• ابو منصور محمد بن احمد توسی مشهور به دقیقی( 330تا370 هجری قمری)

دقیقی از طبقه دهقانان خراسان بود و در عصر منصور بن نوح سامانی و پسر او می زیسته است. سرمایه ای را که از پدر به او ارث رسیده بود با عیاشی و خوشگذرانی هدر داد و سپس به سرایش داستان های تاریخی ایران مبادرت ورزید. شاهنامه خود را بدلیل ارادت به زرتشت از داستان ظهور زرتشت آغاز کرد و چندی بعد به دست غلام خود به قتل رسید.

دقیقی  منصور بن نوح سامانی و نوح دوم سامانی را مدح گفته‌ و ابوالحسن آغاجی -از بزرگان سامانی که خود چامه‌سرایی توانمند بوده- نیز از ستایش‌شوندگان دقیقی‌است. دقیقی چندی هم در دربار چغانیان به‌سربرده‌ و فخرالدوله ابوالمظفر احمد بن محمد، امیر ابوسعد مظفر و امیر ابونصر را ستوده‌است. ارجی که چغانیان بر دقیقی گذاردند زبانزد شاعران پس از او بوده و از جمله فرخی سیستانی  و امیرمعزی به آن اشاره کرده اند.

گشتاسپنامه دقیقی را پس از شاهنامه برترین اثر حماسی فارسی در بحر متقارب دانسته‌اند. ولی به گفته محمد دبیر سیاقی «از لحاظ وسعت فکر و میدان خیال و حکمت وعظ و نتیجه‌گیری اخلاقی از بیان وقایع و احساسات وطنی به پای شاهنامه نمی‌رسد».

به جز هزار بیتی که در شاهنامه فردوسی گنجانده‌شده تنها نزدیک به سیصد بیت قطعه، قصیده، غزل و شعرهای پراکنده ازو به یادگار مانده‌است.

1- گشتاسپ نامه

***

ببلخ رفتن لهراسپ و بر تخت نشستن گشتاسپ

چو گشتاسپ را داد لهراسپ تخت

فرود آمد از تخت و بر بست رخت

ببلخ گزین شد بدان نوبهار

که یزدان پرستان بدان روزگار

مر آن خانه را داشتندی چنان

که مر کعبه را تازیان این زمان

بدان خانه شد شاه یزدان پرست

فرود آمد آنجا و هیکل ببست

ببست آن در بافرین خانه را

نهشت اندر آن خانه بیگانه را

بپوشید جامه ی پرستش پلاس

خدا را برین گونه باید سپاس

بیفکند یاره فروهشت موی

سوی داور دادگر کرد روی

همی بود سی سال پیشش بپای

بدینسان پرستید باید خدای

نیایش همی کرد خورشید را

چنانچون که بد راه جمشید را

چو گشتاسپ بر شد بتخت پدر

که فرّ پدر داشت و بخت پدر

بسر بر نهاد آن پدر داده تاج

که زیبنده باشد بآزاده تاج

منم گفت یزدان پرستنده شاه

مرا ایزد پاک داد این کلاه

بدان داد ما را کلاه بزرگ

که بیرون کنیم از رمه ی میش گرگ

سوی راه یزدان بیازیم چنگ

بر آزاده گیتی نداریم تنگ

چو آیین شاهان بجای آوریم

بدان را بدین خدای آوریم

یکی دادگسترد کز داد اوی

ابا گرگ میش آب خوردی بجوی

پس از دختر نامور قیصرا

که ناهید بد نام آن دخترا

کتایونش خواندی گرانمایه شاه

دو فرزندش آمد چو تابنده ماه

یکی نامور فرخ اسفندیار

شه کار زاری نبرده سوار

پشوتن دگر گرد شمشیر زن

شه نامبردار لشکر شکن

چو گیتی بر آن شاه نوراست شد

فریدون دیگر همی خواست شد

گزیتش بدادند شاهان همه

بپیشش دل نیک خواهان همه

مگر شاه ارجاسپ توران خدای

که دیوان بدندی بپیشش بپای

گزیتش نپذرفت و نشنید پند

اگر پند تشنید ازو دید بند

ازو بستدی نیز هر سال باژ

چرا داد باید به هامال باژ

***

پیدا شدن زردشت و پذیرفتن گشتاسپ دین او

چو یکچند گاهی برآمد برین

درختی پدید آمد اندر زمین

از ایوان گشتاسپ تا پیش کاخ

درختی گشن بیخ و بسیار شاخ

همه برگ او پند و بارش خرد

کسی کز چنو برخورد کی مرد

خجسته پی و نام او زردهشت

که آهرمن بد کنش را بکشت

که شاه جهان گفت پیغمبرم

ترا سوی یزدان همی رهبرم

یکی مجمر آتش بیاورد باز

بگفت از بهشت آوردیم فراز

جهان آفرین گفت بپذیر دین

نگه کن درین آسمان و زمین

که بی خاک و آبش بر آورده ام

نگه کن بدوتاش چون کرده ام

نگر تا تواند چنین کرد کس

مگر من که هستم جهاندار و بس

گرایدونکه دانی که من کردم این

مرا خواند باید جهان آفرین

ز گوینده بپذیر به دین اوی

بیاموز ازو راه و آیین اوی

نگر تا چه گوید بر آن کار کن

خرد بر گزین این جهان خوار کن

بیاموز آیین و دین بهی

که بی دین نه خوبست شاهنشهی

چو بشنید ازو شاه مه دین به

بپذرفت ازو دین و آیین به

نبرده برادرش فرخ زریر

کجا ژنده پیل آوریدی بزیر

پدرش آن شه پیر گشته ببلخ

که گیتی بدلش اندرون بود تلخ

سران بزرگ از همه کشوران

پزشکان دانا و گند آوران

همه سوی شاه زمین آمدند

بهشتند کژّی بدین آمدند

پدید آمد آن فرّه ی ایزدی

برفت از دل بدسکالان بدی

ره بت پرستی پراکنده شد

بیزدان پرستی برآکنده شد

پر از نور مینو بشد دخمه ها

وز آلودگی پاک شد تخمه ها

پس آزاده گشتاسپ بر شد بگاه

فرستاد هر سوی کشور سپاه

پراگنده گرد جهان موبدان

نهاد از بر آذران گنبدان

نخست آذر مهر بر زین نهاد

بکشور نگر تا چه آیین نهاد

یکی سرو آزاده را زردهشت

بپیش در آذر اندر بکشت

نبشتش بر آن زاد سرو سهی

که پذرفت گشتاسب دین بهی

گوا کرد مر سرو آزاد را

چنین گستراند خرد داد را

چو چندی بر آمد برین سالیان

سر سرو بگذشت از آسمان

چنان گشت آزاد سرو بلند

که بر گرد او برنگشتی کمند

چو بالا برآورد و بسیار شاخ

بکرد از بر او یکی خوب کاخ

چهل رش ببالا و پهنا چهل

نکرد از بنه اندرو آب و گل

چو ایوان بر آوردش از زرّ پاک

زمینش همه سیم و عنبرش خاک

برو بر نگارید جمشید را

پرستنده ی ماه و خورشید را

فریدون نگارید با گاوسار

بر آنجا نگارنده ی خوب کار

همه مهترانرا بدانجا نگاشت

نگر تا چنان کامگاری که داشت

چو نیکو شد آن نامور کاخ و در

بر ایوانها در نشانده گهر

بگردش یکی باره کرد آهنین

نشست اندرو کردشاه زمین

فرستاد هر سوی کشور پیام

که چون سرو کشمر بگیتی کدام

زمینو فرستاد زی من خدای

مرا گفت ازیدر بمینو گرای

کنون جمله این پند من بشنوید

پیاده سوی سرو کشمر روید

بگیرید یکسر ره زردهشت

بسوی بت چین برآرید پشت

ببرز و فر شاه ایرانیان

ببندید کُشتی همه بر میان

بآیین پیشینگان منگرید

بدین سایه ی سروبن بغنوید

سوی گنبد آذر آرید روی

بفرمان پیغمبر راست گوی

پراگند گفتارش اندر جهان

سوی نامداران و سوی مهان

همه تاجداران بفرمان اوی

سوی سرو کشور نهادند روی

پرستش کده گشت ازیشان بهشت

ببست اندرو دیو را زردهشت

بهشتیش خوان ار ندانی همی

چرا سرو کشمرش خوانی همی

چرا کش نخوانی نهال بهشت

که چون سرو کشمر بگیتی که کشت

***

نپذیرفتن گشتاسپ باژ ایران به ارجاسپ را

چو چندی برآمد برین روزگار

خجسته شد آن اختر شهریار

بشاه جهان گفت زردشت پیر

که درین ما این نباشد هُژیر

که تو باژ بدهی بسالار چین

نه اندر خور دین ما باشد این

نباشم برین نیز همداستان

که شاهانما از گه باستان

بترکان ندادست کس باژ و ساو

بایران نبدشان همه توش و تاو

بپذرفت گشتاسب گفتا که نیز

نفرمایمش دادن از باژ چیز

پس آگاه شد نرّه دیوی ازین

هم اندر زمان شد بر شاه چین

بدو گفت کای شهریار جهان

جهاندار یکسر کهان و مهان

بجای آوریدند پیمان تو

نتابید سر کس ز فرمان تو

مگر پور لهراسپ گشتاسپ شاه

که آرد همی سوی ترکان سپاه

ابا اینهمه دین دیگر نهاد

ره بت پرستی ز پس بر نهاد

بکرد آشکارا همه دشمنی

ابا چون توشه کرد آهرمنی

مرا صد هزاران سوارست بیش

همه گرد بخواهی بیارمت پیش

بدان تا شوی از پس کار اوی

نگر تا نترسی ز پیکار اوی

چو ارجاسپ بشنید گفتار دیو

فرود آمد از گاه ترکان خدیو

از اندوه او سست و بیمار شد

ز شاه جهان پر ز تیمار شد

پس آنگه همه موبدانرا بخواند

شنیده سخن پیش ایشان براند

بدانید گفتا کز ایران زمین

بشد فره ی ایزد و پاک دین

یکی مرد پیش آمدش سرسری

در ایران بدعوی پیغمبری

همی گوید از آسمان آمدم

ز نزد خدای جهان آمدم

خداوند را دیدم اندر بهشت

مر این زند واستان همه او نوشت

بدوزخ درون دیدم آهرمنا

نیارستمش گشت پیرامنا

پس آنگه خداوندم از بهر دین

فرستاد نزدیک شاه زمین

سر نامداران ایران سپاه

گرانمایه فرزند لهراسپ شاه

که گشتاسپ خوانندش ایرانیان

بزنار بستست اکنون میان

پدروان که بود از دلیران اوی

چشموان که بود از دبیران اوی

برادرش نیز آن سوار دلیر

سپهدار ایران که نامش زریر

همه پیش او دین پژوه آمدند

وزان پیر جادو ستوه آمدند

گرفتند ازو سر بسر دین اوی

جهان پر شد از راه و آیین اوی

نشست اندر ایران به پیغمبری

به کاری چنان یافه و سرسری

یکی سرو فرمود کشتن بدست

وزان دین او رای پیشین ببست

یکی مجمر آتش یکی نامه را

نموده مر آن شاه خود کامه را

بگفته که این زند و استا بود

بدان آتش آیین نستا بود

یکی نامه باید نوشتن کنون

سوی آن زده سر ز فرمان برون

ببایدش دادن بسی خواسته

که نیکو بود داده ناخواسته

مرا او را بگفتن کزین راه زشت

بگرد و بترس از خدای بهشت

مر آن پیر ناپاک را دور کن

بر آیین ما بر یکی سور کن

گرایدونکه بپذیرد او پند ما

نساید همی پای او بند ما

ور ایدونکه نپذیرد از ما سخن

کند تازه آیین کین کهن

سپاه پراکنده باز آوریم

یکی خوب لشکر فراز آوریم

بایران شویم از پی کار اوی

نمانیم در کشور آثار اوی

برانیم از پیش و خوارش کنیم

ببندیم و زنده بدارش کنیم

***

نامه نوشتن ارجاسپ گشتاسپ را

بر این ایستادند گردان چین

دو تن نیز کردند از ایشان گزین

یکی نام او بیدرفش بزرگ

گوی پیر جادو ستیهنده گرگ

دگر جادوی نام او نام خواست

که هر گز دلش جز تباهی نخواست

یکی نامه بنوشت خوب و هُژیر

سوی نامور خسرو دین پذیر

نخستین بنام خدای جهان

شناسنده ی آشکار و نهان

نبشتم من این نامه ی شاهوار

چنانچون بود در خور شهریار

سوی گرد گشتاسپ شاه زمین

سزاوار گاه آن کی بافرین

گزین و مهین پور لهراسپ شاه

خداوند کیهان نگهدار گاه

از ارجاسپ سالار گردان چین

سوار جهانگیر و گرد گزین

نبشت اندر آن نامه ی خسروی

یکی آفرین بر خط پهلوی

که ای نامور شهریار جهان

فروزنده ی تاج شاهنشهان

سرت سبز باد و تن و جان درست

مبادت کیانی کمرگاه سست

شنیدم که راهی گرفتی تباه

بخود روز روشن بکردی سیاه

بیامد یکی پیر مردم فریب

ترا دل پر از بیم کرد و نهیب

سخن گفت از دوزخ و از بهشت

بدلت اندرون تخم زفتی بکشت

تو او را پذیرفتی و دینش را

بیاراستی راه و آیینش را

بیفکندی آیین شاهان خویش

بزرگان گیتی که بودند پیش

تبه کردی آن پهلوی کیش را

چرا ننگریدی پس و پیش را

تو فرزند آنی که فرخنده شاه

بدو داد تاج از میان سپاه

ترا بر گزید از گزینان خویش

ز جمشیدیان مرا ترا داشت پیش

چنان همچو کیخسرو کینه جوی

ترا بیش بود از کیان آب روی

بزرگی و شاهی و فرخندگی

توانائی و فرّ و زیبندگی

درفشان و پیلان آراسته

بسی لشکر و گنج پر خواسته

همه بودت ای نامور شهریار

همه مهتران مرترا دوستدار

همه تافتی بر جهان یکسره

چو اردی بهشت آفتاب از بره

ز گیتی ترا داد شاهی خدای

بسی مهتران پیش تو بر بپای

نکردی خدای جهان را سپاس

نبودی بدین پروری ره شناس

از آن پس که ایزد ترا شاه کرد

یکی پیر جادوت بیراه کرد

چو آگاهی از تو سوی من رسید

بروز سپیدم ستاره بدید

نوشتم من این نامه ی دوست وار

که هم دوست بودمت هم نیک یار

چو نامه بخوانی سرو تن بشوی

فریبنده را نیز منمای روی

مر آن بند را از میان باز کن

بشادی می روشن آغاز کن

میفکن تو آیین شاهان خویش

بزرگان گیتی که بودند پیش

ارایدونکه بپذیری این نیک پند

ز ترکان بجانت نیاید گزند

زمین کشانی و ترکان و چین

ترا باشد آن همچو ایران زمین

ترا بخشم این بی کران گنجها

که آورده ام گرد با رنجها

نکو رنگ اسبان با سیم و زر

به استامها در نشانده گهر

غلامان فرستمت با خواسته

نگاران با جعد آراسته

ورایدونکه نپذیری این پند من

بسایی گران آهنین بند من

بیایم پس نامه تا یک دو ماه

کنم سر بسر کشورت را تباه

بیارم سپاهی ز ترکان و چین

که بنگاهشان بر نتابد زمین

بینبارم این رود جیحون بمشک

بمشک آب دریا کنم پاک خشک

بسوزم نگاریده کاخ ترا

ز بن بر کنم بیخ و شاخ ترا

زمینت بسوزم سراسر بدم

سپاهت بناوک بدوزم بهم

از ایرانیان هر که باشند پیر

کشان بند کردن نباشد هژیر

از ایشان نیاید فزونی بها

کنمشان همه سرز گردن جدا

زن و کودکان را بیارم ز پیش

کنمشان همه بنده در شهر خویش

زمینتان همه پاک ویران کنم

ز بیخش درختان همه بر کنم

بگفتم همه گفتنی سر بسر

تو ژرف اندر این پند نامه نگر

***

پیغمبران فرستادن ارجاسپ گشتاسپ را

چو پرداخت از نامه دستور شاه

بپیش همه مهتران سپاه

فرازش نوردید کردش نشان

بدادش بدان جادو بد نشان

بخواند آن زمان نزد خود نام خواست

دگر بیدرفش آنکه او نام خواست

که گشتاسپ لهراسپ شه را بگوی

کز اینشان چه ریزی همی آبروی

گر این گفت من سر بسر بشنوی

بدان پیر بادین بدنگروی

بیاری بسوزی ورا پیش خویش

دگر باره تازه کنی کیش خویش

گر آهرمنست اوونا سازگار

بدستور گویش ورا پیشم آر

همه موبدان وردان را بخوان

بآیین ایشان بیارای خوان

بفرمای تا پیش ایشان دبیر

بخواند مر این نامه ی دلپذیر

بزردشت گوید که اینرا جواب

به ارجاسپ بنویس هم در شتاب

بیاور تو حجت بر این دین خویش

که تا من کشم وی از کین خویش

چو برهان ببینم بدو بگروم

وگر بیهنده باشد آن نشنوم

بچیری که گوید بپیشت دروغ

نگر تا نگیرد دلت زان فروغ

ز من بشنو این راست نیکو سخن

تو بر پادشا پادشاهی مکن

نگر تا نداری و را راست گوی

که اینرا نبینم همی آب روی

بجز زرق چیزی ندارد بمشت

بس است اینکه گوید منم زردهشت

نگونش همی زنده بردار کن

مگویش از آن نیز با کس سخن

فرستادگانرا بره کرد زود

شتابید گفتا بمانند دود

بهمراهشان کرد سیصد سوار

همه جنگجویان خنجر گذار

بفرمودشان گفت بخرد بوید

بایوان او با هم اندر شوید

چو او را ببینید بر تخت و گاه

کنید آن زمان خویشتن را دو تا

بر آیین شاهان نمازش برید

بپیش و پس تخت او منگرید

چو هر دو نشینید در پیش اوی

سوی تاج دارنده دارید روی

بگویید پیغام فرّخش را

ازو گوش دارید پاسخش را

چو پاسخش را سر بسر بشنوید

زمین را ببوسید و بیرون شوید

شد از پیش او کینه ور بیدرفش

سوی بلخ بامی کشیدش درفش

ابا یار او خیره سر «نام خواست»

کزو بفکند آنکه او نام خواست

چو از شهر توران ببلخ آمدند

بدرگاه او بر پیاده شدند

پیاده برفتند تا پیش اوی

بدان آستانه نهادند روی

چو رویش بدیدند بر گاه بر

چو خورشید تابنده بر ماه بر

نیایش نمودند چون بندگان

به پیش کی آن شاه فرخندگان

بدادندش آن نامه ی خسروی

نوشته بر او آن خط پیغوی

چو شاه جهان نامه را باز کرد

بر آشفت و پیچیدن آغاز کرد

بخواند آن گرانمایه جاماسپ را

کجا رهنمون بود گشتاسپ را

گزینان ایران و اسپهبدان

مهان جهان دیده و موبدان

بخواند آنزمان چاکری پیش خویش

بیاورد استا و بنهاد پیش

پیمبرش را خواند و موبدش را

زریر گزیده سپهبدش را

زریر سپهبد برادرش بود

که سالار گردان لشکرش بود

جهان پهلوان بود آن روزگار

که کودک بُد اسفندیار سوار

پناه جهان بود و پشت سپاه

سپهدار لشکر نگهدار شاه

جهان از بدان ویژه او داشتی

برزم اندرون نیزه او داشتی

چنین گفت گشتاسپ با مهتران

بزرگان ایران و گند آوران

که ارجاسپ سالار ترکان و چین

یکی نامه کردست زی من چنین

بدیشان نمود آن سخنهای زشت

که نزدیک او شاه توران نوشت

چه بینید گفتا بدین اندرون

چو گویید و فرجام این کار چون

چه ناخوش بود دوستی با کسی

که مایه ندارد ز دانش بسی

من از تخمه ی ایرجم پاک زاد

وی از تخمه ی تور جادو نژاد

چگونه بود در میان آشتی

ولیکن مرا بود پنداشتی

کسی کش بود رای نیکو بسی

سخن گفت بایدش با هر کسی

***

پاسخ دادن زریر ارجاسپ را

هم آنگه چو گفت اینسخن شهریار

زریر سپهدار و اسفندیار

کشیدند شمشیر و گفتند اگر

کسی باشد اندر جهان سر بسر

که نپسندد او را بپیغمبری

سر اندر نیارد به فرمان بری

نیاید بدرگاه فرخنده شاه

نبندد میان پیش زیبنده گاه

نگیرد ازو راه و دین بهی

نگردد مرین دین به را رهی

بشمشیر جان از تنش بر کنیم

سرش را بدار برین بر کنیم

سپهدار کش نام بودی زریر

نبرده سواری دمنده چو شیر

بشاه جهان گفت کای نامدار

چو دستور باشد مرا شهریار

که پاسخ کنم جادو ارجاسپ را

پسند آمد این شاه گشتاسپ را

هلا گفت برخیز و پاسخش کن

نکال تگینان خلخش کن

زریر و گرانمایه اسفندیار

چو جاماسب دستور فرخنده کار

ز پیشش برفتند هر سه بهم

شده رخ پر از چین و دلها دژم

نوشتند نامه به ارجاسپ زشت

هم اندر خور آن کجا او نوشت

زریر سپهبد گرفتش بدست

چنان هم گشاده ببردش به بست

سوی شاه برد و برو بر بخواند

جهاندار گشتاسپ خیره بماند

ز دانا سپهبد زریر سوار

ز جاماسب و از پورش اسفندیار

ببست و نوشت از برش نام خویش

فرستاد گانرا بخواندند پیش

بگیرید گفتا بر او برید

مگر زین سپس راه من نسپرید

اگر نسیتی اندر استا و زند

فرستاده را زینهار از گزند

ازین خواب بیدارتان کردمی

همه زنده برادرتان کردمی

بدان تا بدانستی آن نابکار

که گردن نیازد ابا شهریار

بینداخت نامه بگفتا گرید

مرا این را سوی ترک جادو برید

بگویید هوشت فراز آمدست

بخون و بخاکت نیاز آمدست

زده باد گردنت و خسته میان

بخاک اندرون ریخته استخوان

به دی ماه اریدونکه خواهد خدای

بپوشم برزم آهنینه قبای

بتوران زمین اندر آرم سپاه

کنم کشور گر گساران تباه

***

بازگشتن فرستادگان ارجاسپ با پاسخ گشتاسپ

سخن چون بسر برد شاه زمین

سپهبدش را خواند و کرد آفرین

سپردش بدو گفت بردار شان

از ایران و این مرز بگذارشان

فرستادگان سپهدار چین

ز پیش جهاندار شاه زمین

برفتند هر دو شده خاکسار

جهاندارشان رانده و کرده خوار

از ایران فرّخ به خلخ شدند

ولیکن به خلخ نه فرّخ شدند

چو از دور دیدند ایوان شاه

زده بر سرش بر درفش سیاه

فرود آمدند از چنده ستور

شکسته دل و چشمها گشته کور

پیاده برفتند تا پیش اوی

سیه پاکشان جامه و زرد روی

بدادند پس نامه ی شهریار

بپاسخ نوشته زریر سوار

بفرمود خواندش دبیرانش را

ز توران جوانان و پیرانش را

دبیرانش را گفت نامه نخست

سراسر بخوانید بر من درست

دبیرش سر آن نامه را برگشاد

بخواندش بر آن شاه پیغو نژاد

نوشته در آن نامه ی شهریار

سر آهنگ مردان نبرده سوار

رسید آن نوشته فرومایه وار

که بنوشته بودی بر شهریار

شنیدیم ما آن سخنها کجا

نبودی تو مر گفتنش را سزا

نه بنوشتنی بد نه بنمودنی

نه بر خواندنی بد نه اشنودنی

چنین گفته بودی تو تا چند گاه

سوی کشور خرّم آرم سپاه

نه دو ماه باید همی نه چهار

که ما خود بیاریم شیران کار

تو بر خویشتن بر میفزای رنج

که ما خود گشادیم درهای گنج

بیاریم گردان هزاران هزار

همه کار دیده همه نامدار

همه ایرجی زاده ی پهلوی

نه افراسیابی و نه پیغوی

همه شاه چهرو همه ماه روی

همه راست بالا همه راست گوی

همه از در پادشاهی و گاه

همه از در گنج و تاج و سپاه

همه نیزه داران و شمشیر زن

همه لشکر آرای و لشکر شکن

همه نیزه بر دست و باره بزین

نبشته همه نام من بر نگین

همه دین پذیر و همه هوشیار

همه از دریاره و گوشوار

چو دانند کم کوس بر پیل بست

سم اسب ایشان کند کوه پست

جهانشان نه فرسوده از رنج و آز

همه شیر گیر و همه رزم ساز

چو جوشن بپوشند روز نبرد

ز چرخ برین بگذرانند گرد

بزین اندرون گشته چون کوه سخت

کند تیغشان کوهرا لخت لخت

از ایشان دو گرد گزیده سوار

زریر سپهدار و اسفندیار

چو ایشان بپوشند از آهن قبای

بخور شید و ماه اندر آرند پای

چو بر گردن آرند کوبنده گرز

همی تابد از گرزشان فرّ و برز

چو ایشان بیایند پیش سپاه

ترا کرد باید بایشان نگاه

بخورشید مانند با تاج و تخت

همی تابد از چهرشان فرّ و بخت

چنینم گوانند و اسپهبدان

گزیده پسندیده ام موبدان

تو جیحون مینبار هرگز بمشک

که من برگشایم در گنج خشک

بروز نبرد ار خواهد خدای

برزم اندر آرم سرت زیر پای

چو سالار از اینگونه نامه بخواند

فرود آمد از تخت و خیره بماند

سپهبدش را گفت فردا بگاه

بخوان از همه پادشاهی سپاه

تگینان لشکر گزینان چین

برفتند هر سو بتوران زمین

برادر بد او را دو آهرمنان

یکی کهرم و دیگر اندیرمان

بدادند شان کوس و پیل و درفش

بیاراسته سرخ و زرد و بنفش

بدیشان ببخشید سیصد هزار

گوان گزیده نبرده سوار

در گنج بگشاد و روزی بداد

بزد نای رویین بنه بر نهاد

سبک خواند کهرم برادرش را

بدو داد یک دست لشکرش را

به اندیرمان داد دست دگر

خود اندر میانه ببستش کمر

یکی ترک بدنام او گرگسار

گذشته برو بر بسی روزگار

سپه را بدو داد اسپهبدی

تو گفتی نداند همی جز بدی

ز آهرمن بد کنش بُد بتر

بچنگ اندرون بُد سلاحش تبر

شب و روز کارش بدی سوختن

همان نام باد افرهی توختن

برادرش را آنکه بد بیدرفش

بدادش یکی گرگ پیکر درفش

یکی نام بودش خشاش دلیر

پیاده برفتی بر نرّه شیر

سپه دیده بان کردش و پیشرو

درفشش کشیدند و شد پیش گو

یکی ترک بد نام او هوش دیو

بساقه فرستاد ترکان خدیو

نگهدار گفتا تو پشت سپاه

گر از ما کسی باز گردد ز راه،

هم آنجا که بینیش بر جای کش

نگر تا بداری بدین کارهش

دگر بود ترکی و نامش تبه

بدو گفت می دار قلب سپه

بدینسان همی رفت با تیز خشم

پر از خون شده دل، پر از آب چشم

همی کرد غارت همی سوخت کاخ

درختان همی کاندبا بیخ و شاخ

در آورد لشکر به ایران زمین

شه کافر، آن دل بر آگنده کین

***

گرد آوردن گشتاسپ لشکر خود را

چو آگاهی آمد به گشتاسپ شاه

که سالار ترکان چین با سپاه

بیاراست و جنبید از جای خویش

خشاش دلیرش فرستاد پیش

سپهبدش را گفت فردا پگاه

بیارای پیلان بیاور سپاه

سوی مرز دارانش نامه نوشت

که خاقان ره راد مردی بهشت

بیایید یکسر بدرگاه من

که بر مرز بگذشت بدخواه من

چو نامه سوی مرزداران رسید

که آمد جهانجوی دشمن پدید

سپاهی بیامد بدرگاه شاه

که چندان نبد بر زمین بر گیاه

ز بهر جهاندار شاه کیان

ببستند گردان گیتی میان

بدرگاه خسرو نهادند روی

همه مرزداران بفرمان اوی

نیامد برین بر بسی روزگار

که آمد بدرگه هزاران هزار

فراز آمده بود مرشاه را

کی نامدار نکوخواه را

بلشکر گه آمد سپه را بدید

هر آنکس که شایسته بد بر گزید

از آن شادمان گشت فرخنده شاه

دلش گشت خیره ز چندان سپاه

دگر روز گشتاسپ با موبدان

ردان و بزرگان و اسپهبدان

گشاد آن در گنج پر کرده جم

بداد او سپه را دو ساله درم

چو روزی ببخشید و جوشن بداد

بزد نای و کوس و بنه بر نهاد

بفرمود بردن بپیشش سپاه

درفش همایون فرخنده شاه

سوم رزم ارجاسپ لشکر کشید

سپاهی که هرگز چنان کس ندید

ز تاریکی گرد و اسپ و سپاه

کسی روز روشن ندید و نه ماه

ز بس بانگ اسبان و از بس خروش

همی ناله ی کوس نشنید گوش

درفشان بسیار افراشته

سر نیزه ها ز ابر بگذاشته

چو رسته درخت از بر کوهسار

چو بیشه ی نیستان بوقت بهار

از اینسان بفرمان گشتاسپ شاه

ز کشور بکشور همی شد سپاه

***

گفتن جاماسپ انجام رزم را با گشتاسپ

چو از بلخ بامی به جیحون رسید

سپهدار لشکر فرود آورید

بشد شهریار از میان سپاه

فرود آمد از اسب و بر شد بگاه

بخواند آن زمان شاه جاماسپ را

کجا رهنمون بود گشتاسپ را

سر موبدان بود و شاه ردان

چراغ بزرگان و اسپهبدان

چنان پاک تن بود و پاکیزه جان

که بودی برو آشکارا نهان

ستاره شناسی گرانمایه بود

بفرهنگ و دانش ورا پایه بود

بپرسید ازو شاه و گفتا خدای

ترا دین به داد و پاکیزه رای

چو تو نیست اندر جهان هیچکس

جهاندار دانش ترا داد و بس

ببایدت کردن ز اختر شمار

بگویی همی مرمرا روی کار

که چون باشد آغاز و انجام جنگ

کرا بیش خواهد بد اینجا درنگ

نیامدش خوش پیر جاماسپ را

بروی دژم گفت گشتاسپ را

که ای کاشکی ایزد دادگر

ندادی مرا این خرد وین هنر

مرا گر نبودی خرد شهریار

نکردی ز من بودنی خواستار

بگویم من این ور نگویم بشاه

کند مرمرا شاه شاهان تباه

جهاندار گفتا بنام خدای

بدین نام دین آور پاک رای

بجان زریر آن نبرده سوار

بجان گرانمایه اسفندیار

که هرگز بروی تو من بد کنم

نه فرمایمت بدنه من خود کنم

تو هر چه اندرین کار بینی بگوی

که تو چاره دانی و من چاره جوی

خردمند گفت: ای گرانمایه شاه

همیشه بتو تازه بادا کلاه

بدان ای نبرده کی نامجو

چو رزم آورد روی گردی بروی

بدانگه کجا بانگ و ویله کنند

تو گویی همه کوه را بر کنند

بپیش اندر آیند مردان مرد

هوا تیره گردد ز گرد نبرد

جهان بینی آنگاه گشته کبود

زمین پر ز آتش هوا پر ز دود

وزان زخم و آن گرزهای گران

چنان پتک پولاد آهنگران

بمغز اندر افتد ترنگاترنگ

هوا پر کند ناله ی بورو خنگ

شکسته شود چرخ و گردونها

درفشان بیالاید از خونها

بسی بی پدر گشته بینی پسر

بسی بی پسر گشته بینی پدر

نخستین کی نامدار اردشیر

پس شهریار آن نبرده ی دلیر

بپیش افکند تازیان اسپ خویش

بخاک افکند هر که آیدش پیش

پیاده کند ترک چندان سوار

کز اختر نباشد مر آنرا شمار

ولیکن سر انجام کشته شود

نو نامش اندر نوشته شود

پس آزاده شیدسپ فرزند شاه

بکینش کند تیز اسپ سیاه

دژم گردد و تیغ را بر کشد

بتازد بسی اسپ و مردم کشد

سرانجام بختش کند خاکسار

برهنه شود آن سر تاجدار

بیاید پس آنگاه فرزند من

ببسته میان بر میان بند من

ابر کین شیدسپ فرزند شاه

چو رستم بیاید میان سپاه

بسی نامداران و گردان چین

که آن شیر گرد افکند بر زمین

بسی رنج بیند برزم اندرون

شه خسروانرا بگویم که چون

درفش فروزنده ی کاویان

بیفکنده باشند ایرانیان

گرامی که بیند ز اسپ اندرون

درفش همایون پر از خاک و خون

در آید از آن پشت اسبش بزیر

بگیرد درفش و بر آرد دلیر

بیک دست شمشیر و دیگر درفش

بگیرد بدانجا درفش بنفش

از این سان همی افکند دشمنان

همی بر کند جان آهرمنان

ز ناگاه دشمن بشمشیر تیز

یکی دست او افکند از ستیز

گرامی بدندان بگیرد درفش

بدارد بدندان درفش بنفش

بیک دست دشمن کند ناپدید

شگفتی تر از کار او کس ندید

یکی ترک تیری زند بر برش

بخاک اندر آرد سر و افسرش

پس آزاده نستور پور زریر

به پیش افکند اسپ چون نرّه شیر

چو آید سر انجام پیروز باز

ابر دشمنان دست کرده دراز

بیاید پس آن بر گزیده سوار

پُس شهریار جهان نیو زار

از آن دشمنان بفکند شصت مرد

نماند یکی پهلوی دست برد

سر انجام ترکان بتیرش زنند

تن پیلوارش بخاک افکنند

بیاید پس آن نرّه شیر دلیر

نبرده سوار آنکه نامش زریر

بپیش اندر آید گرفته کمند

نشسته ابر اسپ تازی سمند

ابا جوشن زر درخشان چو ماه

بدو اندورن خیره گشته سپاه

بگیرد ز گردان لشکر هزار

ببندد فرستد بر شهریار

بهر کجا که بنهد همان شاه روی

همی راند از خون بدخواه جوی

نه استد کس آن پهلوی شاه را

ستوه آورد شاه خرگاه را

پس افکنده بیند بزرگ اردشیر

سیه گشته رخسار و تن چون زریر

بگرید بر او زار و گردد نژند

بر انگیزد آن تازی اسپ سمند

بخاقان نهد روی با خشم تیز

تو گویی ندیدست هرگز گریز

چو اندر میان بیند ارجاسپ را

ستایش کند شاه گشتاسپ را

صفت دشمنان سر بسر بر درد

ز گیتی سوی هیچکس ننگرد

همی خواند او زند زردشت را

بیزدان سپرده کیی پشت را

سرانجام گردد بر او تیره بخت

بریده شود آن گزیده درخت

بیاید یکی نام او بیدرفش

سوی نیزه دارد درفش بنفش

نیارد شدن پیش گرد گزین

نشیند براه وی اندر کمین

ببندد بر او راه چون پیل مست

یکی تیغ زهر آب داده بدست

چو شاه جهان باز گردد ز رزم

تو گویی که بیرون خرامد ز بزم

بیندازد آن ترک تیری بروی

نیارد شدن آشکارا بروی

ابر دست آن بیدرفش پلید

شود شاه آزادگان ناپدید

بترکان برد باره و زین اوی

که خواهد بجست آنزمان کین اوی

پس این لشکر نامدار بزرگ

بدشمن در افتند چون شیر و گرگ

همی برزنند این بر آن آن برین

ز خون یلان سرخ گردد زمین

یلان را بباشد همه روی زرد

همی لرزه افتد بمردان مرد

برآید بخورشید گرد سپاه

نبیند کس از گرد خورشید و ماه

فروغ سر نیزه و تیر و تیغ

بتابد چنانچون ستاره ز میغ

پس آن بیدرفش پلید سترگ

به پیش اندر آید چو درنده گرگ

همان تیغ زهر آب داده بدست

همی تازد او باره چون پیل مست

بدست وی اندر فراوان سپاه

تبه گردد از برگزینان شاه

بیاید پس آن فرّخ اسفندیار

سپاه از پس پشت و یزدانش یار

ابر بی درفش افکند رستخیز

از او دیده پر خون و جان پر ستیز

مر او را یکی تیغ هندی زند

ز زین نیمه ی تنش زیر افکند

بگیرد پس آن آهنین گرز را

بتاباند آن فرّه و برز را

بیک حمله از جایشان بگسلد

چو بگسست شان بر زمین کی هلد

بنوک سر نیزه شان برچند

تبه شان کند پاک و بپراکند

گریزد سر انجام سالار چین

از اسفندیار آن کی بآفرین

بتوران نهد روی بگریخته

شکسته دل و خونها ریخته

بیابان گذارد باندک سپاه

شود شاه پیروز و دشمن تباه

بدان ای گزیده سر خسروان

که من هرچه گفتم نباشد جز آن

نباشد ز من یک سخن بیش و کم

توزین پس مکن روی بر من دژم

من اینرا که گفتن نگفتم مگر

بفرمانت ای شاه پیروز گر

وزان پس که پرسید فرخنده شاه

از آن ژرف دریا و تاریک چاه

ندیدم که بر شاه بنهفتمی

وگرنه من این راز کی گفتمی

چو شاه جهاندار بشنید راز

بر آن گوشه ی تخت خسپید باز

ز دستش بیفتاد زرّینه گرز

تو گفتی برفتش همه فرّ و برز

بروی اندر افتاد و بیهوش گشت

نگفتش سخن نیز و خاموش گشت

چو باهوش آمد شه شهریار

فرود آمد از تخت و بگریست زار

چه باید مرا گفت شاهی و گاه

که روزم همی گشت خواهد سیاه

همی رفت خواهند ماهان من

دلیر و سواران و شاهان من

چه باید مرا پادشاهی و بخت

توانایی و لشکر و تاج و تخت

که آنانکه بر من گرامی ترند

گزین سپاه اند و نامی ترند

همی رفت خواهند از پیش من

ز تن بر کنند این دل ریش من

بجا ماسپ گفت ار چنین است کار

بهنگام رفتن سوی کار زار

نخواهم نبرده برادرم را

نسوزم دل پیر مادرم را

نفرمایمش نیز رفتن برزم

سپه را سپارم بفرّخ گرزم

کیان زادگان با جوانان من

که هر یک چنانچون تن و جان من

بخوانم همه سر بسر پیش خویش

بگویم که در جنگ نایند پیش

چگونه رسد نوک تیر خدنگ

زند ترک ناوک بدین کوه سنگ

خردمند گفتا بشاه زمین

که ای نیکخو شاه با آفرین

گر ایشان نباشند پیش سپاه

نهاده بسر بر ز آهن کلاه

که یارد شدن پیش گردان چین

که باز آورد فره ی پاک دین

توزین خاک برخیز و بر شوبگاه

مکن فره ی پادشاهی تباه

که حکم خدایست و زین چاره نیست

خداوند گیتی ستمکاره نیست

از اندوه خوردن نباشدت سود

کجا بودنی بود این کار بود

مکن دلت را بیشتر زین نژند

تو داد جهان آفرین کن پسند

بدادش بسی پند و بشنید شاه

چو خورشید گون گشت و بر شد بگاه

نشست از برگاه [و] بنهاد دل

برزم جهانجوی شاه چگل

از اندیشه در چشم نامدش خواب

برزم و نبردش گرفته شتاب

***

لشکرها آراستن گشتاسپ و ارجاسپ

چو جاماسپ گفتمش سپیده دمید

فروغ ستاره شده ناپدید

از آنجا خرامید تا رزمگاه

فرود آورید آن گزیده سپاه

بگاهی که باد سپیده دمان

بکاخ آرد از باغ بوی گلان

فرستاد بر هر سویی دیدبان

چنانچون بد آیین آزادگان

بیامد سواری و گفتش بشاه

که شاها بنزدیکی آمد سپاه

سپاهیست ای شهریار زمین

که هرگز چنان نامدار ز ترک و چین

بنزدیک ما فرود آمدند

بکوه و در دشت خیمه زدند

سپهدارشان دیدبان برگزید

فرستاد و دیده بدیده رسید

پس آزاد گشتاسپ شاه دلیر

سپهبدش را خواند فرّخ زریر

درفشی بدو داد و گفتا بتاز

بیارای پیلان و لشکر بساز

سپهبد بشد لشکرش راست کرد

همه رزم سالار چین خواست کرد

بداد آن جهاندار پنجه هزار

سوار گزیده باسفندیار

بدو داد یکسدت از لشکرش

که شیری دلش بود و پیلی برش

دگر دست لشکرش را همچنین

سپاهی بیاراست خوب و گزین

بپور گرامی سپرد آن سپاه

که فرزند او بود و همتای شاه

کجا شاه شیدسپ خواندیش نام

سرافراز و گردنکش و شادکام

و پنجه هزار از سوار دلیر

سپهبدش را داد فرّخ زریر

بدو داد لشکر میان سپاه

که شیر ژیان بود و همتای شاه

پس پشت لشکر به نستور داد

چراغ سپهدار فرخ نژاد

چو لشکر بیاراست بر شد بکوه

غمی گشته از رنج و گشته ستوه

نشستن بر آن نغز تابنده گاه

همی کرد از آنجا بلشکر نگاه

پس ارجاسپ شاه سواران چین

بیاراست لشکرش را همچنین

جدا کرد از و خلخی صد هزار

جهان آزموده نبرده سوار

فرستادشان نزد آن بیدرفش

که کوس مهی داشت و زرّین درفش

بدو داد یکدست از لشکرش

که شیر یله نامدی هم برش

دگر دست را داد بر گرگسار

بدادش سوار گزین صد هزار

میان گاه لشکرش را همچنین

سپاه بیاراست خوب و گزین

بدادش بدان جادوی خویش کام

کجا نام خواست از دلیرانش نام

خود و صد هزاران سوار گزین

نموده همه در جهان دست کین

نگاهش همی داشت پشت سپاه

همی کرد هر سو بلشکر نگاه

پُسی داشت پیل گرانمایه مرد

جهاندیده و خورده گرد نبرد

سواری گرانمایه نامش کهرم

رسیده بسی بر سرش سرد و گرم

مر آن پور خود را سپهدار کرد

بر آن لشکر گشن سالار کرد

***

آغاز رزم ایرانیان و تورانیان و کشته شدن اردشیر و شیرو و شیدسپ

چو اندر گذشت آن شب و گشت روز

بتابید خورشید گیتی فروز

بزین بر نشستند هر دو سپاه

همی دید از آن کوه گشتاسب شاه

چو از کوه دید آن شه با فرین

که اندر نشستند گردان بزین

سیه رنگ بهزاد را پیش خواست

که گفتی که بیستون است راست

برو بر فکندند بر گستوان

برو برنشست آن گو پهلوان

چو صفهای گردان بیاراستند

یلان همنبردان همی خواستند

بکردند یک تیرباران نخست

بسان تگرگ بهاران درست

برفت آفتاب از جهان ناپدید

چه داند کسی کان شگفتی ندید

بپوشیده شد چشمه ی آفتاب

ز پیکانهای دُر افشان چو آب

تو گفتی هوا ابر دارد همی

وزان ابر الماس بارد همی

وزان گرز داران و نیزه وران

همی تاختند آن بر این این بر آن

هوا زین جهان بود شبگون شده

زمین سر بسر پاک پر خون شده

بیامد نخست آن سوار هژیر

پُس شهریار جهان اردشیر

بآورد گه رفت چون پیل مست

تو گفتی مگر طوس اسپهبدست

بدینسان همی گشت پیش سپاه

نبد آگه از بخش خورشید و ماه

بیامد یکی ناوکش بر میان

گذارنده شد از سلیح کیان

ز بور اندر افتاد خسرو نگون

تن شاهوارش پر از خاک و خون

دریغ آن نکو روی تابان چو ماه

که بارش ندید آن خردمند شاه

بیامد پس آزاده شیرو چو گرد

کجا زو بیاموخت هر کس نبرد

به پیش اندر آمد بدست اندرا

بزهر آب دیده یکی خنجرا

غریوی برآورد برسان شیر

که آورد خواهد ژیان گور زیر

ابر کین آن شاهزاده سوار

بکشت از سواران دشمن هزار

بهنگامه ی بازگشتن ز جنگ

که روی زمین کرده بدرنگ رنگ

بیامد یکی تیرش اندر قفا

شد از اسپ، آن شاهزاده جدا

دریغ آن نبرده گرانمایه گرد

که نادیده باز او پدر را، بمرد

بیامد پسش باز شیدسپ شاه

که تابنده بد روی او همچو ماه

یکی باره ای برنشسته چو نیل

بتک همچو آهو بتن همچو پیل

بآورد گه رفت و نیزه بگاشت

چو لختی بگردید و باره بداشت

بگفتا کدامست کهرم سترگ

کجا پیکرش پیکر ببر و گرگ

بیامد یکی دیو و گفتا منم

که با گرسنه شیر دندان زنم

به نیزه بگشتند هر دو چو باد

بزد ترک را نیزه ای شاه زاد

از اسب اندر افکند و ببرید سرش

بخاک اندر افکند زرّین کمرش

همی گشت در پیش گردان چین

بسان یکی کوه بر پشت زین

همانا چنو مرد دیده ندید

بخوبی چنو گوش کمتر شنید

یکی ترک تیری برو بر گشاد

شد آن خسرو شاهزاده بباد

دریغ آن شه پروریده بناز

بشد روی او باب نادیده باز

***

کشته شدن گرامی پور جاماسپ و نیوزار

بیامد پس از سروران سپاه

پُس تهم جاماسپ دستور شاه

نبرده سواری گرامیش نام

بماننده ی پور دستان سام

یکی چرمه ای بر نشسته سمند

بفتراک برگرد کرده کمند

به پیش صف چینیان ایستاد

خداوند دادار را کرد یاد

کدامشت گفت از شما شیر دل

که آید سوی نیزه ی جان گسل

کجایست آن جادوی خویش کام

کجا نام خواست از هزارانش نام

برفت آن زمان پیش او نام خواست

بر آن اسپ گفتی که کوهست راست

بگشتند هر دو سوار هژیر

بگرز و بنیزه بشمشیر و تیر

گرامی گوی بود با زور شیر

نتابید با او سوار دلیر

گرفت از گرامی نبرده گریغ

که زور کیان دید و برّنده تیغ

گرامی خرامید با خشم تیز

دل از کینه ی خستگان پرستیز

میان صف دشمن اندر فتاد

پس از دامن کوه برخاست باد

ساه از دو رو در هم آویختند

یکی گرد تیره برانگیختند

بدان شورش اندر میان سپاه

از آن زخم شمشیر و گرد سیاه

بیفتاد از دست ایرانیان

درفش فروزنده ی کاویان

گرامی چو دید آن درفش چو نیل

که افکنده بودند از پشت پیل

فرود آمد و بر گرفتش ز خاک

بیفشاند ازو خاک و بسترد پاک

چو او را بدیدند گردان چین

که آن نیزه ی نامدار گزین

از آن خاک برداشت، بسترد گرد

بگردش گرفتند مردان مرد

بگردش ز هر سو همی تاختند

بشمشیر دستش بینداختند

درفش فریدون بدندان گرفت

همی زد بیک دست گرزای شگفت

سرانجام کارش بکشتند زار

بدان گرم خاکش فکندند خوار

دریغ آن نبرده سوار دلیر

که بارش ندید آن خردمند پیر

بیامد هم آنگاه نستور شیر

نبرده کیان زاده پور زریر

بکشتش ازان دشمنان بی شمار

که آمخته بد از پدر کار زار

سرانجام برگشت پیروز و شاد

به پیش پدر باز شد ایستاد

بیامد پس او گزیده سوار

پُس شهریار جهان نیوزار

بزیر اندرون تیزرو شولکی

که ناید چنو از هزاران یکی

بیامد دمان تا بآوردگاه

بآواز گفت ای گزیده سپاه

کدامست مرد از شما نامدار

جهاندیده و گرد نیزه گذار

که آید بمیدان و نیزه بکف

که در نیستان شیر آمد بتف

سواران چین سوی او تاختند

بر افکندنش را همی ساختند

سوار جهان نیوزار دلیر

چو غرّنده ببر و چو درّنده شیر

همی گشت بر گرد گردان چین

تو گفتی همی در نوردد زمین

بکشت از گوانشان صد و شست مرد

همه پروریده بگرد نبرد

سرانجامش آمد یکی تیر چرخ

چنین آمده بودش از چرخ برخ

بیفتاد از آن شولک خوب رنگ

بمرد و برفت اینت فرجام جنگ

دریغ آن سوار گرانمایه شیر

که افکنده شد رایگان خیر خیر

که همچون پدر بود همتای اوی

دریغ آن نکو روی و بالای اوی

چو کشته شد آن خوب چهره سوار

ز گردان بگردش هزاران هزار

بهر گوشه ای درهم آویختند

ز روی زمین گرد انگیختند

چنان شد ز بس کشته آوردگاه

که دوری نیارست رفتن سپاه

***

کشته شدن زریر برادر گشتاسب از دست بیدرفش

دو هفته برامد برین کار زار

که هزمان همی تیز تر گشت کار

به پیش اندر آمد زریر دلیر

سمندی بزرگ اندر آورده زیر

بلشکر گه دشمن اندر فتاد

چو اندر گیا آتش تیز و باد

همی کشت از ایشان و می خوابنید

بر او نه استاد هر کش بدید

چو ارجاسپ دانست کان پور شاه

همی کرد خواهد سپه را تباه

بدان لشکر خویش آواز داد

که برداد خواهید خلخ بباد

دو هفته برآمد برین بردرنگ

نبینم همی روی فرجام جنگ

بکردند گردان گشتاسپ شاه

بسی نامداران لشکر تباه

کنون اندر آمد میانتان زریر

چر گرگ دژ آگاه و درّنده شیر

بکشتش همه پاک مردان من

سرافراز ترکان و گردان من

یکی چاره باید سگالیدنا

وگرنه ره ترک مالیدنا

که این گر بدارد زمانی چنین

نه آیاس ماند نه خلخ نه چین

کدامست مرد از شما نام خواه

که آید پدید از میان سپاه

یکی مردواری خرامد به پیش

خُنیده کند در جهان نام خویش

بدان کز میان باره بیرون زند

سر این خردمند در خون زند

مر او را دهم دختر خویش را

سپارم بدو لشکر خویش را

سپاهش نداند پاسخ بهیچ

بترسید لشکر از آن گرد پیچ

پس آنگه درآمد چو گرگ ژیان

زریر سپهبد جهان پهلوان

چو شیر اندر افتاد و چون پیل مست

همی کشتشان و همی کرد پست

چو ارجاسپ دید آنچنان خیره شد

و روز سپیدش همی تیره شد

دگر باره گفت ای بزرگان چین

تگینان و گردان شاه زمین

نبینید خویشان و پیوستگان

نبینید نالیدن خستگان

بزیر پی آن که هست آتشی

که سامیش گرزست و تیر آرشی

که تفّتش بسوزد همه لشکرم

کنون بر فروزد همه کشورم

کدامست مرد از شما چیردست

که بیرون شود پیش این پیل مست

هر آن کو بدان گردکش یازدا

مر او را از ان باره بندازدا

یکی گنج پر زر بسپارمش

کلاه از بر چرخ بگذارمش

همیدون نداد ایچکس پاسخش

بید خیره وزرد گون شد رخش

سه بار این سخنها برایشان براند

چو پاسخ نیامدش خامش بماند

بیامد پس آن بیدرفش سترگ

پلیدی سگی جادوی پیر گرگ

به ارجاسپ گفت ای بلند آفتاب

به تخم و به تن همچو افراسیاب

به پیش تو آورده ام جان خویش

سپر کرده ام جان شیرین به پیش

شوم پیش آن پیل آشفته مست

گرایدون که یابم بر آن پیل دست

بخاک افکنم تنش را شهریار

بمن بدهد این لشکر بیشمار

ازو شاد شد شاه و کرد آفرین

بدادش بدو باره ی خویش و زین

همان تیز ژوبین زهر آب دار

که بر آهنین کوه کردی گذار

شد آن جادوی زشت و ناپاک تن

بنزد زریر آن سر انجمن

چو از دور دیدش بر آن سهم و خشم

پر از خاک ریش و پر از گرد چشم

بدست اندورن گرز چون سام یل

بپیش اندرون کشته چون کوه تل

نیارست رفتنش در پیش روی

ز پنهان همی تاخت بر گرداوی

ز پنهان بدان شاهزاده سوار

بینداخت ژوبین زهر آب دار

گذارده شد از خسروی جوشنش

بخون تر شد آن شهریاری تنش

بیفتاد از اسب اندرون شهریار

دریغ آن جوان شاهزاده سوار

فرود آمد آن بی درفش پلید

سلیحش ز تن پاک بیرون کشید

سوی شاه برداشت زرّین کمرش

درفش نگون و افسر پر گهرش

سپاهش همه بانگ برداشتند

درفش از بر پیل بفراشتند

چو گشتاسپ از کوه سر بنگرید

بگرد اندرون ماه گردان ندید

گمانی برم گفت کان گرد ماه

که روشن بدی زو همیشه سپاه

نبرده برادرم فرّخ زریر

که شیر ژیان آوریدی بزیر

فکندست از اسپ کز تاختن

بماندند گردان وز انداختن

نیاید همی بانگ مه زادگان

مگر کشته شد شاه آزادگان

هیونی بتازید تا رزمگاه

بنزدیکی آن درفش سیاه

ببینید گفتا که او چون شدست

کم از داغ او دل پر از خون شدست

بدین اندرون بود شاه جهان

که آمد یکی خون ز دیده چکان

بشاه جهان گفت ماه ترا

نگهدار تاج و سپاه ترا

جهان پهلوان آن زریر سوار

سواران ترکش بکشتند زار

سر جاودان جهان بیدرفش

مر او را بیفکند و برد آن درفش

چو آگاهی کشتن او رسید

بشاه جهان مرگی آمد پدید

همه جامه تا پای بدرید پاک

بدان خسروی تاج پاشید خاک

همی گفت داننده جاماسپ را

چه گویم کنون شاه لهراسپ را

چگونه فرستم فرسته بدر

چگویم بدان پیر گشته پدر

چه گویم چه کردم نگار ترا

که برد آن نبرده سوار ترا

دریغ آن گو شاهزاده دریغ

چو تابنده ماه اندرون شد بمیغ

بیارید گلگون لهراسپی

نهید از برش زین گشتاسپی

بیاراست مرجستن کینش را

بورزیدن دین و آیینش را

جهاندیده دستور گفتش بپای

بکین خواستن مر ترا نیست رای

بفرمان دستور دانای راز

فرود آمد از اسپ و بنشست باز

بلشکر بگفتا کدامست شیر

که باز آورد کین فرّخ زریر

که پیش افکند باره بر کین اوی

که باز آورد باره و زین اوی

پذیرفتم این از خدای جهان

پذیرفتن راستان و مهان

که هر کز میانه نهد پیش پای

مر او را دهم دخترم را همای

ز لشکر نیاورد کس پای پیش

نجنبید زیشان کس از جای خویش

***

آگاهی یافتن اسفندیار از کشته شدن زریر

پس آگاهی آمد به اسفندیار

کشته شد آن شاهزاده سوار

پدرت از غم او بکاهد همی

کنون کین او خواست خواهد همی

گو نامور دست بر دست زد

چه پنهان کند گفت هنگام بد

چنو را برزم اندرون دیدمی

همیشه از ین روز ترسیدمی

دریغا! سوارا! گوا! مهترا!

که بختش جدا کرد تاج از سرا

که کشت آن گو پیل نستوه را

که کند از زمین آهنین کوه را

درفش و پس لشکر و جای خویش

برادرش را داد و خود رفت پیش

بقلب اندر آمد میان را ببست

گرفت آن درفش همایون بدست

برادرش بد پنج زیبای گاه

همه نامداران و همتای شاه

همه ایستادند در پیش اوی

که لشکر شکستن بدی کیش اوی

بآزادگان گفت پشت سپاه

که ای نامداران و پوران شاه

نگر تا چه گویم نکو بشنوید

بدین خدای جهان بگروید

بدانید شاهان که روزیست این

که بد دین پدید آید از پاک دین

نگر تا نترسید از مرگ و چیز

که کس در زمانه نماندست نیز

اگر کشت خواهد همی روزگار

چه نیکو تر از مرگ در کارزار

شما از پس کشتگان منگرید

مجویید فریاد و سر مشمرید

نگر تا نبینید بگریختن

نگر تا نترسید از آویختن

سر نیزه ها را برزم افکنید

زمانی بکوشید و مردی کنید

اگر کار بندید فرمان من

بماند درین کالبد جان من

شود نامتان در جهان بزرگ

بمیرد همه لشکر پیر گرگ

بدین اندرون بود اسفندیار

که بانگ پدرش آمد از کوهسار

که ای نامداران و گردان من

همه مرمرا چون تن و جان من

مترسید از نیزه و تیر و تیغ

که از بخشمان نیست روی گریغ

بدین خدای و گو اسفندیار

بجان زریر آن گرامی سوار

که اکنون فرود آمد اندر بهشت

بمن شاه لهراسپ نامه نوشت

پذیرفته ام من از آن شاه پیر

که گر بخت نیکم بود دستگیر

چو من باز گردم ازین رزمگاه

باسفندیارم دهم تاج و گاه

چنانچون پدر داد شاهی مرا

دهم همچنان تاج شاهی ورا

سپه را همه با پشوتن دهم

ورا خسروی تاج بر سر نهم

***

رفتن اسفندیار بجنگ ارجاسپ

چو اسفندیار آن گو پیلتن

خداوند اورنگ و با سهم تن

از آن کوه بشنید بانگ پدر

بزاری بپیش اندر افکند سر

خرامیده و نیزه بچنگ اندرون

ز شرم پدرم سرفکنده نگون

یکی دیزه یی بر نشسته بلند

بسان یکی دیو جسته ز بند

بدان لشکر دشمن اند فتاد

چنان کاندر افتد بگلبرگ باد

همی کشت از ایشان و سر می برید

ز بیمش همی مرد هر کش بدید

و نستور پور زریر سوار

ز خیمه خرامید زی اسپ دار

یکی اسپ آسوده ی تیزرو

جهنده یکی کوه و آکنده خو

بخواستش از آن اسپ دار پدر

نهاد از بر او یکی زین زر

بیاراست و بر گستوان برفکند

بفتراک بست آن کیانی کمند

بپوشید جوشن بر او برنشست

به میدان خرامید نیزه بدست

از اینسان خرامید تا رزمگاه

سوی باب کشته همی جست راه

همی تاخت وان باره را تیز کرد

همی آخت کینه همی کشت مرد

از آزادگان هر که دیدی براه

بپرسیدی از نامدار سپاه

کجا اوفتادست گفتی، زریر

پدرم آن نبرده سوار دلیر

یکی مرد بد نام او اردشیر

سواری گرانمایه و گرد گیر

بپرسید ازو راه، فرزند خرد

سوی بابکش راه بنمود گرد

فکندست گفتا میان سپاه

بنزدیکی آن درفش سیاه

برو زود کانجا فتادست اوی

مگر باز بینیش یکباره روی

پس آن شاهزاده برانگیخت بور

همی کشت مرد و همی کرد شور

همی تاختش تا بر او رسید

چو او را بر آن خاک کشته بدید

برفتش دل و هوش، وز پشت زین

فکند از برش خویشتن بر زمین

همی گفتش ای ماه تابان من

چراغ دل و دیده و جان من

بدان رنج و سختی بپروردیم

کنون چونکه رفتی بکه اسپردیم

ترا تا سپه داد لهراسپ شاه

و گشتاسپ را دادگاه و کلاه

همه لشکر و کشور آراستی

همی رزم را بارزو خواستی

کنون کت بگردون برافروخت نام

شدی کشته خود نارسیده بکام

شوم زی برادرت فرخنده شاه

فرود آی گویم ازین خوب گاه

که از تونه این بد سزاوار اوی

برو کینش از دشمنان باز جوی

زمانی بر اینسان همی بود دیر

پس آن بارگی اندر آورد زیر

همی رفت با بانگ تا پیش شاه

که بنشسته بود از بر خوب گاه

شه خسروان گفت ای جان باب

چرا کرده ای دیدگان را پر آب

کیان زاده گفت ای جهاندارشاه

برو کینه ی باب من باز خواه

که ماندست شاهم بر آن خاک خشک

سیه ریش او پروریده بمشک

چو از پور بشنید شاه این سخن

سیاهش ببد روز روشن ز بن

جهان بر جهاندار تاریک شد

تن پیلواریش باریک شد

بیارید گفتا سیاه مرا

نبرده قبا و کلاه مرا

که امروز من از پی کین اوی

برانم از این چینیان خون بجوی

یکی آتش اندازم اندر جهان

کز اینجا به کیوان رود دود آن

چو گردان بدیدند از رزمگاه

از آن تیره آورد گاه سپاه

که خسرو بسیچیدش آراستن

همی رفت خواهد بکین خواستن

نباشیم گفتند همداستان

که شاهنشه و کدخدای جهان

برزم اندر آید بکین خواستن

چرا باید این لشکر آراستن

گرانمایه دستور گفتش بشاه

نبایدت رفتن بدان کینه گاه

به نستور ده باره ی بر نشست

مر او را سوی رزم دشمن فرست

که او آورد باز کین پدر

از آن کش تو باز آوری خوب تر

***

کشتن نستور و اسفندیار بیدرفش را

بدادش بدو شاه بهزاد را

همان جوشن و خود پولاد را

پدر کشته آنگه میان را ببست

سیه رنگ بهزاد را بر نشست

خرامید تا در میان سپاه

نشسته بر آن خو برنگ سیاه

بپیش صف دشمنان ایستاد

همی بر کشید از جگر سرد باد

منم گفت نستور پور زریر

پذیره نیاید مرا نرّه شیر

کجا باشد آن جادوی بیدرفش

که او دارد آن کاویانی درفش

چو پاسخ ندادند آزاد را

بر انگیخت شبرنگ بهزاد را

بکشت از تگینان لشکر بسی

پذیره نیامد مر او را کسی

وزین سوی دیگر گو اسفندیار

همی کشت شان بی مر و بیشمار

چو سالار چین دید نستور را

کیان تخمه و پهلوان پور را

بلشکر بگفت این که شاید بدن

کزینسان همی نیزه داند زدن

بکشت از تگینان من بی شمار

مگر گشت زنده زریر سوار

که نزد من آمد زریر از نخست

بدین سان همی تاخت باره درست

کجا باشد آن بید رفش گزین

هم اکنون سوی منش خوانید هین

بیامد هم اندر زمان بیدرفش

گرفته بدست آن درفش بنفش

نشسته بر آن باره ی خسروی

بپوشید آن جوشن پهلوی

خرامید تا نزد نستور شاه

چراغ همه لشکر و پور شاه

گرفته همان تیغ زهر آب دار

که افکنده بد زو زریر سوار

بگشتند هر دو بشمشیر و تیر

سر جاودان ترک و پور زریر

پس آگاه کردند از آن کارزار

پُس شاه را فرّخ اسفندیار

همی تاختش تا بدیشان رسید

سر جاودان چون مر او را بدید

برانگیخت اسپ از میان نبرد

چو دانست کش بر سر افتاد مرد

بینداخت آن زهر خورده براوی

مگر کش کند تیره رخشنده روی

نیامد برو تیغ زهر آب دار

گرفتش همان تیغ اسفندیار

زدش پهلوانی یکی بر جگر

چنان کز دگر سو برون کرد سر

ز باره نگون اندر افتاد و مرد

بدید آن کیان زادگی دست برد

فرود آمد از باره اسفندیار

سلیح زریر آن گو نامدار

از آن جادوی زشت بیرون کشید

سرش را ز تن نیمه اندر برید

نکو رنگ اسپ زریر و درفش

ببرد و سر بی هنر بیدرفش

سپه یکسره بانگ برداشتند

همی نعره از چرخ بگذاشتند

که پیروز شد شاه و دشمن فکند

برفت و بیاورد اسب سمند

شد آن شاهزاده سوار دلیر

سوی شاه برد آن سمند زریر

سر پیر جادو نهادش بپیش

کشنده بکشت اینت آیین و کیش

***

گریختن ارجاسپ از کارزار

چو باز آورید آن گرانمایه کین

بر اسب زریری بر افکند زین

خرامیده تا پیش آورد گاه

بسه بهره کرد آن کیانی سپاه

از آن سه یکی را بنستور داد

یل کشور افروز فرّخ نژاد

دگر بهره را با برادر سپرد

بزرگان ایران و مردان گرد

سوم بهره را سوی خود بازداشت

که چون ابر غرّنده آواز داشت

چو نستور گردنشک پاک تن

چو نوش آذر آن پهلو رزم زن

همیدون ببستند پیمان برین

که گر تیغ دشمن بدرّد زمین

نگردیم زنده ازیان جنگ باز

نداریم ازین بد کنش چنگ باز

برین بر ببستند تنگ استوار

بگفتند و رفتند زی کار زار

چو ایشان فکندند اسب از میان

گوان و جوانان ایرانیان

همه یکسر از جای بر خاستند

جهانرا بجوشن بیاراستند

از ایشان بکشتند چندان سوار

کز آن تنگ شد جای آن کارزار

چنان خون همی رفت بر کوه و دشت

کز آن آسیا ها بخون در بگشت

چو ارجاسب آن دید آمد بپیش

ابا نامداران و مردان خویش

گو گردکش نیزه اندر نهاد

بر آن نرّه دیوان یبغو نژاد

همی دوختشان سینه ها باز پشت

چنین تا بسی سر کشان را بکشت

چو دانست خاقان که ماندست و بس

نیارد شدن پیش او نیز کس

سپه جنب جنبان شد و کار گشت

همی بود تا روز اندر گذشت

هم آنگاه اندر گریز ایستاد

شد و روی اندر بیابان نهاد

پس اندر گرفتند ایرانیان

بدان لشکر بی مر چینیان

بکشتند از ایشان زهر سو بسی

نبخشودشان، ای شگفتی، کسی

***

بخشایش یافتن ترکان از اسفندیار

چو ترکان بدیدند کار جاسپ رفت

همی آید از هر سویی تیغ تفت

همه مهترانشان پیاده شدند

به پیش گو اسفندیار آمدند

کمانهای ترکی بینداختند

قبای از بدنها برون آختند

بزاریش گفتند اگر شهریار

دهد بندگان را بجان زینهار

بدین اندر آییم و پرسش کنیم

همه آذران را پرستش کنیم

پس آزادگان این سخن را بنیز

نه برداشتند ایچگونه بچیز

زدند تیغ و کشتند از ایشان همی

جهانشد ز خونشان درخشان همی

چو آواز بشنید اسفندیار

بجان و بتن دادشان زینهار

بدان لشکر فرّخ آواز داد

گو پیلتن شاه خسرو نژاد

که ای نامداران ایرانیان

بگردید ازین لشکر چینیان

کنون کاین سپاه عدو گشت پست

ازین پس ز کشتن بدارید دست

که بس زار و خوارند و بیچاره وار

دهید این سگانرا بجان زینهار

بدارید دست از گرفتن کنون

مبندید کس را مریزید خون

متازید و این کشتگان مسپرید

بگردید و آن خستگان بشمرید

مگیرید شان بهر جان زریر

بر اسپان جنگی مپایید دیر

چو لشکر شنیدند آواز اوی

شدند از بر خستگان باز اوی

بلشکرگه خود فرود آمدند

بپیروز گشتن تبیره زدند

همه شب نخفتند از آن خرّمی

که پیروز گر گشت شاه زمی

چو اندر گذشت آن شب تیره گون

بر آن شیر مردان ریزنده خون

کی نامور با سران سپاه

بیامد بدیدار آن رزمگاه

همی گرد آن کشتگان بربگشت

کرا دید بگریست و اندر گذشت

برادرش را دید کشته بزار

بآوردگه بر، درافکنده خوار

چو او را چنان زار و کشته بدید

همه جامه ی خسروی بردرید

فرود آمد از شولک خوب رنگ

بریش خود اندر زده هر دو چنگ

همی گفتش ای شاه گردان بلخ

همه زندگانیم شد بی تو تلخ

دریغا گوا! خسروا! مهترا!

نبرده سوارا! گزیده گوا!

ستون منا! پرده ی کشورا!

چراغ کیی افسر لشکرا!

فراز آمد و بر گرفتش ز خاک

بدست خودش روی بسترد پاک

بتابوت زرّینش اندر نهاد

تو گفتی زریر از بنه خود نزاد

کیان زادگان هر کسی را ز خویش

بتابوتها در نهادند پیش

بفرمود تا کشتگان بشمرند

کسی را که خسته است بیرون برند

بگشتند بر گرد آن رزمگاه

بدشت و بکوه و بیابان و راه

از ایرانیان کشته بد سی هزار

هزار و صد و شصت و شش نامدار

هزار و چهل نامور خسته بود

که از پای پیلان برون جسته بود

وزان دشمنان کشته بد صد هزار

از آن هشتصد سرکش و نامدار

دگر خسته بد سه هزار و دویست

چنان جای بد تا توانی مایست

***

باز آمدن گشتاسپ ببلخ

کی نامبردار فرخنده شاه

سوی گاه باز آمد از رزمگاه

به نستور گفتا که فردا بگاه

سوی کشور نامور کش سپاه

گزیده سپهبد هم از بامداد

بزد کوس و لشکر بنه بر نهاد

بایران  زمین باز کردند روی

همه چیره دل گشته و رزم جوی

مر آن خستگان را ببردند نیز

نهشتند بر جایگه هیچ چیز

بایران زمین باز بردندشان

بدانا پزشکان سپردندشان

چو شاه جهان باز شد باز جای

بپور مهین داد فرّخ همای

سپه را به نستور فرخنده داد

عجم را چنین بود آیین و داد

بدادش از آزادگان ده هزار

سواران جنگی نیزه گذار

بفرمود و گفت ای گو نیزه باز

یکی تا بر شاه ترکان بتاز

به آیاس و خلخ همی بر گذر

بکش هر که یابی بکین پدر

زهر چش ببایست و بودش بکار

بدادش همه بی مر و بی شمار

هم آنگاه نستور برد آن سپاه

و شاه جهان از بر تخت و گاه

نشست و کیی تاج بر سر نهاد

سپه را همه یکسره بار داد

در گنج بگشاد وز خواسته

سپه را همی کردش آراسته

سران را همه شهرها داد نیز

کسی را نهشت ایچ ناداده چیز

کرا پادشاهی سزاند بداد

کرا پایه بایست پایه نهاد

چو اندر خور کارشان دادساز

سوی خانهاشان فرستاد باز

خرامید بر گاه و باره ببست

بگاه شهنشاهی اندر نشست

بفرمود تا آدر افروختند

بر و عود هندی همی سوختند

زمینش بکردند از زرّ پاک

همه هیزمش عود و عنبرش خاک

همه کار او را باندام کرد

پسش خان گشتاسپی نام کرد

بفرمود تا بر در گنبدش

نهادند جاماسپ را موبدش

سوی کاردارانش نامه نوشت

که ما را خداوند یافه نهشت

شبان شده تیره مان روز کرد

که مان بر همه کار پیروز کرد

بنفرین شد ارجاسپ و ما بافرین

که داند چنین جز جهان آفرین

چو پیروزی شاه تان بشنوید

گزیتی به آذر پرستان دهید

چو آگاه شد قیصر آن شاه روم

که فرخ شد آن شاه و ارجاسپ شوم

فرسته فرستاد با خواسته

غلامان و اسبان آراسته

شه بربرستان و شاهان هند

گزیتش بدادند و شاهان سند

***

فرستادگان گشتاسپ اسفندیار را بهمه ی کشور و دین بگرفتن ایشان ازو

گو نامبردار به روزگار

نشسته بتخت کیی نامدار

گزینان کشورش را بار داد

بزرگان و شاهان مهتر نژاد

ز پیش اندر آمد گو اسفندیار

بدست اندرون گرزه ی گاو سار

نهاده بسر بر کیانی کلاه

بزیر کلاهش همی تافت ماه

باستاد در پیش وی بنده فش

سر افکنده و دست کرده بکش

چو شاه جهان روی او را بدید

ز جان و جهانش همی بر گزید

بخندید و گفت ای یل اسفندیار

همی آرزو نایدت کار زار

یل تیغ زن گفت فرمان تراست

که تو شهریاری و کیهان تراست

کی نامور تاج زرّینش داد

در گنجها را برو برگشاد

همه کار ایران مر او را سپرد

که او را بدی پهلوی دستبرد

درفشی بدو داد و گنج و سپاه

هنوزت نشد گفت هنگام گاه

بدو گفت پایت بزین اندر آر

همه کشورم را بدین اندر آر

بشد تیغ زن گردکش پور شاه

بگرد همه کشوران با سپاه

بروم و بهندوستان بر بگشت

ز دریا و تاریکی اندر گذشت

گزارش همی کرد اسفندیار

بفرمان یزدان پروردگار

چو آگه شدند از نکو دین اوی

گرفتند ازو راه و آیین اوی

مرین دین به را بیاراستند

ازین دین گزارش همی خواستند

بتان را سراسر همی سوختند

بجای بت آتش برافروختند

همه نامه کردند زی شهریار

که ما دین گرفتیم از اسفندیار

ببستیم کشتی و بگرفت باژ

کنونت نشاید ز ما خواست باژ

که ما راست گشتیم و هم دین پرست

کنون زند زردشت زی ما فرست

چو آن نامه ی شهریاران بخواند

نشست از برگاه و یاران بخواند

فرستاد زندی بهر کشوری

بهر نامداری و هر مهتری

بفرمود تا نامور پهلوان

همی گشت بر چار گوشه ی جهان

بهر جان کان شاه بنهاد روی

نیامد کس اندر برش جنگجوی

مرا او را همه کس بفرمان شدند

بدان در جهان پاک پنهان شدند

چو گیتی همه راست شد بر پدرش

گشاد از میان باز زرّین کمرش

کیی وار بنشست بر تختگاه

بیاسود یکچند خود با سپاه

برادرش را خواند فرشیدورد

سپاهی برون کرد مردان مرد

بدو داد دینار و درهم بسی

خراسان بدو داد و کردش گسی

چو یک چند گاهی بر آمد برین

جهان ویژه گشته بدو پاکدین

فرسته فرستاد هم زی پدر

که ای نامور شاه پیروز گر

جهان ویژه کردم بفرّ خدای

بکشور پراکنده سایه ی همای

کسی را بنیز از کسی بیم نه

بگیتی کسی بی زر و سیم نه

فروزنده گیتی بسان بهشت

جهان گشته آباد و هر جای کشت

سواران جهانرا همی داشتند

و ورزیگران ورز میکاشتند

برین بر بگردید چندی جهان

بگیتی بدی بود اندر نهان

***

بد گویی کردن گرزم از اسفندیار

چنین گفت گوینده کان روزگار

که شه داد تاجی باسفندیار

یکی سر کشی بود نامش گرزم

گوی نامبردار فرسوده رزم

بدل کین همی داشت ز اسفندیار

ندانم چه شان بود آغاز کار

شنیدم که گشتاسپ را خویش بود

پسر را همیشه بد اندیش بود

هر آنجا که آواز او آمدی

ازو زشت گفتی و طعنه زدی

شه نامبردار روزی پگاه

نشسته بد از بامدادان بگاه

گزینان لشکرش را بار داد

بزرگان و شاهان مهتر نژاد

گرزم آمد او پیش فرخنده شاه

نشست و بهانه همی جست راه

که چون شاه را بر پسر برزند

بر و یال او را بخاک افکند

فراز آمد از شاهزاده سخن

نگر تا ز آهو چه افکند بن

هم آنگه یکی دست بر دست زد

چو دشمن بود گفت فرزند بد،

فرازش نباید کشیدش به پیش

چنن گفتمان مو بد راست کیش

که چون پور با سهم و مهتر شود

ازو باب را روز بدتر شود

رهی کز خداوند سر بر کشید

از اندازه، پس سرش باید برید

چو از راز دار این سخن جست باز

خداوند این راز که وین چه راز

کیان شاه را گفت ناراست گوی

که این راز گفتن کنون نیست روی

شه شهر یاران تهی کرد جای

فریبنده را گفت نزد من آی

بگوی اینهمه سر بسر پیش من

نهان چیست زان اژدها کیش من

گرزم بد آموز گفت از خرد

نباید جز آن چیز کاندر خورد

مرا شاه کرد از جهان بی نیاز

سزد گر ندارم من از شاه راز

ندارم من از شاه خود باز پند

و گر چه نیاید مر او را پسند

ندارم هر آینه از شاه راز

وگر چه نخواهد ز من گفت باز

که گر باز گوییم و او نشنود

به از راز کردنش پنهان بود

بدان ای جهاندار کاسفندیار

بسیچد همی رزم را روی کار

بسی لشکر آمد بنزدیک اوی

همه خود سوی او نهادند روی

بر آنست اکنون که بندد ترا

بشاهی همی بد پسندد ترا

ترا گر بدست آورید و ببست

کند مر جهان را همه زیر دست

تو دانی که آنست اسفندیار

که او را برزم اندرون نیست یار

چنو حلقه کرد آن کمند بتاب

پذیره نیارد شدن آفتاب

من آنچه شنیدم بگفتمت راست

توبه دان کنون رای و فرمان تراست

چو با شاه ایران گرزم این براند

گو نامبردار خیره بماند

چنین گفت هرگز که دید این شگفت

دژم گشت وز پور کینه گرفت

نخورد ایچ می نیز و شادی نکرد

ابی بزم بنشست با باد سرد

از اندیشه آن شب نیامدش خواب

از اسفندیارش گرفته شتاب

چو از کوهساران سپیده دمید

فروغ ستاره بشد ناپدید

بخواند آن جهاندیده جاماسپ را

که دستور بد شاه گشتاسپ را

بدو گفت رو نزد اسفندیار

مر او را بخوان زود و نزد من آر

که کار بزرگست پیش اندرا

تو بایی همی ای مه کشورا

نوشتش یکی نامه ی استوار

که ای نامور فرّخ اسفندیار

فرستادم این پیر جاماسپ را

که او بیش دیدست لهراسپ را

چو او را ببینی میان را ببند

ابا او بیابر ستور نوند

اگر خفته ای زود بر جه بپای

وگر خود بپایی زمانی مپای

خردمند شد نامه ی شاه برد

گذارید کوه و بیابان سپرد

***

آمدن جاماسپ بنزد اسفندیار

بدان روزگار اندر اسفندیار

بدشت اندرون بود بهر شکار

از آن دشت آواز دادش کسی

که جاماسپ را کرد خسرو گسی

چو آب بانگ بشنیدش آمد شگفت

بپیچید و خندیدن اندر گرفت

پسر بود او را گزیده چهار

همه خوب روی و نبرده سوار

یکی نام بهمن یکی مهر نوش

سوم آذر افروز گرد بهوش

چهارمش را نام نوش آذرا

که بنهاد او گنبد آذرا

بشاه جهان گفت بهمن پسر

که تا جاودان سبز بادات سر

یکی ژرف خنده بخندید شاه

بدو گفت بنگر که آید براه

یکایک بگفتند کای شهریار

مخند و ازین حادثه شرم دار

بپوران بگفت اندرین روزگار

کس آمد مرا از در شهریار

ز من خسرر آزار دارد همی

دلش از رهی بار دارد همی

گرانمایه فرزند گفتا چرا

چه کردی بدین خسرو کشور را

شه شهر یاران بگفت ای پسر

گناهی ندارم بجان پدر

مگر آنکه تا دین بیاموختم

همی در جهان آذر افروختم

جهان ویژه کردم ببرّنده تیغ

چرا دارد از من بدل شاه ریغ

همانا دلش دیو بفریفتست

که بر بستن من چنین شیفتست

همی تا بدین اندرون بود شاه

پدید آمد از دور گرد سپاه

چو از دور دیدش ز کهسار گرد

بدانست کامد فرستاده مرد

پذیره شدش زود فرزند شاه

چو دیدند مر یکدگر را براه

ز اسپ چمنده فرود آمدند

گو و پیر هر دو پیاده شدند

بپرسید ازو فرّخ اسفندیار

که چونست شاه آن گو نامدار

خردمند گفتا درست است و شاد

سرش را ببوسید و نامه بداد

درست از همه کارش آگاه کرد

که مر شاهرا دیو گمراه کرد

خردمند را گفت اسفندیار

چه بینی مرا اندرین روزگار

ار ایدونکه با تو بیایم بدر

نه نیکو کند کار با من پدر

ور ایدونکه نایم بفرمانبری

برون برده باشم سر از کهتری

یکی چاره ساز ای خردمند پیر

نباید چنین ماند بر خیر خیر

خردمند گفت ای یل پهلوان

بدانندگی پیر و بختت جوان

تو دانی که خشم پدر بر پسر

به از خوب مهر پسر بر پدر

ببایدت رفتن چنینست روی

که هرچ او کند پادشاه است اوی

بدین ایستادند و گشتند باز

فرستاده و شاه گردن فراز

یکی جای خوبش فرود آورید

پس آنگاه خوردند هر دو نبیند

دگر روز بنشست بر تخت خویش

ز لشکر فراوان کس آمدش پیش

همه لشکرش را به بهمن سپرد

وز آنجا خرامید با چند گرد

بیامد بدرگاه آزاد شاه

کمر بسته بر سر نهاده کلاه

***

بند کردن شاه گشتاسب اسفندیار را

چو آگاه شد شاه کآمد پسر

کلاه کیی بر نهاد بسر

مهان و کهانرا همه خواند پیش

همن زند بنهاد در پیش خویش

همه موبدان را بکرسی نشاند

پس آن خسرو تیغ زن را بخواند

بیامد گو دست کرده دراز

بپیش اندر آمد ببردش نماز

باستاد در پیش او بنده فش

سرافکنده و دستها زیر کش

شه خسروان گفت با موبدان

بدان راد مردان و اسپهبدان

چه گویید گفتا که آزاده ای

بسختی همی پرورد زاده ای

بهنگام شیرش بدایه دهد

یکی تاج زرّینش بر سر نهد

همی داردش تا شود چیره دست

بیاموزدش خوردن و بر نشست

بسی رنج بیند گرانمایه مرد

سواری کندش آزموده نبرد

پس آزاد زاده بمردی رسد

چنانچون زر از کان بزردی رسد

مر او را بجویند جویندگان

وزو بیش گویند گویندگان

سواری شود نیک و پیروز رزم

سر انجمنها برزم و ببزم

جهانرا کند یکسره زیر پی

بباشد سزاوار دیهیم کی

چو پیروز گردد کشد یال و شاخ

پدر پیر گشته نشسته بکاخ

ندارد پدر جز یکی تاج و تخت

نشسته بایوان نگهبان رخت

پسر را جهان و درفش و سپاه

پدر را یکی تاج زرّین و گاه

نباشد بدان نیز همداستان

شنید از شما کس چنین داستان

ز بهر یکی تاج و افسر پسر

تن باب را دور خواهد ز سر

کند با سپاهی خود آهنگ اوی

نهاده دلش تیز بر جنگ اوی

چه گویید پیران که با این پسر

چه نیکو بود کار کرد پدر

گزینانش گفتند کای شهریار

نیاید خود این هرگز اندر شمار

پدر زنده و پور جویای گاه

ازین خام تر نیز کاری مخواه

جهاندار گفتا که اینت پسر

که آهنگ دارد بجان پدر

ببندم چنان کش سزایست بس

ببندی که کس را نبستست کس

چو بشنید اسفندیار این سخن

دل مرد برنا شد از غم کهن

بدو گفت ای شاه آزاده خوی

مرا مرگ تو کی بود آرزوی

ندانم گناهی من ای شهریار

که کردستم اندر همه روزگار

بجان تو ای خسرو کامران

کجا بودم این خود بدل در گمان

ولیکن تو شاهی و فرمان تراست

ترا ام من و بند و زندان تراست

کنون بند فرمای و خواهی بکش

مرا دل درستست و آهسته هش

شه خسروان گفت بند آورید

مر او را ببندید و زین مگذرید

بپیش آوریدند آهنگران

غل و بند و زنجیرهای گران

ببستند او را همه دست و پای

بپیش جهاندار گیهان خدای

چنانش ببستند پای استوار

که هر کش همی دید بگریست زار

چو کردند زنجیر در گردنش

بفرمود بسته بدژ بردنش

بیارید گفتا یکی پیل نر

دونده نوندی چو مرغ بپر

فراز آوریدند پیلی چو نیل

مر او را نشاندند بر پشت پیل

ببردندش از پیش فرّخ پدر

سوی گنبدان دژ پر از خاک سر

بدان دژش بردند بر کوهسار

ستون آوریدند از آهن چهار

مر او را در آنجای بستند سخت

ز تختش فکندند و برگشت بخت

نگهبان برو کرد پس چند مرد

گو پهلوان زاده با داغ و درد

بدان تنگی اندر همی زیستی

زمان تا زمان زار بگریستی

***

رفتن گشتاسپ به سیستان و لشکر آراستن ارجاسپ بار دیگر

برآمد بسی روزگاران بروی

که خسرو سوی سیستان کرد روی

که آنجا کند زند و استا روا

کند موبدان را بدان برگوا

چو آنجا رسید آن گرانمایه شاه

پذیره شدش پهلوان سپاه

شه نیمروز آنکه رستمش نام

سوار جهان دیده همتای سام

ابا پیر دستان که بودش پدر

ابا مهتران و گزینان در

براه آوریدند رامشگران

ابا رودها از کران تا کران

بشادی پذیره شدندش براه

از آن شادمان گشت فرخنده شاه

بزابلش بردند مهمان خویش

همه بنده وارد ایستادند پیش

ازو زند و استا بیاموختند

نشستند و آتش برافروختند

برآمد برین میهمانی دو سال

همی خورد گشتاسپ با پور زال

بهر جا کجا شهر یاران بدند

چو از کار گشتاسپ آگه شدند

که او پهلوان جهانرا ببست

تن پیلوارش بآهن بخست

بزابلستان شد به پیغمبری

که نفرین کند بر بت آزری

بگشتند یکسر ز فرمان اوی

بهم بر شکستند پیمان اوی

چو آگاهی آمد ببهمن که شاه

ببستش پدر را ابر بی گناه

نبرده گزینان اسفندیار

از آنجا برفتند تیمار دار

بپیش گو اسفندیار آمدند

کیان زادگان زار و خوار آمدند

مر او را برامش همی داشتند

بزندانش تنها بنگذاشتند

پس آگاهی آمد بسالار چین

که ماه از کمان آمد اندر کمین

بر آشفت خسرو باسفندیار

سوی گنبدان دژ فرستاد خوار

خود از بلخ زی زابلستان کشید

بمهمانی پور دستان کشید

بزابل نشستست مهمان زال

بدین روزگاران بر آمد دوسال

ببلخ اندرون جز که لهراسب شاه

نماندست از ایرانیان و سپاه

مگر هفتصد مرد آتش پرست

همه پیش آذر بر آورده دست

مهانرا همه خواند شاه چگل

ابر جنگ لهراسپ شان داد دل

بدانید گفتا که گشتاسپ شاه

سوی سیستان رفت خود با سپاه

بزابل نشستست با لشکرش

سواری نه اندر همه کشورش

کنونست هنگام کین خواستن

بیاید یکی تاختن ساختن ها

پسرش آن گرانمایه اسفندیار

ببند گران اندرست استوار

کدامست مردی پژوهنده راز

که پیماید این ژرف راه دراز

نراند بره ایچ و بی ره شود

از ایرانیان یکسر آگه شود

یکی جادوی بود نامش ستوه

گذارنده راه و نهفته پژوه

منم گفت آهسته و راه جوی

چه باید همی هر چه خواهی بگوی

شه چینش گفتا بایران خرام

نگه کن بدانش بهر سو بگام

پژوهنده ی راز پیمود راه

ببلخ گزین شد کجا کاخ شاه

تهی دید بلخ از گو اسفندیار

ز شادی رخش تازه شد چون بهار

ندید اندرو شاه گشتاسپ را

پرستندگان دید و لهراسپ را

بشد همچنان پیش خاقان بگفت

برخ پیش او مر زمین را برفت

چو ارجاسپ آگاه شد شاد شد

از اندوه دیرینه آزاد شد

سرانرا همه خواند و گفتا روید

سپاه پراکنده باز آورید

برفتند گردان لشکر همه

بکوه و بیابان و جای رمه

بدو باز خواندند لشکرش را

گزیده سواران کشورش را

***

قصاید، قطعات و ابیات پراکنده ی قصائد و قطعات

***

من جاه دوست دارم کآزاده زاده ام

آزادگان بجان نفروشند جاه را

***

ذره نماید بجنب قدر تو گردون

 قطره نماید به پیش طبع تو دریا

***

برخیز و بر افروز هلا قبله ی زردشت

بنشین و بر افکن شکم قاقم بر پشت

بس کس که ز زردشت بگردیده، دگر بار

ناچار کند روی سوی قبله ی زردشت

من سرد نیابم که مرا ز آتش هجران

آتشکده گشتست دل و دیده چو چرخشت

گر دست بدل بر نهم از سوختن دل

انگشت شود بیشک در دست من انگشت

ای روی تو چون باغ و همه باغ بنفشه

خواهم که بنفشه چنم از زلف تو یک مشت

آنکس که ترا کشت، ترا کشت و مرا زاد

و آنکش که ترا زاد، ترا زاد و مرا کشت

***

می صافی بیارای بت که صافی است

جهان از ماه تا آنجا که ماهی است

چو از کاخ آمدی بیرون بصحرا

کجا چشم افکنی دیبای شاهی است

بیا تا می خوریم و شاد باشیم

که هنگام می و روز مناهی است

***

چرخ گردان نهاده دارد گوش

تا ملک مر ورا چه فرماید

زحل از هیبتش نمیداند

که فلک را چگونه پیماید

صورت خشمش ار زهیبت خویش

ذرّه ای را بدهر بنماید

خاک دریا شود بسوزد آب

بفسرد نار و برق بشخاید

***

شب سیاه بدان زلفکان تو ماند

سپید روز بپاکی رخان تو ماند

عقیق را چو بسایند نیک سوده گران

که آبدار بود، با لبان تو ماند

ببوستان ملوکان هزار گشتم بیش

گل شکفته برخسارگان تو ماند

دوچشم آهو و دو نرگس شکفته ببار

درست و راست بدان چشمکان تو ماند

کمان با بلیان دیدم و طرازی تیر

که بر کشیده شود، بابروان تو ماند

ترا بسروین بالاقیاس نتوان کرد

که سرورا قد و بالا بدان تو ماند

***

گویند صبر کن که ترا صبر بر دهد

آری دهد ولیک بعمر دگر دهد

من عمر خویش را بصبوری گذاشتم

عمری دگر بباید تا صبر بر دهد

***

ای امیر شاهزاده خسرو دانش پژوه

ناپژوهیده سخن را طبع تدبیر آن بود

***

قصیده

پریچهره بتی عیار و دلبر

نگاری سرو قدّ و ماه منظر

سیه چشمی که تا رویش بدیدم

سرشکم خون شدست و بر مشجر

اگر نه دل همی خواهی سپردن

بدان مژگان زهر آلود منگر

وگر نه بر بلا خواهی گذشتن

بر آتش بگذر و بردرش مگذر

بسان آتش تیزست عشقش

چنانچون دو رخش همرنگ آذر

بسان سرو سیمین است قدّش

ولیکن بر سرش ماه منور

فریش آن روی دیبا رنگ چینی

که رشک آرد بر او گلبرگ تر بر

فریش آن لب که تا ایدر نیامد

ز خلد آیین بوسه نامد ایدر

از آن شکر لبانست اینکه دایم

گدازانم چو اندر آب شکر

از آن لاغر میانست آنکه عشقم

چنین فربه شدست و صبر لاغر

بچهره یوسف دیگر ولیکن

بهجرانش منم یعقوب دیگر

اگر بتگر چنان پیکر نگارد

مریزاد آن خجسته دست بتگر

و گر آزر چنو دانست کردن

درود از جان من بر جان آزر

صنوبر دیدم و هرگز ندیدم

درخت سیم کش بر سر صنوبر

چنان کز چشم او ترمس نترسید

جهود خیبری از تیغ حیدر

چنان کان چشم او کردست با من

نکرد آن نامور حیدر به خیبر

چنان بر من کند او جور و بیداد

نکردند آل بوسفیان به شبر

چنانچون من برو گریم نگریید

ابر شبیر زهرا روز محشر

مرا گوید ز چندین شعر شاهان

ز چندین عاشقانه شعر دلبر

بمن ده تا بدارم یادگاری

بپرده ی چشم بنویسم بعنبر

بحلقه ی زلفک خویشش ببندم

چو تعویذی فرو آویزم از بر

کم از شعری که سوی ما فرستی

نه ام اندر خور گفتار وز در

مگر خود شعر بر من برنزیبد

مگر خود نیستم ای دوست در خور

ایا ناپاک دار این خواریم بس

بدین اندر نیارم سر بچنبر

چرا بنویسیم باری مدیحی

امیر نامداران شاه مهتر

کدامست آنکه گویی روی گیتی

بیفروزد به بوسعد مظفر

چو نام آن نگار آمد بگوشم

فرو باریدم از چشم آب احمر

فراقش صورتی شد پیشم اندر

خیالی دیدمش مکروه و منکر

بترسیدم که ناگاهان کنارم

تهی گرداند از بستان عبهر

چو از من بگسلد کی بینمش باز

کی آید این گذشته رنج را بر

فرو بارید ابر از دیدگانم

بر آن خورشید کش بالا صنوبر

همی بگریستم تا ز آب چشمم

چو روی یار من شد روی کشور

چو روی یار من شد دهر گوئی

همی عارض بشوید بآب کوثر

بکردار درفش کاویانی

بنقش وشی و کوفی سراسر

بپوشیده لباس فرودینی

بیفکنده لباس ماه آذر

گل اندر بوستانان بشکفیده

بسان گلبنان باغ پر بر

تو گویی هر یکی حور بهشتی است

بدست هر یک از یاقوت مجمر

بصد گونه نگار آراسته باغ

بنقش و شی و نقش مسطر

بکاخ میر ما ماند بخوبی

گشاده بر همه آزادگان در

سحرگاهان که باد نرم جنبد

بجنباند درخت سرخ و اصفر

تو پنداری که از گردون ستاره

همی باریده بر دریای اخضر

نگار اندر نگار و لون در لون

هزاران در شده پیکر به پیکر

بزیر دیبه سبز اندر آنک

ترنج سبز و زرد از بار بنگر

یکی چون حقه ی از زرّ خفچه است

یکی چون بیضه ی بینی ز عنبر

بنفشه ز یر و زیر شاخ سوسن

چو بر دیبای زنگاری مزّبر

بشادروان شهر آزاد ماند

که اسکندر برو پاشید گوهر

درخت سبز تازه شام و شبگیر

که ماه از برهمی تابد بر او بر

درفش میر بوسعدست گوئی

فروزان از سرش بر تاج گوهر

بگیتی ز آب و آتش تیز تر نیست

دو جانند و دو سلطان ستمگر

ترا سیمرغ و تیر گز نباید

نه رخش جادو و زال فسونگر

گر او رفتی بجای حیدر گرد

برزم شاه گردان عمرو و عنتر

نه ز آهن درع بایستی نه دلدل

نه سر پایانش بایستی نه مغفر

عدو را بهره از تو غل و پاوند

ولی را بهره از تو تاج و پر گر

یکی زردشت وارم آرزویست

که پیشت زند را بر خوانم از بر

در آب گرم در ماندست پایم

چو در زرفین در انگشت ازهر

***

چگونه بلائی که پیوند تو

نجویی بد است و بجویی بتر

شبی بیش کردم چگونه شبی

همی از شب داج تاریک تر

درنگی که گفتم که پروین همی

نخواهد شد از تارکم ز استر

***

مدیح تا ببر من رسید عریان بود

ز فرّ و زینت من یا فت طیلسان و ازار

***

تو آن شبرنگ تازی را بمیدان چون برانگیزی

عدو را زود بنوردی بدان تیغ بلا گستر

باندک روزگارای شه دو چیزم داد بخت تو

یکی لفظی خرد رتبت دوم طبعی سخن گستر

***

من اینجا دیر ماندم خوار گشتم

عزیز از ماندن دایم شود خوار

چو آب اندر شمر بسیار ماند

ز هومت گیرد از آرام بسیار

***

کرا رودکی گفته باشد مدیح

امام فنون سخن بود ور

دقیقی مدیح اورد نزد او

چو خرما بود برده سوی هجر

***

زان مرکّب که کالبد از نور

لیکن او را روان و جان ازنار

زان ستاره که مغربش دهنست

مشرق او را همیشه بر رخسار

***

بزلف کژّ ولیکن بقدّ و قامت راست

به تن درست و لیکن بچشمکان بیمار

اگر سر آرد یار آن سنان او نشگفت

هر آینه چو همه خون خورد سر آرد بار

***

تو آن ابری که ناساید شب و روز

ز باریدن چنانچون از کمان تیر

نباری در کف دلخواه جز زر

چنانچون بر سر بدخواه جز بیر

***

ای کرده چرخ تیغ ترا پاسبان ملک

وی کرده جود کفّ ترا پاسبان خویش

تقدیر گوش امر تو دارد ز آسمان

دینار قصد کفّ تو دارد ز کان خویش

***

نگه کن آب و یخ در آبگینه

فروزان هر سه همچون شمع روشن

گدازیده یکی دو تا فسرده

بیک لون این سه گوهر بین ملون

***

زان تلخ میی گزین که گرداند

نیروش روان تلخ را شیرین

از طلعت او هوا چنان گردد

کز خون تذرو سینه ی شاهین

استاد شهید طنده بایستی

وان شاعر تیره چشم روشن بین

تا شاه مرا مدیح گفتندی

ز الفاظ خوش و معانی رنگین

***

ملک آن یادگار آل دارا

ملک آن قطب دور آل سامان

اگر بیند بگاه کینش ابلیس

ز بیم تیغ او بپذیرد ایمان

بپای لشکرش ناهید و هرمز

به پیش لشکرش مریخ و کیوان

***

چشم تو که فتنه ی جهان خیزد ازو

لعل تو که آب خضر می ریزد ازو

کردند تن مرا چنان خوار که باد

می آید و گرد و خاک می بیزد ازو

***

شود خون جگر از دل چکیده

که آب آتشین آید ز دیده

***

ملک بی ملک دار باشد، نی

ور بود پایدار باشد، نی

بی شهنشه بنای ملک جهان

محکم و استوار باشد، نی

خله ای را که بی خداوندست

کار او برقرار باشد، نی

شهر را هیچ حامی و هادی

چون شه و شهریار باشد، نی

***

در افکند ای صنم ابر بهشتی

زمین را خلعت اردی بهشتی

زمین برسان خونالود دیبا

هوا برسان نیل اندود مشتی

بطعم نوش گشته چشمه ی آب

برنگ دیده ی آهوی دشتی

بهشت عدن را گلزار ماند

درخت آراسته حور بهشتی

چنان گردد جهان هزمان که در دشت

پلنگ آهو نگیرد جز بکشتی

بتی باید کنون خورشید چهره

مهی گر دارد از خورشید پشتی

بتی رخسار او همرنگ یاقوت

میی بر گونه ی جامه ی کنشتی

جهان طاووس گونه گشت گویی

بجایی نرمی و جایی درشتی

بدان ماند که گویی از می و مشک

مثال دوست بر صحرا نبشتی

ز گِل بوی گلاب آید بد انسان

که پنداری گُل اندر گِل سرشتی

دقیقی چار خصلت بر گزیده است

بگیتی از همه خوبی و زشتی

لب یاقوت رنگ و ناله ی چنگ

می چون زنگ و کیش زردهشتی

***

جهانا همانا فسونی و بازی

که بر کس نپایی و با کس نسازی

***

دریغا میر بونصرا دریغا

که بس شادی ندیدی از جوانی

ولیکن راد مردان جهاندار

چو گل باشند کوته زندگانی

***

کاشکی اندر جهان شب نیستی

تا مرا هجران آن لب نیستی

زخم عقرب نیستی بر جان من

گر ورا زلف معقرب نیستی

ور نبودی کو کبش در زیر لب

مونسم تا روز کوکب نیستی

ور مرکب نیستی از نیکویی

جانم از عشقش مرکب نیستی

ور مرا بی یار باید زیستن

زندگانی کاش یارب نیستی

***

من بر آنم که تو داری خبر از راز فلک

نه بر آنک که تو از راز رهی بی خبری

تا ز گفتار جدا باشد پیوسته نگار

تا ز دیدار بری باشد همواره پری

نیکخواه تو ز گفتار بدی باد جدا

بدسکال تو ز دیدار بهی باد بری

***

ز دو چیز گیرند مر مملکت را

یکی پرنیانی یکی زعفرانی

یکی زر نام ملک بر نبشته

دگر آهن آب داده ی یمانی

کرا بویه ی وصلت ملک خیزد

یکی جنبشی بایدش آسمانی

زبانی سخنگوی و دستی گشاده

دلی همش کینه همش مهربانی

که ملکت شکاریست کور انگیرد

عقاب پرنده نه شیر ژیانی

دو چیزست کو را ببند اندر آرد

یکی تیغ هندی دگر زرّ کانی

بشمشیر باید گرفتن مر او را

بدینار بستنش پای ار توانی

کرا بخت و شمشیر و دینار باشد

و بالا و تن تهم و نسبت کیانی

خرد باید آنجا وجود و شجاعت

فلک مملکت کی دهد رایگانی

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا