• افضل الدين بديل بن علي نجارخاقاني شرواني

ابراهیم بدیل ،ملقب به افضل الدین ومکنی به ابوبدیل وموصوف به حسان العجم متوفای نیمه ی دوم قرن ششم قمری .وی درحدود سال 500هجری درشروان متولد ودرسال 582هجری در تبریز وفات یافت ومدفنش در مقبره الشعرادرکوی سرخاب تبریز است. ابتدا تحقیقی “تخلص می کردبعد آنرا به خاقانی مبدل کردپدرش علی  نام به نجاری اشتغال داشته ومادرش از عیسویان نسطوری است که به کیش اسلام مشرف شد.خاقانی تحت توجه عمّ خود میرزا کافی بن عثمان درزبان عربی ،طب،نجوم وحکمت تحصیلات کافی نمود درفن شعر و شاعری مدیون ابوالعلاء گنجوی است که شاعر دربار منوچهر شروانشاه بوده واورا بدان امیر معرفی کرد ودختر خود را به وی دادتخلص خاقانی از همان تاریخ است ولی آخر الامر بین ابوالعلا و خاقانی کدورت پیش آمد ویکدیگر را به سختی هجوکردند.خاقانی دو مرتبه به زیارت بیت الله رفته ودر مرتبه ی دوم هنگام مراجعت به اصفهان رفت وچون شاگردش مجیر الدین بیلقانی اصفهانی ها را هجو کرد خاقانی مورد خشم اهالی آن شهر واقع شد ودر آخر قصیده ای در مدح اصفهان سرود .

***

قصايد

***

بسم الله الرحمن الرحيم

در توحيد و موعظه و مدح حضرت خاتم الانبياء صلوات الله عليه

جوشن صورت برون کن در صف مردان درآ

دل طلب کز دار ملک دل توان شد پادشا

تا تو خود را پاي بستي باد داري در دو دست

خاک بر خود پاش کز خود هيچ نگشايد تو را

با تو قرب قاب قوسين آنگه افتد عشق را

کز صفات خود به بعد المشرقين ماني جدا

آن خويشي، چند گويي كآن اويم آن اوي

باش تا او گويد از خود كان مايي آن ما

چيست عاشق را جز آن كاتش دهد پروانه وار

اولش قرب و ميانه سوختن و آخر فنا

لاف يکرنگي مزن تا از صفت چون آينه

از درون سو تيرگي داري و بيرون سو صفا

آتشين داري زبان زان دل سياهي چون چراغ

گرد خود گردي از آن تردامني چون آسيا

رخت از اين گنبد برون بر گر حياتي بايدت

زان که تا در گنبدي با مردگاني هم وطا

نفس عيسي جست خواهي راه کن سوي فلک

نقش عيسي در نگارستان راهب کن رها

بر در فقر آي تا پيش آيدت سرهنگ عشق

گويد اي صاحب خراج هر دو گيتي مرحبا

شرب عزلت ساختي از سر ببر آب هوس

باغ وحدت يافتي از بن بکن بيخ هوا

با قطار خوک در بيت المقدس پي منه

با سپاه پيل بر درگاه بيت الله ميا

سر بنه کاينجا سري را صد سر آيد در عوض

بلکه بر سر هر سري را صد کلاه آيد عطا

هر چه جز نور السموات از خداي آن عزل کن

گر تو را مشکوة دل روشن شد از مصباح لا

چون رسيدي بر در لاصدرا لا جوي از آنک

کعبه را هم ديد بايد چون رسيدي در منا

ور تو اعمي بوده‌اي بر دوش احمد دار دست

کاندرين ره قائد تو مصطفي به مصطفا

اوست مختار خدا و چرخ و ارواح و حواس

زان گرفتند از وجودش منت بي‌ منتهي

هشت خلد از هفت چرخ و شش جهت از پنج حس

چار ارکان و سه ارواح و دو کون از يک خدا

چون مرا در نعت چون اويي رود چندين سخن

از جهان بر چون مني تا کي رود چندين جفا

***

مطلع دوم

کار من بالا نمي‌گيرد در اين شيب بلا

در مضيق حادثاتم بسته‌ي بند عنا

مي‌کنم جهدي کزين خضراي خذلان بگذرم

حبذا روزي که اين توفيق يابم حبذا

صبح آخر ديده‌اي بختم چنان شد پرده در

صبح اول ديده‌اي عمرم چنان شد کم بقا

با که گيرم انس کز اهل وفا بي‌روزيم

روزي من نيست يا خود نيست در عالم وفا

در همه شروان مرا حاصل نيامد نيم دوست

دوست خود ناممکن است اي کاش بودي آشنا

من حسين وقت و نااهلان يزيد و شمر من

روزگارم جمله عاشورا و شروان کربلا

اي عراق الله جارک نيک مشعوفم به تو

وي خراسان عمرک الله سخت مشتاقم تو را

گر چه جان از روزن چشم از شما بي‌روزي است

از دريچه‌ي گوش مي‌بيند شعاعات شما

عذر من دانيد کاينجا پاي بست مادرم

هديه‌ي جانم روان داريد بر دست صبا

تشنه‌ي دل تفته‌ام از دجله آريدم شراب

دردمند زارم از بغداد سازيدم دوا

بوي راحت چون توان برد از مزاج اين ديار

نوشدارو چون توان جست از دهان اژدها

پيش ما بيني کريماني که گاه مائده

ماکيان بر در کنند و گربه در زندان سرا

گر براي شوربايي بر در اينها شوي

اولت سکبا دهند از چهره آنگه شوربا

مردم اي خاقاني اهريمن شدند از خشم و ظلم

در عدم نه روي کانجا بيني انصاف و رضا

***

در توحيد و موعظه و حكمت و معراج حضرت ختمي مرتب ص

اي پنج نوبه کوفته در دار ملک لا

لا در چهار بالش وحدت کشد تو را

جولانگه تو زان سوي الاست گر کني

هژده هزار عالم ازين سوي لا رها

از عشق ساز بدرقه پس هم به نور عشق

از تيه لا به منزل الا الله اندرآ

دروازه‌ي سراي ازل دان سه حرف عشق

دندانه‌ي کليد ابد دان دو حرف لا

بي‌حاجبي لابدر دين مرو که هست

دين گنج خانه‌ي حق و لا شکل اژدها

حد قدم مپرس که هرگز نيامده است

در کوچه‌ي حدوث عماري کبريا

از حله‌ي حدوث برون شو دو منزلي

تا گويدت قريشي وحدت که مرحبا

پيوند دين طلب که بهين دايه‌ي تو اوست

آن دم که از مشيمه‌ي عالم شوي جدا

اين دم شنو که راحت از اين دم شود پديد

واينجا طلب که حاجت از اينجا شود روا

کسري از اين ممالک و صد کسري و قباد

خطوي از اين مسالک و صد خطه‌ي خطا

فيض هزار کوثر و زين ابر يک سرشک

برگ هزار طوبي و زين باغ يک گيا

فتراک عشق گير نه دنبال عقل از آنک

عيسيت دوست به که حواريت آشنا

مي‌دان که دل ز روي شناسان آن سراست

مشمارش از غريب شماران اين سرا

دل تا به خانه‌اي است که هر ساعتي در او

شمع خزاين ملکوت افکند ضيا

بيني جمال حضرت نور الله آن زمان

کايينه‌ي دل تو شود صادق الصفا

در دل مدار نقش اماني که شرط نيست

بتخانه ساختن به نظرگاه پادشا

دنيا به عرص فقر بده وقت من يزيد

کان گوهر تمام عيار ارزد اين بها

در چار سوي فقر در آ تا ز راه ذوق

دل را ز پنج نوش سلامت کني دوا

همت ز آستانه‌ي فقر است ملک جوي

آري هوا ز کيسه‌ي دريا بود سقا

عزلت گزين که از سر عزلت شناختند

آدم در خلافت و عيسي ره سما

شاخ امل بزن که چراغي است زود مير

بيخ هوس بکن که درختي است کم بقا

گر سر يوم يحمي بر عقل خوانده‌اي

پس پايمال مال مباش از سر هوا

تنگ آمده است زلزلت الارض هين بخوان

بر مالها و قال الانسان مالها

حق مي‌کند ندا که به ما ره دراز نيست

از مال لام بفکن و باقي شناس ما

خس طبع را چه مال دهي و چه تربيت

بي‌ديده را چه ميل کشي و چه توتيا

از عافيت مپرس که کس را نداده‌اند

در عاريت سراي جهان عافيت عطا

خود مادر قضا ز وفا حامله نشد

ور شد به قهرش از شکم افکند هم قضا

از کوي ره زنان طبيعت ببر قدم

وز خوي ره روان طريقت طلب وفا

بر پنج فرض عمر برافشان و دان که هست

شش روز آفرينش ازين پنج با نوا

توسن دلي و رايض تو قول لا اله

اعمي ‌وش و قايد تو شرع مصطفي

با سايه‌ي رکاب محمد عنان در آر

تا طرقوا زنان تو گردند اصفيا

آن ب و ت شکن که به تعريف او گرفت

هم قاف و لام رونق و هم کاف و نون بها

او مالک الرقاب دو گيتي و بر درش

در کهتري مشجره آورده انبيا

هم موسي از دلالت او گشته مصطنع

هم آدم از شفاعت او گشته مجتبي

نطقش معلمي که کند عقل را ادب

خلقش مفرحي که دهد روح را شفا

دل گرسنه در آمد بر خوان کائنات

چون شبهي بديد برون رفت ناشتا

مريم گشاده روزه و عيسي ببسته نطق

کو در سخن گشاد سر سفره‌ي سخا

بر نامده سپيده‌ي صبح ازل هنوز

کو بر سيه سپيد ازل بوده پيشوا

آدم از او به برقع همت سپيد روي

شيطان از او به سيلي حرمان سيه قفا

ذاتش مراد عالم و او عالم کرم

شرعش مدار قبله و او قبله‌ي ثنا

از آسمان نخست برون تاخت قدر او

هم عرش نطعش آمد و هم سدره متکا

پس آسمان به گوش خرد گفت شک مکن

کان قدر مصطفي است علي‌العرش استوي

آن شب که سوي کعبه‌ي خلت نهاد روي

اين غول دار باديه را کرد زير پا

آمد پي متابعتش کوه در روش

رفت از پي مشايعتش سنگ در هوا

برداشت فر او دو گروهي ز خاک و آب

آميخت با سموم اثيري دم صبا

گردون پير گشت مريد کمال او

پوشيد بر ارادتش اين نيلگون وطا

روحانيان مثلث عطري بسوخته

از عطرها مسدس عالم شده ملا

يا سيد البشر زده خورشيد بر نگين

يا احسن الصور زده ناهيد در نوا

از شيب تازيانه‌ي او عرش را هراس

وز شيهه‌ي تکاور او چرخ را صدا

لاتعجبوا اشارت کرده به مرسلين

لاتقنطوا بشارت داده به اتقيا

روح القدس خريطه‌کش او در آن طريق

روح الامين جنيبه بر او در آن فضا

زو باز مانده غاشيه‌ دارش ميان راه

سلطان دهر گفت که اي خواجه تا کجا

بنوشته هفت چرخ و رسيده به مستقيم

بگذشته از مسافت و رفته به منتها

ره رفته تا خط رقم اول از خطر

پي برده تا سر افق اعلي هم از اعلا

زان سوي عرش رفته هزاران هزار ميل

خود گفته اين انزل و حق گفته هيهنا

در سور سر رسيده و ديده به چشم سر

خلوت سراي قدمت بي‌چون و بي‌چرا

گفته نود هزار اشارت به يک نفس

بشنوده صد هزار اجابت به يک دعا

ديده که نقدهاي اولوالعزم ده يکي است

آموخته ز مکتب حق علم کيميا

آورده روزنامه‌ي دولت در آستين

مهرش نهاده سوره‌ي والنجم اذا هوي

داده قرار هفت زمين را به بازگشت

کرده خبر چهار امين را ز ماجرا

هر چار چار حد بناي پيمبري

هر چار چار عنصر ارواح اوليا

بي‌مهر چار يار در اين پنج روزه عمر

نتوان خلاص يافت از اين شش در فنا

اي فيض رحمت تو گنه شوي عاصيان

ريزي بريز بر دل خاقاني از صفا

با نفس مطمئنه قرينش کن آن چنان

کآواز ارجعي دهدش هاتف رضا

بر فضل توست تکيه‌ي اميد او از آنک

پاشنده‌ي عطايي و پوشنده‌ي خطا

اي افضل ار مشاطه‌ي بکر سخن تويي

اين شعر در محافل احرار کن ادا

***

در نعت حضرت ختمي مرتبت صلوات الله و سلامه عليه

و حكمت و موعظه

عروس عافيت آنگه قبول کرد مرا

که عمر بيش‌ بها دادمش به شيربها

چو کشت عافيتم خوشه در گلو آورد

چو خوشه باز بريدم گلوي کام و هوا

خروس کنگره‌ي عقل پر بکوفت چو ديد

که در شب امل من سپيده شد پيدا

چو ماه سي شبه ناچيز شد خيال غرور

چو روز پانزده ساعت کمال يافت ضيا

مسيح وار پي راستي گرفت آن دل

که باشگونه روي بود چون خط ترسا

ز مرغزار سلامت دل مراست خبر

که هم مسيح خبر دارد از مزاج گيا

مرا طبيب دل اندرز گونه‌اي کرده است

کزين سواد بترس از حوادث سودا

به تلخ و ترش رضا ده بخوان گيتي بر

که نيشتر خوري ار بيشتر خوري حلوا

اسير طبع مخالف مدار جان و خرد

زبون چار زباني مکن دو حور لقا

که پوست پاره‌اي آمد هلاک دولت آن

که مغز بي‌گنهان را دهد به اژدرها

مرا شهنشه وحدت ز داغگاه خرد

به شيب مقرعه دعوت همي کند که بيا

ازين سراچه‌ي آوا و رنگ پي بگسل

به ارغوان ده رنگ و به ارغنون آوا

در اين رصد گه خاکي چه خاک مي‌بيزي

نه کودکي نه مقامر ز خاک چيست تو را

به دست آز مده دل که بهر فرش کنشت

ز بام کعبه ندرند مکيان ديبا

به بوي نفس مکن جان که بهر گردن خوک

کسي نبرد زنجير مسجد الاقصا

ببين که کوکبه‌ي عمر خضر وار گذشت

تو بازمانده چو موسي بتيه خوف و رجا

پرير نوبت حج بود و مهد خواجه هنوز

از آن سوي عرفات است چشم بر فردا

برفت روز و تو چون طفل خرمي آري

نشاط طفل نماز دگر بود عذرا

چو عمر دادي دنيا بده که خوش نبود

به صد خزينه تبذر بدانگي استقصا

به چاه جاه چه افتي و عمر در نقصان

به قصد فصد چه پويي و ماه در جوزا

دو رنگي شب و روز سپهر بوقلمون

پرند عمر تو را مي‌برند رنگ و بها

دو چشمه‌اند يکي قير و ديگري سيماب

شب بنفشه فش و روز ياسمين سيما

تو غرق چشمه‌ي سيماب و قير و پنداري

که گرد چشمه‌ي حيوان و کوثري به چرا

جهان به چشمي ماند در او سياه و سپيد

سپيد ناخنه دار تو سياه نابينا

ببر طناب هوس پيش از آنکه ايامت

چهار ميخ کند زير خيمه‌ي خضرا

به صور نيم شبي در شکن رواق فلک

به ناوک سحري بر شکن مصاف فضا

قضا به بوالعجبي تا کيت نمايد لعب

به هفت مهره‌ي زرين و حقه‌ي مينا

تو را به حقه و مهره فريفتند آري

چو حقه بي‌دل و مغزي چو مهره بي سر و پا

فريب گنبد نيلوفري مخور که کنون

اجل چو گنبد گل بر شکافدش عمدا

ز خشکسال حوادث اميد امن مدار

که در تموز ندارد دليل برف هوا

چه جاي راحت و امن است و دهر پر نکبت

چه روز باشه و صيد است و دشت پر نکبا

مگو که دهر کجا خون خورد که نيست دهانش

ببين به پشه که زوبين زن است و نيست کيا

مساز عيش که نامردم است طبع جهان

مخور کرفس که پر کژدم است صحن سرا

ز روزگار وفا هم به روزگار آيد

که حصرم از پس شش ماه مي‌شود صهبا

چه خوش بوي که درون وحشت است و بيرون غم

کجا روي که ز پيش آتش است و پس دريا

خوشي طلب کني از خلق ساده دل مردي

که از زکات ستانان زکات خواست عطا

سلاح کار خود اينجا ز بي زباني ساز

که بي زبان دفع زبانيه است آنجا

چو خوشه چند شوي صد زبان نمي‌خواهي

که يک زبان چون ترازو بوي به روز جزا

در اين مقام کسي کو چو مار شد دو زبان

چو ماهي است بريده زبان در آن مأوا

خرد خطيب دل است و دماغ منبر او

زبان به صورت تيغ و دهان نيام آسا

درون کام نهان کن زبان که تيغ خطيب

براي نام بود در برش نه بهر وغا

زبان به مهر کن و جز بگاه لا مگشاي

که در ولايت قالوا بلي رسي از لا

دو اسبه بر اثر لا بران بدان شرطي

که رخت نفکني الا به منزل الا

مگر معامله‌ي لا اله الا الله

درم خريد رسول اللهت کند به بها

زبان ثناگر درگاه مصطفي خوشتر

که بارگير سليمان نکوتر است صبا

ثناي او به دل ما فرو نيايد از آنک

عروس سخت شگرف است و حجله نا زيبا

سپيد روي ازل مصطفي است کز شرفش

سياه گشت به پيرانه سر، سر دنيا

فلک به دايگي دين او برين مرکز

زني است بر سر گهواره‌اي بمانده دو تا

دمش خزينه ‌گشاي مجاهز ارواح

دلش خليفه‌ کتاب معلم اسما

به پيش کاتب وحيش دوات دار خرد

به فرق حاجب بارش نثار بار خدا

هزار فصل ربيعش جنيبه دار جمال

هزار فضل ربيعش خريطه دار سخا

زبان در آن دهن پاک گفتيي که مگر

ميان چشمه‌ي خضر است ماهيي گويا

دو شاخ گيسوي او چون چهار بيخ حيات

به هر کجا که اثر کرد اخرج المرعي

نه باد گيسوي او ز آتش بهار کم است

که آب و گل را آبستني دهد ز نما

عروس دهر و سرور جهان نخواست از آنک

نداشت از غم امت به دين و آن پروا

از اين حريف گلو بر حذر گزيد حذر

وز اين اباي گلوگير ابا نمود ابا

چهار يارش تا تاج اصفيا نشدند

نداشت ساعد دين ياره داشتن يارا

الهي از دل خاقاني آگهي که در او

خزينه خانه‌ي عشق است و در به مهر رضا

از آن شراب که نامش مفرح کرم است

به رحمت اين جگر گرم را بساز دوا

ز هرچه زيب جهان است و هرکه ز اهل جهان

مرا چو صفر تهي دار و چون الف تنها

قنوت من به نماز و نياز در اين است

که عافنا و قنا شر ما قضيت لنا

مرا به منزل الا الذين فرود آور

فرو گشاي ز من طمطراق الشعراء

يقين من تو شناسي ز شک مختصران

که علم توست شناساي ربنا ارنا

مرا ز آفت مشتي زياد باز رهان

که بر زناي زن زيد گشته‌اند گوا

خلاص ده سخنم را ز غارت گرهي

که مولع‌اند به نقش ريا و قلب ريا

به روز حشر که آواز لاتخف شنوند

به گوش خاطر ايشان رسان که لابشري

چو کاسه باز گشاده دهان ز جوع الکلب

چو کوزه پيش نهاده شکم ز استسقا

اگر خسيسي بر من گران سر است رواست

که او زمين کثيف است و من سماي سنا

گر او نشسته و من ايستاده‌ام شايد

نشسته باد زمين و به پاي باد سما

ور او به راحت و من در مشقتم چه عجب

که هم زمين بود آسوده و آسمان دروا

سخن به است که ماند ز مادر فکرت

که يادگار هم اسما نکوتر از اسما

***

در ستايش خاتم النبيين (ص) و حكمت و موعظه و ترك و تجريد

سرير فقر تو را سرکشد به تاج رضا

تو سر به جيب هوس در کشيده ‌اينت خطا

بر آن سرير سر بي‌سران به تاج رسد

تو تاج بر نهي از سر فرو نهي عمدا

سر است قيمت اين تاج گر سرش داري

به من يزيد چنين تاج سر بيار بها

تو را چو شمع ز تن هر زمان سري رويد

سري که دردسر آرد بريدن است دوا

نگر که نام سري بر چنين سري ننهي

که گنبد هوس است اين و دخمه‌ي سودا

سري دگر به کف آور که در طريقت عشق

سزاست اين سر سگسار سنگسار سزا

چرا چو لاله‌ي نشکفته سر فکنده نه‌اي

که آسمان ز سر افکندگي است پا بر جا

تو را ميان سران کي رسد کله داري

ز خون حلق تو خاکي نگشته لعل قبا

يتيم وار در اين تيم ضايع است دلت

برو يتيم نوازي بورز چون عنقا

دلي طلب کن بيمار کرده‌ي وحدت

چو چشم دوست که بيماري است عين شفا

مگر شبي ز براي عيادت دل تو

قدم نهد صفت ينزل الله از بالا

بر آستانه‌ي وحدت سقيم خوش تر دل

به پالکانه‌ي جنت عقيم به حورا

مقامري صفتي کن طلب که نقش قمار

دو يک شمارد اگر چه دوشش زند عذرا

تو را مقامر صورت کجا دهد انصاف

تو را هليله‌ي زرين کجا برد صفرا

به ترک جاه مقامر ظريف تر درويش

بخوان شاه مزعفر لطيف تر سكبا

سواد اعظمت اينک ببين مقام خرد

جهاد اکبرت اينک بدر مصاف هوا

ميان خاک چه بازي سفال کودک وار

سراي خاک به خاکي بباز مرد آسا

زر نهاد تو چون پاک شد به بوته‌ي خاک

نه طوق و تاج شود چون شود ز بوته جدا

زري که گوي گريبان جبرئيل سزد

رکاب پاي شياطين مکن که نيست سزا

چو گل مباش که هم پوست را کفن سازي

چو لاله باري اول ز پوست بيرون آ

به دست همت طغراي بي‌نيازي دار

که هر دو کون تو داري چو داري اين طغرا

ره امان نتوان رفت و دل رهين امل

رفوگري نتوان کرد و چشم نابينا

تو را كه رشته‌ي ايمان ز هم گسست امروز

سحاء خط امان از چه مي‌كني فردا

تو را امان ز امل به که اسب جنگي را

به روز معرکه برگستوان به از هرا

تو را ز پشتي همت به کف شود ملکت

بلي ز پهلوي آدم پديد شد حوا

چو همت آمد هر هشت داده به جنت

چو وامق آمد هر هفت كرده به عذرا

خروش و جوش تو از بهر بود و نابود است

که از سر دو گروهي است شورش غوغا

به بوي بود دو روزه چرا شوي بدرنگ

که بدو كار محال است و مهر کار فنا

به بند دهر چه ماندي بمير تا برهي

که طوطي از پي اين مرگ شد ز بند رها

چو باشه دوخته چشمي به سوزن تقدير

چو لاشه بسته گلويي به ريسمان قضا

دميده در شب آخر زمان سپيده‌ي صبح

پس از تو خفتن اصحاب کهف نيست روا

نجسته فقر سلامت کجا کني حاصل

نگفته بسم به الحمد چون کني مبدا

مسافران به سحرگاه راه بيش کنند

تو خواب بيش کني اينت خفته‌ي رعنا

ميان باديه‌اي هان و هان مخسب ار ني

عرابيان ز تو هم سر برند و هم کالا

غلام آب رزاني نداري آب از آن

رفيق صاف رحيقي نه‌اي به صف صفا

به خواب دايم جز سيم و زر نمي‌بيني

ببين که رز همه رنج است و سيم جمله عنا

تو را که از مل و مال است مستي و هستي

خمار و خواب تو را صور نشکند به صدا

به کار آبي و دين با دل و تنت گويان

که کار آب شما برد آب کار شما

بهينه چيز که آن کيمياي دولت توست

ز همنشيني صهبا هبا شده است هبا

خرد به ماتم و تن در نشاط خوش نبود

که ديو جلوه کند بر تو و پري رسوا

برو نخست طهارت کن از جماع الاثم

که کس جنب نگذارند در جناب خدا

مجرد آي در اين راه تا زحق شنوي

الي عبدي اينجا نزول کن اينجا

ز چار ارکان بر گرد و پنج ارکان جوي

که هست فايده زين پنج پنج نوبت لا

ز نه حواس برون شو به کوي هشت صفات

که هست حاصل اين هشت هشت باغ بقا

اگر ز عارضه‌ي معصيت شکسته دلي

تو را شفاعت احمد ضمان کند به شفا

به يک شهادت سربسته مرد احمد باش

که پايمرد سران اوست در سراي جزا

پي ثناي محمد برآر تيغ ضمير

که خاص بر قد او بافتند درع ثنا

زبان بسته به مدح محمد آرد نطق

که نخل خشک پي مريم آورد خرما

بهينه سورت او بود و انبيا ابجد

مهينه معني او بود و اصفيا اسما

اگر ز بعد همه در وجودش آوردند

قدوم آخر او بر کمال اوست گوا

نه سورت از پس ابجد همي شود مرقوم

نه معني از پي اسما همي شود پيدا

نه روح را پس ترکيب صورت است نزول

نه شمس را ز پس صبح كاذب است ضيا

نه سبزه بردمد از خاک وانگهي سوسن

نه غوره در رسد از تاک وانگهي صهبا

گه ولادتش ارواح خوانده سوره‌ي سور

ستار بست ستاره، سماع کرد سما

بکوفت موکب اقبال مرکب اجرام

ببست قبه‌ي زربفت قبه‌ي مينا

چو نقل کرد روانش، مسافر ملکوت

براي عرسش بر عرش خرقه کرد و طا

دريد جوزا جيب و بريد پروين عقد

گذاشت مهر دواج و فکند صبح لوا

ميانه‌ي كف بحر کفش چو موج زدي

حباب وار بدي هفت گنبد خضرا

سزد که چون کف او نشر کرد نشره‌ي جود

روان حاتم طي، طي کند بساط سخا

ز بوي خلقش حبل‌الوريد يافت حيات

ز فر لطفش حبل‌المتين گرفت بها

ز بارگاه محمد نداي هاتف غيب

به من رسيد که خاقانيا بيار ثنا

ز خشک آخر خذلان برست خاقاني

که در رياض محمد چريد کشت رضا

مراد بخشا در تو گريزم از اخلاص

کزين خراس خسيسان دهي خلاص مرا

مرا تو باش که از ما و من دلم بگرفت

بر آر تيغ عنايت نه من گذار و نه ما

کليد رحمتم آخر عطا فرست چنان

که گنج معرفت اول هم از تو بود عطا

گوا تويي که ندارم به کاه برگي، برگ

به اهل بيت ز من چون رسد نوال و نوا

چو قرصه‌ي جو و سرکه نمي‌رسد به مسيح

کجا رسد به حواري خواره و حلوا

مرا ز خطه‌ي شروان برون فکن ملکا

که فرضه‌اي است در او صد هزار بحر بلا

مرا کنف کفن است الغياث از اين موطن

مرا مقر سقر است الامان از اين منشا

بر مهان نشوم ور شوم چو خاک مهين

غم کيا نخورم ور خورم به کوه گيا

از اين گره که چو پرگار دزد بدراهند

دلم چو نقطه‌ي خون است در خط دنيا

گرفته سرشان سرسام و جسمشان ابرص

ز سام ابرص جانکاه‌تر به زهر جفا

مرا به باطل محتاج جاه خود شمرند

به حق حق که جز از حق مراست استغنا

***

در ستايش پيغمبر اكرم (ص) و حكمت و موعظه

طفلي هنوز بسته‌ي گهواره‌ي فنا

مرد آن زمان شوي که شوي از همه جدا

جهدي بکن که زلزله‌ي صور در رسد

شاه دل تو کرده بود کاخ را رها

آن به که پيش هودج جانان کني نثار

آن جان که وقت صدمه‌ي هجران شود فنا

جان از درون به فاقه و طبع از برون به برگ

ديو از خورش به هيضه و جمشيد ناشتا

رخش تو را بر آخر سنگين روزگار

برگ گيانه و خر تو عنبرين چرا

در پرده‌ي عدم زن زخمه ز بهر آنک

برداشته است بهر فرو داشت اين نوا

در رکعت نخست گرت غفلتي برفت

اينجا سجود سهو کن و در عدم قضا

گر حله‌ي حيات مطرز نگرددت

انديک در نماندت اين کسوت از بها

از پيل کم نه‌اي که چو مرگش فرا رسد

در حال استخوانش بيرزد بدان بها

از استخوان پيل نديدي که چرب دست

هم پيل سازد از پي شطرنج پادشا

امروز سکه ساز که دل دار ضرب توست

چون دل روانه شد نشود نقد تو روا

اکنون طلب دوا که مسيح تو بر زمي است

کانگه که رفت سوي فلک فوت شد دوا

بيمار به سواد دل اندر نياز عشق

مجروح به قباي گل از جنبش صبا

عشق آتشي است کاتش دوزخ غذاي اوست

پس عشق روزه دار و تو در دوزخ هوا

در ايرمان سراي جهان نيست جاي دل

دير از کجا و خلعت بيت الله از کجا

بنگر چه ناخلف پسري کز وجود تو

دار الخلافه‌ي پدر است ايرمان سرا

در جستجوي حق شو و شبگير کن از آنک

ناجسته خاک ره به کف آيد نه کيميا

بالا بر آر نفس چليپا پرست از آنک

عيسي توست نفس و صليب است شکل لا

گر در سموم باديه‌ي لا تبه شوي

آرد نسيم کعبه‌ي الا اللهت شفا

لا را ز لات باز نداني به کوي دين

گر بي‌چراغ عقل روي راه انبيا

اول ز پيشگاه قدم عقل زاد و بس

آري که از يکي يکي آيد به ابتدا

عقل جهان طلب در آلودگي زند

عقل خدا پرست زند درگه صفا

کتف محمد از در مهر نبوت است

بر کتف بيور اسب بود جاي اژدها

با عقل پاي کوب که پيري است ژنده پوش

بر فقر دست کش که عروسي است خوش لقا

جان را به فقر باز خر از حادثات از آنک

خوش نيست اين غريب نو آيين در اين نوا

اندر جزيره‌اي و محيط است گرد تو

زين سوت موج محنت و زان سو شط بلا

از رمز در گذر که زمين چون جزيره‌اي است

گردون به گرد او چو محيط است در هوا

از گشت روزگار سلامت مجوي از آنک

هرگز سراب پر نکند قربه‌ي سقا

در قمره‌ي زمانه فتادي به دست خون

وامال کعبتين که حريفي است بس دغا

فرسوده دان مزاج جهان را به ناخوشي

آلوده دان دهان مشعبد به گندنا

اينجا مساز عيش که بس بينوا بود

در قحط سال کنعان دکان نانوا

زين غرقه گاه رو که نهنگ است برگذر

زين سبزه جاي خيز که زهر است در گيا

گيتي سياه خانه شد از ظلمت وجود

گردون کبود جامه شد از ماتم وفا

از خشکسال حادثه در مصطفي گريز

کانک به فتح باب ضمان کرد مصطفي

ورد تو اين بس است که اي غيث الغياث

کز فيض او به سنگ فسرده رسد نما

بودند تا نبود نزولش درين سراي

اين چار مادر و سه مواليد بينوا

شاهنشهي است احمد مرسل که ساخت حق

تاج ازل کلاهش و درع ابد قبا

آن قابل امانت در قالب بشر

و آن عامل ارادت در عالم جزا

چون نوبت نبوت او در عرب زدند

از جودي واحد صلوات آمدش صدا

بر خوان اين جهان زده انگشت بر نمک

ناخورده دست شسته ازين بي‌نمک ابا

آزاد کرده‌ي در او بود عقل و او

چون عقل هم شهنشه و هم پاسبان ما

او رحمت خداست جهان خداي را

از رحمت خداي شوي خاصه‌ي خدا

اي هست‌ها ز هستي ذات تو عاريت

خاقاني از عطاي تو هست آيت ثنا

مرغي چنين که دانه و آبش ثناي توست

مپسند کز نشيمن عالم کشد جفا

از عالم دو رنگ فراغت دهش چنانک

ديگر ندارد اين زن رعناش در عنا

***

در مباهات و نكوهش حساد

نيست اقليم سخن را بهتر از من پادشا

در جهان ملک سخن راندن مسلم شد مرا

مريم بکر معالي را منم روح القدس

عالم ذکر معالي را منم فرمان روا

شه طغان عقل را نايب منم نعم الوکيل

نو عروس فضل را صاحب منم نعم الفتي

درع حکمت پوشم و بي‌ترس گويم كالقتال

خوان فکرت سازم و بي‌بخل گويم كالصلا

نکته‌ي دوشيزه‌ي من حرز روح است از صفت

خاطر آبستن من نور عقل است از صفا

عقد نظامان سحر از من ستاند واسطه

قلب ضرابان شعر از من پذيرد کيميا

هر کجا نعلي بيندازد براق طبع من

آسمان زو تيغ بران سازد از بهر قضا

بر سر همت بلا فخر از ازل دارم کلاه

بر تن عزلت بلا بغي از ابد برم قبا

پيشكار حرص را بر من نبيني دست رس

تا شهنشاه قناعت شد مرا فرامانروا

من ز من چو سايه و آيات من گرد زمين

آفتاب آسا رود منزل به منزل جا به جا

اين از آن پرسان که آخر نام اين فرزانه چه

وآن بدين گويان که گويي جاي اين ساحر کجا

ترش و شيرين است قدح و مدح من با اهل عصر

از عنب مي ‌پخته سازند و ز حصرم توتيا

هم امارت هم زبان دارم کليد گنج عرش

وين دو دعوي را دليل است از حديث مصطفي

من قرين گنج و اينها خاک بيزان هوس

من چراغ عقل و اينها روز کوران هوا

دشمنند اين ذهن و فطنت را حريفان حسد

منکرند اين سحر و معجز را رفيقان ريا

حسن يوسف را حسد بردند مشتي ناسپاس

قول احمد را خطا گفتند جوقي ناسزا

من همي در هند معني راست هم چون آدمم

وين خران در چين صورت کوژ چون مردم گيا

چون ميان کاسه‌ي ارزيز دلشان بي‌فروغ

چون دهان کوزه‌ي سيماب کفشان كم ‌عطا

من عزيزم مصر حرمت را و اين نامحرمان

غر زنان بر زنند و غرچكان روستا

گر مرا دشمن شدند اين قوم معذورند از آنک

من سهيلم کآمدم بر موت اولاد الزنا

جرعه خوار ساغر فکر منند از تشنگي

ريزه چين سفره‌ي راز منند از ناشتا

مغزشان در سر بياشوبم که پيلند از صفت

پوستشان از سر برون آرم که پيسند از لقا

لشکر عادند و کلک من چو صرصر در صرير

نسل يأجوجند و نطق من چو صور اندر صدا

خويشتن هم نام خاقاني شمارند از سخن

پارگين را ابر نيساني شناسند از سخا

ني همه يک رنگ دارد در نيستان‌ها وليک

از يکي ني قند خيزد وز دگر ني بوريا

دانم از اهل سخن هر که اين فصاحت بشنود

در ميان منكر افتد خاطرش يعني خطا

گويد اين خاقاني دريا مثابت خود منم

خوانمش خاقاني اما از ميان افتاده قا

***

اين قصيده را بر بديهه در مدح شروانشاه منوچهر و صفت شكارگاه

او و بند باقلاني گفته است

از سر زلف تو بويي سر به مهر آمد به ما

جان به استقبال شد کاي مهد جان‌ها تا کجا

اين چه موکب بود يا رب کاندر آمد تازيان

بار گيرش صبحدم بود و جنيبت کش صبا

در ميان جان فروشد بر در دل حلقه زد

از بن هر موي فريادي برآمد کاندرآ

ما در آب و آتش از فکرت که گويي آن نسيم

باد زلفت بود يا خاک جناب پادشا

با غبار صيد گاه شاه کز تعظيم هست

ز آهوان مشک ده صد تبتش در يک فضا

صيد گاه شاه جان‌ها را چراگاه است از آنک

لخلخه‌ي روحانيان بيني در او بعر الظبا

هم در او افعي گوزن آسا شده ترياق‌دار

هم گوزنانش چو افعي مهره‌دار اندر قفا

شاه را ديدم در او پيکان مقراضه به کف

راست چون بحر نهنگ انداز در نخجير جا

وحشيان از حرمت دستش سوي پيکان او

پاي کوبان آمدندي از سر حرص و هوا

خون صيد الله اکبر نقش بستي بر زمين

جان صيد الحمد الله سبحه گفتي در هوا

پيش تيرش آهوان را از غم رد و قبول

شير خون گشتي و خون شير آن ز خوف اين از رجا

تير چون در زه نشاندي بر کمان چرخ‌ فش

گفتئي او محور همي راند ز خط استوا

سعد ذابح سر بريدي هر شکاري را که شاه

سوي او محور ز خط استوا کردي رها

پيش پيکان دو شاخش از براي سجده‌ را

شير چون شاخ گوزنان پشت را کردي دوتا

من شنيدم کز نهيب تير اين شير زمين

شير گردون را اغثنا يا غياث آمد ندا

داور مهدي سياست مهدي امت پناه

رستم حيدر کفايت حيدر احمد لوا

خسرو سلطان نشان خاقان اکبر کز جلال

روزگارش عبده الاصغر نويسد بر ملا

عطسه‌ي جودش بهشت و خنده‌ي تيغش سقر

ظل چترش آفتاب و گرد رخشش کيميا

آفتاب مشتري حکم و سپهر قطب حلم

زير دست آورده مصري مار و هندي اژدها

هندي او همچو زنگي آدمي خور در مصاف

مصري او چون عرابي تيز منطق در سخا

نام او چون اسم اعظم تاج اسمادان از آنک

حلقه‌ي ميم منوچهر است طوق اصفيا

بلکه رضوان زين پس از ميم منوچهر ملک

ياره‌ي حوران کند گر شاه را بيند رضا

دايره‌ي ميم منوچهر از ثوابت برتر است

آفرينش در ميانش نقطه‌اي بس بينوا

گر سما چون ميم نام او نبودي از نخست

هم چو نون در هم شکستي تاکنون سقف سما

حرمتي دارد چنان توقيع او کاندر بهشت

صح ذلک گشت تسبيح زبان انبيا

چرخ را توقيع او حرز است چون او برکشد

آن سعادت بخش مريخ زحل‌ فش در وغا

تيغ او خواهد گرفتن روم و هند از بهر آنک

اين دو جا را هست مريخ و زحل فرمان روا

هم زبانش تيغ و هم تيغش زبان نصرت است

اين سرايد سر وحي و آن کند درس غزا

تيغ حصرم رنگ و بر وي دانه دانه چون عنب

بخت کرده زان عنب نقل و ز حصرم توتيا

تيغ او آبستن از فتح است و آنک بنگرش

نقطهاي چهره بر آبستني دارد گوا

شاه در يک حال هم خضر است و هم اسکندر است

کآينه‌ي دين ساخت و شد با آب حيوان آشنا

هم ز پيش آب حيوان سد ظلمت بر گرفت

هم ميان آب کر سدي دگر کرد ابتدا

از نهيب اين چنين سد کوست فتح الباب فتح

سد باب الباب لرزان شد به زلزال فنا

شاه بود آگه که وقتي ماهي و گاو زمين

کلي اجزاي گيتي را کنند از هم جدا

پيش از آن کز هم برفتي هفت اندام زمين

رفت و پيش گاو و ماهي ساخت سدي از قضا

پس برين سد مبارک ده انامل برگماشت

جدولي را هفت دريا ساخت از فيض عطا

وز فلک آورد در وي گاو و ماهي و صدف

گاو گردنده، صدف جنبان و ماهي آشنا

ماهيش دندان فکن گشت و صدف گوهر نماي

گاو او عنبر فزاي و ساحلش سنبل گيا

بود در احکام خسرو کز پس سي كم دو سال

خسف آب و باد خواهد بود در اقليم ما

آب را بربست و دست و باد را بشکست پاي

تا نه زآب آيد گزند و نه ز باد آيد بلا

زآنکه چون نحل اين بنا را خود مهندس بود شاه

آب چون آيينه ‌شانه‌ي انگبين گشت از صفا

تا چو شاه نحل شاه انگيخت لشکر چشم خصم

صد هزاران چشمه شد چون خانه‌ي نحل از بکا

تا به قارون برد و بند گنج قارون برگشاد

رنج‌هاي هر يکي را گنج‌ها داد از جزا

بهر مزدوران که محروران بدند از ماندگي

قرصه‌ي کافور کرد از قرصه‌ي شمس الضحي

وز ملايک نعره ها برخاست کانک بر زمين

شاه بند باقلاني بست، ما بند قبا

قاصد بخت از زبان صبح دم اين دم شنيد

صد زبان آمد چو خورشيد از پي اين ماجرا

چون کبوتر نامه آورد از سفر نعم البريد

عنکبوت آسا خبر داد از خطر نعم الفتي

گفت اي خاقاني آتشگاه محنت شد دلت

راه حضرت گير و جان از دست آتش کن رها

شاه سد آب کرد آنک رکاب شاه بوس

تا براي سد آتش بندها سازد تو را

زانکه امروز آب و آتش عاجز از اعجاز اوست

گر بخواهد زآب سازد شمع و ز آتش آسيا

گفتم اي جبريل عصمت گفتم اي هدهد خبر

وحي پردازي عفا الله ملک بخشي مرحبا

دعوتم کردي به لشگرگاه خاقان کبير

حبذا لشكرگه خاقان اکبر حبذا

ليک من در طوق خدمت چون کبوتر بد دلم

پيش شهبازي چنان زنهار کي باشد مرا

گفت کان شهباز در نسرين گردون ننگرد

بر کبوتر پر گشايد اينت پنداري خطا

هين بگو اي فيض رحمت هين بگو اي ظل حق

هين بگو اي حرز امت هين بگو اي مقتدا

اي خديو ماه رخش اي خسرو خورشيد چتر

اي يل بهرام دهره اي شه کيوان دها

آستانت گنبد سيماب گون را متکاست

بنده‌ي سيماب دل سيماب شد زين متکا

خود سپاه پيل در بيت الحرم گو پي منه

خود قطار خوک در بيت المقدس گو ميا

کي برند آب درمنه بر لب آب حيات

کي شود سنگ منات اندر خور سنگ منا

بنده چون زي حضرتت پويد ندارد بس خطر

نجم سفلي چون شود شرقي ندارد بس ضيا

خود مديحت را به گفت او کجا باشد نياز

مصحف مجد از پر طاووس کي گيرد بها

خاک درگاهت دهد از علت خذلان نجات

کاتفاق است اين که از ياقوت کم گردد وبا

بنده‌ي خاکين به خدمت نيم رو خاکين رسيد

سهم خسران پس نهاد و سهم خسرو پيشوا

کيمياي جان نثار آورده بر درگاه شاه

با عقيق اشک و زر چهره و در ثنا

زيد چون در خدمت احمد به ترک زن بگفت

نام باقي يافت آنک آيت لماقضي

هم نثار از جان توان کردن به صدر چون تو شاه

هم به ترک زن توان گفتن براي مصطفي

جان خاقاني ز تف آفتاب و رنج راه

مانده بود آسوده شد در سايه‌ي سايه‌ي خدا

اجتماع ماه بود امروز و استقبال بخت

کاوفتاد اين ذره را با چون تو خورشيد التقا

مريم طبعش نکاح يوسف وصف تو بست

مريمي با حسن يوسف ني چو يوسف کم بها

ليک با ام الخبايث چون طلاقش واقع است

خسروش رجعت نفرمايد به فتوي جفا

دانم از اهل سخن هر كه اين فصاحت بشنود

هم بسوزد مغز و هم سودا پزد بي منتها

گويد اين خاقاني دريا مثابت خود منم

خوانمش خاقاني اما از ميان افتاده قا

گر بسيط خاک را چون من سخن پيراي هست

اصلم آتش دان و فرعم کفر و پيوندم ابا

آسمان صدرا شنيدي لفظ پروين‌ بار من

قايلان عهد را گو هکذا و الا فلا

اي گه توقيع آصف خامه و جمشيد قدر

وي گه نيت ارسطو علم و اسکندر بنا

اي ربيع فضل و از تو گشت عالم را شرف

وي ربيع فصل و از تو كشت آدم را نما

در ربيع دولتت هرگز خزان را ره مباد

فارغم ز آمين که دانم مستجاب است اين دعا

***

در شكايت از حبس و تخلص به مدح مخلص دين المسيح عظيم الروم

عزالدوله قيصر و شفيع گرفتن او براي خلاص از زندان

فلک کژ رو تر است از خط ترسا

مرا دارد مسلسل راهب آسا

نه روح الله برين دير است چون شد

چنين دجال فعل اين دير مينا

تنم چون رشته‌ي مريم دو تا است

دلم چون سوزن عيسي است يکتا

من اينجا پاي‌ بست رشته مانده

چو عيسي پاي‌ بست سوزن آنجا

چرا سوزن چنين دجال چشم است

که اندر جيب عيسي يافت مأوا

لباس راهبان پوشيده روزم

چو راهب زان بر آرم هر شب آوا

به صور صبحگاهي بر شکافم

صليب روزن اين بام خضرا

شده ست از آه دريا جوشش من

تيمم گاه عيسي قعر دريا

به من نامشفق اند آباي علوي

چو عيسي زان ابا کردم ز آبا

مرا از اختر دانش چه حاصل

که من تاريکم او رخشنده اجزا

چه راحت مرغ عيسي را ز عيسي

که همسايه است با خورشيد عذرا

گر آن کيخسرو ايران و تور است

چرا بيژن شد اين در چاه يلدا

چرا عيسي طبيب مرغ خود نيست

که اکمه را تواند کرد بينا

نتيجه دختر طبعم چو عيسي است

که بر پاکي مادر هست گويا

سخن بر بکر طبع من گواه است

چو بر اعجاز مريم نخل خرما

چو من ناورد پانصد سال هجرت

دروغي نيست ها برهان من ها

برآرم زاين دل چون خان زنبور

چو زنبوران خون آلوده غوغا

زبان روغنينم ز آتش آه

بسوزد چون دل قنديل ترسا

چو قنديلم بر آويزند و سوزند

سه زنجيرم نهاده دست اعدا

چو مريم سرفکنده ريزم از طعن

سرشکي چون دم عيسي مصفي

چنان استاده‌ام پيش و پس طعن

که استاده است الفهاي اطعنا

مرا زانصاف ياران نيست ياري

تظلم کردنم زان نيست يارا

علي الله از بد دوران علي الله

تبرا از خدا دوران تبرا

نه از عباسيان خواهم معونت

نه بر سلجوقيان دارم تولا

چو داد من نخواهد داد اين دور

مرا چه ارسلان سلطان چه بغرا

چو يوسف نيست کز قحطم رهاند

مرا چه ابن‌ يامين چه يهودا

مرا اسلاميان چون داد ندهند

شوم بر گردم از اسلام حاشا

پس از تحصيل دين از هفت مردان

پس از تأويل وحي از هفت قرا

پس از الحمد و الرحمن و الکهف

پس از ياسين و طا سين ميم و طاها

پس از ميقات و حرم و طوف کعبه

جمار و سعي و لبيک و مصلي

پس از چندين چله در عهد سي سال

شوم پنجاهه گيرم آشکارا

مرا مشتي يهودي فعل خصم اند

چو عيسي ترسم از طعن مفاجا

چه فرمايي که از ظلم يهودي

گريزم در در دير سکوبا

چه گويي آستان کفر جويم

نجويم در ره دين صدر والا

در ابخازيان آنک گشاده

حريم روميان آنک مهيا

بگردانم ز بيت الله قبله

به بيت المقدس و محراب اقصا

مرا از بعد پنجه ساله اسلام

نزيبد چون صليبي بند بر پا

روم ناقوس بوسم زين تحکم

شوم زنار بندم زين تعدا

کنم تفسير سرياني ز انجيل

بخوانم از خط عبري معما

من و ناجرمکي و دير مخران

در بقراطيانم جا و ملجا

مرا بينند در سوراخ غاري

شده مولوزن و پوشيده چوخا

به جاي صدره‌ي خارا چو بطريق

پلاسي پوشم اندر سنگ خارا

چو آن عود الصليب اندر بر طفل

صليب آويزم اندر حلق عمدا

وگر حرمت ندارندم به ابخاز

کنم زآنجا به راه روم مبدا

دبيرستان نهم در هيکل روم

کنم آيين مطران را مطرا

بدل سازم به زنار و به برنس

ردا و طيلسان چون پور سقا

کنم پيش تورسيقوس اعظم

ز روح القدس و ابن و اب مجارا

به يک لفظ آن سه خوان را از چه شک

به صحراي يقين آرم همانا

مرا اسقف محقق‌تر شناسد

ز يعقوب و ز نسطور و ز ملکا

گشايم راز لاهوت از تفرد

نمايم ساز ناسوت از هيولا

کشيشان را کشش بيني و کوشش

به تعليم چو من قسيس دانا

مرا خوانند بطلميوس ثاني

مرا دانند فيلاقوس والا

فرستم نسخه‌ي ثالث ثلاثه

سوي بغداد در سوق الثلاثا

به قسطنطين برند از نوک کلکم

حنوط و غاليه موتي و احيا

به دست آرم عصاي دست موسي

بسازم زآن عصا شکل چليپا

ز سرگين خر عيسي ببندم

رعاف جاثلين ناتوانا

ز افسار خرش افسر فرستم

به خاقان سمرقند و بخارا

سم آن خر به اشک چشم و چهره

بگيرم در زر و ياقوت حمرا

سه اقنوم و سه فرقت را به برهان

بگويم مختصر شرح موفا

چه بود آن نفخ روح و غسل و روزه

که مريم عور بود و روح تنها

هنوز آن مهر بر درج رحم داشت

که جان افروز گوهر گشت پيدا

چه بود آن نطق عيسي وقت ميلاد

چه بود آن صوم مريم وقت اصغا

چگونه ساخت از گل مرغ عيسي

چگونه کرد شخص عازر احيا

چه معني گفت عيسي بر سردار

که آهنگ پدر دارم به بالا

وگر قيصر سکالد راز زردشت

کنم زنده رسوم زند و استا

بگويم کان چه زند است و چه آتش

کز او پازند و زند آمد مسما

چه اخگر ماند از آن آتش که وقتي

خليل الله در آن افتاد دروا

به قسطاسي بسنجم راز موبد

که جوسنگش بود قسطاي لوقا

چرا پيچد مگس دستار فوطه

چرا پوشد ملخ رانين ديبا

به نام قيصران سازم تصانيف

به از ارتنگ چين و تنگلوشا

بس اي خاقاني از سوداي فاسد

که شيطان مي‌کند تلقين سودا

رفيق دون چه انديشد به عيسي

وزير بد چه آموزد به دارا

مگو اين کفر و ايمان تازه گردان

بگو استغفر الله زين تمنا

فقل و اشهد بان‌الله واحد

تعالي عن مقولاتي تعالي

چه بايد رفت تا روم از سر ذل

عظيم الروم عز الدوله اينجا

يمين عيسي و فخر الحواري

امين مريم و کهف النصاري

مسيحا خصلتا قيصر نژادا

تورا سوگند خواهم داد حقا

به روح القدس و نفخ روح و مريم

به انجيل و حواري و مسيحا

به مهد راستين و حامل بکر

به دست و آستين باد مجرا

به بيت المقدس و اقصي و صخره

به تقديسات انصار و شليخا

به ناقوس و به زنار و به قنديل

به يوحنا و شماس و بحيرا

به خمسين و به دنح و ليلة الفطر

به عيد هيکل و صوم العذارا

به پاکي مريم از تزويج يوسف

به دوري عيسي از پيوند عيشا

به بيخ و شاخ و برگ آن درختي

که آمد ميوه‌ش از روح معلا

به ماه تير کانگه بود نيسان

به نخل پير کانجا گشت برنا

به بانگ و زاري مولو زن از دير

به بند آهن اسقف بر اعضا

به تثليث بروج و ماه و انجم

به تربيع و به تسديس ثلاثا

که بهر ديدن بيت‌المقدس

مرا فرمان بخواه از شاه دنيا

ز خط استوا و خط محور

فلک را تا صليب آيد هويدا

ز تثليثي کجا سعد فلک راست

به تربيع صليبت باد پروا

سزد گر عيسي اندر دير هرقل

کند تسبيح از اين ابيات غرا

***

اين قصيده در جواب قصيده ي  رشيدالدين وطواط است

مگر به ساحت گيتي نماند بوي وفا

که هيچ انس نيامد ز هيچ انس مرا

فسردگان را همدم چگونه بر سازم

فسردگان ز کجا و دم صفا ز کجا

درخت خرما از موم ساختن سهل است

وليک ازو نتوان يافت لذت خرما

مرا ز فرقت پيوستگان چنان روزي است

که بس نماند که مانم ز سايه نيز جدا

اگر به گوش من از مردمي دمي برسد

به مژده مردمک چشم بخشمش عمدا

اگر مرا نداي ارجعي رسد امروز

وگر بشارت لاتقنطوا رسد فردا

به گوش هوش من آيد نداي اهل بهشت

نصيب نفس من آيد نويد ملک بقا

نداي هاتف غيبي ز چار گوشه‌ي عرش

صداي کوس الهي به پنج نوبه‌ي لا

خروش شهپر جبريل و صور اسرافيل

غريو سبحه‌ي رضوان و زيور حورا

لطافت حرکات فلک به گاه سماع

طراوت نغمات زبورگاه ادا

صرير خامه‌ي مصري ميانه‌ي توقيع

صهيل ابرش تازي ميانه‌ي هيجا

نواي باربد و ساز بربط و مزمار

طريق کاسه‌گر و راه اغنون و سه‌تا

صفير صلصل و لحن چکاوک و ساري

نفير فاخته و نغمه‌ي هزار آوا

نوازش لب جانان به شعر خاقاني

گزارش دم قمري به پرده‌ي عنقا

مرا از اين همه اصوات آن خوشي نرسد

که از ديار عزيزي رسد سلام وفا

چنان که دوشم بي‌زحمت کبوتر و پيک

رسيد نامه‌ي صدرالزمان به دست صبا

درست گويي صدرالزمان سليمان بود

صبا چو هدهد و محنت سراي من چو سبا

از آن زمان که فرو خواندم آن کتاب کريم

همي سرايم يا ايها الملاء به ملا

بهار عام شکفت و بهار خاص رسيد

دو نوبهار کز آن طبع و عقل يافت نوا

بهار عام جهان را ز اعتدال مزاج

بهار خاص مرا شعر سيد الشعرا

سزد که عيد کنم در جهان بعز رشيد

که نظم و نثرش عيدي مؤبد است مرا

اگر به کوه رسيدي روايت سخنش

زهي رشيد جواب آمدي به جاي صدا

ز نقش خامه‌ي آن صدر و نقش نامه‌ي او

بياض صبح و سواد دل مراست ضيا

ز نظم و نثرش پروين و نعش خيزد و او

بهم نمايد پروين و نعش در يک جا

عبارتش همه چون آفتاب و طرفه‌تر آن

که نعش و پروين در آفتاب شد پيدا

براي رنج دل و عيش بد گوارم ساخت

جوارشي ز تحيت مفرحي ز ثنا

معانيش همه ياقوت بود و زر يعني

مفرح از زر و ياقوت به برد سودا

زبون‌تر از مه سي روزه‌ام مهي سي‌روز

مرا به طنز چو خورشيد خواند آن جوزا

به صد دقيقه ز آب در منه تلخ ترم

به سخره چشمه‌ي خضرم چو خواند آن دريا

طويله‌ي سخنش سي و يک جواهر داشت

نهادمش به بهاي هزار و يک اسما

به سال عمرم از او بيست و پنج بخريدم

شش دگر را شش روز کون بود بها

مگر که جانم از اين خشکسال صرف زمان

گريخت در کنف او به وجه استسقا

که او به پنج انامل به فتح باب سخن

ز هفت کشور جانم ببرد قحط و وبا

حيات بخشا در خامي سخن منگر

که سوخته شدم از مرگ قدوة الحکما

شکسته دل تر از آن ساغر بلورينم

که در ميانه‌ي خارا کني ز دست رها

فروغ فکر و صفاي ضميرم از عم بود

چو عم بمرد، بمرد آن همه فروغ و صفا

جهان به خيره کشي بر کسي کشيد کمان

که برکشيده‌ي حق بود و برکشنده‌ي ما

ازين قصيده نمودار ساحري کن از آنک

بقاي نام تو است اين قصيده‌ي غرا

به هر کسي ز من اين دولت ثنا نرسد

خنک تو کاين همه دولت مسلم است تو را

اگر خري دم اين معجزه زند که مراست

دمش بيند که خر گنگ بهتر از گويا

کمان گروهه‌ي گبران ندارد آن مهره

که چار مرغ خليل اندر آورد ز هوا

اگر چه هر چه عيال منند خصم منند

جواب ندهم الا انهم هم السفها

که خود زبان زباني به حبس گاه جحيم

دهد جواب به واجب که اخسئوا فيها

محققان سخن زين درخت ميوه برند

وگر شوند سراسر درختک دانا

دعاي خالص من پس رو مراد تو باد

که به زياد توام نيست پيشواي دعا

***

تهنيت فتح روس و مدح ابوالمظفر جلال الدين شروانشاه اخستان بن منوچهر

صبح است کمانکش اختران را

آتش زده آب پيکران را

هنگام صبوح موکب صبح

هنگامه دريده اختران را

بر صرع ستارگان دم صبح

ماند نفس فسونگران را

يک مي به دو گنج شايگان خر

رغم دل رايگان خوران را

دريا کش از آن چمانه‌ي زر

کو ماند کشتي گران را

مي تا خط ازرق قدح کش

خط در کش زهد پروران را

از سيم صراحي و زر مي

دستارچه ساز دلبران را

دستارچه بين ز برگ شمشاد

طوق غبب سمن بران را

خورشيد چو کعبتين همه چشم

نظاره هلال منظران را

زهره به دو زخمه از سر نعش

در رقص کشد سه خواهران را

از باده چو شعله از صنوبر

گلنار به کف صنوبران را

نراد طرب به مهره بازي

از دست بنفش کرده ران را

در گوهر مي زر است و ياقوت

ترياک مزاج گوهران را

ياقوت و زرش مفرح آمد

جان داروي درد غم بران را

مي درده و مهره نه به تعجيل

اين ششدره‌ي ستمگران را

هر کس را جام در خورش ده

از سوخته فرق کن تران را

گر قطره رسد به بد دلان مي

يک دريا ده دلاوران را

دردي و سفال مفلسان راست

صافي و صدف توانگران را

شش پنج زنند برتران نقش

يک نقش رسد فروتران را

چون جرعه فلک به خاک بوسي

خاکي شده جرعه‌ي سران را

خاقاني خاک جرعه چين است

جام زر شاه کامران را

وز در دري نثار ساز است

شروان شه صاحب القران را

خاقان کبير ابوالمظفر

سر جمله شده مظفران را

در گردن گردنان خزران

افکنده کمند خيزران را

دريا ز کفش غريق گوهر

او گوهر تاج گوهران را

با موکبش آب شور دريا

ماند عرق تکاوران را

با کو به دعاي خيرش امروز

ماند بسطام و خاوران را

باکو به بقاش باج خواهد

خزران و ني و زره گران را

شمشيرش از آسمان مدد يافت

فتح در بند و شابران را

گشتاسب معونت از پسر خواست

کاورد به دست دختران را

اين قطعه کنم به مدح تضمين

کاستاد منم سخنوران را

***

مطلع دوم

اي راي تو صيقل اختران را

افسر تويي افسر سران را

خاک در تو به عرض مصحف

جاي قسم است داوران را

هر هفته ز تيغ تو عطيت

هفت اقليم است سروران را

در کعبه‌ي حضرت تو جبريل

دست آب دهد مجاوران را

چون شاخ گوزن بر در تو

قامت شده خم غضنفران را

دايه شده در قريش و برمک

صدق و کرم تو جعفران را

تا محضر نصرتت نوشتند

آوازه شکست ديگران را

کانجا که محمد اندر آمد

دعوت نرسد پيمبران را

گر دهر حرونئي نمود است

چون رام تو گشت منگر آن را

بنگر که چو دست يافت يوسف

چه لطف کند برادران را

از عالم زاده‌اي و پيشت

عالم تبع است چاکران را

هم رد مکنش که راد مردان

حرمت دارند مادران را

قدرت ز براي کار تو ساخت

اين قبه‌ي نغز پيکران را

گر خاتم دست تو نزيبد

هم حلقه نشايد استران را

صحن فلک از نران انجم

ماند رمه‌ي مضمران را

هست از پي بر نشست خاصت

اميد خصي شدن نران را

صاحب غرضند روس و خزران

منکر شده صاحب افسران را

تيغ تو مزوري عجب ساخت

بيماري آن مزوران را

فتح تو به جنگ لشکر روس

تاريخ شد آسمان قران را

رايات تو روس را علي روس

صرصر شده ساق ضيمران را

پيکان شهاب رنگ چون آب

آتش زده ديو لشکران را

در زهره‌ي روس رانده زهر آب

کانداخته يغلق پران را

يک سهم تو خضروار بشکافت

هفتاد و سه کشتي ابتران را

مقراضه‌ي بندگان چو مقراض

اوداج بريده منکران را

بس دوخته سگ زنت چو سوزن

در زهره جگر مبتران را

اقبال تو کاب خضر خور دست

دل داده نهنگ خنجران را

وز بس که ز زخم بر لب بحر

خون رفت بريده حنجران را

هم بر لب بحر، بحر کردار

خون حوض كه آمد اشقران را

با ترکشت اژدهاي موسي

بنمود مجوس مخبران را

در روم ز اژدهاي تيرت

زهر است نواله قيصران را

چون از مه نو زني عطارد

مريخ هدف شود مرآن را

گر زال ببست پر سيمرغ

بر تير هلاک صفدران را

بر تير تو پر جبرئيل است

آفت شده ديو جوهران را

آن بيلک جبرييل پرت

عزرائيل است جانوران را

بسته کمر آسمان چو پيکان

ماند به درت مسخران را

شيران شده ياوران رزمت

اقبال تو نجده ياوران را

سيمرغ به نامه بردن فتح

مي رشک برد کبوتران را

نصرت که دهد به بد سكالت

هرا که برافکند خران را

با لطف تو در ميان نهادست

خاقاني اميد بيکران را

کز لطف تو هم نشد گسسته

اميد بهشت کافران را

در مدحت تو به هفت اقليم

شش ضربه دهد سخنوران را

شهباز سخن به دولت تو

منقار بريد نو پران را

با گاو زري که سامري ساخت

گوساله شمار زرگران را

گر هست گهر سخن چرا نيست

آهنگ بدو گهر خران را

گر شادي دل ز زعفران خاست

چون رنگ غم است زعفران را

تا حشر فذلک بقا باد

توقيع تو داد گستران را

در جنت مجلست چراگاه

آهو حرکات احوران را

بزمت فلک و سرات منزل

ماهان ستاره زيوران را

***

در صفت عشق و مدح خواجه امام ناصرالدين ابراهيم

عشق بيفشرد پا بر نمط کبريا

برد به دست نخست هستي ما را ز ما

ما و شما را به نقد بي خوديي در خور است

زآنکه نگنجد در او هستي ما و شما

چرخ در اين کوي چيست حلقه‌ي درگاه راز

عقل در اين خطه کيست شحنه‌ي راه فنا

بر سر اين سر کار کي رسي اي ساده دل

بر در اين دار ملک، کي شوي اين بينوا

هست به معيار عشق گوهر تو کم عيار

هست به بازار دل يوسف تو کم بها

ديده‌ي ظاهر بدوز بارگه آنک ببين

جوشن صورت بدر معرکه اينک درآ

از سو‌ي درگاه دان هم خطر و هم خطاب

بهر شهنشاه دان هم صفت و هم صفا

در صفت مردان بيار قوت معني از آنک

در ره صورت يکي است مردم و مردم گيا

اول غسلي بکن زين سوي نيل عدم

پس به تماشا گذر آن سوي مصر بقا

گيرم چون گل نه‌اي ساخته خونين لباس

کم ز بنفشه مباش دوخته نيلي و طا

خيز که استاده‌اند راهروان ازل

بر سر راهي که نيست تا ابدش منتها

مرکب همت بتاز يک ره و بيرون جهان

از سر طاق فلک تا محل استوا

مردمه‌ي چشم ساز نعل پي صوفيان

دانه‌ي دل کن نثار بر سر اصحابنا

در کنف فقر بين سوختگان خام پوش

بر شجر لا نگر مرغ‌دلان خوش نوا

هر يکي از رنگ و راي چون فلک و آفتاب

هر يکي از قدس و قرب چون ملک و پادشا

خادم اين جمع دان و آب ده دستشان

قبه‌ي ازرق شعار خسرو زرين غطا

صاحب دلق و عصا چون خضر و چون کليم

گنج روان زير دلق مار نهان در عصا

کرده به ديوان دل چرخ و زمين را لقب

پير تجشم نهاد زشت شبانگه لقا

از گه عهد الست چيره زبان در بلي

پيش در لا اله بسته ميان هم چو لا

کرده به هنگام حال حله‌ي نه چرخ چاک

داده به وقت نوا نقد دو عالم عطا

رسته‌ي دهر و فلک ديده و بشناخته

رايج اين را دغل بازي آن را دغا

بهر فريدون راز کرده ز عصمت علم

در صف فغفور آز کرده به همت غزا

از اثر داغشان هر دم سلطان عشق

گويد خاقانيا خاک توام مرحبا

رو به هنر صدر جوي بر در صدر جهان

رو به صفت باز گرد بر در اصحاب ما

جاه براهيم بين گشته براهيم‌وار

مکرم اخوان فقر بر سر خوان رضا

حافظ اعلام شرع ناصر دين رسول

کز مدد علم اوست نصرت حزب خدا

***

مطلع دوم

اي صفت زلف تو غارت ايمان ما

عشق جهان سوز تو بر دل ما پادشا

بر در ايوان توست پاي شکسته خرد

بر سر ميدان توست دست گشاده هوا

صد لطف از کردگار وز لب تو يک سخن

صد ستم از روزگار وز دل تو يک جفا

از رخ تو کس نداد هيچ نشاني تمام

وز مژه‌ي تو نکرد هيچ خدنگي خطا

اي تو ز ما بي خبر ما به تمناي تو

بس که بپيموده‌ايم عالم خوف و رجا

گاه بدزديم چشم از تو ز بيم رقيب

گه به نظر بشکنيم چشم رقيب تو را

لعل تو طرف زر است بر کمر آسمان

وصل تو مهر تب است در دهن اژدها

بر سر کوي تو من نايب خاقانيم

بو که به ديوان عشق نام برآيد مرا

صبح اميد مني طاب عليک الصبوح

گر چه به شب‌هاي هجر طال علي البلا

موي شکافم به شعر موي شدستم ز غم

ليک نگنجم همي در حرم مقتدا

صدر براهيم نام راد سليمان جلال

خواجه‌ي موسي سخن مهتر احمد سخا

يافت ز اخلاق او عالم فرتوت فر

برد ز انصاف او فصل بهاران بها

***

مطلع سوم

نافه‌ي آهو شده است ناف زمين از صبا

عقد دو پيکر شده است پيکر باغ از هوا

طلق روان است آب بي‌عمل امتحان

زر خلاص است خاک بي‌اثر کيميا

شاخ شکوفه فشان سنقر کانند خرد

هر نفسي بال و پر ريخته‌شان از قضا

دفتر گل را فلک کرد به شنگرف رنگ

زرين شيرازه زد هر ورقي را جدا

بر قد لاله قمر دوخت قباهاي رش

خشتک نفطي نهاد بر سر چيني قبا

دوش نسيم سحر بر در من حلقه زد

گفتم كان کيست گفت قاصديم آشنا

گفتم ز اسرار باغ هيچ شنيدي بگوي

گفت دل بلبل است در کف گل مبتلا

گفتم کامروز کيست تازه سخن در جهان

گفت که خاقاني است بلبل باغ ثنا

مادح شيخ امام عالم عامل که هست

ناصر دين نبي مفتخر اوليا

***

مطلع چهارم

داد مرا روزگار مالش دست جفا

با که توانم نمود نالش از اين بي وفا

در سرم افکند چرخ با که سپارم عنان

بر لبم آورده جان با که گزارم عنا

محنت چون خون و گوشت در تنم آميخته است

تا نشود جان ز تن زو نتوان شد رها

بر نتوانم گرفت پره‌ي کاهي ز ضعف

گر چه به صورت يکي است روي من و کهربا

گر ز غمم صد يکي شرح دهم پيش کوه

آه دهد پاسخم کوه به جاي صدا

پاي نهم در عدم بو که به دست آورم

هم نفسي تا کند درد دلم را دوا

اين همه محنت که هست درد دو چشم من است

هيچ نکوعهد نيست کو شودم توتيا

هيچ نکرده گناه تا کي باشم به گوي

خسته‌ي هر ناحفاظ بسته‌ي هر ناسزا

از لگد حادثات سخت شکسته دلم

بسته خيالم که هست اين خلل از بوالعلا

پيش بزرگان ما آب کسي روشن است

كاب ز پس مي خورد بر صفت آسيا

رنج دلم را سبب گردش ايام نيست

فعل سگ غرچه است قدح خر روستا

خود به حضور سگي بحر نگردد نجس

خود به وجود خري خلد نيابد وبا

اين چو مگس مي‌کند خوان سخن را عفن

وآن چو ملخ مي‌برد کشته‌ي دين را نما

من شده چون عنکبوت در پي آن دربدر

بانگ کشيده چو سار از پي اين جابجا

يا رب خاقاني است بانگ پر جبرئيل

خانه و کاشانه‌شان باد چو شهر سبا

هم بنمايد چنين هم شود از قدر صدر

درد ورا انحطاط رنج ورا انتها

عازرثاني منم يافته از وي حيات

عيسي دل ها وي است داده تنم را شفا

آستر نطع اوست قبله‌گه آسمان

منتظر جمع اوست قبله‌گه مصطفي

گر دو شود قبله‌مان بس عجبي ني از آنک

او به شماخي نهاد کعبه‌ي ديگر بنا

در ازل آن کعبه بود قبله‌ي دين هدي

تا ابد اين کعبه باد قبله‌ي مجد و ثنا

اي فضلا پروري کز شرف نام تو

مدعيان را زند قافيه‌ي من قفا

تا به نواي مديح وصف تو برداشتم

رودرباب من است روده‌ي اهل ريا

بهر خواص تو را مايده‌ي خوش مذاق

ساختم از جان پاک بنگر و در ده صلا

هست طريق غريب اينکه من آورده‌ام

اهل سخن را سزد گفته‌ي من پيشوا

خصم نگردد به زرق هم سخن من از آنک

همدم بلبل نشد بوالعجب از گندنا

گر ز درت غايبم جان بر تو حاضر است

مهره چو آمد به دست مار به کف گو ميا

بر محک رغبتم بيش مزن بهر آنک

رد شده‌ي عالمم قلب همه دست‌ها

نايدت از بود من هيچ غرض جز سخن

نيستم از نفس تو هيچ عوض جز دعا

بر در صدر تو باد خيمه زده تا ابد

لشکر جاه و جلال موکب عز و علا

***

در معارضه‌ي شيخ الشيوخ بغداد

جام مي تا خط بغداد ده اي يار مرا

باز هم در خط بغداد فکن بار مرا

باجگه ديدم و طياروز آراستگي

عيش چون باج شد و کار چو طيار مرا

رخت کاول ز در مصطبه برداشتيم

هم بدان منزل برداشت فرود آر مرا

سفر کعبه به صد جهد برآوردم و رفت

سفر کوي مغان است دگر بار مرا

پيش من لاف ز شونيزيه شو نيز مزن

دست من گير و به خاتونيه بسپار مرا

گوييم حج تو هفتاد و دو حج بود امسال

اين چنين سفته مکن تعبيه در بار مرا

گوييم کعبه ز بالاي سرت کرد طواف

اين چنين بيهده پندار مپندار مرا

من در کعبه زدم کعبه مرا درنگذاشت

چون ندانم زدن آن در ندهد بار مرا

دامن کعبه گرفتم دم من در نگرفت

در نگيرد چو نبيند دم کردار مرا

مغ کده ديد که من رد شده‌ي کعبه شدم

کرد لابه که ز من مگذر و مگذار مرا

شير مردان در کعبه مرا نپذيرند

که سگان در ديرند خريدار مرا

سوخته بيد منم زنگ زداي مي خام

ساقي ميکده به داند مقدار مرا

حجرالاسود نقد همگان را محک است

کم عيارم من از آن کرد محک‌خوار مرا

زين سپس خال بتان بس حجرالاسود من

زمزم آنک خم و کعبه در خمار مرا

خانقه جاي تو و خانه‌ي مي جاي من است

پير سجاده تو را داده و زنار مرا

باريا دين به بهشتت نبرد وز سر صدق

برهاند هم زنار من از نار مرا

نيست در زهد ريائيت به جو سنگ نياز

واندر اين فسق نياز است به خروار مرا

اندر آن شيوه که هستي تو، تو را يار بسي است

و اندر اين تو که منم نيست کسي يار مرا

مي خوري به که روي طاعت بي‌درد کني

اندکي درد به از طاعت بسيار مرا

لاله مي خورد که از پوست برون رفت تو نيز

لاله خوردم کن و از پوست برون آر مرا

گل به نيل تو ندارم من و گلگون قدحي

مي‌خورم تا ز گل گور دمد خار مرا

مي‌خورم مي که مرا دايه بر اين ناف زده است

نبرد سرزنش تو ز سر کار مرا

چند تهديد سرو تيغ دهي کاش بدي

دست در گردن تيغ تو حلي‌وار مرا

از تو منت نپذيرم که ملک‌وار چو شمع

تخت زرين نهي اندر صف احرار مرا

منتي دارم اگر بر سر نطعم چو چراغ

بنشاني خوش و آنگه بکشي زار مرا

کس به عيار فرستادي و گفتي که به سر

خون بريزد به سر خنجر خون خوار مرا

وز پي آنکه ز سر تو خبردار شوم

کس فرستاد به سر اندر عيار مرا

تيغ عيار چه بايد ز پي کشتن من

هم تو کش کز تو نيايد به دل آزار مرا

تو نکوتر کشي ايرا نو سبک دست تري

خيز برهان ز گران دستي اغيار مرا

کافر و مست همي خواني خاقاني مرا

کس مبيناد چو او مؤمن و هشيار مرا

***

اين قصيده را منطق الطير گويند مطلع اول صفت صبح و مدح كعبه و مطلع ثاني

صفت بهار و تخلص به مدح سيد كائنات (ص)

زد نفس سر به مهر صبح ملمع نقاب

خيمه‌ي روحانيان کرد معنبر طناب

شد گهر اندر گهر صفحه‌ي تيغ سحر

شد گره اندر گره حلقه‌ي درع سحاب

بال فرو کوفت مرغ، مرغ طرب گشت دل

بانگ برآورد کوس، کوس سفر کوفت خواب

صبح برآمد ز کوه چون مه نخشب ز چاه

ماه بر آمد به صبح چون دم ماهي ز آب

نيزه کشيد آفتاب حلقه‌ي مه در ربود

نيزه‌ي اين زر سرخ حلقه‌ي آن سيم ناب

شب عربي‌وار بود بسته نقاب بنفش

از چه سبب چون عرب نيزه کشيد آفتاب

بر کتف آفتاب باز رداي زر است

کرده چو اعرابيان بر در کعبه مآب

حق تو خاقانيا کعبه تواند شناخت

ز آخور سنگين طلب توشه‌ي يوم‌الحساب

مرد بود کعبه جوي طفل بود کعب باز

چون تو شدي مرد دين روي ز کعبه متاب

کعبه که قطب هدي است معتکف است از سکون

خود نبود هيچ قطب منقلب از اضطراب

هست به پيرامنش طوف کنان آسمان

آري بر گرد قطب چرخ زند آسياب

خانه خدايش خداست لاجرمش نام هست

شاه مربع نشين تازي رومي خطاب

***

مطلع دوم

رخش به هرا بتاخت بر سر صفر آفتاب

رفت به چرب آخوري گنج روان در رکاب

کحلي چرخ از سحاب گشت مسلسل به شکل

عودي خاک از نبات گشت مهلهل به تاب

روز چو شمعي به شب زود رو و سر فراز

شب چو چراغي به روز کاسته و نيم تاب

دردي مطبوخ بين بر سر سبزه ز سيل

شيشه‌ي بازيچه بين بر سر آب از حباب

مرغان چون طفلکان ابجدي آموخته

بلبل الحمد خوان گشته خليفه‌ي کتاب

دوش ز نوزادگان مجلس نو ساخت باغ

مجلسشان آب زد ابر به سيم مذاب

داد به هر يک چمن خلعتي از زرد و سرخ

خلعه نوردش صبا رنگرزش ماهتاب

اول مجلس که باغ شمع گل اندر فروخت

نرگس با طشت زرد کرد به مجلس شتاب

ژاله بر آن جمع ريخت روغن طلق از هوا

تا نرسد جمع را ز آتش لاله عذاب

هر سوي از جوي جوي رقعه‌ي شطرنج بود

بيدق زرين نمود غنچه ز روي تراب

شاخ جواهر فشان ساخته خير النثار

سوسن سوزن نماي دوخته خير الثياب

مجمر گردان شمال مروحه زن شاخ بيد

لعبت باز آسمان زوبين افکن شهاب

پيش چنين مجلسي مرغان جمع آمدند

شب شده چون شکل موي مه چو کمانچه‌ي رباب

فاخته گفت از نخست مدح شکوفه که نحل

سازد از آن برگ تلخ مايه‌ي شيرين لعاب

بلبل گفتا که گل به ز شکوفه است از آنک

شاخ جنيبت‌ کش است گل شه والاجناب

قمري گفتا ز گل مملکت سرو به

کاندک بادي کند گنبد گل را خراب

ساري گفتا که سرو هست ز من پاي لنگ

لاله از او به که کرد دشت به دشت انقلاب

صلصل گفتا باصل لاله دورنگ است از او

سوسن يک رنگ به چون خط اهل الثواب

تيهو گفتا به است سبزه ز سوسن بدانک

فاتحه‌ي صحف باغ او است گه فتح باب

طوطي گفتا سمن به بود از سبزه کو

بوي ز عنبر گرفت، رنگ ز کافور ناب

هدهد گفت از سمن نرگس بهتر که هست

کرسي جم ملک او و افسر افراسياب

جمله بدين داروي بر در عنقا شدند

کوست خليفه‌ي طيور داور مالک رقاب

صاحب ستران همه بانگ بر ايشان زدند

کاين حرم کبرياست بار بود تنگ ياب

فاخته گفت آه من کله‌ي خضرا بسوخت

حاجب اين بار کوورنه بسوزم حجاب

مرغان بر در به پاي عنقا در خلوه جاي

فاخته با پرده‌دار گرم شده در عتاب

هاتف حال اين خبر چون سوي عنقا رساند

آمد و در خواندشان راند به پرسش خطاب

بلبل کردش سجود گفت که الاانعم‌ صباح

خود به خودي باز داد صبحک الله جواب

قمري کردش ندا کاي شده از عدل تو

دانه‌ي انجير رز دام گلوي غراب

واي که ز انصاف تو صورت منقار کبک

صورت مقراض گشت بر پر و بال عقاب

ما به تو آورده‌ايم درد سر ار چه بهار

درد سر روزگار برد به بوي گلاب

دانکه دو اسبه رسيد مرکب فصل ربيع

دهر خرف باز يافت قوت فصل شباب

خيل رياحين بسي است ما به که شادي كنيم

زين همه شاهي کراست كيست بر تو صواب

عنقا بر کرد سر گفت: کز اين طايفه

دست يکي پر حناست جعد يکي پر خضاب

اين همه نورستگان بچه ي حورند پاک

خورده گه از جوي شير گاه ز جوي شراب

گر چه همه دلکشند از همه گل نغزتر

کو عرق مصطفاست واين دگران خاک و آب

هادي مهدي غلام، امي صادق کلام

خسرو هشتم بهشت، شحنه ي چارم کتاب

باج ستان ملوک، تاج ده انبيا

کز در او يافت عقل خط امان از عقاب

احمد مرسل که کرد از تپش و زخم تيغ

تخت سلاطين زگال گرده‌ي شيران کباب

جمله رسل بر درش مفلس طالب زکاة

او شده تاج رسل تاجر صاحب نصاب

عطسه‌ي او آدم است، عطسه آدم مسيح

اينت خلف کز شرف عطسه‌ي او بود باب

گشت زمين چون سفن چرخ چو کيمخت سبز

تا ز پي تيغ او قبضه کنند و قراب

ذره‌ي خاک درش کار دو صد دره کرد

راند بران آفتاب بر ملکوت احتساب

لاجرم از سهم آن بربط ناهيد را

بندر هاوي برفت، رفت بريشم ز تاب

ديده نه‌اي روز بدر کآن شه دين بدروار

راند سپه در سپه سوي نشيب و عقاب

بهر پلنگان دين کرد سراب از محيط

بهر نهنگان دين کرد محيط از سراب

از شغب هر پلنگ شير قضا بسته دم

وز فزغ هر نهنگ حوت فلک ريخت ناب

از پي تأييد او صف ملايک رسيد

آخته شمشير غيب، تاخته چون شير غاب

در عملش مير نحل نيزه کشيده چو نخل

غرقه‌ي صد نيزه خون اهل طعان و ضراب

چون الف سوزني نيزه و بنياد کفر

چون بن سوزن به قهر کرده خراب و يباب

حامل وحي آمده کامد يوم الظفر

اي ملکان الغزاة اي ثقلين النهاب

خاطر خاقاني است مدح گر مصطفي

زان ز حقش بي‌حساب هست عطا در حساب

کي شکند همتش قدر سخن پيش غير

کي فکند جوهري دانه‌ي در در خلاب

يا رب ازين حبسگاه باز رهانش که هست

شروان شر البلاد خصمان شر الدواب

زاين گره‌ي ناحفاظ حافظ جانش تو باش

کز تو دعاي غريب زود شود مستجاب

***

در مدح خاقان اكبر منوچهر شروانشاه و بستن سد باقلاني با التزام صبح در هر بيت

جبهت زرين نمود طره‌ي صبح از نقاب

عطسه‌ي شب گشت صبح، خنده‌ي صبح آفتاب

غمزه‌ي اختر ببست خنده‌ي رخسار صبح

سرمه‌ي گيتي بشست گريه‌ي چشم سحاب

صبح چو پشت پلنگ کرد هوا را بصبح

ماه چو شاخ گوزن روي نمود از حجاب

دهره برانداخت صبح، زهره برافکند شب

پيکر آفاق گشت غرقه‌ي صفراي ناب

صبح فنك پوش را ابر زره زد قبا

برد كلاه زرش قندز شب راز تاب

مائده سالار صبح نزل سحرگه فکند

از پي جلاب خاص ريخت ز ژاله گلاب

صبح نشينان چو شمع ريخته اشک طرب

اشک فشرده قدح شمع گشاده شراب

پنجه‌ي ساقي گرفت مرغ صراحي به دام

ز آتش صبح اوفتاد دانه‌ي دل‌ها به تاب

صبح همه جان چو مي، مي همه صفوت چو صبح

جرعه شده خاک بوس خاک ز جرعه خراب

چرخ ترنجي به صبح ساخته نارنج زر

از پي دست ملک، مالک رق رقاب

صبح سپهر جلال، خسرو موسي سخن

موسي خضر اعتقاد، خضر سکندر جناب

***

مطلع دوم

شاهد سرمست من صبح درآمد ز خواب

کرد صراحي طلب، ديد صبوحي صواب

در برم آمد چو چنگ كيسو در پاکشان

من شده از دست صبح دست بسر چون رباب

داد لبش از نمک بوي بنفشه به صبح

بر نمکش ساختم مردم ديده کباب

روي چو صبحش مرا از الم دل رهاند

عيسي و آنگه الم جنت و آنگه عذاب

صبحدم آب حيات خوردم از آن چاه سيم

عقل بر آن آب و چاه صرف کنان جاه و آب

يوسف من گرگ مست باده به کف صبح فام

وز دو لب باده رنگ سر که فشان از عتاب

يافت درستي که من توبه نخواهم شکست

کرد چو صبح نخست روي نهان در نقاب

گفت چرا در صبوح باده نخواهي کنونک

حجله برانداخت صبح، حجره بپرداخت خواب

گفتمش اي صبح دل سکه‌ي کارم مبر

زر و سر اينک ز من سکه‌ي رخ بر متاب

من نکنم کار آب کو ببرد آب کار

صبح خرد چون دميد آب شود کار آب

من به تو اي زود سير تشنه‌ي ديرينه‌ام

دشنه مکش هم چو صبح تشنه مکش چون سراب

نقب زدم در لبت روي تو رسوام کرد

کآفت نقاب هست صبحدم و ماهتاب

مرغ تو خاقاني است داعي صبح وصال

منطق مرغ شناس شاه سليمان رکاب

شاه مجسطي گشاي، خسرو هيئت شناس

رهرو صبح يقين، رهبر علم الکتاب

***

مطلع سوم

صبحدمان دوش خضر بر درم آمد به تاب

کرد به آواز نرم صبحک الله خطاب

از قدمش چون فلک رقص کنان شد زمين

هم چو ستاره به صبح خانه گرفت اضطراب

پيک جهان رو چو چرخ، پير جوان‌وش چو صبح

يافته پيرانه سر رونق فصل الشباب

علم چهل صبح را مکتبي آراسته

روح مثاله نويس نوح خليفه‌ي کتاب

نکهت و جوشش ز عشق مشک فشان از فقاع

شيبت مويش به صبح برف نماي از سداب

ديد مرا مست صبح با دلم از هر دو کون

عشق نهاده گرو فقر کشيده جناب

آبله‌ي سينه ديد زلزله‌ي آه من

سقف فلک را به صبح کرد خراب و يباب

گفت دميده است صبح منشين خاقانيا

حضرت خاقان شناس مقصد حسن المآب

زاده‌ي خاطر بيار کز دل شب زاد صبح

کرد در اين سبز طشت خايه‌ي زرين غراب

خاطر تو مرغ وار هست به پرواز عقل

يافته هر صبحدم دانه‌ي اهل الثواب

خيز به شمشير صبح سر ببر اين مرغ را

تحفه‌ي نوروز ساز پيش شه کامياب

شاه عراقين طراز کز پي توقيع او

کاغذ شامي است صبح خامه‌ي مصري شهاب

***

مطلع چهارم

دوش برون شد ز دلو يوسف زرين نقاب

کرد بر آهنگ صبح جاي به جاي انقلاب

يوسف رسته ز دلو ماند چو يونس به حوت

صبحدم از هيبتش حوت بيفکند ناب

باد بهاري فشاند عنبر بحري به صبح

تا صدف آتشين کرد به ماهي شتاب

تا که هوا شد به صبح کوره‌ي ماورد ريز

بر سر سيل روان شيشه‌گر آمد حباب

بوقلمون شد بهار از قلم صبح و شام

راند مثالي بديع ساخت طلسمي عجاب

از شکفه شاخسار جيب گشاده چو صبح

ساخته گوي انگله دانه‌ي در خوشاب

گشته زمين رنگ رنگ چون فلک از عکس خون

کافسر شاهان کشيد تيغ چو صبح از قراب

خسرو خورشيد چتر آنکه ز کلک و کفش

پرچم شب يافت رنگ رايت صبح انتصاب

راي ملک صبح خيز، بخت عدو روز خسب

شبروي از رستم است خواب ز افراسياب

صبح ظفر تيغ اوست حوروش و روضه رنگ

روضه‌ي دوزخ اثر، حور زباني عقاب

مشرق دين راست صبح، صبح هدي را ضيا

خانه‌ي دين راست گنج، گنج هدي را نصاب

شاه چو صبح دوم هست جهانگير از آنک

هم دل بوالقاسم است، هم جگر بوتراب

زهره‌ي اعدا شکافت چون جگر صبح دم

تا جگر آب را سده ببست از تراب

گر بدرد صبح حشر سد سواد فلک

ناخني از سد شاه نشکند از هيچ باب

صبح دلش تا دميد عالم جافي نجست

جيفه نجويد هماي، پشه نگيرد عقاب

از دل عالم مپرس حالت صبح دلش

بر کر عنين مخوان قصه‌ي دعد و رباب

اي کف تو جان جود، راي تو صبح وجود

بخت تو خير الطيور، خصم تو شر الدواب

دامن جاه تو راست پروز رنگين ز صبح

جيب جلال تو راست گوي زر از آفتاب

چرخ بدوزد چو تير، صبح بسوزد چو مهر

رمح تو گاه طعان، تيغ تو گاه ضراب

گرنه به کار آمدي خيمه‌ي خاص تو را

صبح نکردي عمود، مه نتنيدي طناب

تا شب تو گشت صبح، صبح تو عيد بقا

جامه‌ي عيدي بدوخت بخت تو خير الثياب

عدل تو چون صبح راست نايب فاروق گشت

دين عرب تازه کرد در عجم از احتساب

صبح نهد طرف زر بر کمر آسمان

آب کند دانه هضم در جگر آسياب

صبح ستاره نما خنجر توست اندر او

گاه درخش جهان، گاه بدخش مذاب

دهر شبانگه لقا تازه شد از تو چو صبح

تا به زبان قبول يافت ز حضرت جواب

هست چو صبح آشکار کز رخ يوسف برد

ديده‌ي يعقوب کحل، فرق زليخا خضاب

بهر ولي تو ساخت و ز پي خصم تو کرد

صبح لباس عروس، شام پلاس مصاب

معجز خاقاني است مدح تو تا در جهان

صبح برد آب ماه ميوه پزد ماه آب

سحر دم او شکست رونق گويندگان

چون دم مرغان صبح نيروي شيران غاب

شمه‌اي از خاطرش گر بدمد صبح‌وار

مهره‌ي نوشين کند در دم افعي لعاب

تا نبود صبح را از سوي مغرب طلوع

روز بقاي تو باد هفته‌ي يوم الحساب

چار ملک در دو صبح داعي بخت تواند

باد به آمين خضر دعوتشان مستجاب

***

سوگندنامه و مدح رضي الدين ابونصر نظام الملك وزير شروانشاه

مرا ز هاتف همت رسد به گوش خطاب

کزين رواق طنيني که مي‌رود درياب

زبان مرغان خواهي طنين چرخ شنو

در سليمان جويي به صدر خواجه شتاب

رواق چرخ همه پر صداي روحاني است

در آن صدا همه صيت وزير عرش جناب

نظام کشور پنجم اجل رضي الدين

رضاي ثاني ابونصر بوتراب رکاب

علي يدي که به ملک يزيديان قلمش

همان کند که به دين ذوالفقار نصرت ياب

فلک به پيش رکاب وزير هارون راي

نطاق بسته به هاروني آيد اينت عجاب

ستاره بين که فلک را جلاجل کمر است

که بر کمرگه هارون جلاجل است صواب

زهي به دست فلک ظل چو آفتاب رحيم

زهي به کلک زحل سر چو مشتري وهاب

زکات دست تو توفير سورة الانفال

سفير جان تو عنوان سورة الاحزاب

دو دست و کلک تو ديدم که در تمامي جود

دو قله‌اند ولکن سه قبله‌ي طلاب

به جان عاقله‌ي کائنات يعني تو

که کائنات قشوراند و حضرت تو لباب

ولي و خصم تو مخصوص جنت و سقرند

که اين نداي قد افلح شنود و آن قدخاب

ملک صفات وزيرا ملک نشان صدرا

به توست قلب من ابريز و سلب من ايجاب

به صدر شاه رساندند ناقلان که فلان

گذاشت طاعت اين پادشاه رق رقاب

خلاص بود کنون قلب شد ز سکه بگشت

مزور آمد و خائن چو سکه‌ي قلاب

ميان تهي و سر و بن يکي است از همه روي

چو شکل خاتم و چون حرف موم در هر باب

به عز عز مهيمن، به حق حق مهين

به جان جان پيمبر، به سر سر کتاب

به مهر خاتم دل در اصابع الرحمن

به مهر خاتم وحي از مطالع الاعراب

به مکتب جبروت و به علم القرآن

به مبدء ملکوت و به مبدع الارباب

به خط احسن تقويم و آخرين تحويل

به آفتاب هويت، به چارم اصطرلاب

به حق آنکه دهد بچگان بستان را

سپيد شير ز پستان سر سياه سحاب

ز ميغ‌ها که سيه‌تر ز تخم پر پهن اند

چو تخم پرپهن آرد برون سپيد لعاب

کند ز اهرمن دود رنگ خاکستر

چو سازد آتش و وقاروره ز آسمان و شهاب

چراغ علم فروزد چو خضر و اسکندر

در آب ظلمت ارحام از آتش اصلاب

برنده ناخنه‌ي چشم شب به ناخن روز

کننده ناخن روز از حناي صبح خضاب

به ناف قبه‌ي عالم به صلب قائم کوه

به پشت راکع چرخ و به سجده‌ي مهتاب

به خال و زلف و لب و حجله‌ي عروس عرب

که سنگ کعبه و حلقه است و آستان و حجاب

به سر عطسه‌ي آدم به سنت الحوا

به هيکلش که يد الله سرشت از آب و تراب

به يک قيام و چهار اصل و چل صباح که هست

ازين سه معني الف دال و ميم بي‌اعراب

به تخم بوالبشر و خشک سال هفت هزار

به سال پانصد آخر که کرد فتح الباب

به بهترين خلف و اربعين صباح پدر

به صبح محشر و خمسين الف روز حساب

به بزم احمد و جلاب خاص و حلق خواص

بسي ستاره‌ي پاکش گذشته بر جلاب

به تاب يک سر ناخن قواره‌ي مه را

دو شاخ چون سر ناخن برا نمود بتاب

به سوز مجمر دين از بلال سوخته عود

به عود سوخته دندان سپيدي اصحاب

به يار محرم غار و به مير صاحب دلق

به پير کشته‌ي غوغا، به شير شرزه‌ي غاب

به بوتراب که شاه بهشت قنبر اوست

فداي کعب و ترابش کواعب و اتراب

به هفت نوبتي چرخ و به پنج نوبت فرض

بدين دو صبح مدور ز آتش و سيماب

به صوفيان بلادوست عافيت دشمن

به حق عافيت غم به جان غم برتاب

به هفت مردان بر کوه جودي و لبنان

همه سفينه‌ي بي‌رخت و بحر بي‌پاياب

به عنکبوت و کبوتر که پيش ترس شدند

هماي بيضه‌ي دين را ز بيضه خوار غراب

بدان سگي که وفا کرد و برد نام ابد

به پشه‌اي که غزا کرد و يافت گنج ثواب

به گو سپندي کو را کليم بود شبان

به گو سپندي کو را خليل شد قصاب

به کنيت ملک الشرق کآسمانش نبشت

به سکه‌ي رخ خورشيد بر، به زر مذاب

به سکه و به طراز ثناي او که بر آن

خديو اعظم و خاقان اکبر است القاب

که بعد طاعت قرآن و کعبه، در سجده

پس از درود رسول و صحابه در محراب

نبردم و نبرم جز به بزم شاه سجود

نکردم و نکنم جز به صدر خواجه مآب

وگر ز سکه‌ي طاعت بگشته‌ام جانم

چو سکه باد نگو سار زير زخم عذاب

چو خاتمم همه چشم و چو سکه‌ام همه روي

اگر چه نقش کژم هست نيست جاي عتاب

که موم و زر به کژي نقش راستي يابند

ز مهر خاتم سلطان و سکه‌ي ضراب

چو خاتمم به دروغي به دست چپ مفکن

که دست مال توام پاي‌بند مال و نصاب

چو موم محرم گوش خزينه‌دار توام

نيم فسرده مرا ز آتش عذاب متاب

چو پشت آينه پيش تو حلقه در گوشم

ز من چو ز آينه‌ي زنگ خورده روي متاب

وگر ز ظلم گله کرده‌ام مشو در خط

نه منصفي قسمي نو شنو به فصل خطاب

به چار نفس و سه روح و دو صحن و يک فطرت

به يک رقيب و دو فرع و سه نوع و چار اسباب

به تيز دستي نارو به کند پايي خاک

به خاک پاشي باد و به باد ساري آب

بدين دو خادم چالاک رومي و حبشي

درم خريد دو خاتون خرگه سنجاب

بهشت بهو بهشت اندرين سه غرفه‌ي مغز

به هفت حجله‌ي نور اندرين دو حجره‌ي خواب

به رشته‌ي زر خورشيد نور بافنده

که بافت بر قد گيتي قباي گوهرتاب

به چتر شام ز انفاس بحر کرده سواد

به تيغ صبح ز کيمخت کوه کرده قراب

به کوه برق مثانه ز سنگ پاره‌ي لعل

به بحر ماه مشيمه ز نور بچه‌ي ناب

به آيت يك و آنگه به ده به صد به هزار

به آدمي و به مرغ و به ماهي و به دواب

بدان نفس که بر افرازد آن يتيم علم

بدان زمان که بر اندازد اين عروس نقاب

به تاب آينه‌ي دل در اين سياه غلاف

به آب آينه‌ي جان در اين کبود سراب

به مطلع خرد و مقطع نفس که در او

خلاص جان خواص است از اين خراس خراب

به تير ناوکي از شست آه يا و گيان

که چار بالش سلطان درد به يک پرتاب

به اشک چون نمک من که بر سه پايه‌ي غم

تنم زگال و دلم آتش است و سينه کباب

به عدل تو که تويي نايب از خدا و خديو

به فضل تو که تويي تائب از شرور و شراب

که بر من از فلک امسال ظلم‌ها رفتست

که هم فلک خجل آيد به بازپرس جواب

برو که روز اذا الشمس کورت بينام

بنات نعش فلک را بريده موي و مصاب

هماي کش تر از اين کرکسان جيفه نهاد

نديده‌ام که ز عنقا کنند طعم عقاب

بمانده‌ام ز نوا چون کمان حاجب راست

نخورده حاجبي خوان حاجب الحجاب

ز بند شاه ندارم گله معاذ الله

اگر چه آب مه من ببرد در مه آب

سياه خانه وعيدان سرخ بر دل من

حريف رضوان بود و حدايق و اعناب

ولي به جوشم از اين خام جوش يك سبلت

قرا طغانشه پشمين، گه طعان و ضراب

که گفته است فلان مي‌گريزد از پي آن

که شاه بشنود و باز داردم به عقاب

کجا گريزم سوي عراق يا اران

کجا روم سوي ابخاز يا به باب الباب

به شام يا به خراسان به مصر يا توران

به روم يا حبشستان به هند يا سقلاب

مرا گريز ز خانه به خانقاه بود

چو طفل کو سوي مادر گريزد از بر باب

به مهر مام و دو پستان و زقه‌ و خرما

به جان باب و دبستان و تخته‌ و آداب

به عيد و نشره و آدينه و نماز دگر

به حق مهر زبان و سر خليفه کتاب

به فرفره به مشاق و به کعب و سرمامک

به خرد چاهک و چوگان و گوي در طبطاب

به خايهاي بط از نان خرده در دامن

به شيشه‌هاي بلور از خيو به شکل حباب

به کلبه و به سفال و ترازوي نارنج

به جفت و طاق آلوي جنابه و به جناب

به مشتگاه و به کشتي گه و به پيچيدن

فراز لب لب جوي محله چون لبلاب

به سر بزرگي حساد من که بوديشان

دراز گوش نديم و دراز دم بواب

به باد فتق براهيم و غلمه‌ي عثمان

به دبه‌ي علي موش‌ گير وقت دباب

به دفه‌ي جد و ماسوره و کلاوه‌ي چرخ

به آبگير و به مشتوت و ميخ کوب و طناب

به لوح پاي و به پاچاه و قرقر بکره

به نايژه به مکوک و به تار و پود ثياب

به تيشه‌ي پدر و مثقب و کمانه و مقل

به خرط مهره‌ي گردون و پره‌ي دولاب

به رند رنده‌ي او هم چو جعد زنگي پير

به نوک تيشه‌ي او هم چو بوق رومي شاب

به دوستان دغل رنگ من که بيزارم

به عهد ماضي از اسلاف و حالي از اعقاب

فلک برات برائت ميان ما رانده است

ز يوم ينفخ في‌الصور تا فلا انساب

به دنبه‌ي بش بوسعد طفلي از بوشهر

به قندز لب بونجم روبه از تلخاب

به طبلهاي عقاقير مير ابوالحارث

به ميلهاي بواسير مير ابوالخطاب

به طبل ناقه‌ي مستسقيان بخورد جراد

به ناي روده‌ي قولنجيان به پشک ذباب

به چار پاره‌ي زنگي به باد هرزه‌ي دزد

به بانگ زنگل نباش و گم گم نقاب

به ريش تيس و به بيني فيل و غبغب گاو

به خرس رقص کن و بوزنينه‌ي لعاب

به سير کوبه‌ي رازي به دست حيدر رند

به گو پيازه‌ي بلخي بخوان جعفر باب

به روي زال و به سرخاب پنبه و ابره

به حيز و خشني، اين زال گشته آن سرخاب

به غلمه‌ي طبقات طبق زنان سراي

به آبگينه و مازو و کندرو و گلاب

به زلف مقري مصروع و مؤذن بسطام

به سر مناره‌ي مؤذن به لب تنور قطاب

به زر سفره‌ي پشت از فشارش امعاء

به سيم گاز ميان ران ز جنبش اعصاب

به شرط بي‌بي شمس و به شرب بابا خمس

به مصطکي و به بادام و پسته و عناب

به باد نمرود از سهم کرکس پران

به ريش فرعون از نظم لؤلوي خوشاب

به حيض هند و بروت يزيد و سبلت شمر

به تيز عتبه و ريش مسيلمه‌ي کذاب

به زيبقي مقنع، به احمقي کيال

به روز کوري صباح و شب روي احباب

به عمر و خاص که عمرش سه باره کرد جهان

به عمر و عاص که عمرش دوباره يافت شباب

به گربزي کف نفط و سر بزي شيرو

به خشک ريشه‌ي يونان به شنقصه‌ي داراب

به جان آنکه چو عيسيم برد بر سر دار

نشست زير و جهودانه مي‌گريست به تاب

به موش زير برو گربه‌ي خيانت کن

که اين هژبر به چنگ است آن پلنگ به ناب

به ناب موش کز او سر فکنده‌ام چون چنگ

به چنگ گربه کزو دست بر سرم چو رباب

به ابن صبح که سرپنجه‌ها کند چو نجوم

به ابن عرس که دم لابها کند چو کلاب

به سام ابرص و حربا و خنفسا و جعل

به جيفه‌گاه و بناووس و مستراح و خلاب

کز اين نشيمن احسان و عدل نگريزم

و گر چه بنگه عمرم شود خراب و يباب

طريق هزل رها کن به جان شاه جهان

که من گريختني نيستم به هيچ ابواب

ز من حکيمي سوگند نامه‌اي درخواست

به نام شاه جهان قبله‌ي اولوالالباب

از اين قصيده که گفتم سخنوران جهان

به حيرت اند چو از منطق الطيورذباب

زهي تميمه‌ي حسان ثابت و اعشي

زهي يتيمه‌ي سحبان و ائل و عتاب

سخن که خيمه زند در ضمير خاقاني

طناب او همه حبل الله آيد از اطناب

بقاي شاه جهان باد تا دهد سايه

زمين به شکل صنوبر، فلک به لون سداب

ملک هر آينه آمين کند که بختش را

دعوت قد سمع الله دعوتي و اجاب

دعاش گفتم و اکنون اميد من به خداست

اليه ادعوا برخواندم و اليه اناب

***

در مرثيه و تحسر بر مرگ عم خويش كافي الدين عمر بن عثمان گويد

راه نفسم بسته شد از آه جگر تاب

کو هم نفسي تا نفسي رانم از اين باب

از هم نفسان نيست مرا روزي از آن سانک

بر روزن من هم نرود صورت مهتاب

بي هم نفسي خوش نتوان زيست به گيتي

بي‌دست شناور نتوان رست ز غرقاب

اميد وفا دارم و هيهات که امروز

در گوهر آدم بود اين گوهر ناياب

جز ناله کسي همدم من نيست ز مردم

جز سايه کسي همره من نيست ز اصحاب

آزرده‌ي چرخم نکنم آرزوي کس

آري نرود گرگ گزيده ز پي آب

امروز منم روز فر رفته‌ي شب خيز

سرگشته از اين بخت سبک‌پاي گران خواب

سوزنده و دل مرده تر از شمع به شبگير

لرزنده و نالنده‌تر از تير به پرتاب

گرم است دمم چون نفس کوره‌ي آهن

تنگ است دلم چون دهن کوزه‌ي سيماب

با اين همه اميد به بهبود توان داشت

کان قطره‌ي تلخ است که شد لؤلؤ خوشاب

راحت ز عنا زايد و شک ني که به نسبت

زان حصرم خام است چنين پخته مي‌ناب

از داده‌ي دهر است همه زاده‌ي سلوت

از بخشش چاه است همه ريزش دولاب

اي مرد سلامت چه شناسد روش دهر

از مهر خليفه که نويسد زر قلاب

از حادثه سوزم که برآورد ز من دود

وز نايبه نالم که فرو برد به من ناب

سرگشته چه گويم که سر و پاي ندارد

خسته به گه خرط و شکسته گه طبطاب

بيمارم و چون گل که نهي در دم کوره

گه در عرقم غرقه و گه در تبم از تاب

حاجت به جوآبست و جوم نيست ولکن

دل هست بنفشه صفت و اشک چو عناب

چون زال به طفلي شده‌ام پير ز احداث

زآن است که رد کرده‌ي احرارم و احباب

خرسندي من دل دهدم گر ندهد خلق

سيمرغ غم زال خورد گر نخورد باب

همت به سرم گفت که جاه آمد مپذير

عزلت به دلم گفت که فقر آمد درياب

زان دل که در او جاه بود نايد تسليم

زان ني که ازو نيشه کني نايد جلاب

مگزين در دونان چو بود صدر قناعت

منگر مه نخشب چو بود ماه جهان تاب

ايام به نقصان و تو را کوشش بيشي

خورشيد به سرطان و تو را پوشش سنجاب

کي فربهي عيش دهد آخر ايام

کي پرورش پيل كند جانب سقلاب

تکيه نکند بر کرم دهر خردمند

سکه ننهد بر درم ماهي ضراب

دهرا چه کشي دهره به خون ريختن من

خود ريخته گردد تو مکش دهره و مشتاب

قصاب چه آري ز پي کشتن ماهي

خود کشته شود ماهي بي‌حربه‌ي قصاب

هان اي دل خاقاني اگر چه ستم دهر

برتافتني نيست مشو تافته برتاب

نقدي که قدر بخشد چه قلب، چه رايج

لفظي که قضا راند چه سلب، چه ايجاب

خط در خط عالم کش و در خط مشو از کس

دل طاق کن از هستي و بر طاق نه اسباب

جاهل نرسد در سخن ژرف تو آري

کف بر سر بحر آيد پيدا نه به پاياب

تحقيق سخن گوي نخيزد ز سخن دزد

تعليق رسن باز نيايد ز رسن تاب

کو آنکه سخندان مهين بود به حکمت

کو آنکه هنر بخش بهين بود به آداب

کو صدر افاضل شرف گوهر آدم

کو کافي دين واسطه‌ي گوهر انساب

کو آنکه ولي نعمت من بود و عم من

عم چه که پدر بود و خداوند به هر باب

آن فخر من و مفتخر ماضي اسلاف

آن صدر من و مصدر مستقبل اعقاب

آن خاتمه‌ي کار مرا خاتم دولت

آن فاتحه‌ي طبع مرا فاتح ابواب

در دولت عم بود مرا مادت طبعم

آري ز دماغ است همه قوت اعصاب

زو ديو گريزنده و او داعي انصاف

زو حکمت نازنده و او منهي الباب

ادريس قضا بينش و عيسي روان بخش

داده لقبش در دو هنر واضع القاب

از نعش بدي تختش و از تير فلک ميل

وز قوس قزح زيجش وز ماه سطرلاب

دانم که دگر باره گهر دزدد ازين عقد

آن طفل دبستان من آن مردک کذاب

هندو بچه‌اي سازد ازين ترک ضميرم

زآن تا نشناسند بگرداند جلباب

چون خيمه‌ي ابيات چهل پنج شد از نظم

بگسست طناب سخن از غايت اطناب

***

در مدح قزل ارسلان فرمانرواي آذربايجان گويد

اي عارض چو ماه تو را چاكر آفتاب

يك بنده‌ي تو ماه سزد ديگر آفتاب

پيش رخ چو ماه تو بنهاده از جمال

هر نخوتي كه داشته اندر سر آفتاب

تا بوي مشك زلف تو يابد همي زند

دم از هزار روزن چون مجمر آفتاب

كسوت كبود دارد و رخ زرد سال و ماه

در عشق رويت اي بت سيمين بر آفتاب

در آرزوي روي تو هر صبحدم چو من

رخسار زرد خيزد از بستر آفتاب

بي روي و موي تو نبرد هيچ كس گمان

بر آفتاب عنبر و بر عنبر آفتاب

روي چو آفتاب به چشم چو نرگست

آن تازگي دهد كه به نيلوفر آفتاب

در آفتاب عبهر تو هست تازه تر

گر فرو تازگي برد از عبهر آفتاب

بسيار كرده دفتر خوبي مطالعه

جز روي تو نيافته سر دفتر آفتاب

عمريست تا به مشرق و مغرب همي رود

با كام خشك و چشم تر اي دلبر آفتاب

از روي تو نديد در اطراف شرق و غرب

وز راي شاه عادل روشن تر آفتاب

شاهنشه ملوك قزل ارسلان كه هست

از راي و روي او به سپهر انور آفتاب

خطبه به نام رفعت قدرش همي كند

در اوج برج جوزا بر منبر آفتاب

سكه به نام بخشش و جودش همي زند

در قعر و جوف خارا بر هر زر آفتاب

وز بيم خوار داشت كه بر زر رسيد از او

در كان همي كند رخ زر اصفر آفتاب

اي كان لطف و عنصر مردي نپروريد

در صد هزار كان چو تو يك گوهر آفتاب

خاك در تو قبله ي آمال و اندر او

خلقي نهاده روي چو حربا در آفتاب

خلق تو بهره داد به مرد و زن آن چنان

كز روشني نصيب به خشك و تر آفتاب

گر چرخ چنبري بكشد سر ز حكم تو

خردش چو ذره ذره كند چنبر آفتاب

سلطان يك سواره ي تو آنكه تا ابد

از بهر تو برآيد از خاور آفتاب

جايي كه عرض داد سپه راي روشنت

تا حشر از آن طرف نبرد لشكر آفتاب

اي با اساس رفعت تو كوته آسمان

وي در قياس همت تو ابتر آفتاب

از روشني كنون نزدي كس بدو مثل

گر در ضمير تو نشدي مضمر آفتاب

خاقانيي كه هستي سخن پروري چنانك

روشن ز نظم اوست گهر پرور آفتاب

اين شعر آفتابي بكرش نگر كه داد

از مهر سينه شيرش چون مادر آفتاب

بروي چو هست نام تو از منزلت همي

در پيش او ز سر بنهاد افسر آفتاب

گويا بد از تو تربيتي كان خاطرش

خندد ز قدر گوهر نظمش بر آفتاب

بروي هماي عدل تو چون سايه افكند

سيمرغ وار گيرد زير پر آفتاب

تا چهره‌ي عفيق كند احمر از شعاع

بر اوج گنبد فلك اخضر آفتاب

سر سبز باش چون فلك و رويت از نشاط

اقبال كرده همچو عقيق احمر آفتاب

با بزمت اجتماع طرب سال و مه چنانك

از باده‌ي هلال لب ساغر آفتاب

***

در شكايت از حبس و بند

راحت از راه دل چنان برخاست

که دل اکنون ز بند جان برخاست

نفسي در ميان ميانجي بود

آن ميانجي هم از ميان برخاست

چار ديوار خانه روزن شد

بام بنشست و آستان برخاست

سايه‌اي مانده بود هم گم شد

وز همه عالمم نشان برخاست

دل خاکي به دست خون افتاد

اشک خونين ديت ستان برخاست

آب شور از مژه چکيد و ببست

زير پايم نمکستان برخاست

بر دل من کمان کشيد فلک

لرز تيرم ز استخوان برخاست

آه من دوش تير باران کرد

ابر خونبار از آسمان برخاست

غصه‌اي بر سر دلم بنشست

که بدين سر نخواهد آن برخاست

آمد آن مرغ نامه آور دوست

صبحگاهي کز آشيان برخاست

ديد کز جاي بر نخاستمش

طيره بنشست و دل گران برخاست

اژدها بود خفته بر پايم

نتوانستم آن زمان برخاست

پاي من زير کوه آهن بود

کوه بر پاي چون توان برخاست

پاي خاقاني ار گشادستي

داندي از سر جهان برخاست

مار ضحاک ماند بر پايم

وز مژه گنج شايگان برخاست

سوزش من چو ماهي از تابه

زين دو مار نهنگ سان برخاست

چون تنورم به گاه آه زدن

کاتشين مارم از دهان برخاست

در سيه خانه دل کبودي من

از سپيدي پاسبان برخاست

سگ ديوانه پاسبانم شد

خوابم از چشم سيل ران برخاست

سگ گزيده ز آب ترسد از آن

ترسم از آب ديدگان برخاست

در تموزم ببندد آب سرشک

کز دمم باد مهرگان برخاست

همه شب سرخ روي چون شفقم

کز سرشک آب ناردان برخاست

ساقم آهن بخورد و از کعبم

سيل خونين به ناودان برخاست

بل که آهن ز آه من بگداخت

ز آهن آواز الامان برخاست

تا چو بازم در آهنين خلخال

چو جلاجل ز من فغان برخاست

تن چو تار قزو بريشم وار

ناله زين تار ناتوان برخاست

رنگ رويم فتاد بر ديوار

نام کهگل به زعفران برخاست

خون دل زد به چرخ چندان موج

که گل از راه کهکشان برخاست

بلبلم در مضيق خارستان

که اميدم ز گلستان برخاست

چند نالم که بلبل انصاف

زين مغيلان باستان برخاست

جگر از بس که هم جگر خورد است

معده را ذوق آب و نان برخاست

جان شد اينجا چه خاک بيزد تن

که آبخوردش ز خاكدان برخاست

جامه‌ي گازر آب سيل ببرد

شايد ار درزي ار دکان برخاست

چرخ گويي دکان قصابي است

کز سر تيغ خون فشان برخاست

بره زين سو ترازوي زان سو

چرب و خشکي از اين ميان برخاست

قسم هر ناکسي سبک فربه

قسم من لاغري گران برخاست

هر سقط گردني است پهلوساي

زان ز دل طمع گردران برخاست

گر برفت آبروي ترس برفت

گله مرد و غم شبان برخاست

کاروان منقطع شد از در شهر

رصد از راه کاروان برخاست

اشتر اندر وحل به برق بسوخت

باج اشتر ز ترکمان برخاست

نيک عهدي گمان همي بردم

يار بد عهد شد گمان برخاست

دل خرد مرا غمان بزرگ

از بزرگان خرده دان برخاست

خواري من ز کينه توزي بخت

از عزيزان مهربان برخاست

اي برادر بلاي يوسف نيز

از نفاق برادران برخاست

قوت روزم غمي است سال آورد

که نخواهد به ساليان برخاست

اينت کشتي شکاف طوفاني

که از اين سبز بادبان برخاست

قضي‌الامر کافت طوفان

به بقاي خدايگان برخاست

نيست غم چون به خواستاري من

خسرو صاحب القران برخاست

بعد کشتن قصاص خاقاني

از در شاه شه‌نشان برخاست

***

در حكمت و عزلت و فقر و شكايت

قلم بخت من شکسته سر است

موي در سر ز طالع هنر است

بخت نيک آرزو رسان دل است

که قلم نقش بند هر صور است

نقش اميد چون تواند بست

قلمي کز دلم شکسته‌تر است

ديده دارد سپيد بخت سياه

اين سپيد آفت سياه سر است

بخت را در گليم بايستي

اين سپيدي برص که در بصر است

چشم زاغ است بر سياهي بال

گر سپيدي به چشم زاغ در است

کوه را زر چه سود بر کمرش

که جهان را زر از پي کمر است

تن چو ناخن شد استخوانم از آنک

بخت را ناخته به چشم در است

استخوان پيش‌کش کنم غم را

زآنکه غم ميهمان سگ جگر است

روز دانش زوال يافت که بخت

به من راست فعل کژ نگر است

بس به پيشين نديده‌اي خورشيد

که چو کژ سر ببود کژ نظر است

خوش نفس مي‌زنم کژم نگرد

چرخ کژ سير کاهرمن سير است

چون صفيرش زني کژت نگرد

اسب کورا نظر بر آبخور است

يا مگر راست مي‌کند کژ من

که مرا از کژي هنوز اثر است

ترک از آن کژ نگه کند در تير

تا شود راست کآلت ظفر است

همه روز اعور است چرخ وليک

احول است آن زمان که کينه‌ور است

هر که را روي راست بخت کژ است

مار کژ بين که بر رخ سپر است

بس نبالد گيابني که کژ است

بس نپرد کبوتري که تر است

دهر صياد و روز و شب دو سگ است

چرخ باز کبود تيز پر است

همه عالم شکار گه بيني

کاين دو سگ زير و باز بر زبر است

عقل سگ جان هوا گرفت چو باز

کاين سگ و باز چون شکارگر است

من چو کبک آب زهره ريخته رنگ

صيد باز و سگي که بوي بر است

نيک بد حال و سخت سست دلم

حال دل هر دو يک نه بر خطر است

عافيت آرزو کنم هيهات

اين تمناست يافتن دگر است

آرزو را ذخيره اميد است

وصل اميد عمر جانور است

آرزو چون نشاند شاخ طمع

طلبش بيخ و يافت برگ و بر است

طمع آسان ولي طلب صعب است

صعبي يافت از طلب بتر است

آرزويي که از جهان خواهم

بدهد زآنکه مست بي‌خبر است

لکن آن داده را به هشياري

وا ستاند که نيک بد گهر است

در دبستان روزگار مرا

روز و شب لوح آرزو به بر است

هيچ طفلي در اين دبستان نيست

که ورا سوره‌ي وفا زبر است

چون كند آيت وفا فرموش

کآخر اوفوا بعهدي از سور است

خاطرم بکر و عهد نامرد است

نزد نامرد بکر کم‌خطر است

نالش بکر خاطرم ز قضاست

گله‌ي شهربانو از عمر است

سايه‌ي من خبر ندارد از آنک

آه من چرخ‌سوز و کوه در است

جوش دريا در ديده زهره‌ي کوه

گوش ماهي بنشنود که کر است

مر ما مر من حساب العمر

چون به پنجه رسد حساب مر است

ناودان مژه ز بام دماغ

قطره ريز است و آرزو خضر است

سبب آبروي آب مژه است

صيقل تيغ کوه تيغ خور است

نکنم زر طلب که طالب زر

همچو زر نثار پي ‌سپر است

عاقبت هر که سر فراخت به زر

سرنگون همچو سکه زخم خور است

روي عقل از هواي زر همه را

آبله خورده همچو روي زر است

از شمار نفس فذلک عمر

هم غم است ار چه غم نفس شمراست

غم هم از عالم است و در عالم

مي ‌نگنجد که بس قوي حشر است

عالم از جور مايه‌ي زاي غم است

بتر از هيمه مايه شرر است

چون شرر شد قوي همه عالم

طعمه سازد چه حاجت تبر است

لهو يک جزو و غم هزار ورق

غصه مجموع و حصه مختصر است

قابل گل منم که گل همه تن

رگ خون است و خار نيشتر است

غم ز دل زاد و خورد خون دلم

خون مادر غذا ده پسر است

آتشي کز دل شجر زايد

طعمه‌ي او هزاز بن شجر است

چرخ بازيچه گون چو بازيچه

در کف هفت طفل جان شکر است

بدو خيط ملون شب و روز

در كشاكش بسان باد فر است

شب که ترکان چرخ کوچ کنند

کاروان حيات بر حذر است

چند ترکان کنند بر سر کوچ

غارت کاروان که بر گذر است

خواجه چون ديد دردمند دلم

گفت کاين دردناکي از سفر است

هان کجايي چه مي‌خوري گفتم

مي‌خورم خون كه خرد ما حضر است

چه خورش کو خورش کدام خورش

دست خون مانده را چه جاي خور است

گويد آخر چه آرزو داري

آرزو زهر و غم نه کام و گر است

نيم جنسي و يک‌دلي خواهم

آرزوم از جهان همين قدر است

از دو يک دم که در جهان يابم

ناگزير است و از جهان گذر است

نگذرد ديگ پايه را ز حجر

بگذرد ز آتشي که در حجر است

به مقامي رسيده‌ام که مرا

خار و حنظل بجاي گل شکر است

کو سر تيغ کارزوي سر است

کانس وحشي به سبزه و ثمر است

بر سر تيغ به سري که سر است

خرج قصاب به بزي که نر است

ابله از چشم زخم کم رنج است

اکمه از درد چشم کم ضرر است

جاهل آسوده، فاضل اندر رنج

فضل مجهول و جهل معتبر است

سفله مستغني و سخي محتاج

اين تغابن ز بخشش قدر است

همه جور زمانه بر فضلاست

بوالفضول از حفاش زآنستر است

سوس را با پلاس کيني نيست

کين او با پرند شوشتر است

حال مقلوب شد که بر تن دهر

ابره کرباس و ديبه آستر است

عالم از علم مشتق است وليک

جهل عالم به عالمي سمر است

معني از اشتقاق دور افتاد

کز صلف لاف و از اصف کبر است

قوت مرغ جان به بال دل است

قيمت شاخ کز به زال زر است

دل پاکان شکسته‌ي فلک است

زال دستان فکنده‌ي پدر است

جان دانا عجب بزرگ دل است

تن ادريس بس بلند پر است

در گلستان عمر و رسته‌ي عهد

پس گل، خار و بعد نفع، ضر است

از پس هر مبارکي شومي است

از پي هر محرمي صفر است

فقر کن نصب عين و پيش خسان

رفع قصه مکن نه وقت جر است

دهر كو خوان زندگاني ساخت

خورد هر چاشني که کام و گر است

سال کو خرمن جواني ديد

سوخت هر خوشه‌اي که زيب و فر است

درزيي صدره‌ي مسيح بريد

علمش برد و گفت گوش خر است

کشت اميد چون نروياند

گريه کو فتح باب هر نظر است

وقت تب چون به ني نبرد تب

شير گر نيستانش مستقر است

دفع عين الکمال چون نکند

رنگ نيلي که بر رخ قمر است

دي همي گفتم آه کز ره چشم

دل من نيم کشته‌ي عبر است

مرگ ياران شنيدم از ره گوش

دلم امروز کشته‌ي فکر است

هر که از راه گوش کشته شود

زاندرون پوست خون او هدر است

آري آري هم از ره گوش است

کشتن قند زي که در خزر است

نقطه‌ي خون شد از سفر دل من

خود سفر هم به نقطه‌اي سقر است

تا به غربت فتاده‌ام همه سال

نه مهم غيبت و سه مه حضر است

ني ني از بخت شکرها دارم

چند شکري که شوک بي‌ثمر است

صورت بخت من طويل‌الذيل

در وفا چون قصير با قصر است

بخت ملاح کشتي طرب است

بخت فلاح کشته‌ي بطر است

چشم بد دور بر در بختم

چرخ حلقه به گوش همچو در است

بخت مرغ نشيمن امل است

روز طفل مشيمه‌ي سحر است

هم ز بخت است کز مقالت من

همه عالم غرايب و غرر است

استراحت به بخت يا نعم است

استطابت به آب يا مدر است

فخر من ياد کرد شروان به

که مباهات خور به باختر است

ليک تبريز به اقامت را

که صدف قطره را بهين مقر است

هم به مولد مقام نتوان کرد

که صدف حبس خانه‌ي درر است

گر چه تبريز شهره‌تر شهري است

ليک شروان شريفتر ثغر است

خاک شروان مگو که وان شر است

کان شرفوان به خير مشتهر است

هم شرفوان ببينمش لکن

حرف علت از آن ميان بدر است

عيب شروان مکن که خاقاني

هست از آن شهر کابتداش شر است

عيب شهري چرا کني به دو حرف

کاول شرع و آخر بشر است

جرم خورشيد را چه جرم بدانک

شرق و غرب ابتدا شر است و غر است

گر چه ز اول غر است حرف غريب

مرد نامي غريب بحر و بر است

چه کني نقص مشک کاشغري

که غر آخر حروف کاشغر است

گر چه هست اول بدخشان بد

نه نتيجه نکوترين گهر است

نه تب اول حروف تبريز است

ليک صحت رسان هر نفر است

ديدي آن جانور که زايد مشک

نامش آهو و او همه هنر است

***

در مدح خاقان كبير ابوالمظفر اخستان و ملكه صفوة الدين

دل روي مراد از آن نديده است

کز اهل دلي نشان نديده است

دل هر دو جهان سه باره پيمود

يک اهل در اين ميان نديده است

در شيب و فراز اين دو منزل

يک پيک وفا روان نديده است

چرخ آمده کعبتين بي‌نقش

کس نقش وفا از آن نديده است

جنسي که من از جهان نديدم

پيش از من هم جهان نديده است

از منقطعان راه اميد

يک تن رصد امان نديده است

روز آمد و روز شد جهان را

کس يک پي کاروان نديده است

تا پشت وفا زمانه بشکست

کس راستي از زمان نديده است

از پشت شکسته‌ي وفا به

بازوي فلک کمان نديده است

خاقاني سود و مايه‌ي عمر

الا ز زبان زيان نديده است

آويختگي سر ترازو

الا ز سر زبان نديده است

عالم ز همه ملوک عالم

جنس ملک اخستان نديده است

خاقان کبير کز جلالت

آن ديد که خضر خان نديده است

شروان شه آفتاب دولت

کورا دوم آسمان نديده است

جمشيد کيان که دين جز او را

رويين‌ تن هفت خوان نديده است

گو در ملک اخستان نگر آنک

کيخسرو باستان نديده است

گو رايت بوالمظفري بين

آنک اختر کاويان نديده است

گويند که مرز تور و ايران

چون رستم پهلوان نديده است

آن کيست که در صف غلامانش

صد رستم سيستان نديده است

بر نيزه‌ي او سماک رامح

کمتر ز زحل سنان نديده است

جز بانو و شاه کوه و دريا

کس در يک دودمان نديده است

دو ابر و دو آفتاب و دو بحر

کس جز کف هر دوان نديده است

دو روح و دو نور کس جز ايشان

بر يک سر خوان و خان نديده است

گيتي افق سپهر عصمت

جز حضرت بانوان نديده است

جمشيد ملک نظير بلقيس

جز بانوي کامران نديده است

قيدافه‌ي مملکت که دهرش

جز رابعه‌ي کيان نديده است

او رابعه‌ي بنات نعش است

خود رابعه کس چنان نديده است

جز نه زن سيدش به ده نوع

کس مثل به صد قران نديده است

روح القدس آن صفا کز او ديد

از مريم پاک جان نديده است

بر پرده‌ي مريم دوم چرخ

جز قيصر پاسبان نديده است

از قصر جلالتش به صد دور

خورشيد يک آستان نديده است

يک خوان شرف نساخت کايام

سيمرغش مورخوان نديده است

برخوان کفش طفيل اميد

جز رضوان ميزبان نديده است

در مجلس و خوانش چاشني گير

جز جنت نقلدان نديده است

هر سو که هماي بخت پريد

الا درش آشيان نديده است

تا نخل گرفت بوي عدلش

کس در رطب استخوان نديده است

بيند قلمش به گاه توقيع

هر که آتش در فشان نديده است

تا نامد مهد دولت او

کس شروان خيروان نديده است

ملاح خرد به کشتي وهم

در بحر دلش کران نديده است

در جنب سخاش گنج و کان را

کس قوت امتحان نديده است

زين پس کفش آفتاب بخشد

کاندر خور بخش کان نديده است

کس بي ‌کف راد صفوة الدين

در جسم کرم روان نديده است

در پرده نهان چو راز غيب است

غيب از دل خود نهان نديده است

چون کعبه مجاور حجاب است

آن کعبه که کس عيان نديده است

ذات ملکه است جنت عدن

کس جنت بي‌گمان نديده است

شاه ادريس است و خود جز ادريس

از مردان کس جنان نديده است

بر نه فلک او ستاره‌ي قطب

کس قطب سبک عنان نديده است

با قطب جز اين دو قرة العين

کس مرقد فرقدان نديده است

بر روس و حبش که روز و شب راست

جز داغ ادب نشان نديده است

اين روس و حبش دو خادمش دان

کاين خادم روي آن نديده است

اي بانوي خاندان جمشيد

جم زين به خاندان نديده است

اي ساره صفات و آسيه زهد

کس چون تو زبيده سان نديده است

هر کس که ثنات بر زبان راند

جز کوثر در دهان نديده است

بر آتش هر که مدح راند

جز طوبي و ضيمران نديده است

خاک در تو هر آنکه بوسيد

جز گوهر رايگان نديده است

چون تو ملکه نبود و چون من

کس ساحر مدح خوان نديده است

من دانم داستان مدحت

کس زين به داستان نديده است

آن ديد ضميرم از ثنايت

کز نيسان بوستان نديده است

و آن بيند بزمت از زبانم

کز بلبل گلستان نديده است

ذکر تو به باغ خاطر من

شاخي است که مهرگان نديده است

اين مدحت تازه بر در تو

مشکي است که پرنيان نديده است

بنده ز دکان شعر برخاست

چون بازاري در آن نديده است

حلاج دکان گذاشت ايرا

جز آتش در دکان نديده است

بانوي جهان نپرسدش حال

کو حال دل نوان نديده است

از هيچ کسي به هيچ دردي

تسکين شفارسان نديده است

از هر که علاج خواست الا

درد دل ناتوان نديده است

قرب دو سه سال هست کز شاه

يک حرمت و نيم نان نديده است

اقطاع و برات رفت و از کس

يک پرسش غم نشان نديده است

شاه است گران سر ار چه رنجي

زين بنده‌ي جان گران نديده است

گفته است به ترک خدمت اکنون

کانعام خدايگان نديده است

دستوري خواهد از خداوند

کز درگه شه مکان نديده است

زنهاري توست و از تو بهتر

يک داور مهربان نديده است

خواهد ز تو استعانت ايرا

بهتر ز تو مستعان نديده است

دادش بده و فغانش بشنو

کاندوخته جز فغان نديده است

اين شعر وداعي از زبانم

سحر است و کس اين بيان نديده است

مرغ دو زبان چو کلک من کس

بر گلبن ده بنان نديده است

بر نطق سوارم و عطارد

اين مرکب، زير ران نديده است

باغي است بقاي بانوي عصر

کز باد فنا خزان نديده است

بر لوح فرشته نامش ايام

جز بانوي انس و جان نديده است

جاويد زياد كز درش ملك

جز دولت جاودان نديده است

صد عيد چنين ضمان کند عمر

دولت به از اين ضمان نديده است

***

در مدح صفوة الدين بانوي شروانشاه

اين پرده کاسمان جلال آستان اوست

ابري است کافتاب شرف در عنان اوست

اين ابر بين که معتکف اوست آفتاب

وين آفتاب کابر کرم سايبان اوست

اين پرده گر نه صحن بهشت است پس چرا

رضوان مجاور حرم روضه سان اوست

واين پرده گر نه بحر محيط است پس چرا

اصداف ملک را گهر اندر نهان اوست

واين پرده گر نه عرش مجيد است پس چرا

ارواح قدس را قدم اندر ميان اوست

واين پرده گر نه چرخ رفيع است پس چرا

سعد السعود را شرف اندر قران اوست

واين پرده گر نه صخره‌ي کعبه است پس چرا

لب‌هاي عرشيان همه بوسه ستان اوست

برجيس موسوي کف و کيوان طور حلم

هارون آستانه‌ي گردون مکان اوست

خورشيد کرد ميل زمين بوس او ازآنک

سايه‌اش هزار ميل بر از آسمان اوست

خط امان ستانه‌ش و لب‌هاي خسروان

العبد بر نوشته به خط امان اوست

در صف و سجده از قد و پيشاني ملوک

نون و القلم رقم زده بر آستان اوست

خاک درش ز چشم و لب مير زادگان

لاله ستان جنت و عبهرستان اوست

ناهيد زخمه زن گه چوبک زدن به شب

چابک زن خراجي چوبک زنان اوست

خورشيد روم پرور و ماه حبش نگار

سايه نشين ساحت طوبي نشان اوست

تا روز و شب دو خادم رومي و نوبي‌اند

هر يک به صدق عنبر جان بر ميان اوست

شاگرد خادمان در اوست روزگار

کاستاد بحر دست جواهر فشان اوست

شروان به عز شاه ز بغداد در گذشت

تا شاهزاده صفوة دين بانوان اوست

بانوي شرق و غرب که چون خوان نهد به بزم

عنقا مگس مثال طفيلي خوان اوست

هست آسيه به زهد و زليخا به ملک از آن

تسليم مصر و قاهره بر قهرمان اوست

باز سپيد دولت و شير سياه ملک

کاين پرده هم نشيمن و هم نيستان اوست

اين پرده سد دولت و خاقان سکندر است

اسکندر دوم که دوم سد از آن اوست

بلقيس بانوان و سليمان شه اخستان

کز عدل و دين مبشر مهدي زمان اوست

جمشيد پيل تن نه که خورشيد نيل کف

کافلاک تنگ مرکب انجم توان اوست

در رزم يازده رخ و با دهر ده دله

تا نه سپهر و هشت جنان هفت خوان اوست

ز آن تيغ کو بنفش‌تر است از پر مگس

منقار کرکسان فلک ميهمان اوست

گر چه به خاندانش سلاطين شرف کنند

زين بانوي جهان شرف خاندان اوست

زيبد منيژه خادمه‌ي بانوان چنانک

افراسياب نيزه‌کش اخستان اوست

بر دست راست و چپ ملکان مادح ويند

خاقاني از زبان ملک مدح خوان اوست

پار آن قصيده گفت که تعويذ عقل بود

و امسال اين قصيده که هم حرز جان اوست

گر مدح بانوان ز پي سيم و زر کند

زنار کفر خوک خوران طيلسان اوست

ور جز بقاي بانو و شاه است کام او

پس داستان سگ صفتان داستان اوست

وردي است بر زبان همه کس را به صبح و شام

وز مدح بانوان همه ورد زبان اوست

يا رب به تازگي شرف جاودانش ده

کاسلام تازه از شرف جاودان اوست

اميدوار باد به بخت ملک چنانک

کاميد چرخ پير به بخت جوان اوست

او سال را به دولت و تأييد ضامن است

نوروز تازه روي ز روي ضمان اوست

***

در مدح دستور اعظم مختارالدين

دل صيد زلف اوست به خون در نکوتر است

وان صيد کان اوست نگون‌سر نکوتر است

برد آب و سنگ من، من از آن سنگ دربرم

عاشق چو آب، سنگ ببر در نکوتر است

رنجور سينه‌ام لب و زلفش دواي من

کاين درد را بنفشه به شکر نکوتر است

در چشمش آب ني و رخ از شرم خوي زده

بادام خشک خوش تر و گل تر نکوتر است

خوي بدش که باز ستاند مرا ز من

آن خوي بد ز هر چه نکوتر نکوتر است

در تخت ‌نرد عشق فتادم به دستخون

مهره به دست و خانه به ششدر نکوتر است

امسال نوبر دل خاقاني است عشق

خوش ميوه‌اي است عشق، به نوبر نکوتر است

خاقانيا زر و زر ازين شعر و شعر چند

شعر ار چه کيمياست از او زر نکوتر است

طبعت که کيمياي زر روزگار از اوست

بر صدر روزگار ثناگر نکوتر است

دستور اعظم افسر دارندگان ملک

کز ظل عرش بر سرش افسر نکوتر است

مختار دين، نظام ممالک که رأي او

از آسمان قوي‌تر و ز اختر نکوتر است

راز عقول و مشکل ارواح کشف اوست

اسرار علم مطلقش از بر نکوتر است

هست آفتاب دولت سلجوقيان به عدل

اکسير گنج ملک به گوهر نکوتر است

در عهد اين خلف دل اسلافش از شرف

بر قبه‌ي مسيح مجاور نکوتر است

مختار گوهر آمد و اسلافش آفتاب

از آفتاب زادن گوهر نکوتر است

بر افسر ملوک نشاندش سپهر از آنک

فرزند آفتاب بر افسر نکوتر است

در خطبه‌ي کرم لقبش صدر عالم است

بر مهر ملک صدر مظفر نکوتر است

سنگي است حلم او که نگردد به سيل خشم

آن سنگ در ترازوي محشر نکوتر است

محضر کنم که او ظفر دين مصطفاست

عدلش پي گواهي محضر نکوتر است

عدل است و بس کليد در هشتم بهشت

کو عدل اگر گشادن اين در نکوتر است

دين چيست عدل، پس تو در عدل کوب از آنک

عدل از پي نجات تو رهبر نکوتر است

عدل است و دين دو گانه ز يک مادر آمده

فهرست ملک از اين دو برادر نکوتر است

هر جا که عدل سايه کند رخت دين بنه

کاين سايبان ز طوبي اخضر نکوتر است

هر که از تف سموم بيابان ظلم جست

عدلش سقاي برکه‌ي کوثر نکوتر است

سر سامي است عالم و عدل است نضج او

نضج از دواي عافيت آور نکوتر است

تاريخ کيقباد نخواندي که در سير

عدلش ز فضل عاطفه گستر نکوتر است

احکام کسروي نشنيدي که در سمر

عدلش ز عقل مملکه پرور نکوتر است

افسانه شد حديث فريدون و بيور اسب

زاين هر دوان کدام به مخبر نکوتر است

اين داد کرد و آن ستم آورد عاقبت

هم حال دادگر ز ستمگر نکوتر است

امروز عدل بر در مختار دان و بس

ايدر طلب که اين طلب ايدر نکوتر است

کسري و جعفري است که يک قطره همتش

از هفت بحر کسري و جعفر نکوتر است

از خواجه‌ي زمين و درت هفتم آسمان

در سايه‌ي تو چارم کشور نکوتر است

از خواجگي چه فخر تو را کز کمال قدر

هر حاجبت ز خواجه‌ي سنجر نکوتر است

شهباز ملکي و ز پي نامه بردنت

سيمرغ در محل کبوتر نکوتر است

آذين باغ دولت و هارون درگهت

از قصر قيصريه و قيصر نکوتر است

اي حيدر زمانه به کلک چو ذوالفقار

نام فلک به صدر تو قنبر نکوتر است

خاقانيي که نايب حسان مصطفي است

مداح بارگاه تو حيدر نکوتر است

جاندار تو رضاي حق است و دعاي خلق

کاين دو ز صد سريت لشکر نکوتر است

در ناف عالمي، دل ما جاي مهر توست

جاي ملک ميان معسکر نکوتر است

از ياد کرد نام تو کام سخنوران

چون نکهت مسيح معطر نکوتر است

چون آستين مريمي و جيب عيسوي

از خلق تو زمانه معنبر نکوتر است

اي صدر ملک و صاحب عالم، ثناي تو

از هر کسي نکوست ز چاکر نکوتر است

تو داوري و ما همه مظلوم روزگار

مظلوم در حمايت داور نکوتر است

عادل غضنفري تو و پروانه‌ي تو من

پروانه در پناه غضنفر نکوتر است

من خضر دانشم، تو سکندر سياستي

هر چند خضر پيش سکندر نکوتر است

لکن چو آب روزي خضر از مسافري است

عزم مسافران به سفر بر نکوتر است

دارد سر و تنم سر و پاي دل هوات

تشريف تو سلاح تن و سر نکوتر است

از رنگ رنگ خلعه که فرموده‌اي مرا

خانه‌ام ز کارخانه‌ي آزر نکوتر است

دستار خز و جبه‌ي خارا نکوست ليک

تشريف وعده دادن استر نکوتر است

آن بس بس غضائري از بخشش ملک

اينجا ز هر معاني در خور نکوتر است

بس بس گلاب جود، که دريا فشانده‌اي

غرقه شدم سفينه و معبر نکوتر است

رهواري سفينه چه بيني که گاه غرق

بهر صلاح لنگي لنگر نکوتر است

سوگند مي‌دهم به خدايت که بس کني

گر چه عطا چو عمر مکرر نکوتر است

هر چند کن عطاي موفا شگرف بود

دانند کاين ثناي موفر نکوتر است

گر چه نکوست بخشش و لطف هوا و ابر

شکر زبان لاله‌ي احمر نکوتر است

در شکر کردن از زر خورشيد و سيم ماه

آن زر و سيم بر سر عبهر نکوتر است

گر ابر کرد مجمر زرين ز زرد گل

احسنت مرغ از آن زر مجمر نکوتر است

ساق گياست شبه زباني به شکر ابر

شکر گيا ز ابر مکدر نکوتر است

خوش طبعم از عطات ولي زرد رخ ز شرم

حلوا بخوان خواجه مزعفر نکوتر است

بيمارم از دل و دم سردم مزور است

بيمار را مگو که مزور نکوتر است

بيمار دل بخورد مزور نمي‌رسد

کورا دوا مفرح اکبر نکوتر است

گفتم به ترک اين طرف و قبله ساختم

عرضي که از يقين مصور نکوتر است

راهب که دست داشت ز صد نوبر جهان

شمع شبش ز چوب صنوبر نکوتر است

گر چه نکوست رزق فراخ از قضا وليک

قانع شدن به رزق مقدر نکوتر است

ني‌ني به دولت تو امير سخن منم

عسکر کش من اين ني عسكر نکوتر است

من در سخن عزيز جهانم به شرق و غرب

کز شرق و غرب نام سخنور نکوتر است

جانم به حشمت تو نه غم ناک خرم است

کارم به همت تو نه بتر، نکوتر است

اين شعر بر بديهه ز من يادگار دار

کز نو عروس با زر و زيور نکوتر است

در غيبت آن قصيده که گفتم شگرف بود

در حضرت اين قصيده‌ي ديگر نکوتر است

هستم عطارد اين دو قصيده دو پيکر است

لاف عطاردت ز دو پيکر نکوتر است

جاويد عمر باش که ملک از تو يافت ساز

معمار باغ ملک معمر نکوتر است

باقي بمان که تا ابد از بخشش ازل

ملک زمانه بر تو مقرر نکوتر است

***

در مدح خواجه همام الدين حاجب و ياد كردن از مرگ منوچهر وتجديد منشور حاجبي او

شهري به فتنه شد که فلاني از آن ماست

ما عشق باز صادق و او عشق دان ماست

آنجا که دست ماست درو حلقه زان اوست

وانجا که پاي اوست سر و سجده زان ماست

هر دل که زير سايه‌ي زلفش نشان دهند

مرغي است پر بريده که از آشيان ماست

تا بر درش به داغ سگي نامزد شديم

گردون درم خريد سگ پاسبان ماست

با ترک تاز شحنه‌ي عشقش ميان جان

سلطان عقل هندوي جان بر ميان ماست

پيغام دادمش که نشاني بدان نشان

کز گاز بر کناره‌ي لعلت نشان ماست

مگذار کآتشي شده بر جان ما زند

اين هجر کافر تو که آفت رسان ماست

هم خود ز روي لطف جوابم نوشت و گفت

خاقانيا مترس که جان تو جان ماست

ما طفل وار سر زده و مرده مادريم

اقبال پهلوان عجم دايگان ماست

ما بيدقيم و مات عري گشته شاه ما

مير اجل نظاره‌ي احوال دان ماست

شروان و باي ظلم گرفته است و قحط عدل

انصاف تاج بخش کيان ميزبان ماست

عادل همام دولت و دين مرزبان ملک

کز عدل او مبشر مهدي زمان ماست

دين لاف زد زمانک اسفاهدار، گفت

دولت زبان گشاده از اين مرزبان ماست

دولت به گوش مانك اسفاهدار گفت

کاندر رکاب تو ملکان هم عنان ماست

اسلام فخر کرد به دور همام، گفت

ملت درست پهلو ازين پهلوان ماست

نازند روشنان فلک در قران سعد

کاين سعدها ز مهتر صاحب قران ماست

لافند مادران گهر در مزاج صلح

کاين صلح ما ز مير سپهر آستان ماست

تا مير حاجب افسر حجاب روزگار

برداشت آن حجاب که بند روان ماست

ما زله خوار مائده‌ي مير حاجبيم

نعمان روزگار طفيلي خوان ماست

از مدحتش که زنده کن دوستان اوست

تا نفخ صور، صور دوم در دهان ماست

وز دولتش كه خانه كن دشمنان اوست

چون تيغ صبح، صبح دوم در زبان ماست

خصم ار بزرجمهري يا مزدكي کند

تأييد مير باد که حرز امان ماست

ما را چه باک مزدک و بيم بزرجمهر

چون کيقباد قادر و نوشين روان ماست

ما کاروان گنج روان را روان کنيم

کاقبال مير بدرقه‌ي کاروان ماست

بخت همام گفت که ما را هماي دان

کز مغز کرکسان فلک استخوان ماست

تيغ همام گفت که ما اعجمي تنيم

در معرکه زبان ظفر ترجمان ماست

رمح همام گفت که از زخم ما فلك

بريان شود که بابزن او سنان ماست

تير همام گفت که ما اژدها سريم

تا طاق گنج خانه‌ي نصرت روان ماست

رخش همام گفت که ما باد صرصريم

مفلوج گشته کوه ز برز توان ماست

گرز همام گفت که ما کوه جودييم

نقرس گرفته باد ز زخم گران ماست

عدل همام گفت که ما حرز امتيم

ما در ضمان خلق و خدا در ضمان ماست

رأي همام گفت که ما حصن دولتيم

کز هشت چشم چار ملک ديده بان ماست

دست همام گفت که ما ابر رحمتيم

همت محيط ما و سخا آسمان ماست

آن بلبل هماي فر زاغ فرق بين

کو خاص گلستان خواص بنان ماست

روز و شب است ابلق دو رنگ و گفته‌اند

کز نام پهلوان عجم داغ ران ماست

پرز پلاس آخر خاص همام دين

دستارچه‌ي معنبر و برگستوان ماست

کيخسرو است شاه و همام است زال زر

مهلان او تهمتن توران ستان ماست

ما امتيم و شاه رسول است و او عمر

فرزند او فرخ علي کامران ماست

اي مرزبان کشور پنجم که درگهت

هفتم سپهر ما نه که هشتم جنان ماست

بعد از هزار دور تو را يافت چرخ و گفت

پيرانه سر وجود تو بخت جوان ماست

از خاک درگهت به مکاني رسيده‌ايم

کامروز عرش را همه رشک از مکان ماست

گر جان ما به مرگ منوچهر غم زده است

تو دير زي که دولت تو غم نشان ماست

گر معتقدتر از تو شنيديم هيچ مير

پس اعتقاد را فضيان رسم و سان ماست

گر شير دل تر از تو شناسيم هيچ مرد

منديل حيض سگ صفتان طيلسان ماست

محمود همتي تو و ما مدح خوان تو

شايد که جان عنصري اشعار خوان ماست

مداح توست و مخلص توست و مريد توست

تا طبع ما و سينه‌ي ما و روان ماست

هر چند اين قصيده گواهي است راست گوي

بر دعوي وفاق تو کاندر نهان ماست

اخلاص و صدق و منقبه داريم و خود نداشت

غدر و نفاق و منقصه تا خاندان ماست

ما را گمان فتد که بماني هزار سال

معلوم صد هزار يقين در گمان ماست

نوروز را به خدمت صدرت مبارکي است

وز مدحتت مبارکي دودمان ماست

منشور حاجبي و اميريت تازه گشت

وين تازگي ز بهر صلاح جهان ماست

گوييم جاودانت بقا باد و اين دعاست

آمين پس از دعا مدد جاودان ماست

***

در مدح صفوة الدين بانوي شروانشاه

صبح تا آستين برافشانده است

دامن عنبر تر افشانده است

مگر آن عقد عنبرينه‌ي شب

برگشاده است و عنبر افشانده است

روز يک اسبه بر قفا رانده است

آتش از روي خنجر افشانده است

نعل آن نقره خنگ او از برق

بر جهان خرمن زر افشانده است

رقعه‌ها داشت چرخ پر مهره

همه در خاک خاور افشانده است

نقش شب پنج با يک افتاده است

گويي آن مهره‌ها بر افشانده است

مرغ صبح از سماع بس کرده است

زانکه دير است تا پر افشانده است

بلبله در سماع مرغ آسا

از گلو عقد گوهر افشانده است

ساقي آن عنبرين کمند امروز

در كمرگاه ساغر افشانده است

ابرش آفتاب بسته‌ي اوست

تا کمند معنبر افشانده است

سمع‌ها پر سماع داودي است

کز سر زخمه شکر افشانده است

نان زرين چرخ ديده است ابر

خوش نمک در برابر افشانده است

نان زرين به ماهي آمد باز

نمک خوش چه در خور افشانده است

در زمستان نمک نبندد و ابر

نمک بسته بي مر افشانده است

نو عروسي است صورت نوروز

که بر آفاق زيور افشانده است

گنج نوروز هر چه گوهر داشت

پيش بانوي کشور افشانده است

صفوة الدين که شهسوار فلک

در سم اسبش افسر افشانده است

جفت خاقان اکبر آنکه فلك

بر سرش سعد اصغر افشانده است

مريم مشتري فر است که عقل

جان بر آن مشتري فر افشانده است

تحفه‌ي بزم اوست مريم وار

هر چه طوبي به نوبر افشانده است

آن خديجه است کز ارادت حق

مال و جان بر پيمبر افشانده است

وآن زبيده است کز سعادت بخت

بهر کعبه زر و سر افشانده است

بر سر هشت خلد مجلس او

نه فلک هفت اختر افشانده است

روز نو چون کبوتر زرين

بر زمين پر اخضر افشانده است

بهر آگين چار بالش اوست

هر پري کاين کبوتر افشانده است

تخم اقبال در زمين بقا

بانوي عدل‌گستر افشانده است

ژاله‌ي نعمت از هواي سخاء

بانوي ملک پرور افشانده است

جود معروف او به آب حيات

خاک بر بخل منکر افشانده است

گويي از آتش شهاب فلک

شعله در ديو کافر افشانده است

سهم درگاه او خدنگ وبال

بر پلنگان صفدر افشانده است

نور ايمان او خوي خجلت

بر رخ خلد انور افشانده است

وقت توقيع نوش داروي جان

ز آن سر کلک لاغر افشانده است

بر عدو زهر و بر ولي مهره است

هر چه آن مارا سمر افشانده است

دولت بانوان نثار ظفر

بر سر بوالمظفر افشانده است

همت بانوان جواهر سعد

بر کلاه برادر افشانده است

دولت او که پيکر شرف است

آستين بر دو پيکر افشانده است

همت او که گوهري گهر است

دست بر چار گوهر افشانده است

نعش در پاي چار دختر او

زيور هر سه دختر افشانده است

از پي آن پسر که خواهد بود

قرع‌ها سعد اکبر افشانده است

فال سعد است گفت خاقاني

کز نفس مشک اذفر افشانده است

***

در اعراض از دنيا و عدم التفات به آن

نه ز دولت نظري خواهم داشت

نه ز سلوت اثري خواهم داشت

نه از آن روز فرو رفته‌ي عمر

پس پيشين خبري خواهم داشت

ميوه دارم که به دي مه شکفد

که نه برگي نه بري خواهم داشت

کرم شب تابم در تابش روز

که نه زوري نه فري خواهم داشت

وه که سد ره من جان و دل است

که به سدره مقري خواهم داشت

نه نه کارم ز فلک نيک بد است

من هراس از بتري خواهم داشت

شيشه‌اي بينم پر ديو فلك

من پي هر بشري خواهم داشت

از بر عالم گوساله پرست

رخت بر گاو ثري خواهم داشت

تير باران بلا پيش و پس است

از فراغت سپري خواهم داشت

همه روز و شب عمرم خواب است

خواب شب مختصري خواهم داشت

روز اعمي است شب انده من

که نه چشم سحري خواهم داشت

بخت گويند که در خواب خر است

من نه دنبال خري خواهم داشت

گر چه چون آب همه تن زرهم

نه اميد ظفري خواهم داشت

چون زره گر چه همه تن چشمم

نه به ديدن بصري خواهم داشت

به زمستان چو تموز از تف آه

تا به خانه‌ي جگري خواهم داشت

خانه جان دارم و خوانچه سرخوان

که نه طبخي نه خوري خواهم داشت

چارپايي دو سه و يک دو غلام

چارپا هم بکري خواهم داشت

نه جنيبت نه ستام و نه سلاح

نزوشاقان نفري خواهم داشت

کاه برگي تن و جو سنگي صبر

جو و کاه اين قدري خواهم داشت

از فلک خيمه و از خاک بساط

وز سرشک آب خوري خواهم داشت

چون ز تبريز رسم سوي ابهر

هم به ري رهگذري خواهم داشت

عقرب از طالع تبريز و ري است

نه ز عقرب ضرري خواهم داشت

من چو برجيس ز حوت آمده‌ام

سرطان مستقري خواهم داشت

گر چه درياست عراق از سفرش

نه اميد گهري خواهم داشت

تشنه لب بر لب دريا چو صدف

سر و تن پي سپري خواهم داشت

صدفش چشم ندارم لکن

از نهنگش حذري خواهم داشت

عزلتي دارم و امن اينت نعيم

زين دو نعمت بطري خواهم داشت

هيچ درها سوي درها نبرم

که نه زين به درري خواهم داشت

گر چه آتش سرم و باد کلاه

نه پي تاجوري خواهم داشت

نه در هيچ سري خواهم کوفت

نه سر هيچ دري خواهم داشت

***

كافي الدين قطعه شعري براي خاقاني فرستاد و تقاضاي شكر از او كرد، او اين

اشعار را با صندوقي شكر و يك هزار درهم براي او فرستاد

طبع کافي که عسکر هنر است

چون ني عسکري همه شکر است

قطره‌ي کوثر و قمطره‌ي هند

از شکرهاي لفظ او اثر است

نه کلکش به نيشکر ماند

کز پي تب بريدن بشر است

گل شکر را ز رشک نيشکرش

زهر در حلق و خار در جگر است

ني مصريش قند مي‌زايد

تا سمرقند قند او سمر است

در شکرريز نو عروس سخن

ني مصريش خاطب هنر است

بل عروس فلک ببرد دست

کان ني مصر يوسف دگر است

گر شکر زاد کلک او چه عجب

پس شکر خواهد اين عجب خبر است

زعفران گر چه بيخ در آب است

آرزومند ژاله‌ي سحر است

زين اشارت که کرد خاقاني

سر فراز است بلکه تاجور است

پشت خم راست دل به خدمت او

همچو نون و القلم همه کمر است

بختم از سرنگوني قلمش

چون سخن‌هاي او بلند سر است

سيم و شکر فرستم و خجلم

که چرا دسترس همين قدر است

شعر گفتم به عذر سيم و شکر

مختصر عذر خواه مختصر است

شکر و سيم پيش همت او

از من و شعر شرمسارتر است

خود دل و طبع او ز سيم و شکر

کان طمغاج و باغ شوشتر است

سيم سنگ است پيش ديده‌ي آنک

هم تراشش ز کلک او گهر است

اتصال نجوم خاطر او

فيض طبع مرا نويدگر است

زين سپس ابروار پاشم جان

کاين قدر فتح باب ماحضر است

تا ابد نام او بر افسر عقل

مهر بر سيم و نقش بر حجر است

***

و ايضا له رستم و بهرام

رستم و بهرام را بهم چه مصاف است

اين دو خلف را بهم چه خشم و خلاف است

مايه‌ي سودا در اين صداع چه چيز است

سود محاکا در اين حديث چه لاف است

معجز اين گر نهنگ بحر فشان است

حجت آن اژدهاي کوه شکاف است

از پي يک صره‌ي ز سيم و زر زرد

بر دو محک سپيدشان چه مصاف است

هر دو چو صبح از عمود گنبد کافند

صبح بلي از عمود گنبد کاف است

هر دو الوفند و از سر دو الفشان

از پي ميم است جنگ نز پي کاف است

آب زدند آسياي کام ز کينه

کينه چه دارند کاسيا به کفاف است

بر در تسعين کنند جنگ شباروز

درگه عشرين ز جنگ هر دو معاف است

گر ز يک انگشتري خاصه‌ي جمشيد

ديو چهارم به پيششان به طواف است

ديو دلي مي‌کنند بر سر خاتم

خاتم جمشيد داشتن نه گزاف است

ناف بر اين شغلشان زده است زمانه

خاک چنين شغل خون آهوي ناف است

بس کن خاقانيا مطايبه زيرا

باطن او درد و ظاهرش همه صاف است

ساحري از قاف تا به قاف تو داري

مشرق و مغرب تو را دو نقطه‌ي قاف است

قبله‌ي هر کس کسي است، قبله‌ي جانت

تاج سر خاندان عبد مناف است

بر شعرا نطق شد حرام به دورت

سحر حلال آنکه با دم تو مضاف است

بافتن ريسمان نه معجزه باشد

معجز داود بين که آهن باف است

***

حسب حال و شكايت از استرداد ملكي كه به وي داده بودند

شاه را تاج ثنا دادم نخواهم بازخواست

شه مرا ناني که داد ار باز مي‌خواهد رواست

شاه تاج يک دو کشور داشت ليک از لفظ من

تاجدار هفت کشور شد به تاجي کز ثناست

شه مرا نان داد و من جان دادمش يعني سخن

نان او تخمي است فاني جان من گنج بقاست

گنج خانه‌ي هشت خلد و نه فلک دادم بدو

داده‌ي او چيست با من پنج خايه‌ي روستاست

آن قدر ده ‌گانه‌اي کان چند دهقان مي‌دهد

هم دعا گويانش را دادم که آن مزد دعاست

من چراغم نور داده باز نستانم ز کس

شاه خورشيد است و اينک نور داده باز خواست

آري آري ماه را خورشيد اگر نوري دهد

باز خواهد خواست آنک شاه خورشيد سخاست

طفل مي‌ناليد يعني قرص رنگين کوچک است

سگ دويد آن قرص از او بربود و آنک رفت راست

بنده با افکندگي مشاطه‌ي جاه شه است

سير با آن گندگي هم ناقد مشک ختاست

روغن مصري و مشک تبتي را در دو وقت

هم معرف سير باشد هم مزکي گندنا است

گر به مدحي فرخي هر بيت را بستد دهي

در مديح بکر من هر بيت را شهري بهاست

صد هزار است اين فضيلت كو دبير آسمان

تا به چپ کردي حساب اين فضيلت‌هاي راست

مقتداي نظم و نثرم چون قلم گيرم به دست

خود قلم گويد کرا اين دست باشد مقتداست

گر چه روز آمد به پيشين از همه پيشينيان

بيش و پيشم در سخن داند کسي کو پيشواست

موي معني مي‌شکافم دوستان را آگهي است

دشمنان را نيز هر مويي بر اين معني گواست

جز وي از اشعار من سلطان به کف مي‌داشت باز

مدحت شاه اخستان بر خواند و ز آتش رشک خاست

گفت کاين مداح ما را خاص بايستي دريغ

کاين چنين مدحت که ما خوانديم هم ما را سزاست

خاصگان گفتند کاين منت ز خاقاني است بس

کافرين شاه شروان در کف سلطان ماست

گفتم احسان شما بگذشت و احسان امير

جاودان مانده است و اي طغراي اقبال شماست

***

اين قصيده را نهزة الارواح و نزهة الاشباح گويند، در حضرت كعبه‌ي معظمه انشاءكرده. مطلع اول صفت عشق و مقصد صدق و باز شرح منازل و مناسك راه كعبه از در بغداد تا مكه

شب روان در صبح صادق کعبه‌ي جان ديده‌اند

صبح را چون محرمان کعبه عريان ديده‌اند

از لباس نفس عريان مانده چون ايمان و صبح

هم به صبح از کعبه‌ي جان روي ايمان ديده‌اند

در شکر ريزند ز اشک خوش که گردون را به صبح

همچو پسته سبز و خون آلود و خندان ديده‌اند

وادي فکرت بريده محرم عشق آمده

موقف شوق ايستاده کعبه‌ي جان ديده‌اند

روز و شب ديده دو گاو پيسه در قربانگهش

صبح را تيغ و شفق را خون قربان ديده‌اند

خوانده‌اند از لوح دل شرح مناسک بهر آنک

در دل از خط يد الله صد دبستان ديده‌اند

نام سلطان خوانده هم بر ياسج سلطان از آنک

دل علامت گاه ياسج‌هاي سلطان ديده‌اند

از کجا برداشته ز اول ز بغداد طلب

در کجا در وادي تجريد امکان ديده‌اند

صبحدم رانده ز منزل تشنگان ناشتا

چاشتگه هم مقصد و هم چشمه هم خوان ديده‌اند

در طواف کعبه‌ي جان سالکان عشق را

چون حلي دلبران در رقص و افغان ديده‌اند

در سجود کعبه‌ي جان ساکنان سدره را

هم چو عقل عاشقان سرمست و حيران ديده‌اند

در حريم کعبه‌ي جان محرمان الياس‌وار

علم خضر و چشمه‌ي ماهي بريان ديده‌اند

در طريق کعبه‌ي جان چرخ زرين کاسه را

از پي دريوزه‌ي جاي کاسه گردان ديده‌اند

کشتگان کز کعبه‌ي جان باز جانور گشته‌اند

ماهي خضراند گويي کاب حيوان ديده‌اند

کعبه‌ي جان ز آن سوي نه شهر جوي و هفت ده

کاين دو جا را نفس امير و طبع دهقان ديده‌اند

بر گذشته زين ده وز آن شهر و در اقليم دل

کعبه‌ي جان را به شهر عشق بينان ديده‌اند

خاکيان دانند راه کعبه‌ي جان کوفتن

کاين ره دشوار مشتي خاکي آسان ديده‌اند

کعبه‌ي سنگين مثال کعبه‌ي جان کرده‌اند

خاصگان اين را طفيل ديدن آن ديده‌اند

هر کبوتر کز حريم کعبه‌ي جان آمده

زير پرش نامه‌ي توفيق پنهان ديده‌اند

عاشقان اول طواف کعبه‌ي جان کرده‌اند

پس طواف کعبه‌ي تن فرض فرمان ديده‌اند

***

مطلع دوم

تا خيال کعبه نقش ديده‌ي جان ديده‌اند

ديده را از شوق کعبه زمزم افشان ديده‌اند

عشق برکرده به مکه آتشي کز شرق و غرب

کعبه را هر هفت کرده‌ي هفت مردان ديده‌اند

هم بر آن آتش ز هند و چين به بغداد آمده

ماه ذوالقعده به روي دجله تابان ديده‌اند

ماه نو را نيمه‌ي قنديل عيسي يافته

دجله را پر حلقه‌ي زنجير مطران ديده‌اند

بر سر دجله گذشته تا مداين خضروار

قصر کسري و زيارتگاه سلمان ديده‌اند

طاق ايوان جهانگير و وثاق پير زن

از نکونامي طراز فرش ايوان ديده‌اند

از تحير گشته چون زنجير پيچان کان زمان

بر در ايوان نه زنجير و نه دربان ديده‌اند

تاج دارش رفته و دندانهاي قصر شاه

بر سر دندانه‌هاي تاج گريان ديده‌اند

رانده ز آنجا تا به خاک حله و آب فرات

موقف الشمس و مقام شير يزدان ديده‌اند

پس به کوفه مشهد پاک امير النحل را

همچو جيش نحل جوش انسي و جان ديده‌اند

بس پلنگان گوزن افکن که چون شاخ گوزن

پشت خم در خدمت آن شير مردان ديده‌اند

در تنور آن جاي طوفان ديده و اندر چشم و دل

هم تنور غصه هم طوفان احزان ديده‌اند

رانده از رحبه دو اسبه تا مناره يکسره

از سم گوران سر شيران هراسان ديده‌اند

بختيان چون نوعروسان پاي کوبان در سماع

اختران شب پلاس چرخ کوهان ديده‌اند

شب طلاق خواب داده ديده بانان بصر

تا شکر ريز عروسان بيابان ديده‌اند

روزها کم خور چو شب‌ها نو عروسان در زفاف

زقه‌هاشان از دراي مطرب الحان ديده‌اند

حله‌هاشان از پلاس و گيسوانشان از مهار

ياره‌ها خلخال و مشاطه شتربان ديده‌اند

در زناشويي شده سنگ و قدمشان لاجرم

سنگ را از خون بکري رنگ مرجان ديده‌اند

سرخ موياني چو مي بي مي همه مست خراب

بر هم افتاده چو ميگون زلف جانان ديده‌اند

پختگان بر بختيان افتان و خيزان مست شوق

بي نشاني كز مي و ساقي و ميدان ديده‌اند

وان کژاوه چيست ميزان دو کفه باردار

باز جوزايي دو کفه شکل ميزان ديده‌اند

بارداري چون فلک خوش رو مه و خور در شکم

وز دو سو چون مشرقين او را دو زهدان ديده‌اند

چون دو دست اندر تيمم يک به ديگر متصل

در يکي محمل دو تن هم پاي و هم ران ديده‌اند

جبرئيل استاده چون اعرابئي اشتر سوار

كز پي حاجش دليل ره فراوان ديده‌اند

باديه بحر است و بختي کشتي و اعراب موج

واقصه سرحد بحر و مکه پايان داده‌اند

دست بالا همت مردم که کرده زير پاي

پاي شيبي کان عقوبتگاه شيطان ديده‌اند

شكل چوگان است پاي باديه گويي به زير

آسمان چون گوي گويي زير چوگان ديده اند

باديه چون غمزه‌ي ترکان سنان دار از عرب

جاي خون ريزان چو نرگس زار نيسان ديده‌اند

بهر دفع درد چشم رهروان ز آب و گياش

شير مادر دختر و گشنيز پستان ديده‌اند

از گلاب ژاله و کافور صبحش در سموم

خيش خانه‌ي کسري و سرداب خاقان ديده‌اند

دايره‌ي افلاک را بالاي صحن باديه

کم ز جزم نحويان بر حرف قرآن ديده‌اند

باديه باغ بهشت و بر سر خوان‌هاي حاج

پر طاووس بهشتي را مگس ران ديده‌اند

وز طناب خيمه‌ها بر گرد لشکرگاه حاج

صد هزار اشکال اقليدس به برهان ديده‌اند

قاع صفصف ديده وصف صف سپهداران حاج

کوس را از زير دستان، زير و دستان ديده‌اند

چار صف‌هاي ملک در صفه‌هاي نه فلک

بر زباله جاي استسقاي باران ديده‌اند

بر سر چاه شقوق از تشنگان صف صف چنانک

پيش يوسف گرسنه چشمان کنعان ديده‌اند

گرمگاهي کآفتاب استاده در قلب اسد

سنگ و ريگ ثعلبيه بيد و ريحان ديده‌اند

تيره چشمان روان ريگ روان را در زرود

شاف شافي هم ز حصرم هم زرمان ديده‌اند

از پي حج در چنين روزي ز پانصد سال باز

بر در فيد آسمان را منقطع سان ديده‌اند

من به دور مقتفي ديدم به دي مه باديه

کاندر او ز آب و گيا قحط فراوان ديده‌اند

پس به عهد مستضي امسال ديدم در تموز

کز تيمم گاه صد نيلوفرستان ديده‌اند

از سحاب فضل و اشک حاج و آب شعر من

برکها را برکه‌هاي بحر عمان ديده‌اند

کوه محروق آنکه و چون زر بشفشاهنگ در

ديو را زو در شکنجه‌ي حبس خذلان ديده‌اند

از دم پاکان که بنشاندي چراغ آسمان

ناف با حورا به حاجر ماه آبان ديده‌اند

وز پي خضر و پر روح القدس چون خط دوست

در سميرا سدره بر جاي مغيلان ديده‌اند

ز آب شور نقره و ريگ عسيله ز اعتقاد

سالکان از نقره کان و از عسل شان ديده‌اند

از بسي پر ملک گسترده زير پاي حاج

حاج زير پاي فرش سندس الوان ديده‌اند

سبزي برگ حنا در پاي ديده ليک ز اشک

سرخي رنگ حنا در نوک مژگان ديده‌اند

خه‌خه آن ماه نو ذو‌الحجه کز وادي العروس

چون خم تاج عروسان از شبستان ديده‌اند

ماه نو در سايه‌ي ابر کبوتر فام راست

جون سحاي نامه يا چون عين عنوان ديده‌اند

ز آب و خاک سارقيه صفينه پيش چشم

بس دواء المسک و ترياقا که اخوان ديده‌اند

در ميان سنگلاخ مسلخ و عمره ز شوق

خار و حنظل گل شکرهاي صفاهان ديده‌اند

دشت محرم صحن محشر گشته وز لبيک خلق

نفخه‌ي صور اندر اين پيروزه پنگان ديده‌اند

از نشاط کعبه در شير ز قوم احراميان

شيره‌ي بستان قرين شير پستان ديده‌اند

شير زدگان اميد و سينه رنجوران عشق

در زقومش هم دو پستان هم سپستان ديده‌اند

زندگان کشته نفس آنجا کفن در تن کشان

زعفران رخ حنوط نفس ايشان ديده‌اند

شير مردان چون گوزنان هوي هوي اندر دهان

از هو الله بر خدنگ آه پيکان ديده‌اند

بر در اميدشان قفل از فقل حسبي زده

تا ز دندانه‌ي کليدش سين سبحان ديده‌اند

آمده تا نخله‌ي محمود در راه از نشاط

حنظل مخروط را نارنج گيلان ديده‌اند

جمله در غرقاب اشک و کرده هم سيراب از اشک

خاک غرقاب مصحف را که عطشان ديده‌اند

***

مطلع سوم

دشت موقف را لباس از جوهر جان ديده‌اند

کوه رحمت را اساس از گوهر کان ديده‌اند

عرضگاه دشت موقف عرض جنات است از آنک

مصنع او کوثر و سقاش رضوان ديده‌اند

حوت و سرطان است جاي مشتري وان برکه هست

مشتري صفوي که در وي حوت و سرطان ديده‌اند

کوه رحمت حرمتي دارد که پيش قدر او

کوه قاف و نقطه‌ي فا هر دو يکسان ديده‌اند

سنگ ريزه‌ي کوه رحمت برده‌اند از بهر کحل

ديده‌باناني که عرض از کوه لبنان ديده‌اند

اصفيا را پيش کوه استاده سوزان دل چو شمع

همچو شمع از اشک غرق و خشک دامان ديده‌اند

هشتم ذي الحجه در موقف رسيده چاشتگاه

شامگه خود را به هفتم چرخ مهمان ديده‌اند

شب فراز کوه از اشک شور جمع و نور شمع

ابر در افشان و خورشيد در افشان ديده‌اند

افتاب از غرب گفتي بازگشت از بهر حاج

چون نماز ديگري بهر سليمان ديده‌اند

گفتي از مغرب به رجعت کرده مشرق آفتاب

لاجرم حاج از حد بابل خراسان ديده‌اند

از نسيم مغفرت کآبي و خاکي يافته

آتشي را از انا گفتن پشيمان ديده‌اند

وز فراوان ابر رحمت ريخته باران فضل

رانده‌اي را بر اميد عفو شادان ديده‌اند

حج ما آدينه و ما غرق طوفان کرم

خود به عهد نوح هم آدينه طوفان ديده‌اند

چون کريمان کز عطاي داده نسيانشان بود

عفو حق را از خطاي خلق نسيان ديده‌اند

خلق هفتاد و سه فرقت کرده هفتاد و دو حج

انسي و جني و شيطاني مسلمان ديده‌اند

حاج را نو نو در افزاي از ملادک کرده حق

هر چه در شش صد هزار اعداد نقصان ديده‌اند

اي بريد صبح سوي شام و ايران بر خبر

زين شرف کامسال اهل شام و ايران ديده‌اند

اي زبان آفتاب احرار کيهان را بگوي

دولتي کز حج اکبر حاج کيهان ديده‌اند

نز سموم آسيب و نز باران بخيلي يافته

نز خفاجه بيم و نز غزيه عصيان ديده‌اند

رانده زاول شب بر آن که پايه و بشکسته سنگ

نيم شب مشعل به مشعر نور غفران ديده‌اند

بامدادان نفس حيوان کرده قربان در مني

ليک قربان خواص از نفس انسان ديده‌اند

با سياهي سنگ کعبه همبر آيد در شرف

سرخي سنگ مني کز خون حيوان ديده‌اند

سعد ذابح بهر قربان تيغ مريخ آخته

جرم کيوانش چو سنگ مکي افسان ديده‌اند

چون بره کآيد به مادر گوسپند چرخ را

سوي تيغ حاج پويان و غريوان ديده‌اند

بي‌زبانان بر زبان بي‌زباني شکر حق

گفته وقت کشتن و حق را زبان دان ديده‌اند

در سه جمره بود پيش مسجد خيف اهل خوف

سنگ را کانداخته بر ديو غضبان ديده‌اند

آمده در مکه و چون قدسيان بر گرد عرش

عرش را بر گرد کعبه طوف و جولان ديده‌اند

پيش کعبه گشته چون باران زمين بوس از نياز

و آسمان را در طوافش هفت دوران ديده‌اند

عيد ايشان کعبه وز ترتيب پنج ارکان حج

رکن پنجم هفت طوف چار ارکان ديده‌اند

رفته و سعي صفا و مروه کرده چار و سه

هم بر آن ترتيب کز سادات و اعيان ديده‌اند

پس براي عمره کردن سوي تنعيم آمده

هم بر آن آيين که حج را ساز و سامان ديده‌اند

حاج را ديوان اعماليست وآنك عمره را

ختم اعمال و فذلک‌هاي ديوان ديده‌اند

کعبه در دست سياهان عرب ديده چنانک

چشمه‌ي حيوان به تاريکي گروگان ديده‌اند

آنچه ديده دشمنان کعبه از مرغان به سنگ

دوستان کعبه از غوغا دو چندان ديده‌اند

بهترين جايي به دست بدترين قومي گرو

مهره‌ي جان دار و اندر مغز ثعبان ديده‌اند

ني ز ايزد شرم و ني از کعبه آزرم اي دريغ

جاي شيران را سگان سور سکان ديده‌اند

در طواف کعبه چون شوريدگان از وجد و حال

عقل را پيرانه سر در ام صبيان ديده‌اند

ذات حق سلطان سلطانان و کعبه دار ملک

مصطفي را شحنه و منشور قرآن ديده‌اند

چون ز راه مکه خاقاني به يثرب داد روي

پيش صدر مصطفي ثاني حسان ديده‌اند

بنده خاقاني سگ تازي است بر درگاه او

بخ بخ آن تازي سگي کش پارسي خوان ديده‌اند

***

اين قصيده را حرز الحجاز خوانند، در كعبه‌ي عليا عظمها الله انشاء و پيش بالين مقدس مصطفي ص انشاد كرده است

شب روان چو رخ صبح آينه سيما بينند

کعبه را چهره در آن آينه پيدا بينند

گر چه زآن آينه خاتون عرب را نگرند

در پس آينه رويم زن رعنا بينند

اختران عود شب آرند و بر آتش فکنند

خوش بسوزند و صبا خوشدم از اينجا بينند

صبح دندان چو مطرا کند از سوخته عود

عودي خاک ز دندانش مطرا بينند

صبح را در رداء ساده‌ي احرام کشند

تا فلک را سلب کعبه مهيا بينند

محرمان چون رداء صبح در آرند به کتف

کعبه را سبز لباسي فلک آسا بينند

خود فلک شقه‌ي ديباي تن کعبه شود

هم ز صبحش علم شقه‌ي ديبا بينند

دم صبح از جگر آرند و نم ژاله ز چشم

تا دل زنگ پذير آينه سيما بينند

دم و نم تيره کنند آينه، اين آينه بين

کز نم گرم و دم سرد مصفا بينند

ز آه سبوح زنان راه صبوحي بزنند

ديو را ره زدن روح چه يارا بينند

بشکنند آن قدح مه تن گردون زنار

که به دست همه تسبيح ثريا بينند

اختران از پي تسبيح همه زير آيند

کآتش دلهاقبه زده بالا بينند

نيک لرزانند از مؤذن تسبيح فلک

اختراني که چو تسبيح مجزا بينند

صبح و شام آن رداء روز بشويند چو شير

كان رداء جامه‌ي احرام مسيحا بينند

نه نه مشتاقان از صبح و ز شام آزادند

که دل از هر چه دو رنگي است شکيبا بينند

صبح و شام آمده گلگونه فش و غاليه فام

رو كه مردان نه بدين رنگ زنان وا بينند

صبح صادق پس کاذب چه کند بر تن دهر

چادر سبز درد تا زن رسوا بينند

ز آبنوس شب و روز آمده بر رقعه‌ي دهر

دو سپه کالت شطرنجي سودا بينند

لعب دهر است چو تضعيف حساب شطرنج

گر چه پايان طلبندش نه همانا بينند

کي کند خاک در اين کاسه‌ي ميناي فلک

که در او آتش و زهر آبخور ما بينند

غلطم خاک چه حاجت که چو اندر نگرند

همه خاک است که در کاسه‌ي مينا بينند

خاک خوران ز فلک خواري بينند چو خاک

خاک بر سر همه را هيچ مگو تا بينند

بگذريم از فلک و دهر و در کعبه زنيم

کاين دو را هم به در کعبه تولا بينند

ما و خاک پي وادي سپران کز تف و نم

آهشان مشعله دار و مژه سقا بينند

هاره واقصه واقصه‌ي آن راه شويم

که ز برکه‌اش برکه برکه‌ي سينا بينند

باديه بحر و بر آن بحر چو باران ز حباب

قبه‌ي سيم زده حله و احيا بينند

از خفاجه به سر راه معونت يابند

وز غزيه به لب چاه مواسا بينند

گرم گاهي که چو دوزخ بدمد باد سموم

تف با حورا چون نکهت حورا بينند

قرصه‌ي شمس شود قرصه‌ي ريوند ز لطف

بهر تفته جگران کافت گرما بينند

چرخ نارنج صفت شيشه‌ي کافور شود

که ز انفاس مريدان دم سرما بينند

علم خاص خليفه زده در لشکر حاج

چتر شام است کز او ماه شب آرا بينند

باز زرين بسر رايت و دستارچه زير

آفتابي به شب آراسته عمدا بينند

تاج زرين به سر دختر شاهنشه زنگ

باز پوشيده به گيسوش سراپا بينند

ز مي از خيمه پر افلاک و ز بس فلکه‌ي زر

سر سر هر فلکي کوکب رخشا بينند

سالکان راست ره باديه دهليز خطر

لکن ايوان امان کعبه‌ي عليا بينند

همه شب‌هاي غم آبستن روز طرب است

يوسف روز به چاه شب يلدا بينند

خوشي عافيت از تلخي دارو يابند

تابش معني در ظلمت اسما بينند

برشوند از پل آتش که اثيرش خوانند

پس به صحراي فلک جاي تماشا بينند

بگذرند از سر مويي که صراطش دانند

پس سر مائده‌ي جنت مأوا بينند

حفت الجنه همه راه بهشت آمد خار

پس خارستان گلزار تمنا بينند

حفت النار همه راه سقر گلزار است

باز خارستان سر تاسر صحرا بينند

شوره بينند به ره پس به سر چشمه رسند

غوره يابند به رز پس مي ‌حمرا بينند

آب ابر است کزاو شوره فرات انگارند

تاب مهر است کز او غوره منقا بينند

فر کعبه است که در راه دل و باغ اميد

شوره و غوره‌ي ما چشمه و صهبا بينند

تخم کاينجا فکني کشت تو آنجا دروند

جوي کامروز کني آب تو فردا بينند

بد دلي در ره نيکي چه کني کاهل نياز

نيک را هم نظر نيک مکافا بينند

تشنگاني که ز جان سير شوند از مي عشق

دل دريا کش سرمست چو دريا بينند

ديو کز وادي محرم شنود ناله‌ي کوس

چون حرير علمش لرزه ز آوا بينند

گوسفند فلک و گاو زمين را به مني

حاضر آرند و دو قربان مهيا بينند

پي غلط کرده چو خرگوش همه شير دلان

ره به تنها شده تا کعبه به تنها بينند

آسمان در حرم کعبه کبوتروار است

که به امنش ز در کعبه مسما بينند

آسمان کو ز کبودي به کبوتر ماند

بر در کعبه معلق زن و دروا بينند

اين کبوتر که نيارد ز بر کعبه پريد

طيرانش نه به بالا که به پهنا بينند

شقه‌اي کز بر کعبه فلکش مي‌خوانند

سايه‌ي جامه‌ي کعبه است که بالا بينند

روز و شب را که به اصل از حبش و روم آرند

پيش خاتون عرب جوهر و لالا بينند

حبشي زلف يماني رخ زنگي خال است

که چو ترکانش تتق رومي خضرا بينند

کعبه را بينند از حلقه‌ي در حلقه‌ي زلف

نقطه‌ي خالش از آن صخره‌ي صما بينند

جان فشانند بر آن خال و بر آن حلقه‌ي زلف

عاشقان کان رخ زيتوني زيبا بينند

مشتري عاشق آن زلف و رخ و خال شده است

که چو گردونش سراسيمه و شيدا بينند

گفتي آن حلقه‌ي زلف از چه سپيد است چو شير

که ز خالش سيهي عنبر سارا بينند

کعبه ديرينه عروسي است عجب ني که بر او

زلف پيرانه و خال رخ برنا بينند

حلقه‌ي زلف کهن رنگ بگرداند ليک

خال را رنگ همان غاليه گونا بينند

عشق بازان که به دست آرند آن حلقه‌ي زلف

دست در سلسله‌ي مسجد اقصي بينند

خاک پاشان که بر آن سنگ سيه بوسه زنند

نور در جوهر آن سنگ معبا بينند

از بسي سنگ سيه بوسه زدن وقت وداع

چشمه‌ي خضر ز ظلمات مفاجا بينند

گر به مکه فلک و نور مجزا ديدند

در مدينه ملک و عرش معلا بينند

خاکيان جگر آتش زده از باد سموم

آب خور خاک در حضرت والا بينند

مصطفي پيش خلايق فکند خوان کرم

که مگس ران وي از شهپر عنقا بينند

عيسي از چرخ فرود آيد و ادريس ز خلد

کاين دو را زله ز خوان پايه‌ي طاها بينند

خاصگان سر خوان کرمش دم نزنند

ز آن اباها که بر اين خوانچه‌ي دنيا بينند

زعفران رنگ نمايد سر سکباش وليک

گونه‌ي خرمگس است آنکه ز سکبا بينند

عقل واله شده از فر محمد يابند

طور پاره شده از نور تجلي بينند

عقل و جان چون يي و سين بر در ياسين خفتند

تن چو نون کز قلمش دور کني تا بينند

او گرفته ز سخن روزه و از عيد سخاش

صاع خواهان زکوة آدم و حوا بينند

شير مردان به حريمش سگ کهف اند همه

آنت شيران که مدد ز آتش هيجا بينند

سرمه‌ي ديده ز خاک در احمد سازند

تا لقاي ملک العرش تعالي بينند

حضرت اوست جهاني که شب و روز جهان

ساج و سيم است كز آن روضه‌ي غرا بينند

داد خواهان که ز بيداد فلک ترسانند

داد از آن حضرت دين داور دارا بينند

بنده خاقاني و درگاه رسول الله از آنک

بندگان حرمت از اين درگه اعلي بينند

خاک مشکين که ز بالين رسول آورده است

حرز بازوش چو الکهف و چو کاها بينند

مصطفي حاضر و حسان عجم مدح سراي

پيش سيمرغ خمش طوطي گويا بينند

گر چه حسان عجم را همه جا جاه دهند

جاهش آن به که به خاک عربش جا بينند

گر چه در نفط سيه چهره توان ديد وليک

آن نکوتر که در آيينه‌ي بيضا بينند

لاف از آن روح توان زد که به چارم فلک است

نه ازين روح که در تبت و يغما بينند

يادش آيد که به شروان چه بلا برد و چه ديد

نکبتي کان پشه و باشه ز نکبا بينند

بس که ديد آفت اعدا ز پي انس عيال

مردم از بهر عيال آفت اعدا بينند

موسي از بهر صفورا کند آتش خواهي

و آن شبانيش هم از بهر صفورا بينند

به فريب فلک آزرده دلش خوش نکنند

كه فلک را چو دلش رنگ معزا بينند

کي توان برد به خرما ز دل کس غصه

کاستخوان غصه شده در دل خرما بينند

سخنش معجز دهر آمد ازين به سخنان

به خدا گر شنوند اهل عجم يا بينند

چو تمسکت به حبل الله از اول ديدند

حسبنا الله و کفي آخر انشا بينند

***

اين قصيده را كنزالركار گويند، هم در مدح كعبه عظم الله بركاتها و نعت

پيغمبر صلوات الله عليه و سلم

مقصد اينجاست نداي طلب اينجا شنوند

بختيان را ز جرس صبحدم آوا شنوند

عارفان نظري را فدا اينجا خواهند

هاتفان سحري را ندا اينجا شنوند

خاکيان را ز دل گرم رو از آتش شوق

باد سرد از سر خوناب سويدا شنوند

همه سگ‌جان و چو سگ ناله کنانند به صبح

صبحدم ناله‌ي سگ بين که چه پيدا شنوند

خاک پر سبحه‌ي قرا شود از اشک نياز

وز دل خاک همان ناله‌ي قرا شنوند

خاک اگر گريد و نالد چه عجب کآتش را

بانگ گريه ز دل صخره‌ي صما شنوند

گريه آن گريه که از ديده‌ي آتش بينند

ناله آن ناله که از سينه‌ي خارا شنوند

چون بلرزد علم صبح و بنالد دم کوس

کوه را ناله‌ي تب لرزه چو دريا شنوند

صبح گل فام شد ارواح طلب تا نگرند

کوس گلبانگ زد ابدال بگو تا شنوند

هر چه در پرده‌ي شب راز دل عشاق است

کان نفس جز به قيامت نه همانا شنوند

صبح شد هدهد جاسوس کز او او وا پرسند

کوس شد طوطي غماز کز او واشنوند

چون به پاي علم روز، سر شب ببرند

چه عجب کز دم مرغ آه دريغا شنوند

کشته شد ديو به پاي علم لشکر حاج

شايد ار تهنيت از کوس مفاجا شنوند

کوس حاج است که ديو از فزعش گردد کر

زاو چو کرناي سليمان دم عنقا شنوند

يا رب اين کوس چه هاروت فن و زهره نواست

که ز يک پرده صد الحانش به عمدا شنوند

چه کند کوس که امروز قيامت نکند

نه ندارد نفس صور که فردا شنوند

کوس را بين خم ايوان سليمان که در او

لحن داود به آهنگ دل آرا شنوند

کوس چون صومعه‌ي‌ پير ششم چرخ کز او

بانگ شش دانه‌ي تسبيح ثريا شنوند

کوس ماند به کمان فلک اما عجب آنک

زاو صرير قلم تير به جوزا شنوند

کوس را دل نه و دردي نه، چرا نالد زار

ناله‌ي زار ز درد دل دروا شنوند

کوس چون مار شده حلقه و کو بند سرش

بانگ آن کوفتن از کعبه به صنعا شنوند

سخت سر کوفته دارندش و او نالد از آنك

ناله‌ي مرد ز سرکوبه‌ي اعدا شنوند

خم کوس است که ماه نو ذوالحجه نمود

گر ز مه لحن خوش زهره‌ي زهرا شنوند

خود فلک خواهد تا چنبر اين کوس شود

تا صداش از حبل‌الرحمه بتنها شنوند

گر دم چنبر چو بين که شنيدند خوش است

پس دم آن خوش تر کز چنبر مينا شنوند

از پي حرمت کعبه چه عجب گر پس ازين

بانگ دق الکوس از گنبد خضرا شنوند

مشتري قرعه‌ي توفيق زند بر ره حاج

بانگ آن قرعه بر اين رقعه‌ي غبرا شنوند

عرشيان بانگ ولله علي الناس زنند

پاسخ از خلق سمعنا و اطعنا شنوند

از سر پاي در آيند سرا پا به نياز

تا تعال از ملک العرش تعالي شنوند

روضه روضه همه ره باغ منور بينند

برکه برکه همه جا آب مصفا شنوند

بر سر روضه همه جاي تنزه شمرند

بر لب برکه همه جاي تماشا شنوند

انجم ماده فش آماده‌ي حج آمده‌اند

تا خواص از همه لبيک مثنا شنوند

همه را نسخه‌ي اجزاي مناسک در دست

از پي کسب جزا خواندن اجزا شنوند

نه صحيفه است فلک، هفت ده آيت ز برش

عاشقان اين همه از سورت سودا شنوند

نه صحيفه که به ده بند يکايک بستند

تا نه بس دير چو سي پاره مجزا شنوند

زندگيشان به حق و نام بر ارواح چراست

کابشان ابر دهد لاف ز سقا شنوند

خام پوشند و همه اطلس پخته شمرند

زهر نوشند و همه بانگ هنيئا شنوند

گنج پرورده‌ي فقرند و کم کم شده ليک

گم گم گنج سرا پرده‌ي بالا شنوند

فقر نيکوست به رنگ ار چه به آواز بد است

عامه را زاين رنگ آواز تبرا شنوند

شبه طاووس شمر فقر که طاووسان را

رنگ زيباست گر آواز نه زيبا شنوند

سفر کعبه نمودار ره آخرت است

گر چه رمز رهش از صورت ديبا شنوند

جان معني است باسم صوري داده برون

خاصگان معني و عامان همه اسما شنوند

کعبه را نام به ميدانگه عام عرفات

حجره‌ي خاص جهان داور دارا شنوند

عابدان نعره برآرند به ميدان گه از آنک

نعره‌ي شير دلان در صف هيجا شنوند

عارفان خامش و سر بر سر زانو چو ملخ

نه چو زنبور کز او شورش و غوغا شنوند

ساربانا به وفا بر تو که تعجيل نماي

کز وفاي تو ز من شکر موفا شنوند

حاش لله اگر امسال ز حج و امانم

نز قصور من و تقصير تو حاشا شنوند

دوستان يافته ميقات و شده زي عرفات

من به فيد و ز من آوازه به بطحا شنوند

هيچ اگر سايه پذيرد منم آن سايه‌ي هيچ

که مرا نام نه در دفتر اشيا شنوند

ها و ها باشد اگر محمل من سازي وهم

برسانيم بکم زآنکه ز من ها شنوند

بر در کعبه که بيت الله موجودات است

که مباهات امم زآن در والا شنوند

بار عام است و در کعبه گشاده است کز او

خاصگان بانگ در جنت مأوا شنوند

پس چو رضوان در جنات گشايد ملکان

بانگ حلقه زدن کعبه‌ي عليا شنوند

زآن کليدي که نبي نزد بني ‌شيبه سپرد

بانگ پر ملک و زيور حورا شنوند

چون جرس دار نجيبان ره يثرب سپرند

ساربان را همه الحان جرس آسا شنوند

در فلک صوت جرس زنگل نباشان است

که خروشيدنش از دخمه‌ي دارا شنوند

به سلام آمدگان حرم مصطفوي

ادخلوها به سلام از حرم آوا شنوند

النبي النبي آرند خلايق به زبان

امتي امتي از روضه‌ي غرا شنوند

از صرير در او چار ملايک به سه بعد

پنج هنگام دوم صور به يک جا شنوند

بر در مرقد سلطان هدي ز ابلق چرخ

مرکب داشته را ناله‌ي هرا شنوند

خود جنيبت به درش داشته بينند براق

کز صهيلش نفس روح معلا شنوند

موسي ايستاده و گم کرده ز دهشت نعلين

ارني گفتنش از بهر تجلا شنوند

بهر وايافتن گم شده نعلين کليم

والضحي خواندن خضر از در طاها شنوند

بنده خاقاني و نعت سر بالين رسول

تاش تحسين ز ملک در صف اعلي شنوند

فخر من بنده ز خاک در احمد بينند

لاف دريا ز دم عنبر سارا شنوند

نعت صدر نبوي به که به غربت گويم

بانگ کوس ملکي به که به صحرا شنوند

نکنم مدح که من مرثيه گوي کرمم

چون کرم مرد ز من بانگ معزا شنوند

زنده کردم سخن ار شاکر من شد چه عجب

که ز عازر صفت شکر مسيحا شنوند

شايد ار لب به حديث قدما نگشايند

ناقداني که اداي سخن ما شنوند

آب هر آهن و سنگ ار بشود نيست عجب

که دم آتش طور از يد بيضا شنوند

شاعران حيض حسد يافته چون خرگوش اند

تا ز من شير دلان نکته‌ي عذرا شنوند

خصم سگ دل ز حسد نالد چون جبهت ماه

نور بي‌صرفه دهد وه‌وه عوا شنوند

از سر خامه کنم معجزه انشا، به خداي

گر چنين معجزه بينند سران يا شنوند

راويان کآيت انشاي من انشاد کنند

بارک الله همه بر صاحب انشا شنوند

***

شكايت از روزگار و حكمت

به فلک تخته در ندوخته‌اند

چشم خورشيد بر ندوخته‌اند

کوه را در هوا نداشته‌اند

شمس را بر قمر ندوخته‌اند

ديده بانان بام عالم را

پرده‌ها بر بصر ندوخته‌اند

چرخ و انجم پلاس شام هنوز

در پرند سحر ندوخته‌اند

روز و شب را به عرض شام و شفق

زرد و سرخي دگر ندوخته‌اند

آسمان را به جاي دلق کبود

ژنده‌ي تازه‌تر ندوخته‌اند

عالم آن عالم است و دهر آن دهر

كز قباشان کمر ندوخته‌اند

پس در داد بسته چون مانده‌ است

گر به مسمار در ندوخته‌اند

دير گاه است تا لباس کرم

بهر قد بشر ندوخته‌اند

خود به پاي رضا نبافته‌اند

خود به دست نظر ندوخته‌اند

خلعتي کان ز تار و پود وفاست

در زيان قدر ندوخته‌اند

بر تن ناقصان قباي کمال

به طراز هنر ندوخته‌اند

بي هنر خوش چو گل که بر کمرش

کيسه جز لعل تر ندوخته‌اند

هنري سرفکنده چون لاله است

که کلاهش مگر ندوخته‌اند

يک سر سفله نيست کز فلکش

بر کله صد گهر ندوخته‌اند

نيست آزاده را قبا نمدي

که بر او پاره بر ندوخته‌اند

سگ حيزي بمرد در بغداد

کفنش جز به زر ندوخته‌اند

ابره‌ي ما ز خام و خامان را

جز نسيج آستر ندوخته‌اند

صبر ميکن که جز به مردي و صبر

زهره را بر جگر ندوخته‌اند

ديده مگشا که جز براي کمال

باز را چشم بر ندوخته‌اند

گور چشمي که بر تن يوز است

از پي شير نر ندوخته‌اند

جوشن عقل داده‌اند تو را

صدره‌ي کام اگر ندوخته‌اند

پاي در دامن قناعت کش

کت لباس بطر ندوخته‌اند

بنگر احوال دهر خاقاني

گرت چشم عبر ندوخته‌اند

***

مدح شروانشاه جلال الدين ابوالمظفر اخستان بن منوچهر

صبح خيزان کاستين بر آسمان افشانده‌اند

پاي کوبان دست همت بر جهان افشانده‌اند

چون ز کار آب ديدند آب کار عاشقان

آب مي بر آتش دل هر زمان افشانده‌اند

پيش از آن کز پر فشاندن مرغ صبح آيد به رقص

بر سماع بلبلان عشق جان افشانده‌اند

در شکر ريز طرب بر عده داران رزان

از پي کاوين بهاي کاويان افشانده‌اند

تا به دست آورده‌اند از جام و مي صبح و شفق

زير پاي ساقيان گنج روان افشانده‌اند

کرده‌اند از مي قضاي عمر و هم معلوم عمر

بر سر مرغان و در پاي مغان افشانده‌اند

بس زر رخسارکان درياکشان سيم کش

بر صدف گون ساغر گوهر فشان افشانده‌اند

سبحه داران از پس سبوح گفتن در صبوح

بر سر زنار ساغر طيلسان افشانده‌اند

خورده يک درياي بصره تا خط بغداد جام

پس پياپي دجله‌اي در جرعه دان افشانده‌اند

حرمت مي را که مي ‌گشنيز ديگ عيش‌هاست

بر سر گشنيزه‌ي حصرم روان افشانده‌اند

کيسه‌هاي زر به برگ گندنا سر بسته‌اند

بر سپهر گندناگون دست از آن افشانده‌اند

تا به پاي پيل مي بر کعبه‌ي عقل آمده است

پيل بالا نقد جان بر پيل بان افشانده‌اند

خورده اند از مي رکابي چند و اسباب صلاح

بر سر اين ابلق مطلق عنان افشانده‌اند

چون در اين ميدان به دست کس عنان عمر نيست

بر رکاب باده عمر رايگان افشانده‌اند

زيره آبي دادشان گيتي و ايشان بر اميد

اي بسا پلپل که در چشم گمان افشانده‌اند

جرعه ريز جام ايشانند گويي اختران

کانهمه در روي چرخ جانستان افشانده‌اند

خوانچه کرده چون مه و مرغان چو جوزا جفت جفت

زهره‌وار از لب ثريا بيکران افشانده‌اند

بر بط آبستن تن و نالان دل و مردان به طبع

جان بر آن آبستن فرياد خوان افشانده‌اند

چنگ جره همچو ‌باز زرق و کبکان بزم

دل بر آن زرق فش بلبل فغان افشانده‌اند

پس بر آن مجلس که بر تربيع منقل کرده‌اند

اولين تثليث مشک و عود و بان افشانده‌اند

دفع سرما را قفص کردند زآهن پس در او

بچه‌ي طاووس علوي آشيان افشانده‌اند

مجلس انس حريفان را هم از تصحيف انس

در تنوره کيمياي جان جان افشانده‌اند

چون شرار شر اعلم بر ابر سنبل گون رسيد

تخم گل گويي ز شاخ ارغوان افشانده‌اند

تا زمين شد خايه و ابر سيه شد ماکيان

آنك ارزن ريزه پيش ماکيان افشانده‌اند

روميان بين کز مشبک قلعه‌ي بام آسمان

نيزه بالا از برون خونين سنان افشانده‌اند

شکل خان عنکبوتان کرده‌اند آنگه به قصد

سرخ زنبوران در آن شوريده خان افشانده‌اند

کرده‌اند از زاده‌ي مريخ عقرب خانه‌اي

باز مريخ زحل خور در ميان افشانده‌اند

چتر زرين چون هوا بگرفت گويي بر فلک

عکس شمشير شه سلطان نشان افشانده‌اند

يا گهرهايي که در افسر نشاند افراسياب

پيش شروان شاه کيخسرو نشان افشانده‌اند

***

مطلع دوم

گويي کز عشق او يک شهر جان افشانده‌اند

زر و سر بر عشوه‌ي آن عشق‌دان افشانده‌اند

بر اميدي کز شکر سازد لبش تسکين جان

هم گلاب از ديده و هم ناردان افشانده‌اند

آسمان پل بر دل آن خاکيان خواهد شکست

کاب روي اندر ره آن گلستان افشانده‌اند

کم ز مرغ نامه آور نيست نزد بيدلان

ياسج ترکان غمزه‌ش کز کمان افشانده‌اند

سوزن عيسي ميانش رشته‌ي مريم لبش

روميان زين رشک زنار از ميان افشانده‌اند

عشق بازان رخش خاقاني آسا عقل و جان

پيش تخت بوالمظفر اخستان افشانده‌اند

***

مطلع سوم

تا غبار از چتر شاه اختران افشانده‌اند

فرش سلطانيش در برتر مکان افشانده‌اند

شحنه‌ي نوروز نعل نقره خنگش ساخته است

هر زري کاکسير سازان خزان افشانده‌اند

رسته چون يوسف ز چاه و دلو پيشش ابر و صبح

گوهر از الماس و مشک از پرنيان افشانده‌اند

در رکابش هفت گيسودار و شش خاتون رديف

بر سرش هر هفت و شش عقد جمان افشانده‌اند

بيست و يک پيکر که از صقلاب دارد خيلتاش

گرد راه خيل او تا قيروان افشانده‌اند

تا که شد نوروز سلطان فلک را ميزبان

عاملان طبع جان بر ميزبان افشانده‌اند

تا که آن سلطان به خوان ماهي آمد ميهمان

خازنان بحر در بر ميهمان افشانده‌اند

وز براي آنکه ماهي بي‌نمک ندهد مزه

ابر و باد آنک نمک‌ها پيش خوان افشانده‌اند

گر بدي مه بد زمين مرده پس از بهر حنوط

توده‌ي کافور و تنگ زعفران افشانده‌اند

ور مزاج گوهران را از تناسل بازداشت

طبع کافوري که وقت مهرگان افشانده‌اند

خورد خواهد شاهد و شاه فلک محرور وار

آن همه کافور کز هندوستان افشانده‌اند

تا جهان ناقه شد از سر سام دي ماهي برست

چار مادر بر سرش توش و توان افشانده‌اند

باز نونو در رحم‌هاي عروسان چمن

نطفه‌ي روحانيان بين کز نهان افشانده‌اند

مغز گردون را ز کام است از دم مشكين شمال

کابهاش از مغز بر شاخ جوان افشانده‌اند

چشم دردي داشت بستان کز سر پستان ابر

شير بر اطراف چشم بوستان افشانده‌اند

شاخ طفلي بود، نو خط گشت و بالغ شد کنون

گرد زمرد بر عذارش زآن عيان افشانده‌اند

کاروان سبزه تا از قاع صف صف کرد ارم

صف صف از مرغان روان بر کاروان افشانده‌اند

باد مشک‌آلود گويي سيب تر بر آتش است

کاندرو قدري گلاب از اصفهان افشانده‌اند

روز و شب گرگ آشتي کردند و آنک ماه و مهر

بر سر يوسف دل مصر آستان افشانده‌اند

مهر و مه گويي به باغ از طور نور آورده‌اند

بر سر شروان شه موسي بنان افشانده‌اند

يا روان‌هاي فريبرز و منوچهر از بهشت

نور و فر بر فرق شاه کامران افشانده‌اند

خسرو مشرق جلال الدين خليفه‌ي ذوالجلال

کاختران بر فرق قدرش فرقدان افشانده‌اند

پيشکارانش خراج از هند و چين آورده‌اند

چاوشانش دست بر چيپال و خان افشانده‌اند

آستان بوسان او کز بيژن و گرگين مهند

آستين بر اردشير و اردوان افشانده‌اند

تا زبان شکل است شمشيرش همه شيران رزم

بس که دندان‌ها ز بيم آن زبان افشانده‌اند

نيزه دارانش که از شير نيستان کين کشند

خون و آتش زان ني چون خيز ران افشانده‌اند

ني ز آتش سوزد و اينان ز ني‌هاي رماح

دشمنان را آتش اندر دودمان افشانده‌اند

زهر خندد بخت بد بر زورق آن خاکسار

کاتشين قاروره‌اش بر بادبان افشانده‌اند

سنگ خون گريد به عبرت بر سر آن شيشه‌گر

کز هوا سنگ عراده‌ش در دکان افشانده‌اند

عالمي کز ابر جودش در بهار نعمت‌اند

حاسدان را صاعقه در خان و مان افشانده‌اند

خاصگان مريم از نخل کهن خرماي نو

خورده‌اند و بر جهودان استخوان افشانده‌اند

از پي پرواز مرغ دولت او بود و بس

دانها کاين نه رواق باستان افشانده‌اند

وز پي افروزش بزم جلالش دان و بس

نورها کاين هفت شمع بي‌دخان افشانده‌اند

در زمين چار عنصر هفت حراث فلک

تخم دولت تاکنون بر امتحان افشانده‌اند

آن چنان تخمي چنين کشورستاني داد بر

بر چنين آيد ز تخمي کانچنان افشانده‌اند

گر کمندي وقتي اندر حلق سگساران روم

سرکشان لشکر الب ارسلان افشانده‌اند

بندگان شه کمند از چرم شيران کرده‌اند

در کمرهاي پلنگان جهان افشانده‌اند

ز آتش تيغي که خاکستر کند ديو سپيد

شعله در شير سياه سيستان افشانده‌اند

ابرها از تيغ و باران‌ها ز پيکان کرده‌اند

برق‌ها ز آيينه‌ي برگستوان افشانده‌اند

تاج کيوان است نعل اسب آن تاج کيان

کز سخا دست و دلش دريا و کان افشانده‌اند

از صهيل اسب شير آشوب او خرگوش وار

بس دم الحيضا که شيران ژيان افشانده‌اند

دست و بازوش از پي قصر مخالف سوختن

ز آتشين پيکان شررها قصرسان افشانده‌اند

گر به عهد موسي امت را گه قحط از هوا

بار من و سلوي سلوت رسان افشانده‌اند

نحمدالله کز بقاي شاه موسي دست ما

بر شماخي ميوه و مرغ جنان افشانده‌اند

روشنان در عهدش از شروان مداين کرده‌اند

زير پايش افسر نوشين روان افشانده‌اند

تا به دور دولت او گشت شروان خيروان

عرشيان فيض روان بر خيروان افشانده‌اند

عاقلان ديدند آب عز شروان خاک ذل

بر هري و بلخ و مرو شاهجان افشانده‌اند

بر حقند آنان که با عيسي نشستند ار زرشک

خاک در روي طبيب مهربان افشانده‌اند

آسمان گريد بر آنان کز درش برگشته‌اند

پيش غيري جان به طمع نام و نان افشانده‌اند

ماه تابان کوري پروانگان را بين که جان

بر نتيجه‌ي سنگ و موم و ريسمان افشانده‌اند

پيش تيغش کاتش نمرود را ماند ز چرخ

کرکسان پر بر سر خاک هوان افشانده‌اند

جنيان ترسند از آهن لکن از عشق کفش

ديده‌ها بر آهن تيغ يمان افشانده‌اند

تازيانش کابل و بلغار دارند آبخور

گرد پي ز آن سوي نيل و عسقلان افشانده‌اند

مغز گردون عطسه داد و حلق دريا سرفه کرد

زآن غبار ره که ايام الرهان افشانده‌اند

آتش و باد مجسم ديده‌اي کز گرد و خوي

کوه البرز از سم و قلزم زران افشانده‌اند

از دو سندان چار دندان زحل درهم شکست

جفته‌اي کز نيم راه آسمان افشانده‌اند

دي غباري بر فلک مي‌رفت گفتم کاين غبار

مرکبان شه ز راه کهکشان افشانده‌اند

تا فلک گفتا ز نعل مرکبانش من بهم

روشنان خاک سياهش در دهان افشانده‌اند

کوکب دري است يا در دري کز هر دري

دست و کلکش گاه توقيع از بنان افشانده‌اند

پنج شاخ دست رادش کز صنوبر رسته‌اند

بر جهان صد نوبر از شاخ امان افشانده‌اند

تا قلم را مار گنج پادشاهي کرده‌اند

از دهان مار گنج شايگان افشانده‌اند

بر لعاب گاو کوهي ديده‌اي آهوي دشت

از لعاب زرد مار کم زيان افشانده‌اند

ترجمان يوسف غيبي است آن مصري قلم

کاب نيل از تارک آن ترجمان افشانده‌اند

گويي آندم کز چه مغرب ره مشرق نوشت

ميغ بر مهر و زحل بر زبرقان افشانده‌اند

چون ز تاريکي به بلغار آمد و قند زفشاند

اهل بابل بر رهش نزل گران افشانده‌اند

اين منم يا رب که در بزم چنين اسکندري

چشمه‌ي حيوانم از لفظ و لسان افشانده‌اند

چار جوي و هشت خلد است اين که در مدحش مرا

از ره کلک و بنان طبع و جنان افشانده‌اند

داستاني نيست در دست جهان به زاين سخن

راستان جان بر سر اين داستان افشانده‌اند

تا شب است و ماه نو گويي که از گوي زمين

گرد بر گردون به سيمين صولجان افشانده‌اند

صولجان و گوي شه باد از دل و پشت عدو

کز کفش بر خلق فيض جاودان افشانده‌اند

بر ولي و خصمش از برجيس و از کيوان نثار

سعد و نحسي کان دو علوي از قران افشانده‌اند

***

در مدح اتابك اعظم مظفرالدين قزل ارسلان ايلدگز

صبح خيزان کز دو عالم خلوتي برساختند

مجلسي بر ياد عيد از عيد خوش تر ساختند

هاتف خمخانه داد آواز کاي جمع الصبوح

پاسخش را آب لعل و کشتي زر ساختند

رسم جور از ساقي منصف به نصفي خواستند

بس جبل خوردند و ساغر بحر اخضر ساختند

تا دهان روزه‌داران داشت مهر از آفتاب

سايه پروردان خم را مهر بر در ساختند

چون لب خم شد موافق با دهان روزه دار

سر به مشک آلوده يک ماهش معطر ساختند

از پس يک ماه سنگ انداز در جام بلور

عده داران رزان را حجله‌ها برساختند

هم صبوح عيد به کز بهر سنگ انداز عمر

روزه‌ي جاويد را روزي مقدر ساختند

سرخ جامي چون شفق در دست وآنكه در صبوح

لخلخه از صبح و دستنبو ز اختر ساختند

کف در آن ساغر معلق زن چو طفل غازيان

کز بلور لوريانش طوق چنبر ساختند

هان غل و غل حلق خامان را که با خير العمل

غلغل حلق صراحي را برابر ساختند

بلبله در قلقل آمد قل‌قل اي بلبل نفس

تازه کن قولي که مرغان قلندر ساختند

آن مي و ميدان زرين بين که پنداري بهم

آتش موسي و گاو سامري در ساختند

از مسام گاو زرين شد روان گاورس زر

چون صراحي را سر و حلق کبوتر ساختند

ريسمان سبحه بگسستند و کستي بافتند

گوهر قنديل بشکستند و ساغر ساختند

آتش قنديل بنشست آب سبحه هم برفت

کاتش و آب از قدح قنديل ديگر ساختند

خانه‌ي زنبور شهد آلود رفت از صحن خوان

كانچنان هم چشمه چشمه هم مدور ساختند

صحن مجلس در مدور جام نوشين چشمه يافت

چون ز غمزه‌ي ساقيان زنبور کافر ساختند

اوفتان خيزان زمين سرمست شد چون آسمان

کز نسيم جرعه خاکش را معنبر ساختند

وآنگه از روي تواضع پيش روي شاهدان

ديده‌ها را جرعه چين خاک اغبر ساختند

چون به زراب قدح کردند مژگان را طلي

ميخ نعل مرکبان شاه کشور ساختند

آفتاب گوهر سلجق که نعل رخش اوست

اصل آن گوهر کز او شمشير حيدر ساختند

***

مطلع دوم

دوش چون خورشيد را مصروع خاور ساختند

ماه نو را چون حمايل جفته پيکر ساختند

قرص خور مصروع از آن شد کز حمايل باز ماند

کن حمايل هم براي قرصه‌ي خور ساختند

گوشه‌ي جام شکسته سوي خاور شد پديد

يک جهان نظاره کان جام از چه گوهر ساختند

محتسب گودي به ماه روزه جام مي شکست

کن شکسته جام را رسواي خاور ساختند

چرخ جادو پيشه چون زرين قواه کرد گم

دامن کحليش را چيني مقور ساختند

در زيان چرخ را گويي که سهو افتاده بود

کن زه سيمين بر آن دامن نه در خور ساختند

يا شبانگه فصد کردند اختران تب زده

کآسمان طشت و شفق خون، ماه نشتر ساختند

ماه نو چون حلقه‌ي ابريشم و شب موي چنگ

موي و ابريشم بهم چون عود و شکر ساختند

مهر چون در خوشه يک مه ساخت خرمن روشنان

ماه را صاع زر شاه مظفر ساختند

نيمه‌ي قنديل عيسي بود يا محراب روح

تا مثال طوق اسب شاه صفدر ساختند

دوش من چون ماه نو ديدم به روي تخت شاه

از رياض خاطرم اين قطعه نو بر ساختند

***

مطلع سوم

طره مفشان کز هلالت عيد جان برساختند

طيره منشين کز جمالت عيد لشکر ساختند

ماه نو ديدي لبت بين رشته‌ي جانم نگر

کاين سه را از بس که باريکند همبر ساختند

پيش بالايت به بالايت فرو بارم گهر

زآنکه صد نوبر مرا زان يک صنوبر ساختند

چون کمر حلقه به گوشم، چشم پيش از شرم آنک

چون کمر گاه تو بازم کيسه لاغر ساختند

ز آن لب چون آتش تر هديه کن يک بوس خشک

گر چه بر هر آتشي مهري ز عنبر ساختند

من ني خشکم و گر چه طعمه‌ي آتش ني است

طعمه‌ي اين خشک ني ز آن آتش تر ساختند

سرگذشت حال خاقاني به دفتر ساز از آنک

نو به نو غم‌هاش تو بر تو چو دفتر ساختند

سوخته عود است و دلبندان بدو دندان سپيد

شوق شاهش آتش و شروانش مجمر ساختند

نصرة الاسلام گيتي پهلوان کاجرام چرخ

چارپاي تختش از تاج دو پيکر ساختند

ظل حق فرزند شمس الدين اتابک کز جلال

بر سر عرش از ظلال قدرش افسر ساختند

هشت حرف است از قزل تا ارسلان چون بنگري

هفت گردون را در آن هر هشت مضمر ساختند

رستم توران ستان است اين خلف کز فر او

الدگز را ملک کيخسرو ميسر ساختند

مملکت بخشي که نفش هشت حرف نام اوست

بيضه‌ي مهري که بر کتف پيمبر ساختند

عکس يک جامش دو گيتي مي‌نمايد کز صفاش

آب خضر و آينه‌ي جان سکندر ساختند

هست اتابک چون فريدون نيست باک ار کافران

خويشتن ضحاک شور و اژدها شر ساختند

آب گرز گاو سارش باد کو را عرشيان

آتش ضحاک سوز و اژدها خور ساختند

هست اتابک مصطفي تأييد و اسکندر خصال

کاين دو را هم در يتيمي ملک پرور ساختند

وريکيشان در قبايل قابل فرمان نشد

آخرش چون عنصر اول مبتر ساختند

مصطفي در شصت و سه، اسکندر اندر سي دو

دشمنان را مسخ کردند و مسخر ساختند

پيش يأجوجي که ظلمت خانه‌ي الحاد راست

دست و تيغ اين سکندر سد اکبر ساختند

هست اتابک آسماني کاين خلف خورشيد اوست

آسمان را افسر از خورشيد انور ساختند

هست اتابک بهمن آسا کاين خلف داراي اوست

لاجرم در ملتش دارا و داور ساختند

خستگان ديو ظلم از خاک درگاهش به لب

نشره کردند و به آب رخ مزعفر ساختند

پيش سقف بارگاهش خانه‌ي موري است چرخ

کز شبستان سليمانيش منظر ساختند

کعبه‌ي ملک است صحن بارگاهش کز شرف

باغ رضوان را کبوتر خانه ايدر ساختند

بلکه تا اين کعبه رضوان را کبوتر خانه شد

چون کبوتر کعبه را گردش مجاور ساختند

زو مظالم توز و ظالم سوزتر شاهي نبود

تا تظلم گاه اين ميدان اغبر ساختند

کشتي سلجوقيان بر جودي عدل ايستاد

تا صواعق بار طوفانش ز خنجر ساختند

کافرم گر پيش از او يا پيش از او اسلام را

زاين نمط کو ساخت تمهيد موفر ساختند

از پس عهد کيومرث کيان تا عهد شاه

کار داران فلک آيين منکر ساختند

گه به ناپاکي ز باد انجير بيد انگيختند

گه به خود رايي ز بيد انجير عرعر ساختند

شير خواران را به مغز و شير مردان را به جان

طعمه‌ي مار و شکار گرگ حمير ساختند

پس به آخر اين نکو کردند کاندر صد قرون

اين يکي صاحب قران را شاه و سرور ساختند

پايگاه تازيانش ساختند ايوان روم

بلکه خوک پايگاهش جان قيصر ساختند

حاسدان در زخم خوردن سرنگون چون سکه‌اند

تا به نامش سکه‌ي ايران مشهر ساختند

وز پي تعظيم سکه‌ش را زر و هيناي هند

شاه جن و جنيان ديهيم و افسر ساختند

گر سلاطين پرچم شب‌رنگ يا پر خدنگ

از پر مرغ و دم شير دلاور ساختند

مير ما را از پر روح الامين و زلف حور

پر تير و پرچم رخش مضمر ساختند

آن نگويم کز دم شير فلک وز آفتاب

پرچم و طاسش براي خنگ و اشقر ساختند

سهو شد بر عقل کاول رستم ثانيش خواند

گر چه از اقليم رومش هفت خوان بر ساختند

کز پي مير آخوري در پايگاه رخش او

آخشيجان جان رستم را مکرر ساختند

ساحت اين هفت کشور بر نتابد لشکرش

شايد ار خضراي نه چرخش معسکر ساختند

پار ديدي کاين سر سلجوقيان بر اهل کفر

چون شبيخون ساخت کايشان غول رهبر ساختند

چون دو لشکر بر هم افتادند چون گيسوي حور

هفت گيسودار چرخ از گرد معجر ساختند

نوک پيکان‌ها چو درهم خانه‌ي عيسي رسيد

چرخ ترسا جامه را دجال اعور ساختند

در ميان آب و آتش کاين سلاح است آن سمند

شير مردان چون سلحفات و سمندر ساختند

شه خليل اعجاز و هيجا آتش و گرد خليل

از بهار و گل نگارستان آزر ساختند

مرکبان شاه را چون جوزهر بر بسته دم

گفته‌اي از جوزهر جوزاي ازهر ساختند

چون هماي فتح پور الدگز بگشاد بال

کرکسان چرخ از آن خون خوارگان خور ساختند

از دل و رخسارشان خوردند چندان کرکسان

کز شبه منقار و از زرنيخ ژاغر ساختند

بر چنان فتحي که اين مير ملايک پيشه کرد

هم ملايک شاهد الحالند و محضر ساختند

دشمنانش همره غولند اگر خود بهر حرز

هشت جنت هفت هيکل‌وار دربر ساختند

تخت نرد ملک را زان سو که بد خواهان اوست

هفت نراد فلک خانه مششدر ساختند

بخت گم کردند چون ياري ز کافر خواستند

روي کژ ديدند چون آيينه مغفر ساختند

نو عروس از ره نشينان شکر كي گويد بدانک

دام عنين از سقنقور مزور ساختند

اي که مردان عجم پيشت چو طفلان عجم

طوق در حلقند و نامت تاج مفخر ساختند

ناخني از معن و جعفر کم نکردي فضل از آنک

فضله‌ي هر ناخنت را معن و جعفر ساختند

تا درت بينم به ديگر جاي نفرستم ثنا

کز درت دعوتگه روح مطهر ساختند

کودکي را سوي بستان خواند عم کودک چه گفت

گفت رو بستان ما پستان مادر ساختند

شعر من فالي است نامش سعد اکبر گير از آنک

راوي من در ثنات از سعد اصغر ساختند

چون کف و خلفت به تازي اسب و خارا و نسيج

خانه‌ي من حله و بغداد و ششتر ساختند

همت و لطف تو را در خوانده، اينجا بخششم

زر و زربفت و غلام و طوق و استر ساختند

عدل ورزا، خسروا پيوند عمرت باد عدل

کز جهان عدل است و بس کورا معمر ساختند

عيد باقي ساز کز ساعات روز عمر تو

ساعتي را هفته‌اي از روز محشر ساختند

ملک و عقل و شرع زير خاتم و کلک تو باد

کاين سه را ز اقبال اين دو بخت ياور ساختند

***

در مدح جلال الدين اخستان شروانشاه

مي و مشک است که با صبح بر آميخته‌اند

يا بهم زلف و لب يار در آميخته‌اند

صبح چون خنده گه دست شده است آتش سرد

آتش سرد به عنبر مگر آميخته‌اند

باز بي‌سنگ و صدف غاليه سايان فلک

صبح را غاليه‌ي تازه‌تر آميخته‌اند

دوش خوش ساخت فلک غاليه دان از مه نو

بهر آن غاليه کاندر سحر آميخته‌اند

مي عيدي نگر و جام صبوحي که مگر

شفق آورده و با صبح بر آميخته‌اند

ساقيان ترک فنک عارض و قند ز مژگان

کز رخ و زلف حبش با خزر آميخته‌اند

خال مسمار زره کرده و خط ماه سپر

زلف و رخسار زره با سپر آميخته‌اند

پس يک ماه کلوخ اندازان سنگ دلان

در بلورين قدحي لعل تر آميخته‌اند

شاهدان از پي نقل دل و جان از خط و لب

بس جوارش که ز عود و شکر آميخته‌اند

عاشقان از زر رخساره و ياقوت سرشک

بس مفرح که ز ياقوت و زر آميخته‌اند

بي مزاج مي حمرا نبرد سوداشان

آن مفرح كه ز ياقوت و زر آميخته اند

ماه نو ديدي و در روي مه نو شب عيد

لعل مي با قدح سيم بر آميخته‌اند

از دم روزه دهن شسته به هفت آب و ز مي

هفت تسکين دل غصه خور آميخته‌اند

ماه نو در شفق و شفقشان مي و جام

با دو ماه و دو شفق يک نظر آميخته‌اند

طاس سيمابي مه يافته بر پرچم شب

طاس زر با مي آتش گهر آميخته‌اند

کرده مي راوق از اول شب و بازش به صبوح

با گلاب طبري از بطر آميخته‌اند

راوق جان فرو ريخته از سوخته بيد

آب گل گويي با معصفر آميخته‌اند

همه با درد سر از بوي خمار شب عيد

به صبح از نو رنگي دگر آميخته‌اند

ژاله و صبح بهم يافته کافور و گلاب

زاين و آن داروي هر درد سر آميخته‌اند

همه سنگ افشان در آبخور عالم خاک

آگه از زهر که در آبخور آميخته‌اند

از سر بي‌خبري داده ز عشرت خبري

تن و جان را که بهم بي‌خبر آميخته‌اند

همه درياکش و چون دريا سرمست همه

طبع با مي چو صدف با گهر آميخته‌اند

خطري کرده و در گنج طرب نقب زده

نقب کاران همه ره با خطر آميخته‌اند

زهره بر چيده چو خورشيدنم هر جرعه

که در آن خاک چنان بي‌خطر آميخته‌اند

خيک ماند به زن زنگي شش پستان ليک

شير پستانش به خون جگر آميخته‌اند

جرعه‌اي کان به زمين داده زکات سر جام

زو حنوط ز مي پي سپر آميخته‌اند

نکهت کام صراحي چو دم مجمر عيد

زو بخور فلک جان شکر آميخته‌اند

مجمر عيدي و آن عود و شکر هست بهم

زحل و زهره که با قرص خور آميخته‌اند

رود سازان همه در کاسه‌ي سرها به سماع

شربت جان ز ره کاسه‌گر آميخته‌اند

پرده با پرده و آهنگ در آهنگ چو مرغ

دم بدم ساخته و در به در آميخته‌اند

بر بط از هشت زبان گويد و خود ناشنواست

زيبقش گويي با گوش کر آميخته‌اند

ناي افعي تن و از بس دهنش بوسه زدن

با تن افعي جان بشر آميخته‌اند

چنگ زاهد سر و دامنش پلاسين لکن

با پلاسش رگ و پي سر به سر آميخته‌اند

مجس دست رباب است ضعيف ار چه قوي است

چار طبعش که به انصاف در آميخته‌اند

خم دف حلقه بگوشي شده چون کاسه‌ي يوز

کآهو و گورش با شير نر آميخته‌اند

صوت مرغان بدرد چرخ مگر با دم خويش

بانگ کوس ملک تاجور آميخته‌اند

راويانند گهر پاش مگر با لب خويش

کف شاهنشه خورشيد فر آميخته‌اند

خاصگان گوهر بحر دل خاقاني را

با کلاه ملک بحر و بر آميخته‌اند

چاشني گيران از چشمه‌ي حيوان گويي

شربت شاه سکندر سير آميخته‌اند

مالک الملک جلال الدين کاندر تيغش

آتش و آب بهم بي‌ضررآميخته‌اند

***

مطلع دوم

دوش بر گردون رنگي دگر آميخته‌اند

شب و انجم چو دخان با شرر آميخته‌اند

ماه نو ابروي زال زر و شب رنگ خضاب

خوش خضاب از پي ابروي زر آميخته‌اند

نيشتر ماه نو و خون شفق و طشت فلک

طشت و خون را بهم از نيشتر آميخته‌اند

سي و شاق آمده و خانگهي بوده و باز

ياوگي گشته و تن با سفر آميخته‌اند

همه ره صيد کنان رفته به مغرب وانک

شاخ آهوست که با خون ز بر آميخته‌اند

چرخ را نشره‌ي نون و القلم است از مه نو

کان همه سرخي در باختر آميخته‌اند

مه طرازي است به دست چپ گردون شب عيد

نقش آن گويي در شوشتر آميخته‌اند

بر فلک بين که پي نزهت عيدي ملک

صد هزاران شکفه با خضر آميخته‌اند

چرخ اطلس سزدش جامه‌ي عيدي که در او

نقش روحاني بر استر آميخته‌اند

خسرو کشور پنجم که ز عدلش به سه وقت

چار گوهر همه در يک مقر آميخته‌اند

ملك آخستان کز خاک در انصافش

کحل کسري و حنوط عمر آميخته‌اند

عدل خسرو دهد آميزش ارواح و صور

بيني ارواح که چون با صور آميخته‌اند

بر در گردون نقش الحجر است اسم بقاش

لاجورد از پي آن در حجر آميخته‌اند

اختران ز آتش شمشيرش در بوته‌ي چرخ

همه اکسير قضا و قدر آميخته‌اند

مس ملکت زر از آن گشت که وقف کف اوست

کيميايي که ز فتح و ظفر آميخته‌اند

داد خواهان به در شاه که دريا صفت است

با زمين از نم مژگان درر آميخته‌اند

خسروان خاک درش بوسه زنان از لب و چشم

نقش العبد بر آن خاک در آميخته‌اند

نقش بندان ازل نقش طراز شرفش

بر از اين کارگه مختصر آميخته‌اند

ذات جسماني او کز دم روحاني زاد

نه ز صلصال، ز مشک هنر آميخته‌اند

آخشيجان ز کفش چشم خوش نرگس را

يرقان برده و کحل بصر آميخته‌اند

گوهر تيغش هندي تن و چيني سلب است

هند با چين چو يمن با مضر آميخته‌اند

آن کمندش نگر از پشت سمندش گويي

که بهم رأس و ذنب با قمر آميخته‌اند

آتش قدرش بر شد قدري دود فشاند

عنصر هفت فلک ز آن قدر آميخته‌اند

مرکب عزمش بگذشت و اثري گرد گذاشت

طينت هفت زمين زآن اثر آميخته‌اند

زاين ملک تا ملکان فرق است ار چه عقلاش

نام با نام شهان در سمر آميخته‌اند

نام و القاب ملک با لقب و نام ملوک

لعل با سنگ و صفا با کدر آميخته‌اند

شاه شاه است و الف هم الف است ار چه به نقش

با حروف دگرش در سور آميخته‌اند

هر حمايل که در آن تعبيه تعويذ زر است

با زرش و يحک از آهن پتر آميخته‌اند

نه فلک آدم و چار ارکان حوا صفتند

اين نه و چار بهم ناگزر آميخته‌اند

کشت و زاد از پي بيشي غلامانش کنند

اين زن و مرد که با نفع و ضر آميخته‌اند

از تناسل عدد لشکر او بيش کنند

چار مادر که در اين نه پدر آميخته‌اند

قوت بيخ فريبرزي و بهرامي دان

كه در اين شاخ گيا بي ثمر آميخته‌اند

عفو و خشمش بر و برگي است خوش و تلخ بلي

خوشي و تلخي با برگ و بر آميخته‌اند

چرخ هارون کمر دارش و چون هارونان

ز انجمش زنگله‌ها در کمر آميخته‌اند

فر و بختش که در او چشم ستاره نرسد

خاک با چشم ستاره شمر آميخته‌اند

راي پيرش مدد از بخت جوان يافت بلي

کحل يعقوب ز بوي پسر آميخته‌اند

وقت شمشير زدن گويي در ابر کفش

آتشين برق به خونين مطر آميخته‌اند

شور و مورند حسودانش اگر چه گه لاف

شار و مارند و نفر با نفر آميخته‌اند

روس و خزران بگريزند که در بحر خزر

فيض آن کف جواهر حشر آميخته‌اند

چه عجب زانک گوزنان ز لعابي برمند

که هژبرانش در آب شمر آميخته‌اند

از پي ديده‌ي فتنه ز غبار سپهش

داروي خواب به دفع سهر آميخته‌اند

هست ترياک رضاش از دم فردوس چنانک

زهر خشمش ز سموم سقر آميخته‌اند

پيش کآيد تف خشمش، به طلب بوي رضاش

کز رضاش آب و گل بوالبشر آميخته‌اند

بهر دفع تبش آبله را مصلحت است

از طبيبان که شراب کدر آميخته‌اند

باد بر هفت فلک پايه‌ي تختش چندانک

چار صف حيوان با خواب و خور آميخته‌اند

سال عمرش صد و در بر ز بتان چارده ماه

تا مه و سال و سفر با حضر آميخته‌اند

روز بزمش همه عيد و شب کامش همه قدر

تا شب و روز به خير و به شر آميخته‌اند

***

اين قصيده در اوان كودكي در مدح ابوالهيجا فخرالدين منوچهر بن

فريدون شروانشاه گفته

صفتي است حسن او را که به وهم در نيايد

روشي است عشق او را که به گفت بر نيايد

علم الله اي عزيزان که جمال روي آن بت

به صفات در نگنجد، به خيال در نيايد

چو نسيم زلفش آيد علم صبا نجنبد

چو فروغ رويش آيد سپه سحر نيايد

ز لبش نشان چه جويي ز دلم سخن چه راني

نشنيده‌اي که کس را ز عدم خبر نيايد

چو صدف گشاد لعلش چو سنان کشيد جزعش

نبود که چشم و گوشم صدف و گهر نيايد

چه دوم که اسب صبرم نرسد به گرد وصلش

چه کنم که شاخ بختم ز قضا به بر نيايد

چو مدد ز بخت خواهم دل از او غرض نيابد

چو درخت زهر کارم بر از او شکر نيايد

نه وراست اختياري که کم از کمم نبيند

نه مراست روزگاري که ز بد بتر نيايد

دل و دين فداش کردم به کرشمه گفت ني‌ني

سر و زر نثار ما کن که چنين بسر نيايد

اگرم جفا نمايد ز براي خشک جاني

به وفاي او که خاقاني از آن بدر نيايد

شب عيد چون درآمد ز در وثاق گفتي

که ز شرم طلعت او مه عيد بر نيايد

به نياز گفت فردا پي تهنيت بيايم

به دو چشم او که جانم بشود اگر نيايد

ز بنفشه‌زار زلفش نفحات عيد الا

سوي فخر دين و دولت شه دادگر نيايد

شه شه ‌نشان منوچهر، افق سپهر ملکت

که ز نه سپهر چون او ملکي دگر نيايد

چه يگانه‌اي است کو را به سه بعد در دو عالم

ز حجاب چار عنصر بدلي بدر نيايد

که بود عدو که آيد به گذر گه سپاهش

که زمانه به کندهم که بدان گذر نيايد

چه خطر بود سگي را که قدم زند به جايي

که پلنگ در وي الازره خطر نيايد

بهر آن زمين که عنقا ز سموم پر بريزد

به يقين شناس کآنجا پشه‌اي به پر نيايد

عدو ابله است اگر نه خرد آن بود که مردم

دم اژدها نگيرد پي شير نر نيايد

سلب فرشته دارد سر تيغ شاه و دانم

سر خصم برد آري ز فرشته شر نيايد

همه کام‌ها که دارد ز فلک بيابد ار چه

عدد مرادش افزون ز حد قدر نيايد

غذا از جگر پذيرد همه عضوها ولکن

غذا از دهان به يک ره به سوي جگر نيايد

چه شده است اگر مخالف سر حکم او ندارد

چه زيان که بوالخلافي پي بوالبشر نيايد

ز جلالت تو شاها نکند زمانه باور

که شعار دولتت را فلک آستر نيايد

تو به جاي خصم ملکت ز کرم نه ‌اي مقصر

چه گنه تو را که در وي ز وفا اثر نيايد

بلي آفرينش است اين که به امتزاج سرمه

به دو چشم اکمه اندر مدد بصر نيايد

سر نيزه‌ي تو خورده قسمي به دولت تو

که از اين پس آب خوردش بجز از خزر نيايد

به مصاف سر کشان در چو تو تيغ زن نخيزد

به سرير خسروان بر چو تو تا جور نيايد

چو دل تو گفته باشم سخن از جهان نگويم

که چو بحر برشماري سخن از شمر نيايد

به خجستگي عيدت چه دعا کنم که دانم

که به دولت تو هرگز ز فنا ضرر نيايد

به هزار دل زمانه به بقا حريف بادت

که زمانه را حريفي ز تو خوبتر نيايد

تو نهال باغ ملکي سر بخت سبز بادت

که به باغ ملک سروي ز تو تازه‌تر نيايد

نظر سعادت تو ز جهان مباد خالي

که جهان آب و گل را به از اين نظر نيايد

***

در مدح اتابك اعظم مظفرالدين قزل ارسلان عثمان بن ايلدگز

صبح چون زلف شب بر اندازد

مرغ صبح از طرب سر اندازد

کرکس شب غراب وار از حلق

بيضه‌ي آتشين بر اندازد

کرته‌ي فستقي بدرد چرخ

تا به مرغ نواگر اندازد

بر شکافد صبا مشيمه‌ي شب

طفل خونين به خاور اندازد

زخمه‌ي مطربان صلاي صبوح

در زبان‌هاي مزهر اندازد

زلف ساقي کمند شب پيکر

در گلوي دو پيکر اندازد

بر قدح‌هاي آسمان زنار

مشتري طيلسان در اندازد

لب زهره ز دور بوسه‌ي تر

بر لب خشک ساغر اندازد

در بر بلبله فواق افتد

کز دهان آب احمر اندازد

مرغ فردوس ديده‌اي هرگز

که ز منقار کوثر اندازد

از نسيم قدح مشام فلک

چون دهد عطسه، عنبر اندازد

لعل در جام تا خط ازرق

شعله در چرخ اخضر اندازد

ادهم شب گريخت ساقي کو

تا کمند معنبر اندازد

جان به دستار چه دهيم آن را

کز غبب طوق در بر اندازد

خار در ديده‌ي فلک شکند

خاک در چشمه‌ي خور اندازد

عاشقان را که نوش نوش کنند

لعلش از پسته شکر اندازد

خاک مجلس شود فلک چون او

جرعه بر خاک اغبر اندازد

رنگ شوخي به مجلس آميزد

سنگ فتنه به لشکر اندازد

درع رستم ز سنبل آرايد

تير آرش ز عبهر اندازد

ببرد سنگ ما و آخر سنگ

در سبوي قلندر اندازد

بامدادان که يک سواره‌ي چرخ

ساخت بر پشت اشقر اندازد

سپر زرد کرده ديلم وار

همه زوبين اصفر اندازد

از در مشرق آتش افروزد

سوي هر روزن اخگر اندازد

اين عروسان عور رعنا را

بر سر از آب چادر اندازد

زاهد آسا سجاده‌ي زربفت

بر سر کوه و کردر اندازد

گنبد پير سبحه‌هاي بلور

در مغاک مقعر اندازد

آه من سازد آتش پيکان

تا در اين ديو گوهر اندازد

سنگ در آبگينه خانه‌ي چرخ

اين دل غصه پرور اندازد

آتش اندر خزينه خانه‌ي دل

چرخ ناکس برآور اندازد

گله از چرخ نيست از بخت است

که مرا بخت در سر اندازد

يوسف از گرگ چون کند نالش

که به چاهش برادر اندازد

دم خاقاني ار ملک شنود

جان به خاقان اکبر اندازد

فلک ار خلعت بقا برد

بر قد شاه صفدر اندازد

شاه ايران مظفرالدين آن

کز سر کسري افسر اندازد

نفس بلبلان مجلس او

زين غزل شکر تر اندازد

***

مطلع دوم

دل به سودات سر در اندازد

سر ز عشقت کله بر اندازد

چون تو هر هفت کرده آيي حور

بر تو هر هفت زيور اندازد

به تو و زلف کافرت ماند

ترک غازي که چنبر اندازد

منم آن مرغ کآذر افروزد

خويشتن را در آذر اندازد

طالعم از برت برون انداخت

گر بنالم برون‌تر اندازد

کيست کز سرنبشت طالع من

سرگذشتي به داور اندازد

چشم من در نثار بالايت

هم به بالات گوهر اندازد

زير پاي غم تو خاقاني

پيل بالا سر و زر اندازد

عقل او گوهر ار ز جان دارد

پيش شاه مظفر اندازد

شه قزل ارسلان که در صف شرع

تيغ عدلش سر شر اندازد

سگ درگاه او قلاده‌ي حکم

در گلوي غضنفر اندازد

همتش که اجراء مسيح دهد

طوق در حلق قيصر اندازد

آتش تيغ او گه پيکار

شرر قصر پيكر اندازد

بحر اخضر به ارزد آن قطره

کز سر کلک اسمر اندازد

آسمان در نثار ساغر او

سبحه‌ي سعد اکبر اندازد

خنجر او چو حربه‌ي مهدي است

که به دجال اعور اندازد

دور نه چرخ بهر اقطاعش

قرعه بر هفت کشور اندازد

تير چون در کمان نهد بحري است

که نهنگ شناور اندازد

دام ماهي شود ز زخم نهنگ

گر به سد سکندر اندازد

چون کشد قوس جوزهر بيني

که ز جوزاي ازهر اندازد

اسد از سهم ناخنان ريزد

عقرب از بيم نشتر اندازد

از شکوه هماي رايت شاه

کرکس آسمان پر اندازد

دهر دربان اوست، بر خدمش

ناوک ظلم کمتر اندازد

آنکه در کعبه اعتکاف گرفت

سنگ چون در کبوتر اندازد

دولتش را ز قصد خصم چه باک

كو هوس‌هاي منکر اندازد

اينت نادان که آتش افروزد

خويشتن در شرر در اندازد

نصرتش رهبر است و رهرو ملک

راي با راي رهبر اندازد

ياري از کردگاردان که رسول

سنگ در روي کافر اندازد

گر مخالف معسکري سازد

طعنه‌اي در برابر اندازد

بخت شه چرخ را فرود آرد

کآتش اندر معسکر اندازد

بد سكالش کجا ز بحر نياز

کشتي جان به معبر اندازد

دست رحمت کجا زند در آنک

تيغ او دست جعفر اندازد

خصم فرعوني ار به کينه‌ي شاه

آلت سحر بيمر اندازد

يد بيضاي شاه موسي وار

اژدهاي فسون خور اندازد

بخت صياد پيشه‌اي است که صيد

نه به زوبين و خنجر اندازد

قصر جان را مهندس قدرت

نه به پرگار و مسطر اندازد

شه كه چوگان زند سليمان وار

زين بر آن باد صرصر اندازد

جفت و طاق سپهر درشکند

جفته‌اي کان تکاور اندازد

بشکند سنبله به پاي چنانک

داس در چشم اختر اندازد

گه گه از ننگ آهن ار نعلي

زآن سم راه گستر اندازد

ميخش از روم در عرب فکند

گردش از چين به بربر اندازد

نعش از آن گرد سند سي سازد

بر سر هر سه دختر اندازد

دشمن بد نهاد فعل سگي

بشه شير منظر اندازد

ديو کژ کژ به مردم انديشد

فحل بد بد به مادر اندازد

مغ که از رخ نقاب شرم انداخت

نا حفاظي به خواهر اندازد

دست نمرود بين که ناوک کفر

در سپهر مدور اندازد

سنگ تهمت نگر که خيل يهود

در مسيح مطهر اندازد

به رعيت ملک همان انداخت

که به امت پيمبر اندازد

لاجرم امتش همان خواهند

که به مختار حيدر اندازد

تا زمين بر کتف ز خلعت روز

طيلسان مزعفر اندازد

تا سپهر از ستارگان بر سر

شب گهر تاب معجر اندازد

دولتش باد تا بساط جلال

بر زمين مکدر اندازد

قدرتش باد تا طراز کمال

بر سپهر معمر اندازد

***

مدح سيف الدين فرمانرواي شماخي و ابوالمظفر شروانشاه

مرا صبحدم شاهد جان نمايد

دم عاشق و بوي جانان نمايد

دم سرد از آن دارد و خنده‌ي خوش

که آن من و لعل جانان نمايد

لب يار من شد دم صبح مانا

که سرد آتش عنبر افشان نمايد

مگر صبح بر اندکي عمر خندد

که دارد دم سرد و خندان نمايد

بخندد چو پسته درون پوست و آنگه

چو بادام از آن پوست عريان نمايد

نقاب شکر فام بندد هوا را

چو صبح از شکر خنده دندان نمايد

اگر پسته‌ي سبز خندان نديدي

نديدي فلک بين کز آن سان نمايد

رخ صبح قنديل عيسي فروزد

تن ابر زنجير رهبان نمايد

فلک را يهودانه بر کتف ازرق

يکي پاره‌ي زرد کتان نمايد

فلک دايه‌ي سالخورده است و در بر

زمين را چو طفل ز من زان نمايد

سراسيمه چون صرعيان است کز خود

به پيرانه‌سر ام صبيان نمايد

به شب گر چه پستان سياه است بر تن

هزاران نقط شير پستان نمايد

به صبح آن نقطها فرو شويد از تن

يتيم دريده گريبان نمايد

به روز از پي اين دو خاتون بينش

يکي زال آيينه گردان نمايد

به شام از رگ جان مردان بريدن

ز خون در شفق سرخ دامان نمايد

تو مي ‌خور صبوحي تو را از فلک چه

که چون غول نيرنگ الوان نمايد

تو و دست دستان و مرغول مرغان

گر آن غول صد دست دستان نمايد

لگام فلک گير تا زير رانت

کبود استري داغ بر ران نمايد

اگر بويي از جرعه بخشي فلک را

فلک چون زمين خفته ارکان نمايد

وگر جرعه‌اي بر زمين ريزي از مي

زمين چون فلک مست دوران نمايد

در آر آفتابي که در اوج ساغر

سطرلاب او جان دهقان نمايد

دو اسبه در آي و رکابي در آور

کز او چرمه‌ي صبح يکران نمايد

قدح قعده کن ساتکيني جنيبت

کز اين دو جهان تنگ ميدان نمايد

رکاب است چو حلقه‌ي نيزه‌داران

که عيدي به ميدان خاقان نمايد

ببين دست خاصان که چون رمح خاقان

به حلقه ربايي چه جولان نمايد

به شاه جهان بين که کيخسرو آسا

ز يک عکس جامش دو کيهان نمايد

بخواه از مغان در سفال آتش تر

کز آتش سفال تو ريحان نمايد

شفق خواهي و صبح مي‌ بين و ساغر

اگر در شفق صبح پنهان نمايد

ز آهوي سيمين طلب گاو زرين

که عيدي در او خون قربان نمايد

صبوحي زناشويي جام و مي را

صراحي خطيبي خوش ‌الحان نمايد

چون آبستنان عده‌ي توبه بس کن

درآر آنچه معيار مردان نمايد

قدح‌هاي چو اشک داودي از مي

پري خان‌هاي سليمان نمايد

کمرکن قدح را ز انگشت کو خود

کمرها ز پيروزه‌ي کان نمايد

مي احمر از جام تا خط ازرق

ز پيروزه لعل بدخشان نمايد

چو قوس قزح جام بيني ملمع

کز او جرعه‌ها لعل باران نمايد

همانا خروس است غماز مستان

که تشنيع او راز ايشان نمايد

ندانم خمار است يا چشم دردش

که در چشم سرخي فراوان نمايد

ز بس کآورد چشم دردش بافغان

گلوي خراشيده ز افغان نمايد

مگر روز قيفال او راند خواهد

كه طشت زر از شرق رخشان نمايد

به جام صدف نوش بحري که عکسش

ز تف ماهي چرخ بريان نمايد

ببين بزم عيدي چو ايوان قيصر

که خيكش سيه پوش مطران نمايد

صراحي نوآموز در سجده کردن

يکي رومي نو مسلمان نمايد

قدح لب کبود است و خم در خوي تب

چرا زخمه تب لرزه چندان نمايد

ده انگشت چنگي چو فصاد بد دل

كه رگ جويد از ترس و لرزان نمايد

چو ده عاق فرزند لرزان که هر يک

ز آزار پيري پشيمان نمايد

رسن در گلو بر بط از چوب خوردن

چو طفل رسن تاب کسلان نمايد

رباب از زبان‌ها بلا ديده چون من

بلا بيند آنکو زبان دان نمايد

سيه خانه‌ي آبنوسين نايي

به نه روزن و ده نگهبان نمايد

مگر باد را بند سازد سليمان

که باد مسيحا به زندان نمايد

خم چنبر دف چو صحراي جنت

در او مرتع امن حيوان نمايد

ببين زخمه کز پيش کيخسرو دين

به کين سياوش چه برهان نمايد

به گردون در افتد صدا ارغنون را

مگر کوس شاه جهانبان نمايد

جهان زيور عيد بربندد از نو

مگر مجلس شاه شروان نمايد

رود کعبه در جامه‌ي سبز عيدي

مگر بزم خاقان ايران نمايد

چو کعبه است بزمش که خاقاني آنجا

سگ تازي پارسي خوان نمايد

چو راوي خاقاني آوا برآرد

صرير در شاه ايران نمايد

سر خسروان افسر آل سلجق

که سائس تر از آل سامان نمايد

***

مطلع دوم

شه اختران زان زر افشان نمايد

که اکسير زرهاي آبان نمايد

برآرد ز جيب فلک دست موسي

زر سامري نقد ميزان نمايد

نه خورشيد هم خانه‌ي عيسي آمد

چه معني که معلول ميزان نمايد

ز نارنج اگر طفل سازد ترازو

كه نارنج و زر هر دو يکسان نمايد

فلک طفل خويي است کاندر ترازو

ز خورشيد نارنج گيلان نمايد

مگر خيمه سلطان انجم برون زد

که ابر خزان چتر سلطان نمايد

هوا پشت سنجاب بلغار گردد

شمر سينه‌ي باز خزران نمايد

به دم‌هاي سنجاب نقاش آبان

به زرنيخ تصوير بستان نمايد

به دامان شب پاره‌اي در فزايد

از آن صدره‌ي روز نقصان نمايد

فرا سنقر آنگه که نصرت پذيرد

بر آقسنقر آثار خذلان نمايد

خزان از درختان چو صبح از کواکب

نثار سر شاه کيهان نمايد

شهنشاه اسلام خاقان اکبر

که تاج سر آل سامان نمايد

سپه دار اسلام منصور اتابک

که کمتر غلامش قدرخان نمايد

سر آل بهرام کز بهر تيغش

سر تيغ بهرام افسان نمايد

سکندر جهادي خضر اجتهادي

که خاک درش آب حيوان نمايد

جهاندار شاه اخستان کز طبيعت

کيومرث طهمورث امکان نمايد

به تأييد مهدي خصالي که تيغش

روان سوز دجال طغيان نمايد

فلک بر در او چو چوب در او

سگي حلقه در گوش فرمان نمايد

قبولش ز هاروت ناهيد سازد

کمالش ز بابل خراسان نمايد

ز بأسش زمان دست انصاف بوسد

ز جودش جهان مست احسان نمايد

ز يک نفخه‌ي روح عدلش چو مريم

عقيم خزان بکر نيسان نمايد

عجوز جهان مادر يحيي آسا

ازو حامل تازه زهدان نمايد

به ناخن رسد خون دل بحر و کان را

که هر ناخنش معن و نعمان نمايد

ز يک عکس شمشيرش اين هفت رقعه

تصاوير اين هفت ايوان نمايد

در ايوان شاهي در دولتش را

فلک حلقه و ماه سندان نمايد

مزور پزد خنجر گوشت خوارش

عدو را که بيمار عصيان نمايد

خيالي که بندد عدو را عجب ني

که سرسام سوداش بحران نمايد

اگر بوي خشمش برد مغز دريا

تيمم گهي در بيابان نمايد

وگر رنگ عفوش پذيرد بيابان

چو درياش نيلوفرستان نمايد

وگر باد خلقش وزد بر جهنم

زباني مقامات رضوان نمايد

ز گل شکر لفظ و تفاح خلقش

شماخي نظير صفاهان نمايد

در اقليم ايران چو خيلش بجنبد

هزاهز در اقليم توران نمايد

به تعليم اقليم گيري ملک را

ملک شاه طفل دبستان نمايد

تف تيغ هنديش هندوستاني

علي الروس در روس و الان نمايد

وگر خود فرشته شود بد سكالش

هم از سگ نژادان شيطان نمايد

چو بر خنگ ختلي خرامد به ميدان

امير آخورش شاه ختلان نمايد

پلاس افکن آخور مركبانش

فنا خسرو و تخت كرمان نمايد

شبي کز شبيخون کشد تيغ چون خور

چو ماه از کواکب سپه ران نمايد

ز شاه فلک تيغ و مه مرکب او

زحل خود و مريخ خفتان نمايد

شراري جهد ز آهن نعل اسبش

که حراقش اروند و ثهلان نمايد

ز بس کاس سرها و خون جگرها

اجل ساقي و وحش مهمان نمايد

لب و کام وحش از دل و روي خصمان

همه رنگ زرنيخ و قطران نمايد

چو پيکانش از حصن ترکش بر آيد

بر اين حصن پيروزه غضبان نمايد

اسد گاو دل، کرکسان کبک زهره

از آن خرمگس رنگ پيکان نمايد

تن قلعه‌ها پيش پولاد تيغش

چو قلعي حل کرده لرزان نمايد

بر گرز سندان شکافش عجب ني

که البرز تخم سپندان نمايد

در اعجاز تيغ ملک بوالمظفر

سپهر از سر عجز حيران نمايد

چو رويين تن اسفنديار است و هر دم

بر او فتح رويين دژ آسان نمايد

از آنگه که بالغ شد اقبالش او را

عروس ظفر در شبستان نمايد

مرا بين که آيات ابيات مدحش

نه تعويذ جان، حرز ايمان نمايد

بديهه همي بارم از خاطر اين در

کز او سمع‌ها بحر عمان نمايد

از اين سحر خجلت رسد عنصري را

وگر عنصري جان حسان نمايد

بخندم ز نظم هر ابله اگر چه

زبان ساحر و خامه ثعبان نمايد

بلي نخل خرماي مريم بخندد

بر آن نخل مومين که علان نمايد

ملک منطق الطير طيار داند

ز ژاژ مطين که طيان نمايد

بماناد شاه جهان کز جلالش

سرير کيان تاج کيوان نمايد

برات بقا باد بر دست عمرش

نه عمري که تا حشر پايان نمايد

قوي چار بينان ارکانش چندان

که ذات فلک هفت بنيان نمايد

***

در مدح نصرة الدين ابوالمظفر اصفهبد ليالو اشير پادشاه مازندران گفته و دوهزار دينار زر سرخ يافته است

رخسار صبح پرده به عمدا برافکند

راز دل زمانه به صحرا برافکند

مستان صبح چهره مطرا به مي‌ کنند

کاين پير طيلسان مطرا برافکند

جنبيد شيب مقرعه‌ي صبح هم کنون

ترسم که نقره خنگ به بالا برافکند

در ده رکاب مي که شعاعش عنان زنان

بر خنگ صبح برقع رعنا برافکند

گردون يهوديانه به کتف کبود خويش

آن زرد پاره بين که چه پيدا برافکند

چون برکشد قواره‌ي ديبا ز جيب صبح

سحرا که بر قواره‌ي ديبا برافکند

هر صبحدم که بر چند آن مهره‌ها فلک

بر رقعه کعبتين همه يکتا برافکند

با مهره‌ها کنيم قدح‌ها چو آسمان

آن کعبتين به رقعه‌ي مينا برافکند

دريا کشان کوه جگر باده‌اي به کف

کز تف به کوه لرزه‌ي دريا برافکند

کيخسروانه جام ز خون سياوشان

گنج فراسياب به سيما برافکند

عاشق به رغم سبحه‌ي زاهد کند صبوح

بس جرعه هم به زاهد قرا برافکند

از جام دجله دجله کشد پس به روي خاک

از جرعه سبحه سبحه هويدا برافکند

آب حيات نوشد و پس خاک مردگان

بر روي هفت دخمه‌ي خضرا برافکند

از بس که جرعه بر تن افسرده‌ي زمين

آن آتشين دواج سراپا برافکند

گردد زمين ز جرعه چنان مست کز درون

هر گنج زر که داشت به عمدا برافکند

اول کسي که خاک شود جرعه را منم

چون دست صبح جرعه‌ي صهبا برافکند

ساقي به ياد دار که جام صدف ‌دهي

بحري دهي که کوه غم از جا برافکند

يک گوش ماهي از همه کس بيش ده مرا

تا بحر سينه جيفه‌ي سودا برافکند

مي لعل ده چو ناخنه‌ي ديده‌ي شفق

تا رنگ صبح ناخن ما را برافکند

جام و مي چو صبح و شفق ده که عکس آن

گلگونه صبح را شفق آسا برافکند

آبستنانه عده‌ي توبه مدار بيش

کآسيب توبه قفل به دل‌ها برافکند

آن عده‌دار بکر طلب کن که روح را

آبستني به مريم عذرا برافکند

هر هفت کرده پردگي رز به مجلس آر

تا هفت پرده‌ي خرد ما برافکند

بنياد عقل برفکند خوانچه‌ي صبوح

عقل آفت است هيچ مگو تا برافکند

داري گشاد نامه‌ي جان در ده فلک

گو ده کيا که نزل تو اينجا برافکند

کس نيست در ده ارچه علف خانه‌اي بجاست

کس بر علف چه نزل مهيا برافکند

چون لاشه‌ي تو سخره گرفتند بر تو چرخ

منت به نزل يک تن تنها برافکند

امروز کم خورانده فردا چه داني آنک

ايام قفل بر در فردا برافکند

منقل درآر چون دل عاشق که حجره را

رنگ سرشک عاشق شيدا برافکند

سرد است سخت سنبله‌ي رز به خرمن آر

تا سستيي به عقرب سرما برافکند

بي‌صرفه در تنور کن آن زر صرف را

کو شعله‌ها به صرفه و عوا برافکند

گويي که خرمگس پرد از خان عنکبوت

بر پر سبز رنگ غبيرا برافکند

ماند به عنکبوت سطرلاب كآفتاب

زاو ذره‌هاي لايتجزا برافکند

از هر دريچه شکل صليبي چو روميان

بر رنگ رنگ بحيرا برافکند

نالنده اسقفي ز بر بستر پلاس

رومي لحاف زرد به پهنا برافکند

غوغاي ديو و خيل پري چون بهم رسند

خيل پري شکست به غوغا برافکند

مريخ بين که در زحل افتد پس از دهان

پروين صفت کواکب رخشا برافکند

طاووس بين که زاغ خورد وآنگه از گلو

گاورس ريزهاي منقا برافکند

مجلس چو گرم گردد چون آه عاشقان

مي راز عاشقان شکيبا برافکند

ساقي تذرو رنگ به طوق و غبب چو کبک

طوق دگر ز عنبر سارا برافکند

بردست آن تذرو چو پاي کبوتران

مي‌بين که رنگ عيد چه زيبا برافکند

چون آب پشت دست نمايد نگين نگين

پس مهر جم به خاتم گويا برافکند

ز آن خاتم سهيل نشان بين که بر زمين

چشم نگين نگين چو ثريا برافکند

چون بلبله دهان به دهان قدح برد

گويي که عروه بال به عفرا برافکند

يا فاخته که لب به لب بچه آورد

از خلق ناردان مصفا برافکند

خيک است زنگي خفقان دار کز جگر

وقت دهان گشا همه صفرا برافکند

مطرب به سحر کاري هاروت در سماع

خجلت به روي زهره‌ي زهرا برافکند

انگشت ارغنون زن رومي به زخمه بر

تب لرزه‌ي تنا تننا نا برافکند

چنگي بده بلورين ماهي آب دار

چون آب لرزه وقت محاکا برافکند

بر بط کري است هشت زبان کش به هشت گوش

هر دم شکنجه دست توانا برافکند

چنگ است پاي بسته، سرافکنده، خشک تن

چون زرقي که گوشت ز احشا برافکند

ناي است بسته حلق و گرفته دهان چرا

کز سرفه خون قنينه‌ي حمرا برافکند

در چنبر دف آهو و گور است و يوز و سگ

کاين صف بر آن کمين به مدارا برافکند

حلق رباب بسته طناب است اسيروار

کز درد حلق ناله بر اعضا برافکند

در دري که خاطر خاقاني آورد

قيمت به بزم خسرو والا برافکند

رعد سيپد مهره‌ي شاه فلک غلام

بر بوقبيس لرزه ز آوا برافکند

خورشيد جام شاه مظفر به جرعه ريز

بر خاک اختران مجزا برافکند

تاج و سرير خسرو مازندران زرشک

خورشيد را گداز همانا برافکند

***

مطلع دوم

نو روز برقع از رخ زيبا برافکند

بر گستوان به دلدل شهبا برافکند

سلطان يک سواره‌ي گردون به جنگ دي

بر چر مه تنگ بندد و هرا برافکند

با بيست و يک و شاق ز سقلاب ترک‌وار

بر راه دي کمين به مفاجا برافکند

از دلو يوسفي بجهد آفتاب و چشم

بر حوت يونسي به تماشا برافکند

ماهي نهنگ‌وار به حلقش فرو برد

چون يونسش دوباره به صحرا برافکند

چشمه به ماهي آيد و چون پشت ماهيان

زيور به روي مرکز غبرا برافکند

آن آتشين صليب در آن خانه‌ي مسيح

بر خاک مرده باد مسيحا برافکند

آن مطبخي باغ نهد چشم بربره

همچون بره که چشم به مرعي برافکند

از پشت کوه چادر احرام برکشد

بر کتف ابر چادر ترسا برافکند

چون باد زند نيجي کهسار برکشد

برخاک و خاره سندس و خارا برافکند

مغز هوا ز فضله‌ي دي در زکام بود

ابرش طلي به وجه مداوا برافکند

گر شب گذار داد به بزغاله روز را

تا هر چه داشت قاعده عذرا برافکند

شب را ز گوسفند نهد دنبه آفتاب

تا کاهش دقش به مكافا برافکند

در پرده‌ي خماهني ابر سکاهني

رنگ خضاب بر سر دنيا برافکند

قوس قزح به کاغذ شامي به شامگاه

از هفت رنگ بين که چه طغرا برافکند

روز از پي ثقل کشي موکب بهار

پالان به توسن استر گرما برافکند

روز از کمين خود چو سکندر کشد کمان

بر خيل شب هزيمت دارا برافکند

روز ار نه عکس تيغ ملک بوالمظفر است

پس چون کمين به لشکر اعدا برافکند

روز ار نه تيغ خسرو مازندران شده است

چون بشکند نهال ستم يا برافکند

اعظم سپهبد آنکه کشد تيغ زهر فام

زهره ز بيم شرزه‌ي هيجا برافکند

کيخسرو هدي که غلامانش را خراج

طمغاج خان به تبت و يغما برافکند

حمل خزانه‌اش به سمرقند برنهد

نزل ستانه‌اش به بخارا برافکند

تا بس نه دير خسرو شام و شه يمن

باجش به مصر و ساو به صنعا برافکند

ملک عجم به کوشش دولت بپرورد

نام عرب به بخشش نعما برافکند

چون ز آب خضر جام سکندر کشد به بزم

گنج سکندر از پي يغما برافکند

بدر سماک نيزه که بر قلب مملکت

اکسيرها ز سعد موفا برافکند

ز آن رمح ما رسان زدم کژدم فلک

بيرون کشد گره به زبانا برافکند

پشت کمان و تير چليپا کند به رزم

تا اسم روم و رسم چليپا برافکند

شمشير نصرت الدين چون پر جبرئيل

خسف سبا به کشور اعدا برافکند

تخت ليالوا شير از نه فلک گذشت

سايه بهشت جنت مأوا برافکند

نه حرف نام اوست به ده نوع حرز روح

تا نقش آن به عرش معلي برافکند

ز اشکال تيغ او قلم تيز هند سي

بر سطح ماه خط معما برافکند

ترتيب قوقه‌ي کله بندگانش راست

رنگي که آفتاب بخارا برافکند

هر شب براي طرف کمرهاي خادمانش

درياي چرخ لؤلؤ لالا برافکند

هر سال مه سياه شود بر اميد آنک

روزيش نام خادم لالا برافکند

آقسنقري است روز و قرا سنقري است شب

بر هر دو نام بنده و مولا برافکند

آباي علويند کمر دار و اين خلف

راضي بدان که سايه به آبا برافکند

مشفق پدر، مريد پسر به بود که نخل

بر تن کمر به خدمت خرما برافکند

گر بهر عزم کيان بر عراق و پارس

ظل هماي رايت عليا برافکند

در گوش گوشوار سمعنا کشد عراق

بر دوش طيلسان اطعنا برافکند

فتح آن چنان کند يد بيضاي عسکرش

کاسيب آن به عسکر و بيضا برافکند

ور بر فلک سوار بر آيد چو مصطفي

زين بر براق رفعت والا برافکند

مهماز او به پهلوي سرطان کند گذار

گر همتش لگام به جوزا برافکند

شير فلک به گاو زمين رخت برنهد

گر بر فلک نظر به معادا برافکند

گر نه بقاي شاه حمايت کند، فنا

بيخ نژاد آدم و حوا برافکند

در مجمعي که شاه و دگر خسروان بوند

او کل بود که سهم به اجزا برافکند

آري که آفتاب مجرد به يک شعاع

بيخ کواکب شب يلدا برافکند

روح القدس بشيبد اگر بکر همتش

پرده در اين سراچه‌ي اشيا برافکند

نشگفت اگر ز هش بشود موسي آن زمان

کايزد به طور نور تجلي برافکند

نظارگان مصر ببرند دست از آنک

يوسف نقاب طلعت غرا برافکند

از خلق يوسفيش به پيرانه سر جهان

پيرايه‌ي جمال زليخا برافکند

سر بر كشد كرم چو كف شه مسيح وار

بر قالب كرم دم احيا بر افكند

صخره برآورد سر رفعت چو مصطفي

شکل قدم به صخره‌ي صما برافکند

بس دوزخي است خصمش از آن سرخ رو شده است

کآتش به زر ناسره گونا برافکند

چه خصم بر نواحي ملکش گذر کند

چه خوک دم به مسجد اقصي برافکند

از تاختن عدو به ديارش چه بد کند؟

يا بولهب چه وهن به طاها برافکند

نقصي به کاسه‌ي زر پرويز کي رسد

ز آن خرمگس که سايه به سکبا برافکند

گردون به خصم او چه کلاه مهي دهد

کس ديو را چه زيور حورا برافکند

مقبل نزاد خصمش و گويد که مقبلم

بر خود چنين لقب بچه يارا برافکند

نه دمنه چون اسد نه در منه چو سنبله است

هر چند نام بيهده کانا برافکند

هر شير خواره را نرساند به هفت خوان

نام سفنديار که ماما برافکند

شاها طراز خطبه‌ي دولت به نام توست

نام آن بود که دولت برنا برافکند

اسم بلند هم به بلند اختري دهد

چون روزگار قرعه‌ي اسما برافکند

دست تو شمس و خطي تو خط استوا است

کاقليم شرک را به تعدا برافکند

آري به ناي جادوي فرعوني از جهان

ثعبان اسود و يد بيضا برافکند

گفتم که آفتاب کفي، سهوم اوفتاد

سهم تو سهو بر دل دانا برافکند

خود پيشت آفتاب چو من هست سائلي

کش لرزه شرم وقت تقاضا برافکند

دارم نياز جنت بزم تو لاجرم

غم دوزخي بر اين دل در وا برافکند

زي چشمه‌ي حيات رسم خضروار اگر

چشمم نظر به مجلس اعلي برافکند

حربا منم تو قرصه‌ي شمسي روا بود

گر قرص شمس نور به حربا برافکند

زرد است روي آزم و خوش ذوق خاطرم

چون زعفران که رنگ به حلوا برافکند

جانم ستانه‌ي تو رها چون كند چو ديو

كو خرمن بهشت بنكبا برافكند

ملک عجم چو طعمه‌ي ترکان اعجمي است

عاقل کجا بساط تمنا برافکند

تن گر چه سوواتمک از ايشان طلب کند

کي مهر شه با تسز و بغرا برافکند

زال ار چه موي چون پر زاغ آرزو کند

بر زاغ کي محبت عنقا برافکند

يعقوب هم به ديده‌ي معني بود ضرير

گر مهر يوسفي به يهودا برافکند

بهرام ننگرد به براهام، چون نظر

بر خان و خوان لنبک سقا برافکند

آن کش غرض ز باديه بيت الحرم بود

کي چشم دل به حله و احيا برافکند

آن کس که يافت طوبي و طرف رياض خلد

طرفه بود که چشم به طرفا برافکند

اين شعر هر که بشنود از شاعران عصر

زهره ز رشک صاحب انشا برافکند

کو عنصري که بشنود اين شعر آبدار

تا خاک بر دهان مجارا برافکند

چندان بمان که ماه نو آيد عيان ز شرق

وز سوي غرب صبح تلالا برافکند

بادت سعادت ابد و با تو بخت را

مهري که جان سعد با سما برافکند

بخت تو خواب ديده‌ي بيدار تا ز امن

بر چشم فتنه خواب مهنا برافکند

تو شاد خوار عافيتي تا وباي غم

طاعون به طاعن حسد آرا برافکند

عدل تو دين طراز که بر آستين ملک

هر روز نو طراز مثنا بر افکند

خصمان اسير قهر تو تا هم به دست قهر

بنيادشان خداي تعالي برافکند

***

در جواب مجدالدين خليل، كه سه قطعه در مدح خاقاني گفته بود، گويد

الصبوح اي دل که جان خواهم فشاند

دست هستي بر جهان خواهم فشاند

پيش مرغان سر کوي مغان

دانه‌ي دل رايگان خواهم فشاند

اشک در رقص است و ناله در سماع

بر سماع و رقص جان خواهم فشاند

ديده مي ‌پالاي و گيتي خاک پاي

جرعه‌هاي اين بر آن خواهم فشاند

بر سر خاک از جفاي آسمان

خاک هم بر آسمان خواهم فشاند

دوستان چون از نفاق آلوده‌اند

آستين بر دوستان خواهم فشاند

دشمنان چون بر غمم بخشوده‌اند

بر سر دشمن روان خواهم فشاند

کيسه‌اي کز دوستي بر دوختم

بر زمانه هر زمان خواهم فشاند

هر زري کز خاک بيزي يافتم

بر سر اين خاکدان خواهم فشاند

هر سحر خاقاني آسا بر فلک

ناوک آتش فشان خواهم فشاند

اين ستاره‌ي دري و در دري

بر همام بحرسان خواهم فشاند

اين يكي اکسير نفس ناطقه

بر سر صدر زمان خواهم فشاند

اين دو طفل نوري اندر مهد چشم

بر بزرگ خرده‌دان خواهم فشاند

اين سه گنج نفسي از قصر دماغ

بر امام انس و جان خواهم فشاند

اين چهار اجساد کان کائنات

بر مراد کن فکان خواهم فشاند

کس چه داند کاين نثار از بهر کيست

تا نگويم بر فلان خواهم فشاند

بر جلال و مجد مجد الدين خليل

در مدحت بيکران خواهم فشاند

هر شکر کز لفظ او بر چيد سمع

هم بر آن لفظ و بنان خواهم فشاند

هر گهر کز کلک او دزديد طبع

هم بر آن کلک و بنان خواهم فشاند

داورم کي دست فرمايد بريد

کآنچه دزديدم همان خواهم فشاند

شرع را گنج روان از کلک اوست

عقل بر گنج روان خواهم فشاند

ملک را حرز امان از راي اوست

روح بر حرز امان خواهم فشاند

گر خضر گردم بر آن غمر الردا

هم ردا، هم طيلسان خواهم فشاند

ور ملک باشم بر آن عيسي نفس

سبحه‌ي پروين نشان خواهم فشاند

زير پاي اسبش ار دستم رسد

افسر نوشين روان خواهم فشاند

قحط دانش را به اعجاز ثناش

من و سلوي از لسان خواهم فشاند

چون کند پروانه جان افشان به طبع

من بر او جان هم‌چنان خواهم فشاند

خود کيم من وز سگان کيست جان

تا بر آن فخر جهان خواهم فشاند

ابلهم تا فضله‌ي ماء الحميم

بر لب حوض جنان خواهم فشاند

گمرهم تا بر سر بيت الحرام

آب دست پيلبان خواهم فشاند

خشنيم تا ريزه‌ي ريم آهني

بر سر تيغ يمان خواهم فشاند

يا نحوس کيد قاطع را ز جهل

بر سعود شعريان خواهم فشاند

يا سم گوساله و دنبال گرگ

بر سر طور و شبان خواهم فشاند

يا کلاهي کز گيا بافد شبان

بر سر تاج کيان خواهم فشاند

يا دم الحيضي که از خرگوش ريخت

بر صف شير ژيان خواهم فشاند

يا غبار لاشه‌ي ديو سپيد

بر سوار سيستان خواهم فشاند

يا لعاب اژدهاي حميري

بر درفش کاويان خواهم فشاند

اينت جهل ار فضله‌ي گوي جعل

بر ندمدها متان خواهم فشاند

اينت کفر ار گرد نعلين يزيد

بر يل خيبرستان خواهم فشاند

گر چه در حلق سماکين افکنم

چون کمند امتحان خواهم فشاند

ور چه پر تير گردون بشکنم

چون خدنگي از کمان خواهم فشاند

ليک با تيغ يقين او سپر

بر سر آب گمان خواهم فشاند

پيش کلک دور باش آساش تيغ

بر سر خاک هوان خواهم فشاند

در حضورش لالي آرم در زبان

نه لآلي از زبان خواهم فشاند

پيش نطقش کآبم آرم از دهان

خاک توبه بر دهان خواهم فشاند

بيضه‌ي طاوس نر خواهم شكست

وز برون آشيان خواهم فشاند

عقد نظمش را فرو خواهم گشاد

بر سر شاه اخستان خواهم فشاند

زيور نثرش فرو خواهم گسست

بر شه صاحب قران خواهم فشاند

بر خط دستش که هند و چين در اوست

هفت گنج شايگان خواهم فشاند

چون به هند و چين او دستم رسد

دست بر چيپال و خان خواهم فشاند

بر سه تشريفش که خواندم يک به يک

هر دو ساعت چارکان خواهم فشاند

هست هر سه چار خوان هشت خلد

من سه جان بر چار خوان خواهم فشاند

چون از آن خوان لقمه‌اي خواهم چشيد

بر سگ کهف استخوان خواهم فشاند

باد چون جان جاودان عمرش که من

جان بر او هم جاودان خواهم فشاند

***

در مدح ملك ركن الدين محمد بن عبدالرحمن طغان يزك

جام طرب کش که صبح کام برآمد

خنده‌ي صبح از دهان جام برآمد

صبح فلک نيز بر موافقت جام

دم زد و بوي ميش ز کام برآمد

مهره‌ي شادي نشست و ششدره برخاست

نقش سه شش بر سه زخم کام برآمد

داو طرب کن تمام خاصه که اکنون

عده‌ي خاتون خم تمام برآمد

ما و شکر ريز عيش کز در خمار

با مزد خرمي به بام برآمد

ساغر گلفام خواه کز دهن کوس

نعره‌ي گلبام وقت بام برآمد

بلبله کبکي است خون گرفته به منقار

کز دهنش ناله‌ي حمام برآمد

گاو سفالين که آب لاله‌ي تر خورد

ارزن زرينش از مسام برآمد

زآن مي گلگون که بيد سوخته پرورد

بوي گل و مشکبيد خام برآمد

در صف دريا کشان بزم صبوحي

جام چو کشتي کش خرام بر آمد

خوان صبوحي به شيب مقرعه کن لاش

کابرش روز آتشين ستام برآمد

بود فلک جام رنگ و جام فلک سان

روز ندانم که از کدام برآمد

دست قرا سنقر فلک سپر افکند

خنجر آقسنقر از نيام برآمد

گوش رباب از هوا پيام طرب داشت

از سه زبان راز آن پيام برآمد

حلقه‌ي ابريشم است و موي خوش چنگ

چون مه نو کز خط ظلام برآمد

گر چه تن چنگ شبه ناقه‌ي ليلي است

ناله‌ي مجنون ز چنگ مدام برآمد

بيست و چهارش زمام تافته لکن

ناله نه از ناقه از زمام برآمد

ناي چو شه زاده‌ي حبش که ز نه چشم

بانگش از آهنگ ده غلام برآمد

از پي دستينه‌ي رباب کف مي

چون گهر عقد يک نظام برآمد

بهر حلي‌هاي گوش و گردن بر بط

سيم و زر از ساغر و مدام برآمد

از حيوان شکارگاه دف آواز

تهنيت شاه را مدام برآمد

شاه عجم رکن دين کز آيت عدلش

نام عجم روضة السلام برآمد

مفخر آل طغان يزك كه ز حلمش

بر سر دهر حرون لگام برآمد

رستم ثاني که در طبيعتش اول

دانش زال و دهاي سام بر آمد

كوس جلالش به شرق و غرب بجنبيد

شکر نوالش ز سام و حام برآمد

پهلو ايران گرفت رقعه‌ي ملکت

وز دگران بانگ شاهقام برآمد

دام به دريا فکنده بود سليمان

خازن انگشتري به دام برآمد

ذات جهان پهلوانش صبح جلال است

کز افق چرخ احتشام برآمد

در کنف صبح فر مير محمد

راست چو خورشيد نور تام برآمد

تاجوري يافت تخت ملکت ايران

تا ز برش سيد الانام برآمد

گر پدر از تخت ملک شد پسر اينک

بر زبر تخت احترام برآمد

گر علم صبح آب رنگ فروشد

رايت خورشيد نار فام برآمد

تارک گشتاسب يافت افسر لهراسب

زال همايون به تخت سام برآمد

نوبت قابوس شد چو پاي منوچهر

بر سر کرسي احتشام برآمد

روز به مغرب شده چو مملکت او

ماه چو بدر از حجاب شام برآمد

گر چه محمد پيمبري به عرب يافت

صبح کمالش ز حد شام برآمد

دير زي اي بحر کف که عطسه‌ي جودت

چشمه‌ي مهر است کز غمام برآمد

مژده ده اي تا جور که ينصرک الله

فال تو از مصحف دوام برآمد

تا که حسامت قوام ملک عجم شد

آه ز اعداي نا قوام برآمد

چون نم ژاله ز خايه از تف خورشيد

جان حسود از تف حسام برآمد

جرم زمين تا قرار يافت ز عدلت

بس نفس شکر کز هوام برآمد

دوش چنان ديده‌ام به خواب که نخلي

بر لب دريا در آن مقام برآمد

نخل موصل شده ترنج و رطب داشت

ميوه و شاخش فراخ و تام برآمد

مرغي ديدم گرفته نامه به منقار

کز بر آن نخل شادکام برآمد

بود يکي منبر از رخام بر نخل

پيري بر منبر رخام برآمد

نامه ز منقار مرغ بستد و برخواند

نعره‌ي تحسين ز خاص و عام برآمد

من به تعجب به خود فرو شده زاين خواب

کز خضر آواز السلام برآمد

جستم و اين خواب پيش خضر بگفتم

از نفسش اصدق الکلام برآمد

گفت که نخل است رکن دين که ز نصرت

شهپر عنقاش بر سهام برآمد

مرغ بقا دان و نامه بخت کز اين دو

کار دو ملک از يک اهتمام برآمد

منبر تخت است و پير مشتري چرخ

کز بر تختش سه چار گام برآمد

اي درت آن آسمان که از افق او

کوکب بهروزي کرام برآمد

از دم خلق تو در مسدس گيتي

بوي مثلث به هر مشام برآمد

ملک تو کشتي است و چرخ نوح کهن سال

کش ز شب و روز سام و حام برآمد

عيسي عهدي که از تو قالب ملکت

چون تن عازر به يک قيام برآمد

رو که ز ميخ سراي پرده‌ي قدرت

فلکه‌ي اين نيلگون خيام برآمد

قدر محيط کفت جهان چه شناسد

کو به سراب کف لئام برآمد

از نفس مشک هيچ حظ و خبر نيست

مغز جعل را که با زکام برآمد

از سر تيغت که ماه از اوست برص دار

بر تن شير فلک جذام برآمد

خوان ددان را به کاسه‌ي سر اعدا

زآتش شمشير تو طعام برآمد

بر درت از بس که جن و انس و ملک هست

جان شياطين ز ازدحام برآمد

گويي کانبوه حافظان مناسک

گرد در مسجد الحرام برآمد

از حرمت هر کبوتري که بپريد

نامه‌ي او عنبرين ختام برآمد

سهم تو در زين کشيد پشت زمين را

گر چه ز من بود قعده رام برآمد

بحر محيط از زمين بزاد و عجب نيست

کان خوي از اين مرکب جمام برآمد

زايجه‌ي طالعت مطالعه کردم

سلطنت از موضع السهام برآمد

آرزوي حضرت تو دارم اگر چه

صبح من از غم به رنگ شام برآمد

در ره خدمت درست عهدم لکن

نام من از نامه‌ي سقام برآمد

هست نيازم ز جان و آن دگر کس

از زر و سيم جهان حطام برآمد

گوهر جان وام کردم از پي تحفه

تحفه بزرگ است از آن به وام برآمد

پيش چنين تحفه کو تميمه‌ي عقل است

وا حزن از جان بو تمام برآمد

گوهر سحر حلال من شکند آنک

گوهرش از نطفه‌ي حرام برآمد

دزد بيان من است هر که در اين عهد

بر سمت شاعريش نام برآمد

نيم شبت چون صف خواص دعا گفت

هر نفس آميني از عوام برآمد

باد جهانت به کام کز ظفر تو

کامه‌ي صد جان مستهام برآمد

ملک جهان ران که بر صحيفه‌ي ايام

مدت عمرت هزار عام برآمد

***

تهنيت مولود فرزند اخستان شاه

صبح چو کام قنينه خنده برآورد

کام قنينه چو صبح لعل‌تر آورد

کاس بختديد کز نشاط سحر گاه

کوس بشارت نواي کاسه‌كر آورد

چار زبان رباب دوش به مجلس

از طرب اين هشت گوش را خبر آورد

جنبش ده ترک لرزه دار ز شادي

هندوي نه چشم را به بانگ درآورد

تا به هم اسرار لهو شاه بگويند

مرغ صراحي به گوش جام سر آورد

نامزد خرمي است شاه که گردون

با مزد دولتش به بام برآورد

هفت کواکب ز نه سپهر به ده نوع

هشت جنان را نثار ما حضر آورد

دوش معلق زنان کبوتر دولت

آمد و اقبال نامه زير پر آورد

نامه‌ي اقبال بر گشادم و ديدم

کز طربم سفته‌هاي تازه‌تر آورد

***

مطلع ديگر

آن مه نو بين که آفتاب برآورد

غنچه‌ي نو بين که نوبهار برآورد

از افق صلب شاه بين که مه نو

آمد و عيد جلال بر اثر آورد

ماه نو از نه فلک به منزل نه ماه

شاه زمين را به نورهان ظفر آورد

در تتق آفتاب چون مه نو ديد

صبحدم از اختران نثار زر آورد

زآنکه ملک بوالمظفر آدم ثاني است

قدرت او شيث مشتري نظر آورد

زآنکه شه مشرق است نوح زمانه

دولت او سام آسمان خطر آورد

بخت که سياره‌ي سعادت شاه است

يوسف تازه نگر که از سفر آورد

جوهر اسفنديار وقت به گيتي

بهمن کسري فش قباد فر آورد

عنصر نوشين روان عهد به عالم

هرمز دولت طراز تاجور آورد

شاه محمد جلالت است، به تأييد

چرخ ز صلبش محمدي دگر آورد

جان فريبرز از اين شرف طرب افزود

ذات منوچهر از اين خبر بطر آورد

کوه جلالت چو داد گوهر دريا

گوهر آن کوه بيشيي گهر آورد

بحر سعادت چو داد عنبر سارا

عنبر آن بحر شاديي به سر آورد

زهره همه تن زبان نمود چو خورشيد

مژده‌ي دولت به شاه دادگر آورد

شاه سليمان نگين به مژده نگين داد

يعني بلقيس مملکت پسر آورد

وارث جم اخستان که چرخ به رزمش

چون صف مور از ملائکه حشر آورد

در کمر عمر شاه دست بقا داد

کايزد از اجرام دست آن کمر آورد

آيت تأييد باد کز پي مدحش

خاطر خاقاني آيت هنر آورد

ز آن فلکي کو بنات نعش همي زاد

سعد سعودش سماک نيزه ور آورد

شاه جهان ابر ذات و بحر صفات است

ز آن صدف ملک از او چنين گهر آورد

***

در مدح صفوة الدين بانوي شروانشاه

بانوي تاجدار مرا طوق دار کرد

طوق مرا چو تاج فلک آشکار کرد

چون پير روزه دار برم سجده کو مرا

چون طفل روزه دار عرب طوق دار کرد

تا لاجرم زبان من از چاشني شکر

چون کام روزه‌دار و لب شير خوار کرد

بودم ز طبع سنقر حلقه به گوش او

اکنون ز شکر گوش مرا گوشوار کرد

هنگام آنکه خلعه دهد باغ را بهار

آن گنج زرفشان خزان اختيار کرد

از زر کش و ممزج و اطلس لباس من

چون خيمه‌ي خزان و شراع بهار کرد

زربفت روز را فلک اطلس از هوا

خواهد بر اين ممزج و زرکش نثار کرد

کرد آفتاب و صبح کلاه و لباچه‌ام

اين زرکش مغرق و آن زرنگار کرد

و آنگه ز ماه و زهره کلاه و لباچه را

هم قوقه و هم انگله‌ي شاهوار کرد

از جنس جنس نشابور و کار روم

بر من خراج روم و نشابور خوار کرد

بر اسب بخت کرد سوارم به تازگي

تا خلعتم ممزج اسب و سوار کرد

از رزمه رزمه اطلس و از کيسه کيسه در

دستم سمن ستان و برم لاله‌زار کرد

چون آفتاب زرد و شفق خانه‌ي مرا

از زرد و سرخ زرکش اطلس نگار کرد

تا خجلتم بسان شفق سرخ روي ساخت

شکرم چو آفتاب زبان صد هزار کرد

در روزه بودم از سخن و جامه‌ي دو عيد

در من فکند و عهد مرا عيدوار کرد

ديدم دو عيد و روزه گشادم به آب شکر

هر کو دو عيد ديد ز روزه کنار کرد

هر دم به آب شکر وضو تازه مي‌کنم

تا فرض شکر او بتوانم گزار کرد

درگاه اوست قبله و من در نماز شکر

تکبير بسته‌ام که دلم حق گزار کرد

چون چرخ در رکوع و چو مهتاب در سجود

بردم نماز آنکه مرا زير بار کرد

اصل و تبارش از عرب است و کيان ملک

با من کرم به نسبت اصل و تبار کرد

انعامش از شمار گذشته است چون توان

ذرات آفتاب فلک را شمار کرد

اقبال صفوة الدين بانوي روزگار

ناساز روزگار مرا سازگار کرد

خلقند شرمسار ز فرياد من که من

فرياد مي‌کنم که مرا شرمسار کرد

غرقم به بحر منت و آواز الغريق

چندان زدم که حلقه‌ي حلقم فکار کرد

از بس که گفتم اي ملکه بس بس از کرم

جمع ملائکه در گوش استوار کرد

خاقاني است بر در او زينهاريي

اين زينهاري از کرمش زينهار کرد

گر بر درش درختک دانا شدم چه باک

کاقبال او درخت کدو را چنار کرد

بلقيس بانوان و سليمان شه اخستان

من هدهدي که عقل به من افتخار کرد

هدهد کنون که خلعت بلقيس عهد يافت

بختش به خلعت ملک اميدوار کرد

تا بشنود جهان که فلان مرغ را به وقت

بلقيس خرقه‌دار و سليمان شعار کرد

اين بيت بي‌ من از قلم من گذشت از آنک

نتوان عطاي شه بستم خواستار کرد

ايرا به خاک و خاره دهد خرقه آفتاب

هرکآفتاب ديد چنين اعتبار کرد

بيني به آفتاب که بر تافت بامداد

بر خاک ره نسيج زراندوده تار کرد

چه سود از آفتاب گريبان سرو را

کو زر و لعل در بن دامان نثار کرد

شاه يزيديان علي آسا و ذوالجلال

از گوهر زبان منش ذوالفقار کرد

زنگار خورد چند کند ذوالفقار من

کآخر به ذوالفقار توان کارزار کرد

شاه سخن منم شعرا دزد گنج من

بس دزد را كه بايد افراز دار كرد

از نام من شدند به آواز و طرفه نيست

صبحي که دزد سر زده را تار و مار کرد

ني ني اگر چه معجزه دارم چو عاجزم

بخت نهفته را نتوان آشکار کرد

اميد آبروي ندارم به لطف شاه

کامسال کمتر است قبولي که پار کرد

مويي شدم که موي شکافم به تير نطق

کآسيب طالعم هدف اضطرار کرد

گويي حرير سرخ ملخ را ز اشک خون

بيم سياه پوشي ديدار سار کرد

مي‌گفتم از سخن زر و زوري به کف کنم

اميد زر و زور مرا زير و زار کرد

ماري به کف مرا دو زبان چيست آن قلم

دستم معزمي شده کافسون مار کرد

ني پاره‌اي به دست و سواري کنم بر او

چون طفل کو بر اسب کدويين سوار کرد

کس ني سوار ديد که با شه مصاف داد

وز ني ستور ديد که در ره غبار کرد

مانم به کودکي که ز نارنج کفه ساخت

پنداشت کو ترازوي زر عيار کرد

بخت نبوده را نتوان يافت، چون توان

ز آن تار کآفتاب تند پود و تار کرد

خود هيچ کرم بيد شنيده است هيچ‌کس

کو تار بست و تخم نهاد و حصار کرد

يا هيچ عنکبوت سطرلاب کس بديد

کآب دهن تنيد و بدو بند غار کرد

آنم که با دو کعبه مرا حق خدمت است

آري بدين دو کعبه توان جان سپار کرد

اين کعبه نور ايزد و آن سنگ خاره بود

آن کعبه پور آزر و اين کردگار کرد

اين کعبه در سرادق شروان سرير داشت

و آن کعبه در حديقه‌ي مکه قرار کرد

اين کعبه در عجم عجمش سرگزيت داد

و آن کعبه در عرب عربش سبز ازار کرد

اين کعبه را خداي ظفر بر يمين نهاد

و آن کعبه را خليل حجر بر يسار کرد

اين کعبه ناف عالم و از طيب ساحتش

آفاق وصف نافه‌ي مشک تتار کرد

اين کعبه شاه اعظم و ايثار قدرتش

بر نو عروس فتح شه کامکار کرد

آن کعبه را کبوتر پرنده در حرم

کافر از بام کعبه نيارد گذار کرد

اين کعبه را به جاي کبوتر هماي بخت

کاندر حرم مجاورت اين ديار کرد

شش حج تمام بر در اين کعبه کرده‌ام

کايزد به حج و کعبه مرا بختيار کرد

امسال عزم خدمت آن کعبه مي‌کنم

کاين آرزو دلم گرو انتظار کرد

بانوي شرق و غرب مگر رخصه خواهدم

کاميد اين حديث دو گوشم چهار کرد

***

در اشتياق خراسان به وقتي كه او را از رفتن منع مي‌كردند

چه سبب سوي خراسان شدنم نگذارند

عندليبم به گلستان شدنم نگذارند

نيست بستان خراسان را چون من مرغي

مرغم آوخ سوي بستان شدنم نگذارند

گنج درها نتوان برد به درياي عراق

گر به بازار خراسان شدنم نگذارند

نه نه سرچشمه‌ي حيوان به خراسان خيزد

چون نه خضرم به سر آن شدنم نگذارند

چون سکندر من و تحويل به ظلمات عراق

که سوي چشمه‌ي حيوان شدنم نگذارند

عيسيم منظر من بام چهارم فلک است

که بهشتم در رضوان شدنم نگذارند

همچو عيسي گل و ريحان ز نفس برد همت

گر چه نزد گل و ريحان شدنم نگذارند

چه اسائت ز من آمد که بدين تشنه دلي

به سوي مشرب احسان شدنم نگذارند

يا جنابي است چنان پاک و من آلوده چنين

با جنابت سوي قرآن شدنم نگذارند

يا من آن پيل غريوان در ابرهه‌ام

که سوي کعبه‌ي ديان شدنم نگذارند

آري افلاک معالي است خراسان چه عجب

که بر افلاک چو شيطان شدنم نگذارند

من همي رفتم باري همه ره شادان دل

دل ندانست که شادان شدنم نگذارند

ري خراس است و خراسان شده ايوان ارم

در خراسم که به ايوان شدنم نگذارند

در خراس ري از ايوان خراسان پرسم

گر چه اين طايفه پرسان شدنم نگذارند

گردن من به طنابي است که چون گاو خراس

سوسن روغنکده مهمان شدنم نگذارند

هستم آن نطفه‌ي مضغه شده کز بعد سه ماه

خون شوم باز که انسان شدنم نگذارند

از خروسان خراسان چو مني نيست چه سود

که گه صبح خروشان شدنم نگذارند

منم آن صبح نخستين که چو بگشايم لب

خوش فروخندم و خندان شدنم نگذارند

نابهنگام بهارم که به دي مه شکفم

که به هنگامه‌ي نيسان شدنم نگذراند

درد دل دارم و درمانش خراسان، ز سران

خود سزد کز پي درمان شدنم نگذارند

جانم آنجاست به درياي طلب غرقه مگر

کوه گيرم که سوي جان شدنم نگذارند

گر چو خرگوش کنم پيروي شير چه سود

که چو آتش به نيستان شدنم نگذارند

بهر فردوس خراسان به در دوزخ ري

چه نشينم که به پنهان شدنم نگذارند

بازگردم چو ستاره که شود راجع از آنک

مستقيم ره امکان شدنم نگذارند

باز پس گردم چون اشک غيوران از چشم

که ز غيرت سوي مژگان شدنم نگذارند

مشتري‌وار به جوزاي دو رويم به وبال

چکنم چون سوي سرطان شدنم نگذارند

بوي مشک سخنم مغز خراسان بگرفت

مي‌رود بوي، گر ايشان شدنم نگذارند

گوي من صد پي از آن سوي سر ميدان شد

گر چه با گوي به ميدان شدنم نگذارند

فيد بيفايده بينم ري و من فيد نشين

که سوي کعبه‌ي ايمان شدنم نگذارند

روضه‌ي پاک رضا ديدن اگر طغيان است

شايد ار بر ره طغيان شدنم نگذارند

ور به بسطام شدن نيز ز بي‌ساماني است

پس سران بي‌سر و سامان شدنم نگذارند

اين دو صادق خرد و راي که ميزان دلند

بر پي عقرب عصيان شدنم نگذراند

وين دل و عقل که پيکان ره توفيقند

بر سر شه ره خذلان شدنم نگذارند

دارم اخلاص و يقيم کام پرستي نکنم

کان دو شيرند که سگبان شدنم نگذارند

عقل و عصمت که مرا تاج فراغت دادند

بر سر منصب ديوان شدنم نگذارند

منم آن کاوه که تأييد فريدوني و بخت

طالب کوره و سندان شدنم نگذارند

دلم از عشق خراسان کم اوطان بگرفت

وين دل و عشق به اوطان شدنم نگذارند

از وطن دورم و اميد خراسانم نيست

که بدان مقصد کيهان شدنم نگذارند

ويحک آن موم جدا مانده ز شهدم که کنون

محرم مهر سليمان شدنم نگذارند

فتنه از من چه نويسد که مرا دانش و دين

دو رقيب اند که فتان شدنم نگذارند

ترس جاه و غم جان دارم و زين هر دو سبب

به خراسان سوي اخوان شدنم نگذارند

همه بر جاه همي ترسم و بر جان که مباد

جاه و جاني که تن آسان شدنم نگذارند

هر قلم مهر نبي ورزم و دشمن دارم

تاج و تختي که مسلمان شدنم نگذارند

هم گذارند که گوي سر ميدان گردم

گر خلال بن دندان شدنم نگذارند

آن بخارم به هوا بر شده از بحر، به بحر

باز پس گشته که باران شدنم نگذارند

آن شرارم که به قوت نرسم سوي اثير

چون شهاب اختر رخشان شدنم نگذارند

گير فرمان ندهندم به خراسان رفتن

باز تبريز به فرمان شدنم نگذارند

ز پي علم دو جا مکتب و دکان دارم

نه به مکتب نه به دکان شدنم نگذارند

هر چه اندوختم اين طايفه را رشوه دهم

بو که در راه گروگان شدنم نگذارند

ناگزير است مرا طعمه‌ي موران دادن

گر نه موران به سر خوان شدنم نگذارند

***

مرثيه‌ي امام محمد بن يحيي و حادثه‌ي حبس سنجر در فته‌ي غز

آن مصر مملکت که تو ديدي خراب شد

و آن نيل مکرمت که شنيدي سراب شد

سرو سعادت از تف خذلان زگال گشت

اکنون بر آن زگال جگرها کباب شد

از سيل اشک بر سر طوفان واقعه

خوناب قبه قبه به شکل حباب شد

چل گز سرشک خون ز بر خاک در گذشت

لابل چهل قدم ز بر ماهتاب شد

هم پيکر سلامت و هم نقش عافيت

از ديده‌ي نظارگيان در نقاب شد

دل سرد کن ز دهر که هم دست فتنه گشت

انديشه کن ز پيل که هم جفت خواب شد

ايام سست راي و قدر بخت گير گشت

اوهام کند پاي و قضا تيز ياب شد

دفع قضا به آه شب کندرو کنيد

هر چند بارگير قضا تيزتاب شد

گر آتش درشت عذابي است بر نبات

آن آب نرم بين که بر او چون عذاب شد

عاقل کجا رود که جهان دار ظلم گشت

نحل از کجا چرد که گيا زهر ناب شد

ربع زمين بسان تب ربع برده پير

از لرزه و هزاهز در اضطراب شد

در تركتاز فتنه ز عكس خيال خون

كيوان به شكل هندوي اطلس نقاب شد

کار جهان و بال جهان دان که بر خدنگ

پر عقاب آفت جان عقاب شد

افلاک را پلاس مصيبت بساط گشت

اجرام را وقايه‌ي ظلمت حجاب شد

ماتم سراي گشت سپهر چهارمين

روح الامين به تعزيت آفتاب شد

وز بهر آنکه نامه بر تعزيت شوند

شام و سحر دو پيک کبوتر شتاب شد

دوش آن زمان که طره‌ي شب شانه کرد چرخ

موي سپيد دهر عبيرين خضاب شد

بي‌دست ارغنون زن گردون به رنگ و شکل

شب موي گشت و ماه کمانچه‌ي رباب شد

ديدم صف ملائکه بر چرخ نوحه‌گر

چندان که آن خطيب سحر در خطاب شد

گفتم به گوش صبح که اين چشم زخم چيست

کاشکال و حال چرخ چنين ناصواب شد

صبح آه آتشين ز جگر برکشيد و گفت

دردا که کارهاي خراسان ز آب شد

گردون سر محمد يحيي به باد داد

محنت رقيب سنجر مالک رقاب شد

از حبس اين خديو خليفه دريغ خورد

وز قتل آن امام پيمبر مصاب شد

بدعت ز روي حادثه پشت هدي شکست

شيطان خلاف قاعده رجم شهاب شد

اي آفتاب حربه‌ي زرين مکش که باز

شمشير سنجري ز قضا در قراب شد

وي مشتري ردا بنه از سر که طيلسان

در گردن محمد يحيي طناب شد

اي آدم الغياث که از بعد اين خلف

دار الخلافه‌ي تو خراب و يباب شد

اي عندليب گلبن دين زار نال، زار

کز شاخ شرع طوطي حاضر جواب شد

اي ذوالفقار دست هدي زنگ گير، زنگ

کان بوتراب علم به زير تراب شد

خاقانيا وفا مطلب ز اهل عصر از آنک

در تنگناي دهر وفا تنگياب شد

آن کعبه‌ي وفا که خراسانش نام بود

اکنون به پاي پيل حوادث خراب شد

عزمت که زي جناب خراسان درست بود

برهم شکن که بوي امان ز آن جناب شد

بر طاق نه حديث سفر ز آنکه روزگار

چون طالع تو نامزد انقلاب شد

در حبسگاه شروان با درد دل بساز

کآن درد راه توشه‌ي يوم الحساب شد

گل در ميان کوره بسي درد سر کشيد

تا بهر دفع دردسر آخر گلاب شد

از چاه دولت آب کشيدن طمع مدار

کان دلوها دريد و رسن‌ها ز تاب شد

دولت به روزگار تواند اثر نمود

حصرم به چار ماه تواند شراب شد

فتح سعادت از سر عزلت بر آيدت

کو کشت زرد عمر تو را فتح باب شد

عقل از برات عزلت صاحب خراج گشت

ابر از زکات دريا صاحب نصاب شد

معجز عنان کش سخن توست اگر چه دهر

با هر فسرده‌اي به وفا هم رکاب شد

سيمرغ را خليفه‌ي مرغان نهاده‌اند

هر چند هم لباس خليفه غراب شد

اول به ناقصان نگرد دهر کز نخست

انگشت کوچک است که جاي حساب شد

از طمطراق اين گره تر مترس از آنک

باد است کو دهل زن خيل سحاب شد

بر قصر عقل نام تو خير الطيور گشت

در تيه جهل خصم تو شر الدواب شد

گفتي که يا رب از کف آزم خلاص ده

آمين چه مي‌کني که دعا مستجاب شد

***

اين قصيده را ترنم المصاب خوانند، در مرثيه‌ي فرزند خويش امير رشيدالدين گويد

صبحگاهي سر خوناب جگر بگشاييد

ژاله‌ي صبحدم از نرگس تر بگشاييد

دانه دانه گهر اشک بباريد چنانک

گره رشته‌ي تسبيح ز سر بگشاييد

خاک لب تشنه‌ي خون است، ز سرچشمه‌ي دل

آب آتش زده چون چاه سقر بگشاييد

نو نو از چشمه‌ي خوناب چو گل تو بر تو

روي پرچين شده چون سفره‌ي زر بگشاييد

سيل خون از جگر آريد سوي باغ دماغ

ناودان مژه را راه گذر بگشاييد

از زبر سيل به زير ايد و سيلاب شما

گر چه زير است رهش سوي زبر بگشاييد

چون سياهي عنب کآب دهد سرخ، شما

سرخي خون ز سياهي بصر بگشاييد

برق خون کز مژه بر لب زد و لب آبله کرد

زمهريري ز لب آبله‌ور بگشاييد

رخ نمکزار شد از اشک و ببست از تف آه

برکه‌ي اشک نمک را چو شكر بگشاييد

بر وفاي دل من ناله برآريد چنانک

چنبر اين فلک شعوذه‌گر بگشاييد

چون دو شش جمع برآييد چو ياران مسيح

بر من اين ششدر ايام مگر بگشاييد

دل کبود است چو نيل فلک ار بتوانيد

بام خمخانه‌ي نيلي به تبر بگشاييد

زاين دو نان فلک ار خوانچه‌ي دو نان بينيد

تا نبينم که دهان از پي خور بگشاييد

از طرب روزه بگيريد و بخون ‌ريز سرشک

نه به خوان ريزه‌ي اين خوانچه‌ي زر بگشاييد

به جهان پشت مبنديد و به يک صدمه‌ي آه

مهره‌ي پشت جهان يک ز دگر بگشاييد

گريه گر سوي مژه راه نيابد مژه را

ره سوي گريه کز او نيست گذر بگشاييد

گر سوي قند ز مژگان نرسد آتل اشک

راه آتل سوي قندز به خزر بگشاييد

لوح عبرت که خرد راست به کف برخوانيد

مشکل غصه که جان راست ز بر بگشاييد

لعبت چشم به خونين بچگان حامله ماند

زه آن حامله‌ي وقت شمر بگشاييد

گر به ناهيد رسانيد چو کرناي خروش

هشت گوش سر آن بر بط کر بگشاييد

ور بگرييد به درد از دم درياي سرشک

گوش ماهي را هم راه خبر بگشاييد

غم رصد وار ز لب باج نفس مي‌گيرد

لب ز بيم رصد غم به حذر بگشاييد

به غم تازه شماييد مرا يار کهن

سر اين بار غم عمر شکر بگشاييد

خون گشاد از دل و شد در جگرم سده ببست

اين ببنديد به جهد آن به اثر بگشاييد

آگهيد از رگ جانم که چه خون مي‌ريزد

خون ز رگ‌هاي دل وسوسه گر بگشاييد

نه کميد از شجر رز که گشايد رگ آب

رگ خون همچو رگ آب شجر بگشاييد

دست‌خون است در اين قمره‌ي خاکي که منم

آه اگر ششدره‌ي دور قمر بگشاييد

سحر چرخ از دو قواره‌ي مه و خور خوبم بست

بند اين ساحر هاروت سير بگشاييد

همه هم خوابه و هم‌درد دل تنگ منيد

مرکب خواب مرا تنگ سفر بگشاييد

نه نه چشمم پس از اين خواب مبيناد به خواب

ور ببيند رگ جانش به سهر بگشاييد

خواب بد ديدم وز بوي خطرناکي خواب

نيک بد رنگ شدم، بند خطر بگشاييد

آتشي ديدم کو باغ مرا سوخت به خواب

سر آن آتش و آن باغ به بر بگشاييد

گر ندانيد که تعبير کنيد آتش و باغ

رمز تعبير ز آيات و سو بگشاييد

آري آتش اجل و باغ به بر فرزند است

رفت فرزند شما زيور و فر بگشاييد

نازنينان منا مرد چراغ دل من

همچو شمع از مژه خوناب جگر بگشاييد

خبر مرگ جگر گوشه‌ي من گوش کنيد

شد جگر چشمه‌ي خون چشم عبر بگشاييد

اشک داود بباريد پس از نوحه‌ي نوح

تا ز طوفان مژه خون هدر بگشاييد

باد غم جست در لهو و طرب بربنديد

موج خون خاست سر بهو و طرز بگشاييد

سر سر باغچه و لب لب برکه بکنيد

رگ مرغان ز سر سرو و خضر بگشاييد

گلشن آتش بزنيد و ز سر گلبن و شاخ

نارسيده گل و ناپخته ثمر بگشاييد

نخل بستان و ترج سر ايوان ببريد

نخل مومين را هم برگ زبر بگشاييد

خوان غم را پر طاووس مگس ران بچه کار

بند آن مائده آراي بطر بگشاييد

بلبل نغمه‌گر از باغ طرب شد به سفر

گوش بر نوحه‌ي زاغان به حضر بگشاييد

گيسوي چنگ و رگ بازوي بر بط ببريد

گريه از چشم ني تيز نگر بگشاييد

مسند از تخت و مخده ز نمط برگيريد

حجله از بهو و ستاره ز حجر بگشاييد

گر چه غم خانه‌ي ما را نه حجر ماند و نه بهو

هر چه آرايش طاق است ز بر بگشاييد

جيب و گيسوي و شاقان و بتان باز کنيد

طوق و دستارچه‌ي اسب و ستر بگشاييد

پرده بر روي سپيدان سمن بر بدريد

ساخت از پشت سياهان اغر بگشاييد

کرته بر قد غزالان چو قبا بشکافيد

چشمه از چشم گوزنان چو شمر بگشاييد

از کله قوقه و از صد ره علم برگيريد

وز حمايل زر و از جيب درر بگشاييد

صورت از دفتر و حليت ز قلم محو کنيد

حلي از خنجر و کوکب ز سپر بگشاييد

صور ايوان از دود جگر تيره کنيد

هم به شنگرف مژه روي صور بگشاييد

در دارالکتب و بام دبستان بکنيد

بر نظاره ز در و بام مفر بگشاييد

سر انگشت قلم زن چو قلم بشکافيد

بن اجزاي مقالات و سمر بگشاييد

عبهر نثر ز هر شاخ نکت باز کنيد

جو هر نظم ز هر سلک غرر بگشاييد

نسخه‌ي رخ همه عجم و نقط است از خط اشک

زو معماي غم من به فکر بگشاييد

ما در ارشد قلم و لوح و دواتش بشکست

خون بگرييد چو بر هرسه نظر بگشاييد

من رسالات و دواوين و کتب سوخته‌ام

ديده‌ي بينش اين حال ضرر بگشاييد

پاي ناخوانده رسيد و نفر مويه گران

وا رشيد اه کنان راه نفر بگشاييد

دشمنان را که چنين سوخته دارندم دوست

راه بدهيد و به روي همه در بگشاييد

دوستاني که وفاشان ز نهان داشته‌ام

چون درآيند ره از پيش حشر بگشاييد

***

مطلع دوم

اي نهان داشتگان موي ز سر بگشاييد

وز سر موي سر آغوش به زر بگشاييد

اي تذروان من آن طوق ز غبغب ببريد

تاج لعل از سر و پيرايه ز بر بگشاييد

آفتابم گرو شام و شما بسته حلي

آن حلي همچو ستاره به سحر بگشاييد

شد شکسته گهرم دست بر آريد از جيب

سر زنان ندبه کنان جيب گهر بگشاييد

مهره از بازو و معجر ز جبين باز کنيد

يا ره از ساعد و يک دانه ز بر بگشاييد

موي بند بزر از موي زره ور ببريد

عقرب از سنبله‌ي ماه سپر بگشاييد

پس به مويي که ببريد ز بيداد فلک

همه زنار ببنديد و کمر بگشاييد

گيسوان بافته چون خوشه چه داريد هنوز

بند هر خوشه که آن بافته‌تر بگشاييد

سکه‌ي روي به ناخن بخراشيد چو زر

خون به رنگ شفق از چشمه‌ي خور بگشاييد

بامدادان همه شيون به سر بام بريد

ز آتشين آب مژه موج شرر بگشاييد

پس آن کعبه‌ي جان دل چو حجر مگذاريد

به وفا زمزم خونين ز حجر بگشاييد

آنک آن مرکب چوبين که سوارش قمر است

ره دروازه بر آن تنگ مقر بگشاييد

آنک آن چشمه‌ي حيوان پس ظلمات مدر

تشنگان را ره ظلمات مدر بگشاييد

آنک آن يوسف احمد خوي من در چه و غار

زيور فخر و فراز مصر و مضر بگشاييد

آنک آن تازه بهار دل من در دل خاک

از سحاب مژه خوناب مطر بگشاييد

سرو سيمين قلم زن شد و در وصف رخش

سر زرين قلم غاليه خور بگشاييد

سرو چون مهر گيا زير زمين حصن گرفت

در حصنش به سواران ثغر بگشاييد

مادرش بر سر خاک است به خون غرق و ز خلق

دم فرو بست عجب دارم اگر بگشاييد

اين همه عاجز ز اشکال قدر ممکن نيست

که شما مشکل اين غم به هنر بگشاييد

عقده‌ي بابليان را بتوانيد گشاد

نتوانيد که اشکال قدر بگشاييد

اين توانيد که مادر به فراق پسر است

پيش مادر سر تابوت پسر بگشاييد

پدر سوخته در حسرت روي پسر است

کفن از روي پسر پيش پدر بگشاييد

تا ببيند که به باغش نه سمن ماند، نه سرو

در آن باغ به آيين و خطر بگشاييد

از پي ديدن اين داغ که خاقاني راست

چشم بند امل از چشم بشر بگشاييد

جاي عجز است و مرا نيست گماني که شما

گره عجز به انگشت ظفر بگشاييد

***

هم در بيماري و مرثيه‌ي فرزندش رشيد الدين گويد

حاصل عمر چه داريد خبر باز دهيد

مايه جاني است ازو وام نظر باز دهيد

هر براتي که امل راست ز معلوم مراد

چون نرانند به ديوان قدر باز دهيد

ز آتش دل چو رسد دود سوي روزن چشم

از سوي رخنه‌ي دل جان به شرر باز دهيد

چار طوفان تو از چار گهر بگشاييد

گر شما جان ستمکش به گهر باز دهيد

چون چراغيد همه در ستد و داد حيات

کآنچه در شام ستانيد سحر باز دهيد

آب هر عشوه که در جيب شما ريزد چرخ

آسياوار هم از دامن تر باز دهيد

ديده چون خفت که تا خواب بدش بايد ديد

ديده بد کرد جوابش به بتر بازدهيد

ديده را خواب ز خون خاست که خون آرد خواب

هر چه خون جگر است آن به جگر باز دهيد

شهر بندان بلاگر حشر از صبر کنند

خانه غوغاي غمان برد، حشر باز دهيد

بس غريبيد در اين کوچه‌ي شر، کوچ کنيد

به مقيمان نو اين کوچه‌ي شر باز دهيد

چه نشانيد جمازه به سر چشمه‌ي آز

بر نشينيد و عنان را به سفر باز دهيد

بشنويد اين نفس غصه‌ي خاقاني را

شرح اين حادثه‌ي عمر شکر باز دهيد

همه هم حالت و هم غصه و هم درد منيد

پاسخ حال من آراسته‌تر باز دهيد

آن جگر گوشه‌ي من نزد شما بيمار است

دوش دانيد که چون بود خبر باز دهيد

همه بيمار نوازان و مسيحا نفسيد

مدد روح به بيمار مگر باز دهيد

در علاجش يد بيضا بنماييد مگر

کآتش حسن بدان سبز شجر باز دهيد

ره درمانش بجوييد و بکوشيد در آنک

سرو و خورشيد مرا سايه و فر باز دهيد

هر عقاقير که دارو کده‌ي كابل راست

حاضر آريد و بها بدره‌ي زر باز دهيد

هديه پا رنج طبيبان به ميانجي بنهيد

خواب بيمار پرستان به سهر باز دهيد

تا چک عافيت از حاکم جان بستانيد

خط بيزاري آسايش و خور باز دهيد

سرو بالان که ز بالين سرش آمد به ستوه

دايگان را تن بالانش به بر باز دهيد

روز پنجم به تب گرم و خوي سرد فتاد

شب هفتم خبر از حال دگر باز دهيد

خوي تب گل گل بر جبهت گلگون خطر است

آن صف پروين ز آن طرف قمر باز دهيد

جو به جو هر چه زن دانه زن از جو بنمود

خبر آن ز شفا يا ز خطر باز دهيد

قرعه انداز کز ابجد صفت فال بگفت

شرح آن فال ز آيات و سور باز دهيد

دانه‌ي در که امانت به شما داد ستم

آن امانت به من ايمن ز ضرر باز دهيد

ماه من زرد چو شمع است زبان کرده سياه

مايه‌ي نور بدان شمع بصر باز دهيد

دور از آن مه اثري ماند تن دشمن او

گر توانيد حياتي به اثر باز دهيد

نه نه بيمار به حالي است، نه اميد بهي است

بد بتر شد همه اسباب حذر باز دهيد

سيزده روز مه چارده شب تب زده بود

تب خدنگ اجل انداخت سپر باز دهيد

خط به خون باز همي داد طبيب از پي جان

جان برون شد چه جوابي است خوش ار باز دهيد

اين طبيبان غلط بين همه محتالانند

همه را نسخه بدريد و به سر باز دهيد

نوش دارو و مفرح که جوي فعل نکرد

هم بدان آسي آسيمه نظر باز دهيد

نسخه‌ي طالع و احکام بقا کاصل نداشت

هم به کذاب سطرلاب نگر باز دهيد

سحر و نيرنج و طلسمات که سودي ننمود

هم به افسونگر هاروت سير باز دهيد

هيکل و نشره و حرزي که اجل باز نداشت

هم به تعويذ گر شعوذه ‌گر باز دهيد

آن زگال آب و سپندي که عرض دفع نکرد

هم بدان پيرزن مخرقه خر باز دهيد

رشته‌ي پر گره و مهر تب قرايان

هم به قرادم تسبيح شمر باز دهيد

در حمايل سرو و چنگ چو سوديش نکرد

چنگ شير و سروي آهوي نر باز دهيد

چشم بد کز پتر و آهن و تعويذ نگشت

بند تعويذ ببريد و پتر باز دهيد

بر فروزيد چراغي و بجوييد مگر

به من روز فرو رفته پسر باز دهيد

جان فروشيد و اسيران اجل باز خريد

مگر آن يوسف جان را به پدر بازدهيد

قوت روح و چراغ من مجروح رشيد

کز معانيش همه شرح هنر باز دهيد

ديدني شد همه نوري به ظلم در شکنيد

چاشني همه صافي به کدر باز دهيد

به سر ناخن غم روي طرب بخراشيد

به سر انگشت عنا جام بطر باز دهيد

از برون آبله را چاره شراب کدر است

چون درون آبله داريد کدر باز دهيد

مويه گر ناگذران است رهش بگشاييد

ناي و نوشي که ازو هست گذر باز دهيد

اشک اگر مايه گران کرد بر مويه گران

وام اشک از صدف جان به گهر باز دهيد

گر نخواهيد کز ايوان و حجر گريد خون

نقش نوشاد به ايوان و حجر باز دهيد

ور نبايد که شبستان و طزر نالد زار

سرو بستان به شبستان و طزر باز دهيد

پيش کان گوهر تابنده به تابوت کنيد

آب ديده به دو ياقوت و درر باز دهيد

پيش کان تنگ شکر در لحد تنگ نهند

بوسه‌ي تلخ وداعي به شکر باز دهيد

پيش کان چشمه‌ي خور در چه ظلمات کنند

نور هر چشم بدان چشمه‌ي خور باز دهيد

ز بر تخت بخوابيد سهي سرو مرا

پيش نظارگيان پرده ز در باز دهيد

بر دو ابروش کلاه زر شاهانه نهيد

پس به دستش قلم غاليه خور باز دهيد

نز حجر گوهر رخشان به در آرند شما

چون پسنديد که گوهر به حجر باز دهيد

ماه من چرخ سپر بود روا کي داريد

که بدست ز مي ماه سپر باز دهيد

يوسفي را که ز سياره به صد جان بخريد

بي ‌محا باش به زندان مدر باز دهيد

پند مدهيد مرا گر بتوانيد به من

آن چراغ دل از آن تيره مقر باز دهيد

تازه نخل گهري را به من آريد و مرا

بهره‌اي ز آن گهري نخل ببر باز دهيد

او بشر بود ولي روح ملک داشت کنون

ملکي روح به تصوير بشر باز دهيد

نه نه هر بند گشادن بتوانيد وليک

نتوانيد که جان را به صور باز دهيد

عمر ضايع شده را سلوت جان باز آريد

نسر واقع شده را قوت پر باز دهيد

غرر سحر ستانيد که خاقاني راست

ژاژ منحول به دزدان غرر باز دهيد

تا توانيد جو پخته ز طباخ مسيح

بستانيد و جو خام به خر باز دهيد

***

مرثيه‌ي امام ابو عمرو اسعد

بيدقي مدح شاه مي‌گويد

کوکبي وصف ماه مي‌گويد

بلکه مزدور دار خانه‌ي نحل

صفت عدل شاه مي‌گويد

ذره در بارگاه خورشيد است

سخن از بارگاه مي‌گويد

مور در پايگاه جمشيد است

قصه از پيشگاه مي‌گويد

خاطرم وصف او نداند گفت

گر چه هر چند گاه مي‌گويد

باز پرسيد تا مناقب او

مويه‌ گر بر چه راه مي‌گويد

نور پيغمبرش همي خواند

ياش سايه‌ي اله مي‌گويد

مفتي مطلقش همي خواند

داور دين پناه مي‌گويد

امتش دين فزاي مي‌خواند

ملتش کفر گاه مي‌گويد

آفتابش به صد هزار زبان

سايه‌ي پادشاه مي‌گويد

پشت دنيا ز مرگ او بشکست

روي دين ترک جاه مي‌گويد

از سر دين کلاه عزت رفت

سر دريغا کلاه مي‌گويد

چشم بيدار شرع شد در خواب

راز با خوابگاه مي‌گويد

والله ار کس ثناش داند گفت

هر که گويد تباه مي‌گويد

خاطرم نيز عذر مي‌خواهد

که نه بر جايگاه مي‌گويد

هر حديثم گناه مي‌شمرد

پس حديث از گناه مي‌گويد

اشک من چون زبان خونين هم

حيلت عذر خواه مي‌گويد

مرثيت‌هاي او مگر دل خاک

بر زبان گياه مي‌گويد

غم آن صبح صادق ملت

آسمان شامگاه مي‌گويد

گر سوار از جگر سپه سازد

غم دل با سپاه مي‌گويد

چشم خور اشک ران به خون شفق

راز با قعر چاه مي‌گويد

دانش من گواه عصمت اوست

بشنو آنچ اين گواه مي‌گويد

آه کز فرقت امام جهان

جان خاقاني آه مي‌گويد

تا شد از عالم اسعد بو عمرو

عالم وا اسعداه مي‌گويد

***

در مرثيه‌ي بهاء الدين احمد

دل ز راحت نشان نخواهد داد

غم خلاصي به جان نخواهد داد

غمگساران فرو شدند افسوس

کز عدم کس نشان نخواهد داد

آسمان را گسسته شد زنجير

داد فرياد خوان نخواهد داد

بر زمين صد هزار خون‌ريز است

يک ديت آسمان نخواهد داد

زين دونان سپيد و زرد فلک

فلکت ساز خوان نخواهد داد

ديگ سودا مپز به کاسه‌ي سر

کاين سيه کاسه نان نخواهد داد

سر آزاده را جهان دو رنگ

رنگ مدهامتان نخواهد داد

تا عروس يقين نبندد عقد

دل طلاق گمان نخواهد داد

گيتي اهل وفا نخواهد شد

شوره آب روان نخواهد داد

از زمانه بترس خاقاني

که زمانه زمان نخواهد داد

ديو رائست کو به دست بشر

هيچ حرز امان نخواهد داد

گنج خانه است جان خاقاني

دل به خاقان و خان نخواهد داد

چون به خرسندي اين مکانت يافت

خواجگان را مکان نخواهد داد

آب روي از براي نان حرام

به تکين و طغان نخواهد داد

آب روي است کيمياي بزرگ

کيميا رايگان نخواهد داد

گنج اول زمان نداد به کس

آخر آخر همان نخواهد داد

عمر يک هفته ملک شش روزه است

در بهاي جهان نخواهد داد

سرمه‌ي دين ورا عروس ختن

عرس بر قيروان نخواهد داد

دولتش بعد مقتداي امم

خاطر كامران نخواهد داد

خرد پشت را سوار خرد

بدل جيش‌ران نخواهد داد

دهر بي ‌حضرت بهاء الدين

آسمان را توان نخواهد داد

آسمان بي‌ سعيد بن احمد

اختران را قران نخواهد داد

***

مرثيه‌ي امام شهاب الدين شرواني

سر چه سنجد که هوش مي‌بشود

تن چه ارزد که توش مي‌بشود

دلم از خون چو خم به جوش آمد

جان چو کف ز او به جوش مي‌بشود

منم آن بيد سوخته که به من

ديده راوق فروش مي‌بشود

چون گريزد دل از بلا که جهان

بر دلم تخته پوش مي‌بشود

من ز گريه نيم خموش وليک

مرغ جانم خموش مي‌بشود

ساقي غم که جام جام دهد

عمر در نوش نوش مي‌بشود

بختم آوخ که طفل گرينده است

که به هر لحظه زوش مي‌بشود

طفل بد را که گريه‌ي تلخ است

به که در خواب نوش مي‌بشود

خواب آشفته ديده بودم دوش

حالم امشب چو دوش مي‌بشود

آه کز مردن امام شهاب

آه من سخت کوش مي‌بشود

دلم از راه گوش بيرون رفت

بيم آن بد که هوش مي‌بشود

نه به دل بودم اين سخن نه به گوش

که دل از راه گوش مي‌بشود

اي دريغ اي دريغ چندان رفت

کآسمان پر خروش مي‌بشود

تف آه از دلم سرشته به خون

سبحه سوز سروش مي‌بشود

به وفاتش امام انجم را

رداء زر ز دوش مي‌بشود

داغ بر دل زياد خاقاني

گر ز دل ياد اوش مي‌بشود

***

عشق و انزوا و عزلت و مدح عصمة الدين خواهر منوچهر

از همه عالم کران خواهم گزيد

عشق دل جويي به جان خواهم گزيد

دولت يک روزه در سوداي عشق

بر همه ملک جهان خواهم گزيد

آفتابي از شبستان وفا

بي‌سپاس آسمان خواهم گزيد

چشم من درياي گوهر هست ليک

گوهري بيرون از آن خواهم گزيد

داستان شد عشق مجنون در جهان

از جهان اين داستان خواهم گزيد

هر کجا زنبور خانه‌ي عاشقي است

جاي چون شه در ميان خواهم گزيد

دوست با درد وفا خواهم گرفت

تيغ در خورد ميان خواهم گزيد

گر چه عذر دوستان از حد گذشت

هم وفاي دوستان خواهم گزيد

کبک مهرم کز قفص بيرون شوم

هم قفص را آشيان خواهم گزيد

با خيال يار ناپيدا هنوز

خلوتا کاندر نهان خواهم گزيد

من کنم ياري طلب هرگز مدان

کز طلب کردن کران خواهم گزيد

اين طلب بي‌خويشتن خواهم نمود

اين رطب بي‌استخوان خواهم گزيد

گر نيابم يار باري بر اميد

هم نشين غم نشان خواهم گزيد

گر ز نوميدي شوم مجروح دل

محرمي مرهم رسان خواهم گزيد

گوشه‌اي از خلق و کنجي از جهان

بر همه گنج روان خواهم گزيد

زير اين رويين دژ زنگار خورد

هر سحر گه هفت خوان خواهم گزيد

ديدم اين منزل عجب خشک آخريست

از قناعت ميزبان خواهم گزيد

در بن دژ چون کمين گاه بلاست

از بصيرت ديدبان خواهم گزيد

بر در اين هفت ده قحط وفاست

راه شهرستان جان خواهم گزيد

نيست در ده جز علف خانه بدان

کز علف قوت روان خواهم گزيد

چون به بازار جوان مردان رسم

در صف لالان دکان خواهم گزيد

بر دکان قفل گر خواهم گذشت

قفلي از بهر دهان خواهم گزيد

چون مرا آفت ز گفتن مي‌رسد

بي‌زباني بر زبان خواهم گزيد

گر چه گم کردم کليد نطق را

مدح بلقيس زمان خواهم گزيد

ور چه آزادم ز بند هر غرض

بندگي شاه زمان خواهم گزيد

عصمة الدين شاه مريم آستين

کآستانش بر جنان خواهم گزيد

گوهر کان فريدون ملک

کز جوار او مکان خواهم گزيد

بارگاهش کعبه‌ي ملک است و من

قبله‌گاه از آستان خواهم گزيد

آسمان ستر و ستاره رفعت است

رفعتش بر فرقدان خواهم گزيد

آسيه توفيق و ساره سيرت است

سيرتش بر انس و جان خواهم گزيد

رابعه زهدي زبيده همتي

کز درش حصن امان خواهم گزيد

حرمت از درگاه او خواهم گرفت

گوهر اصلي زکان خواهم گزيد

يک سر موي از سگان در گهش

بر هزبر سيستان خواهم گزيد

خاک پاي خادمانش را به قدر

بر کلاه اردوان خواهم گزيد

شاه انجم خادم لالاي اوست

خدمت لالاش از آن خواهم گزيد

گنج بخشا يک دو حرف از مدح تو

بر سه گنج شايگان خواهم گزيد

گر به خدمت کم رسم معذور دار

کز پي عنقا نشان خواهم گزيد

سرپرستي رنج و خدمت آفت است

من فراق اين و آن خواهم گزيد

سال‌ها راي رياضت داشتم

از پس دوري همان خواهم گزيد

پيل را مانم که چون جستم ز خواب

صحبت هندوستان خواهم گزيد

خفته بودم همتم بيدار کرد

اين رياضت جاودان خواهم گزيد

گر به زر گويمت مدح، آنم که بت

بر خداي غيب‌دان خواهم گزيد

کافرم دان گر مديح چون تويي

بر اميد سوزيان خواهم گزيد

***

در حكمت و موعظت

چشم بر پرده‌ي امل منهيد

جرم بر کرده‌ي ازل منهيد

علت هست و نيست چون ز قضاست

کوشش و جهد را علل منهيد

چون بنا بود دل قرار گرفت

بود يک هفته را محل منهيد

عمر کز سي گذشت کاسته شد

مهر بر عمر از اين قبل منهيد

مه بکاهد چو زو دو هفته گذشت

عمر را جز به مه مثل منهيد

شهد کز حلق بگذرد زهر است

نام آن زهر پس عسل منهيد

رزق جستن به حيله شيطاني است

شيطنت را لقب حيل منهيد

به توکل زييد و روزي را

وجه جز لطف لم ‌يزل منهيد

نامرادي مراد خاصان است

پس قدم در ره امل منهيد

حرص بي‌تيغ مي‌کشد همه را

پس همه جرم بر اجل منهيد

رخت دل بر در هوس مبريد

مهر شه بر زر دغل منهيد

خرد سخته را هوا مکنيد

رطب پخته را دقل منهيد

اي امامان و عالمان اجل

خال جهل از بر اجل منهيد

علم تعطيل مشنويد از غير

سر توحيد را خلل منهيد

فلسفه در سخن مياميزيد

وآنگهي نام آن جدل منهيد

وحل گمرهي است بر سر راه

اي سران پاي در وحل منهيد

زجل زندقه جهان بگرفت

گوش همت بر اين زجل منهيد

نقد هر فلسفي کم از فلسي است

فلس در کيسه‌ي عمل منهيد

دين به تيغ حق از فشل جسته است

باز بنيادش از فشل منهيد

حرم کعبه کز هبل شد پاک

باز هم در حرم هبل منهيد

ناقه‌ي صالح از حسد مکشيد

نباء وقعه‌ي جمل منهيد

آنچه نتوان نمود در بن چاه

بر سر قله‌ي جبل منهيد

مشتي اطفال نو تعلم را

لوح ادبار در بغل منهيد

مرکب دين که زاده‌ي عرب است

داغ يونانش بر کفل منهيد

قفل اسطوره‌ي ارسطو را

بر در احسن الملل منهيد

نقش فرسوده‌ي فلاطون را

بر طراز بهين حلل منهيد

علم دين علم کفر مشماريد

هرمان همبر طلل منهيد

چشم شرع از شماست ناخنه‌دار

بر سر ناخنه سبل منهيد

فلسفي مرد دين مپنداريد

حيز را جفت سام يل منهيد

فرض ورزيد و سنت آموزيد

عذر ناکردن از کسل منهيد

از شمار نحس مي‌شوند اين قوم

تهمت نحس بر زحل منهيد

گل علم اعتقاد خاقاني است

خارش از جهل مستدل منهيد

افضل ار زين فضول‌ها راند

نام افضل بجز اضل منهيد

***

شكايت از حبس

غصه بر هر دلي که کار کند

آب چشم آتشين نثار کند

هر که در طالعش فراق افتاد

سايه‌ي او از او کنار کند

روزگارم وفا کند هيهات

روزگار اين به روزگار کند

اين فلک کعبتين بي‌نقش است

همه بر دستخون قمار کند

پنج يک بر گرفته باد فلک

که دوشش را دو يک شمار کند

چون به نيکيم شرمسار نکرد

به بدي چند شرمسار کند

مرغيم گنگ و مور گرسنه‌ام

کس چو من مرغ در حصار کند

بانگ مرغي چه لشكر انگيزد

صف موري چه کار زار کند

شور و غوغا شعار زنبور است

شور و غوغا که اختيار کند

بر دو پايم فلک ز آهن‌ را

حلقه‌ها چون دهان مار کند

اين دهن‌هاي تنگ بي دندان

برد و ساق من آن شعار کند

که به دندان بي‌دهان همه سال

اره با ساق ميوه‌دار کند

سگ ديوانه شد مگر آهن

که همه ساق را فکار کند

آه خاقاني از فلک ز آنسو

رفت چندان که چشم کار کند

هر چه پنهان كرده‌ي فلک است

آه خاقاني آشکار کند

کار او زاين و آن نگردد نيک

کارها نيک کردگار کند

گر چه خصمان ز ريگ بيشترند

همه را مرگ خاکسار کند

***

نكوهش اقران و حاسدان

مشتي خسيس ريزه که اهل سخن نيند

با من قران کنند و قرينان من نيند

چون ماه نخشبند مزور از آن چو من

انجم فروز گنبد هر انجمن نيند

از هول صور فکرت من در قيامت اند

گر چه چو اهل صور فکنده کفن نيند

پروردگان مائده‌ي خاطر منند

گر خود به جمله جز پسر ذواليزن نيند

بل نايبان و ياوگيان ولايت اند

زيرا که شه طغان جهان سخن نيند

گاوي کنند و چون صدف آبستن اند ليک

از طبع گوهر آور و عنبر فکن نيند

چون طشت بي‌سرند و چو در جنبش آمدند

الا شناعتي و دريده دهن نيند

گاه فريب دمنه‌ي افسون گرند ليک

روز هنر غضنفر لشکر شکن نيند

چون ارقم از درون همه زهرند و از برون

جز پيس رنگ رنگ و شكال شکن نيند

اوباش آفرينش و حشو طبيعت اند

کالا به دست حرص و حسد مرتهن نيند

اندر چه اثير اسيرند تا ابد

زآن جز شکسته پاي و گسسته رسن نيند

گويند در خلافه وليعهد آدميم

مشنو خلافشان که جز ابليس فن نيند

گويند عيسي دگريم از طريق نطق

بر کن بروتشان که بجز گور کن نيند

خود را هماي دولت خوانند و غافلند

کالا غراب ريمن و جغد دمن نيند

بر قله‌هاي کوه رياضت کشيده‌اند

ارباب تهمتند ولي برهمن نيند

از روي مخرقه همه دعوي دين کنند

وز کوي زندقه بجز اهل فتن نيند

چون شمع صبحگاهي و چون مرغ بي‌گهي

الا سزاي کشتن و گردن زدن نيند

جمعند بر تفرق عالم ولي ز ضعف

موران با پرند و سپاه پرن نيند

من ميوه دار حکمتم از نفس ناطقه

و ايشان ز روح ناميه جز نارون نيند

تازند رخش بدعت و سازند تير کيد

اما سفنديار مرا تهمتن نيند

فرعونيان بي‌ فروعونند لاجرم

اصحاب بينش يد بيضاي من نيند

خود عذرشان نهم که جعل پيشه‌اند پاک

ز آن طالبان مشک و نسيم سمن نيند

آري به آب نايژه خو کرده‌اند از آنک

مستسقيان لجه‌ي بحر عدن نيند

بل تا مرض کشند ز خوان‌هاي بد گوار

کارزانيان لذت سلوي و من نيند

بينا دلان ز گفته‌ي من در بشاشت‌اند

کوري اين گروه که جز در حزن نيند

جايي است ضيمران ضمير مرا چمن

کارواح قدس جز طرف آن چمن نيند

نساج نسبتم که صناعات فکر من

الا ز تار و پود خرد جامه تن نيند

نجار گوهرم که نجيبان طبع من

جز زير تيشه‌ي پدر خويشتن نيند

وين جاهلان ملمع کارند و منتحل

ز آن گاه امتحان بجز از ممتحن نيند

از نوک خامه دفتر دلشان سيه کنم

کايشان زنخ زنند، همه خامه زن نيند

آنجا که من فقاع گشايم ز جيب فضل

الا ز درد دل چو يخ افسرده تن نيند

معصوم کي شوند ز طوفان لفظ من

کز نوح عصمت الا فرزند و زن نيند

در کون هم طويله‌ي خاقانيند ليک

از نقش و فطرتند، ز نفس و فطن نيند

حقا به جان شاه که هم شاه آگه است

کايشان سزاي حضرت شاه ز من نيند

***

مدح صفوة الدين بانوي شروانشاه

اي پرده‌ي معظم بانوي روزگار

اي پيش آفتاب کرم ابر سايه‌دار

صحن ارم ترا است و در او روح را نشست

حصن حرم ترا است و درو کعبه را قرار

هر سال اگر خواص خليفه برند خاص

از بهر کعبه پرده‌ي رنگين سبز كار

آن پرده‌ي تو كز در سلطان انجم است

آويختند بر در اين كعبه آشكار

همچون فلک معلقي استاده بر دو قطب

قطب تو ميخ و ميخ زمين جرم کوهسار

گويي بر غم جان فلک دست کاف و نون

گردوني از دو قطب در آويخت استوار

گر آسمان حجاب بهشت است پيش خلق

تو آسماني و حرم شه بهشت‌وار

در صفه‌ي تو دختر قيصر بساط بوس

در پيش گاه تو زن فغفور پيشکار

داري سپهر هفتم و جبريل معتکف

داري بهشت هشتم و ادريس ميربار

مي‌خواهد آسمان که رسد بر زمينش سر

تا بر چند به ديده ز دامان تو غبار

گويي تو را به رشته‌ي زرين آفتاب

نساج کارگاه فلک بافت پود و تار

گر نيست پود و تار تو از پر جبرئيل

سايه‌ت چرا گرفت سماوات در کنار

هر گه که باد بر تو وزد گويم اي عجب

قلزم به جنبش آمد و جويد همي گذار

ميدان سر فرازي و رضوان به خط نور

جنات عدن کرده بر اطراف تو نگار

ميدان چار سوي تو روحاني آيتي است

گويا ز جانور شده هم اسب و هم سوار

بر تو نمي‌رسم به پروهم و جبرئيل

هم عاجز است و هست پرش هفت صد هزار

در سايه‌ي تو بانوي مشرق گرفته جاي

درياست در جزيره و سيمرغ در حصار

بانوي توست رابعه‌ي دختران نعش

وز رابعه به زهد فزونتر هزار بار

اي چاوش سپيد تو و خادم سياه

خورشيد روم پرور و ماه حبش نگار

اي کرده پاسباني تو عيسي آرزو

وي کرده پرده داري تو مريم اختيار

تو نيستان شير سياهي در اين حرم

تو آشيان باز سپيدي در اين ديار

شير سياه معرکه خاقان کامران

باز سپيد مملکه بانوي کامکار

بانو کند شکار ملوک ار چه مرد نيست

آري که باز ماده به آيد گه شکار

شاهان چه زن چه مرد در ايام مملکت

شيران چه نر چه ماده به هنگام کارزار

در خاک خفته‌اند کيان، گر نه مرد و زن

کردندي از پرستش تو ملک را شعار

بودي به درگه تو سياوش حاشيت

بودي به حضرت تو فرنگيس پرده دار

گر در زمين شام سليمان ديو بند

بلقيس را ز شهر سبا کرد خواستار

هم شاه ما ز قدر سليمان عالم است

هم بانوان ز مرتبه بلقيس روزگار

شهر سباست خطه‌ي دربند ز احتشام

بيت المقدس است شماخي از اقتدار

قيدافه، خوانده‌ام که زني بود پادشاه

اسکندر آمدش به رسولي سخن گزار

اسکندر است دولت و قيدافه بانوان

ني ني کز اين قياس شود طبع شرمسار

کاکنون به بندگي و پرستاري درش

قيدافه خرمي کند، اسکندر افتخار

ز اقبال صفوة الدين بانوي شرق و غرب

در شرق و غرب گشت شب و روز سازگار

عادت بود که هديه‌ي نوروزي آورند

آزادگان به خدمت بانو و شهريار

نوروز چون من است تهي دست و همچو من

جان تهي کند به در بانوان نثار

طبع مراست جان تهي تحفه‌ي سخن

نوروز راست جان تهي باد نوبهار

اکنون که باد و باغ زناشوهري کنند

از نطفه‌هاي باد شود باغ باردار

از دست کشت صلب ملک در زمين ملک

آرد درخت تازه بهار حيات بار

نه ماهه ره بريده مه نو به ره در است

کآيد چو ماه چارده مصباح هفت و چار

خواهي نهيش نام منوچهر نامجوي

خواهي کنيش نام فريبرز نامدار

اي از عروس نه فلک اندر کمال بيش

وز نه زن رسول به ده نوع يادگار

خاقاني است بر در تو زينهاريي

اي بانوان مملکت شرق زينهار

در زينهار بخت نگهدار توست حق

زنهار زينهاري خود را نگاهدار

تا مهر و مه شوند همي يار يکدگر

وانگه جدا شوند به تقدير کردگار

بر چرخ ملک بانو و شاهند مهر و ماه

اين مهر و ماه را ملک العرش باديار

***

مدح علاء الدين اتسز بن محمد خوارزمشاه

هين که به ميدان حسن رخش درافکند يار

بيش بهاتر ز جان نعل بهايي بيار

زير رکابش نگر حلقه به گوش آسمان

پيش عنانش ببين غاشيه کش روزگار

از بس خون‌ها که ريخت غمزه‌ي سرتيز او

عشق به انگشت پاي مي‌کند آن را شمار

نقش سر زلف او رست مرا در بصر

زآن که بهم درخورد عنبر و دريا کنار

قند ز شب پوش او هست شب فتنه زاي

صبح قيامت شده است از شب او آشکار

نيست مرا آهني بابت الماس او

ديده‌ي خاقاني است لاجرم الماس بار

عالم جان‌ها بر او هست مقرر چنانک

دولت خوارزمشاه داد جهان را قرار

شاه فريدون لوا، خضر سکندر بنا

خسرو امت پناه، اتسز مهدي شعار

***

مطلع دوم

خانه ي ما نيست طبع، چهره گشاي بهار

نايب عيسي است ماه، رنگرز شاخسار

گشت ز پهلوي باد خاک سيه سبز پوش

گشت ز پستان ابر دهر خرف شيرخوار

پروز سبزه دميد بر نمط آبگير

زلف بنفشه خميد بر غبب جويبار

نرگس بر سر گرفت طشت زر از بهر خون

تارک گلبن گشاد نيشتر از نوک خار

شاه رياحين به باغ خيمه‌ي زربفت زد

شاخ که آن ديد ساخت برگ تمام از نثار

آب ز سبزه گرفت جوشن زنگار گون

سوسن کان ديد ساخت نيزه‌ي جوشن گذار

سرو ز بالاي سر پنجه‌ي شيران نمود

لاله که آن ديد ساخت گرد خود آتش حصار

ياسمن تازه داشت مجمره‌ي عود سوز

غنچه که آن ديد ساخت گنبده‌ي مشكبار

خيري بيمار بود خشک لب از تشنگي

ژاله که آن ديد ساخت شربت کوثر گوار

ز آتش روز ارغوان در خوي خونين نشست

باد که آن ديد ساخت مروحه دست چنار

بر چمن آثار سيل بود چو دردي مي

فاخته کآن ديد ساخت ساغري از کوکنار

فيض کف شهريار خلعت گل تازه کرد

بلبل کآن ديد گشت مدح كف شهريار

شاه علاء دول، داور اعظم که هست

هم ازلش پيشرو هم ابدش پيشکار

خست به زخم حسام گرده‌ي گردون تمام

بست به بند کمند گردن دهر استوار

اي به گه امتحان ز آتش شمشير تو

گنبد حراقه رنگ سوخته حراقه‌وار

نام خدنگ تو هست صرصر جودي شکاف

کنيت تيغ تو هست قلزم آتش بخار

از پي تهذيب ملک قبض کني جان خصم

کز پي ترياک نوش نفع کند قرص مار

تيغ تو با آب و نار ساخت بسي لاجرم

هم شجر اخضر است هم يد بيضا و نار

مرد کشد رنج آز از جهت آرزو

طفل برد درد گوش از قبل گوشوار

از فزع آنکه هست هيبت تو نسل بر

خصم تو را آب پشت سنگ شود در زهار

بيخ جهان عزم توست، بيخ فلک نفس کل

ميخ زمان عدل توست، ميخ زمين کوهسار

هست سه عادت تو را: بخشش و مردي و دين

دست سه عادات توست تخم سعادات کار

در کف بحر کفت غرقه شود هفت بحر

آنک جيحون گواست شرح دهد با بحار

فرق تو را در خورد افسر سلطانيت

گر چه بدين مرتبت غير تو شد کامکار

مملکه شهباز راست گر چه خروش از نسب

هست به سر تاجور، هست به دم طوق دار

با تو نيارد جهان دون تو را در ميان

گر همه عنقا به مهر پروردش در کنار

گر چه ز نارنج پوست طفل ترازو کند

ليک نسنجد بدان زيرک زر عيار

صورت مردان طلب کز در ميدان بود

نقش بر ايوان چه سود رستم و اسفنديار

عالم خلقت ز غيب هژده هزار آمده است

عالم اعظم تويي از پس هژده هزار

گر چه ز بعد همه آمده‌اي در جهان

از همه‌اي برگزين، بر همه کن افتخار

ز آن سه نتايج که زاد بود غرض آدمي

ليک پس از هر سه يافت آدمي اين کار و بار

احمد مرسل که هست پيش رو انبياء

بود پس انبيا دولت او را مدار

صبح پس شب رسد بر کمر آسمان

گل پس سبزه دمد بر دهن مرغزار

چون کني از نطع خاک رقعه‌ي شطرنج رزم

از پس گرد نبرد چرخ شود خاکسار

شير علم را حيات هديه دهي تا شود

پنجه‌ي شيران شکن، حلق پلنگان فشار

در تب ربع اوفتد سبع شداد از نهيب

تخت محاسب شود قمه‌ي چرخ از غبار

از خوي مردان شهاب روي بشويد به خون

وز سم اسبان نبات جعد نهد بر عذار

مرگ شود بوالعجب، تيغ شود گندنا

کوس شود عندليب، خاک شود لاله زار

کرکس و شير فلک طعمه خوران در مصاف

ماهي و گاو زمين لرزه کنان زير بار

چرخ چو لاله به دل در خفقان رفته صعب

دهر چو نرگس به چشم در يرقان مانده زار

چون تو بر آري حسام پيش تو آرد سجود

گنبد صوفي لباس بر قدم اعتذار

امر دهد کردگار کاي ملکوت احتياط

پند دهد روزگار کاي ثقلين اعتبار

فاش کند تيغ تو قاعده‌ي انتقام

لاش کند رمح تو مائده‌ي کار زار

باز شکافي به تير سينه‌ي اعدا چو سيب

باز نمايي به تيغ دانه‌ي دل‌ها چو نار

تا مژه بر هم زني چون مژه با هم کني

رايت دين بر يمين، آيت حق بر يسار

اي ملک راستين بر سر تو سايبان

وي فلک المستقيم از در تو مستعار

در کنف صدر توست رخت فضايل مقيم

با شرف قدر توست بخت افاضل به کار

در روش مدح تو خاطر خاقاني است

موي معاني شکاف، روي معالي نگار

مشرق و مغرب مراست زير درخت سخن

رسته به شروان نهال، رفته به عالم ثمار

هست طريق غريب نظم من از رسم و سان

هست شعار بديع شعر من از پود و تار

ساعت روز و شب است سال حياتم بلي

جمله‌ي ساعات هست بيست و چهار از شمار

عز و جلال آن توست و آنکه تو را نيست چيست

تا به دعاها كنند از در حق خواستار

روز بقاي تو باد در افق بامداد

رسته ز عين الکمال، دور ز نصف النهار

بزم تو فردوس وار وز در دولت در او

راه طلب رفته هشت، جوي طرب رفته چار

***

در مدح ملك الوزرا زين الدين دستور عراق

صبح ز مشرق چو کرد بيرق نور آشکار

خنده زد اندر هوا بيرق او برق‌وار

بود چو گوگرد سرخ کز بر چرخ کبود

داد مس خاک را گونه‌ي زر عيار

خسرو چين از افق آينه‌ي چين نمود

زآينه‌ي چرخ رفت زنگ شه زنگبار

در سپر ماه راند تيغ زر اندوده مهر

بر کتف کوه دوخت دست سپيده غيار

شد قلم از دست آن رمح به دست سماک

شد ارم از دست اين باغ و لب جويبار

ظل صنوبر مثال گشت به مغرب نگون

مهر ز مشرق نمود مهره‌ي زر آشکار

داد غراب زمين روي به سوي غروب

تا نکند ناگهان باز سپهرش شکار

سوخت شب مشک رنگ ز آتش خورشيد و برد

نکهت باد سحر قيمت عود قمار

برقع زرين صبح چرخ برانداخت و کرد

پيش عروس سپهر زر کواکب نثار

تيغ زر آسمان خاک سيه پوش را

کرد منور چو راي، راي زن شهريار

آصف حاتم سخا، احنف سحبان بيان

يحيي خالد عطا، جعفر هارون شعار

***

مطلع دوم

بهر صبوح از درم مست در آمد نگار

غاليه برده پگاه بر گل سوري بکار

بسته من اسب ندم پس بگه صبحدم

کرد زبان عذرخواه آن بت سيمين عذار

بلبله برداشت زود کرد پس آنگه سلام

گفت بود سه شراب داروي درد خمار

جام ز عشق لبش خنده زنان شد چو گل

وز لب خندان او بلبله بگريست زار

چون سه قدح کرد نوش درج گهر برگشاد

قند فشان شد ز لب آن صنم قندهار

بلبل نطقش به ناز غنچه‌ي لب کرد باز

گشت ز مل عارضش همچون گل کامکار

گفت مخور غم بيا باده خور از بهر آنک

غم نخورد هر که را هست چو من غمگسار

زين مي خوش همچو من نوش کن اي خوش سخن

از سر رنج و حزن خيز برآور دمار

خاصه که مهر سپهر گوشه‌ي خوشه گذاشت

ز آتش گردون گرفت پله‌ي ليل و نهار

کعب پياله بگير، قد قنينه بپيچ

گوش چغانه بمال، سينه‌ي بربط بخار

بعد سه رطل گران مدح وزير جهان

گفت که خاقانيا ياد چه داري بيار

خواجه و دستور شاه داور انجم سپاه

دين عرب را پناه ملک عجم را فخار

***

مطلع ثالث

کرد خزان تاختن بر صف خيل بهار

باد وزان بر رزان گشت به دل کينه‌دار

سنبله‌ي چرخ را خرمن شادي بسوخت

آتش خورشيد کرد خانه‌ي باد اختيار

چون زر سرخ سپهر سوي ترازو رسيد

راست برابر بداشت پله‌ي ليل و نهار

حلقه‌ي سيمين زره چون ز شمر شد پديد

غيبه‌ي زرين فشاند بر سر او شاخسار

دست خزان در نشاند چاه زنخدان سيب

لعب چمن بر گشاد گوي گريبان نار

تا که سرانگشت تاک کرد خزان فندقي

کرد چمن پرنگار پنجه‌ي دست چنار

حلقه‌ي درج ترنج گشت پر از سيم خام

شد چو شکم صدف پر گهر شاهوار

گرنه خرف شد خريف از چه تلف مي‌کند

بر شمر از دست باد سيم و زر بيشمار

خون رزان ريختن و از پي کين خواستن

تاختن آورد ابر از سر دريا کنار

بر بدن نار ماند از سر تيغش نشان

بر رخ آبي نشست از تک اسبش غبار

غژم عقيق يمن کرد برون از دهن

گشت زرافشان چمن چون کف صدر کبار

خواجه‌ي چارم بلاد، خسرو هفتم قران

آنکه ز هشتم فلک همت او راست عار

ملک جهان را نظام، دين هدي را قوام

خواجه‌ي صدر کرام، زبده‌ي پنج و چهار

سخره‌ي او آفتاب، سغبه‌ي او مشتري

بنده‌ي او آسمان، چاکر او روزگار

نوک سر کلک او قبله‌ي در عدن

خاک سم اسب او کعبه‌ي مشک تتار

گشت بساط ثناش مرکز عودي لباس

گشت ضمان بقاش گنبد گوهر نگار

بر سر گنج سخاش خامه‌ي او اژدهاست

در دهن خاتمش مهره‌ي او آشکار

مهره نديدي که هست مهر عروس ظفر

مهر فلک را مدام نور از او مستعار

اي به گه انتقام همچو حسودت مدام

خواسته از خشم تو چرخ فلک زينهار

جاه فزاي از سپهر نيست وجودت که نيست

آينه‌ي آسمان نور فزاي از بخار

همچو مه از آفتاب هست به تو نورمند

شاه زمانه که اوست سايه‌ي روزگار

نيست ز انصاف تو در همه عالم کنون

جز تن گل پر ز خون، جز دل لاله فگار

هيچ يگانه نزاد چرخ فلک همچو تو

تا که همي ملک راند سال فلک شش هزار

گر چه حسن بد ز طوس صاحب آفاق شد

ملک بدو چون به تو کرد همي افتخار

از هنر و بذل مال، از کرم و حسن راي

زيبد اگر چون حسن صد بودت پيشکار

مصري کلکت چو سحر عرضه کند گاه جود

مصر و عزيزش بود بر دل و بر چشم خوار

هست تو را ملک و دين، تخت و نگين و قلم

هست تو را يمن و يسر جفت يمين و يسار

عدل تو تا ز اهتمام حامي آفاق شد

با گل و مل کس دگر خار نديد و خمار

هيبت و راي تو را هست رهين و رهي

خسرو چارم سرير، شحنه‌ي پنجم حصار

از اثر عدل تو بر سر و بر پاي ديد

ابرش کينه شكال، ادهم فتنه فسار

هست حسود تو را از اثر عدل تو

رشک حسد در جگر، اشک عنا در کنار

کرده چنان استوار با دل و جان عهد غم

کز کسي ار بشنوي نايدت اين استوار

خصم تو گر نيست دون، هست چنان اي عجب

از نفس کين تو در نفسي چند بار

آتش انديشه چيست شعله زنان در دلش

کآتش هرگز نديد کس که جهد از خيار

ابر کفا از کرام نيست چو تو يک جواد

بحر دلا بر سخن نيست چو من يک سوار

چون شود از نعت تو از لب من در فشان

چون شود از مدح تو خاطر من در نثار

نور ضمير مرا بنده شود آفتاب

تيغ زبان مرا سجده برد ذوالفقار

بنده‌ي خاص توام، شاعر خاص ملک

نعت تو و مدح او خوانده گه بزم و بار

دادن تعريف تو از پي تشريف شاه

بر سر ابناي عصر کرده مرا نامدار

مادح اگر مثل من هست به عالم دگر

مثل تو ممدوح نيست شعر خر و حق گزار

بلبل اگر در چمن مدح تو گويد شود

از تو چو طاووس نر چتر کش و تاجدار

تا که ز دور سپهر هست مدار و مدر

تا که به گرد مدر هست فلک را مدار

باد چو صبح نخست خصم تو اندک بقا

باد چو مهر سپهر امر تو گيتي گذار

تا فلک آکنده باد از دل و جان عدوت

مزبله‌ي آب و خاک، دايره‌ي باد و نار

از دل و دست تو باد کار فلک را نظام

وز کف و کلک تو باد ملک جهان را قرار

****

در مدح ملك سيف الدين ارسلان مظفر داراي در بند

چون آه عاشق آمد صبح آتش معنبر

سيماب آتشين زد در بادبان اخضر

آن خايهاي زرين از سقف نيم خايه

سيماب شد چو برزد سيماب آتشين سر

مرغ از چه زد شناعت بر صبح راست خانه

کو در عمود سيمين دارد ترازوي زر

کوس از چه روي دارد آواز گنج باري

کز نور صبح بينم گنج روان مشهر

اين گنج صرف دارد و آواز در ميان نه

و آن همچو صفر خالي و آوازه‌ي مزور

مه در هواي بابل چون يک قواره توزي

خياط بهر سحرش برداشته مدور

يا رب ز دست گردون چه سحرها بر آيد

گر نه از آن قواره نيمي کنند کمتر

چرخ سياه کاسه خوان ساخت شبروان را

نان سپيد او مه و نان ريزهاش اختر

چون پخت نان زرين اندر تنور مشرق

افتاد نان سيمين اندر دهان خاور

کوس شکم تهي را بود آرزوي آن نان

يا قوم اطعموني آوازش آمد از بر

مانا که هست گردون دروازه بان در بند

اجر است آن دو نانش ز انعام شاه کشور

درگاه سيف دين را نقد است خوان رضوان

ادريس ريزه خوارش و ارواح ميده آور

***

مطلع دوم

اي کعبه‌ي جهان گرد، اي زمزم رسن ور

زرين رسن نمايي و چون زمزم آيي از بر

همچون دهان زمزم دندانه باد چشمم

گر نيستي به چشمم با سنگ کعبه همبر

اي نور زاي چشمه ديدي که چند ديدم

در چاه شر شروان ظلمات ظلم بيمر

ذره چه سايه دارد آن ذره‌ام به عينه

زرين رسن فرو کن و از چه مرا برآور

من نخلم و تو مريم، من عازرم تو عيسي

نخل از تو گشت تازه و جان از تو يافت عازر

سرگشته کرد چرخم چون چرخ و بادريسه

فرياد از اين فسونگر زن فعل سبز چادر

آن پسته ديده باشي همچون کشف به صورت

آن استخوانش بيرون و آن سبزي اندرون در

گر چون کشف کشم سر در استخوان بسته

سايه نيفتد از من بر چشم هيچ جانور

اي دايگان عالم ديدي کز اهل شروان

از کوزه‌ي يتيمان هستم شکسته سرتر

هم ديده‌اي که از جان درگاه سيف دين را

چون کاسه‌ي غريبان حلقه به گوشم ايدر

اي آب خضر و آتش، موسي و باد عيسي

داري ز خاک دربند اجلال و عزت و فر

پارم به مکه ديدي آسوده دل چو کعبه

رطب اللسان چو زمزم و بر کعبه آفرين گر

شعرم به زر نوشتند آنجا خواص مکه

بر بي‌نظيري من کردند حاج محضر

امسال بين که رفتم زي مکه‌ي مکارم

ديدم حريم حرمت و کعبه در او مجاور

شهري که شيب و بالا دريا و کوه دارد

کوهش اساس نعمت و بحرش غريق گوهر

بالله که خاک دربند اينک به کعبه ماند

هابوقبيس بالا، زمزم به دامن اندر

بحر ار نه غوطه خوردي در بحر کف خسرو

کي عذب و صاف بودي چون زمزم مطهر

تا تاج دار گشتم از دوستي دو کعبه

چرخ يگانه دشمن، نعلم کند دو پيکر

اين کعبتين بي‌نقش آورد سر به کعبم

تا بر دو کعبه گشتم چون کعب مدح گستر

اي آفتاب تا کي در بيست و هشت منزل

دارد ده و دو برجت گردان به آسمان بر

در بند و سور او بين چل برج آسماني

خيز از در مهاجر تا برج فيد بنگر

کرده به اعتقادي در برجهاش منزل

افلاک چون ستاره، سيمرغ چون کبوتر

در برجهاش بوده ميقات پور عمران

ميلاد پور مريم، ميعاد پور هاجر

مانا که برج کسري هست آسمان دنيا

کز نور ينزل الله دارد کمال بيمر

تا ز اربعين بروجش زينت نيافت آدم

در اربعين صباحش طينت نشد مخمر

دندانه‌هاي برجش يک يک صفا و مروه

سر کوچه‌هاي شهرش صف صف مني و مشعر

دراجه‌ي حصارش ذات البروج اعظم

ديباچه‌ي ديارش سعد السعود ازهر

انصاف ده که در بند ايمان سراست دين را

سقف و سراي ايمان ديوار دشت کافر

از کشتگان زنده ز آن سو هزار مشهد

وز ساکنان ره رو زين سو هزار مشعر

آن قبه‌ي مکارم و آن قبله‌ي معالي

آن فرضه‌ي معلي، آن روضه‌ي منور

در قبه مهد مهدي با قبله عهد عيسي

در فرضه روض جنت و در روضه حوض کوثر

ذات المعاد خرم، خير البلاد عالم

بيت الحرام ثاني، دار السلام اصغر

دخلش خراج خزران، خيلش غزاة ايران

جمعش سواد اعظم، رسمش جهاد اکبر

گويند پر ز عقرب طاس زر است حاشا

کز حرمتش فلک را عقرب فکند نشتر

عاق ربست کورا خوانده است جاي عقرب

کز فر اوست مه را برقع ز فرش عبقر

عقرب ندانم اما دارد مثال ارقم

در ديده چون گوزنان ترياق روح پرور

شهري به شکل ارقم با صد هزار مهره

از رنگ خشت پخته و سنگ رخام و مرمر

تا نام آن زمين شد هم سد هم آب حيوان

القاب سيف دين شد هم خضر و هم سکندر

هست اعشي عرب را از من سرشك خجلت

چون سيف ذواليزن را از سيف دين مظفر

افسر خداي خسرو، كشور گشاي رستم

ملكت طراز عادل و ملت فروز داور

يك اسبه در دو ساعت گيرد سه بعد عالم

چون از سپهر چارم اعلام مهر انور

بر پرچم علامت و بر تارك غلامان

از مشتريش طاس است، از آفتاب مغفر

زير سه حرف جاهش گنجيست و حرف آخر

صفريست در ميانش هفت آسمانش محضر

يك دو شد از سه حرفش چار اصل و پنج شعبه

شش روز و هفت خسرو نه قصر و هشت منظر

شاها طبيب عدلي و بيمار ظلم گيتي

تسكين علتش را ترياق عدل در خور

خود عدل خسروان را جز عدل چيست حاصل

زين جيفه گاه جافي زين مغ سراي مغبر

از عدل ديد خواهي هم راستي و هم خم

در ساق عرش ايزد و در طاق پول محشر

گل چون ز عدل زايد ميرد حنوط بر تن

تابوت دست عاشق و گور آستين دلبر

آتش كه ظلم دارد مي ميرد و كفن نه

دو دسيه حنوطش و خاك كبود بستر

بر يك نمط نماند كار بساط ملكت

مهره به دست ماند و خانه شود مششدر

سنجر بمرد و يحك و سنجار ماند آنك

چون بنگري به صورت سنجار به كه سنجر

آخر نه بر سكندر شد تخته پوش عالم

بي بار ماند تختش و در تخت بار ششتر

شاهان عصر جز تو هستند ظلم پيشه

اينجا سپيد دستند، آنجا سياه دفتر

نه مه غذاي فرزند از خون حيض باشد

پس آبله ش بر آيد و صورت شود مجدر

آن كس كه طعمه سازد سي سال خون مردم

نه آخرش به طاعون صورت شود مبتر

نه ماهه خون حيضي گر آبله بر آرد

سي ساله خون خلقي آخر چه آورد بر

شاها عرب نژادي و هستي به خلق و خلقت

شاه بشر چو احمد و نر عرب چو حيدر

مهمان عزيز دارند اهل عرب به سنت

ز آنم عزيز كردي و دادي كمال اوفر

رومي فرستي اطلس و مصري دهي عمامه

ختلي براق ابرش و تركي و شاق احور

اطلس به رنگ آتش و اصل عمامه از ني

ابرش چو باد نيسان تندي به سان تندر

اعجاز خلعت تو اين بس كه هست شخصم

با باد و آتش و ني و هستش امان ميسر

بود آن نعيم دنيا فاني شعار خرم

هست اين عروس خاطر باقي طراز مفخر

جان سخن وران را مرشد نشيد من به

بهر چنين نشيدي منشد نشيد بهتر

پيش مقام محمود اعني بساط عالي

گوهر فروش من به  محمود محمدت خر

***

در مدح محمد بن محمود بن محمد بن ملكشاه

اي عندليب جان‌ها طاووس بسته زيور

بگشاي غنچه‌ي لب و بسراي غنه‌ي تر

اي غنچه‌ي دهانت از چشم سوزني کم

سوزن شکاف غمزه‌ت سوسن نماي عبهر

اي سوخته رخ تو در زار گريه آتش

بيمار دو لب تو در زهر خنده شکر

نوشين مفرح آن لب جو سنگ خال مشکين

مشکين جو تو ديدم جوجو شدم برابر

تو مي‌خوري به مجلس بر خاک جرعه ريزي

من خاک خاک باشم کز جرعه يابم افسر

پيشت چو جرعه بوسم خاک و چو جرعه بينم

برچينمش بديده و سازم سرشک احمر

گر باده مي‌نگيرم بر من مگير جانا

من خون خورم نه باده، من غم کشم نه ساغر

ز آن آب آذر آسا زآنسان همي هراسم

کز آب سگ گزيده و شير سيه ز آذر

خاقاني آمد از جان چون حلقه بر در تو

بي‌ پاي و سر چو حلقه و حلقه به گوش چون در

تو شاه نيکواني تاج تو زلف مشکين

مانا که چتر سلطان سايه‌ت فکند بر سر

از چار و هفت گيتي سلطان خلاصه آمد

مختار چار ملت، سردار هفت کشور

***

مطلع دوم

در آبگون قفص بين طاووس آتشين پر

کز پر گشادن او آفاق بست زيور

نيرنگ زد زمين را شبه فلک به جلوه

پرگار زد هوا را قوس قزح به شه پر

عکسي ز پاي و پرش زد بر زمين و گردون

ز آن شد بهار رنگين، زين شد سحاب اغير

از حرف صولجان فش زيرش دو گوي ساکن

آمد چو صفر مفلس و در صفر شد توانگر

يعني که قرص خورشيد از حوت در حمل شد

کرد اعتدال بر وي بيت‌الشرف مقرر

يک چند چون سليمان ماهي گرفت و اکنون

چون موسي از شباني گشتش بره مسخر

عريان ز حوض ماهي سوي بره روان شد

همچون بره برآمد پوشيده صوف اصفر

ويحک نه هر شبانگه در آب گرم مغرب

غسلش دهند و پوشند از حله‌ي مزعفر

گويي جنابتش بود از لعبتان ديده

کورا به حوض ماهي دادند غسل ديگر

تا رست قرصه‌ي خور از ضعف علت دي

بيماري دق آمد شب را که گشت لاغر

مانا که اندرين مه عيدي است آسمان را

کآهيخت تيغ و آمد بر گاو قرصه‌ي خور

شاخ از جواهر آنک آذين عيد بسته

چون کام روزه داران گشته صبا معطر

جيب گهر شکوفه و گوي انگله است غنچه

کز باد نوبهاري آکنده شد به عنبر

قوس قزح برآمد چون نيم زه ملمع

کز صنعت صبا شد گوي انگله است غنچه

آن غنچه‌هاي نستر بادا مه‌هاي قز شد

زر قراضه در وي چون تخم پيله مضمر

غمناک بود بلبل، گل مي‌خورد که در گل

مشک است و زر و مرجان وين هر سه هست غم بر

مانا که باد نيسان داند طبيبي ايرا

سازد مفرح از زر و مرجان و مشک اذفر

شب گشت پست قامت چون رايت مخالف

روز است آخته قد چون چتر شاه صفدر

***

مطلع سوم

صحن ارم نديدي در باغ شاه بنگر

حصن حرم نديدي بر قصر شاه بگذر

پرچين باغ پروين بل پر نسر طائر

بامش فضاي گردون، ديوار خط محور

کاريز برده کوثر در حوض‌هاي ماهي

پيوند کرده طوبي با شاخهاي عرعر

شاخش جلال و رفعت، برداده طوبي آسا

طوبي به غصن طوبي گر زين صفت دهد بر

هم آشيان عنقا در دامن رياحين

هم خواب گاه خورشيد از سايه‌ي صنوبر

عيسي خلال کرده از خارهاي گلبن

ادريس سبحه کرده از غنچه‌هاي نستر

همچون درخت وقواق او را طيور گويا

بر فتح شاه خوانده الحمدلله از بر

قصرش چو فکرت من در راه مدح سلطان

گردون در او مرکب و گيتي در او مصور

آن جفت را كز او شد قوس قزح ملون

و آن طاق را کز او شد صحن فلک مدور

ادريس و جم مهندس، موسي و خضر بنا

روح ملک مزوق و نوح و ملک دروگر

انجم نگار سقفش در روي هر نگاري

همچون خليل هذا ربي بخوانده آزر

خامه زده عطارد وز لاجورد گردون

بنوشته نام سلطان بالاي جفت و معبر

پيش سرير سلطان استاده تاجداران

چون ناشکفته لاله افکنده سر سراسر

ناهيد زخمه مطرب و مي آفتاب تابش

چنگ ارتفاع مي را ربعي به شکل مسطر

آن بار بد که امسال از چرخ نيک بادش

شعرم به مدح سلطان برداشته به مزهر

فرمانده‌ي سلاطين سلطان محمد آمد

جبريل جان محمد و عيسي خصال حيدر

مهدي صفت شهنشه، امت پناه داور

جان بخش چون ملکشه، کشورستان چو سنجر

شاه فلک جنيبت، خورشيد عرش هيبت

بهرام گور زهره، برجيس بحر خنجر

ابر درخش بيرق، بحر نهنگ پيکان

قطب سماک نيزه، بدر ستاره لشکر

جمشيد سام عصمت، سام سپهر سطوت

داراي زال همت، زال زمانه داور

سردار خضر دانش، خضر بهشت خضرت

سردان روح بينش، روح فرشته مخبر

يک کنجدش نگنجد در سينه گنج توران

يک سنجدش نسنجد در ديده ملک بربر

تيرش به ديده دوزي خياط چشم دشمن

تيغش به کفر شويي قصار جان قيصر

جز تيغ کفر شويش گاز ر که ديده آتش

جز تير ديده دوزش درزي که ديده صرصر

هر مه ز يک شبه مه چرخ است طوق دارش

سگ طوق سازد از دم در خدمت غضنفر

اي خاک درگهت را آب حيات تشنه

در آب منت تو هم بحر غرقه، هم بر

تيغ تو صيقل دين، لابل خطيب دولت

در طيلسان دري و طول ‌اللسان اسمر

ز اقلامهات فايض اقليم‌هاي فضه

اقليم‌هاي گيتي حکم تو را مشمر

ايران و ترك رسمي، ابخاز و روم ذمي

ذمي هزار بقعه، رسمي هزار لشکر

مجذوم چون ترنج است، ابرص چو سيب دشمن

کش جوهر حسامت معلول کرده جوهر

الحق ترنج و سيبي بي‌چاشني و لذت

چون سيب نخل بندان يا چون ترنج منبر

كي طرفه گر عدو شد مجذوم، طرفه‌تر آن

کافعي شده است رمحت و ز افعيش مي‌رسد ضر

افعي خورنده مجذوم ار چه بسي شنيدي

مجذوم خواره افعي جز رمح خويش مشمر

شاها به دولت تو صافي است خاطر من

چون خاطر ارسطو در دولت سكندر

دانم که سايه‌ي حق، داند که مي‌ندارد

در آفتاب گردش گيتي چو من سخنور

خاقانيم نه والله، خاقان نظم و نثرم

گويندگان عالم پيشم عيال و مضطر

زاين نکته‌هاي بکرند آبستنان حسرت

مشتي عقيم خاطر، جوقي سقيم ابتر

زاين خامه‌ي دو شاخي اندر سه تا انامل

من فارد جهانم و ايشان زياد منكر

در غيبت من آيد پيدا حسودم آري

چون زادت مخنث در مردن پيمبر

اي در زمين ملت معمار کشور دين

بادي چو بيت معمور اندر فلک معمر

عشري ز سال عمرت خمسين الف حاصل

ستين دقيقه جاهت بر نه فلک مقدر

***

در مدح ركن الدين مفتي خوي و ركن الدين عالم ري و تاج الدين الرازي

الصبوح الصبوح کآمد کار

النثار النثار کآمد يار

کاري از روشني چو آب خزان

ياري از خوش دمي چو باد بهار

چرخ بر يار و كار ما به صبوح

مي‌کند لعبتان ديده نثار

جام فرعوني اندر آر که صبح

دست موسي برآرد از کهسار

در سفال خم آتشي است که هست

عقل حراق او و روح شرار

در کف از جام خنگ بت بنگر

بر رخ از باده سرخ بت بنگار

خاصه کايام بست پرده‌ي کام

خاصه دوران گشاد رشته‌ي کار

مرغ دل يافت دانه‌ي سلوت

برق مي سوخت کشته‌ي تيمار

بار مشک است و زعفران در جام

پس خط جام چون خط طيار

کو تذوران بزم و کوثر جام

کز سمن زار بشکفد گلزار

اين اين الکؤس والا قداح

اين اين الشموس و الاقمار

به مغان آي تا مرا بيني

که ز حبل المتين کنم زنار

عقل اگر دم زند به دست ميش

چون ز ره بر دهان زنم مسمار

خوانچه کن سنت مغان پي‌رو

وز بلورين رکاب مي‌بگسار

عجب است اين رکاب و مي ‌گويي

کآيد از ماه نو شفق ديدار

مي‌کشد عقل را به زير رکاب

چون رکاب گران کشند احرار

آفتاب ار سوار شد بر شير

هست مي شير آفتاب سوار

جرعه‌اي گر به آسمان بخشي

شود از خفتگي زمين کردار

ور زمين را دهي نم جرعه

گردد از مستي آسمان رفتار

مي‌کند در طبايع اربع

ظلمات ثلاث را انوار

ساقي آرد گه خمار شکن

فقع شکرين ز دانه‌ي نار

نار به نقل چون شراب خوريم

نقل ما نار بيني از لب يار

تيغ خونين کشد مي کافر

زخمه گويد که جاهد الکفار

گر به مستي رسي و مي نرسد

نرسد دست بر مي بازار

بر فلک شو ز تيغ صبح مترس

که نترسد ز تيغ و سر عيار

بر فلک خوانچه کن به همت و مي

ز اختران خواه نز خم خمار

ماه نو کن قدح چو هست توان

وز شفق گير مي چو هست يسار

ها ثريا نه خوشه‌ي عنب است

دست بر کن ز خوشه مي بفشار

مار کز روي زهد خاک خورد

ريزد از کام زهر جان او بار

نحل کآب عنب خورد بر تاک

بارد از لب شراب نوش گوار

مثل جام و پارسايان هست

لب دريا و مرغ بوتيمار

پارسا را چه لذت از عشرت

خنفسا را چه نسبت از عطار

لکن ار کس حريف پنداري

عقل طعن آورد در اين پندار

يا اگر گويي اهل دل کس هست

گويدت دل خطاست اين گفتار

هر که جويد وجود ناممکن

هست ممکن که نيست زيرک سار

گر تو در وهم همدمي جويي

در ره جست گم کني هنجار

به خطايي که بگذرد بر وهم

عاقلان را سزاست استغفار

گر فرستي براي هفت تنان

دوستكاني، به دست خضر سپار

از زکات سر قدح هر وقتگاهي

جرعه‌اي کن به خاکيان ايثار

بس بس اي دل ز کار آب که عقل

هست از آب کار او بيزار

مدت لهو را غم است انجام

باده‌ي نيک را بدست خمار

هر طرب را برابر است کرب

هر يمين را مقابل است يسار

سنگ را آب بر دمد ز شکم

آب را سنگ درفتد به زهار

يک فرح را هزار غم ز پس است

که پس يك سوم صفت است هزار

هر چه زين روي کعبتين يک و سه است

بر دگر روي او شش است و چهار

گاو عنبر فکن برهنه تن است

خر بربط بريشيمن افسار

دل تصاوير خانه‌ي نظر است

شهدالله نوشته گرد عذار

حرز عقل است مرهم دل ريش

تيغ روز است صيقل شب تار

چون رباب است دست بر سر عقل

از دم وصل تو تظلم دار

همچو دف کاغذينش پيراهن

همچو چنگ از پلاس بين شلوار

باده را بر خرد مکن غالب

ديو را بر ملک مکن سالار

چند خواهي ز آهوي سيمين

گاو زرين که مي‌خورد گلنار

گر بود ز آن مي چو زهره‌ي گاو

خاطر گاو زهره شير شکار

هم ز مي دان که شاهباز خرد

کبک زهره شود به سيرت سار

از من آموز دم زدن به صبوح

دم مستغفرين بالاسحار

جام کيخسرو است خاطر من

که کند راز کائنات اظهار

سلسبيل حلال خور زين جام

از حميم حرام شو بيزار

فيض ماء السحاب خور چو صدف

حيض بنت العنب بجا بگذار

شير پستان شير خوردستي

حيض خرگوش پس مخور زنهار

ز آب رنگين حجاب عقل مساز

شعله‌ي نار پيش شير ميار

بول شيطان مکن به قاروره

پيش چشم طبيب عقل مدار

عيش اسلاف در سلاف مدان

گل سيراب در سراب مکار

لهو و لذت دو مار ضحاکند

هر دو خون خوار و بي‌گناه آزار

عقل و دين لشکر فريدونند

که برآرند از دو مار، دمار

گر چه خاقاني اهل حضرت نيست

ياد دربانش هست دست افزار

نيست چون پيل مست معرکه ليک

عنکبوتي است روي در ديوار

سار مسکين که نيست چون بلبل

رومي ارغنون زن گلزار

لاجرم شايد ار به رسته‌ي بيد

زنگي چار پاره زن شد سار

***

مطلع دوم

ديدبانان اين کبود حصار

روز کورند يا اولي ‌الابصار

چون جهاني ز خندق اسبت گلين

کآتشين خندق است گرد حصار

رخش همت برون جهان چو مسيح

زاين پل آبگون آتش بار

اي ز پرگار امر نقطه‌ي کل

نتواني برون شد از پرگار

همچو پرگاري از دورنگي حال

يک قدم ثابت و دگر سيار

کيست دنيا زني است در خانه

چيست در خانه‌ي زن غدار

هفت پرده است و زانيات در او

همچو دارالقمامه بئس الدار

عقل بکر است و اختران ثيب

ثيبا تند حاسد ابکار

دست کفچه مکن به پيش فلک

که فلک کاسه‌اي است خاک انبار

گر به ميزان عقل يک درمي

چه کني دست کفچه چون دينار

آذر آز جانت آزرده است

زآنکه آز است خود سر آزار

آز در دل کني شود آتش

سرکه بر مس نهي شود زنگار

چون بهين عمر شد چه بايد برد

غصه از يار و درد سر ز ديار

لاشه چون سم فکند کس نبرد

منت نعل بندي بيطار

نکند ياد عاقل از مولد

نزند لاف سنجر از سنجار

چون سر از تن برفت تن نکشد

نخوت تاج بخشي دستار

عمر جام جم است کايامش

بشکند خرد پس ببندد خوار

همچو گوهر شکستنش خوار است

همچو سيماب بستنش دشوار

آه کز بيم رستم اجل است

خيل افراسياب عمر آوار

نقد عمر تو برد خاقاني

دهر نو کيسه‌ي کهن بازار

چون بهين مايه‌ات برفت از دست

هر چه سود آيدت زيان پندار

بر رخ بخت همچو موي رباب

موي من نغمه‌اي کند هر تار

به بهار و شکوفه خوش سازد

نحل و موسيجه لحن و موسيقار

در عروسي گل عجب نبود

گر به حنا کنند دست چنار

روز دولت برادر بخت است

چون رفوگر پسر عم قصار

بخت برنا وقايه‌ي عمر است

چشم بينا طلايه‌ي رخسار

***

مطلع سوم

بخ بخ اي بخت و خه خه اي دلدار

هم وفادار و هم جفا بردار

من تو را زآن سر جهان جويان

تو بدين سر، سرم گرفته کنار

طفل مي‌خواندمت، زهي بالغ

مست مي‌گفتمت، زهي هشيار

من تو را طفل خفته چون خوانم

که تويي خواب ديده‌ي بيدار

يا شبانگه لقات چون دانم

تو چنين تازه صبح صادق وار

دست بر سر زني گرت گويم

کآن بهين عمر رفته باز پس آر

ور تو در خط اجري امسال

آوري خط محو کرده‌ي پار

هر چه بخشم به دست مزد از من

نپذيري و بس کني پيکار

من ز بي‌کاري ار چه در کارم

به سلاح تو مي‌کنم پيکار

سر نيزه زد آسمان در خاک

که تويي آفتاب نيزه گذار

شهره مرغي به شهر بند قفص

قفص آبنوس ليل و نهار

طيرانت چو دور فکرت من

بر از اين نه مقرنس دوار

عهد نامه‌ي وفات زير پر است

گنج نامه‌ي بقات در منقار

دانه از خوشه‌ي فلک خوردي

که به پرواز رسته‌اي زنهار

تشنه دارند مرغ پروازي

که چو سيراب گشت ماند نزار

تو ز آب حيات سيرابي

که چو ماهي در آبي از پروار

هدهدي کز عروس ملک مرا

خبر آور تويي و نامه سپار

گلبن تازه‌اي و نيست تو را

چون گل نخل بند تيزي خار

شاهباز سپيد روزي از آنک

شويي از زاغ شب سياهي قار

اينت شهباز کز پي چو مني

صيد نسرين کرده‌اي نهمار

که مرا در سه ماه با دو امام

به يکي سال داده‌اي ديدار

دو امام زمان، دو رکن الدين

دو قوي رکن کعبه‌ي اسرار

به موالات اين دو رکن شريف

هم تمسک کنم هم استظهار

که به عمر دوباره هست مرا

خدمت هر دور کن پذ رفتار

آري اين دولتي است سال آورد

چه عجب سال دولت آرد بار

دو فتوح است تازه در يک وقت

دو لطيفه است سفته در يک تار

هر دو رکن جهان مردمي‌اند

آدمي مجتبي و عيسي يار

هر دو رکن افسر وجود آراي

هر دو رکن اختر سعود نگار

شدم از سعد اتصال دو رکن

خالي السير ز آفت اشرار

اين چو رکن هوا لطافت پاش

و آن چو رکن زمين خلافت دار

وهم اين رکن چون مقوم عقل

چار ارکان جسم را معيار

کلک آن رکن چون مهندس عقل

پنج ارکان شرع را معمار

اين ز خوي حاکمي ملک عصمت

و آن زري عالمي فلک مقدار

نام خوي زين چو زر ري تازه

کار ري زان چو نقد خوي به عيار

رري اين درري آفتاب اشراق

خوي آن در خوي او رمزد آثار

رکن خوي حبر شافعي توفيق

رکن ري صدر بوحنيفه شعار

با وجود چنين دو حجت شرع

ري و خوي کوفه دان و مصر شمار

هاري از حلم رکن خوي در تب

هاخوي سردش آنک آب بحار

ري از آن رکن مصر ريان است

اوست ريان ز علم و هم ناهار

اين حديث نبي کند تلقين

و آن علوم رضي کند تکرار

مجلس هر دو رکن را خوانند

کعب احبار و کعبه‌ي اخبار

هر دو فتاح و رمز را مفتاح

هر دو سردار و علم را بندار

دو علي عصمت و دو جعفر جاه

اين يکي صادق آن دگر طيار

وز سوم جعفر ار سخن رانم

برمک از شرم آل دارد عار

هر دو از هيبت و هبت به دو وقت

همچو گل خاضع و چو مل جبار

هر دو برجيس علم و کيوان حلم

هر دو خورشيد جود و قطب وقار

خود بر اين هر دو قطب مي‌گردد

فلک شرع احمد مختار

شرع را زين دو قطب نگزيرد

که فلک راست بر دو قطب مدار

هر دو چون کوه گنج خانه‌ي علم

هر دو بحر از درون ولي زخار

بحر در کوه بين کنون پس از آنک

کوه در بحر ديده‌اي بسيار

هر دو زنبور خانه‌ي شهوات

کرده غارت چو حيدر کرار

چون علي كآينه نگاه کند

دو علي بين به علم وحي گزار

هر دو رکن اند راعي دل من

عمران بين مراعي عمار

اين به تبريز ز آب چشمه‌ي خضر

کرده جلاب جان من ناهار

و آن بري قالب مرا چو مسيح

داد ترياق روح و من بيمار

اين مرا زائر، آن مرا عايد

اين مرا مخلص، آن مرا دلدار

چه عجب کامده است ذوالقرنين

به سلام برهمني در غار

بر در پير شاه مرو بري

آمد آلب ارسلان ندادش بار

شاه سنجر شدي به هر هفته

به سلام دو کفش گر يک بار

شمس نزد اسد شود مادام

روح سوي جسد شود هموار

ذره را آفتاب بنوازد

كز برش قدر نيست وزير قرار

کنم از حمد و مدح اين دو امام

ري و خوي را ز محمدت دو ازار

که کرمشان به عطسه ماند راست

کايد الحمد واجب آخر کار

گر چه قبله يکي است خاقاني

ري و خوي دان دو قبله‌ي زوار

ربع مسکون ز شکر پر کردي

هم نشد گفته عشري از اعشار

من به ري مکرمي دگر دارم

بکر افلاک و حاصل ادوار

صدر مجروح صدر تاج الدين

کوست فخر صدور و صدر کبار

چون خط جود خواني از اشراف

چون دم زهد راني از اخيار

تاج را طوق دار و مملو کند

مالک طوق و مالک دينار

تير گردون دهان گشاده بماند

پيش تيغ زبانش چون سوفار

خلف صالح امين صالح

که سلف را به ذات اوست فخار

حبر اکرم هم اسطقس کرم

نير اعظم، آيت دادار

هو روح الوري و لاعجب

فاليواقيت مهجة الاحجار

دل پاکش محل مهر من است

مهر کتف نبي است جاي مهار

مهر او تازيم ز مصحف دل

چون ده آيت نيفکنم به کنار

تاج دين جعفر و امين يحيي است

اين مهين درجه، آن بهينه شمار

تاج دين صاعد و امين عالي است

سر کتاب و افسر نظار

عقل پاك آن و نفس دراك اين

به از اين نيست در ثنا گفتار

هست امين چار حرف و تاج سه حرف

بسم بين هر سه حرف والله چار

اين يمين مراست جاي يمين

وآن يسار مراست حرز يسار

شمس ملک آمد و ظلال ملوک

عيد گوهر شد و هلال تبار

امدح العيد و الهلال معا

بقريض نتيجة الافکار

مذ رأيت الهلال في سفري

صرت افدي اهلة الاسفار

تا به رويش گرفته‌ام روزه

جز به يادش نکرده‌ام افطار

کنت بالري فاستقت غللي

من غوادي سحابه‌ المدرار

فار تفاهي به فيض همته

کارتفاء الرياض بالا مطار

لوقضي بالنوال لي و طرا

قضيت بالثناله اوطار

زنده ماند از تعهد چو مني

نام او بالعشي والا بکار

آهوار سنبل تتار چريد

نه به مشک است زنده نام تتار

تاري از راي او چو بغداد است

از عزيزي به کرخ ماند خوار

بل که تاز آن عزيز ري مصر است

خوار صد قاهره است و قاهره خوار

اوست عيسي و من حواري او

که حياتم دهد به حسن جوار

خود ندارد حواري عيسي

روز کوري و حاجت شب تار

خصم خواهد که شبه او گردد

شبه عيسي کجا رود بردار

نيک داند که فحل دورانم

دلم از چرخ ماده طبع فکار

نشکند قدر گوهر سخنم

نظم هر ديو گوهر مهذار

سگ آبي کدام خاک بود

که برد آب قندز بلغار

منم امروز سابق الفضلين

نتوان گفت لاحق اند اغيار

که غبار براق من بر عرش

مي‌رود وين خسان حسود غبار

اين جدل نيست بانو آمدگان

که ز ديوان من خورند ادرار

بل مرا اين مراست بار قدما

که مجلي منم در اين مضمار

همه دزدان نظم و نثر منند

دزد را چون نهم محل نقار

ليک دزدي که شوخ‌تر باشد

بانگ دزدان برآورد ناچار

ليک غماز اوست نطق چنانک

عطسه‌ي دزد و سرفه‌ي طرار

گر چه حاسد به خاطرم زنده است

خاطرم کشت خواهد او را زار

مار صد سال اگر چه خاک خورد

عاقبت خورد خاک باشد مار

اين قصيده ز جمع سبعيات

ثامنه است از غرايب اشعار

از در کعبه گر در آويزند

کعبه در من فشاندي استار

زد قفانبک را قفايي نيک

وامرؤالقيس را فکند از کار

کردم اطناب و گفته‌اند مثل

حاطب الليل مطنب مکثار

آخر نامه نام تاج کنم

که عسل باشد آخر انهار

هست طومار شکل جوي و چكد

چار جوي بهشت از آن طومار

مردم مطلق است از آن نامش

آخر است از صحيفه‌ي اذکار

عذر من بين در آخر قرآن

حرف والناس را مکن انکار

تا به روز قيام يار تو باد

واهب الروح، وارث الاعمار

***

در مرثيه‌ي امام عزالدين ابوعمرو اسعد

کو دلي کانده گسارم بود بس

در جهان زو بوده‌ام خشنود بس

مرغ ديدي چون ربايد دانه را

محنت اين دل را چنان بربود بس

من ز چرخ آبگون نان خواستم

او جگر اجراي من فرمود بس

چرخ بر من عيد کرد و هر مهم

ماه نوصاع تهي بنمود بس

من زکات استان او در قحط سال

او بصاعي باد مي‌پيمود بس

ز آتش دولت چو در شب ز اختران

گرمي ناديده ديدم، دود بس

مايه‌ي سلوت به غربت شد ز دست

دل زيان افتاد و محنت سود بس

تا به تبريزم دو چيزم حاصل است

نيم نان و آب مهران رود بس

زير خاک آسايد آن کز تخم ماست

تخم هم در زير خاک آسود بس

چون برويد تخم محنت‌ها کشد

محنت داسش که سر بدرود بس

آتش از دست فلک سودم به دست

کو به پاي غم چو خاکم سود بس

عودي خاک آتشين اطلس کنم

ز آب و خوني کاين مژه پالود بس

گر چه غم فرسوده‌ي دوران بدم

مرگ عزالدين مرا فرسود بس

بر سر خاکش خجل بنشست چرخ

نيم رو خاکين و خون آلود بس

مه به اشک از خاک راه کهکشان

گل گرفت و خاک او اندود بس

گفتم اي چرخ اين چنين چون کرده‌اي

پس به خون ما تويي ماخوذ بس

هم ز عذر خود تظلم کرد چرخ

کان تظلم گوش من بشنود بس

بر لباس دين طراز شرع را

لفظ و کلکش بود تار و پود بس

مهدي دين بود ليکن چون مسيح

بر دل بيمارم او بخشود و بس

جاهي و جاني به تمکين و حضور

بر تن و جان من او افزود بس

گر چه در تبريز دارم دوستان

دوستي جاني مرا او بود بس

بعد از او در خاک تبريزم چه کار

کاب روي کار من او بود بس

***

قصيده‌ي مرآت الصفا، در حكمت و تكميل نفس

مرا دل پير تعليم است و من طفل زبان دانش

دم تسليم سر عشر و سر زانو دبستانش

نه هر زانو دبستان است و هر دم لوح تسليمش

نه هر دريا صدف دار است و هر نم قطره نيسانش

سر زانو دبستاني است چون کشتي نوح آن را

که طوفان جوش درد اوست جودي گرد دامانش

خود آن کس را که روزي شد دبستان از سر زانو

نه تا کعبش بود جودي و نه تا ساق طوفانش

نه مرد اين دبستان است هر كه از جنبش دردي

بهر دم چار طوفان نيست در بنياد ارکانش

دبستان از سر زانوست خاص آن شير مردي را

که چون سگ در پس زانو نشاند شير مردانش

کسي کز روي سگ‌جاني نشيند در پس زانو

به زانو پيش سگساران نشستن نيست پيمانش

کسي کاين خضر معني راست دامن گير چون موسي

کف موسي و آب خضر بيني در گريبانش

همه تلقينش آياتي که خاموشي است تأويلش

همه تعليمش اشکالي که ناداني است برهانش

مرا بر لوح خاموشي الف، ب، ت نوشت اول

که درد سر زبان است و ز خاموشي است درمانش

نخست از من زبان بستد که طفل اندر نوآموزي

چو نايش بي‌زبان بايد نه چون بربط زبان دانش

چو ماندم بي‌زبان چون ناي جان در من دميد از لب

که تا چون ناي سوي چشم رانم دم به فرمانش

چنان در بوته‌ي تلقين مرا بگداخت کاندر من

نه شيطان ماند و وسواسش نه آدم ماند و عصيانش

به گوش من فرو گفت آنچه گر نسخت کنم شايد

صحيفه صفحه‌ي گردون و دوده جرم کيوانش

نبشتم ابجد تجريد پس چون نشره‌ي طفلان

نگاريدم به سرخ و زرد از اشک و چهره هزمانش

چو از بر کردم آن ابجد که هست از نيستي سرش

ز يادم شد معمايي که هستي بود عنوانش

چو ديدم کاين دبستان راست کلي علم ناداني

هر آنچم حفظ جزوي بود شستم ز آب نسيانش

زهي تحصيل دانايي که سوي خود شدم نادان

که را استاد دانا بود چون من کرد نادانش

چو طوطي کآينه بيند شناس خود بيفتد پي

چو خود در خود شود حيران کند حيرت سخن رانش

در اين تعليم شد عمر و هنوز ابجد همي خوانم

ندانم کي رقوم آموز خواهم شد به ديوانش

هنوزم عقل چون طفلان سر بازيچه مي‌دارد

که اين نارنج گون حقه به بازي کرد حيرانش

نظاره مي‌کنم ويحک در اين هنگامه‌ي طفلان

که مشکين حقه آسوده است و نيلي حقه گردانش

به پايان آمد اين هنگامه کآنک روز عالم شد

بود هر جا که هنگامه است شب هنگام پايانش

خرد ناايمن است از طبع ازان حرزش کنم حيرت

چو موسي زنده در تابوت از آن دارم به زندانش

خرد بر راه طبع آيد که مهد نفس موسي را

گذر بر خيل فرعون است و ناچار است از ايشانش

هوا مي‌خواست تا در صف بالا برتري جويد

گرفتم دست و افکندم به صف پاي ماچانش

به اول نفس چون زنبور کافر داشم لکن

به آخر يافتم چون شاه زنبوران مسلمانش

مگر مي‌خواست تا مرتد شود نفس از سر عادت

مرا اين سر چو پيدا شد بريدم سر به پنهانش

ميان چار ديواري به خاکش کردم و از خون

سر گورش بيند و دم چو تلقين کردم ايمانش

که گور کشتگان باشد به مون اندوده بيرون سو

ولکن ز اندرون باشد به مشک آلوده رضوانش

نترسم زآنکه نباش طليعت گور بشکافد

که مهتاب شريعت را به شب کردم نگهبانش

ز گور نفس اگر بر رست خار الحمدلله گو

برون سوخار ديدستي درون سو بين گلستانش

مرا همت چو خورشيد است شاهنشاه رند آسا

که چرخش زير رانست و سر عيسي است بر رانش

بلي خود همت درويش چون خورشيد مي‌بايد

که سامانش همه شاهي است و او فارغ ز سامانش

سليماني است اين همت به ملک خاص درويشي

که کوس رب هب لي مي‌زنند از پيش ميدانش

دو بت بيني جهان و جان فتاده در لگد کوبش

دو سگ بيني نياز و آز بسته پيش دربانش

زهي خضر سکندر دل هوا تخت و خرد تاجش

زهي سرمست عاقل جان، بقا نزل و رضا خوانش

دو خازن فکر و الهامش دو حارس شرع و توفيقش

دو ذمي نفس و آمالش دو رسمي چرخ و کيهانش

نه چون چيپال هند از جور تختي کرده طاغوتش

نه چون خاقان چين از ظلم تاجي داده طغيانش

ز بهر مطبخ تسليم هيمه تخت چيپالش

براي مرکب اخلاص نعل از تاج خاقانش

چو در ميدان آزادي سواريش آرزو کردي

سر آمال بودي گوي و پاي عقل چوگانش

دلم قصر مشبک داشت همچون خان زنبوران

برون ساده درو بام و درون نعمت فراوانش

نه خان عنکبوت آسا سرا پرده زده بيرون

درون ويرانه و برخوان مگس بينند بريانش

نه چون ماهي درون سو صفر و بيرون از درم گنجش

که بيرون چون صدف عور و درون سو از گهر کانش

برفتم پيش شاهنشاه همت تا زمين بوسم

اشارت کرد دولت را که بالا خوان و بنشانش

به خوان سلوتم بنشاند و خوان حاجت نبود آنجا

که اشکم چون نمک بود و رخ زرين نمکدانش

به دستم دوستکاني داد جام خاص خرسندي

که خاک جرعه چين شد خضر و جرعه آب حيوانش

کسي کاين نزل و منزل ديد ممکن نيست تحويلش

کسي کاين نقل و مجلس يافت حاجت نيست نقلانش

مرا چون دعوت عيسي است عيدي هر زمان در دل

دلم قربان عيد فقر و گنج گاو قربانش

مرا دل گفت گنج فقر داري در جهان منگر

نعيم مصر ديده کس چه بايد قحط کنعانش

بن دامان شبستان کن به شرط آنکه هر روزي

بساطي سازي از رخسار و جاروبي ز مژگانش

چو بردند اسب عمرت را عوانان فلک سخره

چه جويي زين علف خانه که قحط افتاد در خانش

نيابي جو خنوري را که دوران سوخت بنگاهش

نبيني نان تنوري را که طوفان کرد ويرانش

بديدي جو به جو گيتي نداري جو در اين خرمن

مخر چون ترک جو گفتي به يک جو ناز دهقانش

چو صرع آميخت با عقلي نه سر باد و مه دستارش

چو دزد افتاد بر باري مه خر باد و مه پالانش

فلک هم تنگ چشمي دان که بر خوان دفع مهمان را

ز روز و شب سگي بسته است خوان سالار دورانش

نترسي زين سگ ابلق که درنده است و پيش از تو

بسي شيران دندان خاي پي کرده است دندانش

به چرخ گندناگون بر دو نان بيني ز يک خوشه

که يک ديگ تو را گشنيز نايد زآن دو تا نانش

بدين نان ريزه‌ها منگر که دارد شب بر اين سفره

که از دريوزه‌ي عيسي است خشکاري در انبانش

نماز مرده کن بر حرص ليکن چون وضوسازي

که بي ‌آبي است عالم را و در حيض‌اند سکانش

وگر گويم تيمم کن به خاکي چون کني کاينجاي

به خون رفتگان آلوده شد خاک بيابانش

نهاد تن پرستان را گل خندان و گلخن دان

درون سو خبث و ناپاکي و بيرون زر و مرجانش

سگان آز را عيد است چون مير تو خوان سازد

تو شيري روزه ميدار و مبين در سبعه الوانش

نعيم پاک بستاند، چو کرد آلوده بسپارد

نه شرم از آبدست آيد نه ننگ از آب دستانش

دريغا کاش دانستي که در گلخن مي‌افزايد

ز چندين خوردن خون رزان و خون حيوانش

بگو بامير کاندر پوست سگ داري و جيفه هم

سگ از بيرون در گردد تو هم کاسه مگردانش

کشف در پوست مير دلکن افعي پوست بگذارد

تو کم ز افعي نه‌اي در پوست چون ماندي بجامانش

سليماني مکن دعوي نخست آن ديواني را

بکش يا بند کن يا کار فرما يا برون رانش

چو جان کار فرمايت به باغ قدس خواهد شد

حواس کار کن در حبس تن مگذار و برهانش

که خوش نبود که شاهنشه ز غربت باز ملک آيد

به مانده خاصگان در بند و او فارغ ز ايوانش

سفر بيرون از اين عالم کن و بالاي آن عالم

که دل ز اين هر دو مستغني است، برتر زاين و آن دانش

دو عالم چيست دو کفه است ميزان مشيت را

وز اين دو کفه بيرون است هر کو هست وزانش

زني باشد نه مردي کز دو عالم خانه‌اي سازد

که ناهيد است ني کيوان که باشد خانه ميزانش

ز خاک پاي مردان کن چو تخت حاسبان تاجت

وگر تاج زرت بخشند سر دردزد و مستانش

نه درويش است هر کش تاج سلطاني کند سغبه

که درويش آنکه سلطاني و درويشي است يکسانش

دگر صف خاص تر بيني در او درويش سلطان دل

که خاک پاي درويشي نمايد تاج سلطانش

نه خود سلطان درويشان خاص است احمد مرسل

که از نون القلم طغر است در منشور فرقانش

چو درويشي به درويشان نظر به کن که قرص خور

به عريانان دهد زربفت چون بينند عريانش

سخا هنگام درويشي فزون‌تر کن که شاخ زر

چو درويش خزان گردد پديد آيد زر افشانش

سخا بهر جزا کردن رباخواري است در همت

که يک بدهي و آنگه ده جزا خواهي زيز دانش

ز بدگر نيکوي نايد تو عذرش ز آفرينش نه

که معذور است مار ار نيست چون نحل عسل شانش

وگر چه نحل وقتي نوش بارد نيش هم دارد

تو آن منگر که اوحي ربک آمد وحي در شانش

ميالاي ار تواني دست از اين آلايش دنيا

که دنيا سنگ استنجاست و آلوده است شيطانش

همه کس عاشق دنيا و ما فارغ ز غم زيرا

غم معشوق سگ‌ دل هست بر عشاق سگ‌ جانش

بدين اقبال يک هفته که بفزايد مشو خرم

که چون ماه دو هفته است آن کز افزوني است نقصانش

به چالاکي بيد انجير منگر در مه نيسان

بدان افتادگي بنگر که بيني ماه آبانش

ز چرخ اقبال بي‌ادبار خواهي، او ندارد هم

که اقبال مه نو هست با ادبار سرطانش

بقايي نيست هيچ اقبال را چند آزمو دستي

خود آنک لابقا مقلوب اقبال است برخوانش

بترس از تيرباران ضعيفان در کمين شب

که هر که هست نالان تر قوي تر زخم پيکانش

حذر کن ز آه مظلومي که بيدار است و خون باران

تو شب خفته به بالين تو سيل آيد ز بارانش

ز تعجيل قضاي بد پناهي ساز کاندر پي

به خاک افکنده‌اي داري که لرزد عرش از افغانش

چو بيژن داري اندر چه مخسب افراسياب آسا

که رستم در کمين است و نهنگي زير خفتانش

تو همچون کرم قزمستي و خفته و آنکه آزردي

چو کرمي کآن به شب تابد ببين بيدار و نالانش

سگي کردي کنون العفو ميگو گر پشيماني

که سگ هم عفو مي‌گويد مگر دل شد پشيمانش

اگر پيري گه مردن چرا بينتد خندانت

که طفل آنک گه زادن همي بينند گريانش

تو را از گوسفند چرخ دنيا مي‌نهد دنبه

تو بر گاو زمين برده اساس قصر و بنيانش

زمين دايه است و تو طفلي، تو شيرش خورده او خونت

همه خون تو زان شيري که خوردستي ز پستانش

مخور باده که آن خوني است کز شخص جوانمردان

زمين خورده است و بيرون داده از تاک رز ستانش

زمين از شخص جباران چو نفس ظالم رعنا

درونسو هست گورستان و بيرون سوست بستانش

خراسان گر حرم بود و بهين کعبه ملک شاهش

سمرقند ار فلک بود و مهين اختر قدرخانش

قدر خان مرد چون روزي نگريد خود سمرقندش

ملکشه رفت چون روزي نمويد خود خراسانش

ملکشاه آب و آتش بود رفت آن آب و مرد آتش

کنون خاکستر و خاک است مانده در صفاهانش

نه بر سنجر شبيخون برد ز اول گورخان و آخر

شبيخون زد اجل تا گور خانه شد شبستانش

زهي دولت که امکان هدايت يافت خاقاني

کنون صد فلسفي فلسي نيرزد پيش امکانش

تويي خاقانيا طفلي که استاد تو دين بهتر

چه جاي دين و استاد است يا زر دشت و حرانش

هدايت ز اهل دين آموز و ز اهل فلسفي مشنو

که طوطي کان ز هند آيد نجويد کس به خزرانش

فرايض ورز و سنت جوي اصول آموز و مذهب خوان

مجسطي چيست و اشکالش قليدس کيست و اقرانش

نمازت را نمازي کن به هفت آب نياز ارنه

نمازي کاين چنين نبود جنب خوانند اخوانش

نمازي نيست گر چه هفت دريا اندرون دارد

کسي کاندر پرستش هست هفت اندام کسلانش

نمازي کز سه علم آرد فلاطون پير زن بيني

که يک دم چار رکعت کرد حاصل شد دو چندانش

فقيهي به ز افلاطون که آن کش چشم درد آيد

يکي کحال کابل به ز صد عطار کرمانش

دو کون امروز دکاني است کحال شريعت را

که خود کحل الجواهر يافتند انصار و اعوانش

ببند ار کحل دين خواهي کمر چون دسته‌ي هاون

به پيش آنکه ارواحند هاون کوب دکانش

همه گيتي است بانگ هاون اما نشنود خواجه

که سيماب ضلالت ريخت در گوش اهل خذلانش

فلک هم هاون کحل است کرده سرنگون گويي

که منع کحل سايي را نگون کردند اين سانش

***

اين قصيده را باكورة الاسفار و مذكورة الاسحار گويند، بر در كعبه انشاء كرده و آن را به آب زر نبشتند، در وصف مناسك حج و تخلص به مدح جمال الدين موصلي كه حرم كعبه را تعمير كرد

صبح از حمايل فلک آهيخت خنجرش

کميخت کوه اديم شد از خنجر زرش

هر پاسبان که طره‌ي بام زمانه داشت

چون طره سر بريده شد از زخم خنجرش

صبح از صفت چو يوسف و مه نيمه‌ي ترنج

بکران چرخ دست بريده برابرش

شب گيسوان گشاد چو جادو زني به شکل

بسته زبان ز دود گلو گاه مجمرش

گفتي که نعل بود در آتش نهاده ماه

مشهور شد چو شد زن دود افکن از سرش

شب را نهند حامله خاور چراست زرد

کآبستني دليل کند روي اصفرش

شب عقد عنبرينه‌ي گردون فرو گسست

تا دست صبح غاليه سازد ز عنبرش

آنک عروس روز پس حجله معتکف

گردون نثار ساخته صد تخت گوهرش

ز آن پيش کآن عروس برهنه شود علم

کوس از پي زفاف شد آنک نوا گرش

گويي که مرغ روز زر و زيورش بخورد

کز حلق مرغ مي‌شنوم بانگ زيورش

مانا که محرم عرفات است آفتاب

کاحرام را برهنه سر آيد ز خاورش

هر سال محرمانه ردا گيرد آفتاب

وز طيلسان مشتري آرند ميزرش

پس قرص آفتاب به صابون زند مسيح

کاحرام را ازار سپيد است در خورش

بيني به موقف عرفات آمده مسيح

از آفتاب جامه‌ي احرام در برش

پس گشته صد هزار زبان آفتاب‌وار

تا نسخه‌ي مناسک حج گردد از برش

نشگفت اگر مسيح درآيد ز آسمان

آرد طواف کعبه و گردد مجاورش

کامروز حلقه‌ي در کعبه است آسمان

حلقه زنان خانه‌ي معمور چاکرش

بل حارسي است بام و در کعبه را مسيح

ز آن است فوق طارم پيروزه منظرش

چوبک زند مسيح مگر زآن نگاشتند

با صورت صليب بر ايوان قيصرش

***

مطلع دوم

سر حد باديه است روان پاش بر سرش

ترياق روح کن ز سموم معطرش

ناف ز مي است کعبه مگر ناف مشک شد

کاندر سموم کرد اثر مشک اذفرش

گوگرد سرخ و مشک سيه خاک و باد اوست

باد بهشت زاده ز خاک مطهرش

خون ريز بي ‌ديت مشمر باديه که هست

عمر دوباره در سفر روح پرورش

در باديه ز شمه‌ي قدسي عجب مدار

گر بر دمد ز بيخ ز قوم آب کوثرش

از سبزه وز پر ملايک به هر دو گام

مدهامتان دو بسته دو بستان اخضرش

درياي خشک ديده‌اي و کشتي روان

هان باديه نگه کن و هان ناقه بنگرش

درياي پر عجايب وز اعراب موج زن

از حله‌ها جزيره و از مکه معبرش

وآن کشتي دونده‌تر از بادبان چرخ

خوش‌ گام‌تر ز زورق مه چار لنگرش

لنگر شکوه باد کند دفع پس چرا

در چار لنگر است روان باد صرصرش

جوزا سوار ديده نه‌اي بر بنات نعش

ناقه نگر کژاوه بهم جفته از برش

پشت بنات نعش و دو پيکر سوار او

ماه دگر سوار شده بر دو پيکرش

گيسوي حور و گوي زنخدانش بين بهم

دستارچه کژاوه و ماه مدورش

ماند کژاوه حامله‌ي خوش خرام را

اندر شکم دو بچه بمانده محصرش

يا بي‌قلم دو نون مربع نگاشته

اندر ميان چو تا دو نقط کرده مضمرش

و آن ساربان ز برق سراب ابر كرده چشم

وز آفتاب چهره چو ميغ مکدرش

چون صد هزار لام الف افتاده يک به يک

از دور دست و پاي نجيبان رهبرش

وادي چو دشت محشر و بختي روان چنانک

کوه گران که سير بود روز محشرش

بل کانچنان شده ز ضعيفي که بگذرد

در چشم سوزني به مثل جسم لاغرش

چون صوفيانش بارکشي بيش و قوت کم

هم رقص و هم سماع همه شب ميسرش

هر که از جلاجل و جرس آواز مي‌شنود

در وهم نفخ صور همي شد مصورش

صحن زمين ز کوکبه‌ي هودج آنچنانک

گفتي که صد هزار فلک شد مشهرش

و آن هودج خليفه متوج به ماه زر

چون شب کز آفتاب نهي تاج بر سرش

سالي ميان باديه ديدند فرغري

ز آنسان که هر که گفت نکردند باورش

باور کني مرا که بديدم به چشم خويش

امسال چون فرات روان چند فرغرش

ظن بود حاج را که مگر آب چشم من

جيحون سبيل کرد بر آن خاک اغبرش

يا شعر آبدار من از دست روزگار

نقش الحجر نمود بر آن کوه و کردرش

***

مطلع سوم

اينک مواقف عرفات است بنگرش

طولش چو عرض جنت و صد عرض اکبرش

دهليز دار ملک الهي است صحن او

فراش جبرئيلش و جاروب شهپرش

نور الله از تف نفس آه و مشعلش

حزب الله از صف ملک و انس لشکرش

پوشيدگان خلعت ايمان گه الست

ايمان صفت برهنه سران در معسکرش

گردون کاسه پشت چو کفگير جمله چشم

نظاره سوي زنده دلان در کفن ورش

از اشکشان چو سيب گذرها منقطش

وز بوسه چون ترنج حجرها مجدرش

از بس که دود آه حجاب ستاره شد

بر هفت بام بست گذرها چو ششدرش

بل شمع هفت چرخ گدازان شود چو موم

از بس که تف رسد ز نفس‌هاي بيمرش

جبريل خاطب عرفات است روز حج

از صبح تيغ و از جبل الرحمه منبرش

سرمست پختگان حقيقت چو بختيان

ني ساقيي پديد نه باده نه ساغرش

با هر پياده پاي دو اسبه ملک دوان

سلطان يک سواره‌ي گردون مسخرش

در پاي هر برهنه سري خضر جان فشان

نعلين پاي همسر تاج سکندرش

تا پشت پاي بوده لباس ملکشهش

همت به پشت پاي زده ملک سنجرش

خاک مني ز گوهر تر موج زن چو آب

از چشم هر که آبي و خاکي است گوهرش

آورده هر خليل دلي نفس پاک را

خون ريخته موافقت پور هاجرش

استاده سعد ذابح و مريخ زير دست

حلق حمل بريده بدان تيغ احمرش

گفتي ز انبيا و امم هر که رفته بود

حق کرده در حوالي کعبه مكررش

قدرت رحم گشاده و زاده جهان نو

بر ناف خاک ناف زده ماده و نرش

زمزم بسان ديه‌ي يعقوب زاده آب

يوسف کشنده دلو ز چاه مقعرش

بل کآفتاب چرخ رسن تاب از آن شده است

تا هم به دلو چرخ کشد آب اخترش

و آن کعبه چون عروس که هر سال تازه روي

بوده مشاطه‌ي به سزا پور آزرش

خاتوني از عرب، همه شاهان غلام او

سمعا و طاعه سجده کنان هفت کشورش

خاتون کائنات مربع نشسته خوش

پوشيده حله و ز سر افتاده معجرش

اندر حريم کعبه حرام است رسم صيد

صياد دست کوته و صيد ايمن از شرش

***

مطلع چهارم

من صيد آنکه کعبه‌ي جان‌هاست منظرش

با من به پاي پيل کند جنگ عبهرش

صد پيل‌وار خواهد از زر خشک از آنک

مشک است پيل بالا در سنبل ترش

دل تو سني کجا کند آن را که طوق‌وار

در گردن دل است کمند معنبرش

نقد است سرخ‌رويي دل با هزار درد

از تنگي کمند، نه از وجه ديگرش

خاقاني است هندوي آن هندوانه زلف

وآن زنگيانه خال سياه مدورش

چون موي زنگيش سيه و کوته است روز

از ترکتاز هندوي آشوب گسترش

خاقاني از ستايش کعبه چه نقص ديد

کز زلف و خال گويد و کعبه برابرش

بي‌حرمتي بود نه حکيمي که گاه ورد

زند مجوس خواند و مصحف ببر درش

ني ني بجاي خويش نسيبي همي کند

نعتي است زان دلبر و کعبه است دلبرش

خال سياه او حجرالاسود است از آنک

ماند به خال زلف به هم حلقه‌ي درش

سنگ سيه مخوان حجر کعبه را از آنک

خوانند روشنان همه خورشيد اسمرش

گويي براي بوس خلايق پديد شد

بر دست راست بيضه‌ي مهر پيمبرش

خاقانيا به کعبه رسيدي روان بپاش

گر چه نه جنس پيش کش است اين محقرش

ديدي جناب حق، جنب آز در مشو

کعبه مطهر است جنب خانه مشمرش

با آب و جاه کعبه وجود تو حيض توست

هم ز آب چاه کعبه فرو شوي يک سرش

اين زال سر سپيد سيه دل طلاق ده

آنک ببين معاينه فرزند شوهرش

تا حشر مرده زست و جنب مرد هر کسي

کاين شوخ مستحاضه فرو شد به بسترش

کي بدترين حبائل شيطان کند طلب

آن کس که با حمايل سلطان بود برش

خورشيد را بر پسر مريم است جاي

جاي سها بود به بر نعش و دخترش

از چنبر کبود فلک چون رسن مپيچ

مردي کن و چو طفل برون جه ز چنبرش

اول فسون دهد فلک آخر گلو برد

آخر به رنجي ار شوي اول فسون خرش

اول به رفق دانه فشانند پيش مرغ

چون صيد شد به قهر ببرند حنجرش

سوگند خور به کعبه و هم کعبه داند آنک

مثلت نبود و هم نبود يک ثناگرش

شکر جمال گوي که معمار کعبه اوست

يا رب چو کعبه دار عزيز و معمرش

شاه سخن به خدمت شاه سخا رسيد

شاه سخا سخن ز فلک ديد برترش

طبع زبان چو تير خزر ديد و تيغ هند

از روم ساخت درعش و از مصر مغفرش

آري منم که رومي و مصري است خلعتم

ز آن کس که رفت تا خزر و هند مخمرش

صبح و شفق شدم سر و تن ز اطلس و قصب

ز آن كس كه آفتاب بود سايه‌ي فرش

يك خانه دارم از زر ركني و جعفري

ز آن کس که رکن خانه‌ي دين خواند جعفرش

بر تاج آفتاب کشم سر به طوق او

بر ابلق فلک فکنم زين به استرش

ديدم که سيئات جهانش نکرد صيد

ز آن رد نکردم اين حسنات موفرش

سلطان دل و خليفه همم خوانمش از آنک

سلطان پدر نبشت و خليفه برادرش

در حضرت خليفه کجا ذکر من شدي

گر نيستي مدد ز کرامات مظهرش

ختم کمال گوهر عباس مقتفي

کاعزاز يافت جوهر آدم ز جوهرش

از مصطفي خليفه و چون آدم صفي

از خود خليفه کرده خداي گروگرش

انصاف ده که آدم ثاني است مقتفي

در طينت است نور يدالله مخمرش

از خط کردگار فلک راست محضري

المقتفي خليفتنا مهر محضرش

در دست روزگار فلک راست دفتري

المقتفي ابوالخلفا نقش دفترش

بوبکر سيرت است و علي علم، تا ابد

من در دعا بلالش و در حكم قنبرش

***

در مدح فخرالدين منوچهر شروانشاه با التزام عيد در هر بيت

رخسار صبح را نگر از برقع زرش

کز دست شاه جامه‌ي عيدي است در برش

گردون به شکل مجمر عيدي به بزم شاه

صبح آتش ملمع و شب عود اذفرش

مشرق به عود سوخته دندان سپيد کرد

چون بوي عطر عيد برآمد ز مجمرش

گردون فرو گذاشت هزاران حلي که داشت

صاعي بساخت کز پي عيد است درخورش

مرغ سحر شناعت از آن زد چو مصريان

کان صاع ديد ببار سحر درش

آري به صاع عيد همي ماند آفتاب

از نام شاه و داغ نهاده مشهرش

داغي است بر جبين سپهر از سه حرف عيد

ماه نو ابتداي سه حرف است، بنگرش

فصاد بود صبح که قيفال شب گشاد

خورشيد طشت خون و مه عيد نشترش

مه روزه دار بود همانا از آن شده است

تن چون خلال مايده‌ي عيد لاغرش

يا حلقه‌گويي از پي آن شد که روز عيد

خسرو به نوک نيزه ربايد ز خاورش

خاقان اکبر آنکه ز ديوان نصرت است

بر صد هزار عيد برات مقررش

***

مطلع دوم

آمد دو اسبه عيد و خزان شد علم برش

زرين عذار شد چمن از گرد لشکرش

عيد است و آن عصير عروسي است صرع‌دار

کف بر لب آوريده و آلوده معجرش

واينک خزان معزم عيد است بهر صرع

بر برگ زر نوشته طلسم مزعفرش

ز آن سوي عيد دختر رز شوي مرده بود

زرين جهاز او زده بر خاک مادرش

يک ماه عده داشت پس از اتفاق عيد

بستند عقد بر همه آفاق يک سرش

رزگر به گاه عيد زرافشان کند ز شاخ

واجب کند که هست شکريز دخترش

شاخ چنار گويي حلواي عيد زد

کآلوده ماند دست به آب معصفرش

بودي درون عيد نفس‌هاي روزه‌دار

مشکين کبوتري ز فلک نامه آورش

منقار بر قنينه و پر بر قدح بماند

کامد هماي عيد و نهان شد کبوترش

مرغ قنينه بلبل عيد است پيش شاه

گل در دهان گداخته و ناله در برش

انگشت ساقي از غبب غوک نرمتر

زلف چو مار در مي عيدي شناورش

زلفش فرو گذاشته سر در شراب عيد

ديوي است غسل گاه شده حوض کوثرش

در آبگينه نقش پري بين به بزم عيد

از مي ‌کز آتش است پري‌وار جوهرش

ز آن چون پري گرفته نمايد ز اهل عيد

کاب خرد ببرد پري‌وار آذرش

گردون چنبري زين کوس روز عيد

حلقه به گوش چنبر دف همچو چنبرش

دستينه بسته بربط و گيسو گشاده چنگ

يعني درم خريده‌ي عيديم و چاکرش

بر سر بمانده دست رباب از هواي عيد

افتاده زير ديگ شکم کاسه‌ي سرش

مار زبان بريده نگر ناي روز عيد

سوراخ مار در شکم باد پرورش

مار است خاک خواره پس او باد از آن خورد

کز خوان عيد نيست غذاي مقررش

چون شاه هند پيش و پسش ده غلام ترک

از فر عيد گه مي و گه شکر افسرش

بل هندوي است برهمن آتش گرفته سر

چون آب عيد نامه‌ي زردشتي از برش

گويي بهاي باده‌ي عيدي است آفتاب

ز آن رفت در ترازو و سختند چون زرش

شد وقت چون ترازو و شاه جهان بعيد

خواهد مي‌گران چو ترازوي محشرش

خاقان اکبر آنکه سر تيغش آتشي است

شب‌هاي قدر و عيد شده دود و اخگرش

کيوانش پرچم است و مه و آفتاب طاس

چون زلف آنکه عيد بتان خواند آزرش

***

مطلع سوم

عيدي است فتنه را ز هلال معنبرش

دل کان هلال ديد نشيند برابرش

آري چو فتنه عيد کند شيفته شود

ديوانه‌ي هوا ز هلال معنبرش

من شيفته چو بحر و مسلسل چو ابر از آنک

هم عيد و هم هلال بديدم بر اخترش

ماندم چو کودکان به شب عيد بي قرار

تا نعل من نهاد دو هاروت کافرش

مهجور هفت ماهه منم ز آن دو هفته ماه

کز نيکويي چو عيد غريب است منظرش

چون ماه چار هفته رسيدم به بوي عيد

تا چار ماهه روزه گشايم به شکرش

گر صاع سرسه بوسه‌ي عيدي دهد مرا

ز آن رخ دهد که گندم گون است پيکرش

دوشم در آمد از در غمخانه نيم‌شب

شب روز عيد کرد مرا ماه اسمرش

عيد مسيح رويش و عود الصليب زلف

رومي سلب حمايل و زنار در برش

دستار در ربوده سران را به باد زلف

شوريده زلف و مقنع عيدي بسر برش

برده مهش ز مقنع عيدي به چاه سيم

آب چه مقنع و ماه مزورش

بر کوس عيد آن نکند زخم کان زمان

بر جانم از شناعه زدن کرد زيورش

گيسو چو خوشه بافته وز بهر عيد وصل

من همچو خوشه سجده کنان پيش عرعرش

جان ريختم چو بلبله بر عيد جان خويش

چشمم چو طشت خون ز رقيب جگر خورش

در طشت آب ديد توان ماه عيد و من

در طشت خون بديدم ماه منورش

بيني هلال عيد به هنگام شام و من

ديدم به صبح نيم هلال سخنورش

چون ديدمش که عيد سده داشت چون مغان

آتش ز لاله برگ و چليپا ز عنبرش

آن آتشي که قبله‌ي زردشت و عيد اوست

مي‌ديدمش ز دور و نرفتم فراترش

در کعبه کرده عيد و ز زمزم مزيده آب

چون نيشکر چگونه مزم آتش ترش

بودم در اين که خضر درآمد ز راه و گفت

عيد است و نور هان شده ملک سکندرش

خاقانيا وظيفه‌ي عيدي بيار جان

پس پيش کش به حضرت شاه مظفرش

خاقان اکبر آنکه دو عيد است در سه بعد

شش روز و پنج وقت ز چار اصل گوهرش

بل شش هزار سال زمان داشت رنگ عيد

تا رنگ يافت گوهر ذات مطهرش

***

مطلع چهارم

صبح هزار عيد وجود است جوهرش

خضري است رايض ملک الموت خنجرش

اقليم بخش و تاج ستان ملوک عصر

شاهي که عيد عصر ملوک است مخبرش

ني ني به بزم عيدي و روز وغاش هست

کيخسرو آب دار و سکندر علم برش

ز آن عيد زاي گوهر شمشير آبدار

شد آب بحر و آب شد از شرم گوهرش

ز آن هندوي حسام که در هند عيد از اوست

اران شکارگه شد و ايران مسخرش

زين پس خراج عيدي و نوروزي آورند

از بيضه‌ي عراق و ز بيضاي عسکرش

خود کمترين نثار بهايي است عيد را

بيضا و عسکر از يد بيضاي عسکرش

هر جا که رخش اوست همه عيد نصرت است

ز آن پاي و دم به رنگ حنا شد معطرش

عيدا که روم را بود از پايگاه او

کز خوک پايگاه بود جان قيصرش

عيد افسر است بر سر اوقات بهر آنک

شبهي است عين عيد ز نعل تکاورش

چون عين عيد نعلش و ز نقش گوش و چشم

هاء مشقق آمد و ميم مدورش

چون آينه دو چشم و چو ناخن برا دو گوش

در رنگ عيد شانه زده دنب احمرش

چون کرم پيله سرمه‌ي عيدي کشيده چشم

پرچم شده ز طره‌ي حوار و احورش

بحر کليم دست بر اين ابر طورفش

با فال عيد و نور انا الله رهبرش

بحري که عيد کرد بر اعدا به پشت ابر

از غرتش درخش و ز غرشن تندرش

آن شب که روز عيد و شبيخون يکي شمرد

صبح ظفر برآمد از اعلام ازهرش

هراي زر چو اختر و برگستوان چو چرخ

افکند بخت زيور عيدي بر اشقرش

عيد عدو به مرگ بدل شد که باز ديد

باران تير و ابر کف و برق مغفرش

نصرت نثار عيد برافشاند کز غزات

شاه مظفر آمد و جاه موفرش

مهدي است شاه و عيد سلاطين ز فتح او

خصم از غلامي آمده دجال اعورش

آن روز رفت آب غلامان که يوسفي

تصحيف عيد شد به بهاي محقرش

عيد ملايک است ز لشکر گه ملک

ديو غلام بوده تبر با معسکرش

آنجا که احمد آمد و آيين هر دو عيد

زرتشت ابتر است و حديث مبترش

حج ملوک و عمره‌ي بخت است و عيد دهر

بر درگهش که کعبه‌ي کعبه است و مشعرش

من پار نزد کعبه رساندم سلام شاه

ايام عيد نحر که بودم مجاورش

کعبه ز جاي خويش بجنبيد روز عيد

در من فشاند شقه‌ي ديباي اخضرش

گفت آستان شاه شما عيد جان ماست

سنگ سياه ما شده هندوي اصفرش

اينجا چه مانده‌اي تو که آنجاست عيد بخت

زين پاي بازگرد و ببين صدر انورش

گفتم که يک دو عيد بپايم به خدمتت

چون پخته‌تر شوم بشوم باز کشورش

گفتا مپاي رو حج و عيدي دگر برآر

تا هر که هست بانگ برآيد ز حنجرش

اقبال بين که حاصل خاقاني آمده است

کاندر سه مه سه عيد و دو حج شد ميسرش

عيدي به قرب مکه و قربانگه خليل

عيد دگر به حضرت خاقان اکبرش

گفتم کدام عيد نه اضحي بود نه فطر

بيرون ز اين دو عيد چه عيد است ديگرش

گفت آستان خسرو و آنگه كدام عيد

اين حرف خرده‌اي است گران، خرد مشمرش

چون دعوت مسيح شمر شاخ بخت او

هر روز عيد تازه از آن مي‌دهد برش

هر هفته هفت عيد و رقيبان هفت بام

آذين هفت رنگ ببندند بر درش

کرد آفتاب خطبه‌ي عيدي به نام او

ز آن از عمود صبح نهادند منبرش

عيد از هلال حلقه به گوش آمده است از آنک

بر بندگي شاه نوشتند محضرش

از نقش عيد يک نقط ايام برگرفت

بر چهره‌ي عروس ظفر کرد مظهرش

تا دور صبح و شام به سالي دهد دو عيد

هر صبح و شام باد دو عيد مکررش

از شام زاده صبحش و از صبح زاده عيد

وز عيد زاده مرگ بدانديش ابترش

***

اين قصيده بر بديهه در ساحل باكو به نزديك آتش خود سوز گويد، در مدح خاقان اكبر منوچهر شروانشاه و صفت صيد و صيدگاه

در پرده‌ي دل آمد دامن کشان خيالش

جان شد خيال بازي در پرده‌ي وصالش

بود آفتاب زردي کان روز رخ در آمد

صبح دو عيد بنمود از سايه‌ي هلالش

چون صبح خوش بخنديد آن نيست هست مرجان

من هست نيست گشته چون سايه در جمالش

چشمش ز خواب و غمزه زنبور سرخ کافر

شهد سپيد در لب و موم سياه خالش

آن خال نيم جو سنگ از نقطه‌ي زره کم

بر نقطه حلقه گشته زلف زره مثالش

دل خاک پاي او شد شستم به هفت آبش

جان صيد زلفش آمد ديدم به هفت حالش

يار از برون پرده، بيدار بخت بر در

خاقاني از درون سو هم خوابه‌ي خيالش

گه دست بوس کردم و گه ساعدش گزيدم

لب خواستم گزيدن ترسيدم از ملالش

از گرد جيش خسرو وز خون وحش صحرا

مشکين زره قبايش، رنگين سپر قذالش

ديدم که سرگران بود از خواب و صيد کرده

از صيدگاه خسرو کردم سبک سؤالش

گفتم بديدي آخر رايات کهف امت

و آن مهد جاي مهدي چتر فلک ظلالش

و آن عمر خوار دريا و آن روزه دار آتش

چون معتکف برهمن، نه قوت و نه منالش

وان تيغ شاه شروان آتش نماي دريا

دريا شده غريقش، آتش شده زگالش

گفتا که چند شب من و دولت بهم نخفتيم

اندر رکاب خسرو در موکب جلالش

از بوي مشک تبت کان صحن صيد گه راست

آغشته بود با خاک از نعل بور و چالش

رخسار بحر ديدم کز حلق شرزه شيران

گلگونه دادي از خون شاه فلک فعالش

بل غرقه آب دريا در گوهر حسامش

بل آب زهره شيران در آتش قتالش

شه بر کنار دريا زان صيد کرد يعني

لب تشنه بود بحر و بود آمدن محالش

آهخت تيغ هندي چون چشمه‌ي مصفي

تا بحر گشت سيراب از چشمه‌ي زلالش

مصروع بود دريا کف بر لب آوريده

آمد سنان خسرو و بنوشت حرز حالش

يک هفته ريخت چندان خون سباع کز خون

هفتم زمين ملا شد بگرفت از آن ملالش

در مرکز مثلث بگرفت ربع مسکون

فرياد اوج مريخ از تيغ مه صقالش

چون آفتاب هر سو پيکان آتش افشان

جوزاي شاه يعني دست سخا سكالش

سر بر سر کمانش آورده چرخ چندان

کز دور قاب قوسين ديدند در شمالش

ز آن سان که روز مجلس در خلعتي که بخشد

ز اطلس بطانه سازد پروانه‌ي نوالش

بر شخص شرزه شيران از خون قباي اطلس

مقراض وش بريدي مقراضه‌ي نصالش

چون در اسد رسيدي چون سنبله سنان کش

از ضربت الف سان کردي چو سين و دالش

درياي گند نارنگ از تيغ شاه گلگون

لعل پيازي از خون يک يک پشيز والش

سوفاروش ز حيرت وحشي دهان گشاده

شه چون زبان خنجر کرده به تير لالش

اجسام وحش گشته ز ارواح خالي السير

از تيغ شه که دين را سعد است ز اتصالش

تشريف ضربت او ارواح وحشيان را

تعليم شکر دادي هنگام انفصالش

از دور تيغ خسرو چون سبزه‌وش نمودي

گستاخ پيش رفتي هم گور و هم غزالش

آهو نخورده سبزه، سبزه بخوردي او را

انسي شدي چو دادي از وحشي انتقالش

چه فخر يال شه را از صيد گور و آهو

کز صيد شير گردون هم عار داشت يالش

هم كاسگي ذره بس فخر نيست آن را

كز خور خواره آمد و از ماه نو خلالش

گر خاک صيد گاهش بگذارد آسمان‌ها

بهر حنوط رضوان تحفه برد شمالش

صيدي چنين که گفتم و اقبال صيدگه را

شعري زننده قرعه سعد السعود فالش

دوشيزگان جنت نظاره سوي مردي

کآبستن ظفر شد تيغ قضا جدالش

گفتند آنک آنک کيخسرو زمانه

در زين سمند رستم و در کف کمند زالش

مختار خلق عالم خاقان اکبر آمد

کارحام دهر خشک است از زادن همالش

شاهي که در دو عالم طغراي مملکت را

هست از خط يدالله توقيع لايزالش

شاهي است سايس دين، نوري است سايه‌ي حق

تأييد حق تعالي کرده ندا تعالش

ز آن جام کوثر آگين جمشيد خورده حسرت

ز آن رمح اژدها سر ضحاک برده بالش

يا رب که آب دريا چون نفسرد ز خجلت

چون بيند اين عواطف بيرون از اعتدالش

دريا ز شرم جودش بگريختي چو زيبق

اما چهار ميخ است آنک زمين عقالش

گويي سرشک شور است از چشم چرخ دريا

کز هيبت بلارک شه نيست صبر و هالش

يا از مسام کوه است آب خوي خجالت

کاندر خور نثار ملک نيست ايثار گنج و مالش

روح القدس براقش و ز قدر هيکل او

خورشيد چرخ ميخ زر است از پي نعالش

قطب فلک رکابش هست از کمال رتبت

جرم سهيل چرم اديم از پي دوالش

اي شاه عرش هيبت، خورشيد صبح رايت

چترت هماي نصرت و آفاق زير بالش

دهر است پير مردي زال عقيم دنيا

چون بادريسه يک چشم اين زال بد فعالش

شد پيرمرد رامت زان از سر طراوت

شد بادريسه پستان آن سالخورده زالش

چون تاردق مصري در دق مرگ خصمت

نالان چو نيل مصر است از ناله تن چو نالش

مه شد موافق او در دق بدين جنايت

هر سال در خسوف کند آسمان نکالش

گر داشت خصم ناري چون نار صد زباني

چون آب شد فسرده و چون نار شد محالش

افسرده شده ور اکنون خواهد ز تيغت آتش

هم کاسه‌ي سر او خواهد بدن سفالش

جاسوس توست بر خصم انفاس او چو در شب

غماز دزد باشد هم عطسه هم سعالش

هر که از طريق نخوت آمد به دار ملکت

ديد اين شرف که داري ز آن نقد شد وبالش

در تو کجا رسد خصم چون موسي اندر آتش

کز دور حاصلي ني جز برق و اشتعالش

هر کو به کيل يا کف هست آفتاب پيماي

از آفتاب نايد يک ذره در جوالش

خورشيد کز ترفع دنبال قطب دارد

چون راستي نبيند کژ سر کند زوالش

اي گوهر کمالت مصباح جان آدم

خورشيد امر پخته در شش هزار سالش

خاقاني از ثنايت نو ساخت خوان معني

کو ميزبان نطق است اين ديگران عيالش

خاک در تو بادا از خوان آسمان به

صدر تو عرش رفعت و جنت صف نعالش

فرمانت حرز توحيد اندر ميان جان‌ها

جان بر ميان زمانه از بهر امتثالش

از بندگان صدرت شاهان سپر فکنده

قيصر کم از يماکش، سنجر کم از ينالش

تا آل مصطفي را ز ايزد درود باشد

بر تو درود بادا از مصطفي و آلش

***

در مدح ملك الرؤسا شمس الدين محمود بن علي

صدري که قدر کان شکند جوهر سخاش

بحري که نزل جان فکند پيکر سخاش

صدر سخي که لازم افعال اوست بذل

اين اسم مشتق است هم از مصدر سخاش

هارون صدر اوست فلک ز آن که انجمش

هر شب جلاجل کمر است از زر سخاش

شعري به شب چو کاسه‌ي يوزي نمايدم

اعني سگي است حلقه بگوش در سخاش

شمس فلک ز بيم اذ الشمس در گريخت

در ظل شمس دين که شود چاکر سخاش

والشمس خوان که واو قسم داد زيورش

کو بست بهر هم لقبي زيور سخاش

تا شمس دين بر اوج رياست دو اسبه راند

يک ذره نيست شمس فلک ز اختر سخاش

هست از سخاش عيد جهان و اختران دهند

از خوشه‌ي سپهر زکات سر سخاش

اين پير زن ز دانه‌ي دل مي‌دهد سپند

تا دفع چشم بد کند از منظر سخاش

رضوان ملک خسرو مالک رقاب اوست

کار من بهشت عدن شد از کوثر سخاش

لابل که در قياس درمنه است و شوره خاک

طوبي به نزد خلقش و کوثر بر سخاش

مير رئيس عالم عادل شود طراز

هر حله را که بافته در ششتر سخاش

تا خلق را ز خلق و دو دستش سه قبله هست

بحرين دو قله نيست بر اخضر سخاش

و اينک ببين بحيره‌ي ارجيش قطره‌اي است

از موج بحر در يتيم آور سخاش

نشگفت اگر بحيره‌ي ارجيش بعد از اين

آرد صدف ز ابر گهر پرور سخاش

گويي که فتح باب نخست آفرينش است

بهر نظام کل جهان جوهر سخاش

ز آن ده بنان که هشت جنان را مدد دهد

هفت اخترند و نه فلک اجرا خور سخاش

اين هفت نقطه يک رقمند از خط کفش

و آن نه صحيفه يک ورق از دفتر سخاش

خط کفش به صورت جوي است و جوي نيست

بحري است ليک موج زن از گوهر سخاش

دست سخاش بين شده صورتگر اميد

يا دست همت آمده صورتگر سخاش

جوزا صفت دو گانه هزار آفتاب زاد

هر گه که رفت همت او در بر سخاش

هست آدم دگر پدر همتش چنانک

حواي ديگر است کنون مادر سخاش

گلگونه‌ي رخ امل آن خون کنند و بس

کز حلق بخل ريخت سر خنجر سخاش

هر ناخنيش معن و هر انگشت جعفري است

پس معن جود چون نهم و جعفر سخاش

بر چشمه‌ي کرم شد و سد نياز كرد

پس خضر جود خوانم و اسکندر سخاش

ابر از حيا به خنده برون برد برق‌وار

کو زد قفاي ابر به دست تر سخاش

عزمش همي شکنجه کند کعب کوه را

تا گنج زرفشان دهد اندر خور سخاش

هر دم هزار عطسه‌ي مشکين زد از تري

مغز جهان ز رايحه‌ي عنبر سخاش

مرغي است همتش که جهان راست سايه‌بان

بر هفت بيضه‌ي ز مي از يک پر سخاش

بر سر برند غاشيه چون عبهرش سران

کز سيم و زر شده است جهان عبهر سخاش

هست آفتاب زرد و شفق چون نگه کني

تب برده‌ي گشاده رگ از نشتر سخاش

ساعات بين که بر ورق روز و شب رود

از منظر سپهر بمستنظر سخاش

بالاي هفت خيمه‌ي پيروزه دان ز قدر

ميدان‌گهي که هست در آن عسکر سخاش

بس حال كسر يافته كوگاه رفع كلك

سازد چو نصب سين كه زدند از بر سخاش

بر خوان همتش جگر آز مي‌خورد

دندان تيز سين که شده است افسر سخاش

او شير و نيستانش دوات است لاجرم

برد تب نياز به نيشکر سخاش

در هيچ چار شهر خراسان مکرمت

کس پنج نوبه نازده چون سنجر سخاش

بگذار استعارت از آنجا که راستي است

ار من کند نظير خراسان خور سخاش

محمود بن علي است چو محمود و چون علي

من هم اياز جودش و هم قنبر سخاش

محمودوار بت شکن هند خوانش از آنک

تاراج هند آز کند لشکر سخاش

يعسوب امت است علي‌وار از آنکه سوخت

زنبور خانه‌ي زر و سيم آذر سخاش

چون در زمانه آب کرم هيچ جا نماند

جاي تيمم است به خاک در سخاش

ني ني چو من جهاني سيراب فيض اوست

سيراب چه که غرقه‌ تن از فرغر سخاش

بر خار خشک خاطرم آرد ترنگبين

بادي که بروزد بني عسکر سخاش

ز آن نخل خشک تازه شود گر نسيم قدس

چون مريم است حامله تن دختر سخاش

از آبنوس روز و شبم زان کند دوات

تا نسخه مي‌کنم به قلم محضر سخاش

پيشم چو ماه قعده‌ي شب رنگ از آن کشد

تا خوانم آفتاب جنيبت بر سخاش

سجاده از سهيل کنم نزاديم شام

تا مي‌برم سجود سپاس از در سخاش

باراني ز آفتاب کنم نز گليم مصر

کز ميغ‌تر هواست همه کشور سخاش

دل کو محفه‌دار اميد است نزد اوست

تا چون کشد محفه‌ي ناز استر سخاش

پاي دلم برون نشد از خط مهر او

نه مهره‌ي اميد من از ششدر سخاش

گر داشت يک مهم به عزيزي چو روز عيد

شد چون هلال شهره ز من پيکر سخاش

گر کعب مامه آب نخورد و به تشنه داد

مشهورتر ز دجله شد آبشخور سخاش

ور حاتم اسبي از پي طفل و زني بکشت

نه زنده  ماند نام و شد آن مفخر سخاش

امروز مهتر رؤساي زمانه اوست

صد کعب و حاتم‌اند کنون کهتر سخاش

خوش لفظم از خوشي مراعات او بلي

هست اين گلاب من ز گل نستر سخاش

از لفظ من که پانصد هجرت چو من نزاد

ماند هزار سال دگر مخبر سخاش

گستردم اين ثنا ز محبت نه از طمع

تا داندم محب ثنا گستر سخاش

اين تحفه کز ملوک جهان داشتم دريغ

کردم نثار بارگه انور سخاش

او راست باغ جود و مرا باغ جان و من

نوبر فرستمش عوض نوبر سخاش

او مرد ذات و همت من بکر، لاجرم

بکري همتم شده در بستر سخاش

من يافتم نداي انا الله کليم‌وار

تا نار ديدم از شجر اخضر سخاش

امروز صد چراغ ثنا بر فروختم

از يک شرر که يافتم از اخگر سخاش

صد نافه مشک دادمش از تبت ضمير

گر يک بخور يافتم از مجمر سخاش

***

در مدح فخرالدين شروانشاه منوچهر

ز عدل شاه که زد پنج نوبه در آفاق

چهار طبع مخالف شدند جفت وفاق

رسيد وقت که پيک امان ز حضرت او

رساند آيت رحمت به انفس و آفاق

بسي نماند که بي‌روح در زمين ختن

سخن سراي شود چون درخت در وقواق

به شکر آنکه جهان را خدايگان ملکي است

که نايب است به ملکت ز قاسم الارزاق

جلال ملت، تاج ملوک فخرالدين

سپهر مجد، منوچهر مشتري اخلاق

شهنشهي که به صحرا نسيم انصافش

ز زهر در دم افعي عيان کند ترياق

ز داد اوست زمان کرده با امان وصلت

به حکم اوست قضا بسته با رضا ميثاق

ز بس که ريخت ازين پيش خون قفچاقان

به هندوي گهري چون پرند چين براق

عجب مدار که از روح ناميه زين پس

بجاي سبزه ز گل بردمد سر قفچاق

زهي برات بقا را ز عالم مطلق

نکرده کاتب جان جز به نام تو اطلاق

اگر نه شمع فلک نور يافتي ز کفت

چون جان گبر شدي تيره بر مسيح وثاق

سحرگهي که يلان تيغ برکشند چو صبح

به عزم رزم کنند از براي کينه سباق

ز بيم ناوک پروين گسل براي گريز

ز آسمان بستاند بنات نعش طلاق

بگيرد از تپش تيغ و امتلاي خلاف

دل زمين خفقان و دم زمانه فواق

تو ابروار بر آهخته خنجري چون برق

فرشته‌وار نشسته بر اشهبي چو براق

به يگ گشاد ز شست تو تير غيداقي

شود چو پاسخ کهسار باز تا غيداق

در آن زمان که کند تيغ با کف تو وصال

ز بس که جان بدان را دهي ز جسم فراق

گمان برم که ز ارواح تيره زير اثير

خلايقي دگر از نوعيان کند خلاق

ظفر برد ز برت چتر جاء نصرالله

اجل دهد به عدو زهر مالهم من واق

ايا شهي که ز تأثير عدل تو بر چرخ

به جرم مه ندهد اجتماع مهر محاق

بدان خداي که پاکان خطه‌ي اول

ز شوق حضرت او والهند چون عشاق

که نيست چون تو سخا پروري به شرق و به غرب

نه چون من است ثنا گستري به شام و عراق

مرا حق از پي مدح تو در وجود آورد

تو نيز تربيتم کن که دارم استحقاق

منم که گاه کتابت سواد شعر مرا

فلک سزد که شود دفتر و ملک وراق

دقايقي که مرا در سخن به نظم آيد

به سر آن نرسد و هم بوعلي دقاق

ايا شهان زمانه عيال شفقت تو

به حال من نظري ز ديده‌ي اشفاق

که خيره شد دلم از جور گنبد ازرق

چو طبع محرور از فعل داروي زراق

جهان موافق مهر تو است مگذارش

که کينه ورزد با چون مني ز روي نفاق

مرا ز چنگ نوائب به جود خود برهان

که خلق را تويي امروز نايب رزاق

به حسب طاقت خود طوق دار مدح توام

چرا ز طايفه‌ي خاصگان بماندم طاق

تو راست ملک جهان و تويي سزاي ثنا

چگونه گويم مدح يماک و وصف يلاق

نماند کس که ز انعام تو به روي زمين

نيافت بيت المال و نساخت باب الطاق

منم که نيست در اين دور بخت را با من

نه اقتضاي رضا و نه اتفاق وفاق

بسوخت جان من از آز و طبع زنگ گرفت

بدان صفت که زنم آهن و ز تف حراق

اگر نه فضل تو فرياد من رسد بيم است

که قتل من کند او وقت خشية الاملاق

شها به وصف تو خوش کرده‌ام مذاق سخن

مدار عيش مرا بر اميد تلخ مذاق

روا مبين ز طريق کرم که زخم نياز

برآرد از جگرم هر دمي هزار طراق

ز بي‌نوايي مشتاق آتش مرگم

چو آن کسي که به آب حيات شد مشتاق

تنم ز حرص يکي نان چو آينه روشن

چو شانه شد همه دندان ز فرق تا سر ساق

عطاي تو کند اين درد را دوا گر نه

علاج اين چه شناسد حنين بن اسحاق

هميشه تا در موت و حيات نابسته است

بر اهل عالم از اين بام ناگشاده رواق

در تو قبله‌ي افلاك باد و خلق زمين

به مهر و مدح تو بگشاده نطق و بسته نطاق

مدام در حق ملکت دعاي خاقاني

قبول باد ز حق بالعشي و الاشراق

***

در مرثيه‌ي امام محمد يحيي

ناورد محنت است در اين تنگناي خاک

محنت براي مردم و مردم براي خاک

جز حادثات حاصل اين تنگناي چيست

اي تنگ حوصله چه کني تنگناي خاک

اين عالمي است جافي و از جيفه موج زن

صحراي جان طلب که عفن شد هواي خاک

خواهي که جان به شط سعادت برون بري

بگريز از اين جزيره‌ي وحشت فزاي خاک

خواهي که در خورنگه دولت کني طواف

برخيز از اين خرابه‌ي نا دلگشاي خاک

دوران آفت است چه جويي سواد دهر

ايام صرصراست چه سازي سراي خاک

هرگز وفا ز عالم خاکي نيافت کس

حق بود ديو را که نشد آشناي خاک

خود را به دست عشوه‌ي ايام وامده

کز باد کس اميد ندارد وفاي خاک

اجزات چون به پاي شب و روز سوده شد

تاوان طلب مکن ز قضا در فضاي خاک

خاکي که زير سم دو مرکب غبار گشت

پيداست تا چه مايه بود خون بهاي خاک

لاخيردان نهاد جهان و رسوم دهر

لاشيئي شناس برگ سپهر و نواي خاک

چون وحش پاي بست سپهر و زمين مباش

منگر وطاي ازرق و مگزين غطاي خاک

اي مرد چيست خود فلک و طول و عرض او

دودي است قبه بسته معلق وراي خاک

شهباز گوهري چه کني قبهاي دود

سيمرغ پيکري چه کني توده‌هاي خاک

گردون کمان گروهه‌ي بازي است کاندرو

گل مهره‌اي است نقطه‌ي ساکن نماي خاک

تا کي ز مختصر نظري جسم و جان نهي

اين از فروغ آتش و آن از نماي خاک

جان داده‌ي حق است چه داني مزاج طبع

زر بخشش خور است چه داني عطاي خاک

خاقانيا جنيبت جان واعدم فرست

کآن چرب آخرش به از اين سبز جاي خاک

نحلي، جعل‌ نه‌اي، سوي بستان قدس شو

طيري نه عنکبوب مشو کدخداي خاک

ميلي بهر بها بخر و در دو ديده کش

باري نبيني اين گهر بي ‌بهاي خاک

خاصه که بر دريغ خراسان سياه گشت

خورشيد زير سايه‌ي ظلمت فزاي خاک

گفتي پي محمد يحيي به ماتم‌اند

از قبه‌ي ثوابت تا منتهاي خاک

او کوه علم بود که برخاست از جهان

بي ‌کوه کي قرار پذيرد بناي خاک

تب لرزه يافت پيکر خاک از فراق او

هم مرقد مقدس او شد شفاي خاک

با عطرهاي روضه‌ي پاکش عجب مدار

گر طوبي بهشت برآرد گياي خاک

از گنبد فلک ندي آمد به جسم او

کاي گنبد تو کعبه‌ي حاجت رواي خاک

بر دست خاکيان خپه گشت آن فرشته خلق

اي کاينات واحزنا از جفاي خاک

ديد آسمان که در دهنش خاک مي‌کنند

و آگاه بد که نيست دهانش سزاي خاک

اي خاک بر سر فلک آخر چرا نگفت

کاين چشمه‌ي حيات مسازيد جاي خاک

جبريل بر موافقت آن دهان پاک

مي‌گويد از دهان ملايک صلاي خاک

سوگند هم به خاک شريفش که خورده نيست

زو به نواله‌اي دهن ناشتاي خاک

در ملت محمد مرسل نداشت کس

فاضل‌تر از محمد يحيي فناي خاک

آن کرد روز تهلکه دندان فداي سنگ

واين کردگاه فتنه دهان را فداي خاک

کو راي او که بود ضيا بخش آفتاب

کو لطف او که بود کدورت زداي خاک

زآن فکر و حلم چرخ و زمين بي‌نصيب ماند

اين گفت واي آتش و آن گفت واي خاک

خاک درش خزاين ارواح دان چرخ

فيض کفش معادن اجساد زاي خاک

سنجر به سعي دولت او بود دولتي

باد از سياستش شده مهر آزماي خاک

بي‌فر او چه سنجد تعظيم سنجري

بي‌ پادشاي دين كه بود پادشاي خاک

پاکا منزها تو نهادي به صنع خويش

در گردناي چرخ سکون و بقاي خاک

خاک چهل صباح سرشتي به دست صنع

خود بر زبان لطف براندي ثناي خاک

خاقاني است خاک درت حافظش تو باش

زين مشتي آتشي که ندارند راي خاک

جوقي لئيم يک دو سه کژ سير و کوژ سار

چون پنج پاي آبي و چون چار پاي خاک

***

در عزلت و تخلص به مدح پيغمبر اكرم

هر صبح پاي صبر به دامن درآورم

پرگار عجز گرد دل و تن درآورم

از عکس خون قرابه‌ي پر مي‌شود فلک

چون جرعه ريز ديده به دامن درآورم

هر دم هزار بچه‌ي خونين کنم به خاک

چون لعبتان ديده به زادن درآورم

از زعفران چهره مگر نشره‌اي کنم

کآبستني به بخت سترون درآورم

دانم که دهر خط بلا بر سرم کشيد

داند که سر به خط بلا من درآورم

چون آه آتشين زنم از جان آهنين

سيماب فش گداز به آهن درآورم

غم در جگر زد آتش برزين مرا و من

از آب ديده دجله به برزن درآورم

غم بيخ عمر مي‌برد و من به برگ آنک

دستي به شاخ لهو به صد فن درآورم

طوفانم از تنور برآمد چه سود از آنک

دامن چو پيرزن به نهنبن درآورم

شد روز عمر ز آن سوي پيشين و روي نيست

کاين روز رفته باز به روزن درآورم

با من فلک به کين سياوش و من ز عجز

اسب گلين به حرب تهمتن درآورم

چون کوه خسته سينه کنندم به جرم آنک

فرزند آفتاب به معدن درآورم

از جور هفت پرده‌ي ازرق ز اشک لعل

طوفان به هفت رقعه‌ي ادکن درآورم

از کشت‌زار چرخ و زمين کاين دو گاو راست

يک جو نيافتم که به خرمن درآورم

از چنگ غم خلاص تمني کنم ز دهر

کافغان بناي حلق چو ارغن درآورم

چون زال بسته‌ي قفسم نوحه زان کنم

تا رحمتي به خاطر بهمن درآورم

ني‌ني که با غم است مرا انس لاجرم

مريم صفت بهار به بهمن درآورم

نشگفت اگر چو آهوي چين مشک بردهم

چون سر بخورد سنبل و بهمن درآورم

چون دم برآرم از سر زانو به باغ دل

از شاخ سدره مرغ نوازن درآورم

زانو کنم رصدگه و در بيع خان جان

صد کاروان درد معين درآورم

غم بختي‌اي است توسن و من يار کاروان

در خان بپشت بختي توسن درآورم

دل تنگ‌تر ز ديده‌ي سوزن شده است و من

بختي غم به ديده‌ي سوزن درآورم

غم تخم خرمي است که در يک دم افکنم

دردي است جنس مي که ز يک دن درآورم

عنقاي مغربم به غريبي که بهر الف

غم را چو زال زر به نشيمن درآورم

در گلشن زمانه نيابم نسيم انس

دود از سموم غصه به گلشن درآورم

فقر است پير مائده افکن که نفس را

بر آستان فقر ممکن درآورم

آب حيات از آتش گلخن دمد چو باد

گر نفس خاک پاش به گلخن درآورم

آري ز هند عود قماري برم برون

گر حمل‌ها به هند ز روين درآورم

چندي نفس به صفه‌ي اهل صفا زدم

يک چند پي به دير برهمن درآورم

چون کار عالم است شتر گربه من به کف

گه سبحه‌گاه ساغر روشن درآورم

از هزل و جد چو طفل بنگزيردم که دست

گاهي به لوح و گه به فلاخن درآورم

جنسي نماند پس من و رندان که بهر راه

چون رخش نيست پاي به کودن درآورم

آهوي مشک نيست چه چاره ز گاو و بز

کز هر دو برگ عنبر و لادن درآورم

چون چرخ سرفکنده زيم گر چه سرورم

آغوش از آن به خاک فروتن درآورم

دشمن مرا شکست کند دوست دارمش

حاشا که من شکست به دشمن درآورم

تهديد تيغ مي‌دهد آوخ کجاست تيغ

تا چون حليش دست به گردن درآورم

کانرا که تيشه رخنه کند فضل کان نهم

رخنه چرا به تيشه‌ي کان کن درآورم

در ديولاخ آز مرا مسکن است و من

خط فسون عقل به مسکن درآورم

همت شود حجاب ميان من و نظر

گر من نظر به عالم ريمن درآورم

آسيمه سر چو گاو خراسم که چشم بند

نگذاردم که ديده به روغن درآورم

در بوي و رنگ دهر نپيچم که ره روم

ارقم نيم که بال به چندن درآورم

من نامه بر کبوتر راهم ز همرهان

باز اوفتم كه طبع به ارزن درآورم

گر خاص قرب حق نشوم واثقم بدانک

رخت امان به خلد مزين درآورم

جان و دل و خرد برسانم به باغ خلد

آخر مثلثي به مثمن درآورم

چون خرمگس ز جيفه و خس طعمه چون کنم

نحلم که روزي از گل و سوسن درآورم

چون قوتم آرزو کند از گرم و سرد چرخ

بر خوان جان دو نان ملون درآورم

با آنکه قانعم چو سليمان ز مهر و ماه

نان ريزه‌ها چو مور به مکمن درآورم

نسرين را به خوشه‌ي پروين بپرورند

تا من به خوان دو مرغ مسمن درآورم

مرد توکلم، نزنم درگه ملوک

حاشا که شک به بخشش ذوالمن درآورم

آن‌کس که داد جان، ندهد نان؟ بلي دهد

پس کفر باشد ار به دل اين ظن درآورم

چون موسيم شجر دهد آتش چه حاجت است

کآتش زنه به وادي ايمن درآورم

گردور ناقصان نخرد فضل من رواست

نقصي چرا به فضل مبرهن درآورم

بهرام‌وار اگر به من آرند دوکدان

غارت چرا به تيغ و به جوشن درآورم

ز آن غم که آفتاب کرم مرد برق‌وار

شب زهره را چو رعد به شيون درآورم

اين پيرزن هنوز عروس کرم نزاد

پس سر چرا به خطبه‌ي اين زن درآورم

گفتم به ترک مدح سلاطين، مبين در آنک

سحر مبين به شعر مبين درآورم

کو شه طغان جود که من بهراتمکي

پيشش زبان به گفتن سن‌سن درآورم

خاقاني مسيح دمم پس به تيغ نطق

همچون کليم رخنه‌ي الکن درآورم

بهر دو نان ستايش دو نان کنم مباد

کآب گهر به سنگ خماهن درآورم

چون موي خوک در زن ترسا بود چرا

تار رداي روح به درزن درآورم

هم نعت حضرت نبوي کان نکوتر است

کاين لعل هم به طوق و به گردن درآورم

کحال دانشم که برند اختران به چشم

کحل الجواهري که به هاون درآورم

گفتم روم به مکه و جويم در آن حرم

گنجي که سر به حصن محصن درآورم

چون نيست وجه ‌زر نکنم عزم مکه باز

جلباب نيستي به سر و تن درآورم

تبريز غم فزود مرا و آرزوم هست

کاين غم به ارز روم و به ارمن درآورم

خوش مقصدي است ار من و خوش مأمن ارزروم

من رخت دل به مقصد و مأمن درآورم

چون مور ساز خانه به اخلاط درکشم

چون مرغ برگ دانه به ارزن درآورم

منت برد عراق وري از من بدين دو جاي

بحري ز نظم و نثر مدون درآورم

بس شکر کز منيژه و گيوم رسد که من

شمعي به چاه تيره‌ي بيژن درآورم

***

در شكايت و تخلص به مدح نبي اكرم و ذكر كعبه

هر صبح سر به گلشن سودا برآورم

وز صور آه بر فلک آوا برآورم

چون طيلسان چرخ مطرا شود به صبح

من رخ به آب ديده مطرا برآورم

بر کوه چون لعاب گوزن اوفتد به صبح

هويي گوزن‌وار به صحرا برآورم

از اشک خون پياده و از دم کنم سوار

غوغا به هفت قلعه‌ي مينا برآورم

خود بي‌نيازم از حشر اشک و فوج آه

کآن آتشم که يک تنه غوغا برآورم

اسفنديار اين دژ رويين منم به شرط

هر هفته هفت‌خوانش به تنها برآورم

بس اشک شکرين که فرو بارم از نياز

بس آه عنبرين که به عمدا برآورم

لب را حنوط ز آه معنبر کنم چنانک

رخ را وضو به اشک مصفا برآورم

قنديل دير چرخ فرو ميرد آن زمان

کآن سرد باد از آتش سودا برآورم

دل‌هاي گرم تب زده شربت کنند سرد

ز آن خوش دمي که صبحدم آسا برآورم

هر دم مرا به عيسي تازه است حامله

ز آن هر دمي چو مريم عذرا برآورم

زين روي چون کرامت مريم به باغ عمر

از نخل خشک خوشه‌ي خرما برآورم

تر دامنان چو سر به گريبان فروبرند

سحر آورند و من يد بيضا برآورم

دل در مغاک ظلمت خاکي فسرده ماند

رختش بتابخانه‌ي بالا برآورم

رستي خورم به خوانچه‌ي زرين آسمان

و آوازه‌ي صلا به مسيحا برآورم

نه‌نه من از خراس فلک برگذشته‌ام

سر ز آن سوي فلک به تماشا برآورم

چون در تنور شرق پزد نان گرم چرخ

آواز روزه بر همه اعضا برآورم

آبستنم که چون شنوم بوي نان گرم

از سينه باد سرد تمنا برآورم

آب سيه ز نان سفيد فلک به است

زين نان دهان به آب تبرا برآورم

آباي علوي‌اند مرا خصم چون خليل

بانگ ابازنسبت آبا برآورم

از خاصگان مراست دمي سر به مهر عشق

هر جا که محرمي است دم آنجا برآورم

در کوي حيرتي که هم عين آگهي است

نادان نمايم و دم دانا برآورم

چون ناي اگر گرفته دهان داردم جهان

اين دم ز راه چشم همانا برآورم

ور ساق من چو چنگ ببندد بده رسن

هم سر به ساق عرش معلا برآورم

با روزگار ساخته زانم به بوي آنك

امروز کار دولت فردا برآورم

جام بلور در خم رويين به دستم است

دست از دهان خم به مدارا برآورم

تا چند بهر صيقلي رنگ چهره‌ها

خود را به رنگ آينه رعنا برآورم

تا کي چو لوح نشره‌ي اطفال خويشتن

در زرد و سرخ حليت زيبا برآورم

تا کي به رغم کعبه نشينان عروس‌وار

چون کعبه سر ز شقه‌ي ديبا برآورم

اوليتر آنکه چون حجرالاسود از پلاس

خود را لباس عنبر سارا برآورم

دلق هزار ميخ شب آن من است و من

چون روز سر ز صدره‌ي خارا برآورم

خارا چو مار برکشم و پس به يک عصا

ده چشمه چون کليم ز خارا برآورم

در زرد و سرخ شام و شفق بوده‌ام کنون

تن را به عودي شب يلدا برآورم

چون شب مرا ز صادق و کاذب گزير نيست

تا آفتابي از دل دروا برآورم

بر سوگ آفتاب وفا زين پس ابروار

پوشم سياه و بانگ معزا برآورم

مولو مثال دم چو برآرد بلال صبح

من نيز سر ز چوخه‌ي خارا برآورم

چند از نعيم سبعه‌ي الوان چو کافران

کار جحيم سبعه‌ي امعا برآورم

شويم دهان حرص به هفتاد آب و خاک

و آتش ز باد خانه‌ي احشا برآورم

قرصي جوين و خوش نمکي از سرشک چشم

به ز آنکه دم به ميده‌ي دارا برآورم

هم شورباي اشک، نه سکباي چهرها

کاين شور با به قيمت سکبا برآورم

چون عيش تلخ من به قناعت نبود خوش

ز آن حنظل شکر شده حلوا برآورم

چه عقل را به دست اماني گرو کنم

چه اره بر سر زکريا برآورم

قلب ريا به نقد صفا چون برون دهم

نسناس چون به زيور حورا برآورم

چون آينه نفاق نيارم که هر نفس

از سينه زنگ کينه به سيما برآورم

آن ره روم که توشه‌ ز وحدت طلب کنم

زال زرم که نام به عنقا برآورم

شهبازم ار چه بسته زبانم به گاه صيد

گرد از هزار بلبل گويا برآورم

سر ز آن فرو برم که برآرم دمار نفس

نفس اژدهاست هيچ مگو تا برآورم

صهبا گشاده آبي و زر بسته آتشي است

من آب و آتش از زر و صهبا برآورم

بلبل نه‌ام که عاشق ياقوت و زر بوم

بر شاخ گل حديث تقاضا برآورم

دانم علوم دين نه بدان تا به چنگ زر

کام از شکار جيفه‌ي دنيا برآورم

اعرابيم که بر پي احراميان روم

حج از پي ربودن کالا برآورم

گر طبع من فزوني عيش آرزو کند

من قصه‌ي خليفه و سقا برآورم

با اين نفس چنان همه هشيار نيستم

مستم نهان و عربده پيدا برآورم

اصحاب کهف ‌وارم بيدار خفته ذات

ممکن که سر ز خواب مفاجا برآورم

صفرا همه به ترش نشانند و من ز خواب

چون طفل ترش خيزم و صفرا برآورم

بنياد عمر بر يخ و من بر اساس عمر

روزي هزار قصر مهيا برآورم

مردان دين چه عذر نهندم که طفل‌وار

از ني کنم ستور و به هرا برآورم

زن مرده‌اي است نفس چو خرگوش و هر نفس

نامش به شير شرزه‌ي هيجا برآورم

در ظاهرم جنابت و در باطن است حيض

آن به که غسل هر دو به يک جا برآورم

درياي توبه کو که مگر شامگاه عمر

چون آفتاب غسل به دريا برآورم

خاقانيا هنوز نه‌اي خاصه‌ي خداي

با خاصگان مگو که مجارا برآورم

گر در عيار نقد من آلودگي بسي است

با صاحب محک چه محاکا برآورم

امسال اگر ز کعبه مرا بازداشت شاه

زين حسرت آتشي ز سويدا برآورم

گر بخت باز بر در کعبه رساندم

کاحرام حج و عمره مثنا برآورم

سي‌ ساله فرض بر در کعبه كنم قضا

تکبير آن فريضه به بطحا برآورم

حراق ‌وار در فتد آتش به بوقبيس

ز آهي که چون شراره مجزا برآورم

از دست آنکه داور فريادرس نماند

فرياد در مقام مصلا برآورم

زمزم فشانم از مژه در زير ناودان

طوفان خون ز صخره‌ي صما برآورم

درياي سينه موج زند ز آب آتشين

تا پيش کعبه لؤلؤ لالا برآورم

بر آستان کعبه مصفا کنم ضمير

زو نعت مصطفاي مزکي برآورم

ديباچه‌ي سراچه‌ي کل خواجه‌ي رسل

کز خدمتش مراد مهنا برآورم

سلطان شرع و خادم لالاي او بلال

من سر به پاي بوسي لالا برآورم

در بارگاه صاحب معراج هر زمان

معراج دل به جنت مأوي برآورم

تا قرب قاب قوسين بر خاک درگهش

آوازه‌ي دني فتدلي برآورم

گر مدحتش به خاک سرانديب ادا کنم

کوثر ز خاک آدم و حوا برآورم

کي باشد آن زمان که رسم باز حضرتش

آواز يا مغيث اغثنا برآورم

از غصه‌ها که دارم از آلودگان عهد

غلغل در آن حظيره‌ي عليا برآورم

دارا و داور اوست جهان را، من از جهان

فرياد پيش داور و دارا برآورم

ز اصحاب خويش چون سگ کهف اندر آن حرم

آه از شکستگي سر و پا برآورم

دندانم ار به سنگ غرامت شکسته‌اند

وقت ثناي خواجه ثنايا برآورم

سوگند خورد مادر طبعم که در ثناش

از يک شکم دوگانه چو جوزا برآورم

اسماي طبع من به نکاح ثناي اوست

ز آن فال سعد از اختر اسما برآورم

امروز كز ثناش مرا هست کوثري

رخت از گوثري به ثريا برآورم

فردا هم از شفاعت او کار آن سراي

در حضرت خداي تعالي برآورم

***

در حكمت و مباهات و نكوهش حاسدان

هر زمان زين سبز گلشن رخت بيرون مي‌برم

عالمي از عالم فكرت به کف مي‌آورم

تخت و خاتم ني و کوس رب هب‌لي مي‌زنم

طور و آتش ني و در اوج انا الله مي‌پرم

هر چه نقش نفس مي‌بينم به دريا مي‌دهم

هر چه نقد عقل مي‌يابم در آتش مي‌برم

گه به حد منزل از سدره سريري مي‌کنم

گه به قد همت از شعري شعاري مي‌برم

داده‌ي نه چرخ را در خرج يکدم مي‌نهم

زاده‌ي شش روز را بر خوان يک شب مي‌خورم

گر چه طبع از آبنوس روز و شب زد خرگهم

ور چه دهر از لاجورد آسمان کرد افسرم

از برون تا بخانه‌ي طبع يابي نزهتم

وز وراي پالگانه‌ي چرخ بيني منظرم

گر بپرم بر فلک شايد، که ميمون طايرم

ور بچربم بر جهان زيبد، که موزون جوهرم

باختم با پاکبازان عالم خاکي به خاک

وز پي آن عالم اينک در قماري ديگرم

بردم از نراد گيتي يک دو داو اندر سه زخم

گر چه از چار آخشيح و پنج حس در ششدرم

هاتف همت عسي ‌ان يبعثک آواز داد

عشق با طغراي جاء الحق درآمد از درم

من چو طوطي و جهان در پيش من چون آينه است

لاجرم معذورم ار جز خويشتن مي‌ننگرم

هر چه عقلم از پس آيينه تلقين مي‌کند

من همان معني به صورت بر زبان مي‌آورم

پيش من جز اختر و بت نيست آز و آرزو

من خليل آسا نه مرد بت نه مرد اخترم

بر زبان ان نعبد الاصنام راندم تاکنون

دل به اني‌لااحب‌الآفلين شد رهبرم

در مقام عز عزلت در صف ديوان عهد

راست گويي روستم پيکار و عنقا پيکرم

قوت عرق عراق از مادت طبع من است

گر چه شريان دل شروانيان را نشترم

فقر کان افکنده‌ي خلق است من برداشتم

زال کان رد کرده‌ي سام است من مي‌پرورم

در قلاده‌ي سگ نژادان گر چه کمتر مهره‌ام

در طويله‌ي شير مردان قيمتي‌تر گوهرم

عالم از آوازه‌ي خاقاني افروزم وليک

همت از اندازه‌ي خاقاني آمد برترم

اين تفاخر نقطه‌ي دل راست وين دم آن اوست

گر نه من خود را اندر اين ميدان ز مردان نشمرم

***

مطلع دوم

من کيم باري که گويم ز آفرينش برترم

کافرم گر هست تاج آفرينش بر سرم

جسم بي‌اصلم طلسمم خوان نه حي ناطقم

اسم بي‌ذاتم ز بادم دان نه نقش آزرم

از صفت هم صفرم و هم منقلب هم آتشي

گويي اول برج گردونم نه مردم پيکرم

نحس اجرام و وبال خلق و قلب عالمم

حشو ارکان و رذال دهر و دون کشورم

ليس من اهلک به گوش آدم اندر گفت عقل

آن زمان کز روي فطرت ناف مي‌زد مادرم

بحر پي پاياب دارم پيش و مي‌دانم که باز

در جزيره باز مانم ز آتشين پل نگذرم

همچو موي عاريت اصلي ندارم از حيات

همچو گلگونه بقايي هم ندارد گوهرم

نه سگ اصحاب کهفم نه خر عيسي وليک

هم سگ وحشي نژادم هم خر وحشت چرم

همدم هاروت و هم طبع زن بربط زنم

افعي ضحاکم وريم آهن آهنگرم

شير برفينم نه آن شيرم که بيني صولتم

گاو زرينم نه آن گاوم که بيني عنبرم

در دبستان نسو الله کرده‌ام تعليم کفر

کاولين حرف است لامولي لهم بر دفترم

قبله‌ي من خاک بتخانه است هين اي طير هين

سنگسارم کن که من هم کعبه کن هم کافرم

لاف دينداري زنم چون صبح آخر ظاهر است

کاندر اين دعوي ز صبح اولين کاذب‌ترم

از درون‌سو مار فعلم وز برون طاووس رنگ

قصه کوته کن که ديو راه‌زن را رهبرم

شبهت حوا نويسم، تهمت هاجر خرم

چادر مريم ربايم، پرده‌ي زهرا درم

چون هماي اندک خور و کم‌شهوتم دانند و من

چون خروس دانه چين زاني و شهوت پرورم

روز و شب آزاد دل از بند بند مصحفم

سال و مه بنهاده سر بر خط خط ساغرم

هم زحل‌ رنگم چو آهن هم ز آتش حامله

وز حريصي چون نعايم آتشين آهن خورم

زاهدم اما برهمن دين، نه يحيي سيرتم

شاعرم اما لبيد آيين، نه حسان مخبرم

گوشت زهر آلود دانايان خورم ز آن هر زمان

تلخ تر باشم و گر شويي به آب کوثرم

خويشتن دعوت‌گر روحانيان خوانم به سحر

کمترين دودافکن هر دوده‌ام چون بنگرم

شعر استادان فرود ژاژهاي خود نهم

سخت سخت آيد خرد را اينکه منکر منکرم

مهره‌ي خر آنکه بر گردن نه در گردن بود

به ز عقد عنبرين خوانم چه بي‌معني خرم

گر ز مردي دم زنم اي شير مردان مشنويد

زآنکه چون خرگوش گاهي ماده و گاهي نرم

از سر ضعفم ضعيف القلب اگر زورم دهند

با انا الاعلي زنان فرش خدايي گسترم

پيل مستم مغزم از آهن بياشوبيد از آنک

گر بياسايم دمي هندوستان يادآورم

خاليم چون قفل و يک چشمم چو زرفين لاجرم

مجلس ارباب همت را چو حلقه بردرم

هم در اين غرقاب عزلت خوشترم کز عقل و روح

هم سبک چون بادبانم هم گران چون لنگرم

رد خاقانم به خاکم کن که قارون غمم

ننگ شروانم به آبم ده که قانون شرم

نيستم خاقاني آن خلقانيم کان مرد گفت

و اين چنين به چون به جمع ژنده پوشان اندرم

روشنان خاقاني تاريک خوانندم وليک

صافيم خوان چون صفاي صوفيان را چاکرم

***

در ضجرت و شكايت و نكوهش دنيا و مباهات به قناعت

غصه بندد نفس افغان چکنم؟

لب به فرياد نفس ‌ران چکنم؟

غم ز لب باج نفس مي‌گيرد

عمر در کار رصدبان چکنم؟

نامرادي است چو معلوم اميد

دست ندهد، طلب آن چکنم؟

مشرفان قدرم حسب مراد

چون نرانند به ديوان چکنم؟

رشته‌ي جان مرا صد گره است

واگشادن همه نتوان چکنم؟

دوستانم گره رشته‌ي جان

نگشايند به دندان چکنم؟

کار خود را ز فلک همچو فلک

چون نبينم سر و سامان چکنم؟

از خم پشت و نقطهاي سرشک

تن و رخسار فلک‌سان چکنم؟

فلک افعي زمرد سلب است

دفع اين افعي پيچان چکنم؟

دور باش دهنش را چو کشف

زاستخوان بيهده خفتان چکنم؟

ايمه دوران چو من آسيمه‌سر است

نسبت جور به دوران چکنم؟

چرخ چون چرخ زنان نالان است

دل ز چرخ اين همه نالان چکنم؟

چرخ را هر سحر از دود نفس

همچو شب سوخته دامان چکنم؟

خاک را هر شبي از خون جگر

چون شفق سرخ گريبان چکنم؟

ز آتش آه بن دريا را

چون تيمم‌ گه عطشان چکنم؟

هفت دريا گرو چشم من است

من تيمم به بيابان چکنم؟

قوتم از خوان جهان خون دل است

زله‌ي همت ازين خوان چکنم؟

چون بر اين خوان نمک بي‌نمکي است

ديده از غم نمک افشان چکنم؟

بر سر آتش از اين بي‌نمکي

گر نمک نيستم افغان چکنم؟

چون به گيتي نه وفا ماند و نه اهل

دم اهليت اخوان چکنم؟

خوان گيتي همه قحط کرم است

خضرم از خوان خضر خان چکنم؟

نيست در خاک بشر تخم کرم

مدد از ديده‌ي باران چکنم؟

هر شبانگه پر و هر صبح تهي است

خواجه چنين باشد از اين خان چکنم؟

شوره خاکي را کز تخم تهي است

فتح باب از نم مژگان چکنم؟

جوهر حس بر هر خس چه برم؟

پر طاووس، مگس ران چکنم؟

چند نان ريزه‌ي خوان‌هاي خسان

گر نه آبم خس الوان چکنم؟

بسته‌ي غار اميدم چو خليل

شير از انگشت مزم نان چکنم؟

همچو ماهي سر خويش از پي نان

بر سر سوزن طفلان چکنم؟

گوييم نان ز در سلطان جوي

آب رخ ريزد بر نان چکنم؟

لب خويش از پي نان چون پر نان

بوسه زن بر در سلطان چکنم؟

همچو زنبور دکان قصاب

در سر کار دهن جان چکنم؟

پيش هر خس چو کرم فرمان يافت

عقل را سخره‌ي فرمان چکنم؟

تب زده زهر اجل خورد و گذشت

گل شکرهاي صفاهان چکنم؟

تاج خرسنديم استغنا داد

با چنين مملکه طغيان چکنم؟

نعمتي بهتر از آزادي نيست

بر چنين مائده کفران چکنم؟

مادر بخت فسرده رحم است

خشک دارد سر پستان چکنم؟

آب چون نار هم از پوست خورم

چون نيابم نم نيسان چکنم؟

از درون خانه کنم قوت چو نحل

چون جهان راست زمستان چکنم؟

سنگ بر شيشه‌ي دل چون فکنم

روح را طعمه‌ي ارکان چکنم؟

آتش اندر بن کشتي چه زنم

نوح را غرقه‌ي طوفان چکنم؟

شاه دل را که خرد بيدق اوست

در عري‌ خانه‌ي خذلان چکنم؟

ني‌ني آزادم ازين لوح دو رنگ

عقل را طفل دبستان چکنم؟

چون رسيد آيت روز آيت شب

محو کرد آيت ايشان چکنم؟

طبع غمگين چکنم ز آنچه گذشت

دل از آنچ آيد شادان چکنم؟

هست نه شهر فلک زندانم

عيش ده روزه به زندان چکنم؟

کم زنم هفت ده خاکي را

دخل يک هفته‌ي دهقان چکنم؟

همتم بر سر کيهان خورد آب

ننگ خشک و تر کيهان چکنم؟

کاوه‌ام پتک زنم بر سر ديو

در دکان کوره و سندان چکنم؟

خادمانند و زنان دولت‌ يار

چون مرا آن نشد آسان چکنم؟

دولت از خادم و زن چون طلبم

کاملم ميل به نقصان چکنم؟

پيش تند استر ناقص چو شغال

شغل سگساري و دستان چه کنم؟

چيست جز خاک در اين خانه‌ي چرخ

طمع از اين کاسه‌ي كردان چکنم؟

همه ناکامي دل کام من است

گرد کام اين همه جولان چکنم؟

من به همت نه به آمال زيم

با امل دست به پيمان چکنم؟

عيسيم رنگ به معجز سازم

بقم و نيل به دکان چکنم؟

هم عراق آفت شروان چه کشم

هم سفر خانه‌ي احزان چکنم؟

گير شروان به مثل شروان نيست

خيروان است و شرفوان چکنم؟

چون به شروان دل و ياريم نماند

بي‌دل و يار به شروان چکنم؟

مه فرو رفت منازل چه برم

گل فرو ريخت گلستان چکنم؟

درج بي‌جوهر روشن به چه کار

برج بي‌کوکب رخشان چکنم؟

چو به دريا نه صدف ماند و نه در

زحمت ساحل عمان چکنم؟

رفت شيرين به شبيخون وفا

نقش مشکوي و شبستان چکنم؟

چون نه شعري نه سهيل است و نه مهر

يمن و شام و خراسان چکنم؟

فرقت شهد مرا سوخت چو موم

وصلت مهر سليمان چکنم؟

چون منم گرگ گزيده ز فراق

طلب چشمه‌ي حيوان چکنم؟

آه دردا که به شروان شدنم

دل نفرمايد درمان چکنم؟

گر چه آنجام ز خاقان کبير

هست نان پاره‌ي فراوان چکنم؟

چون مرا در وطن آسايش نيست

غربت اوليتر از اوطان چکنم؟

آب شروان به دهان چون زده‌ام

ياد نان پاره‌ي خاقان چکنم؟

دو سه ويرانه در آن شهر مراست

چون نيم جغد به ويران چکنم؟

آن همه يک دو سه دير غم دان

نه سدير است و نه غمدان چکنم؟

ليک نيم آدمي آنجاست مرا

چون سپردمش به يزدان چکنم؟

اولش کردم تسليم به حق

باز تسليم دگر سان چکنم؟

***

صفت خاك شريف كه از بالين مقدس خاتم النبيين محمد (ص) آورده بود

و بيان فضايل و علو همت خود

صبح وارم کآفتابي در نهان آورده‌ام

آفتابم کز دم عيسي نشان آورده‌ام

عيسيم از بيت معمور آمده وز خوان خلد

خورده قوت وزله اخوان را ز خوان آورده‌ام

هين صلا اي خشک پي پيران تر دامن که من

هر دو قرص گرم و سرد آسمان آورده‌ام

طفل زي مکتب برد نان من ز مکتب آمده

بهر پيران ز آفتاب و مه دو نان آورده‌ام

گر چه عيسي‌وار از اينجا بار سوزن برده‌ام

گنج قارون بين کز آنجا سو زيان آورده‌ام

رفته زين سر لاشه‌اي در زير و ز آن سر بين کنون

کابلق گيتي جنيبت در عنان آورده‌ام

از نظاره موي را جاني که هر مويي مرا

طوطي گوياست کز هندوستان آورده‌ام

من نه پيل آورده‌ام بس‌بس نظاره کز سفر

پيل بالا طوطي شکرفشان آورده‌ام

در گشاده ديده‌ام خرگاه ترکان فلک

ماه را بسته ميان خرگاه سان آورده‌ام

از سفر مي‌آيم و در راه صيد افکنده‌ام

اينت صيدي چرب پهلو کارمغان آورده‌ام

گر سواران خنگ توسن در کمند افکنده‌اند

من کمند افکنده و شير ژيان آورده‌ام

چشم بد دور از من و راهم که راه آورد عشق

ره روان را سرمه‌ي چشم روان آورده‌ام

بس که در بحر طلب چل صبح شست افکنده‌ام

تا در آن شست سبک صيد گران آورده‌ام

نقد شش روز از خزانه‌ي هفت گردون برده‌ام

گر چه در نقب افکني چل شب کران آورده‌ام

خاک پاي خاک بيزان بوده‌ام تا گنج زر

کرده‌ام سود ار بهين عمري زيان آورده‌ام

خاک بيزي کن که من هم خاک بيزي کرده‌ام

تا ز خاک اين مايه گنج شايگان آورده‌ام

ديده‌ام عشاق ريزان اشک داود از طرب

آن همه چون سبحه در يک ريسمان آورده‌ام

اشک من در رقص و دل در حال و ناله در سماع

من دريده خرقه‌ي صبر و فغان آورده‌ام

زردي زر شادي دلهاست من دلشاد از آنک

سکه‌ي رخ را زر شادي‌رسان آورده‌ام

شمع زرد است از نهيب سر منم هم زرد ليک

زرد رويي نز نهيب سر نشان آورده‌ام

بل کز آن زردم که ترسم سر نبرندم چو شمع

کاين سر از بهر بريدن در ميان آورده‌ام

هان رفيقا نشره آبي يا زگال آبي بساز

کز دل و چهره زگال و زعفران آورده‌ام

شو نمک بر آتش افکن کز سر خوان بهشت

خوش نمک در طبع و شکر در زبان آورده‌ام

وز پي دندان سپيدي همرهان از تف آه

دل چو عود سوخته دندان کنان آورده‌ام

گر چه شب‌ها از سموم راه تب‌ها برده‌ام

از نسيم وصل مهر تب نشان آورده‌ام

زآن جهان مي‌آيم از رنجي که ديدم زين جهان

ليک طغراي نجات آن جهان آورده‌ام

ديده‌ام سرچشمه‌ي خضر و کبوتروار آب

خورده و پس جرعه ريزي در دهان آورده‌ام

چون کبوتر رفته بالا و آمده بر پاي خويش

بسته زر تحفه و خط امان آورده‌ام

من کبوتر قيمتم بر پاي دارم سرب‌ها

آن ‌قدر زري که سوي آشيان آورده‌ام

زيوري آورده‌ام بهر عروسان بصر

گويي از شعري شعار فرقدان آورده‌ام

لعبتان ديده را کايشان دو طفل هندواند

هم مشاطه هم حلي هم دايگان آورده‌ام

پير عشق آنجا به عرسي پاره مي‌کرد آسمان

من نصيبه شانه داني نا‌گمان آورده‌ام

اين فراويزي و آن باز افکني خواهد ز من

من زجيب آسمان يک شانه‌دان آورده‌ام

ديده‌ام خلوت سراي دوست در مهمان‌سراش

تن طفيل و شاهد دل ميهمان آورده‌ام

ميزبان در حجره‌ي خاص و برون افکنده خوان

من دل و جان پيش خوان ميزبان آورده‌ام

دل ملک طبع است قوت او ز بويي داده‌ام

جان پري‌وار است خوردش ز استخوان آورده‌ام

نقل خاص آورده‌ام زآنجا و ياران بي‌خبر

کاين چه ميوه است از کدامين بوستان آورده‌ام

تا خط بغداد ساغر دوستکاني خورده‌ام

دوستان را جله‌اي در جرعه‌دان آورده‌ام

دشمنان را نيز هم بي‌بهره نگذارم چو خاک

گرچه جرعه‌ي خاص بهر دوستان آورده‌ام

دوست خفته در شبستان است و دولت پاسبان

من به چشم و سر سجود پاسبان آورده‌ام

پاسبان گفتا چه داري نورها گفتم شما

کان زر داريد، من جان نورهان آورده‌ام

شير مردان از شبستان گر نشان آورده‌اند

من سگ کهفم نشان از آستان آورده‌ام

بر در او چون درش حلقه بگوشي رفته‌ام

تا پي تشريف سر تاج کيان آورده‌ام

از نسيم يار گندم‌گون يکي جو سنگ مشک

بر دل سوزان و چشم سيل‌ران آورده‌ام

آب و آتش دشمن مشکند و من بر مشک دوست

آب و آتش را رقيبي مهربان آورده‌ام

جز به بياع جهان ندهم کز آن جو سنگ مشک

صد شتروار تبت از بيع جان آورده‌ام

دل به خدمت ساده چون گور غريبان برده‌ام

همچو موسي‌ زنده در تابوت ز آن آورده‌ام

رفته لرزان همچو خورشيد و فروزان آمده

شب زريري برده و روز ارغوان آورده‌ام

هشت باغ خلد را دربسته بيني بر خسان

کان کليد هشت در در بادبان آورده‌ام

بس طربناکم ندانند اين طربناکي ز چيست

کز سعود چرخ بخت کامران آورده‌ام

گويي اندر جوي دل آبي ز کوثر رانده‌ام

يا به باغ جان نهالي از جنان آورده‌ام

يا مگر اسفنديارم کان عروسان را همه

از دژ رويين به سعي هفت‌خوان آورده‌ام

با شما گويم نيارم گفت با بيگانگان

کاين نهان گنج از کدامين دودمان آورده‌ام

آشکارا برگرفتن گنج فرخ فال نيست

من به فرخ فال گنجي در نهان آورده‌ام

از چنين گوهر زکاتي داد نتوان بهر آنک

باج ترکستان نه باج ترکمان آورده‌ام

داده‌ام صد جان بهاي گوهري در من يزيد

ور دو عالم داده‌ام هم رايگان آورده‌ام

کيست خاقاني که گويم خون بهاي جان اوست

خون بهاي جان صد خاقان و خان آورده‌ام

اين همه مي‌گويمت «آورده‌ام» باري بپرس

تا چه گنج است و چه گوهر وز چه کان آورده‌ام

باز پرسي شرط باشد تا بگويم کاين فتوح

در فلان مدت ز درگاه فلان آورده‌ام

تو نپرسي من بگويم نز کسي دزديده‌ام

کز در شاهنشهي گنج روان آورده‌ام

يعني امسال از سر بالين پاک مصطفي

خاک مشک آلود بهر حرز جان آورده‌ام

خاک بالين رسول الله همه حرز شفاست

حرز شافي بهر جان ناتوان آورده‌ام

وقف بازوي من است اين حرز، نفروشم به کس

گر چه ز اول نام دادن بر زبان آورده‌ام

گوهر درياي کاف و نون محمد کز ثناش

گوهر اندر کلک و دريا در بنان آورده‌ام

چون زبان ملک سخن دارد من از صدر رسول

در سر دستار منشور زبان آورده‌ام

بلکه در مدح رسول الله به توقيع رضاش

بر جهان منشور ملک جاودان آورده‌ام

مصطفي گويد که سحر است از بيان من ساحرم

کاندر اعجاز سخن سحر بيان آورده‌ام

ساحري را گر قواره بهر سحر آيد به کار

من ز جيب مه قواره‌ي پرنيان آورده‌ام

يک خدنگ از ترکش آن شحنه‌ي درياي عشق

نزد عقل از بيم چرخ جان ستان آورده‌ام

حاسدانم چون هدف بين کاغذين جامه که من

تير شحنه از پي امن شبان آورده‌ام

بخت من شب‌رنگ بوده نقره خنگش کرده‌ام

پس به نام شاه شرعش داغ‌ران آورده‌ام

عقل را در بندگيش افسر خدايي داده‌ام

ايتکيني برده و الب ارسلان آودره‌ام

جان زنگ آلوده در صدرش به صيقل داده‌ام

زآن ‌چنان ريم آهني تيغ يمان آورده‌ام

گر چه همچون زال زرپيري به طفلي ديده‌ام

چون جهان پيرانه سر طبع جوان آورده‌ام

گر چه نيسانم خزان آرد من اندر ذهن و طبع

آتش نيسان و بل کآب خزان آورده‌ام

من سپهرم کز بهار باغ شب گم کرده‌ام

روز نو را بين ترنج مهرگان آورده‌ام

پادشاه نظم و نثرم در خراسان و عراق

کاهل دانش را ز هر لفظ امتحان آورده‌ام

منصفان استاد دانندم که از معني و لفظ

شيوه‌ي تازه نه رسم باستان آورده‌ام

ز امتحان طبع مريم زاد بر چرخ دوم

تير عيسي نطق را در خر کمان آورده‌ام

تا غز بخل آمده گر نشابور کرم

من به شهرستان عزلت خان و مان آورده‌ام

تا نشسته بر ره دانش رصد داران جهل

در بيابان خموشي کاروان آورده‌ام

گر چه در غربت ز بي ‌آبان شکسته خاطرم

ز آتش خاطر به آبان ضيمران آورده‌ام

سنگ آتش چون شکستي، تيز گردد لاجرم

از شکستن تيزي خاطر عيان آورده‌ام

خانه دار فضل و روي خانداني بوده‌ام

پشت در غربت کنون بر خاندان آورده‌ام

تا به هر شهري بنگزايد مرا هيچ آب و خاک

خاک شروان بلکه آب خيروان آورده‌ام

از همه شروان به وجه آرزو دل را به ياد

حضرت خاقان اکبر اخستان آورده‌ام

هر چه دارم تر و خشک من همه انعام اوست

کاين گلاب و گل همه ز آن گلستان آورده‌ام

او سليمان است و من موري به يادش زنده‌ام

زنده ماناد آن کز او اين داستان آورده‌ام

***

در مدح سلطان غياث الدين محمد بن محمود بن محمد بن ملكشاه

مرغ شد اندر هوا رقص کنان صبحدم

بلبله را مرغ‌وار وقت سماع است هم

بر لب جام اوفتاد عکس شباهنگ بام

خيز درون پرده ساز، پرده بر آهنگ بم

هديه بر دل رسان تحفه سوي لب فرست

قول سبک روح راست رطل گران پشت خم

پيش کز آسيب روز برد و يک افتد صبوح

ديو دلي کن بدزد از فلک اين يک دو دم

پيش که طاووس صبح بيضه‌ي زرين نهد

از مي بيضا بساز بيضه‌ي مجلس ارم

گوهر مي‌آتش است ورد خليلش بخوان

مرغ صراحي گل است باد مسيحش بدم

نايب گل چون تويي ساقي مل هم تو باش

جام چمانه بده بر چمن جان بچم

نوبر چرخ کهن چيست بجز جام مي

حامله‌اي ز آب خشک آتش تر در شکم

قبله‌ي خاقاني است قله‌ي مي تا شود

سوخته چون سيم عقل گشته چو سيماب غم

جام صدف ده چنانک گوهر مي زير بحر

ماهچه‌ي زر کند بر تن ماهي درم

خون رزان ده که هست خون روان راديت

صيقل زنگ هوس مرهم زخم ستم

گر چه خرد در خط است بر خط مي‌دار سر

تا خط بغداد ده دجله صفت جام‌جم

چشمه‌ي خورشيد لطف بل که سطرلاب روح

گوهر گنج حيات بلکه کليد کرم

تا همه بر فال عيد جان فلک فعل را

داغ سگي برنهيم بر در کهف الامم

خسرو جمشيد جام، سام تهمتن حسام

خضر سکندر سپاه، شاه فريدون علم

***

مطلع دوم

اي لب و زلفين تو مهره و افعي بهم

افعي تو دام ديو مهره‌ي تو مهر جم

در ختني روي تو حجله‌ي زنگي عروس

در يمني جزع تو حجره‌ي هندي صنم

مريم آبستن است لعل تو از بوسه باش

تا به خدايي شود عيسي تو متهم

اي دو لبت نيست هست، هست مرا کرده نيست

هر چه ز جان هست بيش با لبت از نيست کم

خاک توام سايه‌وار سايه ز من در مدزد

نار نه‌ام برمجوش، مار نه‌ام در مرم

خود چه زيانت بود گر به قبول سگي

عمر زيان کرده‌اي از تو شود محتشم

در طلبت کار من خام شد از دست هجر

چون سگ پاسوخته دربدرم لاجرم

صورت عين شين و قاف در سر يعني که عشق

نقش الف لام ميم در دل يعني الم

خون چو خاقاني ريخته‌ي لعل توست

قصه مخوان خون او بازده از لعل هم

ماهي و خون راديت شاه دهد ز آنکه هست

عاقله‌ي دور ماه شاه ولي النعم

ابر صواعق سنان، بحر جواهر بنان

روح ملايک سپاه، مهر کواکب حشم

***

مطلع سوم

گر نه شب از عين عيد ساخت طلسمي بخم

عين منعل چراست در خط مغرب رقم

بابليان عيد را نعل در آتش نهند

کز حد بابل رسيد عيد و مه نو بهم

کرد رخ آفتاب زرد قواره نهان

بر فلک از ماه نو شدزه سيمين علم

بر زه سيمين ماه گوي زرند اختران

بسته در آن گوي و زه جيب قباي ظلم

چرخ کبود آنچنانک ناخن تب بردگان

فضله‌ي ناخن شده ماه ز داغ سقم

گفتي فراش چرخ ناخن زهره گرفت

از بن ناخن دويد بر سر دامانش دم

آب بقم شد شفق مه خم و شب رنگرز

از لب خم نيمه‌اي غرقه در آب بقم

خلق دو قولي شدند بهر شب عيد را

بر دو گروهي خلق ماه نو آمد حکم

گفتي شب مريم است يک شبه ماهش مسيح

هست مسيحش گواه نيست به کارش قسم

ماه و سر انگشت خلق اين چو قلم آن چو نون

خلق چو طفلان نو شاد به نون والقلم

گفتي غوغاي مصر طالب صاع زرند

صاع‌ زر آمد به دست، شد دل غوغا خرم

صاع زر شاه شد ماه بدان مي‌دهد

سنبله‌ي چرخ را ابر کف شاه نم

از بن گوش آسمان از مه نو هر مهي

حلقه به گوشي شود بر در شاه عجم

خسرو مهدي نيت مهدي آدم صفت

آدم موسي بنان، موسي احمد قدم

مهدي دجال کش، آدم شيطان شکن

موسي دريا شکاف، احمد جبريل دم

اول سلجوقيان سنجر ثاني که هست

سائس خير العباد، سايه‌ي رب النسم

رشح نوالش فزون از عرق ابر و بحر

شرح جلالش برون از ورق کيف و کم

آتش تيغش چو تافت پنبه شود بوقبيس

باد تهمتن چو خاست پشه شود پيلسم

چشمه‌ي خور بوسه داد خاک درش سايه‌وار

زاده‌ي خور ديد لعل با کمرش کرد ضم

عم پدري‌ها نمود در حق مختار حق

کرده‌ي مختار بين در حق فرزند عم

اي به رصدگاه دهر صاحب صدر بقا

وي به قدمگاه عقل نايب حکم قدم

شرع به دوران تو رستم گاه وجود

ظلم به فرمان تو بيژن چاه عدم

دور سليمان و عدل، بيضه‌ي آفاق و ظلم

عهد مسيحا و کحل، چشم حواري و تم

در عجم از داد توست بيشه رياض النعيم

در عرب از ياد توست شوره حياض النعم

تاج تو تدوير چرخ، تخت تو تربيع عرش

در تو به تثليث ذات صولت عدل و حکم

جذر اصم هشت خلد سخت بود جذر هشت

تيغ تو و هشت خلد هندو و جذر اصم

ملک بود باغ خلد تحت ضلال السيوف

شاه بود ظل حق فوق کمال الهمم

عطسه‌ي توست آفتاب، دير زي اي ظل حق

مسند توست آسمان، تکيه ده اي محترم

هست مطوق چو صفر خسم تو بر تخت خاک

در برش آحاد و صفر يعني آه از ندم

الحق از آحاد ملک خسم تو صفر است و بس

گر چه بود در حساب هيچ بود در قسم

ملک خراسان تراست در کف اغيار غصب

موسي ملکت تويي گرگ شبان غنم

غبن بود گنج عرش خازن او اهرمن

ظلم بود صدر شرع حاکم او بوالحکم

آخر خر کس نکرد روضه‌ي دار السلام

کس جل سگ هم نساخت خلعت بيت الحرم

در همه ملک فلک نان دو و خوشه يکي است

داده کف و کلک تو خوشه عطا، نان سلم

چون کف تو رازقي است نور ده و نوش بخش

نان سپيد فلک آب سياه است و سم

حاصل شش روز کون چون تويي از هفت چرخ

بر تو سزد تا ابد ملک جهان مختتم

نايب يزدان به حق گرنه تويي پس چراست

حکم تو چون حکم حق نزد بشر مرتسم

خضر ز توقيع تو سازد ترياک روح

چون به کفت بر گشاد افعي زرفام فم

پيش سگ درگهت از فزع دستبرد

گردد خرگوش‌وار حايض شير اجم

گر خزر و ترک و روم رام حسام تو اند

نيست عجب کز نهاد رام فحول است رم

از تف شمشير تو در سقم‌اند اين سه قوم

چون صف اصحاب فيل در المند از الم

ملک خراسان به تيغ باز ستاني ز غز

پس چه کني در نيام گنج ظفر مکتتم

کاوه که داند زدن بر سر ضحاک پتک

کي شودش پاي بند کوره و سندان و دم

گو به حسامت که برد آب بت لات نام

کاين همه زير نيام تن چه زني، لا تنم

گر ز پي غز و غز قصد خراسان کني

گرد سواران کند چهره‌ي گردون دژم

از جگر جيش‌خان خاک زند جوش خون

عطسه‌ي خونين دهد بيني شيران ز شم

درگه ميران غز درشکني نيم روز

چون در افراسياب نيم شبان روستم

گرد نشابور و بلخ رزمگهت را خيول

بر در مرو و هري بارگهت را خيم

گرد چو مشک سياه خاک چو گوگرد سرخ

هر دو حنوط و حنا از پي خصم و خدم

شيردلان را چو مهر گه يرقان گاه لرز

سگ جگران را چو ماه ‌گه دق و گاهي ورم

تيغ تو تسکين ظلم نزد تکين آب خور

تيغ تو طغراي فتح پيش طغان مغتنم

طرف رکابت چنانک روح امين معتبر

بند عنايت چنانک حبل متين معتصم

اي ز سرير زرت گنبد مايل حقير

وي ز صرير درت پاسخ سايل نعم

چتر تو خورشيدفر، تيغ تو مريخ فعل

علم تو برجيس حکم، حلم تو کيوان شيم

سهم تو قطران کند نطفه‌ي سرخاب و زال

تيغ تو زيبق کند زهره‌ي گرشاسب و شم

عزم تو معيار ملک قومه فاستقام

حزم تو معمار شرع نظمه فانتظم

گر به زمين افتدي هندسه‌ي راي تو

قوس قزح سازدي طاق پل رود زم

تا به تمامي رسد ماه شب عيد و باز

جبهت مه را نهند داغ اذا قيل تم

ملک جم و عمر نوح بادت و در بزم تو

کشتي و رسم جبل ماهي و مقلوب يم

گفته بت نوش لب با لب تو نوش نوش

برده مي همچو زنگ از دل تو زنگ هم

داو کمالت تمام با قمران در قمار

حصن بقايت فزون از هرمان در هرم

نوبه زنت کيقباد، ميده دهت اردشير

نيزه برت تهمتن، غاشيه‌کش گستهم

خلق تو اکسير عدل، نطق تو تفسير عقل

مدح تو توحيد محض، خصم تو مخصوص ذم

بوس و دعا کعبه را بر در و دستت چنانک

موضع بوسه حجر جاي دعا ملتزم

***

در مدح قزل ارسلان بن ايلدگز

هر صبح که نو جهان ببينم

از منزل جان نشان ببينم

صبح آينه‌اي شود که در وي

نقش دل آسمان ببينم

پويم پي کاروان وسواس

غم بدرقه هم عنان ببينم

صحراي دلم هزار فرسنگ

آتش‌گه کاروان ببينم

هر بار نفس که برگشايم

غم تعبيه در ميان ببينم

خيزم که کمين‌گه فلک را

يک شير دل از نهان ببينم

جويم که رصدگه زمان را

تنها روي آن زمان ببينم

در کهف نياز شير مردان

جان را سگ آستان ببينم

بس بي‌نمک است عيش، وقت است

کز ديده نمک فشان ببينم

نشگفت که چون نمک بر آتش

لب را مدد از فغان ببينم

از جفتي غم به باد غصه

دل حامله‌ي گران ببينم

خون گريم و از دو هندوي چشم

رومي بچگان روان ببينم

بر هر مژه خون چو اشک داود

برکرده به ريسمان ببينم

مي‌جويم داد و نيست ممکن

کاين نادره در جهان ببينم

صورت نکنم که صورت داد

در گوهر انس و جان ببينم

در صد غم تازه‌ مي‌گريزم

كز يک غم جان ستان ببينم

چو تب‌خالي که تب نشاند

دل را غم غم نشان ببينم

ترسم که به چشم ابلق عمر

از ناخنه استخوان ببينم

عمر است بهار نخل بندان

کش هر نفسي خزان ببينم

گفتي بروم به وهم نو نو

سوز جگر فلان ببينم

تو سوز مرا كران نبيني

من وهم تو را كران ببينم

عمري به کران کنم که اهلي

ز اين کوچه‌ي باستان ببينم

بر غوره چهار مه کنم صبر

تا باده به خم‌ستان ببينم

دل نشکنم از عتاب ياري

كو را دل خرده دان ببينم

رگ را سر نيش ياد نارم

چون بالش پرنيان ببينم

بر آينه چشم از آن گمارم

کز هم‌جنسي نشان ببينم

سازم دل مرده را حنوطي

کز آينه زعفران ببينم

هر شب که به صفه‌هاي افلاک

صف‌ها زده ميهمان ببينم

جوشم ز حسد که از ثريا

شش همدم مهربان ببينم

من خود نکنم طمع که شش يار

در شش سوي هفت‌خوان ببينم

هم ظن نبرم که کعبتين را

شش نقش به ساليان ببينم

انديک دو دست فرقدان وار

در يک در آشيان ببينم

پس گويم ديده گير کآخر

هم فرقت فرقدان ببينم

هر مه که به يک وطن مه و خور

با هم چو دو عشق دان ببينم

حالي به وداع از اشک هر دو

لون شفق ارغوان ببينم

خور در تب و صرع دار يابم

مه در دق و ناتوان ببينم

از قحط کرم کجا گريزم

کآنجا دل ميزبان ببينم

جاني چو مزاج مشتري پاک

ز آلايش سوزيان ببينم

طبعي چو بنات نعش ز آمال

دوشيزه‌ي جاودان ببينم

دير است که اين فلک نگون است

زودش چو زمين ستان ببينم

گويم که فلک علافه‌گاهي است

کو را ره کهکشان ببينم

مه ز آن با سد رسد به هر ماه

تا در دم شير نان ببينم

گو چرخ مکن ضمان روزي

همت بدل ضمان ببينم

از شير شتر خوشي نجويم

چون ترشي ترکمان ببينم

روزي چه طلب کنم به خواري

خود بي‌طلب و هوان ببينم

گر موم که پاسبان درج است

نگذاشت که لعل و کان ببينم

چون بر سر تاج شاه شد لعل

بي ‌منت پاسبان ببينم

ني‌ني به گمان نيکم از بخت

کارم همه چون گمان ببينم

بختي که سياه داشت در زين

خنگيش به زير ران ببينم

دل رفت گر اهل دل بيابم

زين مرهم زخم آن ببينم

خسته نشوم ز خار نااهل

ز آن خار گل جنان ببينم

بهرام نه‌ام که طيره گردم

چون مقنع و دو کدان ببينم

آن تازه سخن که کردم ابداع

در روي زمين روان ببينم

ديوان مرا که گنج عرشي است

عين الله گنج‌بان ببينم

طراراني که دزد گنج‌اند

هم دست بريده‌شان ببينم

طرار و بريده سر چو طيار

آويخته بي‌زبان ببينم

اميد به طالع است کز عمر

هيلاج بقا چنان ببينم

کاندر سنه‌ ثون اختر سعد

در طالع کامران ببينم

شش سال دگر قران انجم

در آذر و مهرگان ببينم

هر هفت رسد به برج ميزان

تا بيست و يکش قران ببينم

کيوان به کناره بينم ار چه

هر هفت به يک مکان ببينم

گر خط شمال خسف گيرد

زي مکه روم امان ببينم

در حد حجاز امن يابم

گر سوي خزر زيان ببينم

در شانه‌ي گوسفند گردون

من حکم به از شبان ببينم

تا ظن نبري که هيچ نکبت

ز اين حکم دروغ‌سان ببينم

ره سوي يقين ندارد اين حکم

هر چند ره بيان ببينم

حقا که دروغ داستاني است

بطلاني داستان ببينم

خاقاني را زبان حالت

از نا بده ترجمان ببينم

از خسف چه باک چون پناهم

درگاه خدايگان ببينم

ديدار سپاه دار ايران

در آينه‌ي روان ببينم

بر هفت فلک فراخته سر

تاج قزل ارسلان ببينم

با کوکبه‌ي مظفر الدين

دين همره و همرهان ببينم

امر ملک الملوک مغرب

هم رتبت کن فکان ببينم

جم ملکت و جم خصال و جم خوست

جم را ملک الزمان ببينم

کيخسرو دين که در سپاهش

صد رستم پهلوان ببينم

پرويز هدي که در بلادش

صد نعمان مرزبان ببينم

تاج سر خاندان سلجوق

بر تخت زر کيان ببينم

بر شاه کيان گهر فشانم

کو را گهر و کيان ببينم

خورشيد اسد سوار يابم

بهرام زحل سنان ببينم

از رايتش آفتاب نصرت

در مشرق دودمان ببينم

در بارگه دوم سليمان

سيمرغ کرم عيان ببينم

چون خوان سخا نهد سليمان

عيسيش طفيل خوان ببينم

گر سنگ پذيرد آب جودش

ز آتش زنه ضيمران ببينم

دستارچه‌ي سياه نيزه‌اش

چتر سر خضر خان ببينم

شيب سر تازيانه‌ش از قدر

حبل الله شه طغان ببينم

در يک سر ناخن از دو دستش

صد شير نر ژيان ببينم

او شاه سه وقت و چار ملت

بر شاه مديح خوان ببينم

دهر از فزعش به پنج هنگام

در ششدر امتحان ببينم

از هفت سپهر و هشت خلدش

روز آخور و شب ستان ببينم

نه چرخ ز قلزم کف شاه

مستسقي ده بنان ببينم

رويين تن عالم است و قصدش

هر هفته به هفت‌خوان ببينم

ماند به هلال شاه مغرب

کافزونش فرو توان ببينم

آري شه مغرب آن هلال است

کاندر حد قيروان ببينم

نشگفت کز آن هلال دولت

عيد دل خاندان ببينم

بر خاک درش ز بوس شاهان

نقش رخ آب دان ببينم

گر بر سر چرخ شد حسودش

هم در بن خاکدان ببينم

کرکس که به مکر شد سوي چرخ

بر خاک چو ماکيان ببينم

گر خصمش امير مصر گردد

کو را عدن و عمان ببينم

پندار سر خر و بن خار

در عرصه‌ي بوستان ببينم

انگار خروس پيرزن را

بر پايه‌ي نردبان ببينم

اي تاجور اردشير اسلام

کاجرا خورت اردوان ببينم

اي سايه‌ي حق که عقل کل را

ز اخلاق تو دايگان ببينم

گردد فلک المحيط گويت

كز دست تو صولجان ببينم

زيبد فلک البروج کوست

کز نوبه زدن نوان ببينم

کيوانت شها، به عرض پرچم

بر رمح چو خيزران ببينم

از پرز پلاس آخور تو

برجيس به طيلسان ببينم

شمشير هدي تويي که مريخ

شمشير تو را فسان ببينم

خورشيد ز برق نعل رخشت

ناري است که بي‌دخان ببينم

ناهيد سزد هزاردستان

کايوان تو گلستان ببينم

اوصاف تو تير هندسي را

باد طرب اللسان ببينم

هارون تو ماه وز ثرياش

شش زنگله در ميان ببينم

امر تو و ابلق شب و روز

يک فحل و دو ماديان ببينم

محمود کفي که سيستانت

محکوم چو سيسجان ببينم

چتر سيه و سپيد پيلت

مالش ده سيستان ببينم

فتح تو به سومنات يابم

غزو تو به مولتان ببينم

گرد سپهت به نهر واله

سهم تو به نهروان ببينم

چون قصد کني فتوح قنوج

ملت ز تو شادمان ببينم

تو خسرو خاوري و ز امرت

تعظيم به خاوران ببينم

تو دامغ روم وز حسامت

زلزال به دامغان ببينم

دريا هبتي و کوه هيبت

کز ذات تو اين و آن ببينم

از راي تو صيقل فلک را

هفت آينه در دکان ببينم

گر هيچ سپه کشي سوي شام

آنجا سقر و جنان ببينم

از خلق تو خار و حنظل شام

گل شکر اصفهان ببينم

صور و عکه در امان امرت

چون ارمن و نخجوان ببينم

سگبانت شه فرنگ يابم

دربان شه عسقلان ببينم

تو قاهر مصر و چاوشت را

بر قاهره قهرمان ببينم

روزي که در ابر سان يمينت

برق گهر يمان ببينم

شير فلک از نهيب گرزت

چون گاو زمين جهان ببينم

از ماه درفش تو مه چرخ

سوزان چو ز مه کتان ببينم

طوفان شود آشکار کز خون

شمشير تو سيل ران ببينم

خنگ تو روان چو کشتي نوح

در طوفان دمان ببينم

چون فال بر آرمت ز مصحف

نصر الله در قرآن ببينم

در شان تو بينم آيت فتح

کاسباب نزول و شان ببينم

اي عرش سرير و آسمان قدر

كز بزم تو خلد جان ببينم

در کعبه‌ي خلد صدر بزمت

کوثر نم ناودان ببينم

بر خاک در تو آب حيوان

چون آتش رايگان ببينم

در خواب جلالت تو ديدم

در بيداري همان ببينم

زين شهر دو رنگ نشکنم دل

کورا دل ايرمان ببينم

زين هفت رصد نيفکنم بار

کانصاف تو ديده‌بان ببينم

از جور دو مار بر نجوشم

چون رايت کاويان ببينم

فر تو خبر دهد که چندان

تأييد ظفر رسان ببينم

کز عمر هزار ساله چون نوح

صد دولت ديرمان ببينم

برگ همه دوستان بسازم

مرگ همه دشمنان ببينم

بر خاک درت زکات دربان

گنج زر شايگان ببينم

اين فال ز سعد مستعار است

هستيش ز مستعان ببينم

***

در مدح عصمة الدين خواهر منوچهر و شفيع آوردن براي اجازه‌ي سفر

حضرت ستر معلا ديده‌ام

ذات سيمرغ آشکارا ديده‌ام

قاف تا قافم تفاخر مي‌رسد

کز حجاب قاف عنقا ديده‌ام

در صدف قطب است و در حوت آفتاب

حضرتي کز پرده پيدا ديده‌ام

در مدينه‌ي قدس مريم يافتم

در حظيره‌ي انس حوا ديده‌ام

حضرت بلقيس بانوي سبا

بر سر عرش معلا ديده‌ام

چشم زرقا را کشيده کحل غيب

هم به نور غيب بينا ديده‌ام

اينت بلقيسي که بر درگاه او

هدهد دين را تولا ديده‌ام

اينت زرقايي که چشم خضر ازو

محرم کحل مسيحا ديده‌ام

من کيم خواه از يمن خواه از عرب

کاين چنين بلقيس و زرقا ديده‌ام

قيصر از روم و نجاشي از حبش

بر درش بهروز و لالا ديده‌ام

روز جوهر نام و شب عنبر لقب

پيش صفه‌اش خادم آسا ديده‌ام

جوهر و عنبر سپيد است و سياه

هر دو را محکوم دريا ديده‌ام

آب دست و خاک پايش را ز قدر

نشره‌ي رضوان و حورا ديده‌ام

پيشگاه حضرتش را پيشکار

از بنات‌النعش و جوزا ديده‌ام

آن سه دختر و آن سه خواهر پنج وقت

در پرستاري به يک جا ديده‌ام

هفت خاتون را در اين خرگاه سبز

داه اين درگاه والا ديده‌ام

بر درش بسته ميان خرگاه‌وار

شاه اين خرگاه مينا ديده‌ام

بر لب بحر کفش خورشيد و ابر

قربه‌ي زرين و سقا ديده‌ام

در کف بخت بلندش ز اختران

هفت دستنبوي زيبا ديده‌ام

ميوه‌ي شاخ فريبرز ملک

هم به باغ ملک آبا ديده‌ام

گوهر کان فريدون شهيد

بر فراز تاج دارا ديده‌ام

عصمة الدين صفوة الاسلام را

افتخار دين و دنيا ديده‌ام

بارگاه عصمت الدين روز بار

خسروان را جا و ملجا ديده‌ام

مصر و بغداد است شروان تا در او

هم زبيده هم زليخا ديده‌ام

از سر زهد و صفا در شخص او

هم خديجه هم حميرا ديده‌ام

آن خديجه همتي کز نسبتش

بانوان را قدر زهرا ديده‌ام

آستان و حضرتش را از شرف

صخره و محراب و اقصي ديده‌ام

رابعه زهدي که پيشش پنج وقت

هفت مردان را مجارا ديده‌ام

چون چرا آگاه دلش را از صفا

جايگاه از چرخ اعلي ديده‌ام

بر دل مومين و جان مؤمنش

مهر و مهر دين مهيا ديده‌ام

آسيه توفيق و ساره سيرت است

ساره را سياره سيما ديده‌ام

چشم دزديدم ز نور حضرتش

تا نه ‌پنداري که عمدا ديده‌ام

موسيم، اني انا الله يافتم

نور پاک و طور سينا ديده‌ام

هر که در من ديد چشمش خيره ماند

ز آنکه من نور تجلي ديده‌ام

حضرتش را هم به نور حضرتش

بر چهارم چرخ خضرا ديده‌ام

نور عرش حق تعالي را به چشم

هم به فضل حق تعالي ديده‌ام

کعبه است ايوان خسرو کاندر او

ستر عالي را هويدا ديده‌ام

کعبه را باشد کبوتر در حرم

در حرم شهباز بيضا ديده‌ام

هر زمان اين شاهباز ملک را

ساعد اقبال مأوا ديده‌ام

گر کند شهباز مرغان را شکار

من شکارش جان دانا ديده‌ام

دوش ديدار منوچهر ملک

زنده در خواب مهنا ديده‌ام

چند بارش ديده‌ام در خواب ليک

طلعتش اين بار زيبا ديده‌ام

هم در اين ايوان نو بر تخت خويش

تاجدار و مجلس آرا ديده‌ام

لوح پيشانيش را از خط نور

چون ستاره‌ي صبح رخشا ديده‌ام

اندر ايوانش روان يک چشمه آب

با درخت سبز برنا ديده‌ام

چشمه پنهان در حجاب و بر درخت

دست دولت شاخ پيرا ديده‌ام

يک جهان دل زين ‌درخت و چشمه شاد

جمله را عيش مهنا ديده‌ام

گفتم اي شاه اين درخت و چشمه چيست

کاين دو را نور موفا ديده‌ام

گفت نشناسي درخت و چشمه‌اي

کز کرمشان بر تو نعما ديده‌ام

چشمه با نو و درخت است اخستان

هر دو با هم سعد و اسما ديده‌ام

اصل‌ها ثابت صفات آن درخت

فرع‌ها فوق الثريا ديده‌ام

گفت شادم کز درخت و چشمه سار

ديده را جاي تماشا ديده‌ام

شکر کز بانو و فرزند اخستان

چهره‌ي ملکت مطرا ديده‌ام

نيز چون هم‌شيره تا شروان رسيد

کار شروان دست بالا ديده‌ام

آسمان سترا ستاره همتا

من تو را قيدافه همتا ديده‌ام

کعبه را ماند در عاليت و من

محرم اين کعبه‌ام تا ديده‌ام

گر چه اخبار زنان تاجدار

خوانده‌ام واندر کتب‌ها ديده‌ام

از فرنگيس و کتايون و هماي

باستان را نام و آوا ديده‌ام

از سخا وصف زبيده خوانده‌ام

وز کفايت راي زبا ديده‌ام

کافرم گر چون تو در اسلام و کفر

هيچ بانو خوانده‌ام يا ديده‌ام

گر به بوي طمع گفتم مدح تو

کعبه را دير چليپا ديده‌ام

مدح تو حق است و حق را با دلت

قاب قوسين او ادني ديده‌ام

پيشت آرم ذات يزدان را شفيع

کش عطا بخش و توانا ديده‌ام

پيشت آرم نظم قرآن را شفيع

کز همه عيبش مبرا ديده‌ام

پيشت آرم کعبه‌ي حق را شفيع

کآسمانش خاک بطحا ديده‌ام

پيشت آرم مصطفايي را شفيع

کاسم او ياسين و طه ديده‌ام

پيشت آرم چار يارش را شفيع

کز هدي‌شان عز والا ديده‌ام

پيشت آرم هفت مردان را شفيع

کز دو عالمشان تبرا ديده‌ام

پيشت آرم جان افريدون شفيع

کز جهانداريش طغرا ديده‌ام

پشت آرم جان فخرالدين شفيع

کز شرف کسريش مولا ديده‌ام

کز پي حج رخصتم خواهي ز شاه

کاين سفر دل را تمنا ديده‌ام

دل درين سوداست يک لفظ تو را

چون مفرح دفع سودا ديده‌ام

دولت جاويد بادت کز جلال

جاه تو جان سوز اعدا ديده‌ام

تا ابد بادت بقا کاعدات را

تشنه‌ي مرگ مفاجا ديده‌ام

بهترين نوروزيي درگاه را

تحفه اين ابيات غرا ديده‌ام

***

در مدح بهاء الدين محمد

طفلي و طفيل توست آدم

خردي و زبون توست عالم

پرورده‌ي جزع توست عيسي

آبستن لعل توست مريم

تا چشم تو ريخت خون عشاق

زلف تو گرفت رنگ ماتم

از عارض و روي و زلف داري

طاووس و بهشت و مار با هم

در سينه‌ي ما خيال زلفت

طوبي است در آتش جهنم

آويختي آفتاب را دوش

از سلسله‌هاي جعد پر خم

ما را که کند مسلم آنجاک

خورشيد نمي‌شود مسلم

جان خاک شود به طمع جرعه

چون رطل طرب کشي دمادم

با لذت طعنه‌ي تو دل را

فرموش شد آرزوي مرهم

خاقاني خاک درگه توست

او را چه محل که آسمان هم

هر چند جهان گرفت طبعش

در مدحت فيلسوف اعظم

ذوالفخر بهاء دين محمد

مقصود نظام عقد آدم

***

مطلع دوم

با آنکه به موي مانم از غم

مويي ز جفا نمي‌کني کم

دندان نکني سپيد تا لب

از تب نکنم کبود هر دم

گر گونه‌ي غمگنان ندارم

ز آن نيست که هستم از تو خرم

داني ز چه سرخ رويم ايراک

بسيار دميدم آتش غم

از جور تو آفتاب عمرم

بالاي سر آمده است فارحم

خاقاني را به نيش مژگان

بس کز رگ جان گشاده‌اي دم

در خاطر او ز آتش و آب

عشق تو سپه کشد دمادم

زآن آتش و آب رست سروي

کز فيض بهاء دين کشد نم

مصباح امم امام اکمل

مفتاح همم همام اکرم

***

مطلع سوم

اي شحنه‌ي شش جهات عالم

در چار دري هفت طارم

اي جنت انس را تو کوثر

وي کعبه‌ي قدس را تو زمزم

نيرو ده توست ناف خرچنگ

عشرتگه تو دهان ضيغم

همخانه شوي از آن عيسي

رجعت کني از اشارت جم

در بوته‌ي خاک سازي اکسير

آتش ز اثير و آسمان دم

گه پاره کني ز ماه و گه تاج

گه رنگ دهي به خاک و گه شم

از رفتن توست بر تن دهر

پر نقطه‌ي زر سياه ملحم

وز آمدن تو دست گيتي

افراخته آستين معلم

تف علم تو در دم صبح

بر بيرق شام سوخت پرچم

خاقاني را تويي همه روز

روزي ده و رازدار و محرم

تاب تب او ببين به ظاهر

کاندر دلش آتش است مدغم

از خوارزم آر مهر اين تب

وز جيحون ساز نوش اين سم

جان داروي او بيار يعني

خاک در قدوه‌ي معظم

در گرد رکاب او همي دو

در گرد عنان او همي چم

تا خورشيدي پياده بينند

خورشيد دگر فراز ادهم

مختار عجم بهاء دين آنک

منشور جلال از اوست معجم

با جوش ضمير و جيش نطقش

مه شد ز من و عطارد ابکم

با لطف کفش گرفت ترياق

چون چشم گوزن کام ارقم

به ز آدمي است و آدمي نام

ليک آدم از او شده مکرم

در نام نگه مکن که فرق است

از زاده‌ي عوف، پور ملجم

بي‌قوت ده اناملش نيست

هفت اختر مکرمت مقوم

بي‌ياري زال و پر عنقا

بر خصم ظفر نيافت رستم

اي کحل کفايت تو برده

از ديده‌ي آخر الزمان نم

لفظي ز تو وز عقول يک خيل

رمزي ز تو وز فحول يک رم

مولاي تو ثابت‌ بن قره

شاگرد تو يحيي‌ بن اکثم

تقدير به همت تو واخورد

گفت اي پدر قدم تقدم

راي تو به آسمان ندا کرد

کاي طفل معاملت تعلم

داده است قضا بهاي قدرت

نه گلشن و هشت باغ درهم

وانصاف بده که هست ارزان

يوسف صفتي به هفده درهم

بالاي مديح تو سخن نيست

کس زخمه نکرد برتر از بم

در وصف تو کي رسم به خاطر

بر عرش که بر شود به سلم

طبع تو شناسد آب شعرم

ديلم داند نژاد ذيلم

گر چه شعرا بسي است امروز

آن طايفه را منم مقدم

هر چند در اين ديار منحوس

بسته است مرا قضاي مبرم

مر خاتم را چه نقص اگر هست

انگشت کهين محل خاتم

در قالب آدم اميدم

اي همدم روح، روح در دم

يعني برسان به حضرت شاه

اين عقد جواهر منظم

چون بحر ميان جانبين بود

کارم ز خطر نمود مبهم

در حال به گوش هوش من گفت

وصف تو که با ضمير شد ضم

کاي مادر موسي معاني

فارغ شو و فاقذ فيه في‌ اليم

اي داعي حضرت تو ايام

گر چه نکنم دعا مقسم

گويم که چهار اساس عمرت

چو سبع شداد باد محکم

کار تو تمام باد چونانک

نقصان نرسد پس اذاتم

***

در مدح مخلص المسيح، عظيم الروم، عزالدوله قيصر

و شفيع آوردن او

روزم فرو شد از غم و هم غم‌خوري ندارم

رازم برآمد از دل و هم دلبري ندارم

هر مجلسي و شمعي من تابشي نبينم

هر منزلي و ماهي من اختري ندارم

غواص بحر عشقم و بر ساحل تمني

چندين صدف گشادم و هم گوهري ندارم

اميد را بجز غم سرمايه‌اي نبينم

خورشيد را بجز دل نيلوفري ندارم

زر زر کنند ياران، من جو جوم که در کف

جز جان جوي نبينم جز رخ زري ندارم

از هر که داد خواهم بيداد بينم آوخ

بر جور خوش کنم دل چون داوري ندارم

بر دشمنان نهم دل چون دوستان نبينم

با بتري بسازم چون بهتري ندارم

ريحان هر سفالي بي‌کژدمي نبينم

جلاب هر طبيبي بي‌نشتري ندارم

خاقاني غريبم و در تنگناي عالم

دارم هزار انده و انده بري ندارم

ياران چو کيد قاطع و بر دفع کيد ياران

جز پهلوان ايران ياري‌گري ندارم

***

مطلع دوم

اي باغ جان که به ز لبت نوبري ندارم

ياد لبت خورم كه سر ديگري ندارم

طوق غم تو دارم بر طاق از آن نهم دل

کز طوق تو برون سر در چنبري ندارم

عيد مني و من كه همي شيبم از هلالت

ديوانه‌ام که جز تو پري ‌پيکري ندارم

عشق از سرم درآمد و از پاي من برون شد

دانست کز غم تو پاي و سري ندارم

خاقانيم به جان بند گرو ششدر فراقت

مهره کجا نهم که گشاد دري ندارم

شروان سراب وحشت و من تشنه وحشي آسا

جز درگه تهمتن آبشخوري ندارم

سردار تاجداران هست آفتاب و دريا

نيلوفرم که بي‌ او نيل و فري ندارم

محمود همت آمد و من هندوي ايازش

کز دور دولتش به دانش خري ندارم

جان را کنم غلامش عغنبر به داغ فرمان

کان بحر دست را به از اين عنبري ندارم

يأجوج ظلم بينم والا سداد رايش

از بهر سد انصاف اسکندري ندارم

او هود ملت آمد و بر عاديان فتنه

الا سپاه هيبت او صرصري ندارم

نامردم ار ز جعفر برمک به يادم آيد

هر فضله‌اي ز ناخن او جعفري ندارم

لافد زمانه ز اقليم در دودمان رفعت

کز ملت مسيح چنو قيصري ندارم

بطريق ديد رويش گفتا که در همه روم

از جمع قيصران چو تو دين‌گستري ندارم

نسطور ديد آيت مسطور در دل او

گفت از حواريان چو تو حق‌پروري ندارم

ملکاي اين سياست و فرمانش ديد گفتا

در قبضه‌ي مسيح چو تو خنجري ندارم

يعقوب اين فراست دورانش ديد گفتا

بر پاکي مسيح چو تو محضري ندارم

اسقف ثناش گفت كه جز تو به صدر عيسي

بر دير چارمين فلک رهبري ندارم

مريم دعاش گفت که چون نصرت تو ديدم

از زحمت يهود غم خيبري ندارم

عيسي بگفت دست فرو کن به فرق امت

کن فرق را ز دست تو به افسري ندارم

مهدي که بيند آتش شمشير شاه گويد

دجال را به توده‌ي خاکستري ندارم

کيوان که راهبي است سيه پوش دير هفتم

گفت از خواص ملک چنو سروري ندارم

برجيس جاثليق که انجيل دارد از بر

گفت از مدايح تو برون دفتري ندارم

بهرام کاسقفي است به زنار هر قلي در

گفت از ظلال تيغ توبه مغفري ندارم

خورشيد کاوست قبله‌ي ترسا و جفت عيسي

گفت از ملوک عصر چنو صفدري ندارم

ناهيد زخمه پرور ناقوس کوب انجم

گفت از شعاع جام توبه زيوري ندارم

تيري که سوخته است ز قنديل دير عيسي

گفت از شعاع مدح توبه مخبري ندارم

ماهي که شيفته است به زنجير راهبان در

گفتا محيط دست تو را معبري ندارم

عدل يتيم مانده ز پور قباد گفتا

کز تيغ فتح زاي توبه مادري ندارم

ملک عقيم گشته ز آل يزيد گفتا

کز نفس دين طراز توبه حيدري ندارم

گرزش چو لاله بر درد البرز را و گويد

کافلاک را به گنبده‌ي نستري ندارم

شمشير اوست شاه ظفر زان به چرخ گويد

کالا بنات نعش تو هم بستري ندارم

رايات او چو ديد نقيب بهشت گفتا

زاين راست‌تر به باغ بقا عرعري ندارم

توقيع او چو يافت رقيب سروش گفتا

هر عجم ازين حروف کم از عبهري ندارم

اي مرزبان کشور بهراميان بحسبت

بي‌آستان تو دل هر کشوري ندارم

وي پهلوان ملکت داوديان به گوهر

شايم به کهتريت که بد گوهري ندارم

بر خلق و خلق تو من چون چشم و دل گمارم

در چشم و دل کم از تبت و ششتري ندارم

شروان به همت تو چو بغداد و مصر بينم

زآن نيل و دجله پيش کفت فرغري ندارم

من شهر بند لطف توام نه اسير شروان

کاينجا برون ز لطف تو خشک و تري ندارم

شروان به دولت تو خود خيروان شد اما

من خيروان نديدم الا شري ندارم

حرمت برفت حلقه‌ي هر درگهي نکوبم

کشتي شکست منت هر لنگري ندارم

آنم که گر فلک به فريدونيم نشاند

برگ سپاس بردن ز آهنگري ندارم

بالله که گر به تيرگي و تشنگي بميرم

دنبال آفتاب و پي کوثري ندارم

آن آهنم که تيغ تو را شايم از نکويي

ريم آهني نه‌ام که ز خود جوهري ندارم

در طاق صفه‌ي تو چو بستم نطاق خدمت

جز در رواق هفت فلک منظري ندارم

در سايه‌ي قبولت باد جهان نيارم

بر کوهه‌ي ثريا قصد ثري ندارم

جان نقش بلخ گيرد و دل قلب مرو گردد

آن روز کز در تو نسيم هري ندارم

جويم رضات شايد اگر دولتي نجويم

دارم مسيح چيست كه سم خري ندارم

بينم محيط شايد اگر قطره‌اي نبينم

دارم اثير زيبد اگر اخگري ندارم

بر من درت گشايد درهاي آسمان را

زين در نگردم ايرا زين به دري ندارم

پرگار نيستم که سر کژ رويم باشد

کز راستي بجز صفت مسطري ندارم

دانم که نيک داني و دانند دشمنان هم

کامروز در جهان سخن همسري ندارم

در بابل سخن منم استاد سحر تازه

کز ساحران عهد کهن همبري ندارم

شطرنجي ثناي توام قايم زمانه

کز نطع مدحت تو برون لشکري ندارم

ور ز آبنوس روز و شبم لشکري برآيد

جز بهر نطع مدح چو تو مهتري ندارم

افراسياب طبع من اي بيژن شجاعت

عذر آورد که بهتر ازين دختري ندارم

مرغ توام مرا پرو فرمان ده و بپران

کالا سزاي دانه‌ي تو ژاغري ندارم

دارم دل عراق و پي مکه و سر حج

درخورتر از اجازت تو درخوري ندارم

طاووس بوده‌ام به رياض ملوک وقتي

امروز پاي هست مرا و پري ندارم

چون چشم شوخ سعتريانم نماند آبي

چه چشم سعتري نمک و سعتري ندارم

چندان بمان که چشمه‌ي خورشيد دم بر آرد

کالا به چشمه سار عدم خاوري ندارم

ياري و ياوري ز خدا و مسيح بادت

کز ديده‌ي رضاي توبه ياوري ندارم

***

در مدح امام ناصرالدين ابراهيم

در اين دامگاه ار چه همدم ندارم

بحمدالله از هيچ غم غم ندارم

مرا با من از نيستي هست سري

که کس را در آن باب محرم ندارم

ندارم دل خلق و گر راست خواهي

دل زحمت خويشتن هم ندارم

چو از عالم خويش بيگانه گشتم

سر خويشي هر دو عالم ندارم

به سيمرغ مانم ز روي حقيقت

که از هيچ مخلوق همدم ندارم

به نام و به وحدت چنو سر فرازم

که اين هر دو معني ازو کم ندارم

مرا کشت و زادي است در طينت دل

که حاجت به حوا و آدم ندارم

مرا عز و ذلي است در راه همت

که پرواي موسي و بلعم ندارم

به پيش کس از بهر يک خنده‌ي خوش

قد خويش چون ماه نو خم ندارم

چو در سبز پوشان بالا رسيدم

دگر جامه‌ي حرص معلم ندارم

به کافور عزلت خنک شد دل من

سزد گر ز مشک عمل شم ندارم

دهان خشک و دل خسته‌ام ليک از خلق

نمناي جلاب و مرهم ندارم

به پا ز هر کس ننگرم گر چه بر خوان

يکي لقمه بي‌شربت سم ندارم

به ديو امل عقل غره نسازم

به باد طمع طبع خرم ندارم

مرا باد و ديو است خارم اگر چه

سليمان نيم حکم و خاتم ندارم

پياده نباشم ز اسباب دانش

گر اسباب دنيا فراهم ندارم

هنر در خور معرکه دارم آخر

اگر ساخت درخوردادهم ندارم

از آنم به ماتم که زنده است نفسم

چو مرد از پسش هيچ ماتم ندارم

گلستان جان آرزومند آب است

از آن ديده را هيچ بي ‌نم ندارم

چو از حبس اين چار ارکان گذشتم

طربگاه جز هفت طارم ندارم

اگر چه بريده پرم، جاي شکر است

که بند قفس سخت محکم ندارم

بر آرم پر و بر پرم کآشيانه

به از قمه‌ي چرخ اعظم ندارم

نه خاقانيم گر همي عزم تحويل

از اين کلبه‌ي غم مصمم ندارم

مرا پاي بسته است خاقاني اينجا

چرا عزم رفتن مصمم ندارم

همانا که اين رخصت از بهر خدمت

ز درگاه صدر معظم ندارم

امام امم ناصر الدين که در دين

امامت جز او را مسلم ندارم

براهيم خوش ‌نام کز مدحش الا

صفات براهيم ادهم ندارم

فلک خورد سوگند با همت او

که در کون جز تو مقدم ندارم

ز خصمي که ناقص فتاده است نفسش

کمال براهيم مبهم ندارم

گر او هست دجال خلقت بر غمش

تو را کم ز عيسي مريم ندارم

وگر فعل ارقم کند من که چرخم

ز مرد جز از بهر ارقم ندارم

زهي دين طرازي که بي‌نقش نامت

در آفاق يک حرف معجم ندارم

از آنگه که خاک درت سرمه کردم

به چشم سعادت درون تم ندارم

اگر چه ز انصاف با دشمن و دوست

دم مدح رانم سر ذم ندارم

به اقبال تو از سگي بر نتابم

که طبع هنر کم ز ضيغم ندارم

اگر تن به حضرت نيارم عجب ني

که رخشي سزاوار رستم ندارم

رخ از آب زمزم نشويم ازيرا

که آلوده‌ام روي زمزم ندارم

ز صدر تو گر غايبم جز به شکرت

زبان بر ثناي دمادم ندارم

دعاهات گفتم به خيرات بپذير

اگر چه دعاي مقسم ندارم

***

در زهد و تجريد و مدح بهاءالدين سعد بن احمد

از آن قبل که سر عالم بقا دارم

بدين سراي فنا سر فرو نمي‌آرم

نشاط من همه زي آشيانه‌ي فلک است

اگر چه در قفس پنج حس گرفتارم

نه آن کسم که در اين دامگاه ديو و ستور

چو عقل مختصران تخم جادوي کارم

به کاه برگي برگ جهان نخواهم ساخت

چنان که نيست به يک جو جهان خريدارم

دلا جهان همه باد است و خلق خاک پرست

نه آتشم که فروزي به باد رخسارم

طمع مدار که از بهر طعمه‌ي ارکان

عنان جان و خرد را به حرص بسپارم

مباد کز پي خشنودي چهار رئيس

دو پادشا را در ملک خود بيازارم

شد آنکه بست غرور از فروغ آتش آز

ميان ديده‌ي همت خيال پندارم

از آن خيال من امروز خلوتي جستم

وز آن فروغ من اکنون فراغتي دارم

بسا که از پي جست جهان چون پرگار

چو دايره همه تن گشته بود زنارم

کنون نگر که از اين منزل نبهره فريب

به رسم طالع خود وا پس است رفتارم

اگر چه زين فلک آب رنگ آتش‌باز

چو باد و خاک سبک سايه و گران‌بارم

چو باد از در هر کس نخوانده درنشوم

چو خاک خود را هم بي‌خطر بنگذارم

نيم چو آب که با هر کسي درآميزم

نيم چو ابر که بر هر خسي فرو بارم

چو طوطي ار چه همه منطقم نه غمازم

چو تيغ اگر چه همه گوهرم نه غدارم

نياز اگر بدرد پيکر مرا از هم

نبيني از پي ساز نياز پيکارم

چو زر نخواهم خود را اسير دست خسان

ز حرص آنکه به زر همچو زر شود کارم

چو آب در نشوم بهر نان به هر گوشه

از آن چو شمع همه ساله خويشتن خوارم

هزار شکر کنم فيض فضل يزدان را

که داد دانش و دين، گر نداد دينارم

ز خلق گوشه گرفتم که تا همي سايد

کلاه گوشه‌ي همت به چرخ دوارم

به طبع آهن بينم صفات مردم را

از آن گريزان از هر کسي پري‌وارم

بدان که چون الف وصل باشم از خواري

که نام نبود و بينند خلق ديدارم

اگر بداني سيمرغ را همي مانم

که من نهانم و پيداست نام و اخبارم

بدان که نيست کفم چون دهان گل پر زر

به دست طعنه چرا هر خسي نهد خارم

مگر نداند کز عقد عقل و جوهر جان

پر است گردن اعمال و دست اسرارم

از اين زبان درافشان چو دفتر افشين

مرصع است به گوهر هزار طومارم

نه مرد لافم خاقاني سخن‌بافم

که روح قدس تند تار و پود اشعارم

ز کس به زير سلف نيستم بحمد الله

مگر ز ايزد و استاد صدر احرارم

به شکر ايزد و استاد در مقام سجود

نهاده سر به زمين برچو کلک و پرگارم

به شکر صدر زمان هر زمان به بحر سخن

صدف مثال دهان را به در بينبارم

عيار شعر من اکنون عيان تواند شد

که راي روشن آن مهتر است معيارم

کليم طور مکارم اجل بهاء الدين

که مدح اوست مسيحاي جان بيمارم

سپهر حمد و سعادات سعد بن احمد

که خاک درگهش افزود آب بازارم

ملک صفاتي کاندر ممالک شرفش

سپهر گفت که من کمترين عمل دارم

پيام داد به درگاهش آفتاب که من

تو را غلامم از آن بر نجوم سالارم

نگر چگونه نگهداريم ز نحس وبال

که در حريم جلال تو من به زنهارم

ستاره گفت منم پيک عزت از در او

از آن به مشرق و مغرب هميشه سيارم

ايا غياث ضعيفان و غيث درويشان

به باغ مدح تو بر شاخ معرفت بارم

اگر چه نام من اندر حساب و الشعراست

ز مدحت تو به الا الذين سزاوارم

به پيش فيض تو ز آن آمدم به استسقا

که وارهاني از اين خشک ‌سال تيمارم

صورنگار حديثم ولي هر آن صورت

که جان در او نتوانم نمود ننگارم

کدام علم کز آن عقل من نيافت اثر

بيازماي مرا تا ببيني آثارم

بدين قصيده که يکسر غرايب و غرر است

سزد که خواني صد چون لبيد و بشارم

بمان به دولت جاويد تا به حرمت تو

زمانه زي حرم خرمي دهد بارم

***

در شكايت و عزلت

به دل در خواص وفا مي‌گريزم

به جان زين خراس فنا مي‌گريزم

از آن چرخ چون باز بر دوخت چشمم

که باز از گريز بلا مي‌گريزم

چو بازارچه سر کوچکم دل بزرگم

نخواهم کله وز قبا مي‌گريزم

درخت وفا را کنون برگ ريز است

ازين برگ ريز وفا مي‌گريزم

گه از سايه‌ي غير سر مي‌رهانم

گه از خود چو سايه جدا مي‌گريزم

چو بيگانه‌اي مانم از سايه‌ي خود

ولي در دل آشنا مي‌گريزم

دلم دردمند است و هم درد بهتر

طبيب دلم کز دوا مي‌گريزم

مرا چشم درد است و خورشيد خواهم

که از زحمت توتيا مي‌گريزم

مرا چون خرد بند تکليف سازد

ز بند خرد در هوا مي‌گريزم

دهان صبا مشک نکهت شد از مي

به بوي مي اندر صبا مي‌گريزم

بگو با مغان کآب کار شما را

که در کار آب شما مي‌گريزم

مرا ز اربعين مغان چون نپرسي

که چل صبح در مغ سرا مي‌گريزم

به انصاف دريا کشانند آنجا

ز جور نهنگ عنا مي‌گريزم

مغان را خرابات کهف صفادان

در آن کهف بهر صفا مي‌گريزم

من آن هشتم هفت مردان کهفم

که بر سرنوشت جفا مي‌گريزم

مده جام فرعونيم کز تزهد

چو فرعونيان ز اژدها مي‌گريزم

مرا آشکارا ده آن مي که داري

به پنهان مده کز ريا مي‌گريزم

مرا از من و ما به يک رطل برهان

که من هم ز من هم ز ما مي‌گريزم

من از باده گويم تو از توبه گويي

مگو کز چنين ماجرا مي‌گريزم

حريف صبوحم نه سبوح خوانم

که از سبحه‌ي پارسا مي‌گريزم

مرا سجده گه بيت نبت العنب به

که از بيت ام القري مي‌گريزم

مرا مرحبا گفتن سفره داران

نبايد کز آن مرحبا مي‌گريزم

قدح‌ها ملأ کن به من ده که من خود

ز قوت آبشان بر ملا مي‌گريزم

نه‌نه مي‌نگيرم که ميگون سرشکم

که خود زين مي کم بها مي‌گريزم

سگ ابلق روز و شب جان‌گزاي است

ازين ابلق جان‌گزا مي‌گريزم

ندارم سر مي که چون سگ گزيده

جگر تشنه‌ام از سقا مي‌گريزم

کشش خود نخواهم من آهنين جان

که از سنگ آهن ربا مي‌گريزم

هم از دوست آزرده‌ام هم ز دشمن

پس از هر دو تن در خدا مي‌گريزم

مسيحم که گاه از يهودي هراسم

گه از راهب هرزه ‌لا مي‌گريزم

چنانم دل آزرده از نقش مردم

که از نقش مردم‌ گيا مي‌گريزم

گريزد ز شکل عصا مار و گويد

عصا شکلم و از عصا مي‌گريزم

قفا چون ز دست امل خوردم اکنون

ز تيغ اجل در قفا مي‌گريزم

به بزغاله گفتند بگريز گفتا

که قصاب در پي کجا مي‌گريزم

همه حس من يک به يک هست سلطان

من از يك مشام گدا مي‌گريزم

من آن دانه‌ي دست کشت کمالم

کز اين عمرساي آسيا مي‌گريزم

من آبم که چون آتشي زير دارم

ز ننگ زمين در هوا مي‌گريزم

بديدم عيار زمان کم ز هيچ است

از اين بهرج ناروا مي‌گريزم

سياه است بختم ز دست سپيدش

در اين پير ازرق ‌و طا مي‌گريزم

ز بيم فلک در ملک مي ‌پناهم

ز ترس تبر در گيا مي‌گريزم

چو روز است روشن که بخت است تاري

به شب ز آن شبانگه لقا مي‌گريزم

صلاي سر و تيغ مي‌گويي و من

نه سر مي‌کشم، نز صلا مي‌گريزم

گرم ساز يکتا زني يا دو تايي

در اندازمت کز سه تا مي‌گريزم

دغا در سه و چهار بيني نه در يک

من و نقش يک کز دغا مي‌گريزم

قماري زنم بر سر پاي وآنگه

ز سر پاي سازم به پا مي‌گريزم

اسيرم به بند خيالات و جان را

نوا مي‌دهم وز نوا مي‌گريزم

ز کي تا به کي پاي‌بست وجودم

ندارم سر وقف ها مي‌گريزم

گريزانم از کائنات اينت همت

نه اکنون، که عمري است تا مي‌گريزم

ز تنگي مکان و دورنگي زمان بس

به جان آمدم زين دو تا مي‌گريزم

مرا منتهاي طلب نيست سدره

که از سدرة المنتهي مي‌گريزم

به آهي بسوزم جهان را ز غيرت

که در حضرت پادشا مي‌گريزم

نه زين هفت ده خاکدانم گريزان

که از هشت شهر سما مي‌گريزم

مرا دان بر از هفت و نه متکايي

که در ظل آن متکا مي‌گريزم

نه عيسي صفت زين خرابات ظلمت

در ايوان شمس الضحي مي‌گريزم

نه ادريس وارم به زندان خوفي

که در هشت باغ رجا مي‌گريزم

صباح و مسا نيست در راه وحدت

منم کز صباح و مسا مي‌گريزم

چو جغد ار برون آيدم آسيابان

برين هفت بام آسيا مي‌گريزم

بقا دوستا، به فنا عاشقان را

من آن عاشقم کز بقا مي‌گريزم

چو هستي است مقصد در او نيست گردم

که از خود در او قاصدا مي‌گريزم

شوم نيست در سايه‌ي هست مطلق

که در نيستي مطلقا مي‌گريزم

همه نعل مرکب زنم با سگونه

به وقتي کز اين تنگ جا مي‌گريزم

بسي زا نيانند دور فلک را

از اين دير دار الزنا مي‌گريزم

و با خانه‌ي چرخ خلقي ز جيفه

ملا گشت من ز آن وبا مي‌گريزم

چو غوغا کند بر دلم نامرادي

من اندر حصار رضا مي‌گريزم

نياز عطا داشتم تا به اکنون

نيازم نماند از عطا مي‌گريزم

طمع حيض مرد است و من مي‌برم سر

طمع را کز اهل سخا مي‌گريزم

که خرگوش حيض النسا دارد و من

پلنگم ز حيض‌النسا مي‌گريزم

***

در شكايت از زمان

عافيت را نشان نمي‌يابم

وز بلاها امان نمي‌يابم

مي‌پرم مرغ وار گرد جهان

هيچ جاي آشيان نمي‌يابم

نيست شب کز رخ و سرشک بهم

صد بهار و خزان نمي‌يابم

دل گم گشته را همي جويم

سال‌ها شد نشان نمي‌يابم

بخت اگر آسماني است چرا

خوارش افكند مي به خاك چه سود

راه بر آسمان نمي‌يابم

دولت اندر هنر بسي جستم

هر دو در يک مکان نمي‌يابم

گوييا آب و آتشند اين دو

که به هم صلحشان نمي‌يابم

زين گرانمايه نقد کيسه‌ي عمر

حاصل الا زيان نمي‌يابم

بهر نوزادگان خاطر خويش

بخت را دايگان نمي‌يابم

خوان جان ساختن چه سود که من

به سزا ميهمان نمي‌يابم

زاغ حرص و هماي همت را

ريزه و استخوان نمي‌يابم

خويشتن خوار گشته‌ام چون شمع

چه توان کرد نان نمي‌يابم

چون نترسم که در نشيمن ديو

هيچ تعويذ جان نمي‌يابم

بس وحش خانه‌اي است کاندر وي

همدمي اين زمان نمي‌يابم

يک جهان آدمي همي بينم

مردمي در ميان نمي‌يابم

دشمنان دست کين برآوردند

دوستي مهربان نمي‌يابم

عهد ياران باستاني را

تازه چون بوستان نمي‌يابم

هم به دشمن درون گريزم از آنک

ياري از دوستان نمي‌يابم

همه فرعون گرگ پيشه شدند

من عصا و شبان نمي‌يابم

ز آن نمط کارزوي خاقاني است

جاي جز بر کران نمي‌يابم

در زمانه پناه خويش الا

در صدر جهان نمي‌يابم

***

شكايت

به درد دلم کاشنايي نبينم

هم از درد دل را دوايي نبينم

چو تب خال کو تب برد درد دل را

به از درد تسکين فزايي نبينم

شوم هم در انده گريزم زانده

کز انده به انده زدايي نبينم

جهان نيست از هيچ جايي که در وي

دل آشنا هيچ جايي نبينم

غلط گفتم اي مه کدام آشنايان

که هيچ آشنا بي‌ريايي نبينم

از اين آشنايان که امروز دارم

دمي نگذرد تا جفايي نبينم

مرا دل گرفت از چنين آشنايان

به جايي روم کاشنايي نبينم

چو عنقا من و کوه قافم قناعت

که چون قاف شد جز عنايي نبينم

پل آبگون فلک باد رخنه

که در جويش آب رضايي نبينم

در آيينه‌ي دل خيال فلک را

بجز هاون سرمه سايي نبينم

برون سرمه‌ است و بر هاون ما

درون سوز سرمه هبايي نبينم

کليد توکل ز دل جويم ايرا

به از دل توکل سرايي نبينم

دري تنگ بينم توکل سرا را

وليک از درون جز فضايي نبينم

توکل سرا هست چو نحل‌خانه

که الا درش تنگنايي نبينم

منم نحل و دي ‌ماه بخل آمد اينجا

بهار کرم را بهايي نبينم

چو مار از نهادم چنين به که آخر

امان بينم ار چه نوايي نبينم

هم از زهر من کس گزندي نبيند

من از زخم کس هم بلايي نبينم

بدان تا دلم منزل فقر گيرد

به از صبر منزل نمايي نبينم

بلي از پي جاي لنگر گرفتن

به از شرب آب آزمايي نبينم

به صحراي عادي مزاجان عادت

چراغ وفا را ضيايي نبينم

به بازار خلقان فروشان همت

طراز کرم را بهايي نبينم

از آن صف پيشين يماني و طايي

به حي کرم پيشوايي نبينم

وزين باز پس ماندگان قبايل

بجز غمر غمرالردايي نبينم

از آن موکب امروز مردي نيابم

و از آن انجم اکنون سهايي نبينم

مخنث همي‌زايد اکنون طبايع

کز اين چار زن مردزايي نبينم

نه خاقانيم گر وفا جويم از کس

چه جويم که دانم وفايي نبينم

***

ستايش خراسان و تمناي وصول به آن و مدح امام محمد بن يحيي

رهروم مقصد امکان به خراسان يابم

تشنه‌ام مشرب احسان به خراسان يابم

گر چه ره رو نکند وقفه من و موقوف از آنک

کشش همت اخوان به خراسان يابم

دل کنم مجمر سوزان و جگر عود سياه

دم آن مجمر سوزان به خراسان يابم

بر کنم شمع و وفا را به خراسان طلبم

کان کليد در رضوان به خراسان يابم

طلب از يافت نکوتر من و مرکوب طلب

کآن براق از در ميدان به خراسان يابم

عزم جفت طلب است و طلب آبستن يافت

يافت را در طلب امکان به خراسان يابم

لوح چل صبح که سي ‌سال ز بر کردم رفت

بهر چل صبح دبستان به خراسان يابم

در جهان بوي وفا نيست و گر هست آنجاست

کاين گل از خار مغيلان به خراسان يابم

هفت مردان که منم هشتم ايشان به وفا

کهفشان خانه‌ي احزان به خراسان يابم

سالکان را که چو دريا همه سرمستانند

چون صدف غرقه‌ي عطشان به خراسان يابم

از سر زانو کشتي و ز دامن لنگر

بادبانشان ز گريبان به خراسان يابم

شير مردان كه كمينگه سر زانو دارند

صيد گهشان بن دامان به خراسان يابم

بي‌سران را که چو گويند کمر کش همه را

طوق سر چون سر چوگان به خراسان يابم

ز آتش سينه‌ي مردان که ز دل آب خورند

جگر آتش بريان به خراسان يابم

همه دل گوهر و رخ کرده حلي‌دار چو تيغ

تن خشن پوش چو سوهان به خراسان يابم

آهشان فندق سربسته و چون پسته همه

ز استخوان ساخته خفتان به خراسان يابم

دل مرغان خراسان را من دانه دهم

که ز مرغان دل الحان به خراسان يابم

مرغ دل را که در اين بيضه‌ي خاکي قفسي است

دانه و آب فراوان به خراسان يابم

بس که پيران شبيخون به خراسان بينم

بس که ميران شبستان به خراسان يابم

ملک کيخسرو روز است خراسان چه عجب

که شبيخون گه پيران به خراسان يابم

من مريد دل پيران خراسانم از آنک

شهسواران را جولان به خراسان يابم

آسمان نيز مريد است چو من زان گه صبح

چاک اين ازرق خلقان به خراسان يابم

چند جويم به کهستان که نماند اهل دلي

آنچه جويم به کهستان به خراسان يابم

حجره‌ي دل را کز کعبه‌ي وحدت اثر است

در به فردوس و کليدان به خران يابم

بختيان نفس من که جرس‌دار شوند

از دهان جرس افغان به خراسان يابم

نزد من کعبه‌ي کعبه است خراسان که ز شوق

کعبه را محرم گردان به خراسان يابم

به رداي طلب احرام همي گيرم از آنک

عرفات کرم آسان به خراسان يابم

گر چه احرامگه جان ز عراق است مرا

ليک ميقاتگه جان به خراسان يابم

بهر قربان چنين کعبه عجب نيست که من

عيد را صورت قربان به خراسان يابم

بامدادان کنم از ديده گلاب افشاني

کاتشين آينه عريان به خراسان يابم

آسمان شيشه‌ي نارنج نمايد ز گلاب

کز دمش بوي گلستان به خراسان يابم

چون دم اهل جنان کان به جنان شايد يافت

لذت اهل خراسان به خراسان يابم

صبح خيزان به يمن کز پي من خوان فکنند

شمه‌ي زله‌ي آن خوان به خراسان يابم

آنچه گويي به يمن بوي دل و رنگ وفاست

به خراسان طلبم کان به خراسان يابم

از خراسان مدد خور به يمن بينم ليک

از يمن تحفه‌ي ايمان به خراسان يابم

غم ترکان عجم کان همه ترک ختن‌اند

نخورم چون دل شادان به خراسان يابم

عشق خشکان عرب کان خنکان يمنند

نو کنم چون دم ايشان به خراسان يابم

گر خراسان پسر عالم سام است، منم

که ز عالم سر و سامان به خراسان يابم

گاو عنبر فکن از طوس به دست آرم ليک

بحر اخضر نه به عمان به خراسان يابم

به خراسان شوم انصاف ستانم ز فلک

کان ستم پيشه پشيمان به خراسان يابم

بازيي مي‌کند اين زال که طفلان نکنند

زال را توبه ز دستان به خراسان يابم

شکل در شکل نمايد به من اوراق فلک

شکل‌ها را همه برهان به خراسان يابم

دل چو سي‌پاره پريشان شد از اين هفت اوراق

جمع اجزاي پريشان به خراسان يابم

اختران بينم زنبور صفت کافر سرخ

شاه زنبور مسلمان به خراسان يابم

در بيابان سماوات همه غولانند

دفع غولان بيابان به خراسان يابم

بر سر خوان جهان خرمگسانند طفيل

پر طاووس مگس ران به خراسان يابم

اين سويداي دل من که حميرا صفت است

صافي از تهمت صفوان به خراسان يابم

گر ز شروان بدر انداخت مرا دست و بال

خيروان بلکه شرفوان به خراسان يابم

ترک اوطان ز پي قصد خراسان گفتم

عوض سلوت اوطان به خراسان يابم

منم آن موم که چون سوختم از فرقت شهد

وصلت مهر سليمان به خراسان يابم

گم شد آن گنج جواني که بسي کم کم داشت

از پي گم شده تاوان به خراسان يابم

گر بهين عمر من آميزش شروان گم کرد

عمر گم بوده‌ي شروان به خراسان يابم

بافت زربفت خزانم علم کافوري

من همان سندس نيسان به خراسان يابم

درد دل دارم از ايام و بتر آنکه مرا

نگذارند که درمان به خراسان يابم

هست پستان کرم خشک و من از انجم دل

فتح باب از پي پستان به خراسان يابم

مصحف عهد سرا پاي همه البقره است

حرف والناس ز پايان به خراسان يابم

مادر نحل که افکانه کند هر سحرش

چون شفق خون شده زهدان به خراسان يابم

ابن صبح است مگر بخل که بر شه ره عار

عورش افکنده و عريان به خراسان يابم

رخت عزلت به خراسان برم انشاء الله

که خلاص از بد دوران به خراسان يابم

از ره ري به خراسان نکنم راي دگر

که ره از ساحل خزران به خراسان يابم

به پر پشه اگر بر سر دريا گذرم

ميل آن پشه‌ي پران به خراسان يابم

سوي دريا روم و بر طبرستان گذرم

کافتخار طبرستان به خراسان يابم

چون ز آمل رخ آمال به گرگان آرم

يوسف دل نه به گرگان، به خراسان يابم

گر چه کم ارز چو انگشتري پايم ليک

قدر تاج سر ساسان به خراسان يابم

يك جهان در فزع سال قران بينم و من

نشره‌ي امن ز قرآن به خراسان يابم

تا کي از خادمي و خازني احکام خطا

کاين خطا را خط بطلان به خراسان يابم

چند گويي که دو سال دگر است آفت خسف

دفع را رأفت رحمان به خراسان يابم

گويي از خاك خراسان بدر افتاد اين حكم

من همه حكمت يزدان به خراسان يابم

جنس اين علم ز ديباچه‌ي اديان بدر است

من طراز همه اديان به خراسان يابم

اين سخن خال سپيد تن خذلان دانم

من خط امن ز خذلان به خراسان يابم

فلسفي فلسي و يونان همه يوني ارزند

نفي اين مذهب يونان به خراسان يابم

اي فتي فتوي دين نيست در فتنه زدن

نتوان گفت که فتان به خراسان يابم

نکنم باور کاحکام خراسان است اين

گر چه صد هرمس و لقمان به خراسان يابم

حکم بومشعر مصروع نگيرم گر چه

نامش ادريس رصد دان به خراسان يابم

مصطفي ساکن خاک و من و تو در غم خسف

اين چه نقل است کز اعيان به خراسان يابم

کان ياقوت و پس آنگاه و با ممکن نيست

شرح خاصيت آن کان به خراسان يابم

انت فيهم ز نبي خوانده و ما کان الله

که عذاب از پي ماکان به خراسان يابم

گير خسف است بر غم همه در روم و خزر

نه امان همه پيران به خراسان يابم

گر ز باد است و گر از آب دو طوفان به مثل

هر دو نوح از پي طوفان به خراسان يابم

هفت رخشان مه آبان بهم آيند چه باک

که سعود از مه آبان به خراسان يابم

بيست و يک نوع قران است به ميزان همه را

من همه لهو ز ميزان به خراسان يابم

زانيات‌اند که در دار قمامه جمعند

من از آن جمع چه نقصان به خراسان يابم

هر امان کان هرمان يافت به صد قرن کنون

ز اين قران حاصل اقران به خراسان يابم

به سر خاک محمد پسر يحيي پاک

روم و رتبت حسان به خراسان يابم

از سر روضه‌ي فاروق فرق صدر شهيد

بوي جان داروي فرقان به خراسان يابم

چون به تازي و دري ياد افاضل گذرد

نام خويش افسر ديوان به خراسان يابم

من که خاقانيم ار آب نشابور به چشم

بنگرم صورت سحبان به خراسان يابم

ور مرا آينه در شانه‌ي دست آيد من

نفس عنقاي سخن‌ران به خراسان يابم

چون ز من اهل خراسان همه عنقا بينند

من سليمان جهانبان به خراسان يابم

محيي الدين که سليمان صفت است و خدمش

ديو و انس و ملک و جان به خراسان يابم

شافعي بينم در دست و هر انگشت از او

مالک و احمد و نعمان به خراسان يابم

هادي امت و مهدي زمان کز قلمش

قمع دجال صفاهان به خراسان يابم

گوهر افسر اسلام که از خاک درش

افسر گوهر سامان به خراسان يابم

سخن و لهجت يحيي و محمد نگرم

عيسي و ابنة عمران به خراسان يابم

دل او ثاني خورشيد فلک دانم و باز

خلق او ثالث سعدان به خراسان يابم

اتصالات فلک دانم و دل را به قياس

خالي‌السير ز شيطان به خراسان يابم

خضر موسي کف و نيل از سر ثعبانش روان

نيل نزد من و ثعبان به خراسان يابم

دستم از نامه‌ي او نافه ‌گشاي سخن است

کاهوي تبت توران به خراسان يابم

چون بدو نامه کنم بر سرش از خط ملک

قدوه‌ي اعظم عنوان به خراسان يابم

بهر آن نامه کبوتر صفت آيد ز فلک

نسر طائر که پر افشان به خراسان يابم

از ضميرش که به يک دم دو جهان بنمايد

جام کيخسرو ايران به خراسان يابم

وز دواتش که نيستان هزاران شير است

شور صد رستم دستان به خراسان يابم

در خراسان دلش سنجر همت كه نشست

بدل سنجر سلطان به خراسان يابم

ثاني مصري او يوسف مصري است به جود

صاع خواهنده‌ي کنعان به خراسان يابم

بر درش همچو درش حلقه به گوشي است سپهر

کز مهش حلقه‌ي فرمان به خراسان يابم

دور باش قلمش چون به سه سرهنگ رسد

از دوم اخترش افسان به خراسان يابم

گر گشاد از دل سنگي ده و دو چشمه کليم

من بسي معجز ازين سان به خراسان يابم

از ده انگشت و دو نوک قلم صدر امام

ده و دو چشمه‌ي حيوان به خراسان يابم

پايه‌ي منبر او بوسم و بر سر گيرم

گر از اين ناحيه ثقلان به خراسان يابم

گر زمان يابم از احداث زمان شک نکنم

کز معاليش گر زمان به خراسان يابم

من که خاقانيم از نعل سمندش بوسم

به خدا کافسر خاقان به خراسان يابم

***

در مرثيه‌ي شيخ الاسلام ابومنصور عمدة الدين حفده

آن پير ما که صبح لقايي است خضر نام

هر صبح بوي چشمه‌ي خضر آيدش ز کام

با برتريش گوهر جمشيد پست پست

با پختگيش جوهر خورشيد خام خام

تنها روي ز صومعه‌داران شهر قدس

گه گه کند به زاويه‌ي خاکيان مقام

آنجا بود سجاده‌ي خاصش به دست راست

و اينجا به دست چپ بودش تکيه‌گاه عام

بوده زمين خانقهش بام آسمان

بيرون از اين سراچه که هست آسمانش نام

چون پاي در کند ز سر صفه‌ي صفا

سر بر کند به حلقه‌ي اصحاف کهف شام

سازد وضو به مسجد اقصي به آب چشم

شکر وضو کند به در مسجد الحرام

آب محيط را ز کرامات کرده پل

بگذشته ز آتشين پل اين طاق آب فام

هر شب قباي مشرقي صبح را فلک

نور از کلاه مغربي او برد به وام

پي کور شبروي است نه ره جسته و نه زاد

سرمست بختي‌است نه مي ديده و نه جام

شب رو که ديد ساخته نور مبين چراغ

بختي که ديد بافته حبل المتين زمام

ننموده رخ به آينه گردان مهر و ماه

نسپرده دل به بوقلمون باف صبح و شام

تقطيع او و ازرق گردون ز يک شعار

تسبيح او و عقد ثريا ز يک نظام

پر دل چو جوز هندي و مغزش همه خرد

خوشدم چو مشک چيني و حرفش همه کلام

عنقاست مور ريزه خور سفره‌ي سخاش

چونان که مور ريزه‌ي عنقاست زال سام

چون زال پيرزاده به طفلي و عاقبت

در حلق ديو خام چو رستم فکند خام

پوشد لباس خاکي ما را رداي نور

خاکي لباس کوته و نوري رداش تام

دلقش هزار ميخي چرخ و به جيب چاک

باز افکنش ز نور و فراويزش از ظلام

گاهي کبودپوش چو خاک است و همچو خاک

گنجور دايگان و لگد خسته‌ي عوام

گاهي سپيدپوش چو آب است و همچو آب

شوريده و مسلسل و فارغ ز هر حطام

گاه از همه برهنه‌تر آيد چو آفتاب

پوشد برهنگان را چون آفتاب لام

او بود نقطه حرف الف دال و ميم را

کآمد چهل صباح و چهل اصل و يک قيام

زو ديد آن نماز که قائم نمود الف

راکع بماند دال و تشهد نمود لام

گاهي براق چار ملک را لگام گير

گاهي به ديو هفت سري بر کند لگام

با آب کار تيغ و چو تيغ از غذاي نفس

صوفي کار آب‌ کن از خون انتقام

در بند عشق شاهد و هم عشق شاهدش

عشقي چو قيس عامري و عروه‌ي حزام

در صورتي که ديد كمال صور نگار

زو شاهدي گرفته و رفته ره ملام

در آينه عنايت صيقل شناخته

زو قبله کرده و شده سرمست و مستهام

چون نوح پير عشق و ز طوفان مهلکات

ايمن به کوه کشتي و خرم ز سام و حام

ريزان ز ديده اشک طرب چون درخت رز

کز آتش نشاط رود آبش از مسام

در وجد و حال همچو حمام است چرخ زن

بر ديده نام عشق رقم کرده چون حمام

گردد فلک ز حيرت حالش زمين نشين

گردد زمين ز سرعت رقصش فلک خرام

پيري که پير هفت فلك زيبدش مريد

ميري که مير هشت جنان شايدش غلام

آمد مسيح‌وار به بيمار پرس من

کازرده ديد جان من از غصه‌ي لئام

اين آبنوس و عاج شب و روز، روز و شب

چون عاج و آبنوس شکافد دل کرام

من دست بر جبين ز سر درد چون جنين

کارد ز عجز روي به ديوار پشت مام

من چفته چنگ و گم شده سر ناي و چون رباب

خالي خزينه از درم و کاسه از طعام

در مطبخ فلک که دو نان است گرم و سرد

غم به نواله‌ي من و خون جگر ادام

غم مرد را غذاست چو فارغ شد از جهان

خون تيغ راحلي است چو بيرون شد از نيام

او کز درم درآمد و دندان برهنه کرد

پوشيد بام را سر دندانش نور بام

سردابه ديد حجره برون رفت يک دو پي

کرسي نهاده ديد برآمد سه چار گام

بنشست و خطبه کرد به فصل الخطاب و گفت

گر مشکليت هست سؤالات کن تمام

سربسته همچو فندق اشارت همي شنو

مي‌پرس پوست کنده چو بادام کان کدام

گفتم به پايگاه ملايک توان رسيد؟

گفتا توان اگر نشود ديو پاي دام

گفتم گلوي ديو طبيعت توان بريد؟

گفتا توان اگر ز شريعت کني حسام

گفتم ز وادي بشريت توان گذشت؟

گفتا توان اگر نبود مرکبت جمام

گفتم هوا به مرکب خاکي توان گذشت؟

گفتا توان اگر به رياضت کنيش رام

گفتم کليد گنج معارف توان شناخت؟

گفتا توان اگر نشود نفس اسير کام

گفتم ز شاه هفت تنان دم توان شنيد؟

گفتا توان اگر نشدي شاه شاهقام

خاقانيا به سوک پسر داشتي کبود

بر سوک شاه شرع سيه پوش بر دوام

کارواح سبز پوش سيه‌جامه‌اند پاک

بر مرگ زاده‌ي حفده خواجه‌ي همام

شيخ الائمه عمده‌ي دين قدوه‌ي هدي

صدر الشريعه حجت حق مفتي انام

او کعبه‌ي علوم و کف و کلک و مجلسش

بودند زمزم و حجرالاسود و مقام

او و همه جهان مثل زمزم و خلاب

او و همه سران حجرالاسود و رخام

زمزم نماي بود به مدحش زبان من

تا کرده بودم از حجر الاسود استلام

زآن بوحنيفه مرتبت شافعي بيان

چون مصر و کوفه بود نشابور از احترام

پس چون رکاب او ز نشابور در رسيد

تبريز شد هزار نشابور ز احتشام

تب ريزهاي بدعت تبريز برگرفت

تبريز شد ز رتبت او روضة السلام

من خاک خاک او که ز تبريز کوفه ساخت

خاکي است کاندر او اسد الله کند کنام

از همتش اتابک و سلطان حيات داشت

کو داشت هر دو را به پناه يک اهتمام

چون او برفت اتابک و سلطان ز پس برفت

اين شمس در کسوف شد، آن ماه در غمام

او رفت و سينه‌ها شده بيمار لايعاد

او خفت و فتنه‌ها شد بيدار لاينام

بر تربتش که تبت و چين شد چو بگذري

از بوي نافه عطسه‌ي مشکين زند مشام

چون سيب نخل بند بريزد به سوک او

زرين ترنج فلکه‌ي اين نيلگون خيام

ز انفاس عمدة الدين در شرق و غرب بود

با امت استقامت و با ملت انتظام

ملت چو عقد نظمه الصدر فانتظم

امت چو شاخ قومه الشيخ فاستقام

جاهش ز دهر چون مه عيد از صف نجوم

ذاتش ز خلق چون شب قدر از مه صيام

او بود صد جويني و غزالي اينت غبن

کاندر جهان به کندريي بود و نه نظام

آن ريسمان فروش که بود آسمان سروش

کردي به ريسمان اشاراتش اعتصام

و آن قفل‌گر که بود کليد سراي علم

کردي چو حلقه بر در فرمانش التزام

يحيي صفات بود چو ياسين و خصم او

من ينکر الميهمن ان يحيي العظام

خصمش به مستي آمد از ابليس هم چنانک

يأجوج بود نطفه‌ي آدم به احتلام

گر ناقصي نديد کمالش عجب مدار

کز مشک بي‌نصيب بود مغز با زکام

بودي قوام شرع و به پيري ز مرگ تاج

با داغ و درد زيست در اين دهر ناقوام

آري به داغ و دردسرانند نامزد

آنک پلنگ در برص و شير در جذام

خورشيد شاه انجم و هم خانه‌ي مسيح

مصروع و تب زده است و سها ايمن از سقام

چون خواجه شد چه نور و چه ظلمت قرين دهر

چون روح شد چه نوش و چه حنظل نصيب کام

بي‌مقتداي ملت مه کلک و مه کتاب

بي‌شهسوار زاول مه رخش و مه ستام

او سوره‌ي حقايق و من کمتر آيتش

زانم به نامه آيت حق کرده بود نام

حرز فرشتگان چپ و راست مي‌کنم

اين نامه را که داشت ز مشک ختن ختام

اين نامه بر سر دو جهان حجت من است

کو نامه نيست عروه‌ي وثقي است لا انفصام

اين نامه هفت عضو مرا هفت هيکل است

کايمن کند ز هول سباع و شر هوام

آيم به حشر نامه‌ي او بسته بر جبين

گرد من از نظاره‌ي آن نامه ازدحام

تا وصف او تميمه‌ي من شد بجنب من

تمتام ناتمام سخن بود بو تمام

وصفش مطهر است چو قرآن که خواندنش

بر پاک تن حلال بود بر جنب حرام

بي ‌او سخن نرانم وکي پرورد سخن

حسان پس از رسول و فرزدق پس از هشام

خود بر دلم جراحت مرگ رشيد بود

از مرگ خواجه رفت جراحت ز التيام

گر صد رشيد داشتمي کردمي فداش

آن روز کامدش ز رسول اجل پيام

گر زهر جان گزاي فراقش دلم بسوخت

پازهر خواهم از همم سيد همام

اقضي القضاة حجة الاسلام زين دين

کآثار مجد او چو ابد باد مستدام

سيف الحق افضل‌ بن محمد که طالعش

دارد خلافة الحق در موضع السهام

حق در حقش دعاي من از صدق بشنواد

من نامرادي دلش از دهر مشنوام

دار السلام اهل هدي باد صدر او

ز ايزد بر او تحيت و از عرشيان سلام

***

در مرثيه‌ي نصرة الدين اصفهبد ليالواشير

اي قبله‌ي جان کجات جويم

جاني و به جان هوات جويم

گر زخم زني سنانت بوسم

ور خشم آري رضات جويم

ديروز چو آفتاب بودي

امروز چو کيميات جويم

دوشت همه شب چو بدر ديدم

امشب همه چون سهات جويم

اي در گران‌بهاتر از روح

چون روح سبک لقات جويم

وي ماه سبک عنان‌تر از عمر

چون عمر گران‌بهات جويم

خورشيدي و برنيايي از کوه

هر صبحدم از صبات جويم

تو زير زمين شدي چو خورشيد

تا کي ز بر سمات جويم

اي گم شده آهوي ختايي

هم ز آبخور ختات جويم

صياد قضا نهاد دامت

از دامگه قضات جويم

اي گوهر يادگار عمرم

چونت طلبم، کجات جويم؟

دريا کنم اشک و پس به دريا

در هر صدفي جدات جويم

از ديده نهان درون وهمي

از وهم برون چرات جويم

در جاني و ز انس و جانت پرسم

نزديکي و دور جات جويم

خاقانيت آشناي عشق است

هم در دل آشنات جويم

اي صبر که کشته‌ي فراقي

در معرکه‌ي بلات جويم

وي دل که به نيم نقطه ماني

در دايره‌ي عنات جويم

وي جان که کبوتر نيازي

پر سوخته در هوات جويم

اي نقش زياد طالع من

در زايجه‌ي فنات جويم

چون نقش زياد کس نبيند

کي در ورق بقات جويم

اي مرکب عمر رفته پي کور

ز آن سوي جهان هبات جويم

وي بلبل جغد گشته وقت است

کز نوحه‌گري نوات جويم

اي سينه که دردمندي از غم

هم ز آسي غم دوات جويم

درد تو جراحتي است ناسور

از زخم اجل شفات جويم

اي تن که به چشم درد آزي

از جود تو توتيات جويم

چون خوان کرم نماند تا کي

برگت طلبم نوات جويم

اي چرخ شريف کش ز دو ني

جان را ديت از دهات جويم

وي خاک عزيز خور به خواري

تن را عوض از جفات جويم

اي روز کرم فرو شدي زود

از ظل عدم ضيات جويم

اي ماه گرفته نور دانش

در عقده‌ي اژدهات جويم

وي روضه پرست جان دولت

در دخمه‌ي پادشات جويم

اي تاج کيان، ليالواشير

در عالم کبريات جويم

قدر تو لوا زده است بر عرش

در سايه‌ي آن لوات جويم

ز آن سوي فلک به ديده‌ي وهم

مجدت نگرم، سنات جويم

از عقل همه هوات خواهم

وز نفس همه ثنات جويم

رفتي که وفا نکرد عمرت

تا جان دارم وفات جويم

بر تخته‌ي صدق بودي آحاد

ز آن اول اوليات جويم

بگذشتي و صفر جاي تو يافت

از صفر کجا صفات جويم

قحط کرم است و روزي جان

از مايده‌ي سخات جويم

طفلي است هنر که مادرش مرد

پروردنش از عطات جويم

گر چه ز ملوک عهد بودي

در زمره‌ي اصفيات جويم

امروز که تشنه زير خاکي

فيض از کرم خدات جويم

فردا به بهشت گشته سيراب

بر کوثر مصطفات جويم

***

در مرثيه‌ي اهل خانه‌ي خود

بي‌باغ رخت جهان مبينام

بي‌داغ غمت روان مبينام

بي‌وصل تو کاصل شادماني است

تن را دل شادمان مبينام

بي‌لطف تو کآب زندگاني است

از آتش غم امان مبينام

دل زنده شدي به بوي بويت

کان بوي ز دل نهان مبينام

بي‌بوي تو کاشناي جان است

رنگي ز حيات جان مبينام

تا جان گرو دمي است با جان

جز داو غمت روان مبينام

بر ديده‌ي ‌خويش چون کبوتر

جز نام تو جاودان مبينام

بي‌ سرو قد تو جعد شمشاد

بر جبهت بوستان مبينام

يک دانه‌ي آفتاب بي ‌تو

بر گردن آسمان مبينام

در دانه‌ي دل ز کشت شادي

يک خوشه به ساليان مبينام

در آينه‌ي دل از خيالت

جز صورت جان عيان مبينام

در آينه‌ي خيالت از خود

جز موي خيال سان مبينام

تا وصل تو زان جهان نيايد

دل را سر اين جهان مبينام

جز اشک وداعي من و تو

طوفان جهان ستان مبينام

چون حقه‌ي سينه برگشايم

جز راز تو در ميان مبينام

گر عمر کران کنم به سودات

سوداي تو را کران مبينام

گفتي دگري کني، مفرماي

کاين در ورق گمان مبينام

بي ‌تو من و عيش حاش‌ لله

کز خواب خيال آن مبينام

خاقاني را ز دل چه پرسي

کآنست که کس چنان مبينام

حالي که به دشمنان نخواهم

حسب دل دوستان مبينام

غمخوار تو را به خاک تبريز

جز خاک تو غم نشان مبينام

***

نيز در مرثيه‌ي اهل خانه‌ي خود

بس وفا پرورد ياري داشتم

بس به راحت روزگاري داشتم

چشم بد دريافت کارم تيره کرد

گرنه روشن روي کاري داشتم

از لب و دندان من بدرود باد

خوان آن سلوت که باري داشتم

گنج دولت مي‌شمردم لاجرم

در هر انگشتي شماري داشتم

خنده در لب گويي اهلي داشتي

گريه در بر گويم آري داشتم

من نبودم بي‌دل و يار اين چنين

هم دلي هم يار غاري داشتم

آن نه يار آن يادگار عمر بود

بس به آيين يادگاري داشتم

راز من بيگانه کس نشنيده بود

کآشنا دل راز داري داشتم

هرگز از هيچ اندهيم انده نبود

کز جهان انده گساري داشتم

انده آن خوردم که بايستي مرا

کاندر انده اختياري داشتم

آن دل دل کو که در ميدان لهو

از طرب دلدل سواري داشتم

پيش کز بختم خزان غم رسيد

هم به باغ دل بهاري داشتم

بارم انده ريخت بيخم غم شکست

گر نه باري بيخ و باري داشتم

ني بدم كآتش ز من در من فتاد

کاندرون دل شراري داشتم

کس مرا باور ندارد کز نخست

کار ساز و ساز کاري داشتم

من ز بي‌ياري چو در خود بنگرم

هم نپندارم که ياري داشتم

***

در شكايت از جهان و مدح پيغمبر اكرم (ص)

قحط وفاست در بنه‌ي آخر الزمان

هان اي حکيم پرده‌ي عزلت بساز هان

در دم سپيد مهره‌ي وحدت به گوش دل

خيز از سياه خانه‌ي وحشت به پاي جان

هم با عدم پياده فرو کن به هشت نطع

هم با قدم، سوار برون شو به هفت خوان

سوداي اين سواد مکن بيش در دماغ

تکليف اين کثيف منه بيش بر روان

فلسي شمر ممالک اين سبز بارگاه

صفري شمر فذلک اين تيره خاکدان

جيحون آفت است و بر او آبگينه پل

که پايه‌ي بلاست  براو غول ديده‌بان

چشم بهي مدار که در چشم روزگار

آن ناخنه که بود بدل شد به استخوان

تو غافل و سپهر کشنده رقيب تو

فرزانه خفته و سگ ديوانه پاسبان

دهر سپيد دست سيه کاسه‌اي است صعب

منگر به خوش زباني اين ترش ميزبان

کان خوش‌ترين نواله که از دست او خوري

لوزينه‌اي است خرده‌ي الماس در ميان

دل دستگاه توست به دست جهان مده

کاين گنج خانه را ندهد کس به ايرمان

هر لحظه هاتفي به تو آواز مي‌دهد

کاين دامگه نه جاي امان است الامان

آواز اين خطيب الهي تو نشنوي

کز جوش غفلت است تو را گوش دل گران

اول بيار شير بهاي عروس فقر

وآنگه ببر قباله‌ي اقبال رايگان

خاتون دار ملک فريدونش خوان که نيست

کاوين اين عروس کم از گنج کاويان

تا بر در تو مرکب فقر است ايمني

کاحداث را سوي تو جنيبت شود روان

شمشاد و سرو را ز تموز و خزان چه باک

کز گرم و سرد لاله و گل را رسد زيان

از فقر ساز گل شکر عيش بد گوار

وز فقر خواه مهر تب جان ناتوان

از اين و آن دوا مطلب چون مسيح هست

زيرا اجل گياست عقاقير اين و آن

مگذار شاه دل به در مات خانه در

ز اين در که هست درد ز عزلت فرونشان

خرسند شو به ملکت خرسندي از وجود

خاسر شناس خسرو و طاغي شمر طغان

اسکندر و تنعم ملک و دو روزه عمر

خضر و شعار مفلسي و عمر جاودان

بي ‌طعمه و طمع به سر آور چو کرم بيد

چون کرم پيله سر چه کني در سر دهان

زنبور خانه‌ي طمع آسوده شد مشور

زنبور وار بيش مکن زاين و آن فغان

هم جنس در عدم طلب اينجا مجوي از آنک

نيلوفر از سراب نداده است کس نشان

خود باش انس خود مطلب کس که پيل را

هم گوش بهتر از پر طاووس پشه‌ران

داني چه کن ز ناخوش و خوش کم کن آرزو

سيمرغ وش ز ناکس و کس گم کن آشيان

خود را درم خريد رضاي خداي کن

دامن ازين خداي فروشان فرو فشان

پرواز در هواي هويت کن از خرد

در پله‌ي هوا چه كني بر تل هوان

از لا رسي به صدر شهادت که عقل را

از لا و هوست مرکب لاهوت زير ران

لازان شد اژدهاي دو سر تا فرو خورد

هر شرک و شک که در ره الا شود عيان

بنمود صبح صادق دين محمدي

هين در ثناش باش چو خورشيد صد زبان

دندان‌هاي تاج بقا شرع مصطفاست

عقل آفرينش از بن دندان کند ضمان

آنجا که دم گشاد سرافيل دعوتش

جان باز يافت پير سرانديب در زمان

وآنجا که کوس دولت او کوفت لااله

آو از قد صدقت برآمد ز لامکان

آن شاهد لعمرک و شاگرد فاستقم

مخصوص قم فانذر و مقصود کن فکان

آدم به گاهواره‌ي او بوده شير خوار

ادريس هم به مکتب او گشته درس خوان

در دين شفاي علت عالم براي حق

زي حق شفيع زلت آدم پي جنان

هم عيب را به عالم اشرار پرده پوش

هم غيب را ز عالم اسرار ترجمان

او سرو جويبار الهي و نفس او

چون سرو در طريقت هم پير و هم جوان

او آفتاب عصمت و از شرم ذو الجلال

نفکنده بر بيان قدم سايه‌ي بنان

مه را دو نيمه کرده به دست چو آفتاب

سايه نه بر زمينش و از ابر سايه بان

گه با چهار پير زبان کرده در دهن

گه با دو طفل در دهن افکنده ريسمان

مهر آزماي مهره‌ي بازوش جان و عقل

حلقه به گوش حلقه‌ي گيسوش انس و جان

حبل الله است معتکفان را دو زلف او

هم روز عيد و هم شب قدر اندر او نهان

قدرش مزوقي است بر اين سقف لاجورد

فرش رفوگري است بر اين فرش باستان

بر بام سد ره تا در ادني فکنده رخت

روح القدس دليلش و معراج نردبان

جبريل هم به نيمه ره از بيم سوختن

بگذاشته رکابش و برتافته عنان

جنت ز شرم طلعت او گشته خار بست

دوزخ ز گرد ابلق او گشته گلستان

خورشيد بر عمامه‌ي او بر فشانده تاج

برجيس بر رداش فدا کرده طيلسان

آنجا شده به يکدم کز بهر بازگشت

ز آنجا هزار ساله رهش بود تا جهان

هر داستان که آن نه ثناي محمد است

دستان کاهنان شمر آن را نه داستان

خواهي که پنج نوبت الصابرين زني

تعليم کن ز چار خليفه طريق آن

از صادقين وفا طلب از قانتين ادب

از متقين حيا و ز مستغفرين بيان

هم چون درخت گندم باش از براي فرض

گه راست گه خميده و جان بسته بر ميان

گه در سجود باش چو در مغرب آفتاب

گه در رکوع باش چو بر مرکز آسمان

از جسم بهترين حرکاتي صلوة بين

وز نفس بهترين سکناتي صيام دان

يا رب دل شکسته و دين درست ده

کآنجا که اين دو نيست و بالي ‌است بي‌کران

خاقاني از زمانه به فضل تو در گريخت

او را امان ده از خطر آخر الزمان

ز آن پيشتر کاجل ز جهان وارهاندش

از ننگ حبس خانه‌ي شروانش وارهان

گر رانده‌اي سعادت عقباش رد مکن

ور داده‌اي مؤنت دنياش واستان

***

در عزلت و موعظه و قناعت

هين کز جهان علامت انصاف شد نهان

اي دل کرانه کن ز ميان خانه‌ي جهان

طاق و رواق ساز به دروازه‌ي عدم

باج و دواج نه به سرا پرده‌ي امان

بر نو بهار باغ جهان اعتماد نيست

کاندک بقاست آن همه چون سبزه‌ي جوان

بهر منال عيش ز دوران منال بيش

بهر مدار جسم به زندان مدار جان

کان باز را که قله‌ي عرش است جاي او

در دود هنگ خاک خطا باشد آشيان

اي خاکدان ديو تماشاگه دلت

طفلي تو تا ربيع تو دانند خاکدان

با درد دل دوا ز طبيب امل مجوي

کاندر علاج هست تباشيرش استخوان

مفريب دل به رنگ جهان کان نه تازگي است

گلگونه‌اي چگونه کند زال را جوان

آبي است بد گوار و ز يخ بسته طاق پل

سقفي است زر نگار و ز مهتاب نردبان

خورشيد در سواد دل تو کجا رود

تا بر سر تو خيمه‌ي خضر است سايه بان

کي باشدت نجات ز صفراي روزگار

تا باشدت حيات ز خضراي آسمان

بس زورقا که بر سر غرقاب اين محيط

سر زير شد که پر نشد اين سبز بادبان

از اختر و فلک چه به کف داري اي حکيم

گر مغ صفت نه‌ اي چه کني آتش و دخان

رخ را که سرخ رويي از آتش دميدن است

فرداش نام چيست، سيه روي آن جهان

طشتي است اين سپهر و زمين خايه‌اي در او

گر علم طشت و خايه ندانسته‌اي بدان

از حادثات در صف آن صوفيان گريز

کز بود غمگنند و ز نابود شادمان

ز ايشان شنو دقيقه‌ي فقر از براي آنک

تصنيف را مصنف بهتر کند بيان

جز فقر هر چه هست همه نقش عاريه است

اندر نگين فقر طلب نقش جاودان

تا در دل تو هست دو قبله ز جاه و آب

فقرت هنوز نيست دو قله ز امتحان

فقر سياه پوش چو دندان فرو برد

جاه سپيد کار کند خاک در دهان

چون عز عزل هست غم زور و زر مخور

چون فر فقر هست دم از مال و مل مران

با تاج خسروي چه کني از گيا کلاه

با ساز باربد چه کني نيشه‌ي شبان

کس نيست در جهان که به گوهر ز آدمي است

ور هست گو بيا شجره بر جهان بخوان

هر جا که محرمي است خسي هم حريف اوست

آري ز گوشت گاو بود بار زعفران

با ارزن است بيضه‌ي کافور هم قرين

با فرج استر است زر پاک هم قران

تا پخته نيست مردم شيطان وحشي است

و آندم که پخته گردد سلطان انس و جان

جو تا که هست خام غذاي خر است و بس

چون پخته گشت شربت عيسي ناتوان

خاقانيا ز جيب تجرد بر آر سر

وز روزگار دامن همت فرو فشان

منشور فقر بر سر دستار توست رو

منگر به تاج تاش و به طغراي شه طغان

آن نکته ياد کن که در آن قطعه گفته‌اي

«زين بيش آب روي نريزم براي نان»

امروز کدخداي براعت تويي به شرط

تو صدر دار و اين دگران وقف آستان

اهل عراق در عرق‌اند از حديث تو

شروان به نام توست شرف وان و خيروان

شعرت در اين ديار وحش خوش تر است از آنک

کشت از ميان پشک به آيد به بوستان

اي پاي بست مادر و وامانده‌ي پدر

براً بوالديه تو را ديده دودمان

همچون زمين ز من چه نشيني ز جا بجنب

بل تا شود خراب جهاني به يک زمان

چون کوزه‌ي فقاعي ز افسردگان عصر

در سينه جوش حسرت و در حلق ريسمان

قومي مطوقند به معني چو حرف قوم

مولع به نقش سيم و مزور چو قلب کان

چون گربه پر خيانت و چون موش نقب زن

چون عنکبوت جوله و چون خرمگس عوان

دين ور نه و رياضت کرده به دينور

کيش مغان و دعوت خورده به دامغان

سرشان ببر به خلق چو شکر چو مصطفي

کافکند زير پاي ابوجهل طيلسان

يا رب دل شکسته‌ي خاقاني آن توست

درد دلش به فيض الهي فرو نشان

اينجا اگر قبول ندارد از آن و اين

آنجاش کن قبول علي‌رغم اين و آن

***

در عزلت و قناعت و ترك طمع

ز اين بيش آبروي نريزم براي نان

آتش دهم به روح طبيعي به جاي نان

خون جگر خورم نخورم نان ناکسان

در خون جان شوم نشوم آشناي نان

با اين پلنگ همتي از سگ بتر بوم

گر زين سپس چو سگ دوم اندر قفاي نان

در جرم ماه و قرصه‌ي خورشيد ننگرم

هر گه که ديدها شودم رهنماي نان

از چشم زيبق آرم و در گوش ريزمش

تا نشنوم ز سفره‌ي دو نان صلاي نان

گفتم به ترک نان سپيد سيه دلان

هل تا فناي جان بودم در فناي نان

نانشان چو برف ليک سخنشان چو زمهرير

من زاده‌ي خليفه نباشم گداي نان

آن را دهند گرده که او گرده كوه ديد

من کيمياي جان ندهم در بهاي نان

چون آب آسيا سر من در نشيب باد

گر پيش کس دهان شودم آسياي نان

از قوت در نمانم، گو نان مباش از آنک

قوتي است معده‌ي حکما را وراي نان

چون آهوان گيا چرم از صحن‌هاي دشت

اندي که نگذرم به در دهکياي نان

تا چند نان و نان که زبانم بريده باد

کآب اميد برد اميد عطاي نان

آدم براي گندمي از روضه دور ماند

من دور ماندم از در همت براي نان

آدم ز جنت آمد و من در سقر شدم

او از بلاي گندم و من از بلاي نان

يا رب ز حال آدم و رنج من آگهي

خود کن عذاب گندم و خود ده جزاي نان

تا کي به دست ناکس و کس زخم‌ها زنند

بر گرده‌هاي ناموران گردهاي نان

نانم نداد چرخ ندانم چه موجب است

اي چرخ ناسزا نبدم من سزاي نان

بر آسمان فرشته‌ي روزي به بخت من

منسوخ کرد آيت رزق از اداي نان

خاقانيا هوا و هوان هم طويله‌اند

تا نشکنند قدر تو بشکن هواي نان

ناني که از کسان طلبي بر خدا نويس

کآخر خداي جان نبود کدخداي نان

***

در تحسر بر فوت عم و تخلص به مدح مصطفي (ص)

سنت عشاق چيست برگ عدم ساختن

گوهر دل را ز تف مجمر غم ساختن

بدرقه چون گشت عشق از بس بس تاختن

تفرقه چون گشت جمع با کم کم ساختن

گر چه نواي جهان خارج پرده رود

چون تو در اين مجلسي با همه دم ساختن

پيش سرير سران آب ده دست باش

تات مسلم بود پشت به خم ساختن

نزد فسرده دلان قاعده کردن چو ابر

با دل آتش فشان چهره دژم ساختن

نتوان در خط دهر خط وفا يافتن

نتوان بر سطح آب نقش قلم ساختن

عمر نه و لاف عيش سرد بود همچو صبح

از پي يک روزه ملک چتر و علم ساختن

تا کي در چشم عقل خار مغيلان زدن

تا کي در راه نفس باغ ارم ساختن

رخش به هراي زر بردن در پيش ديو

پس خر افکنده سم مرکب جم ساختن

دل ز امل دور کن زآنکه نه نيکو بود

مصحف و افسانه را جلد بهم ساختن

بر در شبهت مدار عقل که ناخوش بود

بر سر زند مغان بسم رقم ساختن

چند رصد گاه ديو بر در دل داشتن

چند قدمگاه پيل بيت حرم ساختن

بر سر خوان جهان چند چو بربط مقيم

سينه و دل را ز آز جمله شکم ساختن

چند چو مار از نهاد با دو زبان زيستن

چند چو ماهي به شکل گنج درم ساختن

زر چه بود جز صنم پس نپسندد خداي

دل که نظرگاه اوست جاي صنم ساختن

هين که در دل شکست زلزله‌ي نفخ صور

گوش خرد شرط نيست جذر اصم ساختن

زين دم معجز نماي مگذر خاقانيا

کز دم اين دم توان زاد عدم ساختن

گر چه ز روي قضا بر تو ستم‌ها رود

جز به رضا روي نيست دفع ستم ساختن

يوسف دل‌ها تويي کايت توست از سخن

پيش گرسنه دلان خوان کرم ساختن

چون به شماخي تو را کرده قضا شهر بند

نام شماخي توان مصر عجم ساختن

عم ز جهان عبره کرد عبرت تو اين بس است

نتوان با مرگ عم برگ نعم ساختن

چون تو طريق نجات از دم عم يافتي

شرط بود قبله گاه مرقد عم ساختن

چون به در مصطفي نايب حسان تويي

فرض بود نعت او حرز امم ساختن

***

در عزلت و موعظه و پند

ناگزران دل است نوبت غم داشتن

جبهت آمال را داغ عدم داشتن

صاحب حالت شدن حله‌ي تن سوختن

خارج عادت شدن عده‌ي غم داشتن

سر به تمناي تاج دادن و چون بگذري

هم سر و هم تاج را نعل قدم داشتن

زين سوي جيحون توان کشتي و پل ساختن

هر دو چو ز آن سو شدي از همه کم داشتن

پيش بلا وا شدن پس به ميان دو تيغ

همچو نشان دو مهر خوي درم داشتن

چون به مصاف سران لاف شهادت زني

زشت بود پيش زخم بانگ الم داشتن

نقش بت و نام شاه بر خود بستن چو زر

وآنگهي از بيم گاز رنگ سقم داشتن

تات ز هستي هنوز ياد بود کفر و دين

بتکده را شرط نيست بيت حرم داشتن

تا که تو از نيک و بد همچو شب آبستني

رو که نه‌اي همچو صبح مرد علم داشتن

بي‌دم مردان خطاست بر پي مردم شدن

بي‌کف جم احمقي است خاتم جم داشتن

شاهد دل در خراس رخصه‌ي انصاف نيست

بر ره اوباش طبع قصر ارم داشتن

تشنه بمانده مسيح شرط حواري بود

لاشه‌ي خرز آب خضر سير شکم داشتن

در گذر از آب و جاه پايه‌ي عزلت گزين

کز سر عزلت توان ملک قدم داشتن

چون به يکي پاره پوست شهر تواني گرفت

غبن بود در دکان کوره و دم داشتن

عادت خورشيد گير فرد و مجرد شدن

چند به کردار ماه خيل و حشم داشتن

ديگ اماني مپز تات نيايد ز طمع

پيش كسان کبچه‌وار دست به خم داشتن

از در کم کاسگان لاف فزوني زدن

وز دم لايفلحان گوش نعم داشتن

همت و آنگه ز غير برگ و نوا ساختن

عيسي و آنگه به وام نيل و بقم داشتن

لاف فريدون زدن و آنگه ضحاک‌وار

سلطنت و شيطنت هر دو بهم داشتن

چند پي کار آب بر ره زردشتيان

عقل که کسري فش است وقت ستم داشتن

صحبت ماء العنب مايه‌ي نار الله است

ترک چنين آب هست آب کرم داشتن

سينه به غوغاي حرص بيش ميالاي از آنک

نيست به فتواي عقل گرگ به رم داشتن

بهر چنين خشکسال مذهب خاقاني است

از پي کشت رضا چشم به نم داشتن

از سر تسليم دل پيش عزيزان فقر

حلقه به گوش آمدن غاشيه هم داشتن

بهر دل والدين بسته‌ي شروان شدن

پيش در اهل بيت ماتم عم داشتن

***

در شكايت و عزلت و تخلص به مدح پيغمبر اكرم

ضمان‌دار سلامت شد دل من

که دارالملک عزلت ساخت مسکن

امل چون صبح کاذب گشت کم عمر

چو صبح صادق دل گشت روشن

به وحدت رستم از غرقاب وحشت

به رستم رسته گشت از چاه بيژن

شدستم ز انده گيتي مسلم

چو گشتم ز انده عزلت ممکن

نشايد بردن انده جز بانده

نشايد کوفت آهن جز به آهن

دلم آبستن خرسندي آمد

اگر شد مادر روزي سترون

چو حرص آسود مه روزه مه روزي

چو ديده رفت مه روز و مه روزن

از آتش طعمه خواهم داد دل را

چو دل خرسند شد گو خاک خور تن

ببين هر چاشت باري نسر طائر

به خوان همتم مرغ مسمن

سليمان‌وار مهر حسبي الله

مرا بر خاتم دل شد مبين

نه با ياران کمربندم چو غنچه

نه بر خصمان سنان سازم چو سوسن

نخواهم چار طاق خيمه‌ي دهر

وگر سازد طنابم طوق گردن

مرا يک گوش ماهي بس كند جاي

دهان مار چون سازم نشيمن

جهان انباشت گوش من به سيماب

بدان تا نشنوم نيرنگ اين زن

مرا دل چون تنور آتشين شد

از آن طوفان همي بارم به دامن

در اين پيروزه طشت از خون چشمم

همه آفاق شد بيجاده معدن

اگر نه سرنگو سارستي اين طشت

لبالب بودي از خون دل من

من اندر كنج و دو نان بر سر گنج

مگس در گلشن و عنقا به گلخن

عجب ترسانم از هر ماده طبعي

اگر چه مبدع فحلم در اين فن

لگامم بر دهان افکند ايام

که چون ايام بودم تند و توسن

زبان مار من اعني سر کلک

کزو شد مهره‌ي حکمت معين

کشد چون مور بر کژدم دلان خيل

که خيل مور کژدم راست دشمن

نبيني جز مرا نظمي محقق

نيابي جز مرا نثري مبرهن

نيارد جز درخت هند کافور

نيريزد جز درخت مصر روغن

نه نظم من به بيت کس مزور

نه عقد من به در کس مزين

نه پيش من دواوين است و اشعار

نه عيسي را عقاقير است و هاون

ضمير من امير آب حيوان

زبان من شبان واد ايمن

کبوتر خانه‌ي روحانيان را

نقطهاي سر کلک من ارزن

سفال نو شود گردون چو باشد

عروس خاطرم را وقت زادن

براي قحط سال اهل معني

همي بارم ز خاطر سلوي و من

اگر ناهيد در عشرتگه چرخ

سرايد شعر من بر ساز ارغن

ببخشد مشتري دستار و مصحف

دهد مريخ حالي تيغ و جوشن

از اين نورند غافل چند اعمي

در اين نطقند منکر چند الکن

از اين مشتي سماعيلي ايام

از اين جوقي سرابيلي برزن

همه قلب وجود و شوله‌ي عصر

نعايم‌وار آتش‌خوار و ريمن

همه چون ديگ بي‌سر زاده اول

کنون سر يافته يعني نهنبن

چون موسيجه همه سر بر هواکش

چو دم سنجه همه بن بر زمين زن

همه بي‌مغز و از بن يافته قدر

که از سوراخ قيمت يافت سوزن

حديث کوفيان تلقين گرفته

به اسناد و بقا لا قال و عن‌عن

عمود رخش را سازند قبله

نهند آنگاه تهمت بر تهمتن

لقبشان در مصادر کرده مفعول

دو استاد آن ز تيران اين ز زوزن

فرنجک وارشان بگرفته آن ديو

که سرياني است نامش خور خجيون

نداند طبع اين حاشا ز حاشا

نداند فهم آن بهمن ز بهمن

يکايک ميوه دزد باغ طبعم

وليک از شاخ بختم ميوه افکن

مرا در پارسي فحشي که گويند

به ترکي چرخشان گويد که سن‌سن

چو من لاحول کردم طاعنان را

به گرد من کجا يارند گشتن

نه من دنبالشان دارم به پاسخ

نه جنگ حيز جويد گيو و بهمن

ز تف آه من آن ديد خواهند

که از آتش نبيند هيچ خرمن

که با فيل آن کند طير ابابيل

که نکند هيچ غضبان و فلاخن

تب ربع آمد ايشان را که نامم

به گرد ربع مسکون يافت مسکن

عجب ني گر شب ميلاد احمد

نگوسار آمد اصنام برهمن

تويي خاقانيا سيمرغ اشعار

بر اين کرکس شعاران بال بشکن

دهان ابلهان دارند، بر دوز

بروت روبهان دارند، برکن

براي آنکه خرازان گه خرز

کنند از سبلت روباه درزن

چو شير از بهر صيد گاو ساران

لعاب طبع گرداگرد مي تن

وفا اندک طلب زين ديو مردم

جفا بسيار کش زين سبز گلشن

به درگاه رسول الله پنه ساز

که درگاه رسول اعلي و اعلن

مراد کاف و نون طاها و ياسين

که عين رحمت است از فضل ذوالمن

به دستش داده هفت ايوان اخضر

کليد هفت شادروان ادکن

***

در واقعه‌ي حبس و عزلت و مباهات

صبحدم چون کله بندد آه دود آساي من

چون شفق در خون نشيند چشم شب پيماي من

مجلس غم ساخته است و من چو بيد سوخته

تا به من راوق کند مژگان مي پالاي من

رنگ و بازيچه است کار گنبد نارنج رنگ

چند كوشم کز بروتم نگذرد صفراي من

تير باران سحر دارم سپر چون نفکند

اين کهن گرگ خشن باراني از غوغاي من

اين خماهن گون که چون ريم آهنم پالود و سوخت

شد سکاهن پوشش از دود دل درواي من

روي خاك آلود من چون كاه و بر ديوار حبس

از رخم كهگل كند اشك زمين انداي من

مار ديدي در گيا پيچان، کنون در غار غم

مار بين پيچيده بر ساق گيا آساي من

اژدها بين حلقه گشته خفته زير دامنم

ز آن نجنبم ترسم آگه گردد اژدرهاي من

تا نترسند اين دو طفل هندو اندر مهد چشم

زير دامن پوشم اژدرهاي جان فرساي من

دست آهنگر مرا در مار ضحاکي کشيد

گنج افريدون چه سود اندر دل داناي من

آتشين آب از خوي خونين برانم تا به کعب

کآسيا سنگي است بر پاي زمين پيمان من

جيب من بر صدره‌ي خارا عتابي شد ز اشک

کوه خارا زير عطف دامن خاراي من

چون کنار شمع بيني ساق من دندانه‌دار

ساق من خاييد گويي بخت دندان خاي من

قطب‌وارم بر سر يک نقطه دارد چار ميخ

اين دو مريخ ذنب فعل زحل سيماي من

تا که لرزان ساق من بر آهنين کرسي نشست

مي‌بلرزد ساق عرش از آه صور آواي من

بوسه خواهم داد و يحک بند پندآموز را

لاجرم زين بند چنبروار شد بالاي من

در سيه کاري چو شب روي سپيد آرم چو صبح

پس سپيد آيد سيه‌خانه به شب مأواي من

محنت و من روي در روي آمده چون گوز مغز

فندق آسا بسته روزن سقف محنت جاي من

پشت بر ديوار زندان، روي بر بام فلک

چون فلک شد پرشکوفه نرگس بيناي من

غصه‌ي هر روز و يا رب يا رب هر نيمه شب

تا چه خواهد کرد يا رب يا رب شب‌هاي من

هست چون صبح آشکارا کاين صبوحي چند را

بيم صبح رستخيز است از شب يلداي من

منجنيق صد حصار است آه من غافل چراست

شمعشان بي منجنيق از صدمه‌ي نکباي من

روزه کردم نذر چون مريم که هم مريم صفاست

خاطر روح القدس پيوند عيسي زاي من

نيست بر من روزه در بيماري دل ز آن مرا

روزه باطل مي‌کند اشک دهان آلاي من

اشک چشمم در دهان افتد گه افطار از آنک

جز که آب گرم چيزي نگذرد بر ناي من

پاي من گويي به درد کژ روي مأخوذ بود

پاي را اين دردسر بود از سر سوداي من

ز آنکه داغ آهنين آخر دواي دردهاست

ز آتشين آه من آهن داغ شد بر پاي من

ني که يک آه مرا هم صد موکل بر سر است

گرنه چرخستي مشبک ز آه پهلو ساي من

روي ديلم ديدم از غم موي زوبين شد مرا

همچو موي ديلم اندر هم شکست اعضاي من

چون ربابم کاسه خشک است و خزينه خالي است

پس طنابم در گلو افکنده‌اند اعداي من

اي عفي‌الله خواجگاني کز سر صفراي جاه

خوانده‌اند امروز اباد الله بر خضراي من

چون زر از پرواي عزت چون گل از پرواز عيش

نيستشان پروانه وار از بي خودي پرواي من

چيست زر و گل به دست الا که خار پاي عقل

صيد خاري کي شود عقل سخن پيراي من

زر دو حرف افتاد و با هم هر دو را پيوند ني

پس کجا پيوند سازد با دل يکتاي من

سامري سيرم نه موسي سيرت ار تا زنده‌ام

در سم گوساله آلايد يد بيضاي من

در تموزم برگ بيدي نه ولبك از روي قدر

باد زن شد شاخ طوبي از پي گرماي من

برگ خرمايم که از من باد زن سازند خلق

باد سردم در لب است و ريز ريز اجزاي من

نافه‌ي مشکم که گر بندم کني در صد حصار

سوي جان پرواز جويد طيب جان افزاي من

نافه را کيمخت رنگين سرزنش‌ها کرد و گفت

نيک بد رنگي، نداري صورت رعناي من

نافه گفتش يافه کم گو کآيت معني مراست

و اينک اينک حجت گويا دم بوياي من

آينه رنگي که پيداي تو از پنهان به است

کيميا فعلم که پنهانم به از پيداي من

کعبه‌وارم مقتداي سبز پوشان فلک

کز وطاي عيسي آيد شقه‌ي ديباي من

در ممزج باشم و ممزوج کوثر خاطرم

در معرج غلطم و معراج رضوان جاي من

چون گل برناست شخصم کز پي کشتن زيد

در شهيدي شاهدي دارد گل برناي من

چند بيغاره که در بيغوله‌ي غاري شدي

اي پي غولان گرفته دوري از صحراي من

آبنوسم در بن دريا نشينم با صدف

خس نيم تا بر سر آيم کف بود همتاي من

جان فشانم، عقل پاشم، فيض رانم، دل دهم

طبع عالم کيست تا گردد عمل فرماي من

علوي و روحاني و غيبي و قدسي زاده‌ام

کي بود در ملك اسطقسات استقصاي من

دايه‌ي من عقل و زقه شرع و مهد انصاف بود

آخشيجان امهات و علويان آباي من

چون دو پستان طبيعت را به صبر آلود عقل

در دبستان طريقت شد دل والاي من

وز دگر سو چون خليل الله دروگر زاده‌ام

بود خواهر گير عيسي مادر ترساي من

چشمه‌ي صلب پدر چون شد به کاريز رحم

زان مبارک چشمه زاد اين گوهري درياي من

پرده‌ي فقرم مشيمه، دست لطفم قابله

خاک شروان مولد و دار الادب منشاي من

ز ابتدا سر مامک غفلت نبازيدم چو طفل

زآنکه هم مامک رقيبم بود و هم ماماي من

بختي مستم نخورده پخته و خام شما

کز شما خامان نه اکنون است استغناي من

حيض بر حور و جنابت بر ملايک بسته‌ام

گر ز خون دختران رز بود صهباي من

ور خورم مي هم مرا شايد که از دهقان خلد

دي رسيد از دست امروز اجري فرداي من

در بهشتم مي‌خورم طلق حلال ايراکه روح

خاک من ‌شد تا پذيرد جرعه‌ي حمراي من

بوسه بر سنگ سياه و مصحف روشن دهم

گر چه چون کوثر همه تن لب شود اجزاي من

مالک الملک سخن خاقانيم کز گنج نطق

دخل صد خاقان بود يک نکته‌ي غراي من

دست من جوزا و کلکم حوت و معني سنبله

سنبله زايد ز حوت از جنبش جوزاي من

گر چه از زن سيرتان کارم چو خنثي مشکل است

حامله است از جان مردان خاطر عذراي من

گر به هفت اقليم کس دانم که گويد زين دو بيت

کافرم دار القمامه مسجد اقصاي من

از مصاف بولهب فعلان نپيچانم عنان

چون رکاب مصطفي شد مأمن و ملجاي من

قاسم رحمت ابوالقاسم رسول الله که هست

در ولاي او خديو عقل و جان مولاي من

***

جواب اشعار حجة الاسلام نجم الدين احمد سيمگر

الامان اي دل که وحشت زحمت آورد الامان

بر کران شو زين مغيلانگاه غولان بر کران

بر گذر زين سردسير ظلمت آنک روشني

درگذر زين خشک‌سال آفت آنک گلستان

جان يوسف زاد را کآزاد کرد حضرت است

وارهان زين چار ميخ هفت زندان وارهان

ابلقي را کآسمان کمتر چراگاه وي است

چند خواهي بست بر خشک آخر آخر زمان

تا نگارستان نخواني طارم ايام را

کز برون‌سو زرنگار است از درون‌سو خاکدان

جاي نزهت نيست گيتي را که اندر باغ او

نيشکر چون برگ سنبل زهر دارد در ميان

روز و شب جانسوز تو و آنگاه تو از ناپختگي

روز چون نيلوفري چالاک و شب چون زعفران

تا کي اين روز و شب و چند اين مغاک و تيرگي

آن درخت آبنوس اين صورت هندوستان

از نسيم انس بي‌بهره است سروستان دل

وز ترنج عافيت خالي است نخلستان جان

اندر اين خطه که دل خطبه به نام غم کند

سکه‌ي گيتي نخواهد داشت نقش جاودان

دل منه بر عشوه‌هاي آسمان زيرا که هست

بي و ‌سر و بن کارهاي آسمان چون آسمان

زود بيني چون بنات النعش گشتي سرنگون

تا روي بر باد اين پيروزه پيکر بادبان

با امل همراه وحدت كي شوي و چون شود

مرد چوبين اسب با بهرام چوبين هم عنان

در ببند آمال را چون شاه عزلت ران گشاد

جان بهاي نهل را در پاي اسب او فشان

پر ‌نيازي را که هم دل تفته بيني هم جگر

شرب عزلت هم تباشيرش بود هم استخوان

جهد کن تا ريزه‌خوار خوان دل باشي از آنک

نسر طاير را مگس بيني چو دل بنهاد خوان

آن زمان کز در درآمد آفتاب دل تو را

گر تواني سايه‌ي خود را برون در نشان

چون تو مهر نيستي را بر گريبان بسته‌اي

هيچ دامانت نگيرد هستي کون و مکان

چهره‌ي خورشيد وآنگه زحمت مشاطگي

مرکب جمشيد وآنگه حاجت برگستوان

در دبيرستان خرسندي نوآموزي هنوز

کودکي کن دم مزن چون مهرداري بر زبان

نيست اندر گوهر آدم خواص مردمي

بر وليعهدان شيطان حرف کرمنا مخوان

خلوتي کز فقر سازي خيمه‌ي مهدي شناس

زحمتي کز خلق بيني موکب دجال دان

شش جهت يأجوج بگرفت اي سکندر الغياث

هفت کشور ديو بستد اي سليمان الامان

تخت نرد پاکبازان در عدم گسترده‌اند

گوهرش داري برانداز اين بساط باستان

مرد همدرد آنگه اندوزد که آيد در عدم

موم از آتش آنگه افروزد که دارد ريسمان

دل رميده کي تواند ساخت با ساز وجود

سگ گزيده کي تواند ديد در آب روان

تا به نااهلان نگويي سر وحدت هين و هين

تا ز ناجنسان نجويي برگ سلوت هان و هان

عيسي از گفتار نااهلي برآمد بر فلک

آدم از وسواس ناجنسي فرو رفت از جنان

چند چون هدهد تهدد بيني از ذبح و عذاب

تو براي رهنماي ملک پيک رايگان

اين گره بادند از ايشان سازگاري کم طلب

کاتشي بالاي سر دارند و آبي زير ران

تا جدايي زاين و آن بر سرنشيني چون الف

چون بپيوستي به پايان اوفتي هم در زمان

عقل چون گربه سري در تو همي سالد ز مهر

تا نبرد رشته‌ي جان تو چون موش اين و آن

گر تو هستي خسته‌ي زخم پلنگ حادثات

پس تو را از خاصيت هم گربه بهتر پاسبان

چار تکبيري بکن بر چار فصل روزگار

چار بالش‌هاي چار ارکان را به دو نان بازمان

چند بر گوساله‌ي زرين شوي صورت پرست

چند بر بزغاله‌ي پر زهر باشي ميهمان

ناقه‌ي همت به راه فاقه ران تا گرددت

توشه خوشه‌ي چرخ و منزلگاه راه کهکشان

هم‌چنين بازي درويشان همي زي زانکه هست

جبرئيل اجرا کش اين قوم و رضوان ميزبان

جان مده در عشق زور و زر که ندهد هيچ طفل

لعبت چشم از براي لعبتي از استخوان

اولين برج از فلک صفر است و چون تو بهر فقر

اولين پايه گرفتي صفر بهتر خان و مان

چون سرافيل قناعت تا ابد جان دار توست

گو مکن ديوان ميکائيل روزي را ضمان

خيز خاقاني ز گنج فقر خلوت خانه ساز

کز چنين كنجي توان اندوخت گنج شايگان

آتش اندر جاه زن گو باد در دست تکين

آب رخ در چاه کن گو خاک بر فرق طغان

تخت ساز از حرص تا فرمان دهي بر تاج بخش

پشت نه بر آز تا پهلو زني با پهلوان

ني صفي الملک را بيني صفايي در جبين

ني رضي الحضره را يابي رضايي در جنان

گر به رنگ جامه عيبت کرد جاهل باک نيست

تابش مه را ز بانگ سگ کجا خيزد زيان

چون تو يک‌رنگي بدل گر رنگ‌رنگ آيد لباس

کي عجب چون عيسي دل بر درت دارد دکان

گر چه رنگين کسوتي صاحب خبر هستي ز عقل

کلک رنگين جامه هم صاحب بريد است از روان

چون کتاب الله سرخ و زرد مي‌شايد نگاشت

گر تو سرخ و زرد پوشي هم بشايد بي‌گمان

ني کم از مور است زنبور منقش در هنر

يا کم از زاغ است طاووس بهي در امتحان

باش با عشاق چون گل در جواني پير دل

چند از اين زهاد همچون سرو در پيري جوان

بر زمين زن صحبت اين زاهدان جاه جوي

مشتري صورت ولي مريخ سيرت در نهان

چون تنور از نار نخوت هرزه خوار و تيره دم

چون فطير از روي فطرت بد گوار و جان گران

اربعين شان را ز خمسين نصاري دان مدد

طيلسان‌شان را ز زنار مجوسي دان نشان

نيست اندر جامه‌ي ازرق وفا و مردمي

چرخ ازرق پوش آنک عمر کاه و جان ستان

چند نالي چند از اين محنت سراي زاد و بود

کز براي راي تو شروان نگردد خيروان

بچه‌ي بازي برو بر ساعد شاهان نشين

بر مگس‌خواران قولنجي رها کن آشيان

اي عزيز مادر و جان پدر تا کي تو را

اين به زير تيشه دارد و آن به سايه‌ي دوکدان

اي در اين گهواره‌ي وحشت چو طفلان پاي بست

غم تو را گهواره جنبان و حوادث دايگان

شير مردي خيز خوي از شير خوردن باز کن

تا کي اين پستان زهر آلود داري در دهان

گر حوادث پشت اميدت شکست انديشه نيست

موميايي هست مدح صاحب صاحب‌قران

حجة الاسلام نجم الدين که گردون بر درش

چون زمين بوسد نگارد عبده بر آستان

جاه او در يک دو ساعت بر سه بعد و چار طبع

پنج نوبت مي‌زند در شش سوي اين هفت خوان

تا بت بدعت شکست اقبال حمد سيمگر

سکه نقش بت به زر دادن نيارد در جهان

چارپاي منبرش را هشت حمالان عرش

بر کتف دارند کاين مرکز ندارد قدر آن

اي وصي آدم و کارم ز گردون ناتمام

وي مسيح عالم و جانم ز گيتي ناتوان

گر نداري هيچ فرزندي شرف داري که حق

هم شرف زين دارد اينک لم ‌يلد، قرآن بخوان

بيضه بشکن نوع كم كن تا بوي طاووس نر

بيضه پروردن به گنجشکان گذار و ماکيان

کاين نتايج‌هاي فکر تو تو را بس ذريت

و اين معاني‌هاي بکر تو تو را بس خاندان

چون خود و چون من نبيني هيچ ‌کس در شرع و شعر

قاف تا قاف ار بجويي قيروان تا قيروان

زاده‌ي طبع منند اينها که خصمان منند

آري آري گربه هست از عطسه‌ي شير ژيان

دشمن جاه منند اين ها و چون باشند دوست

چون من از بسطام باشم اين گروه از دامغان

ز آن کرامت‌ها که حق با اين دروگر زاده کرد

مي‌کشند از کينه چون نمرود در گردون کمان

پا شکستم زين خران، گر چه درست از من شدند

خوانده‌اي تا عيسي از مقعد چه ديد آخر زمان

جان کنند از ژاژ خايي تا به گرد من رسند

کي رسد سير السواني در نجيب ساربان

صد هزاران پوست از شخص بهائم برکشند

تا کند يك پوست را گردون درفش کاويان

***

نكوهش حاسدان

کژ خاطران که عين خطا شد خطابشان

مخراق اهل مخرقه مالک رقابشان

خلفند و نو خلاف و شياطين انس را

ننگند و هم ز ننگ نسوزد شهابشان

بر باطل‌اند از آنکه پدرشان پديد نيست

وز حق نه آدم است و نه عيسي خطابشان

رهبان رهبرند در اين عالم و در آن

نه آبشان به کار و نه کاري به آبشان

همچون خزينه خانه‌ي زنبور خشک سال

از باد چشمه چشمه دماغ خرابشان

جانشان گران چو خاک و سر باد سنجشان

بي‌سنگ چون ترازوي يوم الحسابشان

چون قوم نوح خشک نهالان بي‌برند

باد از تنور پيرزني فتح بابشان

ابليس وار پير و جوانند از آنکه کرد

ابليس هم به پيمبر مصحف خطابشان

در مسجدند و ساخته چون مهد کودکان

هم آب خانه در وي و هم جاي خوابشان

هم لوح و هم طويله و ارواح مرده را

اجسام ديو و چهره‌ي آدم نقابشان

دلشان گسسته نور چو شمع وثاقشان

دينشان شکسته نام چو اهل حجابشان

هستند از قياس چو فرسوده هاوني

سر ني و بن هميشه خراب و يبابشان

اين شيشه گردنان كه از اين خيمه‌ي کبود

بينام چون قرابه به گردن طنابشان

مزدور نحل و کرم قزند از نياز و آز

رنج و وبال حاصل تاب و شتابشان

چون دهر کس فرو بر و ناکس برآورند

ز آن در وفا چو دهر بود انقلابشان

نر ماده‌اند چون پره و قفل از آن مقيم

مي بند زايد از عمل ناصوابشان

بيش از بروتشان نگذشته است و نگذرد

اشعارشان چو دعوت نامستجابشان

از آب نطقشان که گشايد فقع که هست

افسرده‌تر ز برف دل چون سدابشان

از طبع خشکشان نتوان خواست شعر تر

نيلوفر آرزو که کند در سرابشان

سحر حلال من چو خرافات خود نهند

آري يکي است بولهب و بوترابشان

کورند زير طشت فلک لاجرم ز دور

بنمايد آفتابه‌ي زر آفتابشان

سرسام جهل دارند اين خر جبلتان

وز مطبخ مسيح نيايد جو آبشان

جايم فرود خويش کنند و روا بود

نفطند و هم به زير نشيند گلابشان

چون ماهي ار چه کنده زبانند پيش من

چون مار در قفا همه زهر، نابشان

تا خاطرم خزينه‌ي گوگر سرخ شد

چون زيبق است در تب سرد اضطرابشان

ايشان ز رشک در تب سرد آنگهي مرا

کردند پوستين و نکردم عتابشان

ايمه جوابشان چه دهم کز زبان چرخ

موتو ابغيظکم نه بس آيد جوابشان

تيغ زبانشان نتواند ببريد موي

تا من مسن نسازم از اين سحر نابشان

وين ناوک ضمير مرا پر جبرئيل

کرد است بي‌نياز ز پر عقابشان

دلشان ز ميوه‌دار حديثم خورد غذا

انجير خور غريب نباشد غرابشان

گر نان طلب کنند در من زنند از آنک

بي‌دانه‌ي من آب زده است آسيابشان

پروانه وار بر پي شيران نهند پي

گر بايد از کفلگه گوران کبابشان

گر کرده‌اند بيژن جاه مرا به چاه

هم من به آه صبح بسوزم جنابشان

من رستم کمان کشم اندر کمين شب

خوش باد خواب غفلت افراسيابشان

خاقانيا ز غرش بيهوده‌شان مترس

كز آب و نار هيچ ندارد سحابشان

بر چهره‌ي عروس معاني مشاطه‌وار

زلف سخن بتاب و ز حسرت بتابشان

اي مالک سعير بر اين راندگان خلد

زحمت مکن که زحمت من به عذابشان

در هفت دوزخ از چه کني چار ميخشان

ويل لهم عقيله‌ي من به عقابشان

***

در مدح شروانشاه منوچهر بن فريدون

نطع بگسترد عشق پاي فرو کوب هان

خانه فروشي بزن آستيي برفشان

بهر چنين هودجي باركشي دار دل

پيش چنين شاهدي پيشکشي ساز جان

خيز به صحراي عشق ساز چراگاه از آنک

بابت رخش تو نيست آخر آخر زمان

گلشن ايام را باغ سلامت مگوي

کلبه‌ي قصاب را موقف عيسي مدان

هيچ دل گرم را شربت گردون نساخت

ز آنکه تباشير اوست بيشترين استخوان

منگر خاقانيا مائده‌ي دهر از آنک

نيست ابا خوش گوار، هست ترش ميزبان

تاج امان بايدت پاي شهنشاه بوس

نشره‌ي جان بايدت مدح خداوند خوان

شاه ملايک شعار، شير ممالک شکار

خسرو اقليم بخش، رستم توران ستان

***

مطلع دوم

اي لب و خالت بهم طوطي و هندوستان

پيش جمالت منم هندوي جان بر ميان

از رخ و زلف تو رست در دل من آبنوس

وز لب و خال تو گشت ديده‌ي من نقل دان

ابرش خورشيد را ناخنه آمد ز رشک

تا تو به شب رنگ حسن تاخته‌اي بر جهان

رو که ز عکس لبت خوشه‌ي پروين شده است

خوشه‌ي خرماي تر بر طبق آسمان

صبر من از بي‌دلي است از تو که مجروح را

چاره ز بي‌مرهمي است سوختن پرنيان

با همه کآزاد نيست يک سر مويم ز تو

نيست تو را از وفا بر سر مويي نشان

گر چه ز افغان مرا با تو زبان موي شد

در همه عالم منم موي شکاف از زبان

طبع چو خاقانيي بسته‌ي سودا مدار

بشکن صفراي او ز آن لب چون ناردان

عهد کهن تازه کن کو سخنان تازه کرد

خاصه ثناي ملک کرد ضميرش ضمان

ناصر ملت طراز، قاهر بدعت گداز

شاه خليفه پناه خسرو سلطان نشان

***

مطلع سوم

تا نفخات ربيع صور دميد از دهان

کالبد خاک را نزل رسيد از روان

غاشيه‌وار است ابر بر کتف آفتاب

غاليه‌ساي است باد بر صدف بوستان

کرد قباهاي گل خشتک زرين پديد

کرد علم‌هاي روز پرچم شب را نهان

روز به پروار بود فربه از آن شد چنين

شب تن بيمار داشت لاغر از اين شد چنان

عکس شکوفه ز شاخ بر لب آب اوفتاد

راست چو قوس قزح برگذر کهکشان

مريم دوشيزه باغ، نخل رطب بيد بن

عيسي يک روزه گل، مهد طرب گلستان

شاخ چو آدم ز باد زنده شد و عطسه داد

فاخته الحمد خواند گفت که جاويد مان

دوش که بود از قياس شکل شب از ماه نو

هندوي حلقه به گوش گرد افق پاسبان

داد نقيب صبا عرض سپاه بهار

کز دو گروهي بديد ياوگيان خزان

شاه رياحين بساخت لشکرگاه از چمن

نيسان کان ديد کرد لشکري از ضيمران

خيل بنفشه رسيد با کله ديلمي

سوسن کن ديد کرد آلت زوبين عيان

بيد برآورد برگ آخته چون گوش اسب

سبزه چو آن ديد كرد چاره‌ي برگستوان

از پي سور بهار ياسمن آذين ببست

بستان کان ديد کرد قبه‌اي از ارغوان

لاله چو جام شراب پاره‌ي افيون در او

نرگس کان ديد از زر تر جرعه دان

بود سر کو کنار حقه‌ي سيماب رنگ

غنچه که آن ديد کرد مهره‌ي شنگرف‌سان

مجلس گلزار داشت منبري از شاخ سرو

بلبل کان ديد کرد زمزمه‌ي بيکران

قمري درويش حال بود ز غم خشک مغز

نسرين کان ديد کرد لخلخه‌ي رايگان

فاخته گفت از سخن نايب خاقانيم

گلبن کن ديد کرد مدحت شاه امتحان

شاه سلاطين فروز خسرو شروان که چرخ

خواند به دوران او شروان را خيروان

زهره و دهره بسوخت کوکبه‌ي رزم شاه

زهره‌ي زهره به تيغ دهره‌ي دهر از سنان

گوشه و خوشه بساخت از پي مجد و ثنا

گوشه‌ي عرش از سرير، خوشه‌ي چرخ از بنان

دولت و صولت نمود شير علامات او

دولت ملک عجم، صولت تيغ يمان

پايه و مايه گرفت هم کف و هم جام او

پايه‌ي بحر محيط، مايه‌ي حوض جنان

راحت و ساحت نگر از در او مستعار

راحت جان از خرد، ساحت کون و مکان

غايت و آيت شناس نامزد حضرتش

غايت نصر از غزا، آيت وحي از بيان

يافته و بافته است شاه چو داود و جم

يافته مهر کمال، بافته درع امان

ساخته و تاخته است بخت جهانگير او

ساخته شعري براق تاخته بر فرقدان

سوده و بوده شمراشهب ميمونش را

سوده قضا در رکاب، بوده قدر در عنان

بسته و خسته روند تيغ وران پيش او

بسته به شست کمند، خسته به گرز گران

اي به شبستان ملک با تو ظفر خاصگي

واي به دبستان شرع با تو خرد درس خوان

کعبه‌ي جان صدر توست، چار ملک چار رکن

رستم دين قدر توست، هفت فلک هفت‌خوان

قدر تو کي دل نهد بر فلک و چون بود

در وطن عنکبوت کرگدن و آشيان

تيغ تو داند که چيست رمز و اشارات دين

طرفه بود هندويي از عربي ترجمان

نيست نظير تو خصم خود نبود يک بها

تاج سر کوکنار و افسر نوشين روان

در دل دشمن نگر مانده ز تيغت خيال

چون شبه‌گون شيشه‌اي نقش پري در ميان

حلق بدانديش را وقت طناب است از آنک

گردن قرابه را نگزرد از ريسمان

گونه‌ي حصرم گرفت تيغ تو و بر عدو

ناشده انگور مي، سرکه شد اندر زمان

چرخ مقرنس نهاد قصر مشبک شود

چو ز گشاد تو رفت چوبه‌ي تير از کمان

رو که جهان ختم کرد بر تو جهان داشتن

بر دگران گو فلک عزلت شاهي بران

از کف و شمشير توست معتدل ارکان ملک

ز آن دو اگر کم کني ملک شود ناتوان

راستي چنگ را بيست و چهار است رود

چون يکي از وي گسست کوژ شود بي‌گمان

گر چه بدون تو چرخ تاج و نگين داد دانک

رقص نزيبد ز بز، نيشه زني از شبان

گر چه مشعبد ز موم خوشه‌ي انگور ساخت

نايد از آن خوشه‌ها آب خوشي در دهان

گر فلکت بنده گشت نقص کمال تو نيست

رونق سکبا نرفت، گر تره آمده به خوان

کي شود از پاي مور دست سليمان به عيب

کي کند از مرغ گل صنعت عيسي زبان

خسرو صاحب خراج بر سر عالم تويي

بنده به دور تو هست شاعر صاحبقران

گر به جهان زين نمط هي زبان گفته هست

بنده به شمشير شاه باد بريده زبان

شاه جهان نظم غير داند تا سحر من

اهل بصر گوشت گاو داند تا زعفران

گر چه به چشم عوام سنگچه چو لؤلؤ است

ليک تف آفتاب فرق کند اين و آن

اي فر پر هماي سايه‌ي درگاه تو

شهپر جبريل باد بر سر تو سايبان

باد خورنده چو خاک جرعه‌ي جام تو جم

باد برنده چو مور ريزه‌ي خوان تو خان

هاتف نوروز باد بر تو دعا گوي خير

تا ابد آمين کناد عاقله‌ي انس و جان

***

در مدح فخرالدين منوچهر شروانشاه

عالم جان خاص توست نوبه فرو کوب هين

گوهر دل خاک توست رد مکن اي نازنين

منتظران تواند مانده ترنجي به کف

رخش برون تازهان، پرده برانداز هين

کيست ز مردان که نيست تيغ تو را هم نيام

کيست ز مرغان که نيست دام تو را هم قرين

تاجوران را ز لعل طرف نهي بر کمر

شير دلان را ز جزع داغ نهي بر جبين

جلوه‌گر توست چرخ و آنک در کوي تو

مي‌دود از شرق و غرب آينه در آستين

گوي گريبان تو چون بنمايد فروغ

زرين پروز شود دامن روح الامين

ز آتش دل‌ها صبا سوخته شد سر به سر

تا به سر زلف تو کرد گذر چين به چين

از تپش عشق تو در روش مدح شاه

خاطر خاقاني است سحر حلال آفرين

خسرو اقليم گير، سرور ديهيم بخش

مهدي آخر زمان، داور روي زمين

***

مطلع دوم

غارت دل مي‌کني شرط وفا نيست اين

کار من از سايه شد سايه برافکن ببين

وصل نديده به خواب فرض کني خوشدلي

بر سر خوان تهي کس نکند آفرين

در غمت اي زود سير تشنه‌ي ديرينه‌ام

تشنه بجز من که ديد آبخورش آتشين

جان چو سزاي تو نيست باد به دست جهان

مهر چو مقبول نيست خاک به فرق نگين

گلبن وصل تو را خار جفا بر ره است

مهره چه بيني كه هست مار نگر در کمين

عشق توام پوستين گر بدرد گو بدر

سوخته‌ي گرم رو تا چکند پوستين

همت خاقاني است طالب چرب آخري

چون سر کوي تو هست نيست مزيدي بر اين

هست لب لعل تو کوثر آتش نماي

هست کف شهريار گوهر دريا يمين

چرخ به هرسان که هست زاده‌ي شمشير اوست

گربه بهر هر حال هست عطسه‌ي شير عرين

اي به تو صاحب درفش چتر فريدون ملک

وي ز تو طالب نگين دست سليمان دين

پر خدنگ تو هست شهپر روح القدس

پرچم رخش تو هست ناصيه‌ي حور عين

نوبتي بدعه را قهر تو برد طناب

صيرفي شرع را قدر تو زيبد امين

خاصه‌ي سيمرغ کيست جز پدر روستم

قاتل ضحاک کيست جز پسر آبتين

گرنه سپهر برين آبده دست توست

از چه سبب خم گرفت پشت سپهر برين

عدل تو «شين» را ز «را» کرد جدا چون بديد

کآلت راي است «را»، صورت شين است «شين»

ملک چو تيغ تو يافت يک دو شود کار او

شصت به سيصد رسد چون سه نقط يافت سين

تيغ تو نه ماه بود حامله از نه فلک

لاجرمش فتح و نصر هست بنات و بنين

گر به مثل روز رزم است تو نعل افکند

ياره کند در زمانش دست شهور و سنين

چون ز خروش دو صف وقت هزاهز کند

چشم جهان اختلاج، گوش زمانه طنين

کوس و غبار سپاه، طوطي و صحراي هند

خنجر و خون سپاه آينه و بحر چين

صاحب بدر و حنين از تو گشايد فقاع

كآن گهر چون سداب برکشي از بهر کين

گنبد نيلوفري گنبده‌ي گل شود

پيش سنانت کز اوست قصر ممالک متين

تيغ زبان شکل تو از بر خواند چو آب

ابجد لوح ظفر از خط دست يقين

از پي خون خسان تيغ چه بايد کشيد

چون ملک الموت هست در کف رايت رهين

خلق تو از راه لطف جان بربايد ز خصم

چون حرکات فلك در نغمات حزين

از عدوي سگ صفت حلم و تواضع مجوي

زآنکه به قول خداي نيست شياطين ز طين

اي همه هستي که هست از کف تو مستعار

نيست نيازي که نيست بر در تو مستعين

هر که به درگاه تو سجده برد روز حشر

آيد، لاتقنطوا نقش شده بر جبين

چون تويي اندر جهان شاه طغان کرم

کي رود اهل هنر بر در تاش و تکين

مرد که فردوس ديد کي نگرد خاکدان

وآنکه به دريا رسيد کي طلبد پارگين

بنده ز بي‌دولتي نيست به حضرت مقيم

ديو ز بي‌عصمتي نيست به جنت مکين

شايد اگر در حرم سگ ندهد آب دست

زيبد اگر در ارم بز نبود ميوه چين

گر ز درت غايب است جسم طبيعت پذير

معتکف صدر توست جان طريقت گزين

سيرت يوسف تو راست صورت چاهي مجوي

معني آدم تو راست قالب خاكي مبين

مهره نگر، گو مباش افعي مردم گزاي

نافه طلب، گو مباش آهوي صحرا نشين

کي رسد آلوده‌اي بر در پاکان که حق

بست در آسمان بر رخ ديو لعين

گر ره خدمت نجست بنده عجب نيست ز آنک

گرگ گزيده نخواست چشمه‌ي ماء معين

بنده سخن تازه کرد وآنچه کهن داشت شست

کان همه خر مهره بود وين همه در ثمين

سنگ در اجزاي کان زرد شد آنگاه لعل

نطفه در ارحام خلق مضغه شد آنگه جنين

اول روز اندک است زور و فر آفتاب

بعد گيا ظاهر است خيل گل و ياسمين

مبتدع و مبدعند بر درت اهل سخن

مبدع اين شيوه اوست مبتدعند آن و اين

گر چه در اين فن يکي است او و دگر کس به نام

آن مگس سگ بود وين مگس انگبين

حاجت گفتار نيست ز آنکه شناسد خرد

سندس خصر از پلاس عبقري از كور دين

اي ملکوت و ملک داعي درگاه تو

ظل خدايي که باد فضل خدايت معين

باره‌ي بخت تو را باد ز جوزا رکاب

مرکب خصم تو را باد نگو ‌سار زين

***

در مدح جلال الدين اخستان بن منوچهر

کوي عشق آمد شد ما برنتابد بيش از اين

دامن تر بردن آنجا برنتابد بيش از اين

در صف بازار عشق از جان و جان گفتن بس است

کاين قدر سرمايه سودا برنتابد بيش از اين

بر سر کويش ببوسيم آستان و بگذريم

کآستان تنگ است ما را برنتابد بيش از اين

بر اميد کشتن اندر پاي وصلش زنده‌ايم

پر نيازان را تمنا برنتابد بيش از اين

ما به جان مهمان زلف او و او با ما به جنگ

کاين شبستان زحمت ما برنتابد بيش از اين

رشته‌ي جان تا دو تا بود انده تن مي‌کشيد

چون شد اکنون رشته يکتا برنتابد بيش از اين

دل ز بستان خيال او به بويي خرم است

مرغ زنداني تماشا برنتابد بيش از اين

با بلورين جام بهر مي مدارا کردمي

چون شکسته شد مدارا برنتابد بيش از اين

از سرشک خون حشر کردي مکن خاقانيا

عشق سلطان است، غوغا برنتابد بيش از اين

آب ما چون نيست روشن، ظلمت ما خاکيان

بارگاه شاه دنيا برنتابد بيش از اين

درد سر داديم حضرت را و حضرت روح قدس

روح قدسي دردسرها برنتابد بيش از اين

کعبه را يک بار حج فرض است و حضرت کعبه‌وار

حج ما هر هفته عمدا برنتابد بيش از اين

نفس طاها راست يک شب قاب قوسين نزد حق

گر دو گردد نفس طاها برنتابد بيش از اين

شخص انسان را ز حق يک روح عقلاني عطاست

روح ده دانست کاعضا برنتابد بيش از اين

عيد هر سالي دوبار آيد که آفاق جهان

بستن آذين زيبا برنتابد بيش از اين

آن سعادت بخش حضرت، بخش نارد کرد از آنک

ديو را فردوس مأوي برنتابد بيش از اين

خبث ما را بارگاه قدس دور افکند از آنک

خوک را محراب اقصا برنتابد بيش از اين

ننگ ما زآن درگه نامي برون افتاد از آنک

جيفه را بحر مصفا برنتابد بيش از اين

حضرت پاک از چو ما آلودگان آسوده‌اند

کعبه پيلان را مفاجا برنتابد بيش از اين

شير هشيار از سگ ديوانه وحشت برنتافت

نور جبهه شور عوا برنتابد بيش از اين

كي عجب گر گاوريشي زرگر گوساله ساز

طبع صاحب کف بيضا برنتابد بيش از اين

گر چه عفريت آورد عرش سبايي نزد جم

ديدنش جمشيد والا برنتابد بيش از اين

آري آري با نواي ارغنون اسقفان

بانگ خر سمع مسيحا برنتابد بيش از اين

گر چه صهبا را به بيد سوخته راوق کنند

بيد را کاسات صهبا برنتابد بيش از اين

از در خاقان کجا پيل افکند محمود را

بدره بردن پيل بالا برنتابد بيش از اين

دست چون جوزاش دادي کلک زر چون آفتاب

گنج زر دادن به يغما برنتابد بيش از اين

مشتري هر سال زي برجي رود ما را چو ماه

هر مهي رفتن به جوزا برنتابد بيش از اين

ما شرف داريم و غيري نعمت از درگاه شاه

رشک بردن بهر نعما برنتابد بيش از اين

گر ملخ را نيست بر پا موزه‌ي زرين سار

دارد اورانين ديبا، برنتابد بيش از اين

در حضور انعام ديديم ار بغيبت نيست آن

وام احسان را تقاضا برنتابد بيش از اين

طفل را گر جده وقت آبله خرما دهد

چون به سرسام است خرما برنتابد بيش از اين

شاه جان بخش است و ما بر شاه جان کرده نثار

آب بفزودن به دريا برنتابد بيش از اين

خسرو مشرق جلال الدين که برق خنجرش

هفت چشم چرخ خضرا برنتابد بيش از اين

ايزد از تيغش پي مالک جحيمي نو کند

کان جحيم ارواح اعدا برنتابد بيش از اين

کاشکي قدرت ز حلمش نوزميني ساختي

کاين زمين گرزش به تنها برنتابد بيش از اين

از سر تيغش دل شير فلك ترسد كه شير

ديدن آتش همانا برنتابد بيش از اين

وز بن نيزه‌اش سر گاو زمين لرزد بدانک

ذره بار کوه خارا برنتابد بيش از اين

کرم قز ميرد ز بانگ رعد و تنين فلک

ميرد از کوسش که آوا برنتابد بيش از اين

دولتش را نوعروسي دان که عکس زيورش

ديده‌ي اين زال رعنا برنتابد بيش از اين

طالعش را شهسواري دان که با رهودجش

کوهه‌ي عرش معلا برنتابد بيش از اين

رخش همت را ز گردون تنگ مي‌بست آفتاب

گفت بس کاين تنگ مينا برنتابد بيش از اين

تا شد اقبالش هماي قاف تا قاف جهان

کوه قاف ادبار عنقا برنتابد بيش از اين

بوالمظفر حق طراز و خصم باطل پرور است

دور باطل حق تعالي برنتابد بيش از اين

ظل حق است اخستان همتاش مهدي چون نهي

ظل حق فرد است، همتا برنتابد بيش از اين

نام شه زآن اول و آخر الف کردند و نون

يعني اندر ملک طغرا برنتابد بيش از اين

تا شد از ابر کرم سودا نشان مغز آز

کس ز طبع بحر صفرا برنتابد بيش از اين

خاک پايش ز آب خضر و باد عيسي بهتر است

قيمت ياقوت حمرا برنتابد بيش از اين

شه سليمان است و من مرغم مرا خوانده است شاه

دانه‌ي مرغان دانا برنتابد بيش از اين

از مثال شه اميد مرده‌ي من زنده گشت

روح را برهان احيا برنتابد بيش از اين

خط دست شاه ديدم کش معما خواند عقل

عقل را خط معما برنتابد بيش از اين

نوک کلک شاه را حورا به گيسو بسترد

غاليه زلفين حورا برنتابد بيش از اين

عقل را گفتم چگويي شاه درد سر ز من

بر تواند يافت؟ گفتا برنتابد بيش از اين

پس خيال شاه گفت از من يقين بشنو که شاه

گويدت برتابم اما برنتابد بيش از اين

هم چنين از دور عاشق باش و مدحش بيش گوي

دردسر کمتر ده ايرا برنتابد بيش از اين

زحمت آنجا چون توان بردن که برخوان مسيح

خرمگس را صحن حلوا برنتابد بيش از اين

هم به جان شاه کز درگاه شاهان فارغم

حرص را دادن تبرا برنتابد بيش از اين

شايد ار مغز زکام آلود را عذري نهند

کو نسيم مشک‌سا را برنتابد بيش از اين

بر قياس شاه مشرق کارسلان خان سخاست

ديدن بکتاش و بغرا برنتابد بيش از اين

بر اميد زعفران کو قوت دل بردهد

معصفر خوردن به سکبا برنتابد بيش از اين

عمر دادم بر اميد جاه و حاصل هيچ نه

مشک را دادن به نکبا برنتابد بيش از اين

من همه همت بر اسباب سفر دارم مرا

در حضر ساز مهيا برنتابد بيش از اين

توسن اسب مرغزاري كز رياضت باز ماند

آخر چرب مهنا برنتابد بيش از اين

خاطرم فحل است کو صحرا نورد آمد چو شير

شير بستن گربه آسا برنتابد بيش از اين

زخم مهماز و بلاي تنگ و آسيب لگام

فحل بر دست توانا برنتابد بيش از اين

پيل را کز گرمسير هند بيرون آورند

در خزر بودن به سرما برنتابد بيش از اين

سنقري را کز خزر با سرد سير آموخته است

در حبش بردن به گرما برنتابد بيش از اين

مدح شه چون جابجا منزل به منزل گفتني است

ماندن مداح يکجا برنتابد بيش از اين

شه مرا زر داد، گوهر دادمش در عرض زر

آن کرامت را مکافا برنتابد بيش از اين

يک رضاي شاه، شاه آمد عروس طبع را

از کرم کابين عذرا برنتابد بيش از اين

من به مدح شاه نقبي برده‌ام در گنج غيب

بردن نقب آشکارا برنتابد بيش از اين

تير چرخ از نيزه فش کلکم سپر بفکند از آنک

هيچ تيغ نطق هيجا برنتابد بيش از اين

کند پايم در حضور اما زبان تيزم به مدح

تيزي شمشير گويا برنتابد بيش از اين

از پس تحرير نامه کرده‌ام مبدا به شعر

معجز آوردن به مبدا برنتابد بيش از اين

دادمش تصديع نثر و مي‌دهم ابرام نظم

دانم ابرام مثنا برنتابد بيش از اين

از سر خجلت مرا چون آينه با آينه

خوي برون دادن به سيما برنتابد بيش از اين

بر بديهه راندم اين منظوم و بستردم قلم

هيچ خاطر وقت انشا برنتابد بيش از اين

چون تجاسر کرد خاطر مختصر کردم سخن

کاين تجاسر سمع اعلا برنتابد بيش از اين

باد خضراي فلک لشکر گهش کاعلام او

ساحت اين هفت غبرا برنتابد بيش از اين

ملک و ملت را به اقبالش تولا باد و بس

کاهل عالم را تولا برنتابد بيش از اين

***

در مدح قاضي القضاة امام احمشاد گويد

با مزد حسن تو زد آسمان

نامزد عشق تو آمد جهان

حلقه به گوش غم تو گشت عقل

غاشيه‌دار لب تو گشت جان

زلف تو شيطان ملايک فريب

روي تو سلطان ممالک ستان

عشق تو آورده قيامت پديد

فتنه‌ي تو کرد سلامت نهان

تابش رخسار تو از راه چشم

کرد خورنگاه دل از ارغوان

سلسله‌هاي فلک است آن دو زلف

تا نکني قصد سرش، هان و هان

ز آنکه جهان يکسره گردد خراب

گر ببري سلسله‌ي آسمان

حلقه‌اي ار کم شود از زلف تو

خاتم جم خواه به تاوان آن

در لب تو هست ز کوثر اثر

در دل خاقاني از آتش نشان

قبله‌ي تو اختر جوزا سخن

قدوه‌ي او گوهر دريا بنان

حرز امم، حبر امام احمشاد

قاضي شه پرور و سلطان نشان

***

مطلع دوم

از همه عالم شده‌ام بر کران

بسته به سوداي تو جان بر ميان

جان نه و چون سايه به تو زنده‌ام

با تو و صد ساله ره اندر ميان

آن نه ز گريه است که چشمم به قصد

هست گهر ريز به سوي دهان

ليک زبانم چو حديثت کند

ديده نثار آرد بهر زبان

وصل تو بي‌هجر توان ديد، ني

گوشت جدا کي شود از استخوان

چون کنم افغان که ز تف جگر

سوخته شد در دهن من فغان

در بصرم سفته شده است آفتاب

ز آنکه مرا ديده شد الماس دان

دود دلم گر به فلک بر شود

هفت فلک هشت شود در زمان

بيعگه غم دل خاقاني است

زان کشد اندوه در او کاروان

اين رمقي کز رقمش مانده هست

از ظل خورشيد سپهر آستان

مشتري عصمت و خورشيد دين

صدر ازل قدر ابد قهرمان

نايب سلطان هدي، احمشاد

کوست در اقليم کرم کامران

***

مطلع دوم

شاعر ساحر منم اندر جهان

در سخن معجزه صاحب قران

از شجر من شعرا ميوه چين

وز صحف من فضلا عشر خوان

وز حسد لفظ گهر پاش من

در خوي خونين شده دريا و کان

نعش و پرن بافته در نظم و نثر

ساخته ديباچه‌ي کون و مکان

وز بنه‌ي طبع در اين قحط ‌سال

نزل بيفکنده و بنهاده خوان

حور شود دست بريده چو من

يوسف خاطر بنمايم عيان

اهل زمان را به زبان خرد

از ملکوت و ملکم ترجمان

وحدت من داده ز دولت خبر

عزلت من کرده به عزت ضمان

برده از آن سوي عدم رخت و بخت

مانده از اين سوي جهان خان و مان

گر کلهم بخشي و گر سر بري

زين نشوم غمگن و ز آن شادمان

من به سخن مبدع و منکر مرا

جوقي از اين سر سبک جان گران

ديده‌ي بينا نه و لاف بصر

گوهر گويا نه و لاف بيان

قالب جان سبع اين از صفت

هيزم نار سقر آن از روان

اين چو مگس خون خور و دستاردار

و آن چو خره سرزن و باطيلسان

عقل گريزان ز همه کز خروس

نيک گريزد دل شير ژيان

شبه شتر مرغ نه اشتر نه مرغ

آتش خواران هوا و هوان

بيت فرومايه‌ي اين منزحف

قافيه‌ي هرزه‌ي آن شايگان

خشک عبارت چو سموم تموز

سرد معاني چو دم مهرگان

خنده زنم چون به دو منحول سست

سخت مباهات شوند اين و آن

هست عيان تا چه سواري کند

طفل به يک چوب و دو تا ريسمان

خاطر خاقاني و مريم يکي است

وين جهلا جمله يهودي گمان

حجت معصومي مريم بس است

عيسي يک‌روزه گه امتحان

نشره‌ي من مدح امام است و بس

تا نرسد ز اهرمنانم زيان

پير دبستان علوم، احمشاد

کز شرفش دهر خرف شد جوان

حشمت او مالک رق رقاب

عصمت او سالک خط جنان

بينش او ديد کمينگاه کن

دانش او يافت گذرگاه کان

هست به تأييد و خصال اورمزد

قاضي از آن گشت بر اهل جهان

هست جنيبت کش او نفس کل

عالم از آن مي‌رودش در عنان

اي کف تو عالم جود آفرين

جاه تو در عالم جان داستان

معتکفان حرم غيب را

نيست به از خاطر تو ميزبان

کنگره‌ي ديده‌ي اسلام را

نيست به از خامه‌ي نو ديدبان

از پي کين توختن از خصم تو

آب زره دارد و آتش سنان

چرخ مرا وقت ثناي تو گفت

تير ملک نطق ستاره فشان

مادحي‌ام گاه سخن بي‌نظير

در طلب نام نه در بند نان

طمع نبيني به بر طبع من

پيل که بيند به سر نردبان

منذ قضي الله و جف القلم

كنت في وصفک رطب اللسان

زين متنحل سخنانم مبين

زين متشاعر لقبانم مدان

دانم، داند خرد پاک تو

موج محيط از تري ناودان

خسته دلم شايد اگر بخشدم

کلک و بنان تو شفاي جنان

نيست عجب گر شود از کلک تو

شوره ستان دل من بوستان

بس که بزرگان جهان داده‌اند

خرد سران را شرف جاودان

مورچه را جاي شود دست جم

سوي مگس وحي کند غيب‌دان

حق به شبان تاج نبوت دهد

ور نه نبوت چه شناسد شبان

سوي زني نامه فرستد به لطف

پادشه دام و دد و انس و جان

از در سيد سوي گبران رسيد

نامه‌ي پران و بريد روان

نور مه از خار کند سرخ گل

قرص خور از سنگ کند بهرمان

ابر گهر پاشد بر تيره خاک

باد گلستان کند از گلستان

سنت فضل و کرم است اين همه

وين همه در وصف تو گفتن توان

اي به وفاي تو ميان بسته چرخ

وز تو هدي را مدد بيکران

صدر تو ميدان کرامات باد

و اسب سعادات تو را زير ران

محتمل مرقد تو فرقدين

متصل مسند تو شعريان

کلک تو چون نام تو اقليم گير

عمر تو چون عقل تو جاويد مان

فتنه ز تو خفته به خواب عروس

دولت بيدار تو را پاسبان

***

در مدح صاحب الجيش موفق الدين عبدالغفار

اي نايب عيسي از دو مرجان

وي کرده ز آتش آب حيوان

اي زهر تو دستگير ترياق

وي درد تو پاي ‌مرد درمان

از جام تو صاف نوش‌تر تيغ

در دام تو صيد خوارتر جان

جزع تو به غمزه برده جان‌ها

لعل تو به بوسه داده تاوان

وصل تو به زير پر سيمرغ

پرورده به سايه‌ي سليمان

در عين قبول تو خرد را

يک رنگ نموده کفر و ايمان

از جور تو در ميان عشاق

برخاسته صورت گريبان

گر فتنه نبايدت که خيزد

طيره منشين و طره مفشان

خاقاني را به کوي عشقت

کاري است برون ز وصل و هجران

راهي است ورا به کعبه‌ي مجد

بي‌زحمت ناقه و بيابان

ختم فضلا موفق الدين

مقصود قران و صدر اقران

عبد الغفار کآسمان را

در ساحت قدر اوست جولان

صدري که ز آفرينش او

مستوجب آفرين شد ارکان

از بخت جوان او کنم ياد

چون دست کشم به پير دهقان

***

مطلع دوم

اکنون که گشاد گل گريبان

دست من و دامن گلستان

بي‌باده‌ي زر فشان نباشم

چون باد شده است عنبرافشان

خاصه که به هر طرف نشسته است

صد باربد از هزار دستان

از شاخ شکوفه ريز گويي

کرده است فلک ستاره باران

رنگ سيهي لاله ماناک

اندر دل مشتري است کيوان

در پيکر باغ شکل نرگس

چشمي است که ريخته است مژگان

بر قامت گل قباي اطلس

زربفت نهاده گرد دامان

با هم گل و سبزه و بنفشه

چون قوس قزح به رنگ الوان

وقت طرب است و روز عشرت

ايام گل است و فصل نيسان

زين پس من و آستين پر زر

خاقاني و آستان جانان

در باغ ثناي صاحب الجيش

چون فاخته ساخته است الحان

فهرست دول موفق الدين

کز خط سعادت اوست عنوان

عبد الغفار کز کمالش

در کتم عدم گريخت نقصان

بر نطع جلال نه فلک را

شش ضربه دهد ز قدر و امکان

ارجو که مرا به دولت او

دشوار زمانه گردد آسان

***

مطلع سوم

يعقوب دلم نديم احزان

يوسف صفتم مقيم زندان

او در چه آب بود از اخوت

من در چه آتشم ز اخوان

چون صفر و الف تهي و تنها

چون تير و قلم نحيف و عريان

صد رزمه‌ي فضل بار بسته

يک مشتريم نه پيش دکان

از دل سوي ديده مي‌برم سيل

آري ز تنور خاست طوفان

شنگرف ز اشک من ستاند

صورتگر اين کبود ايوان

يا رب چه شکسته دل شدستم

از ننگ شکسته نام اران

الحق چه فسانه شد غم من

از شر فسانه گوي شروان

گاه از سگ ابترم به فرياد

گاه از خر اعورم به افغان

اين خيره کشي است مار سيرت

وآن زير بري است موش دندان

من جسته چو باغبان پس اين

بنشسته چو گربه در پي آن

هم صورت من نه اند و اين به

چون نيستم از صفت چو ايشان

نسبت دارند تا قيامت

ايشان ز بهميه من ز انسان

جز دعوت شب مرا چه چاره

هان اي دعوات نيم شب، هان

خاقاني اميد را مکن قطع

از فضل خداي حال گردان

از ديده‌ي روزگار بي‌نور

در سايه‌ي صدر باش پنهان

بگزيده‌ي حق موفق الدين

کز باطل شد سپيد ديوان

عبد الغفار کز سر کلک

در خلد ممالک اوست رضوان

عمان و محيط و نيل و جيحون

جودي و حري و قاف و ثهلان

هر هشت بر سخا و حلمش

با جدول و خردلند يکسان

اي کرده جلال تو چو تقدير

وافکنده کمال تو چو يزدان

در گوش زمانه حلقه‌ي حکم

بر دوش جهان رداي فرمان

خورشيد دلي و مشتري زهد

احمد سيري و حيدر احسان

شد لاجرم از براي مدحت

کهتر چو عطارد و چو حسان

با پشت و دل شکسته آمد

در خدمت تو درست پيمان

هم بر در مصطفي نکوتر

انس انس و سلوک سلمان

گر مدح تو ديرتر ادا کرد

سري است دراين ميان نه طغيان

يعني تو محمدي به صفوت

گر چند نه‌اي به وحي و برهان

او خاتم انبياست لکن

آمد پس انبيا به کيهان

مقصود طبيعت آدمي بود

از حيوان و نبات و ارکان

بعد از سه مراتب آدمي‌زاد

بعد از سه کتب رسيد فرقان

انديک عملي بود به آخر

از اول فکرت فراوان

گل با همه خرمي که دارد

از بعد گيا رسد به بستان

بس شاخ که بشکفد به خرداد

ميوه‌اش نخورند جز به آبان

افزار ز بس کنند در ديگ

حلوا ز پس آورند بر خوان

اي آنکه صرير خامه‌ي تو

زد خنجر شاه را به افسان

غرشن پلنگ دولت تو

بر شير دلان دريد خفتان

آن کس که تو را نداشت طاعت

در عصبه‌ي تو نمود عصيان

آن خواهد ديد از شه شرق

کز پور قباد ديد نعمان

يعني فکند به پاي پيلش

تا پخچ شود ميان ميدان

تو صاحب کار جبرئيلي

بد گوي تو نيم کار شيطان

پرورده‌ي نان توست و از کفر

در نعمت تو نموده کفران

نانش مفرست پيش کز تو

واخواست کند به حشر حنان

نان تو چو قطره‌ي ربيع است

احرار صدف مثال عطشان

قطره که وديعت صدف شد

لؤلؤ گردد به بحر عمان

باز ار به دهان افعي افتد

زهري گردد هلاک حيوان

بيمار دل است و دارد از کفر

سرسام خلاف و درد خذلان

مشنو ترهات او که بيمار

پر گويد هرزه روز بحران

اي ديده‌ي عقل در تو شاخص

اوهام ز رتبت تو حيران

بي‌ياري چون تويي نگردد

کار چو مني به برگ و سامان

بي‌امر خدا و کف موسي

نتوان کردن ز چوب ثعبان

من صد رهيم تو را ز يک دل

تو صد سپهي به يک قلم دان

از نکته‌ي بکر و نوک خامه

من موي شکافم و تو سندان

بسپرده شدم به پاي اعدا

مسپار مرا به دست نسيان

برهان داري، مرا به يک لفظ

از پنجه‌ي روزگار برهان

تو خورشيدي و من در اين عصر

افسرده به سرد سير حرمان

در من نظري بکن که خورشيد

بسيار نظر کند به ويران

گيرم که دل تو بي‌نياز است

از شاعر فاضل و سخندان

هم هندوکي ببايد آخر

بر درگه تو غلام و دربان

هنگام سخن مکن قياسم

ز آن دشمن روي نامسلمان

آن کو ز دهان ريد همه سال

کي شکر خايد او بدين سان

تصنيف نهاده بر من از جهل

الحق اولي است آن به بهتان

گفتا ز براي عشق‌ بازي

ببريد ستند موي بهمان

ليکن جايي که باشد آنجا

از خانه خداييش پشيمان

من دادم پاسخ اينت نکته

او جسته خلافم اينت نادان

وين طرفه که مؤبدي گرفته است

با يک دو کشيش رنگ کشخان

معني نه و نقش ريش و دستار

حکمت نه و اهل دين يونان

اقليم گرفته در حماقت

تعليم نکرده در دبستان

کرده ز براي خربطي چند

از باد بروت ريش پالان

يزدانش ز آتش آفريده

وز تربيتش جهان پشيمان

در طفلي بوده راکع و جلد

و امروز به سجده گاه کسلان

از مسخرگي گذشت و برخاست

پيغمبريي به مکر و دستان

صد لعنت باد بر وجودش

بر امت او هزار چندان

سبحان الله که اين خلل را

چون سست فرو گذاشت سبحان

اي در کنف تو عالم ايمن

از حيف زمان و صرف دوران

آن را که غلامي تو دادند

او را چه غم از هزار سلطان

هر کس که نيوشد اين قصيده

از حد عراق تا خراسان

داند که تو نيک پايمردي

خاقاني را به صدر خاقان

زين به سخن آورم به فرت

ليک از پي نام نز پي نان

عيد آمد و من مصحف عيد

اين نقد بسخته‌ام به ميزان

دارم دلکي کبوتر آسا

پيش تو کنم به عيد قربان

بادي به چهار فصل خرم

بادي به هزار عيد شادان

راي تو و راي هفت طارم

خصم تو فرود هفت بنيان

***

در مدح ملك الوزرا زين الدين دستور عراق

دوش چو سلطان چرخ تافت به مغرب عنان

گشت ز سير شهاب روي هوا پر سنان

داد به گيتي ظلام سايه‌ي خاک سياه

يافت ز انجم فروغ انجمن کهکشان

گشت چو جنت به نور قبه‌ي چرخ از نجوم

شد چو جهنم به وصف دخمه‌ي چرخ از دخان

شام مشعبد نمود حقه‌ي ماه و به لعب

مهره‌ي زرين مهر کرد نهان در دهان

چون سپر زر مهر گشت نهان زير خاک

ناچخ سيمين ماه کرد پديد آسمان

مطرد سرخ شفق دست هوا کرد شق

پيکر جرم هلال گشت پديد از ميان

راست چو از آينه عکس خيال پري

گاه همي شد پديد، گاه همي شد نهان

ديدن و ناديدنش بود به نزديک خلق

گه چو جمال يقين، گه چو خيال گمان

وز بر ايوان ماه بارگهي بود خوب

ساکن او خواجه‌ي فاضل و نيکو بيان

نسخت اسرار غيب دفتر او بر کنار

قاسم ارزاق خلق خامه‌ي او در بنان

وز بر آن بارگاه بزمگهي بود خوش

حور وشي اندر او غيرت حور جنان

سرو قد و لاله روي، ماه رخ و مشک موي

چنگ زن و باده نوش رقص کن و شعر خوان

وز بر آن بزمگاه نوبتي خسروي

همچو قضا کامکار، همچو قدر کامران

خسرو شمشير و شير باعث ليل و نهار

والي اوج و حضيض، عامل دريا و کان

وز بر آن نوبتي خيمه‌ي ترکي که هست

خوني خنجر گزار، صفدر رستم کمان

آتشيي کز هوا آب سر تيغ او

گرد بر آرد به حکم گاه وبال و قران

وز بر آن خيمه بود خوابگه خواجه‌اي

کوست به تأثير سعد صورت معني و جان

مفتي کل علوم، خواجه‌ي چرخ و نجوم

صاحب صدر زمان، زيور کون و مکان

وز بر آن خوابگه طارم پير مسن

همچو امل دوربين، همچو اجل جان ستان

برده به هنگام زخم در صف ميدان جنگ

حربه‌ي هندي او حرمت تيغ يمان

گشت ز سيارگان رفعت او بيش از آنک

بام خداوند را اوست به شب پاسبان

بدر سپهر کرم، صدر کرام عجم

صاحب سيف و قلم، فخر زمين و زمان

شمع هدي زين دين، خواجه‌ي روي زمين

مفخر کلک و نگين سرور و صدر جهان

منعم روي زمين کوست به عدل و سخا

چون عمر و چون علي گرد جهان داستان

مكرم دريا نوال، صفدر بدخواه مال

خواجه‌ي گيتي گشاي، صاحب خسرو نشان

رايت ميمون او وقت ملاقات خصم

بر ظفر آموخته چون علم کاويان

لفظ گهر بار او غيرت ابر بهار

دست زر افشان او طعنه‌ي باد خزان

عمر ابد را شده مدت او پيشکار

سر ازل را شده خامه‌ي او ترجمان

تا خبر بأس او در ملکوت اوفتاد

سبحه‌ي روح الامين نيست مگر الامان

راي صوابش نگر کز مدد نه فلک

جان خطا را نهاد مائده‌ي انس و جان

اي شده بد خواه تو مضطرب اضطراب

همچو بدانديش تو ممتحن امتحان

وي به صداي صرير خامه‌ي جان بخش تو

تاج نده اردشير، تخت ده اردوان

بخشش تو چون هوا زو همه کس را نصيب

کوشش تو چون قضا زو همه جايي نشان

قوت حزم تو را کوه به زير رکاب

سرعت عزم تو را باد به زير عنان

هم سبب امن را رأفت تو کيقباد

هم اثر عدل را راي تو نوشين روان

چون رخ و اشک عدوت از شفق و مهرشام

کاشته در باغ چرخ معصفر و زعفران

دشمن تو کي بود با تو برابر به جاه

شير علم کي شود همبر شير ژيان

خصم اگر برخلاف نقص تو گويد شود

ز آتش دل در دهانش همچو زبانه زبان

خنجر فتنه چو گشت کند در ايام تو

حنجر خصم تو است خنجر او را فسان

کرد بسي جست و جوي، در همه عالم نديد

تازه‌تر از جود تو چشم امل ميزبان

پاي تو را بوسه داد ز آن سبب آخر زمين

گشت بري از بلا فتنه‌ي آخر زمان

کينه‌ي عدل تو هست در دل فتنه مدام

هست قديمي بلي کينه‌ي گرگ و شبان

بحر کفا از کرام در همه علام تويي

کاهل هنر را ز توست قاعده‌ي نام و نان

خاصه در اين عهد ما کز سبب بخل اين

خاصه در اين دور ما کز اثر جهل آن

روي سخا گشته است زردتر از شنبليد

اشک سخن گشته است سرخ‌تر از ارغوان

لاجرم از عشق نعت وز شعف مدح تو

ز آتش خاطر مراست شعر چو آب روان

غايت مطلوب من خدمت درگاه توست

اي در تو خلق گشته به روزي ضمان

نيست جهانم بکار بي در ميمون تو

ور بودم في‌المثل عمر در او جاودان

خاک در تو مرا گر نبود دستگير

خاک ز دست فنا بر سر اين خاکدان

بگذرد ار باشدش از تو قبولي به جاه

خاقاني خوش سخن بي شک از فرقدان

تا ز شفق وقت شام دامن گردون شود

همچو ز خون روز جنگ دامن بر گستوان

کوکب ناهيد باد بر در تو پرده دار

چشمه‌ي خورشيد باد بر سر تو سايبان

شعله‌ي راي تو باد عاقله‌ي مهر و ماه

فضله‌ي خوان تو باد مايده‌ي انس و جان

باد مسلم شده کف و بنان تو را

خنجر گوهر نگار، خامه‌ي گوهر فشان

جاه تو را مدح گوي عقل و زبان و خرد

حکم تو را زيردست دولت و بخت جوان

***

در مدح اصفهان

نکهت حور است يا هواي صفاهان

جبهت جوز است يا لقاي صفاهان

دولت و ملت دوگانه زاد چو جوزا

مادر بخت يگانه زاي صفاهان

چون زر جوزايي اختران سپهرند

سخته به ميزان از کياي صفاهان

بلکه چو جوزا دو ميوه‌اند جنابه

عرش و جناب جهان‌گشاي صفاهان

بلكه تن عرش بالشي است مربع

تكيه گه دست كبرياي صفاهان

ز آن نفس استوي زنند علي‌العرش

کز بر عرش آمد استواي صفاهان

خاک صفاهان نهال پرور سدره است

سدره‌ي توحيد منتهاي صفاهان

ديده‌ي خورشيد چشم درد همي داشت

از حسد خاک سرمه زاي صفاهان

لاجرم آنک براي ديده‌ي خورشيد

دست مسيح است سرمه ساي صفاهان

چرخ نبيني که هست هاون سرمه

رنگ گرفته ز سرمه‌هاي صفاهان

نور نخستين شناس و صور پسين دان

روح و جسد را بهم هواي صفاهان

يرحمک‌الله زد آسمان که دم صبح

عطسه‌ي مشکين زد از صباي صفاهان

بس كه ز جوزا جناب برد به رفعت

خاك جناب ارم نماي صفاهان

دست خضر چون نيافت چشمه دوباره

کرد تيمم به خاک پاي صفاهان

چاه صفاهان مدان نشيمن دجال

مهبط مهدي شمر فناي صفاهان

چتر سياه است خال چهره‌ي ملکت

ز آن سيهي خال دان ضياي صفاهان

مرغ ضمير مرا وصيت عنقاست

يا لک من بلبل صلاي صفاهان

قلت لماء الحيوة هل لک عين

قال نعم کف اغنياي صفاهان

قلت لنسر السماء هل لک طعم

قل بلي جود اسخياي صفاهان

راي بري چيست؟ خيز جاي به جي جوي

کانکه ري او داشت، داشت راي صفاهان

پار من از جمع حاج بر لب دجله

خواستم انصاف ماجراي صفاهان

مستمعي گفت ها صفاوت بغداد

چند صفت پرسي از صفاي صفاهان

منکر بغداد چون شوي که ز قدر است

ريگ بن دجله سر بهاي صفاهان

خاصه‌ي بغداد خنگ خاص خليفه است

نعل بها زيبدش بهاي صفاهان

آن دگري گفت کز زکاة تن کرخ

هست نصاب جي و نواي صفاهان

گفتم بغداد بغي دارد و بيداد

ديده نه‌ اي داد بادهاي صفاهان

کرخ کلوخ در سقايه‌ي جي دان

دجله نم قربه‌ي سقاي صفاهان

ايمه نه بغداد جاي شيشه گران است

بهر گلاب طرب‌ سراي صفاهان

از خط بغداد و سطح دجله فزون است

نقطه‌اي از طول و عرض جاي صفاهان

چون به سر کوه قاف نقطه‌ي فادان

خطه‌ي بغداد در ازاي صفاهان

عطر کنند از پلنگ مشک به بغداد

و آهوي مشک آيد از فضاي صفاهان

فاقه‌ي کنعان دهد خساست بغداد

نعمت مصر آورد سخاي صفاهان

بيضه‌ي مصر است به ز فرضه‌ي بغداد

وز خط مصر است به بناي صفاهان

نيل کم از زنده رود و مصر کم از جي

قاهره مقهور پادشاي صفاهان

باغچه‌ي عين شمس گلخن جي دان

وز بلسان به شمر گياي صفاهان

اين همه دادم جواب خصم و گواهم

هست رفيع ري و علاي صفاهان

مدت سي سال هست کز سر اخلاص

زنده چنين داشتم وفاي صفاهان

اينک ختم الغرايب آخر ديدند

تا چه ثنا رانده‌ام براي صفاهان

مدح دو فاروق دين چگونه نبشتم

صدر و جمال، آن دو مقتداي صفاهان

در سنه ثانون الف به حضرت موصل

راندم ثانون الف سزاي صفاهان

صاحب جبريل دم، جمال محمد

کز کرمش دارم اصطفاي صفاهان

داد هزار اخترم نتيجه‌ي خورشيد

آن به گهر شعري سماي صفاهان

پيش علي اصغر و اتابک اکبر

برده ره ‌آورد من ثناي صفاهان

نزد سليمان شهم ستود چو آصف

گفت که ها هدهد هواي صفاهان

پس چو به مکه شدم، شدم ز بن گوش

حلقه بگوش ثنا سراي صفاهان

کعبه عبارت ستاي من شد ازيرا

ديد مرا مکرمت‌ ستاي صفاهان

کعبه مرا رشوه داد شقه‌ي سبزش

تا ننهم مکه را وراي صفاهان

اين همه كردم به رايگان نه بر آن طمع

کافسر زر يابم از عطاي صفاهان

ديو رجيم آنکه بود دزد بيانم

گر دم طغيان زد از هجاي صفاهان

او به قيامت سپيد روي نخيزد

ز آنکه سيه بست بر قفاي صفاهان

اهل صفاهان مرا بدي ز چه گويند

من چه خطا کرده‌ام بجاي صفاهان

زنگار آمده مرا نه زر ز مس ايرا

سر که رسيدم، نه کيمياي صفاهان

جرم من آن است کز خزاين عرشي

گنج خدايم ولي گداي صفاهان

گير گداي محبتم، نه‌ام آخر

خرمگس خوان ريزباي صفاهان

گنج خدا را به جرم دزد نگيرند

اين نپسندند ز اصفياي صفاهان

دست و زبانش چرا نداد بريدن

محتسب شرع و پيشواي صفاهان

يا به سر دار بر چرا نکشيدش

شحنه‌ي انصاف و کدخداي صفاهان

جرم ز شاگرد پس عتاب بر استاد

اينت بد استاد از اصدقاي صفاهان

کرده‌ي قصار پس عقوبت حداد

اين مثل است آن اولياي صفاهان

اين مگر آن حکم باشگونه‌ي مصر است

آري مصر است روستاي صفاهان

بر سر اين حکم نامه مهر نبندد؟

پير ششم چرخ در فضاي صفاهان

کرد لبم گوش روزگار پر از در

ناشده چشم من آشناي صفاهان

بس لب و گوشم به حنظل و خسک انباشت

هم قصبه‌ي گل شکر فزاي صفاهان

سنبله‌ي چرخ کو مساحي معني

دانه‌ي دل سايد آسياي صفاهان

راست نهادند پردهاش و به بختم

پرده‌ي کژ ديدم از ستاي صفاهان

شهر زر و تخت طاقديس خسان را

باز مرا جفت کين نواي صفاهان

و احزنا گفته‌ام به شاهد حربا

دي، گله‌ي حربه‌ي جفاي صفاهان

زآن گله کردم به آفتاب که ديدم

کوست سنا برقي از سناي صفاهان

گفت چو بربط مزن ز راه زبان دم

دم ز ره چشم زن چو ناي صفاهان

از تن عالم خورند گوشت مبادا

زهر چگونه سزد غذاي صفاهان

داد صفاهان ز ابتداي کدورت

گر چه صفا باشد ابتداي صفاهان

سيب صفاهان الف فزود در اول

تا خورم آسيب جان گزاي صفاهان

ارمض قلبي بلائه و سالقي

نار براهيم في بلاي صفاهان

عضني الکلب ثم عضة کلب

سوف اداوي به باقلاي صفاهان

اين همه سکباي خشم خوردم کآخر

بينم لوزينه‌ي رضاي صفاهان

گر چه صفاهان جزاي من به بدي کرد

هم به نکويي کنم جزاي صفاهان

خطه‌ي شروان که نامدار به من شد

گر به خرابي رسد بقاي صفاهان

نسبت خاقان به من کنند گه فخر

در نگرد دانش آزماي صفاهان

پانصد هجرت چو من نزاد يگانه

باز دو گانه کنم دعاي صفاهان

مبدع فحلم به نظم و نثر شناسند

کم نکنم تازيم ولاي صفاهان

از دم خاقاني آفرين ابد باد

بر جلساء الله، اتقياي صفاهان

***

ايوان مدائن

هان اي دل عبرت بين از ديده عبر کن هان

ايوان مدائن را آيينه‌ي عبرت دان

يک ره ز لب دجله منزل به مدائن کن

وز ديده دوم دجله بر خاک مدائن ران

خود دجله چنان گريد صد دجله‌ي خون گويي

کز گرمي خونابش آتش چکد از مژگان

بيني که لب دجله کف چون به دهان آرد

گويي ز تف آهش لب آبله زد چندان

از آتش حسرت بين بريان جگر دجله

خود آب شنيدستي کاتش کندش بريان

بر دجله ‌گري نونو وز ديده زکاتش ده

گر چه لب دريا هست از دجله زکات استان

گر دجله درآموزد باد لب و سوز دل

نيمي شود افسرده و نيمي شود آتشدان

تا سلسله‌ي ايوان بگسست مدائن را

در سلسله شد دجله، چون سلسله شد پيچان

گه‌گه به زبان اشک آواز ده ايوان را

تا بو که به گوش دل پاسخ شنوي ز ايوان

دندانه‌ي هر قصري پندي دهدت نو نو

پند سر دندانه بشنو ز بن دندان

گويد که تو از خاکي و ما خاک توايم اکنون

گامي دو سه بر مانه و اشکي دو سه هم بفشان

از نوحه‌ي جغد الحق ماييم به درد سر

از ديده گلابي کن، درد سر ما بنشان

آري چه عجب داري کاندر چمن گيتي

جغد است پي بلبل، نوحه است پي الحان

ما بارگه داديم، اين رفت ستم بر ما

بر قصر ستمکاران گويي چه رسد خذلان

گويي که نگون کرده است ايوان فلک‌وش را

حکم فلک گردان يا حکم فلک گردان

بر ديده‌ي من خندي کاينجا ز چه مي‌گريد

گريند بر آن ديده کاينجا نشود گريان

ني زال مداين کم از پيرزن کوفه

نه حجره‌ي تنگ اين کمتر ز تنور آن

داني چه مدائن را با کوفه برابر نه

از سينه تنوري کن و از ديده طلب طوفان

اين هست همان ايوان کز نقش رخ مردم

خاک در او بودي ديوار نگارستان

اين هست همان درگه کورا ز شهان بودي

ديلم ملک بابل، هندو شه ترکستان

اين است همان صفه کز هيبت او بردي

بر شير فلک حمله شير تن شاد روان

پندار همان عهد است از ديده‌ي فکرت بين

در سلسله‌ي درگه، در کوکبه‌ي ميدان

از اسب پياده شو، بر نطع زمين نه رخ

زير پي پيلش بين شهمات شده نعمان

ني ني که چو نعمان بين پيل افکن شاهان را

پيلان شب و روزش گشته به پي دوران

اي بس پشه پيل افکن کافکند به شه پيلي

شطرنجي تقديرش در ماتگه حرمان

مست است زمين زيرا خورده است بجاي مي

در کاس سر هرمز خون دل نوشروان

بس پند که بود آنگه بر تاج سرش پيدا

صد پند نوست اکنون در مغز سرش پنهان

کسري و ترنج زر، پرويز و به زرين

بر باد شده يکسر، با خاک شده يکسان

پرويز به هر بومي زرين تره گستردي

کردي ز بساط زر زرين تره را بستان

پرويز کنون گم شد، زآن گم شده کمتر گوي

زرين تره کو برخوان؟ روکم ترکوا برخوان

گفتي که کجا رفتند آن تاجوران اينک

ز ايشان شکم خاک است آبستن جاويدان

بس دير همي زايد آبستن خاک آري

دشوار بود زادن، نطفه ستدن آسان

خون دل شيرين است آن مي که دهد رزبن

ز آب و گل پرويز است آن خم که نهد دهقان

چندين تن جباران کاين خاک فرو خورده است

اين گرسنه چشم آخر هم سير نشد ز ايشان

از خون دل طفلان سرخاب رخ آميزد

اين زال سپيد ابرو وين مام سيه پستان

خاقاني از اين درگه دريوزه‌ي عبرت کن

تا از در تو ز آن پس دريوزه کند خاقان

امروز گر از سلطان رندي طلبد توشه

فردا ز در رندي توشه طلبد سلطان

گر زاده ره مکه توشه است به هر شهري

تو زاد مدائن بر تحفه ز پي شروان

هر كس برد از مكه سبحه ز گل حمزه

پس تو ز مدائن بر تسبيح گل سلمان

اين بحر بصيرت بين بي‌شربت از او مگذر

کز شط چنين بحري لب تشنه شدن نتوان

اخوان که ز راه آيند آرند ره‌ آوردي

اين قطعه ره ‌آورد است از بهر دل اخوان

بنگر که در اين قطعه چه سحر همي راند

مهتوک مسبح دل، ديوانه‌ي عاقل جان

***

در مرثيه‌ي كافي الدين عمر، عم خود گويد

خرمي در جوهر عالم نخواهي يافتن

مردمي در گوهر آدم نخواهي يافتن

روي در ديوار عزلت کن، در همدم مزن

کاندرين غم‌خانه کس همدم نخواهي يافتن

تا درون چار طاق خيمه‌ي پيروزه‌اي

طبع را بي‌چار ميخ غم نخواهي يافتن

پاي در دامان غم کش کز طراز بي‌غمي

آستين دست کس معلم نخواهي يافتن

آه را در تنگناي لب به زندان کن از آنک

ماجراي درد را محرم نخواهي يافتن

با جراحت چون بهايم ساز در بي‌مرهمي

کز جهان مردمي مرهم نخواهي يافتن

نيک عهدي در زمين شد، جامه‌ي جان چاک زن

کز فلک زين صعبتر ماتم نخواهي يافتن

از وفا رنگي نيابي در نگارستان چرخ

رنگ خود بگذار، بويي هم نخواهي يافتن

هر زمان از هاتفي آواز مي‌آيد تو را

کاندر اين مرکز دل خرم نخواهي يافتن

قاف تا قاف جهان بيني شب وحشت چنانک

تا دم صورش سپيده‌ دم نخواهي يافتن

تاج دولت بايدت زر سلامت جوي ليک

آن زر اندر بوته‌ي عالم نخواهي يافتن

تا چو هدهد تاج داري بايدت در حلق دل

طوطي آسا طوق آتش کم نخواهي يافتن

خشک‌ بيخ آرزو را فتح باب از ديده ساز

کآن گلستان را از اين به نم نخواهي يافتن

حلقه‌ي تنگ است درگاه جهان را لاجرم

تا در اويي قامت بي‌خم نخواهي يافتن

جان نالان را به داروخانه‌ي گردون مبر

کز کفش جان داروي بي‌سم نخواهي يافتن

عافيت زان عالم است اينجا مجوي از بهر آنک

نوش زنبور از دم ارقم نخواهي يافتن

هاي خاقاني، بناي عمر بر يخ کرده‌اند

زو فقع مگشاي چون محکم نخواهي يافتن

دهر گو در خون نشين و چرخ گو در خاک شو

چون ازين و آن وجود عم نخواهي يافتن

فيلسوف اعظم و حرز امم کز روي وهم

جاي او جز گنبد اعظم نخواهي يافتن

كتب حکمت را به آتش ده که او چون باد شد

جام را بر سنگ زن چو جم نخواهي يافتن

رخش دانش را ببر دنبال و پي برکش از آنک

هفت خوان عقل را رستم نخواهي يافتن

چرخ طفل مکتب او بود و او پير خرد

ليکن از پيران چنو معظم نخواهي يافتن

صد هزاران خاتم ار خواهي تواني يافت ليک

نقش جم بر هيچ‌ يک خاتم نخواهي يافتن

چشم ما خون دل و خون جگر از بس که ريخت

اکحل و شريان ما را دم نخواهي يافتن

سوخت کيوان از دريغ او چنان کو را دگر

بر ز كار اين کهن طارم نخواهي يافتن

مشتري از بس کز اين غم ريخت خون اندر کنار

مصحفش را جز به خون معجم نخواهي يافتن

از دريغ آنکه روح و جسم او از هم گسست

چار ارکان را دگر با هم نخواهي يافتن

***

در مدح پيغمبر اكرم محمد مصطفي (ص)

عشق بهين گوهري است، گوهر دل کان او

دل عجمي صورتي است، عشق زبان دان او

خاصگي دست راست بر در وحدت دل است

اين که به دست چپ است داغگه ران او

تا نکني زنگ خورد آينه‌ي دل که عشق

هست به بازار غيب آينه گردان او

عقل جگر تفته‌اي است، همت چرب آخري است

جرعه‌ خور جام عشق، زله كش خوان او

از خط هستي نخست نقطه‌ي دل زاد و بس

ليک نه در دايره است نقطه‌ي پنهان او

رهرو دل ايمن است از رصد دهر از آنک

کمتر پروانه‌اي است دهر ز ديوان او

دل به رصد گاه دهر بيش بها گوهري است

دخل ابد عشر او فيض ازل کان او

ليک ز بيم رصد در گلش آلوده‌اند

تا ز گل آيد برون گوهر رخشان او

دل چو فرو کوفت پاي بر سر نطع وجود

دهر لگدکوب گشت از تک جولان او

نيست از اين آب و خاک، ز آب و هوايي است دل

کآتش بازي کند شير نيستان او

اي شده بر دست تو حله‌ي دل شاخ شاخ

هم تو مطرا کنان پوشش ايوان او

يوسفي آورده‌اي در بن زندان و پس

قفل زر افکنده‌اي بر در زندان او

حورفشي را چو مور زير لگد کشته‌اي

پس پر طاووس را کرده مگس ران او

خوش نبود شاه دل اسب گلين زير ران

رخش به هراي زر منتظر ران او

دل که کنون بيدق است باش که فرزين شود

چون که به پايان رسد هفت بيابان او

شمه‌اي از سر دل حاصل خاقاني است

کز سر آن شمه خاست جنبش ايمان او

دل بدر كبرياست شحنه‌ي كارش كه او

خاك در مصطفاست نايب حسان او

گر جگرش خسته شد از فزع حادثات

نعت محمد بس است نشره‌ي درمان او

قابله ي كاف و نون، طاها و ياسين كه هست

عاقله‌ي كاف و لام طفل دبستان او

گيسوي حوا شناس پرچم منجوق او

عطسه‌ي آدم شناس شيهه‌ي يكران او

دوش ملايك بخست غاشيه‌ي حكم او

گوش خلايق بسفت حلقه‌ي فرمان او

عقل درختي است پير منتظر آن كزو

خواهي تختش كنند، خواهي چوگان او

***

سلسله‌ي ابر گشت زلف زره سان او

قرصه‌ي خورشيد شد گوي گريبان او

پنجه‌ي شيران شکست قوت سوداي او

جوشن مردان گسست ناوک مژگان او

خوش نمکي شد لبش، تره‌ي تر عارضش

بر نمک و تره بين دل‌ها مهمان او

رنگ به سبزي زند چهره او را مگر

سوي برون داد رنگ پسته‌ي خندان او

گر چه ز مهري که نيست، نيست دلش آن من

هست بهرسان که هست هستي من آن او

دارم زنگار دل، دارم شنگرف اشک

کيست که نقشي کند زين دو بر ايوان او

عمر من اندر غمش رفت چو ناخن بسر

ماندم ناخن کبود از تب هجران او

گر چه شکر خنده زد بر دل چون آتشم

آتش من مگذراد بر شکرستان او

ديلم تازي ميان اوست، من از چشم و سر

هندوکي اعجمي، بنده‌ي دربان او

عشق به بانگ بلند گفت که خاقانيا

يار عزيز است و صعب، جان تو و جان او

دي پدر من به وهم دايره‌اي برکشيد

ديد در آن دايره نقطه‌ي مرجان او

صانع زرين عمل، پير صناعت علي

کز يد بيضا گذشت دست عمل ران او

***

مطلع دوم

لشکر غم ران گشاد و آمد دوران او

ابلق روز و شب است نامزد ران او

هر که چنين لشکرش نعل در آتش نهاد

نعل بها داد عمر بر سر ميدان او

غم که در آيد به دل بنگري آسيب او

آتش کافتد در آب بشنوي افغان او

اول جنبش که نو گلبن آدم شکفت

ميوه‌ي غم بود و بس، نوبر بستان او

و آخر مجلس که دهر ميکده‌ي غم گشاد

دور ز ما در گرفت ساقي دوران او

جرعه‌اي از دست غم کشتن ما را بس است

اين همه بر پاي چيست بلبله گردان او

آمد باران غم پول سلامت ببرد

بر سر يک مشت خاک تا کي باران او

پنجره‌ي عنکبوت نيست چنان استوار

کز احد و بوقبيس بايد غضبان او

آتش غم پيل را درد بر آرد چنانک

صدره‌ي پشه سزد صورت خفتان او

ناف تو بر غم زدند، غم خور خاقانيا

آنکه جهان را شناخت غمکده شد جان او

والي عزلت تويي، اينک طغراي فقر

مشرف وحدت تو باش، اينک ديوان او

سرو هنر چون تويي دست نشان پدر

دست ثنا وا مدار هيچ ز دامان او

حافظ دين بوالحسن، بحر مکارم علي

کآبخور جان ماست چشمه‌ي احسان او

***

مطلع سوم

دهر سيه کاسه‌اي است ما همه مهمان او

بي‌نمکي تعبيه است در نمک خوان او

بر سر بازار دهر نقد جفا مي‌رود

رسته‌اي ار ننگري رسته‌ي خذلان او

دهر چو بي ‌توست خاک بر سر سالار او

ده چو تو را نيست باد در کف دهقان او

خيز در اين سبز کوشک نقب زن از دود دل

در شکن از آه صبح سقف شبستان او

گوهر خود را بدزد از بن صندوق او

يوسف خود را بر آر از گو زندان او

ز اهل جهان کس نماند زآنکه جهان بس نماند

پاي خرد در گذار از سر پيمان او

مادر گيتي وفا بيش نزايد كه باز

هم رحمش بسته شد، هم سر پستان او

کار چو خام آمده است آتش کن زير او

خر چو کژ افتاده است کژ نه پالان او

ابجد سودا بشوي بر در خاقاني آي

سوره‌ي سر در نويس هم به دبستان او

پيشرو جان پاک طبع چو جوزاي اوست

گر چه ز پس مي‌رود طالع سرطان او

اوست شهنشاه نطق شايد اگر پيش شاه

راه ز پس وا روند لشکر و ارکان او

کوزه‌ي فصاد گشت سينه‌ي او بهر آنک

موضع هر مبضع است بر سر شريان او

گر دل او رخنه کرد زلزله‌ي حادثات

شيخ مرمت گراست بر دل ويران او

شيخ مهندس لقب، پير دروگر علي

کآزر و اقليدسند عاجز برهان او

يوسف نجار کيست نوح دروگر که بود

تا ز هنر دم زنند بر در امکان او

نوح نه بس علم داشت، گر پدر من بدي

قنطره بستي به علم بر سر طوفان او

نعل پي اوست چرخ، كز عمل دست اوست

آن ده و دو نرگسه بر سر کيوان او

غارت بحر آمده است غايت جودش چنانک

آفت بيشه شده است تيشه‌ي بران او

ريزش سوهان اوست داروي اطلاق از آنک

هست لسان الحمل صورت سوهان او

چرخ مقرنس نماي کلبه‌ي ميمون اوست

نعش فلک تخت‌هاش، قطب کليدان او

رنده‌ي مريخ رند چون شودش کند سر

چرخ کند هر دمي از زحل افسان او

در حق کس اره وار است نيست دو روي و دو سر

گر همه اره نهند بر سر، اخوان او

هست چو هم نام خويش نامزد بطش و بخش

بطش ورا عيب پوش بخش فراوان او

مفلس دريا دل است، امي دانا ضمير

مايه‌ي صد اولياست ذره‌ي ايمان او

اوست طغانشاه من، مادرم التون اوست

من به رضاي تمام سنقر دکان او

گر بودش راي آن کاره کش او شوم

راي همه راي اوست، فرمان فرمان او

اينت مبارک سحاب کز صدف داهگي

گوهري آرد چو من قطره‌ي نيسان او

روح طبيعيم گشت پاک‌تر از روح قدس

تا جگر من گرفت پرورش از نان او

پير خرد طفل‌وار مي‌مزد انگشت من

تا سر انگشت من يافت نمک‌دان او

شايد اگر وحشيي سبعه‌ي الوان خورد

حمزه به جوي علي بهتر از الوان او

ضامن ارزاق من اوست مبادا که من

منت شروين برم و انده شروان او

ملک قناعت مراست پيش چنين تخت و تاج

ملک سمرقند چيست و افسر خاقان او

گر گرهي خصمش‌ انداز سر کينم چه باک

کو خلف آدم است و ايشان شيطان او

جوقي ازين زرد گوش گاه غضب سرخ چشم

هر يکي طاغي و ديو رهبر طغيان او

خاصه سگ دامغان، دانه‌ي دام مغان

دزد گهرهاي من، طبع خزف سان او

بست خيالش که هست همبر من اي عجب

نخل رطب کي شود خار مغيلان او

هست دلش در مرض از سر سرسام جهل

اين همه ماخولياست صورت بحران او

هم به ثناي پدر ختم کنم چون مقيم

نان من از خوان اوست، جامگي از خان او

باد دعاهاي خير در پي او تا دعا

اول او يا رب است و آمين پايان او

در عقب پنج فرض اوست دعا خوان من

يا رب کارواح قدس باد دعا خوان او

***

تغزل و شكايت

دلسوز ما که آتش گوياست قند او

آتش که ديد دانه‌ي دل‌ها سپند او

هر آفتاب زردم عيدي بود تمام

چون بينمش که نيم هلال است قند او

بر چون پرند، ليک دلش گوشه‌ي پلاس

من بر پلاس ماتم صبر از پرند او

رخ را نمکستان کنم از اشک شور از آنک

چشمم نمک چند ز لب نوش خند او

در سينه حلقه‌ها شودم آه آتشين

از خامکاري دل بيداد مند او

زين سرد باد حلقه‌ي آتش فسرده باد

تا نعل زر کنم ز براي سمند او

جرمي نکرده حلقه‌ي گوشش ولي چه سود

آويخته به سايه‌ي مشکين کمند او

پند من است حلقه‌ي گوشش ولي چه سود

حلقه به گوش او نکند گوش پند او

خاقاني آن اوست غلام درم خريد

بفروشدش به هيچ که نايد پسند او

خاقاني از نشيمن آزادي آمده است

بندش كجا كند فلك و رنگ و بند او

ننديشد از فلک، نخرد سبلتش به جو

بر کهکشان و خوشه بود ريشخند او

ز اين سبز مرغزار نجويد حيات از آنک

قصاب حلق خلق بود گوسفند او

سربسته همچو غنچه کشد درد سر چو بيد

هم نشکند چو سرو دل زورمند او

خضر است و خان و خانه به عزلت کند به دل

هم خضر خان و مشغله‌ي او ز کند او

با همتي چنين سوي ناجنس ميل کرد

تا لاجرم گداخته گشت از گزند او

باز سپيد با مگس سگ هم آشيان

خاک سياه بر سر بخت نژند او

سيمرغ بود جيفه خوري گشت همچو زاغ

پست از پي چه شد طيران بلند او

هر چند کان سقط به دمش زنده گشته بود

چون دست يافت سوخت وراسقط زند او

خورشيد ديده‌اي که کند آب را بلند

سردي آب بين که شود چشم بند او

انسش سخن بس است که فرزند طبع اوست

فرزندي آن چنان که بود فر زند او

حاسد چو بيند اين سخنان چو شير و مي

چون سرکه گردد  آن سخن لور کند او

سير ار چه هم طويله‌ي سوسن بود به رنگ

غماز رنگ وي بود آن بوي و گند او

گر سحر من بر آتش زردشت بگذرد

چون آب خواند آتش زردشت زند او

***

اين قصيده را تحفة الحرمين و تفاحة الثقلين گويند، پيش كعبه‌ي معظمه انشاء و پيش روضه‌ي مقدس محمد مصطفي (ص) انشاد كرده است

صبح خيزان بين به صدر کعبه مهمان آمده

جان عالم ديده و در عالم جان آمده

آستان خاص سلطان السلاطين داده بوس

پس به بار عام پيش صفه مهمان آمده

کعبه برکرده عرب‌وار آتشي کز نور آن

شب روان در راه منزل منزل آسان آمده

کعبه استقبالشان فرموده هم در باديه

پس همه ره با همه لبيک گويان آمده

شب روان چون کرم شب تابند صحرايي همه

خفتگان چون گرم قز زنده به زندان آمده

کعبه برخواني نشانده فاقه زدگان را به ناز

کز نياز آنجا سليمان مور آن خوان آمده

بر سر آن خوان عزت نسر طائر دان مگس

بلکه پر جبرئيل آنجا مگس ران آمده

از براي خوان کعبه ماه در ماهي دو بار

گاه سيمين نان و گه زرين نمکدان آمده

رسته دندان نياز آنجا و پير هشت خلد

از بن دندان طفيل هفت مردان آمده

پيش دندان از در سلطان به دست خاصگان

دوستکاني سر به مهر خاص سلطان آمده

مصطفي استاده خوان سالار و رضوان طشت‌دار

هديه دندان مزد خاص و عام يکسان آمده

هم خلال از طوبي و هم آب‌دست از سلسبيل

بلکه دست آب همه تسکين رضوان آمده

آسمان آورده زرين آب‌دستان ز آفتاب

پشت خم پيش سران چون آب‌دستان آمده

خضر جلابي به دست از آب‌دست مصطفي

کوست ظلمات عرب را آب حيوان آمده

فاقه پروردان چو پاکان حواري روزه‌دار

کعبه همچون خوان عيسي عيد ايشان آمده

يوسفان در پيش خوان کعبه باشند آن چنانک

پيش يوسف قحط پروردان کنعان آمده

خوان کعبه هشت خوان خلد را ماند که هست

چار جوي او را به جاي سبع الوان آمده

بر سر آن خوان دل پاکان چو مرغان بهشت

نيمه‌اي گويا و ديگر نيمه بريان آمده

کعبه در تربيع همچون تخت نرد مهره باز

کعبتين جان‌ها و نراد انسي و جان آمده

نقش يک تنها به روي کعبتين پيدا شده

پس شش و پنج و چهار و سه دو پنهان آمده

هر حسابي کرده بر حق ختم چون نرد زياد

هر که شش پنجي زده يک بر سر آن آمده

عالمان چون خضر پوشيده، برهنه پاي و سر

نعل پي‌شان همسر تاج خضر خان آمده

صوفيان رکوه پر آب زندگاني چون خضر

همچو موسي در عصاشان جان ثعبان آمده

هو و هو گريان مريدان هوي هوي اندر دهان

چون صدف تن غرق اشک و سينه عطشان آمده

ز آه ايشان گه الف چون سوزن عيسي شده

گاه هي چون حلقه‌ي زنجير مطران آمده

آتشين حلقه ز باد افتاده و جسته ز حلق

رفته ساق عرش را خلخال پيچان آمده

ز آهشان يک نيمه مسمار در دوزخ شده

باز ديگر نيمه طوق حلق شيطان آمده

اي مربع‌ خانه‌ي نور از خروش صادقان

چون مسدس خان زنبوران پر افغان آمده

چون مشبک خان زنبوران ز آه عاشقان

بس دريچه کاندرين بام نه ايوان آمده

کعبه همچون شاه زنبوران ميان‌جا معتکف

عالمي گردش چو زنبوران غريوان آمده

آفتاب اشتر سواري بر فلک بيمار تن

در طواف کعبه محرم‌وار عريان آمده

خون قربان رفته در زير زمين تا پشت گاو

گاو بالاي زمين از بهر قربان آمده

بر زمين الحمدلله خون حيوان بسته نقش

بر هوا تسبيح گويان جان حيوان آمده

کعبه در ناف زمين بهتر سلاله از شرف

کاندر ارحام وجود از صلب فرمان آمده

کعبه خاتون دو کون او را در اين خرگاه سبز

هفت بانو بين پرستار شبستان آمده

صبح و شام او را دو خادم، جوهر و عنبر به نام

اين ز روم آن از حبش سالار کيهان آمده

خادمانش بر دو طفلانند اتابک و آن دو را

گاهواره بابل و مولد خراسان آمده

خال مشک از روي گندمگون خاتون عرب

عشاقان را آرزوبخش و دلستان آمده

روي گندمگون او بوده تصاوير بهشت

آدم از سوداي گندم ز آن پريشان آمده

کعبه صرافي، دکانش نيم بام آسمان

بر يکي دستش محک زر ايمان آمده

بر محک کعبه کو جنس بلال آمد به رنگ

هر که را زر بولهب روي است شادان آمده

بر سياهي سنگ اگر زرت سپيد آيد نه سرخ

ز آن سپيدي دان سياهي روي ديوان آمده

سنگ زر شبرنگ لکن صبح‌وار از راستي

شاهد هر بچه کز خورشيد در کان آمده

در سياهي سنگ کعبه روشنايي بين چنانک

نور معني در سياهي حرف قرآن آمده

زمزم آنك چون دهاني آب حيوان در گلو

وآن دهان را ميم لب چون سين دندان آمده

پيش عيسي ‌دم چه زمزم صليب دلو چرخ

سرنگون بي‌ آب چون چاه زنخدان آمده

مصطفي کحال عقل و کعبه دکان شفاست

عيسي اينجا کيست هاون‌کوب دکان آمده

عيسي آنک پيش کعبه بسته چون احراميان

چادري کان دست ريس دخت عمران آمده

کعبه را از خاصيت پنداشته عود الصليب

کز دم ابن الله او را ام‌صبيان آمده

ازأ انتش همزه مسمار و الف داري شده

بر چنين داري ز عصمت کاف‌ها خوان آمده

گر حرم خون گريد از غوغاي مکه حق اوست

کز فلاخنشان فراز کعبه غضبان آمده

بر خلاف عادت اصحاب فيل است اي عجب

بر سر مرغان کعبه سنگ‌باران آمده

مکيان چو ماکيانان بر سر خود کرده خاک

کز خروس فتنه‌شان آواز خذلان آمده

بوقبيس آرامگاه انبيا بوده مقيم

باز غضبان ‌گاه اهل بغي و عصيان آمده

کرده عيسي نامي از بالاي کعبه خيبري

واندر او مشتي يهودي رنگ فتان آمده

زود بينام از جلال کعبه‌ي مريم صفت

خيبر وارون عيسي گرد ويران آمده

من به چشم خويش ديدم کعبه را از زخم سنگ

اشکبار از دست مشتي نابسامان آمده

کرده روح القدس پيش کعبه پرها را حجاب

تا بر او آسيب سنگ از اهل طغيان آمده

بوقبيس از شرم کعبه رفته در زلزال خوف

کعبه را از روي ضجرت راي نقلان آمده

کعبه در شومي عرب چون قطب در تنگي صدف

يا صدف در بحر ظلماني گروگان آمده

کعبه قطب است و بني‌آدم بنات النعش‌وار

گرد قطب آسيمه سر شيدا و حيران آمده

کعبه هم قطب است و گردون راست چون دستاس زال

صورت دستاس را بر قطب دوران آمده

کعبه روغن خانه‌اي دان و روز و شب گاو خراس

گاو پيسه گرد روغن خانه گردان آمده

کعبه شمع و روشنان پروانه و گيتي لگن

بر لگن پروانه را بين مست جولان آمده

کعبه گنج است و سياهان عرب ماران گنج

گرد گنج آنک صف ماران فراوان آمده

کعبه شان شهد و کان‌ زر رسته است اي عجب

خيل زنبوران و مارانش نگهبان آمده

***

مطلع دوم

الوداع اي کعبه کاينک وقت هجران آمده

دل تنوري گشته و زو ديده طوفان آمده

الوداع اي کعبه کاينک مست راوق گشته خاک

زآنکه چشم از اشک ميگون راوق افشان آمده

الوداع اي کعبه کاينک کالبد با حال بد

رفته از پيش تو و جان وقف هجران آمده

الوداع اي کعبه کاينک هفته‌اي در خدمتت

عيش خوابي بوده و تعبيرش احزان آمده

الوداع اي کعبه کاينک روز وصلت صبح‌وار

دير سر برکرده و بس زود پايان آمده

الوداع اي کعبه کاينک درد هجران جان گزاي

شمه‌اي خاک مدينه حرز و درمان آمده

مکه مي‌خواهي و کعبه‌ها مدينه پيش توست

مکه‌ي تمکين و در وي کعبه‌ي جان آمده

مصطفي کعبه است و مهر کتف او سنگ سياه

هر کف از بهر کف او زمزم احسان آمده

گرد چار ارکان او بين هفت طوق و شش جهت

چار ارکانش ز ياران چار اقران آمده

حبذا خاک مدينه، حبذا عين النبي

هر دو اصل چار جوي و هشت بستان آمده

در مدينه مصطفي دين مشخص دان و بس

و آنکه از دين در مدينه اصل و بنيان آمده

گر بجويي ور نويسي هم به اسم و هم به ذات

در مدينه نقش دين بيني به برهان آمده

پيش صدر مصطفي بين هم بلال و هم صهيب

اين چو عود آن چون شكر در عود سوزان آمده

پيش بزم مصطفي بين دعوت کروبيان

عود سوزان آفتاب و عود کيوان آمده

مصطفي دم بسته و خلوت نشسته بهر آنک

بلبل و نحل است و گيتي را زمستان آمده

باش تا باغ قيامت را بهار آيد که باز

نحل و بلبل بيني اندر لحن و دستان آمده

کاف و نون بوده سترون از هزاران سال باز

زاده فرزندي که شاهنشاه دو جهان آمده

آسمان در دور هفتم بعد سال شش‌ هزار

زاده خورشيدي که تختش تاج سعدان آمده

گشته داود نبي زراد لشکرگاه او

باز صاحب جيش آن لشکر سليمان آمده

داغ بر رخ زاده بهر بندگي مصطفي

هر نو آمد کز مشيمه‌ي چار ارکان آمده

وين عجوز خشک پستان بهر بيشي امتش

مادر يحيي است گويي تازه زهدان آمده

بنده خاقاني به صدر مصطفي آورده روي

کرده ايمان تازه وز رفته پشيمان آمده

چون بيابان سوخته رويش ز اشک شور گرم

چون به تابستان نمک‌زار بيابان آمده

آسمان‌وار از خجالت سرفکنده بر زمين

آفتاب آسا به سوي خاک غلطان آمده

گر مسلمان بود عبدالله بن سرح از نخست

باز کافر گشته و در راه کفران آمده

بوده کعب‌ بن زهير از ابتدا کافر صفت

پس مسلمان گشته و هم جنس حسان آمده

گر توام عبدالله بن سرح خواني باک نيست

من به دل کعبم مسلمان‌تر ز سلمان آمده

نام من چون سرخ زنبوران چرا کافر نهي

نفس من چون شاه زنبوران مسلمان آمده

خلق باري کيست کآمرزد گناه بندگان

بنده را توقيع آمرزش ز يزدان آمده

گر همه زهر است خلق، از زهر خلق انديشه نيست

هر که را ترياق فاروقش ز فرقان آمده

من شکسته خاطر از شروانيان وز لفظ من

خاک شروان موميايي بخش ايران آمده

گر چه شروان نيست چون غزنين منم غزنين فضل

از چو من غزنين نگر غزنين به شروان آمده

من به بغداد و همه آفاق خاقاني طلب

نام خاقاني طراز فخر خاقان آمده

از نشاط آستين بوس اميرالمؤمنين

سعد اکبر بين مرا گوي گريبان آمده

مهدي آخر زمان المستضئي بالله که هست

خاک درگاهش بهشت عدن عدنان آمده

آفتاب گوهر عباس امام الحق که هست

ابر انعامش زوال قحط قحطان آمده

هم خليفه است از محمد هم ز حق چون آدمش

سر «اني جاعل في‌ الارض» درشان آمده

***

حكمت و موعظه

ما را دلي است زله خور خوان صبحگاه

جاني است خاک جرعه‌ي مستان صبحگاه

جان شد نهنگ بحرکش از جام نيم شب

دل گشت مور ريزه خور از خوان صبحگاه

غربيل بيختيم و به عمري که يافتيم

زر عياردار به ميزان صبحگاه

بس نقد گم ببوده‌ي مردان که يافتند

رندان خاک بيز به ميدان صبحگاه

دولت دويد و هفت در آسمان گشاد

چون بر زديم حلقه به سندان صبحگاه

زين يک نفس درآمد و بيرون شد حيات

برديم روزنامه به ديوان صبحگاه

اول شب ايتکين و شاق آمديم ليک

الب ارسلان شديم به پايان صبحگاه

بي‌آرزوي ملک به زير گليم فقر

کوبيم کوس بر در ايوان صبحگاه

غوغا کنيم يک تنه چون رستم و دريم

درع فراسياب به پيکان صبحگاه

نقب افکنيم نيم شب از دور تا بريم

پي بر سر خزينه‌ي پنهان صبحگاه

بي‌ترس تيغ و دار بگوييم تا که‌ايم

نقب افکن خزينه‌ي بريم، آن صبحگاه

صور روان خفته دلانيم چون خروس

آهنگ دان پرده‌ي دستان صبحگاه

چندين هزار جرعه که اين سبز طشت راست

نوشيم چون شويم به مهمان صبحگاه

چون آب روي درنکشيم ار چه درکشيم

بحري ز دست ساقي دوران صبحگاه

گفتي شما چگونه و چون است نزلتان

ما شاد و نزل ما ز شبستان صبحگاه

آتش زنيم هفت علف‌خانه‌ي فلک

چون بنگريم نزل فراوان صبحگاه

خواهي که نزل ما دهدت ده کياي دهر

بستان گشاد نامه به عنوان صبحگاه

تو کي شناسي اين چه معماست چون هنوز

ابجد نخوانده‌اي به دبستان صبحگاه

بياع خان جان مجاهز دلان عشق

جز صبح نيست جان تو و جان صبح‌گاه

گفتي شما که‌ايد و چه مرغيد و كيستيد

سيمرغ نيم‌روز و سليمان صبحگاه

ما مرغ عرشييم که بر بانگ ما روند

مرغان شب شناس نواخوان صبحگاه

صبح شما دمي است، دم ما هزار صبح

هر پنج وقت ما شده يکسان صبحگاه

ما را به هر دو صبح دو عيد است و جان ما

مرغي است فربه از پي قربان صبحگاه

تسکين جان گرم دلان را کنيم سرد

چون دم برآوريم به دامان صبحگاه

سحرا که بر قواره‌ي سيمين مه کنيم

چون بر کشيم سر ز گريبان صبحگاه

بهر بخور مجلس روحانيان عشق

سازيم سينه مجمر سوزان صبحگاه

گر چشم ما گلاب فشان شد حق است از آنك

دل‌هاي ماست آينه‌ گردان صبحگاه

خاقانيا مرنج که سلطان گدات خواند

آري گداي روزي و سلطان صبحگاه

چون ژاله و صبا و شباهنگ هم‌چنين

معزول روز باش و عمل‌ران صبحگاه

جيحون فشان به اشک و سمرقند گير از آه

تا ما نهيم نام تو خاقان صبحگاه

از دم سياه کن رخ ديو سپيد روز

چون ديو نفس كشت سليمان صبحگاه

ميلي بساز ز آه و بزن بر پلاس شب

در کش به چشم روز به فرمان صبحگاه

از خوان دل به نزل سراي ازل در آي

بفرست دانه‌اي سوي اخوان صبحگاه

يک گوش ماهي‌اي بده از مي که حاضرند

درياکشان ره زده عطشان صبحگاه

ريزي بريز از آن مي ريحاني سرشک

وز بوي جرعه کن دم ريحان صبح‌گاه

بر شاه نيم‌روز کمين کن که آه توست

هر نيم شب کمان‌کش مردان صبحگاه

چون ماهي ار بريده زباني دلت بجاست

دل در تو يونسي است زبان دان صبحگاه

هر صبح فتح باب کن از انجم سرشک

بنشان غبار غصه به باران صبحگاه

چون بر بطت زبان چه بکار است بهتر آنک

چون ناي بي‌زبان زني الحان صبحگاه

گم کن زبان که مار نگهبان گنج توست

بر گنج خود تو تو باش نگهبان صبحگاه

***

حكمت و موعظت و عزلت و قناعت

در ساحت زمانه ز راحت نشان مخواه

ترکيب عافيت ز مزاج جهان مخواه

در داغ دل بسوز و ز مرهم اثر مجوي

با خويشتن بساز و ز همدم نشان مخواه

اندر قمارخانه‌ي دهر و رباط چرخ

جنسي حريف و هم‌نفسي ميزبان مخواه

گر در دم نهنگ در آيي نفس مزن

ور در دل محيط درافتي کران مخواه

از جوهر زمانه خلاص وفا مجوي

وز تنگناي دهر خلاص روان مخواه

از ساغر سپهر تهي کيسه مي مخور

وز سفره‌ي جهان سيه ‌کاسه نان مخواه

گر خرمن اميد سراسر تلف شود

از کيل روزگار تلافي آن مخواه

در ساحت جهان ز جهان ياوري مجوي

در آب غرقه گرد و ز ماهي امان مخواه

دل گوهر بقاست به دست جهان مده

گوگرد سرخ تعبيه‌ي خاکدان مخواه

عزلت تو را به کنگره‌ي کبريا برد

آن سقفگاه را به از اين نردبان مخواه

همت کفيل توست، کفاف از کسان مجوي

دريا سبيل توست، نم از ناودان مخواه

زآن پس که چار صحف قناعت بخوانده‌اي

خود را ز لوح بوالطمعي عشر خوان مخواه

خاصانه چون خزينه‌ي خرسندي آن توست

عامانه از فرشته‌ي روزي ضمان مخواه

چون فقر شد شعار تو برگ و نوا مجوي

چون باد شد براق تو برگستوان مخواه

دل را قرابه‌ و ارغل اندر گلو مکن

تن را پياله‌وار کمر بر ميان مخواه

در گوشه‌اي بمير و پي توشه‌ي حيات

خود را چو خوشه پيش خسان ده زبان مخواه

بل تا پري ز خوان بشر خواهد استخوان

تو چون فرشته بوي شنو استخوان مخواه

گو درد دل قوي شو و گو تاب تب فزاي

زين گل‌شکر مجوي و از آن ناردان مخواه

از بهر تب بريدن خود دست آز را

از نيستان هيچ‌ کسي تبستان مخواه

داري کمال عقل پي زور و زر مشو

زرادخانه يافته‌اي دوکدان مخواه

چون شحنه‌ي نياز ز دست تو ياوگي است

ترس از تکين مدار و پناه از طغان مخواه

وحدت گزين و همدمي از دوستان مجوي

تنها نشين و محرمي از دودمان مخواه

چون ديده‌اي که يوسف از اخوان چه رنج ديد

هم ناتوان بزي و ز اخوان توان مخواه

سرگشتگي زمان نگر و محنت مکان

آسايش از زمان و فراغ از مکان مخواه

در چار سوي کون و مکان وحشت است خيز

خلوت سراي انس جز از لامکان مخواه

اين مرغ عرشي ار طلب دانه‌اي کند

آن دانه جز ز سنبله‌ي آسمان مخواه

خاقانيا زمانه زمام امل گرفت

گر خود عنان عمر بگيرد زمان مخواه

***

در مدح فخرالدين منوچهر شروانشاه

در کام صبح از ناف شب مشک است عمدا ريخته

زرين هزاران نرگسه بر سقف مينا ريخته

صبح است گلگون تاخته، شمشير بيرون آخته

بر شب شبيخون ساخته، خونش به عمدا ريخته

کيمخت سبز آسمان، دارد اديم بيکران

خون شب است اين بي‌گمان بر طاق خضرا ريخته

صبح آمده زرين سلب، نوروز نوراهان طلب

زهره شکاف افتاده شب، از زهره صفرا ريخته

شب چاه بيژن بسته سر، مشرق گشاده زال زر

خون سياوشان نگر، بر خاک و خارا ريخته

مستان صبوح آموخته از مي ‌فتوح اندوخته

مي ‌شمع روح افروخته نقل مهيا ريخته

رضوان کده خم خانه‌ها، حوض جنان پيمانه‌ها

کف بر قدح دردانه‌ها از عقد حورا ريخته

مرغ از شبستان حرم، ميوه ز بستان ارم

گردون ز پستان کرم شير مصفا ريخته

زراب ديدي مي‌نگر، مي‌برده آب کارزر

ساقي به کار آب در آب محابا ريخته

بادام ساقي مست خواب از جرعه شادروان خراب

از دست‌ها جام سراب افتاده صهبا ريخته

مرغ صراحي کنده پر، برداشته يک نيمه سر

وز نيم منقار دگر ياقوت حمرا ريخته

هين جام رخشان در دهيد آزاده را جان در دهيد

آن پير دهقان در دهيد از شاخ برنا ريخته

زر دوست از دست جهان در پاي پيل افتاده دان

ما زير پاي دوستان زر پيل بالا ريخته

سرمست عشق سرکشي خاکستري در آتشي

در ششدر عذراوشي صد خصل عذرا ريخته

خورده به رسم مصطبه مي در سفالين مشربه

وقت مسيح يکشبه در پاي ترسا ريخته

طاق ابروان رامش گزين در حسن طاق و جفت کين

بر زخمه‌ي سحر آفرين شکر ز آوا ريخته

چنگي طبيب بوالهوس، بگرفته زالي را مجس

اصلع سري کش هر نفس مويي است در پا ريخته

ربعي نموده پيکرش، خط‌هاي مسطر در برش

ناخن بر آن خط‌ها برش وقت محاکا ريخته

وآن هشت تا بربط نگر جان را بهشت هشت در

هر تار از او طوبي شمر صد ميوه هر تا ريخته

و آن ني چو مار بي‌زبان، سوراخ‌ها در استخوان

هم استخوانش سرمه‌دان، هم گوشت ز اعضا ريخته

ز آن چون هلالي چوب دف، شيدا شده خم کرده کف

ما خون صافي را به کف، از حلق شيدا ريخته

در پوست آهو چنبرش، آهو سريني همبرش

وز گور و آهو در برش، صيد آشکارا ريخته

کاسه‌ي رباب از شعر تر، بر نوش قول کاسه‌گر

در کاسه‌ي سرها نگر ز آن کاسه حلوا ريخته

راوي ز درهاي دري، دلال و دل‌ها مشتري

خاقاني اينک جوهري، درهاي بيضا ريخته

در دري را از قلم، در رشته‌ي جان کرده ضم

پس باز بگشاده ز هم، بر شاه والا ريخته

زهره غزل‌خوان آمده، در زير و دستان آمده

چون زير دستان آمده بر شه ثريا ريخته

خاقان اکبر کز شرف هستش سلاطين در کنف

باران جود از ابر کف شرقا و غربا ريخته

***

مطلع دوم

اي تير باران غمت، خون دل ما ريخته

نگذاشت طوفان غمت، خون دلي ناريخته

اي صد يک از عشقت خرد، جان صيدت از يک تا به صد

چشم تو در يک چشم زد، صد خون تنها ريخته

اي ريخته سيل ستم بر جان ما سر تا قدم

پس ذره‌ي ناکرده کم، ما تن زده تا ريخته

ماهي و جوزا زيورت، وز رشک زيور در برت

از غمزه‌ي چون نشترت مه خون جوزا ريخته

محراب قيصر کوي تو، عيد مسيحا روي تو

عود الصليب موي تو، آب چليپا ريخته

در پختن سوداي تو خام است با ما راي تو

ما زر و سر در پاي تو، خاقاني آسا ريخته

روز نو است و فخر دين بر آسمان مجلس نشين

ما زر چهره بر زمين، تو سيم سيما ريخته

خاقان اکبر کز فلک بانگ آمدش کالامرلک

در پاي او دست ملک، روح معلا ريخته

***

مطلع سوم

باز از تف زرين صدف شد آب دريا ريخته

ابر نهنگ آسا ز کف لؤلؤي لالا ريخته

شاه يک اسبه بر فلک خون ريخت دي را نيست شک

آنک سلاحش يک به يک در قلب هيجا ريخته

با شاخ سرو آنک کمان با برگ بيد آنک سنان

آيينه‌ي برگستوان گرد شمرها ريخته

ديده مهي برخوان دي بزغاله‌اي پر زهر وي

ز آنجا برون آورده پي، خون دي آنجا ريخته

از چاه دي رسته به فن، اين يوسف زرين رسن

وز ابر مصري پيرهن، اشک زليخا ريخته

آن يوسف گردون نشين عيسي پاکش هم‌قرين

در دلو رفته پيش از اين تلخاب دريا ريخته

زرين رسن‌ها بافته در دلو از آن بشتافته

ره سوي دريا يافته آبش به صحرا ريخته

چو يوسف از دلو آمده در حوت چون يونس شده

از حوت دندان بستده بر خاک غبرا ريخته

رنگ سپيدي بر زمين از سونش دندانش بين

سوهان بادش پيش از اين بر سبز ديبا ريخته

ز آن پيش کز مهر فلک خوان بره‌اي سازد ملک

ابر آنک افشانده نمک وز چهره سکبا ريخته

برق است و ابر درفشان، آيينه و پيل دمان

بر نيلگون فرش از دهان عاج مطرا ريخته

در فرش عاج آنک نهان، سبزه چو نيلي پرنيان

بر پرنيان صد کاروان از مشک سارا ريخته

پيل است در سرما زبون پيل هوايي بين كنون

آتش ز کام خود برون، هنگام سرما ريخته

کافور و پيل آنک بهم، پيل دمان کافور دم

کافور هندي در شکم بر دفع گرما ريخته

پيل آمد از هندوستان، آورده طوطي بيکران

آنک به صحرا زين نشان طوطي است مانا ريخته

خيل سحاب از هر طرف رنگين کمان کرده به کف

باران چو تيري بر هدف دست توانا ريخته

آن تير و آن رنگين کمان طغراي نوروزي است هان

مرغان دل و عشاق جان بر فال طغرا ريخته

توقيع خاقان از برش از صح ذلک زيورش

گويي ز جود شه برش گنجي است پيدا ريخته

خاقان اکبر کآسمان بوسد زمينش هر زمان

بر فر وقدش فرقدان سعد موفا ريخته

داراي گيتي داوري، خضر سکندر گوهري

عادل‌تر از اسکندري کو خون دارا ريخته

عالم باقطاع آن او، نزل بقا بر خوان او

فيض رضا بر جان او ايزد تعالي ريخته

تا خسرو شروان بود چه جاي نوشروان بود

چون ارسلان سلطان بود گو آب بغرا ريخته

اي قبله‌ي انصار دين، سردار حق، سردار دين

آب از پي گلزار دين از روي دنيا ريخته

اي گوهر ذات سران، ذات تو تاج گوهران

آب نژاد ديگران يا برده‌اي يا ريخته

اي چتر ظلم از تو نگون وز آتش عدلت کنون

بر هفت چتر آبگون نور مجزا ريخته

کلکت طبيب انس و جان ترياق اکبر در زبان

صفرائيي ليک از دهان قي کرده سودا ريخته

تيغت در آب آذر شده چرخ و زمين مظهر شده

دودش به بالا برشده، رنگش به پهنا ريخته

از تيغ نور افزاي تو وز رخش صور آواي تو

بر گرز طور آساي تو نور تجلي ريخته

ز آن رخش جوزا پار دم، چون جو زهر بربسته دم

گلگون چرخ افکنده سم شب‌رنگ هرا ريخته

تيغ تو تنين دم شده، ز او درع زال از هم شده

بل کوه قاف اخرم شده، منقار عنقا ريخته

ميغ در افشانت به کف، تيغ درخشانت ز تف

هست آتش دوزخ علف طوفان بر اعدا ريخته

اين چرخ ناشيرين لقب، از دست بوست کرده لب

شيرين‌تر از اشک طرب از چشم بينا ريخته

تيغ تو عذراي يمن، در حله‌ي چينيش تن

چون خرده‌ي در عدن بر تخت مينا ريخته

عذرات شد جفت ظفر زان حله دارد لعل‌تر

آن خون بکري را نگر بر جسم عذرا ريخته

تا در يمينت يم بود بحر از دو قله کم بود

بل کآن همه يک نم بود از مشک سقا ريخته

ديوار مشرق را مگر خشت زر آمد قرص خور

چون دست توست آن خشت زر، زر بي‌تقاضا ريخته

بل خشت زرين ز آن بنان شد، در خوي خجلت چنان

چون خشت گل در آبدان، از دست بنا ريخته

بخت حسودت سرزده، شرب طرب ضايع شده

طفلي است در روي آمده، وز کف منقا ريخته

خاک درت را هر نفس، بر آب حيوان دسترس

خصم تو در خاک هوس، تخم تمنا ريخته

کيد حسود بد نسب، با چون تو شاهي دين طلب

خاري است جفت بولهب، در راه طاها ريخته

خصم از سپاهت ناگهي، جسته هزيمت را رهي

چون جسته از نقب ابلهي، جان برده کالا ريخته

خاک عراق است آن تو، خاص از پي فرمان تو

نوشي است آن بر جان تو، از جام آبا ريخته

مگذار ملک آرشي، در دست مشتي آتشي

خوش نيست گرد ناخوشي، بر روي زيبا ريخته

اي بر ز عرشت پايگه، بر سر کشان رانده سپه

در چشم خضر از گرد ره، کحل مسيحا ريخته

تيغت همه تن شد زبان، با دشمنت گفت از نهان

کاي هم به من در يک زمان، خون تو حاشا ريخته

الحق نهنگ هندويي، دريا نماي از نيکويي

صحنش چو آب لؤلؤيي، از چشم شهلا ريخته

همسال آدم آهنش، در حله‌ي آدم تنش

آن نقطه بر پيراهنش، چون شير حوا ريخته

از هند رفته در عجم، ايران زمين کرده ارم

بر عاد ظلم از باد غم گرد معادا ريخته

چون مريم از عصمتکده رفته مسيحش آمده

نخل کهن زو نو شده، وز نخل خرما ريخته

اي حاصل تقويم کن، جانت رصد ساز سخن

خصمت چو تقويم کهن فرسوده و اجزا ريخته

باد از رصد ساز بقا، تقويم عمرت بي‌فنا

بر طالعت رب السما، احسان والا ريخته

چتر تو با نصرت قرين، چون سعد و اسما همنشين

اسماء حق سعد برين، بر سعد و اسما ريخته

حرز سپاهت پيش و پس، اسماي حسني باد و بس

بر صدر اسما هر نفس انوار اسما ريخته

با بخت بادت الفتي، خصم تو در هر آفتي

از ذوالفقارت اي فتي خونش مفاجا ريخته

لشکر گهت بر حاشيت، گوگرد سرخ از خاصيت

بر تو ز گنج عافيت عيش مهنا ريخته

خاک درت جيحون هنر، شروان سمرقند دگر

خاک شماخي از خطر، آب بخارا ريخته

از لفظ من گاه بيان، در مدحت اي شمع کيان

گنجي است از سمع الکيان، در سمع دانا ريخته

امروز صاحب خاطران، نامم نهند از ساحران

هست آبروي شاعران، زين شعر غرا ريخته

بر رقعه‌ي نظم دري، قايم منم در شاعري

با من بقايم عنصري، آب مجارا ريخته

***

در مدح خاقان اكبر منوچهر شروانشاه

دور فلک ده جام را ز آن نور عذرا داشته

چون عده داران چار مه در طارمي واداشته

در آب خضر آتش زده، خم‌خانه زو مريمکده

هم حامل روح آمده هم نفس عذرا داشته

جام بلور از جوهرش، سقلاب و روم اندر برش

با نور موسي پيکرش در کف بيضا داشته

مجلس ز مي زيور زده، از جرعه خاک افسر زده

صبح از جگر دم بر زده، مرغ از که آوا داشته

خصم صرع‌دار آشفته‌سر، کف بر لب آورده ز بر

و آن خيک مستسقي نگر در سينه صفرا داشته

مي عطسه‌ي آدم شده، يعني که عيسي دم شده

داروي جان جم شده، در دير دارا داشته

مرغ سحر تشنيع زن بر قتل مرغ باب زن

مرغ صراحي در دهن ترياق غم‌ها داشته

مجلس دو آتش داده بر، اين حجر آن از شجر

اين کرده منقل را مقر، آن جام را جا داشته

منقل مربع کعبه‌سان، آشفته در وي روميان

لبيک گويان در ميان، تن محرم آسا داشته

اين سبز طشت سرنگون طاس‌زر آورد برون

بر ياد طاس زر كنون ما طاس صهبا داشته

ساقي به رخ ريحان جان خطش دبيرستان جان

در ملک لب سلطان جان وز مشک طغرا داشته

بر گوهر دل برده پي جام صدف ز انگشت وي

انگشت او با جام مي ماهي است دريا داشته

مي چون شفق صفرا زده مستان چو شب سودا زده

آتش در اين خضرا زده دستي که حمرا داشته

مي آتش و کف دود بين، آن کف سيم‌اندود بين

مريخ خون‌آلود بين بر سر ثريا داشته

از عکس مي مجلس چنان چون باغ زرين در خزان

باغ از دم رامشگران مرغان گويا داشته

داود صوت انده زداي، الحان موسيقي سراي

ادريس دم صنعت نماي، اعجاز پيدا داشته

بر بط کشيده رگ برون رگ‌هاش را پالوده خون

ساقي به طاس زر درون خون مصفا داشته

و آن چنگ گردون‌ فش سرش، ده ماه نو خدمت گرش

ساعات روز و شب درش، مطرب مهيا داشته

ناي زد و آتش باد خور، ني طوق و نارش تاج سر

باد و ني و نارش نگر هر سه زبان ناداشته

دف چون هلال بدرسان، گرد هلالش اختران

هر سودو اختر در قران جفتي چو جوزا داشته

در جان سماع آويخته، مستان خروش انگيخته

نقل نو اينجا ريخته، جام مي آنجا داشته

من ز آن گره گوشه نشين، نه دردکش نه جرعه چين

مي ناب و شاهد نازنين، ساقي محابا داشته

ياران شدند آتش سخن، کاين چيست کار آب کن

نوروز توز آب کهن خط تبرا داشته

گفتم پسندد داورم کز فيض عقلي بگذرم

حيض عروس رز خورم، در حوض ترسا داشته

خاصه که خضرم در عرب از آب زمزم شسته لب

من گرد کعبه چند شب، شب زنده عذرا داشته

مقصود اگر مستي است هست از جود شاه دين پرست

آنک مي جان بخش و دست از عقل والا داشته

خاقان اکبر کز قدر دارد قدش درع ظفر

يک ميخ درعش بر کمر نه چرخ مينا داشته

کيخسرو رستم کمان، جمشيد اسکندر مکان

چون مهدي آخر زمان، عدل هويدا داشته

ايوانش جنت را بدل، جام از کفش کوثر عمل

اصوات غلمان زين غزل ابيات غرا داشته

***

مطلع دوم

اي در دل سوداييان، از غمزه غوغا داشته

من کشته‌ي غوغاييان، دل مست سودا داشته

جان خاک نعل مرکبت وز آب طوق غبغبت

در آتش موسي لبت، باد مسيحا داشته

دل‌هاي خون‌آلود بين، بر خاک راهت بوسه چين

من خاک آن خاکم همين بوسي تمنا داشته

گويي به مجلس هردمي کو مست من، ها عالمي

گويي به ميدان درهمي، کو رخش من، ها داشته

هستم سگت اي چه ذقن زنجيرم آن مشکين رسن

سگ را ز دم طوق است و من آن طوق يکتا داشته

ز آن زلف هاروتي ‌نشان لرزان ترم از زهره دان

اي زهره را هاروت سان زلف تو دروا داشته

تو گلرخي من سال‌ها پاشيده بر گل مال‌ها

چون لاله مشکين خال‌ها گلبرگ رعنا داشته

شمعي ولي هر شب مرا، از لرز زلفت تب مرا

عمري به ميگون لب مرا سرمست و شيدا داشته

در حال خاقاني نگر، بيمار آن خندان شکر

ز آن چشم بيمار از نظر چشم مداوا داشته

تو رشک ماه چارده، او چون مه نو چار مه

مهر شفا در پنج گه از شاه دنيا داشته

خاقان اکبر کز دها بگشاد نيلي پرده‌ها

ديد آتشين هفت اژدها در پرده مأوا داشته

از خنجر زهر آبگون هفت اژدها را ريخت خون

همت ز نه پرده برون، دل هشت مرعا داشته

بل فارغ آن دل در برش از هشت خلد و کوثرش

صد ساله ره ز آنسو ترش جاي تماشا داشته

***

مطلع سوم

آن آتشين کاسه نگر دولاب مينا داشته

از آب کوثر کاسه‌تر و آهنگ دريا داشته

در دلو نور افشان شده، ز آنجا به ماهي دان شده

ماهي از او بريان شده يک ماهه نعما داشته

انجم نثار افشان او، اجرا خوران از خوان او

از ماهي بريان او نزل مهنا داشته

ماهي و قرص خور بهم حوت است و يونس در شکم

ماهي همه گنج درم، خور زر گونا داشته

خورشيد نو تأثير بين، حوتش بهين توفير بين

جمشيد ماهي گير بين، نو ملک زيبا داشته

گنج بهار آنک روان، ميغ اژدهاي گنج‌بان

رخش سحاب آنک دوان وز برق هرا داشته

چون روغن طلق است طل بحر دمان زيبق عمل

خورشيد در تصعيد و حل آتش در اعضا داشته

چون آتش آمد آشنا زيبق پريد اندر هوا

اينک هوا سيمين هبا زيبق مجزا داشته

زين پس و شاقان چمن نو خط شوند و غمزه زن

طوق خط و چاه ذقن پر مشک سارا داشته

در هر چمن عاشق و شان بر ساقي و مي جان‌فشان

پير خرد ز انصافشان با مي مواسا داشته

گردان بر هر نوبري گل سارغ از مل ساغري

و آن مل محک هر زري با گل محاکا داشته

جام است يا جوز است آن يا خود يد بيضاست آن

يا تيغ بوالهيجاست آن در قلب هيجا داشته

نوروز پيک نصرتش، ميقاتگاه عشرتش

نه مه بهار از حضرتش دل ناشکيبا داشته

روز نو شروان‌شهي چل صبح و شش روزش رهي

جاسوس بختش ز آگهي دي علم فردا داشته

خاقان اکبر کز دمش عشري است جان عالمش

نه چرخ زير خاتمش هر هفت غبرا داشته

برجيس حکم، افلاک ظل، ادريس جان، جبريل دل

از خط کل تا شط گل عالم به تنها داشته

تا عالمش دريافته پيران سر افسر يافته

هم شرع داور يافته هم ملک دارا داشته

پروانه چرخ اخضرش پرواز نسرين از برش

پرواز سعدين بر سرش چندان که پروا داشته

شمشير او طوبي مثال او را جنان تحت الظلال

انوار عز فوق الکمال از حق تعالي داشته

گردون و هفت اجرام او تحت الشعاع جام او

فوق الصفه ز اکرام او دين مجد والا داشته

درياي عقلي در دلش، صحراي قدسي منزلش

از نفس کل آب و گلش صفوت در اجزا داشته

ذاتش مراد کاف و نون از علت عالم فزون

دل را به عصمت رهنمون بر ترک اشيا داشته

لب‌هاي شاهان در كفش کوثر دم از خاک رهش

جنت به خاک درگهش روي تولا داشته

خوانده به چتر شاه بر چرخ آية الکرسي ز بر

چترش همايي زير پر عرش معلا داشته

چل صبح آدم همدمش ، ملک خلافت ز آدمش

هم بوده اسم اعظمش هم علم اسما داشته

چون از عدم درتاخته، ديده فلک دست آخته

انصاف پنهان ساخته، ظلم آشکارا داشته

ملکت گرفته رهزنان، برده نگين اهرمنان

دين نزد اين تر دامنان نه جا نه ملجا داشته

هر خوک خواري بر زمين دهقان و عيسي خوشه چين

هر پشه‌ي طارم نشين، پيلان به سرما داشته

شاه اسب عدل انگيخته دست فلک بربيخته

هم خون ظالم ريخته هم ملک آبا داشته

چندان برون رانده سپه کآتش گرفته فرق مه

نه باد را بر خاک ره نه آب مجرا داشته

چرخ و زمان کرده ندا کاي تيغ تو جان هدي

ما خاک پايت را فدا تو دست بر ما داشته

ملک ابد را رايگان مخلص بر او کرد آسمان

ملکي ز مقطع کم زيان وز عدل مبدا داشته

از فتح اران نام را زيور زده ايام را

فتح عراق و شام را وقتي مسما داشته

بحري است تيغش و آسمان بر گوهرش اختر فشان

ز آن گوهري تيغ اختران چشم مدارا داشته

آن روض دوزخ بار بين، حور زباني سار بين

بحر نهنگ اوبار بين آهنگ اعدا داشته

معمار دين آثار او، دين زنده از کردار او

گنجي است آن ديوار او از خضر بنا داشته

جسته نظير او جهان، ناديده عنقا را نشان

اينک جهان را غيب دان زين خرده بر پا داشته

خط کفش حرز شفا، تيغش در او عين الصفا

چون نور مهر مصطفي جان بحيرا داشته

دهر است خندان بر عدو کو جاه شه کرد آرزو

مقل است بار نخل او، او چشم خرما داشته

پران ملک پيرامنش، چون چرخ داير بر تنش

چون بادريسه دشمنش يک چشم بينا داشته

اي تاج گردون گاه تو، مهدي دل آگاه تو

يک بنده‌ي درگاه تو ده چين و يغما داشته

بر بندگان پاشي گهر هر بنده‌اي را بر کمر

ز آن لعبتان کز صلب خور ارحام خارا داشته

افلاک تنگ ادهمت، خورشيد موم خاتمت

دل مرده گيتي از دمت اميد احيا داشته

خوش غمزه چشم خور ز تو شب طره پر عنبر ز تو

پيشاني اختر ز تو داغ اطعنا داشته

خصمت ز دولت بينوا و آنگه درت کرده رها

چشمش به درد او توتيا بر باد نکبا داشته

گر با تو خصم آرش بود هم جفت او آتش بود

صحنات کمتر خوش بود، با صحن حلوا داشته

هر موي رخشت رستمي مدهامتان فش آدمي

طاس زرش هر پرچمي از زلف حورا داشته

باد سليمان در برش وزنار موسي منظرش

طير است گويي پيکرش، طور است مانا داشته

از نعل او مه را گله، بر چشم خورشيد آبله

کاه و جوش ز آن سنبله کاين سبز صحرا داشته

باد از سعادات ابد بيت الحياتت را مدد

هيلاج عمرت را عدد غايات اقصا داشته

برتر ز عرشت قدر و قد، رايت وراي حزر و حد

ذاتت به دست جود و جد گيتي مطرا داشته

در سجده صف‌هاي ملک پيش تو خاشع يک به يک

چندان که محراب فلک پيران و برنا داشته

مولات بي‌نام آسمان، باجت رساد از اختران

صف غلامانت جهان شرقا و غربا داشته

***

در مدح جلال الدين شروانشاه اخستان بن منوچهر

خورشيد کسري تاج بين ايوان نو پرداخته

يک اسبه بر گوي فلک ميدان نو پرداخته

عيسي کده خرگاه او وز دلو يوسف چاه او

در حوت يونس گاه او برسان نو پرداخته

اين علت جان بين همي، علت‌زداي عالمي

سرسام وي را هر دمي درمان نو پرداخته

برده به چارم منظره، مهره برون از ششدره

نزل جهان را از بره، صد خوان نو پرداخته

ابر از هوا بر گل چکان ماند به زنگي دايگان

در کام رومي بچگان پستان نو پرداخته

ها شاخ دولت بنگرش کامسال نيک آمد برش

چون باربد مرغ از برش دستان نو پرداخته

شاه فلک بر گاه نو داده جهان را جاه نو

چون حصن دين را شاه نو بنيان نو پرداخته

هان النثار اي قوم هان، جان مژده خواهيد از مهان

کاينک سر شروان‌شهان ايوان نو پرداخته

بنموده اخترتان هنر، بخشيده افسرتان ظفر

اقبال خسروتان زفر، کيهان نو پرداخته

خسرو جلال الدين سزد داراي شروان اين سزد

بزم سپهر آيين سزد دوران نو پرداخته

قصرش گلستان ارم، صدرش دبستان کرم

در هر شبستان حرم بستان نو پرداخته

ايوانش را کز کعبه بيش، احسان ز زمزم رانده بيش

از بوقبيس حلم خويش ارکان نو پرداخته

محراب خضر ايوان او به ز آب حيوان خان او

در هر شکارستان او، حيوان نو پرداخته

فراش صدرش هر شهي، بهر چنين ميدان‌گهي

چرخ از مه نو هر مهي چوگان نو پرداخته

گردون چو طاقي از برش، بسته نطاقي بر درش

در هر رواقي از زرش، برهان نو پرداخته

هر خاک پايش قبله‌اي، هر آب ‌دستش دجله‌اي

هر بذل او در بذله‌اي، از کان نو پرداخته

اشکال دولت کرده حل، بر تيرش از روي محل

اين سبز پنگان از زحل، پيکان نو پرداخته

کلکش ابد را قهرمان بهر دواتش هر زمان

هست از فم الحوت آسمان دندان نو پرداخته

چون از لعاب شير نر، دندان گاو است آب‌خور

تيغش بر اعدا از مقر، زندان نو پرداخته

باد از بقا حصن تنش، وز گرز البرز افکنش

بر حصن جان دشمنش، غضبان نو پرداخته

حکمش وليعهد قدر، پيکانش سلطان ظفر

تيرش ز طغراي هنر فرمان نو پرداخته

ترياق عدلش هر دمي اکسير جان عالمي

خاقاني از مدحش همي ديوان نو پرداخته

***

در مدح جلال الدين شروانشاه اخستان بن منوچهر

عيد است و پيش از صبحدم مژده به خمار آمده

بر چرخ دوش از جام جم يک نيمه ديدار آمده

عيد آمد از خلد برين، شد شحنه‌ي روي زمين

هان ماه نو طغراش بين امروز در کار آمده

کرده در آن خرم فضا صيد گوزنان چند جا

شاخ گوزن اندر هوا آنک نگوسار آمده

پرچم ز شب پرداخته، مه طاس پرچم ساخته

بيرق ز صبح افراخته روزش سپهدار آمده

بر چرخ بگشاده کمين، داغش نهاده بر سرين

ها عين عيد آنک ببين بر چرخ دوار آمده

عيد همايون فر نگر، سيمرغ زرين پر نگر

ابروي زال زر نگر، بالاي کهسار آمده

از گرد راهش آسمان، تر مغز گشته آن‌چنان

کز عطسه‌ي مغزش جهان پر مشک تاتار آمده

گيتي ز گرد لشکرش طاوس بسته زيورش

در شرق رنگين شهپرش، در غرب منقار آمده

پي گم کنان سي شب دوان، از چشم قرايان نهان

دزديده در کوي مغان نزديک خمار آمده

ساقي صنم پيکر شده، باده صليب آور شده

قنديل از او ساغر شده، تسبيح زنار آمده

هر پي ز کويش عنبري، هر مي ز جويش کوثري

هر خوي ز رويش عبهري بر برگ گلنار آمده

ريحان روح از بوي وي، جان را فتوح از روي وي

بزم صبوح از جوي مي، فردوس کردار آمده

مي عاشق ‌آسا زرد به، هم‌رنگ اهل درد به

زرد صفا پرورد به تلخ شکربار آمده

خورشيد رخشان است مي، ز آن زرد و لرزان است مي

جوجو همه جان است مي فعلش به خروار آمده

آن خام خم پرورد کو؟ آن شاهد رخ زرد کو؟

آن عيسي هر درد کو؟ ترياق بيمار آمده

مي آفتاب زرفشان، جام بلورش آسمان

مشرق کف ساقيش دان مغرب لب يار آمده

در ساغر صهبا نگر، در کشتي آن دريا نگر

بر خشک‌تر صحرا نگر کشتي به رفتار آمده

مطرب چو طوطي بوالهوس انگشت و لب در کار و بس

از سينه‌ي بربط نفس، در حلق مزمار آمده

آن آبنوسين شاخ بين، مار شکم سوراخ بين

افسونگر گستاخ بين لب بر لب مار آمده

بربط چو عذرا مريمي کآبستني دارد همي

وز درد زادن هر دمي در ناله‌ي زار آمده

نالان رباب از عشق مي، دستينه بسته دست وي

بر ساعدش بالاي پي رگ‌هاي بسيار آمده

آن چنگ زرق سار بين، زر رشته در منقار بين

در قيد گيسودار بين پايش گرفتار آمده

آن لعب دف گردان نگر، در دف شکارستان نگر

و آن چند صف حيوان نگر با هم به پيکار آمده

کبکان به بانگ زير و بم چندان سماع آورده هم

تا حلق نازکشان ز دم تا سينه افگار آمده

راز سليماني شنو ز آن مرغ روحاني شنو

اشعار خاقاني شنو چون در شهوار آمده

صف‌هاي مرغان کن نگه، در صف‌هاي بزم شه

چون عندليبان صبحگه فصال گلزار آمده

و آن کوس عيدي بين نوان، بر درگه شاه جهان

مانند طفل لوح خوان در درس و تکرار آمده

جام و مي رنگين بهم، صبح وشفق را بين بهم

تخت و جلال الدين بهم کيخسرو آثار آمده

شروان شه سلطان نشان، افسرده گردن کشان

دستش درافشان درفشان چون لعل دلدار آمده

***

مطلع دوم

اي با دل سوداييان عشق تو را کار آمده

ترکان غمزت را به جان دل‌ها خريدار آمده

آيينه بردار و ببين آن غمزه‌ي سحر آفرين

با زهر پيکان در کمين ترکان خونخوار آمده

تو بادي و من خاک تو، تو آب و من خاشاک تو

با خوي آتش‌ناک تو صبر من آوار آمده

گيرم که ندهي داد من، روزي نياري ياد من

بشنو شبي فرياد من، داغ شب تار آمده

اي خون من در گردنت، زين دير ياد آوردنت

وز دست زود آزردنت جانم به آزار آمده

هم خواب خرگوشم دهي، خار جگر جوشم نهي

اي از تو آغوشم تهي، خوابم همه خار آمده

خاقاني و درد نهان، خون دل از ناخن روان

وز ناخن غم هر زمان مجروح رخسار آمده

او بلبل است اي دلستان طبعش چو شاخ گلستان

در مجلس شاه اخستان لعل و زرش بار آمده

***

مطلع سوم

مهر است يا زرين صدف خرچنگ را يار آمده

خرچنگ ناپروا ز تف، پروانه‌ي نار آمده

بيمار بوده جرم خور سرطانش داده زور و فر

معجون سرطاني نگر داروي بيمار آمده

آن کعبه‌ي محرم نشان، آن زمزم آتش فشان

در کاخ مه دامن کشان يک مه به پروار آمده

هر سنگ را كز ساحري کرده صبا ميناگري

از خشت زر خاوري ميناش دينار آمده

شمع روان بين در هوا آتش فشان بين در هوا

بر کرکسان بين در هوا پرواز دشوار آمده

خورشيد زرين دهره بين صحراي آتش چهره بين

در مغز افعي مهره بين چون دانه‌ي نار آمده

روي سپهر چنبري بگرفت رنگ عنبري

بر آينه‌ي اسکندري خاکستر انبار آمده

هر فرش سقلاطون که مه صباغ او بوده سه مه

از آتش گردون سيه چون داغ قصار آمده

آفاق را از جرم‌خور هم قرص و هم آتش نگر

هم مطبخي هم خوان زر هم ميده سالار آمده

گر بلبل بسيار گو بست از فراق گل گلو

گلگون صراحي بين در او بلبل به گفتار آمده

گر مي ‌دهي ممزوج ده، کاين وقت مي ممزوج به

بر مي گلاب ناب نه چون اشک احرار آمده

کافور خواه و بيدتر، در خيش ‌خانه باده خور

با ساقي فرخنده فر زو خانه فرخار آمده

ماورد و ريحان کن طلب توزي و کتان کن سلب

وز مي گلستان کن دو لب آنجا که اين چار آمده

گه‌گه کن از باغ آرزو آن آفتاب زرد رو

پيرامنش ده ماه نو هر سال يک بار آمده

چرخ از سموم گرمگه، زاده و با هر چاشتگه

دفع و با راجام شه ياقوت کردار آمده

ترياق ما چهر ملک، پور منوچهر ملک

با طاعن مهر ملک طاعون سزاوار آمده

خاقان اعظم چون پدر شاه كيان هم چون پدر

فخر دو عالم چون پدر وز عالمش عار آمده

گردون دوان در کار او چون سايه در زنهار او

خورشيد در ديدار او چون ذره ديدار آمده

از بوس لب‌هاي سران بر پاي اسب اخستان

از نعل اسبش هر زمان ياقوت مسمار آمده

عدلش بدان سامان شده کاقليم‌ها يکسان شده

سنقر به هندستان شده، طوطي به بلغار آمده

رايش چو دست موسوي، در ملک برهاني قوي

دادش چو باد عيسوي تعويذ انصار آمده

شمشير او قصار کين شسته به خون روي زمين

پيکان او خياط دين دلدوز کفار آمده

سام نريمان چاکرش، رستم نقيب لشکرش

هوشنگ هارون درش، جم حاجب بار آمده

مردان علوي هفت تن، درگاه او را نوبه زن

خصمان سفلي چار زن، پيشش پرستار آمده

با تيغ گردون پيکرش گردون شده خاک درش

وز راي گيتي داورش گيتي نمودار آمده

با دولت شاه اخستان، منسوخ دان هر داستان

کز خسروان باستان در صحف اخبار آمده

تيرش که دستان ساخته، زورجم شيطان ساخته

عقرب ز پيکان ساخته، تنين ز سوفار آمده

بر تير او پرپري صرصر صفت در صفدري

تيرش چو تيغ حيدري از خلد ابرار آمده

او نور و بدخواهانش خاک از ظلمت خاکي چه باک

آن را که حصن جان پاک از نور انوار آمده

اشرار مشتي بازپس، رانده به کين او نفس

پيکانش چون پر مگس در چشم اشرار آمده

ناکرده مکر مکيان جان محمد را زيان

چون عنکبوتي در ميان پروانه‌ي غار آمده

اي خانه دار ملک و دين تيغت حصار ملک و دين

بهر عيار ملک و دين راي تو معيار آمده

پيشت صف بهراميان بسته غلامي را ميان

در خانه‌ي اسلاميان عدل تو معمار آمده

اي چنبر کوست فلک، خاک زمين بوست فلک

وز خصم منحوست فلک، چون بخت بيزار آمده

نيکان ملت را به دين، ياد تو تسبيح مهين

پيکان نصرت را به کين عزم تو هنجار آمده

بادت ز غايات هنر بر عرش رايات خطر

در شانت آيات ظفر، از فضل دادار آمده

تابع فلک فرمانت را، دربان ملک ايوانت را

سرهاي بدخواهانت را هم رمح تو دار آمده

لاف از درت اسلام را، فال از برت اجرام را

تا ابلق ايام را، از چرخ مضمار آمده

***

در مدح ابوالمظفر اخستان بن منوچهر

صبح خيزان بين قيامت در جهان انگيخته

نعره‌هاشان نفخ صور از هر دهان انگيخته

صبح پيش از وقتشان عيد از درون برخاسته

مرغ پيش از صبحشان شور از نهان انگيخته

روزه پاي اندر رکاب، ايشان به استقبال عيد

دست‌ها را از رکاب مي عنان انگيخته

بر جهان اين نقره گيران عيد کرده پيش از آنک

صبح عيدي نقره خنگي زير ران انگيخته

چشم ساقي ديده چون زنبور سرخ از جوش خواب

عشقشان غوغاي زنبور از روان انگيخته

ز آن ميي کآتش زند در خوانچه‌ي زرين چرخ

خوانچه کرده و آب حيوان در ميان انگيخته

خوانچه‌هاشان چون خليل از نار گل برخاسته

جرعه‌هاشان چون مسيح از خاک جان انگيخته

عاريت برده ز کام روزه داران بوي مشک

در لب خم کرده و زخم ضيمران انگيخته

در وداع روزه گلگون مي کشيده تا ز خاک

جرعه چون اشک وداع گلستان انگيخته

کرده سي روزه قضاي عشرت اندر يک صبوح

و آتشي ز آب صبوحي در جهان انگيخته

نکهت جام صبوحي چون دم صبح از تري

عطسه? مشکين ز مغز آسمان انگيخته

شاهدان آب دندان آمده در کار آب

فتنه را از خواب خوش دندان کنان انگيخته

روي ساقي خوان جان وز چهره و گفتار و لب

هم نمک هم سرکه هم حلوا ز خوان انگيخته

کشتي زرين به کف درياي ياقوتين در او

وز حباب گنبد آسا بادبان انگيخته

آهوي شير افکن ما گاو زرين زير دست

از لب گاوش لعاب لعل‌سان انگيخته

بحر ديدستي که خيزد گاو عنبر زاي از او

گاو بين زو بحر نوشين هر زمان انگيخته

ديده باشي عکس خورشيد آتش انگيز از بلور

از بلور جام عکس مي همان انگيخته

گريه‌ي تلخ صراحي ترک شکر خنده را

خوش‌ترش چون طوطي از خواب گران انگيخته

ما به بوسه بر لب ساقي شده فندق شکن

او فغان زان پسته? شکرفشان انگيخته

خورده مي چندان به طاس زر که بر قرطاس سيم

خور طلسم نو به آب زعفران انگيخته

تا گشاده ششدر سي مهره‌ي ماه صيام

غلغلي زين هفت رقعه? باستان انگيخته

لعبتان چشم‌ها حيران که ما بر تخت نرد

چشم‌ها از لعبتان استخوان انگيخته

رقعه همچون قطب، وز شش چار دو بر کعبتين

از سه سو پروين و نعش و فرقدان انگيخته

کعبتين بر روي رقعه قرعه‌ي شادي شده

از يکي تا شش بر او ابجد نشان انگيخته

چند صف مطرب نشانده آتش انگيز طرب

و آب سحر از زخمه‌ي سودا نشان انگيخته

دست موسيقار عيسي‌دم ز رومي ارغنون

غنهاي اسقف انجيل‌ خوان انگيخته

بربطي چون دايگان و طفل نالان در کنار

طفل را از خواب دست دايگان انگيخته

بربط از بس چوب کز استاد خورده طفل‌وار

ابجد روحانيان بين از زبان انگيخته

ناي چون شاه حبش، ده ترک خادم پيش و پس

هشت خلد از طبع و نه چشم از ميان انگيخته

چنگ چون بختي پلاسي کرده زانو بند او

وز سر بيني مهارش ساربان انگيخته

بازوي دست رباب از بس که بر رگ خورده نيش

نيش چوبينش ز رگ آب روان انگيخته

دف هلالي بدر شکل و در شکارستان او

از حمل تا ثور و جديش کاروان انگيخته

زخمه‌ي گشتاسب در کين سياوش نقش سحر

پيش تخت شاه کيخسرو مکان انگيخته

راوي خاقاني از آهنگ در ديوان سمع

نقش نام بوالمظفر اخستان انگيخته

***

مطلع دوم

ماه نو ديدي حمايل ز آسمان انگيخته

اختران تعويذ سيمين بي‌کران انگيخته

شب ز انجم گرد بر گرد حمايل طفل‌وار

سيم‌هاي قل هواللهي عيان انگيخته

صحف مينا را ده آيت‌ها گزارش کرده شب

از شفق شنگرف و از مه ليقه‌دان انگيخته

شب گوزن افکنده گويي شاخش آنک در هوا

خونش از نيلوفر چرخ ارغوان انگيخته

شب چو فصادي که ماهش مبضع و گردونش طشت

طشت کرده سرنگون خون از دكان انگيخته

شب همانا نسر طائر خواهد افکندن که هست

از کواکب مهره‌ها وز مه کمان انگيخته

زهره با ماه و شفق گويي ز بابل جادويي است

نعل و آتش در هواي قيروان انگيخته

گو ز بازد چرخ چون طفلان بعيد از بهر آن

گو ز مه کرده است و گوزاز اختران انگيخته

آتشين حراقه برده گرمي از حراق چرخ

ليک بر قبه شررها و دخان انگيخته

نه شرر باشد به زير و دود بالا پس چراست

دود در زير و شرر بالاي آن انگيخته

پاسبان بر بام دارد شاه و پنهان شاه چرخ

زير بام از هندوي شب پاسبان انگيخته

شب مگر كاندود خواهد بام گيتي را به قير

کز بنات النعش هستش نردبان انگيخته

در بره مريخ گرز گاو افريدون به دست

وز مجره شب درفش کاويان انگيخته

پنبه زاري بر فلک بي‌آب و کيوان بهر آب

دلو را از پنبه‌زارش ريسمان انگيخته

چرخ پيچان تن چو مار جان ستان و آنگه قضا

کژدمي از پشت مار جان ستان انگيخته

شير با گاو و بره گرگ آشتي کرده به طبع

آشتي‌شان اورمزد مهربان انگيخته

ساز آن رعناي صاحب بربط اندر بزم چرخ

سوز از آن قراي صاحب طيلسان انگيخته

چشم بزغاله بر آن خوشه که خرمن کرده شب

داس و گرد آن ز راه کهکشان انگيخته

نقش جوزا چون دو مغز اندر يکي جوز از قياس

يا دو يبروح الصنم در يک مکان انگيخته

خور به سرطان مانده تا معجون سرطاني کند

زآنکه معلول است و صفرا از رخان انگيخته

مشتري را ماهي‌اي صيد و کماني زيردست

آفت تير از کمان ترکمان انگيخته

بخت بر زرهاي انجم در ترازوي فلک

نقش نام اخستان کامران انگيخته

وز شهاب ناوک انداز و سماک نيزه باز

لشکر شروان‌شه صاحب قران انگيخته

***

مطلع سوم

اين تويي کز غمزه غوغا در جهان انگيخته

نيزه بالا خون بدان مشکين سنان انگيخته

نقش زلفت بر رخ و نقش رخت در چشم من

بوستان از ابرو ابراز بوستان انگيخته

پرنيان خويي و ديباروي وز بخت من است

مارت از ديبا و خار از پرنيان انگيخته

آب و سنگم داده‌اي بر باد و من پيچان چو آب

سنگ در بر مي‌روم وز دل فغان انگيخته

از لبت من چون ‌شکر خواهم که داري در جواب

زهر کان در سنبل است از ناردان انگيخته

دل گمان مي‌برد کز دست تو نتوان برد جان

داغ هجرت بين يقيني از گمان انگيخته

آه خاقاني شنو با زلف دود افکن بگوي

کاين چه دود است آخر از جان فلان انگيخته

کاروان عشق را بياع جان شد چشم او

دار ضرب شاه ز آن بياع جان انگيخته

داور امت جلال الدين، خليفه‌ي ذوالجلال

گوهر قدسي زکان کن‌ فکان انگيخته

شاه مشرق، آفتاب گوهر بهراميان

صبح عدل از مشرق اين خاندان انگيخته

هيبتش تاج از سر مهراج هند انداخته

صولتش خون از دل طمغاج خان انگيخته

قاهر کفار و باج از قاهره درخواسته

دامغ اشرار و گرد از دامغان انگيخته

آسمان کوه زهره آفتاب کان ضمير

آفت هرچ آفتاب از کوه و کان انگيخته

ذات او مهدي است از مهد فلک زير آمده

ظلم دجالي ز چاه اصفهان انگيخته

گرگ ظلم از عدل او ترسان چو مار از چوب از آنک

عدل او ماري ز چوب هر شبان انگيخته

فر امرش طوطي از خزران برآورده چنانک

جر امرش جره‌ باز از مولتان انگيخته

ذاتش از نور نخستين است و چون صور پسين

صورت انصاف در آخر زمان انگيخته

بلکه تا حکمش دميده صور عدل اندر جهان

از زمين ملک صد نوشين روان انگيخته

نيل تيغش چون سکاهن سوخته خيل خزر

لاجرم هندوستان ز آن دودمان انگيخته

از حد هندوستان گر پيل خيزد طرفه نيست

طرفه پيلي از خزر هندوستان انگيخته

در يد بيضاش ثعبان از کمند خيزران

خصم را ضيق النفس زان خيزران انگيخته

حاسدش در حسرت اقبال و نا کام دلش

صدمه‌ي ادبار خسف از خان و مان انگيخته

خاکساري را چو آتش طالع و چون ماربخت

داده جوع الکلب و درخوان قحط نان انگيخته

هود همت شهرياري، نوح دعوت خسروي

صرصر از خزران و طوفان از الان انگيخته

هيبت او مالک آيين وزباني خاصيت

دوزخ از دربند و ويل از شابران انگيخته

گشته شروان شيروان لابل شرفوان از قياس

صورت بغداد و مصر از خيروان انگيخته

هم خليفه‌ي مصر و بغداد است هم فيض کفش

دجله از سعدون و نيل از گردمان انگيخته

لشکري ديدي شبيخون برده بر ديوان روس

از کمين غرشن شير سيستان انگيخته

جوشش کوسش که نالد چون گوزن از پوست گرگ

حيض خرگوش از تن شير ژيان انگيخته

شب روي کرده کلنگ آسا همه شاهين دلان

چون قطا سيمرغ را از آشيان انگيخته

رانده تا دامان شب چون شب ز مه بر جيب چرخ

جادو آسا يک قواره از کتان انگيخته

صبحگه چون صبح شمشير آخته بر کافران

تا به شمشير از همه گرد هوان انگيخته

زهره چون بهرام چوبين باره‌ي چوبين به زير

آهنين تن باره چون باد خزان انگيخته

هر يکي اسفندياري در دژ رويين زدرع

وز سر دريا غبار هفت خوان انگيخته

بابک از تيغ و خليفه از سنان در کارزار

جوش جيش از اردشير بابکان انگيخته

برکشيده تيغ اسد چون آفتاب اندر اسد

در تموز از آه خصمان مهرگان انگيخته

بر دل كافر چو انگور آبله وز خونشان

مي ز حصرم گون سر تيغ يمان انگيخته

بر سر درياي نيلش تيغ كان رويناش

تا جزيره‌ي رويناش و لنبران انگيخته

در جزيره رانده يک دريا ز خون روسيان

موج از آن درياي خون کوه کلان انگيخته

کشتي از بس زار كشته کشتزاري گشته لعل

سر دروده وز درون آواز امان انگيخته

کشته يک نيم و گريزان خسته نيمي رفته باز

مرگشان تب‌ها ز جان ناتوان انگيخته

تا به ديگ مغز خود خود را مزورها پزند

از سرشک نو زرشک رايگان انگيخته

از فزع کف بر سر دريا گمان برده که هست

ز آهنين اسب آتشين برگستوان انگيخته

رايت شاه اخستان کانا فتحنا فال اوست

در جهان آوازه‌ي شادي رسان انگيخته

از سر کفار روس انگيخته گردي چنانک

از سران روم شاه الب ارسلان انگيخته

يک دو روز اين سگدلان انگيخته در شيرلان

شورشي کارژنگ در مازندران انگيخته

سهم شاه انگيخته امروز در دربند روس

شورشي کان سگدلان در شيرلان انگيخته

پيش تخت خسرو موسي کف هارون زبان

اين منم چون سامري سحر از بيان انگيخته

عنصري کو يا معزي يا سنايي کاين سخن

معجز است از هر سه گرد امتحان انگيخته

تا جهان پير جوان سيماست، باد اندر جهان

راي پيرش را مدد بخت جوان انگيخته

تا طراز ملک را نام است، نامش باد و بس

بر طراز ملک، نام جاودان انگيخته

فر او بر هفت بام و چار ديوار جهان

کارنامه‌ي هشت بنيان جنان انگيخته

***

در مدح غياث الدين محمد بن محمود بن محمد بن ملكشاه

ما فتنه بر توايم و تو فتنه بر آينه

ما را نگاه در تو، تو را اندر آينه

تا آينه جمال تو ديد و تو حسن خويش

تو عاشق خودي ز تو عاشق‌تر آينه

از روي تو در آينه جان‌ها شود خيال

زين روي نازها کند اندر سر آينه

وز نور و صفوت لعل تو آورد عيان

در يک مکان هم آتش و هم کوثر آينه

اي ناخداي ترس مشو آينه‌پرست

رنج دلم مخواه و منه دل بر آينه

کز آه دل بسوزم هر جا که آهني است

تا هيچ صيقلي نکند ديگر آينه

قبله مساز ز آينه هر چند مر تو را

صورت هر آينه بنمايد هر آينه

صورت نماي شد رخ خاقاني از سرشک

روي سرشك خورده نگر، منگر آينه

در آينه دريغ بود صورتي کز او

بيند هزار صورت جان پرور آينه

از راي شاه گيرد نور وضو آفتاب

وز روي تو پذيرد زيب و فر آينه

سلطان اعظم آنکه اشارات او ز غيب

چو نان دهد نشاني کز پيکر آينه

شاهنشهي که بهر عروس جلال اوست

هفت آسمان مشاطه و هفت اختر آينه

ز اقبال عدل‌پرور او جاي ممكن است

کز ننگ زنگ باز رهد يکسر آينه

اي خسروي که خاطر تو آن صفا گرفت

کز وي نمونه‌اي است بهر کشور آينه

سازد فلک ز حزم تو دايم سلاح خويش

دارد شجاع روز وغا در بر آينه

گر منظر تو نور بر آيينه افکند

روح القدس نمايد از آن منظر آينه

گرد خلافت ار برود بر ديار خصم

بي‌کار ماند آنجا تا محشر آينه

ماند به نوک کلک تو و جان بد سگال

چون در حجاب زنگ شود مضمر آينه

باشد چو طبع مهر من اندر هواي تو

چون تاب گيرد از حرکات خور آينه

من آينه ضميرم و تو مشتري همم

از تو جمال همت وز چاکر آينه

در خدمت تو تر نتوان آمدن بدانک

گردد سياه روي چو گردد تر آينه

گر در دل تو يافت توانم نشان خويش

طبعم شود ز لطف چو از جوهر آينه

طوطي هر آن سخن که بگويي ز بر کند

هر گه که شکل خويش ببيند در آينه

گر لطف تو خريد مرا بس شگفت نيست

کاهل بصر خزند به سيم و زر آينه

ور ناکسي فروخت مرا هم روا بود

کاعمي و زشت را نبود در خور آينه

گر جز تو را ستودم بر من مگير از آنک

مردم ضرورتي کند از خنجر آينه

نام تو را ز من نگزيرد، چرا بدانک

گه‌گه کند پاک به خاکستر آينه

از نيم شاعران هنر من مجوي از آنک

نايد همي ز آهن بد گوهر آينه

شايد که ناورم دل مجروح بر درت

زيبد که ننگرم به رخ اصفر آينه

کز بيم رجم بر نشود ديو بر فلک

وز بهر عيب کم طلبد اعور آينه

گر نه رديف شعر مرا آمدي به کار

مانا که خود نساختي اسکندر آينه

اين را نقيضه‌اي است که گفتم بدين طريق

گر ذره‌اي ز نور تو افتد بر آينه

بادت جلال و مرتبه چندان که آسمان

هر صبح‌دم برآورد از خاور آينه

حاسد ز دولت تو گرفتار آن مرض

کز مس کند براي وي آهنگر آينه

***

در مدح عصمة الدين خواهر منوچهر

اي در عجم سلاله‌ي اصل کيان شده

وي در عرب زبيده‌ي اهل زمان شده

ني ني تو را زبيده نخوانم کز اين قياس

روي سخاست در خوي خجلت نهان شده

اي صد زبيده پيش صف خادمان تو

دستاردار خوان و پرستار خوان شده

جان زبيده موکب تو ديده در حجاز

بسته ميان به خدمت و هارون زبان شده

نعمانت در عرب چو نجاشي است در حبش

مولي صفت نموده و لالا زبان شده

هرگز کس از کيان ره کعبه نرفته بود

تو رفته راه کعبه و فخر کيان شده

آن آرزو که جان منوچهر داشته

تو يافته به صدق دل و شاد جان شده

ز آن راي کان برادر عيسي نفس زده

دولت نصيب خواهر مريم مکان شده

اين طرفه بين که دست برادر فشانده تخم

همشيره برگرفته، برو شادمان شده

آري سپاه صبح دريده مصاف شب

ليک آفتاب سلطنه‌دار جهان شده

پرواز کرده جان منوچهر سوي تو

ديده تو را به کعبه و خرم روان شده

پيش آمده روان فريدون گهر فشان

تا ز آن گهر زمين علم کاويان شده

کردند خاندان تو غربت، نه زين صفت

اي کرده غربت و شرف خاندان شده

رفته اياز بر در محمود زاولي

طالب معاش غزني و زاولستان شده

تو ديده حضرتي که چو محمود صد هزار

آنجا اياز نام کمر بر ميان شده

سالار پير کرده به مافارقين سفر

سالار شام نيز ورا در ضمان شده

تو کرده آن سفر که ضمان‌دار جنت است

بغداد و بصره ديده و مطلق عنان شده

جد تو پير شاه فريبرز رفته هم

سالار شام، پيش تو سالار خوان شده

تو ملک و شاهي از حرمي يافته که هست

ديده در ملک شه و در اصفهان شده

يک چند اگر برادر و مادرت رفته هم

صد چون ملک‌شهش گرو آستان شده

تو بخششي نموده به بغداد کز سخات

بر دجله هفت دجله‌ي ديگر روان شده

با بانگ و نام نيك تو دجله ز شرم و لرز

شنگرف رنگ گشته و سيماب سان شده

حجاب آستان خليفه ز جاه تو

برده نشان که جاه تو سلطان نشان شده

تو کعبه‌ي عجم شده، او کعبه‌ي عرب

او و تو هر دو قبله‌ي انسي و جان شده

قبله به قبله رفته و کوس سخا زده

کعبه به کعبه آمده و کامران شده

تو ميهمان کعبه شده هفته‌اي و باز

همشهريان کعبه تو را ميهمان شده

خوان ساخته به رسم کيان اهل مکه را

رسم کيان ربيع دل مکيان شده

تو هفت طوف کرده و کعبه عروس‌وار

هر هفت کرده پيش تو و عشق دان شده

نظاره در تو چشم ملايک که چشم تو

ديده جمال کعبه و زمزم فشان شده

تو بوسه داده چهره‌ي سنگ سياه و باز

رضوان ز خاک پاي تو بوسه ستان شده

سنگ سياه بهر نثارت ز سيم و زر

ابر سيه نموده و برف خزان شده

گر زخم يافته دلت از رنج باديه

ديدار کعبه مرهم راحت رسان شده

تو ناخني ز کعبه نه‌اي دور و زين حسد

در چشم ديو ناخنه هست استخوان شده

کوثر به ناودان شده آندم که پاي تو

کرده طواف کعبه و زي ناودان شده

هر خون که رانده از تن قربان خواص تو

گلگونه‌ي عذار خواص جنان شده

خون بهيمه ريخته هر ميزبان به شرط

تو خون نفس ريخته و ميزبان شده

چون زي مدينه آمده مهد رفيع تو

ز ابر عطات شوره ستان بوستان شده

تو عنبرين نفس به سر روضه‌ي رسول

وز ياد تو ملايکه مشکين دهان شده

وقت قدوم روضه تو را مرحبا زده

صدق دلت به حضرت او نورهان شده

آن شاخ سيم بر سر بالين مصطفي

از بس نثار لعل و زرت گلستان شده

تو شب به روضه‌ي نبوي زنده داشته

عين اللهت به لطف نظر پاسبان شده

اشک نياز ريخته چشم تو شمع‌وار

وز نور روضه‌ي نبوي شمعدان شده

هنگام بازگشت همه ره ز برکتت

شب بدروار بدرقه‌ي کاروان شده

در موکبت براي خبر چون کبوتران

شام و سحر دو نامه بر رايگان شده

وز بهر محملت که فلک بوده غاشيه‌اش

خورشيد ناقه گشته و مه ساربان شده

تاريخ گشته رفتن مهد تو در عرب

چون در عجم کرامت تو داستان شده

اي آسيه کرامت و اي ساره معرفت

حواي وقت و مريم آخر زمان شده

اين هر چهار طاهره را خامسه تويي

هر ناخن از تو رابعه‌ي دودمان شده

اي اعتقاد نه زن و ده يار مصطفات

از نوزده زبانيه حرز امان شده

هستند ده ستاره و نه حور با دلت

همراه هشت جنت و هفت آسمان شده

گر شاه بانوان ز خلاط آمده به حج

نامش به جود در همه گيتي عيان شده

تو قحط مکه برده و نامت به شرق و غرب

تا حد قندهار و خط قيروان شده

صد شاه بانوان سزدت پيشکار و هست

صد شاه ارمنت رهي و قهرمان شده

خاقاني ار ز خدمت مهد تو دور ماند

عمرش بخرده در سر تشوير آن شده

اکنون به عذر بي‌طمعي خوانده مدح تو

بر مدح خوان تو ملکان مدح خوان شده

زين شعر کرده بر قد و صفت قباي فخر

وز بهر پنبه نيز فلک چون کمان شده

بادت بقاي خضر و هم از برکت دعات

اسکندر جهان، شه شرق اخستان شده

بادت سعادت ابد و هم به همتت

قيدافه‌ي زمين فرو آن بانوان شده

***

در مدح عصمة الدين

اي در حرمت نشان کعبه

درگاه تو را مكان کعبه

اي کمتر خادمان بزمت

بهتر ز مجاوران کعبه

کعبه است درت، نوشته خورشيد

العبد بر آستان کعبه

شاهان همه در پناه قدرت

چون مرغان در امان کعبه

گردون به مثال بارگاهت

کرده ز حق امتحان کعبه

حق کرده خليل را اشارت

تا کرده بنا بسان کعبه

ملت به جوار تو برآسود

چون صيد به دودمان کعبه

جاي قسم و مقام سجده است

از بهر خواص جان کعبه

خاک قدمت به عرض مصحف

صحن حرمت نشان کعبه

کعبه به درت پيام داده است

کاي کعبه‌ي جان و جان کعبه

جبريل که اين پيام بشنود

حالي ستد از زبان کعبه

بر کعبه کنند جان فشان خلق

بر صدر تو جان فشان کعبه

دست تو محيط بر ممالک

ابري شده سايبان کعبه

اي تشنه‌ي ابر رحمت تو

چون من لب ناودان کعبه

ظلم از در تو رميده چون ديو

از سايه‌ي پاسبان کعبه

شيطان ز درت رميده ز آنسانک

پيلان ز نگاهبان کعبه

ظلم و حرم تو، حاش لله

پاي سگ و نردبان کعبه

رضوان صفت سراي پرده‌ات

کرده است به داستان کعبه

جويد به تبرک آب دستت

چون حاج ز ناودان کعبه

دهليز سرات ناف فردوس

چون ناف زمين ميان کعبه

چندان که مجاور حجابي

داري صفت نهان کعبه

شروان به تو مکه گشت و بزمت

دارد حرم عيان کعبه

اي کعبه بساط آسمان خوان

عنقا شده مورخوان کعبه

گر خصم به کين تو کشد دست

چون ابرهه بر زيان کعبه

ز اقبال تو سنگسار گردد

چون پيل زيان رسان کعبه

اي دولت در رکاب بختت

چون جنت در عنان کعبه

هر پنج نماز چون کني روي

سوي در کامران کعبه

بر فرق تو اختران رحمت

بارند ز آسمان کعبه

اي کعبه‌ي ملک عصمة الدين

من بنده‌ي رايگان کعبه

اي بانوي شرق و کعبه‌ي جود

من بلبل مدح خوان کعبه

گر کعبه شدي چو من زبان‌ور

وصف بودي بيان کعبه

موقوف اشارت تو ماندم

چون حاجي ميهمان کعبه

تا از حجر است و آستانه

خال سيه و لبان کعبه

در دولت جاودانت بي‌نام

هم حرمت و هم توان کعبه

پرده‌ي در بارگاه بادت

زآن حله که هست ز آن کعبه

دولت شده در ضمان عمرت

چون ملت در ضمان کعبه

***

در اشتياق به خراسان

به خراسان شوم انشاء الله

آن ره آسان شوم انشاء الله

چون طرب در دل و دل در ملکوت

ره به پنهان شوم انشاء الله

خضر پنهان گذرد بر ره و من

خضر دوران شوم انشاء الله

ايمن از کوه نشينان به گذر

باد آبان شوم انشاء الله

پيش آن باد پرستان ز شکوه

کوه ثهلان شوم انشاء الله

قمع آن را که کند کوه پناه

موج طوفان شوم انشاء الله

ملک عزلت طلبم و افسر عقل

بو که سلطان شوم انشاء الله

تا زند چتر سيه بخت سپيد

ابر نيسان شوم انشاء الله

چه نشينم به وباخانه‌ي ري

به خراسان شوم انشاء الله

عندليبم چه کنم خارستان

به گلستان شوم انشاء الله

همه سر عقلم و چون عزم کنم

همه تن جان شوم انشاء الله

خاک شوره شده‌ام جهد کنم

کآب حيوان شوم انشاء الله

بکنم ديو دلي‌ها به سفر

تا سليمان شوم انشاء الله

چون صفا يافتگان ز اشک طرب

تر گريبان شوم انشاء الله

چون شگرفان ره از گرد سفر

خشک دامان شوم انشاء الله

نمک افشان شدم از ديده کنون

شکرافشان شوم انشاء الله

گر چو نرگس يرقان دارم، باز

گل خندان شوم انشاء الله

خشک چون شاخ درمنه شده‌ام

تازه ريحان شوم انشاء الله

سنگ زردم شده معلول به وقت

لعل رخشان شوم انشاء الله

چشم يارم همه بيماري و باز

همه درمان شوم انشاء الله

عرض آورد به گوشم سر و گفت

که به پايان شوم انشاء الله

تب مرا گفت که سرسام گذشت

من پس آن شوم انشاء الله

چون ز شربت به جلاب آمده‌ام

به ز بحران شوم انشاء الله

به مزور ز جلاب آيم هم

رغم خصمان شوم انشاء الله

وز مزور چو به مرغ آيم باز

مرغ پران شوم انشاء الله

نه نه تا حکم ز سلطان چه رسد

تا به فرمان شوم انشاء الله

گر دهد رخصه، کنم نيت طوس

خوش و شادان شوم انشاء الله

بر سر روضه‌ي معصوم رضا

شبه رضوان شوم انشاء الله

گرد آن روضه چون پروانه‌ي شمع

مست جولان شوم انشاء الله

***

در مرثيه‌ي رشيدالدين فرزندش، از زبان خود او

دلنواز من بيمار شماييد همه

بهر بيمار نوازي به من آييد همه

من چو مويي و ز من تا به اجل يک سر موي

به سر موي ز من دور چراييد همه

من کجايم خبرم نيست که مست خطرم

گر شما نيز نه مستيد کجاييد همه

دور مانديد ز من همچو خزان از نوروز

که خزان رنگم و نوروز لقاييد همه

سنبلستان خطم خشک نگشته است هنوز

به من آييد که آهوي خطاييد همه

اجلم دنبه نهاد از بره‌ي چرخ و شما

همچو آهو بره مشغول چراييد همه

من مه چارده بودم مه سي روزه شدم

نه شما شمع من و مهر سماييد همه

گر بسي روز دو شب همدم ماه آيد مهر

سي شب از من به چه تأويل جداييد همه

چون مه کاست شب از شب بترم پيش شما

کز سر روز بهي روز بهاييد همه

سرو بالان شمايم سر بالين مرا

تازه داريد به نم، کابر نماييد همه

من چو گل خون به دهان آمده و تشنه لبم

بر گل تشنه گه ژاله هواييد همه

از چه سينه به دلو نفس و رشته‌ي جان

برکشيد آب که نه کم ز سقاييد همه

همه بيمار پرستان ز غمم سير شدند

آنکه اين غم خورد امروز شماييد همه

چون سر انگشت قلم گير من از خط بديع

در خط مهر من انگشت نماييد همه

پدر و مادرم از پاي فتادند ز غم

به شما دست زدم کاهل وفاييد همه

به مني و عرفاتم ز خدا در خواهيد

که هم از کعبه پرستان خداييد همه

بس جوانم به دعا جان مرا دريابيد

که چو عيسي ز بر بام دعاييد همه

آه کامروز تبم تيز و زبان کند شده است

تب ببنديد و زبانم بگشاييد همه

بوي دارو شنوم روي بگردانم از او

هر زمان شربت نو در مفزاييد همه

تنم از آتش تب سوخته چون عود و ني است

چون ني و عود سر انگشت بخاييد همه

گر همي پير سحرخيز به ني برد تب

ني بجوييد و بر آن پير گراييد همه

مگر اين تب به شما طايفه خواهند بريد

کز سر لرزه چو ني بر سر پاييد همه

من چو مخمور ز تب شيفته چشمم چه عجب

گر چو مصروع ز غم شيفته راييد همه

آمد آن مار اجل هيچ عزيمت دانيد

که بخوانيد و بدان مار فساييد همه

جان گزايد نفس مار اجل جهد کنيد

کز نفس مار اجل را بگزاييد همه

من چو شيرم به تب مرگ و شما همچو گوزن

بر سر مار اجل پاي بساييد همه

چون گوزن از پس هر ناله بباريد سرشک

کز سرشک مژه ترياک شفاييد همه

من اسير اجلم هر چه نوا خواهد چرخ

بدهيد ار چه نه چندان بنواييد همه

ني ني از بند اجل کس به نوا باز نرست

کار کافتاد چه در بند نواييد همه

مهره‌ي جان ز مششدر برهانيد مرا

که شما نيز نه زين بند رهاييد همه

روز خون ريز من آمد ز شبيخون قضا

خون بگرييد که در خون قضاييد همه

نزع مادر و افغان پدر سود نداشت

بر فغان و فزع هر دو گواييد همه

چون کليد سخنم در غلق کام شکست

بر در بسته‌ي اميد چه پاييد همه

تا چو نوک قلم از دود زبانم سيه است

از فلک خسته‌ي شمشير جفاييد همه

چشم بادام من است از رگ خون پسته مثال

به زبان آن رگ خون چند رباييد همه

خوي به پيشاني و کف بر دهنم بس خطر است

به گلاب آن خوي و کف چند زداييد همه

چون صراحي به فواق آمده خون در دهنم

ز آن شما زهرکش جام بلاييد همه

جان کنم چون به فواق آيم و لرزم چو چراغ

گر چو پروانه بسوزيد سزاييد همه

من چو شمع و گل اگر ميرم و خندم چه عجب

که شما بلبل و پروانه مراييد همه

جان به فردا نکشد درد سر من بکشيد

به يک امروز ز من سير مياييد همه

تا دمي ماند ز من نوحه‌گران بنشانيد

وا رشيداه کنان نوحه سراييد همه

هم بموييد و هم از مويه‌گران درخواهيد

که بجز مويه‌گر خاص نشاييد همه

بشنوانيد مرا شيون من وز دل سنگ

بشنويد آه رشيد ار شنواييد همه

اشک داود چو تسبيح بباريد از چشم

خوش بناليد که داود نواييد همه

خپه گشتم دهن و حلق فرو بسته چو ناي

وز سر ناله شما نيز چو ناييد همه

پيش جان دادن من خود همه سگ‌جان شده‌ايد

زان چو سگ در پس زانوي عناييد همه

چون مرا طوطي جان از قفس کام پريد

نوحه‌ي جغد کنيد ار چه هماييد همه

من کنون روزه‌ي جاويد گرفتم ز جهان

گر شما در هوس عيد بقاييد همه

وقت نظاره‌ي عام است شما نيز مرا

بهر آخر نظر خاص بياييد همه

الوداع اي دمتان همره آخر دم من

بارک الله چه به آيين رفقاييد همه

الوداع اي دلتان سوخته‌ي روز فراق

در شب خوف نه در صبح رجاييد همه

پيش تابوت من آييد برون ندبه‌زنان

در سه دست از دو زبانم بستاييد همه

من گدازان چو هلالم ز بر نعش و شما

بر سر نعش نظاره چو سهاييد همه

چون نسيج سر تابوت زر اندود رخيد

چون حلي بن تابوت دوتاييد همه

***

مطلع دوم

سر تابوت مرا باز گشاييد همه

خود ببينيد و به دشمن بنماييد همه

بر سر سبزه‌ي باغ رخ من کبک مثال

زار ناليد که کبکان سراييد همه

پس بگوييد ز من با پدر و مادر من

که چه دل‌سوخته و رنج هباييد همه

بدرود اي پدر و مادرم، از من بدرود

که شدم فاني و در دام فناييد همه

خط سيه کرده تظلم به در چرح بريد

که شما در خط اين سبزه وطاييد همه

بس کز آتش سري و باد کلاهي فلک

بر سر خاک ز خون لعل قباييد همه

چون درخت رز اگرتان رگ جان نبريدند

آب چندان ز رگ چشم مزاييد همه

خاک من غرقه‌ي خون گشت مگرييد دگر

بس کنيد از جزع ار اهل جزاييد همه

گر من از خرمن عمرم شده بر باد چو کاه

جاي شکر است که چون دانه بجاييد همه

من عطاي ملک العرش بدم نزد شما

صبر کم گشت که گم کرده عطاييد همه

اي طبيبان غلط گوي چه گويم که شما

نامبارک دم و ناساز دواييد همه

اثر عود صليب و خط ترساست خطا

ور مسيحيد که در عين خطاييد همه

اي حکيمان رصد بين خط احکام شما

همه ياوه است و شما ياوه سراييد همه

خانه‌ي طالع عمرم ششم و هشتم کند

چون نديديد که جاماسب دهاييد همه

اي کرامات فروشان دم افسون شما

علت افزود که معلول رياييد همه

رشته‌ي تب ز گرهتان رشته‌ي جان

باز نگشاد که در بند هواييد همه

اي کساني که ز ايام وفا مي‌طلبيد

نوش‌دارو طلب از زهر گياييد همه

چه شنيديد اجل را، اجل آمد گويي

کز فنا فارغ و مشغول بقاييد همه

يا شما را خط امن است و نه زين آب و گليد

که چنين سنگدل و بار خداييد همه

هم اسير اجليد ار چه امير اجليد

مرگ را ز آن چه کامير الامراييد همه

هم ز بالا به چه افتيد چو خورشيد به شام

گر ستاره سپه و صبح لواييد همه

خشت گل زير سر و پي سپر آييد به مرگ

گر به خشت و به سپرمير کياييد همه

آبتان زير پل مرگ گذر خواهد داشت

گر چه جيحون صفت و دجله صفاييد همه

مرگ اگر پشه و مور است از او در فزعيد

گر چه پيل دژم و شير وغاييد همه

بنگريد از سر عبرت دم خاقاني را

که بدين مايه نظر دست رواييد همه

***

در تحقيق و موعظه و حكمت و مرثيه‌ي امام ناصرالدين ابراهيم

نثار اشک من هر دم شکر ريزي است پنهاني

که همت راز ناشويي است از زانو و پيشاني

چو هم‌ زانو شوم با غم، گريبان را کنم دامن

سر من از سر زانو کند دامن گريباني

سرم زان جفت زانو شد که از تن حلقه‌اي سازم

در آن حلقه ترازو دار بياعان روحاني

دلم کعبه است و تن حلقه چگونه حلقه‌اي کانرا

ز بس دندانه گر بيني دهان زمزمش خواني

سر احراميان درد بر زانو به است ايرا

صفا و مروه‌ي مردان سر زانو است، گرداني

تو زين احرام و زاين کعبه چه داني کز برون چشمت

ز کعبه پوششي ديده است و از احرام عرياني

شده است آيينه‌ي زانو بنفش از شانه‌ي دستم

که دارم چون بنفشه سر به زانوي پشيماني

ملخ کردار خون آلودم از باران اشک آري

ملخ سر بر سر زانو است خون آلوده باراني

هوا را بيخ بگسستم، خرد را پاي بشکستم

نه صرافم، چه خواهم کرد نقد انسي و جاني

هوا خفته است و بستر کرده از پهلوي نوميدي

خرد مست است و بالش كرده از زانوي ناداني

از آن شد پرده‌ي چشمم به خون بکري آلوده

که غم با لعبتان ديده جفتي کرد پنهاني

ببين بر روزن چشمم عروس روز نظاره

که بيند بچگان ديده را در رقص مهماني

بپيچد آه من در بر چو ز آتش چنبري و آنگه

رسن‌وار آتشين چنبر گره گيرد ز پيچاني

به خون ساده ماند اشک و خاک سوده دارد رخ

مگر رخ نعل پيکان است و اشکم لعل پيکاني

شب غم‌هاي من چون شد به صبح شادي آبستن

رود سامان نقب من همه بر گنج ساماني

دل از تعليم غم پيچد معاذ الله که بگذارم

که غم پير دبستان است و دل طفل شبستاني

از آن چون لوح طفلانم به سرخي اشک و زردي رخ

که دل را نشره‌ي عيد است از آن پير دبستاني

رقوم اشک اگر بيني به عجم و نقطه بر رويم

رموز غم ز هر حرفي به مد و همزه برخواني

ببستم حرص را چشم و شکستم آز را دندان

چو ميم اندر خط کاتب چو سين در حرف ديواني

مشاع آمد ميان عيسي و من گلشن وحدت

به جان آن نيمه بخريدم هم از عيسي به ارزاني

فلک چون آتش دهقان، سنان کين کشد بر من

که بر ملک مسيحم هست مساحي و دهقاني

مرا شد گلشن عيسي و زين رشک آفتاب آنك

سپر فرمود ديلم‌وار و زو بين کرد ماکاني

مرا آيينه‌ي وحدت نمايد صورت عنقا

مرا پروانه‌ي عزلت دهد ملک سليماني

چه جاي عزلت و ملک است کانجا ساخت همت خوان

که عنقا مورخوان گشت و سليمان مرد هم خواني

و گر چون عيسي از خورشيد سازم خوانچه‌ي زرين

پر طاووس فردوسي کند برخوان مگس راني

به دست همت از خاطر برانم غم که سلطانان

مگس‌ران‌ها کنند از پر طاووسان بستاني

نکويي بر دلت از دهر و بد بر طبع آلوده

طرب بر مردم است از عيد و غم بر گاو قرباني

دلم را منزلي پيش است و واپس ماندگان از پس

که راهش سنگلاخ است و سم افکنده است پالاني

به هفتاد آب و خاک آبي ز هر ظلمت بشويم دل

که هفتادش حجب پيش است و هر هفتاد ظلماني

دل اينجا علتي دارد که نضجي نيست دردش را

هنوز آن روزنش بسنه است و او بيمار بحراني

هنوز اسفنديار من نرفت از هفت‌خوان بيرون

هنوزش در دژ رويين عروسانند زنداني

مرا چون بر نشستن خواست سلطان خرد گفتا

که بر باد هوس منشين که شمع روح بنشاني

نديدي آفتاب جان در اصطرلاب انديشه

نخواندي احسن التقويم در تحويل انساني

نه هرزه است آنچه ديدستي، نه عشوه است آنچه خواندستي

نه مهمل عالم خلقي، نه قاصر علم يزداني

به دست شرع لبس طبع مي در گر خردمندي

به آب عقل حيض نفس مي‌شوي ار مسلماني

چو طاووست چه بايد لبس اگر باز هواگيري

چو خرگوشت چه بايد حيض اگر شير نيستاني

تو را گفتند زاين بازار مگذر خاک بيزي کن

که اينجا ريزها ريزند صرافان رباني

مقامت خاک بيزي راست تا زرها به دست آري

تو زر در خاک مي‌بيزي و آخر دست مي‌ماني

چه سودار لوح فرمان را ز نقطه اولين حرفي

که از روي گران باري ز ابجد حرف پاياني

اگر خواهي گرفت از ريز روزي روزه‌ي عزلت

کلوخ انداز را از ديده راوق ريز ريحاني

وگر يک ره نماز مرده خواهي کرد بر گيتي

وضو از آب دامان کن که بس آلوده داماني

در اين علت سراي دهر خرسندي طبيبت بس

چو تسکين سازت او باشد کند درد تو درماني

به خوان دهر چون دولاب يابي کاسه‌ها شسته

که بر دولاب گردون هست کارش کاسه گرداني

عيار دهر کم ارز است، ديدم ز آتش همت

زر زيف است و چون آتش به ارزاني است ارزاني

به کشتي ماند اين ايام و بادش چرخ سرگردان

به اعمي ماند اين کشتي و قايد باد آباني

فلک هم مرکبي تند است کژ جولان که چون کشتي

عنان بر پاردم دارد ز روي تنگ ميداني

همه دور فلک جور است و تو وام فلک داري

ز پرگار فلک بيرون تواني رفت؟ نتواني

فلک را سفته بدبختي است در بار نکوکاران

چو بختي بار بدبختي کش ار سر مست حيراني

اگر با بخت نر ماده قرينند آن خدا دوران

تو چون دوران به فردي ساز کآخر فحل دوراني

بهر ناسازيي درساز و دل بر ناخوشي خوش کن

که آبت زير کاه است و کمالت زير نقصاني

به معلولي تن اندر ده که ياقوت از فروع خور

سفر جل رنگ بود اول که آخر گشت رماني

چو خورشيد و چو ايمان شو که ويران‌ها کني روشن

برهنه خلع‌ها مي ‌بخش اگر خورشيد و ايماني

چو درويشي به درويشان نظر به کن که فرص خور

به عوري کرد عوران را فنک پوش زمستاني

اگر بر بوي يکرنگي گريزت نيست از ياران

به يار بد قناعت کن که بي‌ياري است بي‌جاني

نه عيسي راست از ياران کمينه سوزني دربر

نه سوزن شبه دجال است يک چشم و صفاهاني

سلاحت از پي دين به که زنبور از پي شهدي

چو گيل كور دين پوش است و زو بين کرده گيلاني

از آن در خرقه‌ي آدم خشن خويي که در باطن

مرقع‌دار ابليسي، ملمع دار شيطاني

تو را در رنگ آزادان کجا معني آزادي

که ازرق پوش چون پيکان خشن سيرت چو سوهاني

از آن بر سر زنندت پتک همچون پاي پيل ايرا

که سنداني و در تربيع شکل کعبه را ماني

ز جيب موسوي لافي و پس چون امت موسي

سزاي تسع آياتي که مرد سبع الواني

فرو کن نطع آزادي، برافکن لام درويشي

که با لام سيه‌پوشان نماند لاف لاماني

يهود آسا غياري دوز بر کتف مسلمانان

اگرشان بر در اغيار دين بيني به درباني

به سختي جان سگ مي‌دار و هان تا چون سبکساران

بلا به پيش سگساران چو سگ دم را نجنباني

به لمس پيرزن ماند حضور ناکسان کاول

وضو باطل کند و آخر ندارد نار پستاني

هوا چون خاك پاي و آز خوك پايگاهت شد

خراج از دهر زمي روي رومي خوي بستاني

چه باشي مشک سقايان گهت دق و گه استسقا

نثار افشان هر خوان و زکات استان هر خاني

عمارت دوست شد طاووس از آن پاي گلين دارد

ولکن سر بزرگي يافت بوم از بوم ويراني

وگر عنقايي از مرغان ز کوه قاف دين مگذر

که چون بي‌قاف شد عنقا عنا گردد ز نالاني

شبه را کز سيه پوشي برآمد نام آزادي

به از ياقوت اطلس پوش و داغ بنده فرماني

نماند آب وفا جايي مگر در جوي درويشان

به آب و دانه‌ي ايشان بساز ار مرغ ايشاني

چه آزادند درويشان ز آسيب گران‌باري

چه محتاجند سلطانان به اسباب جهان‌باني

بدا سلطانيا کورا بود رنج دل آشوبي

خوشا درويشيا کورا بود گنج تن آساني

پس از سي سال روشن گشت بر خاقاني اين معني

که سلطاني است درويشي و درويشي است سلطاني

سخن گفتن به که ختم است مي‌داني و مي‌پرسي

فلک را بين که مي‌گويد به خاقاني به خاقاني

به خوان معني آرايي براهيمي پديد آمد

ز پشت آزر صنعت علي نجار شرواني

و گر بر احمد مختار خوانند اين چنين شعري

ز صدر او ندا آيد که قد احسنت حساني

عراقم جلوه کرد امسال بر لشکرگه سلطان

که بودش ز آفتاب خاطرم لاف خراساني

چو آوازه‌ي وفات ناصرالدين در عراق آمد

من و خاک عراق آشفته گشتيم از پريشاني

بنالد جان ابراهيم و گريد ديده‌ي کعبه

بر ابراهيم رباني و کعبه‌ي صدق را باني

مرا او بود هم نوح و هم ابراهيم و ديگر کس

همه کنعان نا اهلند يا نمرود کنعاني

خلافت‌دار احمد بود و هم احمد ندا کردش

که فاروق فريقيني و ذوالنورين فرقاني

دل از هش رفت چون موسي و جان پيچيد چون ثعبان

که مرد آن موسوي دستي که کلکش کرد ثعباني

ز قطران شب و کافور روزم حاصل اين آمد

که از نم ديده کافوري است و از غم جامه قطراني

اگر کافور با قطران ره زادن فرو بندد

مرا کافور و قطران زاد داغ و درد پنهاني

دلم مرگ پسر عم سوخت و در جانم زد آن آتش

که هيمه‌اش عرق شريان گشت و دودش روح حيواني

سخن در ماتم است اکنون که من چون مريم از اول

در گفتن فرو بستم به مرگ عيسي ثاني

وحيد ادريس عالم بود و لقمان جهان اما

چو مرگ آمد چه سودش داشت ادريسي و لقماني

به يک‌دم بازرست از چرخ و ننگ و سعد نحسش هم

که اين تثليث برجيس است و آن تربيع کيواني

***

در عزلت و فقر و حكمت

در اين منزل اهل وفايي نيابي

مجوي اهل کامروز جايي نيابي

عجوز جهان در نکاح فلک شد

که جز عذر زادنش رايي نيابي

بلي در زناشويي سنگ و آهن

بجز نار بنت الزنايي نيابي

اگر کيمياي وفا جست خواهي

جز از دست هر خاکپايي نيابي

دم خاک پايي تو را مس کند زر

پس از خاک به کيميايي نيابي

نفس عنبرين دار و اشك آتشين زانك

ازين خوشتر آب و هوايي نيابي

به آب خرد سنگ فطرت بگردان

کزين تيزتر آسيايي نيابي

در اين هفت ده زير نه شهر بالا

وراي خرد ده کيايي نيابي

ولکن به نه شهر اگر خانه سازي

به از دل در او کدخدايي نيابي

چه بايد به شهري نشستن که آنجا

بجز هفت ده روستايي نيابي

همه شهر و ده گر براندازي الا

علف ‌خانه‌ي چارپايي نيابي

به شب شهر غوغاي يأجوج گيرد

به روزش سکندر دهايي نيابي

زني رومي آيد کند کاغذين سد

که از هندي آهن بنايي نيابي

همه شهر يأجوج گيرد دگر شب

که سد زنان را بقايي نيابي

برون ران از اين شهر و ده رخش همت

که اينجاش آب و چرايي نيابي

به همت وراي خرد شو که دل را

جز اين سدرة المنتهايي نيابي

به دل به رجوع تو کان پير دين را

بجز استقامت عصايي نيابي

فلک هم دو تا پشت پيري است کورا

عصا جز خط استوايي نيابي

دل است آفتابي کز او صدق زايد

که صادق تر از اين ذکايي نيابی

به صورت دو حرف کژ آمد دل، اما

ز دل راستگوتر گوايي نيابي

الف راست صورت صواب است لکن

اگر کژ شود هم خطايي نيابي

نه نون و القلم هم کژ است اول آنگه

بجز راستش مقتدايي نيابي

ز دل شاهدي ساز کو را چو کعبه

همه روي بيني قفايي نيابي

چو دل کعبه کردي سر هر دو زانو

کم از مروه‌اي يا صفايي نيابي

برو پيل پنداشت از کعبه‌ي دل

برون ران کز اين به وغايي نيابي

بيا کعبه‌ي عزت دل ز عزي

تهي کن کز اين به غزايي نيابي

گر از کعبه در دير صادق دل آيي

به از دير حاجت روايي نيابي

ور از دير زي کعبه بي‌صدق پويي

به کعبه قبول دعايي نيابي

رفيق طرب را وداعي کن ار نه

ز داعي غم مرحبايي نيابي

در اين جايگه غم مقيم است کو را

بجز پرده‌ي دل وطايي نيابي

به دي ماه خوف آتش غم سپر کن

که اين جا ربيع رجايي نيابي

چو سرسام سرد است قلب شتا را

دوا به ز قلب شتايي نيابي

به غم دل بنه کاينه‌ي خاطرت را

جز از صيقل غم جلايي نيابي

غم دين زدايد غم دنيي از تو

که بهتر ز غم غم زدايي نيابي

ولکن ز هر غم مجوي انس ازيرا

ز هر مرغ ملک سبايي نيابي

منه مهره کز راست بازان معني

در اين تخت نرد آشنايي نيابي

همه عاجز شش در و مهره در کف

به همت مششدر گشايي نيابي

اگر کم زني هم به کم باش راضي

که دل را به بيشي هوايي نيابي

دغا در سه شش بيش بيني ز ياران

چو يک نقش خواهي دغايي نيابي

اگر ثلثي از ربع مسکون بجويي

وفا و کرم هيچ جايي نيابي

عقاقير صحراي دل‌هاست اين دو

که سازنده‌تر زاين دوايي نيابي

دو بر گ‌اند بر يک شجر لکن آن را

جز از فيض قدسي نمايي نيابي

از اين يك عقاقير صحراي دل‌ها

در اين هفت دکان گيايي نيابي

وفا باري از داعي حق طلب کن

کز اين ساعيان جز جفايي نيابي

کرم هم ز درگاه حق جوي کز کس

حقوق کرم را ادايي نيابي

دم عيسوي جوي کآسيب جان را

ز داروي ترسا شفايي نيابي

در يوسفي زن که کنعان دل را

ز صاع لئيمان عطايي نيابي

ببر بيخ آمال تا دل نرنجد

که از خوان دو نان صلايي نيابي

چو سل کرده باشي رگ آب تيره

بصر بسته‌ي توتيايي نيابي

خرد را چه گويي که بر خوان دو نان

ابا بيني ار خود ابايي نيابي

چو گرگ اجرا از پهلوي زاغ کم خور

که برخوان چنان خوش لقايي نيابي

فرشته شو ار نه پري باش باري

که هم‌کاسه الا همايي نيابي

نکويي مجو از کس و پس نکويي

چنان کن که از کس جزايي نيابي

جزاي نکويي است نام نکويي

که بالاي آن در فزايي نيابي

تن شمع را روشني سربها بس

که از طشت زر سربهايي نيابي

نه خاکي که بيرون نياري وديعت

اگر سيم مزد از سقايي نيابي

نه نيز آتشي کز سر خام طمعي

غذا کم پزي گر غذايي نيابي

نه عودي که خوش دم بسوزي چو عاشق

اگر چون شکر دلربايي نيابي

اسيران خاکند اميران اول

که چون خاک عبرت فزايي نيابي

به کم مدت از تاجداران اکنون

نبيره نبيني، نيايي نيابي

گداي مجرد صفت را که روزي

سرش رفت جز پادشايي نيابي

ولي پادشه را که يک لحظه از سر

کله گم شود جز گدايي نيابي

گرفتم فنا خسروي نقش اول

ز خسرو شدن جز فنايي نيابي

وگر نيز کيخسروي آخر آخر

کيان کيان بي و بايي نيابي

كرم جستن از عهد خاقانيا بس

كز اين تيره مشرب صفايي نيابي

از اين شير سگ خورده شيري نبيني

وز اين شوره مردم گيايي نيابي

از اين ريمن آيد کرم؟ ني نيايد

زريم آهن اقليميايي نيابي

مجوي از جهان مردمي کاين امانت

به نزديک دور از خدايي نيابي

نداني که ترياک چشم گوزنان

ز دندان هيچ اژدهايي نيابي

اگر کرم شب تابت آتش نمايد

از آن آتش انس و سنايي نيابي

ز دو نان که برق سرابند از اول

به آخر سحاب سخايي نيابي

قضات از در ظالمان کرد فارغ

از اين دادگرتر قضايي نيابي

تو و يک تنه غربت و وحش صحرا

که از مرغ خانه نوايي نيابي

چو عيسي که غربت کند سوي بالا

بجز سوزنش رشته تايي نيابي

نو چون نام جويي ز نان جوي بگسل

که جم را به مور اقتدايي نيابي

ببين همت سنگ آهن‌ربا را

که آن همت از کهربايي نيابي

اگر کبريا بيني از نار شايد

ز کبريت هم کبريايي نيابي

ز خاقاني اين منطق الطير بشنو

که چون او معاني سرايي نيابي

لسان الطيور از دمش يابي ار چه

جهان را سليمان لوايي نيابي

سخن‌هاش موزون عيار آمد آوخ

که ناقد بجز ژاژخايي نيابي

بلي ناقد مشک يا دهن مصري

بجز سير يا گندنايي نيابي

گر اين فصل بر کوه خواني همانا

که جز بارک الله صدايي نيابي

عتابي است خوش چون گل نخل بندان

که از زخم خارش عنايي نيابي

***

در مدح خاقان اكبر منوچهر شروانشاه

صبحدم آب خضر نوش از لب جام گوهري

کز ظلمات بحر جست آينه‌ي سکندري

شاهد طارم فلک رست ز ديو هفت سر

ريخت به هر دريچه‌اي اقچه‌ي زر شش سري

غاليه‌ساي آسمان سود بر آتشين صدف

از پي مغز خاکيان لخلخه‌هاي عنبري

يوسف روز جلوه کرد از دم گرگ و مي‌کند

يوسف گرگ مست ما دعوي روز پيکري

گر چه صبوح فوت شد کوش که پيش از آفتاب

از مي آفتاب‌وش ياد صبوحيان خوري

در ده کيمياي جان، آتش جام زيبقي

طلق حلال پروران، طلق روان گوهري

طفل مشيمه‌ي رزان، بکر مشاطه‌ي خزان

حامله‌ي بهار از و باد عقيم آذري

چون ز دهان بلبله در گلوي قدح چکد

عطسه‌ي عنبرين دهد مغز زمانه از تري

رفت قنينه در فواق، از چه ز امتلاي خون

راست چو پشت نيشتر خون چکدش معصفري

چنگي آفتاب روي از پي ارتفاع مي

چنگ نهاده ربع‌ فش بر بر و چهره بربري

چرخ سدابي از لبش دوش فقع گشاد و گفت

اينت نسيم مشک پاش، اينت فقاع شکري

چون نگهش کني کند در پس چنگ سر نهان

تا شوي از بلاي او شيفته‌ي بلا دري

کرته‌ي فستقي فلک چاک زند چو فندقش

سر سرده قواره را زهره کند به ساحري

زهره ز رشک خون دل در بن ناخن آورد

چون سر ناخنش کند با رگ چنگ نشتري

چشم سهيل و ناخنه، ناخن آفتاب و ني

کآتش و قند او دهد با ني و باد ياوري

سال نوست ساقيا، نوبر سال ما تويي

مي که دهي سه ساله ده، کو کهن و تو نوبري

گاو سفالي اندر آر آتش موسي اندر او

تا چه کنند خاکيان گاو زرين سامري

مي به سفال خام نوش، اينت چمانه‌ي طرب

لب به کلوخ خشک مال، اينت شمامه‌ي طري

تيغ فراسياب چه، خون سياوشان کدام

در قدح گلين نگر، عکس گلاب عبهري

گنبد آبگينه‌گون نيست فرشته خوي، رو

سنگ بر آبگينه زن، ديو دلي کن اي پري

در قصب سه دامني آستيي دو برفشان

پاي طرب سبک بر آر ار چه ز مي گران سري

هفت طواف کعبه را هفت تنان بسند بس

ما و سه پنج کعبتين، داو به هفت و داوري

ما که و اختيار كه کاين شجره است از آن ما

بد پسران خانه کن، باد سران سرسري

از پس کنيت سگي چيست به شهر نام ما

درد کش ملامتي، سيم کش قلندري

ليک به دولت ملک بر ملکوت مي‌رود

بهر عروس طبع ما نامزد سخنوري

خسرو کعبه آستان، ملک طراز راستين

کرده طراز آستين از رداء پيمبري

حيدر آسمان حسام، احمد مشتري نگين

رايض راي آسمان، صيقل جاه مشتري

در نفس مبارکش سفته‌ي راز احمدي

در سفن بلارکش معجز تيغ حيدري

***

مطلع دوم

ناگزران دل تويي کز طرب آشناتري

خاک توام به خشک جان تا به لب آتش تري

خانه‌ي دل به چار حد وقف غم تو کرده‌ام

حد وفا همين بود، جور ز حد چه مي‌بري

بر سر آتش هوا ديگ هوس همي پزم

گر چه به کاسه‌ي سرم بر سرم آب مي‌خوري

مايه‌ي عمر جو به جو با تو دو نيمه مي‌کنم

جوجوم از چه مي‌کني چيست بهانه بي زري

بر دل من نشان غم ماند چو داغ گازران

تا تو ز نيل رنگرز بر گل تر نشان گري

نور تويي و سايه من، چون گل و ابر از آن کنند

چشم تو و سرشک من، رنگرزي و گازري

بر دل خاقاني اگر داغ جفا نهي چه شد

او ز سگان کيست خود تا بردت به داوري

از تو بهر تهي دوي دعوت عام کي رسد

خاصه که چون بقا و عز خاص شه مظفري

***

مطلع سوم

دوش که صبح چاک زد صدره‌ي چست عنبري

خضر درآمد از درم صبح‌وش از منوري

شعله‌ي برق و روز نو، غرتش از مبارکي

قله‌ي برف و صبحدم، شيبتش از معطري

دست و عصاش موسوي، رکوه پر آب زندگي

گرم روان عشق را، کرده به چشمه رهبري

بيضه‌ي مهر احمدي، جبهتش از گشادگي

روضه‌ي قدس عيسوي، نکهتش از معنبري

مه قدم و فلک ردا وز تف آفتاب و ره

چهره چو ماه منخسف يافته رنگ اسمري

ديد مرا گرفته لب، آتش پارسي ز تب

نطق من آب تازيان برده به نکته‌ي دري

گفت چه طرفه طالعي کز در خانه‌ي ششم

مهره به کف به هفت حال اين همه در مششدري

در يرقان چو نرگسي، در خفقان چو لاله‌اي

نرگس چاک جامه‌اي، لاله‌ي خاک بستري

حلقه‌ي آن بريشمي کز بر چنگ برکشند

از پي آن چو ماه نوزرد و دوتا و لاغري

چند نشانه‌ي عرض بودن و بي‌نشان شدن

جوهر نور نيستي، سايه‌ي نيست جوهري

مثل عطاردي چرا، چون مه نو نه مقبلي

طالع اسد تو را و تو چون سرطان به مدبري

کعبه‌ي آسمان حرم صدر شهانشه است بس

خاص کبوترش تو باش ار همه نسر طايري

گر ز حجاز کعبه را رخصت آمدن بود

در حرم خدايگان کعبه کند مجاوري

سايه‌ي ذوالجلال بين از فلک اين ندا شنو

كاينت مجاهد هدي و اينت مظفر فري

***

مطلع چهارم

موکب شاه اختران، رفت به کاخ مشتري

شش مهه داده ده نهش، قصر دوازده دري

يافت نگين گم شده در بر ماهي‌اي چو جم

بر سر کرسي شرف، رفت ز چاه مضطري

قعده‌ي نقره خنگ روز آمده در جنيبتش

ادهم شب فکنده سم، کندرو از مشمري

هيکل خاک را ز نو حرز نويسد آسمان

در حرکات از آن کند، جدول جوي مسطري

خاک در خدايگان گر به کف آوري در او

هشت بهشت و چار جوي از بر سدره بنگري

غازي مصطفي رکاب آنکه عنان زنان رود

با قدم براق او، فرق سپهر چنبري

مفخر اول البشر، مهدي آخرالزمان

وحي به جانش آمده، آيت عدل گستري

خسرو صاحب القران، تاج فروق خسروان

جعفر دين به صادقي، حيدر کين به صفدري

دست بهشت صدر او، دست قدر به خدمتش

گنبد طاقديس را، بسته نطاق چاکري

چون عظمت نهد چو جم منظر نيم خايه را

خانه‌ي مورچه شود، نه فلک از محقري

گوهر ذوالفقار او گرنه علي است، چون کند

بيشه ستان رزم را آتشي و غضنفري

دلدل مشتري پيش، جفته زد اندر آسمان

آه دل و دل کنان زحل، گفت قطعت ابهري

شاه بر اسب پيل تن رخ فکند پلنگ را

شير فلک چو سگ بود، تاش پياده نشمري

گر نه سگش بود فلک، چون نمط پلنگ و مه

پر نقط بهق شود، روي عروس خاوري

از رحم عروس بخت اين حرم جلال را

نوخلفان فتح بين وارث ملک پروري

در بر تيغ حصر مي زاده جنابه چون عنب

برده جناب از آسمان کرده همه دو پيکري

کي به دو خيل نحس پي، بر سپهش زند عدو

کي به دو زرق بسته سر، هر سقطي شود سري

لعبت مرده را که اصل از گچ زنده مي‌کنند

از دل پير عاشقان، رخصت نيست دلبري

صعب تغابني بود حور حرير سينه را

لاف زني خارپشت از صفت سمنبري

اي چو هيولي فلک، صدر تو از فنا تهي

وي چو طبيعت ملک، ذات تو از خطا بري

برده به رمح مارفش نيروي گاو آسمان

چون تف گرز گاو سر شوکت مار حميري

رمح تو مار هژده سر پرچمش آفتاب طاس

از بر ماه چارده سايه کند صنوبري

حلقه رباي ماه نو نيزه‌ي توست لاجرم

نيزه کشت فلک سزد زآنکه سماک ازهري

سر کمالت از بر است، از بر عرش برشوي

نيست جهانت سدره‌اي از سر سدره بگذري

زبده‌ي دور عالمي ز آن چو نبي و مرتضي

بحر عقول را دري شهر علوم را دري

نايب تنگري تويي کرده به تيغ هندوي

سنقر کفر پيشه را سن‌سن گوي تنگري

هم جم و هم محمدي، کرده به خدمت درت

روح و سروش آسمان هدهدي و کبوتري

گر بر شعري يمن يمن مثال تو رسد

مسخ شود سهيل‌وار ار نکند مسخري

از خط کاتب قدر بر سر حرف حکم تو

چرخ چو جزم نحويان حلقه شد از مدوري

وز سر ناوک اجل صورت بخت خصم را

ديده چو ميم کاتبان کور شد از مکدري

خط دبير تر بود، خاک کنند بر سرش

خصم تو شد چو آب تر خاک به سر زابتري

نيک شناسد آسمان آب تو ز آتش عدو

فرق کند محک دين بولهبي ز بوذري

دمنه اسد کجا شود، شاخ در منه سنبله

قوت موم و آتشي، فعل زقوم و کوثري

تخت تو در مربعي، عرشي و کعبه‌اي کند

شاه مثلثي از آنک اختر چرخ اخضري

کرده به صدر کعبه در، بهر مشام عرشيان

خاک درت مثلثي، دخمه‌ي چرخ مجمري

يک تنه صد هزار تن مي‌نهمت چو آفتاب

ار چه به صد هزار يل بدر ستاره لشکري

مرز عراق ملك تو، من غلطم عراق چه

كز شجره به هفت جد وارث هفت كشوري

سلطنت و خليفتي چون دو طرف نهاد حق

پس تو ميان اين و آن واسطه‌ي مخيري

گر به قبول سلطنت قصد کني ز دار ملک

از سم کوه پيکران خاک عراق بسپري

ور به مدينة السلام آوري از عراق رخ

دجله در آتشين عرق خون شود از مبتري

ور ز عراق وقت را عزم غزاي غز کني

از سر چار شهر دين شحنه‌ي کفر بر گري

در عقبات راه دين، بهر عقوبت غزان

تيغ تو دوزخي کند، آب سنانت آذري

بر سر دوزخت کند حور بهشت مالکي

در بر آتشت کند، حوت فلک سمندري

چون جم از اهرمن نگين، باز ستاني از غزان

تاج سر ملک شهي، خاتم دست سنجري

باد صبا بر آب کر، نقش قد افلح آورد

تا تو فلاح و فتح را بر شط مفلحان بري

فرضه‌ي عسقلان و نيل از شط مفلحان وكر

هست خراس و پارگين، از سمت مزوري

گرد معسکرت فلک رخت فکند و خيمه زد

گفت به خدمت اندرم تا به سعادت اندري

گرد معسکرت فلک ساخت حنوط روشنان

زآنکه نجوم ملک را شاه فلک معسکري

زير طناب خيمه‌ات عرش خميده رفت و گفت

اي خط جدول هدي، حبل متين ديگري

پور سبکتکين تويي، دولت اياز خدمتت

بنده به دور دولتت رشک روان عنصري

گر چه بدست پيش از اين در عرب و عجم روان

شعر شهيد و رودکي، نظم لبيد و بحتري

در صفت يگانگي آن صف چارگانه را

بنده سه ضربه مي‌دهد، در دو زبان شاعري

باد چو روز آن جهان خمسين الف سال تو

بيش ز مدت ابد ذات تو را معمري

کرده منجم قدر حکم کز اخترت بود

فسخ لواي ظالمي، خسف بناي کافري

مالت و دست سائلان، دستت و جام خسروي

بندت و پاي سرکشان، پايت و تخت سروري

تخت تو تاج آسمان، تاج تو فر ايزدي

حکم تو طوق گردنان، طوق تو زلف سعتري

***

در مدح جلال الدين ابوالمظفر اخستان بن منوچهر

پيش که صبح بر درد شقه‌ي چتر چنبري

خيز مگر به برق مي برقع صبح بر دري

پيش که غمزه زن شود چشم ستاره‌ي سحر

بر صدف فلک رسان خنده‌ي جام گوهري

برکش ميخ غم ز دل پيش که صبح برکشد

اين خشن هزار ميخ از سر چرخ چنبري

ساخت فرو کند ز اسب، آينه بندد آسمان

صبح قبا زره زند، ابر کند زره‌گري

زآنکه برهنگي بود زيور تيغ صبح فش

صبح برهنه مي‌کند بر تن چرخ زيوري

گاه چو حال عاشقان صبح کند ملوني

گه چو حلي دلبران مرغ کند نواگري

چون به صبوح بلبله قهقهه کرد و خنده‌ ني

خنده کند نه قهقهه، صبح چو نو گل طري

روز به روزت از فلک نزل دو صبح مي‌رسد

صبح سه گردد ار به کف جام صبوحي آوري

نوبر صبح يک دم است، اينت شگرف اگر دهي

داد دمي که صبحدم مي‌دهدت به نوبري

فرض صبوح عيد را کز تو به خواب فوت شد

صد ره اگر قضا کني تا ز صبوح نشمري

نيست زنامده خبر وز دم رفته حاصلي

حاصل وقت را نگر تا دم رفته ننگري

عمر پلي است رخنه‌سر، حادثه سيل پل شکن

کوش که نارسيده سيل، از پل رخنه بگذري

آنکه غم جهان خورد، کي خورد از حيات بر

پس تو غم جهان مخور، تا ز حيات برخوري

آهو کا سگ توام مي خور و گرگ مست شو

خواب پلنگ نه ز سر گر چه پلنگ گوهري

برگ مي صبوح کن، سرکه فروختن که چه

گر چه ز خواب جسته‌اي خوش ترش و گران سري

خواب تو مي‌نشاندم بر سر آتش هوس

کآن همه مشک بر سرت وين همه مغز را تري

شو به گلاب اشک من خواب جهان ز عبهرت

تا به دو لاله درکشي جام گلاب عبهري

هم به گلاب لعل بر، درد سرم که از فلک

با همه درد دل مرا درد سري است بر سري

برق تويي و بيد من، سوخته‌ي توام کنون

سوخته بيد خواه اگر راوق عيد پروري

رقص کنان نگر خره لعل غبب چو روي تو

طوق کشان سردمش چون خطت از معنبري

بر غبب و دم خره خيز و رکاب باده ده

چون دمش از مطوقي چون غببش ز احمري

منتظري که از فلک خوانچه‌ي زر برآيدت

خوانچه کن و چمانه‌کش خوانچه‌ي زر كه مي‌بري

جز جگري نخورده‌اي بر سر خوانچه‌ي فلك

عمر تو مي‌خورد تو هم در غم خوانچه‌ي زري

کرده‌ي چرخ جو به جو ديده و آزموده‌اي

کرده به جور جوجوت، هم به جوال او دري

در ده از آن چکيده خون ز آبله‌ي تن رزان

کآبله‌ي رخ فلک، برد عروس خاوري

از پس زر اختران کامد بر محک شب

رفت سياهي از محک، ماند سپيد پيکري

تيره شد آب اختران ز آتش روز و مي‌کند

بر درجات خط جام آب چو آتش اختري

چرخ کبود جامه بين ريخته اشک‌ها ز رخ

تا تو ز جرعه بر زمين جامه‌ي عيد گستري

آن مي و جام بين بهم گويي دست شعوذه

کرده ز سيم ده دهي صره‌ي زر شش سري

در کف ساقي از قدح حقه‌ي لعل آتشي

در گلوي قدح ز کف رشته‌ي عقد عنبري

ساقي بروي چون پري جام به کف چو آينه

او نرمد ز جام اگر ز آينه مي‌رمد پري

در کف آهوان بزم آب رز است و گاو زر

آتش موسوي است آن در بر گاو سامري

از قطرات جرعه‌ها ژاله‌ي زرد ريخته

يافته چون رخ فلک پشت زمين مجدري

دختر آفتاب ده در تتق سپهر گون

گشته به زهره‌ي فلک حامله هم به دختري

کرده به جلوه کردنش باد مسيح مريمي

کرده به نقش بستنش نار خليل آزري

مطرب سحر پيشه بين در صور هر آلتي

آتش و آب و باد و گل کرده بهم به ساحري

بربط اعجمي صفت هشت زبانش در دهن

از سر زخمه ترجمان کرده به تازي و دري

ناي عروسي از حبش ده ختنيش پيش و پس

تاج نهاده بر سرش از ني قند عسکري

چنگ برهنه فرق را پاي پلاس پوش بين

خشک رگي کشيده خون ناله کنان ز لاغري

دست رباب و سر يکي بسته به ده رسن گلو

زير خزينه‌ي شکم کاسه‌ي سر ز مضطري

چنبر دف شکار گه ز آهو و يوز و گور و سگ

ليک به هيچ وقت ازو هيچ شکار نشکري

روز رسيد و محرمان عيد کنند و زين سبب

روز چو محرمان زند لاف سپيد چادري

در عرفات بختيان باديه کرده پي‌سپر

ما و تو بسپريم هم باديه‌ي قلندري

در عرفات عاشقان بختي بي‌خبر تويي

کانگه بارکش‌تري كز همه بي‌خبرتري

دي به نماز ديگري موقف اگر تمام شد

چون تو صبوح کرده‌اي مرد نماز ديگري

ور سر مشعرالحرام آمده‌اند محرمان

محرم مي شويم ما ميکده کرده مشعري

ور ز مني خورد زمين خون حلال جانوران

ما بخوريم خون رز تا نرسد به جانوري

هر که کبوتري کشد هم به ثواب در رسد

پس تو ببر گلوي دن، کو کندت کبوتري

سنگ فشان کنند خلق از پي دين به جمره در

ما همه جان فشان کنيم از پي خم به مي خري

ور به طواف کعبه‌اند از سر پاي سر زنان

ما و تو و طواف دير از سر دل، نه سرسري

ور همه سنگ کعبه را بوسه زنند حاجيان

ما همه بوسه گه کنيم از سر زلف سعتري

کوي مغان و ما و تو هر سر سنگ کعبه‌اي

درد تو کرده زمزمي، دست تو کرده ساغري

طاعت ماست با گنه کز پي نام درخورد

روي سپيد جامه را داغ سياه گازري

کعبه به زاهدان رسد، دير به ما سبو کشان

بخشش اصل دان همه، ما و تو از ميان بري

زهد شما و فسق ما چون همه حکم داور است

داورتان خداي باد، اين همه چيست داوري

گر حج و عمره کرده‌اند از در کعبه رهروان

ما حج و عمره مي‌کنيم از در خسرو سري

خاطر خاقاني از آن کعبه شناس شد که او

در حرم خدايگان کرده به جان مجاوري

***

مطلع دوم

ماه به ماه مي‌کند شاه فلک کديوري

عالم فاقه برده را، توشه دهد توانگري

مائده سازد از بره، بر صفت توانگران

برزگري کند به گاو، از قبل کديوري

موسي و سامري شود گاو و بره بپرورد

آب خضر برآورد ز آينه‌ي سکندري

بنگه تير از او شود روضه صفت به تازگي

خرگه ماه ازو شود خلدفش از منوري

چون به دهان شير در خشم پلنگي آورد

روي زمين شود ز تف پشت پلنگ بربري

تيزتر از کبوتري برج به برج مي‌پرد

بيضه‌ي زر همي نهد در به در از سبک پري

هر سرمه به برج نو بچه‌ي نوبر آورد

يک سره برج او شود قصر دوازده دري

از همه کشته‌ي فلک دانه‌ي خوشه خورد و بس

چون سوي برج خوشه رفت از سر برج آذري

از سر خوشه ناگهش داس شکست در گلو

کرد رگ گلوش را سر سر داس نشتري

گويي از آن رگ گلو ريخته‌اند در رزان

اين همه خون که مي‌کند آتشي و معصفري

باز چو زر خالصش سخت ترازوي فلک

تا حلي خزان کند صنعت باد آذري

از پي صنع زرگري کوره‌ي گرم به بود

کوره‌ي سرد شد فلک وين همه صنع زرگري

گر به همه ترازويي زر خلاص درخورد

خور به ترازوي فلک هست چو زر بدر خوري

ورنه ترازوي فلک زرگر قلب کار شد

نقد عراق چون کند زر خلاص جعفري

عيد رسيد و مهرگان باد و جنيبه بر اثر

هر دو جنيبه هم‌عنان در گرو تکاوري

شاه طغان چرخ بين با دو غلام روز و شب

کاين قره سنقري کند و آن کند آق سنقري

شاخ چو مريم از صفت عيسي شش مهه به بر

کرده بسان مريمش نفخه‌ي روح شوهري

عيسي خرد را کند تابش ماه دايگي

مريم عور را کند برگ درخت معجري

ميوه چو بانوي ختن در پس حجله‌هاي زر

زاغ چو خادم حبش پيش دوان به چاکري

تا که ترنج را خزان شکل جذام دادبر

در يرقان شده است رز همچو ترنج ا‌ز اصفري

نخل به جنبش آمده گر نه يهود شد چرا

پاره‌ي زرد بر کتف دوخت بدان مشهري

سيب چو مجمري ز زر خرده‌ي عود در ميان

کرده براي مجمرش نار کفيده اخگري

مه چو مشاطگان زده بر رخ سيب خالها

سيب برهنه ناف بين نافه دم از معطري

خال ز غاليه نهد هر کس و روي سيب را

خال ز خون نهاد ماه، اينت مشاطه‌ي فري

نار همه دل و دهن، دل همه خون عاشقي

سيب همه رخ و ذقن رخ همه خال دلبري

خم چو پري گرفته‌اي يافته صرع و کرده کف

خط معزمان شده برگ رز از مزعفري

سار به شاخسار بر، زنگي چار پاره زن

خنده زنان چو زنگيان، ابر ز روي اغبري

در بر بيد بن نگر، لشکر مور صف زده

گرد لواي سام بين موکب حام لشکري

گر چه درخت ريخت زر ور چه هوا فشاند در

هم نرسد به جودشان با کف شه برابري

خسرو ذوالجلالتين از ملکي و سلطنت

مستحق الخلافتين از يلواج و تنگري

شاه معظم اخستان آنکه رضا و خشم او

نحس بر زحل شود، سعد رباي مشتري

قامت صاحب افسران حلقه‌ي افسري شده

برده سجود افسرش با همه صاحب افسري

اي به حسام نيلگون يافته ملک يوسفي

بر در مصر وقاهره کوفته کوس قاهري

هشت بهشت و نه فلک هست بهاي دولتت

دولت يوسفيت را عقل به هفده مشتري

از فلکي شريف‌تر يا شرف مشخصي

از ملکي کريم‌تر يا کرم مصوري

بدر ستاره موکبي، مهر فلک جنيبتي

ابر درخش رايتي، بحر نهنگ خنجري

نوح خليل حالتي، خضر کليم قالتي

احمد عرش هيبتي، عيسي روح منظري

خسرو سام دولتي، سام سپهر صولتي

رستم زال دانشي، زال زمانه داوري

ربع زمين ز درگهت ثلث نهند و بعد از اين

ز آن سوي خط استوا در خط حکمت آوري

عالم نو بنا کند راي تو از مهندسي

کشور نو رقم زند فر تو از موفري

امر تو نطفه افکند بهر سه نوع تا کند

هفت محيط دايگي، چار بسيط مادري

عدل تو مادري کند، ملک بپرورد چنان

کآتش و آب را دهد با گل و مل برادري

چرخ مدور از شرف عرش مربع از علو

طوف در تو مي‌کنند از پي کسب سروري

خدت زلف و رخ کنند از پي سنبل و سمن

شانه در آن مربعي، آينه در مدوري

کشتن حاسد تو را درد حسد نه بس كند

کو به خلاف جستنت درد اميد بهتري

روي بهي کجا بود مرد زحير را که خود

وقت سقوط قوتش صبر خورد سقوطري

در همه طبله‌ي فلک پيلور زمانه را

نيست به بخت خصم تو داروي درد مدبري

خنجر گندناتنت هم به کدوي مغز او

مي‌دهدش مزوري تا رهد از مزوري

تيغ تو صيقل هدي تا که خطيب ملک شد

دست تو چون عمود صبح آمد و کرد منبري

اينت مفسر ظفر، خاطب اعجمي زبان

زاعجميان عجب بود خاطبي و مفسري

قائم پنجم آسمان، منتقم از ششم زمين

اختر و فعل عقربي، آتش و لون عبقري

پايه‌ي تخت زيبدت بر سر تاج آسمان

کز سر تخت مملکت تاج ملوک کشوري

تخت حساب شد عدو کرده ز خاک تاج سر

چهره چو تاج خسروان ديده چو تخت جوهري

تاجوران ملک را فخر ز گوهرت رسد

تو سر گوهري تو را مفخر تاج گوهري

تا که عروس دولتت يافت عماري از فلک

بهر عماريش کند ابلق گيتي استري

نعل ستور تو سزد حلقه‌ي فرج استرت

تاج سر ملک‌شهي خاتم دست سنجري

چون ز گهر سخن رود در شرف و جلال و کين

چون اسد و اثير و خور، ناري و نوري و نري

گر گذري کند عدو بر طرف ممالکت

زحمت او چه کم کند ملک تو را مقرري

گر جنبي ز مغکده بر در کعبه بگذرد

کعبه به لوث کعب او کي فتد از مطهري

پاسخ او به ياسجي باز دهي که از ظفر

ناصر رايت حقي، ناسخ آيت شري

اي حرم تو از کرم بيت حرام خسروان

چون سخن من از نکت سحر حلال خاطري

ز آن کرم است سرگران جان به سر سبکتکين

زين سخن است دل سبک عنصر طبع عنصري

تا به صفت بود فلک صورت دير عيسوي

محور خط استوا، شکل صليب قيصري

باد خطاب عيسوي با سگ درگهت چنين

کافسر دير اعظمي، فخر صليب اکبري

***

در مدح جلال الدين ابوالمظفر اخستان شروانشاه

بردار زلفش از رخ تا جان تازه بيني

وز نيم کشت غمزه‌اش قربان تازه بيني

يک سو فکن دو زلفش و ايمانت تازه گردان

کاندر حجاب کفرش ايمان تازه بيني

پروانه‌ي غمش را هر دم به خون خلقي

شمشير تيز يابي، فرمان تازه بيني

ترکان غمزه‌ي او چون درکشند ياسج

در هر دلي که جويي پيکان تازه بيني

هر دم ز برق خنده‌اش چون کرد بوسه باران

بر کشت‌زار عمرم باران تازه بيني

در مجلسي که بگذشت از ياد او حديثي

در هر لب سفالين ريحان تازه بيني

جاني به باد دستي بر خاک پايش افشان

کآنگه مزيد بر سر صد جان تازه بيني

خاقانيا در آتش سرمست شو ز عشقش

تا تو ميان آتش بستان تازه بيني

گر در ره عراقت دردي گذشت بر دل

ز اقبال شاه شروان درمان تازه بيني

چون ز آستان سلطان باز آمدي ممکن

در بارگاه خاقان امکان تازه بيني

جان‌بخش ابوالمظفر شاه اخستان که هر دم

با عهد او بقا را پيمان تازه بيني

عادل جلال دين آن کز فضل ذوالجلالش

بر دعوي ممالک برهان تازه بيني

کعبه است حضرت او کز چار پاي تختش

بيرون ز چار ارکان، ارکان تازه بيني

خود عالمي است حضرت کز عنصر کمالش

برتر ز هفت بنيان، بنيان تازه بيني

در سايه‌ي رکابش فتنه بخفت و دين را

در جذبه‌ي عنانش جولان تازه بيني

بختش به صبح خيزي تا کوفت کوس دولت

گلبانگ کوس او را دستان تازه بيني

او جان عالم آمد و در صحن عالم جان

چوگان و گوي او را ميدان تازه بيني

خواهد سپهر کآندم خورشي گوي گردد

چون در کفش هلالي چوگان تازه بيني

صدرش چون باغ رضوان يا صفه‌ي سليمان

کز منطق الطيورش الحان تازه بيني

موريست خوان او را عقلي که چون سليمان

بر کرسي دماغش سلطان تازه بيني

در خطبه شاه کيهان خوانيش و گر بجويي

در زير طاقديسش کيهان تازه بيني

زو عالم خرف را، برناي نغز يابي

زو گنبد کهن را، دوران تازه بيني

سر بر کن اي منوچهر از خاک تا پس از خود

ز اقبال بوالمظفر شروان تازه بيني

شروان مداين آمد چون بنگري به حضرت

کسري وقت يابي، ايوان تازه بيني

يا رب چه دولت است اين كز تازگي و تيزي

هر ساعتي فتوحي برسان تازه بيني

بي نضج دولت او سر سامي است عالم

کز فتنه هر زمانش بحران تازه بيني

عيدي است پيش بزمش کز نزل آسماني

چون دعوت مسيحش صد خوان تازه بيني

هست آسمان سياست وز آفتاب فضلش

دي ماه بندگان را نيسان تازه بيني

ملکش بخلد ماند و در هشت خلد ملکش

از ذات شهرياري رضوان تازه بيني

دستش به کان چه ماند کز لعل تاج شاهان

بر خاک درگه او صد کان تازه بيني

خصمش ز کم بقايي ماند به کرم پيله

کو را ز کرده‌ي خود زندان تازه بيني

تيرش زحل بسوزد کز کام حوت گردون

بر قبضه‌ي کمانش دندان تازه بيني

درياست آستانش کز اشک دادخواهان

بر هر کنار دريا مرجان تازه بيني

طفلي است شيرخواره بختش که در لب او

ناهيد را به هر دم پستان تازه بيني

نوروز ران گشاده است از موکب جلالش

تا پيکر جهان را خندان تازه بيني

خورشيد گويي از نو سالار خوان او شد

کو را ز ماهي اکنون بريان تازه بيني

شرح مناقبش را باد آسمان صحيفه

تا در کف عطارد ديوان تازه بيني

بادش کمال دولت تا هر دم از کمالش

در ملک آل سامان، سامان تازه بيني

فهرست ملک بادا نامش که تا قيامت

زو نامه‌ي کرم را عنوان تازه بيني

خمسين الف بادا ثلث بقاش کز وي

بر اهل ربع مسکون احسان تازه بيني

***

در تهنيت عيد و مدح اتابك اعظم مظفر قزل ارسلان بن ايلدگز

چون صبحدم عيد کند نافه گشايي

بگشاي رگ خم که کند صبح نمايي

آن جام صدف ده که بخندد چو رخ صبح

چون صبح نمود آن صدف غاليه سايي

در خمکده زن نقب که در طاق فلک صبح

هم نقب زد و مرغ بر آن داد گوايي

چون گشت صبا خوش نفس از مشک و مي صبح

خوش کن نفس از مشک و مي انگار صبايي

مرغ از گلو الحان سه تا ساخت و دم صبح

برساز ستا چاک زد اين سبز دو تايي

شو خوانچه کن از زهره دلان پيش که گيتي

رستي خورد از خوانچه‌ي زرين سمايي

چون خوانچه کني تا ز سر گرسنه چشمي

از خوانچه‌ي گردون نکني زله گدايي

اي خوانچه‌ي گردون که نوالت همه زهر است

نانت ز چه شيرين و تو چون تلخ ابايي

چون پوست فکند و ز دهان مهره برآورد

اين افعي پيچان که کند عمر گزايي

مي نوش کن و جرعه بر اين دخمه فشان زانک

دل مرده در اين دخمه‌ي پيروزه و طايي

بازيچه شمر گردش اين گنبد بازيچ

گر طفل نه‌اي سغبه‌ي بازيچه چرايي

جام است چو اشک خوش داود و همه بزم

مرغان سليمان و پري‌روي سبايي

چون روي پري بيني و آن سلسله‌ي زلف

تعويذ خرد گم کني و سلسله خايي

بشکست نفس در گلوي بلبله، بس گفت

اي عقل چه درد سري، اي مي چه دوايي

آن لعل لعاب از دهن گاو فرو ريز

تا مرغ صراحي کندت نغز نوايي

مجلس همه دريا و قدح‌ها همه ماهي است

درياکش از آن ماهي اگر مرد صفايي

از پيکر گاو آيد در کالبد مرغ

جان پري، آن کز تن خم يافت رهايي

از گاو به مرغ آمد و از مرغ به ماهي

وز ماهي سيمين سوي دل‌هاي هوايي

ماه نو ما حلقه‌ي ابريشم چنگ است

در گوش كن اين حلقه چو در حلقه‌ي مايي

مي‌کش، مکش آسيب زمين و ستم چرخ

بي‌چرخ و زمين رقص کن انگار هبايي

اين هفت ده خاکي و نه شهر فلک را

قحط است و تو بر آخور سنگيش نوايي

نزل و علف نيست نه در شهر و نه در ده

اينجا چه اميري کني، آنجا چه گدايي

چون اسب تو را سخره گرفتند يکي دان

خشک آخور و تز سبزه چو در بند چرايي

در کاسه‌ي سر ديگ هوس پختن تو چند

هين باده‌ي خام آر و مکن خام درايي

بحران هوس جام چو بحرين برد از تو

زانک از سر سرسام هوا بر سر پايي

گر محرم عيدند همه کعبه ستايان

تو محرم مي باش و مکن کعبه ستايي

احرام که گيري چو قدح گير که دارد

عرياني بيرون و درون لعل قبايي

کعبه چکني با حجرالاسود و زمزم

ها عارض و زلف و لب ترکان سرايي

هم خدمت اين حلقه بگوشان ختن به

از طاعت آن کعبه نشينان ريايي

يا ميکده، يا کعبه و يا عشرت و يا زهد

اينجا نتوان کرد به يک‌ دل دو هوايي

کو خيک دل اندوده به قير و ز درونش

تن عودي و مشکي شده دل ناري و مايي

بر زال سيه موي مشاطه شده چنگي

بر طفل حبش روي معلم شده نايي

بربط نگر آبستن و نالنده چو مريم

زاينده‌ي روحي که کند معجزه زايي

بر کاس رباب آخور خشک خر عيسي است

کز چار زبان مي‌کند انجيل سرايي

چنگ است به ديبا تنش آراسته تا ساق

وزساق به زير است پلاس، اينت مرايي

ناي است يکي مار که ده ماهي خردش

پيرامن نه چشم کند مار فسايي

دف حلقه تن و حلقه بگوش است همه تن

در حلقه سگ تازي و آهوي خطايي

خاقاني و بحر سخن و حضرت خاقان

لفظش صدف و اين غزلش در بهايي

***

مطلع دوم

دل پيشکشت سازم اگر پيش من آيي

دل روي نمايت دهم ار روي نمايي

سر نعل بهاي سم اسبت کنم آن روز

کآيي به کمين دل من ران بگشايي

خورشيد مني، من به چراغت طلبم ز آنک

من در شب هجران و تو در ابر جفايي

گه گه به سر روزن چشمم گذري تيز

بيمار توام باز نپرسي و نيايي

دل جاي تو شد، خواه روي خواه نشيني

بر تو نرسد حکم که تو خانه خدايي

اين غارت جان چيست خود اين جنگ تو با کيست؟

گرگ آشتيي کن، مکن اين گرگ ربايي

هيچ افتدت امشب که بر افتادگي من

رحم آري و در کاهش جانم نفزايي

يا بر شکر خويش مرا داري مهمان

يا بر جگر ريش به مهمان من آيي

تو بر جگري دست نيالايي و حقاك

جز بر جگري نيست مرا دست روايي

خستي دل خاقاني و روزيش نپرسي

کاي خسته‌ي پيکان من آخر تو کجايي

او در سخن از نابغه برده قصب السبق

چون خسرو نعمان کرم از حاتم طايي

کيخسرو ايران ملک المغرب کز قدر

بر خسرو توران سزدش بار خدايي

داراي ملوک عجم، اسکندر ثاني

کز چشمه‌ي جودش نکند خضر جدايي

اقليم گشايي که ز جاسوسي عدلش

بيجاده نيارد که کند کاه ربايي

شاهي که دهد صدمه‌ي کرناي فتوحش

گوش کر پيران فلک را شنوايي

توقيع ملک ديد جهان گفت زهي حرز

هم داعيه‌ي امني و هم دفع وبايي

شمشير ملک ديد هدي گفت فديناک

طاغوت پرستان را طاعون بلايي

در شانه‌ي دست ظفر آيينه‌ي غيبي

هم آينه هم صيقل شمشير قضايي

از سهم تو زنگار گرفت آينه‌ي چرخ

کز آينه‌ي ملکت زنگار زدايي

اي تيغ ملک در کف رخشانش همانا

در چشمه‌ي حيوان ورق زهر گيايي

ذوق تو برد عارضه‌ي احمقي از خصم

احسنت زهي زهر که ترياق شفايي

اي نيزه‌ي شاه، اي قلم تخته‌ي نصرت

از نقطه‌ي دولت الف عز و علايي

اي دست ملک بخ‌بخ اگر ساغر و شمشير

ماهي و نهنگ‌اند، تو درياي سخايي

اي جود ملک واهب رزقي و جهان را

اميد به توست و تو ضمان‌دار وفايي

اي رايت شه نادره لرزاني و قائم

بحر عدني گويي يا کوه صفايي

اي پرچم رايات ملک چشم بدت دور

کز پر غراب آمده در فر همايي

چون نقش بصر در سيهي نور سپيدي

چون زلف بتان در ظلمات اصل ضيايي

هستي حجرالاسود و کعبه علم شاه

تا کعبه به جاي است بر آن کعبه بجايي

اي راي ملک ذات سپهري که به دو وقت

يا صاعقه خشمي تو و يا ابر رضايي

اي نامزد خاتم جمشيد که بر تو

ختم است جهانداري و حقا که سزايي

اي تحت لوايت همه آفاق، ندانم

ظل ملک العرشي يا عرش لوايي

چون آدم و داود خليفه تويي از حق

حق زي تو پناهد که پناه خلفايي

گر رحمت حق هست عطا پاش خطا پوش

تو رحمت حق بر همه آفاق عطايي

هست از تو عطا هست و خطا نيست زهي شاه

عيسي عطايي، ملک الموت خطايي

بهرام اسد هيبتي ار چه که به بخشش

خورشيد فلک همت برجيس حيايي

چون ماه همه عزم و چو شعري همه سعدي

چون تير همه فهم و چو کيوان همه رايي

بودند کيان بهتر آفاق و نيايت

بهتر ز کيان بود و تو بهتر ز نيايي

رستم ظفري بلکه فرامرز شکوهي

جمشيد فري بلکه کيومرث دهايي

در کشور دولت چو نبي شهر علومي

در بيشه‌ي صولت چو علي شير وغايي

مانند علي سرخ غضنفر تويي ار چه

از نسل فريدوني نز آل عبايي

گر تيغ علي فرق سري يک سره بشکافت

البرز شکافي تو اگر گرز گرايي

روزي که بر اعدا کني آهنگ شبيخون

خود روزبه آيي که شه روز بهايي

آوازه‌ي کوست نپذيرد به صدا کوه

ترسد که شود سست دل از سخت صدايي

از گرد سياه سپهت بر تن گردون

قطني شود اين ازرق عين الرؤسايي

اين يک تنه صد لشکر جرار چو خورشيد

کآرايش اين دايره‌ي سبز وطايي

محتاج به لشکر نه‌اي ايرا که به دولت

دارنده‌ي لشکرگه اين هفت بنايي

دولت نبرد منت رسمي و معاشي

قرآن چه کند زحمت بوعمرو و کسايي

جمشيد کياني، نه که خورشيد کياني

کز نور عياني، همه رخ عين سنايي

چون فضل ربيعي، نه که چون فصل ربيعي

کز جود طبيعي همه تن لطف و نمايي

قدر تو بر افلاک سپه راند و پسش گفت

ما در تو نگنجيم که بس تنگ فضايي

از طالع ميلاد تو ديدند رصدها

اختر شمران، رومي و يوناني و مايي

تسيير براندند و براهين بفزودند

هيلاج نمودند که جاوي بقايي

کردند همه حکم که در پانصد و هشتاد

ابخاز به دست آوري و روم گشايي

خواهند ز تو امن فزع يافتگان ز آنک

در ظلمت و در خوف چراغي و رجايي

گر چه ملک الغرب تويي تا ابد، اما

بر تخت خراسان ملک الشرق توشايي

هر چند که لنبک دهد آسايش بهرام

بهرام به شاهي به و لنبک به سقايي

صد منزل از آن سوي فلک رفت ثنايت

وز قدر تو صد منزل از آن سوي ثنايي

زلزال فنا گر بدرد سقف جهان را

توسد همه رخنه‌ي زلزال فنايي

ايران به تو شد حسرت غزنين و خراسان

چون گفته‌ي من رشک معزي و سنايي

في وصف معاليک معاني تناهت

افديک به نفسي و معاديک فدايي

اصبحت و رأس الامرا تحت جناحيک

امسيت و خيل الشعرا تحت لوايي

در شأن تو و من به سخا و سخن امروز

ختم الامرايي به و ختم الشعرايي

باد از مدد عدل تو پيوند حياتت

کز عدل قبول آور اخلاص دعايي

بر تخت شهنشاهي و در مسند عزت

ادريس بقا باش که فردوس لقايي

دادار جهان مشفق هر کار تو بادا

کو را ابدالدهر جهاندار تو بايي

***

در عزلت و قناعت

چو گل بيش ندهم سران را صداعي

کنم بلبلان طرب را وداعي

نه از کاس نوشم، نه از کس نيوشم

صبوحي ميي، بوالفتوحي سماعي

ز مه جام و ز افلاک صوت اسم و دارم

چو عيسي بر آن جام و صوت اطلاعي

منم گاو دل تا شدم شير طالع

که طالع کند با دل من نزاعي

از اين شير طالع بلرزم چو خوشه

که از شير لرزد دل هر شجاعي

مرا طالع ارتفاعي است ديدم

کز اين هفت ده نايدم ارتفاعي

کنم قصد نه شهر علوي که همت

از اين هفت سفلي نمود امتناعي

ولي خانه بر يخ بنا دارد ار من

ز چرخ سدابي گشايم فقاعي

از اين شقه بر قد همت چه برم

که پيمودمش کمتر است از ذراعي

جهان نيز چون تنگ چشمان دور است

از اين تنگ چشمي، از اين تنگ باعي

نه از جاه جويان توان يافت جاهي

نه از صاع خواهان توان خواست صاعي

نه روشندلي زايد از تيره اصلي

نه نيلوفري رويد از شوره قاعي

نهم چار بالش در ايوان عزلت

زنم پنج نوبت چو مير مطاعي

چو يوسف برآيم به تخت قناعت

درآويزم از چهره زرين قناعي

ندارم دل جمعيت، تفرقه به

ببين تا چه بيند مه از اجتماعي

ز انسان گريزم کدام انس ايمه

که وحشي صفاتي، بهيمي طباعي

من و سايه هم‌زانو و هم‌نشيني

من و ناله هم‌کاسه و هم رضاعي

کنم دفتر عمر وقف قناعت

نويسم بهر صفحه‌اي لايباعي

کرم مرد پس مرثيت گويم ايرا

ندارم به مدحت دل اختراعي

شب بخل سايه برافکند و اينک

نماند آفتاب کرم را شعاعي

علي‌القطع نپذيرم اقطاع شاهان

من و ترک اقطاع و پس انقطاعي

چو مار و نعامه خورم خاک و آتش

بمير و نعيمش ندارم طماعي

چونانند کون سوخته و آب رفته

من از آب و نانشان چه سازم ضياعي

نه نان است، پس چيست؟ نار الجحيمي

نه آب است، پس چيست؟ سؤر الضباعي

ندارم سپاس خسان، چون ندارم

سوي نان و نان پاره ميل و نزاعي

به اول نشاط شراب آن نيرزد

که آخر خمارم رساند صداعي

کتابت نهادن به هر مسجدي به

که جستن به هر مجلسي اصطناعي

مؤدب شوم يا فقيه و محدث

کاحاديث مسند کنم استماعي

به صف النعال فقيهان نشينم

که در صدر شاهان نماند انتفاعي

ور از فقه درمانم آيم به مکتب

نويسم خط نسخ و ثلث و رقاعي

و لکن گرفتم که هرگز نجويم

نه ملک و منالي، نه مال و متاعي

نه ترکي و شاقي، نه تازي براقي

نه رومي بساطي، نه مصري شراعي

هم آخر بنگزيرد از نقد و جنسي

که مستغنيم دارد از انتجاعي

نه خامي ببايد ز خير الثيابي

نه خاني ببايد به خير البقاعي

به روزي دو بارم ببايد طعامي

به ماهي دو وقتم ببايد جماعي

بر اين اختصار است ديگر نجويم

معاشي که مقرون بود باسماعي

***

در مرثيه‌ي كافي الدين عمر عم خود گويد

گر به قدر سوزش دل چشم من بگريستي

بر دل من مرغ و ماهي تن به تن بگريستي

صد هزاران ديده بايستي دل ريش مرا

تا به هر يک خويشتن بر خويشتن بگريستي

ديده‌هاي بخت من بيدار بايستي کنون

تا بديدي حال من، بر حال من بگريستي

آنچه از من شد گر از دست سليمان گم شدي

بر سليمان هم پري هم اهرمن بگريستي

ياسمن خندان و خوش زان است کز من غافل است

ياس من گرديده بودي ياسمن، بگريستي

تنگدل مرغم گرم بر بابزن کردي فلک

بر من آتش رحم کردي، بابزن بگريستي

اي دريغا طبع خاقاني که وا ماند از سخن

کو سخندان مهين تا بر سخن بگريستي

مقتداي حکمت و صدر ز من کز بعد او

گر زمين را چشم بودي بر زمن بگريستي

گوهري بود او که گردونش به ناداني شکست

جوهري کو تا بر اين گوهر شکن بگريستي

زاد سروي، راد مردي بر چمن پژمرده شد

ابر طوفان بار کو تا بر چمن بگريستي

شعريان از اوج رفعت در حضيض خاک شد

چرخ بايستي که بر شام و يمن بگريستي

کو پيمبر تا همي سوک بحيرا داشتي

کو سکندر تا به مرگ برهمن بگريستي

کو شکر نطقي که از رشک زبانش هر زمان

نحل از آب چشم بر آب دهن بگريستي

کو صبا خلقي که از تشوير جاه و جود او

هم بهشت عدن و هم بحر عدن بگريستي

کو فلک دستي که چون کلکش بهم کردي سخن

دختران نعش يک يک بر پرن بگريستي

هر زمان از بيم نارالله ز نرگس دان چشم

کوثري بر روي و موي چون سمن بگريستي

پيش چشمش مرغ را کشتن که يارستي که او

گر بديدي شمع در گردن زدن بگريستي

اينت مؤمن دل که گر پيشش بکشتندي چراغ

طبع چون مومش چو موم اندر لگن بگريستي

کاشکي گردون طريق نوحه کردن داندي

تا بر اهل حکمت و ارباب فن بگريستي

کاشکي خورشيد را زين غم نبودي چشم درد

تا بر اين چشم و چراغ انجمن بگريستي

کاشکي خضر از سر خاکش دمي برخاستي

تا به خون ديده بر فضل و فطن بگريستي

کاشکي آدم به رجعت در جهان باز آمدي

تا به مرگ اين خلف بر مرد و زن بگريستي

آتش و آب ار بدانندي که از گيتي که رفت

آتش از غم خون شدي، آب از حزن بگريستي

او همايي بود، بي ‌او قصر حکمت شد دمن

کو غراب البين کو؟ تا بر دمن بگريستي

اهل شروان چون نگريند از دريغ او که مرغ

گر شنيدي بر فراز نارون بگريستي

***

در مرثيه‌ي وحيدالدين پسر عمش

جان سگ دارم به سختي ورنه سگ‌جان بودمي

از فغان زار چون سگ هم فرو آسودمي

ورنه جانم آهنين بودي به آه آتشين

ديده چون پالونه‌ي آهن فرو پالودمي

آه جان فرساي اگر در سينه نشکستي مرا

اين که جان فرسودم از آه، آسمان فرسودمي

غرقه‌ام در خون و خون چون خشک شد گردد سياه

خود سيه پوشم که ديدي؟ گرنه خون آلودمي

کوه غم بر جانم و گردون نبخشايد مرا

کاين غم ار بر کوه بودي من بر او بخشودمي

يوسفانم بسته‌ي چاه زمين‌اند ار نه من

چشمه‌هاي خون ز رگ‌هاي زمين بگشودمي

گوش من بايستي از سيماب چشم انباشته

تا فراق نازنينان را خبر نشنودمي

کاشکي خاقاني آسايش گرفتي ز اشک خون

تا ز جان گم کردمي در اشک خون افزودمي

روي من کاهي است خاکين کاشك از خون گل شدي

تا به خون دل سر خاک وحيد اندودمي

آن زمان کو جان همي داد ار من آنجا بودمي

جان ستانش را به صور آه جان بربودمي

ديده را از سيل خون افکندمي در ناخنه

بس به ناخن رخ چو زر ناخني بخشودمي

مويه گر بنشاند مي بر خاک و خود بنشستمي

دست و کلکش را به لفظ مادحان بستودمي

پاي در گل چون گل پاي آب غم پذرفتمي

خاک بر سر، بر سر خاک اشک خون پالودمي

اول از خوناب دل رنگين ازارش بستمي

بعد از آن از زعفران رخ حنوطش سودمي

گر رسيدي دست، غسلش ز آب حيوان دادمي

بلکه چون اسکندرش تابوت زر فرمودمي

آنچه مادر بر سر تابوت اسکندر نکرد

من به زاري بر سر تابوت او بنمودمي

يا چو شيرين کو به زهر تلخ بر تابوت شاه

جان شيرين داد، من جان دادمي و آسودمي

هر شبي بر خاکش از خون دانه‌ي دل کشتمي

هر سحر خون سياوشان از او بدرودمي

واپسين ديدارش از من رفت و جانم بر اثر

گر برفتي در وداعش من ز جان خشنودمي

گر فداي او نرفتم من چرا جانم نرفت

تا اگر زان بر زيان بودم از اين برسودمي

من غلامي داغ بر رخ بودمش عنبر به نام

ور به معني بودمي عنبر حنوطش بودمي

چون بدين زودي کفن مي‌بافت او را دست چرخ

کاشکي در بافتن من تار او را پودمي

گيرم آن فرزانه مرد، آخر خيالش هم نمرد

هم خيالش ديدمي در خواب اگر بغنودمي

ني‌ني آن فرزانه را داغ فراقم کشت و بس

گر به عالم داد بودي من به خون مأخوذمي

شد ز من بدرود و گر بختيم بودي پيش از آنک

او ز من بدرود رفتي من ز جان بدرودمي

گر دلم دادي که شروان بي‌جمالش ديدمي

راه صد فرسنگ را زين سر بسر پيمودمي

جانم ار در تيم تيمار فراقش نيستي

آخر از جان يتيمانش غمي بزدودمي

گفتي اي باز سپيد از دود دل چون مي‌رهي

کاشك ار باز سپيدم بي‌سياهي دودمي

***

در مذمت آب و هواي ري

خاک سياه بر سر آب و هواي ري

دور از مجاوران مکارم نماي ري

در خون نشسته‌ام که چرا خوش نشسته‌اند

اين خواندگان خلد به دوزخ سراي ري

آن را که تن به آب و هواي ري آورند

دل آب و جان هوا شد از آب و هواي ري

ري نيک بدوليک صدورش عظيم نيک

من شاکر صدور و شکايت فزاي ري

نيک آمدم به ري، بدري بين به جاي من

اي کاش دانمي که چه کردم به جاي ري

عقرب نهند طالع ري من ندانم آن

دانم که عقرب تن من شد لقاي ري

سرد است زهر عقرب و از بخت من مرا

تب‌هاي گرم زاد ز زهر جفاي ري

اي جان ري فداي تن پاک اصفهان

وي خاک اصفهان حسد توتياي ري

از خاص و عام ري همه انصاف ديده‌ام

جور من است ز آب و گل جان گزاي ري

مير منند و صدر منند و پناه من

سادات ري و ائمه‌ي ري و اتقياي ري

هم لطف و هم قبول و هم اکرام يافتم

ز احرار ري و افاضل ري و اولياي ري

از بس مکان که داده و تمکين که کرده‌اند

خشنودم از کياي ري و ازکياي ري

چون نيست رخصه سوي خراسان شدن مرا

هم باز پس شوم نکشم پس بلاي ري

گر باز رفتنم سوي تبريز اجازت است

شکرا كه گويم از کرم پادشاي ري

ري در قفاي جان من افتاد و من به جهد

جان مي‌برم که تيغ اجل در قفاي ري

ديدم سحرگهي ملک الموت را که پاي

بي‌کفش مي‌گريخت ز دست و باي ري

گفتم تو نيز؟ گفت چو ري دست برگشاد

بويحيي ضعيف چه باشد به پاي ري

***

ترجيعات

***

در موعظه و نعت رسول اكرم (ص) و تخلص به مدح ناصرالدين ابراهيم

دلا از جان چه برخيزد يکي جوياي جانان شو

بلاي عشق را گر دوست داري دشمن جان شو

خرد را از سر غيرت قفاي خاک پاشان زن

هوا را از بن دندان حريف آب دندان شو

تو را هم کفر و هم ايمان حجاب است ار تو عياري

نخست از کفر بيرون آي و پس در خون ايمان شو

اگر در پيش کاخ او سواريت آرزو آيد

چو طفلان خوابگه بگذار و زي ميدان مردان شو

گر او شبرنگ در تازد تو خود را خاک ميدان کن

ور او چوگان به کف گيرد تو آنجا گوي ميدان شو

‌بر چوگان او چون گوي گردون گرد سر گردان

چو باغيري رسي ساكن تو را از گوي گريبان شو

تو را يک زخم پيکانش ز بند خود برون آرد

به صد فرسنگ استقبال آن يک زخم پيکان شو

چو در جايي همه او باش چون از جاي بگذشتي

چه داري آرزو آن کن، چه بيني خوب‌تر آن شو

تو آن مشنو که مرغ شوم خواهد جاي ويران را

گرت گنج دل آباد است سوي گنج ويران شو

تو بيرون از حرم زاني که خاقاني است بند تو

ز خاقاني برون آي و نديم خاص خاقان شو

وگر خواهي کز اين منزل امان آن سرا يابي

امانت دار يزدان را نيابت دار حسان شو

رسول کائنات احمد، شفيع خلق، ابوالقاسم

جمال جوهر آدم، کمال گوهر هاشم

به راه عاشقي شرط است راه عقل نارفتن

چو درد عشق پيش آيد به صد جان پيشوا رفتن

به کوي عشق هم عشق است رهبر ز آن که مردان را

به امر پادشا بايد به صدر پادشا رفتن

هوا را راه ده لکن نه آن راهي که تن خواهد

که نزد عاشقان کفر است راه آن هوا رفتن

به هندستان اصلي شو براي مردم معني

به چين صورتي تا کي پي مردم گيا رفتن

دل اندر بند جان نتوان به وصل دوست پيوستن

بت اندر آستين نتوان به درگاه خدا رفتن

طريق عاشقي چبود؟ به دست بي‌خودي خود را

به فتراک عدم بستن، به دنبال فنا رفتن

گه از سوز كشش در سور سر دلبران بودن

گه از راه صفت در صف اصحاب صفا رفتن

جرس وار ار تو را دردي است، تا کي ناله ناکردن

نجيب آسا گرت باري است، تا کي راه نارفتن

هنوز اندر بيابان باشي آن ساعت که جانت را

از اين کرخ فنا بايد به بغداد بقا رفتن

ز تو تا غايت مقصد چه يک روزه چه صد ساله

چو راهي در ميان داري که مي‌بايد تو را رفتن

در اين منزل ز سربازي پناهي ساز خاقاني

که ره پر لشکر جادوست نتوان بي‌عصا رفتن

به ترک نفس‌گوي ار خاصه‌ي عشقي که زشت آيد

رفيق بولهب بودن، طريق مصطفي رفتن

مدار عالم خلقت، مراد خلقت آدم

قوام مرکز سفلي، امام حضرت اعظم

اگر پاي طلب داري قدم در نه که راه آنک

شمار ره نمايان را قلم درکش که ماه آنک

نخست از عاشقي خود را به راه جست او گم کن

که خود ز آنجا ندا آيد که اي گم گشته راه آنک

به سر بازي توان ديدن بساط بارگاه او

اگر داري سر اين سر، در آن بارگاه آنک

سري چبود؟ برو درباز آندر کوي وصل او

سري را صد سر است و هر سري را صد کلاه آنک

تو را چون عشق او پذرفت دعوي دو عالم کن

که بر تحقيق اين دعوي قبول او گواه اينک

چو دارالملک جانت را به مهر مهر او بيني

مترس از زحمت غوغا به ميدان آي، شاه آنک

تو در چاه تحير مانده وز بهر خلاص تو

خيال او رسن در دست بر بالاي چاه آنک

برون تاز اسب همت را، کجا بيرون ازين گنبد

وگر چرب آخورش خواهي هم آب و هم گياه آنک

بيار آهي که چون از تنگناي لب رها گردد

تو را گويند بر کيوان نگر کايوان آه آنک

ز صف تفرقه برخيز و بر جمع صفا بگذر

که از رندان سلطان دل سپاه اندر سپاه آنک

به غفلت گر ز خاقاني گناهي در وجود آمد

به استغفار آن خرده بزرگي عذر خواه اينک

حريف خاص او ادني محمد کز پي جاهش

سر آهنگان کونينند سرهنگان درگاهش

شهنشاهي که درع شرع بر ‌بالاي او آمد

قدر دستي که فرق عرش نطع پاي او آمد

ز درگاه قدم در تاخت تيغ و نطق همراهش

ازل دستور او گشت و ابد مولاي او آمد

ملايک باروار و در لواي عصمت او شد

خلايق با هزاهز در رکاب راي او آمد

به دست لااله افکند شادروان الا را

که توقيع رسول الله بر طغراي او آمد

تبارک خطبه‌ي او کرد و سبحان نوبت او زد

لعمرک تاج او شد، قاب قوسين جاي او آمد

کبوتر پرده‌ي او داشت، سايه خيمه‌ او شد

زبان کشته‌ي پر زهر هم گوياي او آمد

قلم بيگانه بود از دست گوهر بار او لکن

قدم پيمانه‌ي نطق جهان پيماي او آمد

شب خلوت که موجودات بر وي عرضه کرد ايزد

جهان چون ذره‌اي در ديده‌ي بيناي او آمد

مهيا کرد پنج ارکان ملت را به چار ارکان

که هر يک جدولي بوده است کز درياي او آمد

کنون جز ناصرالدين کيست کز بهر نيابت را

ز بعد چار تن در چار بالش‌هاي او آمد

سراندازي که تا بود از براي گردن ملت

نظام عقد شرع از گعت گوهر زاي او آمد

امام شرع و سلطان طريقت ناصرالدين، آن

که تارايات او آمد نگون شد فرق بد دينان

ابو اسحق ابراهيم کاندر جيب انعامش

به يک ذره نمي‌سنجد سپهر و هفت اجرامش

بدان ژنده که او دارد طراز خلعت است آري

که نفس زنده‌ي پخته است زير ژنده‌ي خامش

به طفلي بت شکست از عقل در بتخانه‌ي دولت

برآمد اختر اقبال و ديد و هم نشد رامش

بلي در معجز و برهان براهيم اين چنين بايد

که نه صيدش کند اختر نه دامن گيرد اصنامش

اگر دجال شکلي سنگ زد بر کعبه‌ي جاهش

هم ‌اکنون ز آفت گردون بگردد نقش ايامش

که بود آن کس که پيل آورد وقتي بر در کعبه

که مرغش سنگ باران کرد و دوزخ شد سرانجامش

گرفتم کآتش ناب است قدح حاسدان در وي

چو آتش نام او داند کجا سوزاند اندامش

من اندر طالعش ديدم سعادت‌ها و مي‌دانم

که گر ادريس زنده استي همين گفتي ز احکامش

چه باک اگر يک جهان خصم است آن کس را که گر خواهد

جهاني نو پديد آرد جهاندار از پي کامش

دريغا گنجه‌ي خرم که اکنون جاي ماتم شد

که از فر چنين صدري فراق افتاد فرجامش

اگر در جنبش آيد باز خاک او عجب نبود

گر اين کوه شريعت بود چندين گاه آرامش

نباتش هر زماني از زبان حال مي‌گويد

کسي کان ابر ما گم کرد، گم باد از جهان نامش

زهي صدري که خصمت را گيا نفرين همي خواند

نگر كه آن کس كه جان دارد چه نفرين بر زبان راند

مبارک حضرتا، ايام در ظل تو آسايد

مقدس خاطرا اسلام را راي تو آرايد

روان صاحب الاعراف موقوف است تا محشر

ميان دوزخ و فردوس که تا رايت چه فرمايد

کسي کز خيل اعداي تو شد، بر روزگار او

قضا خندان همي آيد، قدر دندان همي خايد

بفرسايد ز سوز دولت تو سد اسکندر

چه باشد جان يأجوجي کز آن آتش نفرسايد

حسودان تو گر چه ديگ‌ها پختند، مي‌دانم

که در وي نيست آن چيزي که زا شهر شما زايد

حديث نقل اول حرف و كون صفر بر جايش

چو گفتم در دگر خدمت كنون گفتن چه مي‌بايد

عروسان سر کلک تو در پرده شدند از من

مرا هم هديه‌اي بايد که هر يک پرده بگشايد

من اين تحفه طرازيدم به دندان مزدشان آري

عروس آخر چو هديه ديد دانم روي بنمايد

چو يزدان وحي کرد از غيب سوي نحل و مي‌شايست

اگر تو سوي خاقاني فرستي نامه‌اي شايد

اگر ذات تو يزدان وار فيض فضل مي‌بارد

ضميرم نيز نحل آسا شفاي جان مي‌افزايد

به جان تو که گردون را وليعهد است جاه تو

اگر در عهد تو چون من سخنراني به دست آيد

سخن پيرايه‌ي کهنه است و طبع من مطرا گر

مرا بنماي استادي کز اين سان کهنه پيرايد

***

در مدح جلال الدين ابوالمظفر اخستان

خوش خوش به روي ساقيان لب گشت خندان صبح را

گويي به عود سوخته شستند دندان صبح را

يا نخل بندي کرد شب، زان خوشه‌ي پروين رطب

کان صنعت نغز اي عجب کرده است خندان صبح را

گردون ز مشک و زعفران سازد حنوط اختران

بر سوک آن دامن تران درد گريبان صبح را

يا آه عاشق بود خود بر صبح سوزي نامزد

کان تير آتش پاش زد بدريد خفتان صبح را

کو ساقي درياکشان؟ کو ساغر دريا نشان

کز عکس آن گوهر فشان بيني صدف سان صبح را

درياب عيش صبح دم تا نگذرد بگذر ز غم

کانگه به عمري نيم دم دريافت نتوان صبح را

مرد از دو رنگي طاق به، اين رنگ‌ها بر طاق نه

هم دور خور هم جورده و انصاف بستان صبح را

با صبح خوش درکش عنان درجه رکاب مي ستان

کز کم حياتي در جهان تنگ است ميدان صبح را

بر روي صبح از ژاله خوي، خوي سرد بين بر روي وي

گويي زدش زنبور دي چون ديد عريان صبح را

بستان ز ساقي جام زر هم بر رخ ساقي بخور

وقت دو صبح آن لعل‌تر در ده سه گردان صبح را

کيخسروانه جام مي خون سياوش رنگ وي

چون آتش کاوس کي کرده زر افشان صبح را

آن جرعه ريز شاه بين، بر خاک عقد عنبرين

گويي بدان عنبر زمين آلود دامان صبح را

فرمان ده اسلاميان، داراي دوران اخستان

عادل‌تر بهراميان، پرويز ايران اخستان

ترك سلاحي پيش خوان تا حور برخوان آيدت

خون صراحي بيش ران تا نور در جان آيدت

ز آن سوي کوه است آفتاب از بوي مي مست خراب

از سر برآرد نيم خواب افتان و خيزان آيدت

در بزم عيش افروختن کوه از سماع آموختن

همچون سپند از سوختن در رقص و افغان آيدت

چون رطل‌ها راني گران خيل نشاط از هر کران

همچون خيال دلبران ناخوانده مهمان آيدت

دل بر سر خوان طرب چون مرغ فردوسي طلب

يک نيمه گويا اي عجب يک نيمه بريان آيدت

هست اين زمين را نو به نو کاس کريمان آرزو

يک جرعه کن در کار او آخر چه نقصان آيدت

چون جرعه‌ها راني گران باري بهش باش آن زمان

کز زير خاک دوستان آواز عطشان آيدت

آن نازنينان زير خاک افکنده‌ي چرخ‌اند پاک

اي بس که نالي دردناک ار ياد ايشان آيدت

گر داد آزادي دهي قد خم کني در خم جهي

ور پي ز خود بيرون نهي آتش گلستان آيدت

گر كعبه چون باريا، بتخانه سازي كعبه را

ور بت پرستي با صفا، كعبه ثناخوان آيدت

چون از نيازت بوي نه، کعبه پرستي روي نه

چون آبت اندر جوي نه، پل کردن آسان آيدت

تا زهد تو زرق است بس، بر کفر داري دسترس

مي گير و صافي کن نفس، تا کفر ايمان آيدت

بگذار زهد بي‌نمک، بل تا فرود آيد فلک

هر رخنه کآيد يک به يک، بر طاق ويران آيدت

بر ياد خاقان الکبير ار مي خوري جان بخشدت

بل کان شه اقليم گير اقليم توران بخشدت

مجلس پري خانه شمر، بزم سليمان بين در او

در صفه‌ها بستان نگر، صف‌هاي مرغان بين در او

کام قنينه خون فشان چون اشک داود از نشان

مرغ صراحي جان کنان داودي الحان بين در او

گر فاسقان را از گنه در باغ رضوان نيست ره

در روي ساقي کن نگه صد باغ رضوان بين در او

ور بت پرستان را به جان ندهند در کعبه امان

کوي بتان را کعبه دان، زمزم خمستان بين در او

چون شد هوا سنجاب‌گون، گيتي فنک دارد کنون

در طارم آتش کن فزون روباه خزران بين در او

شکل تنوره چون قفس طاوس و زاغش هم‌نفس

چون ذروه‌ي افلاک بس مريخ و کيوان بين در او

خيک است شش پستان زني رومي دلي زنگي تني

مريم صفت آبستني عيسي دهقان بين در او

چون نيش چوبين را کنون رگ‌هاي زرين شد زبون

خيز از رگ خم ريز خون قوت رگ جان بين در او

بربط تني بي‌جان نگر، موزون به چار ارکان نگر

هر هشت رگ ميزان نگر، زهره به ميزان بين در او

نالان رباب از بس ‌زدن هم کفچه سر هم کاسه تن

چو بين خرش زرين رسن بس تنگ ميدان بين در او

چنگ است عريان فش سرش صدره‌ بريشم در برش

بسته پلاسين ميزرش، زانوش پنهان بين در او

نايست چون طفل حبش ده دايگانش ترک فش

نه چشم دارد شوخ و خوش، صد چشم حيران بين در او

دف را خم چوگان شه با صورت ايوان شه

همچون شکارستان شه اجناس حيوان بين در او

کيخسرو آرش کمان، شاه جهانبان چون پدر

اسکندر آتش سنان خضر نهان دان چون پدر

شرطي کز اول داشتي با عشق خوبان تازه کن

با يوسفان گرگ آشتي پيش آر و پيمان تازه کن

اي عاشق جان بر ميان، با دوست نه جان در ميان

نقش زر سودائيان از مهر سلطان تازه کن

ساقي فريب آميز بين مطرب نشاط انگيز بين

بازار مي زاين تيز بين مرسوم جان زان تازه کن

ز انگشت ساقي خون رز بستان وز آن انگشت مز

بر زاهدان انگشت گز، با شاهدان جان تازه کن

در پهلوي خم پشت خم بنشين و درياکش بدم

بر چين به مژگان جرعه هم از خاک و مژگان تازه کن

مي‌ساز تسکين هر زمان عيد طرب بين هر زمان

از گاو سيمين هر زمان خون ريز و قربان تازه کن

خوش عطسه‌ي روز است مي، ريحان نوروز است مي

در شب افروز است مي، ز آن در شبستان تازه کن

اين گنبد نارنج گون بازيچه دارد ز اندرون

ز آه سحرگاهش کنون رو سنگ‌باران تازه کن

از صور آه اخترشکن، طاق فلک‌ها درشکن

بند طبايع برشکن هر چار طوفان تازه کن

خاقانيا سگ‌جان شدي، کانده کش جانان شدي

در عشق سر ديوان شدي، نامت به ديوان تازه کن

عشق آتشي کابت ربود ار عشق نگريزد چه سود

آن دل که در بغداد بود اکنون به شروان تازه کن

چون جام گيري داد ده، مي تا خط بغداد ده

بغداد ما را ياد ده سوداي خوبان تازه کن

بغداد باغ است از مثل بل باغ رضوان گفتمش

روزي به بغداد اين غزل در وصف خوبان گفتمش

تا بر کنار دجله دوش آن آفت جان ديده‌ام

از خون کنارم دجله شد تا خود چرا آن ديده‌ام

سروي ز بستان ارم، شمع شبستان حرم

رويش گلستان عجم کويش دلستان ديده‌ام

بغداد جان‌ها روي او، طرار دل‌ها موي او

دل دل کنان در کوي او چون خود فراوان ديده‌ام

باشد به بغداد اندرون طرار پنهان از فسون

در زلف طرارش کنون بغداد پنهان ديده‌ام

دجله ز زلفش مشک دم زلفش چو دال دجله خم

نازک تنش چون دجله هم کش کش خرامان ديده‌ام

آميخته مه با قصب، انگيخته طوق از غبب

دستارچه بسته ز شب بر ماه تابان ديده‌ام

افتاده چون اشک منش نور غبب بر دامنش

زآن نور سيمين گردنش زرين گريبان ديده‌ام

زلفش چليپا خم شده وز لب مسيحا دم شده

زلف و لبش با هم شده ظلمات و حيوان ديده‌ام

جان از پيش تيمار کش چون چشم او بيمار و خوش

دل چون دهانش پسته فش خونين و خندان ديده‌ام

او سرگران با گردنان من در پيش بر سر زنان

دل‌ها دوان دندان‌کنان دامن به دندان ديده‌ام

تيز است چون بازار او، عاجز شدم در کار او

جان در خط دلدار او مدهوش و حيران ديده‌ام

زلفش بسان زنگيان درهم شده بر هر کران

بر عارضش بازي‌کنان افتان و خيزان ديده‌ام

دجله ز تف آه خود کردم تيمم‌گاه خود

بغداد را در راه خود از ديده طوفان ديده‌ام

خاقانيا جان برفشان در من يزيد عاشقان

کان گوهر ار بخري به جان ارزد که ارزان ديده‌ام

چون عزم داري راه را دل چون دهي دلخواه را

فرمان شاهنشاه را بر دل نگهبان ديده‌ام

فردوس مجلس داوري کارواح دربان زيبدش

اجرام موکب صفدري کافلاک ميدان زيبدش

ني ني ز خوبان غافلم در کار ايشان نيستم

آزاد کرد همتم در بند خوبان نيستم

خود کوي سودا نسپرم خود روي زيبا ننگرم

بر دام خوبان نگذرم چون مرغ ايشان نيستم

ياد بتان تا کي کنم، فرش هوس را طي کنم

اين اسب چوبين پي کنم چون مرد ميدان نيستم

شيداي هر مه فش نيم، جوياي هر دلکش نيم

پروانه‌ي آتش نيم، مرغ سليمان نيستم

بس نقب کافکندم نهان بر حقه‌ي لعل بتان

صبح خرد چون شد عيان نقاب پنهان نيستم

ساقي غم را ز اندرون چون سوخته بيدم کنون

تا چند بارم اشک خون گر راوق افشان نيستم

هستم به چشم دوستان هستي که پيدا نيست آن

بهر چه هستم بي‌نشان، گر وصل جانان نيستم

گر کس بود سگ‌جان منم اين چرخ سگدل دشمنم

تا کي زيد زرين تنم گر آهنين جان نيستم

جستم سروپاي جهان شيب و فراز آسمان

گر هيچ اهلي در جهان، ديدم مسلمان نيستم

مانم به خاک کم بها، لب تشنه‌ي آب وفا

کز جرعه‌ي هيچ آشنا آلوده دامان نيستم

برد آبرويم آرزو، ايمه کدام آب و چه رو

روي از کجا و آب کو؟ خود در غم آن نيستم

سلطان برنائي مگر بهر سواري شد بدر

تا کي پياده بر اثر پويم که سگبان نيستم

هر کس به قدر کام خود جويد ز ديوان نام خود

من باز جستم نام خود در هيچ ديوان نيستم

آتش ز من بنهفت دم كز زند خوانم ديد کم

مصحف ز من بگريخت هم کز اهل ايمان نيستم

نه، کعبه را محرم نيم، مرد کنيسه هم نيم

نه، بابت زمزم نيم، مرد خمستان نيستم

گر ديريم خواني نيم ور كعبه اي داني نيم

مشغول خاقاني نيم، مقبول خاقان نيستم

ياد جلال الدين کنم تا سنگ حيوان گرددم

خاک درش بالين کنم تا چوب ثعبان گرددم

گردون علم برخوانمش انجم سپه ران بينمش

طاس از مه نو دانمش پرچم ز کيوان بينمش

ضرغام زهره گوهرش، بهرام دهره لشکرش

بينام بهره ز اخترش فتحي که توران بينمش

نپسندم از بخت اينقدر کز دولت او ما حضر

زير نگين و خطبه در بلغار و خزران بينمش

خواهم ز بخت يک دلش، كز عرش بينم منزلش

زرادخانه بابلش مربط خراسان بينمش

لفظم کند گوهرفشان کز فتح شه يابم نشان

چون گردن گردن‌کشان در طوق فرمان بينمش

چون کاسه‌ي يوزش جهان حلقه به گوش آمد چنان

کز تاج شير سيستان نعلين سگبان بينمش

نعلي که افکند ادهمش شمشير سازد رستمش

مومي که گيرد خاتمش حرز سليمان بينمش

اسبي کبود است آسمان هراي زرين اختران

باشد به نام اخستان داغي که بر ران بينمش

چون با رضا شد هم قرين جبريل بينم بر زمين

ور در فلک بيند بکين هر چار طوفان بينمش

از بس که لب‌هاي سران بوسد سم اسبش عيان

چون جويم از نعلش نشان مسمار مرجان بينمش

انجم بريزند از حسد جان‌ها گريزند از جسد

کايد چو شمس اندر اسد وز چرخ ميدان بينمش

آن پيل مست انگيخته وز دست شست آميخته

با بحر دست آميخته تمساح پيچان بينمش

جوزا لگام مرکبش وز گرد قلب عقربش

روي آفتاب و تن شبش دم جو ز هر سان بينمش

خورشيد چون مولاي او بوسه زند بر پاي او

هر صبح از سوداي او بر خاک غلطان بينمش

گويم که باد چرخ زين زير سليمان مي‌رود

در موکب روح‌الامين ديوي پري‌سان مي‌رود

اميد عدلش ملک را چون عقل در جان پرورد

خورشيد فضلش خلق را چون لعل در کان پرورد

خلقس که گل را برد آب از تابش راي صواب

آن گل‌شکردان کآفتاب اندر صفاهان پرورد

اقبال او خزران ستان با عدل شد هم‌داستان

پيل آرد از هندوستان و آنگه به خزران پرورد

بستان دولت کشورش در دست صلت گسترش

شمشير صولت پرورش ابري که بستان پرورد

جنت گهر بر تيغ او دوزخ شرر در تيغ او

گويي به گوهر تيغ عقل است کايمان پرورد

در مکتب مرديش دان از لوح شادي عشر خوان

هر طفل دولت کآسمان در مهد دوران پرورد

خود نيست دولت را گزير از مهر خاقان الکبير

آري مبارز بارگير از بهر ميدان پرورد

شاه جهان مهدي ظفر، يعني شبان دادگر

ايام دجال دگر، گرگ ستم زان پرورد

ايام بدعهدي کند ز امروز ناگه دي کند

کار هدي مهدي کند دجال طغيان پرورد

خصمش به اصل است از بشر شيطانش پرورده بشر

هم خوي سگ باشد بتر شيري که سگبان پرورد

آن را که شر سرکش کند ظلمش ز آب آتش کند

نه ظلم دل‌ها خوش کند نه کرم دندان پرورد

فرش چو خور مهتاب را آراست باب الباب را

چون درسه ظلمت آب را انوار يزدان پرورد

چوپان سپهر ورم سپه، فحل رمه اقبال شه

کز بهر رم دارد نگه فحلي که چوپان پرورد

دولت برآرد داد او، چون خلد کايمان بردهد

راحت فزايد ياد او چون شکر کاحسان بردهد

شاه اولين مهدي است خود ثاني سليمان بادهم

انسش به خدمت نامزد، جنش به فرمان بادهم

گردون غلام است از خطر خورشيد جام است از گهر

کيوان حسام است از ظفر بهرام پيکان بادهم

دين روشن ايام است از او دولت نکونام است از او

ملکت به اندام است از او ملت به سامان بادهم

بزمش چو روضه است از لطف صحنش چو سدره است از کنف

صدرش چو کعبه است از شرف حکمش چو فرمان بادهم

نور است بخت روشنش، سر در گريبان تنش

چون سايه اندر دامنش پيوسته دامان بادهم

جام و کفش چون بنگري هست آفتاب و مشتري

جام آينه است اسکندري مي آب حيوان بادهم

شمشير ضرغام افکنش هردم به خون دشمنش

چون ابر گريد بر تنش در گريه خندان بادهم

شمشير خصم از بخت بد، بسته زباني بود خود

چون آينه زنگار زد چون شانه دندان بادهم

عزمش همه بال است و پر بزمش همه فال است و فر

بذلش همه مال است و زر فضلش همه جان بادهم

از رفتن مهد شرف خزران شود رضوان کنف

بس شاد بخت است آن طرف شادي شروان بادهم

نوروز عذرائي است کش چون دولت شه روح فش

حالش چو جنت هست خوش فالش چو قرآن بادهم

پيش ملک ز اقبال نو، نوروزي آرد سال نو

گيرد ز دولت فال نو صد سال از اين‌سان بادهم

بادش سعادت دست يار، ارواح قدسي طشت‌دار

اجرام علوي پيشکار، ايزد نگهبان بادهم

مدحش مرا تلقين کند الهام يزدان هر نفس

در هر دعا آمين کند ادريس و رضوان هر نفس

***

در مدح جلال الدين اخستان شروانشاه

جام ز مي دو قله کن خاص براي صبحدم

فرق مکن دو قبله دان جام و صفاي صبحدم

بر تن چنگ بند رگ وز رگ خم گشاي خون

کآتش و مشک زد به هم نافه‌گشاي صبحدم

جام چو دور آسمان درده و بر زمين فشان

جرعه چنان که برچکد خون به قفاي صبحدم

چرخ قرابه‌ي تهي است پاره‌ي خاک در ميان

پري آن قرابه ده جرعه براي صبحدم

حلق و لب قنينه بين سرفه‌کنان و خنده زن

خنده بهار عيش دان، سرفه نواي صبحدم

ساقي اگر نه سيب تر بر سر آتش افکند

اين همه بوي چون دهد مي به هواي صبحدم

صورت جام و باده بين معجز دست ساقيان

ماه نو و شفق نگر نور فزاي صبحدم

باده به گوش ماهيي بيش مده که در جهان

هيچ نهنگ بحرکش نيست سزاي صبحدم

صبح شد از وداع شب بادم سرد و خون دل

جامه دران گرفت کوه، اينت وفاي صبحدم

شمع که در عنان شب زرده‌ي بش سياه بود

از لگد براق جم، مرد بقاي صبحدم

موکب صبح را فلک ديد رکاب دار شه

داد حلي اختران نعل بهاي صبحدم

شاه معظم اخستان شهر گشاي راستين

داد ده ظفر ستان، ملک خداي راستين

رطل کشان صبح را نزل و نواي تازه بين

زخمه زنان بزم را ساز و نواي تازه بين

رنگ بشد ز مشک شب بوي نماند لاجرم

باد برآبگون صدف غاليه‌ساي تازه بين

بيد بسوز و باده کن راوق لعل و باده را

چون دم مشک و بيد تر عطر فزاي تازه بين

سوخته بيد و باده‌ بين رومي و هندويي بهم

عشرت زنگيانه را برگ و نواي تازه بين

نافه‌ي چين کليد زد صبح و کليد عيش را

بر در عده‌دار خم قفل گشاي تازه بين

ترک سلاح پوش را زلف چو برهم اوفتد

عقل صلاح کوش را مست هواي تازه بين

شاهد روز کز هوا غاليه‌گون غلاله شد

شاهد توست جام مي روز و هواي تازه بين

نيست جهان تنگ را جاي طرب که دم زني

ز آن سوي خيمه‌ي فلک خم زن و جاي تازه بين

زير پل فلک مجوي آب وفا ز جوي کس

بگذر از اين پل کهن آب وفاي تازه بين

لهجت راوي مرا منطق طير در زبان

بر در شاه جم نگين، تحفه دعاي تازه بين

قلعه‌ي گلستان شه قله‌ي بوقبيس دان

حصن شما خيش حرم کعبه سراي تازه بين

رستم کيقباد فر، حيدر مصطفي ظفر

همره رخش و دل دلش فتح و غزاي راستين

بر ره قول کاسه‌گر كوس نواي نو زند

بر سر خوانچه‌ي طرب مرغ صلاي نو زند

مرغ قنينه چون زبان در دهن قدح کند

جان قدح به صد زبان لاف صفاي نو زند

طاس چو بحر بصره بين جزر و مدش به جرعه‌اي

ساحل خاک راز در موج عطاي نو زند

بزم چو هشت باغ بين باده چهار جوي دان

خاصه که ساز عاشقان حور لقاي نو زند

سنگ به لشکر افکند منهي عقل و آخرش

قاضي لشکر مغان حد جفاي نو زند

و آن مي عقل دزد هم نقب زند سراي غم

لاجرمش صفير خوش چنگ سراي نو زند

چنگ بريشمين سلب کرده پلاس دامنش

چون تن زاهدي کز او بوي رياي نو زند

ناي چو زاغ کنده پر نغز نوا چو بلبلان

زاغ که بلبلي کند طرفه نواي نو زند

دست رباب را مجس تيز و ضعيف و هر نفس

نبض‌شناس بر رگش نيش عناي نو زند

بربط اگر دم از هوا زد به زبان بي‌دهان

ني به دهان بي زبان دم ز هواي نو زند

حنبر دف شود فلک مطرب بزم شاه را

ماه دو تا سبو کشد، زهره سه تاي نو زند

شاه خزر گشاي را هند و خزر شرف نهند

بر پسر سبکتکين هند گشاي راستين

جام و تنوره بين به هم باغ سراي زندگي

ز آتش و مي بهار و گل زاده براي زندگي

بر درج خط قدح وز افق تنوره بين

عکس دو آفتاب را نور فزاي زندگي

حجره‌ي آهنين نگر، حقه‌ي آبگينه بين

لعل در اين و زر در آن، کيسه‌گشاي زندگي

جان پري در آهن است از همه طرفه‌تر ولي

نقش پري به شيشه بين سحر نماي زندگي

دايره‌ي تنوره بين ريخته نقطه‌هاي زر

کرده چو سطح آسمان خط سراي زندگي

شبه سپيد باز بين بر سر کوه برطله

باز سپيد روز بين بسته قباي زندگي

قطره و ميغ تيره بين شير سفيد و تخمگان

عالم دردمند را کرده دواي زندگي

سال نو است و قرص خور خوانچه‌ي ماهي افکند

وز بره خوان نو نهد بهر نواي زندگي

تابه‌ي زر نديده‌اي بر سر ماهي آمده

چشمه‌ي خور به حوت بين وقت صفاي زندگي

ابر چو پيل هندوان آمد و باد پيل‌بان

ديمه روس طبع را کشته به پاي زندگي

روز يکم ز سال نو جشن سکندر دوم

خاک ز جمره‌ي سوم کرده قضاي زندگي

شاه سکندر هدي، چشمه‌ي خضر راي او

بي‌ظلمات چشمه بين زاده ز راي راستين

اي به هزار جان دلم مست وفاي روي تو

خانه‌ي جان به چار حد وقف هواي روي تو

رشته‌ي جان برون کشم هر مژه سوزني کنم

ديده بدوزم از جهان بهر وفاي روي تو

تا چو کبوتران مرا بام تو نقش ديده شد

کافرم ار طلب کنم کعبه به جاي روي تو

گر چه چو پشت آينه حلقه به گوش تو شدم

آينه کردم اشک را خاص براي روي تو

از همه تا همه مرا نيم دل است و يک نفس

هر دو به مهر کرده‌ام بهر رضاي روي تو

قفل به سينه برزدم کو است خزينه‌ي غمت

قفل خزينه ساختم دست‌گشاي روي تو

غمزه زنان چو بگذري سنبله موي و مه قفا

روي بتان قفا شود پيش صفاي روي تو

چون به قفاي جان دود عمر به پاي روز و شب

عمر فشان همي دود جان به قفاي روي تو

هر که نظاره‌ي تو شد دست بريده مي‌شود

يوسف عهدي و جهان نيم بهاي روي تو

هستي خاقاني اگر نيست شد از تو جو به جو

بر دل او به نيم جو باد بقاي روي تو

سمع خدايگان شود چون دهن تو گنج در

چون به زبان من رود مدح و ثناي روي تو

پانصد هجرت از جهان هيچ ملک چنو نزاد

از خلفاي سلطنت تا خلفاي راستين

نيست به پاي چون مني راه هواي چون تويي

خود نرسد به هر سري تيغ جفاي چون تويي

دل چه سگ است تا بر او قفل وفاي تو زنم

کي رسد آن خرابه را قفل وفاي چون تويي

بوسه خرانت را همه زرتر است در دهن

وآن من است خشک جان بوسه بهاي چون تويي

گر چو چراغ در دهن زر عيار دارمي

کي شودي لبم محک از کف پاي چون تويي

گه گه اگر زکات لب بوسه دهي به بنده ده

تا به خراج ري زنم لاف عطاي چون تويي

همچو سپند پيش تو سوزم و رقص مي‌کنم

خود به فدا چنين شود مرد براي چون تويي

گفتي اگر چه خسته‌اي غم مخور اين سخن سزد

خود به دلم گذر کند غم به بقاي چون تويي

با همه خستگي دلم بوسه ربايد از لبت

گربه‌ي شير دل نگر لقمه رباي چون تويي

نوبه‌ي خواجگي زنم بهر هوات تا مگر

نشکند از شکستگان قدر هواي چون تويي

بر سر خاقاني اگر دست فرو کني سزد

کوست دلي و نيم جان روي نماي چون تويي

از تو به بارگاه شه لاف دو کون مي‌زنم

کم ز خراج اين دوده نزل گداي چون تويي

از شه عيسوي نفس عازر ملک زنده شد

معجزه را همين قدر هست گواي راستين

اهل نماند بر زمين، اينت بلاي آسمان

خاک بر آسمان فشان هم ز جفاي آسمان

چون پس هر هزار سال اهل دلي نياورد

اين همه جان چه مي‌کند دور براي آسمان

اي مه مگو کآسمان اهل برون نمي‌دهد

اهل که نامد از عدم چيست خطاي آسمان

کوه به  کوه مي‌رسد، چون نرسد دلي به دل

غصه‌ي بي‌دلي نگر هم ز عناي آسمان

با همه دل شکستگي روي به آسمان کنم

آه که قبله‌ي دگر نيست وراي آسمان

محنت و حال ناپسند، اينت فتوح روز و شب

پلپل و چشم دردمند، اينت دواي آسمان

باد دريغ در دلم کشت چراغ زندگي

بوي چراغ کشته شد سوي هواي آسمان

بر سر پاي جان کنان گردم و طالع مرا

پاي و سري پديد نه چون سر و پاي آسمان

گر چه به مويي آسمان داشته‌اند بر سرم

موي به موي ديده‌ام تعبيه‌هاي آسمان

زعم من است کآسمان سجده‌ي سگدلان کند

زآن چو دم سگان بود پشت دوتاي آسمان

بس که قفاي آسمان خوردم و يافتم ادب

تا ادب اذ السما کوفت قفاي آسمان

جيب دريده مي‌روم گرد قواره‌ي زمين

بو که به محرمي رسم زير وطاي آسمان

نيست فرود آسمان محرم هيچ ناله‌اي

ناله‌ي خاقاني از آن رفت وراي آسمان

يا کند آسمان قضا عمر مرا که شد به غم

يا کنم از بقاي شه دفع قضاي آسمان

از گهر يزيديان زاده علي شجاعتي

کز سر ذوالفقار او زاده قضاي راستين

تاجور جهان چو جم تخت خداي مملکت

خاتم ديو بند او بند گشاي مملکت

انس و پريش چون ملک زله ‌رباي مائده

دام و ددش چو مورچه هديه فزاي مملکت

ديو دلان سرکشش حامل عرش سلطنت

مرغ پران ترکشش پيک سباي مملکت

افسر گوهر کيان، گوهر افسر سران

خاک درش چو کيميا بيش بهاي مملکت

عقل که ديد طلعتش حرز بر او دميد و گفت

اينت شه ملک سپه، عرش لواي مملکت

گفت جهانش اي ملک تو ز کياني از کيان

گفت ز تخم آرشم نخل بقاي مملکت

گفت به تيغش آسمان کاي گهري تو کيستي

گفت من آتش اجل زهر گياي مملکت

گر چه به باطل اختران افسر عاجزان برند

اوست مظفر به حق خانه خداي مملکت

مار به ظلم اگر برد خايه‌ي موش ناسزا

جان پلنگ چون برد کوست سزاي مملکت

مشتري از پي ملک کرد سجل خط بقا

بست بنات نعش را عقد براي مملکت

بدر ستاره لشکر است اوج طراز آسمان

بحر نهنگ خنجر است ابر سخاي مملکت

بدر چو شعري دوم، بحر چو کسري سوم

دولت ظلم کاه او عدل فزاي راستين

چون شه پيل ‌تن کشد پيل براي معرکه

غازي هند را نهد پيل به جاي معرکه

بيني از اژدها دلان صف زدگان چو مورچه

خايه‌ي مورچه شده چرخ وراي معرکه

تيغ نيام بفکند چون گه حشر تن کفن

راست چو صور دردمند از سر ناي معرکه

اسب به چار صولجان گوي زمين کند هبا

طاق فلک به پا کند هم به هباي معرکه

بيشه ستان نيزه‌ها ايمن از آتش سنان

شيردلان ز نيزه‌ها بيشه فزاي معرکه

قلزم تيغ‌ها زده موج به فتح باب کين

زاده ز موج تيغ‌ها صاعقه زاي معرکه

تيغ کبود غرق خون صوفي کار آب کن

زاغ سياه پوش را گفته صلاي معرکه

مغز سران کدوي خشک اشک يلان زرشک تر

زين دو به تيغ چون نمک پخته اباي معرکه

تخته‌ي خاک رزم را جذر اصم شده ظفر

خنجر شه چو هندويي جذر گشاي معرکه

رايت شه تذرو فش ليک عقاب حمله‌بر

پرچم شه غراب گون ليک هماي معرکه

رشته‌ي جان دشمنان مهره‌ي پشت گردنان

چون به هم آورد کند عقد براي معرکه

حلقه‌ي تن عدوي او بر سر شه ره اجل

شه چو سماک نيزه‌ور حلقه رباي راستين

عرش نگر به جاي تخت آمده پاي شاه را

کعبه نگر به قبله‌اي خواسته جاي شاه را

جام کيان به دست شه زمزم مکيان شده

بر مکيان زکات چين گنج عطاي شاه را

برده مهندس بقا ز آن سوي خط نه فلک

خندق حصن ملک را حد سراي شاه را

چون ز سواد شابران سوي خزر گذر كند

روس والان نهند سر خدمت پاي شاه را

ور به سرير بگذرد رايت شاه صاحبش

تاج و سرير خود نهد نعل بهاي شاه را

هود هدايت است شاه اهل سرير عاديان

صرصر رستخيزدان قوت راي شاه را

چرخ چو باز ازرق است اين شب و روز چون دو سگ

باز و سگ‌اند نامزد صيد و هواي شاه را

مرغ که آبکي خورد سر سوي آسمان کند

گويي اشارتي است آن بهر دعاي شاه را

دهر شکست پشت من نيست به رويش آب شرم

ار نه چنين نداشتي مدح سراي شاه را

چرخ چرا به خاک زد گوهر شب چراغ من

کافسر گوهران کنم در ثناي شاه را

ديده‌ي شرق و غرب را اين سخنم نظر برد

آه که نيست اين نظر عين رضاي شاه را

دزد بيان من بود هر که سخنوري کند

شاه سخنوران منم شاه ستاي راستين

باد مثال را حکم قضاي ايزدي

بر سر هر مثال او مهر رضاي ايزدي

هفت فلک به خدمتش يکدل و تا ابد زده

چار ملک سه نوبتش در دو سراي ايزدي

رخنه ز دست هيبتش ناخن شير آسمان

ناخن دست همتش بحر عطاي ايزدي

باد دل جهانيان واله‌ي نور طلعتش

چون نظر بهشتيان مست لقاي ايزدي

قوت روان خسروان شمه‌ي خاک درگهش

چون غذاي ملائکه باد ثناي ايزدي

باد چو باد عيسوي گرد سم براق او

اي پي چشم درد جان شاف شفاي ايزدي

خامه‌ي مار پيکرش باد رقيب گنج دين

مهره و زهر در سرش درد و دواي ايزدي

کرده ضمان از او ظفر فتح سرير و روس را

او به فزودن ظفر شکر فزاي ايزدي

چرخ ز خنجر زحل ساخته درع دولتش

آينه‌هاي درع او فر و بهاي ايزدي

دهر ز چرخ اطلسش کرده رداي کبريا

نقش طراز آن ردا عين بقاي ايزدي

شاه جهان گشاي را از شب و روز آن جهان

باد هزار سال عمر، اينت دعاي راستين

***

در مدح جلال الدين ابوالمظفر اخستان شروانشاه

خنده‌ي سر به مهر زد دم صبح

الصبوح اي حريف محرم صبح

ناف شب سوخت تف مجمر روز

گوي زر يافت جيب ملحم صبح

به سر تازيانه‌ي زرين

شاه گردون گرفت عالم صبح

صبح شد مريم، آفتاب مسيح

قطره‌ي ژاله اشک مريم صبح

طاس زرين کش آفتاب آسا

کآفتاب است طاس پرچم صبح

پي پي عشق گير و کم کم عقل

لب لب جام خواه و دم دم صبح

عاشقان را ز صبح و شام چه رنگ

کم زن عشق باش و گو کم صبح

سيم کش بحر کش ز کشتي زر

خوان فکن خوانچه کن مسلم صبح

از تن عقل پنج يک برگير

سه و يک خور به روي خرم صبح

يد بيضاي آفتاب نگر

زر فشان آستين معلم صبح

که آسمان پيش شه به نوروزي

در جل زر کشيد ادهم صبح

بوالمظفر خدايگان ملوک

ملک بخش و ظفرستان ملوک

برقع صبح چون براندازند

کوه را خلعه در سر اندازند

بر درند از صبا مشيمه‌ي صبح

طفل خونين به خاور اندازند

ترک سبوح گفته وقت صبوح

عابدان سبحه‌ها دراندازند

نوعروسان حجله‌ي نوروز

نورهان زر و زيور اندازند

ز آن مربع نهند منقل را

تا مثلث بر آذر اندازند

قفس آهنين کنند و در او

مرغ ياقوت پيکر اندازند

در مشبک دريچه پنداري

کآفتاب زحل خور اندازند

يا در آن خانه‌ي مگس گيران

سرخ زنبور کافر اندازند

بر لب خشک جام رعنا فش

عاشقان بوسه‌ي تر اندازند

گر چه ميران لشکرند همه

جرعه بر مير لشکر اندازند

چون همه جان شوند چون مي و صبح

جان به شاه مظفر اندازند

سر سامانيان و تاج کيان

ملک ابن الملک ميان ملوک

ساقيا توبه را قلم درکش

بر در ميکده علم برکش

زهد را بند آهنين بر نه

عقل را ميل آتشين درکش

خانه‌ي دل سبيل کن بر مي

رقم لايباع بر در کش

جان چو سگ طوق دار مجلس توست

هم تو داغ سگيش بر سرکش

گر به دل قانعي دو اسبه درآي

ور به جان خشندي خر اندر کش

خود پرستي چو حلقه بر در نه

بي‌خودي را چو حله در برکش

گر نه‌اي زهر، سينه کمتر سوز

ور نه‌اي دهر، کينه کمتر کش

دست گير آفتاب را چون صبح

در سماع خوش قلندر کش

روز و شب جز خط مزور نيست

خيز خط در خط مزور کش

پيش دريا کشي چو خاقاني

ياد شه گير و کشتي زر کش

افسر خسروان جلال الدين

ظل حق آفتاب جان ملوک

ترک من کآفتاب هندوي توست

عيد جان‌ها هلال ابروي توست

جوجو از زر منم در آن بازار

که ترازوش زلف جادوي توست

جو زرين چه سنجدت که به نقد

قرص خورشيد در ترازوي توست

پيش چشمت خيال هستي من

سايه‌ي موي بند گيسوي توست

از فلک زخم‌هاست بر دل من

کآنهم از دستبرد نيروي توست

نکنم مرهم جراحت خويش

کآن جراحت به مهر بازوي توست

نالش از آسمان کنم ني ني

کآسمان هم به نالش از خوي توست

پهلو از من تهي مکن که مرا

پهلوي چرب هم ز پهلوي توست

وصل و هجرت مرا يکي است از آنک

درد تو هم مزاج داروي توست

جان سپند تو ساخت خاقاني

چکند چشم عالمي سوي توست

لؤلؤ افشان تويي به مدحت شاه

عقد پروين بهاي لؤلؤي توست

حرز امت، سپاهدار عجم

کهف ملت، نگاهبان ملوک

زخم هجرت ميان جان بگسست

مدد مرهم از ميان بگسست

از همه تا همه دلي که مراست

به همه دل اميد جان بگسست

بر سر کويت از درازي راه

مرکب ناله را ميان بگسست

جور تو حلقه‌ي جهان بگرفت

رفت و زنجير آسمان بگسست

کشته‌ي صبرم آشکارا سوخت

رشته‌ي جانم از نهان بگسست

پيش خاک در تو چشم از در

صد طويله به رايگان بگسست

نفس من ز درد همنفسان

چند نوبت به يک زمان بگسست

بر سر چاه بختم آمد چرخ

مدد جوي عمر از آن بگسست

آب خون کرد و چاه سر بگرفت

دلو بدريد و ريسمان بگسست

دست خون ماند با تو خاقاني

طمع هستي از جهان بگسست

جوشن چرخ را به تير ضمير

در ثناي خدايگان بگسست

شهريار فلک غلام که هست

هر غلاميش پهلوان ملوک

لعلت از خنده کان همي ريزد

دل بر آن لعل جان همي ريزد

چون بخندي خبر دهد دهنت

که سها اختران همي ريزد

دست بالا است کار تو که فلک

زير پايت روان همي ريزد

نيزه بالاست خون ز غمزه‌ي تو

که به مشکين سنان همي ريزد

آسمان هم ز جور تو چون من

خاک بر آسمان همي ريزد

نه از آن طيره‌ام که طره‌ي تو

خون من هر زمان همي ريزد

ليک از آن در خطم که از خط تو

نافه‌ها رايگان همي ريزد

به چه زهره زبان حديث تو کرد

کآب رويم زبان همي ريزد

چشم من شد گناه شوي زبان

کآب سوي دهان همي ريزد

ابر خون‌بار چشم خاقاني

صاعقه بر جهان همي ريزد

صدف خاطرش جواهر نطق

بر سر اخستان همي ريزد

خانه زادند بنده‌ي در شاه

خانه داران خاندان ملوک

جوشن سرکشي ز سر برکش

تير هجرانم از جگر برکش

يا فرو بر تنم به آب عدم

يا دلم ز آتش سقر برکش

رگ جانم گشاده گشت ببند

پيشتر نوک نيشتر برکش

موج خون منت به کعب رسيد

دامن حله بيشتر برکش

بوسه‌اي کردم آرزو، گفتي

که ترازو بيار و زر برکش

زر ندارم وليک جان نقد است

شو بها بر نه و شکر برکش

گر بدان کفه زر همي سنجي

جان بدين کفه‌ي دگر برکش

دامن دوست گير خاقاني

وز گريبان عشق سر برکش

رايت نطق را عرابي وار

بر در کعبه‌ي ظفر برکش

از پي محرمان کعبه‌ي شاه

آبي از زمزم هنر برکش

صلتش بزم هشت خوان بهشت

صولتش رزم هفت‌خوان ملوک

جو به جو جور دلستان برگير

دل جوجو شده ز جان برگير

به گمان يوسفيت گم شده بود

يوسفت گرگ شد گمان برگير

بر سر خوان زندگي خورشت

چون جگر گوشه‌اي است خوان برگير

نيست در حلقه‌ي جهان يک اهل

پاي اهليت از ميان برگير

اهل دل کس نيافت ز اهل جهان

برو اي دل دل از جهان برگير

دو به دو با حريف جان بنشين

يک به يک غدر آسمان برگير

بس خراب است لهو خانه‌ي دهر

بنگه عمر از آسمان برگير

بر در نقب اين خراب تو را

تا نگيرند نقب از آن برگير

گل انصاف کار خاقاني

خسک از راه دوستان برگير

چون منوچهر خفته در خاک است

مهر از اين شوم خاکدان برگير

ميوه‌ي دولت منوچهر است

اخستان افسر کيان ملوک

دل به گرد زمانه مي نرسد

مرغ همت به دانه مي نرسد

از زمانه چه آرزو خواهم

که به نقش زمانه مي نرسد

پيشگاه مراد چون طلبم

که به من آستانه مي نرسد

جان دو اسبه دوان پي دل و عمر

به يکي زين دوگانه مي نرسد

به من هندوانه رخت از بخت

طرب زنگيانه مي نرسد

آه کز چرخ آه ياوگيان

ناوکي بر نشانه مي نرسد

غرقه‌ي خون هزار کشتي هست

که يکي بر کرانه مي نرسد

نسيه بر نام روزگار نويس

آن چه نقد از خزانه مي نرسد

ميوه آن به که آفتاب پزد

سايه پرورد خانه مي نرسد

پر بريده است مرغ خاقاني

ز آن سوي آشيانه مي نرسد

شمع اقبال شه چنان افروخت

که فلک بر زبانه مي نرسد

صولت جان رباي او بربود

گوي دولت ز صولجان ملوک

عدل او زهره‌ي ستم بشکافت

بذل او نافه‌ي کرم بشکافت

ظلم را چون هدف جگر بدريد

بخل را چون صدف شکم بشکافت

قهرش از بهر قطع نسل عدو

رحم مادر عدم بشکافت

بختش انگشتري وديعت داد

ماهي از بهر آن شکم بشکافت

آسمان نبوت ار مه را

چون گريبان صبح دم بشکافت

تيغ شه زهره‌ي زحل بدريد

جگر آفتاب هم بشکافت

تيغ او دست موسوي است از آنک

نيل را چون سر قلم بشکافت

اي چراغ يزيديان که دلت

چون علي خيبر ستم بشکافت

تارک ذوالخمار بدعت را

ذوالفقار تو لاجرم بشکافت

بر شکافي دماغ خصم چنانک

ناف سهراب روستم بشکافت

جز به نام تو داغ بر ران نيست

مرکب بخت زير ران ملوک

روضه‌ي آتشين پلارک توست

باد جودي شکاف ناوک توست

تخت جمشيد و تاج نوشروان

آرزومند پاي و تارک توست

بر حسودت كه عطسه‌ي ديو است

صبح دم خنده‌ي پلارك توست

بخت تو کودک و عروس ظفر

انتظار بلوغ کودک توست

ملک الموت مال و عيسي حال

بذل بسيار و حرص اندک توست

مشتري چک نويس قدر تو بس

که سعادت سجل آن چک توست

بابكت باد قدس شد چه عجب

عيسي باد قدس بابك توست

با يتيمي چو مصطفي مي‌ ساز

چه کني جبرئيل اتابک توست

در جهان مالک جهان سخن

مادح حضرت مبارک توست

شد عطارد به نطق صد يک او

چون به خلق آفتاب صد يک توست

گر بمانم ز آستان تو دور

عار دارم ز آستان ملوک

چون تو گردون سرير نتوان يافت

چون من اختر ضمير نتوان يافت

آفتابي و جز به درگاهت

اختران را مسير نتوان يافت

جز به صدرت عيار دانش را

ناقدان بصير نتوان يافت

گفتي از رسم سي هزار درم

کم ز سي نيزه‌گير نتوان يافت

لکن از صد هزار نيزه‌ي تو

اين قلم را نظير نتوان يافت

سخن اين است ناگزير جهان

عوض ناگزير نتوان يافت

تا چو تيغم به زر نيارايي

خاطرم را چو تير نتوان يافت

چشمه‌ي خاطر است سنگ انبار

آب از او خير خير نتوان يافت

بلبلي را که سينه بخراشي

از دم او صفير نتوان يافت

قلمي را که موي در سر ماند

کار ساز دبير نتوان يافت

خانه‌ي پيرزن که طوفان برد

در تنورش فطير نتوان يافت

پدرت ديده‌اي که چون مي‌داشت

ساحري را که شد زبان ملوک

در کمال تو چشم بد مرساد

نرسد در تو چشم و خود مرساد

بر رکاب فلک جنيبت تو

آفتي کز فلک رسد، مرساد

دختر بخت را جز از در تو

بر فلک بانگ نامزد مرساد

آن که عمرت هزار سال نخواست

روزش از يک به ده، به صد مرساد

بر اميد کلاه دولت تو

حاسدان را قبا نمد مرساد

دشمنت را که جانش معدوم است

حال بد جز به کالبد مرساد

ز ابلق چار گامه‌ي شب و روز

ران يک رانت را لگد مرساد

جيفه‌ي دشمنان جافي تو

از زباني به دام و دد مرساد

صدر عاليت کعبه‌ي خرد است

رخنه در کعبه‌ي خرد مرساد

اين دعا ورد جان خاقاني است

کاي ملک ز آسمانت بد مرساد

صولتت باد سايه دار ظفر

دولتت باد دايگان ملوک

***

در مدح جلال الدين ابوالمظفر اخستان

جو به جو راز جهان بنمود صبح

مشک جو جو از دهان بنمود صبح

صبح گويي زلف شب را عاشق است

کز دم عاشق نشان بنمود صبح

در وداع شب همانا خون گريست

روي خون آلود از آن بنمود صبح

جام فرعوني خبر ده تا کجاست

کاتش موسي عيان بنمود صبح

مرغ تيز آهنگ لختي پر فشاند

چون عمود زرفشان بنمود صبح

قفل رومي برگرفت از درج روز

چون کليد هندوان بنمود صبح

نافه‌ي شب را چو زد سيمين کليد

مشک تر در پرنيان بنمود صبح

بر سماع کوس و بر رقص خروس

خرقه بازي در نهان بنمود صبح

بر محک شب سپيدي شد پديد

چون عيار آسمان بنمود صبح

تا برآرد يوسفي از چاه شب

دلو سيمين ريسمان بنمود صبح

در کمين شرق زال زر هنوز

پر عنقا ديدبان بنمود صبح

حلقه ديدستي به پشت آينه

ماه حلقه همچنان بنمود صبح

گويي اندر بر حمايل چرخ را

خنجر شاه اخستان بنمود صبح

سام کيخسرو مکان در شرق و غرب

خضر اسکندر نشان در شرق و غرب

صبح خيزان وام جان درخواستند

داد عمري ز آسمان درخواستند

پيش کان قرا شود سبوح خوان

در صبوح عشق خوان در خواستند

در مناجاتي که سرمستان کنند

جرم آن سبوح خوان در خواستند

نازنيناني که دير آگه شدند

زود جام زرفشان درخواستند

چون به خوابي صبح از ايشان فوت شد

روز را رطل گران درخواستند

گر قدح‌هاي صبوحي شد ز دست

هم به رطلي عذر آن درخواستند

چون نهنگان از پي دريا کشي

ساغر کشتي نشان درخواستند

کوه زهره عاشقانند اين چنين

کآتشين دريا چنان درخواستند

از زکات جرعه‌ي درياکشان

مفلسان گنج روان درخواستند

جور خواران را جهان انصاف داد

کز خود انصاف جهان درخواستند

ساقيان نيز از پي يک بوس خشک

با زر تر نقد جان درخواستند

چون کناري را بها گفتيم چند

صد بهاي کاويان درخواستند

چرخ و انجم بر طراز روز نو

کنيت شاه اخستان درخواستند

بوالمظفر ظل حق چون آفتاب

مالک الملک جهان در شرق و غرب

پند آن پير مغان ياد آوريد

بانگ مرغ زند خوان ياد آوريد

دجله دجله تا خط بغداد جام

مي دهيد و از کيان ياد آورد

خفتگان را در صبوح آگه کنيد

پيل را هندوستان ياد آوريد

دانه‌ي مرغ بهشتي در دهيد

مرغ جان را ز آشيان ياد آوريد

بر شما بادا که خون رز خوريد

خاکيان را در ميان ياد آوريد

خوان نهيد و خوانچه‌ي مستان کنيد

بي‌خودان را زير خوان ياد آوريد

چون ز جرعه خاک را رنگي دهيد

هم به بويي ز آسمان ياد آوريد

کعبتين را گر سه شش خواهيد نقش

نام رندان بر زبان يادآوريد

دوستان تشنه لب را زير خاک

از نسيم جرعه دان ياد آوريد

در شبستان چون زماني دم زنيد

از شبيخون زمان ياد آوريد

روز شادي را شب غم در قفاست

چون در اين باشيد از آن ياد آوريد

جام زر افشان به خاقاني دهيد

خاطرش را درفشان ياد آوريد

راويان را بر زبان تهنيت

مدحت شاه اخستان ياد آوريد

کسري اسلام، خاقان الکبير

خسرو سلطان نشان در شرق و غرب

راز مستان از ميان بيرون فتاد

الصبوح آواز آن بيرون فتاد

ساقي از قيفال خم مي‌راند خون

طشت زرين ز آسمان بيرون فتاد

زاهد کوه آستيني برفشاند

ز او کليد خمستان بيرون فتاد

صوفي قرا کبودي چاک زد

ساغريش از بادبان بيرون فتاد

باد دستار مؤذن در ربود

کعبتيني از ميان بيرون فتاد

سبحه در کف مي‌گذشتم بامداد

بانگ ناقوس مغان بيرون فتاد

مصحفي در بر حمايل داشتم

مي فروشي از دکان بيرون فتاد

بند زر از مصحفم در وجه مي

بستد و راز نهان بيرون فتاد

پشت خم در خم شدم وز درد خام

خوردم و هوش از روان بيرون فتاد

يک نشان درد بر دراعه ماند

دوستي ديد و نشان بيرون فتاد

دشمنان بيرون ندادند اين حديث

كاين حديث از دوستان بيرون فتاد

جور مي‌کش هم چنين خاقانيا

خاصه کانصاف از جهان بيرون فتاد

کشتي بهروزي از درياي غيب

بر در شاه اخستان بيرون فتاد

چار ملت را سوم جمشيد دان

بل دوم مهديش خوان در شرق و غرب

کوس را ديدي فغان برخاسته

بانگ مرغان بين چنان برخاسته

اختران آبله مانند را

از رخ گردون نشان برخاسته

شب چو جعد زنگيان کوته شده

وز عذار آسمان برخاسته

روز چون رخسار ترکان از کمال

خال نقصان از ميان برخاسته

مجلس از جام و تنوره گرم و خوش

باد و آتش زاين و آن برخاسته

آتش از انگشت بين سر بر زده

روم در هندوستان برخاسته

نغمه‌ي مطرب شده چون نفخ صور

تا قيامت در جهان برخاسته

مي چو عيسي و ز رومي ارغنون

غنه‌ي انجيل ‌خوان برخاسته

گوش بربط تا به چوب انباشته

ناله‌اش از راه زبان برخاسته

ناي بي‌گوش و زبان بسته گلو

از ره چشمش فغان برخاسته

چنگ بين چون ناقه‌ي ليلي وز او

بانگ مجنون هر زمان برخاسته

بهر دستينه رباب از جام و مي

زر و بسد رايگان برخاسته

لحن زهره بر دف سيمين ماه

بر در شاه اخستان برخاسته

رايت و چتر جلال الدين سزد

صبح و شام آسمان در شرق و غرب

آن نه زلف است آنچنان آويخته

سلسله است از آسمان آويخته

سلسله گر بهر عدل آويختند

بهر ظلم است او چنان آويخته

حلقه‌ي گوشت چو عياران به حلق

زير زلفت بين نهان آويخته

در سر زلف گنه کارت نگر

بي‌گناهان را روان آويخته

آهوي چشمت بدان زنجير زلف

جان شيران جهان آويخته

تا سرينت با ميان درساخت هست

کوهي از مويي روان آويخته

دل که با بار غمت پيوست، هست

مويي از کوه گران آويخته

هر زمان يا سج زنان صياد وار

آيي از بازو کمان آويخته

عنبرين دستارچه گر درخت

طوق غبغب در ميان آويخته

فتنه در فتراک تو بسته عنان

داد خواهان در عنان آويخته

اي به مويي آسمان را از جفا

بر سر من هر زمان آويخته

در تو آويزم به مويي کز غمت

شد به مويي کار جان آويخته

جور بس کن خاصه چون کسري ز عدل

شاه زنجير امان آويخته

برق تيغش ديدبان در ملک و دين

ابر جودش ميزبان در شرق و غرب

نامرادي را به جان در بسته‌ام

خدمت غم را ميان در بسته‌ام

عالمي پر تير باران جفا است

بر حقم گر چشم جان در بسته‌ام

آمدم تسليم در هر چه آيدم

ديده‌ي اميد از آن در بسته‌ام

سر به تيغ دشمنان در داده‌ام

در به روي دوستان در بسته‌ام

روز هم‌جنسان فرو شد لاجرم

روزن دل ز آسمان در بسته‌ام

سايه‌ي خود هم نبينم تا زيم

آن چنان چشم از جهان در بسته‌ام

تا دم من گوش من هم نشنود

سوي لب راه فغان در بسته‌ام

تا نيايد غور اين غم‌ها پديد

گريه را راه از نهان در بسته‌ام

هر چه خواهد چرخ گو مي‌کن ز جور

کز مکن گفتن زبان در بسته‌ام

راز مرغان را سليماني نماند

پيش ديوان ز آن دهان در بسته‌ام

بر زبانم مهر مردان کرده‌اند

همچو طفلان گفت از آن در بسته‌ام

خاک در لب کرد خاقاني و گفت

در فروشي را دکان در بسته‌ام

همت از کار جهان برداشته

دل به شاه شه‌ نشان در بسته‌ام

کمترين اقطاع سگبانان اوست

قندهار و قيروان در شرق و غرب

گر جهان شاه جهان مي‌خواندش

آسمان هم آسمان مي‌خواندش

مفخر اول بشر خوانش که دهر

مهدي آخر زمان مي‌خواندش

ز آنکه شيطان سوز و دجال افکن است

آدم مهدي مکان مي‌خواندش

ور صدايي آيد از طاق فلک

هم فلک کيوان نشان مي‌خواندش

آهن تيغش دل اعدا بخورد

مردم آهن خاي از آن مي‌خواندش

ديده‌اي دندان که خايد استخوان

کادمي هم استخوان مي‌خواندش

خطبه‌ي مدحش چو برخواند آفتاب

مشتري حرز امان مي‌خواندش

سکه‌ي قدرش چو بنوشت آسمان

ماه لوح غيب دان مي‌خواندش

تيغ شه ماند به لوحي کز دو روي

ملک محراب کيان مي‌خواندش

نصرت نو زاده تا با تيغ اوست

چرخ طفل لوح‌خوان مي‌خواندش

ابجد تأييد بين کز لوح ملک

طفل نصرت چون روان مي‌خواندش

رنگ جبريل است تيغش را که عقل

وحي پيروزي رسان مي‌خواندش

خصم شه تا عده‌ي‌دار آرزوست

عاقل آبستن نشان مي‌خواندش

در شب و روزش دو خادم روز و شب

جوهر اين و عنبر آن در شرق و غرب

دست و شمشيرش چنان بيني به هم

کآفتاب و آسمان بيني به هم

شاه ملت پاسبان را بر فلک

هفت سلطان پاسبان بيني به هم

از نهيبش در چهار ارکان خصم

چار طوفان هر زمان بيني به هم

آب خضر و نار موسي يافت شاه

عزم و حزمش زين و آن بيني به هم

شه سکندر قدر و اندر موکبش

خضر و موسي هم عنان بيني به هم

حکم عزرائيل و برهان مسيح

در کف و تيغش عيان بيني به هم

دوست و دشمن را رضا و خشم او

عمر بخش و جان ستان بيني به هم

چون دو نفخ صور در خشم و رضاش

زهر و پازهر روان بيني به هم

خنجر سبزش چو سرخ آيد به خون

حصرم و مي را نشان بيني به هم

تا نه بس دير از کمال عدل شاه

مصر و ري در شابران بيني به هم

از نسيم عدل او هر پنج وقت

چار ملت را امان بيني به هم

بر دعاي دولتش در شش جهت

هفت مردان يک زبان بيني به هم

در رياض عشرتش هر هفت روز

هشت جنت نقلدان بيني به هم

کنيتش چون بشمري هر هشت حرف

نه فلک را حرز جان بيني به هم

خاص بهر لشکرش برساخت چرخ

ترک و هندو ديدبان در شرق و غرب

رمحش از طوفان نشان خواهد نمود

معجز نوح از سنان خواهد نمود

تيغ هنديش از مخالف سوختن

در خزر هندوستان خواهد نمود

بر ثبات دولت او تا ابد

جنبش عدلش نشان خواهد نمود

سرخي شام آگهي داده است از آنک

روز خوشي در جهان خواهد نمود

صبحگاهي کز شبيخون ران گشاد

تيغ چون خور خون‌فشان خواهد نمود

شبروي کرده کلنگ آسا به روز

همچو شاهين کامران خواهد نمود

حلق خصمت در تثاوب جان دهد

کو تمطي بر کمان خواهد نمود

چون کمان و تير شد نون و القلم

نشره‌ي فتح اين و آن خواهد نمود

جوشن ناخن تنش بدخواه را

تن چو ناخن ز استخوان خواهد نمود

شاه موسي کف چو خنجر برکشد

زو روان طور روان خواهد نمود

خصم فرعوني نسب هم‌چون زنان

دو کدان در زير ران خواهد نمود

پنبه گيراي جان دشمن ز آن تني

کو ز ترکش دو کدان خواهد نمود

سگ گزيده خصم و تيغ شه چو آب

کآتش مرگش عيان خواهد نمود

نزل ‌خوار تيغ و مور خوان اوست

وحش و طير و انس و جان در شرق و غرب

زيرکان کاسرار جان دانسته‌اند

علم جزوي ز آسمان دانسته‌اند

از رصدها سيزده سال دگر

خسف بادي در جهان دانسته‌اند

قرن‌ها را حکم پيشي کرده‌اند

تا قران‌ها در ميان دانسته‌اند

در سر ميزان ز جمع اختران

بيست و يک نوع از قران دانسته‌اند

نابريده برج خاکي را تمام

برج باديشان مکان دانسته‌اند

گر چه هفت اختر به يک جا ديده‌اند

جاي کيوان بر کران دانسته‌اند

من يقين دارم که ضد آن بود

کاين حکيمان از گمان دانسته‌اند

حکمشان باطل‌تر است از علمشان

کاختران را کامران دانسته‌اند

هفت هارون بر در سلطان غيب

از چه‌شان فرمان روان دانسته‌اند

هفت بيدق عاجز شاه قدر

از چه‌شان لجلاج سان دانسته‌اند

عارفان اجرام را در راه امر

هفت پيک رايگان دانسته‌اند

کار پيکان نامه بردن دان و بس

پيک را کي نامه‌خوان دانسته‌اند

دفع اين طوفان بادي را سبب

دولت شاه اخستان دانسته‌اند

خاک درگاهش به عرض مصحف است

جاي سوگند کيان در شرق و غرب

شاه مشرق کامران ملک باد

آفتاب خاندان ملک باد

پيش او هر تاجداري همچو تاج

پشت خم بر آستان ملک باد

از پي طغراي منشور ظفر

تير حکمش بر کمان ملک باد

خطي او همچو خط استوا

ناگزير آسمان ملک باد

ظل کعبش کاوفتد بر ساق عرش

زاد سرو بوستان ملک باد

تا به جان بينند جنبش سايه را

سايه‌ي بالاش جان ملک باد

بهر تعويذ سلاطين از ثناش

اسم اعظم در زبان ملک باد

بر زبان ملک چون نامش رود

آب حيوان در دهان ملک باد

کام بختش چون دعاي مادران

در اجابت هم‌عنان ملک باد

از سر تيغش چو داغ تازيان

ران شيران را نشان ملک باد

از شعاع طلعتش در جام مي

نجم سعدين در قران ملک باد

بس بقائم ريخت با عدلش جهان

کو چو قائم در جهان ملک باد

فضل يزدان در ضمان عمر اوست

عمر او هم در ضمان ملک باد

بخت بادش پاسبان و اسلام را

بأس عدل پاسبان در شرق و غرب

***

هم در مدح جلال الدين ابوالمظفر اخستان

برقع زرنگار بندد صبح

نقش رخسار يار بندد صبح

از جنيبت فرو گشايد ساخت

آينه‌اش بر عذار بندد صبح

دم گرگ است يا دم آهو

که همه مشک بار بندد صبح

بدرد جيب آسمان و بر او

گوي زر آشکار بندد صبح

ببرد نقب در حصار فلک

و آتش اندر حصار بندد صبح

جويباري کند ز دامن چرخ

چشمه در جويبار بندد صبح

از براي يک اسبه شاه فلک

بيرق شاهوار بندد صبح

کتف کوه را ردا بافد

که زر اندود تار بندد صبح

بهر درياکشان بزم صبوح

کشتي زرنگار بندد صبح

پرده‌ي عاشقان درد و آنگه

جرم بر روزگار بندد صبح

بر گلو گاه مرغ رنگين تاج

زيور ناله دار بندد صبح

برگ ريز خزان کند انجم

باز نقش بهار بندد صبح

روز را بکر چون برون آيد

عقد بر شهريار بندد صبح

خسرو اعظم آفتاب ملوک

ظل حق مالک رقاب ملوک

مرغ خوش مي‌زند نواي صبوح

بشنو از مرغ هين صلاي صبوح

نورهان دو صبح يک نفس است

آن نفس صرف کن براي صبوح

راح ريحاني ار به دست آري

تو و ريحان روح و راي صبوح

پي غولان روزگار مرو

تو و بيغوله‌اي سزاي صبوح

ساغري پيش از آفتاب بخواه

از مي آفتاب زاي صبوح

رطل پرتر بران که خواهد راند

روز يک اسبه در قفاي صبوح

روز از آن سوي کوه سرمست است

از نفس‌هاي جانفزاي صبوح

چه عجب گر موافقت را کوه

رقص درگيرد از قواي صبوح

زهد بس کن رکاب باده بگير

که نگيرد صلاح جاي صبوح

يک رکابي مپاي بر سر زهد

چون شود دل عنان گراي صبوح

روز اگر رهزن صبوح شود

چاشت تا شام کن قضاي سبوح

ديده‌ي روز را چو روي شفق

لعل گردان به جرعه‌هاي صبوح

خوانچه کن باده کش چو خاقاني

ياد شه گير در صفاي صبوح

شاه ايرانيان جلال الدين

سر سامانيان جلال الدين

عاشقان جان فشان کنند همه

شاهدان کار جان کنند همه

در قماري که با ملامتيان

داو عشرت روان کنند همه

جرعه ريزند بر سلامتيان

که صبوح از نهان کنند همه

ور کسي توبه بر زبان راند

خاکش اندر دهان کنند همه

بر سر تخت نرد چون طفلان

لعبت از استخوان کنند همه

کعبتين بر مثال پروين است

که بر او شش نشان کنند همه

بدرند از سماع دخمه‌ي چرخ

سخره بر دخمه‌بان کنند همه

مطربان از زبان بربط گنگ

زخمه را ترجمان کنند همه

چنگ را با همه برهنه سري

پاي گيسو کشان کنند همه

پس به افسون گري ز صورت ناي

افعي بي زبان كنند همه

در بردف هر آنچه حيوانند

ياد شاه اخستان کنند همه

پشت ملت خدايگان امم

روي دولت نگاهبان عجم

خاصگان جهد آن کنيد امروز

کآب عشرت روان کنيد امروز

تا به شب هم صبوح نوروز است

روز در کار آن کنيد امروز

انسيان را هم از مصحف انس

روضه‌ي انس و جان کنيد امروز

ز آن گلي کز حجر، نه از شجر است

حجره چون گلستان کنيد امروز

هست روي هوا کبوتر فام

ز آتش ارزن فشان کنيد امروز

ز آتشي کآفتاب ذره‌ي اوست

آسمان را نهان کنيد امروز

وز ميي کآسمان پياله‌ي اوست

آفتابي عيان کنيد امروز

بيد را چون زکال کرد آتش

باده راوق بدان کنيد امروز

از پي آن تذرو زرين پر

آهنين آشيان کنيد امروز

بهر مريخ آفتاب علم

حصن بام آسمان کنيد امروز

روميان چون عرب فرو گيرند

قبله از روميان کنيد امروز

ران خورشيد را بدان آتش

داغ شاه جهان کنيد امروز

بازوي زهره را به نيل فلک

بوالمظفر نشان کنيد امروز

بحر جود اخستان گوهر بخش

شاه گيتي ‌ستان کشور بخش

داد عمر از زمانه بستانيم

جان به وام از چمانه بستانيم

ساقيا اسب چار گامه بران

تا رکاب و سه‌گانه بستانيم

اسب در تاز تا جهان طرب

به سر تازيانه بستانيم

حسب داريم بر خزانه‌ي عيش

همه نقد از خزانه بستانيم

ساتكيني دهيم و جور خوريم

دورها در ميانه بستانيم

يک دو دم بر سه قول کاسه‌گري

چار کاس مغانه بستانيم

عقل اگر در ميانه کشته شود

ديت از باده ‌خانه بستانيم

به سفالي ز خانه‌ي خمار

آتشي بي‌زبانه بستانيم

لب ساقي چو نوش نوش کند

نقل از آن ناردانه بستانيم

با جراحت بساز خاقاني

تا قصاص از زمانه بستانيم

زين سيه کاسه دست کفچه کنيم

طعمه‌اي بي‌بهانه بستانيم

در شکر ريز نوعروس بقا

بهر خسرو نشانه بستانيم

ملک الملک کشور پنجم

قامع اوج اختر پنجم

نااميدان غصه‌خور ماييم

عبرت کار يکدگر ماييم

ماهي‌آسا ميان دام بلا

همه سر گوش و بي‌خبر ماييم

کعبتين‌وار پيش نقش قضا

همه تن چشم بي‌بصر ماييم

ز اين دو تا کعبتين و سي مهره

گرو رقعه‌ي قدر ماييم

دستخون است و هفده خصل حريف

وه که در ششدر خطر ماييم

غرق طوفان وحشتيم ايرا

نوح ايام را پسر ماييم

باد نسبت به ما کند زيرا

هيچ بن هيچ را پدر ماييم

کم ز هيچ‌اند جمله هيچ کسان

وز همه کم‌ عيارتر ماييم

جرعه چينان مجلس همه‌ايم

چه عجب خاک پي سپر ماييم

دست غيري مبر که در همه شهر

قلب کاران کيسه بر ماييم

همچو آيينه از نفاق درون

تازه روي و سيه جگر ماييم

چند گويي که کس به ده در نيست

آنکه کس نيست مختصر ماييم

هر زمان گويي از سگان که‌ايد

سگ خاقان تاجور ماييم

شاه بقراطيان مظفر از اوست

جاه سلجوقيان موفر از اوست

عشقت آتش ز جان برانگيزد

رستخيز از جهان برانگيزد

برق سودات بگذرد بر دل

زمهرير از دهان برانگيزد

خيل عشقت به جان فرود آيد

سيل خون از ميان برانگيزد

تا قيامت غلام آن عشقم

که قيامت ز جان برانگيزد

از برونم زبان فرو بندد

وز درونم فغان برانگيزد

تب پنهاني غم تو مرا

لرزه از استخوان برانگيزد

ناله پيدا از آن کنم که غمت

تب عشق از نهان برانگيزد

هجر بر سر موکل است مرا

از سرم گرد از آن برانگيزد

شحنه‌ي وصل کو که هجر تو را

از سرم يک زمان برانگيزد

آه خاقاني از تف عشقت

آتش از آسمان برانگيزد

چون حديثي کند دل از دهنش

باد آتش فشان برانگيزد

فر شروان شهي ز راه زبان

آب آتش نشان برانگيزد

بي‌خلافي خليفه‌ي خرد اوست

مستحق الخلافتين خود اوست

آفتاب از وبال جست آخر

يوسف از چاه و دلو رست آخر

چاه را سر فرو گرفت الحق

دلو را ريسمان گسست آخر

چشمه‌ي خور به حوض ماهي دان

آمد و در فکند شست آخر

چون سليمان نبود ماهي‌گير

خاتم آورد باز دست آخر

با وشاقان خاص گيسو دار

شاه افلاک برنشست آخر

بيست و يک خيلتاش سقلا بيش

خيل دي ماه را شکست آخر

خايه‌ي زر پريد مرغ‌آسا

از پي اين کبود طست آخر

چرخ را چون سمند نعل افکند

تنگ بر نقره خنگ بست آخر

روز پرواز کرد و بالا شد

شب به کاهش فتاد پست آخر

بر قراسنقر اوفتاد شکست

و آقسنقر ز بيم جست آخر

قدر گيتي بهار بفزايد

پيش داراي دين پرست آخر

درجي در رقم شود مرفوع

چون دقايق رسد به شصت آخر

از کيومرث کاولين ملک است

هر نيائيش بر زمين ملک است

عرشيان سايه‌ي حقش دانند

اختران نور مطلقش دانند

چون فريدون مظفرش گويند

چون سکندر موفقش دانند

خاطب او را به ملک هفت اقليم

گر کند خطبه بر حقش دانند

ور گواهي به چار حد جهان

بگذراند مصدقش دانند

در کف بحر کف او گردون

گر محيط است زورقش دانند

چرخ اخضر چو در شود به شفق

از خم تيغ ازرقش دانند

دود آن آتش مجسم اوست

اينکه چرخ مطبقش دانند

چرخ را خود همين تفاخر بس

کآخور خاص ابلقش دانند

اين جهان راز راي او حصني است

کآن جهان حد خندقش دانند

کوه را ز اژدهاي بيرق او

لرزه‌ي برق بيرقش دانند

دشمنش داغ کرده‌ي زحل است

از سعادت چه رونقش دانند

هر که جوش تنور طوفان ديد

نان در او بست احمقش دانند

راوي من که مدح شه خواند

صد جرير و فرزدقش دانند

بر بساطش به مدحت انديشي

عنصري را سه شش دهم بيشي

شاه انجم غلام او زيبد

سکه‌ي دين به نام او زيبد

تيغ هنديش صيقل کفر است

لاجرم روم رام او زيبد

با سکندر برابرش ننهم

که سکندر غلام او زيبد

کآب حيوان کجا سکندر جست

تشنه‌ي فيض جام او زيبد

آنچه نخاس ارز يوسف کرد

ارز گفتار خام او زيبد

نسر طائر بيفکند شهپر

که پرش بر سهام او زيبد

ماه منجوق گوهر سلجوق

در ظلال حسام او زيبد

مدد بأس دوده‌ي عباس

سايه‌ي احتشام او زيبد

صورت عدل تنگ قافيه ايست

که رديف دوام او زيبد

آسمان گرنه سرنگون خيزد

درع بالاي تام او زيبد

فرخ آن شاهباز کز پي صيد

ساعد شه مقام او زيبد

بخ بخ آن بختيي که کتف رسول

جايگاه زمام او زيبد

دولت تيز مرغ تيز پر است

عدل شه پايدام او زيبد

چنبر کوس او خم فلک است

ساقي کاس او صف ملک است

گر نه درياست گوهر تيغش

موج خون چون زند سر تيغش

کوه را چون سفينه بشکافد

موج درياي اخضر تيغش

زهره از حلق اژدهاي فلک

مي برآيد برابر تيغش

ماهي چرخ بفكند دندان

از نهنگ زبان‌ور تيغش

گر ز نصرت نه حامله است چرا

نقطه نقطه است پيکر تيغش

بفسرد چون نمک ز چشمه‌ي خور

چشمه‌ي خور ز آذر تيغش

سنگ البرز را کند آهک

آتش آب پرور تيغش

دورها بوده در زمين بهشت

تيغ حيدر برادر تيغش

اين به هند اوفتاد و آن به عرب

ز آن به هند است مفخر تيغش

همچو آدم به هند عور افتاد

مانده پوشيده اختر تيغش

برگ انجير بر تنش بستند

سبز از آن گشت منظر تيغش

زحل آن را کشد که زخم زند

سر مريخ گوهر تيغش

گويي اندر بر زحل موشي است

يا پلنگي است بر سر تيغش

در حبش سنقر آورد عدلش

در خزر پيل پرورد عدلش

وصف خلقش به جان در آويزد

دست جودش به کان در آويزد

عدلش ار ز آسمان ندارد عار

سلسله ز آسمان در آويزد

آسمان را به مويي از سر قهر

بر سر دشمنان در آويزد

دست ظلم جهان ببرد شاه

وز گلوي جهان در آويزد

بکشد شخص بخل را کرمش

سرنگون ز آستان در آويزد

چون شود بحر آتشين از تيغ

با نهنگ دمان در آويزد

خصم شاه ار کمان کشد حلقش

به زه آن کمان در آويزد

از کيان است چرخ سر پنجه

که به شاه کيان در آويزد

مرد شهباز گوشت‌خوار کجاست

زاغ کز استخوان در آويزد

راي باريک اوست قائد حلم

که سماک از سنان در آويزد

راي او چون ميان معشوق است

کوهي از موي از آن در آويزد

شعر من معجزي است در مدحش

که چو قرآن به جان در آويزد

بر در کعبه شايد ار شعرم

خادم کعبه‌بان در آويزد

چون مني را مگو که مثل کم است

مثل من خود هنوز در عدم است

نقش بختش بر آسمان بستند

عقد اقبالش اختران بستند

خسروانش سزند غاشيه‌دار

کمر حکم او بر آن بستند

سينه چون چنگ بر کتف بردند

ديده چون ناي بر ميان بستند

بخت را کوست بکر دولت زاي

عقد بر شاه کامران بستند

بهر تهديد سگدلان نفاق

شير چرخش بر آستان بستند

چرخ را خود بر آستانش چو سگ

بر درخت گل امان بستند

سگ ديوانه‌ي ضلالت را

هم سگان درش دهان بستند

آن کسان کآسمانش ميخواندند

نام قصاب بر شبان بستند

کآسمان را به حکم هارونيش

ز اختران زنگل روان بستند

خسروان گرز گاو سارش را

زبر چتر کاويان بستند

اختران پيش گرز گاو سرش

رخت بر گاو آسمان بستند

سائلان را ز نعمت جودش

در جگر سده‌ي گران بستند

شاعران را ز رشک گفته‌ي من

ضفدع اندر بن زبان بستند

تخت شاه افسر سماک شده است

سر خصمانش تخت خاک شده است

از حقش ظل حق خطاب رساد

ظل چترش به آفتاب رساد

هر غلاميش را ز سلطانان

پهلوان جهان خطاب رساد

وحي نصرت ز آسمان ظفر

به شه مصطفي رکاب رساد

از ملايک به قدر لشکر مور

نجده‌ي شاه کامياب رساد

دشمناني که آب و جاهش راست

نامه‌ي عمرشان به آب رساد

زين دو رنگين کبوتر شب و روز

به عدو نامه‌ي عذاب رساد

شاه را سوره‌ي فتوح رسيد

خصم را آيت عقاب رساد

همه ساله به دستش از مي و جام

آفتاب هوا نقاب رساد

ز آتش تيغ او به اهرمنان

تف قاروره‌ي شهاب رساد

ز آسمان کو کبود کيمختي است

تيغ برانش را قراب رساد

هر کجا باد موکبش بگذشت

همه نيلوفر از سراب رساد

از پي امن حصن دولت او

نقب ايام بر خراب رساد

وز پي جان ربودن خصمش

ملک الموت را شتاب رساد

اين دعا رفت و ساق عرش گرفت

نه فلک ز اتفاق عرش گرفت

***

نوروزيه در مدح جلال الدين ابوالمظفر شروانشاه

سر چو آه عاشقان بر کرد صبح

عطر آتش زاي بر کرد صبح

از شرار آه مشتاقان دل

آتش عنبرفشان بر کرد صبح

بر قواره‌ي ماه سحري کرد چرخ

تا سر از خواب گران بر کرد صبح

تا کند سيمين قواره در زمين

سر ز جيب آسمان بر کرد صبح

خواب چشم عاشقان بست آشکار

دود رنگين کز نهان برکرد صبح

ز آتشي کافتاد در حراق چرخ

شمع در صحراي جان برکرد صبح

چون قراسنقر گريزان شد به راه

آق سنقر ديدبان بر کرد صبح

چون به دست چپ طراز چرخ ديد

نقش والفجرش بر کرد صبح

کشتي زر هم کنون آيد پديد

کآنک آنک بادبان بر کرد صبح

جام را گنج فريدون خون بهاست

چون درفش کاويان بر کرد صبح

از پي نوروز تا در جل کشند

زين به گلگون جهان بر کرد صبح

گويي آنک بر دژ زرين روس

رايت شاه اخستان برکرد صبح

عنصر اقبال و جان مملکت

گوهر تأييد کان مملکت

جام چون گل عطر جان آميخته

لعل با زر در دهان آميخته

دست صبح از عنبر و کافور و مشک

صد مثلث رايگان آميخته

ساغر از ياقوت و مرواريد و زر

صد مفرح در زمان آميخته

در دل خم خون شده جان پري

با تن مردم چو جان آميخته

در سفال خم نگر زراب مي

آتش اندر ضيمران آميخته

آن مي و نارنج را گر کس نديد

با شفق صبح آنچنان آميخته

از پي تعويذ جان‌ها ساقيان

آب مشک و زعفران آميخته

روي و موي شاهدان چون آبنوس

روز و شب در يک مکان آميخته

از نثار جام زر بر فرق خاک

جرعه بين با خاک جان آميخته

جام مي چون لوح طفلان سرخ و زرد

نو بهاري با خزان آميخته

روز و شب را ز آشتي با يکدگر

دولت شاه اخستان آميخته

خسرو مشرق جلال الدين که کرد

ذوالجلالش کامران مملکت

شاهد روز از نهان آمد برون

خوانچه‌ي زر ز آسمان آمد برون

چهره‌ي آن شاهد زربفت پوش

از نقاب پرنيان آمد برون

نقب در ديوار مشرق برد صبح

خشت زرين ز آن ميان آمد برون

شاهد و شاه از قباي فستقي

همچو فستق ز استخوان آمد برون

نعره‌ي مرغان برآمد کالصبوح

بيدلي از بند جان آمد برون

بامدادن سوي مسجد مي‌شدم

پيري از کوي مغان آمد برون

من به بانگ مؤذنان کز خمکده

بانگ مرغ زند خوان آمد برون

عاشقي توبه شکسته همچو من

از طواف خمستان آمد برون

دست من بگرفت و در ميخانه برد

با من از راه نهان آمد برون

گفت مي خور تا برون آيي ز پوست

لاله نيز از پوست ز آن آمد برون

مي خوري به کز ريا طاعت کني

گفتم و تير از کمان آمد برون

پاي رندان بوسه زن خاقانيا

خاصه پايي کز جهان آمد برون

از حجاب غيب چون ماه از غمام

نصرت شاه اخستان آمد برون

داور اسلام خاقان الکبير

عدل را نوشين روان مملکت

ساقي درياکشان آخر کجاست

ساغر کشتي نشان آخر کجاست

کشتي زرين در او درياي لعل

از حبابش بادبان آخر کجاست

از مسام گاو سيمين در صبوح

ارزن زرين روان آخر کجاست

از پي سي طفل را بر يک بساط

آن سه لعبت ز استخوان آخر کجاست

اين حريفان جمله مستان مي‌اند

مست عشقي ز آن ميان آخر کجاست

خاك تشنه است و كريمان زير خاك

يادگار جرعه شان آخر كجاست

از زکات جرعه‌ي مستان وقت

يک زمين سيراب جان آخر کجاست

بربط نالان چو طفلان از زدن

در کنار دايگان آخر کجاست

ناي چون شاه حبش در پيش و پس

ده غلامش پاسبان آخر کجاست

بر سر رگ‌هاي بازوي رباب

نشتر راحت رسان آخر کجاست

چنگ چون زالي سرافکنده ز شرم

گيسوان در پاکشان آخر کجاست

راوي خاقاني اينک مرحبا

مدحت شاه اخستان آخر کجاست

تاجدار کشور پنجم که هست

کيقباد خاندان مملکت

تيغ خورشيد از جهان پوشيده‌اند

در هوا خفتان از آن پوشيده‌اند

تا هوا کبريت رنگ آمد ز چرخ

آتش سيماب سان پوشيده‌اند

گر چه از کبريت بفروزد چراغ

ز او چراغ آسمان پوشيده‌اند

وقت سرد است آتش افزون کن کز ابر

چشمه‌ي آتش‌فشان پوشيده‌اند

کعبه ز آتش ساز چون بر فرق کوه

چادر احراميان پوشيده‌اند

از شعاع آتش آنک صد دواج

در عذار شبستان پوشيده‌اند

وز مزاج مي درون خاصگان

صد دواج رايگان پوشيده‌اند

آن تنوره پيشتر کش کز تفش

در بنفشه ارغوان پوشيده‌اند

خيل زنگي را چو شد در پنجره

شعر چيني در زمان پوشيده‌اند

خلعت اسکندر رومي مگر

در شه هندوستان پوشيده‌اند

زعفران در شب شود رنگين و باز

شب به رنگ زعفران پوشيده‌اند

در زحل گويي شعاع آفتاب

از کف شاه اخستان پوشيده‌اند

مصطفي عزم و علي رزمي که هست

ذوالفقارش پاسبان مملکت

خيل دي ماهي نهان کرد آفتاب

چشمه بر ماهي روان کرد آفتاب

يوسف آسا چون به دلو از چاه رست

تخت شاهي را مکان کرد آفتاب

افعي دي را همه تن زهر ديد

چون گوزن آهنگ آن کرد آفتاب

مهره آورد از سر افعي برون

در سر ماهي عيان کرد آفتاب

خاتم ملک سليماني نگر

کاندر آن ماهي نهان کرد آفتاب

از پي پنجاهه در ماهي خوران

بهر عيسي نزل خوان کرد آفتاب

وقت را از ماهي بريان چرخ

روز نو را ميهمان کرد آفتاب

وز پي برياني سور بهار

گوسپندي را نشان کرد آفتاب

از پي تير بلور انداختن

توز رنگين بر کمان کرد آفتاب

پاره‌اي پير است از دامان شب

روز را در بادبان کرد آفتاب

تاج بر بود از سر مهراج زنگ

ياره‌ي طمغاج خان کرد آفتاب

خلعت انصاف مي‌دوزد مگر

خدمت شاه اخستان کرد آفتاب

شهرياري کز کف و شمشير اوست

ابر و برق آسمان مملکت

عدلش ار مهدي نشان برخاستي

ظلم دجال از جهان برخاستي

طوطي از خزران نشيمن ساختي

سنقر از هندوستان برخاستي

وآنکه مهدي بر گمان داند که هست

چون ورا ديدي گمان برخاستي

عدلش ار بند طبايع نامدي

چار طوفان هر زمان برخاستي

گر نکردستي قيامت عدل او

خود قيامت ناگهان برخاستي

ورنه قدرش داشتي طاق فلک

کرسي خاک از ميان برخاستي

فرق کوه ار بار قهرش يافتي

پشت خم چون آسمان برخاستي

گر سکندر زنده ماندي تاکنون

پيشش از تخت کيان برخاستي

گر به زه ماندي کمان بهرام را

لرز تير از استخوان برخاستي

بر کمان چون بازوي شه خم زدي

قاب قوسين زين و آن برخاستي

زين خلف جان منوچهر است شاد

کاشک از خواب گران برخاستي

دولت بيدار ديدي جاودان

گر ز خواب جاودان برخاستي

او روان شاد است تا فرزند اوست

صورت عدل و روان مملکت

حيدر آتش سنان آمد به رزم

رستم آرش کمان آمد به رزم

خصم چون سگ در پس زانو نشست

کو چو شير سيستان آمد به رزم

سومنات ظلم را محمودوار

برق زد تا ابرسان آمد به رزم

بر زبان تيغ او در شأن ملک

وحي نصرت ز آسمان آمد به رزم

رنگ جبريل است تيغش را بلي

بر زبانش وحي از آن آمد به رزم

در کف شاه آن يماني تيغ را

آسمان مکي فسان آمد به رزم

شاه چون خورشيد و در کف جو زهر

با کمند خيزران آمد به رزم

خصم شد درهم شکسته چون کمند

کآن کمندش در ميان آمد به رزم

خصم را چون در کمندش ماند حلق

بس خناقش کآن زمان آمد به رزم

خصم در جان کندن آمد چون چراغ

ز آن فواقش در دهان آمد به رزم

شاه را بين کعبه‌اي بر بوقبيس

چون کميتش زير ران آمد به رزم

کس سليمان ديد ديوي زير ران

او بر آن مرکب چنان آمد به رزم

دشمنش بس دور ماند از تاج و تخت

خرمگس گم شد ز خوان مملکت

لشکر عزمش جهان خواهد گشاد

کز کمين فتح ران خواهد گشاد

عزم او چون مهره‌اي خواهد نشاند

شش در هفت آسمان خواهد گشاد

عدل او بر تشنگان تف ظلم

چشمه‌ي آب امان خواهد گشاد

ز آرزوي قطره‌ي ابر سخاش

چون صدف دريا دهان خواهد گشاد

پر کرکس بين به رنگ خرمگس

يغلغي را کز کمان خواهد گشاد

نيش پيکان اجل فصاد اوست

کو همه رگ‌هاي جان خواهد گشاد

برکشد تيغ آفتاب آنگه که چرخ

خنجر صبح از ميان خواهد گشاد

پار گفتم کز پي بانگ ملک

حصن در بند از سنان خواهد گشاد

راست آمد فال و مي‌گويم کنون

روس را در بند سان خواهد گشاد

خاطرم بر سمع اين شمع کيان

مشکل سمع الکيان خواهد گشاد

دزد اين درهاست از عقد سخن

هر که درهاي بيان خواهد گشاد

من زبان روزگارم بر درش

چون سر تيغش زبان مملکت

شاه اسکندر مکان باد از ظفر

دست خضرش در عنان باد از ظفر

گر به ملک افراسياب آمد عدو

شاه کيخسرو مکان باد از ظفر

ور عدو پيران شبيخون است شاه

رستم توران ستان باد از ظفر

مير بابک در ظلال دولتش

اردشير بابکان باد از ظفر

مهر مرغ تازيانه‌اش با دو قطب

ميخ نعل تازيان باد از ظفر

نيزه‌ي دستش که چون شام اسمر است

چون شفق احمر سنان باد از ظفر

از غلامان سرايش هر وشاق

بر عراقين پهلوان باد از ظفر

وز دليران سپاهش هر سوار

روم را الب ارسلان باد از ظفر

چرخ چون شد سبز خنگ از نور روز

دولتش را زير ران باد از ظفر

تيغ حصرم رنگ شاه از خون خصم

روز ميدان مي ‌فشان باد از ظفر

بر حرير رايت او روز فتح

جاء نصر الله نشان باد از ظفر

بر نگين خاتم او تا ابد

کنيت شاه اخستان باد از ظفر

باد گردون در ضمان دولتش

دولت او در ضمان مملکت

***

نيز در مدح جلال الدين شروانشاه اخستان

بر کوس نواي نو بردار به صبح اندر

گلگون چو شفق کاسي پيش آر به صبح اندر

گلبانگ زند کوست گلفام شود کاست

کآتش به گلاب آرد خمار به صبح اندر

از مصحف گردون ار پنج آيت زر کم شد

آمد پر طاووسش ديدار به صبح اندر

جامت به دل مصحف پنج آيت زر دارد

مصحف بنه و جامي بردار به صبح اندر

گر حور بريشم زن خفته است چو کرم قز

از بانگ قنينه‌اش کن بيدار به صبح اندر

زخمي که سه يک بودت خواهي که سه شش گردد

يک دم سه و يک مي خور با يار به صبح اندر

در سيزده ساعت شب صد نافله کردستي

با چارده مه فرضي بگزار به صبح اندر

چون ساقي مي‌بنمود از آب قدح شمعي

پروانه شود ز آتش بيزار به صبح اندر

آن شمع يهودي فش بس زرد و سيه‌دل شد

اعجاز مسيحش نه در بار به صبح اندر

صبح ادهم گردون را مهماز به پهلو زد

پيداست ز خون آنک آثار به صبح اندر

آن حلق صراحي بين کز مي به فواق افتد

چون سرفه ‌کنان از خون بيمار به صبح اندر

سرچشمه‌ي حيوان بين در طاس و ز عکس او

ريگ تک دريا را بشمار به صبح اندر

تا خوانچه‌ي زر ديدن بر چرخ سيه کاسه

بي‌خوانچه سپيد آيد مي خوار به صبح اندر

گر صبح رخ گردون چون خنگ بتي سازد

تو سرخ بتي از مي بنگار به صبح اندر

جام ملک مشرق بر کوه شعاعي زد

سرمست چو دريا شد کهسار به صبح اندر

خاقان جهان داور سردار همه عالم

نعمان کيان گوهر، مختار همه عالم

نور از افق جامت ديدار نمود آنک

حور از تتق کاست رخسار نمود آنک

شنگي کن و سنگي زن بر شيشه‌ي عقل ايرا

مي چون پري از شيشه ديدار نمود آنک

آذين صبوحي را زد قبه حباب از مي

هر قبه ز در درجي شهوار نمود آنک

چون قبه کند باده گويند رسد مهمان

مهمان رسدت زهره کآثار نمود آنک

کف چرخ زنان بر مي، مي رقص کنان در دل

دل خال کنان از رخ رخسار نمود آنک

بياع مغان ساقي بارش گهر احمر

کز جام و خط ازرق طيار نمود آنک

از ريزش گاو زر شير تن شادروان

از مشک تر آهو انبار نمود آنک

صبح است ترازويي کز بهر بهاي مي

در کفه شباهنگش دينار نمود آنک

گويي که خروس از مي مخمور شب است ايرا

چشمش چو لب کبکان خونبار نمود آنک

مست است خروس آري از جرعه‌ي شب خيزان

چون نعره‌ي کوس آمد هشيار نمود آنک

آن مؤذن زردشتي گر سير شد از قامت

وز حي علي کردن بيزار نمود آنک

ها بلبله مؤذن شد و انگشت به گوش آمد

حلقش ز صلا گفتن افگار نمود آنک

کشتي است قدح گويي درياست در آن کشتي

وز موج زدن دريا کهسار نمود آنک

خط بر لب ساغر بين چون خط لب ساقي

کز نيل خم عيسي زنار نمود آنک

بوي مي نوروزي در بزم شه ايران

آب گل و سيب تر بر بار نمود آنک

جمشيد ملک هيئت خورشيد فلک هيبت

يک هندسه‌ي رايش معمار همه عالم

چون صبحدم از ريحان گلزار پديد آيد

ريحاني گلگون را بازار پديد آيد

رخسار فلک گويي بود آبله پوشيده

چون آبله گم گردد رخسار پديد آيد

بر صبح خره‌گوئي مصري است شناعت زن

کش صاع زر يوسف دربار پديد آيد

مه چون سروي آهو بنمود کنون در پي

آهوي فلک را هم آثار پديد آيد

آن آهوي زرين بين در شير وطن گاهش

کو را سروي سيمين هر بار پديد آيد

بر کرته‌ي صبح از مه چون جيب پديد آيد

آن زرد قواره هم ناچار پديد آيد

در شحنگي مشرق صبح آمد و زد داري

زودا که سر چترش ز آن دار پديد آيد

مي را به سلام آيد خورشيد چو طاس زر

كو طاس مي و ساقي تا کار پديد آيد

گرز آن مي شعري‌ فش بر خار شعاع افتد

دهن البلسان چون گل از خار پديد آيد

صد جان به ميانجي نه و ياري به ميان آور

کاقبال ميان بندد چون يار پديد آيد

بيداد حريفان را تن در ده و گر ندهي

ز انصاف طلب کردن آزار پديد آيد

مس‌هاي زر اندودند ايشان تو مکن ترشي

کز مس به چنين سرکه زنگار پديد آيد

جنسي به ستم برساز از صورت ناجنسان

کاين نقش به صد دوران يکبار پديد آيد

صد عمر گران آيد جان کندن عالم را

تا زاين فلکت جنسي دلدار پديد آيد

سر رشته ي عيش اين است آسان مده از دستش

كاين رشته چو سر گم شد دشوار پديد آيد

تا کي چو هوا خس را پذرفتن و بربردن

کآن خس که هوا گيرد بس خوار پديد آيد

گويي که درين خرمن دانه طلبي نه خس

خس ناطلبيده خود بسيار پديد آيد

ميزان حق و باطل راي ملک است ايرا

زر دغل و خالص از نار پديد آيد

شاهنشه عالم را اقبال سزد بنده

چون بنده‌ي اقبالند احرار همه عالم

مي جام بلورين را ديدار همي پوشد

خورشيد مه نو را رخسار همي پوشد

چون گشت سپيدي جام از سرخي مي پنهان

گويي که به روم اندر بلغار همي پوشد

مي چون زر و جام او را چون کفه‌ي معيار است

از سرخي رنگ زر معيار همي پوشد

از بوالعجبي گويي خون دل عاشق را

در گوهر اشک خود دلدار همي پوشد

بربط چو سخن‌چيني کز هشت زبان گويد

ليک از لغت مشکل اسرار همي پوشد

چنگ ار چه به بر دارد پيراهن از ابريشم

رانين پلاسين هم بسيار همي پوشد

نايست سيه زاغي خوش نغمه‌تر از بلبل

کاندر دهن کبکي منقار همي پوشد

نالند رباب ايرا آزرده شد از زخمه

ليک از خوشي ناله آزار همي پوشد

دف تا به شکارستان شاد است ز باز و سگ

غم ز آن چو تذروان سر در خار همي پوشد

سرد است هوا نو نو پيش آر مي و آتش

چون اشک و دل عاشق کز يار همي پوشد

از حجره‌ي سنگ آمد در جلوه عروس رز

در حجله‌ي آهن شد و گلنار همي پوشد

او رومي و با هندو چون کرد زناشويي

رومي شود آن هندو ديدار همي پوشد

از خانه بر روزن شد بر بام چو سر بر زد

گويي که عذار رز ديوار همي پوشد

بر باغ قلم درکش وز جوردي آتش کن

چون پيرهن از کاغذ کهسار همي پوشد

تا زورقي زرين گم شد ز سر گلبن

کوه از قصب مصري دستار همي پوشد

اينک به بقاي شه خورشيد به ماهي شد

زو هر درم ماهي دينار همي پوشد

رايش که فلک سنجد در حکم جهانداري

مانند محک آمد معيار همه عالم

دل عاشق خاص آمد ز اغيار نينديشد

زري که خلاص آمد از نار نينديشد

دل مرغ سرانداز است از دام نپرهيزد

آري دل گنج انديش از مار نينديشد

عيار دلي دارم بر تيغ نهاده سر

کز هيچ سر تيغي عيار نينديشند

دل کم نکند در کار از ديو دلي زيرا

مزدور سليمان است از کار نينديشد

گر کوه غمان بارد بر دل بکشد بارش

کو بختي سرمست است از بار نينديشد

عشق اين دل مسکين را گر خار نهد گو نه

دل گور غريبان است از خار نينديشد

دلدار که خون ريزد يک موي نيازارد

دل نيز به يک مويش آزار نينديشد

عشق ار بکشد يک ره صد بار کند زنده

هان تا دل از اين کشتن زنهار نينديشد

دل همه به کله داري بر عشق سراندازد

يعني که چو سر گم شد دستار نينديشد

پار اين دل خاکي را بردند به دست خون

امسال همان خواهد و از پار نينديشد

هر بار دل از طالع کي زخم سه شش خواهد

کاين نقش به صد دوران يک بار نينديشد

آن را که ز چشم و دل طوفان دو به دو خيزد

از برق غمان يک يک بسيار نينديشد

خاقاني اگر عمري بر يار فشاند جان

در خواب خيالش را ديدار نينديشد

هست آفت بي‌ياري جايي رسد اين آفت

كاندر دو جهان يکسر کس يار نينديشد

جان در کنف شاه است از حادثه نهراسد

عيسي ز بر چرخ است از دار نينديشد

کيخسرو گوهر بخش از گوهر کيخسرو

کز جام خرد ديده است اسرار همه عالم

عياره‌ي آفاق است اين يار که من دارم

بازيچه‌ي ايام است اين کار که من دارم

زنجير همي برم و تعويذ همي سوزم

ديوانه چنين خواهد اين يار که من دارم

صرف دو لبش سازم دين و دل و زر و سر

کآخر به سه بوس ارزد اين چار که من دارم

شد رشته‌ي جان من يک تار مگر روزي

در عقد به کار آيد اين تار که من دارم

تا کي ز خطر ترسد اين جان که مرا مانده است

چند از رصد انديشد اين بار که من دارم

هر خار به باغ اندر دارد رطبي يا گل

نه گل نه رطب دارد اين خار که من دارم

چند آب مژه ريزم بر نار دل سوزان

کز دجله نخواهد مرد اين نار که من دارم

با اين همه از عالم عار است مرا والله

ياران مرا فخر است اين عار که من دارم

ميدان سخن نو نو هر بار يکي دارد

من گوي به سر بردم اين بار که من دارم

مار است مرا خامه هم مهره و هم زهرش

بر گنج هنر وقف است اين مار که من دارم

بر مذهب خاقاني دارم ز جهان گنجي

گر ملك ابد خواهي اين دار که من دارم

گر پرده‌ي من گيري در كوي مغان آيي

از حبل متين بيني زنار که من دارم

چون خواجه نخواهد راند از هستي زر کامي

آن گنج که او دارد پندار که من دارم

چون فايده‌ي سلطان ناني بود از ملکت

آن ملکت يک هفته انگار که من دارم

ادرار همه کس نان ادرار من آمد جان

از شاه جهان است اين ادرار که من دارم

تاج گهر آرش کز يک گهر تاجش

هفت اختر گردون زاد انوار همه عالم

شاهي که خلايق را تيمار کشد عدلش

گرد نقط عالم پرگار کشد عدلش

چون وصل و زر از جان‌ها اندوه برد يارش

چون عشق و مي از دل‌ها اسرار کشد عدلش

شاپور ذوالاکتاف است اکناف هدايت را

ماني ضلالت را بر دار کشد عدلش

يأجوج ستم گم شد كز پيش چو اسکندر

هم ز آهن تيغ او ديوار کشد عدلش

گل ز آتش ظالم خو ناليد به درگاهش

از کين گل آتش را از خار کشد عدلش

چون ابر همي گريد دريا ز سخاي او

کان مي‌کشد از دريا کز نار کشد عدلش

جودش چو کند غارت درياي يتيم آور

آخر نه يتيمان را تيمار کشد عدلش

از خانه‌ي مار آيد زنبور عسل بيرون

گر يک رقم همت بر مار کشد عدلش

از آتش اگر عدلش آتش‌ زنه‌اي سازد

از سنگ به جاي تف دينار کشد عدلش

سنگي که کشد آهن سوزن نکشد زانسان

کز خاک سوي دوزخ اشرار کشد عدلش

خورشيد نم از دريا بالا نکشد چونان

کز خلد سوي شروان انوار کشد عدلش

رايض شود اقبالش بر ابلق روز و شب

چون رام شد اين ابلق دربار کشد عدلش

بر هر زمي ملکت کو تخم بقا کارد

گاو فلک ار خواهد در کار کشد عدلش

گر عالم رومي وش زنگي صفت است او را

داغ حبشي بر رخ نهمار کشد عدلش

زنجير فلک گردد و حبل‌الله مظلومان

کز قاف به قاف از دين يک تار کشد عدلش

درگاه جلال الدين تا مرکز عدل آمد

از عدل چو مسطر شد پرگار همه عالم

اي تازه با علامت آثار جهانداري

وي تيز به ايامت بازار جهانداري

از گوهر بهرامي بهرام اسد زهره

وز نسبت سالاري سالار جهانداري

روي ز مي از رفعت چون پشت فلک کردي

چون قطب فرو بردي مسمار جهانداري

صف بسته غلامانت بگشاده جهان لکن

صف ملکان پيشت انصار جهانداري

چون آينه گون خنجر در شانه‌ي دست آري

آن نور مصور بين رخسار جهانداري

نشگفت گر از فردوس ادريس فرود آيد

تا درس کند پيشت اخبار جهانداري

گر الدگز ايران را تسليم به سلطان کرد

آن روز که بيرون رفت از کار جهانداري

سلطان به بقاي تو بسپرد ممالک را

چون ديد که تنگ آمد پرگار جهانداري

شادا که منوچهر است اندر کنف رضوان

کو چون تو خلف دارد غم‌خوار جهانداري

تيغت که مطرا کرد اين عالم خلقان را

خورشيد لقب دادش قصار جهانداري

گر چه سير آموزند اهل هدي از مهدي

مهدي ز تو آموزد اسرار جهانداري

قدر تو جهان رد کرد از ننگ جهان‌گيران

وافزود هم از نامت مقدار جهانداري

رايت که فلک سنجد با عدل موافق به

کز عدل زبان دارد معيار جهانداري

از عدل جهانداران کردار بجا ماند

پس داد و نکويي به کردار جهانداري

چون سبزه‌ي عدل آمد باران کرم بايد

کز عدل و کرم ماند آثار جهانداري

تا هشت بهشت آمد يک مائده‌ي بزمت

شد مائده‌ي سالارت سالار همه عالم

فهرست مکارم باد اخبار تو عالم را

تاريخ معالي باد آثار تو عالم را

چون نور نخستين شد توقيع تو برملکت

چون صور پسين بادا گفتار تو عالم را

فعل دم عيسي گشت انفاس تو با عالم

نور دل يحيي باد آثار تو عالم را

بر سکه‌ي دين نامت چون نام تو بر سکه

نقش الحجري بادا کردار تو عالم را

هشتم فلک ايوانت و گلزار ارم قصرت

فردوس نهم بادا گلزار تو عالم را

باد از سر پيکانت سفته دل بدخواهان

وز نام نکو سفته دربار تو عالم را

باد آتش شمشيرت داغ دل سگ فعلان

بس داغ سگان کرده سگدار تو عالم را

تيغ تو خزر گيرد و در بند گشايد هم

زين فتح مبشر باد اخبار تو عالم را

سر خيل شياطين شد پي کور ز پيکانت

باد از پي کار دين پيکار تو عالم را

شيطان شکند آدم و دجال کشد مهدي

چون آدم و مهدي باد انصار تو عالم را

باد آب کفت زمزم خاک در تو کعبه

رکن و حجرالاسود ديوار تو عالم را

تا هست ملايک را عرش آينه‌ي نوري

باد آينه‌ي عرشي رخسار تو عالم را

کار تو به عون الله از عين کمال ايمن

مهر ابدي بادا بر کار تو عالم را

سلطان فلک لرزان از بيم اذا الشمس است

اميد دهاد آن روز انوار تو عالم را

باد آيت نوروزي در شانت شباروزي

فرخنده به نوروزي ديدار تو عالم را

نعل سم شبرنگت تاج سر جباران

حافظ سر و تاجت را جبار همه عالم

***

در مدح مظفرالدين قزل ارسلان عثمان بن ايلدگز

لاف از دم عاشقان زند صبح

بي‌دل دم سرد از آن زند صبح

چون شعله‌ي آه بي‌دلان نقب

در گنبد جان ستان زند صبح

بازيچه‌ي روزگار بيند

بس خنده که بر جهان زند صبح

صبح ار نه مريد آفتاب است

چون آه مريد سان زند صبح

گر عاشق شاه اختران نيست

پس چون دم جان فشان زند صبح

چون شاهد و شاه بيند از دور

خنده ز ميان جان زند صبح

شاهد پس پرده دارد آنک

شايد که دم از نهان زند صبح

آن يک دو نفس که دارد از عمر

با شاهد رايگان زند صبح

بس بي‌خبر است از اندکي عمر

ز آن خنده‌ي غافلان زند صبح

معشوق من است صبح اگر ني

چون خنده‌ي بي‌دهان زند صبح

چون نافه‌ي مشک شب بسوزد

بس عطسه که آن زمان زند صبح

خوش خوش چو يهود پاره‌ي زرد

بر ازرق آسمان زند صبح

وز زيور اختران به نوروز

تاج قزل ارسلان زند صبح

داراي جهان، جهان دولت

بل داور جان و جان دولت

صبح آتشي از نهان برآورد

راز دل آسمان برآورد

آن مؤذن سرخ چشم سرمست

قامت به سر زبان برآورد

امروز به که عمود زد صبح

پس خنجر زرفشان برآورد

جايي که عمود و خنجر آمد

آنجا چه نفس توان برآورد

آن کيست که بي‌ميانجي صبح

دست طرب از ميان برآورد

کاس مي و قول کاسه‌گر خواه

چون کوس بگه فغان برآورد

بربط که به طفل خفته ماند

بانگ از بر دايگان برآورد

وز چوب زدن رباب فرياد

چون کودک عشر خوان برآورد

چنگ است پلاس پوش پيري

سينه سوي کتف از آن برآورد

دف کز تن آهوان سلب داشت

آواز گوزن سان برآورد

ناي است گلو فشرده پس چيست

کز سرفه قنينه جان برآورد

از بس که ره دهان گرفته است

بانگ از ره ديدگان برآورد

چون شاه حبش دم تظلم

پيش قزل ارسلان برآورد

سلطان کرم مظفر الدين

در جسم كرم، روان دولت

ساغر گوهر از دهان فرو ريخت

ساقي شکر از زبان فرو ريخت

در جام صدف دو بحر در داد

يک دجله به جرعه دان فرو ريخت

چون خون سياوشان صراحي

خوناب دل از دهان فرو ريخت

در کين سياوش ارغنون زن

آن زخمه‌ي درفشان فرو ريخت

گويي سر زخمه شاخ طوبي است

کو ميوه‌ي جان چنان فرو ريخت

يا مريم نخل خشک بفشاند

خرماي تر از ميان فرو ريخت

چون عاشق بوسه زن لب خم

در حلق قنينه جان فرو ريخت

هر جان که زخم ستد قنينه

در باطيه جان کنان فرو ريخت

نالان چو کبوتري که از حلق

خون در لب بچگان فرو ريخت

گويي که مسيح مرغ گل ساخت

وز دم ببرش روان فرو ريخت

سرخاب رخ فلک ده از مي

كو آبله از رخان فرو ريخت

از جرعه زمين چو آسمان کن

چون گوهر آسمان فرو ريخت

صبح از نم ژاله اشک داود

بر مرغ زبور خوان فرو ريخت

در دري ابر خاطر من

پيش قزل ارسلان فرو ريخت

اسکندر نامجوي گيتي

کيخسرو کامران دولت

تخت گهر آسمان برانداخت

زرين صدف از نهان برانداخت

روز آمد کعبتين بي‌نقش

زآن رقعه‌ي اختران برانداخت

چون يافت محک شب از سپيدي

صراف فلک دکان برانداخت

گويي خم صرع‌دار شد چرخ

کآن زرد کف از دهان برانداخت

اين افعي زمردين بپيچيد

مهره به سر زبان برانداخت

سرد است هوا هنوز خورشيد

بر کوه دواج از آن برانداخت

آنک ز تنوره لشکر جن

بر لشکر ديو جان برانداخت

گويي شرري که جست از انگشت

هندو به هوا سنان برانداخت

مريخ چو با زحل درآميخت

پروين سهيل‌سان برانداخت

طاوس غراب‌خوار هر دم

گاورس ز چينه‌دان برانداخت

در خرگه دوخت روبه سرخ

چون سوزن بيکران برانداخت

گويي که دوباره تير خونين

نمردود به آسمان برانداخت

يا تاج زر از سر شه زنگ

تيغ قزل ارسلان برانداخت

تاج سر گوهر سلاطين

بل گوهر تاج از آن دولت

مجلس به دو گلستان بر افروز

ديده به دو دلستان برافروز

يک شب به دو آفتاب بگذار

يک دل به دو عشق دان برافروز

ساقي دو طلب قدح دو بستان

بزم دل از اين و آن برافروز

از لاله‌ي آن و سوسن اين

در سينه دو بوستان برافروز

هست از حجر و شجر دو آتش

زاين ديده وز آن رخان برافروز

در سوخته‌ي شب از دو آتش

يک شعله زن و جهان برافروز

چون صبح و شفق دو جام درخواه

شب چون دل عاشقان برافروز

بر روي دو مه که چون دو صبح‌اند

تا وقت دو صبح جان برافروز

با چار لب و دو شاهد از مي

سه يک بخور و روان برافروز

خاشاک دو رنگ روز و شب را

آتش زن و در زمان برافروز

چون روز رسد دو روزن چشم

ز آن خوانچه‌ي زرفشان برافروز

خوانچه کن و از دومي زمين را

چون خوانچه‌ي آسمان برافروز

دل عود کن و دو ديده مجمر

پيش قزل ارسلان برافروز

سردار ملوک هفت اقليم

رويين ‌تن هفت‌خوان دولت

راز زمي آسمان برافکند

بنياد دي از جهان برافکند

نوروز دو اسبه يک سواري است

کآسيب به مهرگان برافکند

از پشت سياه زين فرو کرد

بر زرده‌ي کامران برافکند

سلطان يک اسبه سايه‌ي چتر

بر ماهي آسمان برافکند

ماهي چو صدف گرش فرو خورد

چون يونسش از دهان برافکند

پرواز گرفت روز و بر شب

تب‌هاي دق از نهان برافکند

چون روز کشيد دهره‌ي عدل

شب زهره‌ي خون‌فشان برافکند

گويي صف آقسنقر آواز

بر خيل قراطغان برافکند

ابر آمد و چون گوزن ناليد

بر کوه لعاب از آن برافکند

گر چه کفن سپيد يک چند

بر سبزه‌ي مرده‌سان برافکند

باد آن کفن سپيد برداشت

بس سندس و پرنيان برافکند

بر چادر کوه گازر آسا

از داغ سيه نشان برافکند

بر کتف جهان رداي نوروز

فر قزل ارسلان برافکند

چون حيدر خانه‌دار اسلام

شاهنشه خاندان دولت

يک اهل دل از جهان نديدم

كو دل که ز دل نشان نديدم

چند از دل و دل که در دو عالم

يک دلدل دل روان نديدم

صد قافله‌ي وفا فرو شد

يک منقطع از ميان نديدم

سر نامه‌ي روزگار خواندم

عنوان وفا بر آن نديدم

بيداد به دشمنان نکردم

و انصاف ز دوستان نديدم

چون طفل که هشت ماهه زايد

مي بگذرم و جهان نديدم

صد روزه به درد دل گرفتم

عيدي به مراد جان نديدم

كز خشمگني کز آسمانم

ماه نو از آسمان نديدم

چون سگ به زبان جراحت خويش

مي‌شويم و مهربان نديدم

هر چند جراحت از زبان است

مرهم بجز از زبان نديدم

چون عيسي فارغم که با خود

جز سوزن سوزيان نديدم

چون سوزن اگر شکسته گشتم

جز چشم و سري زيان نديدم

از دام دو رنگي زمانه

خاقاني را امان نديدم

عادل‌تر خسروان عالم

الا قزل ارسلان نديدم

چون عدل سپاهدار اسلام

چون عقل نگاهبان دولت

از عشوه‌ي آسمان مرا بس

وز چاشني جهان مرا بس

آن پرده و اين خيال بازي است

از زحمت اين و آن مرا بس

زين ابلق روزگار ديدن

بر آخور آسمان مرا بس

در دخمه‌ي چرخ مردگانند

زين جادوي دخمه‌بان مرا بس

بر بي‌نمکي خوان گيتي

اين چشم نمک‌فشان مرا بس

دل ندهد و جان ستاند ايام

زين ده دل جان‌ستان مرا بس

موقوف روانم و روان هيچ

زين بهرج ناروان مرا بس

بيم سرم از سر زبان است

زاين درد سر زبان مرا بس

تا درد سرم فرو نشاند

اين اشک گلاب سان مرا بس

رنجور نفاق دوستانم

ز آميزش دوستان مرا بس

با صورت خلوه، جلوه کردم

اين شاهد غم نشان مرا بس

خاقاني را سخن همين است

کز گفتن جان و جان مرا بس

چرخ ار ندهد قصاص خونم

عدل قزل ارسلان مرا بس

جمشيد زمانه شاه مغرب

اقطاع ده جهان دولت

اي دل به نواي جان چه باشي

بي‌برگ و نوا نوان چه باشي

تاري است روان گسسته ده‌جاي

چندين به غم روان چه باشي

لوح ازل و ابد فرو خوان

بنگر که تو زين و آن چه باشي

آينده و رفته را نگه کن

بنگر که تو در ميان چه باشي

بر خوان فلک جز اين دو نان نيست

آتش خور اين دو نان چه باشي

چون آتش خور گرت خورش نيست

در مطبخ آسمان چه باشي

رويين دژت ار گشادني نيست

در محنت هفت‌خوان چه باشي

با عبرت گورخانه‌ي جان

در عشرت گورخان چه باشي

با اين همه‌ي کره‌ي جهاني

جز در رمه‌ي جهان چه باشي

تقويم مهين حکم شش روز

امروز تويي نهان چه باشي

هر سال چو پنج روز تقويم

گم بوده‌ي بي‌نشان چه باشي

از کيسه‌ي سال و مه چو آن پنج

دزديده‌ي رايگان چه باشي

خاقاني عاريه است عمرت

از عاريه شادمان چه باشي

گر دانه‌ي لطف خواهي الا

مرغ قزل ارسلان چه باشي

استاد سراي اوست تقدير

استاده بر آستان دولت

عزمش كمر گمان گشايد

حزمش رصد زمان گشايد

با قوت عزم او عجب نيست

گر چنبر آسمان گشايد

هر عقده‌ي جوز هر که مه راست

نيزه‌اش به سر سنان گشايد

بند دم کژدم فلک را

ز آن نيزه‌ي مارسان گشايد

خضر الهامي که چون سکندر

لشکر کشد و جهان گشايد

وز خاک سکندر و پي خضر

صد چشمه به امتحان گشايد

دريا چو نمک ببندد از سهم

چون لشکر شاه ران گشايد

وز بس دم دي مهي عدو را

بز چهره نمک‌ستان گشايد

رانده است منجم قدر حکم

کآفاق شه کيان گشايد

رويين دژ روس را علي روس

تيغ قزل ارسلان گشايد

ابخاز که هست ششدر کفر

گرزش به يکي زمان گشايد

حصني است فلک دوازده برج

کاقبال خدايگان گشايد

هر عقده که روزگار بندد

دست شه کامران گشايد

وز گرد مصاف روي نصرت

شاهنشه شه ‌نشان گشايد

يعني که نقاب شهربانو

فاروق عجم‌ستان گشايد

چرخ است کبوده‌اي به داغش

افسرده به زير ران دولت

سندان به سنان چنان شکافد

چون صور که آسمان شکافد

گر تخت کيان زند به توران

جيحون به سر بنان شکافد

ديدي که شکاف مصطفي ماه

او خورشيد آنچنان شکافد

گر نيل روان شکافت موسي

او درياي دمان شکافد

چون خنجر زهرگون کشد شاه

بس زهره که آن زمان شکافد

چون تيغ زند سر پلنگان

همچون سم آهوان شکافد

بس سينه که چون زبان افعي

زآن تيغ نهنگ‌سان شکافد

شمشير دو قطعتش به يک زخم

پهلوي سه پهلوان شکافد

گر تيغ علي شکافت فرقي

او البرز از سنان شکافد

چاکر به ثنا زبان کند موي

تا موي به امتحان شکافد

بکران بهشت جعده سازند

زآن موي که اين زبان شکافد

آه از دل پر زنم چو پسته

کز پري دل دهان شکافد

درياي سخن منم اگر چه

هر کس صدف بيان شکافد

امروز منم زبان عالم

تيغ تو شها زبان دولت

بي‌حکم تو آسمان نجنبد

بر اسب قضا عنان نجنبد

از گوشه‌ي چار بالش تو

اقبال به ساليان نجنبد

مسجود زمين و آسمان است

تخت تو که از مکان نجنبد

يعني که به عرش و کعبه ماند

چون کعبه و عرش از آن نجنبد

بي‌عزم تو رايض فلک را

رگ در تن مرکبان نجنبد

مهماز ز پاي عزم بگشاي

تا ابلق آسمان نجنبد

عدل تو اساس شد جهان را

تا مسمار جهان نجنبد

لنگي است صلاح پاي لنگر

تا کشتي سر گران نجنبد

چون حيدر ذوالفقار برکش

تا چرخ جهود سان نجنبد

افيون لب فتنه را چنان ده

کز خواب به ساليان نجنبد

از خرمگس زمانه فرياد

کز مروحه‌ي امان نجنبد

لال است عدوت اگر چه اه گفت

کز گفتن اه زبان نجنبد

بي‌مدحت تو کليد گفتار

اندر غلق دهان نجنبد

پيشت کند آسمان زمين بوس

کاي درگهت آسمان دولت

چتر ظفرت نهان مبينام

بي‌رايت تو جهان مبينام

پرواز هماي بختت الا

بر کرکس آسمان مبينام

مأوي گه جيفه‌ي حسودت

جز سينه‌ي کرکسان مبينام

در سرسام حسد عدو را

دردي است که نضج آن مبينام

چون شمع و قلم به صورت او را

جز زرد و سيه زبان مبينام

بر منشور کمال طغرا

الا قزل ارسلان مبينام

بي‌جلوه‌ي سکه‌ي قبولت

يک نقد هنر روان مبينام

بر سکه‌ي ملک و خاتم دين

جز نام تو جاودان مبينام

بر قله‌ي نه حصار مينا

جز قدر تو ديدبان مبينام

همچون هرمان حصار عمرت

محتاج به پاسبان مبينام

بر ملکت مصر و قاهره هم

جز قهر تو قهرمان مبينام

زين دزد صفير زن که چرخ است

نقبيت به باغ جان مبينام

بي‌مدحت تو به باغ دانش

يک مرغ صفيرخوان مبينام

صدر تو که کعبه‌ي معالي است

جز قبله‌ي انس و جان مبينام

لطف ازليت پاسبان باد

شمشير تو پاسبان دولت

***

در مدح مختارالدين وزير

دوستي کو تا به جان در بستمي

پيش او جان را ميان در بستمي

کاش در عالم دو يکدل ديدمي

تا دل از عالم بدان در بستمي

کو سواري بر سر ميدان درد

تا به فتراکش عنان در بستمي

درد از آن دارم که درد افزاي نيست

کاش هستي تا به جان در بستمي

آفتابم بايدي با چشم درد

تا طبيبان را دکان در بستمي

کو حريفي خوش که جان بفشاندمي

کو تنوري نو که نان در بستمي

سايه‌ي ديوارم ار محرم شدي

در به روي انس و جان در بستمي

آه من گر ز آسمانه برشدي

من در هفت آسمان در بستمي

گر چليپا داشتي آواز در

هفت زنار از نهان در بستمي

گر مغان را راز مرغان ديدمي

دل به مرغ زندخوان در بستمي

هر جفا را مرحبايي گفتني است

گر نه پيش از لب دهان در بستمي

پرده‌ي خاقاني افغان مي‌درد

کاشکي راه فغان در بستمي

گر هم از دستور دستوريستي

دل به دستور جهان در بستمي

خواجه‌ي سلطان نشان مختار دين

افسر گردن کشان سردار دين

يوسف دل‌ها پديدار آمده است

عاشقي را روز بازار آمده است

عندليب عشق کار از سر گرفت

کان گلستان بر سر کار آمده است

ديو دل باشيم و بر پاشيم جان

کان پري ديدار ديدار آمده است

نورهان خواهيم بوس از پاي رخش

کآفتابش آسمان‌وار آمده است

دل جوي ندهد به بياع فلک

کآفتابي را خريدار آمده است

هين تبر در شيشه‌ي افلاک از آنک

گل به بيل جان غم‌خوار آمده است

شب قباي مه زره زد بنده‌وار

کان زره زلفين کله‌دار آمده است

از نثار خون دل در راه او

کرکس شب کبک منقار آمده است

از مژه در نعل اسبش دوختن

نعل اسبش لعل مسمار آمده است

دين فروشان را به بوي کفر او

طيلسان در وجه زنار آمده است

ما درم ريز از مژه وز گاز ما

نيم دينارش به آزار آمده است

خرج‌ها از گل شکر رفته است ليک

گازها بر نيم دينار آمده است

خاک ره پر نافه‌ي مشک است از آنک

موکب زلفش به آوار آمده است

ياد او خورده است خاقاني از آن

بوسه گاهش دست خمار آمده است

نسخه‌ي رويش چو توقيع وزير

تا ابد تعويذ احرار آمده است

صاحب صاحب قران در عالم اوست

آصف الهام و سليمان خاتم اوست

پيش درگاهش ميان بست آسمان

محضر جاهش بر آن بست آسمان

مهدي آخر زمان شد کز درش

رخنه‌ي آخر زمان بست آسمان

بر در او تا شود جلاد ظلم

ماه را بر آستان بست آسمان

روح شيدا شد ز هول موکبش

بهر هاروني ميان بست آسمان

ز آن سلاسل آخشيجان يافت روح

ز آن جلاجل ز اختران بست آسمان

زيور امن از مثال امر او

بر جبين انس و جان بست آسمان

ز آن ملک را چون کبوتر بر درش

زير بر خط امان بست آسمان

گنج‌هاي بکر سر پوشيده را

عقد بر صدر جهان بست آسمان

از سر کلکش جواهر وام کرد

بر کلاه فرقدان بست آسمان

تير دون القلتين را از ثناش

آب بحرين در زبان بست آسمان

از حنوط جان خصم اوست شام

ز آن حجاب از زعفران بست آسمان

وز حناي دست بخت اوست صبح

ز آن نقاب از ارغوان بست آسمان

بهر بذلش نطفه‌ي خورشيد را

نقش در ارحام کان بست آسمان

وقت استقبال مهد بخت او

قبه در صحراي جان بست آسمان

چند گويي عقد بخت او که بست

عقد بختش آسمان بست، آسمان

راي مختار آسمان آثار گشت

آسمان مجبور و او مختار گشت

روشنان ز آن حکم کاول کرده‌اند

دست آفت ز او معطل کرده‌اند

کار داران ازل بر دولتش

تا ابد فتوي مجمل کرده‌اند

از فلک پرسيدم اين اسرار گفت

فتوي آن فتوي است کاول کرده‌اند

ايمن است از رستخيز افلاک از آنک

بر بقاي او معول کرده‌اند

در حمايل حوريان از نام او

هشت جنت هفت هيکل کرده‌اند

بحر مصروعي است از رشک سخاش

ز آن سرا پايش مسلسل کرده‌اند

بر فلک با دستبرد کلک او

از سماک رامح اعزل کرده‌اند

در نفاذ امر او بر بحر و بر

رايش از دست دو مرسل کرده‌اند

تا سعادت بخش انجم بخت اوست

حالا نحسين را مبدل کرده‌اند

انجم‌اند از بهر کلکش دوده‌ساي

لاجرم جرم زحل، حل کرده‌اند

ز آتش هندي به عشق تيغ او

چينيان چيني سجنجل کرده‌اند

آتشي کز جوهر اعداي اوست

هم بر اعدايش موکل کرده‌اند

دشمنانش کز فلک جستند سعي

تکيه بر بنياد مختل کرده‌اند

شيشه ز آن بشکست و باده زآن بريخت

کامتحان چشم احول کرده‌اند

راويان شعر من در مدح او

سخره بر اعشي و اخطل کرده‌اند

بر ثناي او روان خواهم فشاند

گنج معني بر جهان خواهم فشاند

کلک او رخسار ملک آراي باد

دست او زلف ظفر پيراي باد

عدل او چون فضل و فضلش چون ربيع

اين عطا بخش آن خطا بخشاي باد

صيت او چون خضر و بختش چون مسيح

اين زمين گرد آن فلک پيماي باد

از در افريقيه تا حد چين

نام او فاروق دين افزاي باد

ظلم از او لرزان چو رايت روز باد

رايتش چون کوه پا بر جاي باد

دشمنان سر بزرگش را چو بوم

حاصل از طاووس دولت، پاي باد

حامله است اقبال مادر زاد او

قابله‌اش ناهيد عشرت زاي باد

ديدبان بام چارم چرخ را

نعل اسبش کحل عيسي‌ ساي باد

سکه‌ي ايام را بر هر دو روي

نقش نامش صدر صادق راي باد

هيبتش در کاسه‌ي سر خصم را

هم ز خون خصم مي‌ پالاي باد

ز آن ني آتش تنش داغ سگي

بر سر شيران دندان خاي باد

ز آن سر ني در سرابستان فتح

سرو پيراي و سراي آراي باد

از گل راه و که ديوار او

مشتري بام مسيح انداي باد

آسمان در بوس و سجده بر درش

از لب و چهره زمين فرساي باد

اين دعا را انسيان تحسين کنند

ختم کن تا قدسيان آمين کنند

***

در مدح ركن الدين ارسلان شاه بن طغرل

الطرب اي خاصگان خاصه به هنگام صبح

کآنک بوي بهشت مي‌دمد از کام صبح

باغ شما روي دوست، صحن فلک روي باغ

صبح شما جام مي، حلقه‌ي مه جام صبح

رنگ خم عيسي است باده‌ي گلرنگ جام

اشک تر مريم است ژاله‌ي در فام صبح

قد چو قدح خم دهيد پس همه در خم جهيد

پيش که بيرون جهد آتش از اندام صبح

مرغ صراحي زند يک دم بر دام ما

تا فلک آن مرغ روز بستن بر دام صبح

کعبه‌ي ما طرف خم زمزم ما درد خام

مصحف ما خط جام سبحه‌ي‌ ما نام صبح

مرغ بهنگام زد نعره‌ي هنگامه گير

کز همه کاري صبوح خوشتر هنگام صبح

تا دو نفس حاصل است عمر قضا کن به مي

کز دو نفس بيش نيست اول و انجام صبح

مي به قدح در چنانک شيرين در مهد زر

باربدي‌ وار کوس بر زد گلبام صبح

پرچم نصرت نمود لشکر سلطان چرخ

در جل زرين کشيد ابلق خوشگام صبح

خسرو روي زمين سنجر عهد ارسلان

مهدي آخر زمان داور عهد ارسلان

شاه فلک بين به صبح پرده بر انداخته

پير خرد بين به مي خرقه در انداخته

کم زن کوي مغان برده به مي ره به ده

رسته دل از شهر بند جان بدر انداخته

عالم خاکي به خاک باخته زير فلک

مشتي خاک قمار در قمر انداخته

ساقي مي توبه را برده پس کوه قاف

بلکه ز کوه عدم ز آنستر انداخته

در لب باريک جام عاشق لب دوخته

بر سر گيسوي چنگ زهره سر انداخته

خط و لب ساقيان عيسي زنار دار

بر خط زنار جام جم کمر انداخته

عقرب مه دزدشان چشم فلک را به سحر

داس سر سنبله در بصر انداخته

خانه خداي مسيح يعني سلطان چرخ

بر در سلطان عهد تاج زر انداخته

مه حلي زهره را کرده به زر نثار

در سم شبرنگ شاه سر به ‌سر انداخته

از سر تيغش که هست سبز چو پر مگس

کرکس گردون ز هول شاهپر انداخته

خسرو اقليم بخش باج ستان ملوک

رستم خورشيد رخش مالک جان ملوک

آتش عياره‌اي آب عيارم ببرد

سيم بناگوش او رونق کارم ببرد

لعل مسيحا دمش در بن ديرم نشاند

زلف چليپا خمش بر سر دارم ببرد

در گرو عشق او جان و دلي داشتم

در سه ندب دستخون هر سه نگارم ببرد

ناله‌کنان مي‌روم سنگي در بر چو آب

کآب من و سنگ من غمزه‌ي يارم ببرد

رفت قراري بر آنک دل به دو زلفش دهم

دل به قراري که داد رفت و قرارم ببرد

جوجوم از عشق آنک خالش مشکين جوي است

دل جو مشکينش ديد خر شد و بارم ببرد

عشق برون آورد مهره ز دندان مار

آمد و دندان‌کنان دردم مارم ببرد

ديد دلم وقف عشق خانه‌ي بام آسمان

خانه فروشي بزد دل ز کنارم ببرد

گفتي خاقانيا آب رخت چون نماند

آب رخم هم به آب گريه‌ي زارم ببرد

از مژه گوهر نثار کردم و اکنون به قدر

خاک در شهريار آب نثارم ببرد

شقه‌ي چارم فلک چتر سياهش سزد

وز گهر آفتاب لعل کلاهش سزد

حيدر فاروق عدل جعفر فرقان پناه

کز شرف او سماک رمح سياهش سزد

عيسي اگر عطسه بود از دم آدم کنون

آدم از الهام او عطسه‌ي جاهش سزد

اوست فريدون ظفر بلکه دماوند حلم

عالم ضحاک فعل بسته‌ي چاهش سزد

قبله‌ي شاهانشهي بخت سپيدش بس است

خال رخ سلطنت چتر سياهش سزد

پيش بر و يال او چيست پر و بال خصم

کز پي کوري ظفر قائد راهش سزد

بر سر کيوان سزد پاي کميتش چنانک

بر سر روح القدس پايه‌ي گاهش سزد

هست کميتش سپهر جوزهري بر دمش

پاردم جوزهر چنبر ماهش سزد

زلف و زنخدان حور پرچم و طاسش رسد

کوثر و مد هامتان آب و گياهش سزد

سلطنت امروز ختم بر پسر طغرل است

کآيت حق پروري در گهر طغرل است

داور روي زمين خواندش اکنون فلک

کز همه سلجوقيان داندش افزون فلک

رويش طغراي سعد، رايش خضراي فتح

اينت مبارک هماي، آنت همايون فلک

ز آب حسامش فلک رنگ برد چون زمين

ز آتش خشمش زمين دود شود چون فلک

جوف فلک تاکنون لاف زد از کاينات

دولت شاه ارسلان كرد پر اکنون فلک

وز پي آن تا زند سکه به نام بقاش

مي‌زند از آفتاب آقچه موزون فلک

وز پي آن تا کند جامه‌ي بختش سپيد

مي‌کند از قرص ماه قرصه‌ي صابون فلک

رشوت حلمش دهد جوشن مريخ را

چون به کف شاه ديد تيغ زحل‌ گون فلک

خامه‌ي مصريش راست در دهن افيون مصر

فتنه گه خيزد را ز آن دهد افيون فلک

ديد که در لشکرش قيصر هارون شده است

زانگله‌ي زهره ساخت زنگل هارون فلک

چون گه کين بنگرند زير کف و ران شاه

ابلق پر خوي زمين، ازرق پر خون فلک

از پي عيد ظفر پوشند از گرد و خون

شقه‌ي اطلس زمين کسوت اکسون فلک

فتح و ظفر با بقاش عهد فرو بسته‌اند

دولت دوشيزه را عقد برو بسته‌اند

هيبت او کوه را بند کمر درشکست

صولت او چرخ را سقف قمر درشکست

طالعش افکند دست در کمر آسمان

چون زحلش طرف ديد طرف کمر درشکست

خسرو مهدي نيت با صف غوغاي عدل

بر در دجال ظلم آمد و در، درشکست

تيغش جبريل رنگ باد و سر از فتح و نصر

خانه‌ي آهرمنان زير و زبر درشکست

گر به دو پر درشکست ملک خسان را چه شد

ملک سبا جبرئيل هم به دو پر درشکست

راند بسي رود خون از پي خصمان و خصم

زير پل مکه شد پول به سر درشکست

تا خفقان علم خنده‌ي شمشير ديد

درد عدو چون فواق گريه به بر درشکست

بر سر گور عدوش حسرت نقش الحجر

برد فلک لاجورد پس به حجر درشکست

صرصر قهرش گذشت بر در ابخاز و روم

چون دو ورق کردشان يک به دگر درشکست

شير نيستان چرخ بر ني رمحش گذشت

در بن يک ناخنش صد ني تر درشکست

همتش آورد پاي بر سر هفت آسمان

هيبتش افکند قفل بر در هفت آسمان

چون تو جهان خسروي چشم جهان ديده نيست

چون تو زمان داوري صرف زمان ديده نيست

اي ز فلک بيش و بس وز تو فلک ديده آنک

دهر ز پيشينيان صد يک آن ديده نيست

عقل که اقطاع اوست شهرستان وجود

شهره‌تر از تيغ تو شهرستان ديده نيست

روز نشد کآفتاب تيغ تو را چون شفق

از دل مريخ چرخ سرخ سنان ديده نيست

گو ز تف تيغ تو زهره‌ي شيران نگر

آنکه لعاب گوزن در طرسان ديده نيست

ديده‌ي چرخ کهن بر چمن و باغ ملک

تازه‌تر از بخت تو سرو جوان ديده نيست

از سبکي مغز خصم گر هوسي مي‌پزد

هست ورا عذر از آنک گرز گران ديده نيست

موکب بخت عدوت همچو سفينه است از آنک

جز محل پاردم جاي عنان ديده نيست

شاه جهان ارسلان داند کاندر جهان

پيشتر از من جهان اين سخنان ديده نيست

رايت سلطان نگر تا نکني باور آنک

صورت سيمرغ را کس به جهان ديده نيست

قاصد بختش جهان در دو قدم درنوشت

چرخ و زمين چون سجل هر دو بهم درنوشت

شهر گشايا جهان بسته‌ي کام تو باد

بحر نوالا فلک تشنه‌ي جام تو باد

خطبه‌ي اين دار ملک وقف بر القاب توست

سکه‌ي اين دار ضرب باز به نام تو باد

ناصيه‌ي حور عين پرچم شبرنگ توست

شهپر روح الامين پر سهام تو باد

بيرق سلطان عقل صورت طغراي توست

ابلق ميدان چرخ زير لگام تو باد

تا دهي انصاف خلق روزي در هفته‌اي

هفته‌ي دارالسلام روز سلام تو باد

ثاني اسکندري آينه‌ي تو حسام

صيقل زنگار ظلم برق حسام تو باد

مهر به زوبين زرد ديلم درگاه توست

ماه به لون سياه هندوي بام تو باد

چرخ سفالي است سبز فتح تو ريحان او

شمه‌ي ريحان فتح بهر مشام تو باد

خاطر خاقاني است مدح‌گر خاص تو

ياور خاقان چين شفقت عام تو باد

اين سخنان در عراق هست ز من يادگار

زآنکه به عالم نماند به ز سخن يادگار

***

در مدح وحيدالدين پسر كافي الدين عمر

آن نه روي است آنکه آشوب جهان است آنچنان

و آن نه زلف است آنکه دست آويز جان است آنچنان

زلف او زنجير گردون است و بيدادي کند

گر چه او از بهر انصاف جهان است آنچنان

راست خواهي با من از هستي نشاني مانده نيست

در غم آن لب که هست و بي‌نشان است آنچنان

گر نه رازم آفتاب است از چه پيدا شد چنين

ورنه وصلش کيميا شد چون نهان است آنچنان

جان بر او پاشم که تا جان با من است او بي‌ من است

و اين چنين بهتر زيم کالحق زيان است آنچنان

گفتمش در صدر وصلم جاي کن، گفت اي سليم

جسته‌ام جايي سزايت آستان است آنچنان

بر در من بگذرد بيند مرا در خاک و خاك

با رقيب از طنز گويد کآن فلان است آنچنان

او کند دعوي که خون و مال خاقاني مراست

من کنم اقرار و گويم: کآنچنان است، آنچنان

عشق او را مرد صاحب درد بايد شک مکن

کاندر اين آخر زمان صدر زمان است آنچنان

حجة الحق عالم مطلق وحيد الدين که هست

ملجاً جان من و صدر من و استاد من

يا رب اندر چشم خونريزش چه خواب است آن همه

در سر زلف دلاويزش چه تاب است آن همه

در دو لعلش آب و اندر جزع نه آخر بگوي

کاين چه بي‌آبي است چندين و آن چه آب است آن همه

خون خلقي ريخت وآنك سرخيي بر دامنش

آن نه رنگ پروز است آن خون ناب است آن همه

چشم مستش را کباب است آرزو زين روي را

قصد دل‌ها مي‌کند يعني کباب است آن همه

شحنه‌ي وصلش خراج از عالم جان برگرفت

جاي ديگر شد که مي‌داند خراب است آن همه

گه بسوزد گه بسازد، الغياث اي قوم از آنک

خوي مردم نيست، خوي آفتاب است آن همه

تشنه‌ي وصلم مرا آن وعده‌هاي کژ که داد

کي کند سيري که مي‌دانم سراب است آن همه

کاشکي رنجه شدي باري بديدي کز غمش

در دل تاريک خاقاني چه تاب است آن همه

از حياتش گر نسيمي يا فروغي مانده هست

از ثناي صاحب مالک رقاب است آن همه

صاحب و مالک رقاب دوده‌ي آزادگان

کآستان بوس در او شد دل آزاد من

سرکشان از عشق تو در خاک و خون دامن کشند

من کيم در کوي عشقت کاين رقم بر من کشند

گر به جان فرمان دهي فرمانت را گردن كشم

پيش تو گر تو تويي گردن کشان گردن کشند

غمزگانت قصد کين دارند وز من در غمت

سايه‌اي مانده است مگر اين کين ز پيراهن کشند

آه من چندان فروزان شد که ياران نيم شب

از تف اين آه سوزان رشته در سوزن کشند

ديده‌ي من شد سپيد از هجر و دل تاريک ماند

خانه‌ها تاري شود چون پرده در روزن کشند

باخسان در ساختي تا بر در و در بزم تو

من غم هجران کشم و ايشان مي روشن کشند

نيکويي کن رسم بدعهدان رها کن کز جفا

درد زي عاشق دهند و صاف با دشمن کشند

هر زمان در کوي تو خاقاني آسا عالمي

آستين بر جان فشانند و کفن در تن کشند

وز پي آن تا ز ديو آزشان باشد امان

خط افسون مديح صدر پيرامن کشند

نايب ادريس عثمان عمر کز فر او

حل و عقد عيسوي دارد حيات آباد من

ديده خون افشان و لب آتش‌فشان است از غمت

والحق ار انصاف خواهي جان آن است از غمت

تا غمت را بر دل من نامزد کرد آسمان

حصن صبرم هر شبي بام آسمان است از غمت

هر زمان گويي ز عشق من به جان پرداختي

اين سخن باشد مرا پرواي جان است از غمت

از گلستان رخت باري مرا گر هيچ نيست

مرغزار چشم من پر ارغوان است از غمت

زعفران شادي فزايد وين بتر کاندوه من

دور از آن رخ زين رخ چون زعفران است از غمت

محنت اندر سينه‌ي من ره ندانستي کنون

شاهراه سينه‌ي من ناردان است از غمت

از لبت چون بوسه خواهم کز پي آن لب مرا

آنچه اندر کيسه بايد، بر رخان است از غمت

آنکه از عشقت زر افشاند ندانم کيست آن

اين که خاقاني است دانم جان فشان است از غمت

هم ببخشودي دلت گر باخبر بودي از آنک

حال من در دست مجلس داستان است از غمت

آنگه گر برهان زردشتي نمايم بس بود

مدح اين استاد من، دين من و استاد من

ترکتاز غمزه‌ي تو غارت از جان درگرفت

راي قربان کرد و اول زخم ز ايمان درگرفت

روزگاري روزگار از فتنه‌ها آسوده بود

زلف شبرنگ تو آمد فتنه دوران درگرفت

کار ما خود رفته بود از دست باز از عشق تو

دهر زخمه درفزود و چرخ دستان درگرفت

خوي تو با ما چه روزي زندگاني کرده بود

کز پي خون ريز ما را، راه هجران درگرفت

ماتم دل‌ها عروسي بود ما را پيش از اين

تا درآمد شحنه‌ي هجر و در جان درگرفت

ناله‌ها کردم چنان کز چرخ بانگ آمد که بس

اي عفي‌الله در تو گويي ذره‌اي ز آن درگرفت

از دم سردم چراغ آسمان بتوان نشاند

وز تف آهم هزاران شمع بتوان درگرفت

گفتي اي خاقاني از غرقاب غم چون مي‌رهي

چون رهم کز پاي من تا سر به طوفان درگرفت

دل که از درگاه تو محروم شد محروم‌وار

رفت و راه آستان صدر ايران درگرفت

سروري کز روي نسبت وز عروسان صفا

هم پسر عم من است امروز و هم داماد من

خاک پايت ديده‌ها را روشنايي مي‌دهد

هر سحر بوي تو با جان آشنايي مي‌دهد

کار جزع و لعل تو است آزردن و بنواختن

هر که را اين بشکند آن موميايي مي‌دهد

باز خون‌ها خورده‌اي کآلوده مي‌بينم لبت

من چه گويم خود لبت بر تو گوايي مي‌دهد

تيره شد کار من از غم هان و هان درياب کار

تا چراغ عمر قدري روشنايي مي‌دهد

از پي دريوزه‌ي وصل آمدم در کوي تو

چون کنم چون بخت روزي ار گدايي مي‌دهد

بر يکي تا مي‌زنم در هجر و اميد وصال

گه کلاهم مي‌نهد گه پادشاهي مي‌دهد

گر مرا محنت گيايي مي‌دهد از باغ عشق

در شک افتم کآن مرا دولت گيايي مي‌دهد

جان خاقاني به رشوت مي‌دهم ايام را

گر مرا زين روز غم روزي رهايي مي‌دهد

غم چه باشد چون ضمير وحي پرداز مرا

فر مجلس آيت معجز نمايي مي‌دهي

متصل بينام عقد دولتش را پيش از آنک

منفصل گردند آب و نار و خاک و باد من

کلک او قصر مکارم مي‌طرازد هر زمان

نام او چتر معالي مي‌فرازد هر زمان

گر چه در احکام دست او راست من هم آگهم

کآسمان در پرده کارش مي‌طرازد هر زمان

چشم زخمي را که ديد اقبال‌ها بيند چنانک

قدر او بر چشمه‌ي خورشيد تازد هر زمان

خاک بر سر مي‌کند گردون ز دستش کو چرا

تخته‌ي خاک از سر کيوان نسازد هر زمان

ز اين خطر کو خاک را دادست خاک از کبريا

بر سه عنصر تا قيامت مي‌بنازد هر زمان

حرمت آن را که ميل او به اصل از آهن است

نيست آتش را محل کآهن گدازد هر زمان

چون بنانش سوي کلک آيد بدان ماند همي

کآفتاب چرخ سوي حوت يازد هر زمان

زآن نوازش‌ها کز او دارد دل مجروح من

جانم از مدحش نوايي مي‌نوازد هر زمان

تازه رويان آفرينم ز آفرين او چنانک

با رخ هر يک زمانه عشق بازد هر زمان

نام نيکش را نهم بنيادها کز نفخ صور

آسمان بشکافد و نشکافد آن بنياد من

حکم صد ساله توان ديدن ز يک تقويم او

طفل يک روزه مجسطي گيرد از تعليم او

تا که مشرف اوست اجرام فلک را از فلک

آن دو پير نحس رحلت کرده‌اند از بيم او

همتي دارد چنان کافلاک با لوح و قلم

کمترين جزوي است اندر دفتر تعظيم او

باز ديدم در همه علمي نظيرش نيست کس

در همه اقليم‌ها نه در يکي اقليم او

کلکش از بهر شرف محکوم تيغ آمد بلي

مرتبت بفزود اسماعيل را تسليم او

مشتري ديده نه‌اي، رويش نگر گويي کسي

سيب را بشکافت و سوي چرخ شد يک نيم او

ظاهر است انسابش از کافي عمر درگير و رو

مي‌شمر تا قد سلف عثمان و ابراهيم او

عيسوي دم باد و احمد ديم و چشم حادثات

در شکر خواب عروسان از دم و از ديم او

بر جناب او و بر اهل جهان فرخنده باد

رجعت نوروز و ترجيع من و تقويم او

چون مبارک باد گويم روز او را شک مکن

کآسمان آمين کند وقت مبارک باد من

***

مراثي

***

در مرثيه‌ي فخرالدين منوچهر شروانشاه

اين جان ز دام گلخن تن درگذشتني است

اين تن به بام گلشن جان برگذشتني است

اي پير عاشقان که در اين چنبري گرو

چون طفل غازيانت ز چنبر گذشتني است

صبح خرد دميد در اين خوابگاه غول

بختي فرو مدار کز ايدر گذشتني است

در خشکسال مردمي از کشت‌زار ديو

بردار طمع خوشه که بي‌بر گذشتني است

هر پل که بود بر دل خاصان شکست چرخ

زين آبگون پل‌شکن اندر گذشتني است

طاق فلک به زلزله‌ي صور درشکست

زين طاق در شکسته سبک‌تر گذشتني است

زالي است گرگ دل که تو را دنبه مي‌نهد

زين دامگاه گرگ فسونگر گذشتني است

عمر تو چيست عطسه‌ي ايام جان ستان

بس تن مزن که عطسه سبک درگذشتني است

بهر دوباره زادن جانت ز امهات

زين واپسين مشيمه‌ي ديگر درگذشتني است

تو در ميان نيل و همه لاف ملک مصر

زين سرگذشت بس که بدان سر گذشتني است

روزي از اين خراس بيابي خلاص جان

فالي بزن به خير که آخر گذشتني است

در ششدري و مهره به کف مانده هان و هان

مهره نشاندني و ز ششدر گذشتني است

اي بر در زمانه به دريوزه‌ي امان

زاين در خدادهاد کز اين درگذشتني است

خاقانيا به عبرت ناپاکي فلک

بر خاک اين شهنشه کشور گذشتني است

ادريس خانه گور منوچهر صفدر است

عيسي ‌کده حظيره‌ي خاقان اکبر است

در بند چار آخور سنگين چه مانده‌اي

در زير هفت آينه خود بين چه مانده‌اي

جان شهر بند طبع و خرد دهکياي کون

در خون اين غريب نو آيين چه مانده‌اي

اي بسته ديو نفس تو را بر عروس عقل

تو پاي ‌بست بستن آذين چه مانده‌اي

آمد سماع زيور دوشيزگان غيب

بي‌رقص و حال چون کر عنين چه مانده‌اي

زرين هماي چتر سپهر است بالشت

بي‌بال چون حواصل آگين چه مانده‌اي

نه زر خالصي ز پي همسري جو

موقوف حکم نامه‌ي شاهين چه مانده‌اي

روزت صلاي شام هم از بامداد زد

تو در نماز ديگر و پيشين چه مانده‌اي

اين چرخ زهر فام چو افعي است پيچ پيچ

در بند گنج و مهره‌ي نوشين چه مانده‌اي

در کام افعي از لب و دندان زهر پاش

در آرزوي بوسه‌ي شيرين چه مانده‌اي

گر چرخ را کليچه‌ي سيم است و قرص زر

گو باش چشم گرسنه چندين چه مانده‌اي

مرگ از پي خلاص تو غمخوار واسطه است

جان کن نثار واسطه، غمگين چه مانده‌اي

مرگ است چهره شوي حيات تو همچو مي

مي بر کف است چهره پر از چين چه مانده‌اي

خاقانيا نه تشنه دلانند زير خاک

کاريز ديده بي‌نم خونين چه مانده‌اي

گر جان سگ نداري از اين چرخ سنگسار

بعد از وفات تاج سلاطين چه مانده‌اي

پنداري اين سخن به اراجيف رانده‌اند

يا خاصگانش در پس پرده نشانده‌اند

اي خاصگان خروش سحرگه بر آوريد

آوازه‌ي وفات شهنشه بر آوريد

تابوت او که چار ملک بر کتف برند

بر چار سوي مملکه يک ره برآوريد

اين رايت نگون سر و رخش بريده دم

بر غافلان هفت خطرگه برآوريد

اندر سکاهن شب و نيلاب آسمان

نو جامه‌ي دو رنگ بهر مه برآوريد

هر لحظه بر موافقت جامه آه را

نيلي کنيد در دل و آن گه برآوريد

خاکين رخ چو کاه به خونابه گل کنيد

ديوار دخمه را به گل و که برآوريد

از جور اين سپهر که کژ چون دم سگ است

چون سگ فغان زار سحرگه برآوريد

اي روزتان فرو شده حق است اگر چو شب

هنگام صبح زهره ز ناگه برآوريد

يا لاف رستمي مزيند اي يگانگان

يا بيژن دوم را از چه برآوريد

اي طاق ابروان بدر آئيد جفت جفت

در طاق نيم خايه علي‌الله برآوريد

اي روز پيکران به مه چارده شبه

ناخن چو ماه يک شبه ده ده برآوريد

سرهاي ناخن از رخ و رخ در سرشک گرم

چون نقش بر زر و چو زر از گه برآوريد

اندر سه دست ندبه زنان بر سر دو پاي

شيون به باغ و بام و خورنگه برآوريد

خرگاه عيش در شکنيد و به تف آه

ترکانه آتش از در خرگه برآوريد

گر خون کنيد خاک به اشک روان سزاست

کاين خاک خوابگاه منوچهر پادشا است

کو آن سپه کشيدن و توران شکستنش

يال يلان و گردن گردان شکستنش

ز آب سنان بر آن ني چون شاخ خيزران

بازار آتل وني خزران شکستنش

ز آن هندي چو آينه‌ي چين به چين و هند

رايات راي و قدر قدر خان شکستنش

کو آن خراج ري ز عراق آوريدنش

کو آن مصاف غز به خراسان شکستنش

کو راي کعبه کردن و قنديل زر زدن

و آن زور دست مجلس و ميدان شکستنش

نقش طراز خامه‌ي توفيق بستنش

مهر سجل نامه‌ي خذلان شکستنش

از نيزه طاق ابروي گردون گشادنش

وز حمله کرسي سر کيوان شکستنش

چون خور بر اسب قله‌ي سنجدبش آمدن

از نعل قله قله‌ي ثهلان شکستنش

از خنجر دو رويه سه کشور گرفتنش

وز پرچم سه پايه دو سلطان شکستنش

نه آتش از شهاب و نه قاروره از فلک

از آب تيغ لشکر شيطان شکستنش

بازارگان عيش و ز جام بدخش جرم

بازارگان جرم و بدخشان شکستنش

در حجله‌ي طرب ز پري پيکران چين

ناموس نوعروس سليمان شکستنش

بر لعلشان ز گاز نهادن هزار مهر

وز گاز مهر صفوت ايشان شکستنش

زاينسان هزار کام دل و آرزوي جان

در چشم و دل بماندن و در جان شکستنش

در خانه رايتش ملک الموت چون شکست

سودي نداشت رايت خصمان شکستنش

بر خاکش از حواري و حوران ترحم است

خاکش بهشت هشتم و چرخ چهارم است

شاها سرير و تاج کيان چون گذاشتي

سي ساله ملک و ملک جهان چون گذاشتي

پرويز عهد بودي و نوشين روان وقت

ايوان نيم کاره چنان چون گذاشتي

در انتظار قطره‌ي عدل تو ملک را

همچون صدف گشاده دهان چون گذاشتي

نا گه سپر فکندي و يادت نيامد آنک

بر پهلوي زمانه سنان چون گذاشتي

خط بر جهان زدي و ز خال سياه ظلم

بر هفت عضو ملک نشان چون گذاشتي

از مه چهار هفته گذشت آن دو هفته ماه

زير خسوف خاک نهان چون گذاشتي

ملک تو را جهان به جهان صيت رفته بود

اين ملک را زمان به زمان چون گذاشتي

ما را چو دست سوخته مي‌داشتي به عدل

در پاي ظلم سوخته جان چون گذاشتي

اين گلبنان نه دست نشان دل تواند

با دامشان شکوفه فشان چون گذاشتي

آسيب زمهرير دريغ و سموم داغ

بر گلبنان دست نشان چون گذاشتي

چشم سياهشان گه زرد آب ريختن

نرگس مثال در يرقان چون گذاشتي

ما را خبر ده از شب اول که زير خاک

شب با سياست ملکان چون گذاشتي

نه گنج نطق داشتي آن روز وقت نزع

مهر سکوت زير زبان چون گذاشتي

دانم که کوچ کردي از اين کوچه‌ي خطر

ره بر چهار سوي امان چون گذاشتي

اين راه غول‌دار و پل هفت طاق را

تا چار سوي هشت جنان چون گذاشتي

رفتي و در جهان سخن کار كار توست

خاقاني غريب سخن يادگار توست

نا روشنا چراغ هنر کز تو باز ماند

نا فرخا هماي ظفر کز تو باز ماند

شد پايمال تخت و نگين کز تو درگذشت

شد خاکسار تاج و کمر کز تو باز ماند

زرين ترنج خيمه‌ي افلاک ميخ‌وار

در خاک باد کوفته سر کز تو باز ماند

باد از پي کباب جگرهاي روشنان

کيوان ز كال آتش خور کز تو باز ماند

کردت قمار چرخ مسخر به دست خون

مسخش کناد دور قمر کز تو باز ماند

بعد از تو زر ز سکه نپذرفت هيچ نقش

سکه نداد نقش به زر کز تو باز ماند

آن تيغ را که آينه ديدي زبان نماي

دندان نگر ز شانه بتر کز تو باز ماند

در کيسه‌هاي کان و کمرهاي کوهسار

خونابه باد زر و گهر کز تو باز ماند

کعبه پس از تو زمزم خونين گريست ز اشک

زمزم فسرده شد چو حجر کز تو باز ماند

خاکي دلم بدين تن چون بيد سوخته

راوق کناد خون جگر کز تو باز ماند

بر بخت من که کورتر از ميم کاتبان است

بگريست چشم‌هاي هنر کز تو باز ماند

گر بر تو رنج خاطر من ناخجسته بود

از بود من مباد اثر کز تو باز ماند

ور در عذاب جسم تو دل زد تظلمي

بس بادش اين عذاب دگر کز تو باز ماند

از تف آه بر لب خاقاني آبله است

تب خال حسرت است مگر کز تو باز ماند

زين پس تو و ترحم روحانيان خلد

خاقاني و عذاب سقر کز تو باز ماند

***

در مرثيه‌ي عضدالدين فريبرز و خواهر او الجيجك خاتون، دو فرزند شروانشاه

اي روز رفتگان جگر شب فرو دريد

آن آفتاب از آن جگر شب برآوريد

شب چيست خاک خاک نگر آفتاب خوار

خاکي که آفتاب خورد خون او خوريد

اي رفته آب شما در کسوف خاک

چون تخته‌ي محاسب از آن خاک بر سريد

رفت آفتاب و صبح ره غيب در نوشت

چون ميغ و شب پلاس مصيبت بگستريد

نه چرخ گوشه‌ي جگر شاهتان بخورد

هين زخم آه و گرده‌ي چرخ ار دلاوريد

رمح سماک و دهره‌ي بهرام بشکنيد

چتر سحاب و بيرق خورشيد بردريد

چشم ار ز گريه ناخنه آرد به ناخنان

پلپل در او کنيد و به خونش بپروريد

تابوت اوست غرقه‌ي زيور عروس‌وار

هر هفت کرده هشت بهشت است بنگريد

تابوت او چه عكس فكنده است بر شما

كز اشك و رخ چو تخته‌ي او غرق زيوريد

تشنه است خاک او ز سرچشمه‌ي جگر

خون سوي حوض ديده به کاريز مي‌بريد

در پيش گنبدش فلک آيد جنيبه‌دار

گاه جنيبتان بکشيد ار نه سنجريد

شبديز و نقره خنگ فلک را به مرگ او

پي بر کشيد و دم ببريد ار وفا گريد

گر گوشتان اشارت غيبي شنيده نيست

بر خاک روضه‌وار فريبرز بگذريد

تا با شما صريح بگويد که هان و هان

عبرت ز حال ما که نه از ما جوانتريد

آنگه به نوحه باز پس آييد و پيش حق

بهر بقاي شاه تضرع برآورديد

کامروز رسته‌ايد به جان از سموم ظلم

کاندر ظلال دولت خاقان اکبريد

شهزاده رفت باغ بقا باد جاي شاه

خون کرد چرخ، باد قصاصش بقاي شاه

گيتي به دست نوحه ز پاي اندر آمده

رخنه به سقف هفت سراي اندر آمده

از اشک گرم تفته دلان در سواد خاک

طوفان آب آتش زاي اندر آمده

اين زال گوژپشت که دنيا است همچو چنگ

از سر بريده موي و به پاي اندر آمده

ناهيد دست بر سر از اين غم رباب‌وار

نوحه‌کنان نشيد سراي اندر آمده

تا شاهباز بيضه‌ي شاهي گرفته مرگ

نا فرخي به فر هماي اندر آمده

تا نور جان و ظل خدايي نهفته خاک

بي‌رونقي به خلق خداي اندر آمده

رمحش به حمله حلقه‌ي مه را ربوده باز

رخنه به رمح حلقه رباي اندر آمده

بر گرد نعش آن مه لشکر بنات نعش

صد ره شکاف و جعد گشاي اندر آمده

بر خاک او ز مشک شب و دهن آفتاب

دست زمانه غاليه‌ساي اندر آمده

تب کرده کژدمي و چو مارش گزيده سخت

سستي به دست مارفساي اندر آمده

آه خدايگان که فلک زير کعب اوست

جذر اصم شنيده به واي اندر آمده

مسکين طبيب را که سيه ديده روي حال

کاهش به عقل نور فزاي اندر آمده

شريانش ديده چون رگ بربط، نه خون نه حس

خال و خسش به ديده‌ي راي اندر آمده

گردون قبا زره زده بر انتقام مرگ

مرگش ز راه درز قباي اندر آمده

گويي شبي به خنجر روز و عمود صبح

بينيم پاي مرگ ز جاي اندر آمده

يا تيغ شاه گردن مرگ آنچنان زده

کآسيب آن ز حلق بناي اندر آمده

اختر شد، آفتاب امم تا ابد زياد

بيدق برفت، شاه کرم تا ابد زياد

اي گوهر از صفاي تو دريا گريسته

بر ماهت آفتاب و ثريا گريسته

اجرام هفت خانه‌ي زرين به سوک تو

بر هفت نيم خانه‌ي مينا گريسته

از رفتنت ز بيضه‌ي آفاق کوه قاف

بر نوبران بيضه‌ي عنقا گريسته

از حسرت کلاه تو درياي حامله

چون ابر بر جواهر عذرا گريسته

ما کشوري در آب و در آتش به هفت حال

شش کشور از وفات تو بر ما گريسته

مردم به جاي اشک به يکدم دو مردمه

بر خاک تو جنابه چو جوزا گريسته

بزم از پست به دست رباب و به چشم ناي

ساغر شکسته بر سر صهبا گريسته

رزم از پيت به ديده‌ي درع و دهان تير

الماس خورده، لعل مصفا گريسته

اين سبز غاشيه که سياهش کناد مرگ

بر زين سرنگون تو صد جا گريسته

بربسدت كه ذره از او سايه بيش داشت

سايه ز شيب و ذره ز بالا گريسته

بر بند موي و حلقه‌ي زرين گوش تو

سنگين دلان حلقه‌ي خضرا گريسته

ما را بصر ز چشمه‌ي حيوانت خورده آب

آن آب نوش زهر شده تا گريسته

گريند بر تو جانوران تا به حد آنک

عقرب ز راه نيش و زبانا گريسته

چندان گريسته دل خارا به سوگ تو

تا آبگينه بر دل خارا گريسته

اکنون به ناز در تتق خلد و پيش تو

خنديده گل قنينه‌ي حمرا گريسته

شاه جهان گشاده اقاليم را به تيغ

تيغش به خنده زهر بر اعدا گريسته

آن ماه نو کجاست که مه خاکپاي اوست

الجيجک آنکه حجره‌ي جنات جاي اوست

اي چرخ از آن ستاره‌ي رعنا چه خواستي

و اي باد از آن شکوفه‌ي زيبا چه خواستي

اي روزگار گرگ دل افغان ز دست تو

تا تو ز جان يوسف دل‌ها چه خواستي

اي زال مستحاضه که آبستني ز شر

ز آن خوش عذار غنچه‌ي عذرا چه خواستي

ما را جگر دريغ نبود از تو هيچ وقت

آخر ز گوشه‌ي جگر ما چه خواستي

گيرم که آتش سده در جان ما زدي

ز آن مشک‌ريز شاخ چليپا چه خواستي

گر ديده داشتي و نداري بديدمت

ز آن نو هلال ناشده پيدا چه خواستي

بر سقف چرخ نرگسه داري هزار صف

از بند آن دو نرگس شهلا چه خواستي

ز آن بر که بادريسه هنوز نخسته بود

اي بادريسه چشم بگو تا چه خواستي

گوهر شکن کسي و گرت آب شرم بود

ز آن گوهرين دو آتش گويا چه خواستي

آخر تو آسمان شکني يا گوهرشکن

از درج در و برج ثريا چه خواستي

چون خاتم ار نه ديده‌ي دجال داشتي

پس ز آن نگين لعل مسيحا چه خواستي

اي کم ز موي عاريه آخر ز چهره‌اي

گلگونه نارسيده به سيما چه خواستي

اي اژدها دم ار نه چو ضحاک خون خوري

از طفل پادشاي جم آسا چه خواستي

گر زانکه چون ترازوي دونان دو سر نه‌اي

زآن شيرزاد سنبله بالا چه خواستي

قاف از تو رخنه سر شد و عنقا شکسته پر

از زال خرد يک تنه تنها چه خواستي

دست تو بر نژاد زبردست چون رسيد

بد گوهرا ز گوهر والا چه خواستي

هان تا حسام شاه کشد کينه از تو باش

از غور غصه صفر کند سينه از تو باش

اي بر سر ممالک دهر افسر آمده

وي گوهرت در افسر دين گوهر آمده

اي صاحب افسران گرو پاي بوس تو

تو افسر سر همه را افسر آمده

اي هر که افسري است سرش را چو کو کنار

پيشت چو لاله بي‌سر و دامن‌تر آمده

اي خاک بارگاه تو و خوک پايگاه

هم قصر قيصريه و هم قيصر آمده

بر هر دو روي سکه‌ي ايام نام تو

خاقان عدل ور ز هدي پرور آمده

آباد عدل تو که مطرا کند جهان

آيينه‌اي است صيقل خاکستر آمده

از نيم زخم گرز تو بانگ شکستگي

از پهلوي زمانه‌ي مردم ‌خور آمده

اي ز آسمان به صد درجه سرشناس‌تر

سر دقايق ازلت از بر آمده

عالم همه به سوگ جگر گوشه‌ي تو اند

اي از چهار گوشه‌ي عالم سر آمده

پيش سپيد مهره‌ي مرگ اصفيا نگر

از مهره‌هاي نرد پريشان‌تر آمده

تضمين کنم ز شهر خود آن بيت را که هست

با اشک چشم و سوز دلت در خور آمده

کشتي ز صبر ساز که داري ز سوز و اشک

دل چون تنور گشته و طوفان بر آمده

ديوان عمر تو ز فنا بي‌گزند باد

اي ملک را بقاي تو سر دفتر آمده

ملکت چو ملک‌سام و سکندر بساز و تو

همسان سام و همسر اسکندر آمده

ني خوش نگفته‌ام كه در اين بارگاه باد

هم ‌سام و هم سکندرت اجرا خور آمده

نعل سم سمند تو را نام در جهان

کحال ديده‌ي ملک اکبر آمده

حکم تو ديوبند و حسامت جهان گشاي

اقبال بر در تو در آسمان گشاي

***

در كودكي در مرثيه‌ي خواجه ابوالفارس گفته

کارم از دست پايمرد گذشت

آهم از چرخ لاجورد گذشت

همه عالم شب است خاصه مراک

روزم از آفتاب زرد گذشت

روز روشن نديده‌ام ماناک

همه عمرم به چشم درد گذشت

زين دو تا مهره‌ي سپيد و سياه

که بر اين سبز تخت نرد گذشت

به فغانم ز روزگار وصال

که چو باد آمد و چو گرد گذشت

هيچ حاصل بجز دريغم نيست

ز آنچه بر من ز گرم و سرد گذشت

همه آفاق آگه‌اند که باز

کار خاقاني از نورد گذشت

خاصه کز گردش جهان ز جهان

آن جوان عمر راد مرد گذشت

جان پاکش به باغ قدس رسيد

زين مغيلان سالخورد گذشت

شاهد عقل و انس روح او بود

ديده را از جهان فتوح او بود

ز آفت روزگار بر خطرم

هر چه روز است تيره روزترم

همچو خرچنگ طالع خويشم

که همه راه باز پس سپرم

دور گردون گسست بيخ و بنم

مرگ ياران شکست بال و پرم

که فروشد به قدر يک جو صبر

تا به نرخ هزار جان بخرم

چند گويي که غم مخور اي مرد

غم مرا خورد، غم چرا نخورم

با چنين غم محال باشد اگر

خويشتن را ز زندگان شمرم

گر چه از احولي که چشم من است

غم يک روزه را دو مي‌نگرم

چابک استاده‌ام به زير فلک

مگر از چنبرش برون گذرم

من که خاقانيم به باغ سخن

عندليبم وليک نوحه‌ گرم

شمع گوياي من خموش نشست

من چرا بانگ بر فلک نبرم

شير ميدان و شمسه‌ي مجلس

قرة العين جان ابوالفارس

مايه زهر است شرب عالم را

ميوه مرگ است تخم آدم را

اي حريف عدم قدم درنه

کم زن اين عالم کم از کم را

صبح محشر دميد و ما در خواب

بانگ زن خفتگان عالم را

هين که فرش فنا بگستردند

در نورد اين بساط خرم را

رخنه گردان به ناوک سحري

اين معلق حصار محکم را

پس به دست خروش بر تن دهر

چاک زن اين قباي معلم را

رستخيز است خيز باز شکاف

سقف ايوان و طاق طارم را

يک دم از دود آه خاقاني

نيلگون کن لباس ماتم را

گر به غربت سموم قهر اجل

خشک کرد اين نهال پر نم را

خيز تا ز آب ديده آب زنيم

روي اين تربت معظم را

دوستانش نگر که نوحه‌گرند

دوستانش چه که دشمنان بترند

کو مهي که آفتاب چاکر اوست

نقطه‌ي خاک تيره خاور اوست

جان پاکان نثار آن خاکي

کان لطيف جهان مجاور اوست

حقه‌ي گوهر ار چه در خاک است

مرغ عرشي است آنچه گوهر اوست

سر تابوت باز گير و ببين

که چه رنگ است آنچه پيکر اوست

سوسن او به گونه‌ي سنبل

لاله‌ي او به رنگ عبهر اوست

اين ز گردون مبين که گردون نيز

با لباس کبود غمخور اوست

بر در آن کسي تظلم کن

که فلک شکل حلقه‌ي در اوست

به سفر شد کجا؟ به باغ بهشت

طوبي و سدره سايه گستر اوست

نزد ما هم خيال او باشد

آن کبوتر که نامه‌آور اوست

او خود آسود در کنار پدر

انده ما براي مادر اوست

پس از اين در روان دشمن باد

آنچه در سينه‌ي برادر اوست

همه شروان شريک اين دردند

دشمنان هم دريغ او خوردند

يوسفي از برادران گم شد

آفتاب از ميان انجم شد

اي سليمان بيار نوحه‌ي نوح

که پري از ميان مردم شد

گوهري گم شد از خزانه‌ي ما

چه ز ما کز همه جهان گم شد

عيسي وقت آمده به زمين

باز با آسمان چارم شد

موکب شهسوار خوبان رفت

لاشه‌ي صبر ما دمادم شد

عالم از زخم مار فرقت او

دست بر سر زنان چو کژدم شد

نه سپهر از براي مرثيتش

ده زبان چون درخت گندم شد

در شبستان مرگ شد ز آن پس

که به بستان به صد تنعم شد

تا کي از هجر او تظلم ما

عمر ما در سر تظلم شد

شو ترحم فرست خاقاني

خاصه کو عالم ترحم شد

ديده از شرم بر جهان نگماشت

هم نديده جهان گذشت و گذاشت

دور نه چرخ نازموده هنوز

سال عمرش دوده نبوده هنوز

به هلاکش بيازمود جهان

او جهان را نيازموده هنوز

شد به ناگه ربوده‌ي ايام

بر ز ايام نا ربوده هنوز

ديد نيرنگ چرخ آينه رنگ

آينه‌ي عيش نا زدوده هنوز

کفن مرگ را بسود تنش

خلعت عمر نا بسوده هنوز

ناله‌ي زار دوستان بشنود

نغمه‌ي زير ناشنوده هنوز

روز عمرش خط فنا برخواند

خط شبرنگ نانموده هنوز

هست در چشم عالمي مانده

نقش آن پيکر ستوده هنوز

دلبرانند بر سر كويش

زلف ببريده رخ شخوده هنوز

رفت چون دود و دود حسرت او

کم نشد زين بزرگ دوده هنوز

اي عزيزان بر جهان اين است

زهرش اندر گياي شيرين است

روي فرياد نيست دم مزنيد

رفته رفته بود جزع مکنيد

نتوانيد هيچ درمان کرد

گر جهان سوز و آسمان شکنيد

غلطم من چراغ دلتان مرد

شايد ار سوکوار و ممتحنيد

ماهتان در صفر سياه شده است

ز آن چو گردون کبود پيرهنيد

گر صفر باز در جهان آيد

رگ او را ز بيخ و بن بکنيد

گر زمانه به عذرتان کوشد

خاک در ديده‌ي زمانه زنيد

ور فلک شربت غرور دهد

سنگ بر ساغر فلک فکنيد

رخصه‌ من مي‌دهم به دود نفس

پرده بر روي آفتاب تنيد

هيچ تقصير در معزايش

مکنيد ار موافقان منيد

بشنويد از زبان خاقاني

اين سخن‌ها که مقصد سخنيد

باز پرسيد هم خيالش را

تا چه حال است زلف و خالش را

اي به صورت نديم خاک شده

به صفت ساکن سماک شده

از جمال تو وقت جان ستدن

مالک الموت شرمناک شده

جان پاک تو در صحيفه‌ي خاک

جسته از نار و نور پاک شده

حور پيش آمده به استقبال

عقد بگشاده، حله چاک شده

رسته از چه چو يوسف و چو مسيح

بر فلک بي‌نهيب و باک شده

نفست آنجا خليفه‌ي ارواح

نقشت اينجا اسير خاک شده

مرکب از چوب کرده کودک وار

پس به دروازه‌ي هلاک شده

بي‌تماشاي چشم روشن تو

چشم خورشيد در مغاک شده

شعر خاقاني از مراثي تو

سنگ خون کرده هر کجاک شده

***

در مرثيه‌ي رشيدالدين فرزندش

بر سر شه ره عجزيم کمر بربنديم

رخت همت ز رصدگاه خطر بربنديم

لاشه‌ي تن که به مسمار غم افتاد رواست

رخش جان را به دلش نعل سفر بربنديم

بار محنت به دو بختي شب و روز کشيم

بختيان را جرس از آه سحر بربنديم

کاغذين جامه هدف‌وار علي‌الله زنيم

تا به تير سحري دست قدر بربنديم

گه چو سوفار دهان وقت فغان بگشاييم

گه چو پيکان کمر از بهر حذر بربنديم

گه ز آهي کمر کوه ز هم بگشاييم

گه ز دودي به تن چرخ کمر بربنديم

چون جهان را نظري سوي وفا نيست ز اشک

ديده را سوي جهان راه نظر بربنديم

از سر نقد جواني چه طرف بربستيم

کز بن کيسه‌ي او سود دگر بربنديم

ز آب آتش زده کز ديده رود سوي دهان

تنگناي نفس از موج شرر بربنديم

چون قلم سرزده گرييم به خوناب سياه

زيوري چون قلم از دود جگر بربنديم

دل که بيمار گران است بکوشيم در آنک

روزن ديده به خوناب مگر بربنديم

اين سيه جامه عروسان را در پرده‌ي چشم

حالي از اشک حلي‌هاي گهر بربنديم

تيرباران سحر هست کنون ز آتش آه

نوک پيکان را قاروره به سر بربنديم

بام گردون بتوانيم شکست از تف آه

راه غم را نتوانيم که در بربنديم

نه نه ما را هنري نيست که گردون شکنيم

خويشتن چند به فتراک هنر بربنديم

ناله مرغي است به پر نامه بر غصه‌ي ما

مرغ را نامه‌ي سربسته به پر بربنديم

بس سبک پر مپر اي مرغ که مي نامه بري

تا ز رخ پاي تو را خرده‌ي زر بربنديم

چون سکندر پس ظلمات چه مانديم کنون

سد خون پيش دو يأجوج بصر بربنديم

خاک را جاي عروسي است که دردانه در اوست

نو نوش عقد عروسانه به بر بربنديم

بگذاريم زر چهره‌ي خاقاني را

حلي سازيم و به تابوت پسر بربنديم

گوهر دانش و گنجور هنر بود رشيد

قبله‌ي مادر و دستور پدر بود رشيد

دارم آن درد که عيسيش به سر مي‌نرسد

اينت دردي که ز درمانش اثر مي‌نرسد

دل پر درد تهي دو به دوايي نرسيد

خود دوا بر سر اين درد مگر مي‌نرسد

اجراي کام ز ديوان اميدم نرسيد

چون نرانند عجب داري اگر مي‌نرسد

چه عجب گر نرسد دست به فتراک مراد

کز بلندي است به جايي که نظر مي‌نرسد

سيل خونين که به ساق آمد و تا ناف رسيد

به لب آمد چکنم بو که به سر مي‌نرسد

روز عمر است به شام آمده و من چو شفق

غرق خونم که شب غم به سحر مي‌نرسد

ز آتش سينه مرا صبر چو سيماب پريد

صبر پران شده را مرغ به پر مي‌نرسد

کاشتم تخم امل برق اجل پاک بسوخت

کشتن تخم چه سود است چو بر مي‌نرسد

ريزي از چاشني کام به کامم نرسيد

روزيي کان ننهاده است قدر مي‌نرسد

خاک روزي است دلم گر چه هنر ريزه بسي است

ريزه بگذار که روزي به هنر مي‌نرسد

شهر بند فلکم خسته‌ي غوغاي غمان

چون زيم گر به من از اشک حشر مي‌نرسد

گريه گه گه نکند ياري از آن گريم خون

که چو خواهم مددي ساخته‌تر مي‌نرسد

آه از اين گريه که گه بندد و گه بگشايد

گه به کعب آيد و گاهي به کمر مي‌نرسد

به نمک ماند گريه به گه بست و گشاد

گر چه او را زدي و تير خبر مي‌نرسد

گه که بگشايد جيحون سوي آموي شود

گه که بسته شود آتل به خزر مي‌نرسد

گريه چون دايه‌ي گه گير کز او شير سپيد

به دو طفلان سيه پوش بصر مي‌نرسد

اشک چون طفل که ناخوانده به يک تک بدود

باز چون خوانمش از ديده به بر مي‌نرسد

پشت دست از ستم چرخ به دندان خوردم

گه ز خوان پايه‌ي غم قوت دگر مي‌نرسد

از بن دندان خواهم که جگر هم بخورم

چکنم چون سر دندان به جگر مي‌نرسد

گر چه بسيار غم آمد دل خاقاني را

هيچ غم در غم هجران پسر مي‌نرسد

شمسه‌ي گوهر و شمع دل سرگشته‌ي من

که زوال آمدش از طالع برگشته‌ي من

مشکل حال چنان نيست که سر باز کنم

عمر در سر شده بينم چو نظر باز کنم

دارم از چرخ تهي دو گله چندان که مپرس

دو جهان پر شود ار يک گله سر باز کنم

شب روان بار ز منزل به سحر بربندند

من سربار تظلم به سحر باز کنم

ناله چون دود بپيچيد و گره شد دربر

چکنم تا گره ناله ز بر باز کنم

آه من حلقه شود در بر و من حلقه‌ي آه

مي‌زنم بر در اميد مگر باز کنم

زيرپوش است مرا آتش و بالاپوش آب

لاجرم گوي گريبان به حذر باز کنم

صبر اگر رنگ جگر داشت جگر صبر نداشت

اهل کو تا سر خوناب جگر باز کنم

سلوت دل ز کدام اهل وفا دارم چشم

چشم همت به کدام اهل خبر باز کنم

رشته‌ي جان که چو انگشت همه تن گره است

به کدامين سر انگشت هنر باز کنم

غم که چون شير به کشتي کمرم سخت گرفت

من سگ‌جان ز کمر دامن تر باز کنم

با چنين شير کمر گير کمر چون بندم

تا نبرد کمر عمر کمر باز کنم

نزنم بامزد لهو و در کام که من

سر به ديوار غم آرم چو بصر باز کنم

کاه ديوار و گل بام به خون مي‌شويم

پس در اين حال چه درهاي بطر باز کنم

خار غم در ره و پس شاد دلي ممکن نيست

کاژدها حاضر و من گنج گهر باز کنم

خواستم کز پي صيدي بپرم باشه مثال

صرصر حادثه نگذاشت که پر باز کنم

بر جهان مي‌ نکنم باز به يک بار دو چشم

چشم درد عدم آيادم اگر باز کنم

از سر غيرت چشمي به خرد بردوزم

وز پي عبرت چشمي به خطر باز کنم

هفت در بستم بر خلق و اگر آه كنم

هفت پرده که فلک راست ز بر باز کنم

مردم چشم مرا چشم بد مردم کشت

پس به مردم به چه دل چشم دگر باز کنم

ز آهنين جان که در اين غم دل خاقاني را بست

خانه آتش زده بينند چو در باز کنم

بروم با سر خاکين به سر خاک پسر

کفن خونين از روي پسر باز کنم

اي مه نو ز شبستان پدر چون شده‌اي

وي عطارد ز دبستان پدر چون شده‌اي

پاي تابوت تو چون تيغ به زر درگيرم

سر خاک تو چو افسر به گهر درگيرم

اين منم زنده که تابوت تو گيرم در زر

کآرزو بد که دوات تو به زر درگيرم

بر ترنج سر تابوت تو خون مي‌گريم

تاش چون سيب به بيجاده مگر درگيرم

چون قلم تخته‌ي زير تو حلي‌دار کنم

لوح بالات به ياقوت و درر درگيرم

خاک پاي و خط دستت گهر و مشک من است

با چنين مشک و گهر عشق ز سر درگيرم

خاک پاي تو چو تسبيح به رخ در مالم

خط دست تو چو تعويذ به بر درگيرم

بي‌تو بستان و شبستان و دبستان بکنم

اول از کندن بنياد هنر درگيرم

چون نبد بر تو مبارک بر و بوم پدرت

آب و آتش به بر و بوم پدر درگيرم

هر چه دارم بنه و سکنه بسوزم ز پست

پيشتر سوختن از بهو و طزر درگيرم

بدرم خانگيان را جگر و سينه و جيب

اول از جيب وشاقان خزر درگيرم

پشت من چون قلم توست که مادر بشکست

که بدين پشت قباهاي بطر درگيرم

چون شب آخر ماهم به سياهي لباس

کي قبايي ز سپيدي قمر درگيرم

همچو صبح از پي شب ژاله ببارم چندان

که سپيدي به سياهي بصر درگيرم

آفتاب مني و من به چراغت جويم

خاصه کز سينه چراغي به سحر درگيرم

هر چراغي که به باد نفسش بنشانم

باز هم در نفس از تف جگر درگيرم

چه نشينم که قدر سوخت مرا در غم تو

برنشينم در ميدان قدر درگيرم

دارم از اشک پياده، ز دم سرد سوار

در سلطان فلک زين دو حشر درگيرم

در سيه کرده و جامه سيه و روي سيه

به سيه خانه‌ي چرخ آيم و در درگيرم

آرزوي تو مرا نوحه‌گري تلقين کرد

کآرزوي تو کنم نوحه‌ي تر درگيرم

چند صف مويه‌گران نيز رسيدند مرا

هر زمان مويه به آيين دگر درگيرم

هر چه رفت از طرب و عمر و جواني و مراد

چون دريغش خورم اول ز پسر درگيرم

اي سهي سرو ندانم چه اثر ماند تو را

تو نماندي و در آفاق خبر ماند تو را

در فراق تو از اين سوخته‌تر باد پدر

بي‌چراغ رخ تو تيره بصر باد پدر

تا شريکان تو را بيش نبيند در راه

از جهان بي‌تو فرو بسته نظر باد پدر

بي‌زبان لغت آراي به تازي و دريت

گوش پر زيبق و چشم آمده گر باد پدر

چشمه‌ي نورمنا خاک چه مأوي گه توست

که فداي سر خاک تو پدر باد پدر

تا تو پالوده روان در جگر خاک شدي

بر سر خاک تو پالوده جگر باد پدر

تا تو چون مهر گيا زير زمين داري جاي

بر زمين همچو گيا پاي سپر باد پدر

يوسفا گر چه جهان آب حيات است، از او

بي ‌تو چون گرگ گزيده به حذر باد پدر

تو چو گل خون به لب آورده شدي و چو رطب

خون به چشم آمده پر خار و خطر باد پدر

با لب خونين چون کبک شدي و چو تذرو

چشم خونين ز تو بر سان پدر باد پدر

غم تو دست مهين است و کنون پيش غمت

همچو انگشت کهين بسته کمر باد پدر

تا که دست قدر از دست تو بربود قلم

کاغذين پيرهن از دست قدر باد پدر

عيد جان بودي و تا روزه گرفتي ز جهان

بي‌ تو از دست جهان دست به سر باد پدر

خاطرت جان هنر بود و خطت کان گهر

هم به جان هنري کان گهر باد پدر

چون حلي بن تابوت و نسيج کفنت

هم چنين پشت به خم روي چو زر باد پدر

زير خاکي و فلک بر زبرت گريد خون

بي ‌تو چون دور فلک زير و زبر باد پدر

ز عذارت خط سبز و ز کفت خط سياه

چون نبيند ز خط صبر بدر باد پدر

بي‌چليپاي خم مويت و زنار خطت

راهب آسا همه تن سلسله‌ور باد پدر

ز آنکه چون تو دگري ني و نبيند دگرت

هر زمان نامزد درد دگر باد پدر

اي غمت مادر رسوا شده را سوخته دل

از دل مادر تو سوخته تر باد پدر

پسري کآرزوي جان پدر بود گذشت

تا ابد معتکف خاک پسر باد پدر

***

غزليات

***

اي آتش سوداي تو خون کرده جگرها

بر باد شده در سر سوداي تو سرها

اي در سر عشاق ز شور تو شغب‌ها

وي در دل زهاد ز سوز تو اثرها

آلوده به خونابه‌ي هجر تو روان‌ها

پالوده در انديشه‌ي وصل تو جگرها

وي مهره‌ي اميد مرا زخم زمانه

در ششدر عشق تو فرو بسته گذرها

کردم خطر و بر سر کوي تو گذشتم

بسيار کند عاشق ازين گونه خطرها

خاقاني از آنگه که خبر يافت ز حسنت

از بي خبري او به جهان رفت خبرها

***

طبع تو دمساز نيست عاشق دلسوز را

خوي تو ياري ‌گر است يار بدآموز را

دستخوش تو منم دست جفا برگشاي

بر دل من بر گمار تير جگر دوز را

از پي آن را که شب پرده‌ي راز من است

خواهم کز درد دل پرده کنم روز را

ليک ز بيم رقيب وز پي نفي گمان

راه برون بسته‌ام آه درون سوز را

گر چه ز نقد وصال كيسه‌ي فردا تهي است

خرج كنم بر فراق حاصل امروز را

دل چه شناسد که چيست قيمت سوداي تو

قدر چه داند صدف در شب‌افروز را

گر اثر روي تو سوي گلستان رسد

باد صبا رد کند تحفه‌ي نوروز را

تا دل خاقاني است از در تو نگذرد

بو که درآرد به مهر آن دل کين توز را

***

خوش خوش خرامان مي‌روي، اي خوشتر از جان تا کجا

شمعي و پنهان مي‌روي پروانه جويان تا کجا؟

ز انصاف خو واکرده‌اي، ظلم آشکارا کرده‌اي

خون ريز دل‌ها کرده‌اي، خون کرده پنهان تا کجا؟

غبغب چو طوق آويخته فرمان ز مشک انگيخته

صد شحنه را خون ريخته با طوق و فرمان تا کجا؟

بر دل چو آتش مي‌روي تيز آمدي کش مي‌روي

در جوي جان خوش مي‌روي اي آب حيوان تا کجا؟

طرف کله کژ بر زده گوي گريبان گم شده

بند قبا باز آمده گيسو به دامان تا کجا؟

دزدان شب رو در طلب، از شمع ترسند اي عجب

تو شمع پيکر نيم‌شب دل دزد از اينسان تا کجا؟

هر لحظه ناوردي زني، جولان کني مرد افکني

نه در دل تنگ مني اي تنگ ميدان تا کجا؟

گر ره دهم فرياد را، از دم بسوزم باد را

حدي است هر بيداد را اين حد هجران تا کجا؟

خاقاني اينک مرد تو مرغ بلاپرورد تو

اي گوشه‌ي دل خورد تو، ناخوانده مهمان تا کجا؟

***

رفتم به راه صفت ديدم به کوي صفا

چشم و چراغ مرا جايي شگرف و چه جا

جايي که هست فزون از کل کون و مکان

جايي که هست برون از وهم ما و شما

صحن سراچه‌ي او صحراي عشق شده

جان‌هاي خلق در او رسته به جاي گيا

از اشک دلشدگان گوهر نثار زمين

وز آه سوختگان عنبر بخار هوا

دارندگان جمال از حسن او به حسد

بينندگان خيال از نور او به نوا

رفتم که حلقه زنم پنهان ز چشم رقيب

آمد رقيب و سبک در ره گرفت مرا

گفتا به حضرت او گر حاجتي است بگو

گفتم که هست بلي اما اليک فلا

هم خود ز روي کرم برداشت پرده و گفت

اي پاسبان تو برو، خاقانيا تو درآ

***

ز خاک کوي تو هر خار سوسني است مرا

ز بند موي تو هر تار مسکني است مرا

براي آنکه ز غير تو چشم بر دوزم

به جاي هر مژه در چشم سوزني است مرا

ز بسکه بر سر کوي تو اشک ريخته‌ام

ز لعل در بن هر سنگ دامني است مرا

از آن زمان که ز تو لاف دوستي زده‌ام

بهر کجا که مصافي است دشمني است مرا

فلک موافقت من کبود در پوشيد

چو ديد کز تو بهر لحظه شيوني است مرا

هر آنکه آب من از ديده زير کاه تو ديد

يقين شناخت که بر باد خرمني است مرا

به كار عشق تو درمانده‌ام چو خاقاني

اگر نه بام فلک خوش نشيمني است مرا

***

به زبان چربت اي جان بنواز جان ما را

به سلام خشک خوش کن دل ناتوان ما را

ز ميان بر آر دستي مگر از ميانجي تو

به کران برد زمانه غم بيکران ما را

به دو چشم آهوي تو که به دولت تو گردون

همه عبده نويسد سگ پاسبان ما را

ز پي عماري تو ز روان کنيم مرکب

چو رکاب تو روان شد چه محل روان ما را

به سراي و مجلس خود مطلب نشاني ما

چو تو بر نشان کاري چه کني نشان ما را

گله‌ي فراق گفتيم نه نيک رفت بالله

به کرشمه مهر برنه پس از اين زبان ما را

به تو در گريخت خاقاني و جان فشاند بر تو

اگرش مزيد خواهي بپذير جان ما را

***

به سر کرشمه از دل خبري فرست ما را

به بهاي جان از آن لب شکري فرست ما را

به غلامي تو ما را خبر از جهان برآمد

گرهي ز زلف کم کن، کمري فرست ما را

به بهانه‌ي حديثي بگشاي لعل نوشين

به خراج هر دو عالم، گهري فرست ما را

به دو چشم تو که از جان اثري نماند با ما

ز نسيم جانفزايت، اثري فرست ما را

ز پي مصاف هجران که کمان کشيد بر ما

ز وصال مردمي کن، حشري فرست ما را

مگذار کز جفايت، دل گرم ما بسوزد

ز وفا مفرحي کن، قدري فرست ما را

به تو در گريخت خاقاني و دل فشاند بر تو

اگرش قبول کردي، خبري فرست ما را

***

گر نه عشق او قضاي آسمانستي مرا

از بلاي عشق او روزي امانستي مرا

گر مرا روزي ز وصلش بر زمين پاي آمدي

کي همه شب دست از او بر آسمانستي مرا

گر نه زلف پرده سوز او گشادي راز من

زير اين پرده که هستم کس چه دانستي مرا

بر يقينم کز فراق او به جان ايمن نيم

وين نبودي گر به وصل او گمانستي مرا

آفت جان است و آنگه در ميان جان مقيم

گر نه در جان اوستي کي باک جانستي مرا

مرقد خاقاني از فرقد نهادي بخت من

گر به کوي او محل پاسبانستي مرا

***

اي پار دوست بوده و امسال آشنا

وي از سزا بريده و بگزيده ناسزا

اي سفته در وصل تو الماس ناکسان

تا کي کني قبول، خسان را چو کهربا

چند آوري چو شمس فلک هر شبانگهي

سر بر زمين خدمت ياران بي وفا

آن را که خصم ماست شدي يار و هم نشين

با آنکه کم ز ماست شدي دوست و آشنا

الحق سزا گزيدي و حقا که در خور است

پيش مسيح مائده و پيش خر گيا

بوديم گوهري به تو افتاده رايگان

نشناختي تو قيمت ما از سر جفا

بي‌ ديده کي شناسد خورشيد را هنر

يا کوزه گر چه داند ياقوت را بها

ما را قضاي بد به بلاي تو در فکند

آري هم بلاي بد آياد بر قضا

اي کاش آتشي ز کناري در آمدي

نه حسن تو گذاشتي و نه هواي ما

حکم خداي بود و گر نه به هيچ وقت

خاقاني از کجا و هواي تو از کجا

***

درد زده است جان من ميوه‌ي جان من کجا

درد مرا نشانه کو درد نشان من کجا

دوش ز چشم ديگران گريه به وام خواستم

اين همه اشک عاريه است اشک روان من کجا

او ز من خراب دل کرد چو گنج پي نهان

من که خراب ايدرم گنج نهان من کجا

يار ز من گسست و من بهر موافقت کنون

بند روان گسسته‌ام انس روان من کجا

گه گهي آن شکرفشان سرکه فشان ز لب شدي

گرم جگر شدم ز تب سرکه‌فشان من کجا

روز به روز بر فلک بخشش عيش مي‌كند

آن همه را رسيد بخش اي فلک آن من کجا

ناله‌ي خاقاني اگر دادستان شد از فلک

ناله‌ي من ببست غم دادستان من کجا

***

اري في‌ النوم ما طالت نواها

زمانا طاب عيشي في هواها

به جامي کز مي وصلش چشيدم

همي دارد خمارم در بلاها

عراني السحر ويحک ما عرابي

رعاها الصبر ويلي ما رعاها

به بوسه مهر نوش او شکستم

شکست اندر دلم نيش جفاها

بدت من حبها في القلب نار

کان صلي جهنم من لظاها

خطا کردم که دادم دل به دستش

پشيمان باد عقلم زين خطاها

***

مست تمام آمده ست بر در من نيم شب

آن بت خورشيد روي و آن مه ياقوت لب

کوفت به آواز نرم حلقه‌ي در کاي غلام

گفتم کاين وقت کيست بر در ما اي عجب

گفت منم آشنا گر چه نخواهي صداع

گفت منم ميهمان گر چه نکردي طلب

او چو در آمد ز در بانگ بر آمد ز من

کاينت شکاري شگرف وينت شبي بوالعجب

کردم بر جان رقم شکر شب و مدح مي

کامدن دوست را بود ز هر دو سبب

گر نه شبستي رخش کي شودي بي‌نقاب

ور نه مي استي سرش کي شودي بي‌شغب

گفتم اگر چه مرا توبه درست است ليک

درشکنم طرف شب با تو به شکر طرب

گفتم کز بهر خرج هديه پذيرد ز من

عارض سيمين تو اين رخ زرين سلب

گفت که خاقانيا روي تو زر فام نيست

گفتم معذور دار زر ننمايد به شب

***

به يکي نامه‌ي خودم درياب

به دو انگشت کاغذم درياب

به فراقي که سوزدم کشتي

به پيامي که سازدم درياب

درد من بر طبيب عرض مکن

تو مسيح مني خودم درياب

کارم از دست شد ز دست فراق

دست در دامنت زدم درياب

من از اين خيره ‌کش فراق هنوز

ديت وصل نستدم درياب

الله الله که از عذاب سفر

به علي‌الله درآمدم درياب

دردمندم ز نقل خانه‌ي لب

به گلاب و طبر زدم درياب

من که خاقانيم به دست عنا

چون خيال مشعبدم درياب

***

رويم ز گريه بين چو گلين کاه زير آب

وز شرم روي توست رخ ماه زير آب

ماهي تني و مي‌کني از اشک من گريز

نه ماهيان کنند وطن گاه زير آب

ني ني تو راست عذر که مشک و ميي همه

نه مشک و مي شود آنگاه زير آب

تخم وفاست دانه‌ي دل چون به دست توست

خواهي به زير خاک كن و خواه زير آب

در اشک گرم غرقم و بنگاه سوخته

کس ديد غرق سوخته به نگاه زير آب

دريا کشم ز جام غمت ور برآرم آه

سوزد نهنگ را تپش آه زير آب

همسايگان ز تف دلم بر کنند شمع

چون شد چراغ روز شبانگاه زير آب

گريم چنان که از دم درياي چشم من

هر گوش ماهي‌اي شود آگاه زير آب

آبم برفت و گر شنود سنگ آه من

از سنگ بشنوند علي‌الله زير آب

اي در آبدار جواني چو آبي ز پيچ و خم

در آب شد ز شرم تو صد راه زير آب

پوشي كتان كاهي و من چون كتان كاه

دل گاه زير آتش و تن گاه زير آب

حال من و تو از من و تو دور نيست زآنک

تو آب زير کاهي و من کاه زير آب

خاقانيا به چاه فرو گوي راز دل

کز دوست راز دارتر آن چاه زير آب

***

کار عشق از وصل و هجران درگذشت

درد ما از دست درمان درگذشت

کار صعب آمد به همت برفزود

گوي تيز آمد ز چوگان درگذشت

در زمانه کار کار عشق توست

از سر اين کار نتوان درگذشت

کي رسم در تو که رخش وصل تو

از زمانه بيست ميدان درگذشت

فتنه‌ي عشق تو بر دارد جهان

خاصه مي‌داند که سلطان درگذشت

جوي خون دامان خاقاني گرفت

دامنش چه، کز گريبان درگذشت

***

دل پيشکش تو جان نهاده است

عشقت به دل جهان نهاده است

جان گر همه با همه دلي داشت

با عشق تو در ميان نهاده است

تا نام تو بر زبان بيفتاد

دل مهر تو بر زبان نهاده است

اندک سخني لبانت را عذر

از نيستي دهان نهاده است

نظاره ز قندز هلالت

مويي به هزار جان نهاده است

از ناله‌ي من رقيب در گوش

انگشت خداي خوان نهاده است

***

چه آفتي تو که خوشتر غم تو هجران است

چه گوهري تو که کمتر بهاي تو جان است

جهان حسن تو داري به زير خاتم زلف

تو راست معجزه و نام تو سليمان است

از آن زمان که تو را نام شد به خيره کشي

زمانه از همه خونريزها پشيمان است

بر آن ديار که باد فراق تو بگذشت

به هر کجا که کني قصد قصر ويران است

شنيده‌اي كه مرا خوب روزگاري بود

به روزگار تو آن روزگار پنهان است

شکست روزم در شب چه روز اميد است

گذشت آب من از سر چه جاي دامان است

ز وصل گويي کم گوي، اين مرا گويند

مرا ز درد چه پرواي وصل و هجران است

***

طيره منشين که غرامت بر ماست

طره منشان که قيامت برخاست

غمزه بر کشتن من تيز مکن

کان نه غمزه است که شمشير قضاست

بس که از خصم توام بيم سر است

بر سري اين همه خشم تو چراست

گر عتابي ز سر ناز برفت

مرو از جاي که صحبت برجاست

ور ز من با تو بدي گفت كسي

مشو اندر خط كان گفته خطاست

گفت بيهوده بر انگشت مپيچ

بر کسي کو به تو انگشت نماست

هيچ بد در تو نگفتم بالله

خود خيال تو بر اين گفته گو است

اين قدر گفتم کان روي چو گل

بسته‌ي ديده‌ي هر خس نه رواست

من همانم تو همان باش به مهر

که همه شهر حديث تو و ماست

بنده خاقاني اگر کرد گناه

عذر آن کرده به جان خواهد خواست

***

من چه دانستم که عشق اين رنگ داشت

كز جهان با جان من آهنگ داشت

دسته‌ي گل بود کز دورم نمود

چون بديدم آتش اندر چنگ داشت

عافيت را خانه همچون سيم رفت

زآنکه دست عقل زير سنگ داشت

صبر بيرون تاخت از ميدان دل

در سر آمد زآنکه ميدان تنگ داشت

وآنكه نام عشق او بر من نشست

چون به دام افتادم از من ننگ داشت

از جفا تا او چهار انگشت بود

از وفا تا عهد صد فرسنگ داشت

دل بماند از کاروان وصل او

زآنکه منزل دور و مرکب لنگ داشت

ناله‌ي خاقاني از گردون گذشت

کار غنون عشق تيز آهنگ داشت

***

عيسي لب است يار و دم از من دريغ داشت

بيمار او شدم قدم از من دريغ داشت

آخر چه معني آرم از آن آفتاب‌روي

کو بوي خود به صبحدم از من دريغ داشت

بوس وداعي از لب او چون طلب کنم

کز دور يک سلام هم از من دريغ داشت

من چون کبوتران به وفا طوق‌دار او

او کعبه‌ي من و حرم از من دريغ داشت

از جور يار پيرهن کاغذين کنم

کو کاغذ و سر قلم از من دريغ داشت

من ز آب ديده نامه نوشتم هزار فصل

او ز آب دوده يک رقم از من دريغ داشت

خود يار نارد از دل خاقاني اي عجب

گويي چه بود کاين کرم از من دريغ داشت

***

اي صبح دم بين که کجا مي‌فرستمت

نزديک آفتاب وفا مي‌فرستمت

اين سر به مهر نامه بدان مهربان رسان

کس را خبر مکن که کجا مي‌فرستمت

تو پرتو صفائي از آن، بارگاه انس

هم سوي بارگاه صفا مي‌فرستمت

باد صبا دروغ زن است و تو راست گوي

آنجا برغم باد صبا مي‌فرستمت

زرين قبا زره زن از ابر سحرگهي

کآنجا چو پيک بسته قبا مي‌فرستمت

دست هوا به رشته‌ي جانم گره زده است

نزد گره گشاي هوا مي‌فرستمت

جان يک نفس درنگ ندارد گذشتني است

ورنه بدين شتاب چرا مي‌فرستمت

اين دردها که بر دل خاقاني آمده است

يک يک نگر که بهر دوا مي‌فرستمت

***

لعل او بازار جان خواهد شکست

خنده‌ي او مهر کان خواهد شکست

عابدان را پرده اين خواهد دريد

عاشقان را توبه آن خواهد شکست

هودج نازش نگنجد در جهان

ليک محمل بر جهان خواهد شکست

پرنيان خويي به پاي پيل غم

دل چو پيل پرنيان خواهد شکست

روي گندم گون او در چشم ماه

خار راه کهکشان خواهد شکست

غمزه ش ار غوغا کند هيچش مگوي

کو طلسم آسمان خواهد شکست

دشمنان از داغ هجرش رسته‌اند

پل همه بر دوستان خواهد شکست

جاي فرياد است خاقاني که چرخ

ناله‌ي فرياد خوان خواهد شکست

***

ديدي که يار چون ز دل ما خبر نداشت

ما را شکار کرد و بيفکند و برنداشت

ما بي‌خبر شديم که ديديم حسن او

او خود ز حال بي‌خبر ما خبر نداشت

ما را به چشم کرد که ما صيد او شديم

زآن پس به چشم رحمت بر ما نظر نداشت

گفتا دويي نجويم وزين خود گذر نکرد

گفتا يگانه باشم وز اين خود گذر نداشت

وصلش ز دست رفت که کيسه وفا نکرد

زخمش به دل رسيد که سينه سپر نداشت

گفتند خرم است شبستان وصل او

رفتم که بار خواهم ديدم که در نداشت

گفتم که بر پرم سوي بام سراي او

چه سود مرغ همت من بال و پر نداشت

خاقاني ار چه نرد وفا باخت با غمش

در ششدر اوفتاد که مهره گذر نداشت

***

رخ تو رونق قمر بشکست

لب تو قيمت شکر بشکست

لشکر غمزه‌ي تو بيرون تاخت

صف عقلم به يک نظر بشکست

بر در دل رسيد حلقه بزد

پاسبان خفته ديد و در بشکست

من خود از غم شکسته دل بودم

عشقت آمد تمامتر بشکست

نيش مژگان چنان زدي در دل

که سر نيش در جگر بشکست

نرسد نامه‌هاي من به تو ز آنک

پر مرغان نامه‌بر بشکست

قصه‌ها مي‌نوشت خاقاني

قلم اينجا رسيد سر بشکست

***

از حال خود شکسته دلان را خبر فرست

تسکين جان سوختگان را نظر فرست

جان در تب است از آن شکرستان لعل خويش

از بهر تب بريدن جان نيشکر فرست

گفتم به دل که تحفه‌ي آن بارگاه انس

گر زر خشک نيست سخن‌هاي تر فرست

بودم در اين حديث که آمد خيال تو

کاي خواجه ما سخن نشناسيم زر فرست

الماس و زهر بر سر مژگان چو داشتي

اين سوي دل روان کن و آن زي جگر فرست

سر خواستي ز من هم از اين پاي باز گرد

شمشير و طشت راست کن و سوي سر فرست

خاقانيا سپاه غم آمد دو منزلي

جان را دو اسبه خيز به خدمت به در فرست

***

زآن زلف مشک رنگ نسيمي به ما فرست

يک موي سر به مهر به دست صبا فرست

زآن لب که تا ابد مدد جان ما از اوست

نوشي به عاريت ده و بوسي عطا فرست

چون آگهي که شيفته و کشته‌ي توايم

روزي براي ما زي و ريزي به ما فرست

بندي ز زلف کم کن و زنجير ما بساز

قندي ز لب بدزد و به ما خون‌بها فرست

بردار پرده از رخ و از ديده‌هاي ما

نوري که عاريه است به خورشيد وافرست

گاهي به دست خواب پيام خيال ده

گه بر زبان باد سلام وفا فرست

خاقاني از تو دارد هر دم هزار درد

آخر از آن هزار يکي را دوا فرست

باري گر اين‌ همه نکني مردمي بکن

از جاي برده‌اي دل او باز جا فرست

***

روي تو دارد ز حسن آنچه پري آن نداشت

حسن تو دارد ز ملک آنچه سليمان نداشت

شوبده انصاف خويش کز همه روحانيان

حجره‌ي روح القدس به ز تو مهمان نداشت

در همه روي زمين به ز تو دارنده‌اي

بزم خليفه نديد لشکر سلطان نداشت

خاک درت را فلک بوسه نيارست زد

ز آنکه دو عالم به نقد از پي تاوان نداشت

طيره از آني که دل پاي سرير تو را

هديه بجز سر نيافت، تحفه بجز جان نداشت

آنچه ز سوداي تو در دل خاقاني است

نيست به عالم سري کز پي تو آن نداشت

***

به باغ وصل تو خاري، رقيب صد ورد است

به ياد روي تو دردي، طبيب صد درد است

هزار جان مقدس فداي روي تو باد

که زير دامن زلف تو سايه پرورد است

زهي غلام كه سلطان به مهر تو گفته است

زهي هلال كه خورشيد ياد تو خورده است

به روزگار هواي تو کم شود ني ني

هواي تو عرضي نيست مادر آورد است

رسول من سوي تو باد صبحدم باشد

از آن قبل نفس باد صبحدم سرد است

سپر به مهر فکندم كمان به کينه مکش

به تير غمزه بگو کو نه مرد ناورد است

به دل اسير هواي تو گشت خاقاني

اگر به جان برهد هم سعادتي مرد است

***

تيره زلفا باده‌ي روشن کجاست؟

دير وصلا رطل مرد افکن کجاست؟

جرعه زراب است بر خاکش مريز

خاک مرد آتشين جوشن کجاست؟

حلقه‌ي ابريشم آنک ماه نو

لحن آن ماه بريشم زن کجاست؟

از دغا بازان نو يک جنس کو

وز حريفان کهن يک تن کجاست؟

در جهاني کو نه مرد است و نه زن

جز مخنث مرد کو يا زن کجاست؟

در شعار بندگي ياقوت‌وار

چون شبه آزاد دل جز من کجاست؟

سنگ در بر مي‌دود گيتي چو آب

کآب عيشي يا دلي روشن کجاست؟

خام گفتار است خاقاني در آنک

پخته رنگي سوخته خرمن کجاست

***

دردي است درد عشق که درمان پذير نيست

از جان گزير هست وز جانان گزير نيست

شب نيست تا ز جنبش زنجير مهر او

حلقه‌ي دلم به حلقه‌ي زلفش اسير نيست

گفتا به روزگار بيابي وصال ما

منت پذيرم ار چه مرا دل‌پذير نيست

دل بر اميد وعده‌ي او چون توان نهاد

چون عمر پايدار و فلک دستگير نيست

بار عتاب او نتوانم کشيد از آنک

ما را سزاي هودج او بارگير نيست

بيکار ماند شست غم او که بر دلم

از بس که زخم هست دگر جاي تير نيست

خود پرده‌ام دراندم و خود گويدم که هان

خاقانيا خموش که جاي نفير نيست

اندر جهان چنان که جهان است در جفا

او را به هر صف که بجويي نظير نيست

او را نظير هست به خوبي در اين جهان

خاقان اکبر است که او را نظير نيست

***

شمع شب‌ها بجز خيال تو نيست

باغ جان‌ها بجز جمال تو نيست

رو که خورشيد عشق را همه روز

طالعي به ز اتصال تو نيست

شو که سلطان فتنه را همه سال

نجده‌اي به ز زلف و خال تو نيست

كوس شوخي مزن که عالم را

طاقت جنبش دوال تو نيست

سغبه‌ي وعده‌ي محال توام

کيست کو سغبه‌ي محال تو نيست

نيم روز آرزوي تو دور است

همه شب خالي از خيال تو نيست

ز آرزوها که داشت خاقاني

هيچ وقتي بجز وصال تو نيست

***

سر سوداي تو را سينه‌ي ما محرم نيست

سينه‌ي ما چه که ارواح ملايک هم نيست

کالبد کيست که بيند حرم وصل تو را

کانکه جان است به درگاه تو هم محرم نيست

خاک آن ره که سگ کوي تو بگذشت بر او

شير مردان را از نافه‌ي آهو کم نيست

هر دلي را که کبودي ز لب لعل تو خاست

خانقاهش بجز از زلف خم اندر خم نيست

بي‌دلي را که دمي با تو مهيا گردد

قيمت هر دو جهان نيمه‌ي آن يک‌دم نيست

ديده‌ي شوخ تو را کشتن خلق آيين شد

تا کي اين ظلم، در آن ديده همانا نم نيست

زين خبر زلف تو شاد است به رنگش منگر

کاين سيه جامگي از کفر است از ماتم نيست

رو که سلطان جمالي تو و در عالم عشق

آخرين صف ز گدايان تو جز آدم نيست

چون به صد نيش بخستي دل خاقاني را

خود در آن حقه‌ي نوشين تو يک مرهم نيست

***

ما به غم خو کرده‌ايم اي دوست ما را غم فرست

تحفه‌اي کز غم فرستي نزد ما هر دم فرست

جان هامان خاک ساز و خانه‌هامان پاک سوز

خلعه‌هامان درد بخش و حله‌هامان غم فرست

چون به ياد ما رسي دستي به گرد خود برآر

گر همه اشکي به دست آيد تو را، آن هم فرست

خستگي سينه‌ي ما را خيالت مرهم است

اي به هجران خسته ما را خسته را مرهم فرست

يوسف گم گشته‌ي ما زير بند زلف توست

گه گهي ما را خبر زان زلف خم در خم فرست

زلف تو گر خاتم از دست سليمان در ربود

آن بر او بگذار وز لعلش يکي خاتم فرست

رخت خاقاني در اين عالم نمي‌گنجد ز غم

غمزه‌اي بر هم زن و او را بدان عالم فرست

***

بس لابه که بنمودم و دل‌دار نپذرفت

صد بار فغان کردم و يک‌بار نپذرفت

از دست غم هجر به زنهار وصالش

انگشت زنان رفتم و زنهار نپذرفت

گه سينه ز غم سوختم و دوست نبخشود

گه تحفه ز جان ساختم و يار نپذرفت

بس شب که نوان بودم بر درگه وصلش

تا روز مرا در زد و ديدار نپذرفت

گفتم که به مسمار بدوزم در هجرش

بسيار حيل کردم و مسمار نپذرفت

بر دشمن من زر به خروار برافشاند

وز دامن من در به انبار نپذرفت

پذرفت مرا ز اول و رد کرد به آخر

هان اي دل خاقاني پندار نپذرفت

***

شوري ز دو عشق در سر ماست

ميدان دل از دو لشکر آراست

از يک نظرم دو دلبر افتاد

وز يک جهتم دو قبه برخاست

خورشيد پرست بودم اول

اکنون همه ميل من به جوزاست

در مشرق و مغرب دل من

هم بدر و هم آفتاب پيداست

جانم زد و حور در بهشت است

کارم ز دو ماه بر ثرياست

گر يافته‌ام دو در عجب نيست

زيرا که دو چشم من دو درياست

بالله که خطاست هر چه گفتم

والله که هر آنچه رفت سوداست

خاقاني را چه روز عشق است

با اين غم روزگار کور است

روزي دارد سياه چونانک

دشمن به دعاي نيم شب خواست

***

دل شد از جاي چه جاي سخن است

وز توام جاي تظلم زدن است

دل تو را خواه قولا واحد

تا تو خواهيش دو قولي سخن است

آنچه در آينه بينم نه منم

تويي توست که سايه فکن است

نظرت نيست به من زآنکه مرا

تن نماند و نظر جان به تن است

باد سردم بکشد شمع فلک

شمع جان در تنه‌ي پيرهن است

هست ديگ هوست خام هنوز

خامي آن ز دم سرد من است

گل ز باغ رخت آن کس گيرد

که چو گل زر ترش در دهن است

عالمي شيفته‌ي زلف تواند

زلف تو شيفته‌ي خويشتن است

کرده‌ام توبه ز مي خوردن ليک

لب ميگون تو توبه ‌شکن است

نظر خاص تو خاقاني راست

گرت نظاره هزار انجمن است

***

آن نازنين که عيسي دل‌ها زبان اوست

عود الصليب من خط ز نارسان اوست

بس عقل عيسوي که ز مشکين صليب او

زنار بندد ار چه فلک طيلسان اوست

هر دم لبش به خنده بزايد مسيح نو

مانا که مريمي دگر اندر دهان اوست

فرسوده‌تر ز سوزن عيسي تن من است

باريک‌تر ز رشته‌ي مريم لبان اوست

آن لعل را به رشته‌ي مريم که درکشيد

جز سوزن مسيح که شکل ميان اوست

گر بر دلم زبور بخوانند نشنود

کانجير مرغش از لب انجيل خوان اوست

پيران کعبه لاف ز خاقاني آورند

ترساي دولتي است که خاقاني آن اوست

***

عيسي لبي و مرده دلم در برابرت

چون تخم پيله زنده شوم باز دربرت

چون شمع ريزم از مژه زردآب آتشين

ز آن لب که آتش است و عسل مي‌دهد برت

گر خود مگس شوم ننشينم بر آن عسل

ترسم ز نيش چشم چو زنبور کافرت

ياقوت هست زاده‌ي خورشيد ني مگوي

خورشيد هست زاده‌ي ياقوت احمرت

خون ريز ماست غمزه‌ي جادوت پس چرا

خونين سلب شده است لب معجز آورت

مانا که هم لبت خورد آن خون که غمزه ريخت

کانک نشان خون به لب شکرين درت

از نشترت سلاح دو بادام گاه جنگ

چشمم چو پسته پر رگ خونين ز نشترت

خاقانيي که بسته‌ي بادام چشم توست

چون پسته بين گشاده دهان در برابرت

***

گر هيچ شبي وصل دلارام توان يافت

نا کام جهان هم ز جهان کام توان يافت

دل هيچ نيارامد چون عشق بجنبيد

در آتش سوزنده چه آرام توان يافت

جان ياد لبش مي‌کند اي کاش نکردي

کان لب نه شکاري است که مادام توان يافت

من سوختم آوخ ز هوس پختن او ليک

بي‌آتش زرديگ هوس خام توان يافت

خاقاني اگر يار نيابي چکني صبر

کاين دولت از ايام به ايام توان يافت

نامت نشود تا نشوي سوخته‌ي عشق

کز داغ پس از سوختگي نام توان يافت

***

چه گويي ز لب دوست شکر وام توان خواست

چنان سخت کمان کوست ازو کام توان خواست

به وصل لب آن ماه به زر يافت توان راه

کز آن لب به يکي ماه يکي وام توان خواست

چو او تند کند خوي، مبر نام لب اوي

که حاجت ز چنان روي به هنگام توان خواست

به وصلش رسم اين بار گر ايام شود يار

که ياري به چنين کار ز ايام توان خواست

دلي کافت جان جست دلارام چنان جست

نه زو صبر توان جست نه آرام توان خواست

مه خاقاني و مه‌ کام که دارد طمع خام

کز آن فتنه‌ي ايام چه انعام توان خواست

***

کيست که در کوي تو فتنه‌ي روي تو نيست

وز پي ديدار تو بر سر کوي تو نيست

فتنه به بازار عشق بر سر کار است از آنک

راستي کار او جز خم موي تو نيست

روي تو جان پرورد خوي تو خونم خورد

آه که خوي بدت در خور روي تو نيست

با غم هجران تو شادم ازيرا مرا

طاقت هجر تو هست طاقت خوي تو نيست

روي من از هيچ آب بهره ندارد از آنک

آب من از هيچ روي بابت جوي تو نيست

بوي تو باد آورد دشمن بادي از آنک

جان چو خاقانيي محرم بوي تو نيست

***

عشق تو قضاي آسماني است

وصل تو بقاي جاوداني است

در سايه‌ي زلف تو دل من

همسايه‌ي نور آسماني است

بربود دلم کمند زلفت

حقا که مرا بدو گماني است

پيداست چو آفتاب کان دل

در ظلمت زلف تو نهاني است

عشق تو به جان خريدم ار چه

آتش همه جاي رايگاني است

هر چند بر آستان کويت

گردون به محل پاسباني است

دل جويي کن که نيکوان را

دل جويي رسم باستاني است

خاقاني را به دولت تو

کار سخنان هزار کاني است

***

مي‌خور که جهان حريف جوي است

آفاق ز سبزه تازه روي است

بر عيش زدند ناف عالم

اکنون که بهار نافه بوي است

از زهد کنار جوي کاين وقت

وقت طرب و کنار جوي است

شو خوانچه کن و چمانه در خواه

زآن يوسف ما که گرگ خوي است

گرگ آشتي است روز و شب را

و آن بت شب و روز جنگ‌جوي است

خاقاني گفت خاک اويم

جان سر او که راست گوي است

گفتي ز سگان کيست افضل

گر هست هم از سگان اوي است

***

دل را ز دم تو دام روزي است

وز صاف تو درد خام روزي است

از ساقي مجلس تو ما را

از دور خيال جام روزي است

جان خاک تو شد که خاک را هم

از جرعه‌ي ناتمام روزي است

مرغي است دلم بلند پرواز

اما ز قضاش دام روزي است

ناکام شدم به کام دشمن

تا خود ز توام چه کام روزي است

زآن پاي بر آتشم که دل را

بر خاک درت مقام روزي است

ماندم به شمار وصل و هجرت

تاز اين دو مرا کدام روزي است

فتواست به خون من غمت را

الحق غم تو حرام روزي است

خاقاني را ز ياد خواندي

کو را ز وجود نام روزي است

***

اي دل به عشق بر تو که عشقت چه درخور است

در سر شدي ندانمت اي دل چه در سر است

درد کهنت بود برآورد روزگار

اين درد روي تازه نگويي چه نوبر است

شهري غريب دشمن و ياري غريب حسن

اينجا چه جاي غم‌زدگان قلندر است

اينجا و در دمشق ترازوي عاشقي است

لاف از دمشق بس که ترازوت بي‌زر است

گفتم مورز عشق بتان گر چه جور عشق

انصاف مي‌دهم که ز انصاف خوش‌تر است

اکنون که ديدي آن سر زنجير مشک پاش

زنجير مي‌گسل که خرد حلقه بر در است

جوجو شدي برابر آن مشک و طرفه نيست

هر جا که مشک بيني جوجو برابر است

از کس ديت مخواه که خون‌ريز تو تويي

نقب از برون مجوي که دزد از درون در است

خاقانيا ز چند هزار آرزوي دل

دل را چه جاي عشق و چه پرواي دلبر است

بيچاره زاغ را که سياه است جمله تن

از جمله تن سپيدي چشمش چه درخور است

***

خاکي دلم که در لب آن نازنين گريخت

تشنه است کاندر آبخور آتشين گريخت

نالم چو ز آب آتش و جوشم چو ز آتش آب

تا دل در آب و آتش آن نازنين گريخت

آدم فريب گندمگون عارضي بديد

شد در بهشت عارض آن حور عين گريخت

تا دل به کفر دعوت زلفش قبول کرد

کفرش خوش آمد از من مسکين به کين گريخت

بيرون گريخت از ره چشمم ميان اشک

الا به پاي آب نشايد چنين گريخت

آن لاشه جست از آخور سنگين هندوان

در مرغزار سنبل آهوي چين گريخت

در کوي عشق ديوي و ديوانگي است عقل

بس عقل کو ز عشق ملامت گزين گريخت

از زعفران روي من و مشک زلف دوست

تعويذ کرده‌ام ز من آن ديو ازين گريخت

خاقانيا حديث فلک در زمين به است

کامسال طالعت ز فلک در زمين گريخت

***

به دو ميگون لب پسته دهنت

به سه بوس خوش فندق شکنت

به زره پوش قد تير وشت

به کمان‌کش مژه‌ي تيغ زنت

به حرير تن و ديباي رخت

به ترنج بر و سيب ذقنت

به دو نرگس، به دو سنبل، به دو گل

نوبر سرو صنوبر فکنت

به نگين لب و طوق غببت

اين ز برگ گل و آن از سمنت

به مي عبهري از سرخ گلت

به خوي عنبري از ياسمنت

به گهرهاي تر از لعل لبت

به حلي‌هاي زر از سيم تنت

به فروغ رخ زهره صفتت

به فريب دل هاروت فنت

به دو مخمور عروس حبشيت

خفته در حجله‌ي جزع يمنت

به بناگوش تو و حلقه‌ي گوش

به دو زنجير شکن بر شکنت

به سرشک تر و خون جگرم

بسته بيرون و درون دهنت

به شرار دل و دود نفسم

مانده بر عارض و جعد گشنت

به نياز دل من در طلبت

بگداز تن من در حزنت

به دو تا موي که تعويذ من است

يادگار از سر مشکين رسنت

به نشاني که ميان من و توست

نوش مرغان و نواي سخنت

که مرا تا دل و جان است بجاي

جاي باشد ز دل و جان منت

تو بمان دير که خاقاني را

دل نمانده است ز دير آمدنت

***

هر که در عاشقي قدم نزده است

بر دل از خون ديده نم نزده است

او چه داند که چيست حالت عشق

که بر او عشق تير غم نزده است

عشق را مرتبت چه داند آنک

همه جز در وصال دم نزده است

دل و جان باخته است هر دو بهم

گر چه با دلرباي دم نزده است

آتش عشق دوست در شب و روز

بجز اندر دلم علم نزده است

يا رب اين عشق چيست در پس و پيش

هيچ عاشق در حرم نزده است

آه از آن سوخته ‌دل بريان

که جز اندر هوي قدم نزده است

روز شاديش کس نديد و چه روز

باد شادي قفاش هم نزده است

شادمان آن دل از هواي بتي

که بر او درد و غم رقم نزده است

***

چو به جو عشقت شمار دم زدن بر من گرفت

جوجوم کرد و چو بشنيد آه من بر من گرفت

آهي از عشقت درون دل نهان مي‌داشتم

چون برون شد بي ‌من او راه دهن بر من گرفت

عشقت آتش در من افکند و مرا گفتا منال

ناله‌ي آتش بگاه سوختن بر من گرفت

دل به دست خويشتن شد کشته در پاي غمت

خود به خود کرد اين و جرم خويشتن بر من گرفت

عشق مي‌خواهد که چون لاله برون آيم ز پوست

من چو گل بودم درون پيرهن بر من گرفت

گفتم آخر درد خاقاني دوا يابد به صبر

چون طبيب عشق بشنيد اين سخن بر من گرفت

***

سر و زر کو که منت يارم جست

فرصت آمدنت يارم جست

بن مويي ز دلم کم نشود آنك

سر مويي ز تنت يارم جست

نه ميي از قدحت يارم خواست

نه گلي از چمنت يارم جست

نه من آيم نه توام داني خواند

نه تو آيي نه منت يارم جست

گم شد از من دل من چون دهنت

نه دلم نه دهنت يارم جست

چون کنم قصه مرا کشت لبت

کي قصاص از سخنت يارم جست

هم شوم زنده چو كرم قز اگر

جاي در پيرهنت يارم جست

بر تو نظاره هزار انجمن است

از کدام انجمنت يارم جست

من کيم کز شکر و پسته‌ي تو

بوس فندق‌ شکنت يارم جست

وطنت در دل خاقاني باد

تا مگر كز وطنت يارم جست

***

يا رب آن خال بر آن لب چه خوش است

بر هلالش نقط از شب چه خوش است

دهنش حلقه‌ي تنگ زره است

نقطه بر حلقه‌ي مرکب چه خوش است

مه سپر کرده و شب ماه سپر

به سپر بر زده کوکب چه خوش است

بر لبش خال ز گازم اثر است

اثر گاز بر آن لب چه خوش است

زلف دستارچه و غبغب طوق

زير دستارچه غبغب چه خوش است

گوشوارش به پناه خم زلف

خوشه در سايه‌ي عقرب چه خوش است

دل در آن زلف معنبر چه نکوست

مرغ در دام معقرب چه خوش است

پشت دست آينه‌ي روي کند

او بدان آينه معجب چه خوش است

سنبلش لرزد و گل خوي گيرد

آن خوي و لرزه‌ي بي‌تب چه خوش است

بر درش حلقه بگوشم چو درش

از در آن ناله مرتب چه خوش است

کشت چشمش دل خاقاني را

او بدين واقعه يا رب چه خوش است

***

در عشق تو عافيت حرام است

آن را که نه عشق سوخت خام است

کس را ز تو هيچ حاصلي نيست

جز نيستيي که بر دوام است

صد ساله ره است راه وصلت

با داعيه‌ي تو نيم گام است

شهري ز تو مست عشق و ما هم

اين باد ندانم از چه جام است

ز آن نيمه که پاک بازي ماست

با درد تو داو ما تمام است

ز آنجا که جفاي توست بر ما

ديدار تو تا ابد حرام است

هر دل ز تو با هزار داغ است

هر داغي را هزار نام است

خاقاني را ز دل خبر پرس

تا داغ به نام او کدام است

***

به جايي رسيد عشق که بر جاي جان نشست

سلامت ميانه کرد و خرد بر كران نشست

برآمد سپاه عشق به ميدان دل گذشت

درآمد خيال دوست در ايوان جان نشست

مرا باز تيغ صبر بفرسود و زنگ خورد

مگر رنگ بخت داشت بر او زنگ از آن نشست

فغان از بلاي عشق که در جانم اوفتاد

تو گفتي خدنگ بود که در پرنيان نشست

مرا دي فريب داد که خاقاني آن ماست

به اميد اين حديث چگونه توان نشست

***

چرا ننهم؟ نهم دل بر خيالت

چرا ندهم؟ دهم جان در وصالت

بپويم بو که در گنجم به کويت

بجويم بو که دريابم جمالت

شبم روشن به تو است و منت جويان

ندانم بدر خوانم يا هلالت

کمالت عاجزم کرد و عجب نيست

که تو هم عاجزي اندر کمالت

ز من پرسي که دل داري چه گويم

که بس مشکل فتاده است اين سؤالت

خيالت دوش حالم ديد گفتا

که دور از حال من زار است حالت

ز خاقاني خيالي ماند و آن نيز

مماناد ار بماند بي‌خيالت

***

هر که ز سوداي چون تو يار بپرداخت

همتش از بند روزگار بپرداخت

در غم تو سخت مشکل است صبوري

خاصه که عالم ز غمگسار بپرداخت

عشق تو در مرغزار عقل زد آتش

از تر و از خشک مرغزار بپرداخت

لعل تو عشاق را به قيمت يک بوس

کيسه بجاي يکي هزار بپرداخت

هجر تو افتاد بر خزانه‌ي عمرم

اولش از نقد اختيار بپرداخت

خاطر خاقاني از براي وصالت

گوشه‌ي دل را به انتظار پرداخت

***

بگشا نقاب مه که ز ره در بر آيمت

بربند عقد در که کنون بر در آيمت

بنشان خروش زيور و بنشين به بانگ در

کز بس خروش زارتر از زيور آيمت

آمد کبوتر تو و نامه رساند و گفت

پيش از کبوتر آمدن از در در آيمت

بر بسته زر چهره به پاي کبوترت

سينه‌ کنان چو باز گشاده پر آيمت

مهتاب‌وار در خزم از روزن ار چنانک

نگذاردم رقيب که سوي در آيمت

يا از کنار بام چو سايه درافتمت

يا از ميان خانه چو ذره در آيمت

تو نيل بر كشي به مه از بيم چشم بد

من غرق نيل چشم چو نيلوفر آيمت

تو آفتاب و دامن زرکش کشان ز ناز

من ابرم وز گريه گريبان تر آيمت

رفتم که از پي تو به دامن زر آورم

و اينک چو دامن تو همه تن زر آيمت

وز شرم آنکه نيست ره آورد به ز جان

چون زلف تو به لرزه فکنده سرآيمت

بر خاک نيم‌روي نهم پيش تو چو سگ

وآنگه ز سگ بلابه بلاکش‌تر آيمت

بر پايت از سگان کيم من که سر نهم

پاي سگان کوي تو بوسم گر آيمت

بيني ز اشک و روي که چون پشت آينه

حلقه بگوش غرق زر و زيور آيمت

بر بوي آنکه بوي تو جان بخشدم چو مي

جان بر ميان گداخته چون ساغر آيمت

روي تو خوان سيم و لبت خوش نمک بر او

من ز آب ديده با نمکي ديگر آيمت

چون ماه سي‌شبه که به خورشيد درخزد

اندر خزم به بزمت و در بستر آيمت

تو دود برکني و در آتش نهيم نعل

من نعل اسب بندم و چون آذر آيمت

***

علم عشق عالي افتاده است

کيسه‌ي صبر خالي افتاده است

اختياري نبود عشق مرا

که ضروري و حالي افتاده است

اختر عشق را به طالع من

صفت بي‌زوالي افتاده است

دست بر شاخ وصل او نرسد

ز آنکه در اصل عالي افتاده است

خوش بخندم چو زلف او بينم

زآنکه شکلش هلالي افتاده است

هر چه دارد ضمير خاقاني

در غمش حسب حالي افتاده است

***

فلک در نيکويي انصاف دادت

سر گردن کشان گردن نهادت

جهان از فتنه آبستن شد آن روز

که مادر در جهان حسن زادت

جهاني نيم کشت ناوک توست

نديده هيچ کس زخم گشادت

به شام آورد روز عمر ما را

اميد وعده‌هاي بامدادت

نهان حال ما پيداست بر تو

که سهم الغيب در طالع فتادت

ز بس خون‌ها که مي‌ريزي به غمزه

شمار کشتگان نايد به يادت

گر از خون ريختن شرمت نيايد

ز رنج غمزه باري شرم بادت

همه در خون خاقاني کني سعي

نگويي آخر اين فتوي که دادت

***

بتي کز طرف شب مه را وطن ساخت

ز سنبل سايبان ياسمن ساخت

نه بس بود آنکه جزعش دل شکن بود

كه دو ياقوت را پيمان شکن ساخت

دروغ است آن کجا گويند کز سنگ

فروغ خور عقيق اندر يمن ساخت

دل يار است سنگين پس چه معني

که عشق او عقيق از چشم من ساخت

من از دل آن زماني دست شستم

که شد در زلف آن دلبر وطن ساخت

کنون اندوه دل هم دل خورد ز آنک

هلاک خويشتن از خويشتن ساخت

به کرم پيله مي‌ماند دل من

که خود را هم به دست خود کفن ساخت

ز خاقاني چه خواهد ديگر اين دل

نه بس کورا به محنت ممتحن ساخت

***

من خاك توام جان من آن سگ كويت

سگ جان شده ام بي تو به جان سگ كويت

بر روي سگ كوي ز داغ تو نشان است

بر روي دلم باد نشان سگ  كويت

نالان دلم از سگ جگري هاي فراقت

روزيم نپرسي به زبان سگ كويت

لاف از تو نيارم زدن و زهره ندارم

اما شوم از لاف زنان سگ كويت

گويم ز سگان توام اين هم نه و لكن

گويم كه منم خاك هم آن سگ كويت

تا عشق تو خون كرد دلم خون دلم خورد

شد نافه ي آهو چو دهان سگ كويت

انگشت گزم كرد چه سود تو كه دارم

دندان گز تشريف رسان سگ كويت

آتش سرم و باد كلاهم من خاكي

كآب رخم افزود مكان سگ كويت

زخم سر دندان سگ كوي تو را هست

مرهم نفس درد نشان سگ كويت

از خاك سر كوي تو هر روز به نقدم

اجراست سه بوسه به ضمان سگ كويت

تا بگسلد از تو نظرم پيش تو بر خاك

يك نيمه نهم روي بسان سگ كويت

بر وعده ي وصلت من سرباز به مهتاب

دوش آمده بودم به امان سگ كويت

ديدم سگ كويت شده در خواب برفتم

تا خوابگه تو ز نهان سگ كويت

از خواب سگ كوي تو شد بختم بيدار

پس خفت دگر ره ز فغان سگ كويت

خاقاني اگر ملك سليمان به كف آرد

هم مور بود بر سر خوان سگ كويت

***

دلم در بحر سوداي تو غرق است

نکو بشنو که اين معني نه زرق است

فراقت ريخت خونم اين چه تيغ است

نفاقت سوخت جانم اين چه برق است

جهان بستد ز ما طوفان عشقت

اماني ده که ما را بيم غرق است

تو هم هستي در اين طوفان ولکن

تو را تا کعب و ما را تا به فرق است

اگر چه ديگري بر ما گزيدي

ندانستي کز او تا ما چه فرق است

***

طريق عشق رهبر برنتابد

جفاي دوست داور برنتابد

به عياري توان رفتن ره عشق

که اين ره دامن تر برنتابد

هوا چون شحنه شد بر عالم دل

خراج از عقل کمتر برنتابد

سري را کاگهي دادند از اين سر

گرانباري افسر برنتابد

سر معشوق داري سر درانداز

که عاشق زحمت سر برنتابد

به وام از عشق جاني چند برگير

که يک جان ناز دلبر برنتابد

ز کوي عشق خاقاني برون شو

که او يار قلندر بر نتابد

***

دل کشيد آخر عنان چون مرد ميدانت نبود

صبر پي گم کرد چون هم‌دست دستانت نبود

صد هزاران گوي زرين داشت چرخ از اختران

ز آن همه يک گوي در خورد گريبانت نبود

ماه در دندان گرفته پيشت آورد آسمان

زآنکه در روي زمين چيزي به دندانت نبود

قصد دل کردي نگويم کان رگي با جان نداشت

ليک جان آن داشت کان آهنگ با جانت نبود

خوش‌دلي گفتي که داري الله الله اين مگوي

بود اين دولت مرا اما به دورانت نبود

فتنه را بر سر گرفتم چون سر کار از تو داشت

عقل را سر برگرفتم چون بفرمانت نبود

وصل تو درخواستم از کعبتين يعني سه شش

چون بديدم جز سه يک از دست هجرانت نبود

آتش غم در دل تابان خاقاني زدي

اين همه کردي و مي‌گويم که تاوانت نبود

***

دولت عشق تو آمد عالم جان تازه کرد

عقل کافر بود كان رخ ديد ايمان تازه کرد

داغ دل‌ها را به سحر آن جزع جادو تاب داد

باغ جان‌ها را به شرط آن لعل رخشان تازه کرد

تا ز عهد حسن تو آوازه شد در شرق و غرب

آسمان با عشق‌بازي عهد و پيمان تازه کرد

عشق نو گردي بر آمد در دل سودائيان

هر که را درد کهن‌تر يافت رفت آن تازه کرد

نور تو صحرا گرفت و اشک من دريا نمود

موسي آتش باز ديد و نوح طوفان تازه کرد

بر دل ما عيد کرد اندوه تو وز صبر ما

هر چه فربه ديد ناگه کشت و قربان تازه کرد

از لبت هر سال ما را شکري مرسوم بود

سال نو گشت آخر آن مرسوم بتوان تازه کرد

شاد باش از حسن خود کز وصف تو سحر حلال

طبع خاقاني به نظم آورد و ديوان تازه کرد

***

دل پيش خيال تو صد ديده برافشاند

در پاي تو هر ساعت جاني دگر افشاند

لعلت به شکرخنده بر کار کسي خندد

کو وقت نثار تو بر تو شکر افشاند

شو آينه حاضر کن و در خنده ببين آن لب

گر ديده نه‌اي هرگز کاتش گهر افشاند

از هجر تو در چشمم خورشيد شود سفته

از بس که مرا الماس اندر بصر افشاند

نيش سر مژگانت ببريد رگ جانم

زآن هر نفسي چشمم خون جگر افشاند

گر در همه عمر از تو وصلي رسدم يک شب

مرغ سحري بيني حالي که پر افشاند

بر تارک خاقاني از وصل کلاهي نه

تا دامن خرسندي از خلق برافشاند

***

صد يک حسن تو نوبهار ندارد

طاقت جور تو روزگار ندارد

عشق تو گر برقرار کار بماند

کار جهان تا ابد قرار ندارد

تيغ جفا در نيام کن که زمانه

مرد نبرد چو تو سوار ندارد

بر تو مرا اختيار نيست که شرط است

کانکه تو را دارد اختيار ندارد

از تو نشايد گريخت خاصه در اين دور

مردم آزاده زينهار ندارد

آنکه غم عشق توست ناگزرانش

عذر چه آرد که غمگسار ندارد

خوي تو دانم حديث بوسه نگويم

مار گزيده قوام مار ندارد

اي دل خاقاني از سلامت بس کن

عشق و سلامت بهم شمار ندارد

***

تب دوشين در آن بت چون اثر کرد

مرا فرمود و هم در شب خبر کرد

برفتم دست و لب خايان که يا رب

چه تب بود اينکه در جانان اثر کرد

بديدم زرد روي و گرم و لرزانش

چو خورشيدي که زي مغرب سفر کرد

بفرمودم که حاضر گشت فصاد

براي فصد، قصد نيشتر کرد

بهر نيشي که بر قيفال او زد

مرا صد نيش هندي در جگر کرد

مرا خون از رگ جان ريخت لکن

ورا خون از رگ و بازو بدر کرد

به نوک غمزه هر خون کان من ريخت

ز راه دستش اندر طشت زر کرد

تو گفتي روي خاقاني است آن طشت

که خون از ديده بر وي رهگذر کرد

***

هر تار ز مژگانش تيري دگر اندازد

در جان شکند پيکان چون در جگر اندازد

کافر که رخش بيند با معجزه‌ي لعلش

تسبيح در آويزد، زنار دراندازد

دل‌ها به خروش آيد چون زلف برافشاند

جان‌ها به سجود آيد چون پرده براندازد

در عرضگه عشقش فتنه سپه انگيزد

در رزمگه زلفش گردون سپر اندازد

از روي کله داري در روي سراندازان

از سنگ‌ دلي هر دم سنگي دگر اندازد

شکرانه‌ي آن روزي کايد به شکار دل

من زر و سراندازم گر کس شکر اندازد

هان اي دل خاقاني جانبازتري هر دم

در عشق چنين بايد آن کس که سراندازد

اين تحفه‌ي طبعي را بطراز و به دريا ده

باشد که به خوارزمش دريا به در اندازد

***

عذر از که توان خواست که دلبر نپذيرد

افغان چه توان کرد که داور نپذيرد

صد عمر به کار آيد يک وعده‌ي او را

کس عمر مرا يک نفس اندر نپذيرد

زرگونه‌ي من دارد و گر زر دهم او را

ننگ آيدش از گونه‌ي من زر نپذيرد

از ديده به بالاش فرو بارم گوهر

آن سنگ‌دل افسوس که گوهر نپذيرد

جان پيشکش او بتوان کرد ولکن

بر جان چه توان کرد مزيد ار نپذيرد

پروانه‌ي وصل از سر و زر خواهد مرفق

آن شحنه‌ي حسن از چه سر و زر نپذيرد

خاقاني اگر رشوه دهد خال و لبش را

ملک دو جهان خواهد و کمتر نپذيرد

***

عشق تو چون درآيد شور از جهان برآيد

دل‌ها در آتش افتد و دود از ميان برآيد

از آرزوي رويت بر آستان کويت

هر دم هزار فرياد از آسمان برآيد

تا تو سر اندر آري صد راز سر برآري

تا تو ببر درآيي صد دل ز جان برآيد

خوي زمانه داري ممکن نشد که کس را

يک سود در زمانه بي‌صد زيان برآيد

کارم بساز دانم بر تو سبک نشيند

جانم مسوز داني بر من گران برآيد

هر آه کز تو دارم آلوده‌ي شکايت

از سينه گر برآيد هم با روان برآيد

خاقاني است و جاني از غم به لب رسيده

چون امر تو درآيد هم در زمان برآيد

***

عشق تو به هر دلي فرو نايد

و اندوه تو هر تني نفرسايد

در کتم عدم هنوز موقوف است

آن سينه که سوزش تو را شايد

از هجر تو ايمنم چو مي‌دانم

کو دست به خون من نيالايد

با دستان غم تو مي‌سازم

گر ناز تو زخمه در نيفزايد

ز انديشه‌ي تو قرار من رفته است

گر لطف کني قرار باز آيد

چون طشت ميان تهي است خاقاني

زان راحت‌ها که روح را بايد

چون زخم رسد به طشت بخروشد

انگشت بر او نهي بياسايد

***

فروغ جمالت نظر برنتابد

صفات خيالت خبر برنتابد

به کوي تو از زحمت عاشقانت

نسيم سحرگه گذر برنتابد

به بازار تو مشتري بي‌بصر به

که جانان خريدن بصر برنتابد

بلايي که از عشقت آمد به رويم

قضا برنگيرد قدر برنتابد

برآني که خونم بريزي و سهل است

چه عاشق بود کاينقدر برنتابد

مکن هيچ تقصير در کشتن من

که کار عزيزان خطر برنتابد

سگ توست خاقاني اينک به داغت

چنان دان که داغ دگر برنتابد

به بوسه لبت را کند رنجه ني‌ني

که درد سر او مگر برنتابد

***

خوي او از خام‌کاري کم نکرد

سينه‌ي من سوخت چشمش نم نکرد

دشمنان با دشمنان از شرم خلق

آشتي رنگي کنند آن هم نکرد

از مکن گفتن زبانم موي شد

او هنوز از جور مويي کم نکرد

روزي از روي خودم چون روي خود

جان غم پرورد را خرم نکرد

سينه‌ام زآن پس که چون گوهر بسفت

چون صدف بشکافت پس مرهم نکرد

عشق او تا بر سر من آب خورد

آب خورد جانم الا غم نکرد

در جفا هم جنس عالم بود ليک

آنچه او کرد از جفا عالم نکرد

خار غم در راه خاقاني نهاد

وز پي برداشتن قد خم نکرد

***

ذره نمايد آفتاب ار به جمال تو رسد

عين کمال خسته باد ار به کمال تو رسد

ماه مني و ماه را چرخ فداي تو دهد

گر به ديار دشمنان وقت زوال تو رسد

چشم زمانه را فلک ميل زوال درکشد

گر نظر گزند او سوي جمال تو رسد

يافتن وصال تو کار نه چون مني بود

دولت‌اي ديگر طلب کو به وصال تو رسد

چشم من ار هزار سال از پي روي تو دود

گر برسد به عاقبت هم به خيال تو رسد

ديده‌ي خاقاني اگر لاف جمال تو زند

کس نکند قبول آن کو به مثال تو رسد

***

عشق تو به گرد هر که برگردد

از زلف تو بي‌قرارتر گردد

تاج آن دارد که پيش تخت تو

چون دايره جمله تن کمر گردد

مرد آن باشد که پيش تيغ تو

چون آينه جمله رخ سپر گردد

در عشق تو تر نيامدن شرط است

کآيينه سيه شود چو تر گردد

بر هر که رسيد زخم هجرانت

گر سد سکندر است درگردد

زر خواسته‌ي جهودم ار دارم

چندان که به آفتاب درگردد

زر داند ساخت کار من آري

کار همه کس به زر چو زر گردد

امروز بساز کار ما گر ني

فردا همه کارها دگر گردد

خاقاني را چه خيزد از وصلت

آن روز که روز عمر برگردد

***

آن زمان کو زلف را سر مي‌برد

از صبا پيوند عنبر مي‌برد

در غم زنجير مشکينش فلک

هر زمان زنجير ديگر مي‌برد

در جمال روي او نظارگي

دست را حالي به خنجر مي‌برد

پس عجب ني گر رگ ايمان ما

نيش آن مژگان کافر مي‌برد

اين عجب‌تر کان لب نوشين به لطف

گردنان را سر به شکر مي‌برد

گفت خاقاني نه مرد درد ماست

زين بهانه آبش از سر مي‌برد

***

سر نيست کز تو بر سر خنجر نمي‌شود

تا سر نمي‌شود غمت از سر نمي‌شود

از چرخ عشق تو نرود هيچ ناوکي

کو با قضاي چرخ برابر نمي‌شود

هر دم به تير غمزه بريزي هزار خون

اين طرفه‌تر که تيغ تو خود تر نمي‌شود

سلطان نيکواني و بيداد مي‌کني

مي‌کن که دست شحنه به تو در نمي‌شود

انصاف من ز تو که ستاند که در جهان

داور نماند کز تو به داور نمي‌شود

روزم فرو شد از غم و در کوي عشق تو

اين دود جز ز روزن من بر نمي‌شود

روزي هزار بار بخوانم کتاب صبر

گوشم به توست لاجرم از بر نمي‌شود

از آرزوي وصل تو جان و دلم نماند

کآمد شد فراق تو کمتر نمي‌شود

کردم هزار يا رب و در تو اثر نکرد

يا رب مگر سعادت ياور نمي‌شود

خاقانيا ز يا رب بي فايده چه سود

کاين يا رب از بروت تو برتر نمي‌شود

***

هر زماني بر دلم باري رسد

وز جهان بر جانم آزاري رسد

چشم اگر بر گلستاني افکنم

از ره گوشم به دل خاري رسد

نيست اميدم که در راه دلم

شحنه‌ي اميد را کاري رسد

نيستم ممکن که در باغ جهان

دست من بر شاخ گلناري رسد

آسمان گر في‌المثل پاره کنند

زو نصيب من کله‌واري رسد

زخم‌ها را گر نجويم مرهمي

آخر افغان کردنم باري رسد

از تو پرسم در چنين غم مرد را

جان رسد بر لب؟ بگو آري رسد

پي گرفتم کاروان صبر را

بو که خاقاني به سر باري رسد

***

عشاق بجز يار سر انداز نخواهند

خوبان بجز از عاشق جانباز نخواهند

تا عشق بود عقل روا نيست که مردان

در مملکت عاشقي انباز نخواهند

آنان که چو من بي پر و پروانه‌ي عشقند

جز در حرم جانان پرواز نخواهند

بيداد از آن جزع جهان‌سوز نبينند

فرياد از آن لعل جهان‌ساز نخواهند

گر کشت مرا غمزه‌ي غمازش زنهار

تا خونم از آن غمزه‌ي غماز نخواهند

در مذهب عشاق چنان است شريعت

کآن را که بکشتند ديت باز نخواهند

بي‌عشق ز خاقاني چيزي نگشايد

بي‌ فصل گل از بلبل آواز نخواهند

***

حاشا که مرا جز تو در آفاق کسي باشد

يا جز غم عشق تو به عالم هوسي باشد

کس چون تو نشان ندهد در کل جهان لکن

چون اين دل هر جايي هر جاي بسي باشد

بر پاي تو سر دارم گر سر خطري دارد

وصل تو به دست آرم گر دسترسي باشد

از خاک سر کويت خالي نشوم يک شب

گر بر سر هر سنگي حالي عسسي باشد

ز آنجا که تويي تا من صد ساله ره است الحق

ز اينجا که منم تا تو منزل نفسي باشد

از زحمت خاقاني ما زار که بد نبود

گر خوان وصالت را چون او مگسي باشد

***

با ياد تو زهر بر شکر خندد

با روي تو شام بر سحر خندد

در ماه نو از چه روي مي‌خندي

کان روي به آفتاب برخندد

عاشق همه زهر خندد از عشقت

گر عشق اين است ازين بتر خندد

آنجا که تو تير غمزه اندازي

آفاق بر آهنين سپر خندد

و آنجا که من از جگر کشم آهي

آفاق بر آتشين سقر خندد

من در غم تو عقيق مي‌گريم

دانم که عقيق تو شکر خندد

چون لعل تو بيند اشک خاقاني

از شرم چو گل به پوست درخندد

***

جانا لب تو پيشکش از ما چه ستاند

اينک سر و زر نقد دگر تا چه ستاند

مائيم و دلي جوجو از انديشه‌ي عشقت

عشقت به يکي جو چه دهد يا چه ستاند

عشق تو به منشور کهن جان ستد از ما

يا رب چو شود تازه به طغرا چه ستاند

امروز جهان بستد و ما را غم اين نيست

ما را غم آن است که فردا چه ستاند

آن كس كه كسي هست خراجي دهد از خود

ما هيچ كسانيم، كس از ما چه ستاند

گيرم که عروس غم تو نامزد ماست

وصل تو ز ما خط تبرا چه ستاند

چون تافتگي تب خاقاني از اينجاست

دل مهر تب او ز دگر جا چه ستاند

***

مهر تو بر ديگران نتوان نهاد

گوهر اندر خاکدان نتوان نهاد

مايه‌ي من کيمياي عشق توست

مايه در وجه زيان نتوان نهاد

دست دست توست و جان مأواي تو

پاي صورت در ميان نتوان نهاد

بارها گفتي که بوسي بخشمت

تا نبخشي دل بر آن نتوان نهاد

بر جهان گفتي که دل بايد نهاد

بر تو بتوان، بر جهان نتوان نهاد

گر زمانه داد ندهد يا فلک

بر تو جرم اين و آن نتوان نهاد

با زمانه پنجه در نتوان فکند

بر فلک هم نردبان نتوان نهاد

تا به کوي توست خاقاني مقيم

رخت او بر آستان نتوان نهاد

***

پرده‌ي نو ساخت عشق، زخمه‌ي نو در فزود

کرد به من آنچه كرد برد ز من آنچه بود

لشکر عشق تو باز بر دل من ران گشاد

گر همه در خون کشد پشت نبايد نمود

دل ز کفم شد دريغ سود ندارد کنون

سنگ پياله شکست گربه نواله ربود

ز آتش هجران تو دود به مغزم رسيد

اشک ز چشمم گشاد مايه‌ي اشک است دود

عشق چو يکسر بود هجران خوشتر كه وصل

باده چو دردي بود دير نکوتر که زود

کشتن من ياد کن، ياد دگر کس مکن

گوش مرا مشنوان آنچه نيارم شنود

چشم سياه تو ديد دل ز برم برپريد

فتنه‌ي خاقاني است اين دل کور کبود

***

مرا وصلت به جاني برنيايد

تو را صد جان به چشم اندر نيايد

بدان شرطي فرو شد دل به کويت

که تا جان برنيايد، برنيايد

تو خود داني که آن دل کو تو را خواست

براي خشک جاني برنيايد

به ميدان هوا در تاختم اسب

به اقبالت مگر در سر نيايد

اگر روزم فرو شد در غم تو

فرو شو گو قيامت برنيايد

بد آمد حال خاقاني ز عشقت

سپاسي دارد ار بتر نيايد

***

دل که در دام تو افتاد ز غم جان نبرد

جان که در زلف تو شد راه به ايمان نبرد

عقل کو غاشيه‌ي عشق تو بر دوش گرفت

گر همه باد شود تخت سليمان نبرد

باد کو خاک کف پاي تو را خدمت كرد

سر فرو نارد تا افسر سلطان نبرد

گر چه هستند به فردوس بسي خاتونان

تا تو را بيند رضوان غم ايشان نبرد

در ميان دل و دين حاصل عشاق تو چيست

که چو حکم تو درآمد ز ميان آن نبرد

اشک آن طايفه طوفان دگر گشت وليک

عشق تو نوح است انديشه‌ي طوفان نبرد

هر خسي وصل تو نايافته گر لاف زند

با تو زان لاف زدن گوي به ميدان نبرد

غول بر خويشتن از خضر نهد نام چه سود

که خدايش به سرچشمه‌ي حيوان نبرد

نيست در حضرت حسر تو مرا باک رقيب

خاصه‌ي خلوت شه طاعت دربان نبرد

تو به حمد الله گر بر سر پيمان مني

کس دگر کار مرا از سر و سامان نبرد

جمعي از قهر قضا فرقت ما مي‌خواهند

هان و هان تات قضا از سر پيمان نبرد

جان خاقاني کز ملک وصالت شاد است

به جوي باک همه ملکت خاقان نبرد

***

دل زخم تو را سپر ندارد

آماج تو جز جگر ندارد

شرط است که بر بساط عشقت

آن پاي نهد که سر ندارد

وين طرفه که در هواي وصلت

آن مرغ پرد که پر ندارد

عشق تو چو چنبر اجل شد

کس نه که بر او گذر ندارد

در درد توام، تو فارغ از من

کس درد از اين بتر ندارد

خاقاني از آن توست درياب

کو جز تو کسي دگر ندارد

***

بوسه گه آسمان نعل سمند تو باد

نور ده آفتاب بخت بلند تو باد

خواجه‌ي جاني به لطف، شاه جهاني به قدر

گردن هر گردني رام کمند تو باد

تا رخ و راي تو را در نرسد چشم بد

مردم آن چشم‌ها جمله سپند تو باد

خنجر تو چون پرند روشن و با زينت است

خون دل حاسدان نقش پرند تو باد

نامزد نيکويي بر در ايوان توست

نامزد خرمي چشم نژند تو باد

عشق تو را تا ابد جاي ز جان من است

جان مرا تا اجل قوت ز قند تو باد

من چه سگم اي دريغ کايم در بند تو

آنکه منش بنده‌ام بسته‌ي بند تو باد

سرمه‌ي خاقاني است خاک سر کوي تو

افسر خاقان چين نعل سمند تو باد

***

با کفر زلفت اي جان ايمان چه کار دارد

و آنجا که دردت آمد درمان چه کار دارد

سحرا که کرده‌اي تو با زلف و عارض ارنه

در گلشن ملايک شيطان چه کار دارد

دل بي‌نسيم وصلت تنها چه خاک بيزد

جان در شکنج زلفت پنهان چه کار دارد

دردي شگرف دارد دل در غم تو دايم

در زلف تو ندانم تا جان چه کار دارد

در تنگناي ديده وصل تو کي درآيد

در بنگه گدايان سلطان چه کار دارد

گر نه بهانه سازي تا روي تو نبينند

آيينه با رخ تو چندان چه کار دارد

خاقاني از زمانه چون دست شست بر وي

سنجر چه حکم راند، خاقان چه کار دارد

***

آوازه‌ي جمالت چون از جهان برآمد

آواز بي‌نيازي از آسمان برآمد

تا پرده سوز و پرده نشين گشت روي خوبت

روز جهان فرو شد و راز نهان برآمد

هر کو چو شمع از آتش تو پروريد جان را

جانش هلاک تن شد و خنده زنان برآمد

هر مرغ را که روزي زلف تو دامگه شد

آمد قضا که روزيش از آشيان برآمد

عشق تو گوهري که گنج روان به ارزد

وهمم در اين فرو شد کو از چه کان برآمد

جان گران بها به تو بخشم به عرض بوسي

بستان مده جگر که نه بر تو گران برآمد

خاقاني آن توست بر او تيغ چون کشيدي

خود بي‌مصاف جانا با او توان برآمد

***

وصل تو به وهم در نمي‌آيد

وصف تو به گفت برنمي‌آيد

شد عمر و عماري وصال تو

از کوي اميد در نمي‌آيد

وصل تو به وعده گفت مي‌آيم

آمد اجل، او مگر نمي‌آيد

زان مي که تو را نصيب خصمان است

يک جرعه مرا به سر نمي‌آيد

افسون مسيح بر تو مي‌خوانم

افسوس که کارگر نمي‌آيد

خاقاني کي رسد به گرد تو

چون دولت راهبر نمي‌آيد

***

چشم ما بر دوخت عشق و پرده‌ي ما بردريد

از در ما چون درآمد دل ز روزن برپريد

گر چه راه دل زند زين گام نتوان بازگشت

ور چه قصد جان کند زين قدر نتوان دررميد

پاي دار اي دل که جانان دست غارت برگشاد

جان سپار اي تن که سلطان تيغ غيرت برکشيد

با چنين شوري که ناگه خاست نتوان خوش نشست

با چنين کاري که در جنبيد نتوان آرميد

بر سر ايام ما عشقش کلاه اکنون نهاد

بر قد اميد ما مهرش قبا اکنون بريد

اندرين خمخانه صافي از پس درد است و ما

درد پر خورديم صاف اکنون همي‌ بايد مزيد

در خراباتي که صاحب درد او جان‌هاي ماست

مايي ما نيست گشت و اويي او ناپديد

گوشمالي داد ما را عشق او کز بيم آن

چشم خاقاني به خاقاني نيارد باز ديد

***

دوست مرا رطل عشق تا خط بغداد داد

لاجرم از خط دل صبر برون اوفتاد

صبر هزيمت گرفت کز صف مژگان او

غمزه کمان درکشيد، فتنه کمين برگشاد

عشق به اول مرا همچو گل از پاي سود

دوست به آخر مرا همچو گل از دست داد

تا در اميد من هجر به مسمار کرد

ياد وصالش مرا نعل در آتش نهاد

مي‌کند از بدخويي آنچه نکرده است کس

گر چه بدي مي‌کند، چشم بدش دور باد

سينه‌ي خاقاني است سوخته‌ي عشق او

او به جفا مي‌دهد سوختگان را به باد

***

لعلت اندر سخن شکر خايد

رويت انگشت بر قمر خايد

هر که بر ياد تو شرنگ خورد

هم‌چنان دان که نيشکر خايد

هر که او پاي بست روي تو شد

پشت دست از نهيب سرخايد

مرکب جان به مرغزار غمت

بدل سبزه عود تر خايد

بنده تا ديد سيم دندانت

لب همه ز آرزوي زر خايد

عشقت آن اژدهاست در تن من

که دلم درد و جگر خايد

گوش کن حسب حال خاقاني

گر چه او ژاژ بيشتر خايد

***

دل از آن راحت جان نشکيبد

تشنه از آن آب روان نشکيبد

چکنم هر چه کنم دل کند آنک

دل از آن جان جهان نشکيبد

دل نيارامد و هم معذور است

کز دلارام چنان نشکيبد

گر چه خون ريزد دل دار نهان

دل ز خون‌ريز نهان نشکيبد

سينه از زخم سنانش نالد

وآنگه از زخم سنان نشکيبد

گر چه پروانه کند عمر زيان

تا نسوزد ز زيان نشکيبد

دل چنان با غم او انس گرفت

که ز غم نيم زمان نشکيبد

چند گويي که ز وصلش به شکيب

من شکيبم، دل و جان نشکيبد

من سگ اويم و نالم به سحر

به سحر سگ ز فغان نشکيبد

دل خاقاني از آن يار که نيست

مي‌زند لاف و از آن نشکيبد

چون گدا را نرسد دست به کام

هم ز لافي به زبان نشکيبد

***

لب جانان دواي جان بخشد

درد آن لب ستان که آن بخشد

عشق ميگون لبش به مي ماند

عقل بستاند ار چه جان بخشد

ديت آن را که سر برد به شکر

هم ز لعل شکرفشان بخشد

عاشق آن نيست کو به بوي وصال

هستي خود به دلستان بخشد

عاشق آن است کو به ترک مراد

هر چه هستي است رايگان بخشد

دو جهان را دو شاخ گل داند

دسته بندد به دلستان بخشد

شهسواري است عشق خاقاني

کز سر مقرعه جهان بخشد

***

دل عاشق به جان فرو نايد

همتش بر جهان فرو نايد

خاکيي را که يافت پايه‌ي عشق

سر به هفت آسمان فرو نايد

ور دهد تاج عقل باد کلاه

سر عاشق بدان فرو نايد

عشق اگر چند مرغ صحرايي است

جز به صحراي جان فرو نايد

سال‌ها شد که مرغ در سفر است

که به هيچ آشيان فرو نايد

حلقه‌ي کاروان عشق آنجاست

که خرد در ميان فرو نايد

عافبت نيز جز به صد فرسنگ

ز آن سوي کاروان فرو نايد

تو نداني که چيست لذت عشق

تا به تو ناگهان فرو نايد

عشق محرم کسي است خاقاني

به شما ناکسان فرو نايد

عشق داند که قحط سال کسي است

زآن به کس ميهمان فرو نايد

***

دل از آن دلستان به کس نرسد

بر از آن بوستان به کس نرسد

بي‌غمش ديگ عيش کسي نپزد

بي‌دمش بوي جان به کس نرسد

غلطي را چو بوسه خواهم ازو

گر چه دانم که آن به کس نرسد

لب به دندان فرو گزد يعني

رطب از استخوان به کس نرسد

وصلش انديشه چون کنم کامروز

دولت از ناکسان به کس نرسد

مردمي تنگبار گشت چنان

کز درش آستان به کس نرسد

عهد و انصاف پي غلط کردند

تا از ايشان نشان به کس نرسد

همه بيگانه‌اند خلق آوخ

کآشنا زآن ميان به کس نرسد

اهل جستي، مجوي خاقاني

کاين مراد از جهان به کس نرسد

***

عشق تو دست از ميان کار برآورد

فتنه سر از جيب روزگار برآورد

هر که به کوي تو نيم‌بار فروشد

جان به يكي دم هزار بار برآورد

جزع تو دل را هزار نيش فرو برد

لعل تو جان را هزار کار برآورد

طبع تو تا عادت پلنگ در آموخت

گرد ز شيران مرغزار برآورد

خوي تو با ديگران چو شاخ سمن بود

کار چو با من فتاد خار برآورد

آتش عشق تو در نهاد من افتاد

دود ز خاقاني آشکار برآورد

***

مي وقت صبوح راوقي بايد

وان مي به خمار عاشقي بايد

چون مرغ قنينه زد صلاي مي

با پير مغان موافقي بايد

تا زهد تکلفيت برخيزد

بر ناصيه داغ فاسقي بايد

در پيش خسان اگر نهي خواني

هم بي‌نمک منافقي بايد

همچون محکت چو چهره بخراشند

بر چهره نشان صادقي بايد

در هر کنجي است تازه عذرايي

اما نظر تو وامقي بايد

چون کار به کعبتين عشق افتد

شش پنج زنش حقايقي بايد

***

تو را نازي است اندر سر که عالم بر نمي‌تابد

مرا دردي است اندر دل که مرهم بر نمي‌تابد

سگ کوي تو را هر روز صد جان تحفه مي‌سازم

که دندان مزد چون اويي ازين کمتر نمي‌تابد

مرا کي روي آن باشد که در کوي تو ره يابم

که از تنگي که هست آن ره نفس هم برنمي‌تابد

مرا با عشق تو در دل هواي جان نمي‌گنجد

مگر يک رخش در ميدان دو رستم برنمي‌تابد

مرا کشتي به تير غمزه وآنگه طره ببريدي

مکن، طره مبر کاين قدر ماتم برنمي‌تابد

که باشد جان خاقاني که دارد تاب درد تو

که بردابرد حسن تو دو عالم برنمي‌تابد

***

چه روح افزاي و راحت باري اي باد

چه شادي بخش و غم برداري اي باد

کبوتر وارم آري نامه‌ي يار

که پيک نازنين رفتاري اي باد

به پيوند تو دارم چشم روشن

که بوي يوسف من داري اي باد

به سوسن بوي و توسن خوي ترکم

پيام زار من بگزاري اي باد

بگويي حال و باز آري جوابم

که خاموش روان گفتاري اي باد

به خاک پاي او کز خاک پايش

سرم را سرمه‌ي چشم آري اي باد

به زلف او که يک موي از دو زلفش

بدزدي و به من بسپاري اي باد

من از زلفش سخن راندن نيارم

تو بر زلفش زدن چون ياري اي باد

دلم زنهاري است آنجا، در آن کوش

که باز آري دل زنهاري اي باد

گر او نگذارد آوردن دلم را

درو آويزي و نگذاري اي باد

چنان پنهاني و پيداست سحرت

که خاقاني تويي پنداري اي باد

***

چشم براهم که مرا از تو پيامي برسد

وز مي وصل تو لبم بر لب جامي برسد

پخته و صاف ار نرسد جان من سوخته را

گه ‌گهي از درد تو آخر خامي برسد

گر چه رسولان وفا نامه نيارند ز تو

هم به زنهار جفا از تو پيامي برسد

گر چه نه‌اي در بر من رغم ملامت گر من

هم به سلامت بر من از تو سلامي برسد

برگذر توست مرا ساخته صد دام حيل

آخر يك بار تو را پاي به دامي برسد

عقل من اندر پي تو مي‌دود آواره شده

گر چه به کويت نرسد هم به مقامي برسد

در طلب وصل لبت گام زند همت من

تا دل خاقاني از او بو که به کامي برسد

***

باغ جان را صبوحي آب دهيد

آن شفق رنگ صبح تاب دهيد

به زبان صراحي و لب جام

هاتف صبح را جواب دهيد

صبح چون رخش رستم اندر تاخت

مي چو گنج فراسياب دهيد

شاهد روز در دو حجره‌ي خواب

حاضر آمد طلاق خواب دهيد

توبه را طره‌وار سر ببريد

عقل را زلف‌وار تاب دهيد

دل به گيسوي چنگ دربنديد

جان به دستينه‌ي رباب دهيد

پيش کز غم به ناخن آيد خون

ناخنان را به مي خضاب دهيد

زنگي ‌آسا به معني مي و جام

روم را از خزر نقاب دهيد

ساغري پر کنيد بهر مسيح

سر به مهرش به آفتاب دهيد

غصه‌ها ريخت خون خاقاني

ديتش هم به خون ناب دهيد

***

دل نام تو بر نگين نويسد

جان نقش تو بر جبين نويسد

شاهان به تو عبده نويسند

روح القدست همين نويسد

رضوان لقب تو يوسف الحسن

بر بازوي حور عين نويسد

خورشيد به تهمت خدائيت

ابن الله بر نگين نويسد

خال تو بر آتشين صحيفه

پنج آيت عنبرين نويسد

چون پر مگس خط تو بر لب

بر گل خط انگبين نويسد

خوني که به تير غمزه ريزي

هم شکر تو بر زمين نويسد

تيغت چو به خون من شود تر

بر دست تو آفرين نويسد

نقش الحجر است بر دلت جور

کس يا رب بر دل اين نويسد

بر خاک در تو خون چشمم

خاقاني جرعه چين نويسد

***

فراقت ز خون‌ ريز من در نماند

سر کويت از لاف زن در نماند

من ار باشم ار نه سگ آستانت

ز هندي گژ مژ سخن در نماند

تو گر خواهي و گر نه ميدان عشقت

ز رندان لشکر شکن در نماند

در آويزش زلفت آويخت جانم

که صيد از نگون‌سر شدن در نماند

دل از هشت باغ رخت در نيايد

هم از چار ديوار تن در نماند

رخت را به پيوند چشمم چه حاجت

که شمع بهشت از لگن در نماند

ز خون چو من خاکيي دست درکش

که هجران خود از کار من در نماند

چو در بيشه‌ي روزگار افتد آتش

چو من مرغي از بابزن در نماند

غم دل مخور کو غم تو ندارد

دل از روزي خويشتن در نماند

به خون ريز خاقاني انديشه کم کن

که ايام از اين انجمن در نماند

***

آتش عشق تو ديد صبرم سيماب شد

هستي من آب گشت آب مرا آب شد

از تف عشق تو دل در کف سودا فتاد

سوخته چون سيم گشت کشته چو سيماب شد

سوخت مرا عشق تو جان به حق النار برد

کوره عجب گرم بود سوخته پرتاب شد

دوش گرفتم به گاز نيمه‌ي دينار تو

چشم تو با زلف گفت زلف تو در تاب شد

شب همه مهتاب و من کردم سربازيي

بس که سر شبروان در شب مهتاب شد

هم به پناه رخت نقب زدم در لبت

باک نبودم که صبح آفت نقاب شد

اين چه حديث است باز من که و عشق تو كه

خاصه وفا در جهان گوهر ناياب شد

چيست به ديوان عشق حاصل کارم جز آنک

عمر سبک پاي گشت بخت گران خواب شد

هستي خاقاني است غارت عشق اي دريغ

هر چه شبان پروريد روزي قصاب شد

***

دل بسته‌ي زلف تو شد از من چه نويسد

جان ساکن فردوس شد از تن چه نويسد

جاني که تو را يافت به قالب چه نشيند

مرغي که تو را شد ز نشيمن چه نويسد

سرمايه تويي چون تو شدي دل که و دين چه

چون روز بشد ديده ز روزن چه نويسد

آن دل که بماند از تو و وصل تو چه باشد

ساغر که شکست از مي روشن چه نويسد

پيمود نيارم به نفس خرمن اندوه

با داغ تو پيمانه ز خرمن چه نويسد

گفتم که کشم پاي به دامن در هيهات

پايي که به دام است ز دامن چه نويسد

من مست تو آنگه خرد اين خود چه حديث است

يا من ز خرد يا خرد از من چه نويسد

اي تر سخن چرب زبان ز آتش عشقت

من آب شدم آب ز روغن چه نويسد

نامه ننويسد به تو خاقاني و عذر است

کز تو به تو نتوان گله کردن، چه نويسد

***

آتش عياره‌اي آب عيارم ببرد

سيم بناگوش او سکه‌ي کارم ببرد

زلف چليپا خمش در بن ديرم نشاند

لعل مسيحا دمش بر سر دارم ببرد

ناله کنان مي‌دوم سنگي در بر چو آب

کآب من و سنگ من غمزه‌ي يارم ببرد

جوجوم از عشق آنک خالش مشکين جو است

دل جو مشکينش ديد خر شد و بارم ببرد

رفت قراري بر آنک دل به دو زلفش دهم

دل به قراري که رفت رفت و قرارم ببرد

ديد دلم وقف عشق خانه‌ي بام آسمان

خانه فروشي بزد دل ز کنارم ببرد

عشق برون آورد مهره ز دندان مار

آمد و دندان کنان در دم مارم ببرد

گفتي خاقانيا آب رخت چون نماند

آب رخم هم به آب گريه‌ي زارم ببرد

***

خاکي دلم به گرد وصالش کجا رسد

سرگشته مي‌دود به خيالش کجا رسد

تا آفتاب سايه به ماهي نبيندش

ديوانه‌اي چو من به هلالش کجا رسد

خود عالمي پر است که سلطان غلام اوست

چون من تهي دوي به وصالش کجا رسد

فتراک او بلندتر از چتر سنجري است

دست من گدا به دوالش کجا رسد

تا در لبش خزينه همه لعل و گوهر است

درويش را زکات ز مالش کجا رسد

تا صد هزار دانه‌ي دل‌ها سپند اوست

عين الکمال خود به کمالش کجا رسد

عشقش چو آفتاب قيامت دلم بسوخت

عشقش قيامتي است زوالش کجا رسد

خاقاني اينت غم که دلت نزد او گريخت

نظاره کن ز دور که حالش کجا رسد

***

اندرآ اي جان که در پاي تو جان خواهم فشاند

دستياري کن که دستي بر جهان خواهم فشاند

پاي خاکين کن در آکز چشم خونين هر نفس

گوهر اندر خاک پايت رايگان خواهم فشاند

گر چو چنگم دربر آيي زلف در دامن کشان

از مژه يک دامنت لعل روان خواهم فشاند

چهره‌ي من جام و چشم من صراحي کن که من

چون صراحي بر سر جام تو جان خواهم فشاند

بس کن از سرکه فشاندن زآن لب ميگون که من

دل بر آن ميگون لب سرکه فشان خواهم فشاند

رخ ترش داري که من خوبم شکر شيرين کني

چون ترش باشي به تو شيرين روان خواهم فشاند

دوستان خواهند کز عشق تو دامن درکشم

من بر آنم کاستين بر دوستان خواهم فشاند

بر سر خاک اوفتان خيزان ز جور آسمان

از تظلم خاک هم بر آسمان خواهم فشاند

اهل گفتم هست چون ديدم که خاقاني نيافت

عذرخواهان خاک توبه بر دهان خواهم فشاند

***

سخن با او به مويي در نگيرد

وفا از هيچ رويي در نگيرد

زبانم موي شد ز آوردن عذر

چه عذر آرم که مويي در نگيرد

غلامش خواستم بودن دلم گفت

که اين دم با چنويي در نگيرد

چه جويي مهر کين‌جويي که با او

حديث مهرجويي در نگيرد

بر آن رخ اعتمادش هست چندانک

چراغ از هيچ رويي در نگيرد

از اين رنگين سخن خاقانيا بس

که با او رنگ جويي در نگيرد

***

دلم آخر به وصالش برسد

جان به پيوند جمالش برسد

زار از آن گريم تا گوهر اشک

به نثار لب و خالش برسد

نو به نو شيفته گردم چو به من

نو به نو پيک خيالش برسد

دل ديوانه بشيبد هر ماه

چون نظر سوي هلالش برسد

صبر شد روزه‌ي هجران بگرفت

تا مگر عيد وصالش برسد

گر چه فتراک وصال است بلند

دست آخر به دوالش برسد

پر و بالي بزند مرغ اميد

گر ز دولت پر و بالش برسد

روز اميد به پيشين برسيد

ترسم آخر که زوالش برسد

ياد خاقاني اگر کم نکند

بر فلک سحر حلالش برسد

***

سر زلفت چو در جولان مي آيد

به ساعت فتنه در ميدان مي آيد

ز چشم کافر تو هر زماني

هزاران رخنه در ايمان مي آيد

گل رخسار تو تا جيب بگشاد

خرد را خار در دامان مي آيد

لب لعل تو تا در خنده آمد

اجل را سنگ در دندان مي آيد

ز دست ناوک اندازان چشمت

نخستين ضربتي بر جان مي آيد

در جان مي‌زند هجر تو ديري است

که بانگ حلقه و سندان مي آيد

دل خاقاني از تو نامزد شد

بهر دردي که بي‌درمان مي آيد

***

دل دادم و کار بر نيامد

کام از لب يار بر نيامد

با او سخن از کنار گفتم

در خط شد و کار بر نيامد

دل گفت حديث بوسه ميکن

اکنون که کنار بر نيامد

در معني بوسه‌ي تهي هم

گفتم دو سه بار بر نيامد

بس کردم ازين سخن که چندان

نقدي به عيار بر نيامد

از هر که به کوي او فروشد

جز من به شمار بر نيامد

در راه غمش دو اسبه راندم

يک ذره غبار بر نيامد

مقصود نيافت هر که در عشق

خاقاني وار بر نيامد

***

مرا غم تو به خمار خانه باز آورد

ز راه کعبه به کوي مغانه باز آورد

دل مرا که دو اسبه ز غم گريخته بود

هواي تو به سر تازيانه باز آورد

کرانه داشتم از بحر فتنه چون کف آب

نهنگ عشق توام در ميانه باز آورد

ميانه‌ي صف مردان بدم چو گوهر تيغ

چو نقطه‌ي زرهم بر کرانه باز آورد

خدنگ غمزه زدي بر نشانه‌ي دل من

خدنگ خون به نشان از نشانه باز آورد

دلم که خدمت زلف تو کرد چون گل سر

نکرده پاي گل‌آلود شانه باز آورد

شد آب و خاکم بر باد هجر، باده‌ي وصل

بيار کآتش عشقت زبانه باز آورد

عنان عمر شد از کف رکاب مي به کف آر

که دل به توبه شکستن بهانه باز آورد

تو عمر گم شده‌ي من به بوسه باز آور

که بخت گمشده‌ي من زمانه باز آورد

هزار کوه و بيابان بريد خاقاني

سلامتش به سلامت به خانه باز آورد

***

مکن کز چشم من بر خاک سيلي آتشين خيزد

نترسي ز آن چنان سيلي کزو آتش چنين خيزد

گوزن آسا بنالم زار پيش چشم آهويت

چه سگ‌جانم که چندين ناله زين جان حزين خيزد

کله کژ کرده مي‌آيي قباي فستقي بر تن

کمان کش چشم بادامت چو نرگس کز کمين خيزد

چو تو در خنده‌ي شيرين دو چاه از ماه بنمايي

مرا در گريه‌ي تلخم دو دريا بر زمين خيزد

بگريم تا مرا بيني سليمان نگين رفته

بخندي تا ز ياقوتت سليمان را نگين خيزد

به هجرت خوشترم دانم که از هجر تو وصل آيد

به مهرت خوش نيم دانم که از مهر تو کين خيزد

چو رحم آرد دلت بينم که آب از سنگ مي‌زايد

چو خشم آرد لبت بينم که موم از انگبين خيزد

بده عناب چون سازي کمند زلف چين بر چين

مرا عناب‌وار از روي خون آلود چين خيزد

نو باري اشک خون مي‌بار خاقاني در اين انده

که انده شحنه‌ي عشق است و سيم شحنه زين خيزد

***

بر دل غم فراقت آسان چگونه باشد

دل را قيامت آمد شادان چگونه باشد

تو کامران حسني چو ني قياس ميکن

آن کو اسير هجر است آسان چگونه باشد

پيغام داده بودي و گفته که چو ني بي من

آن کز تو دور باشد مي‌دان چگونه باشد

هر لحظه چون گوزنان هويي بر آرم از جان

سگ‌جانم ار نه چندين هجران چگونه باشد

نالنده‌ي فراقم وز من طبيب عاجز

درمانده‌ي اجل را درمان چگونه باشد

خواهم که راز عشقت پنهان کنم ز ياران

صحراي آب و آتش پنهان چگونه باشد

پيش پيام و نامه‌ات بر خاک باز غلطم

در خون و خاک صيدي غلطان چگونه باشد

نامه به موي بندي وز اشک مهر سازي

در مهر تر نگويي عنوان چگونه باشد

بر موي بند نامه‌ات طوفان گريست چشمم

چندين به گرد مويي طوفان چگونه باشد

خاقاني است و آهي صد جا شکسته دربر

يا رب که من چنينم جانان چگونه باشد

***

شور عشق تو در جهان افتاد

بيدلان را به جان زيان افتاد

تو هنوز از جهان نزاده بدي

کز تو آوازه در جهان افتاد

آتشي زد غم تو در جانم

که شرارش بر آسمان افتاد

تو سلامت گزين که نام دلم

از ملامت به هر زبان افتاد

خصم بر كشتنم سبك برخاست

گفت صيدي عجب گران افتاد

کار من مصلحت کجا گيرد

خاصه کاين فتنه در ميان افتاد

صورت حال خصم و خاقاني

مثل مار و باغبان افتاد

***

عقل ز دست غمت دست به سر مي‌رود

بر سر کوي تو باد هم به خطر مي‌رود

هر جا كز عشق تو فتنه درآمد ز در

عافيت از راه بام زود بدر مي‌رود

از تو به جان و دلي مشتريم وصل را

راضيم ار زين قدر بيع به سر مي‌رود

گر چه من اينجا حديث از سر جان مي‌کنم

نزد تو آنجا سخن از سر و زر مي‌رود

جان من از خشک و تر رفته چو سيم است ليک

شعر به وصف توام چون زر تر مي‌رود

نيستي آگه ز جان کز صف عشاق تو

حال چو خاقانيي زير و زبر مي‌رود

***

روي تو را در رکاب شمس و قمر مي‌رود

لعل تو را در عنان شهد و شکر مي‌رود

قافله‌ي عشق تو مي‌رود اندر جهان

طايفه‌ي عقل‌ها هم به اثر مي‌رود

روي تو را در فروغ ديد نشايد از آنک

ز آتش رخسار تو آب بصر مي‌رود

بي ‌تو به بازار عشق سخت کساد است صبر

نقد روان‌تر در او خون جگر مي‌رود

حاصل خاقاني است دفتر غم‌هاي تو

زآن چو قلم بر درت راه به سر مي‌رود

***

دل سکه‌ي عشق مي نگرداند

جان خطبه‌ي عافيت نمي‌خواند

يک رشته‌ي جان به صد گره دارم

صبرش گرهي گشاد نتواند

گفتي به مغان رو و به مي بنشين

کاين آتش غم جز آب ننشاند

رفتم به مغان و هم نديدم کس

کو آب طرب به جوي دل راند

ساقي ديدم که جرعه بر آتش

مي‌ريزد و خاک تشنه مي‌ماند

بر آتش ريزد آب خضر آوخ

من خاک و اسير باد و او داند

چو خاک ز جرعه جوشم از غيرت

کو جرعه چرا بر آتش افشاند

دل ماند ز ساقيم غلط گفتم

آن دل که نماند ازو کجا ماند

ها چشم من است ساقي و اشکم

درد است و رخم سفال را ماند

جز ساقي و دردي و سفال مي

از ششدر غم مرا بنرهاند

اي پير مغان دل شما مرغان

آمد شد من دگر نرنجاند

خمار شما نيارد آن رطلي

کو عقل مرا تمام بستاند

کهسار شما ندارد آن سيلي

کو سنگ مرا ز جا بگرداند

خاقاني نخل عشق شد تازه

کو دست طلب که نخل جنباند

***

تا مرا عشق يار غار افتاد

پاي من بر دهان مار افتاد

چکنم چون ز گلستان اميد

ديده‌ام را نصيب خار افتاد

کشتي صبر من چو از غرقاب

نتوانست بر کنار افتاد

سود نکند نصيحتم که مرا

اين مصيبت هزار بار افتاد

گفتي از صبر ساز دست آويز

که تو را عشق پايدار افتاد

بي ‌من است اين سخن تو داني و دل

که تو را با دل اين قرار افتاد

رفت در شهر آب خاقاني

کار با لطف شهريار افتاد

***

دلبر آن به که کسش نشناسد

نوبر آن به که خسش نشناسد

ماه سي روزه به از چارده شب

که نه سگ نه عسسش نشناسد

مست به عاشق و پوشيده چنانک

کس خمار هوسش نشناسد

دل هم از درد به حالي به از آنک

هر طبيبي مجسش نشناسد

بخ‌بخ آن بختي سرمست که کس

هاي و هوي جرسش نشناسد

کو سواري که شود کشته‌ي عشق

عقل داغ فرسش نشناسد

عاشق از روي شناسي به بلاست

خرم آن کس که کسش نشناسد

عشق را مرغ هوايي بايد

کاين هوا گون قفسش نشناسد

استخواني طلبد جان هماي

که به صحرا مگسش نشناسد

آسمان هر كه بزايد بکشد

زآنکه فرياد رسش نشناسد

روستم بين که به خون ريز پسر

کند آهنگ و پسش نشناسد

خوش نفس دارد خاقاني ليک

چرخ قدر نفسش نشناسد

***

نقش تو خيال بر نتابد

حسن تو زوال بر نتابد

چون روي تو بي‌نقاب گردد

آفاق جمال بر نتابد

از غايت نور عارض تو

آيينه خيال بر نتابد

گر بوس تو را کنند قيمت

يک عالم مال بر نتابد

از بوسه سخن نرانم ايراك

طبع تو محال بر نتابد

منماي مرا جمال ازيراک

ديوانه هلال بر نتابد

جان بر تو کنم نثار ني‌ني

صراف سفال بر نتابد

خاقاني را مکش چو کشتي

مي‌ دان که وبال بر نتابد

***

روي تو چون نوبهار جلوه‌گري مي‌کند

زلف تو چون روزگار پرده‌دري مي‌کند

والله اگر سامري کرد به عمري در آنک

چشم تو از سحرها ماحضري مي‌کند

عقل نه همتاي توست کز تو زند لاف عشق

مي‌ نشناسد حريف خيره سري مي‌کند

مفلسي من تو را از بر من مي‌برد

سرکشي تو مرا از تو بري مي‌کند

گر بکشم گه گهي زلف دراز تو را

طره‌ي كوتاه تو طيره‌گري مي‌کند

راضيم از عشق تو گر به دلي راضي است

ليک بدان نيست كو جمله بري مي‌کند

عشوه‌گري مي‌کند لعل تو و طرفه آنک

عقل چو خاقانيي عشوه خري مي‌کند

***

روزم به نيابت شب آمد

جانم به زيارت لب آمد

از بس که شنيد يا ربم چرخ

از يا رب من به يا رب آمد

عشق آمد و جام جام درداد

زآن مي که خلاف مذهب آمد

هر بار به جرعه مست بودم

اين بار قدح لبالب آمد

کاري نه به قدر همت افتاد

راهي نه به پاي مرکب آمد

رفتم به درش رقيب او گفت

کاين شيفته بر چه موجب آمد

همسايه شنيد آه من گفت

خاقاني را مگر تب آمد

***

ماه را با نور رويش بيش مقداري نماند

مشک را با بوي زلفش بس خريداري نماند

تا برآمد در جهان آوازه‌ي زلف و رخش

کيمياي کفر و دين را روز بازاري نماند

در جهان هر جا که ياد آن لب ميگون گذشت

ناشکسته توبه و نابسته زناري نماند

گر بر اين آتش که هستش بر در و ديوار او

آبرويي ماند کس را آب ما باري نماند

آن زمان کز بهر دو نان عشق او خلعت بريد

اي عفي‌الله خود نصيب من کله‌واري نماند

واندر آن بستان کز او دست خسان را گل رسيد

اي عجب گويي براي چشم من خاري نماند

شرط خاقاني است با جور و جفايش ساختن

خاصه اکنون کاندرين عالم وفاداري نماند

***

ز خوبان جز جفاکاري نيايد

ز بدعهدان وفاداري نيايد

ز ايام و زهرک ايام پرورد

به نسبت جز جفاکاري نيايد

ز خوبان هر که را بيش آزمايي

ازو جز زشت کرداري نيايد

ز نيکان گر بدي جويي توان يافت

ز بد گر نيکي انگاري نيايد

ز مي سرکه توان کردن ولکن

ز سرکه مي طمع داري نيايد

دلا ياري مجوي از يار بدعهد

کزآن خونخواره غمخواري نيايد

پري را ماند آن بي‌شرم اگر ني

ز مردم مردم‌ آزاري نيايد

به ناله يار خاقاني شو اي دل

که از ياران تو را ياري نيايد

چه سود از ناله کاندر چشم بختت

ز نفخ صور بيداري نيايد

تو ياري از حريفان تا نجويي

کز ايشان خود بجز ماري نيايد

***

خار غم تو گل طرب دارد

دل در پي تو سر طلب دارد

مه حلقه‌ي گوش تو همي‌ زيبد

جان حلقه به گوش تو لقب دارد

وصل تو و زحمت رقيبانت

نخلي است که خار با رطب دارد

مي‌سوز مرا که خام کس باشد

کز آتش سوختن عجب دارد

هر کو ز حديث درد من گويد

اين عذر نهد که خواجه تب دارد

و آن کس که به تو رسد مرا گويد

کو مهر تب تو بر دو لب دارد

بس تاريک است روز خاقاني

مانا که ز زلف تو نسب دارد

***

ز هر بر ياد تو شکر گردد

شام بر روي تو سحر گردد

درد عشق تو بوالعجب دردي است

که چو درمان کنم بتر گردد

نتواند نشاند درد دلم

گر صفاهان به گل‌شکر گردد

من ‌کشم رطل عشق تا بغداد

هم کشم گر ز سر بدر گردد

بر تو تا زنده‌ام بدل نکنم

گر چه کار جهان دگر گردد

بر نگردم من از تو تا عمر است

آن ندانم که عمر بر گردد

بنده خاقاني از تو سرور گشت

بس نماند که تاجور گردد

***

عشق تو درآمد ز دلم صبر بدر شد

احوال دلم باز دگر باره دگر شد

عهدي بد و دوري که مرا صبر و دلي بود

آن عهد به پاي آمد و آن دور به سر شد

تا صاعقه‌ي عشق تو در جان من افتاد

از واقعه‌ي من همه آفاق خبر شد

تا باد دو زلفين تو را زير و زبر کرد

ز اين آتش غيرت دل من زير و زبر شد

در حسرت روزي که شود وصل تو روزي

روزم همه تاريک بر اميد مگر شد

بد بود مرا حال بر آن شکر نکردم

تا لاجرم آن حال که بد بود بتر شد

هان اي دل خاقاني خرسند همي باش

بر هر چه خداوند قلم راند و قدر شد

***

آن را که غمگسار تو باشي چه غم خورد

و آن را که جان تويي چه دريغ عدم خورد

شادي به روي آنکه به روي تو جام مي

از دست غم ستاند و بر ياد غم خورد

بر در گه تو ناله کسي را رسد که او

چون کوس هر چه زخم بود بر شکم خورد

هر کس که پاي داشت به عشق تو هر زمان

از دست روزگار دوال ستم خورد

عشق تو بر سر همه عشاق آب خورد

گر مرد اوست بر سر ابدال هم خورد

زلف تو کافري است که هر دم به تازگي

خون هزار کس خورد آنگه که کم خورد

عالم تو را و گويي خاقاني آن ماست

او آن حريف نيست کز اين گونه دم خورد

***

آنچه تو کردي نه از شمار وفا بود

غايت بيداد بود و عين جفا بود

قول تو داني چه بود دام فسون بود

عهد تو داني چه بود باد هوا بود

مهر بريدن ز يار مذهب ما نيست

اين و چنين صد طريق و رسم شما بود

از تو و بيداد تو چه نالم کاول

دل به تو من داده‌ام گناه مرا بود

اي دل خاقاني از گذشته مکن ياد

عاقبت اين است كآنچه كرد بلا بود

***

رخ به زلف سياه مي‌پوشد

طره زير کلاه مي‌پوشد

عارض او خليفه‌ي حسن است

زاين سبب را سياه مي‌پوشد

يوسفان را به چاه مي‌فکند

وز جفا روي چاه مي‌پوشد

بر در او ز هاي و هاي بتان

ناله‌ي داد خواه مي‌پوشد

آهوان را به سبزه مي‌خواند

دام زير گياه مي‌پوشد

حال خاقاني ار چه مي‌داند

آب خود زير کاه مي‌پوشد

***

خورشيد حسنت اي جان هفت آسمان بگيرد

سلطان عشقت اي بت هر دو جهان بگيرد

ماهي است عارض تو کاندر سپهر خوبي

چون از افق برآيد آفاق جان بگيرد

زلف تو گر به عادت خود را کمند سازد

مرغ از هوا درآرد، مه ز آسمان بگيرد

در پاي غم فکنده است هجر تو عالمي را

زنهار وصل را گو تا دستشان بگيرد

وصلت به کار ايشان دست از ميان برآرد

گر هجر تو به زودي پاي از ميان بگيرد

گرخوش خويي نداري خاقاني آن نداند

داند که خوش نگاري اين را بر آن بگيرد

***

آنچه عشق دوست با من مي‌کند

والله ار دشمن به دشمن مي‌کند

خرمن ايام من با داغ اوست

او به آتش قصد خرمن مي‌کند

اين دل سرگشته همچون لوليان

باز ديگر جاي مسکن مي‌کند

همچو مرغي از بر من مي‌پرد

نزد بدعهدي نشيمن مي‌کند

مي‌برد با گرگ در صحرا گله

با شبان در خانه شيون مي‌کند

آه از اين دل کز سر گردن‌ کشي

خون خاقاني به گردن مي‌کند

***

مرد که با عشق دست در کمر آيد

گر همه رستم بود ز پاي در آيد

ورزش عشق بتان چو پرده‌ي غيب است

هر دم ازو بازيي دگر بدر آيد

نيست به عالم تني که محرم عشق است

گر به وفا ذم کنيش کارگر آيد

از پس عمري اگر يکي به من افتد

آن بود آن کز همه جهان به سر آيد

طفل گزين يار تا طفيل نباشي

کآنکه دگر ديد با تو هم دگر آيد

فتنه شدن بر گياه خشک نه مردي است

خاصه به وقتي که تازه گل به برآيد

هر که به معشوق سالخورده دهد دل

چون دل خاقاني از مراد برآيد

***

عشق تو اندر دلم شاخ کنون مي‌زند

وز دل من صبر را بيخ کنون مي‌کند

از سر ميدان دل حمله همي آورد

بر در ايوان جان مرد همي افکند

عشق تو عقل مرا کيسه به صابون زده است

و آمده تا هوش را خانه فروشي زند

دور فلک بر دلم کرد ز جور آنچه کرد

خوي تو نيز از جفا ياري او مي‌کند

با تو ز دست فلک خيره چه نالم از آنک

هست در ستم که ميش پاي بره نشکند

***

ني دست من به شاخ وصال تو بر رسيد

ني و هم من به وصف جمال تو در رسيد

اين چشم شور بخت تو را ديد يک نظر

چندين هزار فتنه ازان يک نظر رسيد

عمري است کز تو دورم و زان دل شکسته‌ام

ني از توام سلام و نه از دل خبر رسيد

از دست آنکه دست به وصلت نمي‌رسد

جانم ز لب گذشت و به بالاي سر رسيد

هر تير کز گشاد ملامت برون شد آن

بي‌آگهي سينه مرا بر جگر رسيد

با اين همه به يک نظر از دور قانعم

چون روزي از قضا و قدر اين قدر رسيد

دوري گزيدن از در تو دل نمي‌دهد

خاقاني اين سخن ز دل خويش بر رسيد

***

عشقت چه آتش است كه دود از جهان برآرد

زلفت چه عنبر است كه آتش ز جان برآرد

هر بامداد خورشيد از رشک خاک پايت

واخجلتاه گويان سر ز آسمان برآرد

يا رب چه عشق داري کآزرم کس ندارد

آن را که آشنا شد از خان و مان برآرد

قصد لب تو کردم زلف تو گفت هي هي

از هجر غافلي که دمار از جهان برآرد

در زلف تو فروشد کار دل جهاني

لب را اشارتي کن تا کارشان برآرد

اي هجر مردمي کن، پاي از ميان برون نه

تا وصل بي‌تکلف دست از ميان برآرد

خاقاني اين بگفت و بست از سخن زبان را

تا ناگهي نيايد کز تو فغان برآرد

***

دلم ز راه هواي تو بر نمي‌گردد

هواي تو ز دلم ز استر نمي‌گردد

بدل مجوي که بر تو بدل نمي‌گيرم

دگر مشو که غم تو دگر نمي‌گردد

اثر نماند ز من در غم تو وين عجب است

که در دل تو ازين غم اثر نمي‌گردد

بدست کار من از فرقت تو وين بد را

هزار شکر کنم گر بتر نمي‌گردد

به زر شدي همه کارم ز وصل تو چون زر

ز بي‌زري است که کارم چو زر نمي‌گردد

مرا ز بخت خود است اين و خود عجب دارم

اگر جهان به چنين بخت بر نمي‌گردد

اگر چه آب فراقت ز فرق من بگذشت

دل خوش است که کعب تو تر نمي‌گردد

کدام روز که پيش در تو خاقاني

شهيدوار به خونابه در نمي‌گردد

***

آمد نفس صبح و سلامت نرسانيد

بوي تو نياورد و پيامت نرسانيد

يا تو به دم صبح سلامي نسپردي

يا صبحدم از رشک سلامت نرسانيد

من نامه نوشتم به کبوتر بسپردم

چه سود که بختم سوي بامت نرسانيد

باد آمد و بگسست هوا را زره ابر

بوي زره‌ي غاليه فامت نرسانيد

بر باد سپردم دل و جان تا به تو آرد

زين هر دو ندانم که کدامت نرسانيد

عمري است که چون خاک جگر تشنه‌ي عشقم

و ايام به من جرعه‌ي جامت نرسانيد

مرغي است دلم طرفه که بر دام تو زد عشق

خود عشق چنين مرغ به دامت نرسانيد

خاقاني ازين طالع خود کام چه جويي

کو چاشني کام به کامت نرسانيد

نايافتن کام دلت کام دل توست

بس شکر کن از عشق که کامت نرسانيد

***

آن کو چو تو دل رباي دارد

بر فرق زمانه پاي دارد

سخت آباد است خانه‌ي حسن

تا روي تو کدخداي دارد

خوش عطاري است باد شبگير

تا زلف تو مشکساي دارد

جان کز تو در اين مقام دور است

آهنگ دگر سراي دارد

هيهات که روي دل فروزت

با ما به وصال راي دارد

سلطان سعادت آن چنان نيست

کانديشه‌ي هر گداي دارد

خاقاني از آسمان گذشته است

تا خاک در تو جاي دارد

***

آباد بر آن شب که شب وصلت ما بود

آيا که نه شب بود که تاريخ بقا بود

بودند بسي سوختگان گرد در او

لکن به سرا پرده‌ي او بار مرا بود

من سايه شده و او ز پي چشم رقيبان

بر صورت من راست چو خورشيد سما بود

بر چشم من آن ماه جهان‌سوز رقم بود

بر عشق وي اين آه جهان‌سوز گوا بود

از وي طلب عهد و ز من لفظ بلي بود

از من سخن عذر و ازو عين رضا بود

بيرون ز قضا و ز قدر بود وصالش

چه جاي قدر بود و چه پرواي قضا بود

هر نقش که در وصف مثالش بشنيدم

با صورت وصلش همه آن وصف خطا بود

من شيفته از شادي و پرسان ز دل خويش

کاي دل به جهان اينکه مرا بود که را بود

من بودم و او و صفت حال من و او

صاحب خبران صبحدم و باد صبا بود

تا لاجرم امروز سمر شد که شب دوش

پروانه‌اي اندر حرم شمع خطا بود

آوازه ز عشاق برآمد که فلان شب

معراج دگر نوبت خاقاني ما بود

***

صورت نمي‌بندد مرا کان شوخ پيمان نشکند

کام من اندر دل شکست اميد در جان نشکند

از خام کاري خوي او افغان کنم در کوي او

گر شحنه‌ي بدگوي او در حلقم افغان نشکند

گفتار من باد آيدش، خون ريختن داد آيدش

گر رنج من ياد آيدش عهد من آسان نشکند

تا هجر او سوزد جگر از صبر چون سازم سپر

دانم که داند اين قدر کز موم سندان نشکند

زد نوک ناوک بر دلم تا خسته شد يک سر دلم

هم راضيم گر در دلم سرهاي پيکان نشکند

آن را که در کار آورد کارش ز رونق چون برد

کان کو به جان گوهر خرد حالي به دندان نشکند

خاقاني ار خود سنجر است در پيش زلفش چاکر است

گر صبر او صد لشکر است الا به مژگان نشکند

زان غمزه‌ي کافر نشان اي شاه شروان الامان

آري سپاه کافران جز شاه شروان نشکند

***

تشنه‌ي دل به آب مي‌نرسد

ديده جز بر سراب مي‌نرسد

قصه‌ي درد من رسيد به تو

چون بخواني جواب مي‌نرسد

روي چون آب کرده‌ام پر چين

کز تو رويم به آب مي‌نرسد

نرسم در خيال تو چه عجب

که مگس در عقاب مي‌نرسد

کي وصالت رسد به بيداري

که خيالت به خواب مي‌نرسد

نرسد بوي راحتي به دلم

ور رسد جز عذاب مي‌نرسد

دوست دشمني و دشمن دوست

جز مرا اين خطاب مي‌نرسد

دل و عمرم خراب گشت و ز تو

عوض يک خراب مي‌نرسد

برسد گويي از پس وعده

آن خود از هيچ باب مي‌نرسد

برسد ميوه‌اي است در باغت

که به هيچ آفتاب مي‌نرسد

از لب نوش تو به خاقاني

قسم جز زهر ناب مي‌نرسد

***

مرد آن بود که از سر دردي قدم زند

درد آن بود که بر دل مردان رقم زند

آن را مسلم است تماشا به باغ عشق

کو خيمه‌ي نشاط به صحراي غم زند

وز بهر آنکه نيست شود هر چه هست اوست

ختم وجود بر سر کتم عدم زند

از دست عشق چون به سفالي شراب خورد

طعنه نخست در گهر جام جم زند

بيشي هر دو عالم بر دست چپ نهد

وآنگه به دست راست بر آن بيش، کم زند

جايي که زلف جانان دعوي کند به کفر

غمري بود که در ره ايمان قدم زند

و آنجا که نور عارض او پرده برگرفت

تر دامني بود که دم از صبحدم زند

خاقاني اين سر آنگه داند که مردوار

زين خاکدان به بام جهان بر علم زند

***

اول از خود بري توانم شد

پس تو را مشتري توانم شد

بر سر تيغ عشق سر بنهم

گر پي سرسري توانم شد

عشق تو چون خلاف مذهب‌هاست

خصم مذهب‌گري توانم شد

تا به اسلام عشق تو برسم

بنده‌ي کافري توانم شد

جان من نزد توست، اينجا ني

من کجا ايدري توانم شد

يار چون لشکري شود من نيز

بر پي  لشکري توانم شد

گفت خاقاني از خدا بريم

گر ز عشقت بري توانم شد

***

با درد تو کس منت مرهم نپذيرد

با وصل تو کس ملکت عالم نپذيرد

تنگ است در وصل تو زان هيچ قدي نيست

کو بر در وصل تو رسد خم نپذيرد

آن کس که نگين لب تو يافت به صد جان

در عرض وي انگشتري جم نپذيرد

پيش لب تو تحفه فرستم دل و دين را

دانم که کست تحفه ازين کم نپذيرد

بار غم من صبر نپذرفت و عجب نيست

بر کوه اگر عرض کني هم نپذيرد

در معرکه‌ي عشق تو عقلم سپر افکند

کان حمله که او آرد رستم نپذيرد

گفتي سر خاقاني دارم به سر و چشم

اي شوخ برو کز تو کس اين دم نپذيرد

***

آوازه‌ي جمالت اندر جهان فتاد

شوري ز کبرياي تو در آسمان فتاد

دل در سراي وصل تو يک گام درنهاد

برداشت گام ديگر و بر آستان فتاد

بر شاه‌راه سينه‌ي من سوز عشق تو

دزد دلاوري است که بر کاروان فتاد

بازارگاني از دل زارتر که ديد

کز عشق سود جست به جان در زيان فتاد

کشتي صبر من سوي ساحل کجا رسد

با صد هزار رخنه که در بادبان فتاد

قفلي که از وفاي تو بر سينه داشتم

اکنون ز بيم خصم توام بر دهان فتاد

خاقاني از تو دور نه بر اختيار ماند

داني که در بلا به ضرورت توان فتاد

***

چون زلف يار گيرم دستم به يا رب آيد

چون پاي او ببوسم جانم بر لب آيد

هر شب ز دست هجرش چندان به يا رب آيم

کز دست من همه شب يا رب به يا رب آيد

تا خط نو دميدش بگريزم از غم او

کانگه سفر نشايد چون مه به عقرب آيد

***

در خوشاب را لبت سخت خوش آب مي‌دهد

نرگس مست را خطت خوب سراب مي‌دهد

رشوه به چشم مست تو نرگس تازه مي‌برد

باژ به زلف شست تو عنبر ناب مي‌دهد

ديده پر آب کرده‌اي رو که به دست غمزه‌ات

هندوي ديده تيغ را بهر تو آب مي‌دهد

طرفه‌تر آنکه طره‌ات سر ز خطت همي کشد

پس به تکلف اندرو حسن تو تاب مي‌دهد

ور ز خطت برون نهم پاي ز بهر گردنم

هم‌سر زلف سرکشت تاب طناب مي‌دهد

بر سر کوي حسن تو پاي دلم شکسته شد

تا چو درنگ مي‌کند جان به شتاب مي‌دهد

***

عشقت آتش ز جان برانگيزد

رستخيز از جهان برانگيزد

باد سودات بگذرد بر دل

زمهرير از روان برانگيزد

خيل عشقت به جان فرود آيد

سيل خون از ميان برانگيزد

تا قيامت غلام آن عشقم

که قيامت ز جان برانگيزد

از برونم زبان فرو بندد

وز درونم فغان برانگيزد

تب نهاني است از غم تو مرا

لرزه از استخوان برانگيزد

ناله پيدا از آن کنم که غمت

تب عشق از نهان برانگيزد

شحنه‌ي وصل کو که هجران را

از سرم يک زمان برانگيزد

هجر بر سر موکل است مرا

از سرم گرد از آن برانگيزد

آه خاقاني از تف عشقت

آتش از آسمان برانگيزد

چون حديثي کند دل از دهنت

باد آتش فشان برانگيزد

***

با او دلم به مهر و محبت نشانه بود

سيمرغ وصل را دل و جان آشيانه بود

بودم معلم ملکوت اندر آسمان

از طاعتم هزار هزاران خزانه بود

بر درگهم ز خيل ملايک بسي سپاه

عرش مجيد ذات مرا آشيانه بود

هفت صد هزار سال به طاعت گذاشتم

اميد من ز خلق برين جاودانه بود

در راه من نهاد ملک دام حکم خويش

آدم ميان حلقه‌ي آن دام دانه بود

آدم ز خاک بود و من از نور پاک او

گفتم منم يگانه و او خود يگانه بود

گويند عالمان که نکردي تو سجده‌اي

نزديک اهل معرفت اين خود فسانه بود

مي‌خواست او نشانه‌ي لعنت کند مرا

کرد آنچه خواست آدم خاکي بهانه بود

بر عرش بد نوشته که ملعون شود کسي

برد آن گمان به هر کس و بر خود گمان نبود

خاقانيا تو تکيه به طاعات خود مکن

کاين پند بهر دانش اهل زمانه بود

***

عقل در عشق تو سرگردان بماند

چشم جان از روي تو حيران بماند

در ره سرگشتگي عشق تو

روز و شب چون چرخ سرگردان بماند

چون نديد اندر دو عالم محرمي

آفتاب روي تو پنهان بماند

هر که چوگان سر زلف تو ديد

همچو گويي در سر چوگان بماند

هر که سر گم کرد و دل در کار تو

چون سر زلف تو بي‌سامان بماند

هرکه يک‌دم آب دندان تو ديد

تا ابد انگشت بر دندان بماند

هر که حست آب حيات از وصل تو

جاودان در ظلمت هجران بماند

گر کسي را وصل دادي بي‌طلب

ديدم آن در درد بي‌درمان بماند

ور کسي را با تو يکدم دست بود

عمرها در هر دو عالم زان بماند

خاص خاقاني از سوداي تو

چشم گريان و دل بريان بماند

***

پيش لب تو حلقه به گوشم بنفشه‌وار

لب‌ها بنفشه رنگ ز تب‌هاي بي‌قرار

زان خط و لب که هر دو بنفشه به شکرند

وقت بنفشه دارم سوداي بي‌شمار

من چون بنفشه بر سر زانو نهاده سر

زانو بنفشه رنگ‌تر از لب هزار بار

سودا برد بنفشه به شکر چرا مرا

زآن شکر و بنفشه به سودار رسيد کار

هم چون بنفشه كز تف آتش بريخت خوي

زان زلف چون بنفشه مرا دل به سوخت زار

از بس که غم خورم ز سپهر بنفشه رنگ

خاقاني بنفشه دلم خواند روزگار

باز از دل بنفشه صفت تحفه‌اي کنم

تا دسته‌ي بنفشه نهم پيش شهريار

سلطان اعظم آنکه به تيغ بنفشه‌ فام

اندر دل مخالف دين شد بنفشه کار

تيغ بنفشه گونش برد شاخ شر چنانک

بيخ بنفشه، بوي دهان شراب‌خوار

گر پيش ما به بوي بنفشه برد نمک

تيغش نمک تن است به رنگ بنفشه‌زار

***

پيش صبا نثار کنم جان شکوفه‌وار

کو عقد عنبرين شکوفه کند نثار

اي مرد با شکوفه چه سازم طريق انس

اين بس مرا که ديده‌ي من شد شکوفه‌بار

جانم شکوفه‌وار شکافان شد از هوس

چون حجله‌ي شکوفه برانداخت نوبهار

شاخ شکوفه‌دار اميدم شکسته شد

چون از شکوفه قبه‌ي نو بست شاخسار

هر شب که پر شکوفه شود روي آسمان

در چشم من شکوفه‌وش آيد خيال يار

کو آن شکوفه‌ي طرب و ميوه‌ي دلم

اکنون که پر طلسم شکوفه است ميوه‌دار

چون زان شکوفه عارض اميد بهي نبود

اميد من بمرد به طفلي شکوفه‌وار

هست از شکوفه نغزتر و شوخ ديده‌تر

خاقاني از شکوفه اميد بهي مدار

***

دل پرده‌ي عشق توست برگير

جان تحفه‌ي وصل توست بپذير

تن هم سگ کوي توست داني

دانم که نيرزدت به زنجير

گفتي که بجوي تا بيابي

جستيم و نيافتيم تدبير

در کار دلي که گمره توست

تقصير نمي‌کني ز تقصير

تيري ز قضاي بد سبق کرد

آمد دل من بخست بر خير

آن تير ز شست توست زيرا

نام تو نوشته بود بر تير

خاقاني اگر چه هيچ کس نيست

هم هيچ مگو به هيچ برگير

***

خون‌ريزي و ننديشي، عيار چنين خوش‌تر

دل دزدي و نگريزي، طرار چنين خوشتر

زان غمزه‌ي دود افکن آتش فکني در من

هم دل شکني هم تن، دل‌دار چنين خوش‌تر

هر روز به هشياري نو نو دلم آزاري

مست آيي و عذر آري، آزار چنين خوش‌تر

نوري و نهان از من، حوري و رمان از من

بوس از تو و جان از من، بازار چنين خوش‌تر

انصاف غمت دادم كز بهر غمت زادم

غم مي خورم و شادم، غمخوار چنين خوش‌تر

الحق جگرم خوردي خون‌ريز دلم کردي

موئيم نيازردي، پيکار چنين خوش‌تر

من کشته دلم بالله تو عيسي و جان درده

هم عاشق از اين سان به هم يار چنين خوش‌تر

اين زنده منم بي ‌تو، گر باد تنم بي‌تو

کز زيستنم بي‌ تو بسيار چنين خوش‌تر

خاقاني جان افشان بر خاک در جانان

کز عاشق صوفي جان ايثار چنين خوش‌تر

خاقان ملك اعظم شروان شه عيسي دم

مي زنده كند عالم كردار چنين خوش‌تر

اسكندر ثاني بين، جمشيد كياني بين

خورشيد معالي بين، آثار چنين خوش‌تر

كيخسرو جان بخش است با فر سياوخش است

بهرام فلك رخش است رهوار چنين خوش‌تر

اين در دري بالله از كوكب دري به

كردست عطارد زه، گفتار چنين خوش‌تر

***

خيز به ايام گل باده‌ي گلگون بيار

نوبت دي فوت شد نوبت اکنون بيار

دست مقامر ببوس نقش حريفان بخواه

بزم صبوحي بساز نزل دگرگون بيار

شاهد دل ناشتاست درد زبان گز بده

مطرب جان خوش نو است نعره‌ي موزون بيار

شرط صبوحي بود گاو زر و خون رز

خون سياوش بده، گاو فريدون بيار

پيش که ياوه شوند خرد وشاقان چرخ

بر بر گل عارضان ساغر گلگون بيار

باده به کم کاستان تا خط بغداد ده

بهر لب خاكيان يک دو خط افزون بيار

غصه‌ي ايام ريخت خون چو خاقانيي

شوديت خون اوزان مي چون خون بيار

***

بر سر من نامده است از تو جفا جوي تر

در همه عالم تويي از همه بدخوي‌تر

گير که من نيستم هم ز خود انصاف ده

تا به جهان کس شنيد از تو جفاجوي تر

هستي خورشيد حسن لاجرم از وصل تو

هر که به نزديک تر از تو سيه روي تر

گفتم هستي چو گل هم خوش و هم بي‌وفا

ليک نگفتم که هست گل ز تو خوشبوي‌تر

تا دل من سوي توست بارگه صبر من

هست به کوي عدم بلکه از آن سوي‌تر

بود گناه من آنک با تو يگانه شدم

نيست مرا ز آب چشم هيچ گنه ‌شوي‌تر

در صف عشاق تو کمتر خاقاني است

لکن در وصف تو اوست سخن گوي‌تر

***

رحم کن رحم، نظر باز مگير

لطف کن لطف، خبر باز مگير

گيرم آتش زده‌اي در جانم

آخر آبم ز جگر باز مگير

گر به مستي سخني گفتم، رفت

سخن رفته ز سر باز مگير

گنه کرده بنا کرده شمار

عذر بپذير و نظر باز مگير

گلبن مهر تو در باغ دل است

آب از آن گلبن‌تر باز مگير

از چو من هندوکي حلقه بگوش

گر کله نيست کمر باز مگير

اجري بوسه که روزي دادي

داده را روز دگر باز مگير

گر زکاتي به محرم بدهي

چون خسيسان به صفر باز مگير

هاي خاقاني ميدان هوا است

دل بدادي، سر و زر باز مگير

***

حديث توبه رها کن سبوي باده بيار

سرم کدو چکني يک کدوي باده بيار

دو قبله نيست روا، يا صلاح يا باده

سر صلاح ندارم سبوي باده بيار

به صبح و شام که گلگونه‌اي و غاليه‌اي است

مرا فريب مده رنگ و بوي باده بيار

عنان شاهد دل گير و دست پير خرد

ز راه زهد بگردان به کوي باده بيار

ببين که عمر گريبان دريده مي‌گذرد

بگير دامنش از ره بسوي باده بيار

مناديان قدح را به جان زنم لبيک

چو من حريفي لبيک گوي باده بيار

صبوح گويم، سبوح گوي چون باشم

چو من ملامتي‌اي رخصه جوي باده بيار

به جويبار بهشتت چه کار خاقاني

دل تو باغ بهشت است جوي باده بيار

***

آن خال جو سنگش ببين و آن روي گندم‌گون نگر

در خاک راه او مرا جو جو دلي پر خون‌نگر

هست از پري رخساره‌اي در نسل آدم شورشي

شور بني آدم همه ز آن روي گندم‌گون نگر

باغ است طاووسي رخش ماري است افسون‌گر در او

شهري چو من بنهاده سر بر خط آن افسون نگر

او آتش است و جان و دلم پروانه و خاکسترش

خاکستري در دامنش پروانه پيرامون نگر

بسيار ديدي در دلم بازار عشق آراسته

آن چيست کانگه ديده‌اي بازار عشق اکنون نگر

دل کشته‌ام در پاي تو شب زنده دارم لاجرم

خوابم همه شب کاسته زين درد روز افزون نگر

من عاشق و او بي‌خبر، او ماه نو من شيفته

او از من و من زو جدا، اين حال بوقلمون نگر

در غمزه‌ي جادوي او نيرنگ رنگارنگ بين

در طبع خاقاني کنون سوداي گوناگون نگر

***

سرهاي سراندازان در پاي تو اولي‌تر

در سينه‌ي جانبازان سوداي تو اولي‌تر

اي جان همه عالم، ريحان همه عالم

سلطان همه عالم مولاي تو اولي‌تر

اي داور مهجوران، جان داروي رنجوران

صبر همه مستوران، رسواي تو اولي‌تر

خواهي که کشي ياري آن يار منم آري

گر کشتنيم باري در پاي تو اولي‌تر

خرم‌ترم آنگه بين كز خوي توام غمگين

کز هر چه کند تسکين صفراي تو اولي‌تر

راي تو به کين‌توزي دارد سر جانسوزي

چون نيست لبت روزي هم راي تو اولي‌تر

دل کز همه درماند جان بر سرت افشاند

چون جاي تو او داند او جاي تو اولي‌تر

تا تو به پري ماني، شيداي توام داني

يک شهر چو خاقاني شيداي تو اولي‌تر

***

اي دل آن زنار نگسستي هنوز

رشته‌ي پندار نگسستي هنوز

خاک هر پي خون توست از کوي يار

پي ز کوي يار نگسستي هنوز

در سر کار هوا شد دين و عمر

هم نظر زآن کار نگسستي هنوز

تن چو جان از ديده ناديدار ماند

ديده ز آن ديدار نگسستي هنوز

بر سر بازار عشق آبت برفت

پاي از آن بازار نگسستي هنوز

تاختي بر اسب همت سال‌ها

تنگ آن رهوار نگسستي هنوز

رشته‌ي جانت ز غم يک تار ماند

شکر کن کان تار نگسستي هنوز

لاف يکرنگي مزن خاقانيا

کز ميان زنار نگسستي هنوز

***

مه نجويم، مه مرا روي تو بس

گل نبويم، گل مرا بوي تو بس

عقل من ديوانه‌ي عشق تو گشت

بندش از زنجير گيسوي تو بس

اشک من باران بي‌ابر است ليک

ابر بي‌باران خم موي تو بس

آينه از دست بفکن کز صفا

پشت دست آيينه‌ي روي تو بس

رنگ زلفت بس شب معراج من

قاب قوسينم دو ابروي تو بس

آسمان در خون خاقاني چراست

کاين مهم را نامزد خوي تو بس

***

از اين ده رنگ‌تر ياري نپندارم که دارد کس

از اين بي‌نورتر کاري نپندارم که دارد کس

نماند از رشته‌ي جانم بجز يک تار خون‌آلود

از اين باريک‌تر تاري نپندارم که دارد کس

مرا زلف گره گيرش گره بر دل زند عمدا

از اين بتر گره‌کاري نپندارم که دارد کس

دهم در من يزيد دل دو گيتي را به يک مويش

از اين سان روز بازاري نپندارم که دارد کس

نسيم صبح جانم را وديعت آورد بويش

از اين به تحفه درباري نپندارم که دارد کس

اگر چه زير هر سنگي چو خاقاني صدا بيني

ازين برتر سخن باري نپندارم که دارد کس

***

هر دل که غم تو داغ کردش

خون جگر آمد آب‌خوردش

چون کوشم با غمت که گردون

کوشيد و نبود هم نبردش

در درد فراق تو دل من

جان داد و نکرد هيچ دردش

وصل تو دو اسبه رفت چون باد

هيهات کجا رسم به گردش

دور از تو گذشت روز عمرم

نزديک شد آفتاب زردش

در بابل اگر نهند شمعي

زاين جا بکشم به باد سردش

خاقاني را جهان سرآمد

درياب که نيست پايمردش

خاصه که به شعر بي‌نظير است

در جمله‌ي آفتاب گردش

***

عقل ما سلطان جان مي‌خواندش

مجلس‌افروز جهان مي‌خواندش

نسر طائر تا لب خندانش ديد

طوطي شکرفشان مي‌خواندش

تا ملاحت را به حسن آميخته است

هر که آن مي‌بيند آن مي‌خواندش

تا لبش را لب نخواني زينهار

زآنکه روح القدس جان مي‌خواندش

تا خيال لعل او در چشم ماست

هر چه در کون است کان مي‌خواندش

کوي او از اختران چشم من

هر که ديده است آسمان مي‌خواندش

کمترين وصاف او خاقاني است

کآسمان صاحب‌قران مي‌خواندش

***

چو به خنده باز يابم اثر دهان تنگش

صدف گهر نمايد شکر عقيق رنگش

بکنند رخ به ناخن بگزند لب به دندان

همه ساحران بابل ز دو چشم شوخ شنگش

اگر از قياس جان را جگر آهنين نبودي

نتواندي کشيدن ستم دل چو سنگش

به گه صبوح زهره ز فلک همي درآيد

ز صداي صوت زارش ز نواي زير چنگش

چو گشاد تير غمزه ز خم کمان ابرو

گذرد ز سنگ خارا سر ناوک خدنگش

رخش آينه است ترسم كه بنالم و بگريم

كه دمد مباد هرگز زنم و ز آه زنگش

لب اوست لعل و شکر من اگر نه شور بختم

شکرين چراست بر من سخنان چون شرنگش

لب اوست آب حيوان دلم از طلب سکندر

خضر دگر شوم من اگر آرمي به چنگش

***

کشد مو بر تن نخجير تير از شوق پيکانش

به دل چون رنگ بر گل مي‌دود زخم نمايانش

همين بس در بهارستان محشر خون‌بهاي من

غبارش بوي گل شد در رکاب و گرد جولانش

گل پيمانه در دستش ز خجلت غنچه مي‌گردد

به عارض تا فتاد از تاب بي‌گلهاي خندانش

نشانش از که مي‌پرسي سراغش از که مي‌گيري

گرفتاري گرفتارش، پريشاني پريشانش

ببالد خرمي بر نوبهار او چه کم دارد

تبسم ارغوان زارش، تماشا نرگس‌ستانش

ميان انجمن ناگفتني بسيار مي‌ماند

من ديوانه را تنها بريد آخر به ديوانش

در آغوش دو عالم غنچه‌ي زخمي نمي‌گنجد

هجوم آورده بر دل‌ها ز بس تاراج مژگانش

من مخمور اگر مستم ز چشم يار مي‌دانم

مرا از من جدا کرده اشارت‌هاي پنهانش

پريشان مي‌شوي حال دل عاشق چه مي‌پرسي

نمي‌داند اجل تعبير يک خواب پريشانش

بنازم شأن بي‌قدري من آن بي‌دست و پا بودم

که گرديد از شرفمندي کف دست سليمانش

ز نيرنگ هوا و از فريب آز خاقاني

دلت خلد است خالي ساز از طاووس و شيطانش

***

صدت في بغداد ظبيا قد الف

صدغه جيم و ذا قد الف

سر در اندازم نه دستار از پي اش

غاشيه‌ي سوداش دارم بر کتف

هل عشقتم يا اصيحاب الهوي

طارق الدنيا و ذالايأتلف

من شدم عاشق بر آن خورشيد روي

کابروان دارد هلال منخسف

لاتلوموني و لوموا نفسکم

انما المعشوق فينا مختلف

کعبه‌ي خاقاني اکنون روي اوست

کعبه را مي زمزم و بت معتکف

***

نه راي آنکه ز عشق تو روي برتابم

نه جاي آنکه به جوي تو بگذرد آبم

به جستجوي تو جان بر ميان همي بندم

مگر كه وصل تو و ايابم و نمي‌يابم

براي بوي وصال تو بنده‌ي بادم

براي پاس خيال تو دشمن خوابم

ز بس که از تو فغان مي‌کنم به هر محراب

ز سوز سينه چو آتشکده است محرابم

اگر به جان کنيم حکم برنتابم سر

مکن جفا که جفاي تو بر نمي‌تابم

کجا توانم پيوست با تو کز همه روي

گسسته چون دل خاقاني است اسبابم

***

بر سرير نياز مي‌غلتم

بر چراگاه ناز مي‌غلتم

خوش خوش آيد مرا که پيش درت

به سر خاک باز مي‌غلتم

پيش زخم تو کعبتين کردار

بر بساط نياز مي‌غلتم

زير دست غم تو مهره صفت

در کف حقه باز مي‌غلتم

تو مرا مي‌کشي به خنجر لطف

من در آن خون به ناز مي‌غلتم

پس مرا خون دوباره مي‌ريزي

من به خونابه باز مي‌غلتم

بر سر سبزه‌ي خط تو چنانک

آهوان در طراز مي‌غلتم

از پي سجده‌ي رخ تو چنانك

عابدان در نماز مي‌غلتم

بر سر آتش غمت چو سپند

با خروش و گداز مي‌غلتم

تو کشان زلف و من چو گربه بر آن

سنبل دل نواز مي‌غلتم

پيش زلفت چو کبک خسته جگر

زير چنگال باز مي‌غلتم

***

گر به عيار کسان از همه کم کمتريم

هيچ کسان را به نقد از همه محرم‌تريم

گر به اميدي که هست دولتيان خرم‌اند

ما به قبولي که نيست از همه خرم‌تريم

گر تو به کوي مراد راه مسلم روي

ما به سر کوي عجز از تو مسلم‌تريم

صاف طرب شرب توست چون که فراهم نه‌اي

دردي غم قوت ماست وز تو فراهم‌تريم

غصه‌ي تلخ از درون خنده‌ي شيرين زنيم

روي ترش چون کنيم نز گل تر کمتريم

گر تو چو بلعم به زهد لاف کرامت زني

ما ز سگي دم زنيم وز تو مکرم‌تريم

خرمن عمر اي دريغ رفت به باد محال

در خوي خجلت ز عمر از مژه پر نم‌تريم

گر چه بهين عمر شد روز به پيشين رسيد

راست چو صبح پسين از همه خوشدم تريم

گفتي خاقانيا کز غم تو بي‌ غميم

گر تو ز ما بي‌ غمي ما ز تو بي ‌غم‌تريم

***

از هستي خود که ياد دارم

جز سايه نماند يادگارم

ور سايه ز من بريده گردد

هم نيست عجب ز روزگارم

چون يار ز من بريد سايه

چون سايه ز من رميد يارم

از هم‌نفسان مرا چراغي است

زان هيچ نفس زدن نيارم

زان بيم که از نفس بميرد

در کام نفس شکسته دارم

چون هم‌ جنسي کنم تمنا

بر آينه چشم برگمارم

ترسم ز نفاق آينه هم

زان نتوانم که دم برآرم

خاقاني‌وار وام ايام

از کيسه‌ي عمر مي‌گزارم

***

گر چه به دست کرشمه‌ي تو اسيرم

از سر کوي تو پاي باز نگيرم

زخم سنان تو را سپر کنم از دل

تا تو بداني که با تو راست چو تيرم

خصم و شفيعم تويي ز تو به که نالم

کز توي ناحق گزار نيست گزيرم

ساخته‌ام با بلاي عشق تو چونانک

گر عوضش عافيت دهي نپذيرم

بي‌تو چو شمعم که زنده دارم شب را

چون نفس صبح‌ دردميد بميرم

زخمه‌ي عشق تو راست از تن من زير

زاري خاقاني است ناله‌ي زيرم

***

خون دلم مخور که غمان تو مي‌خورم

رحمي بکن که زخم سنان تو مي‌خورم

هر مي که ديده ريخت به پالونه‌ي مژه

ياد خيال انس رسان تو مي‌خورم

گفتي چه مي‌خوري که سفالين لبت تر است

درد فراق ناگذران تو مي‌خورم

اي ساقي فراق گراني همي برم

نوشي بزن سبک که گران تو مي‌خورم

طعنه زني مرا که غم جان همي خوري

جان آن توست من غم از آن تو مي‌خورم

هر دشمني که زهر دهد دوستکانيم

زهرش به ياد نوش لبان تو مي‌خورم

گفتي که از سگان کئي؟ از سگان تو

کآسيب دست سنگ فشان تو مي‌خورم

رنجه مکن زبانت به دشنام چون مني

حقا که من دريغ زبان تو مي‌خورم

بر دست تو چو تير تو لرزم ز چشم بد

هر گه که زخم تير و کمان تو مي‌خورم

مسمار بر لبم زدي و نعل بر جبين

پس ذم کني مرا که غمان تو مي‌خورم

من خاک پايم آب دهان ز آتش هوات

وآنگه چو ناي دم ز دهان تو مي‌خورم

کافور دان شود ز دم سرد من فلک

از بس که دم ز غاليه دان تو مي‌خورم

بردي گمان که بر دل خاقاني اندهي است

من اندهش به بوي گمان تو مي‌خورم

خاک توام وليک چه خاکي که جرعه ريز

از جام شاه ملک ستان تو مي‌خورم

***

ما از عراق جان غم آلود مي‌بريم

وز آتش جگر دل پردود مي‌بريم

در گريه‌ي وداع تذروان کبک لب

طاووس‌وار پاي گل‌آلود مي‌بريم

شب‌ها ز بس که سوزش تب‌ها همي کشيم

لب‌ها کبود و آبله فرسود مي‌بريم

داريم درد فرقت ياران گمان مبر

کاندوه بود يا غم نابود مي‌بريم

ياري ز دست رفته غم کار مي‌خوريم

مايه زيان شده هوس سود مي‌بريم

خونين دلي به صبر سر اندوده وز سرشک

خاکين رخي چو کاه گل‌اندود مي‌بريم

گل درد سر برآرد و ما درد سر چو گل

دير آوريم و زحمت خود زود مي‌بريم

گفتي چو مي‌بريد ز بغداد زاد راه

صد دجله خون که ديده به پالود مي‌بريم

***

کو نزل عاشقان که منزل رسيده‌ايم

جان نورهان دهيم که ناديده ديده‌ايم

بي‌جوش خون چو موکب ساغر گذشته‌ايم

بي‌چتر زر چو لشکر آتش دويده‌ايم

در نيم شب چو صبح پسين برگرفته‌ايم

در ملک نيمروز به پيشين رسيده‌ايم

از پشت چار لاشه فرود آمده چو عقل

بر هفت مرکبان فلک ره بريده‌ايم

گلگون ما که آب خور اصل ديده بود

بر آب او صفير ز کيوان شنيده‌ايم

در عالمي که راه ز ظلمت به ظلمت است

از نور سوي نور شبيخون گزيده‌ايم

اي دل صلاي قرصه‌ي رنگين آفتاب

کز ره بلاي آخور سنگين کشيده‌ايم

اي ساقي‌الغياث که بس ناشتا لبيم

زآن مي بده که دي به صبوحي چشيده‌ايم

اي ميزبان ميکده ايثار کن به ما

بيغوله‌اي که از پي غولان رميده‌ايم

بيم است از آن که صبح قيامت برون دمد

تا صور آه صور در دميده‌ايم

ما ياوگي و دعوت ما تير ناوکي

تيري کز او علامت سلطان دريده‌ايم

از صبح و شام هم به زر شام و سيم صبح

سلطان چرخ را به غلامي خريده‌ايم

در خاک کوي ريخته‌ايم آب روي از آنک

ترسيده‌ايم از آب کجا سگ گزيده‌ايم

آزاد رسته از در و دربند حادثات

رستي خوران به باغ رضا آرميده‌ايم

چون چار هفته مه که به خورشيد درخزد

يک هفته زير سايه‌ي خاصان خزيده‌ايم

دل را کبود پوش صفا کرده‌ايم از آنک

خاقاني فلک دل خورشيد ديده‌ايم

***

ما حضرت عشق را نديميم

در کوي قلندري مقيميم

هم ميکده را خدايگانيم

هم درد پرست را نديميم

کوشنده نه از پي بهشتيم

جوشنده نه از تف جحيميم

ما بنده‌ي اختيار ياريم

وآزاد ز جنت و نعيميم

گر عالم محدث است گو باش

ما باري عاشق قديميم

بي‌زحمت پيرهن همه سال

از يوسف خويش با نسيميم

آن آتش را که عشق ازو خاست

گاه ابراهيم و گه کليميم

بس روشن سينه‌ايم اگر چه

در ديده‌ي تو سيه گليميم

اصل گهر از خليفه داريم

عالي نسبيم اگر يتيميم

اين است که از براي يک‌ امر

در چار سوي اميد و بيميم

خاقاني‌وار در خرابات

موقوف امانت عظيميم

***

در دو عالم کار ما داريم کز غم فارغيم

الصبوح اي دل که از کار دو عالم فارغيم

کم زديم و عالم خاکي به خاکي باختيم

و آن دگر عالم گرو داديم و از کم فارغيم

عقل اگر در کشتزار خاک آدم دهکياست

ما چنان کز عقل بيزاريم از آدم فارغيم

خاک عشق از خون عقلي به که غم‌بار آورد

ما که ترک عقل گفتيم از همه غم فارغيم

عشق داريم از جهان گر جان نباشد گو مباش

چون سليمان حاضر است تخت و خاتم فارغيم

همدم ما گر به بوي جرعه مستي شد تمام

ما به دريا نيم مستيم و ز همدم فارغيم

محرم از بهر نهان کاران به کار آيد حريف

ما که مي پيدا خوريم ار کار محرم فارغيم

اين لب خاکين ما را در سفالي باده ده

جام جم بر سنگ زن کز جام و از جم فارغيم

چرخ و اختر چيست طاق آرايشي و طارمي است

ما خرابي دوستيم از طاق و طارم فارغيم

تن سپر کرديم پيش تير باران جفا

هر چه زخم آيد ببوسيم و ز مرهم فارغيم

گر شما دين و دلي داريد و از ما فارغيد

ما نه دين داريم و نه دل وز شما هم فارغيم

چند دام از زهد سازي و دم از طاعت زني

ما هم از دام تو و دوريم و هم از دم فارغيم

لاف آزادي زني با ما مزن باري که ما

از اميد جنت و بيم جهنم فارغيم

چند ياد از کعبه و زمزم کني خاقانيا

باده ده کز کعبه آزاد و ز زمزم فارغيم

***

الصبوح اي دل که ما بزم قلندر ساختيم

چون مغان از قله‌ي مي قبله‌اي برساختيم

شاهدان آتشين لب آب دندان آمدند

کآب کار و کار آبي را بهم درساختيم

خواجه‌ي جان گو مسلسل باش چون راهب که ما

مير داد مجلس از زنار و ساغر ساختيم

کشتي زر داشت ساقي ما به جا لنگر زديم

گفتي از درياي هستي برگ معبر ساختيم

کشتي ما در گذشتن خواست از گيتي و ليک

هفته‌اي هم سوزن عيسيش لنگر ساختيم

آن زمان کز آتشين کوثر شديم آلوده لب

عنبرين دستارچه از زلف دلبر ساختيم

بر پري‌روي سليماني برافشانديم پاک

سبحه‌ها کز اشک داودي مزور ساختيم

غصه‌ي عالم نمي‌شايد فرو بردن به دل

زان به مي با عالم ناکس برآور ساختيم

خاک مجلس بود خاقاني به بوي جرعه‌اي

هم به بوي جرعه فرقش را معنبر ساختيم

***

به کوي عشق تو جان در ميان راه نهم

کلاه بنهم و سر بر سر کلاه نهم

گرم به شحنگي عاشقان فرود آري

خراج روي تو بر آفتاب و ماه نهم

گرم به تيغ جفاي تو ذره ذره کنند

نه مرد درد تو باشم گرت گناه نهم

به باغ وصل تو گر شرط من يزيد رود

هزار طوبي در عرض يک گياه نهم

به آسمان شکني آه من ميان دري است

مراد آه تويي در کنار آه نهم

اگر به خدمت دست تو در رسد لب من

ز دست بوس تو يا رب چه دستگاه نهم

به جام عشق تو مي تا خط سياه دهند

منم که سر به خط آن خط سياه نهم

گداي کوي تو خاقاني است فرمان ده

که اين گداي تو را داغ پادشاه نهم

***

اي قوم الغياث که کار اوفتاده‌ام

ياري دهيد کز دل يار اوفتاده‌ام

از ره روان حضرت او بازمانده‌ام

از کاروان فتاده و كار اوفتاده‌ام

در صدر ديده‌اي که چه اقبال ديده‌ام

بر آستان نگر که چه زار اوفتاده‌ام

اي کاش يار غار نرفتي ز دست من

اکنون که پاي بر دم مار اوفتاده‌ام

از من دو اسبه قافله‌ي صبر درگذشت

من در ميان راه و غبار اوفتاده‌ام

اندر بلا همي کندم آزمون بلي

در آتش از براي عيار اوفتاده‌ام

خاقاني عزيز سخن بودم اي دريغ

آخر چه اوفتاد که خوار اوفتاده‌ام

***

يک نظر دوش از شکنج زلف او دزديده‌ام

زير تار هر شکنجي يك جهان جان ديده‌ام

دوش از آن سودا که جانم ز آن ميان گويي کجاست

مرغ و ماهي آرميد و من نياراميده‌ام

بي‌ميانجي زبان و زحمت گوش آن زمان

لابه‌ها بنموده‌ام، لبيک‌ها بشنيده‌ام

گوهري کز چشم من زاد آفتاب روي او

هم به دست اشک در پاي غمش پاشيده‌ام

از نحيفي همچو تار رشته‌ام در عقد او

لاجرم هم بستر اويم وز او پوشيده‌ام

گر چه آن خوش لب جهان خرمي را برفروخت

من به دندان محنت او را به جان بخريده‌ام

او مرا بي‌زحمت من دوست دارد لاجرم

دشمن خاقانيم تا مهر او بگزيده‌ام

***

دل بشد از دست، دوست را به چه جويم

نطق فرو بست، حال خود به چه گويم

نيست کسم غمگسار، خوش به که باشم

هست غمم بي‌کنار، لهو چه جويم

چون به در اختيار نيست مرا بار

گرد سرا پرده‌ي مراد چه پويم

زخم بلا را چو کعبتين همه چشمم

زنگ عنا را چو آينه همه رويم

از در من عافيت چگونه درآيد

چون نشود پاي محنت از سر کويم

بس که شدم کوفته در آتش اندوه

گويي مردم نيم که آهن و رويم

تيره شد آبم ز بس درنگ در اين خاک

کاش اجل سنگ بر زدي به سبويم

بخت ز من دست شست شايد اگر من

نقش اميد از رخ مراد بشويم

چون دل خود را به غم سپارم از اين روي

دشمن خاقانيم مگر که نه اويم

***

زنگ دل از آب روي شستيم

وز درد هوا سبوي شستيم

دل را به کنار جوي برديم

از يار کناره جوي شستيم

از شهر شما دو اسبه رانديم

از خون سر چار سوي شستيم

جان را به وداع آفرينش

از عالم تنگ خوي شستيم

سجاده به هشت باغ برديم

دراعه به چار جوي شستيم

مه قندز شب، مه قاقم روز

چون دست ز هر دو موي شستيم

گفتي که دهان به هفت خاک آب

از ياد خسان بشوي، شستيم

گفتي ز جهان نشسته‌اي دست

در گوش جهان بگوي شستيم

از زن صفتي به آب مردي

حيض همه رنگ و بوي شستيم

زآن نفس که آب روي جستي

ما دست به آبروي شستيم

خاقاني‌وار تخته‌ي عمر

از ابجد گفتگوي شستيم

***

اين خود چه صورت است که من پاي‌بست اويم

وين خود چه آفت است که من زير دست اويم

او زلف را بر غم دل من شکسته دارد

من دل شکسته زانم کاندر شکست اويم

هر نيم شب ز کوي خرابات بر در او

نعره زنان برآيم يعني که مست اويم

يک شب وصال داد مرا قاصد خيالش

با آن بلند سرو که چون سايه پست اويم

مانا که صبح صادق غماز بود اگر ني

اين فتنه از که خاست که من هم نشست اويم

آوازه شد به شهري و آگاه گشت شاهي

کو عشق‌دان من شد و من بت‌پرست اويم

خاقاني دگر شوم و جان بر او فشانم

تا چون که نيست گردم داند که هست اويم

***

گفتم آه آتشين بس کن، نه من خاک توام

نه مسلسل همچو آبم تا هوسناک توام

مهره‌ي افعي است آن لب زهر افعي باش چيست

اي گوزن آسا نه من زنده به ترياک توام

گفت هجرت تلخ و آنگه خوشدلي آن بي من است

من به داغ اين حديث از خوي نا‌باک توام

بس که سربسته چو غنچه دردسر دارم چو بيد

چون شکوفه مشکنم کز سرو چالاک توام

خاک شهرت مي‌بري کآب و هوا نگزايدت

با خودم بر کاخر از روي هوا خاک توام

قفل مهر از سينه چون برداشتي خاقانيا

نه کليد گنج خانه‌ي خاطر پاک توام

***

نام تو چون بر زبان مي‌آيدم

آب حيوان در دهان مي‌آيدم

تا لب من خاک‌بوس کوي توست

هر دم از لب بوي جان مي‌آيدم

مايه عشق توست چون آن حاصل است

شايد ار عمري زيان مي‌آيدم

گر قدم بر آسمانم پيش تو

فرق سر بر آستان مي‌آيدم

تا همايم خوانده‌اي در کام دل

هر نواله استخوان مي‌آيدم

وا رهان زين دامگاه غم مرا

کآرزوي آشيان مي‌آيدم

در صف عشاق خاقاني منم

کاسب معني زير ران مي‌آيدم

***

از تف دل آتشين زبانم

زان نام تو بر زبان نرانم

ترسم که چو صبرم از غم تو

نام تو بسوزد از زبانم

فرياد کز آتش دل من

فرياد بسوخت در دهانم

بالاي سر ايستاد روزم

در پستي غم فتاد جانم

مشتي خاکم سبکتر از باد

هم کشتي آهن گرانم

گر آهن نيستي تف آه

با خود بردي بر آسمانم

چون ريم آهم ز بند آهن

پالوده‌ و سوخته روانم

لب‌ تشنه‌ترم ز سگ گزيده

از دست کس آب چون ستانم

وز کوي کس آب چون توان خواست

کآتش ندهند رايگانم

دور از تو ز بي‌تني که هستم

چون وصل تو هست بي‌نشانم

مجهول کسي نيم، شناسند

من شاعر صاحب القرانم

از من اثري نماند ماناک

خاقاني ديگرم، نه آنم

***

کفر است راز عشقت پنهان چرا ندارم

دارم به کفر عشقت ايمان چرا ندارم

سوزي ز ساز عشقت در دل چرا نگيرم

ريزي ز راز مهرت در جان چرا ندارم

آتش به خاک پنهان دارند صبح خيزان

من خاک عشقم آتش پنهان چرا ندارم

عيد است اين که بر جان کشتن حواله کردي

چون کشتني است جانم قربان چرا ندارم

نه کم سعادت است اين کآمد غم تو در دل

چون دل سراي غم شد شادان چرا ندارم

مهتاب را بر ايوان رسم است نور دادن

پس من سراچه‌ي جان ويران چرا ندارم

تا خود پرست بودم کارم نداشت سامان

چون بي‌خودي است کارم سامان چرا ندارم

ريحان هر سفالي پيداست آن من کو

من دل سفال کردم ريحان چرا ندارم

خاقانيم نه والله سيمرغ نيست هستم

پس هست نيست گيتي يکسان چرا ندارم

***

نازي است تو را در سر کمتر نکني دانم

دردي است مرا در دل باور نکني دانم

خيره چه سراندازم بر خاک سر کويت

گر بوسه زنم پايت سر برنکني دانم

گفتي بدهم کامت اما نه بدين زودي

عمرم شد و زين وعده کمتر نکني دانم

بوسيم عطا کردي، زان کرده پشيماني

داني که خطا کردي ديگر نکني دانم

گر کشتنيم باري هم دست تو و تيغت

خود دست به خون من هم تر نکني دانم

گه‌گه زني از شوخي حلقه‌ي در خاقاني

خانه همه خون بيني، سر درنکني دانم

هان اي دل خاقاني سر در سر کارش کن

الا هوس وصلش در سر نکني دانم

گر چه به عراق اندر سلطان سخن گشتي

جز خاک در سلطان افسر نکني دانم

***

به ميدان وفا يارم چنان آمد که من خواهم

ز ديوان هواکارم چنان آمد که من خواهم

ز دفتر فال اميدم چنان آمد که من جستم

ز قرعه نقش پندارم چنان آمد که من خواهم

مرا ياران سپاس ايزد کنند امروز کز طالع

به نام ايزد دل و يارم چنان آمد که من خواهم

چه نقش است اين که طالع بست تا بر جامه‌ي عمرم

طرازي کار زو دارم چنان آمد که من خواهم

چه دام است اين که بخت افکند کان آهوي شير افکن

به يک‌دم صيد گفتارم چنان آمد که من خواهم

مرا بر کعبتين دل سه شش نقش آمد از وصلش

زهي نقشي که اين بارم چنان آمد که من خواهم

دلا سر بر زمين دار و کله بر آسمان افشان

که آن ماه کله دارم چنان آمد که من خواهم

به باران مژه در ابر مي‌جستم وصالش را

کنون ناجسته دربارم چنان آمد که من خواهم

چه عذر آرم که نگشايم زبان بسته چون بلبل

که آن گلبرگ بي‌خارم چنان آمد که من خواهم

صبوحي ساز خاقاني و کار آب کن يعني

که آب کار بازارم چنان آمد که من خواهم

از آن روي جهان داور که چون عيسي است جان پرور

دواي جان بيمارم چنان آمد که من خواهم

***

مرا گويي چه سر داري، سر سوداي او دارم

به خاک پاي او کاميد خاک پاي او دارم

ازو تا جان اگر فرقي کنم کافر دلي باشد

من آنگه جاي او دانم که جان را جاي او دارم

گر او از لطف عام خود مرا مقبول خود دارد

نينديشم که چون خاصان قبول راي او دارم

اگر دل در غمش گم شد چه شايد کرد، گو گم شو

دل اينجا از سگان کيست تا پرواي او دارم

بن هر موي را گر باز پرسم تا چه سر دارد

ندا آيد که تا سر دارم اين سوداي او دارم

به جان او کزو جان را به درد اوست خرسندي

که جان داروي خويش از درد جان افزاي او دارم

شکارم کرد زلف او چو آتش سرخ رخ زانم

که در گردن کمند زلف دود آساي او دارم

اگر صد جان خاقاني به بالايش برافشانم

خجل باشم که اين خلعت نه بر بالاي او دارم

***

چون تلخ سخن راني تنگ شکرت خوانم

چون کار به جان آري جان دگرت خوانم

زهر غم خويشم ده تا عمر خوشت گويم

خاک در خويشم خوان تا تاج سرت خوانم

اشک و دل من هر دم سرخ است و کبود از تو

خوش رنگ‌رزي زين پس عيسي هنرت خوانم

چون درد توام گيرد دامان غمت گيرم

آيم به سر کويت وز در به درت خوانم

زين خواندن بي‌حاصل لب بستم و بس کردم

هم کم شنوي دانم گر بيشترت خوانم

گفتي که چو وقت آيد کارت به ازين سازم

اين عشوه مده کانگه افسوس گرت خوانم

از محنت خاقاني بس بي‌خبري ويحک

دانم نشوي در خط گر بي‌خبرت خوانم

***

گر رحم کني جانا جان بر سرت افشانم

ور زخم زني دل را بر خنجرت افشانم

معلوم من از عالم جاني است، چه فرمايي

بر خنجر تو پاشم يا بر سرت افشانم

آيي به کف آن خنجر چون چشم من از گوهر

من گوهر عمر خود بر گوهرت افشانم

گر گوهر جان خواهي هم در کمرت دوزم

ور دانه‌ي دل خواهي هم در برت افشانم

بر سوزن مژگانم صد رشته گهر دارم

در دامن تو ريزم يا در برت افشانم

طاووس خودآرايي در زيور زيبايي

گر ديده قبول آيد بر زيورت افشانم

با من به سلام خشک اي دوست زبان تر کن

تا از مژه هر ساعت لعل ترت افشانم

آن پيکر روحاني بنماي به خاقاني

تا ديده‌ي نوراني بر پيکرت افشانم

خاک در سلطان را افسر کن و بر سر نه

تا سر به کله داري بر افسرت افشانم

***

ما پيشکش تو جان فرستيم

ور دست رسد جهان فرستيم

جان خود چه سگ و جهان چه خاک است

تا بر درت اين و آن فرستيم

يک وام لبت نداده باشيم

آنگه که هزار جان فرستيم

در قيمت لعل تو چه ارزد

ما ار چه هزار کان فرستيم

دندان مزد سگان کويت

گر بپذيري روان فرستيم

اين لاشه‌ي تن کشيده در جل

بر آخور پاسبان فرستيم

بس عذر کز آخور تو خواهيم

گر ابلق آسمان فرستيم

قصه به تو هر نفس نويسيم

قاصد به تو هر زمان فرستيم

ديده هم از آن توست بگذار

تا مرغ به آشيان فرستيم

خاقاني را هزار گنج است

يک يک به تو رايگان فرستيم

***

ديده در کار لب و خالش کنم

پيشکش هم جان و هم مالش کنم

کعبه‌ي جان او و عيد دل هم اوست

جان و دل قربان همه سالش کنم

چون مرا از راه کعبه است اين فتوح

بس طواف شکر کامسالش کنم

ماه من کاشتر سوار آيد به راه

ديده سقا، سينه حمالش کنم

ناقه اي کو پاي بر يالش نهد

بوسه گه هم پاي و هم يالش کنم

ناقه‌را چون ماه بر کوهان بود

نام چرخ مشتري فالش کنم

هم مهار از رشته‌ي جان سازمش

گه زر رخساره خلخالش کنم

گر دلم سوزد سموم باديه

بس مفرح کز لب و خالش کنم

کمترين هندوي او خاقاني است

گر پذيرد نام مثقالش کنم

***

دل به سوداي بتان دربسته‌ام

بت‌پرستي را ميان دربسته‌ام

دل بتان را دادم و شادم بدانک

سگ به شاخ گلستان دربسته‌ام

پخته‌ي غم‌هاي عشقم لاجرم

دم ز خاقان جهان دربسته‌ام

گوش بنهادم به آواز صبوح

وز دم سبوح‌خوان دربسته‌ام

باز تسبيح آشکار افکنده‌ام

باز زنار از نهان دربسته‌ام

گردن اميد خود را ناقه‌وار

بس جرس‌ها کز گمان دربسته‌ام

لاشه‌ي عمر از هوس خوش مي‌رود

مهره‌ي رنگينش از آن دربسته‌ام

***

جانا ز سر عهد تو گشتن نتوانم

وز راه هواي تو گذشتن نتوانم

تا بودم بر قاعده‌ي مهر تو بودم

تا باشم از اين قاعده گشتن نتوانم

در جان من انديشه‌ي تو آتشي افکند

کان را به دو صد طوفان کشتن نتوانم

صد رنگ بياميزم چه سود که در تو

مهري که نبوده است سرشتن نتوانم

چون نامه نويسم به تو از درد دل خويش

جان تو که از ضعف نوشتن نتوانم

حال دل خاقاني اگر شرح پذيرد

حقا که به صد نامه نوشتن نتوانم

***

به صفت عاشق جمال توايم

به خبر فتنه‌ي خيال توايم

خام پندار سوخته جگران

در هوس پختن وصال توايم

چه عجب گر ز وصل محروميم

ما کجا محرم جمال توايم

غرقه‌ي عشق و تشنه‌ي وصليم

که آرزومند زلف و خال توايم

رد مکن خشک جان من بپذير

که برآورد خشک سال توايم

جاي تو در دل شکسته‌ي ماست

که تو ريحان و ما سفال توايم

از پي خدمتت پديد آييم

که تو عيدي و ما هلال توايم

به سلاميت درد سر ندهيم

ز آن که ترسنده از ملال توايم

همه تن چشم و سوي تو نگران

کعبتين‌وار دستمال توايم

گفت خاقاني ار چه هيچ کسيم

خاري از گلبن کمال توايم

***

امروز دو هفته است که روي تو نديدم

و آن ماه دو هفت از خم موي تو نديدم

ماه من و عيد مني و من مه عيدي

زان روي نديدم که به روي تو نديدم

چون بوي تو ديدم نفس صبح و ز غيرت

در آينه‌ي صبح به بوي تو نديدم

تن غرقه‌ي خون رفتم و دل تشنه‌ي اميد

کز آب وفا قطره به جوي تو نديدم

سگ‌جان شدم از بس ستم عالم سگ‌دل

روزي نظري از سگ کوي تو نديدم

با درد فراق تو به جان مي‌زنم الحق

درمان ز که جويم که ز خوي تو نديدم

بر هيچ در صومعه‌اي برنگذشتم

کانجا چو خودي در تک و پوي تو نديدم

پاي طلبم سست شد از سخت دويدن

هر سو که شدم راه به سوي تو نديدم

خاقاني اگر بيهده گفت از سرمستي

مستي به ازو بيهده گوي تو نديدم

***

طبع تو دمساز نيست چاره چه سازم

کين تو کمتر نگشت مهر چه بازم

رشك جفايت گشاد راه سرشکم

روز فراقت دريد پرده‌ي رازم

از شب هجران بپرس تا به چه روزم

ز آتش سودا ببين که در چه گدازم

زهره‌ي آن نيستم که پاي تو بوسم

پس به چه دل دست سوي زلف تو يازم

باز نيازم به شاهد و مي و شمع است

هر سه تويي ز آن به سوي توست نيازم

***

اي جفت دل من از تو فردم

واي راحت جان ز تو به دردم

تا با دل و جان من تو جفتي

من از دل و جان خويش فردم

رنجي که من از پي تو ديدم

دردي که من از غم تو خوردم

بر کوه بيازماي يکبار

تا بشناسي که من چه مردم

من شاخ وفا و مردمي را

کي چون تو شکسته بيخ و نردم

داو دل و جان نهم به عشقت

در شدره اوفتاد نردم

اي سرو سهي که در فراقت

چون زرين نال زار و زردم

بيجاده اشارت در تو

رخسار چو کهرباي زردم

با لشکر هجر تو همه سال

ز اميد وصال در نبردم

با آتش و آب ديده و دل

گرد در تو چو باد گردم

بر رهگذر بلاست وصلت

در رهگذر بلا نبردم

عشق تو به جان خويش دادم

تا عمر به سر شود به دردم

***

خوش خوش از عشق تو جاني مي‌کنم

وز گهر در ديده کاني مي‌کنم

بر سر عقل آستيني مي‌زنم

از در صبر آستاني مي‌کنم

هر چه از غيري از تو لافي مي‌زند

از سر غيرت جهاني مي‌کنم

تا دلم کردي نشان تير هجر

صد خدنگ از هر نشاني مي‌کنم

تا سنان انداز شد مژگان تو

هر دم از سينه سناني مي‌کنم

مار ضحاک است زلفت کز غمش

قصر شادي هر زماني مي‌کنم

در تن خويش از براي قوت او

مغزي از هر استخواني مي‌کنم

بر نگين جان خاقاني مقيم

مهر مهر مهرباني مي‌کنم

***

من در طلب يارم ز اغيار نينديشم

پايم به سر گنج است از مار نينديشم

صبرم به عيار او هيچ است و دو جو کمتر

من هم جو زرينم کز نار نينديشم

جوجو شدم از عشقش او جو به جو اين داند

او را به جوي زين غم غمخوار نينديشم

گر زان رخ گندمگون اندک نظري يابم

زين جان که جوي ارزد بسيار نينديشم

خاکي دل من خون شد ور خون من انديشد

انديشم از آزارش و آزار نينديشم

گر هيچ رسد بر دل دندان سگ کويش

تشريف سر دندان هر بار نينديشم

ور جان ز بن دندان در عرض لبش آرم

هم پيشکشي دانم بازار نينديشم

گر کار من از عشقش با شحنه و دار افتد

از شحنه نترسم من وز دار نينديشم

گر با سر تيغ افتد کار سر خاقاني

بر تيغ سر اندازم وز کار نينديشم

***

دل را به غم تو باز بستيم

جان را کمر نياز بستيم

تن کو سگ توست هم به کويت

بر شاخ گلش به ناز بستيم

از دل به دلت رسول کرديم

وز ديده زبان راز بستيم

ديديم رخت که قبله‌ي ماست

زآنسو که تويي نماز بستيم

خونين تتق از پي خيالت

در چشم خيال باز بستيم

بر بوي خيال زود سيرت

خواب شب دير باز بستيم

جان از پي گرد موکب تو

بر شه ره ترکتاز بستيم

مرغي که کبوتر هوايي است

بر گوشه‌ي دام باز بستيم

جوري که ز غمزه‌ي تو ديديم

بر عالم کينه ساز بستيم

خاقاني‌وار لاشه‌ي عمر

بر آخور خاص باز بستيم

***

خيز تا رخت دل براندازيم

وز پي نيکويي سر اندازيم

با حريفان درد مهره‌ي مهر

بر بساط قلندر اندازيم

دل و ديني حجاب همت ماست

هر دو در پاي دلبر اندازيم

دوست در روي ما چو سنگ انداخت

ما به شکرانه شکر اندازيم

مردم ديده را سپند کنيم

پيش روي بر آذر اندازيم

گر چه از توسني چو طالع ماست

ما کمند وفا دراندازيم

گر بدين حيله صيد شد بخ‌بخ

ورنه کاري دگر براندازيم

تا کي از غصه‌هاي بدگويان

قصه‌ها پيش داور اندازيم

شرح اين حال پيش دوست کنيم

سنگ فتنه به لشکر اندازيم

تحفه سازيم جان خاقاني

پيش خاقان اکبر اندازيم

***

يا رب از عشق چه سرمستم و بي‌خويشتنم

دست گيريدم تا دست به زلفش بزنم

گر به ميدان رود آن بت مگذاريد دمي

بو که هشيار شوم برگ نثاري بکنم

نگذارم که جهاني به جمالش نگرند

شوم از خون جگر پرده به پيشش بتنم

يا مرا بر در ميخانه‌ي آن ماه بريد

کاين خمار من از آنجاست هم آنجا شکنم

صورت من همه او شد صفت من همه او

لاجرم کس من و من نشنود اندر سخنم

نزنم هيچ دري تام نگويند آن کيست

چو بگويند مرا بايد گفتن که منم

نيم جان دارم و جان سايه ندارد به زمين

من به جان مي‌زيم و سايه‌ي جان است تنم

از ضعيفي که تنم هست نهان گشته چنانک

سال‌ها هست که در آرزوي خويشتنم

گر مرا پرسي و چيزي به تو آواز دهد

آن نه خاقاني باشد، که بود پيرهنم

***

نزل عشقت جان شيرين آورم

هديه‌ي زلفت دل و دين آورم

چون شراب تلخ شيرين درکشي

پيشکش صد جان شيرين آورم

پيش عناب لبت عناب‌وار

روي خون آلود پر چين آورم

پيش بالاي تو هم بالاي تو

گوهر از چشم جهان بين آورم

واپسين يار مني در عشق تو

روز برنايي به پيشين آورم

چون به يادت کعبتين آرم به کف

کعبتين را نقش پروين آورم

نيم رو خاکين چو بوسم پاي تو

بر سر از تو تاج تمکين آورم

عاشقان دل دادن آيين کرده‌اند

من به تو جان دادن آيين آورم

عار چون داري ز خاقاني که فخر

از در تاج سلاطين آورم

***

نيم شب پي گم کنان در کوي جانان آمدم

همچو جان بي‌سايه و چون سايه بي‌جان آمدم

کوي او جان را شبستان بود زحمت برنتافت

سايه بر در ماند چون من در شبستان آمدم

چون سگان دوست هم پيش سگان کوي دوست

داغ بر رخ، طوق بر گردن، خروشان آمدم

آتش رخسار او ديدم سپند او شدم

بي ‌من از من نعره سر برزد پشيمان آمدم

با چراغ آسان نشايد بر سر گنج آمدن

من چراغ آه چون بنشاندم آسان آمدم

سوزن مژگانش از ديباي رخسارش مرا

خلعتي نو دوخت کو را دوش مهمان آمدم

دوست جام مي کشيد و جرعه‌ها بر من فشاند

خاک او بودم سزاي جرعه‌ها زآن آمدم

از حسودانش نينديشم که دارم وصل او

باک غوغاکي برم چون خاص سلطان آمدم

شامگه زين سرنه عاشق، کآستان بوسي شدم

صبح‌دم زآن سر نه خاقاني، که خاقان آمدم

***

در عشق ز تيغ و سر نينديشم

در کوي تو از خطر نينديشم

در دست تو چون به دست خون ماندم

از شش در تو گذر نينديشم

پروانه‌ي عشقم اوفتان خيزان

کز آتش تيز پر نينديشم

يک بوسه ز پايت آرزو دارم

جان تو که بيشتر نينديشم

اين آرزويم ببخش و جان بستان

تا آرزوي دگر نينديشم

با دل گفتم که برگ جان داري

دل گفت کز اين قدر نينديشم

گفتم که دلا ز جان نينديشي

گفتا که حق است اگر نينديشم

خاقاني‌وار بر سر کويت

سر بنهم و هيچ در نينديشم

***

ما دل به دست مهر تو زان باز داده‌ايم

کاندر طريق عشق تو گرم اوفتاده‌ايم

ما رطل‌هاي درد تو زان در کشيده‌ايم

کز رمزهاي درد تو سري گشاده‌ايم

گفتي که دل بداده و فارغ نشسته‌ايد

اينک براي دادن جان ايستاده‌ايم

ما آستين ناز تو از دست کي دهيم

چون دامن نياز به دست تو داده‌ايم

تا هم ‌قدم شديم سگ پاسبانت را

از فرق فرقدين قدم اندر نهاده‌ايم

کس را چه دست بر ما گر عاشق توايم

مولاي کس نه‌ايم که آزاد زاده‌ايم

***

تا من پي آن زلف سرافکنده همي دارم

چون شمع گهي گريه و گه خنده همي دارم

گه لوح وصالش را سربسته همي خوانم

گه پاس خيالش را شب زنده همي دارم

سلطان جمال است او من بر در ايوانش

تن خاک همي سازم و جان بنده همي دارم

تا کرد مرا بسته بادام دو چشم او

چون پسته دل از حسرت آکنده همي دارم

جان تحفه‌ي او کردم هم نيست سزاي او

زين روي سر از خجلت افکنده همي دارم

از مصحف عشق او فال دل خاقاني

گر خود به هلاک آيد فرخنده همي دارم

***

تو را در دوستي رائي نمي‌بينم، نمي‌بينم

مرا اندر دلت جايي نمي‌بينم، نمي‌بينم

تمنا مي‌کنم هر شب که چون يابم وصال تو

ازين خوشتر تمنايي نمي‌بينم، نمي‌بينم

به هر مجلس که بنشيني تويي در چشم من زيرا

که چون تو مجلس آرايي نمي‌بينم، نمي‌بينم

ز هر اشکي که از رشکت فرو بارم به هر باري

کنارم کم ز دريايي نمي‌بينم، نمي‌بينم

اگر چه زير بالاي فراقم دوست مي‌دارم

که چون تو سرو بالايي نمي‌بينم، نمي‌بينم

نناليدم ز تو هرگز ولي اين بار مي‌نالم

که زحمت را محابايي نمي‌بينم، نمي‌بينم

***

ز باغت بجز بوي و رنگي نبينم

خود آن بوي را هم درنگي نبينم

چه درياست عشقت که هر چند در وي

صدف جويم الا نهنگي نبينم

زهي هم تو هم عشق تو باد و آتش

که خود در شما آب و سنگي نبينم

همه خلق در بند بينم پس آخر

به همت يک آزاد رنگي نبينم

***

دارم سر آنکه سر بر آرم

خود را ز دو کون بر سر آرم

بر هامه‌ي ره روان نهم پاي

همت ز وجود برتر آرم

بر لاشه‌ي عجز بر نهم رخت

تا رخش قدر عنان در آرم

اين دار خلافت پدر را

در زير نگين مسخر آرم

وين هودج کبرياي دل را

بر کوهه‌ي چرخ اخضر آرم

وين تاج دواج يوسفي را

در مصر حقيقت اندر آرم

بي‌واسطه‌ي خيال با دوست

خلوت کنم و دمي برآرم

در حجره‌ي خاص او فلک را

ماننده‌ي حلقه بر در آرم

شب را ز براي زنده ماندن

تا نفخه‌ي صور همبر آرم

گر پرده ‌دري کند تف صبح

از دود دلش رفوگر آرم

در کعبه‌ي شش جهت که عشق است

خاقاني را مجاور آرم

***

از گلستان وصل نسيمي شنيده‌ام

دامن گرفته بر اثر آن دويده‌ام

بي‌بدرقه به کوي وصالش گذشته‌ام

بي‌واسطه به حضرت خاصش رسيده‌ام

اينجا گذاشته پر و بالي که داشته

آنجا که اوست هم به پر او پريده‌ام

اين مرغ آشيان ازل را به تيغ عشق

پيش سراي پرده‌ي او سر بريده‌ام

وين مرکب سراي بقا را به رغم خصم

جل درکشيده پيش در او کشيده‌ام

گاهي لبش گزيده و گاهي به ياد او

آن مي که وعده کرد ز دستش مزيده‌ام

خود نام من ز خاطر من رفته بود پاک

خاقاني آن زمان ز زبانش شنيده‌ام

در جمله ديدم آنچه ز عشاق کس نديد

اما دريغ چيست که در خواب ديده‌ام

گويي که بر جنيبت و هم از ره خيال

در باغ فضل صدر افاضل چريده‌ام

والا جمال دين محمد، محمد آنک

از کل کون خدمت او برگزيده‌ام

جبريل‌وار باد معاني به فر او

در آستين مريم خاطر دميده‌ام

شک نيست کز سلاله‌ي نثر بلند اوست

اين روي تازگان که ز نظم آفريده‌ام

اي آنکه تا عنان به هواي تو داده‌ام

از ناوک سخن صف خصمان دريده‌ام

هودهدي تويي و من از تو چو صرصري

بر عاديان جهل به عادت بزيده‌ام

آزرده‌ام ز زخم سگ غرچه لاجرم

خط فراق بر خط شروان کشيده‌ام

ليکن بدان ديار نيابم ز ترس آنک

پرآب‌هاست در ره و من سگ گزيده‌ام

***

طاقتي کو که به سر منزل جانان برسم

ناتوان مورم و خود کي به سليمان برسم

خضر لب تشنه در اين باديه سرگردان داشت

راه ننمود که بر چشمه‌ي حيوان برسم

شب تار و ره دور و خطر مدعيان

تا در دوست ندانم به چه عنوان برسم

عوض شکوه کنم شکر چو يوسف اظهار

من به دولت اگر از سيلي اخوان برسم

بلبلان خوبي صياد بيان خواهم کرد

اگر اين بار سلامت به گلستان برسم

قطره‌ي اشکم و اما ز فراواني ضعف

طاقتي نيست که از ديده به مژگان برسم

در شهادتگه عشق است رسيدن مشکل

خاقني راه چنان نيست که آسان برسم

***

اي ماه مرا حديث آن مه کن

اي باد مرا ز زلفش آگه کن

اي قرصه‌ي آفتاب پيش من

بگشاي زبان قصد آن مه کن

اي خيل خيال دوست هر ساعت

از سبزه‌ي جان مرا چراگه کن

اي لاف زده ز عشق و دل داده

جان هم بده و به کوي او ره کن

اي خاقاني دراز شد قصه

جان خواهد يار قصه کوته کن

***

دلا با عشق پيمان تازه گردان

برات عشق بر جان تازه گردان

به کفرش ز اول ايمان آر و آنگه

چو ايمان گفتي ايمان تازه گردان

نماز عاشقان بي‌بت روا نيست

سجود بت‌پرستان تازه گردان

چه راني کشتي انديشه بر خشک

گرت سوزي است طوفان تازه گردان

به هر درديت درمان هم ز درد است

به درد تازه درمان تازه گردان

خراج هر دو عالم برد خواهي

نخست از عشق فرمان تازه گردان

به استقبال تير چشم ترکان

کهن ريشت به پيکان تازه گردان

دل ازرق پوش و ترکان زرق پاشند

دلت را خرقه ز ايشان تازه گردان

سفالت اين جهان ريحان او عمر

به آب عشق ريحان تازه گردان

جهان را عهد مجنوني شد از ياد

چه خاقاني درآ، آن تازه گردان

***

رخش حسن اي جان شگرفي را به ميدان درفکن

گوي کن سرهاي سربازان به چوگان درفکن

عشق را گه تاج ساز و بر سر عشاق نه

زلف را گه طوق کن در حلق مردان درفکن

عالمي از عشق آن بر سنگ بر، بر مي‌زنند

زينهار اي سيمبر گوي گريبان درفکن

نيکوان خلد بالاي سرت نظاره‌اند

يک نظر بنماي و آشوبي بديشان درفکن

تن که باشد تا به خون او کني آلوده تيغ

زور با عقل آزماي و پنجه با جان درفکن

کفر و ايمان را بهم صلح است خيز از زلف و رخ

فتنه‌اي ساز و ميان کفر و ايمان درفکن

آخر اي خورشيد خوبان مر تو را رخصت که داد

کز خراسان اندرآ، شوري به شروان درفکن

شايد ار سرنامه‌ي وصل تو نام ديگري است

مردمي کن نام خاقاني به پايان درفکن

***

دلم دردمند است باري برافکن

بر افکنده‌ي خود نظر بهتر افکن

مينديش اگر صبر من لشکري شد

دلت سنگ شد سنگ بر لشکر افکن

اگر با غمت گرم در کار نايم

ز دم‌هاي سردم گره در بر افکن

اگر نزل عشقت بجز جان فرستم

به خاکش فرو نه، برون در افکن

تو را طوق سيمين درافکند غبغب

مرا نيز از آن طوق طوقي در افکن

پي از هر خسي سايه پرورد بگسل

نظر بر عزيزان جان پرور افکن

که فرمايدت کآشناي خسان شو

که گويد که هراي زر بر خر افکن

مشو در خط از پند خاقاني اي جان

که اين خوش حديثي است بر دفتر افکن

***

آب و سنگم داد بر باد آتش سوداي من

از پري رويي مسلسل شد دل شيداي من

نيستم يارا که يارا گويم و يا رب کنم

کآسمان ترسم به درد يا رب و ياراي من

دود آهم دوش بابل را حبش کرده است از آنک

غارت هاروتيان شد زهره‌ي زهراي من

شب زن هندوي و جانم جوجو اندر دست او

جو به جو مي‌ديد شب حال دل رسواي من

هر زن هندو که او را دانه بر دست افکنم

دانه زن بيدانه بيند خرمن سوداي من

چون ببارم اشک گرم، آتش زنم در عالمي

شعر خاقاني است گويي اشک آتش‌زاي من

***

ترک سن سن گوي توسن خوي سوسن بوي من

گر نگه کردي به سوي من نبودي سوي من

من بخايم پشت دست از غم که او از روي شرم

پشت پاي خويش بيند تا نبيند روي من

رسم ترکان است خون خوردن ز روي دوستي

خون من خورد و نديد از دوستي در روي من

بس که از زاري زبانم موي و مويم شد زبان

کو مرا کشت و نيازرد از برون يک موي من

ترک بلغاري است قاقم عارض و قندز مژه

من که باشم تا کمان او کشد بازوي من

تا ز دستم رفت و هم‌زانوي نااهلان نشست

شد کبود از شانه‌ي دست آينه‌ي زانوي من

بوي وصلش آرزو مي‌کردم او دريافت گفت

از سگان کيست خاقاني که يابد بوي من

***

از عشق دوست بين که چه آمد به روي من

کز غم مرا بکشت و نيازرد موي من

از روي عشق روي ندارد که دم زنم

کز عشق روي او چه غم آمد به روي من

باري کبوترا تو ز من نامه‌اي ببر

نزديک يار و پاسخش آور به سوي من

درد دلم ببين که دلم وصل جوي اوست

آه اي کبوتر از دل سيمرغ جوي من

زنهار تا به برج دگر کس بنگذري

برجت سراي من به و صحرات کوي من

گستاخ بر مپر که نبايد که ناگهي

شاهين بود نشانده به راهت عدوي من

بر پاي بندمت زر چهره که حاسدان

بي‌رنگ زر رها نکنندت به بوي من

خاقاني است جوجو در آرزوي او

او خود به نيم جو نکند آرزوي من

***

اي باد بوي يوسف دل‌ها به ما رسان

يک نوبر از بهار دل ما به ما رسان

از زلف او چو بر سر زلفش گذر کني

پنهان بدزد مويي و پيدا به ما رسان

با خويشتن ببر دل ما کز سگان اوست

امشب به داغ او کن و فردا به ما رسان

گر آفتاب زردي از آن سو گذشته‌اي

پيغام آن ستاره‌ي رعنا به ما رسان

اي نازنين کبوتر از اين جاست برج تو

گر هيچ نامه آري از آنجا به ما رسان

اي هدهد سحر گهي از دوست نامه‌اي

بستان ببند بر سر و عمدا به ما رسان

با دوست خلوه کن دو بدو و آنچه گفته‌ايم

يک يک بگوي و پاسخ آن را به ما رسان

خاقاني‌ايم سوخته‌ي عشق وامقي

عذرا نسيمي از بر عذرا به ما رسان

ما را مراد از اين همه يا رب وصال اوست

يا رب مراد يا رب ما را به ما رسان

***

بر سر بازار عشق آزاد نتوان آمدن

بنده بايد بودن و در بيع جانان آمدن

از عتاب دوستان چون سايه نتوان در رميد

جان فشاندن بايد و چون سايه بيجان آمدن

عشقبازان را براي سر بريدن سنت است

بر سر نطع ملامت پاي ‌کوبان آمدن

نيم شب پنهان به کوي دوست گم نامان شوند

شهره‌نامان را مسلم نيست پنهان آمدن

بر سر گنج آن شود کو پي به تاريکي برد

مشعله برکرده سوي گنج نتوان آمدن

جان در اين ره نعل کفش آمد بيندازش ز پاي

کي توان با نعل پيش تخت سلطان آمدن

شرط خاقاني است از کفر آشکارا دم زدن

پس نهان از خاکيان در خون ايمان آمدن

***

اي لعل تو پرده‌دار پروين

واي زلف تو سايبان نسرين

چشم تو ز نيم زهر غمزه

خون کرده هزار جان شيرين

صد عيسي دردمند را بيش

در سايه‌ي زلف کرده بالين

آنک از تف مهر توست در تب

جويان ز لب تو مهر تسکين

از چشم بد ايمني که دارد

دندان و لب تو شکل ياسين

آهسته‌تر اي سوار چالاک

بر ديده‌ي ما متاز چندين

حقي که نه از وفاست بگذار

راهي که نه از صفاست مگزين

خاقاني را از آن خود دان

نيک و بد او از آن خود بين

***

روي است بنا ميزد يا ماه تمام است آن

زلف است بنا ميزد يا تافته دام است آن

هر سال بدان آيد خورشيد به جوزا در

تا با کمر از پيشت گويند غلام است آن

در عهد تو زيبايي چيزي است که خاص است اين

در عشق تو رسوايي کاري است که عام است آن

گفتم که به صبر از تو هم پخته شود کارم

امروز يقينم شد کانديشه‌ي خام است آن

شب‌هاي فراقت را صبحي که پديد آيد

با بيم رقيبانت هم اول شام است آن

من بسته‌ي دام تو، سرمست مدام تو

آوخ که چه دام است اين، يا رب چه مدام است آن

يک جام نخست تو بربود مرا از من

از جام دوم نيمي کم کن که تمام است آن

گفتي که چو خاقاني عشاق بسي دارم

صادق‌تر از او عاشق بنماي کدام است آن

***

تا مرا سوداي تو خالي نگرداند ز من

با تو ننشينم به کام خويشتن بي‌خويشتن

خار پاي خود منم خود را ز خود فارغ کنم

تا دويي يکسو شود هم من تو گردم هم تو من

باقي آن گاهي شوم کز خويشتن يابم فنا

مرده اکنونم که نقش زندگي دارم کفن

اي طريق جستجويت همچو خويت بوالعجب

راه من سوي تو چون زلفت دراز و پرشکن

من که چون کژدم ندارم چشم و بي‌پايم چو مار

چون توانم ديد ره يا گام چون دانم زدن

مرغ جان من در اين خاکي قفس محبوس توست

هم تو بالش برگشا و هم تو بندش برشکن

تا اگر پران شود کوي تو سازد آشيان

يا گرش قربان کني زلف تو گردد بابزن

سال‌ها شد تا دل جان ‌پاش ازرق‌پوش من

معتکف‌وار اندر آن زلف سيه دارد وطن

از در تو برنگردم گر چه هر شب رغم خويش

پاسبانان بينم آنجا انجمن در انجمن

در ازل بر جان خاقاني نهادي مهر مهر

تا ابد بي‌رخصت خاقان اعظم برمکن

***

تا دل غم او دارد نتوان غم جان خوردن

با انده او زشت است اندوه جهان خوردن

گر پاي سگ کويش بر ديده‌ي ما آيد

زين مرتبه بر ديده تشوير توان خوردن

بر عشوه‌ي وصل او عمري به کران آرم

گر چه ز خرد نبود زهري به گمان خوردن

آنجا که سنان باشد با کافر مژگانش

خوشتر ز شکر دانم بر سينه سنان خوردن

در راه وفاي او شد شيفته خاقاني

هر روز قفاي نو از دست زمان خوردن

***

در يک سخن آن همه عتيبش بين

در يک نظر آن همه فريبش بين

خورشيد که ماه در عنان دارد

چون سايه دويده در رکيبش بين

خاموشي لعل او چه مي‌بيني

جماشي چشم پر عتيبش بين

تا چشم نظاره زو خبر ندهد

هم نور جمال او حجيبش بين

آن عقل که برد نام بالايش

سر چون سر خامه در نشيبش بين

روزي که حساب کشتگان گيرد

خاقاني را در آن حسيبش بين

***

شب من دام خورشيد است گويي زلف يار است اين

شب است اين يا غلط کردم که عيد روزگار است اين

اگر ناف بهشت از شب تهي ماند آن نمي‌دانم

مرا در ناف شب دانم بهشت آشکار است اين

سرشک من به رقص افتاد بر نطع زر از شادي

چو جانم در سماع آمد که يا رب وصل يار است اين

قرارم شد ز هفت اندام گوهر هفت ناکرده

ز هفتم پرده رخ بنمود گفتي نوبهار است اين

چو من در پايش افتادم چو خلخال زرش گفتا

که چون خلخال ما هم‌زرد و هم نالان زار است اين

بخستم نيم دينارش به گاز از بي‌خودي يعني

که گر جم را نگين است آن نگينش را نگار است اين

ز بس كز زخم دندانم برآمد آبله‌ش بر لب

رقيبش گفت پندارم لب تبخاله دار است اين

لبش زنهار مي‌کرد از لبم گفتم: معاذ الله

قصاص خون همي خواهم چه جاي زينهار است اين

حلي چون آفتاب و حله چون صبح از برافکنده

گرفتم در برش گفتم که ما هم در کنار است اين

رقيب آمد که بيرونش کنم مژگان بر ابرو زد

که اين مايه نداني تو که ما را يار غار است اين

جهان را يادگاري نيست به ز اشعار خاقاني

به فر خسرو عادل نکوتر يادگار است اين

***

سوختم چون بوي برنايد ز من

و آتش غم روي ننمايد ز من

من ز عشق آراستم بازارها

عشق بازاري نيارايد ز من

اي خيال يار در خورد آمدي

بي ‌تو داني هيچ نگشايد ز من

گر بگيرم در برت عذر است از آنک

بوي بيماري همي آيد ز من

دست بر سر دارم از دست اجل

تا کلاه عمر نربايد ز من

***

آخر چه خون کرد اين دلم کامد به ناخن خون او

هم ناخني کمتر نگشت اندوه روز افزون او

دل خاک آن خون خواره شد تا آب او يکباره شد

صيدي کز او آواره شد خاکش بهست از خون او

از جور او خون شد دلم وز دست بيرون شد دلم

در کار او چون شد دلم چون کار کرد افسون او

کردم حسابش جو به جو در دستخون ديدم گرو

جوجو شد از غم نو به نو بي‌روي گندمگون او

پيرامن کويش به شب خصم است خاقاني طلب

هر جا که گنج است اي عجب مار است پيرامون او

***

سينه پر آتشم چو ميغ از تو

چهره‌ي پر گوهرم چو تيغ از تو

روز عمرم بدي که چون رفتي

حاصلي نيست جز دريغ از تو

ماتم عمر رفته خواهم داشت

زآن سيه جامه‌ام چو ميغ از تو

رصد عشق تو جهان بگرفت

چون تمنا کنم گريغ از تو

***

تو چه داني که از وفا چه نمودم به جاي تو

علم الله که جان من چه کشيد از جفاي تو

گذري کن به کوي من، نظري کن به سوي من

بنگر تا به روي من چه غم آمد براي تو

ز غمت گر چه خسته‌ام، کمر مهر بسته‌ام

دل از آن بر گسسته‌ام که گذارم وفاي تو

دلت از مهر گشته شد غمم از حد گذشته شد

چکنم چون نوشته شد به سرم بر قضاي تو

چو جهاني به خاصيت، تو و وصل تو عاريت

نزند لاف عافيت دل کس در بلاي تو

نيت آن همي کنم که تو را جان فدي کنم

به جهان اين ندي کنم که سرم با دو پاي تو

همه رنجي به سر برم چو به کوي تو بگذرم

همه خشمي فرو خورم چو ببينم رضاي تو

تن اگر جان زيان کند لب تو کار جان کند

دل خاقاني آن کند که بود حکم و راي تو

***

شد آبروي عاشقان ز آن خوي آتشناک تو

بنشين و بنشان باد خويش اي جان عاشق خاک تو

بس کن ز شور انگيختن وز خون ناحق ريختن

کز بس شکار آويختن مي‌بگسلد فتراک تو

اي قدر ايمان کم شده زآن زلف سر در هم شده

واي قد خوبان خم شده پيش قد چالاک تو

دل گم شد از من بي‌سبب برکن چراغ و دل طلب

چون يافتي بگشاي لب کاينک دل غمناک تو

اي اسب هجر انگيخته نوشم به زهر آميخته

روزم به شب بگريخته زآن غمزه‌ي نا‌باک تو

مرغان و ماهي در وطن آسوده‌اند الا که من

بر من جهاني مرد و زن بخشوده‌اند الا که تو

دل خستگان را بي‌طلب ترياک‌ها بخشي ز لب

محروم چون ماند اي عجب خاقاني از ترياک تو

***

چه کرده‌ام بجاي تو که نيستم سزاي تو

نه از هواي دلبران بري شدم براي تو

مده به خود رضاي آن که بد کني بجاي آن

که با تو داشت راي آن که نگذرد ز راي تو

دل من از جفاي خود ممال زير پاي خود

که بدکني بجاي خود که اندر اوست جاي تو

مکن خراب سينه‌ام، که من نه مرد کينه‌ام

ز مهر تو بري نه‌ام، به جان کشم جفاي تو

مرا دلي است پر ز خون ببند زلف تو درون

پناه مي‌برم کنون، به لعل جان گشاي تو

مرا ز دل خبر رسد، ز راحتم اثر رسد

سحرگهي که در رسد نسيم جان فزاي تو

رخ و سرشک من نگر که کرده‌اي چو سيم و زر

تبارک الله اي پسر قوي است کيمياي تو

نه افضلم تو خوانده‌اي، به بزم خود نشانده‌اي

کنون ز پيش رانده‌اي، تو داني و خداي تو

***

گر چه جاني از نظر پنهان مشو

رحم کن در خون جان اي جان مشو

پرده‌ي رازم دريدي آشکار

وعده‌هاي کژ مده پنهان مشو

گر به جان فرمان دهي فرمان برم

آمدي ناخوانده بي‌فرمان مشو

از بن دندان به دندان مزد تو

جان دهم جاي دگر مهمان مشو

گر بپيچم در کمند زلف تو

چون کمند از شرم، رخ پيچان مشو

خون خوري ترکانه کاين از دوستي است

خون مخور، ترکي مکن، تازان مشو

کشتيم پس خويشتن نادان کني

اين همه دانا مکش، نادان مشو

چون غلام توست خاقاني تو نيز

جز غلام خسرو ايران مشو

***

پشت پايي زد خرد را روي تو

رنگ هستي داد جان را بوي تو

گشته چون من کشته‌ي زنار دار

جان عيسي در صليب موي تو

از پي خون‌ريز جان خاکيان

شهربندي شد فلک در کوي تو

خرده کافوري و جان قيري کند

در سيه‌کاري سپيدي خوي تو

از دلت ترسم به گاه صلح از آنک

سر به شکر مي‌برد جادوي تو

بنده‌ي دندان خويشم کو به گاز

نقش ياسين کرد بر بازوي تو

جان خاقاني تو داري اينت صيد

چرب پهلويي هم از پهلوي تو

***

بسته‌ي زلف اوست دل، اي دل از آن کيست او

خسته‌ي چشم اوست جان، مرهم جان کيست او

شهري و دل در آستين، بر درش آستان نشين

اينت مسيح راستين درد نشان کيست او

شيفتگان يگان يگان مست لبش زمان زمان

او رود از نهان نهان گنج روان کيست او

کشت مرا دلش به کين هست لبش گوا بر اين

خامشي گواه بين تنگ دهان کيست او

خلق چنان برند ظن کوست به جمله زان من

من شده مست اين سخن تا خود از آن کيست او

سينه‌ي خاقاني و غم، تا نزند ز وصل دم

دعوي عشق و وصل هم، تا ز سگان کيست او

***

اي تماشاگاه جان بر طرف لاله‌ستان تو

مطلع خورشيد زير زلف مه جولان تو

تا نهادي حسن را دارالخلافه زير زلف

هست دارالملک فتنه در سر مژگان تو

حلق خلقي را به طوق شوق در بند تو کرد

زلف شهر آشوب خون آشام مشك افشان تو

اي به خوان حسن تو يوسف طفيلي آمده

کيست کو بي‌خون دل يک لقمه خورد از خوان تو

کي بود سر در گريبان خرد آن را که هست

پاي در دام هوا و دست در دامان تو

از پي آن کاتش هجر تو دارم يادگار

نزد من آب حيات است آتش هجران تو

جان خاقاني فداي روح جان افروز توست

گر چه خصم اوست جانا يار و جانان جان تو

***

در عشق داستانم و بر تو به نيم جو

بازيچه‌ي جهانم و بر تو به نيم جو

كه‌كه شده است صبرم و بر تو به نيم كاه

جوجو شده است جانم و بر تو به نيم جو

بر طارم وصالت نارفته دست هجري

بشکست نردبانم و بر تو به نيم جو

هر لحظه زير پاي سگ پاسبان تو

صد جان همي فشانم و بر تو به نيم جو

خصمان من به حضرت تو حاضرند و من

موقوف آستانم و بر تو به نيم جو

سوزي چنان که داني، باشد مرا و من

سازم چنان که دانم و بر تو به نيم جو

خاقاني اگر نماند بر من به يک پشيز

من نيز اگر نمانم بر تو به نيم جو

***

رخت تمناي دل بر سر عشاق نه

تخت شهنشاه عشق بر سر آفاق نه

قفل که بر لب نهي از لب معشوق ساز

پاي که از سر کني در صف عشاق نه

زخم که جانان زند همسر مرهم شناس

زهر که سلطان دهد همبر ترياق نه

طاق پذير است عشق جفت نخواهد حريف

بر نمط عشق اگر پاي نهي طاق نه

ديده‌ي تو راست نيست لاف يکي بين مزن

صورت تو خوب نيست آينه بر طاق نه

عالم زراق را سغبه مشو چون شدي

سيم كشي كن دو كون بر کف زراق نه

از سر حد وجود بگذر خاقانيا

با عدم ار عاشقي دست به ميثاق نه

***

خيال روي توام غمگسار و روي تو نه

به هر سويي که کنم راه، راه سوي تو نه

خيال تو همه شب ره به کوي من دارد

اگر چه بخت مرا رهنماي کوي تو نه

دريغ کاش تو را خوي چون خيال بدي

که خرمم ز خيال تو و ز خوي تو نه

دل من آرزوي وصل مي‌کند چه کنم

که آرزوي دلم هست و آرزوي تو نه

به بوئي از تو شدم قانع و همي دانم

که هيچ رنگ مرا از تو جز که بوي تو نه

هزار جوي هوس رفته است در دل تو

که هيچ آب غم من به هيچ جوي تو نه

ز جستجوي تو حيرت نصيب خاقاني است

تو کيميايي و او مرد جستجوي تو نه

***

هست به دور تو عقل نام شکسته

کار شکسته دلان تمام شکسته

عشق تو بس صادق است آه که دل نيست

باده عجب راوق است و جام شکسته

صبح اميد مرا به تاختن هجر

برده و در تنگناي شام شکسته

گوهر عمرم شکسته شد ز فراقت

ايمه به صد پاره شد کدام شکسته

از تو وفا چون طلب کنم که در اين عهد

هست طلسم وفا مدام شکسته

زير فلک نيست جنس و گر هست

هست به نوعي ز دهر نام شکسته

گويي کي بينم من آسياي فلک را

آب زده، سنگ سوده، بام شکسته

اي دل خاقاني از سخن چه گشايد

رو که شد اهل سخن قوام شکسته

***

در دستت اوفتادم چون مرغ پر بريده

در پيشت ايستادم چون شمع سر بريده

چشم از تو مي بدزدم پيش رقيب گويي

چشم بدم که ماندم از تو نظر بريده

ديدي که تير غازي مويي چگونه برد

اي تو ميان جانم زان زارتر بريده

پيمان مهر بسته و هم در زمان شکسته

پيوند وصل داده و هم بر اثر بريده

جان من از خيالت در عالم وصالت

هر دم هزار منزل راه خطر بريده

در سايه‌ي رکابت دل‌ها ببين فتاده

بر پايه‌ي سريرت سرها نگر بريده

خاقاني از هوايت در حلقه‌ي ملامت

زنجيرها گسسته و از يکدگر بريده

***

اي از پي آشوب ما از رخ نقاب انداخته

لعل تو سنگ سرزنش بر افتاب انداخته

مه با جمال روي تو مسكين شده در کوي تو

شب با خيال موي تو، مشکين حجاب انداخته

اي عاقلان را بارها بر لب زده مسمارها

وي خستگان را خارها در جاي خواب انداخته

اي کرده غارت منزلم آتش زده آب و گلم

زلف تو در حلق دلم مشکين طناب انداخته

زآن نرگس جادو نسب درد مرا بگشاده تب

خواب مرا هر نيم شب بسته به آب انداخته

دل بر خسي بگماشتي کز خاک ره برداشتي

خاکي دلم بگذاشتي در خون ناب انداخته

خاقاني دل‌سوخته، با جور توست آموخته

دل در عنا افروخته، جان در عذاب انداخته

***

سر مستم و تشنه، آب در ده

آن آتش‌گون گلاب در ده

در حجله‌ي جام آسمان رنگ

آن دختر آفتاب در ده

ياقوت بلور حقه پيش آر

خورشيد هوا نقاب در ده

آن خون سياوش از خم جم

چون تيغ فراسياب در ده

تا ز آتش غم روان نسوزد

آن طلق روان ناب در ده

تا جرعه اديم‌گون کند خاک

آن لعل سهيل تاب در ده

منديش که آب کار ما رفت

آوازه‌ي کار آب در ده

کس در ده نيست جمله مستند

بانگي بده خراب در ده

زلف تو کمند توسنان است

مشکين سر زلف، تاب در ده

خاقاني را به خلوه يك دم

بنشان، دو بدو شراب در ده

***

در صبوح آن راح ريحاني بخواه

دانه‌ي مرغان روحاني بخواه

يک دو جام از راه مخموري بخور

يک دو جنس از روي يکساني بخواه

ساغري چون اشک داودي به رنگ

از پري‌روي سليماني بخواه

ديدبان عقل را بر بند چشم

چشم بندش آنچه مي‌داني بخواه

زاهدان را آشکارا مي بده

شاهدان را بوسه پنهاني بخواه

جام خم کن جرعه بر خامان بريز

عذر تشوير از پشيماني بخواه

دست برکن، زلف بت‌رويان بگير

پوزش خجلت ز ناداني بخواه

از سفالين گاو سيمين آهوان

عيد جان را خون قرباني بخواه

گر به مستي دست يابي بر فلک

زو قصاص جان خاقاني بخواه

***

اي برقرار خوبي، با تو قرار من چه

از سکه گشت کارم، تدبير کار من چه

زرين رخم ز عشقت بي‌آب و سنگ مانده

بر سنگ تو ندانم آب و عيار من چه

بر بوي وصل تا کي درد سر فراقت

آن مي هنوز در خم چندين خمار من چه

زنهار تا نگويي کاين غم به صبر بنشان

گر صبر غم نشاندي پس زينهار من چه

دادم به باد عمري در انتظار روزي

اين روز بي‌مرادي در انتظار من چه

ديدم به طالع خود عشق آمد اختيارم

اين داغ نااميدي بر اختيار من چه

گويي به هيچ عهدي يک آشنا نبوده است

اين قحط آشنايان در روزگار من چه

خاقانيا چه گويي آيد به دست ياري

چون يار نيست ممکن سوداش يار من چه

***

اي دل به بهات جان نهاده

جان پيشکشت جهان نهاده

شهري همه ز آهنين دل تو

قفلي زده بر دهان نهاده

بر طرف لب تو جان عيسي

از نيل و بقم دکان نهاده

از کوي سوار چون برآيي

شب‌پوش بر ابروان نهاده

ترکان کمين غمزه‌ي تو

ياسج همه بر کمان نهاده

تو عاشق صيد و تيغ بر کف

عشاق تو دل بر آن نهاده

من پيش تو بر زمين نهم سر

کاي پاي بر آسمان نهاده

اسب از در من مران و مگذر

هان نعل بهاش جان نهاده

خاقاني را در آتش عشق

نعل هوس از نهان نهاده

***

اي زير نقاب مه نموده

ماه من و عيد شهر بوده

از مقنعه ماه غبغب تو

صد ماه مقنعم نموده

باد سر زلفت از سر آغوش

دستار سر سران ربوده

دردانه‌ي عقد عنبرينت

خونين صدف از دلم گشوده

توسوده به پاي غم دلم را

من آتش غم به دست سوده

از شورش آه من همه شب

با دام تو دوش ناغنوده

وز ناله‌ي زيور تو تا روز

من ناله‌ي خويش ناشنوده

اي طعنه زده به ديگرانم

در کاهش جان من فزوده

خاقاني اسير ديگران نيست

هم عشقت و گرگ آزموده

***

اي غمزه‌ي غمزات دل‌ها فگار کرده

وي طره‌ي طرارت جان‌ها شکار کرده

از روي همچو حورت صحرا چو خلد گشته

وز آه عاشقانت دريا بخار کرده

يک وعده در دو ما هم داده که مي‌بيايم

چاکر به انتظارت دو چشم چار کرده

مژگان پر ز کينت در غم فکنده دل را

لب‌هاي شکرينت غم خوشگوار کرده

زان زلف اژدهاوش نيشي زده چو کژدم

هرگز که ديد کژدم بر شکل مار کرده

دل را کمند زلفت از من کشان ببرده

در پيچ عنبرينت آن را فسار کرده

از سينه و دو ديده رفت اين دل رميده

در زلف بي‌قرارت شب‌ها قرار کرده

پيش در تو هر شب خاقاني از هوايت

دو چشم نرگسين را خونابه بار کرده

***

درآ تا سيل بنشانم ز ديده

گهر در پايت افشانم ز ديده

بيا از گرد ره در ديده بنشين

که گرد راه بنشانم ز ديده

مگردان سر ز من تا خون چشمم

سوي دل باز گردانم ز ديده

چنان بر ديده بندم نقش رويت

که نقش خلد برخوانم ز ديده

گه از بازو و ران سازم کنارت

گهي بازوي خون رانم ز ديده

***

ماه نو و صبح بين پياله و باده

عکس شباهنگ بر پياله فتاده

روز به شب کرده‌اي به تيرگي حال

شب به سحر کن به روشنايي باده

از پي آن تا حصار غم بگشائي

جام سوار آمد و قنينه پياده

جعد نشان بر جبين ساده و بنشين

نغمه كنان زخمه زن چه جعد و چه ساده

تشنه‌ي عيشي جز از مغان مستان آب

کآب مغان است داد عيش تو داده

بيش ز بازار مي مخر که به بازار

هيچ ميي نيست آب برننهاده

زر به بهاي مي چو سيم مکن گم

آتش بسته مده به آب گشاده

مي که دهي صاف ده چو آتش موسي

زو دم خاقاني آب خضر به زاده

***

افدي بنفس من بدت في‌المهد عني غافله

لوقابلت شمس‌الضحي حارت و صارت آفله

ماهي ستاره زيورش هر هفت کرده پيکرش

هر هشت خلد از منظرش ديدم ميان قافله

قلت ار حميني هيت لک فالقلب في‌البلوي هلک

قالت جنون عاودک هاذي هموم قاتله

زلفش نگر دلال دل از من چه پرسي حال دل

زان زلف پرس احوال دل تا شکر دارد يا گله

قلت اسمحيني بالقبل قالت الي کم ذا‌الحيل

ارسل رسولا لايمل کم من دموع سايله

خاقاني اينک در پي‌اش بوسه زنان بر هر پي‌اش

راند دواسبه بر پي‌اش کو راند يکسر راحله

***

شوريده کرد ما را عشق پري جمالي

هر چشم زد ز دستش داريم گوشمالي

زنجير صبر ما را بگسست بند زلفي

بازار زهد ما را بشکست عشق خالي

با سرکشي که دارد خويي چه تندخويي

الحق فتاد ما را حالي چه صعب حالي

امروز پيشم آمد نالان و زار و گريان

حالي بسوخت جانم کردم ازو سؤالي

گفتم که اي نگارين، اين گريه بر چه داري

گفتا که بي‌جمالت روزي بود چو سالي

يا رب چه صورت است آن کز پرتو جمالش

هر ديده‌اي به رنگي بيند ازو خيالي

خاقاني آفرين گوي آن را که ز آب و خاکي

اين داند آفريدن سبحانه تعالي

***

اي راحت دل‌ها به تو، آرام جان کيستي

دل در هوس جان مي‌دهد، تا دلستان کيستي

اي گلبن ناديده دي اصل تو چه وصل تو کي

با بوي مشک و رنگ مي از گلستان کيستي

اي از بتان دلخواه تو، در حسن شاهنشاه تو

ما را بگو اي ماه تو، کز آسمان کيستي

بگشا صدف يعني دهن بفشان گهر يعني سخن

پنهان مکن يعني ز من تا عشق‌دان کيستي

چون زير هر مويي جدا يک شهر جان داري نوا

خامي بود گفتن تو را جانا که جان کيستي

با مايي و ما را نه‌اي، جاني از آن پيدا نه‌اي

دانم کز آن ما نه‌اي، گويي از آن کيستي

خاقاني از تيمار تو حيران شد اندر کار تو

اي جان او غمخوار تو، تو غم‌نشان کيستي

***

اي سرو غنچه لب ز گلستان کيستي

وي ماه روز وش ز شبستان کيستي

با لعل نيم ذره‌ي خندان چو آفتاب

سايه نشين ديده‌ي گريان کيستي

اي آيتي که سجده کنم چون به تو رسم

گويي کز ايزد آمده در شان کيستي

پشت من از زبان شکسته شکست خورد

خردي هنوز طفل زبان دان کيستي

مهري نه بر زبانت و مهري نه در دلت

بي‌شرم کودکي ز دبستان کيستي

چون شانه‌ي سر است گل آلود پاي دل

جوياي آنکه آينه‌ي جان کيستي

دوشت نياز اين جگر سوخته نبود

امشب به وعده‌ي دل بريان کيستي

خاکي دلم در آتش و خون آب مي‌شود

تا تو کجايي امشب و مهمان کيستي

از ديده جرعه دان کنم از رخ نمک‌ستان

تا نوش جام و خوش نمک‌خوان کيستي

محراب جان مايي از اين مايه آگهم

آگه نيم که صورت ايوان کيستي

بر هر صفت که داري خاقاني آن توست

اي از صفت برون شده تو آن کيستي

***

کردي نخست با ما عهدي چنان که داني

ماند بدان که بر سر آن عهد خود نماني

راندي هزار فصل  دلاويز در دو گوشم

و امروز از دو چشمم جز خون دل نراني

آن لابه‌هاي گرم تو ز اول بسوخت جانم

زيرا که همچو آتش، يک‌سر همه زباني

از تو وفا نخيزد، داني که نيک دانم

وز من جفا نيايد، دانم که نيک داني

از خون من نواله فرستي براي هجران

يک ره به خوان وصلم ناکرده ميهماني

هستم بر آنکه خود را بي ‌تو ز خود برآرم

هر چند مي‌سگالم تو نيز هم برآني

خاقاني اين جفاها از تو عجب ندارد

زيرا که در جهاني و پرورده‌ي جهاني

***

زره زلف بر قبا شکني

آه در جان آشنا شکني

ببري آب و سنگ ما کز دل

سنگ سازي، سبوي ما شکني

دست و ساعد گرفته دو نان را

بگذري بازوي وفا شکني

از سر عجب هر زمان با خود

عهد بندي که عهد ما شکني

ننوازي دلي، چرا سوزي

نخري گوهري، چرا شکني

در کمين شکست دل‌هايي

دل فداي تو باد تا شکني

دل من نيست کن که مصلحت است

چو نبيني دلي، کجا شکني

عاشق محتشم بسي داري

پل همه بر من گدا شکني

به سزا گوهري است خاقاني

چندش از سنگ ناسزا شکني

***

اين چه شور است آخر اي جان کز جهان انگيختي

گرد فتنه است اينکه از ميدان جان انگيختي

معجز حسن آشکارا کردي و پنهان شدي

خوش نشستي چون قيامت در جهان انگيختي

آتش از شرم تو چون گل در خوي خونين نشست

زآن خطي کز عارض آتش فشان انگيختي

ديده‌ام کافور کز هندوستان خيزد همي

تو ز کافور اي عجب هندوستان انگيختي

ز آن دل چون سنگ و آهن در دلم آتش زدي

پس به باد زلف ز آتش ارغوان انگيختي

پشت بنمودي و خون‌ها راندي از مژگان مرا

تا ز روي خاک نقش پرنيان انگيختي

صبحگاهي ساز ره کردي و جانم سوختي

آن چه آتش بود يا رب کان زمان انگيختي

هم کمر بستي و هم آشوفتي زنبوروار

تا مرا زنبور خانه در روان انگيختي

اي بسا اشک و سرشکا، کز رکاب و زين خويش

از دل خورشيد و چشم آسمان انگيختي

موج‌ها ديدي که چون خيزد ز دريا هر زمان

سيل خون از چشم خاقاني چنان انگيختي

در تب هجرانش افکندي و آنگه مهر تب

از ثناي خسرو صاحب‌قران انگيختي

***

جان پيش كشم روزي کز لب شکرم بخشي

دانم که تو ز آن لب‌ها جاني دگرم بخشي

تب‌هاست مرا در دل و نيشکرت اندر لب

حالي ببرم تب‌ها كز ني شکرم بخشي

با تو به چنين دردي دل خوش نکنم حقا

الا که به عذر آن دردي دگرم بخشي

دوشم لقبي دادي، کمتر سگ کوي خود

من کيستم از عالم تا اين خطرم بخشي

تو ترک سيه چشمي، هندوي سپيدت من

خواهي کلهم سازي، خواهي کمرم بخشي

پروانه‌ي جان‌بازم پر سوخته‌ي شمعت

مي‌افتم و مي‌خيزم تا باز پرم بخشي

از غمزه و لب هردم، دريا صفتي با من

گه کشتن من سازي، گاهي گهرم بخشي

گفتي که به خاقاني وقتي شكري بخشم

بخشودنيم بالله وقت است اگرم بخشي

***

تا بيش دلم خراب داري

دل بيش کند ز جان‌سپاري

اي کار مرا به دولت تو

افتاد قرار بي‌قراري

دل خوش کردم چنين که داني

تن در دادم چنان که داري

يک ناخن کم نمي‌کني جور

تا خون دلم به ناخن آري

جان کاهي و اندهان فزايي

از دو سببي چو روزگاري

آوازه فراخ شد به عالم

درگاه تو را به تنگ باري

هر لحظه کشي ز صف عشاق

چندان که به دست چپ شماري

اين باقي عمر بر تو پاشم

کز عمر گذشته يادگاري

خاک در تو رساند خواهد

خاقاني را به تاج داري

***

تب‌ها کشم از هجر تو شب‌هاي جدايي

تب‌ها شودم بسته چو لب‌ها بگشايي

باز آنکه دل و جانم داني که تو را اند

عمرم به کران رفت و ندانم که مرايي

از غيرت عشق تو به دندان خورم دل

گر در دلم آيد که در آغوش من آيي

گفتي ببرم جان تو، انديشه در اين نيست

انديشه در آن است که بر گفته نپايي

شد ناخن من سفته ز بس کز سر مژگان

انگشت مرا پيشه شد الماس ربايي

خاقاني از انديشه‌ي عشق تو در آفاق

چون آب روان کرد سخن‌هاي هوايي

***

چه کرده‌ام که مرا پايمال غم کردي

چه اوفتاد که دست جفا برآوردي

چو نوک خار جفا راندي و نيازردم

چو برگ گل سخني گفتمت بيازردي

مرا به نوک مژه غمزه‌ي تو دعوت کرد

بخورد خونم و گفتا برو نه در خوردي

به حق غمزه‌ي شوخ تو در رسم لکن

زمردي است مرا صبر نه ز نامردي

به ره چو پيش تو آيم، تو را سلام کنم

به سرد پاسخ گويي عليک و برگردي

بسوختي تر و خشک مرا به پاسخ سرد

که ديد هرگز سوزنده‌اي به اين سردي

مرا نگويي کآخر به جاي خاقاني

دگر چه خواهي کردن که کردني کردي

***

آن لعل شکر خنده گر از هم بگشايي

حقا که به يک خنده دو عالم بگشايي

ور چه نگشايي لب و در پوست بخندي

از رشته‌ي جانم گره غم بگشايي

مجروح توام شايد اگر زخم ببندي

رحمي کن آن حقه‌ي مرهم بگشايي

کاري است فرو بسته، گشادن تو تواني

صد مشکل از اين شكل به يک‌دم بگشايي

انديشه مکن سلسله‌ي چرخ نبرد

گر کار چو زنجير من از هم بگشايي

گفتي چو فلک دست جفا برنگشايم

ايمن نشوم، گر تو تويي هم بگشايي

هان اي دل خاقاني از آه سحري کوش

کاين چنبر افلاک خم از خم بگشايي

***

تا طرف کلاه درشکستي

بازار زمانه بر شکستي

در حلق دلم فتاد زنجير

تا حلقه‌ي زلف بر شکستي

زان زلف شکسته عاشقان را

صد کار به کار درشکستي

درد دل ما به بوسه بردي

آوازه‌ي گل‌شکر شکستي

حلقه‌ي در اختيار ما را

چندان بزدي که در شکستي

خاقاني را ز غيرت عشق

ناله همه در جگر شکستي

***

يا وصل تو را نشانه بايستي

يا درد مرا کرانه بايستي

مي‌سوزم از اين غم و نمي‌بيند

اين آتش را زبانه بايستي

گفتي به طلب رسي به کوي ما

خود کوي تو را نشانه بايستي

تا دل به وصال تو رسد روزي

در عهده‌ي آن زمانه بايستي

تا عهد زمانه دستگير آيد

هم پاي تو در ميانه بايستي

خود را سگ کوي تو گمان بردم

اين قدر گمان خطا نه بايستي

بس محرومم ز آستانت

سگ محرم آستانه بايستي

بر هيچ نه هر زمان بيازاري

آزار تو را بهانه بايستي

گر دهر دو روي و بخت ده رنگ است

باري دل تو يگانه بايستي

آوخ همه نقب بر خراب آمد

يک نقب به گنج‌خانه بايستي

بر ابلق آسمان ز زلف تو

شيب سر تازيانه بايستي

در زلف تو ز آبنوس روز و شب

از دست مشاطه شانه بايستي

در دانه‌ي دل نماند آب آوخ

در خوشه‌ي عمر دانه بايستي

خاقاني فسانه شد عشقت

در دست تو اين فسانه بايستي

***

بر ديده ره خيال بستي

در سينه به جاي جان نشستي

وز غيرت آنکه دم برآرم

در کام دلم نفس شکستي

تا خون نگشادم از رگ جان

تب‌هاي نياز من نبستي

از چاه غمم برآوريدي

در نيمه‌ي ره رسن گسستي

شو پاي طرب فراخ مي نه

ما و غم عشق و تنگ‌دستي

گر نگذاري چنين که هستم

و امانمت آنچنان که هستي

خاقاني را نشايي ايراک

خود بيني و خويشتن پرستي

***

عالم افروز بهارا که تويي

لشکر آشوب سوارا که تويي

هم شکوفه‌ي دل و هم ميوه‌ي جان

بوالعجب‌وار بهارا که تويي

اژدها زلفي و جادو مژگان

کافرا، معجزه دارا که تويي

تو شکار من و من کشته‌ي تو

ناوک انداز شکارا که تويي

کار بر هم زده مردا که منم

زلف در هم شده يارا که تويي

زخم بگذاري و مرهم نکني

سنگ‌دل زخم گذارا که تويي

کشتيم موي نيازرده به سحر

ساحرا، نادره کارا که تويي

سوختي سينه‌ي خاقاني را

آتش انگيز نگارا که تويي

***

گر زير زلف بند او باد صبا جا يافتي

صد يوسف گم بوده را در هر خمي وا يافتي

گر تن مقيمستي برش بي‌پرده ديدي پيکرش

در آتش جان پرورش باد مسيحا يافتي

گر شانه در زلف آردي از شانه دل‌ها باردي

ور آينه بر داردي آيينه جان‌ها يافتي

گر دل خطي بنگاشتي زلف و لبش پنداشتي

هم عقد پروين داشتي هم طوق جوزا يافتي

گر ديده ديدي درگهش خونابه بگرفتي رهش

بودي که روزي ناگهش ار خصم تنها يافتي

در بار مي در پاي او، از ديده هم بالاي او

گر در جوار راي او دل صدر والا يافتي

گر عاشقان محرمش کس عرض کردي بر غمش

هر ذره را در عالمش خاقاني‌آسا يافتي

***

چه کردم کآستين بر من فشاندي

مرا کشتي و پس دامن فشاندي

جفا پل بود، بر عاشق شکستي

وفا گل بود، بر دشمن فشاندي

چو خورشيد آمدي بر روزن دل

برفتي خاک در روزن فشاندي

لبالب جام با دو نان کشيدي

پياپي جرعه‌ها بر من فشاندي

مرا صد دام بر هر سو نهادي

هزاران دانه پيرامن فشاندي

تو را باد است در سر خاصه اکنون

که گرد مشک بر سوسن فشاندي

تو هم ناورد خاقاني نه‌اي ز آنک

سلاح مردمي از تن فشاندي

***

باز از کرشمه زخمه‌ي نو در فزوده‌اي

درد نوم به درد کهن برفزوده‌اي

کوتاه بود بر قدت اي جان قباي ناز

کامروز پاره‌ي دگرش در فزوده‌اي

روزي هزار بارم در خون نشانده‌اي

روزي كه سوز هجران كمتر فزوده‌اي

در ساز ناز بود تو را نغمه‌هاي خوش

اين دم قيامت است که نو‌تر فزوده‌اي

آخر چه موجب است که باز از حديث وصل

کم کرده‌اي و در سخن زر فزوده‌اي

باري اگر طويله‌ي عمرم گسسته‌اي

چشم مرا طويله‌ي گوهر فزوده‌اي

خاقاني از پي تو سر اندازد ار چه باز

بر هر غميش صد غم ديگر فزوده‌اي

***

جان از برم برآيد چون از درم درآيي

لب را به جاي جاني بنشان به کدخدايي

جان خود چه زهره دارد اي نور آشنايي

کز خود برون نيايد آنجا که تو درآيي

جاني که يافت از خم زلفين تو رهايي

از کار باز ماند همچون بت از خدايي

بر زخم‌هاي جانم هم درد و هم دوايي

در نيم راه عقلم هم خوف و هم رجايي

از پاي پاسبانت بوسي کنم گدايي

و آنگاه سر بر آرم کاين است پادشايي

تب‌هاي هجر دارم شب‌ها بينوايي

تب‌هاي من ببندي لب‌ها چو برگشايي

گمراه گردم از خود تا تو رهم نمايي

از من مرا چه خيزد اکنون که تو مرايي

تو خود نهان نباشي کاندر نهان مايي

خاقاني از تحير پرسان که تو کجايي

***

هر زمان بر جان من باري نهي

وين دل غمخواره را خاري نهي

بس کم آزار مي‌نپندارم که تو

مهر بر چون من کم‌آزاري نهي

هر کجا برداري انگشت جفا

زود بر حرف وفاداري نهي

هيچت افتد کاين دل افتاده را

از سر رغبت سر و کاري نهي

پاي اگر در کار من ننهي به وصل

دست شفقت بر دلم باري نهي

ور نبخشي بوسه‌اي باري به لطف

مرهمي بر جان افگاري نهي

کار خاقاني بسازي زين قدر

کار او را نام بيکاري نهي

***

ديدي که هيچ گونه مراعات من نکردي

در کار من قدم ننهادي به پايمردي

زنگار غم فشاندي بر جانم و نديدي

کز چرخ لاجورد دلم هست لاجوردي

روزم سياه کردي و روزي ز روي حرمت

در روي تو سپيد نكردم که تو چه کردي

تا خون من چو آب نخوردي به نوک غمزه

در جستجوي کشتن من آب وانخوردي

گفتي که در نوردم يکباره فرش صحبت

فرش نگستريده ندانم که چون نوردي

پنداشتم که هستي درمان سينه‌ي من

پندار من غلط شد درمان نه‌اي، که دردي

خاقاني آن توست مکن غارت دل او

کز خانه صيد کردن داني که نيست مردي

***

ز بدخويي دمي خو وانکردي

مراعاتي بجاي ما نکردي

بجاي من که بر عهد تو ماندم

ز بد عهدي چه ماندت؟ تا نکردي

مگر لطفي که از تو چشم دارم

در آن عالم کني، کاينجا نکردي

کجا يک وعده‌اي دادي که در وي

هزار امروز را فردا نکردي

پي يک بوسه گرد پايه‌ي حوض

بسي گشتم، تو دل دريا نکردي

شنيدي حال خاقاني که چون است

ولي بر خويشتن پيدا نکردي

***

کاشکي جز تو کسي داشتمي

يا به تو دسترسي داشتمي

يا در اين غم که مرا هر دم هست

همدم خويش کسي داشتمي

کي غمم بودي اگر در غم تو

نفسي هم ‌نفسي داشتمي

گر لبت آن منستي ز جهان

کافرم گر هوس داشتمي

خوان عيسي بر من وآنگه من

باک هر خرمگسي داشتمي

سر و زر ريختمي در پايت

گر از اين دست، بسي داشتمي

گر نه عشق تو بدي لعب فلک

هر رخي را فرسي داشتمي

گر نه خاقاني خاک تو شدي

کي جهان را به خسي داشتمي

***

درآ کز يک نظر جان تازه کردي

بسا عشق کهن کان تازه کردي

چو مي در جان نشين تا غم نشاني

که چون مي مجلس جان تازه کردي

ميي چون بوستان افروز ده زانک

سفال دل چو ريحان تازه کردي

خيالت در برم باغ طرب داشت

رسيدي ز آب حيوان تازه کردي

ز برق خنده‌هاي سر به مهرت

به مجلس بوسه باران تازه کردي

قيامت‌هاست در زلف تو پنهان

قيامت را به پنهان تازه کردي

به سيمين تخته و مشکين ده آيت

دبيران را دبستان تازه کردي

به جزعين پرده و قيرين عروسان

اميران را شبستان تازه کردي

شبانگه آفتاب آوردي از رخ

مرا عهد سليمان تازه کردي

سليمانم نه خاقاني که جانم

بدان داودي الحان تازه کردي

***

دوست داري که دوستدار کشي

يك دلي را هزار بار کشي

تو گرفتان عشق را ز نهان

دم كني پس به آشکار کشي

رشته‌ي جان سيه کني چون شمع

عاشقي را که شمع‌وار کشي

ما چراغ تو و تو آتش و باد

گر يکي بر کني هزار کشي

کيسه لاغر شده، چه سيم کشم

صبر فربه شده، چه زار کشي

جام پر مي دهي به مجلس مي

غمگنان را به غمگسار کشي

خنده را گو که سر مبر به شکر

چند شيران مرغزار کشي

غمزه را گو که خون مريز به سحر

چند مرغان روزگار کشي

تشنه‌ي عشق را به جستن آب

غرقه در آب انتظار کشي

دولت عشق يار خاقاني است

تو همه دولتي که يار کشي

***

تا لوح جفا درست کردي

سر کيسه‌ي عهد سست کردي

اي من سگ تو، تو بر سگ خويش

بسيار جفاي چست کردي

گفتي سگ من چه داغ دارد

آن داغ که از نخست کردي

کشتيم درست و بر لب خويش

خون دل من درست کردي

گفتي ز جفا چه کردم آخر

چندان که جفاي توست کردي

خاقاني بس کز اهل جستن

سر در سر کار جست کردي

***

ز دلت چه داد خواهم که نه داور مني

ز غمت چه شاد باشم که نه غمخور مني

همه عالم آگهي شد که جفاکش توام

نه‌ام از دل تو آگه که وفاگر مني

دلم از ميانه گم شد عوضش چه يافتم

که نه حاصلم همين بس که تو دلبر مني

نفسي دريغ داري ز من اي دريغ من

ز تو قانعم به بويي که سمنبر مني

به کمند زلفت اندر خپه گشت جان من

ديتش هم از تو خواهم که تو دلاور مني

به لبت شفيع بردم که مرا قبول کن

به ستيزه گفت خون خور که نه در خور مني

ز در تو چند لافم که تو روزي از وفا

به حقايقي نگفتي که سگ در مني

***

خاک توام مرا چه خوري خون به دوستي

جان مني مرا مکش اکنون به دوستي

اي تازه گل که چون گلي از تلخي و خوشي

چند از درون به خصمي و بيرون به دوستي

ماني به ماه نو که بشيبم چو بينمت

چون شيفته شوم کني افسون به دوستي

خونم همي خوري که تو را دوستم بلي

ترک اين‌چنين کند که خورد خون به دوستي

تو دشمني نه دوست که بر جان من کنند

ترکان غمزه‌ي تو شبيخون به دوستي

سرهاي گردنان به شکر مي‌برد لبت

کان لب نهان کشي است چو گردون به دوستي

خاقاني از تو چشم چه دارد به دشمني

چون مي‌کني جفاي دگرگون به دوستي

***

دل نداند تو را چنان که تويي

جان نگنجد در آن ميان که تويي

با تو خورشيد حسن چون سايه

مي‌دود پيش و پس چنان که تويي

عقل جان بر ميان به خدمت تو

مي‌شتابد به هر کران که تويي

تو جهان دگر شدي از لطف

هم تو سلطان بر آن جهان که تويي

تو برآني که جانم آن تو است

من که خاقانيم، بر آن که تويي

***

بانگ آمد از قنينه کآباد بر خرابي

ها آب کار عشرت گر مرد کار آبي

زآن پيش کز دو رنگي عالم خراب گردد

ساقي برات ما ران بر عالم خرابي

گفتي من آفتابم بر رخنه بيش تابم

من رخنه کرده‌ام دل، بر رخنه چون نتابي

از آفتاب ديدي بر خاک بوسه دادن

کو بوسه کآخر ار من خاکم تو آفتابي

دانم که دردت آيد از شهد لب گزيدن

باري کم از مزيدن چون گاز برنتابي

ز آن زلف عيسوي دم داغ سگيم بر نه

نقش صليب برکش چون داغ گرم تابي

خاقاني است و جاني يکبار کشته از غم

پس چون دوباره کشتي آنگه کجاش يابي

***

دلم که مرغ تو آمد به دام باز گرفتي

نه خاک تو شدم از من چه گام باز گرفتي

مرا به نيم کرشمه تمام کشتي و آنگه

قدم ز کار دل من تمام باز گرفتي

سه بوسه خواستم از تو ز من دو اسبه برفتي

چو وقت خون من آمد لگام باز گرفتي

مترس ماه نگيرد، گرم به ماهي باري

خبر فرستي اگر چه سلام باز گرفتي

خيال تو ز تو طيره، خجل خجل به من آمد

به عذر آنکه ز کويم خرام باز گرفتي

مرا خيال تو بالله که غمگسارتر از تو

خيال باز مگير ار پيام باز گرفتي

دلي است بر تو مرا وام و جان وظيفه بر آن لب

وظيفه چشم چه دارم که وام باز گرفتي

شگرف عاشق خاقانيم تو نام نهادي

ز من چه ننگ رسيدت که نام باز گرفتي

***

به خرد راه عشق مي‌پويي

به چراغ آفتاب مي‌جويي

تو هنوز ابجد خرد خواني

وز معماي عشق مي‌گويي

مرد کامي و عشق مي‌ورزي

در زکامي و مشک مي‌بويي

زلف جانان ترازوي عشق است

رنگ خالش محک دل جويي

جو زرين شدي به آتش عشق

سرخ شو گر در اين ترازويي

ورنه رسوا شوي به سنگ سياه

از سپيدي رسد سيه رويي

بر محک بلال چهره زرت

بولهب روي به ز نيکويي

خون بکري کجاست گر دادي

گريه و ديده را زناشويي

به وفا جمع را چو صابون باش

نيست گردي چو گردها شويي

بس کن از جان خشک خاقاني

که نه بس صيد چرب پهلويي

***

خود لطف بود چندان اي جان که تو داري

دارند بتان لطف نه چندان که تو داري

بر مرکب خوبي نکني طوق ز غبغب

دستارچه زان زلف پريشان که تو داري

بالله که عجب نيست گر از تابش غبغب

زرين شود آن گوي گريبان که تو داري

بر شکرت از پر مگس پرده چه سازي

اي من مگس آن شکرستان که تو داري

گفتي که برو گر مگسي برننشيني

هم مورچه‌ام بر سر آن خوان که تو داري

مژگانت مرا کشت که يک موي نيازرد

وين نيست عجب زان سر مژگان که تو داري

بگشاي به دندان گره از رشته‌ي جانم

تا درد چنم زان سر دندان که تو داري

گفتي که چه سر داري در عشق نگويي

دارم سر پاي تو به آن جان که تو داري

بردي دل خاقاني از آن سان که تو داني

ميدار به زنهارش از آن سان که تو داري

***

صيد توام فکندي و در خون گذاشتي

صيدي ز خون و خاک چرا برنداشتي

وصلت چو دست سوخته مي‌داشتي مرا

در پاي هجر سوخته دل چون گذاشتي

مي‌داشتي چو مهره‌ي مارم به دوستي

دندان مار بر جگرم چون گماشتي

چون طفل‌وار جنگ کني، آشتي بکن

کز جنگ طفل زود دمد بوي آشتي

ني ني به زرق مهره‌ي مارم دگر مبند

بر بازويي که نام خسانش نگاشتي

خاقانيا درخت وفا کاشتن چه سود

چون بر جفا دهد ز وفايي که کاشتي

صبح تو شام گشت و فلک بر تو چاشت خورد

تو غمر‌وار در هوس شام و چاشتي

***

به رخت چه چشم دارم که نظر دريغ داري

به رهت چه گوش دارم که خبر دريغ داري

نه منم که خاک راهم ز پي سگان کويت

نه تو آفتابي از من چه نظر دريغ داري

تو چه سرکشي که خاکم ز جفا به باد دادي

تو چه آتشي که آبم ز جگر دريغ داري

ندهيم تار مويي که ميان جان ببندم

نه غلام عشقم از من چه کمر دريغ داري

دم وصل را نخواهي که رسد به سينه‌ي من

نفس بهشتيان را ز سقر دريغ داري

به اميد تو بسا شب که به روز کردم از غم

تو چرا نسيمت از من به سحر دريغ داري

دل كشته‌ي من اينجا به خيال توست زنده

چه سبب خيالت از من به سفر دريغ داري

کم من گرفتي آخر نبود کم از سلامي

به عيار نيک مردان کمي ار دريغ داري

سوي تو شفيع خواهم که برم براي وصلي

نبرم شفيع ترسم که مگر دريغ داري

چه طمع کنم کنارت که نيرزمت به بوسي

چه طلب کنم مفرح که شکر دريغ داري

به وفاش کوش خاقاني اگر چه در نگيرد

نه که دين و دل بدادي سر و زر دريغ داري

***

زين نيم جان که دارم جانان چه خواست گويي

کرد آنچه خواست با دل از جان چه خواست گويي

چشم کمانکش او ترکي است ياسج افکن

چون صبر کرد غارت ز ايمان چه خواست گويي

در وعده خورد خونم پس داد وعده‌ي کژ

زآن خون که نيست چندين، چندان چه خواست گويي

چون بلبلم بر آتش نعره زنان و سوزان

کز زيره آب دادن جانان چه خواست گويي

هجرانش آتش غم در کشت عمر من زد

زين کشت زرد عمرم هجران چه خواست گويي

گفتم رسم به وصلت مژگان بر ابروان زد

زين بر زدن به ابرو مژگان چه خواست گويي

من سر نهم به پايش و او روي تابد از من

من پشت دست خايم کو زان چه خواست گويي

طوفان آب و آتش بر باد داد خاکم

زاين هست نيست مويي طوفان چه خواست گويي

محرم نزاد دوران ور زاد کشت خيره

زاين خيره کشتن آوخ دوران چه خواست گويي

زآن همدمان يک‌دل يک نازنين نمانده است

اين دور بي‌وفايان ز ايشان چه خواست گويي

خاقانيا دلت را ز افغان چه حاصل آمد

چون دل نيافت دارو ز افغان چه خواست گويي

شروان ز باغ سلوت بس دور کرد ما را

زين دور کردن ما شروان چه خواست گويي

***

مرا روزي نپرسي کآخر اي غمخوار من چوني

دل بيمار تو چون است و تو در تيمار من چوني

گرفتم درد دل بيني و جان دارو نفرمايي

عفي الله پرسشي فرماي کاي بيمار من چوني

زبان عشق مي‌داني ز حالم وا نمي‌پرسي

جگر خواري مکن واپرس کاي غم‌خوار من چوني

در آب ديده مي‌بيني که چون غرقم به ديدارت

نمي‌پرسي مرا کاي تشنه‌ي ديدار من چوني

اميدم در زمين کردي که کارت بر فلک سازم

زهي فارغ ز کار من چنين در کار من چوني

تو داني کز سگان کيستم هم بر سر کويت

سگ کويت نمي‌پرسد مرا کاي يار من چوني

ميان خاک و خون چون صيد غلطان است خاقاني

نگويي کاي وفادار جفا بردار من چوني

تو نيز آموختي از شاه ايران کز خداوندي

نمي‌پرسد که اي طوطي شکر بار من چوني

***

هرگز بود به شوخي چشم تو عبهري

يا راست‌تر ز قد تو باشد صنوبري

يا داشت خوبتر ز تو معشوق عاشقي

يا زاد شوخ‌تر ز تو فرزند مادري

گر بگذرم به کوي تو روزي هزار بار

بينم نشسته بر سر کويت مجاوري

يا دست بر دلي ز تو يا پاي در گلي

يا باد در کفي ز تو يا خاک بر سري

کردي ز بيدلي تو مرا در جهان سمر

ني بي‌دلي است چون من و ني چون تو دلبري

ني چون من است در همه عالم ستم‌کشي

ني چون تو هست در همه گيتي ستم‌گري

پران شود ز زير کله زاغ زلف تو

تا بر پرد ز بر دل من چون کبوتري

زان زلف عنبرينت زخم چنبري شود

تا پشت من خميده شود همچو چنبري

گويي چرا کشي سر زلف معنبرم

گويم که سازمش ز دل خويش مجمري

گويي که شکر منت آيد به آرزو

گويم حديث در دهنت باد شکري

***

گر قصد جان نداري، خونم چرا خوري

انصاف ده که کار ز انصاف مي‌بري

خود نيست نيم ذره محاباي کس تو را

فرياد تا چه شوخي و يا رب چه کافري

هر صبح و شام عادت گردون گرفته‌اي

هم پرده‌ را که دوزي هم خود همي دري

از ديده جام جام ببارم شراب لعل

چون بينمت که ياد يکي دون همي خوري

خوي زمانه داري وز آن هر زمان چنو

صد را فرو بري و يکي را برآوري

از تو کجا گريزم کز بهر بند من

هر دم هزار دام به هر سو بگستري

خاقاني از تو هم به تو نالد ز بهر آنک

از تو گزير نيست که خصمي و داوري

***

هديه‌ي پاي تو زر بايستي

رشوه‌ي راي تو زر بايستي

غم عشقت طرب افزاي من است

طرب افزاي تو زر بايستي

جان چه خاک است که پيش تو کشم

پيشکش‌هاي تو زر بايستي

ديده در پاي تو كشتن هوس است

کشته در پاي تو زر بايستي

آتش بسته گشايد همه کار

کار پيراي تو زر بايستي

بي‌زري داشت تو را بر سر جنگ

صلح فرماي تو زر بايستي

گرد هم اجراي امروز تو جان

خرج فرداي تو زر بايستي

کوه سيميني و هم سنگ توام

در تمناي تو زر بايستي

تا کنم بر سر و بالات نثار

هم به بالاي تو زر بايستي

ترش روي است زر صفرا بر

وقت صفراي تو زر بايستي

ديد سيماي مرا عشق تو گفت

که چو سيماي تو زر بايستي

دل سودا پز خاقاني را

هم به سوداي تو زر بايستي

***

ناز جنگ‌آميز جانان برنتابد هر دلي

ساز وصل و سوز هجران برنتابد هر دلي

دل که جويي هم بلا پرورد جانان جوي از آنک

عافيت در عشق جانان برنتابد هر دلي

نازنين مگذار دل را کز پي پروانگي

ناز مشعل‌دار سلطان برنتابد هر دلي

عشق از اول بيدق سودا فرو کردن خوش است

شه رخ غم در پي آن برنتابد هر دلي

مال و هستي باختن سهل است از اول دست ليک

دستخون ماندن به پايان برنتابد هر دلي

يک جگر خون است عاشق را و درد و غم حريف

جرعه‌ي مي را دو مهمان برنتابد هر دلي

سر بنه تا درد سر برخيزد و بار کلاه

کز پي سر طوق و فرمان برنتابد هر دلي

جان ز بهر خدمت جانان طلب نز بهر تن

کز پي تن منت جان برنتابد هر دلي

تن نماند منت جان چون بري خاقانيا

ده خراب و حکم دهقان برنتابد هر دلي

چون به غربت دل نهادي ترک شروان گوي از آنک

کبرياي اهل شروان برنتابد هر دلي

***

دشوار عشق بر دلم آسان نمي‌کني

درد مرا به نوعي درمان نمي‌کني

بسيار گفتمت که زيان دلم مخواه

گفتن چه سود با تو که فرمان نمي‌کني

هجر توام ز خون جگر طعمه مي‌دهد

گر تو به خوان وصلش مهمان نمي‌کني

با تو حديث بوسه همان به که کم کنم

کالا حديث زر فراوان نمي‌کني

جان مي‌دهم به جاي زر اين نادره که تو

از زر حديث مي‌کني از جان نمي‌کني

يک چشم زد نباشد کز بهر چشم زخم

قرب هزار جان را قربان نمي‌کني

***

گر نه تو اي زود سير تشنه‌ي خون مني

با من ديرينه دوست چند کني دشمني

هست يقينم که من مهر تو را نگسلم

نيست در ستم که تو عهد مرا نشکني

در طلب خون من قاعده‌ها مي‌نهي

در ره اميد من قافله‌ها مي‌زني

بر پي دو نان شوي از سر دون همتي

باز مرا دم دهي از سر تر دامني

دست به شاخ جفا از پي آن برده‌اي

تا رگ عمر مرا بيخ ز بن برکني

گر نه من مستمند دشمن خاقانيم

بهر چه گفتنم که تو دوست عزيز مني

***

چه کرد اين بنده جز آزاد مردي

که گرد خاطر او برنگردي

بدل گفتي نخواهم جست، جستي

جفا گفتي نخواهم کرد، کردي

همه بر حرف هجران داري انگشت

چه باشد اين ورق را در نوردي

دل من مست توست او را ميفکن

که مستان را فکندن نيست مردي

کجا يارم که با تو باز کوشم

که تو با رستم اي جان هم نبردي

چه سود ار من رسم در گرد اسبت

که تو صد ساله ره ز آن سوي گردي

بر آن ايوان که نقشت را نگارند

دل خاقاني آمد لاجوردي

***

از روي تو فروزد شمع سراي عيسي

وز عارض تو خيزد نور شب تجلي

اي صيد دام حسنت شيران روز ميدان

وي مست جام عشقت مردان راه معني

آتش پرست رويت جان هزار زردشت

بسته‌ي صليب زلفت عقل هزار عيسي

رضوان به روي تو ديد اين تيره خاکدان را

گفت اينت خوب جايي، خوشتر ز خلد مأوي

هر دل که رفت نزهت در باغ زلفت آرد

دارد چراگه جان در زير شاخ طوبي

اي بي‌نمک به هجران خوش کن به وصل عيشم

داني مزه ندارد بي‌تو اباي دنيي

با من که هست جاني مانده ز دست قهرت

در پاي تو فشاندم، کردي قبول ياني

خاقاني از دل و جان برخي روي تو شد

گر چه ز وصلت او را دولت نداد برخي

***

مرا تا جان بود جانان تو باشي

ز جان خوش‌تر چه باشد آن تو باشي

دل دل هم تو بودي تا به امروز

وزين پس نيز جان جان تو باشي

به هر زخمي مرا مرهم تو سازي

به هر دردي مرا درمان تو باشي

بده فرمان به هر موجب که خواهي

که تا باشم، مرا سلطان تو باشي

اگر گيرم شمار کفر و ايمان

نخستين حرف سر ديوان تو باشي

به دين و کفر مفرستم کز اين پس

مرا هم کفر و هم ايمان تو باشي

ز خاقاني مزن دم چون تو اويي

چه خاقاني که خود خاقان تو باشي

***

گر بر در وصالت اميد بار بودي

بس ديده کز جمالت اميدوار بودي

اين فتنه‌ها نرفتي از روزگار بر ما

گر نه جمال رويت در روزگار بودي

ما را غم فراقت بحري است بي‌کرانه

اي کاش با چنين غم دل در کنار بودي

يا رب چه رونق استي بازار ساحري را

گر چون دو چشمت او را يک کيسه‌دار بودي

گر بر فلک رسيدي از روي تو خيالي

در چشم هر ستاره صد لاله‌زار بودي

خاقاني ار نبودي وصاف خوبي تو

خاقان اکبر او را کي خواستار بودي

***

با هيچ دوست دست به پيمان نمي‌دهي

کار شکستگان را سامان نمي‌دهي

آنجا که زخم کردي مرهم نمي‌کني

و آن را که درد دادي درمان نمي‌دهي

هم‌چون فلک که بر سر خوان قبول ورد

آن را همي که تره دهي نان نمي‌دهي

آسان همي بري ز حريفان خويش دل

چون قرعه بر تو افتد آسان نمي‌دهي

ارزان ستاني آنچه دهم در بهاي بوس

پس بوسه از چه معني ارزان نمي‌دهي

مژگانت را به کشتن من رخصه داده‌اي

لب را به زنده کردن فرمان نمي‌دهي

خاقاني گداي به وصل تو کي رسد

کز کبريا سلام به سلطان نمي‌دهي

***

دلم غارتيدي ز بس ترکتازي

ز پايم فکندي ز بس دست يازي

گل و مل تو را خادمانند از آن شد

وفاي گل و صحبت مل مجازي

مرا جان درافکند در دام عشقت

گمان برد کاين عشق کاري است بازي

هلاک تن شمع جان است اگر نه

نيايد ز موم اين همه تن گدازي

منم زين دل پر نياز اندر آتش

تو آبي به لطف اي نگار نيازي

تواني که با من خلاف طبيعت

در آميزي و کشتن من نسازي

مپرس از دلم کز چه‌اي چون کبوتر

بگو زلف را کز چه چون چنگ بازي

تو را چاکري گشت خاقاني آخر

خداونديي کن به چاکر نوازي

***

خاک شدم در تو را آب رخم چرا بري

داشتمت به خون دل خون دلم چرا خوري

از سر غيرت هوا چشم ز خلق دوختم

پرده‌ي روي تو شدم پرده‌ي من چرا دري

وصل تو را به جان و دل مي‌خرم و نمي‌دهي

بيش مکن مضايقه زآنکه رسيد مشتري

گه به زبان مادگان عشوه‌ي خوش همي دهي

گه به شگرفي و نري هوش مرا همي بري

عشق تو را نواله شد گاه دل و گهي جگر

لاغر از آن نمي‌شود چون بره‌ي دو مادري

کيسه هنوز فربه است از تو از آن قوي دلم

چاره چه خاقاني اگر کيسه رسد به لاغري

گر چه به موضع لبت مفتعلن دوباره شد

بحر ز قاعده نشد تا تو بهانه ناوري

***

هر روز به هر دستي رنگي دگر آميزي

هر لحظه به هر چشمي شور دگر انگيزي

صد بزم بيارايي هر جاي که بنشيني

صد شهر بياشوبي هر گاه که برخيزي

هر جا كه روي جانم پاس تو همي دارد

تا با كه مي آرامي، تا با كه مي آميزي

چون مار کني زلفين وز پرده برون آيي

ناگه بزني زخمي چون کژدم و بگريزي

فتنه کنيم بر خود و پنهان شوي از چشمم

چون فتنه تو انگيزي از فتنه چه پرهيزي

مژگان تو خونم را چون آب همي ريزد

تو بر سر من محنت چون خاک همي بيزي

خون ريخته مي‌بيني گويي که نه خون توست

از غمزه بپرس آخر کاين خون که مي‌ريزي

بردي دل خاقاني و در زلف نهان کردي

ترسم ببري جانش وز طره در آويزي

***

از بوالعجبي هر دم رنگ دگر آميزي

عيسي نه‌اي و روزي صد رنگ برآميزي

ده رنگ دلي داري با هر که فراز آيي

يک‌رنگ شوي حالي چون آب و درآميزي

تا كي جگرم سوزي و در زلف به کار آري

نه مشک خلق گردد چون با جگر آميزي

صد زهر بياميزي و در کام دلم ريزي

چون نوش کنم زهر ز آن صعب‌تر آميزي

خود کژدم زلفت را زهري است که جان کاهد

حاجب نبود كز نو زهري دگر آميزي

از يک نظر تنها، دل باخته‌ام با تو

جان بازم اگر لطفي با آن نظر آميزي

گر هيچ شبي ز آن لب تسکين دلم سازي

از ديده گلاب آرم تا با شکر آميزي

شعر تر خاقاني چون در لبت آويزد

گويي که همي آتش با آب درآميزي

***

اي ديده ره ز ظلمت غم چون برون بري

چون نور دل نماند برون راه چون بري

اول چراغ بر کن و آنگه چراغ جوي

تا زان چراغ راه ز ظلمت برون بري

هجران يار بر جگرت زخم مار زد

آن زخم مار ني که به باد فسون بري

آن درد دل که برده‌اي آنگه عروسي است

در جنب محنتي که ز هجران کنون بري

خاقانيا حريف فراقي به دست خون

در خون نشسته‌اي چه غم دست خون بري

***

عتاب رنگ به ما نامه‌اي فرستادي

مرا به پرده‌ي تشريف راه وا دادي

صحيفه‌هاي معاني نوشتي و سر آن

به دست مهر ببستي و مهر بنهادي

چو نقش عارض و زلف تو نوک خامه‌ي تو

نمود بر ورق روز از شب استادي

فرا نمودي کاي بست رنج و محنت ما

به غم مباش که ما را هنوز بر يادي

مترس اگر چه به صد بند درد بسته شدي

کنون که بنده‌ي مايي ز هر غم آزادي

از آن زمان که بديدم نگار نامه‌ي تو

نگارنامه‌ي من گشت نامت از شادي

ز لطف‌ها که نمودي گمان برم که همي

در بهشت بر اهل نياز بگشادي

ز فصل‌ها که نوشتي يقين شدم که همي

دم مسيح بر مردگان فرستادي

دلي که از غم غربت چو دير بود خراب

به روزگار تو چون کعبه شد به آبادي

ز رغم آنکه مرا در غم تو طعنه زنند

غم تو شادي من شد که شادمان بادي

***

ز من گسستي و با ديگران بپيوستي

مرا درست شد اکنون که عهد بشکستي

به ياد سلطنه برخاستي معربدوار

بر آتشم بنشاندي و دور بنشستي

مرا به نيم کرشمه بکشتي اي کافر

فغان ز کفر تو و آه ازين سبک‌دستي

به مهر فاخته زآن پس که روي بنمودي

گريز جستي و از دام من برون جستي

براي مهر تو جان بر ميان همي بستم

چرا به کينه‌ي جانم ميان فرو بستي

خبر نداري کز بس کرانه جويي و کبر

ميان جانم بي‌رحم‌وار بگسستي

مرا طفيل کسان رستيي همي دادي

کنون ز دادن آن قدر نيز وارستي

بسا طويله‌ي گوهر که چشم من بگسست

چو در طويله‌ي بد گوهران بپيوستي

ستم بد آن که تو کردي به جان خاقاني

ستمگري مپسند، اي خداي چون هستي

***

يک زبان داري و صد عشوه‌گري

من و صد جان ز پي عشوه خري

از جگر خوردن توبه نکني

زآنکه پرورده به خون جگري

زهره داري تو ز بيم دل خويش

که بهر دم جگر ما بخوري

گفته بودي که تمامم به وفا

برو اي شوخ که بس مختصري

به دعاي سحري خواستمت

کارم افتاد به آه سحري

دست هجر تو دهانم بر دوخت

تا نگويم که مکن پرده دري

چند در چند همي بينم جور

چکنم گر نکنم نوحه‌گري

آب خاقاني گفتي ببرم

برده‌اي بالله و حقا که بري

***

تو را افتد که با ما سر درآري

کني افتادگان را خواستاري

مکن فرمان دشمن سر درآور

بدين گفتن چه حاجت؟ خود درآري

بهاي بوسه جان خواهي و سهل است

بها اينک، بياور تا چه داري

به يک دل وقت را خرسند مي‌باش

اگر چه لاغر افتاد اين شکاري

براي تو جهاني را بسوزم

اگر خو واکني از خامکاري

نهان از خوي خود درساز با من

که گر خويت خبر دارد نياري

مکن حق‌هاي خاقاني فراموش

اگر روزي حق ياران گزاري

***

ماهي که مه از قفاي او بيني

خورشيد ز روي و راي او بيني

جوزا کمر کلاه او يابي

گردون گره قباي او بيني

عاشق‌تر و زارتر ز من يابي

آن سايه که در قفاي او بيني

اندر دل سنگ اگر نشان جويي

هم سوخته‌ي هواي او بيني

او خود نزيد براي ما هرگز

جان کندن ما براي او بيني

با اين همه گنج‌هاي پر معني

خاقاني را گداي او بيني

***

داور جاني، پس اين فرياد جان چون نشنوي

يا رب آخر يا رب فرياد خوان چون نشنوي

داد خواهم بر درت در خاک و خون افغان کنان

گير داد عاشقان ندهي فغان چون نشنوي

آه سوزان کز ره دل مي‌برم سوي دهان

سوي دل باز آرم از راه دهان چون نشنوي

هر زمان گويي بگو تا خود نشان عشق چيست

من چه دانم داد عشقت را نشان چون نشنوي

جوش درياي سرشکم گوش ماهي بشنود

چون در آن دريا تو راندي جوش آن چون نشنوي

در کمين غمزها ترکان کمانکش داشتي

گاه تير افشاندن آواز کمان چون نشنوي

پرسي از حال دلم چون نشنوي فرياد من

حال دل چون پرسي از من هر زمان چون نشنوي

گوش زير زلف و زيور زان نهان کردي که آه

نشنوي پيدا ز من باري نهان چون نشنوي

گويمت کامروز جانم رفت دوشي بر زني

چون تويي جان داور جان، حال جان چون نشنوي

هر دمت خاقاني از چشم و زبان گنجي دهد

نام خاقاني به گوش دوستان چون نشنوي

کوه سيميني و در کوه اوفتد آواز گنج

آخر اين آوازه‌ي گنج روان چون نشنوي

***

اي رخ نور پاش تو پيشه گرفته دلبري

رونق آفتاب شد زآن رخ همچو مشتري

ماهي و چون عيان شوي شمع هزار مجلسي

سروي و چون روان شوي عشق هزار لشکري

طره‌ي تو بر غم من چون شب من به تيرگي

کيسه‌ي من ز ناز تو چون لب تو به لاغري

گر چه سپيد کاري است از همه روي کار تو

ليك قيامت است هم چشم تو در سيه‌گري

از سر رشک سوختم ز آن همه سوزم از درون

با همه آب ساختي ز آن همه آبي از تري

هم شکري تو هم نمک با تو چه نسبت آب را

چند به رغم دوستان دشمن خويش پروري

ابر زيان کار توست، ابر مکن دو چشم من

کآفت آن به تو رسد زآنکه به چشم من دري

اشک مرا چو روي خود دار عزيز اگر تو را

در خورد آب و آفتاب از پي ساز گازري

کنت تعاف نظرة من لحظات مقلتي

لست تخاف جمرة من ز فرات خاطري

سينه‌ي خاقاني اگر بشويي از زنگ عنا

پيش خدايگان تو را بيش کند ثناگري

***

دلم خاک تو شد گو باش من خون مي‌خورم باري

ز دست اين دل خاکي به دست خون درم باري

مرا مهره به کف ماند تو را داو روان حاصل

تو نو نو کعبتين ميزن که من در ششدرم باري

مرا گر خال گندمگونت جوجو مي‌کند گو کن

من آن جو سنگ خالت را به صد جان مي‌خرم باري

گر از من رخ نهان کردي سپاس ايزد كنم كاکنون

سپاس زندگاني نيست بي‌تو بر سرم باري

مپوش آن رخ ز من کآخر ز من نگزيرد آن رخ را

گر آن رخ آينه سيماست من خاکسترم باري

مرا در درد ناپرسان مپرس از من که سربسته

چه شب‌ها زنده مي‌دارم چه تب‌ها مي‌برم باري

چو آهي برکشم از دل مگو اي دوست دشمن خور

چه جاي دشمن است اي دوست خود را مي‌خورم باري

دلم گر باز من ‌ندهي دل ديگر به وامم ده

که بر خاک عراق اين بار بي‌دل نگذرم باري

جهان گفتي سفالي دان که خاقاني است ريحانش

جهان را گر چه ريحانم تو را خاک درم باري

به لشکرگاه دارم روي وبر سلطان فشانم جان

گر آن درياست وين خورشيد من نيلوفرم باري

***

خاکم که مرا مني نيابي

بادم که ز بي تني نيابي

هيچم به عيار تو دو جو کم

گر بر محکم زني نيابي

دشمن کامم ز دوستداريت

وز من دم دشمني نيابي

چون من تو شدم تو زي مغان شو

کآنجا تويي و مني نيابي

چون سايه مرا به تيرگي جوي

کاندر ره روشني نيابي

گفتي که چه نامي از دلت پرس

کز من صفت مني نيابي

نقش الحجر دل تو نامم

جز عاشق گلخني نيابي

بار دل من تويي که جز گل

بار گل خوردني نيابي

در سينه‌ي آتشين طلب دل

کاندر بر سوسني نيابي

دل تافته شد مجوي ازو صبر

کز آتش آهني نيابي

پيروزه‌ي چرخ را ز آهم

جز رنگ خماهني نيابي

خاقاني را چنان مکن گم

کانگه که طلب کني نيابي

***

تا حلقه‌هاي زلف به هم برشکسته‌اي

بس توبه‌هاي ما که بهم درشکسته‌اي

گاه از ستيزه گوش فلک برکشيده‌اي

گاه از کرشمه ديده‌ي اختر شکسته‌اي

دانم که مه جبيني اي آسمان شکن

اما ندانم آن که چه لشکر شکسته‌اي

آهسته‌تر، نه ملک خراسان گرفته‌اي

آسوده‌تر، نه رايت سنجر شکسته‌اي

در شاهراه عشق تو هر محملي که بود

بر دل شکستگان قلندر شکسته‌اي

در گوشه‌ها هزار جگر گوشه خورده‌اي

وز کبر گوشه‌ي کله اندر شکسته‌اي

يک مشت خاک غارت کردن نه مشکل است

بس کن که نه طلسم سکندر شکسته‌اي

در هم شکسته‌اي دل خاقاني از جفا

تاوان بده ز لعل که گوهر شکسته‌اي

خاقانيا نشيمن شروان نه جاي توست

بر پر سوي عراق كه نه پر شکسته‌اي

رو کز کمان گروهه‌ي خاطر به مهره‌اي

بر چرخ پر تير سخنور شکسته‌اي

***

از زلف هر کجا گرهي برگشاده‌اي

بر هر دلي هزار گره برنهاده‌اي

در روي من ز غمزه کمان‌ها کشيده‌اي

بر جان من ز طره کمين‌ها گشاده‌اي

بر هر چه در زمانه سواري به نيکويي

الا وفا و مهر کز اين دو پياده‌اي

گفتي جفا نه کار من است اي سليم دل

تو خود ز مادر از پي اين کار زاده‌اي

ديدي که دل چگونه ز من در ربوده‌اي

پنداشتي که بر سر گنجي فتاده‌اي

گفتي که روز سختي فرياد تو رسم

سخت است کار بهر چه روز ايستاده‌اي

خاقاني از جهان به پناه تو درگريخت

او را به دست خصم چرا باز داده‌اي

***

چو عمر رفته تو کس را به هيچ کار نيايي

چو عمر نامده هم اعتماد را به نشايي

عزيز بودي چون عمر و همچو عمر برفتي

چو عمر رفته ز دستم ندانم آنکه کي آيي

مرا چو عمر جواني فريب دادي و رفتي

تو همچو عمر جواني، برو نه اهل وفايي

دلم تو را و جهان را وداع کرد به عمري

که او به ترک سزا بود و تو به هجر سزايي

چو عمر نفس‌پرستان که بر محال گذشت آن

برفتي از سر غفلت نپرسمت که کجايي

تو را به سلسله‌ي صبر خواستم که ببندم

ولي تو شيفته چون عمر بيش بند نپايي

ز دست عمر سبک پاي سرگران به تو نالم

که عمر من ز تو آموخت اين گريخته پايي

تو همچو روزي بسيار نارسيده بهي ز آن

که عمر کاهي اگر چه نشاط دل بفزايي

مرا ز تو همه عمر است ماتم همه روزه

که همچو عيد به سالي دوبار روي نمايي

چو عمر رفته به محنت که غم فزايد يادش

به ياد نارمت ايرا که يادگار بلايي

چو روز فرقت ياران که نشمرند ز عمرش

ز عمر نشمرم آن ساعتي که پيش من آيي

ز خوان وصل تو کردم خلال و دست بشستم

به آب ديده ز عشقت که زهر عمر گزايي

مرا به سال مزن طعنه گر کهن شده سروم

که تو به تازگي عمر همچو گل به نوايي

تويي که نقب زني در سراي عمر و به آخر

نه نقد وقت بري کيسه‌ي حيات ربايي

چنان که از ديت خون بود حيات دوباره

دوباره عمر شمارم که يابم از تو جدايي

من از غم تو و از عمر سير گشتم ازيرا

چو غم نتيجه‌ي عمري چو عمر دام بلايي

به عمرم از تو چه اندوختم جزين زر چهره

به زر مرا چه فريبي که کيمياي جفايي

برو که تشنه‌ي ديرينه‌اي به خون من آري

نپرسم از تو که چون عمر زود سير چرايي

تنم ببندي و کارم به عمرها نگشايي

که کم عياري اگر چه چو عمر بيش بهايي

***

در عشق فتوح چيست داني

از دوست کرشمه‌ي نهاني

بيني ز کمان کشان غمزه

ترکان که کمين گشاي خواني

گفتي که ز عشق او نشان ده

کس داد نشان ز بي‌نشاني

سرنامه‌ي عشق کشتن آمد

سرنامه‌ي خلق زندگاني

گفتم به خيال او که آوخ

من دل سبکم تو جان گراني

دل گم شده‌ام کجا ندانم

جاي دل گم شده تو داني

خونم همه دل مني همه لب

مانم به تو و به من نماني

من خاك توام به جاي اينم

تو جان مني به جاي آني

آن سايه منم كه خاك خاكم

وان نور تويي كه جان جاني

گفتم چه شود كه من شوي تو

گفتا كه تو من شو ارتواني

گر من تو شوم تو نيست گردي

اما تو چو من شوي به ماني

خاقاني تو مزن ازين دم

کاين دم گهري است آسماني

بر دلدل دل چنان زن آواز

كز خندق غم برون جهاني

كز طبع تو در خزان عالم

پيداست بهار شادماني

امروز تو را مسلم آمد

در ملك سخن خدايگاني

هم نام تو خالق الكلام است

هم نعت تو خالق المعاني

***

ديوانه شوم چون تو پري‌وار نمايي

در سلسله‌ي زلف پري مار نمايي

خورشيدي و آنگه به شب آيي عجب اين است

شب روز نمايد چو تو ديدار نمايي

گر چه به شب آيينه نشايد نگريدن

در تو نگرم کآينه ديدار نمايي

***

اي ترک دلستان ز گلستان کيستي

خوش دلبري، ندانم جانان کيستي

بس نادره نگاري، بس بوالعجب بتي

ما را بگو که صورت ايوان کيستي

اي آنکه در صحيفه‌ي حسن آيتي شدي

گويي کز ايزد آمده در شان کيستي

اي تازه گلبني که شکفتي به ماه دي

با اين نسيم خوش ز گلستان کيستي

از کافري به سوي مسلماني آمدي

اين جا براي غارت ايمان کيستي

جهان‌ها ز آرزوي تو مي‌بگسلد ز هم

چون گويمت که بسته‌ي پيمان کيستي

دوش از برم برفتي و بر خوان نيامدي

امشب بگو کجايي و مهمان کيستي

خاقاني آن توست بهر موجبي که هست

معلوم کن ورا که تو خود ز آن کيستي

***

لاله رخا سمن برا سرو روان کيستي

سنگ‌دلا ستم‌گرا آفت جان کيستي

تير قدي کمان کشي زهره رخي و مهوشي

جانت فدا که بس خوشي جان و جهان کيستي

از گل سرخ رسته‌اي نرگس دسته بسته‌اي

نرخ شکر شکسته‌اي پسته دهان کيستي

اي تو به دلبري سمر، شيفته‌ي رخت قمر

بسته به کوه بر کمر، موي ميان کيستي

دام نهاده مي‌روي مست ز باده مي‌روي

مشت گشاده مي‌روي سخت کمان کيستي

شهد و شکر لبان تو جمله جهان از آن تو

در عجبم به جان تو تا خود از آن کيستي

***

باز از نواي دلبري سازي دگرگون مي‌زني

دير است تا در پرده‌اي از پرده بيرون مي‌زني

تا مهره واماليده‌اي کژ باختن بگزيده‌اي

نقشي که در کف ديده‌اي نه کم نه افزون مي‌زني

آه از دل پر خون من زين درد روز افزون من

هر شب براي خون من راي شبيخون مي‌زني

خاقاني از چشم و زبان شد پيش تو گوهرفشان

تو عمر او را هر زمان کيسه به صابون مي‌زني

***

اي سر زلف پر شكن سلسله دار كيستي

وي خم غمزه‌ي به خون در پي كار كيستي

من دل خويش را به خون كرده هميشه رهنمون

وز مي عشق در جنون تو به خمار كيستي

اي دل من به كام تو خطبه‌ي جان به نام تو

من شده صيد دام تو، تو به شمار كيستي

وقت سحر كه همنشين كرده به كار نازنين

گفت مرا كه هم چنين زار و نزار كيستي

گفتم گر چه يك نفس با تو نبود دست رس

سوخته‌ام در بن هوس تا به كنار كيستي

اي دل من تو را وطن بوي تو در هواي من

كيست كه گويد اين سخن با تو كه يار كيستي

***

قم بکرة و خذها با کورة الحياة

فالديک قد ينادي هات السلاف هات

در جام زيبقي کن گوگرد سرخ ذاتي

آن کيمياي جان‌ها در گوهر نباتي

راحا کعين ديک اصفي من الفرات

فالديک في اذان والکأس في الصلوة

لب تشنگان جان را سياره‌ي حياتي

بل يوسفان دل را از چاه غم نجاتي

فات‌الصبوح فاشرب مستدرک الفوات

انعم بها صبوحي واجمع بهاشتات

مي خواه ديو دل باش ار چه ملک صفاتي

از سرزنش چه ترسي نه قاضي‌ القضاتي

حفت اليک روحي حتي انحنت قناتي

لاالعمر في حسابي لاالصبر من حماتي

خاقانيا چو ديدي از عمر بي‌ثباتي

نطع هوس برافشان پندار شاه ماتي

وصف خدايگان خوان ار مرد معجزاتي

اقبال پادشا خواه ار صيد حادثاتي

***

ما انصف ندماني لو انکر ادماني

فالقهوة من شرطي لاالتوبة من شاني

ريحان به سفال اندر بسيار بود داني

آن جام سفالي کو و آن راوق ريحاني

لو تمزجها بالدم من ادمع اجفاني

يزدادلها صبغ في احمرها القاني

مجلس ز پري‌رويان چون بزم سليماني

باغنه‌ي داودي مرغان خوش الحاني

يا يوسف عللني اولامک اخواني

کم من علل يشفي من علة احزاني

شو گوش خرد برکش چون طفل دبستاني

تا پير مغان بيني در بلبله گرداني

اقبلت علي وصلي و احتلت لهجراني

اين القدم الاولي اين النظر الثاني

خاقاني اگر خواهي کز عشق سخن‌راني

کم زن همه عالم را پس گو کم خاقاني

چون بر ملک مشرق عيدي گهر افشاني

العبد نويس از جان بر تخته‌ي پيشاني

***

ادا ما الطير غنت للصباح

اجب داعي معاطاة الملاح

هوا پر خنده‌ي شيرين صبح است

بيار آن گريه‌ي تلخ صراحي

ارق فضلاتها فالارض عطلي

تحليها بوشي او وشاح

قباي صبح را مشکين زره زن

به موي زلف ترکان سلاحي

سير نوالديک عن عين‌السکاري

ويشد و کالسکاري و هو صاح

صلاح از مي سر رشته کند گم

صلاي مي اگر مرد صلاحي

کان الدار و الکاسات دارت

رياض اللهو حفت بالاقاحي

تويي تو راح را خاقانيا اهل

قفاي عقل زن گر اهل راحي

لشروان شاخ آخستان يمن

تري سعدالسعود علي‌ النواحي

***

تعاطي الکأس من شأن الصبوح

فسق الراح يا ريحان روحي

ببين هم ‌چون لبت خندان رخ صبح

بده چون اشک من جام صبوحي

هواک الکأس لاتستفت فيها

ولاتخف الهوي خوف الفضوح

لبت مي در مي است و نوش در نوش

بناميزد فتوح اندر فتوحي

جرحت القلب فاسق الراح صرفا

فاصفاها قصاص للجروح

سخن‌ها تازه کن خاقاني ايرا

کهن شد قول‌هاي بوالفتوحي

***

يا رب ليلي مظلم قد قلت يا رب ارحم

حتي تجلي الصبح لي في‌ الساترين المعلم

جام صبوحي ده قوي چون صبح بنمود از نوي

بويي چو باد عيسوي رنگ چو اشک مريمي

هاذي دماء الدن هافاشرب هنيئا في ‌الملا

فالنفس من قبل الصبي ربت صبياً بالدم

خون خورده‌اي نه مه پسر خون رزان مي خور دگر

کاين آدمي را آبخور خون است مسکين آدمي

***

رباعيات

***

دل خاص تو و من تن تنها اينجا

گوهر به کفت بماند و دريا اينجا

در کار توام به صبر مفکن کارم

کز صبر ميان تهي ‌ترم تا اينجا

***

عيسي لب و آفتاب رويي پسرا

زنار خط و صليب مويي پسرا

لشکرکشي و اسير جويي پسرا

خاقاني اسير شد چه گويي پسرا

***

اي تير هنر سهيل برجيس لقا

شعري فش و فرقدفر و ناهيد صفا

پيش رخ تو ماه و سماک و جوزا

خوارند چو پيش مهر پروين و سها

***

پذرفت سه بوس از لب شيرين ما را

يک شب به فريب داشت غمگين ما را

گفتم بده آن وعده‌ي دوشين ما را

دوشي بزد و نکرد تمکين ما را

***

سنگ اندر بر بسي دويديم چو آب

بار همه خار و خس کشيديم چو آب

آخر به وطن نيارميديم چو آب

رفتيم و ز پس باز نديدم چو آب

***

اي تيغ تو آب روشن و آتش ناب

آبي چو خماهن، آتشي چون سيماب

از هيبت آن آب تن آتش تاب

رفت آتشي از آتش و آبي از آب

***

خاقاني را ز بس که بوسيد آن لب

دور از لب تو گرفت تب خال از تب

آري لبت آتش است خندان ز طرب

از آتش اگر آبله خيزد چه عجب

***

طوطي دم و دينار نشان است آن لب

غماز و دو روي از پي آن است آن لب

زنهار ميالاي در آن لب نامم

کآلوده‌ي لب‌هاي کسان است آن لب

***

گر من به وفاي عشق آن حور نسب

در دام دگر بتان نيفتم چه عجب

حاشا که چو گنجشک بوم دانه طلب

کان ماه مرا هماي داده است لقب

***

بي زحمت تو با تو وصالي است مرا

فارغ ز تو با تو حسب حالي است مرا

در پيش خيال تو خيال است تنم

پيوند خيال با خيالي است مرا

***

از عشق بهار و بلبل و جام طرب

گل جان چمن بود که آمد بر لب

لب کن چو لب چمن کنون لعل سلب

جان چمن و جان چمانه بطلب

***

آمد به چمن مرغ صريحا به شغب

جان تازه کن از مرغ صراحي به طرب

چون بيني هر دو مرغ را گل در لب

منشين، لب گل جوي و لب دلجوي طلب

***

خاقاني اگر چه در سخن مردوش است

در دست مخنثان عجب دست خوش است

خود هر هنري که مرد ازو زهرچش است

انگشت نماي نيست، انگشت‌کش است

***

خاقاني اگر ز راحتت رنگي نيست

تشنيع مزن که با فلک جنگي نيست

ملکي که به جمشيد و فريدون نرسيد

گر هم به گدايي نرسد ننگي نيست

***

خاقاني اگر نقش دلت داغ يکي است

نانش ز جهان يا ز فلک بي‌نمکي است

گر جمله کژي است در جهان راست کجاست

ور جمله بدي است از فلک نيک از کيست

***

گم شد دل خاقاني و جان برد و يک است

وز غدر فلک خلاص را هم به شک است

هر مائده‌اي که دست‌ساز فلک است

يا بي‌نمک است يا سراسر نمک است

***

خاقاني از آن ريزش همت كه تو راست

جستن ز فلك ريزه‌ي روزي نه رواست

بهروزي و روزي ز فلك نتوان خواست

كو ريزه كشي از در روزي ده ماست

***

آب جگرم به آتش غم برخاست

سوز جگرم فزود تا صبر بکاست

هر چند جگر به صبر مي‌ماند راست

صبر از جگر سوخته چون شايد خواست

***

اي گوهر گم بوده کجا جوييمت

پاي آبله در کوي بلا جوييمت

از هر دهني يکان يکان پرسيمت

در هر وطني جدا جدا جوييمت

***

کس از رخ چون ماه تو بر برنگرفت

تا صد دامن ز چرخ گوهر نگرفت

ناسوختن از تو طمع خامم بود

تا بنده نسوخت با تو اندر نگرفت

***

دستي که گرفتي سر آن زلف چو شست

پايي که ره وصل نوشتي پيوست

زان دست کنون در غم دل دارم پاي

زان پاي کنون بر سر دل دارم دست

***

کرمي که چو زاهدان خورد برگ درخت

ني درخور زهد سازد از دنيا رخت

از ابرو و چشم ار به بتان ماند سخت

چه سود که نيستش به معشوقي بخت

***

چه آتش و چه خيانت از روي صفات

خائن رهد از آتش دوزخ هيهات

يک شعله از آتش و زميني خرمن

يک ذره خيانت و جهاني درکات

***

زنار خطي عيد مسيحا رويت

من کشته‌ي آن صليب عنبر بويت

آن شب که شب سده بود در کويت

آتش دل من باد و چليپا مويت

***

مسکين دلم از خلق وفايي مي‌جست

گمره شده بود، رهنمايي مي‌جست

ماننده‌ي آن مرد ختايي که به بلخ

برکرد چراغ و آشنايي مي‌جست

***

در جمله مرا عهد جواني بگذشت

ايام به غم چنين كه داني بگذشت

در مرگ خواص، زندگاني بگذشت

عمرم همه در مرثيه خواني بگذشت

***

گر عهد جواني چو فلک سرکش نيست

چندين چه دود که پاي بر آتش نيست

آنگاه که بود، ناخوشي‌ها خوش بود

و امروز که او نيست خوشي‌ها خوش نيست

***

مسکين تن شمع از دل ناپاک بسوخت

زرين تنش از دل سيه، پاک بسوخت

پروانه چو ديد کو ز دل پاک بسوخت

بر فرق سرش فشاند جان تاک بسوخت

***

خاقاني را دل تف از درد بسوخت

صبر آمد و لختي غم دل خورد بسوخت

پروانه چو شمع را دلي سوخته ديد

با سوخته‌اي موافقت کرد بسوخت

***

خاکي دلم اي بت ز نهان باز فرست

خون آلود است همچنان باز فرست

در بازاري که جان ز من، دل ز تو بود

چون بيع به سر نرفت جان باز فرست

***

بر جان من از بار بلا چيست که نيست

بر فرق من از تير قضا چيست که نيست

گويند تو را چيست که نالي شب و روز

از محنت روز و شب مرا چيست که نيست

***

گر سايه‌ي من گران بود بر نظرت

من رفتم و سايه رفت و دل ماند برت

هم زحمت من ز سايه‌ي تو برخاست

هم زحمت سايه‌ي من از خاک درت

***

سلطان ز در قونيه فرمان رانده است

بر خاقاني در قبول افشانده است

سيمرغ که وارث سليمان مانده است

شهباز سخن را به اجابت خوانده است

***

بيني کله شاه که مه قوقه‌ي اوست

گيتيش بگنجدي نگنجد در پوست

عفريت ستم زو که سليمان نيروست

در بند چو کوزه‌ي فقع بسته گلوست

***

چون سقف تو سايه نکند قاعده چيست

چون نان تو موري نخورد مائده چيست

چون منقطعان راه را نان ندهي

پس ز آمدن فيد بگو فايده چيست

***

خاقاني را شکسته ديدي به درست

گفتي که ز جاه دست مي‌بايد شست

زآن نفس که آب روي فرمايد جست

ما دست به آب روي شستيم نخست

***

نونو دلم از درد کهن ايمن نيست

و آن درد دلم که ديده‌اي ساکن نيست

مي‌جويم بوي عافيت لکن نيست

آسايشم آرزوست اين ممکن نيست

***

صبح شب برنايي من بوالعجب است

يک نيمه ازو روز و دگر نيمه شب است

دارم دم سرد و ترسم از موي سپيد

اين باد اگر برف نيارد عجب است

***

در پيش رخ تو ماه را تاب کجاست

عشاق تو را به ديده در خواب کجاست

خورشيد ز غيرتت چنين مي‌گويد

کز آتش تو بسوختم آب کجاست

***

خاقاني اگر خرد سرت را يار است

سيلي مزن و مخور که ناخوش کار است

زيرا سر هر کز خرد افسردار است

بر گردنش از زه گريبان عار است

***

ملاح که بهر ماه من مهد آراست

گفتي کشتي مرا چو کشتي شد راست

چندان خبرم بود که او کشتي خواست

در آب نشست و آتش از من برخاست

***

تندي کني و خيره کشيت آيين است

تو ديلمي و عادت ديلم اين است

زو بينت ز نرگس سپر از نسرين است

پيرايه‌ي ديلم سپر و زوبين است

***

آن دل که ز ديده اشک خون راند رفت

و آن جان که وجود بر تو افشاند رفت

تن بي‌دل و جان راه تو نتواند رفت

اسبي که فکند سم کجا داند رفت

***

مرغي که نواي درد راند عشق است

پيکي که زبان غيب داند عشق است

هستي که به نيستيت خواند عشق است

و آنچ از تو تو را باز رهاند عشق است

***

خاقاني اگر چه عقل دست خوش توست

هم محرم عشق باش کانده کش توست

داري تف عشق از تف دوزخ منديش

کآن آتش او هيزم اين آتش توست

***

خاقاني اسير يار زرگر نسب است

دل کوره و تن شوشه‌ي زرين سلب است

در کوره‌ي آتش چه عجب شفشه‌ي زر

در شفشه‌ي زر کوره‌ي آتش عجب است

***

عشق آمد و عقل رفت و منزل بگذاشت

غم رخت فرو نهاد و دل، دل برداشت

وصلي که در انديشه نيارم پنداشت

نقشي است که آسمان هنوزش ننگاشت

***

با يار سر انداختنم سود نداشت

در کار حيل ساختنم سود نداشت

کژ باخته‌ام بو که نمانم يکدست

هم ماندم و کژ باختنم سود نداشت

***

از عشق لب تو بيش تيمارم نيست

کالوده‌ي لب‌هاست سزاوارم نيست

گر خود به مثل آب حيات است آن لب

چون خضر بدو رسيد در کارم نيست

***

گر چه صنما همدم عيسي است دمت

روح القدسي چگونه خوانم صنمت

چون موي شدم ز بس که بردم ستمت

مويي مويي که موي مويم ز غمت

***

از خوي تو خسته‌ايم و ز هجرانت

در دست تو عاجزيم و در دستانت

نوش از کف تو مزيم و ز مرجانت

درد از لب تو چينم و از دندانت

***

ناوک زن سينه‌ها شود مژگانت

افسونگر دردها شود مژگانت

چون درد بديد آن لب افسون خوانت

از دست لبت گريخت در دندانت

***

تشوير بتان از رخ رخشان تو خاست

تسکين روان از لب خندان تو خاست

هر چند دواي جان ز مرجان تو خاست

درد دل ما ز درد دندان تو خاست

***

تب کرد اثر در گل عنبر بارت

آنک خوي تب نشسته بر گلزارت

بيمار بس است نرگس ‌خمارت

بيماري را چه کار با گلنارت

***

خاقاني را گلي به چنگ افتاده است

کز غاليه خالش جو سنگ افتاده است

زآن گل دل او بنفشه رنگ افتاده است

چون قافيه‌ي بنفشه تنگ افتاده است

***

در بخشش حسن آن رخ و زلفي که توراست

يک قسم فتادند چنان کايزد خواست

حسن تو بهار است و شب و روز آراست

قسم شب و روز در بهار آيد راست

***

چون سوي تو نامه‌اي نويسم ز نخست

باد از پي عزم ره کمر بندد چست

باد سحري نامه رسان من و توست

اي باد چه مرغي که پرت باد درست

***

خاقاني از آن شاه بتان طمع گسست

در کار شکسته‌اي چو خود دل دربست

پروانه چه مرد عشق خورشيد بود

کو را به چراغ مختصر باشد دست

***

نور رخ تو طلسم خورشيد شکست

خورشيد ز شرم سايه از خلق گسست

رخ زرد خجل خجل به مغرب پيوست

پيرايه سيه کرد و به ماتم بنشست

***

آن ماه دو هفته کرده عمدا هر هفت

آمد بر خاقاني و عذرش پذرفت

ناچار که خورشيد سوي ذره شود

ذره سوي خورشيد کجا داند رفت

***

عشقي که ز من دود برآورد اين است

خون مي‌خورم و به عشق درخورد اين است

انديشه‌ي آن نيست که دردي دارم

انديشه به تو نمي‌رسد درد اين است

***

از کوهه‌ي چرخ مملکت مه در گشت

وز گوشه‌ي نطع مکرمت شه در گشت

اسکندر ثاني است که از گه در گشت

يا سد سکندر که ز ناگه در گشت

***

تب داشته‌ام دو هفته اي ماه دو هفت

تب خال دميد و تب نهايت پذرفت

چون نتوانم لبانت بوسيد به تفت

تبخال مرا بتر از آن تب که برفت

***

بپذير دلي را که پراکنده‌ي توست

برگير شکاري که هم افکنده‌ي توست

با صد گنه نکرده خاقاني را

گر زنده گذاري ار کشي بنده‌ي توست

***

شب چون حلي ستاره درهم پيوست

ما هم چو ستارگان حلي‌ها دربست

با بانگ حلي چو در برم آمد مست

از طالع من حليش حالي بشكست

***

آن نرگس مخمور تو گلگون چون است

با دام تو پسته‌وار پر خون چون است

اي داروي جان و آفتاب دل من

چوني تو و چشم دردت اکنون چون است

***

تا يار عنان به باد و کشتي داده است

چشمم ز غمش هزار دريا زاده است

او را و مرا چه طرفه حال افتاده است

من باد به دست و او به دست باد است

***

غم بر دل خاقاني ترسان بنشست

كو بر لب آب و آتش آسان بنشست

يا رفته معزي و عزيزانش از پس

برخاست به ماتم خراسان بنشست

***

آن بت که ز عشق او دلم پر سود است

نقش کژ او هيچ نمي‌داند راست

پيش آمد امروز مرا صبحدمي

گفتم به دلم هر چه کني حکم تو راست

***

آن گل که به رنگ طعنه در مي کرده است

با عارض تو برابري کي کرده است

با روي تو روي گل ز خجلت در باغ

هم سرخ برآمده است و هم خوي کرده است

***

اي صيد شده مرغ دلم در دامت

من عاشق آن دو لعل ميگون فامت

اي ننگ شده نام رهي بر نامت

تا جان نبري کجا بود آرامت

***

از دست غم انفصال مي‌جويي، نيست

با ماه نو اتصال مي‌جويي، نيست

از حور و پري وصال مي‌جويي، نيست

با حور و پري خصال مي‌جويي، نيست

***

آن غصه که او تکيه‌گه سلطان است

بهتر ز چهار بالش شاهان است

آن غصه عصاي موسي عمران است

آرامگه او يد بيضا زان است

***

از غدر فلک طعن خسان صعب‌تر است

وز هر دو فراق غم رسان صعب‌تر است

صعب است فراق يار دلبر لکن

محتاج شدن به ناکسان صعب‌تر است

***

داني ز جهان چه طرف بربستم هيچ

وز حاصل ايام چه در دستم هيچ

شمع خردم ولي چو بنشستم هيچ

آن جام جمم ولي چو بشکستم هيچ

***

هيچ است وجود و زندگاني هم هيچ

وين خانه و فرش باستاني هم هيچ

از نسيه و نقد زندگاني همه را

سرمايه جواني است، جواني هم هيچ

***

خاقاني اساس عمر غم خواهد بود

مهر و ستم فلک بهم خواهد بود

جان هم به ستم درآمد اول در تن

و آخر شدنش هم به ستم خواهد بود

***

استاد علي خمره به جويي دارد

چون من جگري و دست و رويي دارد

من يک لبم و هزار خنده که پدر

هر دنداني در آرزويي دارد

***

هر روز فلک کين من از سر گيرد

بر دست خسان مرا زبون تر گيرد

با او همه کار سفلكان در گيرد

من سفله شدم بو که مرا بر گيرد

***

خاقاني وام غم نتوزد چه کند

چون گفت بلاست لب ندوزد چه کند

شمع از سر و تن در نفروزد چه کند

جان آتش و دل پنبه نسوزد چه کند

***

خاقاني را جور فلک ياد آيد

گر مرغ دلش زين قفس آزاد آيد

در رقص آيد چو دل به فرياد آيد

در فريادش عهد ازل ياد آيد

***

اين چرخ بدآيين نه نکو مي‌گردد

زو عمر کهن حادثه نو مي‌گردد

از چرخ مگو اين همه خاکش بر كن

کاين خاک نيرزد که بر او مي‌گردد

***

والا ملکي که داد سلطاني داد

من دانم گفت کام خاقاني داد

گفتم ملکا چه كام دل داني داد

چون عمر گذشته باز نتواني داد

***

تا در لب تو شهد سخنور باشد

نشگفت اگر شهد تب آور باشد

شايد که تب تو حسن پرور باشد

خورشيد به تب لرزه نکوتر باشد

***

چون قهر الهي امتحان تو کند

حصن تو نهنگ جان‌ستان تو کند

و آنجا که کرم نگاهبان تو کند

از کام نهنگ حصن جان تو کند

***

درد سر مردم همه از سر خيزد

چون يافت کله درد قويتر خيزد

داري سر آن کز سر سر برخيزي

تا درد سر و بار کله برخيزد

***

اين بند که بر دلم کنون افکندند

نقبي است که بر خانه‌ي خون افکندند

دل کيست کز او صبر برون افکندند

خيمه چه بود چونش ستون افکندند

***

آنجا که قضا رهزن حال تو شود

گر خانه حصار است وبال تو شود

چون رحمت حق صورت فال تو شود

صحراي گشاده حصن مال تو شود

***

ساقي رخ من رنگ نمي‌گرداند

ناله ز دل آهنگ نمي‌گرداند

باده چه فزون دهي چو کم فايده نيست

کآن سيل تو اين سنگ نمي‌گرداند

***

پيغام غمت سوي دلم مي آيد

زخمت همه بر روي دلم مي‌آيد

دل پيش درت به خاك خواهم كردن

كز خاك درت بوي دلم مي‌آيد

***

هر يك چند از خسان جهان سير آيد

روشن جاني از آسمان زير آيد

خاقاني از اين جنس درين دور مجوي

بر ره منشين كه كاروان دير آيد

***

كو آنكه به پرهيز و به توفيق و سداد

هم باقر بود و هم رضا هم سجاد

از بهر عيار دانش اكنون به بلاد

كو صيفري و كو محك و كو نقاد

***

ديدي كه نسيم نوبهاري بوزيد

ما را ز بهار ما نسيمي نرسيد

دردا كه چو گل پرده‌ي خلوت بدريد

آن گل رخ ما پرده نشيني بگزيد

***

درياب که دل برفت و تن هم بنماند

وآن سايه که بد نشان من هم بنماند

من در غم تو نماندم اين خود سخن است

کاين جا که منم جاي سخن هم بنماند

***

آن تن که حساب وصل مي‌راند نماند

و آن جان که کتاب صبر مي‌خواند نماند

گر بوي بري که غم ز دل رفت، نرفت

ور وهم کني که جان بجا ماند، نماند

***

در باغ شعيب و خضر و موسي نگريد

يا چشمه‌ي خضر و ماه و شعري نگريد

در زير درخت شاخ طوبي نگريد

بر آب روان سايه‌ي مولي نگريد

***

جانان شد و دل به دست هجرانم داد

هجر آمد و تب‌هاي فراوانم داد

تب اين همه تب‌خال پي آنم داد

تا بر لب يار بوسه نتوانم داد

***

تا عشق به پروانه در آموخته‌اند

زو در دل شمع آتش افروخته‌اند

پروانه و شمع اين هنر آموخته‌اند

کز روي موافقت بهم سوخته‌اند

***

در راه تو گوشم از خبر باز افتاد

در وصل تو چشمم از نظر باز افتاد

چون خوي تو را به سر نيفتاد دلم

از پاي درآمد و به سر باز افتاد

***

لعلت چو شکوفه عقد پروين دارد

روي تو چو لاله خال مشکين دارد

من در غم تو چو غنچه بندم زنار

تا نرگس تو چو خوشه زوبين دارد

***

در باغچه‌ي عمر من غم پرورد

نه سرو نه سبزه ماند، نه لاله، نه ورد

بر خرمن ايام من از غايت درد

نه خوشه نه دانه ماند، نه کاه نه گرد

***

چون درد تو بر دلم شبيخون آورد

دندانت موافق دلم گشت به درد

اندر همه تن نبود جز دندانت

کو با دل من موافقت داند کرد

***

روزي فلکم بخت بدر باز آرد

باز از دل گم بوده خبر باز آرد

هجران بشود آتشم از دل ببرد

وصل آيد و آبم به جگر باز آرد

***

معشوقه ز لب آب حيات انگيزد

پس آتش تب چرا ازو نگريزد

آن را که ز لب دم مسيحا خيزد

آخر به چه زهره تب در او آويزد

***

زلف تو بنفشه ار غلامي فرمود

زين روي بنفشه حلقه در گوش نمود

در باغ بنفشه را شرف زان افزود

کو حلقه به گوش زلف تو خواهد بود

***

چون نامه‌ي تو نزد من آمد شب بود

برخواندم و زو شبي دگر کردم سود

پس نور معاني تو سر بر زد زود

اندر دو شبم هزار خورشيد نمود

***

خاقاني از آن کام که يارت ندهد

نوميدي و چرخ داد کارت ندهد

در آرزويي که روزگارت ندهد

غرقه شدي و زود گذارت ندهد

***

گر بد دارد و گر نکو او داند

گر جرم کند و گر عفو او داند

تا زنده‌ام از وفا نگردانم سر

من بر سر اينم آن او او داند

***

گردي لبت از لبم به بوسي آزرد

تب دوش تن مرا بيازرد به درد

امروز تبم برفت و تب خال آورد

تب خال مکافات لبم خواهد کرد

***

دندان من ار دوش لبت رنجان کرد

تب با تن من به رنج صد چندان کرد

چون دست درازي به لبت دندان کرد

تبخال چرا لب مرا بريان کرد

***

رخسار تو را که ماه و گل بنده بود

لشکرگه آن زلف سر افکنده بود

زلفت به شکار دل پراکند آري

لشکر به شکارگه پراکنده بود

***

آهو بودي پلنگ بد ساز مگرد

گرگ آشتيي بکن سر افراز مگرد

داني که ز عشق تو دلم نيمه نماند

چون آمده‌اي ز نيمه ره باز مگرد

***

غم شحنه‌ي عشق است بلا انگيزد

جان خواهد شحنگي و رنگ آميزد

خاقاني اگر سرشک خونين ريزد

گو ريز و مگو که شحنه زين برخيزد

***

خاقاني اميد بر تو بيشي نكند

كس بر تو به گاه عهد پيشي نكند

خويشان كهن عهد چو بيگانه شدند

بيگانه‌ي نو رسيده خويشي نكند

***

اي كشته مرا لعل تو مانند بسد

وي كشته به دندان بسد عاشق صد

درياب مرا دلا سبكتر بر كش

زآن پيش كه تر تر شود از آب نمد

***

امشب نه به کام روزگار است آن مرد

ناخورده شراب در خمار است آن مرد

آسيمه سر فراق يار است آن مرد

القصه به طول‌ها چه زار است آن مرد

***

صد بار وجود را فرو بيخته‌اند

تا همچو تو صورتي برانگيخته‌اند

سبحان الله ز فرق سر تا قدمت

در قالب آرزوي ما ريخته‌اند

***

دري که شب افروزتر از اختر بود

از گوهر آفتاب روشن‌تر بود

بربود ز من آنکه تو را رهبر بود

مانا که کلاه چرخ را درخور بود

***

آن شب که دلم نزد تو مهمان باشد

جانم همه در روضه‌ي رضوان باشد

جانم بر توست ليک فرمان باشد

کامشب تن من نيزد بر جان باشد

***

تا چشم رهي چشم تو را چشمک داد

از چشمه‌ي چشم من دو صد چشمه گشاد

هر چشم که از چشم بدش چشم رسيد

در چشمه‌ي چشم تو چنان چشم مباد

***

رخساره‌ي عاشقان مزعفر بايد

ساعت ساعت زمان زمان‌تر بايد

آن را که چو تو نگار در بر بايد

دامن دامن، کله کله زر بايد

***

دل‌ها همه در خدمت ابروي تواند

جان‌ها همه صيد چشم جادوي تواند

ترکان ضمير من به شب‌هاي دراز

جوبک زن بام زلف هندوي تواند

***

چون رايت حسن تو بر افلاک زنند

عشاق تو آتش اندر املاک زنند

اي عالم دل ولايت تن بگذار

تا پيرهن شاهد جان چاک زنند

***

چون زاغ سر زلف تو پرواز کند

در باغ رخت به کبر پر باز کند

در باغ تو زآن زلف پرانداز کند

تا بر گل تو بغلطد و ناز کند

***

اي از دل دردناک خاقاني شاد

غم‌هاي تو کرد خاک خاقاني باد

روزي که کني هلاک خاقاني ياد

برخي تو جان پاک خاقاني باد

***

بخت ار به تو راه دادنم نتواند

باري ز خودم خلاص دادن داند

تا مانده‌ام از عشق توم بنشاند

از غصه‌ي بي تو ماندنم برهاند

***

تا زخم مصيبت دل خاقاني آزرد

از ناله‌ي او جهان بناليد به درد

از بس كه طپانچه زد فرا روي چو ورد

رويش چو فلك كبود و چون مه شد زرد

***

اي بت علم سيه ز شب صبح ربود

برخيز و مي صبوحي اندر ده زود

بردار ز خواب نرگس خون‌آلود

برخيز که خفتنت بسي خواهد بود

***

خاقاني هر شبت شبستان نرسد

تو مفلسي اين نعمتت آسان نرسد

هر شب طلب وصل که رويين دژ را

هر روز سفنديار مهمان نرسد

***

خاقاني از اين خانه و خان غدار

برخيز و به خانيان كليدش بسپار

خضري تو به خان و خانه چون داري كار

رو خانه و خوان به خضر خان باز گذار

***

خاقاني از آن که بود سلطان هنر

چون شمع بسي نشست بر کرسي زر

اکنون چو چراغ است به کشتن درخور

بر نطع نشسته اشک ريزان در بر

***

خاقاني اگر يار نمايد رخسار

رخسار چو زر به ناخنان خسته مدار

از ناخن و زر چهره برنايد کار

کز تو همه زر ناخني خواهد يار

***

اي داده تو را دست سپهر و دل دهر

از بخت قرار بخت و از دولت بهر

مهر تو کند به لطف و کين تو به قهر

از شوره گل، از غوره مل، از شکر زهر

***

خاقاني را دم کني اي دمنه‌ي عصر

کو شتربه است و شير نر اسعد نصر

نور از سر قصر آوري اندر بن چه

سايه ز بن چاه بري بر سر قصر

***

خاقاني از اين مختصران دست بدار

در کار شگرف همتي دست برآر

پروانه مشو جان به چراغي مسپار

خورشيد پرست باش نيلوفر وار

***

اي چرخ مهم را ز سفر باز آور

در ره دلش از راه به بر باز آور

حال دل من يك به يك از من بشنو

با او دو به دو بگو خبر باز آور

***

دل کوفته‌ام چو تخمکان ز آتش قهر

بس شسته به هفت آب ز آلايش دهر

تو بذر قطونا شدي اي شهره‌ي شهر

بيرون همه ترياک و درون سو همه زهر

***

خاکي دل من به آتش آكنده مدار

آبم مبر و چو خاکم افکنده مدار

چون کار من از بخت فراهم نکني

در محنت و غم مرا پراکنده مدار

***

گفتم به دل ار چو ني ببرندم سر

ننشينم تا نخايم آن شکر تر

پيش شکر از پر مگس ساخت سپر

گفت ار مگسي بر ننشيني به شکر

***

اي نام تو در شهر به خوبي مشهور

وصل تو تمناي هزاران مهجور

با روي تو کآفتاب ازو يابد نور

شروان به بهشت ماند اي بچه‌ي حور

***

روز تو برون شود ز روزن يک روز

مرغ تو بپرد از نشيمن يک روز

گيرم که به کام دوست باشي همه سال

ناکام شوي به کام دشمن يک روز

***

اي چشم تو فتنه‌ي فلک را قلوز

هجران تو شير شرزه را گيرد بز

اي زلف تو بر کلاه خوبي قندز

با غارت تو عفي الله از غارت غز

***

اي ماه شب است پرده‌ي وصل بساز

وي چرخ مدر پرده‌ي خاقاني باز

اي شب در صبحدم همي دار فراز

وي صبح کليد روز در چاه انداز

***

اي زلف بتم به شب سياهي ده باز

وي شب شب وصل است دژم باش و دراز

اي ابر براي و پرده بر ماه طراز

وي صبح کرم کن به عدم زآن سو ياز

***

دل سغبه‌ي عشق توست با تن مستيز

واينک دل و تن تر است با من مستيز

بيداد تو ريخت خونم انصاف بده

اي دوست کش غريب دشمن مستيز

***

آن کعبه‌ي دل گرفته رنگ است هنوز

با ماش به پاي پيل جنگ است هنوز

داديم ز دست پيل بالا زر و سيم

هم دست مراد زير سنگ است هنوز

***

خاقاني رو چو سير عريان فش باش

تو تو چو پياز و دل پر از آتش باش

چون جنبش چرخ گندنايي کش باش

گشنيز تويي ديگ فلک را خوش باش

***

او رفت و دلم باز نيامد ز برش

من چشم به ره، گوش به در بر اثرش

چشم آيد زي گوش که داري خبرش

گوش آيد زي چشم که ديدي دگرش

***

در طبع بهيمه سار مردم خو باش

با عادت ديوسان ملک نيرو باش

چون جان به نکو داشت بود با او باش

گر حال بد است کالبد را گو باش

***

خاقاني اسير توست مازار و مکش

صيدي است فکنده‌ي تو بردار و مکش

مرغي است گرفته‌ي تو مگذار و مکش

گر بگريزد به بند باز آر و مکش

***

خاقاني اگر نه خس نهادي خوش باش

گام از سر کام در نهادي خوش باش

هر چند به ناخوشي فتادي خوش باش

پندار در اين دور نزادي خوش باش

***

ماند به بهشت آن رخ گندم گونش

عشاق چو آدم است پيرامونش

خاقاني را نرفته بر گندم دست

عمدا ز بهشت مي‌کند بيرونش

***

خاقاني اگر كه خاک توست اي مه فش

چون آتش و آب و باد باشد سرکش

چندان با دست در سر خاکي او

کان را نبرد آب و نسوزد آتش

***

اي گشته خجل ز آن رخ گلگون گل و شمع

وز رشک تو در سرشک و در خون گل و شمع

من در هوس آن رخ همچون گل و شمع

كرده خوي سرد و گرم همچون گل و شمع

***

خاقاني را طعنه مزن زهر آميغ

کز حکم شما نه ترس دارد نه گريغ

از کشتن و سوختن تنش نيست دريغ

کو آتش و کو درخت و کو زه، کو تيغ

***

برداشت فلک به خون خاقاني تيغ

تا ماه مرا کرد نهان اندر ميغ

دي بوسه زدم بر آن لب نوش آميغ

امروز که بر خاک زنم واي دريغ

***

خاقاني را دلي است چون پيکر تيغ

رخ چون حلي و سرشک چون گوهر تيغ

تهديد سر تيغ دهي کو سر تيغ

تا دست حمايل کند اندر بر تيغ

***

در عشق تو موي شد زبانم به گزاف

کان موي ميان دلم ز غم کرد معاف

بر هر سر موي من غمت راست مصاف

مويي شده‌ام به وصف تو موي شکاف

***

نه خاک توام به آدمي کرده‌ي عشق

نه مرغ توام به دانه پرورده‌ي عشق

پس بر چو مني پرده دري را مگزين

کآهنگ شناس نيست در پرده‌ي عشق

***

زرين چکنم قدح گلين آر اي دل

پاي از گل غم مرا برون آر  اي دل

تا از گل گورم ندمد خار اي دل

گلگون مي در گلين قدح دار اي دل

***

يارت نکند به مهر تمکين اي دل

او نيست حريف، مهره بر چين اي دل

از يار سخن مگوي چندين اي دل

خيز از سر او خموش بنشين اي دل

***

از آتش عشق آب دهانم همه سال

در آب چو آتش به فغانم همه سال

بر خاک چو باد بي‌نشانم همه سال

بر باد چو خاک جان‌فشانم همه سال

***

اي بدر همال قدر خورشيد جمال

کيوان دل مشتري رخ زهره مثال

قوس ابرو و عقرب خطي و تير خصال

پروين دندان، سهيل تن، جوزا فال

***

بنمود بهار تازه رخسار اي دل

بر باد نهاده باده پيش آر اي دل

اکنون که گشاد چهره گلزار اي دل

ما و مي گلرنگ و لب يار اي دل

***

سوزي که در آسمان نگنجد دارم

وان ناله که در دهان نگنجد دارم

گفتي ز جهان چه غصه داري آخر

آن غصه که در جهان نگنجد دارم

***

کو زهر؟ که نام دوستگانيش نهم

کو تيغ؟ که آب زندگانيش نهم

کو زخم؟ که حکم آسمانيش نهم

کو قتل؟ که نزل آن جهانيش نهم

***

من ميوه‌ي خام سايه پرورد نه‌ام

جز چشمه‌ي خورشيد جهان‌گرد نه‌ام

گر بر سر خصمان که نه مردند و نه زن

سرپوش زنان نيفکنم مرد نه‌ام

***

ز آن نوش کند زهره شراب سخنم

کز فرق فلک گذشت آب سخنم

درد سر شش ماهه به ناچيز شود

اي هر که به سر كند گلاب سخنم

***

امروز كه خورشيد سماي سخنم

كس را نرسد دست به پاي سخنم

خورشيد كه پادشاه هفت اقليم است

در كوي جهان است گداي سخنم

***

اي پيش تو مهر و ماه و تير و بهرام

برجيس و زحل، زهره حمل ثور غلام

جوزا سرطان خوشه کمان شيرت رام

ميزان، عقرب، دلو، بره ، حوت به دام

***

ما ژنده سلب شديم در خز نخزيم

جز خار نخاييم و بجز گز نگزيم

از لعل بتان شکـَّر رامز نمزيم

رخسار به خون دختر رز نرزيم

***

گويند كه هر هزار سال از عالم

آيد به وجود اهل وفايي محرم

آمد زين پيش و ما نزاده ز عدم

آيد پس از اين و ما فرو رفته به غم

***

خاقاني را ز آن رخ و زلفين به خم

دل عود بر آتش است و اشک آب بقم

هم زآن رخ و زلف کاب نوشند بهم

چون شمشادش جوان کن اي سرو ارم

***

آن ماه به کشتي در و من در خطرم

چون کشتي از آب ديده آسيمه سرم

ز آن باد کز او به شادي آرد خبرم

چون آب بشيبم و چو کشتي بپرم

***

آزار کني و جور فرمايي هم

رحمت نکني و روي ننمايي هم

بوسه چه طلب کنم چه پيش آرم عذر

دانم که نبخشي و نبخشايي هم

***

بي‌ آنکه بدي بجاي آن مه کردم

يا هيچ گنه نعوذ بالله کردم

از جرم نکرده توبه صد ره کردم

چون توبه قبول نيست کوته کردم

***

گردون قفسي است سبز پر چشمه چو دام

مرغان هم از اين قفس پريدند مدام

دير است در اين قفس نديده است ايام

يك مرغ چو من هماي خاقاني نام

***

گر هيچ به بندگيت در خور باشم

در شهر تو سال و مه مجاور باشم

شروان ز پي تو كعبه شد جان مرا

گر بر گردم ز كعبه كافر باشم

***

در عشق شكسته بسته داني چونم

لب بسته و دل شكسته داني چونم

تو مجلس مي نشانده دانم چوني

من غرقه‌ي خون نشسته داني چونم

***

تو گلبن و من بلبل عشق آرايم

جز با تو نفس ندهم و دل ننمايم

در فرقت تو بسته زبان مي آيم

تا باز نبينمت زبان نگشايم

***

بر فرق من آتش تو فشاني و دلم

بر رهگذر غم تو نشاني و دلم

از جور تو جان رفت تو ماني و دلم

من ترک تو گفته‌ام تو داني و دلم

***

سروي است سياه چرده آن ماه تمام

بر آب دو عارضش خطي آتش فام

شکل خط او به گرد عارض مادام

چون سرخي مغرب است در اول شام

***

من دست به شاخ مه مثالي زده‌ام

دل داده و پس صلاي مالي زده‌ام

او خود نپذيرد دل و مالم اما

اختر بگذشتن است، فالي زده‌ام

***

نو نو غم آن راحت جان من دارم

جوجو جاني در اين جهان من دارم

نازي که جهان بسوزد آن او دارد

آهي که فلک بدرد آن من دارم

***

کشتند مرا کز تو پراکنده شوم

غم نيست اگر بر درت افکنده شوم

تو چشمه‌ي حيواني و من ماهي خضر

هر گه که به تو باز رسم زنده شوم

***

چون سايه اگر باز به کنجي تازم

همسايه‌ي من سايه نبيند بازم

ور سايه ز من کم کند آن طنازم

از سايه‌ي خود هم نفسي بر سازم

***

دل دل طلبيد از پي ره دلجويم

بدرود کنان کرد گذر بر کويم

گفتم که ز راه راه و دل دل کم کن

بنگر که من آه آه و دل دل گويم

***

خورشيد تو نيلوفر نازنده منم

تن غرقه به اشک در شکرخنده منم

رخ زرد و کبود دل سرافکنده منم

شب مرده ز غم، روز به تو زنده منم

***

هر روز در آب ديده آتش يابم

شد ز آتش و آب صبر برده خوابم

هر چند که برد آتش عشقت آبم

در عشق چو آب پاک و آتش نابم

***

مهر تو برون آستان اندازم

خاك از ستمت بر آسمان اندازم

بشكافم سينه و برون آرم دل

تا مهر تو در پيش سگان اندازم

***

بي آنكه به هيچ جرم راي آوردم

صد ره به تو عذر جان فزاي آوردم

گر عذر مرا نمي پذيري مپذير

من بندگي خويش به جاي آوردم

***

غمخوار توام غمان من من دانم

خونخوار مني زيان من من دانم

تو ساز جفا داري و من سوز وفا

آن تو تو داني، آن من من دانم

***

ديوانه‌ي چنبري هلال تو منم

پروانه‌ي عنبري مثال تو منم

نيلوفر خورشيد جمال تو منم

خاکستر آتش خيال تو منم

***

در خواب شوم روي تو تصوير کنم

بيدار شوم وصل تو تعبير کنم

گر هر دو جهان خواهي و جان و دل و تن

بر هر دو و هر سه چار تکبير کنم

***

دود افکن را بگو که بس نالانم

دودي بر شد که دودگين شد جانم

بر من بدلي کرد به دل جانانم

دل گرداني مکن که سرگردانم

***

اي کرده تن و جان مرا مسکن غم

در باغ دلم شکفته شد سوسن غم

تا پاي مرا کشيد در دامن غم

غم دشمن من شده است و من دشمن غم

***

اكنون كه شب آمد برود جانانم

كو خورشيد است عادتش مي‌دانم

دل چنگ همي زند بهر دم در من

كو را بگذاري تو بر آيد جانم

***

چون پاي غم ار ز مجلست بيرونم

از دست غمت چو مي در آب و خونم

تو مجلس مي نشانده دانم چوني

من غرقه‌ي خون نشسته داني چونم

***

گفتي بروم، مرو به غم منشانم

تا دست به جان درنکند هجرانم

جانم به لب آمده است و من مي‌دانم

هان تا نروي تا نه برآيد جانم

***

روز از پي هجر تو بفرسود دلم

شب در پي روز وصل نغنود دلم

بس روز که چون روز روان بود دلم

تا با تو شب شبي بياسود دلم

***

از حلقه‌ي زلف تو سر افكنده ترم

وز جرعه‌ي جام تو پراكنده ترم

گر چه ز شبه دل تو آزادتر است

از لعل نگين تو تو را بنده ترم

***

اي سلسله‌ي زلف تو يکسر جنبان

ديوانه شدم سلسله کمتر جنبان

دارم سر آن که با تو در بازم جان

گر هست سر منت سري در جنبان

***

تا بر هدف فلک زدم تير سخن

از حلقه گسسته گشت زنجير سخن

طبع سخنم همچو عسل خواهد بود

طبعم چو شکر فکند در شير سخن

***

خاقاني اگر ز خود نهي گام برون

مهره‌ات شود از ششدر ايام برون

تا يک نفست آمدن از کام برون

مرغ تو پريده باشد از دام برون

***

بيداد بر اين تنگدل آخر بس کن

اي ظالم ده رنگ دل آخر بس کن

از خيره کشيت سنگ بر من بگريست

اي خيره ‌کش سنگ‌دل آخر بس کن

***

بس کور دل است اين فلک بي‌سر و بن

زآن کم نگرد به صورت آراي سخن

خاقاني اگر مميزي عرضه مکن

آن يوسف تازه را بر اين گرگ کهن

***

دل خون شد و آتش زده دارم ز درون

پيش آرميي چو خون كه هست آتش گون

مي آتش و خون است فرو ريزم خون

آتش به سر آتش و خون بر سر خون

***

خاقاني از اين چرخ سيه کاسه‌ي دون

چوني تو در اين گلخن خاکسترگون

از چشم و دلي چو ديگ گرمابه کنون

کآتش ز درون داري و آب از بيرون

***

خاقاني را كه هست سلطان سخن

صد لعل فزون نهاد در كان سخن

امروز چنان نمود برهان سخن

كز جمله ربود گو ز ميدان سخن

***

تا بشنودم کآهوي شيرافکن من

ماتم زده شد چون دل بي‌مسکن من

حقا و به جان او که جان در تن من

بنشست به ماتم دل روشن من

***

خاقاني اگر تويي ز صافي نفسان

بر گردن کس دست به سيلي مرسان

زيرا که ابر گردن آزاد کسان

شمشير رسد به که رسد دست خسان

***

خاقاني از اول که دمي داشت فزون

مي‌بود درون پرده چون پرده درون

از مجلس خاص خاصگان است اکنون

چون حلقه درون در و چون حلقه برون

***

ماها دلم از وصال پر نور بکن

ميلي سوي اين خاطر رنجور بکن

اي يوسف وقت جنگ را دور بکن

گرگ آشتيي با من مهجور بکن

***

خاقاني اگر چه دارد از درد نهان

جان خسته و ديده غرقه و دل بريان

اينك سوي وصل تو فرستاد اي جان

جان تحفه و ديده مژده و دل قربان

***

تيغ از تو و لبيک نهاني از من

زخم از تو و تسليم جواني از من

گر دل دهدت که جان ستاني از من

از تو سر تيغ و جان فشاني از من

***

پيداست که سوداي تو دارم پنهان

صفرا مکن اين آتش سودا بنشان

دارم سر آنکه با تو در بازم سر

گر هست سر منت سري در جنبان

***

گر خاک ز من به اشک خون پالودن

ناليد، منال کو گه آسودن

زينسان که فراق خواهدم فرسودن

بر خاک ز من سايه نخواهد بودن

***

چون زندگي آفت است جانم گم کن

چون سايه حجاب است نشانم گم کن

چون بي‌تو سر و پاي جهان نيست پديد

بر زن سر غمزه و جهانم گم کن

***

امروز به حالي است ز سودا دل من

ترسم نکشد بي ‌تو به فردا دل من

در پاي تو کشته گشت عمدا دل من

شد کار دل از دست، دريغا دل من

***

خاقاني را غم نو و درد کهن

آورد بدين يک نفس و نيم سخن

تا من به تو زنده‌ام به دل کس نکنم

چون من رفتم تو هر چه خواهي ميکن

***

اي دوست به ماتم چه نشيني چندين

كز ماتم تو شديم با مرگ قرين

زين ماتم كاندروني اي شمع زمين

چون بر خيزي به ماتم ما بنشين

***

تا رخت بيفكند به صحرا دل من

سرمايه زيان كرد ز سودا دل من

يك موي نماند از اجل تا دل من

القصه به طول ها دريغا دل من

***

خاقاني اگر کسي جفا دارد خو

پاداش او وفا کن و باز مگو

آن کن به جهانيان ز کردار نکو

گر با تو کند جهان نيازاري ازو

***

خاقاني از اين کوچه‌ي بيداد برو

تسليم کن اين غمکده را شاد برو

جاني ز فلک يافته‌ي بند تو اوست

جاني به فلک باز ده آزاد برو

***

کو آن مي دير سال زود افکن تو

محراب دل من ز حيات تن او

ميخانه مقام من به و مسکن تو

خم بر سر من، سبوي بر گردن او

***

اي چشم بد آمده ميان من و تو

داده به كف هجر عنان من و تو

از نطق فرو بست زبان من و تو

من دانم و تو درد نهان من و تو

***

خود را به سفر بيازمودم بي‌تو

جان کاستم و عنا فزودم بي‌تو

هم آتش غم به دست سودم بي‌تو

هم سوده‌ي پاي هجر بودم بي‌تو

***

اي راحت سينه، سينه رنجور از تو

وي قبله‌ي ديده، ديده مهجور از تو

با دشمن من ساخته‌اي دور از من

در دوري تو سوخته‌ام دور از تو

***

اي شاه بتان، بتان چو من بنده‌ي تو

در گريه‌ي تلخم از شکرخنده‌ي تو

تو بادي و من خاک سر افکنده‌ي تو

چون تند شوي شوم پراکنده‌ي تو

***

کردم به قمار دل دو عالم به گرو

من نيز به دستخون و سر هم به گرو

ماندم همه و نماند چيزي با من

من ماندم و نيم جان به يک دم به گرو

***

چشمم به گل است و مرغ دستان زن و تو

ميلم به مي است و رطل زود افکن تو

زين پس من و صحرا و مي روشن و تو

من چون تو و تو چون من و من بي من تو

***

دل هر چه کند عشق فزون آيد از او

شد سوخته بوي صبر چون آيد از او

شايد که سرشک خون برون آيد از او

کان رنگ بزد که بوي خون آيد از او

***

تب کرد اثر در رخ و در غبغب تو

مه زرد شد اندر شکن عقرب تو

چون هست فسون عيسي اندر لب تو

افسون لبت چون نجهاند تب تو

***

کو عمر؟ که داد عيش بستانم از او

کو وصل؟ که درد هجر بنشانم از او

کو يار؟ که گر پاي خيالش به مثل

بر ديده نهد ديده نگردانم از او

***

هر روز بود تو را جفايي نو نو

تا جامه‌ي صبر من بدرد جو جو

يک ذره ز نيکيت نديدم همه عمر

بي‌رحم کسي تو آزمودم، رو رو

***

گفتي که تو را شوم مدار انديشه

دل خوش کن و بر صبر گمار انديشه

کو صبر كدام دل؟ چه مي‌گويي تو

يک قطره ی خون است و هزار انديشه

***

خاقاني را خون دل رز در ده

دل سوخته را خام روان پز در ده

آن آب دل افروز دل رز در ده

صافي شده را درد زبان گز در ده

***

صبح است شراب صبح پرتو در ده

زو هر جو جوهري است، جو جو در ده

گر پير کهن کهن خورد، رو در ده

خاقاني نو رسيده را نو در ده

***

اي کرده ز نور راي تو دريوزه

از قرص منير راي تو هر روزه

در زير نگين جودت آورده فلک

هر چه آمده زير خاتم فيروزه

***

خاقاني و روي دل به ديوار سياه

کز بام سپهر ملک بيرون شد ماه

در گشت فلک چو بخت برگشت از شاه

برگشت جهان چو شاه در گشت از گاه

***

اي از پري و ماه نکوتر صد ره

ديوانه‌ي تو پري و گمراه تو مه

از من چو پري هوش ربودي ناگه

مردم به کسي چنين کند؟ لا والله

***

خاقاني را بي‌قلم کاتب شاه

انگشت شد انگشت و قلم ز آتش آه

هم بي‌قلمش کاتب گردون صد راه

بگريست قلم‌وار به خوناب سياه

***

دي صبح دمان چو رفت سياره به راه

سياره‌ي اشک ريخت صد دلو آن ماه

روز از دم گرگ تا برآمد ناگاه

شد يوسف مشکين رسن سيمين چاه

***

در تيرگي حال مي روشن به

مي دوست به هر حال و خرد دشمن به

اکنون که عنان عمر در دست تو نيست

در دست تو آن رکاب مرد افکن به

***

گفتم پس از آن روز وصال اي دلخواه

شب‌هاي فراقت چه دراز آمد آه

گفتا شب را در اين درازي چه گناه

شب روز وصال است که كردند سياه

***

تا زلف تو بر بست بسي پيرايه

بر عارض تو فکند مشکين سايه

اي حور جنان تو پيش من راست بگوي

شير تو که داده است، که بودت دايه؟

***

اي گشته دلم در غم تو صد پاره

عيش و طرب از نزد رهي آواره

من خود که بوم؟ که گشته‌اند از غم تو

شيران جهان چو روبهان بيچاره

***

ديدم به ره آن ماه من و عيد سپاه

بر بسته نقاب و نو چنين باشد ماه

در روزه مرا بيست و ششم بود از ماه

ديدم رخ او روزه گشادم بر راه

***

خاقاني عمر گم شد، آوازش ده

دل هم بشكست مي‌رود، سازش ده

صافي كه تو راست از فلك عاريتي

منت پذير، عاريت بازش ده

***

تا آتش عشق را برافروخته‌اي

همچون دل من هزار دل سوخته‌اي

اين جور و جفا تو از که آموخته‌اي

کز بهر دل آتشين قبا دوخته‌اي

***

خاقاني اگر به آرزو داري راي

نه دين به نوا داري و نه عقل به جاي

عقل از مي همچو لعل سنگ اندر بر

دين از زر گل پرست خار اندر پاي

***

چون مرغ دلت پريد ناگه تو که‌اي؟

چون اسب تو سم فکند در ره تو که‌اي؟

بر تو ز وجود عاريت نام کسي است

چون عاريه باز دادي آنگه تو که‌اي؟

***

خاقاني اگر در کف همت گروي

هان تا ز پي جاه چو دونان ندوي

فرزين مشو اي حکيم تا کژ نشوي

آن به که پياده باشي و راست روي

***

يک نيمه ز عمر شد به هر تيماري

تا داد فلک به آخرم دلداري

بر من فلکا تو را چه منت؟ باري

تا عمر به نستدي ندادي ياري

***

عمرم همه ناکام شد از بيکاري

کارم همه ناساز شد از بي‌ياري

اي يار مگر تو کار من بگذاري

وي چرخ مگر تو عمر من باز آري

***

ترسا صنمي كز پي هر غمخواري

بر هر در ديري زده دارد داري

زآن زلف صليب شكل دادي باري

يك موي كزو ببستمي زناري

***

چون مجلس عيش سازي استاد علي

جان تو و قطره‌ي مي قطريلي

چون باز به طاعت آيي از پاک دلي

يحييِّ‌ معاذي و معاذ جبلي

***

خاک ار ز رخت نور برد گه گاهي

منزل به فلک بر آورد چون ماهي

ور سرو به قامتت رسد يک راهي

بالا به زمين فرو برد چون چاهي

***

تا بود جواني آتش جان افزاي

جان باز چو پروانه بدم شيفته راي

مرد آتش و افتاد  چو پروانه ز پاي

خاکستر و خاک ماند از آن هر دو بجاي

***

خاقاني اگر بسيج رفتن داري

در ره چو پياده هفت مسکن داري

فرزين نتواني شدن انديشم از آنک

در راه بسي سپاه رهزن داري

***

تيمار جهان غصه خوري ارزد؟ ني

ديدار بتان نوحه گري ارزد؟ ني

بيچاره پياده را كه فرزين گردد

فرزين شدنش نگون سري ارزد؟ ني

***

آن سنگ‌دلي و سيم دندان که بدي

ز آن خوشتري اي شوخ زبان دان که بدي

در کار توام هزار چندان که بدم

در خون مني هزار چندان که بدي

***

گر يک دو نفس بدزدم اندر ماهي

تا داد دلي بخواهم از دل‌خواهي

بيني فلک انگيخته لشکرگاهي

از غم رصدي نشانده بر هر راهي

***

شب هاي سده زلف مغان فش داري

در جام طرب باده‌ي دلكش داري

تو خود همه ساله سده‌ اي خوش داري

تا زلف چليپا و رخ آتش داري

***

من بودم و آن نگار روحاني روي

افکنده در آن دو زلف چوگاني گوي

خصمان به در ايستاده خاقاني جوي

من در حرم وصال سبحاني گوي

***

از گردون بر نتابم اين بي‌آبي

خون شد دل و اشک آتشي سيمابي

روزي به سرشک و ناله‌ي چون دولاب

آتش فکنم در فلک دولابي

***

خاقاني اگر شيوه‌ي عشق آغازي

يارانت خسند با خسان چون سازي

تو چشمي اگر در تو خسي آويزد

چندان مژه برزن که برون اندازي

***

اي زلف بتم عقرب مه جولاني

جادو صفتي گر چه به ثعبان ماني

آخر نه بهشت حسن را رضواني

دوزخ چه نهي در جگر خاقاني

***

گر کشتني ام چنان کش از بهر خداي

کز بنده شنوده باشي اي روح افزاي

زآن ميگون لب و زان مژه‌ي جان فرساي

مستم کن و آنگه رگ جانم بگشاي

***

سيمرغ وصالي اي بت عالي راي

دادي لقبم هماي گيتي آراي

من فارغم از دانه‌ي هر کس چو هماي

تو نيز چو سيمرغ به کس رخ منماي

***

هر نيم شبي تبي مرتب بيني

ناخن چو فلک، عرق چو کوکب بيني

هر چاشتگهم گرفته‌ي تب بيني

از تب خالم آبله بر لب بين

***

بيدل نه امي گر به رخت ننگرمي

گمره نه امي گر به درت نگذرمي

غمخوار توام کاش تو را درخورمي

گر درخورمي تو را چرا غم خورمي

***

خاکت شومي گرنه چنين خون خوريي

نازت برمي گرنه چنين کافريي

گر با دل من به دوستي درخوريي

زين ديده بران ديده گرامي‌تريي

***

خاقاني را هميشه بيغاره زني

هم نيش به جان او چو جراره زني

اندر غم تو دلم دو صد پاره شده است

صد شعله بر اين دل دو صد پاره زني

***

امروز به خشک جان تو مهمان مني

جان پيش کشم چرا که جانان مني

پيشت به دمي ز درد تو خواهم مرد

دردت بکشم بيا که درمان مني

***

روزي که سر زلف چو چوگان داري

آسيمه دلم چو گوي ميدان داري

آن شب که همي راي به هجران داري

آفاق به چشم من چو زندان داري

***

راهي که در او خنگ فلک لنگ شدي

از وسعت او دل جهان تنگ شدي

در خدمت وصل تو روا داشتمي

هر گامي مرا هزار فرسنگ شدي

***

در مجلس باده گر مرا ياد كني

غمگين دل من به ياد خود شاد كني

بيداد به يك سو نهي و داد كني

وز بندگي و محنتم آزاد كني

***

خاقاني اگر سر زده‌ي يار آيي

در سرزدگي مگر کله دار آيي

ميکوش که گم کرده‌ي دلدار آيي

کز گم‌شدگي مگر پديدار آيي

***

سلطاني و طغراي تو نيکو رويي

رويت زده پنج نوبت نيکويي

در خاقاني نظر کن از دل جويي

کو خاک تو و تو آفتاب اويي

***

گر من نه به دل داغ تو را کنده‌امي

با تو ز غم آزاد و تو را بنده‌امي

ور من نه ز دست چرخ پر کنده‌امي

رد پاي تو کشته و به تو زنده‌امي

***

از شهر تو رفت خواهم اي شهر آراي

ما را به وداع کوتهي رو بنماي

از جور تو در سفر بنفشردم پاي

الا به تو و تو را سپردم به خداي

***

از عشق صليب موي رومي رويي

ابخاز نشين گشتم و گرجي کويي

از بس که بگفتمش که مويي مويي

شد موي زبانم و زبان هر مويي

***

از بلبل گل پرست خوش سازتري

وز قمري نغز گوي طنازتري

در حسن ز طاووس سرافرازتري

کبکي و ز دراج خوش آوازتري

***

قصايد کوتاه

***

سر به عدم در نه و ياران طلب

بوي وفاداري از ايشان طلب

بر سر عالم شو و هم جنس جوي

در بن دريا شو و مرجان طلب

مرکز خاکي نبود جاي تو

مرتبه‌ي گنبد گردان طلب

مائده‌ي جان چو نهي در ميان

دل به ميانجي نه و مهمان طلب

روي زمين خيل شياطين گرفت

شمع برافروز و سليمان طلب

اي دل خاقاني مجروح خيز

اهل به دست آور و درمان طلب

زهر سفر نوش کن اول چو خضر

پس برو و چشمه‌ي حيوان طلب

خطه‌ي شروان نشود خيروان

خير برون از خط شروان طلب

سنگ به قرابه‌ي خويشان فکن

خويش و قرابات دگرسان طلب

يوسف ديدي که ز اخوت چه ديد

پشت بر اخوت کن و اخوان طلب

مشرب شروان ز نهنگان پر است

آبخور آسان به خراسان طلب

روي به دريا نه و چون بگذري

در طبرستان طربستان طلب

مقصد آمال به آمل شناس

يوسف گم کرده به گرگان طلب

***

گر مدعي نه‌اي غم جانان به جان طلب

جان چون به شهر عشق رسد نورهان طلب

خون خرد بريز و ديت بر عدم نويس

برگ هوا بساز و نثار از روان طلب

دي ياسجي ز ترکش جانانت گم شده است

دل و اشکاف و ياسج او در ميان طلب

گر نيست گشتي از خود و با تو تويي نماند

از نيستي در آينه‌ي دل نشان طلب

تا از طلب به يافت رسي سال‌هاست راه

بس کن حديث يافت طلب را به جان طلب

خاقانيا پياده شو از جان که دل تو راست

بر دل سوار گرد و فلک در عنان طلب

اقطاع اين سوار وراي خرد شناس

ميدان اين براق برون از جهان طلب

***

انصاف در جبلت عالم نيامده است

راحت نصيب گوهر آدم نيامده است

از مادران دهر نزاده است هيچ کس

کوهم ز دهر نامزد غم نيامده است

از موج غم نجات کسي راست کو هنوز

بر شط کون و فرضه‌ي عالم نيامده است

از ساغر زمانه که نوشيد شربتي

کان نوش جانگزاي‌تر از سم نيامده است

گيتي تو را ز حادثه ايمن کجا کند؟

کو را ز حادثات امان هم نيامده است

دزدي است چرخ نقب‌زن اندر سراي عمر

آري به هرزه قامت او خم نيامده است

آسودگي مجوي که کس را به زير چرخ

اسباب اين مراد فراهم نيامده است

با خستگي بساز که ما را ز روزگار

زخم آمده است حاصل و مرهم نيامده است

در جامه‌ي کبود فلک بنگر و بدان

کاين چرخ جز سراچه‌ي ماتم نيامده است

خاقانيا فريب جهان را مدار گوش

کو را ز ده دو قاعده محکم نيامده است

***

روي گريز نيست که گردون کمان‌کش است

جاي فراغ نيست که گيتي مشوش است

ماويز در فلک که نه بس چرب مشرب است

برخيز از جهان که نه بس خوب مفرش است

چون مار ارقم است جهان گاه آزمون

کاندر درون کشنده و بيرون منقش است

با خويشتن بساز و ز کس مردمي مجوي

کان کو فرشته بود کنون اهرمن‌وش است

با هر که انس گيري از او سوخته شوي

بنگر که انس چيست؟ به تصحيف آتش است

عالم نگشت بر ره و رسم دگر از آنک

گردون هنوز هفت و جهت هم چنان شش است

در بند دور چرخ هم ارکان، هم انجم است

در زير ران دهر هم ادهم، هم ابرش است

خاقانيا منال که اين ناله‌هاي تو

برساز روزگار نه بس زخمه‌ي خوش است

***

تا جهان است از جهان اهل وفايي برنخاست

نيک عهدي برنيامد، آشنايي برنخاست

گويي اندر کشور ما بر نمي‌خيزد وفا

يا خود اندر هفت کشور هيچ جايي برنخاست

خون به خون مي‌شوي کز راحت نشاني مانده نيست

خود به خود مي ساز کز همدم وفايي برنخاست

از مزاج اهل عالم مردمي کم جوي از آنک

هرگز از کاشانه‌ي کرکس همايي برنخاست

باورم کن کز نخستين تخم آدم تاکنون

از زمين مردمي مردم گيايي برنخاست

وحشتي داري برو با وحش صحرا انس گير

کز ميان انس و جان وحشت زدايي برنخاست

کوس وحدت زن در اين پيروزه گنبد کاندراو

از نواي کوس وحدت به صدايي برنخاست

درنورد از آه سرد اين تخت نرد سبز را

کاندر او تا اوست خصلي بي‌دغايي برنخاست

ميل در چشم امل کش تا نبيند در جهان

کز جهان تاريک‌تر زندان سرايي برنخاست

از امل بيمار دل را هيچ نگشايد از آنک

هرگز از گوگرد تنها کيميايي برنخاست

از کس و ناکس ببر خاقاني آسا کز جهان

هيچ صاحب درد را صاحب دوايي برنخاست

***

کار گيتي را نوايي مانده نيست

روز راحت را بقايي مانده نيست

زآن بهار عافيت کايام داشت

يادگار اکنون گيايي مانده نيست

وحشتي دارم تمام از هر که هست

روشنم شد کآشنايي مانده نيست

دل از اين و آن گريزان مي‌شود

زآنکه داند با وفايي مانده نيست

زنگ انده گوهر عمرم بخورد

چون کنم کانده زدايي مانده نيست

کوه آهن شد غمم وز بخت من

در جهان آهن ربايي مانده نيست

با عنا مي‌ساز خاقاني از آنک

خوش دلي امروز جايي مانده نيست

***

اهل بر روي زمين جستيم نيست

عشق را يک نازنين جستيم نيست

زين سپس بر آسمان جوييم اهل

زآنکه بر روي زمين جستيم نيست

برنشين اي عمر و منشين اي اميد

کاشنايي همنشين جستيم نيست

خرمگس برخوان گيتي صف زده است

يک مگس را انگبين جستيم نيست

گفتي از گيتي وفا جويم، مجوي

کز تو و او ما همين جستيم نيست

بر کمين‌گاه فلک بوديم دير

شيرمردي در کمين جستيم نيست

هست در گيتي سليمان صد هزار

يک سليمان را نگين جستيم نيست

ترک خاقاني بسي گفتيم ليک

مثل او سحر آفرين جستيم نيست

در خراسان نيست مانندش چنانک

در عراقش هم قرين جستيم نيست

***

آگه نه‌اي که بر دلم از غم چه درد خاست

محنت دواسبه آمد و از سينه گرد خاست

بر سينه داغ واقعه نقش‌الحجر بماند

وز دل براي نقش حجر لاجورد خاست

جان شد سياه چون دل شمع از تف جگر

پس همچو شمعم از مژه خوناب زرد خاست

هم سنگ خويش گريه‌ي خون راندم از فراق

تا سنگ را ز گريه‌ي من دل به درد خاست

در کار عشق ديده مرا پاي مرد بود

هر درد سر که ديدم از اين پايمرد خاست

دل ياد کرد يار فراموش نمي کند

در خون نشستن من از اين يادکرد خاست

دل تشنه‌ي مرادم و سير آمده ز عمر

دل بين کز آتش جگرش آبخورد خاست

دردا که بخت من چو زمين کند پاي گشت

اين کند پايي از فلک تيزگرد خاست

در تخت نرد خاکي اسيریم و ششدریم

زاين مهره‌ي دو رنگ کز اين تخته‌نرد خاست

خصمم که پايمال بلا ديد دست کوفت

تا باد سردم از دم گردون نورد خاست

گر باد خيزد اي عجب از دست کوفتن

از دست کوب خصم مرا باد سرد خاست

خاقانيا منال که غم را چو تو بسي است

کاول نشست جفت و به فرجام فرد خاست

***

در اين عهد از وفا بويي نمانده است

به عالم آشنا رويي نمانده است

جهان دست جفا بگشاد آوخ

وفا را زور بازويي نمانده است

چه آتش سوخت بستان وفا را

که از خشک و ترش بويي نمانده است

فلک جايي به موي آويخت جانم

کز آنجا تا اجل مويي نمانده است

به که نالم که اندر نسل آدم

بديدم آدمي خويي نمانده است

نظر بردار خاقاني ز دونان

جگر ميخور که دل جويي نمانده است

***

از بد ايام امان کس نيافت

وز روش دهر زمان کس نيافت

شام و سحر هست رصددار عمر

زين دو رصد خط امان کس نيافت

رفت زماني که ز راحت در او

نام غم از هيچ زبان کس نيافت

و آمد عهدي که ز خرم‌دلان

در همه آفاق نشان کس نيافت

اهل مينديش که در عهد ما

سايه‌ي عنقا به جهان کس نيافت

جنس طلب کردي خاقانيا

کم طلب آن چيز که آن کس نيافت

***

ز آتش انديشه جانم سوخته است

وز تف يا رب دهانم سوخته است

از فلک در سينه‌ي من آتشي است

کز سر دل تا ميانم سوخته است

سوز غم‌ها کار من کرده است خام

خامي گردون روانم سوخته است

شعله‌هاي آه من در پيش خلق

پرده‌ي راز نهانم سوخته است

دولتي جستم، وبالم آمده است

آتشي گفتم، زبانم سوخته است

ديده‌اي آتش که چون سوزد پرند

برق محنت همچنانم سوخته است

شعر من زآن سوزناک آمد که غم

خاطر گوهر فشانم سوخته است

در سخن من نايب خاقانيم

آسمان زين رشک جانم سوخته است

***

زخم زمانه را در مرهم پديد نيست

دارو بر آستانه‌ي عالم پديد نيست

در زير آبنوس شب و روز هيچ دل

شمشادوار تازه و خرم پديد نيست

هرک اندرون پنجره‌ي آسمان نشست

از پنجه‌ي زمانه مسلم پديد نيست

اي دل به غم نشين که سلامت نهفته ماند

وي جم به ماتم آي که خاتم پديد نيست

دردا که چنگ عمر شد زا ساز و بدتر آنک

سرناي گم به بوده‌ي ما هم پديد نيست

خاقانيا دمي که وبال حيات توست

در سينه کن به گور که همدم پديد نيست

***

حصن جان ساز در جهان خلوت

دو جهان ملک و يک زمان خلوت

باک غوغاي حادثات مدار

چون تو را شد حصار جان خلوت

ساقيت اشک و مطربت ناله

شاهدت درد و ميزبان خلوت

خلوتي کن نهان ز سايه‌ي خويش

تا کند سايه را نهان خلوت

همه گم بوده‌ها پديد آيد

چون تو را گم کند نشان خلوت

سايه را پنبه بر نه احمدوار

تا شود ابر سايبان خلوت

حلقه ي عشق را شوي نقطه

چون برونت آرد از ميان خلوت

نقطه‌ي حلقه‌ي زره ديدي

که نشسسته‌ است بر کران خلوت

خلوتي کش تو در ميان باشي

کرم پيله کند چنان خلوت

همچو تير از ميان ياراي بس

باش چون تيغ در ميان خلوت

بر در کهف شيرمردان باش

کرده چون سگ بر آستان خلوت

خلوت امروز کن که خواهد بود

در بر خاک جاودان خلوت

يک تنه آفتاب را گفتند

که همي گرد ساليان خلوت

عيسيي بر سرش فرود آمد

تا سراسيمه شد در آن خلوت

انس هر کس در اين جهان چيزي است

انس خاقاني از جهان خلوت

***

بخت بدرنگ من امروز گم است

يا رب اين رنگ سواد از چه خم است

دلدل دل ز سر خندق غم

چون جهانم که بس افکنده سم است

با من امروز فلک را به جفا

آشتي نيست همه اشتلم است

شد چو کشتي به کژي کار فلک

که عنانش محل پاردم است

دولت امروز زن و خادم راست

کاين امير ري و آن شاه قم است

هر که را نعمت و مال آمد و جاه

سفلگي رابعهم کلبهم است

تا به درگاه خدا داري روي

زر آلوده سگ حلقه دم است

باز چون بر در خلق افتد کار

زر بر سفله خداي دوم است

اين کرم جستن خاقاني چيست؟

که کرم در همه آفاق گم است

***

در جهان هيچ سينه بي‌غم نيست

غمگساري ز کيميا کم نيست

خستگي‌هاي سينه را نو نو

خاک پر کن که برگ مرهم نيست

دم سرد از دهان بر آه جگر

بازگردان که يار همدم نيست

هيچ يک خوشه‌ي وفا امروز

در همه کشتزار آدم نيست

کشت‌هاي نياز خشک بماند

کابرهاي اميد را نم نيست

به نواله هزار محرم هست

به گه ناله نيم محرم نيست

گر بنالي به دوستي گويد

هان خدا عافيت دهد، غم نيست

داني آسوده کيست در عالم؟

آنکه مقبول اهل عالم نيست

هست سالي دو روز شادي خلق

چون بيني دو روزشان هم نيست

زآنکه يک عيد نيست در علام

که در او صد هزار ماتم نيست

خيز خاقانيا ز خوان جهان

که جهان ميزبان خرم نيست

***

مرا دانه‌ي دل بر آتش فتاده است

از آن نعره‌ي من چنين خوش فتاده است

به هفت آسمان هشتمين در فزايم

ز دود دلي کآسمان فش فتاده است

من آن آب ناديده نخل بلندم

که از جان من در من آتش فتاده است

غلط گفته‌ام نخل چه؟ کز دو ديده

چو نيلوفرم آب مفرش فتاده است

دلم عافيت مي‌شمارد بلا را

بنام ايزد اين دل بلاکش فتاده است

اميدم به اندازه‌ي دل رسيده است

خدنگم به بالاي ترکش فتاده است

منم خرم و يک فتاده است نقشم

شما غمگن و نقشتان شش فتاده است

بر اسب بلا من به منزل رسيدم

کجايي تو کز بادت ابرش فتاده است

من و گوشه‌اي کمتر از گوش ماهي

که گيتي چو دريا مشوش فتاده است

عجب کعبتيني است بي‌نقش گيتي

ولي تخت نردش منقش فتاده است

منه بيش خاقانيا بر جهان دل

که عاشق کش است ار چه دلکش فتاده است

***

چه نشينم که فتنه بر پاي است

رايت عشق پاي برجاي است

هر چه بايست داشتم الحق

محنت عشق نيز مي‌بايست

صبر با اين بلا ندارد پاي

بگريزد نه بند بر پاي است

راستي به که صبر معذوراست

بر سر تيغ چون توان باي است

بيخ اميد من ز بن برکند

آنکه شاخ زمانه پيراي است

کار من بد شده است و بدتر از اين

هم شود، گر فلک بر اين راي است

از که نالش كنم ز کارگزار

يا از آن کس که کار فرماي است

خيز خاقاني از كنار جهان

که نه بس جاي راحت افزاي است

***

هر غم كه ز آسمان حشر كرده است

غوغا به در دل من آورده است

دل حامله گشت، غم همي زايد

زآن هم نفسش هزار و يك درد است

آب از مژه سوي سينه مي‌ريزم

كز باد جفاش گرد بر گرد است

پرورده‌ي وحشتم ز بي جنسي

كوهم نفسي كه انس پرورد است

خورشيد به جست و جوي هم جنسي

پيمود هزار دور و هم فرداست

از پشت جهان نزاد هيچ اهلي

الا دهن جهان فرو خورد است

با سينه‌ي من چه كينه گردون را

با پشه عقاب را چه ناورد است

با دانش من نساخت دهر آري

دانش بكر است و دهر نامرد است

زين پس سر خاك آن كسي دارم

كو خاك مرا به باد پر كرده است

خاقاني را دريغ هم جنسان

كشته است كه موي از او نيازرده است

***

آن کز مي خواجگي است سرمست

بر وي نزنند عاقلان دست

بي‌آنکه کسي فکند او را

از پايه‌ي خود فرو فتد پست

مرغي که تواش هماي خواني

جغدي است کز آشيان ما جست

از پنجره‌ي صلاح برخاست

بر کنگره‌ي فساد بنشست

قلب سخن شکسته نامان

بر ما نتوان بدين بپيوست

گيرم که دلي درستمان نيست

باري نامي در ستمان هست

تو طعنه زني و ما همه کوه

ما سنگ زنيم و تو همه طست

خاقاني را اگر سفيهي

هنگام جدل سخن فروبست

اين هم ز عجايب خواص است

کالماس به زخم سرب بشکست

***

فرمان ملک چه ساحري ساخت

کز سحر بهار آزري ساخت

در هندسه دست موسوي داشت

در شعبده صنع ساحري ساخت

شکل فلک دوازده برج

زين قصر دوازده دري ساخت

از بس که به صنعتش طرازيد

نقاش طراز ساحري ساخت

از چهره‌ي چرخ برد زنگار

نزهتگه خسرو سري ساخت

وز روي شفق گرفت شنگرف

تصوير شهنشه فري ساخت

يک دريا گوهر از قلم راند

تا صورت شاه گوهري ساخت

شاه عجم اخستان که دين را

پيرايه ز عدل‌پروري ساخت

اسکندر وقت کز حسامش

عقل آينه‌ي سکندري ساخت

***

اي قوی دل به رفيع‌الدرجات

وز برائت به جهان داده برات

پنجم چار صفي از ملکان

هشتم هفت تني از طبقات

راي رخشان تو بر چشمه‌ي خضر

رفته بي‌زحمت راه ظلمات

خصم تو کور و تو آيينه‌ي شرع

کور آيينه شناسد؟ هيهات

حاسد ار در تو گشاده است زبان

هم کنونش رسد آفات وفات

يک دو آواز برآيد ز چراغ

گه مردن که بود در سکرات

گر بناگه ز وطن کردي نقل

بيش يابي ز مانه حسنات

آن نبيني که يکي ده گردد

چون ز آحاد رسد در عشرات

و آنکه جاي تو گرفته است آنجا

هيچ کس دانمش از روي صفات

که الف چون بشد از منزل يک

صفر بر جاي الف کرد ثبات

از تو تا غير تو فرق است ار چه

نسب از آدم دارند به ذات

گر چه هر دو ز جلبت سنگند

فرق باشد ز مني تا به منات

دايم از باغ بقاي تو رساد

به همه خلق نسيم برکات

خرقه‌داران تو مقبول چو لا

بدسگالان تو معزول چو لات

گر رسد جنبش کلک تو به من

هيچ نقصت نرسد زاين حرکات

که دل خسته‌ي خاقاني را

از تحيات تو بخشند حيات

***

خرد خريطه كش خاطر و بيان من است

سخن جنبيه بر خامه و بنان من است

بدان خداي كه دور زمان پديد آورد

كه دور دور من است و زمان و زمان من است

در اين زمانه كه قحط سخنوري است منم

كه ميزبان گرسنه دلان زبان من است

جهان نسيم ترنج حديث من بگرفت

كه نخل‌زار معاني به بوستان من است

ز ژاژ خايي هر ابلهي نترسم از آنك

هنوز در عدم است آنكه همقران من است

به شرق و غرب رسد نامه‌ي ضميرم از آنك

كبتور فلكي پيك رايگان من است

منم به وحي معاني پيمبر شعرا

كه معجز سخن امروز در بيان من است

تويي كه صاحب قدح مني و گر وقتي

به رعد كشته شوي آن شرف هم آن من است

به گاه هجو مرا فحش گفتن آيين نيست

كه همچو من با ادب‌تر ز خاندان من است

مباش منكر من كاين سباي جهان تو را

خرابي از خرد جبرئيل سان من است

***

به نايبي محمد كه افصح العرب است

محمدي است عجم را كه منفقش لقب است

به اعتقاد خلل در نيايد ار گويم

كه اين محمد ترك آن محمد عرب است

منافقي است بدين در عدوي اين منفق

كه از شرور نفاقش زمانه پر شغب است

به كار آب كه اين لفظ صوفيان دانند

به رفت آبش و از آب شرع خشك لب است

ز آرزوي غبب‌ها و زلف‌هاي بتان

دلش سياه و معلق چو زلف و چون غبب است

به بوي باده دهد دين به باد و چتوان كرد

كه زندگاني از اين مرده ريگ باطر بست

يهوديانه بر اين پير مي‌نهد تصنيف

هر آنچه او را معنيش گبر در نسب است

به پشت كوژي منسوب مي‌كند آن را

كه آب دست ورا جان خضر در طلب است

ز روي اهرمني دست راست كرد بر آن

كه جبرئيلش كمتر وكيل دست چپ است

حقيقت است كه تبت يدا ابي لهب

به شأنش آمد و جفتش حمالة الحطب است

دراز نيست نه منفق محمد است به نام

كسي كه خصم محمد بود نه بولهب است

خداي داند كاين دم كه راند خاقاني

ز روي غيرت دين است نز سر غضب است

***

کسراي عهد بين که در ايوان نو نشست

خورشيد در نطاق شبستان نو نشست

عنقا به باغ بخت و سليمان به تخت عز

با جاه نو رسيد و با مکان نو نشست

ادريس دين حديقه‌ي فردوس خانه ساخت

رضوان ملک بر در بستان نو نشست

اين هفت تاب خانه مشبک شد از دعا

تا شاه در مقرنس ايوان نو نشست

در طارمي که هست سه وقت اندر او سه عيد

با طالع سعيد به برهان نو نشست

چرخ آن دو قرص زرد و سپيد اندر آستين

آمد بر آستانش و بر خوان نو نشست

بر درگهش که فرق فلک خاک خاک اوست

دهر کهن به پهلوي دربان نو نشست

در کفش پاسبانش هر سنگ ريزه‌اي

چون گوهري در افسر سلطان نو نشست

در درس دعوت از پي هاروني درش

پيرانه سر فلک به دبستان نو نشست

رايش که مشرفي قضا کرد عاقبت

ملک ابد گرفت و به ديوان نو نشست

عکسي ز آخشيج حسامش هوا گرفت

بالاي سدره عنصر و ارکان نو نشست

مهر سپهر ملک بماناد کز کفش

بر فرق فرقد افسر احسان نو نشست

***

دل ز دانش سوي ناداني گريخت

عقل هم در كوي حيراني گريخت

بس كه دل تعليم دانايي گذاشت

رفت و در تسليم ناداني گريخت

آفتاب از صد زباني شرم داشت

در حجاب غرب پنهاني گريخت

ديده‌اي مردم گيا را زير خاك

كوهم از ننگ زبان داني گريخت

بلبل ار يك مه سخن ران شد به باغ

يازده مه از پشيماني گريخت

گويي آن جوزا دو طفلند بر فلك

هر دو از پير دبستاني گريخت

اي دل ار چه باز وحشي گشته اي

هم ز دام انس نتواني گريخت

ترسد از دود سيه باز سپيد

تو ز دود غصه نتواني گريخت

***

دست صبا در جهان نافه گشاي آمده است

بر سر هر شاخسار غاليه ساي آمده است

ابر مشعبد نهاد پيش طلسم بهار

هر سحر از بيم سحر سحر نماي آمده است

لاله ز خون جگر در تپش آفتاب

سوخته دامن شده است لعل قباي آمده است

فاخته در بزم باغ گويي خاقاني است

بر سر هر شاخسار شعر سراي آمده است

***

آن‌ها که محققان راهند

در مسند فقر پادشاهند

در رزم يلان بي‌نبردند

در بزم سران بي‌کلاهند

کعبه صفت‌اند و راه پيماي

باور کني آسمان و ماهند

بر چرخ زنند خيمه‌ي آه

هم خود به صفت ميان آهند

بازيچه‌ي دهرشان بنفريفت

زآنگه که در اين خيال کاهند

مستان شبانه‌اند اما

صاحب خبران صبحگاهند

خاقاني‌وار در دو عالم

از دوست رضاي دوست خواهند

***

سروراني که مرا تاج سرند

از سر قدر همه تاجورند

به لقا و به لقب عالم را

عز اسلام و ضياء بصرند

آدمي نفس ملايک نفس‌اند

پادشا سار و پيمبر سيرند

برتر از نقطه‌ي خاک‌اند به ذات

نه به پرگار نه افلاک درند

به همم صاحب صدر فلک‌اند

به قلم نايب حکم قدرند

به ني عسکري ملک طراز

عسکر آراي ملوک بشرند

تا دوات همه پر نيشکر است

همه شيران گرو نيشکرند

تب برد شير و پناهد سوي ني

تا به ني بو که تب او ببرند

سفره‌ي مائده پرداز همه است

تا همه سفره نشين سفرند

خوانشان خوانچه‌ي خورشيد سزد

که به همت همه عيسي هنرند

که گهي خوردي ترکان طلبند

که همه در رخ ترکان نگرند

همه ترکان فلک را پس از اين

خلق تتماجي ايشان شمرند

خورد ترکانه عجب مي‌سازند

هندويي دو که مرا طبخ گرند

گر چه محور سپرد قرصه‌ي خور

قرص خوربين که به محور سپرند

هندوانند سپر ساز از سيم

ليک دارنده‌ي تير خزرند

به سر تير به صد پاره کنند

چون به تيرش به سپر باز برند

هندوان بيني در مطبخ من

که چو ديلم همه سيمين سپرند

خورشي کرده به تير است و به تيغ

تا بزرگان به سر نيزه خورند

اين چنين مختصري ساخته شد

که دو عالم ببرش مختصرند

***

لطف ملک العرش به من سايه برافکند

تا بر دل گم بوده مرا کرد خداوند

دل گفت له الحمد که بگذشتم از آن خوف

جان گفت له الفضل که وارستم از آن بند

چون کار دلم ساخته شد ساختم از خود

شيرين مثلي بشنو و با عقل بپيوند

مردي به لب بحر محيط از حد مغرب

سر شانه همي کرد و يکي موي بيفگند

برخاست از آنجا و سفر کرد به مشرق

باد آمد و باران زد و جايش بپراکند

مرد از پي سي سال گذر کرد بر آنجاي

برداشت همان موي و بخنديد بر آن چند

حال تن خاقاني و انديشه‌ي ابخاز

اين است و چنين به مثل مرد خردمند

ابخاز حد مغرب و درگاه ملک بحر

مسکين تن نالانش به مويي شده مانند

آخر به کف آمد تن نالانش دگر بار

گر خصم بر اين نادره مي‌خندد گو خند

اکنون من و اين ني که سر ناخن حور است

کان ني که بن ناخن من داشت جهان کند

اينک دهنم بر صفت گنبده‌ي گل

اين گنبد فيروزه به ياقوت و زر آکند

خرسند نگردد به همه ملک ري اکنون

آن دل که همي بود به خرسندي خرسند

خاقاني و خاقاتن و کنار کر و تفليس

جيحون شده آب کر و تفليس سمرقند

***

صبح چون جيب آسمان بگشاد

هاتف صبحدم زبان بگشاد

پر فرو کوفت مرغ صبحدمي

دم او خواب پاسبان بگشاد

نفس عاشقان و ناله‌ي کوس

نفخه‌ي صور در دهان بگشاد

چشمه‌ي دل فسرده بود مرا

ز آتش صبح درزمان بگشاد

دل من بي‌ميانجي از پي صبح

کيسه‌ها داشت از ميان بگشاد

صبح بي‌منت از براي دلم

نافه‌ها داشت رايگان بگشاد

ريزش ابر صبحگاهي ديد

طبع من چون صدف دهان بگشاد

دعوت عاشقانه مي‌کردم

بخت درهاي آسمان بگشاد

الصبوح الصبوح مي‌گفتم

عشق خم‌ خانه‌ي روان بگشاد

الرفيق الرفيق مي‌راندم

رصد غيب راه جان بگشاد

شاهد دل درآمد از در من

بند لعل از شکرستان بگشاد

گه به لب‌ها ز آتش جگرم

آب حيوان به امتحان بگشاد

گه به دندان ز رشته‌ي جانم

گره‌ي غم يکان يکان بگشاد

گفت خاقانيا تو ز آن مني

اين بگفت، آفتاب ران بگشاد

***

آن دم که صبح بينش من بال برگشاد

آن مرغ صبحگاه دلم تيز پر گشاد

دولت نعم صباح کن نو عروس‌وار

هر هفت کرده بر دل من هشت در گشاد

وآن پير کو خليفه کتاب دل من است

چون صبح ديد سر به مناجات درگشاد

مرغي که نامه آور صبح سعادت است

هر نامه را که داشت به منقار سر گشاد

پيکي که او مبشر درگاه دولت است

در بارگاه سينه‌ي من رهگذر گشاد

هر پنجره که تنگ ترش ديد رخنه کرد

هر روزني که بسته‌ترش ديد برگشاد

آمد نداي عشق که خاقاني الصبوح

کز صبح بينش تو فتوحي دگر گشاد

***

زآن بخششي که بر در عالم شد

انده نصيب گوهر آدم شد

يا رب چه نطفه بود نمي‌دانم

کز وي زمانه حامله‌ي غم شد

لطف از مزاج دهر بشد گويي

اي مرد لطف چه؟ که وفا هم شد

زبر سپهر کيست نمي‌بينم

کز گردش سپهر مسلم شد

درهم شده است کارم و در گيتي

کار که ديده‌اي که فراهم شد

ايزد نيافريد هنوز آن دل

کاندر جهان درآمد و خرم شد

زين چرخ عمر خوار سيه کاسه

در کام دل نواله همه سم شد

زخمي رسيد بر دل خاقاني

کاوقات او هزينه‌ي مرهم شد

***

عافيت کس نشان دهد؟ ندهد

وز بلا کس امان دهد؟ ندهد

يک نفس تا که يک نفس بزنم

روزگارم زمان دهد؟ ندهد

در دلم غصه‌اي گره گير است

چرخ تسکين آن دهد؟ ندهد

کس براي گره گشادن دل

غمگساري نشان دهد؟ ندهد

آخر اين بادبان آتش بار

بحر غم را کران دهد؟ ندهد

موج کشتي شکاف بيند مرد

تکيه بر بادبان دهد؟ ندهد

ز آسمان داد خواست خاقاني

داد کس آسمان دهد؟ ندهد

***

دل از گيتي وفاجويي ندارد

که گيتي از وفا بويي ندارد

به دل‌جويان ندارد طالع ايام

چه دارد پس که دل‌جويي ندارد

وفا از شهربند عهد رسته است

که اينجا خانه در کويي ندارد

سلامت نزد ما دور از شما مرد

دريغا مرثيت گويي ندارد

جهان را معني آدم به جاي است

چه معني آدمي خويي ندارد

وگر صد گنج زر دارد چه حاصل

که سختن را ترازويي ندارد

مکش چندين کمان بر صيد گيتي

که چندان چرب پهلويي ندارد

نشايد شاهدي را کرم پيله

که بيش از چشم و ابرويي ندارد

چه بيني از عروسان پري مار

که الا گوش و گيسويي ندارد

بنازد بر جهان خاقاني ايراک

جهان امروز چون اويي ندارد

که از سنجاب شب تا قاقم روز

دواج همتش مويي ندارد

از آن در عده‌ي عزلت نشسته است

که از زن سيرتان شويي ندارد

دلت خاقانيا زخم فلک راست

که آن چوگان چنين گويي ندارد

***

روزگارم ز بيخ و بن بر كند

آخر اي روزگار جور تو چند

رگ جانم به قهر بگشادي

بس كه آفاق خون گرفت به بند

چند خون‌هاي هرزه خواهي ريخت

زير اين طشت سرنگون بلند

با جفاي تو بر كه خورد از عمر

شب يلدا رفو كه كرد پرند

ناكسان از تو با نوا و نوال

بي كسان از تو با گداز و گزند

هم سگان را قلاده زرين است

هم خران را خز است پشما كند

خلف صدقت ار منم بگذار

زادگانم حرام بد پيوند

سال‌ها بايدت كه مادر دهر

زايد از صلب تو چو من فرزند

خسته‌ي زخم تو است خاقاني

خسته را بي نوازشي مپسند

اي دل از هر كسي مجوي وفا

كز همه ني بني نخيزد قند

باش از اين روزگار نامحرم

به ملاقات محرمي خرسند

***

دل جام جام زهر غمان هر زمان کشد

ناکام جان نگر که چه در کام جان کشد

اين کوه زهره دل که نهنگي است بحرکش

در نوش خنده بين که چه زهر غمان کشد

بحر نهنگ‌دار غم از موج آتشين

دود سياه بر صدف آسمان کشد

مرغان روزگار نگر کاژدهاي غم

گنجشک وارشان ز هوا در دهان کشد

و آن کو به گوشه‌اي ز ميانه کرانه کرد

هم گوشه‌ي دلش ستم بي‌کران کشد

مسکين درخت گندم از انديشه‌ي ملخ

ايمن نگردد ار چه سرش صد سنان کشد

خاقاني ار زبان ز سخن بست حق اوست

چند از زبان نيافته سودي زيان کشد

هر چند سو زيان زبان است گرم و خشک

خط بر خط مزور اين سوزيان کشد

ناي است بي‌زبان به لبش جان فرودمند

بربط زبان وراست عذاب از زبان کشد

گر محرمان به خرده کفن در کتف کشند

او بر در خداي کفن در روان کشد

از زرق دوستان تبع دشمنان شود

بر فرق دشمنان رقم دوستان کشد

***

دردا که دل نماند و بر او نام درد ماند

وز يار يادگار دلم ياد کرد ماند

بر شاخ عمر برق گذشت و خزان رسيد

يک نيمه زو سياه و دگر نيمه زرد ماند

بر نخل بخت و گلبن اميدم اي دريغ

خار بلا بماند، نه خرما نه ورد ماند

عمرم بشد به پاي شب و روز و غم گذاشت

موکب دو اسبه رفت و همه راه‌ گرد ماند

دل نقشي از مراد چو موم از نگين گرفت

يک لحظه جفت بود و همه عمر فرد ماند

گردون نبرد ساخت به خون‌ريز با دلم

در ديده خون دل ز نشان نبرد ماند

خاقانيا چه ماند تو را کاندهش خوري

کانده دلت بخورد و جگر نيم خورد ماند

***

راز دلم جور روزگار برافکند

پرده‌ي صبرم فراق يار برافکند

خانه‌ي بام آسمان که سينه‌ي من بود

قفل غمش هجر يار غار برافکند

اين همه زنگار غم بر آينه‌ي دل

فرقت آن يار غمگسار برافکند

زلزله‌ي غم فتاد در دل ويران

سوي مژه گنج شاهوار برافکند

گنج عزيز است عمر آه که گردون

نقب به گنج عزيز خوار برافکند

غصه همه قسم من فتاد که ناگاه

قرعه‌ي غم دست روزگار برافکند

من همه در خون و خاک غلطم و از اشک

خون دلم خاک را نگار برافکند

دل به سر بيل غم درخت طرب را

بيخ و بن از باغ اختيار برافکند

سوزن اميد من به دست قضا بود

بخيه از آنم به روي کار برافکند

رشته‌ي جان صد گره چو رشته‌ي تب داشت

غم به دل يک گره هزار برافکند

جامه‌ي جان هم به دست گازر غم ماند

داغ سياهش هزار بار برافکند

در پس زانو چو سگ نشينم کايام

بر دل سگ‌جان مرا غبار برافکند

نعره زنان چون نمک بر آتشم ايرا

غم نمکم بر دل فگار برافکند

از دم سردم صدا به کوه درافتاد

لرزه‌ي دريا به کوهسار برافکند

شورش درياي اشک من به زمين رفت

بر تن ماهي شکنج مار برافکند

چرخ که دود دلم پلنگ تنش کرد

خواب به بختم پلنگ‌وار برافکند

بسته‌ي خواب است بخت و خواب مرا غم

بست و به درياي انتظار برافکند

چرخ نهان کش که پرده ساز خيال است

پرده‌ي خاقاني آشکار برافکند

***

عارضه‌ي تازه بين که رخ به من آورد

درد کهن بارگير خويشتن آورد

تب زده لرزم چو آفتاب همه شب

دور فلک بين که بر سرم چه فن آورد

تفته چو شمعم زبان سياه چو شمعي

کز تف گريه گذار در لگن آورد

شمع نه دندانه گردد از شکن آخر

در تنم آسيب تب همان شکن آورد

برحذرم ز آتش اجل که بسوزد

کشت حياتي که خوشه در دهن آورد

طعنه‌ي بيمار پرس صعب‌تر از تب

کاين عرض از گنجه نيست از وطن آورد

آتش تب در زمين گنجه همه شب

در دم من آه آسمان شکن آورد

صدمه‌ي آهم شنيد مؤذن شب گفت

زلزله گنجه باز تاختن آورد

چرخ بدي مي‌کند سزاي حزن اوست

بخت چرا بر من اين همه حزن آورد

ظلم نگر، تيغ راست عادت خون ريز

آبله بين کان نکال بر سفن آورد

در دل خاقاني ار چه آتش تب خاست

آب حياتش نگر که در سخن آورد

***

هرگز به باغ دهر گيايي وفا نکرد

هرگز ز شست چرخ خدنگي خطا نکرد

خياط روزگار به بالاي هيچ کس

پيراهني ندوخت که آن را قبا نکرد

نقدي نداد دهر که حالي دغل نشد

نردي نباخت چرخ که آخر دغا نکرد

گردون در آفتاب سلامت کرا نشاند

کآخر چو صبح اولش اندک بقا نکرد

کي ديده‌اي دو دوست که جوزا صفت بدند

کايامشان چو نعش يک از يک جدا نکرد

وقتي شنيده‌ام که وفا کرد روزگار

ديدم به چشم خويش که در عهد ما نکرد

دهر اژدهاي مردم خوار است و فرخ آنک

خود را نواله‌ي دم اين اژدها نکرد

بس کس که اوفتاد در اين غرقه گاه غم

چشم خلاص داشت سفينه‌ وفا نکرد

آن مهره ديده‌اي که در آن ششدر افتاد

هر گه که خواست رفت حريفش رها نکرد

خاقانيا به چشم جهان خاک درفکن

کو درد چشم جان تو را توتيا نکرد

***

تا دل من دل به قناعت نهاد

ملک جهان را به جهان باز داد

دفتر آز از بر من برگرفت

مصحف عزلت عوض آن نهاد

خسرو خرسندي من در ربود

تاج کياني ز سر کيقباد

نيز فريبم ندهد طمع و جمع

نيز حجابم نشود بود و باد

تا چه کند مرد خردمند، آز

تا چه کند لاشه‌ي چالاک، خاد

اين همه هست و سبکي عمر من

رفت و مرا تجربه‌ها اوفتاد

کافرم ار ز آدميان ديده‌ام

هيچ کسي مردم و مردم نهاد

اين نکت از خاطر خاقاني است

شو گهري دان که ز خورشيد زاد

***

خوي فلک بين که چه ناپاک شد

طبع جهان بين که چه غمناک شد

آخر گيتي است نشاني بدانک

دفتر دل‌ها ز وفا پاک شد

سينه‌ي ما کوره‌ي آهنگر است

تا که جهان افعي ضحاک شد

گر برسد دست، جهان را بخور

زآن مکن انديشه که ناپاک شد

افعي اگر چه سر زهر گشت

خوردن افعي همه ترياک شد

رخصت اين حال ز خاقاني است

کو به سخن بر سر افلاک شد

***

ايام خط فتنه به فرق جهان کشيد

لن ‌تفلحوا به ناصيه‌ي انس و جان کشيد

دل‌ها به نيل رنگ‌رزان درکشيد از آنک

غم داغ گازرانه بر اهل جهان کشيد

بر بوي يک نفس که همه ناتواني است

اي مه چه گويي اين همه محنت توان کشيد

هر بار غم که در بنه‌ي غيب سفته بود

سفت قضا به بنگه آخر زمان کشيد

آزاده غرق غصه و سفله ز موج غم

آزاد رست و رخت امان بر کران کشيد

درياست روزگار که هر گوش ماهي‌اي

افکند بر کنار و صدف در ميان کشيد

بس دل که چرخ ساي و ستاره فساي بود

چرخش کمين گشاد و ستاره کمان کشيد

روز جهان کرا نکند ديدن اي فتي

خورشيد چشم شب پره را ميل از آن کشيد

از پاي پيل حادثه‌وار است و دست برد

هر کس که اسب عافيتي زير ران کشيد

خاقانيا نه طفلي از اين خاک توده چند

مرد آنکه خط نسخ بر اين خاکدان کشيد

***

دل‌هاي ما قرارگه درد کرده‌اند

دارالقرار بر دل ما سرد کرده‌اند

اين صد هزار نرگسه بر سقف اين حصار

رخسار ما چو نرگس نو زرد کرده‌اند

در پيش آتشي که ز سنگ قضا جهد

جان‌هاي ما نتيجه‌ي گوگرد کرده‌اند

خورشيد در نقاب عدم شد ز شرم آنک

رخسار روزگار پر از گرد کرده‌اند

و آنک پديد خويي خورشيد كم شده

سيمرغ را چو شب پره شب‌گرد کرده‌اند

در باغ عهد جاي تماشا نماند از آنک

صد خار را موکل يک ورد کرده‌اند

خاقانيا خزانه‌ي گيتي بجو مخر

كز كيمياي عافيتش فرد كرده‌اند

دردا که تا سواد خراسان خراب گشت

دل‌ها خراب زلزله‌ي درد کرده‌اند

يا رب که ديو مردم اين هفت‌دار حرب

در چار دار ملک چه ناورد کرده‌اند

از غبن آن چهار که چون هشت خلد بود

اي بس دلا که هاويه پرورد کرده‌اند

گر بود چار شهر خراسان حرم مثال

راهش کنون چو ششدره‌ي نرد کرده‌اند

اصحاب فيل وار به پيرامن حرم

کردند ترکتاز و نه در خورد کرده‌اند

هان اي سپاه طير ابابيل زينهار

کاصحاب فيل هر چه توان کرد، کرده‌اند

***

اي دل به سر مويي آزاد نخواهي شد

مويي شدي اندر غم، هم شاد نخواهي شد

در عافيت آبادت از رخنه درآمد غم

پس رخنه چنان گشتي کآباد نخواهي شد

پولاد بسي ديدم کو آب شد از آتش

تو آب شدي زين پس پولاد نخواهي شد

اي غمزده‌ي خاکي کز آتش غم جوشي

آبي که جز از آتش بر باد نخواهي شد

تا داد همي جوئي رنجورتري مانا

از خود شوي آسوده از داد نخواهي شد

تا چند کني کوهي کو را نبود گوهر

در کندن کوه آخر فرهاد نخواهي شد

ميدان ملامت را گر گوي شدي شايد

کايوان سلامت را بنياد نخواهي شد

از مادر غم زادي آلوده‌ي خون چون گل

با هيچ طرب چون مل همزاد نخواهي شد

از ريزش اشک خون کوفه شدي از طوفان

روزي ز دل افروزي بغداد نخواهي شد

خواهي در بيشي زن و خواهي دم درويشي

کز غم به همه حالي آزاد نخواهي شد

خاقاني اگر عهدي ياد تو کند عالم

تو عهد کريماني کز ياد نخواهي شد

***

امروز جاه و مال خسان دارند

بازار دهر بوالهوسان دارند

در غم سراي عاريت از شادي

گر هيچ هست هيچ کسان دارند

عزلت گزين ز پيشگه گيتي

کان پيشگاه باز پسان دارند

نيکان عهد را به بدي کردن

عذري بنه که دسترس آن دارند

از سفلگان نوال طلب کم کن

کايشان دم وبال رسان دارند

بيرون همه صفا و درون تيره

گويي نهاد آينه سان دارند

دولت به اهل جهل دهند، آري

خوان مسيح خرمگسان دارند

اقليم خادمان و زنان بردند

آفاق خواجگان و خسان دارند

خاقانيا نفس که زني خوش زن

کآنجا قبول خوش نفسان دارند

***

در کفم نيست آنچه مي‌بايد

وز دلم نيست آنچه مي‌آيد

هيچ در صبر دل نبندم از آنک

دانم از صبر هيچ نگشايد

غمگساري در ابر مي‌جويم

برق او ديد هم نمي‌شايد

دامن از اشک مي‌کشم در خون

دوست دامن به من کي آلايد

صد جگر پاره بر زمين افتد

گر کسي دامنم بپالايد

تا من از دست در نيفتم، چرخ

ننشيند ز پاي و ناسايد

سخت کوش است آه خاقاني

مگر اين چرخ را بفرسايد

***

نه دل از سلامت نشان مي‌دهد

نه عشق از ملامت امان مي‌دهد

نه راحت دمي همدمي مي‌کند

نه محنت زماني زمان مي‌دهد

قرار جهان بر جفا داده‌اند

مرا بيقراري از آن مي‌دهد

دو نيمه کنم عمر با يک دلي

که از نيم جنسي نشان مي‌دهد

همه روز خورشيد چون صبحدم

به اميد يک جنس جان مي‌دهد

فلک زين دو تا نان زرد و سپيد

همه اجراي ناکسان مي‌دهد

به خوش کردن ديگ هر ناخوشي

به گشنيز ديگ در باديان مي‌دهد

مرا چشم درد است و گشنيز نيست

تو را توتيا رايگان مي‌دهد

فلک خاک بيزي است خاقانيا

که روزيت از اين خاکدان مي‌دهد

خود او را همين خاکدان است و بس

کز اين مي‌ستاند بدان مي‌دهد

مگو کآسمان مي‌دهد روزيم

که روزي ده آسمان مي‌دهد

***

در مرثيه‌ي اصفهبد ليالواشير

عهد عشق نيکوان بدرود باد

وصل و هجران هر دوان بدرود باد

بر بساط ناز و در ميدان کام

صلح و جنگ نيکوان بدرود باد

سبزه‌اي کان بود دام آهوان

بر سر سرو جوان بدرود باد

چون گوزنان هوي از جان برکشم

کآن شکار آهوان بدرود باد

نعل در آتش نهادندي مرا

آن نهاد جاودان بدرود باد

صف صف از مرغان نشاندن جفت جفت

همبر طاق ابروان بدرود باد

شاهدان بزم را گيسوي چنگ

بستن اندر گيسوان بدرود باد

گرد ترکستان عارض صف زده

آن سپاه هندوان بدرود باد

تا تواني خون گري خاقانيا

کآن جواني و آن توان بدرود باد

پادشاه تازه و تر و جوان

همچو شاخ ارغوان بدرود باد

اي جمال الدين چو اصفهود نماند

حصن شندان‌ وارجوان بدرود باد

***

دير خبر يافتي که يار تو گم شد

جام جم از دست اختيار تو گم شد

خيز دلا شمع برکن از تف سينه

آن مه نو جوي کز ديار تو گم شد

حاصل عمر تو بود يک رقم کام

آن رقم از دفتر شمار تو گم شد

نقش رخ آرزو به روي که بيني

کآينه‌ي آرزو نگار تو گم شد

از ره چشم و دهان به اشک و به ناله

راز برون ده که رازدار تو گم شد

چشم تو گر شد شکوفه بار سزد زآنک

ميوه‌ي جان از شکوفه‌زار تو گم شد

چشم بد مردمت رسيد که ناگاه

مردم چشم تو از کنار تو گم شد

نوبت شادي گذشت، بر در اميد

نوبت غم زن که غمگسار تو گم شد

هر بن مويت غم است و ناله کنان است

هر سر مويت که آه يار تو گم شد

زخم کنون يافتي ز درد هنوزت

نيست خبر کان طبيب کار تو گم شد

منت گيتي مبر به يک دو نفس عمر

کآنکه ز عمر است يادگار تو گم شد

بار سبو چون کشي که آب تو بگذشت

بيم رصد چون بري که بار تو گم شد

خون خور خاقانيا مخور غم روزي

روز به شب کن که روزگار تو گم شد

***

دست درافشان چو زي تيغ درفشان آورد

نسر گردون را به خوان تيغ مهمان آورد

گرز او در قبه‌ي البرز زلزال افکند

چتر او در قمه‌ي افلاک نقصان آورد

گر نبات از دست راد او نما يابد همي

ز آب حيوان مايه در ترکيب حيوان آورد

نيزه‌ي چون مارش ار بر چرخ سايد پيش او

ماهي گردون به دندان مزد دندان آورد

هم به تير و هم به تدبير ار بخواهد هر زمان

بر سر خوان بچه‌ي سيمرغ بريان آورد

هشت خلد مجلسش را نه فلک ده يازده

پنج وقت ار چار بنياد خراسان آورد

بس نپايد تا کمينه بنده از درگاه او

باجش از بغداد و سر بهر از صفاهان آورد

همچنان باشد که تاجي بر سر سلطان نهد

هر که زي او خلعتي از تخت سلطان آورد

خود بهين سلطاني او دارد که سلطان قدر

هر زمان پيشش سر اندر خط فرمان آورد

تا چه افزايد سليمان را که بادي از هوا

پر مرغي را به تحفه زي سليمان آورد

باد را زو رخصه بادا تا ز خاک درگهش

توتياي چشم خاقاني به شروان آورد

***

منتظري تا ز روزگار چه خيزد

عقل بخندد کز انتظار چه خيزد

جز رصدان سيه سپيد نشاندن

بر ره جان‌ها ز روزگار چه خيزد

بيش ز تاراج باز عمر سيه سر

زين رصدان سپيد کار چه خيزد

روز و شب آبستن و تو بسته‌ي اميد

کز رحم اين دو باردار چه خيزد

گير که خود هر دو باردار مرادند

چون فکنند از شکم ز بار چه خيزد

بر سر بازار دهر خاک چه بيزي

حاصل از اين خاک جز غبار چه خيزد

راز جهان جو به جو شمار گرفتي

چون همه هيچ است از اين شمار چه خيزد

هيچ دو جو کمتر است نقد زمانه

صرفه بران را از اين عيار چه خيزد

چند کني زينهار بر در ايام

چون نپذيرد ز زينهار چه خيزد

نقش بهاري که نخل بند نمايد

عين خزان است از اين بهار چه خيزد

رنگ دلت يادگار آتش عمر است

داني از آتش که يادگار چه خيزد

عمر تو گم شد به خنده ترك به خنده

سود تو از چشم اشكبار چه خيزد

بر در خاقان اکبر آي و کرم جوي

از در درياي تنگبار چه خيزد

***

بس بس اي طالع خاقاني چند

چند چندش به بلا داري بند

چو به جو راز دلش دانستي

که به يک نان جوين شد خرسند

مدوانش که دوانيدن تو

مرکب عزم وي از پاي فکند

مرغ را چون بدوانند نخست

بکشندش ز پي دفع گزند

به از او مرغ نداري، مدوان

ور دوانيدي کشتن مپسند

کس نديده است نمد زينش خشک

سست شد لاشه به جاييش ببند

مچشانش به تموز آب سقر

مفشان بر سر آتش چو سپند

فصل با حورا، آهنگ به شام

وصل با حوران خوش‌تر به خجند

هم توانيش به تبريز نشاند

هم توانيش ز شروان بر کند

طفل‌ خو گشت ميازارش بيش

بر چنين طفل مزن بانگ بلند

دايگي کن به نوازش که نزاد

پانصد هجرت از او به فرزند

نيست جز اشک کسش هم زانو

نيست جز سايه کسش هم پيوند

حکم حق رانش چون قاضي خوي

نطق دستانش چون پير مرند

از برون در خوي خوييش مدار

وز درونش دل مجروح مرند

***

اي روح صفات اهرمن بند

وي نوک سنانت آسمان رند

در نعش و پرن زنند طعنه

نظم تو و نثرت اي خداوند

هر بيخ ستم که دهر بنشاند

راي تو به دست عقل برکند

افريدون دولتي عدو را

در زندان آر و پاي بربند

کو نيست به جور کم ز ضحاک

نه زندانت کم از دماوند

فردا که نهد سوار آفاق

بر ابلق چرخ زين زر کند

تو نيز به زير ران در آري

آن رخش تکاور هنرمند

گويي که خداي آفريده است

قلزم ز بر ستام اروند

بينند به خوند خصم و بر خصم

تيغ تو گري و آسمان خند

انشاء الله که فتح و نصرت

با رايت تو کنند پيوند

***

به جوي سلامت کس آبي نبيند

رخ آرزو بي‌نقابي نبيند

نبيند دل آوخ به خواب اهل دردي

که در ديده‌ي بخت خوابي نبيند

همه نقب دل بر خراب آيد آوخ

چرا گنجي اندر خرابي نبيند

اگر عالم خاک طوفان بگيرد

دل تشنه الا سرابي نبيند

کسي برنيارد سر از جيب دولت

که در گردن از زه طنابي نبيند

دل افسرده مانده است چون نفسرد دل

که از آتش لهو تابي نبيند

رطب سبز رنگ است کي سرخ گردد

که آب مه و ماه آبي نبيند

همه عالم انصاف جويند و ندهند

از اين جا کس انصاف يابي نبيند

اگر سال‌ها دل در داد کوبد

جز از بانگ حلقه جوابي نبيند

چو موقوف رزق است عمر آن نکوتر

که رزق آمدن را شتابي نبيند

جهان کشت زرد وفا دارد آوخ

کز ابر کرم فتح بابي نبيند

به ترک سخن گفت خاقاني ايرا

طراز سخن را بس آبي نبيند

نگويد غزل و آفرين هم نخواند

که معشوق و مالک رقابي نبيند

لسان الطيورش فرو بست ازيرا

جهان را سليمان جنابي نبيند

بسا آب کافسرده ماند به سايه

که بالاي سر آفتابي نبيند

بسا تين که ضايع شود در بساتين

کز انجير خواران غرابي نبيند

***

شب که مثال مه ذو‌الحجه ديد

صورت طغراش ز مه برکشيد

تا نهم ماه به طغراي ماه

حاج توانند به موقف رسيد

چشم فلک بود مگر آفتاب

ماه نوش ابرو و کس مي‌نديد

چشم پديد آمده پنهان بماند

ابروي پنهان شده آمد پديد

***

خسرو بدار ملک جم ايوان تازه کرد

در هشت خلد مملکه بستان تازه کرد

کيخسروي به هندسه‌ي زال سيستان

در ملک نيم روز شبستان تازه کرد

اين حصن را كه چون حرم مكه حصن اوست

زان قصر كعبه را فروزان تازه كرد

وين کعبه را که سد سکندر حريم اوست

خضر خليل مرتبه بنيان تازه کرد

بهر ثبات ملک چنين کعبه‌ي جلال

از بوقبيس حلم خود ارکان تازه کرد

آب دوازده دري هفت چرخ برد

زين قصر ششدري كه در ايوان تازه كرد

قصري كه به چهار جهت ششدرش گشاد

دهر كهن نثار درش جان تازه كرد

قصري که عرش کنگره‌ي اوست آسمان

از عقد انجمش گهر افشان تازه کرد

مانا که بهر تاختن مرکبان عقل

مهدي به عالم آمد و ميدان تازه کرد

يا عالمي ز لطف برآورد کردگار

وانگه در او معادن و حيوان تازه کرد

تيرش مزوق آمد از لاجورد چرخ

نيرنگ زد به صنعت و برهان تازه كرد

دست کرم گشاد شه و پاي بخل بست

تا پيشگاه قصر شرف وان تازه کرد

قحط سخا ز کشور اميد برگرفت

كز خلق بهر عاطفه باران تازه کرد

شاهي که بهر کوهه‌ي زين جنيبتانش

ماهي چرخ تحفه به دندان تازه کرد

خاقان اعظم آنکه بقا با سعادتش

هم‌شيره‌ي ابد شد و پيمان تازه کرد

***

زين وجودت به جان خلاص دهند

بازت از نو وجود خاص دهند

بکشند اولت به يک دم صور

وز دم ديگرت قصاص دهند

ز آتشين پل چو تشنه در گذري

آبت از چشمه‌ي خواص دهند

مهره‌ات از باز پس نگردانند

از پسين ششدرت خلاص دهند

نام خاقاني از تو محو کنند

به بهين نامت اختصاص دهند

***

در جهان کس نيست اندوه جهان کس مخور

کوس عزلت زن دوال رايگان کس مخور

دامن اندر چين، بساط احتشام کس مبين

گردن اندر کش، قفاي امتحان کس مخور

آنکه کس ديدي کنون مقلوب کس شد هان و هان

شير مردا هيچ سوگندي به جان کس مخور

چون فلک با تو نسازد با دگر کس گو مساز

گر خوري غبني از آن خود خور، آن کس مخور

چون سگ و زاغ استخوان خوردن بمان اکنون چو کرم

از تن خود گوشت خور از استخوان کس مخور

در هنر فرزند بازي نه کبوتر بچه‌اي

صيد دست خويش خور طعم از دهان کس مخور

ني تو آني کز کفت روحانيان شکر خورند

قدر خود بشناس و قوت از خوان و خان کس مخور

آب باران خور صدف کردار گاه تشنگي

ماهي‌آسا هيچ آب از آبدان کس مخور

تا کي از برز کسان روزي خوري همچون چراغ

شمع‌وار از خود غذا مي‌خور، ز خوان کس مخور

گر کسي را زعفران شادي فزايد، گو فزاي

چون تو با غم خو گرفتي زعفران کس مخور

چون تو اندر خانه‌ي خود مي هم آن خود خوري

ياد جان خويش خور ياد روان کس مخور

هاي خاقاني جهان را آزمودي کس نماند

خون دل ميخور که نوشت باد، نان کس مخور

***

تو را کعبه‌ي دل درون تار و مار

برون دير صورت کني زرنگار

مبر قفل زرين کعبه بدانک

در دير را حلقه آيد به کار

زهي کعبه ويران کن دير ساز

تو ز اصحاب فيلي نه ز اصحاب غار

گر اينجا به سنگي نيابي فرود

هم از تو به سنگي برآيد دمار

گر اول به پيلي کني قصد سنگ

هم آخر به مرغي شوي سنگسار

رهت سنگلاخ است خاقانيا

خرت سم فکنده است و با رنج بار

اي خواجه حساب عمر برگير

زين خط دو رنگ شام و شبگير

جز خط مزور شب و روز

حاصل چه از اين سراي تزوير

خواني است جهان و زهر لقمه

خوابي است حيات و مرگ تعبير

خاقاني از انده رشيدت

تا کي بود اشک و نوحه بر خير

کاين نوحه‌ي نوح و اشک داود

در يوسف تو نکرد تأثير

جاني ز تو بستدند و دادند

فرزند تو را به گاه تصوير

فرزند که از تو بستد ايام

اين جان به تو باز داد تقدير

او زود شد و تو دير ماندي

اين سود بر آن زيان همي گير

***

روز عمرم در شب افتاده است باز

وز شبم روز عنا زاده است باز

گويي اندر دامن آمد پاي دل

کز سر آن در سر افتاده است باز

چون نشينم کژ که خورشيد اميد

راست بالاي سر استاده است باز

قسم هر کس جرعه بود از جام غم

قسم من تا خط بغداد است باز

همچو آب از آتش و آتش در آب

دل به جوش و تن به فرياد است باز

شايدم کالماس بارد چشم از آنک

بند بر من کوه پولاد است باز

شد زبانم موي و مويم شد زبان

از تظلم کاين چه بيداد است باز

سينه‌ي من کآسمان در خون اوست

از خرابي محنت آباد است باز

از مژه در آتشين آبم که دل

غور اين غم‌ها برون داده است باز

رخت جان بر بند خاقاني ازآنک

دل در غمخانه بگشاده است باز

***

بوي وفا ز گلبن عالم نيافت کس

تا اوست اندر او دل خرم نيافت کس

منسوخ کن حديث جهان را که در جهان

هرگز دو دوست يک‌دل و يك‌دم نيافت کس

آن حال کز وفاي سگي باز گفته‌اند

دير است تا ز گوهر آدم نيافت کس

در ساحت زمين مطلب کيمياي انس

کاندر خزانه‌هاي فلک هم نيافت کس

چندين مگوي مرهم و مرهم که هر که بود

در خستگي فروشد و مرهم نيافت کس

در چار بالش عدم آي از بساط کون

کاينجا دم مراد مسلم نيافت کس

چون قفل و پره آلت بند است روز و شب

زآن لاجرم کليد در غم نيافت کس

خاقانيا ز عالم وحشت مجوي انس

کانفاس عيسي از دم ارقم نيافت کس

***

دل درد زده است از غم زنهار نگه دارش

کو ميوه‌ي دل باري بر بار نگه دارش

گفتي که به درد دل صبر است طبيب ما

امروز طبيبت شد بيمار نگه دارش

اي صبر تويي دانم پروانه‌ي کار دل

دل شيفته پروانه است از نار نگه دارش

اي ديده نه سيل خون فردات به کار آيد

خون از رگ جان امشب مگذار، نگه دارش

آن تازه گل ما را هنگام وداع آمد

زآن پيش که بگذارد گلزار نگه دارش

شب بيست و ششم رفته است از چارده ماه ما

شب‌هاي وداع است اين زنهار نگه دارش

تا عمر دمي مانده است از يار بنگريزد

گر عمر شود گو شو، کو يار نگه دارش

سر گشته دلي داري در پاي جهان مفکن

نارنج به سنگستان مسپار، نگه دارش

خار است همه عالم و تو آبله بر چشمي

چون آبله دارد چشم از خار نگه دارش

هان اي دل خاقاني بس خوش نفسي داري

از عمر همين مانده است آثار نگه دارش

شروانت که مار آمد بي‌رنج رها کردي

تبريز که گنج آمد بي‌مار نگه دارش

***

خسته‌ام نيک از بد ايام خويش

طيره‌ام بر طالع پدرام خويش

از سپيدي کار طالع بخت را

بس سيه بينم زبان و کام خويش

دل سبوي غم تهي بر من کند

من ز خون دل کنم پر جام خويش

تا فلك بر من در شادي ببست

بسته‌ام از غم بر بام خويش

تا به لطف خاص كي خواهد نواخت

مي كشد حالي به قهر عام خويش

دل هم از من دوست‌گير است اي عجب

بر زبان غم دهد پيغام خويش

من به دندان گوشه‌ي دل چون خورم

کو چنان در گوشه ديد آرام خويش

دل نه پيکان است هم خون است و گوشت

گوشت نتوان خوردن از اندام خويش

آسمان هر دم کشد وآنگه دهد

کشتگان را طعمه‌ي اجرام خويش

کلبه‌ي قصاب چند آرد برون

سرخ زنبوران خون آشام خويش

هر زمان بر من نپردازد همي

اين كمانكش تركش بهرام خويش

او به نسبت خوانده خاقاني مرا

من کنم خاقان همت نام خويش

نشكنم خواهنده را دل در سئوال

بشكنم كام دل اندر كام خويش

وام بستانم دهم خواهنده را

پس ز گنج غيب بدهم وام خويش

سايلان از من چنين خوش‌دل روند

من چنين ناخوش‌دل از ايام خويش

سايل ار خرم شود ز اکرام من

من شوم خرم‌تر از اکرام خويش

از براي شادي سائل به نقد

زعفران سازم رخ زرفام خويش

دانگي از خود باز گيرم بهر قوت

پس دهم ديناري از انعام خويش

کام من بالله که ناکام من است

تا به ناکامي بر آرم کام خويش

دست همت بس فراخ آمد مرا

پاي همت تنگ دارد گام خويش

***

در مرثيه ناصرالدين

رفت روز من به پيشين اي دريغ

کار بر نامد به آيين اي دريغ

سينه چون صبح پسين خواهم دريد

کآفتاب آمد به پيشين اي دريغ

سخت نوميدم ز اميد بهي

درد نوميدي من بين اي دريغ

غصه‌ي بي‌طالعي بين کز فلک

درد هست و نيست تسکين اي دريغ

آب رويم رفت و زير آب چشم

روي چون آب است پر چين اي دريغ

آسمان نطع مرادم برفشاند

نه شهش ماند و نه فرزين اي دريغ

صاعقه بر بام عمرم بر گذشت

نه درش ماند و نه پرچين اي دريغ

چرخ را جمشيد و افريدون نماند

کز من مسکين کشد کين اي دريغ

مرغزار جان طلب خاقانيا

کآخور گيتي است سنگين اي دريغ

از دهان دين برآمد آه آه

چون فرو شد ناصرالدين اي دريغ

***

بس سفالين لب و خاکين رخ و سنگين جانم

آتشين آب و گلين رطل کند درمانم

دست بوسم که گلين رطل دهد يار مرا

گر دهد جام زرم دست بر او افشانم

منم از گل به گلين رطل خورم گلگون مي

کو برم جام زر ايمه که نه نرگسدانم

رطل دريا صفت آريد که جام زر دوست

گوش ماهي است بر او آتش دل ننشانم

دوستانم همه انصاف دهند از پي من

که چه انصاف ده و جورکش دورانم

گوش ماهي است نه خورد من و نه هم جام است

به گلين رطل دل از بند خرد برهانم

من که درياکش سرمست چو دريا باشم

گوش ماهي چه کنم؟ جام صدف چه ستانم

بوي خاکي که من از رطل گلين مي‌شنوم

بردمد از بن هر موي گل و ريحانم

همه ماهي تن و آورده به کف جام صدف

من نهنگم نه حريف صدف ايشانم

ساقي است آهوي سيمين و از آن گاو زرين

خون خرگوش کند آب‌خور يارانم

گاو زر ده به کف سامري و در کف من

آب خضري که در او آتش موسي رانم

جز بدين رطل گلين هيچ عمارت نکنم

چار ديوار گلين را که در او مهمانم

آهنين جانم و پر آه و انين دارم جان

نزيم بي‌دمکي آب که هم حيوانم

جوهري شد مغ و شد درج سفالين خم مي

وز نگين گهر و رطل گلين ميزانم

سيصد و شصت رگم زنده شود چون بدهد

سيصد و شصت درم سنگ گهر وزانم

هر که گوهر به دهان داشت جگر تشنه نماند

من که گوهر بخورم تشنه جگر چون مانم

اي عجب دل سبک و درد گرانتر شودم

هر چه من رطل گران سنگ سبکتر رانم

دوش با رطل گلين و مي رنگين گفتم

کز شما گشت غم‌آباد دل ويرانم

اي مي و رطل ندانم ز کدام آب و گليد

کآتش درد نشاندن به شما نتوانم

رطل بگريست که من ز آب و گل پرويزم

مي بناليد که من خون دل خاقانم

چون همي خون روان در گل افسرده خورم

چه عجب گر نتوان يافت به دل شادانم

من که خاقانيم از خون دل تاجوران

مي‌کنم قوت و ندانم چه عجب نادانم

***

از دو عالم دامن جان درکشم هر صبحدم

پاي نوميدي به دامان درکشم هر صبحدم

سايه با من هم‌نشين و ناله با من همدم است

جام غم بر روي ايشان درکشم هر صبحدم

ساقيي دارم چو اشک و مطربي دارم چو آه

شاهد غم را ببر زان درکشم هر صبحدم

عشق مهمان دل است و جان و دل مهمان او

من دل و جان پيش مهمان درکشم هر صبحدم

ناگزير جان بود جانان و از جان ناگزير

پيش جانان شايد ار جان درکشم هر صبحدم

هم مژه مسمار سازم هم بهاي نعل را

ديده پيش اسب جانان درکشم هر صبحدم

بس که مي‌جويم سواري بر سر ميدان عقل

تا عنان گيرم به ميدان درکشم هر صبحدم

هر شب از سلطان عشقم دوستگاني‌ها رسد

تا به ياد روي سلطان در کشم هر صبحدم

دوستگاني کان به مهر خاص سلطان آورند

گر همه زهر است آسان درکشم هر صبحدم

نوش خنديدن به وقت زهر خوردن واجب است

من بسا زهرا که خندان درکشم هر صبحدم

دوستان خون رزان پنهان کشند از دور و من

آشکارا خون مژگان درکشم هر صبحدم

گر همه مستند از آن راوق منم هم مست از آنک

خون چشم رواق افشان درکشم هر صبحدم

دهر ويران را بجز آرايش طاقي نماند

خويشتن زين طاق ويران درکشم هر صبحدم

آفتم عقل است ميل آتشين سازم ز آه

پس به چشم عقل پنهان درکشم هر صبحدم

چند از اين دوران که هستند از خدا دوران در او

شايد ار دامن ز دوران درکشم هر صبحدم

از خود و غيري چنان فارغ شدم کز فارغي

خط به خاقاني و خاقان درکشم هر صبحدم

***

کو صبح که بار شب کشيدم

در راه بلا تعب کشيدم

صبرم نکشيد تا سحر زآنک

از موکب غم شغب کشيدم

جان هم نکشد به حيله تا روز

من تا به سحر عجب کشيدم

زنده به اميد صبح ماندم

تا صبح بدين سبب کشيدم

دارم ز خمار چشم ميگون

بي‌آنکه مي طرب کشيدم

صبحا به گلاب ژاله بنشان

اين درد سري که شب کشيدم

بر چرخ کمان کشيدم از دل

کز آتش دل لهب کشيدم

تيرم همه بر نشانه شد راست

هر چند کمان به چپ کشيدم

پر آبله شد لبم ز بس تف

کز سينه به سوي لب کشيدم

گويند لب تو را چه افتاد

اين عذر نهم که تب کشيدم

کردم طلب و نيافتم اهل

اکنون قدم از طلب کشيدم

خاقاني‌وار خط واخواست

بر عالم بوالعجب کشيدم

***

از دهر غدر پيشه وفايي نيافتم

وز بخت تيره راي صفايي نيافتم

بر رقعه‌ي زمانه قماري نباختم

کو را بهر دو نقش دغايي نيافتم

آن شما ندانم، دانم که تا منم

کار زمانه را سر و پايي نيافتم

سايه است همنشينم و ناله است همدمم

بيرون از اين دو، اهل نمايي نيافتم

اي سايه نور چشمي و اي ناله انس دل

کاندر يگانگي چو شمايي نيافتم

از دوستان عهد بسي آزموده‌ام

کس را بگاه عهد وفايي نيافتم

زين پس برون عالم جويم وفاي عهد

کاندر درون عالم جايي نيافتم

بر سينه شاخ شاخ کنم جامه شانه‌وار

کز هيچ سينه بوي رضايي نيافتم

مانا که مردمي به عدم باز رفت از آنک

نگذشت يک زمان که جفايي نيافتم

در بوستان عهد شنيدم که ميوه هست

جستم به چند سال، گيايي نيافتم

زآن طبخ‌ها که ديگ سلامت همي پزد

خوش‌خوارتر ز فقر ابايي نيافتم

بر زخم‌ها که بازوي ايام مي‌زند

سازنده‌تر ز صبح دوايي نيافتم

خاقانيا بنال که بر ساز روزگار

خوشتر ز ناله‌ي تو نوايي نيافتم

***

از گشت چرخ کار به سامان نيافتم

وز دور دهر عمر تن آسان نيافتم

زين روزگار بي‌بر و گردون کژ نهاد

يک رنج بازگوي که من آن نيافتم

نطقم از آن گسست که همدم نديده‌ام

دردم از آن فزود که درمان نيافتم

از قبضه‌ي کمان فلک بر دلم به قهر

تيري چنان گذشت که پيکان نيافتم

خواني نهاد دهر به پيشم ز خوردني

جز قرص آفتاب در آن خوان نيافتم

بر ابلق اميد نشستم به جد و جهد

جولان نکرد بخت که ميدان نيافتم

بر چرخ هفتمين شدم از جور روزگار

يک هم‌نشين سعد چو کيوان نيافتم

پشتم شکست چرخ که رويم نگه نداشت

آبم ببرد دهر کز او نان نيافتم

گويي سکندرم ز پي آب زندگي

عمرم گذشت و چشمه‌ي حيوان نيافتم

ز افراسياب ظلم خراب است ملک دل

دردا که زور رستم دستان نيافتم

در مصر انتظار چو يوسف بمانده‌ام

بسيار جهد کردم و کنعان نيافتم

دامن به زير پاي از آن ساختم كه هيچ

تاج ضمير به ز گريبان نيافتم

گويا بدم چو بلبل لکن ز غم چو باز

خاموش از آن شدم که سخندان نيافتم

خاقانيا تو غم خور کز جور روزگار

يک رادمرد خوش‌دل و خندان نيافتم

داد سخن دهم که زمانه به رمز گفت

آن يافتم ز تو که ز حسان نيافتم

***

با بخت در عتابم و با روزگار هم

وز يار در حجابم و از غمگسار هم

بر دوستان عيالم و بر اهل بيت نيز

بر آسمان وبالم و بر روزگار هم

اندر جهان منم که محيط غم مرا

پايان پديد نيست چه پايان؟ کنار هم

حيرانم از سپهر چه حيران؟ که مست نيز

محرومم از زمانه، چه محروم؟ خوار هم

روزم به غم فروشد، لابل که عمر نيز

حالم بهم برآمد، لابل که کار هم

کس را پناه چون کنم و راز چون دهم

کز اهل بي‌نصيبم و از رازدار هم

بر بوي همدمي که بيابم يگانه رنگ

عمرم در آرزو شد و در انتظار هم

امروز مردمي و وفا کيميا شده است

اي مرد کيميا چه؟ که سيمرغ‌وار هم

با مردم اعتماد نمانده است در جهان

گفتي که اعتماد، مگو زينهار هم

گويند کار طالع خاقاني از فلک

امسال بد گذشت چه امسال، پار هم

با اين همه به دولت احمد در اين زمان

سلطان منم بر اهل سخن، کامکار هم

***

در سايه‌ي شب شکست روزم

خورشيد سياه شد ز سوزم

از دود جگر سلاح کردم

تا کين دل از فلک بتوزم

تنها همه شب من و چراغي

مونس شده تا بگاه روزم

گاهي بکشم به باد سردش

گاه از تف سينه برفروزم

کس اهل نماند پس چرا چشم

زين پرده در آن فرو ندوزم

خاقاني دل شکسته‌ام، باش

تا عمر چه بر دهد هنوزم

***

در سينه نفس چنان شکستم

کز ناله‌ي دل جهان شکستم

دل آتش غصه در ميان داشت

آب از مژه در ميان شکستم

بردم به سرشک خون شبيخون

تا لشکر شبروان شکستم

از ناله در آن گران رکابي

الحق سپه گران شکستم

از بس که زدم در سحرگاه

آخر در آسمان شکستم

بر مرده دلان به صور آهي

اين دخمه‌ي باستان شکستم

چو ياوگيان به ناوک صبح

در روي فلک کمان شکستم

با صف حواريان صفه

برخوان مسيح نان شکستم

هر خار که گلبن طمع داشت

در چشم نمک فشان شکستم

ديدم که زبان سگ گزنده است

دندان جفاش از آن شکستم

ترسم که بر آرد آشکارا

آن دندان کز نهان شکستم

آب رخم آتش جگر برد

من پل همه بر زبان شکستم

من بودم و يک کليد گفتار

هم در غلق دهان شکستم

چون طبع طفيل آرزو بود

حاليش به امتحان شکستم

هر روز هزار تازيانه

بر طبع طفيل‌سان شکستم

رويين دژ آز را گشادم

و آوازه‌ي هفت‌خوان شکستم

خاقاني دل‌شکسته‌ام ليک

دل بهر خلاص جان شکستم

***

ز خاک پاشي در دستخون فرو مانديم

ز پاک‌بازي نقش فنا فرو خوانديم

به نفس عالم جيفه نماز برکرديم

به فرق گنبد فرتوت خاک برشانديم

همه حديث شما تيغ بود و گردن ما

نه گردنيم که از حکم سر برافشانديم

چراغ‌وار به کشتن نشسته بر سر نطع

به باد سرد چراغ زمانه بنشانديم

به يک دو شب به سه چار اهل پنج شش ساعت

به هفت هشت حيل نه ده آرزو رانديم

به بيست سي غم و چل پنجه‌اند هان چون صيد

به شصت واقعه هفتاد روز درمانديم

ز بس که تيغ زبان موي کرد خاقاني

تن چو موي به مويه ز تيغ برهانديم

***

تا چند ستم رسيده باشم

چون سايه ز خود رميده باشم

لب بسته، گلو گرفته چون ناي

نالان ستم رسيده باشم

انصاف بده چرا ننالم

کانصاف ز کس نديده باشم

چند از سگ ابلق شب و روز

افتاده‌ي سگ گزيده باشم

چند از پي آب‌دست هر خس

چون بلبله قد خميده باشم

تا کي چو ترازو از زباني

در گردن زه کشيده باشم

طيار شوم زبان ببرم

تا راست روي گزيده باشم

چون صبح و محک به راست گويي

گوياي زبان بريده باشم

گويي که ز غم مجوش و مخروش

اين پند بسي شنيده باشم

در جوش و خروش ابر و بحرم

نتوانم کآرميده باشم

خاقاني دل فگارم آري

انديک نه شوخ ‌ديده باشم

***

نماند آب و رنگي که من داشتم

برفت آب و سنگي که من داشتم

به بوي دل يار يک‌رنگ بود

به منزل درنگي که من داشتم

برد رنگ ديبا هوا لاجرم

هوا برد رنگي که من داشتم

خزان شد بهاري که من يافتم

کمان شد خدنگي که من داشتم

بجز با لب و چشم خوبان نبود

همه صلح و جنگي که من داشتم

چو شير آتشين چنگ چست آمدم

پي هر پلنگي که من داشتم

کنون جز به تعويذ طفلان درون

نبينند چنگي که من داشتم

نه خاقانيم نام گم کن مرا

که شد نام و ننگي که من داشتم

***

هر خشک و تر که داشتم از غم بسوختم

هر بال و پر که داشتم از دم بسوختم

از ناله هفت چشمه‌ي گردون شکافتم

وز آه چار گوشه‌ي عالم بسوختم

چندين هزار نافه‌ي مشک اميد را

بر مجمر نياز به يک ‌دم بسوختم

بنگاه صبر و خرمن دل را به جملگي

کردم به جهد با هم و در هم بسوختم

هر جوهري که بود بر اين تخت لاجورد

از شعله‌هاي آه دمادم بسوختم

گر چتر روز سوختم از دم عجب مدار

منجوق صبح و پرچم شب هم بسوختم

از تف دل شرار به صحرا چنان زدم

کز دود مهره در سر ارقم بسوختم

نيمي بسوختم دل خاقاني از عنا

نيمي دگر که ماند به ماتم بسوختم

دوش از بخار سينه بخوري بساختم

بر خاک فيلسوف معظم بسوختم

هر ساعت اين خروش برآيد مرا ز دل

کاي عم بسوختم ز غم، اي عم بسوختم

***

بر درد دل دوا چه بود تا من آن کنم

گويند صبر کن، نه همانا من آن کنم

درد فراق را به دکان طبيب عشق

بيرون ز صبر چيست مداوا، من آن کنم

گيئي زبان صبر چه گويد در اين حديث

گويد مکن خروش به عمدا، من آن کنم

گر هيچ تشنه در ظلمات سکندري

دل کرد از آب خضر شکيبا من آن کنم

ياران به درد من ز من آسيمه سر ترند

ايشان چه کرده‌اند بگو، تا من آن کنم

آتش کجا در آب فتد چون فغان کند

در آب چشم از آتش سودا من آن کنم

آن ناله‌اي که فاخته مي‌کرد بامداد

امروز ياد دار که فردا من آن کنم

گفتي که يار نو طلبي و دگر کني

حاشا که جانم آن طلبد يا من آن کنم

انده گسار من شد و انده به من گذاشت

وامق چه کرد ز انده عذرا، من آن کنم

کاووس در فراق سياوش به اشک خون

با لشکري چه کرد به تنها، من آن کنم

خورشيد من به زير گل آنجا چه مي‌کند

غرقه ميان خون دل اين جا من آن کنم

فرياد چون کند دل خاقاني از فراق

از من همان طلب کن زيرا من آن کنم

***

منم آن کز طرب غمين باشم

لکن از غم طرب گزين باشم

درد غم بايدم نه صاف طرب

زآنکه با دردکش قرين باشم

يک‌دم و نيم جان گرو دارم

من مقامر دلم چنين باشم

سه يک دوستان سه شش خواهم

که همه با گرو به کين باشم

ور سه شش نقش خويش يک بينم

هم نخواهم که نقش‌بين باشم

راست بيرون دهم همه کژ خويش

گر چه کژ نقش چون نگين باشم

آفتابم که خاک ره بوسم

نه هلالم که نازنين باشم

نه چنوهم کمان کشم بر خلق

بهر يک شب که در کمين باشم

جرعه بر چيند آفتاب از خاک

من هم از خاک جرعه چين باشم

کو خرابات کهف شير دلان

تا سگ آستان نشين باشم

نه نه آن جمع هفت مردانند

من که باشم که هشتمين باشم

من که باشم که در وجود نيم

تا در اين دور کم حزين باشم

يا به صد سال پيش از اين بودم

يا به صد سال بعد از اين باشم

چون من از عهد هيچ ننويسم

از بد عهد چون غمين باشم

چون من امروز در ميانه نيم

چه ميانجي کفر و دين باشم

من نه خاقانيم که خاقانم

تا کله‌دار راستين باشم

شرق و غرب اتفاق کرد بر آنک

مبدع معني آفرين باشم

***

دردي که مرا هست به مرهم نفروشم

ور عافيتش صرف دهي هم نفروشم

بگداخت مرا مرهم و بنواخت مرا درد

من درد نوازنده به مرهم نفروشم

اي خواجه من و تو چه فروشيم به بازار

شادي نفروشي تو و من غم نفروشم

كو محرم غم كشته‌ي دل زنده بدردي

كين راز به دل مرده‌ي خرم نفروشم

رازي که چو ناي از لب ياران ستدم من

از راه زبان بر دل همدم نفروشم

آري منم آن ناي زبان گم شده کاسرار

الا ز ره چشم به محرم نفروشم

چون ناي شدم سر چو زبان گم شده خواهم

تا پيش ز کس دم نخرم دم نفروشم

من نيست شدم نيست شدن مايه‌ي هستي است

اين نيست به هستي ابد کم نفروشم

کو تيغ که مفتاح نجات است سرم را

کان تيغ به صد تاج سر جم نفروشم

لب خنده زنان زهر سر تيغ کنم نوش

زهري که به صد مهره‌ي ارقم نفروشم

دستار به سرپوش زنان دادم و حقا

کآنرا به بهين حله‌ي آدم نفروشم

زآن مقنعه کان شاه به بهرام فرستاد

يک تار به صد مغفر رستم نفروشم

زين خام که دارد جگر پخته بزيرش

پرزي به هزار اطلس معلم نفروشم

اين يک شبه خلوت که به هر هفته مرا هست

حقا که به شش روز مسلم نفروشم

گفتي نکني خدمت سلطان، نکنم ني

يک لحظه فراغت به دو عالم نفروشم

گويند که خاقاني ندهد به خسان دل

دل کو سگ کهف است به بلعم نفروشم

بر کور دلان سوزن عيسي نسپارم

بر پرده‌دران رشته‌ي مريم نفروشم

***

ز کام نهنگان برون آمديم

ز غرقاب درياي خون آمديم

نه از باديه بل ز طوفان نوح

به کشتي عصمت درون آمديم

سه ماه از تمناي جنات عدن

به دست زباني زبون آمديم

سه ماهه سفر هست چل‌ساله رنج

که از تيه موسي برون آمديم

به سگ‌جاني ار چون سکندر به طبع

در آن راه ظلمات گون آمديم

چو خضر از سرچشمه خورديم آب

هم الياس را رهنمون آمديم

ز غوغاي زنگي‌دلان عرب

گريزان نداني که چون آمديم

از آن زاغ فعلدن گه شب روي

ز صف گلنگان فزون آمديم

ز خون خوردن و حبس جستيم عور

تو گويي ز مادر کنون آمديم

اگر سرنگون خوانده‌اي مان رواست

که از ما از رحم سرنگون آمديم

***

ز باغ عافيت بويي ندارم

که دل گم گشت و دل‌جويي ندارم

بنالم کآرزو بخشي نديدم

بگريم کآشنارويي ندارم

برانم بازوي خون از رگ چشم

که با غم زور بازويي ندارم

فلک پل بر دلم خواهد شکستن

کز آب عافيت جويي ندارم

نسازم مجلسي كز سايه‌ي خويش

همانا مجلس آشوبي ندارم

چه پويم بر پي مرغان عالم

کز آن سر مرحباگويي ندارم

بهر مويي مرا واخواست از کيست

که اين جا محرم مويي ندارم

گر از حلواي هر خوان بي‌نصيبم

نه سکباي هر ابرويي ندارم

در اين عالم که آب روي من رفت

بدان عالم شدن رويي ندارم

من آن زن فعلم از حيض خجالت

که بکري دادم و شويي ندارم

***

چشم خونين همه شب قامت شب پيمايم

تا ز خونين جگرش لعل قبا آرايم

ريسمان از رگ جان سازم و سوزن ز مژه

ديده را دوختن لعل قبا فرمايم

اول از عودم خائيده‌ي دندان کسان

آخر از سوخته‌ي عالم دندان خايم

گر به من دندان کردند سپيد اين رمزي است

کاول و آخر دندان کسان را شايم

***

دست از دو جهان کشيد خواهم

يک اهل به جان خريد خواهم

گويم که رسم به اهل رنگي

از طالع بررسيد خواهم

جستم دل آشنا و تا حشر

گر جويم هم نديد خواهم

نوشي به يقين نماند لکن

زهري به گمان چشيد خواهم

تا خوش نفسي به دست نارم

بي‌پاي به سر دويد خواهم

از ناوک صبح بهر روزي

صد جوشن شب دريد خواهم

از روزن هر دلي چو خورشيد

هر لحظه فرو خزيد خواهم

گر سايه‌ي دوستي ببينم

چون سايه ز خود رميد خواهم

بس مار گزيده‌ي وجودم

هم غار عدم گزيد خواهم

چون تشنه شوم به رشته‌ي جان

آبي ز جگر کشيد خواهم

چشمم مي لعل راوق افشاند

دانست که مي مزيد خواهم

هم زهر دهد چو شاخ سنبل

گر ني شکري گزيد خواهم

***

دلا رازت برون نتوان نهادن

قدم در موج خون نتوان نهادن

بر اسب عمر هراي جواني است

بر او زين سرنگون نتوان نهادن

تو را هر دم غم صد ساله روزي است

ذخيره ز اين فزون نتوان نهادن

به کتف عمر ميکش بار محنت

که بر دهر حرون نتوان نهادن

به نامت چون توان کرد ابلقي را

که داغش بر سرون نتوان نهادن

در اين منزل رصد جهان مي‌ستاند

گنه بر رهنمون نتوان نهادن

خراب است آن جهان کاول تو ديدي

اساس نو کنون نتوان نهادن

به صد غم ريسمان جان گسسته است

غمي را پنبه چون نتوان نهادن

دلي کز جنس برکندي نگهدار

که بر ناجنس دون نتوان نهادن

سرت خاقانيا در بيم راهي است

کز آنجا پي برون نتوان نهادن

***

خرمي کان فلک دهد غم دان

دل که با غم بساخت خرم دان

سنت اهل عشق خواهي داشت

درد را هم مزاج مرهم دان

به عياري که هفت مردان راست

نقش شش روز کمتر از کم دان

دوستان همچو كوه نمامند

دشمنان  را چه چاره؟ محرم دان

گنج عزلت تو راست خاقاني

عافيت هم تو را مسلم دان

چار ديوار عزلتي که تو راست

بهتر از چار بالش جم دان

چار بالش نشين عزلت را

پنج نوبت زن دو عالم دان

***

برون از جهان تکيه جايي طلب کن

وراي خرد پيشوايي طلب کن

قلم برکش و بر دو گيتي رقم زن

قدم در نه و رهنمايي طلب کن

جهان فرش توست آستيني برافشان

فلک عرش توست استوايي طلب کن

همه درد چشم تو شد هستي تو

شو از نيستي توتيايي طلب کن

چو در گنبدي هم ‌صف مردگاني

ز گنبد برون شو بقايي طلب کن

خدايان رهزن بسي بيني اينجا

جدا زاين خدايان خدايي طلب کن

مر اين پنج دروازه‌ي چار حد را

به از هفت و نه پادشايي طلب کن

مگو شاه و سلطان اگر مرد دردي

ز رندان وقت آشنايي طلب کن

کليد همه دار ملک سلاطين

به زير گليم گدايي طلب کن

به سيران مده نوش‌ داروي معني

ز تشنه دلان ناشتايي طلب کن

به باغ دل ار بلبل درد خواهي

به خاقاني آي و نوايي طلب کن

***

غصه‌ي آسمان خورم دم نزنم، دريغ من

در خم شست آسمان بسته منم، دريغ من

چون دم سرد صبحدم کآتش روز بردهد

آتش دل برآورد دم زدنم، دريغ من

بين که پل جفا فلک بر دل من شکست و من

اين پل آب رنگ را کي شکنم، دريغ من

بر کنم از زمين دل بيخ امل به بيل غم

خار اجل ز راه جان برنکنم، دريغ من

هستم باد گشته سر از پي نيستي دوان

هستي هر تنم ولي نيست تنم، دريغ من

ديده‌اي آنکه چون کند باد ز گرد پيرهن

بادم و گرد بي‌خودي پيرهنم، دريغ من

هر چه من آورم ز طبع آب حيات در دهن

تف دل آتش آورد در دهنم، دريغ من

آب ز چشمه‌ي خرد خوردم و پس ز بيم جان

سنگ به چشمه‌ي خرد درفکنم، دريغ من

جم صفتان ز خوان من ريزه چنند، پس چرا

موروش از ره خسان ريزه چنم، دريغ من

سنگ سياه کعبه را بوسه زده پس آنگهي

دست سپيد سفلگان بوسه زنم، دريغ من

تاجورم چو آفتاب اينت عجب که بي‌بها

بر سر خاک عور تن نور تنم، دريغ من

پيش حيات دوستان گر سپرم عجب‌تر آن

کز پس مرگ دشمنان در حزنم، دريغ من

کو سر تيغ تا بدو باز رهم ز بند سر

کز جگر پر آبله چون سفنم، دريغ من

من چو گلم که در وطن خار عنام بود از آن

رستم و کوره‌ي سفر شد وطنم، دريغ من

چون به زبان من رود نام کرم ز چشم من

چشمه‌ي خون فرو دود بر ذقنم، دريغ من

چشم گريست خون و دل گفت که يأس من نگر

زآنکه خزان وصل را ياسمنم، دريغ من

آه برآمد از جهان گفت مرا گري که خود

نيست گياهي از کرم بر چمنم، دريغ من

***

ز اين کلک من که سحر طرازي است راستين

دست زمانه راست طرازي بر آستين

سردار اهل فضلم و بندار نظم و نثر

آرد سجود من سر بندار ري نشين

بندار چون ز ري سوي تبريز مي‌رسد

نان جوين خورد از آن و اکمه زين

من کآمدم ز خطه‌ي تبريز سوي ري

از خوشه‌ي سپهر خورم نان گندمين

چونان که جو ز گندم دور است از قياس

شعرش به شعر من به قياس است هم چنين

با ناف آهوان که گزيند پلنگ‌ مشک؟

بر شان انگبين که گزيند گز انگبين؟

با اين بيان ز وصف تو امروز عاجزم

کو جنتي است آمده ز افلاک بر زمين

پشت عراق و روي خراسان ري است ري

پشتي چه راست دارد و رويي چه نازنين

از سين سحر نکته‌ي بکر آفرين منم

چون حق تعالي از ري بر رحمت آفرين

بر صانعي که روي بهشت آفريد و ري

خاقاني آفرين خوان، خاقاني آفرين

***

خوان خسرو فلک مثال و در او

آفتابي است ده هلال بر او

آفتابي که آفتابش پخت

که نهد بر سپهر خوان مگر او

آفتابي چو غنچه سر بسته

که نمايد چو غنچه لعل و زر او

غنچه دارد زرتر اندر لعل

لعل دارد ميان زرتر او

آفتابي که خاورش دهن است

دارد از باغ شاه باختر او

گزلک شاه سعد ذابح دان

که به مريخ ماند از گهر او

سر مريخ گوهرش زيبد

آورد ده هلال در نظر او

هر هلالي کز او کنند جدا

خوش بخندد ناظرانش بر او

سر مريخ کآفتاب شکافت

نگذارد ز ده هلال اثر او

ابره‌ي آفتاب اگر زرد است

چون شفق سرخ دارد آستر او

مجمر زر نگر که مي‌دارد

از برون عطر و از درون شرر او

بهر خوان سکندر دوران

داشت از آب خضر آبخور او

چون به حضرت رسيد خاقاني

بر سر خوان رسيد ما حضر او

***

در دل گويم از نهان بشنو

راز بي‌زحمت زبان بشنو

جوش درياي غصه باور کن

موج خون بنگر و فغان بشنو

بر کنار دو جوي ديده‌ي من

بانگ دولاب آسمان بشنو

لرزه‌ي برق در سحاب دل است

ناله‌ي رعد ز امتحان بشنو

پيش کوه ار غمان من گويي

کوه را بانگ الامان بشنو

چون بخندد عدو ز گريه‌ي من

دل به خشمم کند که هان بشنو

تندرستي وراي سلطاني است

از دو تن پرس و شرح آن بشنو

يا ز دربان تن‌درست بپرس

يا ز سلطان ناتوان بشنو

حال شب‌هاي هجر خاقاني

چون بخواهي ز اين و آن بشنو

***

آوازه‌ي رحيل شنيدم به صبح‌گاه

با شبروان دو اسبه دويدم به صبح‌گاه

بر بختيان همت با پختگان درد

راه هزار ساله بريدم به صبح‌گاه

رستم ز چار آخور سنگين كاينات

در هشت باغ عشق چريدم به صبح‌گاه

ديدم که گنج خانه‌ي غيب است پيش روي

پشت از براي نقب خميدم به صبح‌گاه

کردم ز سنگ ريزه‌ي ره توتياي چشم

تا آنچه کس نديد بديدم به صبح‌گاه

کشتم به باد سرد چراغ فلک چنانک

بوي چراغ کشته شنيدم به صبح‌گاه

بسيار گرد پرده‌ي خاصان برآمدم

آخر درون پرده خزيدم به صبح‌گاه

هر شرب سرد کرده که دل چاشني گرفت

با بانگ نوش نوش چشيدم به صبح‌گاه

خورشيد خاک شد ز پي جرعه يافتن

آن دم که جام جام کشيدم به صبح‌گاه

زآن جام جم که تا خط بغداد داشت مي

بيش از هزار دجله مزيدم به صبح‌گاه

نتواند آفتاب رفو کردن آن لباس

کاندر سماع عشق دريدم به صبح‌گاه

امروز سرخ رويي من داني از چه خاست

ز آن کاتش نياز دميدم به صبح‌گاه

خاقاني مسيح سخن را به نقد عمر

دوش از درخت باز خريدم به صبح‌گاه

***

زهر است مرا غذاي هر روزه

ز اين کاسه‌ي سرنگون پيروزه

وز دهر سياه کاسه در کاسم

صد ساله غم است شرب يک روزه

دهر است کمينه کاسه گرداني

وز کيسه‌ي او خطاست دريوزه

در کوزه نگر به شکل مستسقي

مستسقي را چه راحت از کوزه

از چرخ طمع ببر که شيران را

دريوزه نشايد از در يوزه

خاقاني صبح خيز هر شامي

نگشايد جز به خون دل روزه

بر تن ز سرشک جامه‌ي عيدي

در ماتم دوستان دل سوزه

***

ديده از کار جهان در بسته به

راه همت ز اين و آن در بسته به

دوستان از هفت دشمن بترند

هفت در بر دوستان در بسته به

دل گران بيماريي دارد ز غم

روزن چشم از جهان در بسته به

پشت دست از غم به دندان مي‌خورم

از چنين خوردن دهان در بسته به

چون به صد جان يک‌دلي نتوان خريد

دل فروشان را دکان در بسته به

منقطع شد کاروان مردمي

ديدهاي ديده‌بان در بسته به

خاک بيزان هوس بي‌روزي‌اند

چشم دل زين خاکدان در بسته به

از زبان در سر شدي خاقانيا

تا بماند سر، زبان در بسته به

***

راز دارم مرا ز دست مده

بي‌خودان را به خودپرست مده

نجده ساز از دل شکسته‌دلان

اين چنين نجده را شکست مده

شست تو همت است و صيد تو مال

صيد بدهي رواست، شست مده

مهره‌ي مار بهر مار زده است

به کسي کز گزند رست مده

عافيت کيمياست دولت خاک

کيميا را به خاک پست مده

گنج معني تو راست خاقاني

شو کليدش به هر که هست مده

ميده تنها تو راست تنها خور

به سگان ده، به هم نشست مده

شمع غيبي به پيش کور مسوز

تيغ عقلي به دست مست مده

پايگه يافتي، به پاي مزن

دستگه يافتي ز دست مده

***

روي درکش ز دهر دشمن روي

پشت بر کن به چرخ توسن خوي

مردمي از نهاد کس مطلب

خرمي از مزاج دهر مجوي

با بلاها بساز و تن در ده

کز سلامت نه رنگ ماند و نه بوي

دود وحشت گرفت چهره‌ي عمر

آب ديده بريز و پاک بشوي

اهل خواهي ز اهل عصر ببر

انس خواهي ميان انس مپوي

چند از اين يوسفان گرگ صفت

چند از اين دوستان دشمن روي

باز خاقاني از جهان بگسست

باز شد رب لاتذرني گوي

***

ز اين تنگناي وحشت اگر باز رستمي

خود را به آستان عدم باز بستمي

گر راه بر دمي سوي اين خيمه‌ي کبود

آنگه نشستمي که طنابش گسستمي

ور دست من به چرخ رسيدي چنان که آه

بند و طلسم او همه بر هم شکستمي

گر ناوک سحرگه من کارگر شدي

شک نيستي که گرده‌ي گردون بخستمي

اين کارهاي من که گره در گره شده است

بگشادمي يکايک اگر چيره دستمي

جستم ميان خلق سلامت نيافتم

ور بوي بر دمي به کران چون نشستمي

امروز شوخ چشمان آسوده دل‌ترند

من شوخ چشم نيستم اي کاش هستمي

از آسمان بيافتمي هر سعادتي

گر زين نحوس خانه‌ي شروان بجستمي

خائيده‌ي دهان جهانم چو نيشکر

اي کاش نيشکر نيمي من کبستمي

خاقاني گهر سخنم ور نبودمي

از جورهاي بد گهران باز رستمي

***

غم بنياد آب و گل چه خوري

دم گردون مستحل چه خوري

افسر عقل بايدت بر سر

از سر آز خون دل چه خوري

روي صافيت بايد آينه‌وار

همچو دندان شانه گل چه خوري

سايه پرورد شد دل تو چو گل

غم پرورده‌ي چگل چه خوري

قطره‌اي خون نماند در رگ عمر

نشتر غمزه‌ي قزل چه خوري

معتدل نيست آب و خاک تنت

انده قد معتدل چه خوري

جام جم خاص توست خاقاني

دردي دهر دل گسل چه خوري

دم نوشين عيسوي داري

زهر زراق مفتعل چه خوري

***

روز دانش به از اين بايستي

آسمان مرد گزين بايستي

رفته چون رفت طلب نتوان کرد

چشم ناآمده بين بايستي

پيشگاه ستم عالم را

داور پيش نشين بايستي

کيسه‌ي عمر سپرديم به دهر

دهر غدار امين بايستي

گر به اندازه‌ي همت طلبم

فلکم زير نگين بايستي

سايه‌اي ماند ز من، من غلطم

هستي سايه يقين بايستي

ناله گر سوي فلک رفت رواست

سايه باري به زمين بايستي

نيست صيادي و عالم پر صيد

صيد را شير عرين بايستي

کار خاقاني هم به بتر است

کار گيتي به از اين بايستي

***

گر از غم خلاصي طلب کردمي

هم از ناي و نوشي سبب کردمي

مرا غم نديم است خاص ار نه من

چو عامان به نوعي طرب کردمي

اگر غم طلاق از دلم بستدي

نکاح بنات العنب کردمي

گرم دست رفتي لگام ادب

بر اين ابلق روز و شب کردمي

وگر کرده‌ي چرخ بشمردمي

شمارش سوي دست چپ کردمي

کليد زبان گر نبودي وبال

کي از خامشي قفل لب کردمي

مگر فضل من ناقص است ار نه من

بر او تکيه‌گاهي عجب کردمي

بري ‌خوردمي آخر از دست کشت

اگرنه ز مومي رطب کردمي

ادب داشتم دولتم بر نداشت

ادب کاشکي کم طلب کردمي

عصاي کليم ار به دستم بدي

به چوبش ادب را ادب کردمي

اگر در هنرها هنر ديدمي

به خاقاني آن را نسب کردمي

***

گر ديده يک اهل ديده بودي

دل مژده پذير ديده بودي

جان حلقه به گوش گوش گشتي

گر نام وفا شنيده بودي

اين قحط جهان کسي نبردي

گر کشت وفا رسيده بودي

کشتي حيات کم شکستي

گر بحر غم آرميده بودي

مي‌ترسد از آب ديده جانم

اي کاش كه سگ گزيده بودي

گر آهم خواستي فلک را

چون صبح دوم دريده بودي

ور چشم فلک به شفقت استي

زو خون شفق چکيده بودي

مرغ دلم زا زبان به رنج است

ور نه ز قفس پريده بودي

آويخته نيستي ترازو

گر ز آنکه زبان بريده بودي

خاقاني اگر نه اهل جستي

دامن ز جهان کشيده بودي

هر چند جهان چنو نديده است

او کاش جهان نديده بودي

با آن ‌که تمامش آفريدند

اي کاش نيافريده بودي

***

اي دل اي دل هلاک تن کردي

بس کن اي دل که کار من کردي

سر من زان جهان همي آيد

که ره جان به پاي تن کردي

از سگان کي‌اي به زهره‌ي شير

که شکار آهوي ختن کردي

شب مهتاب چون به سر بازي

قصد خورشيد غمزه زن کردي

در شبستان آفتاب شدي

آه من آسمان شکن کردي

گر سليمان نه‌اي به ديو دلي

در پري خانه چون وطن کردي

لاجرم بهر يک شبه طربت

برگ صد سالم از حزن کردي

تويي آن مرغ کآتش آوردي

خود به خود قصد سوختن کردي

تيشه در بيشه‌ي بلا بردي

سر هر شاخ بابزن کردي

دانه‌ي دست دام پاي تو گشت

از که نالي که خويشتن کردي

اي چو زنبور کلبه‌ي قصاب

که سر اندر سر دهن کردي

سخن اندر زر است خاقاني

تو همه تکيه بر سخن کردي

***

خاک بغداد در آب بصرم بايستي

چشمه‌ي دجله ميان جگرم بايستي

سفر کعبه رسانيد به بغداد مرا

بارک الله همه سال اين سفرم بايستي

قدر بغداد چه داند دل فرسوده‌ي من

بهر بغداد دلي تازه‌ترم بايستي

ليک بي‌زر نتوان يافت به بغداد مرا

پري دجله به بغداد زرم بايستي

پرده‌ها دارد بغداد و در او گنج روان

با همه خستگي آنجا گذرم بايستي

چون زکاتي به من از گنج روان مي‌ندهند

نقب زن گنج روان را نظرم بايستي

نظري خواستم از دور نه بوس و نه کنار

آخر از دولت عشق اين‌قدرم بايستي

بر لب دجله بسي آب بود از چشمه‌ي نوش

يا رب آن چشمه‌ي نوش آب‌خورم بايستي

ماه در کشتي و کشتي ز بر دجله روان

اشک من گويد کشتي زرم بايستي

من ديوانه نشينم که مه نو نگرم

گويم آنجا که نهد پاي سرم بايستي

مال من دزد ببرد و دل من عشق ربود

وقت را زين دو يکي ماحضرم بايستي

جگرم خشک شد از بس سخن‌تر زادن

سخن تر چکنم زر ترم بايستي

بس کن اي همت خاقاني از اين عشق مگوي

کز دل گم شده باري خبرم بايستي

***

اهل بايستي که جان افشاندمي

دامن از اهل جهان افشاندمي

گر مرا يک اهل ماندي بر زمين

آستين بر آسمان افشاندمي

شاهدان را گر وفايي ديدمي

زر و سر در پايشان افشاندمي

گر وفا از رخ برافکندي نقاب

بس نثارا کان زمان افشاندمي

گر مرا دشمن ز من دادي خلاص

بر سر دشمن روان افشاندمي

بر سرم شمشير اگر خون گريدي

در سرشک خنده جان افشاندمي

گر مقام نيست هستان دانمي

هستي خود در ميان افشاندمي

جرعه‌ي جان از زکات هر صبوح

بر سر سبوح خوان افشاندمي

لعل تاج خسروان بربودمي

بر سفال خمستان افشاندمي

دل ندارم ور نه بر صيد آمدي

هر خدنگي کز کمان افشاندمي

گر نه خاقاني مرا بند آمدي

دست بر خاقان و خان افشاندمي

***

گر به دل آزاد بودمي چه غمستي

عقده‌ي سودا گشودمي چه غمستي

غم همه ز آن است کآشناي نيازم

گر نه نياز آزمودمي چه غمستي

گر به مشامي که بوي آز شنودم

بوي قناعت شنودمي چه غمستي

تخم ادب کاشتم دريغ درودم

گر بر دولت درودمي چه غمستي

اين که خرد را در ملوک نمودم

گر در عزلت نمودمي چه غمستي

بد گهران را ستودم از گهر طبع

گر گهري را ستودمي چه غمستي

سرمه‌ي عيسي که خاص چشم حواري است

گر جهت خر نسودمي چه غمستي

گر ز پي ساز کار در الف آز

سين سلامت فزودمي چه غمستي

لاف پلنگي زنم و گر نه چو گربه

لقمه‌ي دونان ربودمي چه غمستي

بخت غنوده به درد دل غنوم شب

گر به فراقت غنودمي چه غمستي

گفتي خاقانيا به شاهد و مي‌ کوش

گر من از اين دست بودمي چه غمستي

***

اي چرخ لاجورد چنين بوالعجب چرايي

کآيينه‌ي خسان را زنگارها زدايي

هر ساعتم به نوي درد کهن فزايي

چون من ز دست رفتم انگشت بر که خايي

بر سخته‌ي تمام تا چند بر گرايي

دانسته‌ي عيارم تا چندم آزمايي

پيروزه‌وار يک دم بر يک صفت نپايي

تا چند خس پذيري آخر نه کهربايي

خردم بسودي آخر نه كم ز آسيايي

بي‌خردگي مکن چو شدم خرد چند سايي

چون صوفيان صورت در نيلگون وطايي

ليک از صفت چو ايشان دور از صف صفايي

الحق کثيف رايي گر چه لطيف جايي

يک تا بر آن کسي که طفلي بود دو تايي

آنک از دهان گاز نخورد آب ناسزايي

بر زر بخت او نكني  هيچ کيميايي

از آفتاب دولت آن راست روشنايي

کز رخنه کرد روزن پشت از فراخ پايي

خاقانيا نمانده است آب هنر نمايي

اي سوخته تواني کاين خام کم درايي

***

چشمه‌ي خون ز دلم شيفته‌تر کس را ني

خون شو اي چشم که اين سوز جگر کس را ني

تنم از اشک به زر رشته‌ي خونين ماند

هيچ زر رشته از اين تافته‌تر کس را ني

هيچ کس عمر گرامي نفروشد به عدم

سر اين بيع مرا هست اگر کس را ني

درد دل بر که کنم عرضه که درمان دلم

کيميايي است کز او هيچ اثر کس را ني

آن جگر تر کن من کو که ز ناديدن او

خشک آخورتر از اين ديده‌ي تر کس را ني

غم او پيش دلم پرده‌ي زنگاري بست

کس چه داند که از اين پرده گذر کس را ني

آه دردا که چراغ من تاريک بمرد

باورم کن که از اين درد بتر کس را ني

غلطم من که چراغي همه کس را ميرد

ليک خورشيد مرا مرد و دگر کس را ني

دل خاقاني از اين درد درون پوست بسوخت

وز برون غرقه‌ي خون گشت خبر کس را ني

***

نيست در موکب جهان مردي

نيست بر گلبن وفا وردي

پدر مکرمت ز مادر دهر

فرد مانده است بي‌نوا فردي

رصد روز و شب چه مي‌بايد

که ندارد ره کرم گردي

چيست از سرد و گرم خوان فلک

جز دو نان اين سپيد و آن زردي

درد بخل است جان عالم را

الامان يا رب از چنين دردي

من که خاقانيم ز خوان فلک

دست شستم که نيست بس خوردي

ناجوان مردم ار جهان خواهم

که ندارد جهان جوان مردي

همتم رستمي است کز سر دست

ديو آز افکند به ناوردي

خواجه‌اي وعده‌ي نوالم داد

بر زبان عزيزتر مردي

گفتم آن مرد را که به هر دلت

بپذيرم يکي ره آوردي

که بسا مخلصا که شربت زهر

نوش کرد از براي همدردي

خواجه وعده وفا نکرد و وفا

کي کند هيچ بخل پروردي

گر چه او سرد کرد خاطر من

گرم شد هم نگفتنش سردي

دل که آزرد اگر بدانستي

کو کسي نيست هم نيازردي

دير دانست دل که او کس نيست

ور نه از نيست ياد چون کردي

***

اهل دلي ز اهل روزگار نيابي

انس طلب چون کني که يار نيابي

گر دگري ز اتفاق هم‌نفسي يافت

چون تو بجويي به اختيار نيابي

خوش نفسي نيست بي‌گراني کامروز

نافه‌ي بي سرفه در تتار نيابي

آينه‌ي حال تيره کار چه بيني

ز آينه‌ي تيره نور کار نيابي

روز وفا آفتاب زرد گذشته است

شب خوشي از لطف روزگار نيابي

نقطه‌ي کاري کناره کن که زره را

ساز جز از نقطه‌ي کنار نيابي

بر سر بازار دهر خاک چه بيزي

کآخر از اين خاک جز غبار نيابي

دهر همانا که خاک بيزتر از توست

زآنکه دو نقدش به يک عيار نيابي

بگذر از اين آبگون پلي که فلک راست

کآب کرم را در او گذار نيابي

قاعده‌ي عمر زير گنبد بي‌آب

گنبد آب است کاستوار نيابي

دست طمع کفچه چون کني که به هر دم

طعمي از اين چرخ کاسه‌وار نيابي

چرخ تهي کز پي فريب تو جنبد

کاسه‌ي يوز است کش قرار نيابي

کشت کرم را نه خوشه ماند و نه دانه

کاهي از آن دو به کشت‌زار نيابي

خاک جگر تشنه را ز کاس کريمان

از نم جرعه اميدوار نيابي

جرعه بود يادگار کاس و بر اين خاک

بويي از آن جرعه يادگار نيابي

ياد تو خاقانيا ز داد چه سود است

کز ستم دهر زينهار نيابي

***

اگر معزي و جا حظ به روزگار منندي

به نظم و نثر همانا که پيشکار منندي

ز بورشيد وز عبدک مثل زنند به شروان

وگر به دور منندي دوات‌دار منندي

به زور و زر نفريبم چو زور و زر وزيران

که فخر زور و ز راستي گر اختيار منندي

بر آسمان وزارت گر انجم هنراستي

وزارت و هنر امروز در شمار منندي

***

رو که سوي راستي بسيج نداري

سايه بجز طبع پيچ پيچ نداري

دايم پنداشتي که داري چيزي

هيچ نداري خبر که هيچ نداري

تا کي گويي که بوده‌ام به سبيجاب

کانچه بود در پي سبيج نداري

خاطر خاقاني از بسيج ببردي

ز آنکه دل مردمي بسيج نداري

***

***

نيست زير فلك دل افروزي

جز جگر جوش يا جهان سوزي

كارگاه دور رنگ عالم راست

شب سيه باف و روز زر دوزي

غصه‌ي بي‌دلان نگر كه نماند

دهر تاريك بي دل افروزي

دل خاقاني از فلك ترسد

چون نترسد ز غدر كين توزي

مركب جان به راه نعل انداخت

جان از آن كرد منزل امروزي

اين فلك چيست گوز گرداني است

پيش چشم حقيقت اندوزي

كي فتد در ره عدم گويي

گوز سر بسته همچو مرموزي

ما در اين كور عاجزيم و در او

كور سارست هر نوآموزي

پيل ديدي كه شير عاجر اوست

اوست عاجز ز گردش گوزي

آخر اين گوز را به سنگ فنا

سنگ تقدير بشكند روزي

***

قطعات

***

همه کارم ز دور آسماني

چو دور آسمان شد زير و بالا

لبم بي‌آب چون دندان شانه است

از اين دندان کن آيينه سيما

که اين زنگاري آيينه فش را

چو شانه باز نشناسم سر از پا

دلم مرغي است در قل بسته چون سنگ

چو سيم قل هواللهي مصفا

و گر سنگ آب نطق من پذيرد

بخواند قل هوالله طوطي آسا

مرا گفتي چرا بالا نيايي

که از بالا رسد مردم به بالا

من اينجا همچو سنگ منجنيقم

که پستي قسمتم باشد ز بالا

مرا سر بسته نتوان داشت بر پاي

ز پيش راعنا گويان رعنا

مگس‌ران کردن از شهپر طاووس

عجب زشت است بر طاووس زيبا

اگر شهباز بگريزد چو سيمرغ

ز روي رشک معذور است ازيرا

چرا دارد مگس دستار فوطه

چرا پوشد ملخ رانين ديبا

دل من ديگ سنگين نيست ويحک

که چون بشکست بتوان بست عمدا

بلورين جام را ماند دل من

که چون شد رخنه نپذيرد مداوا

جهان خاقانيا شخصي است بي‌سر

دو دست اين شخص را امروز و فردا

گر امروزت به دستي جلوه کرده است

کند فردا به ديگر دست رسوا

***

خاقانيا به جاه مشو غره غمروار

گر خود به جاه بهمن و جمشيدي از قضا

کاندر جهان چو بهمن و جمشيد صد هزار

زادند و مرد و کار جهان هم بر آن نوا

رفت آنچه رفت و روي زمين همچنان نژند

بود آنچه بود و پشت فلک همچنان دو تا

نه در نبات اين بدلي آمد از نهاد

نه در نجوم آن خللي آمد از فنا

ما و تو بگذريم و پس از ما بسي بود

دور فلک به کار و قرار زمين بجا

و آخر به نفخ صور کند قهر کردگار

بند فلک گسسته و جرم زمين هبا

***

بترس از بد خلق خاقانيا

ولکن ز بد ده امان خلق را

وفا طبع گردان و ايمن مباش

ز غدري که طبع است آن خلق را

دروغي مران بر زبان و مدان

که صدقي بود بر زبان خلق را

در افعال خلق آشکارا شود

قضايي که آيد نهان خلق را

هم از خلق سر برزند از زمين

بدي کايد از آسمان خلق را

بد خلق هر چت فزون‌تر رسيد

نکويي فزون‌تر رسان خلق را

همه دوستي ورز با خلق ليک

به دل دشمن خويش دان خلق را

***

نظام دولت بهراميان رشيدالدين

فلک تويي و زمين ما و ذره نامه‌ي ما

به نامه خواستم ابرام داد عقلم گفت

که ذره سوي فلک مي‌فرستي اينت خطا

***

من که خاقانيم به همت شاه

پشت خم کرده‌ام ز بار عطا

شاخ را پشت خم کند ميوه

هم ز فيض سحاب و بر صبا

شکر دارم ز شاه که انعامش

داد نان پاره و آب روي مرا

مرغ کابي خورد به کشور شاه

کند از بهر شکر سر بالا

من که نان ملک خورم به سجود

سر به زير آرم از براي دعا

همه کس ز آسمان کند قبله

پشت گرداند از رکوع دو تا

آسمان بر درش ركوع آورد

گفت سبحان ربي الاعلي

جود شاه ار چه رزق را سبب است

لکن آن را مسبب است خدا

حسب رزق از خداي دارم و بس

حسبنا الله وحده ابدا

***

چون شاه بازگشت ز ابخاز روز عيد

فرمود چاشتگه گذري بر کليسيا

من بانگ برکشيدم و گفتم که اي دريغ

اسلاميان به کعبه و ما در کليسيا

***

خاقاني ار به باده کشد دست بتر است

از ابرهه که پيل کشد جنگ کعبه را

ديگر لب بتان نزند بوسه تا زيد

اين نذر کرد و راي زد آهنگ کعبه را

سوگند مي‌خورد که نبوسد مگر دو جاي

يا مصحف معظم يا سنگ کعبه را

***

خواجه يک هفته اضطرابي داشت

دوشش افتاد چرخ ازرق را

رفت و رنگ زمانه پيش آورد

تا کشد خواجه‌ي مزبق را

زيبقي را به رنگ بايد کشت

که به حنا کشند زيبق را

***

گفتي از شاهان تو را دل فارغ است

دل ز شاهان فارغ است آري مرا

والي ري کز خراسان رفتنم

منع کرد آن نيست آزاري مرا

گر شدن ز آن سو کسي را رخصه نيست

رخصه بايستي شدن باري مرا

من به پيران خراسان مي‌شوم

نيست باميران او کاري مرا

***

من که خاقانيم آزاد دلم

که خرد قائد راي است مرا

بيش جان را نکنم زنگ زده

کآينه عيب نماي است مرا

هم فراغ است کز آيينه‌ي جان

صيقل زنگ زداي است مرا

نکنم مدح سرايي به دروغ

که زبان صدق سراي است مرا

همه حس در تن من سلطان است

جز مشامي که گداي است مرا

به توکل زيم اکنون نه به کسب

که رضا صبر فزاي است مرا

نان دو نان نخورم بيش که دين

توشه‌ي هر دو سراي است مرا

من تيمم به سر خاک نجس

کي کنم؟ کآب خداي است مرا

نور پرورده‌ي کشف است دلم

که يقين پرده‌ گشاي است مرا

ننگ دارم که شوم کرکس طبع

کز خرد نام هماي است مرا

بختم انگشت کژ است آوخ از آنک

هنر انگشت نماي است مرا

پاک بودم دم دنيا نزدم

کو جنب بود نشايست مرا

آنچه بايست ندادند به من

وآنچه دادند نبايست مرا

***

کبوتر حرم آمد ز کعبه‌ي سعدا

بشاره داد چو دلاله‌ي عروس سبا

چو هدهدي که سحر خاست بر سليمان‌وار

مبشر دم صبح آمد و بريد صبا

***

ز حسرت نم كلك مهذب الديني

ز ديده رانم خوناب تيره كلك آسا

دلي است در طلب دست بوس سيف الدين

كبود حيني چون سيف سيف در هيجا

***

مرا شاه بالاي خواجه نشانده است

از آن خواجه آزرده برخاست از جا

چه بايستش آزردن از سايه‌ي حق

که نوري است اين سنت از حق تعالي

نه زير قلم جاي لوح است چونان

که بالاي کرسي است عرش معلا

نداند که از دور پرگار قدرت

بود نقطه‌ي کل بر از خط اجزا

معما بر از ابجد آمد به معني

چو معني که هم برتر آمد ز اسما

بخور از بر عنبر آمد به مخلص

عقول از بر انفس آمد به مبدا

کواکب بود زير پاي ملايک

حواري بود زير دست حوا را

ببين نه طبق برتر از هفت قلعه

ببين هفت خاتون بر از چار ماما

زمين زير به کو کثيف است و ساکن

فلک به ز بر کو لطيف است و دروا

الف بر ز اعداد مرقوم بيني

که اعداد فرعند و او اصل والا

نه شاخ از بر بيخ باشد مرتب

نه بار از بر برگ باشد مهيا

قياس از درختان بستان چه گيري

ببين شاخ و برگ درختان گويا

هنرمندکي زير نادان نشنيد

که بالاي سرطان نشسته است جوزا

نه لعل از بر خاتم زر نشيند

نه لعل و زر کل چنين است عمدا

دبيري چو من زير دست وزيري

ندارند حاشا که دارند حاشا

دبير است خازن به اسرار پنهان

وزير است ضامن به اشکال پيدا

دبيري وراي وزيري است يعني

عطارد وراي قمر يافت مأوا

چو ريگي است تيره ‌گران سايه نادان

چو آبي است روشن سبک‌ روح دانا

نه آب از بر ريگ باشد به چشمه

نه عنبر بر از آب باشد به دريا

گران سايه زير سبک‌ روح بهتر

چو سنگ سيه زير آب مصفا

دو سنگ است بالا وزير آسيا را

گران سير زير و سبک سير به بالا

***

ضمانش کرد به صد سال عمر و مهر نهاد

قباله‌دار ازل نامه‌ي ضمانش را

به حکم هديه‌ي نوروزي آسمان هر سال

تبرک از شرف آوردي آستانش را

مگر که هر چه شرف داد پاي پيش کشيد

کنون بقاي ابد هديه داد جانش را

امام و سرور هر دو جهان که مفتي عقل

ز لوح محفوظ املا کند زمانش را

به سوزيان معاني کني خريد و فروخت

که رأس مال کمال است سوزيانش را

خرد به استفاده‌ي او برگماشت وقت تمام

به انتجاع رود گوش من بيانش را

به چند وجه مرا هم پناه و هم پدر است

که حق پناه کند از فنا زمانش را

اگر چه پيشه‌ي من نيست زير تيشه شدن

به زير تيشه شدم خامه و بنانش را

سپهر قد را هر کس که بر کشيده‌ي توست

سپهر درنکشد خط خط امانش را

پس از چه بود که در من کمان کشيده فلک

نرفته هيچ خدنگي خطا کمانش را

بدان قرابه‌ي آويخته همي مانم

که در گلو ببرد موش ريسمانش را

اگر به غصه‌ي خصمان فرو شود دل من

روا بود که نکاهد محل روانش را

که قدر مرد کم از پيل نيست کو چو بمرد

همان بها بود آن لحظه استخوانش را

سخن براي زبان در غلاف کام کنند

کجا برات نويسند نام و نانش را

حصار زود به دست مخالفان بيني

چو تو رفاده نهي چشم پاسبانش را

اگر چه اسب سخن زير ران خاقاني است

هنوز داغ به نام تو است رانش را

سر سعادت او عمر جاوداني توست

که سر جريده تويي نام جاودانش را

***

ما غم کس نخورده‌ايم مگر

که دگر کس نمي‌خورد غم ما

ما غم ديگران بسي ديديم

ديگري نيز بنگرد غم ما

***

شروان به باغ خلد برين ماند از نعيم

کز باغ خلد نوبر نعما رسد مرا

داراي دار ملکت او شاه مشرق است

که انواع نعمت از در دارا رسد مرا

درياست شاه و من چو گيا تشنه‌ي اميد

کز دست شاه تحفه‌ي دريا رسد مرا

شروان به فر اوست شرفوان و خيروان

من شکر گوي خير و شرف تا رسد مرا

امسال پنجم است کز آنجا بيامدم

هر روز روزي نو از آنجا رسد مرا

***

اي در برگزيده که غواص کرده‌اي

در بحر فکر خاطر دردانه سنج را

آن گنج سر به مهر که خاقانيش نهاد

ذهن تو برگشاد طلسمات گنج را

در حيرتم ز مهره‌ي فکرت که چون بود

پنجي گرفته از دو طرف نقش پنج را

***

نظاره کنان به روي خوبت

چون در نگرند از کران‌ها

در روي تو روي خويش بينند

اين است تفاوت نشان‌ها

***

من به ري عزم خراسان داشتم

ز آن که جان بود آرزومندش مرا

والي ري بند بر عزمم نهاد

نيک دامن‌گير شد بندش مرا

از يمين الدين شکايت کردمي

ليک شرم آمد ز فرزندش مرا

آن عمادي كايت احيا رسيد

از ضمير روح مانندش مرا

***

قطب سپهر رفعت يعني رکاب شاه

در اوج‌دار ملک رسيد از کران آب

زان پس که تاخت رخش به هرا چو نوبهار

چون باد دي ببست رکاب و عنان آب

وز آرزوي سکه‌ي او هم به فر او

زر درست شد درم ماهيان آب

درياست شاه زير رکاب آتشين نهنگ

صافي نهنگ و جاي جواهر بسان آب

شمشير اوست آينه‌ي آسمان نماي

آن آينه که هست به رويش نشان آب

هرگز که آب ديد مصور ز آينه

يا آينه که ديد مصفا ميان آب

هرگز در آينه نتوان ديد آفتاب

اين آفتاب و آينه بين در مکان آب

خرقه شد از حسام ملمع نماي شاه

گاهي نسيج آتش و گه پرنيان آب

الحق چو صوفيي است مجرد حسام او

کز خون وضو کند نکند امتحان آب

مانا که خسف خاک بدل بود آب را

شاه اطلاع يافت مگر بر نهان آب

ز آب محيط ديد کمر بر ميان خاک

از جرم خاک بست کمر بر ميان آب

انباشت شاه معده‌ي آب روان به خاک

تا کم رسد به مرکز خاکي زيان آب

از بس که خاک در جگر آب سده بست

مستسقي حسام ملک گشت جان آب

چندان برآمد از جگر آب ناله‌ها

کآفاق گشت زهره شکاف از فغان آب

شه راي کرد چون که علي الله آب ديد

کارد بهم دهان علي الله خوان آب

شد آب پيش شاه و شفيع آوريد خضر

خضر آمد الغياث کنان از زبان آب

گفت اي به بسته عين کمال از کمال تو

اين يک دو مه گشاده رها کن دهان آب

شاه از براي حرمت خضر از طريق لطف

الياس را بداد برات امان آب

ترکيب آب و خاک به عون بقاش باد

تا بر بساط خاک سرآيد زمان آب

خاقاني است پيشرو کاروان شعر

همچون حباب پيشرو کاروان آب

***

بشنو اي پير پند خاقاني

خاک توست اين جوان علم طلب

تن علم است فقر و علم تن است

علم جان جوي و جان علم طلب

***

شاها معظما ملک الشرق خسروا

تو حيدري و حرز کيان ذوالفقار توست

شروان که زنده کرده‌ي شمشير توست و بس

شمشيروار در کف دريا شعار توست

بحري به تيغ و شخص نهنگان غريق توست

کوهي به گرز و جان پلنگان شکار توست

تو تاج بخش جمع سلاطين و همچو من

سلطان تاج دار فلک طوق‌دار توست

از آسمان خاطر و بحر ضمير من

در دري و کوکب دري نثار توست

از دهر خاطر فضلا را مخاطره است

خاقاني از مخاطره در زينهار توست

از بس کرم که دست و زبان تو کرده‌اند

دستم ثنا نويس و زبان سحر کار توست

وز بس که گوش من ز زبانت لطف شنود

گوشم خزينه خانه‌ي گوهر نگار توست

آواز الغريق به گردون رسيد از آنک

جانم غريق همت گردون سوار توست

آهنگ دست بوس تو دارم ولي ز شرم

لرزان تنم چو رايت خورشيدوار توست

خواهم که چشم برکنم و سر برآورم

اما چه سود چشم و سرم شرمسار توست

چون چشم برکنم که سرم زير پاي توست

چون سر برآورم که تنم زير بار توست

شروان به روزگار تو اميدوار باد

کاقبال روزگار هم از روزگار توست

***

اي فتي فتوي غدرت ندهم

کآفت غدر هلاک امم است

غدر نقابي بنياد وفاست

اينت بنياد که جان را حرم است

صبح حشر است مزن نقب چنين

کآفت نقب زن از صبحدم است

غدر چون لذت دزدي است نخست

کآخرش دست بريدن الم است

تا تو بيمار نفاقي به درست

هر چه صحت شمري هم سقم است

ورم غدر کند رويت سرخ

سرخي عضو دليل ورم است

خانه در کوي وفا گير و بدان

که تو را حبل متين معتصم است

من وصيت به وفا مي‌کنمت

گر چه امروز وفا در عدم است

دوستي کم کن و چون خواهي کرد

آن چنان کن که شعار کرم است

هر که را دوست براند تو مخوان

گر نه در چشم وفاي توتم است

وآنکه را دوست به انصاف بزد

منوازش که سزاي ستم است

وآنکه را دوست بيفکند از پاي

سرفرازش مکن ار شاه جم است

وآنکه را دوست به همت رد کرد

مپذير ار همه ز اهل حرم است

شاخ کو برکند آن را به ستيز

منشان ار همه شاخ ارم است

و آن گلي کو بنشاند به حسد

بر مکن گر همه خار قدم است

هر خسي کو به کسي مردم شد

قدر نشناسد کافر نعم است

گل که عيسيش طرازد مرغ است

ني که ادريس تراشد قلم است

لطف در حق رهي چندان کن

که خداوندش از آن دل خرم است

نه حواري صفت است آنکه از او

اسقفان خوش‌دل و عيسي دژم است

کهتري را که تو تمکينش دهي

عامه گويد که ز مهتر چه کم است

سگ سگ است ار چه بياغالندش

کاستخوان خواره‌ي شير اجم است

باد در سبلت نااهل مدم

گر چه نا اهل خريدار دم است

تو غرورش دهي او چيره شود

ظن برد کو نه رهي، ابن‌عم است

بيش بر جاي خدم ننشيند

اي مه مخدوم چه جاي خدم است

کهتر از فر مهان نامور است

بيدق از خدمت شه محتشم است

هر فروتر به بزرگي است عزيز

هر پيمبر به خدا محترم است

مهتر ار چه بزند بنوازد

که يکي لا و هزارش نعم است

گه کند تندي و گه بخشش از آنک

بحر تند است و گهر بخش هم است

مهتر آن به که درشت است نه نرم

که درشتي صفت فحل رم است

خارپشت است کم آزار و درشت

مار نرم است و سراپاي سم است

از درشتي است سفن قائم تيغ

که بر او تکيه‌گه روستم است

آب نرم است ولي خائن طبع

ساده رنگ است ولي پيچ و خم است

سنگ در عين درشتي است امين

لاجرم گاه محک گه حکم است

آب را سنگ است اندر بر از آنک

سنگ را بچه‌ي خور در شکم است

جملةالامر سري را ز سفيه

فرق کن کاين ملک است آن حشم است

غصه مفزاي سران را به ستيز

خاصه کانفاس سران مغتنم است

بي‌سران را سر و گردن مفراز

بر مزن دوش که ما را چه غم است

پس مگو کايمه همه آدمي‌اند

آدمي هست که شيطان شيم است

در بزرگي جسدشان منگر

که دل خرد بزرگ از همم است

از خلال ملکان فرق بکن

تا عصا کان شبان غنم است

نبرد ديده بسي ناز چراغ

زآن گه خواب در او بهم است

ديده قبله ز چراغي چکند

تاش محراب ز بدر الظلم است

کاوه را چون فر افريدون يافت

چه غم کوره و سندان و دم است

عيسي از معجزه برسازد رنگ

او چه محتاج به نيل و بقم است

مه و مشک‌اند مهان کهتر کيست

که نه از مه ضو و نز مشک شم است

اين قران خصم سرانند به طبع

آري آري عدوي مشک نم است

زيردستان گله بر عکس کنند

گله‌شان از پي نفي تهم است

بيني آن زخم گران بر سر کوس

لرزه و دل سبکي بر علم است

شکل شاگرد غلامانه مکن

گر چه اين قاعده‌ي مرتسم است

زآنکه شاگرد غلامي نکند

عقل کاستاد سراي قدم است

به ادب زي که به شمشير ادب

عرب اقليم ستان عجم است

حرز جان ساز ادب کاين کلمه

بر سر افسر کسري رقم است

نه کبوتر که امان يافت ز تيغ

به ادب خاصه‌ي بيت الحرم است

ادب صحبت خلق از سر صدق

نسخت طاعت رب النسم است

هم نمودار سجود صمد است

شمنان را که هواي صنم است

به تنعم جهلا را مستاي

که ستودن به علوم و حکم است

ياد کردي به هنر جاه بس است

که ز اسباب همه مدح ذم است

شمس را خوان بره نيست شرف

شرف شمس به واو قسم است

بشنو اين نکته که خاقاني راند

کو به ميزان سخن يک درم است

از بدان نيک حذر دار که بد

کژدم اعمي و مار اصم است

***

در حق صفهبد ليالواشير

اعظم سپهبدا در تو قبله‌ي يكي است

عقلي كه شد دو قله جز اين قبله‌اي نداشت

خاقاني از سخاي تو بگريخت در سكوت

كالا سكوت دفع چنين حمله‌اي نداشت

قطران گريخت از در فضلون ز بس عطاش

آن چون تو بذل و اين چو رهي بذله‌اي نداشت

قطران ز بحر خاطر من قطره‌اي نبود

فضلون ز خوان همت تو فضله‌اي نداشت

***

صاحبا نو به نو تحيت من

پيش قابوس سرفراز فرست

قطعه‌اي کز ثنا طرازيدم

به جهان جوي دين طراز فرست

پيش خوان پايه‌ي سليماني

سخن مور گرم تاز فرست

نزد محمود شاه هند گشاي

قصه‌ي هندوي اياز فرست

حال ذره به آفتاب رسان

راز صعوه به شاهباز فرست

منعما پيش کيقباد دوم

از من اين يک سخن به راز فرست

گر مرا انتظار پشت شکست

موميايي چاره ساز فرست

جگر از بس جگر که خورد بسوخت

شربت نو جگر نواز فرست

آز من تشنه‌ي سخاي تو شد

جرعه‌اي ز آن سخا به آز فرست

کشت صبر مرا نياز عطات

ديت صبر کشته باز فرست

سحر بين شعر و شعرها بشکن

کان طلب اقچه سوي گاز فرست

بلبل اينک صفير مدح شنو

گندنا سوي حقه‌ باز فرست

بس دراز است قد اميدم

درع انعام هم دراز فرست

آن عطا کز ملوک يافته‌ام

عشر آن وقت اهتزار فرست

آفتابي و من تو را خاکم

خاک را آتشين طراز فرست

به سزا مدحتي فرستادم

سوي من خلعتي به ساز فرست

يا صلت ده به آشکار مرا

يا به پنهان قصيده باز فرست

عقد در طالبان بسي دارد

گر فرستي به احتراز فرست

لؤلؤ و مشک اگر به کارت نيست

هر دو با قلزم و طراز فرست

سحر بابل گرت پسند نشد

سوي جادوي بي‌نماز فرست

زر اگر خاتم تو را نسزيد

باز با کوره‌ي گداز فرست

يوسفي کو به هفده قلب ارزيد

باز با چاه هفده باز فرست

ناز پرورد بکر طبع مرا

گم مکن با حجاب ناز فرست

چون کبوتر به مکه يابد امن

از عراقش سوي حجاز فرست

خضر عمري حيات عالم را

مدد عمر دير ياز فرست

***

سلام من که رساند به پهلوان جهان

جز آفتاب که چون من درم خريده‌ي اوست

صبا کبوتر اين نامه شد بدان درگاه

که صورت کرم امروز آفريده‌ي اوست

فلک چو طفل عرب طوق‌دار شد ز هلال

که چون غلام حبش داغ برکشيده‌ي اوست

سخاش نور نخستين شناس و صور پسين

که جان به قالب اميد در دميده‌ي اوست

ز زعفران رخ ظالمان کند گه عدل

حنوط جيفه‌ي ظلمي که سر بريده‌ي اوست

ششم عروس فلک را اميد دامادي

ز بخت بالغ بيدار خواب ديده‌ي اوست

شنيده‌اند ز من صفدران به حفظ الغيب

ثناي او که صف بخل بر دريده‌ي اوست

به پيشکاري مهرش همه تنم کمر است

بسان بند دواتي که پيش ديده‌ي اوست

ولي دل از سر سرسام غم به فرقت او

زبان سياه‌تر از کلک سر کفيده‌ي اوست

چه گويم از صفت آرزو که قصه‌ي حال

نگفته من به زبان از دلم شنيده‌ي اوست

***

دوش آن زمان که قطره‌ي زراب آسمان

سيماب‌وار زاين سوي چاه زمين گريخت

مه را گرفته ديدم گفتم ز تيغ مير

جرم فلک پس سپر آهنين گريخت

لرزان ستارگان ز حسام حسام دين

چون سگ گزيده‌اي که ز ماء معين گريخت

سيمرغ دولت از فزع ديو گوهران

در گوهر حسام سليمان نگين گريخت

حرزي است کز قلاده‌ي اهرمن خبيث

بگسست و در حمايل روح الامين گريخت

ترسان عروس ملک چو دخت فراسياب

در ظل پهلوان تهمتن كمين گريخت

طفلي است ماه روي که از مار حميري

در ماه رايت پسر آبتين گريخت

شمشير دين نگر که ز شمشيرش اهرمن

همچون سروش مرگ ز صور پسين گريخت

خاقاني از تحکم شمشير حادثات

اندر پناه همت شمشير دين گريخت

پندار موري از فزع نيش سگ مگس

اندر مشبک مگس انگبين گريخت

يا عنکبوت غار ز آسيب پاي پيل

اندر حريم کعبه‌ي پيل آفرين گريخت

چون رنجه شد بپرسش من رنج شد ز تن

گفتي که جم درآمد و ديو لعين گريخت

از من گريخت حادثه ز اقبال او چنانک

علت ز باد عيسي گردون نشين گريخت

***

گفتم اي دل بهر دربان جلال

نعل اسب از تاج دانايي فرست

دل جوابم داد کز نعل پي‌اش

تاج هفت اجرام بالايي فرست

نکته‌ي او دانه و ارواح است مرغ

دانه زي مرغان صحرايي فرست

اين دو طفل هندو از بام دماغ

بر در صدرش به مولايي فرست

يا ز آب دست و خاک پاي او

زقه‌ي طفلان دانايي فرست

پيش بکران ضميرش عقل را

داغ بر رخ کش به مولايي فرست

حاصل شش روز و نقد چل صباح

يک شبه خرجش که فرمايي فرست

هر بساط ذکر که آرايد بپوش

هر طراز شکر که آرايي فرست

شحنه‌ي شرع است منشور بقاش

سوي آن نه شهر مينايي فرست

شب در آن شهر است غوغا ز اختران

مهر شحنه سوي غوغايي فرست

از تن و دل چون کني نون و القلم

نزد شحنه شکل طغرايي فرست

پيش فکر او که رخشد شمس‌وار

شمس گردون را به حربايي فرست

بهر آذين عروس خاطرش

چرخ اطلس را به ديبايي فرست

او به تنها صد جهان است از هنر

يک جهانش جان به تنهايي فرست

معجز کلي فرستادت به مدح

تو جزاش از سحر اجزايي فرست

او ز گاوت عنبر هندي دهد

تو ز آهو مشک يغمايي فرست

گر نداري خون خشک آهوان

سنبل تر بهر بويايي فرست

دست جم چون راح ريحانيت داد

خوان جم را خل خرمايي فرست

آب زمزم داد بطحايي تو را

از فرات آبي به بطحايي فرست

هفت جوش از آيينه‌اي دادت تو نيز

پنج نوش از کلک صفرايي فرست

داد نعمت‌ها چو نعمان عرب

شکرها چون حاتم طايي فرست

کوه دانش را چو داود از نفس

منطق الطير از خوش‌ آوايي فرست

بانگ پشه مگذران بر گوش جم

گر فرستي لحن عنقايي فرست

از دواتت كوست دارالملک تير

نيزه‌ي بهرام هيجايي فرست

بهر ري کو پار زهرت داده بود

هديه امسال از شکرخايي فرست

طوطي ري عذرخواه ري بس است

سوي طوطي قند بيضايي فرست

ري بدين طوطي ز هندو راي به

خدمت ري هندي و رايي فرست

روح شيدا شد ز عشق منظرش

از نظر گو حرز شيدايي فرست

عازر دل مرده‌اي در وي گريز

گو مرا باد مسيحايي فرست

چون تويي خاقان ترکستان طبع

مه رخي با مهر عذرايي فرست

نثر تو نعش و ثريا نظم توست

هديه نعشي و ثريايي فرست

قدر نظم و نثرت او داند به شرط

سوي روضه فيض دريايي فرست

تخم پيله است آن به ديباجي سپار

زعفران است آن به حلوايي فرست

گر تواني هاوني ساز از هلال

خاصه بهر زعفران‌ سايي فرست

زرگر ساحر صفت را بهر صنع

سيم چيني و زر مايي فرست

گويد اينجا خاص مهمانت آمدم

اجري خاص از نکورايي فرست

نحل مهمان بهار آيد بلي

نزل نحل از باغ گويايي فرست

نحل را برخوان شاخ آور ز جود

پس در آن فضل عسل زايي فرست

اي دل اين صد چشمه را پالونه‌وار

از براي شهد پالايي فرست

عقل را گفتم چه سازم نزل او

گفت جنت نزل دربايي فرست

يعني از بستان خاطر نوبري

باز کن در زي زيبايي فرست

قربه‌اي پر کن ز تسنيم ضمير

روح را با آن به سقايي فرست

گر تواني بهر شيب مقرعه‌اش

زلف حوران هر چه پيرايي فرست

وز دو قرص گرم و سرد مهر و ماه

راتب آن صدر والايي فرست

وز بره تا گاو و بزغاله‌ي فلک

گوشتي ساز و به مولايي فرست

دانه‌ي دل جوجو است و چهره کاه

کاه و جو زين دست سرپايي فرست

آه تو شمع است و اشکت شکر است

شمع و شکر رسم هر جايي فرست

باد را بهر سليمان رخش ساز

زين زر بر کن به رعنايي فرست

وز پي احمد براقي کن ز نور

پس براي چرخ پيمايي فرست

ور نه باري سوي بهمن همتي

تنگ بسته خنگ دارايي فرست

همتم گفتا که ملبوس جلال

دق مصري وشي صنعايي فرست

عصمتش گفت از تکلف در گذر

شش گزي دستار و يکتايي فرست

مشتري فر و عطارد فطنت است

تحفه‌هاش از مدحت آرايي فرست

ني ني از بود تو نتوان تحفه ساخت

تحفه بر قدر توانايي فرست

هر چه بفرستي به رسوايي کشد

دل شفاعت خواه رسوايي است

شعر هم جرم است جان را تحفه ساز

بر اميدم جرم بخشايي فرست

نقد برناييت دانم مانده نيست

تات گويم نقد برنايي فرست

اشک گرمت باد و باد سرد و پس

هر دو را با عقل سودايي فرست

بهر تسبيح سليمان عصمتي

اشک داودي ز قرايي فرست

آفتابي شو ز خاک انگيز زر

زي عطارد زر جوزايي فرست

چون تويي خاک صفاهان را مريد

خرجش اينجا نقد اينجايي فرست

هر سحرگاهش دعاي صدق ران

پس به سوي عرش فرسايي فرست

***

در حق امام عزالدين اسعد بن ابي عمرو

گر نه قدر مفتي اسلام عزالدين به ذات

روح روح القدس شد بر فرق كيوان چون نشست

بر دل پاكش غباري بي گناه از من چه راست

ديو بي انصاف بر تخت سليمان چون نشست

خار او آب حيوان است و خاقاني ز شرم

آب شد تا گرد او بر آب حيوان چون نشست

***

به خدايي که در ره عدلش

بندگان را هزار آفت‌هاست

که به دل پيش خدمتم دايم

گر چه اندر ميان مسافت‌هاست

***

شاکرم از عزلتي که فاقه و فقر است

فارغم از دولتي که نعمت و ناز است

خون ز رگ آرزو براندم و زين روي

رفت ز من آن تبي کز آتش آز است

بر قد همت قباي عزل بريدم

گر چه به بالاي روزگار دراز است

تا کي جويي طراز آستي من

نيست مرا آستي چه جاي طراز است

دور فلک را به گرد من نرسد وهم

گر چه مهندس نهاد و شعوذه باز است

من به صفت کدخداي حجره‌ي رازم

شکل فلک چيست حلقه‌ي در راز است

دهر نه جاي من است بگذرم از وي

مسکن زاغان چه آشيانه‌ي باز است

از تک و تازم ندامت است که آخر

نيستي است آنچه حاصل تک و تاز است

اقچه‌ي زر كو هزار سال بماند

عاقبتش جاي هم دهانه‌ي گاز است

خواه ظلم پاش و خواه نور كزين پس

ديده‌ي خاقاني از زمانه فراز است

کار من آن به که اين و آن نه طرازند

کآنکه مرا آفريد کار طراز است

***

در مدح جمال الدين موصلي وزير

خاقاني بلند سخن در جهان منم

که آزادي از جهان روش حکمت من است

ضرب الرقاب داد شياطين آز را

اين تيغ نطق کز ملکان قسمت من است

اين گنبد فرشته سلب کآدمي خور است

چون ديو پيش جم گرو خدمت من است

اسباب هست و نيست اگر نيست گو مباش

کاين نيستي که هست مرا حشمت من است

کي ماندم جنابت دنيا که روح را

گر يوسفي است دلوکش عصمت من است

مي‌خواستم که رد کنم احسان خواجه را

ز آن خواجگي که در بنه‌ي همت من است

خضر از زبان کعبه پيام آوريد و گفت

احسانش رد مکن که ولي نعمت من است

***

دوست دشمن گشت و دشمن دوست شد خاقانيا

آن زمان کاقبال با ‌ادبار بيني بر درت

تا تو دولت داري آن کت دوست‌تر دشمن‌تر است

ز آن که نتواند که بيند شاهد خود در برت

پس چو دولت روي برتابد تو را از هر که هست

دوست تر گشت آنکه بود از ابتدا دشمن ترت

دوست از نزديکي دولت شد اول دشمنت

دشمن از دوري دولت شد به آخر غم خورت

دشمن معشوق خود را دوست دارد هر کسي

اين قياس از خويشتن کن گر نيايد باورت

***

دار عزلت گزيد خاقاني

که به از دار ملک خاقان است

خورش از مشرب قناعت ساخت

که چو زمزم هم آب حيوان است

نبرد تا تواند انده رزق

کانده رزق بر جهانبان است

عمر اگر بهر رزق موقوف است

رزق موقوف بهر فرمان است

نپذيرد ز کس حواله‌ي زرق

که ضمان‌دار رزق يزدان است

مور را روزي از سليمان نيست

كه ز روزي ده سليمان است

تا به غربت فتاد خاقاني

يک دري خانه‌ايش زندان است

نه درون ساختنش توفيق است

نه برون تاختنش سامان است

روي چو عنکبوت در ديوار

پس سنگي چو مور پنهان است

پاسبانش برون در قفل است

پرده دارش درون کليدان است

اشک جيحون و دم سمرقندي

دل بخاري و آه سوزان است

يعني اين در چهار ديواري است

که درش سوي چرخ گردان است

از برون لب به قفل خاموشي است

وز درون دل به بند ايمان است

خانه در بسته دار بر اغيار

تا در او اين غريب مهمان است

برگ عيشي مساز خاقاني

که وجودش وراي امکان است

عالم از چار علت است به پاي

که يکي زآن چهار ارکان است

خانه را هم چهار حد بايد

کان چهار اصل کار بنيان است

علت عيش را سه جنس نهند

کان مکان و زمان و اخوان است

ز آن نگفتند چارمين يعني

نيست چيزي که چارم آن است

***

خاقانيا ز دل سبکي سر گران مباش

کو هر که زاده‌ي سخن توست خصم توست

گر چه دلت شکست ز مشتي شکسته نام

بر خويشتن شکسته دلي چون کني درست

چون منصفي نيابي چه معرفت چه جهل

چون زال زر نبيني چه سيستان چه بست

مسعود سعد نه سوي تو شاعري است فحل

کاندر سخنش گنج روان يافت هر که جست

بر طرز عنصري رود و خصم عنصري است

کاندر قصيده‌هاش زند طعنه‌هاي چست

آتش ز آهن آمد و ز او گشت آهن آب

آهن ز خاره زاد و از او گشت خاره سست

فرزند عاق ريش پدر گيرد ابتدا

فحل نبهره دست به مادر زند نخست

حيف است اين ز گردش ايام و چاره نيست

کاين ناخنه به ديده‌ي ايام در برست

***

خاقانيا به دولت ايام دل منه

کايام هفته‌اي است خود آن هفته نيز نيست

روز و شب است سيم سياه و زر سپيد

بيرون از اين دو عمر تو را يک پشيز نيست

چرخ است خوشه‌اي به زکاتش مدار چشم

کآن صاع کو دهد دو گري يک قفيز نيست

چون در زمانه چيز نداري خرد چه سود

کآن را که چيز نيست خرد هيچ چيز نيست

بر خوشي حيات مشو غره کآسمان

سياف پيشه‌اي‌ است که او را تميز نيست

آن بز نگر که بر پي طفلي همي رود

بهر مويزکي که جز آنش عزيز نيست

روزي به دست طفل شود کشته بي‌گمان

چون بنگري گلو بر بز جز مويز نيست

***

خاقانيا چو آب رخت رفت در سؤال

مستان نوال کس که وبال آشناي اوست

بر خستگي رد مطلب مرهم قبول

مه دل مه مرهمي که جراحت فزاي اوست

آن را که بشکنند نوازش کنند باز

يعني که چون شکست نوازش دواي اوست

پنداري آن شتر که بکشتند، گردنش

پر زر از آن کنند كه آن خون‌بهاي اوست

گيرم که کان زر شود آن گردن شتر

او را ز زر چه سود که سودش بقاي اوست

***

هم چنين فرد باش خاقاني

آفتاب اين چنين دل افروز است

چه کني غمزه‌ي کمانکش يار

که به تير جفا جگر دوز است

يار مويت سپيد ديد گريخت

که به دزدي دل نوآموز است

آري از صبح دزد بگريزد

کز پي جان سلامت اندوز است

بر سرت جاي جاي موي سپيد

نه ز غدر سپهر کين‌توز است

سايه باني است بر تو بخت سپيد

آن سپيدي بخت دلسوز است

گر چه مويت سپيد شد بي‌وقت

سال عمرت هنور نوروز است

تنگ دل چون شوي به موي سپيد

که در افزاي عمرت امروز است

شب کوته که صبح زود دمد

نه نشان از درازي روز است

تو جهان خور چو نوح مشکن از آنک

سام بر خيل حام پيروز است

طعن نادان نصيحت دانا است

زدن يوزه عبرت يوز است

نام بردار شرق و غرب تويي

که حديثت چو غيب مرموز است

***

من که خاقانيم عزيز حقم

ز آن که عبدي خطاب من رانده است

هر چه يا رب نداي حق راندم

لاتخف حق جواب من رانده است

من به کنجي و حق به هفت اقليم

مدد سحر ناب من رانده است

پيک انفاس بر طريق مراد

دعوت مستجاب من رانده است

ناوک وهم بر نشانه‌ي غيب

خاطر تيز تاب من رانده است

گر چه دولت ضعيف، عقل قوي است

که فضول از جناب من رانده است

بخت اگر خفت راي بيدار است

کز پي پاس خواب من رانده است

فضلاي زمانه را يک يک

چرخ زير رکاب من رانده است

واين فلک گر چه بد عمل داري است

هم به نيکي حساب من رانده است

به همه جاي نان من پخته است

به همه جوي آب من رانده است

***

نسبت از علم گير خاقاني

که بقا شاخ علم را ثمره است

علوي را که نيست علم علي

نقش سودا است هرچه بر شجره است

عالم است از صف عبادالله

جاهل از زمره‌ي هم الکفره است

عقل عالم نه سغبه‌ي جهلا است

خيل موسي نه سخره‌ي سحره است

شاه نشناسدت محل گر چه

سخنت زاد سفره‌ي سفره است

نزد مخدوم فضل تو نقص است

پيش مزکوم مشک تو بعره است

زآن فرود غران نشانندت

که عطارد فروتر از زهره است

چه عجب زير که نشيند آب

که زر زيف و آب سيم سره است

زير دو نان نشين که شير فلک

به سه منزل فرود گاو و بره است

زيرکان زير گاو ريشانند

که آل عمران فروتر از بقره است

***

دي جدل با معطلي کردم

که ز توحيد هيچ ساز نداشت

آستين فضول مي‌افشاند

که ز ايمان بر او طراز نداشت

آخرش هم مصاف بشکستم

که سلاحي بجز مجاز نداشت

نيک دور از خداي بود ز من

بد او جز خداي باز نداشت

بي‌نيازا تو نصرتم دادي

بر کسي کو به تو نياز نداشت

***

مشو خاقانيا مغرور دولت

که دولت سايه‌ي ناپايدار است

به دولت هر که شد غره چنان دان

که ميدانش آتش و او ني‌سوار است

چو صبح است اول و چون گل به آخر

که اين کم عمر آن اندک قرار است

به رنگي کز خم نيلي فلک خاست

مشو خرم که رنگ سوگوار است

در آن منگر که نيل او سراب است

که خود نيلش سراب عمر خوار است

بسا دولت که محنت زاده‌ي اوست

که خاکستر ز آتش يادگار است

بسا محنت که دولت آخر اوست

که دي مه را نتيجه نوبهار است

سر دولت غرور است و ميان لهو

به پايانش زوال روزگار است

به مي‌ماند که مي فسق است ز اول

ميانه مستي و آخر خمار است

***

در مرثيه‌ي وحيدالدين پسر عم خود گويد

کو آنکه نقد او به ترازوي هفت چرخ

شش دانگ بود راست بهر کفه‌اي که سخت

در بيع گاه دهر به بادي بداد عمر

در قمره‌ي زمانه به خاکي بباخت بخت

جوزا گريست خون که عطارد ببست نطق

عنقا بريخت پر که سليمان گذاشت تخت

زاين غبن چتر روز چرا نيست ريز ريز

زين غم عمود صبح چرا نيست لخت لخت

آن نقش جسم اوست نه او در ميان خاک

شبه مسيح شد نه مسيح از بر درخت

خاقانيا مصيبت عم خوار کار نيست

هين نال زار زار که سخت اوفتاد سخت

***

امن جستي مجوي خاقاني

کاين مراد از جهان نخواهي يافت

اندر افلاس خانه‌ي گيتي

کيمياي امان نخواهي يافت

***

آب حيوان مجوي خاقاني

که منوچهر خضر خو مرده است

نوبت راحت و کرم بگذشت

تا چراغ کيان فرو مرده است

راحت آن روز رفت کو رفته است

کرم آن روز مرده کو مرده است

***

خاقانيا چه مژده دهي کز سواد ملک

يک باره فتنه‌ي دو هوايي فرو نشست

آن را که کردگار برآورد شد بلند

و آن را که روزگار فرو برد گشت پست

گفتند خسته گشت فريدون و جان سپرد

ز آن تير کز کمان کمينه کسي بجست

من کاين سخن شنيدم راندم هزار شکر

واندر برم ز گريه‌ي شادي نفس شكست

من خاک آن عطارد پران چار پر

کو بال آن ستاره‌ي راجع فرو شکست

نحسي که داشت چون مه نخشب مزوري

از لاف آفتاب او خلق باز رست

***

حوري از کوفه به کوري ز عجم

دم همي داد و حريفي مي‌جست

گفتم اي کور دم حور مخور

کو حريف تو به بوي زر توست

هان و هان تا ز خري دم نخوري

ور خوري اين مثلش گوي نخست

که خري را به عروسي خواندند

خر بخنديد و شد از قهقهه سست

گفت من رقص ندانم به سزا

مطربي نيز ندانم به درست

بهر حمالي خوانند مرا

کآب نيکو کشم و هيزم چست

***

سيزده جنس نهاده است نبي

که همه مسخ شدند و همه هست

ز آن يکي خرس که بد خنثي طبع

ديگري پيل که شد فسق پرست

من خري ديدم کو مسخ نبود

خوک شد چون ز خري کردن رست

بود ز اول خر و آخر شد خوک

چون به بنگاه خسان دل دربست

سفله‌اي بود سفيهي شد دون

پشه‌اي آمد و پيلي شد مست

ببر خلق بدي دان که به طبع

در بدي سفله‌تر از خود پيوست

تا مقر ساخت به شهر و بر ظلم

چون دل از مولد کم کاست گسست

نيک بد گشت در اين منزل بد

گر چه بد بود در آن منزل پست

احمقي بود سياهي در دل

ظالمي گشت سپيدي در دست

ظلم خيزد چو طبيعت شد حمق

درج آيد چو دقايق شد شصت

چون پس از حمق عوان طبع شود

شهر زوري که به بغداد نشست

***

خاقاني از حديث زمانه زبان ببست

کز هر چه هست به ز زبان کوتهيش نيست

گيرم ز روي عقل همه زير کيش هست

با کيد روزگار بجز ابلهيش نيست

هدهد ز آب زير زمين آگه است ليک

از دام بر فراز زمين آگهيش نيست

***

وبالت نه از سر نهفتن درست

که از گوهر راز سفتن درست

مگو راست بنديش خاقانيا

همه آفت از راست گفتن درست

***

مرغکي را وقت کشتن مي‌دوانيد ابلهي

گفت مقصود از دوانيدنش نازک كشتن است

ما همان مرغيم خاقاني که ما را روزگار

مي‌دواند واين دويدن را فذلک کشتن است

***

گر نشستي وراي خاقاني

نه ورا عيب و نه تو را هنر است

زحل نحس تيره روي نگر

کز بر مشتريش مستقر است

***

هر كجا نفت و آب جمع شوند

نفت بالا و آب زيرتر است

آن نبيني كه بر سر خرمن

دانه در زير و كاه بر زبر است

***

گر چه خاقاني از اصحاب فروتر بنشست

نتوان گفت که در صدر تو او کم قدر است

صدر تو دايره‌ي جاه و جلال است مقيم

در تن دايره هر جا که نشيني صدر است

***

خاقانيا جواني و امن و کفاف هست

بالاي اين سه چيز در افزاي کس نيافت

چون هر سه داري از همه کس شکر بيش گوي

کاين هر سه کيميا است به يک جاي کس نيافت

***

گنج دانش تو راست خاقاني

کار دو نان به آب و رنگ چراست

پادشاهي به شير دادستند

پس حلي بر تن پلنگ چراست

هفت اندام ماهي از سيم است

هفت عضو صدف ز سنگ چراست

***

ده دهي باشد زر سخنم گر چه مرا

چون نجيبان دگر جامه به زر معلم نيست

ترک چون هست به انداختن زوبين جلد

چه زيان دارد اگر با كله ديلم نيست

***

نه همت من به پايه راضي است

نه پايه سزاي همتم هست

يا رب چو ز همت و ز پايه

نگشايد کار و نگذرد دست

يا پايه چو همتم بر افراز

يا همت من چو پايه کن پست

***

خطي مجهول ديدم در مدينه

بدانستم که آن خط آشنا نيست

بر آن خط اولين سطري نبشته

که جوزا نزد خورشيد سما نيست

به جان پادشاه سوگند خورده

که نزد پادشاه جز پادشاه نيست

چو خاقاني نداند کاين چه سر است

جواب اين سخن گفتن روا نيست

***

خاقانيا قبول و رد از کردگار دان

ز او ترس و بس که ترس تو پا زهر زهر اوست

ديوان فرشتگانند آنجا که لطف اوست

مردان مخنثانند آنجا که قهر اوست

هر حکم را که دوست کند دوستدار باش

مگريز و سر مکش كه همه شهر شهر اوست

***

خاقانيا خسان که طريق تو مي‌روند

زاغند و زاغ را صفت بلبل آرزو است

بس طفل کآرزوي ترازوي زر کند

نارنج از آن خرد که ترازو کند ز پوست

گيرم که مارچوبه کند تن به شبه مار

کو زهر بهر دشمن و کو مهره بهر دوست

***

من که خاقانيم ز هر دو جهان

بي‌نيازم چه خوب هر دو چه زشت

عافيت خواهم اين سري نه يسار

مغفرت خواهم آن سري نه بهشت

***

كس نجست آزار من كه آزاد جست

خود نبود آزاده هرك آزار جست

***

چو خاک سيه را دهي آب روشن

به سالي گلي بر دهد بوستانست

منم خاک تو گر دهي آب لطفم

دهم صد گل شکر در يک زمانت

***

چون ز ياران رفته ياد آرم

آه واحسرتا علي من مات

چون ز عمر گذشته ياد آرم

آه واغصتا علي مافات

***

شکر انعام پادشا گفتن

نتوان کان وراي غايت‌ها است

راه شکرش به پاي هر کس نيست

که حدش ز آن سوي نهايت‌ها است

گر چه انعام او مرا شکر است

شکر او را ز من شکايت‌ها است

***

در توصيف قصر صفوة الدين بانوي منوچهر شروانشاه

حبذا قصر شمسه‌ي ملکات

کآسمان ظل آسمانه‌ي اوست

مادر تاجدار کيخسرو

برده‌ي بزم خسروانه اوست

قصر بلقيس دهر بين که شاه پري

حارس بام و بالکانه‌ي اوست

صفوة الدين زيبده‌ي عجم آنک

دهر هارون آستانه‌ي اوست

شاه جبريل جان مريم نفس

که مسيح کرم زمانه‌ي اوست

دهم نه زن نبي که به قدر

هشت جنت نعيم خانه‌ي اوست

حاصل شش جهات هفت اقليم

عشر انعام بي‌بهانه‌ي اوست

اين جهان قلزم سخاش گرفت

خندق آن جهان کرانه‌ي اوست

تا بقا شد کبوتر حرمش

نقطه‌ي شين عرش دانه‌ي اوست

جاه خاتون عالم است چنانک

پر صدا عالم از فسانه‌ي اوست

آسمان را دوال گاو زمين

از پي شيب تازيانه‌ي اوست

شمع بختش جهان چنان افروخت

که فک دودي از زبانه‌ي اوست

قاصد بخت اوست ماه و نجوم

زنگل قاصد روانه‌ي اوست

مست خون حسود اوست قضا

هم ز قحف سرش چمانه‌ي اوست

نسل شروان شهان مهين عقدي است

صفوة الدين بهين ميانه‌ي اوست

باد شروان به فر فرزندش

که سعود ابد نشانه‌ي اوست

بخت نقش سعادتش بندد

بر ششم چرخ کان خزانه‌ي اوست

دانه‌ي گوسفند چرخ نگر

کاين معاني نشان شانه‌ي اوست

بلبل مدح اوست خاقاني

هم در شکرش آشيانه‌ي اوست

از فلک در ثناي او بگريخت

که فلک بنده‌ي يگانه‌ي اوست

جاودان باد کاعتماد جهان

همه به عمر جاودانه‌ي اوست

***

اي همه نيست‌ها به صنع تو هست

هست‌ها با کمال ذات تو نيست

نيست يک دم که بنده خاقاني

غرقه‌ي فيض مکرمات تو نيست

***

ايا نظام ممالک قوام روي زمين

تو آفتابي و صدر تو آسمان‌وار است

ز دور خامه‌ي تو شرق و غرب بيرون نيست

که بر محيط جهان خامه‌ي تو پرگار است

ز بس که بر سم اسبت لب کفات رسيد

سم سمند تو را لعل نعل و مسمار است

به دست عدل تو باشه پر عقاب بريد

کبوتران را مقراض نوک منقار است

فسون خصم تو بحران مغز سرسام است

که مغز خصم به سرسام حقد بيمار است

مرا به دولت تو همتي است رفعت جوي

نه در خور نسب و ني سزاي مقدار است

به نيم بيت مرا بدره‌ها دهند ملوک

تو کدخداي ملوکي تو را همين کار است

بدان طمع که رساني بهاي دستارم

شريف وعده که فرموده‌اي دوم بار است

به انتظار اشارات تو که ها فردا

دلم نماند بجاي و چه جاي گفتار است

به سعد و نحسي کاين آيد آن دگر برود

گذشت مدتي و خاطرم گران بار است

نه لفظ من به تقاضاي سرد معروف است

نه صدر تو به مواعيد کژ سزاوار است

خداي داند اگر آن بها به نيم سخن

کراکند و گر آن خود هزار دينار است

سرم که نيم جو ارزد به نزد همت من

به بخشش زر دستار بس گران بار است

گر اين جگر خوري ارزد بهاي صد دستار

سرم چنان که سبک‌بار هست سگسار است

ولي معاينه آيد مرا که دستاري

ز من برند که آن را بها و بازار است

کنون به عرض صله حاصل من آشوب است

کنون به جاي درم در کف من آزار است

تو گر بها دهي آن داده را زکات شمار

بده زکات بدان کس که گنج اسرار است

به وام کن زر و زين مختصر مرا درياب

چه وام خيزد از اين مختصر پديدار است

کرم کن و بخر از دست داد خواهانم

که بر من از کرمت وام‌هاي بسيار است

ز گنج مردي اين مايه وام من بگزار

که وام شکر تو بر گردن من انبار است

از اين معامله ار خود زيان کند کرمت

دلم ز خدمت تو وز خداي بيزار است

بده قراضگکي تا عطات پندارم

مگو که سوخته‌ي من چه خام پندار است

به چشم‌هاي جگر گوشه‌ات که بيش مرا

مخور جگر که مرا خود فلک جگر خوار است

به جان شاه که در نگذراني از امروز

که نگذرم ز سر اين صداع ناچار است

به خاک پاي تو کو هست خون بهاي سرم

که حاجتم به بهاي تمام دستار است

به شعر گر صله خواهم تو مال‌ها بخشي

بر آن مگير که اين مايه حق اشعار است

به يک دو بيت نود اقجه داد کافي کور

به راوي من کو مدح خوان احرار است

تو را که صاحب کافي خريطه‌کش زيبد

چهل درست که بخشش کني چه دشوار است

به مرد مردمي آخر که صلت چو مني

کم از قراضه‌ي معلول قلب کردار است

بهاي خير طلب مي‌کنم بدين زاري

تبارک الله کارم نگر که چون زار است

***

در مدح صفوة الدين بانوي شروانشاه منوچهر و مادر اخستان

اي شاهزاده بانوي ايران به هفت جد

اقليم چارم از تو چو فردوس هشتم است

بلقيس روزگار تويي کز جلال و قدر

شروانشه از کمال سليمان دوم است

خود خاتم بزرگ سليمان به دست توست

کانگشت کوچک تو چو درياي قلزم است

اعداي مار فعل تو را زخم کين تو

سوزنده‌تر ز سوزن دنبال کژدم است

تا از جمال مهد تو شروان جمال يافت

قحطش همه نعيم و نيازش تنعم است

بانوي شرق و غرب تويي بر درت مرا

قصه دمادم است که غصه دمادم است

آب کرم نماند و به وقت نماز عجز

اينک مرا به خاک در تو تيمم است

رفتند خسروان گهر بخش زير خاک

از ما نصيبشان رضي الله عنهم است

مظلومم از زمانه و محرومم از فلک

اي بانو الغياث که جاي تظلم است

چون آدمم ز جنت ايوان شه برون

بي‌آنکه مرغ همت من صيد گندم است

من رانده ار چه از لب عيسي نفس منم

خوانده کسي است کو خر دجال را سم است

شير سيه برهنه ز هر زر و زيوري

سگ را قلاده در گلو و طوق در دم است

نامم هماي دولت و شهباز حضرت است

نه کرکس فرخجي و نه زاغ تخجم است

سلطان مرا شناسد و داند خليفه هم

مجهول کس نيم همه معلوم مردم است

نان تهي نه و همه آفاق نام من

گنج روان نه و همه آفاق گم گم است

دخلي نه آخر از خم تا کي هزار خرج

که اينجا مرا نخست قدم در سر خم است

آگاهي از غلام و براتي که گفته بود

شاه فلک غلام که سلطان انجم است

برد آن برات و باز گرفت اين غرامت است

داد آن غلام و باز ستد هم تحکم است

من بر اميد بهتري اي خواجه عذر خويش

اينجا چه گم کنم که غلامي به من گم است

اي بانوان کرم کن و اين قصه را بخوان

هر چند خط مزور و کاغذ لهاشم است

بيدار باد بخت جوانت که چرخ پير

در مکتب رضاي تو طفل تعلم است

***

قبله‌ي اقبال قله‌ي سبلان دان

کو ز شرف کعبه‌وار قطب کمال است

کعبه بود سبزپوش او ز چه پوشد

جامه‌ي احراميان که کعبه‌ي حال است

در خبري خوانده‌ام فضيلت آن را

خاست مرا آرزوش قرب سه سال است

رفتم تا بر سرش نثار کنم جان

کوست عروسي که امهات جبال است

چادر بر سر کشيد تا بن دامن

يعني به کرم من اين چه لاف محال است

مقعد چندين هزار ساله عجوزي

بکر کجا ماند اين چه نادره حال است

موسي و خضر آمده به صومعه‌ي او

صومعه دارد مگر فقيره مثال است

هست همانا بزرگ بيني آن زال

چادر از آن عيب پوش بيني زال است

گفتم چادر ز روي باز نگيري

بکر نه‌اي شرم داشتن چه مجال است

گفت پس از چار مه كه چادر من باد

خرقه كند بهر عرس جاي و چه حال است

از پس بکران غيب مادر غيرت

بفکن خاقانيا که بر تو حلال است

***

دوستکاني داد شاهم جام دريا شکل و من

خوردم آن جام و شکوفه کردم و رفتم ز دست

هر که در دريا رود گر قي کند عذرش نهند

آنکه دريا شد در او گر قي کند معذور هست

***

خاقاني از عراق سوي در گزين گذشت

هر چند در دل آرزوي در گزين گذشت

با صد هزار در دري بر درش رسيد

افسوس در گزين كه كسي در گزين گذشت

***

خاك ابهر نور پاك ابهر است

ياد لا اقسم به خاك ابهر است

هفت اندام زمين زنده بماند

كابهرش حبل الوريد و ابهر است

خواستم گفتن سقي الله ابهرا

نيست حاجت كآب ابهر كوثر است

تا كنون از قدس خاك اوليا

گفتم ابهر بين كه شام اصغر است

***

مهتر قاليان و نور مرند

ميلشان چون پس بلندي نيست

دو کريمند راست بايد گفت

که مرا طبع کژ پسندي نيست

هر کجا دل شکسته‌اي بينند

کارشان جز شکسته بندي نيست

ليک چون طالعم به صحبتشان

نيست در دل مرا نژندي نيست

چون مهذب مراست وان دو نه‌اند

عافيت هست و دردمندي نيست

چون مرا سندس و ستبرق هست

شايد ار قالي و مزندي نيست

***

مرا خديو جهان زي مراغه مي‌خواند

و ليك هيچ بدان نوع طبع داعي نيست

كه در مراغه گذشت از سخاي صدرالدين

گل مرغي بيني دل مراعي نيست

***

نظير سعد اکبر ميرگشتاسب

که جاي سعد اصغر زخمه‌ي اوست

من او را باربد خوانم نه حاشا

که سحر باربد در نغمه‌ي اوست

***

اي عمادالدين اي صدر زمان

هر زمان صدر تو را خاک در است

چرخ نعمان دوم خواندت و گفت

نعل يحموم توام تاج سر است

من که آتش سرم و باد کلاه

خاک درگاه توام آبخور است

مهر تب يافتم از خدمت تو

زان تبم رفت و عرض بر گذر است

قحط جان مي‌بري و قحط کرم

ور تو گويي ز دو مرسل اثر است

پس از اين نام تو بر خاتم دهر

صدر عيسي دم يوسف نظر است

ديده‌اي هفت نهان خانه‌ي چرخ

که در آن خانه چه ماده چه نر است

هم ببين خانه‌ي خاقاني را

که در اين خانه چه خشک و چه تر است

رنجه‌ شو تا به رخت چاشت خورم

که فلک بر دل من شام خور است

برگ مهماني تو ساخته‌ام

گر چه بس ساخته‌ي مختصر است

قدري کوفته و بريان هست

ليک پالوده‌ي تر بيشتر است

چيست پالوده سرشک تر من

کوفته سينه و بريان جگر است

***

هر سال اگر غلام خاقان

بر مير خجند مير نامي است

خاقاني اگر چه هست ميري

در پيش خجنديان غلامي است

***

هان اي زمانه دولت شاه اخستان نگر

کافاق را ز روستم زال درگذشت

آمد هماي رايت شاهنشهي پديد

وز کرکس فلک به پر و بال درگذشت

نعل سمند و افسر شروان شهان به قدر

از تاج قيصر و سر چيپال درگذشت

جان مي‌کند نثار منوچهر از بهشت

بر شاه اخستان که ز امثال درگذشت

گر شابران بهشت ارم شد به عدل او

شروان به فرش از حرم امسال درگذشت

مهر شرف به صفه‌ي شاه اخستان رسيد

صفه ز هفت چرخ کهن سال درگذشت

آواز کوس عشرت ز ايوان اخستان

بر آسمان ز دعوت ابدال درگذشت

جان عدو که بود ز سهمش به هفت حال

شد باز هفت دوزخ و در حال درگذشت

مسکين عدو که فال همي ‌زد به روز نيك

روزش به آخر آمد و از قال درگذشت

تا شير مرغزاري نصرت کمين گشاد

چاره ز دست روبه محتال درگذشت

اسکندر آمد و در يأجوج درگرفت

عيسي رسيد و نوبت دجال درگذشت

***

دوستي داشتم به ري که به حسن

رخ او خط نغز دلبر داشت

او خط اندر جهان کشيد و به عقل

خال خوف از رخ رجا برداشت

***

خوش سواري است عمر خاقاني

صيد گه دهر و بارگير اوقات

پيش کان بارگير زين حيات

بفکند نعل صيد کن حسنات

زندگاني چو مال ميراث است

كه نبيني بقاش را بركات

پس ز طاعت بده زكاتش از آنك

بركات است مال را به زكات

***

زيان تو در سود دانستن است

توان تو در ناتوانستن است

ندانم سپر ساز خاقانيا

که ناداني اکسير دانستن است

***

فلسفي دين مباش خاقاني

كه صلاح مجوس به ز آن است

اين چو طوطي بود مهوس و آن

چون خروسي كه طبعش احسان است

***

خواجه اسعد چو مي خورد پيوست

طرفه شکلي شود چو گردد مست

پارسا روي هست لکن نيست

قلطبان شکل نيست لکن هست

***

من آن خاقاني دريا ضميرم

کز ابر خاطرش خورشيد برق است

دبيري را تويي هم حرفتم ليک

شعارم صدق و آيين تو زرق است

اگر چه هر دو خون ريزند لکن

هم از جلاد تا فصاد فرق است

***

از پي شهوتي چه كاهي عمر

عمر كاه تو هر زماني چرخ

تو به يك جان دو جان ستان داري

جان ستان تو جان ستاني چرخ

***

اين قطعه در پيش بالين مقدس مصطفي در خاك نهفته بود

اي شفيع صد هزار امت چو خاقاني به حشر

بنده مرتد بود و بر دست تو ايمان تازه کرد

گر زبان او جنابت داشت از هر جانبي

آن جنابت برگرفت اشکي که طوفان تازه کرد

چون زبان او به هفتاد آب خجلت شسته گشت

بر درت هر هفته‌اي هفتاد ديوان تازه کرد

زين سفر مقصود امسالش تو بودستي نه حج

کالامان گويان به درگاه آمد و جان تازه کرد

رفت زي کعبه که آرد کعبه را زي تو شفيع

تاش بپذيري که او با توبه ايمان تازه کرد

پيش کعبه نفس حسي بهر قربان هديه برد

پيش صدرت جان قدسي کشت و قربان تازه کرد

اين دو حرف از خون دل بنوشت و در خاکش نهفت

نسخه‌ي توبه است کز خوناب مژگان تاره کرد

پيش بالينت ز بس زرد آب کز مژگان بريخت

زعفران سود و حنوطش شخص ياران تازه کرد

پيشت از جان عود و ز دل عود سوزي کرده بود

هم ز سوز سينه عطر عود سوزان تازه کرد

تا به استسقاي ابر رحمت آمد بر درت

کشت‌ زرد عمر فاني را به باران تازه کرد

عمر ضايع کرده‌اي دارد ز تو چشم قبول

کز قبول تو قباله‌ي عمر بتوان تازه کرد

قدر آن داري که طغراي قبولش درکشي

کانکه مقبول تو شد توقيع رضوان تازه کرد

***

در مدح مظفرالدين قزل ارسلان

اي تاجدار خسرو مغرب که شاه چرخ

در مشرقين ز جاه تو کسب ضيا کند

درگاه توست قبله‌ي پاکان و جان من

الا طواف قبله‌ي پاکان کجا کنند

تن را سجود کعبه فريضه است و نقص نيست

گر ديده را ز ديدن کعبه جدا کند

گر تن به قرب کعبه نگشت آشنا رواست

بايد که جان به قرب سجود آشنا کند

از تن نماز خدمت اگر فوت شد کنون

جان هم سجود سهو برد هم قضا کند

تن چون رسد به خدمت و کي زيبد از مسيح

کو خوک را به مسجد اقصي رها کند

گر جان به خدمت است تن ار نيست گو مباش

دل مهره يافت مار تمنا چرا کند

چون مشک چين تو داري از آهوي چين مپرس

آهو به چين به است که سنبل چرا کند

گر چه به سير مشک شناسند ليک مرد

چون مشک يافت سير گزيند خطا کند

ديوان و جان دو تحفه فرستاده‌ام به تو

گردون بر اين دو تحفه‌ي غيبي ثنا کند

ديوان من به سمع تو در دري دهد

جانم صفات بزم تو ز اوج سما کند

اي آسمانت کرده زمين بوس و تا ابد

هم آسمان ز خاک درت كيميا کند

بادت بقاي خضر که تا خضر از اين جهان

صد سال آن جهانت شمار بقا کند

***

بهشت صد را تا دولت تو در دربست

بر آستان تو درهاي آسمان بگشاد

قريشي هدي از رايت تو کرد شرف

يماني ظفر از تيغ تو گرفت نژاد

به بارگاه تو دامن کشان رسيد انصاف

ز درگه تو گريبان دريده شد بيداد

سپهر مهره‌ي بازوي بندگان تو گشت

از آن قبل ز قبول فنا شده است آزاد

سيه سپيد جهان گويي از دوات تو خاست

که صورت شب و روز آمد آبنوس نهاد

به ياد حضرت تو يوسفان مصر سخن

مدام جام معاني کشند تا بغداد

ز بود بنده و نابود او چه برخيزد

کجا رضاي تو نبود مه بود باد و مه باد

رضاي خاطر تو چون تويي تواند جست

که آب و دانه‌ي سيمرغ جم تواند داد

خدايگان سپهر آستان نکو داند

که در جهان سخن بنده بي‌نظير افتاد

در آن مبين که ز پشت دروگري زاده است

کجا خليل پيمبر هم از دروگر زاد

ز بنده بوي برند آن و اين در اين صنعت

اگر چه موي شد از آن و اين در اين بنياد

در آن چه عيب که از سرب بشکند الماس

هنر در آن که ز الماس بشکند پولاد

بدل من آمدم اندر جهان سنايي را

بدين دليل پدر نام من بديل نهاد

دهان دهر به گوهر چنان بياکندم

که ره نبود نفس را که گويدم فرياد

به باغ خاطر من خواه تازه نخل سخن

ز خشک بيد هر افسرده‌اي چه آري ياد

ز نخل ميوه توان چيد چون بيازي دست

ز بيد کرم توان يافت چون بجنبد باد

اگر جهان من از غم کهن شده است رواست

جهان به مدح تو تازه کنم بقاي تو باد

دلي که مدح تو سازد شکسته به که درست

چو جاي گنج سگالي خراب به کآباد

***

در تقاضاي شتر از امير اسدالدين كه دوست او بود

اي که هر دم ز تبت خلقت

صد شتر بار مشک در سفرند

گردن اشتران دهي پر زر

به کساني که سرور هنرند

تا تو اشتر سواري اندر فيد

خار و حنظل به فيد گلشکرند

پيش اشتر دلي چو خاقاني

ياد تو جز به جام جم نخورند

دوش در ره بمانده‌اند مرا

اشتري ده که زير بار درند

اشتري ده كه بار من بکشد

ور فروشم به تازيي بخرند

ور بندهي دهمت صد دشنام

که يکي ز آن به اشتري نبرند

***

چون قطعه به امير اسد رسيد ده اشتر فرستاد، اين قطعه بگفت:

مير چون هفت بيت من خوانده است

ده شتر بارگير فرموده است

با نه افلاک همبرند مرا

اين ده اشتر که مير فرموده است

***

خاقانيا به بغداد اهل وفا چه جويي

کز شهر قلب کاران اين کيميا نخيزد

گر خون شرق و غرب بريزند دجله دجله

يک قطره اشک در همه بغداد كس نريزد

***

در عجم کيست کو چو طفل عرب

طوق تو در گلو نمي‌دارد

همتت در جهان نمي‌گنجد

هفت دريا سبو نمي‌دارد

آفتابي است تيغ تو که غروب

جز به مغز عدو نمي‌دارد

آنکه فيض دو دست تو بشنيد

چارجوي از دو سو نمي‌دارد

گو تيمم به خاک ميکن از آنک

ز آب حيوان وضو نمي‌دارد

راي تو چون سپهر تو بر تو است

رخنه در هيچ تو نمي‌دارد

کسري از شرم لعل خاتم تو

خاتم الا سرو نمي‌دارد

بي‌نسيم رضات روضه‌ي عمر

سر نشو و نمو نمي‌دارد

بي‌قبول هوات قالب عقل

قبله از لا و هو نمي‌دارد

بخت سوي تو نامه‌اي ننوشت

که رقم عبده نمي‌دارد

تو علي همتي و عالي تو

زيوري جز علو نمي‌دارد

کافرم کافر ار به خدمت تو

دل من آرزو نمي‌دارد

ليکن از روي طعنه‌ي خصمان

آمدن هيچ رو نمي‌دارد

غصه‌ها هست بر دلم که زبان

زهره‌ي بازگو نمي‌دارد

خلفت را که چشم بد مرساد

حرمت من نکو نمي‌دارد

آب رويم ببرد بر سر زخم

زخمه‌ي کين فرو نمي‌دارد

روي جرم نکرده را کرمش

در نقاب عفو نمي‌دارد

جامه‌ي جاه من دريد چنانک

دل اميد رفو نمي‌دارد

حرمت بيست ساله خدمت من

تو نگهدار کو نمي‌دارد

***

در مدح ركن الدين محمد بن عبدالرحمن طغان يزك

مير کشور گشاي رکن الدين

که درش ديو را شهاب کند

حرز امت محمد آنکه ز حلم

کنيتش دهر بوتراب کند

فخر آل طغان يزک که فلک

فلک دولتش خطاب کند

خيمه‌ي دولتش بر آن زد چرخ

که ز حبل اللهش طناب کند

آتش تيغ صرصر انگيزش

زهره‌ي بوقبيس آب کند

عکس راي سماک پيرايش

قلب را کيمياي ناب کند

بخت بيدار خواب ديده‌ي او

فتنه را شير مست خواب کند

رنگ تيغش ميان خون عدو

صوفيي دان که کار آب کند

گر جهان حصن‌هاي دوشيزه

عقد بندد بر او صواب کند

که عجوز جهان سپيد سري است

کز سر کلک او خضاب کند

نوک منقار کبک را عدلش

گاز ناخن بر عقاب کند

آفتاب از کفش به تب لرزه است

کانجم جود فتح باب کند

چون به تب لرزه آفتاب در است

عرق سرد چون سحاب کند

آفتاب ار ز خاک زر سازد

بختش از خاک آفتاب کند

به سخن در خراب گنج نهد

به سخا گنج را خراب کند

دهر چندان مناقبش داند

که به دست چپش حساب کند

گر چه وهني رسيد از ايامش

زودش ايام کامياب کند

کوه چون سر سپيد گشت از برف

چرخ زلفش بنفشه تاب کند

گنج اخلاص داشت خاقاني

زآن گهر ريز آن جناب کند

هر سحر گويمش دعاي به خير

ايزد ارجو که مستجاب کند

***

در مدح مجاهدالدين وزير صاحب موصل

مدار ملک جهان بر مجاهدالدين است

که چرخ بارگه احتشام او زيبد

امير عادل سلطان دل خليفه همم

که حصن شام و عرب از حسام او زيبد

قباد قلعه ستان قايماز افسر بخش

که صاحب افسر ايران غلام او زيبد

نه نه قباد مخوان کيقباد خوانش از آنک

قباد چاوش روز سلام او زيبد

اتابک است ز بهر نظام گوهر ملک

ملکشهي که مجاهد نظام او زيبد

دوم نظام و سوم جعفر است لا ولله

که داغ ناصيه‌ي هر دو نام او زيبد

فلک جنيبه کش اوست بلکه از سر قدر

جنيبه‌وار فلک در لگام او زيبد

حلي گردن خورشيد و طوق جيد اسد

ز عکس خنجر مريخ فام او زيبد

جهان به پرچم و طاس و رماح او نازد

کز اين دو مادت نور و ظلام او زيبد

سوار همتش از عرش مرکبي دارد

که زيور شه انجم ستام او زيبد

فراخ بال کند عدل تنگ قافيه را

چنان که چرخ رديف دوام او زيبد

بلند بال کند جود پست قامت را

چنان که عرش به بالاي نام او زيبد

طراز خاصه ز اقبال عام او شايد

حصار عامه ز انعام عام او زيبد

اگر زمانه ز نام کرام حرز کند

مجاهدالدين حرز کرام او زيبد

هنوز عهد مقامات مهدي ار نرسد

امير عادل قائم مقام او زيبد

کسي که درگه جنت مثال او بگذاشت

حميم دوزخيان قوت کام او زيبد

نعايمي که به ترک هواي مرغان گفت

ز خبث آتش و آهن طعام او زيبد

به پاي همت او هفت چرخ شش گام است

که فرق هشت جنان زير گام او زيبد

روان حاتم طايي و جان معن يمن

زکات خواه سخاي مدام او زيبد

مگر که بخل شبي بر کرم شبيخون کرد

چنان که از صفت ناتمام او زيبد

براند راي مجاهد سپاه بر سر بخل

بدان کمين که ز حزم تمام او زيبد

بريد پست سر بخل را به تيغ کرم

چنين غزا صفت انتقام او زيبد

زمانه حيدر اسلام خواندش پس از اين

که ذوالفقار ظفر در نيام او زيبد

هزار جان سکندر صفات خضر صفا

نثار چشمه‌ي حيوان جام او زيبد

اگر تنم نه زبان موي مي‌کند به ثناش

به جاي موي سنان بر مسام او زيبد

به سعي اوست جهانگير گشته سيف الدين

که پر نسر فلک بر سهام او زيبد

منم که گردن من وام‌دار خدمت اوست

که گردن ملکان زير وام او زيبد

هزار فصل بديع است و صد چو فضل ربيع

هزار مرغ چو من بو تمام او زيبد

ز خسروان جهان خود مجاهدالدين است

که مرغ همت ما صيد دام او زيبد

ز صد هزار خلف يک خلف بود چو حسين

که نفس احمد بختي رام او زيبد

ز صد هزاران بختي يکي نجيب آيد

که کتف احمد جاي زمام او زيبد

عروس طبع بر او عقد بستم از سر عقل

بدان صداق که از اهتمام او زيبد

اگر به جود بها بر نهد عروس مرا

به قيمتي که فزايد خرام او زيبد

جهان پير به ناکام و کام بنده‌ي اوست

که بکر بخت جوان جفت کام او زيبد

جناب موصل از او مکه‌ي مبارک باد

که جملگي ممالک به کام او زيبد

اگر چه باز سپيد است جان خاقاني

کبوتر حرم است احترام او زيبد

***

راي اقضي القضاة اگر خواهد

زله وقت مراح بفرستد

خواجه چون خوان صبحدم فکند

روز پيش از صباح بفرستند

نزل ارواح دوستان نو نو

به صباح و رواح بفرستد

دل گرسنه است قوت فرمايد

روح تشنه است راح بفرستد

بيخ دل را چو ريح صرصر کند

شاخ جان را رياح بفرستد

هم خزانه‌ي فتوح بگشايد

هم نشانه‌ي فلاح بفرستد

نيک ترسانم از فساد جهان

مهر کار از صباح بفرستد

بر جگر صد جراحت است مرا

يک قصاص جراح بفرستد

شحنه‌ي دانش مرا منشور

از نجات و نجاح بفرستد

رستم فضل را ز هند کرم

هم سنان هم رماح بفرستد

در دارالکتب چو باز کند

نسختي از صحاح بفرستد

بفرستد به من سقيم صحاح

درد ندهد صراح بفرستد

وقت هيجاست در خورد که علي

سوي قنبر سلاح بفرستد

کتب علم گنج روحاني است

سوي عالم مباح بفرستد

مال دنياست سنگ استنجا

به سوي مستراح بفرستد

به کرم بي‌جگر به خاقاني

آنچه کرد اقتراح بفرستد

***

اقضي‌القضاة عمر عبد العزيز راست

جاهي کز آن ملائکه حرز حريز کرد

او زبده‌ي جلال و چو تقدير ذوالجلال

ناچيز را ز روي کرامات چيز کرد

تبريز کعبه شد حرمش را ستون عدل

صدر فرشته خلق پيمبر تميز کرد

آري ز ابتدا حرم کعبه را ستون

هم مکرمات عمر عبد العزيز کرد

***

خاقاني را مپرس کز غم

ايام چگونه مي‌گذارد

وامي که از اين دو رنگ برداشت

از کيسه‌ي عمر مي‌گذارد

جو جو ستد آنچه دادش ايام

خرمن خرمن همي سپارد

ني در بن ناخنش زد اندوه

تا نيشکر طرب نگارد

چون دل نبود طرب که جويد

چون ناخن نيست سر چه خارد

خوناب جگر خورد چه سود است

چون غصه‌ي دل نمي‌گوارد

با اين همه از سرشک بر رخ

لله الحمد مي‌نگارد

با آينه‌ي ضمير مخدوم

خواهد كه نفس زند نيارد

مجدالدين افتخار اسلام

كاسلام بدو تفاخر آرد

بحري است نهنگ سار كلكش

كالا گهر از دهان نبارد

در ظلمت حال خاطر اندوه

با نور خيال او گسارد

پر كحل جواهر آيدش چشم

چون بر خط او نظر گمارد

دل ياد كند فضايل او

چندان كه به دست چپ شمارد

بر ياد محقق مهينه

انگشت كهينه بسته دارد

آخر چه حساب گيرد انگشت

كو را ز ميان فرو گذارد

***

امام ملت چارم که آسمان ششم

سعود مشتري او را نثار مي‌سازد

غياث ملت، اقضي القضاة تاج الدين

که بحر دستش زرين بحار مي‌سازد

فضايلش ملک دست راست چندان ديد

کجا به دست چپ آن را شمار مي‌سازد

عطاردي است زحل سر زبان خامه‌ي او

که وقت سير سه خورشيد يار مي‌سازد

به بوي خلق بهار از خزان همي آرد

به بذل گنج خزان از بهار مي‌سازد

قرار ملک سکندر دهد به کلک دو شاخ

که در سه چشمه‌ي حيوان قرار مي‌سازد

به قمع کردن فرعون بدعه موسي‌وار

قلم در آن يد بيضاش مار مي‌سازد

چو موسيي که مقامات دين و رخنه‌ي کفر

ز مار مهره ده زهر بار مي‌سازد

جهان به خدمت او چون قلم سجود کند

که کارش از قلم دين نگار مي‌سازد

فلک شکافد حکمش چنان که دست نبي

شکاف ماه دو هفت آشکار مي‌سازد

اگر بنان نبي مه شکافت، دست امام

ز آفتاب شکافي شعار مي‌سازد

دلم که آهوي فتراک اوست حبل امان

از آن دوال پلنگان شکار مي‌سازد

عيادت دل بيمار من کند قدمش

که از زمين فلک افتخار مي‌سازد

ز بس که بر سر من تافت آفتاب رضاش

مرا چو روي شفق شرمسار مي‌سازد

سپهر حلقه به گوشم سزد که تاج مرا

ز حلقه‌ي در خود گوشوار مي‌سازد

سپه کشم ز عجم در عرب که صدر عجم

مرا چو طفل عرب طوق‌دار مي‌سازد

مرا ز خاک به مردم همي کشيد پدرش

هم او شعار پدر اختيار مي‌سازد

دل مرا که ز توفيق بخت نوميد است

قبول همتش اميدوار مي‌سازد

به عهد مفتي عالم درخت جاه و جلال

به نام و کنيت او برگ و بار مي‌سازد

به نوبت من هر کس که يافت کسوت شعر

ز لفظ و معني من پود و تار مي‌سازد

بقا حصار تنش باد کاين حصار کبود

ز سايه‌ي سر کلکش حصار مي‌سازد

***

دوات من ز برون جدول و درون درياست

نهنگ و آب سياهش عجب بدان ماند

عمود صبح نديدي سواد شام در او

دوات من به دو معني بدان نشان ماند

رواست گر يد بيضاي موسوي است دوات

که خامه نيز به ثعبان درفشان ماند

زبان خامه‌ي جوشن در زره بر من

به دور باش سنان فعل و تيرسان ماند

چو خسروان گذرم بر مصاف نطق و دوات

از آن به خانه‌ي زراد خسروان ماند

عنان جيحون در دست طبع خاقاني است

از آن جهت به سمرقند خضرخان ماند

***

دلت خاقانيا زخم فلک راست

که آن چوگان چنين گويي ندارد

ز جيب مه قواره‌ات زيبد از سحر

که بابل چون تو جادويي ندارد

از اين هر هفت کرده‌ي هفت دختر

چو طبعت چرخ بانويي ندارد

خرد بوسد سر کلکت که چون او

عرابي نطق هندويي ندارد

به شروان گر کرم رنگي نمي‌داشت

به باب الباب هم بويي ندارد

ندانم گر چه دريا دارد اما

گريبانش نم جويي ندارد

چو کشتي شو عنان از پاردم ساز

از اين دريا که لؤلؤيي ندارد

ندارد موکبي کايام در وي

رديف هر سگ آهويي ندارد

نگويي کز چه معني بشکنندت

که مشک آهو آهويي ندارد

***

چون زمان، عهد سنايي در نوشت

آسمان چون من سخن گستر بزاد

چون به غزنين ساحري شد زير خاک

خاک شروان ساحري ديگر بزاد

بلبلي زين بيضه‌ي خاکي گذشت

طوطي نو زين کهن منظر بزاد

مفلق فرد از گذشت از کشوري

مبدع فحل از دگر کشور بزاد

از سيوم اقليم چون رفت آيتي

پنجم اقليم آيتي ديگر بزاد

چون به پايان شد رياحين، گل رسيد

چون سر آمد صبح صادق، خور بزاد

ماه چون در جيب مغرب برد سر

آفتاب از دامن خاور بزاد

جان محمود ار به گوهر باز شد

سلجق عهد از بهين گوهر بزاد

در فلان تاريخ ديدم کز جهان

چون فرو شد بهمن، اسکندر بزاد

يوسف صديق چون بربست نطق

از قضا موسي پيغمبر بزاد

اول شب بوحنيفه درگذشت

شافعي آخر شب از مادر بزاد

گر زمانه آيت شب محو کرد

آيت روز از مهين اختر بزاد

تهنيت بايد که در باغ سخن

گر شکوفه فوت شد، نوبر بزاد

گر شهابي برد چرخ، اختر گذاشت

ور زه آبي خورد خاک، اخضر بزاد

آن مثل خواندي که مرغ خانگي

دانه‌اي در خورد و پس گوهر بزاد

***

روزي ميان باديه بر لشکر عجم

دست عرب چو غمزه‌ي ترکان سنان کشيد

ديوان ميغ رنگ سنان‌کش چو آفتاب

کز نوک نيزه‌شان سر کيوان زيان کشيد

ميغ از هوا به ياري آن ميغ چهرگان

آمد ز برق نيزه‌ي آتش فشان کشيد

ما عاجز دو ميغ که بر دامن فلک

قوس قزح علامتي از پرنيان کشيد

من در کمان نظاره که نا گه بريد بخت

چون آب در دويد و چو آتش زبان کشيد

گفتا مترس از اين گره ناخداي ترس

کانک خداي کعبه بر ايشان کمان کشيد

***

خداي داند معني ميان نطفه نهادن

به دست مرد جز آن نيست کآب نطفه براند

از آفتاب و هوا دان که تخم يابد بالش

ز برزگر چه برآيد جز آنکه تخم فشاند

حلال زاده‌ي صورت چه سودمند که فعلش

در آزمايش معني به اصل باز بخواند

حرام زاده‌ي صورت که دارد آيت معني

سزد که داورش الا حلال زاده نداند

به آب تيره توان کرد نسبت همه لؤلؤ

ببين که لؤلؤ روشن به آب تيره چه ماند

ور آفرينش نفسي که برد زمانه‌ي ناقص

رياضتش به کمالي که واجب است رساند

نه گل به نسبت خاکي نخست درد سر آرد

چو يافت صحبت آتش نه درد سر بنشاند

***

خاقانيا ز نان طلبي آب رخ مريز

کآن حرص کآب رخ برد آهنگ جان کند

آدم ز حرص گندم نان ناشده چه ديد

با آدمي مطالبه‌ي نان همان کند

بس مور کو به بردن نان ريزه‌اي ز راه

پي سوده‌ي كسان شود و جان زيان کند

آن طفل بين که ماهيکان چون کند شکار

بر سوزن خميده چو يک پاره نان کند

از آدمي چه طرفه که ماهي در آب نيز

جان را ز حرص در سر کار دهان کند

***

از بدان نيک ترس خاقاني

تا بدان دين تو تبه نکنند

با خدا اعتقاد پاکان دار

تا بلندانت خاک ره نکنند

بر تن دين مدار خال سپيد

تا خط عمر تو سيه نکنند

بده انصاف خود که دينداران

جز بر انصاف تکيه‌گه نکنند

به گناهي ز مخلصان مازار

کاهل اخلاص خود گنه نکنند

مشکن از طعن ناکسان که سگان

جز شناعت به روي مه نکنند

دوستانت خواص به که عوام

ياد مهر تو مه به مه نکنند

ماه نو را چه نقص اگر گبران

ماه نو بنگرند و خه نکنند

گر چو جمشيد جمع خاصان را

اره بر سر بر آري اه نکنند

غمز کاره مباش چون خورشيد

تات چون سايه وقف چه نکنند

شوخ رويي مکن که پاک دلان

گه کنند احتمال و گه نکنند

بيش چون نقره بوي دار مباش

تات چون زر اسير گه نکنند

باش يک دل که هر که يک دل نيست

درجه‌اش را ز يک به ده نکنند

از دو دل دم مزن که در يک ملک

خطبه‌ي شهر بر دو شه نکنند

سر ميفراز تا کله داران

سرت بي‌مغز چون کله نکنند

به غرض دوستي مکن که خواص

درس والتين پي شره نکنند

با مهان آب زير کاه مباش

تات بي‌آب تر ز که نکنند

پس نشين از صدور کز کشتي

جز پسين جاي پيشگه نکنند

چون کني دوستي دلير درآي

که جبان را سر سپه نکنند

از خسان همت کسان مطلب

که رخ و فيل کار شه نکنند

با سران گوش راست گير به دست

تا به چشم کژت نگه نکنند

***

چه شد که باديه بربود رنگ خاقاني

که صبح فام شد از راه و شامگون آمد

در آفتاب نبيني که شد اسير کسوف

چو تيغ زنگ زده در ميان خون آمد

ميار طعنه در آن کش سموم باديه سوخت

که آن سفر ز عذاب سقر فزون آمد

مکن به لون سيه ديگ را شکسته، ببين

که از دهان کدام اژدها برون آمد

***

از زمانه منال خاقاني

گر چه در غربتت منال نماند

که زمانه هم از تو نالان تر

که کرم را در او مجال نماند

قفل پندار بر کن از در دل

که تو را عشوه‌ي منال نماند

فارغ آنگه شود دلت که در او

ديو پنداشت را خيال نماند

تکيه‌گاه نصيب بعد اليوم

جز بر اکرام ذوالجلال نماند

خواجگان را به انفعال بران

که در ايشان جز افتعال نماند

ماتم خواجگان رفته به دار

کز درخت کرم نهال نماند

اي خراسان تو را شهاب برفت

وي صفاهان تو را جمال نماند

گر سگالش کني به هفت اقليم

يک کريم سخا سگال نماند

سفلگان را و راد مردان را

کار بر يک قرار و حال نماند

هر که را مال هست، همت نيست

هر که را همت است، مال نماند

***

ز رهنمون بدي نيک ترس خاقاني

که رهنمون چو بد آيد رهت نمونه شود

اگر چه بد به حضور تو نيک فخر آرد

شعار فخر تو از عار باشگونه شود

ز بد گهر همه نيک تو بد شود لکن

به قول نيک تو فعل بدش نکو نشود

به رنگ خويش کنندت بدان نبيني آن

که زر به صحبت سيماب سيم گونه شود

وگر چنان که ز سيماب زر سپيد شده است

ببين در آتش تا سرخ رخ چگونه شود

***

فضل درد سر است خاقاني

فاضل از درد سر نياسايد

سرور عقل و تاجدار هنر

درد سر بيند و چنين شايد

تاج بي‌درد سر کجا باشد

گنج بي‌اژدها کجا پايد

سروري بي‌بلا به سر نشود

صفدري بي مصاف برنايد

پيل باشد عزيز پس همه کس

مغزش از آهني بفرسايد

قدر سرمه بزرگ‌تر باشد

هر چه آسيش خردتر سايد

قابله بهر مصلحت بر طفل

وقت نافه زدن نبخشايد

شهد الفاظ داري اهل حسد

بگزد شهد و پس بپالايد

آنکه از نحل خانه گيرد شهد

بزند نحلش ار چه نگزايد

عاقل آنگه رود به خانه‌ي نحل

که به گل چهره را بيندايد

خضر و ديوار گنج کردن و بس

دست موسي به گل نيالايد

بچه‌ي شير دانش و آنگه

مور جهلت عذاب ننمايد

سرو شادابي و گمان بردي

که تو را تيغ غم نپيرايد

هنرت مشک نافه‌ي آهوست

چه عجب مشک دردسر زايد

وقت باشد که نافه بگشايند

مرد را خون ز مغز بگشايد

بوي مشکت جهان گرفت سزد

که دلت شکر ايزد آرايد

ناسپاسي به فعل کافور است

کانهمه بوي مشک بربايد

تو بر آن بوي مشک عطسه زني

هر که حاضر دعات بفزايد

تو بر آن عطسه هم بخوان الحمد

کاهل سنت چنينت فرمايد

خواجه گر نوح راست کشتي‌بان

موج طوفانش محنت افزايد

دامنت بادبان کشتي شد

گر گريبانش تر شود شايد

***

مبر اي خواجه آب خاقاني

که زوال آب عمر تو ببرد

هر که برگش دهد شکستن دل

بشکند شاخ عمر و بر نخورد

چون به نيکان کسي بد اندازد

بدش افتد چو نيک در نگرد

رگ چشم حيا کسي که بريد

رگ جان بقاش اجل ببرد

بر عزيزان کسي که خواري کرد

زود گردد ذليل و در گذرد

هر که آرد به روي نيکان بد

هم نتيجه‌ي بديش پي سپرد

نامه‌ي مصطفي درد پرويز

جامه‌ي جان او پسر بدرد

***

گر به شروانم اهل دل مي‌ماند

در ضميرم سفر نمي‌آمد

ور به تبريزم آب رخ مي‌بود

ار منم آبخور نمي‌آمد

ور بار من دو جنس مي‌ديدم

دل به جاي دگر نمي‌آمد

هر چه مي‌کردم آسمان با من

از در مهر در نمي‌آمد

هر چه مي‌تاختم به راه اميد

طالعم راهبر نمي‌آمد

خون همي شد ز آرزو جگرم

و آرزوي جگر نمي‌آمد

آرزو بود در حجاب عدم

به تمنا به در نمي‌آمد

همتي نيز داشتم که مرا

دو جهان در نظر نمي‌آمد

بيش بيش آرزو که بود مرا

با کم کم به سر نمي‌آمد

آب روزي ز چشمه‌ي هر روز

يک دو دم بيشتر نمي‌آمد

دل نمي‌داشت برگ خشک آخر

وز جهان بوي تر نمي‌آمد

ترک بيشي بگفتم از پي آنک

کشت دولت به بر نمي‌آمد

آنچه آمد مرا نمي‌بايست

و آنچه بايست بر نمي‌آمد

***

بر اهل کرم لرز خاقانيا

که بر کيميا مرد لرزان بود

به ميزان همت جهان را بسنج

که همت جهان سنج ميزان بود

عيار لئيمان شناسي بلي

شناسد عيار آنکه وزان بود

و ليکن فناي بخيلان مخواه

اگر چه بقاي کرم زان بود

مگو کز چمن نيست بادا غراب

مگر نرخ انجير ارزان بود

تو را از حيات کريمان چه سود

که از مردن بخل ورزان بود

***

سپيد کار سيه دل سپهر سبز نماي

کبود سينه و سرخ اشک و زرد رويم کرد

بماند رنگش چون داغ گازران بر من

مگر مرا ز خم رنگرز برون آورد

***

زندگي خفتگي است خاقاني

خفته آگه به يک نفس گردد

اين همه کارهاي پهن و دراز

تنگ و کوته به يک نفس گردد

***

شب نباشد که آه خاقاني

فلک چنبري نمي‌شکند

گر چه از روزگار زاده است او

روزگارش به کينه مي‌شکند

آبگينه ز سنگ مي زايد

ليک سنگ آبگينه مي‌شکند

***

جوي دل رفته دار خاقاني

که آب دولت هنوز خواهد بود

فلک از زرد و سرخ شام و سحر

بر قدت خلعه دوز خواهد بود

حال اگر ز آنچه بود تيره‌تر است

عاقبت دل فروز خواهد بود

شب نبيني که تيره‌تر گردد

آن زماني که روز خواهد بود

***

رشته‌ي کژ داشتي در سر مگر خاقانيا

گر زمانه پاي بندت ساخت ويحک داد بود

از سرت بيرون کشيد آن رشته در پايت ببست

چون فرو ديدي نه رشته کآهن و پولاد بود

***

خاقاني اگر چه راست پيوندي

پيوند تو کژ نهاد نپسندد

آري همه کژ ز راست بگريزد

چون دال که با الف نپيوندد

***

چه باشد كه خاقاني از صدر خاقان

براي نشست آخرين صف گزيند

الف بين كو سرور حرف‌ها شد

چو پيوست خواهد به آخر نشيند

***

خاقاني اگر چه نيک اهلي

نا اهلانت بدي نمايند

نيکان که تو را عيار گيرند

بر دست بدانت بر گرايند

زري که به آتشت شناسند

مشکي که به سيرت آزمايند

***

خاقانيا ز عارضه‌ي درد دل منال

کز ناله هيچ درد نشان بهي نديد

بيمار روزگار هم از اهل روزگار

روي بهي نديد که جز روبهي نديد

***

چون به حد کوفه باز آيند حاج از باديه

خلق يک فرسنگي استقبال خويشان مي‌کنند

خويش جانم بوي بغداد و دم دجله است بس

کز همه آفاقم استقبال ايشان مي‌کنند

***

دور کمال پانصد هجرت شناس و بس

کان پانصد دگر همه دور محال بود

خلقند متفق که چو خاقانيي نزاد

آن پانصدي که مدت دور کمال بود

***

همه همشهريان خاقاني

با وي از کبر در نياميزند

چه عجب را و زا به يک ‌جايند

ليک با يکدگر نياميزند

***

تا تو ناز فروتران نکشي

مرا تو را لاف برتري نرسد

چون کسي زير بار بر تو نيست

بر سر اوت سروري نرسد

ور عطا بخشي ور زني بر سر

هم تو را بر سران سري نرسد

***

دست بر پاي آز نه يک چند

تا سري بر تو سر گران نشود

شو سر پاي را به دست بگير

تا دگر بر در سران نشود

***

با نظم و نثر خاطر خاقاني

طبع كشاجم از در لگ باشد

با بيخ كوه كو رگ زر دارد

زرچوبه را چه بيخ و چه رگ باشد

با سنبلي كه آهوي چين خايد

عطر پلنگ مشك چه سگ باشد

***

هر که را غره کرد دولت نيز

غدر آن دولتش هلاک رساند

خاک بر فرق دولتي که تو را

از سر خاک بر سماک رساند

نه نه صد جان نثار آن دولت

که تواند تو را به خاک رساند

باد اگر برد خاک را بر چرخ

بازش از چرخ بر مغاك رساند

***

نيت من نکوست در حق دوست

دوستان را نيت نکو باشد

بد او نيک من بود چه عجب

زشت من نيز خوب او باشد

***

جفاست از تو جواب سؤال خاقاني

سؤال را ز تو تا کي جواب باشد سرد

جواب سرد فرستي شفاي دل ندهد

شفا چگونه دهد چون جلاب باشد سرد

***

اي شاه دو معني را نامد به تو خاقاني

کاندر دل از آن هر دو ترسي است که جان کاهد

يا خاطر او نارد مدحي که دلت گيرد

يا همت تو ندهد مالي که دلش خواهد

***

در مرثيه‌ي امير اسدالدين شرواني

آه دردا که شبيخون اجل

در زد آتش به شبستان اسد

بدل نغمه‌ي عنقاست کنون

نوحه‌ي جغد بر ايوان اسد

اسدالله عجم خواند عليش

که علي بود ز اقران رسد

لاجرم خيبر خزران بگشاد

ذوالفقار کف رخشان اسد

لاجرم ز ابلق چرب‌آخور چرخ

دل دلي داشت خم ران اسد

بود معن عرب و سيف يمن

در کرم هندوي دربان اسد

گر اسد خانه‌ي خورشيد نهند

داشت خورشيد کرم خان اسد

تاج بخش ملک مشرق بود

اين نه بس باشد برهان اسد

مشتري ساختي از جرم زحل

مسن خنجر بران اسد

باز مريخ ز مهر افکندي

ساخت زر بر تن يکران اسد

باز زهره به عطار بردي

نامه‌ي جود به عنوان اسد

باز مه بودي هر ماه دو بار

گاه خوان گاه نمکدان اسد

آسمان کردي بر گنج کمال

حمل و ثور در قربان اسد

مهر و مه بود چو جوزا دو بدو

خادم طالع سرطان اسد

کمتر از داس سر سنبله بود

اسد چرخ به ميزان اسد

نيش عقرب شده و قوس قزح

هم کمان هم سر پيکان اسد

مجلسش کعبه و انداخته دلو

خلق در زمزم احسان اسد

بخت بر کوس فلک بستي پوست

از تن جدي به فرمان اسد

وز فم الحوت نهادي دندان

بر سر ترکش ترکان اسد

سال‌ها قصد فلک داشت مگر

جنبش راي فلک‌سان اسد

اسدا کنون چو اسد بر فلک است

اي فلک جان تو و جان اسد

فلکي بين شده بالاي فلک

اسدي بين شده مهمان اسد

دشمن نيک اسد خوانندم

دوستان بد نادان اسد

به خدايي که فرستاد از عرش

آيت عاطفه در شان اسد

به خدايي که رقوم حسنات

کرد توقيع به ديوان اسد

به خدايي که اسد را ز فلک

بگذرانيد ز امکان اسد

به خدايي که اسد را به بهشت

برسانيد ز ايمان اسد

که به شروان ز دلم سوخته‌تر

هيچ دل نيست ز هجران اسد

علم الله که ز من غمزده‌‌تر

هيچ کس نيست ز اخوان اسد

اشک‌ها راندم و گر حاضرمي

تعزيت داشتمي آن اسد

عاريت خواستمي گوهر اشک

ز ابر دست گهر افشان اسد

حاش لله که شماتت ورزم

چون خزان بينم نيسان اسد

عبرت آيد دل ويران مرا

ديدن خانه‌ي ويران اسد

گر چه در مدت چل سال تمام

بي‌نيازي بدم از نان اسد

ليک چون من به همه شروان کيست

که نبد ريزه خور خوان اسد

ز آن همه ريزه خوران يک تن نيست

شاکر جود فراوان اسد

لکن از گفته‌ي خاقاني ماند

نام جاويد ز دوران اسد

***

از افق ملکت ار ستاره فرو شد

طلعت شمس ابد سوار بماناد

ماه نو ار در حجاب غرب نهان شد

داور شرق آفتاب‌وار بماناد

از چمن دولتي که باغ کيان راست

گر گل نو رفت نوبهار بماناد

دست قضا گر شکست شاخ نو سرو

سرو سعادت به جويبار بماناد

گر رطب رنگ ناگرفته شد از نخل

نخل کياني به نخل ‌زار بماناد

ور گهر تاج نابسوده شد از بحر

بحر گهر زاي تاجدار بماناد

مدت عمر ار نداد کام سياوش

دولت کاوس کام‌کار بماناد

ور به اجل زرد گشت چهره‌ي سهراب

رستم دستان کارزار بماناد

زاده‌ي بهرام گور کور که او شد

عزت بهرام برقرار بماناد

چشم و چراغي که از ميان کيان رفت

نور کيان ظل کردگار بماناد

گر به گهر باز رفت جان براهيم

احمد مختار شاد حوار بماناد

شير بچه گر به زخم مور اجل رفت

پيل ‌فکن شير مرغزار بماناد

بچه‌ي باز ار شکار دست قضا گشت

باز سپيد ظفر شکار بماناد

شاه معظم مسيح قالب ملک است

ملک ز عدلش بر آب کار بماناد

عمر سليمان عهد باد ابدالدهر

حضرت بلقيس روزگار بماناد

تاج سر آفرينش است شه شرق

در کنف آفريدگار بماناد

تحفه‌ي اسلاميان دعاست که يا رب

خسرو اسلام شهريار بماناد

***

خاقانيا عروس صفا را به دست فقر

هر هفت کن که هفت تنان در رسيده‌اند

در وجد و حال بين چو کبوتر زنند چرخ

بازان کز آشيان طريق پريده‌اند

همچون گوزن هوي برآورده در سماع

شيران کز آتش شب شبهت رميده‌اند

سلطان دلان به عرش براهيم بنده‌وار

از بهر آب دست سراب قد خميده‌اند

بر نام او به سنت همنام او همه

مرغان نفس را ز درون سر بريده‌اند

خضر ار چه حاضر است نيارد نهاد دست

بر خرقه‌هاي او که ز نور آفريده‌اند

پيران هفت چرخ به معلوم هشت خلد

يک ژنده‌ي دو تايي او را خريده‌اند

از بهر پاره پير فلک را به دست صبح

دلق هزار ميخ ز سر بر کشيده‌اند

واينک پي موافقت صف صوفيان

صوف سپيد بر تن مشرق دريده‌اند

در مشرق آفتاب چنان جامه خرقه کرد

کآواز خرق جامه به مغرب شنيده‌اند

تا گنجه را ز خاک براهيم کعبه‌اي است

مردان کعبه گنجه نشيني گزيده‌اند

من ديده‌ام که حد مقامات او کجاست

آنان نديده‌اند که کوتاه ديده‌اند

***

در مرثيه‌ي امام مؤيدالدين محمود تفليسي

خاقانيا بجوي هنر آب تيره ماند

كان بحر دل مؤيد روشن روان نماند

محمود نام عنصر الهام درگذشت

علامه‌ي قرون و مراد قران نماند

غزنين فحل بود به غزنين فضل در

غزنين خراب گشت وز غزنين نشان نماند

تا آن چراغ حكمت و فضل و بيان بمرد

حكمت نماند و فضل نماند و  بيان نماند

همچون قلم ز هر مژه خونابه‌ي سپاه

مي ران كه معجز قلم اندر جهان نماند

بودت هزار جاحظ و يك جاي حظ دريغ

جاحظ نماند و جاحظ ادريس جان نماند

گر دوستان به ماتم او خون گريستند

تو خون گري كه دوست‌تر دوستان نماند

بودند دوستان دو سه خندان و دشمنان

جوقي از اين نمرد و گروهي از آن نماند

از صد هزار دشمن يك كينه ور نرفت

وز صد هزار دوست يكي مهربان نماند

***

در مرثيه‌ي امام محمد يحيي

خاقانيا به سوک خراسان سياه پوش

که اصحاب فقه گرد سوادش سپاه برد

عيسي به حکم رنگرزي بر مصيبتش

نزديک آفتاب لباس سياه برد

دهر از سر محمد يحيي ردا فکند

گردون ز فرق دولت سنجر کلاه برد

***

نيز در مرثيه‌ي او گويد

هاي خاقاني تو را جاي شکر ريز است و شکر

گر دهانت را به آب زهرناک آکنده‌اند

محيي‌الدين کو دهان دين به در آکنده بود

کافران غز دهانش را به خاک آکنده‌اند

***

در مرثيه‌ي امام ناصرالدين ابراهيم باكويي

از مرگ براهيم که علامه‌ي دين بود

دردا که علامات کرامات نگون شد

تا تخته‌ي خاک است حصارش فضلا را

سر تخته‌ي خاک آمد و دل خانه‌ي خون شد

گويند که سلطان مهين بر در گنجه است

زو گنجه کنون بين که ز بغداد فزون شد

من گنجه نبينم که براهيم در او نيست

من مکه نخواهم که از او کعبه برون شد

***

در مرثيه‌‌ي فرزندش رشيدالدين

وقت مردن رشيد را گفتم

که بخواه آنچه آرزوت آيد

گفت کو عمر کآرزو خواهم

کآرزو بهر عمر مي‌بايد

***

در مرثيه‌ي كافي الدين عم خود گويد

رفت آنکه فيلسوف جهان بود و بر جهان

درهاي آسمان معالي گشوده بود

شد نفس مطمئنه‌ي او باز جاي خويش

که آواز ارجعي هم از آنجا شنوده بود

دست کمال بر کمر آسمان نشاند

آن گوهر ثمين که در اين خاک توده بود

او را فلک براي طبيبي خويش برد

کز ديرباز داروي او آزموده بود

آنجا که رفته بود هم اندر زمان بدم

تب لرزهاي جرم کواکب ربوده بود

هر هفت کرده حور و بپوشيد هفت رنگ

رخ برده بود و در کف پايش بسوده بود

بي او يتيم و مرده دلند اقرباي او

کو آدم قبايل و عيسي دوده بود

آدينه بود صاعقه‌ي مرگ او بلي

طوفان نوح نيز هم آدينه بوده بود

خاقانيا به ماتم عم خون گري نه اشک

کاين عم به جاي تو پدري‌ها نموده بود

***

هم در اين معني

خاک بر سر پاش خاقاني و در خون خسب از آنک

زير خاک است آنکه از خاکت به مردم کرده بود

دعوي نسبت ز عم کن نز پدر زيرا تو را

عم پديد آورد اگر ني خود پدر گم کرده بود

***

شنوده‌اي دم خاقاني از مديح کسان

کنون هجاي خسان مي‌شنو که هم شايد

هجاي بولهب ايزد بگفت و مي‌شايست

گر او هجاي سگي گفت رو که هم شايد

***

آسمان داند که گاه نظم و نثر

بر زمين چون من مبرز کس نديد

در بيانم آب و در فکر آتش است

آبي از آتش مطرز کس نديد

ز آتش موسي بر آرم آب خضر

ز آدمي اين سحر و معجز کس نديد

در دو ديوانم به تازي و دري

يک هجا و فحش هرگز کس نديد

***

که گفت آنکه خاقاني سحرپيشه

دگر خاص درگاه سلطان نشايد

بلي راست گفت او و پي بردم آن را

که ديو آبدار سليمان نشايد

گراني ببردم ز درگاهش ايرا

مريد سبک دل گران جان نشايد

***

دور دور بدي است خاقاني

هيچ بد فعل نيک ننمايد

نيکي از بد مجوي و راضي باش

که ز نيکان تو را بدي نايد

***

در غربت اگر ز درد دل نالم

هم ناله‌ي من پزشک من باشد

واندر تب اگر مزوري سازم

اشکم تر من تمشک من باشد

گويم همه روز مغز پالايم

و آن را که شنود رشک من باشد

وآنگاه پي مغز خشک پالوده

پالوده‌ي من سرشک من باشد

***

ده كيايي است عقل خاقاني

كت از اين هفت ده علوفه كند

خاطرش خاك و خار بر دارد

وشي صنعا و خز كوفه كند

ديده اي نحل كو شكوفه خورد

پس چو كرد انگبين شكوفه كند

***

تو مار صورتي و هميشه شکرخوري

خاقاني است طوطي و دايم جگر خورد

اين هم ز بخشش فلک و جود عالم است

کان را که خاک بايد خوردن شکر خورد

***

يار و مردم مار و کژدم دان کنون خاقانيا

کز دم کژدم دم مردم تو را بدتر بود

اين نه يارانند مارانند پس بيگانه به

کافت ماران چو باشند آشنا بدتر بود

تا تو مردم را شناسي در بلايي از همه

چون تو را مردم شناسند آن بلا بدتر بود

***

مادرم کرد وقت نزع دعا

که تو را بانگ و نام سرمد باد

عمر تو عمر نوح باد ولي

دولتت دولت محمد باد

***

نيک بد رائي با خلق جهان

که بدي نيک سوي جانت رساد

از تو نيکان را جز بد نرسيد

که دعاي بد نيکانت رساد

در پيت يا رب پنهان من است

يا رب آن يا رب پنهانت رساد

آه خاقاني از آتش بتر است

يارب آن آتش سوزانت رساد

***

شهر زوري گدا بود خاصه

کش به بغداد پرورش کردند

به صفت چون خري نمايد راست

که به شير سگش بپروردند

***

سپهر مکارم صفي کز صفاتش

کدورت نصيب روان عدو شد

از او اقتدار معالي فزون گشت

وزو كارهاي مکارم نکو شد

کهن گردد اکنون حديث افاضل

چو از عقل او حله‌ي علم نو شد

چو خورشيد آوازه‌ي او برآمد

همان گاه ماه مقنع فرو شد

همي گفتم امروز كآخر سر او

بدين سر سزاوار سنگ از چه رو شد

خرد گفت آن سنگ نامهربان را

که بر فرق آن آسمان علو شد

مگر مشکلي اوفتاده است اگر ني

چرا بر در حجره‌ي عقل او شد

***

وفا جستن از خلق خاقانيا بس

که جستن به اندازه‌ي جهد باشد

مگو کز جهان ديده‌ام نيک عهدي

غلط ديده باشي که بدعهد باشد

***

ولي نعمتم کيست خاقان اعظم

کز انعام حق دعاگو شناسد

محمد خصال است و حسان او من

من او را شناسم مرا او شناسد

منم در سخن مالک الملک معني

ملک سر اين نکته نيکو شناسد

بلي هر زري را عيار است و وزني

محک داند آن و ترازو شناسد

بياني که نغز است فرزانه داند

کماني که سخت است بازو شناسد

***

جهان را آه آه از دل برآمد

چو عزالدين بوعمران فرو شد

برآمد هر شب افغان از دل طور

چو روز موسي عمران فرو شد

***

منصب تدريس خون گريد بدانک

فر عزالدين بوعمران نماند

شايد ار هر سامري گاوي کند

کآب و جاه موسي عمران نماند

***

زخم بر دل رسيد خاقاني

تا خود آسيب بر خرد چه رسد

نقب محنت به گنج عمر رسيد

تا به بنياد کالبد چه رسد

گويي از باغ جان رسد خبرت

اي مه بويي نمي‌رسد چه رسد

چرخ را ز آه من زيان چه بود

پيل را از پشه لگد چه رسد

از فراش کهن به لات رسيد

تا از اين نو رسيده خود چه رسد

غم رسيد از ترنج تازه تو را

تا ز نارنج دست زد چه رسد

از يکي زن رسد هزار بلا

پس ببين تا ز ده به صد چه رسد

سنگ باران ابر لعنت باد

بر زن نيک، تا به بد چه رسد

***

همه عيب‌اند زنان و آن همه را

نيک مردان به هنر برگيرند

چون مذكر به مؤنث پيوند

گر چه حکم آن مذکر گيرند

ليک چون مرد به زن پيوندد

حکم تأنيث قوي‌تر گيرند

بلبلي بين که به مقنع بفريفت

چون سمانه که به چادر گيرند

صيد مرد است زن اما به زنان

مرد را صيد نگون سر گيرند

باز اگر چند کبوتر گيرد

باز را هم به کبوتر گيرند

***

من که خاقانيم حساب جهان

جو به جو کرده‌ام به دست خرد

همت من عيار ناکس و کس

ديد چون بر محک معني زد

نيست از ناکسان مرا طالع

آزمودم به جمله طالع خود

هيچ بد گوهرم نگويد نيک

هيچ نيک اخترم نخواهد بد

***

اندرين هفته هشت نه صديق

مصطفي را به خواب ديدستند

روي آن بحر دست صاحب فيض

بحر وش بي‌نقاب ديدستند

کآمد و التفات کرد به من

زان مرا جاه و آب ديدستند

شير تنها رو شريعت را

با سگي در خطاب ديدستند

سگ بيدار کهف را در خواب

همبر شير غاب ديدستند

مختلف خواب‌هاست کاين طبقات

زان مقدس جناب ديدستند

قومي از آب دست او که چکيد

بر عذارم گلاب ديدستند

قومي از کاس او مرا در خواب

جرعه خور شراب ديدستند

قومي از فضله‌هاي آب دهانش

بر لب من لعاب ديدستند

چه عجب زانکه تري لب گل

از لعاب سحاب ديدستند

مصطفي چشمه‌ي حيات و مرا

خضر چشمه ياب ديدستند

او عليه السلام و من بنده

سومين بوتراب ديدستند

گاهي او آسمان سوار و مرا

در هلال ركاب ديدستند

هي سؤالات را که من کردم

از زبانش جواب ديدستند

خاطرم را که کرم شب تاب است

خادم ماهتاب ديدستند

صورتم را که صفر ناچيز است

با الف هم حساب ديدستند

خواجه صاحب خراج کون و مرا

از زکاتش نصاب ديدستند

پيش خندان لبش ز اشک چو ابر

گريه‌ي آفتاب ديدستند

ز آتش شوق او که در دل داشت

دل آتش کباب ديدستند

من نديدم نه اهل بيتم ديد

کاهل حسن المآب ديدستند

نه دروغ است خواب پاکان زان

كز سر صدق خواب ديدستند

آنک اصحاب صدق از ايشان پرس

تا کجا وز چه باب ديدستند

آيت رحمت است کايت دهر

با دليل عذاب ديدستند

نفس شيطان نمايد آن حاشا

که سپهري شهاب ديدستند

من رآني فقد رآني گوي

کاين نظر بس عجاب ديدستند

از همه آن شگرف‌تر که به من

نظرش بي‌حجاب ديدستند

ز آن نظر کشت زرد عمر مرا

تا ابد فتح باب ديدستند

زده در پيش مصطفي خيمه

دست من در طناب ديدستند

مصطفي را ز رنج خاطر من

با بدان در عتاب ديدستند

آري از بيم غارت گهر است

کآب را اضطراب ديدستند

مصطفي آمده به معماري

که دلم را خراب ديدستند

ديدن مصطفي است حجت من

کاين دليل صواب ديدستند

اين مرا مرهم است اگر قومي

خستن من صواب ديدستند

آبم اينجا برفت شادم از آنک

کارم آنجا به آب ديدستند

پس به آخر مرا دعا گفتي

آن دعا مستجاب ديدستند

نعت او حرز جان خاقاني است

کز جهانش اجتناب ديدستند

چه عجب گر ز سوره‌ي والتين

ورد جان غراب ديدستند

***

سعد نحس سپيد دست سياه

خاتم مقتفي نمي‌شايد

قرصه‌ي مه کليچه‌ي سيم است

عقربش صيرفي نمي‌شايد

چون وليعهد يوسف است امروز

خلق جز يوسفي نمي‌شايد

اين رفيع رفيع دف زن مزد

از پي مشرفي نمي‌شايد

در چنين تنگناي دارالضرب

زير چنگي دفي نمي‌شايد

قاضي اسراف مي‌کند در جور

اين همه مسرفي نمي‌شايد

زيبقي رفت بر دري نبي

نور دين منطفي نمي‌شايد

نيست بغداد گرد کوه، در او

قاضيي فلسفي نمي‌شايد

بگذر از فلسفي که از پي خرج

شايدت فلس في نمي‌شايد

اين سمرقند نيست بغداد است

نقد او غدرفي نمي‌شايد

تا طرازد طراز سکه‌ي ملک

خامه‌زن جز صفي نمي‌شايد

بهر آوردن عروس سبا

راي جز آصفي نمي‌شايد

هم صفي به که با سپاه کرم

بخل را هم ‌صفي نمي‌شايد

جملةالامر با خواص عمل

نام نامنصفي نمي‌شايد

***

در مرثيه‌ي امام ابو عمرو اسعد

خبر برآمد کان آفتاب شرع فرو شد

هزار آه زهرک آن خبر شنود برآمد

چو روز اسعد ازين چرخ تيره حال فرو رفت

ز چرخ ناله‌ي وا اسعداه زود برآمد

چو روي علم نهان شد شکست پشت جهاني

طراق پشت شکستن ز هر که بود برآمد

خواص آذربيجان چو دود آذر بي جان

بسوختند و ز هر يک هزار دود برآمد

خليفه جامه‌ي سوکش قبا کند چو غلامان

که جان خواجه که سلطان دير بود برآمد

گريست ديده‌ي خسرو بريخت در کياني

فرود شد که روانش ازين فرود برآمد

فلک ستاره فرو برد و خور ز نور تهي شد

زمانه مايه زيان گرد و خود ز سود برآمد

مرا ز ماتم او جان و دل به رنگرزان شد

لباس جان سيه و رنگ دل کبود برآمد

***

از خامه‌ي مار شكل خاقاني

هر روز دو خاصيت عيان آيد

يا زهر مزاج دشمنان خيزد

يا مهره‌ي نوش دوستان آيد

***

شاخ دولت به نزد خاقاني

ميوه افشاندنش نمي‌ارزد

چرب و شيرين خوانچه‌ي دنيا

به مگس راندنش نمي‌ارزد

زر طلب کردن از در ملکان

آفرين خواندنش نمي‌ارزد

***

دولت نو است و کار نو و کارکن نو است

مردم قياس شاه نو از کارکن کنند

از من رسان به کارکن شاه يک سخن

کآزادگان ذخيره از آن يک سخن کنند

گو عدل کن چنان که همه ياد تو کنند

چونان مکن که ياد وزير کهن کنند

***

پيشواي علما جامه‌ي من

نه ز پي بيشي و پيشي پوشد

ليک خواهد که به پوشيدن آن

در تنم خلعت بيشي پوشد

کان قبا کز حبش آرند رسول

بهر تشريف نجيشي پوشد

خواجه داند که مرا دل ريش است

مرهمي بر دل ريشي پوشد

چه عجب آب که گنج هنر است

عيب آب از سر خويشي پوشد

***

شکست اين دلم نادرست اعتقادي

به سم خار در ديده‌ي آرزو زد

خطا کرد پرگار عمرش همانا

که زخمي بر آن سينه‌ي نيک‌خو زد

شنيدي که زنبور کافر بميرد

هر آنگه که نيشي به مردم فرو زد

نه کژدم سر نيش زد عالمي را

که او را وبال آمد آن نيش کو زد

***

مرا اگر تو نداني عطاردم داند

که من کيم ز سر کلک من چه کار آيد

هزار سال بماند که تا به باغ هنر

ز شاخ دانش چون من گلي به بار آيد

به هر قران و به هر دو چون مني نبود

ز روزگار چو من هم به روزگار آيد

***

تارمويم به من نمود سپيد

ز آن نمودن غمان من بفزود

بهترين دوستي که بود مرا

بدترين دشمني به من بنمود

***

تا بار من رسيده‌ام بر من

اهل ارمن روان مي‌افشانند

خاصه همسايگان نسطوري

که مرا عيسي دوم خوانند

عيسي و چرخ چارم انگارند

کز من و جان من سخن رانند

بحر ارجيش را به معني آب

غرقه‌ي بحر خاطرم دانند

چه عجب گر ز بحر خاطر من

بحر ارجيش عذب گردانند

***

سر سخنان نغز خاقاني

از خواجه شنو که علمش او دارد

از تشنه بپرس ارز آب ايرا

ارز او داند که آرزو دارد

***

چون گشايند اهل همت دست جود

کهتران را پاي ‌بست خود کنند

راد مردان غافلان عهد را

از شراب جود مست خود کنند

سربلندان چون به مخدومي رسند

خادمي خاک پست خود کنند

مهتران چون خوان احسان افکنند

کهتران را هم نشست خود کنند

گر عمامه ديگري بندد رواست

ليکن استنجا به دست خود کنند

***

آتش تب در زمين گنجه همه شب

در دم من آه آسمان شکن آورد

صدمه‌ي آهم شنيد مؤذن شب گفت

زلزله‌ي گنجه باز تاختن آورد

چرخ بدي مي‌کند سزاي حزن اوست

بخت چرا بر من اين چنين حزن آورد

ظلم نگر تيغ راست عادت خون ريز

آبله بين کان نکال در سفن آورد

در دل خاقاني ار چه آتش تب خاست

آب حياتش نگر که در سخن آورد

***

به درد دلي ز اهل خاقانيا

دو عالم دل دردناكي نيرزد

به غربت زني كردي آن شد، دوم چه

كه صد شهوت آزار پاكي نيرزد

پسين زن چو پيشين بود حاش لله

كه صد نسر واقع سماكي نيرزد

سپردي به خاك آنكه ارزيد شهري

گزيدي ز شهر آنكه خاكي نيرزد

***

بديهه در صفت مجلس ابوالهيجا خاقان اكبر منوچهر بن فريدون شروانشاه

سلاطين نژادا خليفه پناها

تويي مملکت بخش و اسلام پرور

از آن گشت شروان سمرقند اعظم

که گردون تو را خواند خاقان اکبر

اثير است و اخضر به بزم تو امشب

يکي تف منقل، يکي موج ساغر

زهي آفتابي که در حضرت تو

بهم اتفاق اثير است و اخضر

اگر رفت خورشيد گردون به مغرب

برآمد ز راي تو خورشيد ديگر

و گر رخصه يابد ز تو هست ممکن

که خورشيد رجعت کند هم به خاور

که خورشيد اين قدر آخر شناسد

که شه با سليمان به قدر است همبر

گر او را پري بود و شيطان به فرمان

مرا اين را فرشته است و ارواح چاکر

به جنب طبق‌هاي نقل تو شاها

طبق‌هاي گردون نمايد مزور

خداوند اين سبز طشت معلق

کند طشت شمع تو از هفت اختر

عجب نيست کز کام شير فسرده

همي آب ريزد به ايوانت اندر

عجب آنکه خون ريزد از زخم تيغت

به ميدان در از کام شيران جانور

به گيتي کسي ديد هيچ اژدهايي

که از کام شيري برون آورد سر

تو گويي اسد خورد رأس و ذنب را

گوارنده نامد برآوردش از بر

تو بحري و حوضي ميان سرايت

چو اندر ميان فلک چشمه‌ي خور

بدين بحر حور جنان شد نظاره

در اين حوض حوت فلک شد منور

مر اين حوض را نيل خوانده است گردون

که موسي و خضر اندر او شد شناور

درختان نارنج را سايه بر وي

چو در چشم عاشق خط سبز دلبر

در او قرصه‌ي خور ز چرخ ترنجي

چو نارنج در شيشه بيني مصور

در او جرم گردون چو در قعر قلزم

يکي ريگ پيروزه رنگ مدور

بر اين آب غيرت برد آب حيوان

بر اين حوض رشک آورد حوض کوثر

مگر گوش خاقاني امشب به عادت

ز لفظ تو دزديد صد عقد گوهر

به ياد آمدش کانکه چيزي بدزدد

ببرند دستش به فرمان داور

پس آن گوهر از گوش بستد زبانش

به صد عذر در پايت افشاند يک سر

بدين سکه آورد نقد بديهه

شد از کيمياي سخن سحر گستر

شها نيک داني که امروز گيتي

ندارد چو من ساحر کيمياگر

تو باقي بمان کز بقاي تو هرگز

در اين پيشه کس نايد او را برابر

***

يکي دو زايند آبستنان مادر طبع

ز من بزاد به يکباره صد هزار پسر

يکان يکان حبشي چهره و يماني اصل

همه بلال معاني، همه اويس هنر

يگانه‌ي دو سراي و سه وقت و چار ارکان

امير پنج حس و شش جهات و هفت اختر

مرا چه نقصان گر جفت من بزاد کنون

به چشم زخم هزاران پسر يکي دختر

که دختري که ازينسان برادران دارد

عروس دهرش خوانند و بانوي کشور

اگر بميرد باشد بهشت را خاتون

و گر بماند زيبد مسيح را خواهر

اگر چه هست بدينسان خداش مرگ دهاد

که گور بهتر داماد و دفن اولي‌تر

اگر نخواندي نعم الختن برو برخوان

و گر نديدي دفن البنات شو بنگر

مرا به زادن دختر چه تهنيت گويند

که كاش مادر من هم نزادي از مادر

سخن که زاده‌ي خاقاني است دير زياد

که از نه افلاک آمد نه از چهار گهر

***

خاقانيا به تقويت دوست دل مبند

وز غصه‌ي نکايت دشمن جگر مخور

چون شد تو را يقين که بد و نيک ز ايزد است

بر کس گمان به دوستي و دشمني مبر

اي مرد دشمنان چه سگ و دوستان چه خاک

آنجا که حق به عين قبولت کند نظر

بر هيچ دوست تکيه مزن کو به عاقبت

دشمن نمايد و نبرد دوستي بسر

وز هيچ دشمني مشکن کو از آن قدم

هم باز گردد و شود از دوست دوست‌تر

گر دوست از غرور هنر بيندت نه عيب

دشمن به عيب کردنت افزون کند هنر

ترسي ز طعن دشمن و گردي بلند نام

بيني غرور دوست و شوي پست و مختصر

آن طعن دشمن است تو را دوستي عظيم

کو نردبان توست به بام کمال بر

بس دوست دشمن است به انصاف بازبين

بس دشمن است دوست به تحقيق درنگر

با هر که دوستي کني از دل مکن غلو

با هر که دشمني کني از جان مکن خطر

که آن دوستي و دشمني کاين چنين بود

از عادت يهود و نصاري دهد خبر

کز دوستي مسيح نصاري است در سعير

وز دشمني مسيح يهودي است در سقر

گر چه مسيح را حذر است از دم يهود

از گفته‌ي نصاري هم مي‌کند حذر

طعن حرام زادگي ار چه بد است بد

اما خجالت دم ابن‌اللهي بتر

گر عقلت اين سخن نپذيرد که گفته‌ام

آن عقل را نتيجه‌ي ديوانگي شمر

***

گر کهان مه شدند خاقاني

تو در ايشان به منكري منگر

کهتري را که مهتري يابد

هم بدان چشم کهتري منگر

خرد شاخي که شد درخت بزرگ

در بزرگيش سرسري منگر

هر ذليلي که حق عزيز کند

در عزيزيش منکري نگر

گاو را چون خدا به بانگ آورد

عمل دست سامري منگر

***

هر که خر در خلاب شهوت راند

در سر افتادش اسب سرکش عمر

آب شهوت مران که مردم را

ز آب شهوت بميرد آتش عمر

***

خاقانيا سواد دو عالم دو ده شناس

اينجات عقل مقطع و آنجات جان امير

خواهي ره مراد گشاده بهر دو ده

اول گشاد نامه‌ي سلطان شرع گير

***

خليفه گويد خاقانيا دبيري کن

که پايگاه تو را بر فلک گذارم سر

دبيرم آري سحر آفرين گه انشا

وليک زحمت اين شغل را ندارم سر

به پايگاه دبيري چه فخر آرم از آنك

به دستگاه وزيري فرو نيارم سر

چو آفتاب شدم با عطاردي چه کنم

کلاه عاريتي را چرا سپارم سر

***

عذر داري بنال خاقاني

کاهل کم داري آشنا کمتر

دشمنانت ز خاک بيشترند

دوستانت ز کيميا کمتر

***

با در و دشت ساز خاقاني

خانه و خوان ناسزا منگر

تا برون ريشه‌ي گيا بيني

زاندرون ريش ده کيا منگر

***

نيست در ايام چيزي از وفا نايافت‌تر

کيميا شد اهل بل کز کيميا نايافت‌تر

آشنا سيمرغ‌وار اندر جهان نايافت شد

اي مه از سيمرغ بگذر کآشنا نايافت‌تر

***

جهان پيمانه را ماند به عينه

که چون پر شد تهي گردد به هر بار

کنون از مرگ صدر الدين تهي گشت

نپندارم که پر گردد دگر بار

***

چون من خطر زدم به فراق از پي وحيد

جان از بر وحيد برآمد بدان خطر

آمد به گوش من خبر جان سپردنش

جانم ز راه گوش برون شد بدان خبر

***

علوي دوست باش خاقاني

کز عشيرت علي است فاضل‌تر

هر که بد بيني از نژاد علي

نيک‌تر دان ز خلق و عادل‌تر

بدشان نيك‌تر ز مردم دان

نيکشان از فرشته کامل‌تر

***

اي ريزه‌ي روزي تو بوده

از ريزش ريسمان مادر

خو کرده به تنگناي شروان

با تنگي آب و نان مادر

زير صلف کسي نرفته

جز آن خداي و آن مادر

افسرده چو سايه و نشسته

در سايه‌ي دوکدان مادر

اي باز سپيد چند باشي

محبوس به آشيان مادر

شرمت نايد که چون کبوتر

روزي خوري از دهان مادر

تا کي چو مسيح بر تو بينند

از بي‌پدري نشان مادر

يک ره چو خضر جهان بپيماي

تا چند ز خانه جان مادر

اي در يتيم و چون يتيمان

افتاده بر آستان مادر

مدبر خلفي به خويشتن بر

خود نوحه کن از زبان مادر

با اين همه هم نگاه مي‌دار

حق دل مهربان مادر

با غصه‌ي دشمنان همي ساز

بهر دل مهربان مادر

مي‌ساز که آن زمان درآيد

کآرند به سر زمان مادر

***

با كوء انور به دست يابوء اعور فتاد

واي بر مردم ازين نامردم ملعون كور

تيز تا با حيض بيني ريش يابورا سزاست

كز همه بابي به دست اين يابوي مطعون كور

عيسي دورانم و اين کور شد دجال من

قدر عيسي کي نهد دجال ناموزون کور

بر سر راهم چو بازآيم ز اقليم عراق

هم بسوزم هم بريزم جان کور و خون کور

***

علم دين کيمياست خاقاني

کيميايي سزاي گنج ضمير

مس زنگار خورده داري نفس

از چنين کيميات نيست گزير

به جز اين هر چه کيميا گويند

آن سخن مشنو و مکن تصوير

عمل اژدهات پيش آرند

کاب هست اژدهاي حلقه پذير

اژدها سر به دم رساند و باز

سر دم اژدها خورد بر خير

مپذير اين هوس که نپذيرند

بهرج قلب ناقدان بصير

به چنين جهل علم دين بشناس

که شناسند نافه مشک به سير

اول اين امتحان سکندر کرد

از ارسطو که بود خاص وزير

برنياورد کام تا خوردند

هم سکندر هم ارسطو تشوير

بدعت فاضلان منحوس است

اين صناعت براي ميره و مير

تا ز خامان خام طبع کنند

مال ميراث يافته تبذير

مدبري را که قاطع ره توست

واصلي خواني از پي توفير

کيد قاطع مگو که واصل ماست

کيد چون گردد آفتاب منير

که کند زر چو افتاب از خاک

زحلي کاهني کند به زحير

کآفتاب از پيام خاکي زر

نکند بي‌هزار ساله مسير

آفتاب است کيمياگر و پس

واصلي صانعي قوي تأثير

کي کند زر ميان بوته‌ي خاک

دم او آسمان بوته اثير

اين همه درد سر ز عشق زر است

ور نه روزي ضمان کند تقدير

زر که بيند قراضه چون مه نو

حرص ديوانه بگسلد زنجير

زر خرد بزرگ قيمت را

هست جرمي عظيم و جرم حقير

يکنزون الذهب نکردي درس

يوم يحمي نخواندي از تفسير

بر زمين هر کجا فلک زده‌اي است

بينوايي به دست فقر اسير

شغل او شاعري است يا تنجيم

هوسش فلسفه است يا اکسير

چيست تنجيم و فسفه تعطيل

چيست اکسير و شاعري تزوير

کفر و کذب اين دو راست خرمن کوب

نحس و فقر آن دو راست دامنگير

در ترازوي شرع و رسته‌ي عقل

فلسفه فلس دان و شعر شعير

***

من خدمت تو کردم و تو حق شناس نه

الحق خيال توست به جاي تو حق شناس

از يك خيال تو که به ده شب به تو رسد

بر دل هزار منت و بر ديده صد سپاس

***

به خدايي که کرد گردون را

کلبه‌ي قدرت الهي خويش

که نديدم ز کار داري عشق

هيچ سودي مگر تباهي خويش

***

جدلي فلسفي است خاقاني

تا به فلسي نگيري احکامش

فلسفه در جدل کند پنهان

وآنگهي فقه بر نهد نامش

مس بدعت به زر بيالايد

پس فروشد به مردم خامش

دام دم افکند مشعبدوار

پس بپوشد به خار و خس دامش

مرغ را هم به لطف صيد کنند

پس ببرند سر به ناکامش

علم دين پيشت آورد وآنگه

کفر باشد سخن سر انجامش

کار او و تو چون گه تطهير

کار طفل است و آن حجامش

شکرش در دهان نهد و آنگه

ببرد پاره‌اي ز اندامش

***

خاقانيا به سائل اگر يک درم دهي

خواهي جزاي آن دو بهشت از خداي خويش

پس نام آن کرم کني اي خواجه برمنه

نام کرم به داده‌ي روي و رياي خويش

بر داده‌ي تو نام کرم کي بود سزا

تا داده را بهشت شناسي سزاي خويش

تا يک دهي به خلق و دو خواهي ز حق جزا

آن را ربا شمر که شمردي عطاي خويش

داني کرم کدام بود آنکه هر چه هست

بدهي بهر که هست و نخواهي جزاي خويش

***

من که خاقانيم نموداري

مختصر ديده‌ام ز طالع خويش

گر چه هر کوکب سعادت بخش

برگذر ديده‌ام ز طالع خويش

بيت اولاد و بيت اخوان را

بسته در ديده‌ام ز طالع خويش

ليکن از هشتم و ششم خود را

بي ضرر ديده‌ام ز طالع خويش

بس که بيت الحيات را ز نخست

شير نر ديده‌ام ز طالع خويش

باز وقت ظفر به بيت‌المال

سگ‌تر ديده‌ام ز طالع خويش

سر خر کو به خواب در بخت است

دورتر ديده‌ام ز طالع خويش

پس به بيداري آزمايش را

دم خر ديده‌ام ز طالع خويش

هست صد عيب طالعم را ليک

يک هنر ديده‌ام ز طالع خويش

که نماند دراز دشمن من

من اثر ديده‌ام ز طالع خويش

بر کس آزار من مبارک نيست

اينقدر ديده‌ام ز طالع خويش

***

رؤيت حق به بر معتزلي

ديدني نيست، ببين انکارش

معتقد گردد از اثبات دليل

نفي لاتدرکه الابصارش

گويد از ديدن حق محرومند

مشتي آب و گل روزي خوارش

خوش جوابي است که خاقاني داد

از پي رد شدن گفتارش

گفت من طاعت آن کس نکنم

که نبينم پس از آن ديدارش

***

اي خداوند بنده خاقاني

عذر خواه است عذر او بنيوش

آنچه خود مي‌کني ز فضل مگوي

و آنچه او مي‌کند ز جرم بپوش

هر دو فرموش کن که مرد کريم

هم عطا هم خطا کند فرموش

***

منه غرامت خاقانيا نهاد فلک را

ببين فلک به چه ماند در آن نهاد که هستش

فلک به مسخره‌ي مست پشت خم ز فتادن

ز زخم سيلي مردان کبود گردن پستش

به شب هزار پسر جرعه ريخته به سرش بر

به روز مشعله‌ي تاب‌ناک داده به دستش

***

در مرثيه‌ي جمال الدين اصفهاني وزير صاحب موصل

جمال صفاهان نظام دوم

که گيتي سيم جعفر انگاشتش

چو قحط کرم ديد در مرز دهر

علي‌وار تخم کرم کاشتش

دهان جهان ناله‌ي آز داشت

به در سخاوت بينباشتش

به سلطاني جود چون سر فراشت

قضا چتر دولت برافراشتش

به معماري کعبه چون دست برد

زمانه براهيم پنداشتش

از آن کآفتاب سخا بود چرخ

ز روي زمين سايه برداشتش

جهان را همين يک جوان مرد بود

فلک هم حسد برد و نگذاشتش

چنان سوخت خاقاني از سوگ او

که با شام بر مي‌زند چاشتش

***

در مرثيه‌ي وحيدالدين پسر عم خود گويد

جان عطارد از تپش خاطر وحيد

چونان بسوخت کز فلک آبي نماندش

جان وحيد را به فلک برد ذوالجلال

تا هم فلک به جاي عطارد نشاندش

***

زين خام قلتبان پدري دارم

کز آتش آفريد جهاندارش

همزاد بود آزر نمرودش

استاد بود يوسف نجارش

هم طبع او چو تيشه تراشنده

هم خوي او برنده چو منشارش

روز از فلک بود همه فريادش

شب با زحل بود همه پيکارش

مريخ اگر به چرخ يکم بودي

حالي بدوختي به دو مسمارش

نقرس گرفته پاي گران سيرش

اصلع شده دماغ سبکبارش

چون ليقه‌ي دوات کهن گشته

پوسيده گوشت در تن مردارش

آبش ز روي رفته و باد از سر

افتاده در متاع گران بارش

منبر گرفته مادر مسکينم

از دست آن مناره‌ي خونخوارش

با آنکه بهترين خلف دهرم

آيد ز فضل و فطنت من عارش

کاي کاش جولهستي خاقاني

تا اين سخنوري نبدي کارش

با اين همه که سوخته و پخته است

جان و دلم ز خامي گفتارش

او نايب خدا است به رزق من

يا رب ز نائبات نگه دارش

***

چشم بر کار دوست دار چنان

که غيوران بر اهل پرده‌ي خويش

رشک بر دوست برفزونتر از آنک

بر زن اختيار کرده‌ي خويش

جنس زن يابي و نيابي کس

جنس ياران درد خورده‌ي خويش

***

هر کجا از خجنديان صدري است

ز آتش فکرت آب مي‌چکدش

خاصه صدر الهدي جلال الدين

کز سخن در ناب مي‌چکدش

آتش موسي آيدش ز ضمير

و آب خضر از خطاب مي‌چکدش

فکر و نطقش چو نکهت لب دوست

ز آتش تر گلاب مي‌چکدش

مار زرينش نوش مهره دهد

چون عبيرين لعاب مي‌چکدش

آسماني است کز گريبان آب

بر زمين خراب مي‌چکدش

حاسدش آسياست کز دامن

آب چون آسياب مي‌چکدش

به لسانش نگر که چون بلسان

روغن دير ياب مي‌چکدش

خور ز رشک کفش به تب لرز است

که خوي تب ز تاب مي‌چکدش

شب رخ چرخ پر خوي است مگر

که آن خوي از آفتاب مي‌چکدش

گفت مدحي مرا که از هر حرف

همه در خوشاب مي‌چکدش

موکب ابر چون به شوره رسد

قطره‌ها بر سراب مي‌چکدش

باد نوروز چون رسد بر گل

شهد تر چون شراب مي‌چکدش

نم شب نه به گل رسد تنها

هم نمي بر سداب مي‌چکدش

بکر طبعش نقاب هندي داشت

کآب حسن از نقاب مي‌چکدش

سبزه‌ي سر نهاده عرض دهد

هر نمي کز سحاب مي‌چکدش

***

هر کز ره نقص ديد در خود

کامل‌تر اهل دين شمارش

وآنك آيت جهل بست بر خود

فرزانه‌ي راستين شمارش

هر کو هنري است و عيب خود گفت

با جان هنر قرين شمارش

عالم که به جهل خود مقر شد

از جمله‌ي صادقين شمارش

خود را چو ستوده‌اي نکوهيد

عيسي فلک نشين شمارش

منصف که به صدق نفس خود را

خائن شمرد امين شمارش

وآن کس که به خود فرو نيايد

پوينده‌ي حق گزين شمارش

عارف که نگشت خويشتن بين

معصوم خداي‌ بين شمارش

دشنام که خود به خود دهد مرد

سر نامه‌ي آفرين شمارش

***

در جواب فيلسوف اجل افضل الدين ساوي

گنج فضايل افضل ساوي شناس و بس

کز علم مطلق آيت دوران شناسمش

استاد حکمت آمد و شاگرد حکم و دين

کز چند فن فلاطن يونان شناسمش

چون عقل و جان غريب و عزيز است لاجرم

جاندار عقل و عاقله‌ي جان شناسمش

قدرش عراقيان چه شناسند کز سخن

چون آفتاب امير خراسان شناسمش

سلطانش امير خواند و من بر جهان فضل

سلطان شناسمش نه به سلطان شناسمش

آن زر سرخ را که سياهي محک شناخت

نه شاهد محک خلف کان شناسمش

باز آنکه مور حوصله و ديو گوهرم

هم مرغ او شوم که سليمان شناسمش

او خواندم به سخره سليمان ملک شعر

من جان به صدق مورچه‌ي خوان شناسمش

هر هشت حرف افضل ساوي است نزد من

حرزي که هفت هيکل رضوان شناسمش

تا عقل را خليفه کتاب اوست گر چه خضر

پير من است طفل دبستان شناسمش

او خود مرا حيات ابد داد خضروار

ز آن قطعه‌اي که چشمه‌ي حيوان شناسمش

دارم دل و دو ديده، ز اشعار او سه بيت

تا خوانده‌ام چهارم ايشان شناسمش

در خط او چو نقطه و اعراب بنگرم

خال رخ برهنه‌ي ايمان شناسمش

بر حرف او چو دايره‌ي جزم بشمرم

در گوش عقل حلقه‌ي فرمان شناسمش

تا ز آبنوس روز و شب آمد دوات او

من روز و شب جهان سخندان شناسمش

تا ديده‌ام دوات پر از کلک تيغ فعل

زرادگاه رستم دستان شناسمش

کمتر تراشش قلم او عطارد است

زشت آيد ار عطارد کيهان شناسمش

نجم زحل سواد دواتش نهم چنانک

جرم سهيل اديم قلمدان شناسمش

اشعارش از عراق ره آورد مي‌برم

که اکسير گنج خانه‌ي شروان شناسمش

بر عيش بدگوارم اگر گل شکر دهند

شعرش جوارشي است که به ز آن شناسمش

تفاح جان و گل شکر عقل شعر اوست

کاين دو به ساوه هست سپاهان شناسمش

خود را مثال او نهم از دانش اينت جهل

قطران بتر كه قطره‌ي باران شناسمش

گر چه کشف چو پسته بود سبز و گوژپشت

حاشا که مثل پسته‌ي خندان شناسمش

جانم نثار اوست که از عقل همچو عقل

فهرست آفرينش انسان شناسمش

خاقاني از اديم معاليش قده‌اي است

آن قدوه‌اي که قبله‌ي خاقان شناسمش

***

سفره‌ي زير او چو سفره‌ي گل

از برون سرخ و از درون زرديش

خواجه شد هندوي غلامي ترک

تا وفا دارد از جوان مرديش

***

با شعر من حديث معزي فرو گذار

كاين ره سوي كمال برد آن به سوي نقص

چون تيشه‌ي ضمير من آوا دهد برون

جان معزي آنجا معزي كند به رقص

***

تا به خط شط ارجيش درنگ است مرا

بحر ارجيش ز طبعم صدف افزود صدف

بحر ارجيش فزود از قدم من زان سانک

برج برجيس ز يونس شرف افزود شرف

***

خسروا خاقاني عذرا سخن هندوي توست

هندويي را ترک عذرا دادي احسنت اي ملک

او غلامي داغ بر رخ عنبر درگاه توست

عنبري را در دريا دادي احسنت اي ملک

خادمش گردند خاتونان خرگاه فلک

تا ورا خاتون يغما دادي احسنت اي ملک

بر قراخان شب و آقسنقر روز از شرف

در طغان شاهيش طغرا دادي احسنت اي ملک

روي در درياي دولت، پشت بر کوه بقاست

کز جوار حضرتش جا دادي احسنت اي ملک

بر گرفتي آبي از خاک سيه خورشيدوار

راوقش کردي و بالا دادي احسنت اي ملک

چون ز دار الظلم شروان ناتوانش يافتي

شربت عدلش مصفا دادي احسنت اي ملک

چون غريبش يافتي چون عقل چون عقل از جهان

خانه‌ي بالاش مأوي دادي احسنت اي ملک

ساختي کاخ سليمان جاي بانوي سبا

پس به دست مرغ گويا دادي احسنت اي ملک

مرغ را ديدي که عنقا مهر و زال انديشه بود

خانه‌ي رستم به عنقا دادي احسنت اي ملک

بهمن اسفندياري کاخ رستم سيستان

سيستان را بهمن‌آسا دادي احسنت اي ملک

خانه چون خلد است و من چون آدمم زيرا مرا

حور گندمگون حسنا دادي احسنت اي ملک

نايب يزدان تويي كامروز چون يزدان مرا

خلد بخشيدي و حورا دادي احسنت اي ملک

***

همه درگاه خسروان درياست

يک صدف ني و صد هزار نهنگ

کشتي آرزو در اين دريا

نفکند هيچ صاحب فرهنگ

يک گهر ندهد و به جان ستدن

هر زمان باشدش هزار آهنگ

در پناه خرد نشين که خرد

گردن آز راست پالاهنگ

تو و گنجي، مه صدر و مه ايوان

تو و ناني، مه مير و مه سرهنگ

***

به وقت سفري در راه پيك دارالخلافه را ديده بر بديهه اين قطعه گفته

چو آسمان ورق عهد مقتفي بنوشت

بر آمد آيت مستنجد از صحيفه‌ي حال

چو صبح صادق دين را نهفت ظل ابد

برآمد از پس صبح آفتاب عرش ظلال

چه آفتاب که سهمش چو آفتاب از ابر

روان کند خوي تب لرزه از مسام جبال

چو در چهار در ملک شد به چهار جهت

مثال نور فرستاد آفتاب مثال

که آفتاب چو کرد از هوا صحيفه‌ي سيم

مثال نور نويسد بر او قلم تمثال

ببين مثال خلافت به دست نورالدين

که بهر دست سلاطين کنند حرز کمال

فلک چو عود صليبش بر اختران بندد

که صرع‌دار بوند اختران به گاه زوال

خجسته نائب دارالخلافه عين الدين

که از شمايلش آبستن است باد شمال

چو پيک خواجه به دارالخلافه باز رسيد

سلام بنده رساند به آستان جلال

دريغ تنگ مجال است و بر نمي‌تابد

که راندمي به ثناي خليفه سحر حلال

گه خرمي از غفلت و گه غمگني از عقل

در هيچ دو رنگت نه درنگ است و نه حاصل

خاقاني از اين راه دو رنگي به کران باش

يا عاقل عاقل زي، يا غافل غافل

***

مال کم راحت است و افزون رنج

لاجرم مال مي نخواهد عقل

همچو مي کاندکش فزايد روح

ليک بسيار او بکاهد عقل

***

در حق صدر شمس الدين، رئيس ارجيش

دي فرد و خفته بخت سوي ارمن آمدم

امروز جفت نعمت بسيار مي‌روم

ديدم دو بحر، بحر ايادي و بحر آب

من زين دو بحر شاکر آثار مي‌روم

لب تشنه آمدم به لب بحر شور ليک

سيراب بحر عذب صدف‌دار مي‌روم

گر خشک‌سال بخل جهان بر گرفت من

غرق سحاب جود گهر بار مي‌روم

يعني ز صبح صادق انعام شمس دين

از شرم سرخ روي و شفق‌وار مي‌روم

در گوش گاو خفته‌ام از امن کز عطاش

با گنج گاو و دولت بيدار مي‌روم

کاس کرم دهد به من و من ز خرمي

سر مست کاس از دل هشيار مي‌روم

کس مرغ را که داشت به پروار ندهد آب

من مرغم ‌و ز آب به پروار مي‌روم

نزد رئيس چون الف کوفي آمدم

چون دال سرفکنده خجل سار مي‌روم

بر عين غين گشته ز خجلت ز عين مال

چون حرف غين بين که گران‌بار مي‌روم

از پيش اين رئيس نکوکار پاک زاد

افکنده سر چو خائن بدکار مي‌روم

***

به خدايي که در خدايي او

هيچ ‌گونه ريا نمي‌بينم

که مرا بي‌لقاي مجلس تو

زندگاني روا نمي‌بينم

***

خاقانيا به کعبه قسم ياد کن که من

زآنگه که کعبه‌وار در اين سبز پرده‌ام

گر چه ز هر كه دوست بد آزار ديده‌ام

ور چه ز هر که خصم بد آسيب خورده‌ام

در کار هيچ دوست منافق نبوده‌ام

بر مرگ هيچ خصم شماتت نکرده‌ام

***

از عزيزان سؤال دل کردم

هيچ شافي جواب نشنيدم

جز دو حرف نوشته صورت دل

معني دل به خواب نشنيدم

ديدم آري هزار جنس طلب

ليک يک جنس‌ياب نشنيدم

کشت زرد اميد ديدم ليک

وعده‌ي فتح باب نشنيدم

يک خروش خروس صبح کرم

زين خراس خراب نشنيدم

عشوه‌ها صبح کاذب است کز او

خبر آفتاب نشنيدم

هر چه جستم ز سفله صدق سحاب

جز دروغ سراب نشنيدم

خنجر برق و کوس رعد بسي است

جوش جيش سحاب نشنيدم

همه عالم گرفت ننگ نفاق

نام اخلاص ناب نشنيدم

همه مردم دروغ زن ديدم

راست از هيچ باب نشنيدم

سيبوي گفت من به معني نحو

يک خطا در خطاب نشنيدم

من به معني صدق مي‌گويم

که ز يک کس صواب نشنيدم

جوي اميد رفت خاقاني

ليک از او بانگ آب نشنيدم

***

خاقانيا نجات مخواه و شفا مبين

کآرد شفاعت علت و زايد نجات، بيم

کاندر شفاست عارضه‌ي هر سپيد کار

واندر نجات مهلکه‌ي هر سيه گليم

خواهي نجات مهلکه منگر نجات بيش

خواهي شفاي عارضه مشنو شفا مقيم

نفي نجات کن که نجاتي است بس خطر

دور از شفا نشين که شفايي است بس سقيم

رو کاين شفا شفا جرف است از سقر تو را

آن را شفا مخوان که شقايي است بس عظيم

قرآن شفا شناس که حبلي است بس متين

سنت نجات دان که صراطي است مستقيم

تا زاين نجات جا طلبي در ره نجات

جنات‌بان نه جات دهد نه ره اي سليم

از حق رضا طلب که شفايي است آن بزرگ

وز دين حديث ران که نجاتي است آن قديم

ترسم تو بس نجات تو و درد تو شفاست

تا حي راستين شوي اي باسگونه تيم

راه ابتدا خداي نمايد پس انبيا

زر اول آفتاب دهد پس کف کريم

دريا به دست ابر به طفلان مهد خاک

شير کرم فرستد و او مادر يتيم

***

برد بيرون مرا ز ظلمت شک

اين چراغ يقين که من دارم

کعب همت به ساق عرش رساند

اين دو تن عقل و دين که من دارم

خيل غوغاي آز بشکستند

اين دو صفدر کمين که من دارم

خود سگي کردنم نفرمايد

اين دو شير عرين که من دارم

قدما گر چه سحرها دارند

کس ندارد چنين که من دارم

کنم از شوره خاک شيره‌ي پاک

اين کرامات بين که من دارم

نبرد ذل بر آستان ملوک

اين دل نازنين که من دارم

نه ز سردان خورد طپانچه‌ي گرم

اين رخ شرمگين که من دارم

حسبي الله مراست نقش نگين

جم نديد اين نگين که من دارم

تخم همت ستاره بر دهدم

فلک است اين زمين که من دارم

دل مرا در خرابه‌اي بنشاند

اينت گنج مهين که من دارم

همتم سر ز تاج در دزدد

اينت دزد امين که من دارم

من که خاقانيم ندانم هم

که چه شاهي است اين که من دارم

***

من که خاقانيم جفاي وطن

برده‌ام وز جفا گريخته‌ام

از خسان چو سار شور انگيز

چون ملخ بر ملا گريخته‌ام

شاهبازم هوا گرفته بلي

کز کمين بلا گريخته‌ام

نه نه شهباز چه؟ که گنجشکم

کز دم اژدها گريخته‌ام

گر نه آزرده‌ام ز دست خسان

دست بر سر چرا گريخته‌ام

ترسم از قهر ناخدا ترسان

لاجرم در خدا گريخته‌ام

از کمين کمان کشان قضا

در حصار رضا گريخته‌ام

من ز ارجيش ز ابر دست رئيس

وقت سيل سخا گريخته‌ام

آن نه سيل است، چيست؟ طوفان است

پس ز طوفان سرا گريخته‌ام

الغريق الغريق مي‌گويم

ز آن چنان سيل تا گريخته‌ام

گر همه کس ز منع بگريزد

منم آن کز عطا گريخته‌ام

***

بيش بيش است فضل خاقاني

دولتش کم کم آمد از عالم

کار عالم همه شتر گربه است

که دهد فضل بيش و دولت کم

***

منکوب طبعم آوخ و منکوس طالعم

بر عالم سبک سر از آن سر گران بوم

من کوب بخت بينم و منکوب از آن زيم

من کوس فضل کوبم، منکوس از آن بوم

***

در مرثيه‌ي عمدة الدين محمد بن اسعد

در دهر سيه سپيدم افکند

بخت سيه سپيد کارم

با بخت سيه عتاب کردم

کز بس سيهيت دلفکارم

بخت آمد و خون گريست پيشم

کز رنگ سياه شرمسارم

اما چکنم قبول کن عذر

کز مرگ امام سوگوارم

سلطان ائمه عمدة الدين

کو بود مراد روزگارم

***

در مرثيه‌ي عمادالدين

با دلم چشم از نهان مي‌گفت کز مرگ عماد

تا کي آب چشم پالايي که بردي آب چشم

از ره گوش آمدت بر راه چشم اين حادثه

گوش را بربند راه آخر، چه بندي خواب چشم

دل به خاکش خورد سوگندان که ننشينم ز پاي

تا سر خاکش نيندايم من از خوناب چشم

چشم در خاکش بمالم تا شود سيماب ريز

گوش را يک سر بين بارم هم از سيماب چشم

چون نگردد چشم من روشن به ديدار عماد

از سرشک شور حسرت باد برده آب چشم

***

نيز در مرثيه‌ي عمدة الدين

فرزند بمرد و مقتدا هم

ماتم ز پي کدام دارم

بر واقعه‌ي رشيد مويم

يا تعزيت امام دارم

سلطان ائمه عمدة الدين

کز خدمتش احترام دارم

***

در مرثيه‌ي رشيدالدين فرزندش

پسر داشتم چون بلند آفتابي

ز نا گه به تاري مغاکش سپردم

به درد پسر مادرش چون فروشد

به خاک آن تن دردناکش سپردم

يکي بکر چون دختر نعش بودم

به روشن‌دلي چون سماکش سپردم

چو دختر سپردم به داماد گفتم

که گنج زر است اين به خاکش سپردم

بماندم من و ماند عبدالمجيدي

وديعت به يزدان پاکش سپردم

اگر کس پناهش نباشد به شروان

پناهش بس است آن خدا کش سپردم

***

امشب من و اوحد و مؤيد

هر دو سه حديث رانده يک‌دم

کانون شده قبله‌ي من از راست

قانون شده تکيه‌گاه چپ هم

در کانون اصل نفس ابليس

در قانون علم شخص آدم

***

من آن دو لفظ مثل سازم از کلام عوام

به قوت آنکه ز هر شوخ چشمم آيد خشم

که مرد را زه چشم است بسته تا رگ کون

که چون دريد زه کون بريده شد زه چشم

***

جمال شاه سخا بود و بود تاج سرم

وحيد گنج هنر بود و بود عم به سرم

به سوي اين دو يگانه به موصل و شروان

دلي است معتکف و همتي است بر حذرم

هنر بدرد ز دندان تيز سين سخا

دلم دريد و بخاييد گوشه‌ي جگرم

سخا بمردمه‌ي هر دو چشم‌هاي هنر

گريست بر من و حالم چو ديد دربدرم

منم غريق غم و اندهان که در شب و روز

غم جمال برم و انده وحيد خورم

***

ز گفته‌ي تو بجوشيد طبع خاقاني

جواب داد به انصاف اگر چه ديد ستم

که گر به ذکر تو ديگر قلم بگردانم

پس اين زبان چو تيغم به تيغ باد قلم

***

چون جاه پديد آرد دشمن که بد انديشد

پس جاه بتر دشمن زو نيک‌تر انديشم

دشمن به بدي گفتن جاهم به زبان آرد

بر سود منم ز آن بد چون نيک در انديشم

***

رفيقا شناسي که من ز اهل شروان

نه از بيم جان در شما مي‌گريزم

خطايي نکردم بحمدالله آنجا

که اينجا ز بيم خطا مي‌گريزم

چه خوش گفت سالار موران که با جم

نکردم بدي زو چرا مي‌گريزم

ز بهر فراغت سفر مي‌گزينم

پي نزهت اندر فضا مي‌گريزم

مرا زحمت صادر و وارد آنجا

عنا مي‌نمود از عنا مي‌گريزم

قضا هم ز داغ فراق عزيزان

دلم سوخت هم زآن قضا مي‌گريزم

دلي بودم از غم چو سيماب لرزان

چو سيماب از آن جا به جا مي‌گريزم

به تبريز هم پاي‌بند عيالم

از آن پاي بند بلا مي‌گريزم

ز تبريز چون سوي ارمن مي‌آيم

هم از ظلمتي در ضيا مي‌گريزم

ز ارجيش ز انعام صدر رياست

ز فرط حيا بر ملا مي‌گريزم

نه سيل است طوفان نوح است ويحك

من از نوح طوفان سزا مي‌گريزم

همه الغريق الغريق است بانگم

به تن غرقه‌ام در شنا مي‌گريزم

نمي‌خواستم رفت ز ارمن و لكن

ز طوفان بي منتها مي‌گريزم

خجل سارم از بس نوا و نوالش

كنون ز آن نوال و نوا مي‌گريزم

به فريادم از بس عطاي شگرفش

علي الله زنان از عطا مي‌گريزم

***

فلک خاک در مير است و من هم

از آن مدحش به آب زر نويسم

عمادالدوله اريائيط كو را

نه به طريق اجل، قيصر نويسم

بسا منت که اسکندر پذيرد

اگر نه قيصر اسکندر نويسم

دلش مومنست ار چه نيست مؤمن

بر آهن نام او حيدر نويسم

چو کردم خانه‌ي دل وقف مهرش

خط مهر ابد بر در نويسم

چو نامم بر برادر خواندگي خواند

خراج خويش بر قيصر نويسم

***

خواجه بر من در نيکي دربست

چکنم لب به بدي نگشايم

نيک بد گفتن من پيشه گرفت

تا به بد گفتن او پيش آيم

حاش لله که به بد گفتن کس

من سگ‌جان لب پاک آلايم

هر چه او بيشترم بنکوهد

من از آن بيشترش بستايم

او بدي گويد و آن را شايد

من نکو گويم و اين را شايم

او به من گوهر خود بنموده است

من بدو گوهر خود بنمايم

***

آرزو بود نعمتم ليکن

از خسان ز من نپذرفتم

بيش مي‌خواستم زمانه نداد

کم همي داد من نپذرفتم

***

غصه‌ي دل گفت خاقاني که از ابناء جنس

کس نماند و من به ناجنسان چنين وامانده‌ام

رهروان چون آفتاب آزاد و خندان رفته‌اند

من چرا چون ذره سرگردان و دروا مانده‌ام

همرهان بر جدول دجله چو مسطر رانده‌اند

من چو نقطه در خط بغداد يکتا مانده‌ام

دوستانم قطب و شمس و نجم و بوالبدر و شهاب

رفته و من چون سها در گوشه تنها مانده‌ام

همرهند اين پنج تن چون کاف ها يا عين صاد

يک تنه چون قاف و القرآن من اين جا مانده‌ام

***

مدح اقضي القضاة علي و آمدن به عيادت خاقاني

بخ بخ ار فاروق ثاني را کنم مدحت به جان

کاجتهاد حيدري راي مصيبش يافتم

هر کجا در پيشگاه شرع و دانش پيشه‌اي است

پيشگاه منصب و صدر حسيبش يافتم

يک جهان چون من زکات استان حبر مقتداست

کز نصاب علم دين صاحب نصيبش يافتم

چون علي اقضي‌القضاة است و علي نام است هم

کاندر احکام علي راي عجيبش يافتم

گنج دين الحمدلله ايمن است از نقب کفر

کاژدها سر نوک کلک او رقيبش يافتم

مار زرين کافکند ترياک کافور از دهان

هر که را دردي است چون فرمان طبيبش يافتم

هر تراشش كز سر اقلام او انداخت تيغ

سربهاي تاجداران نسيبش يافتم

در فراست چون عطارد در دراست مشتري است

كآسمان را قعده و مه را جنيبش يافتم

هم عبادت راست نوح و هم عيادت را مسيح

كاندر امت هم خليل و هم حبيبش يافتم

فکرت او خنده‌گاه دوست را ماند از آنک

چون خليل از نار گلبرگ رطيبش يافتم

خاطر او آب خضر و آتش موسي است ز آنک

هم ز آب الطاف و هم ز آتش لهيبش يافتم

دهر پير بوالفضول است ام صبيان يافته

کز بنات فکر او عود الصليبش يافتم

پيش تهذيب بنانش از هري را از هري

ابجد آموزي نهم گر چه اديبش يافتم

آن زمان کاقدام فرخ در عيادت رنجه کرد

بکر دولت را ندا کردم مجيبش يافتم

لهجه‌ي من تيغ سلطان است در فصل الخطاب

تا نگويد كان زمان تيغ خطيبش يافتم

زر سرخ ار شد پشيماني سپيد آتش گرفت

چون توان گفتن که مغشوش و معيبش يافتم

طوطي ار پيش سليمان نطق دربندد رواست

كز سياست بر سر مرغان رقيبش يافتم

بلکه گويد فاضلان را بط شمردم در سخن

چون به خاقاني رسيدم عندليبش يافتم

گويد استاد است اندر طرز تازي و دري

نظم و نثرش ديدم و مدح و نسيبش يافتم

گر چه چون داراي مشرق مشرقش ديدم ضمير

ليک چون عنقاي مغرب بس غريبش يافتم

هر قريب العهد كاندر دين بعيدالصيت بود

بعد صيت از خدمتت ابن القريبش يافتم

باد صبح از خاک کاشان تحفه‌ي خلقش مرا

بوي طوبي داد کابستن به طيبش يافتم

گر دلم شد دوده انقاس دواتش ساختم

ور تنم شد حلقه خلخال نجيبش يافتم

بر جناح راه ديدم رؤيتش زان گويم اينك

حبذا آن ماه نو کاندر رکيش يافتم

هم رضيع ملک سرمد باد عمر او چو عقل

کز رضاع مکرمت جان را ربيبش يافتم

***

منم که يک رگ جانم هزار بازوي خون راند

از آنکه دست حوادث زده است بر دل ريشم

رگ گشاده‌ي جانم به دست مهر که بندد

که از خواص به دوران نه دوست ماند و نه خويشم

نه هيچ کام برآيد ز مير و ميره‌ي شهرم

نه هيچ کار گشايد ز صدر و صاحب جيشم

هزار درد دلم هست و هيچ جنس به نوعي

نساخت داروي دردم، نکرد مرهم ريشم

ز کس سخن چه نيوشم حديث خوش چه سرايم

تنور گرم نبينم فطيرها چه سريشم

ز غصه چون بره نالم که سوي ميش گذاري

که برنيارد شاخم بره نزايد ميشم

ز سردي نفس من تموز دي گردد

چه حاجت است در اين دي به خيش خانه و خيشم

ز چار نامه عيان شد که من موحد نامم

به چار کيش خبر شد که من مقدس کيشم

چو نان طلب کنم از شاه عشوه سازد قوتم

چو آب خواهم از ايام زهر دارد پيشم

خدايگانا در باب آن معاش که گفتي

صداع ندهم بيشت جگر مخور بيشم

مرنج اگرت بگويم بنان و جامه مرنجان

بنان و جامه رسان از بنان و خامه‌ي خويشم

***

به مجلس کو نزيل جود خويش است

کجا يارم که نزل دون فرستم

اگر چه ماهي از يونس شرف يافت

به يونس فلس ماهي چون فرستم

چه مرغم کز پي شهباز اشهب

كله اطلس، قبا اکسون فرستم

کلاه از زرکش خورشيد سازم

قبا از ازرق گردون فرستم

***

در مدح تاج الدين

دو گهر دان پيمبري و کرم

زاده از کان کاينات بهم

هر دو را کوهسار مغز بشر

هر دو را آفتاب نور قدم

ز آفرينش درخت انسي راست

بيخ پيغمبري و شاخ کرم

دهر بيخ پيمبري بگسست

شاخ رادي به تيغ کرد قلم

پس روز پيمبري که گذشت

ندمد صبح رادمردي هم

نه پيمبر بزاد از کيهان

نه سخاور بزايد از عالم

حکم حق تا در نبوت بست

بست گردون در فتوت هم

نه نه گر چه پيمبري شد ختم

رادمردي برفت باز عدم

کآشکارا چو روز مي‌بيني

آفتاب کرم در اوج همم

آفتاب کرم کجاست به ري

اهل همت کراست ز اهل عجم

سروري دارد آنکه قالب جود

کند احيا چو عيسي مريم

گوهر تاج ملک، تاج الدين

کوست سردار گوهر آدم

حاسد خاک پاي او کعبه

تشنه‌ي آب دست او زمزم

کرمش چشمه سار مشرب خضر

قلمش سر بهاي خاتم جم

سر تيغ زمانه‌ با قلمش

هست دندانه چون لب خاتم

***

من که خاقانيم به هيچ بدي

بد نخواهم که اوست يزدانم

پس به نيکان کجا بد انديشم

سر ز سنت چگونه گردانم

گر ضميرم به هيچ کافر بد

بد سگاليد نامسلمانم

عادت اين داشتم به طفلي باز

که به ‌رنجم ولي نرنجانم

خود به رنجم گرم برنجانند

که ز رنج آفريده شد جانم

کوه را کاصل او هم از سنگ است

بشکند زخم سنگ، من آنم

همه رنج من از وجود من است

لاجرم زين وجود نالانم

من هم از باد سر به درد سرم

ابرم، از باد باشد افغانم

همچو خاکم سزد که خوار کنند

آن عزيزان که خاک ايشانم

خواجه بد گويدم معاذالله

که به بد گفتنش سخن رانم

او به ده نوع قدح من خواند

من به ده جنس مدح او خوانم

او بدي گويد و چنان داند

من نکو گويم و چنين دانم

آنچه گويم هزار چندان است

وآنچه گويد هزار چندانم

***

دير است تا ز جهان ياري همي طلبم

برتر ز طالع خود كاري همي طلبم

گفتي به پاي بلا چندين چه مي طلبي

چندان كه دست رسد باري همي طلبم

آواز آهن و سنگ اينجا همي شنوم

از دل سفال كنان ناري همي طلبم

گفتم ز نخل طلب آخر كم از رطبي

اي مه كدام رطب خاري همي طلبم

***

گفتم به ري مراد دل آسان برآورم

ز آنجا سفر به خاک خراسان برآورم

در ره دمي به تربت بسطام برزنم

وز طوس و روضه آرزوي جان برآورم

ري ديده پس به خاک خراسان رسم چنانک

حج کرده عمره بر اثر آن برآورم

از اوج آسمان به سر سدره بگذرم

وز سد ره سر به گلشن رضوان برآورم

ايزد نخواست آنچه دلم خواست لاجرم

هر لحظه آهي از دل سوزان برآورم

***

دلي داشتم وقتي اکنون ندارم

چه پرسي ز من حال دل چون ندارم

غريق دو طوفانم از ديده تا لب

ز خوناب اين دل که اکنون ندارم

***

هست او سياه چرده و  هستم سپيد سر

با يار من موافقه زين باب مي‌کنم

او بر رخ سياه سپيد آب مي‌کند

من بر سر سپيد سياه آب مي‌کنم

***

آن به من مي‌رسد ز سختي و رنج

که به جان مرگ را خريدارم

جاي من نقطه‌اي است گويي راست

زانکه سرگشته همچو پرگارم

***

آنچه افتاد چند بار مرا

پند نگرفتم اي فلان که منم

آنچه هستم چرا نمي‌گويم

گفتم اي خام قلتبان که منم

شده‌ام سير زين جهان زيراک

نيست خيري در اين جهان که منم

که مرا هيچ‌کس نمي‌داند

داند ايزد مرا چنان که منم

***

يا رب ز حال محنت خاقاني آگهي

در حال او به عين عنايت نگاه کن

يا روز بخت بي‌هنرش را سپيد دار

يا خط عمر بي‌خطرش را سياه کن

***

کمين گشادن دهر و کمان کشيدن چرخ

براي چيست؟ نداني براي کينه‌ي من

ز نوک ناوک اين ريمن خماهن فام

هزار چشمه چو ريماهن است سينه‌ي من

من آفتابم سايه نه‌ام که گم کندم

چو گم کند به کف آرد دگر قرينه‌ي من

نه نه به بحر درم بر فلک کمان نکشم

که سرنگون چو کمانه کند سفينه‌ي من

اگر قناعت مال است و فقر گنج، منم

که بگذرد فلک و نگذرد خزينه‌ي من

به دخل و خرج دلم بين بدان درست که هست

خراج هر دو جهان يک شبه هزينه‌ي من

چو خاتم ار همه تن چشم شد دلم چه عجب

که حسبك الله نقش است بر نگينه‌ي من

چو آبگينه دلي نشکنم به سنگ طمع

که جام جم کند ايام از آبگينه‌ي من

به کلبتينم اگر سر جدا کني چون شمع

نکوبد آهن سرد طمع كدينه‌ي من

هماي همت خاقاني سخن رانم

که هيچ خوشه نيرزد براي چينه‌ي من

***

منم که همچو کمان دست مال ترکانم

همه ز غمزه خدنگ آخته به کينه‌ي من

خدنگ غمزه‌ي ترکان نکرد با دلم آنک

نهيب رمح عرب مي‌کند به سينه‌ي من

اگر نه کعبه بدي، در عرب چکار مرا

که نيست در عجم امروز کس قرينه‌ي من

***

از کمال توست خاقاني نه از نقصان دهر

از نهان آب رخت خواهد به عمدا ريختن

خسروان بهر هلاک خسروان دارند زهر

ور نه خون سفله بتوان آشکارا ريختن

***

شب رحيل چو کردم وداع شروان را

دريغ حاصل من بود و درد حصه‌ي من

شدم ز آتش هجران زدم بر آب ارس

ارس بناليد از درد حال و قصه‌ي من

به تيزي دم من بود و پري غم من

خروش سينه‌ي من داشت جوش غصه‌ي من

***

منم سرآمد دوران که طبع من داند

چهار جوي جنان از پي جهان کندن

به من به جنبش همت توان رسيد بلي

گهر چگونه توان يافت جز به کان کندن

هزار سال فلک جان کند نشيب و فراز

که چون مني به کف آرد مگر به جان کندن

***

تا ز شروان دورم اعدا راست آسايش چنانک

اصدقا را بود در نزديکي آرايش ز من

چون ببيني زين دو معني آفتابم زآنکه هست

در حضور آرايش و در غيبت آسايش ز من

***

نيست سالم دوده ولي به سخن

نه فلک يک جوان نديده چو من

لکن ار فضل هست، دولت نيست

فضل بي‌دولت اسم بي‌معني است

گر چه طعنم زنند مشتي دون

چه توان کردن؟ الجنون فنون

کين نجويم گر آن دراز شود

طعنه‌شان خود به عکس باز شود

کان صفت کوه را تواند بود

کز صدا باز گويد آنچه شنود

آن صدا را تو زاو چه پنداري

جز گران جاني و سبکساري

مرد بايد كه چون هنر ورزد

بحر باشد كه امتحان ارزد

گاه از او هر خسي دري ببرد

گاه از او هر سگي دمي بخورد

نه‌ش از آن در كمي پديد شود

نز زبان سگي پليد شود

***

بر اصفهان گذشتن من بود يک زمان

در وي شدن همان و برون آمدن همان

از بهر صدر خواستمي اصفهان کنون

چون صدر غايب است چه کرمان چه اصفهان

چشم آسمان به واسطه‌ي آفتاب ديد

بي‌آفتاب چشم چه بيند در آسمان

***

دبيران را منم استاد و ميران را منم قدوه

مرا هم قدوه هم استاد عزالدين بوعمران

دمي کز روح قدس آمد سوي جان بنت عمران را

مرا آن دم سوي جان داد عزالدين بوعمران

وگر ده چشمه بگشاد ابن عمران از دل سنگي

مرا بحري ز دل بگشاد عزالدين بوعمران

بشر گفتي ملک گردد بلي گردد بدو بنگر

ملک خلق و بشر بنياد عزالدين بوعمران

ز اصل آب اصلابند زاده هر کسي لكن

ز آب چشمه‌ي جان زاد عزالدين بوعمران

به لطف و حلم و حكم و عزم مستغني است پنداري

ز آب و نار و خاک و باد عزالدين بوعمران

در آن مسند که چون طور است ثعبان کلک بيضا کف

کليمي بين چو خضر آزاد عزالدين بوعمران

امام الامه صدر المله محيي السنه سيف الحق

رياست‌دار دين آباد عزالدين بوعمران

محمد نطق، نعمان لفظ، احمد راي، مالک دم

که امت را رسد فرياد عزالدين بوعمران

به دل درياي بصره است و به کف دجله و زين هر دو

کند تبريز را بغداد عزالدين بوعمران

بيان ثعلبي چون راند هم از تفسير خرگوشي

نمايد شير انسي زاد عزالدين بوعمران

اجازت خواهم از کلکش بدان تفسير اگر بيند

که تأييد ابد بيناد عزالدين بوعمران

جهان داور چو فاروق است و جاندار و چو فرقان هم

که دارد هم شفا هم داد عزالدين بوعمران

بدين يک قطعه‌ي ده بيت کارزد صد هزار آخر

سر افراز جهان افتاد عزالدين بوعمران

من آن گويم که تا رويد زمين را بيخ بوزيدان

قوي شاخ و قوي بر باد عزالدين بوعمران

***

خيره کشا، بد کنشا، ظالما!

اين همه نيکان مکش و بد مکن

نيست شفيعت که گويد مکش

نيست حريفيت که گويد مکن

***

هر که را من به مهر خواندم دوست

چون دگر کس شناخت شد دشمن

چه پي دشمنان شود به خلاف

چه دم دوستان خورد به سخن

خواه با دشمن است سر در جيب

خواه با دوست پاي در دامن

آب و آتش يکي است بر تن مشک

خواه آب آر و خواه آتش زن

از تنش بوي دشمني آيد

چون شود دوست آشناي دو تن

دوست از هر دو تن دو رنگ شود

دل از آن کو دو رنگ شد برکن

دوست کاول شناخت دشمن و دوست

شد چو عالم دو رنگ در هر فن

گه گه از خود هم آيدم غيرت

که بود دوست هم سرايه‌ي من

سايه‌ي خويش هم نهان خواهم

چون شود سرو دوست سايه فکن

صد هزار است غيرتم بر دوست

آنچه يک غيرت آيدم بر زن

***

ز آل غانم اگر چه نفعي نيست

باري آسوده‌اند عالميان

واي بر عالم اگر فکندي حق

کار عالم به دست غانميان

وقت آن کز نسب نهد خود را

از ملايک نهد نه ز آدميان

اول از شير سرخ لاف زند

پس برآيد سگ سيه ز ميان

***

زري که نقد جواني است گم شد از کف عمر

در اين سراچه‌ي خاکي که دل خرابم ازو

به آب ديده نبيني که خاک مي‌شويم

بدان طمع که زر عمر باز يابم ازو

***

اي پير ز خاقاني اگر پند پذيري

زين پس نشود عالم خاک آبخور تو

خاک است تو را دايه از آن ترس که روزي

خون تو خورد دايه‌ي بيدادگر تو

شيري که لبت خورد ز دايه چو شود خون

دايه خورد آن خون ز لب شير خور تو

ناچار شود چهره‌ي تو پي سپر خاک

گر چهره‌ي خاک است کنون پي سپر تو

امروز غذاي تو دهند از جگر خاک

فردا غذاي خاک دهند از جگر تو

***

مشو خاقانيا گستاخ با كس

كه يا آن كس شود آزرده يا تو

ز بد عهدان مكن گستاخ كس را

كه فرق است از بدان عهد تا تو

***

به نسبت از تو پيمبر بنازد اي سيد

که از بقا نسب ذات توست حاصل او

عزيزتر ز تو کس نيست بر پيمبر از آنک

سلاله‌ي گل اويي و لاله‌ي دل او

***

خواجه بر استر رومي خر مصري مي‌ديد

گفتم از صد خر مصري است به آن دل دل تو

تو به قيمت ز خر مصر نه‌اي کم به يقين

نه ز بانگ خر مصري است کم آن غلغل تو

آن خر مصر عتابي است و ز اطلس جل او

تو خر اطلسي و هست عتابي جل تو

***

زهي عقد فرهنگيان را ميانه

ميان پيشت اصحاب فرهنگ بسته

علي رغم خورشيد دست ضميرت

حلي بر جبين شباهنگ بسته

چنان جادوي بخل را بسته جودت

که جادو زبان را به نيرنگ بسته

کفت عيسي ‌آسا به اعجاز همت

تب آز را پيش از آهنگ بسته

دلت گوهر راز حق راست حقه

درون بس فراخ و سرش تنگ بسته

سرايد نواي مديح تو زهره

ببين گيسوي زلف در چنگ بسته

فلک چنگ پشت است و ساعات رگ‌ها

که رگ بيست‌وچار است بر چنگ بسته

فرستادمت اسب و دستار و جبه

ز مه طوق بر اسب شبرنگ بسته

سپيد است دستار ليکن مذهب

سياه است جبه ولي رنگ بسته

به دستار و جبه خجل سارم از تو

در عفو مگذار چون سنگ بسته

مسيح آيتي من سليمانت کردم

که بادي فرستادمت تنگ بسته

***

گنج عمري داشتي خاقانيا

کم کم از گنج تو گم شد آه آه

شد سياهي ديده‌ي دولت سپيد

شد سپيدي چهره‌ي سلوت سياه

در زيان عمر يکسانند خلق

خواه درويش است، خواهي پادشاه

از کيا درگير کز زر يافت تاج

تا شباني کز گيا دارد کلاه

بامدادان روز چون سر برزند

بر همه يکسان درآيد شامگاه

هر که را بي‌صرف کم شد نقد عمر

هست مغبون اندر اين بازارگاه

عمر کاهد تن گدازد دور چرخ

اينت چرخ تن گداز عمر کاه

جزوي از من کم شود، جزوي ز مير

روزي از من بگذرد، روزي ز شاه

از گدايي چون من و ميري چو تو

عمر يکسان مي‌ستاند سال و ماه

کام ثعبان را چه خرچنگي چه مور

سيل طوفان را چه خرسنگي چه کاه

آتش سوزان و داس تيز را

يک صفت باشد تر و خشک گياه

شمع را از باد کي باشد امان؟

پنبه را ز آتش کجا باشد پناه؟

شاه محجوب است و من آگه ز کار

شاه مشغول است و من فارغ ز جاه

بلکه من آزادم او در بند آز

بلکه من آگاهم او غافل ز راه

***

من که خاقانيم اين مايه صفا يافته‌ام

که به دل در حق بدخواه شدم نيکي خواه

چون شوم سوخته از خامي گفتار بدان

به نکوکار پناه آرم و او هست گواه

که نگويم که مکافات بديشان بد کن

ليک گويم که مرا از بدشان دار نگاه

***

در مرثيه‌ي مؤيدالدين فلكي شرواني

عطسه‌ي سحر حلال من فلکي بود

بود به ده فن ز راز نه فلک آگاه

زود فرو شد که عطسه دير نماند

آه که کم عمر بود عطسه‌ي من آه

جانش يکي عطسه داد و جسم بپرداخت

هم ملک الموت گفت يرحمک الله

***

هر چه امن و فراغت است و کفاف

يافت خاقاني از جهان هر سه

گر چه هر سه وراي مملکت است

صحت آمد وراي آن هر سه

***

آبم ببرد بخت، بس اي خفته بخت بس

نانم نداد چرخ، زهي سفله چرخ زه

در خواب رفته بختم و بيدار مانده چشم

لا الطرف لي ينام و لاالجد ينتبه

چون ماه چار هفته شد ستم به هفت حال

حالي چنان که ليس علي ‌الخلق يشتبه

دل چون قلم در آتش و تن کاغذ اندر آب

فالنار احرقته و الماء حل به

ايام دمنه طبع و مرا طالع است اسد

من پاي در گل از غم و حسرت چو شتربه

از کيسه‌ي کسان منم آزاد دل که آز

آزاد را چو کيسه گلو درکشد بزه

خشنودم از خداي بدين نيتي که هست

از صد هزار گنج روان گنج فقر به

چون جان صبر در تن همت نماند و زيست

گو قالب نياز ممان هرگز و مزه

دولت به من نمي‌دهد از گوسفند چرخ

از بهر درد دنبه و بهر چراغ په

الحق غريب عهدم و از قائلان فزون

هر چند کاهل عهد کهان را کنند مه

بيمار جان رميده برون آمدم ز ري

شاخ حيات سوخته و برگ راه نه

شب تا به چاشت راه روم پس به گرمگاه

بر هر در دهي طلبم منزل نزه

بيماري گران و به شب راندن سبک

روز آب چون به من نرسد زان خران ده

از بيم تيغ خور سفرم هست بعد از آنک

روز افکند کلاه و زند شب قبا زره

بر ره چو اسب سايه کند گويدم غلام

کاين سايه فرش توست فرود آي و سر بنه

از تب چو تار موي مرا رشته‌ي حيات

و آن موي همچو رشته‌ي تب‌بر به صد گره

غايب شد از نتيجه‌ي جانم ميان راه

يک عيبه نظم و نثر که از صد خزينه به

يا رب چو فضل کردي و جان باز داديم

رحمي بکن نتيجه‌ي جان نيز باز ده

***

بر در خواجه از تظلم خلق

بشنو آن ناله‌ي پراکنده

خواجه آزاد و تکيه‌گه کرده

بالش از بالش پراکنده

***

در مدح علاء الدين استز بن محمد خوارزمشاه

آفاق زير خاتم خوارزم شاهي است

مانا ز بخت يافت نگين پيمبري

پيش سپيد مهره‌ي قدرش زبون‌تر است

از بانگ پشه دمدمه‌ي کوس سنجري

از بهر آنکه نامه‌ي درگاه او برد

عنقا کمر ببست براي کبوتري

چرخ کبود را ز حسام بنفش او

تهديد مي‌رسد که رها کن ستمگري

از دهر زاد و دهر فضولي نماي را

خون ريختي اگر نبدي حق مادري

تيغش ز چار شهر خراسان خراج خواست

از چار شهر چه که ز نه چرخ چنبري

شمشير گوشت خواره‌ي او آن مزوري است

كه آن ‌کس که خورد رست ز دست مزوري

گر خصم او بجهد طلسمي بساخته است

آن‌قدر هم ز قدرت او خواست ياوري

گوساله گر چه بهر خلاف خداي بود

نطق از خداي داشت نه از سحر سامري

گردون مگر مصحف نامش شنوده بود

کابشر نوشت نامش بر تاج مشتري

روح القدس به خدمت او مي‌خورد قسم

کامروز در زمانه تو اسلام پروري

سوگند خورد عاقله‌ي جان به عدل و فضل

کز روي عدل گستري و فضل پروري

خوارزم شه هزار چو محمود زاولي است

خاقاني از طريق سخن صد چو عنصري

***

شكرانه‌ي صلت اسپهبد ليالواشير

اي جهان داوري که دوران را

عهد نامه‌ي بقا فرستادي

وي کيان گوهري که کيوان را

مدد از کبريا فرستادي

عزم را چند روزه ره به کمين

راه گير قضا فرستادي

پيش مهدي به پيشگاه هدي

عدل را پيشوا فرستادي

آب دين رفته بود از آتش کفر

رفته را باز جا فرستادي

وقت قدرت سهيل را ز يمن

به سلام سها فرستادي

روز کين اژدهاي رايت را

به مصاف و غزا فرستادي

کرکسان را ز چرخ چون بنجشگ

در دم اژدها فرستادي

به سم کوه پيکران از رزم

کوه را در هوا فرستادي

ز آب تيغ ليالواشيري

آتش اندر وغا فرستادي

آخر نام خويش را بر چرخ

بيم نار بلا فرستادي

از سنا برق آتش شمشير

عرشيان را سنا فرستادي

شررش در کواکب افکندي

دودش اندر سما فرستادي

کوه را زهره آب گشت و ببست

کامتحانش از دها فرستادي

زهره‌ي آب گشته‌ي کوه است

که ثنا را جزا فرستادي

ني ني آن زر ز نور خلق تو زاد

که به خلق خدا فرستادي

هر چه خورشيد زاده بود از رشک

هم به خورشيد وا فرستادي

اعظم اسپهبدا به خاقاني

گنج خاقان عطا فرستادي

بدره‌ها دادي از نهان و کنون

حله‌ها بر ملا فرستادي

چشمه‌ها راندي از مکارم و باز

قلزمي از سخا فرستادي

آسماني که اختران دادي

مهر و مه بر قفا فرستادي

هر زري کآفتاب زاد از کان

به رهي بارها فرستادي

پس از اين آفتاب بخشي از آنک

نقد کان را فنا فرستادي

پارم امسال شد به سعي عطات

که مثال رضا فرستادي

جان مصروع شوق را ز مثال

خط حرز شفا فرستادي

چون سه حرف ميانه‌ي نامت

از قبولم لوا فرستادي

خاطرم مريمي است حامل بکر

که دميش از صبا فرستادي

مريمي کش هزار و يک درد است

صد هزارش دوا فرستادي

من به جان کشته‌ي هواي توام

کشته را خون بها فرستادي

خون بها گر هزار دينار است

تو دو چندان مرا فرستادي

زين صلت کو قصاص کشتن راست

من شدم زنده تا فرستادي

گنج عرشي گشايمت به زبان

که مرا کيميا فرستادي

همه دزدان گنج من کورند

تا مرا توتيا فرستادي

من نيايشگر نياي توام

که صلت چون نيا فرستادي

بخشش تو به قدر همت توست

نه به قدر ثنا فرستادي

هم‌چنين بخش تا چنين گويند

که سزا را سزا فرستادي

فضل و فطنت سپاس‌دار تواند

کاين عطيت به ما فرستادي

نشنوي آنکه حاسدان گويند

کاين همه زر چرا فرستادي

نفخه‌ي روح اول البشر است

که به مردم گيا فرستادي

سال قحط انگبين و شير بهشت

به لبي ناشتا فرستادي

ماه دي کرم پيله را از قوت

پيل بالا نوا فرستادي

کرم شب‌تاب را شب يلدا

در بن چه ضيا فرستادي

در سراب وحش به نيلوفر

ز ابر همت نما فرستادي

شاهباز کلاه گم شده را

در زمستان قبا فرستادي

بد نکردي و خود نکو داني

کاين نکويي کجا فرستادي

دانم از جان که را ستودم و باز

داني احسان که را فرستادي

افسر زر چو شاه دابشليم

بر سر بيد پا فرستادي

ثاني اسکندري، ارسطو را

گنج بي‌منتها فرستادي

شاه نعمان کفي و نابغه را

زر و فر و بها فرستادي

مصطفي دولتا سوي حسان

خلعه چون مصطفا فرستادي

مرتضي صولتا سوي قنبر

هديه چون مرتضي فرستادي

برگشايم در فلک به دعات

که کليد دعا فرستادي

باش تاج کيان که بر سر چرخ

تاج عز و علا فرستادي

***

ابر دستا ز بحر جود مرا

عنبر در ثمن فرستادي

يمن و ترک هست شوم و به من

يمن فال يمن فرستادي

طغرلي و هماي و بلبل را

زاغ طوطي سخن فرستادي

شاه شيران تويي که بيداستر

صيد کردي به من فرستادي

گر فرستاديم غلام حبش

بس که ترک ختن فرستادي

خادم ساده دل منم که مرا

خادم ساده تن فرستادي

***

در مدح عزالدين امير يوسف سپهسالار

چون يوسف سپهر چهارم ز چاه دي

آمد به دلو در طلب تخت مشتري

سياره‌اي ز کوکبه‌ي يوسف عراق

آمد که آمد آن فلک ملک پروري

هان مژده هان که رستي از اين قحط مردمي

هين سجده هين که جستي از اين چاه مضطري

تو چه نشين و موکب سياره آشنا

تو قحط بين و کوکبه‌ي يوسف ايدري

خاقانيا چه ترسي از اخوان گرگ فعل

چون در ظلال يوسف صديق ديگري

يا ايها العزيز بخوان در سجود شکر

جان برفشان بضاعت مزجاة کهتري

کآنجا که افسر سر گردن‌کشان بود

او را رسد بر افسرشان صاحب افسري

فصلي که در معارضه‌ي غير گفته‌اي

تضمينش کن در اين دو سه منظوم گوهري

اي در قمار چرخ مسخر به دست خون

از چرخ بادريسه هم آسيمه سرتري

غوغاي سرکشان فلک پايدام توست

تو فتنه را بهانه ز خاقاني آوري

زنبور کافر از پي غوغا به کين تو

بر عنکبوت يک‌تنه تهمت چه مي‌بري

در اوهن‌ البيوت چه ترسي ز عنکبوت

چون بر در مشبک زنبور کافري

سرپنجگي چه سيرت خرگوش خنثي است

ترس از هژبر دار در آن صورت نري

از روزگار ترس نه از رند روزگار

از سامري هراس نه از گاو سامري

چون دور باش در دهن مار ديده‌اي

از جوشن کشف چه هراسي؟ چه غم خوري؟

خاقانيا چو طوطي از اين آهنين قفس

کوشي که نيم بال بيابي كه بر پري

***

به تعريض گفتي که خاقانيا

چه خوش داشت نظم روان عنصري

بلي شاعري بود صاحب‌ قبول

ز ممدوح صاحب‌قران عنصري

به معشوق نيکو و ممدوح نيک

غزل ‌گو شد و مدح‌خوان عنصري

جز اين طرز مدح و طراز غزل

نکردي ز طبع امتحان عنصري

شناسند افاضل که چون من نبود

به مدح و غزل درفشان عنصري

که اين سحر کاري که من مي‌کنم

نکردي به سحر بيان عنصري

مرا شيوه‌ي خاص و تازه است و داشت

همان شيوه‌ي باستان عنصري

ز ده شيوه کان حيلت شاعري است

به يک شيوه شد داستان عنصري

نه تحقيق گفت و نه وعظ و نه زهد

که حرفي ندانست از آن عنصري

به دور کرم بخششي نيک ديد

ز محمود کشور ستان عنصري

به ده بيت صد بدره و برده يافت

ز يک فتح هندوستان عنصري

شنيدم که از نقره زد ديگدان

ز زر ساخت آلات خوان عنصري

اگر زنده ماندي در اين كور بخل

خسک ساختي ديگدان عنصري

ز ني دور باش دو شاخي نداشت

چو من در سه شاخ بنان عنصري

نخوردي ز خوان‌هاي اين مردمان

پري‌وار جز استخوان عنصري

به بوي دو نان پيش دونان شدي

زدي بوسه چون پر نان عنصري

ز تير فلک تيغ چستي نداشت

چو من در نيام دهان عنصري

نبوده است چون من گه نظم و نثر

بزرگ آيت و خرده دان عنصري

به نظم چو پروين و نثر چو نعش

نبود آفتاب جهان عنصري

اديب و دبير و مفسر نبود

نه سحبان يعرب زبان عنصري

چنانک اين عروس از درم خرم است

به زر بود خرم روان عنصري

دهم مال و پس شاد باشم کنون

ستد زر و شد شادمان عنصري

به دانش بر از عرش گر رفته بود

به دولت بر از آسمان عنصري

به دانش توان عنصري شد وليک

به دولت شدن چون توان عنصري

***

شاعر مفلق منم، خوان معاني مراست

ريزه خور خوان من عنصري و رودکي

زنده چو نفس حکيم نام من از تازگي

گشته چو مال کريم حرص من از اندکي

قالت من نيم‌روز، حالت من نيم‌شب

تيغ کشد هندوي تير زند ناوکي

در بر اين پيرزن هيچ جوان مرد نيست

خلق همه کودکند من نکنم کودکي

بلبل خردم که خورد بس کندم کرمکي

کرم قزم در هنر زان نکنم کرمکي

بوم چنان سر بزرگ از همه مرغان کم است

وز همه بيش است باز با همه سر کوچکي

تا کي گويي چو گل دارم ياقوت و زر

من چو صبا بگذرم تا تو چو گل بترکي

عذر نهم گرنه‌اي خوش سخن و راست‌بين

حنظل و آنگه خوشي؟ احوال و آنگه يکي

بخت کيان مانک است سعد فلک مانکي است

من ز پي فال سعد مانکيم، مانکي

آنت علي رايتي قاتل هر خارجي

وانت قباد آيتي قامع هر مزدکي

جعفر صادق به قول جعفر برمک به جود

با هنر هاشمي با کرم برمکي

***

دي شبانگه به غلط سوي لب دجله شدم

باجگه ديدم و نظاره بتان حرمي

بر لب دجله ز بس نور لب نوش‌ لبان

غنچه غنچه شده چون روي فلک پشت زمي

نازنينان عرب ديدم و رندان عجم

تشنه‌دل ز آرزو و غرقه تن از محتشمي

پيري از دور بيامد عجمي زاد و غريب

چشم پوشيده و نالان ز برهنه قدمي

دهنش خشک و شکفته رخش از تر مژه‌اي

جگرش گرم و فسرده تنش از سرد دمي

تشنگي بايه برده به لب دجله فتاد

سست تن مانده و از سست تني سخت غمي

آب برداشتن دجله مگر زور نداشت

که نوان بود ز لرزان تني و پشت خمي

شربتي آب طلب کرد ز ملاحي گفت

هات يا شيخ ذهيبا حرمي الرقم

پير گفت اي فتي آن زر که ندارم چه دهم

گفت: اخسأ قطع الله يمين العجمي

آبي از دجله چو بينم که به پيري ندهند

من ز بغداد چه گويم صفت بي‌کرمي

بي‌درم لاف ز بغداد مزن خاقاني

گر چه امروز به ميزان سخن يک درمي

***

خاقانيا فرو خوان اسرار آفرينش

از نقش هر جمادي کو را نشان نبيني

از خوار داشت منگر در ذات هيچ چيزي

کآنجا دلي است گويا کو را زبان نبيني

در هر دلي است دردي در هر گلي است وردي

زنهار تا به خواري در اين و آن نبيني

***

نيک مردي کجاست خاقاني

که در او درد مردمي يابي

نيست مرغي که حوصله‌ش به جهان

دانه پرورد مردمي يابي

خود جهان مخنث آن کس نيست

که در او مرد مردمي يابي

***

اي باغ داد بيضه‌ي بغداد مرحبا

دورانگه سپهر و سفرگاه انجمي

از نور و نور و سور و سرور و چراغ و باغ

چرخ چهارمي نه که فردوس هشتمي

هستت ز رنگ و بوي همه چيزها وليک

آوخ که نيست بوي دل و رنگ مردمي

***

طبع روشن داشت خاقاني حوادث تيره کرد

ور نکردي خاطر او نور پيوند آمدي

گر کليد خاطرش نشکستي اندر قفل غم

از خزانه‌ي غيب لفظش وحي مانند آمدي

گر به اول نستندندي اصل شيريني ز موم

نخل مومين را رطب شيرين تر از قند آمدي

***

خاقانيا! مسيح دما! زين خران عصر

نانت جوين چراست سخن‌هات گندمي

مردي، چرا روي به در عامه طفل‌وار

شيري، چرا کني ز سر لابه سگ دمي

درگاه حق شناس که دنيا ز پس دود

بشنو نداي حق سوي دنيا که اخدمي

مردم مجوي و يار مخواه از جهان که هست

ياري و مردمي همه ماري و کژدمي

چون هر دو ميم مردم در خط کاتبان

کور است هر دو مردمه‌ي چشم مردمي

***

بس کن از سوداي خوبان داشتن خاقانيا

کز سر سودا خرد را در سر آيد خيرگي

صورت خوبان به معني چون ببيني آيينه است

کز برون سو روشني دارد درون سو تيرگي

***

بس کن خاقانيا ز مدحت دونان

تا ز سگان خلق شير شرزه نجويي

تا به چنين لفظ نام سفله نراني

ز آب خضر کام مار گرزه نشويي

هر زه واحسنت هرزه بود که گفتي

نذر کن اکنون که بيش هرزه نگويي

***

ز آب سخن بحر ارجيش را من

مدد مي‌دهم تا تو تأثير بيني

از اين بحر ماهي گرفتندي اکنون

چو من آمدستم صدف گير بيني

***

در مرثيه‌ي سپهبد ليالواشير

چراغ کيان کشته شد کاش من

به مرگش چراغ سخن کشتمي

گرم قوتستي چراغ فلک

به آسيب يک دم زدن کشتمي

گرم دست رفتي به شمشير صبح

اجل را به دست ز من کشتمي

سليمان چو شد کشته‌ي اهرمن

مدد بايدم کاهرمن کشتمي

به مازندرانم ظفر بايدي

که ديوانش را تن به تن کشتمي

چو شيرين تن خويشتن را به زهر

پس از خسرو تيغ زن کشتمي

اگر با صفهود وفا کردمي

به هجران او خويشتن کشتمي

اگر حق مهرش به جاي آرمي

طرب را چو گل بر چمن کشتمي

دل و ديده بر دست بنهادمي

چو سيماب از آب دهن کشتمي

عروسان خاطر دهندي رضا

که چون شمعشان در لگن کشتمي

هم او را از آن حاصلي نيستي

وگر خويشتن در حزن کشتمي

رفيقا مکش خويشتن در فراق

که گر شايدي کشت، من کشتمي

***

گويند کز تبي ملک الشرق درگذشت

اي قهر زهردار الهي چنين کني

مرگ از سر جوان جهان‌جوي تاج برد

اي مرگ ناگهان تو تباهي چنين کني

شاهي خداي راست که حکم اين چنين کند

او را بدو نمود که شاهي چنين کني

***

پاکا ملکا قد فلک را

جز بهر سجود خم نکردي

جلاب خواص درد را سرد

الا به سپيده دم نکردي

بر من که پرستشت نکردم

در ناکردن ستم نکردي

آن چيست که از بدي نکردم

وآن چيست که از کرم نکردي

گفتي که کنم جزاي جرمت

چون وقت رسيد هم نکردي

خاقاني را که مرغ عشق است

جز نامزد حرم نکردي

***

کيست ز اهل زمانه خاقاني

که تو اهل وفاش پنداري

دوستي کز سر غرض شد دوست

هان و هان تاش دوست نشماري

خواجه گويد که دوست دار توام

پاسخش ده که دوست چون داري

تا عزيزم مرا عزيز کني

چون شوم خوار، خوار انگاري

يا بلندم کني گه پستي

يا عزيزم کني گه خواري

با من اين دوستي به شرطي کن

کآخر آن شرط را بجاي آري

کان خطايي که حق ز من بيند

گر تو بيني ز من نيازاري

ور شود خصم من زبردستي

زير پاي بلام مگذاري

***

اي بزم تو فروخته رايات خرمي

در شأن عهدت آمده آيات محکمي

از غايت احاطت و از قوت شرف

هم جرم آفتابي و هم چرخ اعظمي

وقت است کز براي هلاک مخالفان

افلاک را کني به سياست معلمي

بر آسمان فتح خرامي چو آفتاب

از برج خرمي به سوي چرخ خرمي

***

صبح کرم و وفا فرو شد

خاقاني از اين دو جنس کم جوي

پاي طلب از کرم فرو بند

دست از صفت وفا فرو شوي

شو تعزيت کرم همي ‌دار

رو مرثيت وفا همي گوي

***

مدح کريمان کنم، چرا نکنم ليک

قدح لئيمان مرا شعار نيابي

در همه ديوان من در هجو نبيني

در همه گلزار خلد خار نيابي

***

گفتي که سپاس کس مبر بيش

کز دهر به بخت نيک زادي

آري منم از دعاي پيران

خورده بر کشت‌زار شادي

باقي شدم از عنايت عم

کآموخت مرا ملک نهادي

هم کرد مرا دعا گه نزع

گفت افضل شرق و غرب بادي

***

صدرا تو را جلالت اسکندر است ليک

خضري که آب علم ز بحر يقين خوري

هم ظل ذوالجلالي و هم نور آفتاب

بر آسماني و غم اهل زمين خوري

بر گنج سايه از پي بذل زر افکني

در بحر غوطه از پي در ثمين خوري

از دست ديو حادثه در تو گريخت دين

يعني شهاب دين تويي اندوه دين خوري

هستي شکسته‌ دل ز شياطين ولي چه باک

چون موميايي از کف روح الامين خوري

آدم چو غصه خورد ز ديوي شگفت نيست

گر تو شهاب غصه‌ي ديو لعين خوري

در مدحت تو مبدع سحر آفرين منم

شايد كه ياد مبدع سحر آفرين خوري

خوردي دريغ من که اسيرم به دست چرخ

آري به دست ديو دريغ نگين خوري

در شرق و غرب صبح پسينم به صدق و فضل

تو آفتابي انده صبح پسين خوري

نار کليم و چشمه‌ي خضر است شعر من

شب شمع از آن فروزي و روز آب از اين خوري

هست انگبين ز گل چکني پس گل انگبين

چون نحل گل خورد نه ز نحل انگبين خوري

مهر جم است و کاس جنان نظم و نثر من

مهر از يسار خواهي و کاس از يمين خوري

ديوان من تو را، چه ز افسانه دم زني

فرقانت بر يمين چه به ابجد يمين خوري

چه حاجت است نشتر ترسا چو بامداد

شربت ز دست عيسي گردون نشين خوري

بر شعر زر دهي ز کريمان مثل شوي

با شير پي نهي ز گوزنان سرين خوري

از ششتر سخا چو طراز شرف دهي

از عسکر سخن شکر آفرين خوري

داني حديث آن زن حلواگر و گداي

گفتا چنين کني به مکافا چنين خوري

***

خاقاني است بلبل عنقا صفت ولي

عنقاست کبک هم صفت اوش چون نهي

خاقانيا زمانه تو را پند مي‌دهد

پندار چه تلخ هست کم از نوش چون نهي

بر خازنان فکر مبارش ز راه گوش

چون موم خازنانش پس گوش چون نهي

***

مرفق دهم به حضرت صاحب قصيده‌اي

خوشتر ز اشک مريمي و باد عيسوي

از خلق جعفر دومش آفريده عقل

چون زر جعفري همه موزون و معنوي

کز رشک سحرهاش ز حيرت رود ز عجز

راي مسيح چون خط ترسا ز کژ روي

گر شعر من به شاه رساند که دولتش

چون ماه عيد قبله‌ي عالم شد از نوي

تيغش لباس معجز و ز ايمان برهنه تر

اي دهر بد کني که بدان تيغ نگروي

نه چرخ هشت بيدق شطرنج ملک اوست

او شاه نصرت از يد بيضاي موسوي

رخ دولت است و فرزين صدر است و شاه شاه

فيل و فرس نجوم و سپهر از تهي دوي

من بنده را که قائم شطرنج دانشم

بر نطع آفرين ز سر خاطر قوي

فرزين دل است و شه خرد و رخ ضمير راست

بيدق رموز تازي و معني پهلوي

چون اسب و فيل نيست دلم خون همي شود

از بهر اسب و فيل دلا خون همي شوي

کانعام شه که باج ستاند ز ترک و هند

بخشد هم اسب ترکي و هم فيل هندوي

شاها تو را چه فخر به بخشيدن اسب و فيل

خود هند و چين دهي به سؤالي که بشنوي

دولت ستانه بوس درت باد تا به کام

صد سال تخم عدل بکاري و بدروي

***

عالمي بس ديو راي است ار نه من

نام حور دل فريبش کردمي

ارغوانش زعفران سايد همي

ور نسودي من عتابش کردمي

شهربانو وار چون رفتي به راه

من عمر وار احتسابش کردمي

مادياني کو شکيبا شد ز فحل

از رياضت ناشكيبش کردمي

گر چه او را حاجت مهماز نيست

راندمي شب چون نهيبش کردمي

بر چنين مرکوب سي فرسنگ راه

من ز چشم بد حسابش کردمي

کلک سيمين در دواتش بردمي

بند زرين بر کتابش کردمي

از در عشرين کتابش خواندمي

وز ره تسعين حسابش کردمي

***

همه طغراي طغيان است بر درگاه سلطانان

اگر نه مرد طاغوتي چه طغراجوي طغياني

خضر خوان و خضر خان راست خوان و خانه‌ي گيتي

تو گر خضري در اين خضرا چه مرد خانه و خاني

شب و روزت قراخان است و آقسنقر تو روز و شب

قرا خان را ثنا گويي بر آقسنقر در افشاني

ز ارسلناك شاهد گو، مگو از ارسلان شاهي

شو اقرأ باسم ربك خوان مخوان مدح قراخاني

ز حبل الله كمندي ساز بهر ابلق گيتي

كه صبح و شام صيد تو است اگر تو صيد قرآني

چه بي دولت كسي والله كه بر دولت كني تكيه

كه دولت جز دوولت نيست چون سگ دوولت باني

***

خاقانيا ز مدحت شاهان کران طلب

تا از ميان موج سياست برون شوي

چون جام و مي قبول و رد خسروان مباش

کآب فسرده آيي و درياي خون شوي

از قرب و بعدشان که چو خورشيد قاهرند

چون ماه گه کم آيي و گاهي فزون شوي

در يک شب از قبول وز رد چون بنات نعش

گه سرفراز گردي و گاهي نگون شوي

***

صانعا شکر تو واجب شمرم

که وجود همه ممکن تو کني

کائنا من کان خاک در توست

که ز خاک اين همه کائن تو کني

گر چه از وجه عدم عين وجود

نتوان کرد وليکن تو کني

دل خاقاني اگر کوه غم است

هم در آن کوه معادن تو کني

تو خزائن نهي اندر نفسش

وز صفا مهر خزائن تو کني

گر حسودانش مساوي گويند

آن مساويش محاسن تو کني

امن و بيم از تو همي دارد و بس

که تو سوزاني و ساکن تو کني

ور ره امن تو پيش آري هم

در ره بيم هم ايمن تو کني

طاعنان خسته دلش مي‌دارند

خار در ديده‌ي طاعن تو کني

تاج بر فرق محمد تو نهي

خاک بر تارک کاهن تو کني

***

مي تا خط جام آر به رنگ لب دل‌جوي

کز سبزه‌ي خط سبزه برآورد لب جوي

اکنون که چمن سبز سلب گشت سه لب داشت

يعني لب جام و لب جوي و لب دل‌جوي

***

باور نکردمي که رسد کوه سوي کوه

مردم رسد به مردم باور بکردمي

کوهي بد اين تنم که بدو کوه غم رسيد

من مردمم چرا نرسيدم به مردمي؟

***

تو همه کاخ طزر سازي و خاقاني را

در همه تبريز اندهکده‌اي بينم جاي

او بدين يک دره‌ي خويش تکلف نکند

تو بدين ششدره‌ي خويش تفاخر منماي

ماه در هفت فلک خانه يکي دارد و بس

زحل نحس ز من راست به يک جا دو سراي

***

يک مشت خاکي از چه دربند کاخ و کوخي

برگ از خدا طلب کن بگذار شاخ شوخي

نيکوت داشت اول و نيکوت دارد آخر

اين بيت معتقد ساز از گفته‌ي تنوخي

***

رضيت بما قسم الله لي

و فوضت امري الي خالقي

لقد احسن الله فيما مضي

کذلک يحسن فيما بقي

***

قصايد و قطعات عربي

اين قصيده‌ي تازي به خواجه امام جلال الدين الخواري رحمة الله عليه فرستد

بکت الرباب فقلت اي بکاء

ابکاء عهد ام بکاء اخاء

فالعهد للربع المحور بد معنا

ثم الاخاء لزمرة الخلطاء

عين المهاة بکت و ليس من الهوي

دمع المهاة يفيض کالابداء

سم محاجرها علي و قيل لي

ترياقكم في محجر العيناء

انهمت عذري الهوا عفا ولي

بسوء تهامة بهمة السوداء

فرمت بثالثة الاثافي مهجتي

و سبت برابعة الخيام دماء

سقيا لحاء العقص و الداء التي

خصب کحرف العقص بالاقواء

صحبي تعالوا نبک في مضض الشجي

جيران انصاف و ربع وفاء

و طوال مکرمة و رسم فتوة

و خيام معرفة و نوي صفاء

مذقوضت خيم المکارم بيننا

ملأت دموعي نوءي کل خباء

حالي کما کره الاحبة بعدهم

واحب اعدائي من العدواء

جمدت دموعي فاعتدت ياقوته

نيطت بعروة برتي عفراء

فهب اللآلي من اجاج اصلها

هل اصل ياقوت احاج الماء

سخت طيور النحس لي من بعدما

ودعت طيرا السعد مع اسماء

ايام في خدي رياض سنابل

انس الظباء بها واي ظباء

کترت بغات العين مذانکحتها

طيف الحبيب و فيه عقد بقاء

والطيف ليس من القرار مذبذب

و ابوالبنات مذبذب السوداء

ما بال ذاك الجفن احمر ناصعا

ادم البکارة دم النفساء

فعجبت من هندية حبلت و قد

زمعت بصقلابية حمراء

کالليل ام النوم حبلي قدرمت

لرضا ابي اليقظان بابن ذکاء

مثل العناقيد التي الوانها

سود و فيها حمرة الصهباء

من فرط ما لظت باحشايي اللظي

نار الهوي تبکي علي اعضاء

قالوا لهوي تبکي بلاعين بلي

تبکي و ها عيناه حرف الهاء

کالشمس ينشف من حيا الليل ‌الندي

نشفت دماء کبدي لظي احشاء

ضحکت عروساً مقلتي لدي البکاء

والضحک حكم الطفلة العذراء

ابکي و اضحک کالسحاب واقتني

حالي ربيع الهند في الأنواء

قالوا اتبکي قلت ابکي ودکم

کنتم اودائي فصرتم داء

قالوا اتضخک قلت اضحک منکم

هذا جواب حايق الاعداء

غدر و ابنا و ستغدر الدنيا بهم

دهرييجازي الشرشر جزاء

کانوا احبايي اذا کان الغني

فاذا افتقرت تعمد و ابغضاء

يا صاحبي اصدقني بحق اخاء

عرف الصدق من سجراء

اين الجواب اغرقته مدامع

ام احرقته سمايم الصعداء

عجل اجابة ملحف داعي الهوي

لاتين ما استدعيت بعد نداء

قل لا سريعا قبل تخنيقي البکاء

و تدارک التحقيق بالارخاء

ان صار احمر وجه من خنقته

فاحمر وجهي من خناق بکاء

ليس الهوي مودة لم يفدها

احد وينشد بعد في الاحياء

هيهات ظل دم الوفاء فثاره

ممن يرام و من له ببواء

دية الوفاء و راء اخبا من

الثقلين لا الاثقال و الاحياء

دع ذافقد نشدته و نفسي قبلکم

فتحببت عن وصلة العنقاء

سميتني ابن جلاء و ان توطني

فدعوتني في‌الغربة ابن جلاء

قلبي کظيم بعد شوك نعامتي

عن بلدتي و الدهر ذابح شاء

قضمتني الدنيا با نياب النوي

و تلقفت بلهاة و کل بلاء

مضغتني الاوطان ثم لفظتني

نحو البلاد اهيم في اليهماء

مضغ کما التمر لفظ کالنوي

هاتيک شيمة بلدتي الشماء

كالبحر يخطف كل حي موجة

فيمجه ميتاً بكل عراء

غص البلاد بوقفني فاسقيتها

بمدامع شرقت بها وجناء

فدرعت يود اليل ثم خرقته

بيدالسها ليرقع البيداء

حتي بدت الصبح في کم الدجي

کم خضيب من يد سلقاء

فالصبح الديک سورة والضحي

لطلاب سوط ضاع في الظلماء

حملت الي حمامي کتب الحمي

فبادرت کفي بفک سماء

عنوانها بغي الکرام فويلتي

شمت الليام بموقة الکرماء

خنقتني العبرات حتي خلتني

قد خنقتني حيرتي برداء

القت حوامل مقلتي اجنة

اکفاتها ذيلي لذي الالقاء

کم لي نواء ‌النفس في حرق ‌الجوي

کم لي رکوب البحر في النکباء

فارقت شروان اضطرارا فاشتهت

نفسي بتبريز اختيار ثواء

غرقت بموج العبد فلک اقاربي

فلقاربي لابد من ارفاء

اختار صحراء الفراغ مخيمي

بل خيمتي جلت عن الصحراء

يتحول البحر المحيط بعمقه

لمخيمي نوء يا من الآناء

اطناب خيمة همتي ممدودة

حتي ظلال السدرة الزهراء

وصلت بحبل‌الله لکن شددت

في غصن طوبي واسع الافياء

انا منحن کالنوي لکن لم اقف

کالنوي حول خباء اهل حباء

اجري سيولا من هواطل بهجتي

في نوء هذي الخيمة الزرقاء

اناهايم اوردت ينبوع المني

فحرمت ماء ثم رض اناء

فاذا انقلبت الي قليب قناعتي

خرقت سجالي ثم جذر شاء

محسود ابناء الرذيلة عائذ

من امهات الکون بالاباء

فالامهات اذا قصدن خيانة

کيف انتظار اماتة الابناء

شرفي بماء العلم بل غرقي به

غرق المحيا لي بماء حياء

فقبلت علما ان علم قاتلي

والقتل احياء لدي العلماء

کالشمع ينقص حين زاد لهيبه

ما قد نمي علمي ذوي حوبائي

سيان لي مذجف روض مطامع

غيث الکرام و خلب البخلاء

من صار مکفوفا سواء عنده

في الشهر ليل سوائة و يراء

قد کنت اصلب صعدة بيد الصبي

انمي فبدل بالذبول نماء

کلفت توديع الشباب و قيل لي

هذا ثقاف الصعدة السمراء

لو کان للنفوش حال مثقف

فالدهر قوسني و ثقف داء

لاعيب في عوج القسي و انما

معني من التثقيف و العوجاء

لازمت حصني قبل خص به الغني

و عضضت طرفي قبل ذوالخيلاء

ما شيمتي الخيلاء لکن همتي

ذات الغني و بفقر استغناء

طلقت دنياکم ثلثاً بتة

من غير رجعتها و لا استثناء

عمر قصير والمواعد خدعة

و خذيمتي يغتر بالزباء

اني عيال ‌الله في فضل النهي

و عيال فضلي عصبة البلغاء

کالنبت السحب يستسقي الندي

و النحر يأتي البحر باستسقاء

نسج العناکب في الجدار مهلهلا

شبك الذباب و مصقد الاقداء

ما ينسج النحل الصناع معينا

الا عليه طراز کل شفاء

سيان لي مدح في رياض مطالع

عيب الکلام و خلب النجلاء

ريق بن آدم يقتل الافعي اذا

القاه في فيها فم الحواء

فضل لذنبي و الجهل نقص کامل

کالشمس ظلمة مقلة الرمداء

ما ان اخوک مهلهلا فشواردي

شهد السراة و هلهل السفهاء

اسري وراء الکائنات بخاطري

ربي و همتي العبور وراء

سبحان من اسري بخاطر عبده

ليلا الي الاقصي بذي الاسراء

فضو العيان لصاحب السرطان بل

عيل البيان کصاحب الجوزاء

اصبحت داود ذالفضل حنظلة

ام بل مزامير النهي باداء

مهمانسجت دروع مجد في ‌السماء

حلق الدروع و شمسها حرباء

لکن في قلب کماء غائر

يشکو اشتمال الصخرة الصماء

قلبي لجسمي نقطة موهومة

في نصف دائرة كحرف الياء

انا افضل الدنيا ما اتي خاطري

الا بفضل‌الله ذي الآلاء

فکذا الجلال يد علي بفضله

اعني جلال الدين ذاالعلياء

اثني علي حبر الامام و انما

او ج البناء معطر الارجاء

عمد الشريعة زبدة السادات الوري

منقي الحقايق مفحم الفصحاء

علم الاعلام سيف اعلام الهدي

علامة الفضلاء و النظراء

خضر العلوم کليم ميقات التقي

روح البيان خليل کل بناء

کالخضر سادبنا کنز العلم بل

کالروح عاد بمهجة الاصداء

اعني بنفح بيانه قد حاجزت

روح البيان بقالب الانشاء

هوقس بن ساعدة الايادي آخذ

بيد الايادي ساعد الشعراء

اعواده طوبي و مجلس مجده

جنات عدن موعد العزماء

طوبي لطوبي ان عدت کرسيه

فالعرش يحسده علي استعلاء

في لنظة المغشول ملح غسله

ريح العشيق و ادمع العشقاء

الوعظ حلو تطيب بملحه

و الملح غير مطيب الحلواء

برز الفتي بالواعظين كانه

زواره و هم و حج لدي الاصغاء

لما اتاني زائرا صادقته

مولي الفضائل سيد الفضلاء

قد ضاع من ابريز مدحي صورة

ازر بازر غاية الازراء

مولي اخ و ان استشاط فقد

اولي فعولي بي لفرط ولاء

ما اعجبتني عند ضوء ضميره

انوار سبعة انجم غراء

***

مطلع ثاني

اني لاخدم ناصح الخلفاء

فرد الائمة خاضع الحنفاء

بتحية مشفوعة بمحامد

و محامد مقرونة بدعاء

و تعارف اکبرته بتذکر

و تذکر و شخصة بثناء

و لديه لي مشفع من خلقه

قد سرني لازال في السراء

بقبول هدي حبه حرمة

مسودة و عمامة البيضاء

و قبوله فرسا معارا لامعارا

يستره کحلي کل اماء

ريح مجسمه سليمان الحجي

تختارها من عاصف و رخاء

طور کسبعة ابحر من رجله

ذو اربع من امهات هواء

فلک يدور منه هلال سرجه

يعلوه بدر صادق الآلاء

ذو و همة رهداً غرکانه

ليل تبرقع من بريق ضحاء

جار كوهمي سانح كعزيمتي

سار كفكري فارة كذكاء

لما تسنمه الجلال حسبتي

نوحا علي الجودي اي علاء

يلقي کليم ‌الله فارة طوره

و نزل حبيب‌الله فوق حراء

و قبوله العين التي ارسلتها

ثمن الغلام يسام وقت شراء

ولو استطعت بعثت کنزلآلي

لبراعة الخواص في الراماء

هو قسورة و دواته قصباوه

و ابيح عين المسک في القصباء

فشفقت عين المسك بالعين التي

سمها دواء المسك لا ادواء

عين بسعرتهايري وجه‌المني

هي تقنع السوداء باصفراء

مضحاک وجه وجه کل مطالب

مسقام عين عين کل دواء

عين کعين الشمس في اليرقان بل

وجه کوجه الماء في القوباء

لطمت يد الضراب سنة وجهها

فبدالها جلاء بل غرواء

مرموقة الآفاق بل مرفوقه

الاخلاق بل مخلوقة الاضواء

جوالة البلدان بل قبالة

الاخوان بل ختالة الآراء

جرح الشهود و عدل ديوان القضا

اقضي القضاة و اشفع الشفعاء

غمر اليهود لها و لون غيارهم

لکن مسيح العهد في الاحياء

عمرت بهدم الفضل بنيان الهوي

هدم العقول عمارة الاهواء

جرم کجمر خامد متألق

يذکي به فيذيل کل رخاء

فالجمر يخمد لا يلوح ضياؤه

و لها خمود في خلود ضياء

جمر السعير يري رخيصا شعره

هي جمرة کالمسک ذات علاء

فکانما ماء الجساد بعينه

اضحي بسيطا جامد الاجزاء

سرق من عرس اختها فاحبها

فاني بعرس لاول رعناء

عرس مطلقة الرجال تعودت

سحق ‌اليدين و ساق کل نساء

سرقت عقول الناس فهي حرية

بالضرب ثم القطع للأشلاء

شبهتها بالشهب في افلاکها

هذي ثواليل علي الحرباء

شکل المجن مجن قلب ذوالغني

کيلاً يصاب بسهم کل جفاء

لکن مجن القلب لا يحمي اذا

قلب المجن عليه قهر قضاء

جرم صغير شانه متعظم

کالقلب في صغر و عظم دهاء

نور حماد ساکن متطايس

کالظل وان أخذه متناء

سهل تمنيها و صعب نيلها

لکن تسهل اصعب الاشياء

عقدت علي ساق الحمام صغارها

امن الکتاب معرة العظماء

ما هذه العين التي عاينتها

اخت اللهي بنت شمس سماء

لابل ابوالفضل المغيث بعيثة

حتي بعد عدا ابي الوضاء

دع کنية مجهولة هو عسجد

شبه الکواکب و اسمه الجوزاء

منذ اعتصرت اصفهان عنقوده

اخذي و عين عقودي اعطاء

زوجت مهجة اصفهان بمدحتي

اضعاف ما قد هدني بهجاء

کنت الخليفة للکلام و سيدي

سلطان تاج العلم في الاکفاء

اهدي له ذي الخلافة اسودا

و سواد بعض الذي للخلفاء

عرضته بقصيدة الفيه

والحبر قرطني بحرف الباء

يعني لي التقديم کالالف التي

قفيتها و انا ابوالنقطاء

هذه القصيدة عيضة شعرا لي

و بدت لراري حيضة الشعراء

ارايت حيض ار انب نبتابها

حرف الاسود السود الهيجاء

اسد السماء اذا اطال ذراعه

قصرت لجبهته يدالعواء

قلمي کمنقار الحمام لرأسه

حلک الغراب و منطق الببغاء

لومسه الطاء لصير ز عمه

صدق الغراب منبي الانباء

ضمنت نصف البيت للطاء فها

تو همت باسم البحتري الطاء

اطنبت نصف کدت اعرق و خجلة

لي بقصته الحمرم في الرخصاء

نفسي کبنت شعيب ان قتشتها

من حجلتي تمشي علي استحياء

دامت ظلال الحير واقية الهدي

و رضي الاله له اجل وقاء

ما فاضل الحرمان كل مواطن

ما طاول الهرمان کل بناء

***

و ها فارسيا بالحجازي اشفع

و احضر كسري ثم نعمان اتبع

نعم هده المنقحة الدريه

هي انقب من الكواكب الدريه

و لرماح الفاصحة احسن درئة

اشفعها بقطعة موسومة عربيه

هي من امهات الاعجاز

لا بانطق الحجاز ارفع رئيه

بل هي من الشوارد القوليه

و الاوابد الحوليه يعربيه

و انابها اباهي و ها هي

***

يحيي شيخ الهدي فيحيي

يحيي بن محمد بن يحيي

يحيي سمه فصار عيسي

ميت الحسنات منه يحيي

مفتي الخلفاء من يزكي

مغني الخلعاء من يحيي

اضحي خضرا و منه قس

حاكي خضرا و حك لحيا

سافر خضرا بحر بخارا

جاور مصرا تول يحيي

ها يوسف اخوة المعالي

ساياخ بد كمصر احيا

ريان حياه كل مصر

مصر الريان منه يحيي

اذن بهواه في البرايا

قل حي علي الثناء حيا

حيات ذواته كنحل

تجني عسلا شفاء احياء

بعض العسل استحال خمرا

ادني لهما جعلت لحيا

و آفت كلماته كسحر

سحر الكلمات خلت وحيا

سبحان معيد كل فرد

هذا سحبان عاد حيا

ما اثبتت الدهور ظلما

قد كلفها الامام محيا

دهري به بقائه كفاني

صيرا فكفيت عنه لحيا

كم من عقب فويق نبع

قد البس من لحاه لحيا

اشتاق لقاءوه و نفسي

تغذيه مماتها و محيا

هذا كتبي لها سحاء

من روحي اذا اردت سحيا

هذا و رب القلم الساطر

اجود ما جاذ به خاطر

***

در مدح بغداد حماها الله گويد

امشرب الخضر ماء بغداد

و نار موسي لقاء بغداد

کوثرنا دجلة و جنتنا

الكرخ و طوبي هواء بغداد

قل لمصر بذکر مصرانب

فما لمصر سناء بغداد

تالله للنيل صفو دجلة لا

ولا لمصر صفاء بغداد

هيهات اين استفآل مصرکم

و اين اين اعتلاء بغداد

غرتک مصر بذكر قاهرة

قاهرها کبرياء بغداد

نادتک بغداد فأتها رغبا

ينسيک مصرا نداء بغداد

فامس بغداد يومها و کذا

خميسها اربعاء بغداد

امدح بغداد ثم احبسها

مصرا فهذا هجاء بغداد

وابتغي من لئام مصر سنا

و انجمي اسخياء بغداد

و ميم مصر اذل من الف

الوصل اذالاح باء بغداد

و هذه الاحرف والثلثه لي

مآب خير فناء بغداد

تبت يدا من يذم تربتها

فتبت ذا بناء بغداد

مستک روح الجنان تمسکه

ذالمسک لابل رخاء بغداد

قبحا لمن قال لاسخاء لها

فجاد ربعي سخاء بغداد

اف لمن قال لا وفاء لها

فمد ضيعي وفاء بغداد

ان غاض ماء السخاء عندکم

لابأس فالورد ماء بغداد

والعرش مرآة کل ذي لکر

ليه تجلي رواء بغداد

سألتني عن بناء بيضتها

فاسمع فنفسي فداء بغداد

الجن من قبل آدم اعتلقت

ظيبا و روض عراء بغداد

فلقيت روضها لمرتعه

بغداد هذا ابتداء بغداد

و آدم استنزلته همته

لما اتاه رجاء بغداد

فکان لما هوي بمهبطه

اهوي هواه ابتغاء بغداد

اقسم بالله ان في جلدي

روضة خلد غثاء بغداد

ادوية الهندجل اوديه

و خيرها هند باء بغداد

يرکض خيل المني بعرصتها

فلي برود هباء بغداد

انباء دهري عبيده و کذا

نبات فکري اماء بغداد

کنت ربيعا و ما خبالهبي

و ربع لهوي خباء بغداد

صرت خريفا و من لظي کبدي

يحول و صيفا شتاء بغداد

يا فيح شروان خذ کتابي‌ها

واحمل ففيه ثناء بغداد

يلثمه الدهر حين اختمه

و فوق ختمي سجاء بغداد

***

مطلع دوم

اعاد روحي هواء بغداد

و زاد روحي فضاء بغداد

يعيد ليث الرجال خاتله

بعين ظبي نساء بغداد

ترمي برشق اللحاظ و اعجبا

اراميات ظباء بغداد

بالمسک قدت نباتها و لها

امهي نصالا دهاء بغداد

اذا اظل المساء يحجبها

اضحت و اضحت سماء بغداد

من کل شمس اذا بدت فبدا

وقت مساء ضحاء بغداد

امسي و شمس الضحي تصحبني

فلي صباح مساء بغداد

ملواح قلبي الملاح صادبها

اشرف باز لقاء بغداد

بذات درع ذوي الدروع سبت

اللقتال التقاء بغداد

قديستبي بالخراب و احربا

ابا الحرير استباء بغداد

رقيقة الرأي غيدها و غدا

غليظة الحرف راء بغداد

في نکهته العيد عطرت نفسي

و ذاک عطر کباء بغداد

اوسع من فکرتي و انور من

سواد قلبي سواء بغداد

اعذب من لهجتي و اطهر من

ماء جفوني عفاء بغداد

فصار خاقان يآءوه حذفت

اذا رآه اصطفاء بغداد

کم الم لي اراحه امل

لما اتاه شفاء بغداد

سيقتدي حيص بيص بي معما

بحيص بيص اقتداء بغداد

ما حيض بالفتي و ما نبض

بل کلمات هراء بغداد

ما حيض بالفتي و ما نبض

بل كلمات هراء بغداد

حيض و بيض كارنب و قطا

له و منه مکاء بغداد

ها انا عنقاء شايع خبري

و حاسدي خنفساء بغداد

ويسرق لفظي کانه جرد

و بيته نافقاء بغداد

يشد و ابشعري طيور روضتها

الغناء منها غناء بغداد

شارفتها معربا کيعربها

فراش نيلي حباء بغداد

خطبت فيها کقس ساعدة

فساعدتني ذکاء بغداد

بالعربي الحديد مقوله

شبهني اولياء بغداد

لاعجمي و لا فقير لهي

بل کنز نطقي ثراء بغداد

فالعجميون کلما افتقروا

كم يغن عنهم ولاء بغداد

كحب مرضي الجفون خامرهم

في القلب داء عياء بغداد

سود سويعاتهم و اوجهم

صفر و فيها ابتلاء بغداد

اعجب بداء لئن عرضت علي

عيسي لاعياه داء بغداد

فالصفر و السود نعتهم و لهم

بيض و حمر دواء بغداد

بارض بغداد تلتجي امم

و بالامام التجاء بغداد

خليفة الله و النبي معا

بمنصبيه ازدهاء بغداد

المستضي في السواد بدر دجي

و من دجاء ضياء بغداد

تراب نعل الامام کحل ذوي

الابصار بل کيمياء بغداد

غدت وجوه الملک تخدمه

عنواً و ينمي علاء بغداد

دعيت عند الامام ثم غدا

علي فرضا دعاء بغداد

***

و له ايضا يمدح سيف الدين مظفر بن محمد صاحب دربند

يا طيف ناظرة کصبح مسفر

سفر الصباح نهعم صباحا و اسفر

يخفي و يبدي الصبح لونا خاتلا

كعذارها بخيالها المتنفر

خضب الصباح الجو صبغ حنايها

او وشم انملها بعيني مبصر

عن مقلة الآفاق کحل ظلامها

محت السماء بطلها المتقطر

کان الوثير علي السماء منثرا

فاکتن في کم الصباح المشعر

کحشاش مايدة المسيح نجومها

و بد الصباح کراهب متسجر

فکانه ابتلع الحشاش و ما اکتفي

فالشرق عاد بذالرغيف الاصفر

يا نور کل حديقة علوية

بل نور احداق الرواق الاخضر

يا شبه يوسف فزت عن سجن الدجي

تالله هيت لک اقربي لاتنفر

يا ابهر النور المسيح جليسه

ارضيت ان الدهر يقطع ابهر

دمعي صديد عن جروحي في ‌الحشا

بل ذاب روحي في الهواها فانظر

جرح الحشا حاشاک حش حشاشتي

لا تنکري جرح الحشا لا تنکر

شکواي عن شروان شرواها الشقا

عودي الي ثغر السعادة و اذکر

اشتاق وجهک ان اقبل خلسة

و يد الامير و ليس ذا بمسير

و اراکما متقابلين بموضع

يا آية الرحمن هل هو منظر

ابارض باب‌الباب راضک رايض

فعدوت طور الصافنات الضمر

اببرج کسري صاغ حليک صايغ

فکسرت طرف الغانيات السفر

خلع الامير عليک ابهي خلعة

فرفلت مضحاکا بانضر منظر

زويت لک الدنيا کانک في‌الوري

من ظل ظل الله ذکر المفخر

و ذلک الاقصي کانک في‌الوغا

من سيف سيف الدين برق الجوهر

خضع الوري لمظفربن محمد

و محمد فاق الوري بمظفر

قطب الملوک الغرقاطبة غدا

شمسا مشارقة قلوب العسکر

في اكبر الاخلاق اكثر بسطه

من اطهر الاعراق اظهر عنصر

السالمي العادل الملك الذي

صاد الملوك لصيد صيد الاعصر

قد عزت العرب الا عاجم عزة

بالسالمي الهاشمي المخبر

ترب الندي و التبرتبن عنده

قصمته انياب السخاء الممطر

ارض الكنوز ببذله معمورة

والكنز عن خطراته لم يعمر

عوذ الخطيب علي المنا برباسمه

بل اخطب الخطباء عود المنبر

و يعوذ منبر يالحضرته العلي

متضمن الحسنات عوذ المنبر

عبدت كوجه الله غرة وجهه

ما زورقط عن العفاة الزور

حم الجبال عن انتضا حسامه

فبدالها الرحضا سبعة ابحر

افلت نجوم الظلم لما اطلعت

يمناه شمس العدل بالعضب الطري

اعلام نصر الها لكي اذا بدت

تبت يدا ذي الجبتين الحميري

لما رآي في ارضه سد الهدي

سماه خضر ثاني الاسكندر

يا ارض باب الباب باب الخلد في

بنيانك المتحصن المعتذر

يا جنة الدنيا فديتك فاسمعي

هذا الثناعن شاعر متبحر

ارض حوي شيخ الجنان صعيدها

از رو واجفان الوليد الاحور

عيسي تيمم ذاصعيدا طيبا

صعد السماء بذا الصعيد الاطهر

يا ماجدا جدواه احلي نايل

و مجاهد القياه اعلي نير

حقا اعدت نفوس  عدل ميت

وقبضت ارواح الكنوز السير

و نشأت في حجر العلي متجردا

عن زي كل متوج متجبر

شرقت مسبحة الانامل عاطلا

و الخاتم الحاوي نطاق الخنصر

و ذوو الجيوش لديك خرو اسجدا

سجد السماك لهم و خر المشتري

قبل انبساطي في جمال بمدحة

تطوي بساط الارض عند تنشر

احييتني كرما بفضل منشط

وامتني خجلا ببذل منشر

فاخلد و خلد بالنفاد يد الوري

و املك رقاب المالكين و سخر

والله عاد بنصره لك حافظ

فاحفظ عبادالله طرا و انصر

***

و له ايضا يمدح الملك الاعظم علاء الدين

و ها فارسيا بالحجازي اشفع

واحضر کسري ثم نعمان اتبع

اعرش ذري شندان ام فلک العلي

ففي ظلها الارواح و النور تجمع

اثامنة الجنات للنفس موعد

و رابعة الافلاک للشمس موضع

نعم فلک بل جنة في ذراهما

لعيسي مآب بل لادريس مرتع

اقاف به العنقا ام ارض رحمة

لماء حيات الاريحيات منبع

اجودي جود منتهي سفن النهي

لها الطور طل بل لها النيل مصنع

تري مکة الدنيا بها کعبة الهدي

لصاد المني من زمزم ‌الفصل مشرع

و تلقي سماء المجد في درجاتها

نجوم المعالي تستقيم و ترجع

فذورتها للجود و الناس منجم

و عرصتها للجن و الانس مفزع

لها عنت الدنيا فعن وقوفها

علي حالتي قن يحط و يرفع

لابهت الملک المعظم فوقها

تکاد الرواسي دونها تتصدع

کان اللييالي موقوف لدعائه

لها الشهب صوم و السموات رکع

عداه استعار و احلية الملک فاعتدوا

غزاة و حرف المسک لا يتضوع

فوا عجبا يبغي جناني جنابه

هل ‌النمل تعلوا العرش و النمل طلع

هو الملک الروحان رابعهم انا

لرا بعهم يرضي الوصيد و يخضع

انا النبت انماني بغيث سخائه

فنبت الکدي ينموا اذا الليث يهمع

انا الماء اعلاني بشمس نواله

فماء الربي يعلوا اذالشمس تطلع

هو البحر ذوالجزر و المد لي الندي

کذلک دأب الله يعطي و يمنع

مصالح نشو الطفل تعرف طيره

لتفطمه رفقا به ثم يرضع

بواعث حرص المرء نار و صخرة

فلا صخرة تروي و لاالنار تشبع

لقد نلت من جدواه کل رغيبة

الي ان حوالي مشرب الخضر ارتع

شفت غللي نعماه في نهل الندي

فلا عللا ارجوا و لا بعدا طمع

نهاية فعل الخمر سکر معاقر

لمازاد فوق السکر فهو مضيع

دوام نعيم بالزوال مخبر

و کثر دواء للطباع مفزع

بدات بفرض المدح ثم شفعته

بسنة شکري ثم ها اتطوع

ثناء اتي من المعي منقح

بدتها کلمع البرق بل هو المع

فلا غروان يزري بما انا حلته

لاجي علاء الدين قرم سميدع

نظام المعالي من خراسان سيد

عريق ولي صقع‌العراقين مصقع

لشب قوام الملك بالملک يرتدي

و شاب لسان الحق بالحق يصدع

فتي عالم هاد وزير کانه

کليم و هارون و خضر و يوشع

له يد فضل زندها العلم و الحجي

فقس لها ظفر و سحبان اصبع

دعاني قريع الدهر هذا فهزني

فقلت يد التقريع بابي تقرع

ايخفي علي الصدر المحقق انني

امير المعاني في الصناعة مبدع

اري من يزکي نفسه خاملا و من

يري فضل رب عنده فهو اروع

لقد سرني بالذکر سراو ساءني

باعلان نکث شرحه يتوسع

کان علاء الدين جا حظ دهرنا

هوي شيمتي دهر يريح و يوجع

کذا عسل عقباه لسع لقلبه

فمن قبل يشفي ثم من بعد يلسع

الا اسمع‌ الله العلاء مسرة

فيسمع ما يلتذ ثم يسمع

الوذ بذي التاجين کيخسرو الهدي

تزل له ايران والترک يخشع

نطقت اذا لاحت لوامع مجده

فلا بدان الديک في‌الصبح يصقع

اتا ني وهاج الشوق لي نحو بابه

مثال باقلام الجواد مرقع

ايجدي اشتياقي و الموانع جمه

ويبد واسباقي والجواد موقع

انصرة دين‌الله اشتاق ان اري

حماك المعالي فهو للجود مربع

واخشي مناواة الزمان و صرفه

يعوق الفتي عن مبتغاه و يردع

بقيت بقاء الدهر و الدهر خاضع

و دمت دوام العصر و العصر طيع

***

أافضل كافي الابرار خيرا

و مايل كل مال بالاخاء

واكرم من اهانك ثم ناقض

اساءته باحسان الثناء

و احسن ثم لاتنظر جزاء

ففي الاحسان تعبية الجزاء

و عود نفسك الناس المرجي

لنفس النفس حامله الرجاء

اذا لمعطي اراك المنع فاجعل

قبولك منعه كنز العطاء

ملق الضيم قالوا لي مضيم

و حمل الضيم تحميل الوفاء

قلوب الناس يأنس بالايادي

وقلبك آنس باذي الجفاء

لها والي جفاء القوم فاجعل

و لا تقبل ايادي المولاء

و كن كالدهر يقتل كل نار

بحرقه و يأبي كل ماء

***

و ايضا له

انا مفحم اني اكالم مفلقا

جاز الحقايق ثم نال مناصبا

اني اكاتبه و من انا عنده

و لوان لي دون الكتاب كتايبا

اين الجهام من العمام مخايلا

اين الكهام من الحسام مضاربا

***

اشكو اليك مابي من لوعة التصابي

فاسمع الي فراق خل لم يخل من عذاب

يفني الكوا دموعي يعبي الهوي شبابي

ليت الكوايوافي ليت الهوي يجاب

اهويك ثم اهوي اذلامني صحابي

قصرت لي و دادي اقصر من العتاب

خذلي الزجاج راحا كالشمس لي الضباب

و الراح في الزجاج كالبحر في السراب

***

رودت الي خاقانها يا نسبه

قدا حرف ملات بكل حساب

فاصبحت خاقان الكلام نباهة

صحيح بنا النون نصب صواب

امن نقطتي يا تعد مثابتي

و ليس محيط الكاينات حجاب

ابا لدلوابغي بشأن يوسف لاحقا

و سيارة الافلاك سير ركاب

***

رويدك يا نفس لاتتعبي

و يا ذررة السعد لاتصعبي

فقد اسعديني النهي بالثنا

علي المقتدي اسعد المصعبي

***

سارفت روضة خلد الري زائرها

كنفس ادريس اهواها كما وجبا

فحل بي السقم حالا قد حللت بها

ايورث السقم روض الخلد و اعجبا

***

اقلة قاف صوب تبريز قلبي

وحلية تاج الدين عنقا مغرب

قد افلك و الشمس ثم يدبره

له مشرق ماء و هم بحر مغرب

***

قض ختام المسك ثغر الحبيب

وملث الصبح براح و طيب

فصار خيشوم الصبا عاطسا

من وارد الطيب لورد رطيب

***

شروان ام العلي لكل اب

و اخت روحي نسيمها باب

فديت شروان من صحيح بنا

بغداد منها مزيد منسعب

تري بشروان كل غانية

يأساذات النسيب و النشب

تري ببغداد كل زانية

عمياذات الصرأح و الصحب

فقبره برت كل  باقرة

نبات اهل الغني ذوي النسب

ترضي لخبز الشعر قانعة

بنصف قرص الارزمن ذهب

ترضي صبرة بلحظتي رقت

كلتاهها السوقان بالادب

اعني كسرا فنصف لفظته

من عجم ثم نصفها عربي

***

لئن كنت افرغ في برهة

سانشي لديوان دارالخلافه

اصيروشي الرمي برده

واجعل نخلي المعلي خلافه

و لكن بشروان داعي الهوي

جري العهدلي كيف ابغي خلافه

ببغداد صد عن الخل بي

لعلمي بان من الخل آفه

***

اذا ما عروس المكرمات جلوتها

لها السن العافين خير منصة

فقم و استمع اخبار معن و حاتم

و ذكر فحسن الذكر احسن قصة

و لاتدخر مالا و اتلفه بالندي

فعندك ما اتلفت انفع حصة

فمال الفتي ما كان نهب يمينه

و مالم يكن في صدره شر غصة

***

اجدوا اساني لالتيام جراحتي

قد بعرت من قبل و النفس طاحت

سلوني و سلوني بما تسألونني

عن البكت البكراء حلت مباحتي

احن الي شروان لالنفوسها

و لكن لا صدأيها كان راحتي

***

ببغداد في درب فالوذج

معان من الخلد انموذج

نزلت بهاثم في رحلتي

تيمنت فالا بفالوذج

***

غض الزمان و غض عين كماله

بكمال بسطته عن المستنجد

ختم الخلائف في الخلائق حسبة

بخليفة الله المطاع المهتدي

***

رياض للمحا ضر و المبا دي

و كنز للحواضر و البوادي

شوارد خاطري نظما و نثرا

رياح سايرات في البلاد

كاني نلت عنقود الثريا

فاعصر مذر خمراً للعباد

اذا لم يسبه القولا ذلو ما

كان ابن الزنا شر الزناد

اذا ملح عزة و سواد مجد

اصوغ كليهما بيد الايادي

بيمني سيف ذي اليزن اليماني

و ساعد قس ساعدة الايادي

***

و ايضاً له

اطير العلي من سانحات الصنايع

سنحت بابهي زاهرات الطوالع

امن هضبات الفضل اودوحة العلي

لك الوكر و الشعري اجل المطالع

برزت فما جو الفضاء مضيقا

عليك و ما كيد السماء بقاطع

اعنقاء من عش العراقين مغرب

ام المجد للدنيا جليل بن رافع

ابوالعلم و ابن المكرمات اخوالحجي

لام دهيم منه بنت الصنايع

كتبت اليه كي يحيط روية

بذي اسوء الحالات احسن سامع

***

در مدح صدر اجل تاج الافاضل عزالدين

رضي الموالي غياث الخلق طرا

سيحمي الخلق عن سخط الرفيع

و حق الحق لا ابغي رضاه

و لو بلغ الرفيع ذري الرفيع

و جدنا فيض ذات الرجع فينا

فلم يجز الرجوع الي الرحيع

***

الي الله في الحشر بعد النبي

اري ثاني الشافعي الشافعي

و ليس لصبح الدهر لي خافضا

فيانوبه الرافعي الرافعي

***

اري ارض قزوين باب الجنان

و ادريسه نايب الشافعي

و من يقصد الباب مفتاحه

مولا بابوية الرافعي

***

مرضت بالري ثم خامرلي

هم عليه القلوب مطبوعه

واسل قلبي كانه رطب

اصفر عنه النواه منزوعه

كان حماتي صب الرحصا

نار عذاب بالجحيم مشفوعه

ولي اين السجال اذ قربت من

امها اوحنين مسبوعه

والري نخل مقلت لسعت

عيني و عين المسير مسلوعه

و صورة الري جده خدعت

نفسي و نفس الحبيب مخدوعه

و بنت سقمي جريم مكرمة

لمن دعاه الزمان متبوعه

هل روعه ام ملذم احدا

كان ابن مريم روعه

و صبر رياض المني و عرضتة

مما اشبهته النفوس مصبوعه

تركت ماذا بصرت به

حلت عيون الحيوة ينبوعه

حارت عيون الكمال تركته

لغرب شمس السماء مصروعه

و الارض ام دعت لعامره

و دعوة الامهات مسموعه

اوصين بالصين كل صرحته

فغض مالي كحسبة كوعه

و كان اتي الطبيب في مكس

عهد سقام اعدا سبوعه

كلفني شرب مسهل بشع

و النفس فما اشتهته ممنوعه

أاشرب الحب حيث مضطجعي

في كعبه المجدوهي مرفوعه

هل مستراح لكعبة رفعت

ام هل لصحن الجنان بالونه

***

تقيات سلطان العراق بمدحتي

هي سحر بابل عنه كل عراق

بل عوده المرضي لغيظة لفظه

يدوي يها اس و يلسع راقي

ايقال شيطان لمن هو في التقي

ملك العراق و آدم الاعراق

علم لدين الله زيد علوه

مادام في الآسام الاعراق

***

سما المجدلي ارض العراق

و اعظم مؤيلي ارض العراق

ادا صدئت مرآه الفكرمني

فاصدق صيقلي ارض العراق

أاحشي في محل المجد ضنكا

ولي عيب الولي ارض العراق

سيلقي من بحار الهم فلكي

و يرقي مبدلي ارض العراق

فليقتني اصفهان بمايلة

و مكه مايلي ارض العراق

لخدمة اصفهان كعبدرق

و خير الدار لي ارض العراق

افاطمه الحباه اليه ساد

و اعذب منهلي ارض العراق

و ها اهدي الي ربارباه

و ربا مقولي ارض العراق

بنات الفكر اكمحة لتلقي

نكاحا من ولي ارض العراق

تري في بنت دولة اصفهان

عروسا تجتلي ارض العراق

***

البرد كلب كلب بارح

لابائك الكلب و لاعضكا

انت لساني و فمي منطقا

لا فضل الله و لارضكا

***

اهنيك بالنيروز يا مقتدي الامم

وبل انت نيروزي يحيي و يغتنم

فاويه شمس الحق في اشرف الدري

تخص بنيروز الزمان ذوي النسم

و او بك شمس الدين في ذروة العلي

بقد خص بالنيروز شروان في العجم

فذاليوم نيروز الخلايق واحد

ولي منك نيروزان من ساير الامم

***

حسبت عماد الدين عود مهجتي

ارد به سر الحوادث ماحما

اسميه عينا مجنيا سنح البدي

به الموت يحمي و الحيوة به يجما

فوا عجبا حال بذله خاطري

انا في حمي العيش و تقلبي الحما

***

قالوا خضبت فما هذا السوادله

بريق خط كدور النون بالقلم

نعم خضبت فخير الناس قد خضبوا

الي النبي اولي القربي ذوي النعم

حتي الامامان صهراء لقد كتما

لون المشيب بما الخطر و الكتم

الشيب نور باذن الله اخضبه

فالله يخضب قرن الشمس بالظلم

اما ترون كسوف الشمس يخضبها

لسنة الله يهدي سنة الامم

ماذا الخضاب و لكن مقلتي قطرت

بعارضي فبدت سوداء كالحمم

اضحي دم الجفن فوق الخد منجمدا

فاسود ماجف هذا حكم كل دم

كاني مضرم نار الهوي ابدا

فقد علاني دخان النار في الضرم

اوصي النبي ذوي القربي ان اكتحلو

و غيرو اشيبكم تنفوا اذي الهرم

وفي الغروب تري الدنيا اذا هرمت

صارت خضيب الدجي مسود باللحم

جرت علي و خط الشيب عاتبه

و ما تلقت عتيبا من اذي الهرم

***

انا سابق الفضلين يوم رهان

سبقت الي العليا اهل زماني

بتلقيح عقل و اتساع روية

و تنقيح قول و اختراع معاني

***

و ايضاً له

كم غزال في حجال اليمن

مهجتي مرعي غزال اليمن

كم جمال فوقها مهدالمها

مت من قبل جمال اليمن

طلع اليوم علينا قمر

مغربي من جبال اليمن

كم عيون عودت صوم الهوي

عيدت قبل هلال اليمن

كبرت عيني علي الترك اذا

سجدت قبل جمال اليمن

يمن التركي شوم ابدا

انما اليمن لفال اليمن

***

نزلت بالري في خان اكابده

يدي الاقامه حتي اعتل عثماني

ما فيه شخص و لاسقص يوانسي

كتبت جلال الفضل او قبر عثماني

***

احتي لكنز الفضل اس معاني

خضر العلوم محمد السمعاني

فلك الفضايل شمس اوجات الغلي

نخل السهاب الفرد ذي اللمعان

مولي نحول العلم صدرالدين بل

سيف الهدي لقري به الجمعان

فوحتها حتما لفضل غرائب

وجبتها فصا لختم معاني

كالفص في صغر و عظم نفاسه

من معدن الياقوت خير معان

قد سل من ظلمات غيم دواته

ياقوته لعداد اكرم عان

اعجب يغم نير الياقوت لي

و الغم يدري الدر باللمعان

فطبيعة الياقوت توهين الوبا

و مزاجه تفريح كل معان

قد كنت اطعم فلذ كبدي فتنه

فلذا نصيحا و هو في الامعان

فاسقيه هراج مرتبه ولي

سقي كسقي الروض الامعان

فكانه يحيي بعد عقم دولتي

زمعت بسعي عناته الزمعان

اهدي لساني روضة انفاله

ولانف حاسده اذي الزمعان

لاعانه صرف الردي واعانه

رب الوري رعداً اجل معان

فله دعاني حين يصعد سحره

صروم روح القدس في الامعان

***

عنت الوجوه لمنصب السمعاني

و لكل وجه اصدق السم عاني

هو ثالث الغصن ثاني الشافعي

سحبان ابداع و قس معاني

عيان الهوا فآنسه الذي

كلماته كالروح انس معاني

قلبي لشمس الدين مرسع بلي

اسد السماء الشمس ابن معاني

ان قيل اي الصدر يعني في الوري

قلت الامامم المقتدي السمعاني

اني صدي من صوته فنحوله

ارضي اذالنقلان قد سمعاني

***

يا صفوة الرحمن شافع خلقه

اني اتيتك عبدرق عانيا

قد كنت مرتد افادر كني الهدي

فغدوت مرتديا بدينك ثانياً

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا