دو روزیست که بر دوش زمین است

ای دل بفسونساز نگاهش مرو از جای

چون غمزه ی خونخوار بلائی بکمین است

در باغ نه بلبل بخروشست و نه قمری

گوش همه امروز بفریاد حزین است

***

234

تا نقش خط آن آینه رخسار کشیداست

آئینه برخ پرده ی زنگار کشیداست

از بس شب افسانه ی آن زلف درازست

شمع سحر انگشت بزنهار کشیداست

دارد برهت در نظرم عزت مژگان

خاری که سر از دیده ی خونبار کشیداست

باری بگران سنگی عشق تو ندیدم

عمریست که دوش دلم این بار کشیداست

طرار سر زلف سیاه تو عجب نیست

گر حلقه بگوش مه رخسار کشیداست

با آنکه دلم از نظر افتاده ی یارست

پیمانه ازین میکده بسیار کشیداست

از زهد چهل ساله نشد خشک دماغم

از دست که این ساغر سرشار کشیداست

بی چشمه ی نوشی نشود ناله گلوسوز

شیرین سخنی نی ز لب یار کشیداست

صد میکده خون بیش کشیدست لب من

تا کار برنگینی گفتار کشیداست

از دور بنظاره ی رسوائی عشقم

منصور سراسیمه سر از دار کشیداست

ساقی ز دیار خودیم خیمه برون زن

تا ابر سرا پرده بگلزار کشیداست

محروم زباغست حزین بلبل مستم

بوی گلی از رخنه ی دیوار کشیداست

***

235

آوازه ام از رتبه ی گفتار بلند است

نامم چو نی از کلک شکربار بلند است

با جلوه ی او در چه حسابست وجودم

از خار و خسم شعله ی دیدار بلند است

دیریست که منصور پریدست ازین شاخ

هم بانگ انا الحق زدن از دار بلند است

یک رشته که بی گوهر ذکر تو بود نیست

تسبیح تو از سبحه و زنار بلند است

کوته شمرم مد حیات ابدی را

زلف سیه یار و شب تار بلند است

برخیز که خود را برسانیم بدامی

تا ناله ی مرغان گرفتار بلند است

کوتاه شد افسانه ی نی با همه دعوی

ما را شکرین نغمه زمنقار بلند است

نبود بره مصر حزین چشم امیدم

بوی خوش یار از در و دیوار بلند است

***

236

زان شراریکه نهان در دل خارا میسوخت

شمع در انجمن و لاله بصحرا میسوخت

مست من کاش زمیخانه برون می آمد

مفتی مدرسه را دفتر فتوا میسوخت

رخ زمی با که برافروخته بودی که زرشک

طره آتشکده ئی در دل شیدا میسوخت

سینه ی چاک زبس آتش سودای تو داشت

آب در آبله ی بادیه پیما میسوخت

کفر و دین را نگهت برق بخرمن زده است

شیخ در صومعه ترسا بکلیسا میسوخت

شمعسان روی تو در چشم ترم آتش زد

خس و خار مژه ام در دل دریا میسوخت

عشق در سینه ی من نقش تعلق نگذاشت

دل گرمم خس و خاشاک تمنا میسوخت

بود از ساقی ما دوش زبس مجلس گرم

رنگ در ساغر می باده بمینا میسوخت

ز آتشین جلوه ی من شهر کباب است حزین

آه ازین برق که در خرمن دلها میسوخت

***

237

غبار محنت ایام آشنا نگذاشت

میان آینه و عکس من صفا نگذاشت

خیال جلوه ی نازش بهانه می طلبد

بسینه شیشه ی دلرا شکست و پا نگذاشت

تو آمدی و من از خویش منفعل ماندم

نثار راه تو جان داشتم حیا نگذاشت

هلاک گوشه ی دامان بی نیازی تو

بشمع کشته ی من منت صبا نگذاشت

شبانه شکر ترا داشت زیر لب نفسم

بحیرتم که چرا چشم سرمه سا نگذاشت

کرشمه نیم نگه کرده بود نامزدم

مروت دل بیگانه آشنا نگذاشت

حزین ازان سگ کو تا بحشر ممنونم

که استخوان مرا ذلت هما نگذاشت

***

238

لعلت حیات بخش دل و جان عاشقست

آبش زلال چشمه ی حیوان عاشقست

شوریدگی برون نرود از دماغ ما

زنجیر زلف سلسله جنبان عاشقست

افتاده برق خرمن پندار کفر و دین

این آتشی که در دل سوزان عاشقست

مژگان بهم نمی زنم از شور رستخیز

غوغای حشر خواب پریشان عاشقست

باغ و بهار عشرت ما در کنار ماست

دامن ز اشک سرخ گلستان عاشقست

گر شور پسته ی تو نمکدان بداغ ریخت

شیرین تبسمت شکرستان عاشقست

حبل المتین زلف ترا نیست کوتهی

زنار کفر و سبحه ی ایمان عاشقست

برخاست دور خط تو شور از دل حزین

ایام نغمه سنجی دستان عاشقست

***

239

تن سختی کشم نزار دل است

کمر کوه زیر بار دل است

دل از آن طره در پریشانی است

سر این فتنه در کنار دل است

نه کند ناوک دعا اثری

گره مدعا بکار دل است

چشم تا کار میکند ما را

گل اشک است و نوبهار دل است

چمن عشق را خزانی نیست

گل پاینده خار خار دل است

صف دشمن زبان بسته شکست

لب خاموش، ذوالفقار دل است

زدم آئینه پاس دار حزین

نفس پاک هم غبار دل است

***

240

چه دولتیست که دردت نصیب جان منست

همای تیر ترا طعمه استخوان منست

تو خود بپرسش من لعل جانفزا بگشا

که قفل خامشی عشق بر زبان منست

چه شد که دست رس سیر گلستانم نیست

بهار در قدم چشم خونفشان منست

عنان گسسته تر از شوق لامکان سیرم

سپهر بی سر و پا گرد کاروان منست

رواست لاله اگر کاسه داشت پیش کفم

گلیست داغ که مخصوص بوستان منست

حزین ز خانه بدوشان این گلستانم

همیشه مشت پر خویش آشیان منست

***

241

هزار رنگ گل داغ در کنار منست

جنون کجاست که جوش سیه بهار منست

زرشحه ی قلمم زنده میشود دل و جان

زلال چشمه ی حیوان بجویبار منست

بخصم عرصه ی دعوی نمیدهد سخنم

که خامه در کف اندیشه ذوالفقار منست

ز جا نخواسته بیجا غبار هستی من

بجلوه در دل این گرد شهسوار منست

ز خال کنج لبی رفته صبر و آرامم

سپند آتش غم جان بیقرار منست

ز خاک سوخته ی خویش دامن افشانی

کمینه سرکشی سرو پایدار منست

حزین اگر بدرازی کشد سخن چکنم

سیاه مستی کلک سخن گذار منست

***

242

خورشید بحسن یار من نیست

مه را نمک نگار من نیست

محروم بود همیشه عاشق

اینست که در کنار من نیست

نومیدی عاشقان قدیم است

مخصوص بروزگار من نیست

جز لخت دل بغم سرشته

در دیده ی اشکبار من نیست

خاصیت عشق خاکساریست

زان پیش تو اعتبار من نیست

هر چند ز عشق خاکسارم

کس نیست که خاکسار من نیست

زلف تو بود بسجده و شکر

کاشفته چو روزگار من نیست

منعم چه کنی زعشق ناصح

این کار باختیار من نیست

وصلست حزین تسلی دل

غم دارم و غمگسار من نیست

***

243

از بسکه ترا خوی بعشاق گرانست

بیقدر متاع سربازار تو جانست

گر پشت دو تا شد سرسر و تو سلامت

غم نیست اگر پیر شدم، عشق جوانست

نه جرعه ای از ناز بگلزار فشاندی

زآنروز لب غنچه زخونابه کشانست

جان رفت و نکردی گذری بر سر خاکم

دل خون شد و مغروری ناز تو همانست

گلگونه ی دولت نبود در خور مردان

این غازه گری لایق رخسار زنانست

زافسانه ی گرم تو حزین جان و دلم سوخت

فریاد که این ناله ی آتش نفسانست

***

244

احساس مبدل شد و محسوس همانست

صد شمع فزون سوزد و فانوس همانست

دل کافر دیرست زلبیک چه حاصل

گر زمزمه دیگر شده ناقوس همانست

زاهد چو کند جامه زمصحف مفریبید

ای ساده دلان خرقه ی سالوس همانست

لب بر لب او دارم و حسرت کش عشقم

دلبر بکنار و هوس بوس همانست

یارب چه علاجست پریشانی دل را

زلفش بکف و خاطر مأیوس همانست

خیزد ز دری هر نفس آوازه ی دولت

کاوس شد و زمزمه ی کوس همانست

از دوست بکونین نکردیم تسلی

این هر دو بدست و کف افسوس همانست

در بارگه پادشه عشق حزین را

سر خاک شد و ذوق زمین بوس همانست

***

245

هر چه بستیم و گشودیم عبث

هر چه گفتیم و شنودیم عبث

راه مقصود بجائی نرسید

پای پر آبله سودیم عبث

غفلت از حادثه ی دهر بلاست

در ره سیل غنودیم عبث

عرصه ی هر دو جهان تنگ فضاست

بال پرواز گشودیم عبث

عالی چهره بما گشته حزین

عبث آئینه زدودیم عبث

***

246

با رنگ لعلی تو بصهبا چه احتیاج

با نرگست بساغر و مینا چه احتیاج

خون هزار دل ز لبت موج میزند

لعل ترا به باده ی حمرا چه احتیاج

از جان گذشتگان بجهان ناز میکنند

عشاق خسته را به مسیحا چه احتیاج

قامت نهال و چهره گل و طره یاسمین

گلشن توئی ترا بتماشا چه احتیاج

لعلت مرا ببوسه تواند غنی کند

بذل کریم را به تمنا چه احتیاج

سرمایه ی دو کون بهر گوشه باختست

با خواجه رند بی سر و پا را چه احتیاج

بیرون منه ز دایره ی خود قدم حزین

داری دل گشاده بصحرا چه احتیاج

***

247

ای در نظر ناز تو سلطان و گدا هیچ

آیا خبرت هست ز حال دل ما، هیچ

از منتم آزاد به عشق تو، که دارم

دردی که نیفتد سر و کارش بدوا، هیچ

نه کفر پذیرد سر زلف تو نه ایمان

در بندگی عشق تو شد طاعت ما هیچ

انصاف کسادست ببازار محبت

جانهای گرانمایه نیامد به بها، هیچ

عاشق برد از بخت بدیوان که فریاد

بگسستن دل مشکل و امید وفا هیچ

پیمانه ی تسلیم شکسته است خمارش

رندی که ندارد خبر از درد و صفا هیچ

غوغای حزین است ز فریاد نظیری

«بانگی که نباشد نکند کوه صدا هیچ»

***

248

نبود خطری در ره بی پا و سران هیچ

رهزن نزند قافله ی ریگ روان هیچ

چشمان تو مست می نازند، مبادا

قسمت نرسانند بخونین جگران هیچ

بر همزن دلها نشود موی میانت

پا گر نگذارد سر زلفت بمیان هیچ

گر جوهر خوی تو فتاداست ستمگر

با ما زچه رو جور و جفا باد گران هیچ

درمانده ی سامان تهیدستی خویشم

دردا که نگیرند ز عاشق دل و جان هیچ

نه رسم سلامی نه کلامی نه پیامی

دل را خبری نیست از آن غنچه دهان هیچ

ناکامی و کام تو حزین نقش بر آبست

امید نه بندی بجهان گذران هیچ

***

249

مائیم و دل و آرزوی یار و دگر هیچ

قاصد برسان مژده ی دیدار و دگر هیچ

هر مشکلی از دولت عشقت شده آسان

دل مانده همین عقده ی دشوار و دگر هیچ

ما از طمع وصل تو در عشق گذشتیم

بگذر ز هم آغوشی اغیار و دگر هیچ

طرفی که من از عشق بتان بسته ام اینست

در خاک برم حسرت دیدار و دگر هیچ

سهلست اگر چرخ نگردد بمرادم

محروم نگردد کسی از یار و دگر هیچ

مستی است که درمان دل سوخته ی ماست

ساقی برسان ساغر سرشار و دگر هیچ

برتاب حزین از دو جهان دیده ی دل را

عشقست درین دایره در کار و دگر هیچ

***

250

صور قیامت دمید ناله ی مرغان صبح

پرده ی دلها درید چاک گریبان صبح

چون دم عیسی دهد مرده دلانرا حیات

مطلع صبح آیتیست آمده در شان صبح

ظلمت شبها بلاست عاشق مهجور را

زنگ ز دلها برد چهره ی تابان صبح

عاشق بیخواب یافت دولت دیدار را

دیده ی بیدار برد فیض گلستان صبح

درد جدائی بلاست گر همه یکساعت است

شمع شبستان گداخت از تف هجران صبح

زیب جبین ساخته طره ی شب رنگ را

ریخته آن مه لقا مشک بدامان صبح

با دل صد چاک حزین صبح چها میکند

شور قیامت بود چاشنی خوان صبح

***

251

آسان نه به پیمانه ی سرشار شود سرخ

رخسار بخون خوردن بسیار شود سرخ

حرف حق منصور زمن سبز شد امروز

وقتست زخونم علم دار شود سرخ

گردون نکند چاره ی رخساره ی زردم

آن گونه بیک جرعه چه مقدار شود سرخ

مجنون من آراسته صحرای جنون را

از فیض گل آبله ام خار شود سرخ

بزمی که تو از می چو گل از پرده درآئی

از جام وصالت در و دیوار شود سرخ

ریزی بصنمخانه اگر رنگ تجلی

از خون برهمن رگ زنار شود سرخ

گردد می لعلی عرق از سرخی رویت

از عکس تو در آینه زنگار شود سرخ

کاود قلمم کان بدخشان جگر را

از گوهر من روی خریدار شود سرخ

زین باده که من کرده ام از پرده ی دل صاف

نوشد گل من تا رخ اغیار شود سرخ

چون تیغ چکد بسکه حزین از قلمت خون

روی ورق ساده چو گلزار شود سرخ

***

252

ای نگاه تو پی غارت دلها گستاخ

غمزه ی شوخ تو با مؤمن و ترسا گستاخ

شمع را بال و پر مرغ نظر سوخته است

نتوان دید در آن چهره ی زیبا گستاخ

شرم حسن تو بحدیست که با اینهمه شوق

نگشودست کسی چشم تماشا گستاخ

شیشه های دل ارباب وفا ریخته است

بسر کوی محبت نه نهی پا گستاخ

نقد یوسف صفتان قلب زبونیست حزین

من کیم تا کنم اندیشه ی سودا گستاخ

***

253

بهل آهنگ سلطانی درین کاخ

سر آور با پریشانی درین کاخ

اگر شیری که از موری زبونی

مزن طبل سلیمانی درین کاخ

درخشان میشود مانند خورشید

جبین از سجده افشانی درین کاخ

بهار غنچه ئی کش بیخزان نیست

بود سر در گریبانی درین کاخ

نیفشانی حزین تخم امیدی

که بار آرد پشیمانی درین کاخ

***

254

یاد وصلی که دل از هجر خبردار نبود

در میان این تن ویران شده دیوار نبود

حسن در پیرهن عشق تجلی میکرد

پرده ی دیده حجاب رخ دیدار نبود

دیده ی احول ادراک نمیدید دوئی

در میان من و یار اسم من و یار نبود

شمع من پیرهنی جز پر پروانه نداشت

کار بر سوختگان اینهمه دشوار نبود

بلبل از غنچه ی منقار بدامن گل داشت

خار اندیشه به پیراهن گلزار نبود

داشت جا فاخته در جامه ی یکتائی سرو

طوق گردن بگلو حلقه ی زنار نبود

لیلی پرده نشین اینهمه دیوار نداشت

یوسف مصر سراسر رو بازار نبود

شب که میزد رقم این تازه غزل خامه حزین

مستئی بود رگش را که خبردار نبود

***

255

شور سودای تو در کودکی استادم بود

کوه و صحرا همه جا عرصه ی فریادم بود

سختی هجر نزد شیشه ی ناموس بسنگ

قاف تا قاف جهان بزم پریزادم بود

رم آهوی ختن پیش دلم زانو زد

سینه تا جلوه گه شوخی صیادم بود

ترک یادآوریش دفتر نسیانم داد

آه اگر عهد فراموشی او یادم بود

نعل وارون من از حلقه ی گیسوی کسیست

که سری با شکن طره ی شمشادم بود

پیر شوریده سر صومعه ی قدس منم

یاد آن سلسله مو حلقه ی اورادم بود

چشم بیدادگری جرعه ز خونم میزد

مژه در قبضه ی او خنجر فولادم بود

چاره ی عقده ی خاطر نتوانستی کرد

چون جرس در کف اگر پنجه ی پولادم بود

شب که این تازه غزل نقش حزین می بستم

قلمی سوخته از خامه ی بهزادم بود

***

256

بزم وصلست و غم هجر همانست که بود

دل پر از حسرت دیدار چنانست که بود

لب فروبست نی از ناله نفس سوخت سپند

دل بیتاب همان گرم فغانست که بود

نکهت وصل چه حاصل که چمن پیرا گشت

بر رخ کاهیم آن رنگ خزانست که بود

لذتی نیست به از رقص بخون غلطیدن

همچنان بسمل ما بال فشانست که بود

چه خمارست که از خون دو عالم بشکست

چشم مخمور همان دشمن جانست که بود

عشق اگر زیب دهد تخت سلیمانی را

خاتم ملک بآن نام و نشانست که بود

سبحه در گردن من مصلحت وقت فکند

ورنه زنار من آن موی میانست که بود

آتش عشق همانست ولی از چه سبب

گرمی داغ تو با دل نچنانست که بود

لبت اکنون بفسون میبرد از خویش مرا

ورنه این باده بکام دگرانست که بود

حیرت از هجر تو نگذاشت خبردار شوم

همچنان دیده برویت نگرانست که بود

حرفی از سوز دل او بلب آورده حزین

یک سخن شمع صفت ورد زبانست که بود

***

257

از پرده چو خواهد گل رخسار برآرد

پوشد بلباس گل و از خار برآرد

دل از خم زلفش چه خیالست برآرم

چون آینه کز سبزه ی زنگار برآرد

امروز مگر همت مردانه ی ساقی

بنیاد غم از ساغر سرشار برآرد

افسرده دلی رفت زحد، شور جنون کو

تا بیخودم از خانه ی خمار برآرد

بوی سر زلف تو دهد طرح بسنبل

آهی که حزین از دل افکار برآرد

***

258

زلف تو شبیخون به بتان چگل آرد

سیلی که رسد از سر کوی تو، دل آرد

بستیم ز خجلت ره قاصد که مبادا

پیغام وفائی ز تو پیمان گسل آرد

در محفلت از آتش دل غیرت شمعم

از بسکه مرا ناله بلب متصل آرد

خالیست کنارم زگل آن گریه کجا رفت

کز دیده ی آغشته بخون لخت دل آرد

آلوده حزین از تن خاکیست روانم

سیلی که بویران فتدش راه، گل آرد

***

259

سیه چشمی دلم را از پی تسخیر می آید

غزالی در هوای صید این نخجیر می آید

جنونم آنقدرها شور دارد در ره شوقش

که از موج نگاهم ناله ی زنجیر می آید

عیار عشق چون زد بر محک اندیشه دانستم

که خون کوهکن آخر زجوی شیر می آید

خضر را چشمه سار زندگانی باد ارزانی

مرا آبحیات از جدول شمشیر می آید

سرت گردم شکیبا نیست از ضعفست میدانی

اگر جان بر لبم در انتظارت دیر می آید

شکار دامن دشت تمنا چاک خواهد شد

حزین از سینه آهم بسکه بی تاثیر می آید

***

260

تن دیده اند از من و جانم ندیده اند

نامم شنیده اند و نشانم ندیده اند

آنها که آورند سبک در نظر مرا

بیچارگان بکوی مغانم ندیده اند

قومی که سرکشند زنخوت بر آسمان

بر آستان میکده شانم ندیده اند

ز آوارگان دهر شمارندم ابلهان

در لامکان قدس مکانم ندیده اند

جمعی که شک بشأن سلیمانیم کنند

زیر نگین زمین و زمانم ندیده اند

لب تشنگان بادیه ی شوق سلسبیل

آب حیات شعر روانم ندیده اند

تنها زنند لاف بمیدان گفتگو

آنانکه ذوالفقار زبانم ندیده اند

گر مانده اند در صف دعوی گران رکاب

چالاکئی ز دست و عنانم ندیده اند

پوشیده است دیده ی نادیدگان حزین

عنقای مغربم که نشانم ندیده اند

***

261

گریبان چاکم و جانان مرا دیوانه پندارد

شکایتهای هجران مرا افسانه پندارد

سر و کارست با شوخی مرا کز ساده لوحیها

بدستم داغ عشق خویش را پیمانه پندارد

سرا پا بسکه لبریز ویم خود را نمی یابم

هنوزم آن بت دیر آشنا بیگانه پندارد

ستم خنجر بکینم میکشد مستانه می آید

نگه ساغر زخونم میزند میخانه پندارد

حزین ویرانه ی ما را بطالع نیست تعمیری

دلم را یار از خود بیخبر بتخانه پندارد

***

262

بغیر از گریه عاشق در جهان کاری نمیدارد

بلی ویرانه جز سیلاب معماری نمیدارد

بکف چیزی ندارم تا نثار مقدمت سازم

که در راهت دل و جان قدر و مقداری نمیدارد

سرم را همچو خاتم غیر زانو نیست بالینی

گرفتار غم عشق تو غمخواری نمیدارد

حلاوت نیست در گفتار آن شکر شکن طوطی

که منظور نظر آئینه رخساری نمیدارد

بهر کشور وفا را عمرها شد عرضه میدارم

متاع بی بهای ما خریداری نمیدارد

بدست عشق میباشد رگ جانهای معشوقان

کدامین شاخ گل در پای دل خاری نمیدارد

ببخشد دل فروغی تیره روزیهای بختم را

سواد زلف او چون من شب تاری نمیدارد

سرم بادا حزین خاک ره آن خانه پردازی

که بر دوش کس زآزادگی باری نمیدارد

***

263

نگه رنگین تر از گل میکند روئی که او دارد

زدل صد پرده نازکتر بود خوئی که او دارد

سیه روز و دماغ آشفته و خاطر پریشانم

چنین می پرورد بخت مرا موئی که او دارد

رم وحشی نگاه او بوحشت داده آرامم

غبارم را بشور آورده آهوئی که او دارد

جبین کعبه و دیرست بر خاک نیاز او

چه محرابست یارب طاق ابروئی که او دارد

ندارد گر نظر با ما تغافل نیست کارافزا

نگه را می فریبد چشم جادوئی که او دارد

نسیم پیرهن سر در گریبان دزدد از خجلت

بکنعان میفشاند آستین بوئی که او دارد

حزین آشفته حالم آه از آن دامن فشانیها

بطوفان میدهد خاک مرا کوئی که او دارد

***

264

دل بی جهت شکایتی از روزگار کرد

هر کار کرد یار فراموش کار کرد

از وعده ی وصال غم از دل نمیرود

نتوان ببوی باده علاج خمار کرد

گل گل شگفت داغ تو از دامن دلم

این دشت برق تاخته آخر بهار کرد

هرگز خدنگ چرخ زصیدی خطا نشد

این حلقه ی کمان چقدرها شکار کرد

میکرد کاش چاره ی بیتابی مرا

مشاطه ئی که زلف ترا تابدار کرد

از دل نمیرود بوصال ابد برون

خونیکه در دلم ستم انتظار کرد

با بیقراری دل عاشق چها کند

حسنی که آب آینه را موج دار کرد

یاد تو بسکه میگذرد گرم از دلم

چون برگ لاله سینه ی من داغدار کرد

در دیده بسکه برق نگاه تو گرم بود

اشک مرا بدامن مژگان شرار کرد

موج تبسم خوش آن غنچه لب حزین

داغ دل مرا گل صبح بهار کرد

***

265

خدا در ماتم آسودگی شادم نگهدارد

زقید هر دو عالم عشق آزادم نگهدارد

زتأثیر محبت در قفس چشم اینقدر دارم

که از درد فراموشی صیادم نگهدارد

باندک التفاتی زان تغافل پیشه دلشادم

اگر می افکند از دیده در یادم نگهدارد

غبار آشوب تعمیر است دست رفته از کارم

جنون پیر خراباتست آبادم نگهدارد

حزین آن کودک شوریده حالم این دبستانرا

که با زنجیر هم نتواند استادم نگهدارد

***

266

طرب یعقوب من در گوشه ی بیت الحزن دارد

چمن در آستین چشمم زبوی پیرهن دارد

کسی کاشفته حال جلوه ی هر جائی او شد

نیاز بلبلان با نازنیان چمن دارد

غزال شیر گیر نرگس مستش باستغنا

نگاهی با سیه چشمان صحرای ختن دارد

صدف در پاس گوهر بسته میدارد دهان خود

لب خاموش من حرفی از آن شیرین سخن دارد

توان دانست حال شب نشینان وصالش را

زآه آتش آلودی که شمع انجمن دارد

بدرمان دل پرخون من بر آب زد نقشی

لب پیمانه پیغامی بآن پیمان شکن دارد

سزد گر بیستون نازد ببازو عشق ظالم را

کدامین لاله رنگین تر زخون کوهکن دارد

بخواب مرگ هم از دست دل یکدم نیاسایم

کف بیطاقت من کار با جیب کفن دارد

نمی آید حزین از دست من پاس دل نازک

که این مینا می پرزوری از عشق کهن دارد

***

267

دل در شکن زلفت صبح طربی دارد

مهتاب بناگوشت فرخنده شبی دارد

در عربده میباشد چون ترک تقاضائی

مژگان تو پنداری از ما طلبی دارد

در میکده خاکم را پیمانه کنی یارب

شاید دل حسرت کش لب را بلبی دارد

ای دل نشوی غافل از فیض بناگوشش

در پرده سواد خط صبح عجبی دارد

افسانه کند خوابش آشوب قیامت را

دل بیهده در کویش شور و شغبی دارد

بی رنج نشد حاصل نه کفر نه ایمانم

از بتکده تا کعبه هر جا ادبی دارد

بگشای حزین چشمی کان مهر جهان آرا

در محمل هر ذره لیلی نسبی دارد

***

268

سر گرم فنا فکر دگر هیچ ندارد

شمع سحری برگ سفر هیچ ندارد

جز شورش آفاق بعالم خبری نیست

آسوده دل ما که خبر هیچ ندارد

بیهوده بود زیر فلک بال فشانی

این تنگ قفس روزن و در هیچ ندارد

بیرون نتوان کرد سر از جیب صلاحم

این خرقه بجز دامن تر هیچ ندارد

جائیکه برآید ز کمین تیغ تغافل

جز داغ دل ریش سپر هیچ ندارد

یکذره تهیدست نرفت از در قسمت

نالیدن از آن نی که شکر هیچ ندارد

آنجا که نظر باز بود دیده ی دلها

یعقوب غم هجر پسر هیچ ندارد

آسوده گر از سنگ شد از اره جدا نیست

نخلی که درین باغ ثمر هیچ ندارد

تا هست دلم بی قفس و بند اسیرست

زندان وفا راه بدر هیچ ندارد

آن لعل می آلود کبابی نمکین تر

در آتش ازین لخت جگر هیچ ندارد

ساقی بمی ناب فکن کشتی ما را

این لجه ی پرشور خطر هیچ ندارد

آن کیسه که بر مهر و وفا دوخته بودم

غیر از زر داغ تو دگر هیچ ندارد

در معرکه ی عشق تو پا پس نگذارم

مشتاق شهادت غم سر هیچ ندارد

تا ساحل پیمانه رسیدیم و نشستیم

این آب تنگ مایه گذر هیچ ندارد

محروم مهل چشم حزین نگران را

بی خاک رهت نور نظر هیچ ندارد

***

269

آن یار بی حقیقت پاس وفا ندارد

پروای اشتیاقم دیر آشنا ندارد

دیوار خلق سایه چون نقش پا ندارد

در دهر پست همت افتاده جا ندارد

خون مرا بحل کرد آن چشم نامسلمان

جوری چنین فرنگی هرگز روا ندارد

یکتاست در رسائی قامت قیامت من

شوخست مصرع سرو اما ادا ندارد

ایدل درین سر کو پاس ادب ضرور است

از ناله لب فروبند اینجا هوا ندارد

دوش از برم چو رفتی آگه نگشتم آری

رفتی و رفتن تو آواز پا ندارد

ای من خراب جورت تعمیر دل نکردی

کاخ محبت تو هرگز بنا ندارد

کار سپند دلرا انداختم بآتش

جز عشق مشکل ما مشکل گشا ندارد

تمثال زشت و زیبا یک جامه میشناسند

نقش کنشت و کعبه جز یک خدا ندارد

تا صبح سینه، از ما در پیرهن نهفتی

خاطر نمیگشاید محفل صفا ندارد

پایان نمی پذیرد شور حزین سرمست

حسن ابتدا ندارد عشق انتها ندارد

***

270

گلستان محبت سرو آزادی نمیدارد

بهار عاشقی مرغ چمن زادی نمیدارد

سحر میخواند بلبل در گلستان از کتاب گل

که علم عاشقی حاجت باستادی نمیدارد

اگر مرغ چمن سیر است اگر مرغ بیابانی

کرا از دست دل دیدی که فریادی نمیدارد

درین صحرا بصیدی رحمم آید کز زبونیها

سری در حلقه ی فتراک صیادی نمیدارد

نه تنها غارت نازست در اسلام پردازی

دیار برهمن هم دیر آبادی نمیدارد

کدامین فتنه دیدی در قیامت گاه بخت ما

که سر در دامن زلف پریزادی نمیدارد

حزین آندل قرارش چون بود در سینه حیرانم

که زخم از غمزه ی مژگان جلادی نمیدارد

***

271

بغیر از بزم خاموشی که آوازی نمیدارد

کدامین راز را دیدی که غمازی نمیدارد

بساط عشرت نازک مزاجان دارد آرامی

لب پرخنده ی گل هرگز آوازی نمیدارد

هجوم سیل شوید گرد از پیشانی صحرا

بغیر از گریه دل آئینه پردازی نمیدارد

تو نازک دل چرا از نامه ی من روی میتابی

کدامین شاخ گل مرغ سخن سازی نمیدارد

نمیگردم اگر گرد سرت خاطر نرنجانی

که بال مرغ بسمل گشته، پروازی نمیدارد

بخاری شحنه ی عشق افکند از سینه بیرونش

دل کبکی که زخم از چنگل بازی نمیدارد

گلستان جهانرا دیده ام با عندلیبانش

حزین امروز چون من نغمه پردازی نمیدارد

***

272

چشمت چرا حریف شرابم نمیکند

از یکدو جرعه مست و خرابم نمیکند

آن ماهیم که از تف عشق تو سینه ام

دریای آتشست و کبابم نمیکند

آسوده ی فسانه ی شوریده مغزیم

غوغای حشر چاره ی خوابم نمیکند

مهرم که باد را بچراغم گذار نیست

چرخم که سیل فتنه خرابم نمیکند

غافل چراست اینهمه ساقی زکار من

افسرده است و باده ی نابم نمیکند

محروم تر مباد کس از من بعاشقی

رنجیده آن نگاه و عتابم نمیکند

نه خار رهگذار نه خاک قدم حزین

آن سرگران بهیچ حسابم نمیکند

***

273

صباح وصل به بختم اثر چه خواهد کرد

به تیره روزی شامم سحر چه خواهد کرد

مرا که جام تغافل دهی ببزم وصال

فراق کامم ازین تلخ تر چه خواهد کرد

شراب مهر بجوشد ترا ز زاری ما

بکام خشک لبان چشم تر چه خواهد کرد

اسیر عشق نخواهد سر فراغت خویش

بمرغ بسمل ما بال و پر چه خواهد کرد

ز مرگ تفرقه نبود دل شکیبا را

بآرمیدگی ما سفر چه خواهد کرد

کسی بسرمه ی تقلید خیره چشم مباد

بصیرتی چو نباشد بصر چه خواهد کرد

ز سنگ حادثه ی دهر ایمنیم حزین

دل شکسته ما را دگر چه خواهد کرد

***

274

در دل سخت تو هر چند که جا نتوانکرد

دامن وصل تو از دست رها نتوانکرد

بهمین جرم که از کوی تو دور افتادم

ترک عاشق کشی و منع جفا نتوان کرد

سر مگر در ره تیغ تو بیفتد چون گوی

ورنه از گردنم این دین ادا نتوانکرد

دم غنیمت شمر و جام صبوحی نگذار

طاعت پیر خرابات قضا نتوانکرد

دوش میگفت طبیبی بسر بالینم

درد عشقست دریغا که دوا نتوانکرد

غمت اندیشه ی یاران همه از یادم برد

در بیابان طلب رو بقفا نتوانکرد

سر قدم ساخته از خویش رود سالک عشق

سفر کوی خرابات بپا نتوانکرد

گر کند عشوه گری مغبچه ی باده فروش

دل و دین نیست متاعی که فدا نتوانکرد

دیده هر کس روش ناز ترا میداند

که ملامت بمن بیسر و پا نتوانکرد

آب تیغ تو نشد قسمت ما تشنه لبان

جور ازین بیش بارباب وفا نتوانکرد

گر گشائی گره از گوشه ی ابرو چه شود

عقده ی خاطر ما نیست که وا نتوانکرد

زاهد از بزم حریفان بسلامت برخیز

عشق و جانبازی و رندی بریا نتوانکرد

این حدیثی است که هرگز نه پذیرد پایان

عرض جور تو بدیوان جزا نتوانکرد

سر بسر دفتر افسانه ی ما یک حرفست

سخن عشق ازین بهتر ادا نتوانکرد

می برد مصرع حافظ دلم از دست حزین

«تکیه بر عهد گل و باد صبا نتوان کرد»

***

275

دل شاد رند می آشام دارد

جم دور خویش است تا جام دارد

چو گوهر دل عارف از لنگر خویش

درین بحر پرشورش آرام دارد

خلانند در دیده صد نیش خارش

ز یک چشم خوابی که بادام دارد

نه از بخت دارم شکایت نه از چرخ دیگر

مرا یار بی رحم ناکام دارد

بگرد عذارش خط کافر است این

که صبح امید مرا شام دارد

بود ننگ از نام رندی که در عشق

غم ننگ دارد سر نام دارد

ز آئینه ی طلعت یار پیداست

بما هر چه در پرده ایام دارد

حزین از کران تا کران حرف عشقست

نه آغاز دارد نه انجام دارد

***

276

فقرم کجا ز جلوه ی دنیا زبون شود

موج سراب دام ره خضر چون شود

بی شفقتست ناخن خارا تراش عشق

نزدیک شد غبار دلم بیستون شود

سودای زلف یار بدیوانگی کشید

فکری که در دماغ بماند جنون شود

در قلزمی که شورش عشقست ناخدا

بالد بخویش قطره و دریای خون شود

خاکم بباد رفت و ز یادم نمیروی

عشق آن خیال نیست که از دل برون شود

در سینه ی شکسته دلان تو آه نیست

چون بشکند سپاه، علمها نگون شود

در نشئه نیست عقل فلاطون کم از شراب

هر کس گزید خلوت خم ذوفنون شود

هر برگ از بهار دگر گیرد آب و رنگ

از خون دیده چهره مرا لاله گون شود

عمری که هست مایه ی آزادگی حزین

حیف است صرف محنت دنیای دون شود

***

277

مطرب ره مستی زد هشیار نباید شد

افسانه چو خوش باشد بیدار نباید شد

چون کوه تراشیدم، بر فرق زنم تیشه

در کارگه صورت بیکار نباید شد

گر حق نتوانی شد یکباره مشو باطل

چون سبحه نگردیدی زنار نباید شد

بیکار خمش باشد از یاوه سرا بهتر

کردار چو نتوانی گفتار نباید شد

از عجز و تن آسانی از دوش کسی باری

برداشت چونتوانی خود بار نباید شد

سرمستی دولت را سختست خمار آخر

زین ساغر مردافکن سرشار نباید شد

از میکده تا کعبه از کعبه بمیخانه

آسان نتوان رفتن دشوار نباید شد

موزون نئی و داری دعوای سخن سنجی

ناسفته عیاری تو معیار نباید شد

آسایش منزل را دنبال روی دارد

چون راه نمیدانی سالار نباید شد

ترسم باجل میرد بی غمزه ی او زاهد

قربانگه عشقست این مردار نباید شد

گل میشنود خندان نالیدن بلبل را

از زاری ما جانان بیزار نباید شد

میگویم و میگریم میگریم و میگویم

بی یار نباید شد بی یار نباید شد

از هجر چو میترسی عاشق نشدن خوشتر

از مرگ هراسانی بیمار نباید شد

از دست حزین ندهی مصراع سنائی را

«از یار بهر زخمی افکار نباید شد»

***

278

از عشق تن سوخته جانان گله دارد

زین شعله ی بیباک نیستان گله دارد

زندان شده مجنون مرا دامن صحرا

در سینه دل از تنگی میدان گله دارد

افزود غم عشق ز غمخواری ناصح

دردیست دلم را که ز درمان گله دارد

جیب کفنی چاک پس از مرگ نکردیم

از کوتهی دست گریبان گله دارد

آن خط بناگوش که محرم بلبش نیست

خضریست که از چشمه ی حیوان گله دارد

از زلف کجت راست نشد کار دل ما

این گوی سراسیمه ز چوگان گله دارد

نبود عجبی گر نکشد بار نگاهم

مژگان تو از سایه ی مژگان گله دارد

در رهگذرت هستی ما جلوه پرستان

گردیست کز افشاندن دامان گله دارد

شد صرف غبار غم دل اشک روانم

سیل از عطش ریگ بیابان گله دارد

از جسم گران در دل سنگست شرارم

شمع من ازین تیره شبستان گله دارد

رشح قلمم ریخته بر گرد کسادی

از شوره زمین ابر بهاران گله دارد

از طعنه ی دشمن نشود رنجه دل ما

خاطر ز ستایشگر نادان گله دارد

این تیره شب از غفلت ما یافت درازی

از بالش پرخواب پریشان گله دارد

ساقی قدحی باده بپیمای حزین را

کز زهد دل توبه پشیمان گله دارد

***

279

دل بیگانه مشرب پایگاه آشنا دارد

همان گرمی که با هم در میان برق و گیا دارد

حباب از خویشتن چون بگذرد دریا کند خود را

شکستن کشتیم را غرقه ی آب بقا دارد

ندارم فرصت آن کز سبو می در قدح ریزم

بهار از رنگ گل پنداری آتش زیر پا دارد

عجب نبود که جوهر حلقه ی بیرون در گردد

چنین کائینه را عکس تو لبریز صفا دارد

ز اقبال جنون فیض سعادت میتوان بردن

بسر ژولیده مویم سایه ی بال هما دارد

نبینی ظلمت ار دامان سعی از دست نگذاری

شرر را گرم رفتاری چراغی پیش پا دارد

شوی گر یکنفس غافل بیابان مرگ خواهیشد

محالست اینکه یکدم کاروان عمر وا دارد

چنگ عشق آتشدست با کم نیست از سختی

سپندم عقده های مشکلم مشکلگشا دارد

حزین از حلقه ی آزادگان چون سر برون آرم

زمین کلبه ام از نقش پهلو بوریا دارد

***

280

بعهد بیوفایان آشتی رنجیدنی دارد

ز بوی گل دماغم فکر دامن چیدنی دارد

زهم چون بگسلد شیرازه ی دفتر بهارانرا

ورق گرداندن برگ خزان هم دیدنی دارد

بکار هستی بی اعتبارش حیرتی دارم

که صبح بادپیما فرصت خندیدنی دارد

دل تفتیده ئی دارم ز مخموری بیا ساقی

بکشت تشنگان ابر قدح باریدنی دارد

هوا شبنم فشان شد از بهار و خاک تر دامن

کنون در پیش پای توبه ها لغزیدنی دارد

کند قمری ز سرو و بلبل از گل قصه پردازی

دهان نغمه سنجان چمن بوسیدنی دارد

حزین افسانه کوته کن گران خوابان غفلت را

سخن چون پرده را نازک کند سنجیدنی دارد

***

281

خوش آنکه دلم آینه سیمای تو باشد

در خلوت اندیشه همی جای تو باشد

فردوس بر رشک بر آن سینه ی گرمی

کاتشکده ی حسن دلارای تو باشد

جنت قفس تنگ بود مرغ دلی را

کاموخته ی زلف چلیپای تو باشد

سرهای سران ناصیه ی لاله عذاران

خاک قدمی کابله فرسای تو باشد

از دیدن خورشید خبردار نه گردد

آن دیده که حیران تماشای تو باشد

از خاک شهیدان نگاه تو توان یافت

آن نشئه که در جام مصفای تو باشد

هر چند شد از جور تو بر باد غبارم

در سینه همان نقش تمنای تو باشد

آن شهد که از کام برد تلخی هجران

پیغام لب لعل شکرخای تو باشد

صد صبح برآید ز گریبان شب ما

گر نکهتی از زلف سمن سای تو باشد

اشکم اثر از لعل می آلود تو دارد

آهم علم از قامت رعنای تو باشد

با آنکه سر بی سر و سامان خودت نیست

خواهم که سرم خاک کف پای تو باشد

کوته شود افسانه ی شبهای جدائی

گر نکته ئی از لعل دل آسای تو باشد

بر همزدن معرکه ی گرم قیامت

در قبضه ی مژگان صف آرای تو باشد

پیغام صبا زنده ی جاوید نسازد

این مرحمت از لعل مسیحای تو باشد

کو بزم وصالیکه دل ساده ی من باز

آئینه صفت محو سراپای تو باشد

صبر دل عاشق کم و غمهای تو بسیار

رحمست بر آن خسته که شیدای تو باشد

آزادی جان قفس جسم حزین را

عمریست که در بند یک ایمای تو باشد

***

282

خورشید درین کلبه شب افروز نباشد

خورشید رخی تا نبود روز نباشد

در جعبه مژگان جفا کیش تو جانا

یک تیر ندیدیم که دلدوز نباشد

هرگز نزند بلبل شوریده نوایم

از سینه صفیری که غم اندوز نباشد

چون ما نتوان از سر کونین گذشتن

تا همتی از طالع فیروز نباشد

چون صبح زپاس دم اگر حاضر وقتی

آنروز کدامست که نوروز نباشد

چون شمع درین بزم محالست برآرم

هرگز سر حرفی که زبان سوز نباشد

جز کلک خوش آهنگ تو امروز حزین نیست

مضراب نوازی که نوآموز نباشد

***

283

مرغ اسیری که زخم خار ندارد

هیچ نشانی ز عشق یار ندارد

گر زتو دل برکنم بگو بکه بندم

هیچکس این چشم پرخمار ندارد

بحر چه داند که ابر قطره کجا ریخت

دل خبر از چشم اشکبار ندارد

بسکه گریزان ز آشنائی خلقم

عکس در آئینه ام گذار ندارد

دل عبث افتاده در هوای طپیدن

قلزم عشقست این کنار ندارد

مشهد پروانه است عالم بالا

کشته ی شمع قدت مزار ندارد

فتنه دوران نمیرسد به نگاهت

چشم تو کاری بروزگار ندارد

طلعت ماه مرا بمهر چه نسبت

جلوه ی سرو مرا بهار ندارد

جمع نسازی دل از ترحم دوران

دوستی دشمن اعتبار ندارد

در شکن برق آشیان نگذاری

باغ جهان نخل پایدار ندارد

کینه دشمن کجا حزین و دل من

سینه ی آئینه ام غبار ندارد

***

284

خوشا شمعی که سر تا پا بسوزد

بسازد با خود و تنها بسوزد

مرا پرورده عشق خانمان سوز

شرار من دل خارا بسوزد

جنون بر آتشم زد طرف دامان

ز داغ لاله ام صحرا بسوزد

منم موسی دلم شمع تجلی

ز تاب سینه ام سینا بسوزد

دم گرمی که من دارم عجب نیست

که در پیمانه ام صهبا بسوزد

دم گرمی نهان در سینه دارم

که گر آهی زنم دنیا بسوزد

امید این بود کان مه عاشقانرا

ز گرمیهای مهرافزا بسوزد

ندانستم که آتش پاره ی من

سپندم را ز استغنا بسوزد

حزین آبی حریف آتشم نیست

در آغوش دلم دریا بسوزد

***

285

دل هر قطره ئی دریای اسرار تو می باشد

حباب بی سر و پا هم هوادار تو می باشد

کجا پروای آه دلخراش بلبلان داری

گل خونین جگر هم خاطر افکار تو می باشد

باین خاری کجا در خلوت آغوش ره یابم

که بوی گل پریشان گرد گلزار تو میباشد

دم شمشیر نازت یارب از ما رونگرداند

حیات جان بآب تیغ خونخوار تو میباشد

کجا مغروری حسن تو و سودای خام من

که یوسف هم متاع روی بازار تو میباشد

حزین از ناله ات این رمز فهمیدم مپوش از من

وفا بیگانه ئی یار دل آزار تو می باشد

***

286

دل در خم زلف او سودای دگر دارد

با سلسله دیوانه غوغای دگر دارد

با جذبه مشتاقی باشد دو جهان گامی

در دامن دل عاشق صحرای دگر دارد

افلاک، نگهبان عشق تو نمی باشد

این باده ی زورآور مینای دگر دارد

در مجلس ما یک کس هشیار نمیگردد

در جام مگر ساقی صهبای دگر دارد

صحرای طلب دارد در هر قدمی طوری

هر سنگ درین وادی موسای دگر دارد

گر عشق نهان بازد با خود عجبی نبود

در پرده ی دل مجنون لیلای دگر دارد

پیداست حزین ما را از دلق می آلودش

کین رند خراباتی تقوای دگر دارد

***

287

حریفان هر کرا دیدیم در دل محنتی دارد

بنازم شیشه ی می را که صافی طینتی دارد

عبث بر دوش آزادی کشیدم رخت هستی را

ندانستم که بار زندگانی منتی دارد

چو غمخواران کند از درد بیدردی سپر داری

همانا دودمان داغ با دل نسبتی دارد

خیال نرگسش پیمانه پیما بود در خوابم

هنوز از باده ی دوشینه دل کیفیتی دارد

طرب خیزست هر تار رگم چون چنگ پنداری

کف شوقم بدامان وصالش وصلتی دارد

ملامت در قمار عشق نبود پاکبازان را

غم دنیا و دینش نیست هر کس همتی دارد

ز گلزار محبت چون روم با کیسه ی خالی

بجیب از گلعذاران لاله داغ حسرتی دارد

بقائی نیست چون گل نوبهار شادمانی را

چو عمر سست پیمان دشمن کم فرصتی دارد

اثر در انجمن نگذاشت حسنت از نظر بازان

همین آئینه بر دیوار، پشت حیرتی دارد

زبزم اختلاط چرخ چون تیر از کمان جستم

بساط الفت بیگانه کیشان وحشتی دارد

حزین آشوبگاه زهد ورندی را وداعی کن

همین دارالامان بیخودی امنیتی دارد

***

288

عذار ساده اش خط غباری در نظر دارد

غزال چشم مست او خماری در نظر دارد

قفس پرورده ام اما به بخت سبز می نازم

دلم از یاد او باغ و بهاری در نظر دارد

فروشد از رگ مژگان بکوثر موج استغنا

کسی کز رهگذار او غباری در نظر دارد

گل افسرده حالی صد چمن بر خویش می بالد

که آغوش و لبم بوس و کناری در نظر دارد

مهی در هاله ی خط دیده ام از دورو میدانم

که چشمم گریه ی بی اختیاری در نظر دارد

بآب زندگی فرهاد ندهد تشنه کامی را

که جانبازی به تیغ کوهساری در نظر دارد

چرا نبود صفا پیوسته آن محراب ابرو را

چراغ دیده ی شب زنده داری در نظر دارد

دل خون گشته را گم کرده ام در عاشقی اما

ازو هر قطره اشکم یادگاری در نظر دارد

بزیر تیغ او آسوده چون در سایه ی بیدم

نهال نامرادی برگ و باری در نظر دارد

نظر پوشد چسان از بیستون فرهاد خونین دل

که از هر پاره سنگش لاله زاری در نظر دارد

بهمت دستگاهان بر سر نازست پنداری

جهان سفله اوج اعتباری در نظر دارد

بود آن زنده دل، دل کنده از مهر سلیمانی

که نقش عبرت از لوح مزاری در نظر دارد

کهن ویرانه ی دنیا بجغدان باد ارزانی

همای همت من شاخساری در نظر دارد

نظر بستم زصورت صید معنی تا شود رامم

که باز بسته چشم من شکاری در نظر دارد

خردمندی تواند شد جمال معنیش افزون

که از زانوی خود آئینه داری در نظر دارد

درین دار فنا سربازی منصور شیدا را

کسی داند که وصل پایداری در نظر دارد

نمی پوشد نظر چشمم حزین از صفحه پردازی

ز مژگان خامه ی گوهر نگاری در نظر دارد

***

289

نیم ز افسردگی عاشق ولی دل یاد او دارد

شرابی نیست اما این سفال کهنه بو دارد

از آن ته جرعه ی کز نازبر خاک ره افشاندی

هنوزم آرزو خوناب حسرت در گلو دارد

سر افسانه بگشا از نگاه آشناروئی

لب خاموش عاشق با تو ذوق گفتگو دارد

اشارت چیست بسپارد بلب یا بشکند در دل

خروش دلخراشی بلبل ما در گلو دارد

ندارد طاقتی هر شیشه دل تاب فروغ او

شراب خام سوزی عشق در جام و سبو دارد

مبین صوفی و شم دردی کش کوی خراباتم

زمی چون گل هنوز این خرقه ی صد پاره بو دارد

سر انصاف اگر داری بیا بنمایمت ناصح

که جیب دلق شیخ شهر ما ده جا رفو دارد

دلم از عمر بیحاصل حزین افسرده خاطر شد

چراغ کلبه ی ما آستینی آرزو دارد

***

290

دهد ساقی اگر ساغر چنین مخمور نگذارد

بود گر جلوه ی مستانه ی این مستور نگذارد

بافسونی طبیب عشق درمان کرد دردم را

محبت را دم عیسی بود رنجور نگذارد

در آن بزمی که من پیمانه ی توحید پیمایم

خمارم قطره ئی در ساغر منصور نگذارد

عمارت برنمی تابد کهن ویرانه ی دنیا

چرا سازم که سیلاب فنا معمور نگذارد

اگر نگذارد از کف کاسه کشکول قناعت را

گدا از ناز پا را بر سر فغفور نگذارد

بصدق دل گر آید جانب میخانه من ضامن

که ساقی عقده ئی در خاطر انگور نگذارد

حزین در عشق از کف لنگر تسلیم نگذاری

مجال دست و پا این قلزم پرشور نگذارد

***

291

ضمیر صبح روشن بی صفا هرگز نمیباشد

کدورت در دل بی مدعا هرگز نمیباشد

زخاطر باده اول میزداید زنگ هستی را

نماز میگسارانرا ریا هرگز نمیباشد

زخود رفتن سفر باشد خراباتی نژادانرا

بکوی می پرستان نقش پا هرگز نمیباشد

قیامت آمد و رفت و نیامد وعده ی زودش

وفا در یاد آن دیر آشنا هرگز نمیباشد

یکی از وصل میگوید یکی از هجر می نالد

بساط عشق بازان بینوا هرگز نمیباشد

کند سر پنجه ی افتادگی صید زبردستان

سپاه خاکساران را لوا هرگز نمیباشد

حزین احسان بود پیش از طلب رسم جوانمردان

در ارباب همت را گدا هرگز نمیباشد

***

292

بخاطر چون خیال لعل آن رنگین عتاب آید

چو مستان از دهان خامه ام بوی شراب آید

زجیبم صد بیابان خار خار بیخودی جوشد

بخوانم گر شبی آنشاخ گل مست و خراب آید

دلی دارم که رنگ از پرتو مهتاب می بازد

چه خواهم کرد اگر آن آتشین رو بی نقاب آید

حجاب عشق می بندد نظر مجنون مسکین را

اگر لیلی برون از پرده ی شرم و حجاب آید

نمیگردد دل سرگشته ظرف کبریای تو

شکوه بحر کی در خلوت تنگ حباب آید

سمند ناز را یک لحظه بنمائی عنان داری

ترا گر موج خون بیگناهان تا رکاب آید

زشوخی لیلی نازآفرین را میکند مجنون

اگر طرز نگاهت چشم آهو را بخواب آید

سیاهی میبرد از نامه های ما گنهکاران

نمی آید زدریا آنچه از چشم پر آب آید

درون لبریز داغ عشق آتشپاره ئی دارم

حزین از دل اگر آهی کشم بوی کباب آید

***

293

کجا پاس حجاب از زاهد بی پیر می آید

که تا میخانه هم با خرقه ی تذویر می آید

مزن دم با من آتش نفس در شکر افشانی

ترا ای صبح خام از کام بوی شیر می آید

دلا آسان نمی آید بکف سامان آزادی

اگر از عقل رستی عشق دامنگیر می آید

نظربازی مرا گرمست با خورشید رخساری

که آب از دیدنش در دیده ی تصویر می آید

ندارم فرصت آن تا جواب نامه باز آید

رسد بر لب مرا جان زود قاصد دیر می آید

اجل کی میزند مهر خموشی بر لب مردان

مزار ما نیستان گشت و بانگ شیر می آید

حزین آوازه ی مجنون فرو بنشست و بنشیند

که از شور بیابان ناله ی زنجیر می آید

***

294

اشکم از دیده بدنبال کسی می آید

ناله بر لب پی فریادرسی می آید

سینه ی چاک چه سازد بشکوه دل ما

فر سیمرغ کجا در قفسی می آید

آتشم گر زده ئی شمع صفت خندانم

شکر جور تو کنم تا نفسی می آید

ناخوشی مانع بیداد ستمکاران نیست

فتنه زان نرگس بیمار بسی می آید

محمل ناز که در سینه ی ما صحرا نیست

کز دل چاک صدای جرسی می آید

تهمت آلوده شود دامنش از غیرت عشق

هر کجا حسن بدام هوسی می آید

تازه کردی روش حافظ شیراز حزین

«که زانفاس خوشش بوی کسی می آید»

***

295

نه تاب دوری و نه طاقت دیدار میباشد

بدل کار محبت زین سبب دشوار میباشد

دلی کو می پرد در حسرت خورشید دیداری

نصیبش شبنم آسا دیده ی بیدار میباشد

شد از خط عذارت روشن اینمعنی که در عالم

بود گر محرمی آئینه را زنگار میباشد

عزیز من اگر یوسف بود از خار خار تو

گریبان پاره چون گل بر سر بازار میباشد

حزین از ناله زحمت میدهی تا کی نمیدانی

که بر نازک مزاجان نکهت گل بار میباشد

***

296

زهر غم هجر تو بجان کارگر افتاد

امید وصال تو بعمر دگر افتاد

در قلزم دل نیست همانا نم خونی

کز دیده بدامن همه لخت جگر افتاد

ای آنکه کنی آتش دل تند بدامن

خوش باش که در خرمن جانم شرر افتاد

عشق تو زند راه خراباتی و زاهد

این شعله چه شوخست که در خشک و تر افتاد

در دامن شب طره سیه مست گشودی

بوئی بدماغ آمد و شوری بسر افتاد

ماند بدل تنگ نه آزاد و نه بسمل

هر صید که در دام تو بیدادگر افتاد

در هفت صدف گوهر غلطانی اگر هست

اشکیست که از دامن مژگان تر افتاد

آمد بخیالش بغلط نکهت زلفی

سنبل به بغل باد صبا بیخبر افتاد

تا با که رخ از باده برافروخته بودی

کاتش بدل عاشق خونین جگر افتاد

آمد بمیان قصه ئی از سلسله ی موی

در حلقه ی سودازدگان شور و شر افتاد

آتشکده ی عشق دل سوختگانست

بیزارم از آن شعله که در بال و پر افتاد

این آن غزل نغمه سرایان عراقست

کز کلک حزین تو چو رنگین گهر افتاد

***

297

ساقی بحریفان خط جامی نفرستاد

دیریست که مستانه پیامی نفرستاد

از بوسه به پیغام تسلی شده بودیم

این شهد گلوسوز بکامی نفرستاد

چون سرمه بچشم من ازان طرف بناگوش

مشکین رقم غالیه فامی نفرستاد

فریاد که از بندگیم یاد نیاورد

تشریف قبولی بغلامی نفرستاد

بوئی که کند خاطر از آن نافه گشائی

آن غالیه گیسو بمشامی نفرستاد

با باد صبا گر خبری هست بپرسید

از منزل سلمی که سلامی نفرستاد

یک جرعه ی می بود حزین آفت زهدم

تا پخته شوم آتش خامی نفرستاد

***

298

من شعله ام به پیرهنم هر که خار کرد

در جیب من شگفته تر از گل بهار کرد

هر خون که چرخ کرد چو مینا بکام من

بیرون ز دل بگریه ی بی اختیار کرد

غافل زدیم آهی و از ما دلت گرفت

ز آئینه بیخبر نفس ما غبار کرد

گرد سر خیال تو گردم که از وفا

آسوده دیده و دلم از انتظار کرد

در خون کشیم دامن رنگ شکسته را

راز درون پرده ی دل آشکار کرد

چون کبک مست خنده بگلزار میزدم

افسرده ام فسردگی روزگار کرد

زین چشم تر حزین چمن آرای کیستی

ابر بهار را مژه ات شرمسار کرد

***

299

طره ی ناز را دوتا کرد که کرد یار کرد

دل بدو عالم آشنا کرد که کرد یار کرد

کعبه و دیر و میکده ساخت که ساخت یار ساخت

کافر و رند و پارسا کرد که کرد یار کرد

در دل شیخ و برهمن هست که هست یار هست

جلوه بخویش و آشنا کرد که کرد یار کرد

نائی نای عاشقان بود که بود یار بود

ساز مرا باین نوا کرد که کرد یار کرد

قهر بلطف آشتی داد که داد یار داد

عجز بناز آشنا کرد که کرد یار کرد

از نگهی که سر زد از گوشه ی چشم پرفنش

طی هزار مدعا کرد که کرد یار کرد

مهر بما وفا بما داشت که داشت یار داشت

جور بما جفا بما کرد که کرد یار کرد

رندی و عشق و میکشی در گل ما سرشته است

دیر مغان دل بنا کرد که کرد یار کرد

جلوه ی ناز قامتی کرد چنین قیامتی

اینهمه فتنه را بپا کرد که کرد یار کرد

بسته ی زلف مشکسا خسته ی چشم فتنه زا

رفته جلوه ی رسا کرد که کرد یار کرد

خیل کرشمه از قفا غارت شاه و بینوا

جان دو عالمش فدا کرد که کرد یار کرد

خلعت عشق بر قدم دوخت که دوخت یار دوخت

خرقه ی زهد را قبا کرد که کرد یار کرد

عقل و شکیب و دین و دل برد که برد یار برد

جان زطلسم تن رها کرد که کرد یار کرد

دل بکمند صد بلا بست که بست یار بست

ناخن غم گره گشا کرد که کرد یار کرد

جان نظاره مست را سوخت که سوخت یار سوخت

از سر کوی خود جدا کرد که کرد یار کرد

باده ی عشق در گلم ریخت که ریخت یار ریخت

جام جهان نما مرا کرد که کرد یار کرد

برق بخرمن آشنا، ابر بگلشن آشنا

اشک بدامن آشنا کرد که کرد یار کرد

نرد وفا بعاشقان باخت که باخت یار باخت

دین وصال را ادا کرد که کرد یار کرد

رفت حزین محو را هرچه زدیده یار رفت

زار و فکار و مبتلا کرد که کرد یار کرد

***

300

مرا آزادگی شیرازه ی آمال میباشد

گلستان زیر بال مرغ فارغبال میباشد

کند دریوزه تا کامل نگردیده است ماه نو

علاج تنگدستان جام مالامال میباشد

کتاب هفت ملت مانده در طاق فراموشی

مرا سی پاره دل بسکه نیکو فال میباشد

سکندر کو که بیند دولت غم دستگاهانرا

سر زانو مرا آئینه ی اقبال میباشد

نسیمی کرده گویا آشیان بلبلی ویران

بهار آشفته سامان، گل پریشان حال میباشد

بهر وادی که ریزد رنگ وحشت کلک پرشورم

رم آهوی صحرا گرد در دنبال میباشد

حزین آئینه را حرف شکایت نیست در خاطر

زبان جرأت حیرت نصیبان لال میباشد

***

301

با چرخ سفله همت مادر نبرد بود

گر روزگار پشت نمیداد مرد بود

یک کس بغیر داغ بما گرم برنخورد

تا بود همدمی به نفسهای سرد بود

چون زعفران خزان من آمد بهار من

اکسیر شادمانی ما رنگ زرد بود

از باد سرد مهریت افسرد در فراق

داغ دلم که انجمن افروز درد بود

ما آزموده ایم حزین کار روزگار

پاس وفا تفاوت نامرد و مرد بود

***

302

دیشب که چشم مست تو خاطر نواز بود

تا صبح بر رخم در میخانه باز بود

روزی که عشق خاک دیار نیاز گشت

سرو تو خوشخرام بگلکشت ناز بود

تا دلخراش بلبل من ذوق ناله داشت

گلبن بسرفرازی و گلشن بساز بود

بینش نگر که آینه محرم گرفته است

روئی که از نگاه منش احتراز بود

طرفی نه بسته ایم از آن آتشین عذار

وا سوختن تلافی سوز و گداز بود

نزدیک شد که از نفس ناله بشکفد

مهر لبم که غنچه ی بستان راز بود

یک موی در هلاک حزین کوتهی نکرد

زلفی که سایه پرور عمر دراز بود

***

303

شب که در خلوت اندیشه تمنای تو بود

گل داغ دل من انجمن آرای تو بود

جلوه در آینه ام پرتو رخسار تو داشت

سینه آتشکده ی حسن دلارای تو بود

کفر و دین را بکسی فتنه ی چشمت نگذاشت

در سواد حرم و بتکده غوغای تو بود

عشق سرکش اثر از حسن گلو سوز تو داشت

داغ حسرت گلی از دامن صحرای تو بود

مژه بر هم نزدم آینه سان در همه عمر

بسکه در دیده ی من ذوق تماشای تو بود

باده در ساغر دل نرگس مخمور تو ریخت

مستی ما همه از جام مصفای تو بود

دل شیدا شده ام داغ تولای تو داشت

سر سودا زده ام خاک کف پای تو بود

گل باغ نظرم غنچه ی سیراب تو شد

سروبستان دلم قامت رعنای تو بود

صید آهو نگهان غمزه ی غماز تو كرد

دام جادوصفتان زلف چلیپای تو بود

گوهر عاشق سرگشته و معشوق یکیست

در حقیقت من و ما موجه ی دریای تو بود

فتنه ها داشت حزین سجده ی مستانه ی تو

درد میخانه مگر خاک مصلای تو بود

***

304

یاد آن زمان که باده ی عشرت بکام بود

دوری که خوش گذشت بما دور جام بود

ساقی زخود شدیم شرابی بکار نیست

مستانه جلوهای تو ما را تمام بود

دوشم نمود باغ نوی رنگ آل تو

جستم ز خواب بوی گلم در مشام بود

باشد بروز رفته ی عمرم امیدها

دیدم چو صبح دولت پروانه شام بود

از بس گذشت بیتو بما تیره روزگار

روشن نشد که روز و شب ما کدام بود

حرف الف نبود همان در میان حزین

در دل خیال قامت آن خوشخرام بود

***

305

طاق میخانه ی مستان خم ابروی تو بود

صاف پیمانه ی رندان رخ نیکوی تو بود

خسرویها بهوایت دل مسکینم کرد

گنج بادآور من خاک سر کوی تو بود

صبح دیوانه ی آن چاک گریبان میگشت

شب سیه مست خیال خط هندوی تو بود

دلبران در خم زلف تو گرفتارانند

آفت شیر شکاران شکن موی تو بود

نشئه در طینت می چشم فسونسازت ریخت

ساقی میکده ها نرگس جادوی تو بود

شیشه بودیم که صهبای تو بیرون زد رنگ

دیده بودیم که همراه صبا بوی تو بود

کار آشفته دلان راست بایمای تو شد

شب که محراب دعا قبله ی ابروی تو بود

سرو قدان همه در سایه ی دیوار تواند

چشم آهو نگهان محو سگ کوی تو بود

شب که در بتکده نالیدی از اخلاص حزین

حق پرستان همه را گوش بیاهوی تو بود

***

306

همت ما مدد پیر و جوان خواهد بود

خاک ما خاک مراد دو جهان خواهد بود

گرد عصیان اگر از چهره ی جان افشانی

آستین کرمت را چه زیان خواهد بود

عکس بیرون نرود ز آینه ی حیرت ما

دیده تا هست برویت نگران خواهد بود

لب لعلت بدل تنگ چه خونها که نکرد

غنچه تا هست زخونابه کشان خواهد بود

نشود یک نفس از ذکر تو خاموش حزین

همه دم نام خوشت ورد زبان خواهد بود

***

307

با خاطر افسرده دلان چند توان بود

با مرده بیک گور چسان بند توان بود

نه گریه ی ابری نه شکرخند صبوحیست

امروز ندانم بچه خورسند توان بود

عقلست گرانسنگ و جنونست سبکسیر

کو طاقت و صبری که خردمند توان بود

ساقی ندهی گر بکفم جام نشاطی

دلخوش کن عاشق بغمی چند توان بود

چون زهر گلو گیر بود گریه ی تلخم

شیرین کن این می بشکر خند توان بود

دلبسته بپور دگران باش حزین چند

یعقوب صفت در غم فرزند توان بود

***

308

امشب که دل در آتش آن گلعذار بود

هر موی بر تنم رگ ابر بهار بود

غافل نمود چهره و دیدار رو نداد

چشمی که داشتم بره انتظار بود

محرومی وصال همین در فراق نیست

تا یار بود دیده بحیرت دوچار بود

آن شاخ گل زحال که پرسد درین چمن

چون من هزار عاشق بی اعتبار بود

امروز طبع در پی فکر بلند نیست

شهباز ما همیشه همایون شکار بود

ای گریه گرد غم نه نشاندی چه فائده

بسیار خاطرم بتو امیدوار بود

نبود بغیر سینه ی خونین دلان حزین

دشتی که لاله اش جگر داغدار بود

***

309

خالی دمی ز درد تو این ناتوان نبود

بی ناله های زار نی استخوان نبود

گلزار حسن تست کز آدم دمیده است

هرگز مرا بمشت گلی این گمان نبود

زلف تو داشت جانب کوتاه دستیم

هرگز ز نارسائی خویشم زیان نبود

خود را چرا ز میکده بیرون برد کسی

تقصیر بیخودیست که در کف عنان نبود

آخر حجاب حسن به بیگانگی کشید

یاد آنزمان که ما و توئی در میان نبود

داغ جهان فروز کنار دل منست

آن گوهری که در صدف بحر و کان نبود

کاش آن گل شگفته در آغوش خار و خس

میزد پیاله لیک بما سرگران نبود

احوال ناتوانیم از چشم خود شنید

کار زبان نبود اگر ترجمان نبود

فارغ توئی و گرنه بکویت ز دیده ام

هرگز نشد که قاصد اشکی روان نبود

دردت نصیبه ی دل اغیار و یار شد

هرگز متاع جور چنین رایگان نبود

سر تا بپای محشر زخم تغافلم

تیری دگر بکیش تو ابرو کمان نبود

در زیر بال خود گذراندم بهار و دی

کاری مرا بخار و خس آشیان نبود

عمری حزین نشانه ی آنغمزه بوده ئی

یاد زمانه ئی که وفا بی نشان نبود

***

310

یاد روزی که ترا میل باغیار نبود

غیر من با دگری عشق ترا کار نبود

دل سودازده روزی که گرفتار تو شد

یوسف حسن ترا هیچ خریدار نبود

همچو شیر و شکر آمیخته با هم بودیم

غم هجری بمیان حسرت دیدار نبود

آشنا بود نگاهت بنگاه عجزم

هر چه میبود بدل حاجت اظهار نبود

داشت اندیشه ی زلفت دل سودازده ام

عقده ی مشکلم این بود بدل بار نبود

عندلیب دل آشفته چه بود احوالش

گر بدام سر زلف تو گرفتار نبود

هر چه آمد بسر از پستی بخت است مرا

ورنه کوتاهی از آن یار وفادار نبود

اثر از شادی ایام نمی بود حزین

تهمت خنده اگر بر لب سوفار نبود

***

311

در دیده مرا بیتو پریشان نظری بود

خونابه ئی آغشته به لخت جگری بود

در دام تو افشاندم و آزاد نشستم

اسباب گرفتاری ما مشت پری بود

چون شمع زسرمایه ی هستی به بساطم

سامان سبک خیزی آه سحری بود

جز گوشه ی امن دل ارباب توکل

هر جا که گرفتیم خبر شور و شری بود

جمعیت خاطر نشد آماده حزین را

هر پاره دلش در کف بیدادگری بود

***

312

امشب که از فروغ رخش لاله داغ بود

شبنم سپند مجمر گلهای باغ بود

از بس نگاه ازان گل رو آب و تاب داشت

اشکی که ریختم گهر شبچراغ بود

رفت الفت وطن بخرابات از دلم

ساقی غریب پرور و می در ایاغ بود

نگذاشت جوش ناله غبار غمی بدل

از فیض نغمه مطرب ماتر دماغ بود

هر جا که بوی یوسفی از پیرهن دمید

چشم سفید گشته ی من در سراغ بود

مستی نگر که ذوق صفیرم زدل نرفت

در گلشنی که بلبل خوش نغمه زاغ بود

صیاد عشق را سر دام و قفس کجاست

پروانه پر شکسته ی پای چراغ بود

چون غنچه سر بجیب چو بردم ببوی تو

از جوش رنگ دیده بگلگشت باغ بود

در بیضه عندلیب شود خوشنوا حزین

طفلان عشق را زدبستان فراغ بود

***

313

زحشر مستی ما را چه باک خواهد بود

چو نامه در کف ما برگ تاک خواهد بود

زبان شانه سر حرف کی بچنگ آرد

چنین که طره ترا تابناک خواهد بود

زدست برد نگاهت چو صبح روشن شد

که تا بحشر مرا سینه چاک خواهد بود

چرا بسجده اهریمنان بخاک نهی

سری که در قدم دوست خاک خواهد بود

حزین اگر رخ ساقی عرق نشان گردد

ترا ز دل صدف سینه پاک خواهد بود

***

314

کف چون تهیست جوهر انسان چه میکند

خاتم چو نیست دست سلیمان چه میکند

آتش زدی ز جلوه بخاشاک هستیم

این برق را بین به نیستان چه میکند

بیهوده است بر سر کویت فغان ما

گلبانگ بلبلان بگلستان چه میکند

از پرده ی حجاب برا آفتاب من

این دور باش حسن نگهبان چه میکند

زاهد چه فیض میبرد از شعر من حزین

با این سفال صحبت ریحان چه میکند

***

315

خیالش گر چنین در خاطرم جاگیر میگردد

پس از مردن غبارم گرده ی تصویر میگردد

حذر کن ای سپهر از تیغ آه گریه آلودم

نفس چون آب بردارد دم شمشیر میگردد

رهین منت عشقم که افزود اعتبارم را

شکست رنگ بر رخساره ام اکسیر میگردد

غبار خاطرم انبوه شد لختی فرو گریم

بلی باران شود چون ابر عالمگیر میگردد

بخون روزگاران دست خواهش را نیالایم

که آخر کام نعمت خواره از جان سیر میگردد

شدم شوریده خاطر از خیال گردش چشمی

بهم این حلقها چون بسته شد زنجیر میگردد

فلک طفل دبستانست طبع نکته سنجانرا

کبود از سیلی من روی چرخ پیر میگردد

حزین از فکر آن شیرین دهن دائم گدازانم

شود چون استخوانم آب جوئی شیر میگردد

***

316

اشکم نمک بدامن ناسور میکند

دریا ز رشک حوصله ام شور میکند

ما را تن ضعیف چه باشد که کوه را

غم ناتوان تر از کمر مور میکند

نبود حریف رطل گران عقل شیشه دل

بیجا ستیزه با می پر زور میکند

پاس ادب بدار که طبع غیور عشق

بازی بخون ناحق منصور میکند

دارد گدای میکده ی ما شکوه جم

ساغر ز کاسه ی سر فغفور میکند

سیرم ز جان که بی نمکیهای روزگار

آب حیات را به لبم شور میکند

منت پذیر عشقم اگر هجر اگر وصال

یادت تسلی دل مهجور میکند

بیند سواد کلک تو رضوان اگر حزین

هر نقطه خال کنج لب حور میکند

***

317

شبی که سرو تو شمع مزار من گردد

چو گردباد بگردت غبار من گردد

برهگذار تو چندان رخ امید نهم

که وعده ات خجل از انتظار من گردد

بجیب پیرهن از رشک، گل نیفشانی

اگر دلت خبر از خارخار من گردد

شکوه عشق نگر کز ره فتادگیم

اجل کناره کند گر دچار من گردد

خدا کند که از آن تیغ آبدار حزین

شکفته روئی زخمم بهار من گردد

***

318

درین دو هفته که با گل مدار میگذرد

پیاله گیر که ابر بهار میگذرد

از آن شبی که بزلف تو کرد شانه کشی

هنوز باد صبا مشکبار میگذرد

بحیرت از روش چشم می پرست توام

که دور مستی او در خمار میگذرد

باین خوشم که شب هجر تیره روزانرا

بیاد صبح بناگوش یار میگذرد

خجسته باد صباحی که میگسارانرا

بروی ساقی مشکین عذار میگذرد

حیات خواجه دل مرده بین که روز و شبش

بفکر هستی ناپایدار میگذرد

ز دور چرخ چه اندیشم؟ از فلک چه کشم؟

مرا بگردش ساغر مدار میگذرد

چرا دراز نباشد شب فراق حزین

سخن ز سلسله ی زلف یار میگذرد

***

319

نبود عجب که دیده بدیدار میرسد

فیض چمن برخنه ی دیوار میرسد

گردد قبول عذر گریبان پاره ام

دستم اگر بدامن دلدار میرسد

عیبم مکن که حوصله سوزست هستیم

پیمانه ی نگاه تو سرشار میرسد

دلتنگی از فغان من ای غنچه لب چرا

یک ناله هم بمرغ گرفتار میرسد

دارد امیدوار مرا دست سبز خویش

آخر بوصل آینه زنگار میرسد

هرگز ندیده است زدشمن کسی حزین

آنها که بر من از ستم یار میرسد

***

320

آماده است تا مژه ی ما بهم خورد

سیلی کزو خرابه دنیا بهم خورد

از دل تلاطم وز تو دامن فشاندنی

از یک نسیم لنگر دریا بهم خورد

شد قیمتم شکسته ز انصاف طالبان

لب در همین دعاست که سودا بهم خورد

پاشد چنین اگر فلک احباب راز هم

نبود عجب که عقد ثریا بهم خورد

ای دل بعهد سست حیات اعتماد نیست

امروز گیرد الفت و فردا بهم خورد

یکدست شیشه داری و دستی دل حزین

ساقی چنان مکن که دو مینا بهم خورد

***

321

هر کس بخاک میکده مست و خراب مرد

آسوده از ثواب و خلاص از عذاب مرد

چشمی بدور دهر سیه کاسه سیر نیست

اسکندرش بحسرت یک جرعه آب مرد

اوضاع زشت عالم دون دیدنی نبود

آسوده آنکه در شب مستی بخواب مرد

از جود بیحساب تو جاوید زنده ایم

زاهد ز بیم پرسش روز حساب مرد

خون بی بهاست عاشق حاضر جواب را

جان خواست از حزین لب او در جواب مرد

***

322

بود آیا که ره مهر و وفا بگشایند

در فیضی بدل خسته ی ما بگشایند

ای خوش آن بخت که در دامن شبهای دراز

شب نشینان گره از زلف دو تا بگشایند

صرف شیرازه ی اوراق پر و بال شود

گر اسیران ترا بند زپا بگشایند

لب گشا خود به ثناور نه سخن پردازان

نتوانند زبان را بثنا بگشایند

حلقه بیهوده مزن بر در دل ای خودبین

در دل را مگر از بهر خدا بگشایند

رهروان گر سخن از دوری این راه کنند

جوی خون از جگر آبلها بگشایند

کفر و دین را زمیان نقش دوئی برخیزد

گر نقاب از رخ آن ماه لقا بگشایند

می کساد آمده محراب نشینان ترسم

در دکانچه ی تذویر و ریا بگشایند

توتیا شد بره خوش نگهان پیکر ما

بود آیا نظر لطف و عطا بگشایند

کعبه در میکده از مغبچگان گر طلبی

بر رخ دل در این دورنما بگشایند

سر رازی که بد از صومعه داران محجوب

در ته میکده مستان بملا بگشایند

فیض همت طلب از صحبت بی پا و سران

غنچه خسبان گره از کار صبا بگشایند

هر کجا ساز کنی زمزمه ی عشق حزین

همه نازک بدنان بند قبا بگشایند

***

323

جلوه اش دامن نازی بدل ریش کشید

پادشه رخت بویرانه ی درویش کشید

سر بجیب دل آتشکده بردم گفتم

که چها ناوک آن شوخ جفا کیش کشید

فلک افتاده ی من بود بهندم انداخت

عاقبت کین ز من عاقبت اندیش کشید

پس ازین روی بهی دهر نخواهد دیدن

هر کجا … خری بود فلک پیش کشید

صلح کل کرد حزین آنکه بعالم چون من

آن جفاها که زبیگانه و از خویش کشید

***

324

هوای عشق برونم زننگ و نام کشید

بتوبه نامه ی من یار خط جام کشید

خوشا حریف شرابی که فکر شام نداشت

نهاد لب بشط باده و تمام کشید

ز عشق پاک بهر شیوه ی تو مشتاقم

بچشم کین نتوان از من انتقام کشید

هنوز از آن خط مشکین خبر نداشت دلم

هوای دانه ی خالت مرا بدام کشید

زمن حدیث وفا و جفای خویش مپرس

که پاس راز، زبان مرا ز کام کشید

ز کوی انجم و افلاک رخت خویش برآر

برای جا نتوان منت از لئام کشید

بهار فیض در آغوش غنچه خسبانست

نسیم صبح بگوش من این پیام کشید

متاع عنصر و افلاک واسپار حزین

که خار شد ز فرومایه هر که وام کشید

***

325

چه شد یا رب که ابر نوبهاران برنمی خیزد

رگ موجی زجام میگساران برنمی خیزد

ز چشم سرمه آلودش سیه شد روزگار ما

کدامین فتنه زین دنباله دامان برنمی خیزد

تغافل شیوه ی من نگذرد مستانه از راهی

که آهی از دل امیدواران برنمی خیزد

ز هر کنج خرابات مغان برخاست جمشیدی

کسی از حلقه ی پرهیزکاران برنمی خیزد

باین مستی که میخیزد صریر خوشنوا کلکم

صفیر بلبلی از شاخساران برنمی خیزد

نباشد نوحه گر مرگ من مردانه همت را

صدائی از شکست برد باران برنمی خیزد

نمیگردد بلند از کاروان نقش پا گردی

غبار از رهگذار خاکساران برنمی خیزد

کدامین شمع را دیدی سپندآسا درین وادی

که بیتاب از مزار بیقراران برنمی خیزد

بدلهای تنکظرفان مده جام محبت را

که دریاکش نهنگ از چشمه ساران برنمی خیزد

حزین تر شد دماغ خشک زاهد از نوای تو

چنین مستانه بوی از بهاران برنمیخیزد

***

326

سر زلفی بعالم دام کردند

دل رم خوردگان را رام کردند

چه جانها سوختند از داغ حسرت

که تیغ غمزه خون آشام کردند

دلم را داد ساقی باده ی عشق

درین بزم آتشم را خام کردند

سحرخیزان صفای صبح محشر

از آن چاک گریبان وام کردند

دلم را گلرخان کشور پناهان

خرابات محبت نام کردند

حزین یک رشحه از فیض عراقی است

«نخستین باده کاندر جام کردند»

***

327

تا سرو را هوای قدت سرفراز کرد

پا از گلیم ناز چو زلفت دراز کرد

پیچید بوی جان بدماغ دلم ز دور

مشاطه ی صبا سر زلفت چو باز کرد

کونین را چو مردم چشمم بخون نشاند

آه این چه نغمه بود که عشق تو ساز کرد

چشمت بیک کرشمه بروی دلم گشود

هر در که بخت بر رخ جانم فراز کرد

زاهد بذوق سجده ی محراب ابرویت

در کعبه رو بقبله ی کویت نماز کرد

محمود را چو قطع تعلق شد از حیات

پیوند جان برشته ی زلف ایاز کرد

با ابروی تو پشت به پشت است در جفا

چشمت که دست فتنه در آغوش ناز کرد

چون جان برد زشست نگاهت دل حزین

نتوان ز زخم تیر قضا احتراز کرد

***

328

از مزرع آمال چه امید برآید

نخلی که در آن ریشه کند بید برآید

بی فیض نر از میکده ی ماه صیامم

تا از افق جام مه عید برآید

نه جلوه ی برقی نه هواداری ابری

بی برگ گیاهم بچه امید برآید

گر جام کند جلوه گری در کف ساقی

بانگ طرب از دخمه ی جمشید برآید

دارد سخنی در گره گوشه ی ابرو

مقصود ازین بیت به تعقید برآید

مار است حزین سرو ریاض دل حیران

آزاده جوانی که بتجرید برآید

***

329

صبا را گرد سر گردم که از کوی تو می آید

سمن را جان برافشانم کزو بوی تو می آید

زبان نکته سنجان در دهن انگشت حیرت شد

تکلم الحق از چشم سخن گوی تو می آید

گشاد تیره بختان از خم زلف تو میخیزد

شب ما روز کردن از بر روی تو می آید

اگر خواهی که باز آید دل ای آرام جان ما را

علاج وحشت از رم خورد آهوی تو می آید

حزین دیر و حرم رامست دارد ذکر توحیدت

بهر جا گوش دادم بانگ یا هوی تو می آید

***

330

ز آهم بیستون چرخ آتش تاب میگردد

ز برق تیشه ی من کوه آهن آب میگردد

زبس در خود پی آن گوهر نایاب میگردم

گریبان من از سرگشتگی گرداب میگردد

بیاد روی آن گلپیرهن شب چون کشم آهی

کتان طاقتم را پرتو مهتاب میگردد

چه سازد با دل افسردگان شور نوای من

نمک در دیده ی غافل نهادان خواب میگردد

حزین از جوی خاطر سرو کلک جلوه زیب من

چه خونها میخورد تا مصرعی سیراب میگردد

***

331

از سبزه سبز پشت لب جویبار شد

باغ از بهار شاهد گلگون عذار شد

دامن کشان ز هر طرفی ابر تر رسید

چون خانه ی حباب هوا بی غبار شد

شاخ از شکوفه صبح تجلی فروز گشت

چون زلف یار ظلمت شب تار و مار شد

طوفان چارموجه ی اشکم جهان گرفت

رگهای ابر چون مژه ام آبدار شد

گیسوی چنگ گشت پریشان بمرگ غم

مینا خراب گریه ی بی اختیار شد

چشم جهان چو شبنم گل در پریدنست

حسن بهار فتنه گر روزگار شد

از کاروان فیض نگردی جدا حزین

پوید صبا پیاده ره و گل سوار شد

***

332

عشق آمد و از سینه ی من دود برآورد

گلزار خلیل آتش نمرود برآورد

از آه سریع الاثر خویش چه گویم

جانی که بلب بود مرا زود برآورد

یاقوت صفت دود نبود آتش ما را

دود از دلم آن لعل خط آلود برآورد

پیغمبر حسنی و کتاب الله خطت

اسرار که در پرده نهان بود برآورد

تا رنجه حزین از ستم عشق نگردی

ایام ترا حادثه فرسود برآورد

***

333

عذر این بنده پذیر ای دل و هوشش باد

هر غباریست ز آئینه فراموشش باد

دامن مرحمت دولت ساقیست فراخ

جرم من پردگی خلق خطا پوشش باد

یارب آشفته مکن طره اش از زاری دل

آه دوشینه ی من خواب فراموشش باد

از سر زلف دل خام طمع در تابست

سرشوریده دلان محرم آغوشش باد

چشم دل پرده گشای گل مستورش شد

گوش جان نکته نیوش لب خاموشش باد

کشد ازخونم اگر باده حلالش باشد

زند از شیره ی جان ساغر اگر نوشش باد

بلبل کلک حزین كز سحر آهنگان است

نغمه سنج سمن صبح بناگوشش باد

***

334

حاشا که دل بدرد تو دادن زیان بود

جانرا کسی بهرچه خرد رایگان بود

حکم نگاه مست تو ای سیل عقل و دین

چون موج باده در رگ دلها روان بود

غافل مشو ز نشئه ی عشق کهن اساس

چندانکه سال خورده شود نوجوان بود

یارب مباد در کف زال جهان اسیر

شهباز همتی که بلند آشیان بود

آگه کسی چو من زدل سخت چرخ نیست

آهم چو صبح همنفس آسمان بود

مشکل حکایتیست که فکر طبیب عشق

عاجز بچاره ی دل نامهربان بود

باشد بلفظ، الفت معنی حزین درست

تا این شکسته پا قلمت در میان بود

***

335

از حرف سست توبه، لب را گزید باید

گر لب نمیکشد می حسرت کشید باید

ساقی می صفائی در جرعه ریز ما را

مطرب دم رسائی در نی دمید باید

شاید دهد دلش را با دوست آشنائی

در خانقاه صوفی یک خم نبید باید

آشفته روزگارم جائی قرار من نیست

بزمی که با حریفان گفت و شنید باید

با آفتاب می زد از یک پیاله شبنم

گر ذوق وصل داری از خود برید باید

زلف سیه برافشان شب را بمشک تر گیر

طرف نقاب بگشا گر صبح عید باید

عشرت بکام خواهی آئینه را ببر گیر

عیش مدام خواهی لب را مکید باید

این آنغزل که گفته پیش از حزین سنائی

این طرز گفتگو را از وی شنید باید

***

336

ز خاموشی دلم را پاس الفت مدعا باشد

دمی هرگز نمیخواهم دو لب از هم جدا باشد

بجرم بت پرستی از نظر افگنده ئی ما را

چرا کس ایصنم اینگونه کافر ماجرا باشد

نگهدارد چرا در سینه سالک عقده ئی دلرا

در آن وادی که خارش ناخن مشگلگشا باشد

فرو ریزد اگر ایوان گردون نیست پروائی

خرابات ارم بنیاد ما عالی بنا باشد

حزین خسته دلرا کشتی از بی التفاتیها

چرا با آشنا کس اینقدر دیر آشنا باشد

***

337

ز فیض روی تو خط کامیاب میباشد

چراغ گوشه نشین ماهتاب میباشد

چه میشود گر و بوسه دل زمن بستان

متاع خانه ی ملا کتاب میباشد

خیال زلف نهفتم بدل ندانستم

که بوی، پرده در مشکناب میباشد

کشاده روی بود در دلست تا معنی

نفس بچهره ی مطلب نقاب میباشد

زاشک تلخ من احوال دل توان فهمید

همیشه نکهت گل با گلاب میباشد

من از سکوت فلک ترک مدعا گفتم

لب خموش بسائل جواب میباشد

عجب نباشد اگر دل شکسته ایم حزین

شکست باورق انتخاب میباشد

***

338

کاش خضری بمن بادیه پیما برسد

که سراغ حرمم تا در ترسا برسد

ناله تا کی شکند در جگر خویش سپند

آتشی کو که بفریاد دل ما برسد

از تو نومید نیم تا طپش دل باقیست

عاقبت سیل سفر کرده بدریا برسد

تلخ کامم لب شیرین شکرخا بکشا

که بدردم دم جانبخش مسیحا برسد

دل و دین را چه کنم عرضه بجولانگه تو

مشگل این جنس فرومایه بیغما برسد

دوستان در صف هنگامه ی مرگم جمعند

کاش آن دشمن جان هم بتماشا برسد

دیده محروم زخونابه ی دل نیست حزین

باده از خم بدل آسائی مینا برسد

***

339

سحر زهاتف میخانه ام سروش آمد

که بایدت بدر پیر میفروش آمد

بجان چو خدمت میخانه را کمر بستم

سرم زمستی آسودگی بهوش آمد

چو ره بگشت گلستان وحدتم دادند

نوای بلبل و زاغم یکی بگوش آمد

سرم بقیصر و خاقان فرو نمی آید

از آن زمان که سبوی میم بدوش آمد

بپای مغبچه گر جان دهم غریب مدان

که خون مشرب یکرنگیم بجوش آمد

کسی زبان نتواند براز غیب گشود

جرس بقافله ی اهل دل خموش آمد

برآور از قفس ای بلبل خزان زده سر

که فصل گل شد و ایام عیش و نوش آمد

دگر خموش نشستن بخانه بیدردیست

که قمری از سر هر شاخ در خروش آمد

بدست پیر خرابات توبه کرده حزین

که مست از در میخانه خرقه پوش آمد

***

340

یکره بسر تربتم از ناز نیامد

این جان زتن رفته دگر باز نیامد

پیغام دروغی که فریبد دل ما را

افسوس کزان لعل فسونساز نیامد

خونین جگری بیتو نهفتیم ولیکن

از گریه نگهداشتن راز نیامد

رفتم که نویسم من سودازده حرفی

از مطلب گم گشته خبر باز نیامد

روزی که بدل ناله گره بود حزین را

ناقوس صنمخانه بآواز نیامد

***

341

تابی بسر زلف زد و طره بخم داد

اسباب پریشانی ما دست بهم داد

ناقوس صنمخانه ی دل ناله برآورد

چاک عجبی سر بگریبان حرم داد

حسرت شکن ذائقه اشکی است گلوسوز

نوباوه ی شیرین مزه ی نخل، الم داد

از زهره ی شیرآب خورد بیشه ی معنی

آسان نتوان عرصه بیکران قلم داد

دارائی عشقست که از کلک و دواتم

در کشور پرشور سخن طبل و علم داد

هرگه که بیاد دهن غنچه نشستم

اندیشه مرا سر به بیابان عدم داد

چون شمع زهجران تو در آتش و آبم

برقی برگ و ریشه زد و دیده به نم داد

پر گشت حزین از گهرم جیب دو عالم

خجلت قلم من برگ ابر کرم داد

***

342

خوش آنکه ساقی مجلس نقاب بردارد

غبار توبه ام از دل شراب بردارد

رهین منت دریا نمی توان گشتن

بگو بابر ز چشم من آب بردارد

برنگ نافه کند خون بدل اسیرانرا

چو عارضت اثر از مشکناب بردارد

ز دل دگر چه توقع نگاه گرم ترا

بگو خراج ز ملک خراب بردارد

چو چنگ پشت حزین شد زغم دو تا و هنوز

نشد که گوش ز چنگ و رباب بردارد

***

343

به سر تربتم آن نو گل خندان آرید

سست پیمان مرا بر سر پیمان آرید

دل بود منتظر و شوق نمی آید باز

هدهد شهر سبا را به سلیمان آرید

زهد و تقوی بدر آرید سر از خرقه ی من

کفر زلفی بکفم آمده ایمان آرید

موسم شادی اصحاب و غم اغیار است

محرمان را بسراپرده ی سلطان آرید

باده نوشان مغان، دیده ی انجم شورست

نور چشم قدح از کوری ایشان آرید

باده ی سرخ تر از خون سیاوش کجاست

که رخ زرد مرا رنگ بعنوان آرید

چه شود خاطر آشفته ی ما جمع شود

خبری از سر آنزلف پریشان آرید

خامه شکرشکن از عارف رومست حزین

طوطیانرا بصلا در شکرستان آرید

***

344

اگر دست مرا ساقی بیک رطل گران گیرد

الهی در جهان کام دل از بخت جوان گیرد

سعادتمند را باشد گوارا سختی عالم

هما را در گلو هرگز ندیدم استخوان گیرد

چسان در سینه ام جا میتواند کرد حیرانم

خدنگت را که دل از خانه ی تنگ کمان گیرد

به پیش شمع رویت منصب پروانگی دارم

تو چون عارض برافروزی مرا آتش بجان گیرد

کسی را هر قدر دل شهره باشد در جگر داری

سر ره چون بآن بیگانه خوی سرگران گیرد

گداز شرم یکسر ژاله سازد نرگسستانرا

نظر چون کام خاطر زان جبین خوی فشان گیرد

حزین از پای ننشینم براه انتظار او

چو مجنون بر سر شوریده، گر مرغ آشیان گیرد

***

345

خواهم بدل آن نرگس مستانه درافتد

بد مست تماشاست بدیوانه درافتد

سختست تلاش دو زبردست مبادا

می با نگه یار حریفانه درافتد

چشمش بنگاهی ننوازد دل ما را

کی لایق برقست که با دانه درافتد

در هر رگ ما مستی منصور کند خون

گر عکس رخ یار به پیمانه درافتد

کو گردش ساغر که درین بزم زغیرت

با چرخ تنک ظرف حریفانه درافتد

حیف است زبردست زند با همه کس دست

آنزلف نبایست که با شانه درافتد

با چشم حزین این سخن از عشق بگوئید

کی خواب بدام تو بافسانه درافتد

***

346

بلبل بگلستان سخن از روی تو میکرد

در جیب سمن باد صبا بوی تو میکرد

از کاوش ایام خبردار نبودیم

هر جور که میکرد بما خوی تو میکرد

کو کوزدنش بی طلب گم شده ئی نیست

قمری هوس قامت دلجوی تو میکرد

گر عیسی سجاده نشین روی تو میدید

محراب دعا را خم ابروی تو میکرد

می بود بازار تو گر یوسف مصری

نقد دو جهانرا به ترازوی تو میکرد

غیر از تو مرا شکوه زدست دگری نیست

هر کس ستمی کرد ببازوی تو میکرد

فریاد حزین از دم گرمت که خروشی

ناقوس صنمخانه بیاهوی تو میکرد

***

347

پیکان تو مشکل که بدل یار توان کرد

دیگر چه علاج دل بیمار توان کرد

من مردم و یکبار بخاکم نگذشتی

این کوه غمی نیست که هموار توان کرد

صرصر چه زند گرم بخاکستر من پای

بختم نه چنان خفته که بیدار توان کرد

بر دوش اگر بار سر خویش کشیدیم

شادیم که خاک قدم یار توان کرد

شور تو حزین از لب شیرین سخن کیست

مصر از نی این خامه شکربار توان کرد

***

348

جگر تشنه ام از داغ تو سیراب شود

چه غمست اینکه نصیب دل احباب شود

شمع روشن ننماید شب ظلمانی را

ساقیا می بقدح ریز که مهتاب شود

لاف عزلت زدن آنروز تمامست مرا

که خم ابروی او گوشه ی محراب شود

غفلت افزود ترا زاهد از افسانه ی عشق

نیشتر در دل افسرده رگ خواب شود

خشکی زهد ز ما گرد برآورد حزین

دامن خرقه بیفشار که سیلاب شود

***

349

افزود خواب غفلت جاهل چو پیر شد

موی سفید در رگ این طفل شیر شد

دریاچه پشت چشم کند نازک از حباب

نانم بآبروی چو گوهر خمیر شد

روزفتادگی شدم از سعی بی نیاز

پای ز کار رفته مرا دستگیر شد

دولت چو یافت بدگهر از وی کناره کن

درنده تر شود چو سگ سفله سیر شد

تا داد سربدشت جنونم شکوه عشق

داغم جگر شکاف تر از چشم شیر شد

مشنو فسون زهد که در تیره خاک هند

هر کس نیافت دولت دنیا فقیر شد

چشم تو تا پیاله ز خون دلم گرفت

این نازنین غزال چنین شیر گیر شد

جان حزین تشنه جگر سوخت ز انتظار

فردای حشر و وعده ی وصل تو دیر شد

***

350

در دل غم آن لاله عذارست به بینید

این باده که بی رنج خمارست به بینید

شد چشم مرا نکهت پیراهن یوسف

گردی که از آن راه گذارست به بینید

آن یار که چاکست ازو جامه ی جانها

آسایش آغوش و کنارست به بینید

جان تازه کند لفظ خوش و معنی رنگین

حسنی که در آن خط غبارست به بینید

مستغرق وصلند درین بزم حریفان

دل آینه، یار آینه دارست به بینید

در آرزوی بلبل بی بال و پر ما

گلها همه آغوش و کنارست به بینید

در پرده زلف است تجلی گه رویش

شمعی که فروغ شب تارست به بینید

در راه وفا حال پریشان حزین را

کاشفته تر از طره ی یارست به بینید

***

351

کی از ما چشم صورت بین مردم حال می بیند

چه دیگر دیده ی آئینه جز تمثال می بیند

از آنروزی که من در راه عشق از پای افتادم

غزال چشم شوخ یار در دنبال می بیند

خمار من ندارد دیده در راه می و ساقی

بکف داغ جنون را جام مالامال می بیند

مرا آئینه ی گیتی نما خشت سرخم شد

زجام خود اگر جم صورت احوال می بیند

بچشم سفلگان دهر ظالم را بود شانی

مگس زنبور را شهباز زرین بال می بیند

لباسی یافتم عرفان شیخ خانقاهی را

تصوف را همین در خرقه های شال می بیند

حزین از جا دل دیوانه ام گر رفت جا دارد

که عالم را پر از بازیچه ی اطفال می بیند

***

352

کی صرفه زما خصم سبکسر بدغا برد

خود باخت دغل باز حریفی که زما برد

از هر دو جهان باز نیامد خبر او

دل را کشش عشق ندانم بکجا برد

افسرده ز دم سردی ایام نگردید

آتشکده آتش مگر از سینه ی ما برد

از منت پیریست گرانباری دوشم

لب را بقدم بوس تو این پشت دو تا برد

یک جلوه خیال تو در اندیشه ی ما کرد

دل لذت دیدار جدا، دیده جدا برد

خورشید نبرده است بچوگان سعادت

گوئی که ز میدان شهادت سر ما برد

تر دامنی مشرب رندانه حزین را

از توبه پشیمانی و از خرقه صفا برد

***

353

قاصدی کو که پیامی بر دلدار برد

سوی گلشن خبر مرغ گرفتار برد

عکس خواهش زبس از مردم دنیا دیدم

جوهر آینه ام حسرت زنگار برد

یوسفی کو که بگلبانگ خریداری خویش

سینه چاکم چو گل از خانه ببازار برد

قوتی داد بفرهاد و بمجنون ضعفی

هر کرا عشق ز راهی بسر کار برد

بهر مشاطگی چهره ی گل باد صبا

بوی از پیرهنت جانب گلزار برد

بسکه چون نقش قدم محو سراپای توام

رشک بر حیرت من صورت دیوار برد

کار دل رفت ز دست از غم ایام حزین

جلوه ی عشوه گری کو که دل از کار برد

***

354

با تیغ بازی مژه ات جان که میبرد

از جنگ کفر زلف تو ایمان که میبرد

شرمنده کرد گریه ام ابر بهار را

شبنم بشط و قطره بعمان که میبرد

بر کف نهاده ام دل صد چاک خویش را

این شانه را بزلف پریشان که میبرد

مشکل کشد دلش بسر کوی عاشقان

این شمع را بخاک شهیدان که میبرد

گر بشکنیم زیر لب این خوش صفیر را

پیغامی از قفس بگلستان که میبرد

ناز و کرشمه غمزه بخون جمله تشنه اند

جان از مصاف شیر شکاران که میبرد

عشق آزمود قوت بازوی خویش را

تا پنجه ئی به پنجه ی مژگان که میبرد

در زیر سنگ مانده کفم از فسردگی

پیغام چاک را بگریبان که میبرد

جز من که در جگر زده ام اشک و آه را

اخگر بجیب و شعله بدامان که میبرد

بوسیده ایم ما لب جانبخش یار را

حسرت بخضر و چشمه ی حیوان که میبرد

نبود ترا حریف کسی در سخن حزین

با خامه ی تو گوی ز میدان که میبرد

***

355

جائی که از سپند نگردد فغان بلند

ما را بود چو شعله ی آتش زبان بلند

در گلشنی که بانگ صفیرم فکنده شور

بلبل ز خوی گل ننماید فغان بلند

با پستی سپهر نیامد فرو سرم

عنقا صفت فتاده مرا آشیان بلند

تا شد دلم بحلقه ی گلدام زلف اسیر

شد شور محشر از قفس بلبلان بلند

رحمست بر درازی اندوه قمریان

پرواز پست و جلوه ی سرو روان بلند

خوش میکشند دامن ناز این سهی قدان

دست ستمکشی نشود از میان بلند

بال و پری کجاست که با همت رسا

پرواز گیرم از سر این خاکدان بلند

خامش حزین که ناله بجائی نمیرسد

پست آفریده اند زمین و آسمان بلند

***

356

نبود عجب گر از دل ما شور شد بلند

جائی که دود حوصله ی طور شد بلند

شد موج زن ز جلوه ی او سیل فتنه ئی

گرد خرابی از دل معمور شد بلند

هرگز نبود عمر فراق اینقدر دراز

از یاد زلف او شب دیجور شد بلند

کوته کند فسانه ی گل بانگ عندلیب

هر جا حدیث آن رخ مستور شد بلند

یکچند راز عشق ز خامان نهفته بود

باز این ترانه از لب منصور شد بلند

یارب که دید سرو سهی پیکر ترا

کاوازه اش چو مصرع مشهور شد بلند

بانگ در است قافله ی درد را حزین

هر ناله ئی که از دل رنجور شد بلند

***

357

بکف شاخ زگل جام رسید

شاهد باغ می آشام رسید

خاک را خلعت خضرا دادند

غنچه را حله ی گلفام رسید

ابر با چتر فریدون آمد

لاله را از کف جم جام رسید

رعد هم کوس زکاوس گرفت

برق با خنجر بهرام رسید

کنج نهاد افسر داراب سخن

زلف سنبل بسرانجام رسید

موکب گل بصد آئین آمد

سرو هم با علم سام رسید

موج را درع نریمان دادند

سیل با دبدبه ی عام رسید

ارغوان آتش زردشت افروخت

شحنه ی بوالهوس خام رسید

باغبان تخت سلیمان آراست

خسرو گل بصد اکرام رسید

قسمت فیض بهاران میکرد

یک شکر خواب ببادام رسید

نوبت بلبل رامشگر شد

دل بیتاب بآرام رسید

زهد را خشکی اعصاب فشرد

توبه را علت سرسام رسید

بدل شاد کشیدیم حزین

هر چه از ساقی ایام رسید

***

358

خفته بودم بسرم دولت بیدار رسید

لله الحمد مرا دیده بدیدار رسید

بگریز ای خرد خام که عشق آمد مست

برو ای عربده جو حیدر کرار رسید

راز مستی بسرایم پس ازین با دف و چنگ

محتسب رقص کنان از در خمار رسید

نتوانم من بیتاب و توان شرح دهم

که چها بر دل از آن نرگس بیمار رسید

سر زد از طرف رخ یار بهار خط سبز

می بیارید که دور گل و گلزار رسید

یار پنهانی ما چشم جهان روشن کرد

ماه کنعانی ما بر سر بازار رسید

گشت از وسوسه ی عقل فراموش حزین

هر کرا ساغری از ساقی ابرار رسید

***

359

کار رسوائی ما حیف بپایان نرسید

نارسا طالع چاکی که بدامان نرسید

دیده دیریست که در راه غبار در تست

نکهت مصر سفر کرد و بکنعان نرسید

من گرفتم بقفس تن زنم از دوری گل

چون ننالم که فغانم بگلستان نرسید

دل بر آن بلبل لب تشنه مرا میسوزد

که بسرچشمه ی خورشید درخشان نرسید

دل بپای علم دار نیاوردش عشق

سر شوریده ی منصور بسامان نرسید

شمع بالین من خسته شد آنگاه رخش

کز ضعیفی نگهم تا سر مژگان نرسید

چشم دارم که رسد گریه ی مستانه بداد

گر بسر منزل ما سیل بهاران نرسید

نگه عجز عجب قوت تقریری داشت

این ستم شد که بآن چشم سخندان نرسید

نفس صبح قیامت علم افراشت حزین

شب افسانه ی ما خوش که بپایان نرسید

***

360

تا کی زجوی هر مژه ام سیل خون رود

یک ره زدر درآ که غم از دل برون رود

در پیش چشم من نگهت با رقیب بود

این داغ حسرت از دل آزرده چون رود

خون میرود ز دیده ی ما دل شکستگان

از شیشه ی شکسته می لاله گون رود

عطار زلف او چکند با دماغ من

نشنیده ام ز فکر پریشان جنون رود

هر کس بعالم آمد و نشکست پای سعی

با دست خالی از در دنیای دون رود

گر طعنه زد مرنج حزین از امام شهر

بسیار ازین میانه ی عقل و جنون رود

***

361

من از دل و دین باختگانم چه توان کرد

سودا زده ی زلف بتانم چه توان کرد

دل بسته ی فتراک سر زلف سواریست

از چنگ خرد رفته عنانم چه توان کرد

در صومعه از نعره زنانم چه توان گفت

در میکده از درد کشانم چه توان کرد

در سلسله ی زلف تو ای رهزن دلها

سر حلقه ی سودازدگانم چه توان کرد

گوشی بفغان دل ناشاد نکردی

پیشت همه تن گرچه زبانم چه توان کرد

فرمان ترا هر چه بود میکنم اما

من صبر بهجران نتوانم چه توان کرد

شد قطره بدریای فنا وصل حزین را

دی بودم و امروز ندانم چه توان کرد

***

362

ننگ در عشق و جنون نام مرا عالی کرد

آمد ادبار درین کوچه و اقبالی کرد

نیست امروز عجب گر غمش از شادی ماست

آنکه دی از غم ما آنهمه خوشحالی کرد

گرچه دریا نشود خشک به تردستی ابر

در غمت ریزش مژگان دل ما خالی کرد

سر شوریده ی من باج ز مجنون گیرد

عشق در مملکت درد مرا والی کرد

پیر ما را بجهان بخت جوان شد چو شراب

شوخی عهد صبا را بکهن سالی کرد

مرحبا عشق کزو قطره ی ما دریا شد

دل ما را صدف گوهر اجلالی کرد

مرغ گلشن ز تو شیون مگر آموخت حزین

که سحر ناله بطرزی که تو می نالی کرد

***

363

باد صبا فسانه ی زلف تو ساز کرد

پیغام آشنا شب ما را دراز کرد

گردید قسمتم ز ازل عشق شعله خو

ساقی مرا بجرعه ی می جانگداز کرد

افزون شد از بهار خطت شور عاشقان

نیرنگ باغ ناله مرغان دراز کرد

گویا لبالب از می عجز و نیاز بود

پیمانه ئی که چشم ترا مست ناز کرد

مگشای لب بقصه ی راز نهان حزین

نتوان حدیث شوق بعمر دراز کرد

***

364

لب لعلت به پیامی دل ما شاد نکرد

کلک مشکین تو از غم زدگان یاد نکرد

میکند آنچه جگر کاو نگاه تو بدل

به رگ جان کسی نشتر فولاد نکرد

سرو ناز تو که عمر ابدی سایه ی اوست

یک ره از لطف خرابی چو من آباد نکرد

کافر بتکده جز مهر رخت قبله نداشت

صوفی صومعه جز ذکر تو اوراد نکرد

کاوش ناخن غم با جگرم کرد حزین

آنچه در کوهکنی تیشه ی فرهاد نکرد

***

365

ایوای بر اسیری کز یاد رفته باشد

در دام مانده صید و صیاد رفته باشد

آه از دمی که تنها با داغ او چو لاله

در خون نشسته و او چون باد رفته باشد

خونش به تیغ حسرت یارب حلال بادا

صیدی که از کمندت آزاد رفته باشد

از آه دردناکی سازم خبر دلت را

روزی که کوه صبرم بر باد رفته باشد

رحمست بر اسیری کز گرد دام زلفت

با صد امیدواری ناشاد رفته باشد

آواز تیشه امشب از بیستون نیامد

گویا بخواب شیرین فرهاد رفته باشد

شادم که از رقیبان دامن کشان گذشتی

گو مشت خاک ما هم بر باد رفته باشد

پرشور از حزین است امروز کوه و صحرا

مجنون گذشته باشد فرهاد رفته باشد

***

366

آب و رنگی بچمن فیض گلستان تو داد

غنچه را جام شکفتن لب خندان تو داد

بامدادان نکنم پاره گریبان چه کنم؟

سینه ی صبح نشانی ز گریبان تو داد

عمرها در طلب چشمه ی حیوان بودم

خضر شد خط و سراغم بزنخدان تو داد

خنده بر صبح زدی عشرت هر روزه ی من

سر بجانم غم عالم شب هجران تو داد

کرده سرمست زلالی می ریحانی تو

نم فیضی بسفالم خط ریحان تو داد

شور سودا بسرم زلف پریشان تو ریخت

پیچ و تابی برگم طره ی پیچان تو داد

میدمد از قلمت صور سرافیل حزین

محشر آشوب خود امروز بدیوان تو داد

***

367

در دیده ی من غیر رخ یار نگنجد

در آینه جز پرتو دیدار نگنجد

او گرم عتابست و مرا غم که مبادا

در حوصله ام اینهمه آزار نگنجد

زان بیخود و مستیم که هرگز می توحید

در جام دل مردم هشیار نگنجد

ما چون خم می رند خرابات نشینیم

در مجلس ما زاهد دیندار نگنجد

هر جا که حدیث سر زلف تو برآید

دیگر سخن از سبحه و زنار نگنجد

زاهد تو و فردوس که سرمست محبت

جز در صف رندان گنهکار نگنجد

از طرز سخن ساز نگاه تو شنیدم

آن راز که در پرده ی اظهار نگنجد

فریاد که غمهای تو ز اندازه برونست

ترسم همه در سینه بیکبار نگنجد

سرمست حزین از می منصوری عشقست

شوریده سرش جز بسر دار نگنجد

***

368

نخست از عاشقان بی جرم آن نامهربان رنجد

باین زودی چرا کس رنجد و از دوستان رنجد

بنازم سرفرازیهای آن سرو سهی قد را

که گر سر را نهد برپایش از آب روان رنجد

نظر دزدیده روشن میکنم زان جلوه گر گاهی

مباد از دیده ی من آن غبار آستان رنجد

نخواهد پا کشیدن از سر کویت بصد خاری

کجا دلخوش کند گر عندلیب از گلستان رنجد

ز منع اختلاط غیر گشتی سرگران آری

غرور حسن بی پروا ز عشق بدگمان رنجد

زبان گر یکنفس خامش کنم دل میکند یادت

گر از یادت دمی غافل شوم از دل زبان رنجد

حزین آزرده دارد بی کمالان را نوای تو

دل زاغ و زغن از طوطی شیرین زبان رنجد

***

369

در صیدگاه عشق تو بسمل بخون طپد

در خون طپد ولیک نه چون دل بخون طپد

در شیشه خانه ی دل هر کس پریرخی است

از عشقت ای فرشته شمائل بخون طپد

ترسم ز گریه ی من دیوانه لاله سان

در موج خیز بادیه محمل بخون طپد

دارند زیرکان بخیال تو زندگی

صیدی که شد زیاد تو غافل بخون طپد

در راه عشق کز دم تیغست تیزتر

باید چنان طپید که منزل بخون طپد

این جان که داده ئی به حزین آنچنان مکن

کز آرزوی خنجر قاتل بخون طپد

***

370

شبی ز هجر تو ما را بسر نمی آید

که پاره ی جگر از چشم تر نمی آید

برنگ مو ز سرم خار پا برون آمد

چها که در ره عشقت بسر نمی آید

نکوست هر چه کند با من فلک زده دوست

که بد بدیده ی صاحب نظر نمی آید

مگر برنگ سبو می بکام ما ریزند

ز دست بسته ی ما کار برنمی آید

حزین بیخبر از خود، زخود خبردارست

ترا که با خودی از خود خبر نمی آید

***

371

طرب ایدل که یار می آید

گل عشرت ببار می آید

چو گل آشفته کن گریبان را

که نسیم بهار می آید

عشق معراج سربلندیهاست

سر عاشق بدار می آید

گل عزت بود عزیزش دار

بنظر هر چه خار می آید

هیچ دانسته ئی که بیکاری

چه قدرها بکار می آید

هر کجا ذلتی است در عالم

بر سر اعتبار می آید

وصل جانانت آرزوست حزین

برو از خود که یار می آید

***

372

از ناز، نقش پایت بر خاک مشگل آید

هر جا قدم گذاری بر پاره ی دل آید

کو قاصدی که سویت آرد دگر پیامم

آواز دل بگوشت از ضعف مشگل آید

ز آئینه ی سکندر وزجام جم خلاصم

تا دیده میگشایم دل در مقابل آید

دلدار رخ نماید چشم از جهان چو بستی

لیلی برون ز محمل در پرده ی دل آید

جان میکشد کدورت ز آمیزش تن ما

باشد ز خاک وادی سیلاب چون گل آید

با حسن بیحد دل چشمی که آشنا شد

خورشید در حسابش یکفرد باطل آید

تن را بهرچه دادی انجام کارت آنست

دیوار افتد آخر آن سو که مایل آید

از شاهدان غیبی عیبست خودنمائی

جائیکه زال دنیا شیرین شمایل آید

از آب دیده شویم گر باشدش نشانی

در حشر اگر بدستم دامان قاتل آید

از ناله های شبگیر دل یافت وصل مقصود

چون باد شرطه خیزد کشتی بساحل آید

زین دانه های اشکی کز سوز دل فشاندم

جز داغهای حسرت دیگر چه حاصل آید

غافل بسینه گم شد در عاشقی حزین را

آن دل که بوی داغش در شمع محفل آید

***

373

بآئینی که ترسازاده از بتخانه می آید

نگاه از گوشه ی آن نرگس مستانه می آید

مگر افکنده لعل آبدارش از نظر می را

که اشک حسرتی در دیده ی پیمانه می آید

تجلی زار می بینم سر خاک شهیدان را

مگر شمعی بطوف مشهد پروانه می آید

بیاد لعل میگون تو در خاک لحد خود را

همان از دیده سیل گریه ی مستانه می آید

حزین آراستند از نو خرابات محبت را

مگر داغی بسر وقت دل دیوانه می آید

***

374

دمی که حرف وداعت بگوش می آید

دلم برنگ جرس در خروش می آید

نگاه مست که دارد سر خرابی ما

که اشک از مژه طوفان بدوش می آید

دلم چو ساغر سیماب میطپد یا رب

کدام رند ز مستی بهوش می آید

ز تاب می مگر آن چهره ارغوانی شد

که خون طاقت مشرب بجوش می آید

نسیم مصر وصال آنقدر گلوسوز است

که بوی پیرهنش شعله پوش می آید

عبث چه زخمه فلک میزند بتار تنم

مرا که از سر هر مو خروش می آید

دو روز با فلک سنگدل بساز حزین

که عاقبت بدر میفروش می آید

***

375

خوشا دمی که مرا دیده از غبار برآید

ز گرد هستیم آن نازنین سوار برآید

همین بسست که خود چاک میزنم بگریبان

زدست کوته ما بیش ازین چه کار برآید

زسر گذشته براهت نشسته ایم که تا کی

نگه بعربده زان چشم میگسار برآید

بغیر ازین که بسرگشتگی جهان بسر آری

دگر چه کام دل از دور روزگار برآید

چه آتشی است حزین اینکه در جگر زده عشقت

بیک صفیر تو دود از دل بهار برآید

***

376

چون نخل تو از ناز گرانبار برآید

شمشاد ز جا، سرو ز گلزار برآید

دل میرود از سینه و پیکان تو باقیست

رحمست بر آن یار که از یار برآید

شرمنده ی عشقیم که بی چاره و تدبیر

آسان کند آن کار که دشوار برآید

از ناخن عشقم رگ جان زمزمه ساز است

بی زخمه صدا کی شود از تار برآید

بگذار حزین از کف خود باده ی پندار

تا ساغرت از میکده سرشار برآید

***

377

کند بر تخت عزت جا چو از تن جان برون آید

بشاهی میرسد یوسف چو از زندان برون آید

ز تیر غمزه ی او بسکه دارد دل جراحتها

نفس از سینه خون آلوده چون پیکان برون آید

سپر گر مانع تیر قضا گردد تواند شد

که دل از عهده ی، آن کاوش مژگان برون آید

بپای خم من مخمور بر لب خاک میمالم

سبوی قسمتم خشک از دل عمان برون آید

ز کودک مشربیها میخورد زاهد غم روزی

که از کام حریصش لقمه چون دندان برون آید

ز بس از درد هجران زندگانی گشته دشوارم

رگ جان بیتو چون تار نفس آسان برون آید

حزین احسانی از مژگان تر در کار دریا کن

که تا کام صدف از منت نیسان برون آید

***

378

نقاب از چهره بگشا تا ز غربت جان برون آید

برافشان زلف را تا زاهد از ایمان برون آید

دهد گر لعل سیرابت منادی جان گدازان را

خضر لب تشنه از سرچشمه ی حیوان برون آید

فرو خوردم ز بیم خویت از بس اشک خونین را

زچشمم جای مژگان پنجه ی مرجان برون آید

عبیرآمیز می آید ز کویت قاصد آهم

صبا آلوده ی بوی گل از بستان برون آید

قدم از وادی شوقت کشیدن نیست مقدورم

مرا گر خارپا از دیده چون مژگان برون آید

بزندان غریبی بایدش خون جگر خوردن

نمی بایست یوسف از چه کنعان برون آید

بمحشر کشته ی شمشیر ناز لاله رخساران

چو گل خونین کفن از عرصه ی میدان برون آید

زند چون خار خار عشق سرکش شعله در جائی

خلیل آسا سلامت ز آتش سوزان برون آید

نباشد پیش روشندل فروغی اهل دعوی را

فتد شمع از زبان چون مهر نورافشان برون آید

چه عنوان از نیام آید برون تیغ سیه تابش

نگه خونریزتر زان نرگس فتان برون آید

سپند من ندارد تاب روی گرم چون شبنم

چه خواهم کرد اگر آن آتشین جولان برون آید

حزین از جلوه ی مستانه ی ساقی بگو رمزی

که شیخ خانقاه از پاکی دامان برون آید

***

379

زان شمع گلعذاران هر جا سخن برآید

پروانه از چراغان مرغ از چمن برآید

گر طره برفشاند آن عنبرین سلاسل

شوریده سر ببویش مشک از ختن برآید

در هر زمین که گردد میراب عشق دهقان

گر خارو خس فشانی سرو و سمن برآید

همچون صدف بسینه هر نکته را بپرور

گوهر نگشته حیف است حرف از دهن برآید

دارم ز داغ حسرت روشن مزار خود را

مانند شمع فانوس آه از کفن برآید

چون برگ گل که آید با آب جوز گلشن

با اشک، پاره ی دل از چشم من برآید

احسان عشق با من افزون حزین ازانست

کز عهده ی بیانش کام و دهن برآید

***

380

عشق سرکش بفغان زین دل ناشاد آمد

این سپندیست کزو شعله بفریاد آمد

تهمت آلوده عیشیم که گلشن زادیم

پر وبالی نه گشودیم که صیاد آمد

خواستم عقد طرب با می گلگون بندم

با دلم الفت دیرینه ی غم یاد آمد

طفل خامیم و ستمکاری ایام بما

ادب آموزتر از سیلی استاد آمد

غم بود قسمت دلهای فراغت طلبان

هر که شد بنده ی عشقت زغم آزاد آمد

درگه پیر مغان خاک مرادست حزین

هر که غمگین بدر میکده شد شاد آمد

***

381

نسیم حالت آور پای کوبان، تر دماغ آمد

بدلها ذوق دست افشانی گلهای باغ آمد

کدوی خشک زاهد را دماغ از بوی می تر شد

بحمدالله که آب رفته ی ما در ایاغ آمد

رگ برق قدح ره میزند خلوت گزینانرا

بشارت زاهد گم کرده ایمانرا چراغ آمد

بیا صوفی به بین وجد گل و رقص درختان را

برآ از خرقه ی سالوس زاهد فصل باغ آمد

حزین از قطره ریزی تا نماندست ابر آذاری

مگر دردانه ی دل را توانی در سراغ آمد

***

382

شب زلف تو در خیالم آمد

از بخت خود انفعالم آمد

بیرحم تر است غمزه امروز

گویا رحمش بحالم آمد

یاد قد اوست قسمت من

شادم که الف بفالم آمد

از حرمت خون دل شناسی

پیمانه کشی حلالم آمد

عشرت کده ی عدم کجائی

از هستی خود ملالم آمد

گفتی نظر از جهان فرو بند

کاینک رخ بی مثالم آمد

از هر مژه زین اشارت انگشت

بر دیده ی امتثالم آمد

خورشید رخ تو شد مقابل

جانی به تن هلالم آمد

چون آینه وصل بیحجابی

از حیرت آن جمالم آمد

افسرده دمان حذر که چون شمع

حرفی بزبان لالم آمد

از دیده و دل کناره گیرید

وحشی نگهان غزالم آمد

اوراق دل حزین گشودم

عشق تو بوصف حالم آمد

***

383

بی پا و سر زقدر و شرف کام میبرد

پیر مغان مرا بادب نام میبرد

جمشید را نگشته میسر ز جام نوش

کیفیتی که خون دل آشام میبرد

مشت غبار ما ندهد گر فلک بباد

از ما بکوی یار که پیغام میبرد

دل را فکنده عشق بمیدان امتحان

گوی از میانه زلف دلارام میبرد

با مهر و ذره پرتو فیض ازل یکیست

هر کس بقدر همت خود کام میبرد

یک قرص بیش در کف چرخ لئیم نیست

گر صبح می نهد بمیان شام میبرد

تف باد بر دو رنگی دهر دنی حزین

کامی که داده است بناکام میبرد

***

384

پیمانه گرد محنت صد ساله می برد

آلودگی ثلاثه ی غساله می برد

پیداست حال عشرت گلگشت روزگار

از داغ حسرتی که بدل لاله می برد

یاری که باری از دل ما کم کند کجاست

گاهی غبار خاطر ما ناله می برد

لخت جگر به بندر چشمم گشوده بار

اشک از کنار هر مژه پرکاله می برد

ضعف رسا رسیده بجائی که ناله ام

حسرت بحال شعله ی جواله می برد

خواهد نمود چشم تو تاراج دین و دل

زین فوج فتنه ئی که بدنباله می برد

خوی ستمگر تو در آغاز گیر و دار

کار از کف ملایک عماله می برد

بر تنگ شکر تو ره افتاده مور را

دردا که دزد حاصل بنگاله می برد

صورتگر از رخت چه کشد غیر انفعال

کز کار دست قوت فعاله می برد

آخر خط از جمال بتان کامیاب شد

فیض از وصال ماه رخان هاله می برد

حاجت بوصف نیست کلام ترا حزین

کاین حسن شوخ منت دلاله می برد

***

385

ساغر نزنم تا بتوان خون جگر زد

بر سر نزنم گل چو توان دست بسر زد

گویا بچمن تند وزیدست نسیمی

این مرغ گرفتار صفیری باثر زد

پرداخته بودم زسواد دو جهان چشم

آن طره ی طرار مرا راه نظر زد

بازوی شکارافکن آنغمزه بنازم

تیرش اگر از سینه خطا شد بجگر زد

بنواخت مرا آن لب شیرین به پیامی

صد غوطه فزون تلخی جانم بشکر زد

جانا بنظر خورد مبین دانه ی اشکم

آتش بجهانی شود ز نیم شرر زد

میسوخت حزین را مژه در راه تو چون شمع

آتش شب هجران تو در دیده ی تر زد

***

386

بانگی بحریفان فرو رفته صبا زد

گلبن ز نو آراسته شد مرغ نوا زد

دل شور برآورد ز آسوده مزاجان

ز آشفته صفیری که در آن زلف دو تا زد

در مهد گران خواب عدم بود دو عالم

آنروز که ما راستم عشق صلا زد

در شهر فنا شحنه غیور است حذر کن

هر کس که سرافراخت بشمشیر فنا زد

جائی که غم عشق بود مهر پدر چیست

یعقوب خمش گشت و دلم وا اسفا زد

دست هوس از نعمت کونین کشیدیم

این همت مردانه بعالم سرپا زد

در نکته حزین نقش حریفی چو تو ننشست

هر جا رقمی زد نی کلک تو بجا زد

***

387

بخاموشی صفیر آشنائی میتوانم زد

چونی از داغهای خود نوائی میتوانم زد

همین من مانده ام امروز تنها از دل افکاران

که پیش دوستان حرف وفائی میتوانم زد

اگر دستم بود کوتاه اما همتی دارم

که بر نقد دو عالم پشت پائی میتوانم زد

نواسنج خموشی کیست غیر از من درین محفل

که حرفی با نگاه سرمه سائی میتوانم زد

نیارم چون جرس برداشت از دوش کسی باری

همین گم کرده راهانرا صلائی میتوانم زد

نیم بیگانه زان گل خارخاری در جگر دارم

چو بلبل ناله ی درد آشنائی میتوانم زد

عبث خون جگر ضایع مکن ای چشم بی پروا

ازین می ساغر مردآزمائی میتوانم زد

دلم با حلقه ی ماتم نشینان الفتی دارد

هنوز ای گریه ناکان های هائی میتوانم زد

چنان عاجز نیم کز حال من غافل شود نازت

بخون خویش من هم دست پائی میتوانم زد

حزین از خود نمی گویم سخن گوشی بحرفم کن

نی ام من از دم نائی نوائی میتوانم زد

388

خوش آن عاشق که شیدای تو باشد

بیابان گرد سودای تو باشد

سراپا دیده شد آئینه ی دل

که حیران سراپای تو باشد

شود دوزخ گلستان خلیلم

اگر در دل تمنای تو باشد

گذارد هر که پا بر جسم خاکی

بطور عشق موسای تو باشد

نشیند کی دلی در سینه ی تنگ

که تنها گرد صحرای تو باشد

شفابخش دل ما دردمندان

لب لعل مسیحای تو باشد

کمندانداز گردنهای شیران

سر زلف چلیپای تو باشد

گریبان گیر زهد پارسائی

نگاه باده پیمای تو باشد

شکست کفر و کین خونریز اسلام

ز مژگان صف آرای تو باشد

سواد سومنات اعظم دل

خراب چشم شهلای تو باشد

من این دستی که افشاندم بکونین

بدامان تمنای تو باشد

ندارد ناله در چیزی که تأثیر

دل چون سنگ خارای تو باشد

حزین آرام بخش تلخکامان

نی کلک شکرخای تو باشد

***

389

کدامین آتشین رخساره گرم خودنمائی شد

که اخلاص مغانی ملتم در جبهه سائی شد

بچشم از بس خیال آن کف پا نقش می بندم

بیاض دیده ی روشن سواد من حنائی شد

من شکرسخن پرورده ام با شیره ی جانش

که سروش مصرع برجسته ی شیرین ادائی شد

شدم تا سر بصحرا داده ی وحشی نگاه او

غبارم سرمه ی چشم غزالان خطائی شد

سیه روزم که از کف داده ام دامان زلفش را

زبخت تیره ی من کوتهی شد نارسائی شد

رواجی نقد ما را نیست در بازار حسن او

زر داغم بکف سرمایه ی حسرت فزائی شد

در الفت میان جسم و جان با گل برآوردم

از آنروزی که دلرا با محبت آشنائی شد

بذوق وصل موج شور محشر میزند خاکش

بخون غلطیده ئی کو زخمی تیغ جدائی شد

دل از دیرینه غمها برگرفتن نیست کار من

چرا باید عبث بدنام ننگ بیوفائی شد

بکف چون شمع ما را در شب هجران بکار آمد

سرانگشتی که در گستاخی برقع گشائی شد

چو دریا شد حباب از ننگ ناچیزی برون آید

گداز تن شکست قدر ما را مومیائی شد

نبود اول درین میخانه قدری خرقه پوشانرا

شراب آلوده دلقم آبروی پارسائی شد

بدل بتخانه های آرزو را کرده ام ویران

که چاک سینه ی من قبله ی حاجت روائی شد

فراموشم مکن گر معنی بیگانه می فهمی

که عمرم صرف تفسیر کتاب آشنائی شد

رگ سنگش زشوخی موجه ی دریای خون گردد

بمیدانی که مژگان تو در تیغ آزمائی شد

چو نی جز باد نبود در شکنج آستین من

نفس بیهوده صرف نغمهای بینوائی شد

حزین از گردش پیمانه ی چشم سخن سازی

سیه مستانه کلکم بر سر دستانسرائی شد

***

390

در کارگاه غیب چو طرح لباس شد

گل را حریر قسمت و ما را پلاس شد

جز ما نکرد روی بمحراب آفتاب

در خاک نقش پای تو تاروشناس شد

بر خاک حسرت از دم شمشیر ناز تو

یکقطره خون چکید و دل بیهراس شد

ما جمله مظهریم جمال ترا ولی

آئینه در میانه ی ما روشناس شد

یکسان بخاک گشته رواق خرد حزین

بنیاد عشق بین که چه عالی اساس شد

***

391

پری گروا کنم پروانه ی شمع تو خواهم شد

سمندر ساز آتشخانه ی شمع تو خواهم شد

سحر ته پیرهن دیدم ترا چون شمع فانوسی

گریبان میدرم دیوانه ی شمع تو خواهم شد

شبی پروانه سان گرد سرت گشتم چه دانستم

که بر گرد جهان افسانه ی شمع تو خواهم شد

سرم گرم عروج نشئه ی داغست پنداری

که مست از آتشین پیمانه ی شمع تو خواهم شد

بتار آشنائی بسته بودم دل ندانستم

که از پاس ادب بیگانه ی شمع تو خواهم شد

ز اشک و آه بیتابانه ام روشن بود کامشب

فدای جلوه ی مستانه ی شمع تو خواهم شد

حزین تیره روز خویش را یکشب نپرسیدی

شهید خوی بیباکانه ی شمع تو خواهم شد

***

392

بسنگ حادثه خونم چو پایمال شود

ز وحشتم رگ خارا رم غزال شود

چو طور بوم و برمن شود تجلی زار

رخت چو شمع پریخانه ی خیال شود

نهفته ایم بحیرت زرشک نام ترا

میانه ی لب و دل تا بکی جدال شود

روان زدیده ی بلبل درین چمن باید

هزار جدول خون تا قدی نهال شود

بوعده نام وفا میبری و میترسم

میانه ی غم و دل آشتی ملال شود

بود ز رخنه ی لب آفت قلمرو دل

گرفتنی است دهانی که هرزه نال شود

شود کلید در خلد بی طلب فردا

بعرض حال زبان گسسته لال شود

بلب شراب سخن صاف اگر نمی آید

چو من بپرده ی دل ریز تا زلال شود

حزین ز سینه ی صد چاک دل برون افکن

قفس وبال بمرغ شکسته بال شود

***

393

از دلم برخاست دودی آسمان آمد پدید

گردی از خاطر فشاندم خاکدان آمد پدید

حرف عشق آمد بلب شور قیامت ساز شد

داغ دل گل کرد مهر خاوران آمد پدید

رخ نمودی جنت موعود گردید آشکار

جلوه گر گشتی حیات جاودان آمد پدید

خاک بیسرمایه ی مجنون خراب افتاده بود

برفشاندی دست و دل دریا و کان آمد پدید

قد بناز افراختی غوغای محشر راست شد

حرفی از خود ساختی شور جهان آمد پدید

جان رمید از الفت تن تا تو رفتی از میان

آمدی چون در کنار آرام جان آمد پدید

برقع از رخ تا کشیدی جیب گلها چاک شد

سایه تا انداختی سرو روان آمد پدید

درد هجران تو جان بیقراران داغ داشت

رخ نمودی آتش صد خانمان آمد پدید

یک تبسم کردی و شور جهان شد آشکار

یک اشارت کردی و صد داستان آمد پدید

دیده میگون ساختی میخانه ها در گرد شد

گرد مژگان ریختی دیر مغان آمد پدید

ریخت دست غم حزین در دل مرا صد رنگ داغ

سینه ام را چاک زد حشر نهان آمد پدید

***

394

ز نخجیر دلیرم غمزه ی صیاد میلرزد

ز جان سخت من این دشنه ی فولاد میلرزد

برد از جا نهیب ناله ی من نقش مجنون را

ز سیل گریه ام بر خود شط بغداد میلرزد

شکوهی عشق بخشیدست بازوی ضعیفانرا

که تیغ کوهسار از تیشه ی فرهاد میلرزد

ز گلبانگ صفیرم میطپد دل عندلیبانرا

ز کلک خوش صریرم خامه ی فولاد میلرزد

زبان عشق ترسانست از دمسردی واعظ

که شمع شعله ور در رهگذار باد میلرزد

گدا و شاه را از خاکسارانست آسایش

زمین چون میطپد ویرانه و آباد میلرزد

کند جائیکه آن قامت قیامت جلوه آرائی

ز باد دامن او رایت شمشاد میلرزد

حزین از سردسیر عقل بیرون ناله ی سر کن

که سرماخوردگانرا در گلو فریاد میلرزد

***

395

نه هر که طبل و علم ساخت سروری داند

نه هر که تاخت بلشکر سکندری داند

علو فطرت و طبع رسا خدا دادست

که هر گیاه که روید صنوبری داند

نه هر که یکدو سه مصرع بیکدگر بندد

رموز معنی و درد سخنوری داند

ز هر دهان و لبی نکته دلنشین نشود

نه هر که خطبه بخواند پیمبری داند

کمیت حوصله ی فیض تنگ ظرفان را

نه هر چه قطره گی آموخت کوثری داند

زخود گذشته کند درک واردات سلوک

گدای میکده ی ما قلندری داند

عیار دولت ما شد ز عشق سکه بزر

شکسته رنگی ما کیمیاگری داند

خیال سایه نشینان سرویار جداست

و گرنه هر شجری سایه گستری داند

شکسته حالی دلها ز دوست مخفی نیست

شه معامله رس خوی لشکری داند

تمیز ظالم و مظلوم کار قاضی نیست

کسیکه خسته ی عشقست داوری داند

ستاره سوختگانرا ز شام تیره چه غم

که داغ عشق فروزنده اختری داند

مرا به سبزه ی خط نرسته پیوندیست

وگرنه هر سو موی تو دلبری داند

بدیده ئی که کشد عشق توتیای رضا

غبار حادثه را جلوه ی پری داند

تو کار هستی خود را بداغ عشق گذار

که خوربه از همه کس ذره پروری داند

حزین توئی که سیاوش جان گدازانی

نه هر که رفت در آتش سمندری داند

***

396

زاهد از حلقه ما چون دگران برخیزد

کف زنان جامه دران رقص کنان برخیزد

پرده ی دیده حجابست میان من و دوست

خرم آن روز که اینهم ز میان برخیزد

خوار و پامال تر از سایه ی افتاده منم

از کنارم اگر آن سرو روان برخیزد

سینه دل را چه خیالست کند زندانی

زین قفس بلبل ما بال فشان برخیزد

با تو در خلوت دل وصل مدامی خواهم

کز میان کلفت روزان و شبان برخیزد

هر جفائی که کنی راحت جانست ولی

رسم انصاف مبادا ز جهان برخیزد

برکش از دل نفس مولوی روم حزین

تا ز گلزار و سمن رنج خران برخیزد

***

397

بنفشه چون ز بناگوش یار برخیزد

خروش بلبل و بوی بهار برخیزد

چه دولتی است که در پای خم چو بنشینم

بجلوه ساقی مشکین عذار برخیزد

ز دامن مژه ی چشم سرمه ئی پوشش

بصید دل نگه جان شکار برخیزد

باین کرشمه که از خاک کشتگان گذری

هزار ناله ز سنگ مزار برخیزد

ز ریزش مژه کز فیض عشق سیرابست

هزار رنگ گلم از کنار برخیزد

درین چمن سر کلک تو سبز باد حزین

که شور بلبل ازین شاخسار برخیزد

***

398

ترسم از چشم خوشت غافل نگاهی سر زند

وزدل بیطاقت من اشک و آهی سرزند

من بیک نظاره حیرانم چه گل چینم زتو

حسن شوخت هر نفس از جلوه گاهی سر زند

عمر صرف دوستی کردم، بری حاصل نداد

زین چمن میخواستم مردم گیاهی سر زند

گر شود آن برق جولان گرم خودداری چنین

شعله ئی ترسم ز هر مشت گیاهی سر زند

از تغافلهای گرم یار میترسم حزین

آه بیتابانه ئی از دادخواهی سر زند

***

399

بهار جلوه چون ره بر گلستان تو اندازد

صبا زان طره سنبل در گریبان تو اندازد

مکش زنهار امروز از کف افتاده ئی دامن

که کار خویش فردا هم بدامان تو اندازد

من خونین کفن صد پیرهن چون غنچه میبالم

بخاکم سایه گر سرو خرامان تو اندازد

لب زخمم خموش از شکوه خواهد گشتن آنروزی

که شکر خنده شوری در نمکدان تو اندازد

بیاد سبزه ی سیراب خطت عشرتی دارم

سفالم را در آب خضر ریحان تو اندازد

تمنا بشکفاند غنچه ی امید زخمم را

چو طرح آشتی با تیغ مژگان تو اندازد

بکام دل نیارد سوخت یک آتش بجان بیتو

خوشا شمعی که خود را در شبستان تو اندازد

ندارد تیره بختی با پریشان خاطران کاری

ز جمعیت سر زلف پریشان تو اندازد

همان از تاب حسرت العطش خیزست هر زخمش

بکوثر گر دلم را آب پیکان تو اندازد

سرم را جای دادی در کنار از مهر و میترسم

سرشک گرم من اخگر بدامان تو اندازد

سبک گردان عنان ناز تا چرخ گران تمکین

سر خورشید را در گوی چوگان تو اندازد

نگردد آتشین لعل تو مانع سبزه ی خط را

چو طوطی خویش را در شکرستان تو اندازد

حزین از شرم در تاب است زلف عنبرین مویان

بهر جا سایه کلک عنبرافشان تو اندازد

***

400

شراب اشک تلخم چاشنی از نقل تر گیرد

گر آن شیرین پسر بادام چشمم در شکر گیرد

کف بی مایه نتواند ره سیل خطر گیرد

همان بهتر که ناصح آستین زین چشم تر گیرد

اگر رفتست اشك پی سپر تا دامن محشر

محالست از دل گم گشته ی عاشق خبر گیرد

سمندر از صفیرش میکشد آتشگه آرائی

همای عشق مرغی را که زیر بال و پر گیرد

درین مکتب کشد خط بر کتاب جزو کل طفلی

که پیش از دفتر تعلیم لوح عشق برگیرد

سهیل اشک من پرورده آن سیب زنخدانرا

خورد خونها چمن پیرا نهالی تا ثمر گیرد

دماغم چون قفس پروردگان تا چند از خامی

سراغ بوی آن گل از نسیم بیخبر گیرد

فریب صوت بلبل خورده ی ای گل اگر خواهی

بگو تا بال و پر نزدیک شمع شعله ور گیرد

غرور حسن کی بیجازند راه نظر بازی

هوس دنباله ی این کاروان بیجگر گیرد

صداع از بوی گل خیزد سر آسوده مغزان را

خلاص از دردسر گردد کسی گر ترک سر گیرد

لب خشک صدف سازد حزین با مهر خاموشی

رگ ابر قلم چون صفحه در آب گهر گیرد

***

401

سررشته ی صبری که زدل رفت و نهان شد

ما را رگ جان گشت و ترا موی میان شد

گفتی سخن از هجر و گشودی لب زخمم

رفتی ز نظر خون دل از دیده روان شد

گفتم شکنم توبه خزان آمد و گل رفت

رفتم که بمی روزه گشایم رمضان شد

اورنگ نشین بوده ام اقلیم بقا را

این جسم فرومایه مرا دشمن جان شد

در شام غریبی مطلب لقمه ی بی رنج

موسی چو برون از وطن افتاد شبان شد

با طبع کهن چیست حزین اینهمه شوخی

از عشق عجب نیست اگر پیر، جوان شد

***

402

چند پرسی نگهش با دل افکار چه کرد

برق بیباک عیانست که با خار چه کرد

در بساطم اثری از دل و دین نیست بجا

بمن ساده دل آنطره ی طرار چه کرد

گر بگویم دل سنگین صدف گردد آب

که بروشن گهران چرخ جفاکار چه کرد

جلوه در خانه ی آئینه بخود ننمائی

گر بدانی که بمن حسرت دیدار چه کرد

گر بگویم رگ خوابت بگدازد چون شمع

که شب هجر تو با دیده ی بیدار چه کرد

زانچه جز مذهب عشقست بپردازی دل

گر بدانی که بمن سبحه و زنار چه کرد

گرد داغم نگه زاهد خاموش حزین

چه بگویم بمن این صورت دیوار چه کرد

***

403

از غم دل حیران چه خبر داشته باشد

محو تو ز هجران چه خبر داشته باشد

آنسرو گل اندام که دلها چمن اوست

از خانه بدوشان چه خبر داشته باشد

از حال تذروان پر و بال شکسته

آن سرو خرامان چه خبر داشته باشد

آن شوخ که در خانه ی آئینه کند سیر

از آبله پایان چه خبر داشته باشد

طفلی که ز مستی نشناسد سر و پا را

از بیسرو پایان چه خبر داشته باشد

هستی است که در عشق فراموش شد اول

مجنون تو از جان چه خبر داشته باشد

چون بهله کف از کار فتاداست حزین را

از دامن جانان چه خبر داشته باشد

***

404

معشوق اگر میل وفا داشته باشد

عاشق چه غم از جور و جفا داشته باشد

برخاست زچشمش پی خونریز نگاهی

تا در نظر آن شوخ کرا داشته باشد

کم میرسد آواز دل از ضعف بگوشم

در پرده ندانم چه نوا داشته باشد

در مملکت حسن تو با شانه سری نیست

تا طره کرا نافه گشا داشته باشد

جان میطلبد از من شوریده خیالت

ویرانه ندیدیم گدا داشته باشد

کو تیغ که تا فرق فلک را بشکافم

تا چند مرا از تو جدا داشته باشد

در سینه ی دل سوختگان جای نفس نیست

دوزخ چه خیالست هوا داشته باشد

ما همنفس آینه ی زانوی خویشیم

یک سینه ندیدیم صفا داشته باشد

کاش آن رخ افروخته گاهی بترحم

شمعی بمزار شهدا داشته باشد

کوتاهی اگر میکنم از ناله عجب نیست

یکدل چقدر آه رسا داشته باشد

با مهر تو شبنم صفت از خویش بریدیم

خود را چه کند آنکه ترا داشته باشد

در بتکده ی دل صنمی هست حزین را

تا کعبه کرا خانه خدا داشته باشد

***

405

نکهت زلف ترا شمال ندارد

بوی ترا نافه ی غزال ندارد

کر بمثل سنگ طور آینه گردد

طاقت آن حسن بیمثال ندارد

نکهت زلف تو کرد خار مرا گل

فیض شم صبح بر شکال ندارد

پوشش نعمت نه رسم شکرگذاریست

بلبل ما عیش زیر بال ندارد

تخت سلیمان چو گرددر کف باداست

دولت درویشیم زوال ندارد

ساخته ام از وصال او بخیالش

ای صف اهل نظر جدال ندارد

نیست به بزم زمانه عیش مصفا

شیشه ی گردون می زلال ندارد

خلق جهان بندگان لذت نقدند

هیچکس اندیشه ی مآل ندارد

جلوه ی دنیا کند چه کار بعارف

آینه آلایش از مآل ندارد

خنده ی صبح است دائما ز ته دل

خاطر روشندلان ملال ندارد

میل حوادث مرا نمی برد از جا

کوه گران سنگ انتقال ندارد

کنج قفس را نمیدهیم بگلشن

ذوق گلستان شکسته بال ندارد

کوه حزین از ترانه ی تو زجا شد

زاهد بیدرد وجد و حال ندارد

***

406

سحاب خامه ی من جز در خوشاب ندارد

سفینه ی غزلم موجه ی سراب ندارد

ز بیقراری هجران رسد نوید وصالم

در امید بود دیده ایکه خواب ندارد

ز پرده داری ابر نقاب شکوه ندارم

کتان طاقت من تاب ماهتاب ندارد

گشوده است براه نگه چو آینه آغوش

گشاده روئی حسن تو آفتاب ندارد

کدام کار دل از برق جلوه ی تو برآید

چراغ عمر کسی اینقدر شتاب ندارد

عنان کشیده تر افغان کن ای جنون زده بلبل

کدام گل بچمن پای در رکاب ندارد

همین قدر زتو باید که دیده ی بکف آری

کدام روزنه راهی بآفتاب ندارد

بلند نشئه حزین از کدام رطل گرانی

سیاه مستی کلک ترا شراب ندارد

***

407

مبادا رو کسی زان قبله ی ابرو بگرداند

که کافر میشود از قبله هر کس رو بگرداند

برغم عاشقان تا کی کند با بوالهوس گرمی

الهی خوی او را عشق آتش خوبگرداند

درین وادی بحسرت مردم و چشم از صبا دارم

که گردم را بگرد کعبه ی آن کو بگرداند

سبوی غنچه را بر طاق نسیان می نهد بلبل

اگر جام نگاه آن نرگس جادو بگرداند

منم عاشق بغیری جلوه ضایع میکنی تا کی

عنان ناز را کاش آن قد دلجو بگرداند

محبت رو شناس شهر عشقم کرد و میخواهد

دل رسوا مرا در کوچه ی گیسو بگرداند

حزین افسرده ئی آهنگ گلزار محبت کن

مزاج شعله را آب و هوای او بگرداند

***

408

از آن بر گرد دنیا چشم عشرت کیش میگردد

که دلرا وحشت از مکروه دیدن بیش میگردد

کم از کژدم نباشد اختلاط تلخ گفتاران

گزیدن چون زبان عادت نماید بیش میگردد

لباس عاریت گردید سلطانرا دو گز دیبا

ازین پیرایه چون عریان شود درویش میگردد

درین محفل برای دیگران چون شمع میسوزم

بکار خود نیاید هر که خیراندیش میگردد

حزین چون شمع محفل فارغ از اندیشه ی رزقم

چو روزی از دل خود گشت بی تشویش میگردد

***

409

مباحث نظری مرد داد میخواهد

صفای فطرت و فهم مراد میخواهد

تو درک نکته عشق ار نمیکنی چه عجب

خط شکسته و حسنش سواد میخواهد

بخودسری نتوان کوچه گرد شد زاهد

رموز عشق و جنون اوستاد میخواهد

ترا بخاک فرو برده است همت پست

سفر نمیکنی از خود که زاد میخواهد

تهی کف از در دیر مغان حزین نروی

ازین دراست که عالم مراد میخواهد

***

410

صباحت کو که گل را بر سرم شور جنون سازد

ملاحت کو که بر داغم نمکدانرا نگون سازد

نباشد اینقدر گر تیغ مژگانش گران تمکین

دل سنگین ما را مردمی باید که خون سازد

لبش گر دل نپردازد بشیرین کاری حرفی

هجوم غم غبار خاطرم را بیستون سازد

بساط مهر و مه را وقت آن شد تا بهم پیچم

غرور طبع من تا چند با بخت زبون سازد

بوحدتخانه ای باشد حزین ذوق سماع ما

که مطرب سبحه و زنار تار ارغنون سازد

***

411

دمی که از رخ ساقی خوی حجاب چکد

مرا زهر سر مو موج پیچ و تاب چکد

بیاد آن لب میگون چو گریه پردازم

بجای اشک ز مژگان من شراب چکد

سپاه هوش جهانرا دهد بموج فنا

کرشمه ئی که از آن چشم نیمخواب چکد

اگر زجور تو نالم بچرخ سنگین دل

سپهر خون شود از چشم آفتاب چکد

بمحفلی که زنی نشتری بناله حزین

بجای نغمه شرار از رگ شراب چکد

***

412

بیان روشنی چون شمع دارم خصم جان خود

من آتش نفس در زیر تیغم از زبان خود

چو شمع از تاب غیرت میگدازم مغز جان خود

همای من قناعت میکند با استخوان خود

شراب غم ندارد جلوه ئی در تنگنای دل

خمار آلودم از کمظرفی رطل گران خود

خیال دام میکردم شکنج زلف سنبل را

بدل فال اسیری میزدم در آشیان خود

جنون تر دماغم ناز گلشن برنمی تابد

بهاری در نظر دارم زچشم خونفشان خود

طپیدنهای دل در راه شوقم مضطرب دارد

بیابان مرگم از بانگ درای کاروان خود

مروت نیست گر زخم دلم پهلو کند خالی

چه منتها که از تیغ تو ننهادم بجان خود

حزین اسلام و کفر افتاد مدهوش از نوای دل

بنازم ناله ی ناقوسی لبیک خوان خود

***

413

دارم از عشق و جنون سلسله جنبانی چند

در میان تا دل آواره بیابانی چند

در ره شوق من و سینه ی نالان جرس

عرضه کردیم بهم چاک گریبانی چند

من و مینای می و شمع زخونین جگری

مینمائیم بهم دیده ی گریانی چند

میزند مشک بداغ دل ما منتظران

شکن آموزی آنطره به پیمانی چند

داستان غم دل را گل اگر گوش کند

من و بلبل بسرائیم بدستانی چند

زخم بر پیکر صد پاره ام از گل بنشست

میفروشم بگلستان لب خندانی چند

چشم و دل ز آینه و آب مرا پاک ترست

پرده پوشی مکن از ما دو سه عریانی چند

زان شهیدان که خدنگ تو بجان پروردند

کف خاکی بجهان مانده و پیکانی چند

تو که با طره ی آشفته نمی پردازی

خبرت کی بود از حال پریشانی چند

نیست داغت بدل از لاله عذاران زاهد

خبری میشنوی ز آتش سوزانی چند

جیب پیراهن خود گل زده چاک و تو حزین

در ته خرقه ی ناموس بزندانی چند

***

414

شوریده دلی دارم دیوانه چنین باید

کز خون نشود خالی پیمانه چنین باید

عمریست که میگردم بر گرد سر شمعی

میسوزم و میسازم پروانه چنین باید

خون از مژه میبارم ای ابر تماشا کن

چشمی که شود گریان مستانه چنین باید

غلطیده دلم در خون پیش صف مژگانی

گر کشته شوی باری مردانه چنین باید

من دانم و دل کز تو در عشق چها دیدیم

جانم بفدایت باد جانانه چنین باید

خوبست جفا اما با من تو ز حد بردی

باید دلی آزردن! اما نه چنین باید

شوریست حزین با تو کز زمزه ات امشب

در دیده نمک دارم افسانه چنین باید

***

415

زد آتش در دلم چون شمع دیدار اینچنین باید

نگه در دیده ی تر سوخت رخسار اینچنین باید

طپد دل در بر از طرز خرام تازه شمشادش

غبارم را بشور آورده رفتار اینچنین باید

خمار آلوده ی منت نیم از ساغر و مینا

شرابم خون، دلم پیمانه، خمار اینچنین باید

زشمع کلبه ام باشد شرر در سنگ روشن تر

سیه روزان هجرانرا شب تار اینچنین باید

حزین از دامن پاک نفس صیقل زدی دلرا

غبار از خاطر ما رفت گفتار اینچنین باید

***

416

در خاره خدنگ نکهت کار نماید

خود را به عبث چشم تو بیمار نماید

آن دست که بالاتر از آن دست دگر نیست

دستی است که جا در کمر یار نماید

در نرم زمین است بسی تعبیه ی دام

غافل مشو از راه چو هموار نماید

در دیده ی من غفلت از افسانه ی دنیاست

خوابی که به از دولت بیدار نماید

احوال نهان از روش شخص عیانست

عیب قدم لنگ برفتار نماید

نبود اثر تیغ زبان بد گهرانرا

این خنجر چوبین چقدر کار نماید

رندان نظر از زاهد بیمغز بپوشید

تا چند بما جبه و دستار نماید

بر غنچه ی این دل که بود در بغل من

پیغام نسیم سحری بار نماید

برخاستن از کوی غم قحبه ی دنیا

با همت نامرد تو دشوار نماید

این پست و بلندی که شهانند و گدایان

فرداست که با هم همه هموار نماید

وقتست که آن ساقی سرخوش ز خرابات

مستانه برون آید و دیدار نماید

عاجز نفس از سینه ی پرشور حزین است

غواص چه با قلزم خونخوار نماید

***

217

رهرو وادی عشق آبله پا میباید

غم جدا، گریه جدا، ناله جدا میباید

ساده لوحانه کنی دل چه پر از نقش و نگار

زینت خانه ی آئینه صفا میباید

صبح عید است در میکده ها بگشائید

همه را طاعت سی روزه قضا میباید

سنبلش عمر دو بالاست کهن سالانرا

قامت خم شده را زلف دو تا میباید

بزم عشرت نشود بی گل و گوینده بساز

عیش این غمکده را برگ و نوا میباید

نامه کی جمع کند مغز پریشان مرا

بوی زلفی بگریبان صبا میباید

بیتو از شکوه ندارد نفسم کوتاهی

چه شد ار دور شدم ناله رسا میباید

بیخرد را نرسد عطر کلامم بمشام

سخنم نافه بود نافه گشا میباید

عشق و عقل آنکه ندارد می و افیونش ده

هر دو پا لنگ چو باشد دو عصا میباید

تو سبکسر چه توانی که دهی رهن شراب

رطل میخانه گرانست بها میباید

داغ آن عارض افروخته چون لاله حزین

در کنار دل خون گشته ما میباید

***

418

عیش ار بدل آبله ناکم گذرانند

خون مژه از دامن پاکم گذرانند

ناگفته بدانند که از دست غم کیست

از حشر چو با سینه ی چالاکم گذرانند

ارواح بخاکم همه سایند جبین را

از کوی تو گر بعد هلاکم گذرانند

هشیار بهنگامه ی محشر نتوان رفت

ای کاش که از سایه ی تاکم گذرانند

ریزم برهش بار دگر جان حزین را

گر آن سگ کو بر سر خاکم گذرانند

***

419

بوی زلفی بگریبان صبا ریخته اند

طرفه شوری بدماغ دل ما ریخته اند

بسر کوی تو ای قبله ی ارباب نیاز

نقش پیشانی دل تا بسما ریخته اند

صفحه ی خاطر افلاک ندارد ز انجم

اینقدر داغ که در سینه ی ما ریخته اند

کام بخشان جهان با کف فیاض چو ابر

عرق شرم بدامان گدا ریخته اند

در بیابان محبت عوض ریگ روان

پاره های دل ارباب وفا ریخته اند

راز کونین حزین از دل روشن پیداست

طرح این آینه را خوش بصفا ریخته اند

***

420

مردان نظر از نرگس فتان تو یابند

فیض سحر از چاک گریبان تو یابند

عشاق جگر سوخته جمعیت دل را

در سلسله ی زلف پریشان تو یابند

یوسف صفتان با همه بیباکی و شوخی

آسودگی از گوشه ی زندان تو یابند

بر خاک چو از نازکشی زلف گرهگیر

سرها همه را در خم چوگان تو یابند

هر تازه نهالی که بجولانگه نازست

خاک قدم سرو خرامان تو یابند

آن شهد گلوسوز که دلهاست کبابش

شیرین دهنان از شکرستان تو یابند

هر غنچه که در پیرهن باغ و بهارست

خمیازه کش چاک گریبان تو یابند

هر جا گذرد حرف زخورشید قیامت

صاحب نظران چهره ی تابان تو یابند

بخشید حیات تن اگر آب سکندر

دل زندگی از چشمه ی حیوان تو یابند

هر ناوک دلدوز که در کیش قضا بود

خونین جگران در صف مژگان تو یابند

مدنگه حسرت و آه دل گرمست

شمعی که سر خاک شهیدان تو یابند

چون قفل حزین از لب افسانه گشائی

آشفته دلان حال پریشان تو یابند

***

421

من چشمم و عالم خس و خارست به بینید

چشمی که بخارش سر و کارست به بینید

از نرگس او دیده و ران مست و خرابند

این نشئه که در جام خمارست به بینید

گردیده زره پوست بر اندام شهیدان

مژگان کشی دشنه گذارست به بینید

بخشیده خط سبز که تشریف قبولش

این حله که بر دوش بهارست به بینید

هر برگ خزان دفتر صد رنگ گشادست

طراح بهاران بچه کارست به بینید

حاجب بگواهی نبود قتل حزین را

دستی که زخونش بنگارست به بینید

دلم که شاهد امید در کنار ندید

جبین صبح شب تار انتظار ندید

شمرده زد نفس خویش هر که در عالم

چو صبح آینه ی خاطرش غبار ندید

در آفتاب قیامت بسر چگونه برد

کسی که سایه ی آن سرو پایدار ندید

دلم که بوی گلش بر دماغ بود گران

چه فتنه ها که در آن زلف تابدار ندید

حزین به بلبل آواره آشیان رحمست

که در خزان زچمن رفت و نوبهار ندید

***

422

خمارین نرگست می در رگ خمار نگذارد

نگاه مست او در انجمن هشیار نگذارد

گر اینست در هر گوشه دست اندازی زلفش

بزاهد سبحه و با برهمن زنار نگذارد

زبس حیرت فزا افتاده نخل جلوه زیب او

روانی را بآب آن سرو خوش رفتار نگذارد

چرا بار دل نازک کنم ناز طبیبان را

که آن لعل مسیحادم مرا بیمار نگذارد

جهان از فیض رنگین جلوه ی او شد گلستانی

بگلشن خار بی گل آن گل بیخار نگذارد

در آن محفل که بند از گریه ی مستانه بردارم

بشمع انجمن مژگان آتشبار نگذارد

باین آشفته حالی هر کجا راه سخن یابم

دلم پیچیده مضمونی بزلف یار نگذارد

درین وادی بسامان جنون چون بید میلرزم

مبادا گرم رفتاری بپایم خار نگذارد

کنار دایه سازد طفل شبنم دامن گل را

چنین کز خواب غفلت دیده ی بیدار نگذارد

شراب عشق را پیمانه گر داغ جنون باشد

سرم را در خمار این ساغر سرشار نگذارد

اگر کاه ضعیفم کوه طاقت در بغل دارم

زسستی غیرت من پشت بر دیوار نگذارد

بصحرای جنون هم خوش نشین سایه ی آهم

مرا در آفتاب این ابر دامن دار نگذارد

گره وا میشود گر ناخن مشکل گشا باشد

بما تیغ تو کار زندگی دشوار نگذارد

نمی نالم ز درد هجرت اما اینقدر گویم

که غم زین بیشتر بر ناتوانان بار نگذارد

حزین از آب حیوان سخن باقیست نام من

چو مرگ از زندگانی در جهان آثار نگذارد

***

423

سبک از جا رود هر کس که با ما یار میگردد

نسیم گل چرا بر بیدماغان بار میگردد

برهمن زاده ی برده ست ایمانم که در عشقش

رگ جان جسم را شیرازه ی زنار میگردد

سرت گردم اشارت کن بمژگان آشنا سازم

مرا حیران نگاهی گرد دل بسیار میگردد

پریشان طره، و مژگان نیشتر لب میچکان داری

باین آشفتگی کس بر سر بازار میگردد

حزین آهم رسائی میکند، ایام کوتاهی

لب از بیچارگی شرمنده ی اظهار میگردد

***

424

رخ تو رونق صبح بهار می شکند

کرشمه ی تو دل روزگار می شکند

غرور گریه ی دریا مدار مستی ما

پیاله بر سر ابر بهار می شکند

هلاک غمزه ی آن ترک می پرست شوم

که دشنه در جگر روزگار می شکند

ببزم وصل تو پیمانه را بسنگ زنم

که رنگ آل تو پشت خمار می شکند

حزین شکستی اگر آیدت شگفت مدار

که آسمان گهر آبدار می شکند

***

425

خوش آنکه یار کله گوشه ی وفا شکند

صف کرشمه نگه های آشنا شکند

بدیر و کعبه نماند درست پیمانی

بدوش و براگر آنطره ی دو تا شکند

شکسته رنگی عشقم رسیده تا جائی

که شرم چهره ی من رنگ کهربا شکند

برآورد بتماشا سر از دریچه ی مهر

چو من بدامن عزلت کسی که پا شکند

کمال دولتم از عشق گشته سکه بزر

زرنگ کاهی من نرخ کیمیا شکند

بچاره عقده ی دل در میان منه ترسم

که مفت ناخن فکر گره گشا شکند

فلک بدرد کشان سنگ فتنه میبارد

دنی چو مست شود کاسه ی گدا شکند

چنین که می نگرم خون عالمی است هدر

رواج جور تو بازار خونبها شکند

رخ فرنگ تو ایمان به رونما گیرد

شراب رنگ تو ناموس پارسا شکند

خموشی تو ازان شکوه خو سرشت حزین

که زلف آه ترا بخت نارسا شکند

***

426

چو سنبل تو بطرف سمن فرو ریزد

دل شکسته اش از هر شکن فرو ریزد

بشیوه ئی که ز گلبرگ تر چکد شبنم

نمک ز لعل تو شیرین سخن فرو ریزد

نقاب زلف ز عارض اگر براندازی

صنم ز طاق دل برهمن فرو ریزد

خرام ناز تو ای شاخ گل قیامت را

بخاک عاشق خونین کفن فرو ریزد

بسجده گاه تو سر بر زمین چنان کوبم

که لرزه بر جگر اهرمن فرو ریزد

بکاوش مژه نازم که از جراحت دل

بخاک کوی تو خون یمن فرو ریزد

به بیستون قدم آهسته تر نهم ترسم

که پاره های دل کوهکن فرو ریزد

نشاط بیتو همانا حرام گشته بدل

که باده خون شود از چشم من فرو ریزد

ز چین طره ی آن نازنین غزال حزین

چه نافه ها که بجیب ختن فرو ریزد

***

427

خجل در برم عقل نادان نشیند

چو زاهد که در بزم مستان نشیند

نشیند خیال تو در گوشه ی دل

چو یوسف که در کنج زندان نشیند

دل آزرده ی شام هجر تو چون شمع

بهر جا نشیند گدازان نشیند

همین بس، که در فکر شبهای مجنون

سر زلف لیلی پریشان نشیند

حزین آنکه سامان وصل ترا سوخت

بخاکستر شام هجران نشیند

***

428

چون شمع زخود گرم شتابم بدمی چند

از قافله ی اشک فراتر قدمی چند

حیف است تن و جان شود از وصل حجابت

تا کی بمیان فاصله بینی عدمی چند

غم میدهد از هر طرفم عرض سپاهی

کو پرچم آهی که طرازد علمی چند

تا وادی شیبم ز کجا سر بدر آرد

طی کرده ام از کوچه ی تن پیچ و خمی چند

ناموس مسلمانیم ای یأس نگهدار

بر طاق دلم چیده تمنا صنمی چند

نو کیسه گمان کرده همانا مژه ما را

کز پاره ی دل ریخت بدامان درمی چند

نوک قلمم کند شد از موی شکافی

بس شانه زدم زلف پریشان رقمی چند

در وادی گفتار ز ما بیشتری نیست

این راه سپردیم بپای قلمی چند

محروم حزین از در دل کس نتوانکرد

در دامن در یوزه کنان ریز غمی چند

***

429

فروزان کن ز رخ کاشانه ئی چند

بسوزان شمع من پروانه ئی چند

خماری نیست خون عاشقان را

سرت گردم بکش پیمانه ئی چند

فغانم گوش کن امشب که فردا

ز من خواهی شنید افسانه ئی چند

دلم داند بپاس آشنائی

چها دید از وفا بیگانه ئی چند

گران خوابان غفلت را شکستیم

خمار از نعره ی مستانه ئی چند

بهر دفتر ز کلک آتش آلود

ز ما مانده است آتشخانه ئی چند

حزین از فوت فرصت با صد افسوس

کشیدیم آه بیتابانه ئی چند

***

430

نگاه گرم چو رخسار آتشین تو بوسد

عرق چو شبنم گستاخ یاسمین تو بوسد

خدای را نخرامی بکشت باغ مبادا

دهان غنچه کف پای نازنین تو بوسد

بیا بتاب ببازوی حسن دست تجلی

که معجز ید بیضا سر آستین تو بوسد

غرور چشم تو نازم که نیست نیم نگاهش

بصد نیاز اگر آسمان زمین تو بوسد

چگونه زهر غم از رشک بر لبم نزند جوش

که مور خط بدل شاد انگبین تو بوسد

تو قد بناز برافراز تا ز پای درافتم

چو زلف سجده کنان پای نازنین تو بوسد

کند بساغر هوش فرشته داروی مستی

تبسمی که لب سحر آفرین تو بوسد

چه دولتیست که چون گرد راه خاک نشینی

بسعی خیزد و دامان هم نشین تو بوسد

حزین ازین غزلت تازه گشت طرز فغانی

سزد زسدره فرود آید و زمین تو بوسد

***

431

حریف عیش جهان بیدماغ میماند

پیاله میرود از دست و داغ میماند

چنین که عشق زند ره فقیر و زاهد را

کدام مرده بکنج فراغ میماند

بسفله عالم افسرده باد ارزانی

خزان چو گشت گلستان بزاغ میماند

زخوی آتش عشق غیور بوالعجب است

که آشیانه ی بلبل بباغ میماند

چنان ز زلف تو آشفته است خاطر من

که بوی مشک بموی دماغ میماند

چو آمدی زرخت باغ سرخ رو گردید

ز رفتنت بکف لاله داغ میماند

من از حریص شرابی کفم تهیست حزین

خوش آنکه درد میش در ایاغ میماند

***

432

ز مرد کار دل روزگار میلرزد

کمر چو راست کنم کوهسار میلرزد

خروش بحر هم آغوش اضطراب کفست

ز ناله ام فلک بیوقار میلرزد

بسرد مهری ایام تکیه نتوان کرد

برون ز سنگ چو آید شرار میلرزد

شود چو ریگ روان کوه غم سبک تمکین

بسینه ئی که دل بیقرار میلرزد

ز آمد آمد ساقی مرا نلرزد دل

بحالتی که سرم از خمار میلرزد

غرور و عجز من و یار روبرو شده اند

دل سپهر درین کارزار میلرزد

شود ز غیرت همکار کارها مشکل

ز خامه ام کف گوهر نثار میلرزد

کسی مباد زمهر و وفای خویش خجل

تو رفتی و دل امیدوار میلرزد

بکوهکن نه نمائی قیاس کار مرا

ز بستن کمرم کوهسار میلرزد

مباد زلف رقم را کنی شکسته حزین

ترا قلم بکف رعشه دار میلرزد

***

433

شلائین نرگسش مست شراب آلوده را ماند

نگاه ناز او مژگان خواب آلوده را ماند

کدامین چشمه ی نوشست یا رب تیغ ناز او

بزخمم بخیه مور شهد ناب آلوده را ماند

فرو خوردم زبیم خویش از بس اشک میگون را

دل من اخگر خون کباب آلوده را ماند

گره از بسکه در دل گریه ی طوفان نسب دارم

نفس در سینه ام سیل شتاب آلوده را ماند

بخون دل میطپد از سرگرانی های ناز او

خم ابروی او تیغ عتاب آلوده را ماند

بمخوری لب خشک از زبان شرمگین دارم

خط پیمانه ام چشم حجاب آلوده را ماند

ز ابنای زمان ناید گشاد کار محتاجان

که دست لئیمان پای خواب آلوده را ماند

حزین امروز روشن باد چشم داغ ناسورت

که آن خال از عرق مشک گلاب آلوده را ماند

***

434

ازین دهشت که هجرانی مبادا در کمین باشد

ز حسرت هر نگاه من نگاه واپسین باشد

گره سازد زبان شعله شمع انجمن پیرا

بهر محفل که حرفی زان عذار آتشین باشد

شود در موج آب زندگانی سبزه اش غلطان

در آن گلشن که ابروی ترا از نازچین باشد

ازین آشفته حالی سر نمی پیچم سرت گردم

چنین خواهد اگر زلف پریشانت چنین باشد

فریب حرف و صوت خضرم از جا برنمی آرد

که آب زندگانی لعل ترا زیر نگین باشد

نمی افتد بدست مدعی سرمایه ی معنی

که این گنج گهر کلک مرا در آستین باشد

دل خود میخورد مورش حزین از تنگدستیها

در آن خرمن که برق بیمروت خوشه چین باشد

***

435

خورشید بنده ی تست اقرار مینماید

داغت بجبهه دارد رخسار مینماید

حربا زند بعشقت از مهر لعل واژون

جوزا برهمن تست زنار مینماید

تا رفتی از گلستان ای نوبهار خوبی

در چشم عندلیبان گل خار مینماید

صافی دلان ندانند آئین پرده پوشی

آئینه زشت و زیبا ناچار مینماید

مطرب مده بزاهد راه نفس کشیدن

اردی بهشت ما را آزار مینماید

خاکستریست غبرا دودیست آسمانها

دنیاست گلخن اما گلزار مینماید

سرمایه ی دو گیتی از اندکست کمتر

در چشم این لئیمان بسیار مینماید

تا کی بافسر زر نازی چو شمع سرکش

این آتش است آتش زر تار مینماید

تاریخ اگر بسنجی یکروز عمر دنیاست

در چشم کودکانش بسیار مینماید

آن ماه عید مستان وان عیش تنگدستان

گر دیده پاک باشد دیدار مینماید

قطع نظر محالست از چشم ناتوانش

درمان ماست اما بیمار مینماید

خاری که در گریبان باشد توان برآورد

خاری که در دل افتد آزار مینماید

یکحرف بیش نبود تقطیع بحر ایجاد

چون موج هر چه گفتیم تکرار مینماید

اسرار عشق و مستی است اشعار عارف روم

گفتار نیست لیکن گفتار مینماید

دارم حزین ارادت با کلک خوش کلامت

در کار خویش این مست هوشیار مینماید

***

436

ساقی بگو چکیده ی دل در سبو کنند

تا صاف مشربان بخرابات رو کنند

دفع خمار نرگس خوبان نمی شود

خون مرا چو باده اگر در سبو کنند

در کارگاه عشق حریفان سینه چاک

از تار ماهتاب کتان را رفو کنند

رو از هوس بتاب که مردان راه حق

محراب طاعت از دل بی آرزو کنند

سازند مشکبو دهن زخمها حزین

حسرت کشان اگر گل داغ تو بو کنند

***

437

شیرین لبان چو بزم می لاله گون کنند

خون مرا بجرعه برای شگون کنند

روز مصاف عرض کرم سرگذشتگان

الماس سوده در کف داغ درون کنند

آزادگان بشوق سر آرند در کمند

زندانیان چو سلسله ها ارغنون کنند

بیرون خرام در صف نازک نهالها

کز شرم جلوه ی تو علمها نگون کنند

بشتاب کاهوان حرم از هجوم رشک

نزدیک شد که بر سر تیغ تو خون کنند

شبها بشوق دولت وصل تو عاشقان

کان نمک بدیده ی بخت زبون کنند

جوش بهار خط تو آفاق را گرفت

شیدادلان چگونه علاج شگون کنند

همچون حزین خسته هزارت اسیر هست

ظالم بگو که در غم عشق تو چون کنند

***

438

بار غم عشق تو مرا پشت دو تا کرد

در شهر چو ماه نوم انگشت نما کرد

نفرین دگر درخور این جور ندارم

عاشق نشود آنکه مرا از تو جدا کرد

بوی گل و سنبل خرد آشوب نبوداست

این غالیه را زلف تو در جیب صبا کرد

مسکین چه کند طاقت دیدار اگر نیست

زین جرم بعاشق نتوان منع جفا کرد

چون صبح مصفا دلم از ناله ی شبهاست

صیقل گری آه من آئینه جلا کرد

یک نکته بود گوش زد مخلص و منکر

در دیر و حرم عشق بیک صوت صلا کرد

ای گل بشنو راز نی کلک حزین را

این بلبل مستی است کزین شاخ نوا کرد

***

438

جانان ز من آیا خبری داشته باشد

آه دل سوزان اثری داشته باشد

خورشید زدود دل ما پرده نشین است

این تیره شب آیا سحری داشته باشد

بر سینه ی کس دست رد آسان مگذاری

شاید که گرامی گهری داشته باشد

ما شکوه ز بیرحمی صیاد نداریم

گو در قفسی مشت پری داشته باشد

از خشکی زاهد دلم افسرد حریفان

وقتست که دامان تری داشته باشد

عیش ابدی با رگ جانیست که در عشق

پیوند بموی کمری داشته باشد

رحمست بران سوخته اقبال که چون شمع

آهی بامید اثری داشته باشد

مژگان زبردست تو بیکار مبادا

ناخن بخراش جگری داشته باشد

نبود گنهی گر ز شراب نگه تو

پیمانه ی ما هم قدری داشته باشد

از برق بپرسید سرانجام حزین را

شاید که ز حالش خبری داشته باشد

***

439

از کارگاه نسبت هر کس لباس پوشد

شاهد پرند و دیبا زاهد پلاس پوشد

اول عطا که بخشند دلرا متاع هوشست

تشریف ارجمندی طفل از حواس پوشد

برقد تست قامت کوتاه جامه زیباست

اندام ناقصانرا دولت لباس پوشد

ابلیس وقت خویشست در اجتهاد باطل

آنرا که چشم حق بین رأی و قیاس پوشد

این حله ی بلاغت کامروز در بر ماست

صد گز زیاده ماند گر بوفراس پوشد

سازد حزین سخنور مستور نقص خود را

عیبی اگر زبان راست شکر و سپاس پوشد

***

440

گر بشوخی شرری در پر پروانه زدند

آتش عشق مرا در دل دیوانه زدند

وقت مستان تو خوش باد که در دیر مغان

باده با محتسب شهر حریفانه زدند

جگر خویش فشردند و بساغر کردند

لاله سان سوختگان تو چو پیمانه زدند

واعظ افسانه چه حاصل که صبوحی زدگان

در توفیق بیک نعره ی مستانه زدند

حسن در جلوه گری جان جهانی را سوخت

آتش از پرتو این شمع بکاشانه زدند

دل ارباب وفا بر سر هم ریخته است

در حریمی که سر زلف تراشانه زدند

آتشین چهره بتانرا نبود پروائی

صد دهن خنده بجانبازی پروانه زدند

عاشقان را نبود از شجر طور کمی

شعله در جان و دل از جلوه ی جانانه زدند

شوخ چشمان دل فارغ نگذارند حزین

زاشنا عشوه نگاهی، ره بیگانه زدند

***

441

بیخودان بانگ اناالحق که درین دار زدند

آتشی بود که در خرمن پندار زدند

عاشقان را نرسد غیر گل داغ چو شمع

آتشین لاله درین بزم بدستار زدند

شد چو پیراهن فانوس فروزان بنظر

آستینی که بمژگان شرر بار زدند

حال جان سوختگان سوخته جانان دانند

رهروان زآبله آبی بخس و خار زدند

عید دیدار مبارک بجگر سوختگان

که عجب نقشی از آن روی عرق بار زدند

خال مشکین ترا زد چو رقم کلک قضا

داغ حسرت بدل نافه ی تاتار زدند

دل غم خوش که صفیری بخراش جگرم

دوش در حلقه ی مرغان گرفتار زدند

خوش بهشتی است غم عشق که مرغان اسیر

در قفس قهقهه ی کبک بکهسار زدند

از طرب چون نخروشد رگ جان تو حزین

کز دم تیغ ستم زخمه برین تار زدند

***

442

تهمت برق تجلی است که بر طور زدند

آتش از جلوه مرا در دل پرشور زدند

عشقی از نو بکف خاک من افکنده بساط

باز خرگاه سلیمان بدل مور زدند

باده خونابه و تبخاله بود ساغر عشق

طرفه آتشکده ئی بر لب مخمور زدند

میچکد خون دو صد شکوه زتار نفسم

نشتر زخمه مرا بر رگ طنبور زدند

بخت آن بیخبران شاد که در دار فنا

باده ی بیخودی از ساغر منصور زدند

میشود از نفسم زخم جگرها تازه

از نمکدان قیامت بدلم شور زدند

بزم عشقست حزین از که خبر میجوئی

جام بیهوشی از آن نرگس مخمور زدند

***

443

نشد شبی که می خونم از سبو نچکد

فشرده ی جگر از چشم تر برو نچکد

که قطره ی بلبلم می چکاند از یاری

اگر تراوش تبخاله در گلو نچکد

ز باده ئی که دماغ امید تر سازم

اگر بساغر من خون آرزو نچکد

بخون خویش زبس تشنه کرده عشق مرا

به تیغ اگر کشدم خون من فرو نچکد

نمیتوان گلی از باغ دهر چید حزین

که قطره قطره بصد خاری آبرو نچکد

***

444

اگر نسیم نباشد که زلف بگشاید

بعاشقان رخ معشوق را که بنماید

ز شمع شب نشود روز قدر وقت بدان

طلوع شعشعه ی آفتاب می باید

معاشران به نشاط بهار خنده زنید

محال نیست که گل ساغری به پیماید

بدست کوتهم آن طره ی رسا نفتاد

چه شد که پرچم آهم بعرش میساید

ببانگ بربط و می باده ی مغانه بکش

که واعظ نفس افسرده ژاژ میخاید

رسد چو دور بزاهد قدح برافشانید

پیاله گر نکشد دامنی بیالاید

دلم زغنچه ی پیکان او شگفت حرین

خوشا دلیکه ز فیضش دلی بیاساید

***

445

بهار شد که چمن جام ارغوان گیرد

ز جوش سبزه زمین رنگ آسمان گیرد

بطرف باغ بساط زمردین فکنند

ز غنچه شاخه ی گل افسر کیان گیرد

سهی قدان چمن جلوه های ناز کنند

نهال رقص بگلبانگ بلبلان گیرد

بدوش نامیه دیبای بهمنی فکنند

ز لاله برهمن خاک طیلسان گیرد

صبا ز جیب سمن بوی پیرهن آرد

نشان نکهت گل گرد کاروان گیرد

شود به لخلخه سائی نسیم نوروزی

مشام عالم افسرده بوی جان گیرد

چو آفتاب زند خیمه لاله در هامون

سحاب بر سر کهسار سایبان گیرد

مغنی از دم گرمت ترانه ئی خواهم

که آتشم به نیستان استخوان گیرد

کجا رواست درین فصل غم زدا دلرا

غبار محنت ایام در میان گیرد

بمن ستیزه ی چرخ کهن نه رسم نویست

که شاهباز فلک صید ناتوان گیرد

مگر عنایت ساقی کند سبکدستی

پیاله کین من از دور آسمان گیرد

نشاط غاشیه دار سبکرویست حزین

که چون نسیم صبا راه گلستان گیرد

***

446

خوبان بره مهر و وفا پا نگذارند

تا حسرت عالم بدل ما نگذارند

هرگز نکند گل چمن بی سر و پایان

تا بر سر خار آبله ی پا نگذارند

مستان چه خرابند که خوناب دلم را

در جام بریزند و بمینا نگذارند

هرگز نزند خیمه برون آه من از دل

وسعت طلبان دامن صحرا نگذارند

از قافله ی اشک سبکخیزتری نیست

این گرم روان بار بدلها نگذارند

زاهد کم خود گو بحریفان چو نشستی

بگذار که با خویش ترا وا نگذارند

رفعت طلبانرا نرسد دست بجائی

تا پا بسر دولت دنیا نگذارند

امید حزین آنکه درین عهد نکویان

کار دل از امروز بفردا نگذارند

***

447

پای بستند و ره سعی نشانم دادند

دست و بازو بشکستند و کمانم دادند

جان سختم حذر از دوزخ جاوید نداشت

خانه در کوچه ی آسوده دلانم دادند

العطش زاست درین وادی تفتیده دلم

جگری گرم تر از ریگ روانم دادند

بر رخ خرقه کشان هم در رحمت بازست

بار در انجمن باده کشانم دادند

شمعها برده ام از صدق بخاک شهدا

تا دل و دیده ی خونابه چکانم دادند

اجر صبری که بحرمان گلستان کردم

چمن آرائی آن سرو روانم دادند

همت از ابر نمیگشت طلبکار حزین

رگ ابر قلم ژاله فشانم دادند

***

448

میگساران چو هوای گل و شمشاد کنید

لختی از خون جگر خوردن ما یاد کنید

خوش قدان خسرو وقتید باقبال بلند

ملک دل زان شما شد ستم آباد کنید

بوفا خاطر عشاق توان داشت نگاه

بجفا گر نتوانید دلی شاد کنید

من تنکظرف ستم نیستم و غمزه بخیل

سینه ام را هدف ناوک بیداد کنید

عندلیبان چمن سیر از آن باغ و بهار

به پیامی من دلسوخته را یاد کنید

سرچه باشد که دل و جان بفشانید بذوق

هر چه دارید نثاره ره صیاد کنید

میزند جوش حزین از دل آزرده سخن

شیشه بر خاره زدم صید پریزاد کنید

***

448

از وصل دل بیسر و پا را که خبر کرد

در خلوت خورشید سها را که خبر کرد

من بودم و او فارغ از اندیشه ی غیری

اینجا ادب ناصیه سارا که خبر کرد

شوری عجب افکنده بدلهای پریشان

در پرده ی زلف تو صبا را که خبر کرد

شادست بجان دادنم از محنت هجران

از حال من آنشوخ بلا را که خبر کرد

کس نیست حزین پرسد از احوال غریبان

در ماتم ما مهر و وفا را که خبر کرد

***

449

فروزان چهره چون شمع آمدی دلها تسلی شد

شب روشن سوادان از خطت صبح تجلی شد

شنیدی شکوه ام از شرم طاقت آب گردیدم

بحرفم گوش دادی بر زبانم لفظ معنی شد

بسویم گرم دیدی شبنم آسا از میان رفتم

بوصلم وعده دادی خاطر از دوری تسلی شد

نمودی حسن روزافزون بهشت نقد را دیدم

بفرقم سایه ی رحمت فکندی رشک طوبی شد

صبا میکرد از گلشن بمرغان قفس نقلی

دماغ آشفتگانرا عطر گیسویت تمنی شد

دل دیوانه میزد با خیال نرگست نقشی

زشوخیهای مژگان تو داغم چشم لیلی شد

حزین کنج قفس بیهوده میباشد پرافشانی

بگیتی مایه ی آسایشم کوتاه بالی شد

***

450

ای سیل مرگ بیتو دل تشنه آب شد

دیر آمدی و خانه ی طاقت خراب شد

تفتیده تابه ئی شده بستر ز تب مرا

پهلو بهر طرف که نهادم کباب شد

آورده است رشته جان رو بکوتهی

از بسکه صرف در گره پیچ و تاب شد

مستم درین مرض که زیاد نگاه او

نشتر دوید تا برگ من شراب شد

بودم ز تنگی دل خود در قفس حزین

آخر ز چاک سینه مرا فتح باب شد

***

451

از ما فلک دون چه بیغما بستاند

این سفله چه داده است که از ما بستاند

سودای کریمان همه سودست که نیسان

گوهر عوض قطره ز درپا بستاند

گر نیست تبسم، سر دشنام سلامت

دل کام خود از لعل شکرخا بستاند

از گرسنه چشمان بحذر باش که ساغر

هر قطره که خم داد ز مینا بستاند

کوثر جگر تشنه فرستد بسئوالش

خاری که نم از آبله ی پا بستاند

اینست حزین از کرم ساقی امیدم

ما را بیکی جرعه می از ما بستاند

***

452

بقامت شاخ گل را از دمیدن باز میدارد

بشوخی جاده را از آرمیدن باز میدارد

رهائی کی توان از پنجه ی گیرای صیادی

که تیغش خون ما را از چکیدن باز میدارد

گران افتاده از بس پله ی تمکین خرامش را

دل بیطاقتم را از طپیدن باز میدارد

لطافت بسکه میجوشد زپیکان خدنگ او

دهان زخم دلرا از مکیدن باز میدارد

زهر سو بسکه رنگ جلوه ریزد جذبه ی لیلی

دل وحشی صفت را از رمیدن باز میدارد

بیکبار از دو عالم قطع دندان طمع کردن

لب افسوسیانرا از گزیدن باز میدارد

حزین از عبرت عشقیم مجو یوسفستانی

که حیرت تیغ را از کف بریدن باز میدارد

***

453

از یاد شکر خنده اش تلخی هجران شد لذیذ

زان لب بکام زخم ما شور نمکدان شد لذیذ

شد خوشگوار از جلوه اش نقد دل و جان باختن

با ترکتاز غمزه اش تاراج ایمان شد لذیذ

آن لعل عیسی دم مرا تا چاره جوئی میکند

از دردمندی بیشتر در عشق درمان شد لذیذ

بر سفره ی دهر دنی کز شکرش زهرست به

خون دل و لخت جگر در کام مهمان شد لذیذ

خونم بحل کز دوریت این تشنه ی دیدار را

آب دم شمشیر تو چون شیره ی جان شد لذیذ

با چشم مخمور تو شد خون جگر خوردن حلال

از ناوک مژگان تو در سینه پیکان شد لذیذ

در کام من شهد سخن شیرین تر از جان شد حزین

طوطی طبعم را دهن زین شکرستان شد لذیذ

***

454

کام طمع ز لذت دنیا نگاهدار

امروز پاس دولت فردا نگاهدار

هر عقده ئی بعهده ی تدبیر ناخنی است

خاری برای آبله ی پا نگاهدار

خواهی چو داغ لاله بهار تو گل کند

دامان دل برنگ سویدا نگاهدار

هر گوشه جوش جلوه ی یارست دیده را

آئینه وار محو تماشا نگاهدار

یکسر چو شمع جسم تو خواهی که جان شود

در زیر تیغ حادثه پا را نگاهدار

تا وجه بیقراری ما روشنت شود

آئینه پیش آنرخ زیبا نگاهدار

داغ وفا مباد زدل پا کشد حزین

این لاله ی غریب بصحرا نگاهدار

***

455

ای دل همه لافی سخن حوصله بگذار

دیدی جگر عشق نداری گله بگذار

سرگشتگیت راهبر کعبه ی وصلست

گر مرد رهی نقش پی قافله بگذار

خواهی که زدستت نرود دامن یوسف

دامان وصال هوس ده دله بگذار

دل خنجر مژگان تو سیراب نسازد

یکقطره ی خونست درین آبله بگذار

از حوصله بیش است حزین آرزوی تو

با لعل لب یار حدیث صله بگذار

***

456

ای دل بناله از جگر خاره خون برآر

بامی دمار از خرد ذوفنون برآر

از نیشتر علاج رگ جان خویش کن

زالماس کام خاطر داغ درون برآر

در پای خم نشین و می لعل نوش کن

دست ستیزه با فلک نیلگون برآر

شیرین بکام خسرو و ناکام کوهکن

ای رشک تیغی از کمر بیستون برآر

مپسند زیردست فلک خویش را حزین

از آستین خرقه می لاله گون برآر

***

457

ای صبا نکته ئی از لعل لب یار بیار

گهری تحفه ز گنجینه ی اسرار بیار

در جبینش اثر مهری اگر هست بگو

مژده ی پرتوئی از عالم انوار بیار

دامن آلوده ببوی گل فردوس مکن

هر چه می آوری از خاک ره یار بیار

بهواداری از آن سیب زنخدان بوئی

گر توانی بمشام من بیمار بیار

باسیران وفا کیش چه سر داشت بگوی

خبر دلکشی از ناوک دلدار بیار

سرنوشت غم جانسوز من و شمع یکی است

جای گل آتشم آرایش دستار بیار

ای که از سیر چمن بال فشان میگذری

برگ سبزی سوی مرغان گرفتار بیار

گل با غم نکنی گربگریبان باری

بوی جانبخشی از آن رخنه ی دیوار بیار

لب مخمور مرا جرعه نه بندد ساقی

چون رسد دور بمن میکده بردار بیار

چند بر دوش توان خرقه ی ناموس کشید

مست از صومعه ام تا سر بازار بیار

دم حافظ برد از دل غم دیرینه حزین

«ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار»

***

458

بیتو در پیرهن نامیه خارست بهار

چشم مخمور ترا گرد و غبارست بهار

بتمنای توای نسترن آرای بهشت

پای تا سر همه آغوش و کنارست بهار

بسکه دنبال تو ای سرو خرامان گشتست

پایش از شبنم گل آبله دارست بهار

رنگ ازو بوی ازو حسن و لطافت همه او

بیخود از جلوه ی آن لاله عذارست بهار

تکیه بر بستر نسرین و سمن نتوان زد

بسکه از دست غمت زار و نزارست بهار

آنقدر نیست که گل ساغر می را بکشد

حیف و صد حیف که بیصبر و قرارست بهار

سرور عنای مراحله طرازست چمن

ماه زیبای مرا آینه دارست بهار

غنچه در پوست نه گنجیده زتأثیر نسیم

زاهد از خرقه برون آی بهارست بهار

شعله خوی تو حزین آفت گلزار نگشت

جگرش داغ از آن لاله عذارست بهار

***

459

سبز شد خط لب یار بهارست بهار

ای جنون می سرشار بهارست بهار

سینه گو چاک زند زاهد محراب نشین

سر ما و ره خمار بهارست بهار

دیده بحریست پرآشوب، جنونست جنون

مژه ابریست گهربار بهارست بهار

مطربا ناله ی جانسوز! که شوریست بسر

ساقیا ساغر سرشار بهارست بهار

سری از زیر پر خویش برون آر حزین

بگشا غنچه ی منقار بهارست بهار

***

460

هر سو بجلوه بردی صبر و قرار دیگر

هر گوشه ئی فکندی وز خون شکار دیگر

نرگس اگرچه خود را مخمور می نماید

چشم سیاه مستست دارد خمار دیگر

حسنت بکار عاشق یکمو نکرده تقصیر

ابرو به تیغ بازی مژگان بکار دیگر

صد بار اگر بریزی با تیغ غمزه خونم

بازت بمعرض آرم جان فکار دیگر

تا چند سرگرانی با بیدل حزینت

خونش تو گر بریزی عاشق شکار دیگر

***

461

من خراباتیم ای شوخ مرا یار مگیر

نیکنامی توره خانه ی خمار مگیر

عنبرین طره چه انداخته ئی بر سر دوش

کافر عشق تو مائیم تو زنار مگیر

شمعسان گر سرم از تیغ زنی زنده شوم

کار این سوخته را اینهمه دشوار مگیر

گل آدم کف تقدیر چهل روز سرشت

باری از تربیتم دست بیکبار مگیر

من اگر نیکم اگر بد بصفا آینه ام

که ترا گفت مرا لائق دیدار مگیر

گر بگستاخیم از سینه صفیری زده سر

رحم فرما و باین مرغ گرفتار مگیر

صد سخن گفتم و نشنیده گرفتی و گذشت

یک سخن را بدل نازک خود بار مگیر

عشق نبود عجبی گر برگ و ریشه دود

آتشست این نتوان گفت که در خار مگیر

این جواب غزل مرشد رومست که گفت

«من ببوی تو خوشم نافه ی تاتار مگیر»

***

462

میکند دل در خم زلف تو زاری بیشتر

شب چو شد بیمار دارد بیقراری بیشتر

گرچه به میگردد از پرهیز هر دری که هست

درد دین را میکند پرهیزکاری بیشتر

ابر دریا دل کند گل در گریبان خار را

ای خوش آنچشمی که دارد ذوق زاری بیشتر

ناز را عاشق نوازیهاست در خورد نیاز

هر که را عجزست بیش امیدواری بیشتر

نفس شیطان سیرتش را سر نمی آید فرود

میکشد عزت طلب هر چند خاری بیشتر

هر کجا پستی است افزون کشتزار خاک را

میکند دهقان رحمت آبیاری بیشتر

دور خط مستی فزای حسن خوبان شد حزین

میشود در نوبهاران میگساری بیشتر

***

463

ساقی بلبم باده ی پالیده فروبار

در پرده دلم خون کن و از دیده فروبار

مفتون نتوان بود به نیرنگ بهاران

برگ و برت ای نخل خزان دیده فروبار

چون ابر سراپای خود از درد جدائی

سرمایه ی اشکی کن و نالیده فروبار

از فیض تو دریا شده دامان من اکنون

ای دیده نمی بر دل تفتیده فروبار

مگذار حزین قاعده ی صفحه طرازی

از ابر قلم گوهر سنجیده فروبار

***

464

از کمال خویش نالم نی زجور روزگار

زیر بار خود بود دستم چو شاخ میوه دار

معصیت را خرد مشمر در دیار بندگی

عالمی را میتوان آتش زدن از یک شرار

یاد من گر نگذرد از خاطر او دور نیست

آفتاب آنجا که باشد سایه را نبود گذار

تهمت عیش از می گلرنگ بیجا میکشم

گریه ی خونین بود چون شیشه ما را در کنار

در هوای آنکه بنماید رخ آن صبح امید

جان بکف دارد حزین چون شمع از بهر نثار

***

465

در حضرت شاهان دل گمراه نگهدار

پاس ادب خاطر آگاه نگهدار

مستند بیک جرعه حریفان صبوحی

ساقی قدحی نذر شبانگاه نگهدار

مرغی که شکستی پر و بالش باسیری

خواه از قفس آزاد کنش خواه نگهدار

بر جور بیفزا مشکن قدر عزیزان

یوسف مفروش و بته چاه نگهدار

پا میکشد از بزم تو دریاب حزین را

دستی بسر شمع سحرگاه نگهدار

***

466

اثر چون نیست با فریاد ما پاس نفس بهتر

ازین بیهوده نالی صدره افغان جرس بهتر

زهر بلبل نوائی برنخیزد صید زاغ اولی

همائی کو نبخشد دولتی از وی مگس بهتر

زجام التفات آن تغافل پیشه در تابم

شراب نارس ای دل از نگاه نیم رس بهتر

نمی خواهم که چرخ سفله باشد با منش مهری

ز داد آسمان فریاد بی فریادرس بهتر

حزین از مردم دنیا نئی پا را بدامن کش

ز باغی کاشیان زاغ شد کنج قفس بهتر

***

467

داریم بکف زلفی محشر بکمین اندر

در هر شکنست آنرا صد نافه چین اندر

از سر چو قدم کردم در راه سر کویش

دوزخ به یسار افتاد جنت بیمین اندر

پیمانه ی لعلش را کوثر زسیه مستان

میخانه ی چشمش را صد کعبه ی دین اندر

بتخانه مویش را صد باخته دین بنده

آتشگه رویش را صد شعله جبین اندر

ناخن مزن ای غیرت بر سینه ی پر داغم

حسرتکده ها دارم هر گوشه دفین اندر

ابلیس شود خیره آدم چو رخ افروزد

حیرتکده ها داری در یک کف طین اندر

آزاده روی سر کن بنیوش حزین زما

عیسی بفلک برشد قارون بزمین اندر

***

468

مزد تردستی فرهاد رسید آخر کار

بازوی تیشه بفریاد رسید آخر کار

عشق در کشتن عشاق مدارا میکرد

تیغ ناز تو بامداد رسید آخر کار

عاقبت کلبه ی ما جنت جاویدان شد

غم عشقت بدل شاد رسید آخر کار

جان بکف وحشی ما داشت بره چشم امید

تیغ بیرحمی صیاد رسید آخر کار

ناله های من مخمور اثر داشت حزین

غلغل شیشه بفریاد رسید آخر کار

***

469

بر کف دل سی پاره ی عشاق نگهدار

حرز تن و جان این کهن اوراق نگهدار

زان تیغ که آلوده بخون دگرانست

ما را بکش و غیرت عشاق نگهدار

در چشم عدوراست نشان تر زخدنگند

خم گشته قدانرا چو کمان طاق نگهدار

ترسم که رسد یار و من از خود شده باشم

ای صبر عنان دل مشتاق نگهدار

کی چشم و دل بوالهوسان محرم عشقست

ناموس غم ای خسرو آفاق نگهدار

در خلوت آئینه حزین جای نفس نیست

با صاف دلان صحبت اشراق نگهدار

***

470

عشق آشنا شد شمع من، طبع هوا خواهش نگر

دارد سری با سوختن، اشکش ببین، آهش نگر

زلف کدامین مه جبین دارد گرفتارش چنین

بیتابی شامش ببین آه سحرگاهش نگر

ای از محبت بیخبر، تا کی کنی خون در جگر

دردش بکش داغش ببین غمهای جانکاهش نگر

دلها ز هجرت سوخت خوش زین زهر جانفرسا بچش

ناز گران تمکین بکش بنشین و بر راهش نگر

سرو صنوبر قامتان دارد ز رشک آب روان

با دیده ی انجم فشان رخساره ی ماهش نگر

از پیچ و تابی هر رگی دارد حزین یارالهی

چشم گران خوابش ببین مژگان آگاهش نگر

***

471

سحر زبستر نسرین سبک عنان برخیز

بپای گل بنشین مست و میکشان برخیز

کرشمه میبرد از حد نهال و جلوه سمن

نگار من پی تاراج گلستان برخیز

بیا بمیکده بنشین بکام دل زاهد

شراب کهنه ی ما نوش کن جوان برخیز

بر آستان گدایان شبی سری بگذار

بمدعای دل خویش کامران برخیز

بچین جبهه نیرزد چو گل دو روزه حیات

شکفته با همه بنشین و مهربان برخیز

اساس عشق من و حسن یار محکم باد

بهار گو برود مرغ از آشیان برخیز

بلاست رشک محبت بر اهل درد حزین

چو شد وصال میسر خود از میان برخیز

***

472

صبح از اثر چغانه برخیز

سرمست می شبانه برخیز

عمریست نشسته ام براهت

با جلوه ی عاشقانه برخیز

جان راست هوای وصل جانان

ای تن تو ازین میانه برخیز

دامی بکمین فکنده زلفش

ای بلبل از آشیانه برخیز

صد تیر ملامت از کمان جست

ای دل ز پی نشانه برخیز

تا پای خم آمدیم ساقی

با همت خسروانه برخیز

باید برخاست از سر جان

بگذار حزین بهانه برخیز

***

473

یا از سر روزگار برخیز

یا از غم ننگ و عار برخیز

در پرده ی خواب غفلتی چند

ای دیده ی اعتبار برخیز

ای تن دل ما گرفته از تو

زین آینه چون غبار برخیز

بیرون شدنت باضطرار است

برخیز باختیار برخیز

گردون سر کار زار دارد

تا کار نگشته زار برخیز

دوران سر فتنه باز کردست

ای گردش چشم یار برخیز

یکسر شده نغمه ها مخالف

ای زخمه ی کج زتار برخیز

تا صافی می کنم ردا را

ای پرده ز روی کار برخیز

ای دل چه نشسته ئی فسرده

برخیز بعشق یار برخیز

گل بر سر خار می نشانند

زین مسند مستعار برخیز

انداخته سایه بر سرت یار

ای عاشق بیقرار برخیز

ساقی کفت ابر نوبهارست

ای رحمت کردگار برخیز

پیمانه ات آب خضر دارد

مردیم درین خمار برخیز

کی قدر ترا رقیب داند

ای گل زکنار خار برخیز

برخیز برقص کف فشانان

ای سرو کرشمه بار برخیز

ما سوخته ی سموم هجریم

ای رشک گل و بهار برخیز

از وعده بخون نشاند یارت

ای صبر بزینهار برخیز

جانانه ره وفا نداند

از کوچه ی انتظار برخیز

افتاده حزین نیم بسمل

ای غمزده جان شکار برخیز

***

474

ز ترکتازی آن نازنین سوار هنوز

مرا غبار بلندست از مزار هنوز

عجب که صبح قیامت ز خواب برخیزی

چنین که بسته ترا چشم اعتبار هنوز

از آن شبی که بزلف تو کرد شانه کشی

نمیرود دل و دستم بهیچ کار هنوز

اگرچه خط زطراوت فکنده حسن ترا

کرشمه میچکد از چشم فتنه بار هنوز

نسیم سنبل زلفت وزید صبح ازل

که عطسه ریز بود مغز نوبهار هنوز

گذشته از دل گرم که یاد عارض او

که خوی فشان بود آن آتشین عذار هنوز

ز تیغ بازی چشمی مزار خاک حزین

چو سبزه میدمد انگشت زینهار هنوز

***

475

بعجز من بنگر وز غرور یار مپرس

ز سرفرازی آن سرو پایدار مپرس

بغمزه های شکارافکن از کمین برخیز

زخونبهای من ای نازنین سوار مپرس

گداخت زهر فراق تو جان شیرینم

ز تلخکامی شبهای انتظار مپرس

توئی که چاره ی دلهای دردمندانی

ز دردمندی دلهای بیقرار مپرس

مقیم لنگر تسلیم عشق باش حزین

درین محیط پرآشوب از کنار مپرس

***

476

دلها زجلوه خون شد و یاری ندید کس

عالم بگرد رفت و سواری ندید کس

سرگشتگان چو موج بسی دست و پا زدند

زین بحر بیکرانه کناری ندید کس

رخسار نانموده دل از عشق سوختی

آتش زدی بشهر و شراری ندید کس

سرو و سمن زساغر شوق تو سرخوشند

در دور نرگس تو خماری ندید کس

افسرده بود بسکه بساط چمن حزین

ایام گل گذشت و بهاری ندید کس

***

477

جز خون ببزم ما می نابی ندید کس

غیر از دل برشته کبابی ندید کس

آیا کدام شیوه دل آشوب عاشقست

روی ترا ز طرف نقابی ندید کس

در حیرتم که شادی و غم را مدار چیست

لطفی عیان نگشت و عتابی ندید کس

درد هر گوشه ایکه توان زیستن کجاست

اینجا بکام جغد خرابی ندید کس

جز مهر او که در دل صد پاره ی من است

در شیشه ی شکسته شرابی ندید کس

یکدل نشد زچرخ سیه کاسه کامیاب

زین جام سرنگون دم آبی ندید کس

مژگان چو خار در قدم اشک گرم سوخت

آتش فشان چو دیده سحابی ندید کس

باشد بهشت صحبت دیوانگان حزین

کز پند عاقلانه عذابی ندید کس

***

478

بی مطرب و می چشم تری را چکند کس

پیمانه ی خون جگری را چکند کس

گر صرف نثار قدم یار نه گردد

چون اشک گرامی گهری را چکند کس

آشوب دل از سلسله ی زلف تو افزود

دیوانه ی بی پا و سری را چکند کس

دل بردی و پروای نگهداشتنت نیست

چون چشم تو بیدادگری را چکند کس

در آتش محرومی رخسار تو دل سوخت

پروانه ی بی بال و پری را چکند کس

در دل شکن این شکوه حزین از سر غیرت

بر لب نفس بی اثری را چکند کس

***

479

ای طره برافشانده خدا را زگدا پرس

احوال پریشانی ما را زصبا پرس

تا کی گذری از بر ما مست تغافل

یکبار ز حال دل شیدائی ما پرس

ای برق بخرمن زده از خار میندیش

حال دل زار از لب هر برگ گیا پرس

گر بی سر و سامانی صحرای جنون را

خواهی که بدانی زمن آبله پا پرس

افتاده حزین در قدم محمل نازت

بی تابی حال دل ما (او) را زدرا پرس

***

480

جلوه ی ناز تو ای سرو روان ما را بس

دولت وصل تو از هر دو جهان ما را بس

در اسیری شکن زلف تو ما را دلدار

در غریبی غم تو مونس جان ما را بس

نه دل سیر چمن نه سر صحرا داریم

در جهان کنج خرابات مغان ما را بس

هوس بوسه زلعل لب او بی شرمیست

گل پیغامی از آن غنچه دهان ما را بس

روح حافظ بود از کلک تو خشنود حزین

از تو این تازه غزل ورد زبان ما را بس

***

481

تلخ از لبت ای خسرو خوبان بگدا بس

از همچو توئی قسمت ما جور و جفا بس

پیش تو کند فاش پریشانی عاشق

پیغام دلم با سر زلف تو صبا بس

با عفو گناهی بتر از ترک گنه نیست

چون دوست کریمست مرا فعل خطا بس

با سایه ی گل خوی کن و ناله ی بلبل

در گلشن ایجاد همین برگ و نوا بس

بر سر گل باغ تو زیادست حزین را

او را زگلستان تو یک برگ گیا بس

***

482

شب سودازگان زلف پریشان تو بس

صبح صادق نفسان چاک گریبان تو بس

آشیانیست بگلبن هوس مرغ اسیر

دل ما در شکن طره ی پیچان تو بس

زمزم از حاجی و سرچشمه ی حیوان از خضر

لب ما جرعه کش چاه زنخدان تو بس

سرم آموخته ی زانوی غمخواران نیست

گوی میدان وفا در خم چوگان تو بس

حسرتی در دلم از بال و پر افشانی نیست

بسملم را طپشی بر سر میدان تو بس

عشق را نیست خراجی بخرابی زدگان

عذر دیوان جزا خاطر ویران تو بس

شور محشر زتو نقد آمده امروز حزین

داغ خورشید قیامت دل سوزان تو بس

***

483

ای ساقی صبوح نجات از خمار بخش

جامی بطاق ابروی صبح بهار بخش

تا هست می بشیشه غم از عمر رفته نیست

این آب رفته باز باین جویبار بخش

دریادلان بریزش کم تن نمیدهند

میخانه را بیا بمن میگسار بخش

تا کی بقید عالم صورت بسر بریم

آئینه را خلاصی ازین زنگبار بخش

آرام سوز حوصله ئی کن نصیب ما

یا بحر بیقراری ما را کنار بخش

مپسند خالی از می گلرنگ ساغرم

ته جرعه ئی چو لاله باین داغدار بخش

باشد می دو آتشه را نشئه بیشتر

ته جرعه ی زخود به حزین فکار بخش

***

484

بود یارم غم دیرینه ی خویش

پریزادم دل بی کینه ی خویش

عنانم در کف طفلیست خود رای

ندانم شنبه و آدینه ی خویش

بود عمری که میسازد چو شیران

تن آزاده با پشمینه ی خویش

بامید گشاد تیر نازی

هدف دارم بحسرت سینه ی خویش

نیاراید بساطم را متاعی

چو داغم گوهر گنجینه ی خویش

نمیباشد خماری مستیم را

خرابم از می پارینه ی خویش

حزین از هر دو عالم تافتم روی

زدل کردم چو آب آئینه ی خویش

***

485

قیامت شد بپا از جلوه ی نوخیز شمشادش

تماشا در بهشت افتاده از حسن خدادادش

شمارد موج نقش جویباران طوق قمری را

سرو برگ گرفتاران ندارد سرو آزادش

برآرد ناز شیرین شعله ها از خرمن خسرو

چو گیرد بیستون را زیر برق تیشه فرهادش

دمد بوی بهار عشق افسون گرفتاری

قفس در زیر پر دارند مرغان چمن زادش

دل شوریده ی من میخروشد با شب آهنگان

نمیداند گرانخواب فراموشیست صیادش

نه تاب ناله دارم نه تمنای وفا اما

چه سازد دل که عاشق شکوه افتادست بیدادش

حزین افکند از کف خامه ی شیرین نوا اما

چو بانگ تیشه در کوه و کمر پیچید فریادش

***

486

چو موج می جدا از باده نتوانکرد پیوستش

بود میخانه زیردست مژگان سیه مستش

چو آن کافر که اسلام آورد از بی نوائیها

ره دین میرود زاهد که دنیا نیست در دستش

گذر کرد از گلویم ناوکش چون قطره ی آبی

چه منتهاست بر گردن مرا از صافی شستش

بامید نگاهی دل بدنبالش فرستادم

به تیغ غمزه ی نامهربان آن بیوفا خستش

چه لذت بود از قاتل حزین نیم بسمل را

که در خون میطپید و آفرین میگفت بر دستش

***

487

فکندم دل بکوثر از زلال لعل نوشینش

گرفتم در چمن نظاره را از حسن رنگینش

نگاه ساده دلرا چون غزالان کرده صحرائی

سمن زار بناگوشش بهار خط مشکینش

زبی سرمایگی خجلت کشد مژگان رنگینم

اگر منت بچشم من نهد پای نگارینش

ز کوشش ناله عاجز شد زبس تیرش بسنگ آمد

چه سازد بیقراریهای دل با کوه تمکینش

باین حسرت نصیبی ها چه طرف از گلشنی بندم

که بیخود میرود از کف چو دل دامان گلچینش

چه ذوق از بزم هستی می پرستی را که میباشد

رگ تلخ شراب زندگانی جان شیرینش

سراپا خوانده ام دیوان دل در مکتب عشقت

گل اشکی است مضمون مصرع آهیست تضمینش

چرا در خون نخواهد از غم هجران دیدارت

نگاه ناتوان من که مژگانست بالینش

بعشق آمیز تا بنمایدت جام جهان بین را

بشرط آنکه ننمائی بعقل مصلحت بینش

حزینی را که ما دیدیم صد ره ننگ می آید

مسلمان را ز ایمانش برهمن را ز آئینش

***

488

هر گل که پر از لخت جگر نیست کنارش

بر سر نتواند زدن از ننگ بهارش

از پرتو رخسار جهانسوز تو دارم

آن شعله بدل کاتش طورست شرارش

در خورد ز دانش نبود دولت دنیا

این باده نیرزد بغم و رنج خمارش

در سینه ی من بسکه شهیدست تمنا

دشتی است که بر روی هم افتاده شکارش

از سرو تو این جلوه ی نازی که حزین دید

پیداست که بر باد رود صبر و قرارش

***

489

برقع طرف نگردد با آتشین عذارش

چون شمع میتوان دید در پرده آشکارش

گیرم که لب نه بندم پیش که میتوان گفت

کآتش بسینه دارم از لعل آبدارش

چشم گرسنه مستش از خون نمیشود سیر

تیغ سیاه تابست مژگان سرمه دارش

شد از طپانچه نیلی رخسار یوسف ما

دیگر طمع چه باشد زاخوان روزگارش

سامان طرفه ئی داد عشق تو چشم ما را

بر کف عنان دریا در آستین بهارش

داغ ترا ز عزت مانند لاله و گل

از دست هم ربایند دلهای بیقرارش

از سوز دل حزینت از بس گریست چون شمع

آتش بعالمی زد مژگان اشکبارش

***

490

گر تیر جفائی رسد از دوست نشان باش

تا خصم دم تیغ شود پشت کمان باش

آگاهی از اوضاع جهان جمله ملالست

یک ساغر می در کش و از بیخبران باش

مفتون نتوان بود به نیرنگ بهاران

ای شاخ گل آماده ی پرواز خزان باش

گر یار توئی باک ز اغیار ندارم

چون دوست توئی گو همه کس دشمن جان باش

گر یار حزین وعده ی دیدار نماید

تا روز جزا با دل و چشم نگران باش

***

491

چو شمع انجمن افروز کفر و ایمان باش

بمدعای دل کافر و مسلمان باش

سری بجیب تفکر چو غنچه گاه بکش

بدست غم نفسی زینت گریبان باش

میار همچو سپرچین بابروی مردی

بزیر تیغ بلا همچو زخم خندان باش

برنگ چرخ گرت صد هزار دیده دهند

بروز خویش چو ابر بهار گریان باش

به تنگنای خرد پای بست نتوان بود

چو عشق خانه برانداز کفر و ایمان باش

حزین به نرگس شهلا مکن نظربازی

خراب شیوه ی آن چشم نامسلمان باش

***

492

باید از ناله ی جانکاه عصا دارد پیش

بسکه دشوار برآید نفس از سینه ی ریش

بلبل از آتش گل سوزد و پروانه ز شمع

همه سوزند ز بیگانه من از آتش خویش

آمد آن شوخ بسیر چمن و نرگس مست

جلوه ی قامت او دیده سرافکنده به پیش

فکر آخر شدن دور قدح کشت مرا

ورنه از گردش افلاک ندارم تشویش

آنکه ارباب نظر دیده ورت میدانند

که بعبرت نگری هرچه ترا آید پیش

دل چه سان جمع کنم در غم دلدار حزین

من که در هر بن مو میخلد از هجرم نیش

***

493

سالک ز سراغ ره مقصود خمش باش

هر سنگ نشان سنگ ره تست بهش باش

با ساقی قسمت نتوان عربده انگیخت

چون گل همه دم کاسه خون میکش و خوش باش

بربند زبان گوش سخندان چو نیابی

جائی که خرد پرده شنو نیست خمش باش

در عهد تو خونی که بریزد دیتش نیست

مجنون شده ی عشق تو گو عاقله کش باش

می نوش حزین و شکرین نکته فروریز

گو سر که جبین زاهد ازین شیوه ترش باش

***

494

از چشم خویش باشد باغ و بهار درویش

صد رنگ گل برآرد اشک از کنار درویش

گر میل فتنه گیرد روی زمین سراسر

از جای خود نجنبد کوه وقار درویش

مهر آیت جمالش کین جلوه ی جلالش

هستند چرخ و انجم در اختیار درویش

ای منکر طریقت بر جان خود ببخشای

تیغ برهنه باشد جسم فکار درویش

گر باد فتنه عالم بر یکدگر برآرد

حاشا شود پریشان مشت غبار درویش

هم عاشق است و معشوق هم شاهدست و مشهود

عقل آگهی ندارد از کار و بار درویش

جان حزین مسکین از فقر زندگی یافت

آب حیات باشد در جویبار درویش

***

495

پشتم چو تیغ خم شد از بار جوهر خویش

جز پیش خود نیارم هرگز فرو سر خویش

گر داغ سینه ی خود خورشید را نمایم

گردون دون ننازد دیگر باختر خویش

سیلاب گریه ی من زان کو نمیکشد پا

کرده است سرخ رویم اشک دلاور خویش

دهر آرمیدگان را از جای برنیارد

آب گهر بنازد از موج لنگر خویش

برده است بو دماغش از نشئه های داغم

هر کس کشیده ساغر با کاسه ی سر خویش

هر جا که پا گذاری بر پاره ی دل آید

از ناز اگر نمائی گلگشت کشور خویش

صیاد من مگر خود آید بآشیانم

صد بار آزمودم کوتاهی پر خویش

رحمی بحال زارش گر باشدت رفو کن

زخم دل حزین را بر نوک خنجر خویش

***

496

آیا همای تیر تو جوید نشان خویش

ما میزنیم قرعه بمشت استخوان خویش

گردن بزن، بسوز، بکش جسم و جان تست

چون شمع فارغیم ز سود و زیان خویش

صد ره دلت کشد بمن اما چه فایده

یکبار بشنو از دل نامهربان خویش

چون شمع بی اثر نبود سرگذشت من

حرفی بسنج از لب آتش فشان خویش

یکبار هم بدست صبا میتوان فشاند

بوی گلی بمرغ کهن آشیان خویش

با زلف شانه را نه کنی آشنا اگر

دانی چه میکشم زدل بدگمان خویش

ساکن مشو حزین که ببالین تست شمع

هوئی بزن ببال و پر ناتوان خویش

***

497

دارم زداغ دل چمنی در کنار خویش

در زیر بال میگذرانم بهار خویش

برق از زمین سوخته ی ما چه می برد

چون نخل آه فارغم از برگ و بار خویش

هرگز نیامد آیت نوری بروی کار

گردانده ام بسی ورق روزگار خویش

گر نیست در بغل شب بخت مرا سحر

صبح جهانم از نفس بی غبار خویش

با آنکه می مکم جگر از تشنگی چو شمع

ابر بهارم از مژه ی اشکبار خویش

آزاده بار منت احسان نمی کشد

میدزدم از نسیم صبا شاخسار خویش

پیرایه ی بهار جنونست رنگ بست

بر سر زدم ز داغ گل اعتبار خویش

جیبم حریف سوخته جانی نمی کشد

دارم نهفته در دل خارا شرار خویش

از یار نیم ناز نگاهی ندیده ام

شرمنده ام ز خاطر امیدوار خویش

در برگریزدی سخنم تازه وتر است

چون خامه خرمم ز نم جویبار خویش

اشکت روان و رنگ پرافشان بود حزین

بفرست نامه ئی بفراموشکار خویش

***

498

کرده ام خاک در میکده را بستر خویش

میگذارم چو سبودست بزیر سر خویش

ما سمندر صفتان بلبل گلخن زادیم

سبزه ی عیش ندیدیم ز بوم و بر خویش

سینه اش روز جزا لطمه خوردست زردست

هر که از داغ مزین نکند محضر خویش

دست فارغ نشد از چاک گریبان ما را

آستینی نکشیدیم بچشم تر خویش

در غمت صبر و ثباتم همه آشوب شده است

بحر طوفان زده ام باخته ام لنگر خویش

بیضه گردید قفس مرغ گرفتار مرا

داد آزادیم از منت بال و پر خویش

دم شمشیر رگ خواب فراغت شودش

هر که در دامن تسلیم گذارد سر خویش

غنچه آماده ی تاراج نسیم آمده است

هرزه خاطر نکنی جمع بمشت زر خویش

سرکشانرا فکند تیغ مکافات ز پای

شعله را زود نشانند بخاکستر خویش

چهره بی پرده نمودی همه شیدا گشتند

فارغم ساختی از طعن ملامتگر خویش

حکم فرماندهی کشور دلهای خراب

داده ئی باز بمژگان جفا گستر خویش

بیخود از نشئه دیدار خودی، میدانم

مست من ساخته ئی آینه را ساغر خویش

کوه و صحرا همه از آتش عشقت داغند

لاله را سوخته ئی از رخ چون آذر خویش

بلبل و گل همه دم همنفسانند حزین

بینوا من که جدا مانده ام از دلبر خویش

***

499

بستم کمر چو عنقا در بی نشانی خویش

بر جا گذاشتم نام از ناتوانی خویش

چون من کسی مبادا تنها ز یار محرم

دل نیست با که گویم درد نهانی خویش

اشک سبكعنانم صحرا نورد وحدت

از شهر بند دلها بردم گرانی خویش

بار گران هستی از دوش خود فکندیم

جان را کجا توان برد بی یار جانی خویش

عهد بهار سست است ای بلبل چمن سیر

گلشن چه طرف بسته از گلفشانی خویش

تا چند میتوان گفت خونین دلان میازار

آن مست، ناز دارد با سر گرانی خویش

شمعی حزین نزیبد خاموشیت بمحفل

روشن بعالمی کن آتش زبانی خویش

***

500

دارم ز ریزش مژه جیب و کنار خوش

باشد چمن بسایه ی ابر بهار خوش

چون شیشه ی شکسته در افسرده انجمن

می آیدم ز گریه ی بی اختیار خوش

هر جا معاشران تو باشند اهل دل

مستی خوشست و زهد خوشست و خمار خوش

از دیده ام قدم مکش ای نازنین نهال

سرو سهی بود بلب جویبار خوش

در گیر و دار ناخوش و خوش نیستم حزین

باشد دلم بخواسته ی کردگار خوش

***

501

آمد شبی بخوابم آن ماه پرنیان پوش

چون صبح پیرهن چاک چون شمع طره بر دوش

از تاب باده چون گل شبنم فشان ز عارض

وز لعل ساده چون مل سیلاب طاقت و هوش

از تیر غمزه ی او بسمل جگر بر آذر

وز یاد جلوه ی او بلبل چمن فراموش

گیسوی مشک فامش پیوند با رگ جان

شمشاد خوشخرامش با شور حشر همدوش

طغرای خط سبزش کان مصحفی است ناطق

پیدا چو عکس طوطی ز آئینه ی بناگوش

افغان شب نشینان افسانه سنج نازش

پیمانه ی صبوحی از خون عاشقان نوش

از تاب جعد پر فن دام بت و برهمن

خون وفا بگردن ز نار زلف بر دوش

گفتم فدای نامت جان بلب رسیده

ای آهوی رمیده غارتگر دل و هوش

خواهم بیاری بخت افتد رهم بکویت

تا وقت بازگشتن دل را کنم فراموش

پروای دل نداری خون شد زبیقراری

دستی نمیگذاری بر سینه های پرجوش

گفتا حزین ندانی آئین جانفشانی

در کوی بی نشانی بنشین و هرزه مخروش

***

502

بی نشانی همه شانست بعنقا مفروش

کنج عزلت چو دهد دست بدنیا مفروش

خونبها صید ترا حلقه ی فتراک بس است

سرشوریده بآنزلف چلیپا مفروش

مستی آسان نبود حوصله ئی میخواهند

تو باین شیشه دلی هوش بصهبا مفروش

چون گل هرزه درا دفتر دل باده مده

خاطر جمع بیک خنده ی بیجا مفروش

پیش ما مرگ به از ناز طبیبانه بود

خلوت خاک بآغوش مسیحا مفروش

دیده ی مست ترا از پی عبرت دادند

شوخی چشم بدنبال تماشا مفروش

بفسون سازی زاهد مرو از راه حزین

مذهب عشق به تسبیح و مصلا مفروش

***

503

شادیم که شد جهان فراموش

جانانه نشد ز جان فراموش

شیون نرود بوصلم از یاد

بلبل نکند فغان فراموش

در دور نگاه فتنه خیزت

آشوب کند جهان فراموش

گر یاد کند شکنج زلفت

بلبل کند آشیان فراموش

ای دشمن جان که هرگزت نیست

از کینه ی دوستان فراموش

چون تیغ بعاشقان کشیدی

ما را مکن از میان فراموش

گر نام حزین بخاطرت نیست

نامت نشد از زبان فراموش

***

504

سپندآسا در آتش خانه میرقص

ببال شعله چون پروانه میرقص

بیفکن خرقه هنگام سماعست

ز مستوری برآ مستانه میرقص

سرودی نیست به از غلغل می

بپای شیشه چون پیمانه میرقص

اگر مست سماعی در ره عشق

بیاهوی دل دیوانه میرقص

نئی کمتر حزین از ذره ی عشق

مدام از جلوه ی جانانه میرقص

***

505

هجران رسیده کی برد از روزگار فیض

شاخ بریده را نبود از بهار فیض

مستان اگر برند ز ابر بهار فیض

ما می بریم از مژه ی اشکبار فیض

بیزخم ناوکی چه خوشی صید عشق را

دل میبرد ز غمزه ی عاشق شکار فیض

می پرورد نگاه تو هر ذره را چو مهر

عامست دور چشم تو در روزگار فیض

ورزم به تیره بختی خود عشق در نهان

تا برده ام ز ساقی مشکین عذار فیض

اقلیم بیخودی همه فصلیش خوش هواست

دیوانه می برد ز خزان و بهار فیض

نبود حزین بروزنه ی صبح چشم ما

ایجاد میکند دل شب زنده دار فیض

***

506

ای تاب سنبلت زده بر مشکناب خط

حسنت کشیده بر ورق آفتاب خط

چشم آن عذار ساده نیارد ز شرم دید

شاید برآرد آن گل رو از حجاب خط

محرومیم ز رحم تو بسیار دور بود

جائی که شد ز لعل لبت کامیاب خط

رسمست موی را رسد از شعله پیچ و تاب

ز آنرو نمی شود نخورد پیچ و تاب خط

شب پرده پوش شمع کجا میشود حزین

آن حسن شوخ را نکند در نقاب خط

***

507

عشاق را ز سرو و گل و ارغوان چه حظ

بی جلوه ی جمال تو از گلستان چه حظ

دور از وصال یار چه لذت ز روزگار

بی یوسف از مرافقت کاروان چه حظ

از سیر گل بدیده خلد خار بیرخت

دور از قدت ز جلوه ی سرو روان چه حظ

ما لذتی زخلوت و کثرت نمی بریم

از خود گذشته راز کنار و میان چه حظ

عیش وطن چه کار کند با دل حزین

مرغ شکسته بال مرا ز آشیان چه حظ

***

508

رخ برفروختی زدی آتش بجان شمع

گل کرد در حضور تو سوز نهان شمع

یک التفات گرم نمودی و سوختم

پروانه بیش ازین نبود میهمان شمع

عاشق ز بیم قتل هراسان نمیشود

هرگز کسی نه کرده به تیغ امتحان شمع

تا صبح مجلس از من و پروانه گرم بود

میسوخت از حکایت هجران زبان شمع

بیچاک شام زلف که عمرش دراز باد

رحمی نکرده بر مژه ی خونفشان شمع

تسلیم شو که مجلسیانرا اثر نداشت

تا جسم تیره را نگدازد روان شمع

پروانه را بخلوت آغوش میکشد

نازم بگرمی دل نامهربان شمع

دارد نگاه حسرتی از چشم خونفشان

حاجت بعرض شوق ندارد زبان شمع

شرح حکایت شب هجران کند تمام

گر مهر خامشی نزنی بر زبان شمع

شیب و شباب ما نتوان یافتن حزین

یکسان گذشت فصل بهار و خزان شمع

***

509

کرده عشق شعله خویی ریشه در جانم چو شمع

از نهال آتشین خود گدازانم چو شمع

آستین نبود حریف دیده ی خونبار من

کز تف دل آتش آلودست مژگانم چو شمع

نیست غیر از تیغ محراب و سر تسلیم را

میخورم صد زخم جانفرسا و خندانم چو شمع

دارم از چشم تر خود منت ابر بهار

اشک گرمی میکند مژگان بدامانم چو شمع

همچو من بخت سیه را کس نمی پوشد حزین

با وجود تیره روزیها فروزانم چو شمع

***

510

ای نثار ره تیغ تو سرافشانی شمع

داغ سودای تو آرایش پیشانی شمع

تا سحر در حرم وصل تو پابرجا بود

کس درین بزم ندیدم بگرانجانی شمع

عرق شرم فرو ریزدش از پیشانی

خجل از روی تو شد چهره ی نورانی شمع

سودی از سوختن خرمن پروانه نکرد

لب گزیدن بود آثار پشیمانی شمع

پرده پوشی نتوان کرد برسوائی ما

که لباسی نشود جامه ی عریانی شمع

غم و شادی همه یک کاسه کند آتش عشق

گریه ناکی نتوان یافت بخندانی شمع

خوش بآرام ازین مرحله در شبگیرست

سفر از خود نتوان کرد بآسانی شمع

فکر آنست که در پای تو ریزد جان را

می توان یافتن از سر بگریبانی شمع

آنقدر ضبط زبان کرد ببزم تو که سوخت

رشک می آیدم از طرز سخندانی شمع

ما و دلدار ز یک شعله کبابیم حزین

سوخت پروانه ی ما را غم پنهانی شمع

***

511

نی می سرود با دل پرشور در سماع

افسانه ئی که آمد ازو طور در سماع

فتوی نویس شرع بخونش ترانه سنج

دل از طرب بسینه منصور در سماع

افکنده آتشی بجهان های و هوی من

نزدیک مست بیخودی و دور در سماع

مطرب بگو که هر سر موئی بتن مرا

آید بشور چون رگ طنبور در سماع

خیزد صدا زهر کف من چون زبان حزین

گردد چو گرم این سر پرشور در سماع

***

512

چون لاله شد از باغ رخت قسمت من داغ

بر سرزده ام جای گل از سیر چمن داغ

چون شمع که در پرده ی فانوس درآید

در عشق تو بردم بگریبان کفن داغ

با شام غریبان سر زلف بجوشیم

آن نوع که از رشک شود صبح وطن داغ

از مشک سوادیست بدنباله ی چشمش

کز شرم کند نافه ی آهوی ختن داغ

خالیست حزین از گل مقصود کنارم

دارم بدل از حسرت آن عهدشکن داغ

***

513

دائم به تلخکامی یاران خورم دریغ

برخوان دهر سفله بمهمان خورم دریغ

مشت استخوان بکام و گلوی هما کند

زانعام چرخ بر لب و دندان خورم دریغ

چون نوح گریه میکنم اما نه بر جهان

ز آلودگی دامن طوفان خورم دریغ

در عالمی که اهل تمیزند ابلهان

یکسان بحال زیرک و نادان خورم دریغ

لیلی حرم نشین سیه خانه ی دلست

بر سعی پوچ آبله پایان خورم دریغ

تا خورده ام پیاله پشیمان نگشته ام

زیبد اگر بپاکی دامان خورم دریغ

رشک آیدش به نعمت من عالمی حزین

در روزگار بسکه بسامان خورم دریغ

***

514

زندگی در جمع سامان رفت حیف

صبح در خواب پریشان رفت حیف

دانه ی اشکی نیفشاندیم ما

عمر چون سیل بهاران رفت حیف

نور جان در ظلمت آباد بدن

چون چراغ زیر دامان رفت حیف

از بیابان رفت تا مجنون ما

شوخی از چشم غزالان رفت حیف

دل بامیدی درین وحشت سرا

از پی آهو نگاهان رفت حیف

میشدی بتخانه ها تعمیر کرد

مشت خاک ما بجولان رفت حیف

دیده عبرت نمالیدیم ما

عمر در غفلت بپایان رفت حیف

بوی عشق از جیب جانی برنخاست

زین سفال کهنه ریحان رفت حیف

شیشه ها شد از می روشن تهی

نور چشم می پرستان رفت حیف

ناله ی عاشق نمی آید بگوش

از چمن مرغ خوش الحان رفت حیف

اول شب از گداز دل حزین

شمع بزم ما بپایان رفت حیف

***

515

ای سرو سرور مغان خیز و بیار چنگ و دف

جان مرا زغم رهان خیز و بیار چنگ و دف

مطرب عاشقان بزن راه حجاز تا کنم

چهره زاشک ارغوان خیز و بیار چنگ و دف

کرده سرود بلبلان مست و خراب گلستان

نرگس و لاله سرخوشان خیز و بیار چنگ و دف

واعظ شهر اگر کند منع سماع صوفیان

نیست گنه بعاشقان خیز و بیار چنگ و دف

دیده بروی دلستان تا کنم آشنا حزین

چند حجاب این و آن خیز و بیار چنگ و دف

***

516

نگردد غرق طوفان کشتی بی لنگر عاشق

بود دریا نمک پرورده ی چشم تر عاشق

بگوش جان صدای شهپر جبریل می آید

دمی کز شوق جانان میطپد دل در بر عاشق

تغافل تا بکی دیر آشنا بیرحم بی پروا

چه می آرد به بین آن تیغ ابرو بر سر عاشق

پریشان طره گر دامن زنی سرگرمی دل را

رود بر باد پیش از سوختن خاکستر عاشق

دل افسرده ام را چشمه ی خضر حقیقت کن

بحرفی ای مسیحای لبت جان پرور عاشق

ملامت کی کند سرگرمی شوریدگان ساکن

نگردد سنگ طفلان صندل درد سر عاشق

چه استغناست یارب نشئه ی مهر و محبت را

چو ماه نو زخود سرشار گردد ساغر عاشق

حزین افسرده نتوان کرد آه آتشینت را

نخیزد شمع سان جز شعله از بوم و بر عاشق

***

517

زلف پریشان نهد سلسله بر پای عشق

بند دگر کوتهست از پر عنقای عشق

دائره ی آسمان زاویه ی خاکدان

تنگتر از نقطه ایست در بر پهنای عشق

چاکتر از جیب ماست سینه ی سینای دل

پاکتر از چشم ماست دامن صحرای عشق

هان تو که بر ساحلی پهن و فراغت نشین

کشتی ما خورده است لطمه ی دریای عشق

مغز تو در میکده اینهمه مخمور چیست

هان که قدح میدهد ساقی صهبای عشق

لوح سخن گستری از خط شیرین لبان

کرده بنامم رقم کلک شکرخای عشق

خامه خمش کن حزین این غزل مولویست

شادی جانهای پاک دیده ی دلهای عشق

***

518

یکمشت سفله مانده بجا از کرام خلق

ننگست در زمانه زبانرا ز نام خلق

چون زهر جانگزای گلو گیر می شود

نتوان زلال خضر کشیدن ز جام خلق

امروز در لباس کمالند ناقصان

پوشیده ناتمامی خود را تمام خلق

تعظیم گاو و خر که بانسان حرام بود

اکنون فریضه گشته بما احترام خلق

نزدیک من چو طعن سنانست جان گسل

زینسان که دور شد ز سلامت سلام خلق

در گوش جزر و مد نفسها هزار پاست

آزرده است بسکه صماخ از کلام خلق

عاقل گریزد از دهن اژدها حزین

هشدار تا که مفت نیفتی بدام خلق

***

519

چون وصل در نگنجد هجران کجاست لایق

آری یکیست اینجا معشوق و عشق و عاشق

آوازه ی اناالحق می آید از در و بام

این پرده ی مخالف در گوش دل موافق

ندهد خداشناسی خود ناشناس را رو

ما را بخویش بنما یا کاشف الحقائق

از انجذاب ذاتی در تست روی عالم

با آفتاب تابان هر ذره ایست شائق

از عارض نکویان حسن تو جلوه گر شد

کامیخت عشق عذرا در جسم و جان وامق

آئینه جمالت کشاف سر عالم

راز دل از جبینت روشن چو صبح صادق

خواهی حزین نه بینی این خلق مختلف را

در گوشه ئی سر آور با دلبری موافق

***

520

همه فیض است می پرستی عشق

بی خمارست ذوق مستی عشق

ما کجا دامن وصال کجا

دست ما و دراز دستی عشق

صوفی آسا برقص می آرد

توبه را های و هوی مستی عشق

عاکفان صوامع قدسیم

طاعت ما صنم پرستی عشق

شرری پیش آفتاب حزین

هستی ماست پیش هستی عشق

***

521

ای نمک حسن تو شور نمکدان عشق

زلف خم اندر خمت سلسله جنبان عشق

ناز تو یکسو فکند پرده انکار را

میچکد از دامنت خون شهیدان عشق

شورش محشر دمید از دل دیوانه ام

صبح قیامت بود چاک گریبان عشق

ساز زخود رفتگان مختلف آهنگ نیست

امت یک ملتند گبر و مسلمان عشق

در دل تفتیده ام آب نباشد خیال

گرم تر از اخگرست ریگ بیابان عشق

رنگ پرافشان من هدهد شهر سباست

آه فلک سیر من تخت سلیمان عشق

سدره نشینی کند باز چو آید زوال

مرغ همایون دل از پر و پیکان عشق

عقل سیه نامه گو اشک ندامت ببار

خنده بیونان زند طفل دبستان عشق

هر نفس از گلبنی است شور صفیرم بلند

نغمه پریشان زند مرغ گلستان عشق

بلبل طبع مرا بیهده گویا مکن

این من و دستان من کیست زباندان عشق

شکر چگویم حزین دولت دیدار را

دیده گهرسنج حسن لب شکرافشان عشق

***

522

تا شد سر غم گرم بطوفان من از اشک

شد حلقه ی گرداب گریبان من از اشک

آتش چو علم زد دگر از آب چه خیزد

ساکن نشود سینه ی سوزان من از اشک

تا رفته گرامی گهر من ز کنارم

چون دامن دریا شده دامان من از اشک

خونابه ی چشمم دهد از درد گواهی

رسوای جهان شد غم پنهان من از اشک

از بسکه فرو ریخت زمژگان من انجم

شد صبح قیامت شب هجران من از اشک

گفتم مگر از گریه برم کینه زیادش

بنشست غبار دل جانان من از اشک

ویرانه حزین در قدم سیل چسانست

افتاده چسان کلبه ی ویران من از اشک

***

523

جاری چو بیاد رخ جانان شودم اشک

گلپوش تر از صحن گلسان شودم اشک

بیقدر شود رشته چو خالی زگهر شد

کو عشق که آویزه ی مژگان شودم اشک

از جلوه ی مستانه ی آن سرو قباپوش

چالاک تر از سیل بهاران شودم اشک

مستانه رگ ابرتری از مژه برخاست

تا صف شکن زهد فروشان شودم اشک

از حسرت نظاره ی آن ناوک مژگان

در سینه گره گردد و پیکان شودم اشک

ویرانه ی عالم شده محتاج به سیلی

بگذار حزین آفت دوران شودم اشک

***

524

یا بدیع الجمال مذاهویک

قلبی المبتلی تحیرفیک

بلغ الدمع واصلا لرباه

یوم سوء هجرت من وادیک

لوملکت الملاک مارضی

بعد یا قد قدرت رق ملیک

قلت دارالبعاد یا سکنی

قال وصلی رجوت ان لشفیک

دونی من وسلوتی وردی

لی حدیثا بلحظه الفتیک

قال ما تبتغی فقلت له

یا مسیحی مدامته من فیک

فسقانی و قال لست تری

متیته بعدها لعمر ابیک

سر قلب الحزین من رشاء

فبقی فارغا عن التفکیک

***

525

چو بر سر زند شاخ مستانه گل

کند از لب توبه پیمانه گل

گریزانده دلی را بکوه و کمر

دهد عرض لشکر دلیرانه گل

سوارست بر اسب چوبین شاخ

بود گرم بازی طفلانه گل

چمن مجلس میگساران بود

صراحی بود غنچه، پیمانه گل

اگر بشگفد خاطرم دور نیست

شگفته است چون روی جانانه گل

جنون چاک زد خرقه ی خاک را

بهاران کند شور دیوانه گل

خم غنچه لبریز از شبنم است

گشودست دیوان میخانه گل

سر شمع را در بهار و خزان

نباشد به از بال پروانه گل

حزین چند سوسن زبانی کنی

ندارد سر و برگ افسانه گل

***

526

رنگین سخنی چون کند از خامه ی ما گل

باغ از گره غنچه دهد روی نما گل

در انجمن صحبت ما باغ و بهاریست

خاموشی ما غنچه، سخن سازی ما گل

بردار نقاب از رخ و بخرام بگلزار

تا از دل صد پاره شود پرده گشا گل

شیرازه چو اوراق خزان دیده نگیرد

از گوشه ی دستار تو تا گشته جدا گل

حسرت نگهانیم ببزم تو عجب نیست

چون شمع کند از مژه داغ دل ما گل

در عشق به بیطاقتیم خرده نگیری

از دست غمت جامه ی جان کرده قبا گل

دلگیر حزین از اثر گریه و آهیم

یک غنچه نگردید درین آب و هوا گل

***

527

بر سر زدیم لاله ی داغی بجای گل

داریم گریه ئی که بود خونبهای گل

ما و سرود ناله ی دردآشنای خویش

تا کی رسد بخاطر دیرآشنای گل

الفت بساده لوحی ما خنده میزند

ما تکیه کرده ایم بعهد و وفای گل

ته جرعه ی شراب صبوحی کشیده است

از جام غنچه ی تو لب دلگشای گل

شرح حدیث ناز و نیاز منست و تو

بلبل ترانه ئی که سراید برای گل

دوران بکام ماست که مرغان مست را

خوش دولتیست سایه ی بال همای گل

چون ابر نوبهار ز تاراج دی حزین

گریم به های های که خالیست جای گل

***

528

خط تو لوح صفحه طراز کتاب گل

خال تو نقطه ی ورق انتخاب گل

بفکن عنان جلوه ی گلگون ناز را

تا موج سبزه میگذرد از رکاب گل

هر کس شکسته است بجامی خمار خویش

بلبل فتاده مست ز جام شراب گل

در حیرتم نسوخت چسان از حجاب عشق

تا سوخت برق ناله ی بلبل نقاب گل

جوش بهار شیشه ی طاقت بسنگ زد

شستم غبار توبه ی دل را بآب گل

با حسن شرمگین چکند چشم شوخ عشق

آتش ز بلبلان زده برق حجاب گل

هر بوته ئی زتاب شود بوته ی گداز

آید اگر فسانه ی بلبل بخواب گل

شهریست محو ناله ی مستانه ات حزین

خلقی خراب بلبل و بلبل خراب گل

***

529

زهی ز صبح بناگوشت آفتاب خجل

ز خط غالیه سای تو مشکناب خجل

بدل خیال تو آمد شبی و منفعلم

که میزبان شود از کلبه ی خراب خجل

بروی ساقی گلچهره چون نظر فکنم

مرا که توبه نمود از رخ شراب خجل

دلم زوعده بر آتش فکند و صدره سوخت

نگشت آن لب میگون ازین کباب خجل

ز پشت پا نظر از شرم برنمیدارد

شده است نرگس آن چشم نیمخواب خجل

حیات یکدمه هم صرف پوچ شد چو حباب

کسی مباد ز عمر سبک رکاب خجل

سحر بباغ چنان این غزل سرود حزین

که گشت بلبل گوینده در جواب خجل

***

530

شدم ز توبه ی بیصرفه در بهار خجل

مباد از رخ پیمانه میگسار خجل

ز مایه داری اشکم خوشست خاطر دوست

خدا کند نه کند دل مرا ز یار خجل

نکردمش گرو باده از گرانجانی

شدم ز خرقه ی پشمینه در خمار خجل

فکند مهره به ششدر مرا تهیدستی

نشسته ام ز حریفان بدقمار خجل

دل فسرده مرا کرده زآب دیده ی خویش

چو تخم سوخته از ابر نوبهار خجل

نه دست عقده گشائی نه ذوق تسلیمی

چو من مباد کس از جبر و اختیار خجل

باین دو قطره ی خون میکنم گل افشانی

اگر نگردم از آن نازنین سوار خجل

گلوی تشنه ی من موج خیز کوثر شد

چرا نباشم از آن تیغ آبدار خجل

خدایرا لب پیمانه بر لبم دارید

گران خمارم و از دست رعشه دار خجل

چه شکرها که ندارم زبی سرانجامی

چو دیگران نیم از روی روزگار خجل

بزیر تیغ تو از شرم ناشکیبائی

چو شمع میگزم انگشت زینهار خجل

نه دل بجا و نه دین تا کنم نثار حزین

نشسته ام بسر راه انتظار خجل

***

531

جهان ساده پر کارست از نقش و نگار دل

سر زانوی حیرانی بود آئینه دار دل

شود نازکتر از دل پرده ی گوش گران گل

اگر بلبل نواسنجی کند در نوبهار دل

چو مجنون کرده لیلی دستگاهانرا بیابانی

کرا تا رام گردد آهوی وحشت شعار دل

چو آن شمعی که سازد پرتو خورشید ناچیزش

فروغ مهر تابان محو گردد در شرار دل

جمال غیب را بی پرده منظور نظر دارد

چراغ طور باشد دیده ی شب زنده دار دل

کند سیل بلا گر کشتی افلاک طوفانی

نمی افتد تزلزل در بنای استوار دل

برخ هرگز زخاک خشک مغزش گرد ننشیند

خوشا سیلی که گردد غرق بحر بیکنار دل

بخود پیچد زشرم اندیشه ی کوته کمند اینجا

سر رفعت ببام عرش میساید حصار دل

سبک چون گرد برخیزد دو عالم از سر راهش

بمیدانی که گردد جلوه گر چابکسوار دل

حباب شوخ نتواند کشیدن جام دریا را

بدست دیده نگذاری عنان اختیار دل

غبار تن که میشد توتیای چشم آگاهی

چو خاک انباشتی غافل بچشم اعتبار دل

چو تخمی سوخت بیحاصل بود از ابر میرابی

مگر اشک ندامت بشکفاند نوبهار دل

فتد چون عقده مشکل ناخن تدبیر خود گردد

غم دیرینه خواهد گشت آخر غمگسار دل

صلا از من تهیدستان بازار محبت را

زداغ عشق دارم پرگهر جیب و کنار دل

بامیدی که نخل عاشقی روزی ببار آید

بخون می پرورم سرو ترا در جویبار دل

چو ابر از سیر گلشن گر صبوحی کرده بازآئی

بسیل جلوه خواهد رفت بنیاد خمار دل

حزین از ناله ی عاشق تسلی میشود عاشق

اسیرانرا صفیری میزنم از شاخسار دل

***

532

حاجت اگر بری در دولتسراست دل

محرم اگر شوی حرم کبریاست دل

فتح از دل شکسته میسر شود ترا

در عرصه ی دو کون مظفر لواست دل

تا زخمهای سینه بدوزم، دماغ کو؟

تا داغ عشق را بشمارم کجاست دل

کو آن زبان که جور ترا آورد سپاس

آمد میسر از ستمت هر چه خواست دل

برگ سمن حجاب ز شبنم نمی کند

ای گل بپاک دیدگی ما گواست دل

سودای عشق مایه بنقصان نمیدهد

افزود بر بضاعت اشک آنچه کاست دل

مست سماع معنی بیگانه ام حزین

تا با زبان خامه مرا آشناست دل

***

533

عشق اگر یار شود از اثر زاری دل

سر زلفی بکف آرم بمددکاری دل

خویش را یک تنه بر قلب صف مژگان زد

کس درین معرکه نبود بجگرداری دل

تیغ خونریز صفا از کمر ای عشق برآر

تا بخوبان بنمائیم وفاداری دل

چکنم آه که بر بستر گل خوابش نیست

عاجزم سخت حریفان ز پرستاری دل

نشنوی ناله ی زار دل صد چاک حزین

یاد آنروز که بودت سر غمخواری دل

***

534

از ما نمی خرد بیکی عشوه یار دل

یاران کجا بریم درین روزگار دل

دریا کشی کجاست که گیرد زدست من

دارم نگه چسان بکف رعشه دار دل

از آتش درون نم خونی نمانده است

ترسم مرا ز دیده کند شرمسار دل

کشتی فتد ز شورش دریا در اضطراب

کرده است بیقرار مرا بیقرار دل

ای طفل اشک پا بادب نه که ریخته است

چون شیشه ی شکسته مرا در کنار دل

پشتم بدل قویست بگیتی که میکند

با بدسگال کار دم ذوالفقار دل

جوش نشاط خون من از می گذشته است

تا داده ام بغمزه ی خنجر گذار دل

هر سوز شست غمزه خدنگیست در گشاد

دارد درین میانه قدم استوار دل

شد کشتی شکسته مرا ساحل نجات

بستم ز ناخدا بخداوندگار دل

آتش بجان عشق فتد کز جفای اوست

خون گشته دل ستمکده دل داغدار دل

پیغام دل بسلسله مویان که می برد

آشفته دل، فریفته دل، بیقرار دل

ترسم شوی ز کرده پشیمان خدای را

خارش مکن چنین گرت آید بکار دل

انصاف نیست ورنه بدور نگاه تو

تا کی کشد ز جام تغافل خمار دل

شاید بوصل آینه رویان رسد حزین

ما ساده کرده ایم ز نقش و نگار دل

***

535

ای از رخت مشاطه را صد چشم حیران در بغل

مانند صبح آئینه را خورشید تابان در بغل

هندوی خالت را بود چین و ختن زیر نگین

زنار زلف را بود صد کافرستان در بغل

از دست جورت در چمن ای یوسف گل پیرهن

دارد دل صد پاره ای هر غنچه پنهان در بغل

لعل قدح نوش ترا میخانه ها در آستین

خط زره پوش ترا صد جوش طوفان در بغل

خشمت عجب نبود اگر دل را نگهداری کند

در می پرستی شیشه را دارند مستان در بغل

چاک گریبان میکند چون لاله رسوا عشق را

چندانکه میسازد دلم داغ تو پنهان در بغل

بوی محبت میشود پوشیده ما را در سخن

گر بوی گل پنهان کند باد بهاران در بغل

دیگر کجا عشق و جنون چون لاله پنهان میتوان

داغم هم آغوش جگر چاک گریبان در بغل

صبح بناگوش ترا خورشید تابان خوشه چین

داغ سیه پوش مرا صد شام هجران در بغل

دارم دلی کز ناله اش نالد بصد شیون حزین

اسلامیان کعبه را ناقوس رهبان در بغل

***

536

چون طوطی اگر نام بگفتار برآرم

کام دل از آن لعل شکربار آرم

کارم بچمن وعده ی دیدار تو باشد

باشد مگر از پای گل این خار برآرم

پر کاله ی دل باشدش آویزه ی دامان

آهی اگر از سینه ی افکار برآرم

افتد اگر این بار بکف دامن وصلش

ای هجر دمار از تو ستمکار برآرم

ساقی بکفم لنگری از رطل گران ده

کین عمر سبک سیر ز رفتار برآرم

دل را نه کنم عرضه بهر بی سر و پائی

این آینه را در نظر یار برآرم

نگذاشت سبکدستی ایام بهاران

تا بوی گل از رخنه ی دیوار برآرم

دلرا بچه تدبیر بگوئید حریفان

تا از کف آن طره ی طرار برآرم

در دام حزین ار کشم از سینه صفری

مرغان همه را مست ز گلزار برآرم

***

537

در زیر لب آه از دل ناشاد برآرم

آنمایه نفس نیست که فریاد برآرم

گر ساکن جنت شوم اندوه تو باقیست

کی دل دهدم تا غمت از یاد برآرم

از یار باغیار که برده ست شکایت

هم پیش تو از جور تو فریاد برآرم

گر با سر زلف تو فروزد رخ دعوی

دود از شکن طره ی شمشاد برآرم

تا عرضه ی تاراج متاعم شود از تو

از کلبه چراغی بره باد برآرم

باشد که خرامان بتماشاگهم آئی

مجنون شوم و عربده بنیاد برآرم

از خامه حزین آذر بتخانه ی عشقم

هر دم صنمی زین صنم آباد برآرم

***

538

هر گه بیادش از جگر افغان برآورم

آتش ز جان گبر و مسلمان برآورم

چون سر کنم فسانه شبهای هجر را

آه از نهاد مرغ سحر خوان برآورم

گویم اگر ز کعبه ی کویش حکایتی

از سومنات پیر صنم خوان برآورم

از خامشی گشوده نشد قفل دل مرا

شد وقت آنکه از جگر افغان برآورم

ساقی بهمت کف دریا نوال تو

از موج خیز هر مژه طوفان برآورم

چون سر کنم حدیث لب لعل یار را

گرد از نهاد چشمه ی حیوان برآورم

آگه نئی اگر تو ز حال درون من

دل را بگو ز چاک گریبان برآورم

از آستین برآرم اگر شمع داغ را

صد محشر از مزار شهیدان برآورم

سر کن حزین ترانه که صد عندلیب را

از تنگنای بیضه غزلخوان برآورم

***

539

عشق تو ملک خسروی داغ تو چتر شاهیم

در صف سروران رسد دعوی کجکلاهیم

کوثر تیغت ار کند رحم بحال مجرمان

دوزخ جاودان شود خجلت بیگناهیم

گرنه خوشست خاطرت با غم سینه کوب من

گوش نمیدهی چرا هیچ بداد خواهیم

از نگهی که نرگست کرد بکار عاشقان

صافی لای باده شد خرقه ی خانقاهیم

عشق تو حرز جان بود اینهمه امتحان چرا

گاه بآتش افکنی گاه بکام ماهیم

آه چه چاره کز دلم گرد الم نمی برد

شورش اشک نیمه شب ناله ی صبحگاهیم

گرچه شکار لاغرم لیک بیمن دل حزین

کشته ی تیغ ناز آن عربده جو سپاهیم

***

540

عقل دورست از آنجهان که منم

عشق داند مرا چنان که منم

سره ام در قمار سربازی

حبذا سود بی زیان که منم

چشم صورت حجاب اگر نشود

عین معنی شود عیان که منم

نوبهارم خزان نمیداند

خرم این باغ و بوستان که منم

منم اینک چه می تواند کرد

مرگ با جان جاودان که منم

بر سرم سایه ی همائی هست

منگر این مشت استخوان که منم

چشم بر راه جلوه ئی بودم

زد بدل حلقه ناگهان که منم

رمه ی عقل و هوش حیرانست

گر شعیبم و گر شبان که منم

طالع و طبع کیمیا دارم

بوالعجب شهره ی نهان که منم

غیر خضر قلم نساخته تر

لب ازین چشمه ی روان که منم

خشکی مشرب سراب خودی

دور ازین بحر بیکران که منم

تهی از باده کس ندیده حزین

خسروانی خم مغان که منم

***

541

بامیدی که لعل جرعه نوشی میزند خونم

چومی از آتش خود خام جوشی میزند خونم

می منصوریم پیموده پیغام هم آغوشی

نوای وحدت از فیض سروشی میزند خونم

بشکر تیغ او چون غنچه کامم صد زبان دارد

هزاران نکته ی رنگین بگوشی میزند خونم

نباشد شکوه در محشر شهیدان تغافل را

نفس دزدیده از لعل خموشی میزند خونم

فغان کز ساده لوحی خرقه پوش شهر پندارد

که تهمت بر خط مشکینه پوشی میزند خونم

من آن صیدی زجان سیرم کمینگاه شهادت را

که موج اشتیاق کینه کوشی میزند خونم

حزین از من سبوی چرخ سنگین دل خطر دارد

بموج شور این میخانه دوشی میزند خونم

***

542

با یاد نرگست چو می ناب میزدم

پیمانه را بگوشه ی محراب میزدم

شبها خیال رویتو چون بردیم ز هوش

از های های گریه برخ آب میزدم

آن کبک مستم از می عشرت که عمرها

در چنگل عقاب شکر خواب میزدم

آن بلبلم که از اثر رنگ و بوی عشق

در خشک سال، نغمه ی شاداب میزدم

کو ذوق گریه که زهر تارموی خویش

طوفان دشنه در دل سیلاب میزدم

بر سر چو شمع در غم آن حسن دلفروز

از داغ آتشین گل سیراب میزدم

نازم فسون عشق که از دفتر فراق

فال وصال با دل بیتاب میزدم

بی مایه طاقتم سر دیدار یار داشت

دام کتان کمین گه مهتاب میزدم

آن خوش ترنمم که ز لخت جگر حزین

بر تار ناله ناخن مضراب میزدم

***

543

چون شاخ گل از باد سحر بار فشاندم

در دامن مطرب سر و دستار فشاندم

بنیاد هوس ریخت ز پا کوفتن دل

بر هر دو جهان دست بیکبار فشاندم

فیض کرم ابر سیه کاسه چه باشد

مژگان تر خویش بگلزار فشاندم

تا از مژه خالی نبود مائده ی خون

مشت نمکی بر دل افکار فشاندم

جبریل باین مرگ نمردست که جان را

پروانه صفت در قدم یار فشاندم

از حوصله ی دل قدری بیشتر آمد

خونابه ی اشکی که بناچار فشاندم

از فیض تهی بود کنار گل و نسرین

دامان نقاب تو بگلزار فشاندم

کردم بچمن یاد بهار خط سبزت

در بستر نسرین و سمن خار فشاندم

شرمنده ی کس نیستم از کلک چو نیسان

یکسان گهر خود بگل و خار فشاندم

از شکوه غرض مرحمت یار حزین نیست

گردیست که از خاطر افکار فشاندم

***

544

در غمت ترک گفتگو کردم

دهن زخم را رفو کردم

هر چه میگفت از غمت شد راست

با تو دل را چو روبرو کردم

سیر چشمم ز نعمت دو جهان

خاک در چشم آرزو کردم

مغزم آشفته تر شد از دستار

دهن شیشه را چو بو کردم

مجلس باده شاهدی میخواست

دست در گردن سبو کردم

بمی از لوث زهد خشک حزین

دلق آلوده شست و شو کردم

***

545

از دیده ی دل پرده ی پندار گرفتیم

تا رخصت نظاره ز دیدار گرفتیم

اول قدح از آرزوی خویش گذشتیم

تا ساغر وصل از کف دلدار گرفتیم

سرتاسر آفاق چو خورشید دویدیم

تا جای در آن سایه ی دیوار گرفتیم

بستیم چو از رد و قبول دگران چشم

تشریف قبول نظر یار گرفتیم

شد شارع کثرت بلد عالم وحدت

ما گوشه ی خلوت سر بازار گرفتیم

نشنیده کسی حرف زیاد از دهن ما

گفتار باندازه ی کردار گرفتیم

چون شبنم افتاده بخورشید رسیدیم

از همت خود قافله سالار گرفتیم

خون دل ما بی گنهان حوصله سوز است

از چشم سیه مست تو اقرار گرفتیم

از تلخی دشنام حزین ذائقه مست است

ما کام خود آخر ز لب یار گرفتیم

***

546

راه از همه سو بر خبر خویش گرفتیم

در سنگ، فروغ شرر خویش گرفتیم

تا خیره ز نورش نظر مهر نگردد

در گرد یتیمی گهر خویش گرفتیم

هرگز نگرفت است رگ ابر ز دریا

این بهره که از چشم تر خویش گرفتیم

کالای کمالست که معیوب نظرهاست

عبرت بجهان از هنر خویش گرفتیم

همت نه کشد دردسر منت صندل

این بود که ما ترک سر خویش گرفتیم

پرواز بلندیست پر همت ما را

گردون بته بال و پر خویش گرفتیم

ساغر نستانیم حزین از کف ساقی

پیمانه ز خون جگر خویش گرفتیم

***

547

برخیز سوی عالم بالا برون رویم

از خود بیاد آن قد رعنا برون رویم

مطرب رهی بسنج که از جا برون رویم

تا دست دل گرفته ز دنیا برون رویم

در رقص شوق خرده ی جان از پی نثار

بر کف نهیم و چون شرر از جا برون رویم

عاشق بشهربند خرد چون بود بیا

دیوانه وار روی بصحرا برون رویم

اوراق رنگ و بوی بباد فنا دهیم

از زیر منت چمن آرا برون رویم

یوسف بوصل زال جهان تن نمیدهد

دامن کشان ز چنگ زلیخا برون رویم

مستانه جلوه های جنون راه میزند

از قید عقل سرخوش و شیدا برون رویم

شبنم صفت بذیل ولا می زنیم چنگ

زین خاکدان بهمت والا برون رویم

این خاکمال قطره ی ماراسرار بود

ما را که گفته بود ز دریا برون رویم

شهری تمام طالب سودای یوسفند

ما هم بیا بعزم تماشا برون رویم

در پرده بیش ازین نتوان جام می زدن

ساغرزنان ز میکده رسوا برون رویم

ما را برنگ غنچه دل از گلستان گرفت

چون لاله سینه چاک بصحرا برون رویم

این می حزین افاضه ی مینای جامی است

«بر کف گرفته جام مصفا برون رویم»

***

548

ما شکوه از آن زلف پریشان چه نویسیم

این قصه درازست بیاران چه نویسیم

حیرت زده ی نامه ی سر در گم خویشیم

شد نام فراموش بپایان چه نویسیم

مضمون چو بود شوخ دل سنگ خراشد

ما شرح جگر کاوی مژگان چه نویسیم

صد نامه نوشتیم و نخواندیم جوابی

ای عهد فراموش ز پیمان چه نویسیم

خواهیم بنامت نظر غیر نیفتد

از رشک ندانیم بعنوان چه نویسیم

ما مشق جنون کرده ی این دامن دشتیم

از ابجد طفلانه ی یونان چه نویسیم

سامان سخن کو دل ویران حزین را

بغداد خرابست بسلطان چه نویسیم

***

549

بیک ایمای ابرو زنده ی جاوید گردیدم

اشارت سوی من کردی هلال عید گردیدم

قدم گر رنجه میگردد غباری مرحمت فرما

براه انتظارت دیده ی امید گردیدم

گلاب خوی از نمی آمیختی خونم بجوش آمد

بخاکم درد جامی ریختی جمشید گردیدم

بهار رنگ بستم، دست پرورد خزان آمد

بهر رنگی که باید در جهان گردید گردیدم

گلی از مزرع هستی نچیدم جز تهیدستی

سحاب رحمتت را آزمودم بید گردیدم

بر من رتبه ی دیگر بود در عیب پوشی ها

بسی آئینه سان در عالم تجرید گردیدم

حزین افتادگیها پایه ی معراج رفعت شد

شدم تا خاک ره هر ذره را خورشید گردیدم

***

550

جزای دوستی از شعله رخساران غمی دارم

برنگ لاله بر دل داغ دشمن مرهمی دارم

عجب نبود اگر باشد زجا جنبیدنم مشکل

که من بر دوش خود چون خاک بار عالمی دارم

نگاه از بس شهید تیغ هجرانست در چشمم

زهر مژگان خون آغشته نخل ماتمی دارم

نپرسید آن تغافل پیشه احوال مرا گاهی

بخاطر حسرت بسیاری و صبر کمی دارم

بعاشق میشود از عشق راز عالمی روشن

نهان در آستین از داغ او جام جمی دارم

تراوش میکند از خاک من کیفیت عشقی

سفال کهنه ام از باده ی دیرین نمی دارم

حزین از مردم عالم نمی بینم وفاداری

بعالم مردمی چشم از غبار مقدمی دارم

***

551

خراباتی نژادم دلق شیادانه ئی دارم

صراحی در بغل در آستین پیمانه ئی دارم

درین دیماه بی برگی شوم همخانه با بلبل

که من هم انتظار بیوفا جانانه ئی دارم

زیاد نشئه ی حسن دلارامی، خوش آغوشی

چو چشم خوش نگاهان در بغل پیمانه ئی دارم

بناقص فطرتان بخشیده ام دنیا و عقبی را

گدای کوی عشقم همت مردانه ئی دارم

ز جانان میگریزم شور استغنا تماشا کن

بهجران می ستیزم خوی بیباکانه ئی دارم

بود پیر خرابات از کرم دست مرا گیرد

اگر هشیارم الا لغزش مستانه ئی دارم

حزین از سرگذشت دلکش خود پای کوبانم

زبان و گوش محو لذت افسانه ئی دارم

***

552

غافل دمی از جذبه ی صیاد نگردیم

هرچند قفس بشکند آزاد نگردیم

تا رخت بدریا نکشد قافله ی ما

خاموش چو سیلاب ز فریاد نگردیم

سر را ننمائیم دریغ از ره دشمن

گر شمع شویم از گذر باد نگردیم

کام دل ما بسته ی کام دل یار است

آزرده دل از ناوک بیداد نگردیم

خون در تن ما بیخبر از مستی چشمیست

آگه زرگ نشتر فولاد نگردیم

داریم حزین از همه سو جانب دشمن

هرگز بشکست دگری شاد نگردیم

***

553

هست چو شبنم از خودی ننگ حجاب بر سرم

تا رسد آفتاب من گرم عتاب بر سرم

پیر مغان اشارتم کرد بغسل توبه ئی

ریخت حریف میکده جام شراب بر سرم

پارد اگر ز آسمان برق بلا براه تو

پا نکشم که شد یکی آتش و آب بر سرم

ساقی سنگدل مرا چند بهانه میدهی

باده ی ناب در کفت، شور شراب بر سرم

وارهد از کف اجل جان فسرده ی حزین

تیغ کرشمه ئی رسد گر بشتاب بر سرم

***

554

عشاق ترا قافله سالار نگردیم

تا کشته ی مژگان سپه دار نگردیم

محو تو چنانیم که خونریز نگاهت

گر بگذرد از سینه خبردار نگردیم

از نرگس مخمور تو ای شور قیامت

مستیم و چنان مست که هشیار نگردیم

تا سر نشود خاک سر کوی تو ما را

در خیل شهیدان تو سردار نگردیم

تسلیم نمائیم در اول نگهت جان

پروانه صفت گرد تو بسیار نگردیم

جانا نظری پاک تر از آئینه داریم

ظلمست که ما محرم دیدار نگردیم

در ناصیه ی طالع ما نقش مرادیست

آن نیست که خاک قدم یار نگردیم

ویرانه ی عشقست حزین جان و دل ما

شرمنده ی غمهای وفادار نگردیم

***

555

سپاه فتنه با آن چشم جلادست میدانم

نگاهش را تغافل خواب صیادست میدانم

ز تیر غمزه ی سندان شکاف او خطر دارد

بسختی گر دل آئینه فولادست میدانم

نمیدانم کجا وحشی نگاهم میکند جولان

دل رم دیده ی من وحشت آبادست میدانم

کمال حسن بیباکی گل عشقست سربازی

لبالب جوی شیر از خون فرهادست میدانم

نمیدانم چه شد بانگ درای محمل لیلی

دل صد چاک من لبریز فریادست میدانم

علاج تنگی دل عشق آتش دست میداند

مزن بیهوده بال این بیضه فولادست میدانم

نمیدانم که تعلیم از کدام آتش نفس دارد

بهر فنی که خواهی عشق استادست میدانم

بخونم دامن پاک نگه را گر نیالودی

ز قتلم غمزه ی نامهربان شادست میدانم

نگاه بسملم مضمون حیرت را تو میدانی

مرا مطلب فراموش و ترا یا دست میدانم

دو روزی شد که با دل بسته ی عهد وفا اما

بنای عشق و حسنت دیر بنیادست میدانم

چه سود احوال دل چون شمع گفتن با تو بی پروا

که در گوشت حدیث سوختن یادست میدانم

کجا سرپنجه ی من شانه ی زلف تو خواهد شد

که این دولت نصیب بخت شمشادست میدانم

رقمزد عشق شیرین کار نقش بیستون از دل

خراش ناخنی سرمشق فرهادست میدانم

حزین آسان گرفتم میشود ربط سخن حاصل

قبول خاطر دلها خدادادست میدانم

***

556

ز خود دور آن دلارا را نمیدانم نمیدانم

جدا از موج دریا را نمیدانم نمیدانم

دمید از مشرق هر ذره ی سرزد زهر خاری

نهان از نور پیدا را نمیدانم نمیدانم

لبالب از می دیدار بینم آسمانها را

حجاب باده مینا را نمیدانم نمیدانم

بچشمم جمله ذرات جهان همسنگ می آید

عیار لعل و خارا را نمیدانم نمیدانم

سرت گردم زبان من شو و با من حکایت کن

بیان رمز و ایما را نمیدانم نمیدانم

نهانی تا بکی در پرده با دل نکته می سنجی

اشارتهای پیدا را نمیدانم نمیدانم

فریب وعده ی امروز و فردا کار نگشاید

که من امروز و فردا را نمیدانم نمیدانم

بهر جرمی مگیر ارشاد کن، بیگانه کیشم

هنوز آئین ترسا را نمیدانم نمیدانم

بیا و در عوض بپذیر از من شیوه ی رندی

رسوم زهد و تقوا را نمیدانم نمیدانم

تو گر خواهی صمد خواهی صنم ره گم نمیگردد

ز اسما جز مسما را نمیدانم نمیدانم

حزین جائیکه دارد در بغل هر ذره خورشیدی

نزاع شیخ و ملا را نمیدانم نمیدانم

***

557

نخواهد از شکنج دام هرگز کرد آزادم

تغافل پیشه صیادی که خوش دارد بفریادم

بکونین التفاتم نیست زاندک التفات تو

فراموش از دو عالم کرده ام تا کرده ئی یادم

تمنای جهان از تلخکامان میشود حاصل

زجان خویش کام تیشه شیرین کرد فرهادم

اگر یکدم تهی از گرد محنت دامنم میشد

سبکروحی نسیم وصل را تعلیم میدادم

اقامت در بساط زندگی دورست از غیرت

کند گر ناله امدادی غباری در ره بادم

گشاید بال و پر هر قدر می میناشکن باشد

شگون دارد شکست شیشه ی دل را پریزادم

باندک شیوه ئی دل را تسلی میتوان کردن

ترحم گر نخواهی کرد گوشی کن بفریادم

فراموشم نمیسازد حزین از ناوک نازی

اسیر دلنوازیهای آن بیرحم صیادم

***

558

غم دنیا ندارم در پی عقبی نمی مانم

بشغل دشمنان از دوست هرگز وا نمی مانم

نمیگردد گره مجنون صفت مشت غبار من

خراب وحشتم زندانی صحرا نمی مانم

زامشب مگذران گر میکنی فکری بروز من

من آتش بجان چون شمع تا فردا نمی مانم

گسستن نیست در پی کاروان بیقرارانرا

چو موج از خود بهر جانب روم تنها نمی مانم

چو طفل اشک آغوشم بآسایش نمیسازد

گره در دامن مژگان خون پالا نمی مانم

باین ضعفی که نتوانم بسعی از خویشتن رفتن

چرا در خاطر آن یار بی پروا نمی مانم

گرامی گوهرم گرد یتیمی آرزو دارد

حزین از سیر چشمی در دل دریا نمی مانم

***

559

بمستی مرده ام ساقی مهل مخمور در خاکم

چو خم بسپار زیر طارم انگور در خاکم

اجل مستور اگر سازد مرا از دیده ی مردم

ولی چون گنج قارون همچنان مشهور در خاکم

تجلی خانه زاد خلوت گورست عاشق را

فروزد عقل روشندل چراغ طور در خاکم

هزاران باغ دبستان دانه ی من در گره دارد

دو روزی هم چه خواهد شد اگر مستور در خاکم

شکستن نیست در طالع طلسم پیکر ما را

اگر عالم شود ویرانه من معمور در خاکم

وفا و غیرت داغ محبت را تماشا کن

که دارد سرخ رو خونابه ی ناسور در خاکم

سیه بختم ولی چشم از غبارم میشود روشن

نهان چون در سواد سرمه بینی نور در خاکم

وفا کردی که شمع تربت پروانه ات کشتی

نمیگردم اگر گرد سرت معذور در خاکم

گداز عشق دارد شرمسار از بینوایانم

زضعف تن نگردد سیر چشم مور در خاکم

نماید گردباد وادی وحشت غبارم را

دمی آسوده نگذارد سر پرشور در خاکم

نمیگردد حزین از شیون دل تربتم خالی

که باشد ناله ی چون کاسه ی فغفور در خاکم

***

560

ز آواز خوش آن غنچه لب تا دور شد گوشم

بخون آغشته تر از پثبه ی ناسور شد گوشم

چسان با اختلاط این منافق شیوگان سازم

که از ساز مخالف کاسه ی طنبور شد گوشم

ندارم چاره چون با ابلهان جز مستمع بودن

چو صحرای قیامت عرصه گاه شور شد گوشم

کم از کژدم نباشد اختلاط تلخ گفتاران

بس نیش زبان خورد از خسان رنجور شد گوشم

چو با این مرده طبعان زنده در گورم درین محفل

عجب نبود اگر سوراخ مار و مور شد گوشم

ندارد صرفه جز شوریده مغزی فیض صحبتها

ز حرف ریزه خوانان خانه ی زنبور شد گوشم

اسیر زمهریر صحبت گرم اختلاطانم

ز دمسردان عالم مخزن کافور شد گوشم

نمی افتد خلل در وقتم از آشفته گفتاران

ز بانگ دوست چون دارلحضور طور شد گوشم

حزین از بسکه دادم در جهان داد سخن سنجی

بگوهرپروریها چون صدف مشهور شد گوشم

***

561

بیا که ما همه تن چشم انتظار توایم

چو نقش پا بره شوق خاکسار توایم

اساس صبر ز جور تو پایدارترست

اگر چه سر برود بر سر قرار توایم

چرا خموش نباشیم دور نرگس تست

چسان بهوش نشینیم میگسار توایم

ببوسه ئی لب ما موج خیز کوثر کن

که شعله در جگر از لعل آبدار توایم

نثار خاک رهت شد سر و، پشیمانیم

درین معامله از بسکه شرمسار توایم

بکف پیاله نگیریم اگر فرشته دهد

دماغ ما نکشد می که در خمار توایم

چه میکشی بفسون از حزین مست سخن

چرا خموش نباشیم رازدار توایم

***

562

ما دامن وصل یار داریم

از هر دو جهان کنار داریم

ساقی قدحی می صبوحی

کز باده ی شب خمار داریم

شوریدگئی که در سر ماست

زان طره ی تابدار داریم

در راه تو بی وفا نشستیم

عمریست که انتظار داریم

در خلوت خاک از تف دل

شمعی به سر مزار داریم

در سینه خدنگهای کاری

زان غمزه ی جان شکار داریم

دادیم قرار عشق با خود

جان و دل بیقرار داریم

این فتنه که روزگار ماراست

زان نرگس فتنه بار داریم

از جلوه ی حسن نو خط یار

طوفان گل و بهار داریم

از مهر، غم ترا به از دل

در سینه ی داغدار داریم

جان گشته حزین اسیر غربت

ما آینه در غبار داریم

***

563

برق آهی ز جگر در شب تاری نزدیم

روز درماندگی دل در یاری نزدیم

خرقه ی زهد نه شستیم بآب ته خم

آتش باده بناموس خماری نزدیم

بلبل خوش نفس گلشن قدسیم افسوس

نغمه ئی در شکن طره یاری نزدیم

شبنم آسا ز رخ آب ندادیم نظر

گل داغی بسر از باغ و بهاری نزدیم

شرمساریم زمستان محبت که چرا

ساغری از نگه باده گساری نزدیم

گره از کار کسی باز نکردیم افسوس

پیش خاری بدل آبله زاری نزدیم

مدتی رفت که ما از لب خاموش حزین

نمکی بر جگر سینه فکاری دارم

***

564

بدل سخت تو حرفی زدل تنگ زدم

حیف این گوهر یکدانه که بر سنگ زدم

سر این حوصله نازم که بیک عمر چو گل

خون دل را بنشاط می گلرنگ زدم

کارم امروز بافسرده دلان افتادست

ای خوش آن نغمه که با مرغ شب آهنگ زدم

نفس آشوب طلب با همه کس در همه حال

صلح کل کرد چو با خویش در جنگ زدم

برنمیخواست صدائی ز دل زار حزین

زخمه از خامه ی خود بر رگ این چنگ زدم

***

565

آن نرگس میگسار دیدم

آسودگی از خمار دیدم

دل جز ز خط و رخ تو نشگفت

بسیار گل و بهار دیدم

چون شانه تمام چاک شد دل

تا زلف تو در کنار دیدم

دل را بقرار عشقبازی

صد شکر که بیقرار دیدم

آتشکده های دین و دل سوز

در سینه ی داغدار دیدم

در پیچ و خم شکنج زلفت

آسایش روزگار دیدم

پای دل خویش در گل اشک

در کوی تو استوار دیدم

افسانه ی عشق خود چو مجنون

افسانه ی روزگار دیدم

مطرب ز نوای عارف روم

این پرده بزن که یار دیدم

***

566

اشک کبابم از دل سوزان فروچکم

خون دلم ز دیده ی گریان فروچکم

تا گوهرم طراز کلاه و کمر شود

از ابر تیغ بر سر میدان فروچکم

آن اشک حسرتم که ز صبرم گذشته کار

از دل بر آیم و بگریبان فروچکم

سیر نزولیم بهوس میزند صلا

از ابر دل بدامن مژگان فروچکم

نتوان گذاشت تشنه لبانرا در انتظار

از بحر خیزم و به بیابان فروچکم

رنگین کرشمه ام ز نگاه ستمگران

مرهم بهای زخم شهیدان فروچکم

تا آبیاری گل و ریحان کنم حزین

چون نغمه ی تر از لب مرغان فروچکم

***

567

صبح آینه ی طلعت نیکوی تو دیدیم

شب گرده ی گیسوی سمن بوی تو دیدیم

نه سرو شناسیم درین باغ نه شمشاد

ما جلوه پرستان قد دلجوی تو دیدیم

تا چشم کند کار سواد دو جهان را

یک گردشی از نرگس جادوی تو دیدیم

جان مطلع خورشید جمال تو نوشتیم

دل مشرق انوار مه روی تو دیدیم

آن روز که پا در حرم عشق نهادیم

سرها همه را خاک سر کوی تو دیدیم

آمد چو عیان نیست دگر جای بیان را

بستیم زبان چشم سخنگوی تو دیدیم

پروای جهت نیست دل یکجهتان را

در هر جهتی قبله ی ابروی تو دیدیم

زان پیش که در زلف تجلی شکن افتد

دلها همه را در شکن موی تو دیدیم

در دیر و حرم قبله ی مقصود توئی تو

ذرات جهان را همه رو سوی تو دیدیم

نی نی غلطم ذره چه و مهر کدامست

ما غیر ندیدیم عیان روی تو دیدیم

تنها نه حزین است درین باغ نواسنج

هر برگ بگلبانگ هیاهوی تو دیدیم

***

568

ای دوست بهر منزل همخانه ترا یابم

در کشور جان و دل جانانه ترا یابم

در دیر و حرم جز تو دیار نمیباشد

در کعبه ترا بینم در خانه ترا یابم

در دیده ی بیداران در جلوه ترا بینم

در حلقه ی هشیاران مستانه ترا یابم

خود باده و خود جامی خود رند می آشامی

میخانه ترا دانم پیمانه ترا یابم

چندانکه زنم قطره چون موج بهر دریا

در سینه ی هر قطره دردانه ترا یابم

در چشم حزین دائم بی پرده توئی پیدا

ای چشم و چراغ دل پروانه ترا یابم

***

569

لعل تو مسیحا شد بیمار چرا باشم

با نرگس مست تو هشیار چرا باشم

من کافر زناری زلف تو بدلداری

سررشته بدستم داد بیکار چرا باشم

آموخته شمع و گل با بلبل و پروانه

تنها من دیوانه بی یار چرا باشم

مستانه خرامیدی مستی ره هوشم زد

در خواب ترا دیدم بیدار چرا باشم

عشق آمد و خونم ریخت سرسبز نگردم چون

غم مرهم دلها شد افکار چرا باشم

زد جان حزین من چون جام نگاهت را

تقوی بچه کار آید هشیار چرا باشم

***

570

دو روزی گر قضا بایست با این کاروان باشم

مرا کم قیمتی نگذاشت بر طبعی گران باشم

بقید سخت رویانم ملایم طینتی دارد

چو مغز از چرب نرمی در شکنج استخوان باشم

در آب و گل نشاند از باغ جان قدسی نهالم را

فلک میخواست چون گل دست فرسود خزان باشم

سر تسلیم و خاک عجز و آداب رضاجوئی

اگر باید که دور از کوی آن آرام جان باشم

درین غربت بافسونهای مهر آشنارویان

اگر بندم دلی از بیوفایان جهان باشم

نیندازم بفرش سنبل و گل طرح آسایش

درین بستانسرا هم مشرب آب روان باشم

نمی باشم زیان خواه کسی چون شمع در محفل

اگر باشم زیان خویش و سود دیگران باشم

ز همراهان ندارم بار منت یک سر سوزن

درین وادی چه افتادست از خواریکشان باشم

دلم رنجد حزین از گفتگوی صورت آرایان

اگر سنجد لب معنی حدیثی، ترجمان باشم

***

571

عشق عالی مقام را نازم

مایه ی احتشام را نازم

می پزم با خود آرزوی وصال

سود سودای خام را نازم

نسخه ی مرهم دل ریش است

آن خط مشکفام را نازم

گاه هوشم کند گهی مدهوش

نشئه های مدام را نازم

خاک را خواند و یا عبادی گفت

شیوه ی احترام را نازم

مسرفم خواند و گفت لاتقنط

رحمت و لطف عام را نازم

منطقت شد صفای سینه حزین

حکمت این کلام را نازم

***

572

برخیز راه میکده ی عشق سر کنیم

سجاده ی ورع بمی ناب تر کنیم

چون حلقه چند در پس در میتوان نشست

درهای بسته باز بآه سحر کنیم

از حد گذشت سختی ایام و جور یار

آتش شویم و در دل خارا اثر کنیم

از دل غبار توبه بافیون نمیرود

از دل ورع مگر بشط باده بر کنیم

خونابه از تحمل ما میخورد فلک

زهر زمانه را بمدارا شکر کنیم

دریا اگر چه هست در آغوش ما حزین

لب تر زجوی خویش چو آب گهر کنیم

***

573

کی راست بمیزان وجود و عدم آیم

من بیشتر از هستم و از نیست کم آیم

در کعبه گر از پرده برآید صنم ما

بی رخصت بتخانه بطوف حرم آیم

در عشق چه سازم که نصیحت ندهد سود

تا کی به نبرد دل ثابت قدم آیم

گر پرده گشاید شب افسانه ی زلفش

از کعبه سیه مست به بیت الصنم آیم

از عهده ی شکر تو زبان کی بدر آید

یک ره بغلط گر بزبان قلم آیم

آموخته ی داغ توام بسکه، چو لاله

آتشکده بر دوش بباغ ارم آیم

خواهی که بسنجی بجهان قدر حزین را

از جمله جهان بیشم و از خویش کم آیم

***

574

جهان را رونق از شادابی گفتار می آرم

ز کلک این صفحه را آبی بروی کار می آرم

بدور آورده ام پیمانه ی مستانه گوئی را

برقص افلاک رازین ساغر شار می آرم

صفیر خونچکانم تازه دارد نوبهاران را

چمن را آب و رنگ از غنچه ی منقار می آرم

برون از گلشنم اما دماغ حسرت آلودی

در آغوش شکنج رخنه ی دیوار می آرم

قفس پرورده ام اما نوائی میزنم گاهی

که مرغان چمن را بر سر گفتار می آرم

سراغی میدهم زان یار کنعانی که خوبانرا

گریبان پاره چون گل بر سر بازار می آرم

تهیدستی مرا شرمنده دارد از چمن پیرا

نهال بید مجنونم خجالت بار می آرم

سپند من ندارد برگ و ساز شکوه پردازی

مگر آهی که گاهی بر لب اظهار می آرم

بکینم جعبه های غمزه خالی گشت و خاموشم

اگر تیغ تغافل میکشی زنهار می آرم

حزین آزادی از بار فلک دارد سبکدوشم

غلام همتم در بندگی اقرار می آرم

***

575

بدست آمد مرا تا زلف او تدبیرها کردم

زدوری تا بیادش آمدم شبگیرها کردم

بسنگ آمد خدنگ ناله ی من از دل سختش

بخارا گر ز آه آتشین تاثیرها کردم

سواد خامه ی من صرف این غافل نهادان شد

جواهر سرمه ئی در دیده ی تصویرها کردم

شکار زهد در فتراک سعی آسان نمی آید

کمند سبحه را در گردن تدویرها کردم

تن خارا نهادم تیغ را دندانه میسازد

چها از سخت جانی با دم شمشیرها کردم

چو دیدم برنمیتابد رخ از من گرد درد و غم

غبار آستان خویش را اکسیرها کردم

حزین از مستی غفلت کشیدم جام هشیاری

پریشان خوابی اعمال را تعبیرها کردم

***

576

سر تا قدم از خون جگر غیرت باغم

گلرنگ تر از لاله بود پنبه ی داغم

در میکده ی درد چو من نیست حریفی

جوشد ز لب خویش چو تبخاله ایاغم

دارم دلی آزرده تر از خاطر مجنون

آشفته تر از طره ی لیلی است دماغم

تا شور جنون داشت دلم درد یکی بود

از عشق پرآشوب تر افتاده فراغم

سرگشتگیم برد زره راه نما را

صد خضر درین بادیه گم شد بسراغم

منقار بریدند ز مرغان چمن سیر

خاطر چه گشاید ز نوا سنجی زاغم

افزود حزین آتشم افسانه ی ناصح

چون لاله ازین باد برافروخت چراغم

***

577

دو جهانست در کنار خودم

خود خزان خود و بهار خودم

مایه ور تر کتازم از دریاست

خجل از چشم اشکبار خودم

گاه گاهی دلم بخود سوزد

شمع آدینه ی مزار خودم

بسمل افتاده ام ولیکن نیست

خبر از نازنین سوار خودم

نشئه ی عمر یک صبوحی بود

روزگاریست در خمار خودم

رفتم از خویش آمدی چونتو

چشم در راه انتظار خودم

در اسیریست سرفرازی من

سخت در قید اعتبار خودم

صلح کل کرده ام بخلق جهان

مرد میدان کارزار خودم

مهره ی دل در آتشست سپند

گرم جان بازی قمار خودم

نه برندی خوشم نه با تقوی

همه درماندگی بکار خودم

به ز صد نقش دلکش است حزین

رقم کلک مشکبار خودم

***

578

میشود دل چو گل از عیش پریشان، چکنم

غنچه سان گر نکشم سر بگریبان چکنم

داده جمعیت دلهای اسیران بر باد

نکنم شکوه از این زلف پریشان چکنم

دل بآن چشم فسونساز که چشمش مرساد

من گرفتم ندهم با صف مژگان چکنم

طعنه بر بیدل و دینان مزن ای زاهد شهر

دل و دین میبرد آن نرگس فتان چکنم

سرو سامان بود ارزانی ناقص خردان

من که دیوانه ی عشقم سر و سامان چکنم

چند گوئی که بدل مهربتان پنهان دار

بوی یوسف رود از مصر بکنعان چکنم

من نه آنم که بدنبال دل از جا بروم

میکشد سوی خود آن سرو خرامان چکنم

میزنم خویش بآن شعله ی بیباک حزین

بیش ازین نیست مرا طاقت هجران چکنم

***

579

چشم خودم چو اشک ز مژگان فروچکم

خون خودم ز خنجر عریان فروچکم

آن اخگر گداخته ام کز شکوه دل

خارا بهم فشارم و آسان فروچکم

آن رشح رحمتم که زفیض عمیم خویش

آیم برون ز چاه و بزندان فروچکم

آن نور دیده ام که بجلباب پیرهن

از مصر رخت بسته بکنعان فروچکم

افتاده پنبه از سر مینای مستیم

باید بجام باده گساران فروچکم

دارد بخون من طعمی خاک تیره دل

از جویبار تیغ درخشان فروچکم

گر قطره ام بکام جگر تشنگان حزین

اما به مایه داری طوفان فروچکم

***

580

ز مستیهای صهبای ازل میخانه ی خویشم

چو چشم خوش نگاهان سرخوش از پیمانه ی خویشم

تجلی کرده در جانم جمال شعله رخساری

زایمانم چه پرسی گبر آتش خانه ی خویشم

دلم چول شعله ی جواله با خود عشق میبازد

چراغ خلوت خاص خود و پروانه ی خویشم

بیک عکس است چشم آئینه ی تصویر را دائم

همین محو تماشای رخ جانانه ی خویشم

بامید اسیری رفته ام از خود بیابانها

بذوق آشنائیهای او بیگانه ی خویشم

برون از من نباشد جلوه گاهی حق و باطل را

خرابات دلم هم کعبه هم بتخانه ی خویشم

دل صد چاکم آراید حواس آشفتگیها را

که هم زلف پریشان خود وهم شانه ی خویشم

فسونی از نفس هردم بگوشم میزند هستی

گران بالین خواب غفلت از افسانه ی خویشم

شکستم قدر خود را در جهان از خوش عنانیها

من سرگشته آب آسیای دانه ی خویشم

بآبا فخر کردن کار کودک مشربان باشد

فراموشست درس ابجد طفلانه ی خویشم

خروش سینه چون سیلاب دارد پای کوبانم

طربناک از سماع ناله ی مستانه ی خویشم

بمطرب نیست حاجت چون جرس شوریده مغزانرا

فغان خیزست دیوار و در کاشانه ی خویشم

حزین از گوشه ی دل پا برون ننهاده ام هرگز

اگر گنجم اگر دیوانه در ویرانه ی خویشم

***

581

شمع سان شام غمت منت فردا نکشیم

از سر کوی تو گر سر برود پا نکشیم

شعله ناچار بود آتش افروخته را

نتوانیم که آه از دل شیدا نکشیم

منت از دست و دل خویش کشیدیم بست

دم آبی بلب تشنه ز دریا نکشیم

گر در خلد بروی نگهم باز کنند

بی رخت گردن مژگان بتماشا نکشیم

گر چه دانیم که وصلت بتمنا ندهند

همچنان دست ز دامان تمنا نکشیم

ساقی از شرب یهودانه ی سالوس چه فیض

خون حسرت به از آن باده که رسوا نکشیم

زنده از فیض سموم ره عشقیم حزین

منتی از دم جانبخش مسیحا نکشیم

***

582

چون مهره ی ششدر، شده رفتار ز یادم

از چار جهت بسته فلک راه گشادم

آب گهرم ساخته با گرد یتیمی

جنس هنرم در همه بازار کسادم

نامم بزبان فلک سفله گرانست

چون حرف وفا ازدهن دهر زیادم

ممنون نبود شمع من از دست حمایت

یاران وفا پیشه سپردند ببادم

سررشته ی تدبیر من از دست برونست

باشد چو نفس در کف دل بست و گشادم

اقبال بلندم علم افروخت چو خورشید

روزی که بدنبال تو چون سایه فتادم

دارم بدل از لاله ی رخسار تو داغی

دور از تو نشسته است بجا نقش مرادم

خوشتر چه ازین به که دلم را غم عشقست

شادی چه ازین به که باندوه تو شادم

سازد چو دم صبح حزین زنده جهانرا

از دل چو برآید نفس پاک نژادم

***

583

چشم ترا ز جور پشیمان نیافتم

این کافر فرنگ مسلمان نیافتم

با آنکه خون هر دو جهانرا بخاک ریخت

تیغ کرشمه ی تو پشیمان نیافتم

از هر طرف که دیده گشودم گشاده بود

جائی بفیض کلبه ی ویران نیافتم

رفتم که از شکنجه ی گردون برون روم

راهی بغیر چاک گریبان نیافتم

مورم سری بغمکده ی خاک میکشد

آسایشی بملک سلیمان نیافتم

چون لاله غیر داغ مرا در کنار نیست

هرگز گل امید بدامان نیافتم

شاید دری ز غیب گشاید جنون عشق

فیضی ز فضل حکمت یونان نیافتم

نبود عجب اگر نفکندم براه تو

این سر سزای آن خم چوگان نیافتم

امشب که تیر آه حزین در جگر شکست

ناقوس دیر و بتکده نالان نیافتم

***

584

ز خوی سرکش او هر قدم پامال میگردم

غزالی را که من چون سایه در دنبال میگردم

چو طفلی بیجگر کو میرمد شبها ز تاریکی

هراسان از سواد نامه ی اعمال میگردم

تو بی پروا و من شوریده احوالم چه میپرسی

سخنها گرد دل میگردد اما لال میگردم

چنین بر شیشه ی صبرم زنی گر سنگ بیتابی

باندک فرصتی بازیچه ی اطفال میگردم

دل آزرده دارد یک بیابان خار هر لختش

تو پنداری که در گلزار فارغبال میگردم

طمع از تنگ چشمان دانه ام آب حیا دارد

من لب تشنه گرد چشمه ی غربال میگردم

حزین اکنون بحاجی باد طوف کعبه ارزانی

که من بر گرد این دیوان فرخ فال میگردم

***

585

معنی کناره گیرد اگر از میان روم

خالی شود جهان چو برون از جهان روم

بسیار دیده گردش ایام نخل ما

همراه گل نیامده ام تا خزان روم

مردم ز هجر و دولت وصل تو رو نداد

هستم زبخت پیر و بحسرت جوان روم

از یاد غیر آتش غیرت بما زدی

قربان شیوه های تو نامهربان روم

در کاروان شوق کسی بی دلیل نیست

دنبال بوی گل سحر از گلستان روم

راه مرا کسی نتواند بسعی بست

خون دلم که از مژه ی خونفشان روم

آمد شد بهار بسی دیده ام حزین

من برگ گل نیم که بباد خزان روم

***

586

ز هند تیره دل چون شمع روشنگر برون رفتم

بپای خود باین بزم آمدم از سر برون رفتم

نگشت آلوده ی پستی همت دامن پاکم

ازین عالم چو خورشید بلند اختر برون رفتم

چو آن شبنم که گیرد جذبه ی خورشید دامانش

سبک روحانه یی امداد بال و پر برون رفتم

بمن نگذاشت دوران سبکسر قوت پائی

چو موج از سینه زین دریای بی لنگر برون رفتم

چو شمع بزم کوران تا بکی بیهوده بگدازم

حزین از گشور گردون دون پرور برون رفتم

***

587

بیاد جلوه ی شوخی سبک ز جا رفتم

چو بوی گل همه جا همره صبا رفتم

میانه ی من و آن تیر غمزه عهدی بود

باین نشانه که از خاطر وفا رفتم

گدا سرشت وصالم، گرسنه چشم نگاه

ز کوی او همه جا روی بر قفا رفتم

ز محفل شب زلفش خبر نبود مرا

برهنمونی دلهای مبتلا رفتم

روا مدار که بیگانگی به پیش آید

که من ز ره به نگه های آشنا رفتم

سر ارادت همت بپای تسلمست

ز دیر صومعه ی بی عرض مدعا رفتم

زدیر جسم دلم فیض کعبه یافت حزین

که آمدم هوس آلود و پارسا رفتم

***

588

من روشن روان غافل بزندان بدن رفتم

کشیدم آتشین آهی چو شمع از خویشتن رفتم

گرانجان نیستم در گلستان چون سرو پا در گل

سبکروحانه چون باد بهاران از چمن رفتم

نشد بال و پر پروانه ام گرم از تف شمعی

بساط زندگی افسرده بود از انجمن رفتم

کشند آزادگان وادی قدس انتظارم را

وداعی ای گرانجانان آب و گل که من رفتم

بناکامی نشستن هم حزین اندازه ئی دارد

بصد حسرت ز کویت رفتم ای پیمان شکن رفتم

***

589

ای غاشیه ی شوق تو بر دوش نگاهم

صد دجله ی خون بیتو هم آغوش نگاهم

زلفت ز تماشای دو عالم نظرم دوخت

ای حلقه ی فرمان تو در گوش نگاهم

محروم تر از من بوصال تو کسی نیست

از باده ی وصل تو رود هوش نگاهم

گرم از نظرم میگذری برق نباشی

یک لحظه توان بود در آغوش نگاهم

دل داده پیامی که زبان محرم آن نیست

خواهد بتو گفتن لب خاموش نگاهم

از یک نگه گرم تو مژگان ترم سوخت

آتش زده ی خانه ی خس پوش نگاهم

مشاطه ی غم شاهد نظاره ام آراست

هر دانه ی اشکی است در گوش نگاهم

مست است چنان کز می و ساقی خبرش نیست

از ساغر لعلت لب مینوش نگاهم

نظاره حزین آب کند شرم تماشا

شبنم زده شد روی گل از جوش نگاهم

***

590

خوش آنکه خرقه ی سالوس و ننگ پاره کنم

بجان غلامی رند شراب خواره کنم

حصاریم غم دنیا و آخرت دارد

ازین میانه بمستی مگر کناره کنم

گذر بمیکده ام گر فتد ز خود گذرم

برغم مدعیان مستی گذاره کنم

ز شیشه غیرت خورشید و ماه را ساقی

بجرعه ریز که خون در دل ستاره کنم

چه خوش بود که نشینی و گل برافشانی

پیاله نوشم و روی ترا نظاره کنم

ز عشق من بعتابی نیازم انصافت

بدست تست گریبان دل چه چاره کنم

بحشر وعده ی دیدار اگر نصیب شود

رخ تو بینم و زنار کفر پاره کنم

به چاره ی دل سخت تو عاجزم ورنه

ز ناله رخنه به بنیاد سنگخاره کنم

در انتظار وصال تو ساعتی صد بار

بمصحف دل سی پاره استخاره کنم

گرفتم اینکه بود روز عدل دادرسی

چگونه داغ جفای ترا شماره کنم

حزین اگر طلبد قبله ی دعا زاهد

بطاق ابروی خوبان شهر اشاره کنم

***

591

دل تنگ از ستمت رشک گلستان کردم

لب زخمی ز دم تیغ تو خندان کردم

سرشوریده دلان و خم چوگان منست

بسکه آشفتگی از زلف تو سامان کردم

کام جانی که بزهر ستم انباشته بود

بخیال لب نوشت شکرستان کردم

در بساط من دلداده ی دیدار پرست

دیده ئی بود که بر روی تو حیران کردم

از فغان دل شوریده بمنقار مرا

پرده ئی بود که پیرایه ی بستان کردم

سفر وادی امید بجائی نرسید

مدتی همرهی آبله پایان کردم

خاطر پیر مغان شاد که از همت او

کوری محتسبان باده فراوان کردم

گبر دیرینه ی عشقم چه شد ار قدرم نیست

عمرها خدمت آن آتش سوزان کردم

هرچه گفتم چو نی از دولت آن لب گفتم

هر چه کردم بهواداری جانان کردم

ذره در همتم آویخت بخورشید رسید

مور اگر رو بمن آورد سلیمان کردم

دل جمعی نگران سخنم بود حزین

سر زلف رقمی تازه پریشان کردم

***

592

میگریزم ز جهان بار چرا بردارم

سر درین معرکه اندازم و پا بردارم

بوی گل نیستم از بار گران جانیها

تا پی قافله ی باد صبا بردارم

گره خاطر اگر گریه کند باز چرا

منت بیهده از عقده گشا بردارم

غیرتم تکیه بدیوار که گیرد که هنوز

گر بود کوه باین پشت دو تا بردارم

ناتوانم ولی آنمایه نفس هست حزین

کاسمان را بیکی ناله ز جا بردارم

***

593

چه پروا توشه ی واماندگی چون در کمر دارم

بجائی میرسم اکنون که سامان سفر دارم

خرد در عاشقی بر من عبث افسانه میخواند

درین مکتب کتاب هفت ملت راز بردارم

یتیمان محبت را وفا بی دایه نگذارد

که با هر قطره اشک گرم خون لخت جگر دارم

عجب نبود اگر زرین چو خورشیدست مژگانم

خیال آتشین رخساره ئی شمع نظر دارم

کهن ویرانه عالم حزین از من خطر دارد

که طوفانی نهان در آستین از چشم تر دارم

***

594

از خاک آستانت تا دیده دور دارم

جان بیقرار دارم دل بیحضور دارم

افسانه ی لب تست رازیکه میسرایم

پیغامی از زبانت چون نخل طور دارم

تو مهر دلفروزی من ماه جانگدازم

تا در مقابل تو در دیده نور دارم

افشانده ساقی عشق ته جرعه ئی بخاکم

دل غرق شوق دارم سر، مست شور دارم

چل سال شد که پایم در خارزار کیتی است

در دل غبار محنت زین راه دور دارم

رفتی و در تب و تاب انداختی حزین را

بازآ که در فراقت دل ناصبور دارم

***

595

جز ذکر تو ساقی دگر اوراد ندارم

می ده که سرالفت زهاد ندارم

بیتابی دامم نه زاندوه اسیریست

من تاب فراموشی صیاد ندارم

از قید محبت نتوان جست رهائی

بیرون شد ازین بیضه ی فولاد ندارم

ای شیشه ی طاقت زده بر خاره کجائی؟

در سنگ دلی چونتو کسی یاد ندارم

ساقی دو سه ساغر بکدوریز خدا را

از پیر مغان جز طلب ارشاد ندارم

خاموشیم از ناله نه قانون شکیب است

آسوده نیم قوت فریاد ندارم

بیرون ننهم پا زدل خود که خرابست

دیوانه ی عشقم سر آباد ندارم

سنگین دلی ناز تو غلطاند بخونم

حاجت به سبکدستی جلاد ندارم

آخر نه حزین توام ای دوست، وفا کو؟

دیریست که خاطر ز غمت شاد ندارم

***

596

گلستان محبت را ز دیرین عندلیبانم

بگوش غنچه گستاخست گلبانگ پریشانم

اثر در زلف لیلی میکند آشوب زنجیرم

نمک بر زخم مجنون میزند شور بیابانم

سفال چرخ را بخشد طراوت دود آه من

زجوی شعلهای سینه سیرابست ریحانم

ورق گردانی باد بهاران فیضها دارد

که هر دم با جنون تازه ئی دست و گریبانم

جدائی دیده ام ای همنشین حالم چه میپرسی

دماغ آشفته ام خونین دلم خاطر پریشانم

عجب نبود که مقبول مغان فتدنیاز من

درین دیر کهن دیریست پیر یا صنم خوانم

لب شکرم که از فیض ستم دارم گل افشانی

گل زخمم که از سیرابی تیغ تو خندانم

نمک پرورده ی زخم نمایان دل ریشم

بشور عشق افسون میدمد چاک گریبانم

حزین از نوش و نیش کفر و ایمانم چه میپرسی

بهر کیشی که فرماید محبت بنده فرمانم

***

597

به بستر تا بکی پهلوپی تسکین بگردانم

خوشا روزی کزین محنت سرا بالین بگردانم

ندارد حاصلی دیدیم فصل زندگانی را

چو گل تا چند اوراق دل خونین بگردانم

در آتش افکنم از باده کشکول گدائی را

بدرها تا بکی این کاسه ی چوبین بگردانم

زمستوری پریشان خاطرم کو شور رسوائی

که دل در شهربند طره ی مشکین بگردانم

حزین در خرقه ی سالوس آتش میزنم تا کی

بامید خریداران متاع دین بگردانم

***

598

دل آگه سر راهش ز پاس راز گرداندم

شکایت تا سر مژگان رسید و باز گرداندم

بدل نگذاشت پا را از غرور حسن و من دل را

برآوردم بگرد آن سراپا ناز گرداندم

نهانی شب بکویش رفته بودم ناله ئی سرزد

سگش نزدیک شد بشناسدم آواز گرداندم

رقیب ار محترم شد خواری من عزتی دارد

کزو تیغ نگاه آن شکارانداز گرداندم

قلم فرسود و عمر آخر شد و ما را سخن باقی

بسی انجام این غمنامه را آغاز گرداندم

خمش کردم لب و از خامه ام می آید آوازی

بدل بسیار میزد، زخمه ی این ساز گرداندم

حزین این بوستانرا از خس و خار کهن سالی

ببرق ناله های آشیان پرداز گرداندم

***

599

ز بس راز ترا پنهان ازین نامحرمان دارم

بجای مغز مکتوب ترا در استخوان دارم

ره شوقم ندارد تا بمنزل مانعی دیگر

همین پست و بلندی از زمین و آسمان دارم

ز من چون لاله چاک سینه پوشیدن نمی آید

نمی گوئی که داغ عشق را تا کی نهان دارم

نیم بلبل که در دل خار خار منزلم باشد

نهال شعله ام کی بار خاطر آشیان دارم

چراغ آگهی از چشم عبرت بین شود روشن

دل بیدار از تعبیر خواب غافلان دارم

ز پاس خود غبار خاطرم آسوده دل دارد

من آن آئینه ام کز زنگ خود آئینه دان دارم

مگردل را فرستم ورنه از قاصد نمی آید

شکایتهای هجرانی کز آن نامهربان دارم

نشوید غیر خون از خاطرم مشق شهادت را

بود عمری که با دل حرف تیغی در میان دارم

بهر در سجده ئی دارد سرم از جوش مستیها

زطوف کعبه می آیم ره دیر و مغان دارم

کجا گیرم سراغ یوسف گم کرده ی خود را

دل بیطاقتی همچون جرس در کاروان دارم

حزین مقصود از سودای جان جانان بود دانی

نه سودی آرزو دارم نه پروای زیان دارم

***

600

باین بیطاقتی یارب بدنبال که میگریم

چنین رنگین بیاد چهره ی آل که میگریم

درین بستان سرا در سایه ی سرو سرافرازی

بحسرت از غم کوتاهی بال که میگریم

سراپا گشته ام یکچشم تر چون ابر و حیرانم

باین طوفان نمیدانم بر احوال که میگریم

ندیدم شمع را پیش از شبی هرگز فرو گرید

من آتش جگر یارب باقبال که میگریم

حزین آماده ی شبگیر چون شمع سحرگاهی

درین محفل بحسرت زار آمال که میگریم

***

601

از بس غبار حسرت دیدار داشتم

چشمی برنگ رخنه ی دیوار داشتم

شد تا غرور سبحه ام از دل برون رود

ساغر بدست بر سربازار داشتم

آتش زدند مغبچگانش بمیکده

یک خرقه دار رشته ی زنار داشتم

از حیرت جمال تو ای برق خانه سوز

آئینه وار پشت بدیوار داشتم

هرگز برون ز چاه نمی آمدم حزین

گر من خبر ز ناز خریدار داشتم

***

602

دست بر دل کی درین وحشت سرا میداشتم

برق میگشتم اگر نیروی پا میداشتم

درد را یاران بمنت بر دل ما می نهند

آه اگر زین سفلگان چشم دوا میداشتم

گر امید التفاتی بود از خاک رهش

دیده را در مقدم باد صبا میداشتم

گر بکار من نمی افتاد از منت گره

دل به پیش ناخن مشگل گشا میداشتم

از دلش بیگانگی را محو میکردم حزین

راه حرفی گر بآن دیر آشنا میداشتم

***

603

من صبر ز مژگان سیه تاب ندارم

لب تشنه ی تیغم بگلو آب ندارم

در خانه ی غارت زده را باز گذارند

تاروی تو رفت از نظرم خواب ندارم

آسوده ام از کعبه و آزاده ام از دیر

جز قبله ی ابروی تو محراب ندارم

جائیکه نگاه تو بود حاجت می نیست

پروای چراغ شب مهتاب ندارم

عشق آمد و من همسفر خانه بدوشان

ویران کده ئی در خور سیلاب ندارم

گر رفت گل اشک دل خون شده دریاست

آن نیست که خار مژه سیراب ندارم

خشک است دماغ من و ذوق چمنم نیست

مخمورم و پروای می ناب ندارم

آرام حزین از دل من شور لبت برد

چشم نمک انباشته ام خواب ندارم

***

604

ز سامان سفر با خود دل رنجیده ئی دارم

بکف چیزی که دارم دامن برچیده ئی دارم

نظر پوشیدن از آفاق باشد عین بینائی

اگر انصاف داری چشم دنیا دیده ئی دارم

عجب نبود که بگشاید جبین محراب دیداری

که من از هر دو عالم روی بر گردیده ئی دارم

عبث بر لب مزن انگشت بانگ دلخراشم را

که در نای دل آواز سحر نالیده ئی دارم

تو از نادیدگی دنبال هر موری تکاپو کن

من از شرمندگی باز نظر پوشیده ئی دارم

نمی فهمی تو ای سرو سهی مشق روانی کن

که من از قامت خم مصرع پیچیده ئی دارم

زتیغش زخم سیرابیست دلرا تشنه کم مانم

درین تفتیده صحرا گرگ باران دیده ئی دارم

هم آواز هزارم ناله ی شورافکنم بشنو

هم آغوش خزانم دفتر پاشیده ئی دارم

حزین آمد شد من اختیاری چون نفس نبود

بخواب بیخودی پای جهان گردیده ئی دارم

***

605

چو صنعان مشق سودا میرسانم

شراب عشق ترسا میرسانم

سراغی میدهم از حسن لیلی

که مجنون را بصحرا میرسانم

چو پیراهن دماغ آشفتگانرا

پیامی نکهت آسا میرسانم

درین ره دست دلرا از غم عشق

بدامان تمنا میرسانم

منم نسابه ی دردانه ی اشک

پیامی نکهت آسا میرسانم

شعار تقوی و آئین اسلام

نژاد دل بدریا میرسانم

برهمن زاده ی حسن طلب را

بناقوس و چلیپا میرسانم

چو شبنم قطره ی خود راز پستی

بآن خورشید سیما میرسانم

نژاد کحل نورانی نسب را

بخاک آن کف پا میرسانم

نیفتد گر برون از پرده ی دل

فغان تا عرش اعلا میرسانم

حزین سررشته ی این گفتگو را

بانفاس مسیحا میرسانم

***

606

رفتیم و بآن قامت رعنا نرسیدیم

ما جلوه پرستان بتماشا نرسیدیم

چون موج سرابیم و درین وادی خونخوار

هر چند طپیدیم بدریا نرسیدیم

افسوس که ما در طلب گم شده ی خویش

بسیار دویدیم و بخودوا نرسیدیم

از عقل بریدن بتمنای جنون بود

از شهر گذشتیم و بصحرا نرسیدیم

اعجاز لبت بود علاج دل بیمار

ما درد نصیبان بمسیحا نرسیدیم

انگور نشد غوره ی ما خام سرشتان

از تاک بریدیم و بمینا نرسیدیم

گشتیم بسی دامن صحرای جنون را

یک ره بدل بادیه پیما نرسیدیم

بستیم حزین از حرم و بتکده محمل

اما بدر کعبه ی دلها نرسیدیم

***

607

زحیلت سازی نفس صلاح اندیش میترسم

نمیترسم من از بیگانگان از خویش میترسم

نکردم هرگز از تیغ قضا پهلو تهی اما

ز آه دردناک سینه های ریش میترسم

بخود نسپرده ام در عاشقی هر چند ایمانی

ز دست اندازی آنزلف کافر کیش میترسم

نگاه تلخ باشد گرچه دشمن جان شیرین را

از آن مژگان زهرآلوده پیکان بیش میترسم

برد بانگ دهل از دوردم شوریده حالانرا

من از آوازه ی این عقل دوراندیش میترسم

پر از زنبور باشد شهد دولت اهل دنیا را

نیالایم دهان خود به نوش و نیش میترسم

حزین از بیم حشر آسوده ام از خود هراسانم

نمیترسم ز حق از کرده های خویش میترسم

***

608

زاهد از پای خم باده چسان برخیزم

من نیفتاده ام آنسان که توان برخیزم

صبح محشر که سر از خواب گران بردارم

هم برخساره ی ساقی نگران برخیزم

دست افتاده کسی نیست که گیرد جزمی

اگر آید بکفم رطل گران برخیزم

نظری بر دل زارم فکن ای نور قدیم

رخ نما تا ز ظلام حدثان برخیزم

مشکل اینست که از کوی تو نتوانم خاست

ورنه اسان ز سر هر دو جهان برخیزم

من افتاده ز پا را بخرابات برید

تا ز فیض نظر پیر مغان برخیزم

شدم از دست حزین دوش، که حافظ میگفت:

«مژده ی وصل تو کو کز سر جان برخیزم»

***

609

در هجر تو تا چند من زار بگریم

خونین جگر از حسرت دیدار بگریم

تا چند پریشان بهوای سر زلفت

سودا زده در کوچه و بازار بگریم

با لعل شکرخند درآ از دریاری

مگذار بکام دل اغیار بگریم

شرطست که گر دست دهد دامن وصلت

لب بندم و در پیش تو بسیار بگریم

حکم غم عشق است که چون ابر بهاران

در آرزوی آن گل رخسار بگریم

چون شمع در آتش مژه ام خشک نگردد

فرض است که بر روز شب تار بگریم

در عشق نه ایمان و نه کفرست حزین را

بگذار که بر سبحه و زنار بگریم

***

610

ز بس دارد غم آن گلعذار آشفته احوالم

گشاید جوی خون از دیده ی آئینه تمثالم

ز تاثیر گرفتاری تبی در استخوان دارم

که میسوزد درو بام قفس را سودن بالم

مگر آید ز فیض همت آزادگان کاری

بدام افتاده ی این رشته های سست آمالم

ز بی پروائی ناز آفرین سرو سرافرازی

درین بستانسرا چون سبزه ی خوابیده پامالم

حزین از آشیان آواره ام شاید مگر ریزد

به بسمل گاه او گرد غریبی از پر و بالم

***

611

بوصل از خوی او نظاره ی دیدار نتوانم

نگاهی گرد دل میگردد و اظهار نتوانم

زخجلت سر به پیش افکنده ام نه عجز و نه عذری

گناه من اگر عشق است استغفار نتوانم

گریبان پاره می آیم بکویت هر سحر ترسم

که مستم محتسب پندارد و انکار نتوانم

ترا تا دیده ام گلشن بچشمم خار می آید

توانم دیده از گل بست از آن رخسار نتوانم

اگر زآلایشم آزرده ئی اول قدح درده

بمستی میتوانم پاک شد هشیار نتوانم

براه او دل و دستم حزین از کار می ماند

درین مستی پریشان کردن دستار نتوانم

***

612

بخون خود چو گل آغشته دامن تا گریبانم

بچشم طفل طبعان گرچه از رنگین لباسانم

کسی چون شانه خار از پای من بیرون نمی آرد

درین وادی زبی غمخوارگی از سینه چاکانم

ندامت هرگز از عصیان نشد نفس مرا حاصل

همین در زندگی از آشنائیها پشیمانم

میان عاشق و معشوق قاصد محرمی باید

شکایت نامه ی دل میبرد رنگ پرافشانم

حزین افسانه ام آید بطبع زاهدان سنگین

بگوش کعبه جویان ناله ی ناقوس رهبانم

***

613

زمین و آسمان بیهوده می پیمود آوازم

شکستم نغمه را در سینه و آسود آوازم

نوآموز نواسازی نیم چون قمری و بلبل

ز بور عشق می سنجید باداود آوازم

پریشان کرده مو در ماتم خاموشیم مجنون

دماغ آشفتگانرا همدم دل بود آوازم

نفس در سینه ام گر نیست داد از دست دل دارم

که از بیهوده نالیهای خود فرسود آوازم

باین افسرده حالی باد دامان زبانم بین

ز مغز دوزخ آشامان برآرد دود آوازم

نشانیده است دلرا غم بخاک تیره بختیها

چو میل سرمه میخیزد غبار آلود آوازم

زناسنجیدگان پوشیده دارم ناله ی خود را

گرت گوشی است اینک زیر لب موجود آوازم

حجاب عشق دارد در شمار دور گردانم

و گرنه میرسد تا منزل مقصود آوازم

مرا از سینه میجوشد خروشی از دل دریا

کجا از بستن لب میشود ممدود آوازم

حزین از ناله ام هرچند بوی درد می آید

اسیران قفس را میکند خوشنود آوازم

***

614

کام اگر حاصل از آن لعل می آشام کنیم

خاک در کاسه ی بیمهری ایام کنیم

ای خوش آن توبه که از پنبه ی مینای شراب

تار و پود کفن و توبه ی احرام کنیم

یا ربی رحم و فغان بی اثر اقبال زبون

بچه تدبیر تسلی دل خود کام کنیم

عمر رفت و سفر عشق بآخر نرسید

گریه آغاز بناکامی انجام کنیم

از شراب نگهت قسمت پیمانه ی ما

آنقدر نیست که خون در دل ایام کنیم

بسکه سودیم در آزادی از افسوس بهم

نیست بالی که نثار قدم دام کنیم

پیش ما دلشدگان دولت جاوید حزین

صبح عمریست که در عشق بتی شام کنیم

***

615

ما چاک بدامن زده ی تهمت عشقیم

واعظ سر خود گیر که ما امت عشقیم

عاری بود از عکس خودی آینه ی ما

آتش بدل و جان زده ی غیرت عشقیم

کس را نرسد در حق ما رد و قبولی

ما گر بد اگر نیک که از حضرت عشقیم

بیرون نتوانیم شد از کوی محبت

پروانه ی پر سوخته ی خلوت عشقیم

نبود خطر از برق فنا حاصل ما را

ما خود دل و دین باخته ی همت عشقیم

آسایش دلهاست حزین زمزمه ی ما

ما نغمه طراز چمن عشرت عشقیم

***

616

نگاهی کن بحالم دل بیغما داده ی عشقم

نمیخیزد غبار من ز جا افتاده ی عشقم

سر از احوال من عقل گرانجان برنمی آرد

سراپای دو عالم گشتم و بر جاده ی عشقم

رموز معنی از من پرس افلاطون چه میداند

نیم ار روستای عقل شهری زاده ی عشقم

باوج سدره پرواز مرا کی سر فرود آید

قفس پرورده ی تن نیستم آزاده ی عشقم

ورق باشد بدستم از بیاض صبح روشن تر

که تعلیم سخن داده است لوح ساده ی عشقم

بچشم یار ماند مستی دنباله دار من

که خود ساقی و خود پیمانه و خود باده ی عشقم

حزین از دل چرا نومید باشم در طلبکاری

که خالی نیستم از جذبه ی بیجاده ی عشقم

***

617

عمارت برنمی دارم که من میخانه ی عشقم

نمی خواهد کسی آبادیم ویرانه ی عشقم

ز داغ سینه دارم لاله زاری در کنار خود

ز سوز دل سمندر ساز آتشخانه ی عشقم

پس از مرگ از زمین مرقدم مردم گیا روید

مرا هرگز نسازد خاک پنهان دانه ی عشقم

قدم گر میکشد اشک از برم سیلاب می آید

خرابی میکند تعمیر من کاشانه ی عشقم

بدایت نیست سیرم را نهایت نیست شوقم را

مپرس آغاز و انجام مرا افسانه ی عشقم

گناه من چه باشد وز ثواب من چه می آید

قلم درکش بدو نیک مرا دیوانه ی عشقم

حزین از نشئه ی سرجوش معنی نیستم خالی

تهی هرگز نمیگردم ز می میخانه ی عشقم

***

618

فال فرخنده بیائید بدیدار زنیم

برقی از شمع تجلی بشب تار زنیم

بر رخ غیر به بندیم در خلوت دل

کوری مدعیان باده ی اسرار زنیم

ور شود در سرمستی نهی از باده کدو

شی لله بدرخانه ی خمار زنیم

داغ عشقست که سرمایه ی آرایش ماست

شمع سان زآتش دل لاله بدستا زنیم

ناخن از بهر خراشیدن دل در کف ماست

سینه تا هست چرا تیشه بکهسار زنیم

خامه ی ما برگ تار نفس مضرابست

دست تا کار کند زخمه برین تار زنیم

دل چو سرشار شود از غم بیهوده حزین

وقت آنست که پیمانه ی سرشار زنیم

***

619

طعنه هرگز بدل آزاری خاری نزدم

خنده چون گل بوفاداری یاری نزدم

بحر را حوصله ام غرق خجالت دارد

موج بیطاقت خود را بکناری نزدم

بچه تقصیر فلک خاک بچشمم ریزد

هیچگه دامن مژگان بغباری نزدم

چون بهم بزمی اغیار توانم تن داد

من که در حادثه هرگز دریاری نزدم

بر سرم فوج خزان از چه سبب می تازد

خیمه چون لاله بدامان بهاری نزدم

ناوک ناله ی من خونی امیدی نیست

ترکش سینه تهی گشت و شکاری نزدم

پاس ناموس هنرمندی فرهادم بود

در ره عشق اگر دست بکاری نزدم

جرس قافله ام هرزه درا نیست حزین

حرف بیتابی دل را بدیاری نزدم

***

620

نشد فغان باثر تا ره جنون نزدم

سخن به نشئه نشد تا نفس بخون نزدم

گرفته است سبوی مرا بسنگ چرا

گلی بشیشه ی این چرخ آبگون نزدم

به نرد شعبده بازان، پیاده فرزین است

منم که نقش دغل با سپهر دون نزدم

سبکسران پی کلکم روند و افسوست

که نعل رخش سخن را چرا نگون نزدم

چو سلک نظم جگر پارها گسسته حزین

گره برشته این اشک لاله گون نزدم

***

621

در آب دیده یا در سینه ی پر آذر اندازم

دل بیمار خود را بر کدامین بستر اندازم

جهان افسرده شد ای عشق خون آشام اشارت کن

که این دل مردگان را در رگ جان نشتر اندازم

کف خاکستر تفتیده ام در کار محشر کن

که دوزخ در بهشت و العطش در کوثر اندازم

دل نامهربانت کینه ی عاشق چرا دارد

اگر رسم وفا عیب است از عالم براندازم

قدح پیمای من داری اگر ذوق کباب دل

بفرما تا ز داغ دوستی بر اخگر اندازم

بساط عشقبازان گرمی هنگامه میخواهد

تو چوگان کن کمند زلف را تا من سر اندازم

غبار دل بود تا کی کهن ویرانه ی دنیا

بگو تا کار عالم را بمژگان تر اندازم

حزین از عشق دارم در رگ جان گرمی خونی

که در شمشیر قاتل پیچ و تاب جوهر اندازم

***

622

خشت خرد بروزنه ی فال میزنیم

در سومنات عشق دم از حال میزنیم

کوتاه تر ز تار نگاه تغافل است

از بس گره برشته ی آمال میزنیم

از لب گذشته است چو گل موج خون دل

بازیچه خنده بر رخ اطفال میزنیم

جز داغ عشق آیت دیگر نشان نداد

سی پاره ی دلی که ازو فال میزنیم

گلگون بچشم بولهوسان جلوه میکند

از بس طپانچه بر رخ اقبال میزنیم

این سایه ی بلند ز سرو ریاض کیست

عمری درین هواست پر و بال میزنیم

ریحان ماست خنجر و تیغ و سنان حزین

خود را بقلب غمزه ی قتال می زنیم

***

623

ما خضر دل بچشمه ی پیکان فروختیم

ارزان به تیغ غمزه رگ جان فروختیم

رنج تو بود راحت ما دل فتادگان

ای زهد مژده باد که ایمان فروختیم

دادیم گرد هستی خود را به سیل اشک

ویرانه ئی که بود بطوفان فروختیم

کالای زشت نیست پسند مبصران

آگاهئی که بود به نسیان فروختیم

چیزی که داشت سعی تهیدست در بساط

پای شکسته بود بدامان فروختیم

دارائی خرابه ی دنیا که میخرد

این عشوه خانه را به بخیلان فروختیم

مرهم بهای مهر طبیبان که میدهد

ناسور داغ را بنمکدان فروختیم

بردیم نقد حسرت و دادیم دل بتو

خاطر گران مدار که ارزان فروختیم

غفلت علاج تفرقه ی روزگار بود

مژگان اگر بخواب پریشان فروختیم

کاسد شدست در همه بازار جنس ناز

از بسکه دین بگبر و مسلمان فروختیم

اندوه روزگار سویدای دل گرفت

آخر بدیو خاتم فرمان فروختیم

عزت که بود موهبت کبریا حزین

مشکل بدست آمد و آسان فروختیم

***

624

بر آن سرم که غم تازه در کنار کشم

ز داغ عشق بدل طرح لاله زار کشم

بسی کشیدم از آسودگی خمار بسست

سری بآن مژه های جگر فشار کشم

ز کوی عشق توان خاک ما بلب مالید

چه منت از کرم خلق روزگار کشم

بیأس تن ندهد اشتیاق روزافزون

اگر براه تو تا حشر انتظار کشم

ز دیده ئی که پر از خون حسرتست حزین

پیاله بر رخ آن آتشین عذار کشم

***

625

از شام هجر منت دیدار میکشم

از خواب ناز دولت بیدار میکشم

تا کی خورم ز عقل سیه کاسه خون دل

مستانه یکدو ساغر سرشار میکشم

یکچند میکنم گرو باده رخت خویش

تا چند بار جبه و دستار میکشم

برده ست حسن ساده ی آزادگی دلم

بهر چه ناز سبحه و زنار میکشم

بر دوش از خمار سرم بار میشود

تا پا ز آستانه ی خمار میکشم

جائی به از چمن نبود میگسار را

دامان تر چو ابر به گلزار میکشم

صد زخم میخورد رگ جان چون قلم حزین

تا گوهری برشته ی گفتار میکشم

***

626

به تن مشت استخوانی توشه ی راه فنا دارم

یک انبان آرد با خود زاد راه آسیا دارم

برو سربسته مکتوبی از آن مهر آشنا دارم

گل بشگفته ئی در دامن باد صبا دارم

چنان رسوای عالم گشته ام در عشقبازیها

که گر آیم بخاطر یار را آواز پا دارم

ثبات عهد گل بر دور عیشم خنده ها دارد

بکف پیمانه ئی همطالع رنگ حنا دارم

ز اکسیر وفا داریم سامان سلیمانی

سرت گردم کدامین را ندارم چون ترا دارم

بمن تکلیف محراب تو زاهد سر نمی گیرد

که نذر سجده ئی در قبله ی آن نقش پا دارم

بخاک تکیه گاه راحتم بستر نمی باید

رگ خوابی بهم پیچیده تر از بوریا دارم

ندارم شکوه ئی گرد سرت، گوشی بحرفم کن

گدای این درم عرض دعای مدعا دارم

حزین از حسرت آبحیات رفته در غفلت

بگردش از کف افسوس خود دست آسیا دارم

***

627

بپای خم اگر یکبار طالع بار میدادم

بدست آسمان یک ساغر سرشار میدادم

اگر اسلام را می بود ربطی با سر زلفش

ز زاهد میگرفتم سبحه و زنار میدادم

خوشا روزی که از بیباکی عشق تو چون جوهر

رگ جانرا به تیغ غمزه ی خونخوار میدادم

نهال طالعم روزی گل عشرت بسر می زد

که در خون ناوکت را غوطه تا سوفار میدادم

حزین امشب نمیدانم تسلی چون کنم دل را

اگر میکرد باور وعده ی دیدار میدادم

***

628

ترسم که پریشان شود از ناله غبارم

در کوی تو خاموشی از آنست شعارم

این مژده ز من بال فشانان چمن را

کنج قفس امسال گذشتست بهارم

نارس نگهی دیدم و آشفته ترم ساخت

ساقی می کم داد و فزون گشت خمارم

پیداست که خواهی بسر تربتم آمد

چون دل نطپد بی سببی سنگ مزارم

ای صبح بیا همنفسم باش زمانی

شاید بصفا با تو دمی چند برآرم

محویم حزین از دل چون آینه ی خویش

افتاده بدیوار پرستی سر و کارم

***

629

طرفی که من ز پهلوی دیدار بسته ام

خونابه خورده ام لب اظهار بسته ام

از بس مرا بمشرب پروانه الفتست

آتش بجای لاله بدستار بسته ام

خود را برایگان همه جا عرضه میکنم

بر خویش راه گرمی بازار بسته ام

شاید شبی شمیم گلی ره غلط کند

چشم طمع برخنه ی دیوار بسته ام

آن یار دلنواز در آغوش خاطرست

راه نظر بدیده ی بیدار بسته ام

بی می لبم چو خنده بگل وا نمی شود

عقد طرب بساغر شار بسته ام

شاید ز کفر عقده ی دل وا شود حزین

از دست سبحه داده و زنار بسته ام

***

630

چقدر ز کلک و نامه خبر نهان فرستم

بتو ناله سنج خواهم نی استخوان فرستم

گل سجده ای که زیبد سر عرش تکیه گاهش

ز نیاز جبهه سایان بتو سرگران فرستم

نشود اگر بسینه ره قاصد نفس گم

دو سه حرف خونچکانی بتو ارمغان فرستم

ز معاشران دیرین نکند وفا فراموش

قدحی بپارسایان ز می مغان فرستم

بدو روزه عشقبازی ز بلند همتیها

بذخیره سازی دل غم جاودان فرستم

نزنم بکین گیتی سر زلف آه شانه

چه طرازم آتشی را که به نیستان فرستم

ادبم نمیگذارد پی عذر میگساری

که بخاکبوس توبه لب می چکان فرستم

ندهم بجیب دل جا رگ و ریشه ی هوس را

بعطیه خار خشکی چه بگلستان فرستم

غزلی حزین شکفته ز بهار طبع رنگین

بمشام بوشناسان گل بی خزان فرستم

***

631

دل را بنهانخانه ی دیدار فرستیم

این نامه ی سربسته بدلدار فرستیم

یک سجده ی مستانه که سر جوش نیازست

از دور بآن سایه ی دیوار فرستیم

جانرا چه بقا گر نشود واصل جانان

این قطره بآن قلزم ذخار فرستیم

مشکل که سر از نافه دگر مشک برآرد

گر تاری از آن طره بتاتار فرستیم

در عشق تو داغ خوشی افتاده بدستم

این لاله به آرایش دستار فرستیم

واپس نفرستیم تهیدست صبا را

ما بوی ترا تحفه بگلزار فرستیم

ناموس چه ارزد که برندی ندهیمش

این خرقه ی پشمینه بخمار فرستیم

صد خسته گرفت است سر تیر نگاهت

ما هم بامیدی دل افکار فرستیم

تا غوطه زند تلخی جان در شکرستان

پیغامی از آن لعل شکر بار فرستیم

از ذروه ی تقدیس بطور تن خاکی

ما موسی جان را پی دیدار فرستیم

یک مسئله از مذهب یکرنگی عشق است

از سبحه پیامی که بزنار فرستیم

گر یار سخندان طلبد شعر حزین را

این خوش غزل از کلک گهربار فرستیم

***

632

چهره ما را بنما تا همه از کار شویم

آنقدر می بقدح ریز که سرشار شویم

نشکند باده ی گلرنگ خماری که مراست

ایخوش آنروز که مست از می دیدار شویم

خبر از وضع جهان مرده دلی می آرد

مصلحت نیست درین مرحله هشیار شویم

ایخوش آنروز که دین در سر زلف تو کنیم

فارغ از کشمکش سبحه و زنار شویم

دولت هر دو جهان خواب و خیالیست حزین

دولت آنست که خاک قدم یار شویم

***

633

نیم صورت پرست اینجا تماشای دگر دارم

درین آئینه ها آئینه سیمای دگر دارم

حرامم باد احرام ره فقر و فنا بستن

بجز ترک تمناگر تمنای دگر دارم

نمی گیرد کمند الفتم وحشی غزالان را

که مجنونم ولی دامان صحرای دگر دارم

تو در آغوش سرو ای قمری کوته نظر بنشین

که طوق بندگی از سرو بالای دگر دارم

نگیرد صورتی احوالم از روی دل خوبان

من این حیرانی از آئینه سیمای دگر دارم

نیم پروانه تا از شمع گردد دیده ام روشن

نهان در پرده ی دل محفل آرای دگر دارم

حزین چون موج از دستم عنان آستین رفته

که در هر دیده از خوناب دریای دگر دارم

***

634

محیط گوهری از اشک طوفان زای خود دارم

رگ نیسانی از مژگان خون پالای خود دارم

غبار سینه ام بر شور محشر دامن افشاند

دل دیوانه ئی در دامن صحرای خود دارم

بیار ای دیده لعلی باده ی اشکی اگر داری

درین گلگشت مهتابیکه از سیمای خود دارم

مرا آواره ی درها نکرد از گوشه ی عزلت

چه منتها که بر سر در جهان از پای خود دارم

حزین از هر دو عالم فکر دل بیگانه ام دارد

سر شوریده ئی در دامن صحرای خود دارم

***

635

برخیز که دامان سحرگاه بگیریم

کام دو جهان از دل آگاه بگیریم

تا ساغر هر ذره پر از صاف تجلی است

یک جرعه بنام خوش الله بگیریم

سلطان جهان میگذرد با حشم و خیل

برخیز فقیرانه سر راه بگیریم

در پای علم فتح و ظفر روی نماید

بشتاب که پای علم آه بگیریم

بگذار حزین دامن این عمر سبک پی

تا کی سر این رشته ی کوتاه بگیریم

***

636

شد فاش ز گلبرگ لبت راز نهانم

من غیر نئی نیستم از تست فغانم

جز پرتو رخسار تو ای جان جهان نیست

در پرده ی پنهانم و در عین نهانم

گاهی بحرم میکشیم گه بخرابات

ای تار سر زلف تو در گردن جانم

جز روی تو منظور ندارم همه بینم

چون غیر تو موجود ندانم همه دانم

گر دوزخ حرمان بودم جای وگر خلد

در راه تو باشد دل و جان نگرانم

کارم همه شب آه و فغان بر سر کوئیست

شاید که شبی گوش کنی آه و فغانم

در میکده ی عشق حزین نقش دوئی نیست

خود باده ی سر جوشم و خود پیر مغانم

***

637

بود تا چند در دل حسرت آن خوش برو دوشم

هلال آسا کشد خمیازه ی خورشید آغوشم

بیاد دامنی از خاک بردارد شهیدانرا

قیامت جلوه افتاده است شمشاد قباپوشم

شب افسانه ی زلفش ندارد گرچه کوتاهی

بخواب بیخودی نگذارد آن صبح بناگوشم

کند جام نگاهش باده در جام هوسناکان

سیه مست تغافلهای آن عاشق فراموشم

سراسر میرود مژگان شوخش در رگ دلها

خراب هوشمندیهای آنچشم قدح نوشم

حزین از درد صاف کفر و دین از من چه میپرسی

درین میخانه خون مشربم با جمله در جوشم

***

638

از وضع ز خود رفتگی یار خرابم

از حیرت آن آینه رخسار خرابم

فریاد که از هستی من گرد برآمد

از شیوه ی آن قامت و رفتار خرابم

بلبل رود از دست ببوی گل و سنبل

از نکهت آن طره ی طرار خرابم

باشد خبر از هر رگ جانی مژه اش را

از مستی آن نرگس هشیار خرابم

آن بیخبر از خود چه خبر باشدش از من

از نشئه ی آن ساغر سرشار خرابم

تا کی بمن آن دلبر سازنده نسازد

فریاد که از ناز خریدار خرابم

هر زخمه که زد بر رگ جان و دلم آمد

از کاوش آن غمزه ی خونخوار خرابم

موسی بهمین جرعه زخود رفت مکن عیب

گر من بتجلی گه دیدار خرابم

من واله ی حسن تو، تو در حیرت خویشی

از حال تو ای آینه رخسار خرابم

از ملک وجودم اثری عشق تو نگذاشت

چون کشور سلطان ستمکار خرابم

با جلوه ی حسن تو ندارم خبر از خویش

چون بلبل شوریده بگلزار خرابم

زلف تو کند کافر و لعل تو مسلمان

از کشمکش سبحه و زنار خرابم

دیروز حزین از می وصلش دل و جان سوخت

امروز ز محرومی دیدار خرابم

***

639

در دهر حرامی زده شد سحر حلالم

سرمایه ی دزدان جهانست خیالم

یک ذره نیارند بجا حق نمک را

این قوم فرومایه که هستند عیالم

کالا ز من و فخر و مباهات از ایشان

خردان چه بزرگی که نکردند بمالم

از تیره نفسهای حریفان بکسوفست

هر مطلع زیبنده ی خورشید مثالم

بی رنج حزین از قلمم نکته نریزد

از پیچ و خم فکر شکنهاست چو نالم

***

640

پر و بال تذروان محبت بسته دیوانم

که سروستان بود از مصرع برجسته دیوانم

کلام من چو خارا تیغ را دندانه میسازد

نسازد کذلک دخل حسودان خسته دیوانم

جدائیهای صورت بگسلاند ربط معنی را

بدیوان قیامت میشود پیوسته دیوانم

چه غم دارد دماغ بوشناسان از پریشانی

چو از شیرازه بندد رشته ی گلدسته دیوانم

حزین از دفترم حکمت پژوهانرا شگفت آید

طلسم اتحاد لفظ و معنی بسته دیوانم

***

641

خرقه را در گرو ساغر لبریز کنیم

ما خراباتی و رندیم چه پرهیز کنیم

گر صبا بگذرد از تربت ما سوختگان

بهوای رخ زیبای تو گلبیز کنیم

ما که موریم مدد گر رسد از خسرو عشق

تخته ی مشق ستم سینه ی پرویز کنیم

گر رسد بر سر ما خسرو شیرین حرکات

سر چه باشد که غبار ره شبدیز کنیم

خون ما ریزد اگر ساقی گلچهره بخاک

نوحه بر خویش ببانگ طرب انگیز کنیم

فتنه می بارد از آن نرگس مستانه حزین

به که جا در شکن زلف دلاویز کنیم

***

642

ز چشمم آستین بردار تا سیل دمان ریزم

جگر پر کالها از دیده های خونفشان ریزم

شود سرسبزی نخل وفا روز وصال او

من این اشکی که در هجران آن نامهربان ریزم

همان از طبع همت پیشه دارم شرمساریها

اگر نقد بهارانرا بدامان خزان ریزم

نیارم پای کم با ناتوانان از قوی دستان

زغیرت مشت خاک خود بچشم آسمان ریزم

بعمر جاودان پی برده ام از همت ساقی

شراب خضر در جام سکندر رایگان ریزم

حزین از باده ئی مستم که رقصد هر کف خاکش

اگر ته جرعه ئی بر دخمه ی کاوسیان ریزم

***

643

پریشان خاطرم از همنشینان عزلتی دارم

خموشی صحبت خاصیست با خود خلوتی دارم

نمی آرد دل آزرده تاب نکهت زلفش

دماغ آشفته ام از بوی سنبل وحشتی دارم

سر خجلت به پیش افکنده ام از کرده های خود

به بیکاری سر آرم عمر را تا فرصتی دارم

نه جانرا وصل دلخواهی نه دل را قوت آهی

من حسرت نصیب از زندگانی تهمتی دارم

به تن دارم تب گرمی بلب دارم دم سردی

مرا بیماری عشقست بر جان منتی دارم

نباشد بهتر از می در کف دریادلان چیزی

بزاهد جام خود را چون نبخشم همتی دارم

نمی یابم سراغ لیلی رم خورده ی خود را

بیاد وحشتش با چشم آهو الفتی دارم

کسی هرگز نبیند راه از خود رفتن ما را

حزین از حلقه ی مجلس کمند وحدتی دارم

***

644

حساب از سختی آرام فرسا برنمیدارم

شرار آسا سر از بالین خارا برنمیدارم

مرا تکلیف معموری کند خضر و نمیداند

که آسان دست از دامان صحرا برنمیدارم

ندارم آگهی از جلوه های آن سهی بالا

گران خوابم بمحشر هم سر از جا برنمیدارم

کباب طاقتم کز همنشینان مانده ام تنها

سپند از بزم آتش رفت و من پا برنمیدارم

بدستم در طریقت دامن مقصد نمی آید

اگر در آستین خرقه مینا برنمیدارم

وداع آرزو کردم که راه بیخودی طی شد

تجرد مشربم بار تمنا برنمیدارم

حزین آزادگی را زاد ره باید سبکباری

بغیر از عبرت از اسباب دنیا برنمیدارم

***

645

نگاهش با اسیران بر سر نازست میدانم

غرور مستی آن حسن طنازست میدانم

چه حد دارم که نام پنجه ی مژگان او گیرم

تذرو دل اسیر چنگل بازست میدانم

نبخشد دود شمع خانقاه این روشنی با دل

که این نور از فروغ گوهر رازست میدانم

کنون زاهد که با رندان نشستی ترک تقوی کن

که تار سبحه ات ابریشم سازست میدانم

بشمع انجمن خاکستر پروانه میگوید

که انجام محبت رشک آغازست میدانم

نهان خال تو کی در سبزه ی خط میتواند شد

اگر صد پرده پوشی نافه غمازست میدانم

حزین را عقده های خاطر از یک پرسشت واشد

فسون لعل جانبخش تو اعجازست میدانم

***

646

دل بآب خضر و عمر جاودان نسپرده ایم

جز بخاک آستانت نقد جان نسپرده ایم

حاش لله گل کند بوی شکایت از لبم

ما وفاداری بآن نامهربان نسپرده ایم

در حریم آشنائی جان و دل بیگانه اند

راز پنهان را باین نامهرمان نسپرده ایم

میخلد از نیشتر افزون رگ غفلت بدل

نبض آگاهی باین خواب گران نسپرده ایم

آرزوی جنت از کوی تو ما را ره نزد

در کف اندیشه ی باطل عنان نسپرده ایم

دوری از حد رفت رحمی بر دل زار حزین

اینقدرها ما بخود تاب و توان نسپرده ایم

***

647

من آن غارتگر جان می پرستم

غم جان نیست جانان می پرستم

ز دیر هستی من گرد برخاست

هنوز آن نامسلمان می پرستم

چنانم واله ی آن شعله ی طور

که آتشگاه گبران می پرستم

دمید از تربتم صبح قیامت

همان چاک گریبان می پرستم

چنانم بیخود از شهد شهادت

که زهر آلوده پیکان می پرستم

بگلبانگ پریشان داده ام دل

خروش عندلیبان می پرستم

محبت را من آن دیوانه پیرم

که بازیگاه طفلان می پرستم

عبث زاهد میا را بزم تقوی

که طرز می پرستان می پرستم

کجا پروانه با گلبن کندخو

من این آتش عذاران می پرستم

مرا اندیشه ی تعمیر دل نیست

که جغدم ملک ویران می پرستم

نگردد دیده ام آلوده ی خواب

که صبح پاکدامان می پرستم

درون جان ندارم غیر جانان

من آن جانم که جانان می پرستم

براه انتظارش دیده شد خون

هنوز آن سست پیمان می پرستم

خلد خارم بدل از مخمل گل

قماش گلعذاران می پرستم

ز خویش و آشنا بیگانه ئی را

برغم خود پرستان می پرستم

سخن از خاطرم یک عقده نگشود

اشارات خموشان می پرستم

حزین از کوری خفاش طبعان

من آن خورشید تابان می پرستم

***

648

اگر من بیستون عشق را تعمیر میکردم

بآهی سنگ را چون سینه ناخن گیر میکردم

اگر همت زمن میخواست دلهای سحرخیزان

دم گرمی بکاه آه بی تاثیر میکردم

دلی زاندیشه فارغ داشتم در می پرستیها

بیک ساغر علاج عقل پر تذویر میکردم

ندارد حسن لیلی چون من از خود رفته مجنونی

سواد زلف او میگفتم و شبگیر میکردم

دل عاشق سخن میشد اگر یکره دچار من

حکایتها از آن مژگان خوش تقریر میکردم

بیاد زلف مشکینش من شوریده سر شبها

مسلسل قصه ئی در حلقه ی زنجیر میکردم

حزین گر میگشودم پرده از کار جم و جامش

ز دل دنیا پرستان را زعالم سیر میکردم

***

649

گر چه در سینه صد آتشکده آتش دارم

لله الحمد که با سوزش دل خوش دارم

بار عشقی که از آن چرخ بزنهار آمد

کوه دردیست که بر جان بلاکش دارم

با سر زلف تو گویا شده گستاخ صبا

بی سبب خاطر مجموع مشوش دارم

نرود از سر سودا زده تا حشر برون

پیچ و تابی که از آن طره ی دلکش دارم

نکند تیره غبار غم ایام مرا

مشربی صاف تر از باده ی بیغش دارم

دلم از نغمه ی حافظ بسماعست حزین

«در نهانخانه ی عشرت صنمی خوش دارم»

***

650

لب عرض شکوه، خامش نه زبیم غیر دارم

ز تو بیوفا ستمگر چه امید خیر دارم

من کعبه رانده را دل بکجا فروشد آیا

نه لیاقت برهمن نه سزای دیر دارم

همه جا روم ولیکن ننهم برون ز دل پای

قدمی بنقطه بر جا قدمی بسیر دارم

دل من ز نور احمد بچراغ طور خندد

نه قفای طلحه گیرم نه سر زبیر دارم

سر سدره برفرازد ز حزین نیم بسمل

هله عرشیان كه از دل پرو بال طیر دارم

***

651

خرابی برنتابد محنت آبادی که من دارم

گران سنگست صبر کوه بنیادی که من دارم

خروش من صفیر بلبل تصویر را ماند

نواپرداز خاموشیست فریادی که من دارم

مبادا هیچ صیدی بسته ی دام فراموشی

بحسرت میکشد بیرحم صیادی که من دارم

شکوه حسن بی پروا کجا و طاقت عاشق

گدازد شیشه ی دل را پریزادی که من دارم

بخاک کشتگان از جلوه افکندست آشوبی

قیامت میکند نوخیز شمشادی که من دارم

خوشا قمری که آزادست از رشک گرفتاری

هزاران بنده دارد سرو آزادی که من دارم

بجای رشته دارد تار زنار برهمن را

درین بیت الصنم تسبیح اورادی که من دارم

بحسرت میکند در کام من خونابه ی دل را

چه میخواهد غمت از جان ناشادی که من دارم

نمک پرورده ی عشقم حلاوت سنج رسوائی

گریبان میدرد شور خدادادی که من دارم

حزین از لوح فطرت خوانده ام درس جوانمردی

بود پیر خرد شاگرد استادی که من دارم

***

652

پیش از ظهور جلوه ی جانانه سوختیم

آتش بسنگ بود که ما خانه سوختیم

لب ناچشیده از نفس آتشین خویش

چون داغ لاله باده به پیمانه سوختیم

دل بوده است محفل شمع طراز ما

خود را عبث به کعبه و بتخانه سوختیم

یک شعله برق خرمن دلها بود ولی

ما گرم تر ز سوزش پروانه سوختیم

خوابم حزین ز مصرع وحدت بدیده سوخت

ما خود نفس ز گفتن افسانه سوختیم

***

653

موسی صفت بداغ ظهور تو سوختم

نزدیکی و ز آتش دور تو سوختم

برخاست از میان تو و من حجاب تن

این خرقه را بنذر حضور تو سوختم

وقتست اگر بجلوه شبم را سحر کنی

عمری چراغ دیده بطور تو سوختم

ای روزگار عیش و غمت را اثر یکی است

چون شمع من بمامتم و سور تو سوختم

با خاکسار خود همه نازی و سرکشی

ای شعله خو ز طبع غیور تو سوختم

آبی بر آتش دل سوزان نمی زنی

ای ساقی بلا زغرور تو سوختم

از من بگو بآن صنم سرگران حزین

خورشید من ز آتش دور تو سوختم

***

654

سحر اشکم خروشان بود و آهم شیون افکن هم

دل شوریده مینالید و ناقوس برهمن هم

نئی همچشم من ایشمع محفل گریه کمتر کن

سرشک از دیده می بارید با من ابر بهمن هم

تماشای گل و سنبل فریبد کی نگاهم را

که چشمی میتوانم آب داد از دود گلخن هم

شب و روز دگر میبایدم از زلف و رخسارش

شب تاریک دریادش گذشت و روز روشن هم

بمحشر می برم سرمایه زهرآلود پیکانی

که چشم التفاتی داشت تیرش با دل من هم

بن هر لخت سنگ از خوش نشینان میدهد یادی

پریشان سایه های بید در دامان گلشن هم

محالست اینکه از افسانه با خواب آشنا دارد

براهت دیده ی حیرت نگاهان چشم روزن هم

فراغت گوشها داریم هر جا خوش کنی بنشین

دل خالی ز غیرو دیده ی پاکیزه دامن هم

غبار رهگذارت گشتم و از سرگرانی ها

نیفشاندی کف خاک مرا در چشم دشمن هم

تو تا رفتی ز گلزار، ای بهار کام بخشیها

پریشان طره سنبل شد گریبان پاره سوسن هم

حزین انصاف اگر باشد چرا گل وا کند گوشی

نی ام خاموش گشت و عندلیبان نوازن هم

***

655

آئین عشق چیست دلیرانه سوختن

از خوی شمع خویش چو پروانه سوختن

پنهان کرشمه ایست ز آه شررفشان

کونین را به همت مردانه سوختن

میخواهم از خدا گل آتش طبیعتی

تا کی ز رشک بلبل و پروانه سوختن

آتش زلال چشمه ی حیوان عاشقست

پایندگیست در غم جانانه سوختن

گرمی نماند در دل پروانه مشربان

باید چو چشم لاله غریبانه سوختن

تاثیر طبع و خوی شراب محبت است

از خون گرم شیشه و پیمانه سوختن

باید بشمع تقوی و کفرم زد آستین

تا کی میان کعبه و بتخانه سوختن

بی مهریست شیوه ی آن شمع آشنا

می بایدم بآتش بیگانه سوختن

زد ساغر وصال تو آتش به هستیم

خوش دولتی است پیش تو مستانه سوختن

باشد حزین ادای دم آتشین تو

خواب مرا به گرمی افسانه سوختن

***

656

بالین نهاده ام بسر کوی خویشتن

دارم سری چو غنچه بزانوی خویشتن

آغوش دایه بود مرا کام اژدها

در آتشم ز خیرگی خوی خویشتن

تنها ز دوستان نیم امروز شرمسار

دارد فلک مرا خجل از روی خویشتن

دستی ز همرهان نبود زیر بار ما

آورده ایم زور ببازوی خویشتن

در موج خیز دهر ز طوفان حادثات

چینی ندیده ایم در ابروی خویشتن

این جرعه های زهر که پیمود روزگار

شیرین نمودم از شکرین خوی خویشتن

دریوزه پیش بحر نصیب حباب باد

چون تیغ، تر بود لبم از جوی خویشتن

نبود نظر بسرمه ی مردم سیه مرا

چشم منست و خاک سر کوی خویشتن

در پنجه ی غمی که فشارد گلو حزین

در حیرتم ز کلک سخنگوی خویشتن

***

657

کوتاه مانده دست تمنا در آستین

داریم گریه بی تو چو مینا در آستین

تا صبح حشر پرده نشین است همچنان

از شرم ساعدت ید بیضا در آستین

ثابت نمیشود بتو خون شهید عشق

خنجر بدست داری و حاشا در آستین

منت خدایرا که درین خشک سال دهر

دارد کفم ز آبله دریا در آستین

روشن چراغ مسجد و میخانه از من است

در دست سبحه دارم و مینا در آستین

تا داده اند خرقه ی تقوی ز مشربم

بودست شیشه در بغلم یا در آستین

دارند عالمی چو حزین نیازمند

در راه تیغ ناز تو جانها در آستین

***

658

نموده جلوه ئی شیرین شمائل در خیال من

حنای پای گلگونت شود خون حلال من

گرانی میکشد از بار کاکل سرو ناز تو

نداری طاقت بار دلی نازک نهال من

باین ضعفی که نتوانم نمودن راست قامت را

کشیدی بر سرم تیغ جفا ابرو حلال من

ز تیغت بمسل من زخم دیگر آرزو دارد

هلاک خویت ای بیدادگر رحمی بحال من

تنم دل شد، دل من جان، بنازم همتت ساقی

بیک پیمانه ی می جام جم کردی سفال من

نمی یابد بجنت عاشق از قید غم آزادی

نمی گردد زگلشن شاد مرغ بسته مال من

حزین چون غنچه بر لب میزنم مهر خموشی را

مبادا در دلش رحم آورد عرض ملال من

***

659

حشمت از ناز نه بسته است در راز بمن

رسد از جنبش مژگان تو آواز بمن

مهر را ذره ی ناچیز نمیگردد بار

چون خریدی مده ایشوخ مرا باز بمن

سرنوشت دلم از داغ سویدا پیداست

روشن انجام شد از نقطه ی آغاز بمن

شهد بی منت کوثر نسب مرگ کجاست

تا بکی زندگی تلخ کند ناز بمن

نیست احسان کمی ای فلک تنگ فضا

اینکه نگذاشته ئی حسرت پرواز بمن

بادای سخنم گوش نگهدار حزین

چشم جادو نگه آموخته اعجاز بمن

***

660

نقاب از چهره بگشا شور محشر را تماشا کن

درآ در جلوه آه شعله پیکر را تماشا کن

بجورم کوش و ظاهر کن عیار کامل صبرم

برنگم بین و عشق سکه بر زر را تماشا کن

تکلم شیوه شو حسرت ده اعجاز مسیحا را

تبسم آشنا شو موج کوثر را تماشا کن

ز داغم پرده برگیر آتشی در جان دریا زن

ز چشمم آستین بردار و گوهر را تماشا کن

مبادا بلبلی چون من سپند بزم بیتابی

قفس از ناله ی من سوخت مجمر را تماشا کن

بوجد آورده دل را شور آه آتش آلودم

ببال شعله میرقصد سمندر را تماشا کن

نگسترد از کرم یکره بفرقم سایه ی لطفی

وفای آفتاب ذره پرور را تماشا کن

ز مرغان حرم در کام زاغان طعمه اندازد

مدار روزگار سفله پرور را تماشا کن

حزین اعجاز کلكم را هوس کردست نادانی

دم از انفاس عیسی میزند خر را تماشا کن

***

661

زاهد بیا و روی براه صواب کن

بگذار دل ز دست و بساغر شراب کن

مطرب کفت ز دامن مطلب جدا مباد

دستی بتار طره ی چنگ و رباب کن

زان پیشتر که گردش دوران کند خراب

ساقی مرا بیکدوسه ساغر خراب کن

گر عهد گیسوی تو بگلزار سرزند

بفکن بطره تاب و بسنبل عتاب کن

گر بگذرد ترا نفسی در هوای دوست

ایدل ز عمر خویش همانرا حساب کن

نقشت اگر درست نشیند درین کتاب

آنرا خیال جلوه ی نقش بر آب کن

بشنو حدیث حافظ شیرین سخن حزین

«دور فلک درنگ ندارد شتاب کن»

***

662

هان ای حریف میکده می در ایاغ کن

شوریده ی غمیمم علاج دماغ کن

داغ مرا ز یک نگه گرم برفروز

روغن ز خون شعله مرا در چراغ کن

شمع توام مباد گل جنتم کنند

آن جبهه کش نیاز تو کردیم داغ كن

یک برق جلوه زن بسهی خانه ی دلم

در چشمم اشک را گهر شب چراغ کن

گلزار داغ خرم و زخمم شکفته روست

یکره ز چاک سینه درآ گشت باغ کن

واپس ترست هر که نهد پی شمرده تر

ای خضر راه گمشدگانرا سراغ کن

کیفیتی است ناله ی زار ترا حزین

زین خونچکان سرود مرا تر دماغ کن

***

663

از اشک لاله رنگ گلی در کنار کن

شاخ خزان رسیده ی خود را بهار کن

از کار دل بعشق گره باز می شود

این دانه ی سپند بآتش نثار کن

مگذار رزق خاک شود مشت خون من

ای شوخ سرگران کف پای نگار کن

بیطاقتی کمال دهد کار عشق را

اول بغمزه غارت صبر و قرار کن

دیوانه رازبند شکوه دگر بود

دل را اسیر سلسله ی تابدار کن

همچون سبو بجرعه میم در گلو مریز

میخانه را بکام من میگسار کن

خالی کفت زدامن مطلب حزین چراست

دستی چو شانه در شکن زلف یار کن

***

664

بگشای زلف و طره ی سنبل بتاب کن

در دامن نسیم سحر مشکناب کن

تنها ز باده رنج خمارت نمیرود

یک جرعه خون گرم مرا در شراب کن

خواهی اگر گشاد دل کار بستگان

اول گره گشائی بند نقاب کن

زاهد غرور تقویت از سر نمیرود

مغزت زمی تهی است کدوی شراب کن

خواهی زشور حشر فراغت شود دلت

سر را بخشت خم نه و آسوده خواب کن

پا را بکش بدامن آزادگی حزین

این گوشه را زهر دو جهان انتخاب کن

***

665

زهد ما با می گلفام چه خواهد بودن

آبروی خرد خام چه خواهد بودن

گر شود نیم نفس فرصت بال افشانی

انتقام قفس و دام چه خواهد بودن

ابر دامن کش و گلشن خوش و ساقیت کریم

خار خار غم ایام چه خواهد بودن

در محیطی که زند موج عطا گوهر فیض

آرزوی من ناکام چه خواهد بودن

وقت خود خوش گذران با می و معشوق حزین

کس چه داند که سرانجام چه خواهد بودن

***

666

جانا میاموز فارغ نشستن

باید دلی را از غمزه خستن

بگذار ریزد آزادیش خون

صیدی که آموخت از دام جستن

در وادی عشق گام نخست است

از جان گذشتن از جسم رستن

چون سبحه گیرم بر کف که ننگست

آلودگان را زنار بستن

در راه عشقت کار حزین است

از خویش رفتن بیخود نشستن

***

667

زخون دیده باشد مایه دار اشک غم آشامان

بآب خویش گردد آسیای گوهر غلطان

بحال زار بیمار غم ای تیغ ستم رحمی

سرم را بیش ازین مپسند بر زانوی غمخواران

بهار حسن را شرطست ابر دیده ی عاشق

مخند ای شاخ گل بر چشم گریان هواداران

اگر نبود ترا پروای مهجوران عجب نبود

نمیدانی دل رسوا نمی فهمی غم پنهان

حزین دور از وطن زین صعب تر دردی نمیباشد

بلای الفت دونان غم مجهوری یاران

***

668

چون شمع ما را هم زبان گرم سخن خواهد شدن

امشب عجب هنگامه ئی در انجمن خواهد شدن

گاهی در آنزلف دو تا افتاد گه در دست و پا

یا رب نمیدانم کجا دل را وطن خواهد شدن

زینسان که هست از هر گذر وحشی غزالم جلوه گر

دامان صحرای نظر دشت ختن خواهد شدن

شمع رخ روشن گرم سوزد اگر بال و پرم

پروانه را خاکسترم عطر کفن خواهد شدن

امشب حریر شعله را خواهد فتاد آتش بجان

از تاب می آن گلبدن ته پیرهن خواهد شدن

آسوده باشد خاطرت ای بوالهوس از خوی او

جوری اگر در کوی او باشد بمن خواهد شدن

زینسان اگر آسان کند شور جنون دشوارها

هر خار این وادی بمن سرو و سمن خواهد شدن

با عاشقان جور و جفا با ناکسان مهر و وفا

این رسم نو در دل مرا داغ کهن خواهد شدن

گر عندلیب خامه ات ترک نوا گوید حزین

گلشن بمرغان چمن بیت الحزن خواهد شدن

***

669

گر چنین پر رخنه از سوز جگر خواهد شدن

نامه ی من دام مرغ نامه بر خواهد شدن

دست بی صبری اگر از سینه ام فارغ شود

هر قدر چاکی است در کار جگر خواهد شدن

رنگ غمازست و دل نالان و مژگان خونفشان

عشق بازیهای پنهانم سمر خواهد شدن

گر چنین ماند بدل اندوه آن نازک میان

رشته ی جان من آن موی کمر خواهد شدن

سرنوشت خود حزین از شمع محفل فهم کن

زندگانی صرف آه بی اثر خواهد شدن

***

670

نیست دل را هوس دلشکنی بهتر ازین

صنمی را نبود برهمنی بهتر ازین

طرفه دستی است غمت را بخراش جگرم

تیشه ی سعی نزد کوهکنی بهتر ازین

جز حدیث لب لعلت بزبانم نگذشت

چکنم یاد ندارم سخنی بهتر ازین

دلم از خانه ی آئینه صفا تاب تر است

یوسف حسن ندارد وطنی بهتر ازین

غوطه در خون خود از فرق زند تا بقدم

بشهید تو نزیبد کفنی بهتر ازین

دل و یاد تو بهم الفت خاصی دارند

نیست در کوی وفا انجمنی بهتر ازین

سرو قد سبزه خط ولاله رخ و غنچه دهن

کشور حسن ندارد چمنی بهتر ازین

بدعای تو مرا دست نیازست بلند

چه برآید زکف همچو منی بهتر ازین

***

671

خودی بردار از پیش نظر حسن دلارا بین

بکش بر چشم خواب آلوده دست آنچشم شهلا بین

برآ یکشب ز منزل ماه مشتاقان تماشا کن

پریشان یکجهان شوریده و یک شهر شیدا بین

بدشت سینه ام گشتی بزن دیر مغان بنگر

بفریاد دلم گوشی بکن ناقوس ترسا بین

گذر بر سینه ی چاکم فکن گلگشت صحرا کن

قدم بگذار بر چشم ترم آشوب دریا بین

برنگین جلوه ی نازی طلسم هستیم بشکن

درین یکمشت گل چندین هزار آشوب و غوغا بین

نمی سوزد دلم بر حال دل مستی تماشا کن

نمی سازد سرم با شور سودا شور سودا بین

نظر بر کشتگانش نیست چشم مست را بنگر

خبر از خستگانش نیست حسن بیمحابا بین

غمش در هر سو کوئی بخون غلطیده ئی دارد

خبر از حسن بی پروا ندارد یار، پروا بین

ز بیدادش نکردم ناله ئی سیر تحمل کن

ز هجرانش ندارم شکوه ئی جان شکیبا بین

اگر خواهی بدانی قدر کوی نیکنامی را

حزین را در خرابات محبت مست و رسوا بین

***

672

تا هوا ابرست ساقی باده ئی در شیشه کن

قدر فرصت را بدان از آسمان اندیشه کن

مشت گل باشد دل بی عشق زاهد در بغل

دل اگر می باشدت بیدرد عاشق پیشه کن

خون مشرب باش یکسان جوش زن با خار و گل

نخل خوش پیوند شو در هر زمینی ریشه کن

شاهد می میرسد آگاه گردان هوش را

نشتری از نغمه در کار رگ اندیشه کن

دست زن در دامن مژگان بیباکی حزین

بیستونی چون دلت دادند فکر تیشه کن

***

673

ساقی مده خمارم در انتظار چندین

گلشن وفا ندارد گل اعتبار چندین

رفتی و بر دل از تو صد کوه غم بجا ماند

ظالم چسان سر آرم بی غمگسار چندین

یا رب چه حالت است این کاول نبود در عشق

جان ناشکیب زینسان دل بیقرار چندین

هر بوالهوس زتیغت صد زخم کاریش هست

اخلاص جان سپاران نامد بکار چندین

پروای دل نداری کس در غمت چه سازد

زین پیشتر نبودی ناسازگار چندین

گشت از شمیم خطت شیدا دماغ عقلم

شوریدگی نیارد بوی بهار چندین

خاکم هوا گرفت و دارم بدل هوایت

بنیاد عشق نبود ناپایدار چندین

از وعده ی وصالی آزاد کن حزین را

صید کمند غم را مپسند زار چندین

***

674

ساقی دم صبوحست خورشید جام گردان

دور زمانه یکدم حسب المرام گردان

بی می زلال کوثر زهرست در روانها

تلخست کام جانها عیشی بکام گردان

مهر جهان فروزی فیضت گران ندارد

از می هلال ساغر ماه تمام گردان

دردی جام لعلی بر خاک عاشقان ریز

رخسار بوالهوس را بیجاده فام گردان

بی باده شهر هستی امن و امان ندارد

بغداد خطه جام دارالسلام گردان

در مشرب فتوت می را حلال کردی

در مذهب مروت غم را حرام گردان

یک جرعه میرساند از فرش تا بعرشم

خاکی نهاد خود را عالی مقام گردان

کلکم زنغمه چون نی میراب رحمت تست

دل را بحرمت می بیت الحرام گردان

رندی و مستیم را شاهد پرستیم را

مشهود خاص کردی معلوم عام گردان

با جان سخت عاشق گر کارزار خواهی

تیغ جگر شکافی از غمزه وام گردان

در حلقه ی ارادت کشور گدای عشقیم

کیهان خدایو حسنی ما را غلام گردان

در عشق شوخ چشمان رم خوردگان عقلیم

وحشی نگاه خود را یک لمحه رام گردان

شبهای تیره روزان زانرخ صباح کردی

تاریک روز ما را زان طره شام گردان

کنعانیان ببوئی از مصر حسن شادند

پیغمبر صبا را فرخ پیام گردان

خون حزین بسمل از غمزه ریز و او را

در محضر قیامت فرخنده نام گردان

***

675

بیتو چسان بسر برد جان امیدوار من

ای بت دلفریب من صبر من و قرار من

گوهر شاهوار من مایه ی افتخار من

باغ من و بهار من راحت روزگار من

جان من و جهان من امن من و امان من

عین من و عیان من سر من آشکار من

زهر غم تو در جهان نوش و نشاط خستگان

تلخ تو در مذاق جان باده ی خوشگوار من

دل زخم و سبوی تو مست بهای و هوی تو

مقصد دیده روی تو عشق تو اختیار من

سرور سرفراز من مایه ی سوز و ساز من

دلبر و دلنواز من مونس غمگسار من

دلبر بی نظیر من مهر تو در ضمیر من

لطف تو دستگیر من خواریت اعتبار من

دل بهوای روی تو رفته بجستجوی تو

مانده در آرزوی تو دیده ی اشکبار من

دوش که شمعسان تنم مایه ی اشک و آه بود

آمد و کرد پرسشم هوش ربانگار من

گفت بگو چگونه ئی در غم من حزین من

بیکس من غریب من خسته ی سوگوار من

گفتم اگر وفا کنی هست در انتظار تو

سینه ی داغدار من خاطر بیقرار من

***

676

نگاه گرم آتشپاره ئی برد اختیار من

بود در پنجه ی برق تجلی مشت خار من

شکوه بحر را در قطره گنجایش نمی باشد

نمیدانم چسان گنجیده جانان در کنار من

جگرهای جراحت دیده را شور قیامت شد

سر زلفی بناز افشانده گویا گلعذار من

به از جرم محبت نیست جرمی عشقبازانرا

بخونم دست و تیغی سرخ کن زیبانگار من

بهر دل جلوه ی مستانه دارد سرو ناز تو

بهر سو یک جهان دیوانه داری نوبهار من

نگاهت در کمین دارد کدامین راز خونین دل

کمان ناز را زه کرده ئی عاشق شکار من

حزین از روشنی با صبح محشر میزدی پهلو

اگر می بود زلفش را غم شبهای تار من

***

677

این لاله نیست بر سر مشت غبار من

گل كرده است داغ کسی از مزار من

ای خفتگان خاک بشارت که میدمد

صبح قیامت از نفس بیغبار من

پیرانه سر ز کلک من آید نوای عشق

منقار بلبل است نی رعشه دار من

روز حساب میرسد ای زلف کج حساب

آشفته تر ازین نکنی روزگار من

مژگان ز گریه ریخت وگرنه درین بهار

میریخت پاره ی جگری در کنار من

شکرت چگویم ای مژه های دراردست

نگذاشتی بدست کسی اختیار من

عمرم گذشت و یار نیامد بسر حزین

آه از طپیدن دل امیدوار من

***

678

ز درویشی بقا دارد دل روشن ضمیر من

زند پهلو بآب زندگی موج حصیر من

کهن تاریخی عشقم که با داود مدتها

زبور ناله می سنجید کلک خوش صریر من

بخواب مرگ نگذارد هجوم لرزه خسرورا

زند بر بیستون گر تیشه بازوی دلیر من

شکوه عشق دیدم ار جهان پوشید چشمم را

سلیمانرا نیارد در نظر مور حقیر من

زنم دامان مژگان بر غبار تیره ی دنیا

سیاه از سرمه ی خواهش نگردد چشم سیر من

در آنروزی که کردند آبیاری خاک آدم را

نمک پرورده ی شور محبت شد خمیر من

نیفشانم ز غیرت از کفن کافور جنت را

غباری بس بود از رهگذار او عبیر من

بهر دستی کجا سالک دهد دست ارادت را

سبوی باده ی کهنه است پیر دستگیر من

بآب دیده پروردم گل و خار گلستان را

خراش ناله دارد یاد بلبل از صفیر من

نگه دزدیده میدزدم نظر دانسته می پوشم

بسنگ از سخت رویان آمد اینجا بسکه تیر من

حزین از زندگی این بس مرا کز بعد مرگ من

کند خوش اهل معنی را کلام دلپذیر من

***

679

پیری براه حرص نتابد عنان من

تن در نمیدهد بکشاکش کمان من

افسرده دل تر از دی ام اما توان نمود

سیر بهاری از مژه ی خونفشان من

صرصر چه در خرابی من اضطراب داشت

بر شاخ گل نبود گران آشیان من

در ناشنیدن سخن خلق نشئه هاست

گوش گران من شده رطل گران من

آئینه عرض جوهر خود تا بکی دهد

چون تیغ از غلاف برآ دلستان من

باشد بریدن از سگ کوی تو مشکلم

مغز وفاست در قلم استخوان من

غماز را چه آگهی از راز من حزین

بر لب نمیرسد نفس ناتوان من

***

680

دیدی چها کرد غم با دل من

رسوا دل من شیدا دل من

نور جمالت شمع تجلی

تن کوه طور و موسی دل من

دارد تماشا خوش با تو سودا

خارا دل تو مینا دل من

گر کافرم گفت زاهد و گرمست

از کس ندارد پروا دل من

کرده است جانان در جان تجلی

در قطره دارد دریا دل من

از خاطرم برد یاد تو تنگی

در خانه دارد صحرا دل من

روز ازل سوخت داغت حزین را

آتش تو بودی سینا دل من

***

681

گلگونه ی بهارست خوناب دیده ی من

گل در خزان ندارد رنگ پریده ی من

حیرت گه نگاهم آئینه دار لیلی است

مجنون وادی اوست هوش رمیده ی من

عشق تو خرمی داد گلگشت خاطرم را

سرو چمن طرازست آه کشیده ی من

تو در جفا حریصی من در وفا تمامم

زیبد بدامن تو خون چکیده ی من

پرواز ناتوانی غیر از طپیدنی نیست

دام و قفس نخواهد بال بریده ی من

نومیدیست پایان شام غم حزین را

از دیده ی سفیدست صبح دمیده ی من

***

682

ز فیض آبرو سبزست نخل مدعای من

بآب خویش میگردد چو گرداب آسیای من

بمعراجی رسانیدست سروت سرفرازی را

که ترسم کوته افتد طره ی آه رسای من

نمیدانم بدام کیستم لیک اینقدر دانم

که در خون زد گلستان را صفیر آشنای من

به از کثرت نمیباشد دلیلی راه وحدت را

نماید هر سر خاری چراغی پیش پای من

گشاید شاهد مقصودم آغوش اجابت را

حزین از سینه ی چاکست محراب دعای من

***

683

ز خط گلعذارانست سودای دماغ من

نمک پرورده ی شور بهارانست داغ من

دمی در گلشنم ضبط زبان خود کن ای بلبل

که نازک تر بود از پرده های گل دماغ من

کند سر دو عالم را زمستی نقل محفلها

کنی در ساغر جمشید اگر درد ایاغ من

من بیحاصل از بس دور گرد محفل خویشم

نفس در سینه ی برقست سوزان در سراغ من

چو شمع از جانگدازی میکنم محفل فروزیها

حزین تا من نمیسوزم نمیسوزد چراغ من

***

684

خارم که نیست گلشن صورت سرای من

دهرم نمیخرد که ندارد بهای من

کوی نه آسمان سرپا خورده ی من است

روی فلک کبود شد از پشت پای من

آوازه ی مرا نکند بخت تیره پست

در سرمه چون نگاه نخوابد صدای من

سیارگان پی سپر کاروان شوق

ره گم کنند اگر نخروشد درای من

خورشید عالمم زدل گرم جوش خویش

از سردی زمانه نگردد هوای من

رفتم زخود چو در دلم آمد خیال تو

تنها نشسته ئی تو و خالیست جای من

از چاره سازی دل خود عاجزم حزین

کار مرا بمن نگذارد خدای من

***

685

ای درد تو بار جانی من

اندوه تو شادمانی من

پیرایه ی داغ تست چون شمع

سرمایه ی زندگانی من

عنقا که شنیده ئی زافواه

نامیست ز بی نشانی من

بیماری من حلاوت آمیخت

با تلخی زندگانی من

دشوار زمانه گشت آسان

از همت سخت جانی من

آهن مومست از تب گرم

در پنجه ی ناتوانی من

گویند حزین بداستانها

از نغمه ی باستانی من

***

686

که خواهد رسانید پیغام من

به بیگانه ی آشنا نام من

که چون با حریفان خوری باده ام

بسنگ جفا نشکنی جام من

بکام آیدت چون رگ تلخ می

بیاد آوری تلخی کام من

تو خوش زی که فرخنده مرغ مراد

پریدست از گوشه ی بام من

نه دل مانده بر جانه لخت جگر

جگر پاره ی من دلارام من

به پیچ و خم روزگارم اسیر

رمیدست آسایش از دام من

در آتش سپندیست جان حزین

چه می پرسی از صبر و آرام من

***

687

تا دیده ام آن طره ی طرار پریشان

خاطر شده آشفته و گفتار پریشان

دی بود مرا چون گره غنچه دلی تنگ

امروز پریشانم و بسیار پریشان

دامن مکش ای نخل وفا از کف عاشق

گل را نکند همرهی خار پریشان

دور از قدت ای سرو سهی خاطر جمعم

چون طره ی بیدست بگلزار پریشان

خوش صحبت خاصیست میان دل و زلفت

بیمار پریشان و پرستار پریشان

جمع آمده امروز می و مطرب و ساقی

یا رب نشود ابر هوادار پریشان

رفتی و دلم رفت برو گرد تو گردم

کردست مرا آن قد و رفتار پریشان

جمعست بلطفت همه سامان محبت

داریم همین خاطر افکار پریشان

در کوی تو افتاده حزین مست محبت

سر در رهت آشفته و دستار پریشان

***

988

با این تنگ سرمایگی زحمت مکش زاری مکن

همچشمی مژگان من ای ابر آزاری مکن

شاید کزین خون بحل یاد آرد آن بیرحم دل

ای تیغ هجر جان گسل زخم مرا کاری مکن

در عشق خونها خورده ام رنگی برخ آورده ام

رخسار زرین مرا ای گریه گلناری مکن

شاید بسر وقتت رسد لغزیدن مستانه ئی

ای عقل عالی منزلت بیصرفه خود داری مکن

فرداست کافتد بخیه ات بر روی کار ای حق پرست

امروز شرک خویش را در خرقه ستاری مکن

یکبار در جولان به بین آن قامت ناز آفرین

ناز خرامش بر زمین ای کبک کهساری مکن

بگذار با روشندلان آن صفحه ی رخساره را

ای سبزه ی خط بیش ازین آئینه زنگاری مکن

از اول این جور و جفا خود بر سر آوردی مرا

ای چشم کافر ماجرا بیهوده خونباری مکن

شد در کمین گاهت فدا سامان رند و پارسا

از دل تهی شد شیشه ها ای طره طراری مکن

نتوان بگیتی متصل بر کین عالم بست دل

ای غمزه خونریزی بهل ای عشوه خونخواری مکن

گر تر نکردی خنجری سعیی که تا مژگان رسی

ای قطره ی خون بیش ازین بر دل گرانباری مکن

جائیکه گردد در جهان کلک حزین عنبرفشان

ای نافه ی مشکین نفس شوریده گفتاری مکن

***

689

زرخ چون آتش موسی نمودی سینه سینا کن

لبت را چون دم عیسی است این دل مرده احیا کن

چو نگذاری بعقلم رهنمون کن شور سودائی

ز شهر آواره ام چون میکنی مجنون صحرا کن

فروزان چهره چون شمع آمدی پروانه ات گردم

ببالینم دمی بنشین و جانبازی تماشا کن

گره در دیده ام گردید طوفان سرشک از غم

عنان گریه را بگذار و سیر موج دریا کن

حریف میگساران نیستی خشکی مکن زاهد

هم آورد دل دریا نئی ای خس مدارا کن

چو مرد دین نئی با نفس کافر برنمی آئی

سکندر نیستی اندیشه از نیروی دارا کن

حزین از خامه چون مشاطه ی حسن ادا گشتی

بکف تا شانه داری عقده از زلف سخن واکن

***

690

شمع را شعله مسلسل ز دل آید بیرون

آه جان سوختگان متصل آید بیرون

در جهان چند بآئینه سکندر نازد

چه تماشاست که از پرده دل آید بیرون

چشم نظارگیان لایق دیدار تو نیست

بتماشای تو نرگس خجل آید بیرون

در چمن گر قد شمشاد بناز افرازی

قمری از منت سرو چگل آید بیرون

دل خون گشته شود گر بمثل رنگ حنا

مشکل از دست تو پیمان گسل آید بیرون

زلف مشکین تو هر جا که شود غالیه سا

نکهت از نافه ی چین منفعل آید بیرون

این گهر نیست که نشمرده بخاک افشانم

اشک گلرنگ بصد خون دل آید بیرون

سینه صیقل گری از پاس دمش باید کرد

صبح را تا نفسی معتدل آید بیرون

تن خاکی برهم طرفه طلسمی است حزین

خرم آنروز که پایم ز گل آید بیرون

***

691

روی که جلوه کرده که حیرانم اینچنین

زلف که دیده ام که پریشانم اینچنین

دست غم که بر زده است آستین ناز

رسوا نبود چاک گریبانم اینچنین

مژگان شوخ چشم که دل را فسرده است

رنگین نبود دیده ی گریانم اینچنین

احسان اشک و دولت مژگان زیاد باد

لخت جگر نبود بدامانم اینچنین

بر لب رسید جان و نیامد بپرسشم

جان آنچنان ترحم جانانم اینچنین

در دشت وحشت از غم آنشوخ کم نگاه

دنباله کرد چشم غزالانم اینچنین

چون ابر گریه ناکم و چون قطره تنگدل

اشک عیان چنان غم پنهانم اینچنین

تار نفس کشیده به پر کاله ی دل است

هرگز غمت نداشت بسامانم اینچنین

بنگر سپند و مجمره تا روشنت شود

دل آنچنان و سینه سوزانم اینچنین

مصر جهان بیوسف من چاه محنت است

زندانی وفای عزیزانم اینچنین

بی جام باده حاصل عمرم ندامت است

از توبه ی شراب پشیمانم اینچنین

از روی یار طوطی ما شد شکر شکن

آئینه کرده است سخندانم اینچنین

دارد حزین جدائی آن نازنین غزال

مجنون صفت بکوه و بیابانم اینچنین

***

692

کار دل خام شد از سوزش بسیار چنین

عشق افکنده مرا از نظر یار چنین

یاد آن قامت موزون نرود از دل ما

مصرع سرو کند فاخته تکرار چنین

پیش یوسف ندرد پرده زلیخا چه کند

دل بیتاب چنان ناز خریدار چنین

ای که زد بر رگ جان زخمه ی کاری نگهت

آه من میکند آخر بدلت کار چنین

سهل باشد اگرم قدر ندانی لیکن

عشق را خار مکن ای گل بیخار چنین

بچه امید قرار دل مهجور دهم

خصمی بخت چنان دوستی یار چنین

نگهی سرزده از چشم تو کاشوب دلست

هیچ مستی نرود از در خمار چنین

دود آهم بسر کوی تو منزل دارد

ابر گستاخ نبودست بگلزار چنین

طرفه فیضی است خط طرف بناگوش ترا

یاسمین جلوه ندارد بسمن زار چنین

گر وزد باد بزلف تو دلم میلرزد

هیچ کافر نکشد غیرت زنار چنین

این غزل ریخت حزین از مژه ی خامه و گفت

قطره با ابر زند کلک گهربار چنین

***

693

نامه ات خواندم و می بایدم افشان کردن

قطره ئی چند سرشک از مژه غلطان کردن

بعد ازین شکوه کنم پیشه که معلومم شد

در دلت کرده اثر شکوه ی هجران کردن

زده ئی طعنه بحالم که چرا صبرت نیست

هجر را صبر نیارد بدل آسان کردن

گفته ئی پیر شدی دل ز جوانان برگیر

کافر عشق محالست مسلمان کردن

داده ئی بیم من از غمزه که خونت هدرست

نرخ جان کس نتواند چو من ارزان کردن

داده ئی پند که باید ز کسان راز نهفت

غم دل را نتوانم ز تو پنهان کردن

گفته ئی در غم ما ترک مراد خود کن

تو و بخشایش بیحد من و عصیان کردن

کرده ئی منع که دیدار پرستی کفرست

عاشق از عشق محالست پشیمان کردن

گفته ئی شمع صفت سوز مرا سودی نیست

سر ازین پیشه نتابیم به نقصان کردن

گفته ئی وصل محالست تمنا چه کنی

چکنم ترک تمنای تو نتوان کردن

کرده ئی امر که دامان ورع پاک بشوی

از جگر خون شدن و از مژه طوفان کردن

گفته بودی که چه خواهد دلت ای سرگردان

گرد سر گردمت آن طره پریشان کردن

تو و آن جلوه ی مستانه ی نظاره فریب

من و جان در سر آنسرو خرامان کردن

من بخونین جگری جان و دل از کف دادن

تو بجادو نگهی غارت ایمان کردن

این جواب غزل خواجه سنائیست حزین

خواهد این تازه غزل ناز بدیوان کردن

***

694

چه خوشست با خیال تو نهفته راز کردن

بزبان بی زبانی سر شکوه باز کردن

سر راه جلوه ات را بصد آرزو گرفتن

نگه نیازمندی بغرور و ناز کردن

بره سمند نازت دل و دین فشانی از ما

بدیار کفر و ایمان ز تو ترکتاز کردن

نمکین بود که صحبت بتو اتفاقم افتد

من و سوز عشق گفتن تو و عشوه ساز کردن

ز تو پرسشی و از من پی شکر این نوازش

سر زخم دل گشودن شط خون نیاز کردن

دل و دین فدای طورت بکدام مذهب است این

می مدعی کشیدن ز من احتراز کردن

نبود بهار و دی را بر خار خشک فرقی

دم عیش را ندانم ز غم امتیاز کردن

همه فخر ماست لیکن ز تو شهسوار حیفست

پی صید صعوه ی دل مژه شاهباز کردن

به تبسمی دلم ده که برغم بخت خواهم

گله از جفای هجران بتو دلنواز کردن

تو بشام تیره ی خط رخ مهر تا نهفتی

شب و روز را نیارم ز هم امتیاز کردن

بجهان جز این تمنا نبود حزین ما را

غم او ببر کشیدن در دل فراز کردن

***

695

اگر خورشید را در زیر دامان میتوان کردن

گل داغ ترا در سینه پنهان میتوان کردن

بحالم گر چه رحمت نیست اما از دل آسانی

در اشکی ز گنج دیده غلطان میتوان کردن

نمیدارد سحر هر چند میدانم شب هجران

درین غم طره ی آهی پریشان میتوان کردن

گرفتم صید مطلب نیست در دست کسی اما

کمند ناله ئی بیدرد و بیجان میتوان کردن

چمن هر چند دلگیرست بی آن گلعذار اما

ترنم گونه ئی با عندلیبان میتوان کردن

ترا رسوا اگر خواهد حزین آن یار پنهانی

دو عالم چاک را نذر گریبان میتوان کردن

***

696

محبت برتر آمد از چه و چون

تعالی العشق عن نعت یقولون

نیاز من بود در خورد نازت

که خواهد حسن لیلی عشق مجنون

خجالت میدهد از نونهالان

مرا چون بید مجنون بخت وارون

من و تو هر دو گریانیم ای ابر

چه در کوه و چه در دریا چه هامون

ولیک از من بسی فرقست با تو

تو آب از دیده میباری و من خون

دوید از جوش غم اشک من و یار

بهنگام وداع از دیده بیرون

ولیک از چهره اشکش گشت گلرنگ

مرا شد چهره سرخ از اشک گلگون

حزین از تیره روزی در شب هجر

بشمع صبح آهم زد شبیخون

***

697

ای طلعت سیمین بران، آئینه ی رخسار تو

صبح بناگوش بتان یک پرتو از انوار تو

شد ملک دلها سربسر از طره ات زیر و زبر

گردد مسلمان خیره سر در حلقه ی زنار تو

شبهای هجران شمه ئی از بخت ظلمت زای من

صبح قیامت لمعه ئی از پرتو دیدار تو

یا رب ندانم چون بود حال دل بیگانگان

باشد نسیم آشنا سرگشته در گلزار تو

ای شمع بزم افروز من جان مظهر زیبائیت

ای مهر اختر سوز من دل مشرق انوار تو

اشک دمادم ژاله ئی از دامن صحرای من

برق تجلی لاله ئی از سینه ی کهسار تو

با من توئی شب تا سحر من مست خواب بیخبر

خوش آنکه می آرد بسر با دولت بیدار تو

نقد دل اهل وفا آنجاست قلب ناروا

نوبت کجا افتد بما در گرمی باراز تو

وصل تو ای آرام جان باشد بهشت عاشقان

هرگز نباشد دوزخی جز دوری از دیدار تو

گر من مسلمان نیستم گبر در خویشم بخوان

عمریست می بندم میان با رشته ی زنار تو

دل عاشق و شیدا کند چون مذهبش حاشا کند

عاشق چسان سودا کند با طره ی طرار تو

گلگشت کویت چون بود یا رب که میاید مرا

خوشتر زمژگان در نظر خار سر دیوار تو

دارد حزین خسته جان نام خوشت ورد زبان

سنجد سحر با بلبلان این نغمه در گلزار تو

***

698

دل در پریدنست چو شبنم ز روی تو

خون مشک میشود برگ گل زبوی تو

باید به سینه نیشتر ناله بشکنم

نازک ترست از دل عشاق خوی تو

یک صبح، سینه چاک گذشتی ز گلستان

گل پاره کرده است گریبان ببوی تو

خواهد نشست خون من از جوش اضطراب

ساقی اگر چه باده کند در سبوی تو

خلقی بهم نشان مه عید میدهند

انگشت من چو قبله نما ماند سوی تو

از چشم شور خود کندش مشک روزگار

خونی که میکند بدل نافه موی تو

تر شد ز ابر کلک تو مغز خرد حزین

جان تازه میکند رقم مشکبوی تو

***

699

دارد ستاره ریز مرا آفتاب تو

عالم خراب چشمم و چشمم خراب تو

هشیاریم غنوده ی بالین بیخودیست

هوش از سرم برد نگه نیمخواب تو

چون آمدی به کلبه ی ما روز کن شبی

اینک دلم کباب تو خونم شراب تو

کردی ورق ورق دل صد پاره ی مرا

آیا کدام شد ورق انتخاب تو

مشکین خطی بساغر لعلی فکنده ئی

آیا چه بود در قدح این مشکناب تو

لبریز غم بود دل و این طرفه معجزیست

کز شیشه ی شکسته نریزد شراب تو

آتش بجان و دل زده ئی کیستی حزین

دوزخ گریزد از نفس سینه تاب تو

***

700

بنگر چه میکند مژه های دراز تو

آخر بگو چه شد نگه دلنواز تو

در پرده ی حباب نگنجد شکوه بحر

افزون بود زحوصله ی سینه، راز تو

غم نیست جان اگر برود در ره وفا

بادا دراز عمر غم جانگداز تو

افسانه ساز نرگس مست که بوده ئی

مطرب کرشمه میچکد از تار ساز تو

از بس نگاه حسرت اندوختی حزین

در خاک هم بود نگران چشم باز تو

***

701

زند بر خرمن شادی و غم برق جمال تو

نباشد عشق را کاری بهجران و وصال تو

قدح پیمای دیدارم نه خونست اینکه می بارم

می آلودست جام دیده ام از رنگ آل تو

چه فیضست این تعالی الله که در دریای می گم شد

سبوی شبنم از خورشید حسن بی زوال تو

ز چشمم دیده ی خورشید محشر خیره میگردد

چو خوابم شد شبیخون خورده ی خیل خیال تو

حزین از باده نتوانم شکیبا شد تو خود دانی

شکستم توبه را بر گردن زاهد وبال تو

***

702

بطوطی نکته آموزد لب شیرین کلام تو

بطوبی میفروشد جلوه سرو خوشخرام تو

ز سر تا پا نیازم چون هلال از دولت نازت

جبینی کرده ام دریوزه از ماه تمام تو

نمی گنجد خیال دیگری در سینه ی تنگم

نگین دل ندارد جای نقشی غیر نام تو

بگو کز سعی ناخن بر کنم بنیاد هستی را

گر از جان کندن فرهاد شیرینست کام تو

ندانستم بمهری با حزین یا بر سر کینی

ز لذت می برد هوش مرا ذوق پیام تو

***

703

هدف سینه ز من ناوک مژگان از تو

سخت جانی ز من و سستی پیمان از تو

کرد روزی که قضا شادی و غم را قسمت

چشم خونبار ز ما شد لب خندان از تو

گبر دیرینه ی عشقم بحرم کارم نیست

دارم آتشکده ئی در دل سوزان از تو

سر و سامان نثار تو کدامست مرا

در کفم چیست بگو جان زتو ایمان از تو

بویت از غنچه ی پنهان ندمیده است ولی

شوری افتاده بمرغان گلستان از تو

تو و مستوری حسن و من و رسوائی عشق

سینه ی چاک ز من عشوه ی پنهان از تو

دل ناقوس فغانست چو خورشید حزین

که خراشید دل گبر و مسلمان از تو

***

704

هله من جان جهانم تنه ناهایاهو

مظهر آیت و شانم تنه ناهایاهو

سرو دلجوی تو تا دیده ام ای نخل مراد

همه در رقص روانم تنه ناهایاهو

چون ترا می نگرم جمله ترا می نگرم

همه بینم همه دانم تنه ناهایاهو

مست سودای تو جانم تنه تنا تنه نا

محو نام تو زبانم تنه ناهایاهو

پرتو روی تو ای مهر جهانتاب گرفت

جمله پیدا و نهانم تنه ناهایاهو

ساغر میکده ی عشق خرد پردازست

مست و دیوانه از آنم تنه ناهایاهو

منکه از خود خبرم نیست چه دوزخ چه بهشت

فارغ از سود و زیانم تنه ناهایاهو

نرگس عشوه گر مغبچه ئی ساغر داد

در خرابات مغانم تنه ناهایاهو

هر کجا می نگرم جانب هر کس بینم

بجمالش نگرانم تنه ناهایاهو

هر طرف میکشدم جلوه مستانه ی او

رفته از دست عنانم تنه ناهایاهو

آنچنان محو تماشا شدم امروز حزین

که خود از یار ندانم تنه ناهایاهو

***

705

کسی داند که هر بیتش بدیوان میزند پهلو

که این مطلع بآن حسن بسامان میزند پهلو

شب هجران سفید از گریه شد گردیده چندانم

که چشم من بصبح پاکدامان میزند پهلو

خسک در دیده از محرومی شاخ گلی دارم

که خار رهگذار او بمژگان میزند پهلو

بشهد آمیخت زهر آغشته کام من ز دشنامش

عتاب تلخ او بر شکرستان میزند پهلو

بخون غلطیده ی شمشیر شوخیهای مژگانم

کف خاکم ببازیگاه طفلان میزند پهلو

کسی کز ذوق دندان بر جگر افشرده میداند

که لخت دل به نعمتهای الوان میزند پهلو

قیامت خاست چون بند قبای ناز واکردی

بصبح محشر آن چاک گریبان میزند پهلو

بهار عشق مجنون حسن لیلی در بغل دارد

بگیسوی تو آه سنبل افشان میزند پهلو

حزین از آن عقیق کم سخن دارم لب خشکی

دهان او بعیش تنگدستان میزند پهلو

***

706

در ملک جسم روشنی جان به نیم جو

آئینه در ولایت کوران به نیم جو

عالم بدستگاه قناعت نمیرسد

در چشم مور ملک سلیمان به نیم جو

در دیده ئی که جلوه کند کبریای عشق

این طمطراق عالم امکان به نیم جو

جسم فسرده را بر جانان چه اعتبار

دلق گدا بحضرت شاهان به نیم جو

چبود سراب دهر که بگذشتن از دو کون

در پیش پای همت مردان به نیم جو

در کشوری که حکم بزور شکستگی است

گرز گران رستم دستان به نیم جو

زاهد زیاده جلوه مده زهد خشک را

اینها به پیش باده پرستان به نیم جو

یک روز یوسفم غم کنعانیان نداشت

در مصر حسن جان عزیزان به نیم جو

گر رفت در رهت بفدای سر تو باد

در کیش عاشقان سر و سامان به نیم جو

ما را متاع لایق بازار عشق نیست

آنجا دل دو نیم اسیران به نیم جو

پیش تو غرق خجلت جانبازی خودم

سر در قمارخانه ی رندان به نیم جو

زاهد اگر بعشق ندارد سری چه باک

خورشید پیش شب پره طبعان به نیم جو

دارم حزین بزیر نگین ملک فقر را

ایران به نیم حبه و توران به نیم جو

***

707

جان را سپند ساز و بآتش نثار شو

با دل قرار عشق ده و بیقرار شو

هر سو چو موج قطره ی خود را عنان مده

سر را بجیب کش گهر آبدار شو

از درد عشق چهره چو خورشید زرد ساز

زین کان کیمیا زر کامل عیار شو

خواهی ز سنگ حادثه نخل تو وارهد

در گلشن جهان تهی از برگ و بار شو

هرگز نگشته جمع بهم عشق و سرکشی

خواهی که بار عشق کشی بردبار شو

آسودگیست پرده ی غفلت درین سرا

ای دیده موج خون زن وای دل فکار شو

سر در سواد نقطه ی دل کرده ئی حزین

بنشین و قطب دایره ی روزگار شو

***

708

من در میان نبودم دل بود و یار هر دو

از بیخودی بشکرم وز روزگار هر دو

گر پرده سنج عشقی بگشای گوش و بشنو

گویند یک انا الحق منصور و دار هر دو

جرم نکرده ی ما تا کی عتاب دارد

یک سو کنیم اکنون مائیم و یار هر دو

از سرکشی نه کردی یکبار رنجه پارا

تا شد سفید چشمم در انتظار هر دو

آمد زطرف کویت صبح ازل نسیمی

بوی ترا گرفتیم ماه و بهار هر دو

کشتی شکستگانیم در ورطه ئی که دارد

طوفان بیقراری بحر و کنار هر دو

زینسان که از تغافل گوش گلست سنگین

یک پرده میسراید زاغ و هزار هر دو

از زلف یار دیگر کی عقده میگشاید

دست و دلی که رفته ما را زکار هر دو

آگه حزین بیدل از حال حسن و عشقست

دارند بلبل و گل یک خار خار هر دو

***

709

ساقی می عارفانه ات کو

جان داروی جاودانه ات کو

گیرم که نیم سزای احسان

بخشایش بی بهانه ات کو

ما را سر تاج خسروی نیست

پای خم خسروانه ات کو

شب را بامید صبح کردیم

صبح است می شبانه ات کو

شادیم به تشنه کامی اما

ناموس شراب خانه ات کو

زاهد می عشق خام سوزست

مسواک و عصا و شانه ات کو

دامی که ز ریش کرده ی پهن

تسبیح هزار دانه ات کو

در دیر خوش آتشی بلندست

دراعه صوفیانه ات کو

نی را اثر عصای موسی است

سالوسی جاودانه ات کو

افسانه ی واعظان درازست

مطرب چنگ و چغانه ات کو

افسرده ی قیل و قال عقلم

نالیدن عاشقانه ات کو

تا چند زبون چرخ باشیم

ای آتش دل زبانه ات کو

می بازم من بهیچ خود ر ا

ای عشق قمارخانه ات کو

بی برگیها بهار کردست

ای مرغ قفس ترانه ات کو

تاراج گر خزان بگل زد

خار و خس آشیانه ات کو

تا چند حزین بدشت گردی

ای خانه خراب خانه ات کو

***

710

کام دلی بعالم ناپایدار کو

گیرم که زه کنیم کمان را شکار کو

سودای عشق دست و دل از کار برده است

دستی که واکند گره از زلف یار کو

عالم تمام مظهر آن حسن مطلقست

آئینه است عالمی، آئینه دار کو

مست گذاره است درین بزم هر که هست

در دور چشم سرخوش ساقی خمار کو

از خواری جهان رخ اقبال تازه دار

بنگر ثبات رنگ گل اعتبار کو

یک نغمه ایکه از دل عشاق غم برد

در پرده ی مخالف لیل و نهار کو

یک گرم رو که شعله برین خار و خس زند

از دودمان عشق درین رهگذار کو

این بیستون هزار چو فرهاد دیده است

افتاده کار بر سر هم مرد کار کو

یک سرگذشته ئی ز خراباتیان عشق

تا پا زند بدولت ناپایدار کو

ساقی کف زمانه پر است از عطای تو

ای ابر فیض قسمت این خاکسار کو

دریای عشق چون نفس از دل کشد حزین

موجی که خویش را نزند بر کنار کو

***

711

من نه حریف وعده ام طاقت انتظار کو

تا باجل سپارمش جان امیدوار کو

میرسی ای صبا اگر از سر کوی یار من

بوی از آن چمن چه شد برگی از آن بهار کو

ساقی سرگران من سوخت مرا تغافلت

تلخی عیش تا بکی باده ی خوشگوار کو

خوش در توبه میزند ناصح بیخبر ولی

اشک ندامت از کجا تهمت اختیار کو

در صف منکران کنم دعوی عشق و زنده ام

تلخی حرف حق چه شد آنهمه گیر و دار کو

شکر که در حساب هم فارغم از تلافیت

دعوی دل بیطرف داغ مرا شمار کو

چاره ی رنگ زرد من باده نمیکند حزین

نیست دلی که خون کنم دیده ی اشکبار کو

***

712

جز درد تو در میان جان کو

جز مغز غمت در استخوان کو

از شکر و شکایتت خموشم

گیرم شنوی سخن، زبان کو

انجم پی کین ما صف آراست

ای ناله درفش کاویان کو

دل را دم واعظان سیه کرد

صیقل گر آه صوفیان کو

در رقص سماع هر دو عالم

دست و دل آستین فشان کو

قرنیست که زار و داد خواهم

شاهنشه صاحب القران کو

این آن غزل عراقی ماست

آن پرده سرای عاشقان کو

***

713

مطلوب در لباس طلبکار آمده

خود را بصد نیاز پرستار آمده

مستور بود چهره ی زیبانگار ما

مستانه باز بر سر بازار آمده

جز یار هیچکس سر بازار عشق نیست

یوسف بشیوه های خریدار آمده

از چشم خویش تا نگرد روی خویش را

گردیده دیده طالب دیدار آمده

گاهی بشمع تقوی و زهد آستین فشان

مست و خراب از در خمار آمده

گاهی دریده خرقه ی ناموس و ننگ را

فارغ ز قید سبحه و زنار آمده

گاهی نموده شیوه ی اقرار را شعار

گاهی به طنز بر سر انکار آمده

گه آتش چمن شده گه شمع انجمن

هم خانه سوز و خانه نگهدار آمده

ای دیده احولی بگذار و غلط مبین

آن یار بین بکسوت اغیار آمده

ای دل ز دیده پرده ی پندار دور دار

گوهر فروز دیده ی بیدار آمده

یارست یار کز لب همچون زلال خویش

در کام تشنه قلزم ذخار آمده

یارست یار کز دل مسکین نواز خویش

در دامن صدف در شهوار آمده

یارست یار کز نگه دلفریب خویش

آشوب شهر و فتنه ی بازار آمده

یک پرتوست کرده جهانی پر از ظلال

یک جلوه است مختلف آثار آمده

سنبل بتاب و لاله سیه مست و گل بناز

یک جلوه زان جمال به گلزار آمده

در گوش دل گدای خرابات عشق را

انی انا الله از در و دیوار آمده

عنقای مغربی که جهان زیر بال اوست

از بوالحسن بحضرت عطار آمده

از فیض اوست کین دل شوریده ی حزین

بحر محیط و مخزن اسرار آمده

گاهی فتاده مست بپای خم مغان

گاهی به صدر مصطبه هشیار آمده

***

714

سوی محراب شدم لب می ناب آلوده

در بغل مصحف و دامن بشراب آلوده

دل سیه مست و خراب از اثر باده ی دوش

بی صفا میشود آئینه ی آب آلوده

با چنین حال گشودم سرطامات و حدیث

همه بیهوده چو افسانه ی خواب آلوده

مجلس موعظه ام گرم نگردید و رسید

از پیم ساقی سرمست شتاب آلوده

رخ برافروخته از غیرت بیباکی من

عرق شرم گلش را بگلاب آلوده

سنبل آشفته، دل آزرده، نگه تشنه بخون

ابروی تلخ به کینم بعتاب آلوده

گفت شرمت ز خرابات نشینان نامد

که در و دامن شخیست چو شاب آلوده

رند میخانه کجا مسجد و محراب کجا

نه کنی نامه ی اعمال ثواب آلوده

بی حجابانه زدم لعل لبش بوسه حزین

بازگشتم بخرابات حجاب آلوده

***

715

دوشین چو شفق بودم خون جگر آلوده

کان ماه بشهر آمد گرد سفر آلوده

از خیل تماشائی گردش حشری پوپان

آئینه ی رخسارش نور نظر آلوده

گرد خط مشکینش چون کحل سلیمانی

خال لب نوشینش مور شکر آلوده

گلرنگ ز تاب می رخسار سمن فامش

وزرشح گلاب خوی دامان و برآلوده

در خون غم آشامان دامن چو گل آغشته

وز صاف می لعلی یاقوت تر آلوده

در نافه ی هر جعدش چین و ختنی پنهان

در غالیه ی گیسو سر تا کمر آلوده

بودم ز تب هجران افتاده براه او

داغم جگر افشرده اشکم شرر آلوده

افراشت ببالینم شمشاد خرامان را

ناگه ز دلم سر زد آهی اثر آلوده

بنشست و گرفت آنمه از مهر در آغوشم

چون نقش قدم بودم خاک گذر آلوده

از اشک فرو شستم اندام غبار آگین

کز من نشود ناگه آن دوش و بر آلوده

دید از شب هجر خود چون گریه ی تلخم را

بگشود بدلداری لعل شکر آلوده

گفتا که نظر بگشا بر زلف و بناگوشم

گر زانکه ندیدستی شام و سحر آلوده

از شکر جفای ما کام ار نکنی شیرین

از شکوه مکن باری لب را دگر آلوده

گفتم که غمین مپسند امروز حزینت را

فرداست که از خونش دیوار و در آلوده

***

716

نسرین بر گلگون قبا از جلوه جانم سوخته

سودای مشکین طره اش سود و زیانم سوخته

اشک دمادم از نظر بارم بخون زان غرقه ام

دریای آتش در جگر دارم از آنم سوخته

برگ سفر روی وطن دیگر ندارم هیچ یک

پرواز بالم ریخته برق آشیانم سوخته

چون شمع سودای کسی افروزد آتش بر سرم

نام محبت برده ام کام و زبانم سوخته

نقص عیار من حزین نبود اگر افغان کنم

در بوته ی هجران او تاب و توانم سوخته

***

717

تا رفته از نظر ز تنم جان برآمده

شرمنده ام که در غمش آسان برآمده

از تیغ او مرا تن صد پاره خوشنماست

چون گل تنم بزخم نمایان برآمده

از پیچ و تاب عشق ندارم شکایتی

دل در شکنج طره ی پیچان برآمده

یوسف صفت غمم ز جفای زمانه نیست

گلگونه ام بسیلی اخوان برآمده

نگذاشتست در جگرم داغ عشق نم

خونابه ئی بکاوش مژگان برآمده

در تنگنای شهر چسان واشوم حزین

دیوانه ام بشهر و بیابان برآمده

***

718

مژگان نگر چو عربده جویان برآمده

خنجر بدست برزده دامان برآمده

شمشیر کین بکف نگه کافر از فرنگ

آیا پی کدام مسلمان برآمده

زان آب تیغ، لاله ی هر زخم پیکرم

شاداب تر ز لعل بدخشان برآمده

زاهد بیاض گردن او بین و می بنوش

صبح عجب ز چاک گریبان برآمده

سر تا بپا سرشته ی فیض است قامتش

این شاخ گل بکام بهاران برآمده

روشنچراغ دیده ی آشفته خاطران

در سر شراب و طره پریشان برآمده

میسوزد از حلاوت دشنام، کام من

تلخ از دهان او شکرافشان برآمده

ریزم من اشک حسرت و بالد نهال او

سروش بآب دیده ی گریان برآمده

در نوبهار خط لب او شد نگه فریب

ریحان بگرد چشمه ی حیوان برآمده

دارم بعشق خرده جانی که چون شرار

از تاب و تب در آتش سوزان برآمده

در بر زره ز زلف و ز ابرو کشیده تیغ

در کشتنم به بین به چه سامان برآمده

جوشید سیل گریه ات از دل اگر حزین

باز از تنور گرم تو طوفان برآمده

***

719

از ما نهان ز فرط ظهوری چه فایده

دائم میان جانی و دوری چه فایده

کام و لبی کجاست که نوشد شراب تو

خود مست و خود شراب طهوری چه فایده

کس چون حریف جلوه ی هر جائی تو نیست

گه نوری و گه آتش طوری چه فایده

گیرم کنند چاره ی شوریدگان تو

ای نوبهار مایه ی شوری چه فایده

جانسوز ناله های حزین بی اثر نبود

از جام حسن مست غروری چه فایده

***

720

نمی بینم کسی از آشنارویان بجا مانده

درین غربت همین آئینه ی زانو بما مانده

جدا از نعمت دیدار آن شیرین دهان، چشمم

تهی چون کاسه ی دریوزه دردست گدا مانده

بحسرت تا کشید از سینه ام صیاد پیکانرا

دلم ماند بآن یاری که از یاری جدا مانده

ز دامان وصال او بهاری در نظر دارم

که رنگی بر کف مژگان از آن گلگون قبا مانده

نمیگردد دل سختش تهی از کینه ی عاشق

ز ما تا مشت خاکی در کف باد صبا مانده

برآ از خرقه ای فقر همایون سرفرازی کن

که دولت زیر بار منت بال هما مانده

پرافشانی کن ای مرغ دل آزاده در گلشن

که زاهد از ردا و سبحه در دام ریا مانده

ز کار بسته ی دل چون جرس پیوسته نالانم

خجل در عقده ی من ناخن مشگل گشا مانده

حزین خسته دلرا ای محبت خار نگذاری

که این مرغ پریشان نغمه از گلزارها مانده

***

721

تیغت از فرق مبتلا رفته

از سرم سایه ی هما رفته

بسکه بیگانه مشربان دیدم

از لبم حرف آشنا رفته

رفته بر پیکرم ز گردش چرخ

آنچه بر دانه زآسیا رفته

از میان رفته ایم تا من و دل

جم و جام جهان نما رفته

طاق ابروی اوست کعبه ی ما

دل بآن قبله ی دعا رفته

نگهم تا بخاک درگه او

به تکاپوی توتیا رفته

مستی افزاست نغمه ی تو حزین

دل ازین طرز آشنا رفته

***

722

گر غمزه اش بیغما دل را ز ما گرفته

پیکان او به از دل در سینه جا گرفته

در مکتب محبت روشن سواد حسنم

تا از غبار خطش چشمم جلا گرفته

نتوان بسر رسانید بی عشق زندگی را

از یاد قامت او پیری عصا گرفته

افتاده در سر من شور از ملاحت او

در دیده ام نمک جا چون توتیا گرفته

از شوق ما فتاداست در دام عشق عالم

امروز خون خلقی دامان ما گرفته

گر کوس خسروانی دل میزند عجب نیست

آه من آسمان را زیر لوا گرفته

شوق از کفم ربوده چون بوی گل عنانرا

آمیزش غریبی دل با صبا گرفته

تا ریشه هست در آب بیم از خزان نباشد

در اشک نخل آهم نشو و نما گرفته

خاطر ز دور گردون آلوده ی غبارست

آئینه گرد محنت زین آسیا گرفته

دل تنگیم نداند جز سینه پاره کردن

عریان تنی گریبان از دست ما گرفته

از نسخه ی چمن زد حسن تو انتخابی

از خار تندخوئی از گل وفا گرفته

انجام خط فزودی بر خاکمال دلها

حسنت ستمگری را از ابتدا گرفته

از دیده ام بگلشن نگذاشت پای بیرون

نظاره زاشک گلگون پا در حنا گرفته

آهم حزین نماید ابر شفق نگاری

کز برق جلوه ی او رنگم هوا گرفته

***

723

دل داغ ترا بجان گرفته

جان درد تو جاودان گرفته

حال دل ناتوان چه پرسی

حیرت زده را زبان گرفته

بر من شده تنگ کوه و صحرا

سودای توام عنان گرفته

بر شیشه ی دل صبا بود سنگ

دل بیتوام از جهان گرفته

فریاد که دور چرخ ما را

چون دایره در میان گرفته

یک غنچه صبا نمی گشاید

گویا دل باغبان گرفته

آتش ز جمال لاله روئی

ای مجلسیان بجان گرفته

بر تن چه زنی گلاب و کافور

این شعله در استخوان گرفته

بی بال و پرت حزین مسکین

در کنج غم آشیان گرفته

***

724

دزدیده نگاه تو که از جوش فتاده

مستی است که در میکده مدهوش فتاده

مشکیست که دارد جگر نافه پر از خون

خالی که بر آن عارض گلپوش فتاده

غارتگر جمعیت دلهاست به بینید

زلفی که پریشان به برو دوش فتاده

مأیوس مکن چشم براهان چمن را

از شوق تو گل یک چمن آغوش فتاده

کو صاحب هوشی که کند فهم سروشم

کار سخنم با لب خاموش فتاده

هر جرعه ی این خمکده را باده برنگیست

ته شیشه ی عشق است که سرجوش فتاده

با دولت بیدار هم آغوش کند خواب

چشمی که برآن صبح بناگوش فتاده

کو عشق که از داغ چراغی بفروزم

بختم چو شب هجر سیه پوش فتاده

فکر تو خموشی است حزین از سخن عشق

این کهنه شرابی است که از جوش فتاده

***

725

روضه ی خلد خدایا به نکوکاران ده

دولت وصل جزای دل مشتاقان ده

تو که از مهر طبیب دل رنجورانی

درد مهجوری ما را به کرم درمان ده

بعصای خرد این راه نشاید طی کرد

گردن شیشه بدست من سرگردان ده

بنشین شب همه شب گوش بر افسانه ی من

یا حدیث دل مشتاق مرا پایان ده

نرگس مست ترا میکده خالی نه شود

ساقی اندیشه مکن جرعه بمیخواران ده

بوی زلفش سر تاراج گلستان دارد

ای صبا مژده بسرو و سمن و ریحان ده

این جواب غزل قاسم انوار که گفت:

«می بمستان بده و توبه بهشیاران ده»

***

726

سحر آمد ندا ز میخانه

کای خرابات گرد دیوانه

کنج مسجد گرفته ئی تا چند

چه زیان داشت طور رندانه

سبحه در کف نشسته ئی تا کی

خیز و پیمان نما به پیمانه

زین ندا جستم آنچنان از جا

که ز آتش چنان جهد دانه

چون نهادم درون میکده پا

سرم آمد بچرخ مستانه

نگه گرم آشنا رویان

کرد ما را ز خویش بیگانه

دل و دین را زدند مغبچگان

دو سه ساغر زدیم رندانه

همه بر گرد یکدگر گشتیم

شمع جان را شدیم پروانه

در و دیوار جمله مست و خراب

همه از جلوه های جانانه

از صراحی گرفته تا خم می

همه در های و هوی مستانه

بود چون نخل طور شب همه شب

در انا الله شمع کاشانه

باده ها جمله صاف مشربها

شیشه ها جملگی پریخانه

حرم کعبه را ز یادم برد

طوف بیت الحرام بتخانه

در سراپرده ی وجود حزین

همه عشقست باقی افسانه

***

727

دل سیه مست بسودای تو از جا رفته

از نگاه تو چها بر سر تقوی رفته

هر کس از لعل تو کام دل ناشاد گرفت

چاره ی ماست که از یاد مسیحا رفته

گرد راهش بود از نکهت گل مشکین تر

هر که از جلوه ی رخسار تو از جا رفته

نتواند که رود از دل فرهاد برون

نقش شیرین اگر از صفحه ی خارا رفته

کشش اوست که ما را برد از خویش حزین

شبنم از جذبه ی خورشید ببالا رفته

***

728

رسید از عرق آن شاخ گل گلاب زده

چو لاله عارض گلبرگش آفتاب زده

روان ز هررگ مویش می مغانه ی ما

سر از چغانه خوش و طره مشکناب زده

نهال سرشکن سرو قامتان چمن

خرام سیل صفت راه صد خراب زده

شکرشکن بسخن درد دل شنو بوفا

نمک ز خنده بدلهای شیخ و شاب زده

فکند طره مشکین فروتر از سردوش

لبش کرشمه فروش و نگه شراب زده

بجلوه آتش دلها چو شعله در شب تار

ز حلقه حلقه ی آن زلف پیچ و تاب زده

گشود لب بسخن با من دل افتاده

نگه گشاده کمین، ابروان عتاب زده

من از شکیب تهی کیسه وضع و او میگفت

که ای وصال طلب عاشق شتاب زده

نمیتوان ز بتان عاشقانه کام گرفت

بخون دیده و دل جوش اضطراب زده

ازین مکالمه طومار شکوه پیچیدم

قلم بحرف ستمهای بیحساب زده

میان شکر و شکایت بخود فرو رفتم

نهفته دست نهادم بدل حجاب زده

ز دیده و دل پرخون برون مباد حزین

خیال او که شبیخون بخیل خواب زده

***

729

عشق تو بانگ زد بزمین و زمان همه

جستیم ازین خروش زخواب گران همه

از قول کن بساغر دل باده ریختی

ای عالم از شراب لبت کامران همه

آئینه دار مهر تو هر جا که ذره ایست

ای پرتو رخ تو بعالم عیان همه

در پیش سرو ناز تو نازک نهالها

بستند دامن از دل و جان بر میان همه

در آرزوی جلوه ی سرو بلند تو

پر میزند تذرو دل قدسیان همه

کثرت حجاب دیده ی عارف نمیشود

دارند بوی یوسف ما کاروان همه

بشنو چه خوش سرود حزین اوحدی ما

«ای روشن از رخ تو زمین و زمان همه»

***

730

گل را ورقم رونق بازار شکسته

این خامه کله گوشه بگلزار شکسته

صد جا شکن طره ی آشفته دلیهاست

آهی که مرا بر لب اظهار شکسته

شادیم که زندان غم آباد جهانرا

سیلاب حوادث درو دیوار شکسته

صیاد مرا حاجت دام و قفسی نیست

بال و پر مرغان گرفتار شکسته

رسوای خماریم درین کهنه خرابات

پیمانه ی ما بر سر بازار شکسته

این گریه زاندازه برونست همانا

دل در بغل دیده ی خونبار شکسته

با عاشق و معشوق نگاه تو حریفست

نشتر برگ جان گل و خار شکسته

سودای رخ و زلف تو در بتکده ی دل

قدر صنم و قیمت زنار شکسته

خون دل صد پاره حزین از نفست ریخت

غم زخمه کاری برگ تار، شکسته

***

731

صبوحی در چمن، مستانه، پیراهن قبا کرده

چو بوی گل گذشتی تکیه بر دوش صبا کرده

بمغز نوبهار از عطر گیسو عطسه افکنده

دماغ غنچه را از بوی سنبل مشکسا کرده

غزالان حرم را سر بصحرا داده از وحشت

نگاه سرمه سا را آهوی دشت ختا کرده

ز موج می تبسم در لبت رشک شفق گشته

صبوحی زن برنگ صبح پیراهن قبا کرده

ز خط عنبرین خورشید را در مشک تر بسته

ز زلف پرشکن صد عقده در کار صبا کرده

گریبان چاک و سرخوش همچو نرگس جام می در کف

چو گل ته پیرهن بند قبای ناز وا کرده

کباب دل ز شور گفتگویت در نمک خفته

تبسم را چو موج نکهت می نشئه زا کرده

بکف تیغ تغافل طرف دامن بر میان بسته

ز خون بیگناهان کوی خود را کربلا کرده

دهن را در لطافت موج گرداب بقا گفته

کمر را معنی باریک دیوان ادا کرده

ز ابرو زخمها بر تارک تیغ قدر رانده

بمژگان رخنه ها در سینه ی تیر قضا کرده

کمند ناز در گردن ز کاکل مست رعنائی

بتقریب نگه چشم سیه را فتنه زا کرده

حرامم باد بی لعل تو ذوق میگساریها

بجای باده خون در ساغرم ساقی بجا کرده

حزین از هر سر موئی روان دارد شط خونی

نمیدانی که مژگان تو با جانش چها کرده

***

732

لعل لب او تا بلب جام رسیده

جان بر لبم از رشک بناکام رسیده

خجلت بگلاب ار دهد اشکش عجبی نیست

چشمی که بآن عارض گلفام رسیده

چیزی که بیادش نرسد دوری خویش است

هر کس بوصال تو دل آرام رسیده

حیرت کند از قطره ی آبی که گهر راست

هر کس بغلط بخشی ایام رسیده

زد چاک ز باد سحری جامه ی جان را

از غنچه بپرسید چه پیغام رسیده

آتش نفسان شمع نهانخانه ی خاکند

نوبت بمن تیره سرانجام رسیده

گر شیوه ی پرواز ندانم عجبی نیست

بال و پر من در شکن دام رسیده

هر راهروی میرسد انجام بمنزل

دل بسکه طپیداست بآرام رسیده

کو صبح نشاطی که دمی شاد برآرم

چون شمع سحر روز مرا شام رسیده

ماندست نشانی که زمن، رنگ پریدست

خورشید حیاتم بلب بام رسیده

جز سوختنم شمع صفت کار دگر نیست

شادم که مرا کار بانجام رسیده

پیداست حزین از سخنت گرمی شوقی

جوشیده بسی تا که می خام رسیده

***

733

رگ در تنم ز شورش سودا گسیخته

پیوند من ز جان شکیبا گسیخته

یارای عقل نیست عنان داریم دگر

زنجیر من بهار بصحرا گسیخته

الفت کم و غرور فراوان و عهد سست

سررشته ی امید ز صد جا گسیخته

اشک روان ببوم و برم تا چها کند

سیلی چنین عنان مدارا گسیخته

تا چند ساز ناله بکوه و کمر کنم

از زخمه ناخنم رگ خارا گسیخته

طالع نگر که با همه صدق و صفای دل

الفت میانه ی من و مینا گسیخته

در خاکمال عرصه ی دنیا دلم حزین

ماند بقطره ئی که ز دریا گسیخته

***

734

ای شوق در شکنجه ی دلها چگونه ئی

آه ای شرار شوخ بخارا چگونه ئی

در پرسشت بلب نفسم میطپد بخون

ای ماهی بریده ز دریا چگونه ئی

ای دل که بود سجده برت فرق آفتاب

در زیر دست داغ سویدا چگونه ئی

ای همت بلند که گردون بخاک تست

در زیر بار منت بیجا چگونه ئی

ناسازیست شیوه اجزای روزگار

با یک جهان عدو، تن تنها چگونه ئی

در ظلمت زمانه که جهل آفتاب اوست

ای نور عقل دیده ی بینا چگونه ئی

داغی حزین و از جگرت دود برنخاست

در آتش ای سپند شکیبا چگونه ئی

***

735

ای از شراب عشق تو هر سینه آتشخانه ئی

دل شمع رخسار ترا آتش بجان پروانه ئی

اندیشه ی پیر خرد با کبریای عشق تو

در وادی واماندگی بازیچه ی طفلانه ئی

هر چند مست و بیخودم غافل زیادت نیستم

ای نغمه ی تسبیح تو در هر لبی پیمانه ئی

میخانه ها در جوش تو دیوار و در مدهوش تو

مست از لب خاموش تو ناقوس هر بتخانه ئی

مجنون صفت با وحشتم دامان صحرا تنگ بود

روزی که منهم داشتم با خود دل دیوانه ئی

عاشق چسان در دور او دلرا نگهداری کند

چشمی که در هر گردشی خالی کند پیمانه ئی

ساقی اگر آزرده ئی باز از حزین خویشتن

شوید غبار خاطرت با گریه ی مستانه ئی

***

736

ز نقش خط که برخسار ارغوان زده ئی

رقم بخون من ای نازنین جوان زده ئی

کنون نهی ز قفس منتم بآزادی

که آتشم بخس و خار آشیان زده ئی

تهی کنار دو عالم ز دین و دل گردد

ز طرز دامن نازی که بر میان زده ئی

حنای پای تو خونم نشد گناهم چیست

که پا به بخت من ای شوخ سرگران زده ئی

شب فراق و وصالم چو شمع یکسانست

کنون که از تب و تاب آتشم بجان زده ئی

هلال من شفق از خون خویشتن دارد

بدل خدنگم از ابروی شخ کمان زده ئی

بگاه نکته حزین از لبت شکر ریزد

ز بوسه ئی که بر آن خاک آستان زده ئی

***

737

بنمای رخ چون دیده را گرم تماشا کرده ئی

ور خوش بود مستوریت ما را چه رسوا کرده ئی

مؤمن برهمن میکند نیرنگ سازیهای تو

رخ در نقاب افکنده ئی عشق آشکارا کرده ئی

شوراب زمزم داده ئی رگهای مژگان مرا

وین سینه ی تفسیده را صحرای بطحا کرده ئی

دامان یوسف کرده ئی جیب و گریبان مرا

شوق دل از کف داده ئی دست زلیخا کرده ئی

در قید زلف افکنده ئی کار پریشان خاطران

گل را بدامان صبا دفتر مجزا کرده ئی

جا دودمان شهر را از عشوه لب بربسته ئی

شوریدگان عشق را زان لب دلاسا کرده ئی

زخم نمکسود مرا شور بیابان داده ئی

اشک بمژگان مرا، همچشم دریا کرده ئی

کو قدر غم پروردگی کو مزد دیرین بندگی

لطفی که با من کرده ئی با گبر و ترسا کرده ئی

چشم حزین خسته را دور از عذار خویشتن

چون وامق دلسوخته با داغ عذرا کرده ئی

***

738

آگه ز بیوفائی اغیار گشته ئی

از جام حسن مستی و هشیار گشته ئی

چون گل شدست دامن پاک تو غرق خون

گویا سراسری بدل زار گشته ئی

مشکین شدست رنگ تو ای خط سبز فام

از بس در آفتاب رخ یار گشته ئی

فتوی ز رشک کرده هدر خون آینه

از ما زیاده تشنه دیدار گشته ئی

سرگشتگی بس است حزین آسمان نئی

بنشین بکوی عشق که بسیار گشته ئی

***

739

بجلوه های رسا سرفراز می آئی

مگر ز غارت عمر دراز می آئی

ز خون مهر و وفا تیغ ناز غمازست

که از کمین گه خیل نیاز می آئی

شراب شوق ز خود برده صد بیابانم

تو تا بخلوتم ای مست ناز می آئی

چون بوی گل همه ساز رهم قدم بردار

اگر بپرسشم ای چاره ساز می آئی

کمند گردن عمر گذشته جلوه ی تست

بشیوه های خوش ای دلنواز می آئی

گهی بصورت معنی گهی به پرده ی لفظ

نهان بگوش دل اهل راز می آئی

گهر بخلوت خاص صدف نمی آید

چنین که در دل اهل نیاز می آئی

بعجز شمع تجلی بخاک می غلطد

تو چون باین رخ طاقت گداز می آئی

حزین از آن بت هر جائی آگهی داری

چنین که میروی از خویش و باز می آئی

***

740

بردست غمت دست و دل از کار کجائی

ای مونس دلهای گرفتار کجائی

هر غنچه زبویت بشکر خواب بهارست

ای چشم و چراغ دل بیدار کجائی

از قد و رخت بلبل و قمری بسرودند

ای جلوه طراز گل و گلزار کجائی

تا چند سر آریم بتاریکی هجران

ای شمع فروزان شب تار کجائی

با آنکه بود جلوه گهت کوچه و بازار

ای یار نه در کوچه و بازار کجائی

برهم زده ام خانه ی دلرا بسراغت

چون نیست کسی غیر تو دلدار کجائی

نی بی من و نه با منی از ناز چه حالیست

ای عهد شکن یار وفادار کجائی

گلهای گلستان همه پرورده ی خارند

عارض بنما ای گل بیخار کجائی

بگشا گره از کار فرو بسته ی دلها

ای عقده گشاینده ی هر کار کجائی

ای نور یقین چشم جهان بین دو عالم

ای جان حزین ای دل و دلدار کجائی

***

741

در قید غمم، خاطر آزاد کجائی؟

تنگست دلم، قوت فریاد کجائی؟

دیریست که دارم سر راه نگهی را

صیدی سر تیر آمده صیاد کجائی؟

بیرون وجود امن و امان عجبی بود

هستی ره ما زد، عدم آباد کجائی؟

کو همنفسی تا نفسی شاد برآرم

مجنون تو کجا رفتی و فرهاد کجائی؟

دیریست که رفتی و ندارم خبر از تو

بازآ دل آواره خوشت باد کجائی؟

ای ناوک تأثیر که کردی سفر از دل

میخواست ترا ناله بامداد کجائی؟

رسوای جهان میکندم هند جگرخوار

غم پرده در افتاده دل شاد کجائی؟

با آنکه نیاوردی یکبار ز ما یاد

ای آنکه نرفتی دمی از یاد کجائی؟

میخواستی آزرده به بینی دل ما را

اکنون که غمت داد ستم داد کجائی؟

همدوشی آن سرو قد، اندیشه دوریست

شرمی بکن ای جلوه ی شمشاد کجائی؟

در عشق بیک جلوه حزین کار تمامست

من برق بخرمن زدم ای باد کجائی؟

***

741

من صیدم و دام، زندگانی

زندان ملام زندگانی

باشد بمذاق پخته مغزان

اندیشه ی خام زندگانی

کام از لب یار برنیامد

کردم ناکام زندگانی

جمشید منم اگر برآید

با ساقی و جام زندگانی

بی شهد لب شکر فروشت

زهرست بکام زندگانی

خاصان تو از حیات سیرند

ارزانی عام زندگانی

دارد اجل از حیات من ننگ

نازم به کدام زندگانی

صبح نفسم بصد کدورت

آورده بشام زندگانی

جز من که زعشق در حیاتم

نابوده بوام زندگانی

در یکشب هجر یار چون شمع

کردیم تمام زندگانی

گرداب بلا بود حزین را

بی گردش جام زندگانی

***

تو کز رخ شمع طور و چشم جان نور نظر باشی

چه خواهد شد سرت گردم شب ما را سحر باشی

دو عالم از فروغ روی او یک چشم بینا شد

نه بینی روی هجران را اگر صاحب نظر باشی

سروش مقدم جانان رسید از بال پروازت

مرا ای هدهد جان زنده کردی خوشخبر باشی

برو از خود فضای بیخودی را هم تماشا کن

چرا چون برق در قید حیات مختصر باشی

سراپائی بزن مستانه سامان دو عالم را

چرا از فکر صندل در خمار دردسر باشی

پریشانی بود موج خطر پرشور دریا را

کنی گردآوری گر قطره ی خود را گهر باشی

حزین افشاندن دامن ندارد اینقدر کاری

برای خرده ی جان چند لرزان چون شرر باشی

***

742

ابر تر دامن و سرد است هوا ای ساقی

خوش بود باده ی خورشید لقا ای ساقی

باطن پاک بزرگان همه جا یارت باد

بخم باده سپردیم ترا ای ساقی

دردسر میکشی از ناله ی مخمور چرا

میتوان بست بجامی لب ما ای ساقی

گرچه با ابر کفت دم زدن ما بیجاست

جام اگر میدهیم هست بجا ای ساقی

بدر میکده از خشکی زهد آمده ایم

نه شود تر نشود دامن ما ای ساقی

ابر احسان تو دریادل و ما سوخته جان

شرم بادت ز لب تشنه ی ما ای ساقی

عمرها شد که ز خونین جگرانست حزین

باسیران وفا چند جفا ای ساقی

***

743

بود میخانه ها در چشم شهلای تو ای ساقی

هلال جام میگردد بایمای تو ای ساقی

ز رنگت آتشین شد گل ز لعلت ارغوانی مل

نگه را میکشد در خون تماشای تو ای ساقی

شکر بشکن قدح بفکن بشیرین خنده لب بگشا

می و نقل است با لعل شکرخای تو ای ساقی

نسیم پیرهن، صد پیرهن میبالد از نوبت

قبای ناز می زیبد ببالای تو ای ساقی

تو چون در جلوه آئی لنگر تمکین نمیماند

دلم را می برد از جا تماشای تو ای ساقی

بود آئین عشقت بیخودیها کوچه گردیها

خرد را سر بصحرا داده سودای تو ای ساقی

حزین را گر بکف نامد زبخت نارسا زلفت

نداد از دست دامان تمنای تو ای ساقی

***

745

ابر کفت بنازم فیضی ببار ساقی

گرد سرت بگردم جامی بیار ساقی

برخیز و جلوه سر کن بگشای جعد مشکین

باد از دم بهاران شد مشکبار ساقی

ساغر بده که آید آبی بروی کارم

از زهد خشک دارم در دل غبار ساقی

از شیوه ی نگاهت وز جلوه ی جمالت

می در پیاله دارم گل در کنار ساقی

اوراق زهد و تقوی بر باده ده حزین را

از خون توبه ی ما بشکن خمار ساقی

***

746

در پرده ی خط، خال بصد ناز گرفتی

از مرغ دلم دانه چرا باز گرفتی

پیداست که ریزد پر و بال طلب ما

زین اوج که در جلوه گه ناز گرفتی

کردی ز شکنج قفس امروز برونم

کز بال و پرم قوت پرواز پرواز گرفتی

دست تو بتعمیر دل ای عشق مبارک

هر رخنه که بود از گهر راز گرفتی

شد نغمه ی کلک تو حزین آفت هوشم

زین شعبده کار از کف اعجاز گرفتی

***

747

با یار گفتم از غم بسیار اندکی

گفتا که هست حوصله در کار اندکی

گفتم عیار صبر گرفتی اگر، ترا

افتاده بود با غم دل کار اندکی

یکچند کام تلخ شکیبد اگر شود

شیرین از آن دو لعل شکربار اندکی

تا کی بناز دیده فروبسته ئی ز من

یکبار دامن مژه بردار اندکی

گفتا نگه بخواب بهار تغافلست

از ما بپوش دیده ی خونبار اندکی

گفتم فغان من نگذارد ترا بخواب

گفتا گلوی ناله بیفشار اندکی

ای مطرب ستم بزن آهسته زخمه را

نازک تراست دل ز رگ تار اندکی

ای ساقی صفا به قدح ریز باده را

تا از خرد شویم سبکبار اندکی

بستم کمر ز شوق تو در راه برهمن

ماند بتار زلف تو زنار اندکی

خار کرشمه در دل بلبل شکسته است

بو برده است ناز تو گلزار اندکی

بسیار دیده ام خم و پیچ زمانه را

مشکل فتاد با تو مرا کار اندکی

باشد نخست مشکلم این کز فراق تو

طاقت نماند در دل بیمار اندکی

حیرت ز خویش می بردم در وصال تو

گر وارهم ز حسرت دیدار اندکی

ما هم روانه ایم بدریای بی کنار

ای سیل اشک پای نگهدار اندکی

از راه دور آمده ام در دیار تن

جان پشت داده است بدیوار اندکی

خوشتر حزین که از غم دیرینه تن زنم

بی صرفه گو بود لب اظهار اندکی

***

744

دو خصم داده بهم دست و این فکار یكی

یکی تو دشمن جانی و روزگار یکی

بخون من دو زبردست همزبان شده اند

نگاه مست یکی، چشم میگسار یکی

دو فتنه گر بکمین دل رمیده ی ماست

کمند طره یکی، زلف تابدار یکی

یکی دو کرده غمم را فریب وعده ی تو

بلای هجر یکی، درد انتظار یکی

نه در دلی و نه در دیده ی خراب مرا

ازین دو خانه نیامد ترا بکار یکی

نیم به هجر تو تنها، دو همنشین دارم

دل شکسته یکی جان بیقرار یکی

به عندلیب چمن نوبت فغان نرسد

حدیث جورت اگر گویم از هزار یکی

کنون دو سلسله جنبان بود جنون مرا

خط عبیر شمیمت یکی بهار یکی

خدنگهای تغافل خطا نمی گردد

زشست غمزه ات ای نازنین سوار یکی

گدا و شاه به تنهائی از جهان رفتند

درین دیار بیاری نشد دوچار یکی

بدهر الفت و انصاف نیست یاران را

یکی حریف نشاطست و سوگوار یکی

ز گرد حادثه میدان روزگار پر است

خدا کند که برآید ازین غبار یکی

ز بزم وصل حزین اینقدر خبر دارم

که بیخودانه سرم داشت در کنار یکی

***

745

بقید جسم ز جان جهان چه میدانی

تو دل نداده ئی از دلستان چه میدانی

نگشته در ره یوسف سفید دیده ترا

غبار رهگذر کاروان چه میدانی

چو طفل در طلب مدعا فشانی اشک

بهای این گهر رایگان چه میدانی

ترا که صیرفی عشق بر محک نزده ست

عیار چهره ی زرد خزان چه میدانی

مدام لعل لب خویش در دهن داری

حرارت جگر تشنگان چه میدانی

حدیث زاهد دم سرد بسته گوشت را

ترانه ی من آتش زبان چه میدانی

گرفته روزن گوشت بقیل و قال جدل

سخن سرائی آن بیزبان چه میدانی

ز جا نرفته ئی از جلوه ی پریزادان

خرام آن نگه سرگران چه میدانی

بچار موجه ی اجزای خویش دربندی

حزین گوشه نشین را نشان چه میدانی

***

746

حیران بقائی شدم امروز که دانی

باقی ببقائی شدم امروز که دانی

یار آمد و جان گشت نثار قدم او

قربان وفائی شدم امروز که دانی

فیض نظر پیر خرابات بنازم

خاک کف پائی شدم امروز که دانی

زنگ تن از آئینه جان پاک زدودم

یعنی بصفائی شدم امروز که دانی

بگرفت مرا از من و خود را بعوض داد

ممنون عطائی شدم امروز که دانی

از شرک دوئی ترک خودی کرد خلاصم

از خود بخدائی شدم امروز که دانی

فقر شب هستی چو گدا دربدرم داشت

محرم بسرائی شدم امروز که دانی

از شیوه ی آن حسن خبردار نبودم

مفتون ادائی شدم امروز که دانی

هر پرده که نی راست حزین از دم نائی است

بیخود بنوائی شدم امروز که دانی

***

747

ز عاشق شکوه ئی جز مهر ورزیدن نمیدانی

عبث رنجیده ئی اسباب رنجیدن نمیدانی

از آن لب زیر دندان ندامت داری ایعاقل

که چون دیوانگان زنجیر خائیدن نمیدانی

گل داغی زباغ زندگانی نیست در دستت

تهی کف میروی زاهد که گل چیدن نمیدانی

نخوردی خون دل ای صوفی و در رقص طاماتی

چه مستی میکنی چون باده نوشیدن نمیدانی

حزین اکنون نواسنج گلستان شد تو ای بلبل

نفس را در گلو بشکن که نالیدن نمیدانی

***

748

بکش خون دلم تا مستی بیدردسر یابی

گل داغ مرا بو کن که بوی عشق دریابی

عیار حسن را آئینه ی حیران کند کامل

مگردان از نگاهم رو که اکسیر نظر یابی

بمستی بی گزگ منشین بکش دستی بمژگانم

که در هر قطره اشک شور من لخت جگر یابی

نهان زخم دلم را در نمکزار تبسم کن

که از تیمار حسرت پروران اجر دگر یابی

بیا در دیده تا بینی رسائیهای ضعفم را

سر نظاره را در دامن مژگان تر یابی

در آن وادی که من افشرده ام پای تحمل را

دل آواره از ریگ بیابان بیشتر یابی

اگر ای ابر داری در نظر همراهی چشمم

بهار گریه ام را در سمن زار سحر یابی

ره دور و دراز بیخودی منزل نمیدارد

نشانرا پی سپر بینی خبر را بیخبر یابی

خیال زلف و روئی را خلیل آتش دل کن

که نسرین تا گریبان موج سنبل تا کمر یابی

رگ افسرده را با یاد مژگانی حوالت کن

که آب زندگی از جویبار نیشتر یابی

حزین از خود بیفشان دامنی سیر دو عالم کن

سبکباری اگر چون بوی گل فیض سفر یابی

***

749

لوح دل را اگر از نقش دوئی ساده کنی

خاطر از خانقه و میکده آزاده کنی

هر سر خار بیابان شجر طور بود

دیده گر آینه ی حسن خدا داده کنی

تو باین حوصله با عشق ستیزی؟ هیهات!

دل مگر در خور خیل غمش آماده کنی

در خرابات بیک ساغر می نستانند

تکیه تا چند باین خرقه و سجاده کنی

چون صراحی همه مقبول مغان میگردد

سجده ئی چند که در پای خم باده کنی

ایکه خنگ فلکت زیر رکاب شرفست

چه شود گر نظری جانب افتاده کنی

چه کم از قدر تو ای خسرو خوبان گردد

که نگاهی به حزین دل و دین داده کنی

***

750

سر چه باشد که تو در راه وفا نگذاری

همه جا ریزه ی دل ریخته، پا نگذاری

میکند جلوه ی بی بود حباب آگاهت

تا درین آب و هوا طرح بنا نگذاری

چون کمان شد قدت از تیر سبکروتر باش

قامت خم شده بر دوش عصا نگذاری

دیده ات خواب فراغت نتواند دیدن

تا سر خویش ببالین رضا نگذاری

میدهد آمدنت مژده ی از خود رفتن

آنقدر باش که ما را تو بما نگذاری

غم عشق آنچه بد از سینه ی ما بیرون کرد

تهمت دل به من بی سر و پا نگذاری

نشود محرم خاک قدم پیر مغان

سر که بر خشت در میکده ها نگذاری

طاقت سینه ی گرم تو نداریم حزین

دعوی خویش بدیوان جزا نگذاری

***

751

تنگی از دل نرود تا تو میان نگشائی

مشکل آسان نشود تا تو زبان نگشائی

دل باسباب پریشان جهان جمع مکن

فال جمعیت از اوراق خزان نگشائی

بی خم زلف مکن مرغ نوآموز مرا

رشته از پای دل بال فشان نگشائی

چاک از آن تیغ نگه تا نکنی سینه ی ما

در امید بروی دل و جان نگشائی

بی نیازانه حزین از دو جهان دیده به بند

چشم خواهش برخ باغ جهان نگشائی

***

752

هجر در دامن دل ریخته خار عجبی

گلبن حسرت ما کرده بهار عجبی

ناخنم تیشه شد و سینه ی من کوه غمست

زده ام دست دلیرانه بکار عجبی

سودی از دولت همسایگی ماه نکرد

زلف هندوی تو دارد شب تار عجبی

دیده جز بوالعجبی هیچ نه بیند در هند

فلک انداخته ما را بدیار عجبی

شمع سر رشته ی افسانه بکف داد حزین

دوش با داغ تو دل داشت شمار عجبی

***

753

خرابم از ادای شیوه ی مستانه ی چشمی

شراب بیخماری دارم از میخانه ی چشمی

چه کیفیت بود در ساغر آنچشم سخنگو را

بخواب بیخودی دل رفته از افسانه ی چشمی

شراب شوق هر کس جلوه در پیمانه ای دارد

که مجنون محو لیلی بود و من دیوانه ی چشمی

نگاه گرم ترسازاده ئی سرگشته ام دارد

که می آید سیه مستانه از بتخانه ی چشمی

حزین نبود چو من مستی خرابات محبت را

پیاپی میزنم پیمانه از میخانه ی چشمی

***

754

چون خود اگر عشوه گری داشتی

از دل زارم خبری داشتی

پا بسر من ننهادی به ناز

گر ز من افتاده تری داشتی

مفت نرفتی ز کفم زلف تو

گر شب بختم سحری داشتی

عمر به هجرت گذراندم تمام

کاش بخاکم گذری داشتی

زخمی مژگان تو میشد چو ما

گر دل زاهد جگری داشتی

به شدی از لعل مسیحای تو

در دم اگر چاره گری داشتی

حنظل حرمان نشدی قسمتم

نخل وفا گر ثمری داشتی

قدر دل ما نشدی کم ز خاک

رحم بدل گر قدری داشتی

دیده نمی بود اگر یاد دوست

هر رگ مژگان گهری داشتی

خار نگشتی خط ریحان اگر

غالیه از خاک دری داشتی

داد دلم دادی اگر یار هم

دلبر بیدادگری داشتی

کار شدی بر دل دیوانه تنگ

سینه اگر بام و دری داشتی

فصل چمن غنچه نمی بود دل

در کف اگر مشت زری داشتی

سینه شدی چون جرس افغانکده

مرگ دل ار نوحه گری داشتی

ای دل افسرده چه شد شورشت

آه قیامت اثری داشتی

مطلب پروانه روا شد حزین

کاش تو هم بال و پری داشتی

***

755

کشیدی تیغ و آنگه کشتی آتش گفتیم چونی

سرت گردم چسانم زندگی را تشنه ی خونی

اگر خواهی بگو تا آستین از پیش بردارم

که در هر دیده دارم از فراقت رود جیحونی

مزار عاشقان را ماتم افروزی نمیباشد

مگر گیسو پریشان کرده باشد بید مجنونی

بیا ساقی چو خشت خم برافکن سقف مینا را

که دل میریزد از خاکستر خود طرح گردونی

بلای دل نه قامت جلوه ی ناز است عاشق را

تذروی میسرود این نغمه را با سرو موزونی

بکام دل بامید جفا چشم وفا دارم

از آن برگشته مژگان ای دریغا بخت وارونی

نه مستم محتسب بگذار از خود بیخبر باشم

که من غافل نگاهی دیده ام از چشم میگونی

خط سبزیست دارد لعل جانان زیر لب پنهان

ندارد بی سخن رنگین تر از وی حسن مضمونی

براهت هر قدم چشم کر و گوشی رهین دارم

اگر بانگ درائی نیست ظالم گرد هامونی

دل میخانه گرد من حزین از قهوه نگشاید

چه کیفیت دهد دریا کشان را حب افیونی

بناکامی گذشت ای شاخ گل دور از تو ایامی

کسی را چون برآید کام دل از چونتو خودکامی

در اینمدت که آهم نامه بود و اشک من قاصد

نه یاد از نامه ام کردی و نه شادم به پیغامی

اگر عیبم برسوائی کنی داریم معذورت

پی دل هرگز ای نامهربان ننهاده ئی گامی

توان افروخت شمع کشته از هر تار موی من

درین محفل که دارد دعوی عشق تو هر خامی

ز نعمتهای الوان محبت لذتی دارم

کباب من نمکسود است از اشک جگر فامی

چو خورشید از دل پرخون خود رطل گران دارم

بدورانها مگر یابی چو من خون دل آشامی

فراموشی حدی دارد تغافل مدتی دارد

دعاگوی توام دل را تسلی کن به پیغامی

ندارد جای داغی دفتر دل تا قلم گنجد

بحمدالله کتاب عشق را دادیم انجامی

بهشتی روی من دارد بسویم گوشه ی چشمی

ز نعمتهای جنت قسمتم گردید بادامی

مرا بخت سیه سرگشته دارد ورنه در کویش

سفیدی میکند در انتظارم دیده ی دامی

در آن عالم که عشق او مرا دارد نمی باشد

بیاض گردن صبحی، سواد طره ی شامی

درین قحط الرجال آوازه دارد خاک خاموشان

بجز سنگ مزار امروز نبود صاحب نامی

حزین از درد تا کی میتوان گرداند بالین را

مگر بر بستر خواب عدم گیریم آرامی

***

757

حین طفت حول الحی اذ مررت بالجانی

رهزن دل و دین شد چشم نامسلمانی

آفت مسلمانی زلف دین براندازش

زیر هر شکنجش دل دیر و پیر رهبانی

دیده ام بخونریزی غمزه و نگاهش را

ترک سخت بازوئی شوخ سست پیمانی

گر حریف دامانش دست غنچه خسبان نیست

پاره میکنم چون گل در غمش گریبانی

شب که با هزار افغان در فراق یوسف خویش

داشتم بسینه دلی رشک پیر کنعانی

حیرتم صلا زد و گفت دامنی بزن بمیان

تا بکی فرومانده در طلسم حرمانی

فکر زاد راه طب رسم ره نوردان نیست

بس بود شکسته دلی با درست پیمانی

زین سروش فرخنده هوش در سماع آمد

تن ز شوق جانان شد پای تا بسر جانی

از ادب بجای قدم دیده قطره زن کردم

ناگهان به پیش آمد سهمگین بیابانی

خورده هر کف خاکش مغز شرزه شیرانرا

جاده ی خطرناکش اژدهای پیچانی

حالتی غریب افتاد حیرتی عجب رو داد

کشتی تحمل شد لطمه سنج طوفانی

در تف تب و تابم درد دوری افکنده

نه رهی نه همراهی نه دلی نه درمانی

موج خیز وحشت را بیکرانه میدیدم

پهن دشت حیرت را نه سری نه پایانی

داشتم در آن حیرت برگ و ساز جمعیت

حسرت فراوانی خاطر پریشانی

گشته شمع بالینم تیره شام دیجوری

کرده اشک پروینم پیش پا چراغانی

لاله داغ دیرینم سینه سوزی آئینش

گل کنار خونینم غنچه اشک غلطانی

خانه سوز هستی شد آه آتش آلودم

انما الحشا ذابت من لهیب نیرانی

عاشقانه نالیدم عاجزانه میگفتم

این جمع اصحابی و این ربع خلانی

خضر پی خجسته ی من وقت دستگیریهاست

هر طرف دد و دامی هر قدم مغیلانی

ساکنی ربانجد این رکب ربعکم

کان شوق حضرتکم سایقا لاطعانی

دوری اختیاری نیست عشق و دل گواه منند

ما طویت کشح القلب عنکم بسلوانی

پردر عدن چشمم کرده بود وادی را

اذ بدت خیام الحی من اهیل عدنانی

بیخودی زخاطر شست لوح وصل و هجران را

در سرم هوا نگذاشت ذوق کفر و ایمانی

کاروان مصر آمد بوی پیرهن کالا

قال لی لک البشری یا کئیب احزانی

رایگان برافشانند خسروان عطایا را

ثقلوا مطایاکم یا کرام جیرانی

شب حزین لا یعقل شیخ و برهمن را گفت

اینما تولوکم ثم وجه عرفانی

***

758

ای روی ترا موج عرق آینه سازی

آئینه ز عکس تو پریخانه ی نازی

در چنگل مژگان تو گردون قوی دست

گنجشک ضعیفی است بسرپنجه ی بازی

ای گلشن نظاره ز رخ پرده برانداز

تا شبنم این باغ کنم اشک نیازی

چون باد مرو سرسری از سیر گلستان

در هر گره غنچه ببین گلشن رازی

پروانه بیا گرم و ز من طرز بیاموز

آتش زده در خانه ی من شمع طرازی

ای زاهد افسرده ترا زنده نگویم

بیدرد چه حالست نه سوزی نه گدازی

خاموش حزین از غم ایام خزانم

دل نغمه سراید بچه برگی بچه سازی

***

759

بافسون ها شنیدم بوالهوس را شاد میکردی

چه میکردم اگر با او مرا هم یاد میکردی

خوشا روزی که هر کس غیر من بودی گرفتارت

بگرد دام میگرداندی و آزاد میکردی

بگلشن رفتم و از نونهالان جلوه ها دیدم

اگر می آمدی خون در دل شمشاد میکردی

زرشک امشب نمک در دیده سودی خواب شیرین را

مگر می مرده ام کافسانه ی فرهاد میکردی

چه خاموشی حزین! آن نالهای دلخراشت کو

که در دام و قفس خون در دل صیاد میکردی

***

760

گاهی به نگاهی دل ما شاد نکردی

حیف از تو که ویرانه ئی آباد نکردی

صد بار ز گلزار خزان رفت و گل آمد

وین مرغ اسیر از قفس آزاد نکردی

داغم که چرا خون مرا ریخت تغافل

مردم که چرا آن مژه جلاد نکردی

ای خسرو شیرین دهنان این نه وفا بود

یک ره گذری جانب فرهاد نکردی

بسیار مبال ای شجر وادی ایمن

یک جلوه چو آن حسن خداداد نکردی

کی بیهده دل در بغل خویش توان داشت

گر جلوه درین شیشه پریزاد نکردی

از سیر چه فیض ار نبود راه خطرناک

ای شمع شبی رو بره باد نکردی

باید ز تو آموخت حزین رشک محبت

لبریز فغان بودی و فریاد نکردی

***

761

تا شکن از دور روزگار نیابی

بار در آن زلف تابدار نیابی

تا نظر از کائنات باز نگیری

نشئه ی آن چشم پر خمار نیابی

تا نفشانی بخاک جام هوس را

ساغر عشق از کف نگار نیابی

تا ندهی سینه را بداغ محبت

روی دلی زان سمن عذار نیابی

تا قدم از سر چو آفتاب نسازی

سایه ی آن سرو پایدار نیابی

گلبن عیشت شکفتگی نه پذیرد

تا بدل از عشق خار خار نیابی

تا نکشی صد هزار ساغر خون را

چاشنی لعل میگسار نیابی

تا دلت از تیغ غمزه چاک نگردد

بوئی از آن زلف مشکبار نیابی

تا نبرد شور عشق صبر و شکیبت

راحت دلهای بیقرار نیابی

تا نکنی خویش از میانه بیک سو

شاهد مقصود در کنار نیابی

تا نخوری زخم تیغ نازنکویان

لذت جان و دل فکار نیابی

گر کند آن شوخ یک کرشمه بکارت

دست و دل خویش را بکار نیابی

گرنه کنی صرف می پرستی و رندی

نشئه ازین عمر مستعار نیابی

گر نکشی خویش را بعالم مستی

مهلتی از دهر بیمدار نیابی

در خم چوگان فکنده شحنه ی عشقش

گر سر منصور را بدار نیابی

ای که طلبکار کعبه ئی بحقیقت

جز دل درویش حق شعار نیابی

صرصر غم گر بهم زند دو جهان را

در دل آزادگان غبار نیابی

ای که زدی راه خستگان محبت

دارم امیدی که وصل یار نیابی

رفته حزین و ازو بصفحه ی دوران

جز سخن عشق یادگار نیابی

***

762

خواست شاهد می پرستم یللی

آنچه او میخواست هستم یللی

نغمه ی مطرب چو از خویشم برد

آید آواز الستم یللی

چشم ساقی می پیاپی میدهد

مست مست مست مستم یللی

چون حباب از آه شد کارم زدست

بحر گشتم تا شکستم یللی

دست رقصم آستینی بیش نیست

دست یار افشانده دستم یللی

سوز من سازد دماغ چرخ ساز

عود این نه مجمرستم یللی

توبه ی نشکسته نگذارم درست

عهد با پیمانه بستم یللی

سر بخورشیدم نمی آید فرو

تا بپای خم نشستم یللی

این غزل از فیض مولانا حزین

در گشاد بال بستم یللی

***

763

مست صهبای الستم یللی

از می توحید مستم یللی

حبس تن بر مرغ روحم تنگ بود

این قفس درهم شکستم یللی

کس بمن بیگانه تر از من نبود

ز اختلاط غیر رستم یللی

چون دل من خلوت خاص تو بود

در بروی عیر بستم یللی

هیچ نقصانی مرا از مرگ نیست

آنچه بودم باز هستم یللی

از حجاب جسم بیرون آمدم

آخر این سد را شکستم یللی

در سماع عشق محفل گرم بود

چون سپند از جای جستم یللی

خضر می باید که تعمیرم کند

من همان دیوار بستم یللی

در خرابات مغان بیخود حزین

خوش بکام دل نشستم یللی

***

764

اگر از دیده ی ابنای زمان مستوری

خوش بیاسای که از جمله بلاها دوری

یک روش نیست جهان گذران ای غافل

خاک ره گردی اگر تاج سر فغفوری

دم گرمم بتو افسرده درون در نگرفت

زاهد از حق مگذر سردتر از کافوری

نتوان بی می و مطرب ز جهان کام گرفت

خویش در میکده انداز اگر مخموری

خرقه ی زهد بمسجد نه و مستانه برآ

در پس پرده ی پندار چرا مستوری

نشکنی تا بت هستی ظفری نیست ترا

گر برآئی بسر دار فنا منصوری

دم عیسی است نوای نی جانبخش حزین

خوش طبیبی است درین کوچه اگر رنجوری

***

765

بدا ما قد بدا ما فی الحب من بیدار اشواقی

انل کاسا و اسکر لی الا یا ایها الساقی

سرت گردم لب خشک بزهر آغشته ئی دارم

فان القلب ملسوع و ماء الدن دریاقی

محبت نامه ئی درد دلم را در بغل دارد

نمیخوانی چرا محبوب من مکتوب مشتاقی

نیم در عشقبازی بیوفا ای سست پیمانها

بقی ما قد مضی فی حبکم عهدی و میثاقی

حزین از دل بگوشم هر نفس آواز می آید

ینادی کلما فی الکون فان والهوی باقی

***

766

نمیماند بمصر از پیرهن جز تهمت چاکی

سفیدی میکند در راه شوقش دیده ی پاکی

بدست کوته همت بلند خویش مینازم

که از دنیا بچشم اهل دنیا زد کف خاکی

در آتش میگرفتم خرمن حسرت نصیبان را

گر از سامان هستی در بساطم بود خاشاکی

غبار از تربت من تا قیامت میکشد بالا

که روزی بودم از افتادگان قد چالاکی

ز بوی خون من می در رگ مخمور می آید

خدنگی خورده ام از باده پیما چشم بیباکی

بیا تا کوی عشق و رهن من کن دفتر دلرا

که در یونان زمین عقل نبود صاحب ادراکی

ز خورشید قیامت نیست باکی می پرستانرا

برد ما را شراب بیخودی تا سایه ی تاکی

بپای شمع خود چون شعله ی جواله میرقصد

ز آتش طلعتان پروانه زد جام طربناکی

شکار انداز ما را تا کی افتد رحم در خاطر

رگی داریم و شمشیری سری داریم و فتراکی

ببرگ لاله ی خورشید محشر شبنم افشاند

گل داغی که دارد در نظر روی عرقناکی

فروغ شمع جان شد در تن آلوده ظلمانی

که باید پرتو فانوس را پیراهن پاکی

مقید بیش ازین نتوان بزندان بدن بودن

بکش سر از گریبان تا بکی چون دانه در خاکی

گر از دل زندگان مشربی در ظلمت شبها

ز آب زندگانی صلح کن با چشم نمناکی

من آن دریا کشم کز باده سیرابی نمیدانم

قناعت میکند از تاک زاهد گر بمسواکی

حزین از انفعال من نخواهد شد سفید اینجا

اگر صبح قیامت را نمایم سینه ی چاکی

***

767

سرت گردم نمیپرسی چه شد دیوانه ئی داری

نه آخر ای چراغ چشم من پروانه ئی داری

نشد از یک نهانی دیدنی برداری از خاکم

چه بی پروا نگاه آشنا بیگانه ئی داری

نمک در ساغر حسنت نریزد شور محشر هم

که از خون شهیدان هر طرف میخانه ئی داری

نیم غمگین در میخانه را گر محتسب گل زد

که در گردش زچشم مست خود میخانه ئی داری

تو شمع بزم اغیاری و دل میسوزد از حسرت

نه آخر ای خرابت من تو هم ویرانه ئی داری

اگر در کشور جانها و گر در کعبه ی دلها

بهرجا هستی ای زیبا صنم بتخانه ئی داری

بنازم ای خدنگ ناز زور دست و بازو را

عجب در خاک و خون غلطاندن مردانه ئی داری

سپندآسا برقص آورده ئی ذرات عالم را

بنازم عشق، هی خوش گرمی افسانه ئی داری

حزین دست کدامین بیمروت داده ای دل را

که آه دردناک و ناله ی مستانه ئی داری

***

768

طبیب من چرا از خسته جان خود نمی پرسی

توان پرسیدنی وز ناتوان خود نمی پرسی

قلم کی محرم و قاصد کجا درد سخن دارد

چرا احوال ما را از زبان خود نمی پرسی

مگر آگه نئی از سوختن ای شمع بی پروا

که از پروانه ی آتش بجان خود نمی پرسی

نسیم آشفته میگوید سراغ نافه ی چین را

چرا از طره ی عنبرفشان خود نمی پرسی

اگر باور نداری شرح جور از من چرا باری

حدیثی از دل نامهربان خود نمی پرسی

شکار خسته میداند عیار سختی بازو

چرا از زخم دل زور کمان خود نمی پرسی

سرت گردم چه دیدی کز حزین رنجانده ی دلرا

زدستان سنج دیرین داستان خود نمی پرسی

***

769

دلا بجبهه در دوست را نشان چه دهی

صداع سجده بآن خاک آستان چه دهی

چو عمر من بسر راه انتظار گذشت

فریب وعده ام ای شوخ سرگران چه دهی

کدام میکده دیگر خمار من شکند

شراب حسرتم از لعل می چکان چه دهی

نگاه خشم تو مخصوص جان خسته چراست

همین بمیکده رطل مرا گران چه دهی

بحرف هجر زبان آشنا مساز حزین

کلید باغ بغارتگر خزان چه دهی

***

770

زان نور دیده شد مژه ی خونفشان تهی

از طائر مراد مباد آشیان تهی

رشک محبتم نگذارد نفس کشم

دل از حدیث شوق پرست و زبان تهی

خوش طائرند زاهد بیمغز و جو ز پوچ

بیرون پر از فریب ولیکن میان تهی

ساقی بیا بیکدو سبو دست ما بگیر

داریم ساغری چو کف عاشقان تهی

ترسم رود ز یاد تو یکباره نام ما

از کین ما مکن دل نامهربان تهی

نی را نوا نماند و جرس را صدا گرفت

ما را نشد ز ناله حزین استخوان تهی

***

771

دوشینه دلم داشت بیاد تو سرودی

کز دیده ی مرغان حرم خواب ربودی

هر چشم زدن دیده ی دریا نسبم را

غمهای تو از گریه سبکبار نمودی

غافل ز تو یکدم دل مشتاق نگردد

ادلبس سوی وجهک فی عین شهودی

وقتست که خورشید رخت جلوه گر آید

قد قام من البین ظلامات وجودی

بار غم کونین حزین افکند از دوش

در پای خم باده کند هر که سجودی

***

772

در دیده و دل از دل و از دیده جدائی

بی جائی و چون می نگرم در همه جائی

لب باده چکان جلوه چمان طره پریشان

آشفته چنین بر سر بازار چرائی

گه در جگر گرمی و گه بر مژه ی تر

گه در شکن آه منی در چه هوائی

هم شیشه و هم ساغر و هم باده و هم مست

هم ساقی و هم نائی و هم نای و نوائی

بر تارک سرهوشی و در پرده ی دل راز

در دیده ی سر نوری و در سینه صفائی

نظاره کنان از نظر عشق بحسنی

رخساره نهان در شکن زلف دو تائی

گه معتکف خلوت و گه شاهد محفل

گه بارکش خرقه و گه زیر قبائی

در حد اشارات تو هم مائی و هم من

در محو اضافات برون از من و مائی

مستست حزین امشب از آن ساقی سرمست

مطرب بزن این پرده بآهنگ رسائی

***

773

من رند خراباتم سرمست و خراب اولی

این عقل نصیحت گر مغلوب شراب اولی

در خرقه نمی گنجم با سبحه نمی سازم

ایام بهار آمد ساقی می ناب اولی

بی عشق چه فیض آخر از عمر توان بردن

هر جا که دلی باشد زان طره بتاب اولی

از برق جلال آمد گلگونه جمالش را

نظاره ی حسن او در عین عتاب اولی

رندان قلندروش از بزم برون رفتند

محفل چو شود خالی خاموش و خراب اولی

تا عمر بود بستان از ساقی ما جامی

فرصت چو رود از دست ایدوست شتاب اولی

این دل که حزین دارد از خیل وفا کیشان

از آتش عشق او در سینه کباب اولی

***

774

کمند جذبه اش نگذاشت مجنونی بصحرائی

سواد شهر بند حلقه ی زلف دلارائی

درین بستانسرا غیر از تو بی پروا نمی بینم

برنگ بوی گل در پرده ی بی پرده پیدائی

نمیدانم کجا سودا کنم نقد دل و دین را

تجلی کرده در هر ذره ئی حسن دلارائی

نمیباشد رهائی قسمت مرغ نگاه من

بود هر حلقه ی زلف ترا دام تماشائی

حزین از مردم بیغم دل افسرده ئی دارم

بقربان سری گردم که دارد شور سودائی

***

775

ای عهد شکن با تو اگر کار نبودی

کار دل ما این همه دشوار نبودی

نگذاشتمی آینه ی روی تو از دست

گر باعث حیرانی دیدار نبودی

گر کفر نمی خواست زما پیر خرابات

بر گردن جان زلف تو زنار نبودی

در خواب توانستی اگر روی تو دیدن

در هر دو جهان دیده ی بیدار نبودی

بردندی اگر از می دوشینه ی ما بوی

یک کس بدر صومعه هشیار نبودی

سرگشته نمیدید کسی خلوتیان را

گر یوسف ما بر سر بازار نبودی

مجنون مرا راه کجا بود به محمل

گر جذبه ی او قافله سالار نبودی

گر غالیه سا خال و خط یار نمیگشت

سنبل به بغل مشک بخروار نبودی

از تیه کجا بود ره وادی طورم

گر نور رخش شمع شب تار نبودی

میسوخت قفس را اثر ناله ی بلبل

گر پیک صبا قاصد گلزار نبودی

میداد اگر دل بحرم راه حزین را

فارغ ز جهان ساکن خمار نبودی

***

776

سمین بدناشمع شبستان که بودی

من سوختم آرایش ایوان که بودی

شب با که نشستی سر زلفت که بکف داشت

جانان من آرام دل و جان که بودی

پیدا بود از لعل تو پیمانه کشیها

ای عهدشکن بر سر پیمان که بودی

بی لعل تو الماس بود روزی داغم

ای شور قیامت نمک خوان که بودی

نگذاشته ئی دین بخرابات نشینان

در صومعه غارتگر ایمان که بودی

خار عجبی بود بچشم از رگ خوابم

دوشینه گل جیب و گریبان که بودی

آشفته شد ای باد صبا از تو دماغم

در سلسله ی زلف پریشان که بودی

هر زخم تو لب میمکد از جوش حلاوت

ای دل هدف ناوک مژگان که بودی

آرام نگردید درین دشت نصیبت

ای سیل خروشنده تو جوشان که بودی

جان مست حزین میشود از طرز صفیرت

دسنان زن خوش لهجه ی بستان که بودی

***

777

ای ناله خوشا بخت رسائی که تو داری

ما را نبود راه بجائی که تو داری

خواهی شدن ایدل می صافی بخرابات

با دردکشان صدق و صفائی که تو داری

از کعبه چه حاصل ادب ناصیه سا را

ای بت سر ما و کف پائی که تو داری

بی پرده بهر گوشه کند راز نهان را

ای نی نفس پرده گشائی که تو داری

تا چند لب جام برد بوسه بتاراج

ساقی ز لب بوسه ربائی که تو داری

سنبل کده کرده است گریبان سمن را

مشکینه خط غالیه سائی که تو داری

طالع نگذارد گره بسته بکارم

گر باز شود بند قبائی که تو داری

چون آینه از دیده حیرت زده شادم

از کف ندهم فیض بقائی که تو داری

در تیرگی آینه دل را نگذارد

مطرب نفس زنگ زدائی که تو داری

بی ذوق سماعست حزین ناله ی بلبل

شوریده مرا طرز نوائی که تو داری

خواهند حریفان مسیحا نفس آموخت

نطق از لب الهام سرائی که تو داری

***

778

پیاله میکشم امشب بطاق ابروئی

سبوکشان خرابات عشق راهوئی

ز کاوش مژه ی شوخ آتشین خوئی

بسینه هر گل داغیست چشم آهوئی

ز خون دیده دهم آب کوه و صحرا را

بیاد لاله ی رخسار آشنا روئی

بشام هجر مرا ذوق اشک و آه بس است

چو شمع شب نگذارم بخاک پهلوئی

اجل بداد ز جان سیر گشتگان نرسید

مگر بلند کند عشق دست و بازوئی

باین خوشیم که فارغ ز ننگ سامان است

سری که در غم عشقست وقف زانوئی

از آن به تیرگی بخت خویش می نازم

که نسبتی بودش با سواد گیسوئی

ز هوش برد جهانرا فسانه حزین

شب دراز بسودای زلف جادوئی

***

779

ای کعبه ی جان از تو کلیسای فرنگی

بی یاد تو دل را دو جهان سینه تنگی

جان دیده از آن نرگس عیار فریبی

دل خورده از آن غمزه ی خوانخور خدنگی

دیریست که شرمنده ام از سبحه چه سازم

زنار بچنگی بود آن طره بچنگی

یک زمزمه در پرده گشائیست ولیکن

دل نغمه برنگی زد و ناقوس برنگی

از عشق پرآشوب محالست نجاتم

هر قطره درین بحر بود کام نهنگی

رسوائی جاوید حزین ار طلبد عشق

صد نام نکو باد بگرد سر ننگی

***

780

بردم بلحد زان رخ افروخته داغی

حاجت نبود تربت ما را بچراغی

گر خشک لبم باده کش ساغر عشقم

دلرا بلب از هر گل داغیست ایاغی

کیفیت صهباست بجام سخن من

ای باده گساران برسانید دماغی

راه سر آن چشمه که گم کرد سکندر

ما تا در میخانه رساندیم سراغی

از تربت ما میگذرد یار سبک بار

ای بارکشان غم دل لابه و لاغی

شمعی که نه در پرتو رخسار تو سوزد

در دیده ی پروانه نماید پر زاغی

وصل ار نبود راه خیال تو نه بسته است

بازست بروی دل تنگم در باغی

داغ دل ما را نفس گرم شکفته است

ای لاله تو افروخته ئی دامن راغی

پرسی چه ز آتشکده ی عشق حزین را

زاهد تو براحتکده ی کنج فراغی

***

781

بقید آب و گل ای جان ناتوان چونی

درین کهن قفس ای سدره آشیان چونی

زلال خضر ترا سینه چاک می طلبد

نفس گداخته دنبال کاروان چونی

تو شمع محفل انسی به تیره وحشتگاه

تو زیب مسند قدسی بر آستان چونی

عنان گسسته ترا بحر جود می جوید

بریگ بادیه ای ماهی طپان چونی

بجلوه بود مدار تو شوخ چشم شرار

نشسته در دل سنگ ای سبکعنان چونی

تو رشک یوسف مصری فتاده در چه تن

تو باز کنگر عرشی بخاکدان چونی

هلاک شیوه ی شوخی شوم که گفت حزین

جدا ز وصل من ای زار خسته جان چونی

***

782

چو فرهاد ار به تیغ بیستون مردانه آویزی

ز بیتابی ببرق تیشه چون پروانه آویزی

بجانبازی اگر چون کوهکن شیرین شود کامت

بشیرینی جان خویش کی طفلانه آویزی

سبکروحانه از خویشت برد گر ناله ی بلبل

چو بوی گل بدامان صبا مستانه آویزی

کنشت و کعبه را قندیل و ناقوس از رواق افتد

دلم را گر بطاق ابروی بتخانه آویزی

برون آر از شما پاره های دل سری چون من

چرا زاهد بگردن سبحه ی صد دانه آویزی

درین ره گرمی روشن چراغت پیش پا دارد

عصا بگذاری و در لغزش مستانه آویزی

بنقد جان خریدارند درد عشق را مردان

بدرمان تا بکی بیدرد و نامردانه آویزی

دل بیدار اگر خواهی خروش ناله ام بشنو

چو غفلت پیشگان تا کی بهر افسانه آویزی

وصیت با تو ای پیر خرابات مغان دارم

پس از من خرقه ام را بر در میخانه آویزی

مکافاتی ندارد دشمنی از دوستی بهتر

تو بی پروا چرا با دوستان خصمانه آویزی

اگر دانی چه مقدار از غم هجران پریشانم

بآن زلف این دل صد چاک را چون شانه آویزی

زناز از چشم شوخت گر نیفتد اشک غلطانم

چو من بر تار مژگان خود این دردانه آویزی

بمیدانی که گردد جلوه ی نازت شکار افکن

سر خورشید بر فتراک بیباکانه آویزی

دلم شوریده ی زلف پریشانست میباید

که این زنجیر را بر گردن دیوانه آویزی

اگر بینی حزین امشب که در ساغر چه میدارم

گذاری سبحه را از دست و در پیمانه آویزی

***

783

بساط سر و گل افسرده شد در گلشن ای قمری

خروشی ساز کن با بلبل دستانزن ای قمری

بطوق بندگی مخصوصی از خیل گرفتاران

چه منتهاست از جانان ترا بر گردن ای قمری

تو در آغوش سرو خویش و من خالیست آغوشم

به بین مشکل بود کار تو یا کار من ای قمری

چه میفهمی گریبان چاکی حسرت نصیبانرا

که با معشوق داری جا بیک پیراهن ای قمری

بچشمم هر کجا با سرو خود همدوش می آئی

جگر پر کالها میریزدم در دامن ای قمری

صبوحی بوی دل زد بر مشامم ناله ی گرمت

من شوریده را آتش زدی در خرمن ای قمری

مباد از ناله ات مهر از لب فریاد بردارم

گریبان میدرد صبر مرا این شیون ای قمری

جراحت دیده دلهای کباب سینه ریشان را

بوجد آورده ئی از ناله ی شورافکن ای قمری

میان ما اسیران این سبکباری غنیمت دان

که بر گردن نداری بار طوق آهن ای قمری

هوای ابر خواهد نغمه ی تر ناله ئی سر کن

نسیم آسا سبک سیراست ابر بهمن ای قمری

حزین تا بلبل باغست رنگین ناله سامان کن

نه هر گوشی تواند نغمه را سنجیدن ای قمری

***

784

در باغ میسراید هر مرغ با نوائی

دارد دم بهاران پیغام آشنائی

نگذاشت نی بهوشم از ناله ی رسائی

بیگانه ام ز خود کرد آواز آشنائی

تا آب رفته ی جان باز آوری بجویم

قاصد بگو حدیثی از لعل جانفزائی

گویند کیست در شهر غارتگر شکیبت

سرویست سرفراز شوخیست خوش ادائی

دامن کشان گذر کرد یار از سر مزارم

ای ناله های و هوئی ای گریه های هائی

گرگان یوسف جان ابنای روزگارند

مردیم از غریبی ای بیکسی کجائی

از خون دیده در عشق ساقی پر است جامم

یا حبذا نعیمی فی جنة الولائی

بازوی زال دنیا چند افکند بخاکت

بیدرد پشت دستی، نامرد پشت پائی

گفتی حزین بیدل با دوریم بسازد

الصبر منک صعب یا منتهی منائی

***

785

بر دیده کشم سرمه ز خاک کف پائی

شاید که دهد اشک مرا رنگ حنائی

می در قدح و باد صبا بر سر لطف است

دارد چمن امروز عجب آب و هوائی

دولت طلبی دامن دل را مده از دست

شاید که برون آید ازین بیضه همائی

نالیدن بلبل ز نو آموزی عشقست

هرگز نه شنیدیم ز پروانه صدائی

خود را برسانید بیاران سبک پی

می آید ازین قافله آواز درائی

گلشن به نسیمی شکند عهد هزاران

در کشور خوبان نبود رسم وفائی

کردست بهار عجبی خار بیابان

از دشت گذشتست مگر آبله پائی

دور از گل رویت نفسی نیست حزین را

ماندست بجا بلبل بی برگ و نوائی

***

786

راه دل و دین را زدی ای طرفه صنم های

مژگان تو خواباند بما تیغ ستم های

امروز به پیچ و خم آزادی خویشم

یاد تو بخیر ای شکن زلف بخم های

تار نفس من بگلو قید اسیریست

از حلقه ی دامم برهان وحشت رم های

زاهد خبر از ریزش مژگان منت نیست

دامان تری دارم ازین ابر کرم های

فیض عجبی یافتم از پای خم می

ای سایه نشینان گلستان ارم های

دل بتکده ی ما و ادب سجده بر اوست

ای ناصیه سایان حرمگاه صنم های

ما برهمنان را همه جا طور تجلی است

از یار نداری خبر ای شیخ حرم های

مرغ دل ما در پی پرواز فراغی است

تا چند طپد در قفس شادی و غم های

در بزم حزین اینهمه خاموش چرائی

شوریده نوائی بزن از نای قلم های

***

787

منت نکشد همتم از دست دعائی

زد غیرت من هر دو جهان را سرپائی

غم پرده درو صبر زما گوشه گرفتست

ای مطرب کوته نفس آواز رسائی

گر زیر فلک تنگ شود دامن دل هست

از دل نفسی تا بکشم نیست فضائی

با عشق چه پاید خس و خاشاک وجودم

این شعله مبادا که کند نشو و نمائی

خوش خرقه ی سالوس بما تنگ گرفتست

ای چاک گریبان دل امروز کجائی

در کوی تو چون شعله که از طور کشد سر

از ناله ی عشاق بلندست نوائی

دادست غمت رخصت شبگیر بآهم

شاید رسد این قاصد بیدرد بجائی

خود کیست حزین تا که ازو رنجه کنی دل

دریوزه پرست نگهی عشوه گدائی

***

788

یک نفس نیست که خون در دل شیدا نکنی

آتش آه مرا بادیه پیما نکنی

جان فدای تو نه از تنگی دل مینالم

غم این میکشدم زار که ماوا نکنی

میکند در سر کویت عجب آشوبی دل

سر تمکین تو گردم که تماشا نکنی

عاقل انگشت چرا در دهن مار کند

دست در حلقه ی آن زلف چلیپا نکنی

تا ز دل زمزمه ی یا صنمی می آید

گوش بر نغمه ی ناقوس کلیسا نکنی

میتوانی به نگه پاسخ صد مسئله داد

که حوالت بلب لعل شکرخا نکنی

گفته ئی دست نگارین کنی از خون حزین

همه امید دل این است، مبادا نکنی

***

789

بر هر زمین که جلوه کنی آسمان کنی

می زیبدت که ناز بکون و مکان کنی

این لطف جلوه ئی که زسرو تو دیده ام

بر خاك اگر گذر فکنی پرنیان کنی

هر جا گشائی از پی دل زلف پرشکن

مرغان سدره را همه بی آشیان کنی

مشکین شود غزال نگاهت بیک نظر

ای کاش جیب بخت مرا سرمه دان کنی

ای عندلیب با تو مرا حق صحبت است

خواهم که خاک تربت ما گلفشان کنی

گردد طراز دامن دشت جنون حزین

خونابه ئی که از رگ مژگان روان کنی

***

790

خاطر از درد سر بیهده آزاده کنی

سر اگر در ره رندان دل افتاده کنی

لوحت آخر اجل از نقش خودی ساده کند

حالیا مصلحت آنست که خود ساده کنی

همچو گل میرود از کف به نسیمی هشدار

برگ عیشی که بصد خون دل آماده کنی

صوفی ارمی نه کشی ساغری از ما بستان

تا مگر آب رخ خرقه و سجاده کنی

ساقی از دست کریم تو چه کم خواهد شد

چون سبو خود بگلوی من اگر باده کنی

تازه شمشاد من از خانه بگلشن بخرام

جلوه ئی تا به تذروان چمن زاده کنی

واله ی حسن بیان تو جهانیست حزین

زیبد ار ناز باین حسن خداداده کنی

***

791

خوش آنکه بزم حریفان کنون بیارائی

ز عکس چهره ی می لاله گون بیارائی

برون ز پرده گر آئی جهان بیاساید

بخاطری که در آئی درون بیارائی

ترا فتاده غم جان کوهکن ورنه

بکاوش مژه ئی بیستون بیارائی

همین قدر ز تو نامهربان طمع دارم

که خاک تربت ما را بخون بیارائی

امیدم این بود ای چشم خونفشان از تو

ز لاله دامن دشت جنون بیارائی

دلم خراب رخ بی تکلفانه ی تست

بحیرتم چه شود چهره چون بیارائی

سرود مجلس دیر مغان ز تست حزین

به نغمه ئی چه شود ارغنون بیارائی

***

792

میگرفتیم بجانان سر راهی گاهی

او هم از لطف نهان داشت نگاهی گاهی

دو سه روزیست که دزدیده نگه وین عجبست

نه توانی ز من آمد نه گناهی گاهی

چه عجب گر نگهش داشت سر الفت ما

برق راهست نوازش بگیاهی گاهی

اینقدر هست که در سختی تاب و تب عشق

درد میداد بدل رخصت آهی گاهی

این گران آمده باشد بدل نازک او

میشود بار بخاطر پر کاهی گاهی

دل مسکین چه کند گر نطپد زین دهشت

ریزد از خوی شهان خون سپاهی گاهی

لیک نومید نیم زان نگه بنده نواز

میشود روز، شب بخت سیاهی گاهی

سر بخاک قدمش لابه کنان میگفتم

نشود تیره ز آهی چو تو ماهی گاهی

گنهم گرچه عظیمست ببخشای به عشق

شاد گردان دل زارم بنگاهی گاهی

بوفای تو که از هستی خود بیخبرم

در غم عشق بود حال تباهی گاهی

گفت خاموش که محتاج نبوده است حزین

دعوی عشق بسوگند و گواهی گاهی

***

793

دل آشفته و دیده خونبار داری

مگر با محبت سر و کار داری

که نشتر فرو برده در مغز جانت

که رگهای مژگان گهربار داری

بگو عاشقان راز داران عشقند

تو خود بیوفا یا وفا یار داری

وفاپیشه یاریست یا آنکه چون خود

ستمگر جفاجو دل آزار داری

وصالت نصیب است یا آنکه چون من

دلی حسرت آگین دیدار داری

دل فارغ خویش را نامسلمان

ز زلف که در قید زنار داری

گل ناز پرورد من بیقراری

همانا که در پیرهن خار داری

شکسته است خاری بدل چون حزینت

که بلبل صفت ناله ی زار داری

***

794

درد دل گفتمی ار همنفسی داشتمی

کردمی شکوه اگر دادرسی داشتمی

رخنه های دلم از گرد کدورت شده پر

یاد آن روز که چاک قفسی داشتمی

چکنم جور تو خاکستر دل داد بباد

پاس این سوخته ی عشق بسی داشتمی

تنگ میکرد بمن گوشه ی تنهائی را

وای اگر در همه آفاق کسی داشتمی

سخت آزرده ام از خاطر افسرده حزین

کاش اگر عشق نبودی هوسی داشتمی

***

795

ز دام طره شکنهای دلربا بنمای

نوازشی بمن محنت آزما بنمای

حدیث نرگس مست تو میکنم عمریست

بیک نگه گل صد گونه مرحبا بنمای

علاج درد من از پرسشی توان کردن

فسونی از لب لعل کرشمه زا بنمای

هزار عقده فزونست در رگ جانم

زچین زلف نسیم گره گشا بنمای

ز زهد خشگ بتنگست خاطرم ساقی

هلال ابروی جام جهان نما بنمای

بدور نرگس او محتسب مرنج از من

جهانیان همه مستند پارسا بنمای

حزین چو غنچه چرا مهر بر دهان زده ئی

ترنمی بهزاران خوش نوا بنمای

***

796

چرا از شام زلف آن صبح تابان برنمی آری

دمار از روزگار کفر و ایمان برنمی آری

نمیسازی چرا آزاد از قید خودی ما را

دل از امید و بیم وصل و هجران برنمی آری

زچشمت موج بی پروا نگاهی برنمی خیزد

چه دیدی کز نیام این تیغ عریان برنمی آری

بشکر خنده نگشائی لب زخم اسیران را

که شور محشر از خاک شهیدان برنمی آری

نمی سوزی بخاک نامرادی تخم امیدی

که دود از خرمنم ای برق جولان برنمی آری

نمی بخشی گشاد از شست بیباکی نگاهی را

که آهی از دل گبر و مسلمان برنمی آری

دو روزی مانده باقی ساقی ایام بهارانرا

زقید توبه ام تا کی پشیمان برنمی آری

شب وصلست ایدل از جمالش دیده روشن کن

سری چون شمع تا کی از گریبان برنمی آری

حزین از کهنه دیر جسم جانرا خیمه بیرون زن

چرا چون کعبه را از کافرستان برنمی آری

***

797

بصورت هرچه بینی نقش بر آبست در معنی

نگاه خورده بینان پرده ی خوابست در معنی

زبون در کارگاه صورت افتد مرد روشندل

کتان میگردد اینجا هر چه مهتابست در معنی

بدیبای بساط صورت آرایان منه پهلو

که فرش بوریای فقر سنجابست در معنی

عجب نبود بگوش اهل صورت گر نیامیزد

دهانم درج گوهرهای نایابست در معنی

چه باک ار خشک خیزد چون گهر لفظی زبحر دل

حزین از جوی کلکم نکته سیرابست در معنی

***

798

تو و زهد خشک زاهد من و عشق و می پرستی

تو و عیش هوشیاری من و گریه های مستی

سر برهمن ندارد دل بیوفاش نازم

صنمی که از دلم برد هوس خداپرستی

زحیات آنقدر غم بودم که گر نخواهم

دُر ِ نیستی برآرد دلم از غبار هستی

بره وفا برآید چه ز بخت کوته ما

مژه ی تو گر بدلها نکند دراز دستی

سر همت تو گردم بحزین خسته جان ریز

ته جرعه ی نگاهی بزکاة می پرستی

***

799

بدستم داده دستی برده در خونم فرودستی

بچاک سینه دارد غمزه دستی در رفو دستی

خوشا عهدی که با کوتاه دستان لطفها بودش

حمائل داشتم در گردن آن تندخو دستی

کدامین دست خالی داشتم تا سبحه گردانم

که دستی رهن ساغر بود و در دست سبودستی

دل مجروح را شور قیامت در گریبان کن

سرت گردم بکش گاهی بزلف مشکبو دستی

سراپا ناز من از تربتم دامن کشان مگذر

مبادا غافل از خاکم برآرد آرزو دستی

ز کمظرفی بیک ساغر خمارم نشکند چون گل

بود در خم مرا پیوسته از غم، در کدودستی

کفم را در دعا وصل تمنا مدعا دارد

حزین از شرم عصیان میگزارم پیش رو دستی

***

800

گر سینه شود سینا بیتاب و توانستی

تاب من و آن جلوه مهتاب و کتانستی

آسان بقد و عارض عاشق ندهد دل را

آنی است نکویانرا دلداده ازآنستی

آن ماه فلک پیما بنمود شبی سیما

چون اختر از آن شبها چشمم نگرانستی

نگذاشت مرا حیرت با هجر و وصال او

اکنون من مجنونرا نه این و نه آنستی

حیرت من بیسامان از مایه ی دل دارم

در خاک هم از چشمم خونابه روانستی

از مرگ نیندیشم جان گر بتو پیوندد

پیری چه زیان دارد گر عشق جوانستی

لطف تو همی باید تا هجر گران گیرد

از خود شده ام اما دوری بمیانستی

جم رفت و فریدون هم زین کاخ دو بیرون شد

این کلبه که می بینی میراث کیانستی

با عارف رومی شد هم نغمه حزین کلکم

این پرده که می سنجم زان جان جهانستی

***

801

مرا دور از نوگل در پیرهن خارست پنداری

رگ جان بیتوام پیوند زنارست پنداری

ز مضراب غم نامهربان شوخی فغان سازم

بشیون هر رگ مویم رگ تارست پنداری

کمند جذبه ئی هر ذره ام تسخیر می سازد

جهان یکسر تجلی گاه دلدارست پنداری

مرا نور نظر تا دامن مژگان نمی آید

نگاه عجزم از حسرت گرانبارست پنداری

حزین آماده کن بهر نثار مقدمش جان را

دل از خود رفت آمد آمد یارست پنداری

***

802

خصم آسودگیم ای غم جانان مددی

داغ جمعیتم ای زلف پریشان مددی

عقده ها پیش ره از آبله ی پا دارم

دستم و دامنت ای خار بیابان مددی

رنگ زردی بشراب از رخ من نتوان برد

چکنم گرنه کند سیلی اخوان مددی

هست دلرا سر مستانه بخون غلطیدن

چشم دارم كه كند عشوه ی پنهان مددی

خارخاریست شب هجر تو در پیرهنم

بتغافل مزن ای شعله ی عریان مددی

جلوه ئی گر نبود کوشش موسی چکند

سخت سرگشته ام ای آتش سوزان مددی

چون زنان حجله ی تن چند نشیمن سازم

سخت درمانده ام ای همت مردان مددی

دل به ظلمتکده ی هند غریب افتادست

چه شود گر رسد از شاه غریبان مددی

چند در شام زند غوطه صفای صبحم

دم یاری بود ای گردش دوران مددی

تا بکی خون بدلم هند جگرخواره کند

جرعه نوش توام ای ساقی مستان مددی

سخت از پرده ی ناموس بتنگ است حزین

گل رسوائیم ای چاک گریبان مددی

***

803

بجلوه جامه ی صبر مرا قبا کردی

بیک نگه من و دل را ز هم جدا کردی

مشام یوسف اگر می شنید بوی ترا

هزار جامه ی جان در غمت قبا کردی

دلم ز داغ تو ای عشق کام خویش گرفت

ازین گهر صدفم را گرانبها کردی

نماز زاهد افسرده میگذشت ز عرش

اگر به سرو قد یار اقتدا کردی

حزین بطرز نشید تو آفرین بادا

لبم به زمزمه ی عشق آشنا کردی

***

804

ای آنکه غم هجر کشیدن نتوانی

ترسم که رخش بینی و دیدن نتوانی

سخت است گرفتاری و آوارگی ایدل

وحشت نه گذاری و رمیدن نتوانی

در دام غم ای مرغ پر و بال شکسته

آرام نداری و پریدن نتوانی

بسمل شدی از هجر و بجائی نرسیدی

از ضعف چنانی که طپیدن نتوانی

بی پرده گرفتم ز درت یار درآمد

ای دیده ی حیرت زده دیدن نتوانی

محروم نئی گرچه حزین از می وصلش

لب بر لب جامی و چشیدن نتوانی

***

805

نمیدانم تو بی پروا نگاه از دل چه میخواهی

نثارت کرد جانرا دیگر از بسمل چه میخواهی

چه منتها ز تیغ اوست بر گردن شهیدانرا

تو ای خون بحل از دامن قاتل چه میخواهی

برون از حیله ی عقل است کار فیض و بسط دل

شکستی ناخن از این عقده ی مشکل چه میخواهی

ز کف سرگشتگی مشت غبار جسم نگذارد

ازین ریگ روان آسایش منزل چه میخواهی

شرار آسا برافشان بی تامل خرده ی جانرا

باین کم فرصتی از عمر مستعجل چه میخواهی

به از دل جلوه گاهی در دو عالم نیست لیلی را

تو ای مجنون صحراگرد از محمل چه میخواهی

چه فهمد جان نابینا ز دفترهای لاطائل

زاوراق پریشان خود ای جاهل چه میخواهی

دل آزاده باید زاد این ره بر میان بستن

اگر مرد حقی از عالم باطل چه میخواهی

در دلها بود حاجت روای عالمی اما

در دل گفته اند از مهره های گل چه میخواهی

بجز حسرت که خرمنهاست خاک شوره زاران را

ز تخم افشانی دنیای بیحاصل چه میخواهی

دل دنیا پرستان از طمع خالی نمیباشد

بعالم چشم سیر از کاسه ی سائل چه میخواهی

محیط حرص را سبقت نیارد مرد میدان شد

زدست و پا زدن در بحر بی ساحل چه میخواهی

چو گرگ افتاده ئی در پوستین یوسفان تا کی

ز جان پاک آگاهان تو ای غافل چه میخواهی

حزین از شعله رخسارست بیتابی سپندت را

بغیر از سوختن زین آتشین محفل چه میخواهی

***

806

چو چشم آینه حیرانم از جمال کسی

پری بشیشه ی دل دارم از خیال کسی

درین چمن بگل و لاله نازها دارم

که خون من چو حنا گشته پایمال کسی

نمی شود نکند جلوه حسن بی پروا

چه شد که آینه آبست زانفعال کسی

فلک زحلقه بگوشان امر ما گردد

بیک کرشمه ابروی چون هلال کسی

جهانیان پی رسوائی همند تمام

خدا کند که نپرسد کسی ز حال کسی

چه جلوه است که چون سایه کائنات حزین

فتاده در قدم نازنین نهال کسی

***

807

ای دل سپند آتش سودای کیستی

خرمن بباد داده ی صحرای کیستی

در محفلی که موج پریزاد میزند

آئینه دار حسن دلارای کیستی

در پوست رستخیز قیامت فکنده ئی

ای خون گرم معرکه آرای کیستی

بیمارم و به لعل تو در جان سپاریم

بر گو خدایرا که مسیحای کیستی

سوزد بدیده خواب و بدل آه حسرتم

آرام ساز جان شکیبای کیستی

زاهد زدین برآمد و عاشق زدل گذشت

خوش فرصت تو باد بیغمای کیستی

اشکت برنگ باده فرو میچکد حزین

مست می شبانه ی غمهای کیستی

***

808

ناله ام را در دلش تاثیر بودی کاشکی

شکوه ام را گاه گاهی میشنودی کاشکی

سیل را بیتابی از ساحل بدریا می برد

بیقراریهای ما میداشت سودی کاشکی

گلستان نبود بدستان عندلیبانرا چه شد

بلبلی از گلبنی میزد سرودی کاشکی

به زجام می نباشد صیقلی ساقی کجاست

زنگ تقوی از دل ما میزدودی کاشکی

شبنم از دریای آتش زود زنهاری شود

مرهمی داغ مرا می آزمودی کاشکی

سوخت جان از شوق داد از بیزبانیهای ما

آتش پنهان ما میداشت دودی کاشکی

سخت بیذوقست گلشن ابر آذاری کجاست

بزم مستانرا صفائی میفزودی کاشکی

خنجر ناز ترا نبود چرا پروای دل

عقده ئی از خاطر ما میگشودی کاشکی

شمع گر سوزد بشبها روز آرامیش هست

چشم آتشبار ما یکدم غنودی کاشکی

رسته در دل از خرد خار و خس اندیشه ها

کشت ما را برق عشقی میدرودی کاشکی

کلک خاموشت چمن را بینوا دارد حزین

نغمه ئی با عندلیبان میسرودی کاشکی

***

809

چه خوش بود که بدل طرح نوبهار کشی

پیاله بر رخ آن آتشین عذار کشی

رهین دست حمایت شود چراغ دلم

شبی که دست بر آنزلف تابدار کشی

نمیکشی چو نقاب از رخ نهفته چرا

نظاره را بسر راه انتظار کشی

رخت بهشت برین است با بهار چه کار

لبی چو میکده داری چرا خمار کشی

دراز شد شب هجران زآسمان وقت است

که انتقام من تیره روزگار کشی

دمید صبح بهار خطت، سزد که مرا

قلم بدفتر غمهای بیشمار کشی

جواب نکته ی رنگین اوحدیست حزین

سزد که بر ورق لاله این نگار کشی

***

810

بلذت گفت با صیاد خون آغشته نخجیری

باین تفتیده صحرا آمد آخر آب شمشیری

بعالم هر شبی دیدیم صبحی در بغل دارد

خروشی سر کن ای مرغ سحر تا کی نفس گیری

بیا ساقی خمارم میکشد جامی تصدق کن

سرت گردم روا نبود بکار خیر تأخیری

مزن ای آسمان سنگ ملامت بر سبوی ما

تو هم چون خم درین میخانه تا هستی زمین گیری

دل آشفته تا بستم باو از خویشتن رفتم

ره خوابیده ی آنزلف را بایست شبگیری

نباشد احتیاج لاله و گل راه مجنون را

ز هر سو میدمد داغ پلنگی پنجه ی شیری

چو قمری روزگاری شد که طوق بندگی دارم

نمی سازد چرا آزاد سروت بنده ی پیری

بگردان شمع من بر گرد سر پروانه ی خود را

که دارد کام جانم ذوق بال افشانی از دیری

بشورانگیز فریادی حکیمانرا بوجد آرد

دل دیوانه ام در حلقه های زلف زنجیری

برنگ شمع بود از رشته ی جان تار افغانم

شب عمرم سحر گردیده با آه گلوگیری

حزین از گوشه ی بیت الحزن افسانه ئی سر کن

نوای عندلیبان چمن را نیست تاثیری

***

811

تو گر ابر نقاب از روی آتشناک برداری

چو شبنم عالم افسرده را از خاک برداری

چه کم خواهد شد از گیرائی مژگان چالاکت

زکات چشم اگر افتاده ئی از خاک برداری

صف محشر بهم خواهد زد آسان چون صف مژگان

اگر دست از عنان غمزه ی بیباک برداری

زمین در سینه ی افلاک میگردد طپان چون دل

مبادا سایه ی سنگین خویش از خاک برداری

حمایل سازمت دست دعای می پرستانرا

به بدمستی اگر خواهی سری چون تاک برداری

صفای وقت بر روی تو بگشاید در جنت

غبار جسم اگر ز آئینه ی ادراک برداری

بیا در سایه ی داغ جنون و سرفرازی کن

چرا باید بگردن منت افلاک برداری

میفشان تخم سعی از حرص در دنیای بیحاصل

که ترسم دانه ی دل ریزی و خاشاک برداری

سلامت کی توانی در گریبان کفن بردن

سر تسلیم اگر زان حلقه ی فتراک برداری

نوای عشق را در پرده سنجیدن اثر دارد

مبادا چون جرس دست از دل صد چاک برداری

حزین از گریه ات صد کوچه خالی میکند طوفان

دمی کز آستینت دیده ی نمناک برداری

***

812

افشاند نسیم سحری زلف نگاری

میخواست دماغ دل ما بوی بهاری

بیفایده رفت اینهمه اشکی که فشاندم

سیراب نکردم گل باغی سر خاری

در مملکت طالع ما صبح نخندد

مائیم و سواد سر زلف و شب تاری

بیم است که بی پرده کنم فاش غمت را

هجران تو نگذاشت بدل صبر و قراری

با بخت نصیب نظر پاک که سازد

برداشت صبا از سر کوی تو غباری

یار از نظر انداخت دل زار حزین را

ای ناله ی بیدرد نیامد ز تو کاری

***

813

خاصان تمام مستند ساقی صلای عامی

ته جرعه ئی کرم کن من راوق الکرامی

خامیم و اوفتاده می ده که باده بخشد

اجساد را قیامی ارواح را قوامی

آواره ام بفرقت از منزل سلامت

یا جار دار سلمی بلغ لها سلامی

مطرب بهل طریقت سر کن ره حقیقت

سنجی اگر مقامی داری اگر پیامی

خواهی حرج نباشد سر کن حدیث دریا

اهلا لما ردینا عن سید الانامی

دل در شکسته حالی صد ناله در گره داشت

انی رجوت دهرا اشکو عن السقامی

یار آمدم ببالین شد رنجها فراموش

عاد الکلام شکرا فی اوفر السهامی

یا جارتی بوجد قولی حدیث نجد

ذا اجمل الهدایا ها اکمل الکلامی

گوش حزین خاموش مطرب بناله ی تست

سر کن رهی خدا را ساقی بیار جامی

***

814

بدلهای دماغ آشفته سنبل میکند کاری

بما شوریدگان آنزلف و کاکل میکند کاری

دلم را در خروش آورده چون گل نوشخند او

نوازشهای آن رنگین تغافل میکند کاری

شب از وجد نسیم از خود نرفتم گر درین گلشن

ببوی صبحدم گلبانگ بلبل میکند کاری

بغفلت توبه کردم ازمی و اکنون پشیمانم

خورد افسوس هر کس بی تامل میکند کاری

حزین از بوالفضولان در غمش محروم تر مردم

مگو با ناز او صبر و تحمل میکند کاری

***

815

که گفتت گرد سر آن طره ی عنبرفشان بندی

ز ابر خط بخورشید قیامت سایبان بندی

نمی آموزمت منع نگاه از دشمنان کردن

خدا ناکرده میترسم که چشم از دوستان بندی

صباح شادمانی تحفه آرد شکر و شیرت

اگر از خوردن غمهای بیحاصل دهان بندی

بخون خواهد نشاندن تیغ بیباک مکافاتش

چرا باید بکین خصم سنگین دل میان بندی

کلید فتح مطلب ها لب خاموش میباشد

در اقبال بگشاید اگر قفل زبان بندی

حجاب از راه برخیزد نقاب آنماه بگشاید

اگر یکدم در دل را بروی این و آن بندی

حزین از گوشه ی بیت الحزن بیرون منه پا را

تو با این بسته بالیها چه طرف از بوستان بندی

***

816

ای سوخته ی عشق چرا کم ز سپندی

از خویش برون آی بیاهوی بلندی

مردی بود از نفس خطرناک گذشتن

زین خندق آتش بجهانیم سپندی

بر خویش بنالیم ز درویشی و شاهی

بر دوش نداریم پلاسی و پرندی

با سوخته جانان چکند آتش دوزخ

من ساخته ام با تب هجران تو چندی

گفتی که حزین در غم ما حال دلت چیست

آتش بدل سوخته ام باز فکندی

***

817

بجانسوزی نی کلک سخن ساز مرا دیدی

بخاموشی نوای سینه پرداز مرا دیدی

پر اندازد ملک آنجا که من پروانگی کردم

ببال دل رسائیهای پرواز مرا دیدی

زبیدادت بچنگ کاوش غم سینه را دادم

بنالش دلخراشیهای آواز مرا دیدی

بپای خویشتن می پرورد چون سایه طوبی را

لوای دولت فقر سرافراز مرا دیدی

حزین افسانه ام جادودمانرا مهر بر لب زد

ببزم گفتگوی عشق اعجاز مرا دیدی

***

818

زدل غافلی یار جانی نباشی

نداری وفا زندگانی نباشی

به بیگانگیها که از من مپوشان

بچشم آشنای فلانی نباشی

بمن هوش نگذاشت دشنام تلخت

بلب باده ی ارغوانی نباشی

بدیدارت از عیش دنیا گذشتم

برخ جنت جاودانی نباشی

ز گل بی بقاتر بود عهد سستت

نشاط بهار جوانی نباشی

نشاندی بخون از نگاهی حزین را

تو ای بیوفا خصم جانی نباشی

***

819

ای خسته ی بیقرار چونی

بی مونس و غمگسار چونی

یاران چه شدند و دوستداران

بی یار درین دیار چونی

رفت آنکه طبیب خستگان بود

با درد دل فکار چونی

در گریه نمک نمانده دیگر

ای سینه ی داغدار چونی

گردی نرسیده از ره یار

ای دیده ی انتظار چونی

ای مرغ قفس ترانه ات کو

بی برگ درین بهار چونی

چون شمع حزین در آتش دل

با دیده ی اشکبار چونی

***

820

خموشی گزین در دبستان معنی

که لفظ است خار گریبان معنی

ندارند ربطی بهم آتش و نی

قلم کی بود مرد میدان معنی

بریدیم پیوند لفظ، آشنایان!

کشیدیم سر در گریبان معنی

وفا نیست در گلشن حسن صورت

بصد چشم گشتیم حیران معنی

نباشم چرا سرخوش و پای کوبان

بدست است زلف پریشان معنی

اگر حسن را باشد آئینه داری

بود چشم شاهد پرستان معنی

شود ظلمت لفظ چون سایه باطل

برآید چو خورشید تابان معنی

فلک کیست تا رخش دعوی بتازد

بمیدان چابکسواران معنی

سرابست لفظی که جان در تنش نیست

لبی تر کن از آب حیوان معنی

حزین از دل روشنت غرق نوریم

چراغیست در زیر دامان معنی

***

رباعیات

***

شد صید خم زلف رسائی دل ما

افتاد بدام اژدهائی دل ما

از بوی کباب میتوان دانستن

کز عشق در آتش است جائی دل ما

***

ای چشم و چراغ جان غمدیده ی ما

در راه تو خاک شد دل و دیده ی ما

هجران تو بود گفتمت تا دانی

تاراج گر بساط برچیده ی ما

***

لعلت بفسون نبرد از دل تب و تاب

گر شکر لطف داد و گر زهر عتاب

القصه که در عشق جگرسوز چو شمع

از آه در آتشیم و از اشک در آب

***

کردی دلم از حسن گلوسوز کباب

نه پرتو لطف دیده نه برق عتاب

خواهیم بعشق نیم بسمل شده ماند

کز گرمی خون ماست شمشیر تو آب

***

در دیده ی هر که شق کند پرده ی خواب

سر تا سر آفاق بود موج سراب

ساقی قدحی در ده از آن باده ی ناب

سردو جهان بشنو ازین مست خراب

***

ای مطرب عاشقان نوای تو کجاست

ای ساقی جان آب بقای تو کجاست

گیرم دل ما از نظر افتاده ی تست

گیرائی مژگان رسای تو کجاست

***

سرمایه ی دهر خاک بیزیست که هست

در مزرع حسرت اشک ریزیست که هست

آگاهی و دریافت گرانست که نیست

ارزان زمانه بی تمیزیست که هست

***

هرچند سپهر فکرم اختربارست

بر دوش زبان سخنوری سربارست

از خامه ی تیره بخت خود ممنونم

این ابر سیاهیست که گوهربارست

***

ای ساقی عاشقان می ناب کجاست

ای خضر ره سوختگان آب کجاست

عمریست که بیتو تشنه ی خون خودم

آن خجر مژگان سیه تاب کجاست

***

عهدیست که آشنا و بیگانه یکیست

نرخ خزف و گوهر یکدانه یکیست

در گوش گران خفتگان شب جهل

آیات کتاب حق و افسانه یکیست

***

ساقی قدحی که دور گلزار گذشت

مطرب غزلی که وقت گفتار گذشت

ای همنفس از بهر دل زار بگو

افسانه ی آن شبی که با یار گذشت

***

عشق است که درد من و درمان من است

دین من و پیر من و ایمان من است

خون از بن هر مو نفشانم چکنم

آن نشتر غمزه در رگ جان من است

***

افسانه ی عشق راز پنهان من است

صد چاک چو جیب گل گریبان من است

زاهد ره اسلام نداری بگذار

دین را به بتان باختن ایمان من است

***

آن غنچه که نشکفد بگلشن لب ماست

کامی که روا نمیشود مطلب ماست

در عشق دو چیزست که پایانش نیست

اول سر زلف یار و آخر شب ماست

***

این کوچه ی عمر وحشت افزا راهیست

حیرت زده است هر کجا آگاهیست

بازی گر روزگار را معرکه هاست

میدان جهان طرفه تماشاگاهیست

***

غمنامه ی ما خواند و جوابی ننوشت

از لطف گذشتیم و عتابی ننوشت

خاطر بامید ستمش خوش می بود

بیرحم خراجی بخرابی ننوشت

***

افسوس که درد عشق و درمان هم نیست

داغ دل گرم و مهر جانان هم نیست

خون در طلب نعمت الوان نخورم

تنها نه که نان نمانده دندان هم نیست

***

هستی بزمیست انجمن سازی هست

عالم نطعی است پنج و شش بازی هست

در جام جم و مهر سلیمان این بود

ما کار گهیم کار پردازی هست

***

امید گذاشت تا در بازی هست

معشوق غنی و عشق را رازی هست

خسته به دواتند نه با خسته دوا

بیچاره نیاز و چاره را نازی هست

***

در محفل آسمان سها و خور هست

در بحر جهان هم خزف و هم در هست

تا خود چه بود در خور روزی طلبان

هم مائده ی غیبی و هم آخور هست

***

دل گم شده است سینه پردازی هست

جان سوخته است جلوه ی نازی هست

زخمی نشود شکار بی شست و خدنگ

خونین جگریم ناوک اندازی هست

***

از دیده بدیده ناوک اندازی هست

از سینه به سینه قاصد رازی هست

خواندیم رقم دفتر دلها این بود

ما کارگهیم کار پردازی هست

***

یار آینه ی حسن دلارای خودست

یک دیده ی محو در تماشای خودست

این حسن غیور برنمی تابد غیر

موسی و عصا و طور سینای خودست

***

آن را که رسوم عشقبازی اصل است

آسوده ز دوری و خلاص از فصل است

در نامه ی عاشقان نباشد فصلی

افسانه ی عشق وصل اندر وصل است

***

در کار زمانه هر که بیکارتر است

از عاقبت کار خبردارتر است

از باده ی غفلت از غم دهر حزین

هشیارتر است هر که سرشارتر است

***

داغم بدل از دو گوهر نایاب است

کز وی جگرم کباب و دل در تاب است

میگویم اگر تاب شنیدن داری

فقدان شباب و فرقت احباب است

***

از حرف وداع دیده جیحون شد و رفت

هوش از سر سودازده مجنون شد و رفت

تن شعله کشید و دود آهی برخاست

دل خون شد و خون زدیده بیرون شد و رفت

***

ای شاخ امید برگ و بار تو کجاست

فصل تو کدام و نوبهار تو کجاست

چون موج طپیدنم بجائی نرسید

ای بحر محیط غم کنار تو کجاست

***

بی ضامن و رهن دام میباید نیست

عنقا ما را بدام میباید نیست

دندان که معطلست در کامم نیست

نانی که صباح و شام میباید نیست

***

هندست و جهان بکام میباید هست

پاس هر خاص و عام میباید نیست

تا حامله سازیم بزرگانش را

یکمشت زر حرام میباید نیست

***

در هند اگر کسی نرنجد از راست

گویم طبقات خلق را بی کم و کاست

پنجیست که شش نمیتوانش کردن

پاچی و دیوث و قحبه و حیز و گداست

***

دل خوش نکند ناله ی زاری که مراست

وز گریه نمیرود غباری که مراست

با همت من دولت دنیا چکند

این میکده نشکند خماری که مراست

***

هر چند که خصمی سپهر از جهلست

آسان گذرد بخاطری کو اهلست

عاجز شده روزگار از خصمی ما

دشوار زمانه بسکه بر ما سهلست

***

اوضاع زمانه لایق دیدن نیست

وضعی خوشتر زچشم پوشیدن نیست

دانی زچه پا کشیده ام در دامان

دنیا تنگست جای جنبیدن نیست

***

دیدیم سواد هند حسرت زارست

روز که و مه چو شام هجران تارست

بسته است بکار همه شان بخت گره

اینجا گره گشاده در شلوارست

***

در زیر فلک ناله ی ما بی اثر است

بیدردان را ز درد ما کی خبر است

از تنگی جا ذوق اسیری دارم

کز حلقه ی دام کلبه ام تنگتر است

***

در دانه ی دریای حقیقت درد است

دردست که میزان عیار مرد است

ای خاک ره یار عزیزیش میدار

این طفل یتیم اشک غم پرورد است

***

آلوده ی کام دل مشو کام آنست

هرگز طمع دانه مکن دام آنست

در دایره ی فلک چه سرگردانی

آغاز تو هر چه بود انجام آنست

***

ای سینه بنال ناله کار من و تست

ای ناله ببال روزگار من و تست

ای دل برخیز تا ز دنیا برویم

دهریست که زندگیش عار من و تست

***

ساقی رگ ابر آبداری برخاست

گویا که ز چشم میگساری برخاست

تا آینه ی جام گرفتی در دست

ز آئینه ی خاطرم غباری برخاست

***

با ما زاهد خیال خامت عبث است

وز سبحه بکف دانه و دامت عبث است

سودی ندهد شهره ی شهری گشتن

رد خاص و قبول عامت عبث است

***

دردا که دری نسفته میباید رفت

راز دل خود نگفته میباید رفت

می باید داد جان شیرین بیتو

تلخی ز تو ناشنفته میباید رفت

***

ما را لب لاله فام میباید نیست

این شهد نصیب کام میباید نیست

هجری که سرم خمار ازو دارد هست

وصلی که مرا مدام میباید نیست

***

نوبت ز کیان بماکیان افتاداست

بازی شگرفی بمیان افتاداست

شاید که سپهر سفله رقصد ز نشاط

شمشیر زدن بدف زنان افتاداست

***

خوی مه و مهر را بدلداری نیست

آبی در جوی ابر آذاری نیست

شد کشور فضل و جود و انصاف خراب

دیار درین دیار پنداری نیست

***

دانم که بجز خدای قهاری نیست

بر خاطرم از ظلم کسی باری نیست

ماهیت مخلوق نباشد غالب

مغلوب خدا شدن مرا عاری نیست

***

از روی تو شمعسان نگاهم همه سوخت

وز گرمی خویت اشک و آهم همه سوخت

دامان از اشک سبزه زاری شده بود

برقی بدرخشید و گیاهم همه سوخت

***

از صومعه تا میکده پر راهی نیست

از کعبه و بتخانه شبانگاهی نیست

بخرام بطور عشقبازان و به بین

کس نیست که در ذکر انا الهی نیست

***

از خصمی مردمان مرا حال نکوست

یاران همه دشمند خصمان همه دوست

با هر که دل آرمید از دوست رمید

وز هر که بتافت روی دل جانب اوست

***

آن یار که بازاری عشاقش خوست

روی طلب راه نوردان با اوست

پرسید که من این الی این تروح

گفتم از دوست هم روم باز بدوست

***

دیوانه دلم یار دل آسائی نیست

شوریده سرم دامن صحرائی نیست

لحن داود و حسن یوسف خارست

گوش شنوا و چشم بینائی نیست

***

مردی که میان دردمندان فردست

تنها دل ماست کز دیار دردست

آنکس که دهد غسل ولادت خود را

ز آلایش امهات سفلی فردست

***

دلبر بسیار و دل نگهدار کم است

دلدار کم و چه کم که بسیار کم است

گویند بعالم تو چرا بی یاری

یاران چکنم یار وفادار کم است

***

دانی که بمن در غمت آیا چه گذشت

بر سر چون شمع بیتو شبها بگذشت

از درد فراق ما ز خود بیخبریم

آیا خبرت هست که بر ما چه گذشت

***

دوران بنشاط وغم صلائی زد و رفت

بلبل ز سر شاخ نوائی زد و رفت

گل نیز شکرخند بجائی زد و رفت

آمد رگ ابروهای هائی زد و رفت

***

خورشید علم بکوهساران زد و رفت

دلدار در امیدواران زد و رفت

بلبل دستان بنوبهاران زد و رفت

گل خنده بوضع روزگاران زد و رفت

***

دیشب طربی بر دل غمناکم ریخت

هر بخیه که داشت سینه ی چاکم ریخت

شبنم بکنار چشم نمناکم ریخت

ابری دو سه قطره اشک بر خاکم ریخت

***

از داغ فراق سینه ام جوشانست

هوش من شوریده ز مدهوشانست

در بزم تو شمع گوید احوال مرا

این چرب زبان وکیل خاموشانست

***

بسته است زبانم و بیان در سیرست

تن ساکن اگر بود روان در سیرست

آواره تر از تست کلام تو حزین

بر گرد جهان گشت و همان در سیرست

***

از حوصله ی صبر غمت بیرونست

هر لحظه دل از فراق دیگر گونست

با دیده چه سازیم که چون شب تارست

از شوق چه گوئیم که روز افزونست

***

صد وادی بیکرانه در گوشه ی ماست

لخت دل بسته بر میان توشه ی ماست

ای مور هوس بهره ئی از ما نبری

برقی به کمین بردن خوشه ی ماست

***

هر چند که حسن و عشق مستور به است

آیات نیاز و ناز مشهور به است

هر سینه که داغ نیست خشت لحد است

زان لب که ننالید لب گوربه است

***

از گریه ی من دیده ی اختر شور است

وز ناله ی من دل ملک رنجور است

گردون نبود حریف پیمانه ی عشق

این رطل گران تر از سر مخمور است

***

گر خاک شوی در ره دلدار خوشست

ور ناز کشی ناز خریدار خوشست

در خاری عشق خود فروشیست هنر

افسانه ی ما بر سر بازار خوشست

***

مستیم براه عشق هشیار کجاست

در وادی ما درشت و هموار کجاست

پا را نبود از گل و خار آگاهی

سر را خبری نیست که دستار کجاست

***

آنرا که نصیب از خرد ادراک است

در معرکه ی جهاد و خود چالاک است

هر چند که زنده پاک و مرده ست پلید

این نفس پلید چون بمیرد پاک است

***

خارش بخیال خود گل بستان است

هر زاغ بنغمه بلبل دستان است

در سال چهار فصل تابستان است

حمام زمانه ملک هندستان است

***

امروز کسی که یاوه گوید صوفیست

هر مجهولی بدعوی معروفیست

هر بصری بی بصیرتی گشته حسن

اما بوفای عهد یزدان کوفیست

***

زین یکدو نفس شدیم غمناک عبث

چون صبح زدیم سینه را چاک عبث

در وهم گهی که نیست جز موج سراب

شادی عبث و غم عبث ادراک عبث

***

دم سردی زاهدان کافور مزاج

افسرد حرارت بعروق و اوداج

پر بی مزه گشته دور گردون چه شدند

آنها که دهند دور پیمانه رواج

***

بلبل سر کرد ناله هنگام صبوح

پیمانه گرفت لاله هنگام صبوح

احوال خمار شب بساقی گفتم

پر کرد مرا پیاله هنگام صبوح

***

در دهر دلی که هست شیرینش تلخ

یک دم نزدیم خوش نه در شام و نه بلخ

قدم چو هلال شد ز بار مه و سال

تا چند بریم غره را باز به سلخ

***

عالی گهران و خوش عیاران رفتند

از نقد وفا خزینه داران رفتند

بی یار نیم اگر چه بی یار منم

من ماندم و غم چو غمگساران رفتند

***

آن بیخردی که شوم چون زاغ افتد

از گلشن فیض قسمتش داغ افتد

بر شاخ چه سنگ میزند رهگذری

گیرم که فتاد میوه، در باغ افتد

***

آن نرگس مست تا کبابت نکند

لب تلخ بیک جرعه شرابت نکند

تا نقد وجود را نبازی نبری

ناید آن گنج تا خرابت نکند

***

نظاره ی زشت دیده را میل کشید

سرمایه ی عزتم به تنزیل کشید

دراعه بخت سبز ما را گردون

از خاک سیاه هند در نیل کشید

***

باطل کیشان بر اهل حق چیر شدند

روبه بازان سگ صفت شیر شدند

دجال وشان نام مسیحا کردند

کودک طبعان بوالهوس پیر شدند

***

الفاظ و معانی از کلامم نو شد

دیوان سخنوری بنامم نوشد

هر کهنه زمین پای فرسود قلم

از خامه ی آسمان خرامم نوشد

***

ای آنکه غم تو عیش جاوید بود

جاوید نوید وصلت امید بود

فرماندهی کشور خوبی از تست

بازیگر میدان تو خورشید بود

***

آنانکه بسودای تو داغ افروزند

از شعله ی شوق تو دماغ افروزند

چشم ار کنم از روی تو روشن چه شود

رسم است چراغ از چراغ افروزند

***

تا چند زمانه فتنه اندوز شود

هر گوشه کمان کین سیه توز شود

زیبد که جهانیان به پشمی نخرند

ملکی که بکام پوستین دوز شود

***

دنیا طلب دنی بدنیا ارزد

مفتون تمنا به تمنا ارزد

در عالم ایجاد ندیدیم حزین

چیزی که بدلبستگی ما ارزد

***

از عکس رخ تو گلستان پیدا شد

وز سایه ی تو سرو روان پیدا شد

خود جمله جهان صورت یکتائی تست

از هر دو کف تو بحر و کان پیدا شد

***

در راه طلب ناله هوا خواهی کرد

دل همرهی آه سحرگاهی کرد

زد قاصد شوق دست و پائی که نداشت

دامان وصال یار کوتاهی کرد

***

اکسیر محبت رخ ما كاهی کرد

هجران ستیزه کار جانکاهی کرد

از چرخ بلند سینه خالی کردن

دشوار نه بود ناله کوتاهی کرد

***

بالغ نظران رخت بمنزل دارند

کوران زمانه پای در گل دارند

بر پای بود آبله نامردان را

مردان جهان آبله بر دل دارند

***

با کعبه چه کار اگر معاشی ندهند

مهمانی زنده مرده لاشی ندهند

زان گشته بکربلا مجاور زاهد

کاندر سر گور شمر آشی ندهند

***

این شور به آن لعل شکرریز فکند

جادوی نگاه معجزآمیز فکند

مستانه ز چشم او برآمد نگهی

آتش به نهاد زهد و پرهیز فکند

***

در ماتم تو ملک و ملک شیون کرد

گردون کفن کبود در گردن کرد

دست غم تو ز ما مصیبت زدگان

هر جیب که داشت چاک تا دامن کرد

***

جمعیت دل اگر قرین تو شود

عالم همگی زیر نگین تو شود

بی تفرقه در روی زمین باش حزین

تا زیر زمین خلد برین تو شود

***

دل میبری و خبر نداری که چه شد

زهرم دهی و بر و نیاری که چه شد

در ساغر بوالهوس که خاکش ستمست

خونین جگر مرا فشاری که چه شد

***

دل در غم هجر بیقراریها کرد

وین دیده ی طوفان زده زاریها کرد

با دامن وصل او نیفتاد حریف

این دست شکسته پایداریها کرد

***

اول نگه تو فتنه انگیز نبود

بر همزن هنگامه ی پرهیز نبود

تا نقش نه بسته بود یاقوت لبت

با آب قران آتش تیز نبود

***

خورشید رخ تو تا دل افروز نشد

ما را شب بخت تیره، فیروز نشد

از داغ تو سینه راحت اندوز نشد

هرگز بچراغ شام کس روز نشد

***

آنجا که رسوم ما و من برخیزد

ناسازی شیخ و برهمن برخیزد

پر چین نشود جبهه ی یکتائی او

موجی اگر از بحر کهن برخیزد

***

لوح هوست ستردنی میخواهد

دل سیلی درد خوردنی میخواهد

ترک طلب نعمت الوان کردن

دندان بجگر فشردنی میخواهد

***

سامانی و ثروتی نشد جمع چه شد

بازیچه ی دولتی نشد جمع چه شد

گر عاقلی از فقر پریشان نشوی

سرمایه ی حسرتی نشد جمع چه شد

***

ابر آمد و سینه را بکهسار نهاد

گلگون بهار پا بگلزار نهاد

یکبار بکش رطل گرانی زاهد

از توبه نمیتوان بدل بار نهاد

***

خنگ تو بکوه عالی ارکان ماند

ور موج عرق زند بعمان ماند

در راه تکش فلک بمیدان ماند

خورشید بگوسمش بچوگان ماند

***

بلبل بنوای آشنا می نازد

گلشن بدم پاک صبا می نازد

ما گرچه بکلک خود ننازیم حزین

تا هست سخن بکلک ما می نازد

***

برپای بت از نیاز پیشانی زد

ناقوس فرنگ در صنمخوانی زد

در حیرتم از دل که باین سیرت و شان

بی شرم چسان لاف مسلمانی زد

***

دهرم بشکنج انزوا میدارد

وین مظلمه را چرخ روا میدارد

در محفل افسرده ی دوران بخیل

زانوست که کاسه ا ی بما میدارد

***

از گوشه عزلتم جدا نتوان کرد

وز فقر بدولتم جدا نتوان کرد

مجروحم و ذوق جانفشانی دارم

با تیغ ز همتم جدا نتوان کرد

***

غیر از کف خاکی که ز ما برجا ماند

دیگر ز سبکروان که در دنیا ماند

یک کوچه فزون نکرد تن همراهی

کوتاه قدم بود رفیق از ما ماند

***

بر تیره شب من که دل و جان گرید

چون شمع لبم خندد و مژگان گرید

بالین مرا منت غمخواری نیست

بر غربت من شام غریبان گرید

***

در دهر بمستعار آلوده مگرد

هرگز به دی و بهار آلوده مگرد

تن در ره تو مشت غباریست حزین

زنهار باین غبار آلوده مگرد

***

هرگز سخنی بر لب اظهار رسد

بی مایه عزیزیش طلبکار رسد

دزدند ز ما و میفروشند بما

این راست بود که حق بحقدار رسد

***

افسرده دمان عهد ما رشک یخند

با خلش میخ نعل بند زنخند

غارتگه ریزه شاعران مزرع ماست

این جانوران حاصل ما را ملخند

***

از رهگذر دوست صبائی نرسید

چشمم بوصال خاکپائی نرسید

دردا که ز درد ما کس آگاه نشد

فریاد که فریاد بجائی نرسید

***

زان پیش که دی آفت بستان گردد

اوراق گل از خزان پریشان گردد

ساقی تو که ابر رحمتی رشحه ببار

تا بلبل طبع من غزلخوان گردد

***

مشکل که دلم را نگهت شاد کند

یک عمر ز جور هجر اگر داد کند

چشمت بخدنگ غمزه بگشاید شست

هر چند نگاه عجز فریاد کند

***

گفتم که بیاد یار خواهی آمد

یا خون شده در کنار خواهی آمد

نی زان اثری نه زین نشان نظری

ای دل تو کجا بکار خواهی آمد

***

یارب چه شود گر کرمت یار افتد

لطفت بشکستگان پرستار افتد

غمخوارگی خلق جهان را دیدم

مگذار که با غیر توام کار افتد

***

تا چند زاشک بر رخم رنگ آید

مینای حیات به که بر سنگ آید

با خلق زمانه زندگانی امروز

در زیر یک آسمان مرا ننگ آید

***

یکچند دل از پی تمنا گردید

جانم هدف طعنه ی اعدا گردید

گردید زهر طرف چو راهم بسته

راه سر کوی دوست پیدا گردید

***

عشق تو سواد دیده را جیحون کرد

رشک تو دل از سینه ی ما بیرون کرد

در وصل کنیم یاد ایام فراق

اندیشه ی حرمان دل ما را خون کرد

***

کمتر بوصال قرعه ئی کار افتد

هجرست که در میانه بسیار افتد

یکبار ترا دیدم و از خویش شدم

تا کی دگر اتفاق دیدار افتد

***

گلگونه سرشک، گرم جولانی کرد

خار مژه را لاله ی نعمانی کرد

جان من از آتش فراق تو گداخت

این خاره ی سخت سست پیمانی کرد

***

بی پا و سران که هرزه گردی دارند

بر مرکب وهم ره نوردی دارند

نقشی ز عیار قلب شان کس نزند

از سکه ی زر، سکه ی مردی دارند

***

ابنای زمان درد صفا را ندهند

هرگز پر کاه کهربا را ندهند

این قوم ولی نعمت امثال خودند

تا سگ بود استخوان هما را ندهند

***

حسنش بمی از حجاب بیرون آمد

عریان آتش ز آب بیرون آمد

آمد سحری بر سر بالینم و گفت

برخیز که آفتاب بیرون آمد

***

جانان چو هوای جلوه ی ناز کند

صد در ز تفاصیل شئون باز کند

در پرده ی اجمال پسندد چو جمال

هر ذره باصل خویش پرواز کند

***

حسن تو بیک جلوه گرفتارم کرد

وز نرگس مست عشوه در کارم کرد

بیقدر متاع من خریدار نداشت

عشق تو باین قیمت و مقدارم کرد

***

کی بود که دل بسته ی زنار نبود

جان در شکن طره گرفتار نبود

سر در قدم پیر مغان میسودم

آنروز که در بتکده دیار نبود

***

زین پیش فلک چنین دل آزار نبود

هر مفعولی فاعل مختار نبود

امروز به پشم و پنبه کار افتادست

مردی اول بریش و دستار نبود

***

مستان لقا چو ارجعی گوش کنند

از هر چه جز او بود فراموش کنند

مردانه وداع خرد و هوش کنند

با شاهد جان دست در آغوش کنند

***

بر لب قدحی بعد هلاکم بگذار

سر در قدم طارم تاکم بگذار

لب تشنه مبادا گذرد مخموری

از باده خمی بر سر خاکم بگذار

***

در هجر حزین از غم جانکاه بمیر

چون شمع سحرگاه بیک آه بمیر

آنقدر نداری که درآئی به نجف

جان تو درآید تو درین راه بمیر

***

شاخ گل من نظر بخاری نکند

رحمی بدل سینه فکاری نکند

ترسم نبرد دل از خروشیدن سود

ما خوار شدیم و ناله کاری نکند

***

گر جلوه ی دوست میکند عاشق سیر

دل خواه بکعبه رو کند خواه بدیر

آشفته ی یار را چه سودای خود است

مستغرق دوست را چکارست بغیر

***

با داغ تو سال و ماه بردیم بسر

چون شمع باشک و آه بردیم بسر

چون آینه از پرتو حیرانیها

با یار بیک نگاه بردیم بسر

***

بس بوالعجبیست زیر این چرخ اسیر

عبرتکده ایست در نظر عالم پیر

جان گشته بقید تن گرفتار حزین

سیمرغ بدام عنکبوت است اسیر

***

ساقی قدحی از می گلفام بیار

هنگام صبوح مگذر آن جام بیار

آن ناصیه سوز خرد خام بده

وان چهره طراز کفر و اسلام بیار

***

مطرب مگذار دم نی و چنگ بیار

از یار پیامی بدل تنگ بیار

سوی قفس ای باد سحرگه خبری

از حلقه ی مرغان شب آهنگ بیار

***

ای سوخته جان سپند یاد تو بخیر

وی دردکش نژند یاد تو بخیر

آواره ی کیستی کجائی چونی

آه ای دل مستمند یاد تو بخیر

***

گر ترک کم و بیش کنی اولیتر

خوبا دل درویش کنی اولیتر

تا چند دوی بر در دونان پی وام

وام از شکم خویش کنی اولیتر

***

از خصمی روزگار بی مهر و تمیز

تا چند زنیم سینه بر خنجر تیز

نی ناخن تدبیر و نه بازوی ستیز

نه جای شکیبائی و نه پای گریز

***

مردانه حزین از سر دنیا برخیز

زین کهنه دمن تو ای مسیحا برخیز

تنها تو درین انجمنی بیگانه

برخیز ازین میانه تنها برخیز

***

در مصر خراب دهر از قحط تمیز

مژگان چو نیل باشدم طوفان خیز

با یوسف ما جفای اخوان کردند

یاران مصاحب آشنایان عزیز

***

خونم بکرشمه ای جفا کیش مریز

الماس بزخم جگر ریش مریز

در ساغر خون دل که نذر لب تست

ترسم که شود شور نمک بیش مریز

***

از هند نجس نجات میخواهم و بس

غسلی بشط فرات میخواهم و بس

مرگی که بود بکام دل در نجف است

از بهر همین حیات میخواهم و بس

***

از ظلمت هند سفله انگیز مترس

در تیرگی شب ای سحرخیز مترس

هرگز باکی ز خصمی هند مدار

نامرد نئی ز حمله ی حیز مترس

***

بخرید یکی خواجه غلامی بهوس

پرسید از آن بنده ی پاکیزه نفس

کائی بچکار تا همانت سپرم

گفتش که همین بکار آزادی و بس

***

رباعی مستزاد

آنی که سر از سجده ی کوی تو نتافت

نه روم و نه روس

بر قامت عزتت فلک حله نبافت

جز اطلس و طوس

مرغ دل ما دانه ی وصل تو چشید

اما به شبی

یکبار که دم زدی و تکرار نیافت

چون تخم خروس

***

این خرقه  ی پرزر بردای سالوس

این دل یکجا برم كزوبه ناقوس

از کشته ی خود بکف درین دشت سراب

جز آبله دانه ئی ندارم افسوس

***

تا چند بچنگ غم پنهانی خویش

روزی بشب آرم از گرانجانی خویش

یک شب خواهم بکام دل شرح دهم

با زلف تو احوال پریشانی خویش

***

صوفی برخیز باده صافیست بکش

خم گر نبود پیاله کافیست بکش

بستان و بنوش هر چه ساقی دهدت

در ساغر اگر وعده خلافیست بکش

***

ای صورت و معنی ترا پستی فرض

از طبع قد تو کوتهی برده بقرض

کوتاه تری یک گره از خانه بطول

با خانه برابری ولیکن در عرض

***

تا عشق فکند در دلم تاب چو شمع

یک لمحه ندید دیده ام خواب چو شمع

فریاد ز مشرب سمندر زادم

زآتش رگ جان من خورد آب چو شمع

***

چون عشق کشید تیغ هیجا ز غلاف

تسلیم فکند سر که این گوی و مصاف

هرگز دلم از عشق نیامد بستوه

سنگین نبود سایه ی سیمرغ بقاف

***

هر چند نوای آتشین دارد عشق

بشنو که حدیث دلنشین دارد عشق

سرمایه ده حیات دلها نفسی

در سینه چو صبح راستین دارد عشق

***

صوفی که بود اساس کارش بر زرق

ژاژش بدهان خاک سیاهش بر فرق

خضر ره پای بست در کام نخست

نوح دگران و خویش تا گردن غرق

***

چون لاله آتشین درین تیره مغاک

پیداست مرا داغ دل از سینه چاک

فارغ ز خود و دور ز غیرم کردی

از غیرت عشق احسن الله جزاک

***

گر نیست مرا طالع فیروز چه باک

ور طبع نگردد الفت آموز چه باک

باید چو ز همدمان بریدن پیوند

گر همنفسی نباشد امروز چه باک

***

پختیم بکار خویش سودا من و دل

شرمنده شدیم از تمنا من و دل

در عشق تو مانده ایم بی یار و دیار

تنها من و دل خراب و رسوا من و دل

***

تا عشق تو گشت از ازل روزی دل

بربست میانرا بغم اندوزی دل

درد تو کند مگر پرستاری جان

داغ تو کند مگر جگرسوزی دل

***

اندوه چو بیش شد گرفتم کم دل

دل ماتم من گرفت و من ماتم دل

امروز کجاست گر بود همدم دل

گفتن نتوان بغمگساران غم دل

***

جمعیت خویش را پریشان کردم

دل بر سر جسم تیره ویران کردم

از کعبه تمام عمر دزدیدم خشت

تعمیر کلیسیای گبران کردم

***

از کام دلست بسکه عریان دستم

کوتاه فتاده از گریبان دستم

از بسکه گزیده ام بدندان غضب

خونین شده چون پنجه ی مژگان دستم

***

آنم که بملک نیستی سلطانم

با سامانم اگر چه بی سامانم

دوریست چو آسیا درین کهنه سرا

سرگردانم که از چه سرگردانم

***

آنم که ز ذوق نیستی دلشادم

همواره خراب عشقم و آبادم

تو در طلب قبول عامی زاهد

من از طلب هر دو جهان آزادم

***

رخ تازه باشک ارغوانی دارم

از دولت عشق کامرانی دارم

خون دل و اشک دیده و آه جگر

اینها همه از تو یار جانی دارم

***

بشتاب دلا برگ سفرساز کنیم

شاید در فیض بسته را باز کنیم

ما بلبل خوش صفیر عرشیم بیا

زین توده ی خاک تیره پرواز کنیم

***

بار خودی افکنم سبک تاز روم

تا سایه ی آن سرو سرافراز روم

سود از سفر خود نبود امیدم

جز اینکه ره آمده را باز روم

***

داغ غم آن نگار مهوش دارم

چون شمع تنی در آب و آتش دارم

الماس بزخم و نشترستان بجگر

با این همه شادم که دلی خوش دارم

***

یارای زبان کو که ثنای تو کنیم

توصیف کمال کبریای تو کنیم

چیزی به بساط ما تهیدستان نیست

جانی که تو داده ئی فدای تو کنیم

***

عشق تو کلیم طور سینای دلم

داغت حشم سینه ی صحرای دلم

دردت که طبیب جان بیدرد مباد

درمان غم مقصد اقصای دلم

***

جان در سر زلف تابناکی کردم

دل را صدف گوهر پاکی کردم

از همت فقر خانه پرداز حزین

در کاسه ی دهر مشت خاکی کردم

***

حال دل آسوده دلان سوخت دلم

بیدردی این بیخبران سوخت دلم

درد دل هیچکس مرا کار نکرد

بر حال سلامت طلبان سوخت دلم

***

صوفی برخیز های و هوئی بزنیم

آتش در دل بیاد روئی بزنیم

از سینه ی تنگ نعره ی مستانه

در نیم شبان بر سر کوئی بزنیم

***

از ظلمت هستی خود آزاده منم

چون شمع بزیر تیغ استاده منم

پیمانه ی مشرب حریفان خالیست

خمخانه ی چرخ را کهن باده منم

***

چون شمع بود داغ جنون تاج سرم

آتش بجهانی زده مژگان ترم

عیبی نبود هست کساد ار گهرم

عیبم همه اینست که صاحب هنرم

***

ای هوش بمی داده فدای تو شوم

غارت زده ی باده فدای تو شوم

در وصل تو هست هر چه میخواهد دل

ای جنت آماده فدای تو شوم

***

پرسید ز یار خود یکی از یاران

کای دوست بگو چگونه ئی گفت ایجان

فرسوده شد از خوردن نعمت دندان

لیک از گله یک روز نیاسود زبان

***

ای رهرو عشق کاهلی پیشه مکن

در کالبد فسردگی ریشه مکن

جانان سر وصل پاکبازان دارد

گر جان طلبد بباز و اندیشه مکن

***

مقدور نشد ز دامن افشانی من

در جامه ی زندگی تن آسانی من

بر قامت کبریای آزادگیم

کوتاهی کرد دلق عریانی من

***

زهرم بقدح دهی که می نوش مکن

در آتشم افکنی که هان جوش مکن

باری تو که خون عاشقان می نوشی

این لخت کباب را فراموش مکن

***

به قصه ی سرسری نه بازیست سخن

خونین جگری و جان گدازیست سخن

مردانه قدم زن آنچنان کز شادی

نازد بخطایت که نیازیست سخن

***

آن راحت جان و دل شیدائی من

گویا زخدا خواست جگرخائی من

شبهای غمت نگفت چون میگذرد

یک روز نکرد یاد تنهائی من

***

تدبیر بکار من چه خواهد کردن

ساغر بخمار من چه خواهد کردن

گر عشق هزار شمع داغ افروزد

با این شب تار من چه خواهد کردن

***

ای دیده ی زار من چه خواهی کردن

جز اشک نثار من چه خواهی کردن

ما گریه نمانده است لخت جگری

در جیب و کنار من چه خواهی کردن

***

صوفی اگرت هوای کشف ست و یقین

بگذار حدیث نفس و بشنو ز حزین

از چله نشینی نشود کاری راست

پیوسته کمان کج بود چله نشین

***

یاران عزیز نور بینائی من

رفتند چو هوش از سر سودائی من

رفتند و گذاشتند با بیکسیم

اندیشه نکردند ز تنهائی من

***

حق ظاهر و خلق در حجاب افزودن

سرچشمه ی خورشید بخاک اندودن

تو بیخبر از قصور ادراک خودی

موجود نهان نمیتواند بودن

***

از گنج بمار صلح نتوان کردن

از باغ به خار صلح نتوان کردن

در میکده ای که چرخ دردی کش اوست

با رنج خمار صلح نتوان کردن

***

آمد سحر آن نگار خونین جگران

پرسید ز احوال من دل نگران

کردم ز فراق شکوه خندان شد و گفت

من در دل و بی نصیب کوته نظران

***

ای بسته ی آب و گل چه خواهی کردن

زاخوان صفا خجل چه خواهی کردن

دندان بجگر گر نفشارد دردی

بیدرد بکار دل چه خواهی کردن

***

ای گل تو ببوئی دل خود شاد مکن

با رنگ پریده جلوه بنیاد مکن

بلبل تو هم افسانه فروشی بگذار

کار دل ماست عشق فریاد مکن

***

ای بخت نژند در سیاهی بیتو

تن زار و نزار و چهره کاهی بیتو

با تو سر و پا برهنه در کنج خراب

خوشتر که به تخت پادشاهی بیتو

***

ای خاک وفا رفته بباد از دل تو

یکدل بجهان نگشته شاد از دل تو

یکبار نمیرسی بداد دل من

داد از دل تو هزار داد از دل تو

***

ای در دل هر قطره تمنا از تو

وی در سر هر حباب سودا از تو

ممنون دل و دیده ی خونبار نیم

جام از تو و باده از تو مینا از تو

***

ای در یتیم دیده دریا از تو

آه از تو و ناله سینه فرسا از تو

خندان گذری زچشم خونبار و خوشیم

دل از تو و دیده از تو و ما از تو

***

ای عاشق محزون دل ناشاد تو کو

ای کوه گران درد فرهاد تو کو

وحشی تری از خود بکمین داشته ئی

ای صید بخون طپیده صیاد تو کو

***

سر غم عشق را ز بیگانه مجو

از واعظ بیخبر جز افسانه مجو

مستم ره هوشیاری از من مطلب

افسانه ی عقل را ز دیوانه مجو

***

غفلت زده ام خاطر آگاهم ده

افسرده دلم آه سحرگاهم ده

عمریست که رو از دو جهان تافته ام

ای قبله ی مقبلان بخود راهم ده

***

ای بنده ی دهر دون نواز گنده

با … خری ساخته چون خر بنده

از پستی و سرمستی و دیوانگیت

دشمن در خنده دوستان شرمنده

***

تا چند حزین اسیر ماتم شده ئی

با خلق زمانه از چه همدم شده ئی

چون یار موافقی ندیدی زچه رو

در بند منافقان عالم شده ئی

***

جانا چه بود که خاطری شاد کنی

وز لطف دل خرابی آباد کنی

مرگی نبود غیر فراموشی تو

در خاک شوم زنده گرم یاد کنی

***

تا ناله درفش کاویانی نکنی

در کشور دهر قهرمانی نه کنی

گر جان طلبند منت از بخت مدار

در مسلخ عشق سخت جانی نکنی

***

آشفته ی دور روزگارم ساقی

درمانده ی محنت خمارم ساقی

شرمنده ی دست رعشه دارم ساقی

جامی بلب تشنه بدارم ساقی

***

رفتند ز بزم میگساران ساقی

من مانده ام از گران خماران ساقی

چون لاله در انتظار ابر کف تست

داغ جگر سینه فکاران ساقی

***

بشکن قدح سپهر دون ای ساقی

می نیست درین جام نگون ای ساقی

مردم ز خمار، باده ی ناب کجاست

تا چند توان کشید خون ای ساقی

***

چون باد صبا سبک عنانی نکنی

با زاغ و زغن هم آشیانی نکنی

ای سرمه بخاک تا توان یکسان شد

زنهار بدیده ها گرانی نکنی

***

آلوده ی زهد کرده ام دامانی

وجهت من المسجد نحو الحانی

ما رخت ز کوی نیکنامی بردیم

نستودعکم معاشر الاخوانی

***

زاهد ره عشق دین بافسون نبری

روی ورع از میکده گلگون نبری

تر ساخته ئی دامن تقوی از می

زین آب، گلیم زهد بیرون نبری

***

سرتاسر آفاق حزین گردیدی

وز دیده ی دید، دیدنیها دیدی

اکنون دامان رنگ و بو را بگذار

تا چند اسیر بیمی و امیدی

***

تا چهره ز اشک ارغوانی نکنی

در محفل عیش گلفشانی نکنی

هرگز چون شمع جا ببزمت ندهند

گر با همه کس چرب زبانی نکنی

***

از می لب غنچه گشت گلگون ساقی

چون لاله نشسته ایم در خون ساقی

اقبال تو میدهد ز ادبار نجات

تنگ آمدم از نکبت افیون ساقی

***

ای آنکه بلافگاه دعوی چستی

واندر طلب گوهر عرفان سستی

تا دریابی که در گره داری هیچ

کاش آنچه سپرده ئی بخود می جستی

***

مهری بلب خود زن اگر مرد مهی

گر نیكی اگر بدی که خاموش بهی

خاموش حزین که از کلید سخنت

جز قفل دهان نمیگشاید گرهی

***

صحراست ز سبزه سبزفام ای ساقی

کار از گل و مل شود تمام ای ساقی

گو چرخ نگردد بمراد دل ما

کافیست بما گردش جام ای ساقی

***

ای درد ز مرگ فکر درمان نکنی

آزار دل شکسته حالان نکنی

در جان غم یار دارم آسان ندهم

ای محنت هجر مردن آسان نکنی

***

ای آنکه بنفشه زیب نسرین داری

صد رخنه زغمزه در دل و دین داری

ظلمیست که اشک بوالهوس پاک کند

دستی که ز خون ما نگارین داری

***

آنی که بقد ز سرو آزاده تری

دل را ز بهشت نقد آماده تری

در رهگذرت ز خاک افتاده ترم

گر هست ببازار من افتاده تری

***

هر دم ز تو عمر میکند بیخ و بنی

جز وعده بفردا نشناسی سخنی

دیروز ترا که هست فردا، امروز

بنگر که چه کرده ئی که فردا نکنی

***

ای دل ره و رسم عاشقان نگذاری

درد و غم خویش رایگان نگذاری

دستت نرسد بدامن وصل حزین

تا پا بسر هر دو جهان نگذاری

***

ای ناله خلاف درد کیشان نکنی

غمازی راز سینه ریشان نکنی

آهسته گذر کن ای صبا از زلفش

آنجا دل جمعی است پریشان نکنی

***

ای دوست چراغ چشم بیدار توئی

معشوق توئی عاشق دیدار توئی

آشوب جهان فتنه ی بازار توئی

خود یوسف مصری و خریدار توئی

***

در کعبه حزین امیر اسلام شوی

در دیر، حریف باده و جام شوی

یا امت عقل باش یا بنده ی عشق

حیف است درین میانه بدنام شوی

***

هم درد و دوای دل افکار توئی

عاشق توئی و عشق توئی یار توئی

پرگار توئی نقطه توئی دایره تو

یعنی که زهر پرده پدیدار توئی

***

ای خامه بسی نکته سرائی کردی

از زلف سخن گره گشائی کردی

صاحب دردی اگر بدادت نرسد

عمری بعبث هرزه درائی کردی

***

خاموش حزین که گفتنی ها گفتی

با مسقب کلک خویش درها سفتی

اکنون خود را بکوی آزادان کش

خاری بودی غنچه شدی بشگفتی

***

***

صفیر دل

جانا خجلم ز خامی مشرب خویش

چون شمع گداختم ز تاب و تب خویش

دل میگزد از شرم زبانم لب خویش

بگذر که گذشتم از سر مطلب خویش

مثنوی

ثناهای شایسته دلدار را

سپاس فراوان ز ما یار را

ثنائی که عالی سپاسان کنند

سپاسی که یزدان شناسان کنند

بعجز و سرافگندگی سرنهم

بسر از گل سجده افسر نهم

بخشکی چه بندم بافسوس لب

طراوت دهم از زمین بوس لب

زبان از ثنا نخل موسی کنم

بیاد رخش سینه سینا کنم

چو خورشید از آن آتش سینه سوز

نفس را کنم صبح گیتی فروز

بسر تاج شاهی نهم نامه را

لوای الهی کنم خامه را

مداد قلم عنبر تر شود

خط و خال رخسار، دفتر شود

ازین رشحه خرم کنم داغ را

طراوت ز شبنم دهم باغ را

به بستان جان آبیاری کنم

زنی چشمه ی خضر جاری کنم

بفرق سخن برنهم تاج حمد

زبانرا فرستم بمعراج حمد

نفس گرم چون برق سوزان شود

دل از حمد یزدان فروزان شود

زبانم بآتش زند دامنی

ز تفتیده گلخن دمد گلشنی

بعرش حقیقت لوائی زنم

نیاز آوران را صلائی زنم

***

مناجات نامه

خدایا دلی ده حقیقت شناس

زبانی سزاوار حمد و سپاس

مرا جز تو کس یاور و یار نیست

چه گویم که یارای گفتار نیست

ز فیض تو آید دلم در خروش

که نی از دم نائی آید بجوش

دلم رشحی بحر انعام تست

چو ماهی زبان زنده از نام تست

ندارد فروغی ز خود مشت گل

مگر پرتو فیضت افتد بدل

وجود تو نگشاید ار دست جود

عدم بیکران را چه یارای بود

دهی خامه ی صنع را سروری

بمعنی طرازی و صورتگری

از آن چهره پرداز چین چگل

گل از گل دمد داغ عشقت ز دل

نه بخشی اگر گمرهان را سراغ

نیفروزد از داغ عشقت چراغ

درین تیره کاخی که ظلمت سراست

نفس راه لب را چه داند کجاست

ازل تا ابد مد احسان تست

بخوان کرم دل نمکدان تست

می عشق روشنگر سینه شد

بخمخانه ات چشم آئینه شد

تو کردی زبان مرا یاوری

که زد از سخن کوس اسکندری

بمعنی شدی رهبر خامه ام

زدی غازه بر چهره ی نامه ام

کند از تو در دامن روزگار

رگ ابر کلکم در شاهوار

زهی لوح فکر و خوشا کام من

سجل قبول تو دارد سخن

من زار مرد ثنایت کیم

نوا پرور خویش کردی نیم

دمد از رگم نغمه ی چنگ و رود

صفیرم زند ارغنونی سرود

بدستان زنم راه دور غمت

به داود خوانم زبور غمت

زبان است دستان زن باغ تو

دلم طور و شمعش بود داغ تو

حدیث من و ما نمی شایدم

باین خیرگی خنده می آیدم

ندانسته ام: کیستم! چیستم!

توئی عین هستی و من نیستم

فنا را کجا لاف دعوی رسد

مگر دست دعوی بمعنی رسد

حزین از می بیخودی جام کش

زبان مست دعویست در کام کش

اگر محو کثرت وگر وحدتی

بهر صورت آئینه ی حیرتی

قلم بر فسونهای نیرنگ زن

زند راهت، آئینه بر سنگ زن

چو از خویش و بیگانه تنها شوی

قبول خداوند یکتا شوی

***

نیایش

دل و دیده ها فرش در راه کیست

جبین ها زمین سای درگاه کیست

بلند از که شد رایت سروری

که بخشید عزت به پیغمبری

فروزنده ی بدر عرفان که شد

فزاینده ی قدر انسان که شد

نبوغ بشر سرفرازی که داد

کف خاک را بی نیازی که داد

زفیض که این مشت گل جان گرفت

فروغ از که رخسار ایمان گرفت

ملک چاکر لامکان پایه کیست

قدم بر فلک سایه بیسایه کیست

که پا بر سر ماه و خورشید زد

که بر سیم و زر سکه جاوید زد

دوان در رکاب که جبریل رفت

که حکمش بتورات و انجیل رفت

می معرفت دردی جام کیست

دل عارفان زنده از نام کیست

زمین مسکن و آسمان آستان

فروغ زمن قبله ی راستان

خدا را بود در نیابت امین

کفی حجة الله فی العالمین

محمد سرافراز خیل رسل

امان البرایا دلیل السبل

امام الهدی اشرف المصطفین

مغیث الوری ملجا الخافقین

سرو سرور یکه تازان عشق

بلند افسر سرفرازان عشق

شفاعت گر جوق بیحاصلان

حلاوت ده ذوق صاحبدلان

سبیل گدایان او سلسبیل

جنیبت کش موکبش جبرئیل

ز کامل عیاران حق اکملی

بزرگی برو آیت منزلی

ز حكمت بهر نکته اش داستان

بلب ناسخ نسخه ی باستان

عیان کرده پوشیده اسرار را

ز رخ پرده برداشت انوار را

شد از مهر ختم نبوت عیان

که بعد از عیان نیست جای بیان

باین جلوه بگشای چشم دلی

به بین پایه اش را اگر مقبلی

شد از شان او شوکت کفر پست

بمیلاد او قصر کسری شکست

صبا همدم غنچه اش ناشده

پرد رنگ گلنار آتشکده

زند بحر رحمت چو موج ظهور

شود خشک دریاچه ی تلخ و شور

نیارد سر از تیغ او خصم تافت

یک انگشت او فرق مه را شکافت

بعهدش عبادت روائی گرفت

جبین صنم جبهه سائی گرفت

دل قدسیان است مجنون و شش

بود ناقه ی عشق محمل کشش

ببزم ازل محرم راز اوست

بروی دو عالم در باز اوست

کلید دل تنگ هر بسته کار

در رحمت خاص پروردگار

چه خرم بهاریست با آب و رنگ

گل داغ عشقش بدلهای تنگ

چه دولت سرائیست جنت اساس

ازو مخزن سینه ی حق شناس

چه نعمت کزو قسمت خاک نیست

چه رفعت کزو خاص افلاک نیست

بمعراج بخشد فلک را عروج

بلند آسمانیست ذات البروج

سپاس و سلامی سزاوار او

برد باد بر آل اطهار او

بر اصحاب و بر پیروانش همه

بیاران روشن روانش همه

عرق ریز شرمست کلک حزین

بضاعت نداری خموشی گزین

تهیدست حیران چه سامان دهد

درین عرصه یکران که جولان دهد

درودی سزایش نداری بیاد

زمین ادب بایدت بوسه داد

***

در ستایش سخن

قلم اولین زاده ی قدرت است

نگارنده ی دفتر حکمت است

بدایع پدید آمد از حرف کن

موثر خداوند و مبدع سخن

قلم نقشبند کلام الله است

زبان جدل زین سخن کوته است

قلم چهره پرداز حسن و جمال

قلم والی کشور ذوالجلال

دبستان حق را معلم قلم

سخنور قلم، علم و عالم قلم

سخن جان معنی و معنی سخن

معانی نیاید بیان بی سخن

جماد و نباتست و حیوان خموش

خلافت بانسان ز نطقست و هوش

سخن زندگی بخشد افسرده را

برگ میزند نشتری مرده را

سخن در غلطان عمان دل

صفا پرور جیب و دامان دل

سخن گوهر افروز طبع ادیب

سخن حکمت آموز دولت نصیب

سخن شور آشفته حالان عشق

سخن نیست غیر از نمکدان عشق

بود چشمه ی زندگانی سخن

مسیحا سخن یار جانی سخن

شنیدم سحر می سرائید نی

سخن نوبهار و خموشیست وی

چه خوش گفت دوشینه گوینده ئی

سخن جان بود گر نیوشنده ئی

بلندست بس جایگاه سخن

کلام الله اینک گواه سخن

بسی کرده ام طی نشیب و فراز

چه نسبت سخن را بعمر دراز

که آخر بود عمر را کوتهی

نگردد فروغ سخن منتهی

جهان سرورانند گویندگان

سخن شان باقبال دل قهرمان

بهر ملک ناپایدارست حکم

سخن را مدام استوارست حکم

نوشتیم بر طاق فیروزه فام

کلام الملوک ملوک الکلام

درین پر فتن عصر آخر زمان

زمین شد چراگاه نابخردان

ز خر خصلتان مشتی افسرده ام

نوازنده ی کهنه طبل شکم

مسیحای وقتند از ابلهی

بم و زیر کوبند طبل تهی

دهنها بدعوی گشودند و لاف

بینباشتندی بژاژ این شکاف

هم آواز گشتند با هم خران

بشوریده مغز خرد پروران

ازین مرده شکلان مالا بگور

سراسیمه شد لفظ و معنی نفور

برآشفته گردید کلک دبیر

که منکر صدائیست صوت الحمیر

ز نیرنگ گردون نیلوفری

مگر دل بیزدان برد داوری

درین اهرمن گاه وحشت فزای

پژوهیده دنیای آشوب زای

امید از خداوند دارم امان

هو المنعم الفضل و المستعان

بآئین فرزانگی و مهی

خردمندیم میکند دلدهی

که گیتی است اضداد را انجمن

نشاید ازین غم پریشان شدن

چه عذب فراتش چه ملح اجاج

بجائی بود هر یکی را رواج

ز نکهت اگر پشک راند سخن

زیانی ندارد بمشک ختن

گر انگوزه اندازه را می شناخت

بگلشن سر از نازکی میفراخت

وگر جیفه هم داشتی آگهی

به پهلو ننازیدی از فربهی

گرفتی اگر خر عیار نهیق

نه گشتی به لحن مغنی رفیق

اگر میشد آگه نکوهیده زاغ

نخوردی دل بلبل و گل بباغ

زغن گر شدی رنجه از صوت خویش

نخستی جگرهای مرغان به نیش

اگر حد خود پاس میداشت سیر

کجا فاش گشتی بعهد عبیر

گل آنجا که بنده قبا کرده باز

نمی آمد از پرده بیرون پیاز

خریدار سرگین بود گر جعل

چه کاهش رساند بشان عسل

چه شد گندنا گر زهر جا دمید

بعنبر زبانی نخواهد رسید

غم و رنج دنیا بما سهل شد

چو با مصطفی چیره بوجهل شد

پلیدی مخنث ز فوج یزید

سر سبط خیر البشر را برید

عوانان امیرند عارف بقید

حجی طبل خصمی زند با جنید

چو ابر جهالت شود منجلی

کجا فخر رازی! کجا بوعلی!

هزاران ازینگونه در روزگار

عیانست و داننده بی اختیار

به بین کارپردازی چرخ پیر

درین عبرتستان و عبرت بگیر

حزین از دل افسردگی سود چیست

صریر نی ات شکوه آلود چیست

اگر زشت و زیبا به بینی مرنج

بصورت میاویز و معنی بسنج

گل و خار در پرورش همسرند

درین خاکدان از یک آبشخورند

چرائی در اندیشه و دلخراش

فضولیست اندیشه تسلیم باش

خدایا برین بنده ی بوالفضول

نه بندی در فضل و جود و قبول

صباحی که زادم به بخت سعید

سیه بود موی من و رو سفید

کنون مویم از گردش روزگار

سفیدست و روی من از جرم تار

ز روی من این تیرگی را بشوی

که از من بد و از تو آید نکوی

***

جبین سائی خامه بر آستان عشق

چسان مدحت عشق سازم رقم

شکافد ز نامش زبان چون قلم

درین جا قلم حکمت اندیش نیست

که عشق آتش و خامه، نی بیش نیست

برانم که آتش به نی در زنم

گل شعله چون شمع بر سر زنم

چو پرورده ی عشقم و خانه زاد

حق نعمت عشق ندهم بباد

ندارد غم آتش جگر از حریق

نیندیشد از ابر و باران غریق

دل از عشق سرکش بوجد آمده

سمندر برقصد در آتشکده

ز عشقست رخسار خور تابناک

بود زنده از عشق دلهای پاک

فزودند مقدار آدم بعشق

ز حسن ازل شد مکرم بعشق

بدل گر ز عشقش دری میگشود

نفرمود ابلیس کردی سجود

ز عشقت گر افتد شراری بدل

بدریا شود قطره ات متصل

فروغی بهر دل که از عشق ریخت

تجلی علم زد سیاهی گریخت

ندانم کجا عشق را منزلست

غبار رهش نور چشم و دلست

شب خفته بختی کند عشق روز

گشاید لوا صبح گیتی فروز

بهر جاست چون مهر نیک اختری

دهد شمعسان زیر تیغش سری

سر از مهر کینش نیارم برون

که جان بخشد این تیغ آلوده خون

شگفت از دمش لاله ی باغ دل

بلب ساغر خویش از داغ دل

خوشا ساقی عشق دریا نوال

خمارست با وی خیال و مجال

سر نه فلک گرم پیمانه اش

خوشا حال مستان میخانه اش

گزگ از دل خود کند مست او

بدستی ندارد طمع دست او

مکش سر ز بیدست و پایان عشق

که بخشند افسر گدایان عشق

گروهی سرافراز دنیا و دین

نشانده بنقد دو کون، آستین

هما شهپران هوای وصال

بود خاص شان دولت بیزوال

***

حکایت

شنیدم تهیدست بیحاصلی

شنید این حکایت ز صاحبدلی

که پیری چو برد از زلیخا توان

خدنگ قدش حلقه شد چون کمان

عزیزی بذلت کشید و برنج

بششدر فکندش سرای سپنج

ز باد خزان خشک شد گلشنش

نگشتی یکی زاغ پیرامنش

گل افسرده شد، عندلیبی نماند

در ایام سختی حبیبی نماند

شد آخر پس از عیش ناز ملوک

رگش رشته جسم نزارش چو دوک

گذشت آن جوانی و جاه خطیر

بمصر اندرش نام شد گنده پیر

از آن آتش داغ پرور همان

بجان مانده بودش شراری بجان

برآورده غم گرچه دود از سرش

دلی بود روشن بخاکسترش

برآرد ز پا خار را هر کسی

خلد چون بدل کار دارد بسی

بزاری همی گفت و خون میگریست

که مسکین تر از بنده امروز کیست

ز هر سو چو بخت دژم در به بست

پس زانوی نامرادی نشست

گشود اختر از بسته کارش گره

عطارد قلم راند و مه گفت زه

دران بیکسی عشق دستش گرفت

فرازندگی بخت پستش گرفت

شب تیره بختی برفت از سرش

درآمد چو خورشید یار از درش

ز صبح جوانی برومند شد

شب تار غم رفت و خورسند شد

چو صاحبدل این قصه انجام داد

تهی دست سرگشته را کام داد

شراری بخاطر فتادش ز عشق

دم گرم او یاد دادش ز عشق

پس از هفته کارش بجائی رسید

که خلق از درش بافتندی امید

مرا هم بلب حرف عشقست از آن

که شاید برآرم بهار از خزان

لبم زین ترنم مسیحا شود

دل مرده ئی شاید احیا شود

روان دارد از عشق پایندگی

که عشقست سرچشمه ی زندگی

حزین از غم دل نوائی بزن

دل آسودگان را صلائی بزن

تو خامش چو گشتی کس امروز نیست

نوازنده ی ساز جانسوز کیست

اگر خامه افکند سعدی ز دست

نی خوشنوای تو در پنجه هست

بود اختر سعد یاری و هست

زهت تا بگوش و کمان در زهست

وگر میدهت خمسه از گنجه یاد

نی نغمه سنج تو در پنجه باد

کنی تازه تا خمسه ی گنجوی

شرابت کهن باد و رایت قوی

***

در تهنیت والد بزرگوار

عطارد مرا گشته آموزگار

بتوصیف علامه ی روزگار

رصد بند گردون نیلوفری

خدیو سریر بلند اختری

مرا والد و عقل کل را پسر

یتیمان علم و هنر را پدر

بجان رهگرا اوج تقدیس را

بدل وارث حکمت ادریس را

بهین گوهر پاک این نه صدف

خلف را شرف بوالبشر را خلف

مسیحا دمی خسته حالان دهر

پناه ضعیف و یتیمان شهر

رخ سر بزرگان گردون فراز

بران سده گلگونه ساز نیاز

دل خاره طبعانش از آه گرم

چو پولاد در دست داود نرم

تنش چون خیال از ریاضت نزار

هلال قدش تیغ فرسوده کار

در انوار او مهر چون ذره گم

ضمیرش دل افروز صبح دوم

ز سر جوش فکرش خرد کامیاب

زلال خضر پیش فیضش سراب

فلاطون اگر ته نشین شد بخم

خجالت بخلوت کشیدش که ثم

به بیدار بختان قدح بخش نور

حدیثش بدل مردگان بانگ صور

ز ایوان قدرش فلک آستان

ببام جلالش ملک پاسبان

پر از عطر خلقش گریبان گل

غلام باخلاص فخر رسل

لبش فیض بخش و کفش زرفشان

بامداد او زال رستم نشان

چو خورشید تابنده در مکرمت

چو نیسان بارنده در مرحمت

در اقطار معنی فرو کوفت کوس

پر از صیت او قبه ی آبنوس

در اقلیم رفعت فرازنده کوه

بر اورنگ عزت سلیمان شکوه

بلب قیمت آب حیوان شکست

بیاقوت لعل بدخشان شکست

درستی ازو یافت علم و عمل

برون کرد از ملک و ملت خلل

خلیل آیت و موسوی منزلت

مسیحا دم و مصطفی معدلت

عدیل ملک در سجود و رکوع

ز جهدش مهذب اصول و فروع

ز خطش سواد جهان روشنست

پی حفظ دین نبی جوشنست

صریر نیش ناسخ رود بود

روان پرور لحن داؤد بود

مقام کلامش باعلا رسید

سر خامه اش تا ثریا رسید

شهنشاه اورنگ دانشوری

بلندی ده پایه ی سروری

حقایق شناس معارف پنا

حکیم خرد پرور جهل گاه

مشكک ندارد بشانش شکی

ارسطور ز مشائیانش یکی

ز توصیف او گر برنجد حسود

نیاید ز خس، بستن زنده رود

محالست کز دست دهقان به بیل

شود بسته سیلاب دریای نیل

اگر ملحد انکار قرآن کند

بگو ماتم از مرگ ایمان کند

کند خیره ابله خردمند را

بناخن خراشد چو الوند را

ندانسته کالیوه کردار دنگ

که در دام ماهی نیاید نهنگ

کجا کام حاصل کند خام ریش

که میدرد از ابلهی دام خویش

مرا هست چون صبح صادق نفس

گواهم خداوند فریاد رس

نوشتم بوصفش اگر یکدو حرف

نگنجد درین ظرف دریای ژرف

عبادت شمارم ثنا خوانیش

تو از ابلهی بذله میدانیش

نرانده بمدح بزرگان قلم

ز فرماندهان عرب یا عجم

مگر مدح پیغمبر و آل او

که هر کس بگوید خوشا حال او

کنم گر مدیح نیاکان خود

ادا میکنم حق ایمان خود

پدر را کنم گر ستایش گری

امیدم که حق باشدش مشتری

اگر سود دنیا غرض داشتم

وگر از طمع دانه میکاشتم

تفاخر کنان سروران جهان

خریدار بودند شعرم بجان

زبان میگشودم بنام یکی

شکر میفشاندم بکام یکی

چو میکردم این باده در جام او

همی زنده میداشتم نام او

ببرداشت تشریف احسان من

زدی بوسه ئی طرف دامان من

نبودی دریغ از منش ملک و مال

ولی بود بر همت من وبال

بگردون نیامد سر من فرود

مرا یک جبین است و یکجا سجود

خسی در شمارم نیاید کسی

باین بیکسی فخر دارم بسی

پشیزی ز صد گنج نا برده ام

که دنیا بود پشت پا خورده ام

جهان مشت خاکیست در راه من

زند، کی ره جان آگاه من

بکونین افشانده ام دامنی

که در کوی حق یافتم مامنی

پدر را از آن میستاید دلم

که فیضش رسانید تا منزلم

سبک میشمارم جهان مغز و پوست

که سنگینی استخوانم ازوست

بران تربت پاک باد انتشار

درود از من و رحمت کردگار

***

مناجات

خدایا بجاه خداوندیت

که بخشی مقام رضامندیت

طمع نیست از کشت بیحاصلم

بخوشنودیت کار دارد دلم

بسی شرمسارم ز نفس فضول

ز طاعت مکدر ز عصیان ملول

که نیک و بدم هر دو نبود روا

چو عصیان بود طاعتم ناسزا

ندارم بجز عجز چیزی بکف

شد از کف مرا نقد فرصت تلف

نبخشید سودی جگر خوارگی

من و دست و دامان بیچارگی

بدرگاهت آورده ام عجز خویش

سر از شرم بی برگی افکنده پیش

نگیری چسان دست افتاده ئی

که خود از کرم هستیش داده ئی

بیک عمر در نعمتت زیستم

گدای درت نیستم! کیستم؟

اگر هست بنما در دیگرم

و گرنه بحرمان مران زین درم

درافتادگی از که خواهم مدد

مدد از که افتادگان را رسد

خروشان خراشم جگر در قفس

کسی نیست غیر از تو فریادرس

ز چاک قفس ارمغان بهار

فرستم صفیر دل سوگوار

شکیب از دلم رفته نیرو ز چنگ

برم مانده چون سبزه در زیر سنگ

نماندست امیدم بچیزی مگر

بچاک گریبان و دامان تر

که عصیان بکوی کریمان برند

گنه هدیه آرند و غفران برند

بهر حاجتم از تو امیدوار

که هم فیض بخشی هم آمرزگار

***

تذکر این حدیث مصطفی که الدال علی الخیر کفاعله

سرم بود در جیب فکرت شبی

بگوشم رسید از لبی یاربی

اثر کرد بانگ خدا خوان بمن

بجوشید از آن نام خونم بتن

شدم مست و در لذت افتاد هوش

چو ناگه بگوشم رسید آن سروش

ازین مشت گل رفت افسردگی

براحت مبدل شد آزردگی

مرا ذوقی افزود از نام دوست

که آرام جانهای قدسی ازوست

بخود از سر ذوق گفتم که هان

بکن شرمی از نطق تسبیح خوان

خموشی بهر وقت نبود نکو

تو هم داری آخر زبانی، بگو

بود روح را لذت ذکر قوت

زبانت ندادند بهر سکوت

چو گفتار او کار فرما شدم

بذکر خداوند گویا شدم

چو شمع زبانش شب افروز گشت

ز طاعت مرا طاعت آموز گشت

دلالت دو نوعست بر فعل خیر

کزان هر دو حاصل شود سود غیر

یکی آنکه مردم نصیحت کنی

براه خدا خلق دعوت کنی

دگر آنکه خلق از نکوکاریت

کند اقتفائی بهشیاریت

خوشا آن جوان مرد نیکو سرشت

که دیدارش آرد براه بهشت

***

در نصیحت و بی بقائی دنیا

چنین است فرمان که حق را نهان

نشاید نمودن ز فرماندهان

نماینده ی راه خیر و سلوک

ندارد نصیحت دریغ از ملوک

که در خیر ایشان بود خیر خلق

نکوخواه خلق است پاکیزه دلق

بیا ای شهنشاه شوکت فروش

فقیرانه بنشین و بگشای گوش

باندرز من گوش بگشا دمی

که بهتر دمی زنده از عالمی

بود پندم افزایش هوش تو

کنم گوهر آویزه ی گوش تو

جوان بخت خواهد جهانت ستود

که در عصر آن پیر داننده بود

تو دانی که دنیاست ناپایدار

نباشد بناپایدار اعتبار

بهر جا نهی پا درین خاکدان

بود فرق فرماندهان جهان

تن سروران لطافت سرشت

براه تو امروز خاکست و خشت

بیفشان باین بی بقا دست رد

فلک بخشد امروز و فردا برد

به تسخیر جانی چرائی برنج

که خاکش فرو برده قارون و گنج

بنکبت سرا بسته ئی دل چرا؟

فرو رفته ئی زنده در گل چرا؟

بمردی توانی گرفتن جهان

ولی مرگ میگیردت ناگهان

ز ابلیس، آزرده ی جان برست

که غیر از خدا دل بچیزی نبست

بدنیا ترا تیز دندان آز

اجل در قفایت دهن کرده باز

چه بندی میان را بر زین کمر

که بستن ضرور است رخت سفر

پی این سفر برگ و سازی بیار

سرشکی ببار و نیازی بیار

چه میپرسی از گنج داران حساب

حساب خدا را چه گوئی جواب

بآز و امل این چه دلبستگیست

نجات و سعادت بوارستگیست

شدی بنده ی خاص فرج و شکم

شکم بنده باشد ز خر بنده کم

خدا بندگان از تو نالان بحق

دل مستمندان ز جور تو شق

شقاوت بلائیست بی زینهار

مکن زینهار این بلا را شعار

شعورت چه شد ای اسیر غرور

مگر از غروری عدیم الشعور

شب عمر رفت و چنان خفته ئی

ندیدی مگر خواب آشفته ئی

تو دانی گر ما صلائی زدیم

گرانخواب را پشت پائی زدیم

حزین از خروشت جهان میطپد

زمین میطپد آسمان میطپد

سعادت کسی را کند رهبری

که آموزد از گفته ات سروری

***

حکایت

نمودم سئوال از قوی پنجه ئی

چه پیش آمدت کاینچنین رنجه ئی

ترا دیده بودم ازین پیشتر

زبون بود در پنجه ات شیر نر

چه شد چیره دستی و کر و فرت

که اکنون فرو خفته در گل خرت

بدینگونه زرد و نزاری کنون

که چون کاه از کهربائی زبون

لگدکوب از پشه گردد تنت

چه شد زور بازوی پیل افگنت

بگفتا که از گردش روزگار

مگر نیستی آگه ای هوشیار

چه میپرسی از لطمه سنج ضعیف

که خس ناتوانست و دریا حریف

جوانی کند کوه را زیردست

کنون بر سرم برف پیری نشست

چه میپرسی از بنده ی مستمند

خداوند هوشی فراگیر پند

***

حکایت

سیه دل امیری بشب خفت مست

سحر بر سرش سقف ایوان نشست

بکیفر کمر بست استیزه اش

نیامد برون استخوان ریزه اش

فقیری در آن شب بصحرا بخفت

چو شد روز آن ماجرا دید و گفت:

بر این بنده فرضیست چندین سپاس

که ایوان چرخست محکم اساس

ز ویرانی ایمن بود پایه اش

فراغت توان خفت در سایه اش

نیرزد باین رنج قصر بلند

شبی نیم راحت سحرگه گزند

ندارم تمنای ایوان و کاخ

نیم تنگدل از زمین فراخ

که باران و خورشید پرتوفکن

نه چون خشت و سنگست پیکرشکن

***

حکایت

شنیدم فریدون با فر و هوش

نیاسود چشمش شب از درد گوش

بخاصان چنین گفت در بامداد

که امشب سزای مرا گوش داد

همانا که نالیده باشد ز درد

ضعیفی و نشنیده این خفته مرد

چو غفلت ز مظلوم ورزید گوش

مرا دوش این درد مالید گوش

***

حکایت

ستم پیشه ئی را به بستند سخت

که بیدادگر بود، برگشته بخت

عبور من افتاد از آن رهگذار

که گرگ دژم بود در گیرودار

مرا دید و نالید برگشته روز

بپوزش گشاد از سر عجز پوز

همیگفت خواهم که منت نهی

ز چنگال شیران خلاصم دهی

ز نالیدنش سیل اشکم گشود

که ظالم بسیمای مظلوم بود

خرد گفت انصاف را پایدار

که زرقست و فن کار این نابکار

بدو گفتم آهسته ای لابه گر

دلم را مشوران مسوزان جگر

خراشد دلم گر چه از زاریت

ولی ترسم از مردم آزاریت

تو آنی که از جور و کینت زمین

بنالید پیش جهان آفرین

بسی کرده پیچیده بر دست و پای

ز صد ورطه جستی بحكم خدای

برفتی سبك بر سر کار خویش

نیامد ترا شرم از اطوار خویش

کنم گرگ را گر برحمت یله

بنالد ز بیرحمی من گله

کرم گر چه خلق الهی بود

تباهی گران را تباهی بود

گر اکنون پشیمانی از کار زشت

کنی گر بمحراب رو از کنشت

گشاید در رحمت کردگار

گناهت بیامرزد آمرزگار

کند آشتی با تو مشکل گشای

تو چون صلح کردی بخلق خدای

***

حکایت

شنیدم که رندی بامید سود

پدر مرده ئی را پسر خوانده بود

طمع دوخت چشمش بمال یتیم

پسر را بپرورد رند لئیم

چو بگذشت سالی بر آن بیش و کم

گرفت آن پسر پیش راه ستم

ره راست بگذاشت آن کج نهاد

برافراشت رایت بفسق و فساد

بهم برزد از فتنه آن شهر و کوی

که بیدادگر بود و ناپاک خوی

دغل باز اوباش را مات کرد

مساجد ز شومی خرابات کرد

بده روز مال پدر را بخورد

پدر خوانده را هم زدی دست برد

طمع پیشه را خانه چون پاک رفت

یکی دخترک داشت در دانه، سفت

……………………………..

……………………………

دل از نیک بختی چنان کنده بود

که ابلیس در حیرت افکنده بود

ازو خانه ی رند بر باد شد

فتور هلاکو به بغداد شد

ز تاراج او گشت بیچاره عور

ز دهشت دلش خون و از شرم کور

شد از بار غم سرو قدش دو تا

بمرگ خود آن مبتلا شد رضا

ببوسید پای پسر منحنی

که پیر منی مقتدای منی

منت گرچه پرورده ام ای جوان

حق تربیت از تو دارم بجان

طمع کرده بودم ز نخلت ثمر

ولی از تو گشتم بعالم سمر

بآن مرده ریگ تو بستم طمع

تو بستی چو پاکان مرا بر ورع

طمع در رگ و ریشه ی من نماند

که دنیا در اندیشه ی من نماند

ز فسقت نه زن نه کنیزک مراست

و گر قصد این بنده داری رواست

اگر پیر من بود عیسی صفت

نیارست کردن چنین تربیت

درخت طمع کندم از بیخ و بن

چو من صلح کردم تو هم صلح کن

***

حکایت

دو کس را سر جنگ بود و ستیز

بهم کرده دندان و چنگال تیز

یکی زان دو سامان پیکار کرد

قبا جوشن و خود دستار کرد

پدر گفتش ای خام بیهوده كوش

اگر پخته ئی جوشن از صلح پوش

گرت هست دامان فرصت بچنگ

فرو کوب با نفس خود طبل جنگ

***

حکایت

کنون یاد می آیدم آنزمان

که شوق آتش افروز شد در نهان

مرا کرد درد طلب بیقرار

جهان هفت خوان و دل اسفندیار

جگر العطش زن ز تاب و تبم

نه آرام روز و نه خواب شبم

ز یبس و نقاهت بخشکی اسیر

ولی بود مژگانم ابر مطیر

جمودی مذاق من از زهد داشت

که آتش بهر خشک و تر میگماشت

پراکنده خاطر دویدم بسی

شده عقده را سائل از هر کسی

ز دانای هر کیش پرسیدمی

سخنها کم و بیش سنجیدمی

نه ره ماند نا دیده نه رهگرای

نه ده ماند پوشیده نه ده خدای

بجائی شبانگاه و جائی صبوح

مگر از دری پیشم آید فتوح

بهر مرز و بومی کشیدم سری

ولیکن ندیدم گشاد از دری

بهر در بسی رفته و آمده

نه مسجد دگر ماند و نه میکده

گهی بر در کعبه گه در کنشت

طلبکاری القصه جائی نهشت

کشیدم ز هر باده ته جرعه ئی

زهر در بدولت زدم قرعه ئی

بهم بر بسی لوح و دفتر زدم

بکندم ورق دست بر سر زدم

بخلوت نشستم خمش سالیان

زدم ها یهو با طرب حالیان

بهر گام پا میکشیدم ز گل

نمیتافت كامی که میخواست دل

بسختی ز مقصد چو رویم نتافت

فتوحی دل از بخت فیروزه یافت

یکی پیر ترسا مرا در عراق

دو روزی شد از دوستی هم وثاق

چو از شوق آشفته حالم بدید

حدیث طلبکاریم را شنید

بگوشم شبی گفت رهبان دیر

تعصب رها کن که الصلح خیر

ازین نکته قفل از دلم برگشاد

برخ عالم فیض را در گشاد

بفکرت چو کردم درین نکته غور

رسیدم بعدل و گذشتم ز جور

سخن بس دقیقست و معنی بلند

مگر پی برد عارف هوشمند

***

اشارت بعدل و انصاف و ترک جور و اعتساف

میازار تا می نوانی کسی

که پر زورتر از تو دیدم بسی

برآورد گیتی ازیشان دمار

چریدند در مغزشان مور و مار

در آفاق دیدم بسی دیو و دد

که بنیادشان کند بنیاد بد

چه نازی ببازو چه نازی بچنگ

که فرداست در گردنت پالهنگ

چه بالی بخویش ای گیاه ضعیف

که فردا وزد تند باد خریف

گرفتم که گودرزی و گستهم

خورد استخوان ترا خاک هم

درخت نکو باش ای سر بلند

چنان زی که در سایه ات خوش زیند

ترحم بر احوال افتاده کن

مشو در ره رهروان خار و بن

نه دربند این ملک غدار باش

تو از نیکنامی جهاندار باش

جدا کن زهم نیک و بد مغز و پوست

مکافات هر کار دنبال اوست

***

حکایت

فرود آمد از تخت شاهی قباد

که عمرست کاه و اجل تندباد

بیاراست پیرایه بخش جهان

سریر کیانی بنوشیروان

جوان بود شهزاده ی شیر گیر

ببازو تهمتن به همت دلیر

ز نیرنگ ایام نادیده رنج

سپه بیکران بود و آماده گنج

فلک رام بود و جهانش بکام

زمین زیر فرمان زمانش غلام

دو پیکر خط بندگی داده بود

بخدمت کمر بسته استاده بود

بدولت جهاندار با هوش و رای

خدا بنده بود و خرد آزمای

نبودی سرش پای بند غرور

سلیمان گران سر نباشد بمور

چو بنشست بر تخت فرماندهی

ره عدل بگزید و رسم مهی

ز عدل آن قوی دست کشورگشای

کشید از میان جور یکباره پای

همایون فرخنده بگشود بال

بیاراست ملک و ببخشید مال

شدی تلخ اگر عیش یکتن ز خلق

گره میشدش آب شیرین بحلق

یکی گفتش ای خسرو دادگر

بعدل اینچنین کس نبسته کمر

برنج اندری در رفاه عباد

ترا شهریاری که تعلیم داد

جهاندار گفتش بعهد صغر

که بودم بنخجیرگه با پدر

به سنگی سگی را یکی پا شکست

بچستی قضا نیز بگشاد دست

شکست از لگد پای آن سنگزن

یکی باره باسم خارا شکن

بتقدیر فرماندهی دادگر

چه دیدم پس از چند گام دگر

که شد در زمین پای یکران نهان

نیامد برون تا شکست استخوان

چو دیدم باندک زمان این سه چیز

مهیا مکافات را با ستیز

مرا باز شد دیده ی اعتبار

عجب ماندم از گردش روزگار

مروت کشید آستین دلم

شد انصاف نقش نگین دلم

برانم که تا عمر بخشد خدای

برون ننهم از جاده ی عدل پای

***

حکایت

نهادیم پای سفر در طریق

سفر کرده ئی چند با من رفیق

بشهری رسیدیم از رودبار

که بودند از ظلم والی فگار

قضا درد دندان بوالی گماشت

بجز قلع دیگر علاجی نداشت

سبک یکدودندان چو بیچاره کند

گران تر شد آن درد بر مستمند

بیاسود مسکین ز درد آنزمان

که دندان نماندش دگر در دهان

شد القصه آنروز فرخ چو چاشت

دهان بود چون معده دندان نداشت

شد افسانه در شهر و کو این حدیث

که کندند دندان گرگ خبیث

چو گل بود خندان لب آن رمه

که کندیم دندان ظالم همه

یکی از رفیقان من این چو دید

شگفت آمدش لب بدندان گزید

بگفت ای عزیزان بیدار بخت

مرا عبرت آمد ازین حال سخت

که از ساقی چرخ دیرینه، دور

بجامست پاداش انصاف و جور

ازین پیشتر مدتی در سفر

فتاد از ره مصر و شامم گذر

رسیدم بشهری در اقصای روم

طرفدار پیری در آن مرز و بوم

نکو سیرت و عدل پیرایه بود

عطابخش و انصاف سرمایه بود

در آن ضعف پیری ز دندان او

شنیدم یکی گشت نقصان او

زبان صدف شد چو آن در پاک

غلامی نهان کرد در زیر خاک

کشاورزها کیسه پرداختند

مزارش زیارتگهی ساختند

همه شب طعام و گل و شمع بود

بمجمر بر آتش نهادند عود

وضیع و شریفند در این دیار

خوش و شاد از درد این شهریار

ز دندان او تا بدندان این

تفاوت بود آسمان و زمین

شگفت آید و هست جای شگفت

مرا باید از این دو عبرت گرفت

***

حکایت

یکی با کهن سال رنجور گفت

که دادی بمیراث خور مال مفت

بصد عجز و زاری ز خواهندگان

دریغ آمدت قرص نانی از آن

ندادی پشیزی بمزدور خویش

نه بردن توانیش در گور خویش

نه خود خوردی و نه خوراندی بکس

نهادی و بر ناقه بستی جرس

بیک عمر بر زر زدی قفل و بند

کنون میگذاری که مردم برند

عجب دارم از کار و بار تو من

جدا کرده ئی حصه ی خود کفن

ازین قسمت افتاده ئی در وبال

که حسرت تو بردی و بیگانه مال

***

حکایت

بمعروف کرخی یکی داد پند

که با رشته انبان جو را به بند

که حالی برآیند موران خاک

نمایند انبانت از دانه پاک

برآشفت معروف فرخنده ی خوی

کز اینگونه ناسخته دیگر مگوی

به پرور ضعیفان رنجور را

چه بندی ره روزی مور را

جوانمردی آموز ای تنگدل

جفا بر ضعیفان کند سنگدل

چرا دانه از مور داری دریغ

نداری مگر شرم از ابر و میغ

ندانی باین حرص و بخل قوی

که فردا تو خود رزق موران شوی

مکن نخل انصاف از بیخ و بن

اگر خدمتی میتوانی بکن

***

حکایت

گذشتم بشب زنده داری سحر

ز صحرانشینان آن بوم و بر

چو مجنون دران دشت تنهانشین

در اطراف او بود روشن زمین

شب تار ازو لیلة القدر بود

فروزان تر از پرتو بدر بود

ز هر جانبش تا دو صد گام ره

تو گفتی که افتاده پرتو ز مه

در آن روشنی چون گرفتم قرار

تفحص نمودم یمین و یسار

شرار درخشان بسر منزلش

ندیدم بغیر از چراغ دلش

برآوردم آنگاه مصحف ز جیب

بخواندم بامداد آن نور غیب

تعجب کنان گفتم ای حق پرست

چسان آمدت این کرامت بدست

بخندید و گفت ای سراپا شعور

من از ظلمتم در عجب تو ز نور

جهان جمله انوار ذات خداست

ترا از فروغی تعجب چراست

من اهل کرامت نیم ای شفیق

نه سلطان بستامیم نه شفیق

دودانگی بمزدوری اندوختم

بخاک کسی شمعی افروختم

از آنشب، شب تیره ام زور شد

چراغ دلم محفل افروز شد

حزین از شبت تیرگی دور باد

دلت زنده، خاکت پر از نور باد

ببالین دل شمع داغی ببر

زیارتگهی را چراغی ببر

***

حکایت

شبی در نشاپور ماوای من

بتقدیر فرمانده ی ذوالمنن

سر تربت پاک عطار بود

دلم آگه و دیده بیدار بود

مراقب نشستم چو نیمی ز شب

صفا یافت وقتم صفائی عجب

شنیدم که میگفت آن پیر راه

اگر مرد عشقی مرادی مخواه

چو این حرف ازو گوهر گوش شد

ز گفتار لب بست و خاموش شد

***

اشارت به ترک خودبینی

اگر بنده را سربلندی رسد

ز مسکینی و مستمندی رسد

ز خود بینی ابلیس مردود شد

کف خاک افتاده مسجود شد

نه بینی که چون دانه افتد بخاک

بکوشند مهر و مه تابناک

کز افتادگی سرفرازش کنند

بصد ناز با برگ و سازش کنند

طبایع شتابنده در اعتضاد

بخدمت کمر بسته باران و باد

مکن خود پرستی ز نابخردی

خدابنده کردی ز ترک خودی

مجاهد اگر نفس اماره کشت

کلید در فتح دارد بمشت

چه حاصل که صد خرقه بر تن دری

خدا رس شوی چون ز خود بگذری

فزونی چه خواهی کم خویش گیر

ره اینست اگر سالکی پیش گیر

***

حکایت

شنیدم که سگ سیرتی از گزند

خیو بر رخ حق پرستی فگند

چو گل برشگفت و غنیمت شناخت

مگر شبنمی زیب گلبرگ ساخت

کف دست بر روی زیبا رساند

خیو را بر اطراف سیما رساند

پس آنگه جبین بر زمین سود مرد

بشکرانه ی مرحمت سجده کرد

بگفتا کزین مؤمن آب دهن

بود غازه ی روی ایمان من

امید من اینست روز شمار

کزین آبرو بخشدم کردگار

***

حکایت

یکی طعن و تشنیع میزد بسی

بآزاد مرد حقیقت رسی

سخن چین سخنها باو باز گفت

از آن ژاژخائی چو گل برشگفت

بشکرانه رخسار بر خاک سود

بیزدان سپاس فراوان نمود

پس آنگه چنین گفت آزاد مرد

که می بایدم در جهان فخر کرد

که یاد چو من ناسزا بنده ئی

نمودست سالار فرخنده ئی

باحسان او دل رهین مانده است

که نام مرا بر زبان رانده است

***

حکایت

نشستیم با هم بخاک یمن

من و عارفی چون اویس قرن

سخن راندم از سیرت رهروان

زبانم روان بود و طبعم جوان

مقامات مردان بیان کردمی

حکایات صاحبدلان کردمی

دل از الفت دل توانا شود

زبان گوش چون یافت گویا شود

دهد مستمع نطق را قوتی

ازو یافتم در سخن قدرتی

مرا دل چو دریای پرجوش بود

گهرسنج دیرینه خاموش بود

چو بزم سخن گوئی آراستم

ادا کردم آن را که میخواستم

شنید آنچه گفتم بسمع قبول

نشد از فزون گوئی من ملول

پس آنگه در تربیت باز کرد

دلم مخزن گوهر راز کرد

که وصافی خیر چندان هنر

نباشد بمیزان بالغ نظر

اگر میتوانی درین کهنه دیر

بران شو که موصوف باشی بخیر

چو دیدند کاین غافلان خفته اند

بناچار گویندگان گفته اند

نباشد اگر مدعا انتباه

خموشی ثوابست و گفتن گناه

***

ختم کتاب بمناجات

ای بر رخ عالمی درت باز

انجام مرا رسان بآغاز

سیلی خور هجر جانگزایم

دریاب چه شد که ناسزایم

پرورده ی تست خار و سنبل

خس تن نزند که نیستم گل

چونانکه گل از تو خار از تست

دی هم ز تو و بهار از تست

بیقدری ذره نیست نومید

از پرتو التفات خورشید

گر عزت گل گیا ندارد

پیرایه گری جدا ندارد

دریای محیط اگر شگرفست

با قطره کرا مجال حرفست

گر رد بکنم چه حیله کوشم

ناچیزی خود کجا فروشم

نیک ار بودت همین سزاوار

بد را که بود دگر خریدار؟

گر زهر گیا بذات زشتست

خود را چه کند که خود نه کشتست

پیدا ز عدم جهان کنی تو

هر چیز که خواهی آن کنی تو

سرچشمه ی هستی از تو جاریست

امر تو بکائنات ساریست

یک نقش تو گر فرشته خوشد

بد نیز طفیلی نکو شد

این جمله ز کلک تست بارز

نقاش قدیر و نقش عاجز

برخوان کرم اگر طفیلی است

با مهمانان تفاوتش نیست

از درگه رحمت کریمان

خالی نرود کف لئیمان

خاص آنکه امید بسته باشد

عمری بطمع نشسته باشد

دانی منم آن گدای آزی

کردی املم باین درازی

از فیض تو ار ز آزیان نیست

میدان که امید را گران نیست

غیر از در تو دری ندارم

دریاب که دیگری ندارم

نقش کج و راست را خبر نیست

با نیک و بد خودم نظر نیست

مهمان طفیلی کریمم

پرورده ی نعمت قدیمم

دانم بودت زیاده افضال

با پیر گدای مضطرب حال

ای بار خدای بنده پرور

استاده گدای پیر، بردر

نیروی فغان و زاریش نیست

یارای سخن گذاریش نیست

تسکین ضعیف نالیش کن

رحمی بشکسته حالیش کن

دریاب حزین بینوا را

محروم مکن کمین گدا را

***

ختم کلام و انجام مرام

حزین از سخن گستری لب به بند

نی خامه افکن بطاق بلند

سراسر جهان پر ز گفتار تست

زبان آوری چون قلم کار تست

سرآمد ز عمر تو هفتاد سال

نیاسود کلک و زبانت ز قال

نوشتی به نیروی کلک آنقدر

که در لوح گیتی نگنجد دگر

جهان پر گهر شد ز گفتار تو

برو نغز گفتن بود کار تو

فروغ سخن گر فریبنده است

خموشی کنون از تو زیبنده است

فتادست کلک و زبانت ز کار

نفس ناتوان و کفت رعشه دار

ز هر سو بود صرصردی وزان

حواست پریشان چو برگ خزان

اگر مستمع هست در خانه کس

یکی حرف باشد ز گوینده بس

وگر نیست بیهوده گفتار چیست

خردمند بیهوده گفتار کیست

بس است آنچه گفتند دانشوران

مزیدی میسر نباشد بر آن

ترا رفته دامان فرصت ز چنگ

سخن مختصر کن که وقتست تنگ

خدایا تو باقی و پاینده ئی

ببخشای بر من که بخشنده ئی

کمی از کمین بنده ی ناتوان

کرم از تو یا منعم المستعان

نی سوده تاریخ اتمام یافت

قلم با صفیر دل انجام یافت

***

مثنوی

چمن و انجمن

بنام آنکه آذر را چمن ساخت

دل دوزخ شرر را انجمن ساخت

بناز افروخت در بزم دل اورنگ

قدم زد بر بساط سینه ی تنگ

غمش پروانه را شد کارفرما

که سوزد داغ شمع محفل آرا

نمایند عندلیبان را تسلی

برنگارنگ گلهای تجلی

خراب آباد دل را کرد معمور

بداغ خانه زادش صد جهان شور

شتابان در هوایش کرده محمل

طپیدنهای مرغ نیم بسمل

بشوخیهای حسن عشوه آمیز

ز مغز داغ مجنون شورش انگیز

دل لیلیست کار افتاده ی او

غزالان سر بصحرا داده ی او

بلاآموز چشم خوش نگاهان

چراغ افروز داغ غم پناهان

بشورشهای عشق گام فرسای

نمک در دیده ی داغ درون سای

غمش دارد شرابی آتش آلود

برآرد از دماغ کفر و دین دود

فلک صید زبون دام عشقش

نفس میسوزدم از نام عشقش

بهر وادی که گردد شورش انگیز

رگ سنگش شود موج سبک خیز

قبول قبله گاه کج کلاهان

صف آرای قیامت دستگاهان

نیاز افزای عشاق جگر ریش

ز خیل ناز خوبان جفا کیش

تسلی بخش جان ناشکیبا

برعنا جلوه های سرو زیبا

چه شمعست اینکه جان پروانه ی اوست

دل هر ذره آتشخانه ی اوست

جهان آئینه ی آن حسن زیباست

فروغ جلوه اش را سینه سیناست

بناز آورده آن گلگون برودوش

چو داغ لاله عاشق را در آغوش

تعالی الله زهی مسکین نوازی

که آموزد بموری شاهبازی

برآرد مشت خاکی را بر افلاک

کند افلاک را پیشش کم از خاک

دهد بارش بعزت تا بر خویش

ره هوشش زند از ساغر خویش

کند آزادش از دلق گدائی

بتشریف ردای کبریائی

چه مضرابست بر تار نفس باز

که تار شعله دارد پرده و ساز

نفس را تا اثر در دام اسیر است

نوای عجز نالی دلپذیر است

حزین از پرده ی دل زن نوائی

شلائین ناله ی درد آشنائی

***

مناجات

خداوندا درین دیرینه منزل

دری نشناختم غیر از در دل

ندانستم رهی جز راه عشقت

گواه من دل آگاه عشقت

برین در حلقه کردم چشم امید

ازین در رخ نخواهم تافت جاوید

درین ره سوده شد پای تمنا

نه ره پیدا بود نه راه پیما

مرا شد روز دیرو دور فرسنگ

گران افتاد بار و بارکش لنگ

چه آید از کف بیدست و پائی

ز ره وامانده ئی سرگشته رائی

کنون دریاب کار افتاده ئی را

زبون مگذار زار افتاده ئی را

ز پا افتاده ئی از خاک بردار

دل از کف داده ئی را زار مگذار

چنین رسمست نخجیر افکنان را

که چون خستند صید ناتوان را

ز خاکش چست برگیرند و چالاک

کنندش زینت آغوش فتراک

درین وادی من آن صید زبونم

که تیغت از ترحم ریخت خونم

طپان در خاک و خونم مضطرب حال

زبان از شرم ناشایستگی لال

چو شمع از پای تا سر اشک و آهی

براه مرحمت عاجز نگاهی

که گردد سایه گستر نخل آمال

گشاید پر همای اوج اقبال

باین خوش میکنم کام دل خویش

که خواهی برگرفتن بسمل خویش

ولیکن صبر کم، دل ناشکیباست

درین یک قطره خون آشوب دریاست

دلی کز داغ دوری ریش باشد

اگر زاری کند عذریش باشد

بدوری ساختن کاریست دشوار

دلی یارب مباد از هجر افکار

چو خود برداشتی اول ز خاکم

دمیدی در گریبان روح پاکم

براز خود امانت دار کردی

دلم را مخزن اسرار کردی

در آخر هم ز خاک تیره برگیر

ره عاجز نوازیها ز سرگیر

نمودی شرط مسکین پروری را

رسانیدی بشاهی لشکری را

چه نعمتها کشیدی بیقیاسم

بکام حق نعمت ناشناسم

چه گوهرها که از بحر سخایت

فرو بارید نیسان عطایت

تراوشهای فیضت را کران نیست

شمار نعمتت حد زبان نیست

ز خواب نیستی بیدار کردی

کرم بیحد عطا بسیار کردی

دلی دادی چو جام جم مصفا

جمال غیب را مجلای اوفی

تنی آراستی زیبا و طناز

طلسمی ساختی بر مخزن راز

بخاک انباشتم آئینه ی خویش

نبالم خون چسان از سینه ی ریش

شکست افتاده در کاخ دل از رنج

شکستم گر طلسم انباشتم گنج

خوش آن کو بشکند زندان تن را

ولی چیند بگلشن انجمن را

من بیطالع آن کج نغمه زاغم

که مردود قفس محروم باغم

تنم از ناتوانی گشته رنجور

بود سر پنجه ام چون بهله بی زور

ز کار افتاده شست ناوک انداز

ز ساعد شاهبازم کرده پرواز

میسر نیست دیگر صید کامم

نمیگردد شکاری گرد دامم

چه باشد حال آن سرگشته صیاد

که عمر از کف دهد در وحشت آباد

اجل چون گرددش غافل گلوگیر

نفس گردد بکیش سینه اش تیر

تهی باشد کفش از صید مقصود

کمین بیهوده، سعیش جمله نابود

برنگی اشک سرخ از دیده جاریست

که رشک افزای گلهای بهاریست

غبار خاطرم گردیده انبوه

غمی دارم درون سینه چون کوه

چه فیض از زندگانی میتوان دید

که نگشاید دری از صبح امید

چه حاصل از تماشای رخ حور

بچشمی چون چراغ صبح بی نور

چه لذت کام را از شکر و شیر

که باشد زهر جانکاهش گلوگیر

چه آسایش تن بیمار دارد

که پهلو بر گل بیخار دارد

کجا گیرد قرار آشفته بلبل

که دارد در گریبان خرمن گل

چه آتش کرده ساقی در ایاغم

که مرهم گشته زنهاری ز داغم

مزن بر شیشه ی بینائیم سنگ

که آگاهی ز احوال دل تنگ

حلاوت بخش زهر فرقتم را

تسلی کن دل بیطاقتم را

وصالت میکند دلرا تسلی

بود مهر لب موسی تجلی

بعالم قطره را باشد همین کام

که در آغوش دریا گیرد آرام

زبانم را ازین گستاخ گوئی

بعفو خود عطا کن سرخ روئی

چه شد گر نیستم لایق بجودت

که مقصود از خزیدن نیست سودت

کرمها کرده ئی برنا پسندان

نوازش هاستت با مستمندان

چه باک از ناقبولیهای خویشم

که مستی بی نیاز از کفر و کیشم

دهانم چون صدف از بینوائی

زنیسان قطره ئی دارد گدائی

بعالم تا در فیض تو بازست

کف امیدواریها فرازست

اگر بگذاریم در قهر جاوید

نمیگردد دلم یک ذره نومید

بامیدی که در جان و دل از تست

بآشوبی که در آب و گل از تست

که بخشائی دلم را فیض سرمد

بسر خیل سرافرازان محمد

***

در نعت رسول اکرم

نخستین مظهر حسن الهی

گرامی گوهر دیهیم شاهی

قدم سای بساط قاب قوسین

عبیر جیب حورش گرد نعلین

شفاعت سنج مشتی تیره روزان

درین تاریک شب شمع فروزان

فراز اوج عرشش چتر شاهی

کمین خرگاهش از مه تا بماهی

سر و سرخیل مقتولان درگاه

دلش خلوت سرای لی مع الله

جمالش آفتاب لایزالی

صفاتش نور ذات ذوالجلالی

مه تابنده خورشید دل آرا

ز نقص آئینه ی دانش معرا

ادا دان رموز کبریائی

باو ختم کتاب آشنائی

ردای خواجگی افکنده بر دوش

براهش چشم چرخ سرمه ای پوش

براق برق سیرش وز تکاپو

عبیر افشانده حوران را به گیسو

رکابش از فروغ گوهر پاک

حلی بخش حلی بندان افلاک

عنان آورده در یک جا فراهم

زمام اختیار هر دو عالم

ز برق تیغش ایمان گور افروز

شب کفر از فروغ جوهرش روز

غمش جان جهانرا زینت و زین

خطاب گرد راهش قرة العین

خیالش روشنی بخش دل تنگ

ز خاکش چهره ی امید گلرنگ

ز تکریمش بنی آدم مکرم

بتعظیمش قد هفت آسمان خم

ز تقدیسش دل قدوسیان شاد

ز نامش کام جانها عشرت آباد

زبانش مظهر آیات تنزیل

طواف درگهش معراج جبریل

طفیلی خوار خوان جودش افلاک

گواه این سخن منشور لولاک

بطوفان میدهد عفو فراوان

هزاران همچو ما آلوده دامان

***

عرض نیاز بدرگاه خاتم النبیین

عجب نبود که کردی دستگیرم

فقیرم یا رسول الله فقیرم

لب خشک مرا در جرعه نم نیست

کف جود ترا سرمایه کم نیست

بمحتاجان کریمانرا نظرهاست

صدف را زابر نیسانی گهرهاست

کند دامن کشان ابر بهاری

بکشت تشنه کامان آبیاری

طراوت بخشی باد بهاران

کند هر خار را گل در گریبان

مرا کوته کف از دامان مقصود

ترا در آستین گنجینه ی جود

بانعامت تسلی مرغ و ماهی

خطاب حضرتت عاجز پناهی

کنی گر گوشه ی چشمی بسویم

نریزند در دو عالم آبرویم

خورم حسرت بر آن فرخنده ایام

که در طوف حریمت میزدم گام

سرم بر آستانت جبهه فرسای

دلم بر خاک درگاهت جبین سای

در آن فرخنده مأوا شاد بودم

ز قید هر دو کون آزاد بودم

کنون افتاده ام از درگهت دور

ز داغ هجر دارم سینه ناسور

اسیرم در کف نفس هوسناک

تو بگشا بندم از پا چست و چالاک

ازین نخجیر عاجز برگشا دام

که آزادانه در راهت زنم گام

***

طلب شفاعت از خاتم النبیین

بهجران زاری دلهای خونین

ز حد بگذشت یا ختم النبیین

ز اشک و آه مهجوران بیتاب

جهانی غوطه زد در آتش و آب

سپاه درد با جان در ستیزست

لب هر زخم دل خونابه ریزست

جهان از جلوه ی جان پرورت دور

بما شد تنگ تر از دیده ی مور

شدی تا گنج خلوت خانه ی خاک

ز داغ اندوخت صد گنجینه افلاک

قد محراب زین محنت دو تا شد

که از سرو سرافرازت جدا شد

ز قدرش پایه بر عرش برین بود

که بر پای تو منبر پایه می سود

کنون در گوشه ئی افتاده مدهوش

بحسرت یکدهن خمیازه آغوش

جدا از پرتو آن روی دلکش

بدل قندیل را افتاده آتش

زداغ هجرت ای شمع شب افروز

بشبها شمع میگرید بصد سوز

برافروز ای چراغ چشم ایجاد

جهان شد بیفروغت ظلمت آباد

برخ آرایش شمس و قمر کن

شب تاریک هجران را سحر کن

بکام دل رسید آخر نقابت

درین خلوت زحد بگذشت خوابت

ز خواب ای مهر عالمتاب برخیز

تو بخت عالمی از خواب برخیز

خلاصی ده ز هجران جان ما را

بجان منت نه و بنما لقا را

بلند آوازه گردان طبل شاهی

ز نون نوبت عالم پناهی

قدم بر تارک کروبیان زن

علم بر بام هفتم آسمان زن

مشرف کن بساط خاکیان را

منور منظر افلاکیان را

سر ای خورشید جان از خاک بر کن

کنار خاک را جیب سحر کن

چراغ افروز بزم قدسیان شو

رواج آموز کار انس و جان شو

چو از جا هول رستاخیز خیزد

رخ از شرمندگیها رنگ ریزد

نظر بگشا بر احوال تباهم

بجنبان لب پی عذر گناهم

***

در منقبت امیر مومنان حضرت علی بن ابیطالب

پس از نعت رسول حق، سپاسی

که سنجد کلک فکر حق شناسی

نباشد جز ثنای شاه مردان

که حق جان نبی خواندش بقرآن

طراز مسند هارونی او

بعالم کرده فاش افزونی او

قبول بندگی او را مسلم

کم از یک ضربتش طاعات عالم

شد از جهدش شعار کفر باطل

ببازویش رسول الله قوی دل

وجودش مظهر سر آلهی

به تخمیرش ید قدرت مباهی

سرافرازان گدایان در او

شهنشاهان غلام قنبر او

سر و سرکرده ئی مردان عالم

وجودش علت ایجاد آدم

عجب نبود بعقل دانش اندیش

اگر نازد صدف بر گوهر خویش

ز حق ممدوح مدح لافتی اوست

وزو مخصوص نص هل اتی اوست

نیامد بر دو عالم سرفرودش

از آن خالص بحق بودی سجودش

قضا را کرده حکمش دست کوتاه

بجیب آستین او یدالله

جبین آراست خاک آستانش

چمن پیرا نسیم گلستانش

بدنبالش سپاه نصرت انبوه

ز تیغش پشت اسلام است بر کوه

کشد چون از نیام آن تیغ خونریز

زبان در کام دزدد شعله ی تیز

بود از معجز آن تیغ سیراب

که در یک قبضه دارد آتش و آب

ز خون فتنه جویان باده ی او

سر گردن کشان افتاده ی او

زبان شعله سرگرم ورودش

خم ابروی خوبان در سجودش

شرارش برق خرمن سوز طغیان

ز آبش تازه رو گلزار ایمان

قدر با حمله ی مرد آزمایش

ظفر در بازوی خیبر گشایش

شها! مدحت کجا یارای عقلست

که مجنونت دل شیدای عقلست

من عاجز چسان گویم ثنایت

ثنا گوید خدا و مصطفایت

لبم خامش زبانم بیزبانی

کدامم دل کدامم نکته دانی

زهی خجلت که کلک بی سرانجام

زند در طور قدس مدحتت گام

کجا یارا که فکر کوته اندیش

نهد در وادی نعتت قدم پیش

حزین در راه عشق پیچ در پیچ

ترا پاس ادب باید دگر هیچ

خدایا فکرتی ده آسمان سیر

زبانی ترجمان منطق الطیر

که راه نعت پاکان تو پویم

ثناسنجی کنم سنجیده گویم

***

چمن طرازی این صحیفه لاریب بذکر اشارت غیب

درین خلوتسرای عاری از عیب

دلست آئینه دار شاهد غیب

کند حل هر چه پیشت مشکلست آن

ز جام جم چه میپرسی؟ دلست آن

فروغ دل چو گردد پرتوافکن

چراغ روز گردد شمع ایمن

یکی از محرمان کعبه ی دل

جرس جنبان این فیروزه محمل

بکلک فکر، کشاف حقایق

رصد بند سطرلاب دقائق

دلش آئینه دار حسن معنی

ضمیرش طور انوار تجلی

سعادت خانه زاد دودمانش

رخ دولت بخاک آستانش

گل خوشبوی باغ آشنائی

ازو گلبو دماغ آشنائی

نوا سنج گلستان محبت

چو بلبل مست دستان محبت

بجان آگه به تن فرخنده تخمیر

چو بخت خود جوان چون عقل خود پیر

زهر وصفی که گویم نام او به

چراغ دیده ی ادراک واله

حکایت کرد آن سنجیده گفتار

که در گنجینه بودش درج اسرار

ز جام عشق بودم مست و مدهوش

که مژگان گشت با خواب آشنا دوش

چنین دیدم که زیبا منزلی بود

در آن خلوت ز خاصان محفلی بود

همه صاحبدلان روشن خیالان

مصفا خاطران طوطی مقالان

یکی زان زمره ی شیرین تکلم

چو بلبل زد بر آهنگ ترنم

زگوهر داشت در درج دهن گنج

درین بحر از سخن شد داستان سنج

چو دری چند کرد آویزه ی گوش

باو گفتم که ای میخانه ی هوش

دل آشفتی بیک پیمانه از من

خرد را ساختی بیگانه از من

نوای کیست این ابیات دلکش

که چون نی زد بهر بند من آتش

کدامین بلبل رنگین ترانه است

که دستان سنج این شیرین فسانه است

بپاسخ زد بگوشم آن گهرسنج

که ای گنجینه ات را از گهر گنج

نوای کلک جان بخش حزین است

که گنج معنیش در آستین است

دوات از ناف آهوی ختن کرد

چو تحریر از چمن وز انجمن کرد

بفیضی زنده شد دل زین سروشم

که صبح آمد باستقبال هوشم

صباحی چون جبین حور بیضا

دمش افسرده جانان را مسیحا

گریبان چاک یوسف در هوایش

نسیم مصر مشتاق لقایش

بکنج بیکسی بودم غزلخوان

چو بلبل آشیانرا برگ و سامان

گهی بلبل صفت در خوش سروشی

گهی چون غنچه لبریز خموشی

که ناگه از در آن یار دل افروز

درآمد با رخی چون صبح نوروز

چو غنچه لب ز شکر خنده رنگین

بگوشم زد سروش خواب دوشین

رگ اندیشه دیدم زخمه مائل

نهادم در میان این راز با دل

اشارت شد لب رنگین سخن را

که آراید چمن را و انجمن را

محبت بر رگ جان میزند نیش

نوائی میسرایم با دل خویش

بیا ساقی هوای برشکال است

سبوی غنچه لبریز زلال است

رخ زیبا چو گل بی پرده بنمای

گره از ابروان مستانه بگشای

خمارم بشکن از جام صبوحی

مگر پیش آید از مستی فتوحی

***

در ستایش عشق و محبت

محبت شیر و دلها بیشه ی اوست

دو عالم سوختن اندیشه ی اوست

بود تا صید جانم رنجه اش باد

دلم سیلی خور سر پنجه اش باد

نیارم زیستن بی عشق سرکش

سمندر چون شکیبد دور از آتش

ازین طاقت گداز پیکر طور

خرابات وجودم باد معمور

تعالی زین همای اوج اقبال

جهان را پرورد در سایه ی بال

ازو ملک و ملک پیرایه اندوز

بهر قد خلعت شایستگی دوز

غمش نگذاشت در عالم دلی تنگ

شرابش شیشه ی ناموس را سنگ

ازین آتش بهر خرمن شراریست

وزین غم، هر دلی در زیر باریست

اگر جانست غم پرورده ی اوست

وگر دل دست و پا کم کرده ی اوست

خوشا کاری که باشد مشکل از وی

خوشا باری که آید بر دل از وی

غمش از شادمانی دلرباتر

جفایش از وفا شیرین اداتر

معاذالله چه گفت این خامه ی خام

زبانش را مبادا لذت از کام

وفا و جور همسنگ است در عشق

امید و بیم یکرنگ است در عشق

رگ پیوند محکم کرده زاول

دو بینی با هوسناکان احول

هوس چبود؟ زغم پرهیز کردن

وفا را از جفا تمییز کردن

ولی جائیکه عشق آشنا روست

دو عالم محو در یکرنگی اوست

تعالی الله چه دریائیست زخار

درو هر قطره مخزن های اسرار

حبابش جام هشیاری و مستی

رگ موجش تعینهای هستی

کفش در رقص چون مستان سرشار

بجامش جلوه گر، عکس رخ یار

دوئی در وحدتش نقش بر آبست

که خود یارست و خود جام شرابست

ز حدش کشتی فکرت تباهی

تعالی العشق عن تعب التناهی

بیا مطرب دمی گرمی به نی کن

سرود عشق را مستانه طی کن

درین دریای آتش خیرگی چیست

چو میسوزد نفس خاموشی اولیست

سپند من بود زآتش بزنهار

تو گر مردی قدم یکدم نگهدار

حزین آگاهی از آغاز و انجام

بترس از بیوفائیهای ایام

شراری تا ترا در آب و گل هست

خراش ناخنی در کار دل هست

زسوز سینه خامان را خبر کن

چو شمع از سر گذشت خویش سر کن

***

در تعریف شباب و جوانی

عجب عهدیست ایام جوانی

گل افشان بهار زندگانی

طبایع، ذوق یاب شکر نوش

مشاعر، شیر مست باده ی هوش

قوی از اعتماد تن، قوی پشت

کلید فتح باب عیش در مشت

لب مشرب بساغر آرزومند

دهان صبح عشرت در شکرخند

بجام فهم فکرتهای صافی

سر اندیشه مست مو شکافی

غم دل از شراب عشق در جوش

برندی زاهد و تقوی هم آغوش

دماغ زهد خشک از باده سرشار

حدیث پارسائی خاطر آزار

خرد محو تجلیهای معنی

بهر صورت تسلیهای معنی

بذوقی کوهکن را کام شیرین

غزال عیش رام ویس و رامین

ز جام حسن مجنون رفته از هوش

بداغ عشق لیلی نسترن پوش

دل بلبل بخونین ناله خرسند

دهان غنچه لبریز شکر خند

بهاران برگ و ساز آرای گلشن

چمن سیران زهر شاخی نوازن

نواسنجان بستان خاطر آزاد

دماغ عندلیبان نکهت آباد

چمن چون نوعروسان بر سر ناز

نگارین جلوه چون طاوس طناز

بصد نیرنگ رنگ گل در افسون

که بلبل را زند پیمانه در خون

عبیرآساست گیسوی ریاحین

بتاب افگنده سنبل زلف پرچین

صبا در کوچه های نکهت گل

سراسر گرد چون آشفته بلبل

چو ما تر دامنان، ابر بهاری

ز مینای شفق در میگساری

دل آشوب است چاک سینه ی گل

پریشانست جعد زلف سنبل

زجوش سبزه نو خط شد لب جو

بیا ای ساقی مشکینه گیسو

بصید وحشتم بگشای دامی

غبار از خاطرم بزدا بجامی

***

در تعریف عشق و جوانی

نگردد بوی گل در گل حصاری

دل شیدا کجا و پرده داری

ز هر شاخیست بلبل نغمه پرداز

کجا عاشق کجا پوشیدن راز

مرا از عشق افسونیست در دل

که در دل داشتن کاریست مشکل

زبان گر یک نفس خامش کنم زان

دلم گوید اعدلی ذکر نعمان

سخن سنجان اگر گفتند ازین بیش

حدیث عشق بازان جگر ریش

چه خوش باشد که عاشق خود سراید

حدیث عشق را طوریکه باید

بهر بزمی که بینی مست و هشیار

حکایت گونه ئی دارد ز گلزار

ولی خوشتر کند از گل فسانه

زبان بلبل رنگین ترانه

صفیر عندلیبان چمن زاد

دهد خوشتر ز تاریخ چمن یاد

غم عشقست غماز دل تنگ

شراب از شیشه بیرون میزند رنگ

چو بلبل پرده از گل میگشایم

سرود عشق را خود میسرایم

که در آغاز صبح کامرانی

جوانی، نوبهار زندگانی

دلم در دست آتشپاره ئی بود

سپند آتشین رخساره ئی بود

چو شمعم از تقاضای دل زار

رگ جان داشت با آتش سر و کار

ز خیل سرفرازان سرو نازی

نیاز افزا بتی عاشق نوازی

سرو سر کرده ی نازک نهالان

قرار خاطر آشفته حالان

نمک پاش لب زخم از شکرخند

حلاوت بخش کام آرزومند

می سر جوش حسن هوش پرداز

نگاهش سرخوش از میخانه ی راز

قدح پیمای دور از چشم مخمور

گزک فرمای عیش از پسته ی شور

بشست غمزه های فتنه انگیز

گشاد آموز ناوکهای خونریز

پریشان کاکلش سر حلقه ی ناز

سیه مستانه چون طاوس طناز

دل از رشک محبت چاک میگشت

که بر گرد سرش افلاک میگشت

نهان در سبزه ی خطش بناگوش

سمن زار عذارش یاسمین پوش

برانگیزانده در میدان دعوی

لبش گرد از ملاحتهای لیلی

بیاض گردنش دیباچه ی نور

سواد طره اش آیات مسطور

صفای سینه اش صاف تجلی

بر و دوشش دل و جانرا تسلی

وفا پرورده ی خاک در او

خجل مهر از صفای گوهر او

خردمند و ادا یاب و سخن سنج

ز گوهرهای معنی خاطرش گنج

دلش گنجینه ی راز محبت

زبانش نکته پرداز محبت

***

مختصری از:

کتاب مثنوی مسمی بخرابات

ثناهاست پیر خرابات را

که شست از دلم لوث طامات را

عطا کرد ز اندیشه فارغ دلی

چو میخانه بخشید سر منزلی

مرا با مغان همدم راز کرد

برویم در فیض را باز کرد

در ادوار چندی گرم دور داشت

دل از کاوش هجر ناسور داشت

سرشکم برخساره خوناب بود

دل از آتش شوق در تاب بود

غم غربتم در دلش کار کرد

ز اغیار فارغ بخود یار کرد

ز مهرم به میخانه محرم نمود

لبم را به پیمانه همدم نمود

بدست سبو بیعتم تازه شد

لبم دشمن جان خمیازه شد

ببر ذره ام مهر تابان گرفت

رخ کاهیم رنگ جانان گرفت

بوصفش برآمد مرا رنگ و بو

فلا شیی فی حاجتی غیره

فشاندم غبار غم و کینه را

نشان یافتم یار دیرینه را

شرابی لب تشنه ام نوش کرد

که از وصل و هجران فراموش کرد

***

ساقی نامه

مغنی نوائی بیا ساز کن

جهان را پر از گوهر راز کن

چنان تازه کن داغ دیرینه ام

که دوزخ برد آتش از سینه ام

نی استخوانم دم صور کن

چو منقار بلبل پر از شور کن

که بخشم قلم را پر آوازگی

نهال سخن را دهم تازگی

کشم پرده ی معنی بکر را

دهم جلوه ئی شاهد فکر را

که از دیده گریم بر راستان

گهی از شنیده کنم داستان

سخن را بسر تاج شاهی نهم

شراب خضر در سیاهی نهم

بده ساقی آن جام یاقوت رنگ

که چون گل درم خرقه ی نام و ننگ

بر آتش نهم دلق پندار را

برآرم سر از پیرهن یار را

بیا تا نماندست در زیر گل

برآریم دستی باقبال دل

براه وفا جانفشانی کنیم

بملک بقا کامرانی کنیم

سرآریم در خط فرمان عشق

بریزیم خون را بمیدان عشق

سر نافه بگشا حزین دیر شد

تامل دگر چیست خون شیر شد

بیا باز کن دفتر راز را

بگو خامه ی نکته پرداز را

که آهوی چین عزم جولان کند

بسیط زمین عنبرافشان کند

سخن راندن نغز کار منست

سخن در جهان یادگار منست

فروغی که کردم ز دل اقتباس

سپردم بانصاف گوهر شناس

بود از دم پاک اهل حضور

ز کید حسودان ناپاک دور

***

در صفت دنیای ناپایدار و مذمت اهل آن گوید

شنیدم ز مخمور میخانه ئی

که عالم نیرزد به پیمانه ئی

بکش ساغر و فارغ از خویش باش

کم خود زن و از همه بیش باش

نیرزد جهان دژم یک پشیز

مکن چنگل حرص بیهوده تیز

فریب جهان رهزن هوش تست

دم نرم او پنبه ی گوش تست

دل ای بسته چشم فسانه نیوش

نه بندی به نیرنگ این زرد گوش

بیاران یک روزه دلبستگی

گلش غنچه سانست دلخستگی

دغل سیرتان سپنجی سرای

شش و پنج بازنده مهره ربای

نبازی ببازیچه خود را به مفت

شود ششدر آن خانه کش دزد رفت

چگویم ازین کهنه دیر خراب

که دام فریبست و نقش سراب

نه یارش نشان از وفا میدهد

نه مهرش فروغ صفا میدهد

مگو خرقه پوشانش آزاده اند

که در دام مکر خود افتاده اند

نه از راه و رسم طلبشان خبر

نه از خوی پاکان در ایشان اثر

گرفتار رنج و غم و محنتند

که دنیاپرستان دون همتند

نه از معنی آگه نه از دل خبیر

جوانان جاهل سفیهان پیر

همه رهزنان فقیران بمکر

همه دام تزویر با عمر و بکر

درونشان خراب و برونشان دژم

همین بیت معمور ایشان شکم

چه حالست یا رب درین مشت خاک

که یکدل نمی بینم از شرک پاک

نه در قید دین زاهد دلق پوش

نه با یاد حق صوفی خود فروش

نه در حد خود عامی تیره رای

نه در فکر خود واعظ خود نمای

نه مسجد بجا مانده نه خانقاه

که گردیده گیتی از ایشان تباه

همه بسته ی دامی و دانه ئی

بخود یار از دوست بیگانه ئی

بیا ای فقیر پراکنده روز

ز من بشنو این نکته ی دلفروز

بخود بنگر از دیده ی عیب بین

ببین زشت کیشی و یا پاک دین

خود انصاف ده ای خردمند زاد

که جنت روی یا به بئس المهاد

چه در سینه داری ببین ای دغل

مگو دل بگو نقش لات و هبل

بخود دیده ی عبرتی باز کن

خجل گر نگردی بما ناز کن

***

در تحسر فرقت رفتگان

کجا رفت آئین مردان حق

چه آمد کزین سان سیه شد ورق

کنم یاد چون سیرت رفتگان

گشاید دل از دیده سیل دمان

کجایند مستان صهبای عشق

دل و دین بدستان سودای عشق

کجایند آن سالکان طریق

که در جامشان باد شهد رحیق

کجایند آن یارگان کهن

که ناید بگوشم ازیشان سخن

از آنانکه دیدیم و بودند چند

نشان هیچ ندهد جهان نژند

ندارم یكی زان همه یادگار

چه سازم به تنهائی روزگار

چه رسمست این دهر غدار را

که از یار سازد جدا یار را

همان به که آرم بمیخانه رو

گشاید مگر کار، دست سبو

مگر مستی از غم خلاصم کند

قدح محرم بزم خاصم کند

بیا ساقی سرو پیکر! بیا!

بیا ای ببالا صنوبر بیا

سر عاشقان سایه پرورد تست

طبیب دل ناتوان درد تست

بده می که مخمور و بیطاقتم

بخون تشنه ی تقوی و طاعتم

مئی کان بحق آشنائی دهد

ز بیگانگیها رهائی دهد

بده ساقی آن باده ی صاف را

مبدل کن جمله اوصاف را

شرابی که آسایش جان ازوست

ز خود رفتگیهای مستان ازوست

خمار شبم می فشارد گلو

شرابم ده از جام خورشید رو

بده ساقی آن خصم زهد و صلاح

طلعت الثریا و کاوالصباح

صبوری زدل رخت بیرون کشید

مرا حسرت باده در خون کشید

دل ناصبور مرا چاره کن

یکی جرعه در کام میخواره کن

بده ساقی آن جام کیخسروی

که صبرم ضعیفست و انده قوی

مگر نیروی می توانم دهد

ظفر بر غم بیکرانم دهد

چه خوش گفت جمشید روشن روان

که می نور جانست و تن را توان

بده ساقی آن روح پیما قدح

که جانرا فتوح است و دلرا فرح

غبار ضمیرم گرفتست اوج

فتادست دریای اشکم بموج

کسی کو که راحت گرائی دهد

مگر کشتی می رهائی دهد

***

در سماع سخن از شیخ مصلح الدین سعدی شیرازی و تاثیر آن نغمه پردازی

سراینده ئی دوش وقت سحر

دو بیتک سرائید خوش با اثر

کلام سخن سنج شیرازیست

که کیهان خدیو سخن سازیست

«ز مسکینیم روی در خاک رفت

غبار گناهم بر افلاک رفت»

«تو یک نوبت ای ابر رحمت ببار

که در پیش باران نیاید غبار»

مرا ناله آوازه ی هوش زد

سرشک غم از دیده ام جوش زد

جگر کاوی گریه بیتاب کرد

بدامن دل از دیده خوناب کرد

بخون خفته مژگان دریا مدار

چو ابر سیه دل ببارید زار

چو از آتش دل بجوش آمدم

همایون سروشی بگوش آمدم

که: نبود شگفتی ز آمرزگار

گر از قلزم رحمتی برکنار

چو کام دل خاکساران دهد

ترا ابر رحمت ز مژگان دهد

غبار غم سینه شد کاسته

فروخفت این گرد برخاسته

***

ذکر تلقین ارشاد مآب استادی نورالله مضجعه

مرا داد روشن روانی سبق

که بادا بروحش تحیات حق

که ای کودک اخلاص را پیشه ساز

معرا دل از نقش اندیشه ساز

بدان رسم اخلاص آنحال را

که از خود نه پنداری افعال را

توکل بود ترک آز و طلب

فرو بستن چشم جان از سبب

نه تجرید، تجرید تن از قباست

که تجرید تجرید نفس از هواست

بود صوفی آن یار صافی زعیب

که در دیده اش نیست جز نور غیب

فقیر آن بود در طریق فنا

که جز حق نیابد بچیزی غنا

محبت فنا در بقای حقست

که بی چند و چون هستی مطلقست

شراب محبت کسی نوش کرد

که خود را بکلی فراموش کرد

بود سفله آن مست وعد و وعید

که حق را پرستد به بیم و امید

بدان تقوی آن را که اقران تو

نگیرند در حشر دامان تو

جوانمردی آن باشد ای نکته رس

که فردا نگیری تو دامان کس

بود عفو و اغماض جرم عباد

کرم آنکه، آنرا نیاری بیاد

نشان حسب ترک ما و منی است

ز خود گر نیارد گذشتن دنی است

ز آبا نگردد نسب مکتسب

کند رفعت نفس عالی نسب

نگیری زره لاف جولاه را

نشانها بود مرد این راه را

به گفتن نمیگردد آزار و فسق

ز دعوی شود مدعی کی محق

اساس سلوک سبیل وصال

بود صدق اقوال و حسن فعال

***

در نصحیت سلطان گوید

الا ای جهاندار فرخنده خوی

دمی گوش بگشا: بفرخنده گوی

نخستین نکو گیر راه سلوک

که خلقی گراید بدین ملوک

جهاندار باید پسندیده کیش

غم پیروان خور بدنبال کیش

قلا دوز راهی بیندیش حال

مبادا که باشی دلیل ضلال

وگر خود ندانی ز داننده پرس

ز روشن روان شناسنده پرس

خرد پروران را خریدار باش

تن تیره ی سفله گو خار باش

بپرور تن عقل مشگل گشای

بدامن پژوهان با هوش و رای

بتدبیر سنجیدگان کار کن

نه مغز خرد سرگران بار کن

سبکسر نیاید بکار ای پسر

که طبل تهی به زبیمغز سر

بروشن روانی برآور دمی

که یک مرد دانا به از عالمی

نظر کن در احوال دانشوران

که بی خار نبود گل ضیمران

بهر فرقه در دیر و بتخانه ئی

بود در میان پای بیگانه ئی

بهر خم که بینی بود درد وصاف

فراخست پهنای میدان لاف

چو دعوی گرانرا شماری نهی

کند از تو داننده پهلو تهی

بجائی که باشد رواج خزف

چرا گوهر آید برون از صدف

بدعوی میسر بدی گر هنر

فلاطون شدی لافی خیره سر

فرومایه ئی گر بدزدد دو حرف

نگردد هم آورد دریای ژرف

نهان تیغ مصری و چوبین کند

عیانست پیش هنرهای تند

فریبنده دنیاست سنگ محک

چو خواهی نماند پس پرده شک

بگیر ای نکو رای عبرت سگال

عیار حریفان بخوی و خصال

بصورت همه آدمی پیکرند

بسیرت بسی کم ز گاو و خرند

نه هر پیکری آدمی زاده است

بسی صورت از مردمی ساده است

فریبا نگردی به نیرنگ دیو

چه معنی دهد صورت رنگ و ریو

حذر زین دغل سیرتان دغا

وزین جو فروشان گندم نما

یکی پند سنجیدگان را بسنج

مده دل ز دنیا بشادی و رنج

ترا خانه در عالم دیگرست

سرای تو بیرون ازین ششدرست

ترش رو ز پند سخنگو مکن

نکوخواه را تلخ باشد سخن

برد گوی مهران فروزنده بخت

که با دوست نرمست و با خصم سخت

رگ و ریشه ی قسوت از دل بکن

که سنگ درشتست نشتر شکن

نگیرد بتو پند حکمت پژوه

چو باران رحمت به بنیاد کوه

به پیش دم ناصحان خاک باش

پذیرای حق از دل پاک باش

چو شیران سرآور بیک گونه رنگ

بهل مکر روباه و خشم پلنگ

قوی دار دلرا و همت بلند

به همت توان گشت فیروزمند

بکاری که در وسع کوشنده نیست

همانا میان بستن از ابلهی است

چه خوش گفت پیر مغان زردهشت

شود رنجه زد هر که بر کوه مشت

بغفلت میاور سر ایام را

فریبا مشو دانه و دام را

چه شد فر دیهیم گردن کشان

که دوران ندارد از ایشان نشان

جهان سرورانرا چه شد تاج و گنج

که بردند در فکر سامانش رنج

تهیدست رفتند از ملک و مال

فطوبی لمن نال خیر المآل

گرفتند و بستند و دادند چند

بهمت به نیرو بدام و کمند

بر آن دستهای کتان پیرهن

کنون پوست نبود چه جای کفن

چو تنگی کند آستین عدم

نگردد یکی دست زآنها علم

ترا تا نه بسته است دست آسمان

غنیمت شمر فرصت ای خرده دان

براحت چه خسبی ابا تاج و ترک

بگردت فقیران بی ساز و برگ

بموئینه پنهان چو در نافه مشک

شکم بی طعام و گلوگاه خشک

مجو راحت از برگ و ساز طرب

تن آسائی خلق یزدان طلب

نه بندی چو ظالم بخم کمند

بباید دل از ملک و اقبال کند

چه رونق بماند در آن مرز و بوم

که بازو گشاید تبه کار شوم

مکن پرورش سفله را زینهار

درختی که خارست بازش مکار

پذیرفتن از تو ز ما گفتن است

دنی پروری کشور آشفتن است

اگر رفعت پایه داری هوس

بداد دل ناتوانان برس

بدیوان شاهنشه بیهمال

ز بیداد ظالم پژولیده حال

نبالد: که سلطان سزا میدهد

تو چون داد ندهی، خدا میدهد

بملک تو هر جا که بیداد رفت

بود از تو، چون از میان داد رفت

دل عاجزان بر نتابد خراش

ز آه ضعیفان حذرناک باش

مترس از غریو هژبران جنگ

حذر کن زافغان دلهای تنگ

مشو سخره ی دشمن دوست روی

که بیخت کند آن نکوهیده خوی

شبانی که نازد بچنگال گرگ

زبونست سودش، زیانش سترگ

نه پیچی بلذات نفس دژم

چه لذت فزونتر ز عدل و کرم

رود مرد و ماند بجا نام نیک

خنک آنکه جوید سرانجام نیک

***

حکایت در محافظت حال و مراقبت مآل

یکی بار دل در گل افتاده ئی

سخن راند در خبث آزاده ئی

سخن چین حدیثش بآزاده گفت

نگر تا چسان گوهر راز سفت

که: بگذار بیهوده گفتار را

به کج نغمه مگشای منقار را

مرا هست در پیش راهی شگرف

بصد حیرتم غرق و دریاست ژرف

بساحل اگر بخت شد رهنمون

وزین لجه رخت من آمد برون

ندارم ز بد گفتنش هیچ باک

کجا گیرد آلودگی جان پاک

دگر بر نیاید سبویم درست

شود رشته ها پنبه و کار سست

از آنم نکوتر نگوید کسی

سزاوار ناخوشترم زان بسی

حزین سیرت رهروان یاد گیر

سراسر حدیث جهان یاد گیر

ترا با خود افتاده آمرزگار

به نیک و بد کس مبر روزگار

حریفان دغل باز و ره پیچ پیچ

مبادا که فرصت ببازی بهیچ

***

حکایت در توسل کلی بحریم جلال قادر بی همتا

سفر پیشم آمد شبی فصل دی

ره از قاقم برف پوشیده پی

نهان از رفیقان و یاران خویش

گرفتم به تنهائی آن راه پیش

شبی تیره دل بود و ره ناپدید

بفرسودگی پای سعیم رسید

چو بیچاره شد رای فرزانگی

زدم بر قدم بانگ مردانگی

بمردی شود کار مردان درست

ز سستی شود عاقبت کار سست

چو نیمی گذشت از شب قیرگون

قضا شد بمعموره ئی رهنمون

نه یاری در آن بوم و برداشتم

نه جائی که آرم بسر داشتم

بگشتم ز بیگانه روئی دهر

غریبانه چون روستائی بشهر

سگان غریوافگن از هر کمین

گرفتند غوغا چو شیر غرین

چو مردم ندانند دشمن زدوست

اگر سگ نداند چه تاوان بر اوست

نمودم بهر کوچه لختی شتاب

نگردید از هیچ سو فتح باب

ز بسیاری برف و سرمای سخت

کشیدم به گلخن سحرگاه رخت

یکی مغ در آن آتش افروز بود

که از گرم خوئی جگرسوز بود

بگفتار ناخوش بکردار زشت

که بر فرق او باد خاک کنشت

بدل مشت زن شد ز حرف درشت

شناسا نشد کین درفش است و مشت

حکیمانه بستم لب از پاسخش

شد از طرح من فیل ماتی رخش

زتندی خجل گشت و خاموش شد

جفا کیش زین فن وفا کوش شد

ز آتش عیان شد پس از ماندگی

باسکندرم چشمه ی زندگی

مرا بخت خرم بدیماه زشت

ز گلخن دمانید اردی بهشت

چو در دیده دودش شکر خواب شد

رمادش مرا فرش سنجاب شد

بناگه یکی مست شوریده سر

تن از بیم لرزان چو شاخ از تبر

هراسان درآمد ز تاب عسس

گره در گلو گشته تار نفس

در آن کنج گلخن خزید از هراس

تضرع کنان با مغ ناسپاس

مرا خنده آمد بر اطوار او

گشودم زبان را به تیمار او

دل آسائیش دادم و دلدهی

بآئین فرزانگی و مهی

چو مهرم دم غمگساری گماشت

بخویش آمد اندک، ز بیمی که داشت

بعذرآوری گفت آن نیم مست

که نشتر مرا در رگ جان شکست

چنین کز عسس دارد، آلوده، باک

تو گر داشتی از خداوند پاک

مرا سوختی جان ز شرمندگی

تو بر عرش سودی سر بندگی

***

حکایت در آئین فتوت و شیوه ی مروت

شنیدم که عیسی علیه السلام

خری داشتی کاهل و سست گام

بروزی نکردی دو فرسنگ طی

خر از مردمی کی شود تند پی

قضا را نبودش شبی میل آب

دل عیسوی از غم وی بتاب

ابا شغل طاعات و طول نماز

دوام نیاز و مناجات و راز

در آن شب نیارست آسوده بود

شنیدم دو صد نوبت آتش نمود

حواری تعجب کنان از شگفت

فضولانه پرسید و پاسخ گرفت

که گر تشنه باشد خر بی زبان

چه سازد، کرا آورد ترجمان

مروت نباشد که روز دراز

کشد بار و ماند بشب تشنه باز

شود آتش جوری انگیخته

بخاک آبرو گرد دم ریخته

نباید شدن غافل از کار او

حوالت بما رفته تیمار او

حزین از روشهای نیک اختران

جوانمردی آموز و دل نه بر آن

ز جام مروت شرابی بزن

دل خفته را مشت آبی بزن

***

مکالمه ی شیخ الرئیس با کناس در قناعت و ترک تحمل منت از ناس

نگارنده ی قصه باستان

رقم کرده بر دفتر راستان

که از پور سینا شنیدم که گفت

در ایام خود آشکار و نهفت

نگردیده ام ملزم از هیچکس

مگر از یکی گبر کناس و بس

که پویان براهی شدم بامداد

گذر بر یکی از مزابل فتاد

بشغل خود آن گبر مشغول بود

تفاخرکنان نغمه ئی می سرود

مفاد سخنش اینکه ای نفس از آن

بعزت ترا داشتم در جهان

که شایان حرمت ترا یافتم

ببر حله ی عزتت بافتم

شگفت آمد از وی مرا این کلام

بدو گفتم ای یاوه گفتار خام

ندانسته ئی چون ز گوهر خزف

سزد گر بلافی بعز و شرف

نگه کرد بر روی من خیر خیر

بگفتا که ابله توئی نه فقیر

تقاضای روزی ز شغل خسیس

بسی بهتر از امتان رئیس

ندانسته ئی عزت خود ز دل

سفیهانه بر ما چه خندی چو گل

فرو ماندم از راندن پاسخش

بدزدید شرمم نگاه از رخش

چنان مهر بر لب مرا زد سکوت

که دل گفت یا لیت انی اموت

***

در مذمت طمع گوید

شبی سر برآوردم از جیب خویش

چو آهی که خیزد ز دلهای ریش

طمع جلوه گر شد مرا در نظر

زهر زشت رو پیکری زشت تر

بدو گفتم ای رانده ی بخردان

پدر کیستت بازگو در جهان

بگفتا که شک در قضا و قدر

نظر بستن از خالق نفع و ضر

بگفتم که از پیشه ی خود بگو

چه بافی درین کارگاه دو رو

چه صنعتگری داری از جزء و کل

بگفتا زبونی و خاری و ذل

بدو گفتم از حاصل خود خبر

بگو شمه ئی باز ای خیره سر

مآلت کدامست و غایت کدام

بگفتا که حرمان بود والسلام

***

حکایت

شنیدم که در عهد بهرام گور

نمود از قضا قحط سالی ظهور

چو صحرای محشر زمین تف گرفت

بدریوزه ئی آسمان کف گرفت

سحاب سیه دل نشد مهربان

بحال لب تشنه ی خاکیان

بخیلی نمود ابر بر کائنات

بمهد زمین سوخت طفل نبات

ز خشکی بر اندام خاک دو توه

عروق شجر شد چو رگهای کوه

ز تاب فروزنده مهر بلند

زمین مجمر و دانه بودش سپند

بط می چو پستان بی شیر شد

ز خشکی چو پیکان گلوگیر شد

برید آب سرچشمه را آسمان

ز گردش فتاد آسیای دهان

بفرمود بهرام فیروزمند

کز انبارها برگشایند بند

بجنبندگانی که در کشورند

ببخشید کایشان عیال منند

چه مردم چه حیوان بهر صبح و شام

بسازید بایسته ی او تمام

نه در ره نه در شهر و نه در سواد

کسی را بدل نگذرد فکر زاد

نماند کسی در همه دشت و کوه

که از تنگی قوت باشد ستوه

ذخایر گشود و خزاین فشاند

بآب کرم آتشی را نشاند

کف شه چو میکال رزاق شد

پذیرای حاجات آفاق شد

بهر جا ز اقطار و بلغار و چین

ز غله نشان یافت وز انگبین

ستوران فرستاد و زر، کاورند

بروزی خوران بیدریغش دهند

وصیت همین بود شه را مدام

بخدمتگذاران با ننگ و نام

که هشیار باشید و آگه بسی

مبادا که بی برگ ماند کسی

شنیدم نبارید سالی چهار

وز احسان او بود گیتی بهار

رساندند شه را خبر منهیان

که در دشت تفتیده ی خاوران

یکی مرد صحرانوردی بمرد

همانا بانعام شه ره نبرد

جوانمرد شه را بشورید دل

بر آنکس که پایش فروشد بگل

بفرمان پذیران نکوهش نمود

که این غفلت هوش فرسا چه بود

پلاسی ببر کرد چون سوگوار

بیزدان چهل روز بگریست زار

کزین ناتوان بنده تقصیر شد

ز بیداد من داد او دیر شد

نگیری باین غافل ناشناس

که رزق از تو آید نه زین ناسپاس

من از بندگان کمینم یکی

ولی در ره آز چابک تکی

جهان کرده ئی قسمت بندگان

قناعت نکردم بقسمی از آن

گرفتم فرا قسمت خلق را

برندی قبا کرده ام دلق را

فزونی ربودم من بوالفضول

چه سازم ببازار رد و قبول

بانصاف اگر کردمی داوری

بیاران خود یاری و یاوری

نمی مرد این عاجز ره نورد

بدل خون گرم و بلب آه سرد

ز بیداد من خون شدش ریخته

بدامان من خونش آویخته

شبی بود چون شمع در اشک و آه

که آمد بخوابش سروش آله

که نزل تو شد رحمت سرمدی

نکوخواه خلقی، نه بینی بدی

شفاعت گرت جان آگاه شد

نیاز تو مقبول درگاه شد

سخن کوته آن شاه با داد و دین

بسائید در شکر یزدان جبین

چو انصاف خسرو بیاراست ملک

قضا بر محیط بلا ساخت فلک

ببارید ابر و ببالید کشت

بسیط زمین گشت خرم بهشت

خزان شد بهار و چمن شد جوان

سمن جلوه گر گشت و سوسن چمان

هوا گرد کلفت فشاند از زمین

بیاراست ریحان خط عنبرین

فراخی چنان شد بهر برزنی

که هر مور شد صاحب خرمنی

نه بستند نقشی درین کارگاه

به از عدل شاهان کشور پناه

***

حکایت

رقم کرده با نوک کلک دبیر

بنامه جهان دیده دهقان پیر

که از عهد شیث و کیومرث و جم

چنین است رسم ملکوک عجم

که چون خشم گیرند بر عاقلان

نشانندشان همسر جاهلان

غضب چون نمایند بر بخردی

بزندان کنند اندرش با ددی

نه آن دد که مردم دری کار اوست

همان دد که از مردم سفله خوست

بتر زین نباشد عذابی الیم

که با احمقی همسر افتد حکیم

کریمی که جفت لئیمان شود

برو سختی مردن آسان شود

ازین است کز سرور کائنات

جهان معانی علیه الصلوة

چنین است فرمان که باشد سه تن

سزای ترحم بدور زمن

عزیزی که خرجش بخاری کشد

توانگر که از فقر تلخی چشد

سیم بخردی کز جفای سپهر

شود سخره ی جاهل دیو چهر

خدای کرم گستر ذوالجلال

نیوشنده ی راز و دانای حال

مرا زین سه محنت رهائی دهد

وزین بستگی دلگشائی دهد

***

در نکوهش از سفلگان گوید

بعهدی که طبعم نوا ساز بود

صریر نی ام نغمه پرداز بود

حماری بدعوی دهن باز کرد

ز خر خانه ئی عرعر آغاز کرد

چو سنبل برآشفت کلک دبیر

که منکر صدائیست صوت الحمیر

چو خر دعوی نکته سنجی کند

ورق زشت چون روی زنجی کند

چها میکند سفله پرور جهان

الی الله اشکو کروب الزمان

بجائی رسیدست ادراک و هش

که خر نغمه سنجست و بلبل خمش

مرا پنجه ی شیر گیر قلم

بران شد که نایش به پیچد بهم

بدرد بر اندام چرم خبیث

روانش بنالد که این المغیث

سر مار را کوفتن طاعت است

ز ره خار و خس روفتن حکمت است

چو کژدم گذاری فراغت چمد

تن آسائی از خلق یزدان رمد

ولیکن نیارست طبع غیور

که سر پنجه بازد بخفاش کور

نزیبد که در گیر و دار سگان

شود رنجه بازوی شیر ژیان

مرا خامه شیر است بل اردشیر

که افکنده در مغز گردون صریر

بجائی که گردون فرازی کند

سر خصم با نیزه بازی کند

چو گردد علم کاویانی درفش

رخ مدعی چیست زرد و بنفش

چنین است هنجار گردون پیر

که با بلبلان زاغ سنجد صفیر

تغافل کند خامه ام تن زده

که بی بانگ خر نیست این خرکده

***

حکایت

فتادم شبی در بیابان حی

نمودم بسی راه سرگشته طی

شبی تیره دل چون سر زلف یار

پریشان و درهم من از روزگار

بسی پیشم آمد نشیب و فراز

که نادیده بودم به عمر دراز

در آن دشت حیرت ندیدم رهی

نجستم نشانی ز منزل گهی

اساس شکیبائی از جای رفت

که هوش از سر و قوت از پای رفت

ز سعیم فزون کار دل خام شد

زبان چون جرس خشک در کام شد

به گم کرده راهان تفتیده گام

خط جاده می باید و خط جام

نهان بود شب در سیاهی، فقط

سوادی نشد روشن از این دو خط

در آن شوره زار قیامت نهیب

مرا سوخت گرمای دوزخ، لهیب

زلال حیاتم شد اندر مغاک

طپان اوفتادم چو ماهی بخاک

گسست از طپش تار و پود امل

گلوگیر جان شد پلنگ اجل

کشاکش چو تار نفس را گسیخت

برخساره ام رشحه ئی چند ریخت

برآمد فروخفته چشمم ز خواب

که روشن شود چشم نرگس ز آب

چه شد گر قضا دشنه خونخوار داشت

که سرگشتگیها بمن کار داشت

همانا که فرخ لقا خضر بود

که گرد غم از چهره ام میزدود

بکف جرعه ئی داشت کوثر سرشت

تموز مرا کرد اردی بهشت

سبک جستم از جای، شوریده وار

زدم بوسه بر دامنش بیشمار

گرفتم سر آستینش بچنگ

بنالیدم آنسان که بگداخت سنگ

سرم را گرفت از کرم در کنار

غم از دل رود چون رسد غمگسار

نهاد آن سفالین قدح بر لبم

برآمیخت با موج کوثر لبم

غم و رنج دیرینه از یاد رفت

غباری که دل داشت بر باد رفت

***

حکایت

شنیدستم از راوی باستان

که سلطان عادل انوشیروان

گذر کرد روزی بدهقان پیر

که هر موی او بود چون جوی شیر

بصورت کمان بود آن خسته حال

که میکشت با قامت خم، نهال

عجب ماند سلطان با رای و هوش

ز پیر امل پرور سخت کوش

عنان تکاور کشید از نورد

پی آزمون جهان دیده مرد

حکیمانه پرسید ازو: کاین نهال

ثمر میرساند پس از چند سال؟

جهاندیده گفتا، جهاندار را

که خواهد ثمر سال بسیار را

جهاندار گفتش: خهی حرص و آز

که طی کرده ئی راه عمر دراز

هنوزت درین تنگنای محل

فراخست میدان طول امل

تبسم کنان پیر روشن روان

بپاسخ چنین گفت: کای نکته دان

نیم بنده فرمان آز و امل

که دل میخراشم بذوق عمل

بیک عمر در کشت زار جهان

نخوردیم جز کشته ی دیگران

کنونم مکافات را کاربند

بکاریم تا دیگران برخورند

جهاندار گفتش: زه، ای زنده پیر

مرا زنده کردی باین خوش صفیر

چو کان خرد دید در پیکرش

ببخشید یک پیل بالا زرش

چو احسان شه دید پیر نژند

بخندید: کای شاه فیروزمند!

بدین چستی و چابکی، از نهال

ثمر یافتم دولت بیهمال

باین زودی ای خسرو کامکار

کدامین نهالست کاید ببار

شه این نکته بشنید و چون گل شكفت

دو چندان زرش داد و بدرود گفت

حزین از دل و دست فرسوده کار

مکافات نیکان چه داری؟ بیار

ترا جز سخن گفتن نغز نیست

ز کردار جز خامه در دست چیست

سر خامه ات آسمان سای باد

کلامت بدلها، پذیرای باد

نه پیچیده تا پنجه ات روزگار

بدلها نهال نوائی بکار

نگوئی که باقیست فرصت هنوز

چه دانی که بیند شبت روی روز

چو مرغ سحرخوان نوائی بزن

باین خفته شکلان صلائی بزن

***

حکایت

شنیدم که یحیی بن برمک پكاه

ببغداد میدید عرض سپاه

جوانی بدید از هژبران جنگ

که بربسته بر خنگ چرم پلنگ

ز خامی بدان شیوه مشعوف بود

نمایش کنان جلوه ئی مینمود

ز وضعش برآشفت و دیدش شگفت

دل پخته مغزش رمیدن گرفت

بگفتا بگوئید این خام را

نسنجیده نیرنگ ایام را

ز خامی چه نازی باین پاره پوست

اگر پوست از مغز دانی، نکوست

نهشتند این بر پلنگ درشت

چسان اشهبت را بماند به پشت

چنین است رسم خسیسان دهر

که از کمتر خویش گیرند بهر

شریفی بباید که از کائنات

فشاند چو ما دامن التفات

***

در فصل خطاب و خاتمه کتاب گوید

حزین از سخن سنجی بی حضور

دل نکته پرداز من شد نفور

چه یارا زبانرا! چو دل یار نیست

چو دل تنگ شد جای گفتار نیست

دو نیمست و تنگست دل چون قلم

باین خامه ی تنگ شق، چون کنم

همان به که از نغمه گردم خمش

درین تنگنای سخن سنج کش

اگر هست گوش نیوشنده ئی

شناسای درد خروشنده ئی

تواند ز یک نکته ام طرف بست

وگرنه مرا بایدم سینه خست

سخن سنج اگر هست هشیار مغز

کند قوت جان، این گهرهای نغز

ازین نامه گردون پرآوازه شد

روان سخن گستران تازه شد

نوائی که این خامه بنیاد کرد

دل طوسی و رودکی شاد کرد

بگوش نظامی اگر میرسید

سروش نی خسروانی نشید

بتعظیم من رخ نهادی بخاک

که احسنت ای نیر تابناک

وگر سعدی شهد پرور ادا

شنیدی ز صور نی من نوا

سماعش ز سر عقل بردی و هوش

زبان مهر کردی شدی جمله گوش

وگر نخلبند سخن پروران

رطب بردی از من شدی مدح خوان

که نازد بدوران چرخ اثیر؟

بکلک جوان تو ناهید پیر

ترا خامه شیری است ژوبین بدوش

بمیدان چرخ پلنگینه پوش

چو نظمم زلال خضر صاف نیست

ز انصاف میگویم این لاف نیست

نبودی اگر دهر ناسازگار

جهان کردمی پر در شاهوار

نفس بر لبم جوی خونی شده است

غبار دلم بیستونی شده است

مرا از خداوند فریادرس

سبکباری دل امیدست و بس

باین نکته بستم قلم را زبان

تحصنت بالمالک المستعان

خرابات ما فیض بنیاد باد

خراباتیان را روان شاد باد

***

دیباچه ی مطمع الانظار

ای دل افسرده، خروشت کجاست؟

خامشی از زمزمه جوشت کجاست؟

ملک سخن زیر لوای تو بود

رامش دلها ز نوای تو بود

طنطنه ی پرده گشائیت کو؟

دبدبه ی نغمه سرائیت کو؟

زمزمه ی سینه خراشت چه شد؟

ناله ی الماس تراشت چه شد؟

طرز نوایت زدی از تازگی

مقرعه بر کوس خوش آوازگی

زیر نگین، ملک سخن داشتی

معجر هاروت شکن داشتی

صور قیامت ز نی ات میدمید

فیض طرب در چمنت می چمید

بود ترا خامه ی مشکین رقم

ملک گشاتر ز کیانی علم

رعشه قلم را ز بنانت فگند

صرصر دی سرو جوانت فگند

آتش غم، ناله ی جانکاه سوخت

در نفس آباد گلو، آه سوخت

آتش پنهان ترا دود نیست

لعل لبت خون دل آلود نیست

مشعله افروزی داغت نماند

پیه دماغی بچراغت نماند

آوخ ازین محنت و افسردگی

با همه آتش نفسی، مردگی

محرم دل کو؟ که سرایم غمی

همنفسی کو؟ که برآرم دمی

خاک نشینی است حزین آخرت

خاک نهاده است ببالین سرت

مرکز خاکی نه پذیرد ثبات

خیز ازین رهگذر حادثات

صاف سلوکش همه آلایش است

رفتن ازین مرحله آسایش است

چون تو همائی پرهمت برآر

این ده ویرانه بجغدان سپار

هان نشوی از هوس دیده تنگ

شیفته ی لیل و نهار دو رنگ

زابرص روز و شب این کهنه دهر

غیر دو رنگی نتوان یافت بهر

دیده ی پهناور بینش فروز

یاز کن و پرده ی حیلت بسوز

پرده ی شب باز به پیش چراغ

شعبده انگیز بود در دماغ

باصره کالیوه کند هوش دنگ

لعبت این پرده بود ریو و رنگ

لولی دنیا چه وفائی کند

گردش گردون چه بقائی کند

عهد سبکسر نکشیده است دیر

مهر فلک سست و جهان زود سیر

از ره سیلاب خطر داشتن

ناگذرانست، گذر داشتن

ره سپر عمر ز پنجه (پنجاه) گذشت

خاتمه بر دفتر هستی نوشت

نیر شیب تو دمید از شباب

صبح برافگند ز عارض نقاب

سبزه خزان گشت و سمن زار رست

موی چو مشک تو بکافور شست

شمع، فروزنده ی سیاره نیست

هوش بسر، نور بنظاره نیست

گوهر ارزنده ات از تاج رفت

خیز که سرمایه بتاراج رفت

جلوه ی تو شمع سحرگاهی است

قافله سالار نفس، راهی است

در دلت آن شعله که افروخت درد

جسم گدازان ترا پاک خورد

شمع صفت تیرگیت نور شد

بوته ی خارت شجر طور شد

پرده بدستان دگر ساز کن

خطبه ی دیوان نو آغاز کن

تازه نما باربدی پرده را

شهد چشان کام جگر خورده را

خیمه برامشگه تجرید زن

وجد کنان نغمه ی توحید زن

***

فی التوحید

ای رقمت سلسله بند وجود

در خط فرمان تو اقلیم جود

رابته خوار قلمت مغز جان

مغز پذیر کرمت استخوان

نقطه ئی از خامه ی تو کائنات

رشحه ئی از چشمه ی فیضت حیات

پرده گشای نفس راستان

مرسله بند گهر داستان

نغمه طراز چمن جان و دل

جرعه ده انجمن آب و گل

مصطبه آرای صبوحی کشان

مشغله افزای غم مهوشان

غازه کش چهره ی تابنده حور

مایه ده چشمه ی پاینده نور

غالیه سای قلم مشک ریز

نافه گشای نفس مشک بیز

روشنی چشم بلند اختران

شاهد دلهای نکو محضران

سرمه کش چشم جهان بین عقل

عاشقی آموز دل و دین عقل

بارقه افروز چراغ یقین

برق بخرمن فگن کفر و کین

لعل طراز خزفت جزء و کل

از شرف گوهر ختم رسل

***

فی النعة

ای گهرافروز وجود از نخست

از تو کتاب الله معنی درست

خاتم این نادره وش محضری

فاتحه و خاتمه ی دفتری

نور ازل طلعت غرای تست

طور شبستانی حرای تست

جودی اگر مرحله پیما شود

خاک ره وادی بطحا شود

زندگی آموز مسیحا دمت

چشمه ی حیوان نمی از زمزمت

غایت ایجادی و مقصود کل

اصل وجود همه خار و تو گل

مخزن علمی و کمال عمل

مشرق نوری و جمال ازل

مایه ور از بحر سخایت سحاب

سایه نشین علمت آفتاب

خاک رهت ناصیه سای ملک

عدل تو معمار بنای فلک

سرمه کش دیده ی امید و بیم

گلشن ایجاد بخلق عظیم

شمع رخت انجمن افروز دل

داغ غمت برق هوس سوز دل

پیش لوای صف پیغمبران

پیش عطای کف دریا و کان

خاک رهت جبهه ی تسلیمها

جزیه ده فقر تو اقلیمها

می برم از دولت ارشاد تو

طاعت ابن عم و اولاد تو

***

فی المنقبة

شاهسوار صف هیجا، علی

واقف اسرار خفی و جلی

آیتی از منقبتش هل اتی

رایتی از مکرمتش لافتی

نفس نبی باب شبیر و شبر

ناصر دین سرور عالی گهر

قافله سالار همه رهروان

داغ کش ناصیه ی خسروان

والی ملک و ملکوت از ازل

برتر از اندیشه ی خلقش محل

جاده ی حق مسلک و منهاج او

دوش نبی پایه ی معراج او

صدرنشین، صفه ی ایجاد را

عرش گزین علم خداداد را

ساقی جان از می کوثر سرشت

دوستیش شائق راه بهشت

یا اسدالله ز حزین غریب

روی متاب از کرم بی حسیب

پرده نیوشنده ی فرمان تست

حلقه بگوشی ز غلامان تست

***

در تعریف از خامه ی بلند صفیر

خامه شبی صفحه طرازی گرفت

جوهر اندیشه گدازی گرفت

مشک رقم شد، ز دم عنبرین

نافه گشا گشت، چو آهوی چین

پیشه ی عطار وشی کرد ساز

طبله بشکرشکنی کرد باز

یاسمن افشاند بنسرین طبق

سنبل تر سود به سیمین ورق

زخمه بتار نفس افشرد دست

نغمه بر آمد ز شکر خواب مست

غلغله ئی از دل پرجوش خاست

ولوله ئی از لب خاموش خاست

گرم شد افسانه ی افسرده ام

زد دم عیسی شرر مرده ام

معتکفان حجرات دماغ

انجمن آرا چو فروزان چراغ

از در دل تا ملکوتی افق

بر سر هم بست معانی تتق

ساقی فیض ازلی، باده داد

دل گهر بحر خرد زاده داد

فیض فلاطون خرد خم گشود

زنگ ز آئینه ی فطرت زدود

شد ز خروش لب صهبا زده

زاویه ی سامعه یونانکده

نغمه صبوحی زده میریخت لب

سوده ی عنبرکده می بیخت شب

شوق بکف ساغر جمشید داشت

خامه ببر بربط ناهید داشت

رابطه بر سلسله ی رازبست

نقطه ی آغاز بانجام بست

کام قلم قافیه سنجی گرفت

روم نسب طره ی زنجی گرفت

خطبه ی معنی بمرادم نشد

تا دل حل کرده مدادم نشد

شانه صفت سینه بصد زخم خست

تا سر زلف سخن آمد بدست

لاله صفت تا زده از خون ایاغ

گل نتوان کرد بدامن ز باغ

صبح شد ای ساقی مشکینه موی

جامی از آن باده ی خورشید روی

باز به پیما بحزین خراب

تا دمد از خامه ی او آفتاب

***

در پیدایش آفرینش

فیض نخستین که فروغ وجود

برقعه از روی تجلی گشود

از اثر پرتو آن نور غیب

جلوه ی ابداع برآمد ز جیب

عکس ازل آینه سازی گرفت

نقش دوئی جلوه طرازی گرفت

صورت زیبای خرد شد پدید

حفظ احد فاتحه بروی دمید

راه نما شد بنزولی سبل

بر اثرش قافله ی جزء و کل

گرم تکاپوی وصول مراد

ذره و خور رخت بصحرا نهاد

پای ز کاهل قدمی سست سیر

غلغله برخواست ازین کهنه دیر

غافل و آگاه گرفتند راه

روی بوحدتکده ی لاسواه

شیوه ی هر یک روش تازه ئی

جنبش هر ذره باندازه ئی

جنبش این میلی وزان یک نحیف

سیر یکی کمی و دیگر بکیف

جنبش وضعیست یکی را دلیل

وادی اینی است یکی را سبیل

مور ندارد قدم پیل رفت

زاغ نیارد روش کبک رفت

کوچه بسی باشد و صحرا یکی

قطره فزون از حد و دریا، یکی

راه نوردان سبیل سفر

بر سه طریقند درین رهگذر

آن یکی از علم معلم خطاب

وین ز تعلم بسلوک صواب

قسم سوم خرمگسان عتل

گردن جان داده بتعذیب غل

صبح خرد چون علم خود فراشت

نیل شقاوت بجبین، جهل داشت

***

فرهنگ نامه

بنام نگارنده ی هست و بود

فرازنده ی این رواق کبود

سرداستان نام فرخنده ایست

که عقل از ثنایش فرومانده ایست

خرد در کو کوتهی و کمیست

زبان روستازاده ی اعجمیست

سپاسش نشاید باندیشه گفت

بخس کی توان کوه البرز سفت

خرد گرچه خضر بیابان بود

سراسیمه ی راه یزدان بود

دل و جان اگر دانش آسا بود

همین بس که خود را شناسا بود

ازل تا ابد گر ببالا پرد

ز حد خود اندیشه بر نگذرد

طلسم حقیقت نباید شکست

حصاری بود در گهر هرچه هست

به بینش قدم را درین کهنه ده

اگر مرد راهی باندازه نه

نیابی خدا را بجویندگی

بکش پا ز بیهوده پویندگی

مپوی و چو آب گهر تازه باش

اگر خود شناسی باندازه باش

ترا برتر از حد خود راه نیست

که نقش از نگارنده آگاه نیست

جهولی، بگرد فضولی مگرد

ز جاهل فضولیست کردار سرد

فضولی کند قطره را منفعل

فراخست دریا و تو تنگدل

شعور تو ای پای بست غرور

یکی کور موشست و تابنده هور

کند خیرگی دیده ی جان تو

عدم زاده است آخشیجان تو

خبر نیست امروز را از پریر

جوان نیست تاریخی چرخ پیر

عبث دام در راه عنقا مکش

زیاد از گلیم خودت پا مکش

نه پیداست راه و توئی طفل دی

درین ورطه گوئی به از بخردی

باین خیرگی خوش عنانی مکن

زبان بسته ئی ترجمانی مکن

پی مصطفی گیر اگر میروی

ره راست اینست اگر بگروی

***

در نعت خواجه دوسرا علیه و علی آله التحیة و الثنا

چرا نام مشتی گدایان برم

ستایش بدرویش سلطان برم

نخستین خدیو دیار وجود

بهین موجه ی چشمه ساران جود

قدم سای بزم ایزد پاک را

مربع نشین تخت لولاک را

به بربستن رخت ازین کهنه دیر

براق خرامنده اش برق سیر

فرازنده ی پایه ی سروری

برآرنده ی تاج پیغمبری

گل از نافه ی خلق او مشکبوی

خور از باده ی مهر او سرخ روی

دل از نعمت عام او چیره دست

لب از لذت نام او شیر مست

به نیروی تیغش ظفر سرفراز

برخسار عهدش در بخت باز

بکفر آذر از نور ایمان او

بکین خنجر از مهر رخشان او

***

خطاب زمین بوس

سپهر آستانا! ملک چاکرا!

کرم گسترا! بندگان پرورا!

دل افروز پاکی نهادان توئی

رخ بخت را بامدادان توئی

منت از کمین بندگانم یکی

که در بندگی می ندارم شکی

شب شیب روزم بتاراج برد

ستمگر ز ویرانه ام باج برد

خرابات عشقست آبادیم

بکش بر جبین خط آزادیم

فروزان کن از ناله ام شمع طور

نگون کن بداغم نمکدان شور

زبان تا بود در ثنای تو باد

روان خاک راه رضای تو باد

***

در منقبت امیرالمومنین علی ابن ابیطالب

سر شیر مردان عالم علی

کزو سر فرازست نام یلی

جهان کرم والی کردگار

امام امم صاحب ذوالفقار

ز قصرش کمین پایه چرخ بلند

ز فیضش گران مایه خاک نژند

ولایت بر اندام زیباش چست

وصایت ببالای شانس درست

سر اصفیا خاتم اوصیا

فرازنده ی رایت انما

محیط معانی دل روشنش

ردای معالی بتن جوشنش

بلند اخترش ظلمت کفر کاست

ز تیغ کجش پشت اسلام راست

سر سرفرازان جبین سای اوست

دل قدسیان در تولای اوست

بکونین دارد گرانی سرم

که بر درگهش نائب قنبرم

چو دارم اساس غلامی قوی

گدای درم را رسد خسروی

***

ستایش خاقان سخن

سخن گوهر لجه ی سرمدیست

بهین حجت معجز احمدیست

سخن چشمه ی زندگانی بود

سخن نعمت جاودانی بود

سخن را بفرق سپهر افسریست

بعالم سخن سنج را سروریست

ز گنج سخن مایه دارست دل

چو نبود سخن دل بود مشت گل

سخن گوهر و ابر نیسان دل است

سخن هدهدست و سلیمان دل است

بنطق آدمی زاده انسان بود

حریف زبان بسته حیوان بود

ولیکن نه هر کس سخن گستراست

بسا لب که خاموشیش درخوراست

شراب ار نداری بخم بر مجوش

چو گوهر فروشی ندانی، خموش

ز آوازه گردد عیان حالها

خوشا حال سربسته ی لالها

***

در گشایش این نامه ی نامی گوید

شکست استخوان طبع اندیشه زای

بدندانه ی کلک پولاد خای

که اندیشه جادونگاری گرفت

بنای سخن استواری گرفت

زصد چشمه خون بیش پیمود دل

که شد صفحه ام رشک چین و چگل

بدل کاوش دیده نگذاشت نم

که گوهر فرو ریخت ابر قلم

خرد دفتر جزء و کل را گشود

که اندیشه کلک آزمائی نمود

به پیچ و خم فکر عمری گذشت

که خاطر خداوند سررشته گشت

ز معنی دلم جام جمشید زد

نی ام زخمه بر ساز ناهید زد

حزین زلف معنیت در مشت باد

باین تار کلکت خوش انگشت باد

رسائی ده آوای اندیشه را

فراسوده مگذار این بیشه را

***

در وصف حسن

بر و برز چون سرو آراسته

نهالی ز گلزار جان خواسته

دو ابرو کمان کش دو زلف از کمند

در افکند آزاده دلها به بند

صف محشر آشوب مژگان او

بخون تشنگان تیغ بندان او

خطش دفتر زهد را درنوشت

غمش شادی و بخت را سرنوشت

رخش لاله ها را جگر سوخته

چراغ دل و دیده افروخته

چو پرتو بدل یاد آنرو زند

به نو مرا سینه پهلو زند

***

صفت جنگ

دل خاک شد از ستوران ستوه

غریو دلیران بدرید کوه

نمودی در آن پهن دشت بلا

سنان آتش و نیستان نیزه ها

بغرید نای و بنالید کوس

رخ مهر از بیم شد آبنوس

فغان ساز کرد اژدر کرنا

دهان باز کرد اژدهای بلا

عقاب کمانها سبکبال شد

سپرهای زرینه غربال شد

زبس خون سنان از رگ جان گرفت

زمین رنگ کان بدخشان گرفت

چکاچاک تیغ و هیاهوی جنگ

فرو ریخت از روی بهرام رنگ

بر و برز گردان پولاد پوش

جرس دار از حنجر سخت کوش

زره در برو دوش روئین تنان

بصد چشم، حیران تیغ و سنان

بسر ترک زرین آن پر شکوه

فروزنده چون آتش از تیغ کوه

خدنگ خداوند کوپال و رخش

نیستان نمودی سپرهای تخش

هم آوردش از بیم زخم درشت

بزیر سپر زاده چون سنگ پشت

درآمد یکی نامور از سپاه

درآویخت با او یل کینه خواه

بترکش چنان کوفت گرز گران

که سر چون کشف در شکم شد نهان

زمین از طپش گوی سیماب شد

رگ خاره از لرزه بیتاب شد

رسید اندر آن عرصه طوفان باوج

ز جوهر زدی آب شمشیر موج

سر گردنان در خم خام بود

رخ بخت را طره ی شام بود

هوا داشت از گرز بارنده میغ

بخون لجه پیما نهنگان تیغ

***

صفت تیغ

تناور نهنگیست شمشیر او

سر شرزه شیرست نخجیر او

قضا را بکشور بود مرزبان

زبان اجل را بود ترجمان

بدانسان که گل جامه سازد کفن

کند لخت چرم شخ کرگدن

زیک حمله اش در سپنجی سرای

طرف دار پنجم درافتد زپای

چو لقمه بدم قاف را بشکرد

جگرگاه البرز را بر درد

خط سرنوشت یلانراست کش

تراشیدن بیستونراست نش

ازو خاک در لرزه چون برگ بید

بیک جوروان آب و آتش که دید

ز سهمش قد تیر گردان کمان

برش پیکر فتح را پشتوان

زخون در برش ارغوانی پرند

سران از خم جوهرش در کمند

بصیدافکنی چون درآید دلیر

فتد لرزه بر گرده ی نره شیر

خمش بارگاه ظفر را رواق

دمش از دو پیکر ببرد نطاق

کند نام هستی زبد کیش حک

دو یک پنج نوبت زند بر فلک

***

صفت اسب

خرامنده کوهی فلک پیکری

شتابنده ابری گران لنگری

بجستن، ز برق دمان گرم تر

برفتن، ز آب روان نرم تر

بسوی فرازی که بالا رود

عنان بر عنان ثریا رود

نشیبی چو آید ورا پیش پا

چنان اندر آید که تیر قضا

چو خور را بچوگان سم گو کند

خور از خوشدلی رقص پهلو کند

چو ایام بدخواه آید بسر

رسد بر سرش از اجل پیشتر

عنان کش شود گاه تندی چنان

که راز نهان بر لب رازدان

دمی تا فلک، چون نگه طی کند

صبا را چو نقش قدم پی کند

یکی برز بالاست، گردون شکوه

زمین از فشار سم او ستوه

سر کوه البرز را زاشتلم

فرو کوبد از گرز پولاد سم

***

در صفت نامه

بفرمود دانای روشن ضمیر

که فرهنگ را نسخه بندد دبیر

نگارنده ی نامه بگرفت کلک

کشید آن گهرهای غلطان بسلک

سوادش سویدای هشیار مغز

زهر جنس در وی سخنهای نغز

ز معنی چو گفتار من مایه دار

بگوش خرد پروران گوشوار

بس اندرز از نام و ناموس کرد

بیاض از رقم بال طاووس کرد

بس آذر ز گفتارهای بلند

بخار و خس پست رأیان فگند

رقم زد قلم حجت خویش را

نخست از سنان سینه بدکیش را

***

در نصیحت و بیوفائی دهر گوید

ز افسون چرخ دریده دهل

چرا ای تهی مغز خندی چوگل

فریبا نگردی بریو و فنش

بیندیش از خوی اهریمنش

ز قصاب پروردن گوسپند

نه جای امیدست، برگیر پند

بدستان فسونسازی روزگار

نه جای غرورست ای هوشیار

به نیرنگ گیتی چه دلبستگیست

باین مهربانی بباید گریست

تسلی باضداد هاروت فن

به تیغ جدائی ببرد کفن

درین هفتخوان سپنج اعتبار

نه رستم بپاید، نه اسفندیار

درین عاریت گاه آشوب زای

نه مزدک بماند، نه سلمان بجای

چو بهرام خنجر زند برفسان

نه شیرویه داند، نه نوشیروان

چو دوران دهد جام صافی و درد

نه پیران شناسد، نه گودرز گرد

برآرد چو شیر اجل سر ز غاب

نه ایرج گذارد، نه افراسیاب

درین بزم پهناور دور غور

نگر تا چه پیمود ساقی دور

به بین کز کمین، ارقم روزگار

چه کین آوری کرد با یار غار

بکین چون به بندد کمر آسمان

چه سبوحیان و چه صباحیان

رسد تا بگردن اگر آب تیغ

جهان را چه باک از فسوس و دریغ

باختر درین طارم امید نیست

که قسطاوباقل بچشمش یکیست

بلندست ازین دخمه هر سو غریو

نه کشواد را شاد دارد نه گیو

حوادث چو بازو گشاید بصید

نه رحم آورد برجحی نه جنید

ازین گرد خوان مه و آفتاب

نه اشعب نه مصعب شود کامیاب

نه بوذر بیاسود و نه ابن عاص

جهان رستخیزست این المناص

زمانه پر از ریو افسون بود

فریبا، نه بخرد که مجنون بود

ازین چرخ دولابی عمر کاه

تن آسائی و کامیابی مخواه

بتن پروری فکر آب و علف

کند جاودانی روانرا تلف

تو خود آدمی زاده ئی در نهاد

خراست آنکه دنبال شهوت فتاد

درشتی مکن ای نکوهیده رای

به نرمی کند قطره در سنگ خای

چه خوش گفت دهقان خمدیده پشت

که: سوهان روحست خوی درشت

نئی گر نظام جهان را بکار

به تنها روی بگذران روزگار

بعزلت بگیر از جهان گوشه ئی

سرانجام کن راه را توشه ئی

مشو ای سبکسار آشفته کار

باین خفته شکلان دلمرده بار

صباح رحیلست بیدار باش

ز اغیار ایمن تر از یار باش

نمی گویمت از ترش خو بترس

ز بیگانه ی آشنا رو بترس

وگر ناگزیرت بیاید رفیق

رفیقی گزین رهنمای طریق

اگر دولت و کیش باید ترا

رفیقی به از خویش باید ترا

وگر دست ندهد ترا این رفیق

کناری گزین فارغ از این فریق

ز من بشنو ای یار غفلت گرای

یکی نکته ی هوشیاری فزای

که فرسوده ی روزگاران منم

حریف خزان و بهاران منم

فزون چون ز قسمت نیاید بدست

زنی بر بهم از چه بالا و پست

ز دل نقش آز و هوس میتراش

ابا قسمت خویش خرسند باش

خداوند از آن بنده شادان بود

که راضی بکردار یزدان بود

حد خویش را پاس دار ای پسر

سبکسر بخواری درآید بسر

نیارد زغن لحن بلبل سرود

بتقلید نتوان هنرمند بود

که تقلید راهست در مشت باد

کف خاک بر فرق تقلید باد

سخن از ره برق سیران مگوی

ابر لاشه خر از پی ما مپوی

گرانان این آب و گل دیگرند

سبکبال سیران دل، دیگرند

دلی گر نداری مسیحا نفس

نفس را میاور بلب زین سپس

بجائی که داود سنجد زبور

ز زنبور نتوان نیوشید شور

چو رستم دهد رخش گردی عنان

زن آن به نبندد بمردی میان

چو هومان درآید بدشت ستیز

بهندو که بسته است راه گریز

چو سام سوارست در گیر و دار

چه آید ز بوزینه ی بز سوار

بمیدان گیو، آن یل ارجمند

که آرد سر دیو را در کمند

همان به که روباه موئینه پوش

سر خویش دزد بسوراخ موش

خزف را بگوهر چه جا میدهی

جفای خود و رنج ما میدهی

کبودست از شور سودا سرم

چه سنبل شکنهاست در پیکرم

لبم مهر و دل ترجمان منست

شق خامه در استخوان منست

قلم در کفم گرد ژوبین بدوش

نفس بر لبم آسمانی سروش

جوانی گذشت و چنانم دلیر

که در پنجه پولاد سازم خمیر

فسون تو با شیر مردان خطاست

نی خامه ام را دم اژدهاست

چو بخرد نئی کار پاکان مگیر

نئی نیک، راه نیاکان مگیر

بکردار دریائیان شگرف

مشو لجه پیمای دریای ژرف

تو موری و داری گلوگاه تنگ

فراخست پهنای کام نهنگ

چو با کبک پوید ره راغ را

تک خود فرامش شود زاغ را

نه آن یاد گیرد نه این پایدش

باین زیرکی مویه میبایدش

سفالینه ات در خور دید نیست

که هم سکه ی جام جمشید نیست

***

در صفت مردان کار فرماید

بدیبا و اطلس فریباست زن

بود حله ی تن زره یا کفن

سرمرد را نیست پروای زیست

همائی به از سایه ی تیغ نیست

درفش است سرو گلستان او

ز تیغ و سنان است ریحان او

گل سرخ او زخم خندان بود

غبار نبرد ابر نیسان بود

اگر تیغ و آتش ببارد بسر

زند خنده چون شمع روشنگهر

***

خطاب بپادشاه در قبول صلح و ترک جنگ

چو دشمن در صلح زد در پذیر

مبادا بخصمی شود ناگزیر

ز خصم ار بسی دیده باشی گزند

برویش در آشتی را مبند

به نیروی خود سخت گیری مکن

رسا شد چو دستت دلیری مکن

بسا دیده باشی که مور حقیر

زند پنجه با مغز شیر دلیر

بسی صعوه در چشم شاهین وخاد

زند چنگ چون کار با جان فتاد

اگر صلح خصم از زبونی بود

بافتاده پیکار، دونی بود

وگر دوست گشته است خود یار تست

سزاوار یاری نه پیکار تست

نظام جهان گر نسازد ضرور

بود جنگ، جهل و فساد و غرور

جهاد از پی راحت عالمست

وگرنه چه کین با بنی آدمست

بجنگ ار نه بندد کمر عقل و رای

چه خصمی کند کس بخلق خدای

چو عضوی شود گنده باید برید

وگرنه کند عضو دیگر پلید

چنین است حد سیاست بدان

بکف تیغ داری بحکمت بران

هوا و هوس را مکن پیروی

که بختت جوان باد و دولت قوی

در آسایش خلق یزدان بکوش

مشونیش، تا میتوان گشت نوش

رسوم خدائی چوندهی رواج

کلاه گدائیت بهتر که تاج

نباشد گرت پند ما دلپذیر

حصیر فقیری به است از سریر

تو دانی که در سروری رنجهاست

چنین رنجها نز پی گنجهاست

کشد رنج بخرد بامید خیر

وگرنه چه حاصل ازین کهنه دیر

نماند کسی در جهان دژم

ولی نام نیکش بماند علم

که دارد همان کهنه پیر جهان

به نیکی جوان نام نوشیروان

***

حکایت

شنیدم شهنشاه گیتی گشای

پیمبر نسب ظل عدل خدای

طرازنده ی کشور کسروی

فرازنده ی چتر کیخسروی

صفی سیرت مصطفی مرحمت

رضاطینت مرتضی مکرمت

مهین گوهر درج دانشوری

بلند اختر برج دین پروری

مظفر لوای مشید اساس

شهنشاه عباس یزدان سپاس

ابا فر کشور خدائی گذشت

بمعموره ئی رفت از طرف دشت

یکی مرد دهقان در آن مرغزار

فرو خفته بود از گذرگه کنار

بسرافسر از دست و از خاک تخت

سرش در بن سایه گستر درخت

در آن دم که خیل سپه میگذشت

تو گفتی که در لرزه افتاد دشت

فروخفته، از خواب سر برگرفت

سپاس خداوند افسر گرفت

دعا گفت و خسرو ستانی نمود

که بادا بکام تو چرخ کبود

خوشت باد این فر و فرماندهی

سریر کیانی، کلاه مهی

رسید آن نیایش چو شه را بگوش

فرو خواندش این خسروانی سروش

تو خوش زی که آسوده تر از منی

بآزادگی سرو این گلشنی

نداری بدل فکر گاه ورواق

ندانی چه رنجیست این طمطراق

فزونی ترا زیبد و کم مرا

ترا شادی، ارزانی و غم مرا

غم کشوری بر دلت بار نیست

چو ما زندگی بر تو دشوار نیست

خبر نیست آزاده را از اسیر

چو آسوده حالی، سر خویش گیر

خروشید دهقان آگاه دل

که ای مهر از نور رایت خجل

غم از گردش روزگارت مباد

ز گیتی بخاطر غبارت مباد

تن آسائی من ز پهلوی تست

که رنج من آباد از کوی تست

اگر رنج بر خود نداری روا

ندارد روا، گیتی آرام ما

برآ خوش باین رنج راحت سرشت

ترا مزد بادا ز یزدان بهشت

***

صفت ممالک بهشت نشان ایران

بهشت برین است ایران زمین

بسیطش سلیمان و شانرا نگین

بهشت برین باد جانرا وطن

مبادا نگین در کف اهرمن

بود تا بر افلاک تابنده هور

ز بوم و برش چشم بد باد دور

کسی کو به بینش بود دیده ور

جهان را صدف داند، ایران گهر

زمین سرخوش از ابر نیسان اوست

گهر خاک ریگ بیابان اوست

دماغ خرد از هوایش ترست

نم چشمه ساران او کوثرست

مسیحای خاکش بتن جان دهد

ز هر خشت او نور ایمان دمد

نظر در تماشای آن بوم و بر

بود چشم یعقوب و روی پسر

هوایش می ناب هشیار دل

کبابش غزالان چین و چگل

خراشد دلی گر بویرانه اش

کند دلدهی خاک مردانه اش

کهن قلعه هایش چو حصن فلک

کبوتر مثالان برجش ملک

سوادش بود دیده ی روزگار

یک از خانه زادان او نوبهار

گر از فخر بالد بکیهان، کمست

که اصطخر او تختگاه جمست

فریدون، یک از خوشه چینان اوست

سلیمان هم از خوش نشینان اوست

بود لرزه در کشور روم و روس

ز روزی که میکوفت کاوس، کوس

کهین کاخش ایوان کیخسرویست

کمین طاق او غرقه ی کسرویست

دهد بیستونش ز فرهاد یاد

همان کارپرداز عشق اوستاد

بود غنچه ی لاله ئی در حساب

بدامان الوند او آفتاب

دهد جوی شیرین ز شیرین نشان

شکر خیز خاکش بود اصفهان

***

در توصیف دارالسلطنه ی اصفهان گوید

گرامی ترین عضو انسان دلست

سواد جهان را سپاهان دلست

معنبر زمینش بمینو زند

اساسش بافلاک پهلو زند

مشام از شمیمش مروح نشان

نسیمش بفردوس دامن فشان

یکی از دل افتادگانش حرم

ز گلخن نشینان کویش ارم

ز خاکش نخیزد غبار خطی

که از سبزه دارد بهار خطی

گذشتست هر برج او زآسمان

چو مستان میخانه کش سرگران

در آن باره نظاره ماند ز تک

فرازش سماک و نشیبش سمک

حصاری بود در حصارش سپهر

یکی ذره در عرصه اش ماه و مهر

بدیدی اگر سد زاینده رود

سکندر خجل از سد خویش بود

اگر ترکند خضر از آن آب، لب

سکندر کند در دل خاک تب

پل اش لجه پیمای پایندگیست

که هر چشمه اش چشمه ی زندگیست

طرب خیز خاکش روان پرورد

هوایش مسیحا دمان پرورد

اویس اردرین شهر جا داشتی

پرستش هوا را روا داشتی

بهر کوچه ی او دو صد کشورست

که شهری بهر خانه ی او درست

ز خاک رهش سرمه ی مردمک

برد دیده ی روشنان فلک

تماشای هر قصر عالیجناب

فکنده کلاه از سر آفتاب

بهر کلبه هر حجره و هر رواق

بموزونی و دلپذیریست طاق

زند فال سعد از خیابان خویش

که دارد جداول ز تقویم پیش

بچشمی که سروش شود جلوه گر

ز بالا بلندان بپوشد نظر

گلش چون بهار تماشا شود

تماشا بصد شیوه شیدا شود

چنارش که چون صوفیانست مست

فشاند بکونین از وجد دست

ز تر میوه های لطافت سرشت

بباغش توان یافت کام از بهشت

جهان جوست آن خاک فیروزمند

بود مصر در هر دهش شهربند

بهر گام او سلسبیلی سبیل

بجا خشک ماند از آن خاک، نیل

اساسش نگردد ز دوران خراب

گرفتست گل، عدل و دادش در آب

سرافراز از آن خطه شد تخت و تاج

خورنق بکاخش فرستد خراج

شکوهش شگرفست سنجیده را

کند خیره چشم جهاندیده را

چگویم ز دانش پژوهان او

بود گوهر دانش ارکان او

حقیقت شناسان هر خوب و زشت

ملک کیش مردان قدسی سرشت

جواهرفروشان کلک و زبان

فلک سیر هوشان روشن روان

نکو محضران پسندیده کیش

مراتب حضوران غائب ز خویش

مه نور کابان خورشید رخش

سکندر گدایان اقلیم بخش

خلیل آیتان مسیحا نفس

دلیلان سرگشته فریادرس

جهان سرورانند روشن روان

که خالی مبادا از ایشان جهان

***

در صفت خاموشی گوید

ترا تا نباشد گرانمایه ئی

به از خاموشی نیست پیرایه ئی

نداری زبان سخن گستری

چرا مستمع را جگر میخوری

بگفتار ضایع مکن خویش را

مشوران دل حکمت اندیش را

حزین ارچه گفتار در شان تست

سخن کار کلک زباندان تست

خمش کن که گوهر شناسنده نیست

بهای خزف ریزه و در، یکیست

سراینده خواهد نیوشنده ئی

تو بیهوده تا چند کوشنده ئی

ز داننده کم گفتن اکنون نکوست

جهان، پر ز نادان بسیار گوست

گذشتند یاران معنی گرای

چو رهرو نه بینی مجنبان درای

نهفتن سخن را ز نابخردان

صوابست مگشای بیجا زبان

***

ساقینامه

موسوم بتذکرة العاشقین

ساقی ز می موحدانه

ظلمت بر شرک از میانه

با تیره دلان چو لمعه ی نور

در نیم شبان تجلی طور

در ده که ز خود کرانه گیریم

بیخود ره آن یگانه گیریم

مطرب دم دلکشی به نی کن

این تیره شب فراق طی کن

از صبح وصال پرده برگیر

شام غم هجر در سحر گیر

تا باز رهم ازین جدائی

گیرم سر کوی آشنائی

ساقی قدحی می مغانه

سر جوش خم شرابخانه

در کام حزین تشنه لب کن

نذر دل آتشین سب کن

تا رخت کشم بعالم آب

آسوده شوم ازین تب و تاب

مطرب نفست جلای جانهاست

با مرده دلان دمت مسیحاست

تنگیم چو خون مرده در پوست

نشتر برگ فسرده نیکوست

دل مرده تن فسرده، گورست

آواز نی تو بانگ صورست

ساقی قدحی که ناصبورم

صد مرحله از شکیب دورم

عشقست و هزار سوگواری

یک جان و هزار بیقراری

تا رام شود دل رمیده

با یار نشیند آرمیده

ای مطرب خوش نفس نوائی

آرام رمیده را صلائی

کز فیض دمت سرور یابیم

ما تفرقکان حضور یابیم

در رقص شویم کف فشانان

بر نطع سپهر پای کوبان

ساقی سر ماست خاک نعلین

بردار غبار هستی از بین

تا آینه ام صفا پذیرد

عکس رخ دلربا پذیرد

گردید چو جلوه گاه دلدار

آئینه گذار و عکس بگذار

ای مطرب، جان، ره دگر گیر

یکره ز ترانه پرده برگیر

دستانزن دل، شکسته بالست

مشتاق بناله های حالست

کز ذوق سماع پر برآرد

این کهنه قفس بجا گذارد

ساقی بده آن می مروق

تا جان کند از قیود مطلق

از خود بفشاند آب و گل را

بیند رخ آن بت چگل را

گردد ز شراب وصل مدهوش

از هر چه جز او کند فراموش

مطرب دل ما اسیر رنجست

مرغ سحری ترانه سنجست

بنشین و تو هم ترانه سر کن

افسانه ی عاشقانه سر کن

تا راه دیار یار گیریم

از هر دو جهان کنار گیریم

ساقی می عاشقانه پیش آر

جان داروی جاودانه پیش آر

عشقست و هزار نامرادی

کالای وفاست در کسادی

تا نغمه ی خوشدلی سرائیم

یک دم با یار خوش برائیم

مطرب نی خوشنوا بدم گیر

گو آتشم از درون علم گیر

از کف شده نقد عمر بیرون

آهنگ حدی بزن بقانون

باشد کم عمر رفته گیرم

تا دانش ازین دو هفته گیرم

ساقی بده آن می دل آرا

کش طور خمست رشک سینا

تا ساعتی از خودی رهاند

یک دم ما را ز ما ستاند

جان مست لقای دوست گردد

باقی ببقای دوست گردد

ای مطرب عاشقان سرودی

شاهنشه عشق را درودی

یاران قدیم را سلامی

مستان وصال را پیامی

کاین سوخته ی تف جدائی

دارد نظر از شما گدائی

ساقی بچراغ مسجد و دیر

روشن نشود مرا ره سیر

صعبست ره خطیر هستی

گردد سپری مگر به مستی

برق قدحی براه من گیر

در شعله شب سیاه من گیر

مطرب چه فسرده ئی؟ سرودی!

بر کن ز خسم بشعله دودی

شد کن ره ناله خدا را

بی پرده کن آتشین نوا را

کز گریه غبار دل نشانیم

بر چرخ سر آستین فشانیم

ساقی می آفتاب وش کو

بر جبهه شعله داغکش کو

تاریک شبم فرو گرفته

مار سیهم گلو گرفته

شمع ره کفر و دین برافروز

صبح شفقی، جبین برافروز

مطرب! نفسی برشته داری

دردانه بسی برشته داری

در جیب و کنار گوش ما کن

تاراج متاع هوش ما کن

مشکین نفسی و آتشین لعل

افکنده بست در آتشم نعل

مطرب دم جانفزات نازم

مستانه ترانه هات نازم

مگذار بحال خویش ما را

سر کن ره دلکشی خدا را

تا روز و خیال رخ نماید

بختم بفلک رکاب ساید

رخش تک و پوی را کنم پی

آسوده کنم مقام در حی

ساقی سر همت تو گردم

پروانه ی طلعت تو گردم

شیدی دو سه صوفیانه بردار

این ما و من از میانه بردار

شمع رخت انجمن فروزست

پروانه ی زهد عقل سوزست

دیرینه گدای می پرستم

از ساغر می، تهیست دستم

مطرب نفسی بکار نی کن

جانی به تن نزار نی کن

دیماه جهان بهارم افسرد

دمسردی روزگارم افسرد

بنواز ببانگ آشنائی

در زن بدل آتشین نوائی

ساقی بصفای می پرستان

کز شرم برآ ببزم مستان

می کن بقدح جبین گشاده

چون گل کف نازنین گشاده

ما تشنه لب زلال فیضیم

دریوزه گر نوال فیضیم

ای مطرب عاشقان خروشی

ای هاتف قدسیان سروشی

خون در تن من فتاده از جوش

بردار ز راز عشق سرپوش

بخراش بناخنی رگ چنگ

بگشا، نم خونم از دل تنگ

ساقی گل وجوش نوبهارست

چون چرخ، زمین شفق نگارست

از صوت هزار در چمنها

نسرین زده چاک پیرهنها

مپسند مرا بدلق سالوس

مگذار بقید نام و ناموس

مطرب ز خموشیت برنجم

خون شد دل و جان نکته سنجم

سنجیده رهی، بگوش ما زن

آتش بنهاد هوش ما زن

فریاد رسی کجاست؟ جز تو

عیسی نفسی کجاست؟ جز تو

ساقی بصفای طینت می

بزدا غم دل بهمت می

مگذار درین خمار ما را

افسرده و سوگوار ما را

در ده قدحی برغم اختر

روشنگر آفتاب انور

مطرب بترانه های دلکش

در خرمن کفر و دین زن آتش

آزرده ی نیش کفر و کیشم

آزاد کن از طلسم خویشم

هستی غم و درد جان گزائیست

این عمر دراز اژدهائیست

***

در مناجات باری تعالی عز اسمه

یا رب به نشید سینه ریشان

یا رب به نیاز مهر کیشان

کز لطف دهی زبان گفتار

نطقی بستایشت سزاوار

افسانه ئی از مجاز، خالی

پیرایه ی نکته های حالی

بیداری بخش هر مغفل

چون زلف سمن بران، مسلسل

فکری برسائی آسمان سیر

آزاده ز آب و خاک این دیر

در صید گه سخن قوی دست

نگشاده بهر شکار دون شست

صید افگنیش بکلک چالاک

شیران حقایش بفتراک

ای شعله زن کباب جانان

وی آب روان تشنه کامان

ناخن زن سینه های رنجور

الماس تراش زخم ناسور

زانجا که مقام عاشقانست

بیدردی ما بما گران است

بخشای دلی بدرد دمساز

صد چاک ز سینه بر رخش باز

سیلی خور عشق شورش انگیز

خوبان بجراحتش نمک ریز

ناوک که به غمزه ی کمان دار

پیکانش گشاده جا بسوفار

قهرش بمذاق جان شکرخند

با جور تو لطف آرزومند

زخمش همه خنده ریز چون گل

میدانگه صد سپه تغافل

از تیغ جفای عشق بسمل

سیلش بمحیط گشته واصل

ای نور دل بلند بینان

وی شمع طراز شب نشینان

تاریک شبم، ببخش نوری

آشفته دلم، بده حضوری

آب و گل من سرشته ی تست

وین تخم امید کشته ی تست

بر کشت دل امیدواران

باران عطای خود بباران

بشنو خونین ترانه ام را

در خاک مسوز دانه ام را

باشد که ز آب و گل کشد سر

نعت شه انبیا دهد بر

***

در نعت حضرت خاتم النبیین

این ابر تری که خامه انگیخت

در جیب جهان در عدن ریخت

تا صور نی ام نوا دمیدست

رنگ از رخ آسمان پریدست

کلکم به ترانه های حالی

گسترده نعیم لایزالی

دستانزن خامه ام بگلبانگ

رامشگر سدره را کند گنک

آئینه ی دل کشم چو در بر

بانگ همه طوطیان کنم کر

خضر قلمم درین سیاهی

پی برده بچشمه ی الهی

آمیخته خامه ام ز عرفان

با آتش عشق آب حیوان

کوثر نمی از دوات من برد

نیسان گهر از فرات من برد

آید چو نی ام بخوشخرامی

از پنجه نی افکند نظامی

تا زخمه ی من ترانه سنج است

یک تار گسسته پنج گنج است

ریزد شکر از زبان کلکم

مصر سخن است از آن کلکم

بر قاهره قهرمانیم بین

اقبال جهان ستانیم بین

رمح قلمم بحکم رانی

خوابانده درفش کاویانی

آتش جهد از سر سنانم

خارست فشرده ی بنانم

کلکم به سخنوران امیر است

یک غاشیه کش مرا جریر است

بر سر دارد سجل اذعان

فرمان بلاغتم ز عدنان

هر در که ز نطق سفته راندم

بر درگه مصطفی فشاندم

آن گوهر افسر نبوت

دریاکش لجه فتوت

گوشی بدر خوشاب من کرد

حسان عجم خطاب من کرد

از فیض قبول آن مکرم

شد ملک سخن مرا مسلم

بی سکه ی من که باد جاوید

رائج نشود طلای خورشید

من بنده کمین، غلام اویم

جمشیدم و مست جام اویم

بی آنکه تلاش فکر کاود

نعتش ز دل و زبان تراود

در جوش بود شراب مهرش

یک خمکده است نه سپهرش

ای عرش جناب لامکان گرد

عالم افروز نور پرورد

معراج نخستت آسمانست

معراج دگر، علو شانست

روشن گهران آبنوسی

زیر قدمت بخاکبوسی

چشمی که بدرگهت بساید

عین الشمسش خطاب شاید

مژگان که غبار درگهت رفت

نور دل و دیده اش توان گفت

حسمی که ترا بجان فشانیست

تن نیست كه جان جاودانیست

***

عرض زمین بوس حضرت ختمی پناه

ای زاده ی اولین قدرت

قدر تو ورای فهم و فکرت

آدم ز تو یافت سربلندی

نوح از تو طراز ارجمندی

معمار حرم سرا خلیلت

جان و دل قدسیان سبیلت

در طور، کلیم یک شبانت

کونین، نواله خوار خوانت

عیسی به بشارت تو دم زد

زاندم بعطای جان رقم زد

خاتم توئی و توئی سلیمان

جبریل تراست هدهد از جان

کی در خور تست عرش بلقیس

اول قدمت بعرش تقدیس

فرمانده وحش و طیر بودن

رخسار ددان بخاک سودن

سهلست ولی بعرش رفعت

نتوان چو تو یافت اوج عزت

ای صدر نشین بزم لولاک

در خاک مذلت تو افلاک

خرگه زده ئی به بی نشانی

بیرون ز مکان لامکانی

گرمست ز بس بحق شتابت

ماندند ملایک از رکابت

نه خنگ سپهر لاجوردی

از شوق تو گرم ره نوردی

در دایره ی سپهر مینا

باشد مه نو رکاب آسا

تا آنکه ز لطف فیض گستر

پای تو مگر درآورد سر

گرنه ز رخ تو نور میتافت

کی مشعل مهر نور میبافت

طوبی بود از قد تو سایه

سدره ز درت نخست پایه

عزت ز تو زمره ی ملک را

رفعت ز تو منبر فلک را

ای شمع طراز هفت قندیل

پروانگی تو کرده جبریل

پاس تو دریده کوس ناهید

چتر تو فراز فرق خورشید

نقش قدم تو تاج عرشست

بر خاک ره تو، عرش فرشست

مسجود توئی و قبله آدم

در پیش تو پشت راستان خم

مملوک صفت سپهر اخضر

بسته است حمایل از دو پیکر

تا بو که شود دخیل خیلت

بیند یکره بخویش میلت

شد قصر نبوتت چو بنیاد

کسر، از تو بقصر کسری افتاد

چون بود بزیر سایه ات مهر

ننمود بخلق سایه ات چهر

سرگشتگی فلک خوش از تو

نعل مه نو در آتش از تو

در دست تو سنگ سبحه خوانی

با لعل تو نخل نکته دانی

ای یثربی حجاز مطلع

وز حله ی کبریات برقع

زیبنده ی قرب قاب قوسین

خاک رهت آبروی کونین

املاک، رهین بحر جودت

افلاک، طفیلی وجودت

کی نعت تو حد خاکیانست

زیب دم پاک قدسیانست

ما جسم دنی، تو جان پاکی

ما در سمک و تو بر سماکی

حرفی نتوان زدن سزایت

ای جان مقدسان فدایت

***

در منقبت شاهسوار عرصه لافتی

بر تارک خصم شاه مردان

این خامه پلارکیست بران

کلکی که بدستم استواراست

در دست علی چو ذوالفقاراست

طغراکش نامه ی فصاحت

لیلی وش حجله ی ملاحت

زو گشته سخن بنام و ناموس

هر صفحه ازوست بال طاووس

با خسته دلان، دم مسیحاست

با لعبتیان، عصای موساست

در جدول او زلال نیلست

در دیده ی قبطیان چو میلست

دستانزن باستان فسانه

گوینده ی باربد ترانه

ریزد شکرین رطب ز نخلش

پرورده بشهد امیر نحلش

یعسوب جهان علی عالی

کز حق بدو عالمست والی

در پنجه ی قهر شیر گیرش

گردون چه و، کید گرگ پیرش

شاهنشه کشور امامت

پیرایه ی مسند کرامت

تمثال نخست کلک تقدیر

نیکوتر ازو، نیافت تصویر

همزاد نبی ز خامه ای کن

گر گل دو، بود یکیست گلبن

مهر جم و نیر طلوعش

در سجده ی خاتم رکوعش

دارائی کوی آب و گل چیست

در خورد سگانش ملک دل نیست

مجنون رهش بطی منزل

بربختی عقل بسته محمل

نامش، مفتاح قفل دلها

مهرش، گلریز آب و گلها

از جرم گران ندارم اندوه

پشتم ز ولای اوست بر کوه

فردا هم ازین نهفته ماوای

کز خواب گران هوش فرسای

بیدار کنند دیده ی بخت

در ظل لوای او کشم رخت

سر ناصیه سای خاک پایش

جان زنده مباد بی ولایش

بر جبهه هر که داغ او نیست

روشن رهش از چراغ او نیست

او داند و بخت خوابناکش

در روزن دیده باد خاکش

بگذار حزین فسانه ی خویش

وین باربدی ترانه ی خویش

کلکت نبود سزای حمدش

بگذار ز کف لوای حمدش

این پرده سرود خسروی نیست

ای بی ادب این سبکروی چیست

جائی که سخن نه در حسابست

خاموش که خامشی صوابست

***

این تمثیل هم از این کتابست

ز استاد که باد روح او شاد

زیبا مثلی مرا بود یاد

روشنگهرانه راز می گفت

در سلک فسانه این گهر سفت

کز خانه ی کتخدای دهقان

بگریخت بزی فراز ایوان

میگشت فراز بام نخجیر

گرگی بگذاره بود در زیر

بز دید چو گرگ را بناکام

بگشاد زبان بطعن و دشنام

چون دید بحال ناگریزش

افسوس شمرد تا بدیرش

گرگ از سر وقت گفت: کای شوخ

بیداد منت مباد منسوخ

این عربده نیست از زبانت

دشنام بمن دهد مکانت

بز را نرسد بگرگ دشنام

این طعن و سخط بماست از بام

زینگونه درین زمانه ی دون

افسوس خسان بود ز گردون

هر گوشه سپهر سفله پرور

بوزینه و بز نموده سرور

خیران زمانه را بمیدان

کردست حریف شیر مردان

زین بز قدمان نبود تشویر

گر بود مجال حمله ی شیر

بز بر سر بام جا گرفته

خوش عرصه ز دست ما گرفته

تا کی بجهان جگر توان خورد؟

فریاد ز چرخ ناجوانمرد

هر خیره سری بکام دارد

یک بز چه، که صد ببام دارد

***

در مخاطبه ی نفس و خاتمه کتاب گوید

دریاب حزین که در چه کاری

روی دل خویش با که داری

چل سال ز عمر بیوفا رفت

تن ماند ز جنبش و قوا رفت

بگذشت بهار زندگانی

برخاست نسیم مهرگانی

افسرد گل نشاط در سر

زین شاخ نه برگ ماند و نه بر

قد روی نهاده در خمیدن

تنگ آمده گوش از شنیدن

نور نظرت غبارناکست

چشم تو چو دام زیر خاکست

از موی تو گشته تیرگی دور

بر مشک نشسته گرد کافور

شب رفت، بسست آرمیدن

بین نیر شیب در دمیدن

بردار سری ز خواب غفلت

بگذار ز کف شراب غفلت

جنبید ز جای مرغ و ماهی

برخیز ز خواب صبحگاهی

خوابت، طرار چشم بندیست

در پیش کریوه ی بلندیست

مگذار که بینشت رباید

بشتاب که ره بمنزل آید

برخیز که عمر رفت در خواب

این یک نفسی که مانده دریاب

بگذار حدیث و لب فرو بند

خاموش نشین، فسانه تا چند!؟

آخر نه درای کاروانی

تا کی چو درای، در فغانی

طنبور تنت گسسته تارست

مضراب بدست رعشه دارست

نی در رگ ترهات بشکن

بفکن قلم و دوات بشکن

بنشین و باشک عذر خواهی

از چهره ی جان بشو سیاهی

غافل منشین گرت بود هش

دیویست زمانه آدمی کش

دم را به شمردگی برآور

عمر تو دمیست خوش سرآور

بر عرش زدی لوای خامه

زین نامه ی عنبرین شمامه

با کلک تو جان جاودانیست

سرچشمه ی آب زندگانیست

ماهی بنگر طپد بر آذر

در خاک ز حسرتش سکندر

چون خضر، خجسته طالعی کو؟

تا تر سازد لبی ازین جو

در قصر سخن نبود رونق

رونق ز تو یافت این خورنق

پیچیده بچرخ بانگ کوس ات

ناهید دهد بخامه بوس ات

بر نقد سخن ز خوشنوائی

زد کلک تو سکه ی روائی

با زر چکند حسود حامل

کاسد نشود عیار کامل

نازم این نقد موهبی را

کاشکسته درست مغربی را

بادا بفلک چو مهر تابان

پیوسته جهان فروز و رخشان

از اوج شرف مباد افولش

بخشد دل مقبلان قبولش

***

المقطعات

من بدایع آثاره لانداء بسید الانبیاء صلی الله علیه و آله و سلم

یا خاتم النبین غمخوار عالمی تو

پیش تو چون ننالم از جور آسمانی

از عرض شکوه هرچند خالی نمیشود دل

از من سخن طرازی از خامه خون چکانی

ناید نهفتن از من با لطف شامل تو

رازی که مینماید در سینه ام سنانی

دیرینه شد چو مخلص در حضر، تست گستاخ

نتوانم از تو کردن اسرار دل نهانی

همچشم کوثر از تست پیمانه ی املها

لبریز گوهر از تست گنجینه ی امانی

ماهیچه ی لوایت آرد بدرع و خفتان

کاری که میکند مه با پیکر کتانی

فریادرس خدیوا بیداد، بین که کردست

هندوی چرخ ما را تاراج ترکمانی

دور از حمایت تو دور سپهر بشکست

پشت خمیده ام را از بار زندگانی

بالین و بستر من خشتی و بوریائیست

این است در بساطم ز اسباب اینجهانی

از نقد در کنارم رنگ طلائیی هست

ز الوان نعمتم نیست جز اشک ارغوانی

بگسسته الفت من از خیل بیوفایان

پوشیده همت من چشم از نعیم فانی

آواره همچو من نیست خاکی نهاد دیگر

تا این کهن بنا را افلاک گشته بانی

ده سال شد که در هند عمرم برایگانرفت

زینسان کسی نداده بر باد زندگانی

دمسردی زمانه خرم بهارم افسرد

عریان تنست نخلم از باد مهرگانی

ای سر غبار راهت زان خاک سرمه داری

خونبار دیده ام را بفرست ارمغانی

جائی که نور رایت گلگونه برفروزد

از ذره کمتر آید خورشید خاورانی

در خون نشسته دارد هند جگر فشارم

من داد شکوه دادم باقی دگر تو دانی

نه قوتی که آیم تا خاک آستانت

نه طاقتی که سازم با فرقت چنانی

از باد سردمهری شاخ خزان رسیده

رخساره در زریری زاغصان ضیمرانی

نفس بلند فطرت تا کی کند تحمل

با طعنه ی ارازل با نخوت ادانی

در سومنات دهلی مدح تو میسرایم

زان پیشتر که آید بلبل بزندخوانی

هر فردی از مدیحت باشد حدیث منزل

من اسرة المعلی من سرحة المعانی

هر سو صریر کلکم طبل سکندری زد

تا گشت در هوایت سرگرم مدح خوانی

بنگر بمایه داری نیسان خامه ام را

جز من کسی نیارد زینسان گهرفشانی

بر خاک عجز ریزد سر پنجه ی تهمتن

چون خامه ام گشاید بازوی پهلوانی

لب برگشا و گوهر در جیب بحر و کان کن

کف برگشا و بفشان صد گنج شایگانی

از داغ مهرت امروز محفل فروز دهرم

کمتر دهد چو من یاد آثار باستانی

از مصرعی توان یافت طبع هنر طرازم

جان را بتن نباشد این جودت و روانی

هرگز نداشت حسان رطب اللسانی من

هرگز نکرد سحبان این معجز البیانی

از صولت مدیحت ملک سخن گرفته

گردن فراز، ککلم با چتر کاویانی

گر رخصت تو باشد از لخت دل نمایم

مستان معنوی را تا حشر میزبانی

قدر سخن بلندست زیرا که دارد آباد

تا حشر سرورانرا قصر رفیع شانی

از معجز سخن ماند روح اللهی بعیسی

موسی کلیم حق شد از فیض نکته دانی

شد کاخ ملک و ملت از کلک نکته پرور

مستهدم المفاسد مستحکم المبانی

از عنصری بود نام شاهان غزنوی را

از گنجوی بود یاد بهرام شاه ثانی

آل بویه رفتند اما بروزگاران

دارد روانشان شاد مهیار دیلمانی

سلجوقیان گذشتند اما ز انوری ماند

نام بلند ایشان بر لوح اینجهانی

دور اتابکان رفت اما کلام سعدی

پرورده نامشان را با آب زندگانی

ذکر اویس باقیست از گفته های سلمان

نام تکش دهد یاد خلاق اصفهانی

شاه مظفری را نسلی نماند لیکن

هر مصرعی ز حافظ شد شمع دودمانی

راه سخن نبودی در حضرتت حزین را

از عفو اگر نبودی امید طیلسانی

کلکم ز فیض لطفت زآنسان بجلوه آید

کز جنبش بهاران شمشاد بوستانی

تا سرفراز کردست نام تو خامه ام را

با گوی مهر دارد دعوی صولجانی

بر صفحه ام بنازد جمشید و نقش خاتم

از خامه ام ببالد ارژنگ و کلک مانی

***

فی مدح الوصی و القربة الطاهرة سلام الله علیهم

ابا حسن اتفیت حبک منقذی

ولو بذنوب الخلق کنت محاسبا

و انت منی قلبی و روی مهجتی

فلست اری قلبی نعیرک راغبا

و قال رسول الله فیک بمعشر

وصادع بالوحی الجلیل و خاطبا

فمن این ولاه فهذا ولیه

ولاک علی جل الخلیقة اوجبا

اتیتک یا مولی الانام و موئلی

قدمت معاذ الطریق و مذهبا

فدیتک یا دینی و دنیای ملتی

و فی شرع المحبة لست معاتبا

فیا عترة الاطهار من لی غیرکم

و اسعد من انتم رجاه و اطیبا

عسی الله ان یعفو العثار یحبکم

اماط بکم رجس الذنوب و اذهبا

علقت یدی حبا بحبل ولائکم

فوالله بالزلات لست معاقبا

طربت بجان العشق من کأس حبکم

سقانی شرابا ما الذو اعذبا

الی الله الا ان یتم بنوره

و لو کره الفجار طغیانا و ابی

***

این قطعه را در معذرت اتفاق توارد در اشعار رقم فرموده

بخدائی که از اشارت کن

عالمی را نموده معماری

که مرا شعر و شاعری عار است

کاش بودم ازین هنر عاری

بارها خواستم کزین ذلت

دوش خود را دهم سبکباری

نکته بیخواست میرسد به لبم

چون طبیعیست نغز گفتاری

در نوشتن بسی مماطله رفت

یک نوشتم ز صد بدشواری

ز آنچه هم بر زبان خامه گذشت

شد پریشان بسی ز بیزاری

پاره ئی هم بقید ضبط آمد

همچو در نافه مشک تاتاری

سی هزارست در چهار کتاب

نظم کلک بدایع آثاری

تنگ شد در فراخنای جهان

خامه ی من ز تنگ مضماری

کلکم آن طوطی شکر شکنست

که بود شهره در شکرباری

چشم دارم که چون گهرسنجی

گهرم را کند خریداری

گر به بیند میان اینهمه گنج

که فشاندم بدست بیزاری

لفظ و مضمون غیر را کم و بیش

که بران گشته خامه ام جاری

رفعت پایه بیند و هنرم

ننهد تهمتم بطراری

کرده بر آستان فطرت من

مه و خور آرزوی مسماری

مشک سای مشام عطارست

نافه ی نقطه ام بعطاری

گشته از شرم نقش خامه ی من

متواری هشان فرخاری

نی وحدتسرا چو برگیرم

گسلد رشته گبر زناری

باده ریزد بساغر مخمور

ورقم را اگر بیفشاری

آفت دشمنست نیروی دوست

صفدر خامه ام بصفداری

همت و مایه ام از آن بیش است

که مرا کدیه خوی پنداری

مبتذل کو توان شناخت که کیست

طبع گوهرشناس اگر داری

آری ازعان برأی روشن من

چشم انصاف اگر نینباری

نتوان چاره ی توارد کرد

نه زحزم و نه از جگرخواری

رسی آنکه بدرد ما که چو ما

خامه گیری بدست وبنگاری

***

و من کلماته

شب گذشته فتادم بخاک کوچه ی غم

هزار مرحله ز آرامگاه راحت دور

دلی دیار محبت، تنی خراب ستم

لبی محیط شکایت سری لبالب شور

ز گریه هر رگ مژگان چو ابر دریابار

ز ناله هر سر مو گشته بود محشر صور

گسسته تار امیدم فلک بزور ستم

شکسته جام مرادم جهان بسنگ فتور

که ناگهان سرم از خاک برگرفت کسی

که بود گرد رهش توتیای دیده ی حور

شمیم گلشن کویش عبیر جیب وفا

نسیم پرتو لطفش چراغ بزم حضور

بمژده گفت که ای خانه زاد خسرو عشق

خرابه ی دلت از فیض دوستی معمور

چنین که هر قلم استخوانت ناله سراست

مدار کلک بلاغت شعار را معذور

بگریه گفتمش ای مونس شکسته دلان

بروزگار تو ویرانه ی وفا معمور

سخن چگونه سرایم نفس چگونه کشم

دلم پر آتش و چشمم پرآب و بختم شور

نهفته گفت بگوش دلم که شکوه خطاست

اگر شکور نئی در بلیه باش صبور

***

در تعریف شعر خود گوید

از چهل سال فزون شد که بشیرین سخنی

من چو خورشید در اقطار جهانم مشهور

آن سرافیل نفس سوخته ام کز تف دل

میدمد از گلوی خامه ی من نفخه ی صور

بالد از تربیت ناله ی من شعله ی شوق

زیر بال نفسم گرم شود آتش طور

هر گهر کز رگ نیسان قلم ریخته ام

بود آویزه ی گوش و بر ایام شهور

دشمن و دوست چه دانا و چه نادان گیرند

مصرعم را بصد اکرام چو بیت معمور

وحش وطیر از اثر ناله ی من در شورند

چون سرائیدن داود بآیات زبور

طرفی از شهرت و از شعر که بستم اینست

که سخن قدر مرا کرد بعالم مستور

ذلت شعر فرو برد مرا در دل خاک

زیر این گرد کسادی شده ام زنده بگور

آن فرومایه ی بیچاره که امسال زبان

بگشاید بسخن با همه سامان قصور

نه شکوهی نه شعوری نه زبانی نه دلی

لفظ را عار ز ربط وی و از معنی عور

از دهن هرچه برآرد بگریبانش رود

میزند بیهده از بهر خود این خر طنبور

بکتاب لغت و دفتر اشعار کند

از ره کدیه بدریوزه ی الفاظ مرور

کند از جهل مرکب سیه ار چند ورق

آن سجلیست بحمقش بر اصحاب شعور

طرف او چیست ندانم ز سخن حیرانم

که بامید چه این پیشه بخود بسته بزور

***

در تهنیت خود گوید

لائق مدح در زمانه چو نیست

خویشتن را همی سپاس کنم

هر چه گویم نه تهمت است و نه لاف

از حسودان چرا هراس کنم

کرده باشم مقام خود را پست

بمحدب اگر تماس کنم

سر کیوان بگردد از مستی

می دانش اگر بکاس کنم

فرس طبع چون برانگیزم

خاک در چشم بوفراس کنم

کلک معجز نگار چون گیرم

نی بناموس بونواس کنم

رعشه ی پیریم گرفت و همان

پنجه در پنجه ی حواس کنم

در دلم خون اگر فتد از جوش

آتش از طور اقتباس کنم

گر جهان پر کنم ز آب گهر

بخوی خجلت ارتماس کنم

بچه امید در زمانه ی کور

شاهد طبع روشناس کنم

کس زبان مرا نمی فهمد

بعزیزان چه التماس کنم

***

در گوشه گیری از خلق عالم

روزگاری است عقل میگوید

عزلت از خلق روزگار کنم

در بروی جهانیان بندم

کنج آسایش اختیار کنم

سفر دور مرگ نزدیکست

فکر سامان آن دیار کنم

زر داغی کنم بکیسه ی دل

گهر اشک در کنار کنم

دست از خوان آرزو بکشم

بهمین خون دل مدار کنم

عشقبازی بخویشتن فکنم

ترک یاران بدقمار کنم

تنگم از شهر رو بکوه آرم

خانه در سنگ چون شرار کنم

لیک چون کارها بدست خداست

نتوانم بخویش کار کنم

زین سپس فرصت از خدا طلبم

دیده در راه انتظار کنم

***

در تعریف از هنر خود گفت

چون زادم از نتایج علوی بمهد خاک

عنقای قاف همتم از عرش زد صفیر

بانگی تمام زجر و صفیری تمام اثر

کای شیردل چو دایه بشوید لبت زشیر

لب راز جوی کوثر و تسنیم تر مکن

خون جگر بسست ترا قوت ناگزیر

این نکته در طبیعت من گشت منطبع

زین شعله شمع فطرت من گشت مستنیر

عهد شباب و شیب سر آمد بدین نمط

پنجاه سال رفت و مرا این نهج مسیر

اکنون که سیل عمر بود روی در نشیب

موی چو قیر من شده از شیب، جوی شیر

نم در جگر نمانده ز بس برمکیده ام

زین را بتم بخانه قلیلست، نه کثیر

حاشا مجال نم، که جگر بود مدتی

دندان گزای من خهی از عیش دلپذیر

این قوت خوشگوار بخرج آمد و هنوز

خود مانده ام بقید حیات دژم اسیر

کالای من هنر بود و در بساط من

هرگز نبوده است جز این جنس بی نظیر

بالیده در کف از شکن نامه ام قلم

پیچیده در فلک زنی خامه ام صریر

وزن گهر بکفه ی میزان من سبک

برد شرف بقامت والای من قصیر

گیرم خدا نکرده شود کس هنر فروش

صد خرمن هنر نخرد جز بیک شعیر

زین روزگار سفله که آمد بروی کار

بخت زمانه خرم و چشم فلک قریر

این مغز بوشناس که یاران عهد راست

پشکش هزار بار به از مشک و از عبیر

زین طبع پاک زاد سزد گر کنند پر

سرچشمه ی زلال خضر را بنفت و قیر

جای شگفت نیست کزین وضع منقلب

بیرون خم از کمان رود و راستی ز تیر

انصاف کو که زندگی تلخ ناگوار

ندهد زیاده زحمت این ناتوان پیر

***

شکوائیه

خون در دلم از کاوش ایام نماندست

این آبله را نیشتر خار مکیدست

من حمزه نیم در صف این عرصه ی خونخوار

اما جگرم هند جگرخوار مکیدست

***

و له

حزین از جهان دژم خاطرم

سر و برگ یکموی سامان نداشت

به بین نارسا طالع چاک را

که از تنگی عیش میدان نداشت

گریبان اگر بود، دامن نبود

وگر بود دامن گریبان نداشت

***

و من تعریضاته

قدر هر سفله از تو گشته علم

ای سپهر خم این چه انصافست

از تو امروز کافی الملکیست

هر که تمغای … او قاف است

تا که سگ یافت میشود، ندهی

بهما استخوان، که اسرافست

پرنیان باف، تخته کرده دکان

روز بازار بوریا بافست

لب معنی بمهر خاموشیست

سرو سرمایه در جهان لافست

سفله پس کیست در زمانه، بگو؟

ارزل النفس اگر ز اشرافست

***

ایضا

دنیاطلبان سهیم خود را

جان منتظرند تا برآید

خواهند فنای یکدگر را

تا کار به مدعا برآید

در ماتم مرگ خر همیشه

سگ را شکم از عزا برآید

***

و من حکمه

ای چرخ باید از تو درین عرصه کم زدن

من اسب طرح دادم این فیل مات چیست

کج بازی ترا سببی نیست در میان

نیرنگ مهر و کین تو با کائنات چیست

تا کی ز جوی دیده کنی تر لب مرا

تا آب تیغ هست میسر، فرات چیست

هرگز نداشتیم بتلخابه ی تو چشم

این دیده را بخون دل ما برات چیست

پنجاه سال شد که شب و روز می چشم

در جام عمر جز می تلخ ممات چیست

فردا که خط کشم ورق هست و بود را

آگه شوم که معنی لفظ حیات چیست

***

و من کلامه

افتاده ام بصحبت نامردمان حزین

دور زمانه ام ستمی زین بتر نکرد

وحشی غزال من شده هم آخور خران

جوری بکس زمانه ازین بیشتر نکرد

گردن کشید از قفسی عندلیب و گفت:

آسوده بلبلی که سر از بیضه بر نکرد

***

و من تقریعاته

غزلی برده زیدکی از من

که نگویم ز ننگ نامش باز

سخن عاشقان نمایان است

بوالهوس کی شدست محرم راز

گرنه آئین امتیاز بدی

سحر هم میزدی دم اعجاز

یکدو بیتک مناسب آمده است

یادم از باستان سحر طراز

نمکین خوش نموده است رقم

نکته زا خامه ی سخن پرداز

«دزد شاعر بماکیان ماند

که بزیرش نهند بیضه ی قاز»

«بچگانش بسوی بحر روند

او به … دریده ماند باز»

***

و من کلامه

حیرتی دارم حزین از حال ابنای زمان

کودنی چند از چراگاه کمی و کوتهی

پوزه ی دعوی گشادستند در میدان لاف

مبتدی ناگشته چون گشتند یارب منتهی

دیده از بینش معرا سینه از ادراک پاک

قالب از جان بی نصیب و صورت از معنی تهی

نیروی موری نه و با شیر مردان در مصاف

رتبه کاهی نه و در جلوه با سرو سهی

غول صحرای غوایت دیو کهسار هوا

کور مادرزاد جهل و خضر راه گمرهی

موج را کرده خلاص از خجلت سرگشتگی

قطره را آورده بیرون از حجاب بی تهی

معنی کامل عیاران خرد را کرده مسخ

در دکان معرفت قلاب زر ده دهی

جز تکبر فهم ناکرده ز ما و انما

غیرهایوهو ندانند از ضمیر هو و هی

خامه زیشان در عذاب و صفحه زیشان در وبال

بیحصول درک معنی از خهی و از زهی

مردم ار اینند و شرم این و تمیز و فهم این

می نخواهد دید دنیا بعد ازین روی بهی

***

هذا من کلامه

گشته است صفحه دامن دشت و ختن حزین

نازم خرام کلک همایون مثال را

در حکم ماست ملک سلیمانی سخن

گوئیم شکر سلطنت بی زوال را

نیروی کلک ماست که مالیده از غرور

بر خاک عجز ناصیه ی پور زال را

اوج فلک در آب گهر گشته غوطه ور

کلکم گشوده تا کف دریا نوال را

لیکن ز شرم کوتهی از مدح مرتضی

غسلی برآورم عرق انفعال را

***

در وصف قلم فرموده

ریزد شکرین نکته حزین از نی کلکم

کام همه شکرشکنان ساخته شیرین

از غاشیه داران کمین است کمیتم

اندیشه چو بندد بکمیت قلمم زین

خونین جگر از حسرت او اخطل و اعشی

غرق عرق از خجلت او کوثر و علین

در مرحله ی وادی قدسست سبکسیر

در مصطبه ی عالم ذوق است بتمکین

بر اوج رسائی عروج است چو شهباز

در صید تذروان معانیست چو شاهین

در گنبد گردون چو فتد بانگ صفیرش

مرغان اولی اجنحه آیند بتحسین

گلریز چه در انجمن نظم و چه در نثر

سرسبز چه در موسم دیماه و چه تشرین

از خجلت او خامه ی مانی است بصد رنگ

وز نکهت او نافه، نفس باخته در چین

در چشم دبیران نوآموخته، پیکان

بر فرق حریفان زبان ساخته، زوبین

از همت فطریست چو دستم گهرافشان

وز جوهر ذاتیست چو تیغم گهرآگین

دستان زن عشقست بسوز دل و دارد

چون لاله درین باغ جگر سوخته چندین

در طول بقای شکرافشانی این نی

دعوت ز دعاگوی و، ز روح القدس آمین

***

ایضا در ستایش قلم گوید

لوحش الله خامه ام که بصدق

هست با معنیش وفا و وفاق

ترجمان غم نهان منست

چون زبان، بسته با دلم میثاق

هم نی خوشنوا و هم نائی

آه عشاق ناله سنج عراق

پیکر عشق را بود محیی

شاهد حسن را بود خلاق

سر معشوق از نوایش گرم

دل عاشق بناله اش مشتاق

نقش او رشک صفحه ی ارژنگ

مد او میل سرمه ی اوراق

نقطه اش بدر آسمان شرف

لیکن آسوده از خسوف محاق

کرده مستانه جلوه هایش تنگ

عرصه بر ساقیان سیمین ساق

رگ افسرده را بود نشتر

سر بیمغز را بود مطراق

با رگ ابر معنیست، چو برق

شب معراج فکرتست، براق

گلشن از فیض جوی او انفس

روشن از نور شمع او آفاق

گهر افشاند همتش بطبق

به بر خازنان سبع طباق

حلی افزای این مقوس طوق

لوحه پیرای این مقرنس طاق

ننماید ز موم و خارا فرق

سر کند چون ز قصه های فراق

نطق حسان دهد، بعار سکوت

نای سحبان دهد، برنج خناق

تا ابد باد در کف تو حزین

زینت افزای این کهن اوراق

***

ایضا

خامه ی مشکین من، تا شده معنی طراز

کرده جهان سخن تنک بدانشوران

سر نتواند فراخت حاسد برگشته بخت

خامه مرا در بنان تیر بود در کمان

***

در وصف شمشیر گوید

بکف تیغ من اژدها پیکریست

ابا صولت شیر و خشم پلنگ

درین کاخ ظلمت درخشان چراغ

بدریای هیجا تناور نهنگ

ز پاکی گوهر لبالب ز آب

ز خون یلانش برخساره رنگ

نماید ظفر را بساغر شراب

شکر را بکام مخالف شرنگ

مباد از رخش زلف جوهر نهان

ز آئینه اش دور آسیب زنگ

***

این قطعه در جواب اشتیاق نامه پادشاه مغفور

شاه طهماسب ثانی صفوی است

ای صاحبی که از اثر رنگ و بوی تو

خون کرشمه در جگر گلستان کنم

گنجینه ی ضمیر گشایم بمدح تو

دست و دل نیاز جواهرفشان کنم

صد گلستان بوسه ی شرم از لب نیاز

خواهم نثار راه تو ای خورده دان کنم

گر خامه ریزد از کف جود تو رشحه ای

ابر بهار را ز حیا خوی فشان کنم

هر جا حدیث پنجه ی خصم افگنت شود

از طعنه نی بناخن شیر ژیان کنم

از اعتدال طبع تو گر سر کنم سخن

صد گل بدامن تهی مهرگان کنم

نگذاشت جوش رعشه ی خجلت کف مرا

تا خامه در ثنای تو رطب اللسان کنم

از گردش زمانه ی ناساز شد ضرور

چندی وداع بزم تو ای قدردان کنم

از صبر میزند دل مغرور لافها

خواهم که خویش را بفراق امتحان کنم

***

قطعه

حزین از تقاضای همت برآنم

که خوان سخن را باخوان فرستم

ز شوری که از سینه ام موج زن شد

بزخم جگرها نمکدان فرستم

ز کلک عراقی نژاد خود از هند

سوادی بخاک صفاهان فرستم

چه پوشم گهر را ز گوهرشناسان

ازین لعل، درجی بگیلان فرستم

شکنج قفس تنگ دارد دلم را

صفیری بمرغ گلستان فرستم

ز خاک ره کلک آهو خرامم

شمیمی بناف غزالان فرستم

رطب های شیرین تر از قند مصری

برطب اللسانان عدنان فرستم

درین قحط سال بلاغت، حدیثی

بمعجز بیانان قحطان فرستم

چو برقع گشایم ز رخسار معنی

فروغی بخورشید تابان فرستم

کلام من از فهم شاعر فزونست

مگر ارمغان حکیمان فرستم

تراشیدم از دل سخن را که شاید

بدریا دلی، زاده ی کان فرستم

برآنم که اوراق اشعار خود را

چو شیرازه بندم، بلقمان فرستم

سخنهای من گرچه جانست یکسر

همان به که جانرا بجانان فرستم

سپهر فضائل ملاذ افاضل

که سویش تحیت فراوان فرستم

بشیل نبی و ولی، صدر اعظم

جگر پاره ئی چند شایان فرستم

ز ابر قلم تحفه ی محفل او

بخاک نجف در غلطان فرستم

گذارم من این رسم کز تنگدستی

کمین قطره را سوی عمان فرستم

چو خود دورم از وصل آن یار دیرین

ستم نامه ی جور هجران فرستم

***

کتب الی بعض اصحابه

ای تو نور نظر ز دیده ی ما

رفتی و گل بما فرستادی

دیده ئی را که بود در ره تو

گل نه، خار جفا فرستادی

کرمت را چو نیست پایانی

غم عالم بما فرستادی

دل و چشمم هوای روی تو داشت

گل حسرت فزا فرستادی

خارخار بجیب و دامن گل

به من بینوا فرستادی

هم خود انصاف شیوه کن، که چرا؟

جای خود بیوفا فرستادی

ای تو شخص وفا، بگو ز چه رو؟

گل سست آشنا فرستادی

***

این قطعه را در محاکمه ترجیح میانه جمال الدین عبدالرزاق اصفهانی و پسرش (خلاق المعانی) کمال الدین اسمعیل بمیرزا ابوطالب شولستانی نوشته

دوش از بر یاری که دلم شیفته ی اوست

وز شرح کمال خردش ناطقه لال است

آمد ببرم قاصد فرخنده سروشی

با نامه ی عذبی که مگر آب زلال است

نثرش نتوان گفت که سلکیست زگوهر

هر سطری از آن در نظرم عقد لئال است

بگشودم و بر خواندم و سنجیدم و دیدم

کز بنده رهی حاصل آن نامه سوالست:

کامروز درین ناحیه عاشق سخنانرا

غوغا بسر شعر جمال است و کمال است

القصه درین مسئله یاران دو گروه اند

در حجت ترجیح یکی زین دو جدالست

این شعر پدر آورد آن شعر پسر را

یکسو نشد این مشغله امروز، دو سالست

راضی شده اند آنهمه یاران مجادل

کز کلک تو حکمی که رسد وحی مثالست

بگشاد پی پاسخ سنجیده پر خویش

سیمرغ خیالم که سپهرش ته بالست

مجموعه ی آن هر دو بدقت نگرستم

گر معجزه گفتن نتوان، سحر حلالست

دیدم که دوات و قلم آن دو شهنشاه

در مملکت شوکتشان کوس و دوالست

آن هر دو بفضل آیت و برهان بلاغت

در حجله ی آن هر دو پریزاد، خیالست

غرائی هر مطلعشان مهر سپهریست

سیرابی هر مصرعشان تیغ مثالست

شعر شعرائی که قرینند بایشان

نسبت بگهرسنجی آن هر دو سفالست

در جنگ دبیران قوی پنجه قلمها

پرپیچ و خم از خجلت آن هر دو چو نالست

جمع آنهمه اتقان بلطافت که نموده

پیش دمشان غاشیه بر دوش شمالست

هر صفحه مشکین رقم آن دو گهرسنج

چون عارض خوبان همه خط و همه خالست

اما چو کسی دیده ی انصاف گشاید

این مطلع من آینه ی صدق مقالست

در شعر جمال ارچه جمالی بکمالست

اما نه بزیبائی ابکار کمالست

لفظش بصفا آینه ی شاهد معنیست

معنی بشکوهیست که طغرای حلالست

هر نکته ی سربسته ی او نافه ی مشکیست

هر نقطه ی او شوخ تر از چشم غزالست

فیض رقمش از تتق غیب سروشست

مد قلمش در افق فضل هلالست

صد بار ز سرتاسر دیوانش گذشتم

لیلیست که سر تا بقدم غنج و دلالست

دریوزه گر رشحه ی اویند حریفان

الحق رگ ابر قلمش بحر نوال است

استاد سخن گر چه جمالست ولیکن

تکمیل همان طرز و روش کار کمال است

تحقیق در اقوال دو استاد حزین را

اینست که گفتیم و جز این محض جدالست

رای همه این بود که خلاق معانی

آخر نه خطاب وی از اصحاب کمالست

معیار کمالم من و با من دگران را

در پله ی میزان خود اندیشه وبال است

این نامه نوشتم بشب هفتم شوال

ماه این و هزار و صد و سی و دو بسالست

***

فی مرثیه والده العلامة طاب ثراه

سپهر از مرگت ای صاف حقیقت بی صفا گشته

نمیماند بسر کیفیتی مینای خالی را

کشیدی تاز من دست نوازش ای چمن پیرا

مثل چون بید مجنون گشته ام آشفته حالی را

تو در پیرانه سر رفتی و من هم در غمت پیرم

بحسرت میکنم هر لحظه یاد خردسالی را

نهان ای عرش رفعت تا ندیدم در دل خاکت

ندانستم که پوشد خاک سافل کوه عالی را

گسستی تاز هم شیرازه ی ترکیب جسمانی

مثالی نیست در عالم هوای بیمثالی را

بدل آه رسائی دارم از مجموعه ی دانش

ز خاطر برده ام یکباره مصرعهای حالی را

***

تاریخ فوت میر محمد تقی رضوی خراسانی

تا ز عالم فانی عارف زمان رفته

از تن جهان گویا عمر جاودان رفته

هر که پیشوا دارد نور شمع ایمانرا

بر سرای ظلمانی آستین فشان رفته

بهر سال تاریخش خامه ام نشان میجست

دل بخون طپید و گفت دانش از میان رفته

***

تاریخ فوت شیخ عبدالله گیلانی

افسوس که صاحبدل دانا ز جهان رفت

نی نی غلطم بلکه جهانرا دل و جان رفت

پیرایه ده صورت و آرایش معنی

مرآت دل و دیده ی صاحب نظران رفت

یکتا گهر بحر فضیلت که ز عزت

تا ساحل قدس از صدف کون و مکان رفت

شد دوستی آل نبی کشتی نوحش

از موج خطر در کنف امن و امان رفت

زین غمکده تا مصطبه ی قدس خرامید

زین کلبه ی ویرانه بروضات جنان رفت

بر خویش اگر جهل بنالد عجبی نیست

دانای زمن فخر زمین خیر زمان رفت

از خاک برآور سری ای نخل خمیده

یکبار به بین بیتو چه بر پیر و جوان رفت

نبود خبرت گر ز دل خون شده ی ما

بنگر که چه از دیده ی خونابه فشان رفت

زین واقعه ی صعب جهانرا دل و جان سوخت

زین غصه ی جانکاه ز دل تاب و توان رفت

چون مردمک چشم جهان بود ز عرفان

گفتم پی تاریخ که بینش ز میان رفت

***

ایضا

عاقلی رنجه شد از طعن عدو

قلت هذا عجب کیف یسوغ

راست گر گفته چه رنجی از راست

ور دروغست چه رنجش ز دروغ

***

و من حکمه

نمود این سوال از فلاطون یکی

ز دشمن چسان کینه باید کشید

جوابش چنان داد روشن روان

بفضلی که گردد ترا بر مزید

***

ایضا

ای دل بقدر خواهش در چشم خلق خاری

آری بقدر حاجت، طالب ذلیل باشد

یک قطره آبرو را نتوان بزندگی داد

لب تشنه جان سپارم، گر سلسبیل باشد

آزادی دو عالم در قطع آرزوهاست

این نکته رهروانرا یارب دلیل باشد

***

ایضا

هر روز کز سرور تو ای شاه بگذرد

روزی مرا هم از غم جانکاه بگذرد

آخر نه راحت تو بماند نه محنتم

این هر دو چون نسیم سحرگاه بگذرد

بر هر که هست چون خوش و ناخوش گذشتنیست

خرم کسیکه با دل آگاه بگذرد

***

ایضا

در غمکده ی جهان ندیدم

محروم تر از فقیر جاهل

از فقر ندیده کام دنیا

هم آخرتش ز جهل، باطل

***

و من تعریضاته لبعض الامراء الحمقی

چارپائی شنیده ام مرده است

از امیرکبیر طال بقاه

چونکه سنجیدم این سخن، گفتم:

غلط افتاده است در افواه

بعد خویش آنکه چون امیر گذاشت

کی وجودش شود بمرگ تباه

خلف آنرا که هست خود باقیست

خرد آمد بدین حدیث گواه

زنده را مرده کی توان گفتن

خود حکم باش حسبة لله

***

و من تفریعاته

گفت یاری حزین بیدل را

خلق را در فساد می بینم

همه مست شراب کبر و حسد

همه غرق عناد می بینم

وه چه آمد؟ چه شد؟ که نیکانرا

بدتر از قوم عاد می بینم

گفتم ای دوست ترک عربده کن

در تغافل سداد می بینم

غمی از هیچ نیست یاران را

جنس غیرت کساد می بینم

کیر خرسان اگر حواله کنی

از دهنشان زیاد می بینم

***

و له ایضا

غیر آزاده خاطری، که بود؟

برتر از چرخ و انجمش پایه

بافیان زیر آسمان هستند

همچو در زیر ماکیان خایه

گر سر از بیضه برکند باشد

مادرش طبع و مرکزش دایه

همه از طفلگی سبک تمکین

همه در ناکسی، گران مایه

***

و من حکمه

ایام، گرسنه اژدهائیست

کو راست نواله مغز آدم

گشتست بخون مردمی سرخ

این اشقر دیوزاد را دم

این تیشه نخل میوه افشان

نگذاشت بریشه ی وفا نم

ابنای زمان برتبه بیش اند

از ابن زیاد و ابن ملجم

آفاق گرفته ظلمت جهل

کو صبح که از صفا زند دم

چون سلسله در نطاق پرخاش

مشتی سفله، فتاده درهم

از مادر روزگار بی مهر

با حقد و نفاق زاده توام

دورست سلامت از لقاشان

شد ترک سلام شق اسلم

کو نوح و دعای چشمه زایش

واجب شده شستشو ز عالم

***

و هذا من مطایباته

پرسید دوش ساده دلی از من این سخن

با سینه ی پر آتش و با دیده ی پر آب

کاندر زمانه هر چه بود نیست بی سبب

خواه آشکار جلوه کند خواه در حجاب

این معنی از کجا زده سر در تعجبم

کابنای هند جملگی از شیخ تا بشاب

یکبار بعد حادثه ی جان گسل که شد

از التهاب آتش آن سینه ها کباب

چون کلک کجروی که زمسطر بدر رود

گر دیده اند یک قلم از جاده ی صواب

زین گوشمال حادثه گشتند گنده تر

مانند فضله ئی که فتد بر وی آفتاب

گفتیم درین سوال که کردی شگفت نیست

در کسوت مثال کنم روشنت جواب

چون … سر ز کوی خرابات برکند

یکبارگی نیفگند اول ز رخ نقاب

گاهی حیا بخاطرش آمد گهی حذر

در نیم شب زند بحریفان می و رباب

اما فتاد چون بکف شحنه و عسس

گردد خلاص اگر زخم و پیچ احتساب

آسوده خاطرست از اندیشه ی جهان

دیگر حریف او نتوان شد به هیچ باب

***

ایضا

ای فلانی شگفت نیست مرا

از عجب های هند و بنگاله

عجب آید ازینکه زائیدست

ما چه خر مادر تو، گوساله

***

و من مطایباته فی ذم بعض اصحاب الغرور

ای صاحبی که مایه ی تفریح عالمی

ذات مبارکت سبب کامرانی است

بشنو سه چار مصرع غرا ز خامه ام

اکنون که فطرتت بسر نکته دانی است

رسمیست مبتذل گله ی دوستان بهم

نبود ز دل شکایت یاران، زبانی است

رنجانده ئی زما دل نامهربان خویش

با ما مگر فلک بسر مهربانی است

بهر نجات ما ملک الموت میزند

آن را که اختلاط تو در جانستانی است

مپسند برگ ریز حواس معاشران

ای خوش نفس نسیم دمت مهرگانی است

خوش بی تکلفانه بهر بزم میشدی

اکنون چه شد که ناز تو در سرگرانی است

فیض از حریص گشتن اصحاب برده ئی

خودداریت نه شرم بود، شخ کمانی است

هر هفت کردن تو مکرر شده است لیک

در مذهب تو فرض چو سبع المثانی است

صد طعنه میزنی بهماشهپران عشق

بوم تو در هوای بلند آشیانی است

با بخردان جفای فلک رسم کهنه ایست

بر ما ترفعت ستم آسمانی است

بانگ کلاب بامه تابنده تازه نیست

خفاش را ستیزه بخور، باستانی است

نبود حماقت تو شگفتی که از ازل

روح حمار با جسدت یار جانی است

واورنه است کار تو باشد زهر قماش

بی شبه تار و پود تو هندوستانی است

بیصرفه است عربده با سرگذشتگان

در رزم، خامه ام علم کاویانی است

بایست پاس خاطر رندان نگاهداشت

اکنون چه سود سیل بلا در روانی است

حیرانم از غرابت ذات شریف تو

این جوهر لطیف نه بحری نه کانی است

الوان ریش مختلفت را شمرده ام

سبز و بنفش و زرد کبود، ارغوانی است

رنگین افاده ها و خرافات مضحکت

طامات بن هنینفه را شکل ثانی است

ای بیقرینه جفت تو باشد مگر حمار

منکر مشو دلالت این اقترانی است

احیای نام نیک تو کردیم در جهان

کلکم همان براه تو در جان فشانی است

نظمم سبک مسنج بمیزان اعتبار

هر چند کاین متاع گران رایگانی است

گر مائل ستایش خویشی اشاره کن

از خرمن این نمونه برای نشانی است

با خود بسنج وسعت میدان خویش را

ما را کمیت خامه بچابک عنانی است

اینک محقری گذراندم علی الحساب

از مخلصان خود بپذیر ارمغانی است

آسوده باد تارک قدرت ز حادثات

در ظل خامه ام که درفش کیانی است

***

در مذمت گرما گوید

در جهنم کده ی هند که از تاب هوا

شعله ور چون پر پروانه بود بال ملخ

دارد افسرده ترا شعبده ی چرخ حزین

چه توان کرد کنون ماهیت افتاده بفخ

بسکه گرم است هوا آید اگر دم سردی

میدهم گوش، زند بیهده چندانکه زنخ

هر کسی را شطی از هر بن موئی جاریست

شاید از سیل عرق شوید ازین خاک وسخ

نه همین جان اسیر از تف ایام گداخت

تن هم از کاهش آلام نحیف است چو نح

روشنان فلک مجمره گردان بخیل

خنک آندم که نویسند برات تو، به یخ

***

ایضا له

بود بر محملم دل، چون درائی

مرنج از من اگر سنجم نوائی

نفس در پرده ی دل میسراید

ز سعدی، نکته ی درد آشنائی:

«غرض نقشیست کز ما یادماند

که هستی را نمی بینم بقائی»

«مگر صاحبدلی روزی برحمت

کند در حق مسکینان دعائی»

***

قطعه مجموعه ی ابیات

طوفان خون ز چشم جهان جوش میزند

بر چرخ نخل ماتمیان دوش میزند

یارب شب مصیبت آرام سوز کیست

امشب که برق آه، ره هوش میزند

روشن نشد که روز سیاه عزای کیست

صبحی که دم ز شام سیه پوش میزند

آیا غم که تنگ کشیدست در کنار

چاک دلم که خنده ی آغوش میزند

بیهوش داروی دل غمدیگان بود

آبی که اشک بر رخ مدهوش میزند

ساکن نمیشود نفس ناتوان من

زین دشنه ها که بر لب خاموش میزند

گویا بیاد تشنه لب کربلا حسین

طوفان شیونی ز لبم جوش میزند

تنها نه من که بر لب جبریل نوحه هاست

گویا عزای شاه شهیدان کربلاست

شاهی که نور دیده خیر الانام بود

ماهی که بر سپهر معالی تمام بود

شد روزگار در نظرش تیره از غبار

باد مخالف از همه سو بسکه عام بود

آب از حسین برد و خنجر دهد بشمر

انصاف روزگار ندانم کدام بود

آبی که خار و خس همه سیراب از آن شدند

آیا چرا بر آل پیمبر حرام بود

خون دیده ها چگونه نگرید بر آن شهید

کز خون به پیکرش کفن لعلفام بود

دادی به تیر و نیزه تن پاره پاره را

زان رخنه ها چو صید مرادش مدام بود

آن خضر اهل بیت بصحرای کربلا

نوشید آب تیغ ز بس تشنه کام بود

تفتند ز آتش عطش آن لعل ناب را

سنگین دلال مضایقه کردند آب را

ای مرگ زندگانی ازین پس وبال شد

جائی که خون آل پیمبر حلال شد

مهر جهان فروز امامت بکربلا

از بار درد بدر تمامش هلال شد

شاخ گلی زباغ رسالت بخاک ریخت

زین غم زبان بلبل گوینده لال شد

افتاده بین بخاک امامت ز تشنگی

سروی کز آب دیده ی زهرا نهال شد

تن زد درین شکنج بلا تا قفس شکست

بر اوج عرش طائر فرخنده بال شد

شبنم بباغ نیست که از شرم تشنگان

آبی که خورد گل، عرق انفعال شد

از خون اهلبیت که شادند کوفیان

دلهای قدسیان همه غرق ملال شد

آن ناکسان ز روی که دیگر حیا کنند

سبط رسول را چو سر از تن جدا کنند

خونین لوای معرکه ی کارزار کو

میدان پر از غبار بود، شهسوار کو

واحسرتا که از نفس سرد روزگار

افسرده شد ریاض امامت، بهار کو

زان موجها که خون شهیدان بخاک زد

طوفان غم گرفته جهانرا، غبار کو

اشکی که گرد محنت خاطر برد کجاست

آهی که پاک بسترد از دل غبار کو

تا کی خراش دیده و دل خار و خس کند

آخر زبانه ی غضب کردگار کو

کو مصطفی که پرسد از این امت عنود

کای خائنان ودیعت پروردگار کو

کو مرتضی که پرسد ازین صرصر ستم

بود آن گلی که از چمنم یادگار کو

ای شور رستخیز قیامت درنگ چیست

آگه مگر نئی که بعالم عزای کیست

ای دل چه شد که از جگر افغان نمیکشی

آهی بیاد شاه شهیدان نمیکشی

سرها جدا فتاده تن سروران جدا

در کربلا سری به بیابان نمیکشی

در ماتمی که چشم رسولست خونفشان

از اشک، غازه بر رخ ایمان نمیکشی

کردند بر سنان سر آن سروران و تو

لخت جگر بخنجر مژگان نمیکشی

دستت رسا بنعمت الوان عشق نیست

تا آستین بدیده ی گریان نمیکشی

هامون چرا نمیکنی از موج اشک پر

این فوج را بعرصه ی میدان نمیکشی

شرمی چرا نمیکنی از خون اهل بیت

ای تیغ کین سری بگریبان نمیکشی

داد از تو ای زمانه ی بیدادگر که باز

شرمنده نیستی ز ستمهای جانگداز

نخل تری به تیشه ی عدوان فگنده ئی

از پا ستون کعبه ی ایمان فگنده ئی

از تشنگی سفینه ی آل رسول را

در خاک و خون بلجه ی طوفان فگنده ئی

ای خیره سر به بین که سر انور که را

در کربلا چو گوی بمیدان فگنده ئی

از خنجر ستیزه ی هر زاده ی زیاد

بس رخنه ها بسینه ی مردان فگنده ئی

شرمت ز کرده باد که گیسوی اهل بیت

در ماتم حزین پریشان فگنده ئی

آتش بدودمان رسالت زدی و باز

خصمی بخانواده ی ویران فگنده ئی

دامان خاک تیره زخون شد شفق نگار

طرح خصومتی بچه سامان فگنده ئی

جانهای مستمند نگردند شادکام

قهر خدا اگر نکشد تیغ انتقام

خون از زبان خامه حزین اینقدر مریز

دستی بدل گذار درین شور رستخیز

خامش نشین دلا که بجائی نمیرسد

با روزگار خصمی و با آسمان ستیز

آسودگی محال بود در بسیط خاک

مریخ دشنه دارد و رامح سنان تیز

تن زن درین شکنج تن و صبر پیشه کن

گیرم که پای سعی بود کو ره گریز

عبرت ترا بس است از احوال رفتگان

زندانی حیات بود یوسف عزیز

یارب بجیب چاک جوانان پارسا

یارب بنور سینه ی پاکان صبح خیز

یارب باشک چشم یتیمان خسته دل

یارب بخون گرم جگرهای ریزریز

کز قید جسم تیره چو جانرا رها کنی

حشر مرا بزمره ی آل عبا کنی

***

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا