- ايرج ميرزا
ايرج شيرين سخن
ايرج ميرزا 1251 تا 1304 هجری شمسی
قصیده ها
***
درنعت نبي خاتم(ص)
نه عاقل است که دارد در اين سراي رحيل
قصير عمر خود اندر اميد هاي طويل
نهد به گردن جان رشته اي ز طول امل
که تا قيامت آن رشته را بود تطويل
خوش آن که بگسست اين رشته ي اميد ز جان
نهاد بر کف تقدير کردگار جليل
رهاند خود را از منت وضيع و شريف
نجات داد هم از خجلت کريم و بخيل
خليل وار توکل به کردگار نماي
که تا رهاند، از آتش غمت چو خليل
نصير جان تو چون حق بود، فنعم نصير
وکيل کار تو چون حق بود، فنعم وکيل
رهين هر کس و ناکس مشو پي روزي
چو او به روزي هر ناکس و کس است وکيل
جمال صورت فردا کجا تو را باشد
اگر نباشد امروز سيرت تو جميل
مسافري تو و ناچار بايدت زادي
که زاد بايد مر مرد را به گاه رحيل
کدام زاد نکوتر ز حب پيغمبر
که خلق را سوي ايزد، ولاي اوست دليل
نداشت سايه ولي رحمت و عطوفت او
فتادگان را بر سر فکنده ظل ظليل
بود سراسر، نعتش، هر آنچه در فرقان
بود تمامي، وصفش، هر آنچه در انجيل
رخ نياز نمي سود اگر به خاک درش
نمي رسيد بدين جايگاه، جبرائيل
ز کاخ خسروي اش، نه سپهر زنگاري
معلق است چو از کاخ خسروان قنديل
اگر نه قولش، اسمي نبود از تسبيح
اگر نه فعلش، رسمي نبود از تهليل
ز خلق نيک و صفات جميل و خلق بديع
نيافريدش ايزد همال و شبه و عديل
کفيل روزي خلق است تا خداي جهان
بود به شادي احباب او هماره کفيل
***
شکوه ي دوستانه از ملک الشعراء بهار
ملکا با تو دگر دوستي ما نشود
بعد اگر شد، شده است، اما حالا نشود
بنشسته است غباري ز تو در خاطر من
که بدين زودي از خاطر من پا نشود
خواهي ار رفع کدورت شود از خاطر من
عذرخواهي بکن البته، و الا نشود
گرچه در دولت مشروطه زبان آزاد است
ليک راز رفقا بايد افشا نشود
غزلي گفتم و کلک تو مرا رسوا کرد
گر چه هرگز هنري مردم رسوا نشود
اسم نان بردم و گفتي تو که نان دگران
همچو ناني که خورد حضرت والا نشود
محرمانه دو سه خط زير غزل بنوشتم
گفتم اين راز، ز کلک تو هويدا نشود
سر من فاش نمودي تو و تقصير تو نيست
شاعري، شاعر از اين خوب تر اصلا نشود
من جواب تو به آيين ادب خواهم داد
تا ميان من و تو معرکه برپا نشود
تو هنرمندي و من نيز ز اهل هنرم
در ميان دو هنرمند، معادا نشود
تو کسي هستي کاندر هنر و فضل و کمال
يک نفر چون تو در اين دنيا پيدا نشود
شاهد علم و ادب چون به سراي تو رسيد
گفت جايي به جهان خوش تر از اينجا نشود
هر که بيتي دو به هم کرد و کلامي دو نوشت
با تو در عرض ادب همسر و همتا نشود
نه ملک گردد هر کس که به کف داشت قلم
با يکي جقه ي چوبينه کسي شا نشود
نشود سينه ي تو تنگ ز گفتار عدو
سيل، هرگز سبب تنگي دنيا نشود
غم مخور گر نبود کار جهانت به مراد
کار دنيا به مراد دل دانا نشود
رفت مطلب ز ميان، صحبت ما از نان بود
غير از اين صحبت، در مملکت ما نشود
نان نمي گويم خوب است ولي بد هم نيست
همه خواهيم که بهتر شود اما نشود
اي که بودي دو سه مه پيش در اين ملک خراب
نان نبود آنچه تو مي خوردي حاشا نشود
نان از اين تردتر و خوب تر و شيرين تر
نان سنگک که دگر پشمک و حلوا نشود
اينک طيبت بود اما به حقيقت امروز
زحمت خواجه ي ما بايد اخفا نشود
باز ما شاکر و ممنونيم از شخص وزير
کرد کاري که براي نان بلوا نشود
بس کن ايرج، سخن از نان و ز جانان مي گوي
کار اين ملک فره يا بشود يا نشود
***
مزاح با ابوالحسن خان
اي بر کچلان دهر، سرهنگ
حق، حفظ کند سر تو از سنگ
من چون تو کجل نديده ام هيچ
نه در کن و سولقان، نه در کنگ
ماه فلکي نموده تقليد
از زفت سرت به شکل و از رنگ
آيد چو نسيم ري به مشهد
از بوي سر تو مي شوم منگ
مدهوش کند مسافرين را
بوي سرت از هزار فرسنگ
گر شعر دگر کلان، جفنگ است
شعر تو کجل کلاچه، اجفنگ
ماشاء الله رفته رفته
خطت شده مثل خط خرچنگ
اينها همه طيبت و مزاح است
از من نشوي، رفيق! دلتنگ
در شعر، نه کس تو راست همدوش
در خط نه کسي تو راست همسنگ
بر چنگ چو پنجه برگشايي
از پنجه ي باربد فتد چنگ
ساز تو عجيب تر ز درويش
نقش تو غريب تر ز ارژنگ
تو ني کچلي، سرت پر از موست
وآنگاه چه موي خوب خوش رنگ
تازي تو به علم همچو خرگوش
ديگر متعلمان چو خرچنگ…
از بردن اسم داش کاظم
گرديد دلم چو قافيه تنگ
صد حيف از آن رفيق يکروي
افسوس از آن رفيق يکرنگ
تا صبح مرا نمي برد خواب
آيد چو خيال او شباهنگ
افسوس که رفت و دوستان را
ديگر نرسد به دامنش چنگ
ما نيز رويم از پي او
يعني که برندمان به اردنگ
راهي ست که طي نمايد آن را
هم اسب رونده، هم خر لنگ
هم آن که به چاه کرد منزل
هم آن که به ماه برد اورنگ
هم آن که وزير شد به تزوير
هم آن که وکيل شد به نيرنگ
در هم کوبد زمانه ما را
ماييم برنج و آسمان دنگ
***
شکايت از دوري يار
چندي گزيده يار ز من دوري
افزوده شور بخت مرا شوري
چون بيندم به خويش فزون مشتاق
از من فزون کند بت من دوري
آري مجرب است که در هر باب
مشتاقي است مايه ي مهجوري
اي ماهرو که در صف مهرويان
داري به دست، رايت منصوري
آزادي ام به عقل نمي گنجد
تا هست طره ي تو و مقهوري
بي چشم و رو بود که به خود بندد
نرگس به پش چشم تو مخموري
بس نيش زد به ديده ي من مژگان
تا جويمت پس از همه مهجوري
بر خويشم ار بخواني، ممنونم
از پيشم ار براني، معذوري
من ديده بهر ديدن تو خواهم
زان است اگر حذر کنم از کوري
بر خانه ي گلينم، پا بگذار
تا بگذرد ز خرگه تيموري
از کوزه ي سفال من آبي نوش
تا گيرد آب کاسه ي فغفوري
در سادگي نهفته حلاوت هاست
زان بيشتر که در حلل صوري
آساي در خرابه ي من چون گنج
بر من ببخش منصب گنجوري
مشغولي خيال تو را گويم
افسانه هاي کلده و آشوري
چون هر دو را به غايت دارم دوست
جان تو و اديب نشابوري
عاشق تو را چو من نشود پيدا
اي همچو آفتاب به مشهوري
***
تسليت به دوست
سخت است گر چه مرگ پدر بر پسر همي
هاي اي پسر مخور غم از اين بيشتر همي
در روزگار، هر پسري بي پدر شود
تنها تو نيستي که شدي بي پدر همي
اسکندر کبير که مي رفت از جهان
گفت اين سخن به مادر خونين جگر همي
کز بعد من عزايي اگر مي کني به پاي
طوري بکن که باد پسنديده تر همي
تنها مگري، عده اي از دوستان بخواه
کآيند و با تو گريه نمايند سر همي
ليکن چه عده اي، که نباشند داغدار
زان پيش تر به مرگ کسان دگر همي
با عده اي بگري برايم که پيش از اين
ننموده مرگ از در ايشان گذر همي
زيرا که داغديده بگريد براي خويش
وانگه تو را گذارد منت به سر همي
گر گريه اي کنند، کنند از براي من
مرگ کسي نباشدشان در نظر همي
چون خواست مادرش به وصيت کند عمل
با عده اي شود به عزا نوحه گر همي،
يک تن که داغديده نباشد، نيافتند
بشتافتند گر چه به هر کوي و در، همي
اين گفت دخترم سر زا رفته پيش از اين
آن گفت مرده شوهرم اندر سفر همي
آن ديگري سرود که از هشت ماه قبل
دارم ز فوت مادر خود ديده تر همي
آن يک بيان نمود که از پنج سال پيش
مرگ پدر نموده مرا دربه در همي
القصه مرگ، چون همه کس را گزيده بود
حاضر نشد به محضر او يک نفر همي
چون مادر سکندر از اين گونه ديد حال
دانست سر گفته ي آن نامور همي
يعني ببين که هيچ کس از مرگ جان نبرد
ديگر مکن تو گريه براي پسر همي
بر هر که بنگري به همين درد مبتلاست
بي داغ نيست لاله ي باغ بشر همي
سختي چو بالسويه بود، سهل مي شود
چون عام شد بليه، شود کم اثر همي
باري، عزيز من! همه خواهيم مرد و رفت
زاري مکن که هيچ ندارد ثمر همي
يک مرده سر ز خاک نمي آورد برون
صد سال اگر تو خاک بريزي به سر همي…
***
غزل ها
***
طرب افسرده کند دل…
طرب افسرده کند دل، چو ز حد درگذرد
آب حيوان بکشد نيز چو از سر گذرد
من از اين زندگي يک نهج آزرده شدم
قند اگر هست نخواهم که مکرر گذرد
گر همه ديدن يک سلسله مکروهات است
کاش اين عمر گرانمايه سبک تر گذرد…
آه از آن روز که بي کسب هنر شام شود
واي از آن شام که بي مطرب و ساغر گذرد
لحظه اي بيش نبود آنچه ز عمر تو گذشت
وآنچه باقي ست به يک لحظه ي ديگر گذرد
آن همه شوکت و ناموس شهان آخر کار
چند سطري ست که بر صفحه ي دفتر گذرد
عاقبت در دو سه خط جمع شود از بد و نيک
آنچه يک عمر به دارا و سکندر گذرد
***
از کار، کار آيد پديد
چون خورم مي، در سرم سوداي يار آيد پديد
راست باشد اين مثل کز کار، کار آيد پديد
جهد کردم تا نگويم راز دل بر هيچ کس
مي کشان را راز دل بي اختيار آيد پديد
گر مرا آسوده بيني در غمش، نبود شگفت
هر غريقي را پس از کوشش قرار آيد پديد
هر سؤال سخت را، زنهار! پاسخ نرم ده
سنگ و آهن چون به هم سايد شرار آيد پديد
پيري از رخسار طبع آبدارم آب برد
کي ز طبع پير، شعر آبدار آيد پديد
در خزان هم گاه بگشايد دهان بلبل ولي
کي بود آن نغمه کز وي در بهار آيد پديد
بعد از اين وصلش چه جويم چيست سود آن غرقه را
کش به قعر بحر، گوهر در کنار آيد پديد
نيست کس کاين مملکت را از خطر بخشد نجات
قرن ها بايد که تا يک مرد کار آيد پديد
***
باز روز آمد به پايان…
باز روز آمد به پايان، شام دلگير است و من
تا سحر سوداي آن زلف چو زنجير است و من
از در شاهان عالم، لذتي حاصل نشد
بعد از اين کنج عزلت، خدمت پير است و من
ديگران سرمست در آغوش جانان خفته اند
آن که بيدار است هر شب، مرغ شبگير است و من
گفته بودم زودتر در راه عشقت جان دهم
بعد از اين تا زنده باشم عذر تأخير است و من
هر گرفتاري کند تدبير استخلاص خويش
تا گرفتارش شوم، پيوسته تدبير است و من
منعم از کوشش مکن، ناصح! که آخر مي رسم
يا به جانان يا به جان، ميدان تقدير است و من
***
مثنوي ها
عارف نامه
اصل اين مثنوي معروف در پانصد و پانزده بيت در ديوان ايرج ميرزا آمده که هشتاد بيت آن در پي مي آيد:
شنيدم من که عارف جانم آمد
رفيق سابق تهرانم آمد
شدم خوش وقت و جاني تازه کردم
نشاط و وجد بي اندازه کردم
به نوکرها سپردم تا بدانند
که گر عارف رسد از در نرانند
نگويند اين جناب مولوي کيست
فلاني با چنين شخص آشنا نيست
نهادم در اتاقش تختخوابي
چراغي، حوله اي، صابوني، آبي
مهيا کردمش قرطاس و خامه
براي رفتن حمام، جامه
فراوان جوجه و تيهو خريدم
دوتايي احتياطاً سر بريدم
نشستم منتظر کز در درآيد
ز ديارش مرا شادان نمايد
نمي دانستم اي…
نمي جويي نشان دوستانت
نمي خواهي که کس جويد نشانت
وگر گاهي به شهر آيي ز منزل
نبينم جاي پايت نيز در گل
بري با خود نشان جاي پا را
کني تقليد، مرغان هوا را
برو عارف که واقع حرف مفتي
مگر بختي که روي از من نهفتي
مگر از منزل خود قهر کردي
که منزل در کنار شهر کردي
مگر در باغ يک منظور داري
نشان نرگس مخمور داري
مگر با سرو قدان آرميدي
که پيوند از تهيدستان بريدي
چرا در پرده مي گويم سخن را
چرا بر زنده مي پوشم کفن را
بگويم صاف و پاک و پوست کنده
که علت چيست مي ترسي ز بنده
خبر دارم ز اعماق خيالت
به من يک ذره مخفي نيست حالت…
…از اين مرد و زن شمس و قمر نام
نزايد جز عجب هر صبح و هر شام
من از عارف در اين ايام آخر
بديدم آنچه نتوان کرد باور
بيا عارف که روي کار برگشت
مرا با تو روابط تيره تر گشت
شنيدم در تآتر باغ ملي
برون انداختي حمق جبلي
به جاي بد کشانيدي سخن را
بسي بي ربط خواندي آن دهن را
نمي گويم چه گفتي شرمم آيد
ز بي آزرمي ات آزرمم آيد
چنين گفتند کز آن چيز عادي
همي خوردي ولي قدري زيادي!
کني با شعر بد عرض کياست
غزل سازي و آن هم در سياست
تو آهويي، مکن جانا! گرازي
تو شاعر نيستي، تصنيف سازي
عجب اشعار زشتي ساز کردي
عجب مشت خودت را باز کردي
برادر جان خراسان است اينجا
سخن گفتن نه آسان است اينجا
خراسان مردم باهوش دارد
خراساني دو لب، ده گوش دارد
نشسته جنب هر جمعي اديبي
ز انواع فضايل با نصيبي
خراسان جا چو نيشابور دارد
که صد پيشي به پيشاوور دارد
نمايند اهل معني ريشخندت
چو مي خوانند اشعار چرندت
کساني مي زنند از بهر تو دست
که يا مثل تو نادانند يا مست
شود شعر تو خوش با زور تحرير
چو با زور بزک روي زن پير
به داد تو رسيده «اي دل اي دل»
وگرنه کار شعرت بود مشکل
چو عارف نامه آمد تا بدين حد
يکي از دوستان از در درآمد
بگفتا گر چه عارف بد زبان است
وليکن بر شماها ميهمان است
به مهمان شفقت و انعام بايد
ولو عارف بود، اکرام بايد
بيا عارف دوباره دوست گرديم
دو مغز اندر دل يک پوست گرديم
تو را من جان عارف دوست دارم
ز مهر است اينکه گه پشتت بخارم
تو را من جان عارف بنده باشم
دعاگوي توأم تا زنده باشم
بيا تا گويمت رندانه پندي
که تا لذت بري از عمر چندي
تو اين کرم سياست چيست داري
چرا پا بر دم افعي گذاري
سياست پيشه مردم، حيله سازند
نه مانند من و تو پاکبازند
به هر تغيير شکلي مستعدند
گهي مشروطه، گاهي مستبدند
سياست پيشگان در هر لباسند،
به خوبي همدگر را مي شناسند
همه دانند زين فن سودشان چيست
به باطن مقصد و مقصودشان چيست
از اين رو يکدگر را پاس دارند
يکيشان گر به چاه افتد، درآرند
من و تو زود در شرش بمانيم
که هم بي دست و هم بي دوستانيم
چو ما از جنس اين مردم سواييم
نشان کين و آماج بلاييم
نمي داني که ايران است اينجا
حراج عقل و ايمان است اينجا
بزرگان وطن را از حماقه
نباشد بر وطن يک جو علاقه
يکي از انگلستان پند گيرد
يکي با روس ها پيوند گيرد
به مغز جمله اين فکر خسيس است
که ايران مال روس و انگليس است
بزرگان در ميان ما چنينند
از آنها کمتران، کمتر از اينند
بزرگانند دزد اختياري
ولي اين دسته دزد اضطراري
به غير از نوکري راهي ندارند
و الا در بساط آهي ندارند
تهيدستان گرفتار معاشند
براي شام شب اندر تلاشند
از آن گويند گاهي لفظ قانون
که حرف آخر قانون بود نون!
اگر داخل شوند اندر سياست
براي شغل و کار است و رياست
تو خود گفتي که هر کس بود بيدار
در ايران مي رود آخر سر دار
چرا پس مي خري بر خود خطر را
گذاري زير پاي خويش سر را
کني با خود اعالي را اعادي
نبيني در جهان جز نامرادي
بيا عارف بکن کاري که گويم
تو با من دوستي، خير تو جويم
بزن بالاي منبر زير آواز
بيفکن شور در مجلس ز شهناز
چو اشعار نکو بسيار داني
بگيرد مجلست هر جا که خواني
سر منبر وزيران را دعا کن
به صدق ار نيست ممکن، با ريا کن
بگو از همت اين هيأت ماست
که در اين فصل پيدا مي شود ماست
ز سعي و فکر آن دانا وزير است
که سالم تر غذا، نان و پنير است
ز بس داناست آن يک در وزارت
برند اسم شريفش با طهارت
وکيلان را بگو روح الامينند
ز عرش افتاده پابند زمينند
مقدس زاده اند از مادر خويش
گناه است ار کني بر مرغشان کيش
يقينا گر ز بي چيزي بميرند
به رشوت از کسي چيزي نگيرند
فقط از بهر ماهي چند غاز است
که اين بيچاره ها را چشم باز است
غم ملت ز بس خوردند، مردند
ورم کردند از بس غصه خوردند
ز مشروطيت و قانون مزن دم
مکن هرگز ز وضع مملکت ذم
بزرگان هم چو بينند اين عجب را
که عارف بسته از تعييب لب را
کنند آجيل ماجيل تو را کوک
نه مستأصل شوي ديگر نه مفلوک
نه ديگر حبس مي بيني نه تبعيد
نه ديگر بايدت هر سو فراريد…
***
زهره و منوچهر
صبح نتابيده هنوز آفتاب
وا نشده ديده ي نرگس ز خواب
تازه گل آتشي مشک بوي
شسته ز شبنم به چمن دست و روي
منتظر حوله ي باد سحر
تا که کند خشک بدان روي تر
ماهرخي چشم و چراغ سپاه
نايب اول، به وجاهت چو ماه
صاحب شمشير و نشان در جمال
بنده ي مهميز ظريفش، هلال
دوخته بر دور کلاهش لبه
وان لبه بر شکل مه يک شبه
کرده منوچهر، پدر، نام او
تازه تر از شاخ گل، اندام او
چشم بماليد و برآمد ز خواب
با رخ تابنده تر از آفتاب
روز چو روز خوش آدينه بود
در گرو خدمت عادي نبود
خواست به ميل دل و وفق مرام
روز خوش خويش رساند به شام
چون ز هوس هاي فزون از شمار
هيچ نبودش هوسي جز شکار
رفت کند هر چه مرال است و ميش
برخي بازوي تواناي خويش
از طرفي نيز در آن صبحگاه
زهره، مهين دختر خالوي ماه
الهه ي عشق و خداوند ناز
آدميان را به محبت، گداز
خواست که بر خستگي آرد شکست
يک دو سه ساعت کشد از کار، دست
سير گل و گردش باغي کند
تازه ز گلگشت، دماغي کند
کند ز بر کسوت افلاکيان
کرد به سر مقنعه ي خاکيان
خويشتن آراست به شکل بشر
سوي زمين کرد ز کيهان گذر
آمد از آرامگه خود فرود
رفت بدان سو که منوچهر بود
زير درختي به لب چشمه سار
چشم وي افتاد به چشم سوار
تير نظر گشت در او کارگر
کارگر است آري تير نظر
لرزه بيفتاد در اعصاب او
رنگ پريد از رخ شاداب او
گشت به يک دل نه، به صد دل اسير
در خم فتراک جوان دلير
گفت به خود، خلقت عشق از من است
اين ضعيفي و زبون گشتن است
من که يکي عنصر افلاکي ام
از چه زبون پسري خاکي ام
الهه ي عشق منم در جهان
از چه به من چيره شود اين جوان
عشق که از پنجه ي من زاده است
وز شکن زلف من افتاده است،
با من اگر دعوي کشتي کند
با دگران پس چه درشتي کند
خوابگه عشق بود مشت من
زاده ي من چون گزد انگشت من؟
تاري از آن دام که دائم تنم،
در ره اين تازه جوان افکنم
عشق نهم در وي و زارش کنم
طرفه غزالي ست، شکارش کنم
دست کشم بر گل و بر گوش او
تا بپرد از سر او هوش او
جنبش يک گوشه ي ابروي من
مي کشدش سايه صفت سوي من
من که بشر را به هم انداختم
عاشق و دلداده ي هم ساختم،
خوب توانم که کنم کار خويش
سازمش از عشق، گرفتار خويش
گر نظامي ست، غلامش کنم
منصرف از شغل نظامش کنم
اين همه را گفت و قوي کرد دل
داد به خود جرأت و شد مستقل
کرد نهان عجز و عيان ناز خويش
هيمنه اي داد به آواز خويش
گفت سلام اي پسر ماه و هور
چشم بد از روي نکوي تو دور
اي ز بشر بهتر و بگزيده تر
بلکه ز من نيز پسنديده تر
اي که پس از خلق تو خلاق تو
همچو خلايق شده مشتاق تو
اي تو بهين ميوه ي باغ بهي
غنچه ي سرخ چمن فرهي
بي تو جهان هيچ صفايي نداشت
باغ اميد آب و هوايي نداشت
قصد کجا داري و نام تو چيست
در دل اين کوه مرام تو چيست
مغتنم است اين چمن دلفريب
اي شه من پاي درآر از رکيب
شاخ گلي، پا به سر سبزه نه
شاخ گل اندر وسط سبزه به
خواهي اگر پنجه به هم افکنم
وز دو کف دست رکابي کنم
تا تو نهي بر کف من پاي خود
گرم کني در دل من جاي خود
گرم بود روز، دل کوهسار
آهوکا! دست بدار از شکار
حيف بود کز اثر آفتاب
کاهد از آن روي چو گل، آب و تاب
خواهي اگر با دل خود شور کن
هر چه دلت گفت همان طور کن
اين همه بشنيد منوچهر از او
هيچ نيامد به دلش مهر از او
بود در او روح سپاهيگري،
مانع دل باختن و دلبري
لاجرم از حجب، جوابي نداد
يافت خطابي و خطابي نداد
زهره دگرباره سخن ساز کرد
زمزمه ي دلبري آغاز کرد:
مهر مرا اي به تو از من درود
بيني و از اسب نيايي فرود؟!
حيف نباشد که گراني کني؟
صابري و سخت کماني کني؟
باز چو اين گفت و جوابي نديد
زور خدايي به تن اندر دميد
دست زد و بند رکابش گرفت
ريشه ي جان و رگ خوابش گرفت…
از کف آن دست که با مهر زد
برق لطيفي به منوچهر زد
برد کمي صورت خود را عقب
طرفه دلي داشته ياللعجب!
گفت ز من رخ ز چه برتافتي؟
بلکه ز من خوب تري يافتي؟
از چه کني اخم، مگر من بدم؟
بلکه ملولي که چرا آمدم؟
هست در اين پرده بس آوازها
نغمه ي ديگر زند اين سازها
گر بجهم از سر اين گل بر آن
هيچ به گل ها نرسانم زيان
بر تو اگر گفته ي من جور کرد
من چه کنم عشق تو اين طور کرد
خيز، تو صياد شو و من شکار
من بدوم، سر به پي من گذار
من نه شکارم که ز تو رم کنم
زحمت پاي تو فراهم کنم
تير بينداز که من در هوا
گيرم و در سينه کنم جابه جا
من ز پي تير تو هر سو دوم
تير تو هر سو رود آن سو روم!
گاه يکي نيز از آن ريگ ها
بين دو انگشت بنه در خفا
بي خبر از من بپران سوي من
نرم بزن بر هدف روي من
کج شو و زين جوي روان پشت هم
آب بپاش از سر من تا قدم
گه به لب کوه بر آريم هاي
تا به دل کو بپيچد صداي
سبزه نگر تازه به بار آمده
صافي و پيوسته و روغن زده
همچو دو پروانه ي خوش بال و پر
داده عنان بر کف باد سحر
بلکه ز اجرام زمين رد شويم
هر دو، يکي روح مجرد شويم
سير نماييم در آفاق نور
از نظر مردم خاکي به دور
غنچه صفت خنده کن و باز شو
عشوه شو و غمزه شو و ناز شو…
خواست چو با زهره کند گفت و گو
روي هم افتاد دو مژگان او
امر طبيعي ست که در بين راه
چون برسد مرد، لب پرتگاه
خواهد از اين سو چو به آن سود جهد
چشم خود از واهمه بر هم نهد
تازه جوان عاقبت انديش بود
باخبر از عاقبت خويش بود
ديد رسيده ست لب پرتگاه
واهمه را چشم ببست از نگاه
آه چه غرقاب مهيبي ست عشق!
مهلکه ي پر ز نهيبي ست عشق
کيست که با عشق بجوشد همي
وز دو جهان ديده بپوشد همي
گفت که اي نسخه بدل از پري
جلد سوم از قمر و مشتري
عطف بيان از گل و سرو و سمن
جمله ي تأکيد ز باغ و چمن
دانمت از جنس بشر برتري
ليک ندانم بشري يا پري؟
عشوه از اين بيش به کارم مکن
صرف مساعي به شکارم مکن
هيچ خيالي نزده راه من
بدرقه ي کس نشده آه من
سير نديده نظري در رخم
شاد نگشته دلي از پاسخم
هيچ پريشان نشده خواب من
ابر نديده شب مهتاب من
آينه ي من نپذيرفته زنگ
پاي ثباتم نرسيده به سنگ
عاشقي و مرد سپاهي کجا؟
دادن دل دست مناهي کجا؟
جايگه من شده قلب سپاه
قلب زنان را نکنم جايگاه
گرگ شناسيم و شبانيم ما
حافظ ناموس کسانيم ما
تا که بر اين گله بزرگي کنيم،
نيست سزاوار که گرگي کنيم
خون که چکد بهر وطن روي خاک
حيف بود گر نبود خون پاک
ديده و دانسته نيفتم به چاه
کج نکنم پاي خود از شاهراه
ناز مياموز تو سرباز را
بهر خود اندوخته کن ناز را…
زهره که در موقع گفتار او
بود فنا در لب گلنار او،
مانده در او خيره چو صورتگري
در قلم صورت بهت آوري
ديد چو انکار منوچهر را
کرد فزون در طلبش مهر را
پنجه ي عشق است و قوي پنجه اي ست
کيست کز اين پنجه در اشکنجه نيست
منع بتان عشق فزون تر کند
ناز، دل خون شده خون تر کند
الغرض آن انجمن آراي عشق
ماهي مستغرق درياي عشق
آتش مهر ابد اندوخته
در شرر آتش خود سوخته
گرچه از او آيت حرمان شنيد
بيش شدش حرص و فزون شد اميد
گفت جوان هر چه بود ساده تر
هست به دل باختن آماده تر
مرغ رميده نشود زود رام
دام نديده ست که افتد به دام
جست ز جا با قد چون سلسله
طعنه و تشويق و عتاب و گله
گفت چه ترسوست، جوان را ببين!
صاحب شمشير و نشان را ببين!
آن که ز يک زن بود اندر گريز
در صف مردان چه کند جست و خيز
مرد سپاهي و به اين کم دلي!
بچه به اين جاهلي و کاهلي!
مرد رشيد! اين همه وسواس چيست؟
مرد رشيدي، ز کست پاس چيست؟
پلک چرا روي هم انداختي
روز به خود بهر چه شب ساختي؟
جز من و تو هيچ کس اينجا که نيست
پاس که داري و هراست ز چيست؟
هر که کند پيشه ي خود را ادب
در همه کار از همه ماند عقب
زندگي ساده در اين روزگار
ساده مشو، هيچ نيايد به کار!
گر تو هم اين قدر شوي گول و خام
هيچ ترقي نکني در نظام
تازه جواني تو، جوانيت کو؟
عيد بود، خانه تکانيت کو؟
لعل تو را هيچ به از خنده نيست
اخم به رخسار تو زيبنده نيست
نورفشاني ست غرض از چراغ
بهر تفرج بود آيين باغ
زندگي عشق، عجب زندگي ست
زنده که عاشق نبود زنده نيست
عشق بدين مرتبه سهل القبول
بر تو گران آمده اي بوالفضول
عکس تو در چشم من افتاده است
مستي چشم من از آن باده است
مي گذرد وقت، غنيمت شمار
برخور از اين سفره ي بي انتظار!
چون سخن زهره به اينجا رسيد
کار منوچهر به سختي کشيد
ديد به گل رفته فرو پاي او
شورشي افتاده بر اعضاي او
رفت از اين غصه فرو در خيال
کاين چه خيال است و چه تغيير حال
از چه دلش در تپش افتاده است
حوصله در کشمکش افتاده است
شرم بر او راه نفس مي گرفت
رنگ به رخ داده و پس مي گرفت
رنگ پريده اگر اندر هوا
قابل حس بودي و نشو و نما،
زان همه الوان که از آن رخ پريد
قوس قزح مي شدي آنجا پديد
گفت دريغا که نکرده شکار
هيچ نيفتاده تفنگم به کار
سايه برفت و بپريد آفتاب
شد سر ما گرم چو اين جوي آب
خانگيانم نگران منند
چشم به ره منتظران منند
صحبت عشق و هوس امروز بس
«منتظران را به لب آمد نفس»
زهره چو بشنيد نواي فراق
طاقتش از غصه و غم گشت طاق
ديد که مرغ دلش آسيمه سر
در قفس سينه زند بال و پر
خواهد از آن تنگ مکان برجهد
بال زنان سر به بيابان نهد
داد بر آرامگه دل فشار
تا نکند مرغ دل از وي فرار
اشک به دور مژه اش حلقه بست
ژاله به پيرامن نرگس نشست
گفت که آه اي پسر سنگدل
اي ز دل سنگ تو خارا خجل
حيف بود از گهر پاک تو
اين همه خودخواهي و امساک تو
گر چه مرا بي تو روا کام نيست
بي تو مرا لحظه اي آرام نيست
کاش شود با تو دو روزي نديم
نايب همقد تو عبدالرحيم
يک دو شبي باش به پهلوي او
تا که کند در تو اثر خوي او
آنچه نداني تو از او ياد گير
مشق نکوکاري از استاد گير
اهل نظر جمله دعايش کنند
شيفتگان جان به فدايش کنند
خلق بسوزند به راهش سپند
تا نرسد خوي خوشش را گزند
اين همه از عشق تحاشي مکن
سفسطه و عذرتراشي مکن
گر تو نخواهي که دمد آفتاب
باز کن آن لعل لب و گو متاب
در شکن زلف، نهانت کنم
مخفي و محفوظ، چه جانت کنم
اشک ببارم به رخت آن قدر
تا نکند در تو حرارت اثر
آن دو کبوتر که به شاخ اندرند
حامل تخت من نام آورند
چون سفر و سير کنم در هوا
تخت مرا حمل دهند آن دو تا
بر شوم از خاک به سوي سپهر
تندتر از تابش انوار مهر
گويمشان آمده پر وا کنند
بر سر تو سايه مهيا کنند
هيچ نداني تو که من کيستم
آمده اينجا ز پي چيستم
حجله نشين فلک سومم
عاشق و معشوق کن مردمم
شور به ذرات جهان مي دهم
حسن به اين، عشق به آن مي دهم
چشم به هر کس که بدوزم همي
خرمن هستيش بسوزم همي
عشق يکي بيش و يکي کم کنم
بيش و کم آن دو منظم کنم
هر که ببينم به جنون مي رود،
دارد از اندازه برون مي رود،
عشق، عنان جانب خون مي کشد،
کار محبت به جنون مي کشد،
گر چه همه عشق بود دين من
باد بر او لعنت و نفرين من
داد به من چون غم و زحمت زياد
قسمت او جز غم و زحمت مباد!
تا بود، افسرده و ناکام باد!
عشق، خود آغاز و بدانجام باد!
يا ز خوشي ميرد و يا از ملال
هيچ مبيناد رخ اعتدال
صبر و شکيبايي از او دور باد
با گله و دغدغه محشور باد
من نه ز جنس بشرم نه پري
دارم از اين هر دو گهر برتري
اول اسم تو چو باشد منو
هست مرا خواندن مينو نکو
مينوي عشقم من و عشقم فن است
وان همه شيدايي و شور از من است
گر نبدي مرتع من در فلک
سفره ي هستي نشدي با نمک
گر چه تو در حسن، امير مني
عاقبة الامر اسير مني
حسن شما آدميان کم بقاست
عشق بود باقي و باقي فناست
جمله ي عشاق مطيع منند
مظهر افکار بديع منند
هر چه لطيف است در اين روزگار
وآنچه بود زينت و نقش و نگار
فکر بديع همه دانشوران
نغمه ي جان پرور رامشگران
جمله برون آيد از اين کارگاه
کز اثر سعي من افتد به راه
روي زمين هر چه مرا بنده اند
شاعر و نقاش و نويسنده اند
من به رخت بردم از آغاز دست
تا شدم امروز به تو پاي بست
من چو به حسن تو نبردم حسد
نوبر حسن تو به من مي رسد
من گل روي تو نمودم پديد
خار تو بر پاي خود من خليد
باش که حالا به تو حالي کنم
دق دل خود به تو خالي کنم!
ثانيه اي چند بر او چشم بست
برقي از اين چشم به آن چشم جست
باز جوان عذرتراشي گرفت
راه تبري و تحاشي گرفت
گفت که اي دخترک باجمال
تعبيه در نطق تو سحر حلال
با چه زبان از تو تقاضا کنم
شر تو را از سر خود وا کنم
گر بکشد مهر تو دست از سرم
من سر تسليم به پيش آورم
عقل چو از عشق شنيد اين سخن
گفت که يا جاي تو يا جاي من!
عقل و محبت به هم آويختند
خون ز سر و صورت هم ريختند
چون که کمي خون ز سر عقل ريخت
جست و ز ميدان محبت گريخت
گفت برو آن تو و آن يار تو
آن به کف يار تو افسار تو
رو که خدا بر تو مددکار باد
حافظت از اين زن بدکار باد…
گفت برو! کار تو را ساختم
در ره لاقيدي ات انداختم
بار محبت نکشيدي، بکش!
زحمت هجران نچشيدي، بچش!
چاشني وصل ز دوري بود
مختصري هجر، ضروري بود
تا سخط هجر بيابي همي
با دگران سخت نتابي همي
زهره چو بنمود به گردون صعود
باز منوچهر در آن نقطه بود
مست صفت، سست شد اعصاب او
برد در آن حال کمي خواب او
از پس يک لحظه ز خميازه اي
جست ز جا بر صفت تازه اي
چشم چو زان خواب گران برگشود
غير منوچهر شب پيش بود
گفتي از آن عالم تن در شده
وارد يک عالم ديگر شده
در دل او هست نشاط دگر
دور و بر اوست بساط دگر
چشم چو بگشود در آن دامنه
ديد که جا تر بود و بچه نه
خواست رود، ديد که دل مانع است
پاي هم البته به دل تابع است
عشق شکار از دل او سلب شد
رفت و شکار تپش قلب شد
هيچ نمي کند از آن چشمه، دل
جان و دلش گشته بدان متصل
گويي مانده ست در آنجا هنوز
چيزکي از زهره ي گيتي فروز
بر رخ آن سبزه ي نيلي فراش
رفته و مانده ست به جا جاي پاش
از اثر پا که بر آن هشته بود
سبزه چو او داغ به دل گشته بود
حيف بود دست بر اين سبزه سود
به که بماند به همان سان که بود
اين گره آن است که او بسته است
بر گره او نتوان برد دست
بسته ي او را به چه دل وا کنم
به که بر اين سبزه تماشا کنم
آه چه غرقاب مهيبي ست عشق!
مهلکه ي پر ز نهيبي ست عشق
غمزه ي خوبان دل عالم شکست!
شيردل است آن که از اين غمزه رست
***
انقلاب ادبي
اي خدا باز شب تار آمد
نه طبيب و نه پرستار آمد
دردم از هر شب پيش افزون است
سوزش عشق ز حد بيرون است
تندتر گشته ز هر شب تب من
بدتر از هر شب من امشب من
کار هر درد دگر آسان است
آه از اين درد که بي درمان است
باز چشم که بر او افتاده ست؟
که دلم در تک و پو افتاده ست
به بساط که نهاده ست قدم؟
که من امشب نشکيبم يک دم…
اين سخن ها به که مي گويم من؟
چاره ي دل ز که مي جويم من؟
دائم انديشه و تشويش کنم
که چه خاکي به سر خويش کنم
يک طرف پيري و ضعف بصرم
يک طرف خرج فرنگ پسرم
دائم افکنده يکي خوان دارم
زائر و شاعر و مهمان دارم
هر چه آمد به کفم گم کردم
صرف آسايش مردم کردم
بعد سي سال قلم فرسايي
نوکري، کيسه بري، ملايي
گاه حاکم شدن و گاه دبير
گه نديم شه و گه يار وزير
با سفرهاي پياپي کردن
ناقه ي راحت خود پي کردن
گرد سرداري سلطان رفتن
بله قربان بله قربان گفتن
گفتن اينکه ملک ظل خداست
سينه اش آينه ي غيب نماست
مدتي خلوتي خاص شدن
همسر لوطي و رقاص شدن
مرغ ناپخته ز «دوري» بردن
روي نان هشتن و فوري خوردن
ساختن با کمک و غير کمک
از براي رفقا دوز و کلک
باز هم کيسه اي از زر خالي ست
کيسه ام خالي و همت عالي ست
نه سري دارم و نه ساماني
نه دهي، مزرعه اي، دکاني
نه سرو کار به يک بانک مراست
نه به يک بانک يکي دانک مراست
بگريزد ز من از نيمه ي راه
پول غول آمد و من بسم الله
من به بي سيم و زري مأنوسم
ليک از جاي دگر مأيوسم
کار امروزه ي من کار بدي ست
کار انسان قليل الخردي ست
انقلاب ادبي محکم شد
فارسي با عربي توأم شد
در تجديد و تجدد وا شد
ادبيات شلم شوربا شد
تا شد از شعر، برون، وزن و روي
يافت کاخ ادبيات، نوي
مي کنم قافيه ها را پس و پيش
تا شوم نابغه ي دوره ي خويش
گله ي من بود از مشغله ام
باشد از مشغله ي من گله ام
همه گويند که من استادم
در سخن داد تجدد دادم
هر اديبي به جلالت نرسد
هر خري هم به وکالت نرسد
هر که يک حرف بزد ساده و راست
نتوان گفت رئيس الوزراست
تو مپندار که هر احمق خر
مقبل السلطنه گردد آخر
کار اين چرخ فلک، تو در توست
کس نداند که چه در باطن اوست
نقد اين عمر که بسيار کم است
راستي بد گذراندن ستم است
اين جوانان که تجدد طلبند
راستي دشمن علم و ادبند
شعر را در نظر اهل ادب
صبر باشد وتد و عشق سبب
شاعري طبع روان مي خواهد
نه معاني نه بيان مي خواهد
آن که پيش تو خداي ادبند
نکته چين کلمات عربند
هر چه گويند از آنجا گويند
هر چه جويند از آنجا جويند
يک طرف کاسته شأن و شرفم
يک طرف با همه دارد طرفم
من از اين پيش، معاون بودم
نه غلط کار، نه خائن بودم…
من رئيس همه بودم وقتي
مايه ي واهمه بودم وقتي
آن زمان شمر جلودارم بود
اصبحي کاتب اسرارم بود
رؤسا جمله مطيعم بودند
تابع امر منيعم بودند
حاليا گوش به عرضم نکنند
جز يکي چون همه فرضم نکنند
آن کساني که بدند اذنابم
کار برگشت و شدند اربابم
با حقوق کم و با خرج زياد
جقه ي چوبي ام از رعب افتاد
روز و شب يک دم آسوده ني ام
من دگر اي رفقا مردني ام
اين بزرگان که طلبکار منند
طالب طبع گهربار منند
کس نشد که م ز غم آزاده کند
فکر حال من افتاده کند
در دهي گوشه ي باغي بدهد
گوسفندي و الاغي بدهد
نگذارد که من آزرده شوم
با چنين ذوق، دل افسرده شوم…
گر چه در ماليه ام حاليه من
متأذي شدم از ماليه من
حيف باشد که مرا فکر بلند
صرف گردد به خرافاتي چند
حيف، امروز گرفتارم من
ورنه مجموعه ي افکارم من
جهل از ملت خود بردارم
منتي بر سرشان بگذارم
آنچه را گفته ام از زشت و نفيس
نيست فرصت که کنم پاک نويس
***
شاه و جام
پادشهي رفت به عزم شکار
با حرم و خيل به دريا کنار
خيمه ي شب را لب رودي زدند
جشن گرفتند و سرودي زدند
بود در آن رود يکي «گرد آب»
کز سخطش داشت نهنگ اجتناب
ماهي از آن ورطه گذشتي چو برق
تا نشود در دل آن ورطه غرق
بس که از آن لجه به خود داشت بيم
از طرف او نوزيدي نسيم
تا نشود غرقه در آن لجه بط،
پا ننهادي به غلط روي شط
شه چو کمي خيره در آن لجه گشت
طرفه خيالي به دماغش گذشت
پادشهان را همه اين است حال
سهل شمارند امور محال
با سر و جان همه بازي کنند
تا همه جا دست درازي کنند
جام طلايي به کف شاه بود
پرت به گرداب کذايي نمود
گفت که هر لشکري شاه دوست
آورد اين جام به کف، آن اوست
هيچ کس از ترس جوابي نداد
نبض همه از حرکت ايستاد
غير جواني که ز جان شست دست
جست به گرداب چو ماهي ز شست
آب فرو برد جوان را به زير
ماند چو در صدف آبگير
بعد که نوميد شدندي ز وي
کام اجل، خورده ي خود کرد قي
از دل آن آب جنايت شعار
جست برون، چون گهر آبدار
پاي جوان بر لب ساحل رسيد
چند نفس پشت هم از دل کشيد
خم شد و آبي که بدش در گلو
ريخت برون چون ز گلوي سبو
جام به کف، رفت به نزديک شاه
خيره در او چشم تمام سپاه
گفت: «شها! عمر تو پاينده باد
دولت و بخت تو فزاينده باد
جام بقاي تو نگردد تهي
باد روان تو پر از فرهي
روي زمين مسکن و مأواي تو
بر دل دريا نرسد پاي تو
جاي ملک بر زبر خاک به
خاک، از اين آب غضبناک به
کانچه من امروز بديدم در آب
دشمن شه نيز نبيند به خواب
هيبت اين آب، مرا پير کرد
مرگ من از وحشت خود دير کرد
ديد چو در جاي مهيب اندرم
مرگ بترسيد و نيامد برم
ديد که آنجا که منم جاي نيست
جا که اجل هم بنهد پاي نيست
آب نه، گرداب نه، دام بلا
ديو در او شير نر و اژدها
پاي من اي شه نرسيده بر او
آب، مرا برد چو آهن فرو
بود سر راه من سرنگون
سنگ عظيمي چو که بيستون
آب، مرا جانب آن سنگ برد
وين سر بي ترسم بر سنگ خورد
جست به رويم ز کمر گاه سنگ
سيل عظيم دگري چون نهنگ
ماند تنم ين دو کوران آب
دانه صفت در وسط آسياب
گشتن اين آب به آن آب، ضم
داد ره سير مرا پيچ و خم
گشته گرفتار، ميان دو موج
گه به حضيضم برد و گه به اوج
با هم اگر چند بدند آن دو چند
ليک در آزردن من يک تنند
همچو فشردند ز دو سو تنم
گفتي در منگنه ي آهنم
بود ميانشان سر من گيرودار
همچو دو صياد، سر يک شکار
سيلي خوردي ز دو جانب سرم
وه که چه محکم بد، سيلي خورم
روي پر از آب و پر از آب، زير
هيچ نه پاگيرم و نه دستگير
هيچ نه يک شاخ و نه برگ بود
دسترسي نيز نه بر مرگ بود
آب هم الفت ز پي ام مي گسيخت
دم به دم از زير پي ام مي گريخت
هيچ نمي ماند مرا زير پا
سر به زمين بودم و پا در هوا
جاي نه تا بند شود پاي من
بود گريزنده ز من جاي من
آب گهي لوله شدي همچو دود
چند ني از سطح نمودي صعود
باز همان لوله دويدي به زير
پهن شدي زير تنم چون حصير
رفتن و باز آمدنش کار بود
دائما اين کار به تکرار بود
من شده گردنده به خود دوک وار
در سرم افتاده ز گردش دوار
فرفره سان چرخ زنان دور خود
شايق جان دادن في الفور خود
گاه به زير آمدم و گه به رو
قرقره مي کرد مرا در گلو
اين سفر آبم چو فروتر کشيد
سنگ دگر شد سر راهم پديد
شاخه ي مرجاني از آن رسته بود
جان من اي شاه بدان بسته بود
جام هم از بخت خداوندگار
گشته چو من ميوه ي آن شاخسار
دست زدم شاخه گرفتم به چنگ
پاي نهادم به سر تخته سنگ
غير سياهي و تباهي دگر
هيچ نمي آمدم اندر نظر
گفتي دارم به سر کوه جاي
دره ي ژرفي ست مرا زير پاي
مختصرک لرزشي اندر قدم
راهبرم بود به قعر عدم
هيچ نه پايان و نه پاياب بود
آب، همه آب، همه آب بود
ناگه ديدم که برآورده سر
جانوراني يله از دو و بر
جمله به من تاب نشان مي دهند
وز پي بلعم همه جان مي دهند
شعله ي چشمان شرربارشان
بود حکايت کن افکارشان
آب تکان خورد و نهنگي دمان
بر سر من تاخت گشاده دهان
ديدم اگر مکث کنم روي سنگ
مي روم الساعه به کام نهنگ
جاي فرارم نه و آرام نه
دست ز جان شستم و از جام نه
جام چو جان نيک نگه داشتم
شاخه ي مرجان را بگذاشتم
پيش که بر من رسد آن جانور
کرد خدايم به عطوفت نظر
موجي از آن قسمت بالا رسيد
باز مرا جانب بالا کشيد
موج دگر کرد ز دريا مدد
رستم از آن کشمکش جزر و مد
بحر، مرا مرده چو انگار کرد
از سر خود رفع، چو مردار کرد
شکر که دولت دهن مرگ بست
جان من و جام ملک هر دو رست»
شاه بر او رأفت شاهانه راند
دختر خود را به بر خويش خواند
گفت که آن جام، پر از مي کند
با کف خود پيشکش وي کند
مرد جوان، جام ز دختر گرفت
عمر به سر آمده از سر گرفت
ليک قضا کار دگرگونه کرد
جام بشاشت را وارونه کرد
باده نبود آنچه جوان سرکشيد
شربت مرگ از کف دختر چشيد
شاه چو زين منظره خشنود بود
امر ملوکانه مکرر نمود
بار دگر جام به دريا فکند
ديده بر آن مرد توانا فکند
گفت اگر باز جنون آوري
جام ز گرداب برون آوري
جام دگر هديه ي جانت کنم
دختر خود نيز از آنت کنم
مرد وفاپيشه که از ديرگاه،
داشت به دل آرزوي دخت شاه،
ليک به کس جرأت گفتن نداشت،
چاره به جز راز نهفتن نداشت،
چون ز شه اين وعده ي دلکش شنيد
جامه ز تن کند و سوي شط دويد
دختر شه ديد چو جانبازي اش،
سوي گران مرگ سبک تازي اش،
کرد يقين کاين همه از بهر اوست
جان جوان در خطر از مهر اوست
گفت به شه «کاي پدر مهربان
رحم بکن بر پدر اين جوان
دست و دلش کوفته و خسته است
تازه ز گرداب بلا جسته است
جام در آوردن از اين آبگير
طعمه گرفتن بود از دست شير
ترسمش از بس شده زار و زبون
خوب از اين آب نيايد برون»
شاه نفرمود به دختر جواب
بود جوان آب نشين چون حباب
بر لب سلطان نگذشته جواب
از سر دلداده گذر کرد آب
عشق کند جام صبوري تهي
آه من العشق و حالاته
***
نصيحت به فرزند
از مال جهان ز کهنه و نو
دارم پسري به نام خسرو
هر چند که سال او چهار است
پيداست که طفل هوشيار است
در ديده ي من چنين نمايد
بر ديده ي غير تا چه آيد
هر چند که طفل، زشت باشد
در چشم پدر، بهشت باشد
هان اي پسر عزيز دلبند
بشنو ز پدر نصيحتي چند
زين گفته سعادت تو جويم
پس ياد بگير هر چه گويم
مي باش به عمر خود سحر خيز
وز خواب سحرگهان بپرهيز
اندر نفس سحر نشاطي ست
کان را با روح ارتباطي ست
درياب سحر، کنار جو را
پاکيزه بشوي دست و رو را
صابونت اگر بود ميسر
بر شستن دست و رو چه بهتر
با حوله ي پاک، خشک کن رو
پس شانه بزن به موي و ابرو
کن پاک و تميز گوش و گردن
کاين کار ضرورت است کردن
تا آن که به پهلويت نشينند
چرک گل و گوش تو نبينند
در پاکي دست کوش کز دست
دانند تو را چه مرتبت هست
چرکين مگذار بيخ دندان
کان، وقت سخن شود نمايان
در آينه خويش را نظر کن
پاکيزه لباس خود به برکن
از نرم و خشن هر آنچه پوشي
باشد که به پاکي اش بکوشي
گر جامه گليم يا که ديباست
چون پاک و تميز بود، زيباست
دندان بر کس خلال منماي
ناخن بر اين و آن مپيراي
در بزم چنان دهن مدران
که ت قعر دهان شود نمايان
چون بر سر سفره اي نشستي
زنهار مکن دراز دستي
زان کاسه بخور که پيش دست است
بر کاسه ي ديگري مبر دست
با مادر خويش مهربان باش
آماده ي خدمتش به جان باش
با چشم ادب نگر پدر را
از گفته ي او مپيچ سر را
چون اين دو شوند از تو خرسند
خرسند شود ز تو خداوند
در کوچه چو مي روي به مکتب
معقول گذر کن و مؤدب
چون با ادب و تميز باشي
پيش همه کس عزيز باشي
در مدرسه ساکت و متين شو
بيهوده مگوي و ياوه مشنو
اندر سر درس، گوش مي باش
باهوش و سخن نيوش مي باش
مي کوش که هر چه گويد استاد
گيري همه را به چابکي ياد
کم گوي و مگوي هر چه داني
لب دوخته دار تا تواني
بس سر که فتاده ي زبان است
با يک نقطه، زبان زيان است
آن قدر رواست گفتن آن
کآيد ضرر از نهفتن آن
نادان به سر زبان نهد دل
در قلب بود زبان عاقل
اندر وسط کلام مردم
لب باز مکن تو بر تکلم
زنهار مگو سخن به جز راست
هر چند تو را در آن ضررهاست
گفتار دروغ را اثر نيست
چيزي ز دروغ زشت تر نيست
تا پيشه ي توست راستگويي
هرگز نبري سياه رويي
از خجلت شرمش ار شود فاش
ياد آر و دگر دروغ متراش
چون خوي کند زبان به دشنام
آن به که بريده باد از کام
از عيب کسان زبان فرو بند
عيبش به زبان خويش مپسند
زنهار مده بدان به خود راه
کز مونس بد نعوذ بالله
در صحبت سفله چون در آيي
بالطبع به سفلگي گرايي
با مردم ذي شرف درآميز
تا طبع تو ذي شرف شود نيز
در عهد شباب چند سالي
کسب هنري کن و کمالي
تا آنکه به روزگار پيري
در ذلت و مسکنت نميري
گر صنعت و حرفتي نداني
زحمت ببري ز زندگاني
آن طفل که قدر وقت دانست
دانستن قدر خود توانست
هرچ آنکه رود ز دست انسان
شايد که به دست آيد آسان
جز وقت که پيش کس نپايد
چون رفت ز کف، به کف نيايد
گر گوهري از کفت برون تافت
در سايه ي وقت مي توان يافت
ور وقت رود ز دستت ارزان
با هيچ گهر خريد نتوان
هر شب که روي به جامه ي خواب
کن نيک تأمل اندر اين باب
کان روز به علم تو چه افزود
وز کرده ي خود چه برده اي سود
روزي که در آن نکرده اي کار
آن روز ز عمر خويش مشمار
من مي روم و تو ماند خواهي
وين دفتر درس خواند خواهي
اينجا چو رسي مرا دعا کن
با فاتحه روحم آشنا کن
***
داستان دو موش
اي پسر لحظه اي تو گوش بده
گوش بر قصه ي دو موش بده
که يکي پير بود و عاقل بود
دگري بچه بود و جاهل بود
هر دو در کنج سقف يک خانه
داشتند از براي خود لانه
گربه اي هم در آن حوالي بود
کز دغل پر، ز صدق خالي بود
چشم گربه به چشم موش افتاد
به فريبش زبان چرب گشاد
گفت اي موش جان چه زيبايي
تو چرا پيش ما نمي آيي
هر چه خواهد دل تو، من دارم
پيش من آ که پيش تو آرم
پيرموش اين شنيد و از سر پند
گفت با موش بچه کاي فرزند،
نروي، گربه گول مي زندت
دور شو، ورنه پوست مي کندت
بچه موش سفيه بي مشعر
اين سخن را نکرد از او باور
گفت منعم ز گربه از پي چيست
او مرا دوست است، دشمن نيست
گربه هم از قبيله ي موش است
مثل ما صاحب دم و گوش است
تو ببين چشم او چه مقبول است
چه صدا نازک است و معقول است
باز آن پير موش کارآگاه
گفت با موش بچه ي گمراه
به تو مي گويم اي پسر در رو!
حرف اين کهنه گرگ را مشنو
گفت موشک که هيچ نگريزم
از چنين دوست من نپرهيزم
گربه زين گفت و گو چو گل بشکفت
بار ديگر ز مکر و حيله بگفت
من رفيق توأم مترس بيا
ترس بيهوده از رفيق چرا؟!
پيرموش از زبان آن فرتوت
ماند مات و معطل و مبهوت
گفت وه! اين چقدر طناز است
چه زبان باز و حيله پرداز است
بچه موش سفيه بي ادراک
گفت من مي روم ندارم باک
بانگ زد پيرموش کاي کودن
اين قدر حرف هاي مفت مزن!
تو که باشي و گربه کيست؟ الاغ!
رفتن و مردنت يکي ست، الاغ!
گربه با موش آشنا نشود
گرگ با بره هم چرا نشود
پر دغل گربه ي به فن استاد
باز آهسته لب به نطق گشاد
گفت اين حرف ها تو گوش مکن
گوش بر حرف پيرموش مکن
پيرها غالباً خرف باشند
از ره راست، منحرف باشند
نقل و بادام دارم و گردو
من به تو مي دهم، بده تو به او
بچه ي حرف نشنو ساده
به قبول دروغ آماده،
سخن کذب گربه صدق انگاشت
رفت و فوراً بناي ناله گذاشت
که به دادم رسيد، مردم من!
بي جهت گول گربه خوردم من
پنجه اش رفت تا جگر گاهم
من چنين دوست را نمي خواهم
پير موشش جواب داد برو!
بعد از اين پند پير بشنو
هر که حرف بزرگ تر نشنيد
آن ببيند که بچه موش بديد
***
شير و موش
بود شيري به بيشه اي خفته
موشکي کرد خوابش آشفته
آن قدر دور شير بازي کرد،
در سر دوشش اسب تازي کرد،
آن قدر گوش شير گاز گرفت،
گه رها کرد و گاه باز گرفت،
تا که از خواب، شير شد بيدار
متغير ز موش بدرفتار
دست برد و گرفت کله ي موش
شد گرفتار، موش بازيگوش
خواست در زير پنجه له کندش
به هوا برده بر زمين زندش
گفت اي موش لوس يک قازي
با دم شير مي کني بازي!
موش بيچاره در هراس افتاد
گريه کرد و به التماس افتاد
که تو شاه وحوشي و من موش
موش، هيچ است پيش شاه وحوش
شير بايد به شير پنجه کند
موش را نيز گربه رنجه کند
تو بزرگي و من خطاکارم
از تو اميد مغفرت دارم
شير از اين لابه رحم حاصل کرد
پنجه وا کرد و موش را ول کرد
اتفاقا سه چار روز دگر
شير را آمد اين بلا به سر
از پي صيد گرگ، يک صياد
در همان حول و حوش، دام نهاد
دام صياد، گير شير افتاد
عوض گرگ، شير گير افتاد
موش چون حال شير را دريافت
از براي خلاص او بشتافت
بندها را جويد با دندان
تا که در برد شير از آنجا جان
اين حکايت که خوش تر از قند است
حاوي چند نکته از پند است
اولاً گر نه اي قوي بازو
با قوي تر ز خود ستيزه مجو
ثانياً عفو از خطا خوب است
از بزرگان گذشت مطلوب است
ثالثاً با سپاس بايد بود
قدر نيکي شناس بايد بود
رابعاً هر که نيک با خود کرد
بد به خود کرد و نيک با خود کرد
خامساً خلق را حقير مگير
که گهي سودها بري ز حقير
شير چون موش را رهايي داد
خود رها شد ز پنجه ي صياد
در جهان، موشک ضعيف حقير
مي شود مايه ي خلاصي شير
***
کار ز تو، ياوري از کردگار
برزگري کشته ي خود را درود
تا چه خود از بدو عمل کشته بود!
بارکش آورد و بر آن بار کرد
روي ز صحرا سوي انبار کرد
در سر ره تيره گلي شد پديد
بارکش و مرد، در آن گل تپيد
هر چه بر آن اسب ، نهيب آزمود
چرخ نجنبيد و نبخشيد سود
برزگر آشفته از آن سوء بخت
کرد تن و جامه به خود لخت لخت
گه لگدي چند به يابو نواخت
گه دو سه مشت از زبر چرخ آخت
راه به ده، دور بد و وقت، دير
کس نه به ره تا شودش دستگير
زار و حزين مويه کنان موکنان
کرد سر عجز سوي آسمان
کاي تو کننده در خيبر ز جاي
بر کنم اين بارکش از تيره لاي
هاتفي از غيب به دادش رسيد
کآمدم اي مرد، مشو نااميد
نک تو بدان بيل که داري به بار
هر چه گل تيره بود کن کنار
تا منت از مهر، کنم ياوري
بار خود از لاي برون آوري
برزگر آن کرد و دگر ره سروش
آمدش از عالم بالا به گوش
حال بنه بيل و برآور کلنگ
برشکن از پيش ره آن قطعه سنگ
گفت شکستم، چه کنم؟ گفت خوب
هر چه شکستي ز سر ره بروب
گفت برفتم همه از بيخ و بن
گفت کنون دست به شلاق کن
تا شوم الساعه مددکار تو
باز رهانم ز لجن بار تو
مرد نياورده به شلاق دست
بار ز گل، برزگر از غم برست
زين مدد غيبي، گرديد شاد
وز سر شادي به زمين بوسه داد
کاي تو مهين راه نماي سبل
نيک برآوردي ام از گل چو گل
گفت سروشش به تقاضاي کار
کار ز تو ياوري از کردگار
***
هديه ي عاشق
عاشقي محنت بسيار کشيد
تا لب دجله به معشوقه رسيد
نشده از گل رويش سيراب
که فلک دسته گلي داد به آب
نازنين چشم به شط دوخته بود
فارغ از عاشق دلسوخته بود
ديد در روي شط آيد به شتاب
نوگلي چون گل رويش شاداب
گفت به به چه گل رعنايي ست
لايق دست چو من زيبايي ست
حيف از اين گل که برد آب او را
کند از منظره ناياب او را
زين سخن عاشق معشوقه پرست
جست در آب، چو ماهي از شست
خوانده بود اين مثل آن مايه ي ناز
که نکويي کن و در آب انداز
خواست کآزاد کند از بندش
اسم گل برد و در آب افکندش
گفت رو تا که ز هجرم برهي
نام بي مهري بر من ننهي
مورد نيکي خاصت کردم
از غم خويش خلاصت کردم
باري آن عاشق بيچاره چو بط
دل به دريا زد و افتاد به شط
ديد آبي ست فراوان و درست
به نشاط آمد و دست از جان شست
دست و پايي زد و گل را بربود
سوي دلدارش پرتاب نمود
گفت کاي آفت جان سنبل تو
ما که رفتيم، بگير اين گل تو!
بکنش زيب سر، اي دلبر من
ياد آبي که گذشت از سر من
جز براي دل من بوش مکن
عاشق خويش فراموش مکن
خود ندانست مگر عاشق ما
که ز خوبان نتوان خواست وفا
عاشقان را همه گر آب برد
خوب رويان همه را خواب برد
***
بر سنگ مزار
اي نکويان که در اين دنياييد
يا از اين بعد به دنيا آييد
اين که خفته ست در اين خاک، منم
ايرجم، ايرج شيرين سخنم
مدفن عشق جهان است اينجا
يک جهان عشق، نهان است اينجا
عاشقي بوده به دنيا فن من
مدفن عشق بود مدفن من
من همانم که در ايام حيات
بي شما صرف نکردم اوقات
تا مرا روح و روان در تن بود
شوق ديدار شما در من بود
بعد چون رخت ز دنيا بستم
باز در راه شما بنشستم
گر چه امروز به خاکم مأواست
چشم من باز به دنبال شماست
بنشينيد بر اين خاک دمي
بگذاريد به خاکم قدمي
گاهي از من به سخن ياد کنيد
در دل خاک، دلم شاد کنيد!
***
کلاغ و روباه
کلاغي به شاخي شده جاي گير
به منقار بگرفته قدري پنير
يکي روبهي بوي طعمه شنيد
به پيش آمد و مدح او برگزيد
بگفتا سلام اي کلاغ قشنگ
که آيي مرا در نظر شوخ و شنگ
اگر راستي، بود آواي تو
به مانند پرهاي زيباي تو
در اين جنگل اندر، سمندر بدي
بر اين مرغ ها جمله سرور بدي
ز تعريف روباه شد زاغ، شاد
ز شادي نياورد خود را به ياد
به آواز کردن دهان برگشود
شکارش بيفتاد و روبه ربود
بگفتا که اي زاغ اين را بدان
که هر کس بود چرب و شيرين زبان،
خورد نعمت از دولت آن کسي،
که بر «گفت» او گوش دارد بسي
چنان چون به چربي نطق و بيان
گرفتم پنير تو را از دهان
***
پسر بي هنر
داشت عباس لي خان پسري
پسر بي ادب و بي هنري
اسم او بود علي مردان خان
کلفت خانه ز دستش به امان
پشت کالسکه ي مردم مي جست
دل کالسکه نشين را مي خست
هر سحرگه دم در، بر لب جو
بود چون کرم، به گل رفته فرو
بس که بود آن پسره خيره و بد
همه از او بدشان مي آمد
هر چه مي گفت لَله، لج مي کرد
دهنش را به لَله کج مي کرد
هر کجا لانه ي گنجشکي بود
بچه گنجشک درآوردي زود
هر چه مي دادي مي گفت کم است
مادرش مات که اين چه شکم است!
نه پدر راضي از او، نه مادر
نه معلم نه لَله نه نوکر
اي پسر جان من اين قصه بخوان
تو مشو مثل علي مردان خان
***
قبله ي آمال
حاجيان رخت چو از مکه برند
مدتي در عقب سر نگرند
تا به جايي که حرم در نظر است
چشم حجاج به دنبال سر است
من هم از کوي تو گر بستم بار
باز با کوي تو دارم سرو کار
چشم دل سوي تو دارم شب و روز
چشم بر کوي تو دارم شب و روز
تو صنم قبله ي آمال مني
چون کنم صرف نظر؟ مال مني
روي رخشنده ي تو قبله ي ماست
مردم ديده ي ما قبله نماست
***
قطعه ها
مرثيه ي علي اکبر (ع)
رسم است هر که داغ جوان ديد، دوستان
رأفت برند حالت آن داغديده را
يک دوست زير بازوي او گيرد از وفا
وان يک ز چهره پاک کند اشک ديده را
آن ديگري بر او بفشاند گلاب و شهد
تا تقويت کند دل محنت چشيده را
يک جمع دعوتش به گل و بوستان کنند
تا برکنندش از دل، خار خليده را
القصه هر کسي به طريقي ز روي مهر
تسکين دهد مصيبت بر وي رسيده را
آيا که داد تسليت خاطر حسين؟
چون ديد نعش اکبر در خون تپيده را
بعد از پسر، دل پدر آماج تير شد
آتش زدند لانه ي مرغ پريده را
***
مرثيه ي حوادث پس از عاشورا
سرگشته بانوان، وسط آتش خيام
چون در ميان آب، نقوش ستاره ها
اطفال خردسال، ز اطراف خيمه ها
هر سو دوان چو از دل آتش، شراره ها
غير از جگر که دسترس اشقيا نبود
چيزي نماند در بر ايشان ز پاره ها
انگشت رفت در سر انگشتري به باد
شد گوش ها دريده پي گوشواره ها
سبط شهي که نام همايون او برند
هر صبح و ظهر و شام فراز مناره ها،
در خاک و خون فتاده و تازند بر تنش
با نعل ها که ناله برآرد ز خاره ها
***
در مذمت شراب
ابليس شبي رفت به بالين جواني
آراسته با شکل مهيبي سر و بر را
گفتا که منم مرگ و اگر خواهي زنهار
بايد بگزيني تو يکي زين سه خطر را
يا آن که پدر پير خودت را بکشي زار
يا بشکني از خواهر خود سينه و سر را
يا خود ز مي ناب کشي يک دو سه ساغر
تا آنکه بپوشم ز هلاک تو نظر را
لرزيد از اين بيم، جوان بر خود و جا داشت
کز مرگ فتد لرزه به تن ضيغم نر را
گفتا پدر و خواهر من هر دو عزيزند
هرگز نکنم ترک ادب اين دو نفر را
لکن چو به مي دفع شر از خويش توان کرد
مي نوشم و با وي بکنم چاره ي سر را
جامي دو بنوشيد و، چو شد خيره ز مستي
هم خواهر خود را زد و هم کشت پدر را
اي کاش شود خشک، بن تاک و خداوند
زين مايه ي شر حفظ کند نوع بشر را
***
کارگر و کارفرما
شنيدم کارفرمايي نظر کرد
ز روي کبر و نخوت کارگر را
روان کارگر از وي بيازرد
که بس کوتاه دانست آن نظر را
بگفت اي گنجور اين نخوت از چيست
چو مزد رنج بخشي رنجبر را
من از آن رنجبر گشتم که ديگر
نبينم روي کبر گنجور را
تو از من زور خواهي من ز تو زر
چه منت داشت بايد يکدگر را
تو صرف من نمايي بدره ي سيم
منت تاب روان، نور بصر را
منم فرزند اين خورشيد پر نور
چو گل بالاي سر دارم پدر را
مدامش چشم روشن باز باشد
که بيند زور بازوي پسر را
زني يک بيل اگر چون من در اين خاک
بگيري با دو دست خود کمر را
نهال سعي بنشانم در اين باغ
که بي منت از آن چينم ثمر را
نخواهم چون شراب کس به خواري
خورم با کام دل خون جگر را
ز من زور و ز تو زر، اين به آن در
کجا باقي ست جا عجب و بطر را؟
فشانم از جبين، گوهر در آن خاک
ستانم از تو پاداش هنر را
نه باقي دارد اين دفتر نه فاضل
گهر دادي و پس دادم گهر را
به کس چون رايگان چيزي نبخشند
چه کبر است اين خداوندان زر را
چرا بر يکدگر منت گذارند
چو محتاجند مردم يکدگر را
***
مادر (1)
گويند مرا چو زاد مادر
پستان به دهن گرفتن آموخت
شب ها بر گاهواره ي من
بيدار نشست و خفتن آموخت
دستم بگرفت و پا به پا برد
تا شيوه ي راه رفتن آموخت
يک حرف و دو حرف بر زبانم
الفاظ نهاد و گفتن آموخت
لبخند نهاد بر لب من
بر غنچه ي گل شکفتن آموخت
پس هستي من ز هستي اوست
تا هستم و هست دارمش دوست
***
جاه و جلال علي (ع)
اندر خبر بود که نبي، شاه حق پرست
چون سوي عرش در شب معراج رخت بست
بر مسند دني فتدلي نهاد پاي
دستي ز غيب آمد و بر پشت او نشست
چون دست حق بد و اثر لطف دوست بود
از فرط شادماني، مدهوش گشت و مست
گويند پا نهاد به دوش نبي، علي
از طاق کعبه خواست چو اصنام را شکست
جاه و جلال بين! که يدالله پا نهاد
آنجا که حق نهاد به صد احترام، دست
***
احمد لا ينصرف
فکر شاه فطني بايد کرد
شاه ما گنده و گول و خرف است
تخت و تاج و همه را ول کرده
در هتل هاي اروپ معتکف است
نشود منصرف از سير فرنگ
اين همان احمد لاينصرف است
***
دزد نگرفته
هرکس ز خزانه برد چيزي
گفتند مبر که اين گناه است
تعقيب نموده و گرفتند
دزد نگرفته پادشاه است!
***
حق استاد
گفت استاد مبر درس از ياد
ياد باد آنچه به من گفت استاد
ياد باد آن که مرا ياد آموخت
آدمي نان خورد از دولت ياد
هيچ يادم نرود اين معني
که مرا مادر من نادان زاد
پدرم نيز چو استادم ديد
گشت از تربيت من آزاد
پس مرا منت از استاد بود
که به تعليم من استاد استاد
هر چه مي دانست آموخت مرا
غير يک اصل، که ناگفته نهاد
قدر استاد نکو دانستن
حيف! استاد به من ياد نداد
گر بمرده ست، روانش پر نور!
ور بود زنده، خدا يارش باد!
***
بقاي انسب
قصه شنيدم که بوالعلا به همه عمر
لحم نخورد و ذوات لحم نيازرد
در مرض موت، با اجازه ي دستور
خادم او «جوجه با» به محضر او برد
خواجه چو آن طير کشته ديد برابر
اشک تحسر ز هر دو ديده بيفشرد
گفت چرا ماکيان شدي، نشدي شير
تا نتواند کست به خون کشد و خورد؟
مرگ براي ضعيف، امر طبيعي ست
هر قوي اول ضعيف گشت و سپس مرد
مهر مادر (1)
رنج کشد مادر از جفاي پسر ليک
آنچه کشيده ست، هيچ رنج نداند
رنج پسر بيشتر کشد پدر، اما
چون پسر آدم نشد ز خويش براند
مادر بيچاره هر چه طفل کند بد
راندن او را ز خويشتن نتواند
شيره ي جان گر بود به کاسه ي مادر
زان نچشد تا به طفل خود نچشاند
***
يارب اين عادت چه مي باشد….
يارب اين عادت چه مي باشد که اهل ملک ما
گاه بيرون رفتن از مجلس ز در رم مي کنند
جمله بنشينند با هم خوب و برخيزند خوش
چون به پيش در رسند از همدگر رم مي کنند
همچنان در موقع وارد شدن در مجلسي
گه ز پيش رو گهي از پشت سر رم مي کنند
در دم در اين يکي بر چپ رود آن يک به راست
از دو جانب دوخته بر در نظر رم مي کنند
بر زبان آرند «بسم الله، بسم الله» را
گوييا جن ديده يا از جانور رم مي کنند
اينکه وقت رفت و آمد بود، اما اين گروه
در نشستن نيز يک نوع دگر رم مي کنند
اين يکي چون مي نشيند ديگري ور مي جهد
تا دو نوبت گاه کم گه بيشتر رم مي کنند
فرضا اندر مجلسي گر ده نفر بنشسته بود
چون يکي وارد شود هر ده نفر رم مي کنند
گويي اندر صحنه ي مجلس فنر بنشانده اند
چون يکي پا مي نهد روي فنر، رم مي کنند
نام اين رم را چو نادانان ادب بنهاده اند
بيشتر از صاحبان سيم و زر رم مي کنند
از براي رنجبر، رم مطلقا معمول نيست
تا توانند از براي گنجور رم مي کنند
گر وزيري از درآيد، رم مفصل مي شود
ديگر آنجا اهل مجلس، معتبر رم مي کنند
هيچ حيواني ز جنس خود ندارد احتراز
اين بشرها از هيولاي بشر رم مي کنند
همچو آن اسبي که بر من داده مير کامگار
بي خبر رم مي کنند و با خبر رم مي کنند
رم نه تنها کار اين اسب سياه مخلص است
مردم اين مملکت هم مثل خر رم مي کنند
***
مهر مادر (2)
باز، چو جوجه ماکيان بيند
از پي صيد، برگشايد پر
تند و تيز از هوا به زير آيد
همچو حکم قضا و پيک قدر
ماکياني که در برابر باز
نبود غير عاجزي مضطر،
خطر طفل خويش چون بيند
يار نارد ز هيچ گونه خطر
از جگر برگشايد آوازي
که نيوشنده را خلد به جگر
بجهد تا به پيش چنگل باز
بال کوبان فراز يکديگر
باز، چون بيند اين تهور مرغ
کار، مشکل نمايدش به نظر
بگذرد زين شکار قدري صعب
در هواي شکاري آسان تر
اين چنين مي کند حراست طفل
مادر مهربان مهرآور
پس روا باشد ار کنند اطفال
جان به قربان مهربان مادر
***
وفا
وفا در گلرخان عطر است در گل
من اين را خوانده ام وقتي به دفتر
وفاي گلرخان و عطر گل ها
به لطف و خاصيت هستند هم بر
گل سرخ اندر اين بستان زياد است
يکي بي عطر و آن ديگر معطر
گل سرخي که تنها رنگ دارد
نگردد با گل خوشبو برابر
اگر آن منظر زيبا از او رفت
از او رفته ست هر پيرايه و فر
شود يا طعمه ي جاروب دهقان
و يا بازيچه ي باد ستمگر
به هر صورت چو شد پژمرده امروز
فراموشش کني تا روز ديگر
ولي آن گل که رنگ و بوي دارد
چو رنگش رفت، از بويش خوري بر
گلابي ماند از او راحت افزا
اسانسي زايد از او روح پرور
پس از رفتن هم او را مي کند ياد
چو عطرش را زني بر سينه و سر
به ياد آري که او وقتي گلي بود
وز او روي چمن پر زيب و زيور
گل روي نگار با وفا هم
اگر پژمرده شد از دور اختر
وفاي او که باشد جاي عطرش
شود در صفحه ي قلبش مصور
چو ياد مهرباني هاش افتي
زند مهر نخستين از دلت سر
به هر چشمي کز اول ديده بودي
به آن چشمش ببيني تا به آخر
***
مادر (2)
پسر رو قدر مادر دان که دايم
کشد رنج پسر بيچاره مادر
برو بيش از پدر خواهش که خواهد
تو را بيش از پدر بيچاره مادر
ز جان محبوب تر دارش که داردت
ز جان محبوب تر بيچاره مادر
نگهداري کند نه ماه و نه روز
تو را چون جان به بر بيچاره مادر
از اين پهلو به آن پهلو نغلتد
شب از بيم خطر بيچاره مادر
به وقت زادن تو مرگ خود را
بگيرد در نظر بيچاره مادر
تموز و دي تو را ساعت به ساعت
نمايد خشک و تر بيچاره مادر
اگر يک عطسه آيد از دماغت
پرد هوشش ز سر بيچاره مادر
اگر يک سرفه ي بيجا نمايي
خورد خون جگر بيچاره مادر
براي اينکه شب راحت بخوابي
نخوابد تا سحر بيچاره مادر
دو سال از گريه ي روز و شب تو
نداند خواب و خور بيچاره مادر
چو دندان آوري، رنجور گردي
کشد رنج دگر بيچاره مادر
سپس چون پا گرفتي، تا نيفتي
خورد غم بيشتر، بيچاره مادر
تو تا يک مختصر جاني بگيري
کند جان مختصر، بيچاره مادر
به مکتب چون روي تا باز گردي
بود چشمش به در بيچاره مادر
وگر يک ربع ساعت دير آيي
شود از خود به در بيچاره مادر
نبيند هيچ کس زحمت به دنيا
ز مادر بيشتر، بيچاره مادر!
تمام حاصلش از زحمت اين است
که دارد يک پسر بيچاره مادر
***
قلب مادر
داد معشوقه به عاشق پيغام
که کند مادر تو با من جنگ
هر کجا بيندم از دور کند
چهره پرچين و جبين پر آژنگ
با نگاه غضب آلود زند
بر دل نازک من تير خدنگ
از در خانه، مرا طرد کند
همچو سنگ از دهن قلماسنگ
مادر سنگدلت تا زنده ست
شهد در کام من و توست شرنگ
نشوم يک دل و يکرنگ تو را
تا نسازي دل او از خون رنگ
گر تو خواهي به وصالم برسي
بايد اين ساعت، بي خوف و درنگ،
روي و سينه ي تنگش بدري
دل برون آري از آن سينه ي تنگ
گرم و خونين به منش باز آري
تا برد ز آينه ي قلبم زنگ
عاشق بي خرد ناهنجار
نه، بل آن فاسق بي عصمت و ننگ
حرمت مادري از ياد ببرد
خيره از باده و ديوانه ز بنگ
رفت و مادر را افکند به خاک
سينه بدريد و دل آورد به چنگ
قصد سرمنزل معشوق نمود
دل مادر به کفش چون نارنگ
از قضا خورد دم در به زمين
واندکي سوده شد او را آرنگ
وان دل گرم که جان داشت هنوز
اوفتاد از کف آن بي فرهنگ
از زمين باز چو برخاست، نمود
بهر داشتن آن آهنگ
ديد کز آن دل آغشته به خون
آيد آهسته برون اين آهنگ:
آه! دست پسرم يافت خراش
آخ! پاي پسرم خورد به سنگ
***
سازش روس و انگليس
گويند که انگليس با روس
عهدي کرده ست تازه امسال
کاندر پلتيک هم در ايران
زين پس نکنند هيچ اهمال
افسوس که کافيان اين ملک
بنشسته و فارغند از اين حال
کز صلح ميان گربه و موش
بر باد رود دکان بقال
***
وطن دوستي
ما که اطفال اين دبستانيم
همه از خاک پاک ايرانيم
همه با هم برادر وطنيم
مهربان همچو جسم با جانيم
وطن ما به جاي مادر ماست
ما گروه وطن پرستانيم
شکر داريم کز طفوليت
درس حب الوطن همي خوانيم
چون که حب وطن ز ايمان است
ما يقيناً از اهل ايمانيم
گر رسد دشمني براي وطن
جان و دل رايگان بيفشانيم
***
خير مقدم و گله
وه! چه خوب آمدي صفا کردي
چه عجب شد که ياد ما کردي
اي بسا آرزوت مي کردم
خوب شد آمدي صفا کردي
آفتاب از کدام سمت دميد
که تو امروز ياد ما کردي
از چه دستي سحر بلند شدي
که تفقد به بينوا کردي
قلم پا به اختيار تو بود؟
يا ز سهوالقلم خطا کردي؟
بي وفايي مگر چه عيبي داشت
که پشيمان شدي وفا کردي؟
شب مگر خواب تازه ديدي تو
که سحر، ياد آشنا کردي
هيچ ديدي که اندر اين مدت
از فراقت به ما چه ها کردي
دست بردار از دلم اي شاه
که تو اين ملک را گدا کردي
با تو هيچ آشتي نخواهم کرد
با همان پا که آمدي برگرد!
***
دو رباعي
اسباب سفر
اکنون که هواي ري به سر دارم و بس
ملبوس، همين پوست به بر دارم و بس
ز اسباب سفر که جمله مردم دارند
من بنده همين عزم سفر دارم و بس!
***
روزي…
ديروز چه گل هاي جهان افروزي
امروز چه سرماي گلستان سوزي
آرنده ي «برد» و آفريننده ي «ورد»
روزي آن طور مي پسندد، روزي…