• خواجوی کرمانی

کمال الدین عبد العطا محمد بن علی کرمانی متخلص به خواجو به سال 679 قمری درکرمان دیده به جهان گشود خواجه حافظ شیرازی خود را شاگرد خواجو می داند چناچه خود گوید(دارد سخن حافظ طرز سخن خواجو)  وی به شیراز هم آمده وبا حافظ دیدار کرده است وی  در غزل پیرو شیخ اجل سعدی است خواجوی کرمانی به تقلید از نظامی خمسه ای در حدود بیست هزار بیت به نظم کشیده است خواجو به سال 753قمری سردر نقاب خاک کشید.

***

فی التوحید

ای غره ی ماه از اثر صنع تو غرّا

وی طره شب از دم لطف تو مطرا

طشت زر شمعی خور از اطلس چرخی

در تافته از امر تو بر قرطه ی خارا

نوک قلم صنع تو در مبدأ فطرت

انگیخته بر صفحه ی کن صورت اشیا

سجاده نشینان نه ایوان فلک را

حکم تو فروزنده قنادیل زوایا

از پیه بصر صنع تو بر کرده دو سر شمع

در خلوت این مردمک دیده ی بینا

پیرایه ی انوار تو بر لعبت دیده

و اوازه ی اسرار تو در شارع آوا

از ذات تو منشور بقا یافته توقیع

وز حکم تو سلطان فلک بستده امضا

تقدیر تو بر چار حد هفت حضیره

افراخته نه قبّه ی شش گوشه ی خضرا

ای صانع بی آلت وای مبدع بی فکر

وی قاهر بی کینه و ای قائم بی جا

هم رازق بی ریبی و هم خالف بی عیب

هم ظاهر پنهانی و هم باطن پیدا

مأمور تو از برگ سمن تا به سمندر

مصنوع تو از تحت ثری تا به ثریا

توحید تو خواند به سحر مرغ سحر خوان

تسبیح تو گوید به چمن بلبل گویا

از بندگیت یافته شاهان جهاندار

ایوان فلک ساو جناب فلک آسا

بودی که نبودیم و نباشد که نباشی

با مانئی از مانه و مستغنیی از ما

که تختگه مور کنی دست سلیمان

که نامزد مار کنی معجز موسی

در روضه ی فردوس نهی مسند ادریس

وز چشمه ی خورشید دهی شربت عیسی

پر مشعله ی رعد کنی منظره ی ابر

پر مشعله ی برق کنی عرصه ی صحرا

صنعت چو مفرّح کند از قرصه ی یاقوت

بیرون برد از طبع زمان علّت سودا

بی واسطه ی صیقل لطفت ننماید

نقش مه و مهر از فلک آینه سیما

گر یاد کند ز آتش قهر تو نماند

نم در دهن شور کف آورده ی دریا

بر قله ی کهسار زنی بیرق خورشید

بر پرده ی زنگارکشی پیکر جوزا

از عکس رخ لاله عذاران سپهری

چون منظر مینو کنی این چنبر مینا

جز ماشطه ی صنع تو کس حلقه نسازد

بر جبهه مه جعد سیاه شب یلدا

بی زیور ابداع تو در جلوه نیاید

مه روی فلک در تتق چرخی والا

بی نسخه ی حکم تو خیال است که یک گل

تحریر کند نامیه بر شقه ی دیبا

آن طشت زر نرگسی آیا که ز لطفت

خاتون چمن را چه خوش افتاد به بالا

صنع تو درین جوف گِل آلوده ی دلگیر

از آب روان تازه کند گلشن و احیا

بید طبری را کند از امر تو بلبل

وصف الف قامت ممدوده ی حمرا

از رایحه ی لطف تو ساید گل سوری

در صحن چمن لخلخه ی عنبر سارا

تا از دم جان پرور او زنده شود خاک

در کالبد باد دمی روح مسیحا

خواجو نسزد مدح و ثنا هیچ ملک را

الا ملک العرش تبارک و تعالی

***

فی نعت الرسول صلی الله علیه و آله

صل علی محمدٍ دُرّة تاج الاصطفا

صاحب جیش الاهتدا ناظم عقد الاتّقا

بلبل بوستان شرع اختر آسمان دین

کوکب دُرّی زمین درّی کوکب سما

تاج ده پیمبران باج ستان قیصران

کارگشای مرسلین راهنمای انبیا

سید اولین رسل مرسل آخرین زمان

صاحب هفتمین قران خواجه ی هشتمین سرا

هستی امر کن فکان مقصد حرف کاف و نون

برق رو براق ران خاکی عرش متّکا

شمع سراجه ی ابیت اختر برج لودنوت

تارک دنیی دنی مالک ملکت دنی

رخت به ورطه ی بلا تخت به ذروه ی علا

خانه به گوشه ی فنا دانه ی خوشه ی بقا

تازی شیر بی لقب مکّی هاشمی نسب

معتکف سرای وحی اُمّی اُمتی سرا

طیب طیب آستان طایر کعبه آشیان

گوهر کان لا مکان اختر برج کبریا

روضه ی آدم صفی آدم روضه ی رضا

صوفی صفّه ی صفا سر و حدیقه ی وفا

ز ابروی چون هلال او تافته نعل ماه نو

وز رخ مه مثال او یافته مشتری بها

مشتعل از جبین او شمع سراچه ی هدی

منتسم از نسیم او غنچه ی باغ اهتدا

خورده به آب روی او نوح درودگر قسم

کرده به خاک کوی او آدم خاکی التجا

منهدم از عروج او قبه ی قصر قیصران

منهزم از خروج از خسرو خطه ی خطا

ابطحئی که چون علم بر حرم وجود زد

از پی پای بوس او گشت نه آسمان دو تا

صومعه ئی که نیستش زمزمه ی درود ازو

هست چو دیر مؤبدان لایق نفت و بوریا

چون دُر اگر یتیم شد بود بهای او فزون

زانک خرد فزون نهد درّ یتیم را بها

منزویان شام بین از هوس ردای او

پیش رواق نیلگون بسته غشاوه ی عشا

برده چو زهره اشرف پاره ی عطف دامنش

بهر طراز آستین چرخ زمردّین قبا

ای زمضیق کن فکان سوی مکان لا مکان

رانده و باغ سدّره را دیده به دیده منتهی

روی تو قبله ی ملک کوی تو کعبه ی فلک

مختلف تو قد هلک معتقد تو قدنجا

صدر تو مصدر امان زخم تو مرهم روان

درد تو موجب دوا رنج تو علّت شفا

شاه نشان قدسیان تخت نشین شهر قدس

ای شه ملک اصطفا وی لقب تو مصطفی

آینه ی سپهر را مهر رخ تو صیقلی

دیده ی آفتاب را خاک در تو توتیا

رواح امین چو عرض کرد آب رخ تو بر رسل

در تک چاه آب شد یوسف مصری از حیا

شاه فلک چو بنگرد طلعت ماه پیکرت

ذرّه صفت دراوفتد بر سر بامت از هوا

ای شده آب زمزم از خاک در سرای تو

کعبه ز توست به اشرف مروه ز توست با صفا

عقل چو دید که آسمان پیش تو در رکوع شد

نزد قیام قامتت داد صلوة را صلا

دست عنایتی که ما مفتقریم و تنگدست

خوان شفاعتی که ما مشتهئیم و ناشتا

خواجو اگر نداشتی برگ بهار عشق تو

بلبل باغ طبع او هیچ نداشتی نوا

***

فی مدح الامیر الاعظم الشهریار المعظم والی السیف و القلم خسرو غازی المنصور مبارز الحق و الدین محمد زید عدله

چو رخ نمود بر ایوان این حدیقه ی مینا

ز زیر پرده ی کحلی عروس کلّه خضرا

چنان نمود که خاتون حجله خانه ی مشرق

به زیر مقنعه بنهفت طرّه ی شب یلدا

جهان مفرّح یاقوت کرد از آنک به حکمت

برون برد ز دماغ زمانه علّت سودا

قضا به شعبده بازی بر این بساط معلّق

نمود مهره مهر از درون حقه مینا

درفش شمعی خورشید پیکر شه مشرق

ز قلبگاه افق برکشیده سر به ثریا

پدید شد دگر از زیر چتر آینه منظر

کلاه گوشه سلطان چرخ آینه سیما

نهاده مه ز افق روی در منازل شرقی

چو زورقی که به ساحل فتد ز لجه ی دریا

تو گوئی از پی نزهتگه بتان سمن رخ

ز سبزه زار فلک بر دمیده لاله حمرا

درآمد از درم آن ماه آفتاب شمایل

مهی که مشتری مهر اوست زهره زهرا

زرنگ و بوی خط سبز و زلف غالیه رنگش

نسیم غالیه سا و زمانه غالیه آسا

هزار یوسف مصری اسیر چاه زنخدان

هزار عیسی مریم رهین لعل شکرخا

نهاده بر مه تابان ز مشک سوده سلاسل

کشیده بر گل سوری رقم ز عنبر سارا

چه گفت گفت که عیدست و روز جشن همایون

ز بهر تهنیت خسرو این قصیده بیارا

که ای سپهر جنابی که شاه قبّه مینا

کمر ز منطقه بندد به خدمت تو چو جوزا

ز خاک بارگهت رفته آب چشمه کوثر

ز طاق پیشگهت بسته کار گنبد اعلی

بروز بزم گدایت هزار قیصر و خاقان

بگاه رزم اسیرت هزار بهمن و دارا

همای رایتت افکنده سایه بر سر گردون

خقاب چارپرت کرده قصد عالم بالا

شدست ورد ثنای تو حرز ساکن و سایر

چنانک حرز دعای تو ورد جاهل و دانا

توئی مبارز دنیا و دین و رایت رایت

نهال گلشن دین و چراغ دیده دنیا

ز بیم آتش خشم تو کوه خاک نشین را

به خون لعل فرو شد قبای زرکش خارا

تو سر به چرخ بر افراز تا ز پای درآید

حسود بی سر و بی پا که باد بی سر و بی پا

چو خضر تیغ ترا آرزوی آب حیاتست

از آن حرام شد آب حیات بر تن اعدا

بروز معرکه خنجر کشان قلب سپاهت

به حمله گرد ز تن ها بر آورند به تنها

چو کوه کوب فلک جنبشت به پویه درآید

به نعل گرد برآرد ز زیر صخره ی صمّا

قبای قدر ترا آستر تمام نیاید

ز هفت اطلس گلریز آسمانی والا

کنند عقده گشایان بارگاه ضمیرت

ز روزنامه ی امروز حل مشکل فردا

به فهم و علم سلیمانی آن نئی که ندانی

ادای لحن چکاوک ربانک پرده ی عنقا

درون گلشن طبعم نگر که گلبن مدحت

نوازنند ز شاخش هزار بلبل گویا

به مدحت تو برد خازن صدیقه ی رضوان

عقود گوهر نظممِ ز بهر زیور حورا

عروس کلّه طبعم ز حجله چون بدرآید

هزار دل برباید به چین جعد سمن سا

توئی محمد و دانی که سامری به جهالت

برد فسانه ی گوساله پیش معجز موسی

اگرچه دم ز مسیحا زند به روح فزائی

کجا به منطق عیسی رسد ترنم ترسا

از آن به نزد تو اشعار بنده آب ندارد

که شعر او همه سحرست و خاطرت ید بیضا

بدان امید که در پای مرکب تو فشانند

دهم دو حقه لولو بدین دو هندوی لالا

رهی گرش تو ترّحم کنی غریب نباشد

اگرچه دست غریبان کجا رسد به تمنا

همیشه تا متوالی بود لیالی و ایام

همیشه تا متناسب بود جوارح و اعضا

مقیم روز و شبت عید باد و عید همایون

مدام سال و مهت عیش باد و عیش مهنّا

***

فی مدح السلطان الاعظم الخاقان الاعدل الاکرم سلطان سلاطین العالم علاء الدولة و الدین ابوسعید انار الله برهانه

زین سفینه دم زند من عندهُ علم الکتاب

کاب حیوان هست پیش بحر او از خجلت آب

گوئیا هر مطلعش برجیست پر خورشید و ماه

یا نه هر درجی ازو درجیست پر در خوشاب

بحر او بحر المحیط و بیت او بیت الحرام

باب او باب الجنان و فصل او فصل الخطاب

ز آسمان آمد کتاب و من بدین عالی کلام

بگذراندم ز آسمانش چون دعای مستجاب

گر فلک پیشش نماز آرد نباشد عیب از آنک

بیت معمورست هر بیتش ز روی انتساب

نی سفینه کشتی نوحست و آنکش حاصلست

فارغست از بر سر آبست عالم یا سراب

برده ناهید از برای ساعد کفّ الخصیب

بر سپهر از سرخی شنگرف اوراقش خضاب

هر طبق زو صفحه ئی پر قند و صحنی پر شکر

هر ورق زو جامه ئی گلبوی و جامی پر گلاب

لفظ شعری طلعتان شعر او در عین لطف

جعد زنگاری خطان حرف او در پیچ و تاب

نکته های (عذب) او معموره ی دلرا سواد

نقطه های حرف او سرچشمه جان را حباب

باغ بینش را خط ریحانی او خوش نظر

چرخ دانش را حروف صفحه های او شهاب

آفرینش را عقود گوهر نظمش و شاح

و آب حیوان را سواد خطه ی خطش زهاب

شاهدی خوشمنظر و شیرین حدیثی خوشحضور

لعبتی مشگین خط و سیمین بری عنبر نقاب

غمگسار عاشقان و مونس دلخستگان

دستگیر خاص و عام و دلپذیر شیخ و شاب

روضه ئی پر حور عین و چشمه ئی پر آب خضر

طبله ئی پر عود خام و نافه ئی پر مشک ناب

شخص دانش را روان و مغز معنی را خرد

مشرب دل از زلال و ساغر جان را شراب

معنی الفاظ او کردم سؤال از عقل گفت

روشنست این آفتابست آفتابست آفتاب

ای به صد روی از تو وهم و عقل را صد آبروی

وی به صد باب از تو علم و فضل را صد فتح باب

آب حیوان از تو یک قطره ست و گویندت سواد

لوح محفوظ از تو یک جزوست و خوانندت کتاب

اختری در روشنی اما مصون از ارتداد

و آسمانی در علو اما برون از انقلاب

گوهر شهوار بحرت هیچ می دانی که چیست

مدح سلطان جهان واله اعلم بالصواب

سایه ی یزدان علاء دین و دنیا بوسعید

خان کسری مرتبت خاقان اسکندر جناب

داور دوران بهادرخان جم خسرو نشان

درّ رأفت را صدف باران رحمت را سحاب

آنک پیش حزم و عزم او بود بی آبروی

خاک هنگام درنگ و باد هنگام شتاب

ساکنان سده ی درگاه او خیر الانام

حاسدن حضرت اعلی او شر الدواب

باغ جنت را بساط مجلسش قایم مقام

شاه گردون را فروغ خاطرش نایب مناب

بر سپهر تاجداری عدل او صاحبقران

در جهان سرفرازی تیغ او مالکرقاب

ای شهنشاهی که در ایام عدل شاهیت

نیست جز در حلقه ی مرغول خوبان اضطراب

پیش تیغ انتقامش دشمن دجال طبع

گردم از عیسی زند چون خربماند در خلاب

خسرو مشرق چو زد زرین علم بر تیغ کوه

آسمان این خنجر تضمین بر آورد از قراب

کافتاب از جام جودش جرعه ئی خوردست از آن

بر در و دیوار می افتد جو مستان خراب

ای ابد را آستین کسوت عمرت طراز

وی ازل را آستان درگه حُکمت مآب

اطلس پیروزه ی گلریز والای فلک

پیش ماه رایتت همچون قصب بر ماهتاب

پهلوی گاو زمین از نعل شبرنگت ستوه

گُرده شیر سپهر از آتش تیغت کباب

بر فلک رأی قضا حُکمت چو راند احتساب

زهره ی بربط نواز از چنگ بندازد رباب

تا عمود صبح صادق را خطر نبود زکوه

تا طناب مهر تابان را خلل نبود زتاب

سایبان بر چرخ زن تا خیمه قدر ترا

صبح می سازد عمود و مهر می تابد طناب

دستگیرت باد لطف ایزدی همچون عنان

پای بوست باد چرخ چنبری همچون رکاب

***

فی مدح المرتضی الاعظم عضد الدنیا و الدین ابوعلی

قم اللیل یا صاحبی بالرکایب

و قطع لاجلی الفلا و السباسب

الی دار سلمی و بلغ سلامی

بدان گلعذار مسلسل ذوایب

ز مأوای مألوف دورم ولیکن

روانم به سوی مآبست آرب

چو شمعم ز سوز دل و آب دیده

رسیده به لب جان و الجسم ذائب

فجب بالمطیآت طول البراری

و دثر کساء الدجی و الغیاهب

بوادی جواشیران رحت فاصعد

علی ربوة کالنجوم الثواقب

نظر کن به سوی خیام غوانی

گذر کن به کوی عظام صواحب

زیار و دیارم خبر ده که هستم

اسیر غم و العمر ذاهب

خوشا روزگاری و فرخنده روزی

که بودیم با اصدقا و اقارب

انیس صباح مسلسل عذایر

جلیس ملاح مهلل حواجب

حریف ندیمان شیرین شمایل

ندیم حریفان سیمین غباغب

مقاصد مهّیا و عشرت مقارن

مباغی مهیا و دولت مقارب

گهی با غزلخوان غزالان مناظر

گهی با خرامان تذروان ملاعب

درین تیره شب کز دیار احبا

محامل روان گشت و الدمع ساکب

چو آوازه ی کوس رحلت برآمد

سر آمد شب وصل و الفصل واجب

شده عقل را خسرو عشق حاکم

شده صبر را لشکر هجر نایب

به ناکام رفتم برون از مجالس

به ناچار کردم وداع مطارب

رکبنا هجان المطایا وبتنا

علی معهد بالکبا کالنوادب

بکه پیکران برنهاده عماری

زباد صبا دست برده رکایب

مهاری به پی در کشیده براری

خروش جرس برکشیده نجایب

حواری چو ماه و مراحل منازل

عماری چو شمس و نجایب سحایب

رفیقان برفتند و من بازماندم

دل خسته مشعوف و الشوق غالب

نجیب من از پی چمان در بوادی

روان گشته سیل سرشک از جوانب

صحابی سروا بالمهاری و باتوا

با علی ویرت اُمّ الکواعب

دلم رفته با ساکنان هوادج

روانم مقیم مقام مصایب

شبی مظلم و برق رخشنده بارق

هوا عابس وابر گرینده قاطب

همه شب مرا غول پتیاره مونس

همه ره مرا دیو رهزن مصاحب

چو حیات پیچان طرق و ز مهابت

مرا موی بر تن چو نیش عقارب

شده زهره مستور و در پرده مخفی

نهان ماه در خانه و ز دیده غائب

فلک تند و کیوان و برجیس آفل

جهان تیره و تیر و بهرام غارب

چو شب منقضی گشت و الصبح ضاحک

هوا منجلی گشت و النجم ثاقب

حَمام از قلل بر در بامٍ نایح

غراب از طلل در دم صبح ناعب

رسیدم به فرخنده حیی و گفتم

که آیا بهشتت یا بزم صاحب

اسمش الضحی ام خدود الکواعب

ابدر الدجی ام وجوه الحبایب

چه کاخست از وی شواهد مشاهد

چه باغست در وی کواعب لواعب

سمن برک رویان چمان در مشارع

تدزوان خرامان بگرد مشارب

زوا هر تبسم کنان در حدایق

لواعب تجسم کنان در ملاعب

ز طرف براقع درخشان دورخ شان

چو در دیر هر قل قنادیل راهب

چو هایل هیون سوی آن عرصه راندم

به گوشم رسید از مراحل مراحب

چو دیدم نگاری بدان حسن و منظر

مصور نگردیده از طین لازب

لب لعل برچشمه خضر طاعن

سر زلف در روضه خلد لاعب

دو گوینده جاندار و جادوش قُرجی

دو سر حلقه چاوش و ابروش حاجب

به کردار پر حواصل سواعد

بمانند شهپّر طوطی شوارب

خط سبز بر مرکب حسن دایر

عقیقین لب از مشرب روح شارب

ز انوار رویش مغارب مشارق

ز ظلمات مویش مشارق مغارب

مرا گفت شاد آمدی خیرِ مقدم

چو مهمان مائی توقف و قارب

فرود آی و خوش باش و یکدم بر آسای

مشو خسته ی نوک تیر نوائب

جهان مهره دزدست و العمر خائن

فلک شیشه بازست و الدهر خالب

چو جان مست شد تن چه صاحی چه سکران

چو تن خاک شد دل چه فاسق چه نائب

چو ارواح گشتند با هم مقارن

وجود هیولی چه باعد چه قارب

حصول المنی به اقتحام الاذایا

و نیل العلی به التزام المتاعب

بباید گذشت از فلک تا از آن پس

رسی در جناب جهان مواهب

کثیر العطایا مجیر البرایا

سری السرا یا جمیل الضرایب

سکندر جناب احمد خضر دانش

فریدون رکاب آصف جم مراتب

شهنشاه ملک سیادت عضد آن

که باشد به عبدیتش چرخ راغب

ملک اعتباری فلک در حمایت

فلک اقتداری ملک در کواکب

بگاه سخا همچو حاتم مبذر

بروز وغا همچو رستم محارب

ضمیرش مهب ریاح فضایل

جنابش محط رجال مآرب

ز قید عبودیتش سر کشیدن

من اختار و یطرد کجرب الاکالب

زهی کان یساری که این لوک سرکش

بساط جلالت کشد بر مناکت

فلک را جناب تو اعلی المواقف

ملک را رضای تو اقصی المطالب

جیوش ترا هفت طارم معسکر

خیام ترا هشت گلشن مضارب

جنود ترا در میادین خضرا

ثوابت مسامیر نعل مراکب

ملایک بر ایوان قدر تو حارس

عطارد به دیوان امر تو نایب

جناب ترا آسمان در تواضع

سپاه ترا اختران در جنایب

نه افلاک یا احتشامت مساوی

نه کونین با اصطناعت مناسب

سپهر احترام ترا در جنیبت

کواکب جلال ترا در مواکب

بقای تو مسئول و ایام سائل

مراد تو مطلوب و اجرام طالب

گرازان گریزان ز سمّ سمندت

چو در بیشه از چنگ ضیغم ثعالب

به وقتی که سازند خنجر گزاران

نیام صوارم ز صلب و ترایب

مکاتیب حرب از حواشی حربه

بخوانند سر دفتران کتایب

گوان را ز سهم آب گردد مفاصل

سران را ز خون لعل گردد عصایب

امل را شود ضرب تیغ تو قامع

اجل را شود نوک کلک تو جاذب

بگیری هوا همچو عنقای گردون

زمان در جناح و زمین در مخالب

چو جمشید برادهم باد فارس

چو خورشید بر ابلق چرخ راکب

الا تا برین منبر هفت پایه

بود تیر فصّال و برجیس خاطب

عروس بقا بادت اندر حباله

قضا عاقد و ذات پاک تو خاطب

و لا زلت فی الدهر قرناً جلیلا

مصوناً عن الشر من کل جانب

***

قطعة أرسلها المرتضی العظم امیر احمد ابن المرتضی الاصفهانی الی صاحب الکتاب

افضل عالم کمال داد و دین

ای بر اقلیم هنر مالکرقاب

هم ضمیرت عقل را نعم النصیر

هم جنابت فضل را حسن المآب

هر زمان از شرم لفظ عذب تو

بر قرار اصل گردد گوهر آب

شعر جزوی دان کز آن طبع لطیف

کلّی قانون علمست انتخاب

گرچه تا غایت بنیل بندگیت

بنده مستسعد نشد در هیچ باب

صد یک از اوصاف آن ذات شریف

استماعی کرده بود از شیخ وشاب

نیز از اشعار لطیف دلکشت

چند بیتی خوانده بود اندر کتاب

تا به سوی اصفهان دادی عنان

نصرة و اقبال و دولت در رکاب

از وصول مقدم میمون تو

شد سر آب آن کجا بودی سراب

چون شنیدم برمیان بستم کمر

از برای عزم آن عالیجناب

لیکن آن دولت میسر چون نشد

آمدم با طالع بد در عتاب

من ز جان خایب تو غایب از رهی

راست آمد معنی من غاب خاب

آری آری آفتاب از دیده ها

هم زنور خویش باشد در حجاب

اول این خدمت فرستادم که نیست

بی وسیلت شاه را دیدن صواب

زیره چون من کس سوی کرمان نبرد

هیچ عاقل کرده است این ارتکاب

ذرّه را گر خودنمائی می کند

شرم بادا با وجود آفتاب

***

فاجابه علیه الرحمة و الغفران بهذه القصیده

برگذشت از آسمان من کل باب

آستان سید عالیجناب

یحیی موسی کف عیسی نفس

شیث آدم خلقت نوح انتساب

خضر اسکندر در ادریس رای

صالح یوسف رخ یعقوب آب

نامدار نامجوی نامور

کامگار کامران کامیاب

جعفر ثالث پناه خاص و عام

احمد ثانی ملاذ شیخ و شاب

عقل مستظهر برای صایبش

همچو بوالقاسم به فتح بوتراب

ساکنان درگهش خیر الانام

حاسدان حضرتش شرالدواب

جود او ارزاق را نعم الکفیل

کوی او افاق را حسن المآب

بر سپهر مکرمت صاحبقران

در جهان منقبت مالکرقاب

اختر اقبال او بی ارتداد

و آسمان قدر او بی انقلاب

ز آرزوی خاک بوسش ورد چرخ

دایماً یا لیتنی کنت تراب

نیر اعظم زنور خاطرش

مقتبس چون جرم ماه از آفتاب

ز آسمان آمد سخن واو ز آسمان

بگذرانده چون دعاوی مستجاب

هر که او چون خواب در چشم آیدش

چشم بختش خواب را بیند به خواب

حرز بازوی ملک دانی که چیست

شعرا و الله اعلم بالصواب

از طریق تربیت ارسال کرد

سوی من نظمی چو لؤلوی خوشاب

شاهدی خوش منظری شیرین کلام

لعبتی مشگین خطی عنبر نقاب

خط سبزش طبله ئی پر عود خام

چین زلفش نافه ئی پر مشک ناب

معنی او شمع صورت را فروغ

صورت او جام معنی را شراب

آب حیوان قطره ئی از آن سواد

لوح محفوظ آیتی از آن کتاب

نکته هایش مشرب دل را زلال

نقطه هایش چشمه ی جان را حباب

از لطافت رانده خون از چشم می

وز روانی برده آب از روی آب

مصر حکمت را بیاض او سواد

نیل فطنت را سواد او زهاب

من کیم کو ملتفت گردد به من

کی کند سیمرغ بازی با ذباب

بکر فکرش چون بر اندازد تتق

فکر بکرم رخ بپوشد در حجاب

افکند جعد عروس طبع او

در دل شوریده ی من پیچ و تاب

من چو پیش لفظ او جان داده ام

کی توانم گفت شعرش را جواب

دعد نتواند که بگشاید زبان

چون بر افتد پرده از روی رباب

بادی یک ساعت ز سال عمر او

از ازل تا آخر یوم الحساب

***

فی مدح الصاحب المعظم شمس الدین محمود الهرموزی

چون رخت کس ماه در زیور نیافت

چون لبت کس لعل پر شکر نیافت

دل چو چشمت نرگس جادو ندید

جان چو قدّت سرو سیمین بر نیافت

چون تو صورت خامه ی مانی نکرد

چون تو لعبت خانه ی آذر نیافت

عقل عمری جست چون خطت به عمر

سبزه زاری بر لب کوثر نیافت

باغبان حسن چون زلف و قدت

سنبل تر بر سر عرعر نیافت

ساقی هجران تو چون چشم من

ساغری پر باده ی احمر نیافت

از تر و خشک جهان عشقت مرا

جز لب خشک و دو چشم تر نیافت

چون دل من در سر زلفت خرد

مومنی در خانه کافر نیافت

از غم عشقت دل من ملجائی

جز جناب خواجه ی کشور نیافت

شمس دین محمود آنکو آسمان

در سرابستان قدرش در نیافت

حون کفش دری فلک در خور ندید

چون دلش بحری جهان در بر نیافت

مملکت را کدخدائی مثل او

انس و جان در جمله بحر و بر نیافت

ای مسیحائی که چون خصمت فلک

در خور دجّال محنت خر نیافت

سرور انرا بر سریر مملکت

به ز خاک پای تو افسر نیافت

هفت گردون در محیط شش جهت

مثل تو یکدانه ی گوهر نیافت

کاغذی جست از پی مدح تو تیر

مشتری جز روی خود در خور نیافت

بی حروف مدح ذات پاک تو

نه فلک یک صفحه دفتر نیافت

اندر آن ظلمت که کلکت آب خورد

خضر ره گم کرد و اسکندر نیافت

دشمنت نقشی نزد کز طاس چرخ

کار خود چون مهره در ششدر نیافت

سر فرازا دست داعی گیر از آنک

آستانت همچو او چاکر نیافت

بی عقود گوهر نظمش سپهر

بر عروسان سخن زیور نیافت

تا نگویند انس و جان کاندر جهان

هیچکس در کان زر گوهر نیافت

تا نگویند انس و جان کاندر جهان

هیچکس در کان زر گوهر نیافت

جوهر ذات تو باقی باد از آنک

بر درت نگذشت کس تا زر نیافت

***

فی مدح الامیر الاعظم الاعدل الاکرم الشهریار المعظم خسرو الغازی مبارز الحق و الدنیا و الدین محمد زید عدله فی طرح الالف

ترکی که بر قمر ز شبس طوق عنبریست

در حسن برگزیده ی نه چرخ چنبریست

کویش حریم جنت و بویش نسیم خلد

مویش بنفشه ی تر و رویش گل طریست

هر چند نیست یکسر مویش ز مهر بهر

صد چون منش ز مهر بهر موی منتریست

چشمش بغمزه گرچه بسی خون بریخت لیک

لعلش بعذر معترف از روح پروریست

دلبر پری رخست و من خسته شیشه دل

وین طرفه سنگ شیشه شکن در کف پریست

لعل لبش بخون دلم میل میکند

زین روی رنگ چهره ی زردم مزعفریست

پندم دهند خلق که عشقش ز سر بنه

هر سر که مهر دوست درونیست سرسریست

من دست بر دلم ز غم و دل چو من دو دست

بر سر همی زند که چه جور و ستمگریست

خونم بخورد و روی بپیچید و چشم زد

کاین شیوه نیز کرده ی زلفین عنبریست

من چون برم ز دوست گله پیش غیر دوست

چون پیشه ی دو چشم خوش دوست دلیریست

گر دل ببرد شکر که چون مملکت سرم

در زیر ظل دولت خورشید سروریست

قطب ملوک کهف بشر کز علو قدر

صدرش صلیب کنگره قصر مشتریست

خسرو محمد بن مظفر خدیو عهد

میری که صیت معدلتش صیت قیصریست

بر فرش و سطح صفه جنت و شش مقیم

صوت و سر و دو نصرت و کوس مظفریست

سدّی که در کشید بگرد زمین ز عدل

در دفع فتنه خجلت سدّ سکندریست

سهمش بیک طپانچه که بر گوش صخره زده

عمری مطّولست که در زحمت کریست

در دهر چون بهشت برین شد بدولتش

هر موضعی که متصل خشکی و تریست

بهر طمع که بوسه دهد سدّه درش

روی فلک چو پرده ی زربفت ششتریست

تدبیر صیت معدلتش در بسیط ملک

مشهورتر ز دمدمه ی عدل عمرّیست

قصر فلک بمرتبه در جنب حضرتش

چون بر محک مس سیه و زّر جعفریست

دیشب خرد به بنده نظر کرد و گفت خیز

مخّ سخن بگوی که وقت سخنوریست

دری ز نظم بر طبق عرض نه کنون

در حضرتی که برج درش درج گوهریست

هر کس سخن دهند بدین نوع نظم لیک

نی سحر همچو معجز و قول پیمبریست

گر نیست صدر منصب و حرمت مشو غمی

بی حرمتی کشیدن مردم ز بی زریست

هر چند شرع نیست ولیکن ز روی عقل

در حبس چرخ بودن عیسی ز بی خریست

ور سوی تو بچشم ترّحم نظر کند

خضری که در کف کرمش جود حیدریست

قدرش رفیع و ملک رهین و فلک رهی

بختش بلند و دولت کلیش بر سریست

عمرش قرین دولت و طبعش ندیم لطف

نفسش ز شرک مفرد و خلقش ز بد بریست

***

فی مدح الشهریار الاعظم جلال الدولة و الدین

ای جناب تو چرخ را منهاج

وی رکاب تو عرش را معراج

شاه اعظم جلال دولت و دین

ای فلک را سُم سمند تو تاج

حرم کعبه ی جلال ترا

اختران از طوایف حجاج

نعل شبرنک سر کشت ز شرف

قیصر قصر سیمگونرا تاج

هندوی تیغ آتش افشانرا

داده آب از مفاصل اوداج

خازنان خز این کان را

کرده طبع حوادث استخراج

نام دستت شنیده و ز سر شور

کف بر آورده قلزم مواج

ابر با بخشش تو دریا را

برده آب از تلاطم امواج

چرخ با موکب تو انجم را

بسته ره بر تزاحم افواج

با مبانی سدّه ات گردون

در حیا از مدارج ابراج

وجه بامت منال قیصر و خان

خرج شامت خراج خُلخ و جاج

نزد جود تو خون بحر سبیل

پیش دست تو مال کان تاراج

ما در فتنه را بدور تو چرج

کرده قطع تناسل و انتاج

پرتو رای عالم آرایت

مشعل افروز کوکب و هاج

بنهاد تو مملکت مشعوف

بحفاظ تو معدلت محتاج

مدحتت هفت جلد گردون را

مندرج در مطاوی ادراج

در قضایا مدبران قضا

کرده با رای صایبت کنکاج

دل وافیت شرع را مشرع

کف کافیت جود را منهاج

پیش عزم تو مُسرع گردون

متمکین بعلت افلاج

نام دشمن بر تو نتوان برد

که برد نام برد با دیباج

روشنست این که نزد اهل خرد

فرق باشد میان سرج و سراج

گر نه مدحت کند سپهر به تیغ

شمس را از جهان کند از عاج

ور نه پیکت بود زمانه به تیر

ماه را از فلک کند اخراج

تخت را در زمان تست شکوه

تاج را در زمان تست رواج

چرخ و انجم ز بهر نرد تو گشت

تخته آبنوس و مهره عاج

چون زحل عدل شامل تو بدید

از سر جدی برگرفت نتاج

دیده ی باز شد بمعدلتت

خوابگاه کبو بر دُراج

صورتی بی ارادتت نشود

متصور ز نطفه ی و امشاج

ور مخصص شود بتربیتت

بشکند نرخ لعل کانی زاج

چون تو در جنگ چنگ بگشای

نکند با تو شیر چرخ لجاج

بسر نیزه تار تار کنی

چرخ اطلس چو رشته نساج

انتقامت چو شست بگشاید

قلب مریخ را کند آماج

لمعه ی خنجر تو نقش سواد

ببرد از حواشی شب داج

برباید خدنک خونریزت

چین ز ابروی خسرو طغماج

بزداید حسام سر تیزت

زنک از آئینه دل مهراج

اهتمام تو چون شود راعی

بره از شیر بیشه گیرد باج

ور بود التفات خاطر تو

شاه انجم دهد بذرّه خراج

استعانت که جوید از اختر

عدل کسری که یابد از حجاج

من که سوء المزاج فطرت را

نکنم جز بمدحت تو علاج

چون ببحر تبحر آرم روی

برود آب اعشی و حجّاج

آتش خاطرم برآرد دود

از روان فرزدق و زجاج

عقل کافی کند نجات و شفا

از اصول کلام استنتاج

لیک هر شب ز بار محنت روز

خیزران گرددم قد چون ساج

اخترانم بتیغ بسی مهری

چون شفق غرق خون کنند دواج

کرم خاطرت مگر بطلا

انحراف غمم برد ز مزاج

تا نگویند پیش عذب و فرات

در عذوبت حدیث ملح و اجاج

باد چشم حسود درگاهت

از حسد رشک چشمه ی سجّاج

***

فی مدح الصاحب الاعظم منشی الممالک خواجه زین الدین علی

صبح چو سر بر زد از دریچه ابراج

شاه زمرّد سریر آینه گونه تاج

بال فرو کوفت مرغ مشرق و بنهاد

در قفس آبنوس بیضه ئی از عاج

از درم آن سرو ماه چهره در آمد

راست چو صبحی که بر دمد ز شب داج

گفتمش ای لعبتی که مثل تو صورت

کی متصور شود ز نطفه و امشاج

چند بود در فراق طلعت خوبت

چشمه ی چشمم بسان چشمه سجّاج

خون دلم نرگس تو خورده بدستان

خانه صبرم غم تو داده بتاراج

روز و شب از شبروان خیل خیالت

در دل و چشمم نزول ساخته افواج

مرغ وصال تو و نشیمن عشّاق

طبله ی گوهر فروش و کلبه حلاج

هست تو گوئی بساط خار مغیلان

در شب هجرم دواج اطلس و دیباج

گفت من و آرزوی وصل تو هیهات

نور نگیرد سراج از آلت سراج

گرچه که مشاطگان بشانه طرازند

زلف عروسان ولی نه شانه نساج

منکه بخوبی شبه ممالک حسنم

بنده ی دستور عصر بودمی ایکاج

مفخر افاق زین دین که فلک راست

قبّه قدرش ورای ذروه ابراج

با حرکات برید سرعت عزمش

مسرع گردون علیل علت افلاج

ای خرد از کنه کبریای تو قاصر

همچو براق از عروج صاحب معراج

وی ز سریر در تو گلشن دولت

چون چمن از بانک کبک و نغمه درّاج

پرتو رای تو بر مدارج گردون

شعله فروزنده ی مشاغل وهاج

کرده طواف در تو انجم و ارکان

همچو بگرد حرم قوافل حجاج

ابر سخای تو در تقاطر اموال

بحر نوال تو در تلاطم امواج

داده ترا با وجود لمعه ی رایت

خسرو انجم خراج و شمع فلک باج

شرح جلال ترا چه حاجت تقریر

تیر فلک را چه احتیاج بآماج

موجب حکم ترا مطاوع و منقاد

از در کشمیر تا نواحی طمغاج

قافله فضل و کاروان سخاع را

کلک و کف کافی تو منهی و منهاج

حکم قضا در جهان نفاذ نیابد

تا نکند با نفوذ امر تو کنگاج

زانک چو تأثیر آفتاب نباشد

سنگ بتدویر آسمان نشود زاج

گاه سخا با وجود جود تو مبذول

ملک جهان و جهان بجود تو محتاج

هر سر مویم بورد مدح تو ناطق

چون بانا الحق حواس و عنصر حلاج

تا بود آیا و امّهات جهانرا

خاصیت ازدواج و نسبت ازواج

وز سبب امتزاج قائل و فاعل

حاصل تکوین بود تناسل و انتاج

باد ز قاطع بری عطیه ی عمرت

تا بود از کدخدا رونق هیلاج

***

فی مدح صاحب الاعظم ناصر الدولة و الدین علی

چون لعل آفتاب بر آمد زکان چرخ

بفروخت شمع مشرقی از شمعدان چرخ

شهباز آتشین پر خور چون هوا گرفت

پرواز کرد زاغ شب از آشیان چرخ

دلو زحل فرو شده بود آن نفس بچاه

کز خیط شمس تافته شد ریسمان چرخ

بشکفت سبزه زار سپهری چو شد روان

از تیغ کوه چشمه آتش فشان چرخ

بازار چرخ گرم شد از قرص مهر از آنک

پر گرد کرد صبح مشرق دکان چرخ

تا صبح مهره باز چه بر خواند و بر دمید

کامد پدید آتش از آب روان چرخ

گوئی که بود مهره عالم فروز مهر

گوئی ز لعل بر کُله سایبان چرخ

تا تیز گشت تیغ زر اندود آفتاب

صبح جهانگشای زدش بر فسان چرخ

سر پوش لاژوردی گلریز بر گرفت

باورچی قضا ز سر طشت خوان چرخ

یکسو فکند ماشطه ی روز دلفروز

زلف سیاه شب ز رخ دلستان چرخ

چون صبح از جگر نفس سرد بر کشید

دردم بر آمد از دل پر دود جان چرخ

این طشت زرنگر که بزر رشته دوختند

بر شقّه زمردی پرنیان چرخ

بر چرخ لرزه می کند از مهر آفتاب

یارب چراست مهر چنین مهربان چرخ

دیو سپید بود سپیده که خون براند

زو شاه نیمروز بمازندران چرخ

با زال زر که بود چو سیمرغ مغربی

آمد پرید باز ز زابلستان چرخ

چون ملک جم مسخّر ضحاک صبح گشت

پیدا شد از افق علم کاویان چرخ

آن دم که برکشید درفشان درفش را

سلطان یکسواره زرّین سنان چرخ

در پای اسب آصف جمشید فر فتاد

از قصر شش دریچه ی نه نردبان چرخ

کهف زمانه ناصر دین کز نهیب او

گیرد کناره شاه سپهر از میان چرخ

عنقای قاف مرتبه آن کاشیان نهند

بر پیش طاق پیشگهش کر کسان چرخ

حل گردد از فروغ دلش مشکلات دهر

پیدا شود ز پرتو رایش نهان چرخ

هرگه که رای باشدش این زرده خنک را

بیرون کشد بیک نفس از زیر ران چرخ

ای آنکه شد خریطه کش طفل خاطرت

پیر بلند مرتبه ی خرده دان چرخ

برجیس اگر عتاب تو بروی کشد کمان

بیرون جهد ز سهم چو تیر از کمان چرخ

از فضله عطای کفت زرّ مغربی

هر صبحدم زبانه بر آرد ز کان چرخ

تا شد زمین بارگهت چرخ آسمان

شد آستان مرتفعت آسمان چرخ

این روشنست کایت و المشس مُنزلست

از پرتو ضمیر منیرت بشان چرخ

از مهر رای روشن تست آنکه صبحدم

آتش زبانه میزند اندر دهان چرخ

رای جهان فروز تو شد همرکاب مهر

صیت جهان نورد تو شد همعنان چرخ

قلب دوازده رخ ابراج بر درید

روئین تن سنان تو در هفتخوان چرخ

بستند در مبادی فطرت ز منطقه

از بهر خدمت تو کمر بر میان چرخ

از رهزنان دور چه اندیشه چرخ را

چون حفظ تست بدرقه ی کاروان چرخ

بشکن اگر مقابله با حضرتت کند

دندانهای خسرو صاحبقران چرخ

بهرام را به تیر در افکن ز چرخ از آنک

دعوی کند که هست جهان پهلوان چرخ

چون زین کنی سمند ز چنبر برون جهد

از گرز گاوسار تو شیر ژیان چرخ

گر بر فلک کشی چو شه نیمروز تیغ

در لرزه اوفتد ز نهیب استخوان چرخ

شبرنک را ز خرمن مه چون دهی قضیم

سازد قضاش آخری از کهکشان چرخ

گر رای پرده دار تو نبود بهیچ روی

خورشید پای در ننهد ز آستان چرخ

تیغ تو گشت خضر لب چشمه حیات

رای تو شد برهمن هندوستان چرخ

بر چرخ اگر کمان کشی از سهم تیر تو

ای بس که بر هوا رود آندم فغان چرخ

در مدحتت که شعر بشعری رسانده ام

ور نکته ئی از آن برود بر زبان چرخ

خلوت نشین چرخ که قطبش لقب نهند

از ذوق آن بچرخ درآید بسان چرخ

ور زهره بر رباب زند قاضی سپهر

از وجد بر هوا فکند طیلسان چرخ

تا از قمر که گوهر شب تاب عالمست

بر تیغ که بیضه نهد ماکیان چرخ

وین سرخ گل که می دمد از بوستان شرق

ایمن بود ز جنبش باد خزان چرخ

بادا جریم حضرتت از فرط کبریا

برتر ز هفت منظره ی دلنشان چرخ

ملکت فزون ز شش جهة خطه وجود

قدرت برون ز نه چمن بوستان چرخ

***

فی صفة الکواکب

اینان که برین گوشه بامند چه نامند

تا چند برین طارم فیروزه خرامند

گر شعله فروزان جهانند چه قومند

ور مشعله داران سپهرند چه نامند

در آینه وهم نیاید که چه نقشند

هر چند مقیم فلک آینه فامند

گر اهل مقامند بگو بر چه مقیمند

ور زانک مقیمند بگو در چه مقامند

پرگار صفت دایره نقطه خاکند

یا نقطه ی این دایره سبز خیامند

گر مخترع وهم و خیالند چه چیزند

ور قابل ادراک ضمیرند کدامند

در عین علوّند مگر آتش محضند

یا آب حیاتند که در عین ظلامند

گر داخل طبعند چرا خارج حسّند

ور جوهر عقلند چرا منظر عامند

ظاهر بچه گردند گر از بهر ظهورند

قایم بچه چیزند گر از بهر قیامند

زین گونه چه مرغند که در گلشن افلاک

با جلوه ی طاوس همه کبک خرامند

هر شب بگه شام برین بام برآیند

یا جمله شب و روز برین گوشه ی بامند

آیا چه پرستند درین دیر کهن سال

مأموم کدامند و کدامند کامامند

چندین حرکت چیست مگر جوهر طبعند

و آنها که نجنبند مپندار که رامند

نقشی نه مصور بتصاویر طبایع

جسمی نه مرکب بتراکیب عظامند

بیرون ز حواسند نه محروس اُناسند

فیاض عقولند نه فایض چو غمامند

در عین خیالند و تو گوئی که خیالند

وین نیز خیالست که امثال انامند

سرمایه ی شادی و غم و دولت و محنت

دارنده ی حرمان و بر آرنده ی کامند

از بهر مصالح همه در نطم وجودند

در ضبط ممالک همه از بهر نظامند

نی شارب و مشروب نه گویای حدیثند

نی آکل و مأکول نه محتاج طعامند

گاهی ز شرف تاج نه فرق خواصند

گاهی بعلّو باج ده قدر عوامند

بی نوک قلم چهره گشاینده ی طبعند

نی همچو بشر در خور تهدید و ملامند

هر یک خبر از خویش ندارند که هستند

از ساغر فطرت همه تامست مدامند

هر چند که سلطان اقالیم سپهرند

مأمور ملاذامم و فخر کرامند

خواجو چکند گر نشود بنده ی فرمان

آنرا که فلک چاکر و سیاره غلامند

***

فی شکوی الزمان و أهله

تا چه دیوند که خاتم ز سلیمان طلبند

یا چه گبرند که آزار مسلمان طلبند

خلق دیوانه و از محنت دیوان در بند

وین عجبتر که ز دیوان زر دیوان طلبند

آسیائی که فتادست و ندارد آبی

دخل آن جمله بچوب از بن دندان طلبند

هر کجا سوخته ئی بی سر و سامان یابند

وجه سیم سره زان بی سر و سامان طلبند

خون رُهبان که شود کشته ز رهبان خواهند

راه رهبان که بود مرده ز رُهبان طلبند

بستان از سر میدان سر مردان جویند

بخدنک از بن پیکان سر نیکان طلبند

همچو دو نان بدو نان صاحب بیسیمانند

وجه یک نان نه و ایشان بسنان نان طلبند

خوک شکلند و حدیث از خر عیسی رانند

دیو طبعند و همه ملک سلیمان طلبند

تا در آفاق زنند آتش بیداد به تیغ

آتش از چشمه ی خورشید درخشان طلبند

در چنین فصل که بی برگ بود شاخ درخت

از درختان چمن برگ زمستان طلبند

این زمان مایه ی دریاچه بود کاین جویند

پس از این حاصلی از کان چه بود کان طلبند

سکه ئی زان زر امروز که دیدست درست

کاین جماعت بچنین حیله و دستان طلبند

قیمت دل نشناسند و زهر قصابی

دل پر خون و جگر پاره ی بریان طلبند

هر دکانی که بیابند دو کان پندارند

وز هران خانه که بینند زر خان طلبند

همچو شیطان همه در غارت ایمان کوشند

لیک این مان بترست از همه کایمان طلبند

دیت خون نریمان ز کریمان خواهند

حاصل ملکت ساسان ز خراسان طلبند

آن سیاوش که قتلش بجوانی کردند

خونش از طایفه امروز ز پیران طلبند

تاختن بر سر بیژن ز پی زال برند

وانگه از زال زرسام نریمان طلبند

خبر یوسف گمگشته ز گرگان پرسند

صبر ایوب بلا دیده ز کرمان طلبند

تا کلاه از سر سلطان فلک بربایند

هر زمان راه برین بر شده ایوان طلبند

از پی آنک نتاج بره و بز گیرند

کاخ بهرام و ره خانه ی کیوان طلبند

دخل هر ماهه ی انجم ز طبایع خواهند

خرج هر روزه ی اجرام زارکان طلبند

شهر و ایشان بمثل چون خر و ویران و بغضب

هر یکی گنجی ازین منزل ویران طلبند

مردم گرسنه دلتنک شد از بی نان

گرده خور بزر از گنبد گردان طلبند

خواجگان روی بخواجو نتوانند نمود

مگر آن دم که ز لطفش در و مرجان طلبند

***

فی مدح الامیر الاعظم الاعدل الاکرم الشهریار المعظم الغازی المنصور مبارز الحق و الدین محمد المظفر خلد ملکه

چو عنقای خورشید را پر بلرزد

سر زال زرّینه افسر بلرزد

گل سرخ ازین سبز گلشن برآید

می مهر در ساغر زر بلرزد

ز شوق لب لعل آتش عذاران

دل آتش افروز ساغر بلرزد

چو زرین رسن را بچنبر در آرند

دل چرخ پیروزه چنبر بلرزد

شه سیمگون تخت زرینه افسر

ز سهم شهنشاه صفدر بلرزد

جهانگیر جم جاه کز بیم تیغش

دل گرم بر آتش خور بلرزد

ز مهر تو ماه منور بلرزد

ز ماه رخت مهر انور بلرزد

چو شمشاد قد تو گردد خرامان

ز خجلت سراپای عرعر بلرزد

وگر نقش روی تو گردد مصور

سر دست مانی و آذر بلرزد

چو زلف تو از باد در جنبش آید

بچین نافه ی مشک اذفر بلرزد

صبا چون کند وصف قدت ببستان

سر سرو و پای صنوبر بلرزد

دلم می درفشد ز زلف تو ز آنروی

که مؤمن ز تشویر کافر بلرزد

تنم زان ز مهر تو در لرزه افتد

که خاک از هوا همچو آذر بلرزد

چو خونریز چشم تو خنجر بر آرد

مرا این دل ریش غمخور بلرزد

ز روی زر خشک در خون نشیند

ز اشکم دل لو لوءِ تر بلرزد

چرا این تن خسته هر دم ز جورت

در ایام شاه مظفر بلرزد

محمد جهانگیر محمود رتبت

که از هیبتش ملک سنجر بلرزد

شه آسمان قدر دریا دل آنکو

ز سهمش همه چین و کشمر بلرزد

چو او تیغ کیخسروی بر سر آرد

چو پیران شه شرق را سر بلرزد

چو آید محیط کفش در تموّج

ز غیرت دل بحر در بر بلرزد

بمیدان چو آهنگ چوگان نماید

سراپای این گوی اغبر بلرزد

چو آن شیردل برکشد تنگ اشقر

دل ببر و چنگ غضنفر بلرزد

چو بهرام اگر گرز شش پر بر آرد

فلک را تن هفت پیکر بلرزد

شود جو زَهر خُرد و جوزا بریزد

بگردد سر چرخ و محور بلرزد

طبقهای آن نه مجلّد بدرّد

ورقهای این هفت دفتر بلرزد

ردا از بر سعد اکبر در افتد

سنان در کف نحس اصغر بلرزد

بهنگام کین در کمینگاه دشمن

چو تیغ شه عدل گستر بلرزد

علم را ز یاد ظفر جعد پرچم

چو مرغول خوبان دلبر بلرزد

سر سرفرازان سرکش بگردد

دل پر دلان دلاور بلرزد

بیک ضربتش نه فلک بر شکافد

بیک حمله اش هفت کشور بلرزد

زهی دین پناهی که از ابر دستت

بجوشد دل سحر و گوهر بلرزد

چو ته جرعه بر خاک ریزی ز خجلت

شود سلسبیل آب و کوثر بلرزد

چو عزم شبیخون کنی بر شه چرخ

ز سهم تو سلطان اختر بلرزد

چو داراگهی کآوری رخ بمیدان

ز بیم تو سدّ سکندر بلرزد

بزخم عمود تو نه حصن شش در

چو خیبر ز کوپال حیدر بلرزد

ز سمّ زمین کوب گردون خرامت

ستون نهم طاق اخضر بلرزد

چو بر قلب لشکر تو ناورد جوئی

شه چرخ را قلب لشکر بلرزد

دل خصم در لرزه افتد ز سهمت

از آن رو که آتش ز صرصر بلرزد

عقاب خدنگ تو در آتش حرب

چو پرواز گیرد سمندر بلرزد

چو لشکرکشی خانه ی خان برافتد

چو خنجرکشی قصر قیصر بلرزد

ز بیمت پی طاق کسری بجنبد

ز سهمت سر کاخ نوذر بلرزد

چو که پیکرت در زمین کوبی آید

دل سخت سنگین مرمر بلرزد

ز سهم کمان مهره ات نسر طایر

دلش همچو بال کبوتر بلرزد

چو برجیس نام تو در خطبه خواند

فراز ششم پایه منبر بلرزد

چو حید گر آهنگ میدان نمائی

ز که پیکرت حصن خیبر بلرزد

زرشک دل و دست گوهر فشانت

سراپای بحر مقعّر بلرزد

ترا آبرو باد کز باد قهرت

بهم آسیای مدورّ بلرزد

***

فی مدح الملک الاعظم انسب ملوک العجم نصیر الدولة و الدین محمد زید قدره

ایا قواعد گیتی بدولت تو ممهدّ

زهی معارج گردون ز رفعت تو مشید

نهال باغ معانی چراغ چشم امانی

خدیو مسند دولت سزای خاتم و مسند

تکین مال امارت نگین دست وزارت

پناه ملک سلطان نصیر دین محمد

ستون خیمه زرقا بنوک تیر تو منشق

مسام خسرو انجم ز سهم تیر تو منسد

سپهر راکع و ایوان بارگاه تو مرکع

زمانه عابد و خاک در سرای تو معبد

کرم ز دست جوادت شنیده درس فتوت

خرد بمکتب رایت گرفته تخته ابجد

شدست رایت دولت باهتمام تو عالی

شدست آیت نصرت بدولت تو موکد

نهند بر سر گردون کلاه شمعی چینی

کشند در بر عالم قبای شامی اسوّد

بدرگه تو فرستند هر دو را بغلامی

بشرط آنکه تو از راه لطفشان نکنی ردّ

شود معربد گردون بضربت تو مؤدب

بود طبیعت عالم بخدمت تو معوّد

مگر جمی تو که بلقیس این رواق مقرنس

برد بمهر تو هودج بسوی صرح ممرّد

بتیغ تیز بسوزی قباه در بر جوزا

بنوک کلک بدوزی کلاه بر سر فرقد

از آن پگاه بر آمد شه سریر زمرّد

که بر جناب تو افتد ز بام چرخ زبرجد

ز دست جام بدور تو خنده بر لب کوثر

شدست فتنه بعهد تو پای بسته مرقد

حسود گر ندهد بر بزرگی تو گواهی

شهید به که بسر دستیش برند بمشهد

کسی که از سر تشدید با تو در سخن آید

نهند بر سر او ارّه چون حروف مشدد

اگر قلم بزبان آرد از خلاف تو حرفی

کشند بر سر او تیغ تیز سر زده چون مد

سپیده دم که خور از روی آب شعله برآرد

بیا و آتش محلول خور ز آب معقّد

سحرگه سرو سهی در چمن برقص درآید

بخواه باده ی گلگون ز شاهدان سهی قد

بنوش آب چو آتش کنونکه ابر گلابی

زند بر آتش روی شکوفه آب مورّد

تویی سکندر ثانی و روزگار غلامت

بساز بر ره یاجوج غم ز جام طرب سد

مرا که تیغ زبان تا بحد غرب گرفتست

گذشته است محن در زمان تیغ تو از حد

دبیر مکتب سیارگان با ملاء طبعم

کند صحایف گردون بمدحت تو مسوّد

دلم چو مصری کلک تو خامشت و سخنور

تنم چو هندی تیغت برهنه است و مجرّد

سر از دریچه ایوان خاطرم بدر آرند

بگاه جله ی مدحت سیه خطان سمن خد

چو پرده باز گشاید تتق نشین ضمیرم

ره تتار ببندد بتار زلف مجعّد

اگر بمعجزه خواند حدیث من متنبّی

فلک دگر نزند دم ز گفته های مبرّد

گهی که مصری کلکم ز بحر هند بر آید

ز آب تیره بر آرد عقود درّ منضّد

نوشته است چنین روشن ابن عقله چشمم

مدایح تو بنطمی چو آب در دو مجلّد

بگیر ملک معالی بیمن همت عالی

ببند راه حوادث بیمن دولت سرمد

همیشه تا نبود دور آسمان متعدد

مباد حصر بقایت چو دور چرخ معدد

دوام جاه تو چون عقد روزگار منظم

بقای عمر تو چون مدت زمانه مخلد

مقاصد تو مهیا امانی تو مهنّا

مباغی تو محصل معالی تو مؤبد

***

فی مدح الملک الاعظم نصیر الدولة و الدین عمید الملک نور قبره

صوفی صافی اگر جام مشعشع نکشد

بار دُرّاعه کُحلی ملمّع نکشد

خاصه این موسم دلجوی که جز بر لب جوی

نرگس از ساغر زر جام مشعشع نکشد

لاله را بین که ز شنگرف بر اوراق چمن

هیچ نقاش چنان شکل مربع نکشد

در سردوش درختان چمن کس چو بهار

شقّه جقّه گلریز مرصع نکشد

نسترن خرقه کافوری از آنرو در باخت

که صبا هر نفسش جیب مرقع نکشد

شاهد باغ اگرش میل گلستان باشد

از چمن رخت بهر مجلس و مجمع نکشد

نرگس مست چو از خواب سرش بر ناید

نتواند که کنون رخت بمضجع نکشد

بید تا بر سر منبع نکشد تیغ خلاف

باد از آب زره در بر منبع نکشد

در چمن بلبل دلسوخته را بی رخ گل

دل بمنبع نرود میل بمشرع نکشد

غنچه از لطف به نسرین بدنی میماند

که تنش محنت یکتای مقطع نکشد

گر عروس چمن از حجره نیاید بیرون

هر دمش باد صبا گوشه مقنع نکشد

سبزه چون دید که گل روی بصحرا آورد

فرش فیروزه چرا بر لب مصنع نکشد

مطرب چنگ زن آن به که بجز فصل بهار

رگ آن پیر سیه گیسوی اصلع نکشد

نشنیدیم ز عشّاق کسی کش نوروز

میل خاطر بنگارین مبرقع نکشد

اگر از غیرت بلبل شود آگه دم صبح

از رخ شاهد گل گوشه برقع نکشد

در چمن لاله حمرا قدح باده ی لعل

جز بیاد ملک اورع اروع نکشد

عمده ی ملک نصیر دول و دین که سپهر

گردن از چنبر او توسن مصرع نکشد

آسمان میل به تقبیل حنابش دارد

چه کند راکع ارش میل بمرکع نکشد

هر که خاک کف پایش نکشد در دیده

میل در چشم شه چرخ مُسبّع نکشد

سر ز حکمش نتواند که کشد پیر سپهر

زانک طامع سر تسلیم ز مطمع نکشد

ای که هر کس که نه در پای تو اندازد سر

سر تعظیم برین طارم ارفع نکشد

خضر با خاک جنابت چکند آب حیوة

کانک سیراب بود محنت مجرع نکشد

گر نه فرّاش تو باشد شه گردنکش چرخ

فرش زربفت برین قصر متبّع نکشد

در عدم فتنه بدوران تو خفتست آری

هرکه هاجع نبود رخت بممجع نکشد

ابر اگر فیض کف بحر نوالت بیند

از حیا پرده برین سطح مُرفع نکشد

عجب از چرخ که با وسعت صحن حرمت

قلم نسخ برین سطح موسع نکشد

در مدیحت چو کشم اسب فصاحت در زرین

عجب ار غاشیه ام ابن مُقفّع نکشد

نقل می کرد فقیهی که سفیهی میگفت

ظاهر گفته خواجو بدو مصرع نکشد

زانک گر او بمثل شمع فروزان گردد

طبع او جز بهمان دلق مشمّع نکشد

در بستان معانی چه گشاید که درو

از نباتات بیکدسته نعنع نکشد

خواستم تا فکنم رخش بمیدان جدال

که دلم غصه این امر مُشنّع نکشد

کانک در بحر خرد ماهی ذوالنون گردد

رنج آب شمر و محنت ضفدع نکشد

وانک در عالم دل عزم سیاحت دارد

ناقه از مرحله امن بمفزع نکشد

سایه ئی بر سر این بنده مظلوم انداز

تا ز هر سفله جفاهای منوّع نکشد

با چنین سعدی طالع که اگر شمس شوم

دل من ذرّه ئی از صدر بمطلع نکشد

تا بجز ماشطه ی نامیه از سبزه کسی

وسمه برابر وی زنگاری مزرع نکشد

باد پیوسته سرت سبز که جز با دشمن

خضر تیغ تو زبان از سر مقرع نکشد

وصف شمشیر تو زانروی در آخر گفتم

که عدویت سر تسلیم ز مقطع نکشد

***

فی مدح الصاحب السعید رکن الدین عمید الملک طاب ثراه

بوقت خنده ز لعل تو جان فرو ریزد

بگاه جلوه ز سروت روان فرو ریزد

چو جعد شانه کنی صد هزار دل بینی

کزان دو سلسله دلستان فرو ریزد

وگر گره ز شکنج نقوله بگشائی

چو باد عنبرت از ضمیران فرو ریزد

بیاد لعل تو هر لحظه خون ز مژگانم

چو دانه گهر از ریسمان فرو ریزد

دلم چو آتش روی تو در خیال آرد

ز چشمم آب روان ناگهان فرو ریزد

بسا سرشک عقیقین که با دل پر خون

ز شوق لعل لبت چشم کان فرو ریزد

پر از جواهر رازست حُقه ی دل من

وگر سرش بگشایم روان فرو ریزد

خیال روی تو گر در دل چمن گذرد

ز چشم نرگس او ارغوان فرو ریزد

دل پر آتش و چشم پر آب ما را بین

که نار بر دمد و ناردان فرو ریزد

گهر ز دیده ی من دم بدم فرو بارد

بسان آب که از ناودان فرو ریزد

چه دیده است ازین نکته مردم چشمم

که ارغوان بسر زعفران فرو ریزد

بهار عمر من از تندباد هجر بریخت

چو برگ گل که ز باد خزان فرو ریزد

پر از عقیق شود دُرج چشم من هر دم

ولی چه سود که هم در زمان فرو ریزد

دل شکسته ی چون آبگینه ام جامیست

که دم بدم می جوشیده زان فرو ریزد

چو پسته نمکین را بخنده بگشائی

نباتت از لب شکّر فشان فرو ریزد

چو دُرج لعل تو طبعم بسا که دُرّ خوشاب

بمدح صاحب صاحبقران فرو ریزد

سکندری که خضر چون ازو سخن راند

روانش آب حیوة از دهان فرو ریزد

سزد که چون عقود لآلی شب تاب

بفرق آصف عرش آستان فرو ریزد

مه سپهر هنر رکن داد و دین که به تیر

جواهر از کمر توامان فرو ریزد

ز هیبتش ورق آسمان در آب اُفتد

چو برگ سبز که در بوستان فرو ریزد

بوقت آنکه قلم در انامل اندازد

هزار گنج روان از بنان فرو ریزد

گهی که ساقی حزمش کند هوای صبوح

می یقین بدهان گمان فرو ریزد

چو آفتاب به تیغ جهان گشا هر صبح

گهر ز منطقه آسمان فرو ریزد

صبا بیاد گلستان خاطرش هر روز

بسا که گل بسر گلستان فرو ریزد

جواهری که شد از کان کن فکان حاصل

عواطفش بسر جسم و جان فرو ریزد

ذخایری که ز دریا و کان شود واصل

ایادیش بکف انس و جان فرو ریزد

ز ماه قبه ی قدرش بریزد ابره چرخ

که روشنست که از مه کتان فرو ریزد

زهی محیط عطائی که ابر عاطفتت

گهر بدامن کون و مکان فرو ریزد

اگر بقهر تو در خرمن قمر نگری

چو کاه گردد و از کهکشان فرو ریزد

وگر ز گوهر خصت سخن کند شمشیر

چو کلک خون سیاه از زبان فرو ریزد

همای سدره نشین چون تو شست بگشائی

ز سهم بال و پر از آشیان فرو ریزد

چو خامه تو بتیغ زبان جهان گیرد

سرشک رشک ز چشم سنان فرو ریزد

ز تاب آتش قهر تو مغز شیر سپهر

شود گداخته وز استخوان فرو ریزد

هزار جرعه خونابه از شفق هر شام

سیاستت بدل قیروان فرو ریزد

ز منطق تو عطارد بسا که رشته دُرّ

بقصر شش در نه نردبان فرو ریزد

چو بحر صبع تو بر اوج چرخ موج زند

گهر بفرق مه و فرقدان فرو ریزد

گر از سپاه تو یک پیلتن بر آرد دست

ز سهم پنجه شیر ژیان فرو ریزد

ورق بدور تو گر خامه بیندش که دو روست

سیاهیش بهمه خان و مان فرو ریزد

بگاه مدح تو طوطی طبع من در دم

بسا شکر که بصحن جهان فرو ریزد

سفینه ئی که ببحر سخن روانه کنم

چو باد گوهرش از بادبان فرو ریزد

چو دسته بند گل مدحتت شود رضوان

بسا که گل بریاص جنان فرو ریزد

همیشه تا شه خنجر کش فلک هر صبح

ز تیغ خون بسر اختران فرو ریزد

ز خصم سر سبکت باد خون چنان جاری

که سیل از سر کوه کران فرو ریزد

***

فی الموعظه

همه را گُل بدست و ما را خار

همه را بهره گنج و ما را مار

همه در نوش غرق و ما در نیش

همه جا گُل ببار و ما را خار

بار ما شیشه و گریوه بلند

خر ما لنگ و راه ناهموار

بار در پیش و ما قرین فراق

باده در جام و ما اسیر خمار

قلب ما گر شکسته است رواست

که روان میرود در این بازار

هم دم ماست آنکه همدم ماست

همچو مزمار همدم مزمار

چند خوانیم روزنامه دهر

از سواد و بیاض لیل و نهار

تا به کی نزد رنجهای فلک

مژه پر چین کنیم چون مسمار

روز آن شد که تار تار کنیم

کسوت شبروانه شب تار

خیز تا صبحدم بر افرازیم

علم از برج این کبود حصار

شاه سیاره را در اندازیم

بیرق از بام گنبد دوّار

تا کی از گردش شهور و سنین

تا کی از جنبش خزان و بهار

ترک این کعبتین شش سو کن

خیز و آزاد شو ز پنج و چهار

تا تو چون نقطه در میان باشی

نتوانی برون شد از پرگار

کام دل در کنار خود ننهی

تا نگیری از این میانه کنار

ملک و دینار کی خرد بجوی

هر که دم زد ز مالک دینار

راه راه تو و تو دور از راه

کار کار تو و تو دور از کار

تو همانی که باغ فطرت را

ثمر سرّ تست بر اشجار

سوسن و سرو اگر چه آزادند

بغلامیت می کنند اقرار

مالکان ممالک ملکوت

خازنان حزاین اطوار

بیسار تو می خورند یمین

بیمین تو می دهند یسار

ظاهرست این سخن که ملک وجود

بوجود تو دارد استظهار

گر ندانی بهای گوهر خویش

برو از مشتری کن استفسار

حیف نبود که چون تو سرداری

طلبد کهنه کفشی از بُندار

هر که از پا فتاده و سر بنهاد

نبود حاجتش بپای افراز

نوش کن در مجالس ارواح

گوش کن در سُرادق انوار

قدحی بی وسیلت ساقی

سُخنی بی قرینه گفتار

در کف رود سار مجلس دل

مزمری بین مجرّد از او تار

یار هم ناظرست و هم منظور

کعبه گه زائرست و گاه مزار

گوش کن نامش از شمال و جنوب

نوش کن جامش از یمین و یسار

عالمی خواه خارج از ارکان

خلوتی جوی خالی از اغیار

در مقامی که قایمند اوتاد

در حریمی که محرمند ابرار

حاضرانند غایب از محضر

ذاکرانند فارغ از تذکار

چون کنی عزم خوابگاه عدم

آنگه از خواب خوش شوی بیدار

هر که نوشید نوش جانش باد

می امسال را ز ساغر پار

می پرستی که مستیش ازلیست

تا ابد کس نه بینندش هشیار

راه ادریس کی رود ابلیس

بوی گلزار کی دهد گلزار

شبلئی باید اندرین بیشه

ادهمی باید اندرین مضمار

هر دم از جام درکشد پیری

همچو احمد شراب نوش گوار

در مستان عشق زن که زدند

حلقه کعبه بر در خمّار

غوطه خور در محیط استغنا

خیمه زن در جهان استغفار

تا نهنگی شوی محیط آشام

تا پلنگی شوی جهان او بار

در طریقت حجاب راه تواند

اسب رهوار و لؤلؤ شهوار

دل بدنیا مده که نتوان داشت

چشم بیمار پرسی از بیمار

مهر گو در درون تیره متاب

ابر گو بر زمین شوره مبار

بر سرگشته کی نهند افسر

بر خر مرده کی کنند افسار

دانه در مزرع جلال افشان

غوره در دیده خیال افشار

قاف تا قاف را قلم درکش

کاف و نون را چو صفر هیچ شمار

رو بدیوار عشق کن که خرد

آفتابیست بر سر دیوار

بی پر و بال در حدیقه عشق

جعفر وقتی ار شوی طیار

عقل در راه عشق دیناریست

نیکبخت آنکه باشدش دینار

در ره مهرش آنکه ثابت نیست

همچو سیاره کی شود سیار

نام در راه عاشقی ننگست

بگذر از نام و ننگ را بگذار

راه عشقش بپای عقل سپهر

جان شیرین بدست عشق سپار

چون تو اینکار می کنی خواجو

دیگرانرا چه می کنی انکار

سنگ بر گودکان نباید زد

هر که را آبگینه باشد بار

تشنه محرور را کند سیراب

مرده بیمار را دهد تیمار

چند گوئی حدیث بی فرجام

چند پوئی طریق ناهنجار

چون بپایان نمی رسد قصّه

بس کن ابرام و در شکن طومار

وگرت هست نکته ئی دیگر

فرصتست این زمان نهفته مدار

هر که بسیار باشدش غصّه

قصّه بسیار باشدش ناچار

نبود با حواریانش کار

هرکه را عیسیست کارگزار

ناخدائی که با خدا باشد

بود ایمن ز بار و دریا بار

برو ای یار اگر خرد داری

یار او شو که او ندارد یار

تو کم از بلبلی که شب تا روز

سبق عشق می کنی تکرار

چند نوبت شنیده ام که نبود

بی سماع تو دوری از ادوار

صبح خیزان بمیل مهر کشند

سُرمه در دیده اولی الابصار

خیز و بنگر که بلبلان سحر

می سرایند پرده ی اسرار

نوعروسان حجله خانه قدس

می گشایند برقع از رخسار

یار دیدار می نماید لیک

دیده ئی نیست در خور دیدار

گر تو در دیر عابد صمدی

راهب دیر گو صنم پندار

آن زمان دیر کعبه تو شود

که نبینی بجز خدا دیار

با تو زنّار می کند تسبیح

وز تو تسبیح می شود زنّار

هرچه بینی ز دیده ی خود بین

گرت اندک نماید ار بسیار

که بنقش و نگار غرّه شوی

گر تصور کنی بنقش و نگار

روشی هست اهل معنی را

عاری از سیر و خالی از رفتار

روح را پایمال نفس مکن

خوک را در درون کعبه میار

ظلم باشد که بر خر عیسی

نیشتر امتحان کند بیطار

تا تو در بند جسم و جان باشی

نبری ره بصدر صفه ی بار

منزلت چون مقام معلومست

دامن یار گیر و ترک دیار

توشه ی هستی از جهان برگیر

پرده هستی از میان بردار

هرکه در بند بار گیر بود

نرسد هرگزش بمنزل بار

وانکه در بند روم گشت اسیر

نهند مهد انس در بلغار

دلت از دور چرخ آینه گون

همچو آئینه می خورد زنگار

ساز راهی که راست نیست مساز

تخم آنچت بکار نیست مکار

غم دنیا مخور که خوار شوی

زانک غم خوار گردد از غمخوار

حیف باشد سفینه در غرقاب

ناخدا بی زر و خدا بیزار

همه رنجیده و تو رنجه شده

همه آزرده و تو در آزار

هر که را سر ز دست رفت چه غم

اگرش دزد می برد دستار

برخی بیدلان صاحبدل

شادی مفلسان دولتیار

فقر مرغیست در نشیمن غیب

دو جهانرا گرفته در منقار

عشق ملکیست در جهان قدم

سپهش عقل و جان سپهسالار

قول عشّاق نشنود عاقل

دار حلاج کی خرد نجّار

عشق مهرست و عقل سایه عشق

ننهد مهر سایه را مقدار

تا نباشد ظهور پرتو مهر

نتوان کرد سایه را اظهار

مژه گر خار دیده تو شود

دیده پر کن ز خار و دیده مخار

هر کراهست برگ گل چیدن

چاره ئی نیست جز تحمل خار

چند چون ابر آب خود ریزی

در تمنای اجری و ادرار

غم گندم مخور که حیف بود

بار بر جان و غلّه در انبار

تکیه بر خاک از آن توان کردن

که طریقش تواضعست و وقار

گر نشان مخالفت نبود

نبود باد را ز خاک غبار

بید چون بر کشید تیغ خلاف

لاجرم گشت زیر دست چنار

چند گوئی بیان ظلمت و نور

چند جوئی نشان انّی و نار

ما و من را مجال هیچ مده

لاولن را بیا و هیچ اِنگار

حرف را تا نیاوردی در فعل

نتوان شد ز اسم بر خوردار

بگذر از اسم و فعل و حرف مگوی

نفی کن جمله را و اسم بر آر

کوس وحدت بزن که در ره عشق

تخت منصور می زنند از دار

در یاران غار زن هر چند

جای قطمیر نیست جز در غار

غم شادی چه می خوری خوش باش

زانک هم شادیت شود غمخوار

خنک آن ساده دل که نشناسد

قطره از بحر و گوهر از کهسار

گاو کوهی بهر طریق که هست

ایمنست از خراس و از عصار

در چنین ورطه با چنین شرطه

کشتی ما کجا رسد بکنار

هر خطائی که آمد از خواجو

بعنایت بپوش ای ستّار

***

فی مدح السلطان الاعظم ابوالمجاهد محمد شاه انارالله برهانه

دوش چون پیروز شد بر روم شاه زنگبار

موکب سلطان هندستانشد از شام آشکار

همچو چین طره ی مشکین بت رویان چین

شد جهان از ناف شب پر نافه ی مشک تتار

گشته عالم تیره غار و آسمان از اختران

همچو زنگی کو بخندد نیم شب در تیره غار

شمع کافوری گرفته عنبر خادم بدست

لولوء لالا فکنده هندوی شب در کنار

مرغ شب خوان قاری و آفاق رخ شسته بقیر

و اوفتاده قیروان تا قیروان در بحر قار

توسن همت برون افکندم از میدان خاک

وز زوایای سپهر آبگون کردم گذار

ماه مصری طلعت شامی سلب را یافتم

خرگه سیمین زده بر برج سیمابی حصار

با فزوغش چرخ سرکش خادمی مشعل فروز

با وجودش دهر داهی لولئی آئینه دار

گه چو زرین زورقی بر ساحل دریای نیل

گه چو سیمین حلقه ئی در حقّه گوهر نگار

منزلی دیگر در و خلوتگه مستوفئی

زو شده بنیاد انشا و سیاقت استوار

لجه دریای دانش را ز کلکش جزر و مد

دوحه بستان حکمت را ز نطفش برگ و بار

گرچه آصف بوده در زیر نگینش ملک جم

خاتم دست وزارت زو گرفته یادگار

بر فراز غرفه ی او مجلس خنیاگری

از خوش الحانی چو بلبل در هوایش صد هزار

طوطی شکر شکن کافاق پر دستان ازوست

از نوای نغمه اش با ناله های زیر و زار

خادم بزمش سرور و بنده حکمش نشاط

پیر و فرمانش اقبال و قبولش بختیار

باز چون بر مربع رابع کشیدم سایبان

درگهی دیدم از او ایوان کیوان شرمسار

طغرل زرین مشرق را در آن برج آشیان

شاه هفت اقلیم گردون را بر آن طارم قرار

ضرب تیغش یافته از شرق تا اقصای شام

جوش جیشش رفته از حد ختن تا زنگبار

در سیاستگاه دارالملک پنجم خونئی

جنگ جوئی تند خوئی پر دلی خنجر گذار

شیر گیران پلنگ افکن کمندش را اسیر

شهسواران خدنگ انداز تیرش را شکار

از مهابت کسوت اشباح را بدریده پود

وز سیاست جامه ارواح را بگسسته تار

در ششم دیوان سرا قاضی انقضاة شرق و غرب

زو قضا را رونق و دارالقضا را اعتبار

روح را نور معانی از بیانش مقتبس

عقل را علم الهی از ضمیرش مستعار

زو شده محمود کار سروران کامران

زو شده مسعود فال خسروان کامگار

برتر از ایوان او دیر کشیشی سالخورد

رای را دانش فروز و برهمن را پیشکار

هفتمین برجش حصار اما چو دوران سپهر

مدت دور بقای او برون از انحصار

بر سر بازار او بار نحوست را رواج

لیک با معیار او نقد سعادت کم عیار

در جوارش درجی و در وی دراری بیحساب

بر فرازش برجی و در وی لآلی بیشمار

کشوری سکّان او آهسته و ثابت قدم

منظری خوبان او آتش رخ و روشن عذار

از تزاحم کوکبش چون موکب قطب ملوک

وز تمکن اخترش چون دولت فخر کبار

چرخ اطلس را چو اطلس در نور دیدم بساط

و اوفتادم از میان بحر اخضر بر کنار

باد پای دیده را بر قطره افکندم چو میغ

و آمدم بیرون دو اسبه از حدود آن دیار

عالمی دیدم نقوش او معرّا از قلم

طارمی دیدم سقوف او مبرّا از جدار

گلشنی مرغان او خوشگو ولی فارغ ز صوت

گلنی گلهای او خوشبو ولی خالی ز خار

آشیانی طایران باغ قدسی را مقام

آستانی ز ایران عالم جانرا مزار

دیده بانانش یکایک ناظر و دور از نظر

باده نوشانش سراسر مست و ایمن از خمار

چون نگه کردم چه دیدم نه رواق چرخ را

همچو گردی بر جناب بارگاه شهریار

اختر برج خلافت درّ درج سلطنت

آفتاب هفت کشور سایه پروردگار

بوالمجاهد وارث تخت کیان کهف الوری

آنکه می خواهد ز دستش کان و دریا زینهار

حیدر ثانی محمد شاه عادل دل که هست

خنجر گیتی گشایش آیتی از ذوالفقار

آن جهانگیری که سلطان کواکب از شرف

نعل شبرنگش کند در گوش گردون گوشوار

خسرو رومی رخ مشرق فروز نیمروز

از جهان کردست دربانی قصرش اختیار

بیداگر در عهد انصافش کشد تیغ خلاف

در چمن با خاک یکسان گردد از دست چنار

یابد از الطاف او و طبع من برگ و نوا

در گلستان شاخسار و در چمن بر شاخسار

خضر شمشیرش که آب زندگانی می برد

چون سکندر قلب دارا بر درد در کارزار

پیش قاف حلم او کالبرز یک حرفست از آن

سنگ بر دل می زند از بی قراری کوهسار

ای ز تیغ آتش افشان تو گردون یک دخان

وز سنان آسمان سوز تو دوزخ یک شرار

دست زرپاشت زده صد طعنه بر باد خزان

کلک در بارت زده صد خنده برابر بهار

قامت خصمت چو ابروی بتان در انحنا

قلب بدخواهت چو زلف دلبران در انکسار

بازوی دولت بیاری سر کلکت قوی

پهلوی بدعت بپشتی رخ تیغت نزار

هیچ خونی نیست در دور تو الا جام می

هیچ سرکش نیست در عهد تو الا زلف یار

جادوی مردم فریب امروز در ایام تو

کس نمی بیند مگر چشم بتان قندهار

گر نهد لطفت ز راه مصلحت پا در میان

باد را با خاک راه از پیش بر خیزد غبار

زان همه بختی که فرش بارگاهت می کشند

هفت گردونرا نمی بینم برون از یک قطار

گر ز گرمی بر سر بام تو آفتاد آفتاب

می نهد هر روز بر پای تو روی اعتذار

چو زبان خامه از شرح جلالت قاصرست

بر دُعایت کردم از کوته زبانی اقتصار

تا شه سیارگانرا بر فلک باشد مسیر

تا سپهر آبگون را بر مدر باشد مدار

دور جاهت باد فهرست تواریخ زمان

روز عمرت باد تاریخ بقای روزگار

***

فی مدح الملک الاعظم معز الدنیا و الدین ملک حسین طاب ثراه

آن بحر دم کشت و ازو دهر پر بخار

با کوه آتشست و ازو چرخ پر شرار

چون ابر بر بلندی و چون قطره در نشیب

چون سیل بر سواحل و چون موج در بحار

سوی فراز شیر فلک زو در ارتعاش

سوی نشیب گاو زمین زو در اضطرار

هایل هیون بپویه و پیل دمان برزم

ببر بیان بحمله و ضیغم بکارزار

زو مرغ باز مانده و زو میغ در حیا

زو باد آب گشته و زو برق شرمسار

آتش نه لیکن از نفش آفاق پر سموم

دریا نه لیکن از دمش افلاک پر بخار

آن ابر بهمنست بدستان زمین نورد

یا رخش رستمست ازو پیلسم فگار

مانند نقره خنک فلک رایض قضا

از آفتاب بسته برو زین زرنگار

چرخس و چرخ را نتوان دید بر زمین

بحرست و بحر را نتوان یافت در قفار

البرز آهنین سم و زو دیو منهزم

بادش جهان نورد و سلیمان بر او سوار

جمشید بین که اطلس گلریز آسمان

کرد از برای غاشیه ی توسن اختیار

خورشید بین بجرم ثوابت هلال را

بر سمّ خاره سمّ فلک کرده استوار

گه چون نهنگ در لجج افکنده اضطراب

گه چون پلنگ در فلک آورده انکسار

باشد چو خاک در نظرش کوه آتشین

گردد چو آب بر گذرش باد نوبهار

گاهی چو مار حلقه زند گرد حلق مور

گاهی چو مور سر بدر آرد ز چشم مار

چون ادهم سیاوش از آتش کند گذر

چون باد پای گیو ز جیحون کند گذار

مقدار انک دیده بهم بر زند کسی

هر نقطه ئی بچرخ در آید هزار بار

هر دم که عزم سیر کند گرد این مدر

پرگاروار بر سر یک مو کند مدار

چون او بقبله روی درآرد بسان چرخ

بر آسمان رود کره خاک چون غبار

گر سایه اش بکوه بر افتد به نیمروز

گردد چو آب زهره ی تنین بتیره غار

حیران شود ز قطره او ابر باد پای

خون بفکند ز شیهه ی او شیر مرغزار

با دست اگر چنانکه بود باد بارگیر

مرغست اگر چنانک بود مرغ باد خوار

بحر محیط بین و ازو ماه را طلوع

چرخ بسیط بین و بر او شاه را قرار

اعظم امیر شیخ حسین شهریار شرق

جمشید باد مرکب و خورشید سایه دار

آنکو گدای درگه او را ز کبریا

بر قیصران قصر فلک زیبد افتخار

سرو ار بیابد از در او نام بندگی

آزاد گردد از چمن و طرف جویبار

شوید بخون دیده بدور عدالتش

رنگ شراب لعل ز لب کبک کوهسار

در آفتاب گردش از آثار عدل او

آشفتگی نیافتم الا بزلف یار

خونخواره ئی ندیدم از آسیب خنجرش

بیرون ز چشم لاله عذاران قندهار

پشت کرم ز تربیت جود او قویست

شخص ستم بتولیت زاد او نزار

ای دوحه سنان تو در مرغزار کین

آورده بارها سر شیران شرزه بار

ای هفت کوه کوهه تند جهان نورد

از بختیان سرکش خیل تو یک قطار

چون مرغ جان که بلبل بستان قدسیست

در گلشن مدیح تو دستانسرا هزار

دریای جود را ز بنان تو جزر و مد

دیبای فضل را ز بیان تو پود و تار

ایام را مجاری حکم تو پایمرد

و اجرام را مراقی دست تو دستیار

بحر فراخ دل بیمنت خورد یمین

و ابر گوهر فشان زیارت برد یسار

شبرنگ مه جبین فلک سرعت ترا

از خیط شمس تافته اند اختران فسار

در عرصه گاه معرکه کان دشت محشرست

دوزخ شود ز آتش خشم تو آشکار

در دست و پای تو سنت افتد چو بندگان

سلطان هفت کشور گردون بزینهار

نسرین آشیان فلک را بگاه صید

شهباز رایت تو بمخلب کند شکار

جام جهان نمای که خوانندش آفتاب

دارد ز نور رای تو یک لمعه یادگار

هر مه که ماه نو کند اظهار زرگری

گردون کند ز نعل سمند تو گوشوار

خورشید کو سپه شکن خیل انجمست

هر شب رود ز ضربت تیغ تو در حصار

خوارست پیش نیزه تو جان بدسگال

زان روی بدسکال تو شد نیزه خوار خوار

از فکر ابر دست گهر پاش خسروی

طبعم شود چو بحر در افشان گهر نثار

یک ذره پیش خاطر من گاه مدحتت

نبود درست مغربی مهر را عیار

کلکم که عندلیب گلستان دانشست

گشتست ز آرزوی مدیحت سخن گزار

گر بر فلک برد ملک اوراق شعر من

شعری ز شعر روح فزایم کند شعار

عقل ار کند شعار کمالات وافرت

مشنو که تا بروز شمارش کند شمار

ور روزگار در قلم آرد مناقبت

او را چگونه دست دهد جز بروزگار

تا باشد از کنار مبرا محیط چرخ

بادا محیط جاه و جلال تو بسی کنار

محصول کن فکان ز عطای تو مستفاد

و اموال بحر و کان ز سخای تو مستعار

قطب صوامع فلکی مدحت ترا

اوراد خویش ساخته باللیل و النهار

***

فی مدح الصاحب السعید بهاء الدولة و الدین الیزدی طاب ثراه و یصف القلم

قمری قاری نگر بگرفته در منقار قیر

بی تکلم و بی ترنم در صفیر

مرغ جمشیدست و چونجمشید بازرین سلب

مار ضحاکست و چون ضحاک بر سیمین سریر

مرغ خوانندش چو باشد زر جهانی را نوا

مار گویندش چو آید زو جهانی در نفیر

همچو ذوالقرنین بر ظلمت زده زرین علم

وانگه از سرچشمه ی آب حیوتش ناگزیر

چشمه ی خضرش زبان و کرم ایوبش بدن

اشک یعقوبش لعاب و لحن داودش صریر

مشربش زنگبار و آشیانش در ختن

سیر او بر دشت سیم و غوص او در بحر قیر

گرچه خط عنبرینش می دهد گرد عذار

راست چون طفلیست کاید از دهانش بوی شیر

فرش قالی بافد اما هر دمش گوید خرد

کاین قصب را بین کشیده نقش ششتر بر حریر

مارمشک افشان ز مور عنبری صورت نمای

مور مشک آسا ز مار حمیری صورت پذیر

از شب خورشید زا چون صبح صادق در طلوع

بر سپهر شب نما چون نجم ثاقب در مسیر

لجه دریای قیر از جزر و مدش پر بخار

دامن صحاری سیم از خط و خالش پر عبیر

از بخار او معطر قصر سلطان دماغ

وز عبیر او معنبر جیب سکّان ضمیر

مار بیمارست وحی ناطقش داند حکیم

پخته خوارش می نهند و خامه اش خواند دبیر

گرنه مجروحست خون از وی چرا گرد دروان

ورنه رنجورست رنگش از چه باشد چون زریر

عقل کل ذوالنون مصری گویدش وین دور نیست

زانک دانش را مشارست و معانی را مشیر

لیلة القدرش بود تسبیح در روز برات

یولج اللیلش بود اوراد در شبهای تیر

گر ندیدی ماهی ذوالنون و دریای محیط

راستی ماهیت او بین و انگشت وزیر

سر نهد بر خط حکمش آفتاب شرق و غرب

زان سبب شد آفتاب شرق و غربش دستگیر

اختر برج نظام الملک طوسی کهف ملک

آنک او را کمترین لالا بود بدر منیر

آصف ثانی بهاء الحق و الدین کز علو

باشد از خاک درش گردی سپهر مستدیر

آب تیغش گوهر تأئید را بحر محیط

نوک کلکش کشته اومید را ابر مطیر

طاق کسری در ازای بارگاهش منکسر

قصر قیصر با وجود طاق ایوانش قصیر

اصطناع بحر و کان از ابر دستش مستعار

ارتفاع آسمان از آستانش مستعیر

گر وزد بر عرصه محشر سموم هیبتش

دل بسوزد آتش سوزنده را بر زمهریر

آسمان منحنی را سایه ئی بر سر فکن

زانکه همچون عقل دراکت جهاندیدست و پیر

بنده چون از انوری خاطرت گوید سخن

آب گردد از حیای آتش طبعش اثیر

ور دمد بر آتش دوزح نسیم رافتش

آب گردد از حیای آتش طبعش اثیر

ور دمد بر آتش دوزخ نسیم رافتش

خنده بر گلدسته جنت زند نار سعیر

ای کف دریا نوالت آزرا نعم الکفیل

وی دل دانش پناهت عقل را نعم النصیر

قرة العین سپهری کافتابش می نهند

چشم عالم بین ز گرد نعل گلگونت ضریر

درفتد از صدمت کین تو تیغ از چنگ مهر

بشکند از صولت قهرت قلم در دست تیر

گر ز طبع خصم دم سرد تو گردون دم زند

بفسرد سرچشمه ی جوشان خور در ماه تیر

چرخ برگرد درت می گردد از بهر دو قرص

همچو بر خاک سر کوی جوانمردان فقیر

هر چه از جمع ایادی تو در عقد آورند

هفت کشور باشد از معشار آن عشر عشیر

شمس اگر دادی مرا در سعدی طالع مدد

لاف خاقانی زدی طبع رشیدم با ظهیر

با وجود آنک بیشم از کمال عنصری

سر بفرزندی نهد در باب دانائی مجیر

در ازل گوئی چو هر کس را نصیبی داده اند

زخم پیکان آمد این دلخسته را از چرخ پیر

در مدیحت چون کمان نطق بر گردون کشم

آفتاب تیغ زن را بر فلک دوزم بتیر

مشتری داند که در بازار دانش پروری

با شعار شعر من شعری نیرزد یک شعیر

یکنظر با من کن ای چو نعقل کل صاحبنظر

وز نظر مفکن مرا ای همچو دولت بینظیر

حضرت دستور و شعرم کشته آب از شرم آنک

نقد من قلبست و روز روشن و ناقد بصیر

تا بود پیروز بر لشکر کش مهراج زنک

قیصر قصر فلک با تیغ تیز مستنیر

هر کجا نهضت کنی از نصرت و فتحی دگر

بخت پیروزت مبشّر باد و اقبالت بشیر

روز میمون تو فرخ باد و فالت روز به

بخت فیروزت مبشر باد و اقبالت بشیر

بر خواقیم فلک طبع قضا حکمت مطاع

بر تقادیر زمان رای قدر قدرت قدیر

سدّه بوس بارگاهت هم وضیع و هم شریف

خاکروب آستانت هم صغیر و هم کبیر

مطربت ناهید و چون ناهید در مجلس هزار

خاطرت خورشید و چونخورشید در عالم خطیر

روز عمرت بی زوال و ملک و دولت مستدام

دوستان در اوج تعظیم و بداندیشان حقیر

***

فی مدح الصاحب الاعظم جمال الدین احمد

ای بصورت چو صد هزار نگار

خجل از صورت تو نقش نگار

در هوای تو آسمان ثابت

در فضای تو اختران سیار

از ارم موقف ترا ساحت

وز ثوابت در ترا مسمار

نه مهت را خلل ز داغ خسوف

نه گلت را خطر ز شوکت خار

با طیورت فرشته در پرواز

با وحوحشت ستاره در رفتار

بزبان صدا لب بامت

با مقیمان سدره در گفتار

طاق تو جفت گشته با خورشید

راست مانند طاق ابروی یار

از سواد کتابه ات خوانده

مشتری شرح مخزن الاسرار

ماه منجوقت آفتاب فروغ

سطح ایوانت آسمان کردار

چار طاق سپهر فرسایت

همچو نه طاق سیمگون زنگار

بر ادای صریر خوانده بلند

در تو را ز گنبد دوّار

نقش پردازت از پی سبزی

برده ز آئینه فلک زنگار

اوفتاده ز طاق ایوانت

رخنه در برج این کبود حصار

روز و شب صحن گلستان ترا

بلبل شاخ سدره بر اشجار

نقشت از لوح سینه شسته سواد

خطت از دیده نسخ کرده غبار

در بهار ایمنی ز باد خزان

در خزان خرمی چو فصل بهار

در حریم تو کرگسان سپهر

آشیان کرده اند بر دیوار

باده نوشان عیش خانه تو

فارغند از خمار و از خمّار

بر سپهرت بود بپایه شرف

و بهشتت بود بنزهت عار

همچو بخت جمال دولت و دین

تا ابد چشم نرگست بیدار

آن فلک رفعت ستاره محل

وان قضا قدرت قدر مقدار

لازم آستان او اقبال

بنده ی بندگان او دینار

حلمش از باد دفع کرده شتاب

حزمش از خاک رفع کرده قرار

ایجهان خادم و تواش مخدوم

وی فلک ز ایرو در تو مزار

به یسار تو بحر خورده یمین

بیمین تو چرخ داده یسار

عالمت بنده و تو عالم بخش

دولتت باقی و تو دولتیار

مملکت را بکلکت استغنا

معدلت را بذاتت استظهار

کمر بندگی بخدمت تو

بسته همواره چرخ ناهموار

زده بر چنگ در ادای صریر

نی کلکت نوای موسیقار

سایه بر کار آفتاب انداز

که هوا داری تو دارد کار

تا عدد لازم شمار بود

باد عمرت برون ز حد شمار

تا عمارت به عدل یابد ملک

بادی از عمر و ملک برخوردار

***

فی مدح الصاحب الاعظم تاج الحق و الدین العراقی فی الاستیهاب نقداً

آیا غبار درت سرمه اولی الابصار

اسیر قید عبودیتت دل احرار

حریم حضرت تو قبله ی زمین و زمان

جناب درگه تو قبله صغار و کبار

شرار آتش قهر تو محرق الارواح

فروغ پرتو رای تو مشرق الانوار

ربوده قدر تو از فرق فرقدان اکلیل

زدوده طبع تو ز آئینه فلک زنگار

سپهر رفعت و کان حیا و معدن حلم

جهان دانش و دریای جود و کوه وقار

مدار مرکز آفاق تاج دولت و دین

مه ستاره علو و آسمان مهر آثار

زهی بیسر یسار تو دهر خورده یمین

خهی بیمن یمین تو چره داده یسار

بود رکاب بلندت مقبّل اشراف

بود جناب رفیعت معوّل ابرار

هوای صدر تو شد مرکز و ستاره محیط

فضای قدر تو شد نقطه و فلک پرگار

کمینه بنده ات از نام خسروانش ننگ

کمینه چاکرت از فخر سرورانش عار

بشد ز سهم تو کار منازعان از دست

بشد ز قهر تو دست مخالفان از کار

حکایتی بجناب تو عرضه می دارم

ز بنده گوش کن و رخ متاب از آن زنهار

خدایگانا در بندگی خازن تو

غلامکی همیانیست نام او دینار

عظیم کافی و مسکین نواز و مردم دوست

قوی مدبر و ترتیب ساز و کارگزار

مهی بطلعت و آن مه مصون ز داغ خسوف

گلی بصورت و آن گل بری ز شوکت خار

بهر کجا که رود صد کسش بدل مشتاق

بهر کجا که بود صد کسش بجان غمخوار

گزیده و سره و سکه دار و روی شناس

درست روی نگارین تو چو روی نگار

دو گل بر آن دو رخ دلفروزش افتاده

بسان عارض سیمین بران گل رخسار

معاملانرا همراه و عاملانرا دوست

توانگرانرا دستور و منعمانرا یار

مدام منزل او در دکان صرافان

ولی مصاحبت او همیشه با تجار

نهاده داغ تو بر جان چو مهر بر خاتم

نبشته نام تو بر دل چو سطر بر طومار

همه دقایق اکسیر کرده نصب العین

همه مسائل تصریف کرده استحضار

بفر دولت او کار مفلسان چون زر

بیمن مقدم او بخت خفتگان بیدار

مدبران زمانرا ازوست استعداد

مربیان جهان را بدوست استظهار

هر آن دقیقه که در حل مشکلات بود

ازو کنند ملوک زمانه استفسار

نه کوکب و شده در برج مشتری ثابت

نه اختر و شده مانند اختران سیار

مدام وصلت او مقصد اولی الالباب

مقیم سکه او منظر اولی الابصار

کنند فکرت او با الخفی و الاعلان

شوند طالب او بالعشی و الابکار

چو عسجدیست بدو سیمکش شود مسعود

چو جوهریست بدو فرخی کند بندار

درست مغربی آفتاب را ماند

که نیم روز بدو گرم می شود بازار

حساب او نتوان کرد جز بروز حساب

شما را و نتوان کرد جز بروز شمار

بحکم آنک درستست و نیستش غل و غش

بهر کجا که بود سرخ رو بود هموار

اگر چنانکه بزال زرش مشابهتست

بر آتش از چه سیاوش و شش فتاده گذار

کجا تواند کز وی شود چو سرو آزاد

کسی که باد بدستش بود بسان چنار

هر آنک مالک دینار گشته معذورست

که هست ادهم بختش رمیده از مضمار

اگرچه بنده بدینار نیکبخت شود

ز بندگی تو دینار گشت دولتیار

بحکم آنک خدا در جهان عزیزش کرد

چگونه گشت بر دست کان یسارت خوار

از آن بنزد تو مقدار او نمی باشد

که او بنزد کریمان نباشدش مقدار

ستان و بر رخ زردش نشان ضرب نگر

که ضربها زده اندش بکودکی بسیار

چه کرده است که در بند کرده ئی او را

عنایتی کن و در بند بسته اش مگذار

رهی ز راه شفاعت بخدمت آمده است

مراد خاطر این بنده کمینه بر آر

بخرده ئی نظر از آن شکسته باز مگیر

که سالهاست که کردت ببندگی اقرار

اگرچه پیش تو خوارست و حق بجانب تست

که نیست یکنفس او را بخدمت تو قرار

بخوان و بر محکش زن کنون دگر باره

به بندگی بنگر چون بود تمام عیار

خزینه دار تو بستست و خوارش افکنده

ازو طلب کن و بگشایش و ببنده سپار

وگر چنانکه ازو خرده ئی پدید آمد

ببنده بخش و از آن خرده در شمار میار

همیشه مالک دینار باشی و منصور

بحق و حرمت منصور و مالک دینار

ملازمان جناب تو خالداً فی الخلد

مخالفان رضای تو دایماً فی النار

***

فی مدح الصاحب الاعظم منشی الممالک الایلخانیه صدر الدین یحیی القزوینی

چو نشد ز بام طارم این نیلگون حصار

منجوق چتر خسرو سیاره آشکار

از موکب طلایه سلطان نیمروز

بشکست قلب کوکبه ی خیل زنگبار

دامن کشان ز کلّه زربفت شد پدید

خاتوان حجله خانه مشرق عروس وار

ناگه در آمد از درم آن ماه مهربان

سر تا قدم مرکب از الطاف کردگار

در پا فکنده طرّه مشکین مشکبوی

بر کف گرفته باده نوشین خوش گوار

هر ذره مشرقی شده خلوتسرای من

از عکس جام باده صافی و روی یار

من در خمار مانده از آن چشم نیم مست

وز دل قرار رفته از آن زلف بیقرار

جانم بلب رسانده و از لب نداده کام

کارم ز دست برده و از سر گرفته کار

از من کناره کرده و دانم که جز کمر

کس با میان او نکند دست در کنار

سر می کشید سنبلش از دست و جان من

افتاده در کشاکش آن زلف تابدار

از رشک چین طره مشکین دلکشش

خون گشته در بلاد ختن نافه تتار

کردم بمار نسبت زلفش وزین سخن

بر خویشتن ز غصه بپیچید همچو مار

در شکرش ملاحت و در لب شکرستان

بر لاله اش کلاله و بر سرو لاله زار

جعدش بنفشه نکهت و خطش بنفشه فام

ماهش بنفشه زیور و سروش بنفشه بار

در غنچه اش تبسم و در سنبلش فریب

در لاله اش لطافت و در نرگسش خمار

چون روزگار حاسد مخدوم شرق و غرب

آشفته بر گلش گره زلف مشگبار

فخرالانام کهف بشر قدوه صدور

غوث الوری ملاذ امم مفخر کبار

بر صدر روزگار کسیرا مجال نیست

از حشمت و جلال مگر صدر روزگار

فرخنده صدر دولت و دین کز نفاذ حکم

بربست چرخ سرزده را دست اقتدار

آن قطب معدلت که سپهریست از علو

وان مفخر جهان که جهانیست از وقار

هر لحظه صیت رتبتش از فرط کبریا

بر ساکنان عالم علوی کند گذار

بنیاد خاک اگر نبدی حلم او بر آب

مسدود کی شدی بمسامیر کوهسار

هر چند بر محک زنمش پیش رای او

گوئی درست مهر ندارد جوی عیار

ای کعله جلال ترا سد ره در طواف

وی سده ی جناب ترا کعبه در جوار

بر سقف کبریای تو برجیس پاسبان

بر آستان قدر تو خورشید پرده دار

از دفتر ضمیر تو حرفیست آفتاب

کز زر نوشته اند بر این لوح سیمکار

ملک جهان بیسر یسارت خورد یمین

دریا و کان بیمن یمینت دهد یسار

عالم باهتمام وجود تو در وجود

لیکن وجود را بوجود تو افتخار

گردون بگرد مرکز خاک از مدار اوست

حکمت بگرد مرکز گردون کند مدار

سر برنیامدی بر قدر تو چرخ را

گر لطف شامل تو نگفتی که سر بر آر

پیروزه ی سپهر که زیبد نگین تو

نام تو بر نگین معالی کند نگار

جز باز همت تو ندارد کسی بیاد

مرغی که کرگسان سپهرش بود شکار

طاق فلک ز قصر معالیت باشکوه

قوس قزح ز طارم ایوانت یادگار

چون حضرتت بساط شرف گسترد سپهر

در مجلست ز خوشه ی پروین کند نثار

ذاتت ورای مرتبه ی جمله عالمست

عالم بذات تست گرش هست اعتبار

مهر جهان فروز که سلطان انجمست

بوسد جناب درگهت از روی اضطرار

در روزگار عدل تو آشفتگی نماند

جز در شکنج طره خوبان قندهار

بر شش جهة موانع یاجوج فتنه را

حفظ جهان پناه تو سدیست استوار

در مغز فتنه از اثر اهتمام تو

ترکیب گشته خاصیت کوک و کوکنار

اجرام اختران سماوی باتفاق

کردند بر مجاری حکم تو اقتصار

چون آسمان مطاوع و اجرام چاکرند

اندیشه زین سپس زمدار فلک مدار

شعرم بمدحت تو بشعری رسید از آنک

شعری سزد که باشدش از شعر من شعار

با شهسوار چرخ برین هم عنان شود

طبعم چو بر سمند معانی شود سوار

تا چار مادرست و سه فرزند کون را

یکدم مباد ذات تو خالی ز پنج و چار

بادا بقای عمر تو چندانکه در حساب

آنرا هزار سال محاسب کند شمار

از طول ده کسوت عمر ترا طراز

وز سیر چرخ ساعد حکم ترا سوار

کار تو در ترقی و جاه تو مستدام

ملک تو بی نهایت و عمر تو پایدار

***

فی مدح الصاحب السعید شمس الحق و الدین محمود صاین طاب ثراه

اگرچه بی خبر افتاده ام زیار و دیار

دلم مقیم دیارست و جان ملازم یار

چه غم ز بعد مسافت چو قرب جانی هست

نظر بیار بودنی بقرب و بعد دیار

اگر نکار نگیرد شگستگان را دست

بهیچ روی نشاید گرفت دست نگار

میان یار و کنارم زهی خیال که نیست

در این میان که افتاده ام امید کنار

آیا صبا چو بدان گلشن روان برسی

بگو ز خاطر عاطر مرا فرو مگذار

اگر دم از گل صد برگ می زنی شاید

ولی نبایدت آسودن از خروش هزار

بدان امید که همچون تو گوهری یابد

شدست مردم چشمم مقیم دریابار

ز حاجیان تو در حیرتم که پیوسته

کشیده اند کمان بر دو جادوی بیمار

اگرچه سرو سهی شد براستی آزاد

کند ببندگی قد سرکشت اقرار

تنم نگر که شد از شوق خط مشکینت

بسان خامه ی مخدوم عصر زار و نزار

تطاول از چه کند آن دو زلف گردنکش

بدور معدلت قطب آسمان مقدار

سحاب بخشش دریا نوال پاک گهر

سپهر مرتبت کان یسار کوه و قار

فروغ دیده آفاق شمس دنیی و دین

که هست درگه او قبله صغار رکبار

دهد ببحر دل ملک بخش او اجرای

دهد با بر کف دُر نثار او ادرار

خرد که منشی علم الهیست مقیم

چو کودکان سبق مدحتش کند تکرار

سپهر عودی اگر پرده ی هواش زند

بدیع نیست که مستحضرست بر ادوار

درست مغربی مهر اگرچه هست روان

بنزد خاطر او کی بود تمام عیار

همای دولتش از بیضه چون برون زد سر

گرفته بود زمین و زمانه در منقار

اگر بتیغ بگیرد جهان عجب نبود

جهان گرفتن بر شمس کی بود دشوار

زهی سپهر برین را بدرگه تو یمین

خهی زمان و زمین را ز بخشش تو یسار

زمین ز خون عدویت محیط موج افکن

زمان بکین حسودت نهنگ مردمخوار

ز نعل مرکب تو سوده ماه را جبهه

ز رای روشن تو تیره مهر را بازار

سمند گرم روت کوه آسمان سرعت

خدنگ چارپرت شاهباز شیر شکار

ارادت تو مدار سپهر را مرکز

عنایت تو اساس زمانه را معمار

تو آن کریم نهادی که با افاضت جود

محیط را بدل و دست تست استظهار

اعادی تو کلابند و ملکشان جیفه

از آن مقیم دوانند در پی مردار

خدایگانا چون پایمال غم شده ام

بگیر دستم و در دست محنتم مگذار

کجا برم دو جهان گر عنایتت نبود

چو سر ز دست برون رفت گو برو دستار

بر آستان رفیعت فتاده ام چون خاک

بشرط آنک نگیرد دلت ز بنده غبار

بدان خدای که مشاطگان قدرت او

کنند سلسله مرغول طرّه شب تار

بدان کریم که بخشد بنای مو سیجه

نوای نعمه داود و لحن موسیقار

بصنع لم یزل و لا یزال واهب عقل

که عقل را نبود با چرا و چونش کار

بکنج خانه تفضیل مالک ملکوت

که وهم در حرم حرمتش ندارد بار

بکحل معرفت سرمدی که حی قدیم

بدان برد رمد از دیده اولی الابصار

بشاه تخت رسالت که عنکبوتی را

بپرده داری تشریف داد بر در غار

بعزم عالم بالا چو کوفت کوس عروج

علم برون زد از این دیر دایره کردار

بمقدم و قدم صدق یار غار نبی

بعدل محتسب دین احمد مختار

بآب ابر حیا بار چشم ذی النورین

بتاب تیغ جهانسوز حید کرار

بخون حلق حسین و بحسن خلق حسن

بجد و جهد و جهاد مهاجر و انصار

بسوز و ساختن صابرین فی الآفات

بآه و زاری مستغفرین بالاسحار

بنزهت چمن بوستانسرای هدی

که طایرست از آن ورضه جعفر طیار

بهادیان سبیل و بکاتبان صحف

بهاتفان جبال و بساکنان قفار

بواصلان جدا از تواصل و موصل

بسالکان برون از مدائن و امصار

بحاضران معرّا ز نسبت محضر

بذاکران مبرّا ز وصمت تذکار

بناظران عری از وسایل منظر

بناطقان بری از قراین گفتار

بشبلئی که بر آورد گرد از این بیشه

باد همی که برون برد گوی از این مضمار

بآشیانه مرغان گلشن ملکوت

بآستانه سکّان گنبد دوار

بدان شکسته که قایم بدو شدند اوتاد

بدان وثیقه که واثق بدو شدند اخیار

بآیتی که دبیران صنع لم یزلی

نوشته اند برین هفت هیکل از زنگار

بنسخه ئی که خرد بر بیاض صفحه او

کند مطالعه ی سرّ مخزن الاسرار

بساز پرده دل در مجالس ارواح

بسوز مجمر جان در سرادق انوار

بدان سوار که بود از رسالتش افسر

بدان مطیه که بود از هدایتش افسار

بدان زمان که بود انقطاع دور زمان

بدان سحر که بود بامداد روز شمار

بدان تصادم هیبت که حافظان نفوس

کنند منقطع آن دم علاقه ی اعمار

بروضه ئی که در او هست هشت خلد آبی

بدوحه ئی که برو هست هفت دوزخ نار

بملکت ملکوت و بفالق الاصباح

بگلشن جبروت و بمورق الاشجار

بدان حظیره که بود ابن آذرش طیان

بدان سفینه که شد نوح مرسلش نجار

بدان عصا که کلیمش فکنده بود از دست

بدان شتر که حبیبش گرفته وبد مهار

بمرکزی که بدان می کند ستاره مسیر

بنقطه ئی که بر آن می کند زمانه مدار

بطاعتی که بدان سرفراز شد گردون

بموقفی که بدان پای بند شد کهسار

بمسندی که بر آن سعد اکبرست مقیم

باد همی که بر آن شاه انجمست سوار

بدان حواری شب گرد آبگون هودج

بدان عماری زرکار آتشین مسمار

بجرعه ئی که ود عقل کل از او سرمست

بنفخه ئی که بود عقل کل ازو هشیار

بعکس آینه ی هفت جوش سبز غلاف

بپیر منحنی سبز پوش آینه دار

بحشر و نشر و بوعد و وعید و خوف و رجا

بصبح و شام و بنور و ظلام لیل و نهار

بهفت منظره و شش جهان و پنج حواس

بچار طبع و سه روح و دو کون و یک دادار

بصفّ صفّه نشینان بارگاه قبول

ببار یافتن جان بصدر صفه بار

بغمزه ئیکه ازو خیره می شود غماز

بطره ئیکه ازو طیره می شود طرّار

بدستیاری ساغر بپایمردی پای

بسرفرازی قامت بشیوه رفتار

بغمگساری شادی بطلعت میمون

ببختیاری مُقبل بسکه دینار

بخاک بیزی باد و بباد پائی آب

بآب داری خاک و بنور بخشی نار

بطبع نادره فرمای و وهم دوراندیش

بعقل خرده شناس و خیال نقش نگار

بشمس صیقلی و بدر آینه گردان

بصبح قرصه فروش و بشام قرص او بار

بچرخ تیر کماندار و برق تیرانداز

برعد نعره زن و آفتاب تیغ گزار

بآتش دل روز و بباد سرد سحر

بآبروی غدیر و بخاک پای جدار

بدود سینه عود و بساز پرده ی چنگ

بسوز نغمه ی زیر و بدرد ناله ی زار

بسبزه لب جوی و بخنده ی رخ گل

بسایه ی سر سرو و بگونه ی گلنار

بچشمه های بساتین و گوشهای چمن

بدستهای ریاحین و پنجه های چنار

باشک چشم گهربار ابر و نکهت باغ

بسوز ناله شبگیر کبک و نغمه ی سار

بتاب سینه پروانه و آب دیده شمع

ببانک مرغ صراحی و جام نوشگوار

بصدر صاحب اقلیم بخش کشورگیر

بقدر آصف جم بزم گستهم پیکار

بباد خلق تو یعنی نسیم عنبر بیز

بتاب قهر تو یعنی سموم آتشبار

بسوز سینه ی من بالخفاء و الاعلان

بآب دیده من بالعشی و الابکار

بتابخانه نه سقف شش دریچه که هست

ز بارگاه جلال تو قبّه زرکار

که بعد ازین بدل آزاری و تعدی من

مهل که دست برآرد زمانه ی غدار

ترا بدین همه سوگند می دهم که مرا

کمینه بنده ئی از بندگان خویش انگار

گرت هزار چون من چاکرند در خدمت

مرا بپرور و آنگه هزار و یک پندار

گرم تو خوار کنی کس نگویدم که عزیز

ورم عزیز کنی هیچ کس ندارد خوار

من آن مدیح سگالم ترا که ساخته است

ز شوق مدح تو شعری ز شعر بنده شعار

همیشه تا متعاقب بود شهور و سنین

همیشه تا متوالی بود خزان و بهار

جهان طفیل وجود تو باد و ملک وجود

مباد بی تو و بادی ز عمر برخوردار

***

فی الموعظه

نوشته اند مقیمان قبه ی زنگار

بلاژورد برین نه کتابه زرکار

که ای نمونه ی نقش نگارخانه ی کن

مکن صحیفه دل را سواد نقش و نگار

توئی یگانه شش منظر و سه روح و دو کون

مشو فسانه ی این هفت گوی و نه مضمار

بیا و دامن همت بدست نفس مده

برونگین سلیمان به اهرمن مسپار

برین طبقچه ی چرخی و قرص گرم ملرز

وزین سراچه خاکی امید مهر مدار

وفا مجوی ز گیتی که بی کشیدن تیغ

گهر ز کیسه خارا نمی دهد کهسار

ز هفت منظر زنگار خورد آینه گون

مهل که آینه ی دل بگیردت زنگار

مباش غرّه بدین پنج روز نقد حیات

که عمر بر سر پایست و چرخ بر سر کار

مپیچ بر خود و از خط مرو بهیچ رهی

که بر سر تو قلم رفته است چون طومار

گرت در آتش سوزان برند ساخته باش

که تا درست نهندت چو زر زروی عیار

زبان سوسن آزاد از آن دراز آمد

که همچو بلبل بیدل نمی کند گفتار

چو در مششدر این کعبتین شش سوئی

بریز مهره و آزاد شو ز پنج و چهار

مجاوران زوایای عالم ملکوت

ندا دهند ترا بالعشی و الابکار

که تا برون نروی زین مضیق جسمانی

چگونه بار دهندت بصدر صفه ی یار

چو آفتاب گرت میل ارتفاع بود

برآی بر شرف بام این کبود حصار

گذشت کوکبه ی عمر همچو سیاره

تو نیز بگذار از این هفت کوکب سیار

گرت بمهره فریبد زمانه چون افعی

بدین فسون مشو ایمن ز مهره بازی مار

سپهر کاین همه می گردد از برای دو قرص

چو نیک در نگری هندوئیست آینه دار

ترا چو سرو بآزادگی بر آید نام

چو نرگس ار ننهی چشم بر زر و دینار

خیال گنج زراهت چنان برون بردست

که نیستت خبر از اژدهای مردمخوار

از آن شمار زرت کس نمی تواند کرد

که در شمار نیاری حساب روز شمار

چه سود بر سر نرگس کلاه زرحقه

که هست روز و شب از بهر شش درم بیمار

نه مرد پنجه ی چرخی که در زبردستی

براستی نبود بیدمرد دست چنار

نسیم صبح سعادت بخون دل یابی

بحکم انک ز خونست اصل مشک تتار

من بچشم حقارت نظر بمردم از انک

ز خوار کردن مردم شوند مردم خوار

کمال قدرت حق بین که می کند تحریر

برین صحیفه سواد و بیاض لیل و نهار

دگر از این فلک سالخورده بیهده گرد

بگرد مرکز خاکی طمع مدار مدار

بحکم اوست که مرغان خوش نوای چمن

برآورند ز سرو سهی خروش هزار

وگرنه جستن مرغی ز برگ شاخچه ئی

خیال باشد در چار گوشه گلزار

رسید باد بهاران و بوی گل خواجو

دریغ عمر که بگذشت همچو باد بهار

***

فی مدح صاحب الاعظم تاج الدولة و الدین العراقی و تهنیة بالزفاف

چون نو عروس حجله ی سیمین زرنگار

در رخ کشید طره ی مشکین مشگبار

شد والی ولایت چین شهریار شام

زد خیمه بر بلاد ختن شاه زنگبار

بستند بر افق ز شفق لاله گون تتق

کردند دهر را ز غسق عنبری دثار

بیت العروس شش در پیروزه فرش را

از اطلس مرصّع شب ساختند ازار

چون تیره شب ستاره ی گل بر سپهر باغ

آمد گل ستاره ز باغ فلک ببار

کف الخضیب کرده نگارین بهشتیان

وز روضه داده چون گل سوری بحجله بار

تیر شهاب گشته صف اهرمن شکاف

رمح سماک آمده شیر فلک شکار

دیدم ز شکل عقرب و پروین سپهر را

بر دوش تاب طرّه و در گوش گوشوار

مه طلعتان پرده سرای زبرجدی

از رخ گشوده پرده ی گلریز سبزکار

چون چین جعد هندوی خورشید پیکران

مه را شب سیاه دل آورده در کنار

دست قضا نهاده ز بهر جمال و زیب

ز اکلیل تاج بر سر گردون گلعذار

بر کف گرفته چرخ طبقهای لاجورد

پر دانه های درّ ثمین از پی نثار

کرده هلال موی میان خمیده زلف

در ساعد فلک ز زر جعفری سوار

در جلوگاه مشرقیان شمع شب فروز

در بزمگاه مغربیان جام خوشگوار

از مه بر آستان افق سیمگون لگن

وز شب در آستین هوا نافه ی تتار

بر بام این بلند حصار کمانچه وش

پر ساز کرده زهره نوائی هم از حصار

کاین روضه ی بهشت برینست یا نگار

وین بوی مشک یا نفس باد نوبهار

در قلب شب شعاع جبلّی است یا چراغ

در جام زر عقیق مذاب است یا عقار

یارب بنفشه زار سپهرست یا ارم

و ایا نگارخانه ی چینست یا نگار

خاک بهشت عدن بکوثر مخمّرست

یا بزمگه بجرعه ی مستان شادخوار

در بوستان خروش خروس صراحی است

یا بانک مرغ زار بر اطراف مرغزار

و امشب که روزنامه دولت سواد اوست

دارد نشانی از خط عنبر مثال یار

گوئی مگر شمامه ی عنبر بر آتشست

یا در چمانه آتش می می زند شرار

کافلاک را دماغ معطّر شد از بخور

و اجرام را مشام معنبر شد از بخار

ما را چه غم کنون که به خلوتسرای ما

اقبال میر مجلس و شادیست غمگسار

مجلس شکسته رونق بتخانه ی چگل

می آب برده از لب خوبان قندهار

زانها که جز بخواب نبینند خواب را

جز بخت خواجه کیست درینوقت هوشیار

من غرق فکر گشته که امشب چه حالتست

کاین نقشهای نادره می گردد آشکار

ناگه نگار لاله رخم در رسید و گفت

کای شرمسار نطق تو بر شاخسار سار

ملک جهان گرفته بتیغ سخنوری

وانگاه کرده از دو جهان عزلت اختیار

وقت حصول دخل و تو موقوف ارتفاع

گاه صلای بذل و تو محبوس افتقار

امشب شب زفاف مه برج و سروریست

مخدوم بنده پرور و دستور کامگار

فرخنده تاج دولت و دین آنکه چرخ را

درهم شکست رفعت او دست اقتدار

بهر نثار سدّه علیای آصفی

عقدی گهر برآر ز طبع گهر نثار

بیرون فرست زاده ی جان را بتهنیت

تا بر زمین عجز نهد روی اعتذار

بنواز نوبتی ز همایون که راستی

چون بلبل چمن سزدش مدح خوان هزار

قولی بدین نوا و سرودی بدین ادا

نظمی بدین طریقه و شعری بدین شعار

کای شش جهت ز قلزم جود تو یک بخار

وی نه فلک ز عرصه ی جاه تو یک غبار

ارکان کعبه ی حرمت سدره را مطاف

و اطراف موقف کرمت کعبه را مزار

قانون معدلت بشکوه تو مستقیم

بنیاد مملکت بحفاظ تو استوار

عقل گره گشای ز ذهن تو مستفید

جام جهان نمای ز رای تو مستعار

ادرار گیر دست نو تا ابر در هوا

و اجری ستان طبع تو تا قطره در بحار

شاخ امید را زنوال تو بیخ و برگ

منسوج فضل را ز ضمیر تو پود و تار

از مجلس کمال تو ناهید یک ندیم

وز موکب جلال تو خورشید یک سوار

رایت که هست مشرف دیوان کن فکان

مجموع روزنامه ی امسال خوانده پار

چرخی اگر چنانک بود چرخ را ثبات

بحری اگر چنانک بود بحر را قرار

هر روز شاه گنبد نیلوفری ز بام

پیش تو بر زمین فتد از روی اضطرار

گیتی بتیغ بید در ایام عدل تو

بیخ خلاف برکند از طرف جویبار

از خیط شمس دیو سپید سپیده را

چون بختیان نفاذ تو بر سر کند مهار

دست تو بحر را ندهد قطره ئی مجال

حلم تو کوه را ننهد ذره ئی وقار

لطف تو گرنه نامیه را تقویت کند

جعد بنفشه را نبود تاب انکسار

گر تندباد کین تو بر چرخ بگذرد

از چشمه سار مهر بر آید درخت نار

ور بر چمن ز گلبن جودت وزد نسیم

بر جای برگ گل ورق زر دمد ز خار

نرگس بود ز شوق لقای تو دیده ور

سوسن شود ز حرص ثنایت سخن گزار

بحر فراخ دل بیسارت خورد یمین

زیرا که از یمین تو حاصل کند یسار

چون خاک درگهت گهر تاج انجمست

چون تاج سر بخسرو انجم فرومیار

دیوان من که روضه ی انوار مدح تست

بر هفت هیکل فلکش زیبد افتخار

لیل و نهار من چو سواد و بیاض اوست

خوانم ثنای ذات تو باللیل و النهار

کلک نحیف بین که بر ایتام خاطرم

با نالهای زیر کند گریه های زار

دل را بدار ضرب مدیحت برم ولی

نبود درست قلب مرا حبه ئی عیار

باشد میان شعر دو نیم از برای انک

بر تیغ آبدار زبانم کند گذار

داند خضر که راحت روح سکندرست

اشعار من که دارد از آب حیوة عار

شاید که ابن مقله بچشمش کند سواد

هر چند پیش مردم تر دامنست خوار

گویم بروزگار جفائی که می برم

دور از جناب درگهت از دست روزگار

زنهار کز سرم بکرم سابه برمگیر

کایم بزیر سایه ی لطفت بزینهار

آزادی از تو هست بسی بنده را چو سرو

لیکن کجا بدست تهی بر دهد چنار

چون دوحه ئی بباغ مدیحت چو من نخواست

تا کی روا بود که نه برگم بود نه بار

چشمم ز نوک کلک جواهر فشان تو

دارد دو درج گوهر ناسفته یادگار

بیمار فاقه گشتم و هیچم طبیب نیست

آخر بکن دوای من خسته نزار

گر رنج خویش عرضه کنم بر تو زان مرنج

کامروز جز تو نیست طبیبی در این دیار

چون نرگس از تو زان بودم چشم سیم و زر

کافتاده ام ز جام سخای تو در خمار

ابکار فکرتم بنگر در ره امید

بنشسته بر دریچه ی خاطر بانتظار

پوشیده رخ ببرقع شبگون چو آفتاب

زان رو که گشته اند زرای تو شرمسار

بر چشم در نثار کنم جایشان از آنک

هستند همچو دانه لولوی آبدار

سودانگر که جیب قصب را کنند چاک

در آرزوی مدح تو روزی هزار بار

آری ز بحر چون نتوانند شد برون

ناید قصبچه ی قلمی شان بهیچ کار

تا بر فلک بود شه سیاره را مسیر

تا بر مدر کند فلک تیزرو مدار

پیراهن سرور ز دست فلک مدر

وز دامن نشاط و طرب دست بر مدار

بادا بجنب قدر تو کونین مختصر

و افلاک بر مراد دلت کرده اختصار

تا باشد از شمار برون جنبش سپهر

چون جنبش سپهر بقای تو بی شمار

زین اجتماع شمس و قمر یافته شرف

زین اتصال دولت و دین جسته اعتبار

***

فی مدح الصاحب السعید تاج الدین العراقی و تهنیة بولادة ابنه

منهی جانم رساند از عالم معنی خبر

کای حدیثت همچو جان در عالم معنی سمر

تا بچند از تیری مغموم باشی کاین زمان

ماه شادی آمد از زیر غمام غم بدر

منفجر شد لاله زار دین و دولت را عیون

منشعب شد بوستان ملک و ملت را شجر

اختری مسعود شد تابنده از برچ شرف

گوهری مشهور شد رخشنده از درج هنر

روضه ی امال شد ز ابر سعادت مبتسم

دوحه ی اقبال گشت از فیض دولت بارور

بلبلی بر شاخسار ملک شد دستانسرای

گلبنی از بوستان سروری آمد ببر

اتفاق آفتاد میلاد مه اوج جلال

در زمانی از زمانها بهتر و مسعودتر

سیف دین الحق و الدنیا سعید آن کز علو

بر سر سیاره خواهد زد چو سینش دادگر

ذال و میم و ها ز هجرت رفته در روز الف

فصل ثانی وقت پیشین نیمه ماه صفر

زهره را ساعت خدیو و روز را خور پادشاه

وز فرح در تاسع طالع قدح نوشیده خور

کژدم کژدم در آندم کرده از مشرق طلوع

وز سعود آسمانی بوده در طالع اثر

بر بز کوهی زده تیر نظر با مشتری

آنکه بدر قاصدش خواند خرد یعنی قمر

وز قران هم قاضی اقلیم سادس منصرف

کرده در تثلیث ماه خرگه ثالث نظر

پاسبان هفتمین ایوان که کیوان نام اوست

ساخته از دلو چرخ لاجوردی آبخور

رود ساز مجلس علوی که ناهیدش نهند

کرده در خلوتسرای تیر مستوفی مقر

قیصر قصر سپهر و منشی دیوان چرخ

روی در رو کرده در کاخ قمر با یکدگر

صاحب طالع بایوان شه انجم در اوج

وانگهش افتاده از او تا دبر عاشر گذر

وضع اختر چون برین منوال باشد روشنست

کاسمانرا خاک پای او بود کحل بصر

خیز و این ساعت که از تأثیر روح نامیه

شاخ سر سبز وزارت را ببار آمد ثمر

رشته ئی لؤلؤ ز بحر طبع موج افکن بر آر

تحفه ئی از بهر پای انداز آن حضرت ببر

بر سر مهدش که گردون می کند ز اختر نثار

گرنه جان افشان کنی از خرّمی باری گذر

عیسئی بر چرخ بین خورشید را از وی ضیا

مهدیئی در مهد بین دجّال را از وی ضرر

مقدمش میمون و فرخ بر وزیر شرق و غرب

روی میمونش مبارک بر خدیو بحر و بر

صاحب صاحبقران و سرور گردن فراز

خواجه ی خورشید رای و آصف جمشید فر

تاج دین و دولت آن دستور عادل دل که هست

شاه هفت اقلیم چرخ از چاکرانش یکنفر

بارگاه جاه او را پاسبان حفظ و امان

لشگر اقبال او را پیشرو فتح و ظفر

در جهان ظل ظلیل او کنور فی السواد

در دلم مهر مدیح او کنقش فی الحجر

بنده ی رای منیرش هم سپهر و هم نجوم

تابع حکم مطاعش هم قضا و هم قدر

کسوت تعظیم او را دست خیاط ازل

ساختست از اطلس سیمابی چرخ آستر

گر بچشم هیبت اندازد نظر بر کائنات

منقطع گردد هیولی را تعلق با صور

خصم تر دامن چو آرد رخ بپیشش در گریز

گیردش دامن سرشک دیدگان کاین المغر

تا زند از ملک خاور بردبار نیمروز

شاه ملک افروز تیغ افراز مشرق تخت زر

بر سر سیاره باد از نعل خنک او کلاه

بر میان کوه باد از بهر طوع او کمر

همچو سدره رفعتش بی منتها این نونهال

همچو دریا آب رویش بیحد این روشن گهر

چون مه کنعان نسیمش راحت جان عزیز

وز عزیزی نقش رویش قرة العین پدر

***

فی مدح الامیر الاعظم الشهریار المنصور مبارز الدنیا و الدین محمد ابن مظفر زید معدلته

ای بذیل کبریایت معتصم فتح و ظفر

وی بفرط احتشامت مغتنم فضل و هنر

غایت مقصود تکوین داور دور زمان

زبده ی ارکان عالم درّ دریای ظفر

شهریار آسمان حضرت شه انجم حشم

آفتاب مشتری خاطر مه گردون خطر

هرمز بهرام سطوت گیو گودرز انتقام

رستم کاوس رتبت حاتم جمشیدفر

کسری بهمن مهابت بهمن پیروز روز

خضر اسکندر جلال اسکندر دارا اثر

خسرو غازی محمد حامی ملک عجم

سام کیخسرو حشم دارای افریدون حشر

در جهان ملک و ملت آسمانی مستقیم

بر سپهر دین و دولت آفتابی سایه ور

در مسیر خامه گیتی گشایت حل و عقد

در پناه دولت گردون مطاعت بحر و بر

ای بساط مجلست راهشت جنت خاکبوس

وی همای همتت را هفت گردون زیر پر

بر جناب بارگاهت شاه انجم پرده دار

لیک تیغت پرده داران فلک را پرده در

سده ی گیتی پناهت نقطه ی پرگار ملک

خنجر گردون شکافت فتنه دور قمر

ناوک جوشن گذارت صرصر جودی شکاف

بیلک آتش بخارت قلزم دوزخ شرر

پاسبان قلعه ی قلعی نهاد چرخ را

از زبان خنجر خنجر گذارانت ضرر

تا کمانرا از چه رو پی کرده ئی زیرا که او

گوشه گیرانرا بتیر چرخ باشد راهبر

قُرطه ئی کانرا قضا بر قد اقبالت برید

اطلس پیروزه ی افلاک زیبد آستر

گردن افرازان که دایم لاف سرداری زنند

می کشند از بهر پای انداز اسبت بار سر

در چنان روزی که بر دشت نبرد آهخته بود

چون بر اطراف چمن بید طبر تیغ و تبر

چون کمر بستی بکین سرکشان مانند کوه

کوه در خون سرافرازان فرو شد تا کمر

از نهال قامت اعدا که رفت آب روان

غنچه ی سیراب پیکان تو می آرد سپر

بسکه مرغ روح در پرواز بود از سهم تیر

شیر شادروان شد از آثار جانها جانور

موج دریاهای خون از بسکه می زد بر فلک

کاسه های چرخ پر خون سران شد سر بسر

گردنانرا از سر گرز تو آمد سرزنش

سرکشانرا چشمه ی تیغ تو آمد آبخور

کوس روئین بانک بر جنگاوران زد کالفرار

نای زرّین نعره بر لشگرکشان زد کالخدر

از کمانت زه فتاده در دهان تیر چرخ

وز عمود گاو سارت خون فکنده شیر نر

کشته خنجر مو بمو چون خون روان اندر بدن

رسته ناوک یک بیک چون نوک مژگان از بصر

ماهی و گاو زمین از خون شیران در شنا

کرگس و شیر سپهر از قلب گردان طعمه خور

هفت عضو آسمان از حمله خنجر کشان

مرتعش چون برگ بید از جنبش باد سحر

نطع کیمخت زمین از خون شیران لعل نام

گاو چرخ از نارک شیر افکنان زیر و زبر

از سم که پیکران جبهه بخاک آلوده مه

وز خوی دریا دلان زورق در آب افکنده خور

سرکشان بر قالب خنجرگدازان خشت زن

تازیان بر تارک گردن فرازان پی سپر

از نهیب تیغ و زخم تیر گردان دم بدم

خون لعل آفتاده کوه سنگدل را در جگر

گشته صید باز گردون آشیان رایتت

طغرل آتش پر زرینه بال تیزپر

کوهها از کوهه های زین آسبان زیر خاک

پشتها از پشته های کشتگان بر یکدیگر

از غبار تازیان و گیر و دار غازیان

تیره گشته مهر و ماه و سنگ مانده کوه و در

غازیان مانند آتش تازیان مانند باد

غازیان در شرّ و شور و تازیان در کر و فر

خنجرت بر تیغ شمس خاوری شد طعنه زن

تو سنت بر شیر چرخ چنبری شد حمله ور

آفرین بر آن براق بادپای ابر دست

تیز رو مانند وهم دوربین همچون نظر

خیزران دم خارم سم سم کوه کوهه صخره کوب

شیر حمله اژدها دم پیل پیکر ببر سر

بادتک خاک احتمال آتش تحرّق آب سیر

خاره سا پولادخا گردون کفل جیحون گذر

بر سر اسبت پیاده خسرو سقلاب و روم

پیش پیلت رخ نهاده شاه چین و کاشغر

بر زمین می آمد از چرخت ندا کالفتح لک

بر فلک می شد فغان از دشمنت کاین المفر

ای در گردون جنابت مصدر ارباب ملک

وی کف دریا نوالت رازق رزق بشر

بنده را آزاد کرد اقبالت از دینار لیک

بنده ئی دینار نام آمد باقبال تو زر

آتش تر دم بدم در آب خشک افکن که نیست

جز لب و چشم عدویت خشک و تر در خشک و تر

تا کند خور زرنگار این سیمگون خرگاه را

تا کشد باد صبا بر آب نقش شوشتر

چون سلیمان باد بر باد صبا حکمت روان

چون مسیحا باد قصر زرنگارت مستقر

منظری از گلشنت این بوستان شش چمن

غرفه ئی از بارگاهت این رواق هفت در

کمترین خادم ز دربانان ایوانت قضا

کهترین چاکر ز سرهنگان درگاهت قدر

***

فی مدح الصاحب السعید جمال الدولة و الدین احمد

چه کاخست این که کیوانست جفت طاق ایوانش

قمر خشتی ز دیوارش فلک رکنی از ارکانش

زلال کوثر و تسنیم آب حوض دلجویش

نهال سدره و طوبی نبات صحن بستانش

فلک گردونه ئی زردوز پیش صفه ی بارش

زحل چوبک زن هندو فراز طاق ایوانش

اساس طینت آدم ز خاک روح بخشایش

نسیم نکهت جنت ز باد عنبرافشانش

ستون سقف مرفوع از تراششهای نجارش

بنای بیت معمور از عمارتهای طیانش

فروغ چشمه ی خورشید عکس شمسه ی سقفش

طراز کسوت افلاک عطف ذیل سکّانش

مسامیر ثوابت بابی از اوتاد ابوابش

تصاویر عناصر نقشی از نیرنگ الوانش

چراغ طارم کملی فروغ ماه منجوقش

همای گلشن قدسی ذباب جوف بطنانش

سر بامش بر اوج طارم علوی شرف دارد

که گردون سده ی ایوان و دربانست کیوانش

مه نو مو بود شام از خم محرابی طاقش

سپیده دم زند صبح از لب بام شبستانش

ازین سرچشمه گر وقتی سکندر شربتی خوردی

ز سر بیرون شدی حالی هوای آب حیوانش

بر آید ماه گردون تا بگیرد روزن بامش

در افتد شاه انجم تا ببوسد پای دربانش

چو صحنش باغ رضوانست از صرصر چه آسیبش

چو سطحش اوج کیوانست از گردون چه نقصانش

غباری کز سر بامش نسیم صبح برباید

کشد در چشم حورالعین بجی سرمه رضوانش

چه کاخست این که دارد باغ جنت بوی گلزارش

چه باغست اینکه دارد شاخ طوبی داغ ریحانش

عروس چرخ هر روز از شبستان زان ببام آید

که خواند صاحب اعظم بدین کاشانه مهمانش

فروغ دیده ی دولت چراغ دوده ی ملت

زلال چشمه ی حکمت محیط نقطه ی دانش

جمال دولت و دین آنکه از فرط ایادی شد

ز اوج ماه تا ماهی غریق بحر احسانش

برید عالم غیبست رای عالم آرایش

مدار مرکز فضلست صدر آسمان مانش

ورای طارم افلاک خلوتگاه خدّامش

قصور روضه ی فردوس نزهتگاه غلمانش

شراع شارع اوهام ذیل خیمه ی قدرش

براق بارق اجرام برق نعل یکرانش

نگین خاتم دست قدر حکم قضا قدرش

تکین مسند ملک هنر ذات ملک سانش

بهای گوهر درج کمال از گرد نعلینش

فروغ اختر برج جلال از رای رخشانش

کند تیغ از سر حدّت تراش از پهلوی کلکش

نهد تیر از ره انصاف سر بر خط فرمانش

ثناخوانی بود هفت اختر گردنده در کویش

نمکدانی بود نه کاسه ی پیروزه بر خوانش

اگر صیت جهانگیرش فرس بر آسمان راند

فضای عرصه ی گردون بود گامی ز میدانش

عروس کله ی طبعش چو بر ماه افکند چنبر

شود مجموعه ی دلها سر زلف پریشانش

رهی در خدمتش آبی بر آتش می زند ورنی

کجا از سر برون رفتی هوای خاک کرمانش

برون از ناله ی زیرش زبم حاصل نشد چیزی

مگر زین پس بچنگ آید نوایی از سپاهانش

همیشه تا گل صد برگ بر طرف چمن خندد

گل اقبال بادا در چمن پیوسته خندانش

ملازم دولت پیرش مساعدت بخت برنایش

مناظر اختر سعدش مربّی لطف یزدانش

***

فی مدح الصاحب الاعظم غیاث الدین محمد رشید بردالله مضجعه

مررنا بجرعآء و النجم یلمع

راینا محیا کبدر تبرقع

بوقتی که بودیم با کاروانی

رخ آورده در راه و دل سوی مزمع

چو ما در رسیدیم در می فکندند

ستون خیام غوانی ز مرقع

در اقصای نجد و براری فتاده

صدای ندای منادی ز مربع

حواری نهادند رو در عماری

همه هاجع و کرده آهنگ مهجع

برآمد خرامان تذروی ز گلشن

چو طاووس شرقی برین سبز مرتع

جمالش منور خیالش مصوّر

عنادش منوع ودادش ممتّع

بجعد زره گر همه شور و فتنه

بجزع سنان کش همه مکر و مخدع

مخالف بقول و بطلعت نگارین

همایون بفال و بعارض مبرقع

چو مه در بر افکنده دیبای چرخی

چو خور بر سر افکنده پیروز مقنع

دو ناظر مناظر که اُنظُر الینا

دو لب در تبسُّم که منّا تمتع

ز لعلش بشارت که هین لا توقف

ز چشمش اشارت که هان لا توقّع

گمانم چنان بود کز چاه نخشب

برآمد شب تیره ماه مقنع

زدم چنگ در وی که یا مهجتی قف

بزد بانک بر من که یا مدعی دع

چو مأیوس گشتم تو گفتی که بودم

من خسته مصروع و آن عرصه مصرع

دواعی من سربسر شد معطل

مساعی من یک بیک شد مضیع

برفتند و من زار و مسکین بماندم

جگر تشنه و گشته غایب ز مجرع

چو قاصد که محروم ماند ز مقصد

چو طامع که مأیوس ماند ز مطمع

نشان پی کاروان بر گرفتم

دل خسته مشعوف و خاطر موزّع

چو شمع فروزان شده دلق شمعی

ز خونابه ی اشک گرمم مشمّع

فتادم زرکب و مراکب مجرد

بماندم ز رحل و مراحل مقطع

شب و روز چون باد ره می بریدم

نه خوف مضرّت نه امید منفع

پریشان و روحی من القلب احزن

خروشان و قلبی من الروح افجع

کان اللیالی من الدهر اطول

و عرض الفیافی من الارض اوسع

شبی بود قمرا و از مهر آن مه

گسسته مرا عقد پروین ز مدمع

سپهر سیه روی کُحلی سلب را

زاکلیل بر جبهه تاج مرصع

همه ره وحوش و همه کوه موحش

همه سو مخوف و همه دشت مفزع

نه دیار منزل پدید و نه موقف

نه آثار منهج پدید و نه مکرع

من خسته عطشان و از تاب مهرم

شده مردم دیده را دیده ملمع

سپیده چو بر سنگ زد طشت زرین

سر طاس چرخ از سیاهی شد اقرع

خروش خروس سحرخوان بر آمد

چو می شد غراب شب تیره ابقع

بخندید صبح مذهب حمایل

برین چرخ زن پیر نیلی مرقع

رسیدم بحیی چو بستان جنت

هوایش مروّح صفایش منوع

صدای صفیر عنادل مکرر

نوای نفیر بلابل مسجع

خیام کواعب برا کناف بیدا

عظام صواحب بر اطراف مصنع

هجان مطایا بر ارحاء مرعی

هریر اکالب در اقصای مسبع

بت خویش دیدم چو روح مجسم

فروهشته زلف و در افکنده برقع

چو کبکی خرامنده بر گرد مشرب

چون سروی روان گشته بر طرف مشرع

چه موسی شدم واصل طور قربت

شنیدم خطایی که نعلیک فاخلع

برش در نماز آمدم گرچه شرعا

بود پیش خور سجده امری مشنع

بصد لابه گفتم که دارم توقع

که گوید قبول توام لا تفجع

روم در پی عشق والعقل ینهی

شوم تابع صبر و العشق یمنع

گرم سر فرود آری و دست گیری

شوم خاکپای تو از راه مضرع

بگفتا کدامی تو گفتم گدائی

ز درگاه مخدوم اعلی اروع

غیاث دول عمده ملک و ملت

امیر کبیر جهانگیر اورع

در روم در بند او تا بقبچاق

ره هند آمِن از او تا ببردع

پناه ملوک آفتاب ممالک

زهی سرورانرا جناب تو مضجع

باسم و به فعل و بحرفی محمد

برای و بقصد و بقدری مرفع

اسافل در ایام عدلت اعالی

افاضل بدوران جاهت موقع

ملک عابد و بارگاه تو معبد

فلک راکع و آستان تو مرکع

شموس ظفر را سنان تو مشرق

بدور هنر را بنان تو مطلع

منیرست خورشید و رای تو انور

رفیعست گردون و قدر تو ارفع

قوی است پیل دمان و تو اقوی

شجاعست شیر ژیان و تو اشجع

ز نور ضمیر تو پیر فلک را

شود دامن دلق کُحلی ملمع

تو آنی که سازی ز چرخ مدور

بزخم سر تیغ شکلی مربع

ز امرت هر آنکو تمرد نماید

بیابد ز مهر تو تقریع و مقمع

حدیث حسودت چه گویم که باشد

سر مار افعی سزاوار مقرع

کسی کو بدانش بود بحر زاخر

کند پیش تمساح تعظیم ضفدع

الا تا زمین آسمان راست مرکز

چو دنیی دون کاخرت راست مزرع

حیاض ریاض ظفر را مبادا

بجز چشمه ی تیغ تیز تو منبع

مسخِر تو و جاه و رفعت مسخَر

ممتِتع تو و عمر و دولت ممتع

به تیغت سر خصم بادا بریده

کزین به نشاید رسیدن بمقطع

***

فی مدح الصاحب الاعظم الاعدل الاکرم خواجه برهان الدین فتح الله

ای رای جهانتاب ترا چرخ متابع

وی حکم جهانگیر ترا دهر مطاوع

سیاره بتقبیل جنابت متعطّش

چون قافله ی بادیه بر شرب مصانع

دینار ز بیم کف زر بخش تو صامت

و اقبال ترا با رخ فرّخ شده تابع

یک دودکش از مطبخت این دیر مدوّر

یک شمسه ز ایوان تو این اختر لامع

برهان دول کهف بشر آصف ثانی

روشن گهر اروع و دریا دل بارع

درگاه ترا خوانده فلک طارم عاشر

مأوای ترا گفته ملک جنت تاسع

ارکان بلا را اثر لطف تو هادم

و أعوان جفا را نظر قهر تو قامع

دریای کف دست گهرریز تو زاخر

برهان سر تیغ زبان تیز تو قاطع

سجاده نشینان زوایای فلک را

رخشنده زرای تو قنادیل صوامع

هرگه که قضا خطبه ی اقبال تو خوانده

جذر اصم از فرط تشوّق شده سامع

هم قدر ترا کعبه مقامی ز مواقف

هم بخت ترا سدره گیاهی ز مزارع

با شیر سپهر ابلق تند تو مجادل

با ترک فلک هندوی بام تو مصارع

ذات تو که مجموعه ی اقسام معالیست

انواع کمالات هنر را شده جامع

خنگ مه و گلگون فلک پویه ی خورشید

با داغ تو گردند برین سبز مراتع

افلاج مکارم که بود مزین و ممتد

او را روش خامه ی منطیق تو نافع

آیات هنر را دل وافی تو کشّاف

رایات ظفر را کف کافی تو رافع

در بحر معانی ز بیان تو سفاین

در باغ امانی ز بنان تو منابع

اموات عنا را دم جان بخش تو محیی

ظلمات فنا را دل وهّاج تو دافع

با رای منیرت ز حیا چشمه ی شرقی

هر شام رود در پس فیروزه براقع

شیری که بود مرتع خضراش چراگاه

بر حاشیه ی بیشه ی احسان تو راتع

الفاظ تو دیباچه ی دیوان لطایف

و افکار و گلدسته ی بستان بدایع

گردون سر افراز کهن سال زبردست

بر خاک نشینان جنابت متواضع

احکام قضا گر نبود حکم تو باطل

تدبیر قدر گر نبود رای تو ضایع

از ناصیه ات نور الهی شده لایح

وز بارگهت مهر معالی شده طالع

سکّان سراپرده ی کحلی فلک را

بر زمزمه ی صیت جلال تو مسامع

ایوان ترا غرفه ی بالا ز لواحق

بستان ترا گلشن اعلی ز توابع

کلک دو زبان تو که کشّاف معانیست

اوضاع قوانین کرم را شده واضع

ای در همه اوقات زمان ذکر تو جاری

وی در همه اقطار جهان حمد تو شایع

آنی که نجوم از نظر طالع مسعود

بر خاک سر کوی تو سازند مواقع

گر ابر بهاری کف دُرپاش تو بیند

در دم ز حیا خون بچکاند ز مدامع

ور خصم تو چون شمع ز پروانه زند دم

سر درفکند پیش تو با دیده ی دامع

خورشید که جمشید اقالیم سپهرست

گشتست بدربانی ایوان تو قانع

آنجا که فروشند سعادات و شرف را

برجیس بود مشتری و ذات تو بایع

تیر ارچه کمانش نکشد چرخ بد اندیش

هرگز نتواند که شود با تو منازع

گر چشم تغیر فکند طبع تو بر کوه

گردون متمکن شود و کوه مسارع

شرعی بود احکام تو زانباب که بینم

بیت الطرف طبع تو محدود بشارع

گشت آتش بیداد در ایام تو بارد

شد فتنه ی بیدار بدوران تو هاجع

یاجوج حوادث ز جهان گرد بر آرد

گر سدّ سدادت نشود حایل و مانع

چون اختر سعدت بشرف روی در آورد

شد طالع منحوس بداندیش تو راجع

قاصر بود از خامه صورتگر طبعت

نوک قلم چهره گشایان طبایع

گر زانک نسازم بمدیح تو سفینه

جان چون برم از صدمه ی طوفان وقایع

تا خسرو این طارم نه روزن شش در

زرّینه علم برکشد از مربع رابع

هندوی زمین روب در بارگهت باد

پیری که بود حارس محروسه ی سابع

تا منقرض دور قمر شمس و قمر را

پیرامن ایوان جلال تو مطالع

در راه مدیحت منم و قطع منازل

زین به ز مطالع نرسد کس بمقاطع

***

فی مدح الصاحب الاعظم عز الدولة و الدین مسعود عز نصره

دی سحرگه چو آتش نشاّف

زد زبانه ز شیشه ی شفّاف

کرد سیمرغ آتشین شهپر

آشیان بر فراز قلّه قاف

آهوان فلک بیفکندند

نافه مشک تبّتی از ناف

سپه روم با طلایه زنک

برکشیدند صف بعزم مصاف

برگرفتند طاق خضرا را

شمع های معنبر از اطراف

درفکندند قصر مینا را

خیمه های مرصع از اکناف

شب شامی لباس را کردند

قطع زرین جلاجل از اعطاف

بدره مهر شد زر خانی

واسمان درم فشان صرّاف

بت عالم فروز شرقی را

آهوی شیر گیر شد سیاف

صبح سیمین عذار خندان روی

سر بر آورد از کبود لحاف

زهره بر شادی رخ دستور

جام خورشید کرده پر می صاف

عزّ دنیی و دین که پایه او

فایقست از مراتب اوصاف

انک از فرط کبریا و جلال

بود از کایناتش استنکاف

توسنش را زمانه شد رایض

و آسمان خوید و کهکشان علّاف

برباید بکلک چهره گشای

خم نون از شکنج گیسوی کاف

چون ز جودش جهان اثر یابد

آز را خاصیت شود اسراف

هر چه در چنبر سپهر افتد

خاطرش را بر آن بود اشراف

هست در عهد عدل شامل او

دیده ی باز آشیان خطّاف

ای ز بهر غنای اقبالت

مهر و مه گشته عودی و دفّاف

کرده روح از نسیمت استنشاق

کرده عقل از ضمیرت استکشاف

بکر دریا نشین خاطر تو

برده آب از سلاله اصداف

بحر گوهر فشان کف آورده

پیش دستت ز روی استعطاف

ابره ی ابر را بیاد کفت

کرده پر کار چرخ اطلس باف

اصطناع ترا امل مداح

انتقام ترا اجل وصّاف

ذهن مشگل گشای درّاکت

شرح تفسیر غیبت را کشّاف

مغز چرخ از نسیم معدلتت

پر شمیم شمامه انصاف

کرده خلقت مشام گیتی را

مشگبوی از نسایم الطاف

نفست را نسیم آن نافه

که بر آمد زناف عبد مناف

کعبه را قبله ی رخ تو مزار

سدره را سدّه در تو مطاف

سخن ابر پیش دستت باد

صفت بحر نزد جودت لاف

اختران چون طوایف حجاج

کرده بر گرد درگه تو طواف

لطف و قهر تو جنتست و جحیم

و آسمانها در آن میان اعراف

بی حفاظت چگونه دختر نعش

بازماند درون ستر عفاف

پیش کلکت شود زبان حسام

از حیا آب در دهان غلاف

رایت اردم زند ز هشیاری

ببرد مستی از مزاج سلاف

دست عدل تو چون بتیغ وفاق

از جهان قطع کرد بیخ خلاف

بیداز آن پس خلاف عقل بود

که کسی نسبتش کند بخلاف

ذکر کان با کف تو می کردم

گفت تا چند از این حدیث گزاف

کان شکسته دلیست خاک نشین

سر بر آورده از ره اتلاف

سرزنش بین که می کند همه روز

آفتابش به تیغ استخفاف

پیش ازین ملک در نکاح تو بود

لیکنش این دمست وقت زفاف

ای بسا ابن مقله ی چشمم

در مدیحت سواد کرده صحاف

وقت آن شد که تیر بینش را

بود اطراف بوستان اهداف

صحن باغست چون جمال ملاح

طرف راغست چون غدار ظراف

باد بر خامه های ریگ نگر

کرده تحریر سوره احقاف

نظری کن که اندرین موسم

هست بر جانم از عنا اصناف

شده ام همچو موی و این بترست

که بود تیر غصه موی شکاف

نقد عینم سرشک سیما بیست

از غم سیم دل چو دیده ی قاف

تا بحکم تملّک و تملیک

نکند کس تصرف اوقاف

وقف ذات تو باد ملک وجود

که دو عالم بذات تست مضاف

سال عمر ترا عدد چندان

که بر آید ز عشر آن آلاف

مالت از نایبات دهر مصون

ملکت از حادثات چرخ معاف

***

فی الافتخارات و المباهات

سطریست هر دو کون از اوراق دفترم

حرفیست کاف و نون ز حروف محررّم

کرسی نهند تخت نشینان عرشیم

میدان دهند شاهسواران اخترم

چون در سرادقات معانی کنم نزول

طاوس سدره مروحه سازد ز شهپرم

ناهید کیست مطربی از بزم فکرتم

خورشید چیست پرتوی از رای انورم

سلطان نشان عقل ندیمی ز مجلسم

قاضی القضاة چرخ گواهی ز محضرم

تیر دبیر منشی دیوان حکمتم

بدر منیر شمسه ی ایوان منظرم

شاه فلک تبیره زن خیل همتّم

پیر خرد خریطه کش طفل خاطرم

آب حیات مرده ی طبع چو آتشم

و آب نبات تشنه ی لفظ چو شکّرم

معراج روح عقد انابیب خامه ام

منهاج علم سطر حواشی دفترم

مفتاح فضل صیغه قانون منطقم

مصباح عقل شعشعه ی طبع از هرم

من سالک مسالک اطوار حیرتم

من مالک ممالک اسرار دلبرم

باشد بگرد مرکز مهرش مدار من

زین رو مدار مرکز چرح مدوّرم

راتب ستان شش جهت و هفت کوکبم

میراث گیرنه پدر و چار مادرم

سرورم شگفت نیست که آزادم از جهان

بحرم عجب مدار که اصلیست گوهرم

هستم محیط نقطه ی خاکی وزین قبل

در خویش غرقه گشته که دریای اخضرم

دارم هوای کنگره قصر کبریا

بگذار تا ازین قفس خاک بر پرم

در بوته ام مسوز که اکسیر اعظمم

در آتشم مدار که کبریت احمرم

بادم ولی ز خاک طریقت مرکبم

خاکم ولی بآب حقیقت مخمّرم

ویرانه ام بصورت و گنج معانیم

پروانه ام بمعنی و شمع منوّرم

دیوانه ام ز مستی و عقل مجردّم

بیگانه ام ز هستی و روح مطهرم

مختار روزگارم اگر ردّ عالمم

فخر مکوناتم اگر عار کشورم

بر بارگی روم که سپهر مکوکبم

در خاک کی شوم که محیط معقّرم

بر بام عقل نوبت فرزانگی زنم

وز جام عشق جرعه ی دیوانگی خورم

کی بر بساط خاک زنم خیمه وقوف

زینسان که دال بعالم جانست رهبرم

خواجو از آستانه درگاه کبریا

تا از تو نگذرم نتوانم که بگذرم

***

فی مدح الصاحب الاعظم سلطان الوزرا شمس الحق و الدین زکریا

باز جمشید زمرد سلب زرین جام

خسرو قلعه قلعی صفت مینا فام

رفت با طالع فرخنده ز برج برجیس

راند با فرّ فردیون سوی کاخ بهرام

گوشه ی چتر بر افروخت ز ماهی بر ماه

کرد یاقوت بخون بره زرینه حسام

ابر آذاری زد کوس بشارت که ربیع

بر سر کوه زد از لاله عقیقین اعلام

آسمان فرش زمرد بچمن باز کشید

تا بر آیند عروسان نباتی ز خیام

دامن کوه بود شعب بوانات بصبح

عرصه ی دشت بود سغد سمرقند بشام

خیز و بنگر گل سوری شده در باغ عروس

سرو رقّاص و چمن حجله و گوینده حمام

سر در بند شده روضه ی رضوان از حور

پای غار آمده بتخانه چین از اصنام

باد زنجیر کشانش بچمن میآرد

آب سیمین تن روشن دل نازک اندام

گل برون آمد و بر مسند گلریز نشست

می کند سرو خرامانش از اینروی قیام

تیغ کوه ازچه بر آورد از اینسان زنگار

نم کشیدست ازین پیش همانا به نیام

نرگس مست نگر تبشی و منغر در دست

چون زر پخته مرکب شده در نقره ی خام

آفتابت بر آورده سر از روز سپید

یا سهیلست مقارن شده با ماه تمام

در چنین وقت چه خوش باشد اگر دست دهد

صبحدم با صنمی لاله رخ و سرو قیام

شمس قرّابه سپهر و گل قنّینه چمن

بدر میدان افق و پیر درون صافی جام

آفتاب از مه نو جوی درین یکدوسه روز

پیش از آن کزره یکساله رسد ماه صیام

یا بجز سایه ی اقبال خداوند مخواه

کافتاب از نظرش نور و شرف گیرد وام

اختر برج سخا بحر هنر کهف بشر

گوهر درج بهاکان کرم فخر کرام

شمس داد و دول و دین زکریا که جهان

از سر کلک قضا قدرت او یافت نظام

انک هر صبح شهنشاه سراپرده چرخ

از ره بام بدرگاه وی آید بسلام

بیت معمور بگرد در او کرده طواف

کعبه بر رکن حریم حرمش کرده مقام

گر صریر قلمش گوش کند تیر دبیر

بچکد همچو قلم خون سیاهش ز مسام

هر که او هندوی آن خامه ی مصری گردد

همچو شمشیر برآرد بجهانگیری نام

ایکه با حلم تو شد مرتفع از چرخ شتاب

ویکه با باس تو شد منقطع از کوه آرام

آتش تیغ تو در خانه ی خورشید مقیم

باده ی مهر تو در ساغر ناهید مدام

نرگس از شوق لقای تو همه عین نظر

سوسن از حرص ثنای تو همه محض کلام

قاصر از ضبط مقادیر جلالت ادراک

عاجز از نقش تصاویر کمالت اقلام

شاه خنجر کش لعل افسر پیروزه سریر

بر فراز شرف قصر تو چوبک زن بام

بسته چون سبع مثانی ز پی رفعت و قدر

آسمان آیت اخلاص تو بر هفت اندام

بر دم شیر زند مور بدور تو گره

بر سر پیل کشد پشه به عهد تو لگام

گرنه بیرنگ زدی لطف تو بر لوح وجود

نقش اطفال مصوّر نشدی در ارحام

زیور فطرت و آرایش ابداع توئی

زان سبب شب گهرت واسطه عقد انام

اهتمام تو کند نشر قوای ارواح

انتقام تو کند قطع نمای اجسام

خون بگرید ز نهیب سر تیغ تو اجل

آب گردد ز حیای کف دست تو غمام

چرخ اگر نفخه ی خلق تو کند استنشاق

گرددش پر نفس نافه ی تا تار مشام

صبح آتش دل اگر دم ز نهیب تو زند

بگسلد مشرقی تیز رو مهر زمام

بکر فکرم که به مدح تو بود سحر حلال

از تواضع بر او خاک شود بیت حرام

تا بود قاعده ی دور و تسلسل باطل

تا بود لازمه جنبش افلاک دوام

باد اقبال ترا دور و تسلسل لازم

باد عمر تو چو دوران فلک بی فرجام

ساقی طبع ترا دردی گیتی شده صاف

رایض حکم ترا توسن گردون شده رام

***

فی مدح شیخ الاعظم سرّالله فی الارضین امین الحق و الدین الکازرونی

دوش جانرا محرم اسرار أسری یافتم

لوح هستی خالی از نقش هیولی یافتم

چون بخرگاه چنینم برک دعوت ساختند

نزل ما اوحی در ایوان فاوحی یافتم

تا شدن مست مدام از ساغر انظر الیک

جای دل در بزمگاه طور سینا یافتم

توسن خاطر بسوی باغ مینو تاختم

رفعت آتش رخان در راغ مینا یافتم

حوریان طبع را چون قاصرات الطرف عین

در ریاض جنت فردوس مأوی یافتم

چون برون رفتم ز دارالملک هستی جای خویش

هر کجا کز جابرون باشد من آنجا یافتم

در جهانی کز جهان بی خودی می شد سخن

عقلرا سر حلقه بازار سودا یافتم

شاهدان ماهروی خرگه ابداع را

تاب در مرغول شبرنگ قمرسا یافتم

صبح صادق چون گریبان مرقع چاک کرد

دامن گردون پر از اشک ثریا یافتم

مفتی علم الهی را که خوانندش خرد

بر سر کوی تحیر مست و شیدا یافتم

بلبلان خوش نوای گلشن ارواح را

با ترنم ساز بزم دل هم آوا یافتم

دیده را هر دم بسا لؤلؤ که از دریای دل

در کنار مردم هندوی لالا یافتم

هرچه بر مجموعه سودا مسوّد کرده اند

سرّ آن مجموع در ضمن سویدا یافتم

راستی را چون سر از جیب حقیقت بر زدم

کسوت والای لا بر قید الا یافتم

چون مفصّل باز دیدم مجمل تحقیق را

کلی اصل تولا در تبرا یافتم

از خروش می پرستان قدح پیمای عشق

بر سر بازار حیرت شور و غوغا یافتم

وز شبیخون صف آرایان لشگرگاه مهر

چون فلک مُلک ملک را زیر و بالا یافتم

طایران تیز پرواز ریاض فقر را

آشیان بالای نه قصر معلّا یافتم

چون سر مقراض لا بر دامن الا زدم

گنج الا را بزیر دامن لا یافتم

سالها در نجد و جد از بیخودی کردم سلوک

بر اُمید آنک یابم مقصدی تا یافتم

پیر خود را چون ازین ظلمت سرا کردم عبور

شمع جمع روشنان چرخ اعلی یافتم

حجة الاسلام امین الحق و الدین کز جلال

پایه اش برتر زهفتم طاق خضرا یافتم

نسر طایر را بزیر بال باز همتش

چون مگس در سایه ی شهپر عنقا یافتم

از تحیر گم شدم در عرصه صحرای شوق

وانچه می جستم ز خاک کوی او وایافتم

شب نشینان سحرخیز فلک را رای او

شعله افروز قنادیل زوایا یافتم

با وجود صیقل ارشاد او اوتاد را

از کدورات جهان خاطر مجلّی یافتم

آنزمان کو خیمه زد بر طرف شادروان قرب

قدسیانرا جای در اقصی اقصی یافتم

حلقه زنجیر ذکرش چون بجنبش در فتاد

آسمانرا لرزه از هیبت بر اعضا یافتم

گاه نوشانوش میخواران جام معنویش

سبزپوشان فلک را در تماشا یافتم

هفت جلد لاجوردی را که چرخش می نهند

در دبیرستان تجریدش مجزّا یافتم

هر نفس خاشاک روبان درش را از علوّ

با خواقین سپهری در محاکا یافتم

چون بدیدم تیر چرخ از نوک کلکش برده بود

هر گهرکان بر کمر شمشیر جوزا یافتم

آستان خانقاهش را ز فرط ارتفاع

فوق این مقصوره ی مرفوع علیا یافتم

گر من دل مرده گشتم زنده دل زو دور نیست

زانک در انفاس او اعجاز عیسی یافتم

آشیان در بوم عشقش کن که پیش از رمز کن

شاهبازان خرد را این تقاضا یافتم

وادی شوقش که آنجا جای جانبازان بود

منزل شوریدگان بی سر و پا یافتم

لیکن از روی شرف جاروب خلوتگاه او

از سر زلف سمن فرسای حورا یافتم

هر غباری کز فضای کوی تکمیلش بخاست

من در او خاصیت کحل مسیحا یافتم

گر نهادم گردن تسلیم پیشش عیب نیست

زانک ذاتش راز هر عیبی معرّا یافتم

چون سفر کردم از آن وادی که او را منزلست

دامن کهسار از آب دیده دریا یافتم

جان خواجو باد قندیل عبادتگاه او

کز جهان روشندلان را این تمنی یافتم

***

فی مدح الصاحب السعید شمس الدولة و الدین طاب ثراه

ای چمن را گل از آن عارض زیبا مرسوم

وی صدف را دُر از آن منطق گویا مرسوم

هر شب از مردمک دیده اختر بارم

فلک سر زده را عقد ثریا مرسوم

دیده بانان سرشک من شب پیما را

رشته های دُر ناسفته ز دریا مرسوم

طوطیانرا که بشیرین سخنی منسوبند

قوت جان زان لب شیرین شکرخا مرسوم

مشعل افروز شبستان فلک یعنی ماه

پرتو مهرش از آن غره ی غرّا مرسوم

باد گلبوی که او عطر فروش چمنست

نافه ی چینش از آن زلف سمن سا مرسوم

ساکن میکده ی چشم قدح گیر مرا

بصبوحی ز دل سوخته صهبا مرسوم

ابر کو جوهری رسته بازار حیاست

دارد از دیده ی ما لؤلؤ لالا مرسوم

ای بهنگام شکر خنده شیرین گشته

قند را از لب شیرین تو حلوا مرسوم

شب هند و صفت شامی زنگی وش را

داده سیاره از آن جعد شب آسا مرسوم

خطت از زیر سر زلف سیه چون بنمود

ماه را گشت عیان در شب یلدا مرسوم

آن نه خطست سودایست که بر دفتر مهر

ثبت کردند بنام من شیدا مرسوم

تا نوشتست بریحان گل بستان جلال

باغ را بر ورق لاله حمرا مرسوم

شمس دین آصف جم مرتبه ی خضر بقا

که صبا را بود از وی دم عیسی مرسوم

انک هر روز درستی زر خانی دارد

صبح روشندل از آنحضرت علیا مرسوم

کلک مشکین خط مصریش کند روز برات

شب سودا زده از عنبر سارا مرسوم

ای ترا هر نفس از غایت تعظیم و جلال

شرفی دیگر ازین قصر معلا مرسوم

جان شیرین که بود خسرو اقلیم بدن

کرده دل را ز مدیح تو مهیا مرسوم

روشنان فلک کژ رو سرگردان را

از غبار قدمت کحل مسیحا مرسوم

می پرستان طربخانه ی اقبال ترا

جام یاقوتی ازین قبّه ی مینا مرسوم

داده در عهده ازل صاحب دیوان قضا

بگدایان درت ملکت دارا مرسوم

چرخ را در کنف جود تو از خسرو شرق

هر سحر پیرهن شمعی والا مرسوم

تیر دلدوز جگر سوز غلامان ترا

داده مریخ بخون دل اعدا مرسوم

قیصر قصر زبرجد چو گدایان امروز

کرده از رای منیر تو تولّا مرسوم

از شبستان دل تیره خصمت داده

هندوی چرخ بشام سیه آسا مرسوم

شقّه فستقی از رای تو دارد هر سال

شاخ بی برگ تهی دست معرّا مرسوم

بدره بدر باقبال تو یابد هر ماه

دور آشفته دل از عالم بالا مرسوم

گندم مزرعه چرخ بیمن نظرت

کرده از خرمن مه صاحب جوزا مرسوم

صاحبا قرب دو سالست که از بندگیت

نرسیدست بدین بی سر و بی پا مرسوم

دوش می گفت امید کرمت با دل من

کز تو اخلاص و دعاگوئی و از ما مرسوم

چه فتادست که با چاکر دیرینه خویش

بهمه نوع نظر کرده ئی الا مرسوم

گرچه انعام تو عامست ولی داند چرخ

که ز انعام بسی فرق بود تا مرسوم

رسم اخلاص تو چون بنده بتقدیم رساند

کند از خادم جود تو تقاضا مرسوم

تا چه کردم که از آنحضرت عالی نرسد

بمن مفلس محنت زده قطعاً مرسوم

خرده ئی گرز من از بی خردی صادر شد

دامن عفو بر آن پوش و بفرما مرسوم

تا بود لاله رخان افق غربی را

از شفق باده ی گلرنگ مصفی مرسوم

همه آن باد که ساقی سخای تو دهد

سایلانرا ز عقیق طرب افزا مرسوم

بر مجاری زمان حکم روانت نافذ

تا بما اجری و ادرار دهی یا مرسوم

***

فی مدح سلطان الاعظم و الخاقان الاعدل الاکرم جمال الدولة و الدین

چون پدید آورد رخ پیل سپید صبحدم

شد روان شیر سیاه شب سوی دشت عدم

شیر چرخ نیلگون در دم نهان گشت از نظر

خون بر آورد از جگر پیل دمان صبحدم

شیر گردون کز کواکب بود چون چرم پلنگ

پیل صبحش همچو نطع آورد در زیر قدم

چرخ شیری بود کش سیماب باشد در دهان

صبح پیلی بود کش کافور باشد در شکم

چشم شیر شب بعین الثور روشن بود لیک

تیره شد چون پیل آتش فام خود بگشود فم

رنگ پیل صبح سیمابی چو تیغ بوالحسن

چشم شیر شرق عنّابی چو خون بوالحکم

چون برون کرد از دهن پیل فلک خرطوم نور

از فزع شیر هوا افکند چنگال ظلم

شیر اختر چون نهنگی ظاهر از دریای نیل

پیل گردون چون پلنگی غرقه در آب بقم

پیل زوران فلک بدریده قلب اهرمن

شیر گیران هوا پر باده کرده جام جم

کوهه ی پیل افق تختی برواز زر نقوش

جبهه شیر فلک لوحی برو از خون رقم

شیر خونخوار شفق در کوه مغرب مختفی

پیل سرمست غسق بر دشت خاور مُکتتم

شیر گردون همچو پیل از بحرا خضر در گریز

پیل ظلمت همچو شیر از آتش خور در ستم

شیر چنگان سپهر سیمگون سیما زدند

تخت زر بر کوهه ی پیل سپید صبحدم

از برای (پاد) شاه پیل زور شیر دل

خسرو اعظم جمال داد و دین شاه عجم

آنکه با عونش بود مور ضعیف از شیر بیش

وانکه در جنبش بود پیل دمان از پشه کم

روز کوشش هست پیل عرصه ی جنگ و جدل

گاه بخشش هست شیر بیشه جود و کرم

هر زمان کو شیر گیر آید ز جام اصطناع

پیل بالا برفشاند دست زرپا شش درم

دشمن اشتر دل شاه جهان در کارزار

صورتی چون پیل شطرنج آمد و شیر علم

از نهیبش موی گردد بر وجود شیر تیغ

وز سیاست آب گردد در دهان پیل سم

ایکه تاب حمله قهرت نیارد در نبرد

دشمن شیر افکنت گرزانکه باشد پیل هم

زیر دست بندگان شیر گیرت اردشیر

پایمال چاکران پیل زورت گُستهم

پیل که فرسای در دورت نگهبان غزال

شیر آهن چنگ در عهد تو چوپان غنم

پیل ظلم از جنبش قلاب عدلت منهزم

شیر جور از آتش شمشیر و تیرت در سقم

طوق حکمت بر رقاب شیر و پیل مست نیز

داغ طوعت بر سرین پیل و شیر شرزه هم

چون رخ آری در نبرد از شیر جنگ آور چه باک

چون بر آئی بر سمند از پیل کُه پیکر چه غم

پیل محمودی و شیر مرغزاری گر کنند

انحراف از خطّ حکمت پایشان گردد قلم

داستان شیر گیران جهان با ملکتت

قصه ی اصحاب فیلست و در بیت حرم

نعل بندی را که نعل بادپایت می زند

تارک پیل و دهان شیر سندانست و دم

گرنه اقبال جهانگیر تو فرماید مدد

کس نیارد کرد ازینسان پیل را با شیر ضم

تا نباشد شرزه شیرانرا مکان در اوج چرخ

تا نباشد زنده پیلان را وطن در قعر یم

باد جسم شرزه شیران از کمندت پر ز تاب

باد چشم زنده پیلان از سنانت پر ز نم

جلوه گاه پیل تختت در جهان کبریا

مرغزار شیر عمرت در اقالیم قدم

***

فی مدح الصاحب السعید رکن الدین عبدالملک طاب ثاره

زهی عذار تو دارالقرار مردم چشم

درون چشم تو جای قرار مردم چشم

سواد خال تو هندوچه ی حدیقه ی جان

بیاض روی تو باغ بهار مردم چشم

هلال ابروی تو طاق منظر دیده

قد تو نارون جویبار مردم چشم

لب تو چشمه ی آب حیوة خضر روان

خط تو نافه ی مشگ تتار مردم چشم

هوای روی تو بستانسرای دیده ی دل

فضای کوی تو دارالقرار مردم چشم

حدیث لعل تو نقل و شراب مجلس روح

خط و عذار تو لیل و نهار مردم چشم

ببوی زلف تو خرم دل نسیم بهار

بروز روی تو خوش روزگار مردم چشم

شکسته از لب لعلت دل عقیق یمن

گرفته از می سحرت خمار مردم چشم

خط غبار توام روزنامه ی دیده

خیال چشم توام یار غار مردم چشم

نزول کرده ز جور تو خونیان و سرشک

درین دو حجره ی گوهر نگار مردم چشم

چنانک آتش مهر تو آبرویم برد

ببرد آب رخت آب کار مردم چشم

روان بروی در آید سرشک گرم رُوم

اگر عنان کشد از شهسوار مردم چشم

مرا که آینه داری کنم بچشم ترا

بود جمال تو آئینه دار مردم چشم

دکان دیده پرست از جواهر بحرین

فرو گرفت یمین و یسار مردم چشم

کنند جوهریان سراچه ی چشمم

عقود لؤلؤ لالا نثار مردم چشم

دلم چو خیل خیال تو در رسد گوید

که ای بقصد من خسته یار مردم چشم

بیا که جات کنم بر کنار مردم چشم

زیادتم چه دهی انتظار مردم چشم

تو در میان حریفان و خفته مست و خراب

خیال چشم توام در کنار مردم چشم

زدیده بانی چشمم چه سود از آنک سرشک

بلحظه یی بگشاید حصار مردم چشم

عجب که جعفر سفّاح چشم خونبارم

نمیرود ز پی کارزار مردم چشم

مرا ز مهر تو گوئی که ابر نیسانست

بعینهُ مژه سیل بار مردم چشم

چو کرد مردم چشمم نظر بجانب تو

دلم زره بشد از رهگذار مردم چشم

شوم مقیم درت تا بروی من چه رسد

ازین دو هندوک نابکار مردم چشم

ز بسکه سرخ برآید سرشک من هر دم

گمان برند که شد شرمسار مردم چشم

چو خون خویش کند بر من شکسته حلال

چرا بجان نشوم دوستدار مردم چشم

اگرچه اجرای و ادرار من ز خون دلست

شدم بعهد تو ادرار خوار مردم چشم

بگیردم نمک آبدیده در دیده

بچشم اگر نشوم حقگزار مردم چشم

ز مهر گلشن حسن تو خار مژگانم

کند بخون جگر خارخار مردم چشم

غبار خط تو بر آب چون بر اندیشم

بآب دیده بشویم غبار مردم چشم

خیال لعل تو گویی بچشم من آبیست

که هست منبعش از چشمه سار مردم چشم

کشید نقش تو خط در نگارخانه چین

ببرد صورتت آب نگار مردم چشم

نکرد مثنوی دیده ابن مقله سواد

مگر مدیح خداوندگار مردم چشم

چراغ چشم جهان آنکه روشنست که هست

نهان حکم قضاش آشکار مردم چشم

مدار مرکز عالم که فرض عین بود

بگرد مرکز قصرش مدار مردم چشم

خدایگان جهان رکن دین عمید الملک

فروغ دیده ی چرخ افتخار مردم چشم

مه سپهر جلال انک خاکبوس درش

بود بعین رضا اختیار مردم چشم

بآب روی بود اعتبار مردم و من

بخاک پاش کنم اعتبار مردم چشم

زهی بصورت و معنی چو مردم دیده

عزیز کرده ی صورت نگار مردم چشم

تو آن سپهر جنابی که نعل شبرنگت

شه سپهر کند گوشوار مردم چشم

بسعی تست که دادست پرده دار بصر

درون منظره ی دیده بار مردم چشم

بفرّ دولتت از نرگسی والا شد

درین حدیقه شعار و دثار مردم چشم

ز بهر صدر تو کس قالیی نبافت چنین

مرصع از گهر شاهوار مردم چشم

بگاه مدح تو باشد جریر واعشی را

سواد شعر چو آبم شعار مردم چشم

عروس طبع من آن ماه عنبرین موسیت

که هست باغ رخش لاله زار مردم چشم

کند رکاب فلک سای نعل که کوبت

سوار عرصه گردون سوار مردم چشم

همیشه تا بود آهوی چشم خوبانرا

بروبهی دل شیران شکار مردم چشم

سواد مدح تو بادا بیاض چشم و مباد

بجز نوشتن مدح تو کار مردم چشم

***

فی مدح صاحب الاعظم و الامام الاعلم زین الحق و الدین الزیر آبادی نورالله ضریحه

ای کعبه روی چو مهت قبله ی عالم

خالت حجر الاسود و لب چشمه ی زمزم

ای پیکر مطبوع تو الطاف مرکب

وی مجمع ترکیب تو ارواح مجسّم

بوی سر زلف سیهت نکهت فردوس

و آه دل پر آتش من دود جهنم

مهر رخ خوب تو مرا قسم مقدّر

درد غم عشق تو مرا رزق مقسّم

از خاک درت جان مرا دیده مکحّل

وز داغ غمت عقل مرا چهره موّسم

دل در شکن زلف پریشان تو مضمر

جان در لب لعل شکر افشان تو مدغم

بار شک ز روی تو کف موسی عمران

پیش لب لعل تو خجل عیسی مریم

پرگار خطت دایره نقطه ی موهوم

وز شوق دهانت سخنم نکته ی مبهم

خط و لب شکّر شکنت طوطی و شکر

خال سیه و زلف کژت مُهره و ارقم

افتاده عرق بر رخت از باده ی نوشین

چون بر ورق گل بسحر قطره ی شبنم

نی غمزدگانرا بجز از درد تو درمان

نی خسته دلانرا بجز از زخم تو مرهم

در مجلس مستان غمت گاه صبوحی

ساقی ازل داده مرا جام دمادم

جز سایه کسی نیست مرا همره و همراز

جز ناله کسی نیست مرا مونس و همدم

چون دشمن مخدوم جهان چند توان بود

سرکوفته از محنت و محنت زده از غم

زین الحق و الدّین شه اقلیم معالی

آن کوست باجماع امم اعلم و احکم

ای شرح جلال تو برون از ورق کیف

وی رشح نوال تو برون از عدد کم

بر چتر سپهر از سُم یکران تو منجوق

بر بیرق صبح از دُم شبرنگ تو پرچم

جز ماشطه ی طبع تو در حجله ی معنی

در زلف عروسان سخن کس نزند خم

از پرتو رای تو بُود شعله ی خورشید

چون جرم مه از شعشه ی نیر اعظم

طاوس فلک را سر بام تو نشیمن

سلطان فلک را در قصر تو مخیم

از نقش طراز علم ثابته سایت

دُراعه ی زربفت ثوابت شده مُعلم

از صدمه ی صیت تو فلک قاصر و حیران

با حجت تیغ تو قضا مجرم و ملزم

بر سینه زند سنگ ز تشویر کفت کان

وز شرم شود غرق عرق پیش دلت یم

نعل سُم شبرنگ تو از روی تعظم

منجوق سراپرده ی مرفوع معظّم

از شقه ی رایات تو بر قبه ی گردون

ناهید مقنّع شده برجیس معمّم

بر رقعه نویسد فلک از فرط معانی

قدر و شرفت را که تعالی و تعظّم

آدم بوجود تو تفاخر کند از کون

ای ذات شریفت سبب فطرت آدم

در مرتبه ذات تو جهانیست ولیکن

در یک نظر لطف تو ملک دو جهان ضم

تاریخ بنا کردن ایوان جلالت

بر فطرت نه طارم پیروزه مقدم

تا تیر فلک منشی دیوان سپهرست

بادا رقم حکم تو بر صفحه ی عالم

ایوان سپهر از نظر قدر تو مرفوع

بنیاد جهان در کنف حفظ تو محکم

***

و له ایضاً

سحر چو مشعله دار سپهر آینه فام

چراغ صبح برافروزد از دریچه ی بام

ز روی مهر بشوید جهان سفله نواز

ز چهره شب زنگی نهاد گرد ظلام

بعزم مملکت نیمروز لشگر روم

معاودت کند از ترکتاز ملکت شام

شه ممالک گردون که از سیاست او

گهی که خنجر زرّین برون کشد ز نیام

سر از دریچه ی افلاک برکشد ناهید

ز دست حربه ی خونریز بفکند بهرام

بخاک درفتد از احترام و بوسه دهد

بساط مجلس اعلی افتخار انام

جهان دانش و کوه وقار و کان کرم

سپهر رفعت و دریای جود و فخر کرام

مدار مرکز آفاق زین دولت و دین

که کار مملکت از کلک او گرفت نظام

چهار بالش قدرش به موضعی زده اند

که از تصور آن بقعه قاصرست اوهام

زهی سپهر جنابی که چرخ سرزده را

بدست رایض حکم تو داده اند زمام

مدبّران فلک را در انتظام امور

مجاری قلمت باز دارد از احکام

سزد علاقه ی زرین نوربخش سپهر

سرادقات جلال ترا طناب خیام

گر اهتمام تو تدبیر دام و دانه کند

همای سدره نشین را در آورد در دام

و گر ز خلق تو بوئی صبا بچرخ برد

مخدرات فلک عنبرین کنند مشام

ز حلم و عزم تو داند خرد که مسموعست

اگر زمین حرکت یابد و فلک آرام

جهان بذات شریف تو قائمست و رواست

بحکم آنکه عرض را بجوهرست قیام

بجای سبع مثانی مسبّحان فلک

کنند ورد مدیح تو حرز هفت اندام

بروزگار تو رهزن نماند جز مطرب

بدور عدل تو خونخواره نیست الاجام

بدرگه تو شه چرخ چنبری هر روز

کشیده خنجر زرین ز بهر دفع عوام

صبوحیان فلک را ببزمگاه افق

بود بیاد تو بر کف مدام جام مدام

منم که طوطی شیرین زبان آرد شور

چو عندلیب سخن را درآوردم بکلام

بهای شعر مرا مشتری ز غایت مهر

درست مغربی از آفتاب گیرد وام

ز حضرت تو اگر دور بوده ام یکچند

ز امتناع فلک بود و نکبت ایام

مقیم در دل پر آتشم مقام تو بود

چرا که شمس بود برج آتشینش مقام

بورد مدح تو پیوسته بوده ام مشغول

ولی ز صدر تو تخفیف کرده ام ابرام

ندانم از چه سبب بنده را درین مدت

بعرض گاه قبول تو برنیامد نام

همیشه تا بنماید ز چرخ آینه گون

کلاه گوشه سلطان چرخ آینه فام

چون ماه یکشبه بادا بقات روز افزون

حسود را خطر از کاستن چو ماه تمام

***

فی مدح المولی المعظم الصاحب الاعظم السعید الشهید تاج الحق و الدین العراقی و ارسل الیه

سلامی چو اجسام علوی معظم

سلامی چو ارواح قدسی مکرم

سلامی مروح چو روح ریاحین

سلامی مفرح چو شاخ سپرغم

سلامی چو اعجاز موسی عمران

سلامی چون انفاس عیسی مریم

سلامی در او حسن یوسق مقدر

سلامی در او حزن یعقوب منضم

سلامی دل افروز چون روی حوا

سلامی جگر سوز چون آه آدم

سلامی یکایک چون لطف مرکب

سلامی سراسر چو روح مجسم

سلامی ملک را شده حرز بازو

سلامی فلک را شده نقش خاتم

سلامی مورخ بتاریخ تکوین

سلامی موکد باسماء اعظم

سلامی بدو چشم خورشید روشن

سلامی بدو جان ناهید خرم

سلامی خطوطش چو خط نگارین

سلامی حروفش چو گیسوی پر خم

سلامی بدو مفتخر خاک یثرب

سلامی بدو مغتنم آب زمزم

سلامی ز اعدام گیتی مؤخر

سلامی بر ایجاد عالم مقدم

سلامی غم اندای چون جام صهبا

سلامی دلارای چون یار همدم

سلامی دمادم چو رطل پیاپی

سلامی پیاپی چو رطل دمادم

سلامی ازو در عرق رفته نسرین

سلامی از او در حیا مانده شبنم

سلامی معرّا از احداث گردون

سلامی مبرا از احوال عالم

سلامی سجل کواکب درو طی

سلامی قضای سماوی در و ضم

سلامی ز تحریر او خامه عاجز

سلامی ز تقریر او نامه درهم

سلامی ز ادراک او وهم قاصر

سلامی بتقصیر او عقل ملزم

سلامی ازو صفحه خاک معرب

سلامی ازو حرف افلاک معجم

سلامی ازو مرتفع رایت کی

سلامی در او مندرج ملکت جم

سلامی بکحل مودت مکحل

سلامی بداغ محبت موسم

سلامی از او سایه مهر عالی

سلامی از او شقه شوق مُعلم

سلامی محلی از و هشت گلشن

سلامی مجلی ازو هفت طارم

سلامی بدو بیت معمور قائم

سلامی بدو سقف مرفوع محکم

سلامی بدو حامل وحی ناطق

سلامی عطارد ز تقریرش ابکم

سلامی ازو فلک افلاک مشحون

سلامی ازو توسن دهر ملجم

سلامی از و فرّ کاوس لایح

سلامی درو پرّ طاوس مبهم

سلامی درو سوره حمد مضمر

سلامی درو حرف اخلاص مدغم

از این بنده ی کمترین بر وزیری

که چرخش مطیعست و دوران مسلم

جهانجوی اعلی و مخدوم اعدل

جهانبخش اسخی و دارای احکم

خدیو زمان داور دور گردون

پناه امم ملکت آرای اکرم

سپهر هنر تاج دین کهف ملت

کریم مکرم خدیور معظم

بر رای او کمترین ذره یی خور

بر دست او کهترین سایلی یم

زهی دین پناهی که در عهد عدلت

کند خواب خوش مور در چشم ضیعم

قضا بر سر بیرق احتشامت

ز زلف عروس ظفر کرده پرچم

جلالت بشرح احتیاجی ندارد

رواق فلک را چه حاجت بسلّم

نظیر تو از حیز کون بیرون

ضمیر تو در پرده ی غیب محرم

جدا لفظ جود تو از لاوازلن

برون شرح جاه تو از کیف و از کم

گدایان بکوی تو محمود و سنجر

بخیلان بجنب تو یحیی و مکرم

فلک را رکاب بلندت مقبّل

ملک را جناب رفیعت مخیم

چو خورشید بر چرخ میتاز گلگون

چو جمشید از بادمی ساز ادهم

الا تا بر آید مه مهر و نیسان

الا تا بیاید ربیع و محرم

خزانت بهار دگر باد دایم

ربیع طرب بر حسودت محرّم

ز دولت عری خصم ملکت اذا عز

ز نقصان بری دور جاهت اذاتم

***

فی مدح الامیر الاعظم و السلطان المعظم جمال الدولة و الدین نیک پی نورالله مرقده

رسید موکب کوکب مثال خسرو اعظم

پناه ملک سلیمان خدیو اعدل اکرم

سپهر مهر معالی مه سپهر معانی

فروغ دیده ی دولت چراغ دوده ی آدم

جمال دولت و دین نیکپی تهمتن ثانی

که شد بوصف جلالش زبان ناطقه ابکم

سقاطه چین سخایش هزار طغرل و سنجر

نواله گیر نوالش هزار یحیی و مکرم

ز صحن بارگهش بسته کار ساحت یثرب

ز خاک پیشگهش رفته آب چشمه ی زمزم

بعهد معدلتش گوش پیل خانه پشه

بدور مرحمتش جای مور دیده ی ضیغم

زهی قواعد گیتی بدولت تو ممهد

خهی معارج گردون بهمت تو مقوم

در تو اوج معالی دل تو بحر معانی

کف تو کان مکارم تن تو روح مجسم

بوقت بذل چو بهمن فسرده پیش تو حاتم

بگاه کینه چو پیران شکسته پیش تو رستم

دل منیر تو شاه سریر عالم معنی

صریر کلک تو تفسیر سر معنی عالم

جهان بدولت تو نوش کرده رطل پیاپی

فلک بیاد تو پر کرده جام دور دمادم

ظفر بقوت رایت کشیده قامت رایت

اجل بماتم خصمت گشوده گیسوی پرچم

کواکب فلکی را رکاب تست مقبل

طوایف ملکی را جناب تست مخیم

عری نوال تو از حرف لا و ذات تو ازلن

بری جلال تو از لفظ کیف وجود تو از کم

سرایر حجب غیب در بنان تو مضمر

نتایج تحف عقل در بیان تو مدغم

رؤس معنی شاهی در احتشام تو مثبت

رموز لطف الهی در اهتمام تو مبهم

نجوم ثابته بر پای بوس جاه تو کوکب

قوای نامیه با جذبه رضای تو همدم

کلاه زرکش انجم بدولت تو مکلّل

قبای اطلس گردون باصطناع تو معلم

کمینه خادم قصر معالیت شه خاور

کهینه هندوی ایوان عالیت شب مظلم

محررات سماوی بنوک کلک تو معرب

مرکبات هیولی بلطف طبع تو معجم

بفر دولت تو کار روزگار ممشی

بیمن همت تو عقد کاینات منظم

زرشک دست تو افتاده تاب در جگر کان

ز بیم جود تو در لرزه اوفتاده دل یم

عدو چو زیر نگین تو دید ملک سلیمان

برو شدست جهان بر مثال حلقه خاتم

چگونه راز فلک ماند از ضمیر تو پنهان

که هست در حرم کبریا ضمیر تو محرم

ز جام بندگیت هر که نوش کرد شرابی

چه التفات نماید بجاه و مملکت جم

ز شرم رای تو آبست دست موسی عمران

بجنب خلق تو با دست روح عیسی مریم

کجا بگرد جلالت رسد سپهر معلا

کسی چگونه رود بر رواق چرخ بسلّم

اگر چنانک برادهم سوار گشت حسودت

تفاوتی نکند زانکه اوست در خور ادهم

دل تو عرش مجیدست و عالمین چو ذره

کف تو بحر محیطست و خافقین چو شبنم

ز شور جعد عروس تتق نشین ضمیرت

فلک چو حلقه ی مرغول دلبران شده درهم

کنند کله نشینان حجله خانه ی طبعت

شکار آهوی چینی بچین طرّه ی پر خم

همیشه تا متعاقب بود خزان و بهاران

همیشه تا متواتر بود ربیع و محرم

بهار بخت ترا از خزان مباد زیانی

که بر حسود تو باشد ربیع عمر محرم

مرا جهان معانی بدولت تو مسخّر

ترا ز جاه و جلال آنچه ممکنست مسلم

***

فی مدح الصاحب الاعظم غیاث الدنیا و الدین محمد رشید

دوش چون شاه حبش بیرون خرامید از حرم

راستیرا همچو سرو از در درآمد دلبرم

مجمر و شمع و شراب آوردم و نقل و کباب

گفتم امشب با سر زلفش بپایان آورم

هر زمان با خویش می گفتم که بعد از مدتی

این منم در صحبت جانان که جان می پرورم

بختم از خواب گران برجست و این بشنید و گفت

گر بخوابش دیدمی هرگز نبودی باورم

شمع را دیدم که با مجمر زبان بیرون کشید

گفت کز خون جگر هر چند پر شد ساغرم

جام نوشین چون نهم بر دست پنداری جمم

ور بتخت زر برآیم راست گوئی نوذرم

شام چون بر زرده ی زرین لگن گردم سوار

قلب شب با تیغ گوهر آگین بر درم

سرکشی گردن فرازم لعبتی نوشین لبم

کوکبی عالم فروزم شاهدی مه منظرم

گرچه در گیتی نمائی دم ز جام جم زنم

هم درفش کاوه هم ضحاک افعی پیکرم

هر کرا بزمیست او را من چراغ مجلسم

هر کجا جمعیست آنجا من گواه محضرم

همچو جدول خط شنگرفی کشم بر چهره لیک

راستی را در سواد شب تو گوئی مسطرم

شهسواری آتشین تیغ و مرصع جوشنم

نیزه داری سیمگون خفتان و زرین مغفرم

جام نوشین نوشم و ساغر نبینی بر کفم

دلق شمعی پوشم و کسوت نیابی در برم

گر کسی زرینه منقار و زر افشان مخلبم

شاهبازی تیز پرواز و درفشان شهپرم

همدم پروانه ام اما بصورت طوطیم

از مگس دارم نژاد اما بمعنی شب پرم

گرم شد مجمر پس اندر دم جوابش داد و گفت

کای دراز کشتنی تا کی دهی درد سرم

من بسوز سینه دامن گیر ماه نخشبم

من بدود دل هوا خواه نگار بر برم

همنشین ماهرویان ختا و خلخم

همدم نسرین برای قندهار و کشمرم

پیکری گوهر نگارم و ز جواهر زینتم

لعبتی سیمین عذارم و زلآلی زبورم

بوستان نارم و گوئی ترنجی از زرم

نافه ی تاتارم و گوئی که گوئی عنبرم

بزمگاه آتشین رویان عودی برقعم

جلوه گاه نار پستانان مشگین چادرم

همدم روحم از آن روح مشام راجم

دائر دیرم از آن پیوند روح قیصرم

طبّله عطار تاتارم نه چینی حقه ام

کوره ئی با کوره ی جانم نه زرین مجمرم

تا چه برجم زانک گاهی ثابتم گه منقلب

تا چه درجم زانک هم پر لعل و هم پر گوهرم

گر جگر می سوزد از شیرینی شکّر مرا

خسروان را جان شیرین می فزاید شکّرم

هر نفس خورشید روئی را بود با من قران

لاجرم هر ساعتی در احتراقست اخترم

پایگاهم بین که هم زانوی سرداران شوم

دستگاهم بین که همدست بتان آذرم

زورق زرین مشکین بادبانم وانگهی

در محیط مجلس آتش گذاران لنگرم

عودی پرده سرایم زانکه هستم خوش نفس

گرچه هرگز کس نمی گوید که من خنیاگرم

رود من پر ساز باشد گر بسوزد عود من

نایم اندر چنگ باشد گر نباشد مزمرم

از که داری رنگ و مقراضت که راند اخر بگوی

زانک من باری ترا از خرقه پوشان نشمرم

گر ملمع باشدت دلق و مشمّع پیرهن

در میان دلقت از زنّار نبود کافرم

نطع در بزم افکنی گوئی که میر مجلسم

تیغ بر گردونه کشی گوئی که شاه خاورم

گر بود سرخاب فرزندت نه من روئین تنم

ور تو داری مجلس سامی نه من زال زرم

ناقصی معتّلی و آنگه لفیفی لازمست

من صحیحی در محل رفع و طیبت مصدرم

شمع گفت ای تیز مغز گرم سودای خموش

من مه سیمین سریر و شاه زرین افسرم

قبّه ی پیروزه گر خضرا بود من اخضرم

زهره بربط زن ار زهرا بود من ازهرم

شامی شب خیز بزم افروز رومی طلعتم

حور آتس روی عنبر موی مشکین معجرم

خضرم و همچون سکندر از سیاهی دم زنم

ور ببینی روشنم آئینه اسکندرم

هر که بیند نور من داند کی ناری آبیم

وانک چیند نور من گوید که ناری پر برم

بولهب خوانندم از بی مهری اما هر شبی

در صوامع اشک می بارم تو گوئی بوذرم

انوری باشد اگر روشن بدانی نسبتم

عنصری باشد اگر نیکو ببینی جوهرم

از سنائی دم زنم در بیتم ار بحثی رود

وز امامی بازگویم چون بمسجد ره برم

دیده ی پروانه چون در شام بر روم اوفتد

جان بپایم در فشاند در زمان چون بنگرم

پیش روی شمس زرگر گر بمیرم دور نیست

زانک زنبورست در اصل طبیعت مادرم

گاه در محرابها بر چهره بارم اشک گرم

گاه در میخانه ها جام می نوشین خورم

قایم اللیلم ولی در شام باشد معبدم

صایم الدهرم ولی مستغنی از خواب و خورم

گر نباشد خامشی و آتش زبانی ورد من

بر نیاید سر بصدر صاحب دین پرورم

اختر برج معالی گوهر درج جلال

آفتاب دین و دولت منبع جود و کرم

زبده دوران غیاث الدین کهف الخافقین

انک گر گوید سزد کز هفت کشور برترم

آصف جمشد قدر و حاتم عیسی دمم

صاحب خسرونشان و خضرا فریدون فرم

من همان گردون جنابم کز علّو مرتبت

توتیای چشم هفت اختر بود خاک درم

در جهان دین و دولت از جهانداری شهم

بر سریر ملک و ملت از سرافرازی سرم

از علّو قدر و رفعت آسمانی ثابتم

وز فروغ نور و رایت آفتابی انورم

سرفرازان بر سر سیاره تاجم می دهند

لاجرم چون تاج بر گردن فرازان سرورم

گردم از مهرم زند گردون عجب نبود چو صبح

زانکه در گیتی گشائی آفتابی دیگرم

صاحبا شاید که برگیری ز خاک ره مرا

زانک همچون مردم چشم خود اصلی گوهرم

من همان مرغم که چون پرواز کردم ز اشیان

گشت خاک آستانت مدتی آبشخورم

آتش دل آبرویم برد و من در پیچ و تاب

چون رسن زین چنبری چرخ زمرّد چنبرم

دیده و لب خشک و تر دارم درین غم کز چه روی

از تر و خشک جهان نبود جز این خشک و ترم

خویشتن را بر رکابت بسته ام ور نی مرا

کی تو بر فتراک بندی زانک صید لاغرم

هفت جلد چرخ زیبد دفتر و دیوان من

گر بود بیتی بمدحت بر کنار دفترم

هر کرا بینم بجز مدحت نرانم بر زبان

هر کجا باشم بجز راه دعایت نسپرم

هر شبت معراج و هر روزت ز نو نوروز باد

تا بمعراج مدیحت از کواکب بگذرم

***

فی مدح الامیر الاعظم الاعدل الاکرم جلال الحق و الدنیا و الدین مسعود شاه طاب الله ثراه

ای که رضوانت فرستد روضه ی دارالسلام

سبحه گردانان گردون کرده در صحنت مقام

در زوایای تو قطب آسمانرا اعتکاف

در زمین بوس تو شاه اختران را احترام

سایر سیاره بر گرد حریمت در طواف

همچو زوّار حرم پیرامن بیت الحرام

شمسه ی زرکار محرابت خور گیتی فروز

کاسه زنگار نقاشت سپهر سبز فام

خشت سیمین افکند بدر منیرت بر شرف

ناوه زرین کشد سلطان گردونت ببام

جز هوای صحن دلجوی تو ما یفنی الهموم

جز نسیم باد جان بخش تو من یحیی العظام

عنبر هندی که در این بقعه کمتر خادمیست

کار او بی نکهت انفاس سکّان تو خام

سقف مرفوع از تضرع پیش طاقت در رکوع

بیت معمور از شرف نزد ستونت در قیام

پیر گردون شسته خاک آستانت هر سحر

ز آب چشم آتشین رویان زرکاری خیام

جامع مصرت نهم یا مصر جامع کز شرف

قدسیان از بیت مقدس می فرستندت پیام

آنکه او را قیصر قصر زبر جد می نهند

هست کمتر مشعل افروز رواقت شمس نام

چون مقامت شد حریم حضرت شیخ کبیر

لاجرم چون کعبه گشتی قبله گاه خاص و عام

بفکند کیمخت شیر بیشه ی نیلوفری

تا مگر پوشند از آن تیغ خطیبت را نیام

مشتری از غرفه نه پایه پیش منبرت

در گمان افتد که آیا این کدامست آن کدام

حجة الحق قدوة الاقطاب مولی الخافقین

عمدة الاوتاد قطب السالکین کهف الانام

حبذا ای منزل میمون که هست از منزلت

خاکروبان درت را نه فلک در اهتمام

چار رکنت چون دو هفته مه بسال میم و ذال

شد باقبال شهنشاه فلک رفعت تمام

بهمن دارانشین و هرمز کسری نشان

حاتم جمشید قدر و گیو گودرز انتقام

خسرو اعظم جلال داد و دین مسعود شاه

انکه گردونش پرستارست و بهرامش غلام

نعل شبرنک فلک سیرش مه منجوق صبح

پرچم رایات منصورش خم گیسوی شام

سدّه ایوان قدرس عقل ار اعلی الذری

خاک بوس بارگاهش چرخ را اقصی المرام

ملک دین و دولت از تأثیر عدلش برقرار

کار فتح و نصرت از پشتی تیغش با نظام

از یزک داران خیلش کمترین خنجر کشی

شاه چرخ چنبری یعنی خور خاور خرام

در کلام اول ز قدر آیتش رانم سخن

زانک باشد راستی را قد مقدم بر کلام

ای سرافرازی که پیش بحر دستت از حیا

غرق گردد در عرق گاه گهر پاشی غمام

گرد این طاق زمرد بین بزر بنگاشته

کای سپرده منتهای سدره را قدرت بگام

سبز خنک توسن تند جهان پیمای چرخ

هیچ رایض را نگشت از سرکشی یک روز رام

گه بسر دستی رباید از سر کاوس تاج

گه بسر مستی ستاند از کف جمشید جام

نمله ئی را از کف پیغمبری بخشد سریر

پشه ئی را از سر گردنکشی سازد طعام

هر که معروفست در عالم بزهد و معرفت

مست جام دور گردد گر چه باشد پیر جام

زنک یابد تیغ حکمش گر بود مهراج زنک

شام گردد صبح عمرش گر بود سلطان شام

کی کمان چرخ پر دستان روئین تن کشد

آنک پیچد پنجه اسکندر و بازوی سام

سر ز درویشان مگردان تا کنندت سرفراز

کام مسکینان بر آور تا رسانندت بکام

هر که دل در تخت بندد کی شود ایمن ز دار

وانک رو در دانه آرد کی امان یابد ز دام

تا بود در بزم گردون ساغر زرین مهر

چرخ سرکش باد مست ساغر مهرت مدام

بر سر کویت سلام از روضه ی دارالقرار

بر دل و دستت درود از ابر و دریا والسلام

***

فی مدح الشیخ الاعظم السالک الربانی و الناسک الصمدانی برهان الملة و الدین الکوبنانی قدس نفسه

چون بر آمد جوش جیش شاه زنک از راه شام

منهزم شد قیصر رومی رخ مشرق خرام

شاه هفت اقلیم گردونرا که خوانند آفتاب

رفت تیغ تیز شرق افروز مصری در نیام

عنبر فراش یعنی خادم سلطان هند

مشعل سیمین فروزان کرد در نیلی خیام

شاهد مه روی نرگس چشم عنبر موی شب

زد گره در حلقه زنجیر جعد مشک فام

ماه روشن دل که پیر خانقاه کبریاست

شد بیمن همت قطب فلک کارش تمام

من بر این ایوان خضرا در هزاران نرگسه

چشم حیرت باز مانده کاین چه نقش و آن کدام

گه بآه سینه می بردم ز روی مه فروغ

گه بآب دیده می شستم ز زلف شب ظلام

از طریق بی خودی کردم هوای نجد وجد

وز سرمستی گسستم لوک هستی را زمام

غوطه خوردم نیمه شب در زمزم جان چون خلیل

وز ره معنی گرفتم کعبه دل را مقام

اشک مریم ریختم چون شمع و آنکه چون مسیح

پیش این محراب مینا تا سحر کردم قیام

ناگه از مصباح ارواحم منور شد روان

وز نسیم باغ فردوسم معطر شد مشام

روضه ی رضوان جان یعنی سرا بستان دل

شد ز شورم پر سماع بلبل شیرین کلام

بس که کردم شیشه چشم زجاجی پرگلاب

از سرشک لعل من یاقوت رنگ آمد رخام

چون کمیت اشک را بر قطره کردم گرمر و

باد پای خاطرم مانند خورشید تیزگاه

بگذراندم سایبان قدر ازین شش پیشگاه

برکشیدم چار طاق طبع بر این هفت بام

بر فراز طارم علوی زدم خرگاه انس

تا مگر کار پریشانم پذیرد التیام

بارگاهی شش درو نه سقف عالی یافتم

همچو محشر پر ز انبوه و تهی از ازدحام

دور آن خرگه محیط و قبض آن معموره بسط

ظلمت آن خطّه نور و شام آن اقلیم بام

رهروان آن جهت سایر ولی ایمن ز سیر

ساکنان آن طرف نامی ولی فارغ ز نام

قال ایشان جمله حال و حال ایشان جمله قال

عام ایشان جمله خاص و خاص ایشان جمله عاوم

لاله ی سیراب آن گلشن مبرّا از ذبول

نرگس پر خواب آن بستان معرّا از منام

مجلسی در وی حریفانش همه بی باده مست

وز شراب سرمدی هر یک لبالب کرده جام

لفظ آن مجمع همه معقول و دور از حرف و صوت

خوان آن محفل پر از مطعوم و خالی از طعام

هر فلک قدری در آن مرکز سپهری را مدار

هر جهانگیری در آن عالم جهانی را نظام

زان شبستان هر نگاری چشم خلقی را چراغ

زان ممالک هر سواری کار قومی را قوام

قرب ایشان بی قرابت بعدشان بی انفصال

لطف ایشان بی عنایت قهرشان بی انتقام

در صف کرّوبیان دیدم پیمبر مخبری

روح قدسی را بذیل کبریایش اعتصام

صورتی در عین معنی جوهری فرد از عرض

اختری بی انقلاب و مشعلی بی اضطرام

از زبان بیزبانی در برش بانک سماع

وز شراب لایزالی بر کفش جام مدام

هاتف همّت مرا گفت ای ز عالم بی خبر

قطب عالم را نگر کون و مکان در اهتمام

ترجمان الغیب سرالله کهف الواصلین

حجة الباری علی کل الوری موالی الانام

قدوة الاقطاب عون السالکین برهان دین

عمدة الاوتاد ابونصر احمد خضر احترام

انک رضوان و سلامش می فرستد بر روان

حور فردوس از قصور روضه ی دارالسلام

هادی مهدی نهاد و مرشد عرش آستان

قطب گردون رفعت و درویش سلطان احتشام

دانه چین بار برّش هم وحوش و هم طیور

فضله خوار خوان فضلش هم سوام و هم هوام

همچو شبلی گشته او را ضیغم گردون شکار

همچو ادهم بوده او را ابرش اجرام رام

در هدایت هادیان راه دین را پیشوا

در ولایت والیان عالم جان را امام

ملکت کون و مکان در چشم تعظیمش غبار

حاصل دریا و کان بر خوان تجریدش حطام

هودج گردون هیون رفعتش را بر کتف

گوهر سیاره رخش همتش را بر ستام

رایض طبع ولایت پرور مرتاض او

کرده بر سر ابلق ایام توسن را لگام

آب خضر آباد او سرچشمه ی آب حیات

واستان از و حرمت قبله ی بیت الحرام

پیر ازرق پوش گردون در مزارش یکمرید

خادم هندوی شب در خانقاهش یک غلام

کام جانم نیست الا جان فشاندن بر درش

دل بناکامی تا کی رسد جانم بکام

پادشاها بنده را در کار او کن زانک هست

بر گناهم دیده از غم اشک ریزان چون غمام

چون ز لوح دل فرو شستم سواد کاف و نون

کار دل تا چند کژ بینم بسان دال و لام

گر بقاف قربتم منزل دهی مانند زال

از حسد بر حال من سرخاب گردد اشک سام

باز گیر از چنگ سیمرغ حواسم تا بطبع

طوق فرمانت کشم بر گردن جان چون حمام

مرغ توحیدم بدام آمد بنظم این مدیح

لاجرم تاریخ این ابیات شد تصحیف دام

گر نهی بیت الحرام این بیتها را دور نیست

گرچه هر بیتی که بی برهان بود باشد حرام

چشم خواجو باد فرّاش در خلوتگهش

کاین تمنا هست قطب چرخ را اقصی المرام

***

فی مدح السلطان الاعظم الشیخ ابو اسحق ابراهیم طاب مثواه و یصف القلعه

ز گردش فلک تیز گرد آینه فام

چو راه یافت بدین قلعه اختلال تمام

بر آمد اختر دولت ز مطلع مقصود

گرفت کار ممالک دگر قرار و نظام

طلوع کرد ز مشرق مه سپهر جلال

نزول کرد بکرمان شه ستاره غلام

جمال دنیی و دین شاه شرق ابواسحق

که قاصرست ز ادراک پایه اش اوهام

رهین منت احسان او وحوش و طیور

اسیر چنبر فرمان او سوام و هوام

بعهد مملکتش پشّه حامی طغرل

بدور معدلتش گرگ راعی اغنام

بوقت انک شهنشاه لاجورد سریر

بقصد قاصد سیاره کرده بود مقام

چهل گذشته بتاریخ هجری از هفصد

ز عید گشته بعید و قریب ماه صیام

بالتفات ضمیر منیر ملک پناه

که باد ملک جهان در پناه او مادام

اساس قلعه بجائی رسید کز رفعت

ببرد رونق این نه رواق مینا فام

بدیده بانی بر بام طارمش کیوان

بکو تو الی بر برج غرفه اش بهرام

مهش بماله ی سیمین کشیده گچ در طاق

خورش بناوه زرین کشیده گل بر بام

فروغ چشمه ی خورشید شمسه اش کرده

ز لوح چهره شب مرتفع سواد ظلام

همیشه تا شه آتش رخ فلک هر روز

ز خیط شمس بتابد طناب سبز خیام

طناب خیمه او باد زلف حور العین

گدای درگه او باد خسرو ایام

***

فی الحقیقة و اثبات النفس الناطقه

من ببال کبریا در اوج وحدت می پرم

بشنو آواز ملایک از طنین شهپرم

ترجمان قایل وحیست در اطوار غیب

خامه معجز نمای و طبع حکمت پرورم

عکس عالم در وجود خویش بینم منعکس

ور ز من باور کنی آئینه ی اسکندرم

تیغ نطقم جاری است از شرق تا اقصای غرب

گرچه حرفی نیست مانند زبان خنجرم

گر برد روح الامین بر آسمان اشعار من

مصحف کرّوبیان گردد سواد دفترم

تا سبق بردم بقوس قامت از گردون پیر

شد دل دانشورم تیر و دو پیکر پیکرم

چون بنات طبع را از پرده می آرم برون

پرده ی دوشیزگان عالم جان می درم

نغمه ی مرغان عرشی می کند چرخ استماع

از صریر کلّک دستان ساز معنی گسترم

قند مصری گر رسد در گفته ی شیرین من

آبگردد از حیای شعر همچون شکرم

هر نفسی کآهی بر آرم از درون تابناک

همو صبح از دل بر آید آفتابی انورم

شمع جمع فطرتم خوانند و من مانند شمع

از سراندازی که هستم در مجامع سرورم

چون بعزم عالم بالا علم بیرون زنم

خسرو انجم که باشد یک سوار از لشکرم

ایکه می گوئیکه بیجوهر عرض موجود نیست

از غرض بگذر که من در اصل فطرت جوهرم

من نه این موجود معدومم که می بینی مرا

غیر از این صورت تصور کن وجودی دیگرم

تا بزیر کله ی توفیق دارم تکیه گاه

نو عروس عصمت آید هر شبی در بسترم

من کلیم طور توحیدم نه هامان سیرتم

من مسیح مهد تحقیقم نه رهبان مخبرم

گرچه همچون قطب گردون در تجرد ثابتم

دختران نعش را در چار مذهب شوهرم

ساقی قدسم چو جام لا یزالی می دهد

کی بمیرم کز کف خضر آب حیوان می خورم

گر بصورت ساکن دیر مغانم می نهند

سالکان راه ایمان را بمعنی رهبرم

صبح اگر قرصی خورن بینم که خوانسالار چرخ

بر کنار سفره ی همت نهد قرص خورم

چون بآهنگ صبوحم زهره در چرخ آورد

پر می روشن شود از چشمه ی خور ساغرم

من که در ملک قناعت کوس محمودی زنم

کی بود چشم طمع بر تاج و تخت سنجرم

گر بدامن زر بریزد بر سرم هر بامداد

من کجا از سکه شاه فلک یاد آورم

تا مرا در خطه ی وحدت خطابت داده اند

هفت گردون نیست الا یک ترنج از منبرم

من که با عیسی بباغ قدس دارم جلوه گاه

از خری باشد گر آید یاد قصر قیصرم

از بت و بتگر تبرّا کرده ام همچون خلیل

لیکن ار نیکو ببینی هم بتم هم بتگرم

چون نگشتم ملتفت هرگز بمال نه پدر

ای پسر نام جهاز چار مادر کی برم

اخترم میراث گیر نه فلک خواند ولیک

طفل را هم گر بهفت اختر فرود آید سرم

نیستم ممنون آبا زانک از فیض بقا

بی پدر پرورد چون عیسی مریم مادرم

زان بروشن گوهری مشهور افاقم که چرخ

همچو تیغ آفتاب از نور یابد گوهرم

کی بهر صورت دهم چون بادبان دل را بباد

زا برای آنک در دریای معنی لنگرم

گرچه در منصوبه بازی فادرم از ده هزار

چون ببینی از جهات خویشتن در ششدرم

گردد از دور فلک سیاره دامنگیر من

ور نه من فارغ ز چرخ پیر نیلی چادرم

گر بچشم خویش بینم نقش خود را در خیال

در خال خود بچشم خویش بینی بنگرم

گرچه از دریا و کان یکجو مرا محصول نیست

حاصلات کان و دریا را بیک جو نشمرم

همچو سرو و سوسنم آزاد بینند از جهان

گر زمانه تاج زر بر سر نهد چون عبهرم

گر بهر سازم که بنوازد بسازم با فلک

شاید ار بر دف بموید زهره ی خنیاگرم

من که در عالم نمی گنجم ز فرط کبریا

روشنست این همچو خور کاین خانه نبود در خورم

گر فرود آید بچرخ سیمگون مانند تیر

خسرو مشرق ز سر تا پای گیرد در زرم

می نهندم نغمه ساز گلشن روحانیان

چون تذرو بوستان عترت پیغمبرم

می دهندم خلعت از دولتسرای قدسیان

تا درین محنت سرا مدحت سرای حیدرم

کی رسم در ساکنان عالم علوی مگر

خویش را بگذارم و زین دیر سفلی بگذرم

گر مرا از دام خواجو باشد اومید نجات

بال بگشایم وزین سبز آشیان بیرون پرم

***

فی مدح الصاحب الاعظم دستور المعظم شمس الحق و الدین محمود صاین قاضی نور الله مرقده

الا ای جعد چین بر چین مشکین کمند افکن

گرفته آفتابت جیب و ماه و مشتری دامن

تو آن جادوی کشمیری که از بادش بود مرکب

تو آن هندوی خونخواری که بر آتش کنی مسکن

شکست مشک چین از تو فریب عقل و دین از تو

همه روی زمین از تو پر از آشوب مرد و زن

نسیمت مشک را مایه شکنجت زلف را سایه

همت خورشید پیرایه همت سیاره پیرامن

مگر شبرنگ بهزادی که بر آتش کنی جولان

ولیکن سرکشت بینم بسان کرّه ی توسن

ز هندستان سپه رانی و بر خاور زنی خرگه

بترکستان فرود آئی و سازی روم را مکمن

چو در چینی خطا باشد که بر چین ترکتاز آری

فرس بر شاه خاور ران و قلب شام را بشکن

بسر حد ختن در تاز و لشکر عرض ده در چین

حبش را در شکن بر روم و ملک زنک بر هم زن

مگر بر قلب جانبازان شبیخون می بری امشب

وگر نی در شب تاری چرا پوشیده ئی جوشن

شبستان تو پر نسرین و از نسرین ترا بستر

بغلطاق تو مشک آگین و مشک آسات پیراهن

بشاخ خیرزان مانی که بر آب افکند حلقه

ببرک ضمیران مانی که در باغش بود معدن

ترا خون سیاوش گرچه دامنگیر شد لیکن

بترکستان منه رخ تا نیفتی در چه بیژن

مگر نعل سم شبرنگ مخدومی که می زیبد

کمینه خادمش بهرام و کمتر چاکرش بهمن

کنی خورشید تابان را ز عنبر مشک در دامن

نهی سرو خرامان را ز سنبل طوق بر گردن

شوی در حلق جان چنبر چو از چنبر شوی حلقه

زنی در خرمنم آتش چو بر آتش زنی خرمن

خلیل آسات هر ساعت بتی در آتش اندازد

ولی پیرامنت پیداست کاتش می شود گلشن

چو شادروانت بر بادست پنداری سلیمانی

که در هر حلقه ات بینم هزاران گونه اهریمن

اگر پیچنده ثعبانی مپیچ از دست موسی سر

ور از نکهت روان بخشی دم از انفاس عیسی زن

بشبرو زنگیی مانی که سر بالش بود اسود

بسرکش هندوئی مانی که جلبابش بود ادکن

توئی آن سنبل هندو که بر طرف گلستانت

نماید بندگی ریحان و آزادی کند سوسن

چه میمون هندوئی آیا که ایمن باشی از آتش

چه مقبل زنگیی یا رب که فردوست بود مأمن

اگر شخصی بود تاری منم تاری و تاری تو

وگر لیلی بود لیلی توئی لیلی و مجنون من؟!

مپیچ از خط خوبان سرکه هم کاری بود در خور

متاب از ماه تابان رو که هم وجهی بود احسن

بگو تا خود چه سر داری که مه را در کمند آری

ندانم کز سیه کاری کمندی یا کمند افکن

چرا پیوسته گرد طلعت شیرین لبان گردی

بدور آصف دوران دل از مهر بتان بر کن

پناه ملک شمس الحق و الدین آن فلک رفعت

که گردد چشم هفت اختر ز خاک درگهش روشن

سلیمان قدر موسی کف خضر عمر سکندر در

محمد خلق عیسی دم علی جود تهمتن تن

بدل دانا تر از لقمان بجود افزون تر از حاتم

بثروت غالب از قارون بشوکت برتر از قارن

صدای صدمه ی صیتش ز مشرق تا حد مغرب

اسیر چنبر حکمش ز خلخ تا در ارمن

بگاه رزم او بوسد زمین بهرام خنجر کش

بیاد بزم او نوشد قدح ناهید بربط زن

ندا از آسمان خیزد عدوّش را که لا تفرح

نوید از اختران آید ولیش را که لا تحزن

ز سهمش کوه بگدازد چو موم از حدّت آتش

ز تیغش فتنه بگریزد چو دیو از جنبش آهن

عدو از نوک پیکانش بخواند نامه ی ماتم

فلک بر مرگ بد خواهش بپوشد جامه ی شیون

ایا قطب فلک رفعت که مرغان جلالت را

سزد از زانک ریزند از نجوم ثابتات ارزن

در آن کشور که اقبالت بتخت ملک بنشیند

ورای هفتمین اقلیم گردون باشدش بر زن

بنای قبّه ی قدرت چنان عالیست کز رفعت

سپهر هفتمش پیروزه گون خشتست بر روزن

عقود گوهر تیغت عروس ملک را زیور

زلال چشمه ی طبعت چراغ صبح را روغن

من ار در مجلس شاهان چو شمع آتش زبان گردم

بوقت گفتن مدحت شوم همچون لگن الکن

الا تا امر را قائل بگاه لفظ گوید قل

الا تا نفی را نحوی بجای ما بیارد من

نوال دست تو بادا فزون از لفظ کیف و کم

مثال امر تو بادا بورن از نفی لاولن

بکام دوستان در بوستان بنشین که بنشیند

ز رشک دولتت دایم بکام دشمنان دشمن

***

فی منقبة مولای متقیان اسدالله الغالب علی ابن ابیطالب علیه السلام

قرطه ی رز چاک زد لعبت سیمین بدن

اشک ملمع فشاند شمع مرصع لگن

خیری خور بردمید از دل خارای کوه

مرغ چمن برکشید زمزمه ی خار کن

دانه ی گاورس چید باز سپید سحر

داغ گلستان بماند در دل زاغ و زغن

طایر طاوس بال کرد نشیمن بباغ

گلرخ بستان فروز گشت چمان در چمن

طارم شش روزه شد رشک ریاض بهشت

حقّه ی پیروزه گشت درج عقیق یمن

زاتش خور بر فروخت عرصه میدان چرخ

چون ز تف تیغ گیو قلب سپاه پشن

جوهری چرخ چون لؤلؤ لالا خرید

داد زر مغربی درّ ثمین را ثمن

دهر معرّبد کشید خنجر تیز از نیام

چرخ مشعبد فشاند سونش لعل از دهن

زال زر مهر بین از پی دیو سپید

رخش بمیدان کین تاخته چون تهمتن

قیصر قصر فلک کرده کمین بر حبش

سیف بمانی بدست چون پسر ذی یزن

خیمه پیروزه گون یافته سیمین ستون

شمسه ی زر رشته تاب بافته زرّین رسن

یوسف گلروی چرخ رسته ز چنگال گرگ

لیک بخون کرده رنگ لاله صفت پیرهن

خنجر سرخاب مهر آتش بهرام سوز

لشکر جمشید قلب خیل شیاطین شکن

محمل سلطان مصر آمده بیرون ز شام

مشرقی تیز رو گشته پدید از عطن

صبح مسیحا نفس از ره بام آمده

ساغر زرین بچنگ چون صنمی سیم تن

سالک دل یافته نکهت روح القدس

چون نبی یثربی بوی اویس قرن

انوری خاوری از سر صدق و صفا

ورد زبان ساخته محمدت بوالحسن

قاضی دین رسول خازن گنج بتول

قامع کیش هبل ماحی نقش وثن

شاهد شامی برید شعر سیه بر بدن

وافعی سیمین کشید مهره زر در دهن

چرخ سراسیمه داد مهر سلیمان بباد

صرح ممرّد فتاد بر گذر اهرمن

زد شب زنگی نژاد از پی تسخیر ملک

خیمه مهراج زنک بر در شاه ختن

روز درفشان درفش جم شد و شب بیورسب

ماه فروزنده روی رای و زحل برهمن

مادر پیر جهان سینه سیه کرده است

تا دل شمس رضیع سرد شود از لبن

چون مه مصر سپهر در چه کنعان فتاد

تیره چه غرب را منقطع آمد شطن

ترک فلک را ببین داغ حبش بر جبین

طره ی شب را نگر نافه ی چین درّ شکن

چرخ جواهر فروش بر سر بازار صنع

بر طبق لاژورد ریخته در عدن

خیل شه نیروز رانده جنیبت بشام

خسرو هندوستان برده بچین تاختن

مهر چه مه روی مصر گشته بزندان اسیر

قطب چو یعقوب پیر ساکن بیت الحزن

مطرب داستانسرا کوهه ی کاوس مقام

خسرو ضیغم سوار بیشه ی شیرش وطن

ساقی زرینه کاس از پی بزم طرب

در بن طاس افق ریخته دُردی دن

رامح چرخ از سماک سائس دور قمر

آخته زرین سنان ساخته سیمین مجن

کوکب سیاره را پیر فلک راهبر

موکب انوار را ظل زمین راهزن

دودکش چرخ را انجم ثابت چراغ

بتکده دهر را ظلمت ظالم شمن

خون شفق در کنار چرخ بسوک حسین

دود غشق در جگر دهر بداغ حسن

انک بود رعد را از غم او ناله کار

وانک بود ابر را بی رخ او گریه فن

روضه ی تحقیق را گیسوی آن ضمیران

گلشن توحید را عارض این نسترن

یافته خلد برین از لب این ناردان

و آمده در باغ دین قامت آن نارون

نیست بجز ذکرشان مفتی جانرا فنون

نیست بجز فکرشان دوحه ی دل رافنن

دوش که بود از حزن شمع دلم شعله زن

سینه انجم فروز مشعله ی انجمن

تار تن ناتوان سوخته از تاب دل

مرغ دل خون چکان دوخته برباب زن

زمزمه ی زیرم از ناله شبگیر خویش

باده ی گلگونم از خون دل خویشتن

آتش می ریخته آب من خاکسار

نغمه ی بربط زده راه من ممتحن

مهدی مهد دماغ آنکه خرد نام اوست

از غرف کبریا کرده نظر سوی من

گفت که تا کی بود در شب محنت ترا

شمع دل تابناک از ذوبان در شجن

چند در این تنگنا دل ببلا مبتلا

چند در این تیره جا جان بفنا مرتهن

خیز چو عیسی برین طارم خضرا خرام

گوش ثواقب بمال چشم ثوابت بکن

دلو زحل بازگیر از کف گردون پیر

وز سر سلطان شرق افسر زر درفکن

تا کندت آرزو پایه ی قطب فلک

بازستان مردوار پایه نعش از سه زن

آتش خور بر فروز کلک عطارد بسوز

خنجر بهرام گیر گردن گردون بزن

راه ملاهی مپوی باغ الهی بجوی

وز پی سبزی مشوی دست ز سلوی و من

گر چه نئی یار غار از در غار هدی

مگذر و چون عنکبوت پرده غفلت متن

چون زده ئی کوس دین بر سر کوی یقین

تخت اقامت مزمن بر در درگاه زن

درگذر از چند و چون تا بکی از کیف و کم

بر گذر از نهی و نفی تا بکی از لاولن

چون برسیدی بحال دم مزن از قیل و قال

چون بگذشتی ز قال بیش مگو ما و من

تا نکنی ورد خویش شه اولیا

از ورق خاطرت محو نگردد محن

شیر دل لافتی شیر خدا مرتضی

حیدر خیبر گشا صفدر عنتر فکن

ناصب رایات علم شارح آیات حق

واسطه ی کاف و نون کاشف سرّ و علن

شاه ولایت پناه میر ملایک سپاه

کهف مکین و مکان زین زمین و زمان

مرغ سلونی صفیر بحر خلیلی گهر

تازی دلدل سوار مکّی قدسی سنن

ازهر زهرا حرم گوهر دریا کرم

روح مسیحا شیم خضر سکندر فطن

مکتب دین را ادیب راه خدا را دلیل

فلک ملل را خطیب شاه رسل را ختن

گفته ز تعظیم شأن محمدتش مصطفی

خوانده ز فرط جلال منقبتش ذو المنن

نعل سم دلدلش تاج سر فر قدین

خاک ره قنبرش سرمه چشم پرن

سبحه طرازان قدس در حرمش معتکف

قلعه گشایان چرخ بر علمش مفتتن

دست مده جز بدو تا نشوی پایمال

فتنه مشو جز برو تا برهی از فتن

جان ثنا خوان من تا ابد از مدحتش

باز نیاید چو مرغ از گل و برگ سمن

در ره مهرش فلک مشوره با من کند

زانک بود مستشار نزد خرد مؤتمن

چون ببرم از جهان حسرت آل رسول

روز جزا در برم سوخته بینی کفن

سرو قد کلک من چون متمایل شود

ریزدش از چین زلف نافه چینی بمن

گفته ی خواجو گلیست رسته ز گلزار جان

کاید از انفاس او بوی خرد بی سخن

***

فی مدح الامیر الاعظم الاعدل الاکرم صاحب الجیش و العلم شرف الحق الدنیا و الدین مبارز الاسلام و المسلمین شاه مظفر زید عدله

وقت صبحم گذر افتاد بر اطراف چمن

با بتی ماه رخ سنگدل سیم بدن

برکشیدیم چو سرو از لب سرچشمه علم

تا بشوئیم ز رخساره ی دل گرد حزن

ماجرائی ز قضا گشت بد انسان واقع

که نبودیم دمی بی شغب و شور و فتن

چشم آن ماه پریچهره چو بر چشمه فتاد

گفت ماهیت این با تو بگویم روشن

انک گویند که دارد روشی باد هواست

زانک چون او نبود بی قدمی تر دامن

دیده اش گرچه پر آبست درو نیست حیا

ابر از اینرو فکند بر رخ او آب دهن

چشمه را این سخن افتاد ز ناگه در گوش

گفت بنگر که چه آید بسر ما ز محن

دست شستن ز روان به که شنیدن زین دست

سخن باده پرستی که نه مردست و نه زن

بدرفشید دلش در بر و از جای برفت

گفت کای از تو بهر گوشه هزاران شیون

ما همانیم که هر دم که بهنگام ربیع

خیل نوروز گشایند کمین از مکمن

یا چو چتر از سر داراب شجر دور شود

بزند نوبت شادی بگلستان بهمن

گه علم بر سر ما بینی و گاهی بیرق

گه زره در بر ما یابی و گاهی جوشن

کوه و در گردد از آمد شدن ما شاداب

باغ و صحرا شود از رهگذر ما گلشن

در بهاران که کنم بر طرف باغ گذار

بفزاید ز من آب رخ نسرین و سمن

نیستم آتش از بسکه دلم جوش زند

در دل لاله سیراب شوم دود افکن

بی وجودم نبود سرو خرامان را جان

که روان شد تنم و سرو خرامان همه تن

بیحضورم نبود طرف گلستان را نور

که چراغست گلستان و من او را روغن

چشم سرمست بتم گفت که ای گنده خموش

برو از پیشم و شوخی مکن و لاف مزن

حرکتهای تو سر دست و سخنهای تو باد

لاجرم بر تو بخندد عروسان چمن

گرچه روشن گهری یک سخن از ما بشنو

نام گوهر مبر و قیمت گوهر مشکن

با من از بند زره بگذر و جوشن بگذار

که بود تیغ زدن کارم و خون خوردن فن

من که هر نقش که باشد بنظر بگشایم

تو ازینگونه کنی نقش نمائی با من

همه را بینم و در خویش نبینم زیراک

خویش بینی نبود نزد خرد مستحسن

مست خوانندم و مخمور ولی نیست مرا

بجز از گوشه ی محراب شب و روز وطن

فرض عینست مرا بندگی درگه شاه

نیستم زانکه فرایض نشناسم ز سنن

شرف و قدر من این بس که بمژگان روبم

خاک میدان شه تیغ کش قلب شکن

خسرو شرق مظفر شه اقلیم ظفر

مفخر روی زمین واسطه ی عقد ز من

هم دل وافی او فضل و هنر را جامع

هم کف کافی او جود و کرم را معدن

ای تهمتن تن دارا در افریدون فر

که فرود تو بود گاه شجاعت بیژن

بر جناب تو گدائی ز فقیران قارون

در سپاه تو بزرگی ز امیران قارن

گرز که کوب تو بنیان امل را هادم

نوک پیکان تو سکّان اجل را مامن

روح را چشمه ی خونریز سنانت مشرب

فتح را سایه ی میمون لوایت مسکن

گلشن قدر ترا روضه رضوان ساحت

خطه ی جاه ترا ملک ملایک برزن

همچو جمشید بهر جا که روی بگریزد

فتنه از نعل سمند تو چو دیو از آهن

سر تیغ تو زمرد شد و اعدا افعی

نوک تیر تو شهاب آمد و خصم اهریمن

چرخ پیروزه نهد قبّه ی اقبال ترا

خشت زرین خور از بهر شرف بر روزن

دشمن سر زده بی خنجر عالم سوزت

بار سر چند تواند که کشد بر گردن

بدسگالان تو گر شمع فروزان گردند

سر فرازی نتوان بست بریشان برسن

گر فلک نوبت خود با تو گذارد شاید

زانکه بخت تو جوانست و فلک پیر و کهن

بید برگ چمن معرکه یعنی تیغت

هر کجا سایه برافکند بروید روین

خصم اگر یاد کند ز آتش خشمت در خاک

بر تنش روز جزا سوخته بینند کفن

مجمر خلق تو چون دم زند از خوشبوئی

از حسد دود برآید ز دل مشک ختن

چرخ اگر قرجی خاص تو نگشت از چه سبب

گه ز خورشید کند تیغ و گه از ماه مجن

دل گردون بتف تیغ جهانسوز بسوز

چشم اختر بسر رمح جگر دوز بکن

پیش ابکار ضمیرم که برند آب صنم

قامت چرخ نگر خم شده چون پشت شمن

خاطرم چون حلل بکر مدیحت دوزد

سازدش خسرو سیاره ز مژگان سوزن

چون بیاد کفت از خامه دُر افشان گردم

از حیا آب شود رشته لؤلؤی عدن

مرغ مدحت چو دم صبح بپرواز آرم

بینم از دور که ریزد کواکب ارزن

تا بود شمع سپهری ز لگن مستغنی

شمع اقبال ترا چرخ برین باد لگن

حرم دولتت افواج ملک را معبد

دل دین پرورت اسرار فلک را مخزن

تحفه ی عالم بالا سخن قدر تو باد

که یقینست که بالاتر ازین نیست سخن

***

فی مدح الامیر الاعظم جلال الدنیا و الدین ارپه بیک و یصف السیف

آن چیست عکس بیرق زرین آسمان

یا برق تیغ خسرو کیخسرو آستان

چون چرخ بیقرار و ازو چرخ را قرار

زو فتنه بی نشان و ازو فتنه را نشان

همچون سماک رامح و زو رأس را هراس

همچون شهاب ثاقب و زو دیو را زیان

چون لعل دلبران پری چهره آبدار

چون چشم عاشقان جگر خسته خونفشان

آیا چه جوهریست که هنگام کارزار

هم طبع نار گیرد و هم رنگ ناردان

در گنج شایگان بود الماس و از گهر

الماس پاره ئیست درو گنج شایگان

مانند اژدهای دمانست زهردار

یا نی بگاه حمله نهنگیست جان ستان

چون طبع در تحرک و چون وهم تیز رو

روشن تر از یقین و ازو عقل در گمان

چون برگ گندناست ولیکن ز خون خصم

گردد بروز معرکه چون شاخ ارغوان

در آب اگر چه قطره گهر گردد این عجب

در آن قطره ئی شده چندین گهر نهان

آتش کسی نگفت که بیرون جهد ز آب

کس آب را ندید کش آتش بود مکان

در دست شهریار بهنگام کارزار

چون آب قطره ئیست بدریای بیکران

خضر سکندر آیت جمشید معدلت

عنقای قاف مرتبت سد ره آشیان

کشور گشای ملک و جهاندار ملک بخش

صاحبقران عصر و خداوند انس و جان

قطب سماک نیزه مریخ انتقام

گردون آفتاب دل صاعقه سنان

مالک رقاب ملک عرب خسرو عجم

دیهیم بخش تاجوران شاه کامران

اعظم جلال دنیی و دین انک از علو

شد پایمان همت او فرق فرقدان

والا امیرزاده آفاق ارپه بیک

انکو بمهر و کینه جهانیست در جهان

ایام زیر دستش و اجرام زیر پای

گردونش در جنیبت و دریاش در بنان

تیغش گرفته ملکت کسری و کیقباد

صیتش شکسته رونق دارا و اردوان

شاها غرض ز فطرت عالم تو بوده ئی

ور نی که داشتی خبر از کاف کن فکان

منسوخ کرد قصه ی یک روزه رزم تو

جنگ دوازده رخ و ناموس هفت خوان

چون بر فراز رخش تکاور شوی سوار

گوئی تهمتنست که آید ز سیستان

نوک سنانت حلقه زرین آفتاب

برباید از کناره ی میدان آسمان

خصم تو چون سخن بزبان سنان کند

ساکت شود چو تیغ تو بیرون کشد زبان

گیتی عنان حکم بدست تو داد از آنک

پیرست چرخ سرکش و بخت تو نوجوان

گردون بر آستان جلال تو پرده دار

کیوان فراز قبّه ی قدر تو پاسبان

آنجا که آتش سر تیغت زند شرار

دوزخ چو اخگری بود و آسمان دخان

خصم ترا از آتش سر تیغت زند شرار

دوزخ چو اخگری بود و آسمان دخان

صاحبقران عهدی از آنرو که اخترت

با مشتری ببرج شرف می کند قران

از قلزم عطای تو یک قطره بیش نیست

در کن فکان نتیجه بحر و دفین کان

با مسرع قضا شده حکم تو همرکاب

با نصرت و ظفر شده بخت تو هم عنان

درشان تست آیت شاهی از آنک تو

هم پادشه نشانی و هم پادشه نشان

چون در فضای معرکه افتد غریو کوس

گردد ز بیمت از تن دشمن روان روان

کوه گران رکاب ز تیغ سبک سرت

گردد سبک عنان چو رکابت شود گران

شیر فلک ز بیم کمند تو در گریز

گاو زمین ز سم سمند تو در فغان

سلطان یک سواره ی گردون بزینهار

در دست و پای مرکبت افتد که الامان

کوه کمرکش ار بخلاف تو سرکشد

بشکاف سینه اش ز سر تیغ تا میان

حکم تو گشته مرکز آفاق را محیط

جود تو روزنامه ی ارزاق را ضمان

قاضی القضاة مسند پیروزه از شرف

در زیر شقه علمت بسته طیلسان

اجرام را صلابت تیغ تو رهنمای

و ایام را مهابت قهر تو قهرمان

با پرتو ضمیر تو خورشید گو مباش

در جنب کبریای تو جمشید گو ممان

آب حیوة را که بظلمت نشان دهند

خاک جناب تست درین تیره خاکدان

در ملک چون سکندر ثانی توئی کنون

بادا کرامتت چو خضر عمر جاودان

***

فی مدح امیر الاعظم الشهریار المعظم والی السیف و القلم خسرو غازی المنصور مبارز الحق و الدین محمد زید عدله و یصف الحمام

ای پیکر منور محرور خوی چکان

ثعبان آتشین دم روئینه استخوان

گوئی سمندری که در آتش کنی قرار

یا مرغ آبیی که در آبت بود مکان

با آتشت مقارنه از خاکت ارتفاع

با اخترت مقابله با رأست اقتران

اوج تو در حضیض و وبال تو در هبوط

وضع تو بر اثیر و بخارت بر آسمان

از چرخت استفاضت و از بحرت اجتناب

هم چرخ زیر دستت و هم بحر زیر ران

با خاک در تواضع و از باد محترز

در آتشت نشیمن و در آیت آشیان

ترکیبت از طبایع و مستغنی از خواص

در موقفت جهنم و در ساحتت جنان

خاکست طینت تو و با آب هم مزاج

دلوست طالع تو و با چرخ همعنان

از آبت استطاعت و از آتشت نظام

با آبت استقامت و با آتشت قران

هم دیو در هوای فضایت گرفته انس

هم انس در مصاحبتت پروریده جان

سطح تو دلگشای و مقام تو دلپذیر

صحن تو دلنشین و هوای تو دل نشان

در تحت تست دوزخ و در صحن باغ خلد

در جیب تست گلخن و در جوف گلستان

همواره در فضای تو هم دیو و هم پری

پیوسته در هوای تو هم پیر و هم جوان

چون کی جدا نمی شوی از تخت یکنفس

چون جم گزیر نیستت از جام یک زمان

از باد و خاک و آتش و آبت زیان مباد

تا باد و خاک و آتش و آبست در جهان

محروریی و دفع حرارت کنی بآب

لیکن ترا ز فرط رطوبت بود زیان

هر دم که از جگر نفس سرد بر کشی

در دم ز چشمهات شود چشمه ها روان

خلقی فرو بری ز زن و مرد دم بدم

یک یک بر آوری همه را دیگر از دهان

در آب و آتشی ز دل گرم و چشم تر

چون دشمنان خسرو کیخسرو آستان

چرخت بسال هفتصد و چار پنج و شش

چون مه تمام کرد بمهر خدایگان

صاحبقران مبارز دین صفدر عجم

شاه فلک نشین و امیر ملک نشان

انکو روان رستم زال از حیای او

چون آب خوی بر آورد از خاک سیستان

از بیم نوک خنجر گردون شکاف او

شیر فلک برون جهد از راه کهکشان

آبست پیش خنجر او تیغ اردشیر

خاکست نزد منظر او کاخ اردوان

عاجز ز کنه رفعت او وهم دور بین

قاصر ز درک رتبت او عقل خرده دان

روزی که تیر موی شکاف دلاوران

چون موی سر برون زند از فرق فرقدان

از نوک ناوک و سم اسبش برآورند

شیر سپهر غرش و گاو زمین فغان

ای در زبان سخن بثنای تو کامکار

وی در دهان زبان بدعای تو کامران

شطری ز کارخانه ی حکم تو کائنات

سطری ز کارنامه ی علم تو کن فکان

گیتی بطبع عنصریت گشته ی مدح گوی

واختر برای انوریت گشته مدح خوان

کف بر دهن فکنده زرشک دل تو بحر

بر خاک ره نشسته ز دست کف تو کان

قلب فلک شکسته سنانت بحکم آنک

روئین تنست رمحت و افلاک هفتخوان

هر حلقه ئی ز چین کمند تو روز کین

بر چرخ بسته تیر فلک را بریسمان

انداخته کمان تو زه در دهان تیر

برده زبان کلک تو آب از رخ سنان

تیغت سماک رامح و زو رأس را هراس

تیرت شهاب ثاقب زو دیو را هوان

چون حجت حسام تو برهان قاطعست

شمع فلک ز بهر چه بیرون کشد زبان

هر دم ز تیر موی شکاف تو مشتری

افغان زه بر آورد از خانه ی کمان

شاید که چرخ سرکش که رو چو بندگان

بندد کمر ز منطقه پیش تو بر میان

تا گاو آسمان نکند قصد سنبله

تا راه کهکشان نبود راه که کشان

با داقضیم تو سنت از خرمن قمر

وانگه کمینه ز اخته چیان تو توامان

جاه تو بر دوام و جلال تو مستدام

ملک تو بیزوال و بقای تو جاودان

***

فی مدح الصاحب الاعظم فخر الدولة و الدین التبریزی و یذکر ابتهاجه بصحة الوزیر العادل غیاث الدین محمد

چون سرخ گل بر آمد ازین سبز بوستان

آفاق شد ز مرغ سحر خوان پر از فغان

خاتون نیمروز برون آمد از افق

از روی دلفروز بر افکند طیلسان

پیدا شد از افق علم خسرو ختا

وز دیده گشت رایت شاه حبش نهان

من گشته از روان بری و جان ز تن ملول

دل کرده از قدح سبک و سر ز می گران

رفتم بصف صفه نشینان شهر قدس

دیدم جماعتی همه گویای بیزبان

مستنشق روایح بستانسرای خلد

مستنطق بدایع سکّان لامکان

حرف وجود شسته ز لوح مکونات

خط عدم کشیده در آیات کن فکان

لاهوتی و سباسب ناسوت زیر پی

ناسوتی و مراکب لاهوت زیر ران

چون بحر در تموج و از موج بر کنار

چون شمع در میانه و از جمع بر کران

منظور عین ناظر و ناظر همه نظر

صورت همه معانی و معنی همه بیان

قائم بجوهر دل و دل خالی از عرض

در بیخودی یقین وز خود مانده در گمان

اورادشان ثنای وزیر جهان خدیو

تسبیحشان دعای خدیو جهان ستان

دیدم در آن میانه بزرگی فرشته وش

اقطاب را امام و امم را خدایگان

در بر ز اطلس فلک سیمگون لباس

بر سر ز چتر زرکش خورشید سایبان

پرسیدم از خرد که چه قومند و حال چیست

کاینان نهاده اند در این روضه آشیان

قطب فلک که دید روان گشته بر زمین

نقش ملک که دید عیان گشته در جهان

این زمره ساکنان بهشتند یا ملک

وین خطه تختگاه عراقست یا جنان

دل را که بود معتکف آستان شوق

آمد ندای هاتف غیبی بگوش جان

کان خواجه فخر دولت و دینست کز علو

شد پایمال همت او فرق فرقدان

کاورد بهر تهنیت صحّت وزیر

روحانیان عالم جانرا بمیهمان

زین مژده بسکه سیم و زر افشاند در عراق

امروز کس نمی دهد از مفلسی نشان

در دور آن بزرگ فلک قدر در جهان

کس بی نوا نماند خصوصاً در اصفهان

شاه فلک که قیصر قصر زبرجدست

بادش فتاده همچو کدائی بر آستان

***

فی مدح الصاحب السعید جلال الحق و الدین الخوافی طاب الله ثراه

زهی از درت آسمان را وظیفه

گرفته ز دست تو دریا وظیفه

ز لطفت صبا کرده طرف چمن را

نهالی گلریز و دیبا وظیفه

عروس فلک را ز سمّ سمندت

شده معجر گرد والا وظیفه

ز انعام عام تو گردون دون را

بغلطاق زربفت خارا وظیفه

شکر پاسخان ضمیر تو داده

بطوطی ز لعل شکرخا وظیفه

دو هندوی دریا دل چشم ما را

ز کلک تو لؤلؤی لالا وظیفه

جهان را بفرّ تو هر روز قرصی

ازین مطبخ سیم سیما وظیفه

فرستاده فراش خلوتسرایت

بخاقان ایوان علیا وظیفه

ز لعل لب ساقیان جلالت

شه چرخ را جام صهبا وظیفه

بیمن مدیح تو صد باره هر شب

ز شعرم طلب کرده شعری وظیفه

حسام تو چون باده نوشان سرکش

می لعلش از خون اعدا وظیفه

ظفر کرده خیل ترا فتح و نصرت

بر اموال انا فتحنا وظیفه

ز خاشاک رویان کویت گرفته

مقیمان طاق معلّا وظیفه

فلک کرده از خون خصمت زمین را

طبقهای یاقوت حمرا وظیفه

مه برج دین رکن دنیی و دولت

که دارد ز تو دین و دنیا وظیفه

تو آن مهدئی کاخترانرا ز رایت

در آخر زمان شد مهیا وظیفه

دل مملکت بخش دریا نوالت

بسائل دهد ملک دارا وظیفه

بپروانه ات قیصر قصر گردون

رساند بدین دیر مینا وظیفه

عطارد بتوفیق گیتی گشایت

کند حاصل از برج جوزا وظیفه

قضا را بود بدره ی بدر هر شب

بدورت ز دیوان اعلا وظیفه

دهد حلقه ی زلف افکار فکرت

به بیاع بازار سودا وظیفه

بود فیلسوف خرد را موّجه

بر آن خاطر معنی آرا وظیفه

مگس گر بقاف قبولش دهی ره

برون آرد از چشم عنقا وظیفه

کند میغ را دیده ی بد سگالت

گهر بعد از ادرار و اجری وظیفه

ستانند از جامعه داران جودت

درختان خشک معرّا وظیفه

ز دارالشفای ثنای تو هر دم

کند عقل صادق تمنا وظیفه

کند رای اعلای کشور فروزش

بسلطان اقلیم بالا وظیفه

بسبزی فلک بهر وجه نباتت

نوشتست بر کوه و صحرا وظیفه

ایا راهب دیر نیلوفری را

ز خاک درت کحل عیسی وظیفه

چو مائیم غوّاص دریای مدحت

چرا باز می گیری از ما وظیفه

عروسان طبع مرا از چه معنی

فتادست چون طرّه در پا وظیفه

ز داعی چه صادر شد آخر کزین در

بسی عاطفت یافت الا وظیفه

تو بحر محیطی و باید که باشد

ز موج عطای تو ما را وظیفه

درین مدت از من نیامد گناهی

بجز اینکه کردم تقاضا وظیفه

نگر تا نگوئی که چون آه سردم

ز باد هوا شد ممشّی وظیفه

چو ماهم بسی منزلت گشت حاصل

ز خورشید عونت خصوصاً وظیفه

اگر شد خطائی بر آن پوش دامن

وگر نی کنونم بفرما وظیفه

الا تا بُود ارغوان از بهارش

می لاله رنگ مصفّی وظیفه

چنان باد رای امیدت که از وی

ستاند گل سرخ رعنا وظیفه

بماناد بخت جوانت که یابند

باقبال او پیر و برنا وظیفه

برید جهان گرد یعنی صبا را

بصیت جلال تو بادا وظیفه

***

فی مدح السلطان الاعظم جمال الدولة و الدین الشیخ ابواسحق طاب ثراه

بنوروزی بیا یارا بیارا اشتر و حجره

که آرایند از بهر تماشا اشتر و حجره

مران چون صالح و یوسف حدیث از ناقه و زندان

که نبود پای بند مرد دانا اشتر و حجره

ز ابر چشم گوهر بار و موج قلزم طبعم

کشد سیاره در لؤلؤی لالا اشتر و حجره

بیاد منزل مألوف و روی یار گلرویم

نگر چون باد صبح و روی صحرا اشتر و حجره

رفیقانرا بدشت و شهر بین کز سرعت طیبت

زمین فرسا شدست و جنت آسا اشتر و حجره

چو طاوسست در جولان و باغ خلد در نزهت

بدوران جمال دین و دنیا اشتر و حجره

شه گردنکش عادل ابو اسحق دریا دل

که کمتر چاکرش بخشد گدا را اشتر و حجره

جهانداریکه گر حفظش نگشتی راعی و حامی

نماندی در جهان امروز بر جا اشتر و حجره

شود هر دم که نام بزم و رزمش بر زبان آرم

چو رخش رستم و ایوان دارا اشتر و حجره

برای محمل تمکین و منزلگاه تعظیمش

بود کهسار و گردون معلا اشتر و حجره

چو گردد ملک هستی را شکوه عدل او حارس

امان یابند از تاراج و غوغا اشتر و حجره

اگر رای قضا حکمش بدین معنی بود راغب

بر آرد اختر از ثور و ثریا اشتر و حجره

وگر حکم جهانگیرش برین موجب شود نافذ

پدید آرد جهان از خار و خارا اشتر و حجره

ز لطف شاملش یابند سرداران گردنکش

ز تخت و بخت و باغ و بوستان تا اشتر و حجره

بروز حزم هشیار و نهیب سائس قهرش

کند از سستی و هستی تبرّا اشتر و حجره

ز قربانی و ویرانی مصون مانند تا محشر

اگر خواهد دل مخدوم والا اشتر و حجره

برای مفرش و فرش جلال اوست پنداری

که آرد در ظهور ایزد تعالی اشتر و حجره

زمین و آسمان گاه محط رحل احسانش

سراسر گشته است از زیر و بالا اشتر و حجره

ز راه امتحان دارای ملکت بخش ملک آرا

ردیف شعر کرد از من تمنا اشتر و حجره

مرا چون نیست در عالم نه مرکوبی نه ماوائی

حدیث استر و گنبد کنم یا اشتر و حجره

ضمیر گوهر افشانم بود در مدحتش دریا

کسی هر کز طلب دارد ز دریا اشتر و حجره

دعای دولتش قافست و مرغ طبع من عنقا

چه وزن آرد بجنب قاف و عنقا اشتر و حجره

اگرچه کوس سلطانی زنم در عالم معنی

بود محصولم از مجموع اشا اشتر و حجره

کسی کو را نبودی لاشه ئی یا خاشه ئی هرگز

شدست اکنون بفرّ دولتش با اشتر و حجره

منم مولی شه وز حضرت اعلی عجب نبود

اگر بخشد بدین مداح مولی اشتر و حجره

دلم شیداست از زنجیر زلف دلبر مدحش

خرد زین به طمع دارد ز شیدا اشتر و حجره

سخن بر قله ی گردون توان بردن ولی زینسان

نشاید برد بر ایوان مینا اشتر و حجره

بوقت کوچ و منزل در طریق معنی آرائی

کرا چندین تواند شد مهیا اشتر و حجره

ایا شاهی که گر رایت نبودی مبدع اشیا

نکردی تاب روز حشر پیدا اشتر و حجره

کنم بار و براز بار ارمرا مملوک خود خوانی

باقبال تو از دینار و دنیا اشتر و حجره

نکرد آنکسکه پیش از ما در این وادی قدم می زد

ز بهر محمل و منزل تقاضا اشتر و حجره

رهی را تا مقیم آنجناب کعبه آسا شد

بسی دولت مسخّر گشت الا اشتر و حجره

بهای اشتر و حجره بُود بر خازن جودت

ولیکن در طریق نظم بر ما اشتر و حجره

بیمن مدحتت راندم براق شعر بر شعری

اگرچه کی رسد هرگز بشعری اشتر و حجره

بنام اشرفت چندین که در دیوان من ثبت است

ندارد منشی دیوان اعلی اشتر و حجره

ولی در عقل کی گنجد که رای عالم آرایت

بگردون سر فرود آرد خصوصاً اشتر و حجره

بسی گویند در عالم که اشتر گربه است اما

بدینسان کس نگفت از پیر و برنا اشتر و حجره

اگر بدخواه اشتر دل کند دعوی بیمعنی

بیا گو بر همین صورت بفرما اشتر و حجره

بزرگانی که در اینجا شتربان و سرا دارند

بدیوان گو طلب دارید از آنها اشتر و حجره

روا باشد که در ایام انصافت غریبانرا

شود چون خاک راه از دست اعدا اشتر و حجره

در آن وادی که خونخواران رهزن در کمین باشند

اسیری چون نگه دارد بتنها اشتر و حجره

الا تا نزد ارباب خرد روشن نمی باشد

برین نه قلعه ی شش سوی خضرا اشتر و حجره

قطار سرکش گردون و قصر ششدر گیتی

ترا تا انقراض دهر بادا اشتر و حجره

***

فی مدح الصاحب الاعظم جلال الدین شاه الخوافی

فکند سبزه ز هر سو هزار زیلوچه

کشید بر لب هر جویبار زیلوچه

ز غیب فرش طرب را رسید سر سبزی

که سبزه می فکند سبزکار زیلوچه

درون منظره ی چار طاق لاله فکند

نسیم صبح ز مشک تتار زیلوچه

میان فرش زمرد که سبزه گستردست

کشید سوسن خنجر گزار زیلوچه

چو سرو میل چمن کن که گلرُخ چمنی

ز چهره افکندت بر گذار زیلوچه

خوشا بوقت صبوحی چو صد هزار نگار

بباغ برده ز خرگه نگار زیلوچه

برند اکثر نورستگان درین منزل

چو سبزه بر طرف لاله زار زیلوچه

کشند صدرنشینان بارگاه چمن

ز بهر صدر شه کامگار زیلوچه

فکنده اند تماشا کنان مجلس او

برین دریچه ی نیلی حصار زیلوچه

ز طیلسان فکند قاضی ممالک چرخ

برای بندگی شهریار زیلوچه

جلال دولت و دین آفتاب اوج جلال

که بر فلک فکند ز اقتدار زیلوچه

برای صدر نشینان قدرش افکندند

ورای این شرف زرنگار زیلوچه

بسی نماند که از بهر جامه داری او

دهد زمانه بدست چنار زیلوچه

چو بوسه بر کف پایش زند چرا چون خاک

بیفکنند بدین گونه خوار زیلوچه

ایا شهی که ز فراش خانه فلکی

دهند بزم ترا یادگار زیلوچه

مجاهزان قضا بختیان گردون را

ز بهر فرش تو کردند بار زیلوچه

ازین سرادق زربفت کحلی افکندند

ببارگاه تو هنگام بار زیلوچه

ز ریشه های خصوم سیه گلیم کشند

مبارزان تو در کار زار زیلوچه

چو جامه داران در موکب تو ترک فلک

بدوش می کشد از افتخار زیلوچه

بساز بزم که فراش آفرینش را

برای بزم تو آید بکار زیلوچه

ز بهر صدر تو زینگونه کس نیافته است

مرصع از گهر شاهوار زیلوچه

مخدرات ضمیرم ز بهر پای انداز

کشیده اند چنین بر قطار زیلوچه

نمونه از تو گرفتم چو نقش می بستم

بنام صدر تو ای نامدار زیلوچه

ز شوق انک تو بروی قدم نهی ورنی

نکردمی ز جهان اختیار زیلوچه

معینست که چون دست باف خاطر من

نبافتند درین روزگار زیلوچه

ز کارخانه بافندگان قالی طبع

برون نیامد ازین سان چهار زیلوچه

حدیثم ارچه چو زیلوچه افکنی بر خاک

قبول کن ز من خاکسار زیلوچه

مرا که این همه زیلوچهای قالی هست

چرا چو گل بودم نوک خار زیلوچه

همیشه تا فکند تیر پیر مستوفی

برین بساط زمرد شعار زیلوچه

فکنده باد ترا در سرادقات جلال

چو این نه اطلس چرخی هزار زیلوچه

ز شهپر ملکت بر یمین سرا پرده

ز پرده ی فلکت بر یسار زیلوچه

***

فی مدح الامیر اعظم الاعدل الاکرم جلال الحق و الدنیا و الدین مسعود

ای آب نزد کلک تو تیغ اکاسره

وی خاک پیش کاخ تو قصر قیاصره

مرغان خوش نوای گلستان خاطرت

با طایران عالم جان در مناقره

یک مفرد از سپاه تو ده باره کرده پست

هفت آشکوی قصر فلک را بششپره

روشن دلان رهرو شب خیز چرخ را

افزوده از غبار درت نور باصره

رای ترا ز اوج شرف در علو قدر

با ناظران منظر علوی مناظره

طبعت که زهره بلبل دستان سرای اوست

با طوطیان سدره نشین در محاوره

از رشک نقش بندی کلک مصوّرت

افکنده خامه نقش نگاران فاکره

سلطان تیز تاز فلک را مخالفت

با خاطر خطیر تو عین مخاطره

ابری که آفتاب نماید معاینه

کوهی که بر سپهر دواند مکابره

آن خنجرت بود ببراهین قاطعه

وین لشکرت بود بدلیلات باهره

رمح تو میخ دیده ی اجرام ثابته

نام تو حرز بازوی ارواح طاهره

قدر تو از تصرف اوهام مختفی

ذات تو چون لطایف افهام نادره

مثبت بامر صاحب دیوان کن فکان

محصول کان بنام کفت در مؤامره

باز سپید ماه که چرخ آشیان اوست

با تاب آفتاب ضمیر تو شب پرده

طاوس بوستان فلک کرده آشیان

بر آستان قصر تو چون کبک بر دره

باد صبا بپشتی خلق تو در چمن

با شاخهای سنبل و گل در مشاجره

شیر افکنان قلب شکن را بروز رزم

رفته ز تاب خنجر تو آب حنجره

شمشیر تست جازم اصل فراعنه

کوپال تست عامل کسر اکاسره

دل گرچه هست صدرنشین بی هوای تو

در تنگنای سینه بود در مصادره

دانی که چیست این پل نه طاق ششدری

بستند بر مسیل سخای تو قنطره

دردم بسوزد از تف تیغت بوقت کین

درهای شش دریچه ی این هفت پنجره

چندان بریزد از کف دستت بگاه جود

کز زر کنند پایه ی پیروزه منظره

شمس فلک که مطبخی بارگاه تست

نوروز بهر طوی تو بریان کند بره

این گوی آتشین که برین طاق چنبریست

گردد ز بوی خلق تو زرینه مجمره

اعظم جلال دنیی و دین اینکه سروران

گردن نهاده اند بحکم تو یکسره

مسعود شاه شاه نشان کز علّو قدر

ذات تو گشت نقطه و افلاک دایره

بهرام از آن سبب که غلامی ز خیل تست

گردون دهد ز خرمن ماهش مشاهره

باشد درست مغربی مهر و سیم ماه

بی سکّه ی قبول تو در شهر ناسره

هر شب کنند هفت تنان درس مدحتت

در کاخ هفت روزن شش در مذاکره

از مه رخان پرده نشین ضمیر تو

مهر جهان فروز بود یک مخدّره

سوء المزاج خصم تو چون از برودتست

از ناردان اشک چه سازد مزوّره

بر دست بحر جود تو آب برامکه

کردست تیغ کین تو جبر جبابره

هر چند فاردی تو و خصم تو ده هزار

داوت رسید و شد بتمامی مششدره

طبعم که طوطی شکرستان مدح تست

با نغمه هزار کند صد مفاخره

کلکم بگاه مشق مدیح تو خضروار

سرچشمه ی حیوة بر آرد ز محبره

در باب قلعه گیری ملک سخنوری

با من کنند شاهسواران مشاوره

هرگه که بر مهاری دانش شوم سواری

کس با مهارتم نبرد نام مهمره

اشعار من که یوسف مصر لطافتست

باشد عزیز پیش سلاطین قاهره

با انوری مه کنم و ازرقی چرخ

هر ساعتی که حکم تو باشد مشاعره

چون جرعه سیرکی شوم از خاک درگهت

گر چون صراحیم برسد جان بغرغره

آیم بسر چو خامه بدیوانت موکشان

هر چند رانده ام چو قلم بر سر استره

تا از فراز قلعه نه گنبد سپهر

پیدا شود علامت اجرام نیره

یک حجره باد بر در حصن جلال تو

این برج هفت غرفه ی شش گوشه کنگره

خالی مباد یک نفس از عیش و خرّمی

چون زهره ات مجاری آیام ز اهره

لطف تو با شمال و صبا در مطایبه

صیت تو با صباح و مسا در مسافره

***

فی مدح السلطان الاعظم الخاقان الاعدل الاکرم حامی عبادالله حافظ بلاد الله المجاهد فی سبیل الله مظفر الدنیا و الدین خلیل خان

ای فلک را شمسه ی سقف شبستان یافته

وی ملک را طایر طرف گلستان یافته

دوحه ی ملت بفرّت طعنه بر طوبی زده

روضه ی دولت باقبال تو رضوان یافته

باغ مینو را بوقت بزم مجلس ساخته

راغ مینا را بگاه رزم میدان یافته

در جهانگیری هر آن دعوی که کرده شاه شرق

از شه منجوق رایات تو برهان یافته

پایه ی تخت بلندت را ز فرط کبریا

تاجداران فلک بر فرق کیوان یافته

آفتاب از سایه ی چتر همای آسای تو

هرچه ممکن بود از یمن شرف آن یافته

کوس زرین چون خروشان گشته در نوبت گهت

کوه آهن دل طنین در هفت پنگان یافته

هندوی تیغت ز حد شرق تا اقصای غرب

چون شه سیارگان در تخت فرمان یافته

روزگار این چار طاق شش در نه سقف را

روز بارت غرفه ئی در صحن ایوان یافته

پادشاه غازی کشور گشا سلطان خلیل

ای ز جودت نامه ی ارزاق عنوان یافته

گوهر تاج خواقین خان کیخسرو مکان

ای کمینه خادمی را صد چو خاقان یافته

هم ز دادت خسته ی بیداد مرهم ساخته

هم ز عونت کشته اومید باران یافته

نوک پیکان تو آب برق خاطف ریخته

واتش تیغت شرر در سنگ و سندان یافته

یوسف مصر فلک هر شام خود را از حیا

پیش ماه رایتت در چاه کنعان یافته

از تو هر موری که حاصل کرده نام بندگی

جلوه گه بر گوشه ی تخت سلیمان یافته

آفتاب صیرفی کو بر معادن مشرفست

پیش دستت سیم را در سنگ پنهان یافته

ماه کو چشم و چراغ اخترانش می نهند

خویشتن را هر شبت شمع شبستان یافته

سدره را کان روضه ی بستانسرای کبریاست

باغبانانت گیاه صحن بستان یافته

آن نهال گلشن قدسی که طوبی نام اوست

روضه ی قدر تواش یک شاخ ریحان یافته

جان که خضر ظلمت هستی نهندش اهل دل

از لب جام جلالت آب حیوان یافته

قیصر قصر فلک را گر چه شاه انجمست

بر در دولتسرایت چرخ دربان یافته

هر که در دست تو دیده رمح ارقم سوز را

در کف موسی عمران شکل ثعبان یافته

از نسیم نکهت الطاف روح افزای تو

شیر شادروان چرخ چنبری جان یافته

تشنگان آزرا در خشکسال حادثات

اصطناعت غرقه ی دریای احسان یافته

چون کند عدل تو در راه هدی احیای دین

کافر گمراه بین تشریف ایمان یافته

خصم اشتر دل که باشد شیر گردون را نگر

دم بدم خود را بشمشیر تو قربان یافته

حاصل دریاچه باشد زانک کمتر سائلی

بینم از ابر کفت هر دم دو چندان یافته

شاخ عریان را تفرج کن بفصل نوبهار

از ایادی تو خلعت های الوان یافته

ابر نوروزی که در بستان در افشانی کند

فیضی از دریای جودت بین ببستان یافته

چون بماه مهر گردد تنگه در عالم فراخ

باغ بین از دولتت برگ زمستان یافته

ای براق همّتت بر هفت میدان تاخته

و آسمانرا صد شکن در چار ارکان یافته

روز هیجا قلعه گیران سپاهت را سپهر

از نجوم آئینه بر اطراف خفتان یافته

حور عین از رشک گیسوی سیاه بیرخت

کار زلف عنبر افشانرا پریشان یافته

تیر و قوس چرخ را گاه خدنگ انداختن

صفدران لشکرت در کیش و قربان یافته

بسکه عکس افکنده بر افلاک خون دشمنت

سقف ایوان زبرجد رنگ مرجان یافته

ناوک اندازان پر دل در میان دارو گیر

دلگشائی و دلاویزی ز پیکان یافته

خاره فرسایان خیلت بارها در رزمگاه

فرق فرقد را بزیر پای یکران یافته

در کفت هر کس که دیده خنجر سیماب گون

ابر آتش بار در دریای عمّان یافته

از خوی که پیکران و خون خصمت اختران

ماه را مانند ماهی غرق طوفان یافته

صف شکافان اجل بر عرصه ی میدان قهر

مرگ را در زخم گوپال تو حیران یافته

باد پای سرکش گیتی نوردت در مصاف

قله کهسار را با خاک یکسان یافته

پیش تیغت هفت عضو آسمانرا آفتاب

از سیاست همچو برگ بید لرزان یافته

چرخ روئین تن چو دیده صولتت روز نبرد

داستان زال زر تزویر و دستان یافته

با کمال کبریایت عقل مدرک صد قصور

در شکوه قیصر و قدر قدر خان یافته

تیر پیر منشی آنکو را وی طبع منست

مطلع خورشید مدحت صدر دیوان یافته

چون ببوی گل برآیم گرد باغ مدحتت

گرد از هر گوشه ئی مرغی خوش الحان یافته

تا بنوروزی شود در خرگه ترک سپهر

قرص گرم از جرم خور بر گوشه ی خوان یافته

چرخ گردان گرد خوان مطبخ جود تو بود

از مجره سفره وز پروین نمکدان یافته

نیکخواهت را فلک بر چشم گردون کرده جای

بد سگالت را ملک در قید خذلان یافته

***

فی مدح الصاحب الاعظم الاعدل الاکرم مستخدم ارباب السیف و القلم رکن الحق و الدین عمید الملک

ای خط سبز ترا عنبر و ریحان بنده

درج یاقوت ترا لؤلؤ و مرجان بنده

وی دلم چاه زنخدان ترا زندانی

تو عزیزی و صدت یوسف کنعان بنده

زنگی زلف ترا نافه ی چینی هندو

گل رخسارترا لاله ی نعمان بنده

پایمالش مکن آخر چو سر زلف سیاه

که ز سودای تو شد بی سر و سامان بنده

کارش ارزانک نه در پای فکندی ز چه روی

چون سر زلف کژت گشت پریشان بنده

با توام دل بسوی روضه ی رضوان نکشد

که ترا خانه بُود روضه و رضوان بنده

بی خطا خون من خسته چرا ریزی از آنک

بی گناهی نکشد هیچ مسلمان بنده

منزل بنده و خلوتگه وصلت هیهات

کی شود همنفس حضرت سلطان بنده

سرمه ی دیده کند گرد سُم شبرنگت

همچو خاک در دستور جهانبان بنده

رکن دین آصف جم جام عمیدالملک آن

که بُود چرخ هوادارش و دوران بنده

آن علی علم حسن حلم که از فرط جلال

شد محمد بجهانگیری و حسّان بنده

خضر عیسی نفس و آصف جمشید شکوه

قطب خورشید فر و خواجه ی کیوان بنده

دوش گفتم که بُود مشتری خاک درش

گفت برجیس که اینک بدل و جان بنده

چون برون آید از ایوان فلک شاهد صبح

شودش خسرو این بر شده ایوان بنده

ای تراگاه سخا حاتم طائی چاکر

وی ترا روز وغا رستم دستان بنده

صبح در مقدم میمون تو بر رسم نثار

از سر صدق زرافشان و سر افشان بنده

تیر کو منشی دیوان سپهرست بُود

بنده ی خطّت و سر بر خط فرمان بنده

طوطی کلک شکرخای ترا گاه صریر

گشته مرغان خوش الحان گلستان بنده

زاده ی بحر ضمیر گهر افشان ترا

دُر شهوار شود از بُن دندان بنده

چون محیط کف دُرپاش تو در موج آید

از حیا آب شود قلزم و عمّان بنده

از پی فاتحه ی باب دو عالم بستست

حرز اخلاص تو بر بازوی ایمان بنده

در حضور تو دُر افشانم از آنروی که هست

پرتو رای ترا شمس در افشان بنده

چون بمیدان سخن روی در آرد آرد

گوی زرین فلک در خم چوگان بنده

بنده ی حکم جهانگیر تو چون بنده کمند

در جهان گرچه ترا هست فراوان بنده

در همه مدت عمر ار نفسی بی تو ز دست

هست از آن عمر تلف گشته پشیمان بنده

بنده در بندگیت از دو جهان آزادست

همه دانند کز احسان شود انسان بنده

باد چیپور ترا هندو و قیصر خادم

باد فغفور ترا چاکر و خاقان بنده

***

فی مدح المولی الاعظم خلاصة العترة النبویه زبدة آل المصطفویه حمید الملة و الدین ادام الله برکة انفاسه الشریفه

الا ای لعبت قدسی بیار آن راح ریحانی

که با روح القدس ما را سماعی هست روحانی

سبک رطل گران در ده سبک روحان مجلس را

که از ساغر نباشد عیب اگر آید گران جانی

مرا گوئی که دعوت کن پری رویان علوی را

مگر دیوی که آموزی سلیمان را پری خانی

سحر خیزان ازرق پوش خلوتخانه ی بالا

از آب چشمم آموزند هر شب سبحه گردانی

چو لعل آفتاب از کان بر آید مردم چشمم

کند قوت روان چون ساغر از یاقوت رمانی

قتیل عشقرا حاصل چه مستوری چه سرمستی

اسیر شوق را منزل چه معموری چه ویرانی

بگوشم می رسد هر دم ندای هاتف همت

که وقت آمد که از کونین روی دل بگردانی

بمهمانخانه ئی دل را ضیافت کن که در معنی

بشهپر طائران جان کنند آنجا مگس رانی

چو با مرغان کرّوبی ترا هم آشیان بینم

چرا سازی نشیمن در مقام نفس حیوانی

گر از گنجینه ی معنی بصیرت کرده ئی حاصل

ببین در کنج هر ویران هزاران گنج پنهانی

برون از ملک کونینست ملکتهای درویشی

ورای حکم یونانست حکمت های یونانی

بخون دل قناعت کن که دائم سرخ رو باشی

که از خون جگر سیراب شد لعل بدخشانی

تو آندم زندگی یابی که در پای سراندازان

کنی چون شمع گردنکش بدست خود سر افشانی

گهی بیرون توانی برد گوی دولت از میدان

که رخش تیز تاز جان ز نه میدان برون رانی

اگر خواهی که طاوس ملایک را بدام آری

می فشان دانه ی دل برگذار دیو نفسانی

چو مرغ باغ توحیدی چرا هر دم کنی پرواز

از آن گُلزار روحانی بدین گلزار جسمانی

بتنبیهات یزدانی نگردی ملتفت وانگه

زره بیرون بری محمل بتخییلات شیطانی

خرد روح مجسم خواندت وز روی ماهیت

جمالت را حجابی نیست الا نفس انسانی

چو می دانی که چون جان از هیولی داری استغنا

چرا محجوب می گردی بدین نفس هیولانی

حضور معنی بینی گر از صورت شوی غیاب

بقای سرمدی یابی گر از هستی شوی فانی

برو با درد دل در ساز و از درمان طمع بگسل

که درمانی بدرد خویش اگر در بند درمانی

چو سرمستان ز سر بگذر که سرّ عشق دریابی

که آن کز جان سخن گوید در آن حضرت بود جانی

قلم در حرف صورت کش که تا در مکتب معنی

همه اسرار غیبی را ز لوح دل فرو خوانی

مگر در خلوت باطن ز دل شمعی برافروزی

وگر نی چون توانی بود در شبهای ظلمانی

کمال معرفت وقتی کنی حاصل که بشناسی

اشارتهای شیطان از بشارتهای رحمانی

گهی چون ابر بتوانی که خیزی از سر عالم

که گرد عالم خاکی بآب دیده بنشانی

کسی لاف سلیمانی تواند زد که از همت

بود نزدیک او باد هوا ملک سلیمانی

چو با زلف پری رویان دلت پیوندها دارد

از آن خالی نگردد یک سر موی از پریشانی

چرا پیوسته با مردم کمان کین کنی بر زه

که نتوان برد چون ابروی خوبان دل بپیشانی

گر از مطموره ی ناسوت بیرون برده ئی هودج

سر از معموره ی لاهوت بفرازی بآسانی

چو بی توقیع درویشان نشاید سلطنت کردن

بدار الملک درویشی بر آور نام سلطانی

مقیم درگه دل باش و دامن بر جهان افشان

که دل را در جهان جان رسد لاف جهانبانی

تو در ره مانده ئی تنها و یاران رخت بربسته

گر از خود نگذری دانم که از تن ها فرومانی

مرو بی قائدی در ره که با این دیده ی اعمی

بسی خرسنگها بینی درین فرسنگ طولانی

اگر جان تو دارد انس با خاک در جانان

فرو شوی از دل غم کش غبار انسی و جانی

ترا گر همچو اسکندر هوای آب حیوانست

بتاریکی مرو زیرا که غرق آب حیوانی

چو از کنه خرد خواجو کسی واقف نمی گردد

ز دانائی بود هر کو نهد کردن بنادانی

غلام فقر شو تا همچو خاقانی دهد دستت

که در ملک سخندانی کنی دعوی خاقانی

بیا آزاد باش از خویش و چون سوسن زبان درکش

که از آزادگی نامش بر آمد سر و بستانی

دوا از صبر باید جست اگر همدرد ایوبی

بباید ساخت با حرمان اگر در قید کرمانی

ز فرط کبریا گردد جنابت قبله ی عالم

اگر گردی مقیم آستان کعبه ی ثانی

محیط شرع را مرکز سپهر حلم را اختر

زلال فضل را منبع اساس جود را بانی

حمید داد و دین محمود احمد خلق عیسی دم

که دارد اصطناع حیدری و زهد سلمانی

خدیو خطّه اسلام ابوالوقت آنک اوقاتش

بود مصروف بر تشیید رایات مسلمانی

شه سادات شرق و غرب کز احسان چو بوالقاسم

جهان عنصری را داده است القاب حسّانی

برند از خاک درگاهش مراتب صادر و وارد

خورند از خوان انعامش براتب قاصی و دانی

از آن کوه کمرکش را رسد لاف سرافرازی

که پیش حلم او بندد نطاق بنده فرمانی

نهد بر گوشه ی خوان کاسه های سبز گردونرا

چو باشد میزبان همتش را عزم مهمانی

ز ابر جودش ار فصلی بخواند در چمن بلبل

بپوشد بوستان از سبزه کسوتهای بارانی

زهی رای تو شمع جمع شب خیزان کرّوبی

ضمیرت کاشف اسرار الهامات ربّانی

گشوده طبع وقادت نظر بر آبی و خاکی

فکنده صدمه ی صیتت طنین در چرخ پنگانی

موشّح گشته از درس تو نسختهای ادریسی

منقّع بوده از لفظ تو رخصتهای نعمانی

ملایک در نماز آیند اگر برقع براندازی

کواکب در سجود افتند اگر لب را بجنبانی

ترا طیفور بسطامی توان گفتن که دادندت

شراب از جام سلطانی و نزل از باغ سبحانی

غبار درگهت اکسیر دین و دولتست آری

از آن خانان کنند از خاک کویت افسر خانی

قمر کو پیر روشن رای خلوتگاه گردونست

بود در خانقاهت سالکی شب خیز و نورانی

اگر منشور دین خوانم تو شاه خطّه ی دینی

ور از ایمان سخن گویم تو مرغ باغ ایمانی

ترا در باب دانائی بلقمان چون کنم نسبت

که باشد لقمه ئی از خوان فضلت علم لقمانی

چو کلک داستان سازت بدستان نغمه پردازد

نوا سازان بستانرا کند لال از خوش الحانی

اگر خود تیر گردونست بدخواهت یقین دانم

که گردد تیغ کوه از خون لعلش لعل پیکانی

بود مهر تو مقصود از سعادتهای برجیسی

شود کین تو مفهوم از نحوستهای کیوانی

چو کلکم بر زبان می آرد از بحر کفت رمزی

سفاین می شود پر رشته های درّ عمّانی

جهان کز تحت فرمان تو نتوان برون رفتن

ز سعد و نحس اجرامش رهائی ده که بتوانی

بگاه مدحتت گر دعوی معجز کنم شاید

که از موسی کسی بهتر نداند لفظ عمرانی

اگر طبعم ید بیضا نماید در سخن گوئی

عجب نبود که می بینم ز نوک خامه ثعبانی

بمجلس گر بجز مدح تو حرفی بر زبان رانم

چو شمع مجلسم شاید که سر تا پا بسوزانی

بدانش می کشم گوی زمین را در خم چوگان

ولی سرگشته می گردم ز دست چرخ چوگانی

چو صبحم گرچه هر روز از فلک یکقرص مرسومست

مکن عیبم که آتش در جگر دارم ز بی نانی

ولیکن با وجود فاقه بر خوانم بود هر شب

بفرّ دولتت قرص از قمر و ز برّه بریانی

بفصل نوبهاران تا بر اطراف گلستانها

شود خندان گل سوری و گریان ابر نیسانی

ترا اقبال سرمد باد کز فیض کفت یابند

درختان چمن هر مهرگان برگ زمستانی

***

المسمط المثمن فی نعت النبی الامی العربی الهاشمی القرشی

صبحدم چون نوبت سلطان اختر می زدند

خیمه زرین ستون بر طاق اخضر می زدند

خاکیان لاف از هوای آتش تیر می زدند

و آتش اندر خرمن زهد مزوّر می زدند

حلقه ی زر بر در پیروزه منظر می زدند

وین کلاه سایبانرا قبه از زر می زدند

شب نشینان چون دم از مه روی خاور می زدند

صبحدم بر می کشید از مهر آه آتشین

رخت بیرون بردم از مطموره ی کون و مکان

توسن همت بر اندام تا باوج لامکان

خطه ئی دیدم برون از شهربند جسم و جان

ساکنانش بی سکون و قائلانش بی زبان

مجتمع بر عرصه ی آن جمله ی کرّوبیان

وز زبرجد منبری عالی نهاده در میان

من ز جام بیخودی سرمست و بر بالای آن

واعظی می گفت هر ساعت بآواز حزین

یا جمیع المسلمین صلوا علی خیرالوری

قائد الغر الذی فاحت به ریح الهدی

مصطفی مسندنشین بارگاه اصطفا

مطلع صبح نبوت آفتاب انبیا

مفتی درس الهی صوفی صفّت صفا

معنی گیسوی او واللیل و عارض و الضحی

خسرو عرش آستان کرسی نشین کبریا

مهبط ناموس اکبر رحمة للعالمین

ای علم بر تختگاه عالم بالا زده

نوبت صبح دنی بر بام او ادنی زده

بارگاه اجتبا بر ذوره ی علیا زده

خیمه ی لولاک بر نه خرگه مینا زده

در دل شب بانگ سبحان الذی اسری زده

بر در قصر فاوحی کوس ما اوحی زده

آدم خاکی هنوز از آب و گل دم نازده

خاک پایت بود کحل قاصرات الطرف عین

ای بغلطاق لعمرک بر قد قدر تو راست

چون تو شمشادی ز باغ قم فانذر برنخاست

در هوای خاکبوست قامت گردون دوتاست

بی درودت صومعه در خورد نفت و بوریاست

ابرا گر سقّای درگاهت نگردد بیحیاست

مشک چین هر نکته کز بویت نمی گود خطاست

بر سر دوش تو آن مرغول جعد مشگ ساست

یا فراز شاخ سدره شهپر روح الامین

ای تو در بستانسرای لی مع الله خوش نظر

کرده بر صدر الم نشرح دل پاکت مقر

در شبستان ابیت افکنده خوان ماحضر

وز سرانگشت تو منشق ماه زرین را سپهر

نرگس مکحولت از بستان ما زاغ البصر

وز عقیقت درج لا احصی ثنای پر گهر

سر بر آواز مرقد و مستان غفلت را نگر

دیده بگشای و گنه کاران امت را ببین

ساعدین عرش را سبطین معصومت سِوار

باد پای شرع را عّمین مغفورت سوار

باد بر اولاد و اصحاب تو در لیل و نهار

صد هزاران آفرین از حضرت جان آفرین

یا شفیع المذنبین عذر گناه ما بخواه

زانک بیرون از تو نبود عصیانرا عذر خواه

چون محاسن در مقابح شد سپید و دل سیاه

می کنم خرگاه زنگاری کبود از دود آه

دارم از حسرت دلی آشفته و حالی تباه

وین قد همچون الف نون گشته از تاب گناه

دست خواجو گیر و بیرون آر ازین تاریک چاه

تا شود با ساکنان عالم علوی قرین

***

فی التوحید و النعت

ای از تو پر گهر کف دریای پر خروش

هندوی درگهت شب شامی در فروش

استاد کارخانه ی صنعت زدوده زنگ

از روی نه طبقچه ی چرخی هفت جوش

هر شب چراغ کوکب عالم فروز را

کرده ز آبنوس مشبّک چراغ پوش

حلواگری که تندی بازار شهد از اوست

نیش ترا بیاد تو از ذوق کرده نوش

گاهی ز برق بر جگر که زنی سنان

گاهی ز رعد در دل ابر افکنی خروش

چون یاد کرد از آتش دلسوز قهر تو

زد خون لعل در جگر کوهسار جوش

ای دیده ور بصنع تو نرگش ولی ضریر

وی ده زبان بذکر تو سوسن ولی خموش

گر جرم ما چو رحمت و فضل تو بیحدست

آخر شفیع ما نه بمحشر محمدست

آن شاه ابطحی که سلیمان گدای اوست

تعظیم مروه و عرفات از صفای اوست

آدم که او مقدمه ی جیش اصفیاست

خاشاک روب بارگه اصطفای اوست

جام جهان نمای زر اندود آفتاب

عکسی ز ماه رایت گیتی گشای اوست

این چار طاق شش در هفت آشکوی چرخ

یک تا بخانه در حرم کبریای اوست

طاوس بوستان رسالت که جبرئیل

هنگام وحی بلبل دستانسرای اوست

آئینه ی سکندر و تارکی خضر

روی چو ماه و گیسوی خورشید سای اوست

سلطان بارگاه رسالت که آسمان

فرّاش آستانه ی خلوتسرای اوست

آن دسته بند لاله ی بستان هل أتی

و آن قلعه گیر عرصه میدان لافتی

کرّار بی فرار و خداوند ذوالفقار

قتّال عمر و عنتر داماد مصطفی

شیر خدا و مخزن اسرار لو کشف

جفت بتول و نقطه ی پرگار اجتبا

سلطان تختگاه سلونی شه نجف

سبط خلیل وصف کن خیل اصفیا

بیرون نهاده از ره کبر و ریا قدم

و آورده رخ به حضرت علیای کبریا

پشت هدی و بازوی ایمان بدو قوی

مقصود دین و حاجت ایمان ازو روا

بحر محیط را بدل و دست او قسم

عرش مجید را بسر کویش التجا

چون او نشد پدید شهی در جهان علم

او کان علم بود و حسن آسمان علم

شمعی که بود مقتبس از نور بوالحسن

نام مبارک و رخ میمون او حسن

جانش به لب رسیده و تسبیح بر زبان

زهرش به جان رسیده و تریاک در دهن

زهراب داده تیغ اجل را ز خون دل

وانگه بزهر خنده فدا کرده جان و تن

در کام او چو زهر هلاهل شود نفس

هر کوز زهر خورده ی زهرا کند سخن

شاهی که زیر سایه ی عرشش زدند تخت

مرغی که شد ورای نهم طارمش چمن

نور دل بتول و جگر گوشه ی رسول

خورشید برج دین و دُر درج بوالحسن

با زخمهای خنجر الماس در جگر

آورده رنج بحضرت بیچون ذوالمنن

هر چند کز حجاز چو او شعبه ئی نخاست

آن دو ربی بینوای حسینی نگشت راست

آن گوشوار عرش که گردون جوهری

با دامنی پر از گهرش بود مشتری

درویش ملک بخش و جهاندار خرقه پوش

خسرو نشان صوفی و سلطان حیدری

در صورتش معین و در سیرتش مبین

انوار ایزدی و صفات پیمبری

در بحر شرع لؤلوی شهوار و همچو بحر

در خویش غرقه گشته ز پاکیزه گوهری

اقرار کرده حرّ یزیدش ببندگی

خط باز داده روح امینش بچاکری

لب خشک و دیده تر شده از تشنگی هلاک

وانگه طفیل خاک درش خشکی و تری

از کربلا بدو همه کرب و بلا رسید

آری همین نتیجه دهد ملک پروری

گلگون هنوز چنگ پلنگان کوهسار

از خون حمزه شاه شهیدان روزگار

شیری که قاف شد ز سر تیغ او چو کاف

عنقا ز باز رایت او مختفی بقاف

جیپور را بخنجر هندی بریده گوش

فغفور را چو نافه ی چینی دریده ناف

در حضرتش حکایت شاهان چین خطا

در معرضش حدیث ملوک عجم گزاف

با اصطناع او سخن ابر جمله باد

با ارتفاع او سخن چرخ جمله لاف

گه با نهنگ در لجج بحر در جدال

گه با پلنگ بر قلل کوه در مصاف

بر رکن موقف کرمش چرخ در سجود

برگرد کعبه حرمش عرش در طواف

بهرام و مشتری نظر آفتاب تیغ

جمشید نره دیو شکار سپه شکاف

کسری نشان هاشمی و خضر جم نشین

او آفتاب ملت و عباس بدر دین

عم نبی که نقطه ی دین گشت خال او

منشور ملک یافته توقیع از آل او

سرچشمه ی زلال خلافت که کاینات

بوئیست از نسایم باد شمال او

آن هاشمی نژاد که از فرط کبریا

اوهام قاصرست ز کینه کمال او

و آن عالی از نسب که ز تعظیم و احترام

اجرام عاجزند ز درک جلال او

سلطان چرخ چنبری از چرخ لاژورد

بر خاک ره فتاده بصفّ النعال او

سبط پیمبران پدر نیک نام او

شاه مفسران پسر نیک حال او

نشگفت اگر ز رایحه ی لطف ایزدی

بشکفت غنچه ی خلفا از نهال او

باد آفرین بی عدد از عالم آفرین

بر سایر صحابه و مجموع تابعین

آن محرمان مخزن اسرار کردگار

و آن مالکان تختگه ملک افتقار

پیران نوجوان و جوانان پیر طبع

دیوانگان عاقل و مستان هوشیار

پا بسته همچو کوه و جهانگرد چون فلک

بخشنده همچو نخل و تهی دست چون چنار

سرور ولی چو ابروی خوبان در انحنا

دلبر ولی چو زلف عروسان در انکسار

هم ناظران روضه و هم روضه را نظیر

هم زایران کعبه و هم کعبه را مزار

از ورطه ی مضایق تقلیدشان عبور

در سایه ی سرادق تحقیقشان قرار

ای پادشاه اگر ز من آمد جریمه ئی

از راه لطف در گذر از آن و در گذر

این جمله را به حضرتت آورده ام شفیع

یا رب ببخش کز تو نباشد کرم بدیع

یک شمه از حدیقه ی رضوان بما فرست

درد گناه خسته دلانرا دوا فرست

بیمار معصیت شده ایم ای حکیم حی

ما را ز گنج خانه غفران شفا فرست

من ناشتا و مطبخ لطفت پر از ابا

آخر نواله ئی بمن ناشتا فرست

یکره نوازشی کن و بر دست باد صبح

بوی تفضلی بمن بینوا فرست

از چین زلف شاهد رحمت شمامه ئی

سوی من هوائی راه خطا فرست

خواجو که کمترینه گدائی ز کوی تست

نزلی بدو ز بارگه کبریا فرست

ما مشتهی و خوان عطای تو بی حساب

سر جوش مطبخ کرم آخر بما فرست

بیرون ز رحمت تو نداریم دستگیر

از پا فتاده ایم بفضلت که دستگیر

***

ترکب بند

فی منقبة اسد الله الغالب علی بن ابیطالب علیه السلام

مرحبا ای نکهت عنبر نسیم نوبهار

جان فدای نفخه ات باد ای شمیم مشگبار

سنبل اندر جیب داری یاسمن در آستین

عود و صندل در میان یا مشک و عنبر در کنار

دوش هنگام سحر بر کوفه افکندی گذر

یا ز راه شامت افتادست بر یثرب گذار

یا نسیم روضه ی دارالقرار آورده ئی

کز تو می باید روان بی قرار ما قرار

یا مگر بر مرقد میر نجف بگذشته ئی

کز تو می آید نسیم نافه ی مشک تتار

شاه مردان چون خلیل الله بصورت بت شکن

شیر یزدان از رسول الله بمعنی یادگار

مهر او از آسمان لافتی الا علی

تیغ او از گوهر لاسیف الا ذوالفقار

عالم او را گر امیرالمؤمنین خواند رواست

آدم او را گر امام المتقین داند سزاست

غرّه ماه منوّر بین که غرّا کرده اند

شامیان را طره ی مشکین مطرّا کرده اند

بر امید آنکه سازندش قبا آل عبا

اطلس زربفت را پیروزه سیما کرده اند

چون بر آمد جوش جیش شاه مردان در مصاف

از غبار تازیان چرخ معلا کرده اند

نعل دلدل را کله داران طاق چنبری

تاج فرق فرقدین و طوق جوزا کرده اند

روشنان قصر کحلی گرد خاک پای او

سرمه ی چشم جهان بین ثریا کرده اند

با وجود شمسه ی گردون عصمت فاطمه

زهره را این تیره روزان نام زهرا کرده اند

خون او را تحفه سوی باغ رضوان برده اند

تا از آن گلگونه ی رخسار حورا کرده اند

آنکه طاوس ملایک پای بند دام اوست

حرز هفت اندام نه گردون سه حرف نام اوست

باز دیگر بر عروس چرخ زیور بسته اند

پرده ی زربفت بر ایوان اخضر بسته اند

چرخ کحلی پوش را بند قبا بگشوده اند

کوه آهن چنگ را زرین کمر در بسته اند

اطلس گلریز این سیمابگون خرگاه را

نقش پردازان چینی نقش ششتر بسته اند

مهد خاتون قیامت می برند از بهر آن

دیده بانان فلک را دیدها بر بسته اند

یا ز بهر حجة الحق مهدی آخر زمان

نقره خنک آسمانرا از زر بسته اند

دانه ریزان کبوتر خانه ی روحانیان

نام اهل البیت بر بال کبوتر بسته اند

دل در آن تازی غازی بند کاندر غز و روم

تازیانش شیهه اندر قصر قیصر بسته اند

عصمت احمد ز مطرودان بوجهلی مجوی

قصه حیدر بمردودان مروانی مگوی

معشر المستغفرین صلّوا علی خیر الوری

زمرة المسترحمین حیوا الوفی المرتضی

قلعه گیر کشور دین حیدر درنده حی

دسته بند لاله عصمت وصی مصطفی

کاشف سر خلافت رازدار لو کشف

قاضی دین نبی مسند نشین هل اتی

مالک ملک سلونی باب شهرستان علم

سالک اطوار لم اعبد شه تخت رضا

سرو بستان امامت در دریای هدی

شمع ایوان ولایت نور چشم اولیا

معنی درس الهی خاتم دست کرم

گوهر جام فتوت روح شخص لافتی

مقتدای سروران ملک دین جفت بتول

پیشوای رهروان راه حق شیر خدا

دیگر از برج امامت مثل او اختر نتافت

بحر در درج کرامت همچو او گوهر نیافت

دیشب از آهم حمایل در برجوزا بسوخت

وز نفیر سوزناکم کلّه خضرا بسوخت

چون نسوزم کز غم سبطین سلطان رسل

جان منظوران این نه منظر مینا بسوخت

آتش بیداد آن سنگین دلان چون شعله زد

ماهی اندر بحر و مه بر غرفه ی بالا بسوخت

چون چراغ دیده زهرا بکشتندش بزهر

زهره را دل بر چراغ دیده ی زهرا بسوخت

چون روان کردند خون از قرة العین نبی

چشم عیسی خون ببارید و دل ترسا بسوخت

دیده ی تر دامن آن روزش بیفکندم ز چشم

کان نهال باغ پیغمبر ز استسقا بسوخت

بسکه دریا ناله کرد از حسرت آن تشنگان

گوهر سیراب را جان بر دل دریا بسوخت

دیو طبعان بین که قصد خاتم جم کرده اند

بغض اولاد علی را نقش خاتم کرده اند

در قیامت کافرینش خیمه بر محشر زنند

سکّه دولت بنام آل پیغمبر زنند

تشنگان وادی ایمان چو در کوثر رسند

از شعف دست طلب در دامن حیدر زنند

شهسواران در رکاب راکب دلدل روند

خاکیان لاف از هوای صاحب قنبر زنند

مؤمنان حیدری را می رسد کز بهر دین

حلقه ی ناموس حیدر بر در خیبر زنند

ره بمنزل برد هر کو مذهب حیدر گرقت

آن حیوان یافت آنکو خضر را رهبر گرفت

***

ترکیب بند

فی مدح الملک الاعظم الاعدل الاکرم خسرو السواحل و البحار قطب الدنیا و الدین تهمتن کردانشاه الهرموزی

جرعه ئی خوردم و سرمست و خراب افتادم

آتشی دیدم و از دیده در آب افتادم

قدمی رفتم و از رفته پشیمان گشتم

نظری کردم و در عین عذاب افتادم

داشتم داعیه ی آنک برین در میرم

ورنه در کوی ملامت بچه باب افتادم

همچو باد آمدم و خاک صراحی گشتم

آب خود بردم و در آتش ناب افتادم

پشه ئی بودم و پر می زدم از بهر شراب

آمدم ناگه و در جام شراب افتادم

گرچه گویند که مردان همه جا می افتند

من چه مردم که بیک جرعه خراب افتادم

یا رب آن می ز کجا بود که دوش آوردند

که چنان مست مرا دوش بدوش آوردند

واجب آنست که دیگر می حمرا نخورم

که چو صهبا نخورم انده صهبا نخورم

باده هر چند که در کار دلم ریخته است

چون مرا خون جگر خورد بهل تا نخورم

وا نخوردم ز می و خوردم از آنسان و کنون

من چو واخوردم از آن شاید اگر وانخورم

چه ملامت که ز تن ها نکشیدم تنها

بخورم باده و تنها غم تن ها نخورم

دور ازین حضرت اگر خون دلم باید خورد

بخورد خون دل و غصّه ی اعدا نخورم

چنگ در دامن خسرو زده ام تا چون رود

ضربت بار بد و زخم نکیسا نخورم

قدحی خوردم و صد نیش جفا کردم نوش

غزلی خواندم و صد قول خطا کردم گوش

چون مه پرده سرا چنگ ببر در گیرد

مطرب از پرده ی عشاق نوا بر گیرد

همچو شمعم برود آب رخ از آتش دل

کار شمع ار چه هم از آتش دل درگیرد

تا کند خون من از ساغر خونخوار طلب

بدود اشک من و دامن ساغر گیرد

بر سرم سرزنش تیغ حوادث نبود

اگر از خاک شه بحر مرا بر گیرد

قطب دین شاه تهمتن که ز سهمش خورشید

بدرفشد چو بکف قبضه ی خنجر گیرد

خضر تیغش چه عجب گر ببرد آب حیات

که چو او بر کشدش ملک سکندر گیرد

آنک ترک فلکی هندوی ترکش کش اوست

نه فلک حلقه ئی از بند کمر ترکش اوست

ای ز دست کف دُر پاش تو کان چون کف دست

چرخ سرکش شده از جام جلالت سرمست

گرم در پای تو افتد چو بر آید خورشید

تا ازین دست شود قبله ی خورشید پرست

شاید ار باره برین قلعه قلعی رانی

زانک بر کوهه زین چون تو سواری ننشست

پرده ی زرکش چرخی ز سنانت بدرید

زهره ی زُهره ی زهرا ز خدنک تو بخست

با کمان تو اگر چرخ نزاعی می کرد

تا چه افتاد که چون تیر ز شست تو بجست

دست در پیش تو آورده ام از سرمستی

که چو از دست شدم لطف توام گیرد دست

ای خطا بخش بلطف و بکرم عذر پذیر

نظر عاطفت از بنده ی خود باز مگیر

گرچه گویند که گل خسرو ملک چمنست

لیکن از جود تواش خرده ی زر در دهنست

کمترین بنده ی درگاه تو شاه فلکست

کمترین گوهر جام تو سهیل یمنست

هر که در روی تو چون شمع کشد تیغ زبان

بکشش گر بمثل شمع زمرد لگنست

خرده ئی گر ز من از بی خردی صادر شد

آنهم از بخت بد و طالع وارون منست

مرد میدان می لعل نبود زان روی

که ز سر خاب زیان یابد اگر تهمتنست

من چو بی خویشتن از بزم تو بیرون شده ام

از که نالم که فغانم همه از خویشتنست

زین پس ار بخت مرا لطف تو بیدار کند

هر عزیزی نتواند که مرا خوار کند

ای شه ملک ستان ملک جهان زان تو باد

قصر نه پنجره یک غرفه ز ایوان تو باد

شیر این بیشه کش از چشمه ی مهر آب خورست

صید کمتر سگ صید افکن دربان تو باد

چو برین درکشی آن توسن روئین سم را

صحن مضمار فلک عرصه میدان تو باد

با تو گر زانک عدو روی بمیدان آرد

سرش افتاده چو گو در خم چوگان تو باد

دیده ی مشعله داران شبستان سپهر

روشن از شعشعه ی شمع شبستان تو باد

چون فلک کاسه ی پیروزه بود بر خوانت

قرص زرین فلک ریزه ئی از خوان تو باد

جشن میمون مه عید همایون بادت

حکمت بوعلی و فهم فلاطون بادت

***

مخمس

فی مدح ملک الاعظم خسرو السواحل نظام الدولة و الدین کیقباد الهرموزی طاب ثراه

بر آمد آن مه خورشید منظر از درگاه

گشوده بند بغلطاق و کژ نهاده کلاه

بمژده گفت که امروز بر کرانه ی راه

مرا مبشر اقبال بامداد پگاه

نوید عاطفت آورد از آستانه شاه

نمود چهره و پنداشتم که صبحدمست

گرفت ساغر و شد روشنم که جام جمست

شراب داد بدین بنده کاصغر الخدمست

چه گفت گفت که رویت بکعبه ی کرمست

نیاز عرضه کن و حاجتی که هست بخواه

بساط مجلس او جوی و باغ خلد مجوی

بیک اشارت او ترک هر دو کون بگوی

بجنب خاک درش دست از آب خضر بشوی

وز آستانه او بر مگیر ازین پس روی

که نیست دولت و دین را جز این حوالتگاه

وجود او را جوهرشناس و کون عرض

کز آفرینش عالم جز او نبود غرض

چو قهر و مرحمتش عین صحّتست و مرض

رضای او را از کاینات گیر عوض

جناب او را از حادثات ساز پناه

شهی که پیر سپهرست خاک روب رهش

قبای اطلس چرخست ترکی از کلهش

شه فلک بود ابلق سواری از سپهش

خدایگانی کاندر فضای بارگهش

عدیل قمّه چرخست قبّه خرگاه

نظام دولت و دین کیقباد کسری فر

مه سپهر معالی سپهر فضل و هنر

شهنشهی که نهد تیغ کوه او را سر

به پیش موکبش از فتح و نصرتست حشر

بگرد رایتش از یمن دولتست سپاه

چو ماه رایت او بر فلک تجلی کرد

زمانه نسبت رایش بدست موسی کرد

عقاب چار پرش قصد چرخ اعلی کرد

ز کامکاری قدرش بهر چه دعوی کرد

فلک مقر شد و حاجت نیامدش بگواه

تهمتنی که بود بزم رزم و رزمش بزم

بحرف قاطع تیغست عین عامل جزم

هر آنگهی که نماید بسوی میدان عزم

به پیش خنجر بیجاده رنگ او در رزم

بود ز بی خطری کوه بر مثابت کاه

زهی شکوه تو در چشم اختران زده خاک

مهابت تو گریبان آسمان زده چاک

زمانه تیغ ترا خوانده آب آتشناک

رسیده خاک جنابت ز قدر بر افلاک

فتاده نام بزرگت بعدل در افواه

با بر تیغ دو تا کن قد هلالی خصم

چو روشنست ترا حال سست حالی خصم

نهال رمح تو در خون کشد نهالی خصم

مثال قهر تو و مکر و بد سگالی خصم

حدیث حمله شیرست و حیله ی روباه

چو غنچه نفحه ی خلق تو از صبا بشنید

چو صبح بردم گلبوی بوستان خندید

سپهر سر زده از چنبر تو سر نکشید

توئی که سر بسر آثار شهریاری دید

هر آن زمان که خرد در جبینت کرد نگاه

ز چشم زخم سپهرت مباد نقصانی

که جز سپهر نزیبد ترا ثنا خوانی

چو در جهان چو تو پیدا نشد جهانبانی

بقای عمر تو در ملک باد چندانی

که حصر آن نکند دور سال و مدت ماه

***

ترجیع بند

فی مدح الصاحب السعید جلال الدین الخوافی طاب ثراه

ای خادم سنبل تو عنبر

وز لعل تو رفته آب کوثر

در تنگ ز تنگ شکّرت قند

در شور ز پسته ی تو شکّر

هندوی خط تو نافه ی چین

لالای لب تو لؤلؤی تر

با مهر رخ جهان فروزت

از چشم فلک فتاده اختر

داریم در آرزوی رویت

سر بر کف دست و دست بر سر

بگشای ز صبح شام شبگون

بنمای ز شعر نقش شستر

پیش آر بوقت صبح باده

پر کن بگه صبوح ساغر

زان صافی تیره خاص عامی

روشن دل دور شمس جامی

ای شادی جان شادخواران

وی مرهم ریش دلفگاران

یاقوت تو قوت باده نوشان

بادام تو نقل می گساران

زان پخته ی پیر نوجوان طبع

در ده قدمی به پخته خواران

آبی که بعینه ی روانست

دارند به باغ باز یاران

ما هم به چه رو قرار گیریم

بی لاله و ناله ی هزاران

دستی بزنیم و خوش بر آئیم

چون سرو به طرف جویباران

بی بزم نهال باغ دولت

با دست هوای نوبهاران

دریای سخا و کوه تمکین

فرخنده جلال دنیی و دین

خطت که شد از خطا نوشته

خطّیست بخون ما نوشته

ای بر مه عارض تو وجهی

در معنی والضحی نوشته

بر حاشیه ی بیاض رویت

و اللیل اذا سجی نوشته

شاه حبشت بخطه ی روم

خطی ز ره خطا نوشته

یا تیر بوجه قرص خورشید

بر مشتریت بها نوشته

بر صفحه ی رویم آب دیده

والنجم اذا هوی نوشته

خط تو که نسخه ئی بوجهست

بی وجه نبود نانوشته

پیروزه نگین لعل کانیست

یا خضر بر آب زندگانیست

چون خنجر خونفشان بر آرد

گردون ز فزع فغان برآرد

از آتش تیغ آسمان رنگ

دود از دل آسمان برآرد

آن برگ سداب آبگونش

شاخیست که ارغوان برآرد

از بهر قضیم توسن چرخ

گرد از ره کهکشان برآرد

مغز از سر دشمنان سرکش

مو مو بسر سنان برآرد

دریای کف گهر فشانش

شور از دل بحر و کان برآرد

از دست کفش بُود که دریا

در شور کف از دهان برآرد

زان سکّه درست کرد دینار

کاورد به بندگیش اقرار

ای اختر برج کبریائی

در چشم زمانه روشنائی

لفظ تو لطیفه ی بدیعی

طبع تو حدیقه ی سنائی

گردون رفیع گاه مدحت

هم ازرقی است و هم علائی

بر شاخ گل از هوای بزمت

مرغان همه چنگید و نائی

در سایه ی رایتت رود مهر

ز آنروی که سایه خدائی

مشهور بُود حسام هندیت

در شهر بخویشتن نمائی

دریاب که نیست مرغ طبعم

برگ سخنش ز بی نوائی

ذاتت ز بساط لایزالی

آورد مثال بیمثالی

ای دست تو بر فلک زبردست

در پای تو فرق فرقدان پست

گردون بلند پیر کژ رو

از جام جلالت تو سرمست

ناوک فکنان نوک کلکت

بر تیر فلک کشیده صد شست

نه تخت زمردین فکندند

تا قد تو تکیه کرد و بنشست

شمشیر تو باد آب بنشاند

و اقبال تو پشت چرخ بشکست

کان کان ز کفت به باد شد شد

از دست کف تو چون کف دست

که کوهه ی خاره سم سمت را

گردون ز هلال نعل بربست

شد تیغ تو سیف حیدرش نام

خصم تو زبان خنجرش کام

در دست تو ملک بحر و بر باد

کز دست تو رفت بحر بر باد

برگرد معسکر جلالت

تا حشر ز معدلت حشر باد

شیر علم اسد شکارت

از چشمه ی مهرش آبخور باد

سلطان سریر نیلگون را

خاک قدم تو تاج سر باد

در کوکبه ی تو کوکب چرخ

چون کوکب موزه بی سپر باد

نه اطلس سبز کار گلریز

بر ابره ی جامت آستر باد

شکر شکنان خاطرم را

از شُکر تو در دهان شکر باد

شامت همه صبح باد و شب روز

روزت همه عید و عید نوروز

***

ترکیب بند

فی مرثیة ملک الاعظم ناصر الدنیا و الدین محمد بن البرهان

رنگ شفق نگر که چو خورشید روشنست

کز خون چشم ما فلک آلوده دامنست

بیژن کجاست ورنه چو نیکو نظر کنی

این خاک توده تیره تر از چاه بیژنست

بهمن پدید نیست وگرنه ز بانگ رعد

در مغز چرخ دمدمه ی کوس بهمنست

گیرم که سبز خنگ فلک زیر ران تست

خود را نگاهدار که آن کره توسنست

دی سور برود و عیش و تماشا و خُرّمی

و امروز آه و ناله و زاری و شیونست

قطب ملوک ناصر دنیی و دین نماند

فرمانده ی اکابر روی زمین نماند

بیچاره ما که بسته ی این دار ششدریم

بر بوی مهره خسته ی آن مار نه سریم

خیزند تا بصدمه صور سحرگهی

گرد از نهاد خاکی و آبی بر آوریم

از هفت پرده بیرق فریاد برکشیم

بر شش جهت پلاس مصیبت بگستریم

بارانی سحاب که تر شد ز چشمها

از جیب تا بدامن کهسار بر دریم

رفت آن همای گلشن شاهی و در هواش

کو بال و پر کزین قفس خاک بر پریم

دردا که آن خلاصه ی ایام در گذشت

از کام دست شسته بنا کام در گذشت

کاوس رفت و ملکت ایران وداع کرد

طاوس رفت و گلشن و بستان وداع کرد

شمعی که نور مملکت پادشاه بود

ناگه فرو نشست و شبستان وداع کرد

آیا سکندر از طلب آب زندگی

کی بازگشت و چشمه ی حیوان وداع کرد

یعقوب را چه بود که بی هیچ موجبی

یوسف ز دست داد و عزیران وداع کرد

ایمن بُود ز محنت کرمان بزیر خاک

کو مدتی گذشت که کرمان وداع کرد

خورشید ازین سپس ز جهان سیر گو برآی

بگری چو قطب در پی نعشش بهای های

ای صبح اگر ز مهر زنی دم فغان بر آر

ای ابر ارت حیا بود از دیده خون ببار

وی تخت بعد ازین ز جهان پای بازگیر

وی تاج ازیان سپس بکسی سر فرو میار

چون شد شه سریر معالی بزیر خاک

گو خاک شو معارج این قصر شاهوار

او رفته از میانه و ما در میان خون

او را ز ما کناره و ما اشک در کنار

زانجا که می رسید همه نغمه های زیر

بر آسمان رسید کنون ناله های زار

بر جای باد قطب اگر شد سپهر پست

جم سرفراز باد گرش جام شد ز دست

دهر این چه داغ بود که بر جان ما نهاد

چرخ این چه تیر بود که بر قلب ما گشاد

ناگه چه چشم بود که در چشم ما رسید

واخر چه رخنه بود که در کار ما فتاد

یا رب چه روز بود که شد روز ما سیاه

زین چرخ تیره روز که روزش سیاه باد

آن خاتمی که ملک بدو پایدار بود

از دست جم بخاک در افتاد و شد بباد

طاوس باغ سلطنت از گلشن فنا

عنقا صفت بقاف بقا آشیان نهاد

دریا برفت و گوهر ازو بر کنار ماند

کسری نماند و هرمز ازو یادگار ماند

خیزید و خاک بر سر انجم پراگنید

خورشید را ز طارم چارم در افکنید

درهم کشید چتر زر اندود آفتاب

وین تخت لاژورد فلک خرد بشکند

چشم سپیده از سر روشندلان صبح

گر اشک چون ستاره نبارند بر کنید

چون نوبهار گلشن شاهی بباد شد

آتش درین حدیقه ی نیلوفری زنید

سلطان چار بالش چرخ از سر سریر

در خاک تیره رفت و شما چشم روشنید

درهم درید پرده ی کحلی دیده را

در خون کشید مردمک هجر دیده را

شاها درین فراق خدایت نصیر باد

قصر فلک بجنب جنابت قصیر باد

نه جلد لاژوردی زر کار و تیر پیر

این دفتر محاسبه ات وان دبیر باد

هر کس که سر زحکم تو بر تافت چون کمند

در حلقه ی کمند تو دایم اسیر باد

بادا نظیر قصر سپهر آستان تو

وانگه ترا هر آنچه نباشد نظیر باد

پیر و جوان چو در کنف دولت تواند

بختت جوان و رای فروزنده پیر باد

تابنده باد اختر اگر برج مانده نیست

پاینده باد گوهر اگر درج مانده نیست

***

ترکیب بند

فی تهنیة بعید الفطر

ایکه زلفت شب قدرست و رخ زیبا عید

عید ما بی تو بعیدست و توئی ما را عید

کوثرست ار شکر ار چشمه حیوان یا لب

عارضست ار قمر ار لاله نعمان یا عید

شکری از لب شکر شکنت می خواهم

زانک خواهند ز ارباب کرم حلوا عید

خم ابروی تو پیوسته هلالست ولیک

روی زیبای دلافروز جهان آرا عید

گرچه در مذهب هر طایفه عیدی دگرست

نیست در مذهب وامق بجز از عذرا عید

عید گفتی که من از رخ بگشایم پرده

روی بنمای که من صبر ندارم تا عید

گر ترا خاطر باغ و سر صحرا باشد

روضه ی خلد بود باغ و سر صحرا عید

خط عنبر شکست شرح مصابیح منست

سجده ی قامت تو عین تراویح منست

چون خورم خون جگر هر نفسی در روزه

نتوان داشت امید از من غمخور روزه

قدح دیده پر از خون جگر چند کنم

زانک باطل شود از باده احمر روزه

ابرویت ماه نو عید و من سوخته دل

چون هلالی شده از مهر رخت در روزه

روزی هیچکس این روز مبادا که منم

همچو موئی شده بی رویت و بر سر روزه

ماه روزه ست و تو با خسته دلان در تزویر

چند باطل کنی آخر بمزّور روزه

هر کرا فرض کنی روزه ی او سی روزست

روزه ی من ز لب لعل لبت هر روزه

عید در مذهب صاحبنظران آن روزست

که گشایند بدان لعل چو شکّر روزه

ز آتش عشق دلم شعله زند چون قندیل

زانک سوزد همه شب از دل پر خون قندیل

در شب زلف تو دارد دل من کار نماز

خرّم آندل که گزارد بشب تار نماز

ابروی شوخ تو پیوسته از آنروی دوتاست

که برد بر سر آن جادوی بیمار نماز

پیش رخسار تو سلطان سراپرده چرخ

می کند در پس این پرده ی زرکار نماز

در حریم حرم کعبه ی کوی تو بود

شب نشینان هوا را همه شب کار نماز

با خرد رو بسرا پرده ی عشق آوردن

همچنانست که در کعبه بزنّار نماز

پیش دیوار تو گر سجده کنم نهی مکن

زانک مشروع بود روی بدیوار نماز

قصّه ی من که برد پیش سپهر ایوانی

که برد پیش درش گنبد دوّار نماز

تاج دین آنکه بود خاک درش کحل مسیح

ذکر او هست مقیمان فلک را تسبیح

ای گرفته زر و سیم از نظرت کان صدقه

از گدایان درت خواسته سلطان صدقه

توئی آن خضر که خاصیت جان بخشیدن

گیرد از خاک درت چشمه ی حیوان صدقه

فلک از خوان تو هر روز ستاند یک قرص

کیست فاضل تر از آنکس که دهد نان صدقه

گیرد از شعشعه ی رای تو سلطان فلک

روشنی همچو مه از مهر درفشان صدقه

خاتم ملک بدشمن چه سپاری کاصف

بشیاطین ندهد ملک سلیمان صدقه

سایه ئی بر سر سلطان فلک می انداز

که بدرویش فرستند کریمان صدقه

در قضایا مکن از شاه فلک استمداد

زانک شاهان نستانند ز دربان صدقه

چرخ را سیم و زر و بنده طلبکار زکوة

خیز و از گردن گردون بفکن بار زکوة

ای ز جان خوانده جهان بهر تو همواره دعا

بر درت ورد جهانی شده یکباره دعا

خسرو طارم پیروزه که شمسش لقبست

کرده بر جان تو چون سایر سیاره دعا

چون چراغ فلک از رای تو می افروزند

می کنند انجم و چرخت بشب تاره دعا

گر کند کوکب میمون تو بر خاره گذر

با وجود دل سنگین کندت خاره دعا

چون بود چاره کار من بیچاره ز تو

بر تو احسان بود و بر من بیچاره دعا

من تنها نه که از جان و دلت می گویند

پیر قد خم شده تا کودک گهواره دعا

گرچه ابرام روا نیست ازین تصدیعات

هست مقصود من خسته غمخواره دعا

باد هر شام ترا صبحی و هر شب روزی

هر زمان عیدی و هر روز زنو نوروزی

***

ترکیب بند

فی التهنیة قدوم الصاحب الاعظم تاج الحق و الدین العراقی طاب ثراه

مژده ی مقدم مخدوم جهان آوردند

خبر داور دوران زمان آوردند

توسن طبع مرا در جولان افکندند

طایر روح مرا در طیران آوردند

عطرم از لخلخه ی سنبل حورا سودند

تحفه ی جان من از عالم جان آوردند

ذره را شعشعه ی چشمه ی خور بخشیدند

بنده را خلعتی از حضرت خان آوردند

کشتگان را ز روان باز بشارت دادند

تشنگانرا بلب آب روان آوردند

ای حریفان بچمن برگ صبوحی سازید

خاک در چشم جهان بین سپهر اندازید

گره عنبری از طره ی شب بگشائید

طلعت مشتری از اوج شرف بنمائید

درع سیمین از دوش افق باز کنید

تیغ زرین خور از چنگ فلک بربائید

همچو صبح ار نفس صدق زنید از سر مهر

زنک شب زین فلک آینه گون بزدائید

زهره چون چنک برین پرده عودی سازد

بر فروزید چو مه چهره و در چرخ آئید

آخر ای پرده سرایان سراپرده ی انس

هم ازین پرده درین پرده سرا بسرائید

کاین چه صبحست که از مطلع شادی بدمید

وین چه بادست که از گلشن دولت بوزید

چرخ را مشعله ی مهر درفشان دادند

رونق طرف گلستان بشبستان دادند

کاخ را مرتبه ی قصر فلک بخشیدند

بزم را منزلت روضه رضوان دادند

تشنگانرا قدحی زاب زلال آوردند

طوطیانرا لشکری از شکرستان دادند

با نریمان صفت مجلس سامی کردند

بفریدون خبر از سام نریمان دادند

مژدگانی بده ایدل که تن خاکی را

جان فزودند و بجان مژده ی جانان دادند

بگدا خلعتی از حضرت شاه آوردند

بسها پرتوی از غرّه ماه آوردند

باز بر ابلق گردون ز قمر زین بستند

باز بر پرچم شب طاسک پروین بستند

زاغ شب باز بپرواز در آمد چو بشرق

بال این طغرل آتش پر زرین بستند

شاهدان با لب شیرین چو شکرخای شدند

خسروان دل همه در شکّر شیرین بستند

شب نشینان سحر خیز سراپرده ی چرخ

نعره در قبه قصر گهر آگین بستند

کز پی تهنیت مقدم مخدوم امروز

هفت اقلیم فلک را همه آذین بستند

تا دنیی و دول صاحب اعظم که سپهر

گردن عجز نهد بر در او از سر مهر

آنک سلطان فلک خاک نشین در اوست

قاضی چرخ ثناخوان و قضا چاکر اوست

تیر بر صفحه ایام نویسد نامش

زانک این هفت طبق یک ورق از دفتر اوست

خصم اگر شمع صفت کرد زبان پیشش تیز

لاجرم سرّ دلش بین که قضای سر اوست

بحر و بر یک سر مو قدر ندارد بر او

وین از آنست که چون بحر دلی در بر اوست

اینکه گویند عرض هست بجوهر قائم

غرض از فطرت جوهر عرض و جوهر اوست

شاه سیاره در افتد ز شرف در پایش

واب جیحون برود از دل چون دریایش

ای ز ایوان زحل تا به سراپرده ی ماه

یزک لشکر اقبال ترا لشکرگاه

چشم آن صبح که از مهر تو دم زد روشن

روی آن چرخ که بی رای تو گردید سیاه

نه سراپرده بر ایوان جلال تو دلیل

هفت سیاره بر آثار کمال تو گواه

بدرفشید ز سهم تو و بر خاک افتاد

چون بر آمد شه این طارم پیروزه پگاه

ماه از آنروی که فرّاش سراپرده ی تست

می زند بر فلک از بهر جلالت خرگاه

گوی خورشید بچوگان سعادت بربای

کمر کوه ببازوی شجاعت بگشای

کاف و نون صفحه ئی از دفتر دیوان تو باد

قاف تا قاف جهان جزوی از احسان تو باد

شمع این طارم نه پنجره ی زنگاری

عکسی از شعشعه ی شمع شبستان تو باد

اطلس زرکش پیروزه ی گلریز فلک

کمترین شقّه ئی از پرده ی ایوان تو باد

شهسواری که بود عرصه ی چرخش میدان

خاک پای سگ صید افکن دربان تو باد

هفت جلد فلک و منشی دیوان سپهر

نسخه ی دفتر و دفترکش دیوان تو باد

باد دوران بقایت بری از عین کمال

کز شرف صدر تو شد مطلع خورشید جلال

***

ترکیب بند

فی مدح الصاحب المعظم جمال الدین دیلم اصفهانی

پسته شکّری است آنک تو داری نه دهن

شکّر عسکری است آنک تو باری نه سخن

هر که او دل برخ ماهرخی خواهد داد

باری آنروی دلفروز که وجهیست حسن

ای سر زلف ترا مرغ دلم دست آموز

و آتش مهر رخت در جگرم دود افکن

بنده ی پرتو روی چو مهت بدر منیر

هندوی زنگی خال سیهت مشک ختن

دست بر سر زده و پای فرو رفته بگل

بر لب جوی زرشک قد تو سرو چمن

بیش ازین ابر سیه بر مه شب پوش مپوش

بعد ازین خیل حبش بر سپه زنک مزن

پرده بردار که در تاب شود شمع فلک

پسته بگشای که تا آب شود درّ عدن

باد چشم بد از آن روی چو گلنار تو دور

دود دل سوختگان ز آتش رخسار تو دور

چون ربودی ز من خسته بعیاری دل

عیب نبود اگرم زانک نیازاری دل

می فزاید لب لعلت بشکر باری جان

می رباید سر زلفت بسیه کاری دل

گرچه آزار تو راحت بود اما بی جرم

من دل سوخته را تا بکی آزاری دل

دلم از دست ربودی و فکندی در پای

ای عزیزان که شنیدست بدین خواری دل

بخیال سر زلف سیه و چشم خوشت

می کنم خوش به پریشانی و بیماری دل

ای بسا کز غم هجران تو هر شب تا روز

خون کنم خلق جهانرا بجگر خواری دل

بیدلی را چو دل از دست ربودی و شدی

چه تفاوت کند ار زانک بدست آری دل

جادوی مست تو افسونگر بیمارانست

طرّه ی پست تو سر حلقه ی طرّارانست

ای ز خورشید رخت گرمی بازار جمال

خال عنبر شکنت نقطه ی پرگار جمال

جادویت معتکف گوشه ی محراب و مدام

مست در خواب شده بر سر بازار جمال

بی قدت کار من خسته نمی آید راست

راستی راز تو بالاست کنون کار جمال

پیش رویت سخن مهر نمی شاید گفت

کافتابیست کنون بر سر بازار جمال

مشک چون بر گل رخسار تو می افشاندند

می گشودند سر طبله عطّار جمال

مردم چشم مرا می شود از مهر رخت

دیده هر لحظه پر از پرتو انوار جمال

تا هوادار جمال دول و دین نشنوی

نشنوی بار دگر نکهت گلزار جمال

خاتم دست قضا منشی دیوان قدر

خواجه شاه نشان آصف جمشید حشر

آن کریمی که گذشتست ز حاتم کرمش

وان بزرگی که فزونست ز انجم حشمش

حلقه ی گوش فلک نعل سم شبرنگش

علم دوش ملک نقش طراز علمش

ره نشین سر کو چرخ زمرُّد سلبش

خاک روب در خرگه شه نیلی خیمش

هشتمین روضه فضائی ز در بارگهش

هفتمین پنجره بابی ز حریم حرمش

ساکن زاویه ی چرخ که قطبش لقبست

بارها کرده تیمّم بغبار قدمش

کرکس و شیر فلک صید خدنگ سخطش

ماهی و گاو زمین غرقه ی بحر کرمش

چرخ سرکش نکشد سر ز خطش زانک کنون

راست آمد چو قلم کار جهان از قلمش

ای گل باغ هنر و اختر گردون جلال

دُر دریای کرم شمع شبستان کمال

علم قدر تو بر عالم بالا زده اند

خیمه ی جاه تو بر طارم خضرا زده اند

پیش خورشید جهانتاب ضمیرت مه را

ای بسا طعنه که بر غرّه ی غرّا زده اند

دل و دست تو بهنگام گهر بخشیدن

خاک در دیده ی موج افکن دریا زده اند

ره نشینان سر کوی تو از استغنا

هفت اقلیم فلک را بسر پا زده اند

نو عروسان سراپرده ی اقبال ترا

تاب در سلسله ی زلف سمن سا زده اند

پیش ایوان رفیع تو مقیمان سپهر

سنگ تشویر برین قبّه ی مینا زده اند

عرشیان کرسی جاه تو ز تعظیم و جلال

بر نهم غرفه ی این قصر معلّا زده اند

تا فلک را حرکاتست و زمین را آرام

فلکت باد زمین بوس و شه چرخ غلام

***

ترکیب بند

فی مدح الامیر الاعظم مظفر الدنیا و الدین صادون بیک طاب ثراه

چون پدید آمد ز زیر هفت چرخ مستدیر

طلعت سلطان زرین تاج زنگاری سریر

از فراز سبز خنگ چرخ بر خاک اوفتاد

وز تواضع بوسه زد بر نعل یکران امیر

آن زمین حلم فلک سرعت که هست از مهر کین

در سخا اقلیم بخش و در وغا اقلیم گیر

اختر تأئید را از مشرق تیغش طلوع

و آسمان ملک را بر مرکز حکمش مسیر

بفکند از زخم شمشیرش فلک زرین سپر

بشکند از سهم پیکانش قلم در دست تیر

ملک هفت اقلیم گردون پیش جاهش مختصر

نقد چار ارکان عالم نزد انعامش حقیر

جود عالم بخش او ارزاق را نعم الکفیل

حکم عالم گیر او آفاق را نعم النصیر

تیغ قهرش آفتاب گرم رو را پی کند

واتش سوزنده از تشویر تیغش خوی کند

خسرو گردون جنابت هر کجا لشکر کشد

شاه چرخ چنبری در موکبش خنجر کشد

از سر افرازان عالم بر سر آمد خنجرش

بر سر آید هر که او را شاه عدل برکشد

آسمان کحل الجواهر سازد از خاک درش

تا بجای توتیا در دیده ی اختر کشد

بر خلافش نسخه ئی کاندر ازل تحریر یافت

در زمان مستوفی حکمش قلم در سر کشد

آسمان زانرو که گرد موکبش را مشتریست

از درست مغز بی ماهی بمیزان زر کشد

زهره ی زهرا بمجلس خانه ی روحانیان

در هوای مجلسش هر صبحدم ساغر کشد

هر شبی زان کلّه ی زربفت بندد آسمان

تا عروس ملک را شاه عجم در بر کشد

قطب گردون مرتبت برجیس مریخ انتقام

خسرو کیخسرو آیت کسری جمشید جام

آن جهانداری که گردون بنده ی فرمان اوست

شیر چرخ چنبری کمتر سگ دربان اوست

این رواق نیلگون کز لاژورد اندوده اند

یادگاری از فراز طارم ایوان اوست

آسمان پیرست در خورد کمان و تیر نیست

در خور تیر و کمانش ترکش و قربان اوست

عرصه ی کونین کادراک از مسیرش قاصرست

گاه جولان گوشه ئی از ساحت میدان اوست

سبز خنگ چرخ را شاید که در زین آورند

چون بنسبت ماه نو نعل سم یکران اوست

انکه عالم در پناه دولتش گیرد قرار

مژده عالم را که اکنون ملک عالم زان اوست

تا چه منشورست کز زر می نویسد آفتاب

کز شرف القاب شاه شرق بر عنوان اوست

بوالمظفر مطلع صبح ظفر صادون که هست

هفت چرخش زیر پای و هفت گردون زیر دست

ای بفرط کبریا فرمانده و کشورستان

ملک را مالک رقاب و دهر را صاحبقران

بر جناب درگهت سلطان انجم پرده دار

بر فراز طارمت کیوان هندی پاسبان

طغرل زرین مشرق گشته در وقت غروب

پیش رایت از حیا عنقای مغرب آشیان

حضرتت را ترک گردون خادمی رومی نژاد

درگهت را جرم کیوان بنده ئی هندی زبان

لمعه ی تیغت سپهر سروری را آفتاب

صدمه ی قهرت جهان معدلت را قهرمان

هشتمین جنت بساط مجلست را خاکبوس

هفتمین طارم حریم حضرتت را آستان

در رصد گاه معالی طالعت را ارتفاع

با سعود آسمانی اخترت را اقتران

چرخ را دایم بگرد مرکز حکمت مدار

کرده باز رایتت نسرین گردون را شکار

فتح را تا چشمه ی تیغ تو منبع کرده اند

آفتاب ملک را صدر تو مطلع کرده اند

با فروغ لمعه ی خورشید رایت اختران

شقّه ی زربفت زنگاری ملمّع کرده اند

عکس ماه رایتت را در مضیق آسمان

حکم چاه نخشب و ماه مقنّع کرده اند

چون بلفظ هندوئی برهان تیغت قاطعست

حجت ترک فلک را زو مقطّع کرده اند

بارها خنجر گزاران سپاهت در نبرد

این مدور چرخ گردونرا مربّع کرده اند

سبز پوشان سپهر از شقّه های بیرقت

دلق ازرق فام گردونرا مرقع کرده اند

قلزم تیغت بسا گوهر که بر گردون فشاند

تا کمر شمشیر جوزا را مرصّع کرده اند

در جهان از مرتبت ذاتت جهان دیگرست

قصر مرفوعت زمین را آسمانی دیگرست

خسروا دور فلک در تحت فرمان تو باد

ماه نو نعل سمند باد جولان تو باد

این سپهر کاسه وش چون خان احسان گستری

لاژوردی کاسه ئی بر گوشه خوان تو باد

منشی دیوان گردون انک تیرش کنیتست

کمترین دفتر کش نوّاب دیوان تو باد

شهسواری کاین بساط نیلگون میدان اوست

از تفاخر خاک روب صحن میدان تو باد

این مقرنس شکل دود اندود زنگاری رواق

چار طاقی در فضای طاق ایوان تو باد

چون بروز عید گاو چرخ را قربان کنی

تیر قوس آسمان در کیش و قربان تو باد

تا بآئین ملایک مستجاب آید دعا

بر فلک روح الامین دایم ثناخوان تو باد

آفتابا مملکت را سایه ات پاینده باد

و آفتاب دولتت در مملکت تابنده باد

***

ترکیب بند

فی مرثیة السلطان السعید الشهید ارپه خان و مدح الامیر جلال الدولة و الدین مهدی

ز دست این فلک گوژ پشت سفله پرست

کدام سر که نرفتست عاقبت از دست

اگر نهی ز شرف بر سر کواکب پای

بزیر پای حوادث کند سپهرت پست

سکندر ار چه بمردانگی جهان بگشود

بوقت کوچ بنا کام بار رحلت بست

تهمتن ار غم این هفتخوان خلاص نیافت

سیامک از کف این دیو کینه جوی نجست

غبار دل چه نشیند چو گرد محنت خاست

ز ملک و مال چه خیزد چو شمع عمر نشست

چو ساقی فلکت می ز هفت جام دهد

چو جم کشند بیکدم بخوابگاهت مست

ز سرد مهری گیتی نگر که در هیجا

به تیر چرخ روان امیرزاده بخست

جلال دولت و دین آفتاب برج جلال

مه سپهر معالی سپهر مهر کمال

علم ز پای در آمد چو شاه پیدا نیست

جهان سیاه بپوشد چو ماه پیدا نیست

از آن ز قلب نیارد برون شدن که ز خون

ز بس که سیل روانست راه پیدا نیست

اگر چنانک سپاه غمش جهان بگرفت

عجب مدار که حدّ سپاه پیدا نیست

ز درد دل بصبوری پناه نتوان برد

بهیچ روی چو پشت و پناه پیدا نیست

بود خیال که آید هلال در دیده

که روی چرخ ز بس دود آه پیدا نیست

از این میان نتوان بر کران فتادن از آنک

شکست کشتی و جای شناه پیدا نیست

کجا پگاه بر آید شه فلک کاو را

ز آتش جگرم صبحگاه پیدا نیست

برفت مهره ام از دست و زخم مار بماند

بریخت گلبن و در دیده نوک خار بماند

گذشت قافله ی شام شاه خاور کو

ملولم از شب دیجور ماه انور کو

ستارگان چو ز چشم زمانه افتادند

بگوی روشنم آخر که شاه خاور کو

شبست و لشکریان می زنند کوس نزول

فروغ مشعله ی خیل و شمع لشکر کو

چو ارغوان شده ام غرق خون و پیدا نیست

که آن شقایق سیراب ناز پرور کو

بر آفتاب حوادث دلم چو لاله بسوخت

بگوی راست که آن سرو سایه گستر کو

چو باز گشت ز پیکار موکب منصور

در آن میان علم شاه شیر پیکر کو

کنون که لشکر یاجوج غم جهان بگرفت

مگوی سدّ سکندر بگو سکندر کو

هنوز طوطیش اندیشه از غراب نداشت

شب سیاه دلش قصد آفتاب نداشت

زهی چو سرو خرامان ز بوستان رفته

تمام نا شده چون ماه از آسمان رفته

چو غنچه جامه ی جان کرده چاک و زین گونه

چو لاله با دل پر خون ز بوستان رفته

کمین گشوده و اقبال در کمند اجل

کمان کشیده و چون ناوک از کمان رفته

بکام دوست برون رانده باد پای و چو باد

بکام دشمن از این تیره خاکدان رفته

ز داغ آنکه روانت ز تاب تیغ بسوخت

چو آب خون دل از دیده ها روان رفته

ندیده پیر فلک راستی چو تو سروی

ز باغ عمر نخورده بر وجوان رفته

چو شاه گل بهزیمت ز تختگاه چمن

ز پیش کوکبه ی باد مهر جان رفته

نشسته اند همه سروران درین ماتم

بریده اند بسوک تو گیسوان علم

بدین صفت که چو پرچم کنی سراندازی

که ببندت که دگر سر چو نیزه بفرازی

نگفتمت که بود جای طعنه بر گهرت

چو با بلارک هندی کنی زبان بازی

چگونه صید عقاب اجل شدی چو مرا

محققست که عنقای تیز پروازی

گرت بخون جگر غسل می دهند رواست

که هم شهید نهندت بشرع و هم غازی

چو هست تاج سر اختران ز گوهر تو

چو گنج در دل خاک از چه جایگه سازی

سزد که خسرو خنجرکش فلک هر روز

چو شمع بر سر خاکت کند سراندازی

دمی نمی رود از گوش جانم آوازت

که با عنادل بستان جان هم آوازی

شدی و چشمه خونم ز چشم بگشادی

بقا بچشمه ی خورشید سایه ور دادی

امیر معدلت آئین جلال دولت و دین

فروغ دیده ی اکوان و حاصل تکوین

سهیل برج شرف مهدی مسیح نشان

عقیق درج امارت کلیم خضرنشین

فضای بزمگهش صحن بوستان بهشت

طناب بارگهش تاب زلف حورالعین

نوراله گیر درش سرکشان دور زمان

سقاطه چین رهش خسروان روی زمین

بر درایت او پیر عقل بی تدبیر

بر تمکّن او کوه قاف بی تمکین

زدوده خنجرش از جوشن کواکب زنک

ربوده ناوکش از ابروی ممالک چین

مخدرات فلک ز اکتساب شرف

غبار موکب او کحل چشم عالم بین

سپهر سر زده خاشاک روب راهش باد

قمر نمونه ئی از قبّه ی کلاهش باد

***

ترکیب بند

فی مرثیة نوئین الاعظم غیاث الدین کیخسرو و ابیه قطب الدین محمود

از گنج دهر بهره بجز زخم مار نیست

وز گلبن زمانه بجز نوک خار نیست

بگذر ز می که مجلسیان وجود او

حاصل ز جام دهر برون از خمار نیست

کو در میان باغ کسی یا کنار گل

کورا چو لاله خون جگر در کنار نیست

بر این قرار گرچه زنی سایبان انس

زیرا که همچو سایه دمی بر قرار نیست

تا چند سرکشی سر گردنکشان دهر

بر پای دار بین که جهان پایدار نیست

در این رباط کهنه مزن خیمه وقوف

چون واقفی که موقف او استوار نیست

هرگز نبوده است کس از روزگار شاد

ور زانک بوده است در این روزگار نیست

بس قتل سروران که درین دشت کرده اند

بس خون صفدران که درین طشت کرده اند

آندم که مهد خسرو گردون روان شود

همچون شفق ز دیده ی ما خون روان شود

دریا چو یاد چشم گهر بار ما کند

اشکش بسان لؤلؤی مکنون روان شود

هر نیم شب طلایه خونخوارگان درد

سوی دلم بعزم شبیخون روان شود

وقت سحر که نوبت کیخسروی زنند

سرخاب اشک ماسوی جیحون روان شود

شبرنگ دم بریده ی او چون کنیم یاد

از چشم ما طویله ی گلگون روان شود

هر شب نگر که بی مه منجوق رایتش

اشک ستاره بر رخ گردون روان شود

چون دم زند ز خنجر او تیغ آفتاب

دانی که سیل خون افق چون روان شود

کیخسرو ار نماند بقای قباد یاد

جم بی نگین مبادا گرش تخت شد بباد

ای آفتاب خرگه سیمین ماه کو

وی ماه خرگهی مه خرگاه شاه کو

اکنون که سوی تخته شد از تخت خسروی

بر درگهش جبین سران سپاه کو

دم در دهان نوبتیان سحر شکست

بانگ درای و کوس در بارگاه کو

چون تختگه ملوک طوایف گرفته اند

بر تارک سکندر رومی کلاه کو

این دم که جم نماند و فریدون شد از جهان

شایسته ی نگین و سزاوار گاه کو

چشمم سیه شد از شب تاریک دیر پای

روشن بگو که غرّه غرّای ماه کو

در ورطه ئی چنین که کرانش پدید نیست

چون زهره آب گشت مجال شناه کو

تخت بلند پایه ی خود را نگاهدار

چون تاج بعد ازین بکسی سر فرو میار

ای ابر خون ببار که دریا پدید نیست

وی مرغ خوش بنال که عنقا پدید نیست

وی صبح اگر ز صدق زنی دم نجوم را

بفکن ز دیده زانک ثریا پدید نیست

روشن بگو بخسرو سیاره کاین زمان

بگسل ز طاق چرخ که جوزا پدید نیست

انفاس عیسوی نتوان یافت این نفس

چون رفت مدتی که مسیحا پدید نیست

خاتم چه می کنی چو سلیمان بباد رفت

ثعبان چه سود چون ید بیضا پدید نیست

اسکندر اینزمان ز پی آب زندگی

بیرون برد سپاه که دارا پدید نیست

اکلیل را ز جبهه ی گردون در افکند

اکنون که شاه گنبد خضرا پدید نیست

خسرو هنوز در نظر مهد اعظمست

بوی مسیح رایحه ی روح مریمست

بانوی شرق و غرب و خداوند انس و جان

فرمانده ی زمین و جهان داور زمان

بلقیس عهد و رایحه ی هشتمین بهشت

مقصود دهر و رابعه ی هفتمین قران

دریای جود و عصمت دنیا و دین که چرخ

دارد بخدمتش کمر طوع بر میان

تاشی خدایگان خواتین روزگار

آنکو بُود حریم درش کعبه ی امان

با آب دست او ز حیا آب گشته ابر

در راه بذل او ز هوا خاک گشته کان

روشن ز ماه رایت او چشم آفتاب

عالی ز خاکبوس درش کار آسمان

خورشید چون کنیزک دربان قصر اوست

طالع نگر که شد ز شرف شاه اختران

محمود رفت و ملک بمسعود باز هشت

هرمز درود هرچه انوشیروان بکشت

***

المطائبات و المقطعات

فی مدح الشیخ گرز الدین ابوالعباس رومی دامت دولته

بنده دارد بارگی بس نامدار و معتبر

در بزرگی داستان و در سرافرازی سمر

سیم بخشی تنک چشم و سخت جانی سنگدل

باد پائی گرم خیز و قلعه گیری تا جور

قائم اللیلی که شب تا صبح باشد در قیام

صائم الدهری که باشد بی نیاز از خواب و خور

گاه گیرد همچو ماری گرزه اندر غار جای

گاه گردد همچو شیری شرزه اندر کوه و در

گاه سقائی کند چون مفلسان از بهر سیم

گاه کناسی کند چون ناکسان بر بوی زر

همچو مرغ خانگی در زیر دارد بیضه لیک

قاف تا فاقش بود مانند عنقا زیر پر

مدخلش در ملک شام و از تری او را مدد

منزلش در بند و در تاریکی او را آبخور

او ز ملک روم و در موصل علم بفراخته

لیک خیل زنگبار آورده بر خیلش حشر

قلعه ی او گرده کوه و چشمه ی او آب گیر

سیر او در ترّ و خشک و او مسافر خشک و تر

هر کجا باشد گلی خاری پدید آید از او

هر کجا باشد سهی سروی ازو آید ببر

پیش هر کس برنخیزد از سر کبر و منی

جز برای دلبران سرو قد سیم بر

حدت او در دوار اما ز ادرارش فتور

قوت او در ورم اما ز افلاجش خطر

غایت امکان اصل و علت ایجاد نسل

موجب انتاج خلق و ماده ی نشر بشر

زاهدانرا پایمال و شاهدانرا دست گیر

دوستانرا پرده دار و دشمنانرا پرده در

گاه همچون ماهیی کز قلزم اُفتد بر کنار

گاه چون دیوی که از قرّابه آرندش بدر

همچو کبکی کوهساری جسته بیرون از قفس

همچو سروی جویباری رسته در پایش خضر

چون درفش اژدها پیکر فرود آرد ز کوه

بینیش چون اژدهائی خفته در زیر کمر

گه چو ملاحان ز کشتی بر فراز بادبان

گه چو غوّاصان بدریا در شود بهر گُهر

بر در هر درگهی بر پای باشد چون علم

در پی هر حجره ئی بر کار باشد چون حجر

نیک شوخی سربزرگ اما قوی نفسی نفیس

بس وجودی نازک اما سخت کوری بی بصر

ماهیی ماهی غلط گفتم که مرغی خایه دار

هدهدی بر کنده پر نی نی عقابی تیز پر

گه بر افرازد علم از حدّ شهرستان لوط

گه بسوی چاه بابل باشدش عزم سفر

گه بُود در بند قبچاقی بتان سرو قد

گه زند سر بر در مه پیکران کاشغر

شاهدانش یار غار و آشیانش پای غار

مسکنش در بند و نوروزش همه شب تا سحر

از دو پیکر طالع و رأسش مقابل باذنب

منزلش کف الخضیب اما قرانش با قمر

راست چون طفلیست کاید از دهانش بوی شیر

عورتش خوانم که در پرده ست و او فی الجمله نر

بادگیری زان صفت کس را نباشد بر گذار

زابگیری همچنان کس را کجا باشد گذر

گه بگرید زار و سر بر زانوی حسرت نهد

گه بر آرد سر که چون من کیست در عالم دگر

چون بجنبد نعره برخیزد ز گردون کالفرار

چون بر آرد سر فغان از کوه آید کالخدر

افعیی با مهره نی نی گردنی با گرد ران

نامه ی سر مهر نی نی خامه ی ببریده سر

گر بچاهی درفتد در تیره شب عیبش مکن

زانکه او کورست و شب تار و لب چاهش ممر

فاعل مفعول مطلق رفع و نصب اعراب او

مصدری لازم ولیکن تعدیش بی حرف جر

عاملی جازم که هرگه کو شود ملحق بجمع

جمله را از مبتدای فعل او باشد خبر

فتح او در ضمّ ولیکن کسر او در نفی فعل

او علم وانگاه در ترکیب شرطی معتبر

شعبه ی لین و بترکیت نگارین گشته حاد

زیرکش لیکن ز زیر افکنده او را ناگزر

زخمه ی او در دوگاه اما مقام او سه گاه

چون و تر پیوسته بر ساز و چو سازی بی وتر

شیخ گرزالدین ابوالعباس رومی پیر نجد

…………………………………….

…………………………………..

دشمن جاه خدیور دین پناه دادگر

هر کرا سخت آید این معنی ز خواجو گو مرنج

نظق عیسی را چرا منکر شود هر گاو و خر

خواستند از من که چیزی اندرین معنی بگو

ور کسی عیبی کند گو از سر این در گذر

***

فی مذمة الفرس العضدیه

افتخار جهان مظفر دین

معدن جود و منبع دانش

حسن بن العضد که از احسان

مصطفی گشت و بنده حسّانش

کوکب زرنگار خور می خیست

اوفتاده ز نعل یکرانش

شاه سیمین سریر زرین تاج

خاک روب در شبستانش

قصر هفت آشکوی شش روزن

غرفه ئی در فضای ایوانش

بنده را داد زرده ئی که بود

سبز خنک سپهر حیرانش

میخ دستان سام بر دستش

داغ بهرام گور بر رانش

سالها یادگار بهمن و تور

در شب آخر کشیده ساسانش

پیر گشته پشنک بر پشتش

کرده افراسیاب ترخانش

شب مولد اوان دعوت نوح

روز پیری زمان طوفانش

کهترین کرّه چرمه ی سامش

کمترین بچه خنک دستانش

مادیانی که رخش کرّه اوست

پروریده بشیر پستانش

از کیومرث بازماند و کنون

چرخ نسبت کند بپیرانش

نعل بندی که نعل او می بست

کاوه آورد پتک و سندانش

وقت ابداع موسم زینش

گاه ایجاد روز جولانش

گرد پیری نشسته بر پشتش

کثرت سن شکسته دندانش

دیده تاریک گشته از نظرش

سینه دل بر گرفته از جانش

همچو چنگی گسسته او تارش

همچو سقفی شکسته ارکانش

شده تاب از وجود معدومش

رفته آب از سنان اسنانش

سوخته چوبهای اعضایش

ریخته برگهای اجفانش

از تداویر چرخ بگسسته

رسن تا تار شریانش

گرد رانی چو دسته چنگش

گردنی همچو نای انبانش

دهن سالخورده دشمن کام

با زمین گفته راز پنهانش

کرده گرگان طمع درو لیکن

چرخ کرده نصیب کرمانش

شده زین هفت طارم شش در

چار حد وجود ویرانش

هیچ سغریگر از پی کیمخت

نبرد بی طمع بدکانش

گرگ وحشی بوقت جوع الکلب

نکشد لاشه در بیابانش

آیت کل من علیها فان

گوئیا نازلست در شأنش

کس بغور جراحتش نرسد

زانک نا ممکنست درمانش

بنده با ارتکاب این مرکب

که بدست آمدست آسانش

هر نفس طعنه ئیست از اینش

هز زمان بذله ئیست از آنش

برو ای باد قاصدا و ببوس

خاک درگاه آسمان مانش

پیش از انهای نفثة المصدور

برسان بندگی بدربانش

بر سر جمع عرضه دار و بگوی

حال این خسته ی پریشانش

که چنین مرکبی بنا می زد

نبود بنده مرد میدانش

گر بود لایق جنیسبت خاص

بفرست و ز بنده بستانش

شب پس خیمه باز می دارش

روز پیش طلیعه میرانش

ور بهندوستان نظیرش نیست

بفرست از برای سلطانش

نوکری را بگوی تا ببرد

از برای سگان کهدانش

یا بخر بندگان اشارت کن

تا بدارند بهر پالانش

با همه سن و سال بسیارش

با همه علّت فراوانش

جد اعلاش انک در بغداد

پیشکش کرد بهر احسانش

عضد الدین که گلشن خضرا

یک سراچه ست در گلستانش

خواجه ئی را که تیر مستوفی

یک قلمزن بود ز دیوانش

زین دنیا و دین علی که فلک

نکند سرکشی بدورانش

آصف ثانی انک باد بود

در نظر ملکت سلیمانش

منشی ایلخان که شاه سپهر

نکشد سر ز خط فرمانش

باد بر رسم محمدت گویان

فلک ازرقی ثنا خوانش

بنده ی سر نهاده بهرامش

هندویزر خریده کیوانش

***

فی المطایبه

روزی وفات یافت امیری در اصفهان

ز آنها که در عراق بشاهی رسیده اند

دیدم جنازه بر کتف تونیان و من

حیران که این جماعت ازین تا چه دیده اند

پرسیدم از کسی که چرا تو نیان شهر

از کارها جنازه کشی بر گزیده اند

حمال مرده در همه شهری جدا بود

هر شغل را برای کسی آفریده اند

بر زد بروت و گفت که تا ما شنیده ایم

حمامیان همیشه نجاست کشیده اند

***

قطعه

باد پیمائی که جم را خاک ره پنداشتی

بر من از دیوانگی هر دم کمینی می گشود

گفتم آخر چند ازین گرمی برو سردی مکن

می فروزی آتش و خود کور می گردی بدود

چون نداری زهره ئی زهرت نمی باید فشاند

چون ندیدی چرمه ئی چربت نمی باید نمود

ریش خود بگرفت و بر تیزید و بخروشید و گفت

کاین زمان چون نوکری با من نمی بینی چه سود

گفتمش دست از چه رو هر لحظه بر ریش آوری

دنب خر چندانکه پیمائی همان باشد که بود

***

ایضاً

ایخسرو سرفراز گردون

بر خاک در تو سر نهاده

هر صبح صبوحیان انجم

بر یاد تو نوش کرده باده

این کوکب زرنگار می خیست

از پای تکاورت فتاده

زربخش مرا و اسب و جامه

تا کار دلم شود گشاده

در راه بیکدرم نیرزد

دینار برهنه و پیاده

***

وله

در زبان آوری مکوش که چرخ

سرت اندر سر زبان نکند

رو کرم کن بجای خلق خدای

کز کرم هیچکس زیان نکند

***

ایضاً

ایدل امروز آنک در عالم

لاف آزادگی زند بنده ست

از کرم در گذر که در کرمان

از کریمان کریم گوینده ست

***

وله

گفت با من یکی ز فیروزان

که چه بودت ز آمدن مقصود

شهر بگذاشتی و بگذشتی

از مقامی که بود معدن جود

و امدی سوی محنت آبادی

که نباشد درو کرم موجود

این زمان با وجود حاکم ما

جود را نیست در زمانه وجود

سیم ویسه ست و شاه ما رامین

زر ایازست و میر ما محمود

***

ایضاً

صاحب ما گرش کرم بودی

مثلش اندر زمانه کم بودی

ور نبودی علم ببد نامی

فلکش شقّه علم بودی

ور جهانرا وجود ننهادی

مثلش این لحظه در عدم بودی

ور درم را ز دست می دادی

نام او سکّه درم بودی

ور عجم را بجود بگرفتی

اینزمان خسرو عجم بودی

شربتی گر بتشنگان دادی

مشربش عین جام جم بودی

بنده ی زال زر اگر نشدی

صد غلامش چو گستهم بودی

درگهش قبله ی عجم گشتی

حرمش کعبه ی امم بودی

ملکش اضعف العباد شدی

فلکش اصغر الخدم بودی

کاشکی گر نداشتی قدمی

سخنش در خور قدم بودی

یا چو بیت الحرم شدی حرمش

بنده اش محرم حرم بودی

درگهر گر نداشتی خللی

دل و دستش چو کان ویم بودی

ور نبودی بحکم خود مغرور

بر همه خسروان حکم بودی

جمله سر بر خطش نهادندی

گر سیه رو نه چون قلم بودی

بنده گر زو نداشتی طمعی

پیش او نیز محترم بودی

غم بیچارگان اگر خوردی

زین همه عیبها چه غم بودی

همه دارد کمال و فضل و هنر

ایدریغا گرش کرم بودی

***

وله

کافی دولت و دین میر ابوبکر که نیست

در جهانت بمعالی و کمالات نظیر

چه دهم شرح مقادیر عطای تو که نیست

با ایادی گفت حاصل کان عشر عشیر

بگشا دست جوانمردی و با همچو منی

فکر امسال بیکباره برون کن ز ضمیر

بلبل طبع من آن به که ببستان سخن

سبق مدح تو تکرار کند گاه صفیر

من همانم که اگر در قلم آرم بیتی

چون قلم سر بنهد بر خط من تیر دبیر

قلعه گیران ضمیرم چو زه آرند کمان

صف گردنکش گردون بشکفاند بتیر

شمسه ی خاطر من چون بدرخشد ز افق

برود آب ز سرچشمه ی خورشید منیر

تو بدین خواجگی و میری خود غرّه مشو

که نه آنم که تصور کنم از خواجه و میر

من که سر پنجه ی شیران بسخن در شکنم

همه دانند که نبود غمم از خرسی پیر

***

ایضاً

چون گشت سوار آنک بهنگام سواری

جولانگه که پیکر او عالم بالاست

زد پاشنه بر استر و از جای بر انگیخت

ز انسان که ازو استرک خسته امان خاست

استر چو بتنک آمد ازو بانک بر آورد

«گفتا ز که نالیم که از ماست که بر ماست»

***

وله

تا چند کنی عرض عروض ای ز جهالت

ناکرده جوی حاصل و مغرور بتحصیل

بس زن که بود نادره گوی و سخن آرای

نی همچو شما غرّه بدرّاعه و مندیل

از وزن چه پرسید که بیرون ز شمارست

مفعول و مفاعیل و مفاعیل و مفاعیل

***

ایضاً

ای بهر گونه بسر برده بسی در پی علم

وان همه کرده ی تو نزد خرد نا کرده

مدتی گشته بتحصیل فضایل مشغول

وز معلم همه تعلیم فلمّا کرده

***

وله

بعمر این آرزو دارم که بینم

عزیزی چند را در اصفهان خوار

کمال الدین مظفر گشته در خاک

جمال الدین ساوی زنده بر دار

یکیرا در بن چاهی نگون سر

یکیرا بر سر داری نگونسار

***

ایضاً

دمی بصحبت پیری رسیده بودم دوش

که بود منشی دیوان چرخ را استاد

ز حال بنده بپرسید و گفت نشنیدم

قصیده ئی که بتجدیدت اتفاق افتاد

دعاش کردم و گفتم که گفته ام دو سه بیت

بمدح خواجه ی آفاق صدر دولت و داد

گشاد رشته ی لؤلؤی نظم آن ابیات

ولی هنوز سر درج مکرمت نگشاد

سیاه گشت مرا دیده چون مداد و هنوز

بهیچوجه بهای مداد نفرستاد

چو این حدیث بگفتم بچشم کین در من

نگاه کرد و بخندید و گفت شرمت باد

………………………………

……………………………..

***

وله

شبی ز درد شکم بیخبر بیفتادم

چنانک جامه ی جان چاک می زدم ز الم

چو آفتاب بر آمد شدم بنزد طبیب

که بهر ریش درونم بیان کند مرهم

طبیب گفت که خود را بهر طریق که هست

مجال ده بجانب خدایگان عجم

ز خوان او اگرت لقمه ئی بدست آید

بخور که نیست دوائی جز آن بدرد شکم

***

ایضاً

زغن شکلی که در فصل بهاران

صفیر از بلبل خوشگو بدزدد

اگر ره یابد اندر باغ رضوان

درخت طوبی از مینو بدزدد

وگر بر زلف خوبان دست یابد

سواد از طرّه ی هندو بدزدد

سحر چون بگذرد بر طرف بستان

فریب از نرگس جادو بدزدد

زبان بلبل خوشگو ببندد

نسیم از سنبل خوشبو بدزدد

نشاید کو بصحرا راه یابد

که رنگ از لاله ی خودرو بدزدد

گرش باشد سوی جیحون گذاری

بحیله قلعه ی آمو بدزدد

گهی بینی که فرصت گوش دارد

ز پیش هر دو چشم ابرو بدزدد

اگر در بحر عمّان غرقه گردد

یقینم کز صدف لؤلؤ بدزدد

سر موئی مر او را دسترس نیست

وگر باشد ز سرها مو بدزدد

ز بی آبی بطرف جویباران

چو فرصت یابد آب از جو بدزدد

بترکستان گرش باشد گذاری

کلاه از تارک قید و بدزدد

گرم در خاطر آرد معنی بکر

نیارم گفتن آنرا کو بدزدد

عجب نبود اگر اینگونه دزدی

لقب از کنیت خواجو بدزدد

***

وله

عزیزی کو مرا خواری نمودی

چو در مسجد مسلمان با مجوسی

ز دنیا رفت و عین مصلحت بود

چرا کز ماکیان ناید خروسی

کنون بر کهربا تا چند بارم

بگاه گریه اشک سند روسی

که گر زد کرکس چرخش منقار

چنان به کاید از کبکان مصوصی

ولی بنگر که هر ساعت چه گوید

مرا دور سپهر آبنوسی

که ای سرمایه افسوس و تزویر

چرا پیوسته در بند فسوسی

بگاه طمطراق و سرفرازی

گهی چون رایت و گاهی چو کوسی

چو با گردون دونت در نگیرد

چرا سرمایه سازی چاپلوسی

بسلطانی جهانرا تا جهانست

گهی زنگی نشیند گاه روسی

سگی جنگی تر از گرگان وحشی

گرازی خرتر از گاوان طوسی

گرش پیر سپهر از پا در آرد

چرا بخت جوانرا دست بوسی

که گر با تاج کی چون کیقبادی

وگر با کفش زرین همچو طوسی

ترا زین ترکتازی نیز روزی

نماید توسن گردون شموسی

ولیکن طرفه گفتند این مثل را

که مرگ خر بُود سگ را عروسی

***

فی المذمة صدرالدین یحیی التمعاچی

صدر دین یحیی تمغاچی که هست

در خری بیمثل و خر طبعی مثل

عالی از وی گشته رایات خطا

نازل از وی گشته آیات زلل

صورت او معنی فسق و فجور

معنی او صورت کذب و دغل

در نفاق از وی سپر بفکنده تیر

در نحوست گشته هندویش زحل

عقرب و آنگاه بادی همچو دلو

ثور و آنگه منقلب همچون جمل

معدن نتن و فسا چون خنفسا

ناکس و کنّاس مانند جعل

زایر مقصوره ی تزویر و زور

دایر مطموره ی جنگ و جدل

در جهالت قاضی شهر مجوس

در ضلالت مفتی کیش هبل

جرعه نوش باده خواران جنون

حلقه گوش پیشکاران امل

وهم او مسّاح صحرای خیال

فهم او ملّاح دریای حیل

فعل معلولش همه محض فساد

اسم مجهولش همه عین علل

از فنای او جهانرا صد فرح

وز بقای او زمانرا صد خلل

شوخ و شاخی راست مانند غنم

باردار و ژاژخا همچون جمل

شکل دیوی کرده بر لوح وجود

نقش او را نقشبندان ازل

سبلتش گندیده از بوی دهان

مقعدش خندیده بر گند بغل

کس دهد تمغا بدست آن بغا

کس بمعمولی سپارد این عمل

ناکسی بر جای آنکس بین که نیست

پیش او یک جو دو عالم را محل

خویش را صدر اجل داند که باد

جای این صدر اجل صدر اجل

گشت سلطانی بسگبانی عوض

شد سلیمانی بشیطانی بدل

***

وله

صدر بلند مرتبه یحیی که معطیی

مانند او ز مادر ارکان نزاده است

سقائی نشستگه او کنم بچشم

هرگه که بینمش که بپای ایستاده است

صدر از برای آن لقبش بر نهاده اند

کو سینه سالها بزمین بر نهاده است

رویش چو پشت دیک سیه گشته است ازان

کز کودکی همیشه برو در فتاده است

تمغای بنده گر نتواند که وا دهد

بروی گرفت نیست که بسیار داده است

***

وله

ستوده مفخر آفاق صدر دین یحیی

که افتخار زمینست و اختیار ز من

اگر چنانکه زر بنده باز پس ندهد

………………………….

***

فی مدح الامیر الاعظم جلال الدین ارپه بیک طاب ثراه

اعظم جلال دولت و دین ارپه کاسمان

بر آستان قدر جلالش گذر نیافت

گردون هزار سال بگرد جهان بگشت

وز خط حکم نافذ او ره بدر نیافت

چون شاهباز همت او دیده باز کرد

نه بیضه سپهر بجز زیر پر نیافت

بگذشت و هم تیز پر از حد کن و فکان

وز پایه سرادق قدرش خبر نیافت

بر قد کبریاش جهان قرطه ئی برید

کانرا برون ز اطلس چرح آستر نیافت

شاها خرد که کاشف اسرار عالمست

هرگز بوهم پایه قدر تو در نیافت

گردون چو پرچم علمت روز معرکه

مرغول مشک رنگ عروس ظفر نیافت

چشم زمانه در شب تاریک حادثات

جز ماه رایت تو فروغ سحر نیافت

وهم از فراز طارم افلاک بر گذشت

وز سدّه جناب رفیعت اثر نیافت

بی فضله سخای تو از روی خاصیت

گیتی در آب گوهر و در خاک زر نیافت

خورشید را که چشم و چراغ جهان نهند

جز خاک آستان تو کحل بصر نیافت

ادراک عقل را چو نظر بر جهان فتاد

در جنب اعتبار تواش معتبر نیافت

خورشیدوار قهر تو چون تیغ برکشید

بیرون ز هفت جوشن گردون سپر نیافت

یکچند دشمن تو اگر پا دراز کرد

اکنون ز دست تیغ تو پروای سر نیافت

تیر جهان نورد فلک با هزار چشم

در خشک و تر چو چشم و لبش خشک و تر نیافت

همچون هلال باد قد دشمنت که چرخ

جز نعل موکب تو هلالی دگر نیافت

***

فی مدح الصاحب الاعظم رکن الحق و الدین عمید الملک

مهدی ثانی عمید الملک رکن داد و دین

ایکه دوزخ ز آتش قهرت شراری بیش نیست

شیر چرخ چنبری کاقصای عالم صید اوست

کمترین سگبان خیلت را شکاری بیش نیست

نه فلک کز هفت کشور بر سر آمد در علو

ز آستان قبّه قدرت غباری بیش نیست

پاسبان هفتمین طارم که کیوان نام اوست

بر جناب بارگاهت پرده داری بیش نیست

ترک خنجرکش که بر پنجم فلک خنجر کشد

روز کین از لشکرت خنجر گزاری بیش نیست

شهسوار قصر زنگاری که شاه انجمست

از سپاهت کمترین ابلق سواری بیش نیست

ماه نو با نعل شبرنک تو دارد نسبتی

ورنه اندر گوش گردون گوشواری بیش نیست

سرور از آن بختیان کارند خرج مطبخت

هفت گردونرا که می بینی قطاری بیش نیست

ابر و دریا را که با دست تو نسبت می کنند

از محیط فیض انعامت بخاری بیش نیست

عالمی مستغرق دریای انعامت ولیک

حاصل این بنده گوئی انتظاری بیش نیست

آفتاب ار سرخ بر می آید از مشرق رواست

کز فروغ نور رایت شرمساری بیش نیست

چرخ اگر درّاعه نیلی بپوشد گو بپوش

زانک بر مرگ حسودت سوگواری بیش نیست

نحس اکبر بر سپهر از سهم تیغ هندیت

هندوی سرگشته بر نیلی حصاری بیش نیست

دشمنت گر فی المثل بر تخت باشد تحت تست

زانک تختش از سر تحقیق داری بیش نیست

باد فرمانت مدار مرکز علوی از انک

چرخ را بر مرکز سفلی مداری بیش نیست

***

فی مدح الملک المعظم علاء الدین المستضر القزوینی

زبده دوران ملک مستنصر آن کز کبریا

حضرت او را ملاذ آل الپ ارغون کنند

شش جهت را مشتق از شش حرف اسمش می نهد

زان سبب در رفعتش هفت آسمان مضمون کنند

نزد کلک نقش بندش نام مانی گر برند

باید بیضا حدیث سحر بابل چون کنند

شاهد مه روی رویش چون بر اندازد تتق

مهر روز افروز را بر طلعتش مفتون کنند

عکس تیغ خون فشانش چون بر افلاک افکند

آسمانرا دامن پیروزه گون گلگون کنند

با وجود رشحه ی دریای جودش سائلان

شرم دارند ار سئوال از قلزم و جیحون کنند

پیش لفظ عذب او گوهر فروشان از حیا

آب گردند ار حدیث لؤلؤی مکنون کنند

ای که گرد خاک پایت ساکنان آسمان

سرمه ی چشم جهان بین شه گردون کنند

گر سیه کاری کند خصمت بگو با اختران

تا بتیغ خور ز عالم چون شبش بیرون کنند

در حضورت نام دشمن چون توام برداز انک

نسبت قارون کجا با عصمت هرون کنند

گر ز خلقت شمه ئی سوی دیار چین برند

مشک را در ناف آهو از خجالت خون کنند

چون نویسم وصف رمح خطیت از شعر من

اختران بر اژدهای آسمان افسون کنند

طبع من چون ارغنون مدحت آرد در خروش

زهره را گر خوش نوا خوانند بی قانون کنند

نام فیض و دست و کلک مصریت ارباب عقل

موج دریای محیط و ماهی ذوالنون کنند

نقش پردازان فطرت کنیتت را از شرف

شاید ار نقش طراز چرخ سقلاطون کنند

رایت ممهوز بدخواه تو گر سر بر کشید

با لفیف طرّه او کسره را مقرون کنند

آتش افروزان قهرت چون علم بیرون زنند

بحر را در بر کشند و کوه را هامون کنند

بکر فکرت چون قلم در صورت لیلی کشید

عقل را از زلف چون زنجیر او مجنون کنند

طبع درّاکت چو از سرّ الهی دم زند

جهل باشد گریبان علم افلاطون کنند

همچو یوسف ذات بی مثلث عزیز مصر باد

تا حوادث را ز یمن دولتت مسجون کنند

***

فی الاستیهاب و طلب الجایزه

زهی رفیع جنابی که چون بیوت عناکب

سپهر بر در ایوان رفعت تو تنیدست

هیاکل ملکی صورت و وجود تو معنی

معاقد فلکی قفل و خاطر تو کلیدست

از آن محیط بنزد تو آب روی ندارد

که قطره ئیست که از ابر بخشش تو چکیدست

برین حدیقه ی خضرا گل شقایق شرقی

شکوفه ئیست که از باغ دولت تو دمیدست

همای روح که دارد و رای سدره نشین

کبوتریست که از برج همّت تو پریدست

بصد هزار قران در کمال فضل و معانی

فلک نظیر تو با صدر هزار دیده ندیدست

چرا بلرزه در افتاده است بحر در فشان

اگر حدیث دل و دست معطیت نشنیدست

جهان مطاوع حکم تو باد و دهر متابع

که او کزین جهان شد که خدمت تو گزیدست

دوام عمر تو چندانکه بهر بنده نوشتی

بقای خصم تو چندین کزان ببنده رسیدست

***

وله

ای رهروان بادیه پیمای چرخ را

رکن بساط مجلس اعلات مرحله

قدر ترا که دانه و دام از معالیست

طاوس گلشن فلک افتاده در تله

خیاط چرخ ساخته از جرم ماه و مهر

درّاعه جلال ترا گوی و انگله

تا خاک آستان ترا گشت مشتری

بالا گرفت کار فلک زین معامله

از خوان بخشش تو جهان چارپهلو است

باقی ز تنگ حوصلگی می کند زله

در بند آهنست کنون آنکه مدتی

بر دست و پای بر که نهادند سلسله

گوئی ز صدمه ی نفس وی فرو نشست

بر قصر لاجورد فلک شمع و مشعله

در نیمروز قافله سالار مصر را

گوئی مگر بسر حد شامست قافله

دی بامداد کز طرف کاروان شرق

برخاست بانک جنبش زرّینه زنگله

چون از افق علامت صبح آشکار شد

برداشتم ز جور فلک شور و مشغله

همچون سپید مهره رعد از غریو من

شد قبّه سحاب پر از بانک و غلغله

کای سرد مهر گرم در آخر بدین صفت

افتادگان بی سر و پا را مکن یله

از قرص گرمت ار بمن افتد نواله ئی

حقّا اگر کنم بدو عالم مقابله

جنگ آور فصاحت من با هزار جهد

نانی بدست می نکند بی مجادله

چون تشنگان بادیه از فرط محنتم

نی برگ بودنست و نه ترتیب راحله

سلطان چرخ گرم شد و تیغ بر کشید

گفت ای فسرده دل چه فروشست و ولوله

از کهکشان بپرس که بر خرمن قمر

یک جو ندید مشتری این مه ز سنبله

هم چاره آنک نوبتی از دست روزگار

سوی جناب داور دوران بری گله

اعظم جلال دین که ز آسیب قهر او

بر هفت قلعه ی فلک افتاد زلزله

تا صبحدم ترنم بلبل بود بباغ

خالی مباد بزم تو یکدم ز بلبله

***

کتب الی مولی السعید غیاث الدین زنگیشاه الخوافی

غیاث دولت و دین کهف عالم

زهی دستت بدر پاشی سحابی

جهان مکرمت را قهرمانی

سپهر معدلت را آفتابی

فلک را گرد ایوانت طوافی

ملک را سوی فرمانت شتابی

جهانرا از وجودت افتخاری

ستم را از جنابت اجتنابی

بود عنقای زرّین بال گردون

درون جوف خرگاهت ذبابی

روا باشد که همچون من غریبی

ز درکاهت نیابد فتح بابی

***

کتاب الحضریات فی الغزلیات من دیوان صنایع الکمال

***

بنام ایزد

سبحان من یسبّحه الرَّمل فی القفار

سبحان من تقدّسه الحوت فی البحار

صانع مقدّری که شه نیمروز را

منصور کرد بریزک خیل زنگبار

دانا مدبّری که شهنشاه زنک را

پیروز کرد بر شه پیروزه گون حصار

سلطان بنده پرور و قهّار سخت گیر

دیان عدل گستر و ستّار بردبار

2 گوهر کند ز قطره و شکّر دهد زنی

خار آورد زخاره و گل بردمد زخار

در راه وحدتش دو دلیلند مهر و ماه

بر صنع و قدرتش دو گواهند نور و نار

ای بر در توام سر خجلت فتاده پیش

آخر ز راه لطف بفرما که سر برآر

آنکس که چرخ پیش درش سر نهاده است

بر خاک درگه تو نهد روی اعتذار

شکر تو بی نهایت و فضل تو بی قیاس

لطف تو بیحساب و عطای تو بیشمار

ادراک عقل خیره ز ذات و صفات تو

ذاتت بری ز فخر و صفاتت عری ز عار

دیوانگان حلقه ی عشق تو هوشمند

دردی کشان ساغر شوق تو هوشیار

راتب بران فیض نوال تو انس و جان

روزی خوران خوان عطای تو مور و مار

هر کس که خوار تست ندارد کسش عزیز

وانکو عزیز تست نگوید کسش که خوار

شادی آندلی که غمت اختیار کرد

مقبل کسی که شد بقبول تو بختیار

خواجو چو روی عجز نهادست بر درت

جرمی که کرده است بفضلت که درگذار

***

2

می رود آب رخ از باده ی گلرنگ مرا

می زند راه خرد زمزمه ی چنگ مرا

دلق از رق بمی لعل گرو خواهم کرد

که می لعل برون آورد از رنگ مرا

من که بر سنگ زدم شیشه ی تقوی و ورع

محتسب بهر چه بر شیشه زند سنگ مرا

مستم از کوی خرابات ببازار برید

تا همه خلق ببینند بدین رنگ مرا

نام و ننگ اربرود در طلبش باکی نیست

من که بد نام جهانم چه غم از ننگ مرا

ای رخت آینه ی جان می چون زنگ بیار

تا ز آئینه خاطر ببرد زنگ مرا

مطرب آهنگ چنین تیز چه گیری که کند

جان شیرین بلب لعل تو آهنگ مرا

نشد از گوش دلم زمزه ی نغمه ی چنگ

تا عنان دل شیدا بشد از چنگ مرا

چون تو در خاطر خواجو بزدی کوس نزول

دو جهان خیمه برون زد ز دل تنگ مرا

***

3

ساقیا وقت صبوح آمد بیار آن جام را

می پرستانیم در ده باده ی گلفام را

زاهدانرا چون ز منظوری نهانی چاره نیست

پس نشاید عیب کردن رند درد آشام را

احتراز از عشق می کردم ولی بی حاصلست

هر که از اول تصور می کند فرجام را

من ببوی دانه ی خالش بدام افتاده ام

گرچه صید نیکوان دولت شمارد دام را

هر که او را ذره ئی خالش بدام افتاده ام

گرچه صید نیکوان دولت شمارد دام را

هر که او را ذره ئی با ماهرویان مهر نیست

بر چنین عامی فضیلت می نهند انعام را

شام را از صبح صادق باز نشناسم ز شوق

چون مهم پرچین کند بر صبح صادق شام را

گر بدینسان بر در بتخانه ی چین بگذرد

بت پرستان پیش رویش بشکنند اصنام را

بر گدایان حکم کشتن هست سلطانرا ولیک

هم بلطف عام او اومید باشد عام را

چون بهر معنی که بینی تکیه بر ایام نیست

حیف باشد خواجوار ضایع کنی ایام را

***

4

دست گیرید درین واقعه کافتاد مرا

که نماندست کنون طاقت بیداد مرا

راز من جمله فرو خواند بر دشمن و دوست

اشک ازین واسطه از چشم بیفتاد مرا

هرگز از روز جوانی نشدم یکدم شاد

مادر دهر ندانم بچه می زاد مرا

دامنم دجله ی بغداد شد از حسرت آن

که نسیمی رسد از جانب بغداد مرا

آنک یک لحظه فراموش نگشت از یادم

ظاهر آنست که هرگز نکند یاد مرا

من نه آنم که ز کویش بجفا برگردم

گر براند ز در آن حور پریزاد مرا

این خیالست که وصل تو بما پردازد

هم خیالت کند از چنگ غم آزاد مرا

گر بگوشت نرسد صبحدمی فریادم

که رسد در شب هجران تو فریاد مرا

بر سر کوی تو چون خواجو اگر خاک شوم

بنسیم تو مگر زنده کند باد مرا

***

5

آب آتش می برد خورشید شب پوش شما

می رود آب حیات از چشمه ی نوش شما

شام را تا سایبان روز روشن دیده ام

تیره شد شام من از صبح سحرپوش شما

در شب تاریک خورشیدم در آغوش آمدی

همچو زلف ار بودمی یک شب در آغوش شما

از چه رو هندوی مه پوش شما در تاب شد

گر بمستی دوشم آمد دوش بر دوش شما

ای زروبه بازی آهوی شما در عین خواب

شیر گیران گشته مست از خواب خرگوش شما

مردم چشم عقیق افشان لؤلؤ بار من

گشته در پاش از لب در پوش خاموش شما

حلقه ی گوش شما را تا بود مه مشتری

مشتری باشد غلام حلقه در گوش شما

عیب نبود چون بخوان وصل نبود دسترس

گر بدرویشی رسد بوئی ز سر جوش شما

آب حیوانست یا گفتار خواجو یا شکر

ماه تابانست یا گل یا بنا گوش شما

***

6

همچو بالات بگویم سخنی راست ترا

راستی را چه بلائیست که بالاست ترا

تا چه دیدست ز من دیده که هر دم گوید

کاین همه آب رخ از رهگذر ماست ترا

ایکه بر گوشه ی چشمم زده ئی خیمه ز موج

مشو ایمن که وطن بر لب دریاست ترا

پیش لعلت که از او آب گهر می ریزد

وصف لؤلؤ نتوان کرد که لالاست ترا

این چه سحرست که در چشم خوشت می بینم

وین چه شورست که در لعل شکرخاست ترا

دل دیوانه چه جائیست که باشد جایت

بر سر و چشمم اگر جای کنی جاست ترا

جان بخواه از من بیدل که روانت بدهم

بجز از جان ز من آخر چه تمناست ترا

ایدل ار راستی از زلف سیاهش طلبی

همه گویند مگر علت سوداست ترا

در رخ شمعی خواجو چو نظر کرد طبیب

گفت شد روشنم این لحظه که صفر است ترا

***

7

مگذار مطرب را دمی کز چنگ بنهد چنگ را

در آبگون ساغر فکن آن آب آتش رنگ را

جام صبوحی نوش کن قول مغنّی گوش کن

درکش می و خاموش کن فرهنگ بی فرهنگ را

عامان کالانعام را در کنج خلوت ره مده

الا ببزم عاشقان خوبان شوخ شنگ را

ساقی می چون زنگ ده کائینه ی جان منست

باشد که بزداید دلم ز آئینه جان زنگ را

پر کن قدح تا رنگ زرق از خود فرو شویم بمی

کز زهد و دلق نیلگون رنگی ندیدم زنگ را

آهنگ آن دارد دلم کز پرده بیرون اوفتد

مطرب گر این ره می زند گو پست گیر آهنگ را

فرهاد شورانگیز اگر در پای سنگی جان بداد

گفتار شیرین بی سخن در حالت آرد سنگ را

آهوی چشمت با من ار در عین روبه بازی است

سر پنجه ی شیر ژیان طاقت نباشد رنگ را

خواجو چو نام عاشقان ننگست پیش اهل دل

گر نیک نامی بایدت در باز نام و ننگ را

***

8

یاد باد آنکه بروی تو نظر بود مرا

رخ و زلفت عوض شام و سحر بود مرا

یاد باد آنکه ز نظّاره ی رویت همه شب

در مه چارده تا روز نظر بود مرا

یاد باد آنکه زرخسار تو هر صبحدمی

افق دیده پر از شعله ی خور بود مرا

یاد باد آنکه ز چشم خوش و لعل لب تو

نقل مجلس همه بادام و شکر بود مرا

یاد باد آنکه ز روی تو و عکس می ناب

دیده پر شعشعه ی شمس و قمر بود مرا

یاد باد آنکه گرم زهره ی گفتار نبود

آخر از حال تو هر روز خبر بود مرا

یاد باد آنکه چو من عزم سفر می کردم

بر میان دست تو هر لحظه کمر بود مرا

یاد باد آنکه برون آمده بودی بوداع

وز سر کوی تو آهنگ سفر بود مرا

یاد باد آنکه چو خواجو ز لب و دندانت

در دهان شکّر و در دیده گهر بود مرا

***

9

آن نقش بین که فتنه کند نقش بند را

و آن لعل لب که نرخ شکستست قند را

پندم مده که تا بشنیدم حدیث دوست

در گوش من مجال نماندست پند را

چون از کمند عشق امید خلاص نیست

رغبت بود بکشته شدن پای بند را

آن را که زور پنجه ی زورآوری نماند

شرطست کاحتمال کند زورمند را

گر پند می دهندم و گر بند می نهند

ما دست داده ایم بهر حال بند را

نگریزد از کمند تو وحشی که گاه صید

راحت رسد ز بند تو سر در کمند را

برکشته زندگی دگر از سر شود پدید

گر بر قتیل عشق برانی سمند را

هر چند کز تو ضربت خنجر گزند نیست

عاشق باختیار پذیرد گزند را

خواجو چو نیست زانکه ستم می کند شکیب

هم چاره احتمال بود مستمند را

***

10

رام را گر برگ گل باشد نبیند ویس را

ور سلیمان ملک خواهد ننگرد بلقیس را

زنده ی جاوید گردد کشته شمشیر عشق

زانکه از کشتن بقا حاصل شود جرجیس را

جان بده تا محرم خلوتگه جانان شوی

تا نمیرد کی بجنت ره دهند ادریس را

گرنه در هر جوهری از عشق بودی شمه ئی

کی کشش بودی بآهن سنگ مقناطیس را

همچو خورشید ار برآید ماه بی مهرم ببام

مهر بفراید ز ماه طلعتش برجیس را

دامن محمل برانداز ای مه محمل نشین

یا بگو با ساربان تا باز دارد عیس را

چون بتلبیسم بدام آوردی اکنون چاره نیست

بگذر از تزویر و بگذار ای پسر ابلیس را

تا نپنداری که گویم لاله چون رخسار تست

کی بگل نسبت کند رامین جمال ویس را

خواجو ار در بزم خوبان از می یاقوت رنگ

کاس را خواهی که پر باشد تهی کن کیس را

***

11

وقت صبوح شد بیار آن خورمه نقاب را

از قدح دو آتشی خیز و روان کن آب را

ماه قنینه آسمان چون بفروزد از افق

در خوی خجلت افکند چشمه ی آفتاب را

وقت سحر که بلبله قهقهه برچمن زند

ساغر چشم من بخون رنگ دهد شراب را

بسکه بسوزد از غمش ایندل سوزناک من

دود بر آید از جگر ز آتش دل کباب را

چون بت رود ساز من چنگ بساز در زند

من بفغان نواگری یاد دهم رباب را

گر بخیال روی او در رخ مه نظر کنم

مردم چشمم از حیا آب کند سحاب را

دست امید من عجب گر بوصال او رسد

پشّه کسی ندید کو صید کند عقاب را

چون مه مهربان من تاب دهد نغوله را

در خم عقربش نگر زهره ی شب نقاب را

خواجو اگر ز چشم تو خواب ببرد گو ببر

زانکه ز عشق نرگسش خواب نماند خواب را

***

12

ای ماه قیچاقی شبست از سر بنه بغطاق را

بگشای بندیلمه و دربند کن قبچاق را

در جاق خانان ختا کافر نمی کرد این جفا

ای بس که در عهد تو ما یاد آوریم آن جاق را

شد کویت ای شمع چگل اردوی جان کرباس دل

چون می کشی چندین معل در بحر خون مشتاق را

تاراج دلها می کنی در شهر یغما می کنی

بر خسته غوغا می کنی نشنیده ئی یاساق را

در پرده از ناراستی راه مخالف می زنی

بنواز باری نوبتی چون می زنی عشّاق را

ای ساقی سوقی بیار آن آفتاب راوقی

باشد که در چرخ آوریم آن ماه سیمین ساق را

هر صبحدم کاندر غمش جام دمادم درکشم

چشمم بیاد لعل او در خون کشد آیاق را

سلطان گردون از شرف در پای شبرنگش فتد

چون ماه عقرب زلف من بر سر نهد بغطاق را

تا آن نگار سیمبرد روی وطن سازد مگر

بنگارم از خون جگر خلوتگه آماق را

نوئین بت رویان چین خورشید روی مه جبین

گر زانک پیمان بشکند من نشکنم میثاق را

گفتم که یک راه ای صنم بر چشم خواجو نه قدم

گفت از سرشک دیده اش پر خون کنم بشماق را

***

13

آن ماه مهر پیکر نامهربان ما

گفت ای بنطق طوطی شکّرستان ما

وقت سحر شدی بتماشای گل بباغ

شرمت نیامد از رخ چون گلستان ما

در باغ سرور از حیا پای در گلست

از اعتدال قدّ چو سروروان ما

برگ بنفشه کز چمن آید نسیم او

تابیست از دو سنبل عنبر فشان ما

آب حیات کز ظلماتش نشان دهند

آبیست پیش کوثر آتش نشان ما

مائیم فتنه ئی که در آخر زمان بود

ورنی کدام فتنه بود در زمان ما

بنمود چشم مست و برمزم عتاب کرد

کاخر چنین بود غمت از ناتوان ما

در باغ وصل اگر نبود چون تو بلبلی

کم گیر پشه ئی زهمای آشیان ما

می کرد در کرشمه بابرو اشارتی

یعنی گمان مبر که کشد کس کمان ما

کس با میان ما نکند دست در کمر

الا کمر که حلقه شود بر میان ما

خواجو اگرچه در سر سودای ما رود

تا باشدش سری سر او واستان ما

***

14

رحم بر گدایان نیست ماه نیمروزی را

مهر ماش چندان نیست ماه نیمروزی را

روی پر نگارش بین چشم پر خمارش بین

لعل آبدارش بین ماه نیمروزی را

آن مهست یا رخسار شکّرست یا گفتار

عارضست یا گلزار ماه نیمروزی را

جعد مشکبارش گیر زلف تابدارش گیر

خیز و در کنارش گیر ماه نیمروزی را

لعبت پری پیکر و آفتاب شب زیور

گر ندیده ئی بنگر ماه نیمروزی را

موسم سحر شد خیز باده در صراحی ریز

در کمند زلف آویز ماه نیمروزی را

می بمی پرستان آر باده سوی مستان آر

خیز و در شبستان آر ماه نیمروزی را

یار جز جفا جو نیست گو مکن که نیکو نیست

هیچ مهر خواجو نیست ماه نیمروزی را

***

15

گوئیا عزم ندارد که شود روز امشب

یا درآید ز در آن شمع شب افروز امشب

گر بمیرم بجز از شمع کسی نیست که او

بر من خسته بگرید ز سر سوز امشب

مرغ شب خوان که دم از پرده ی عشّاق زند

گو نوا از من شب خیز بیاموز امشب

چون شدم کشته ی پیکان خدنگ غم عشق

بر دلم چند زنی ناوک دلدوز امشب

همچو زنگی بچه ی خال تو گردم مقبل

گر شوم بر لب یاقوت تو پیروز امشب

هر که در شب رخ چون ماه تو بیند گوید

روز عیدست مگر یا شب نوروز امشب

بی لب لعل و رخت خادم خلوتگه انس

گو صراحی منه و شمع میفروز امشب

تا که آموختت از کوی وفا برگشتن

خیز و بازآی علی رغم بد آموز امشب

بنشان شمع جگر سوخته را گر چه کسی

منشیناد بروز من بد روز امشب

اگر آن عهد شکن با تو نسازد خواجو

خون دل میخور و جان می ده و می سوز امشب

تا مگر صبح تو سر برزند از مطلع مهر

دیده بر چرخ چو مسمار فرودوز امشب

***

16

ای چشم نیمخواب تو از من ربوده خواب

وی زلف تابدار تو بر مه فکنده تاب

بر مه فکنده برقع شبرنگ روزپوش

مه را که دید ساخته از تیره شب نقاب

روزم شبست بی تو و چون روز روشنست

کان لحظه شب بود که نهان باشد آفتاب

خورشید را بروی تو تشبیه چون کنم

کو همچو بندگان دهدت بوسه بر جناب

بر روی چون مه ارچه بتابی کمند زلف

باری به هیچ روی زمن روی بر متاب

گفتم مگر بخواب توان دیدنت ولیک

دانم که خواب را نتوان دید جز بخواب

یک ساعتم از آن لب میگون شکیب نیست

سرمست را شکیب کجا باشد از شراب

چشمم بقصد ریختن خون دل مقیم

افکنده است چون سر زلفت سپر بر آب

در آرزوی روی تو خواجو چو بیدلان

هر شب بخون دیده کند آستین خضاب

***

17

ای لب لعلت ز آب زندگانی برده آب

ناز چشم می پرستت مست و چشمت مست خواب

گر کنم یک شمه در وصف خط سبزت سواد

روی دفتر گردد از نوک قلم پر مشک ناب

در بهشت ار زانک برقع برنیندازی زرخ

روضه ی رضوان جهنم باشد و راحت عذاب

وقت رفتن گر روم با آتش عشقت بخاک

روز محشر در برم بینی دل پر خون کباب

صبحدم چون آسمان در گردش آرد جام زر

در گمان افتم که خورشیدست یا جام شراب

جان سرمستم برقص آید ز شادی ذرّه وار

هر نفس کز مشرق شادی بر آید آفتاب

کسی به آواز مؤذن بر توانم خاستن

زانک می باشم سحرگه بیخود از بانک رباب

در خرابات مغان از می خراب افتاده ام

گرچه کارم بی می و میخانه می باشد خراب

هر دمی روی از من مسکین بتابی از چه روی

هر زمانی از در خویشم برانی از چه باب

گردلی داری دل از رندان بیخود بر مگیر

ور سری داری سر از مستان بیخود بر متاب

از تو خواجو غایبست اما تو با او در حضور

عالمی در حسرت آبند و عالم غرق آب

***

18

طمع مدار که دوری گزینم از رخ خوب

که نیست شرط محبت جدائی از محبوب

چو هست در ره مقصود قرب روحانی

چه احتیاج بارسال قاصد و مکتوب

چو اتصال حقیقی بود میان دو دوست

کجا ز یوسف مصری جدا بود یعقوب

توقعست که از عاشقان بیدل و دین

نظر دریغ ندارند مالکان قلوب

چگونه گوش توان کرد بر خردمندان

گهی که عشق شود غالب و خرد مغلوب

ز صورت تو کند نور معنوی حاصل

دل شکسته که هم سالکست و هم مجذوب

ترا بتیغ چه حاجت که قتل جانبازان

کنی بساعد سیمین و پنجه ی مخضوب

بیار جام و مکن نسبتم بزهد و ورع

که من بساغر و پیمانه گشته ام منصوب

ببخش بر من مسکین که از خداوندان

همیشه عفو شود صادر وزبنده ذنوب

دلا در ابروی خوبان نظر مکن پیوست

ز روی دوست به حاجب چرا شوی محجوب

گهی که جان بلب آرد درین طلب خواجو

کند بدیده ی طالب نگاه در مطلوب

***

19

دیشب در آمد آن بت مه روی شب نقاب

بر مه کشید چنبر و در شب فکند تاب

رخسارش آتش و دل بیچارگان سپند

لعل لبش می و جگر خستگان کباب

بر مشتری کشیده زمشک سیه کمان

بر آفتاب بسته ز ریحان تر طناب

در بر قبای شامی پیروزه گون چو ماه

بر سر کلاه شمعی زرکش چو آفتاب

آتش گرفته آب رخ وی زتاب می

آبش نهان در آتش و آتش عیان ز آب

هم شمع برفروخته از چهره هم چراغ

هم نقل ریخته ز لب لعل و هم شراب

بنهاده دام بر مه تابان ز عود خام

وافکنده دانه بر گل سوری ز مشک ناب

میزد کلاله بر گل و هر لحظه می شکست

بر من بعشوه گوشه ی بادام نیم خواب

از راه طنز گفت که خواجو چرا برفت

گفتم ز غصّه گفت ذهاباً بلا ایاب

***

20

ای ز چشمت رفته خواب از چشم خواب

واب رویت برده آب از روی آب

از شکنج زلف و مهر طلعتت

تاب بر خورشید و در خورشید تاب

بینی ار بینی در آب و آینه

آفتاب روی و روی آفتاب

برنیندازی بنای عقل و دین

تاز عارض بر نیندازی نقاب

تشنگان وادی عشقت ز چشم

بر سر آبند و از دل بر سراب

پیکرم در مهر ماه روی تو

گشته چون تار قصب بر ماهتاب

زلف و رخسارت شبستانست و شمع

شکر و بادام تو نقل و شراب

خواب را در دور چشم مست تو

ای دریغ ار دید می یک شب بخواب

بسکه خواجو سیل می بارد ز چشم

خانه صبرش شد از باران خراب

***

21

مغنّی وقت آن آمد که بنوازی رباب

صبوحست ای بت ساقی بده شراب

اگر مردم بشوئیدم به آب چشم جام

وگر دورم بخوانیدم بآواز رباب

فلک در خون جانم رفت و مادر خون دل

می لعل آب کارم برد و ما در کار آب

مرا بر قول مطرب گوش و مطرب در سماع

من از بادام ساقی مست و ساقی مست خواب

چو هندو زلف دود آسای او آتش نشین

چو طوطی لعل شکّر خای او شیرین جواب

دل از چشمم بفریادست و چشم از دست دل

که هم پر عقابست آفت جان عقاب

کبابم از دل پر خون بود وقت صبوح

که مست عشق را نبود برون از دل کباب

سر کویت ز آب چشم مهجوران فرات

سر انگشت بخون جان مشتاقان خضاب

دلم چون مار می پیچد ز مهرم سر مپیچ

رخت چون ماه میتابد ز خواجو رخ متاب

***

22

ای کرده مه را از تیره شب نقاب

در شب فکنده چین بر مه فکنده تاب

مشکست یا خطست یا شام شب نمای

ماهست یا رخست یا صبح شب نقاب

با سرو قامتت شمشاد گو مروی

با ماه طلعتت خورشید گو متاب

ای برده آب من زان لعل آبدار

وی بسته خواب من زان چشم نیم خواب

چون آتش رخت برد آبروی من

زان آب آتشی بر آتشم زن آب

زلف تو بر رخت شامست بر سحر

عشق تو در دلم گنجست در خراب

ای سرو سیمتن صبحست در فکن

در جام آبگون آن آتش مذاب

خادم بسوز عود مطرب بساز چنگ

بلبل بزن نوا ساقی بده شراب

صوفی چو صافئی دُرد معان بنوش

خواجو چو عارفی روی از بتان متاب

***

23

ای خط سبز تو همچون برگ نیلوفر در آب

قند مصر از شور یاقوت تو چون شکر در آب

عنبرین خطت که چون مشک سیه بر آتشست

می نماید گرد آتش گردی از عنبر در آب

بر گل خودروی رویت کابروی حسن از اوست

سبزه ی سیراب را بنگر چو نیلوفر در آب

تا بر آب افکند زلفت چنبر از سیلاب چشم

پیکرم بین غرقه در خونست چون چنبر در آب

مردم دریا نیندیشد ز طوفان زان سبب

مردم چشمم فرو بر دست دایم سر در آب

گرچه زر در خاک می جویم که از خاکست زر

روی زردم بین در آب دیده همچون زر در آب

عیب مجنون گو مکن لیلی که شرط عقل نیست

گر نداند حال دردش گو برو بنگر در آب

کشتیی بر خشک میرانیم در دریای عشق

وین تن خاکی ز چشم افتاده چون لنگر در آب

چون بنوک خامه خواجو شرح مشتاقی دهد

چشم خونبارش دراندازد روان دفتر در آب

***

24

طرّه مشکین نباشد بر رخ جانان غریب

زانک نبود سنبل سیراب در بستان غریب

ایکه گفتی گرد لعلش خط مشکین از چه روست

خضر نبود بر کنار چشمه ی حیوان غریب

گر بنالم در هوای طلعتش عیبم مکن

در بهاران نبود از مرغ چمن افغان غریب

سنبلش بی وجه نبود گر بود شوریده حال

زانک افتادست چون هندو بترکستان غریب

ور دلم در چین زلفش بس غریب افتاده است

در دلم نبود غمش چون گنج در ویران غریب

بر غریبان رحمت آور چون غریبی در جهان

زانک نبود از خداوند کرم احسان غریب

چشم مستت گر بریزد خون هر بیچاره ئی

چاره نبود زانک نبود لتنه از مستان غریب

گر بشمشیرم کشی حکمت روان باشد ولیک

برگد اگر رحمت آرد نبود از سلطان غریب

در رهت خواجو بتلخی جان شیرین داد و رفت

هرگز آمد در دلت کایا کجا رفت آن غریب

***

25

سحر بگوش صبوحی کشان باده پرست

خروش بلبله خوشتر زبانک بلبل هست

مرا اگر نبود کام جان و عمر دراز

چه باک چون لب جانبخش و زلف جانان هست

اگر روم بدود اشک و دامنم گیرد

که از کمند محبت کجا توانی جست

امام ما مگر از نرگس تو رخصت یافت

چنین که مست به محراب می رود پیوست

ز بسکه در رمضان سخت گفت عالم شهر

چو آبگینه دل نازک قدح بشکست

چگونه از سر جام شراب برخیزد

کسی که در صف رندان دُردنوش نشست

بمحشرم ز لحد بی خبر برانگیزند

بدین صفت که شدم بیخود از شراب الست

عجب نباشد اگر آب رخ بباد رود

مرا که باد بدستست و دل برفت از دست

کنون ورع نتوان بست صورت از خواجو

که باز بر سر پیمانه رفت و پیمان بست

***

26

زلفش نافه ی تاتار تاریست

که هر تار از سر زلفش تتاریست

ز شامش صدشکن بر زنگبارست

ولی هرچین ز شامش زنگباریست

از آن دُردانه تا من برکنارم

کنارم روز و شب دریا کناریست

مرو ساقی که بی آن لعل میگون

قدح نوشیدنم امشب خماریست

کسی کز خاک کوی دوست ببرید

بروزو درگذر کو خاکساریست

رسن بازی کنم با سنبلت لیک

پریشانم که بس آشفته کاریست

قوی جعدت پریشانست و در تاب

زریحان خطت گوئی غباریست

هر آنکو برگ گلبرگ تو دارد

بچشمش هر گلی مانند خاریست

گهی کز خاک خواجو بردمد خار

یقین میدان که بازش خار خاریست

***

27

شعاع چشمه ی مهر از فروغ رخسارست

شراب نوشگوار از لب شکر بارست

کمند عنبری از چین زلف دلبندست

فروغ مشتری از عکس روی دلدارست

نوای نغمه مرغ از سرود رود زنست

شمیم باغ بهشت از نسیم گلزارست

چه منزلست مگر بوستان فردوسست

چه قافله ست مگر کاروان تاتارست

چه لعبتست که از مهرماه رخسارش

چو تار طرّه او روز من شب تارست

بسرسری سر زلفش کجا بدست آید

چو سر ز دست برون شد چه جای دستارست

تو یوسفی که فدای تو باد جان عزیز

بیا که جان عزیز منت خریدارست

بنقش روی تو هر آدمی که دل ندهد

من آدمیش نگویم که نقش دیوارست

چو چشم مست ترا عین فتنه می بینم

چگونه چشم تو در خواب و فتنه بیدارست

درون کعبه عبادت چه سود خواجو را

که او ملازم دُردی کشان خمارست

عجب مدار زانفاس عنبر آمیزش

که آن شمامه ئی از طبله های عطارست

***

28

دلبرا سنبل هندوی تو در تاب چراست

زین صفت نرگس سیراب تو بیخواب چراست

چشم جادوی تو کز باده ی سحرست خراب

روز و شب معتکف گوشه محراب چراست

نرگس مست تو چون فتنه ازو بیدارست

همچو بخت من دل سوخته در خواب چراست

مگر از خط سیاه تو غباری دارد

ورنه هندوی رسن باز تو در تاب چراست

جزع خونخوار تو گر خون دلم می ریزد

مردم دیده ی من غرقه ی خوناب چراست

از درم گر تو برآنی که برانی سهلست

این همه جور تو با خواجو ازین باب چراست

***

29

وه که از دست سرزلف سیاهت چه کشیدست

آنک دزدیده در آن دیده خونخوار تو دیدست

چون کشد وسمه کمان دو کمان خانه ابروت

گرچه پیوسته کمان بر مه و خورشید کشیدست

جفت این طاق زمرد شد از آنروی چو گیسو

طاق فیروزه ی ابروی تو پیوسته خمیدست

سر زلفت ببریدند و ببالات خوش افتاد

یا رب آن شعر سیه بر قد خوبت که بریدست

آن خط سبز که از شمع رخت دود برآورد

دود آهیست که در آتش روی تو رسیدست

ای خوش آن صید که وقتی بکمند تو در افتاد

خرّم آن مرغ که روزی بهوای تو پریدست

باد را بر سر کوی تو مجالست و مرا نیست

خنک آن باد که بر خاک سر کوت وزیدست

رقمی چند بسرخی که روان در قلم آمد

اشک شنگرفی چشمست که برنامه چکیدست

خواجو از شوق رخت بسکه کند سیل فشانی

همه پیرامنش از خون جگر لاله دمیدست

***

30

این باد کدامست که از کوی شما خاست

وین مرغ چه نامست که از سوی سبا خاست

باد سحری نکهت مشک ختن آورد

یا بوئی از آن سلسله غالیه سا خاست

گوئی مگر انفاس روان بخش بهشتست

این بوی دلاویز که از باد صبا خاست

برخاسته بودی و دل غمزده می گفت

یا رب که قیامت ز قیام تو چرا خاست

بنشین نفسی بو که بلا را بنشانی

زان رو که ز بالای تو پیوسته بلاخاست

شور از دل یکتای من خسته بر آورد

هر فتنه و آشوب کز آنزلف دو تا خاست

این شمع فروزنده ز ایوان که افروخت

وین فتنه نوخاسته آیا زکجا خاست

از پرده برون شد دل پر خون من آندم

کز پرده سرا زمزمه ی پرده سرا خاست

خواجو بجز از بندگی حضرت سلطان

کاری نشیندیم که از دست گدا ساخت

***

31

لب شیرین تو هر دم شکرانگیزترست

زلف دلبند تو هر لحظه دلاویزترست

بر سر آمد ز جهان جزع تو در خونخواری

گرچه چشم من دل سوخته خونریزترست

ایکه از تنگ شکر شور بر آورد لبت

هر زمان پسته تنگت شکر آویزترست

همچو سرچشمه ی نوش تو ز بهر سخنم

چشمم از درج عقیقت گهرانگیزترست

نشنود پند توای زاهد تر دامن خشک

هرکش از دُرد مغان دامن پرهیزترست

آتشست این دل شوریده من پنداری

زانک هر چند که او سوخته تر تیزترست

تا هوای گل رخسار تو دارد خواجو

هر شب از بلبل دلسوخته شب خیزترست

***

32

کاف و نون جزوی از اوراق کتب خانه ماست

قاف تا قاف جهان حرفی از افسانه ی ماست

طاق پیروزه که خلوتگه قطب فلکست

کمترین زاویه ئی بر در کاشانه ی ماست

گر چراغ دل ما از نفس سرد بمرد

شمع این طارم نه پنجره پروانه ی ماست

گنج معنی که طلسمست جهان بر راهش

چون بمعنی نگری این دل ویرانه ی ماست

آب رو ریخته ایم از پی یک جرعه شراب

گرچه کوثر نمی از جرعه ی پیمانه ی ماست

ما بدیوانگی ار ز انک بعالم فاشیم

عقل کل قابل فیض دل دیوانه ی ماست

آشنائیم به بی خویشی و بیگانه ز خویش

وانک بیگانه نگشت از همه بیگانه ی ماست

هر کسی را تو اگر زنده بجان می بینی

جان هر زنده دلی زنده بجانانه ی ماست

گرچه در مذهب ما کعبه و بتخانه یکیست

خواجو از کعبه برون آی که بتخانه ی ماست

***

33

ای که شهد شکرین تو برد آب نبات

خاک خاک کف پای تو شود آب حیات

بشکر خنده ز تنگ شکر شورانگیز

تا شکر ریخته ئی ریخته ئی آب نبات

از دل تنگ شکر شور بر آمد روزی

که بر آمد زلب چشمه ی نوش تو نبات

گر بخونم بخط خویش برات آوردی

نکشم سر ز خطت زانک بوجهست برات

منکه جز آن فراتم نشود دامنگیر

پیش جیحون سرشکم برود آب فرات

آنچنان در صفت ذات تو حیران شده ام

که نخواهم که رود جز سخن از ذات و صفات

در وفا چشم ندارم که ثباتت باشد

که توقع نتوان داشتن از عمر ثبات

گرز کوتی بود این نعمت زیبائی را

روی زیبا بنما یک نظر از وجه زکوة

خواجو از عشق تو چون از سر هستی بگذشت

بوفات آمد و بر خاک درت کرد وفات

***

34

پیش اسبت رخ نهم ز آنرو که غم نبود زمات

در وفایت جان ببازم تا کجا یابم وفات

دی طبیبم دید و دردم را دوا ننوشت و گفت

خون دل میخور که این ساعت نمی یابم دوات

چون روان بی خط برات آورده بودم از چه وجه

خط برون آوردی و گفتی که آوردم برات

در عری شاه ماتم ای پری رخ رخ مپوش

کانک رخ بر رخ نهی او را چه غم باشد زمات

راستی را تا صلای عشق در عالم زدی

قامتت را سجده آرد عرعر از بانک صلوة

چون ترا گویم که لالای توام گوئی که لا

جان ببازم بی سخن چون بت پرستان پیش لات

نغمه ی عشاق در نوروز خوش باشد ولیک

ای دریغ ار عیش ما را دست میدادی ادات

گر حیا داری برو خواجو و دست از جان بشوی

زانک لعل جان فزایش می برد آب حیات

***

35

رخسار تو شمع کایناتست

وز قند تو شور در نباتست

ریحان خط سیاه شیرین

پیرامن شکّرت نباتست

خضرست مگر که سرنوشتش

بر گوشه ی چشمه ی حیاتست

بر عرصه حسن شاه گردون

پیش دوزخ تو شاه ماتست

یک قطره ز اشک ما محیطست

یک چشمه ز چشم ما فراتست

عنوان سواد خطّ سبزت

برنامه ی نامه ی نجاتست

وجهی ز برات دلربایی

یا نسخه ئی از شب براتست

آخر بزکوة حسن ما را

دریاب که موسم زکوتست

خواجو ز تو کی ثبات جوید

ز آنروی که عمر بی ثباتست

***

36

سنبلش برگ ارغوان بگرفت

سبزه اش طرف گلستان بگرفت

بر شکر طوطیش نشیمن کرد

بر قمر زاغش آشیان بگرفت

دور از آن روی بوستان افروز

لاله را دل ز بوستان بگرفت

چون شبش گرد ماه خرمن کرد

آه من راه کهکشان بگرفت

هندوی قیرگون او بکمند

قیروان تا بقیروان بگرفت

چون ز تنگ شکر شکر می ریخت

سخنش تنگ در دهان بگرفت

دل بیمار من بخونخواری

خوی آن چشم ناتوان بگرفت

آتش طبع و آب دیده ی من

همچو باد صبا جهان بگرفت

خواجو از جان خسته دل برداشت

زانک بی او دلش ز جان بگرفت

***

37

چو طلعت تو مرا منتهای مقصودست

بیا که عمر من این پنجروز معدودست

مقیم کوی تو گشتم که آستان ایاز

بنزد اهل حقیقت مقام محمودست

دلم ز مهر رخت می کشد بزلف سیاه

چرا که سایه ی زلف تو ظلّ ممدودست

من از وصال تو عهدیست کارزو دارم

که کام دل بستانم چنانک معهودست

ز بسکه دل بربودی چو روی بنمودی

گمان مبر که دلی در زمانه موجودست

اگر چنانک کسی را ز عشق مقصودیست

مرا ز عشق تو مقصود ترک مقصودست

دلم ز زلف تو بر آتشست و میدانم

که سوز سینه پر دود مجمر از عودست

چه نکهتست مگر بوی لاله و سمنست

چه زمزمه ست مگر بانک زخمه عودست

اگر مراد نبخشد بدو ستاد خواجو

خموش باش که امساک نیکوان جودست

***

38

ایکه از سرچشمه ی نوشت برفت آب نبات

مرده ی مرجان جان افزای تست آب حیات

از چمن زیباتر از قدّت کجا خیزد نهال

وز شکر شیرین تر از خطّت کجا روید نبات

عنبر زلف تو بر کافور می بندد نقاب

سنبل خطّ تو بر یاقوت می آرد برات

پرده بر رخ می کشی وز ما نمیداری حجاب

خستگانرا می کشی وز کس نمی باشد حیات

حال مجنون شرح دادن با دلم دیوانگیست

همچو پیش طرّهایت ذکر لیلی ترّهات

تا برفتی همچو آب از چشم دریا بار من

پیش جیحون سرشکم می رود آب فرات

بنده ام تا زنده ام گر می کشی ور می کشی

زخم پیکان تو مرهم باشد و بندت نجات

از دهانت بوسه ئی جستم زکوة حسن را

گفت خاموش ای گدا بر هیچ کی باشد زکوة

با خیالت دوش می گفتم که مردم از غمت

گفت خواجو گوئیا نشنیده ئی من عاش مات

***

39

ای قمر تابی از بنا گوشت

شکّر آبی ز چشمه ی نوشت

جاودان مست چشم میگونت

واهوان صید خواب خرگوشت

خسرو آسمان حلقه نمای

حلقه در گوش حلقه در گوشت

آن خط سبز هیچ دانی چیست

که دمید از عقیق دُر پوست

از زمرّد ز دست خازن حسن

قفل بر درج لعل خاموشت

ایکه هرگز نمی کنی یادم

نکنم یکنفس فراموشت

کاش کامشب بدید می در خواب

مست از انسان که دیده ام دوشت

گرچه ما بی تو زهر می نوشیم

باد هرمی که می خوری نوشت

تو از آن برتری به زیبائی

که رسد دست ما در آغوشت

چهره ی خویش را در آینه بین

تا ببینم مست و مدهوشت

باده امشب چنان مخور خواجو

که چو دیشب برند بر دوشت

***

40

هر که مجنون نیست از احوال لیلی غافلست

وانک مجنون را بچشم عقل بیند عاقلست

قرب صوری در طریق عشق بعد معنویست

عاشق ار معشوق را بی وصل بیند واصلست

اهل معنی را از او صورت نمی بندد فراق

وانک این صورت نمی بندد ز معنی غافلست

کی بمنزل ره بری تا نگذری از خویش از آنک

ترک هستی در ره مستی نخستین منزلست

گرچه من بدنامی از میخانه حاصل کرده ام

هر که از میخانه منعم میکند بیحاصلست

ایکه دل با خویش داری رو بدلداری سپار

کانک دلداری ندارد نزد ما دور از دلست

یاد ساحل کی کند مستغرق دریای عشق

زانک این معنی نداند هرکه او بر ساحلست

عاشقانرا وعظ دانا عین نادانی بود

کانک سرّ عشق را عالم نباشد جاهلست

ترک جانان گیر خواجو یا برو جان برفشان

ترک جان سهلست از جان صبوری مشکلست

***

41

فروغ عارض او یا سپیده سحرست

که رشک طلعت خورشید و طیره ی قمرست

لطیفه ئیست جمالش که از لطافت و حسن

ز هر چه عقل تصور کند لطیف ترست

برون ز نرگس پر خواب و روی چون خوردوست

گمان مبر که مرا آرزوی خواب و خورست

ز هر که از رخ زیبای او خبر پرسم

چو نیک بنگرم آنهم ز شوق بیخبرست

اگرچه مایه ی خوبی لطافتست ولیک

ترا ورای لطافت لطیفه ی دگرست

بدین صفت ز تکبّر بدوستان مگذر

اگرچه عمری عزیزی و عمر بر گذرست

بهر کجا که نظر میکنم ز غایت شوق

خیال روی توام ایستاده در نظرست

اگر تو شور کنی من ترش نخواهم شد

که تلخ از آن لب شیرین مقابل شکرست

ز بی زریست که آب رخم رود برباد

اگرچه کار رخ از سیم اشک همچو زرست

مرا هر آینه لازم بود جلای وطن

چرا که مصلحت کار بیدلان سفرست

ز بحر شعر مر او را بسی غنیمتهاست

که از لطافت خواجو سفینه پر گهرست

***

42

ترا که طره ی مشکین و خط نگاریست

چه غم ز چهره ی زرد و سرشک گلناریست

فغان ز مردم چشمت که خون جانم ریخت

چه مردمیست که در عین مردم آزاریست

از آن دو چشم توانای ناتوان عجبست

که خون خسته دلانش غذای بیماریست

بیا که در غم هجر تو کار دیده ی من

ز شوق لعل روان بر قدت گهرباریست

ندانیم این نفس روح بخش جان پرور

نسیم زلف تو یا بوی مشک تاتاریست

شنیده ام که ز زر کارها چو زر گردد

مرا چو زر نبود چاره و ناله و زاریست

به حضرتی که شهانرا مجال گفتن نیست

چه جای زاری سرگشتگان بازاریست

مده به دست سر زلف خواجو دل

که کار سنبل هندوی او سیه کاریست

چنین که طره ی او را شکسته می بینی

به زیر هر سر مویش هزار طرّاریست

***

43

خطی کز تیره شب برخور نوشتست

چه خطّست آن که بس در خور نوشتست

اگرچه در خورست آن خط ولیکن

خطا کردست کاین برخور نوشتست

خطا گفتم مگر سلطان حسنش

براتی بر شه خاور نوشتست

وگرنی اجری خیل حبش را

خراج روم بر قیصر نوشتست

و یا توقیع ملک دلبری را

مثالی بر مه از عنبر نوشتست

بشیرینی بتم بستست گوئی

بدان افسون که بر شکّر نوشتست

همه راز نهانم مردم چشم

بیاقوت روان بر زر نوشتست

تو گوئی منشی دیوان تقدیر

مرا این در ازل بر سر نوشتست

بچشم عیب در خواجو مبینید

چو میدانید کاینش سرنوشتست

***

44

آن حور ماه چهره که رضوان غلام اوست

جنّت فراز سرو قیامت قیام اوست

گر زانک مشک ناب ز چین می شود پدید

صد چین در آن دو سلسله ی مشک فام اوست

مقبل کسی کش او بغلامی کند قبول

ای من غلام دولت انکو غلام اوست

عامی چو من بحضرت سلطان کجا رسد

لیکن امید بنده بانعام عام اوست

پروانه گر چو شمع بسوزد عجب مدار

کان سوختن ز پختن سودای خام اوست

مشتاق را بکعبه عبادت حلال نیست

الا بکوی دوست که بیت الحرام اوست

وحشی ببوی دانه بدام اوفتد ولیک

خرّم دلی که دانه خال تو دام اوست

هر کو کند بماه تمامت مشابهت

این روشنست کز نظر ناتمام اوست

خواجو بترک نام نکو گفت و ننگ داشت

از ننگ و نام اگرچه که ننگم ز نام اوست

***

45

ز کفر زلفت ایمان می توان یافت

ز لعلت آب حیوان می توان یافت

قدت را رشک طوبی می توان گفت

رخت را باغ رضوان می توان یافت

نقشت صورت جان می توان بست

ز لعلت جوهر جان می توان یافت

بگاه جلوه برطرف گلستان

ترا سرو خرامان می توان یافت

در آن مجمع که خلوتگاه خوبیست

ترا شمع شبستان می توان یافت

بزیر سایه ی زلف سیاهت

بشب خورشید رخشان می توان یافت

ز زلفت گرچه کافر می توان شد

ز عکس رویت ایمان می توان یافت

بهر موئی از آن زلف پریشان

دل جمعی پریشان می توان یافت

از آن با درد می سازم که دل را

هم از درد تو درمان می توان یافت

برو خواجو صبوری کن که از صبر

دوای درد هجران می توان یافت

***

46

از لعل آبدار تو نعلم بر آتشست

زان رودلم چو زلف سیاهت مشوّشست

دیشب بخواب زلف خوشت را کشیده ام

زانم هنوز رشته جان در کشاکشست

هر لحظه دل بحلقه ی زلفت کشد مرا

یا رب کمند زلف سیاهت چه دلکشست

چون لعل آبدار تو از روی دلبری

آبیست عارض تو که در عین آتشست

ساقی بده ز جام جم ارباب شوق را

آن می که در پیاله چو خون سیاوشست

گر بگذرد ز جوشن جانم عجب مدار

پیکان غمزه ی تو که چون تیر آرشست

تا نقش بست روی ترا نقش بند صنع

در چشم من خیال جمالت منقّشست

آن مشک سوده یا خط مشکین دلبرست

وان آفتاب یا رخ زیبای مهوشست

خواجو اگرچه روضه ی خلدست بوستان

گلزار و بوستان برخ دوستان خوشست

***

47

هنوزت نرگس اندر عین خوابست

هنوزت سنبل اندر پیچ و تابست

هنوزت آب در آتش نهانست

هنوزت آتش اندر عین آبست

هنوزت خال هندو بت پرستست

هنوزت چشم جادو مست خوابست

هنوزت سنبل مشکین سمن ساست

هنوزت برگ گل سنبل نقابست

هنوزت ماه در عقرب مقیمست

هنوزت عقرب اندر اضطرابست

هنوزت گرد گل گرد عبیرست

هنوزت لاله در مشکین حجابست

هنوزت بر مه از شب سایبانست

هنوزت بر گل از سنبل طنابست

هنوزت لب دوای درد دلهاست

هنوزت رخ برای شیخ و شابست

هنوزت ماه در اوج جمالست

هنوزت شب نقاب آفتابست

هنوزت شکّر اندر پرّ طوطیست

هنوزت بر قمر پرّ غرابست

هنوزت در دل خواجو مقامست

هنوزت با دل خواجو عتابست

***

48

کدام دل که گرفتار و پای بند تو نیست

کدام صید که در آرزوی بند تو نیست

نه من به بند کمند تو پای بندم و بس

کسی بشهر نیامد که شهر بند تو نیست

ترا بقید چه حاجت که صید وحشی را

بهیچ روی خلاص از خم کمند تو نیست

ضرورتست که پیش تو پنجه نگشایم

مرا که قوّت بازوی زورمند تو نیست

گرم گزند رسانی بضرب تیغ فراق

مکن که بیشم از این طاقت گزند تو نیست

چو سروم از دو جهان گرچه دست کوتاهست

ولی شکیبم از آن قامت بلند تو نیست

دلم بر آتش عشقت بسوخت همچو سپند

بیا که صبرم از آن خال چون سپند تو نیست

عجب ز عقل تو دارم که می دهی پندم

خموش باش که این لحظه وقت پند تو نیست

ز شور بختی خواجوست اینکه چون فرهاد

نصیبش از لب شیرین همچو قند تو نیست

***

49

هیچ دل نیست که میلش بدلارائی نیست

ضایع آن دیده که بر طلعت زیبائی نیست

اگر از دوست تمنّای تو چیز دگرست

اهل دل را بجز از دوست تمنّائی نیست

ای تماشاگه جان عارض شهر آرایت

بجز از روی تو در شهر تماشائی نیست

ظاهر آنست که بر صفحه ی منشور جمال

مثل ابروی دلارای تو طغرائی نیست

در هوای گل رخسار تو شب تا سحرم

بجز از بلبل شوریده هم آوائی نیست

هر سری لایق سودای تو نبود لیکن

از تو در هیچ سری نیست که سودائی نیست

جای آن هست که بنوازی و دستم گیری

که بجز سایه ی لطف تو مرا جائی نیست

نه که چون لعل شکربار تو نبود شکری

که بهنگام سخن چون تو شکر خائی نیست

خواجو از عشق تو تا منصب لالائی یافت

همچو الفاظ خوشش لؤلؤ لالائی نیست

***

50

ترا که نرگس مخمور و زلف مهپوشست

وفا و عهد قدیمت مگر فراموشست

ز شور زلف تو دوشم شبی دراز گذشت

اگرچه زلف سیاهت زیادت از دوشست

بقصد خون دل من کمان ابرو را

کشیده چشم تو پیوسته تا بنا گوشست

ز تیر غمزه ی عاشق کش تو ایمن نیست

وگرنه هندوی زلفت چرا زره پوشست

کنار سبزه ی سیراب و طرف جوی مجوی

ترا که سبزه بر اطراف چشمه ی نوشست

چگونه گوش توان کرد پند صاحب هوش

مرا که قول مغنّی هنوز در گوشست

حدیث حسن بهاران ز هوشیاران پرس

چرا که بلبل بیچاره مست و مدهوشست

زبان سوسن آزاد بین که هست دراز

ولیک برخی آزاده ئی که خاموشست

دو چشم آهوی شیر افکنش نگر خواجو

که همچو بخت تو در عین خواب خرگوشست

***

51

یاقوت روان بخش تو تا قوت روانست

چشمم ز غمت چشمه ی یاقوت روانست

آن موی میان تو که سازد کمر از موی

موئی بمیان آمده یا موی میانست

در موی میانت سخنی نیست که خود نیست

لیکن سخن ار هست در آن پسته دهانست

تا پشت کمان می شکند ابروی شوخت

پیوسته ز ابروی تو پشتم چو کمانست

با ما بشکر خنده درآ زانکه یقینم؟

کز پسته ی تنگ تو یقینم بگمانست

گفتند که آن جان جهان با تو چنان نیست

گوئی که چنانست که با ما نچنانست

پنداشت که ما را غم جانست ولیکن

ما در غم آنیم که او در غم آنست

عمری بتمنّای رخش می گذرانیم

در محنت و غم گرچه که دنیا گذرانست

در کنج صوامع مطلب منزل خواجو

کو معتکف کوی خرابات مغانست

***

52

منزلگه جانست که جانان من آنجاست

یا روضه ی خلدست که رضوان من آنجاست

هر دم بدلم می رسد از مصر پیامی

گوئی که مگر یوسف کنعان من آنجاست

پر می زند از شوق لبش طوطی جانم

آری چکنم چون شکرستان من آنجاست

هر چند که دردم نشود قابل درمان

درد من از آنست که درمان من آنجاست

شاهان جهانرا نبُود منزل قربت

آنجا که سراپرده ی سلطان من آنجاست

جائی که عروسان چمن جلوه نمایند

گلرا چه محل چونکه گلستان من آنجاست

بر طرف چمن سرو سهی سر نفرازد

امروز که آن سرو خرامان من آنجاست

بستان دگر امروز بهشتست ولیکن

هر جا که توئی گلشن و بستان من آنجاست

مرغان چمن باز چو من عاشق و مستند

کان نرگس مست و گل خندان من آنجاست

گر نیست وصولم بسراپرده ی وصلت

زینجا که منم میل دل و جان من آنجاست

از زلف تو کوته نکنم دست چو خواجو

زیرا که مقام دل حیران من آنجاست

***

53

مشنو که مرا با لب لعلت هوسی نیست

کاندر شکرستان شکری بی مگسی نیست

کس نیست که در دل غم عشق تو ندارد

کانرا که غم عشق کسی نیست کسی نیست

باز آی که با هم نفسی خوش بنشینیم

کز عمر کنون حاصل ما جز نفسی نیست

تنها نه مرا با رخ و زلفت هوسی هست

کامروز کسی نیست که صاحب هوسی نیست

شب نیست که فریاد بگردون نرسانم

لیکن چه توان کرد که فریادرسی نیست

بر طرف چمن ناله اش آن سوز ندارد

هر بلبل دلسوخته کاندر قفسی نیست

از قافله ی عشق بجز ناله ی خواجو

در وادی هجران تو بانگ جرسی نیست

***

54

در سر زلف سیاه تو چه سوداست که نیست

وز غم عشق تو در شهر چه غوغاست که نیست

گفتی از لعل من امروز تمنّای تو چیست

در دلم زان لب شیرین چه تمنّاست که نیست

بجز از زلف کژت سلسله جنبان دلم

خم زلف تو گواه من شیداست که نیست

پای بند غم سودای تو مسکین دل من

نتوان گفت که این طلعت زیباست که نیست

در چمن نیست ببالای بلندت سروی

راستی در قد زیبای تو پیداست که نیست

با جمالت نکنم میل تماشای بهار

زانکه در گلشن رویت چه تماشاست که نیست

گر کسی گفت که چون قدّ تو شمشادی نیست

اگر آن قامت و بالاست بگو راست که نیست

گفتی از نرگس رعنای منت هست شکیب

شاهد حال من آن نرگس رعناست که نیست

ایکه خواجو ز سر زلف تو شد سودائی

در سر زلف سیاه تو چه سوداست که نیست

***

55

برمه از سنبل پرچین تو پرچین بگرفت

چه خطا رفت که ابروی کژت چین بگرفت

گرد مشکست که گِرد گل رویت بدمید

یا بنفشه ست که پیرامن نسرین بگرفت

لشکر زنگ ز سر حدّ ختن بیرون تاخت

بختا برد خط و مملکت چین بگرفت

بسکه در دیده ی من کرد خیال تو نزول

راه بر مردمک چشم جهان بین بگرفت

جان شیرین بلب آورد بتلخی فرهاد

نه چو پرویز که کام از لب شیرین بگرفت

آخر ای صبح جگر سوختگان رخ بنمای

که مرا بیتو ملال از مه و پروین بگرفت

همچو خواجو سزدار ترک دل و دین گیرم

که دلم در غم عشقت ز دل و دین بگرفت

***

56

جان من جان مرا چون ضرر از بیماریست

نظری کن که بجانم خطر از بیمارست

حال من نرگس بیمار تو داند ز آنروی

که در او همچو دل من اثر از بیماریست

هر طبیبی که علاج دل بیمار کند

تو مپندار که او را خبر از بیماریست

تا جدا مانده ام از روی تو ای سیمین بر

رنگ روی من بیدل چو زر از بیماریست

چه شود گر بعیادت قدمی رنجه کنی

که فغانم همه شب تا سحر از بیماریست

من پرستار دو چشم خوش بیمار توام

گرچه بیمار پرستی بتر از بیماریست

تا دلم فتنه ی آن نرگس بیمار تو شد

بر من این واقعه نوعی گر از بیماریست

چشم بیمار تو پیوسته چو در چشم منست

دل پر درد مرا ناگزر از بیماریست

ایکه از چشم تو در هر طرفی بیماریست

قامتم چون سر زلفت مگر از بیماریست

عیب خواجو نتوان کردن اگر بیماریست

هر کسی را که تو بینی گذر از بیماریست

همه بیماری او روز و شب از نرگس توتست

ورنه پیوسته مر او را حذر از بیماریست

***

57

کفر سر زلف تو ایمان ماست

درد غم عشق تو درمان ماست

مجلس ما بیتو ندارد فروغ

زانکه رخت شمع شبستان ماست

ایکه جمالت ز بهشت آیتیست

آیت سودای تو در شأن ماست

تا دل ما در غم چوگان تست

هر دو جهان عرصه ی میدان ماست

زلف سیاه تو در آشفتگی

صورت این حال پریشان ماست

چون نرسد دست بلعل لبت

خاک درت چشمه ی حیوان ماست

گفت خیال تو که خواجو هنوز

عاشق و سرگشته و حیران ماست

***

58

از روضه ی نعیم جمالش روایتیست

و آشوب چین زلف تو در هر ولایتیست

گویند بر رخ تو جنایت بُود نظر

لیکن نظر بغیر تو کردن جنایتیست

فرهاد را چو از لب شیرین گزیر نیست

در گوش او ملامت دشمن حکایتیست

گفتم که چیست آن خط مشکین بر آفتاب

گفتا بسان روی من از حسن آیتیست

ارباب عقل گرچه نظر نهی کرده اند

لیکن ز جان صبور شد تا بغایتیست

آمد کنون بدایت عمرم بمنتها

لیکن گمان مبر که غمش را نهایتیست

گفتم مرا بکشت غمت گفت زینهار

خواجو خموش باش که این خود عنایتیست

در تنگنای حبس جدائی توقعم

از آستان حضرتعالی حمایتیست

***

59

دلبرا خورشید تابان ذره ئی از روی تست

اهل دلرا قبله محراب خم ابروی تست

تا شبیخون برد هندوی خطت بر نیمروز

شاه هفت اقلیم گردون بنده ی هندوی تست

شهسوار گنبد پیروزه یعنی آفتاب

بارها افتاده در پای سگان کوی تست

ذره ئی گفتم ز مهرت سایه از من برمگیر

کافتاب خاوری در سایه ی گیسوی تست

نافه ی مشک ختن گر زانکه می خیزد ز چین

زلفرابفشان که صد چین در شکنج موی تست

هر زمان نعلم در آتش می نهد زلفت ولیک

جان ما خود در بلای غمزه ی جادوی تست

از پریشانی چو مویت در قفا افتاده ام

نیکبخت آن زلف هندویت که هم زانوی تست

با تو چیزی در میان دارد مگر بند قبا

زان سبب پیوسته او را تکیه بر پهلوی تست

نکهت انفاس خلدست این نسیم مشک بیز

یا ز چین طرّه ی مشکین عنبر بوی تست

گر ترا هر دوم بسوئی میل و دل با دیگریست

هر کجا خواجوست او را میل خاطر سوی تست

***

60

آن نه رویست مگر فتنه ی دور قمرست

وان نه زلفست و بناگوش که شام و سحرست

ز آرزوی کمرت کوه گرفتم هیهات

کوه را گرچه ز هر سوی که بینی کمرست

مردم چشمم ارت سرو سهی می خواند

روشنم شد که همان مردم کوته نظرست

اشک را چونکه بصد خون جگر پروردم

حاصلم از چه سبب زو همه خون جگرست

نسبت روی تو با ماه فلک می کردم

چون بدیدم رخ زیبای تو چیز دگرست

حیف باشد که بافسوس جهان می گذرد

مگذر ای جان جهان زانکه جهان برگذرست

اشک خونین مرا کوست جگر گوشه ی دل

زین صفت خوار مدارید که اصلی گهرست

قصه ی آتش دل چون بزبان آرم از‌ آنک

شمع اگر فاش شود سرّ دلش بیم سرست

هر کرا شوق حرم باشد از آن نندیشد

که ره بادیه از خار مغیلان خطرست

گر بشمشیر جفا دور کنی خواجو را

همه سهلست ولی محنت دوری بترست

همه سرمستیش از شور شکر خنده ی تست

شور طوطی چه عجب گر ز برای شکرست

***

61

بوستان طلعتش را نو بهاری دیگرست

چشمم از عکس جمالش لاله زاری دیگرست

از میان جان من هرگز نمی گیرد کنار

گرچه هر ساعت میانش در کناری دیگرست

تالب میگون او در داد جان را جام می

چشم مست نیم خوابش را خماری دیگرست

عاشقانرا با طریق زهد و تقوی کار نیست

زاهدی در مذهب عشّاق کاری دیگرست

ایکه در حسن و لطافت در جهانت یار نیست

تا نپنداری که ما را جز تو یاری دیگرست

زلف مشکینت چرا آشفته شد چون کار من

یا ترا کاریست کو آشفته کاری دیگرست

بارها گفتم که دل برگیرم از مهرت ولیک

بار عشقت بر دلم این بار باری دیگرست

گر چه چین پیوسته در ابروی مشکینت خطاست

در خم زلف تو هر چین زنگباری دیگرست

شیر مردانرا اگر آهو شکارست این عجب

کاهوی چشم ترا هر دم شکاری دیگرست

از جهان خواجو طریق عاشقی کرد اختیار

بختیار آنکس که او را اختیاری دیگرست

***

62

گفتمش روی تو صدره ز قمر خوبترست

گفت خاموش که آن فتنه دور قمرست

گفتم آن زلف و جبینم بچنین روز نشاند

گفت کان زلف و جبین نیست که شام و سحرست

گفتم ای جان جهان از من مسکین بگذر

گفت بگذر ز جهان زانکه جهان برگذرست

گفتمش قد بلنت بصنوبر ماند

گفت کاین دلشده را بین که چه کوته نظرست

گفتمش خون جگر چند خورم در غم عشق

گفت داروی دلت صبر و غذایت جگرست

گفتمش درد من از صبر بتر می گردد

گفت درد دل این سوخته دلمان تبرست

گفتمش ناله شبهای مرا نشنیدی

گفت از افغان توام شب همه شب دردسرست

گفتمش کار من از دست تو در پا افتاد

گفت این سر سبک امروز ز دستی دگرست

گفتمش کام دل خسته خواجو لب تست

گفت شک نیست که کام دل طوطی شکرست

***

63

ماهم از شب سایبان بر آفتاب انداختست

سروم از ریحان تر برگل نقاب انداختست

بر کنار لاله زار عارضش باد صبا

سنبل سیراب را در پیچ و تاب انداختست

حلقه های جعد چین بر چین مه فرسای را

یک بیک در حلق جانم چون طناب انداختست

تا کند مرغ دلم را چون کبوتر پای بند

بر کنار دانه دام از مشک ناب انداختست

اندو هندوی سیه کار کمند انداز را

همچو دزدان بسته و بر آفتاب انداختست

منکه چون زلفش شدم سر حلقه ی شوریدگان

حلقه وارم بر در آیا از چه باب انداختست

مردم چشم ارز چشم من بیفتد دور نیست

چون بخونریزی سپر بر روی آب انداختست

ساقی مستان که هوش می پرستان می برد

گوئیا بیهوش دارو در شراب انداختست

در رهش خواجو بآب دیده و خون جگر

دل چو دریا کرده و خر در خلاب انداختست

***

64

در خنده آن عقیق شکر ریز خوشترست

در حلقه آن کمند دلاویز خوشترست

فرهاد را ز شکّر شیرین حکایتی

از خسروی ملکت پرویز خوشترست

بر روی خاک تکیه گه دردمند عشق

از خوابگاه اطلس گلریز خوشترست

دیگر حدیث کوثر و سرچشمه ی حیات

مشنو که باده ی طرب انگیز خوشترست

گو پست باش ناله ی مرغان صبح خیز

لیکن نوای چنگ سحر تیز خوشترست

صبحست خیز کاین نفس از گلشن بهشت

بزم صبوحیان سحر خیز خوشترست

اول بنوش ساغر و وانگه بده شراب

زیرا که باده ی شکر آمیز خوشترست

گر دیگران ز میکده پرهیز می کنند

ما را خلاف توبه و پرهیز خوشترست

خواجو کنار دجله ی بغداد جنتست

لیکن میان خطه ی تبریز خوشترست

***

65

ای جان جهان جان و جهان برخی جانت

داریم تمنّای کناری ز میانت

چون وصف دهان تو کنم زانکه در آفاق

من هیچ ندیدم بلطافت چو دهانت

گو شرح تو ای آیت خوبی دگری گوی

زان باب که من عاجزم از کنه بیانت

گر مدعی از نوک خدنگت سپر انداخت

من سینه سپر ساخته ام پیش سنایت

ای گلبن خندان بچنین حسن و لطافت

کی رونق بستان ببرد باد خزانت

هر لحظه ترا با دگران گفت و شنیدی

وز دور من خسته بحسرت نگرانت

گر خلق کنندم سپر تیر ملامت

من باز نگیرم نظر از تیر و کمانت

تا رخت تصوّف بخرابات نیاری

در بتکده کی راه دهد پیر مغانت

باید که نشان در میخانه بپرسی

ورنی ز جهان محو شود نام و نشانت

خواجو نکشد میل دلت سوی صنوبر

گر دست دهد صحبت آن سرو روانت

زینسان که توئی غرقه ی دریای مودّت

گر خاک شوی باد نیارد بکرانت

***

66

بیمار چشم مست تو رنجور خوشترست

لفظ خوشت زلؤلؤ منثور خوشترست

عکس رخ تو در شکن طرّه ی سیاه

از نور شمع در شب دیجور خوشترست

صحبت خوشست لیکن اگر نیک بنگری

جادوی ناتوان تو رنجور خوشترست

بشکن خمار من به لب لعل جان فزای

کان چشم مست تست که مخمور خوشترست

مشنو که روضه بی می و معشوق خوش بُود

زیرا که ناله ی دُهُل از دور خوشترست

عشرت خوشست خاصه در ایام نوبهار

لیکن بدور دختر انگور خوشترست

در پای گل ترنّم بلبل خوشست لیک

آواز چنگ و نغمه ی طنبور خوشترست

منظور اگر نظر بُودش با تو خوش بُود

اما نظر بطلعت منظور خوشترست

گفتم کمند زلف تو معذورم ارکشم

در تاب رفت و گفت که معذور خوشترست

خواجو کنونکه موکب سلطان گل رسید

بستان خوشست و مجلس دستور خوشترست

***

67

دردا که یار در غم و دردم بماند و رفت

ما را چو دود بر سر آتش نشاند و رفت

مخمور باده ی طرب انگیز شوق را

جامی نداد وز هر جدائی چشاند و رفت

گفتم مگر بحیله بقیدش در آورم

از من رمید و توسن بختم رماند و رفت

چون صید او شدم من مجروح خسته را

در بحر خون فکند و جنیبت براند و رفت

جانم چو رو بخیمه روحانیان نهاد

تن را در این حظیره سفلی بماند و رفت

خون جگر چو در دل من جای تنگ یافت

گلگون ز راه دیده ز صحرا براند و رفت

گل در حجاب بود که مرغ سحرگهی

آمد بباغ و آنهمه فریاد خواند و رفت

چو بنده را سعادت قربت نداد دست

بوسید آستانه و خدمت رساند و رفت

بر خاک آستان تو خواجو ز درد عشق

دامن برین سراچه ی خاکی فشاند و رفت

***

68

سحرگه ماه عقرب زلف من مست

در آمد همچو شمعی شمع دردست

دو پیکر عقربش را زهره در بُرج

کمانکش جادوش را تیر در شست

شبش مه منزل و ماهش قصب پوش

سهی سروش بلند و سنبلش پست

بلالش خازن فردوس جاوید

هلالش حاجب خورشید پیوست

نقاب عنبری از چهره بگشود

طناب چنبری بر مشتری بست

بفندق ضیمرانرا تاب در داد

بعشومه گوشه ی بادام بشکست

سرشک از آرزوی خاکبوسش

روان از منظر چشمم برون جست

بلا به گفتمش بنشین که خواجو

زمانی از تو خالی نیست تا هست

فغان از جمع چون بنشست برخاست

چراغ صبح چون برخاست بنشست

***

69

ای پیک صبا حال پریچهره ی ما چیست

وی مرغ سلیمان خبر آخر ز سبا چیست

در سلسله ی زلف سراسیمه ی لیلی

حال دل مجنون پراکنده ی ما چیست

بر خاک رهش سر بنهادیم ولیکن

سلطان خبرش نیست که احوال گدا چیست

با آنکه طبیب دل ریشست بگوئید

کز درد بمردیم بفرما که دوا چیست

گر زانک نرنجیده ئی از ما بخطائی

چین در خم ابروی توای ترک ختا چیست

چون دل ز پیت رفت و خطا کرد سزا یافت

دزدیده اگر دیده ترا دید سزا چیست

گر تیغ زنی ور بنوازی بمرادت

دادیم رضا تا پس ازین حکم قضا چیست

دی نرگست از عربده می گفت که خواجو

کام دل یکتای تو زان زلف دو تا چیست

در حضرت سلطان چمن چون همه بادست

چندین همه آمد شدن پیک صبا چیست

***

70

بهار روی تو بازار مشتری بشکست

فریب چشم تو ناموس سامری بشکست

رخ تو پرده ی دیبای ششتری بدرید

لب تو نامزد قند عسکری بشکست

قد تو هوش جهانی بچابکی بربود

خط تو توبه ی خلقی بدلبری بشکست

چو حسن روی تو آوازه در جهان افکند

دل فرشته و هنگامه ی پری بشکست

چو شام زلف تو مشاطه از قمر برداشت

رخ تو رونق خورشید خاوری بشکست

دلم ببتکده می رفت پیش ازین لیکن

خلیل ما همه بتهای آزری بشکست

چو برگ تسترن از شاخ ضیمران بنمود

بعشوه گوشه ی بادم عبهری بشکست

ببرد گوی ز مه طلعتان دور قمر

چو بر قمر سر چوگان عنبری بشکست

بنوک ناوک آه سحرگهی خواجو

طلسم گنبد نه طاق چنبری بشکست

زبسکه می کند از دیده سیم پالائی

بچهره قیمت بازار زرگری بشکست

***

71

عنبرست آن دام دل یا زلف عنبرسای دوست

شکّرست آن کام جان یا لعل شکر خای دوست

پرتو مهرست یا مهر رخ زیبای یار

قامت سروست یا سرو قد رعنای دوست

آیت حسنست یا توقیع ملک دلبری

یا بخون ما خطی یا خطّ مشک آسای دوست

عکس پروینست یا قندیل مه یا شمع مهر

یا چراغ زهره یا روی جهان آرای دوست

مار ضحّاکست یا شب یا طناب چنبری

یا نقاب عنبری یا جعدمه فرسای دوست

چشمه ی نوشست یا کان نمک یا جام می

یا زلال خضر یا مرجان جان افزای دوست

آهوی مستست یا جزع یمن یا عین سحر

یا فریب عقل و دین یا نرگس شهلای دوست

شاخ شمشادست یا سرو سهی یا نارون

یا صنوبر یا بلای خلق یا بالای دوست

قامت خواجوست یا قوس قزح یا برج قوس

یا هلال عید یا ابروی چون طغرای دوست

بزم دستورست یا بتخانه چین یا چمن

یا ارم یا جنّت فردوس یا مأوای دوست

***

72

تا کی ندهی داد من ای داد ز دستت

رحم آر که خون در دلم افتاد ز دستت

تا دور شدی از برم ای طرفه بغداد

شد دامن من دجله ی بغداد ز دستت

از دست تو فردا برون داد بخواهم

تا چند کشم محنت و بیداد ز دستت

بی شکّر شیرین تو در درگه خسرو

بر سینه زنم سنگ چو فرهاد ز دستت

گر زانک بپای علمم راه نباشد

از دور من و خاک ره و داد زدستت

تا چند کنم ناله و فریاد که در شهر

فریادرسی نیست که فریاد ز دستت

هر چند که سر در سر دستان تو کردیم

با این همه دستان نتوان داد ز دستت

از خاک سر کوی تو چون دور فتادیم

دادیم دل سوخته بر باد زدستت

زینسان که بغم خوردن خواجو شده ئی شاد

شک نیست که هرگز نشود شاد زدستت

***

73

جانم از غم بلب رسیده ی تست

دلم از دیده خون چکیده ی تست

راستی را قد خمیده ی من

نقشی از ابروی خمیده ی تست

طوطی جانم از پی شکرت

ز آشیان بدن پریده ی تست

با لب لعل روح پرور تو

جوهر روح پروریده ی تست

شاید ار سر نهند سرداران

پیش رویت که برکشیده ی تست

دل شوریدگان بی آرام

در سر زلف آرمیده ی تست

دیده نادیده می کنی و مرا

دیده پیوسته در دو دیده ی تست

بنده را کو بزر کنند بها

بی بها بنده زر خریده ی تست

دل خواجو بجان رسید و مرا

جان غمگین بلب رسیده ی تست

***

74

ترا که موی میان هم وجود و هم عدمست

دو زلف افعی صحاک و چهره جام جمست

بتیرگی شده آشفته تر حقیقت شرع

سواد زلف تو گوئی که رای بوالحکمست

ز دور چرخ شبی این سؤال می کردم

که از زمانه مرا خود نصیب جمله غمست

بطیره گفت نبینی سپهر کاسه مثال

ز بهر خوردن خون تو جمله تن شکمست

گر آبروی نه در خاک کوش می طلبند

چو زلف یار قد عاشقان چرا بخمست

دلم بغمزه و ابروی او بمکتب عشق

امیدوار چو طفلان بنون و القلمست

ز شام زلف سیه چون نمود طلعت صبح

زمانه گفت که ای عاشقان سپیده دمست

مجال نطق ندارم چرا که بیش از پیش

میان لاغر او در کنار کم ز کمست

ز لعل او شکری التماس می کردم

که مدّتیست که جانم مقید المست

جواب داد که بر هیچ دل منه خواجو

که چون میان دهنم را وجود در عدمست

***

75

ز عشق غمزه و ابروی آن صنم پیوست

امام شهر بمحراب می رود سرمست

جمال او در جنّت بروی من بگشود

خیال او گذر صبر بر دلم دربست

کنون نشانه ی تیر ملامتم مکنید

که رفته است عنانم ز دست و تیر از شست

مرا چو مست بمیرم بهیچ آب مشوی

مگر بجرعه ی دُردی کشان باده پرست

برند دوش بدوشش بخوابگاه ابد

کسی که کرد صبوحی ببزمگاه الست

بجام باده چراغ دلم منوّر کن

که شمع شادیم از تندباد غم بنشست

در آن مصاف که چشم تو تیغ کینه کشید

بسا که زلف تو چشم دلاوران بشکست

بُود لطایف خواجو بهار دلکش شوق

از آن چو شاخ گلشن می برند دست بدست

***

76

آنچه نماز زنده دلان جز نیاز نیست

و آنرا که در نیاز نبینی نماز نیست

مشتاق را بقطع منازل چه حاجتست

کاین ره بپای اهل طریقت دراز نیست

رهبانت ار بدیر مغان راه می دهد

آنجا مقام کن که در کعبه باز نیست

گرزانکه راه سوختگان می زنی رواست

چیزی بگو بساز که حاجت بساز نیست

بازار قتل باز چو نیکو نظر کنی

صیاد صعوه جز نظر شاهباز نیست

دردی کشان جام فنا کز پی نیاز

جز نیستی بهیچ عطاشان نیاز نیست

محمود را رسد که زند کوس سلطنت

کز سلطنت مراد دلش جز ایاز نیست

عشق مجاز در ره معنی حقیقتست

عشق ارچه پیش اهل حقیقت مجاز نیست

آن یار نازنین اگرت تیغ می زند

خواجو متاب روی که حاجت بناز نیست

***

77

این چنین صورت گر از آب و گلست

چون بمعنی بنگری جان و دلست

نرگسش خونخواره ئی بس دلرباست

سنبلش شوریده ئی بس پردلست

هندوی زلفش سیه کاری قویست

زنگی خالش سیاهی مقبلست

هرچه گفتم جز ثنایش ضایعست

هرچه جستم جز رضایش باطلست

تا برفت از چشم من بیرون نرفت

زانک بر آب روانش منزلست

خاطرم با یار و دل با کاروان

دیده بر راه و نظر بر محملست

دل کجا آرام گیرد در برم

چون مرا آرام دل مستعجلست

می روم افتان و خیزان در پیش

گرچه ز آب دیده پایم در گِلست

من میان بحر بی پایان غریق

آنکه عیبم می کند بر ساحلست

دوستان گویند خواجو صبر کن

چون کنم کز جان صبوری مشکلست

***

78

رخش با آب و آتش در نقابست

لبش با آتش اندر عین آبست

شکنج طرّه اش بر چهره گوئی

که از شب سایبان بر آفتابست

لب شیرین او یا جان شیرین

خط مشکین او یا مشگ نابست

عقیقش کاتش او آب لعلست

عذارش کاب او آتش نقابست

شکر در اهتمام پر طوطیست

قمر در سایه ی پر غرابست

ز چشمش فتنه بیدارست و چشمش

چو بختم روز و شب در عین خوابست

عقیق اشک من در جام یاقوت

شراب لعل یا لعل مذابست

سرانگشت نگارینت نگارا

بخون جان مشتاقان خضابست

اگر شورم کنی ور تلخ گوئی

چو طوطی شکّرست شیرین جوابست

تن خواجو نگر در مهر رویت

که چون تار قصب بر ماهتابست

***

79

گره ی زلف بهم برزده کاین مشک تتارست

رقم از غاله بر گل زده کاین خطّ غبارست

رشته ئی بر قمر انداخته کاین مار سیاهست

نقطه ئی بر شکر افکنده که این مهره ی مارست

مشک بر برگ سمن بیخته یعنی شب قدرست

زلف شبرنگ بهم بر زده یعنی شب تارست

لؤلؤ از پسته ی خود ریخته کاین چیست حدیثست

لاله در مشک نهان کرده که این چیست عذارست

نرگسش خفته و آوازه در افکنده که مستست

وندرو باده اثر کرده که در عین خمارست

باد بویش بچمن برده که این نکهت مشکست

وز چمن نکهتی آورده که این نفخه ی یارست

مرغ بر طرف چمن شیفته کاین کوی حبیبست

باد بر برگ سمن فتنه که این روی نگارست

سر موئی بصبا داده که این نافه ی چینست

بوئی از طرّه فرستاده که این باد بهارست

نرگسش خون دلم خورده که این جام صبوحست

غمزه اش قصد روان کرده که هنگام شکارست

تهمتی بر شکر افکنده که این گفته ی خواجوست

برقعی بر قمر انداخته کاین لیل و نهارست

***

80

ایکه از دفتر حسنت مه تابان بابیست

آتش روی تو در عین لطافت آبیست

نیست در دور خطت دور تسلسل باطل

که خط سبز تو از دور تسلسل بابیست

تا شد ابروی کژت فتنه ی هر گوشه نشینی

ای بسا فتنه که در گوشه ی هر محرابیست

زلف هندی توام دوش بخواب آمده بود

بس پریشانم ازین زانک پریشان خوابیست

پرتو روی چو ماه تو در آن زلف سیاه

راستی را چه شب تیره و خوش مهتابیست

آنک گویند که عنّاب نشاند خون را

بیتو هر قطره ئی از خون دلم عنابیست

آفتابیست که از اوج شرف می تابد

یا بت ماست که در هر خم زلفش تابیست

من ازین در نروم زانک بهر باب که هست

پیش خواجو درش از روضه رضوان بابیست

***

81

شکنج زلف سیاه تو بر سمن چه خوشست

دمیده سنبلت از برگ نسترن چه خوشست

گرم ز زلف دراز تو دست کوتاهست

دراز دستی آن زلف پر شکن چه خوشست

نمی رود سخنی بر زبان من هیهات

مگر حدیث تو یا رب که این سخن چه خوشست

سپیده دم که گل از غنچه می نماید رخ

نوای بلبل شوریده در چمن چه خوشست

ز جام باده ی دوشینه مست و لایعقل

فتاده بر طرف سرو و نارون چه خوشست

چو جای چشمه که بر جویبار دیده ی من

خیال قامت آن سرو سیمتن چه خوشست

چه گویمت که بهنگام آشتی کردن

میان لاغر او در کنار من چه خوشست

مپرس کز هوس روی دوست خواجو را

دل شکسته بر آن زلف پرشکن چه خوشست

***

82

ایکه زلف سیهت بر گل روی آشفتست

ز آتش روی تو آب گل سوری رفتست

در دهانت سخنست ارچه بشیرین سخنی

لب شکّر شکنت عذر دهانت گفتست

همچو خورشید رخ اندر پس دیوار مپوش

زانکه کس چشمه ی خورشید بگل ننهفتست

دل گم گشته که بر خاک درت می جستم

گوئیا زلف تو دارد که بسی آشفتست

چون توانم که ز کویت بملامت بروم

کاب چشم آمده و دامن من بگرفتست

از سر زلف درازت نکنم کوته دست

که بهر تار سر زلف تو ماری خفتست

احتیاجت بچمن نیست که بر سرو قدت

گل دمیدست و همه ساله بهار اشکفتست

بسکه خواجو همه شب خاک سر کوی ترا

بدو چشم آب فشاندست و بمژگان رفتست

گر کسی گفت که شعرش گهر ناسفتست

چه زند گوهر ناسفته که گوهر سفتست

***

83

ای من زدو چشم نیم مستت مست

وزدست تو رفته عقل و دین از دست

بنشین که نسیم صبحدم برخاست

برخیز که نوبت سحر بنشست

با روی تو رونق قمر گُم شد

وز لعل تو قیمت شکر بشکست

گوئی در فتنه و بلا بگشود

نقّاش ازل که نقش رویت بست

برداشت دل شکسته از من دل

وندر سر زلف دلکشت پیوست

از لعل تو یکزمان شکیبم نیست

بی باده کجا قرار گیرد مست

در عشق تو ز آب دیده خواجو را

آخر بر هر کس آبروئی هست

***

84

چو از برگ گلشن سنبل دمیدست

ز حسرت در چمن گل پژمریدست

بعشوه توبه ی شهری شکستست

بغمزه پرده ی خلقی دریدست

ز روبه بازی چشم چو آهوش

دلم چون آهوی وحشی رمیدست

چو رویست آنکه در اوصاف حسنش

کمال قدرت بیچون پدیدست

چو نقّاش ازل نقش تو می بست

ز کلکش نقطه ئی بر گل چکیدست

تو گوئی در کارت مادر دهر

بشیر بیوفائی پروردیدست

ز گلزار جنان رضوان بصد سال

گلی چون عارض خوبت نچیدست

پریشانست زلفت همچو حالم

مگر حال پریشانم شنیدست

مسلمانان چه زلفست آن چه خواجو

بدان هندوی کافر بگرویدست

***

85

آنزمان مهر تو می جست که پیمان می بست

جان من با گره زلف تو در عهد الست

نو عروسان چمن را که جهان آرایند

با گل روی تو بازار لطافت بشکست

دلم از زلف کژت جان نبرد زانک درو

هندوانند همه کافر خورشید پرست

چشم مخمور تو گر زانکه ببیند در خواب

هیچ هشیار دگر عیب نگیرد بر مست

خسروانند گدایان لب شیرینت

خسرو آنست که او را چو تو شیرینی هست

دلم از روی تو چون می نشکیبد ز آنروی

ببرید از من و در حلقه ی زلفت پیوست

دوش گفتم بنشین زانک قیامت برخاست

فتنه برخاست چو آن سرو خرامان بنشست

زاده ی خاطر خواجو که بمعنی بکرست

حیف باشد که برندش بجهان دست بدست

***

86

اهل دل را از لب شیرین جانان چاره نیست

طوطی خوش نغمه را از شکرستان چاره نیست

گر دلم نشکیبد از دیدار مه رویان رواست

ذرّه را از طلعت خورشید رخشان چاره نیست

صبحدم چون گل بشکر خنده بگشاید دهن

از خروش و ناله ی مرغ سحر خوان چاره نیست

تا تو در چشمی مرا از گریه خالی نیست چشم

ماه چون در برج آبی شد ز باران چاره نیست

رشته ی دندانت از چشمم نمی گردد جدا

لؤلؤ شهوار را از بحر عمّان چاره نیست

از دل تنگم کجا بیرون توانی رفت از آنک

گنج لطفی کنج را در کنج ویران چاره نیست

دور گردون چون مخالف می شود عشّاق را

در عراق از راست گویی از سپاهان چاره نیست

مردم از اندوه از کرمان نمی یابم خلاص

ای عزیزان هر که مرد او را ز کرمان چاره نیست

خواجو ار در ظلمت شب باده نوشد گو بنوش

خضر را در تیرگی از آب حیوان چاره نیست

***

87

بتی که طرّه او مجمع پریشانیست

لب شکر شکنش گوهر بدخشانیست

بعکس روی چو مه قبله مسیحائیست

بکفر زلف سیه فتنه ی مسلمانیست

مرا که ناوک مژگانش از جگر بگذشت

عجیب مدار که اشکم چو لعل پیکانیست

خطی که مردم چشمم نبشته است چو آب

محققست که او ابن مقله ثانیست

دل شکسته که مجذوب سالکش خوانند

ز کفر زلف بتان در حجاب ظلمانیست

نظر بعین طبیعت مکن که از خوبان

مراد اهل نظر اتّصال روحانیست

پری رخا چکنم گر نخوانمت شب و روز

چرا که چاره ی دیوانگان پری خوانیست

بیا که جان عزیزم فدای لعل لبت

که با لب تو دلم را محبّتی جا نیست

تو شاه کشور حسنی و حاجبت ابرو

ولی خموش که بس حاجبی به پیشانیست

چنین که می کند از قامت تو آزادی

کمینه بنده قدّ تو سرو بستانیست

مپوش چهره که از طلعت تو خواجو را

غرض مطالعه ی سرّ صنع یزدانیست

***

88

هیچ روئی نیست کز چرخ سیه رو زرد نیست

کار هیچ آزاده ئی زین آسیا بر گرد نیست

در جهان مردی نمی بینم که از دردی جداست

یک طربناکست بر گردون و آنهم مرد نیست

گرنه بوی دوستان آرد نسیم بوستان

باد پندارش که آخر گنج باد آورد نیست

سرد باشد هر که او بی مهرروئی دم زند

چون دم مهر از دل گر مست از آنرو سردنیست

درد دل را گفتم از وصلش دوا سازم ولیک

دردمندان محبت را دوا جز درد نیست

بی فروغ طلعتش گو که ز مشرق برمیا

کامشبم پروای آن تنها رو شبگرد نیست

چون غبار هستیم بنشست گفتم روشنست

کز من خاکی کنون بر هیچ خاطر گرد نیست

کی گمان بردم که هر چند از جهان خون می خورم

در جهان کس نیست کو خون منش در خورد نیست

تا نپنداری که خواجو با رخ زردست و بس

هیچ روئی نیست کز چرخ سیه رو زرد نیست

***

89

مرا یاقوت او قوت روانست

ولی اشکم چو یاقوت روانست

رخش ماهست یا خورشید شب پوش

خطش طوطیست یا هندوستانست

صبا از طرّه اش عنبر نسیمست

نسیم از سنبلش عنبر فشانست

میانش یکسر مو در میان نیست

ولیکن یک سر مویش دهانست

شنیدم کان صنم با ما چنان نیست

ولیکن چون نظر کردم چنانست

ز چشمش چشم پوشش چون توان داشت

که یکچندست کوهم ناتوانست

بیا آن آب آتش رنگ در ده

که گر خود آتشست آتش نشانست

بدان ماند که خونش می دواند

بدینسان کز پیت اشکم روانست

چو مرغی زیرک آمد جان خواجو

که او را دام زلفت آشیانست

***

90

دلم با مردم چشمت چنانست

که پنداری که خونشان در میانست

خطت سر نامه ی عنوان حسنست

رخت گلدسته ی بستان جانست

شبت مه پوش و ماهت شب نقابست

گلت خودروی و رویت گلستانست

گلستان رخت در دلستانی

بهشتی بر سر سرو روانست

چرا خورشید روز افروز رویت

نهان در چین شبگون سایبانست

کمان داران چشم دلکشت را

خدنگ غمزه دایم در کمانست

بساز آخر زمانی با ضعیفان

که حسنت فتنه آخر زمانست

چرا خفتست چشم نیم مستت

زمخموری تو گوئی ناتوانست

ز زلفت موبمو خواجو نشانداد

از آن انفاس او عنبر فشانست

***

91

گفتم که چرا صورتت از دیده نهانست

گفتا که پری را چکنم رسم چنانست

گفتم که نقاب از رخ دلخواه بر افکن

گفتا مگرت آرزوی دیدن جانست

گفتم همه هیچست امیدم ز کنارت

گفتا که ترا نیز مگر میل میانست

گفتم که جهان بر من دلتنگ چه تنگست

گفتا که مرا همچو دلت تنگ دهانست

گفتم که بگو تا بدهم جان گرامی

گفتا که ترا خود ز جهان نقد همانست

گفتم که بیا تا که روان بر تو فشانم

گفتا که گدابین که چه فرمانش روانست

گفتم که چنانم که مپرس از غم عشقت

گفتا که مرا با تو ارادت نه چنانست

گفتم که ره کعبه بمیخانه کدامست

گفتا خمش این کوی خرابات مغانست

گفتم که چو خواجو نبرم جان ز فراقت

گفتا برو ای خام هنوزت غم آنست

***

92

با منت کینه و با جمله صفاست

اینهم از طالع شوریده ی ماست

راستی را صنما بی قد تو

کار ما هیچ نمی آید راست

هر گیاهی که بروید پس ازین

از سر تربت ما مهر گیاست

می کشم درد بامید دوا

گرچه درد از قبلت عین دواست

این چه بویست که ناگه بدمید

وین چه فتنه ست که دیگر برخاست

باز از ناله ی مرغان سحر

صبحدم صحن چمن پر غوغاست

گرچه در پرورش نطفه ی خاک

بوی زلفت مدد باد صباست

خیز کز نکهت انفاس نسیم

هر سحر پیرهن غنچه قباست

گر نه خواجوست که دور از رخ تست

زلف هندوی تو آشفته چراست

***

93

سپیده دم که جهان بوی نوبهار گرفت

صبا نسیم سر زلف آن نگار گرفت

بگاه بام دلم در نوای زیر آمد

چو بلبل سحری نالهای زار گرفت

چو آن نگار جفاپیشه دست من نگرفت

بسا که چهره ام از خون دل نگار گرفت

سرشک بود که او روی ما نگه می داشت

چه او فتاد که او هم ز ما کنار گرفت

مگیر زلف سیاهش ببوی دانه خال

که بهر مهر نشاید میان مار گرفت

دلم چو بی رخ زیبای او کنار نداشت

قرار در خم آن زلف بیقرار گرفت

ز روزگار نه بس بود جور و غصّه مرا

که چشم شوخ تو هم خوی روزگار گرفت

شکنج موی تو آورد ماه را در دام

کمند زلف تو خورشید را شکار گرفت

بخواب نرگس مست تو ناتوان دیدم

ز جام باده سحرش مگر خمار گرفت

درون خاطر خواجو حریم حضرت تست

بجز تو کس نتواند درو قرار گرفت

***

94

گر از جور جانان ننالی رواست

که دردی که از دوست باشد دواست

چه بویست کارام دل می برد

مگر بوی زلف دلارام ماست

عجب دارم از جعد مشکین او

که با اوست دایم پریشان چراست

نه تنها بدامش نهم پای بند

بهر تار مویش دلی مبتلاست

تو گوئی که صد فتنه بیدار شد

چو جادویش از خواب مستی بخاست

بتابیش ازین قصد آزار من

مکن زانک هر نیک و بد را جز است

گدائی چو خواجو چه قدرش بود

که در خیل خوبان سلیمان گداست

***

95

آن ترک پریچهره مگر لعبت چینست

یا ماه شب چارده بر روی زمینست

در ابر سیه شعشعه ی بدر منیرست

یا در شکن کاکل او نور جبینست

آن ماه تمامست که بر گوشه بامست

یا شاه سپهرست که بر چرخ برینست

گویند که زیباست بغایت مه نخشب

لیکن نتوان گفت که زیباتر از اینست

آن لعل گهرپوش مگر چشمه ی نوشست

یا درج عقیقست که بر دُرَّ ثمینست

هر چند نمک چون شکرت شور جهانیست

لیکن لب لعلت نمکی بس شکرینست

این نکهت مشکین نفس باد بهارست

یا چین سر زلف تو یا نافه ی چینست

بالای بلندت که ازو کار تو بالاست

بالاش نگویم که بلای دل و دینست

خواجو اگرش تیغ زنی روی نپیچد

زیرا که تو سلطانی و او ملک یمینست

***

96

ایکه لبت آب شکر ریختست

بر سمنت مشگ سیه بیختست

نقش ترا خامه ی نقّاش صنع

بر ورق جان من انگیختست

ساقی از آن آب چو آتش بیار

کاتش دل آب رخم ریختست

با تو محالست بر آمیختن

گرچه غمت با گِلَم آمیختست

در سر زلف تو ز آشفتگی

باز بموئی دلم آویختست

خانه ی دل عشق بتاراج داد

عقل ازین واقعه بگریختست

خون دل از دیده ی خواجو مگر

عقد ثریاست که بگسیختست

***

97

ابروی تو طاقتست که پیوسته هلاست

ز آنرو که هلال ار نشود بدر محالست

بر روی تو خال حبشی هر که ببیند

گوید که مگر خازن فردوس بلالست

پیوسته هلالست ترا حاجب خورشید

وین طرفه که چشم سیهت ابن هلالست

آن دل که سفر کرده بچین سر زلفت

یا رب که در آن شام غریبان بچه حالست

هندو بچه ی خال سیاه تو بصد وجه

هندوچه ی بستان جمالست نه خالست

گفتم که خیال تو کند مرهم ریشم

لیکن چو نظر می کنم این نیز خیالست

مستسقی سرچشمه ی نوش تو بر آتش

می سوزد و چشمش همه در آب زلالست

گردن مکش ای شمع گرت در قدم افتد

پروانه ی دلسوخته چون سوخته بالست

امروز که مرغان چمن در طیرانند

مرغ دل من بی پر و بالست و بالست

نون شد قد همچون الفم بیتو ولیکن

بر حال پریشانی من زلف تو دالست

از دیده ی خواجو نرود گلشن رویت

زانرو که جمالت گل بستان کمالست

***

98

گل بستان خرد لفظ دلارای منست

بلبل باغ سخن منطق گویای منست

منم آن طوطی خوش نغمه که هنگام سخن

طوطیانرا شکر از لفظ شکرخای منست

بلبل آوای گلستان فلک را همه شب

گوش بر زمزمه ی نغمه و آوای منست

پیش طبعم که ازو لؤلؤ لالا خیزد

نام لؤلؤ نتوان برد که لالای منست

سخنم زاده ی جانست و گهر زاده ی کان

بلکه دریا خجل از طبع گهرزای منست

الف قامتم ارزانک بصورت نونست

کاف و نون نکته ئی از حرف معمای منست

سخنم سحر حلالست ولی گاه سخن

خجلت بابلیان از ید بیضای منست

گرچه در عالم خاکست مقامم لیکن

برتر از چرخ برین منزل و مأوای منست

چشمه ی آب حیاتی که خضر تشنه ی اوست

کمترین قطره ئی از طبع چو دریای منست

گرچه آن ترک ختا هندوی خویشم خواند

ترک مه روی هندوی کرّای؟ منست

دولت صدر جهان باد که از دولت او

برتر از صدرنشینان جهان جای منست

چکنم ساغر صهبا که چو خواجو بصبوح

قدح دیده ی من ساغر صهبای منست

***

99

زلف لیلی صفتت دام دل مجنونست

عقل بر دانه ی خال سیهت مفتونست

تا خیال لب و دندان تو در چشم منست

مردم چشم من از لعل و گهر قارونست

پیش لؤلؤی سرشکم ز حیا آب شود

درّ ناسفته که در جوف صدف مکنونست

عاقل آنست که منکر نشود مجنون را

کانک نظّاره ی لیلی نکند مجنونست

خون شد از رشک خطت نافه ی آهوی ختا

گرچه در اصل طبیعت چو ببینی خونست

عقل را که جمالت متصوّر نشود

زانک حسن تو زادراک خرد بیرونست

می پرستان اگر از جام صبوحی مستند

مستی ما همه زان چشم خوش میگونست

تا جدا مانده ام از روی تو هرگز گفتی

کان جگر خسته ی دل سوخته حالش چونست

رحمتی کن که ز شور شکرت خواجو را

سینه آتشکده و دیده ز غم جیحونست

***

100

دیشب درآمد از درم آن ماه چهره مست

مانند دسته ی گل و گلدسته ئی بدست

خطّش نبات و پسته ی شکّر شکن شکر

سروش بلند و سنبل پرتاب و پیچ مست

زلف سیاه سرکش هندوش داده عرض

در چین هزار کافر زنگی بُت پرست

از دیده محو کرد مرا هر چه هست و نیست

سودای آن عقیق گهرپوش نیست هست

در بست راه عقل چو آن بُت قبا گشود

بگشود کار حسن چو آن مه کمر ببست

در مشگ می فکند بفندق شکنج و تاب

وز ناز و عشوه گوشه ی بادام می شکست

پر کرد جامی از می گلگون و درکشید

وانگه ببست بند بغلطان و بر نشست

گفتم زکوة لعل دُر افشان نمی دهی

یاقوت روح پرور شیرین بدُر بخست

گفتم ز پیش تیر تو خواجو کجا جهد

گفتا ز نوک ناوک ما هیچکس نرست

***

101

هیچ می دانی چرا اشکم ز چشم افتاده است

زانک پیش هر کسی راز دلم بگشاده است

کارم از دست سر زلف تو در پای اوفتاد

چاره کارم بساز اکنون که کار افتاده است

هر زمان از اشک میگون ساغرم پر می شود

خون دل نوشم تو پنداری مگر کان باده است

بیوفائی چون جهان دل بر تو نتوانم نهاد

ای خوشا آنکس که او دل بر جهان ننهاده است

حیرت اندر خامه ی نقاش بیچونست کو

راستی در نقش رویت داد خوبی داده است

از سر شکست آب رویم پیش هر کس زان سبب

برد و چشمش جای می سازم که مردم زاده است

دست کوته کن چو خواجو از جهان آزاده وار

سرو تا کوتاه دستی پیشه کرد آزاده است

***

102

کار ما بی قد زیبات نمی آید راست

راستی را چه بلائیست که کارت بالاست

چون قد سرو خرام تو بگویم سخنی

در چمن سرو ببالای تو می ماند راست

بخطا مشک ختن لاف زد از خوش بوئی

با سر زلف تو پیداست که اصلش زختاست

زیر هر موی چو زنجیر تو دیوانه دلیست

روی بنمای که چندین دل خلقت ز قفاست

با تو یکتاست هنوز این دل شوریده ی من

چون سر زلف کژت قامتم ارزانک دوتاست

رسم باشد که به انگشت نمایند هلال

ابرویت چون مه نوزان سبب انگشت نماست

نرگس جادوی مست تو بهنگام صبوح

فتنه ئی بود که از خواب صبوحی برخاست

متحیر نه در آن شکل و شمایل شده ام

حیرتم در قلم قدرت بیچون خداست

بحقیقت نه مجازست بمعنی دیدن

صورتی را که درو نور حقیقت پیداست

نبُود شرط محبت که بنالند از دوست

زانک هر درد که از دوست بُود عین دواست

خواجو ار زانک ترا منصب لالائی نیست

زاده ی طبع ترا لؤلؤ لالا لالاست

***

103

میانش موئی و شیرین دهان هیچ

ازین موئی نمی بینم وز آن هیچ

دهانش گوئی از تنگی که هیچست

بدان تنگی ندیدم در جهان هیچ

میانش یک سر مویست و گوئی

ندارد یک سر مو در میان هیچ

دهانش بی گمان همچون دلم تنگ

میانش بی سخن همچون دهان هیچ

بجز وصف دهان نیست هستیش

نمی آید حدیثم بر زبان هیچ

میانش چون تنم در بی نشانی

دهانش چون دلم وز وی نشان هیچ

خوشا با دوستان در بوستان عیش

که باشد بوستان بی دوستان هیچ

گل سوری نبینم در بهاران

چو روی دلستان در گلستان هیچ

برون از اشک از چشمم نیاید

کنار سبزه و آب روان هیچ

برو خواجو که با گل درنگیرد

خروش بلبل فریاد خوان هیچ

سحرگه خوش بُود گل چیدن از باغ

ولیکن گر نگوید باغبان هیچ

***

104

حیات بخش بُود باده خاصه وقت صبوح

که راح را بُود آندم خواص جوهر روح

فکنده مرغ صراحی خروش در مجلس

چو بلبلان سحر در چمن بوقت صبوح

مباش بی لب یاقوت و جام یاقوتی

که نیست بی می و معشوق در زمانه فتوح

مرا چو توبه گنه بود توبه کردم از آن

که گر نکرد گناه از چه توبه کرد نصوح

نوشته اند بر اوراق کارنامه ی عشق

که رند را نبُود در صلاح و توبه صلوح

مرا که از درت امید فتح بابی نیست

دَرِ دو لختی چشمست بر رهت مفتوح

خیال نرگس مستت چو در دلم گذرد

شود ز خنجر خونریز او دلم مجروح

فشاند بر جگر ریش من غم تو نمک

نبشت دفتر حسن ترا خط تو شروح

گر آب دیده ز سر برگذشت خواجو را

گمان مبر که بطوفان هلاک گردد نوح

***

105

بنوش لعل مذاب از زمرّدین اقداح

ببین که جوهر روحست در قدح یا راح

خوشا بروی سمن عارضان سیم اندام

عقیق ناب مروّق ز سیمگون اقداح

بریز خون صراحی که در شریعت عشق

شدست خون حریفا سبیل و خمر مُباح

بشوی دلق مرقّع بآب دیده ی جام

که بی قدح نبُود در صلاح و توبه صلاح

لب تو باده گساران روح را ساقیست

رخ تو خلوتیان صبوح را مصباح

در تو زمره ی ارباب شوق را منزل

غم تو مخزن اسرار عشق را مفتاح

فروغ روی چو ماه تو مشرق الانوار

کمند زلف سیاه تو قابض الارواح

دهد دو دیده ی من شرح مجمع البحرین

کند جمال تو تقریر فالق الاصباح

بساز بزم صبوحی کنون که خواجو

لب تو جام صبوحست و طلعت تو صباح

***

106

سپیده دم که صبا دامن سمن بدرد

ز مهر روی تو گل جیب پیرهن بدرد

اگر ز پسته ی تنگ تو دم زند غنچه

نسیم باد صبا در دمش دهن بدرد

چو در محاوره آید لب گهربارت

عقیق پیرهن لعل بر بدن بدرد

ز وصف کوی تو گر شمه ئی نسیم بهار

بباغ عرضه دهد زهره ی چمن بدرد

اگر ز مهر تو یکذرّه بر سپهر افتد

عروس قصر فلک ستر خویشتن بدرد

مگر ز پرده نیاید نگار من بیرون

وگرنه پرده ی ناموس مرد و زن بدرد

اگر ز غیرت بلبل صبا خبر یابد

شگفت باشد اگر شقّه ی سمن بدرد

گهی که پرده برافتد ز طلعت شیرین

زمانه پرده ی فرهاد کوهکن بدرد

بروز حشر چو بوی تو بشنود خواجو

ز خاک مست برون افتد و کفن بدرد

***

107

هر کرا یار یار می افتد

مقبل و بختیار می افتد

ای بسا دُر که از محیط سرشک

هر دمم در کنار می افتد

عقرب او چو حلقه می گردد

تاب در جان مار می افتد

شام زلفش چو می رود در چین

شور در زنگبار می افتد

گر نه مستست جادوش ز چه روی

بر یمین و یسار می افتد

گل صد برگ را دگر در دام

همچو بلبل هزار می افتد

در چمن ز آب چشمه ی چشمم

سیل در جویبار می افتد

چون خیال تو می کنم تحریر

بخیه بر روی کار می افتد

دلم از شوق چشم سر مستت

دم بدم در خمار می افتد

رحم بر آن پیاده کو هر دم

در کمند سوار می افتد

هر که او خوار می فتد خواجو

همچو ما باده خوار می افتد

***

108

چه کسانند که در قصد دل ریش کسانند

با من خسته برآنند که از پیش برانند

می کشند از پی خویشم که بزاری بکشندم

که مرا تا نکشند از غم خویشم نرهانند

صبر تلخست و طبیبان ز شکر خنده ی شیرین

همچو فرهاد بجر شربت زهرم نچشانند

ایکه بر خسته دلان می گذری از سر حشمت

هیچ دانی که شب هجر تو چون می گذرانند

گر توانی بعنایت نظری کن که ضعیفان

صبر از آن نرگس مخمور توانا نتوانند

چه تمتّع بود ارباب کرم را ز تنعم

گر نصیبی بگدایان محلّت نرسانند

بجز از مردمک دیده اگر تشنه بمیرم

آبم این طایفه بی روی تو بر لب نچکانند

آنچنان بسته ی زنجیر سر زلف تو گشتم

که همه خلق جهانم ز کمندت نجهانند

عارفان تا که بجز روی تو در غیر نبینند

شمع را چون تو بمجلس بنشینی بنشانند

جز میانت سر موئی نشناسیم ولیکن

عاقلان معنی این نکته ی باریک ندانند

خواجو از مغبچگان روی مگردان که ازین روی

اهل دل معتکف کوی خرابات مغانند

***

109

کسی کو دل بر جانان ندارد

دلی دارد ولیکن جان ندارد

هر آنکو با سر زلف سیاهش

سری دارد سر و سامان ندارد

ز غرقاب غمش کی جان توان برد

که دریا نیست کان پایان ندارد

بهر موئی دلی دارد ولیکن

ز چندین دل غمی چندان ندارد

قمر گفتم چو رویش دلفروزست

ولیکن چون بدیدم آن ندارد

نسیم باغ جنّت چون عذارش

گلی در روضه ی رضوان ندارد

چو قدّش باغبان گر راست خواهی

خرامان سرو در بستان ندارد

ترا با مه کنم نسبت ولی ماه

شکنج زلف مشک افشان ندارد

چه درمان خواجو اردر دردمیری

که درد عاشقی درمان ندارد

***

110

نقش رویت بچه رو از دل پر خون برود

با خیال لبت از چشم چو جیحون برود

بچه افسون دل از آن مار سیه برهانم

کان نه ماریست که از حلقه بافسون برود

از سر کوی توام روی برون رفتن نیست

هر کراپای فرورفت بگل چون برود

دیده غیرت برد از دل که مقیم درِ تست

در میانشان چو نکو در نگری خون برود

چون دلم در سر آنزلف سیه خواهد شد

بچه روی از سر آن هندوی میمون برود

جانم از ملک درون عزم سفر خواهد کرد

ای دل غمزده بشتاب که اکنون برود

خواجو از چشم پر آب ارگهر افشان گردد

عقد گوهر دلش از لؤلؤ مکنون برود

***

111

ماه من مشک سیه در دامن گل می کند

سایبان آفتاب از شاخ سنبل می کند

گرچه از روی خرد دور تسلسل باطلست

خطّ سبزش حکم بر دور تسلسل می کند

هرگز از جام می لعلش نمی باشد خمار

می پرستی کو ببادامش تنقّل می کند

راستی را شاخ عرعر می درفشد همچو بید

کان سهی سرو روان میل تمایل می کند

جادوی چشمش قلم در سحر بابل می کشد

سبزی خطّش سزا در دامن گل می کند

آنک ما را می تواند سوختن درمان ما

می تواند ساختن لیکن تغافل می کند

گفت اگر کام دلت باید ز وصلم جان بده

می دهم گر لعل جان بخشش تقبّل می کند

در برم دل همچو مهر از تاب لرزان می شود

چون فراق آن مه تابان تحمّل می کند

نرگسش گوید که فرض عین باشد قتل تو

جان برشوة می دهم گر این تفضّل می کند

ای گل ار برگ نوای بلبل مستت بود

باد پندار ار صبا انکار بلبل می کند

گر ندارد با دل سرگشته ی خواجو نزاع

هندوی زلفش چرا بروی تطاول می کند

***

112

ز چشم مست تو آنها که آگهی دارند

مدام معتکف آستان خمّارند

از آن بخاک درت مست می سپارم جان

که هم بکوی تو مستم بخاک بسپارند

چرا بهیچ شمارند می پرستان را

که ملک روی زمین را بهیچ نشمارند

هر آن غریب که خاطر بخوبرویان داد

غریب نبود اگر خاطرش بدست آرند

ز بیدلان که ندارند بیتو صبر و قرار

روا مدار جدائی که خود ترا دارند

چو سایه راه نشینان بپای دیوارت

اگر بفرق نپویند نقش دیوارند

ز سر برون نکنم آرزوی خاک درت

در آن زمان که مرا خاک بر سر انبارند

بکنج صومعه آنها که ساکنند امروز

چو بلبلان چمن در هوای گلزارند

ز خانه خیمه برون زن که اهل دل خواجو

شراب و دامن صحرا ز دست نگذارند

***

113

ما بر کنار و با تو کمر در میان بماند

وان چشم پر خمار چنان ناتوان بماند

از پیش من برفتی و خون دل از پیت

از چشم من روان شد و چشمم در آن بماند

گفتم که نکته ئی زدهانت کنم بیان

از شور پسته ات سخنم در دهان بماند

بر خاک درگه تو چو دوشم مقام بود

جانم بر آستان که بر آن آستان بماند

باد صبا که شد بهوای تو سوی باغ

چندین ببوی زلف تو در بوستان بماند

فرهاد اگرچه با غم عشق از جهان برفت

لیکن حدیث سوز غمش در جهان بماند

خواجو ز بسکه وصف میان تو شرح داد

او از میان برفت و سخن در میان بماند

در عشق داستان شد و چون از جهان برفت

با دوستان محرمش این داستان بماند

***

114

ماه من دوش سر از جیب ملاحت بر کرد

روز روشن ز حیا چادر شب بر سر کرد

اندکی گل برخ خوب نگارم مانست

صبحدم باد صبا دامن او پر زر کرد

نتوانم که برآرم نفسی بی لب دوست

که قضا جان مرا در لب او مضمر کرد

پسته را با دهن تنگ تو نسبت کردم

رفت در خنده ز شادی مگرش باور کرد

هر زمان سنبل هندوی تو در تاب شود

که خرد نسبتم از بهر چه با عنبر کرد

آبرویم شده بر باد ز بی سیمی بود

سیم اشکست که کار رخ من چون زر کرد

هر میی کز کف ساقی غمت کردم نوش

گوئیا خون جگر بود که در ساغر کرد

دل خواجو که بجان آمده بود از غم عشق

خون شد امروز و سر از چشمه ی چشمش برکرد

***

115

یارب این هدهد میمون ز کجا می آید

ظاهر آنست که از سوی سبا می آید

بوی روح از دم جانبخش سحر می شنوم

یا دم عیسوی از باد صبا می آید

از ختن می رسد این نفحه ی مشکین که ازو

نکهت نافه ی آهوی ختا می آید

می دهد نکهتی از مصر و دلم می گوید

کاین بشیر از بر گمگشته ی ما می آید

تا که در حضرت شه نام گدا می راند

یا کرا در بر مه یاد سها می آید

در دلم می گذرد کاین دم جان پرور صبح

زان دو مشگین رسن غالیه سا می آید

این چه پرده ست که این پرده سرا می سازد

وین چه نغمه ست کزین پرده سرا می آید

تاب آن سنبل پرتاب کرا می باشد

خواب آن نرگس پر خواب کرا می آید

آخر ای پیک همایون که پیام آوردی

هیچ در خاطر شه یاد گدا می آید

ما از آن خال بدین حال فتادیم که مرغ

دانه می بیند و در دام بلا می آید

خواجو ار اهل دلی سینه سپر باید ساخت

پیش هر تیر که از شست قضا می آید

***

116

کاروان ختنی مشک ختا می آرد

یا صبا نکهت آن زلف دوتا می آرد

لاله دل در دم جانبخش سحر می بندد

غنچه جان پیشکش باد صبا می آرد

مرغ را گل باشارت چه سخن می گوید

باز هدهد چه بشارت ز سبا می آرد

می رسد قاصدی از راه و چنان می شنوم

که ز سلطان خبری سوی گدا می آرد

ای عزیزان چه بشیرست که از جانب مصر

مژده یوسف گمگشته ی ما می آرد

ظاهر آنست که مرغ دل مشتاقانرا

دانه ی خال تو در دام بلا می آرد

می گشاید مگر از نافه ی زلفت کارش

ورنه باد این دم مشکین ز کجا می آرد

هندوی پر دل شوریده که داری ز قفا

ای بسا دل که کشانت ز قفا می آرد

خواجو از قول مغنّی نشکیبد ز آنروی

هر زمان پرده سرا را بسرا می آرد

***

117

دوش کز طوفان اشکم آب دریا رفته بود

از گرستن دیده نتوانست یک ساعت غنود

مردم چشم مرا خون دل از سر می گذشت

گرچه کار دیده از خونابه ی دل می گشود

آه آتش بار من هر دم بر آوردی چو باد

از نهاد نه رواق چرخ دود اندود دود

صدمه ی غوغای من ستر کواکب می درید

صیقل فریاد من زنگار گردون می زدود

از دل آتش می زدم در صدره ی خارای کوه

زانسبب کوه گرانم دل گرانی می نمود

هر نفس آهم ز شاخ سدره آتش می فروخت

هر دم افغانم کلاه از فرق فرقد می ربود

مطرب بلبل نوای چرخ می زد بر رباب

هر ترنم کز ترنم ساز طبعم می شنود

بخت بیدارم در خلوت بزد کای بی خبر

دولت آمد خفته ئی برخیز و در بگشای زود

من ز شادی بیخود از خلوتسرا جستم برون

سروری دیدم که فرقش سطح گردون می بسود

کار خواجو یافت از دیدار میمونش نظام

انتظاری رفت لیکن عاقبت محمود بود

***

118

گوئی بت من چون ز شبستان بدر آید

حوریست که روضه ی رضوان بدر آید

دیگر متمایل نشود سرو خرامان

چون سرو من از خانه خرامان بدر آید

هر صبحدم آن ترک پری رخ ز شبستان

چون چشمه ی خورشید درخشان بدر آید

آبیست که سرچشمه اش از آتش سینه ست

اشکم که ازین دیده ی گریان بدر آید

تا کی کشم از سوز دل این آه جگر سوز

هر چند که دود از دل بریان بدر آید

شرطست نه بر چشمه که بر چشم نشانند

مانند تو سروی که ز بستان بدر آید

زینسان که دلم در رسن زلف تو آویخت

باشد که از آن چاه زنخدان بدر آید

گر نرگس خونخوار تو خون دل من ریخت

شک نیست که بس فتنه زمستان بدر آید

آید همه شب زلف سیاه تو بخوابم

تا خود چه ازین خواب پریشان بدر آید

از کوی تو خواجو بجفا باز نگردد

بلبل چه کند گر ز گلستان بدر آید

***

119

صوفی اگرش باده ی صافی نچشانند

صاحبنظران صوفی صافیش نخوانند

بنگر که مقیمان سراپرده ی وحدت

در دیر مغان همسبق مغبچگانند

رو گوش کن از زمزمه ی ناله ناقوس

آن نکته که ارباب خرد واله از آنند

در حلقه ی رندان خرابات مغان آی

تا یکنفس از خویشتنت باز رهانند

از کعبه چه پرسی خبر اهل حقیقت

کاین طایفه در کوی خرابات مغانند

از مغبچگان می شنوم نکته ی توحید

و ارباب خرد معنی این نکته ندانند

سر حلقه ی رندان خرابات چو خواجوست

زان همچو نگینش همه در حلقه نشانند

***

120

ترک من گوئی که بازش خاطر نخجیر بود

کابرویش چاچی کمان و نوک مژگان تیر بود

گه ز چین زلف او صد شور در چین می فتاد

گه ز چشم جادوش صد فتنه در کشمیر بود

دوش ترکی تیغ زن را مست می دیدم بخواب

چون بدیدم چشم شوخ دلبرم تعبیر بود

غنچه در مهد زمرّد در تبسم بود و باز

بلبل شب خیز کارش ناله ی شبگیر بود

چنگ در زنجیر زلفش چون زدم دیوانه وار

زیر هر مویش دلی دیوانه در زنجیر بود

نقش می بستم کزو یکباره دامن درکشم

لیکن از شوقم سرشک دیده دامنگیر بود

پیر دیدم دوش می گفت ای جوانان بنگرید

کاین جوان خسته خاطر در محبت پیر بود

گفتم از قیدش بدانائی برون آیم ولیک

آنچنان تدبیر کردم وینچنین تقدیر بود

بامدادان چون بر آمد ماه بی مهرم ببام

زیر بامش کار خواجو ناله های زیر بود

***

121

کسی که پشت بر آن روی چون نگار کند

باختیار هلاک خود اختیار کند

نه رای آنکه دلم دل زیار برگیرد

نه روی آنک تنم پشت بر دیار کند

ز روزگار هر آن محنتم که پیش آمد

دلم شکایت آنهم بروزگار کند

بیا و بر سر چشمم نشین که در قدمت

بسا که دیده بدامن گهر نثار کند

بنا سزای رقیب از تو گر کناره کنم

دلم سزای من از دیده در کنار کند

اگر ز تربت من سر بر آورد خاری

هنوز در دلم آن خار خار خار کند

ببوی خال تو جانم اسیر زلف تو شد

برای مهره کسی جان فدای مار کند

خمار می کندم بی لب تو می خوردن

اگرچه مست کی اندیشه از خمار کند

گر از وصال تو خواجو امید برگیرد

خیال روی تو بازش امیدوار کند

***

122

صبح چون گلشن جمال تو دید

بر عروسان بوستان خندید

نام لعلت چو بر زبان راندم

از لبم آب زندگی بچکید

صبحدم حرز هفت هیکل چرخ

از سر مهر بر رخ تو دمید

مرغ جان در هوات پر می زد

بال زد وز پیت روان بپرید

هر که شد مشتری مهر رخت

خرمن مه به نیم جو نخرید

وانک چون دیده دید روی ترا

خویشتن را بهیچ روی ندید

سرمکش زانک از چمن بیرون

سرو تا سر کشید سر نکشید

در رهن خاک راه شد خواجو

لیک برگرد مرکبت نرسید

***

123

یاد باد آنکو مرا هرگز نگوید یاد باد

کی رود از یادم آنکش من نمی آیم بیاد

آه از آن پیمان شکن کاندیشه از آهم نکرد

داد از آن بیدادگر کز سرکشی دادم نداد

از حیای چشمه ی نوشش شد آب خضر آب

با نسیم خاک کویش هست باد صبح باد

نیکبخت آنکو ز شادی و نشاط آزاد شد

زانک تا من هستم از شادی نیم یک لحظه شاد

بنده ی آن سرو آزادم وگر نی راستی

مادر فطرت ز عالم بنده را آزاد زاد

در هوایش چون برآمد خسرو انجم ببام

ذره وار از مهر رخسارش ز روزن در فتاد

چون بدین کوتاه دستی دل برابرویش نهم

کاتش سوزنده را بر طاق نتوانم نهاد

برگشاد ناوکش دل بسته ایم از روی آنک

پای بندانرا ز شست نیکوان باشد گشاد

گفتمش دور از تو خواجو را که باشد همنفس

گفت باد صبحگاهی کافرین بر باد باد

***

124

یارش نتوان گفت که از یار بنالد

واندل نبُود کز غم دلدار بنالد

گر بند نهد دشمن و گر پند دهد دوست

مشتاق گل آن نیست که از خار بنالد

چون یار بدست آیدت از غیر چه نالی

کان یار نباشد که ز اغیار بنالد

هر سوخته دلرا که زند لاف انا الحق

نبود سر یار ار ز سر دار بنالد

در وصل حرم کی رسد آنکو ز حرامی

در بادیه و وادی خونخوار بنالد

عیبی نبُود گر ز جفای تو بنالم

بیمار هر آئینه ز تیمار بنالد

بر گریه ی من ساغر می گرم بگرید

وز زاری من چنگ سحر زار بنالد

دل در سر زلفت بفغان آمد و رنجور

دوری نبُود گر بشب تار بنالد

خواجو چو درین کار نداری سر انکار

آنرا مکن اقرار کز انکار بنالد

***

125

وفات به بُود آنرا که در وفای تو نبود

که مبتلا بُود آنکس که مبتلای تو نبود

چو خاک می شوم آن به که خاکپای تو باشم

که خاک بر سر آنکس که خاک پای تو نبود

اسیر بند شود هر که بنده ی تو نگردد

جفای خویش کشد هر که آشنای تو نبود

ز دیده دست بشویم اگرنه روی تو بیند

ز سر طمع ببرم گر در و هوای تو نبود

بر آتش افکنم آندل که در غم تو نسوزد

بباد برد هم آن جان که از برای تو نبود

بجز ثنای تو نبود همیشه ورد زبانم

که حرز بازوی جانم بجز دعای تو نبود

بُود بجای منت صد هزار دوست ولیکن

بدوستی که مرا هیچکس بجای تو نبود

دلم وفای تو ورزد چرا که هیچ نیرزد

دلی که بسته ی گیسوی دلگشای تو نبود

گدای کوی تو بودن ز ملک روی زمین به

که سلطنت نکند هر که او گدای تو نبود

چو سر ز خاک بر آرند هر کسی بامیدی

امید اهل مودّت بجز لقای تو نبود

ترا بچشم تو بینم چرا که دیده ی خواجو

سزای دیدن روی طرب فزای تو نبود

***

126

مردان این قدم را باید که سر نباشد

مرغان این چمن را باید که پر نباشد

آن سر کشد درین کو کز خود برون نهد پی

وان پا نهد درین ره کش بیم سر نباشد

در راه عشق نبود جز عشق رهنمائی

زیرا که هیچ راهی بی راهبر نباشد

تیر بلای او را جز دل هدف نشاید

تیغ جفای او را جز جان سپر نباشد

هر کو قدح ننوشد صافی درون نگردد

وانکو نظر نبازد صاحب نظر نباشد

گر وصل پادشاهی حاصل کند گدائی

با دوست ملک عالم سهلست اگر نباشد

جز روی ویس رامین گل در چمن نبیند

پیش عقیق شیرین قدر شکر نباشد

چون طرّه ی تو یارا دور از رخ تو ما را

آمد شبی که آنرا هرگز سحر نباشد

از بنده زر چه خواهی ز آنرو که عاشقانرا

بیرون ز روی چون زر وجهی دگر نباشد

هر کان دهن ببیند از جان سخن نگوید

وانکو کمر ببیند در بند زر نباشد

افتاده ئی چو خواجو بیچاره تر نخیزد

و آشفته ئی ز زلفت آشفته تر نباشد

***

127

دوش چون در شکن طرّه ی شب چین دادند

مژده ی آمدن آن صنم چین دادند

بیدلانرا سخنی از رخ دلبر گفتند

بلبلانرا خبری از گل نسرین دادند

باسیران بلا ملک امان فرمودند

بفقیران گدا گنج سلاطین دادند

عطر مجنون همه از سنبل لیلی سودند

کام خسرو همه از شکّر شیرین دادند

سوز پروانه دگر در دل شمع افکندند

مهر او رنگ بگلچهر خور آئین دادند

خضر را آگهی از آب حیات آوردند

نامه ی ویس گلندام برامین دادند

روی اقبال بسوی من مسکین کردند

شادی گمشده را با من غمگین دادند

بسها پرتوی از نور قمر بخشیدند

بگیا نکهت انفاس ریاحیان دادند

جان بشکرانه ده ایدل که کنون خواجو را

کام دل زان لب جان پرور شیرین دادند

***

128

باش تا روی تو خورشید جهانتاب شود

بشکر خنده عقیقت شکر ناب شود

باش تا شمع خیال تو بهنگام صبوح

مجلس افروز سراپرده ی اصحاب شود

باش تا آهوی شیر افکن روبه بازت

همچو بخت من دلسوخته در خواب شود

باش تا آب حیاتی که خضر تشنه ی اوست

پیش سرچشمه ی نوشت ز حیا آب شود

باش تا از شب مه پوش قمر فرسایت

پرده ی ابر سیه مانع مهتاب شود

باش تا هر نفس از نکهت انفاس نسیم

حلقه ی زلف رسن تاب تو در تاب شود

باش تا از هوس ابروی و چشمت پیوست

زاهد گوشه نشین مست بمحراب شود

باش تا بیرخ گلگون و تن سیمینت

چشم صاحبنظران چشمه ی سیماب شود

باش تا در هوس لعل لبت خواجو را

درج خاطر همه پر لؤلؤی خوشاب شود

***

129

آنزمان کز من دلسوخته آثار نبود

بجز از ورزش عشق تو مرا کار نبود

کوس بدنامی ما بر سر بازار زدند

گرچه بی روی تو ما را سر بازار نبود

هرکه با صورت خوب تو نیامد در کار

چون بدیدیم بجز صورت دیوار نبود

هیچ خسرو نشنیدیم که همچون فرهاد

بسته ی پسته ی شیرین شکر بار نبود

هرگز از گلبن ایام که چیدست گلی

که از آن پس سر و کارش همه با خار نبود

از سر دار میندیش که در لشکر عشق

علم نصرت منصور بجز دار نبود

خواجو انفاس تو این نکهت مشکین ز چه یافت

که چنین غالیه در طبله ی عطار نبود

***

130

زهی لعل تو درّ درج منضود

عذارت آتش و زلف سیه دود

میانت چون تنم پیدای پنهان

دهانت چون دلم معدوم موجود

مریض عشق را درد تو درمان

اسیر شوق را قصد تو مقصود

چرا کردی بقول بدسگالان

طریق وصل را یکباره مسدود

گناه از بنده و عفو از خداوند

تمنا از گدا وز پادشه جود

فکندی با قیامت وعده وصل

خوشا روزی که باشد روز موعود

خلاف عهد و قطع مهر و پیوند

میان دلبران رسمیست معهود

روان کن ای نگار آتشین روی

زلالی آتشی زان آب معقود

زمن بشنو نوای نغمه ی عشق

که خوش باشد زبور از لفظ داود

بود حکمت روان بر جان خواجو

که سلطانست ایاز و بنده محمود

***

131

چون ترک من سپاه حبش برختن زند

از مشگ سوده سلسله بر نسترن زند

کار دلم چون طرّه ی مشگین مشگ بیز

برهم زند چو سنبل تر بر سمن زند

گر بگذرد بچین سر زلف او صبا

هر لحظه دم ز نافه ی مشگ ختن زند

لعلش بگاه نطق چو گوهر فشان شود

صد طعنه بر طویله ی درّ عدن زند

در آرزوی عارض و بالاش عندلیب

هنگامه بر فراز گل و نارون زند

هر شب فضای کوی تو خلوتسرای ماست

آری اویس نوبت عشق از قرن زند

ای باغبان ز غلغل بلبل عجب مدار

سلطان گل چو خیمه بصحن چمن زند

خواجو چو زیر خاک شود در هوای تو

از سوز سینه آتش دل در کفن زند

***

132

خدنگ غمزه ی جادو چو در کمان آرد

هزار عاشق دلخسته را بجان آرد

در آن دقیقه ی باریک عقل خیره شود

دلم حدیث میانش چو در میان آرد

حلاوت سخنش کام جان کند شیرین

عبارتی ز لبش هر که در بیان آرد

از آن دو نرگس مخمور ناتوان عجبست

که تیر غمزه بدینگونه در کمان آرد

اگر چو خامه سرش تا بسینه بشکافند

نه عاشقست که یک حرف بر زبان آرد

کدام قاصد فرخنده می رود که مرا

حدیثی از لب آن ماه مهربان آرد

زراه بنده نوازی مگر نسیم صبا

ز دوستان خبری سوی دوستان آرد

چرا حرام کند خواب بر دو دیده ی من

اگر نسیم سحر خواب پاسبان آرد

کسی که وصف لب و عارضش کند خواجو

شکر بمصر برد گل بگلستان آرد

***

133

پری رخان که برخ رشک لعبت چینند

چه آگه از من شوریده حال مسکینند

اگرچه زان لب شیرین جواب تلخ دهند

ولی بگاه شکر خنده جان شیرینند

بخویشتن نتوان دید حسن و منظر دوست

علی الخصوص کسانی که خویشتن بینند

کنون ز شکّر شیرین چه برخورد فرهاد

که خسروان جهان طالبان شیرینند

مگر تو فتنه نخیزی و گرنه ز اهل نشست

چه فتنه ها که بخیزد چو بیتو بنشینند

پرندگان هوای تو شاهبازانند

اگرچه همچو کبوتر اسیر شاهینند

ز چین زلف تو آگاه نیستند آنها

کاسیر طره ی خوبان خلخ و چینند

مقامران محبت که پاک بازانند

کجا ز عرصه ی مهر تو مهره برچینند

نظر بظاهر شوریدگان مکن خواجو

که گنج معرفتند ارچه بیدل و دینند

***

134

در آن مجلس که جام عشق نوشتند

کجا پند خردمندان نیوشند

خداوندان دانش نیک دانند

که مدهوشان خداوند هوشند

خوشا وقتی که مستان جام نوشین

بیاد چشمه ی نوش تو نوشند

مکن قصد من مسکین که خوبان

چنین در خون مسکینان نکوشند

برون از زلف و رخسارت ندیدم

که بر مه سنبل مه پوش پوشند

هنوزت جاودان در عین سحرند

هنوزت هندوان عنبر فروشند

مگو خواجو که مرغان ضمیرم

زمستی همچو بلبل در خروشند

نگر کازادکان گر ده زبانند

چو سوسن جمله گویای خموشند

***

115

سرّیست مرا با تو که اغیار نداند

کاسرار می عشق تو هشیار نداند

در دایره ی عشق هر آنکس که نهد پای

از شوق خطت نقطه ز پرگار نداند

گر بلبل دلسوخته بیرون رود از باغ

باز از سر مستی ره گلزار نداند

هر کس که گرفتار نگردد بکمندی

در قید غمت حال گرفتار ندارند

تا تلخی هجران نکشد خسرو پرویز

قدر لب شیرین شکر بار نداند

هر دل که نشد فتنه از آن نرگس بیمار

حال من دلخسته ی بیمار نداند

چون حال دل از زلف تو پوشیده توان داشت

کان هندوی دل دزد سیه کار نداند

ای باد صبا حال من ارزانک توانی

با یار چنان گوی که اغیار نداند

خواجو که درین واقعه بیچاره فروماند

عیبش مکن ارچاره ی اینکار نداند

***

136

دلا سود عالم زیانی نیرزد

همای سپهر استخوانی نیرزد

برین خوان هر روزه این قرص زرّین

برِ اهل معنی بنانی نیرزد

چو فانیست گلدسته ی باغ گیتی

بنوباوه ی بوستانی نیرزد

چراغی کزو شمع مجلس فروزد

بدرد دل دودمانی نیرزد

زیان درکش از کار عالم که عالم

بآمد شد ترجمانی نیرزد

بقاف بقا آشیان کن چو عنقا

که این خاکدان آشیانی نیرزد

زمانی بیا تا دمی خوش بر آریم

که بی ما زمانه زمانی نیرزد

برافروز شمع دل از آتش عشق

که شمع خرد شمعدانی نیرزد

چو خواجو گر اهل دلی جان برافشان

چه یاری بود کو بجانی نیرزد

***

137

لب چو بگشود ز تنگ شکرم یاد آمد

چون سخن گفت ز درج گهرم یاد آمد

بجز از نرگس پر خواب و رخ چون خور او

تو مپندار که از خواب و خورم یاد آمد

هر سرشکی که ببارید ز چشمم شب هجر

بر زر از رشته ی لؤلؤی ترم یاد آمد

زلف شبرنگ چو از عارض زیبا برداشت

در شب تیره فروغ قمرم یاد آمد

قامت سرو خرامان چو تصوّر کردم

راستی از قد آن سیمبرم یاد آمد

نسبت قد بلند تو چو کردم با سرو

سخن مردم کوته نظرم یاد آمد

رخ و زلف و دهن تنگ تو چون کردم یاد

از گل و سنبل و تنگ شکرم یاد آمد

حسن رخسار تو زینگونه که عالم بگرفت

صدمه ی صیت شه دادگرم یاد آمد

خواجو از پرده ی عشاق چو برداشت نوا

صبحدم نغمه ی مرغ سحرم یاد آمد

***

138

خسرو انجم بگه بام برآمد

یا مه خلخ بلب بام بر آمد

صبح جمالش بدمید از شب گیسو

یا شه روم از طرف شام برآمد

سرو گل اندام سمن عارض ما را

سبزه بگرد رخ گلفام برآمد

مجلسیان سحری را شب دوشین

کام دل از جام غم انجام برآمد

چشمه ی خورشید درخشان مروّق

وقت صبوح از افق جام برآمد

کام من این بود که جان بر تو فشانم

عاقبت از لعل توام کام برآمد

زلف تو چون سلسله جنبان دلم شد

بس که بدیوانگیم نام برآمد

خال تو تا دانه و زلفین تو شد دام

کیست که مرغ دلش از دام برآمد

گو برو آرام چو کان دل خواجو

از لب جانبخش دلارام برآمد

***

139

جز ناله کسی مونس و دمساز نیاید

جز سایه کسی همره و همراز نیاید

ای خواجه برو باد مپیمای که بلبل

در فصل بهاران ز چمن باز نیاید

گفتم که زمن سرمکش ای سروروان گفت

تا سر نکشد سرو سرافراز نیاید

هر دل که بدستش نبود رشته ی دولت

همبازی آن زلف رسن باز نیاید

باز آی و بسوی من بیدل نظری کن

هر چند مگس در نظر باز نیاید

صاحب نظر از نوک خدنگ تو ننالد

برکشته چو خنجر زنی آواز نیاید

چون بلبل دلسوخته را بال شکستند

بر طرف چمن باز بپرواز نیاید

تا زنده بود شمع صفت بر نکند سر

در پای تو هرکس که سر انداز نیاید

خواجو ز سفر عزم وطن کرد ولیکن

مرغی که برون شد ز قفس باز نیاید

***

140

سنبلش غارت ایمان نکند چون نکند

لب لعلش مدد جان نکند چون نکند

گرچه دربان ندهد راه ولیکن درویش

التماس از در سلطان نکند چون نکند

هر که زین رهگذرش پای فرو رفت بگل

میل آن سرو خرامان نکند چون نکند

چون تو در بادیه بر دست نهی آب زلال

تشنه را آرزوی آن نکند چون نکند

کافر زلف تو چون روی زایمان پیچد

قصد آزار مسلمان نکند چون نکند

طالب لعل توام کانک بظلمات افتاد

طلب چشمه ی حیوان نکند چون نکند

باغبانرا که ز غلغل همه شب خواب نبرد

شور بر مرغ سحر خوان نکند چون نکند

صبر ایوب کسی را که نباشد در رنج

حذر از محنت کرمان نکند چون نکند

چون درین مرحله خواجو اثر از گنج نیافت

ترک این منزل ویران نکند چون نکند

***

141

جان وطن بر در جانان چه کند گر نکند

تن خاکی طلب جان چه کند گر نکند

هر گدائی که مقیم در سلطان گردد

روز و شب خدمت دربان چه کند گر نکند

بینوائی که برو لشکریان جور کنند

روی در حضرت سلطان چه کند گر نکند

طالب وصل حرم در شب تاریک رحیل

تکیه بر خار مغیلان چه کند گر نکند

آن نگارین مبرقع چو کند میل عراق

دلم آهنگ سپاهان چه کند گر نکند

چون زلیخا دلش از دست بشد ملکت مصر

در سر یوسف کنعان چه کند گر نکند

هرکه در پای گلشن برگ صبوحی باشد

صبحدم عزم گلستان چه کند گر نکند

زلف سرگشته که بر روی تو گشت آشفته

گرد رخسار تو دوران چه کند گر نکند

نتواند که زهجر تو ننالد خواجو

هر که خنجر خورد افغان چه کند گر نکند

***

142

از باد صبا در سر زلفش چو خم افتد

صد عاشق دلسوخته در بحر غم افتد

مشتاق حرم گر بزند آه جگر سوز

آتش بمغیلان و دخان در حرم افتد

در هر طرفت هست بسی خسته و مجروح

لیکن چو منت عاشق دلخسته کم افتد

چون قصّه اندوه فراق تو نویسم

گر دم بزنم آتش دل در قلم افتد

پیش لب ضحاک تو بس فتنه و آشوب

کز مار سر زلف تو در ملک جم افتد

هنگام سحر گر بخرامی سوی بستان

چون زلف کژت سرو سهی در قدم افتد

خم در قدم چون چنبر خواجو فتند آندم

کز باد صبا در سر زلف تو خم افتد

***

143

انکو بشکر ریزی شور از شکر انگیزد

هر دم لب شیرینش شوری دگر انگیزد

گر زانکه ترش گردد ور تلخ دهد پاسخ

از غایت شیرینی از لب شکر انگیزد

لؤلؤ ز صدف خیز دوین طرفه که هر ساعت

از لعل گهر پوشش لؤلؤی تر انگیزد

از نافه ی تاتاری بر مه فکند چنبر

وانگه بسیه کاری مشک از قمر انگیزد

گر زلف سیه روزی از چهره براندازد

ماهیست تو پنداری کز شب سحر انگیزد

برخیزم و بنشانم در مجلس اصحابش

کان فتنه چو برخیزد صد فتنه بر انگیزد

خون شد جگر از دردم و ندر غم او هر دم

از دیده ی خونبارم خون جگر انگیزد

سیمی که مرا باید از دیده شود حاصل

وجهم به ازین چبود کز چهره برانگیزد

چون یاد کند خواجو یاقوت گهر بارش

از چشم عقیق افشان عقد گهر انگیزد

***

144

شبی با یار در خلوت مرا عیشی نهانی بود

که مجلس با وجود او بهشت جاودانی بود

عقیقش از لطافت در قدح چون عکس می افکند

می اندر جام یاقوتی تو گوئی لعل کانی بود

جهان چون روز روشن بود بر چشمم شب تاری

تو گوئی شمع رخسارش چراغ آسمانی بود

ز آه و اشک میگونم شبی تا روز در مجلس

سماع ارغنونی و شراب ارغوانی بود

چو خضرم هر زمان می شد حیات جاودان حاصل

که می در ظلمت شب عین آب زندگانی بود

خیال قد سروآساش چون در چشم من بنشست

مرا بر جویبار دیده سرو بوستانی بود

میانش را نشان هستی اندر نیستی جستم

چو دیدم در کنار آنرا نشان از بی نشانی بود

چنان کاندر پریشانی سرافرازی کند زلفش

توانائی چشم ساحرش در ناتوانی بود

چو چشم خواجوی دلخسته گاه گوهر افشانی

همه شب کار لعل آبدارش دُرفشانی بود

***

145

شام خون آشام گیسو را اگر چین کرده اند

زلف پرچین را چرا بر صبح پرچین کرده اند

خال هندو را خطی از نیمروز آورده اند

چین گیسو را زرخ بتخانه ی چین کرده اند

گر ببخت شور من ابرو ترش کردند باز

عیش تلخم را بشکر خنده شیرین کرده اند

تا چه سحرست اینکه بر گل نقش مانی بسته اند

تا چه حالست این که بر مه خال مشکین کرده اند

آن خط عنبر شکن بر برگ گل دانی چراست

نافه مشکست کاندر جیب نسرین کرده اند

وان رخ گلرنگ و قد چون صنوبر گوئیا

گلستانی برفراز سرو سیمین کرده اند

مهرورزان ز اشتیاق طلعتش شب تا سحر

چشم شب پیمای را در ماه و پروین کرده اند

دردمندان محبت بر امید مرهمی

آستانش هر شبی تا روز بالین کرده اند

خسروان در آرزوی شکّرش فرهادوار

جان شیرین را فدای جان شیرین کرده اند

کفر زلفش چون بلای دین و دل شد زان سبب

همچو خواجو اهل دل ترک دل و دین کرده اند

***

146

ترکم از غمزه چو ناوک بکمان درفکند

ای بسا فتنه که هر دم بجهان درفکند

کمر ار نکته ئی از وصف میانش گویم

خویشتن را بفضولی بمیان درفکند

گر در آن صورت زیبا نگرد صورتگر

قلم از حیرت رویش ز بنان درفکند

تا چرا نرگس مست تو بقصد دل من

هر دم از غمزه خدنگی بکمان درفکند

بشکر خنده درآ ورنه یقین می دانم

که دهان تو یقین را بگمان درفکند

باغبانرا چه تفاوت کند ار وقت سحر

بچمن بلبل شوریده فغان درفکند

قلم ار شرح دهد قصّه اندوه فراق

ظاهر آنست که آتش بزبان درفکند

نرگس مست تو از کنج صوامع هر دم

زاهدی را بخرابات مغان درفکند

خواجو از شوق لب لعل تو هنگام صبوح

بقدح اشک چو یاقوت روان درفکند

***

147

خورشید را ز مشک زره پوش کرده اند

وانگه بهانه زلف و بنا گوش کرده اند

از پر دلی دو هندوی کافر نژادشان

با آفتاب دست در آغوش کرده اند

در تاب رفته اند و بر آشفته کز چه روی

تشبیه ما بسنبل مه پوش کرده اند

کردند ترک صحبت عهد قدیم را

معلوم می شود که فراموش کرده اند

هر شب مغنیان ضمیرم ز سوز عشق

بر قول بلبلان سحر گوش کرده اند

منعم مکن زباده که ارباب عقل را

از جام عشق واله و مدهوش کره اند

خواجو بنوش دُردی عشقش که عاشقان

خون خورده اند و نیش جفانوش کرده اند

***

148

آن پریچهره که جور و ستم آئین دارد

چه خطا رفت که ابروش دگر چین دارد

نافه ی مشگ ز چین خیزد و آن ترک ختا

ای بسا چین که در آن طرّه ی مشگین دارد

دل غمگین مرا گرچه بتاراج ببرد

شادمانم که وطن در دل غمگین دارد

عجب از چشم کماندار تو دارم که مقیم

مست خفتست و کمان بر سر بالین دارد

ای خوشا آهوی چشمت که بهر گوشه که هست

خوابگه برطرف لاله و نسرین دارد

مرغ دل کز سر زلفت نشکیبد نفسی

بازگوئی هوس جنگل شاهین دارد

گرچه فرهاد بتلخی ز جهان رفت ولیک

همچنان شور شکر خنده ی شیرین دارد

دل گمگشته ز چشم تو طلب می کردم

کرد اشارت بسر زلف سیه کاین دارد

خواجو از چشمه ی نوشت چو حکایت گوید

همه گویند سخن بین که چه شیرین دارد

***

149

چو مطربان سحر آهنگ زیر و بام کنند

معاشران صبوحی هوای جام کنند

بیک کرشمه مکافات شیخ و شاب دهند

بنیم جرعه مراعات خاص و عام کنند

مرا بحلقه ی رندان درآورید مگر

بیک دو جام دگر کار من تمام کنند

خوشا بوقت سحر شاهدان عربده جوی

شراب بر کف و آغاز انتقام کنند

اگر نماند بمیخانه باده ی صافی

بگوی کز لب میگون دوست وام کنند

برآید از دل تنگم نوای نغمه ی زیر

چو بلبلان سحر خوان هوای بام کنند

بیا که پیش رخت ذره وار سجده کنم

چو آفتاب برآید مغان قیام کنند

مرا ز مصطبه بیرون فکند پیر مغان

که کنج میکده صاحبدلان مقام کنند

چو بیتو خون دلست اینک می خورد خواجو

چراش باده گساران شراب نام کنند

***

150

آخر از سوز دل شبهای من یاد آورید

همچو شمعم در میان انجمن یاد آورید

صبحدم در پای گل چون با حریفان می خورید

بلبلان را بر فراز نارون یاد آورید

در چمن چون مطرب از عشّاق بنوازد نوا

از نوای نغمه ی مرغ چمن یاد آورید

جعد سنبل چون شکن گیرد ز باد صبحدم

از شکنج زلف آن پیمان شکن یاد آورید

ابر نیسانی چو لؤلؤ بارگردد در چمن

ز آب چشمم همچو لؤلؤی عدن یاد آورید

یوسف مصری گر از زندانیان پرسد خبر

از غم یعقوب در بیت الحزن یاد آورید

گر بیثرب اتفاق افتد که روزی بگذرید

ناله و آه اویس اندر قرن یاد آورید

دوستان هر دم که وصل دوستان حاصل کنید

از غم هجران بی پایان من یاد آورید

طوطی شکّر شکن وقتی که آید در سخن

ای بسا کز خواجوی شیرین سخن یاد آورید

***

151

بلبل دلشده از گل بچه رو باز آید

که دلش هر نفس از شوق بپرواز آید

آنک بگذشت و مرا در غم هجران بگذاشت

باز ناید و گر آید ز سر ناز آید

همدمی کو که برو عرضه کنم قصّه شوق

هم دل خسته مگر محرم این راز آید

از سر کوی تو هر مرغ که پرواز کند

جان من نعره زنان پیش رهش باز آید

هر نسیمی که از آن خطّه نیاید با دست

خنک آن باد که از جانب شیراز آید

ما دگر در دهن خلق فتادیم ولیک

چاره نبود زر اگر در دهن گاز آید

لاله رخساره بخون شوید و سیراب شود

سرو کوتاه کند دست و سرافراز آید

بلبلی را که بود برگ گلش در دم صبح

بجز از ناله شبگیر که دمساز آید

گر سگ کوی تو بر خاک من آواز دهد

جان من با سگ کوی تو بآواز آید

ور چو چنگم بزنی عین نوازش باشد

ساز بی ضرب محالست که بر ساز آید

بلبل دلشده گلبانگ زند خواجو را

که درین فصل کسی از گل و می باز آید

***

152

دل مجروح مرا آگهی از جان دادند

جان غمگین مرا مژده ی جانان دادند

پیش خسرو سخن شکّر شیرین گفتند

بزلیخا خبر از یوسف کنعان دادند

آدم غمزده را بوی بهشت آوردند

مرغ را باز بشارت ز گلستان دادند

خبر چشمه ی حیوان بسکندر بردند

مژده ی خاتم دولت بسلیمان دادند

هودج ویس بمنزلگه رامین بردند

پایه ی سلطنت شاه بدریان دادند

دعد را پرده ز رخسار رباب افکندند

ذرّه را رفعت خورشیدی درخشان دادند

عام را خلعت خاص از بر شاه آوردند

خضر را شربتی از چشمه ی حیوان دادند

تشنه ی بادیه را باز رساندند بآب

کشته ی معرکه را بار دگر جان دادند

باغ را رونقی از سروروان افزودند

کاخ را زینتی از شمع شبستان دادند

مژده ی آمدن خواجه بخواجو بردند

بنده را آگهی از حضرت سلطان دادند

***

153

بمهر روی تو در آفتاب نتوان دید

ببوی زلف تو در مشک ناب نتوان دید

دو چشم مست تو دیشب بخواب می دیدم

ولی چه سود که آن جز بخواب نتوان دید

اگرچه آب رخت عین آتشست ولیک

فروغ آتش رویت در آب نتوان دید

چو ماه مهر فروزت بزیر سایه ی شب

بهیچ روی مهی شب نقاب نتوان دید

رخ تو در شکن زلف پر شکن دیدم

اگرچه در شب تار آفتاب نتوان دید

خواص چشمه ی نوشت که جوهر روحست

بیار باده که جز در شراب نتوان دید

دل شکسته ی خواجو خراب گشت و رواست

که گنج عشق تو جز در خراب نتوان دید

***

154

عجب دارم گر او حالم نداند

که مشک و بی زری پنهان نماند

یقینم کان صنم بر ناتوانان

اگر رحمت نماید می تواند

دلم ندهد که ندهم دل بدستش

گرم او دل دهد ورجان ستاند

بفرهاد ار رسد پیغام شیرین

ز شادی جان شیرین برفشاند

اگر دهقان چنان سروی بیابد

بجای چشمه بر چشمش نشاند

سرشکم می دود بر چهره ی زرد

تو پندار یکه خونش می دواند

نمی بینم کسی جز دیده ی تر

که آبی بر لب خشکم چکاند

بجامی باده دستم گیر ساقی

که یکساعت ز خویشم وارهاند

صبا گر بگذری روزی بکویش

بگو خواجو سلامت می رساند

***

155

اگر دو چشم تو مست مدام خواهد بود

خروش و مستی ما بر دوام خواهد بود

ز جام باده ی عشقت خمار ممکن نیست

که شرب اهل مودّت مدام خواهد بود

گمان برند کسانی که خام طبعانند

که کار ما ز می پخته خام خواهد بود

شراب و طلعت حور از بهشت مطلوبست

وگرنه خلد ز بهر عوام خواهد بود

بکنج میکده آن به که معتکف باشد

کسی که ساکن بیت الحرام خواهد بود

حلال زاده نیم گر بروی شاهد ما

شراب و نغمه ی مطرب حرام خواهد بود

بمجلسی که تو باشی ندیم خلوت خاص

دریغ باشد اگر بار عام خواهد بود

مرا که نام بر آمد کنون ببدنامی

گمان مبرکه غم از ننگ و نام خواهد بود

کجا ز دست دهم جام می چو می دانم

که دستگیر من خسته جام خواهد بود

بیا که گر نبُود شمع در شب دیجور

رخ چو ماه تو ما را تمام خواهد کرد

چو سرو میل چمن کن که صبحدم در باغ

سماع بلبل شیرین کلام خواهد بود

ورای قطع تعلق ز دوستان قدیم

عذاب روز قیامت کدام خواهد بود

چه غم ز حربه و حرب عرب چو مجنون را

مقیم بر در لیلی مقام خواهد بود

چنین که سر بغلامی نهاده ئی خواجو

بر آستان تو سلطان غلام خواهد بود

***

156

دل من زحمت جان برنتابد

که در ملکی دو سلطان برنتابد

گرش همچون سگان کو برانند

عنان از کوی جانان بر نتابد

کجا در خلوت وصلش بُود بار

کسی کو بار هجران بر نتابد

سری کز سرّ عشقش نیست خالی

یقین میدان که سامان بر نتابد

نگارا تکیه بر حسن و جوانی

مکن چندین که چندان برنتابد

دلا درباز جان در پای جانان

که عاشق زحمت جان برنتابد

چو خواجو در غمش می سوز و می ساز

که درد عشق درمان برنتابد

***

157

مرا وقتی نگاری خرگهی بود

که قدّش غیرت سرو سهی بود

نه از باغش مرا برگ جدایی

نه از سیبش مرا روی بهی بود

بشب روشن شدی راهم زرویش

ز مویش گرچه بیم گمرهی بود

ز چشم آهوانش خواب خرگوش

نه از مستی ز عین روبهی بود

سخن کوته کنم دور از جمالش

مراد از عمر خویشم کوتهی بود

رخم پر ناردان می شد ز خوناب

که از نارش دمی دستم تهی بود

ز مردان رهش خواجو در این راه

کسی کو جان بداد آنکس رهی بود

***

158

دیگرانرا عیش و شادی گرچه در صحرا بود

عیش ما هر جا که یار آنجا بُود آنجا بُود

هر دلی کز مهر آن مه روی دارد ذرّه یی

در گداز آید چو موم ار فی المثل خارا بود

سنبلت زانرو ببالا سر فرود آورده است

تا چو بالای تو دایم کار او بالا بود

هست در سالی شبی ایام را یلدا ولیک

کس نشان ندهد که ماهی را دو شب یلدا بود

تنگ چشمانرا نیاید روی زیبا در نظر

قیمت گوهر چه داند هر که نابینا بُود

از نکورویان هر آنچ آید نکو باشد ولی

یار زیباگر وفاداری کند زیبا بُود

حال رنگ روی خواجو عرضه کردم بر طبیب

ناردان فرمود از آن لب گفت کان صفرا بُود

***

159

دلم دیده از دوستان برنگیرد

که بلبل دل از بوستان برنگیرد

زمن سایه ئی ماند از مهر رویش

گر آن مه ز خور سایبان برنگیرد

ببازار او نقد دل چون فرستم

که قلبست و کس رایگان برنگیرد

دلم چون کشد مهد سلطان عشقش

که یک ذرّه هفت آسمان برنگیرد

جهان مشگ و عنبر نگیرد گر آن مه

زرخ زلف عنبرفشان بر نگیرد

قد عاشقان خم نگیرد چو سنبل

گر او سنبل از ارغوان برنگیرد

اگر بیدل مهربان خاک گردد

دل از یار نامهربان برنگیرد

بجان جهان کی رسد رهرو عشق

اگر دل ز جان و جهان برنگیرد

چرا سنبل لاله پوش تو یکدم

سر از پای سرو روان برنگیرد

نیاید کنار از میان تو آنکو

حجاب کنار از میان برنگیرد

دل نازکم تاب فکرت نیارد

تن لاغرم بار جان برنگیرد

اگر من بمسجد کنم دعوت دل

بجز راه دیر مغان برنگیرد

برو آستین بیش مفشان که خواجو

بخنجر سر از آستان برنگیرد

***

160

این چه نامه ست که از کشور یار آوردند

وین چه نافه ست که از سوی تتار آوردند

مژده ی یوسف گمگشته بکنعان بردند

خبر یار سفر کرده بیار آوردند

دوستانرا زغم دوست امان بخشیدند

بوستانرا گل صد برگ ببار آوردند

بیدل غمزده را مژده ی دلبر دادند

بلبل دلشده را بوی بهار آوردند

نسخه ئی از پی تعویذ دل سوختگان

از سواد خط آن لاله عذار آوردند

نوش داروئی از آن لب که روان زنده ازوست

بمن خسته مجروح نزار آوردند

از خم سلسله ی طرّه لیلی تابی

از برای دل مجنون فگار آوردند

بزم شوریده دلانرا ز پی نقل صبوح

شکری از لب شیرین نگار آوردند

می فروشان عقیق لب او خواجو را

قدحی می ز پی دفع خمار آوردند

***

161

وهم بسی رفت و مکانش ندید

فکر بسی گشت و نشانش ندید

هر که در افتاد بمیدان او

غرقه ی خون گشت و سنانش ندید

دیده ی نرگس بچمن عرعری

همچو سهی سرو روانش ندید

وانک سپر شد برِ پیکان او

کشته شد و تیر و کمانش ندید

موی چو شد گرد میانش کمر

جز کمر از موی میانش ندید

گرچه ز تنگی دهنش هیچ نیست

هیچ ندید انک دهانش ندید

عقل چو در حسن رخش ره نیافت

چاره بجز ترک بیانش ندید

دل که بشد نعره زنان از پیش

کون و مکان گشت و مکانش ندید

این چه طریقت که خواجو در آن

عمر بسر برد و کرانش ندید

***

162

مهره ی مهر چو از حقّه مینا بنمود

ماه من طلعت صبح از شب یلدا بنمود

گوشوار زرش از طرف بنا گوش چو سیم

گوئی از جرم قمر زهره ی زهرا بنمود

سرو را در چمن آواز قیامت بنشست

چون سهی سرو من آن قامت رعنا بنمود

صوفی از خرقه برون آمد و زنّار ببست

چون بت من گره ی زلف چلیپا بنمود

گفتمش مرغ دلم از چه بدام تو فتاد

دانه ی خال سیه بر رخ زیبا بنمود

غم سودای ترا شرح چه حاجت چو دلم

بر رخ زرد اثر سرّ سویدا بنمود

چشم جادوی تو چون دست برآورد بسحر

رخت از زلف چو ثعبان ید بیضا بنمود

بشکر خنده در احیای دل خسته دلان

لب جانبخش تو اعجاز مسیحا بنمود

چشم خواجو چو سر حقه ی گوهر بگشود

لعل ناب از صدف لؤلؤی لالا بنمود

شاهد مهوش طبعش بشکر گفتاری

ای بسا شور که از لعل شکرخا بنمود

***

163

ماه فرو رفت و آفتاب برآمد

شاهد سرمست من ز خواب برآمد

نرگس مستانه چون ز خواب برانگیخت

ولوله از جان شیخ و شاب برآمد

پیش جمالش زرشک ماه فروشد

وز شکن زلفش آفتاب برآمد

صبحدم از لاله چون گلاله برافشاند

قرص مه از عنبرین حجاب برآمد

عکس رخش چون در آب چشم من افتاد

بوی گل و نفحه ی گلاب برآمد

مردم چشمم بآب نیل فروشد

کان خط نیلوفری ز آب برآمد

وقت صبوح از هوای مجلس عشّاق

زمزمه ی نغمه ی رباب برآمد

مجلسیانرا ز جام باده ی نوشین

کام دل خسته از شراب برآمد

خواجو از آن جعد عنبرین چو سخن راند

از نفسش بوی مشک ناب برآمد

***

164

چون صبا نکهت آن زلف پریشان آرد

دل پر درد مرا مژده ی درمان آرد

جان بشکرانه کنم پیشکش خدمت او

هر نسیمی که مرا مژده ی جانان آرد

چه تفاوت کند از نکهت انفاس نسیم

بلبل دلشده را بوی گلستان آرد

زلف چوگان صفت ار حلقه کند بر رخسار

هر زمان گوی دلم در خم چوگان آرد

هر که را دست دهد حاصل اوقات عزیز

حیف باشد که بافسوس بپایان آرد

در ره عشق مسلمان حقیقی آنست

که بزنّار سر زلف تو ایمان آرد

زاهد صومعه را هر نفسی مست و خراب

نرگس مست تو در حلقه ی مستان آرد

اگر از چشمه ی نوش تو زلالی باید

کی خضر یاد لب چشمه ی حیوان آرد

باز صورت نتوان بست که نقّاش ازل

صورتی مثل تو در صفحه ی امکان آرد

دیگران سبزه ز گلزار ببازار برند

خط سبزت بچه رو سبزه ببستان آرد

گر خیال سر زلف تو نگیرد دستم

کی دل خسته ی من طاقت هجران آرد

هر که با منطق خواجو کند اظهار سخن

دُر بدریا برد و زیره بکرمان آرد

***

165

چون برقع شبرنگ ز عارض بگشاید

از تیره شبم صبح درخشان بنماید

از بس دل سرگشته که بربود در آفاق

امروز دلی نیست که دیگر برباید

زین بیش مپای ای مه بی مهر کزین بیش

پیداست که عمر من دلخسته چه باید

گر کام تو اینست که جانم بلب آری

خوش باش که مقصود تو این لحظه برآید

در زلف تو بستم دل و این نقش نبستم

کز بند سر زلف تو کارم نگشاید

هر صبحدم از نکهت آن زلف سمن سای

بر طرف چمن باد صبا غالیه ساید

در ده می چون زنگ که آئینه جانست

تا زنگ غمم ز آینه جان بزداید

مرغان خوش الحان چمن لال بمانند

چون بلبل باغ سخنم نغمه سراید

در دیده ی خواجو رخ دلجوی تو نوریست

کز دیدن آن نور دل و دیده فزاید

***

166

عجب از قافله دارم که بدر می نشود

تا زخون دل من مرحله تر می نشود

خاطرم در پی او می رود از هر طرفی

گرچه از خاطر من هیچ بدر می نشود

آنچنان در دل و چشمم متصور شده است

کز برم رفت و هنوزم ز نظر می نشود

دست دادیم ببند تو و تسلیم شدیم

چاره ئی نیست چو دستم بتو در می نشود

صید را قید چه حاجت که گرفتار غمت

گر بتیغش بزنی جای دگر می نشود

هر شب از ناله من مرغ بافغان آید

وین عجب تر که ترا هیچ خبر می نشود

عاقبت در سر کار تو کنم جان عزیز

چکنم بیتو مرا کار بسر می نشود

روز عمرم ز پی وصل تو شب شد هیهات

وین شب هجر تو گوئی که سحر می نشود

کاروان گر بسفر می رود از منزل دوست

دل برگشته ی خواجو بسفر می نشود

***

167

 این دلبران که پرده برخ در کشیده اند

هر یک بغمزه پرده ی خلقی دریده اند

از شیر و سلسبیل مگر در جوار قدس

اندر کنار رحمت حق پروریده اند

یا طوطیان روضه ی خلدند گوئیا

کز آشیان عالم علوی پریده اند

از کلک نقشبند ازل بر بیاض مهر

آن نقطه های خال چه زیبا چکیده اند

گوئی مگر بتان تتارند کز ختا

از بهر دل ربودن مردم رسیده اند

برطرف صبح سلسله از شام بسته اند

برگرد ماه خطّ معنبر کشیده اند

کرّوبیان عالم بالا و ان یکاد

بر استوای قامت ایشان دمیده اند

صاحبدلان ز شوق مرقّع فکنده اند

بر آستان دیر مغان آرمیده اند

از بهر نرد درد غم عشق دلبران

بر سطح دل بساط الم گستریده اند

خواجو برو بچشم تأمل نگاه کن

بر اهل دل که گوشه ی عزلت گزیده اند

***

168

توئی که لعل تو دست از عقیق کانی بُرد

فراقت از دل من لذّت جوانی برد

ز چین زلف تو باد صبا بهر طرفی

نسیم مشک تتاری بارمغانی برد

چه نیکبخت سیاهست خال هندویت

که نیک پی بلب آن زندگانی برد

بسا که جان بلب آمد بانتظار لبت

ولیکن از لب من جان بلب توانی برد

بسا که مردمک چشم من ز خون جگر

بتحفه پیش خیال تو لعل کانی برد

خرد نشان دهان تو در نمی یابد

چرا که نام و نشانش ز بی نشانی برد

چو گشت حلقه ی زلفت خمیده چون چوگان

ز دلبران جهان گوی دلستانی برد

بغمزه نرگس مستت بریخت خون دلم

ولیکن از بر من جان بناتوانی برد

کمال شوق ز خواجو نگر که دیده ی او

سبق ز ابر بهاری بدرفشانی برد

***

169

مرا ای بخت یاری کن چو یار از دست بیرون شد

بده صبری درین کارم که کاراز دست بیرون شد

نگارین دست من بگرفت و از دست نگارینش

دلم خون گشت و زین دستم نگار از دست بیرون شد

شکنج افعی زلفش که با من مهره می بازد

بریزم مهره ی مهر ارچه ما را ز دست بیرون شد

من آنگه بختیار آیم که یارم بختیار آید

ولی از بخت یاری کوچو یار از دست بیرون شد

صبا گو باد می پیما و سوسن گو زبان میکش

که بلبل راز عشق گل قرار از دست بیرون شد

مگر مرغ سحر خوانرا هم آوازی بدست آید

که چون بادش بصد دستان بهار از دست بیرون شد

می اکنون در قدح ریزم که خواجو می پرست آمد

گل این ساعت بدست آرم که خار از دست بیرون شد

***

170

شکر تنگ تو تنگ شکر آمد

حلقه ی لعل تو درج گهر آمد

لبت از تنگ شکر شور بر آورد

بشکر خنده ی شیرین چو در آمد

چو نظر در خم ابروی تو کردم

قامت خویشتنم در نظر آمد

چون ز عشق کمرت کوه گرفتم

سیلم از خون جگر بر کمر آمد

گر دمی بر سر بالین من آئی

همه گویند که عمرت بسر آمد

کامم این بود که جان بر تو فشانم

عاقبت کام من خسته برآمد

خواجو آن نیست که از درد بنالد

گرچه پیکان غمش بر جگر آمد

***

171

وقت صبوح آنزمان که ماه بر آمد

شاه من از طرف بارگاه برآمد

کاکل عنبر شکن ز چهره بر افشاند

روز سپید از شب سیاه برآمد

از در خرگه برآمد آن مه و گفتم

یوسف کنعان مگر ز چاه برآمد

پرده ز رخ برفکند و زهره فروشد

طرف کله برشکست و ماه برآمد

سرو ندیدم که در قبا بخرامید

مه نشنیدم که با کلاه برآمد

بسکه ببارید آب حسرتم از چشم

گرد سراپرده اش گیاه برآمد

شاه پریچهره کان چو طرّه برافشاند

فتنه بیکباره از سپاه بر آمد

هر دم از آن عنبرین کمند دلاویز

ناله دلهای دادخواه برآمد

آه که شمع دلم بمرد چو خواجو

از من دلخسته بسکه آه برآمد

***

172

مه را اگر از مشک زره پوش توان کرد

تشبیه بدان زلف و بنا گوش توان کرد

چون شکّر شیرین بشکر خنده درآری

جان برخی آن لعل گهر پوش توان کرد

می تلخ نباشد چو ز دست تو ستانند

کز دست تو گر زهر بود نوش توان کرد

حاجت بقدح نیست که ارباب خرد را

از جام لبت واله و مدهوش توان کرد

گر دست دهد شادی وصل تو زمانی

غمهای جهان جمله فراموش توان کرد

بی آتش رخسار تو خون در دل عشّاق

بارو نتوان کرد که در جوش توان کرد

مرغان چمن را چو صبا بوی گل آرد

زنهار مپندار که خاموش توان کرد

از روی توام منع کنند اهل خرد لیک

بر قول بد اندیش کجا گوش توان کرد

خواجو تو مپندار که بی سیم زمانی

با سیمبران دست در آغوش توان کرد

***

173

گل اندامی که گلگون می دواند

بدان نازک تنی چون می دواند

بگاه جلوه از چابک سواری

فرس بر شاه گردون می دواند

مگر خونم بخواهد ریخت امشب

که بر عزم شبیخون می دواند

چو گلگون سرشکم مردم چشم

زراه دیده بیرون می دواند

چنانش گرم رو بینم که چون آب

دمادم تا بجیحون می دواند

برو در خواهد آمد خون چشمم

بدین گرمی که گلگون می دواند

سپهرم در پی خورشید رویان

بگرد ربع مسکون می دواند

چنین کز چشم خواجو می رود اشک

عجب نبود گرش خون می دواند

***

174

اندم که نه شمع و نه لگن بود

شمع دل من زبانه زن بود

واندم که نه جان و نه بدن بود

دل فتنه یار سیمتن بود

در آینه روی یار جستم

خود آینه روی یار من بود

دل در پی او فتاد و او را

خود در دل تنگ من وطن بود

موج افکن قلزم حقیقی

هم گوهر و هم گهر شکن بود

دی بر در دیر دردنوشان

آشوب خروش مرد و زن بود

دیدم بت خویش را که سرمست

در دیر حریف برهمن بود

هر بت که مغانش سجده کردند

چون نیک بدیدم آن شمن بود

پروانه ی روی خویشتن شد

آن فتنه که شمع انجمن بود

چون پرده ز روی خویش برداشت

خود پرده ی روی خویشتن بود

خواجو بزبان او سخن گفت

هیهات چه جای این سخن بود

***

175

گر مرا بخت درین واقعه یاور نشود

چکنم صبر کنم گرچه میسر نشود

صورت حال من از زلف دلاویز بپرس

گر ترا از من دلسوخته باور نشود

شور عشق تو برم تا بقیامت در خاک

زانک گر سر بشود شور تو از سر نشود

هر درونی که درو آتش عشقی نبود

روشنست این همه کس را که منور نشود

مگرم نامزد زندگی از سر برود

که چو شمعم همه شب دود بسر بر نشود

دوستان عیب کنندم که بر آرم دم عشق

عود اگر دم نزند خانه معطّر نشود

خواجو از درد جدائی نبرد جان شب هجر

اگرش نقش تو در دیده مصوّر نشود

***

176

چون طرّه عنبر شکنش در شکن افتد

از سنبل تر سلسله بر نسترن افتد

دانی که عرق بر رخ خوبش بچه ماند

چون ژاله که بر برگ گل یاسمن افتد

کام دل شوریده ز لعل تو برآرم

گر چین سر زلف تو در دست من افتد

چون وقت سحر گل بشکر خنده در آید

از بلبل شوریده فغان در چمن افتد

گر زانک بچین اوفتد از زلف تو تاری

زین واسطه خون در دل مشک ختن افتد

طوطی که شکر می شکند در شکرستان

نادرفتد ار همچو تو شیرین سخن افتد

لعل لب دُر پوش تو چون در سخن آید

خون در جگر ریش عقیق یمن افتد

هر کو چو من از عشق تو بی خویشتن افتاد

در دام غم از درد دل خویشتن افتد

خواجو چو برد سوز غم هجر تو در خاک

آتش ز دل سوخته اش در کفن افتد

***

177

ماجرائی که دل سوخته می پوشاند

دیده یک یک همه چون آب فرو می خواند

چون تو در چشم من آئی چکند مرد چشم

که بدامن گهر اندر قدمت نفشاند

مه چه باشد که بروی تو برابر کنمش

یا زرخسار تو گویم که بجائی ماند

حال من زلف تو تقریر کند موی بموی

ورنه مجموع کجا حال پریشان داند

من دیوانه چو دل بر سر زلفت بستم

ازچه رو زلف توام سلسله می جنباند

مرض عشق مرا عرضه مده پیش طبیب

که بدرمان من سوخته دل درماند

از چه نالم چو فغانم همه از خویشتنست

بده آن باده که از خویشتنم بستاند

بکجا می رود این فتنه که برخاسته است

کیست کاین فتنه برخاسته را بنشاند

وه که خواجو بگه نطق چه شیرین سخنست

مگر از چشمه ی نوش تو سخن می راند

***

178

من خاک آن بادم که او بوی دلارام آورد

در آتشم ز آب رخش کاب رخ من می برد

آنکو لبش گاه سخن هم طوطی و هم شکرست

طوطی خطّش از چه رو پر بر شکر می گسترد

سرو از قد چون عرعرش گل پیش روی چون خورش

این دست بر سر می زند وان جامه بر تن می درد

من تحفه جان می آورم بهر نثار مقدمش

وان جان شیرین از جفا ما را بجان می آورد

زلف سیه کارش نگر و آن چشم خونخوارش نگر

کاین قصد جانم می کند وان خون جانم می خورد

هنگام تیر انداختن گر بر من آرد تاختن

در پای او سر باختن عاشق بجان و دل خرد

بگذشتی و بگذاشتی ما را و هیچ انگاشتی

جانا ز خشم و آشتی بگذر که این هم بگذرد

گه گه بچشم مرحمت بر ما نظر می کن ولی

سلطان ز کبر و سلطنت در هر گدائی ننگرد

زان سنبل عنبر شکن خواجو چو میراند سخن

می یابم از انفاس او بوئی که جان می پرورد

***

179

چون خطّ تو گرد رخ گلرنگ بگیرد

سر حدّ ختن خیل شه زنگ بگیرد

مگذار که رخسار تو کائینه حسنست

از آه جگر سوختگان زنگ بگیرد

بی نرگس مخمور تو در مجلس مستان

هر دم دلم از باده ی چون زنگ بگیرد

آهنگ شب از دیده ی من پرس که هر شب

مرغ سحر از ناله ام آهنگ بگیرد

هر دم که شب آهنگ کند ز آتش مهرت

دود دل من راه شباهنگ بگیرد

چون پرتو خورشید رخت بر قمر افتد

از عکس رخت لاله و گل رنگ بگیرد

خون شد دلم از دست سر زلفت و کس نیست

کانصافم از آن هندوی شبرنگ بگیرد

در پسته ی تنگ تو سخن را نبود جای

الا که در و هر سخنی تنگ بگیرد

خواجو ستم و جور و جفا در دل خوبان

ماننده ی نقشیست که در سنگ بگیرد

***

180

عید آمد و آن ماه دلافروز نیامد

دل خون شد و آن یار جگر سوز نیامد

نوروز من ار عید برون آمدی از شهر

چونست که عید آمد و نوروز نیامد

مه می طلبیدند و من دلشده را دوش

در دیده جز آن ماه دلافروز نیامد

آن ترک ختائی بچه آیا چه خطا دید

کامروز علی رغم بد آموز نیامد

خورشید چو رسمست که هر روز برآید

چونست که خورشید من امروز نیامد

کس نیست کزان غمزه ی عاشق کش خونریز

جانش هدف ناوک دلدوز نیامد

تا کشته نشد در غم سودای تو خواجو

در معرکه ی عشق تو پیروز نیامد

***

181

کسی را از تو کامی بر نیاید

که این از دست عامی برنیاید

بنا کام از لبت برداشتم دل

که از لعل تو کامی برنیاید

برون از عارض و زلف سیاهت

بشب صبحی ز شامی برنیاید

بیار آن می که در خمخانه باقیست

که کار ما بجامی برنیاید

بترک نیک نامی کن که در عشق

نکو نامی بنامی برنیاید

حدیث سوز عشق از پختگان پرس

که دو دل ز خامی برنیاید

چو نون قامتم در مکتب عشق

ز نوک خامه لامی برنیاید

بسوز ناله ی زارم ز عشّاق

نوای زیر و بامی برنیاید

چه سروست آنکه بر بامست لیکن

سهی سروی ببامی برنیاید

برو خواجو که وصل پادشاهی

ز دست هر غلامی برنیاید

***

182

جان توجه بروی مهوش کرد

دل تمسّک بزلف دلکش کرد

مهر رویش که آب آتش برد

خاک بر دست آب و آتش کرد

آنک کارم چو طرّه بر هم زد

همچو زلفم چرا مشوش کرد

ابرویش تا چه شد که پیوسته

برمه و مشتری کمانکش کرد

هر خدنگی که غمزه اش بگشود

نسبتش دل بتیر آرش کرد

مردم دیده ام بخون جگر

صفحه ی چهره را منقّش کرد

روز خواجو بروی او خوش بود

خوش نبود آنک رفت و شب خوش کرد

***

183

سوی دیرم نگذارند که غیرم دانند

ور سوی کعبه شوم راهب دیرم خوانند

زاهدان کز می و معشوق مرا منع کنند

چون شدم کشته ز تیغم بچه می ترسانند

روی بنمای که جمعی که پریشان تواند

چون سر زلف پریشان تو سرگردانند

دل دیوانه ام از بند کجا گیرد پند

کان دو زلف سیهش سلسله می جنباند

من مگر دیوم اگر زانک برنجم زرقیب

که رقیبان تو دانم که پری دارانند

عاقبت از شکرت شور بر آرم روزی

گرچه از قند تو همچون مگسم میرانند

چون تو ای فتنه ی نوخاسته برخاسته ئی

شمع را شاید اگر پیش رخت بنشانند

حال آن نرگس مست از من مخمور بپرس

زانک در چشم تو سرّیست که مستان دانند

خاک روبان درت دم بدم از چشمه ی چشم

آب بر خاک سر کوی تو می افشانند

جان فروشان ره عشق تو قومی عجبند

که بصورت همه جسمند و بمعنی جانند

عندلیبان گلستان ضمیرت خواجو

گاه شکّر شکنی طوطی خوش الحانند

***

184

باز عزم شراب خواهم کرد

ساز چنگ و رباب خواهم کرد

آتش دل چو آب کارم برد

چاره ی کار آب خواهم کرد

جامه در پیش پیر باده فروش

رهن جام شراب خواهم کرد

از برای معاشران صبوح

دل پر خون کباب خواهم کرد

با بتان اتّصال خواهم جست

وز خرد اجتناب خواهم کرد

بسکه از دیده سیل خواهم راند

خانه ی دل خراب خواهم کرد

تا دم صبح دوست خواهم خواند

دعوت آفتاب خواهم کرد

بجز از باده خوردن و خفتن

توبه از خورد و خواب خواهم کرد

همچو خواجو ز خاک میخانه

آبرو اکتساب خواهم کرد

***

185

چون سایبان آفتاب از مشک تاتاری کند

روز من بد روز را همچون شب تاری کند

از خستگان دل می برد لیکن نمی دارد نگه

سهلست دل بردن ولی باید که دلداری کند

زینسان که من دنیا و دین در کار عشقش کرده ام

یاری بود کو هر زمان با دیگری یاری کند

تا کی خورم خون جگر در انتظار وعده اش

گرم دهد کام دلم چندم جگرخواری کند

گویند اگر زاری کنی دیگر نیازارد ترا

سلطان چه غم دارد اگر بازاریی زاری کند

همچون کمر خود را بزر بروی توان بستن ولی

چون زر نبیند در میان آهنگ بیزاری کند

بر عاشقان خسته دل هر شب شبیخون آورد

چون زورمندست و جوان خواهد که عیاری کند

گو غمزه را پندی بده تا ترک غمسازی کند

یا طرّه را بندی بند تا ترک طرّاری کند

خواجو اگر زلف کژش بینی که بر خاک اوفتد

باان رسن درچه مرو کان از سیه کاری کند

***

186

گل نهالی ببوستان آورد

مرغ را باز در فغان آورد

سخنی بلبل از لبش می گفت

غنچه را آب در دهان آورد

نکهت نفحه ی شمامه ی صبح

مژده ی گل ببوستان آورد

دوستان را نسیم باد صبا

بوی انفاس دوستان آورد

نفس باد صبحدم چو مسیح

با تن خاک مرده جان آورد

هم عفا الله صبا که عاشق را

خبر یار مهربان آورد

درد خواجو بصبر به نشود

زانک با خویش از آن جهان آورد

لیک نومید نیست کاب حیات

از سیاهی برون توان آورد

***

187

دوش چون موکب سلطان خیالش برسید

اشکم از دیده روان تا سر راهش بدوید

خواستم تا بنویسم سخنی از دل ریش

قلمم را ز سر تیغ زبان خون بچکد

نشنیدیم که نشنید ملامت فرهاد

تا حدیث از لب جان پرور شیرین بشنید

دلم ابروی ترا می طلبد پیوسته

ماه نو گرچه شب و روز نباید طلبید

خط مشکین که نباتست بگرد شکرت

تا چه دودیست که در آتش روی تو رسید

چشم بد را نفس صبحدم از غایت مهر

آیتی در رخ چون ماه تمام تو دمید

خرده بینی که کند دعوی صاحب نظری

گر ندید از دهنت یک سر مو هیچ ندید

خلعت عشق تو بر قامت دل بینم راست

لیکن این طرفه که پیوسته بباید پوشید

تا از آن هندوی زنجیری کافر چه کشد

دل خواجو که ببند سر زلف تو کشید

***

188

چون سنبل تو سلسله بر ارغوان نهاد

آشوب در نهاد من ناتوان نهاد

چشمت بقصد کشتن من می کند کمین

ورنی خدنگ غمزه چرا در کمان نهاد

هیچش بدست نیست که تا در میان نهد

سرّی که داشت با تو کمر در میان نهاد

بر سرو کس نگفت که طوطی شکر شکست

بر ماه کس ندید که زاغ آشیان نهاد

در تابم از دو سنبل هندوت کز چه روی

سر بر کار نسترن و ارغوان نهاد

ای جان من جهان لطافت توئی ولیک

دل بر وفای عهد جهان چون توان نهاد

زانرو که در جهان بجمالت نظیر نیست

هر کس که دید روی تو سر در جهان نهاد

الفاظ من بلفظ تو شیرین ز شکّرست

گوئی لب تو هم شکر اندر دهان نهاد

خواجو چو نام لعل لبت راند بر زبان

نامش زمانه طوطی شکّر زبان نهاد

***

189

پیغام بلبلان بگلستان که می برد

و احوال درد من سوی درمان که می برد

یعقوب را ز مصر که می آوردم پیام

یازو خبر بیوسف کنعان که می برد

ما را خیال دوست بفریاد می رسد

ورنی شب فراق بپایان که می برد

مشتاق کعبه گر نکشد رنج بادیه

چندین جفای خار مغیلان که می برد

گه گاه اگر نه بنده نوازی کند نسیم

از ما خبر بملک خراسان که می برد

از بلبلان بیدل شوریده آگهی

جز باد صبحدم بگلستان که می برد

گفتم مکن که باز نمایم بطعنه گفت

یرغو نگر بحضرت قاآن که می برد

در خورد خدمتش چو ندارم بضاعتی

جان ضعیف هست بجانان که می برد

خواجو اگر چه بیش نخیزد ز دست تو

پای ملخ بنزد سلیمان که می برد

***

190

چه بادست اینکه می آید که بوی یار ما دارد

صبا در جیب گوئی نافه ی مشک ختا دارد

بطرف بوستان هر کس بیاد چشم میگونش

مدام ار می نمی نوشد قدح بر کف چرا دارد

چو یار آشنا از ما چنان بیگانه می گردد

شود جانان خویش آنکس که جانی آشنا دارد

از آن دلبستگی دارد دل ما با سر زلفش

که هر تاری ز گیسویش رگی با جان ما دارد

من از عالم بجز کویش ندارم منزلی دیگر

ولی روشن نمی دانم که او منزل کجا دارد

برآنم کابر گرینده از این پس پیش اشک من

حدیث چشم سیل افشان نراند گر حیا دارد

مرا در مجلس خوبان سماع انس کی باشد

که چون سروی برقص آید مرا از رقص وا دارد

اگر برگ گلت باشد نوا از بینوائی زن

که از بلبل عجب دارم اگر برگ و نوا دارد

وگر مرغ سلیمانرا بجای خود نمی بینم

بجای خود بود گر باز آهنگ سبا دارد

اگر چون من بسی داری بدلسوزی و غمخواری

بدین بیچاره رحم آور که در عالم ترا دارد

ز خواجو کز جهان جز تو ندارد هیچ مطلوبی

اگر دوری روا داری خدا آخر روا دارد

***

191

خیمه ی نوروز بر صحرا زدند

چار طاق لعل بر خضرا زدند

لاله را بنگر که گوئی عرشیان

کرسی از یاقوت بر مینا زدند

کارداران بهار از زرد گل

آل زر بر رقعه ی خارا زدند

از حرم طارم نشینان چمن

خرگه گلریز بر صحرا زدند

گوشه های باغ از آب چشم ابر

خنده ها بر چشمهای ما زدند

مطربان با مرغ همدستان شدند

عندلیبان پرده ی عنقا زدند

در هوای مجلس جمشید عهد

غلغل اندر طارم اعلی زدند

باد نوروزش همایون کاین ندا

قدسیان در عالم بالا زدند

طوطیان با طبع خواجو گاه نطق

طعنه ها بر بلبل گویا زدند

***

192

سبزه پیرامن سرچشمه ی نوشش نگرید

شبه بر گوشه ی یاقوت خموشش نگرید

شام شبگون سحرپوش قمر فرسا را

زیور برگ گل غالیه پوشش نگرید

عقل را صید کمند افکن جعدش بینید

روح را تشنه ی سرچشمه ی نوشش نگرید

بُت ضحّاک من آن مه که برخ جام جمست

آن دو افعی سیه بر سر دوشش نگرید

منکه از حلقه ی گوشش شده ام حلقه بگوش

گوشداری من حلقه بگوشش نگرید

جانم از جام لبش گشت بیک جرعه خراب

باده ی لعل لب باده فروشش نگرید

خواجو از میکده اش دوش بدوش آوردند

اینهمه بیخودی از مستی دوشش نگرید

***

193

بر سر کوی تو اندیشه ی جان نتوان کرد

پیش لعلت صفت زاده ی کان نتوان کرد

مهر رخسار تو در دل نتوان داشت نهان

که بگل چشمه ی خورشید نهان نتوان کرد

از میانت سر موئی ز کمر پرسیدم

گفت کان نکته ی باریک عیان نتوان کرد

با تو صد سال زبان قلم ار شرح دهد

شمه ئی از غم عشق تو بیان نتوان کرد

نوشداروی من از لعل تو می فرمایند

بشکر گرچه دوای خفقان نتوان کرد

ناوک غمزه ات از جوشن جانم بگذشت

در صف معرکه اندیشه ی جان نتوان کرد

گر بتیغم بزنی از تو ننالم که زدوست

زخم شمشیر توان خورد و فغان نتوان کرد

راستی گرچه ببالای تو می ماند سرو

نسبت قد تو با سروروان نتوان کرد

خواجو از دور زمان آنچه ترا پیش آید

جز بدوران زمان فکرت آن نتوان کرد

***

194

ز حال بی خبرانت خبر نمی باشد

بکوی خسته دلانت گذر نمی باشد

ز اشک و چهره سیم و زر شود حاصل

ولیک چشم تو بر سیم و زر نمی باشد

سری بکلبه ی احزان ما فرود آور

گرت زناله ی ما دردسر نمی باشد

دو هفته هست که رفتی ولی بنامیزد

مه دو هفته ازین خوبتر نمی باشد

نه ز آب و خاک مجسّم که روح پاکی از آنک

بدین لطافت و خوبی بشر نمی باشد

بشب رسید مرا روز عمر بیتو ولیک

شب فراق تو گوئی سحر نمی باشد

توام جگر مخور ارزانک من خورم شاید

که قوت خسته دلان جز جگر نمی باشد

بحسن خویش ترا چون نظر بُود چه عجب

گرت بجانت خواجو نظر نمی باشد

***

195

ای نغمه ی خوشت دم داود را شعار

وی عندلیب را نفست کرده شرمسار

انفاس روح بخش تو جانرا حیات بخش

و اعجاز عیسوی زدمت گشته آشکار

دستانسرای گلشن روحانیون ز شوق

بردارد از نوای خوشت نغمه ی هزار

وین چرخ چرخ زن ز سماع تو هر زمان

چون صوفیان بچرخ درآید هزار بار

ای بس که بلبل سحر از شوق نغمه ات

بر سر زند بسان مگس دست اضطرار

مرغ چمن که رودزن بزم گلشنست

پر می زند ز شوق تو بر طرف جویبار

با لحن دلفریب تو هنگام صبحدم

بر عندلیب قهقهه زد کبک کوهسار

قولت چو با عمل بفرو داشت می رسد

برگو غزل ترانه ازین بیشتر میار

بلبل ز بام و زیر تو با نغمه های زیر

خواجو بزیر بام تو با نالهای زار

***

196

دامن خرگه برافکن ای بت کشمیر

سرو قباپوش و آفتاب جهانگیر

چهره ی خوب تو رشک لعبت نوشاد

نرگس مستت بلای جادوی کشمیر

نقش جمالت نگارخانه ی مانی

خطّ سیاه تو روزنامه ی تقدیر

ترک پری روی من ندانمت امروز

خاطر صحراست یا عزیمت نخجیر

خطّ کله برشکن گلاله برافشان

بند قبا برگشای و جام طرب گیر

از در خویشم مران که از خم گیسو

حلق دلم بسته ئی بحلقه ی زنجیر

درد و غم چون ز پا فکند چه درمان

کار دلم چون ز دست رفت چه تدبیر

کشتن عشّاق را چه حاجت شمشیر

قصّه ی مشتاق را چه حاجت تقریر

فصل بهاران نه ممکنست خموشی

بلبل شب خیز را ز ناله ی شبگیر

هر که فرو خواند عشق نامه ی خواجو

کرد پر از خون دیده طی طوامیر

***

197

ماه یا جنتست یا رخسار

شهد یا شکّرست یا گفتار

آهوان صید مردمند و دلم

صید آن آهوان مردمدار

کار ما با ستمگری افتاد

که بجز قصد ما ندارد کار

گل صد برگ را بباید ساخت

فصل نوروز با نوای هزار

پیش عشّاق لطف باشد قهر

نزد مشتاق فخر باشد عار

دل بی مهر کی شود روشن

مرغ بی بال کی بُود طیار

چه زند عقل با تطاول عشق

چکند صید در کمند سوار

چه زند عقل با تطاول عشق

نکند کرکسان چرخ شکار

کامت از دار می شود حاصل

کام برگیر و کام دل بردار

نامه ی نانوشته بیش مخوان

قصّه ی ناشنوده پیش میار

آتش دل بسوخت خواجو را

و قنا ربّنا عذاب النار

***

198

با عقیق لب او لعل بدخشان کم گیر

با گل عارض او لاله ی نعمان کم گیر

سخن سرکشی سرو سهی بیش مگوی

قد یارم نگر و سرو خرامان کم گیر

با وجود لب لعل و خط مشک آسایش

یاد ظلمت مکن و چشمه ی حیوان کم گیر

شب تاریک اگرت وصل میسّر گردد

با رخش چشمه ی خورشید درخشان کم گیر

میلت ار جز بتماشای گلستان نکشد

در جمالش نگر و طرف گلستان کم گیر

غمزه اش بین و دگر شوخی عبهر کم گوی

خط سبزش نگر و سبزه ی بستان کم گیر

وصل آن حور پریچهره گرت دست دهد

نام جنّت مبر و ملک سلیمان کم گیر

گوش بر قول مغنّی کن و بر طرف چمن

صبحدم نغمه ی مرغان خوش الحان کم گیر

خواجو این منزل ویرانه باندازه ی تست

از اقالیم جهان خطّه ی کرمان کم گیر

***

199

بیار باده که شب ظلمتست و شاهد نور

شراب کوثر و مجلس بهشت و ساقی حور

کمین خادمه ی بزمگاه ماست نشاط

کهینه خادم خلوتسرای ماست سرور

معطّرست دماغ معاشران ز بخار

معنبرست مشام صبوحیان ز بخور

ببند خادم ایوان در سراچه که ما

بدوست مشتغلیم وز غیر دوست نفور

زنور عشق بر افروز شمع منظر دل

بحکم آنک مه از مهر می پذیرد نور

دلی که همدم مرغان لن ترانی نیست

کجا بگوش وی آید صفیر طایر طور

مرا ز میکده پرهیز کردن اولیتر

که گفته اند بپرهیز به شود رنجور

ولی چنین که منم بیخود از شراب الست

بهوش باز نیایم مگر بروز نشور

ز شکّر تو مرا صبر به که شیرینی

طبیب منع کند از طبیعت محرور

ولی ز لعل تو صبرم خلاف امکانست

که می پرست نباشد ز جام باده صبور

فروغ چهره ات از تاب طرّه پنداری

که آفتاب شود طالع از شب دیجور

چه دور باشد ارت ذره ئی نباشد مهر

که ماه چارده دایم ز مهر باشد دور

بروی همنفسی خوش بود نظر ورنی

ز ناظری چه تمتّع که نبودش منظور

ز جام عشق تو خواجو چنین که مست افتاد

بروز حشر سر از خاک برکند مخمور

***

200

برافکن سایبان ظلمت از نور

که یاد از روی خوبت چشم بد دور

رخت در چشم ما نورست در چشم

نظر بر طلعتت نور علی نور

بیاقوتت برات آورده سنبل

ز ریحان تو در خط رفته کافور

ترا بر جان من فرمان روانست

که سلطان آمرست و بنده مأمور

بهشتی روی اگر در گلشن آید

تو پنداری که این خلدست و آن خور

گرم روی زمین گردد مصوّر

نبیند ناظرم جز روی منظور

ز بادامش حریفان نیمه مستند

ولی آن ماهرخ در پرده مستور

ز لعلش بوسه ئی می خواستم گفت

نباید داد شیرینی برنجور

از آن خواجو بیاقوتش کند میل

که دایم آب خواهم طبع محرور

***

201

حبّذا پای گل و صبحدم و فصل بهار

باده در دست و هوا در سر و لب بر لب یار

بی رخ یار هوای گل و گلزارم نیست

زانک با دست نسیم چمن و بوی بهار

همه بتخانه ی چین و نگارست ولیک

اهل معنی نپرستند مگر نقش نگار

در دل تنگ من آمد غم و جز یار نیافت

اوست کاندر حرم عشق تو می یابد یار

سکّه روی مرا نقش نبینی زانروی

که درستست که چشمت نبود بر دینار

خرّم آنروز که من بوسه شمارم ز لبت

گرچه بیرون ز قیامت نبود روز شمار

گفتی از لعل لبت کام بر آرم روزی

چون مراد من دلسوخته اینست برآر

از میانت چو کمر میل کنارست مرا

گره بی زر ز میانت نتوان جست کنار

گر بتیغش بزنی روی نپیچد خواجو

که دلش را سر یارست و تنش را سردار

***

202

دوری از ما مکن ای چشم بد از روی تو دور

زانک جانی تو و از جان نتوان بود صبور

بی ترنخ تو بود میوه جنّت همه نار

لیک با طلعت تو نار جهنّم همه نور

بنده یاقوت ترا از بن دندان لؤلؤ

در خط از سنبل مشگین سیاهت کافور

چشمت از دیده ی ما خون جگر می طلبد

روشنست این که بجز باده نخواهد مخمور

سلسبیلست می از دست تو در صحن چمن

خاصه اکنون که جهان باغ بهشتست و تو حور

خیز تا رخت تصوّف بخرابات کشیم

گر ز تسبیح ملولیم و ز سجادّه نفور

از پی پرتو انوار تجلّی جمال

همچو موسی ارنی گوی رخ آریم بطور

هر که نوشید می بیخودی از جام الست

مست و مدهوش سر از خاک برآرد بنشور

چون مغان از تو بصد پایه فرا پیشترند

تو بدین زهد چهل ساله چه باشی مغرور

ساقیا باده بگردان که بغایت خوبست

ما بدینگونه زمی مست و می از ما مستور

حور با شاهد ما لاف لطافت می زد

لیکن از منظر او معترف آمد بقصور

بینم آیا که طبیبم بسر آید روزی

من بر چشم خوشش مرده و چشمش رنجور

برو از منطق خواجو بشنو قصّه عشق

زانک خوشتر بود از لهجه داود زبور

***

203

شمسه ی چین را طلوع از طرف بغتاقش نگر

چینیانرا بنده ی چین بغلتاقش نگر

آنک طاق افتاده است امروز در فرخار و چین

بی خطا پیوسته چین در ابروی طاقش نگر

چون هوای ملک دل بیند کز اینسان گرم شد

خیمه بر چشمم زند ییلاق و قشلاقش نگر

ظلم دریا ساق او عدلست و دشنام آفرین

رسم و آئینش ببین و عدل و یا ساقش نگر

آن مه بدعهد چندان شور بین در عهد او

وان بت قبچاق چندین فتنه در چاقش نگر

کرد خون کشته ی هجران بیک ره پایمال

ور نمی داری مسلّم نعل بشماقش نگر

راستی را گرچه هر نوبت مخالف می شود

از سپاهان تا حجاز آشوب عشّاقش نگر

این همه جور و جفا و مکر و دستانش ببین

و آنهمه پیمان و شرط و عهد و میثاقش نگر

نیمه مست از خیمه بیرون آید و گوید که هی

جان بده خواجو دلم گوید که شلتاقش نگر

***

204

ما را ز پرده ی تو دل از پرده شد بدر

بردار پرده ای ز پس پرده پرده در

گر ماه خوانمت نبُود ماه سر و قد

ور سرو گویمت نبُود سرو سیمبر

کس ماه را ندید که پوشد زره ز مشک

کس سرو را نگفت که بندد چو نی کمر

لعل تو شکّریست ازو رفته آب قند

خط تو طوطیئیست پرافکنده بر شکر

جانم ز تاب مهر تو شمعیست در گداز

چشمم ز شوق لعل تو دُرجیست پرگهر

عنقای قاف عشقم و عشق تو گوئیا

مرغیست هر دو کون در آورده زیر پر

چون صبر نیست کز تو نظر بر توان گرفت

یکباره برمگیر ز بیچارگان نظر

ور زانک از درم نتوانی در آمدن

باری ز دل چگونه توانی شدن بدر

هرگه که در برابر خواجو گذر کنی

صد بار باز در دل تنگش کنی گذر

***

205

منم ز مهر رخت روی کرده در دیوار

چو سایه بر رهت افتاده زیر هر دیوار

ندیم و همدمم از صبح تا بشب ناله

قرین و محرمم از شام تا سحر دیوار

ز بسکه روی بدیوار محنت آوردم

جدا نمی شودم یکدم از نظر دیوار

کدام یار که او روی ما نگهدارد

چو آب دیده ی گوهرفشان مگر دیوار

کسی که روی بدیوار غم نیاوردی

کنون ز مهر تو آورد روی در دیوار

بسا که راه نشینان پای دیوارت

کنند غرقه بخونابه ی جگر دیوار

چو زیر بام تو آیند خستگان فراق

بآب دیده بشویند سربسر دیوار

حدیث صورت خوبان چنین مکن خواجو

که پیش صورت او صورتند بر دیوار

***

206

بیدلی گر دل ز دلبر بر نگیرد گو مگیر

عاشقی را گر ملامت در نگیرد گو مگیر

گر ز دست او دلم از پا درآید گو در آی

ورز پای او سرم سر برنگیرد گو مگیر

پادشاهی با گدائی گر نسازد گو مساز

خودپرستی دست مستی گر نگیرد گو مگیر

آنکه در ملک ملاحت کوس شاهی می زند

گر گدائی را بچیزی بر نگیرد گو مگیر

هر که نتواند سر اندر پای جانان باختن

گر حدیث خنجرش در سر نگیرد گو مگیر

و آنک او در عالم معنی ز دلبر دور نیست

گر بصورت دامن دلبر نگیرد گو مگیر

بلبل بیدل که بی گل خارخارش می کند

گر بترک لاله ی احمر نگیرد گو مگیر

پیر ما را گر بخلوت با جوانی سرخوشست

گر جز این ره مذهبی دیگر نبود گو مگیر

بیدلی گر سر بشیدائی بر آرد گو بر آر

گمرهی گر عقل را رهبر نگیرد گو مگیر

خواجو آن ساعت که جانبازان سراندازی کنند

گر تهی دستی بترک سر نگیرد گو مگیر

***

207

ایا صبا گرت افتد بکوی دوست گذار

نیازمندی من عرضه ده بحضرت یار

ببوس خاک درش وانگه ار مجال بود

سلام من برسان و پیام من بگزار

بگو که ای مه نامهربان مهرگل

نگار لاله رخ سر و قد سیم عذار

دل شکسته که در زلف سرکشت بستم

بیادگار من خسته دل نگه می دار

مرا زمانه ز بی مهری از تو دور افکند

زهی زمانه ی بدمهر و چرخ کژ رفتار

نبودمی نفسی بی نوای نغمه ی زیر

کنون بزاری زارم قرین ناله ی زار

نه همدمی که بر آرم دمی مگر ناله

نه محرمی که بگویم غمت مگر دیوار

شبی که روز کنم بیتو از پریشانی

شود چو زلف سیاه تو روز من شب تار

فراق نامه خواجو کسی که برخواند

بآب دیده بشوید سیاهی از طومار

***

208

طرّه بفشان و مرا بیش پریشان مگذار

پرده بگشای و مرا بسته هجران مگذار

ماه را از شکن سنبل شبگون بنمای

لاله را این همه در سایه ی ریحان مگذار

زلف مشکین که چنین بر قدمت دارد سر

بیش ازینش چو من خسته پریشان مگذار

هر که از مهر تو چون ذرّه شود سرگردان

دورش از روی چو خورشید درفشان مگذار

کام جانم زنمکدان عقیقت شکریست

آخر این حسرتم اندر دل بریان مگذار

من سرگشته چو سر در سر زلفت کردم

دست من گیر و مرا بی سر و سامان مگذار

منکه از پسته و بادام تو دورم باری

دست بیگانه بدان سیب زنخدان مگذار

باغبانرا اگر از غیرت بلبل خبرست

گو دگر بار صبا را بگلستان مگذار

منکه با زلف چو چوگان تو گوئی نزدم

بیش ازین گوی دلم در خم چوگان مگذار

خواجو ار خلوت دل منزل یارست ترا

عام را گرد سراپرده ی سلطان مگذار

***

209

مائیم و عشق و کنج خرابات و روی یار

ساقی ز جام لعل لبت باده ئی بیار

چون بر دوام دور زمان اعتماد نیست

این پنج روز غایت مقصود دل شمار

برخیز تا بعزم تفرّج برون رویم

زین تنگنای خانه بصحرای لاله زار

کز بوستان دمید چو بر خدّ دلبران

برگ بنفشه بر طرف سرو جویبار

بستان اگرچه جای نشاطست و خرّمی

خرّم مشو درو که زدوران روزگار

هر سنبلی ز زلف نگاریست لاله رخ

هر لاله ئی ز خون جوانیست شهریار

خواجو ز دور چرخ چو امروز فرصتست

دریاب جام باده ی صافی و روی یار

***

210

ای خوشا وصل یار و فصل یار

نغمه ی بلبل و گل و گلزار

شب و شمع و شراب و ناله ی چنگ

لب ساقی و جام نوشگوار

کاشکی گل نقاب بگشودی

تا بکندی ز غصّه دیده ی خار

گر بر آرم فغان بصد دستان

گل صد برگ را چه غم ز هزار

غم نبودی زغم اگر ما را

شادی روی او شدی غمخوار

گرچه دینار نیک بختانراست

بنده ی شادیند صد دینار

در میان اوفتاده ام چو کمر

تا کی افتم از این میان بکنار

در خمارم چو چشمت ای ساقی

خیز و دفع خمار من ز خم آر

ترک نقش و نگار کن که شوی

محرم سرّ صنع نقش و نگار

گو برد سر که جان خواجو را

سر یارست و جسم را سردار

بگذار از دار و قصّه ی منصور

لیس فی الدار غیرکم دیار

***

211

خادمه ی عود سوز مطربه ی عود ساز

شمع نه و عود سو چنگ زن و عود ساز

صبح بر آمد ببام مرغ درآمد بزیر

صبح تبسّم نمای مرغ ترنّم نواز

مجلسیان سحر محرم اسرار عشق

خلوتیان صبوح غرقه ی دریای راز

قاتل مشتاق گو تیغ مکش در حرم

رهزن عشّاق گو چنگ مزن در حجاز

دلبر شیرین سخن بیش نماید عتاب

شاهد سیمین بدن بیش کند کبر و ناز

یار چو غمخوار گشت غم چه بُود غمگسار

بنده چو محمود شد شاه که باشد ایاز

صورت معنی کجا کشف شود برخرد

عشق حقیقی کرا دست دهد در مجاز

آن مه طوبی خرام گر بچمن بگذرد

سرو خرامان برد قامت او را نماز

خواجو اگر عاشقی از همه آزاد باش

زانک بآزادگی سرو بُود سرفراز

***

212

ای شده بر مه ز شبه مُهره ساز

با شبه ات مار سیه مهره باز

جادوی هاروت وشت دلفریب

هندوی زنگی صفتت ترکتاز

بزم صبوحی ز قدح برفروز

رایت عشرت بچمن برفراز

وصل گل و بلبل و فصل بهار

زلف تو و ماه و شبان دراز

شعله فروزان بفروزند شمع

پرده نوازان بنوازند ساز

مرغ شد از ناله ی من در خروش

شمع شد از آتش من درگذار

باده پرستان شراب الست

مست می لعل بتان طراز

شاهد مستان شده دستان نمای

بلبل خوشخوان شده دستان نواز

خادمه ی پرده سرا عود سوز

مطربه ی پرده سرا عود ساز

مجلسیان محرم اسرار عشق

همنفسان غرقه ی دریای راز

خاطر خواجو و خیال حبیب

دیده ی محمود و جمال ایاز

***

213

روز عیش و طرب و عید صیامست امروز

کام دل حاصل و ایام بکامست امروز

گو عروس فلکی رخ منمای از مشرق

که مرا دیدن آن ماه تمامست امروز

خون عشّاق اگر چند حلالست ولیک

عیش را جز می و معشوق حرامست امروز

صبحدم بلبل مست از چه سبب می نالد

کار او چون ز بهاران بنظامست امروز

در چمن نرگس سرمست خراب افتادست

زانک اندر قدح لاله مدامست امروز

محتسب بیهُده گو منع مکن رندانرا

کانک با شاهد و می نیست کدامست امروز

زاهدی را که نبودی ز صوامع خالی

باز در کُنج خرابات مقامست امروز

ناله ی زیر ز عشّاق بسی زار بُود

مطرب از بهر چه آهنگ تو با مست امروز

گو بگویند که در دیر مغان خواجو را

دست در گردن و لب بر لب جامست امروز

***

214

بگشا بشکر خنده لب لعل شکرریز

با پسته ی شیرین ز شکر شور برانگیز

تلخست مِی از دست حریفان تُرُش روی

در ده قدحی از لب شیرین شکر ریز

بنشست زباد سحری شمع شبستان

ای شمع شبستان من غمزده برخیز

بفشان گره طرّه ی مشکین پریشان

وز سنبل تر غالیه بر برگ سمن ریز

آن دل که بیک تیر نظر صید گرفتی

از سلسله ی سنبل شوریده در آویز

ای آب رخم برده از آن لعل چو آتش

وی خون دلم خورده بدان غمزه ی خونریز

گویند که پرهیز کن از مستی و رندی

با نرگس مستت چه زند توبه و پرهیز

فرهاد اگرش دست دهد دولت شاهی

بی شکّر شیرین چه کند ملکت پرویز

خواجو چه کنی ناله و فریاد جگر سوز

گُلرا چه غم از نعره ی مرغان سحرخیز

***

215

ای دل ار صحبت جانان طلبی جان درباز

جان چه باشد دو جهان در ره جانان درباز

مرد این راه نئی ورنه چو مردان رهش

پای ننهاده از اول سر و سامان درباز

در ره جان جهان جان و جهان باخته اند

تو اگر اهل دلی دل چو بود جان درباز

تا ترا دیو و پری جمله مسخّر گردد

گر کم از مور نئی ملک سلیمان درباز

دعوی زهد کنی دُردی خمّار بنوش

دین و دنیا طلبی عالم ایمان درباز

درد را چاشنیی هست که درمانرا نیست

گر تو آن می طلبی مایه ی درمان درباز

تا سلاطین جهان جمله گدای تو شوند

چون گدایان درش ملکت سلطان درباز

با لب و خال وی ار عمر خضر می خواهی

ترک ظلمت کن و سرچشمه ی حیوان درباز

تا بچوگان سعادت ببری گوی مراد

گوی دل در خم آن زلف چو چوگان درباز

سر میدان محبت بودت ملک وجود

اگرت دست دهد بر سر میدان درباز

خواجو ار لقمه ئی از سفره ی لقمان طلبی

ملک یونان ز پی حکمت یونان در باز

***

216

در جهان قصّه حسن تو نشد فاش هنوز

تو دل خلق جهان صید کنی باش هنوز

هیچ دل سوخته کام دل شوریده نیافت

زان عقیق لب دُر پوش گهرپاش هنوز

باش تا نقش ترا سجده کند لعبت چین

زانک فارغ نشد از نقش تو نقّاش هنوز

تا دلم صید نگشتی بکمند غم عشق

سنبلت سلسله بر گل نزدی کاش هنوز

گرچه فرهاد نماندست ولیکن ماندست

شور لعل لب شیرین شکرخاش هنوز

چند گوئی که شدی فتنه ی رویم خواجو

نشدم در غمت افسانه ی او باش هنوز

عاقبت فاش شود سرّ من از شور غمت

گر بشیدائی و رندی نشدم فاش هنوز

***

217

ز لعل عیسویان قصّه مسیحا پرس

ز چین زلف بتان معنی چلیپا پرس

اگر ملامتت از سرگذشت ما نبود

سرشک ما نگر و ماجرای دریا پرس

دل شکسته مجنون ز زلف لیلی جوی

حدیث مستی وامق ز چشم عذرا پرس

بهای یوسف کنعان اگر نمی دانی

عزیز من برو از دیده ی زلیخا پرس

حکایت لب شکر فشان زمن بشنو

حلاوت شکر از طوطی شکرخا پرس

چو هر سخن که صبا نقش می کند با دوست

بیان حسن گل از بلبلان شیدا پرس

کمال طلعت زیبا و لطف منظر خویش

گرت در آینه روشن نگشت از ما پرس

شب دراز بمژگان ستاره می شمرم

ورت زمن نکند باور از ثریا پرس

گهی که از لب لعلت سخن کند خواجو

بیا در آندم و از قصّه مسیحا پرس

***

218

دگر وجود ندارد لطیفه ئی ز دهانش

ز هیچکس نشنیدم دقیقه ئی چو میانش

چه آیتست جمالش که با کمال معانی

نمی رسد خرد دوربین بکنه بیانش

اگرچه پسته دهان در جهان بسند و لیکن

بخنده ی نمکین پسته کم بود چو دهانش

چگونه شرح دهد خامه حال ریش درونم

چنین که خون سیه می رود ز تیغ زبانش

شبان تیره خیالست خوابم از غم هجران

ولی چه سود که سلطان چه غم بود ز شبانش

کجا سفینه ی صبرم ازین میان بدر افتد

چرا که بحر مودّت نه ممکنست کرانش

کسی که با تو زمانی دمی برآورد از دل

برون رود ز دل اندیشه ی زمین و زمانش

گمان مبر که روان نبود آب چشم من آندم

که بوستان وجودم نماند آب روانش

لطیفه ئیکه رود در بیان ناله ی خواجو

بر آور از دل و در دم بآسمان برسانش

***

219

ای شبت غالیه آسا و مهت غالیه پوش

خط ریحان تو پیرایه ی یاقوت خموش

روی زیبای ترا بدر منیر آینه دار

حلقه ی گوش ترا شاه فلک حلقه بگوش

دلم از ناوک چشم تو سراسر همه نیش

لیک جام لب لعل تو لبالب همه نوش

چشم مخمور تو خونریز ولیکن خوانخوار

لعل میگون تو دُر پاش ولیکن دُر پوش

ز ابروی شوخ تو پیوسته همین دارم چشم

که دل ریش مرا یک سر مو دارد گوش

گر کنم چشم برفتار تو کو صبر و قرار

ور کنم گوش بگفتار تو کو طاقت و هوش

دوش یا رب چه شبی بود چنان تیره ولیک

بدرازی شب زلف تو گذشتست ز دوش

می خراشد جگرم گو رک بربط بخراش

می خروشد دل من گو مه مطرب بخروش

تا لب گور لب ما و لب جام شراب

تا در مرگ سر ما و در باده فروش

جان خواجو ببر و نقل حریفان بستان

جام صافی بخر و جامه ی صوفی بفروش

***

220

یار ما را گر غمی از یار نبود گو مباش

ور من غمخوار را غمخوار نبود گو مباش

ما چنین بیمار و او از درد ما فارغ ولی

گر طبیبی را غم از بیمار نبود گو مباش

در جهان تاتار زلفش عنبرافشانی کند

گر نسیم نافه ی تاتار نبود گو مباش

گر جهان بی یار باشد من جهانم از جهان

چون سر از دستم شد ار دستار نبود گو مباش

شادی از دینار باشد نیک بختانرا ولیک

کاش بودی شادی ار دینار نبود گو مباش

گر بدانائی دلم اقرار نارد گو میار

ور درین کارش غم از انکار نبود گو مباش

منکه از جام می لعل تو مست افتاده ام

گر مقامم بر در خمّار نبود گو مباش

هر که را بازاریی بیزار کرد از عقل و دین

از سربازار اگر بیزار نبود گو مباش

گر ز می نبود شکیبم یکنفس عیبم مکن

می پرستی گر ز می هشیار نبود گو مباش

چون مرا در دیر جام باده دایم دایرست

در دیارم گر ز من دیار نبود گو مباش

گر غمت گرد از من خاکی برآرد گو بر آر

چون تو هستی گر زمن آثار نبود گو مباش

زین صفت کانفاس خواجو مشک بیزی می کند

عود اگر در طبله ی عطار نبود گو مباش

***

221

ای شب زلفت غالیه ساوی مه رویت غالیه پوش

نرگس مستت باده پرست لعل خموشت باده فروش

نافه ی مشک از گل بگشاید بدر منیر از شب بنما

مشک سیه بر ماه مسا سنبل تر بر لاله مپوش

لعل لبت آن یا می ناب باده ی لعل از لعل مذاب

شکّر تنگ یا تنگ شکر آب حیات از چشمه ی نوش

شمع چگل شد باده گسار شمسه ی گردون مشعله دار

ماه مغنّی گو بسرای مرغ صراحی گو بخروش

باده گساران مست شراب جمع رفیقان مست و خراب

بربت ساقی داشته چشم برمه مطرب داشته گوش

مطرب مجلس نغمه سرای شاهد مستان جلوه نمای

گر شنوم کو صبر و قرار ور نگرم کو طاقت و هوش

پیر مغان در میکده دوش گفت چو خواجو رفت ز هوش

گو می نوشین بیش منوش تا نبرندش دوش بدوش

***

222

سخنی گفتم و صد قول خطا کردم گوش

قدحی خوردم و صد نیش جفا کردم نوش

من همان لحظه که بر طلعتش افکندم چشم

گفتم این فتنه ندارد دل مسکینان گوش

چون ننالم که چو از پرده برون آید گل

نتواند که شود بلبل بیچاره خموش

با چنین شرطه ازین ورطه برون نتوان شد

خاصه کشتی خلل آورده و دریا در جوش

آخر ای باده پرستان ره میخانه کجاست

تا کنم دلق مرقّع گرو باده فروش

یا رب آن می ز کجا بود که دوش آوردند

که چنان مست ببردند مرا دوش بدوش

چون کشم بار فراق تو بدین طاقت و صبر

چون دهم شرح جفای تو بدین دانش و هوش

حلقه ی زلف رسن تاب گرهگیر ترا

شد دل خسته ی سرگشته ی من حلقه بگوش

اگرت پیرهن صبر قبا شد خواجو

دامن یار بدست آر و ز اغیار بپوش

***

223

مستم زدو چشم نیمه مستش

وز پای در آمدم ز دستش

گفتم بینش و فتنه بنشان

برخاست قیامت از نشستن

آنرا که دلی بدست نارد

دادیم عنان دل بدستش

جان تشنه ی لعل آبدارش

دل بسته ی زلف پرشکستش

هستم بگمان که هست یا نیست

آن درج عقیق نیست هستش

در عین خمار چند باشیم

چون مردم چشم می پرستش

یاران ز می شبانه مستند

خواجو زدو چشم نیمه مستش

***

224

گرچه تنگست دلم چون دهن خندانش

دل فراخست در آن سنبل سرگردانش

هر کجا می رود اندر دل ویران منست

گنج لطفست از آن جای بُود ویرانش

برو ای خواجه مرا چند ملامت گوئی

هر که در بحر بمیرد چه غم از بارانش

درد صاحبنظران را بدوا حاجت نیست

عاشق آنست که هم درد بُود درمانش

هدف ناوک او سینه ی من می باید

تا بجای مژه در دیده کشم پیکانش

هر که را دست دهد طلعت یوسف در چاه

خوشتر از مملکت مصر بُود زندانش

حاصل از عمر گرامی چو همین یک نفسست

اگرت هم نفسی هست غنیمت دانش

در ره عشق مسلمان نتوان گفت او را

که بکفر سر زلفت نبُود ایمانش

پیش روی تو چه حاجت که بُود شمع بپای

چون بمجلس بنشینی نفسی بنشانش

کشتی از ورطه ی عشقت نتوان برد برون

زانک بحریست که پیدا نبُود پایانش

میل خواجو همه خود سوی عراقست مگر

صبر ایوب خلاصی دهد از کرمانش

***

225

کارم از بی سیمی ار چون زر نباشد گو مباش

بینوائی را نوائی گر نباشد گو مباش

لاله را با آن دل پر خون اگر چون غنچه اش

قرطه ی زنگارگون در بر نباشد گو مباش

منکه چون سرو از جهان یکباره آزاد آمدم

دامنم چون نرگس ار پر زر نباشد گو مباش

چون دلم را نور معنی رهنمائی می کند

در ره صورت گرم رهبر نباشد گو مباش

آنک سلطان سپهر از نور رایش ذره ئیست

سایه ی خورشیدش ار بر سر نباشد گو مباش

وانک سیر همّتش ز ایوان کیوان برترست

گر جنابش ز آسمان برتر نباشد گو مباش

با فروغ نیر اعظم رواق چرخ را

گر شعاع لمعه ی اختر نباشد گو مباش

چون روانم تازه می گردد ببوی زلف یار

گر نسیم نکهت عنبر نباشد گو مباش

پیش خواجو هر دو عالم کاه برگی بیش نیست

ور کسی را این سخن باور نباشد گو مباش

***

226

ترک خنجرکش لشکر شکن ترلک پوش

بُت خورشید بناگوش و مه دُردی نوش

غمزه اش قرچی و یاقوت خموشش جاندار

ابرویش حاجب و هندوی سیاهش چاوش

عنبرش خادم آن سنبل هندوی دراز

لؤلؤاش بنده ی آن حقه ی یاقوت خموش

شبه اش غالیه آسا و شبش غالیه سا

عنبرش غالیه بوی و قمرش غالیه پوش

مغلی قندز چنبر صفتش قلب شکن

حبشی کاکل عنبر شکنش مشک فروش

کر نهاده کله از مستی و بگشوده قبا

جام می بر کف و مرغول مسلسل بر دوش

ریخته ز آب دو چشمم می گلگون در جام

کرده از گفته ی من لؤلؤء لالا در گوش

بسته بر کوه کمرکش کمر از مشکین موی

بشکر خنده شکر ریخته از چشمه ی نوش

از در خیمه برون آمد و ساغر پُر کرد

کاین بروی من مه روی پریچهره ی بنوش

چون بنوشیدم از آن باده ی نوشین قدحی

لعل شکّرشکنش بانگ برآورد که نوش

گفتم ای خسرو خوبان ختا خواجو را

ترکتاز نظرت بُرد بیغما دل و هوش

شحنه ی غمزه ی زوبین شکنش گفت که هی

برو ای بیهده گوی این چه خروشست خموش

***

227

مبرید نام عنبر بر زلف چون کمندش

مکنید یاد شکّر بر لعل همچو قندش

بدو چشم شوخ جادو بربود خوابم از چشم

مرساد چشم زخمی بدو چشم چشم بندش

نکنم خلاف رایش بجفا و جور دشمن

که محبّ دوست بیمی نبُود زهر گزندش

چو بدامنش غباری ز جهان نمی پسندم

چه پسندد از حسودم سخنان ناپسندش

بکمندش احتیاجی نبُود بصید وحشی

که گرش بتیغ راند نکشد سر از کمندش

نه منم اسیر تنها بکمند یار زیبا

که بشهر او در آمد که نگشت شهربندش

مکنید عیب خواجو که اسیر و پای بندست

که اگر نمی کشندش بعتاب می کشندش

***

228

الوداع ای دلبر نامهربان بدرود باش

الرحیل ای لعبت شیرین زبان بدرود باش

جان بتلخی می دهیم ای جان شیرین دست گیر

دل بسختی می نهیم ای دلستان بدرود باش

می رویم از خاک کویت همچو باد صبحدم

ای بخوبی گلبن بستان جان بدرود باش

ناقه بیرون رفت و اکنون کوس رحلت می زند

خیمه بر صحرا زد اینک ساربان بدرود باش

ایکه از هجر تو در دریای خون افتاده ام

از سرشک دیده ی گوهرفشان بدرود باش

گر ز ما بر خاطرت زین پیش گردی مینشست

می رویم از پیشت اینک در زمان بدرود باش

همچو خواجو در رهت جان و جهان در باختیم

وز جهان رفتیم ای جان جهان بدرود باش

***

229

بیرون ز کمر هیچ ندیدم ز میانش

جز خنده نشانی نشنیدم ز دهانش

زان نادره ی دور زمان هر که خبر یافت

نبود خبر از حادثه ی دور زمانش

بگذشت و نظر بر من بیچاره نیفکند

او با دگران و من مسکین نگرانش

بلبل نبود در چمنش برگ و نوائی

چون گلبن خندان ببرد باد خزانش

سرو ار زلب چشمه برآید چو درآید

بر چشم کنم جای سهی سرو روانش

عقل ار متصوّر شودش طلعت لیلی

مجنون شود از سلسله ی مشک فشانش

کی شرح دهد خامه حدیث دل ریشم

زینگونه که خون می رود از تیغ زبانش

گو از سر میدان بلا خیمه برون زن

عاشق که تحمّل نبود تیغ و سنانش

نقّاش چو در نقش دلارای تو بیند

واله شود و خامه در افتد زبنانش

هر خسته که جان پیش سنان تو سپر ساخت

هم زخم سنان تو کند مرهم جانش

خواجو چو تصور کند آن جان جهانرا

دیگر متصوّر نشود جان و جهانش

***

230

رقیب اگر بجفا باز دارم ز درش

مگس گزیر نباشد زمانی از شکرش

بزر توان چو کمر خویش را برو بستن

که جز بزر نتوان کرد دست در کمرش

گرم بهر سر موئی هزار جان بودی

فدای جان و سرش کردمی بجان و سرش

در آنزمان که شود شخص ناتوانم خاک

کند عظام رمیمم هوای خاک درش

دلی که گشت گرفتار چشم و عارض او

چرا برفت بیکباره دل ز خواب و خورش

گذشت و بر من بیچاره اش نظر نفتاد

چه او فتاد کزینسان فتادم از نظرش

کنون که شد گل سوری عروس حجله ی باغ

چه غم زناله شبگیر بلبل سحرش

بملک مصر نشاید خرید یوسف را

ولی بجان عزیز ار دهند رو بخرش

میان اهل طریقت نماز جایز نیست

مگر کنند تیمّم بخاک رهگذرش

بر آستانه ی ماهی گرفته ام منزل

که هست هر نفسی رو بمنزل دگرش

بسیم و زر بودش میل دل ولی خواجو

سرشک و گونه ی زردست وجه سیم و زرش

***

231

چو جام لعل تو نوشم کجا بماند هوش

چو مست چشم تو گردم مرا که دارد گوش

منم غلام تو ور زانک از من آزادی

مرا بکوزه کشان شرابخانه فروش

ببوی آنک زخمخانه کوزه ئی یابم

روم سبوی خراباتیان کشم بر دوش

ز شوق لعل تو سقّای کوی میخواران

بدیده آب زند آستان باده فروش

مرا مگوی که خاموش باش و دم درکش

که در چمن نتوان گفت مرغ را که خموش

اگر نشان تو جویم کدام صبر و قرار

وگر حدیث تو گویم کدام طاقت و هوش

مکن نصیحت و از من مدار چشم صلاح

که من بقول نصیحت کنان ندارم گوش

شراب پخته بخامان دل فسرده دهید

که باده آتش تیزست و پختگان در جوش

نعیم روضه ی رضوان بذوق آن نرسد

که یار نوش کند باده و تو گوئی نوش

مرا چو خلعت سلطان عشق می دادند

ندا زدند که خواجو خموش باش و بپوش

میسّرم نشود خامشی که در بستان

نوای بلبل مست از ترّنمست و خروش

***

232

زهی مستی من ز بادام مستش

شکست دل از سنبل پر شکستش

فرو بسته کارم ز مشکین کمندش

پراکنده حالم ز مرغول شستش

تنم موئی از سنبل لاله پوشش

دلم رمزی از پسته ی نیست هستش

خمیده قدم چنبر از چین جعدش

شکسته دلم بسته ی زلف پستش

شب تیره دیدم چو رخشنده ماهش

زمی مست و من فتنه ی چشم مستش

چو شمعی فروزنده شمعی بپیشش

چو گل دسته ئی دسته ئی گل بدستش

قمر بنده ی مهر تابنده بدرش

حبش هندوی زنگی بت پرستش

چو بنشست گفتم که بنشیند آتش

کنون فتنه برخاستست از نشستش

چو ریحان او دسته می بست خواجو

دل خسته در زلف سرگشته بستش

***

233

آنک جز نام نیابند نشان از دهنش

بر زبان کی گذرد نام یک همچو منش

راستی را که شنیدست بدینسان سروی

که دمد سنبل سیراب ز برگ سمنش

هر که در چین سر زلف بتان آویزد

آستین پر شود از نافه ی مشک ختنش

گرچه از مصر دهد آگهی انفاس نسیم

بوی یوسف نتوان یافت جز از پیرهنش

هر غریبی که مقیم در مه رویان شد

تا در مرگ کجا یاد بود از وطنش

کشته ی عشق چو از خاک لحد برخیزد

چو نکوتر نگری تر بود از خون کفنش

من نه آنم که به تیغ از تو بگردانم روی

شمع دلسوخته نبود غم گردن زدنش

دوش خواجو سخنی از لب لعلت می گفت

بچکید آب حیات از لب و تر شد سخنش

***

234

حسد از هیچ ندارم مگر از پیرهنش

که جز او کیست که برخورد ز سیمین بدنش

می لعل ارچه لطفیست در آن جام عقیق

آن ندارد ز لطافت که در آن جامه تنش

گر در آئینه در آن صورت زیبا نگرد

بوکه معلوم شود صورت احوال منش

بوی پیراهن یوسف ز صبا می شنوم

یا ز بستان ارم نفخه ی بوی سمنش

باغبان گر بگلستان نگذارد ما را

حبذ انکهت انفاس نسیم چمنش

نتواند که شود بلبل بیچاره خموش

چو نسیم سحری برخورد از نسترنش

دهن تنگ ورا وصف نمی آرم کرد

زانکه دانم که نگنجد سخنی در دهنش

بسکه در چنگ فراق تو چونی می نالم

هیچکس نیست که یکبار بگوید مزنش

خواجو از چشمه ی نوش تو چو راند سخنی

می چکد هر نفسی آب حیات از سخنش

***

235

سرو را پای بگل می رود از رفتارش

واب شیرین ز عقیق لب شکربارش

راهب دیر که خورشید پرستش خوانند

نیست جز حلقه ی گیسوی بتم زنارش

هرکرا عقل درین راه مربّی باشد

لاجرم در حرم عشق نباشد بارش

قرص خورشید ز روی تو بجائی ماند

ورنه هر روز کجا گرم شود بازارش

سر زلف تو ندانم چه سیه کاری کرد

که بدینگونه تو در پای فکندی کارش

دلم از زلف تو چون یک سر مو خالی نیست

همچو آن سنبل شوریده فرومگذارش

یادگار من دلخسته مسکین با تو

آن دل شیفته حالست نکو میدارش

باغبانرا چه تفاوت کند ار بلبل مست

بسراید سحری بر طرف گلزارش

گوش کن نغمه خواجو که شکر می شکند

طوطی منطق شیرین شکر گفتارش

***

236

آن ماه بین که فتنه شود مهر انورش

آن نقش بین که سجده کند نقش آذرش

بدری که در شکن شود از باد کاکلش

سروی که بر سمن فتد از مشک چنبرش

مرجان کهینه بنده ی یاقوت و لؤلؤش

سنبل کمینه خادم ریحان و عنبرش

مه سایه پرور شب خورشید مسکنش

شب سایه گستر مه خورشیدی منظرش

تابی فکنده بر قمر از زلف تابدار

شوری فتاده در شکر از تنگ شکّرش

هاروت در جوار هلال منعّلش

خورشید در نقاب شب سایه گسترش

سنبل دمیده گرد گلستان عارضش

ریحان شکفته بر سر سروسمن برش

جان در پناه لعل روان بخش جان فزاش

دل در کمند زلف دلاویز دلبرش

طوطی شکرشکن شده در باغ عارضش

زاغ آشیانه ساخته بر شاخ عرعرش

خواجو سرشک اگرچه ز چشمش فکنده ئی

بر دیده جاش ساز که اصلیست گوهرش

***

237

گلزار جنتست رخ حور پیکرش

و آرامگاه روح لب روح پرورش

سرو سهی که در چمن آزادیش کنند

آزاد کرده ی قد همچون صنوبرش

باد بهار نکهتی از شاخ سنبلش

و آب حیات قطره ئی از حوض کوثرش

شکّر حکایتی ز دو لعل شکر و شش

عنبر شمامه ئی ز دو زلف معنبرش

تاراج گشته صبر ز جادوی دلکشش

زنّار بسته عقل ز هندوی کافرش

خطی ز مشک سوده در اثبات دلبری

وجهی نوشته بر ورق روی چون خورش

یانی مگر که خازن سلطان نیکوئی

قفلی زمرّدین زده بر درج گوهرش

زانرو که زلف سرزده سر بر خطش نهاد

معلوم می شود که چه سوداست در سرش

گر خون چکد ز گفته ی خواجو عجب مدار

کز درد عشق غرقه ی خونست دفترش

***

238

ای حلقه زده افعی مشکین تو بر دوش

وی خنده زده شکّر شیرین تو بر نوش

از کوه نتابد چو تو خورشید کمربند

وز باغ نخیزد چو تو شمشاد قباپوش

چون دوش شبی تیره ندیدم بدرازی

الا شب زلفت که زیادت بود از دوش

ماندست مرا حسرت دیدار تو در دل

کردست دلم حلقه ی گیسوی تو در گوش

دارم ز تو دلبستگی و مهر و وفا چشم

لیکن چکنم گر تو نداری دل من گوش

خاموش که چون گل بشکر خنده درآید

با بلبل بیدل نتوان گفت که خاموش

زان داروی بیهوشی اگر صبح توانی

در ده قدحی تا ز حریفان ببرد هوش

تخفیف کن از دور من سوخته جامی

کاتش چو زیادت شود از سر برود جوش

خواجو اگرت دست دهد دولت وصلش

زنهار مگو با کس و بر میخور و میپوش

***

239

ای دو چشم خوش پُر خواب تو در خوابی خوش

وی دو زلف کژ پر تاب تو در تابی خوش

خفته چون چشم تو در هر طرفی بیماری

وانگه از قند تو در حسرت جلابی خوش

همچو زلف سیه و روی جهان افروزت

نتوان دید شبی تیره و مهتابی خوش

نرگست فتنه ی هر گوشه نشینست مقیم

خوابگه ساخته بر گوشه ی محرابی خوش

تا برفت از نظرم چشم خوش پُر خوابت

در شب هجر نکردم نفسی خوابی خوش

بجز از مردم چشمم که بخونم تشنه ست

بیتو بر لب نچکاندست کسم آبی خوش

گوش کن شرح شرف نامه ی مهر از خواجو

زانک باشد صفت مهر رخت بابی خوش

***

240

ببزمگاه صبوحی کنون بمجلس خاص

حیات بخش بُود جام مِی بحکم خواص

ز شوق مجلس مستان نگر ببزم افق

که زهره نغمه سرایست و مشتری رقّاص

بسوز مجمر عود ای مقیم خلوت انس

بساز بزم صبوح ای ندیم مجلس خاص

بگو که فاتحه ی باب صبح خیزان را

سپیده دم بدمد حرزی از سر اخلاص

تو از جراحت دلهای خسته نندیشی

که در ضمیر نیاری که الجروح قصاص

محبّت روی تو رویم نمی تواند دید

که گفته اند که القاص لا یحبّ القاص

نه در جمال تو مشتاق را مجال نظر

نه از کمند تو عشّاق را امید خلاص

ز قید عشق تو می خواستم که بگریزم

گرفت پیش ره اشکم که لاتحین مناص

غریق لجّه ی دریای عشق شد خواجو

ولی چو دُر بکف آرد چه غم خورد غوّاص

***

241

بده آن راح روان بخش که در مجلس خاص

مایه ی روح فزائی بود از روی خواص

دوستان شمع شبستان و پریوش ساقی

ماه خوش نغمه نواساز و حریفان رقّاص

عقل را ره نبود بر در خلوتگه عشق

عام را بار نباشد بسرا پرده ی خاص

ای بسا دُرّ گرانمایه که آید بکنار

تا درین بحر بود مردم چشمم غوّاص

آخر ای فاتحه ی صبح باخلاص بدم

که خلاص از شب هجران نبود بی اخلاص

وحشی از قید تو نگریزد ارش تیغ زنی

که گرفتار کمندت نکند یاد خلاص

خالص آید چو زر از روی حقیقت خواجو

گر تو در بوته عشقش بگدازی چو رصاص

***

242

طفل بود در نظر پیر عشق

هر که نگردد سپر تیر عشق

دل چه بود مخزن اسرار شوق

جان که بود شارح تفسیر عشق

هرکه ندارد خبری از سماع

کی شنود زمزمه ی زیر عشق

دم بدم از گوشه ی میدان جان

می شنوم نعره ی تکبیر عشق

دایه ی فطرت مگر آمیختست

خون من سوخته با شیر عشق

تیغ مکش بر سر مقتول مهر

دام منه بر ره نخجیر عشق

ترک خردگیر که تدبیر عقل

عین جنونست بتقریر عشق

دست من و سلسله ی زلف یار

پای من و حلقه ی زنجیر عشق

سالک مجذوب دلم در سلوک

از نظر تربیت پیر عشق

نرگس جادوی تو دیدن بخواب

فتنه بود خاصه بتعبیر عشق

آب زر از چهره ی خواجو برفت

از چه ز خاصیت اکسیر عشق

***

243

ای برده عارضت بلطافت ز مه سبق

دل غرق خون دیده ز مهر رخت شفق

خورشید بر زمین زده پیش رخت کلاه

ریحان در آب شسته ز شرم خطت ورق

دینار جسته از زر رخسار من طلا

وانگاه از درست رخم کرده سکّه دق

اشک منست یا می گلرنگ در قدح

یا روی تست یا گل خود روی بر طبق

مه را بهیچ وجه نگویم که مثل تست

با جبهه ی پر آبله و روی پر بهق

دانی که چیست قطره باران نوبهار

ابر از حیای دیده ی ما می کند عرق

من بعد ازین دیار بکشتی گذر کنند

ما را گر آب دیده بماند برین نسق

پیوسته بی تو مردم بحرین چشم من

در باب آب دیده روان می کند سبق

خواجو خرد که واضع قانون حکمتست

در پیش منطق تو نیارد زدن نطق

***

244

چو حرفی بخوانی ز طومار عشق

شود منکشف بر تو اسرار عشق

بیار آب حسرت که جز سیم اشک

روان نیست نقدی ببازار عشق

نشانم ز کنج صوامع مجوی

که شد منزلم کوی خمّار عشق

تلف گشت عمرم در ایام مهر

بدل گشت دلقم بزنّار عشق

بیا تا چو بلبل بهنگام صبح

بنالیم بر طرف گلزار عشق

کسانی که روزی نگشتند اسیر

چه دانند حال گرفتار عشق

بخوانی سواد سویدای دل

اگر بر تو خوانند طومار عشق

مکن عیب خواجو که ارباب عقل

نباشند واقف بر اطوار عشق

***

245

باز بر افراختیم رایت سلطان عشق

بار دگر تاختیم بر سر میدان عشق

ملک جهان کرده ایم وقف سر کوی یار

گوی دل افکنده ایم در خم چوگان عشق

از سر مستی کشیم گرده رهبان دیر

بر در هستی زنیم نوبت سلطان عشق

جان چه بُود تا کنیم در ره عشقش نثار

پای ملخ چون بریم نزد سلیمان عشق

عقل درین دیر کیست مست شراب الست

روح در این باغ چیست بلبل بستان عشق

جان که بُود تشنه ئی بر لب آب حیات

دل چه بُود حلقه ئی بر در زندان عشق

سر نکشد از کمند بسته ی زنجیر مهر

باز نگردد بتیر خسته ی پیکان عشق

سیر نگردد ببحر تشنه ی دریای وصل

روی نتابد ز سیل غرقه ی طوفان عشق

چون بقیامت برم حسرت رخسار دوست

بردمد از خاک من لاله ی نعمان عشق

صدره اگر دست مرگ چاک زند دامنم

بار دگر برزنم سر ز گریبان عشق

کی بنهایت رسد راهروانرا سلوک

زانک ندارد کنار راه بیابان عشق

مرغ سحر خوان دل نعره برآرد ز شوق

چون بمشامش رسد بوی گلستان عشق

گر چو قلم تیغ تیز بر سر خواجو نهند

سر نتواند کشید از خط فرمان عشق

***

246

سِری بالعِیس أصحابی وَلی فی العیس مَعشوق

ألا یا راهِب الدیر فَهَل مرَّت بک النوقِ

فتاده ناقه در غرقاب از آب چشم مهجوران

و فوق النوقِ خیماتٌ و فِی الخیمات مَعشوقِ

سزد گر دست گیریدم که کار از دست بیرون شد

أخلّائی أغیثونی و ثوبُ الصَبر مَمزوق

مقیم از گلشن طبعم نسیم شوق می آید

و من رأسی إلی رجلی حدیث العِشق منموق

کجا از روضه ی رضوان چنان حوری برون آید

لَطیفُ الکشح ممسوخ من الفردوس مسروق

بکام دشمنم بی او و او با دشمنم همدم

نصیبی مِنه هِجران و غیری مِنه مَرزوق

خوشا با دوستان خواجو شراب وصل نوشیدن

و بالطاسات و الکاسات مَصبوحٌ و مَغبوق

***

247

دیدم از دور بتی کاکلکش مشکینک

دهنش تنگک و چون تنگ شکر شیرینک

لبک لعل روان پرورکش جان بخشک

سرک زلفک عنبرشکنش مشکینک

در سخن لعلک دُر پوشک او دُرپاشک

بر سمن سنبل پرچینک او پرچینک

چشمکش همچو دل ریشک من بیمارک

دستکان کرده بخون دلکم رنگینک

هست مرجان مرا قوت ز مرجانک او

ای دریغا که نبودی دلکش سنگینک

نرگسش مستک و عاشق کشک و خونخوارک

سنبلش پستک و شویده گک و پرچینک

زلفکش دلکشک و غمزه ککش دلدوزک

برکش نازکک و ساعدکش سیمینک

گفتمش در غم عشقت دل خواجو خون شد

بیش از این چند بگو صبر کند مسکینک

رفت در خنده و شیرین لبک از هم بگشود

گفت داروی دل و مرهم جانش اینک

***

248

نکهت روضه ی خلدست که می بیزد مشک

یا از آن حلقه زلفست که می ریزد مشک

خیزد از چین سر زلف تو مشک ختنی

وین سخن نیست خطا زانکه ز چین خیزد مشک

خون شود نافه ی آهوی تتاری ز حسد

کان مه از گوشه ی خورشید در آویزد مشک

آن چه نعلست که لعل تو بر آتش دارد

وین چه حالست که خالت زمه انگیزد مشک

گر نخواهد که کشد گرد مهت گرد عبیر

از چه رو خطّ تو با غالیه آمیزد مشک

زلف عنبرشکن از روی تو سرمی پیچد

چکند ز آتش اگر زانک نپرهیزد مشک

همچو خواجو نکشد سر ز خطت مشک ختا

چون خط سبز تو بر برگ سمن بیزد مشک

***

249

وه چه شیرینست لعل اندرو پنهان نمک

کس نمی بینم که دارد در جهان چندان نمک

اندکی با چشمه ی نوشش بشیرینی شکر

گرچه دارد نسبتی لیکن ندارد آن نمک

می نماید خطّ مشک افشانش از عنبر مثال

می فشاند پسته ی خندانش از مرجان نمک

شد بدور سنبل مشکین او عنبر فراخ

گشت در عهد لب شیرین او ارزان نمک

لعل شکّر پاش گوهر پوش شورانگیز او

درج یاقوتست گوئی وندرو پنهان نمک

ای ز شکر خنده ات صد شور در جان شکر

وی ز شور شکّرت پیوسته در افغان نمک

بر دل بریان من تا کی نمک ریزد غمت

گرچه عیبی نیست ار ریزند بر بریان نمک

درد دل را دوش می جستم دوائی از لبت

گفت خواجو کی جراحت را بود درمان نمک

تا بود در چشمم آن لب خواب چون آید مرا

زانک گوئی دارم اندر دیده ی گریان نمک

***

250

ای روان از شکّر تنگ تو شکّر تنگ تنگ

گل بر آورده ز شرم آن رخ گلرنگ رنگ

هست در زنجیر زلف دلربایت دل فراخ

لیک دل همچون دل ریش من دلتنگ تنگ

ناوک چشمت چو یاد آرم ز خون چشم من

لعل پیکانی شود فرسنگ در فرسنگ سنگ

ای بت گلرخ بگردان باده ی گلرنگ را

تا برد ز آئینه ی جانم می چون زنگ زنگ

بلبل دستان سرا را گو بر آر آوای نای

مطرب بلبل نوا را گو بزن در چنگ چنگ

باز چون گلگون می ساقی بمیدان در فکند

ای حریفان برکشید اسب طرب را تنگ تنگ

نام و ننگ ار عاشقی در باز خواجو در رهش

زانکه باشد عشق بازان را ز نام و ننگ ننگ

***

251

زهی زلفت شکسته نرخ سنبل

گلستان رخت خندیده بر گل

رسانده خط بیاقوت تو ریحان

کشیده سر ز کافور تو سنبل

عروسی را که او صاحب جمالست

چه دریابد گرش نبود تجمّل

چو ریش خستگانرا مرهم از تست

مکن در کار مسکینان تغافل

اگر گل را نباشد برگ پیوند

چه سود از ناله ی شبگیر بلبل

بجانت کانک بر جان دارم از غم

نباشد کوه سنگین را تحمّل

اگر عمر منی ایشب برو زود

وگر جزو منی ای غم برو کل

چو از زلفش بدین روز اوفتادم

تو نیز ای شب مکن بر من تطاول

خوشا آن بزم روحانی که هر دم

کند مستی ببادامش تنقّل

منه عود ای بت خوش نغمه از چنگ

که ساغر بانگ می دارد که غلغل

بزن مطرب که مستان صبوحی

ز می مستند و خواجو از تأمل

***

252

ای دل من بسته در آن زنجیر سمن سا دل

کرده مرا در غم عشقت بی سرو بی پا دل

برده ازین قالب خاکی رخت بصحرا جان

رانده ازین دیده پر خون سیل بدریا دل

چون دل ما برنگرفت از لعل لبت کامی

ای بت مهوش تو چرا برداشتی از ما دل

جای من بیدل و دین یا دیر بود یا دار

قصد من بی سر و پا یا دیده کند یا دل

مطرب دل سوختگان گو تا بزند بر چنگ

وای دل ای وای دل و دین وادل من وادل

ای شکری زان لب شیرین کرده تقاضا جان

وی نظری زانرخ زیبا کرده تمنّا دل

جادوی عاشق کش چشمت خورده بافسون خون

هندوی زنگی وش زلفت برده بیغما دل

سر نکشد یکسر مو زان جعد مسلسل عقل

روی نتابد نفسی زان روی دلارادل

چند زنی طعنه که خواجو در غم عشق افتاد

چون دلم افکند درین آتش چکنم با دل

***

253

رحمتی گر نکند بر دلم آن سنگین دل

چون تواند که کشد بار غمش چندین دل

زین صفت بر من اگر جور کند مسکین من

ورازین پس ندهد داد دلم مسکین دل

من ازین در بجفا بازنگردم که مرا

پای بندست در آن سلسله ی مشکین دل

با گلستان جمالش نکشد فصل بهار

اهل دل را بتماشای گل و نسرین دل

خسرو اربند و گر پند فرستد فرهاد

برنگیرد بجفا از شکر شیرین دل

دلم از صحبت خوبان نشکیبد نفسی

ای عزیزان من بیدل چکنم با این دل

نکند سوی دل خسته ی خواجو نظری

آه از آن دلبر پیمان شکن سنگین دل

***

254

چو هیچگونه ندارم بحضرت تو مجال

شوم مقیم درت بالغدّو و الآصال

شگفت نیست اگر صید گشت مرغ دلم

که در هوای تو سیمرغ بفکند پر و بال

کرا وصال میسّر شود که در کویت

مجال نیست کسی را مگر نسیم شمال

نشسته ام مترصّد که از دریچه ی صبح

مگر طلوع کند آفتاب روز وصال

ز خاکم آتش عشقت هنوز شعله زند

چو بگذری بسر خاک من پس از صد سال

ترا اگر چه ز امثال ما ملال گرفت

گرفت بیتو مرا از حیات خویش ملال

مقیم در دل خواجو توئی و میدانی

چه حاجتست بتقریر با تو صورت حال

***

255

ای ماه تو مهر انور دل

وی مهر تو شمع خاور دل

یاقوت تو روح پرور جان

ریحان تو سایه گستر دل

لعل لب و زلف تابدارت

جان پرور جان و دلبر دل

ای قامت تو قیامت عقل

وی خاک در تو محشر دل

بستان رخ تو روضه ی خلد

یاقوت لب تو کوثر دل

لعل تو زلال مشرب روح

چشم تو چراغ منظر دل

ابروت هلال غرّه ماه

مهرت خورجان و در خورد دل

از غایت پر دلی شکسته

هندوی تو قلب لشکر دل

ساقی غمت بجای باده

خون می دهم ز ساغر دل

گر زلف ترا رسن درازست

باشد گذرش بچنبر دل

هر دم بهوای خاک کویت

پر می زندم کبوتر دل

در تحت شعاع مهر رویت

یکباره بسوخت اختر دل

ساقی بده آن مئی که در جام

هست آب روان آذر دل

از دل بطلب نشان خواجو

کو معتکفست بر در دل

***

256

زهی ز باده ی لعلت در آتش آب زلال

یکی ز حلقه بگوشان حاجب تو هلال

ندای عشق چو در داد خال مشکینت

بگوش جان من آمد ز روضه بانگ بلال

تو کلک منشی تقدیر بین بدان خوبی

نهاده بر سر نون خط تو نقطه ی خال

چون در خیال خیال آید آن خیال چو موی

نرفت یکسر مو نقشش از خیال خیال

منال بلبل بیدل چو می شود حاصل

ترا بکام دل از بوستان عشق منال

اگر زکوی تو دورم نمی شوم نومید

چرا که مرد بهمّت بُود چو مرغ ببال

ترا حرام نباشد که خون ما ریزی

که هست پیش خداوند خون بنده حلال

چنان بچشمه ی نوش تو آرزومندم

که راه بادیه مستسقیان بآب زلال

زمن چه دید که هر دم که آید از کویت

چو باد بگذرد از پیش من نسیم شمال

رسانده ام بکمال از محبت تو سخن

اگرچه گفته ی خواجو کجا رسد بکمال

شب فراق بگفتیم ترک صبح امید

جزای آنکه نگفتیم شکر روز وصال

***

257

ای غم عشق تو آتش زده در خرمن دل

واتش هجر جگر سوز تو دود افکن دل

چشمه ی نوش گهرپوش لبت چشمه ی جان

حلقه ی زلف شکن بر شکنت معدن دل

گر کنی قصد دلم دست من و دامن تو

ور کند ترک تو دل دست من و دامن دل

جانم از دست دل ار غرقه ی خون جگرست

خون جان من دلسوخته در گردن دل

پرتو روی تو شد شمع شبستان دلم

تا شبستان سر زلف تو شد مسکن دل

بده آن آب چو آتش که بجوش آمده است

ز آتش روی دلافروز تو خون در تن دل

چاره با ناوک چشمت سپر انداختنست

ورنه تیر مژه ات بگذرد از جوشن دل

دل شیدا همه پیرامن سودا گردد

و اهل دلرا غم سودای تو پیرامن دل

آتشی در دل خواجوست که از شعله ی اوست

دود آهی که برون می رود از روزن دل

***

258

گشت معلوم کنون قیمت ایام وصال

که وصالت متصوّر نشود جز بخیال

گر میسّر نشود با توام امکان وصول

نیست ممکن که فراموش کنم عهد وصال

هر سحر چاک زنم دامن جانرا چون صبح

تا گریبان تو شد مطلع خورشید جمال

هست چون خال سیاه تو مرا روز سپید

گشت چون زلف تو آشفته مرا صورت حال

شکّرت شور جهانی و جهانی مشتاق

عالمی تشنه و عالم همه پر آب زلال

تا نگوئی که حرامست مرا بیتو نظر

که حرامست نظر بیتو و می با تو حلال

تنم از شوق جمالت شده از مویه چو موی

دلم از درد فراقت شده از ناله چو نال

قامتم نون و دل از غم شده چون حلقه ی میم

لیک بر حال دلم جیم سر زلف تو دال

نه بحالم نظری می کنی ای نرگس چشم

نه ز حالم خبری می دهی ای مشکین خال

مهر من بر مه رویت نپذیرد نقصان

مهر را گر چه میسّر نشود دفع زوال

عیش من بی لب شیرین تو تلخست ولیک

تو ملولی و مرا هست ز غیر تو ملال

ظاهر آنست که از خود برود بلبل مست

چو نسیم چمن آرد نفس باد شمال

خوش بُود ناله ی عشّاق بهنگام صبوح

خواجو ار عاشقی از پرده ی عشّاق بنال

***

259

دلم ربودی و رفتی ولی نمی روی از دل

بیا که جان عزیزت فدای شکل و شمایل

گرم وصول میسّر شود که منزل قربست

کنم مرا دل از خاک آستان تو حاصل

هوایت ار بنهم سر کجا برون کنم از سر

وفایت ار برود جان کجا برون رود از دل

بحق صحبت دیرین که حق صحبت دیرین

روا مدار که گردد چو وعده های تو باطل

فتاد کشتی صبرم ز موج قلزم دیده

بورطه ئی که نه پایانش ممکنست و نه ساحل

نیازمند چنانم که گر بخاک درآیم

ز مهر گلشن رویت برون دمد گلم از گِل

مفارقت متصوّر کجا شود که بمعنی

میان لیلی و مجنون نه مانعست و نه حایل

اگر نظر بحقیقت کنی و غیر نبینی

وصال کعبه چه حاجت بُود بقطع منازل

خلاص جستم ازو طیره گشت و گفت که خواجو

قتیل عشق نجوید رهائی از کف قاتل

***

260

ای سواد خط تو شرح مصابیح جمال

طاق پیروزه ی ابروی تو پیوسته هلال

زلف هندوی تو چینی و ترا رومی روی

چشم ترک تو ختائی و ترا زنگی خال

کی شکیبد دلم از چشمه ی نوشت هیهات

تشنه در بادیه چون بگذرد از آب زلال

گر بُود شوق حرم بعد منازل سهلست

هجر در راه حقیقت نکند منع وصال

نتوان گفت که می در نظرت هست حرام

زانک در گلشن فردوس بُود باده حلال

بر بنا گوش تو خال حبشی هر که بدید

گفت بر گوشه ی خورشید نشستست بلال

چون خیال تو درآید بعیادت ز درم

خویش را باز ندانم من مسکین ز خیال

گفتم از دیده شوم غرقه ی خون روزی چند

چشم دریا دل من شور برآورد که سال

چه کند گر نکند شرح جمالت خواجو

که بوصف تو رساندست سخن را بکمال

***

261

گر می کشندم ور می کشندم

گردن نهادم چون پای بندم

گفتم ز قیدش یابم رهائی

لیکن چو آهو سر در کمندم

سرو بلندم وقتی درآید

کز در درآید بخت بلندم

بر چشم پر خون چون ابر گریم

بر دور گردون چون برق خندم

پند لبیبان کی کار بندم

زیرا که سودی نبود ز پندم

جور تو سهلست ار می پسندی

لیکن ز دشمن ناید پسندم

گر خون بر آنی کز من برانی

از زخم تیغت نبود گزندم

صورت نبندم مثل تو در چین

زیرا که مثلث صورت نبندم

گفتی که خواجو در درد میرد

آری چه درمان چون دردمندم

***

262

بزن بنوک خدنگم که پیش دست تو میرم

چو جان فدای تو کردم چه غم ز خنجر و تیرم

اسیر قید محبت سر از کمند نتابد

گرم بتیغ برانی کجا روم که اسیرم

بحضرتی که شهانرا مجال قرب نباشد

من شکسته بگردش کجا رسم که فقیرم

ز خویشتن بروم چون تو در خیال من آئی

ولی عجب که خیالت نمی رود ز ضمیرم

چو شمع مجلسم ارزانک می کشی شب هجران

چو صبح پرده برافکن که پیش روی تو میرم

کمال شوق بجائی رسید و حدّ مودّت

که از دو کون گزیرست و از تو نیست گزیرم

نظیر نیست ترا در جهان بحسن و لطافت

چنانک گاه لطایف به عهد خویش نظیرم

بَود بگاه صبوحی در آرزوی جمالت

نوای ناله ی زارم ادای نغمه ی زیرم

قلم چو شرح دهد وصف گلستان جمالت

نوای نغمه ی بلبل شنو بجای صریرم

مرا مگوی که خواجو بترک صحبت ما کن

چو از تو صبر ندارم چگونه ترک تو گیرم

منم درین چمن آن مرغ کز نشیمن وحدت

بیان عشق حقیقی بُود نوای صفیرم

***

263

روزی بسر کوی خرابات رسیدم

در کوی خرابات یکی مغبچه دیدم

از چشم بشد ظلمت و سرچشمه ی خضرم

چون در خط سبز و لب لعلش نگریدم

نقش دو جهان محو شد از لوح ضمیرم

چون نقش رخش بر ورق دیده کشیدم

در لعل لبش یافتم آن نکته که عمری

در عالم جان معنی آن می طلبیدم

تا شیشه ی خودبینی و هستی نشکستم

یک جرعه بکام از می لعلش نچشیدم

ساکن نشدم در حرم کعبه ی وحدت

تا بادیه ی عالم کثرت نبریدم

با من سخن از درس و کتب خانه مگوئید

اکنون که وطن بر در میخانه گزیدم

ایمان چه دهم عرض چو در کفر فتادم

قرآن چه کنم حفظ چو مصحف بدریدم

تسبیح بیفکندم و ناقوس گرفتم

سجّاده گرو کردم و زنّار خریدم

بردار شدم تا بدهم داد انا الحق

معنی انا الحق ز سر دار شنیدم

خواجو بدر دیر شو و کعبه طلب کن

زیرا که من از کفر به اسلام رسیدم

***

264

ما بنظّاره ی رویت بجهان آمده ایم

وز عدم پی بپیت نعره زنان آمده ایم

چون دل گمشده را با تو نشان یافته ایم

از پی آن دل پر خون بنشان آمده ایم

گر برآریم فغان از غم دل معذوریم

کز فغان دل غمگین بفغان آمده ایم

زخم شمشیر ترا مرهم جان ساخته ایم

لیکن از درد دل خسته بجان آمده ایم

قامت از غم چو کمان کرده و دل راست چو تیر

در صف عشق تو با تیر و کمان آمده ایم

بیتو از دوزخ و فردوس چو جوئیم که ما

هم ازین ایمن و هم فارغ از آن آمده ایم

چون نداریم سکون بی نظر مغبچگان

ساکن کوی خرابات مغان آمده ایم

اگر آن جان جهان تیغ زند خواجو را

گو بزن زانک مبرّا ز جهان آمده ایم

***

265

گر من خمار خود ز لب یار بشکنم

بازار کارخانه ی اسرار بشکنم

بر بام هفت قلعه ی گردون علم زنم

دندان چرخ سرکش خونخوار بشکنم

درهم کشم طناب سراپرده ی کبود

بند و طلسم گنبد دوّار بشکنم

منجوق چتر خسرو سیاره بفکنم

قلب سپاه کوکب سیاره بشکنم

گر پای ازین دوایر کحلی برون نهم

چو نقطه پایدارم و پرگار بشکنم

بر اوج این نشیمن سبز آشیان پرم

نسرین چرخ را پر و منقار بشکنم

بفروزم از چراغ روان شمع عشق را

ناموس این حدیقه ی انوار بشکنم

تا کی طریق توبه و سالوس و معرفت

جامی بده که توبه بیکبار بشکنم

خواجو بیا که نیم شب از بهر جرعه ئی

زنجیر و قفل خانه ی خمّار بشکنم

***

266

ما حاصل از جهان غم دلبر گرفته ایم

وز جهان بجان دوست که دل برگرفته ایم

زین در گرفته ایم بپروانه سوز عشق

چون شمع آتش دل ازین در گرفته ایم

با طلعتت زچشمه ی خور دست شسته ایم

با پیکر تو ترک دو پیکر گرفته ایم

برما مگیر اگر ز پراکندگی شبی

آن زلف مشگبار معنبر گرفته ایم

تا همچو شمع از سرسر در گذشته ایم

هر لحظه سوز عشق تو از سر گرفته ایم

بیروی و قامت و لب جان بخش دلکشت

ترک بهشت و طوبی و کوثر گرفته ایم

چون دل اگرچه پیش تو قلب و شکسته ایم

از رخ درست گوی تو در زر گرفته ایم

هشیار کی شویم که از ساقی الست

بر یاد چشم مست تو ساغر گرفته ایم

از خود گذشته ایم و چو خواجو ز کاینات

دل برگرفته و پی دلبر گرفته ایم

***

267

خوشا به مجلس شوریدگان درد آشام

بیاد لعل لبش نوش کرده جام مدام

چنین شنیده ام از مفتی مسائل عشق

که مرد پخته نگردد مگر ز باده خام

جفا و نکبت ایام چون ز حد بگذشت

بیار باده که چون باد می رود ایام

خیال زلف و رخت گر معاونت نکند

چگونه شام بصبح آوردندو صبح بشام

مرا ز لوح وجود این دو حرف موجودست

دل شکسته چو جیم و قد خمیده چو لام

اگر ببام بر آئی که فرق داند کرد

که طلعت تو کدامست و آفتاب کدام

دمی ز وصل تو گفتم مگر بکام رسم

دمم بکام فرو رفت و بر نیامد کام

براه بادیه هر کس که خون نکرد حلال

حرام باد مر او را وصال بیت حرام

اگر بگنیت خواجو رسی قلم درکش

که تنگ باشد ار از عاشقان برآید نام

***

268

ای روی تو چشمه ی خور چشم

ابروی تو طاق اخضر چشم

بالای بلند و چشم مستت

شمشماد روان و عبهر چشم

لعل تو شراب مجلس روح

روی تو چراغ منظر چشم

خاک قدم تو سرمه ی حور

لعل لبت آب کوثر چشم

پیکان غم تو ناوک دل

نوک مژه ی تو نشتر چشم

از غایت مهر گشته حیران

در پیکر تو دو پیکر چشم

لعل تو بهای جوهر جان

دندان تو عقد گوهر چشم

ابروت هلال ماه خوبی

رخسار تو مهر انور چشم

در ورطه ی خون فتاده ما را

دور از رخ تو شناور چشم

از شوق خط تو ابن مقله

در آب فکند دفتر چشم

تا بیتو بروی ما چه آید

زین مردمک بد اختر چشم

دریا شودم ز اشک خونین

هر لحظه سواد کشور چشم

از چشم شد آب روی خواجو

بر باد که خاک بر سر چشم

***

269

ما مست می لعل روان پرور یاریم

سودا زده ی زلف پریشان نگاریم

بر لعل لبش دست نداریم ولیکن

تا سر بود از دامن او دست نداریم

گر بی بصران شیفته ی نقش و نگارند

ما فتنه ی نوک قلم نقش نگاریم

با روی تو فارغ ز گلستان بهشتیم

با بوی تو مستغنی از انفاس بهاریم

چون نرگس مخمور تو مستان خرابیم

چون مردمک چشم تو در عین خماریم

از آه دل سوخته با نغمه ی زیریم

وز چنگ سر زلف تو با ناله ی زاریم

جان عاریت از لعل تو داریم و بجانت

کان لحظه که تشریف دهی جان بسپاریم

گر زانک دهن باز کند پسته ی خندان

پیش لب لعل تو ازو مغز بر آریم

داریم کناری ز میان تو چو خواجو

لیکن ز میان تو بامّید کناریم

***

270

چو چشم مست تو می پرستم

چو دُرج لعل تو نیست هستم

بیار ساقی شراب باقی

که همچو چشم تو نیمه مستم

نه خرقه پوشم که باده نوشم

نه خود پرستم که می پرستم

چو می چشیدم ز خود برفتم

چو مست گشتم ز خود برستم

ز دست رفتم مرو بدستان

ز پا فتادم بگیر دستم

منم گدایت مطیع رایت

وگر تو گوئی که نیست هستم

مگو که خواجو چه عهد بستی

بگو که عهد تو کی شکستم

***

271

ما سر بنهادیم و بسامان نرسیدیم

در درد بمردیم و بدرمان نرسیدیم

گفتند که جان در قدمش ریز و ببر جان

جان نیز بدادیم و بجانان نرسیدیم

گشتیم گدایان سر کویش و هرگز

در گِرد سراپرده ی سلطان نرسیدیم

چون سایه دویدیم بسر در عقبش لیک

در سایه ی آن سرو خرامان نرسیدیم

رفتیم که جان بر سر میدانش فشانیم

از سر بگذشتیم و بمیدان نرسیدیم

چون ذرّه سراسیمه شدیم از غم و روزی

در چشمه ی خورشید درفشان نرسیدیم

در تیرگی هجر بمردیم و ز لعلش

هرگز بلب چشمه ی حیوان نرسیدیم

ایوب صبوریم که از محنت کرمان

چون یوسف گمگشته بکنعان نرسیدیم

از زلف تو زنّار ببستیم و چو خواجو

در کفر بماندیم و بایمان نرسیدیم

***

271

شمع بنشت زباد سحری خیز ندیم

که ز فردوس نشان می دهد انفاس نسیم

گر نباشد گل رخسار تو در باغ بهشت

اهل دلرا نکشد میل بجنّات نعیم

برو ای خواجو که صبرم بدوا فرمائی

کاین نه دردیست که درمان بپذیرد ز حکیم

چون بمیرم بره دوست مرا دفن کنید

تا چو بر من گذرد یاد کند یار قدیم

ایکه آزار دل سوختگان می طلبی

بر سر آتش سوزان نتوان بود مقیم

من ازین ورطه هجران نبرم جان بکنار

زانک غرقاب غم عشق تو بحریست عظیم

بر سر کوت گر از باد اجل خاک شوم

شعله ی آتش عشق تو زند عظم رمیم

گرچه خواجو بیقین شعر تو سحرست ولیک

هیچ قدرش نبُود با ید بیضای کلیم

***

272

نشان روی تو جستم بهر کجا که رسیدم

ز مهر در تو نشانی ندیدم و نشنیدم

چه رنجها که نیامد برویم از غم رویت

چه جورها که ز دست تو در جهان نکشیدم

هزار نیش جفا از تو نوش کردم و رفتم

هزار تیر بلا از تو خوردم و نرمیدم

کدام بار جفا کز تو احتمال نکردم

کدام شربت خونابه کز غمت نچشیدم

ترا بدیدم و گفتم که مهر روز فروزی

ولی چه سود که یک ذرّه مهر از تو ندیدم

بجای من اگر صد هزار دوست گزیدی

بدوستی که بجای تو دیگری نگزیدم

جهان بروی تو می دیدم ارچه همچو جهانت

وفا و مهر ندیدم چو نیک در نگریدم

بسی تو عهد شکستی که من رضای تو جستم

بسی تو مهر بریدی که از تو من نبریدم

از آنزمان که چو خواجو عنان دل بتو دادم

بجان رسیدم و هرگز بکام دل نرسیدم

***

273

رخشنده تر از مهر رخش ماه ندیدم

خوشتر زره عشق بتان راه ندیدم

عمریست که آن عمر عزیزم بشد از دست

ماهیست که آن طلعت چون ماه ندیدم

دل خواسته بود از من دلداده ولیکن

جان نیز فدا کردم و دلخواه ندیدم

آتش زدم از آه درین خرگه نیلی

چون طلعت او بر در خرگاه ندیدم

تا در شکن زلف سیاه تو زدم دست

از دامن دل دست تو کوتاه ندیدم

در مهر تو همره بجز از سایه نجستم

در عشق تو همدم بجز از آه ندیدم

دلگیرتر از چاه زنخدان تو بر ماه

در گوی زنخدان مهی چاه ندیدم

آشفته تر از موت که بر موی کمر گشت

من موی کسی تا بکمرگاه ندیدم

از خرمن سودای تو سرمایه ی خواجو

حاصل بجز از گونه چون کاه ندیدم

***

274

از عمر چو این یک دو نفس بیش نداریم

بنشین نفسی تا نفسی با تو برآریم

چون دل بسر زلف سیاه تو سپردیم

باز آی که تا پیش رخت جان بسپاریم

جز غم بجهان هیچ نداریم ولیکن

گر هیچ نداریم غم هیچ نداریم

ز آنروی که از روی نگارین تو دوریم

رخسار زر اندوده بخونابه نگاریم

دیوانه آن غمزه ی عاشق کش مستیم

آشفته ی آن سلسله ی غالیه باریم

با طلعت زیبای تو در باغ بهشتیم

با بوی خوشت همنفس باد بهاریم

از باده نوشین لبت مست و خرابیم

وز نرگس مخمور تو در عین خماریم

هم در تو اگر زانک ز دست تو گریزیم

هم با تو اگر زانک پیام تو گزاریم

چون فاش شد این لحظه ز ما سرّ اناالحق

فتوی بده ای خواجه که مستوجب داریم

آنرا غم دارست که دور از رخ یارست

ما را چه غم از دار که رخ در رخ یاریم

دی لعل روان بخش تو می گفت که خواجو

خوش باش که ما رنج تو ضایع نگذاریم

***

275

می درم جامه و از مدعیان می پوشم

می خورم جامی و زهری بگمان می نوشم

من چو از باده گلرنگ سیه روی شدم

چه غم از موعظه ی زاهد ازرق پوشم

هر که از مستی و دیوانگیم نهی کند

گو برو با دگری گوی که من بیهوشم

باده می نوشم و از آتش دل می جوشم

مگر آن آب چو آتش بنشاند جوشم

هر دم ای شمع چرا سرّ دل آری بزبان

نه من سوخته خون می خورم و خاموشم

مطرب پرده سرا چون بخراشد رک چنگ

نتوانم که من سوخته دل نخروشم

دامنم دوش گر از خون جگر پر می شد

این چه سیلست که امشب بگذشت از دوشم

یا رب آن باده نوشین ز کجا آوردند

که چنان مست ببردند ز مجلس دوشم

چون من از پای در افتادم و از دست شدم

دارم از لطف تو آن چشم که داری گوشم

طاقت بار فراق تو ندارم لیکن

چون فتادم چکنم می کشم و می کوشم

همچو خواجو دو جهان بیتو بیکجو نخرم

وز تو موئی بهمه ملک جهان نفروشم

***

276

بدانک بوی تو آورد صبحدم بادم

وگرنه از چه سبب دل بباد می دادم

عنان باد نخواهم ز دست داد کنون

ولی چه سود که در دست نیست جز بادم

مرا حکایت آن مرغ زیرک آمد یاد

بپای خویش چو در دام عشقت افتادم

ز دست دیده دلم روز و شب بفریادست

اگرچه من همه از دست دل بفریادم

مگر که سر بدهم ورنه من ز سر ننهم

امید وصل درین ره چو پای بنهادم

چو دجله گشت کنارم در آرزوی شبی

که باد صبحدم آرد نسیم بغدادم

گمان مبر که فراموش کردمت هیهات

ز پیشم ارچه برفتی نرفتی از یادم

مگر بگوش تو فریاد من رساند باد

وگرنه گر تو توئی کی رسی بفریادم

مگو که شیفته بر گلبنی شدی خواجو

که بیتو از گل و بلبل چو سوسن آزادم

***

277

وقتست کز ورای سراپرده ی عدم

سلطان گل بساحت بستان زند علم

دریا فکنده ذیل بغلتاق فستقی

هر دم عروس غنچه برون آید از حرم

از کلک نقشبند قضا در تحیرم

کز سبزه بر صحیفه ی بستان زند رقم

آثار صنع بین که بتأثیر نامیه

هر دم لطیفه ئی بوجود آید از عدم

صحن چمن ز زمزمه ی بلبل سحر

گردد پر از ترنّم زیر و نوای بم

باز آب چشمه تیره شود چشمه ی حیات

وز صحن باغ رشگ برد گلشن ارم

جعد بنفشه بین ز نسیم سحرگهی

همچون شکنج طرّه خوبان گرفته خم

گر در چمن بخنده درآید گل دوروی

باور مکن که او بدوروئیست متّهم

نرگس چو شوخ دیدگی از سر نمنهد

نازک دلست غنچه از آن می شود دژم

بیچاره لاله هست دلش در میان خون

گوئی ز دست باد صبا می برم ستم

بر سرو سوسن از چه زبان می کند دراز

آزاده راز طعن زبان آوران چه غم

خواجو چو سرو تا نکنی پیشه راستی

نتوان نهاد در ره آزادگی قدم

بخرام سوی باغ که چون لعل دلبران

عیسی دمت نکهت انفاس صبحدم

و اطراف بوستان شده از سبزه و بهار

همچون بساط مجلس فرمانده عجم

بر یاد بزم آصف جمشید مرتبت

بر کف نهاده لاله ی دلخسته جام جم

***

278

ما نوای خویش را در بینوائی یافتیم

فخر بر شاهان عالم در گدائی یافتیم

ز آشنا بیگانه گشتیم از جهان و جان غریب

در جوار قرب جانان آشنائی یافتیم

سالها بانگ گدائی بر در دلها زدیم

لاجرم بر پادشاهان پادشائی یافتیم

ای بسا شب کاندرین امّید روز آورده ایم

تا کنون از صبح وصلش روشنائی یافتیم

ترک دنیی گیر و عقبی زانگ در عین الیقین

زهد و تقوی را خلاف پارسائی یافتیم

چون ازین ظلمت سرای خاکدان بیرون شدیم

هر دو عالم روشن از نور خدائی یافتیم

سالکان راه حق را در بیابان فنا

از چهار و پنج و هفت و شش جدائی یافتیم

از جناب بارگاه مالک ملک وجود

هر زمان توقیع قدر کبریائی یافتیم

کفر و دین یکسان شمر خواجو که در لوح بیان

کافری را برتر از زهد ریائی یافتیم

***

279

نکنم حدیث شکّر چو لبت گزیدم

چه کنم نبات مصری چو شکر مزیدم

بتوکی توان رسیدن چو ز خویش رفتم

ز تو چون توان بریدن چو ز خود بریدم

چه فروشی آب رویم که بملک عالم

نفروشم آرزویت که بجان خریدم

ندهم کنون ز دستت که ز دست رفتم

نروم ز پیش تیغت که بجان رسیدم

چه نکردم از وفا بتو میل کردم

چه ندیدم از جفا تا ز تو هجر دیدم

که برد خبر بیارم که ز اشتیاقش

ز خبر برفتم از وی چو خبر شنیدم

نکشیده زلف عنبر شکنش چو خواجو

نتوان بشرح گفتن که چها کشیدم

***

280

من آن مرغ همایونم که باز چتر سلطانم

من آن نوباوه ی قدسم که نزل باغ رضوانم

چو جام بیخودی نوشم جهانرا جرعه دان سازم

چو در میدان عشق آیم فرس بر آسمان رانم

چراغ روز بنشیند شب ار چون شمع برخیزم

ز مهرم آستین پوشد مه ار دامن بر افشانم

ز معنی نیستم خالی بهر صورت که می بینم

بصورت نیستم مایل بهر معنی که می دانم

اگر پنهان بود پیدا من آن پیدای پنهانم

وگر نادان بود دانا من آن دانای نادانم

همای گلشن قدسم نه صید دانه و دامم

تذرو باغ فردوسم نه مرغ این گلستانم

چه در گلخن فرود آیم که در گلشن بود جایم

درین بوم از چه روپایم که باز دست سلطانم

من آن هشیار سرمستم که نبود بی قدح دستم

نگویم نیستم هستم بلی هم این و هم آنم

سراندازی سر افرازم تهی دستی جهان بازم

سبکساری گران سیرم سبک روحی گرانجانم

سپهر مهر را ما هم جهان عشق را شاهم

بتانرا آستین بوسم مغانرا آفرین خوانم

اگر دیو سلیمانم ز خاتم نیستم خالی

ولی مهر پری رویان بود مهر سلیمانم

چو خضرم زنده دل زیرا که عشقست آب حیوانم

چو نوحم گر زانرو که در چشمست طوفانم

بهر دردی که درمانم همان دردم دوا باشد

که هم درمان من دردست و هم دردست درمانم

منم هم چشم و هم طوفان که طوفانست در چشمم

منم هم جان و هم جانان که جانانست در جانم

برو از کفر و دین بگذر مرا از کفر دین مشمر

که هم ایمان من کفرست و هم کفرست ایمانم

که می گوید که از جمعی پریشان می شود خواجو

مرا جمعیت آن وقتست کز جمعی پریشانم

***

281

رند و دردی کش و مستم چه توان کرد چو مستم

بر من ای اهل نظر عیب مگیرید که مستم

هر شبم چشم تو در خواب نمایند که گویند

نیست از باده شکیبم چکنم باده پرستم

ترک سر گفتم و از پای تو سر بر نگرفتم

در تو پیوستم و از هر دو جهان مهر گسستم

دست شستم ز دل و دیده خونبار ولیکن

نقش رخسار تو از لوح دل و دیده نشستم

گفتی از چشم خوش دلکش من نیستی آگه

بدو چشمت که ز خود نیستم آگاه که هستم

تا دل اندر گره زلف پریشان تو بستم

دست بنهاده ز غم بر دل و جان بر کف دستم

تا قیامت تو مپندار که هشیار توان شد

زین صفت مست می عشق تو کز جام الستم

چشم میگون ترا دیدم و سرمست فتادم

گره زلف تو بگشادم و زنّار ببستم

تو اگر مهر گسستی و شکستی دل خواجو

بدرستی که من آن عهد که بستم نشکستم

***

282

با روی چون گلنارش از برگ سمن باز آمدم

با زلف عنبربارش از مشک ختن باز آمدم

تا آن نگار سیمبر شد شمع ایوانی دگر

مُردم چو شمع انجمن وز انجمن باز آمدم

گفتم ببینم روی او یا راه یابم سوی او

رفتم ز جان در کوی او وز جان و تن باز آمدم

از عشق آن جان جهان بگذشتم از جان و جهان

وز مهر آن سرو روان از نارون باز آمدم

چون باد صبح از بوستان آورد بوی دوستان

رفتم ز شوق از خویشتن وز خویشتن باز آمدم

تا برگ گلبرگ رخش دارم ندارم برگ گل

تا آمدم در کویش از طرف چمن باز آمدم

می رفت و می گفت ای گدا از من بیازردی چرا

گر زانک داری ماجرا بازآ که من باز آمدم

وقتی اگر من پیش ازین با خود ز راه بیخودی

گفتم کزو باز آیم از باز آمدن باز آمدم

خواجو بکام دوستان سوی وطن باز آمدی

ای دوستان از آمدن سوی وطن باز آمدم

***

283

خیزید ای میخوارگان تا خیمه بر گردون زنیم

ناقوس دیر عشق را بر چرخ بوقلمون زنیم

هر چند از چار آخشیج و پنج حس در شش دریم

از چار حدّ نه فلک یکدم علم بیرون زنیم

گر رخش همّت زین کنیم از هفت گردون بگذریم

هنگام شب چون شبروان هنگامه بر گردون زنیم

بی دلستان دل خون کنیم وز دیدگان بیرون کنیم

بر یاد آن پیمان شکن پیمانه را در خون زنیم

مائیم چون مهمان او دور از لب و دندان او

هر لحظه ئی بر خوان او انگشت بر افیون زنیم

لیلی چو بنماید جمال از برقع لیلی مثال

در شیوه ی جان باختن صد طعنه بر مجنون زنیم

خواجو چه اندیشی ز جان دامن بر افشان بر جهان

ما را گر از جان غم بُود پس لاف عشقش چون زنیم

***

284

خرّم آنروز که از خطّه ی کرمان بروم

دل و جان داده ز دست از پی جانان بروم

با چنین درد ندانم که چه درمان سازم

مگر این کز پی آن مایه ی درمان بروم

منکه در مصر چو یعقوب عزیزم دارند

چه نشینم ز پی یوسف کنعان بروم

بعد ازین قافله در راه بکشتی گذرد

چو من دلشده با دیده ی گریان بروم

گرچه از ظلمت هجران نبرم جان بکنار

چون سکندر ز پی چشمه ی حیوان بروم

تا نگویند که چون سوسن ازو آزادم

همچو باد از پی آن سرو خرامان بروم

چون سرم رفت و بسامان نرسیدم بی دوست

شاید اندر عقبش بی سر و سامان بروم

اگرش دور مخالف بعراق اندازد

من بپهلو ز پیش تا بسپاهان بروم

همچو خواجو گرم از گنج نصیبی ندهند

رخت بربندم و زین منزل ویران بروم

***

285

ای نسیم سحری بوی بهارم برسان

شکری از لب شیرین نگارم برسان

حلقه ی زلف دلارام من از هم بگشای

شمسه ئی زان گره غالیه بارم برسان

تار آن سلسله ی مشک فشان بر هم زن

بوئی از نافه ی آهوی تتارم برسان

گرت افتد بدواخانه ی وصلش گذری

مرهمی بهر دل ریش فگارم برسان

دم بدم تا کنمش بر ورق دیده سواد

نسخه ئی زان خط مشکین غبارم برسان

تا دهم بوسه و بر بازوی ایمان بندم

رقعه ئی از خط آن لاله عذارم برسان

پیش از آن کز من دلخسته نماند دیار

مژده ئی از ره یاری بدیارم برسان

چون بدان بقعه رسی رقعه ی من در نظر آر

نام من محو کن و نامه بیارم برسان

گر بخمخانه ی آن مغبچه ات راه بُود

سر خُم برکن و داروی خمارم برسان

دارد آن موی میان از من بیچاره کنار

یا رب آنموی میان را بکنارم برسان

دل خواجو شد و برخاک درش کرد قرار

خبری زاندل بی صبر و قرارم برسان

***

286

ای رخت شمع بُت پرستان شمع برون بر از شبستان

بر لب جوی و طرف بستان داد مستان زباده بستان

وی برخ رشگ ماه و پروین بشکر خنده جان شیرین

روی خوب تو یا مهست این چین زلف تو یا شبست آن

هندوی بُت پرست پستت آهوی شیر گیر مستت

رفته از دست من ز دستت برده آرام من بدستان

شکّرت شور دلنوازان مارت آشوب مهره بازان

سنبلت دام سرفرازان دهنت کام تنگ دستان

کفرت ایمان پاک دینان قامتت سرو راست بنیان

کاکلت شام شب نشینان پسته ات نقل مِی پرستان

مه طرب بزن ربانی بُت ساقی بده شرابی

که ندارم بهیچ بابی سر سرو و هوای بستان

تا کی از خویشتن پرستی بگذر از بند خوش ورستی

همچو خواجو سزد بمستی گر شوی خاک راه مستان

***

287

ای مِی لعل تو کام رندان

جعد تو زنجیر پای بندان

کفر تو ایمان پاک دینان

درد تو درمان دردمندان

لعل تو در خون باده نوشان

چشم تو در چشم چشم بندان

پسته ی تنگ تو نقل مستان

نرگس مستت بلای رندان

تشنه ی لعل تو می پرستان

کشته ی جور تو مستمندان

جور کشیدم ولی نه چندین

لطف شنیدم ولی نه چندان

بر دل خواجو چرا پسندی

اینهمه بیداد نا پسندان

***

288

جان بده یا دگر اندیشه ی جانانه مکن

دام را بنگر ازین پس طلب دانه مکن

بسته ئی با می و پیمانه ز مستی پیمان

ترک پیمان کن و جان در سر پیمانه مکن

حرمت خویش نگهدار و مکن قصد حرم

ور شدی صید حرم روی بدین خانه مکن

اگرت دست دهد صحبت بیگانه و خویش

خویش را دستخوش مردم بیگانه مکن

گنج بردار و از این منزل ویران بگذر

ور مسیحا نفسی چون خر و ویرانه مکن؟

گر نداری سر آنک از سر جان درگذری

چشم در نرگس مستانه ی ترکانه مکن

تو هم ای ترک ختا ترک جفا گیر و مرا

صید آن کاکل شوریده ی جانانه مکن

ما چو روی از دو جهان در غم عشقت کردیم

هر دم از مجلس ما روی بکاشانه مکن

حلقه ی سلسله ی طرّه میفکن در پای

دل سودازدگان مشکن و دیوانه مکن

رخ میارای و قرار از دل مشتاق مبر

شمع مفروز و ستم بر دل پروانه مکن

گر نخواهی که کنی مشک فشانی خواجو

پیش گیسوی عروسان سخن شانه مکن

***

289

چه خوش باشد میان لاله زاران

بر غم دشمنان با دوستداران

گرامی دار مرغان چمن را

الا ای باغبان در نوبهاران

نفیر عاشقان در کوی جانان

صفیر بلبلان بر شاخساران

بنالم هر شبی در آرزویش

چو کبکان دری بر کوهساران

قیامت آنزمان باشد بتحقیق

که از یاران جدا مانند یاران

مرا در حلقه ی رندان درآرید

که می پرهیزم از پرهیزگاران

ز زلف بیقرار و چشم مستش

نمی ماند قرار هوشیاران

خوش آمد قامتش در چشم خواجو

صنوبر خوش بُود بر جویباران

***

290

دلا از جان زبان درکش که جانان

نکو داند زبان بی زبانان

اگر برگ گلت باشد چو بلبل

مترس از خار خار باغبانان

طبیبانرا اگر دردی نباشد

چه غم باشد ز درد ناتوان

نیندیشد معاشر در شبستان

شبان تیره از حال شبانان

خرد با عشق برناید که پیران

زبون آیند در دست جوانان

ندارد موئی از موئی تفاوت

میان لاغر لاغر میانان

شراب تلخ چون شکّر کنم نوش

بیاد شکّر شیرین دهانان

اگر جانان برآرد کام جانم

کنم جانرا فدای جان جانان

میانش در ضمیر خرده بینان

دهانش در گمان خرده دانان

نشان دل چه می پرسی ز خواجو

نپرسد کس نشان بی نشانان

***

291

چو چشم خفته بگشودی ببستی خواب بیداران

چو تاب طرّه بنمودی ببردی آب طرّاران

ترا بر اشک چون باران من گر خنده می آید

عجب نبود که در بستان بخندد غنچه از باران

چو فریاد گرفتاران بگوشت می رسد هر شب

چه باشد گر رسی روزی بفریادت گرفتاران

طبیب ار بیندت در خواب کز رخ پرده برداری

ز شوق چشم رنجورت بمیرد پیش بیماران

الا ای شمع دلسوزان چراغ مجلس افروزان

بجبهت ماه مه رویان بطلعت شاه عیاران

بقد سرو سرافرازان برخ صبح سحر خیزان

بخط شام سیه روزان بشکّر نقل میخواران

زما گر خرده ئی آمد بزرگی کن وزان بگذر

که آن بهتر که بر مستان ببخشایند هشیاران

ز ارباب کرم لطفی ورای آن نمی باشد

که ذیل عفو می پوشند بر جرم گنه کاران

کسی حال شبم داند که چون من روز گرداند

تو خفته مست با شاهد چه دانی حال بیداران

بقول دشمن ار پیچم عنان از دوست بی دینم

که ترک دوستی کفرست در دین وفاداران

بگو ای پیر فرزانه که شاگردان میخانه

برون آرند خواجو را بدوش از کوی خمّاران

***

292

زهی روی تو صبح شب نشینان

خیالت مونس عزلت گزینان

دهانت آرزوی تنگدستان

میانت نکته باریک بینان

عذارت آفتاب صبح خیزان

جمالت قبله ی خلوت نشینان

بزلف کافرت آوردن ایمان

که اینست اعتقاد پاک دینان

چرا از خرمن حسن تو یک جو

نمی باشد نصیب خوشه چینان

چو این شکّر لبان جان می فزایند

خنک آنان که نشکیبند از اینان

برو خواجو و بر خاک درش بین

نشانهای جبین مه جبینان

***

293

ای سر زلف تو لیلی و جهانی مجنون

عالمی بر شکن زلف سیاهت مفتون

خسروان شکّر شیرین سخنت را فرهاد

عاقلان طره ی لیلی صفتت را مجنون

خال زنگیت سیاهیست بغایت مقبل

زلف هندوت بلالیست بغایت میمون

سر موئیست میان تو ولی یکسر موی

در کنار من دلخسته ترا نیست سکون

از میان تو هر آن نکته که صورت بستم

بجز این معنی باریک نیامد بیرون

کاف و نون پیش من آنست که خود ممکن نیست

مگر آن زلف چو کاف و خم ابروی چو نون

چشم خونخوار تو چون تشنه بخون دل ماست

هست دور از تو مرا چشمی و صد چشمه ی خون

چون فغان من دلسوخته از گردونست

می رسانم همه شب آه و فلک بر گردون

هست یاقوت تو چون گفته ی خواجو شیرین

مهر رخسار تو چون محنت او روزفزون

***

294

بر اشکم کهربا آبیست روشن

سرشکم بیتو خونابیست روشن

اگر گفتم که اشکم سیم نابست

خطا گفتم که سیمابیست روشن

شبی خورشید را در خواب دیدم

توئی تعبیر و این خوابیست روشن

شکنج زلف و روی دلفروزت

شبی تاریک و مهتابیست روشن

خطت از روشنائی نامه ی حسن

بگرد عارضت بابیست روشن

رخت در روشنی برد آب آتش

ولی در چشم ما آبیست روشن

دلم تا شد مقیم طاق ابروت

چو شمعی پیش محرابیست روشن

کجا از ورطه ی عشقت برم جان

چو می دانم که غرقابیست روشن

درش خواجو بهر بابی که خواهی

ز فردوس برین بابیست روشن

***

295

آن لب شیرین همچون جان شیرین

وان شکنج زلف همچون نافه ی چین

جان شیرینست یا مرجان شیرین

نافه ی مشکست یا زلفین مشکین

عاقلان مجنون آنزلف چو لیلی

خسروان فرهاد آن یاقوت شیرین

عارضش بین بر سر سروار ندیدی

گلستانی بر فراز سرو سیمین

من بروی دوست می بینم جهانرا

وز برای دوست می خواهم جهان بین

شمع بنشست ای مه بی مهر برخیز

ناله ی مرغ سحر برخاست بنشین

سنبل سیراب را از برگ لاله

برفکن تا بشکند بازار نسرین

دلبران عاشق کشند اما نه چندان

بیدلان انده خورند اما نه چندین

جان تلخی می دهد خواجو چو فرهاد

جان شیرینش فدای جان شیرین

***

296

نرگس مستت فتنه ی مستان

تشنه ی لعلت باده پرستان

روی تو ما را لاله و نسرین

کوی تو ما را گلشن و بستان

زلف سیاهت شام غریبان

روی چو ماهت شمع شبستان

در چمن افتد غلغل بلبل

چون تو در آئی سوی گلستان

طلعت زیبا یا قمرست این

لعل شکرخا یا شکرست آن

دست بخونم شسته و از من

هوش دل و دین برده بدستان

باده صافی خرقه صوفی

در کش و بر کش در ده و بستان

پرده بساز ای مطرب مجلس

باده بیار ای ساقی مستان

خواجوی مسکین بر لب شیرین

فتنه چو طوطی بر شکرستان

***

297

ای بت یاقوت لب وی مه نامهربان

شمع شبستان دل گلبن بستان جان

گاه صبوحست و جام وقت شباهنگ و بام

صبح دوم در طلوع مرغ سحر در فغان

مردم چشمم شبی تا بسحر پاس داشت

گرچه بر ایوان ماست هندوی شب پاسبان

ای مه آتش عذار آب چو آتش بیار

آتش رخ بر فروز و آتش ما را نشان

گر بگشائی بقاب شمع فلک گو متاب

ور بنوازی نوا مرغ سحرگو مخوان

خواجو اگر عاشقی حاجت گفتار نیست

گونه زردت بسست شرح غمت را بیان

گر بزبان آوری سوسن آزاده ئی

برخی آزاده ئی کو نبود ده زبان

***

298

ای لب و گفتار تو کام دل و قوت جان

لعل زمرّد نقاب گوهر یاقوت کان

زلف تو هندو نژاد لعل تو کوثر نهاد

هندوی آتش نشین کوثر آتش نشان

چشم گهرپاش من قلزم سیماب ریز

واه جگر تاب من صرصر آتش فشان

کاکل مشکین تو غالیه بر نسترن

سنبل پرچین تو سلسله بر ارغوان

هندوی زلف ترا برشه خاور کمین

زنگی خال ترا بر طرف چین مکان

شام سحر پوش را کرده زمه تکیه جای

چشمه ی خورشید را بسته ز شب سایبان

روی تو و خطّ سبز آینه ی چین و زنگ

لعل تو و خال لب طوطی و هندوستان

موی میانت که آن یک سر مو بیش نیست

نیست تو گوئی از او یک سر مو در میان

گرچه ز سر تا قدم در شب حیرت بسوخت

زنده دل آمد چو شمع خواجوی آتش زبان

***

299

ای چشم می پرستت آشوب چشم بندان

وی زلف پر شکستت زنجیر پای بندان

مهپوش شب نمایت شام سحرنشینان

یاقوت جان فزایت کام نیازمندان

رویت بدل فروزی خورشید بت پرستان

زلفت بدستگیری اومید مستمندان

از شام روز پوشت سرگشته تیره روزان

وز نقش دلفریبت آشفته نقش بندان

آهوی نیمه مستت صیاد شیرگیران

هندوی بت پرستت زنّار هوشمندان

کفرت ز راه تحقیق ایمان پاک دینان

دردت ز روی تعیین درمان دردمندان

خواجو جفای دشمن تا کی کند تحمل

مپسند بروی آخر غوغای ناپسندان

***

300

ای رخ تو قبله ی خورشید پرستان

پرتو روی چو مهت شمع شبستان

تشنه بخون من بیچاره ی مسکین

سنبل سیراب تو برطرف گلستان

با گل رویت چه زند لاله و نسرین

با سر کویت چه کنم گلشن و بستان

طلعت خورشیدوشت یا قمرست این

پسته ی شکّر شکنت یا شکرست آن

ای تنم از پای درآورده بافسوس

وی دلم از دست برون برده بدستان

سوز غم عشق تو در مجلس رندان

یاد می لعل تو در خاطر مستان

گر میم از پای در آرد نبود عیب

در سر سرخاب رود ستم دستان

خواجو اگر جان بدهد در غم عشقت

داد وی از زلف کژ سرزده بستان

***

301

ببوستان می گل بوی لاله گون مستان

مگر ز دست سمن عارضان پردستان

جهان ز عمر تو چون داد خویش می گیرد

تو نیز کام دل از لذّت جهان بستان

کنونکه فصل بهاران رسید و موسم گل

خوشا نواحی یزد و نسیم اهرستان

چه نکهتست مگر بوی دوستانست این

چه منزلست مگر طرف بوستانست آن

منم جدا شده از یار و منقطع ز دیار

چو بلبلان چمن دور مانده از بستان

سفر گزیدم و بسیار خون دل خوردم

چو در مصیبت سهراب رستم دستان

باختیار کسی هرگز اختیار کند

جرون و تشنگی و باد گرم و تابستان

مکن ملامت خواجو که عاقلان نکنند

ز بیم حکم قضا اعتراض بر مستان

***

302

در تابم از دو هندوی آتش پرستشان

کز دست رفت دنیی و دینم ز دستشان

از مشک سوده سلسله بر مه نهاده اند

زانرو که آفتاب بُود زیردستشان

بر طرف آفتاب چه در خور فتاده است

مرغول مشگ رنگ دلاویز پستشان

از حد گذشته اند بخوبی و لطف از آنک

زین بیش نیست حد لطافت که هستشان

مسکین دلم که بلبل بستان شوق بود

شد پای بند حلقه ی زلف چوستشان

نعلم نگر که باز بر آتش نهاده اند

آن هندوان کافر آتش پرستشان

صاحبدلان که بی خبرند از شراب شوق

در داده اند جرعه ی جام الستشان

یاران ز جام باده ی نوشین فتاده مست

خواجو از آن دو نرگس مخمور مستشان

***

303

مرا ز هجر تو امّید زندگانی کو

در آرزوی توام لذّت جوانی کو

اگر نه عمر منی رسم بیوفائی چیست

وگر زمانه نئی شرط مهربانی کو

میان بادیه ی غم ز تشنگی مُردم

زلال مشربه ی عذب شادمانی کو

ز جام لعل سمن عارضان سیمین بر

مِی مروّق نوشین ارغوانی کو

درون مصطبه در جسم جام مینائی

ز دست یار سبک روح روح ثانی کو

میست کاب حیاتست در سیاهی شب

چو خضر وقت توئی آب زندگانی کو

وجود خاکی ما پیش از آنکه کوزه کنند

بگوی فاش که آن کوزه ی نهانی کو

گرفت این شب دیجورم از ستاره ملال

فروغ شعشعه ی شمع آسمانی گو

مگر ز درد دلم بسته شد رهش ورنی

طلیعه ی نفس صبح کامرانی کو

صبا بگوی که تسکین جان آدم را

نسیم روضه ی فردوس جاودانی کو

برون ز کون و مکانست گرچه پروازم

خروش شهپر طاوس لامکانی کو

فتاده بر دو جهان پرتو تجلّی دوست

صفیر بلبل بستان لن ترانی کو

چو بانگ و ناله ی خواجو فتاد در ره عشق

غریو دمدمه ی کوس کاروانی کو

***

304

آب آتش می رود زان لعل آتش فام او

می برد آرامم از دل زلف بی آرام او

خط بخونم باز می گیرند و خونم می خورند

جاودان نرگس مخمور خون آشام او

حاصل عمرم در ایشام فراقش صرف شد

چون خلاص از عشق ممکن نیست در ایام او

گرچه عامی را چو من سلطان نیارد در نظر

همچنان امید می دارم بلطف عام او

کام فرهاد از لب شیرین چو بو سی بیش نیست

خسرو خوبان چه باشد گر بر آرد کام او

گر خداوندان عقلم نهی منکر می کنند

پیش ما نهیست الا گوش بر پیغام او

بلبلان از بوی گل مستند و ما از روی دوست

دیگران از ساغر ساقی و ما از جام او

نام نیک عاشقان چون در جهان بدنامی است

نیک نام آنکو ببدنامی برآید نام او

خواجو از دامش رهائی چون تواند جست از آنک

پای بند عشق را نبود نجات از دام او

***

305

خوشا کشته بر طرف میدان او

بخون غرقه در پای یکران او

خدنگی که گردد ز شستش رها

کنم دیده را جای پیکان او

بشمشیر کشتن چه حاجت که صید

حریصست بر تیر باران او

بر آنم چو شرطست در کیش ما

که قربان شوم پیش قربان او

مرا در جهان خود دلی بود و بس

کنون خون شد از درد هجران او

ره کعبه ی وصل نتوان برید

که حدّی ندارد بیابان او

گرت جوشن از زهد و تقوی بود

ز جان بگذرد تیر مژگان او

بدوران او توبه ی اهل عشق

ثباتی ندارد چو پیمان او

ز مستان او هوشمندی مجوی

که مستند از چشم مستان او

مگر او کنون دست گیرد مرا

که از دست رفتم ز دستان او

گرم چون قلم تیغ بر سر زند

نپیچم سر از خطّ فرمان او

شهیدست و غازی بفتوی عشق

چو شد کشته خواجو بمیدان او

چه حاجت که پیدا بگوید که اشک

گواهست بر درد پنهان او

***

306

صبحست ساقیا می چون آفتاب کو

خاتون آب جامه ی آتش نقاب کو

چون لعل آبدار ز چشمم نمی رود

از جام لعل فام عقیق مذاب کو

درمانده ایم با دل غمخواره می کجاست

در آتشیم با جگر تشنه آب کو

اکنون که مرغ پرده ی نوروز می زند

ای ماه پرده ساز خروش رباب کو

دردیکشان کوی خرابات عشق را

بیرون ز گوشه ی جگر آخر کباب کو

گفتم چو بخت خویش مگر بینمت بخواب

لیکن ز چشم مست تو پروای خواب کو

خواجو که یک نفس نشدی خالی از قدح

مخمور تا بچیند نشیند شراب کو

***

307

ای طبیب دل ریش از سر بیمار مرو

خسته مگذار مرا وز سر تیمار مرو

بجفا بر سر یاران وفادار میا

بوفا از پی خصمان جفاکار مرو

چند گوئی که روم روزی و ترک تو کنم

مکن ای یار زمن بشنو و زنهار مرو

ای دل ار شور شکر خنده ی شیرین داری

همچو فرهاد بده جان و بکهسار مرو

تیره شب در شکن طره ی دلدار مپیچ

وگرت راه غلط شد بشب تار مرو

بگذر از خالش و گیسوی سیاهش بگذار

در پی مهره بسر در دهن مار مرو

گر بود برگ گل سوریت از خار مترس

ور هوای چمنت نیست بگلزار مرو

اگرت خرقه سالوس شود دامنگیر

با مرقّع بدرخانه ی خمّار مرو

اگر از کعبه بمیخانه کشندت خواجو

برو ای خواجو و از میکده هشیار مرو

***

308

بساز چاره ی این دردمند بیچاره

که دارد از غم هجرت دلی بصد پاره

چگونه تاب تجلّی عشقت آرد دل

چو تاب مهر تحمّل نمی کند خاره

دلم چو خیل خیال تو در رسد با خون

ببام دیده بر آید روان بنظّاره

مرا جگر مخور اکنون که سوختی جگرم

که بیتو هست مرا خود دلی جگر خواره

حجاب روز مکن زلف را چو می دانی

که هست جعد تو هر تار ازو شبی تاره

بجای گوهر وصل تو وجه سیم و زرم

سرشک مردم چشمست و رنگ رخساره

دلم ببوی تو بر باد رفت و می بینم

که در هوا طیران می کند چو طیاره

ضرورتست ببیچارگی رضا دادن

چو نیست از رخ آنماه مهربان چاره

مراد خواجو ازو اتّصال روحانیست

نه همچو بیخبران حظّ نفس امّاره

***

309

ای ملک دلم خراب کرده

در کشتن من شتاب کرده

پیش لب لعلت آب حیوان

خود را ز خجالت آب کرده

رخساره ی لاله و سمن را

از سنبل تر نقاب کرده

جز زلف و رخت که دید روزی

شب سایه ی آفتاب کرده

پیرامن ماه خطّ سبزش

نقشیست ز مشک ناب کرده

جعد تو نسیم صبحدم را

سرمایه ی اضطراب کرده

خون جگرم بغمزه خورده

بنیاد دلم خراب کرده

ساقی غمت ز خون چشمم

می در قدح شراب کرده

بر آتش لعل آبدارت

خواجو دل و جان کباب کرده

***

310

زهی ربوده خیال تو خوابم از دیده

گشوده آتش مهر تو آبم از دیده

فروغ روی تو تا دیده ام ز زیر نقاب

نمی رود همه شب آفتابم از دیده

چو رنگ و بوی گل و سنبل تو کردم یاد

گلم زیاد برفت و گلابم از دیده

شب دراز ندانم دو چشم جادویت

چه سحر کرد که بربود خوابم از دیده

ز دست دیده و دل در عذاب می بودم

چو دل نماند کنون در عذابم از دیده

ندانم از من بیدل چه دید مردم چشم

که ریخت خون دل درد یابم از دیده

بدیده دیده خون ریزم ار بریزد خون

چو درد و دیده توئی رخ نتابم از دیده

چه کیمیاست غمت جز خواص او خیزد

زرم ز چهره و سیم مذابم از دیده

بشد چو لعل تو بگشود درج لؤلؤ را

گهر ز خاطر و درّ خوشابم از دیده

گهی که جام صبوحی کشم بود حاصل

کبابم از دل ریش و شرابم از دیده

حدیث لعل تو خواجو چو در میان آورد

فاد دانه ی یاقوت نابم از دیده

***

311

ای روانم بلب لعل تو آورده پناه

دلم از مهر تو آتش زده در خرمن ماه

از سر کوی تو هرگه که کنم عزم رحیل

خون چشمم بدود گرم و بگیرد سر راه

چون قلم قصّه ی سودای تو آرد بزبان

روی دفتر کند از دیده پر از خون سیاه

بسکه چون صبح در آفاق زنم آتش دل

نتواند که برآید شه سیاره پگاه

می کشم بار غم فرقت یاران قدیم

می شود پشت من خسته از آنروی دوتاه

محرمی کو که بُود همسخنم جز خامه

مونسی کو که شد همنفسم الّا آه

گر نسیم سحری بنده نوازی نکند

نکند هیچکس از یار و دیارم آگاه

چشم خونبارم اگر کوه گران پیش آید

بر سر آب روان افکندش همچون کاه

بگذرد هر نفس آن عمر گرامی از من

وز تکبّر نکند در من بیچاره نگاه

آب چشمت که ازو کوه بماند خواجو

روز رحلت نتوان رفت برون جز بشناه

فرض عینست که سازی اگرت دست دهد

سرمه ی دیده ی مقصود ز خاک در شاه

***

312

ای خوشه چین سنبل پرچینت سنبله

وی بر قمر ز عنبر تر بسته سلسله

وی تیر چشم مست تو پیوسته در کمان

وی آفتاب روی تو طالع ز سنبله

بازار لاله بشکن و مقدار گل ببر

بر لاله زن گلاله و بر گل فکن کله

در ده شراب روشن و در تیره شب مرا

از عکس جام باده بر افروز مشعله

فصل بهار و موسم نوروز خوش بُود

در سر نوای بلبل و در دست بلبله

گُل جامه چاک کرده و نرگس فتاده مست

وز عندلیب در چمن افتاده غلغله

در وادی فراق چو خواجو قدم زند

از خون دل گیاش بروید ز مرحله

***

313

قدحی ده، ای بر آتش تتقی ز آب بسته

که بآفتاب ماند ز قمر نقاب بسته

نظری کن ای زرویت دل نسترن گشاده

گذری کن ای ز بویت دم مشک ناب بسته

قمرت بخاک هندو خطی از حبش گرفته

شکرت بخطّ مشکین تب آفتاب بسته

شه عرصه ی فلک را بدوزخ دو دست برده

رخ ماه چارده را بدو شب حجاب بسته

بامید آنک روزی کشم از لب تو جامی

من دل شکسته دل در قدح شراب بسته

لب لعل آبدارت شکرت فتاده در می

سر زلف تابدارات گرهی بر آب بسته

دو کلاله ی معنبر شده گرد لاله چنبر

تتقی بر ارغوانت ز پر غراب بسته

دل هر شکسته دل بفریب صید کرده

من زار خسته دل را بکرشمه خواب بسته

من خسته چون ز عالم دل ریش در تو بستم

بسرت بگو که داری درم از چه باب بسته

بگشای عقده ی شب بنمای مه ز عقرب

که شد از نفیر خواجو گذر شهاب بسته

***

314

برآمد ما هم از میدان سواره

ز عنبر طوق و از زر کرده یاره

گرفته از میان ما کناری

ولی ما غرقه ی خون بر کناره

شود در گردن جانم سلاسل

خیال زلف او شبهای تاره

برویم گر بخندد چرخ گوید

مگر در روز می بینم ستاره

چو در خاکم نهند از گوشه ی چشم

کنم در گوشه ی چشمش نظاره

تعالی الله چنان زیبانگاری

برش چون سیم و دل چون سنگ خاره

چو در طرف کمربند تو بینم

ز چشم من بیفتد لعل پاره

وضو سازم بآب چشم و هر دم

کنم بر خاک کویت استخاره

اگر عشقت بریزد خون خواجو

بجز بیچارگی با او چه چاره

***

315

ای از گل رخسار تو خون در دل لاله

بر لاله ز مشک سیه افکنده کلاله

باز آی که چشم و رخت ای ماه غزل گوی

این عین غزال آمد و آن رشک غزاله

از خاک درت بر نتوان گشت که کردند

ما را بحوالی سرای تو حواله

آورده بخونم رخ زیبای تو خطّی

چون بنده مقرّست چه حاجت بقباله

آن جان که ز لعلت بگه بوسه گرفتم

دینیست ترا بر من دلسوخته حاله

برخیز و برافروز رخ از جام دلفروز

کز عشق لبت جان بلب آورد پیاله

از آتش مِی بین رخ گلرنگ نگارین

همچون ورق لاله پر از قطره ی ژاله

چشمم بمه چارده هرگز نشود باز

الّا به بُتی ماه رخ چارده ساله

تا گشت گرفتار سر زلف تو خواجو

چون موی شد از مویه و چون نال زناله

***

316

این چه بویست ای صبا از مرغزار آورده ئی

مرحبا کارام جان مرغ زار آورده ئی

بهر جان بیقرار آدم خاکی نهاد

نکهتی از روضه ی دارالقرار آورده ئی

وقت خوش بادت که وقت دوستان خوش کرده ئی

تا ز طرف بوستان بوی بهار آورده ئی

سر و ما را چون کشیدی در بر آخر راست گوی

کز وصالش شاخ شادی را ببار آورده ئی

عقل را از بوی می مست و خراب افکنده ئی

چون حدیثی از لب میگون یار آورده ئی

یک نفس تار سر زلفش ز هم بگشوده ئی

وز معانی این همه مشک تتار آورده ئی

در چنین وقتی که خواجو در خمار افتاده است

جان فدا بادت که جامی خوشگوار آورده ئی

***

317

از مشک سوده دام بر آتش نهاده ئی

یا جعد مشک فام بر آتش نهاده ئی

زلفت بر آب شست فکندست یا ز زلف

بر طرف دانه دام بر آتش نهاده ئی

بازم بطرّه از چه دلاویز می کنی

چون فلفلم مدام بر آتش نهاده ئی

زان لعل آبدار که همرنگ آتشست

نعلم علی الدّوام بر آتش نهاده ئی

هم فلفلست بر آتش و هم نعل تافتست

برنام من کدام بر آتش نهاده ئی

دلهای شیخ و شاب بخون درفکنده ئی

جانهای خاص و عام بر آتش نهاده ئی

از زلف مشکبوی تو مجلس معطّرست

گوئی که عود خام بر آتش نهاده ئی

آبی بر آتشم زن از آن آتش مذاب

کاب و گلم تمام بر آتش نهاده ئی

چون آبگون قدح ز می آتش نقاب شد

پنداشتم که جام بر آتش نهاده ئی

خواجو برو بآب خرابات غسل کن

گر رخت ننگ و نام بر آتش نهاده ئی

***

318

من کیم زاری نزار افتاده ئی

پر غمی بیغمگسار افتاده ئی

دردمندی رنج ضایع کرده ئی

مستمندی سوگوار افتاده ئی

مبتلائی در بلا فرسوده ئی

بی قرینی بی قرار افتاده ئی

باد پیمائی بخاک آغشته ئی

خسته جانی دل فگار افتاده ئی

نیمه مستی بی حریفان مانده ئی

می پرستی در خمار افتاده ئی

بی کسی از یار غایب گشته ئی

ناکسی از چشم یار افتاده ئی

اختیار از دست بیرون رفته ئی

بیخودی بی اختیار افتاده ئی

عندلیبی از گل سوری جدا

خسته ئی دور از دیار افتاده ئی

پیش چشم آهوان جان داده ئی

بر ره شیران شکار افتاده ئی

دست بر دل خاک بر سر مانده ئی

بر سر ره خاکسار افتاده ئی

رو بغربت کرده فرقت دیده ئی

بی عزیزان مانده خوار افتاده ئی

بیدل و بی یار رحلت کرده ئی

بی زر و بی زور زار افتاده ئی

همچو خواجو پای در گل مانده ئی

بر سر پل مانده بار افتاده ئی

***

319

گِرد ماه از مشک چنبر کرده ئی

ماه را از مشک زیور کرده ئی

شام شبگون قمر فرسای را

سایبان مهر انور کرده ئی

در شبستان عبیر افشان زلف

شمع کافوری ز رخ برکرده ئی

از چه رو بستانسرای خلد را

منزل هندوی کافر کرده ئی

روز را در سایه ی شب برده ئی

شام را پیرایه ی خور کرده ئی

لعل دُرپاش زمرّد پوش را

پرده دار عقد گوهر کرده ئی

تا بدست آورده ئی طغرای حسن

ملک خوبی را مسخّر کرده ای

ای مه آتش عذار آن آب خشک

کابگیر آتش تر کرده ئی

بر کفم نه گر چه خون جان ماست

آنک در نصفی و ساغر کرده ئی

جان خواجو را ز جعد عنبرین

هر زمان طوقی معنبر کرده ئی

***

320

گرفتمت که بگیرم عنان مرکب تازی

کجا روم که فرس بر من شکسته نتازی

تو شاهبازی و دانم که تیهوان نتوانند

که در نشیمن عنقا کنند دعوی بازی

شبان تیره بسی برده ام بآخر و روزی

شبی چو زلف سیاهت ندیده ام بدرازی

ضرورتست که پیشت چو شمع سوزم و سازم

گرم چو شمع بسوزی ورم چو عود بسازی

مرا بضرب تو چون چنگ سرخوشست ولیکن

تو دانی ار بزنی حاکمی و گر بنوازی

بدوستی که چو دل قلب و نادرست نیایم

گرم در آتش سوزنده همچو زر بگدازی

بخون بشوی مرا چون قتیل تیغ تو گشتم

که در شریعت عشقت شهید باشم و غازی

چو روشنست که نور بقا ثبات ندارد

بناز خویش و نیاز من شکسته چه نازی

فدای جان تو خواجو اگر قتیل تو گردد

ولی بقتل وی آن به که دست خویش نیازی

***

321

اگر تو عشق نبازی بعمر خویش چه نازی

که کار زنده دلان عشق بازی است نه بازی

مرا بجور رقیبان مران ز کوی حبیبان

درون کعبه چه باک از مخالفان حجازی

میان حلقه ی رندان مگو ز توبه و تقوی

بیان عشق حقیقی مجو ز عشق مجازی

مکن ملامت رامین اگر ملازم ویسی

مباش منکر محمود اگر مقرّ ایازی

بمیر بر سر کویش گرت بُود سر کویش

که پیش اهل حقیقت شهید باشی و غازی

کنند گوشه نشینان کنج خلوت چشمم

هزار میخی مژگان بخون دیده ی نمازی

بتیرگی و درازی شب چو دوش ندیدم

اگرچه زلف تو از دوش بگذرد بدرازی

متاب روی ز مهر ارچه آفتاب منیری

بحُسن خویش مناز ارچه در تنعّم و نازی

بسوی ما نظر کن ز روی لطف و کرامت

بکوی ما گذری کن ز راه بنده نوازی

بزیر پای تو خواجو اگر چو مور بمیرد

ترا خبر نبُود بر فراز ابرش تازی

اگرچه بلبل باغ محبّتست ولیکن

مگس چگونه کند پیش باز دعوی بازی

***

322

دلا تا طلعت سلمی نیابی

بدینی روضه ی عقبی نیابی

ز هستی رونق مستی نبینی

ز توبه لذت تقوی نیابی

درین بتخانه تا صورت پرستی

نشان از عالم معنی نیابی

چو مجنون تا درین حی زنده باشی

طناب خیمه ی لیلی نیابی

عصا تا در کفت ثعبان نگردد

ز چوبی معجزه موسی نیابی

نشان دوست از دشمن چه پرسی

که از خر منطق عیسی نیابی

اگر ملک سلیمان در نبازی

چو سلمان طلعت سلمی نیابی

غلام عشق شو کز مفتی دل

ورای عاشقی فتوی نیابی

چو طفلان گر بنقشی بازمانی

بغیر از صورت مانی نیابی

برو خواجو که از سلطان عشقش

برون از آب چشم اجری نیابی

اگر شعری ز شعری بگذرانی

بشعری رفعت شعری نیابی

***

323

ای سر زلف ترا پیشه سمن فرسائی

وی لب لعل تر ای عادت روح افزائی

رقم از غالیه بر صفحه ی دیباچه زنی

مشک تاتار چرا بر گل سوری سائی

لعل در پوش گهرپاش ترا لؤلؤی تر

چه کند کز بن دندان نکند لالائی

روی خوب تو جهانیست پر از لطف و جمال

وین عجبتر که تو خورشید جهان آرائی

گفته بودی که ازو سیر بر آیم روزی

چون مرا جان عزیزی عجب ار برنائی

همه شب منتظر خیل خیال تو بود

مردم دیده ی من در حرم بینائی

گر نپرسی خبر از حال دلم معذوری

که سخن را نبود در دهنت گنجائی

تو مرا عمر عزیزی و یقین می دانم

که چو رفتی نتوانی که دگر بازآئی

لب شیرین تو خواجو چو بدندان بگرفت

از جهان شور برآورد بشکر خائی

***

324

چون نئی سرگشته ی چوگان چو گوی

رو بترک گوی سرگردان بگوی

گوی چون با زخم چوگانش سریست

بوک چوگان سر فرود آرد بگوی

تشنگان را بر کنار جو ببین

کشتگانرا در میان خون بجوی

عارفان در وجد و ما در های های

مطربان در شور و ما در های های

تشنه ی خمخانه باشد جان من

کوزه گر چون از گِلم سازد سبوی

گر شوم خاک رهت کو راه آن

ور نهم رو بردرت کو آب روی

شاید ار بر چشمها جایت کنند

زانکه گُل خوشتر بُود برطرف جوی

با رُخت خورشید تابان گو متاب

با قدت سرو خرامان گو مروی

دل که بر خاک درت گم کرده ام

می برم در زلف مشکین تو بوی

گر ترا با موی می باشد سری

فرق نبود موئی از من تا بموی

با لبت خواجو ز آب زندگی

گر نشوید دست دست از وی بشوی

***

325

شبست و خلوت و مهتاب و ساغر ای بت ساقی

بریز خون صراحی بیار باده ی باقی

خوشا بوقت سحر بر سماع بلبل شب خیز

شراب راوقی از دست لعبتان رواقی

تو خضر وقتی و شب ظلمتست در قدح آویز

که باده آب حیاتست خاصه از لب ساقی

نوای نغمه ی عشاق از اصفهان چه خوش آید

مرا که میل عراقست و شاهدان عراقی

دوای درد جدائی کجا بصبر توان کرد

بیار شربت وصل ار طبیب درد فراقی

مقیم طاق دو ابروی تست مردم چشمم

و گرچه جفت غمم بیتو در زمانه تو طاقی

کجا بگرد سمندت رسد پیاده ی مسکین

بدین صفت که تو گردون خرام برق براقی

تو آفتاب بلندی ولی زوال نداری

تو ماه مهرفروزی ولی بری ز محاقی

تو خون خواجو اگر می خوری غریب نباشد

که از نتیجه ی خونخوارگان جنگ براقی

***

326

گر آن مه در نظر بودی چه بودی

ورش بر ما گذر بودی چه بودی

مراکز بیخودی از خود خبر نیست

گر او را این خبر بودی چه بودی

اگر چون آن پری پیکر در آفاق

پری روی دگر بودی چه بودی

بدینسان کز نظر یکدم جدا نیست

گرش با ما نظر بودی چه بودی

مرا گویند درمان تو صبرست

دریغا صبر گر بودی چه بودی

روانم در شب هجران بفرسود

گر آنشب را سحر بودی چه بودی

مرا چون با سر زلفت سری هست

گرم پروای سر بودی چه بودی

چو بر بام تو باشد مرغ را راه

مرا گر بال و پر بودی چه بودی

ز خواجو سیم و زر داری تمنّا

گر او را سیم و زر بودی چه بودی

***

327

ای میان تو چو یک موی و دهان یکسر موی

نتوان دیدن از آن موی میان یک سر موی

بی میان و دهن تنگ تو از پیکر و دل

زین ندارم بجز از موئی وزان یک سر موی

ناوک چشم تو گر موی شکافد شاید

کابروت فرق ندارد ز کمان یک سر موی

تو بهنگام سخن گر نشوی موی شکاف

کس نیابد ز دهان تو نشان یک سر موی

ور نیاید دهنت در نظر ای جان جهان

نکنم میل سوی جان و جهان یک سر موی

تاب تیر تو ندارم که ندارد فرقی

ناوک غمزه ات از نوک سنان یک سر موی

زاهد صومعه در حلقه ی زنّار شود

گر شود از سر زلف تو عیان یک سر موی

نکشد این دل دیوانه سودائی من

سر از آن سلسله مشک فشان یک سر موی

خواجو ار زانک بهر موی زبانی گردد

نکند از غم عشق تو بیان یک سر موی

***

328

خرامنده سروی برخ گلستانی

فروزنده ماهی بلب دلستانی

بهشتی برخسار و در حسن حوری

جهانی بخوبی و در لطف جانی

نه حور بهشت از طراوت بهشتی

نه سرو روان از لطافت روانی

ببالا بلندی بیاقوت قندی

بگیسو کمندی بابرو کمانی

ز مشک ختن بر عذارش غباری

ز شعر سیه بر رخش طیلسانی

در آشفتگی زلفش آشوب شهری

لبش در شکر خنده شور جهانی

بهنگام دل بردن آن چشم جادو

توانائی و خفته چون ناتوانی

چو هندو سر زلفش آتش نشینی

چو کوثر لب لعلش آتش نشانی

چو هندو سر زلفش آتش نشینی

چو کوثر لب لعلش آتش نشانی

سفر کرد خواجو ز درد جدائی

فرو خواند بر دوستان داستانی

***

329

ای دلم ز زلف سیهت زنّاری

نافه ی مشک تتار از سر زلفت تاری

خط مشکین تو از غالیه بر صفحه ی ماه

گرد آن نقطه ی موهوم کشد پرگاری

بر گل عارضت آن خال سیاه افتادست

همچو زنگی بچه ئی بر طرف گلزاری

گر کسی برخورد از لعل لبت اولی من

ور دل از دست رود در سر زلفت باری

کار زلف سیهت گر بدلم دربندست

سهل باشد اگرش زین بگشاید کاری

دلم آن طرّه هندو بسیه کاری برد

چون فتادم من بیدل بچنان طرّاری

نرگس مست تو گر باده چنین پیماید

نیست ممکن که ز مجلس برود هشیاری

گرهی از شکن زلف چلیپا بگشای

تا بهر موی ببندم پس ازین زنّاری

ظاهر آنست که ضایع گذرد عمر عزیز

مگر آن دم که بر آری نفسی با یاری

میل خاطر بگلستان نکشد خواجو را

اگرش دست دهد طلعت گلرخساری

***

330

تو آن ماه زهره جبینی و آن سرو لاله عذاری

که بر لاله غالیه سائی و از طرّه غالیه باری

عقیقست یا لب شیرین عذارست یا گل و نسرین

جمالست یا مه و پروین گلاله ست یا شب تاری

گهی می کشی بفریبم گهی می کشی بعتابم

چه کردم که با من مسکین طریق وفا نسپاری

جدائی زمن چه گزینی چو دانی که صبر ندارم

وفا از تو چشم چه دارم چو دانم که مهر نداری

خوشا بر ترنم بلبل صبوحی و جام لبالب

خوشا با بتان سمن رخ حریفی و باده گساری

ز اوصاف حور بهشتی نشان داده لعبت ساقی

ز انفاس گلشن رضوان خبر داده باد بهاری

چو خواجو چه زهد فروشی چو از جام می نشکیبی

ز خوبان کناره چه گیری چو در آرزوی کناری

***

331

بخوبی چو یار من نباشد یاری

نگاری مهوشی بتی عیاری

چو رویش کو لاله ئی چو قدش سروی

چو خالش کو مهره ئی چو زلفش ماری

شب زلفش بر قمر نهد زنجیری

خط سبزش گرد گل کشد پرگاری

شکار افکن آهویش خدنگ اندازی

سمن سا هندویش پریشان کاری

ز زلفش در هر سری بود سودائی

ز چشمش در هر طرف بود بیماری

اگر باری از غم ندارد بر دل

دلم باری جز غمش ندارد باری

بدلداری کردنش نباشد میلی

ولی جز دل بردنش نباشد کاری

گر انکارم می کنند کو بیدینست

نباشد جز با بتان مرا اقراری

چو خواجو خواهم که جان بروفشانم

ولیکن جان را کجا بود مقداری

***

332

ای آفتاب رویت در اوج دلفروزی

وی تیر چشم مستت در عین دیده دوزی

در چنگ آرزویت سوزم چو عود و سازم

چون چنگم ار بسازی چون عودم ار بسوزی

رفتیم و روز وصلت روزی نبود ما را

یا رب شب جدائی کس را مباد روزی

ای شمع جمع مستان بخرام در شبستان

تا بزم می پرستان از چهره برفروزی

گفتی شبی که وصلم هم روزی تو باشد

ای روز وصل جانان آخر کدام روزی

در نیم شب برآید صبح جهان فروزم

گر نیم شب در آید خورشید نیم روزی

گل گرچه از لطافت بستان فروز باشد

نبود چو آن سمنبر در بوستان فروزی

خواجو بچشم معنی کی نقش یار بینی

تا چشم نقش بین را ز اغیار برندوزی

***

333

گهم رانی و گه دشنام خوانی

تو دانی گر بخوانی ور برانی

من از عالم برون از آستانت

نمی دانم دری باقی تو دانی

چه باشد گر غریبی را بپرسی

چه خیز گر اسیری را بخوانی

ز بس کز ناله ی من در فغانست

کند کوه گرانم دل گرانی

چو من دور از تو بر آتش نشستم

تو می خواهی که بر خاکم نشانی

بزد راهم سماع ارغنونی

ببرد آبم شراب ارغوانی

بیا تا با جوانان باده نوشیم

که بر بادست دوران جوانی

زهی رویت گل باغ بهشتی

خط سبزت مثال آسمانی

ترا سرو روان گفتن روانیست

که از سر تا قدم عین روانی

چو نام شکرت گفتم خرد گفت

ندیدم کس بدین شیرین زبانی

خضر گر چشمه ی نوشت بدیدی

بشستی دست از آب زندگانی

بهر سو گو مرو چشم تو زانروی

که بر مردم فتد از ناتوانی

بیاد لعل دُرپاش تو خواجو

کند گاه سخن گوهر که فشانی

***

334

باده ی گلگون مرا و طلعت سلمی

شربت کوثر ترا و جنّت اعلی

صحبت شیرین طلب نه حشمت خسرو

مهر نگارین کزین نه ملکت کسری

دیو بود طالب نگین سلیمان

طفل بود در هوای صورت مانی

چند کنی دعوتم بتقوی و توبه

خیز که ما کرده ایم توبه ز تقوی

از سر مستی کشیده ایم چو مجنون

رشته ی جان در طناب خیمه ی لیلی

زلف کژش بین فتاده بر رخ زیبا

راست چو ثعبان نهاده در کف موسی

عقل تصور نمی کند که توان دید

صورت خوبش مگر بدیده معنی

موسی جان بر فراز طور محبت

دیده ز رویش فروغ نور تجلّی

بوی عبیرست یا نسیم بهاران

باغ بهشتست یا منازل سلمی

یاد بود چون تو در محاوره آئی

با لب لعلت حکایت دم عیسی

راه ندارد بکوی وصل تو خواجو

دست گدایان کجا رسد بتمنّی

***

335

برخیز که بنشیند فریاد ز هر سویئ

زان پیش که برخیزد صد فتنه ز هر کوئی

در باغ بتم باید کز پرده برون آید

ورنی بچه کارآید گل بی رخ گلروئی

آن موی میان کز مو بر موی کمر بندد

موئی و میان او فرقی نکند موئی

دل باز بجان آید کز وی خبری یابد

بلبل بفغان آید کز گل شنود بوئی

آن سرو خرامانم هر لحظه بچشم آید

انصاف چه خوش باشد سروی بلب جوئی

گر دست رسد خواجو برخیز چو سرمستان

با زلف چو چوگانش امروز بزن گوئی

***

336

دلکم برد بغارت ز برم دلبرکی

سر فرو کرده پری پیکرک از منظرکی

نرگس هندوک مستک او جادوکی

سنبل زنگیک پستک او کافرکی

بختکم شورک از آن زلفک شورانگیزک

سخنش تلخک و شیرین لبکش شکّرکی

چشمم از لعلک دُرپوشک او دُرپاشک

لیکن از منطقکش هر سخنی گوهرکی

دلکم شد سر موئی و چو موئی تنکم

تا جدا ماند کنارم ز میان لاغرکی

بر دلم عیب نگیرید که دیوانک کیست

چه کند نیست گزیرش ز پری پیکرکی

قدکم شد چو سر زلف صنوبر قدکی

رخکم گشت چو زر در غم سیمین برکی

از تو ای سرو قدک کیست که بر خواهد خورد

گرچه از سرو خرامان نخورد کس برکی

سرک اندر سرک عشق تو کردم لیکن

با من خسته دلک نیست ترا خود سرکی

غمک می خورم و نیست غمت غمخورکم

هیچ گوئی که مرا بود گهی غمخورکی

خواجو از حلقکک زلف تو شد حلقه بگوش

زانک عیبی نبود گر بودت چاکرکی

***

337

گر تو شیرین شکر لب بشکر خنده درآئی

بشکر خنده ی شیرین دل خلقی بربائی

آن نه مرجان خموشست که جانیست مصوّر

وان نه سرچشمه ی نوشست که سرّیست خدائی

وصف بالای بلندت بسخن راست نیاید

با تو چون راست توان گفت ببالا که بلائی

سرو را کار ببندد چو میان تنگ ببندی

روح را دل بگشاید چو تو برقع بگشائی

همه گویند که آن ترک ختائی بچه زانروی

نکند ترک خطا با تو که ترکست و ختائی

چون در آئی نتوانم که مراد از تو بجویم

که من از خود بروم چون تو پری چهره درآئی

تو جدائی که جدائی طلبی هر نفس از ما

گرچه هر جا که توئی در دل پر حسرت مائی

من بغوغای رقیبان ز درت باز نگردم

که گدا گر بکشندش نکند ترک گدائی

وحشی از قید تو نگریزد و خواجو ز کمندت

که گفتار بتانرا نبود روی رهائی

***

338

ای آینه قدرت بیچون الهی

نور رخت از طرّه شب برده سیاهی

خط بر رخ زیبای تو کفرست بر اسلام

رخسار و سر زلف تو شرعست و مناهی

آن جسم نه جسمست که روحیست مجسّم

وان روی نه رویست که سرّیست الهی

در خرمن خورشید زند آه من آتش

زان در تو نگیرد که نداری رخ کاهی

هرگه که خرامان شوی ای خسرو خوبان

صد دل برود در عقبت همچو سپاهی

خواجو سخن وصل مگو بیش که درویش

لایق نبود بر کتفش خلعت شاهی

***

339

ای لاله زار آتش روی تو آب روی

بر باد داده آب رخ من چو خاک کوی

از من مشوی دست که من بیتو شسته ام

هم روبآب دیده و هم دست از آبروی

با پرتو جمال تو خورشید گو متاب

با قامت بلند تو شمشاد گو مروی

خوش بر کنار چشمه ی چشمم نشسته ئی

آری خوشست سرو سهی بر کنار جوی

یارب سرشک دیده گریانم از چه باب

و آیا شکنج زلف پریشانت از چه روی

شرح غمم چو آب فرو خواند یک بیک

حال دلم چو باد فرو گفت مو بموی

تا کی حدیث زلف تو در دل توان نهفت

مشک ختن هر آینه پیدا شود ببوی

روزی اگر بتیغ محبّت شوم قتیل

خونم از آن سیه دل نامهربان بجوی

خواجو بآب دیده گر از خود نشست دست

در آتش فراق برو دست ازو بشوی

***

340

چون پیکر مطبوعت در معنی زیبائی

صورت نتوان بستن نقشی بدلارائی

با نرگس مخمورت بیمست ز بیماری

با زلف چلیپایت ترسست ز ترسائی

مجنون سر زلفت لیلی بدلاویزی

فرهاد لب لعلت شیرین بشکر خائی

چون سرو سهی می کرد از قدّ تو آزادی

می داد بصد دستش بالای تو بالائی

آنرا که بود در سر سودای سر زلفت

گردد چو سر زلفت سرگشته و سودائی

گفتم که بدانائی از قید تو بگریزم

لیکن بشد از دستم سر رشته ی دانائی

زان مردمک چشمم بی اشک نیارامد

کارام نمی باشد در مردم دریائی

در مذهب مشتاقان ننگست نکونامی

در دین وفاداران کفرست شکیبائی

از لعل روان بخشت خواجو چو سخن راند

ظاهر شود از نطفش اعجاز مسیحائی

***

341

خودپرستی مکن ارزانکه خدا می طلبی

در فنا محو شو ار ملک بقا می طلبی

خبر از درد نداری و دوا می جوئی

اثر از رنج ندیدی و شفا می طلبی

ساکن دیری و از کعبه نشان می پرسی

در خرابات مغانی و خدا می طلبی

کارت از چین سر زلف بتان در گرهست

وین عجبتر که از آن مشک ختا می طلبی

اگر از سرو قدان مهر طمع می داری

از بن زهر گیا مهر گیا می طلبی

خبر از انده یعقوب نداری و مقیم

بوی پیراهن یوسف ز صبا می طلبی

کی دل مرده ات از باد صبا زنده شود

نفس عیسوی از باد هوا می طلبی

دُردی دُردکش ارزانک دوا می خواهی

باده صاف خور ار زانک صفا می طلبی

خیز خواجو که در این گوشه نوا نتوان یافت

بسپاهان رو اگر زانک نوا می طلبی

***

342

ای که بر دیده ی صاحب نظران می گذری

پرده بردار که تا خلق ببینند پری

می روی فارغ و خلقی نگران از پس و پیش

تا تو یک ره ز سر لطف درایشان نگری

همه شب منتظر موکب صبحم که مرا

بوی زلف تو دهد نکهت باد سحری

بامدادان که صبا حلّه خضرا پوشد

نوعروسان چمن را بگه جلوه گری

این طراوت که تو داری چو بگلزار آئی

گل رویت ببرد رونق گلبرگ طری

در کمالیت حسنت نرسد درک عقول

هرچه در خاطرم آید تو از آن خوبتری

وه که گر پرده براندازی وزین پرده زنی

پرده ی راز معمّای جهان را بدری

ور بدین شکل و شمایل بدر آئی روزی

نه دل من که دل خلق جهانی ببری

خون خواجوست بتاریخته بر خاک درت

تا بدانی که دگر باره بعزّت گذری

***

343

مهست یا رخ آن آفتاب مهرافزای

شبست یا خم آن طرّه قمر فرسای

مرا مگوی که دل در کمند او مفکن

بدان نگار پریچهر گو که دل مربای

چه سود کان مه محمل نشین نمی گوید

که بیش ازین مخروش ای درای هرزه درای

مرا بزلف تورایست از انک طوطی را

گمان مبر که بهندوستان نباشد رای

نوای نغمه ی چنگم چه سود چون همه شب

خیال زلف توام چنگ می زند در نای

ببوی زلف سیاهت بباد دادم عمر

مرا که گفت که بنشین و باد می پیمای

اگرچه عمر منی ای شب سیه بگذر

و گرچه جان منی ای مه دو هفته برای

چو روشنست که عمر این همه نمی پاید

مرا چو عمر عزیزی تو نیز بیش مپای

خوشا بفصل بهاران فتاده وقت صبوح

نوای پرده سرا در هوای پرده سرای

اگر خروش برآرد چو بلبلان خواجو

چه غم خورد گل سوری ز مرغ نغمه سرای

ز شور شکّر شعرم نوای عشق زنند

ببوستان سخن طوطیان شکّر خای

***

344

چگونه سرو روان گویمت که عین روانی

نه محض جوهر روحی که روح جوهر جانی

کدام سرو که گویم براستی بتو ماند

که باغ سرو روانی و سرو باغ روانی

تو آن نئی که توانی که خستگان بلا را

بکام دل برسانی و جان بلب نرسانی

چه جرم رفت که رفتی و در غمم بنشاندی

چه خیزد ار بنشینی و آتشم بنشانی

برون نمی روی از دل که حال دیده ببینی

نمی کشی مگر از درد و حسرتم برهانی

زهر که دل برباید تو دل رباتر ازوئی

ز هر چه جان بفزاید تو جان فزاتر از آنی

نهاده ام سر خدمت بر آستان ارادت

گرم بلطف بخوانی و گر بقهر برانی

اگر امان ندهد عمر و بخت باز نگردد

کجا بصبر میسر شود حصور امانی

مکن ملامت خواجو بعشقبازی و مستی

که برکناری و دانم که حال غرقه ندانی

***

345

ترک صورت کن اگر عالم معنی طلبی

کوس عزلت زن اگر ملکت کسری طلبی

سر خود پیش نه ار پای درین راه نهی

غرق این بحر شو ار درّ تمنّی طلبی

گر نه ماری بچه معنی نروی از سر گنج

ورنه طفلی بچه رو صورت مانی طلبی

راه آدم زنی و روضه ی رضوان جوئی

عیب مجنون کنی و خیمه ی لیلی طلبی

خاک گوساله ی زرّین شوی از بی آبی

وانگه از چوب عصا معجزه موسی طلبی

تا که بر طور جلالت نبود منزل قرب

ازچه رو پرتو انوار تجلّی طلبی

خدمت مور کن ار ملک سلیمان خواهی

راه سلمان رو اگر طلعت سلمی طلبی

نام خواجو مبر ار نامه وحدت خوانی

ترک کونین کن ار حضرت مولی طلبی

***

346

حریفان مست و مدهوشند و شادروان خراب از می

من از بادام ساقی مست و مستان مست خواب از می

چنان کز ابر نیسانی نشیند ژاله بر لاله

سمن عارض پدید آید ز گلبرگش گلاب از می

تنش تابنده در دیبا چو می در ساغر از صفوت

رخش رخشنده در برقع چو آتش در نقاب از می

شب تاری تو پنداری که خور سر بر زد از مشرق

که روشن باز می داند فروغ آفتاب از می

ترا گفتم که چون مستم ز من تخفیف کن جامی

چه تلخم می دهی ساقی بدین تیزی جواب از می

بساز ای بلبل خوشخوان نوائی کان مه مطرب

چنان مستست کز مستی نمی داند رباب از می

چو گل سلطان بستانست بلبل سر مپیچ از گل

چو می آئینه جانست خواجو رخ متاب از می

ببند ای خادم ایوان در خلوتسرا کامشب

حریفان مست و مدهوشند و شادروان خراب از می

***

347

گر آفتاب نباشد تو ماه چهره تمامی

که آفتاب بلندی چو بر کناره ی بامی

کنون تو سرو خرامان بگاه جلوه ی طاوس

هزار بار سبق برده ئی بکبک خرامی

گرم قبول کنی همچو بندگان بارادت

بدیده گر بنشینی بایستم بغلامی

اگرچه غیرتم آید که با وجود حریفان

مثال آب حیاتی که در میان ظلامی

اگر چراغ نباشد مرا تو چشم و چراغی

ور آفتاب نباشد مرا تو ماه تمامی

ز شام تا بسحر شمع وار پیش وجودت

بسوختیم ولکن دلت نسوخت ز خامی

مگر تو باغ بهشتی نگویمت که چو حوری

مرا تو جان و جهانی ندانمت که کدامی

براه بادیه ما را بمان بخار مغیلان

شب رحیل که گفتیم ترک جان گرامی

محّب دوست نیندیشد از جفای رقیبان

ترا که شوق حرم نیست غم بود ز حرامی

چه باشد ار بعنایت نظر کنی سوی خواجو

چرا که لطف تو عامست و آن ستم زده عامی

***

348

مگر بدیده مجنون نظر کنی ورنی

چگونه در نظر آید جمال طلعت لیلی

حدیث حسنت و ادراک هر کسی بحقیقت

جمال یوسف مصریست پیش دیده ی اعمی

مقیم طور محبّت ز شوق باز نداند

شعاع آتش مهر از فروغ نور تجلی

کمال معجزه ی حسن بین که غایت سحرست

شکنج زلف چو ثعبان نهاده بر کف موسی

حکایتیست ز حسنت جمال لعبت چینی

نمونه ئیست ز نقشت نگار خانه ی مانی

رخ منوّر و خال سیاهت آتش و هندو

خط معنبر و زلف کژت زمرّد و افعی

کجا بصورت و معنی بچشم عقل در آئی

که هست حسن و جمالت ورای صورت و معنی

چو حسن منظر و بالای دلفریب تو بینند

که التفات نماید بحور و جنّت و طوبی

بجام باده صافی بشوی جامه ی صوفی

چرا که باده نشاند غبار توبه و تقوی

چو چشم مست تو فتوی دهد که باده حلالست

بریز خون صراحی چه حاجتست بفتوی

بیاد لعل تو خواجو چو در محاوره آید

کند بمنطق شیرین بیان معجز عیسی

***

349

ای سبزه دمانیده بگرد قمر از موی

سر سبزی خطّ سیهت سر بسر از موی

جز پرتو رخسار تو از طرّه شبرنگ

هرگز نشنیدیم طلوع قمر از موی

بر طرف بناگوش تو آن سنبل مه پوش

افکنده دو صد سلسله بر یکدگر از موی

بی موی میانتتن من در شب هجران

چون موی میانت شده باریکتر از موی

موئی ز میانت سر موئی نکند فرق

تا ساخته ئی موی میانرا کمر از موی

موئیست دهان تو و از موی شکافی

هنگام سخن ریخته لؤلؤی تر از موی

بیرون ز میانه تو که ماننده موئیست

کس بر تن سیمینت نبیند اثر از موی

خواجو چو بوصف دهنت موی شکافد

یک نکته نگوید ز دهانت مگر از موی

***

350

ای ترک پریچهره بدین سلسله موئی

شرطست که دست از من دیوانه بشوئی

بر روی نکو این همه آشفته نگردند

سرّیست در اوصاف تو بیرون ز نکوئی

طوبی نشنیدیم بدین سرو خرامی

خورشید ندیدیم بدین سلسله موئی

ای باد بهاری مگر از گلشن یاری

ور نفحه ی مشکین مگر از طره ی اوئی

انفاس بهشتی که چنین روح فزائی

یا نکهت اوئی که چنین غالیه بوئی

گر بار دگر سوی عراقت گذر افتد

زنهار که با آن مه بی مهر بگوئی

کای جان و دلم سوخته از آتش مهرت

آگاه نئی از من دلسوخته گوئی

بوی جگر سوخته آید بمشامت

هر ذرّه ز خاک من مسکین که ببوئی

در نامه اگر شرح دهم قصّه شوقت

کلکم دو زبانی کند و نامه دوروئی

در خاک سر کوی تو گمشده دل خواجو

فریاد گر آن گمشده را باز نجوئی

***

351

گر بفریب می کشی ور بعتاب می کشی

دل بتو می کشد مرا زانک لطیف و دلکشی

آب حیات می برد لعل لب چو آتشت

واب نبات می چکد زان لب لعل آتشی

حاصل من ز خطّ تو نیست بجز سیه رخی

پایه ی من ز زلف تو نیست بجز مشوّشی

تیر ترا منم هدف گر تو خدنگ می زنی

تیغ ترا منم سپر گر تو اسیر می کشی

زلف تو در فریب دل چند کند سیه گری

چشم تو در کمین جان چند کند کمانکشی

چون دم خوش نمی زنم بی لب لعل دلکشت

بار غم تو چون کنم گر نکشم بناخوشی

خواجو از آتش رخش آب رخت بباد شد

زانک چو زلف هندویش بر سر آب و آتشی

***

352

گفتا تو از کجائی کاشفته می نمائی

گفتم منم غریبی از شهر آشنائی

گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری

گفتم بر آستانت دارم سر گدائی

گفتا کدام مرغی کز این مقام خوانی

گفتم که خوش نوائی از باغ بینوائی

گفتا ز قید هستی رو مست شو که رستی

گفتم بمی پرستی جستم ز خود رهائی

گفتا جوی نیرزی گر زهد و توبه ورزی

گفتم که توبه کردم از زهد و پارسائی

گفتا بدلربائی ما را چگونه دیدی

گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربائی

گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم

گفتم به از ترنجی لیکن بدست نائی

گفتا چرا چو ذرّه با مهر عشق بازی

گفتم از آنک هستم سرگشته ئی هوائی

گفتا بگو که خواجو در چشم ما چه بیند

گفتم حدیث مستان سرّی بود خدائی

***

353

پرده ابر سیاه از مه تابان بگشای

روز را از شکن طره ی شبگون بنمای

کاکل مشک فشان بر مه شب پوش مپوش

سنبل غالیه سا بر گل خودروی مسای

سپه شام بدان هندوی مشکین بشکن

گوی خورشید بدان زلف چو چوگان بربای

هر که در ابروی چون ماه نوت دارد چشم

گردد از مهر تو چون ماه نو انگشت نمای

حال من با تو کسی نیست که تقریر کند

پیش سلطان که دهد عرض تمنّای گدای

سرو را بر لب هر چشمه اگر جای بود

جای آن هست که بر چشم منش باشد جای

ای مه روشن اگر جان منی زود برای

وی شب تیره اگر عمر منی دیر مپای

صبح امّید من از جیب افق سر برزن

روز اقبال من از مطلع مقصود بر آی

کی برد ره بسرا پرده ی قربت خواجو

پشّه را بین که کند آرزوی وصل همای

***

354

از برای دلم ای مطربه ی پرده سرای

چنگ بر ساز کن و خوش بزن و خوش بسرای

از حریفان صبوحی بجز از مردم چشم

کس نگیرد بمئی دست من بیسر و پای

چنگ اگر زانک ز بی همنفسی می نالد

باری از همنفس خویش چه می نالد نای

امشب از زمزمه ی پرده سرا بی خبرم

ای حریفان برسانید بدوشم بسرای

گفتم از باد صبا بوی تو می یابم گفت

چون ترا باد بدستست برو می پیمای

ساربان گر بخدنگم زند از محمل دوست

برنگردم که نترسد شتر از بانگ درای

چون مرا عمر گرامی بسر آید بیتو

تو هم ای عمر عزیزم بعیادت بسرآی

جای دل در شکن زلف تو می بینم و بس

لیک هر جا که توئی بر دل من داری جای

چون شدی شمع سراپرده ی مستان خواجو

زاتش عشق بفرسای و تن و جان بفزای

***

355

ای مقیمان درت را عالمی در هر دمی

رهروان راه عشقت هر دمی در عالمی

با کمال قدرتت بر عرصه ی ملک قدم

هر تف آتش خلیلی هر کف خاک آدمی

طور سینا با تجلی جمالت ذره ئی

پور سینا در بیان کبریایت ابکمی

کاف و نون از نسخه ی دیوان حکمت نکته ئی

بحر و کان از موج دریای عطایت شبنمی

از قدم دم چون توانم زد که در راه تو هست

ز اول صبح ازل تا آخر محشر دمی

ای بتیغ ابتلایت هر شکاری شبلئی

وی بمیدان بلایت هر سواری ادهمی

تشنگانرا از تو هر زهری ورای شربتی

خستگانرا از تو هر زخمی بجای مرهمی

رفته هر گامی بعزم طور قربت موسیئی

خورده هر جامی ز دست ساقی شوقت جمی

هر بتی در راهت از روی حقیقت کعبه ئی

هر نمی از ناودان چشم خواجو زمزمی

***

356

در دلم بود کزین پس ندهم دل بکسی

چکنم باز گرفتار شدم در هوسی

نفس صبح فروبندد از آه سحرم

گر شبی بر سر کوی تو بر آرم نفسی

بجهانی شدم از دمدمه ی کوس رحیل

که کنون راضیم از دور ببانگ جرسی

نیست جز کلک سیه روی مرا همسخنی

نیست جز آه جگر سوز مرا همنفسی

عاقبت کام دل خویش بگیرم ز لبت

گر مرا بر سر زلف تو بود دسترسی

بر سر کوت ندارم سر و پروای بهشت

زانک فردوس برین بیتو نیرزد بخسی

تشنه در بادیه مردیم باومید فرات

وه که بگذشت فراتم ز سر امروز بسی

هر کسی را نرسد از تو تمنّای وصال

آشیان بر ره سیمرغ چه سازد مگسی

خیز خواجو که گل از غنچه برون می آید

بلبلی چون تو کنون حیف بود در قفسی

***

357

ز زلف و روی تو خواهم شبی و مهتابی

که با لب تو حکایت کنم زهر بابی

خیال روی تو چون جز بخواب نتوان دید

شب فراق دریغا اگر بود خوابی

کنونک تشنه بمردیم و جان بحلق رسید

براه بادیه ما را که می دهد آبی

هنوز تشنه ی آن لعل آبدار توام

ز چشمم ارچه ز سر برگذشت سیلابی

اگرچه پیش کسانی خلاف امکانست

که تشنه جان بلب آرد میان غرقابی

معینست کزین ورطه جان برون نبرم

که نیست بحر غمم را بدیده پایابی

ز شوق نرگس مستت خطیب جامع شهر

چو چشم شوخ تو مستست پیش محرابی

رموز حالت مجذوب را چه کشف کند

کسی که او متعلّق نشد بقلّابی

بیا که خون دل از سر گذشت خواجو را

مگر بدست کند از لب تو عنّابی

***

358

ز تو با تو راز گویم بزبان بی زبانی

بتو از تو راه جویم بنشان بی نشانی

چو شوی ز دیده پنهان که چو روز می نماید

رخ همچو آفتابت ز نقاب آسمانی

تو چه معنی لطیفی که مجرّد از دلیلی

تو چه آیتی شریفی که منزّه از بیانی

ز تو دیده چون بدوزم که توئی چراغ دیده

ز تو کی کنار گیرم که تو در میان جانی

همه پرتو و تو شمعی همه عنصر و تو روحی

همه قطره و تو بحری همه گوهر و تو کانی

چو تو صورتی ندیدم همه موبمو لطایف

چو تو سورتی نخواندم همه سربسر معانی

بجنایتم چه بینی بعنایتم نظر کن

که نگه کنند شاهان سوی بندگان جانی

بجز آه و اشک میگون نکشد دل ضعیفم

بسماع ارغنونی و شراب ارغوانی

دل دردمند خواجو بخدنگ غمزه خستن

نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی

***

359

چون نیست ما را با او وصالی

کاجی بکویش بودی مجالی

زین به چه باید ما را که آید

از خاک کویش باد شمالی

همچون هلالی گشتم چو دیدم

بر طرف خورشید مشکین هلالی

جانم ز جانان سر بر نتابد

کز جان نباشد تن را ملالی

از شوق لعلش دل شد چو میمی

وز عشق زلفش قد شد چو دالی

در چنگ زلفش دل پای بندی

بر خاک کویش جان پایمالی

دانی که چونم دور از جمالش

از مویه موئی وز ناله نالی

هر شب خیالش آید بپیشم

شخص ضعیفم بیند خیالی

آنکس چه داند حال ضعیفان

کو را نبودست یکروز حالی

می رفت خواجو با خویش می گفت

کان شد که با او بودت وصالی

***

360

شاید آنزلف شکن برشکن ار می شکنی

دل ما را مشکن بیش بپیمان شکنی

کار زلف سیه ار سر زخطت برگیرد

چشم برهم نزنی تا همه برهم نزنی

گرچه سر بر خط هندوی تو دارد دایم

ای بسا کار سر زلف که در پا فکنی

ازچه در تاب شود هر نفسی گر بخطا

نسبت زلف تو کردند بمشک ختنی

وصف بالای بلندت بسخن ناید راست

راستی دست تو بالاست ز سرو چمنی

چون لب لعل تو در چشم من آید چه عجب

گرم از چشم بیفتاد عقیق یمنی

گرچه تلخست جواب از لب شورانگیزت

آب شیرین برود از تو بشکّر دهنی

هر شبم آه جگر سوز کند همنفسی

هر دمم کلک سیه روی کند همسخنی

چشم خواجو چو سر درج گهر بگشاید

از حیا آب شود رسته ی درّ عدنی

***

361

ای رفته پیش چشمه ی نوش تو آب می

چشم تو مست خواب و تو مست و خراب می

فرخنده روز آنک بروی تو هر دمش

طالع شود ز مطلع جام آفتاب می

اکنون که باد صبح گشاید نقاب گل

آب فسرده را ز چه سازی نقاب می

تا کی کنم ز دیده ی می لعل در قدح

از گوهر قدح بنما لعل ناب می

حاجت بشمع نیست که بزم معاشران

روشن بود بتیره شب از ماهتاب می

هر چند گفته اند حکیمان که نافعست

محروریان آتش غم را لعاب می

ساقی ز دور ما قدحی چند در گذار

کز بسکه آتشست نداریم تاب می

چشمم نگر ز شوق تو قائم مقام جام

اشکم ببین ز لعل تو نایب مناب می

خواجو که هست بر در میخانه خاک راه

با او مگوی هیچ سخن جز ز باب می

***

362

ای شمع چگل دوش در ایوان که بود

وی سرو روان دی بگلستان که بودی

وی آیت رحمت که کست شرح نداند

کی بود نزول تو و در شان که بودی

چو صبح بر آمد بسر بام که رفتی

چون شام در آمد بشبستان که بودی

کین برکه کشیدی و کمان برکه گشادی

قلب که شکستی و بمیدان که بودی

ای کام روانم لب چون آب حیاتت

در ظلمت شب چشمه ی حیوان که بودی

دیشب که مرا جان و دل از داغ تو می سوخت

آرام دل و آرزوی جان که بودی

بر طرف چمن بلبل خوش خوان که گشتی

در صحن گلستان گل خندان که بودی

تا از دل و جان زان تو گشتیم چو خواجو

آخر بنگوئی که تو خود زان که بودی

***

363

چه خوش باشد دمی با دوستداری

نشسته در میان لاله زاری

اگر نبود نسیم زلف خوبان

نروید گلبنی بر جویباری

وگر سودای گلرویان نباشد

نخواند بلبلی بر شاخساری

کنارم زان از آب دیده دریاست

که هجران را نمی بینم کناری

خیالی گشتم از عشقش ولیکن

ندارم جز خیالش راز داری

فراق جان ز تن آن لحظه باشد

که یاری دور می ماند زیاری

نشاید گفت خواجو پیش هر کس

غم عشقش مگر با غمگساری

***

364

روی تو گر بدیدمی جان بتو برفشاندمی

صبرم اگر مدد شدی دل ز تو واستاندمی

چون تو در آمدی اگر غرقه ی خون نبود می

بس که گهر بدیدگان در قدمت فشاندمی

کاج نراندی ای صنم توسن سرکش از برم

تا ز دو دیده در پیت خون جگر نراندمی

پای دل رمیده گر باز بدستم آمدی

ترک تو کردمی و خویش از همه وارهاندمی

نوک قلم بسوختی از دل سوزناک من

گرنه ز دیده دمبدم آب برو چکاندمی

ضعف رها نمی کند ورنه ز آه صبحدم

شعله فروز چرخ را مشعله وانشاندمی

خواجو اگر چو دود دل دست در آه من زدی

گر بزمین فروشدی بر فلکش رساندمی

***

365

یا باری البرایا یا ذاری الّذراری

یا راعی الرعایا مُجری الجواری

سلطان بی وزیری دیان بی نظیری

قهّار سختگیری ستّار بردباری

روق الغصون صنعاً زینّت کالغوانی

ورق الطیور شوقاً توجّت کالقماری

سرو از تو در تمایل در کلّه ربیعی

مرغ از تو در ترنّم بر سرو جویباری

یا واهب العطایا یا دافع البلایا

یا غافر الخطایا یا مسری السواری

عکسی فکنده نورت بر شمع آسمانی

بوئی نهاده لطفت در نافه ی تتاری

ذخر القروم تجبی من سبیک السّبایا

لبس الجنان تکسوامن برّک البراری

از نار نور بخشی وز باد عطر سائی

وز خاک زرفشانی وز آب گوهر آری

اعلیت کلّ یومٍ عند الصباح نوراً

نقعُ الظلام جلی من غرّة النهاری

خواجو بتحفه پیشت نزلی دگر نیارد

جز حسرت و ندامت جز جرم و شرمساری

***

366

سقی الله ایام وصل الغوانی

علی غفلة من صروف الزمان

فلمّا مررنا بربع الکواعب

جنانی تَربّع روض الجنان

خوشا طرف بستان و فصل بهاران

رخ دوستان و می دوستگانی

گل و گلشن و نغمه ارغنونی

صباح و صبوح و می ارغوانی

سُلیمی اتت بالحُمیا صبوحاً

و تسقی علی شیم برق یمانی

و فیها نظرتُ و قَد زلّ رجلی

و فی زلّة الرجل مالی یدان

گلی بود نورسته از باغ خوبی

ولی ایمن از تندباد خزانی

چو مه در بغلطاق گلریز چرخی

چو خورشید در قرطه ی آسمانی

تغنّی الحمامة فی جُنح لیلٍ

و تَحکی الصباحسن صوت الاغانی

اشّمُ روایح نور الخُزامی

واصبوا الی الرند و الاقحوان

روان برفشان خواجو از انک شعرت

ببرد آب آب حیات از روانی

غنیمت شمر عیش را با جوانان

که چون شد دگر بازناید جوانی

***

367

أرّوض الخُلدام مغنی الغوانی

أضوء الخَدِ أم برقٌ یمانی

رخست از آفتاب عالم افروز

درفشان در نقاب آسمانی

خدود الغید تحت الصُدغ ضاهت

حَدایق طُرّزَت بالضمیران

چو آن هندو ندیدم هیچ کافر

سِزاوار بهشت جاودانی

نَشُقّ الجَیبَ مِن نشر الخرامی

نحط الرجل فی ربع الغوانی

چه باشد گر دمی در منزل دوست

برآساید غریبی کاروانی

أری فی وجنتیها کُلّ یومٍ

جنانی طارّ فی روض الجنان

نباشد شکّری را این حلاوت

نباشد صورتی را این معانی

یغرّد فی المغار یدالمُغنّی

سلام اللهِ ما تلی المثانی

ز خواجو بگذران جامی که مستست

ز چشم ساقی و لحن اغانی

***

368

یا حادی النیاق قد ذُبتَ فی الفراق

عَرّج علی اُهیلی و اخبرهم اشتیاقی

بشنو نوای عشّاق از پرده ی سپاهان

زانرو که در عراقست آن لعبت عراقی

یا مُشرب المحیاقُم و اسقنا الحمیا

فالعیش قد تهیا و الوصل فی التلاقی

بنشاند باد مستان مجلس بدل نشانی

برد آب آب و آتش ساقی بسیم ساقی

قد طابَ وقت شُربی یا من یروم قُربی

فی اللیل أذ تهیا مع مُنیتی أغتباقی

ساقی بده کزین می در بزم دردنوشان

گر باقیست جامی آنست عمر باقی

فی الراح ارتیاحی لا أسمع اللواحی

لکن مع الملاحی أشرب علی السواقی

من رند و می پرستم پندم مده که مستم

کز دست کس نگیرم جز می ز دست ساقی

یا مُنیة المتیم صل عاشقیک و ارحم

فالقلبُ مُستهامٌ مِن شِدّة الفراقی

دور از رخت چو خواجو دورم ز صبر و طاقت

لیکن بطاق ابرو از دلبران تو طاقی

***

طوبی لک ای پیک صبا خرّم رسیدی مرحبا

باللهِ قُل لِحُشاشتی ما بال رکبِ قد سرّی

یاران برون رفتند و من در بحر خون افتاده ام

طَرفی علی هجرانِهم تَبکی و ما تُغنی البکا

بار سفر بستند و من چون صید وحشی پای بند

ساروا و مِن آماقنا أجروا ینابیع الدّما

افتان و خیزان می روم تا کی رسم در کاروان

و الرکبُ قد ساروا إلی الایحاد و الحادی حدا

محمل برون بردند و من چون ناقه می راندم ز پی

قَلبی هَوی فی هوّة و الدَهر، ملقِ فی الهوی

چون تیره نبود روز من کز آه عالم سوز من

مدّ الغِمام سرادقاً اعلی شماریخ الذَری

راضی شدم کز کاروان بانگ درائی بشنوم

أکبُوا و أقفوا أثَر هم و العِیس تحدِی فی الزبی

چون محمل سلطان شرق از سوی شام آمد برون

ریح الصّبا سارَت إلی ن، نجدٍ و قلبی قد صبا

خواجو بشبگیر از هوا هر دم نوائی می زند

و الورق اوراق المُنی یتلو علی أهل الهوی

***

مستزاد

تو مپندار که بر طرف چمن

چون رخ و قامتت ای سیمین تن

گل و شمشادی هست

در دهان تو نگنجد سخنی

گر چه شیرین دهنت گاه سخن

نرخ شکّر بشکست

هرکه رخسار دلافروز تو دید

دل شوریده بوجهی احسن

در سر زلف تو بست

هندوانند در آن زلف سیاه

روز و شب کرده بر آتش مسکن

همه خورشید پرست

هر زمانی من دلسوخته را

بدود اشک و بگیرد دامن

که کجا خواهی جست

فتنه باشد که در آئی روزی

نیمه مست از در کاشانه ی من

قدح باده بدست

گوش کن ناله خواجو بصبوح

چون بوقت سحر از طرف چمن

نغمه ی بلبل مست

***

مستزاد

کس نیست که گوید ز من آن ترک ختارا

باز آی که داریم توقع ز تو یارا

گر رفت خطائی

با وعده وفائی

منداز بنام من دل سوخته فلفل

کافتاده دل از دانه ی مشکین تو ما را

بر آتش رخسار

در دام بلائی

امروز منم چون خم ابروی تو در شهر

تا دیده ام آن صورت انگشت نما را

مانند هلالی

انگشت نمائی

باز آی که سر در قدمت بازم و جان را

جون می ندهد دست من بی سر و پا را

در پای سمندت

جز نعل بهائی

در شهر شما قاعده باشد که نپرسند

آخر چه زیان مملکت حسن شما را

از حال غریبان

از بی سر و پائی

تا چند مخالف زنی ای مطرب خوشگوی

بنواز زمانی من بی برگ و نوا را

در پرده ی عشّاق

از بانگ نوائی

زین پیش نهان چند توان داشتن آخر

دانم که سرایت کند این درد نگارا

در دل غم هجران

یک روز بجائی

در ظلمت اسکندرم از حسرت لعلت

لیکن چکنم چون نبود ملکت دارا

ماننده ی خواجو

در خورد گدائی

***

تضمین

بی طلب در نظر نیاید یار

بی طرب برگ گل نماید خار

هست مقصود ما ازین گفتار

طلب ای عاشقان خوش رفتار

طرب ای نیکوان شیرین کار

بینوائیم و از نوا فارغ

دردمندیم و از دوا فارغ

تا به کی خسته و ز شفا فارغ

در جهان شاهدی و ما فارغ

در قدح جرعه ئی و ما هشیار

یار ما دوست روی دشمن خوست

سرو ما گلعذار سوسن بوست

چون مراد دل از جهان همه اوست

زین سپس دست ما و دامن دوست

بعد ازین گوش ما و حلقه ی یار

ما که در کیش یار قربانیم

بری از جسم و فارغ از جانیم

چون درین خاکدان به زندانیم

خیز تا ز آب دیده بنشانم

گرد این خاک توده ی غدّار

یکنفس گر خلاف نفس کنیم

چون ملک شور در فلک فکنیم

از عدم دم زنیم و دم نزنیم

ترکتازی کنیم و بر شکنیم

نفس زنگی مزاج را بازار

بلبلان مطربان بستانند

مطربان بلبلان مستانند

بمی آنها که می پرستانند

گر ترا از تو پاک بستانند

دولت آن دولتست و کار آن کار

خیز خواجو بعزم عالم جان

رخش همّت برون جهان ز جهان

چون نهادی قدم درین میدان

پای بر جای باش و سر گردان

چون سکون و تحرّک پرگار

ای رویت از فردوس بابی

وز سنبلت بر گُل نقابی

هر حلقه ئی زان پیچ و تابی

در حلق جان من طنابی

از سوز عشق اردم برآرم

در دم بسوزد هفت طارم

وز آب چشم سیل بارم

در گردش آید آسیابی

می درده ای گلروی مهوش

کافکند گل بر سبزه مفروش

باشد کزان آب چو آتش

بر آتش غم ریزم آبی

ساقی ز خواب صبح برخیز

با ما زمانی خوش درآمیز

درده خلاف اهل پرهیز

زان باده ی نوشین شرابی

ای یار نوشین لب کجائی

جامی بنوش اریار مائی

بشتاب ساقی چند پائی

کز عمر می یابم شتابی

بینم که نوشم با حبیبان

می بر سماع عندلیبان

گر وعظ گویندم لبیبان

زین به نمی بینم صوابی

ای خوش نسیم نوبهاران

چونست حال دوستداران

تلخست باری عیش یاران

بی شکّر شیرین جوابی

برخاست بانگ نوبت بام

پیش آر ساقی باده ی خام

پر کن قدح کز مطلع جام

هر دم برآید آفتابی

خواجو نه وقت بوستانست

بستان حضور دوستانست

ای دوستان امشب نه آنست

کاید مرا در دیده خوابی

***

مخمس

دوش برطرف چمن زمزمه ی فاتحه بود

قمری از پرده ی عشاق نوا ساخته بود

راستی سرو خرامان علم افراخته بود

بلبل دلشده آواز در انداخته بود

که سراپرده ی گل باز بصحرا زده اند

تو شکر خنده ی گل بین که بشیرین کاری

می کند لاله دلسوخته را دلداری

گر دل لاله و میل گل خندان داری

خیز کز برگ شقایق بچمن پنداری

تخت یاقوت برین طارم خضرا زده اند

چاک زد باد صبا پیرهن پاره ی گل

خون شد از زاری بلبل دل بیچاره ی گل

چشم نرگس بگشودند بنظّاره ی گل

تا برافروخته اند آتش رخساره ی گل

آتش اندر جگر لاله حمرا زده اند

بلبلان سحر از جام صبوحی مستند

می پرستان سحر خیز بمی بنشستند

توبه ی زاهد سجّاده نشین بشکستند

کوه را تا کمر از لاله ی حمرا بستند

طعنه بربند کمر ترکش جوزا زده اند

وقت آن شد که ز کاشانه ببستان پوئی

جام می نوشی و گل چینی و سنبل بوئی

همچو خواجو قدح و صحن گلستان جوئی

که بطرف چمن از لاله و ریحان گوئی

رقم از غالیه بر صفحه ی دیبا زده اند

***

سرود

چون اسیرست در آن زلف سمن سای دلم

چکند گر نکند در شکنش جای دلم

بشد از دست من بی سر و بی پای دلم

دلم ای وای بدل وادلم ای وای دلم

آخر ای همنفسان یکنفس ار یار منید

با من خسته بسازید و ملامت مکنید

دلم از پرده برون می رود آخر بزنید

دلم ای وای بدل وادلم ای وای دلم

من بی دل چکنم پیش که گویم غم دل

که ندارم بجز از آه سحر همدم دل

گر نسازد لب جانبخش توام مرهم دل

دلم ای وای بدل وادلم ای وای دلم

ای خیال سر زلف تو مرا محرم راز

دست کوته نتوان کرد از آن زلف دراز

مطرب آخر ز برای دلم این نغمه بساز

دلم ای وای بدل وادلم ای وای دلم

از سر زلف تو شوریدگی آموخته دل

و آتش مهر تو در جان من افروخته دل

گر ازین پس ندهی داد من سوخته دل

دلم ای وای بدل وادلم ای وای دلم

دوش بنهاد ز عشقت بچمن رو دل من

برنپیچید سر از زلف تو یک مو دل من

در چمن فاخته می گفت که کوکو دل من

دلم ای وای بدل وادلم ای وای دلم

عاشقان در طلبت گرد جهان می پویند

عارفان از دو جهان وصل ترا می جویند

بده آن باده که مرغان سحر می گویند

دلم ای وای بدل وادلم ای وای دلم

خوش بود طرف چمن سرو سهی وقت سحر

باده در پیش و قدح بر کف و سودا در سر

در زمان جان بدهم گر بزنی بار دگر

دلم ای وای بدل وادلم ای وای دلم

با حریفان صبوحی طرف جوی بجوی

سنبل یار گل اندام سمن بوی ببوی

از برای دلم ای مطرب خوشگوی بگوی

دلم ای وای بدل وادلم ای وای دلم

ای خوشا پای گل و فصل بهار و لب رود

صوفی از رقص نیاسوده و مطرب ز سرود

بشنو این نغمه ی پر زمزمه از زخمه ی رود

دلم ای وای بدل وادلم ای وای دلم

سرو بر یاد قد سیمبرت می روید

لاله از مهر رخت چهره بخون می شوید

گوش کن نغمه ی خواجو که چو خوش می گوید

دلم ای وای بدل وادلم ای وای دلم

***

قطعات

کتب الی الشهریار السعید عزالدین کردانشاه الهرموزی

شاها سزد که در شکرستان مدح تو

طوطی طبع من شکند هر زمان شکر

از خوان بخشش تو گرم بهره نیست هست

دایم ز شکر عاطفتم در دهان شکر

ز انعام شه که در حق این بنده کرده بود

گفتند هست در بنه ی کاروان شکر

صد کاروان فزون شکر آورد و بنده را

هرگز خبر نشد که چه شد حال آن شکر

***

کتب الی المرتضی الاعظم تاج الدولة و الدین الکاشی لتعویق جایزة

ای که گردون حسود جاه ترا

نه که خور هیچ خواب نیز نداد

دل مجروح دردمندش را

بجز از خون لعاب نیز نداد

خواجه جوهر برون ز انعامم

ره بعالی جناب نیز نداد

من مخمور را ببزم امید

نقل چبود شراب نیز نداد

مردم از درد و بهر دفع صداع

نه که صندل گلاب نیز نداد

از برای قیام در قامت

خم نیاورد و تاب نیز نداد

هرچه گفتیم در معانی زر

زر چه باشد جواب نیز نداد

بر سر کوی او ز آتش دل

تشنه مردیم و آب نیز نداد

راستی را خطا نمی گویم

که جوابی صواب نیز نداد

***

فی الشکایة من بعض الاکابر

زهی فرشته صفاتی که چرخ ذات ترا

برای تربیت ملک در جهان بگماشت

کنون که دور زمان با کلاه داری خویش

کلاه گوشه ی قدر تو بر فلک بفراشت

مرا که داعی این دولت فرو مگذار

چنانکه گردش گیتی ترا فرو نگذاشت

چو از کریم کرم ماند و نکوکاری

خنک کسیکه کرم کرد و تخم نیکی کاشت

گرفتمت که گرفتی همه ممالک شام

چه سود ملکت شامت چو نیست سفره چاشت

بروز دولتم ارزانک زین صفت داری

بروز محنتم آیا چگونه خواهی داشت

مطیع رای تو بادا جهان اگرچه نماند

جهان بآنک جهان را مطیع می پنداشت

***

فی الاستعطاف و الشکوی عن تعویق الاحسان

سپهر مهر معالی مه سپهر جلال

زهی ضمیر تو از منهیان عالم غیب

اگر نه حفظ تو بودی اساس عالم را

معارج فلکی منهدم شدی لاریب

جهان ز بهر جلال تو قرطه ئی می دوخت

بر آمد اطلس گردونش از قواره ی جیب

فروغ لمعه ی رای تو ملک و ملت را

همان شعاع که شد رهبر شبان شعیب

اگر ملال نمائی ز بنده عیبی نیست

چرا که ذات شریف منزهست از عیب

روا مدار که در انتظار انعامت

دهد بسن شبابم زمانه وصمت شیب

***

و له ایضاً

زهی ز شرم عطای تو آب گشته بحار

ز دست حلم تو بر خاک ره نشسته جبال

نجوم ثابته پیش سپهر قدرت پست

زبان ناطقه نزد صریر کلکت لال

ز نسل آدمی و آدمی باستحقاق

زاهل عالمی و عالمی باستقلال

سرای خلد فضایت معوّل دولت

جناب فضل مآبت مقبّل اقبال

بطبع عنصری ای شمس مشرق تفضیل

برای انوری ای بدر مطلع افضال

جمال خورده ز حسن عبارتت تشویر

کمال کرده ز لطف مقالت استکمال

ز راه فضل بفرما که رکن دعوی دار

برین طریق که دعوی کند رسد بکمال

***

فی طلب الثوب

ای ز ما مستغنی و امثال ما

بر شما احوال ما پوشیده نیست

ماجرای بنده اصغا کن از انک

بر شما این ماجرا پوشیده نیست

بر تنم پوشیدنی اینست و بس

بنده را هیچ از شما پوشیده نیست

***

فی صِفة صَفة الملک الاعظم ابراهیم الابرقوهی

ای صفّه کز صفاز خورنق نمونه ئیست

گوئی که جفت طاق سپهر معظّمست

چون هست با نیش ابراهیم ازان قبل

مانند کعبه قبله ی اولاد آدمست

پیوسته قطب دولت و دین را قرار باد

بر صدر او که نقطه ی پرگار عالمست

***

فی الاستیهاب السرج بعد موهبة الفرس

ایا سپهر جنابی که همچو اختچیان

نهد بر ابلق که پیکر تو جوزا زین

چو آفتاب ز خاک درت شرف یابد

بر آستان تو افتد ز طاق خضرا زین

گهی که عزم شبیخون کنی بر انجم چرخ

بسبز خنک فلک بر نه از ثریا زین

ز بهر بنده مخلص چو اسب فرمودی

وزین بتنگ نیاید دلت بفرما زین

پیاده ئیکه ترا رخ نهاد و اسب گرفت

بره نباشد اگر نبود اسب او را زین

***

کتب علی کتابه بادگیر

زهی ز چرخ برین برده در بلندی آب

نشانده رفعت تو باد بادگیر سحاب

بیاد باده گساران مجلست خورشید

ببزمگاه افق نوش کرده جام شراب

ز شوق پرده سرایان ساحتت ناهید

به پرده های فلک در فکنده بانگ رباب

مقیم بر در و دیوار عیش خانه ی تو

همای سدّره نشیمن نشسته همچو ذباب

ز جرعه ی طرب انگیز می پرستانت

مدام خسرو انجم فتاده مست و خراب

بود طیور ترا گلشن بقا بستان

سزد و حوش ترا سبزه زار گردون غاب

زحل ز بهر بنایت چو هندوی طیان

بدلو ریخته بر گل ز بحر اخضر آب

خرد بمعتکفان درت بعهد وزیر

خطاب کرده که طوبی لهم و حسن مآب

نهال روضه ی دولت که چرخ دولابی

بود بگلشن او سر فکنده چون دولاب

سپهر اختر اقبال شمس دولت و دین

که ماه را رسد از آفتاب رایش تاب

***

کتب علی کتابه مغتسل

الا ای عین آب زندگانی

منوّر از تو چشم کامرانی

ترا آب روان گفتن روا نیست

که می بینم که خود عین روانی

اگر خضر از تو یک شربت بنوشد

بشوید دست از آب زندگانی

بود روشن که هستی حوض کوثر

چرا کاندر بهشت جاودانی

بری ز اسیب نکبات زمینی

مصون از نکبت دور زمانی

لبت فرسوده از روی تعطّش

بلب آتش رخسان آسمانی

ترا خواند خرد گردون عاشر

ترا گوید فلک خورشید ثانی

اگر فخر آوری بر چشمه ی مهر

سزد چون مشرب قطب جهانی

قوام کن فکان شمس المعالی

امام انس و جان بحر المعانی

***

فی طلب العیادة

جهان جود شمس دین و دولت

زهی طبع تو در دانش جهانی

نه چون رایت فلک را آفتابی

نه چون قدرت زمین را آسمانی

سپهر فضل را تابنده مهری

جهان علم را صاحبقرانی

فلک را نور رایت رهنمائی

قضا را نوک کلکت ترجمانی

صبا از گلشن لطفت نسیمی

سپهر از آتش قهر دخانی

سر بام جلالت را نزیبد

بجز کیوان هندی پاسبانی

همای همّت عالیت را نیست

برون از برج برجیس آشیانی

ندیده پیر گردون تا جهانست

چو بخت کامگارت نوجوانی

بدان ماند فلک پیش وقارت

که برخیزد غباری ز استانی

نه بی لطفت هوا را اعتدالی

نه چون قهرت جهانرا قهرمانی

چو آب چشم من بر خاک کویت

نروید لاله ئی در بوستانی

چو مرغ طبع من در باغ مدحت

نخواند بلبلی در گلستانی

تو در عیشی و من در بستر درد

نه دل در بر نه در بر دلستانی

نه بینام تو می رانم حدیثی

نه بی یاد تو می باشم زمانی

چرا باید که دور از خدمت تو

بتلخی جان دهد شیرین زبانی

تو گوئی تیر چرخ آبنوسی

کشد هر لحظه بررویم کمانی

ز انفاس تو گریابم نسیمی

ترا دانم کزین نبود زیانی

ز یمن مقدمت امیدوارم

که از صحّت پدید آید نشانی

اگر وقتی توانی از سر لطف

بپرس آخر ز حال ناتوانی

مگر یابم بفرّ اهتمامت

ز دست نکبت گردون امانی

ازان نزلی که در پایت فشانند

مرا جانیست و انهم نیم جانی

سپهرت چاکر و بختت جوانباد

سعادت همنشین در هر مکانی

***

کتب مولانا الاعظم شمس الدین النخجوانی الی صاحب الکتاب

کمال دین سپهر فضل خواجو

جهان علم و دریای معانی

شنیدم گفته ئی امروز جائی

حدیث بنده شمس نخجوانی

که او را دیدم و با او نشستم

بدیدم از حضور او گرانی

غلط کردی تواندر نسبت من

بجمع شاعران اصفهانی

اگرچه شاعران قومی بزرگند

بقول مصطفی باید بدانی

وگر شعرست در ترکیب قران

بنمل اندر بزیر عشر ثانی

نه آخر انوری را قطعه ی ئی هست

بدانی چونکه دیوانش بخوانی

مرا از شاعری و شعر ننگست

بحق و حرمت سبع المثانی

ترا فضل و فضایل بیش از آنست

نگویم از قبیل شاعرانی

همیشه لطف حق باد اقرینت

بمان در عز و جاه جاودانی

***

فاجابة بهذه القطعه

فروغ اختر دین محمد

سپهر فضل شمس نخجوانی

توئی مسّاح صحرای معالی

توئی ملاّح دریای معانی

ترا مخدوم خود دانی که دانم

مرا محکوم خود دانم که دانی

گرانی از حضورت کی توان یافت

که ناید از سبک روحان گرانی

ز شعرت عار می باید که نبود

که نبود آب را ننگ از روانی

ننالد بلبل از دستان سرائی

نرنجد طوطی از شکّر فشانی

خلیل و اخفش آن شهرت ندارند

که نیشابوری و جرباد قانی

تو می دانی که داعی را نباشد

غمی از شاعران اصفهانی

نگردد ملتفت شیر سپهری

بغوغان سگان کاهدانی

مگر دیوست رستم کاورد یاد

ز مشتی غرچه ی مازندرانی

در این ره نطق عیسی چون توان یافت

ازین خر کره گان کاروانی

نظامی را چه باک ارهجو خوانند

برو نظّامکان از هرزه خوانی

نه ثالث راز ثانی فرق دانند

نه تمییز مثالث از مثانی

چو در دانش نمی مانی بدین قوم

خداوندا که جاویدان بمانی

***

کتب الی ملک الواعظیم ظهیر الدین طوطی الواعظ

ای آفتاب اوج معانی که از علّو

قدرت ورای کنگره قصر مشتریست

وی صدر روزگار که صدر رفیع تو

بالاتر از مدارج نه چرخ چنبریست

رشحی زنهر جود تو دریای قلزمست

عکسی ز نور رای تو خورشید خاوریست

هر چند رایت از ید بیضا نمونه ئیست

لیکن بدایع سخنت سحر سامریست

باشد غذای طوطی شیرین سخن شکر

شیرین تر آنکه طوطی نطق تو شکّریست

بیمست تا حسود تو از غصّه جان دهد

زینسان که شیوه ی سخنت روح پروریست

ادراک هر کسی نرسد در دقایقت

کار کیست قیمت جوهر که جوهریست

چون ظاهرست در سخنت نطق عیسوی

سر پیش لطف طبع تو ننهادن از خریست

***

وله

صدف دُرِّ معانی دُر دریای علوم

بلبل باغ فصاحت گل بستان سخن

ایکه هنگام سخن جان جهان زنده بتست

سخنت تحفه ی جانست و توئی جان سخن

چو شکر می شکند نرخ شکر می شکند

طوطی منطقت اندر شکرستان سخن

در بیانت سخن ار سحر حلالست چراست

در بنات قلم سرزده ثعبان سخن

تا بر ایوان سخن صورت معنی نقشست

صورت نام تو نقشست بر ایوان سخن

من همان مور ضعیفم سخنم پای ملخ

که برم تحفه بنزدیک سلیمان سخن

چون محمد تو باحسان سمری و ز پی آن

طبع خواجو بمدیحت شده حسّان سخن

تا جهان باد مبادا ز وجودت خالی

که جهانرا توئی امروز جهانبان سخن

شش جهة دمدمه ی صیت تو بادا که توئی

حاصل شش جهت و زبده ی ارکان سخن

***

فی الاستیهاب

مدیر نقطه ی عالم مدار مرکز ملک

جهان پناه سلیمان فر آصف ثانی

روان پیکر اقبال شمس دولت و دین

ترا رسد که کنی در جهان جهانبانی

چه گویمت که تو از فرط کبریا و جلال

ز هرچه در قلم آید هزار چندانی

ترا ز بهر چه بر حالم اطلاعی نیست

چو روشنست ترا رازهای پنهانی

مرا که داعی این حضرتم روا باشد

فتاده در کف صد محنت و پریشانی

چو در جهان بر ابنای دهر وقعی نیست

بدایع سخن از نکته های یونانی

مرا تو فاضل و دانا مخوان که در عالم

سعادتی نشنیدم ورای نادانی

قناعتیست من خسته را که محصولست

ز فیض عالم علوی غذای روحانی

نه همچو طایفه ی جاهلان که خرسندند

مثال نقش بهیمی بذوق نفسانی

ولی بنزد خرد ز اکتساب تربیتست

حیات روح طبیعی و روح حیوانی

ازین صداع بصدر تو بنده را غرضیست

بگویم ار بارادت سری بجنبانی

چو روشنست بر رای عالم آرایت

که از غذاست قوای نفوس انسانی

ز فرط محنت اگر بر جناب درگاهت

نیاز عرضه ندارم تو خود نمی دانی

***

بمدح المولی الاعظم رکن الدین البکرانی

چو شاه شرق ز یغمای روم باز آمد

پیاده گشت از این سبز خنک چوگانی

برفت در حرم و سوی تیر کرد خطاب

که ای وزیر جهان دیده پیر نورانی

همین زمان برو و قاضی فلک را گوی

که یک نفس چه بود گر قدم برنجانی

بخواند تیر همان لحظه سعد اکبر را

که هیچ چاره نبودش ز بنده فرمانی

زبان برسم دعا برگشود هرمز و کرد

بروز لفظ گهربار گوهر افشانی

عروس چرخ زبرجد که در خورست بدو

سر سریر کیانی و تاج سلطانی

درون پرده ی عصمت نشسته چون بلقیس

بزیر خاتم او ملکت سلیمانی

قمر در آمد و بنهاد شمع کافوری

برون ستاده دو پیکر برسم دربانی

خروش چوبک کیوان هندی از سر بام

طنین فکنده درین نه رواق پنگانی

نشسته زهره ی بربط زن ارغنون در چنگ

ز عندلیب سبق برده در خوش الحانی

شه سپهر زبان برگشود با برجیس

که ای ندیده بدانش کسی ترا ثانی

بیا بگوی که امروز در جهان علوم

کرا رسد که کند دعوی جهانبانی

چو مشتری بشنید این سخن بپاسخ گفت

که ای بسلطنت و تاج داری ارزانی

تو نور چشم جهانی و شمع جمع فلک

زهی منوّر از انوار لطف یزدانی

ز عقل کل که ازو کلّ عقل گیرد فیض

شنیده ئی گه ارشاد در سخن رانی

که فاضلیست در این دور در دیار عجم

که روشنست بدو دیده ی مسلمانی

سزد که صدرنشینان عالم ملکوت

بر آستان رفیعش نهند پیشانی

چو این سخن بشنیدم سئوال کردم ازو

که کیست اینکه فرو مانده ام ز حیرانی

جواب داد که ای نافذ از تو حکم قضا

بگویم ارچه تو باید که اینقدر دانی

شه افاضل و سلطان چار بالش چرخ

مدار مرکز آفاق رکن بکرانی

***

فی تاریخ وفات شمس الدین محمدشاه و کتب علی بنائه

مه سپهر هنر شمس دین محمدشاه

زلال مشرب دین و نهال گلشن داد

در اول شب یوم الخمسین در شوال

میان خفتن و شام آخر مه مرداد

دوده گذشته ز عمرش ز جور دور فلک

بیک دو روزه مرض سال هشت و نه هشتاد

چو تندباد اجل در رسید در نفسی

برفت خرمن همرش بجملگی برباد

چه روز بود که آن روز را زوال رسید

چه ماه بود که آن ماه در محاق افتاد

هنوز گلشنش از شهپر غراب ایمن

هنوز سوسنش از برگ ضمیران آزاد

چو او بخلد از نشیمن خاک

نهاده شد سر سال این مقام را بنیاد

بدان امید که هر کس که در رسد گوید

که آن جوان بهشتی غریق رحمت باد

***

کتب واحد من الشعرا الیه فی طلب المداد

خواستم قطره سیاهی دوش

از که آنکس که نور دیده ماست

مهر گردون عالم آنکه رخش

در سیاهی شب چو مه پیداست

آنک اهل زمانه را در خور

چون سیاهی دیده ی بیناست

خردم گفت کافتابست او

کس سیاهی ز آفتاب نخواست

در سیاهی شد آب حیوان گم

نه سیاهی ز آب حیوان خاست

***

و له أیضاً

ای که رای تو در سیاهی شب

نایب شاه گنبد خضر است

از ضمیرت چگونه می خیزد

آب حیوان گر از سیاهی خاست

آفتابی تو روشنت گفتم

بسیاهی پس آرزوت چراست

زان ترا ذره ئی سیاهی نیست

کافتابی و در تو این پیداست

می فرستادمت سیاهی لیک

عقل گفتا مکن که این نه رواست

کس سیاهی بتحفه نفرستد

پیش خورشید خاوری که خطاست

لیک کار تو چون سیه کاریست

بی سیاهی چگونه آید راست

از سیاهی چو رنجه شد طبعت

روشنم شد که علت سود است

نه سیاهی گر آب حیوانست

بمثل ورچه نور دیده ماست

هرچه باید بدیده بفرستم

ور سیاهی دیده ی بیناست

***

فی طلب العیادة

ایا سپهر علّوی که رای روشن تو

ز شاه گنبد پیروزه گوی برباید

عروس کلّه طبعت بگاه جلوه گری

هزار دل برباید چو پرده بگشاید

بلطف طبع تو دیگر کجا تواند دید

هزار سال سپهر ار جهان بپیماید

قسم بشکّر نطقت که طوطی طبعم

بگاه مدح تو گفتن شکر همی خاید

از آن بحضرتعالی نیاورم تصدیع

که اتّصال مقیمی ملامت افزاید

میسّرم نشود روز و شب تفرّج و عیش

مرا شتر بعماری ز چین نمی آید

اگر بود مرضی بنده را امید آنست

که از قدوم شما صحتّش پدید آید

مرا تو عمر عزیزی اگرچه عمر عزیز

معینست که با هیچکس نمی پاید

توقعست ز خلقت که هرچه صادر شد

ز راه مرحمت از بنده عفو فرماید

***

فی الشکایة من بعضی الارذال

ای سکّه ات قراضه ی اقبال را عیار

بی طلعت دراهم افضال ناسره

طاوس سدره قهقهه ی شوق می زند

بر درگه رفیع تو چون کبک بردره

داری روا که خبث کند در قفای من

هر ناکسی گدای قفا خواره مسخره

***

فی الاستعطاف من بعض اکابر العصر

ایا شکوفه ی باغ کرم که گاه صریر

چو کلک نغمه نواز تو عندلیبی نیست

برنج فاقه شدم مبتلا و درمان چیست

که در دیار شما گوئیا طبیبی نیست

اگر ترا نظر لطف با غریبان هست

بخاک پات که همچون رهی غریبی نیست

چو عالمی همه پرورده ی عطای تواند

ز خوان مکرمتت بنده را نصیبی نیست

***

فی الشکوی عن تعویق الاحسان

دی دمی با غمگساری باز می گفتم غمی

از بلای تنگدستی و جفای روزگار

گفت آنکت خواجه می فرمود آیا هیچ داد

گفتم آری داد گفت آخر چه گفتم انتظار

***

فی الاستیهاب

ای ز تعظیم و تفاخر زده فرّاش ازل

چار طاقت ز شرف بر زبر هفت اورنگ

زر مرادست و گرنی چه گشاید ز برات

کاغذ از آب برون آید و سیم از دل سنگ

***

فی الاستفتا

ایا سپهر معالی که پرتو طبعت

چراغ گوشه نشینان عالم بالاست

درین حدیث چه گوئی که نیر اعظم

که شاه قبّه ی این هفت طارم خضراست

دگر سپهر نوردی که بر حدیقه ی چرخ

مثال زورق سیمین میانه دریاست

ز راه لطف بفرما که این دو جرم منیر

یکی چو سیم و یکی همچو زرّ پخته چراست

***

کتب علی بنائه

هر آنگهی که درین صفّه آشیان سازم

مرا ز هاتف غیبی بگوش جان آید

کز آن چه سود که ایوان قصر مرفوعست

بر اوج کنگره برج مشتری ساید

ازین سراچه ی خاک مدار چشم وفا

چو روشنست که با هیچکس نمی پاید

بدان امید نهادیم وضع این بقعه

که تا کسی نفسی خوش درو بیاساید

ولی چو درنگری این مقام عاریتی

نه منزلیست که جای قرار را شاید

***

کتاب السفریات فی الغزلیات من دیوان صنایع الکمال

***

بنام ایزد

سبحان من تقدّس بالعزّ و الجلال

سبحان من تفرّد بالجود و الجمال

آن مالکی که ملت او هست بر دوام

وان قادری که قدرت او هست بر کمال

سلطان بی وزیر و جهاندار لم یزل

دیان بی نظیر و خداوند لایزال

گویای بی تلفظ و بینای بی بصر

دانای بی تفکّر و دارای بی ملال

تسبیح بلبل سحری حی لاینام

ورد زبان کبک دری رب ذوالجلال

حرفیست کاف و نون ز طوامیر صنع او

وز قاف تا بقاف برین حرف گشته دال

از آب لطف او متبسّم شود ریاض

وز باد قهر او متزلزل شود جبال

در گوش آسمان کشد از زرّ مغربی

هر مه بامر کن فیکون حلقه ی هلال

گاهی ز ماه نو کند ابروی زال زر

گاهی از آفتاب کشد تیغ پور زال

کیوان بحکم اوست برین برج پاسبان

بهرام از امر اوست برین بلعه کوتوال

ای قصر کبریای تو محفوظ از انهدام

وی ملک بی زوال تو محروس از انتقال

وی بوستان لطف تو بی وصمت ذبول

وی آفتاب لطف تو بی نسبت زوال

ایوان وحدت تو مبرّا از انحطاط

و ارکان قدرت تو معرّا از اختلال

بشکسته در قفای تو شهباز عقل پر

و افکنده در هوای تو سیمرغ و هم بال

بر دوش روز خاوری از شب فکنده زلف

بر روی صبح مشرقی از شام کرده خال

وهم از سرادقات جلال تو قاصرست

ور عقل ره برد بتو نبود بجز خیال

خواجو گر التماس ازین درکند رواست

از پادشه اجابت و از بندگان سؤال

***

2

مگذار ای یار و درین واقعه مگذار مرا

چون شدم صید تو برگیر و نگهدار مرا

اگرم زار کشی میکش و بیزار مشو

زاریم بین و ازین بیش میازار مرا

چون در افتاده ام از پای و ندارم سر خویش

دست من گیر و دل خسته بدست آر مرا

بی گل روی تو بس خار که در پای منست

کیست کز پای برون آورد این خار مرا

بر وای بلبل شوریده که بی گلروئی

نکشد گوشه ی خاطر سوی گلزار مرا

هر که خواهد که بیک جرعه مرا دریابد

گو طلب کن بدر خانه ی خمّار مرا

تا شوم فاش بدیوانگی و سر مستی

مست و آشفته بر آرید ببازار مرا

چند پندم دهی ای زاهد و وعظم گوئی

دلق و تسبیح ترا خرقه و زنّار مرا

ز استانم ز چه بیرون فکنی چون خواجو

خاک را هم ز سرم بگذر و بگذار مرا

***

3

بگذر ای خواجه و بگذار مرامست اینجا

که برون شد دل سرمست من از دست اینجا

چون توانم شد از اینجا که غمش موی کشان

دلم آورد و بزنجیر فروبست اینجا

تا نگوئی که من اینجا ز چه مست افتادم

هیچ هشیار نیامد که نشد مست اینجا

کیست این فتنه ی نوخاسته کز مهر رخش

این دل شیفته حال آمد و بنشست اینجا

دل مسکین مرا نیست در اینجا قدری

زانک صد دل خسته من هست اینجا

دوش کز ساغر دل خون جگر می خوردم

شیشه ناگه بشد از دستم و بشکست اینجا

نام خواجو مبر ای خواجه درین ورطه که هست

صد چو آن خسته ی دلسوخته در شست اینجا

***

4

خرقه رهن خانه ی خمّار دارد پیر ما

ای همه رندان مرید پیر ساغر گیر ما

گر شدیم از باده بدنام جهان تدبیر چیست

همچنین رفتست در عهد ازل تقدیر ما

سرو را باشد سماع از ناله ی دلسوز مرغ

مرغ را باشد صداع از ناله ی شبگیر ما

داوری پیش که شاید برد اگر بی موجبی

خون درویشان بی طاقت بریزد میر ما

هم مگر لطف تو گردد عذر خواه بندگان

ورنه معلومست کز حد می رود تقصیر ما

صید آن آهوی روبه باز صیاد توئیم

ما شکار افتاده و شیر فلک نخجیر ما

تا دل دیوانه در زنجیر زلفت بسته ایم

ای بسا عاقل که شد دیوانه ی زنجیر ما

از خدنگ آه عالم سوز ما غافل مشو

کز کمان نرم زخمش سخت باشد تیر ما

ره مده در خانه خواجو کسی را کاین نفس

با جوانان عشرتی دارد به خلوت پیر ما

***

5

آنک بر هر طرفی منتظرانند او را

ننگرد هیچ که خلقی نگرانند او را

سرو را بر سر سرچشمه اگر جای بود

جای آن هست که بر چشم نشانند او را

حیف باشد که چنان روی ببیند هر کس

زانک کوته نظران قدر ندانند او را

هست مقصود دلم زان لب شیرین شکری

بود آیا که بمقصود رسانند او را

راز عشّاق چو از اشک نماند پنهان

فرض عینست که از دیده برانند او را

هر که جان در قدمش بازد و قدری داند

اهل دل عاشق جانباز نخوانند او را

خواجوار تشنه بمیرد بجز از مردم چشم

آبی این طایفه بر لب نچکانند او را

***

6

بگوئید ای رفیقان ساربان را

که امشب باز دارد کاروان را

چو گل بیرون شد از بستان چه حاصل

ز غلغل بلبل فریاد خوان را

اگر زین پیش جان می پروریدم

کنون بدرود خواهم کرد جان را

بدارای ساربان محمل که از دور

ببینم آن مه نامهربان را

دمی بر چشمه ی چشمم فرود آی

کنون فرصت شمار آب روان را

گر آن جان جهان را باز بینم

فدای او کنم جان و جهان را

چو تیر ار زانک بیرون شد ز شستم

نهم پی بر پی آن ابرو کمان را

شکر بر خویشتن خندد آن ماه

بشکر خنده بگشاید دهان را

چو روی دوستان باغست و بستان

بروی دوستان بین بوستان را

چو می دانی که دوران را بقا نیست

غنیمت دان حضور دوستان را

***

7

چو در گره فکّنی آن کمند پرچین را

چو تاب طرّه بهم برزنی همه چین را

بانتظار خیال تو هر شبی تا روز

گشوده ام در مقصوره ی جهان بین را

کجا تو صید من خسته دل شوی هیهات

مگس چگونه تواند گرفت شاهین را

چو روی دوست بود گو بهار و لاله مروی

چه حاجتست بگل بزم ویس و رامین را

غنیمتی شمرید ای برادران عزیز

ببوی یوسف گمگشته ابن یامین را

بشعله ئی دم آتشفشان بر افروزم

چراغ مجلس ناهید و شمع پروین را

اگر ز غصّه بمیرند بلبلان چمن

چه غم شقایق سیراب و برگ نسرین را

بحال زار جگر خستگان بازاری

چه التفات بود حضرت سلاطین را

روا مدار که سلطان ندیده هیچ گناه

زخیل خانه براند گدای مسکین را

مرا بتیغ چه حاجت که جان برافشانم

گهی که بنگرم آن ساعد نگارین را

چرا ملامت خواجو کنی که چون فرهاد

بپای دوست در افکند جان شیرین را

***

8

ای بناوک زده چشم تو یک انداز انرا

کشته افعی تو در حلقه فسون سازانرا

جان ز دست تو ندانم بچه بازی ببرم

پشّه آن نیست که بازیچه دهد بازانرا

دل چو دادم بتو عقلم ز کجا خواهد ماند

مال کی جمع شود خانه براندازانرا

عندلیبان سحر خوان چو در آواز آیند

می بیارید و بخوانید خوش آوازانرا

پای کوبان چو در آیند بدست افشانی

دست گیرند بیک جرعه سرانداز انرا

زیردستان که ندارند بجز باد بدست

هر نفس در قدم افتند سرافرازانرا

با خواجو چو شد ارزانک نظر می بازد

دیده نتوان که بدوزند نظر بازانرا

***

9

بده آن راح روان پرور ریحانی را

که بکاشانه کشیم آن بت روحانی را

من بدیوانگی ار فاش شدم معذورم

کان پری صید کند دیو سلیمانی را

سربپای فرسش درفکنم همچون گوی

چون برین درکشد آن ابلق چوگانی را

برو ای خواجه اگر زانک بصد جان عزیز

می فروشند بخر یوسف کنعانی را

گر تو انکار کنی مستی ما را چه عجب

کافران کفر شمارند مسلمانی را

ابر چشمم چو شود سیل فشان از لاله

کوه در دوش کشد جامه ی بارانی را

کام درویش جزین نیست که بر وفق مراد

باز بیند علم دولت سلطانی را

چشم خواجو چو سر طبله ی دُر بگشاید

از حیا آب کند گوهر عمّانی را

دل این سوخته بربود و بدربان گوید

که بران از درم آن شاعر کرمانی را

***

10

من مستم و دل خراب جان تشنه و ساغر آب

برخیز و بده شراب بنشین و بزن رباب

ای شام تو بر سحر وی شور تو در شکر

در سنبله ات قمر در عقربت آفتاب

بر مشک مزن گره بر آب مکش زره

یا ترک خطا بده یا روی ز ماه متاب

در بر رخ ما مبند بر گریه ی ما مخند

بگشای زمه کمند بردار زرخ نقاب

من بنده ام و تو شاه من ابر سیه تو ماه

من آه زنم تو راه من ناله کنم تو خواب

ای فتنه ی صبح خیز آمد گه صبح خیز

در جام عقیق ریز آن باده ی لعل ناب

آمد گه طوف و گشت بخرام بسوی دشت

چون دور بقا گذشت بگذر زره عتاب

عطار چمن صباست پیراهن گل قباست

تقوی و ورع خطاست مستی و طرب صواب

دُردیکش ازین سپس و ندیشه مکن ز کس

فرصت شمر این نفس با همنفسان شراب

خواجو می ناب خواه چون تشنه ئی آب خواه

از دیده شراب خواه و ز گوشه ی دل کباب

***

11

رفت دوشم نفسی دیده ی گریان در خواب

دیدم آن نرگس پر فتنه ی فتّان در خواب

خیمه بر صحن چمن زن که کنون در بستان

نتوان رفت ز بوی گل و ریحان در خواب

بود آیا که شود بخت من خسته بلند

کایدم قامت آن سرو خرامان در خواب

ای خوشا با تو صبوحی و ز جام سحری

پاسبان بیخبر افتاده و دربان در خواب

فتنه برخاسته و باده پرستان در شور

شمع بنشسته و چشم خوش مستان در خواب

آیدم زلف تو در خواب و پریشانم ازین

که بود شور و بلا دیدن ثعبان در خواب

صبر ایوب بباید که شبی دست دهد

که رود چشمم از اندیشه ی کرمان در خواب

بلبل دلشده چون در کف صیاد افتاد

باز بیند چمن و طرف گلستان در خواب

دوش خواجو چو حریفان همه در خواب شدند

نشد از زمزمه ی مرغ سحر خوان در خواب

***

12

ای جان من بیاد لبت تشنه بر شراب

هر دم بجام لعل لبت تشنه تر شراب

در ده قدح که مردم چشمم نشسته است

در آرزوی نرگس مست تو در شراب

ما را ز جام باده لعلت گزیر نیست

آری مراد مست نباشد مگر شراب

بر من بخاک پات که مانند آتشست

گر آب می خورم بهوایت و گر شراب

هر دم که در دلم گذرد نیش غمزه ات

گردد ز غصّه بر دل من نیشتر شراب

در گردش آر جام طرب تا مرا دمی

از گردش زمانه کند بیخبر شراب

هر دم بروی زرد فرو ریزدم سرشک

چشمم نگر که می دهد از جام زر شراب

خواجو ز بسکه جام میش یاد می کنی

در جان می پرست تو گردست اثر شراب

بازار بغربت از می و مستی که نزد عقل

بر خستگان غریب بود در سفر شراب

***

13

ساقی سیمبر بیار شراب

مطرب خوش نوا بساز رباب

مست عشقیم عیب ما مکنید

فاتقوا الله یا اولی الالباب

عقل چون دید اهل میکده را

گفت طوبی لهم و حسن مآب

بی گل روی او چرا یکدم

نشود چشم من تهی ز گلاب

همچو خالش که دید در بستان

باغبانی نشسته بر سر آب

چشم او جز بخواب نتوان دید

گرچه بی او خیال باشد خواب

لب و گفتار و زلف و عارض اوست

باده و شکّر و شب و مهتاب

همچو چشمش کسی نشان ندهد

جادوئی مست خفته در محراب

در غریبی شکسته شد خواجو

آن غریب شکسته را دریاب

***

14

ای لب میگون تو هم شکر و هم شراب

وی دل پرخون من هم نمک و هم کباب

خطّ و لب دلکشت طوطی و شکرّستان

زلف و رخ مهوشت تیره شب و ماهتاب

موی تو و شخص من پر گره و پرشکن

چشم تو و بخت من مست می و مست خواب

گر تو بتیغم زنی کز نظرم دور شو

سایه نگردد جدا ذرّه ئی از آفتاب

لعل تو در چشم من باده بود در قدح

مهر تو در جان من گنج بود در خراب

صعب تراز درد من در غم هجران او

دوزخیانرا بحشر هیچ نباشد عذاب

ای تن اگر بیدلی سر ز کمندش مپیچ

وی دل اگر عاشقی روی ز مهرش متاب

لعبت چشمم دمی دور نگردد ز اشک

زانک نگیرد کنار مردم دریا ز آب

روی ز خواجو مپوش ورنه بر آرد خروش

بر در دستور شرق آصف گردون جناب

***

15

هرکه در عهد ازل مست شد از جام شراب

سر ببالین ابد باز نهد مست و خراب

بیدلان را رخ زیبا ننمائی بچه وجه

عاشقانرا ز در خویش برانی ز چه باب

می پرستان همه مخمور و عقیقت همه می

عالمی مرده ز بی آبی و عالم همه آب

سر کوی خط و قدّت چمن و سنبل و سرو

سمن و عارض و لعلت شکر و جام شراب

دل ما بی لب لعل تو ندارد ذوقی

همه دانند که باشد ز نمک ذوق کباب

هر که در آتش سودای تو امروز بسوخت

ظاهر آنست که فردا بود ایمن ز عذاب

گرچه نقش تو خیالیست که نتوان دیدن

همه شب چشم توام مست نمایند بخواب

تر شود دم بدمم خرقه ز خون دل ریش

زانک رسمست که بر جامه فشانند گلاب

پیر گشتی بجوانی و همانی خواجو

دو سه روزی دگر ایام بقا را دریاب

***

16

ای دل نگفتمت ز زلفش عنان بتاب

کاهنگ چین خطا بود از بهر مشک ناب

ای دل نگفتمت ز لعلش مجوی کام

هر چند کام مست نباشد مگر شراب

ای دل نگفتمت که بچشمش نظر مکن

کز غم چنان شوی که نبینی بخواب خواب

ای دل نگفتمت که ز ترکان بتاب روی

زانرو که ترک ترک ختائی بود صواب

ای دل نگفتمت که مرو در کمند عشق

آخر بقصد خویش چرا می کنی شتاب

ای دل نگفتمت که اگر تشنه مرده ئی

سیراب کی شود جگر تشنه از شراب

ای دل نگفتمت که منال ارچه روشنست

کز زخم گوشمال فغان می کند رباب

ای دل نگفتمت که مریز آبروی خویش

پیش رخی کزو برود آبروی آب

ای دل نگفتمت که ز خوبان مجوی مهر

زانرو که ذرّه مهر نجوید ز آفتاب

ای دل نگفتمت که درین باغ دل مبند

کز این درت جوی نگشاید بهیچ باب

ای دل نگفتمت که مشو پای بند او

زیرا که کبک را نبود طاقت عقاب

ای دل نگفتمت که مرو در هوای دل

طاوس را چه غم ز هواداری ذباب

ای دل نگفتمت که طمع برکن از لبش

هر چند بی نمک نبود لذّت کباب

ایدل نگفتمت که سر از سنبلش مپیچ

کافتی از آن کمند چو خواجو در اضطراب

***

17

پیش صاحب نظران ملک سلیمان با دست

بلک آنست سلیمان که ز ملک آزادست

آنکه گویند که بر آب نهادست جهان

مشنو ای خواجه که چون درنگری بربادست

هر نفس مهر فلک بر دگری می افتد

چه توان کرد چو این سفله چنین افتادست

دل درین پیر زن عشوه گر دهر مبند

کاین عروسیست که در عقد بسی دامادست

یاد دار این سخن از من که پس از من گوئی

یاد باد آنک مرا این سخن از وی یادست

آنک شدّاد در ایوان ز زرافکندی خشت

خشت ایوان شه اکنون ز سر شدّادست

خاک بغداد بمرگ خلفا می گرید

ورنه این شطّ روان چیست که در بغدادست

گر پر از لاله سیراب بود دامن کوه

مرو از راه که آن خون دل فرهادست

همچو نرگس بگشا چشم و ببین کاندر خاک

چند روی چو گل و قامت چون شمشادست

خیمه ی انس مزن بر در این کهنه رباط

که اساسش همه بی موقع و بی بنیادست

حاصلی نیست بجز غم ز جهان خواجو را

شادی جان کسی کو ز جهان آزادست

***

18

حسن تو نهایت جمالست

لطف تو بغایت کمالست

با زلف تو هر که را سری هست

سر در قدم تو پایمالست

بی روی تو زندگی حرامست

وز دست تو جام می حلالست

باز آی که بی رخ تو ما را

از صحبت خویشتن ملالست

جانم که تذرو باغ عشقست

زین گونه شکسته پرّ و بالست

مرغ دل من هوا نگیرد

زانرو که چنین شکسته بالست

این نفحه ی روضه ی بهشتست

با نکهت گلشن وصالست

این خود چه شمامه ی شمیمست

وین خود چه شمایل شمالست

خواجو بلب تو آرزومند

چون تشنه به شربت زلالست

***

19

ترا با ما اگر صلحست جنگست

نمی دانم دگر بار این چه ینگست

بنقلی زان دهان کامم برآور

نه آخر پسته در بازار تنگست

چرا این قامت همچون کانم

ز چشم افکنده ئی گوئی خدنگست

ز اشکم سنگ می گردد ولیکن

نمی گردد دلت یا رب چه سنگست

بده ساقی که آن آئینه جان

کند روشن شراب همچو زنگست

بدار ای مدعی از دامنم چنگ

ترا باری عنان دل بچنگست

زبان درکش که ما را رهزن دل

نوای مطرب و آواز چنگست

از آن از اشک خالی نیست چشمم

که پندارم شراب لاله رنگست

اگر در دفتری وقتی بیابی

قلم در نام خواجو کش که ننگست

***

20

باغ و صحرا با سهی سروان نسرین بر خوشست

خلوت و مهتاب با خوبان مه پیکر خوشست

غنچه چون زر دارد ار خوش دل بود عیبش مکن

راستی را هر چه بینی در جهان بارز خوشست

کاشکی بودی مرا شادی اگر دینار نیست

زانک با دینار و شادی ملکت سنجر خوشست

چون خلیل ار در میان آتش افتادم چه باک

کاتش نمرود ما را بابت آذر خوشست

ایکه می گوئی مرا با ماهرویان سرخوشیست

پای در نه گر حدیث خنجرت در سر خوشست

بی لب شیرین نباید خسروی فرهاد را

ز آنک شاهی با لب شیرین چون شکّر خوشست

گر چمن خلدست ما را بی لبش مطلوب نیست

تشنه را در باغ رضوان بر لب کوثر خوشست

هرکرا بینی بعالم دل بچیزی خوش بود

عاشقانرا دل بیاد چهره ی دلبر خوشست

باده در ساغر فکن خواجو که بر یاد لبش

جام صافی بر کف و لب بر لب ساغر خوشست

***

21

خطت که کتابه ی جمالست

سر نامه ی نامه کمالست

ماهی تو و مشتریت مهرست

شاهی تو و حاجبت هلالست

آن خال سیاه هندو آسا

هندوچه ی گلشن جمالست

از مویه تنم بسان مویست

وز ناله دلم بشکل نالست

آنجا که توئی اگر فراقست

اینجا که منم همه وصالست

در عالم صورت ارچه هجرست

در عالم معنی اتصالست

آنرا که نبوده است حالی

این حال بنزد او محالست

هر چند که مهر راز والیست

مهر رخ دوست بی زوالست

خواجو که شد از غمت خیالی

گر دل ز تو برکند خیالست

***

22

شامش از صبح فروزنده در آویخته است

شبش از چشمه ی خورشید برانگیخته است

گوئیا آنک گلستان رخش میآراست

سنبل افشانده و بر برگ سمن ریخته است

یا نه مشاطه ز بیخویشتنی گرد عبیر

گرد آئینه چینش بخطا بیخته است

تا چه دیدست که آن سنبل گل فرسا را

دستها بسته و از سرو در آویخته است

نتوان در خم ابروی سیاهش پیوست

آنک پیوند من سوخته بگسیخته است

تا زدی در دل من خیمه باقبال غمت

شادی از جان من غمزده بگریخته است

جان خواجو ز غبار قدمت خالی نیست

زانک با خاک سر کوت بر آمیخته است

***

23

بشکست دل تنگ من خسته کزین دست

مشاطه سر زلف پریشان تو بشکست

دارم ز میان تو تمنّای کناری

خود را چو کمر گرچه بزر بر تو توان بست

عمری و بافسوس ز دستت نتوان داد

عمر ارچه بافسوس برون می رود از دست

از دیده بیفتاده سر شکم که بشوخی

بر گوشه ی چشم آمد و بر جای تو بنشست

تا حاجب ابروت چه در گوش تو گوید

کارد همه سر سوی بنا گوش تو پیوست

ای دانه مشکین تو دام دل عشّاق

از دام سر زلف تو آسان نتوان جست

معذورم اگر نیستم از وصل تو آگاه

کانرا خبرست از تو کش از خود خبری هست

گویند که خواجو برو از عشق بپرهیز

پرهیز کجا چشم توان داشتن از مست

***

24

نظری کن اگرت خاطر دوریشانست

که جمال تو ز حسن نظر ایشانست

روی ازین بنده ی بیچاره ی درویش متاب

زانک سلطان جهان بنده ی درویشانست

پند خویشان نکنم گوش که بی خویشتنم

آشنایان غمت را چه غم از خویشانست

بده آن باده ی نوشین که ندارم سر خویش

کانک از خویش کند بیخبرم خویش آنست

حاصل از عمر بجز وصل نکورویان نیست

لیکن اندیشه ز تشویش بد اندیشانست

نکنم ترکش اگر زانک به تیرم بزند

خنک آن صید که قربان جفا کیشانست

مرهمی بر دل خواجو که نهد زانک طبیب

فارغ از درد دل خسته ی دل ریشانست

***

25

خطر بادیه ی عشق تو بیش از پیشست

این چه دامست که دور از تو مرا در پیشست

ایکه درمان جگر سوختگان می سازی

مرهمی بر دل ما نه که بغایت ریشست

دیده هر چند بر آتش زند آبم لیکن

حدّت آتش سودای تو از حد بیشست

باده می نوشم و خون از جگرم می جوشد

زانک بی لعل توام باده نوشین نیشست

عاشق اندیشه ی دوری نتواند کردن

دوربینی صفت عاقل دور اندیشست

گر مراد دل درویش برآری چه شود

زانک سلطان بر صاحب نظران درویشست

آشنایان همه بیگانه شدند از خواجو

لیکن او را همه این محنت و درد از خویشست

***

26

رخ دل فروز تو ماهی خوشست

خط عنبرینت سیاهی خوشست

شب گیسویت هست سال دراز

ولی روز روی تو ماهی خوشست

از آن چین زلف تو شد جای دل

که هندوستان جایگاهی خوشست

اگر نیست ضعفی در آن چشم مست

چرا گاه بیمار و گاهی خوشست

از آن مه بروی تو آرد پناه

که روی تو پشت و پناهی خوشست

صبوحی گناهست در پای سرو

ولی راستی را گناهی خوشست

اگرچه ره عقل و دین می زنی

بزن مطرب این ره که راهی خوشست

گرت اسب بر سر دواند رواست

بنه پیش او رخ که شاهی خوشست

بچشم کرم سوی خواجو نگر

که در چشم مستت نگاهی خوشست

***

27

من به قول دشمنان هرگز نگیرم ترک دوست

کز نکورویان اگر بد در وجود آید نکوست

کر عرب را گفتگوئی هست با ما در میان

حال لیلی گو که مجنون همچنان در جستجوست

چون عروس بوستان از چهره بگشاید نقاب

بلبل ار وصف گل سوری نگوید هرزه گوست

گرچه جانان دوست دارد دشمنی با دوستان

دشمن جان خودست آنکس که بر گردد ز دوست

همچو گوی ارزانک سرگردان چوگان گشته ئی

سر بنه چون در سر چوگان هوای زخم گوست

کاشگی از خاک کویش من غباری بودمی

کانک او را آبروئی هست پیشش خاک کوست

چشمه ی جانبخش خضرست آن که آبش جانفراست

روضه ی بستان خلدست این که بادش مشکبوست

چون صبا حال پریشانی زلفت شرح داد

هیچ می دانی کز آنساعت دلم در بند اوست

با تو خواجو را برون از عشق چیزی دیگرست

ورنه در هر گوشه ماهی سرو قد لاله روست

***

28

نفسی همدم ما باش که عالم نفسیست

کان کسی نیست که هر لحظه دلش پیش کسیت

تو کجا صید من سوخته خرمن باشی

که شنیدست عقابی که شکار مگسیست

نه من دلشده دارم هوس رویت و بس

هر کرا هست سری در سر او هم هوسیست

از دل ما نشود یاد تو خالی نفسی

حاصل از عمر گرانمایه ی ما خود نفسیست

تو نه آنی که شوی یکنفس از چشمم دور

کانک او هر نفسی بر سر آبیست خسیست

دمبدم محترز از سیل سرشکم می باش

زانک هر قطره ئی از چشمه ی چشمم ارسیست

چون گرفتار توام دام دگر حاجت نیست

چه روی در پی مرغی که اسیر قفسیست

بت محمول مرا خواب ندانم چون برد

زانک در هر طرفش ناله و بانگ جرسیست

کمترین بنده درگاه تو گفتم خواجوست

گفت گو بگذر از این در که مرا بنده یکیست

***

29

کاروان خیمه بصحرا زد و محمل بگذشت

سیلم از دیده روان گشت و ز منزل بگذشت

ناقه بگذشت و مرا بیدل بگذاشت

ای رفیقان بشتابید که محمل بگذشت

ساربان گو نفسی با من دلخسته بساز

کاین زمان کار من از قطع منازل بگذشت

نتواند که بدوزد نظر از منظر دوست

هر کرا در نظر آن شکل و شمایل بگذشت

سیل خونابه روان شد چو روان شد محمل

عجب از قافله زانگونه که بر گل بگذشت

نه من دلشده در قید تو افتادم و بس

کاین قضا بر سر دیوانه و عاقل بگذشت

قیمت روز وصال تو ندانست دلم

تا ازین گونه شبی بر من بیدل بگذشت

هرکه شد منکر سودای من و حسن رخت

عالم آمد بسر کویت و جاهل بگذشت

جان فدای تو اگر قتل منت در خور دست

خنک آن کشته که در خاطر قاتل بگذشت

دوش بگذشتی و خواجو بتحسّر می گفت

آه ازین عمر گرامی که بباطل بگذشت

***

30

چون سرچشمه ی چشم من دیده است

لب غنچه بر چشمه خندیده است

بدان وجهم از دیده خون می رود

که از روی خوب تو ببریده است

چرا کینه ورزی کنون با کسی

که مهر تو پیش از تو ورزیده است

نهان کی کند خامه رازم که او

تراشیده ی ناتراشیده است

مرا غیرت آید که مکتوب تو

چنین در حدیث تو پیچیده است

اگر جور بر ما پسندی رواست

پسند تو ما را پسندیده است

از آن از لب خویشتن در خطم

که خطّت بحکم که بوسیده است

قلم را قدم زان قلم کرده ام

که برگرد نام تو گردیده است

دریغ از خیالت که شب تا بروز

مرا مونس مردم دیده است

چو نام تو در نامه بیند دبیر

بچشم بصیرت ترا دیده است

از آن چشم خواجو گهر بار شد

که خطّ تو بر دیده مالیده است

***

31

چو آن فتنه از خواب سر برگرفت

صراحی طلب کرد و ساغر گرفت

سمن قرطه ی فستقی چاک زد

چو او پرنیان در صنوبر گرفت

بنفشه ببرک سمن برشکست

جهان نافه ی مشک اذفر گرفت

بر آتش فکند از خم طرّه عود

نسیم صبا بوی عنبر گرفت

ببوسید لعلش لب جام را

می رواقی طعم شکّر گرفت

چو شد سرگران از شراب گران

دگر نرگسش مستی از سر گرفت

چو مرغ صراحی نوا ساز کرد

مه چنگ زن چنگ در برگرفت

بسی اشک من طعنه بر سیم زد

بی رنگ من خرده بر زر گرفت

چو خواجو چراغ دلش مرده بود

بزد آه و شمع فلک در گرفت

***

32

بسته ی بند تو از هر دو جهان آزادست

وانک دل بر تو نبستست دلش نگشادست

عارضست در شکن طرّه بدان می ماند

کافتابیست که در عقده ی رأس افتادست

زلف هندو صفتت لیلی و عقلم مجنون

لب جانبخش تو شیرین و دلم فرهادست

سرو را گرچه ببالای تو مانندی نیست

بنده با قدّ تو از سرو سهی آزادست

هیچکس نیست که با هیچکسش میلی نیست

بدنهادست که سر بر قدمی ننهادست

هرگز از چرخ بداختر نشدم روزی شاد

مادر دهر مرا خود بچه طالع زادست

دل من بیتو جهانیست پر از فتنه و شور

بده آن باده ی نوشین که جهان بربادست

در غمت همنفسی نیست بجز فریادم

چه توان کرد که فریاد رسم فریادست

بیش ازین ناوک بیداد مزن بر خواجو

گرچه بیداد تو از روی حقیقت دادست

***

33

آن جوهر جانست که در گوهر کانست

یا می که درو خاصیت جوهر جانست

یاقوت روان در لب یاقوتی جامست

یا چشم قدح چشمه ی یاقوت روانست

زین پس من و میخانه که در مذهب عشّاق

خاک در خمخانه به از خانه ی خانست

در جام عقیقین فکن ای لعبت ساقی

لعلی که ازو خون جگر در دل کانست

یک شربت از آن لعل مفرّح بمن آور

کز فرط حرارت دل من در خفقانست

ما غافل و آن عمر گرامی شده از دست

افسوس ز عمری که بغفلت گذرانست

هر کش غم آن نادره دور زمان کشت

او را چه غم از حادثه ی دور زمانست

در روی تو بیرون زنکوئی صفتی نیست

کانست که دلها همه سرگشته ی آنست

خواجو سخن یار چه گوئی بر اغیار

خاموش که شمع آفت جانش ز زبانست

***

34

جان هر زنده دلی زنده بجانی دگرست

سخن اهل حقیقت ز زبانی دگرست

خیمه از دایره ی کون و مکان بیرون زن

زانک بالاتر ازین هر دو مکانی دگرست

در چمن هست بسی لاله سیراب ولی

ترک مه روی من از خانه ی خانی دگرست

راستی راز لطافت چو روان می گردی

گوئیا سرو روان تو روانی دگرست

عاشقان را نبود نام و نشانی پیدا

زانکه این طایفه را نام و نشانی دگرست

یک زمانم بخدا بخش و ملامت کم گوی

کاین جگر سوخته موقوف زمانی دگرست

تو نه مرد قدح و درد مغانی خواجو

خون دل نوش که آن لعل زکانی دگرست

***

35

اینهمه مستی ما مستی مستی دگرست

وین همه هستی ما هستی هستی دگرست

خیز و بیرون زد و عالم وطنی حاصل کن

که برون از دو جهان نشستی دگرست

گفتم از دست تو سرگشته عالم گشتم

گفت این سر سبک امروز ز دستی دگرست

تا صبا قلب سر زلف تو در چین بشکست

هر زمان بر من دلخسته شکستی دگرست

کس چو من مست نیفتاد ز خمخانه ی عشق

گرچه در هر طرف از چشم تو مستی دگرست

تا بر آمد ز بنا گوش تو خورشید جمال

هر سر زلف تو خورشید پرستی دگرست

چون سپر نفکند از غمزه ی خوبان خواجو

زانک آن ناوک دلدوز ز شستی دگرست

***

36

ای لبت میگون و جانم می پرست

ما خراب افتاده و چشم تو مست

همچو نقشت خامه ی نقاس صنع

صورتی صورت نمی بندد که بست

دین و دنیا گر نباشد گو مباش

چون تو هستی هرچه مقصودست هست

در سر شاخ تو ای سرو بلند

کی رسد دستم بدین بالای پست

تا نگوئی کاین زمان گشتم خراب

می نبود آنگه که بودم می پرست

مست عشق آندم که برخیزد سماع

یکنفس خاموش نتواند نشست

آنکه از دستش ز پا افتاده ام

کی بدست آید چو من رفتم ز دست

دل درو بستیم و از ما درگسست

عهد نشکستیم و از ما بر شکست

باز ناید تا ابد خواجو بهوش

هر که سرمست آمد از عهد الست

***

37

نشان بی نشانان بی نشانیست

زبان بی زبانان بی زبانیست

دوای دردمندان دردمندیست

سزای مهربانان مهربانیست

ورای پاسبانی پادشاهیست

بجای پادشاهی پاسبانیست

چو جانان سرگران باشد بپایش

سبک جان در نیفشاندن گرانیست

خوش آن آهوی شیرافکن که دایم

توانائی او در ناتوانیست

مگر پیروزه ی خط تو خضرست

که لعلت عین آب زندگانیست

بلی صورت بود عنوان معنی

نه اینصورت که سرتاسر معانیست

سحر فریاد شب خیزان درین راه

تو پنداری درای کاروانیست

خط زنگاریت بر صفحه ی ماه

سوادی از مثال آسمانیست

مغان زنده دلرا خوان که در دیر

مراد از زندخوانی زنده خوانیست

چو خواجو آستین بر عالم افشان

که شرط رهروان دامن فشانیست

***

38

بجز از کمر ندیدم سر موئی از میانت

بجز از سخن نشانی نشنیدم از دهانت

توچه معنئی که هرگز نرسیده ام بکنهت

تو چه آیتی که هرگز نشنیده ام بیانت

تو کدام شاهبازی که ندانمت نشیمن

چه کنم که مرغ فکرت نرسد به آشیانت

اگرم هزار جان هست فدای خاک پایت

که اگر دلت نجویم ندهد دلم بجانت

چه بود گرم بپرسش قدمی نهی ولیکن

تو که ناتوان نبودی چه خبر ز ناتوانت

چو کسی نمی تواند که ببوسد آستینت

برویم و رخت هستی ببریم از آستانت

چه گلی که بلبلی را نبود مجال با تو

که دمی بر آرد از دل ز نهیب باغبانت

چه شود که بینوائی که زند دم از هوایت

دل خسته زنده دارد بنسیم بوستانت

بچه رو کناره گیری ز میان ما که خواجو

چو کمر شدست راضی بکناری از میانت

***

39

جانم از باده ی لعل تو خراب افتادست

دلم از آتش هجر تو کباب افتادست

گرچه خواب آیدت ای فتنه ی مستان در چشم

هر که از چشم و رخت بی خور و خواب افتادست

باز مرغ دل من در گره زلف کژت

همچو کبکیست که در چنگ عقاب افتادست

ایکه بالای بلند تو بلای دل ماست

دلم از چشم تو در عین عذاب افتادست

دست گیرید که در لجّه ی دریای سرشک

تن من همچو خسی بر سر آب افتادست

خبر من بسر کوی خرابات برید

که خرابی من از باده ی ناب افتادست

تا چه مرغم که مرا هر که ببیند گوید

بنگر این پشّه که در جام شراب افتادست

خرّم آن صید که در قید تو گشتست اسیر

حبذا دعد که در چنگ رباب افتادست

ای حریفان بشتابید که مسکین خواجو

بر سر کوی خرابات خراب افتادست

***

40

کارم از دست دل فرو بستست

عقلم از جام عشق سر مستست

زلف او در تکسّرست ولیک

دل شوریده حال من خستست

با دلم کس نمی کند پیوند

بجز از حاجبش که پیوستست

هر کجا در زمانه دلبندیست

دل در آن زلف دلگسل بستست

یا رب این حوری از کدام بهشت

همچو مرغ از چمن برون جستست

با منش هر که دید می گوید

فتنه بنگر که با که بنشستست

عجب از سنبل تو می دارم

که چه شوریده ی زبر دستست

دل ریشم چو در غمت خون شد

مردم دیده دست ازو شستست

گرچه بگسسته ئی دل از خواجو

بدرستی که عهد نشکستست

***

41

رنج از کسی بریم که دردش دوای ماست

زخم از کسی خوریم که رنجش شفای ماست

جائی سرای تست که جای سرای نیست

وانگه در سرای تو خلوتسرای ماست

گرما خطا کنیم عطای تو بیحدست

نومیدی از عطای تو حدّ خطای ماست

روزی گدای کوی خودم خوان که بنده را

این سلطنت بسست که گوئی گدای ماست

حاجت بخونبها نبود چون تو می کشی

مقتول خنجر تو شدن خونبهای ماست

ما را بدست خویش بکش کان نوازشست

دشنام اگر ز لفظ تو باشد دعای ماست

گر می کشی رهینم و گر می کشی رهی

هر ناسزا که آن ز تو آید سزای ماست

زهر ار چنانک دوست دهد نوش دارو است

درد ار چنانک یار فرستد دوای ماست

گفتم که ره برد بسرا پرده ی تو گفت

خواجو که محرم حرم کبریای ماست

***

42

مائیم آن گدای که سلطان گدای ماست

ما زیر دست مهر و فلک زیر پای ماست

تا بر در سرای شما سر نهاده ایم

اقبال بنده ی در دولتسرای ماست

بودی بسیط خاک پر از های و هوی ما

و کنون جهان ز گریه پر از های های ماست

زینسان که در قفای تو از غم بسوختیم

گوئی که دود سوخته ئی در قفای ماست

تا کی زنید تیغ جفا بر شکستگان

سهلست اگر بقای شما در فنای ماست

گر برکشی و گر بکشی رای رای تست

هر چیز کان نه رای تو باشد نه رای ماست

آن کاشنای تست غریبست در جهان

وانکو غریب گشت ز خویش آشنای ماست

ما را اگر تو مشترییی این سعادتیست

بنمای رخ که دیدن رویت بهای ماست

خواجو که خاک پای گدایان کوی تست

شاهی کند گرش تو بگوئی گدای ماست

***

43

گر حرص زیر دست و طمع زیر پای تست

سلطان وقت خویشی و سلطان گدای تست

ای صاحب اجل که روی در قفای دل

رخش امل مران که اجل در قفای تست

گر نفس راه می زندت کاین طریق نیست

از ره مرو که پیر خرد رهنمای تست

زین تابخانه رخت برون برکه کاینات

یک غرفه بر در حرم کبریای تست

جای وقوف نیست درین دامگاه دیو

بگذر که این مزابل سفلی نه جای تست

از ره مرو بنغمه سرائیدن غراب

چون مرغ روح بلبل بستانسرای تست

بر فرش خاک تکیه زدن شرط عقل نیست

چون تختگاه عالم جان متّکای تست

ای یار آشنا که دم از خویش می زنی

بیگانه شو ز خویش چو یار آشنای تست

خواجو اگر بقا طلبی از فنا مترس

چون بنگری فنای تو عین بقای تست

***

44

مگذر ز ما که خاطر ما در قفای تست

دل بر امید وعده و جان در قفای تست

سهلست اگر رضای تو ترک رضای ماست

مقصود ما ز دنیی و عقبی رضای تست

زین پس چو سر فداری قفای تو کرده ایم

ما را مران ز پیش که دل در قفای تست

گردن ببند مینهم و سر ببندگی

خواهی ببخش و خواه بکش رای رای تست

تنها نه دل بمهر تو سرگشته گشته است

هر ذره ئی ز آب و گلم در هوای تست

آزاد گشت از همه آنکو غلام تست

بیگانه شد ز خویش کسی کاشنای تست

ای در دلم عزیزتر از جان که در تنست

جانی که در تست مرا از برای تست

این خسته دل که دعوی عشق تو می کند

سوگند راستش بقد دلربای تست

خواجو که رفت در سر جور و جفای تو

جانش هنوز بر سر مهر و وفای تست

***

45

گر سر درآورد سرم آنجا که پای اوست

ور سرکشد تنعّم من در جفای اوست

گر می برد ببندگی و می کشد ببند

آنست رای اهل مودّت که رای اوست

هر چند دورم از رخ او همچو چشم بد

پیوسته حرز بازوی جانم دعای اوست

هیچم بدست نیست که در پایش افکنم

الا سری که پیشکش خاک پای اوست

گر مدعای کشته ی شاهد شهادتست

دعوی چه حاجتست که شاهد گوای اوست

از هر چه بر صحایف عالم مصوّرست

حیرت در آن شمایل حیرت فزای اوست

تا دیده دیده است رخ دلربای او

دل در بلای دیده و جان در بالای اوست

در هر زبان که می شنوم گفتگوی ماست

در هر طرف که می شنوم ماجرای اوست

خواجو کسی که مالک ملک قناعتست

شاه جهان بعالم معنی گدای اوست

***

46

بسکه مرغ سحری در غم گلزار بسوخت

جگر لاله بر آن دلشده ی زار بسوخت

حبّذا شمع که از آتش دل چون مجنون

در هوای رخ لیلی بشب تار بسوخت

دیشب آن رند که در حلقه ی خمّاران بود

بزد آهی و در خانه ی خمّار بسوخت

ایکه از سّر انالحق خبری یافته ئی

چه شوی منکر منصور که بردار بسوخت

تو که احوال دل سوختگان می دانی

مکن انکار کسی کز غم اینکار بسوخت

صبر بسیار مفرمای من سوخته را

که دل ریشم ازین صبر جگر خوار بسوخت

زان مفرّح که جگر سوختگانرا سازد

قدحی ده که دل خسته ی بیمار بسوخت

داروی درد دل اکنون ز که جویم که طبیب

دل بیمار مرا در غم تیمار بسوخت

تاری از زلف تو افتاد بچین وز غیرت

خون دل در جگر نافه ی تاتار بسوخت

بلبل سوخته دل را که دم از گل می زد

آتش عشق بزد شعله و چون خار بسوخت

اگر از هستی خواجو اثری باقی بود

این دم از آتش عشق تو بیکبار بسوخت

***

47

ای لبت باده فروش و دل من باده پرست

جانم از جام می عشق تو دیوانه و مست

تنم از مهر رخت موئی و از موئی کم

صد گره در خم هر مویت و هر موئی شست

هر که چون ماه نو انگشت نما شد در شهر

همچو ابروی تو در باده پرستان پیوست

تا ابد مست بیفتد چو من از ساغر عشق

می پرستی که بود بیخبر از جام الست

تو مپندار که از خود خبرم هست که نیست

یا دلم بسته ی بند کمرت نیست که هست

آنچنان در دلم تنگم زده ئی خیمه ی انس

که کسی را نبود جز تو درو جای نشست

همه را کار شرابست و مرا کار خراب

همه را باده بدستست و مرا باد بدست

چون بدیدم که سر زلف کژت بشکستند

راستی را دل من نیز بغایت بشکست

کار یاقوت تو تا باده فروشی باشد

نتوان گفت بخواجو که مشو باده پرست

***

48

رمضان آمد و شد کار صراحی از دست

بدرستی که دل نازک ساغر بشکست

من که جز باده نمی بود بدستم نفسی

دست گیرید که هست این نفسم باد بدست

آنک بی مجلس مستان ننشستی یکدم

این زمان آمد و در مجلس تذکیر نشست

ماه نو چون ز لب بام بدیدم گفتم

ایدل از چنبر این ماه کجا خواهی جست

در قدح دل نتوان بست مگر صبحدمی

که تو گوئی رمضان بار سفر خواهد بست

خون ساغر بچنین روز نمی شاید ریخت

رگ بربط بچنین وقت نمی باید خست

ماه روزه ست و مرا شربت هجران روزی

روز توبه ست و ترا نرگس جادو سرمست

هیچکس نیست که با شحنه بگوید که چرا

کند ابروی تو سرداری مستان پیوست

وقت افطار بجز خون جگر خواجو را

تو مپندار که در مشربه جلّابی هست

***

49

تا کی ندهی داد من ای داد ز دستت

رحم آر که خون در دلم افتاد ز دستت

تا دور شدی از برم ای طرفه ی بغداد

شد دامن من دجله ی بغداد ز دستت

از دست تو فردا بروم داد بخواهم

تا چند کشم محنت و بیداد ز دستت

بی شکّر شیرین تو بر درگه خسرو

بر سینه زنم سنگ چو فرهاد ز دستت

گر زانک بپای علمم راه نباشد

از دور من و خاک ره و داد ز دستت

از خاک سر کوی تو چون دور فتادیم

دادیم دل سوخته بر باد ز دستت

زینسان که بغم خوردن خواجو شده ئی شاد

شک نیست که هرگز نشود شاد ز دستت

***

50

خنک آن باد که باشد گذرش بر کویت

روشن آن دیده که افتد نظرش بر رویت

صید آن مرغ شوم کو گذرد بر بامت

خاک آن باد شوم کو بمن آرد بویت

زلف هندوی تو باید که پریشان نشود

زانک پیوسته بود همره و هم زانویت

سحرا گر زانک جنینست که من می نگرم

خواب هاروت ببندد بفسون جادویت

بیم آنست که دیوانه شوم چون بینم

روی آن آب که زنجیر شود چون مویت

عین سحرست که هر لحظه برو به بازی

شیرگیری کند و صید پلنگ آهویت

روز محشر که سر از خاک لحد بردارند

هر کسی روی بسوئی کند و من سویت

مرغ دل صید کمانخانه ی ابروی تو شد

چه کمانست که پیوسته کشد ابرویت

بر سر کوی تو خواجو ز سگی کمتر نیست

گاه گاهی چه بود گر گذرد در کویت

***

51

بر سر کوی عشق بازاریست

که رخی همچو زر بدیناریست

دل پر خون بسی بدست آید

زانک قصّاب کوچه دلداریست

نخرد پر خون بسی بدست آید

زانک قصّاب کوچه دلداریست

نخرد هیچکس دلی بجوی

بنگر ای خواجه کاین چه بازاریست

بر سر چار سوی خطّه عشق

رو بهر سو که آوری داریست

سر که هست از برای پای انداز

بر سر دوش عاشقان باریست

یوسف مصر را بجان عزیز

بر سر هر رهی خریداریست

زلف را گر سرت نهد بر پای

بر مکش زانک او سیه کاریست

غمزه را پند ده که غمّازیست

طرّه را بند نه که طرّاریست

انک خواجو ازو پریشانست

زلف آشفته کار عیاریست

***

52

گرت چو مورچه گرد شکربر آمده است

تو خوش بر آی که با جان برابر آمده است

بنوش لعل روان چون زمرّد سبزت

نگین خاتم یاقوت احمر آمده است

چشمه ی نوش تو سبزه گر بدمید

ترش مشو که نبات از شکر برآمده است

بگرد چشمه ی نوش تو سبزه گر بدمید

ترش مشو که نبات از شکر برآمده است

ز خطّ سبز تو نسخم خوش آمدی و کنون

خط غبار تو خود زان نکوتر آمده است

تو خوش درآو مشو در خط از من مسکین

که خط بگرد عذار تو خوش در آمده است

شه حبش که ز سر حدّ شام بیرون راند

کنون بتاختن ملک خاور آمده است

ز سهم ناوک ترکان غمزه ات گوئی

که هندوئیست که نزد زره گر آمده است

کند بسنبل گردنگشت زمانه خطاب

که خادمی تو در شان عنبر آمده است

میان مشک و خطت فرق نیست یک سر موی

ولیک موی تو از مشک بر سر آمده است

گمان مبر که برفت آب لعلت از خط سبز

که لعل را خط پیروزه زیور آمده است

بیا بدیده ی خواجو نگر که خط سیاه

بگرد روی چو ماهت چه در خور آمده است

***

53

دیشب دل ز ملک دو عالم خبر نداشت

جانم ز غم برآمد و از غم خبر نداشت

آنرا که بود عالم معنی مسّخرش

دیدم بصورتی که ز عالم خبر نداشت

دلخسته ئی که کشته شمشیر عشق شد

زخمش بجان رسید و ز مرهم خبر نداشت

مستسقئی که تشنه ی دریای وصل بود

بگذشت آبش از سر و ازیم خبر نداشت

دل صید عشق او شد و آگه نبود عقل

افتاد جام و خرد شد و جم خبر نداشت

جم را چو گشت بی خبر از جام مملکت

خاتم ز دست رفت و ز خاتم خبر نداشت

عیسی که دم ز روح زدی گو ببین که من

دارم دمی که آدم از آن دم خبر نداشت

خواجو که گشت هندوی خال سیه دوست

دل را بمهره داد و زارقم خبر نداشت

***

54

مسیح روح را مریم حجابست

بهشت وصل را آدم حجابست

دلا در عاشقی محروم چه جوئی

که پیش عاشقان محرم حجابست

برو خود همدم خود باش اگرچه

بر صاحبدلان همدم حجابست

مکش جعدش که پیش روی جانان

شکنج طرّه پر خم حجابست

ز هستی در گذر زیرا که در عشق

نه هستی شور و مستی هم حجابست

اگر دم درکشی عیسی وقتی

که در راه مسیحا دم حجابست

بخون در کعبه باید غسل کردن

که آب چشمه ی زمزم حجابست

بخاتم ملک جم نتوان گرفتن

که پیش اهل دل خاتم حجابست

زیم حاصل نگردد گوهر عشق

که در راه حقیقت یم حجابست

اگر مرد رهی بگذر ز عالم

که نزد رهروان عالم حجابست

برو خواجو که پیش روی بلقیس

اگر نیکو ببینی جم حجابست

***

55

هیچ داری خبر ای یار که آن یار برفت

یا شنیدی ز کسی کان بت عیار برفت

غم کارم بخور امروز که شد کار از دست

دلم این لحظه نگهدار که دلدار برفت

که کند چاره ام این لحظه که بیچاره شدم

که دهد یاریم امروز که آن یار برفت

جهد کردم که ز دل بوکه برآید کاری

چکنم کاین دل محنت زده از کار برفت

این زمان بلبل دلسوخته گودم درکش

زانک آن طوطی خوش نغمه ز گلزار برفت

درد بیمار عجب گر بدوائی برسد

خاصه اکنون که طبیب از سر بیماری برفت

همچو آن فتنه که دیوانه ام از رفتارش

آدمی زاده ندیدم که پری وار برفت

بت ساغرکش من تا بشد از مجلس انس

آبروی قدح و رونق خمّار برفت

آن چه می بود که تا ساقی از آن می پیمود

کس ندیدیم که از میکده هشیار برفت

بوی انفاس تو خواجو همه عالم بگرفت

این چه عطرست که آب رخ عطّار برفت

***

56

یاد باد آن روز کز لب بوی جان می آمدت

خط بسوی خاور از هندوستان می آمدت

هر زمان از قلب عقرب کوکبی می تافتت

هر نفس سنبل نقاب ارغوان می آمدت

چون خدنگ چشم جادو مینهادی در کمان

ناوک مژگان یکایک بر نشان می آمدت

چون ز باغ عارضت هر دم بهاری می شکفت

هر زمان مرغی بطرف گلستان می آمدت

در چمن هر دم که چون عرعر خرامان می شدی

خنده بر بالای سرو بوستان می آمدت

چون جهانی را برخ آرام جان می آمدی

از جهان جان ندا جان و جهان می آمدت

در تکلم لعل شیرینت چو می شد درفشان

چشمه های آب حیوان از دهان می آمدت

چون میان بوستان از دوستان رفتی سخن

گاه گاهی نام خواجو بر زبان می آمدت

***

57

منزل ار یار قرینست چه دوزخ چه بهشت

سجده گه گر بنیازست چه مسجد چه کنشت

جای آسایش مشتاق چه هامون و چه کوه

رهزن خاطر عشّاق چه زیبا و چه زشت

عشقبازی نه ببازیست که داننده ی غیب

عشق در طینت آدم نه ببازیچه سرشت

تا چه کردم که ز بدنامی و رسوائی من

ساکن دیر مغانم بخرابات نهشست

گر سر تربت من باز گشائی بینی

قالبم سوخته و گل شده از خون همه خشت

همچو بالای تو در باغ کسی سرو ندید

همچو رخسار تو دهقان بچمن لاله نکشت

بر گل روی تو آن خال معنبر که نشاند

بر مه عارضت آن خطّ مسلسل که نوشت

هر که بیند که تو از باغ برون می آئی

گوید این حور چرا خیمه برون زد ز بهشت

تا بچشمت همه پاکیزه نماید خواجو

خاک شو بر گذر مردم پاکیزه سرشت

***

58

هر که او دیده ی مردم کش مستت دیدست

بس که بر نرگس مخمور چمن خندیدست

مردم از هر طرفی دیده در آنکس دارند

که مرا مردم این دیده ی حسرت دیدست

ایکه گفتی سر ببریده سخن کی گوید

بنگر این کلک سخن گو که سرش ببریدست

گوئی آن سنبل عنبر شکن مشک فروش

بخطا مشک ختن بر سمنت پاشیدست

زان بود زلف تو شوریده که چو نرفت بچین

شده زنجیری و بر کوه و کمر گردیدست

سر آن زلف نگونسار سزد گر ببرند

که دل ریش پریشان مرا دزدیدست

خبرت هست که اشکم چو روان می گشتی

در قفای تو دویدست و بسر غلتیدست

دم ز مهر تو زنم گر نزنم تا بابد

که دلم مهر تو در عهد ازل ورزیدست

هر چه در باب لب لعل تو گوید خواجو

جمله در گوش کن ایدوست که مرواریدست

***

59

رخت خورشید را یات جمالست

خطت تفسیر آیات کمالست

هلال ارزانک هر مه بدر گردد

چرا پیوسته ابرویت هلالست

خیالت بسکه می آید بچشمم

اگر خوابم بچشم آید خیالست

چو داند حال او کز تشنگی مرد

کسی کو بر لب آب زلالست

بگو ای باغبان با باد شبگیر

که بلبل در قفس بی پرّ و بالست

نسیم نافه یا بوی عبیرست

شمیم روضه یا باد شمالست

مقیم ار بنگری در عالم جان

میان لیلی و مجنون وصالست

اگر در عالم صورت فراقست

بمعنی با تو ما را اتصّالست

چرا وصل تو بر خواجو حرامست

نه آخر خون مسکینان حلالست

***

60

بر سر کوی خرابات محبت کوئیست

که مرا بر سر آن کوی نظر بر سوئیست

دهنش یکسر مویست و میانش یک موی

وز میان تن من تا بمیانش موئیست

ابروی او که ز چشمم نرود پیوسته

نه کمانیست که شایسته ی هر بازوئیست

مرهمی از من مجروح مدارید دریغ

که دلم خسته ی پیکان کمال ابروئیست

گر من از خوی بد خویش نگردم چه عجب

هر کسی را که در آفاق ببینی خوئیست

ز آتش دوزخم از بهر چه می ترسانید

دوزخ آنست که خالی ز بهشتی روئیست

نسخه ی غالیه یا رایحه ی گلزارست

نکهت سنبل تریا نفس گلبوئیست

هر که از زلف دراز تو نگوید سخنی

دست کوته کن ازو زانک پریشان گوئیست

اگر از کوی تو خواجو بملامت نرود

مکنش هیچ ملامت که ملامت جوئیست

***

61

آه کز آهم مه و پروین بسوخت

اختر بخت من مسکین بسوخت

آتش مهرم چو در دل شعله زد

بر فلک بهرام را زوبین بسوخت

سوختم در آتش هجران او

پشّه را بین کز غم شاهین بسوخت

ای بسا خسرو که او فرهاد وار

در هوای شکّر شیرین بسوخت

شمع را بنگر که با سیلاب اشک

هر شبم تا روز بر بالین بسوخت

چند سوزی ایکه می سازی کباب

بس کن آخر کاین دل خونین بسوخت

کام جان از قبله ی زردشت خواه

گر دلت چون آذر برزین بسوخت

چون تو در بستان برافکندی نقاب

لاله را دل بر گل و نسرین بسوخت

همچو خواجو کس نمی بینم که او

در فراق روی کس چندین بسوخت

***

62

آن نگینی که منش می طلبم باجم نیست

وان مسیحی که منش دیده ام از مریم نیست

انک از خاک رهش آدم خاکی گردیست

ظاهر آنست که از نسل بنی آدم نیست

گرچه غم دارم و غمخوار ندارم لیکن

شاد از آنم که مرا از غم عشقش غم نیست

دوش رفتم بدر دیر و مرا مغبچگان

چون سگ از پیش براندند که این محرم نیست

چه غم از دشمن اگر دست دهد صحبت دوست

مهره گر زانک بدستست غم از ارقم نیست

در چنین وقت که دیوان همه دیوان دارند

کی دهد ملک جمت دست اگر خاتم نیست

دُر دیناری بکف ار زانک ز دریا ترسی

لیکن آن دُرکه توئی طالب آن در یم نیست

مده از دست و غنیمت شمر این یکدم را

که جهان یکدم و آندم بجز از این دم نیست

کژ مرو تا چو کمان پی نکنندت خواجو

روش تیر از آنست که دروی خم نیست

***

63

شوریده ئیست زلف تو کز بند جسته است

خطّ تو آن نبات که از قند رسته است

آن هندوی سیه که تواش بند کرده ئی

بسیار قلب صف شکنان کو شکسته است

گر زانگ روی و موی تو آشوب عالمست

ما را شبی مبارک و روزی خجسته است

هر چند نیست با کمرت هیچ در میان

خود را بزرنگر که چنان بر تو بسته است

با من مکن به پسته ی شیرین مضایقت

آخر نه شهر جمله پر از قند و پسته است

دانی که بر عذار تو خال سیاه چیست

زاغی که بر کناره ی باغی نشسته است

من چون ز دام عشق رهائی طلب کنم

کانکس که خسته است بتیغ تو رسته است

گفتم که چشم مست تو خونم بریخت گفت

یک لحظه تن بزن که بخسبد که خسته است

خواجو چنین که اشک تو بینم ز تاب مهر

گوئی مگر که رشته پروین گسسته است

***

64

ابر نیسان باغ را در لؤلؤی لالا گرفت

باد بستان دشت را در عنبر سارا گرفت

چون گل صد برگ بزم خسروانی ساز کرد

بلبل خوش نغمه آهنگ هزار آوا گرفت

زاهد خلوت نشین چون غنچه خرگه زد بباغ

از صوامع رخت بربست و ره صحرا گرفت

ابر را بنگر که لاف درفشانی می زند

بسکه از چشمم بدامن لؤلؤی لالا گرفت

در دلم خون جگر جایش بغایت تنگ بود

از ره چشمم برون جست و ره دریا گرفت

ایکه پیش قامتت آید صنوبر در نماز

راستی را کار بالایت قوی بالا گرفت

چون سواد زلف شبرنگ تو آوردم بیاد

از سرم تا پای چون شمع آتش سودا گرفت

منکه از کافر شدن ترسی ندارم لاجرم

مؤمنم کافر شمرد و کافرم ترسا گرفت

چشم خواجو بین که گوید هر دم از دریا دلی

کای بسا گوهر که باید ابر را از ما گرفت

***

65

در شب زلف تو مهتابی خوشست

در لب لعل تو جلابی خوشست

پیش گیسویت شبستانی نکوست

طاق ابروی تو محرابی خوشست

حلقه ی زلف کمند آسای تو

چنبری دلبند و قلابی خوشست

پیش رویت شمع تا چند ایستد

گو دمی بنشین که مهتابی خوشست

گر دلم در تاب رفت از طرّه ات

طیره نتوان شد که آن تابی خوشست

آتش رویت که آب گل بریخت

در سواد چشم من آبی خوشست

مردم چشمم که در خون غرقه شد

دمبدم گوید که غرقابی خوشست

بر در میخانه خوانم درس عشق

زانک باب عاشقی با بی خوشست

بخت خواجو همچو چشم مست تو

روزگاری شد که در خوابی خوشست

***

66

شمع ما مأمول هر پروانه نیست

گنج ما محصول هر ویرانه نیست

کی شود در کوی معنی آشنا

هر که او از آشنا بیگانه نیست

ترک دارم و دانه کن زیرا که مرغ

هیچ دامی در رهش جز دانه نیست

در حقیقت نیست در پیمان درست

هر که او با ساغر و پیمانه نیست

پند عاقل کی کند دیوانه گوش

زانک عاقل نیست کو دیوانه نیست

نیست جانش محرم اسرار عشق

هر کرا در جان غم جانانه نیست

گرچه ناید موئی از زلفش بدست

کیست کش موئی ازو در شانه نیست

گفتمش افسانه گشتم در غمت

گفت این دم موسم افسانه نیست

گفتمش بتخانه ما را مسجدست

گفت کاینجا مسجد و بتخانه نیست

گفتمش بوسی بده گفتا خموش

کاین سخنها هیچ درویشانه نیست

گفتمش شکرانه را جان می دهم

گفت خواجو حاجت شکرانه نیست

***

67

شمع ما شمعیست کو منظور هر پروانه نیست

گنج ما گنجیست کو در کنج هر ویرانه نیست

هر کرا سودای لیلی نیست مجنون آنکست

ورنه مجنون را چو نیکو بنگری دیوانه نیست

چشم صورت بین نبیند روی معنی را بخواب

زانک در هر کان دُرو در هر صدف دُردانه نیست

حاجیانرا کعبه بتخانه ست و ایشان بت پرست

ور ببینی در حقیقت کعبه جز بتخانه نیست

مرغ وحشی گر ببوی دانه در دام اوفتد

تا چه مرغم زانک دامی در هم جز دانه نیست

هرکرا بینی در اینجا مسکن و کاشانه است

جای ما جائیست کانجا مسکن و کاشانه نیست

گر سر شه مات داری پیش اسبش رخ بنه

کانک پیش شه دم از فرزین زند فرزانه نیست

گفتمش پروای درویشان نمی باشد ترا

گفت ازین بگذر که اینها هیچ درویشانه نیست

گرچه باشد در ره جانانه جسم و جان حجاب

جان خواجو جز حریم حضرت جانانه نیست

***

68

ای فدای قامتت هر سر و بستانی که هست

در حیا از چشم من هر ابر نیسانی که هست

باز داده خط بخون و ز شرمساری گشته آب

جام یاقوت ترا هر راح ریحانی که هست

نرگس سرمست مخمور تو بیمارست از آن

سر در افکندست زلفت از پریشانی که هست

خاتم لعل ترا چون شد مسخّر ملک جم

صید زلفت گشت هر دیو سلیمانی که هست

راستی را بنده ی شمشاد بالای توام

ورنه من آزادم از هر سرو بستانی که هست

لشکر عشق توام تا خیمه زد در ملک دل

کس در دو منزل نمی سازد ز ویرانی که هست

چون شود یاقوت لؤلؤ پرورت گوهرفشان

آب گردد از حیا هر گوهر کانی که هست

هندوی آتش پرست کافر زلفت مقیم

خون خلقی می خورد از ناملسمانی که هست

در دلت مهر از چه رو جویم چو می دانم که چیست

بنده را بیدل چرا گوئی چو می دانی که هست

ناشنیده از کمال حسن لیلی شمه ئی

عیب مجنون می کند دانا ز نادانی که هست

چشم خواجو چون شود دور از رخت گوهر فشان

اوفتد خون در دل هر لعل رمّانی که هست

روح را در حالت آرد چون شود دستانسرای

بلبل بستان طبعش از خوش الحانی که هست

***

69

جان ما بر آتش و گیسوی جانان تافتست

سنبلش در پیچ و ما را رشته ی جان تافتست

آن دو افعی سیاه مهره بازش از چه روی

همچو ثعبان بر کف موسی عمران تافتست

جادوی مردم فریب او چو خوابم بسته است

زلف هندویش چرا نعلم بدانسان تافتست

گر نمی خواهد که ما را رشته ی جان بگسلد

آن طناب چنبری بهرچه چندان تافتست

مهر رخسار تو در جان من شوریده دل

همچو ماه چارده در کنج ویران تافتست

آن بنا گوش دلافروزست یا مه یا چراغ

کز شب زلف تو چون شمع شبستان تافتست

باده پیش آور که از عکس می و مهر رخت

در دلم گوئی که صد خورشید تابان تافتست

بنده تا دست طلب در دامن عشق تو زد

هرگزت روزی ز غفلت سر ز فرمان تافتست؟

همچو زلفت کار خواجو روز و شب آشفته بود

با تو گر یک روز روی از مهر و پیمان تافتست

***

70

حذر کن ز یاری که یاریش نیست

بشو دست از آنکو نگاریش نیست

چه ذوقش بود بلبل ار در چمن

گلی دارد و گلعذاریش نیست

خرد راستی را نهالی خوشست

ولیکن بجز صبر باریش نیست

مبر نام مستی که شرب مدام

بود کار آنکس که کاریش نیست

مده دل بدنیا که در باغ عمر

گلی کس نبیند که خاریش نیست

نیابی بجز باده ی نیستی

شرابی که رنج خماریش نیست

مرا رحمت آید بر آنکو چو من

غمی دارد و غمگساریش نیست

بدینسان که کافور او در خطت

عجب گر ز عنبر غباریش نیست

ببازار او نقد قلبم درست

روانست لیکن عیاریش نیست

کجا اوفتم زین میان بر کنار

که بحر مودّت کناریش نیست

اگر زانک خواجو بری شد ز خویش

چه شد حسرت خویش باریش نیست

***

71

ای بر عذار مهوشت آن زلف پر شکست

چون زنگئی گرفته بشب مشعلی بدست

وی طاق آسمانی محراب ابرویت

پیوسته گشته خوابگه جاودان مست

همچون بلال بر لب کوثر نشسته است

خال لب تو گرچه سیاهیست بت پرست

بنشستی و فغان ز دل ریش من بخاست

قامت بلند و دسته ی ریحان تازه پست

مشنو که از تو هست گزیرم چرا که نیست

یا نیست از تو محنت و رنجم چرا که هست

سروی براستی چو تو از بوستان نخاست

برخاستی و نیش غمم در جگر نشست

صد دل شکار آهوی صیاد شیر گیر

صد جان اسیر عنبر عنبرفشان مست

مخمور سر ز خاک برآرد بروز حشر

مستی که گشت بیخبر از باده ی الست

نگشاد چشم دولت خواجو بهیچ روی

تا دل بر آن کمند گره در گره نبست

***

72

برون ز جام دمادم مجوی این دم هیچ

بجز صراحی و مطرب مخواه همدم هیچ

بیاو باده ی نوشین روان بنوش که هست

بجنب جام می لعل ملکت جم هیچ

مجوی هیچ که دنیا طفیل همّت اوست

که پیش همّت او هست ملک عالم هیچ

غمست حاصلم از عشق و من بدین شادم

که گرچه هست غمم نیست از غمم غم هیچ

دلم ز عشق تو شد قطره ئی و آنهم خون

تنم ز مهر تو شد ذره ای و آنهم هیچ

غمم بخاک فرو برد و هست غمخوار باد

دلم بکام فرو رفت و نیست همدم هیچ

تنم چو موی پر از تاب و رنج و دوری خم

ولی میان تو یک موی اندر و خم هیچ

از آن دوای دل خسته در جهان تنگست

که نیستش بجز از پسته ی تو مرهم هیچ

دم از جهان چه زنی همدم طلب خواجو

بحکم آنک جهان یکدمست و آندم هیچ

***

73

ز جام عشق تو عقلم خراب می گردد

ز تاب مهر تو جانم کباب می گردد

مرا دلیست که دائم بیاد لعل لبت

بگرد ساقی و جام شراب می گردد

هلاک خود بدعا خواستم ولی چکنم

که دیر دعوت من مستجاب می گردد

دلست کاین همه خونم ز دیده می بارد

پرست کافت جان عقاب می گردد

تو خود چه آب و گلی کاب زندگی هر دم

ز شرم چشمه ی نوش تو آب می گردد

چو بر تو می فکنم دیده اشک گلگونم

ز عکس گلشن رویت گلاب می گردد

بجام باده چه حاجت که پیر گوشه نشین

بیاد چشم تو مست و خراب می گردد

عجب نباشد اگر شد سیاه و سودائی

چنین که زلف تو بر آفتاب می گردد

چو بر درت گذرم گوئیم که خواجو باز

بگرد خانه ی ما از چه باب می گردد

***

74

گرمی خسرو و شیرین بشکر کم نشود

شعف لیلی و مجنون بنظر کم نشود

مهر چندانکه کشد تیغ و نماید حدّت

ذرّه دلشده را آتش خور کم نشود

صبح را چون نفس صدق زند با شه چرخ

مهر خاطر بدم سرد سحر کم نشود

کارم از قطع منازل نپذیرد نقصان

شرف و منزلت مه بسفر کم نشود

در چنان وقت که طوفان بلا برخیزد

عزّت نوح بخواری پسر کم نشود

خصم بی آب اگر انکار کند طبع مرا

آب دریا باراجیف شمر کم نشود

جم اگر اهرمنی سنگ زند بر جامش

قیمت لعل بدخشان به حجر کم نشود

دیو اگر گردن طاعت نهند انسانرا

همه دانند که تعظیم بشر کم نشود

کاه اگر کوه شود سر بفلک بر نزند

ورسها کور شود نور قمر کم نشود

دشمنم گر بگدازد ز حسد گو بگداز

جرم کفّار بتعذیب سقر کم نشود

گرگیا خشک مزاجی کند و طعنه زند

باغ را رایحه ی سنبل تر کم نشود

چه غم از منقصت بی هنران زانک بخبث

رفعت و رتبت ارباب هنر کم نشود

گرچه هست اهل خرد را خطر از بی خردان

حدّت خاطر دانا به خطر کم نشود

سخنم را چه تفاوت کند از شورش خصم

که بآشوب مگس نرخ شکر کم نشود

جوهری را چه غم از طعنه ی هر مشتریئی

که بدین قیمت یاقوت و گهر کم نشود

مکن اندیشه ز ایذای حسودان خواجو

نطق عیسی بوجود دم خر کم نشود

سنگ بد گوهر اگر کاسه ی زرّین شکند

قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود

گفته اند این مثل و من دگرت می گویم

که بتقبیح نظر نور بصر کم نشود

***

75

مرا دلیست که تا جان برون نمی آید

ز تاب طرّه جانان برون نمی آید

چو ترک مهوش کافر نژاد من صنمی

ز خیلخانه خاقان برون نمی آید

چو روی او سمن از بوستان نمی روید

چو لعل او گهر از کان برون نمی آید

نمی رود نفسی کان نگار کافر دل

بقصد خون مسلمان برون نمی آید

تو از کدام بهشتی که با طراوت تو

گلی ز گلشن رضوان برون نمی آید

برون نمی رود از جان دردمند فراق

امید وصل تو تا جان برون نمی آید

حسود گو چو شکر می گداز و می زن جوش

که طوطی از شکرستان برون نمی آید

ببوی یوسف مصرای برادران عزیز

روانم از چه کنعان برون نمی آید

بقصد جان گدا هرچه می توان بکنید

که او ز خلوت سلطان برون نمی آید

چه سود در دهن تنگ او سخن خواجو

که هیچ فایده از آن برون نمی آید

***

76

گمان مبر که در آفاق اهل حسن کمند

ولیک پیش وجود تو جمله کالعد مند

صبوحیان سحرخیز کنج خلوت عشق

چه غم خورند چو شادی خوران جام جمند

چو گنج عشق تو دارند در خرابه ی دل

نه مفلسند ولی منعمان بی درمند

چو قامت تو بینند کوس عشق زنند

پریرخان که بعالم بدلبری علمند

بقصد مرغ دل خستگان میفکن دام

که طائران هوایت کبوتر حرمند

بتیغ هجر زدن عاشقان مسکین را

روا مدار که مجروح ضربت ستمند

چو آهوان پلنگ افکن ترا بینند

اگر بصید روی از تو وحشیان نرمند

دمی ندیم اسیران قید محنت باش

ببین که سوختگان غم تو درچه دمند

خلاف حکم تو خواجو کجا تواند کرد

که بیدلان همه محکوک و دلبران حکمند

***

77

تا درد نیابند دوا را نشناسند

تا رنج نبینند شفا را نشناسند

آنها که چو ما ماهی این بحر نگردند

شک نیست که ماهیت ما را نشناسند

با عشق و هوا برگ و نوا راست نیاید

خاموش که عشّاق نوا را نشناسند

منصور بقا از گذر دار فنا یافت

ناگشته فنا دار بقا را نشناسند

تا معتکفان حرم کعبه ی وحدت

خود را نشناسند خدا را نشناسند

یاران وفادار جفا را نپسندند

خوبان جفا کار وفا را نشناسند

آنها که ندارند نم چشم و غم دل

خاصیت این آب و هوا را نشناسند

با عشق تو زیبائی خوبان ننماید

با تو پرتو خورشید سها را نشناسند

خواجو چه عجب باشد ارش کس نشناسد

شاهان جهاندار گدا را نشناسند

***

78

گر دلم روز وداع از پی محمل می شد

تو مپندار که آن دلبرم از دل می شد

هیچ منزل نشود قافله از آب جدا

زانک پیش از همه سیلاب بمنزل می شد

گفتم از محمل آن جان جهان برگردم

پایم از خون دل سوخته در گل می شد

راستی هر که در آن سرو خرامان می دید

همچو من فتنه بر آن شکل و شمائل می شد

ساربان خیمه برون می زد و اینم عجبست

که قیامت نشد آنروز که محمل می شد

قاتلم می شد و چون خون ز جراحت می رفت

جان من نعره زنان از پی قاتل می شد

همچو بید از غم هجران دل من می لرزید

کان سهی سرو خرامان متمایل می شد

پند عاقل نکند سود که در بند فراق

دل دیوانه ندیدیم که عاقل می شد

بگذر از خویش که بی قطع مسالک خواجو

هیچ سالک نشنیدیم که واصل می شد

***

79

اگر ز پیش برانی مرا که بر خواند

وگر مراد نبخشی که از تو بستاند

بدست تست دلم حال او تو می دانی

که سوز آتش پروانه شمع می داند

چه اوفتاد که آن سرو سیمتن برخاست

خبر برید بدهقان که سرو ننشاند

برفت آنکه بلای دلست و راحت جان

مگر خدای تعالی بلا بگرداند

چراغ مجلس روحانیان فرو می رد

گر او بجلوه گری آستین برافشاند

تحیتی که فرستاده شد بدان حضرت

گر ابن مقله ببیند در آن فرو ماند

بخون دیده از آن رو نوشته ام روشن

که هر کسش که ببیند چو آب برخواند

دبیر سرّ دلم فاش کرد و معذورست

چگونه آتش سوزان بنی بپوشاند

سرشک دیده ی خواجو چنین که می بینم

اگر بکوه رسد سنگ را بلغتاند

***

80

یاد باد آنشب که در مجلس خروش چنگ بود

مطربانرا عود بر ساز و دف اندر چنگ بود

شاهدان در رقص بودند و حریفان در سماع

وانک او بر خفتگان گلبانک می زد چنگ بود

دستگیر خستگان جام می گلرنگ شد

مشرب آتش عذاران آب آتش رنگ بود

گوش جانم بر سماع بلبلان صبح خیز

چشم عقلم بر جمال گلرخان شنگ بود

گرچه صیقل می برد آثار زنگ از آینه

صیقل آئینه ی جانم می چون زنگ بود

آنزمان کانماه رخشان خور آئین رخ نمود

باغ پر گلچهر گشت و کاخ پر اورنگ بود

بر من بیدل نبخشود و دلم را صید کرد

گوئیا در شهر دلهای پریشان تنگ بود

پیش شیرین قصه ی فرهاد مسکین کس نگفت

یا دل آن خسرو خوبان خلّخ سنگ بود

مطربان از گفته ی خواجو سرودی می زدند

لیکن آن گلروی را از نام خواجو ننگ بود

***

81

هندوئی را باغبان سوی گلستان می فرستد

یا بیاقوت تو سنبل خطّ ریحان می فرستد

یا شب شامی ز روز خاوری رخ می نماید

یا خضر خطّی بسوی آب حیوان می فرستد

جان بجانان می فرستادم دلم می رفت و می گفت

مفلسی نزلی بخلوتگاه سلطان می فرستد

می رساند رنج و پندارم که راحت می رساند

می فرستد درد و می گویم که درمان می فرستد

هر که جانی دارد و در دل ندارد ترک جانان

دل بدلبر می سپارد جان بجانان می فرستد

با وجودم هر که روی چشم پر خون می نماید

زر بکان می آورد لؤلؤ بعمّان می فرستد

همچو خواجو هر که جان در پای جانان می فشاند

روح پاکش را ز جنّت حور رضوان می فرستد

***

82

سخن یار ز اغیار بباید پوشید

قصّه ی مست ز هشیار بباید پوشید

خلت عاشقی ز عقل نهان باید داشت

کان قبائیست که ناچار بباید پوشید

ذره چون لاف هواداری خورشید زند

مهرش از سایه ی دیوار بباید پوشید

تا بخون جگر جام بیالایندش

جامه ی کعبه ز خمّاز بباید پوشید

بوسه ئی خواستمش گفت بپوش از زلفم

گنج اگر می بری از مار بباید پوشید

ضعفم از چشم تو زانروی نهان می دارد

که رخ مرده ز بیمار بباید پوشید

تیغ مژگان چه کشی در نظر مردم چشم

خنجر از مردم خونخور بباید پوشید

چهره ی زرد من و روی خود از طرّه بپوش

که زر و سیم ز طرّار بباید پوشید

دیده بنگر که فرو خواند روان سرّ دلم

گرچه دانست که اسرار بباید پوشید

نامه ی دوست بدشمن چه نمائی خواجو

سخن یار ز اغیار بیاید پوشید

***

83

حدیث آرزومندی جوابی هم نمی ارزد

خمار آلوده ئی آخر شرابی هم نمی ارزد

خرابی همچو من کومست در ویرانها گردد

اگر گنجی نمی ارزد خرابی هم نمی ارزد

سزد چون دعداگر هر دم بر آرم بی رباب افغان

که این مجلس که من دارم ربابی هم نمی ارزد

گدائی کو کند دائم دعای دولت سلطان

گر انعامی نمی شاید ثوابی هم نمی ارزد

بدین توسن کجا یادم که با او همعنان باشم

که این مرکب که من دارم رکابی هم نمی ارزد

بگو ای پیک مشتاقان بدانحضرت که مهجوری

سلامی گر نمی شاید جوابی هم نمی ارزد؟

چه باشد گر غریبی را بمکتوبی کنی خرّم

بغربت مانده ئی آخر خطائی هم نمی ارزد

بیا بر چشم من بنشین اگر سرچشمه ئی خواهی

سر آبی چنین آخر سرابی هم نمی ارزد

تو در خواب خوش نوشین و من در حسرت خوابی

دریغ این چشم بیدارم که خوابی هم نمی ارزد

بدین مخمور دردی نوش از آن می شربتی در ده

دل محرور بیماری لعابی هم نمی ارزد

تو آب زندگی داری و خواجو تشنه جان داده

دریغا جان مستسقی بآبی هم نمی ارزد

***

84

اسیر قید محبّت ز جان نیندیشد

قتیل ضربت عشق از سنان نیندیشد

غریق بحر مودّت ز سیل نگریزد

حریق آتش مهر از دخان نیندیشد

شکار دانه ی هستی ز دام سر نکشد

مقیم خانه ی رندی ز خان نیندیشد

ز های و هوی رقیبان چه غم که شبرو عشق

ز های و هوی سگ پاسبان نیندیشد

گرم تو صید شوی گو حسود جان می ده

که گرگ چون برّه برد از شبان نیندیشد

چو گل نقاب برافکند بلبل سحری

فغان بر آرد و از باغبان نیندیشد

ز نوک ناوک چشمت چه غم که در صف عشق

کسی سپه شکند کو ز جان نیندیشد

ترا که غارت دل می کنی چه غم ز کسی

که هر که ره زند از کاروان نیندیشد

کرا بجان جهان دسترس بود هیهات

مگر کسی که ز جان و جهان نیندیشد

نسیم باد صبا چون بگل درآویزد

ز شور بلبل فریاد خوان نیندیشد

چه سست مهر طبیبی که درد خواجو را

دوا تواند و زان ناتوان نیندیشد

***

85

مه چنین دلستان نمی افتد

سرو از اینسان روان نمی افتد

زان دهان نکته ئی نمی شنوم

که یقین در گمان نمی افتد

هیچ از او در میان نمی آید

که کمر در میان نمی افتد

عجب از پادشه که سایه ی او

بر سر پاسبان نمی افتد

نام دل در نشان نمی آید

تیر از او بر نشان نمی افتد

عشق سرّیست کافرینش را

چشم فکرت بر آن نمی افتد

کشتی ما چنان شکست کز او

تخته ئی بر کران نمی افتد

نرود یک نفس که از دل من

دود در آسمان نمی افتد

چشم من تا نمی فتد پر اشک

دیده پر ناردان نمی افتد

مرغ دل تا هوا گرفت و رمید

باز با آشیان نمی افتد

خامه چون شرح می دهم غم دل

کاتشش در زبان نمی افتد

گشت خواجو مریض و چشم طبیب

هیچ بر ناتوان نمی افتد

***

86

سحر چو بوی گل از طرف مرغزار برآید

نوای زیر و بم از جان مرغ زار بر آید

بیار ای بت ساقی می مروّق باقی

که کام جان من از جام خوشگوار برآید

چو در خیال من آید لب چو دانه نارت

ببوستان روانم درخت نار برآید

خط تو چون بخطا ملک نیمروز بگیرد

خروش ولوله از خیل زنگبار برآید

برآید از نفسم بوی مشک اگر بزبانم

حدیث آن گره زلف مشکبار برآید

چو هندوان رسن باز هر دم این دل ریشم

بدان کمند گر هگیر تا بدار برآید

بود که کام من خسته دل برآید اگرچه

بروزگار مرادی ز روزگار برآید

ببخت شور من بینوا ز گلبن ایام

اگر گلی بدمد صد هزار خار برآید

دعا و زاری خواجو و آه نیم شبانش

اگر نه کارگر آید چگونه کار برآید

***

87

دل بدست یار و غم در دل بماند

خارم اندر پای و پا در گل بماند

ما فرو رفتیم در دریای عشق

وانک عاقل بود بر ساحل بماند

ساربان آهسته رو کاصحاب را

چشم حسرت در پی محمل بماند

کی تواند زد قدم بر کاروان

ناتوانی کاندرین منزل بماند

یادگار کشتگان ضرب عشق

نیم جانی بود و با قاتل بماند

ای پسر گر عاقلی دیوانه شو

کانک او دیوانه شد عاقل بماند

کبک را بنگر که چون شد پای بند

چشم بازش در پی طغرل بماند

هر که او در عاشقی عالم نشد

تا قیامت همچنان جاهل بماند

دل چو رویش دید و جانرا در نباخت

خاطر خواجو عظیم از دل بماند

***

88

گر سر صحبت این بی سرو پایت باشد

بر سرو چشم من دلشده جایت باشد

پای اگر بر سر من مینهی اینک سرو چشم

سرم آنجا بود ای دوست که پایت باشد

بنده چون زان تو و بنده سراخانه ی تست

هر زمان از چه سبب عزم سرایت باشد

ببگهست امشب و وقتی خوش و باران سرمست

در چنین وقت تمنای کجایت باشد

چون وصالت بتضرّع ز خدا خواسته ام

نروی امشب اگر ترس خدایت باشد

خواب اگر می بردت حاجت پرسیدن نیست

تکیه فرمای هر آنجا که رضایت باشد

و رحجابی کنی از همنفسان شرم مدار

خانه خالی کنم ارزانک هوایت باشد

وردگر رای شرابت نبود با کی نیست

آنقدر نوش کن از باده که رایت باشد

دل بجور تو نهادم چو روا می داری

که روانم هدف تیر بلایت باشد

گر سر وصل گدائی چو منت نیست رواست

پادشاهی تو چه پروای گدایت باشد

گوش کن نغمه ی خواجو و سرائیدن مرغ

گر سر زمزمه ی نغمه سرایت باشد

***

89

وصل آن ترک ختا ملکت خاقان ارزد

کفر زلف سیهش عالم ایمان ارزد

خاتم لعل گهر پوش پری رخساران

پیش ارباب نظر ملک سلیمان ارزد

ای عزیزان ز رخ یوسف مصری نظری

ملکت مصر و همه خطّه ی کنعان ارزد

پیش فرهاد ز لعل لب شیرین شکری

حشمت و مملکت خسرو ایران ارزد

بگذر از گنج قدر خان که بر پیر مغان

کنج میخانه همه گنج قدرخان ارزد

زین سپس ما و گدایان سر کوی غمت

که گدائی درت ملکت سلطان ارزد

با لبت دست ز سرچشمه ی حیوان شستم

زانک یاقوت تو صد چشمه ی حیوان ارزد

با وجود قد رعنای تو گو سرو مروی

زانک بالای تو صد سرو خرامان ارزد

از سر کوی تو خواجو بگلستان نرود

که سر کوی تو صد باغ و گلستان ارزد

***

90

صبحت جان جهان جان و جهان می ارزد

لعل جان پرور او جوهر جان می ارزد

گوشه ی دیر مغان گیر که در مذهب عشق

کنج میخانه طربخانه ی خان می ارزد

با چنان نادره ی دور زمان می خوردن

یک زمان حاصل دوران زمان می ارزد

شاید ار ملک جهان در طلبش دربازی

که دمی صحبت او ملک جهان می ارزد

بر لب آب روان تشنه چرا باید بود

ساقی آن آب روان کو که روان می ارزد

با جمالت بتماشای چمن حاجت نیست

که گل روی تو صد لاله ستان می ارزد

سر کوی تو که از روضه ی رضوان بابیست

پیش صاحب نظران باغ جنان می ارزد

هر که را هیچ بدستست نمی ارزد هیچ

که همانش که بود خواجو همان می ارزد

پیش خواجو قدحی باده به از ملکت کی

زانک لعلیست که صد تاج کیان می ارزد

***

91

چنانک صید دل آن چشم آهوانه کند

پلنگ صید فکن قصد آهوان کند

چو تیر غمزه ی خونریز در کمان آرد

دل شکسته ی صاحبدلان نشانه کند

سپاه زنگ چو از چین بنیمروز کشد

شکنج زلف و بنا گوش را بهانه کند

هزار دل ز سر شانه اش فرو بارد

چو ترک سیم عذارم نغوله شانه کند

بدانکه مرغ دل خسته ئی بقید آرد

ز زلف تا فته دام و ز خال دانه کند

ازین قدر چه کم آید ز قدر و حشمت شاه

که یک نظر بگدایان خلیخانه کند

اگر بچرخ بر افشاند آستین رسدش

کسی که سرمه از آن خاک آستانه کند

کجا رسم بمکانت که پشّه نتواند

که در نشیمن سیمرغ آشیانه کند

چو بر زمانه بهر حال اعتمادی نیست

نه عاقلست که او تکیه بر زمانه کند

دل شکسته ی خواجو چو از میانه ربود

چرا ندیده گناهی ازو کرانه کند

***

92

نقاش که او صورت ارژنگ نگارد

کی چهره ی گلچهر چو او رنگ نگارد

فرهاد چو از صورت شیرین نشکیبد

صد نقش برانگیزد و بر سنگ نگارد

صورتگر چین نقش نبندم که نگاری

چون آن صنم سنگدل شنگ نگارد

حنّا مگر امروز درین مرحله تنگست

کو پنجه بخون من دلتنگ نگارد

نقاش بصورتگری ارموی شکافد

صورت نتوان بست کزین رنگ نگارد

چنگی همه از پرده ی عشاق سراید

گر نقش نگارین تو بر چنگ نگارد

ور چنگ و سر انگشت تو ناهید ببیند

نقش سر انگشت تو بر چنگ نگارد

در جنب جمال تو بود صورت دیوار

هر نقش که صورتگر ارژنگ نگارد

خواجو چه عجب باشد اگر شیر دلاور

سر پنجه بخون جگر رنگ نگارد

***

93

آن خطّ شب مثال که برخور نوشته اند

یا رب چه دلفریب و چه در خور نوشته اند

از خضر نامه ئی بلب چشمه ی حیات

گوئی محرّران سکندر نوشته اند

یانی مگر برات نویسان ملک شام

وجهی بر آفتاب منوّر نوشته اند

گفتم که منشیان شهنشاه نیمروز

از شب چه آیتیست که بر خور نوشته اند

در خنده رفت و گفت که مستوفیان روم

خطی باسم اجری قیصر نوشته اند

یا از پی معیشت سلطان زنگبار

تمغای هند بر شه خاور نوشته اند

گوئی که بسته اند تب لرز آفتاب

کز مشک آیتی بشکر بر نوشته اند

یانی دعائی از پی تعویذ چشم زخم

بر گرد آن عقیق چو شکّر نوشته اند

ریحانیان گلشن روی تو بر سمن

خطّی بخون لاله ی احمر نوشته اند

وصف لبت کز آن برود آب سلسبیل

حوران خلد بر لب کوثر نوشته اند

خواجو محرّران سرشکم بسیم ناب

اسرار عشق بر ورق زر نوشته اند

***

94

خورشید را بسایه ی شب در نشانده اند

شب را بپاسبانی اختر نشانده اند

چیپور را ممالک فغفور داده اند

مهراج را بمسندخان بر نشانده اند

تا خود چه دیده اند که چیپال هند را

ترکان بپادشاهی خاور نشانده اند

همچون مگس بتنگ شکر بر نشسته است

خالی که بر عقیق چو شکّر نشانده اند

گوئی که دانه ئی بقمر بر فشانده اند

یا مهره ئی ز غالیه در خور نشانده اند

یا خازنان روضه ی رضوان بلال را

در باغ خلد بر لب کوثر نشانده اند

گفتم که خال همچو سیه دانه ی ترا

بر قرص آفتاب چه در خور نشانده اند

گفتا بروم خسرو اقلیم زنگ را

گوئی که بر نیابت قیصر نشانده اند

برخیز و باده نوش که مستان صبح خیز

آتش به آب دیده ی ساغر نشانده اند

خون جگر که بر رخ خواجو چکیده است

یاقوت پاره ئیست که در زر نشانده اند

***

95

هر کو نظر کند بتو صاحب نظر شود

وانکش خبر شود ز غمت بیخبر شود

چون آبگینه این دل مجروح نازکم

هر چند بیشتر شکند تیزتر شود

بگشا کمر که جامه ی جانرا قبا کنم

گر زانک دست من بمیانت کمر شود

منعم مکن ز گریه که در آتش فراق

از سیم اشک کار رخم همچو زر شود

از دست دیده نامه نیارم نوشت از آنک

هر لحظه خون روان کند و نامه تر شود

کی بر کنم دل از رخ جانان که مهر او

با شیر در دل آمد و با جان بدر شود

بی سر بسر شود من دلخسته را ولیک

بی او گمان مبر که زمانی بسر شود

ای دل صبور باش و مخور غم که عاقبت

این شام صبح گردد و این شب سحر شود

خواجو ز عشق روی مگردان که در هوا

سایر ببال همّت و طائر بپر شود

***

96

بدشمنان گله از دوستان نشاید کرد

بمهرگان صفت بوستان نشاید کرد

بترک آن مه نامهربان نباید گفت

کنار از آن بت لاغر میان نشاید کرد

مگر بموسم گل باغبان نمی داند

که منع بلبل شیرین زبان نشاید کرد

بخواه دل که من خسته دل روان بدهم

بدل مضایقه با دوستان نشاید کرد

کسی که بیتو نخواهد جهان و هرچه دروست

بجان ممتحنش امتحان نشاید کرد

بنوک خامه اگر شرح آن دهم صد سال

ز سرّ عشق تو رمزی بیان نشاید کرد

بدان دیار روان تر ز آب دیده ی من

بهیچ روی رسولی روان نشاید کرد

من آن نیم که ز جانان عنان بگردانم

بقول مدعیان ترک جان نشاید کرد

بون ز جان و جهان هیچ تحفه ئی خواجو

فدای صحبت جان جهان نشاید کرد

***

97

نی ز دود دل پر آتش ما می نالد

تو مپندار که از باد هوا می نالد

عندلیبیست که در باغ نوا می سازد

خوش سرائیست که در پرده سرا می نالد

بیزبانست و ندانم که کرا می خواند

در فغانست و ندانم که چرا می نالد

من دلخسته اگر زانک ز دل می نالم

باری آن خسته ی بیدل ز کجا می نالد

می فتد هر نفسی آتشم اندر دل ریش

بسکه آن غمزده ی بی سر و پا می نالد

می زنندش نتواند که ننالد نفسی

زخم دارد نه بتزویر و ریا می نالد

بسکه راه دل ارباب حقیقت زده است

ظاهر آنست که در راه خدا می نالد

نه دل خسته که یکدم ز هوا خالی نیست

هرکرا می نگرم هم ز هوا می نالد

هیچکس همدم ما نیست بجز نی و او نیز

چون بدیدیم هم از صحبت ما می نالد

ناله و زاری خواجو اگر از بی برگیست

او چه دیدست که هر دم زنوا می نالد

***

98

هم عفی الله نی که ما را مرحبائی می زند

عارفانرا در سراندازی صلائی می زند

آشنایانرا ز بیخویشی نشانی می دهد

بینوایانرا ز بی برگی نوائی می زند

اهل معنی را که از صورت تبرّا کرده اند

هر نفس در عالم معنی ندائی می زند

می سراید همچو مرغان سرائی وز نفس

هر دم آتش همچو باد اندر سرائی می زند

همچونی گر در سماعت خرقه بازی آرزوست

دامن آنکس بچنگ آور که نائی می زند

یکنفس با او بساز ار ره بجائی می بری

همدم او باش کو هم دم ز جائی می زند

گر نئی بیگانه خواجو حال خویش از نی شنو

زانک آن دلخسته هم دم ز آشنائی می زند

***

99

یاد باد آنک نیاورد ز من روزی یاد

شادی آنک نبودم نفسی از وی شاد

شرح سنگین دلی و قصّه شرین باید

که بکوه آید و بر سنگ نویسد فرهاد

گر بمرغان چمن بگذری ای باد صبا

گو هم آوای شما باز گرفتار افتاد

سرو هر چند ببالای تو می ماند راست

بنده تا قدّ ترا دید شد از سرو آزاد

تا چه کردم که بدین روز نشستم هیهات

کس بروز من سرگشته ی بدروز مباد

گوئیا دایه ام از بهر غمت می پرورد

یا مگر مادرم از بهر فراقت می زاد

نه تو آنی که بفریاد من خسته رسی

نه من آنم که بکیوان نرسانم فریاد

تا چه حالست که هر چند کزو می پرسم

حال گیسوی کژت راست نمی گوید باد

ایکه خواجو نتواند که نیارد یادت

یاد می دار که از مات نمی آید یاد

***

100

همرهان رفتند و ما را در سفر بگذاشتند

از خبر رفتیم و ما را بیخبر بگذاشتند

بر میان از مو کمر بستند و این شوریده را

همچو موی آشفته بر کوه و کمر بگذاشتند

بر سر راه اوفتادم تا زمن بر نگذرند

همچو خاک ره مرا بر رهگذر بگذاشتند

شمع را در آتش و سوز جگر بگداختند

طوطی شیرین سخن را بی شکر بگذاشتند

بلبل شوریده دلرا از چمن کردند دور

طوطی شیرین سخن را بی شکر بگذاشتند

پیشتر رفتیم و ما را نیشتر بر جان زدند

وینچنین با ریش و زخم نیشتر بگذاشتند

بی غباری از چه ما را خاک راه انگاشتند

بی خطائی از چه ما را در خطر بگذاشتند

کار خواجو زیر و بالا بود چون دور فلک

کار او را بین که چون زیر و زبر بگذاشتند

***

101

مرغ در راه او پر اندازد

شمع در پای او سر اندازد

پسته ی شور شکر افشانش

شور در تنگ شکر اندازد

هر که چون افعیش کمر گیرد

خویش را از کمر در اندازد

گرد مه جادویش فسون در باغ

خواب در چشم عبهر اندازد

چون لبش عکس در قدح فکند

تاب در جان ساغر اندازد

نیم شب راه نیمروز زند

چون ز شب سایه بر خور اندازد

سیم پالای چشم ما هر دم

سیم پالوده بر زر اندازد

مردم بحر از آب دیده ی ما

جامه ی موج در براندازد

در هوای تو چون پرد خواجو

که عقاب فلک پر اندازد

***

102

یاد باد آن شب که دلبر مست و دل در دست بود

باده چشم عقل می بست و در دل می گشود

بوی گل شاخ فرح در باغ خاطر می نشاند

جام می زنگ غم از آئینه جان می زدود

مه فرو می شد گهی کو پرده در رخ می کشید

صبح بر می آمد آن ساعت که او رخ می نمود

کافر گردنکشش بازار ایمان می شکست

جادوی مردم فریبش هوش مستان می ربود

از عذارش پرده گلبرگ و نسرین می درید

و ز جمالش آبروی ماه و پروین می فزود

همچو سرمستان دلم تا صبحدم در باغ وصل

از رخ و زلفش سخن می چید و سنبل می درود

گر شکار آهوی صیاد او گشتم چه شد

ور غلام هندوی شب باز او بودم چه بود

چون وصال دوستان از دست دادم چاره نیست

چون بغفلت عمر بگذشت این زمان حسرت چه سود

گفتم آتش در دلم زد روی آتش رنگ تو

گفت خواجو باش کز آتش ندیدی بوی دود

***

103

این ترک زنگاری کمان از خیل خاقان می رسد

وین مرغ فردوس آشیان از باغ رضوان می رسد

مجنون صاحب درد را لیلی عیادت می کند

فرهاد شورانگیز را شیرین بمهمان می رسد

امروز دیگر ذرّه را خور مهربانی می کند

وین لحظه گوئی بنده را تشریف سلطان می رسد

آید سوی بیت الحزن از مصر بوی پیرهن

جان عزیز من مگر دیگر بکنعان می رسد

دل می دهد جان را خبر کارام جان می پرسدت

جان مژدگانی می دهد دل را که جانان می رسد

مرغان نگر باز از هوا مانند بلبل در نوا

گوئی که بلقیس از سبا سوی سلیمان می رسد

شاه بتان بربری نوئین ملک دلبری

با احتشام قیصری از حضرت خان می رسد

ای بلبل گلبانگ زن خاموش منشین در چمن

بنواز راه خار کن چون گل ببستان می رسد

خواجو که می آید که جان قربان راهش می شود

گوئی زکرمان قاصدی سوی سپاهان می رود

***

104

شام شکستگانرا هرگز سحر نباشد

وز روز تیره روزان تاریکتر نباشد

هر کو ز جان بر آمد از دست دل ننالد

وانکو ز پا در آمد در بند سر نباشد

پیر شرابخانه از باده ی مغانه

تا بیخبر نگردد صاحب خبر نباشد

در بزم دردنوشان زهد و ورع نگنجد

در عالم حقیقت عجیب و هنر نباشد

هرکو رخ تو جوید از مه سخن نگوید

وانکو قید تو بیند کوته نظر نباشد

در اشک و روی زردم سهلست اگر ببینی

زانرو که چشم نرگس بر سیم و زر نباشد

یک شمّه زین شمائل در شاخ گل نیابی

یک ذرّه زین ملاحت در ماه و خور نباشد

مطبوع تر ز قدّت سرو سهی نخیزد

شیرین تر از دهانت تنگ شکر نباشد

چون عزم راه کردم بنمود زلف و عارض

یعنی قمر بعقرب روز سفر نباشد

گفتم دل من از خون دریاست گفت آری

همچون دل تو بحری در هیچ بر نباشد

گفتم که روز عمرم شد تیره گفت خواجو

بالاتر از سیاهی رنگی دگر نباشد

***

105

درد محبت درمان ندارد

راه مودت پایان ندارد

از جان شیریت ممکن بود صبر

اما ز جانان امکان ندارد

آنرا که در جان عشقی نباشد

دل بر کن از وی کو جان ندارد

ذوق فقیران خاقان نیابد

عیش گدایان سلطان ندارد

ایدل ز دلبر پنهان چه داری

دردی که جز او درمان ندارد

باید که هر کو بیمار باشد

درد از طبیبان پنهان ندارد

در دین خواجو مؤمن نباشد

هرکو بکفرش امیان ندارد

***

106

جادوئی چون نرگس مستت به بیماری که دید

هندوئی چون طره ی پستت بطرّاری که دید

در سواد شام تاری مشک تاتاری که یافت

بر بیاض صبح صادق خطّ زنگاری که دید

مردم آزاری و هر دم عزم بیزاری کنی

بیگناهی مردم آزاری و بیزاری که دید

چون ندارم زور و زر هم چاره ی من زاریست

بی زر و زوری بدین مسکینی و زاری که دید

انک زر و شمشاد را پای خجالت در گلست

راستی را زان صفت سروی بعیاری که دید

تا صبا دسته بند سنبل گلپوش او

کار او جز عنبر افشانی و عطّاری که دید

گفتمش بینم ترا مست و مرا ساغر بدست

گفت سلطانرا حریف رند بازاری که دید

قصد خواجو کرد و خونش خورد و بر خاکش نشاند

ای عزیزان هرگز از خونخواری این خواری که دید

***

107

حدیث جان بجز جانان نداند

که جز جانان کسی در جان نداند

مرا با درد خود بگذار و بگذر

که کس درد مرا درمان نداند

روا باشد که دور از حضرت شاه

بمیرد بنده و سلطان نداند

اگر بلبل برون آید ز بستان

ز سرمستی ره بستان ندارد

ز رخ دور افکن آن زلف سیه را

که هندو قدر ترکستان نداند

بگردان ساغر و پیمانه در ده

که آن پیمانه شکن پیمان نداند

می صافی بصوفی ده که هشیار

حدیث عشرت مستان نداند

دلا در راه حسرت منزلی هست

که هر کس ره نرفتست آن نداند

بگو خواجو بدانا قصه ی عشق

که کافر معنی ایمان نداند

***

108

دلم بی وصل جانان جان نخواهد

که عاشق جان بی جانان نخواهد

دل دیوانگان عاقل نگردد

سر شوریدگان سامان نخواهد

روان جز لعل جان افزا نجوید

خضر جز چشمه ی حیوان نخواهد

طبیب عاشقان درمان نسازد

مریض عاشقی درمان نخواهد

اگر صد روضه بر آدم کنی عرض

برون از روضه ی رضوان نخواهد

ورش صدابن یامین هست یعقوب

بغیر از یوسف کنعان نخواهد

اگر گویم خلاف عقل باشد

که مفلس ملکت خاقان نخواهد

کجا خسرو لب شیرین نجوید

چرا بلبل گل خندان نخواهد

دلم جز روی و موی گلعذاران

تماشای گل و ریحان نخواهد

بخواهد ریخت خونم مردم چشم

بلی دهقان بجز باران نخواهد

از آن خواجو از این منزل سفر کرد

که سلطانیه بی سلطان نخواهد

***

109

عاقلان کی دل بدست زلف دلداران دهند

نقره داران چون نشان زر بطرّاران دهند

مگذر از یاران که در هنگام کار افتادگی

واجب آن باشد که یاران یاری یاران دهند

گر بدردی باز ماندی دل ز درمان برمگیر

ساقیان اول قدح دُردی بخمّاران دهند

خون دل می خور که هم روزی رسانندت بکام

پادشاهان روز کین خلعت بخونخواران دهند

وقت را فرصت شمر زیرا که هنگام صبوح

مست چون در خواب باشد می بهشیاران دهند

گر درین معنی درستی درد را درمان شمر

مشفقان از بیم جان دارو و بیماران دهند

خیز و خواجو را چو کار از دست شد کاری بر آر

روز محنت کار داران دل ببیکاران دهند

***

110

ایکه هر دم عنبرت بر نسترن چنبر شود

سنبل از گل بر فکن تا خانه پر عنبر شود

از هزاران دل یکی را باشد استعداد عشق

تا نگوئی در صدف هر قطره ئی گوهر شود

هر کرا وجدّی نباشد کی بغلتاند سماع

آتشی باید که تا دوری بر وزن بر شود

چشم را در بند تا در دل نیاید غیر دوست

گر در مسجد نبندی سگ بمسجد در شود

از دو عالم دست کوته کن چو سرو آزاده وار

کانک کوته دست باشد در جهان سرور شود

نور نبود هر درونی را که در وی مهر نیست

آتشی چون بر فروزی خانه روشن تر شود

مؤمنی کو دل بدست عشق بت روئی سپرد

گر بکفر زلفش ایمان آورد کافر شود

می نویسم شعر بر طومار و می شویم با شک

بر امید آنک شعر سوزناکم تر شود

همچو صبح ار صادقی خواجو مشو خالی ز مهر

کانک روزی مهر ورزیدست نیک اختر شود

***

111

روی نکو بی وجود ناز نباشد

ناز چه ارزد اگر نیاز نباشد

راه حجاز ار امید وصل توان داشت

سر قدم رهروان دراز نباشد

مست می عشق را نماز مفرمای

کانک نمی رد برو نماز نباشد

مطرب دستانسرای مجلس او را

سوز بود گرچه هیچ ساز نباشد

حیف بود دست شه بخون گدایان

صید ملخ کار شاهباز نباشد

بنده چو محمود شد خموش که سلطان

در ره معنی بجز ایاز نباشد

پیش کسانی که صاحبان نیازند

هیچ تنعّم ورای ناز نباشد

خاطر مردم بلطف صید توان کرد

دل نبرد هر که دلنواز نباشد

کس متصور نمی شود که چو خواجو

هندوی آن چشم ترکتاز نباشد

***

112

پای کوبان در سراندازی چو سربازی کنند

پای در نه تا سرافرازان سرافرازی کنند

ناوک اندازان چشم ترکتازت از چه روی

بر کمان سازان ابرویت کمین بازی کنند

در هوای گلشن روی تو هر شب تا بروز

عاشقان با بلبل خوش خوان هم آوازی کنند

موکب سلطان عشقت چون علم بر دل زند

در نفس جانها هوای خانه پردازی کنند

چون طناب عنبری بر مشتری چنبر کنی

ای بسا دلها که آهنگ رسن بازی کنند

طرّه های سرکشت کی ترک طرّاری دهند

غمزه های دلکشت کی ترک غمازی کنند

بر سر میدان عشقت چون شود خواجو شهید

نامش آندم عاقلان دیوانه ی غازی کنند

***

113

دل من باز هوای سرکوئی دارد

میل خاطر دگر امروز بسوئی دارد

هیچ دارید خبر کان دل سرگشته ی من

مدتی شد که وطن بر سر کوئی دارد

بگسست از من و در سلسله موئی پیوست

که دل خلق جهان در خم موئی دارد

ایکه از سنبل مشکین تو عنبر بوئیست

خنک آن باد که از زلف تو بوئی دارد

ما بیک کاسه چنین مست و خراب افتادیم

حال آن مست چه باشد که سبوئی دارد

شاخ را بین که چه سرمست برون آمده است

گوئیا او هم ازین باده کدوئی دارد

ایکه گوئی که مکن خوی بشاهد بازی

هر کرا فرض کنی عادت و خوئی دارد

خیز چون پرده ز رخسار گل افکند صبا

روی گل بین که نشان گل روئی دارد

خوش بیا برطرف دیده ی خواجو بنشین

همچو سروی که وطن بر لب جوئی دارد

***

114

قصّه غصّه فرهاد بشیرین که برد

نامه ویس گلندام برامین که برد

خضر را شربتی از چشمه ی حیوان که دهد

مرغ را آگهی از لاله و نسرین که برد

خبر انده اورنک جدا گشته ز تخت

بسرا پرده ی گلچهر خور آئین که برد

گرچه بفزود حرارت ز شکر خسرو را

از شرش شور شکر خنده ی شرین که برد

مرغ دل باز چو شد صید سر زلف کژش

گفت جان این نفس از چنگل شاهین که برد

ناز آن سرو قد افروخته چندین که کشد

جور آن شمع دل افروخته چندین که برد

می چون زنگ اگر دست نگیرد خواجو

زنگ غم ز آینه ی خاطر غمگین که برد

***

115

دامن گل نبرد هر که ز خار اندیشد

مهره حاصل نکند هر که زمار اندیشد

دُر نیارد بکف آنکس که ز دریا ترسد

نخورد باده هر آنکو ز خمار اندیشد

هر کرا نقش نگارنده مصوّر گردد

نقش دیوار بود گو زنگار اندیشد

تو چه یاری که نداری غم و اندیشه ی یار

یاری آنست که یار از غم یار اندیشد

در چنین وقت که از دست برون شد کارم

من بیچاره کئم چاره ی کار اندیشد

هر که سر در عقب یار سفر کرده نهاد

این خیالست که دیگر ز دیار اندیشد

در چنین بادیه کاندیشه ی سر نتوان کرد

بار خاطر طلبد هر که ز بار اندیشد

انک شد بیخبر از زمزمه ی نغمه ی زبر

تو مپندار که از ناله ی زار اندیشد

گر تو صد سال کنی ناله و زاری خواجو

گل صد برگ کی از بانگ هزار اندیشد

***

116

دست گیرید و بدستم می گلفام دهید

باده ی پخته بدین سوخته ی خام دهید

چون من از جام می و میکده بدنام شدم

قدحی می بمن می کش بدنام دهید

تا بدوشم ز خرابات بمیخانه برند

سوی رندان در میکده پیغام دهید

گرچه ره در حرم خاص نباشد ما را

یک ره ای خاصگیان بار من عام دهید

با شما درد من خسته چو پیوسته دعاست

تا چه کردم که مرا اینهمه دشنام دهید

در چنین وقت که بیگانه کسی حاضر نیست

قدحی باده بدان سرو گلندام دهید

چو از این پسته و بادام ندیدم کامی

کام جان من از آن پسته و بادام دهید

تا دل ریش من آرام بگیرد نفسی

آخرم مژده ئی از وصل دلارام دهید

چهره ی ازرق خواجو چو ز می خمری شد

جامه از وی بستانید و بدو جام دهید

***

117

از صومعه پیری بخرابات درآمد

با باده پرستان بمناجات درآمد

تجدید وضو کرد بجام می و سرمست

در دیر مغان رفت و بطاعات درآمد

هر کس که ز اسرار خرابات خبر داشت

از نفی برون رفت و باثبات درآمد

این طرفه که هر کو بگذشت از سر درمان

درد دلش از راه مداوات درآید

ایدل چو در بتکده در کعبه گشودند

بشتاب که هنگام عبادات درآمد

فارغ بنشست از طلب چشمه ی حیوان

همچون خضر آنکس که بظلمات درآمد

مطرب چون خروس سحری نغمه برآورد

با مرغ صراحی بمقالات درآمد

دل در غم عشقش بخرافات در افتاد

جان با لب لعلش بمراعات درآمد

مستان خرابش بدر دیر کشیدند

در حال که خواجو بخرابات درآمد

***

118

چشمت دل پر ز تاب خواهد

مستست از آن کباب خواهد

کام دل من بجز لبت نیست

سرمست شراب ناب خواهد

از من همه رنگ زرد خواهی

آخر که زر از خراب خواهد

چشم توام اشک جوید از چشم

مخمور مدام آب خواهد

شد گریه و ناله مونس من

میخواره می و رباب خواهد

از روی تو دیده چون کند صبر

گازر همه آفتاب خواهد

از خواب نمی شکیبدت چشم

بیمار همیشه خواب خواهد

جان وصل تویی رقیب جوید

دل روی تو بی نقاب خواهد

چون خاک درش مقام خواجوست

دوری زوی از چه باب خواهد

***

119

اهل تحقیق چو در کوی خرابات آیند

از ره میکده بر بام سماوات آیند

تا ببینند مگر نور تجلّی جمال

همچو موسی ار نی گوی بمیقات آیند

گر کرامت نشمارند می و مستی را

از چه در معرض ارباب کرامات آیند

بر سر کوی خرابات خراب اولیتر

زانک از بهر خرابی بخرابات آیند

پارسایان که می و میکده را نفی کنند

گر بنوشند مئی جمله در اثبات آیند

ورچو من محرم اسرار خرابات شوند

فارغ از صومعه و زهد و عبادات آیند

بدواخانه ی الطاف خداوند کرم

دردمندان تمنّای مداوات آیند

تشنگان آب اگر از چشمه ی حیوان جویند

فرض عینست که چون خضر بظلمات آیند

اسب اگر بر سر خواجو بدواند رسدش

آنک شاهان جهان پیش رخش مات آیند

***

120

گویند که صبر آتش عشقت بنشاند

زان سرو قد آزاد نشستن که تواند

ساقی قدحی زان می دوشینه بمن ده

باشد که مرا یکنفس از خود برهاند

موری اگر از ضعف بگیرد سر دستم

تا دم بزنم گرد جهانم بدواند

افکند سپهرم بدیاری که وجودم

گر خاک شود باد بکرمان نرساند

فریاد که گر تشنه در این شهر بمیرم

جز دیده کس آبی بلبم برنچکاند

گویم که دمی با من دلسوخته بنشین

برخیزد و بر آتش تیزم بنشاند

چون می گذری عیب نباشد که بپرسی

کان خسته ی دلسوخته چون می گذراند

بر حسن مکن تکیه که دوران لطافت

با کس بنمی ماند و کس با تو نماند

دانی که چرا نام تو در نامه نیارم

زیرا که نخواهم که کسی نام تو داند

روزی که نماند ز غم عشق تو خواجو

اسرار غمش بر ورق دهر بماند

***

121

مستم آنجا مبر ای یار که سر مستانند

دست من گیر که این طایفه پر دستانند

آن دو جادوی فریبنده افسون سازش

خفته اند این دم از آن روی که سرمستانند

در سراپرده ی ما پرده سرا حاجت نیست

زانک مستان همه طوطی شکر دستانند

مهر ورزان که وصالت بجهانی ندهند

با جمال تو دو عالم بجوی نستانند

عاشقان با تو اگر زانک بزندان باشند

با گلستان جمالت همه در بستانند

زلف و خال تو بخط ملک ختا بگرفتند

هندوان بین که دگر خسرو ترکستانند

زیردستان تهیدست بلاکش خواجو

جان ز دستش نبرند ار بمثل دستانند

***

122

همه گنج جهان ماری نیرزد

گل بستان او خاری نیرزد

ببازاری که نقد جان روانست

رخی چون زر بدیناری نیرزد

اگر صوفی می صافی ننوشد

بخاک پای خمّاری نیرزد

مرا گر زور و زر داری میازار

که زور و زر بآزادی نیرزد

خروش چنگ و نای و نغمه زیر

بآه و ناله ی رازی نیرزد

منه دل بر گل باغ زمانه

که گلزارش به گلزاری نیرزد

فلک را از کمر بندان درگاه

کله داری کله داری نیرزد

در آن خالی که حالی نیست منگر

که از شه مهره شه ماری نیرزد

مکن تکرار فقه و بحث معقول

چرا کاین هر دو تکراری نیرزد

برون شو زین نشیمن کاندرین ملک

سریر خسروی داری نیرزد

دوای درد خواجو از که جویم

که آن بیمار تیماری نیرزد

***

123

کدام دل که ز دوری بجان نمی آید

کدام جان که ز غم در فغان نمی آید

سرشک من بکجا می رود که همچون آب

دو دیده نازده بر هم روان نمی آید

ز شوق عارض و رخسار او چنان مستم

که یادم از سمن و ارغوان نمی آید

بی شکایتم از سوز سینه در جانست

ولی ز آتش دل بر زبان نمی آید

چنان سفینه صبرم شکست و آب گرفت

که هیچ تخته از آن بر کران نمی آید

کسی که نام لبش می برد عجب دارم

که آب زندگیش در دهان نمی آید

معانئی که در آن صورت دلافروزست

ز من مپرس که آن در بیان نمی آید

براستی قد سرو سهی خوشست ولیک

براستان که بچشمم چنان نمی آید

نمی رود سخنی در میان او خواجو

که از فضول کمر در میان نمی آید

***

124

کدام یار که ما را پیام یار آرد

از آن دیار حدیثی بدین دیار آرد

که می رود که ز یاران مهربان خبری

بدین غریب پریشان دلفگار آرد

بتشنگان بیابان برد بشارت آب

بلبلان چمن مژده ی بهار آرد

اگرنه لطف نماید نسیم باد صبا

بمرغ زار که بوئی ز مرغزار آرد

خیال روی نگارم اگر نگیرد دست

که طاقت غم هجران آن نگار آرد

بسی تحمّل خار جفا بباید کرد

که تا نهال مودّت گلی ببار آرد

ز بهر دفع خمارم که می تواند رفت

که جرعه ئی می نوشین خوشگوار آرد

بجای سرمه ام از خاک کوی او گردی

برای روشنی چشم اشکبار آرد

سلام و خدمت خواجو بدان دیار برد

پیام یار سفر کرده سوی یار آرد

***

125

عاقل ندهد عاشق دلسوخته را پند

سلطان ننهد بنده محنت زده را بند

ای یار عزیز انده دوری تو چه دانی

من دانم و یعقوب فراق رخ فرزند

از دیده ی رود آور اگر سیل برانم

چون دجله ی بغداد شود دامن الوند

عیبم مکن ای خواجه که در عالم معنی

جهلست خردمندی و دیوانه خردمند

تا جان بود از مهر رخش برنکنم دل

گر میر نهد بندم و گر پیر دهد پند

آن فتنه کدامست که بنیاد جهانی

چون پرده ز رخسار برافکند بر افکند

بر من مفشان دست تعنّت که بشمشیر

از لعل تو دل برنکنم چون مگس از قند

در دیده ی من حسرت رخسار تو تا کی

در سینه ی من آتش هجران تو تا چند

ناچار چو شد بنده ی فرمان تو خواجو

چون گردن طاعت ننهد پیش خداوند

***

126

زهی زلفت گرهگیری پر از بند

لب لعلت نمک دانی پر از قند

نقاب ششتری از ماه بگشای

طناب چنبری بر مشتری بند

سرم بر کف ز دستان تو تا کی

دلم در خون زهجران تو تا چند

کسی کو خویش را در یار پیوست

کجا یاد آورد از خویش و پیوند

دلا گر عاشقی ترک خرد گیر

که قدر عشق نشناسد خردمند

ببین فرهاد را کز شور شیرین

بیک موی از کمر خود را در افکند

چرا عمر عزیز آمد بپایان

من و یعقوب را در هجر فرزند

تحمّل می کنم بار گران را

ولی دیوانه سر می گردم از بند

چو جز دلبر نمی بینم کسی را

کرا با او توانم کرد مانند

بزن مطرب نوائی از سپاهان

که دل بگرفت ما را از نهاوند

کند خواجو هوای خاک کرمان

ولی پایش به سنگ آید ز الوند

***

127

دلم که حلقه ی گیسوی یار می گیرد

درون حلقه نشستست و مار می گیرد

بهر کجا که روم آب دیده می بینم

که دامن من شوریده کار می گیرد

نگار تا ز من خسته دل کنار گرفت

ز خون دیده کنارم نگار می گیرد

غلام آن بت چینم که سر حد ختنش

طلایه ی سپه زنگبار می گیرد

دو چشم آهوی روباه باز صیادش

بغمزه شیر دلانرا شکار می گیرد

چو یاد نرگس مست تو می کنم بصبوح

مرا ز غایت مستی خمار می گیرد

ز مشک چین چه خطا در وجود می آید

که خطّ سبز تو از وی غبار می گیرد

سرشک دیده که بر چشم کرده ام جایش

چه اوفتاده که از من کنار می گیرد

چو دم ز نافه ی زلف تو می زند خواجو

جهان شمامه ی مشک تتار می گیرد

***

128

حدیث عشق ز ما یادگار خواهد ماند

بنای شوق ز ما استوار خواهد ماند

کنون که کشتی ما در میان موج افتاد

سرشک دیده ز ما بر کنار خواهد ماند

اساس عهد مودّت که در ازل رفتست

میان ما و شما پایدار خواهد ماند

ز چهره هیچ نماند نشان ولی ما را

نشان چهره برین رهگذار خواهد ماند

ز روزگار جفا نامه ئی که عرض افتاد

مدام بر ورق روزگار خواهد ماند

شکنج زلف تو تا بیقرار خواهد گشت

درازی شب ما برقرار خواهد ماند

چنین که بر سر میدان عشق می نگرم

دل پیاده بدست سوار خواهد ماند

حدیث زلف و رخ دلکش تو خواهد بود

که بر صحیفه ی لیل و نهار خواهد ماند

فراق نامه ی خواجو و شرح قصّه ی شوق

میان زنده دلان یادگار خواهد ماند

***

129

نسیم باد صبا جان من فدای تو باد

بیا گرم خبری زان نگار خواهی داد

حدیث سوسن و گل با من شکسته مگوی

که بنده با گل رویش ز سوسنست آزاد

ز دست رفتم و در پا فتاد کار دلم

بساز چاره ی کارم کنون که کار افتاد

چو غنچه گاه شکر خنده سرو گلرویم

زبان ناطقه دربست چون دهان بگشاد

چو از تموّج بحرین چشمم آگه شد

چو نیل گشت زرشک آب دجله ی بغداد

بخون لعل فرو رفت کوه سنگین دل

چو در محبّت شیرین هلاک شد فرهاد

کدام یار که چون در وصال کعبه رسد

ز کشتگان بیابان فرقت آرد یاد

روم بخدمت یرغوچیان حضرت شاه

که تا از آن بت بیدادگر بخواهم داد

اگرچه رنج تو بادست در غمش خواجو

بباد ده دل دیوانه هرچه بادا باد

***

130

مرغان این چمن همه بی بال و بی پرند

مردان این قدم همه بی پا و بی سرند

از جسم و جان بری و ز کونین فارغند

با خاک ره برابر و از عرش برترند

روح مجسّمند نه جسم مروّحند

نور مصوّرند نه شمع منوّرند

بر عرصه ی حدوث قدم در قدم زنند

در مجلس وجود شراب از عدم خورند

شرب از حیاض قدسی کرّ و بیان کنند

نزل از ریاض علوی روحانیان برند

کی آشیان نهند درین خاکدان از آنک

شهباز عرشیند که در لا مکان پرند

عبهر مثال معتل و اجوف نهندشان

اما بدان صحیح که سالم چون عرعرند

سلطان تختگاه و اقالیم وحدتند

لیکن بری ز ملکت و فارغ ز لشکرند

خواجو گدای درگه ارباب فقر باش

کانها که مفلسند بمعنی توانگرند

***

131

عشقست که چون پرده ز رخ بازگشاید

در دیده ی صاحب نظران حسن نماید

حسنست که چون مست ببازار برآید

در پرده ئی هر زمزمه ی عشق سرآید

گر عشق نباشد کمر حسن که بندد

ور حسن نباشد دل عشق از چه گشاید

گر صورت جانان نبود دل که ستاند

ور واسطه ی جان نبود تن بچه پاید

خورشید که در پرده ی انوار نهانست

گر رخ ننماید دل ذرّه که رباید

بی مهر دل سوخته را نور نباشد

روشن شود آن خانه که شمعیش درآید

گر ابر نگرید دل بستان ز چه خندد

ور می نبود زنگ غم از دل چه زداید

خواجو اگر از عشق بسوزند چو شمعت

خوش باش که از سوز دلت جان بفزاید

خواهی که در آئینه رخت خوب نماید

آئینه مصفّا و رخ آراسته باید

***

132

ببوی زلف تو دادم دل شکسته بباد

بیا که جان عزیزم فدای بوی تو باد

ز دست ناله و آه سحر بفریادم

اگر نه صبر بفریاد من رسد فریاد

چو راز من بر هر کس روان فرو می خواند

سرشک دیده از این روز چشم من بفتاد

هنوز در سر فرهاد شور شیرینست

اگرچه رفت بتلخی و جان شیرین داد

ز مهر و کینه و بیداد و داد چرخ مگوی

که مهر او همه کینست و داد او بیداد

ببست بر رخ خور آسمان دریچه ی بام

چو پرده زان رخ چون ماه آسمان بگشاد

ز بندگی تو دارم چو سوسن آزادی

ولی تو سرو خرامان ز بندگان آزاد

گمان مبر که ز خاطر کنم فراموشت

ز پیش میروی اما نمی روی از یاد

ز باد حال تو می پرسم و چو می بینم

حدیث باد صبا هست سر بسر همه باد

اگر تو داد دل مستمند من ندهی

بپیش خسرو ایران برم ز دست تو داد

بر آستان محبت قدم منه خواجو

که هر که پای درین ره نهاد سر بنهاد

***

133

آن فتنه چو برخیزد صد فتنه برانگیزد

وان لحظه که بنشیند بس شور (بپا خیزد)

از خاک سر کویش خالی نشود جانم

گر خون من مسکین با خاک برآمیزد

ای ساقی آتش روی آن آب چو آتش ده

باشد که دلم آبی بر آتش غم ریزد

با صوفی صافی گو در درد مغان آویز

کان دل که بود صافی از دُرد نپرهیزد

گر چشم تو جان خواهد در حال برافشانم

کانکش نظری باشد با چشم تو نستیزد

از خاک من خاکی هر خار که بر روید

چون بر گذرت بیند در دامنت آویزد

از بندگیت خواجو آزاد کجا گردد

کازاده کسی باشد کز بند تو نگریزد

***

134

طوطی چو سخن گوئی پیش شکرت میرد

طوبی چو روان گردی بر رهگذرت میرد

جوزا چو قدح نوشی پیش تو کمر بندد

و آندم که قبا پوشی پیش کمرت میرد

مشک ختنی هر دم در زلف تو آویزد

شمع فلکی هر شب پیش قمرت میرد

کو زنده دلی تا جان در پای تو افشاند

کانرا که بود جانی بر خاک درت میرد

ثابت قدم آن باشد کاندر قدمت افتد

صاحب نظر آن باشد کاندر نظرت میرد

هر زنده ی صاحب دل کز جان خبری دارد

چون از تو خبر باید پیش خبرت میرد

ای خسرو بت رویان بگشا لب شیرین تا

فرهاد صفت خواجو پیش شکرت میرد

***

135

کسی کزان سر زلف دو تا نمی ترسد

معّینست که از اژدها نمی ترسد

مرا ز طعن ملامت گران مترسانید

که برگ بید ز باد هوا نمی ترسد

مریض شوق ز تیر ستم نمی رنجد

قتیل عشق ز تیغ جفا نمی ترسد

از آن دو جادوی عاشق کش تو می ترسم

کزان بترس که او از خدا نمی ترسد

چنین که خون اسیران بظلم می ریزد

مگر ز هیبت روز جزا نمی ترسد

هزار جان گرامی فدای بالایت

بیا که کشته ی عشق از بلا نمی ترسد

گر از عتاب تو ترسم تفاوتی نکند

کدام بنده که از پادشا نمی ترسد

از آن ز چشم خوشت خائفم که هندوئیست

که از سیاست ترک ختا نمی ترسد

کسی که تیر جفا می زند برین دل ریش

مگر ز ضربت تیغ قضا نمی ترسد

مرا بزخم قفا گفتمش ز پیش مران

که زخم خورده ی هجر از قفا نمی ترسد

بطیره گفت که خواجو چنین که می بینم

ز نوک عمزه ی خونریز ما نمی ترسد

***

136

هر کو بصری دارد با او نظری دارد

با او نظری دارد هر کو بصری دارد

آنکو خبری دارد در بیخبری کوشد

در بیخبری کوشد هر کو خبری دارد

شیرین شکری دارد آن خسرو بت رویان

آن خسرو بت رویان شیرین شکری دارد

چون ما دگری دارد ان فتنه بهر جائی

آن فتنه بهر جائی چون ما دگری دارد

هر کس که سری دارد جان در قدمش بازد

جان در قدمش بازد هر کس که سری دارد

دل گر خطری دارد از جان خطرش نبود

از جان خطرش نبود دل گر خطری دارد

مهر قمری دارد باز این دل هر جائی

باز این دل هر جائی مهر قمری دارد

عزم سفری دارد از ملک درون جانم

از ملک درون جانم عزم سفری دارد

آنکو هنری دارد از عیب نیندیشد

از عیب نیندیشد آنکو هنری دارد

روشن گهری دارد چشمی که ترا بیند

چشمی که ترا بیند روشن گهری دارد

خواجو نظری دارد با طلعت مه رویان

با طلعت مه رویان خواجو نظری دارد

***

137

تا دلم در خم آن زلف سمن سا افتاد

کار من همچو سر زلف تو در پا افتاد

بسکه دود دل من دوش ز گردن بگذشت

ابر در چشم جهان بین ثریا افتاد

راستی را چو ز بالای توام یاد آمد

ز آه من غلغله در عالم بالا افتاد

چشم دریا دل ما چون ز تموّج دم زد

شور در جان خروشنده دریا افتاد

اشکم از دیده از آن روی فتادست کزو

راز پنهان دل خسته بصحرا افتاد

گویدم مردمک دیده ی گریان که کنون

کار چشم تو چه اندیشه چو با ما افتاد

بلبل سوخته از بسکه برآورد نفیر

دود دل در جگر لاله ی حمرا افتاد

کوکب حسن چو گشت از رخ یوسف طالع

تاب در سینه ی پر مهر زلیخا افتاد

دل خواجو که چو وامق ز جهان فارد گشت

مهره ئی بود که در ششدر عذرا افتاد

***

138

دوشم بشمع روی چو ماهت نیاز بود

جانم چو شمع از آتش دل درگذار بود

در انتظار صید تذرو وصال تو

چشمم ز شام تا بگه صبح باز بود

از من مپرس حال شب دیرپای هجر

از بهر آنک قصّه آن شب دراز بود

من در نیاز بودم و اصحاب در نماز

لیکن نیاز من همه عین نماز بود

می ساختم چو بربط و می سوختم چو عود

زیرا که چاره ی دل من سوز و ساز بود

ترک مراد چون ز کمال محبّتست

جم را گمان مبر که بخاتم نیاز بود

پیوسته با خیال حبیب حرم نشین

جان اویس بلبل بستان راز بود

خواجو کدام سلطنت از ملک هر دو کون

محمود را ورای وصال ایاز بود

***

139

مرغ جم باز حدیثی ز سبا می گوید

بشنو آخر که ز بلقیس چها می گوید

خبر چشمه ی حیوان بخضر می آرد

قصّه ی حضرت سلطان بگدا می گوید

پرتو مهر درخشان بسها می بخشد

سخن سرو خرامان بگیا می گوید

با دل خسته ی یکتای من سودائی

حال آن زلف پریشان دو تا می گوید

دلم از دیده کند ناله که هر دم بچه روی

یک بیک قصّه ما را همه جا می گوید

حال گیسوی تو از باد صبا می پرسم

گرچه با دست حدیثی که صبا می گوید

مشک با چین سر زلف تو از خوش نفسی

هرچه گوید مشنو زانک خطا می گوید

ابروی شوخ تو در گوش دلم پیوسته

حال زلف تو پراکنده چرا می گوید

ترک دشنام ده این لحظه که مسکین خواجو

از درت می برد ابرام و دعا می گوید

***

140

چو مطربان سحر چنگ در رباب زنند

صبوحیان نفس از آتش مذاب زنند

بتاب سینه چراغ فلک بر افروزند

ز آب دیده نمک بر دل کباب زنند

چو آفتاب ز جیب افق برآرد سر

ز ماه یکشبه آتش در آفتاب زنند

شکنج سنبل طاوس بیکران گیرند

هزار قهقهه چون کبک بر غراب زنند

مغان بساغر می آب ارغوان ریزند

بتان بتنگ شکر خنده بر شراب زنند

بوقت صبح پریچهره گان زهره جبین

دم از سهیل شب افروز مه نقاب زنند

بچین طرّه پرتاب قلب دل شکنند

به تیره غمزه ی پر خواب راه خواب زنند

زتاب می چو سمن برگشان برآرد خوی

ز چهره برگل روی قدح گلاب زنند

بجرعه آب رخ خاکیان بباد دهند

بر آتش دل خواجو ز باده آب زنند

***

141

تشنه ی غنچه ی سیراب ترا آب چه سود

مرده ی نرگس پر خواب ترا خواب چه سود

جان شیرین چو بتلخی بلب آرد فرهاد

گر چشانندش از آن پس شکر ناب چه سود

چون توئی نور دل دیده ی صاحب نظران

شمع بی روی تو در مجلس اصحاب چه سود

منکه بی خاک سر کوی تو نتوانم خفت

بستر خواب من از قاقم و سنجاب چه سود

کام جانم ز لب این لحظه برآور ورنی

تشنه در بادیه چون خاک شود آب چه سود

دمبدم مردمک دیده دهد جلاّبم

دل چو خون گشت کنون شربت عنّاب چه سود

همچو چشمت چو ز مستی نفسی خالی نیست

زاهد صومعه را گوشه ی محراب چه سود

بی فروغ رخ زیبای تو در زلف سیاه

در شب تیره مرا پرتو مهتاب چه سود

چون بخنجر ز درت باز نگردد خواجو

اینهمه جور جفا باوی ازین باب چه سود

***

142

چون طوطی خطّ تو پر بر شکر اندازد

مرغ دل من آتش در بال و پر اندازد

صوفی ز می لعلت گر نوش کند جامی

تسبیح بر افشاند سجّاده بر اندازد

چون تیر زند چشمت سیاره هدف گردد

چون تیغ کشد مهرت گردون سپر اندازد

چون غمزه ی خونخوارت بر قلب کمین سازد

بس کشته که هر لحظه بر یکدگر اندازد

آنکس که دلی دارد جان در رهت افشاند

وانرا که سری باشد در پات سراندازد

در مهر تو چون لاله رخساره بخون شویم

از بسکه دلم هر دم خون در جگر اندازد

عقل از سر نادانی با عشق نیامیزد

با شیر ژیان آهو کی پنجه در اندازد

آن لحظه که باز آید پیش نظرش میرم

کاخر چو مرا بیند بر من نظر اندازد

فرهاد صفت خواجو دور از لب شیرینت

فریاد و فغان هر دم در کوه و در اندازد

***

143

نسیم باد صبا چون ز بوستان آید

مرا ز نکهت او بوی دوستان آید

برون دود زره دیده اشک گرم روم

ز بسکه از دل پر خون من بجان آید

قلم چه شرح دهد زانک داستان فراق

نه ممکنست که یک شمه در بیان آید

اگر بجانب کرمان روان کنم پیکی

هم آب دیده که در دم بسر دوان آید

برون رود ز درونم روان باستقبال

چو بانگ دمدمه ی کوس کاروان آید

چو خونیان بدود اشک و دامنم گیرد

که باش تا خبر یار مهربان آید

سرم بباد رود گر چو شمع از سر سوز

حدیث آتش دل بر سر زبان آید

در آرزوی کنار تو از میان بروم

گهی که وصف میان تو در میان آید

بدین صفت که توئی آب زندگانی را

ز شوق لعل لبت آب در دهان آید

سفر گزیدی و آگه نبودی ای خواجو

که سیر جان شود آنکو بسیرجان آید

***

144

ای تتق بسته از تیره شب بر قمر

طوطی خطّت افکنده پر بر شکر

خورده تاب از خم دلستانت کمند

گشته آب از لب در فشانت گهر

آهویت کرده بر شیر گردون کمین

افعیت گشته بر کوه سیمین کمر

هندویت رانده بر شاه خاور سپه

لشکر زنگت آورده بر چین حشر

چشم پر خواب و رخسار همچون خورت

برده زین عاشق خسته دل خواب و خور

گشته هندوی خال تو مشک ختن

گشته لالای لفظ تو لولوی تر

نافه را از کمند تو دل در گره

لعل را از عقیق تو خون در جگر

ایکه هر لحظه در خاطرم بگذری

یک زمان از سر خون ما درگذر

سر نهادیم بر پایت از دست دل

تا چه آید ز دست تو ما را بسر

سکّه ی روی زردم نبینی درست

زانک نبود ترا التفاتی بزر

تا تو شام و سحر داری از موی و روی

شام هجران خواجو ندارد سحر

***

145

بوستان جنّتست و سروم حور

تیره شب ظلمتست و ما هم نور

آب در پیش و ما چنین تشنه

باده در جام و ما چنین مخمور

دلبر از ما جدا و دل بر او

ما ز می مست و می ز ما مستور

بگذر از نرگسش که نتوان داشت

چشم بیمار پرسی از رنجور

هیچ غمخور مباد بی غمخوار

هیچ ناظر مباد بی منظور

ای رخت در نقاب شعر سیاه

همچو خورشید در شب دیجور

عین معتل عبهر مفتوح

جیم مجرور طرّه ات مکسور

لؤلؤئت عقد بسته با یاقوت

عنبرت تکیه کرده بر کافور

با تو همراهم و ز غیر ملول

بتو مشغولم و ز خویش نفور

گر شدم تشنه ی لبت چه عجب

کاب خواهد طبیعت محرور

ای تو نزدیک دل ولی خواجو

همچو چشم بد از جمال تو دور

***

146

چون هست قرب حقیقی چه غم ز بعد مزار

نظر بقربت یارست نی بقرب دیار

چو زائران حرم را وصال روحانیست

تفاوتی نکند از دنوّ و بعد مزار

رسید عمر بپایان و داستان فراق

ز حد گذشت و بپایان نمی رسد طومار

بباغ بلبل خوش نغمه سحر خوان بین

که روز و شب سبق عشق می کند تکرار

بیا که حلقه نشینان بزمگاه الست

زدند بر در دل حلقه ی در خمّار

بکش جفای رقیب ار حبیب می خواهی

کنار گل نبری گر کنی کناره ز خار

چو هجر و وصل مساویست در حقیقت عشق

اگر ز هجر بسوزی بساز و وصل انگار

درست قلب من ارشد شکسته باکی نیست

بحکم آنکه روان می رود درین بازار

بروی خوب وی آنکس نظر کند خواجو

که پشت برد و جهان کرد و روی بر دیوار

***

147

زهی تاری زلفت مشک تاتار

گل روی تو برده آب گلنار

از آن پوشم رخ از زلفت که گویند

نمی باید نمودن زر بطرّار

بود بی لعل همچون ناردانت

دلم پر نار و اشکم دانه ی نار

اگر ناوک نمی اندازد از چیست

کمان پیوسته بر بالین بیمار

چو عین فتنه شد چشم تو چونست

که دائم خفته است و فتنه بیدار

دو چشم سیل بار و روی زردم

شد این رود آور و آن زعفران زار

مرا بت قبله است و دیر مسجد

مرا می زمزمست و کعبه خمّار

دل پر درد را دردست درمان

تن بیمار را رنجست تیمار

چو انفاس عبیر افشان خواجو

ندارد نافه ئی در طبله عطّار

***

148

گر یار یار باشدت ای یار غم مخور

گنجت چو دست می دهد از مار غم مخور

بر مقتضای قول حکیمان روزگار

اندک بنوش باده و بسیار غم مخور

دستار صوفیانه و دلق مرقعت

گر رهن شد بخانه ی خمّار غم مخور

کارت چو شد ز دست و تو انکار می کنی

اقرار کن برندی و زانکار غم مخور

چون دوست در نظر بود از دشمنت چه غم

چون گل بدست باشدت از خار غم مخور

با طلعت حبیب چه اندیشه از رقیب

چون یار حاضرست ز اغیار غم مخور

گر درد دل دوا شود ایدوست شاد زی

ور غمگسار غم بود ای یار غم مخور

چون زر بدست نیست ز طرّار غم مدار

چون سر ز دست رفت ز دستار غم مخور

خواجو مدام جرعه ی مستان عشق نوش

وز اعتراض مردم هشیار غم مخور

***

149

دوری از ما مکن ای چشم بد از روی تو دور

زانک جانی تو و از جان نتوان بود صبور

بی ترنج تو بود میوه ی جنّت همه نار

لیک با طلعت تو ناز جهنّم همه نور

بنده یاقوت ترا از بن دندان لؤلؤ

در خط از سنبل مشکین سیاهت کافور

چشمت از دیده ی ما خون جگر می طلبد

روشنست این که بجز باده نخواهد مخمور

سلسبیلست می از دست تو در صحن چمن

خاصه اکنون که جهان باغ بهشتست و تو حور

خیز تا رخت تصوّف بخرابات کشیم

که ز تسبیح ملولیم و ز سجّاده نفور

از پی پرتو انوار تجلی جمال

همچو موسی ارنی گوی رخ آریم بطور

هر که نوشید می بیخودی از جام الست

مست و مدهوش سر از خاک برآرد بنشور

چون مغان از تو بصد پایه فرا پیشترند

تو بدین زهد چهل ساله چه باشی مغرور

ساقیا باده بگردان که بغایت حیفست

ما بدینگونه ز می مست و می از ما مستور

حور با شاهد ما لاف لطافت می زد

لیکن از منظر او معترف آمد بقصور

بینم آیا که طبیبم بسر آید روزی

من بر چشم خوشش مرده و چشمش رنجور

برو از منطق خواجو بشنو قصّه ی عشق

زانک خوشتر بود از لهجه ی داود زبور

***

150

بنده محمودست و سلطان در ره معنی ایاز

کار دینداران نمازست و نماز ما نیاز

ایکه از بهر نمازت گوش جان بر قامتست

قامتی را جوی کاید سرو پیشش در نماز

گر ز دست ساقی تحقیق جامی خورده ئی

می پرستی را حقیقت دان و هستی را مجاز

حاجیان چون روی در راه حجاز آورده اند

مطرب عشّاق گو بنواز راهی از حجاز

هر گروهی مذهبی دارند و هر کس ملتی

مذهب ما نیست الا عشق خوبان طراز

پیش رامین هیچ گل ممکن نباشد غیر ویس

پیش سلطان هیچکس محمود نبود جز ایاز

سوختیم ای مطرب بربط نوار چنگ زن

ساز را بر ساز کن و امشب دمی با ما بساز

بلبل دلسوز بین از ناله ی ما در خروش

شمع بزم افروز بین از آتش ما در گداز

ای خوشا در مجلس روحانیان گاه صبوح

دلنوازان عود سوز و پرده سازان عود ساز

گفتمش باز آ که هر شب چشم من بازست گفت

مرغ وصلم صید نتوان کرد با این چشم باز

باز پرسیدم ز زلفش کز چه رو آشفته ئی

گفت خواجو قصّه ی شوریدگان باشد دراز

***

151

پیش عاقل نیاز چیست نماز

پیش عاشق نماز چیست نیاز

نغمه سازی بناله ی دلسوز

صبحدم می زد این غزل بر ساز

کای بدل پرده سوز شاهد روز

وی بجان پرده ساز مجلس راز

اگرت بر سرست سایه ی مهر

سایه ئی بر سر سپهر انداز

تا ترا عاقبت شود محمود

همچو محمود شو غلام ایاز

دل دیوانگی بمهر افروز

سر فرزانگی بعشق افراز

مشو از منعمان جاه اندوز

مشو از مفلسان چاه انداز

یا بیا در غم زمانه بسوز

یا برو با غم زمانه بساز

ترک این راه کن که نبود راست

دل بسوی عراق و رو بحجاز

اگرت ساز نیست سوز کجاست

ورت آواز هست کو آواز

خیز خواجو که مرغ گلشن دل

در سماعست و روح در پرواز

باز کن چشم جان که طائر قدس

نشود صید جز بدیده باز

***

152

این غزل یک دو نوبت از سر سوز

بلبلی باز گفت در نوروز

کای گل تازه روی خندان لب

وی دلارای بوستان افروز

گر بدانستمی که فرقت تو

اینچنین صعب باشد و دلسوز

از تو خالی نبودمی یکدم

و زتو دوری نجستمی یک روز

من چنین از تو دور و بر وصلت

خار سر تیز از آن صفت پیروز

در دلم زان دراز سوختنیست

این همه زخم ناوک دلدوز

گل بخندید و گفت خامش باش

واتش دل زخار بر مفروز

اگرت هست برک صحبت ما

دیده ی باز را بخار بدوز

بر کناری برو چو چنگ بساز

در میانی بیا چو عود بسوز

هر که دارد سر محبت تو

گو ز خواجو بیا و عشق آموز

وین گهرها که می کند تضمین

یک بیک می گزین و میاندوز

***

153

نشست شمع سحرای چراغ مجلسیان خیز

بیار باده و بشنو نوای مرغ سحرخیز

سپیده نافه گشایست و باد غالیه افشان

شراب مشک نسیمست و مشک غالیه آمیز

کنون که غنچه بخندید و باد صبح برآمد

بگیر داد صبوحی ز باده ی طرب انگیز

چراغ مجلس مستان ز شمع چهره برافروز

ز بهر نقل حریفان شکر ز پسته فرو ریز

مرا که خال تو فلفل فکنده است بر آتش

چرا ز غالیه دلبند می کنی و دلاویز

برون ز شکّر شیرین سخن مگوی که فرهاد

بنیم جو نخرد خسروی ملکت پرویز

بسوز مجمر و دود از دل عبیر برآور

بساز بربط و آتش ز جان عود برانگیز

بگیر سلسله ی زلف دلبران سمن رخ

برآر شور ز یاقوت شاهدان شکر ریز

مرا مگوی که پرهیز کن ز میکده خواجو

که مست عشق نداند حدیث توبه و پرهیز

***

154

ای دلم را شکّر جان پرورت چون جان عزیز

خاکت پایت همچو آب چشمه ی حیوان عزیز

عیب نبود گر ترنج از دست نشناسم که نیست

در همه مصرم کسی چون یوسف کنعان عزیز

یک زمان آخر چو مهمان توام خوارم مکن

زانک باشد پیش ارباب کرم مهمان عزیز

خستگان زنده دل دانند قدر درد عشق

پیش صاحب درد باشد دارو و درمان عزیز

گر من بیچاره نزدیک تو خوارم چاره نیست

دور نبود گر ندارد بنده را سلطان عزیز

آب چشم و رنگ روی ما ندارد قیمتی

زانک نبود گوهر اندر بحر و زر درکان عزیز

زلف کافر کیش او ایمان من برباد داد

ای عزیزان پیش کافر کی بود ایمان عزیز

گر ترا خواجو نباشد آبروئی در جهان

عیب نبود زانک نبود گنج در ویران عزیز

بر سر میدان عشقش جان بر افشان مردوار

قلب دشمن نشکند آنرا که باشد جان عزیز

***

155

معنی این صورت از صورتگران چین بپرس

مرد معنی را نشان از مرد معنی بین بپرس

کفر دانی چیست دین را قبله ی خود ساختن

معنی کفر ار نمی دانی ز اهل دین بپرس

چون تو آگه نیستی از چشم شب پیمای من

حال بیداری شبهای من از پروین بپرس

گر گروهی ویس را با گل مناسب می نهند

نسبت گل با رخ ویس از دل رامین بپرس

گرچه خسرو کام جان از شکّر شیرین گرفت

از دل فرهاد شور شکّر شیرین بپرس

حال سرگردانی جمعی ریشان مو بمو

از شکنج سنبل پرچین چین برچین بپرس

باغبان دستان بلبل را چه داند گو برو

شورش مرغان شبگیر از گل و نسرین بپرس

قصّه ی درد دل تیهو کجا داند عقاب

از تذرو خسته حال چنگل شاهین بپرس

شعر شورانگیز خواجو را که بر دست آب قند

از شکر ریزان پر شور سخن شیرین بپرس

***

156

بفلک می رسد خروش خروس

بشنو آوای مرغ و ناله ی کوس

شد خروس سحر ترنّم ساز

در ده آن جام همچو چشم خروس

این تذروان نگر که در رفتار

می نمایند جلوه ی طاوس

ساقیا باده ده که در غفلت

عمر بر باد می رود بفسوس

عالم آن گنده پیر بی آبست

که بر افروخت آتش کاوس

فلک آن پیر زال مکّارست

که ز دستان او زبون شد طوس

گر فریبد ترا ببوس و کنار

تا توانی کنارگیر از بوس

زانک از بهر قید دامادست

که گره می کنند زلف عروس

هر که او دل بدست سلطان داد

گو برو خاک پای دربان بوس

داروی این مرض که خواجو راست

برنخیزد ز دست جالینوس

***

157

اگر او سخن نگوید سخنست در دهانش

و گر او کمر نبندد نظرست در میانش

من اگر بخنده گویم دهنش به پسته ماند

مشنو که هیچ نبود بلطلافت دهانش

برو ای رقیب و بر من سر دست بیش مفشان

که بآستین غبارم نرود ز آستانش

چو طبیب ما ندارد غم حال دردمندان

بگذار تا بمیرم بر چشم ناتوانش

اگر او بقصد جانم کمر جفا ببندد

چکنم که جان شیرین نکنم فدای جانش

بت عنبرین کمندم بدو حاجب کمانکش

چو کمین گشود گفتم نکشد کسی کمانش

بچه وجه صورتی کاین همه باشدش معانی

صفتش کنم که هستم متحیر از بیانش

بکجا روم چه گویم ز رخش نشان چه جویم

که برون ز بی نشانی ندهد کسی نشانش

غم دل بخامه گفتم که بیان کنم ولیکن

نبود مبارک آنکس که سیه بود زبانش

بخرد چگونه جوئی ز کمند او رهائی

که خلاص ازو میسّر نشود بعقل و دانش

چو در اوفتد سحرگه سخن از فغان خواجو

دم صبح گو هوا گیر و بآسمان رسانش

***

158

هر دل غمزه کان غمزه بود غمّازش

هیچ شک نیست که پوشیده نماند رازش

شیر گیران جهانرا بنظر صید کنند

آن دو آهوی پلنگ افکن روبه بازش

هر زمان بر من دلخسته کمین بگشاند

آن دو هندوی رسن باز کمند اندازش

از برم بگذرد و خاک رهم پندارد

پشّه بازیچه شمارد بحقارت بازش

بنظر کم نشود آتش مستسقی وصل

تشنه اندیشه ی دریا ننشاند آزش

مطرب پرده سرا گو هم ازین پرده بساز

ورنه گر دم بزنم سوخته بینی سازش

بیتوام دل بتماشای گلستان نرود

مرغ پر سوخته ممکن نبود پروازش

بلبل دلشده تا گل نزند خیمه بباغ

بر نیاید چو بر آید دم صبح آوازش

دل خواجو که اسیرست نگاهش می دار

زانک مرغی که شد از دام که آرد بازش

***

159

آورده ایم روی بسوی دیار خویش

باشد که بنگریم دگر روی یار خویش

صوفی و زهد و مسجد و سجاده و نماز

ما و می مغانه و روی نگار خویش

چون زلف لیلی از دو جهان کردم اختیار

مجنونم ار ز دست دهم اختیار خویش

کردم گذار بر سر کویش وزین سپس

تا خود چه بر سرم گذرد از گذار خویش

چون هیچ برقرار نمی ماند از چه روی

ماندست بیقراری من برقرار خویش

زانرا که هرچه دیده ام از خویش دیده ام

هر دم کنم ز دیده سزا در کنار خویش

در بندگی چو کار من خسته بندگیست

تا زنده ام چگونه کنم ترک کار خویش

چون ما شکار آهوی شیرافکن توئیم

گر می کشی بدور میفکن شکار خویش

خواجو چو کرده ئی سبق خون دل روان

از لوح کائنات فرو شو غبار خویش

***

160

نیستی آنک زنی شیشه ی هستی بر سنگ

و رنه درپات فتادی فلک مینا رنگ

تا بکی گوش کنی بر نفس پرده سرای

تا بکی چنگ زنی در گره گیسوی چنگ

روی ازین قبله بگردان که نمازی نبود

رو به محراب و نظر در عقب شاهد شنگ

گوش سوی غزل و دیده سوی چشم غزال

سگ صیاد ز چشمش نرود صورت رنگ

بر کفت باده ی چون زنگ و دلت پر زنگار

وقت آنست که از آینه بزدائی زنگ

روح را کس نکند دستخوش نفس خسیس

عاقلان آینه ی چین نفرستند بزنگ

اگرت دیو طبیعت شکند پنجه ی عقل

چکند آهوی وحشی چو شود صید پلنگ

کاروان از پس وره دور و حرامی در پیش

بار ما شیشه و شب تار و همه ره خرسنگ

خیز و یکره علم از چرخ برون زن خواجو

که فراخست جهان و دل غمگین تو تنگ

***

161

زهی گرفته خور از طلعت تو فال جمال

نشانده قدّ تو در باغ جان نهال جمال

نوشته منشی دوان صنع لم یزلی

بمشک بر ورق لاله ات مثال جمال

خیال روی تو تا دیده ام نمی رودم

ز دل جمال خیال و ز سر خیال جمال

چو روشنست که هر روز راز والی هست

مباد روی چو روز ترا زوال جمال

کسی که نیست چو من تشنه جمال حرم

حرام باد برو شربت زلال جمال

هوای یار همائی بلند پروازست

که در دلم طیران می کند ببال جمال

خرد چو دید که خواجو فدای او شد گفت

زهی کمال کمال و زهی جمال جمال

***

162

خوشا با دوستان در بوستان گل

که خوش باشد بروی دوستان گل

شکوفه موبدست و ابر دایه

صبا رامین و ویس دلستان گل

سمن را شد نفس باد و روان آب

چمن را گشت تن شمشاد و جان گل

ترنّم می کند بر شاخ بلبل

تبسّم می کند در بوستان گل

لبش با هم نمی آید از آنروی

که دارد خرده ی ئی زر در دهان گل

کشد در بر قبای فستقی سرو

نهد بر سر کلاه سایبان گل

چو باد از روی گل برقع برانداخت

برامد سرخ همچون ارغوان گل

بگو با بلبل ای باد بهاری

که باز آمد علی رغم زمان گل

دلش سستی کند چون از نهالی

بصحن گلستان آید خزان گل

بیا خواجو که با مرغان شب خیز

نهادست از هوا جان در میان گل

می نوشین روان درده که بگرفت

چو خسرو ملکت نوشیروان گل

***

163

دارم مرید مرا دست و دیده رهبر دل

سرم فدای خیال و خیال در سر دل

کمند زلف ترا گر رسن دراز آمد

در آن مپیچ که دارد گذر بچنبر دل

دلم چگونه نماید قرار در صفت عشق

چنین که زلف تو بشکست قلب لشکر دل

بود که ساقی لعل تو در دهد جامی

مرا که خون جگر می خورم ز ساغر دل

دل صنوبریم همچو بید می لرزد

ز بیم درد فراق تو ای صنوبر دل

تو آن خجسته همای بلند پروازی

که در هوای تو پر می زند کبوتر دل

دلم ربودی و تا رفتی از برابر من

نرفت یکسر مو نقشت از برابر دل

چگونه در دل تنگم قرار گیرد صبر

که می زند سر زلف تو حلقه بر در دل

بملک روی زمین کی نظر کند خواجو

کسی که ملک وصالش بود مسخّر دل

***

164

یکدم ز قال بگذر اگر واقفی ز حال

کانرا که حال هست چه حاجت بود بقال

بر لوح کائنات مصور نمی شود

نقشی بدین جمال و جمالی بدین کمال

آنجا که یار پرده ی عزّت بر افکند

عارف کمال بیند و اهل نظر جمال

خون قدح بمذهب مستان حرام نیست

کز راه شرع خون حرامی بود حلال

جانم بجام لعل تو دارد تعطّشی

چون تن بجان و تشنه بسر چشمه ی زلال

آنها که دام برگذر صید می نهند

اندیشه کی کنند ز مرغ شکسته بال

در هر چه هست چون بخیالت نظر کنم

گر جز جمال روی تو بینم زهی خیال

در راه عشق بعد منازل حجاب نیست

دوری گمان مبر که بود مانع وصال

خواجو اگر بعین حقیقت نظر کنی

وصلست در جدائی و هجران در اتّصال

***

165

گر گنج طلب داری از مار مترس ای دل

ور خرمن گل خواهی از خار مترس ای دل

چون زهد و نکو نامی بر باد هوا دادی

از طعنه ی بدگویان زنهار مترس ای دل

از رندی و بدنامی گر ننگ نمی داری

از فخر طمع برکن و ز عار مترس ای دل

گر طالب دیداری از خلد برین بگذر

ور نور بدست آمد از نار مترس ای دل

چون نرگس بیمارش خون می خور اگر مستی

ور زانک شود جانت بیمار مترس ای دل

گر همدم منصوری رو لاف انا الحق زن

چون دم زنی از وحدت از دار مترس ای دل

جانرا چو فدا کردی از تن مکن اندیشه

چون ترک شتر گفتی از بار مترس ای دل

قول حکما بشنو کاندم که قدح نوشی

اندک خورو از مستی بسیار مترس ای دل

صدبار ترا گفتم کامروز که چون خواجو

اقرار نمی کردی ز انکار مترس ای دل

***

166

سپیده دم که بر آمد خروش بانگ رحیل

برفت پیش سرشک من آب دجله و نیل

جهان ز گریه ام از آب گشت مالامال

ز سوز سینه ام آتش گرفت میلامیل

هلاک من چون بوقت وداع خواهد بود

بقصد جان من ای ساربان مکن تعجیل

مگر بشهر شما پادشه منادی کرد

که هست خون غریبان مباح و مال سبیل

کشندگان گرفتار قید محنت را

مواخذت نکند هیچکس بخون قتیل

طواف کعبه عشق از کسی درست آید

که دیده زمزم او گشت و دل مقام خلیل

بگفتگوی رقیب از حبیب روی متاب

رضای خصم بدست آر و غم مخور ز وکیل

گر از لبم شکری می دهی ز طرّه بپوش

چرا که کفر نماید کرم بنزد بخیل

زبور عشق تو خواجو بر آن ادا خواند

که روز عید مسیحا حواریان انجیل

***

167

در چمن دوش ببوی تو گذر می کردم

قدح لاله پر از خون جگر می کردم

پای سرو از هوس قدّ تو می بوسیدم

در گل از حسرت روی تو نظر می کردم

سخن طوطی خطّت بچمن می گفتم

نسبت پسته تنگت بشکر می کردم

چشم نرگس بخیال نظرت می دیدم

وانگه از ناوک چشم تو حذر می کردم

چون صبا سلسله ی سنبل تر می افشاند

یاد آن گیسوی چون عنبر تر می کردم

هر زمانم که نظر بر رخ گل می افتاد

صفت روی تو با مرغ سحر می کردم

چون کمانخانه ی ابروی تو می کردم یاد

تیر آه از سپر چرخ بدر می کردم

مشعل مه بدم سرد فرو می کشتم

شمع خاور ز دل سوخته بر می کردم

چون فغان دل خواجو بفلک بر می شد

کار دل همچو فلک زیر و زبر می کردم

***

168

می گذشتی و من از دور نظر می کردم

خاک پایت همه بر تارک سر می کردم

خرقه ی ابر بخونابه فرو می بردم

دامن کوه پر از لعل و گهر می کردم

چون بجز ماه ندیدم که برویت مانست

نسبت روی تو زانرو بقمر می کردم

تا مگر با تو بزر وصل مهیا گردد

مس رخسار ز سودای تو زر می کردم

هر نفس کز دهن تنگ تو می کردم یاد

ملک هستی ز دل تنگ بدر می کردم

دهن غنچه ی سیراب چو خندان می شد

یاد آن پسته ی چون تنگ شکر می کردم

چهره ی باغ بخونابه فرو می شستم

دهن چشمه پر از لولوی تر می کردم

چون بیاد لب میگون تو می خورد شراب

جام خواجو همه پر خون جگر می کردم

***

169

دل گل زنده گردد از دم خم

گُل دل تازه گردد از نم خم

روح پاکست چشم عیسی جام

خون لعلست اشک مریم خم

تا شوی محرم حریم حرم

غوطه ئی خور بآب زمزم خم

در شبستان می پرستان کش

شاهد جام را ز طارم خم

خیز تا صبحدم فرو شوئیم

گل روی قدح بشبنم خم

شاهدان خمیده گیسو را

زلف پر خم کشیم در خم خم

داد عیش از ربیع بستانیم

بطلوع مه محرّم خم

جان خواجو اگر بوقت صبوح

همچو ساغر برآید از غم خم

می خامش بخاک ریزید

تا دگر زنده گردد از دم خم

***

170

چو نام تو در نامه ئی دیده ام

بنامت که بر دیده مالیده ام

بیاد زمین بوس درگاه تو

سراپای آن نامه بوسیده ام

زنام تو وان نامه ی نامدار

سربندگی بر نپیچیده ام

جز این یک هنر نیست مکتوب را

وگر هست باری من این دیده ام

که آنها که در روی او خوانده ام

جوابی از و باز نشنیده ام

قلم چون سر یک زبانیش نیست

از آن نا تراشیده ببریده ام

ولی اینکه بنهاد سر بر خطم

از و راستی را پسندیده ام

زبانم چو یارای نطقش نماند

زبانی زنی بر تراشیده ام

بیا ای دبیر ار نداری مداد

سیاهی برون آور از دیده ام

چو زلف تو شوریده شد حال من

ببخشای بر حال شوریده ام

سیه کرده ام نامه از دود دل

سیه روتر از خامه گردیده ام

چو خواجو درین رقعه از سوز عشق

بنی آتشی تیز پوشیده ام

***

171

باز چون بلبل بصد دستان ببستان آمدیم

باز چون مرغان شبگیری خوش الحان آمدیم

گر بدامن دوستان گل می برند از بوستان

ما بکام دوستان با گل ببستان آمدیم

آستین افشان برون رفتیم چون سرو از چمن

دوستان دستی که دیگر پای کوبان آمدیم

همچو گل یک سال اگر کردیم غربت اختیار

مژده بلبل را که دیگر با گلستان آمدیم

از میان بوستان چون بید اگر لرزان شدیم

بر کنار چشمه چون سرو خرامان آمدیم

چشم روشن گشته ایم اکنون که بعد از مدتی

از چه کنعان بسوی ماه کنعان آمدیم

جان ما گرما برفتیم از سر پیمان نرفت

ساقیا پیمانه ده چون ما به پیمان آمدیم

گر پریشان رفته ایم اکنون تو خاطر جمع دار

کاین زمان بر بوی آن زلف پریشان آمدیم

صبر در کرمان بسی کردیم خواجو وز وطن

رخت بربستیم و دیگر سوی کرمان آمدیم

***

172

مگر که صبح من امشب اسیر گشت بشام

وگرنه رخ بنمودی ز چرخ آینه فام

مگر ستاره ی بام از شرف بزیر افتاد

وگرنه پرده برافکندی از دریچه ی بام

خروس پرده سرا امشب ازچه دم دربست

اگر چنانک فروشد دم سپیده بکام

چو کام من توئی ای آفتاب گرم برآی

ز چرخ اگر چه یقینم که برنیاید کام

گهی پری رخم از خواب صبح برخیزد

که تیغ غمزه ی خونریز برکشد ز نیام

چرا ز قید توام روی رستگاری نیست

کسی اسیر نباشد بدام کس مادام

چو دور عیش و نشاطست باده در دور آر

که روشنست که با دست گردش ایام

دمی جدا مشو از جام می که در این دور

کدام یار که همدم بود برون از جام

برو غلام صنوبر قدان شو ای خواجو

که همچو سرو بآزادگی برآری نام

***

173

چشم پرخواب گشودی و ببستی خوابم

و آتش چهره نمودی و ببردی آبم

آنچنان تشنه لعل لب سیراب توام

کاب سرچشمه ی حیوان نکند سیرابم

دوش هندوی تو در روی تو روشن می گفت

که مرا بیش مسوزان که قوی در تابم

آرزو می کندم با تو شبی در مهتاب

که بود زلف سیاهت شب و رخ مهتابم

من مگر چشم تو در خواب ببینم هیهات

این خیالست من خسته مگر در خوابم

رفتم ار جان بدهم در طلبت عمر تو باد

ور بمانم شرف بندگیت دریابم

بوصالت که ره بادیه بر روی خسک

با وصالت نکند آرزوی سنجابم

راست چون چشم خوشت مست شوم در محراب

گر بود گوشه ی ابروی کژت محرابم

همچو خاک ره اگر خوار کنی خواجو را

بر نگردم ز درت تا چه رسد زین بابم

***

174

عشق آن بت ساکن میخانه می گرداندم

جام غمگین در پی جانانه می گرداندم

آشنائی از چه رویم دور می دارد ز خویش

چون ز خویش و آشنا بیگانه می گرداندم

ترک رو می روی زنگی موی تازی گوی من

هندوی آن نرگس ترکانه می گرداندم

بسکه می ترساند از زنجیر و پندم می دهد

عاقل بسیار گو دیوانه می گرداندم

دانه ی خالش که بر نزدیک دام افتاده است

با چنان دامی اسیر دانه می گرداندم

آتش دل هر شبی دلخسته و پر سوخته

گرد شمع روش چون پروانه می گرداندم

آرزوی گنج بین کز غایت دیوانگی

روز و شب در کنج هر ویرانه می گرداندم

با خرد پیمان من بیزاری از پیمانه بود

ویندم از پیمان غم پیمانه می گرداندم

من بشعر افسانه بودم لیکن این ساعت بسحر

نرگس افسونگرش افسانه می گرداندم

اشتیاق لعل گوهر پاش او در بحر خون

همچو خواجو از پی دُردانه می گرداندم

***

175

آید ز نی حدیثی هر دم بگوش جانم

کاخر بیاد بشنو دستان و داستانم

من آن نیم که دیدی و آوازه ام شنیدی

در من بچشم معنی بنگر که من آنم

گر گوش هوش داری بشنو که باز گویم

رمزی چنانک دانی رازی چنانک دانم

من بلبل فصیحم من همدم مسیحم

من پرده سوز انسم من پرده ساز جانم

من باد پای روحم من بادبان نوحم

من راز دار غیبم من راوی روانم

گاه ترانه گفتن عقلست دستیارم

در شرح عشق دادن روحست ترجمانم

عیسی روان فزاید چون من نفس برآرم

داود مست گردد چون من زبور خوانم

در گوش هوش پیچد آواز دلنوازم

وز پرده دل آید دستان دلستانم

بی فکر ذکر گویم بی لهجه نغمه آرم

بی حرف صوت سازم بی لب حدیث رانم

پیوسته در خروشم زیرا که زخم دارم

همواره زار و زردم زانرو که ناتوانم

اکنون که صوفی آسا تجرید خرقه کردم

بنگر چو بت پرستان زنّار برمیانم

ببریده اند پایم در ره زدن ولیکن

با این بریده پائی با باد همعنانم

معذورم ار بنالم زیرا که می زنندم

لیکن چه چاره سازم کز خویش در فغانم

وقتی که طفل بودم هم خرقه بود خضرم

اکنون که پیر گشتم همدست کودکانم

خواجو اگر ندانی اسرار این معانی

از شهر بی زبانان معلوم کن زبانم

***

176

دل بدست غم سودای تو دادیم و شدیم

چشمه ی خون از چشم گشادیم و شدیم

پشت بر دنیی و دین کرده و جان در سر دل

روی در بادیه ی عشق نهادیم و شدیم

تو نشسته بمی و مطرب و مامست و خراب

مدّتی بر سر کوی تو ستادیم و شدیم

چون دل خسته ی ما رفت بباد از پی دل

همره قافله ی باد فتادیم و شدیم

همچو خواجو نگرفته ز دهانت کامی

بوسه برخاک سرکوی تو دادیم و شدیم

***

177

آفتابست یا ستاره ی بام

که پدید آمد از کناره ی بام

ماه در عقرب و قصب بر ماه

شام بر نیمروز و چین در شام

نام خالش مبر که وحشی را

طمع دانه افکند در دام

خیز تا می خوریم و بنشانیم

آتش دل بآب آتش فام

باده پیش آر تا فرو شوئیم

جامه ی جان بآب دیده ی جام

می جوشیده خور که حیف بود

پخته در جوش و ما بدینسان خام

عاقلان سرّ عشق نشناسند

کاین صفت نبود از خواص و عوام

عشق عامست و عقل خاص ولیک

چکند خاص با تقلّب عام

شمع مجلس نشست خیز ندیم

مه فرو رفت می بیار غلام

دشمنانرا بکام دوست مخواه

دوستانرا مدار دشمن کام

چون بر آری ببام پندارند

که سهیلست یا سپیده ی بام

با رخت هر که ماه می طلبد

نیست در عاشقی هنوز تمام

سرو با اعتدال قامت تو

نا تراشیده ئیست بی اندام

نام خواجو مبر که ننگ بود

اگر از عاشقان بر آید نام

***

178

دوش می آمد نگار بر برم

گفتم ای آرام جان و دلبرم

دامن افشان زین صفت مگذر ز ما

گفت بگذار ای جوان تا بگذرم

گفتم امشب یک زمان تشریف ده

تا بکام دل ز وصلت برخورم

گفت بی پروانه نتوان یافتن

صحبتم را زانک شمع خاورم

گفتم از پروانه و خط درگذر

من نه میر ملک و شاه کشورم

یک زمان با من بدرویشی بساز

زانک من هم بنده ات هم چاکرم

چون غلام حلقه در گوش توام

چند داری همچو حلقه بر درم

گفت آری بس جوانی مهوشی

تا کنون جز راه مهرت نسپرم

راستی را سرو بالائی خوشی

تا بیایم با تو جان می پرورم

گفتم از مهر جمالت گشته ام

آنچنان کز ذرّه پیشت کمترم

گفت آری با چنان حسن و جمال

شاید ار گوئی که مهر انورم

گفتم امشب گر مسلمانی بیا

گفت اگر یک لحظه آیم کافرم

گفتم ار جان بایدت استاده ام

گفت کو سیم و زرت تا بنگرم

گفتمش گر سیم باید شب بیا

گفت خلقت بینم از لطف و کرم

گفتمش یک لحظه با پیران بساز

گفت زر برکش که من زال زرم

گفتمش گر سر بر آری بنده ام

گفت خواجو بگذر امشب از سرم

***

179

من بار هجر می کشم و ناقه محملم

برگیر ساربان نفسی باری از دلم

طوفان آب دیده گر ازین صفت رود

زین پس مگر سفینه رساند بمنزلم

با درد خود مرا بگذارید و بگذرید

کایندم نماند طاقت قطع منازلم

گفتم قدم برون نهم از آستان دوست

از آب دیده پای فرو رفت در گلم

هر جا که می نشینم و هر جا که می روم

نقشش نمی رود نفسی از مقابلم

گر دیگری بضربت خنجر شود قتیل

من کشته ی دو ساعد سیمین قاتلم

آندم که خاک گردم و خاکم شود غبار

از بجر عشق باد نیارد بساحلم

هر چند عمر در سر تحصیل کرده ام

بیحاصلیست در غم عشق تو حاصلم

خواجو برو که قافله کوس رحیل زد

ای دوستان چه چاره چو من در سلاسلم

***

180

درد دل خویش با که گویم

داد دل خویش از که جویم

چون چهره بخون دیده شستم

دست از دل خسته چون نشویم

کر گشت فلک زهای هایم

پر گشت جهان زهای و هویم

دادم بهوای روی او دل

تا دیده چه آورد برویم

از ناله نحیف تر زنالم

وز مویه ضعیف تر ز مویم

تا چند ز دور چرخ نالم

تا کی ز غم زمانه مویم

با تست مقیم گفت و گویم

وز تست مدام جست و جویم

از حسن تو هیچ کم نگردد

گر زانک نظر کنی بسویم

بگذار که شکّرت ببوسم

پیش آی که عنبرت ببویم

تا چند زنی مرا بچوگان

آخر نه من شکسته گویم

در کوزه چو می نماند خواجو

یک کاسه بیاور از سبویم

***

181

اهل دل را خبر از عالم جان آوردیم

تحفه ی جان جهان جان و جهان آوردیم

چون نمی شد ز در کعبه گشادی ما را

رخت خلوت بخرابات مغان آوردیم

شمع جانرا ز قدح در لمعان افکندیم

مرغ دل را ز فرح در طیران آوردیم

جام را از جگر سوخته دلخون کردیم

شمع را از شرر سینه بجان آوردیم

ورق نسخه ی رویت بگلستان بردیم

باز مرغان چمن را بفغان آوردیم

شمه ئی از رخ و بالای بلندت گفتیم

آب با روی گل و سرو روان آوردیم

چون قلم پیش همه خلق سیه روی شدیم

بسکه وصف خط سبزت بزبان آوریم

هیچ زر در همیان نیست بدین سکه که ما

از رخ زرد بسوی همدان آوردیم

پیش خواجو که نشانش ز عدم می دادند

از دهانت سر موئی بنشان آوردیم

***

182

اشارت کرده بودی تا بیایم

بگو چون بی سر و بی پا بیایم

من شوریده دل را از ضعیفی

ندانی باز اگر فردا بیابم

گرم رانی بگو تا بازگردم

وگر خوانی بفرما تا بیایم

بهر منزل که فرمائی بدیده

چه جابلقا چه جابلسا بیابم

اگر برفست و گر باران نترسم

اگر با دست و گر سرما بیایم

اگر خواهی که با تن ها نباشم

نه با تن ها من تنها بیابم

وگر گوئی بیا تا قعر دریا

ز بهر لؤلؤ لالا بیایم

بدان جائی که گوهر می توان یافت

اگر کوهست و گر دریا بیایم

ایا کوی تو منزلگاه خواجو

چه فرمائی نیایم یا بیایم

***

183

ما بدرگاه تو از کوی نیاز آمده ایم

بهوایت زره دور و دراز آمده ایم

قدحی آب که بر آتش ما افشاند

که درین بادیه با سوز و گداز آمده ایم

بینوا گرد عراق ارچه بسی گردیدیم

راست از راه سپاهان بحجاز آمده ایم

غسل کردیم بخون دل و از روی نیاز

بعبادتگه لطفت بنماز آمده ایم

تا نسیم سمن از گلشن جان بشنیدیم

همچو مرغ سحری نغمه نواز آمده ایم

بیش ازین برگ چمن بود چو بلبل ما را

شاهبازیم کنون کز همه باز آمده ایم

همچو محمود نداریم سر ملکت و تاج

که گرفتار سر زلف ایاز آمده ایم

تا چه صیدیم که در چنگ پلنگ افتادیم

یا چه کبکیم که در چنگل باز آمده ایم

برگ خواجو اگر از لطف بسازی چه شود

کاندریم راه نه با توشه و ساز آمده ایم

***

184

نوبتی صبح برآمد ببام

نوبت عشّاق بگوی ای غلام

مرغ سحر در سخن آمد باز

ساز بر آواز خروسان بام

کوکبه ی قافله سالار صبح

باز رسید این نفس از راه شام

خادم ایوان در خلوت ببند

در حرم خاص مده بار عام

ای صنم سیم زنخدان ببار

از قدح سیم می لعل فام

صوفی اگر صافی ازین خم خورد

رخت تصوّف بفروشد تمام

حاجی اگر روی تو بیند مقیم

در حرم کعبه نسازد مقام

زمزم رندان سبوکش میست

بتکده و میکده بیت الحرام

نام جگر سوختگان چیست ننگ

ننگ غم اندوختگان چیست نام

آتش پروانه ی پر سوخته

نیست بجز پختن سودای خام

خیز و چو خواجو بصبوحی بشوی

جامه ی جان را بنم چشم جام

***

185

امروز که من عاشق و دیوانه و مستم

کس نیست که گیرد بشرابی دو سه دستم

ای لعبت ساقی بده آن باده ی باقی

تا باده پرستی کنم و خود نپرستم

با خود چو دمی خوش ننشستم بهمه عمر

برخاستم از بند خود و خوش بنشستم

گر بیدل و دینم چه بود چاره چو اینم

ور عاشق و مستم چه توان کرد چو هستم

می برد دلم نرگس مخمورش و می گفت

کای همنفسان عیب مگیرید که مستم

رفتی و مرا بر سر آتش بنشاندی

باز آی که از دست تو بر خاک نشستم

چون حلقه ی گیسوی تو از هم بگشودم

از کفر سر زلف تو زنّار ببستم

در چنبر گردون زدمی چنگ بلاغت

با این همه از چنبر زلف تو نجستم

تا در عقب پیر خرابات نرفتم

از درد سر و محنت خواجو بنرستم

***

186

این چه با دست کزو بوی شما می شنوم

وین چه بویست که از کوی شما می شنوم

مرغ خوش خوان که کند شرح گلستان تکرار

زو همه وصف گل روی شما می شنوم

از سهی سرو که در راستیش همتا نیست

صفت قامت دلجوی شما می شنوم

پیش گیسوی شما راست نمی آرم گفت

آنچه پیوسته ز ابروی شما می شنوم

چشم آهو که کند صید پلنگ اندازان

عیبش این لحظه ز آهوی شما می شنوم

شرح آن نکته که هاروت کند تفسیرش

ز آن دو افسونگر جادوی شما می شنوم

نافه ی مشک تتاری که ز چین می خزد

بویش از سلسله ی موی شما می شنوم

آن سودای که بود نسخه ی آن در ظلمات

شرحش از سنبل هندوی شما می شنوم

حال خواجو که پریشان تر ازو ممکن نیست

مو بمو از خم گیسوی شما می شنوم

***

187

این چه بویست که از باد صبا می شنوم

وین چه خاکست کزو بوی وفا می شنوم

گر نه هدهد ز سبا باز پیام آوردست

این چه مرغیست کزو حال سبا می شنوم

از کجا می رسد این قاصد فرخنده کزو

مژده ی آن مه خورشید لقا می شنوم

ای عزیزان اگر از مصر نمی آید باد

بوی پیراهن یوسف ز کجا می شنوم

می کنم ناله و فریاد ولی از در و کوه

سخن سخت بهنگام صدا می شنوم

نسبت شکل هلال و صفت قامت خویش

یک بیک زان خم ابروی دو تا می شنوم

این چه رنجست کزو راحت جان می یابم

وین چه دردست کزو بوی دوا می شنوم

ای رفیقان من از آن سرو صنوبر قامت

بصفت راست نیاید که چها می شنوم

باد صبح از من خاکی اگرش گردی نیست

هر نفس زو سخن سرد چرا می شنوم

سخن آن دو کمانخانه ی ابروی دو تا

نه باندازه ی بازوی شما می شنوم

هر گیاهی که زخون دل خواجو رستست

دمبدم زو نفس مهر گیا می شنوم

***

188

تخفیف کن از دور من این باده که مستم

وز غایت مستی خبرم نیست که هستم

بر بوی سر زلف تو چون عود بر آتش

می سوزم و می سازم و با دست بدستم

در حال که من دانه ی خال تو بدیدم

در دام تو افتادم و از جمله برستم

دیشب دل دیوانه ی بگسسته عنانرا

زنجیر کشان بردم و در زلف تو بستم

با چشم تو گفتم که مکن عربده جوئی

گفت از نظرم دور شو این لحظه که مستم

زان روز که رخسار چو خورشید تو دیدم

چون سنبل هندوی تو خورشید پرستم

آهنگ سفر کردی و برخاست قیامت

آن لحظه که بی قامت خوبت بنشستم

شاید که زمن خلق جهان دست بشویند

گر در غمت از هر دو جهان دست نشستم

هر چند شکستی دل خواجو بدرستی

کان عهد که با زلف تو بستم نشکستم

***

189

سلامی بجانان فرستاده ام

بآرام دل جان فرستاده ام

زهی شوخ چشمی که من کرده ام

که جان را بجانان فرستاده ام

شکسته گیاهی من خشک مغز

بگلزار رضوان فرستاده ام

تو این بی حیائی نگر کز هوا

سوی بحر باران فرستاده ام

مرا شرم بادا که پای ملخ

بنزد سلیمان فرستاده ام

بتحفه کهن زنگی مست را

باردوی خاقان فرستاده ام

عصا پاره ئی از کف عاصئی

بموسی عمران فرستاده ام

غباری فرو رفته از آستان

بایوان کیوان فرستاده ام

ز سرچشمه پارگین قطره ی ئی

سوی آب حیوان فرستاده ام

کهن خرفه ی مفلسی ژنده پوش

بتشریف سلطان فرستاده ام

سخنهای خواجو ز دیوانگی

یکایک بدیوان فرستاده ام

***

190

ما جرعه چشانیم ولی خضرو شانیم

ما راه نشینیم ولی شاه نشانیم

ما صید حریم حرم کعبه قدسیم

ما راهبر بادیه ی عالم جانیم

ما بلبل خوش نغمه ی باغ ملکوتیم

ما سرو خرامنده ی بستان روانیم

فرّاش عبادتکده ی راهب دیریم

سقّای سر کوی خرابات مغانیم

گه ره بمقیمان سماوات نمائیم

گاه از سر مستی ره کاشانه ندانیم

از نام چه پرسید که بی نام و نشانیم

وز کام چه گوئید که بی کام و زبانیم

هر شخص که دانید که اوئیم نه اوئیم

هر چیز که گوئید که آنیم نه آنیم

آن مرغ که بر کنگره عرض نشیند

مائیم که طاوس گلستان جنانیم

هر چند که تاج سر سلطان سپهریم

خاک کف نعلین گدایان جهانیم

داود صفت کوه بصد نغمه بنالد

هرگه که زبور غم سودای تو خوانیم

خواجو چو کند شرح غم عشق تو املا

از چشم گهربار قلم خون بچکانیم

***

191

عارض ترکان نگر در چین جعد مشک فام

تا جمال حور مقصورات بینی فی الخیام

باده پیش آور که هر دم باد عنبر بوی صبح

می دهد جانرا پیام از روضه ی دارالسلام

مشعل خورشید فروزان شمع بر گیر ای ندیم

باد شبگیری برآمد باده در ده ای غلام

ماه مطرب گو بزیر و بم در آور ساز را

کافتاب خاوری تشریف داد از راه بام

تا ترا در پیش بت رویان درست آید نماز

جامه ی جانرا نمازی کن بآب چشم جام

عزّت دیر مغان از ساکن مسجد مجوی

کافر مکّی چه داند حرمت بیت الحرام

عار باشد در طریق عشق بیم از فخر و عار

ننگ باشد در ره مشتاق ترس از ننگ و نام

من ببوی خال مشکین تو گشتم پای بند

مرغ وحشی از هوای دانه می افتد بدام

کام دل خواجو بآسانی نمی آید بدست

رو بنا کامی رضا ده تا رسانندت بکام

***

192

هر دم آرد باد صبح از روضه ی رضوان پیام

کاخر ای دلمردگان جز باده من یحیی العِظام

ماه ساقی حور عین و جام صافی کوثرست

خاصه این ساعت که صحن باغ شد دارالسلام

پختگانرا خام و خامانرا شراب پخته ده

حیف باشد خون رز در جوش و ما زینگونه خام

بر سر کوی خرابات از خرابی چاره نیست

نام نیکو پیش بد نامان بود ننگی تمام

گر مرید پیر دیری خرقه خمری کن بمی

زشت باشد دلق نیلی و شراب لعل فام

کام دل خواهی برو گردن بناکامی بنه

در دهان شیر می باید شدن بر بوی کام

عار باشد نزد عارف هر که فخر آرد بزهد

ننگ باشد پیش عاشق هر که یاد آرد ز نام

آنک در خلوتگه خاصش مجال عام نیست

لطف او عامست و عشق او نصیب خاص و عام

باد بر خاک عراق از دیده ی خواجو درود

باد بر دارالسلام از آدم خاکی سلام

***

193

دلداده ایم وز پی دلدار می رویم

با خون دیده و دل افگار می رویم

یاران بهمسّتی مدد حال ما شوید

کز این دیار بیدل و بی یار می رویم

ما را به حال خود بگذارید و بگذرید

کز جور یار و غصّه اغیار می رویم

گو پیر خانقاه بدان حال ما که ما

از خانقه بخانه ی خمّار می رویم

منصور و اراگر ز اناالحق زدیم دم

ایندم نگر که چون بسرداز می رویم

تا چشم می پرست تو بیمار خفته است

هر لحظه ئی بپرسش بیمار می میرم

آزار می نمائی و بیزار می شوی

دریاب کز بر تو بآزار می رویم

نی زر بدست مانده و نی زور در بدن

زاری کنان ز خاک درت زار می رویم

با چشم دُر نثار باردوی ایلخان

مشنو که بهراجری وادرار می رویم

گفتی که هست چاره ی بیچارگان سفر

چون چاره رفتنست بناچار می رویم

خواجو چو یار وعده ی دیدار داده است

ما بر امید وعده ی دیدار می رویم

***

194

من همان به که بسوزم ز غم و دم نزنم

ورنه از دود دل آتش بجهان در فکنم

همچو شمع ار سخن سوز دل آرم بزبان

در نفس شعله زند آتش عشق از دهنم

مرد و زن بر سر اگر تیغ زنندم سهلست

من چو مردم چه غم از سرزنش مرد و زنم

هر کرا جان بود از تیغ بگرداند روی

وانکه جان می دهد از حسرت تیغ تو منم

تن من گرچه شد از شوق میانت موئی

نیست بی شور سر زلف تو موئی ز تنم

اثری بیش نماند از من و چون بازآئی

این خیالست که بینی اثری از بدنم

عهد بستی و شکستی و ز ما بگسستی

عهد کردم که دگر عهد تو باور نکنم

چون توانم که دمی خوش بزنم کاتش عشق

نگذارد که من سوخته دل دم بزنم

اگر از خویشتنم هیچ نمی آید یاد

دوستان عیب مگیرید که بی خویشتنم

می نوشتم سخنی چند ز درد دل خویش

دفتر از خون دلم پر شد و تر شد سخنم

ایکه گفتی که بغربت چه فتادی خواجو

چکنم دور فلک دور فکند از وطنم

در پی جان جهان گرد جهان می گردم

تا که پوشد سر تابوت و که دوزد کفنم

***

195

نیست بی روی تو میل گل و برگ سمنم

تا شدم بنده ات آزاد ز سرو چمنم

منکه در صبح ازل نوبت مهرت زده ام

تا ابد دم ز وفای تو زنم گر نزنم

جان من جرعه ی عشق تو نریزد بر خاک

مگر آنروز که در خاک بریزد بدنم

گر مرا با تو بزندان ابد حبس کنند

طرّه ات گیرم و زنجیر بهم در شکنم

بار سر چند کشم بی سر زلفت بر دوش

وقت آنست که در پای عزیزت فکنم

چون سر از خوابگه خاک بر آرم در حشر

بچکد خون جگر گر فشاری کفنم

آخر ای قبله صاحب نظران رخ بنمای

تا رخ از قبله بگردانم و سوی تو کنم

بر تنم یک سر مو نیست که در بند تو نیست

گرچه کس باز نداند سر موئی ز تنم

پیرهن پاره کنم تا تو ببینی از مهر

تن چون تار قصب تافته در پیرهنم

بسکه می گریم و بر خویشتنم رحمت نیست

گریه می آید ازین واسطه بر خویشتنم

چون کنم وصف شکر خنده ی شورانگیزت

از حلاوت برود آب نبات از سخنم

چون حدیث از لب میگون تو گوید خواجو

همچو ساغر شود از باده لبالب دهنم

***

196

باز هشیار برون رفته و مست آمده ایم

وز می لعل لبت باده پرست آمده ایم

تا ابد باز نیائیم از پی آنک

مست جام لبت از عهد الست آمده ایم

از درت بر نتوان خاست از آنروی که ما

بر سر کوی تو از بهر نشست آمده ایم

با غم عشق تو تا پنجه در انداخته ایم

چون سر زلف سیاهت بشکست آمده ایم

سر مادار که سر در قدمت باخته ایم

دست ما گیر که در پای تو پست آمده ایم

بر سر کوی تو زینگونه که از دست شدی

ظاهر آنستکه آسانت بدست آورده ایم

عیب سرمستی خواجو نتوان کرد چو ما

باز هشیار برون رفته و مست آمده ایم

***

197

کی آمدی ز تتارای صبای مشک نسیم

بیا بیا که خوشت باد ای نسیم شمیم

دگر مگوی حدیث از نعیم و ناز بهشت

بهشت منزل یارست و وصل یار نعیم

چو روز حشر مرا از لحد بر انگیزند

هنوز شعله زند آتشم ز عظم زمیم

گمان مبر که تمنّای بنده سیم و زرست

نسیم تست مراد من شکسته نه سیم

فتاده است دلم در میان خون چون واو

کشیده زلف ترا در کنار جان چون جیم

از آن مرا ز دهان تو هیچ قسمت نیست

که نیست نقطه ی موهوم قابل تقسیم

بود بمعتقد عاقلان جهان محدث

برون ز عالم عشقت که عالمیست قدیم

بهر دیار که زینجا سفر کنم گویم

خوشا نشیمن طاوس و کوه ابراهیم

کنون چه فایده خواجو ز درس معقولات

که در ازل سبق عشق کرده ئی تعلیم

***

198

نسیم باد بهاری وزید خیز ندیم

بیار باده که جان تازه می شود ز نسیم

مریض شوق نباشد ز درد عشقش باک

قتیل عشق نباشد ز تیغ تیزش بیم

گر از بهشت نگارم عنان بگرداند

بروز حشر من و دوزخ و عذاب الیم

ز خاک کوی تو ما را فراق ممکن نیست

چنانک فرقت درویش از آستان کریم

کمان بسیم بسی در جهان بدست آید

نه همچو آن و کمان هلال شکل و سیم

چنین که بر رخ زردم نظر نمی فکنی

معینست که چشمت نه برزرست و نه سیم

کنونکه بلبل باغ توام غنیمت دان

که مرغ باز نیاید بآشیانه مقیم

اگرچه پشّه نیارد شدن ملازم باز

مرا بمنزل طاوس رغبتیست عظیم

ز آهم آتش نمرود بفسرد آندم

که در دلم گذرد یاد کوه ابراهیم

نسیم باد صبا گر عنان نرنجاند

پیام من که رساند بدوستان قدیم

بیا و خیمه بصحرای عشق زن خواجو

که طبل عشق نشاید زدن بزیر گلیم

***

199

برآمد بانگ مرغ و نوبت بام

کنون وقت میست و نوبت جام

چو کار پختگان بی باده خامست

بدست پختگان ده باده خام

بهر ایامی این عشرت دهد دست

بگردان باده چون با دست ایام

لبش خواهی بناکامی رضا ده

که کس را بر نیاید زان دهان کام

من شوریده را معذور دارید

که بر آتش نشاید کردن آرام

دلم کی در فراق آرام گیرد

بود آرام دل وصل دلارام

منم دور از تو همچون مرغ وحشی

ببوی دانه ئی افتاده در دام

ز سرمستی برون از روی و مویت

نه از صبح آگهی دارم نه از شام

قلم در کش چو بینی نام خواجو

که نبود عاشق شوریده را نام

***

200

من ز دست دیده و دل در بلا افتاده ام

ای عزیزان چون کنم چون مبتلا افتاده ام

هر دم از چشمم چو اشک گرم روراندن که چه

تا چه افتادست کز چشم شما افتاده ام

کی بود برگ من آن نسرین بدن را کاین زمان

همچو بلبل در زمستان بینوا افتاده ام

گرچه هر کو می خورد از پا درافتد عاقبت

من چو دور افتاده ام از می چرا افتاده ام

با کسی افتاد کارم کو ز کارم فارغست

بنگرید آخر که از مستی کجا افتاده ام

ایکه گفتی گر سر این کار داری پای دار

دست گیر اکنون که از دستت ز پا افتاده ام

آتش مهرم چو در جان شعله زد گرمی مکن

گرچه ذرّه زیر بامت از هوا افتاده ام

می روی مجموع و من پیوسته همچون گیسویت

از پریشانی که هستم در قفا افتاده ام

قاضی ار گوید که خواجو چون درین کار اوفتاد

گو مکن آنکار کز حکم قضا افتاده ام

***

201

هیچ می دانی که دیشب در غمش چون بوده ام

مرغ و ماهی خفته و من تا سحر نغنوده ام

بسکه آتش در جهان افکنده ام از سوز عشق

آسمانی در هوا از دود دل افزوده ام

پرده از خون جگر بر روی دفتر بسته ام

چشمه ی خونابه از چشم قلم بگشوده ام

کاسه ی چشم از شراب راوقی پر کرده ام

دامن جانرا بخون چشم جام آلوده ام

آستین بر کائنات افشانده ام از بیخودی

زعفران چهره در صحن سرایش سوده ام

دل بباد از بهر آن دادم که دارد بوی دوست

گرچه دور از دوستان باد هوا پیموده ام

چشم بد گفتم که یا رب دور باد از طلعتش

لیک چون روشن بدیدم چشم بد من بوده ام

ز آتش دل بسکه دوش آب از دو چشم خونفشان

در هوای شکّر حلوا گرش پالوده ام

تا بگوهر چشم خواجو را مرصّع کرده ام

مردم بحرین را در خون شنا فرموده ام

***

202

گر شدیم از کویت ای ترک ختا باز آمدیم

ور خطائی رفت از آن باز آ که ما باز آمدیم

گر تو صادق نامدی در مهر ما مانند صبح

ما بمهرت از ره صدق و صفا باز آمدیم

تیهوی بی بال و پر بودیم دور از آشیان

شاهبازی تیز برگشتیم تا باز آمدیم

گرچه کی باز آید آن مرغیکه بیرونشد ز دام

ما بعشق دام آن زلف دو تا باز آمدیم

ای طبیب درد دلها این دل مجروح را

مرهمی نه چون بامید دوا باز آمدیم

بعد ازین گرباده در عالم نباشد گو مباش

زانک با لعلت ز جام جانفزا باز آمدیم

گر ز بستان بینوا رفتیم یکچندی کنون

چون گل و بلبل بصد برگ و نوا باز آمدیم

ور خطائی رفت کان گیسوی عنبر بیزرا

مشک چین خواندیم و اکنون از خطا باز آمدیم

خاک کرمان باز خواجو را بدین جانب فکند

تا نپنداری که از باد هوا باز آمدیم

***

203

ز باد نکهت زلف دو تات می جوئیم

ز باده ذوق لب جان فزات می جوئیم

نسیم گلشن فردوس و آب چشمه ی خضر

بخاک پات که از خاک پات می جوئیم

بجست و جوی تو عمریکه نگذرد با دست

گمان مبر که ز باد هوات می جوئیم

جفا مجوی و میازار بیش ازین ما را

بدین صفت که بزاری وفات می جوئیم

اگر تو پیل برانی و اسب در تازی

چگونه رخ ننهیمت چو مات می جوئیم

خطا بود که نجوئی مراد خاطر ما

چرا که ما نه ز راه خطات می جوئیم

علاج درد مرا گفتمش خطی بنویس

جواب داد که خواجو دوات می جوئیم

***

204

ای شام زلفت بتخانه ی چین

مشک سیاهت بر لاله پرچین

بزم از عقیقت پر شهد و شکر

و ایوان ز رویت پر ماه و پروین

شمع شبستان بنشست برخیز

و آشوب مستان برخاست بنشین

سنبل برانداز از طرف بستان

ریحان برافشان از برگ نسرین

دلها ربایند اما نه چندان

دستان نمایند اما نه چندین

جز عشق دلبر مگزین که خوشتر

از ملک کسری مهر نگارین

مجنون نبودید جز عطر لیلی

خسرو نجوید جز لعل شرین

ویس ار ز رامین بیزار گردد

گل خار گردد در چشم رامین

بینم نشسته سروی در ایوان

یا مست خفته شمعی ببالین

یار از چه گردد با دوست دشمن

مهر از چه باشد با ذرّه در کین

خواجو چه خواهی اورنگ شاهی

گلچهر خود را نبگر خور آئین

***

205

هندوی آن کاکل ترکانه می باید شدن

یا چو هندو بنده ی ترکان نمی باید شدن

ماه بزم افروز عالم سوز من چون حاضرست

پیش شمع عارضش پروانه می باشد شدن

تا مگر گنجی بدست آید ترا عمری دراز

معتکف در کنج هر ویرانه می باید شدن

ملک جانرا منزل جانانه می باید شناخت

وانگه از جان طالب جانانه می باید شدن

از سر افسانه و افسون همی باید گذشت

یا بعشقش در جهان افسانه می باید شدن

تا شود بتخانه از روی حقیقت کعبه ات

با هوای کعبه در بتخانه می باید شدن

هر چه می بینی برون از دانه و دام تو نیست

فارغ از دام و بری از دانه می باید شدن

بابت پیمان شکن پیمانه نوش و غم مخور

زانک شادی خورده ی پیمانه می باید شدن

گفتم ار شکرانه می خواهی بجان استاده ام

گفت خواجو از پی شکرانه می باید شدن

***

206

گهیکه جان رود از چشم ناتوان بیرون

گمان مبر که رود مهر او ز جان بیرون

ندانم آن بت کافر نژاد یغمائی

کی آمدست زاردوی ایلخان بیرون

در آن میان دل شوریده حال من گمشد

که آردم دل شوریده زان میان بیرون

نشان دل بمیان شما از آن آرم

که از میان شما نیست این نشان بیرون

سپرچه سود که در رو کشم ز تقوی و زهد

کنون که تیر قضا آمد از کمان بیرون

ز بسکه آتش دل خویش از جگر پالود

زبان شمع فتادست از دهان بیرون

حدیث زلف تو تا خامه بر زبان آورد

فکنده است چو مار از دهن زبان بیرون

چگونه قصّه شوق تو در میان آرم

که هست آیت مشتاقی از بیان بیرون

چو در وفای تو خواجو برون رود ز جهان

برد هوای رخت با خود از جهان بیرون

***

207

بلبل خوش سرای شد مطرب مجلس چمن

مطربه ی سرای شد بلبل باغ انجمن

خادم عیشخانه کوتاه بکشد چراغ را

زانک زبانه می زند شمع زمرّدین لگن

ساقی دلنواز گو داد صبوحیان بده

مطرب نغمه سازگو راه معاشران بزن

هر سحری که نسترن پرده ز رخ برافکند

باد صبا ببوی گل رو بچمن نهد چو من

نیست مرا بجز بدن یک سر موی در میان

نیست ترا بجز میان یک سر موی بر بدن

ای چو تن منت میان بلکه در آن میان گمان

وی چو دل منت دهان بلکه در آن دهان سخن

هیچ ندید هر که او هیچ ندید از آن میان

هیچ نگفت هر که او هیچ نگفت از آن دهن

روز جزا چو از لحد بر عرصاتم آورند

خون جگر فرو چکد گر بفشاریم کفن

مرغ ببوی نسترن واله و مست می شود

خواجو از آنک سنبلش بوی دهد بنسترن

***

208

بعقل کی متصوّر شود فنون جنون

که عقل عین جنونست و الجنون فنون

ز عقل بگذر و مجنون زلف لیلی شو

که کلّ عقل عقیله ست و عقل کلّ جنون

بنور مهر بیارا درون منظر دل

که کس برون نبرد ره مگر بنور درون

جنون نتیجه ی عشقست و عقل عین خیال

ولی خیال نماید بعین عقل جنون

بعقل کاشف اسرار عشق نتوان شد

که عقل را بجز از عشق نیست راهنمون

در آن مقام که احرام عشق می بندند

بآب دیده طهارت کنند و غسل بخون

شدست این دل مهموز ناقصم با مهر

مثال زلف لفیف پریرخان مقرون

چون من بمیرم اگر ابر را حیا باشد

بجای آب کند خاک من بخون معجون

حیات چیست بقائی فنا درو مضمر

ممات چیست فنائی بقا درو مضمون

اگر جمال تو بینم کدام هوش و قرار

ور از تو هجر گزینم کدام صبر و سکون

چه نیکبخت کسی کو غلام روی تو شد

مبارک آنک دهد دل بطلعت میمون

اگر بروی تو هر روز مهرام افزونست

نشاط دل نبود جز بمهر روزافزون

محققت نشود سرّ کاف و نون خواجو

مگر ز زلف چو کاف و خط سیاه چو نون

***

209

ای غمزه ی جادویت افسونگر بیماران

وی طرّه هندویت سر حلقه ی طرّاران

رویت بشب افروزی مهتاب سحر خیزان

زلفت بدلاویزی دلبند جگر خواران

گوئیکه دو ابرویت بیمار پرستانند

پیوسته دو تا مانده از حسرت بیماران

جان آن نبود کو را نبود اثر از جانان

یار آن نبود کو را نبود خبر از یاران

چون دود دلم بینی اندیشه کن از اشکم

چون ابر پدید آید غافل مشو از باران

تا پیر خراباتت منظور نظر سازد

در دیده ی مستان کش خاک در خمّاران

جز عشق بتان نهیست در ملت مشتاقان

جز کیش مغان کفرست در مذهب دینداران

یوسف که بهر موئی صد جان عزیز ارزد

کی کم شو از کویش غوغای خریداران

خواهد که کند منزل بر خاک درش خواجو

لیکن نبود جنت مأوای گنه کاران

***

210

هر زمان آهنگ بیزاریش بین

عهد و پیمان وفاداریش بین

گر ندیدی نیمشب در نیمروز

گرد ماه آن خطّ زنگاریش بین

زلف مشکین چون براندازد ز رخ

روز روشن در شب تاریش بین

حلقه های جعدش از هم باز کن

نافه های مشک تاتاریش بین

آن لب شیرین شورانگیز او

در سخنگوئی شکر باریش بین

چشم مخمورش که خونم می خورد

گرچه بیمارست خونخواریش بین

این که خود را طرّه اش آشفته ساخت

از سیه کاریست طرّاریش بین

بار غم گوئی دلم را بس نبود

درد تنهائی بسر باریش بین

چاره ی خواجو اگر زور و زرست

چون ندارد زور و زر زاریش بین

***

211

نی نگر با اهل دل هر دم بمعنی در سخن

بشنو از وی ماجرای خویش بیخویشتن

بلبل بستانسرا بین در چمن دستانسرا

و او چو من دستان زن بستانسرای انجمن

گر در اسرار زبان بی زبانان می رسی

بی زبانی را نگر با بی زبانان در سخن

مطرب بی برگ بین از همدمان او را نوا

ناله ی نایش نگر در پرده ی دل چنگ زن

پسته ی خندان شکر لب چون نباتش می نهند

از چه هر دم می نهند از پسته قندش در دهن

ایکه چون نی سوختی جانم چو نی را ساختی

تا که فرمودت که هر دم آتشی در نی فکن

همچو من بی دوستان در بوستانش خوش نبود

زان بریدست از کنار چشمه و طرف چمن

راستی را گوئی از شیرین زبانی طوطیست

هر نفس در شکرستان سخن شکّر شکن

گفتم آخر بازگو کاین ناله ی زارت ز چیست

گفت خواجو من نیم هر دم چه می پرسی ز من

***

212

سرو را گل بار نبود گر بود نبود چنین

سرو گل رخسار نبود ور بود نبود چنین

دیدمش وی بر سر گلبار و گفتم راستی

سرو در گلبار نبود ور بود نبود چنین

طرّه هندوش بین کاندر همه هندوستان

هندوئی طرّار نبود ور بود نبود چنین

درختن چون زلف چین برچین مشک آسای او

نافه ی تاتار نبود و بود نبود چنین

مرده ی بیمار چشم مست مخمور توام

مرده ئی بیمار نبود ور بود نبود چنین

فتنه ی بیدار مستان نرگس پرخواب تست

خفته ئی بیدار نبود ور بود نبود چنین

با وجود مردم آزاری چو چشم آهویت

مست مردم دار نبود ور بود نبود چنین

جز لب یاقوت شکر بار شورانگیز تو

لعل شکّر بار نبود ور بود نبود چنین

دوش خواجو چون عذارت دید گفت اندر چمن

هیچ گل بی خار نبود ور بود نبود چنین

***

213

سنبل سیه بر سمن مزن

لشکر حبش بر ختن مزن

ابر مشکسا بر قمر مسا

تاب طرّه بر نسترن مزن

تا دل شب تیره نشکند

زلف را شکن بر شکن مزن

از حرم ببستانسرا میا

طعنه بر عروس چمن مزن

آتشم چو در جان و دل زدی

خاطرم بدست آر و تن مزن

روح را که طاوس باغ تست

همچو مرغ با بابزن مزن

مطربا چو از چنگ شد دلم

بیش ازین ره عقل من مزن

ساقیا بدان لعل آتشین

خنده بر عقیق یمن مزن

دود سینه خواجو ز سوز دل

همچو شمع در انجمن مزن

***

214

خطّ زنگاری نگر از سبزه برگرد سمن

کاسه ی یاقوت بین از لاله در صحن چمن

یوسف گل تا عزیز مصر شد یعقوب وار

چشم روشن می شود نرگس ببوی پیرهن

نو عروس باغ را مشّاطه ی باغ صبا

هر نفس میافکند در سنبل مشکین شکن

طاس زرّین می نهد نرگس چمن را بر طبق

خط ریحان می کشد سنبل بر اوراق سمن

سرو را بین بر سماع بلبلان صبح خیز

همچو سرمستان ببستان پای کوب و دست زن

زرد شد خیری و مؤبد باد صبح و ویس گل

باغ شد کوراب و رامین بلبل و گل نسترن

گوئیا نرگس بشاهد بازی آمد سوی باغ

زانک دایم سیم دارد بر کف و زر در دهن

ایکه گفتی جز بدن سرو رونرا هیچ نیست

آب را در سایه ی او بین روانی بی بدن

غنچه گوئی شاهد گلروی سوسن بوی ماست

کز لطافت در دهان او نمی گنجد سخن

نوبت نوروز چون در باغ پیروزی زدند

نوبت نوروز سلطانی به پیروزی بزن

مرغ گویا گشت مطرب گفته ی خواجو بگوی

باد شبگیری بر آمد باده در ساغر افکن

***

215

ای زلف تو زنجیر دل حلقه ربایان

در بند کمند تو دل حلقه گشایان

وی برده بدندان سرانگشت تحیر

ز آئینه رخسار تو آئینه زدایان

همچون مه نو گشته ام از مهر تو در شهر

انگشت نما گشته ی انگشت نمایان

عمرم بنهایت رسد و دور بآخر

لیکن نرسد قصّه عشق تو بپایان

این نکهت مشکین نفس باد بهشتست

یا بوی تو یا لخلخه ی غالیه سایان

با سرو قدان مجلس خلوت نتوان ساخت

تا کم نشود مشغله ی بی سر و پایان

محمول سبکروح که در خواب گرانست

او را چه غم از ولوله ی هرزه داریان

باید که بر آید چو برآید نفس صبح

از پرده سرا زمزمه ی پرده سرایان

منزلگه خواجو و سرکوی تو هیهات

در بزم سلاطین که دهد راه گدایان

***

216

ای کفر سر زلف تو غارتگر ایمان

جان داده بر نرگس مست تو حکیمان

دست از طلبت باز نگیرم که بشمشیر

کوته نشود دست فقیران ز کریمان

گر دولت وصلت بزر و سیم برآید

کی دست دهد آرزوی بی زر و سیمان

بیاری اگرش شربت آبی نچشانند

راهی بمسافر بنمایند مقیمان

از هر چه فلک می دهدت بگذر و بگذار

عاقل متنفّر بود از خوان لئیمان

با چشم سقیمم دل پر خون بر بودند

یا رب حذر از خیرگی چشم سقیمان

بانگی بزن ای خادم عشرتگه مستان

تا وقت سحر باز نشینند ندیمان

قاضی اگر از می نشکیبد نبود عیب

خون جگر جام به از مال یتیمان

از گفته ی خواجو شنوم رایحه ی عشق

چون بوی عبیر از نفس مشک نسیمان

***

217

زهی خطی بخطا برده سوی خطّه ی چین

گرفته چین بدو هندوی زلف چین برچین

نموده لعل لبت ثلثی از خط یاقوت

بنفشه ات خط ریحان نوشته بر نسرین

چو صبحدم متبسّم شدی فلک پنداشت

که از قمر بدرخشید رشته ی پروین

ز لعل دختر رز چون مراد بستانم

که کشف آن نکند محتسب برای رزین

عجب ز جادوی مستت که ناتوان خفته

نهاده است کمانش مدام بر بالین

چه شد که با من سرگشته کینه می ورزی

ز ذرّه مهر نباشد بهیچ رو در کین

اگرچه رفت بتلخی درین طلب فرهاد

نرفت از سر او شور شکّر شیرین

گل ارچه هست عروس تتق نشین چمن

گلی چو ویس نباشد بگلستان رامین

چو در سخن ید بیضا نموده ئی خواجو

چگونه نسبت شعرت کنم بسحر مبین

***

218

یا رب ز باغ وصل نسیمی بمن رسان

وین خسته را بکام دل خویشتن رسان

داغ فراق تا بکیم برجگر نهی

یک روز مرهمی بدل ریش من رسان

از حد گذشت ناله و افغان عندلیب

بازش بشاخ سنبل و برگ سمن رسان

بفرست بوی پیرهن از مصر و یکنفس

آرامشی بساکن بیت الحزن رسان

از مطبخ نوال حبیب حرم نشین

آخر نواله ئی باویس قرن رسان

خورشید را بذره بیخواب و خور نمای

گل را دگر بلبل شیرین سخن رسان

تا چند بینوا بزمستان توان نشست

بوی بهار باز بمرغ چمن رسان

تا کی مرا بدرد فراق امتحان کنی

از وصل مژده ئی بمن ممتحن رسان

خواجو ز داغ و درد جدائی بجان رسید

از غربتش خلاص ده و با وطن رسان

***

219

ای ز سنبل بسته شادروان مشکین بر سمن

راستی را چون قدت سروی ندیدم در چمن

زنگیان سودائی آن هندوان دل سیاه

و آهوان نخجیر آن ترکان مست تیغ زن

رویت از زلف سیه چون روز روشن در طلوع

جسمت اندر پیرهن چون جان شیرین در بدن

تا برفت از چشمم آن یاقوت گوهر پاش تو

می رود آب فرات از چشم دریا بار من

بسکه بر تن پیرهن کردم قبا از درد عشق

شد تنم مانند یک تار قصب در پیرهن

گر صبا بوئی ز گیسویت بترکستان برد

مشک اذفر خون شود در ناف آهوی ختن

صبحدم در صحن بستان گر براندازی نقاب

پیش روی چون گلت بر لاله خندد نسترن

تا گرفتار سر زلف سیاهت گشته ام

گشته ام مانند یک مو و ندران مو صد شکن

گر نسیم سنبلت بر خاک خواجو بگذرد

همچو گل بر تن ز بیخویشی بدراند کفن

***

220

خوشا چشمی که بیند روی ترکان

خنک بادی که آرد بوی ترکان

می نوشین و نوشانوش مستان

در اردو و هایاهوی ترکان

دل شیر افکنان افتاده در دام

ز روبه بازی آهوی ترکان

شب شامی لباس زنگی آسا

غلام سنبل هندوی ترکان

ز ترکان گوشه چون گیرم که بینم

کمان حسن بر بازوی ترکان

بود هندوی چشم می پرستان

دو تا پیوسته چون ابروی ترکان

در آب روشن ار آتش ندیدی

ببین روشن در آب روی ترکان

وگر گفتی که چین در شام نبود

نظر کن در خم گیسوی ترکان

بود پیوسته خواجو مست و مخمور

بیاد نرگس جادوی ترکان

***

221

زبان خامه نتواند حدیث دل بیان کردن

که وصف آتش سوزان بنی مشکل توان کردن

در آن حضرت که باد صبح گردش در نمی یابد

دمادم قاصدی باید ز خون دل روان کردن

شبان تیره از مهرش نبینم در مه و پروین

که شرط دوستی نبود نظر در این و آن کردن

مرا ماهیت رویش چو شد روشن بدانستم

که بی وجهست تشبیهش بماه آسمان کردن

چو در لعل پریرویان طمع بی هیچ نتوان کرد

نباید تنگدستانرا حدث آن دهان کردن

کمر موی میانش را چنان در حلقه آوردست

که از دقّت نمی یارم نظر در آن میان کردن

برغم دشمنان با دوست پیمان تازه خواهم کرد

که ترک دوستان نتوان بقول دشمنان کردن

در آن معرض که جان بازان بکوی عشق در تازند

اگر جانان دلش خواهد چه باشد ترک جان کردن

کسی کش چشم آهوئی بروباهی بدام آرد

خلاف عقل باشد پنجه با شیر ژیان کردن

چو از آه خدا خوانان برافتد ملک سلطانان

نباید پادشاهان را ستم بر پاسبان کردن

ز باغ و بوستان چوی بوی وصل دوستان آید

خوشا با دوستان آهنگ باغ و بوستان کردن

بگوئی آخر ای یاران بدان خورشید عیاران

که چندین بر سبکباران نشاید سر گران کردن

جهان بر حسن روی تست و ارباب نظر دانند

که از ملک جهان خوشتر تماشای جهان کردن

اگر خواجو نمی خواهی که پیش ناوکت می رد

چرا باید ز مژگان تیرواز ابرو کمان کردن

***

222

خویش را در کوی بیخویشی فکن

تا ببینی خویشتن بی خویشتن

جرعه ئی بر خاک می خواران فشان

آتشی در جان هشیاران فکن

هر کرا دادند مستی در ازل

تا ابد گو خیمه بر میخانه زن

مرغ نتواند که در بندد زبان

صبحدم چون غنچه بگشاید دهن

باد اگر بوی تو بر خاکم دمد

همچو گل بر تن بدرّانم کفن

از تنم جز پیرهن موجود نیست

جان من جانان شد و تن پیرهن

آنچنان بد نام و رسوا گشته ام

کز در دیرم براند برهمن

سرّ عشق از عقل پرسیدن خطاست

روح قدسی را چه داند اهرمن

جز میانش بر بدن یک موی نیست

وز غم او هست یک مویم بدن

باغبان از ناله ی ما گو منال

ما نه امروزیم مرغ این چمن

معرفت خواجو ز پیر عشق جوی

تا سخن ملک تو گردد بی سخن

***

223

ای خواجه مرا با می و میخانه رها کن

جان من دلخسته بجانانه رها کن

دلدار مرا با من دلسوخته بگذار

بگذر ز سر شمع و بپروانه رها کن

گر مرتبه ی یار ز بیگانگی ماست

گو مرتبه ی خویش ببیگانه رها کن

بر رهگذرت دنیی و دین دانه و دامست

در دام مقید مشو و دانه رها کن

گر باده پرستان همه از میکده رفتند

سرمست مرا بر در میخانه رها کن

آنرا که بود برگ گل و عزم تماشا

گو خیمه بصحرا زن و کاشانه رها کن

چون مار سر زلف تو زد بر دل ریشم

تدبیر فسونی کن و افسانه رها کن

گنجست غم عشقت و ویران دل خواجو

از بهر دلم گنج بویرانه رها کن

***

224

ای بوستان عارض تو گلستان جان

چشم تو عین مستی و جسم تو جان جان

زلف تو دستگیر دل و پای بند عقل

لعل تو جانفزای تن و دلستان جان

مهر رخ تو مشتری آسمان حسن

یاد لب تو بدرقه ی کاروان جان

بر سر نیامدست سیاهی بپر دلی

چون آن دو زلف قلب شکن در جهان جان

ز آندم که رفت نام لبت بر زبان من

طعم شکر نمی رودم از دهان جان

گوید خیال آن لب جانبخش دلفریب

هر لحظه با دلم سخنی از زبان جان

آن زلف همچو دال ببین بر کنار دل

و آن قد چون الف بنگر در میان جان

خواجو مباش خالی از آن می که خرّمست

از رنگ و بوی او چمن و بوستان جان

زان لعل آتشین قدحی نوش کن که هست

نار دل شکسته و آب روان جان

***

225

ای صبا غلغل بلبل بگلستان برسان

قصّه مور بدرگاه سلیمان برسان

ماجرای دل دیوانه بدلدار بگوی

خبر آدم سرگشته برضوان برسان

شمع را قصّه ی پروانه ی فروخوان روشن

باغ را بندگی مرغ سحر خوان برسان

بلبلانرا خبری از گل صد برگ بیار

طوطیانرا شکری از شکرستان برسان

کشتگانرا ز شفاخانه ی جان مرهم ساز

تشنگانرا بلب چشمه ی حیوان برسان

قصّه غصّه درویش اگرت راه بود

بمقیمان سراپرده ی سلطان برسان

سخن شکّر شیرین بر فرهاد بگوی

خبر یوسف گمگشته بکنعان برسان

چو نشدم خاک رهت گر ز منت گردی نیست

دست من گیر و چو بادم بخراسان برسان

در هوا داری اگر کار تو بالا گیرد

خدمت ذره بخورشید درفشان برسان

گر از آن مایه ی درمان خبری یافته ئی

دل بیمار مرا مژده ی درمان برسان

داغ کرمان ز دل خسته ی خواجو برگیر

خیز و درد دل ایوب بکرمان برسان

***

226

نه درد عشق می یارم نهفتن

نه ترک عشق می یارم گرفتن

نگردد مهر دل در سینه پنهان

بگل خورشید چون شاید نهفتن

غربیست از کسانی کاشنایند

حدیث خویش با بیگانه گفتن

اگر فرّاش دیری فرض عینست

بمژگانت در میخانه رفتن

بگو با نرگس میگون که پیوست

نشاید مست در محراب خفتن

بود کارم بیاد دُرج لعلت

بالماس زبان دُردانه سفتن

مقیمان در میخانه خواجو

چه حاجتشان بکوی کعبه رفتن

***

227

ای هیچ در میان نه ز موی میان تو

نادیده دیده هیچ بلطف دهان تو

گفتم که چون کمر کشمت تنگ در کنار

لیکن ضرورتست کنار از میان تو

هیچ از دهان تنگ تو نگرفته کام جان

جانرا فدای جان تو کردن بجان تو

هر لحظه ابروی تو کند بر دلم کمین

پیوسته چون کشد دل ریشم کمان تو

تا دیده ام چشم تو بیمار خفته است

خوابم نمی برد ز غم ناتوان تو

باز آی ای همای همایون که مرغ دل

پر می زند در آزروی آشیان تو

در صورت بدیع تو چندین معانیست

یا رب چه صورتی که ندانم بیان تو

ای باغبان ترا چه زبان گر بسوی ما

آید نسیمی از طرف بوستان تو

خواجو اگر چو تیغ نباشی زبان دراز

عالم شود مسخر تیغ زبان تو

***

228

صید شیران می کند آهوی رو به باز او

راه بابل می زند هاروت افسون ساز او

هر شبی بنگر که بر مهتاب بازی می کند

هندوان زلف عنبر چنبر شب باز او

از چه روی ابروی زنگاری کمان او کمان

می کشد پیوسته بر ترکان تیرانداز او

گفتم از زلفش بپوشم ماجرای دل ولیک

چون نهان دارم ز دست غمزه ی غمّاز او

بیدلانرا احتمال ناز دلبر واجبست

وانک باشد نازنین تر بیش باشد ناز او

مطرب سازنده گو امشب دمی با ما بساز

ورنه چون دم بر کشم در دم بسوزم ساز او

بلبل خوش نغمه تا گل بر نیندازد نقاب

نشنود کس در جهان آوازه ی آواز او

فارغ البالست هر کس کو نشد عاشق ولیک

مرغ بیدل در هوا خوشتر بود پرواز او

حال خواجو از سرشک چشم خونبارش بپرس

کو روان چون آب می خواند دمادم راز او

***

229

ترک من خاقان نگر در حلقه عشّاق او

ماه من خورشید بین در سایه ی بغطاق او

خان اردوی فلک را کافتابش می نهند

بوسه گاهی نیست الا کوکب بشماق او

گرچه چنگزخان بشمشیر جفا عالم گرفت

اینهمه قتل و ستم واقع نشد در جاق او

ارچه در تابست زلفش کاین تطاول می کند

گوئیا جور و جفا شرطست در میثاق او

چون بتم آیاق بر لب می نهد همچون قدح

جان بلب می آیدم از حسرت آیاق او

هر امیری را بود قشلاق و ییلاقی دگر

میر مادر جان بود قشلاق و دل ییلاق او

هر دم از کریاس بیرون آید و غوغا کند

جان کجا بیرون توانم برد از شلتاق او

در بغلتاق مرصّع دوش چون مه می گذشت

او ملول از ما و ما از جان و دل مشتاق او

گفتمش آخر بچشم لطف در خواجو نگر

زانک در خیلت نباشد کس باستحقاق او

***

230

دوش می کردم سئوال از جان که آن جانانه کو

گفت بگذر زان بت پیمان شکن پیمانه کو

گفتمش پروانه شمع جمال او منم

گفت اینک شمع را روشن ببین پروانه کو

گفتمش دیوانه ی زنجیر زلفش شد دلم

گفت اینک زلف چون زنجیر او دیوانه کو

گفتمش کی موی او در شانه ی ما اوفتد

گفت بی او نیست یک مو در دو عالم شانه کو

گفتمش در دامی افتادم ببوی دانه ئی

گفت عالم سربسر دامست آخر دانه کو

گفتمش دُردانه ی دریای وحدت شد دلم

گفت در دریا شو و بنگر که آن دُردانه کو

گفتمش نزدیک ما بتخانه و مسجد یکیست

گفت عالم مسجدست ای بی بصر بتخانه کو

گفتمش ما گنج در ویرانه ی دل یافتیم

گفت هر کنجی پر از گنجی بود ویرانه کو

گفتمش کاشانه جانانه در کوی دلست

گفت خواجو گر تو زانکوئی بگو جانانه کو

***

231

زهی جمال تو خورشید مشرق دیده

بتنگی دهنت هیچ دیده ی نادیده

سواد خطّ تو دیباچه صحیفه ی دل

هلال ابروی تو طاق منظر دیده

مه جبین تو بر آفتاب طعنه زده

گل عذار تو بر برگ لاله خندیده

ز شور زلف تو در شب نمی توانم خفت

ز دست فکر پریشان و خواب شوریده

اگر بهیچ نگیری مرا نیرزم هیچ

وگر پسند تو گردم شوم پسندیده

تو خامه ی دو زبان بین که حال درد فراق

چگونه شرح دهد با زبان ببریده

چو من که دید زبان بسته ئی و گاه خطاب

سخنوری زنی کلک بر تراشیده

گهی که وصف سر زلف دلکشت گویم

شود زبان من دلشکسته پیچیده

از آن سیاه شد آنزلف مشکبار که هست

بچین فتاده و بر آفتاب گردیده

بدیده ی تو که اندم که زیر خاک شوم

شوم نظاره گر دیده ی تو دزدیده

چو شد غلام تو خواجو قبول خویشش خوان

که ملک دل بتو دادست و عشق بخریده

***

232

ای چیده سنبل تر در باغ دسته بسته

و افکنده شاخ ریحان بر لاله دسته دسته

ریحان مشک بیزت آب بنفشه برده

یاقوت قند ریزت نرخ شکر شکسته

زلف شکسته بسته در حلق جان جمعی

وانگه چنین پریشان مازان شکسته بسته

دائم خیال قدّت بر جویبار چشمم

چون سرو جویباری بر طرف چشمه رسته

با حاجیان ابرو ذکر کمان چه گوئی

باید که گوشه گیری زان شست زه گسسته

برخیز تا ببینی قندیل آسمان را

چون شمع صبحگاهی پیش رخت نشسته

اکنون که در کمندم فرصت شمر که دیگر

مشکل بدامت افتد صیدی ز قید جسته

گر پسته با دهانت نسبت کند دهانرا

برخیز و مشت پر کن بشکن دهان پسته

خواجو بپرده سازی دست از رباب برده

مطرب به تیز چنگی نای رباب خسته

***

233

زهی روی دل افروزت چراغ و چشم هر دیده

مرا صد چشمه در چشم و ترا صد دیده در دیده

نکرده در جهان کامی بجز وصلت تمنّا دل

ندیده بر فلک روزی چو رخسارت قمر دیده

من از آن گوی سیمینت چو چوگان گشته سرگشته

وزان چوگان مشکینت بسر چون گوی گردیده

کنار از من چه می جوئی بیابنگر که بی رویت

کنارم می کند هر شب پر از خون جگر دیده

از آن مثل تو در عالم نیامد در نظر ما را

که بی روی تو بر عالم نیاندازد نظر دیده

ببوی آنک هم روزی بر آید اختر بختم

ز مهرم اختر افشاند همه شب تا سحر دیده

برون از اشک رخسارم نباشد و چه سیم وزر

ولی هرگز کجا باشد ترا بر سیم و زر دیده

گناه ار دیده کرد اول چرا تهمّت نهم بر دل

وراز دل در وجود آمد چه تاوانست بر دیده

ز دست چشم خون افشان و سر بگذشت سیلابم

ببین آخر که خواجو را چه می آرد بسر دیده

***

234

ای سر زلف تو در حلقه و تاب افتاده

چنبر جعد تو از عنبر ناب افتاده

بی نمکدان عقیق لب شورانگیزت

آتشی در دل بریان کباب افتاده

چشم مخمور ترا دیده و برطرف چمن

همچو من نرگس سرمست خراب افتاده

تا غبار خط ریحان تو بر گل دیده

ورق مردمک دیده در آب افتاده

دلم از مهر رخت سوخته و زدود دلم

آب در دیده ی گریان سحاب افتاده

سوی گیسوی گرهگیر تو مرغ دل من

بهوا رفته و در چنگ عقاب افتاده

قدح از دست تو در خنده و از لعل لبت

هوسی در سر پر شور شراب افتاده

بی نوایان جگر سوخته را بین چون دعد

دل محنت زده در چنگ رباب افتاده

شد ز سودای تو موئی تن خواجو وان موی

همچو گیسوی تو در حلقه و تاب افتاده

***

235

ای سنبله ی زلف تو خرمن زده بر ماه

وی روی من از مهر تو طعنه زده بر کاه

خورشید جهانتاب تو از شب شده طالع

هندوی رسن باز تو برمه زده خرگاه

افعی تو در حلقه و جادوی تو در خواب

خورشید تو در عقرب و پروین تو بر ماه

صورت نتوان بست چنین موی میانی

بر موی کمر بسته و مو تا بکمر گاه

ساقی بعقیق شکری می خورم خون

مطرب به نوای سحری می زندم راه

در سلسله ی زلف رسن تاب تو پیچم

باشد که دل خسته برون آورم از چاه

همچون دل من هست پرشیان و گرفتار

در شست سر زلف گرهگیر تو پنجاه

آئینه رخسار تو زنگار برآورد

از بسکه برآمد ز دل سوختگان آه

خواجو نبرده ره بسرا پرده ی وصلت

درویش کجا خیمه زند در حرم شاه

***

236

ای بیتو مرا پر آب دیده

نادیده بخواب خواب دیده

ما پست و ترا بلند قامت

ما مست و ترا خراب دیده

جان قول تو بی سخن شنیده

دل روی تو بی نقاب دیده

از دیده فتاده در بلا دل

وز دل شده در عذاب دیده

یک ذرّه از آنک در تو پیداست

نادیده در آفتاب دیده

هر لحظه ام از غم تو کرده

رخساره بخون خضاب دیده

در آتش فرقتت ندیده

همچون دل من کباب دیده

بر یاد لب تو کرده هر دم

در ساغر من شراب دیده

یکباره بقصد خون خواجو

افکنده سپر بر آب دیده

***

237

ای از شب قمرسا برمه نقاب بسته

پیوسته طاق خضرا بر آفتاب بسته

از قیر طیلسانی بر مشتری کشیده

بر مهر سایبانی از مشک ناب بسته

جعد تو هندوانرا بر دل کمین گشوده

چشم تو جاودانرا بر دیده خواب بسته

اشک محیط سلیم خون از فرات رانده

واه سهیل سوزم ره بر شهاب بسته

از روی لاله رنگم بازار گل شکسته

وز لعل باده رنگت کار شراب بسته

زلفت بدلگشائی از دل گره گشوده

خطّت بنقشبندی نقشی بر آب بسته

آن سرکشان هندو وان هندوان جادو

راه خطا گشاده چشم صواب بسته

ساغر ز شوق لعلت جانش بلب رسیده

وز شرم آبرویت آتش نقاب بسته

خواجو بپرده سوزی نای رباب خسته

مطرب بپرده سازی زخم رباب بسته

***

238

دی آن بت کافر بچه با چنگ و چغانه

می رفت بسر وقت حریفان شبانه

بر لاله زنیلش اثر داغ صبوحی

بر ماه ز مشکش گره جعد مغانه

یاقوت بمی شسته و آراسته خورشید

مرغول گره کرده و کاکل زده شانه

زلف سیهش را در شوریده گرفتار

تیر مژه اش را جگر خسته نشانه

بگشوده نظر خلق جهانی ز کناره

بر بوده میانش دل خلقی ز میانه

من کرده دل صدر نشین را سوی بحرین

با قافله ی خون ز ره دیده روانه

جامی می دوشینه بمن داد و مرا گفت

خوش باش زمانی و مکن یاد زمانه

دوران همه در دست و تو در حسرت درمان

عالم همه دامست و تو در فکرت دانه

حیفست تو در بادیه و ز بیم حرامی

بی وصل حرم مرده و حج بر در خانه

خواجو سخن از کعبه و بتخانه چه گوئی

خاموش که این جمله فسونست و فسانه

رو عارف خود باش که در عالم معنی

مقصود توئی کعبه و بتخانه بهانه

***

239

ای خوشا مست و خراب اندر خرابات آمده

فارغ از سجاده و تسبیح و طاعات آمده

نفسی را اثبات خود دانسته و اثبات نفی

و ایمن از خویش و بری از نفی و اثبات آمده

کرده ورد بلبل مست سحر خیز استماع

باز با مرغ صراحی در مناجات آمده

روح قدسی در هوای مجلس روحانیان

صبحدم مستانه بر بام سماوات آمده

عقل با زلف چلیپا از تنازع دم زده

روح با راح مصفّا در مقالات آمده

گشته مستانرا سر کوی مغان بیت الحرام

عاشقانرا گوشه ی مسجد خرابات آمده

عارفان را نغمه ی چنگ مغنّی ره زده

صوفیان را باده ی صافی مداوات آمده

شهسوار چرخ بین نزدش پیاده وانگهی

رخ نهاده پیش اسب او و شهمات آمده

یک ره از ایوان برون فرمای خواجو را ببین

بر سر کوی تو چون موسی بمقیات آمده

***

240

روی این چرح سیه روی ستمکاره سیاه

که رخم کرد سیه در غم آن روی چو ماه

خامه در نامه اگر شرح دهد حال دلم

از سر تیغ زبانش بچکد خون سیاه

بجز از شمع کسی بر سر بالینم نیست

که بگرید ز سر سوز برین حال تباه

گرچه از ضعف چنانم که نیایم در چشم

کیست کو در من مسکین کند از لطف نگاه

بشه چرخ برم زین دل پر آه فغان

بدر مرگ برم زین تن پر درد پناه

تا ببیند که که آرد خبری از راهم

می دود دم بدمم اشک روان تا سر راه

نه مرا آگهی از حال رفیقان قدیم

نه کسی از من بیچاره ی مسکین آگاه

کار من هست چو گیسوی تو دایم در هم

پشت من هست چو ابروی تو پیوسته دو تاه

گر نبودی شب من چون سر زلف تو دراز

دستم از زلف دراز تو نبودی کوتاه

آه من گر نکند در دل سخت تو اثر

زان دل سنگ جفا کار دلازار تو‌ آه

گر ازین درد جگر سوز بمیرد خواجو

حال درویش که گوید بسرا پرده ی شاه

***

241

ای لبت خنده بر شراب زده

چشم من بر رهت گلاب زده

شب مه پوش و ماه شب پوشت

طعنه برابر و آفتاب زده

هر شبی جاودان بابل را

چشم مست تو راه خواب زده

خط سبز تو از سیه کاری

باز نقشی دگر بر آب زده

هر دممم آن عقیق شورانگیز

نمکی بر دل کباب زده

گنج لطفی و چون توئی حیفست

خیمه بر این دل خراب زده

لعل ساقی نگر بوقت صبوح

آب بر آتش شراب زده

مطرب نغمه ساز پرده سرای

چنگ در پرده ی رباب زده

جان خواجو بآه آتش بار

شعله در آبگون حجاب زده

***

242

آتش اندر آب هرگز دیده ئی

عنبر اندر تاب هرگز دیده ئی

چون دهان بر لعل شورانگیز او

پسته و عنّاب هرگز دیده ئی

شد نقاب عارضش زلف سیاه

شام بر مهتاب هرگز دیده ئی

سنبل پرتاب هرگز چیده ئی

نرگس پر خواب هرگز دیده ئی

نرگسش در طاق ابرو خفته است

مست در محراب هرگز دیده ئی

شد دلم مستغرق دریای عشق

ذرّه در غرقاب هرگز دیده ئی

در غمش خواجو چو چشم خونفشان

چشمه ی خوناب هرگز دیده ئی

***

243

چو دستان برکشد مرغ صراحی

برآید نوحه ی مرغ از نواحی

قدح در ده که چشم مست خوبان

قد اتّضحت لنا ای اتّضاح

الا والله لا اسلو هواهم

و لا اصبوا الی قول اللّواح

ملامت می کنندم پارسایان

الام الام فی حبّ الملاح

کجا قول خردمندان کنم گوش

که سکران نشنود گفتار صاحی

عدولی عن محبتم فسادی

و موتی فی مضاربهم صلاحی

دلم جان از گذار دیده در باخت

ولیس علیه فیه من جناح

زهی از عنبر سارا کشیده

رقم بر گرد کافور رباحی

مغلغلةٌ الی مغناک منّی

هنا من مُبلغ شروی الرّیاح

چه مشک آمیزی ای جام صبوحی

چه عنبر بیزی ای باد صباحی

تَهبّ نسائم و الورقُ ناحت

و شوّقنی الصّبوح الی الصّباح

بده ساقی که گل برقع برافکند

و فاح الرّوض و ابتسم الاقاحی

ز میخواران کسی را همچو خواجو

ندیدم تشنه بر خون صراحی

***

244

تبسّمت الزهر و المزن باک

و غررت الودق و الدّیک حاک

نسیم عراقی ندانم چه بادی

زمین سپاهان ندانم چه خاکی

بدین مشک سائی و عنبر فشانی

ایا نفحة الرّیح روحی فداک

ندانم چه نقشی که مثل تو صورت

مصوّر نگردد ز آبی و خاکی

ریاض بهشتی بدین روح بخشی

چراغ سپهری بدین تابناکی

خرد را فریبی و دل را امیدی

روانرا حیاتی و تن را هلاکی

نه در دل ممّکن که در قلب جانی

نه از گِل مرکب که از روح پاکی

مررنا با کناف نجد و بتنا

بواد الاراک لعلّی اراک

چو خواجو بدست آرجام خور آئین

اگر مست گلچهر اورنگ تا کی

***

245

ای مهر ماه روی ترا زهره مشتری

بر مشتریت پرده ی دیبای ششتری

لعلت نگین خاتم خوبی وصف زده

برگرد روی خوب تو هم دیو و هم پری

در ساحری اگر ز جهان بر سر آمدست

گاویست پیش آهویت این لحظه سامری

چون چشم چشم بند تو در خاطرم فتاد

بنمود طبع من ید بیضا بساحری

گر ننگری بچشم عنایت بسوی من

بینی تنم ز مهر هلالی چو بنگری

آن دل که من بملک دو عالم نداد می

بردی بدلبری زمن آیا چه دلبری

تا شد درست روی من دلشکسته زر

پیدا شدست رونق بازار زرگری

خواجو چو وصف لعل گهر پرور تو کرد

بشکست قدر شعر چو لولوی جوهری

***

246

ایا صبا خبری کن مرا از آن که تو دانی

بدان زمین گذری کن در آن زمان که تو دانی

چو مرغ در طیران آی و چون بر اوج نشستی

نزول ساز در آن خرّم آشیان که تو دانی

چنان مران که غباری بدو رسد ز گذارت

بدان طرف چو رسیدی چنان بران که تو دانی

چو جز تو هیچکس آنجا مجال قرب ندارد

برو بمنزل آن ماه مهربان که تو دانی

همان زمان که رسیدی بدان زمین که تو دیدی

سلام و بندگی ما بدان رسان که تو دانی

حکایت شب هجران و حال و روز جدائی

زمین ببوس و بیان کن بدان زبان که تو دانی

بنوک خامه ی مژگان تحیتی که نوشتم

بدو رسان و بگویش چنان بخوان که تو دانی

وگر چنانک توانی بگوی کای لب لعلت

دوای آن دل مجروح ناتوانی که تو دانی

مرا مگوی چه گوئی هر آن سخن که تو خواهی

زمن مپرس کجائی در آن مکان که تو دانی

چو از تو دل طلبم گوئیم دلت چه نشان داشت

من این زمان چه نشان گویم آن نشان که تو دانی

دل ربائی و گوئی ز ما بگو که چه خواهی

ز دُرج لعل تو خواجو چه خواهد آنکه تو دانی

***

247

کامت اینست که هر لحظه ز پیشم رانی

وردت اینست که بیگانه ی خویشم خوانی

پادشاهان بگناهی که کسی نقل کند

بر نگیرند دل از معتقدان جانی

گر نخواهی که چراغ دل تنگم می رد

آستین بر من دلسوخته چند افشانی

دل ما بردی و گوئی که خبر نیست مرا

پرده اکنون که دریدی ز چه می پوشانی

ابرویت بین که کشیدست کمان بر خورشید

هیچ حاجب نشنیدیم بدین پیشانی

چند خیزی که قیامت ز قیامت برخاست

چه بود گر بنشینی و بلا بنشانی

هیچ پنهان نتوان دید بدان پیدائی

هیچ پیدا نتوان یافت بدان پنهانی

یک سر موی تو گر زانک بصد جان عزیز

همچو یوسف بفروشند هنوز ارزانی

عار دارند اسیران تو از آزادی

ننگ دارند گدایان تو از سلطانی

هیچ دانی که چرا پسته چنان می خندد

زانک گفتم که بدان پسته دهن می مانی

ای طبیب از سر خواجو ببراین لحظه صداع

که نه دردیست محبت که تو درمان دانی

چند گوئی که دوای دل ریشت صبرست

ترک درمان دلم کن که در آن درمانی

***

248

چه چشم مست تو با خواب می کند بازی

دو چشم من همه با آب می کند بازی

چنین که غمزه شوخ تو مست و مخمورست

چرا بگوشه ی محراب می کند بازی

ببین که آهوی روباه باز صیادت

چگونه با دل اصحاب می کند بازی

چو خون چشم من آمد بجوش از آنرویست

که با سرشک چو عنّاب می کند بازی

ز زیر پهلوی پر خار من چه غم دارد

کسی که بر سر سنجاب می کند بازی

بیا که زلف رسن باز هندو آسایت

شبی دراز بمهتاب می کند بازی

دلم ز بیخردی همچو طفل بازیگر

بدان کمند رسن تاب می کند بازی

تفرّجیست که شب باز طرّه ات همه شب

بنور شمع جهانتاب می کند بازی

عجب ز مردم بحرین دیده ات خواجو

که در میانه ی غرقاب می کند بازی

***

249

بدینسان که از ما جهانی جهانی

که با کس نمانی و با کس نمانی

تو آن شهریاری و آن شهره یاری

که خسرو نشانی و خسرو نشانی

تو آنی که قتلم توانی و دانم

که هر دم بر آنی که خونم برانی

خوشا طرف بستان و دستان مستان

می ارغوانی بروی غوانی

دل یاغی باغیم باغ و دائم

تو در باغ بانی و در باغبانی

ندانم کدامی که دامی دلم را

ز نسل کیانی که اصل کیانی

چو ماهی که ماهیتت کس نداند

چه کانی که از لعل گوهر چکانی

تو جان و جهانی و جان جهانی

تو نور جنانی و حور جنانی

سزد کاردوان رخ نهد پیش اسبت

اگر باز داری سمند اردوانی

ترا نار پستان به از نار بستان

که سیب از ترنجت کند بوستانی

توتر خان و ترخون ز جور تو خواجو

دل از خون چو خانی و رخ زرّخانی

***

250

نه آخر تو آنی که ما را زیانی

نه آخر توانی که ما را زیانی

مگر زین بسودی که ما را بسودی

وزین بر زیانی که ما را زیانی

چو ما را بهشتی چه ما را بهشتی

چو ما را جهانی چه ما را جهانی

تو پروا نداری که پروانه داری

تو پیمان ندانی که پیمانه دانی

چراغ چه راغی و سرو چه باغی

که دل را امانی و جانرا امانی

نه خورشید بامی که خورشید بامی

نه عین روانی که عین روانی

تو آن کاردانی که آن کاردانی

که از دلستانی ز دل دل ستانی

تو آتش نشانی و خواهی که ما را

بآتش نشانی بر آتش نشانی

تو چشمی و چشم از جفای تو چشمه

تو جانی و جان بی وفای تو جانی

تو ماه و مرا پیکر از دیده ماهی

تو خان و مرا خانه از گریه خانی

تو در کار و در کار خواجو نبینی

تو بر خوان و هرگز بخوانم نخوانی

***

251

دلا بر عالم جان زن علم زین دیر جسمانی

که جانرا انس ممکن نیست با این جن انسانی

در آن مجلس چو مستانرا ز ساغر سرگردان بینی

سبک رطل گران خواه از سبک روحان روحانی

سماع انس می خواهی بیا در حلقه ی جمعی

که در پایت سرافشانند اگر دستی برافشانی

چرا باید که وامانی بملبوسی و ماکولی

اگر مرد رهی بگذر ز بارانی و بورانی

سلیمانی ولی دیوان بدیوان تو بر کارند

بگو تا بشکند آصف صف دیوان دیوانی

برون از جهل بوجهلی نبینم هیچ در ذاتت

ازین پس پیش گیر آخر مسلمانی سلمانی

بملک جم مشو غرّه که این پیران روئین تن

بدستانت بدست آرند اگر خود پور دستانی

اگر رَهبان این راهی و گر رُهبان این دیری

چو دیارت نمی ماند چه رُهبانی چه رَهبانی

رود هم عاقبت بر باد شادروان اقبالت

اگر زیر نگین داری همه ملک سلیمانی

چو می بینی که این منزل اقامت را نمی شاید

علم بر ملک باقی زن ازین منزلگه فانی

چو خواجو بسته ئی دل در کمند زلف مهررویان

از آنرو در دلت جمعست مجموع پریشانی

***

252

چه کرده ام که بیکبارم از نظر بفکندی

نهال کین بنشاندی و بیخ مهر بکندی

کمین گشودی و بر من طریق عقل ببستی

کمان کشیدی و چون ناوکم بدور فکندی

اگر چو مرغ بنالم تو همچو سرو ببالی

وگر چو ابر بگریم تو همچو غنچه بخندی

چون آیمت که بینم مرا ز کوی برانی

چو خواهمت که در آیم درم بروی ببندی

توقعست که از بنده سایه باز نگیری

ولی ترا چه غم از ذرّه کافتاب بلندی

پیادگان جگر خسته رنج بادیه دانند

تو خستگی چه شناسی که برفراز سمندی

از آن ملایم طبعی که ما تنیم و تو جانی

وزان موافق مائی که مانئیم و تو قندی

بحال خود بگذار ای مقیم صومعه ما را

تو و عبادت و عرفان و ما و مستی و رندی

ز من مپرس که خواجو چگونه صید فتادی

تو حال قید چه دانی که بیخبر ز کمندی

***

253

چون نداری جان معنی معنی جانرا چه دانی

چون ندیدی کان گوهر گوهر کانرا چه دانی

هر که او گوهر شناسد قیمت جوهر شناسد

گوهر کانرا ندیده جوهر جانزا چه دانی

تا ترا شوری نباشد لذّت شیرین چه یابی

تا ترا دردی نباشد قدر درمانرا چه دانی

چون سر میدان نداری پای دریکران چه آری

چون رخ مردان ندیدی مرد میدانرا چه دانی

خدمت دربان نکرده رفعت سلطان چه جوئی

طاق ایوانرا ندیده اوج کیوانرا چه دانی

چون تو سر گردان نگشتی منکر گوی از چه گردی

چون تو در میدان نبودی حال چوگانرا چه دانی

گرنه چون پروانه سوزی شمع را روشن چه بینی

ورنه زین پیمانه نوشی شرط و پیمانرا چه دانی

صبر ایوبی نکرده درد را درمان چه خواهی

حزن یعقوبی ندیده بیت احزانرا چه دانی

چون دم عیسی ندیدی گفته ی خواجو چه خوانی

چون ید بیضا ندیدی پور عمرانرا چه دانی

***

254

کجا باز آید آن مرغی که با من همقفس بودی

گهی فریاد خوان گشتی گهم فریاد رس بودی

از آن ترسم که صیادی بمکرش صید گرداند

که او پرواز نتواند که دائم در قفس بودی

نمی دانم که بر برج که امشب آشیان دارد

بدام آوردمی او را مرا گر زانک کس بودی

چنان سرمست می گشتم ز آوازش که در شبها

که یادآوردی از شحنه کرابیم از عسس بودی

چه مرغی بلبل آوازی چه بلبل باز پروازی

که این عنقای زرّین بال پیشش چون مگس بودی

بگویم روشنت ماهی سریر حسن را شاهی

که سرو ار راست می خواهی بر بالاش خس بودی

بجان گر دسترس بودی اسیر قید محنت را

روان در پای شبرنگش فشاندن یکنفس بودی

درین وادی چه به بودی ز آه و ناله و زاری

اگر خورشید هودج را غم از بانگ جرس بودی

گلندامی طلب خواجو که در خلوتگه رامین

اگر هرگز نبودی گل جمال ویس بس بودی

***

255

کس به نیکی نبرد نام من از بدنامی

زانک در شهر شدم شهره بدرد آشامی

آنچنان خوار و حقیرم که مرا دشمن و دوست

چون سگ از پیش برانند بدشمن کامی

ما چنین سوخته ی باده و افسرده دلان

احتراز از می جوشیده کنند از خامی

تا دلم در گره زلف دلارام افتاد

بر سر آتش و آبست ز بی آرامی

عقل را بار نباشد بسرا پرده ی عشق

زانک ره در حرم خاص نیابد عامی

شیرگیران باردات همه در دام آیند

تا کند آهوی شیر افکن او بادامی

راستان سرو شمارندت اگر در باغی

صادقان صبح شمارندت اگر بر بامی

راستی راچو تو برطرف چمن بگذشتی

سرو بر جای فرو ماند ز بی اندامی

چند گوئی سخن از خال سیاهش خواجو

طمع از دانه ببر زانک کنون در دامی

***

256

ببار ای لعبت ساقی شرابی

بساز ای مطرب مجلس ربابی

چو دور عشرت و جامست بشتاب

که هر دم میکند دوران شتابی

دل پر خون من چندان نماندست

که بتوان کرد مستی را کبابی

خوشا آن صبحدم کز مطلع جام

برآید هر زمانی آفتابی

الا ای باده پیمایان سرمست

بمخموری دهید آخر شرابی

گرم از تشنگی جان بر لب آید

مگر چشمم چکاند بر لب آبی

شد از باران اشک و باده ی شوق

دلم ویرانی و جانم خرابی

مگر بستست جادوی تو خوابم

که شبها شد که محتاجم بخوابی

چرا باید که خواجو از تو یکروز

سلامی را نمی یابد جوابی

***

257

ایکه عنبر ز سر زلف تو دارد بوئی

جعدت از مشک سیه فرق ندارد موئی

آهوانند در آن غمزه ی شیرافکن تو

گرچه در چشم تو ممکن نبود آهوئی

دل بزلفت من دیوانه چرا می دادم

هیچ عاقل ندهد دل بچنان هندوئی

مدتی گوشه گرفتم ز خدنگ اندازان

عاقبت گشت دلم صید کمان ابروئی

عین سحرست که پیوسته پریرویانرا

طاق محراب بود خوابگه جادوئی

دل شوریده که گم کردم و دادم بر باد

می برم در خم آن طرّه ی مشکین بوئی

بهر دفع سخن دشمن و از بیم رقیب

دیده سوی دگری دارم و خاطر سوئی

بلبل سوخته دل باز نماندی بگلی

اگر آگه شدی از حسن رخ گلروئی

دل خواجو همه در زلف بتان آویزد

زانک دیوانه شد از سلسله ی گیسوئی

***

258

هیچ شکّر چو آن دهان دیدی

هیچ تنگ شکر چنان دیدی

آن زمانت که در کنار آمد

جز کمر هیچ در میان دیدی

در چمن همچو شمع مجلس ما

طوطئی آتشین زبان دیدی

راستی را شمائل قد او

هیچ در سرو بوستان دیدی

دلرباتر ز زلف و عارض او

شاخ سنبل بر ارغوان دیدی

در فغانم ز دست قاتل خویش

کشته را هیچ در فغان دیدی

همچو غرقاب عشق او خواجو

هیچ دریای بیکران دیدی

***

259

بر ماه فکنده طیلسانی

در سرو کشیده پرنیانی

بر چشمه ی آفتاب بسته

از عنبر سوده سایبانی

رخساره فراز سرو سیمین

مانند شکفته گلستانی

حوری و چو کوثرش عقیقی

سروی و چو غنچه اش دهانی

نی حور بعینه بهشتی

نی سرو براستی روانی

دیدم چو هزار خرمن گل

وقت سحرش ببوستانی

گفتم نظری کن ای جهانرا

جانی و ز دلبری جهانی

همچون تن من همای عشقت

نادیده شکسته استخوانی

جز ناله و سایه ام درین راه

نی همنفسی نه همعنانی

آخر بشنو حدیث خواجو

کز عشق تو گشت داستانی

***

260

گفتمش از چه دلم بردی و خونم خوردی

گفت از آنروی که دل دادی و جان نسپردی

گفتمش جان ز غمت دادم و سر بنهادم

گفت خوش باش که اکنون ز کفم جان بردی

گفتمش در شکرت چند بحسرت نگرم

گفت در خویش نگه کن که بچشمش خردی

گفتمش چند کنم ناله و افغان از تو

گفت خاموش که ما را بفغان آوردی

گفتمش همنفسم ناله و آه سحرست

گفت فریاد ز دست تو که بس دم سردی

گفتمش رنگ رخم گشت ز مهر تو چو کاه

گفت بر من بجوی گر تو بحسرت مُردی

گفتمش در تو نظر کردم و دل بسپردم

گفت آخر نه مرا دیدی و جان پروردی

گفتمش بلبل بستان جمال تو منم

گفت پیداست که برگرد قفس می گردی

گفتمش کز می لعل تو چنین بی خبرم

گفت خواجو خبرت هست که مستم کردی

***

261

ای صبا با بلبل خوشگوی گوی

می نماید لاله ی خود روی روی

صبحدم در باغ اگر دستت دهد

خوش بر آ چون سرو و طرف جوی جوی

هر زمان کز دوستان یاد آورم

خون روان گردد ز چشمم جوی جوی

ای تن از جان بر دل چون نال نال

وی دل از غم بر تن چون موی موی

دست آن شمشاد ساغر گیرگیر

سوی آن سرو صنوبر پوی پوی

حلقه های زلفش از گل برفکن

دسته های سنبل خوش بوی بوی

می خورد از جاتم لعلش باده خون

می برد ز افعی زلفش موی موی

حال چوگان چون نمی دانی که چیست

ای نصیحت گو بترک گوی گوی

چون بوصلت نیست خواجو دسترس

باز کن زان دلبر بد خوی خوی

***

262

برو ای باد بهاری بدیاری که تو دانی

خبری بر زمن خسته بیاری که تو دانی

چون گذارت بسر کوی دلارام من افتد

خویش را در حرم افکن بگذاری که تو دانی

آستان بوسه ده و پاش که آسان نتوان زد

بوسه بر دست نگارین نگاری که تو دانی

چون در آن منزل فرخنده عنان باز کشیدی

خیمه زن بر سر میدان سواری که توانی

و گر آهنگ شکارش بود آنشاه سواران

گو چو کُشتی مده از دست شکاری که تو دانی

لاله گون شد رخم از خون دل اما چه توان کرد

که سیاهست دل لاله عذاری که تو دانی

عرضه ده خدمت و گو از لب جانبخش بفرما

مرهمی بهر دل ریش فگاری که تو دانی

برنگیری ز دلم باری از آنروی که دانم

که نبود با رغم عشق تو باری که تو دانی

سر موئی نتوان جست کنار از سر کویت

مگر از موی میان تو کناری که تو دانی

خرّم آنروز که دستم ز در حجره در آئی

وز لبت بوسه شمارم بشماری که تو دانی

همچو ریحان تو در تابم از آن روی که دارم

از سواد خط سبز تو غباری که تو دانی

گرچه کارم بشد از دست بگو بو که برآید

از من خسته ی دلسوخته کاری که تو دانی

در قدح ریز شرابی ز لب لعل که خواجو

دارد از مستی چشم تو خماری که تو دانی

***

263

در باغ چون بالای تو سروی ندیدم راستی

بنشین که آشوب از جهان برخاست چون برخاستی

چون عدل سلطان جهان کیخسرو خسرو نشان

عالم بر وی دلستان چون گلستان آراستی

ای ساعد سیمین تو خون دل ما ریخته

گر دعوی قتلم کنی داری گوا در آستی

برچینیان آشفته هندوی تو از شوریدگی

در جاودان پیوسته ابروی تو از ناراستی

روی چو مه آراستی زلف سیه پیراستی

وین شخص زار زرد را از مهر چون برکاستی

در تاب می شد جان مه چون چهره می افروختی

تاریک می شد چشم شب چون طرّه می پیراستی

خواجو گر از مهر رخت آتش پرستی پیشه کرد

چون پرده بگشودی ز رخ عذر گناهش خواستی

***

264

دی سیر برآمد دلم از روز جوانی

جانم بلب آمد ز غم و درد نهانی

کردم گله زین چرخ سیه روی بداختر

کز بهر دو قرصم بجهان چند دوانی

جان من دلسوخته را هیچ مرادی

حاصل نشود تا تو بکامش نرسانی

فریاد ز دست تو که از قید حوادث

یک لحظه امانم ندهی خاصه امانی

هر کوچو قلم گاه سخن دُر بچکاند

خون سیه از تیغ زبانش بچکانی

کی شاد شود خسروی از دور تو کز تو

بی دار بدارا نرسد تخت کیانی

سلطان فلک گرم شد و گفت که خواجو

بر ملک بقازن علم از عالم فانی

زین پیر جهاندیده ی بدروز چه خواهی

بروی ز چه شنعت کنی و دست فشانی

هر چند جهانی ز سلاطین زمانه

آخر نه گدای در سلطان جهانی

در مصر معانی ید بیضا بنمائی

وقتی که چو موسی نکشی سر ز شبانی

گر نایب خاقانی و خاقانی وقتی

ور ثانی سحبانی و حسّان زمانی

چون شمع مکش سرکه بیکدم بکشندت

با این همه گرد نکشی و چرب زبانی

خاموش که تا در دهن خلق نیفتی

در ملک فصاحت چو زبان کام نرانی

زین طایفه شعرت بشعیری نخرد کس

گر آب حیاتست بپاکی و روانی

با این همه یک نکته بگویم ز سر مهر

هر چند که دانم که تو این شیوه ندانی

رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز

تا داد خود از کهتر و مهتر بستانی

***

265

صبح وصل از افق مهر بر آید روزی

وین شب تیره ی هجران بسر آید روزی

دود آهی که بر آید ز دل سوختگان

گرد آئینه ی روی تو در آید روزی

هرکه او چون من دیوانه ز غم کوه گرفت

سیلش از خون جگر بر کمر آید روزی

وانک او سینه نسازد سپر ناوک عشق

تیر مژگان تواش بر جگر آید روزی

می رسانم بفلک ناله و می ترسم از آن

که دعای سحرم کارگر آید روزی

عاقبت هر که کند در رخ و چشم تو نگاه

هیچ شک نیست که بیخواب و خور آید روزی

هست امیدم که زیاری که نپرسد خبرم

خبری سوی من بیخبر آید روزی

بفکنم پیش رخش جان و جهان راز نظر

گرم آن جان جهان در نظر آید روزی

همچو خواجو بر وای بلبل و با خار بساز

که گل باغ امیدت ببر آید روزی

***

مسمط مخمس

از مرغ سحر ناله ی شبگیر برآمد

وز طرف چمن زمزمه ی زیر برآمد

ای آنک ز ماهت خط چون قیر برآمد

چون جزع تو از حقه ی تقدیر برآمد

بس ناله که از جادوی کشمیر برآمد

جانا بشکر خنده لبت آب شکر ریخت

وز زلف کژت غالیه بر برگ سمن بیخت

چون خامه ی نقّاش ازل نقش تو انگیخت

زنجیر شب از فرق تو ایام در آویخت

تا این دل دیوانه بزنجیر برآمد

زانگه که دل از زلف تو منشور جنون خواند

جانرا غمت از قالب دلگیر برون خواند

ای آنک مرا چشم تو در ورطه ی خون خواند

ای بس که صبا در چمن حسن فسون خواند

تا سرو سرافراز تو چون تیر برآمد

خورشید جمال تو چو سر برزند از جیب

چون شمع اگرت پیش بمیرم نبود عیب

ای از دهنت مانده یقین در تتق ریب

بر بوی سر زلف تو از بادیه ی غیب

تعجیل کنان باد جهانگیر بر آمد

چون برقع شبگون فلک از روی تو بگشود

مشکین گره از سلسله ی موی تو بگشود

کار دلم از سنبل هندوی تو بگشود

آندم که صبا نافه ی گیسوی تو بگشود

دود از جگر سوخته ی قیر برآمد

آیا که چه از زلف سیاه تو کشیدم

کز جمله جهان مهر جمال تو گزیدم

چون غمزه ی عاشق کش خونریز تو دیدم

از صحبت جان آن نفس امید بریدم

کز رزمگه چشم تو تکبیر برآمد

مطرب چو نوا می زند از پرده ی نوروز

خواجو چه کند گر نزند آه جگر سوز

باز آی که از مهر تو ایماه دلافروز

جان دست زنان در رسن زلف تو هر روز

زین چاه گل آلوده ی دلگیر برآمد

***

وله ایضاً

چون حریفان صبوحی بچمن روی نهند

چشم بر برگ گل و گله ی خود روی نهند

زاهدان خرقه و سجاده بیکسوی نهند

گوش بر زمزمه ی بلبل خوشگوی نهند

تو بجز سایه سرو و طرف جوی مجوی

گل سوری دگر از چهره برافکند نقاب

قدح لاله شد از ژاله پر از باده ی ناب

ساقیا وقت صبوحست بده جام شراب

پیش رخسار تو گو صبح جهانتاب متاب

با گل روی تو گو گلاله ی خودروی مروی

آنکه بر لاله کند سنبل پرچین پرچین

من دلسوخته فرهادم و لعلش شیرین

بجز از باغ جمالش گل صد برگ مچین

روی او بین و دگر چشمه ی خورشید مبین

زلف او بوی و دگر سنبل خوشبوی مبوی

دوستان پند دهند که مکن یاد وصال

که خیالست که بینی دگرش جز بخیال

تنت از مویه چو موئی شد و از ناله چونال

بعد ازین در غم آن سرو سمن بوی منال

بیش ازین بی رخ انماه زره موی مموی

چون شود مطربه ی پرده سرا پرده سرای

این غز را بهمین لهجه و این پرده سرای

کای بهار چمن و سو خرامان سرای

طوطی منطق خواجو چو شود نغمه سرای

سخن از زمزمه ی بلبل خوشگوی مگوی

***

ترجیع

ای غمت مرغ آشیانه ی دل

زلف و خال تو دام و دانه ی دل

نرگس نیمه مست مخمورت

باده نوش شرابخانه ی دل

با سر زلف تست پیوندش

زان مطوّل بود فسانه دل

راستی را خطا نمی افتد

تیر چشم تو بر نشانه ی دل

هر چه جان مرا بخون جگر

جمع گردد کند روانه ی دل

دمبدم بین که می رود بیرون

سیل خونین از آستانه ی دل

خواب در چشم من نمی آید

هر شب از آه عاشقانه ی دل

مطرب عشق می زند هر دم

چنگ در پرده ی چغانه ی دل

ایکه دانی زبان مرغان را

بشنو از مرغ آشیانه ی دل

که جهان صورتست و معنی دوست

ور بمعنی نظر کنی همه اوست

دوش عزم شراب می کردند

بصبوحی شتاب می کردند

زهد را آب کار می بردند

خاکیان کار آب می کردند

درد نوشان ز بهر نقل صبوح

دل بریان کباب می کردند

ماهرویان ز جام یاقوتین

طلب لعل ناب می کردند

ابر بر آفتاب می بستند

مهر را مه نقاب می کردند

خاک را جرعه می چشانیدند

خاکیان را خراب می کردند

جعد را تاب و پیچ می دادند

غمزه را نیم خواب می کردند

در شب تیره ماه یکشبه را

چشمه ی آفتاب می کردند

هر زمان منهیان عالم غیب

سوی جانم خطاب می کردند

که جهان صورتست و معنی دوست

ور بمعنی نظر کنی همه اوست

ترک من مشک بر سمن می زد

سپه زنگ بر ختن می زد

زهره از قلب عقربش می تافت

افعیش حلقه بر سمن می زد

لعل دُر پوش او بُدر پاشی

طعنه بر لؤلؤی عدن می زد

گل رخسار ضمیران پوشش

خنده بر برگ نسترن می زد

تا دل مشک چین شکسته شود

تاب در زلف پر شکن می زد

بت ساقی بآب آتش رنگ

آب بر آتش حزن می زد

می زد از جام آبگون ما را

آتش اندر روان و تن می زد

جام می آب کار من می برد

بانگ نی راه عقل من می زد

این نوا مرغ خوش نوا می ساخت

وین غزل ماه چنگزن می زد

که جهان صورتست و معنی دوست

ور بمعنی نظر کنی همه اوست

مهر رویش نگر ز پرده ی دل

پرده افکنده بر سراچه ی گل

بنده ئی را که او قبول کند

پیش آزادگان بود مقبل

هر که مجنون زلف لیلی نیست

نبود نزد عاشقان عاقل

اهل صورت بتیغ کشته شوند

و اهل معنی بغیبت قاتل

رفت محبوب و ما چنین در خواب

آه از آن عمر رفته بر باطل

کاروان هر کجا که خیمه زند

در دل و چشم ما کند منزل

ماه محمل نشین من یکره

گو بر انداز دامن از محمل

وصل و هجران حجاب راه تواند

بگذر از هر دو تا شوی واصل

دوش در گوش جان فرو می گفت

هر دمم هاتفی ز گوشه ی دل

که جهان صورتست و معنی دوست

ور بمعنی نظر کنی همه اوست

منم آن رند مفلس قلاّش

که شدم در جهان برندی فاش

آستان روب خانه ی خمّار

مهره گردان حلقه ی اوباش

تشنه ی لعل لعبت ساقی

کشته چشم شاهد جمّاش

هر که رنگم بدید نقش بخواند

که مرا بر چه صورتست معاش

ما گدایان خانه پردازیم

فارغ از خانه و بری ز فراش

زهد و تقوی خلاف مستوریست

تو برو مست گرد و زاهد باش

ملک هستی برون کن از دل تنگ

منظر پادشاه و جای قماش؟

اهل صورت ز پیکر مصنوع

نقش بینند و اهل دل نقّاش

چشم ساقی بعشوه می گوید

با من لاابالی قلاّش

که جهان صورتست و معنی دوست

ور بمعنی نظر کنی همه اوست

ما خراباتییم عاشق و مست

جان شیرین نهاده بر کف دست

حلقه گوش بتان دیرنشین

جرعه نوش مغان باده پرست

پند بیهوده تابکی که کنون

کارم از دست رفت و تیر از شست

چشم ترکان ره خطا بگشود

زلف خوبان در صواب ببست

تا ابد کسی بهوش باز آید

هر که بیخود شد از شراب الست

می پرستان ز باده مدهوشند

عارفان از جمال ساقی مست

آخر ای فتنه ی زمان بنشین

تا نخیزد فغان ز اهل نشست

گر نباشد جهان و هرچه در اوست

چون تو هستی هر آنچه باید هست

از کمان ابروان روحانی

این ندا می رسد بدل پیوست

که جهان صورتست و معنی دوست

ور بمعنی نظر کنی همه اوست

دوش چون نام یار می گفتند

وصف آن گلعذار می گفتند

نکته ی جانفزا چو آب حیات

زان لب آبدار می گفتند

قصه ی شام جعد پرچینش

در حد زنگبار می گفتند

سخن تار زلف مشگینش

در دیار تتار می گفتند

صفت صورت نگارینش

پیش صورت نگار می گفتند

حال سیلاب چشمه ی چشمم

بر لب جویبار می گفتند

بلبل نسیم مست شیدا را

شمه ئی از بهار می گفتند

خبر خور بذرّه می بردند

قصّه گل بخار می گفتند

عندلیبان گلشن ملکوت

بر سر شاخسار می گفتند

که جهان صورتست و معنی دوست

ور بمعنی نظر کنی همه اوست

باز بلبل ببوستان آمد

بوی انفاس دوستان آمد

شاهد لاله روی گل ز حرم

بتفرّج بگلستان آمد

سرو با تخته بند و بند گران

بچمن بین که چون چمان آمد

چون خروس سحر نوا برداشت

بلبل مست در فغان آمد

شمع می گفت رمزی از غم دل

آتشش بر سر زبان آمد

جان ببوی تو از حظیره ی قدس

سوی این تیره خاکدان آمد

مردم دیده چون لب تو بدید

در دمش آب در دهان آمد

با تو هیچش بدست نیست ولیک

کمرت چست در میان آمد

روح را از درون پرده ی دل

ای ترنّم بگوش جان آمد

که جهان صورتست و معنی دوست

ور بمعنی نظر کنی همه اوست

چون ز مرغ سحر فغان برخاست

نعره از جان عاشقان برخاست

نرگس نیمه مست خواب آلود

بتماشای بوستان برخاست

چون میان توام بشد ز کنار

این تن خاکی از میان برخاست

از دهان تو در گمان بودم

چون بگفتی سخن گمان برخاست

دوش گفتم که فتنه گو برخیز

سرو سیمین من روان برخاست

تیز مژگان چو در کمان پیوست

بانگ زه از دل کمان برخاست

آن زمان کو در انجمن بنشست

فتنه ی آخرالزمان برخاست

بهوای خدنگ غمزه ی او

مرغ جانم ز آشیان برخاست

چون بدیر آمدیم و بنشستیم

از مغان دمبدم فغان برخاست

که جهان صورتست و معنی دوست

ور بمعنی نظر کنی همه اوست

ای زرویت جهان چو خلد برین

چین زلفت نگارخانه ی چین

ابرویت بر قمر کشیده کمان

گیسویت بر دلم گشوده کمین

هر که در باغ بیندت گوید

که مگر جنّتست و حورالعین

رفت فرهاد و همچنان باقیست

در سرش شور شکّر شیرین

دیشب از جام عشق مست و خراب

با صبوحی کنان دیرنشین

همچو عیسی بعزم عالم جان

رخ نهادیم سوی چرخ برین

بر در دیر معتکف دیدیم

همچو خواجو هزار بیدل و دین

چون رسیدیم در منازل قدس

دیده شوق بر یسار و یمین

بدر دل شدیم و حلقه زدیم

زو جوابی نیامد الا این

که جهان صورتست و معنی دوست

ور بمعنی نظر کنی همه اوست

***

و له ایضاً

وقت سحرست و نوبت بام

آمد که عیبش و نوبت جام

ای لعبت سیم بر بیاور

از ساغر زر شراب زرفام

آن باده ی پخته ده که حیفست

می پخته و ما بدین صفت خام

بنمای ز مطلع صراحی

در وقت سحر ستاره ی بام

شاهد غرضست ورنه در خلد

آرام کراست بی دلارام

چون خار بود بچشم رامین

گل بی رخ ویسه ی گل اندام

ز ایام شکایتی که دارم

گویم همه یک بیک بایام

عشق تو که خاص از آن ما بود

امروز شدست در جهان عام

در دام زمانه چند باشی

رو جام شراب گیر مادام

از دست مده می مغانه

وز چنگ منه نی و چغانه

ای سرو سمن عذار گلروی

در ده می لاله رنگ گلبوی

آن بحر که موج او محیطست

در چشمه ی چشم عاشقان جوی

خطّ تو بگرد چشمه ی نوش

یا رب که چه سبزه ئیست خودروی

تا ساخته ئی ز مشک چوگان

در دامن مه فکنده ئی گوی

از خطّ تو حور می گزد لب

وز زلف تو مار می برد موی

ای زاهد هرزه گوی تا چند

ما را بگذار و ترک ما گوی

هم سوسن ده زبان خاموش

نی بلبل یک زبان بس گوی

خورشید جهان فروز او بین

ریحان عبیر بوی او بوی

امروز که تخت گل فکندند

در سایه ی سرو بر لب جوی

از دست مده می مغانه

وز چنگ منه نی و چغانه

هر چند که یار یار ما نیست

دوری ز وی احتیار ما نیست

جز شیفتگی و بیقراری

کار دل بیقرار ما نیست

کو خاک گذرگهی که بر وی

نقش رخ خاکسار ما نیست

از بسکه زمانه خون ما خورد

نیکست که شرمسار ما نیست

آنکس که ز روزگار شادست

گوئی که بروزگار ما نیست

از ما مگذر چنین که گردی

بر دامنت از گذار ما نیست

شکرست که گرچه خاک راهیم

بر خاطر کس غبار ما نیست

در پیش تو خاک را وقارست

یکذرّه ولی وقار ما نیست

ای یار اگر حریف مائی

بر رغم کسی که یار ما نیست

از دست مده می مغانه

وز چنگ منه نی و چغانه

شیرین سخنان کوی جانان

دانند زبان بی زبانان

ما را سر سرو بوستان نیست

بی قامت و روی دلستانان

در صحن سراچه ی سلاطین

کی خیمه زنند پاسبانان

مائیم در این جهان و جانی

وان نیز فدای جان جانان

یا رب چه نباتیست و شیرین

تلخ از دهن شکر دهانان

محمل بگذشت و سیل خوناب

بگرفت طریق ساربانان

بیچاره پیادگان که دانند

جان در عقب جمازه رانان

تا چند ز جست و جوی اینان

تا چند ز گفت و گوی آنان

چون عالم پیر نوجوان شد

پیش آر شراب و با جوانان

از دست مده می مغانه

وز چنگ منه نی و چغانه

ای رفته ز لعلت آب زمزم

وی عالم جان و جان عالم

با چشم و لب تو لطف و کین یار

در زلف و رخ تو کفر و دین ضم

درد تو مرا دوای درمان

زخم تو مرا بجای مرهم

ما نامه ی عشق می نوشتیم

آندم که نبود نام آدم

ما مست شراب عشق بودیم

روزیکه نه جام بود و نی جم

دل صبر بباد داد و من دل

غم خون دلم بخورد و من غم

ای نکهت عیسوی نسیمی

بر عظم رمیم خاکیان دم

کامت چو ز مهره گشت حاصل

اندیشه مکن ز کام ارقم

رو تا نفسی که دم بر آید

بی همنفسی مباش و یکدم

از دست مده می مغانه

وز چنگ منه نی و چغانه

مطرب بنواز نوبتی چنگ

بردار نوا و برکش آهنگ

ساقی بمی چو زنگ بزدای

ز آئینه جان خستگان زنگ

عشّاق کجا و عقل و تدبیر

مشتاق کجاورای و فرهنگ

ننگیست تمام پیش ما نام

نامیست بزرگ پیش ما ننگ

از ما مطلب خرد که آتش

در جامه زدیم و جام بر سنگ

در باغ چو پرده برگشائی

از شرم تو گل برآورد رنگ

اهنگ شب دراز دیجور

من دانم و کوکب و شباهنگ

محبوب چو در جهان نگنجد

چون خیمه زند درین دل تنگ

چون نیست بنقد دست گیری

جز جام شراب و گیسوی چنگ

از دست مده می مغانه

وز چنگ منه نی و چغانه

پیوسته کشیده ئی کمانی

بر عزم کمین ناتوانی

ای خال تو بر رخ چو آتش

چون بر سر آب باغبانی

بر بازوی هندویت کمندی

در پهلوی جادویت کمانی

کلک دو زبان نگر که ما را

کردست فضیحت جهانی

از دست و زبان آن سیه روی

در شهر شدیم داستانی

نبود بر زیر کان مبارک

گفتار چنان سیه زبانی

هر لحظه چو مرغ باغ عشقی

پرواز مکن بآشیانی

زان آب طلب که تشنگانرا

یک قطره از او به از روانی

از دور زمان چو فرصت اینست

در بزم معاشران زمانی

از دست مده می مغانه

وز چنگ منه نی و چغانه

چون رفت نظر بچشم مستت

از دست بشد دلم ز دستت

بس توبه ی زاهدان که بشکست

آن طرّه ی پر شکست پستت

بس پرده ی عابدان که بدرید

آن غمزه ی می پرست مستت

یا رب که چه در خور اوفتادست

آن خال سیاه بت پرستت

بنشستی و رستخیز برخاست

تا باز چه خیزد از نشستت

ایدل اگرت بطرّه در بست

آخر نه بخویش باز بستت

در شیوه ی دلبری و خوبی

هر چیز که ممکنست هستت

چون دامن گل بدستت افتاد

بر خار مگیر اگر بخستت

زان پیش که نقد زندگانی

چون تیر برون رود ز شستت

از دست مده می مغانه

وز چنگ منه نی و چغانه

هر مرغ که عشقباز گردد

گر پشّه بود چو باز گردد

محمود کسی بود که هر دم

خاک قدم ایاز گردد

گر حسن بتخت برنشیند

این آز و نیاز ناز گردد

ور عشق سپاه بر نشاند

این ناز همه نیاز گردد

هر مرغ که از قفس برون جست

تا ظن نبری که باز گردد

در پای تو هر که او سرافکند

چون زلف تو سرفراز گردد

وانکس که سخن نگفت و جان داد

چون شمع زبان دراز گردد

چون از شبه مهره ساز گردی

افعی تو مهره باز گردد

خواهی که شود غم تو شادی

وین سوز تو جمله ساز گردد

از دست مده می مغانه

وز چنگ منه نی و چغانه

رفتم بشرابخانه سرمست

دیدم صنمی پیاله در دست

در غمزه ی او هزار جادو

وانگه همه کافران سرمست

در طرّه ی او هزار هندو

بر آب فکنده عنبرین شست

آویخته ضیمران ز شمشاد

شمشاد بلند و ضیمر آن پست

برخاست و صد خروش برخاست

بنشست و هزار فتنه بنشست

چون دید دلم کمان ابروش

چون تیر ز شست من برون جست

پای دل من ببند و زنجیر

در چنبر زلف عنبری بست

بنمود عقیق و گفت کاین می

بستان اگرت ارادتی هست

چون ابروی ما ز می پرستان

یک لحظه جدا مباش پیوست

از دست مده می مغانه

وز چنگ منه نی و چغانه

ای خورده بچینیان هندو

وی کرده بکافران جادو

در حدّ تتار خون نافه

در وقت شکار صید آهو

زلفت سر راستی ندارد

زانرو که کژست طبع هندو

آویخته شد دلم بر آتش

زان چنبر عنبری بیک مو

پیوسته کسی ندیده باشد

بر ماه چنین هلال ابرو

یا رب که چه در خورست و دلبند

آن جعد مسلسل تو بر رو

با زخم تو هر کرا خوش افتاد

کی یاد کند ز نوشدارو

با فاخته گفتم آمد اکنون

وقت طرب تو گفت کوکو

خواجو دو جهان زراه مستی

گر زانک نهاده ئی بیک سو

از دست مده می مغانه

وز چنگ منه نی و چغانه

***

رباعیات

گفتم مستی گفت که آری بخدا

گفتم بگذر گفت که بگذار مرا

گفتم بازا گفت کزینها بازار

گفتم رفتم گفت دگر باز میا

***

2

آن موی میان که می نماید رو را

موئی بجهانی نفروشم او را

گر لفظ مرا لولوی لالالا لاست

با این همه لالا شده ام لولو را

***

3

چون دلبر ما دل بر بود از برما

نی دل بر ما بماند و نی دلبر ما

خون از دل ریش ما بتنگ آمده بود

او نیز روان گشت و برفت از سرما

***

4

تا چند ز پیش خویش رانی ما را

روزی بغلط بخوان من شیدا را

دانی که چه فرمود خضر موسی را

کن نفاعاً ولا تکن ضرّارا

***

5

می رفت و گرفته کار سروش بالا

لؤلؤ شده درج گوهرش را لالا

گفتم که غلام هندوی زلف توام

در تاب شد و گفت که لالالالا

***

6

ای لفظ ترا لؤلؤی لالالالا

وی کار قد سرو خرامت بالا

گفتی که نکو کنم چو عارض حالت

حالم چو شکنج زلف کردی حالا

***

7

ای ریخته قند مصری از شکّر لب

و افتاده خور از مهر تو در چنبر تب

دل در سر زلف تو از آن کرد قرار

کارام بگیرد همه کس در سر شب

***

8

گر پخته ئی ای خواجه می خام طلب

جامه گرو باده کن و جام طلب

تا چند ز حاتم و فریدون گوئی

رو داد و دهش ز اهل اسلام طلب

***

9

امشب که حریفان همه مستند و خراب

من در تبم و نیست مرا تاب شراب

ای رنج بسوی ما قدم رنجه مکن

وی تب ز من سوخته دل روی بتاب

***

10

ای قصر مودّت بوجود تو خراب

ما تشنه وجود بی وجود تو سراب

وی فرج زن تو همچو حمام رضی

پر موی و فراخ و گنده و سرد و پر آب

***

11

ای از می لعلت شده جان مست و خراب

از جام عقیقین فکن آن لعل مذاب

با همنفسی حاصل اوقات عزیز

این یک دو نفس که می توانی دریاب

***

12

ای تیره ز زلف سیهت دیده ی شب

خائیده شکر زرشک یاقوت تو لب

قند از هوس پسته ی شور انگیزت

بر تن بدرد شِقّه ی مصری قصب

***

13

ای گوی دلم در خم چوگان طرب

وی جان و دلم بر سر پیمان طرب

جانم چو ز شوق عارضت در طربست

جسم طربست گوئیا جان طرب

***

14

آن سرو سهی چون قدح می بگرفت

از آتش می برگ گلش خوی بگرفت

بیچاره دل ریش من سوخته را

آن دلبر ماه چهره اُلجی بگرفت

***

15

هر چند فلک ز رتبتت برتر نیست

بیرون ز جنابت فلکی دیگر نیست

ابری بجهان همچو کفت در خور نیست

بحری کس را همچو دلت در بر نیست

***

16

ای آنکه ترا جود و مکارم کارست

وز چرخ برین خاک درت را عارست

امروز مرا بآتشی مهمان کن

زانروی که میوه ی زمستان نارست

***

17

زلف تو که هم حلقه و هم حلقه رباست

یک حلقه بگوش او بچین مشک ختاست

گر حلقه ی گوش تو نمی دارد گوش

در پای میفکنش که در حلقه ی ماست

***

18

ای خطّ تو دیباچه ی قانون نجات

نسخ شب قدر کرده در روز برات

ذوالقرنینست کلک عالمگیرت

زان شد بسیاهی ز پی آب حیات

***

19

ترکی که ختائی نسب ورومی روست

در عالم حسن و بیوفائی میراوست

بدری که بود شمس هوادار رخش

سلطان ممالک ملاحت میروست

***

20

زلف سیهت که اژدهائی سیهست

زو هر گرهی گرهگشائی سیهست

زین رو که بگردنت فرود آمده است

نی مار سیه که آن بلائی سیهست

***

21

آن فتنه که لطف و دلبری مایه ی اوست

ماهیست که مشک سوده پیرایه ی اوست

بنشست بر آفتاب و روشن دیدم

خورشید که آفتاب در سایه ی اوست

***

22

با پسته ی شیرین تو شکّر هیچست

با سنبل مشکین تو عنبر هیچست

گویند که هیچست بتنگی دهنت

من هیچ نگویم که سخن در هیچست

***

23

کارم ز بزرگان عراق ار بنواست

چون پره ی عشّاق دلم تنگ چراست

این دور مخالف نگذارد که شود

کارم بسپاهان سپاهانک راست

***

24

دل در پی آن یار پسندیده برفت

جان با دل پر خون جفا دیده برفت

اشکم که روان گشت وز پیشم بدوید

تا من مژه بر هم زدم از دیده برفت

***

25

آن سرو حسینی که ز اصفاهان خاست

کار دل عشّاق نمی آرد راست

نوروز همایون بزرگان عراق

زان ماه نگارین مبرقع بنواست

***

26

آن سنگدل سیمبر آیا ز کجاست

کز سنگدلی ز ما بجز سیم نخواست

زانروی که سیم در دل سنگ بود

در سیم برش آن دل چون سنگ چراست

***

27

فهرست صحیفه ی معانی دل ماست

طاوس ریاض لامکانی دل ماست

با نور تجلی تو بر طور جلال

مجروح ندای لن ترانی دل ماست

***

28

چون روی تو خور بعالم افروزی نیست

سروی چو قدت بباغ پیروزی نیست

ماهی تو و طلعتت ندیدم یک شب

شمسی تو و صحبتت مرا روزی نیست

***

29

دل جز دهن تو کام جان هیچ نداشت

جز مو زمیان تو نشان هیچ نداشت

دیدیم که هر وعده که دادی ما را

همچون کمر تو در میان هیچ نداشت

***

30

ای سرمه چشم اختران خاک درت

قرص زر آفتاب طرف کمرت

این قصر که از روضه ی رضوان بابیست

بی باب مبیناد خدایا پسرت

***

31

گفتم سخنت گفت مگو کم یادست

گفتم عهدت گفت بروکان با دست

گفتم کارم چو زلفت افتد در پای

در تاب شد و گفت چنین افتادست

***

32

با پسته ی تنگ تو شکر بر هیچست

با موی میان تو کمر بر هیچست

گر در دهنت نظر کنم طیره مشو

زیرا که مرا از تو نظر بر هیچست

***

33

با تشنه سخن زاب روان باید گفت

با اهل دل از عالم جان باید گفت

هر یک سخنت گرچه جهانی ارزد

در ساوه سخن برایگان باید گفت

***

34

هر چند که شد چو باغ رضوان درودشت

امشب شب خرگهست نی موسم گشت

باز آی که گر شمع زبان کرد دراز

تیغ و کفن آورد که اینک سرو طشت

***

35

ای خواجه ترا بنظم اگر دسترسست

یا بحث عروض و وزن شعرت هوسست

زاوزان مفاعیل ترا فاعل بس

در خانه اگر کسست یکحرف بسست

***

36

ای اطلس چرخ پیش بالای تو پست

بر تیر فلک فکنده حکمت صد شست

اقبال تو چار گوشه ی عالم را

ماننده ی دستارچه آورده بدست

***

37

بی روی تو دل ز مهر و ماهم بگرفت

جان نعره زنان دامن آهم بگرفت

گفتم که ز کویت بجفا برگردم

خون جگرم برفت و راهم بگرفت

***

38

ای آنکه عقاب چرخ پیشت مگسست

گلزار جهان بجنب جاه تو خسست

زان پیش تو شعر من ندارد وزنی

کز نظم ترا فاعل و مفعول بسست

***

39

از رخ چو بتم زلف معنبر برداشت

یعنی ز سمن بنفشه ی تر برداشت

جز عارض چون صبح جهان افروزش

یک روز ندیدم که دو شب در برداشت

***

40

کی چون خط سبزت شب تاری بودست

یا بر سمن از مشک غباری بودست

کامروز بطعنه با رخت می گوید

پیش از من و تو لیل و نهاری بودست

***

41

آنکو بشکر خنده ی شیرین قندست

در زلف مسلسلش دلم پیوندست

خالش که فتاده است بر گوشه ی چشم

آهوش مگر نافه ی مشک افکندست

***

42

آنکو ز عقیقش آب شکّر رفتست

بر سرو سهی رخش چو گل بشکفتست

گر زانک بخفت هیچ عیبش مکنید

آن بخت بدمنست از آنرو خفتست

***

43

ای قبّه ی عرش گوشه ی ایوانت

دندان پلنگ بر کند سگبانت

عنقای سپهر صید گیر مگست

بازوی چنار بشکند فرمانت

***

44

در کوی تو هر شبم هیاهوی دلست

و آشوب غم عشق تو در کوی دلست

کی دست دهد مفرّح یاقوتی

از لعل لبت که نوشداروی دلست

***

45

آن پنبه که دست از وهمی باید شست

از بهر کهن لحافکی کوته و چست

دی بر زدمش که سخن سستش دیدم

چون تکیه توان کرد بر آن کنده سست

***

46

هرگز بمراد من شبی روز نگشت

بر من نفسی بی غم و حسرت نگذشت

این رنگ شفق خون دل ریش منست

در طاس افق ریخته از زرّین طشت

***

47

دوش آن پسر کوفه گر چون برخاست

می کرد اشارتم که استاد اینجاست

یعنی بگذر

گفتم ز غمت رنگ رخم چون زر شد

گفتا که بسیم کار ما گردد راست

ماننده ی زر

***

48

بر طرف چمن گلی چو رویت نشکفت

جز چشم تو کس مست بمحراب نخفت

عمری تو و بی عمر نمی شاید زیست

جانی تو و ترک جان نمی باید گفت

***

49

بر دل فلکم ز مهر نیرنگ ز دست

در خرمن نامم آتش ننگ ز دست

بس شیشه ی عمر ما که هر صبحدمی

چون ساغر آفتاب بر سنگ ز دست

***

50

طوطی خط تو تنگ شکّر بگرفت

برگ سمنت بنفشه ی تر بگرفت

آن خال سیه مگر بلال حبشیست

کز خلد وطن بر لب کوثر بگرفت

***

51

دل بلبل وباغ عارضت گلزارست

جان نقطه و خطّ دلکشت پرگارست

قصری که نهانخانه ی درد و غم تست

صندوقی سینه ی منش دیوارست

***

52

رخشنده رخ تو آفتابی دگرست

شیرین شکر تنگ تو تنگ شکرست

گویند قمر جبهه بود منزل او

این طرفه که جبهه ی تو عین قمرست

***

53

…………………………

………………………..

***

54

ماهی که رخش فتنه ی دور قمرست

لعل لب او طوطی و تنگ شکرست

آن خال سیه بر لب لعلش گوئی

زنگی بچه ئی خازن دُرج گهرست

***

55

آن یار که سیمین بر و نسرین بدنست

رفتم بسراچه ئی که او را وطنست

در پیش نهاده بود یک رشته دُر

وان رشته ی دُر هنوز در چشم منست

***

56

آن حور پرچهره که ماواش دلست

پیوسته ز بیدلان تمنّاش دلست

گفتم که کجاست آنکه جان و دل ماست

جان نعره برآورد که او جاش دلست

***

57

در زلف تو هر چند شکست افتادست

صد صید به از منش بدست افتادست

زان زلف دراز دست کوته نکنم

چون رشته ی دولتم بدست افتادست

***

58

تا قدّم از ابروش چو ماه دو شبه ست

در چشم من آندو خال مشکین شبه ست

گفتم که شبی دراز دیدم زلفش

چشمش بکرشمه گفت آری دو شبست

***

59

با دل گفتم چو چشمم از خون دریاست

پیوسته بخون جگرم تشنه چراست

دل گفت چو خون چشمت اصلی گهرست

بر دیده بدارش که جگر گوشه ماست

***

60

باز آی که موسم جوانی بگذشت

ایام نشاط و کامرانی بگذشت

بگذشتی و جان دردمندم می گفت

غافل منشین که زندگانی بگذشت

***

61

چون چنگ سر زلف توام در چنگست

هر لحظه دلم را بلبت آهنگست

شد پسته ی تنگ تو دلمرا روزی

یا رب که دل خسته چه روزی تنگست

***

62

ای آنک دلم در غم عشقت خونست

حسن تو ز ادراک خرد بیرونست

در زلف تو بیچاره اسیرست دلم

یا رب که در آن شام غریبان چونست

***

63

دردم چو بجان رسید درمان بفرست

جانم بلب آمد مدد جان بفرست

ای صاحب دیوان فضائل یک روز

با بنده تفضّل کن و دیوان بفرست

***

64

شاهی که نداد بنده را داد برفت

ماهی که مرا بباد برداد برفت

گفتم که بر آتش زند آبم لیکن

برخاک رهم نشاند و چون باد برفت

***

65

آن ترک پریچهره که قصد جان داشت

مانند پری چهره زمن پنهان داشت

گفتم دهن تنگ تو گوئی هیچست

گفتا که ز ما هیچ طمع نتوان داشت

***

66

ای آنک دلم در غم عشقت یکتاست

پشتم چو خم زلف دوتای تو چراست

گفتی که براستی قدت را خم نیست

یا رب چه بُدی گر این سخن بودی راست

***

67

یاری که دلم ز غم بفرسود برفت

بس دیر بدست آمد و بس زود برفت

زان پیش که دود از آتشش برخیزد

آتش بدلم درزد و چون دود برفت

***

68

ای آنک قدت براستی عین بلاست

بالات بسرو بوستان ماند راست

ترکی تو ولی خال سیاهت هندوست

سروی تو ولی سرو قباپوش نخاست

***

69

دل در طلب محرم و محرم همه اوست

جان بیخبر از همدم و همدم همه اوست

هر چند که او نیست ز عالم خالی

عالم همه زو پرست و عالم همه اوست

***

70

با لعل لب تو آب حیوان آبیست

وز دفتر حسنت مه تابان بابیست

زلف سیهت بخواب می دیدم دوش

تا خود چه شود که بس پریشان خوابیست

***

71

ای داده خواقین سپهری باجت

وز گوهر لولاک مکلّل تاجت

گیسوت که هست روح را حبل متین

شاید بتمسّک شب معراجت

***

72

با هستی تو انسی و جانی همه نیست

با ملک بقا عالم فانی همه نیست

هر چیز که نیست چون بینی همه هست

آن چیز که هست گر بدانی همه نیست

***

73

شاه فلکت مشتری بازارست

روح ملکت رایحه گلزارست

در دایره ی وجود بیرون ز تو نیست

آن نقطه که نه دایره اش پرگارست

***

74

گر زانک ترا بکام دل دسترسست

خوش باش که از جهان همین باب بسست

فرصت شمر این نفس که چون درنگری

عالم نفسی و این نفس آن نفسست

***

75

بر چرخ چرا تکیه کنی کان دارست

بر مال چرا فتنه شوی کان مارست

هر نوش که دور می چشاند نیشست

وان گل که زمانه می دماند خارست

***

76

دریاب که بیتوام دل از غم بگرفت

خون جگرم عرصه ی عالم بگرفت

چونست که از باب صبا نشنیدی

کاین ناله ی زیر من ره بم بگرفت

***

77

هنگام صبوح خوش بود عاشق و مست

دل داده ز دست و زلف دلدار بدست

ور هست یقین که نیست با عمر وفا

خوش باش که بگذرد بهر حال که هست

***

78

جانم که دل از ملک درونش بگرفت

دود دل خسته بین که چونش بگرفت

چشمم که بهر ترانه خونم می ریخت

دور از تو نگر چگونه خونش بگرفت

***

79

چپ راست که هم حلقه و هم حلقه رباست

گر نیست ملول پس سرافکنده چراست

چون چنبر سیم کوب زر کار فلک

هر چند که سرکشست سر حلقه ی ماست

***

80

گر اهل دلی ای دل دیوانه مست

در دامن یار زن بهر حالی دست

ور هست یقین که یار در عالم نیست

انگار که نیست هر چه در عالم هست

***

81

از ناله ی من پشت فلک خم بگرفت

وز گریه من روی زمین نم بگرفت

اشکم زره دیده برون جست و برفت

گوئی مگر از دود دلش دم بگرفت

***

82

ای آنک برت ملک سلیمان با دست

در خیل تو سرو بنده ئی آزادست

گویند که مردان همه جائی افتند

دور از تو نگر که بنده چون افتادست

***

83

اقبال تو تیغی که بدست آوردست

آبیست که آتشش بجان پروردست

هر لحظه بخون برنگ کند دندان را

ماننده ی هندوئی که فوفل خوردست

***

84

در هر چه نه زان تست نتوان پیوست

وان خیر که نیست دل در آن نتوان بست

خاموش که آنچنانک می شاید بود

خوش باش که اینچنین که می باید هست

***

85

هستی بهمین نقش هیولانی نیست

معنی بهمین صورت انسانی نیست

مانند خضر ز آب حیوان بگذر

زیرا که بقا بروح حیوانی نیست

***

86

اشکم که چو لعل آبدار افتادست

با دانه ی دُرّ شاهوار افتادست

سرگشته بهر گوشه ی از آن می گردد

کز مردم دیده بر کنار افتادست

***

87

ای کار دلم رفته ز زلف تو ز دست

وی جان خراب من ز بادام تو مست

زان رو که دلم در ابرویت پیوستست

ابروت نمی رود ز چشمم پیوست

***

88

ای شهره شهر باده باروت خوشست

پیوسته هوای طاق ابروت خوشست

گر عیب کنی بچشم مست آهو را

عیبت نکنم چرا که آهوت خوشست

***

89

تا چرخ مرا بدین دیار افکندست

بس خون که ز دیده در کنار افکندست

خواهم که ازین مرحله بربندم رخت

کارم بالاغ و توشه ی ئی در بندست

***

90

امشب که وصال آن مه سیمبرست

گر قدر بدانی شب قدری دگرست

از خانه ی تیر گو برون شو بهرام

این لحظه که اجتماع شمس و قمرست

***

91

آن فتنه ی نوخاسته دیگر ز چه خاست

سرویست که می رود تو پنداری راست

بالاش براستی بالای دل ماست

یا رب چه بلائیست که کارش بالاست

***

92

دود دل ما باد نباید پنداشت

واب رخ ما خاک نباید انگاشت

سهلست دل سوخته ئی بر بودن

لیکن جور بودند نگه باید داشت

***

93

بستان ز شکوفه حلّه پوش آمده است

باد سحری عطر فروش آمده است

مرغ دل من در قفس سینه ز شوق

چون بلبل مست در خروش آمده است

***

94

شخصم ز میان یار نایاب ترست

بختم زد و چشم دوست در خواب ترست

تا نسبت سنبلش بعنبر کردند

هر ساعت ازین حدیث در تاب ترست

***

95

آن فتنه کن شمع جمع ما بود برفت

وان ماه که مهر ما بیفزود برفت

داود چو بی رخش نبودی روزی

اکنون چکند که ماه داود برفت

***

96

آن سرو سخنگو که مه هر جائیست

از مهر جمال خویشتن سودائیست

وان مرغ که شد دیده ی من سقّایش

هندو چه ی بستان هزار آوائیست

***

97

دارم چو میان او بدن یعنی هیچ

گوید ز دهان او سخن یعنی هیچ

گفتم چه تمنّا کنم از لعل لبت

انگشت نهاد بر دهن یعنی هیچ

***

98

اجوف تن ناقصم خیالیست صحیح

وین هجر مضاعفم وبالیست صحیح

آن ماه لفیف موی معتلّ العین

برچین خط از حبش مثالیست صحیح

***

99

رخسار تو در پرده عیان بتوان دید

لکن دهنت بچشم جان بتوان دید

بر یاد تو جان روان توان داد وز لطف

در آب رخت عکس روان بتوان دید

***

100

گردون گرهی ز طاق ایوان تو باد

بر سطح فلک عرصه ی میدان تو باد

گر با تو عدو روی بمیدان آرد

چون گوی سرش در خم چوگان تو باد

***

101

سلطان فلک بنده ی دربان تو باد

قرص زر او ریزه ئی از خوان تو باد

مستوفی اقلیم دوم یعنی تیر

دفترکش نایبان دیوان تو باد

***

102

با قدر تو چرخ را زمین ساخته اند

و ایوان تو بر چرخ برین ساخته اند

در خاتم دولت تو از پیروزی

پیروزه ی آسمان نگین ساخته اند

***

103

مرغان سپهری که درین نه قفسند

در جوف سراپرده ی قدرت مگسند

نه چرخ از آن برزیر یکدگرند

تا بوک بگرد آستان تو رسند

***

104

کس پیش تو نام سخن آسان نبرد

پای ملخی نزد سلیمان نبرد

همچون تو سخنوری بکرمان نرسید

هر چند کسی زیره بکرمان نبرد

***

105

احمد که بشعر امتحانم فرمود

هرگز در خانه ی مروّت نگشود

تا پار جماعکی بمردم می داد

و امسال همان احمد پارست که بود

***

106

گفتم که چه ریزدت زلب گفت که قند

گفتم که چه خیزدت ز مو گفت کمند

گفتم که بفرما سخنی گفت خموش

گفتم بشکر خنده درآ گفت مخند

***

107

بازار روان از بدنت می کشند

ناموس بهار از سمنت می کشند

چون در دهنت هیچ نمی گنجد از آن

پیوسته سخن در دهنت می شکند

***

108

آن جام که جرعه ئیش جانی ارزد

وان لعل که پاره ئیش کانی ارزد

جا نیست کزو دمی جهانی ارزد

و ابیست کزو نمی روانی ارزد

***

109

این صدر نشینان که در این اطرافند

پیوسته بفّر دولتت میلافند

آن جامه که از بهر رهی فرمودی

امروز هنوز گوئیا می بافند

***

110

دل جای در آن طرّه پرخم خواهد

جان خون دل از دیده ی پر نم خواهد

هر دم که شمامه ئی ز زلفش طلبم

آن سیم عذارم زر طلقم خواهد

***

111

ماهی که بسالی نکند از ما یاد

روزی من دلسوخته را داد نداد

زاندست که آن سرو ز ما آزادست

از سرو قدش کجا توان بود آزاد

***

112

دل فتنه ی آن چشم خوش جادو شد

و اشفته آن سلسله ی گیسو شد

هندو شه ترکان ختائیست بحسن

شادی کسی که بنده هندو شد

***

113

از کار دل ارچه بوی خون می آید

در دام غمت نگر که چون می آید

خون جگرست قوت من در غم تو

وان نیز ز دیده ام برون می آید

***

114

چشمم چو نظر بر رخ یار اندازد

بر راه دلم ز غصّه خار اندازد

بس گوهر ناسفته که هر نیم شبم

در پای دو دیده بر کنار اندازد

***

115

دیشب بت من چو ترکتازی می کرد

پنداشتم آن مگر ببازی می کرد

در مجلس ما کسی بجز شمع نبود

او نیز بسی زبان درازی می کرد

***

116

مستان صبوحی چو سحر برخیزند

در سلسله ی زلف بتان آویزند

در باغ بروی نوعروسان چمن

در آب فسرده آتش تر ریزند

***

117

گر مهر رخت خیمه بر افلاک زند

دُرّاعه ی نیلگون فلک چاک زند

سلطان سپهر زان برآید هر روز

تا پیش رخ تو بوسه بر خاک زند

***

118

زان آب کزو آتش عشرت خیزد

در ده قدحی که عقل ازو بگریزد

از باده هر آنکسی که پرهیز کند

پرهیز ازو کزو نمی پرهیزد

***

119

ای شمع اگر زانک بسوزی شاید

کز آتش سینه ات روان بفزاید

چونست که رشته خوردی و دمبدمت

ماهیچه ی ئی از دهن برون می آید

***

120

جان با لب دوست عشقبازی می کرد

چشمش بکرشمه ترکتازی می کرد

زان مردمک دیده ی من صوفی وار

سجّاده بخون دل نمازی می کرد

***

121

دردا که شراب وصل ناخورده بماند

خون در تنم از درد دل افسرده بماند

پائی که بپشت پا زدی عالم را

از دست من شکسته آزرده بماند

***

122

چشم تو دلم را بفغان می آرد

چون ناوک غمزه در کمان می آرد

با زلف تو گفتم که دلم باز فرست

چندین همه تاب و پیچ از آن می آرد

***

123

از مشک سیه چو سایه برخور فکند

در حلق دلم ز زلف چنبر فکند

چون وصف میان دوست گویم کمرش

خود را بفضولی بمیان در فکند

***

124

آنکو رخش از خلد برین بابی بود

در هر خمی از زلف کژش تابی بود

گفتم که بخواب دیده ام چشم ترا

گفتا برو ای خواجه که آن خوابی بود

***

125

باد سحری که بوستان آراید

بی خاک در تو باد می پیماید

دور از تو اگر نفس زنم بی یادت

جانم بلب آید و نفس برنابد

***

126

چون خامه حدیثت بزبان می آرد

از دیده روان خون سیه می بارد

باری چو مرا زبان گویائی نیست

هم خامه که او سر و زبانی دارد

***

127

قومی که نیند آگه از ایجاد وجود

تمییز نکرده عهد را از معهود

خوانند بطنز مهستی را فلکی

گویند بطعنه کافرک را محمود

***

128

ای همنفسان اگر مرا غمخوارید

باید که مرا چو دیگران نشمارید

امروز چو اندک مرضی هست مرا

از باده ی دوشینه معافم دارید

***

129

ای نکهت خلد پیش انفاس تو باد

تا تیر فلک را بود از چرخ گشاد

نه اطلس زر کشیده ی سیمابی

ماننده دستار چه در دست تو باد

***

130

امشب که ز چرخ بوی خون می آید

هر چند که می رود فزون می آید

صبحم مگر از شام نیامد بیرون

روزم مگر از سنگ برون می آید

***

131

شد کشته کسی که در جهان سرور بود

گردونش غلام و مشتری چاکر بود

از تیغ زبان دراز او می دانم

کاین فتنه از آن هندوی بدگوهر بود

***

132

شب نیست که آهم بفلک برنرود

وز گریه من چشم زمین تر نرود

گفتم که ز سر برون کنم شور تو لیک

تا سر نرود شور تو از سر نرود

***

133

سروی که بنفشه بر سمن فرساید

یاری که روان بخشد و روح افزاید

گوئی ز سر زلف کژش یک سر موی

دارد بوئی و بوی آن می آید

***

134

هر دم که مرا از طلعتت یاد آید

صد چشمه ی خونم از جگر بگشاید

بی یاد تو هر دم که بر آید با دست

بیچاره کسی که باد می پیماید

***

135

تا هجر تو با منش وصالی باشد

گر دست رها کند خیالی باشد

از دامن من

از ساعد سیمین کمری ساز مرا

ور زانک ترا ازین وبالی باشد

در گردن من

***

136

دی زلف ترا باد سحر می جنباند

بر برگ سمن سنبل تر می جنباند

چون نسبت لاله با رخت می کردم

گل می خندید و سرو سر می جنباند

***

137

یارم چو مقیم دل پر خون آید

در چشم پرآبم دگری چون آید

آهوم ز میان جان برون خواهد شد

تا جان ز میان آه بیرون آید

***

138

امروز که سبزه گرد باغت بدمید

دود دل لاله در بهار تو رسید

از خاک درت هزار دل بتوان یافت

وز باغ رخت هزار گل بتوان چید

***

139

یا رب که میانت بکناری مرساد

وان زلف پریشان بقراری مرساد

بر خاک درت چو باد اگر بر گذریم

از رهگذر مات غباری مرساد

***

140

آن سرو خرامان که نان می آید

از رفتن او دلم بجان می آید

زلفش که دم از نافه تاتار زند

مشک ختنست و بوی آن می آید

***

141

آن جان عزیز بین که چون خوارم کرد

وز جان عزیز خویش بیزارم کرد

چون دید که من بی زری معروفم

با روی چو زر مالک دینارم کرد

***

142

با طرّه بگو تا دل ما باز آرد

او را بهمه حال فرو نگذارد

باشد که به قول تو دلم باز دهد

کو روی ترا نیک نگه می دارد

***

143

هر صبح که دم ز ملکت خاور زد

چون خیمه برین پنجره ی شش در زد

رفتم بدر خواجه و چون دید مرا

بر خواند براتم و بروتی بر زد

***

144

آنها که سر از چرخ برافروخته اند

در مهر تو هفت مهره در باخته اند

بر قامت کبریات آن جامه سزد

کز اطلس چرخش آستر بافته اند

***

145

مه نعل سمند باد جولان تو باد

قندیل فلک شمع شبستان تو باد

شیری که سپهر نیلگون بیشه اوست

خاک کف کمتر سگ دربان تو باد

***

146

یا رب که ببالاش بلائی مرساد

وین درد دل خسته بجائی مرساد

هر چند در آتشم ولی دود دلم

در آتش روی آشنائی مرساد

***

147

ای اشک جواب دل تو چون خواهی داد

کاسرار وی از پرده برون خواهی داد

زانرو که بخون جگرت پروردم

تا چند گواهیم بخون خواهی داد

***

148

آن روی که رشک ماه تابان آمد

وان موی که آفت دل و جان آمد

بگشاد نقاب و روز روشن گردید

در پای فکند و شب بپایان آمد

***

149

مستی که نه هستیم زیان می دارد

هستی که نه مستیم زیان می دارد

زانروی پرستمش که همچون ذرّه

خورشید پرستیم زیان می دارد

***

150

هر دم که ز آب چشم ما آرد یاد

بر چهره ز دیده دجله ریزد بغداد

با سنگدلی هنوز می نالد کوه

زین درد که داد جان شیرین فرهاد

***

151

با لعل تو آب آب حیوان ریزد

از شکّر شیرین تو شورانگیزد

اشکم که روان می شود از چشمه ی چشم

آبیست که از آتش دل می ریزد

***

152

دل را خبری ز عالم جان دادند

جانرا شکری ز لعل جانان دادند

مه را بسراپرده ی شمس آوردند

بلقیس زمانرا بسلیمان دادند

***

153

گفتی که کسی که فتنه می انگیزد

خواجوست که آبروی خود می ریزد

ای خواجه درین محفل اگر فتنه منم

تو خوش بنشین که فتنه بر می خیزد

***

154

دل در سرت ای نگار سیمین تن شد

جانرا سر زلف سیهت مسکن شد

زابروی تو ماه نو چون صورت بستم

از روی تو معنی مهم روشن شد

***

155

ماهی که دلم بزلف مشک افشان برد

کس نیست که از درد فراقش جان برد

لعل لب او آب حیاتست ولیک

از حسرت آب آب خود نتوان برد

***

156

چون چشم خوش تو ترکتازی می کرد

یاقوت لب تو دلنوازی می کرد

با مار سر زلف تو کافعی صفتست

خل سیه ته مهره بازی می کرد

***

157

این همنفسان که اندرین انجمنند

جز خواب گذشته را قضا می نکنند

زینگونه که همچو بخت من در خوابند

تا دم نزند سپیده دم دم نزنند

***

158

آنزلف مسلسل که چنان می پیچد

چون سنبل تر بر ارغوان می پیچد

زانرو که بمار می کنندش نسبت

بر خویشتن از غصّه ی آن می پیچد

***

159

دل فتنه ی آن سرو خرامان تو شد

واشفته جعد عنبر افشان تو شد

جانم چو دوال کیش و قربان تو شد

از کیش بیرون آمد و قربان تو شد

***

160

گر پیرهن کشیده ات می باید

زانکس بطلب که هر شبت می گاید

از پیرهن کشیده چیزی ناید

شلوارت اگر کشیده باشد شاید

***

161

گیسوی کژت گوی بچوگان ببرد

لعل لبت آب آب حیوان ببرد

گفتم که بر جان ز غم عشق تو گفت

آنکو ز غمم جان بدهد جان ببرد

***

162

شاهی کنم ار بنده خویشم داند

با خویش آیم اگر بخویشم خواند

بیمست که زنجیری زلفش گردم

زینسان که مرا سلسله می جنباند

***

163

بذلی نه که در خانه بماند دیار

بخلی نه که از زرت نبینند آثار

خواهی که شوی ز سیم و زر برخوردار

چیزی برو چیزی خور و چیزی بردار

***

164

آن لعبت زرّین کمر سیمین بر

بر کوه ز افعی سیه بسته کمر

آن خال شکر فروش هندوش نگر

همچون مگسی نشسته بر تنگ شکر

***

165

سودای توام محرم راز اولیتر

در مهر رخ تو دیده باز اولیتر

زلف تو دراز خوشتر آید زانروی

کان شب که بود با تو دراز اولیتر

***

167

ای فتنه ی چشم پر خمارت عبهر

وی تشنه ی لعل آبدار تو شکر

لالای عقیق دُر فشانت لؤلؤ

هندوی کمند مشکبارت عنبر

***

168

آن شاه که شهر علم را آمد در

پشت سپه و ابن عم پیغمبر

شاه شهد امیر نجف جفت بتول

داماد رسول و شیر یزدان حیدر

***

169

می گفت دهل دوش بهنگام سحر

کاوازه ی من جهان کند زیر و زبر

چوگان بزدش بر دهن و گفت خموش

بربسته دگر باشد و بر رسته دگر

***

170

ای لفظ تو چون دیده من گوهربار

با قدر رفیع تو فلک بی مقدار

چون نیست مزاج بنده را طاقت می

گه گه من خسته را معافی می دار

***

171

زلف بت من گفت که در دور قمر

مائیم کشیده ماه را در چنبر

خطّش ز کناره ئی برون آمد و گفت

بربسته دگر باشد و بر رسته دگر

***

172

عیسی نفسا ز خسته دم باز مگیر

یکدم نظر از اهل ندم باز مگیر

ای یک دو نفس که از حیاتم باقیست

ای اهل قدم زمن قدم باز مگیر

***

173

ساقی ببر این جامه و آن جام بیار

بگذر ز خود از مستی و هستی بگذار

از دامن یار و جام می دست مدار

گر زانک بپیر جام داری اقرار

***

174

خر را بفروش و کرّه ئی رنگین خر

یا در عوض خر فرسی با زین خر

چون بار برو نهاده بودی گفتم

بارت نکشد که کهنه لنگست این خر

***

175

چون بی می پخته خام می باشد کار

نوشیدن جام باده ی نوشگوار

از خامی نیست

ای ساقی سیم ساق سوقی برخیز

وان شهری دهقان بچه ی خاص بیار

گر عامی نیست

***

176

گفتم مگذر گفت ز پیشم بگذر

گفتم بنگر گفت که دیوانه نگر

گفتم هیچم گفت نمی ارزی هیچ

گفتم خاکم گفت که خاکت بر سر

***

177

گفتم چو شوم تیغ ترا گفت سپر

گفتم که ز تیرت چه کنم گفت حذر

گفتم که چو اشکم چه بود گفت که سیم

گفتم که چو رویم چه بود گفتا زر

***

178

گفتم که برویت چه کنم گفت نظر

گفتم که ز کویت چه کنم گفت گذر

گفتم که غمت چند خورم گفت مخور

گفتم چه بود چاره ی من گفت سفر

***

179

گفتم روزم گفت بدین روز مناز

گفتم که شبم گفت مکن قصّه دراز

گفتم زلفت گفت که در مار مپیچ

گفتم خالت گفت برو مهره مباز

***

180

ای از لب شیرین تو شوریده شکر

وز لفظ تو در بحر حیا غرقه گهر

مرجان ترا کهینه لالا لولو

ریحان ترا کمینه خادم عنبر

***

181

ایدل خبر گنج ز ویرانه بپرس

وز جان خبر دلکش جانانه بپرس

آن یار که بیگانه شمارد ما را

گو حال رخ خویش ز بیگانه بپرس

***

182

سوز جگر شمع ز پروانه بپرس

وز باده پرستان ره میخانه بپرس

سروی تو پریچهره و من دیوانه

جانا سخن راست ز دیوانه بپرس

***

183

ای از کف دُرپاش تو دریا در جوش

من حلقه بگوش توام ارداری گوش

تشریف چو در بنده ی خود پوشیدی

از روی ترّحم گنهش نیز بپوش

***

184

آوازه در افکنده سپهر سرکش

زان پیش کز آب بر فروزد آتش

کای خسرو هندوی شب از جانب شام

با لشگر زنگ آمده در خیل حبش

***

185

بی عشق چه ریحان بر عاقل چه حشیش

بی حسن چه بت در ره معنی چه کشیش

باشد طیران طغرل عشق بباد

اما طیران طایر حسن بریش

***

186

ای لعبت گلرخ می گلرنگ بکش

وی مطرب چنگ زن رگ چنگ بکش

گر راستی آهنگ عراقست ترا

برخیز و خر رباب را تنگ بکش

***

187

خر کرّه ماده را بآخور درکش

یک توبره ی پر از کهش در سرکش

دستیش بپار دم فرو کن وانگه

پالانش نکو بر نه و تنگش برکش

***

189

پایم که ز آزار نبودی اثرش

گردی نرسیدی بکس از رهگذرش

بس مالش ازو ز خرده گیران دیدم

آری چه توان کرد که گشتست سرش

***

190

ای هندوی تیغت بجهانگیری فاش

در بارگهت خسرو انجم فرّاش

کی بود گمان بنده کز بندگیت

چون پای برون نهد برون آید پاش

***

191

فریاد ز چشم یار و جادو گریش

واشوب ز زلف دبر و کافریش

گفتم که بجان که می خرد مهر مهم

خورشید برآمد که منم مشتریش

***

192

ای کلّ معانی تو از حسن بدیع

در بندگیت پیر خرد طفل رضیع

وی ساخته بنّای سپهر از سر علم

ذات تو بنای فضل را رکن رفیع

***

193

ای ذات شریفت گهر دُرج شرف

بحری چو کفت جهان نیاورده بکف

گفتم که شریفتر خرد گفت خموش

سادات شریفند و معینست اشرف

***

194

ای تیغ تو بگرفت جهان الا زنگ

بر خنگ تو راه کهکشان آمده تنگ

در هند نیاید چو حسام تو بدست

یک هندوی یاقوت لب سبز آرنگ

***

195

آن فتنه که در سیم نهان دارد سنگ

تیغش باید بدست از آن دارد سنگ

سیم ار ز میان سنگ بیرون آید

سیمین برش از چه در میان دارد سنگ

***

196

ای ذات تو گلدسته بستان جلال

وی نام تو سر دفتر دیوان کمال

آن شمس که بر فلک شرف دارد هست

در دور زمانه افتخارش بجمال

***

197

ای صیقلی آینه ی روشن دل

پیکان غمت گذشته از جوشن دل

از نغمه ی بلبلان صنعت در رقص

هر سرو سهی که هست در گلشن دل

***

198

دلدار مرا بدلبری نیست عدیل

در عین خمار چشمش افتاده علیل

مانند مهی که جبهه ی او بَدرَست

در بلده ندیدم قمری با اکلیل

***

199

نادیده تمام روی آن ماه چگل

دل در سر دیده رفت و جان در سر دل

هر طرف که از میان او بربستم

بیرون ز کمر هیچ نیامد حاصل

***

200

کاوس سرادق جلالست جمال

طاوس حدایق جمالست جمال

از عین کمال دور بادا حسنش

زانروی که او را بکمالست جمال

***

201

بر گلشن روی عالم افروز تو خال

گوئی که ندا می زند از خلد بلال

ترکی تو و خال عنبرینت حبشی

بدری تو و حاجب تو پیوسته هلال

***

202

ای شعر تو سرمایه ی دیوان کمال

از شعر تو بی بها شود سحر حلال

یک قطره ز بحر لطف طبعت بیقین

برتر باشد ز چشمه ی آب زلال

***

203

ای کلک تو تیز کرده بازار جلال

وی رای تو کشف کرده اسرار کمال

هرگز اثر باد خزانش مرساد

آن گلبن نو رسته بازار جمال

***

204

خون شد جگرم ز دل که خون باد این دل

پیوسته چو بخت من نگون باد این دل

از دست دل از پرده برون افتادم

کز پرده ی عافیت برون باد این دل

***

205

ای صیت تو آب برده از باد شمال

وز لفظ تو غرق در عرق آب زلال

در عین کمالی بمعالی و جلال

یا رب مرسادت خطر از عین کمال

***

206

چون شمع بجز سوز جگر نپسندم

خود را برسن بر آتشت می بندم

می خندم و بر خنده خود می گریم

می گریم و بر گریه ی خود می خندم

***

207

تا کی دل شوریده مشوّش داریم

رخساره بخون دل منقّش داریم

چون نیست یقین که حال فردا چه شود

امروز بنقد عیش خود خوش داریم

***

208

ای بس که ز دیده خون دل می بارم

کز دست برون رفت بدستان یارم

با ما اگر امروز ببازی ناید

فردا چو ببینمش ببازی آرم

***

209

چون جان و دل از برای دلبر دارم

از دلبر خود چگونه دل بردارم

بی سر و قدی که از من آزاد آمد

مانند چنار دست بر سر دارم

***

210

آن سر که ز بهر تیغ تیز تو نهم

بر پای سمند گرم خیز تو نهم

جانرا بلب ارزخ بنمائی چو شکر

در پسته ی شور قند ریز تو نهم

***

211

ساقی بده آن باده که ما مستانیم

در باغ فرح بلبل خوش دستانیم

ما را بجهان اگر بیک جو نخرند

ما ملک جهانرا بجوی نستانیم

***

212

هر نکته ی چون آب که می راند چشم

یک یک همه چون آب فروخواند چشم

وز بهر نثار قدمت هر نفسی

دامن دامن گهر برافشاند چشم

***

213

من ملک جهانرا بسخن می گیرم

وین بس بود از سخنوری تو فیرم

زین دست که نظم من گرفتست کمال

در کشور شعر تا نمیرم میرم

***

215

من حلقه بگوش حلقه ی گوش توام

بسته دهن از پسته ی خاموش توام

دوشم همه دوش دوش بر دوش تو بود

و امشب همه شب در هوس دوش توام

***

216

ای از دو جهان وصل تو مقصود دلم

بیرون ز غم تو نیست موجود دلم

ترسم که مبادا سحری از سر سوز

در آتش روی تو رسد دود دلم

***

217

ای لفظ تو آب برده از دُرّ یتیم

خلق تو نشانده باد انفاس نسیم

وه وه که قیامتست شور سخنت

هر چند قیامت نبود پیش حکیم

***

218

هر لحظه که یاد آن جفا کیش کنم

از ناله دل خلق جهان ریش کنم

از بسکه زنم بر سر از اندوه فراق

بنشینم و خود سرزنش خویش کنم

***

219

چون نامه دلی پر از شکایت دارم

چون خامه از آن بود نوشتن کارم

باری بخیال رخ و نقش خط تو

روزی بکتابتی بشب می آرم

***

220

یک چند مقیم کُنج میخانه شدیم

یکچند بزهد و توبه افسانه شدیم

تا دست دل اندر سر زلف تو زدیم

از پای در آمدیم و دیوانه شدیم

***

221

ای سرو قد لاله رخ عبهر چشم

زر شد رخم و نیست ترا بر زر چشم

هر چند جهان ز اشک ما دریا شد

شک نیست که دریات نیاید در چشم

***

222

چون کلّه نشین عالم راز آیم

با خوش نفس روح بپرواز آیم

کبکم ز چه با مگس هم آوا گردد

بازم بچه با پشّه بپرواز آیم

***

223

ساقی بده آن باده که خون شد جگرم

باشد که بمی ز دست غم جان ببرم

گر خلق جهان بکشتنم برخیزند

می وا خورم وز هیچ کس وا نخورم

***

224

من دل بوفای دلستانی بدهم

وز بهر دلش ترک جهانی بدهم

گفتم که بده کام من ای سرو روان

گفتا که بده جان که روانی بدهم

***

225

در بتکده چون قابل ایمان گشتیم

از طاعت سی ساله پشیمان گشتیم

در روی بتان چو نور وحدت دیدیم

زنّار بریدیم و مسلمان گشتیم

***

226

دلبر برخ دلکش و چشم نائم

شطرنج جفا باخته با من دائم

چون اسب فرو راند که شهمات کند

رخ بر رخ او نهادم و شد قائم

***

227

وقتست که خیمه سوی گلزار زنیم

بر نغمه ی زیر ناله ی زار زنیم

در صومعه تا چند توان بود مقیم

یکچند بیا تا در خمّار زنیم

***

228

بر روی تو هر دم نگران می گردم

در کوی غمت جامه دران می گردم

با دل گفتم که گرد گیسوش مگرد

در تاب شد و گفت در آن می گردم

***

229

در راه مراغه با گروهی مردم

کردم دل خسته بر در زنگان گُم

گفتم برخیزم از سر ملک عراق

کاشان همه گفتند بیکبار که قم

***

230

…………………..

…………………

***

231

خفّاش نیم کز آفتاب اندیشم

یا آتش سوزنده کز آب اندیشم

گر زانک شهاب نجم ثاقب گردد

من دیو نیم که از شهاب اندیشم

***

232

گفتم که دمم چند دهی گفت چه دم

گفتم که غمم نمی خوری گفت چه غم

گفتم که نظر درچه کنم گفت کتاب

گفتم که سخن با که کنم گفت قلم

***

233

گفتم که دمم چند دهی گفت چه دم

گفتم گه غمت چند خورم گفت چه غم

گفتم چه بود در عدمم گفت جنون

گفتم چو وجودم چه بود گفت عدم

***

234

ای دانه ی خال سیهت دام دلم

وی پسته ی تنگ دهنت کام دلم

گم گشت در ایام غمت نام دلم

تا خود بکجا رسد سرانجام دلم

***

235

ای پایه ی قدر تو زادراک برون

و اقبال تو همچو ماه نو روز افزون

احکام همایون امیرت فرّخ

تشریف مبارک وزیرت میمون

***

236

آنکس زختاست اصل و ابر و از چین

چون نافه شکم دریده باد از سرکین

چون شمع دمی در نفس باز پسین

یا رب منشیناد کسش بر بالین

***

237

ای دل چه روی در طلب دلخواهان

بشتاب که رفتند کنون همراهان

شاهان که هوای خاک کرمان کردند

در نار فتادند ز کرمانشاهان

***

238

گفتم چه خورم در طلبت گفت که خون

گفتم چه بود حال دلم گفت جنون

گفتم که مرا کی بکشی گفت کنون

گفتم که ز دستت بجهم گفت که چون

***

239

گفتم بچه مانده مژه ات گفت سنان

گفتم که چو قدّم چه بود گفت کمان

گفتم چو بیائی چه بری گفت که دل

گفتم چه دهم تا نروی گفت که جان

***

240

گفتم که چه خواهی که دهم گفتا جان

گفتم چه نخواهی که دهی گفت امان

گفتم که چه گیری ز برم گفت کنار

گفتم که چه داری چو تنم گفت میان

***

241

در باغ چو زد هزار دستان دستان

داد دل شوریده ز بستان بستان

هنگام سپیده دم بر اطراف چمن

جز ساغر می ز دست مستان مستان

***

242

ای ماه رخت فزوده مهر دل من

و آمیخته شور شکرت با گل من

گویند که در عشق چه داری حاصل

بیحاصلیست در غمت حاصل من

***

***

245

هر لحظه کمان ابروان زه می کن

در خسته دلان نگاه ازین به می کن

ای سیب زنخ گرت مجالی باشد

بر یاد رخم نظر درین به می کن

***

246

ای شکل و شمائلت چو شعرم موزون

وی حسن رخت چو مهر من روز افزون

زنگی شکر فروش خالت مقبل

هندوی عبیر سای زلفت میمون

***

247

ای بلبل خوش نغمه ی بستان سخن

در باغ هنر هزار دستان سخن

آری سخن آیتیست از عالم غیب

در شأن تو نازل و تو در شأن سخن

***

248

هر لحظه شکن بر شکن مو مفکن

وان زلف شکن باز بر رو مفکن

بر خاطرت ار زما غباری بنشست

از بهر خدا گره بر ابرو مفکن

***

249

آن سرو سهی چو خیمه می زد بیرون

می کرد سمن برگ ز نرگس گلگون

ابروش بشکل نون و چشم سیهش

در بحر فتاده بود همچون ذوالنون

***

250

ای دل چو بنامه می دهی شرح جنون

کلک از مژه آورد سیاهی از خون

با خامه از آنرو که زبانش سیهست

بسیار سخن مگو که نبود میمون

***

251

ای شعر خوشت نتیجه ی جان سخن

الفاظ صحیح تست برهان سخن

یک بیت ز اشعار تو چون کشف شود

روشن گردد ظاهر و پنهان سخن

***

252

گفتند که در کوی خرابات مرو

رفتیم و بنیم جرعه گشتیم گرو

آنرا که ببغداد جوی نیست بدست

او را که خرد بسوق سلطان بدوجو

***

253

ای رافع نه منظره ی شش در تو

وی صانع چار ارقم نه سر تو

وی عالم هستی عرض و جوهر ما

وی عالم سرّ عرض و جوهر تو

***

254

ای خاتم ملکت بقا را جم تو

وی گوهر دُرج کبریا را یم تو

آن نیست که هست داخل عالم ما

و آن هست که نیست غافل از عالم تو

***

255

بر بود دلم یک نظر از منظر او

جان در سر دل رفت و دلم در سر او

چشمم بکنار از آن گهر می بخشد

کاین چیز سرشته اند در گوهر او

***

256

ای کام دل از جنّت اعلی همه تو

مقصود من از دنیی و عقبی همه تو

در عالم معنی و نکو درنگری

عالم همه صورتستو معنی همه تو

***

257

پیری دیدیم جمله ی وردش یا هو

گفتیم بگو تو کیستی گفتا هو

گفتیم که لا آله را معنی چیست

گفتا نشنیدیم ز کس الّا هو

***

258

ای بسته دم عیسی مریم دم تو

تو همدم آدمی و آدم دم تو

دم در کش از آنک شمع ایوان وجود

وابسته یک دمست و آن دم دم تو

***

259

تو کعبه قدسی و روان زمزم تو

تو قبله عالمی و دل عالم تو

گر آدم و عیسی دم از آن دم زده اند

تو آدم این دمی و عیسی دم تو

***

260

نارست جهان بگرد پیراهن او

خارست گلش بباد ده خرمن او

تا گنبد نه روزن شش در کردند

بس دود دلی که پر شد از روزن او

***

261

ای طوطی روح را غذا شکّر تو

شب حلقه ی ئی از عنبر سر چنبر تو

سنگی که چو آبگینه نازک باشد

آن چیست دل سخنت ستم پرور تو

***

262

چون لعبت باغ پرده بگشود از رو

و افکند بنفشه تاب در حلقه ی مو

با فاخته گفتم که بهار آمد باز

فریاد بر آورد که کوکو کوکو

***

263

گر باز نبینیم رخ چون خور او

جان در سر دل کنیم و دل در سر او

داریم ز مهر روی مه پیکر او

جان بر کف و کف بر دل و دل در بر او

***

264

رفتم بعراق بر در جانانه

چون باد برون دوید یار از خانه

گفتا پی دل میا بدین نوش آباد

گفتم کاشان گفت که قم کاشانه

***

265

ای لفظ ترا لؤلؤ لالا بنده

بهرام ترا چاکر و دارا بنده

دینار که سکّه اش درستست بگو

کاقبال تواش روان کند با بنده

***

266

گنجست غم عشقش و دل دیوانه

دامست شکنج زلف و خالش دانه

ما سوخته و ساخته با آتش دل

پروانه مثال و شمع را پروانه

***

267

گفتم که چو رویت چه بود گفت که ماه

گفتم که چو رنگم چه بود گفت که کاه

گفتم چونست روز من گفت سیاه

گفتم چون شد حال دلم گفت تباه

***

268

گفتم چه زنم در غم تو گفت که آه

گفتم چه کنم در پی تو گفت نگاه

گفتم که کجا روم ز دست غم تو

گفتا که بتون و طنجه و آب سیاه

***

269

ای برده ضمیرت از مه و مهر فَرِه

وی گشته مطیعت زن و مرد و که و مه

چون تیر خدنگ در کمان پیوستی

می کرد کمان چرخ بر تیر تو زه

***

270

آنکو ز بنفشه بر گل افکنده زره

سیب زنخش بدست مشتاقان به

از عشق کمان ابرویت پیوسته

هر گه که گریبان بدرم گوید زه

***

271

ماهی که ببرد از مه و خورشید فَرِه

پرسید ز من که ای مطیعت که و مه

از فاعل و مفعول کدامین بهتر

گفتم که بنزد بنده مفعولُ به

***

272

بیمار غم تو گر نگردد به به

ور لاغر عشقت نشود فربه به

بی سیب زنخدان تو دانم که مرا

هرگز نشود گونه ی همچون به به

***

273

تا غالیه بر برگ سمن بیخته ئی

پیوند من سوخته بگسیخته ئی

چندانک در اوصاف رخت می نگرم

یا رب که چه بر کار دلم ریخته ئی؟

***

274

گر صد رهم از خویش جدا داشته ئی

ور زانک مرا بهیچ انگاشته ئی

تا در تنم از جان رمقی خواهد بود

دست از تو ندارم تو چه پنداشته ئی

***

275

در میکده گرنه پای بند میمی

محروم ز خاک آستانت کیمی

در بزم تو نی نواخت می یابد و من

در حسرت آنکه کاشکی من نیمی

***

276

گفتم جانم گفت ز جان سیر برای

گفتم بنگر گفت که رویم منمای

گفتم بنشین گفت ز پیشم برخیز

گفتم که بیا گفت برو ژاژ مخای

***

277

در ساغر زر لعل بدخشان داری

یا جوهر جان در گهر کان داری

آن خون سیا و شست یانی سرخاب

در دور تو آب شد ز میدان داری

***

278

گفتم چشمت گفت مکن بی بصری

گفتم جانم گفت ز دستم نبری

گفتم عقلم گفت که بر عقل بخند

گفتم که تنم گفت که بر تن بگری

***

279

گفتم قمرت گفت بچشمش گردی

گفتم شکرت گفت بچشمم خردی

گفتم بازا گفت که باز آوردی

گفتم مردم گفت کنون جان بردی

***

280

گفتم جانم گفت بمیر ار مردی

گفتم مردم گفت که نیکو کردی

گفتم چشمم گفت که بس بی آبی

گفتم نفسم گفت مکن دم سردی

***

281

گر با تو فلک دم زند از سرداری

چون شمع سزد اگر سرش برداری

از بحر و بر ار خراج خواهی رسدت

زیرا که دلی چو بحر در برداری

***

282

گفتم چه کند دفع غمم گفت که می

گفتم چه زند راه دلم گفت که نی

گفتم که تو داری دل من گفت که کو

گفتم ز غمت جان بدهم گفت که کی

***

283

ای آنکه برخ آتش و گیسو عودی

هر چند که در قصد دلی مقصودی

دیوان سلیمانی و زلفت چون باد

سازند بر آتش زره ی داودی

***

284

ای دل تو مرا درین عذاب افکندی

کز صورت حال من نقاب افکندی

وی دیده تو هم چرا بخون ریختنم

یکباره سپر بر سر آب افکندی

***

285

آن لحظه که سر مست من بی سر و پای

زان پرده سرا برون شدم پرده سرای

گفتم که ز پایه پای بر چرخ نهم

پایم بشد از جا و بماندم بر جای

***

286

ای شمع اگر سر نفرازی چه کنی

ور بر سر نطع سرنبازی چه کنی

سازندت اگر زانک بسوزی چه کنند

سوزندت اگر زانک نسازی چه کنی

***

287

گر طرّه ی مشکبار بر رو فکنی

ور زانک شکن برشکن مو فکنی

بی آنکه دلت ز صحبت ما بگرفت

هر لحظه چرا گره بر ابرو فکنی

***

288

بودی که کسی از تو نشانم دادی

تا خون دلم ز دیده باز استادی

یک روز میان من و اندوه فراق

یا رب چه بدی اگر فراق افتادی

***

289

روح ملکی ساجد و مسجود توئی

نفس فلکی عابد و و معبود توئی

در راه هوای تو بسر سیر کنان

ذرّات جهان قاصد و مقصود توئی

***

290

ای آنک تو مانی و نمانی بکسی

کونین ز بوستان صنع تو خسی

از رایحه ی لطفت و انوار جمال

عیسی نفسی یافت و موسی قبسی

***

291

ای پیکرم از مهر مهی ماه نوی

گر خرمن من بسوخت بروی بجوی

سیم زنخش در خم چوگان سیاه

افتاده چو گوئی و در آن گوی گوی

***

292

بی یار هزار باغ و گلشن بجوی

ور دست بود هزار دشمن بجوی

گفتم بنگر کز رخ گندم گونت

چون کاه شدم گفت که بر من بجوی

***

293

دی صبحدم آن غیرت سرو چمنی

با من بسر کرشمه از کبر و منی

می گفت بخشم

کای مردم دیده ی تو سقّای رهم

باز آی که تا خاک رهم آب زنی

گفتم که بچشم

***

294

می آیم و در بروی من می بندی

می گریم و بر گریه من می خندی

پشتم چو کمان کردی و چون تیر مرا

در خویش کشیدی و بدور افکندی

***

295

شرطست دلا کز سر جان برخیزی

وز بند غم عشق بنان نگریزی

چون آب تو می رود ز نادیدن دوست

ای دیده بهر زه آب خود می ریزی

***

296

ای دیده زانوار تو موسی قبسی

وی یافته ز انفاس تو عیسی نفسی

روی تو ز بس نهانی و پیدائی

در دیده ی هر کسی و نادیده کسی

***

297

ای خواجه که سرمایه دین ودادی

داریم باقبال تو دائم شادی

با بنده بطرف باغ سوسن می کرد

از بندگی تو صد هزار آزادی

***

298

ای پیک مبارک ز کجا می آئی

گوئی ز دیار یار ما می آئی

وی هدهد میمون که پیام آوردی

آخر چه خبر گر ز سبا می آئی

***

299

ای بنده ی درگاه تو هر آزادی

هر ذرّه ی سنگی ز غمت فرهادی

وی در ره وحدت تو آدم خاکی

وز گلشن قدرت تو عیسی بادی

***

300

تا چند ز مهر مه آن غالیه موی

چون سایه روم در بدر و کوی بکوی

با نامه و خامه باز گفتم غم دل

این هم دو زبان آمدی و آن نیز دو روی

***

301

رفت آنک بباغ و راغ کردیمی جای

بودیم بهر پرده سرا پرده سرای

کان پای که پایمرد بودی ما را

زین دست ز دستش اوفتادم از پای

***

302

هر چند که در ملک فصاحت میری

چون شمع زبان مکش که در دم می ری

تا چند زنی لاف که میر سخنم

بر سبلت خویش تا نمیری میری

***

303

هر چند که ما را فلک بی سر و پای

یک روز نداد بر در مکنت جای

گر قافله ی آز بیک ره برسد

از درگه ما بانگ برآید که درآی

***

304

در حال من از نگاه ازین به نکنی

باید که کمان ابروان زه نکنی

زانرو که برنگ روی زردم ماند

دانم که تو خود نظر درین به نکنی

***

305

ای غرّه بفضل و خالی از دانائی

ما را بچه انکار کنی کز مائی

محمود کنم نام تو یاد محمود

زان رو که در اسهال نکو می آئی

***

306

ای حلقه که هم پای سر اندازانی

پیوسته می اندار رسن بازانی

هر چند که نیستت سرو پای پدید

گردنکش حلقه ی سرافرازانی

***

307

ای مشک تتار از سر زلفت تاری

در هر طرفی ز نرگست بیماری

بر عارضت آن خال سیه دانی چیست

زنگی بچه ئی نشسته در گلزاری

***

308

ای کرده خور از خجلت رخسار تو خوی

این ناز و کرشمه با حریفان تا کی

چشم خوش میگون تو مستی در خواب

لعل لب نوشین تو جامی پی می

***

309

آن موی میان که تا میان دارد موی

از مردم چشم من نهان دارد روی

گفتم سر زلف تو پراکنده چراست

گفتا که سخنهای پراکنده مگوی

***

310

در خانه دلم تنگ شد از تنهائی

رفتم بچمن چو بلبل شیدائی

چون دید مرا سرو سری جنبانید

یعنی به دلخوشی ببستان آئی

***

311

وقتی گرت افتد اتفاق سفری

زنهار نگیری خر هر خیره سری

…………………………

…………………………

***

312

ای شب مگر آن زلف سمن فرسائی

زینسان که شدی بر رخ او سودائی

وی چشمه ی خورشید مگر عین زری

زان روی که از سنگ برون می آئی

***

313

آن لعبت نی زن من اگر با ویمی

زینگونه جگر خسته ولیکن کیمی

لب بر لب نی نهاد و من می مردم

در حسرت آنک کاشکی من نیمی

***

314

تا چند چو خور بر سر عالم لرزی

گر بگذری از جهان جهانی ارزی

خسرو توئی ار شکّر شیرین بوسی

کسری توئی ار مهر نگارین ورزی

***

315

دیشب صنمی سرو قد شیرازی

زلفش همه در بند کمند اندازی

با طرّه شبی دراز بازی می کرد

خورشید ندیدم که کند شب بازی

***

معمّیات

آنک هستم ز خاک درگه او

من دلخسته روز و شب محروم

وطنش در میان جان منست

نی درون دل ار کنی معلوم

*

آنک بر سر و عارض چو گلیست

قطره ئی آب در میان جُلیست

*

سالکی را که دید پیوسته

اربعینی نشسته در عیدی

گفته شد نام ماهرخساری

که جهانرا بروی ما دیدی

*

آنک نبود غمش ز مثل منی

سر دستیست در میان زنی

*

گفتمش ای ماهرو نام تو خود چیست

گفت گوشه ی ابرو مرا بر طرف مه نگر

*

پریروئی که از ما ناورد یاد

چو نامت بنگری هشتست و هفتاد

*

بستان ز کتاب حرف اول

وانگاه بیا بدل فرو خوان

تا نام کسی شود که ما را

درد غم عشق اوست درمان

*

حرف سوم سه چون بیندازی

وانگاه دو حرف از ابروی تازی

در اول آن در آوری نامیست

گر زانک ترا بگفتنش کامیست

*

نام صنمی که می نبینم بازش

ببسای بریشم و بزن بر سازش

*

آنک جعدش مرغ دل را دام بود

شکل زلفش در کشیدن نام بود

*

آنچه ما راست بریمین و یسار

سر دستست و کاسه ی زانو

نام او گفته شد که زلف کژش

زنگبارست و خال و لب هندو

*

هفتاد و هشت نام یکی حور پیکرست

کورارخی چو جنت و لعلی چو کوثرست

*

سر سگ بر کفن و باقیش مضاعف گردان

وانگهش قلب کن و نام نگارم برخوان

*

دندان کلب چون شکنی جز وقالبش

با قلب سی چو یار شود نام او شود

*

آیا چه خوش بود بگه صبح در چمن

گل در میان مجلس و ما در میان گل

*

سرو قبا پوش من قباش بگردان

ای شده اسرار غیب پیش تو روشن

باز ز سیصد بگیر شست و نگه دار

تا شودت نام آن نگار معین

*

اگر نام یارم ندانی که چیست

بگردان سپر نام شود روشنست

*

نسخهای مصحّف مغلوب

نام آن یار خوب روی منست

*

تصحیف شکوفه را بدست آر

تا ماه مرا درو ببینی

*

بدری که بود در شب گیسوش قمر

نامش سر صندوق بود بر سر در

*

کام جانم هیچ می دانی که چیست

در میان مهر و مه آبی و بس

*

قلب قلب قلب با قلب جگر

نام خورشیدی بود زرّین کمر

*

نام آن لاله روی عنبر موی

قلب زلفست بر کناره ی روی

*

کاف را بستان و در زا ضرب کن

تا شود نام نگاری ضرب زن

*

شست در هنگامه می باید فکند

تا که افتد ماهئی ناگه ببند

*

معین با تو گفتم گر بدانی

که نام یار من هفتاد و هشتست

*

با زرده ی خایه یارکن ضم

وانگاه مصحّفش فرو خوان

*

پس نام پیمبری بدست آر

وان نیز ردیف نام او دان

*

کسی که زربکسان داد و دستگیری کرد

معینست که زر در سر دلیری کرد

*

آنک مرغ جان مشتاقان اسیر دارم اوست

سی و یک در چل ببین تا چند باشد نام اوست

*

بدری که سایه بر سرش افکنده است شب

چشم و زبان و قامت و زلفش بود لقب

*

یاری که نام او نتوان گفت پیش کس

ما در میان سی و سه گفتیم نام او

*

نیمه دخنه بفکن از ار زیز

وانگهش زر بیار و بر سر ریز

تا بدانی که نام یارم چیست

راحت جان بیقرارم کیست

*

نیزه ی مقلوب را تصحیف کن

وانگه آنرا در میان تیر بند

تا بدانی نام مه روئی که هست

بر مهش زنجیر و در رنجیر بند

*

در دست بردار پدر بین

تا نام نگار من بدانی

*

چو سر برزد از برج شیر آفتاب

مرا نام او گشت روشن چو روز

*

چون بر آرد آفتاب از قلب دریا ماهئی

دیدم اندر قعر و نام یار شد روشن مرا

*

نام آن ماه که خورشید پری رویانست

آفتابیست که از برج اسد می تابد

*

گر پدر را ای پیر چون کودکان بابا نخوانی

گوشه ی ابرو بکش بروی که تا نامش بدانی

*

آهو بره را چون سر و دم ببریدم

در پیش برادر پدر نامی شد

*

نام صنمی که مثل او دیده ندید

صادست ولی در اول قلب جدید

*

بچه ی مرغ تا نگردانی

نام دلدار من کجا دانی

*

چو با زر مرا پیش شاه آوری

بدانی که آن ماه را نام چیست

*

حرفی بفکن ز نام و آنگه بشمار

تا چند بود که نام یارم آنست

*

آنک او ده یا قدّش نبود سرو روان

خمس را خامس رابع کن و نامش برخوان

*

شراب بر سر مو ریز و طرف بستان گیر

که نام یار منت در زمان شود معلوم

*

نام سرو لاله رخ دانی که چیست

چشمه و آب روان و پای گل

*

با فضله ی زنبور چو یک نیمه ی هاون

ترکیب کنی نام بزرگیست معین

*

قلب عکس و عکس قلب قلب را ترکیب کن

تا بدانی نام آن سرو سمن سیمای من

*

گفتمش نام تو ای سیمین تن آخر چیست گفت

چون مرا با زر ببینی نام من روشن کنی

*

ماهی که فتاده بینی او را در شست

با صبر مصحّفش بباید پیوست

تا نام کسی شود که هر صبحدمی

آید بر ما مست و صراحی در دست

*

یار من آن صنم که بخوبیش یار نیست

دارد جمال و قرض زهر یک چهار دانگ

*

پسنه دهنی که مستم از بادامش

تا زر ندهی مرا ندانی نامش

*

آن یار که جان و دل گروگان ویست

صد بر سر قرض نه که نامش گردد

*

برجای سرمه چو بخوانی سر سال

معلوم کنی نام مهی مشکین خال

*

ای ترک سمن عذار خونریز

گر زانک بصید می روی خیز

سگ را سرش از بدن جدا کن

در گردن آهوئی درآویز

*

عین چون در میان صاد نهی

نام آن سرو سیمتن گردد

*

ای جوان چون نام دلدارم نمی دانی که چیست

روی مغلوب مصحّف را بنه بر پای پیر

*

هر چند تنم چو موی آن سیمتنست

مو بر سر من نام دلارام منست

*

فرشی که فکندم از پی آرامش

پهلو چو بر آن نهی بدانی نامش

*

ببوی شست سر زلف یارا گرداری

هوای چشمه ی خورشید در شب تاری

*

دی بر سر کو ستاده دیدم پسری

یک نیمه ی کف نهاده بر پشت خری

گفتم لقبش گرت بدو هست سری

باید که برون از تو نداند دگری

*

قلب نعل و پای مقلوب مصحّف را بزن

بر سر شه تا بدانی نام سیم اندام من

*

آن یار کجاست کاخر روز او را

با بار مصحّف مصغِّر نامست

*

نام آنکو صد یک حسنش نباشد آفتاب

در حساب ارزانک سیصد نیست صد باری بود

*

یک جزو ز جزوهای فخری نامه

در اول شب بخوان که نامی گردد

*

آن لحظه که بفکنند پنجاه ز شست

معلوم کنند نام معشوقه ی ما

*

دندان اسب بشکن و شه رابرو نشان

تا نام آن پری رخ نسرین بدن شود

*

دندان عسس ز زیر و بالا بشکن

وانگه دهنش بدوز و دربند افکن

تا نام مه دلبر سیمین بر من

ماننده ی خورشید بدانی روشن

*

نام آنکو مرا ز غصّه بکشت

سر دستست در میانه ی پشت

*

آه مقلوب در میانه ی شب

نام آن ماه مهربان منست

*

شه در بر ما نام پری پیکر ماست

لیکن نتوان گفت که شه در بر ماست

*

این طرف نگر که وقتی از عالم ذوق

نی بر سر حمدویه زدم نامی شد

*

آنک افتاد چو ماهی دل من در دامش

ماهی از شست برون کن که بدانی نامش

*

آخر اول بگیر و اول آخر

چارم پنجم دگر اضافت آن کن

باز بگیر از کمیش حرف دوم را

نام بتی ماه روی پسته دهان کن

منقلبش کن که گرددت همه ثابت

وانگه از آن نام یار خویش بیان کن

*

نام شه ملک چین قلب قلبست

در قلب شه مصحّف قلب شکن

*

دلدار مرا که بی همال افتادست

مقلوب و مصحّف همالش نامست

*

آن مه خورشید پیکر را لقب

قلب روز آمد ولی در قلب شب

*

آنک دل را بوصلش امیدّست

قلب تصحیف عکس خورشیدست

*

نام رخی کز مه رخان مثلش ندیدم در جهان

ما را بیاور عکس مه برخوان که گردد روشیت

*

نام آن آفتاب مشک نقاب

عکس آبست در میان شراب

*

ای برده بمکر و حیله از دستان دست

گر نام تو نیست نیک بد باری هست

*

آن سرو را نگر چو الف در میان زین

تا روشنت شود لقب شهسوار من

*

ترا که ملک بدست برادر پدرست

معینست که دانی که چیست نام وزیر

*

ای مفخر روزگار وای صدر زمن

معلومت اگر نگشت نام بت من

*

برگیر چهار برگ گشنیز و بنه

بر گوشه ی خوانچه تا بدانی روشن

*

نام تو که هست چون منت بنده هزار

گر زانک هزار نیست صد باری هست

*

آب معکوس در میان شراب

نام آن نازنین سر مستست

***

دیوان بدایع الجمال

شامل مدایح. مناقب. شوقیات. رباعیات

***

بنام ایزد

ای نهاده خشت زر بر روزن سیمین بام

وی فکنده چین شب در گیسوی مشگین شام

نغمه ی مرغان بستان تو ربّ ذوالجلال

ورد شب خیزان درگاه تو حی لاینام

خوانده در نوروز توحید تو از اوراق گل

بر فراز چوب پایه بلبل شیرین کلام

کشته ی تیغ فنا را بر سر میدان قهر

جز نسیم لطف جانبخش تو من یحیی العِظام

هر شبی نظاره ی صنع را بگشوده چشم

آتشین رویان سیم اندام زنگاری خیام

تیغ گوهر دار آتش بار شاهنشاه شرق

کرده در سر حدّ مغرب دست حکمت در نیام

ذات بی عیب عری از علت چون و چرا

ملک بی ریبت بری از وصمت کو و کدام

در عبادتخانه ی امر تو از روی نیاز

کوه سرکش در تشهد مانده تا روز قیام

رود نیل آسمان بی آب انعامت سراب

کار کیمخت زمین بی فیض احسان تو خام

اختر تیرافکن ثاقب که خوانندش شهاب

از شیاطین کرده با پشتی قهرت انتقام

توسن عقرب دم مه نعل را یعنی فلک

هیچکس ناکرده الا رایض حکم تو رام

عندلیب بوستان نطق را یعنی زبان

کی بود جز غنچه ی سیراب تسبیح تو کام

عرش و کرسی را بدگار جلالت التجا

ملک هستی را بذیل کبریایت اعتصام

ماه شب پیمای گردون سرعت گیتی نورد

کرده نور از پرتو خورشید الطاف تو وام

اول بی انتها و آخر بی ابتدا

مالک بی اشتراک و واحد بی انعدام

بر جناب بارگاهت خسروان نامدار

کرده ترک نام و ناموس شهی از بهر نام

باده خوردن بر در میخانه با یادت حلال

سجده کردن در درون کعبه بی ذکرت حرام

آشنایت عاری از بیگانه و فارغ ز خویش

مرغ باغت بی نیاز از دانه و ایمن ز دام

خیری از خارا پدید آری و برگ گل زخار

لؤلؤ لالا ز آب تیره و لعل از رخام

حلقه ی زرّین کشی در گوش چرخ لاجورد

مشعل سیمین نهی در خرگه پیروزه فام

گه رسانی عورتی از ریش فرعونش منال

گه چشانی پشه ئی از مغز نمرودش طعام

گه نهی بر تیغ کهسار از قمر سیمین سپر

گه زنی بر جوشن گردون ز خور زرّین حسام

گر نگردد سایل چشم هواداران تو

آب دریا کی بود در گوهر افشانی غمام

هر که چون صبح اختر افشان گردد از مهرت بچشم

آسمان از روی رایش بسترد گرد ظلام

بر کف جمشید شادروان سیمین سپهر

ساقی صنعت نهد هر صبحدم زرّینه جام

زابر لطفت گر چکد یک قطره بر دار البوار

خوی کند پیش جهنم از حیا دارالسلام

هر که از حکمت بگرداند عنان شرّالدواب

وانک یابد نام نیک از درگهت خیر الانام

گرنه موجودات را حفظ تو جوشن ساختی

تیر و قوس آسمانرا بیم بودی از سهام

می کند با داغ فرمان تو برگردون چرا

زرده ی خورشید مشرق تاز گرم تیزگام

هر سنان کان از عَصی آدم زدی بر بوالبشر

داده ئی از مرهم ثُم اجتبایش التیام

گرچه خاصان درت از چشم عامان غایبند

رحمتت عامست و انعامت نصیب خاص و عام

گر نخوردی موسی از جامت می اُنظر الیک

از شراب لن ترانی کی شدی مست مدام

ور محمد را نمی دادی مدد در شقّ ماه

همچو ماه چارده کارش کجا گشتی تمام

باد بر جان رسولت آفرین از انس و جان

باد بر خاکش درود از چشم خواجو والسلام

***

فی نعمت رسول الثقلین و نبی الخافقین علیه الصلوة و السلام و التحیه

الحمدلله الذی خلق السموات العُلی

اوحی الی من لاح من آیاته نورالهُدی

آن درّ بحر کن فکان خوانده یتیمش آسمان

نابوده مثلش در جهان دُرّ یتیمی پر بها

شمع شبستان فلک سرو گلستان ملک

مردود راهش قد هلک مقبول رایش قدنجا

بیت المقدّس کوی او محراب خضر ابروی او

وز ظلمت گیسوی او طالع شده بدارلدّجی

زو کاخ بدعت منهدم صبح رسالت مبتسم

شمشاد قدّ فاستقم خورشید روی و الضّحی

آدم دم از گل نازده کو کوس ما اوحی زده

بر اوج او ادنی زده منجوق رایات دنی

فرّاش قصرش قیصران نعلین او تاج سران

در جنب او پیغمبران چون پیش خور جرم سُها

تاج لعمرک بر سرش تشریف طه در برش

بگرفته جوش لشکرش از حدّ الا تابلا

گل شسته بارویش ورق خون خورده از مهرش شفق

بحر از دل او در عرق ابراز کف او در حیا

دُرّ سیادت را صدف عرش مجیدش در کنف

هم کعبه از وی با شرف هم مروه از وی با صفا

او مرغ و گلشن لامکان او گنج و ویران کن فکان

او شمع و پرتو انس و جان او شمس و انجم انبیا

خود راز خود پرداخته بر هفت میدان تاخته

چشم فلک را ساخته نعل براقش توتیا

روح القدس جاندار او خلد برین رخسار او

کوثر بر گفتار او یکسو نهاده ماجرا

قرص قمر بشکافته زو طیبه طیبت یافته

و آن کز خطش سر تافته گشته سرش از تن جدا

ناموس اکبر محرمش و انفاس عیسی دردمش

برتر ز هفتم طارمش از فرط رفعت متکّا

مهر از جبینش برده ضونعل براقش ماه نو

کرّ و بیان را پیشرو روحانیون را پیشوا

و الشمس وصف روی او و اللیل نعت موی او

وز خلق عنبر بوی او پر مشک چین جیب هوا

هر صبحدم کاندر چمن گردد چو زلف یار من

گیسوی ریحان پرشکن از جنبش باد صبا

بشنو ز مرغ از شاخ گل کای پیشوایان سبل

صلّوا علی ختم الرسل اعنی النبی المصطفی

گر زانک می جوئی امان از قید این دار الهوان

تا در تنت باشد روان سلّم علی خیر الوری

ای ناسخ کیش هبل وی محرم سرّ ازل

طاوس باغ لم یزل عنقای قاف کبریا

جم بنده ی فرمان تو و ادریس مدحت خوان تو

داود در بستان تو خوش نغمه ئی بلبل نوا

پیک رهت روح الامین فرّاش کویت حورعین

باشد حدیث مشک چین با چین گیسویت خطا

چون چشمت ای خیر البشر در باغ مازاع البصر

نرگس نباشد خوش نظر بادام نبود دلگشا

دریاب کافتادم زره شد نامه و نامم سیه

پشتم شد از بار گنه چون قامت گردون دو تا

بادا هزاران آفرین بر جانت از جان آفرین

مگذار خواجو را چنین محبوس این محنت سرا

در این مضیق آب و گل هست از گنه خوار و خجل

او را درین ظلمت مهل وز نور معنی ده ضیا

***

فی خلوص العقیده و مناقب الائمة الاثنا عشر رضوان الله علیهم اجمعین

تا کی بر آستانه ی این شش دری سرا

باشم از آشیانه ی مالوف خود جدا

وقتست کز منال تقلید بگذرم

و آرم بصحن گلشن تحقیق متّکا

من رافضی نیم که کنم پشت بر عتیق

یا خارجی که روی بتابم ز مرتضی

لیکن اگر بکعبه کنم سجده یا بدیر

باشد مرا بعترة پیغمبر اقتدا

دانی که چیست رایحه ی بوستان قدس

یک شمّه از روایح انفاس مصطفی

اقصی خرام بادیه پیمای لودَ نوت

گیتی فروز مملکت آرای و الضّحی

مه طلعتی که بر قد قدرش بریده اند

دیبای قُم فاندز و استبرق دنی

هم بسته را شفاعت او می دهد نجات

هم خسته را بکلّی ازو می رسد شفا

چون هر دو کون روشن از انوار روی اوست

صلّوا علیه ما طَلع البدر فی الدّجی

فرخنده روز آنک شبی بیندش بخواب

کالورد فی الحدیقة و الشمس فی السّما

بر لوح خاطرم ز چه معنی بود غبار

چون گشته ام غبار در شاه اولیا

فرمانروای ملک سلونی امیر نحل

دارای دادگستر اقلیم هَل اتی

گر نام او کنم بمثل نقش بر زمین

بر خاک ره فتد شه سیاره از هوا

یارب بحق آن چمن آرای لو کشف

کو بود سرو خوش نظر باغ لافتی

یارب بحق خلق حسن کز شمامه اش

بوئیست در نسیم روان پرور صبا

یارب بحق آن گل سیراب تشنه لب

کو را نصیبه کرب و بلا شد بکربلا

یارب بحق آن علی عالی آستان

کو بود در ممالک توحید پادشا

یارب بحق خازن گنجینه ی هدی

باقر که بود مخزن اسرار اهتدا

یارب بحق جعفر صادق که آفتاب

باشد چو صبح بر نفس صدق او گوا

یارب بحق موسی کاظم که چون کلیم

بودی بطور قرب شب و روز در دعا

یارب بحق آن علی موسوی گهر

کورا نهند خسرو معموره ی رضا

یارب بحق آن تقی متقی که او

اقطاب هفت صومعه را بود مقتدا

یارب بحق شمع سرا پرده ی تقی

یعنی علی نقی صدف گوهر تُقا

یارب بحق شکّر شیرین عسکری

که بود طوطی شکرستان اِتّقا

یارب بحق مهدی هادی که چرخ را

باشد بآستانه ی مرفوعش التجا

کاین خسته را که بسته ی بند طبیعتست

آزاد کن ز محنت این چار اژدها

جرمی که کرده ام اگر آری بروی من

مانند ابر آب شوم در دم از حیا

گر من گنه کنم کرمت بی نهایتست

شب را امید هست که روز آید از قفا

آدم ز دور باش عَصی خسته شد ولیک

داند خرد که مرکب پیران بود عصا

خواجو که آشنای مقیمان کوی تست

شد در محیط عشق تو بیگانه ز آشنا

آخر چه باشد ار برسانی ز راه لطف

او را بصد صفّه نشینان کبریا

***

فی مدح المخدوم الاعظم السعید الشهید صفی الدین عبدالمومن طاب ثراه

پیش از آن کاین خیمه ی پیروزه ی شد زرین طناب

بادبان آتشین زورق پدید آمد از آب

صبح محروری درون گردون کدامش قرصه داد

کز شکوفه طشت سیمین کرد پر صفرای ناب

مشتعل شد آتش گیتی فروز از تیغ کوه

گشت شیر بیشه ی نیلوفری غایب ز غاب

گرگ را از گلّه راند صبح با سیمین عمود

دلو را در چه فکنده چرخ با زرّین طناب

معجر زر حقه بر سر شاهد چرخی لباس

قرطه ی گلریز در بر لعبت شمعی نقاب

خسرو آتش رخ مشرق فروز نیمروز

همچو بیژن سر بر آورد از چه افراسیاب

خسرو آتش رخ مشرق فروز نیمروز

همچو بیژن سر بر آورد از چه افراسیاب

وز فراز طارم فیروزه بر خاک اوفتاد

تا ببوسد نعل شبرنگ خدیور کامیاب

خسرو اعظم صفی الحق و الدّین آنک هست

شمع اقبالش چو قندیل فلک در التهاب

حامی انصاف او آفاق را نعم الرقیب

چنبر فرمان او افلاک را مالک رقاب

آنک سازند از برای نقره خنگش هر مهی

پیشکاران سپهر از ماه نو زرّین رکاب

طبعش ار چشم تغیر افکند بر کاینات

در زمان آرد درنگ و در زمین آرد شتاب

در هوای مجلسش هر صبح در بزم افق

دعد گردد زهره ی خنیاگر و بربط رباب

هر که جز نامش نراند بر زبان خیر الانام

وانک جز خاک درش سازد مکان شرالدّواب

ای زرشک طبع گوهر پرورت ابر مطیر

در کف دریا گسسته عقد لولوی خوشاب

رای رخشان تو شمع و چرخ رنگاری لگن

گوهر پاک تو گنج و عالم خاکی خراب

رفعت قدرت شکسته پنجه ی کف الخضیب

مدّت عمرت گرفته دامن یوم الحساب

خاطر گیتی فروزت آفتابی بی کسوف

دولت کشور گشایت عالمی بی انقلاب

خاک گردد از تواضع پیش درگاهت سپهر

و آب گردد از حیابی دست دُر پاشت سحاب

قرص مهر از آتش کین تو چون زر در گداز

شیر چرخ از صدمه ی قهر تو چون خر در خلاب

بحر اخضر با وجود جود فیاضت غَدیر

نیل گردون با محیط طبع موّاجت سراب

در قفس کردست بلبل را بخوش خوانی که هست

طوطی کلک تو با مرغان عرشی در خطاب

بعد ازین گو فتنه سر بر نه ببالین عدم

زانک با عدل تو بیند روی بیداری بخواب

گرنه رای ثاقبت بر وی فکندی سایه ئی

محترق گشتی شه سیاره چون دیو از شهاب

حزم بیدار تو چون اثبات هشیاری کند

مرتفع گردد خواص مستی از طبع شراب

ورزند خلق روان بخشت دم از جان پروری

در دهان ارقم آب زندگی گردد لعاب

دین پناها یک دو بیتم زانو ری یاد آمدست

گوش کن وز من عنان دل زمانی بر متاب

روز عیشم بود روشن ز آفتاب عون تو

وز عنا آمد شبم حتی توارت بالحجاب

لطف تو هر لحظه ام گوید که هین الاعتذار

قهر تو هر ساعتم گوید که هان الاجتناب

من میان هر دو باجانی بغُرغُر آمده

در کف غم چون تذروی مانده در چنگ عقاب

گر بپرسی حال من هم لطف باشد هم کرم

ور بر آری کار من هم فضل باشد هم ثواب

پیش ازین در خاطرم بودی که هرگز ذرّه ئی

برنتابد رخ زاری روشن من آفتاب

این زمان بنگر که دارم راستی را چون رسن

تن ز گردون پر ز پیچ و دل ز دوران پر ز تاب

هیچ نقصانی نباشد حیدر کرّار را

گر کسی از جهل نشناسد تراب از بوتراب

داعی دولت که فهرست لامش حمدتست

فضل او صورت نبندد از درت من کل باب

شاید ار شعرم بآب زر نویسد آفتاب

چرخ را بر هفت هیکل چون دعای مستجاب

حیف باشد چون منی در عهد عدل شاملت

گشته سر گردان ز دور چرخ همچون آسیاب

یا بشارت تا شوم بر خاک درگاهت مقیم

یا اشارت تا برم ابرام ازین عالی جناب

چون بیمن اهتمامت هفت کشور جنّتست

بنده در جنّت چرا هر لحظه بیند صد عقاب

گر خطائی دور از آن حضرت ز من صادر شدست

رحمتت بیشست زان و الله اعلم بالصواب

تا زند خرگه مه خرگاهی مشعل فروز

تا کند منجوق شمس زرگر زرشته تاب

خیمه ئی کان دست فرّاش ازل زد بهر تو

باد منجوقش ز خورشید و طناب از ماهتاب

قاصدت ابن اللیالی و درت اُم النجوم

خاطرت ابن الذکاء و دفترت اُم الکتاب

روز نوروزت همایون باد تا در مطبخت

برّه را قربان کند گردون بتیغ آفتاب

***

فی مدح الشهریار السعید المغفور جلال الحق و الدین مسعود شاه طاب ثراه

ای ز شرم روی چون ماه تو در خوی آفتاب

شمع چون پروانه از مهر رخت در سوز و تاب

ماه را با آفتاب دیده ات دیدن خطا

شمع را پروانه خواندن پیش رخسارت صواب

آفتاب از مهر ماه طلعتت در تاب و تب

شمع چون پروانه پیش عارضت در اضطراب

با وجود شمع رویت کز قمر پروانه ی ئیست

آفتاب و ماه شاید گر بماند در حجاب

ماه اگر پروانه اش نبود ز شمع طلعتت

آفتاب آسا سپر بندازد از تیر شهاب

همچو پروانه ز سوز شمع در تاب اوفتد

آفتاب از ماه عارض گر براندازی نقاب

شمع رخسار تو گر پروانه جوید از هوا

آفتاب و ماه را یعنی که افتد بر تراب

ماه اگر پروانه ی نورش دهی از شمع روی

آفتاب خاوری گو تا ابد هرگز متاب

آفتاب روی چون ماهت چو طالع شد ز شرق

شمع چون پروانه مُرد از مهر و شد جانش کباب

ز آفتاب و ماه فارغ گردد آفاق ار دهد

شمع را پروانه رای شهریار کامیاب

ماه برج کبریا و آفتاب اوج ملک

شمع عالم تاب مه پروانه ی گردون جناب

آفتاب شرق و غرب اعظم جلال داد و دین

آنک شد پروانه ی شمع جلالش ماهتاب

شمع خور پروانه شاه کامران مسعود شاه

آفتاب ماه خرگه خسرو مالک رقاب

ماه برج معدلت آن کافتاب تیغ او

شمع را سوزد چو پروانه ز فرط التهاب

آفتاب ماه جاهش می دهد گیتی لقب

شمع مه پروانه می خواند سپهرش در خطاب

ایکه شد پروانه ی رای تو شمع اختران

آفتاب و ماه باید سایبانت را طناب

چون ز شمع دولتت پروانه گیرد آفتاب

چرخ توسن را ز ماه نو کند زرین رکاب

شمع بی پروانه ی حکمت ز مجلس محترز

ماه را بی آفتاب رایت از چرخ اجتناب

گشته از پروانه ات شمع سپهری مقتبس

کرده ماه از آفتاب خاطرت نور اکتساب

کار ماه رایت از پروانه ی رایت بلند

تیغ شمع از آفتاب انتقامت در قراب

بسکه چون پروانه سوزد پیش شمع از تاب دل

آفتاب از ماه خرگه تو باشد در عذاب

ماه را گشت آفتاب احتشامت نوربخش

شمع را پروانه ی رای تو شد نایب مناب

ز آفتاب و ماه بردی در جهانبانی سبق

شمع اقبال ترا پروانه گردیدی بخواب

گر ز شمع خاطرت پروانه یابد آسمان

آفتاب و ماه را سازد زر و سیم مذاب

شمع از پروانه ی بخت تو شد مجلس فروز

آفتاب از ماه خرگاه تو شد صاحب نصاب

کمترین پروانه ی شمع جلالت در جهان

آفتاب و ماه را بینم ز روی انتساب

تا نگیرد آفتاب از ماه نور از هیچ وجه

تا نتابد شمع از پروانه روی از هیچ باب

در چنان مجلس که باشد شمع را پروانه روح

آفتاب و ماه بادت باده و جام شراب

و آفتابش شمع عشرتخانه و پروانه ماه

آنک گردد از شراب مدحتت مست و خراب

آفتاب دولتت را ماه ذرّه تا بحشر

شمع جاهت را فلک پروانه تا یوم الحساب

***

فی الموعظه

لاف آزادگی از سرو سهی آید راست

که بنو خاستگی از سر بر عالم برخاست

در چمن غنچه ی دم بسته ی لب دوخته را

همه دلتنگی از آنست که در بند قباست

از هواکار دل خسته ما در گره است

کاب در سلسله از رهگذر باد هواست

موی از آنروی بتانرا ز قفا می باشد

که رخ خوب بسی فتنه و شورش ز قفا است

ناله ی بلبل شب خیز سحر خوان ز آنست

که دل خسته اش از طرّه شب پر سود است

نفس اماره همه کینه او با خردست

دزد پتیاره همه دیده ی او بر کالاست

کی کند گوش بآه سحر سوختگان

هر که در پرده سرا مستمع پرده سراست

نیکبخت آنکه جدا نیست ز اقبال و نشاط

گرچه آنکس که ازین هر دو جدا نیست جداست

گرنه بر وفق رضای تو رود حکم قضا

چه توان کرد که این هم چو ببینی ز قضاست

حرکات ملکی مقتضی آفت تست

ور فلک راست نگوید حرکاتش گویاست

داور عمر تو چو اکنون بتمامی برسید

مهره از چرخ نگه دار که کژ بازودغاست

با دو صد دیده نیارد که قدم راست نهد

این کهن پیر خرف گشته مگر نابیناست

خرّم آن غصّه که چون نیک ببینی شادیست

خنک آندرد که چون درنگری عین دواست

نه که هر شخص که مو بافته باشد علویست

نه که هر شَعر که آن تافته باشد والاست

هر کجا سنگدلی سرکش و بدگوهر هست

همچو کهسار سرش بر فلک از استعلاست

آبرویش رود از موج حوادث بر باد

آنک در عالم تفضیل و تبحّر دریاست

همچو خورشید کسی تیغ کشد بر گردون

که نه در گوهر او آب و نه در دیده حیاست

مشک تاتاری اگر زانک کند غمّازی

هیچ عیبش نتوان کرد که اصلش ز ختاست

دم از آوازه و آوا مزن و دم درکش

نای را بین که هم آوازه ی و نی را آواست

کوه نالنده ی آتش جگر خاک نشین

از گذار تو در افغان و تو گوئی که صداست

گر درین مرحله ات پای فرو رفت بگنج

مرو از راه که اینجا وطن اژدرهاست

دیده هر خون جگر کز فلک آرد در جمع

چون ببینی همه بر دفتر امکان مجراست

زین کهن چنبر آئینه وش زنگاریست

این همه زنگ که بر آینه خاطر ماست

مزن ای صدر اجل خیمه بصحرای امل

که اجل بر گذر و راه امل ناپیداست

ناقه بی قوّت وره دور و حرامی نزدیک

آب نایاب و هوا گرم و ترا استسقاست

چند نوبت ز نوا ساز فلک نشنیدی

که درین پرده کسی نیست که کارش بنواست

نقش ادوار سپهر ار بشناسی دانی

کاین مخالف نکند کار کسی هرگز راست

سخن راست زین واله ی دیوانه بپرس

طمع راستی از چرخ ستمگاره کراست

روز نخجیر و تماشا و سر صحرا نیست

زانک از نکبت ایام جهان پر نکباست

صبر ایوب طلب کن که ز کرمان خطرست

کشتی نوح بدست آر که طوفان بلاست

آن مسمّی که ندارد بجز از اسم وجود

کام اهل هنر و همدم اکسیر و وفاست

مسجد و صومعه ات را که عبادتگه تست

بوریا سازد و نفط ارز سر کبر و ریاست

عمر ضایع شده در خاک زمین می طلبد

پشت پیران جهاندیده ازین روی دوتاست

در نفس دل بدهی چون گل صد برگ بباد

گر بدانی که چو بویست که با باد صباست

باغ پیروز اگر این مزرعه ی خاکی بود

باغ پیروزی ما گلشن پیروزه نماست

قطب کومنزوی زاویه ی بالا شد

لاجرم کاروی از روی حقیقت بالاست

فلکا چند زنی ساز مخالف با من

گرچه دانم که مخالف نزند پرده ی راست

من بآهنگ غنای تو کی از ره بروم

زانک سرمایه ام از ساز تو تصحیف غناست

کوه اگر پیرهن زرکش والا نکند

در غم و غصّه ایام قبا از خاراست

خیز خواجو که نشیمن گه سیمرغ فنا

گر بدانی بحقیقت کمر قاف بقاست

***

فی نفی الممکنات و اثبات واجب الوجود

چرخ سرگشته ئی گدابیشست

دهر آشفته ئی دغا بیشست

راهب دیر شش در هفتم

هندوی نحس بی بهار بیشست

وانک قاضی القضاة گردونست

مفتیی پیر پارسا بیشست

صفدر قلب قلعه ی قلعی

خونیی ترک بد لقا بیشست

مهد اعلی طارم علوی

شاهدی شوخ بی حیا بیشست

ارغنون ساز بزمگاه سپهر

مطربی مست بی نوا بیشست

تیر منشی که اعظم الوزراست

خواجه ئی از دوم سرا بیشست

ماه کو شد بشبروی مشهور

راه پیمای شهرها بیشست

این ثریا جبین عقرب دم

تو سنی تند باد پا بیشست

اختر روز کور شعبده باز

چشم بندی گرهگشا بیشست

صبح کو تاجدار آفاقست

زرگری سیمگون قبا بیشست

ابر اگر سر بر آسمان ساید

جامه دوزی کله ربا بیشست

بحر اگر دُر بدامن افشاند

قطره ئی از سرشک ما بیشست

آنچ زان چشم جان شود تیره

گرد این هفت آسیا بیشست

آنک خیلت صواب را شکند

یزک لشکر خطا بیشست

هرچه عقلت زنه فلک گوید

رمزی از منطق دها بیشست

و آنچ از خور زباب زر شنوی

فصلی از علم کیمیا بیشست

جان که شاهیست از ولایت قدس

والی ملکت ولا بیشست

دل که سلطان عالم جانست

عالم محمل جفا بیشست

نفس کو مبتلای خویشتنست

کشته ی تیغ ابتلا بیشست

تن که شد سرافراز ملک وجود

خسرو روح را لوا بیشست

قد که او جدول سویت راست

مسطر خطّ استوا بیشست

بدره ی رخ که سکّه مه از وست

وجهی از مایه ی بها بیشست

خط که آمد نجات را قانون

نسخه ی کلی شفا بیشست

سینه کو راز دار اهل دلست

صدری از صفّه ی صفا بیشست

سرخی اشک و زردی چهره

دعوی عشق را گوا بیشست

گر دو عالم کنند تملکیت

موجی از قلزم عطا بیشست

عمر باقی اگر کنی حاصل

فیضی از چشمه ی بقا بیشست

گنج قارون اگر شود واصل

بانگی از پرده ی غنا بیشست

هر که او تابع طبایع شد

همدم چهار اژدها بیشست

وانک او محرم حواس آمد

حرم پنج کدخدا بیشست

روضه کاسمی ز باغ رضوانست

شرط طاعات را جزا بیشست

شاخ سر سبز سدره و طوبی

گلشن قدس را گیا بیشست

نرگس طاس باز طشت فروش

دیده بان ره صبا بیشست

باده ی سال خورده ی جامی

کهنه پیری ز روستا بیشست

هر چه بر صفحه ی قدر بینی

حرفی از دفتر قضا بیشست

فرض کردم که مسجدت اقصیست

در خور نفط و بوریا بیشست

عمر دادی بباد و مینالی

که منالت کمست یا بیشست

بگذر از عمر و زنده دل می باش

عمر بادی روان فزا بیشست

تا کی از دیده ی جهان دیده

دیده جامی جهان نما بیشست

اشک خواجو کزو محیط نمیست

آبی از چشمه ی هوا بیشست

ملک هستی چو نیک درنگری

منزلی در ره فنا بیشست

از قضا هر چه می شد صادر

بر من خسته دل رضا بیشست

هر دم از بهر اجری و ادرار

دیده را با تو ماجرا بیشست

هر کرا حشمت و حشم کم نیست

چون ببینی غم و بلا بیشست

هر کجا دولتست و ملکت و مال

محنت و انده و عنا بیشست

با خود آ کز جهان و هرچه دروست

کرم و نعمت خدا بیشست

زین همه درگذر که صانع را

از همه مجد و کبریا بیشست

***فی مدح المولی الاعظم السعید الشهید شمس الحق و الدین محمود صاین قاضی طاب مثواه

چون درآئی بشکر خنده شکر آب شود

ور تکلم کنی از شرم گهر آب شود

ساکن منظر چشمم که جهان بین من اوست

پیش روی تو بهنگام نظر آب شود

گر بریزم قدح دیده زمین نم گیرد

ور برآرم نفس از سینه حجر آب شود

شب مهتاب ز سوز دل پر آتش من

شمع کافوری شب تاب قمر آب شود

مهر کو چشم و چراغ فلکش می خوانند

از تف آه منش پیه بصر آب شود

چون ببیند بگه آنک در آئی بسخن

شکر تنگ ترا تنگ شکر آب شود

صبحدم بیتو نخواهم که بر آرم نفسی

که اگر دم بزنم شمع سحر آب شود

مژه چون مدخل منظوم سرشکم خواند

مردم دیده ی سیاره شمر آب شود

از چه رو لعبت عمّانی چشمم هر دم

جامه ی موج برون آرد و در آب شود

پیش تیغ ستمت خشت دو سر خون گرید

نزد پیکان غمت تیر سپر آب شود

چون فروزنده شود روی تو ورای وزیر

از حیا چشمه ی رخشنده ی خور آب شد

شمس گردون معالی که ز تاب سخطش

کوه آهن دل زرّینه کمر آب شود

گوهر از آب شود حاصل و گاه غضبش

در دل تنگ صدف بار دگر آب شود

موج دریای کفش چون متلاطم گردد

میغ را چون گهر تیغ مقر آب شود

ایکه چون یاد سنان تو کند مادر دهر

نطفه از سهم در اصلاب پدر آب شود

چون بوصف کف و کلک تو حدیثی رانم

بحر در خوی فتد و لؤلؤ تر آب شود

قرص خود بر طبق چرخی سیمین سپهر

ز آتش طبع تو چون قرصه ی زر آب شود

دل فردوس بخندد ز نسیم کرمت

وز مهابت بر قهر تو سقر آب شود

پیر فرتوت جهاندیده ی گردون از سهم

پیش شمشیر تو در سنّ کبر آب شود

بگه کینه چو از قله برافرازی تیغ

کوه را ز آتش خشم تو جگر آب شود

اختر از بارقه ی طبع تو اخگر گردد

خرد از ذهن تو در باب هنر آب شود

ره نوردان محیط فلک سر زده را

چون عطای تو زند موج ممر آب شود

خصم تر دامن بی آب ترا گاه گریز

بسکه چون ابر کند گریه مفر آب شود

چون کنم یاد لب خنجر گیتی سوزت

آتش خاطرم از بیم خطر آب شود

قاف کو دایره ی مرکز خاک افتادست

گر بیابد ز نهیب تو اثر آب شود

روز هیجا که شود برق سر تیغ بمیغ

و آب گردد چو طبر خون و تبر آب شود

چون سموم نفس خصم تو جستن گیرد

بحر در جوش شود ز آتش و بر آب شود

باغ نه پیشگه شش چمن گیتی را

برگ از اشجار فرو ریزد و بر آب شود

کوه و در گرد سپاه تو بگیرد و ز سهم

کوه بر خاک زمین افتد و در آب شود

چون درفشنده شود بیلک آتش بارت

کوکب روشن این هفت سپر آب شود

این جواری لآلی وش آتش رخ را

تا برین نیل روان راهگذر آب شود

شمع اقبال همایون تو افروخته باد

تا بحدّیکه از و عقل بشر آب شود

***

فی مدح سلطان الاعظم جمال الملّة و الدین شیخ ابوسحق طاب ثراه

لعل شیرینت دهانرا لذت شّکر دهد

زلف پرچینت روانرا نکهت عنبر دهد

جان شیرین چو حلاوت از تو یابد دور نیست

گر لب لعلت دهانرا لذّت شکر دهد

سرو سیمین تو دل را مایل طوبی کند

لعل نوشین تو جان را شربت کوثر دهد

وصلت آن لذت دهد صاحبدلانرا بی رقیب

کز نزاهت مؤمنانرا غیبت کافر دهد

آتش مهر رخت در سینه های سوزناک

دوستان مهربان را حرقت مجمر دهد

عالم جان را دهد وصل روان افزای تو

آنچ از رتبت جهانرا حضرت داور دهد

خسرو اعظم جمال الدین کسری مرتبت

آنک کمتر مدح خوانرا حشمت نوذر دهد

شیخ ابواسحق یحیی دل که هنگام عطا

مفلس بی آب و نان را مکنت جعفر دهد

فیض ابر دست و تاب آفتاب جود او

آب و خاک بحر و کانرا قیمت گوهر دهد

آن سکندر فر که دائم از کمال تربیت

بنده ی بی خان و مانرا قدرت قیصر دهد

لطف او خاک گرانرا غیرت زمزم کند

عنف او آب روان را سورت آذر دهد

گرد نعل موکبش گر باد بر گردون برد

قلعه گیر آسمانرا زینت افسر دهد

ای سلیمان قدر حیدر دل که کمتر چاکرت

در وغا نوک سنانرا هیبت اژدر دهد

حکم تو باد سبک رو را زند در دیده خاک

عزم تو کوه گرانرا سرعت صرصر دهد

بر شکوهت شاید ار تیر فلک با صد گواه

خطّه امن و امان را نسخت محضر دهد

از جهان جائی که قدر صدر مرفوع تو یافت

گردش چرخ آن مکانرا زینت اختر دهد

صبحدم بادی که بر خاک گلستان بگذرد

نفحه ی خلق تو آن را نکهت عنبر دهد

تا که سلطان از پی قتل عدو هنگام کار

حفظ فرمان روانرا عدّت لشکر دهد

جاودان در حفظ عقل پیرمان تا روزگار

هر دمت بخت جوانرا دولت دیگر دهد

***

فی النعت خلقاء الراشدین

کشتگان راه حق لاف از مسیحا می زنند

کوس وحدت بر فراز چرخ اعلی می زنند

هر زمان بنگر که بت رویان شادروان صنع

تاب در چین سر زلف سمن سا می زنند

خسروان عالم ابداع در ملک وجود

هر دم از کتم عدم تختی بصحرا می زنند

منشیان قدرت بیچون ز جرم آفتاب

بر مثل بیمثالی آل تمغا می زنند

نغمه سازان هزار آوای باغ کبریا

همچو بلبل در ترنّم راه عنقا می زنند

بسکه سرمستان راهش نعره ی اُنظر اِلیک

همچو موسی بر فراز طور سینا می زنند

بر درس گردنکشان روی اطعنا می نهند

پیش حکمش سروران بانگ سمعنا می زنند

مطربان بزم لاهوتی بهنگام صبوح

ساز الا بر ادای نغمه ی لا می زنند

مه رخان حلقه ی تهلیل بهر صید دل

چین لا در حلقه ی گیسوی الا می زنند

خستگان تیغ مهر سرمدی مانند شمع

در دل شب دم ز صبح سیم سیما می زنند

هر کجا بینند کان از جای می باشد برون

مالکان ملک وحدت خیمه آنجا می زنند

لشکر آرایان میدان دار دین احمدی

خیمه بر لشکر گه انا فتحنا می زنند

رخت او آدنی بدیوان آنی می آورند

گوی ما اوحی بچوگان فاوحی می زنند

مهریس بر سر منشور ختم انبیا

از پی انفاذ حکم آل طه می زنند

قیصران هفت قصر لاژوردی روز و شب

نوبت دین نبی در دیر مینا می زنند

از ضیافت خانه ی شرعش قدم بیرون منه

چون ندای دعوتش شرقاً و غربا می زنند

ساکنان روضه از رشح جنابش دمبدم

آب گل بر آتش رخسار حورا می زنند

زرگران انجم از احسان حیدر دور نیست

کر ززرّ جعفری اکلیل جوزا می زنند

چرخ را از حسرت مسمار نعل دُلدلش

میخهای آتشین در چشم بینا می زنند

شمع را چون زندگی از سرفشانی حاصلست

گر به تیغت می زنند ای دل بهل تا می زنند

زایران کعبه ی جان بین که با احرام دل

در ره تحقیق لبیک تولا می زنند

خازنان گنج عشق از بیم طرّاران عقل

قفل کتمان بر سر صندوق افشا می زنند

دل برین منزل منه زیرا که قطّاع الطریق

راه وامق بر در خرگاه عذرا می زنند

سرمکش بر قلب دانش زانک صعلوکان دور

در صف حکمت سنان بر پورسینا می زنند

مهر این پیران روئین تن چرا ورزی از آن

کاتش کین در نهاد پیر و برنا می زنند

افسر جمشید بر فرق فریدون می نهند

تخت ذوالقرنین بر ایوان دارا می زنند

دُر فروشان جواهر خانه ی امید را

مهر حرمان بر در درج تمنّا می زنند

تا درین بستان طمع در دسته ی گل بسته ایم

عندلیبان هر نفس گلبانگ بر ما می زنند

عیب نتوان کرد اگر مجنون خرمن سوز را

آتش سودای لیلی در سویدا می زنند

مصریان جان عزیز از عشق یوسف می دهند

وز جهالت خنده بر اشک زلیخا می زنند

باده می نوشند و منع باده نوشان می کنند

جان بلب می آورند و دم ز عیسی می زنند

فیلسوفان چراغ افروز قصر قیصری

از چه معنی سنگ بر قندیل ترسا می زنند

تا مگر لؤلؤ لالای مراد آید بدست

چشمهای رود بارم راه دریا می زنند

شبروان ناله ی گردون نوردم هر نفس

رخت در ارکان هفت ایوان خضرا می زنند

طائران آه عالم سوز من پروانه وار

خویش را هر لحظه بر شمع ثریا می زنند

کوه را از خون چشمم خرقه دوزان سحاب

پاره ای لاله گونه بر دلق خارا می زنند

خاک پای آن کسانم کز سر دیوانگی

پست دستی بر جهان بی سر و پا می زنند

ضرب را خواجو نوازش دان بحکم آنک چنگ

آنزمان بر ساز می آید که او را می زنند

***

فی منقبة اسدالله الغالب علی بن ابیطالب سلام الله علیه

وجه برات شام بر اختر نوشته اند

و اموال زنگ بر شه خاور نوشته اند

مستوفیان خسرو کشور گشای هند

بر باختر مواجب لشکر نوشته اند

در باب ظلمت آنچ خضر نقل کرده است

بر گرد بارگاه سکندر نوشته اند

مضمون روزنامه خورشید خاروی

بر کارنامه ی مه انور نوشته اند

دیوانیان عالم علوی بمشک ناب

واللیل بر حواشی دفتر نوشته اند

کتابیان رقعه نویس سواد شام

والنجم بر صحایف اختر نوشته اند

بر گرد روی شاهد مشگین عذار چرخ

از شب خطی سیاه معنبر نوشته اند

دانی که چیست اینکه خطیبان آسمان

برطرف هفت پایه ی منبر نوشته اند

یک نکته از مکارم اخلاق مرتضیست

کانرا برین کتابه بعنبر نوشته اند

در معنی فضیلت داماد مصطفی

پیران هفت زاویه محضر نوشته اند

منظومه ی محبت زهرا و آل او

بر خاطر کواکب ازهر نوشته اند

دوشیزگان پرده نشین حریم قدس

نام بتول بر سر معجر نوشته اند

انجم کلام مرتضوی راز راه یمن

برگرد این رواق مدوّر نوشته اند

بر هفت هیکل فلکی هر دعا که هست

آن از زبان صاحب قنبر نوشته اند

رمزی که در مطاوی طومار کبریاست

بر نام اهل بیت پیمبر نوشته اند

آن آیتی که نقش طوامیر نصرتست

بر رایت کُشنده ی عنتر نوشته اند

وصف خدنگ چار پر جان شکار او

مرغان معنوی همه بر پر نوشته اند

از دست و پنجه اسدالله کنایتیست

حرفی که بر جبین غضنفر نوشته اند

نامش نگر که قلعه نشینان موسوی

مهر گشاد بر در خیبر نوشته اند

نعتش نظاره کن که رها بین عیسوی

بهر شرف بر افسر قیصر نوشته اند

القاب عالیش ز پی اکتساب قدر

بر سقف چار صفّه ی شش در نوشته اند

ابیات شوق آنک نبی را برادرست

اجرام بر روان چو آذر نوشته اند

بابیست از فضائل از هر چه چار فصل

این هفت کهنه پیر معمّر نوشته اند

نقش بکار گاه ملک بر کشیده اند

مدحش ببارگاه فلک بر نوشته اند

مه پیکران طاق زبرجد محامدش

بر یاره و نطاق دو پیکر نوشته اند

لشکر کشان عالم جان نام دُلدلش

بر کوهه های زین تکاور نوشته اند

صنعت گران چرخ بزر وصف ذوالفقار

بر تیغ خور نوشته و در خور نوشته اند

خنجر کشان صف شکن خیل مهر او

بر آفتاب نعل بها زر نوشته اند

ذکر غبار درگه آن میر هاشمی

شاهان سرفراز بر افسر نوشته اند

در گوش ما مدایح شبّیر خوانده اند

بر جان ما مناقب شبّر نوشته اند

وادرار ما که دیده رساندی بخون دل

امسال بر ولایت حیدر نوشته اند

آنرا که سر فدای هوای علی نکرد

یارب ز حادثات چه بر سر نوشته اند

ای بس که هفت کشور گردون بیک نفس

مردان راه او بقدم در نوشته اند

اشعار من که مادح اولاد حیدرم

هم بحر مشق کرده و هم بر نوشته اند

فردوسیان حدیث روان بخش عذب من

در روضه بر حوالی کوثر نوشته اند

وز شوق مدحتش سخنم ساکنان مصر

بر کوزه ی نبات بشکّر نوشته اند

چونست کز حوادث دوران روزگار

هر دم بنام من غم دیگر نوشته اند

دردی که بر دفاتر تقدیر مثبتست

گوئی ز بهر این دل غمخور نوشته اند

عمّانیان حکایت بحرین چشم من

بر جام زر بباده ی احمر نوشته اند

شادم بدین که بر صفحات عقیدتم

شرح خلوص آن شه صفدر نوشته ام

خواجو کمال نامه ی مستان حیدری

بر جان عارفان قلندر نوشته اند

کرّ و بیان ستایش ابکار خاطرت

بر چشمهای روشن اختر نوشته اند

زنهار غم مخور که بر اوراق سرمدی

بهر تو فتحهای موّفر نوشته اند

***

فی الموعظه

مشو بملک سلیمان و مال قارون شاد

که ملک و مال بود در ره حقیقت باد

کنند خلق جهانت چو سوسن آزادی

اگرچه سرو سهی گردی از جهان آزاد

کجا بدیت تو افتد ممالک جمشید

بدین صفت که نگینت بدست دیو افتاد

ازین سراچه ی خاکی در طمع دربند

چرا که هیچکس از وی ندیده است گشاد

جهان سفله اگر با کسی وفا کردی

ز کیقباد کجا منتقل شدی بقباد

کسی که آمد و بنهاد رسم سرداری

بعاقبت نشنیدی که رفت و سربنهاد

اگر عمارت شدّاد شد بهشت برین

ببین که بر چه طریقش بهشت و شد شدّاد

به پیر زال جهان دل مده که در همه عمر

نبوده است دمی پور زال ازو دلشاد

مگر حکایت شیرین که خسرو از غم او

هلاک گشت بتلخی و جان شیرین داد

خروش و ناله بر آید ز کوه سنگین دل

گرش بگوش رسد شرح محنت فرهاد

چو خسروان جوانبخت صید گور کنند

سپهر پیر ز بهرام گورش آید یاد

اگر خلیفه نه چشمش ز خاک پر بودی

ز دیده دجله براندی ز حسرت بغداد

بتاب از آن گل سوری چو باد بستان روی

که این عروس نکردست خوی با داماد

بیاو برگ سفر ساز و زاد ره برگیر

که عاقبت برود هر که او ز مادر زاد

ازین دریچه بنا کام درفتد مزدور

وزین حظیره بناچار بگذرد استاد

هر آن بنفشه که بینی ببوستان خواجو

بود ز چین سر زلف لعبتی نوشاد

غلام همت آنم که بهر راحت خلق

نهد چو بانی این بقعه گوشه ئی بنیاد

که هر کسی که در اینجا برآورد نفسی

دعا کند که فلان را خدای خیر دهاد

درین کتابه تو هم گر نظر کنی روزی

بگو که قائل این قطعه غرق غفران باد

***

یشکو دهره

کار من آشفته گشت از روزگار

باد چون من روزگار آشفته کار

من چنین رنجور از رنجم بتر

درد تنهائی و هجر و انتظار

همچو موئی گشته ام در تاب و تب

همچو زیری گشته ام زار و نزار

مردم چشمم بصبح اختر فشان

چشمه خونبارم بشب اختر شمار

چون دوایم نار و آب نار شد

شد دلم پر نار و اشکم آب نار

گرچه ز انسانم که بادم می برد

کی برد بادم بسوی آن دیار

هست بیرون از شمارم درد دل

وین شب تنهائیم روز شمار

همچو خاک افتاده ام بر رهگذر

همچو آتش مرده ام زین رهگذار

رنج خاطر همچنان دور از شما

برقرار خویش و در دم بیقرار

زیر پهلویم همه جولان مور

گرد بالینم همه دوران مار

اوفتاده در میان خاک سر

دست شسته از وجود خاکسار

کسوت عمر مرا بدریده بود

جامه ی جان مرا بگسسته تار

آه سردم چیره در تبهای گرم

روز عمرم تیره چون شبهای تار

از رفیقان کس نبینم بر یمین

وز شفیقان کس نیابم بر یسار

هیچکس دستم نگیرد جز طبیب

کو کند که گه ببالینم گذار

در گلستان هیچ مرغی نیست کو

بر من مسکین بموید جز هزار

بر سر از نازک دلان مهربان

ابر را بینم که باشد اشکبار

زین همه درمان وفاتم سودمند

زین همه دارو مماتم سازگار

ای مسیحا آخرم بادی بدم

وی خضر از ظلمتم آبی بیار

شد زمام اختیار از دست من

بختیار آنکس که دارد اختیار

نیست در همیان چو رویم هیچ زر

نیست در آفاق چون من هیچ زار

باد الوندم نسیم بوستان

واب رود آور شراب خوشگوار

خانه چشمم پر از خون جگر

زین دو لالای سیاه سوگوار

بخت من در خواب و هر شب تا بروز

چشم بیدارم شده کوکب نثار

از ضعیفی رفته خواجو از میان

وز ملامت کرده خلق از وی کنار

تا بغربت در نمانی ای پسر

بر غریبان رحمت آور زینهار

کانچه با من کرد دور آسمان

و آنچه من دیدم ز جور روزگار

گر بمانم با تو خوانم یک بیک

ور نمانم این بماند یادگار

خاک آذربایجان آذربجان

در زند ای دوستان الاعتبار

خطّه ی تبریز جز تب خیز نیست

الحذارای نیکبختان الحذار

خاک کرمان جبّذا آن گلستان

واب ماهان خرمّا آن جویبار

سنگ او پیروزه است و خاک زر

دشت او خلدست و صحرا لاله زار

نیش او نوش و هوایش معتدل

راغ او باغ و خزانش نوبهار

منزل شهزادگان نامور

مسکن آزادگان نامدار

بانی او اردشیر بابکان

والی او یزدجرد شهریار

تختگاه خسروان کامران

بارگاه سروران کامکار

یا رب آن خاک و هوا را تا بحشر

ز آتش و آب هوان محروس دار

***

یمدح المولی الاعظم السعید الشهید شمس الحق و الدین محمود صاین قاضی مکتوبا علی کتابه قصره

تبارک الله ازین قصر آسمان مقدار

که روبد از سر بامش فلک بدیده غبار

فراز شرفه ی او ماه قبّه ی سیمین

درون غرفه ی او مهر شمسه ی زرکار

فرشته را ز هوا در حریم او پرواز

ستاره را ز شرف براساس او رفتار

چه طارمست که گیرد ز هفت گردون باج

چه روضه است که دارد ز مشت جنت عار

سپهر سر زده بر آستانه اش خاشاک

نجوم ثابته بر آسمانه اش مسمار

هواش مشک فشان کرده صبح را رنجور

فضاش غالیه بو کرده شام را ز بخار

ز اطلس فلک سیمگون زر کارش

مهندسان قضا کرده شقّه های ازار

ز عکس جدول پیروزه ی کتابه ی او

گرفته آینه ی چرخ چنبری زنگار

شه سپهر درو ساقئی قدح گردان

مه منیر در او خادمی پری رخسار

چو زلف لاله رخان سخن سنبلش در تاب

گلشن جو گلشن رضوان عری ز شوکت خار

اگر نمونه ی باغ بهشت می طلبید

نظر کنید درین روضه یا اولی الابصار

بآب زر لقب آفتاب اوج جلال

نگاشته خور عالم فروز بر دیوار

سپهر مهر کرم شمس داد و دین محمود

که گِرد مرکز حکمش کند زمانه مدار

کمینه چاکر فرّخ لقای او اقبال

کهینه بنده ی شادی فزای او دینار

بفرّ عاطفتش بازوی امید قوی

بیمن مکرمتش پهلوی نیاز نزار

زبان خنجر او باب فتح را مفتاح

ضمیر روشن او نقد فضل را معیار

همای چتر همایون همتش را بین

چهار گوشه ی عالم گرفته در منقار

اگرچه قیصر قصر فلک جهانگیرست

بر آستانه ی او رومئیست مشعله دار

زهی سپهر جنابی که مشتری بر چرخ

بفال سعد تو پر گرد می کند بازار

صبا چو دم زند از بوستان احسانت

دهان غنچه پر از زر شود بفضل بهار

ز دست جود تو گیتی کند قبا هر دم

لباس موج گهر دوز آبگون بحار

سپیده چون مدد از نور خاطرت یابد

ز روی دهر بشوید سیاهی شب تار

اگر بقلّه ی برآئی و بر فرازی تیغ

در اوفتد ز کمر آفتاب شیر سوار

وگر بدیده ی کین در فلک نگاه کنی

چو تیغ مهر شود چشم ابر آتش بار

صدای حلم تو چون در جهان زند از رشک

بخون لعل جگرگون شود دل کهسار

برای حلق حسود تو حلقه سازد چرخ

دو ریسمان سپید و سیاه لیل و نهار

صغیر مدح تو زان می زنم که می بینم

چو عندلیب بباغ مناقب تو هزار

اگر نه نکهت انفاس مدحتت بودی

گلی ز گلشن طلبم نیامدی بر بار

همیشه تا بسیاهی و خامه ی شب روز

زمانه نسخ کند روزنامه ی اعمار

چو خامه هر که ز خطّ تو سر بگرداند

شکسته خاطر و سرگشته باد چون طومار

شمار دور باقی ترا عدد چندان

که حصر آن نکند کس مگر بروز شمار

***

فی الموعظه

چون مقام عبرتست این منزل ناپایدار

پیر عقلت چند گوید کای جوان الاعتبار

بر سر تخت از چه معنی ایمنی از داروبند

زانک تختت چون ببینی سر بسر بندست و دار

مال دانی چیست مار و گنج کنج عافیت

گرچه هر گنجی که باشد کی بود خالی ز مار

کام دلها جوی تا گوید جهانت کامجوی

یار شهری باش تا خواند سپهرت شهریار

گر زبردستی و داری دامن دولت بدست

در گذر از جرم و جرم از زیردستان درگذار

هست دنیا تیره غار و همدمانت اژدها

بخردان هرگز شمارند اژدها را یار غار؟

زینهار ای دل کزین زنهار خواران رخ بتاب

زانک از زنهار خواران کس نخواهد زینهار

چون کمر تا کی کشند از بهر سیمت در میان

وقت آن آمد که چون سیم از کمرگیری کنار

گاه گاهی دانه ئی در پیش این موران فشان

وقت وقتی غوره ئی در چشم این کوران فشار

دشمنانرا دوست گردان دوستانرا دوست کام

خصم را مشفق مدان و دوست را دشمن مدار

از بدان نیکی چه داری چشم و از نیکان بدی

زانک از گل تازه روئی آید و تیزی زخار

هر که او از سر برآید پای بر فرقش منه

وانک او از پا درآید پای او از گل برآر

در زمان محنت ار بر سر نهندت تیغ تیز

سر متاب و پای برجا باش همچون کوهسار

ور در آید روز دولت موج هستی کوه کوه

تا ز خودبینی نگردی غرقه در خود چون بحار

پند خواجو کار بند و وعظ او در گوش کن

کاین گهر را حیف باشد گر نسازی گوشوار

***

فی مدح شهریار الاعظم مبارز الحق و الدین محمد و تهنیة یوم تطهیر اولاده

بوقت صبح چو سیمرغ آتشین شهپر

ز زیر بال مرصّع نمود بیضه ی زر

بنیمروز رساندند منهیان افق

نوید رایت منصور خسرو خاور

شه سنان کش گیتی گشای انجم را

پدید شد ز کمین گه طلیعه ی لشکر

قمر که چشم و چراغ ستارگان آمد

بسوختنش ز تف تیغ مهر پیه بصر

فلک شقایق سیراب ریخت بر سنبل

زمان بیضه ی کافور سود بر عنبر

شدم چو مرغ سحر در چمن نشیمن ساز

چو لاله ساغر گلگون بدست و می در سر

نگر زهره جبینم بپیش باز آمد

چو آفتاب نهان گشته در زر و زیور

فکنده سایه ز ابر سیاه بر خورشید

کشیده دایره از مشک ناب گرد قمر

بزلف پست فرو بسته کار بر ریحان

بچشم مست زده راه خواب بر عبهر

ز خنده ی نمکینش برفت قدر نبات

ز پسته ی شکرینش بریخت آب شکر

چه گفت گفت که هر خدمتی که دست دهد

برسم تهنیت خسروی بجای آور

چرا چو لاله ی حمرا کنی بطرف چمن

ز خون دل می یاقوت رنگ در ساغر

روا بود تو چو سوسن خموش و از هر سوی

زبان بمدح سرائی گشوده مرغ سحر

کنون که جشن شهنشاهیست و روز ختان

ز درج طبع بر آور عقود لؤلؤ تر

ببزم شاه برافشان و روی عذر بنه

چرا که روی نهادن بکعبه اولیتر

ز گِرد بالش مهر و سپهر بین کایام

فکند مسند و بنهاد طشت خاکستر

بسوخت صبح جهانتاب آتشین رخسار

کتان روسی مهتاب را بآتش خور

اگرچه قطب فلک قابل تحرّک نیست

درآمدست بچرخ از نوای خنیاگر

سپهر پیر نگر از اشعه ی خورشید

بدست میل زر و بسته بر میان میزر

مخدّرات شبستان چنبری بر بام

نقابم بسته و پوشیده چهره در چادر

عروس حجله ی گوهر نگار زنگاری

نظر گشوده ز بهر نظاره بر منظر

شمیم یاسمن آورده از ارم پیغام

نسیم باد صبا داده از بهشت خبر

فلک که مجمره گردان مجلس اعلیست

نهاده عود قماری بر آتشین مجمر

بدفع چشم بد چرخ شمس مدخنه سوز

ستاره ریخته همچون سپند بر آذر

چو ختنه سور شهنشاه شرق خواهد بود

شود بدیده گهر باش و درفشان اختر

سپهر مهر جلالت مه سپهر جلال

گل حدیقه ی شاهی شه ستاره حشر

چراغ چشم سلاطین عصر شاه شجاع

که آسمان سزدش تخت و آفتاب افسر

دگر تذرو گلستان مملکت محمود

که بنده ی در او ننگ دارد از سنجر

بخوان دعائی و چون صبح در دم از سر صدق

وز آفتاب چو عیسی بدان دعا بگذر

وگر چنانک ندیدی فضای روضه ی قدس

بیاد حضرت اعلی شهریار نگر

زبان ناطقه در بندو گوهر افشان کن

زبان خامه ی منطیق محمدت گستر

بمدح داور دور زمان مبارز دین

پناه ملک و معین ملوک و کهف بشر

ورت ببحر معانی سفینه حاجت نیست

روان چو آب بخوان این قصیده را از بر

که ای ضمیر تو خورشید آسمان هنر

همای رایت تو مرغ آشیان ظفر

کمینه بنده ی رایت ز هندوان چیپور

کهینه خادم قصرت ز رومیان قیصر

سرای قدر ترا یک سراچه در دهلیز

چهار صفّه ی نه اطاق دایر شش در

ز بیم تیغ مگر بستگان درگاهت

بخون لعل فرو رفته کوه تا بکمر

همای چتر ترا آفتاب در سایه

کمند حکم ترا کاینات در چنبر

زهی مبارز کشورستان ملکت بخش

خهی شجاع تهمتن تن فریدون فر

جز این جناب امارت مآب ملک پناه

مکوّنات ندارند ملجائی دیگر

زمانه قرطمه ی گلریز فستقی هر سال

باهتمام تو تشریف می دهد بشجر

شود ز آینه ی دولت تو زنگ زدای

سپهر صیقلی سالخورد آینه گر

ستارگان چو ز بحر کفت سخن رانند

شود طبقچه ی سیمین چرخ پر گوهر

حدیث دست گهرپاش خود ز دریا پرس

اگر چنانکه نداری ز طبع من باور

سرور کی شود از خاک درگه تو جدا

عرض چگونه تواند جدا شد از جوهر

بهشتیان اگر از ساغر تو یاد کنند

ز چشمشان برود آب چشمه ی کوثر

ورا ز زبان حسام تو نکته ئی گویند

جدا شود ز هیولی تعلّقات صُور

میان آتش کین بین که لاله ی سیراب

از آب تیغ تو سر برزند چو نیلوفر

چو بر کمر فکنی رخش خاره فرسا را

ز قله گرد برآری بنعل که پیکر

در اوفتد سپر از دست چرخ روئین تن

اگر چو رستم دستان بر آوری شش پر

زمانه چون تو ز گرد سپه برون آئی

گمان برد که ز ظلمت بر آمد اسکندر

اگر چنانک نه نعلش بر آتشست هلال

ز مهر سمّ سمندت چرا شود لاغر

گرش بمعرکه حفظ تو دستگیر آید

سپهر سرزده را سرزنش کند خنجر

ورش عتاب تو خواهد که پایمال شود

کنند صف شکنان نعل مرکب از مغفر

چو ارغنون مدیح تو آورم برساز

ز چنگ زهره ی زهرا فرو فتد مِزهر

بزن سریر ایالت ببارگاه جلال

که آفتاب ببرج شرف بود در خور

مقیم تا نبود دور آسمان محصور

مدام تا نبود قطب چرخ بی محور

دوام عمر تو چون دور باد دور از حصر

چو قطب چرخ مبادت ز روزگار خطر

چو حلّ و عقد جهان در کف کفایت تست

غم جهان چه خوری از جهان و جان بر خور

طرب فزای و خزائن گشای و گوهر بخش

شراب نوش و گل افشان کن و روان پرور

***

و له ایضاً

ای باقبال تو با برگ و نوا خرس و خروس

وی خرد خوانده بداندیش ترا خرس و خروس

قهر و لطفت چو مؤثر شده در ملک وجود

زشت روی آمده و خوب لقا خرس و خروس

غضب و عنف تو چون کرده تصور دد و دام

مانده در سلسله ی خوف و رجا خرس و خروس

طبعت ار چشم تغیر فکند در عالم

تاجدار آید و پشمینه قبا خرس و خروس

خصمت ارشیر سیاهست و گر باز سپید

بهمه رنگ بود در بر ما خرس و خروس

اگرش کسوت پر طاس و قبای فنکست

خواندش اختر پیروزه وطا خرس و خروس

ور شود سرو خرامنده ی بستان جلال

برکنندش ز زمین همچو گیا خرس و خروس

آفرینش همه در رقبه ی فرمان تواند

از مه و ماهی و فیل و پشه تا خرس و خروس

در طربخانه ی بخت تو ز خوش نغمه ی چرخ

از مه و مشتری افزون ببها خرس و خروس

نبود هیچ عجب گر ز ره شهوت و آز

بازگردند بدوران شما خرس و خروس

رنج بدخواه ترا روی شفا نیست مگر

فضله ی خویش دهندش بدوا خرس و خروس

بستن و خستن و بگرفتن و کشتن خواهد

دایم از بهر حسودت ز خدا خرس و خروس

گر شود عنف تو از راه تحکّم مانع

نروند از عقب حرص و هوی خرس و خروس

عاقلان جمله برینند که ممکن باشد

گر بعهد تو شوند از عقلا خرس و خروس

دشمن خیره سرت چون بقفا کشته شود

همچنان کینه کشندش ز قفا خرس و خروس

بد سگالان ترا تا بنشانند از پای

ننشیند دمی از سرپا خرس و خروس

چونکه افضال تو بر سائر و طائر تابد

فضال آیند ز عالم بذکا خرس و خروس

ور زرای تو بیابند فروغی گردند

پورسینا و سنائی ثنا خرس و خروس

هر که بدگوی تو باشد مدهش در دل راه

که بدریا نتوان کرد رها خرس و خروس

کی زمن دست بدارند که هرگز نکنند

رقص و رامشگری از باد هوا خرس و خروس

چه ردیفست که از بنده طلب داشته اید

که نگفتست کسی از شعرا خرس و خروس

من درین شهر نه بازی گرم و مرغ فروش

که بود خاطر من اینهمه با خرس و خروس

مدعی گو برو و هرچه توان گفت بگوی

که بود هرزه رو و هرزه درا خرس و خروس

سخنم بحر محیطست و از و می دانم

که نیارند برون شد بشنا خرس و خروس

بنگر این عرصه که بر وی زده ام خیمه نظم

همه پیرامن او ساخته جا خرس و خروس

تا از این دامگه شش در خاکی نبرند

ره بنه بارگه و هست سرا خرس و خروس

عیش بدخواه تو آن باد که در پرده ی جان

بودش چنگ زن و پرده سرا خرس و خروس

***

یمدح الشیخ الاعظم سلطان المشایخ مرشد الحق و الدین ابواسحق الکازرونی قدّس الله سرّه

زهی سپهر برین متکّای بواسحق

فراز کنگره ی عرش جای بواسحق

شکوفه ی چمن بوستانسرای هدی

بهار باغچه ی کبریای بواسحق

ز اطلس فلک نیلگون برآورده

زمانه پرده ی خلوتسرای بواسحق

شکسته مهچه ی خرگاه صبح زرّین تاج

ز قبّه ی علم سد ره سای بواسحق

روان که چشمه ی آب حیوة مشرب اوست

شنیده زاب خضر ماجرای بواسحق

محرّران سماوی بآب زر کرده

نشان حکم ممالک گشای بواسحق

خرد که دعوی ادراک می کند قاصر

ز درک حالت حیرت فزای بواسحق

ملوک ملک معانی که اهل توحیدند

همه بعالم معنی گدای بواسحق

نهال سد ره گیاهیست در حظیرة قدس

ز باغ رفعت بی منتهای بواسحق

قمر که کاسه ی سیمین مطبخ فلکست

سکوره ئیست زخوان سخای بواسحق

درست مهر دهد آسمان و در هم ماه

بنذر حضرت جنّت نمای بواسحق

جهان که قلزم هستی عبارتیست ازو

بود نمی ز محیط عطای بواسحق

ز بهر کسب شرف شمسه ی سراچه ی بام

فتد چو سایه بزیر لوای بواسحق

شگفت نبود اگر کوه می شود نالان

بکازرون ز هوای لقای بواسحق

کسی که زیر چراغ فلک بود داند

که هست نور مه از شمع رای بواسحق

چو راند کوکبه ی مرشدی بصوب حجاز

گرفت مروه از آنگه صفای بواسحق

بسا که چرخ برآمد بگرد گوی زمین

بدان هوس که شود خاکپای بواسحق

خنک شمامه فروش نسیم باد سحر

که می زند دم سرد از هوای بواسحق

ز ملک هر دو جهان گر فزون نهند رواست

شهان تخت ولایت ولای بواسحق

اگر بخویش نباشم غریب نبود از آنک

بود غریب ز خویش آشنای بواسحق

تذرو خوش نفس باغ طبع خواجو بین

که هست مرغ مدایح سرای بواسحق

***

یمدح الامیر الاعظم الشهریار المعظّم خسرو الغازی المنصور مبارز الحق و الدین محمد بن مظفر زیدت معدلته

شاید ار ساید علم زین فتح سر بر آسمان

کز فرح اقبال را بر هم نمی آید دهان

منکشف شد سرّ توتی الملک بر ابنای دهر

منتشر شد رمز جاء الحق در اقطار جان

معنی انا فتحنا می دهد سیاره شرح

رایت نصر من الله میکند گردون بیان

می زند اورنگ پهلو از ترفّع یا فلک

می کشد افسر سر از گردنکشی بر فرقدان

باده ی نوشین روان در ده ز جام جم که باز

عدل خسرو تازه کرد آوازه ی نوشیروان

چرخ می نازد بدور تاج بخش بحر و بر

ملک می بالد بعهد شهریار انس و جان

سوسن آزاده را بنگر زر وی بندگی

در مدیح داور دور زمان رطب اللّسان

رستم سرخاب گیر و بیژن دستان فرود

خسرو کسری نشین و کسری خسرو نشان

دین یزدان را مبارز شمع ملت را فروغ

حیدر ثانی محمد خضر کیخسرو مکان

کهترین دربان ایوان جلالش اردشیر

کمترین فرّاش شادروان قدرش اردوان

هفتمین قصر سپهرش یک رواق از بارگاه

هشتمین باغ بهشتش یک چمن در بوستان

دوخته بر دامن درگاه او خیاط صنع

چرخ اطلس را بخیط الشمس همچون پرنیان

خرده ئی از خوان جودش گرده ی خورشید و ماه

قطره ئی از ابر دستش حاصل دریا و کان

کوه آهن چنگ را در دل بجوشد خون لعل

چون بکه پیکر براندازد ز کین بر گستوان

پیش رای عالم آرایش بود روشن چو روز

هرچه انجم را بود در پرده ی اخفا نهان

بر نیاید اختری مثلش ز برج کبریا

بر نخیزد گوهری شبهش ز کان کن فکان

موهبت با طبع او چون مهر و مه شد مجتمع

منقبت با ذات او چون ملک و دین شد توأمان

ای ذباب بارگاهت طغرب زرّین جناح

وی تذور گلشنت عنقای مغرب آشیان

حزم هشیار تو عقل کاردانرا پیشوا

بخت بیدار تو ملک معدلت را پاسبان

چشمه ی آب سنانت آبگاه پیل مست

ترکش تیر خدنگت سینه ی ببر بیان

نیزه ی گیتی گشایت شد امل را دیده دوز

خنجر هندی زبانت شد اجل را ترجمان

چون قلم می راند رمزی از زبان تیغ تو

دردمش خون سیه جاری شد از تیغ زبان

با فروغ خاطرت خورشید گو هرگز متاب

با کمال رتبتت جمشیدگو هرگز ممان

بحر و کانرا از خزاین منقطع گشتی امید

گر نکردی خازن گنجینه ی جودت ضمان

راس راهست از سماک رامح رمحت هراس

و اهرمن را از شهاب ثاقب تیرت هوان

روز کین کز سهم نوک ناوک شیر افکنت

گاو گردون منهزم گردد ز راه کهکشان

چون بپرواز آید از هر سو عقاب چار پر

در خروش آیند از هر گوشه زاغان کمان

گردن افرازان سرکش را گران گردد رکاب

ناوک اندازان پر دل را سبک گردد عنان

بیدبرگ بوستان کین که نامش خنجرست

در کف گردان شود مانند شاخ ارغوان

چون مگس کافتد مقید در بیوت عنکبوت

در گره های زره بینند لرزان مرغ جان

نای رزمی از دل آتش فروزان در نفیر

کوس حربی از نهیب جنگجویان در فغان

نیلگون گردد سپهر از گرد مرکب چون زمین

نیلگون گردد هوا از دود دم چون آسمان

دهر داهی را شود اجزای خاکی توتیا

چرخ کحلی را بود چشم جهان بین سرمه دان

رزمگه باشد ز تاب حمله و طوفان خون

قلزم دوزخ بخار و دوزخ گردون دخان

از مهابت آب گردد زَهره ی ببر دلیر

وز سیاست آتش افتد در دل شیر ژیان

قلعه گیرانرا شود قالب پر از خشت دو سر

پر دلانرا غرقه ی دریای خون گردد روان

بستگان آرندشان همچون نهنگان برکنار

خستگان گیرندشان همچون پلنگان در میان

از صف هیجا بمیدان در جهانی باد پای

همچو روئین تن که آرد تاختن بر هفتخوان

چرخ سرکش زیر پای و فرق فرقد زیر پی

بحر زاخر زیر دست و برق بارق زیر ران

آید از نعل سمندت لرزه در پشت زمین

و افتد از بند کمندت عقده بر دور زمان

چون ببیند تاب تیغ آتش افشانت زرشک

آب گردد در کف بهرام خنجرکش سنان

شیر چرخ چنبری ای بس که یابد سرزنش

چون شود بر وی عمود گاو سارت سرگران

از شرف قاضی دیوان کواکب را قضا

شقّه ی رایات میمون تو سازد طیلسان

خنجرت شیر فلک را بر شکافد حنجره

توسنت گاو زمین را سرمه سازد استخوان

از غبار خاره سایان سپاهت در نبرد

قیرگون گردد بیک ره قیروان تا قیروان

فرش غبرا گردد از خون یلان گلگون بساط

طارم خضرا رود در زیر نیلی سایبان

بر زبان باشد سخن وقت ثنایت کامکار

در دهان گردد زبان گاه دعایت کامران

تا برین عالی حصار شش در پیروزه زنگ

خرگه زرین زنند از بهر شاه اختران

خسرو مشرق که شاه اخترانش می نهند

بادت از روی شرف خاشاک روب آستان

چون سکندر تابع حکم تو ملک شرق و غرب

چون خضر یزدان عطایت داده عمر جاودان

***

یمدح الشیخ العالم قدوة الاوتاد و الاقطاب سیف الحق و الدین الباخرزی قدس الله روحه

دوش چون سیمرغ زرّین کوه بر قاف آشیان

آمدند از هر طرف مرغان شبخوان در فغان

شیشه ی شفّاف گشت از دوده ی ظلمت سیاه

و اتش نشّاف شد در شیشه ی شامی نهان

بسکه موج قیرگون برخاست از دریای قار

قیر فام آمد جهان از قیروان تا قیروان

عنبر خادم سر صندوق جوهر برگشاد

تا مرصّع کرد گردون لاژوردی پرنیان

مصریان از نیل بگذشتند و از اقصای شام

گشت پیدا سایه چتر شه هندوستان

شب که شاهان حبش مهراج زنگش می نهند

بر فراز ادهم افکند از غسق بر گستوان

منطقی گشت آتش خورشید و شد سطح هوا

از دل پرتاب این گردون گردان پر دخان

بدر شامی کو چراغ بزمگاه کبریاست

از رخ رخشنده روشن کرده بزم اختران

داده گل رویان نرگس چشم علوی را شفق

دردنوشان افق را باده ی چون ارغوان

من بخوناب جگر بر چهره می کردم سواد

هرچه آن درباب خون دیده ام می شد روان

خاره سایان غمم را چون گران می شد رکاب

باد پایان سرشکم را سبک می شد عنان

گه چو ماهی می شدم مستغرق دریای دل

گاه چون مه می نهادم روی در صحرای جان

مهد انس از چار طاق عنصر آوردم برون

وز فراز هفت خرگه برکشیدم سایبان

چرخ اطلس را بخون دل بشستم آستین

قطب گردونرا بمژگان نقش بستم آستان

چون نمی دیدم مکانی در خور تمکین خویش

از مکان بگذشتم و کردم وطن در لامکان

گلشنی دیدم همه پر گل ولیکن بی ذبول

بلبلان در وی همه گویا ولیکن بی زبان

عرصه ئی از چار حدّ طبع و ارکان برکنار

خطه ئی از شهر بند چرخ و انجم بر کران

قائلان آن شبستان همچو طوطی در سخن

طائران آن گلستان همچو عنقا بی نشان

بی تکلّم یک بیک با اهل معنی در حدیث

بی تلفّظ جمله با اهل معانی در بیان

فصلشان بی انفصال و وصلشان بی اجتماع

بعدشان بی ارتداد و قربشان بی اقتران

خاطرم گاهی نظر می باخت با رخسار این

فکرتم گاهی فرس می تاخت در مضمار آن

گفتم آیا این جماعت را که باشد مقتدا

عقل مرشد گفت مقصود وجود انس و جان

گوهر درج ولایت قبله ی روی زمین

اختر برج هدایت زبده ی دور زمان

سیف دین الحق و الدنیا امام الخافقین

شمع جمع اولیا سرّاله المستعان

در حدیث ارخوانده ئی السیف محّاالذنوب

از پی محو گنه نام بزرگ او بخوان

آنکه پای منبرش بودی فلک را بوسه جای

وانک رای انورش بودی ملکرا ترجمان

شد سپهر از خاکروب معبد او سر فراز

و اختران از همت عالی او صاحبقران

از تفاخر نعل اسبش پاره ی کف الخضیب

وز شرف نعلین او اکلیل فرق فرقدان

خوانده روح قدسی او را موسی عیسی نفس

گفته عقل علوی او را عیسی موسی بیان

آسمان با آستانش پیش عقل دوربین

بوده هم چندان مسافت کز زمین تا آسمان

مدحت او شیر گیران سپهری را شراب

همّت او گوسفندان سماوی را شبان

در حقیقت ره نشینان درش سلطان نشین

در طریقت بی نشانان درش سلطان نشان

قدر او از رایت رفعت سپهری بر سپهر

صدر او در عالم معنی جهانی در جهان

گوشه ی سجاده ی او ملک و ملت را پناه

و التفات خاطر او دین و دولت را ضمان

پیر گردون خادم درگاه او را طفل راه

شاخ طوبی باغبانش را گیاه بوستان

کمترین مولای او صد یزدجرد و کیقباد

کمترین لالای او صد هرمز و نوشیروان

بی وجود طاعتش مستوجب خواری عزیز

بی ولای حضرتش مستغرق طغیان طغان

بنده رای گدایان درش چیپور ورای

خانه روب ساکنان کوی از فغفور وخان

جسته سلطانان ز فتح آباد او فتح و ظفر

یافته شاهان ز حرز نام او امن و امان

میزبان جنتش را بوده از فرط جلال

کاسه های سبز زر کار فلک بر روی خوان

گشته طاوسان قدسی در وثاقش جلوه گر

کرده شهبازان عرشی بر رواقش آشیان

عقد دستارش شکسته رونق تاج قباد

مسندش یکسو نهاده نام تخت اردوان

تا زدم بر چرخ اخضر سایبان مهر او

شد دل دانش فروزم با عطارد توأمان

تا نبیند گنبد شش طاق را کس بی هوا

بی هوای او مباد حاصل کس جز هوان

صیت خواجو باد همچون نام او آفاق گیر

زانک در قلب سخن چون سیف شد رطب اللسان

***

فی نعت النبی علیه الصلوة و السلام

ای مگس ران و ثاقب شهپر روح الامین

نقش توقیع جلالت رحمةٌ للعالمین

طاق ایوان نبوت را ز فرط کبریا

برده بر کیوان و آدم در میان ماء و طین

داده هفت اختر بیسر زمزم فضلت یسار

خورده نه منظر بیمن کعبه ی قدرت یمین

بسته حرز نام میمونت فریدون بر علم

کرده نقش خاتم لعلت سلیمان بر نگین

شسته آب دعوتت زنگ از دل شاه حبش

جسته تیغ هندیت تاج از سر فغفور چین

بر جناب در گهت صالح غلامی خاصه دار

در حریم حضرتت آدم گدائی خوشه چین

سدّه مرفوع شرعت قل را اعلی الذّری

حلقه ی مفتول جعدت روح را حبل المتین

برج او ادنی ز رخسارت پر از بدر منیر

دُرج لا احصی ز گفتارت پر از دُرّ ثمین

ابرویت بگشوده تیر قاب قوسین از کمان

غمزه ات بنموده تیغ فانُذر از کمین

بر سپهر لی مع الله عارضت ماهی تمام

در ریاض فاستقم قدّ تو سروی راستین

آهوی مستت که دار کحل مازاغ البصر

خورده آب از جویبار قاصرات الطرف عین

حرفی از آیات تعظیمت رسولٌ قد خلت

لفظی از عنوان تو قیرت شفیع المذنبین

بختی افلاک را مهد کمالت بر کتف

و ابلق ایام را داغ جلالت بر سرین

رو بمولی کرده و گرد ولا بر آستان

ترک دنیا گفته و گنج دنی در آستین

باد بر خاکت ز آب دیده خواجو درود

و آفرین بر جان پر نور تو از جان آفرین

***

فی الحقیقة و اثبات النفس الناطقه و یتخلص به البنی علیه الصلوة و السلام

دوش چون در جنبش آمد قلزم سودای من

موج خون بر اوج زد چشم محیط آسای من

بلبل آوائی که دستان ساز بزم انجمست

در سماع آمد ببانگ نغمه و آوای من

بسکه با لب گشت جان سوزناکم همنفس

می زند دم دایماً از جان لب گویای من

من چنین در آتش و جیحون و عمّان شبنمی

از محیط چشم دریا بار خون پالای من

چون شود چشم کواکب تیره گون از دود شب

بر فروزد مشعل صبح از دم گیرای من

گرچه بحر ادرار گیر چشم فیاض منست

دیده ی دریا دل از گوهر دهد اجرای من

تیغ هجر دوستان هر دم که می آرم بیاد

می زند تیغ از سیاست موی بر اعضای من

منزلم در کوی مستی ساز کز آشوب عشق

شد ملول از ملک هستی طبع ناپروای من

آب در زنجیر از آن افتد بفصل نو بهار

کاورد یاد از دل دیوانه ی شیدای من

گرنه هر دم آتش مهرم فرو بندد نفس

کر شود گوش سپهر از صدمه ی غوغای من

در جهان گنجست و اژدرها و در ملک جهان

گنج من شعر روان و خامه اژدرهای من

کی بسمساران سودائی دهم کالای خویش

زانک جز من کس نداند قیمت کالای من

خرقه ام بنگر چنین خلقان و از فرط جلال

اطلس افلاک چیست افتاده بر بالای من

گنجها دارم نهانی در دل ویران ولیک

هست پیدا سکه بی سیمی از سیمای من

در چنین بزمی که شعری ساقی مجلس بود

راح روح افزا چه باشد شعر جان افزای من

پیش لفظم نام لؤلؤ بردن از بی آبی است

زانک لؤلؤ از بن دندان بود لالای من

نور شمع عالم افروز فلک دانی ز چیست

از فروغ مشعل رای جهان آرای من

گرچه از رخ آل زر در مهر حاصل کرده ام

اشک شنگرفی بخون دل کشد طغرای من

خسرو شرقم دهد حکم جهانگیری و باز

هر سرمه نو کند تیر سپهر امضای من

لاف خاقانی زنم در ملک معنی زانک هست

گرمی بازار شمس از انوری رای من

محترق گردد عطارد ز آفتاب خاطرم

چون شود ناظر بسوی کلک چون جوزای من

گر چو سوسن در بیان عشق گردم ده زبان

بلبلان گلشن قدسی کنند املای من

گرچه از بار حوادث چون فلک پشتم دوتاست

کی بعالم سر فرود آرد دل یکتای من

بگذر از گردون که این نه طارم گردنده هست

گردی از خاک ره صیت جهان پیمای من

شد دلم دریای بی پایان و گر باور کنی

ملک هستی نیست الا رشحی از دریای من

آسمان گو خسرو سیاره را بخشد شرف

از شرف بر دیده ی سیاره سازد جای من

بر سر بازار دانش چون کنم سوداگری

ره نیابد مشتری در حلقه ی سودای من

عقل کو لاف افادت می زند در حل و عقد

استفادت می کند از خاطر دانای من

در طریقت گرچه طفل راه پیرانم ولیک

چرخ پیر آید طفیل دولت برنای من

گر خرد فردوسیم خواند نباشد عیب از آنک

جنت فردوس بابی باشد از مأوای من

چون خضر شد خاطرم آئینه اسکندری

واب حیوان جرعه ئی از ساغر صهبای من

منزل و مأوای من بستانسرای علوی است

وین نشیمن گاه سفلی مولد و منشای من

تا برون بردم ز منزلگاه هستی جای خویش

نیست الا آستان نیستی ملجای من

کی کند قاضی القضاة چرخ یعنی مشتری

در قضایا حجتی محکوم بی انهای من

طائر طورم زبانگ لن ترانی گشته مست

سحر بابل در نگیرد با ید بیضای من

ای برادر گر تو مستمسک بچیز دیگری

هست لطف لایزال عروة الوثقی من

چون شدم هندوچه ی بستان نعت مصطفی

طوطی شیرین زبان شد طبع شکر خای من

شهسوار عرصه ی قدس آنک گر گوید سزد

کادم خاکی غباری باشد از صحرای من

یوسف چاهی اگر دیدی مرا یکشب بخواب

آب گشتی از حیات طلعت زیبای من

من همان خنجر گزار قلب اعجازم که شد

ماه را سیمین سپر منشق بیک ایمای من

شاخ چرخ چنبری از طارم نیلوفری

زان سبب بر خاک راه افتد که بوسد پای من

چون علم بر صحن شادروان اوادنی زدم

خرگه اعلی سزد منزلگه ادنی من

اطلس گردون نبود آندم که می پرداختند

کسوت لولاک بهر قامت رعنای من

ماه برج وحدتم داند خرد زانرو که هست

نور چشم آسمان از غرّه غرّای من

چرخ کحلی دور بود از دیده ی اختر که بود

کحل مازاغ البصر در دیده ی بینای من

گرچه در دُرج هدی دُر یتیمم می نهند

کی بود در بحر فطرت گوهری همتای من

زهره از بام فلک خواهد که افتد بر زمین

تا ببوسد خاک ره پیش رخ زهرای من

دامن کرّوبیان پر عنبر سارا شود

گر بر افشاند صبا گیسوی عنبر سای من

خامه ی مستوفی دیوان اعلی قاصرست

از سودا نسخه ی اخلاق مستوفای من

در ره صورت هنوز آوازه ی دریا نبود

کامد از دریای معنی گوهر آوای من

داستان قاف و عنقا شهرتی دارد ولیک

عالم جانرا منم قاف و خرد عنقای من

می نماید هر مه استاد سپهر از ماه نو

نقشی از نعل براق آسمان فرسای من

عاقلان از روی معنی مظهر عقلم نهند

ور بدانی عقل کل جزویست از اعضای من

پادشاها نقش خواجو از ضمیرم محو کن

کاندرین ره صورت او می کند اغوای من

من چنین مستسقی و دریای فضلت بی کران

شربتی ده زانک بگذشت از حد استسقای من

دوش می گفتم که فردا آبروئی باشدم

چون بدیدم باد بود اندیشه ی فردای من

هیچ نقصانی نیفتد در کمال قدرتت

گر برحمت روزگردانی شب یلدای من

***

یمدح السلطلان السلاطین قهرمان الماء و الطین جمال الدولة و الدین شیخ ابواسحق

اهل دل را بین پیام از کوی جانان آمده

جان عالم را نوید از عالم جان آمده

صادقانرا صبح اومید از افق طالع شده

عاشقانرا مدت هجران بپایان آمده

تنگدستان پریشان حال محنت دیده را

مژده ی دولت ز پای تخت سلطان آمده

جان پر درد اسیران بوی درمان یافته

کار بی سامان بی سیمان بسامان آمده

باز مرغان سحر خیز ترنّم ساز را

صبحدم بوی گل از طرف گلستان آمده

یارب انفاس مسیحست این نسیم روح بخش

از دم او درد ما را بوی درمان آمده

گوئیا خاص از برای روح روح آدمست

این شمیم جانفزا از باغ رضوان آمده

ای عزیزان این بشیر از مصر کی تشریف داد

زو سروری با مقیم بیت احزان آمده

خاتم دولت که در چنگال دیو افتاده بود

بنگرید این لحظه با دست سلیمان آمده

گوس دعوت گو بزن هاروت که بینم در دلش

بهجتی از مقدم موسی عمران آمده

آمد از ظلمت برون آن خضر جم رتبت که هست

از لطافت خاک پایش آب حیوان آمده

مژده عالم را که بینم در امور مملکت

رونقی از موکب دارای دوران آمده

رستم کشور گشا و گیو کیسخرو نشان

سوی دارالملک شیراز از سپاهان آمده

خسرو اعظم جمال دین و دنیا آنکه هست

از شکوهش رخنه در قدر قدرخان آمده

گر ندیدی خسرو پرویز را از ملک روم

بار دیگر بر فراز تخت ایران آمده

شخ ابواسحق ابراهیم خلّت را ببین

کامیاب و کامجوی از فرّ یزدان آمده

آنک شد مجموعه ی لطف آلهی ذات او

از پی جمعیت جمعی پریشان آمده

چرخ روئین تن چو دیدش روی در بهرام کرد

گفت رستم بین دگر با زابلستان آمده

این شه خورشید رای ماه رایت را نگر

نعل خنگش شمسه ی ایوان کیوان آمده

هرچه بر لوح ازل تحریر کرده دست صنع

نامه ی اقبال او را عین عنوان آمده

بهر طوی قدر او هر سال بر سیمین طبق

برّه ترک سپهر از مهر بریان آمده

چون شنیده نام دست گوهر افشانش زرشک

آب در چشم پر آب بحر عمّان آمده

این کرامت بین که می بینم جهانرا از علّو

در پناه دولت شاه جهانبان آمده

مغزی پیروزه ی زر دوز چرخ سیمگون

پای قدرش را ز بهر موزه درشان آمده

ای ربیع عمر را قهرت محرم ساخته

و اصطناعت باغ دل را ابر نیسان آمده

خرمن امال را عنف تو آتش در زده

و آیت آجال را تیغ تو برهان آمده

کشته ی اومید را ابر عطایت داده آب

خشکسال آز را ابر تو باران آمده

در ضیافت خانه ی انعام عامت وقت آش

ماه قرص و چرخ اخضر سبزی خوان آمده

در معانی بنده ی رأیت شده سلطان هند

وز معالی خاک پایت تاج خاقان آمده

کسوتی کان دوخته بر قد اقبالت قضا

جیب چرخ اطلس آنرا عطف دامان آمده

چار طاق شش در هفت آشکو یعنی فلک

در گهت را غرفه ئی در جنب ایوان آمده

قرص سیمین جهان آرا که خوانندش قمر

شامی جاه ترا گوی گریبان آمده

چون زند بخت جوانت نوبت کیخسروی

باد طفل دانش پیر تو پیران آمده

تا کشیده طبع حکمت پرورت خوان هنر

لقمه خوار از سفره ی فضل تو لقمان آمده

با هزاران دیده گردون پایه ی قدر ترا

دیده از رفعت برون از حد امکان آمده

چون شه ملک رسالت بحر احسانی و من

در مدیحت قابل تحسین حسّان آمده

صبر ایوبی بباید تا ببیند روزگار

همچو داعی مدح پردازی ز کرمان آمده

تا بود سلطان سیمین تخت زرین تاج را

هفت اقلیم فلک در تحت فرمان آمده

منشی دیوان گردون بادت از فرط جلال

کمترین دفتر کش نوّاب دیوان آمده

وانک او نخجیر تیر آسمان گیر تو نیست

همچو گاو چرخ در کیش تو قربان آمده

***

فی مدح السلطان الاعظم الخان الاعدل الاکرم معزالدنیا و الدین جانی بیگ خان خلّد الله سلطانه

ای ز خاک درگهت خضر آب حیوان یافته

عمر خضر و ملک اسکندر ز یزدان یافته

اختران از نعل شبرنگ تو افسر ساخته

و آسمان از دامن قدرت گریبان یافته

طوق فرمان ترا سلطان این پیروزه طاق

از شرف بر گردن گردون گردان یافته

طبع فیاضت نظر بر کن فکان انداخته

و آفرینش را غریق بحر احسان یافته

هم ز بأست توسن ایام رهوار آمده

هم ز فرمان تو گوی چرخ چوگان آمده

نسر طائر خویشتن را از هوای مجلست

هر شبی پروانه ی شمع شبستان یافته

اطلس نه توی سبز سیم دوز چرخ را

شش جهت در بارگاهت فرش ایوان یافته

طول و عرض و بسطت جاه جهانگیر ترا

مسرع گردون برون از حدّ امکان یافته

هر کجا لطفت چو عیسی دم ز جان بخشی زده

مرده ی صد ساله از باد هوا جان یافته

شاه شرق و غرب جانی ببک سلطان جهان

بر جنابت چرخ را مأمور فرمان یافته

بی زمین بوس حریم حضرتت سیارگان

کار خود چون زلف مه رویان پریشان یافته

آسمان در محطبخت هر غرّه ی فصل ربیع

پرّ را از آتش خورشید بریان یافته

کاسه های سبز زرکار فلک را وقت آش

میزبان همتت بر گوشه ی خوان یافته

روضه ی قدرت که روضانش فرستد باغ خلد

قد سیانش بابی از گلزار رضوان یافته

گاو چنبر شاخ چرخ چنبری را روزگار

بر سر کویت بروز عید قربان یافته

خسرو انجم که شرق و غرب در فرمان اوست

بردرت خود را بزیر پای دربان یافته

فتنه را مانند بیژن در چه افراسیاب

چرخ روئین تن در ایامت بزندان یافته

چون ز مشرق گشته طالع آفتاب عدل تو

کافران تیره خاطر نور ایمان یافته

عقل کو معمار دارالملک دین و دولتست

ملک بدعت را بدوران تو ویران یافته

شمس زرگر آنک اکسیر آیتی در شان اوست

خون لعل از بیم دستت در دل کان یافته

هر چه دشوارست بر مشکل گشایان ضمیر

اهل دانش پیش اقبال تو آسان یافته

ای بفرّ دولتت بلقیس شادروان چرخ

تا ابد زیر نگین ملک سلیمان یافته

بحر اخضر با وجود جود دریا موج تو

شور و غوغا در دل جیحون و عمان یافته

نیر اعظم که سلطان سپهرش می نهند

فتح را در سایه ی چتر تو پنهان یافته

هر که روی بندگی بنهاد بر خاک درت

آسمانش روز و شب در بند خذلان یافته

وانچ مضمونست در طی طوامیر سپهر

تیر منشی خاطرت را مشرف آن یافته

توسن گردون خرام ماه نعلت روز رزم

از تزلزل رخنه در ایوان کیوان یافته

در سر رمح و دماغ خنجرت گردنکشان

قلع اصل خصم و قطع نسل عدوان یافته

و افتاب از انعکاس تیغ مرجان پیکرت

لاجورد چرخ را لعل بدخشان یافته

برتر از نه گنبد گردنده گاه دارو گیر

دور بینان طارمی از گرد میدان یافته

بسکه خون دشمنت بر اوج گشته موج زن

مهر و مه فُلک فلک را غرق طوفان یافته

در صف هیجا کمینه مفردی از لشکرت

رزم رستم را سراسر مکر و دستان یافته

ترک تیرانداز پر دل راز پنجم رزمگاه

چرخ بر آن پیکر و پیکار حیران یافته

هر که سر پیچیده از حکم مطاعت چون کمند

از کمندت صد گره در تار شریان یافته

شهسوار تیز تاز شرق یعنی آفتاب

گاه جولان از هلالت نعل یکران یافته

وز گشاد ناوک اندازان خیلت تیر چرخ

دیده ی سیاره ی را بر نوک پیکان یافته

ای ز داروخانه ی انعام عامت لایزال

دردمندان بلای فاقه درمان یافته

در سرابستان معنی کی شود مانند من

نغمه سازی بلبل آواز و خوش الحان یافته

ساحران گاه مدیحت خامه و طبع مرا

شکل ثعبان و کف موسی عمران یافته

کلک من همچون خضر در ظلمت اسکندری

رانده نامت بر زبان و آب حیوان یافته

با کمال مکرماتت چند بینند اختران

ماه مقصود مرا هر روز نقصان یافته

آن همه محنت که ایوب پریشان حال یافت

بنده را اضعاف آن بنگر ز کرمان یافته

دمبدم روی مزعفر کرده عنّابی ز چشم

وز غباروی زمین چون چشم عمیان یافته

دختران بکر فکرم بین که ایتام منند

باغ رخ شان آب و رنگ از برگ اجفان یافته

دور دور تست و چون من بنده ئی در دور تو

حیف باشد اینهمه آسیب دوران یافته

تا بود قاضی القضاة چرخ یعنی مشتری

از سعادت جای خود بر صدر دیوان یافته

هر مثالی کان ز دیوان قضا یابد نفاد

باد بی توقیع رایت نقش بطلان یافته

نامه ی دوران که تاریخ دوام عمر تست

ز امتداد دول باقیت عنوان یافته

گنج افریدون باستعداد همت باخته

ملک کیخسرو باستمداد پیران یافته

***

فی التوحید الله عزّ اسمه

ای بقدرت سنگ را لعل بدخشان ساخته

ماه را منجوق این پیرزه ایوان ساخته

شهسوار نقره خنگ چرخ را یعنی قمر

گاه سیمین گوی و گه زرّینه چوگان ساخته

صف شکافان سپاه شوق یعنی عاشقان

خویش را در کیش سودای تو قربان ساخته

زرده ی گردون نورد تیز تاز شرق را

بر فراز قلّه کهسار میدان ساخته

در کمین کُن کمانداران ملک کبریا

ناوک از شاخ گل و از غنچه پیکان ساخته

قلعه گیران خدنگ انداز حکمت از شهاب

هر شبی بر دیو سرکش تیرباران ساخته

بینوایان چمن را قدرتت در ماه مهر

از درست جعفری برگ زمستان ساخته

کرده ابداع تو رمانرا پر از یاقوت ناب

وانگه از زر حقّه ی یاقوت رمان ساخته

در ضیافت خانه ی فضل تو خوانسالار صنع

ماه را قرص و فلک را سبزه خوان ساخته

حکمتت هر سال بر این گرد خوان نقره کوب

بره را از آتش خورشید بریان ساخته

تا ز بهر گوسفند آب آورد باروی کار

دلو چرخ آبگون از بهر کیوان ساخته

گلبنان و بلبلانرا کار ساز لطف تو

عود سوز و عود ساز بزم بستان ساخته

انس و جانرا بارها از آتش دل سوخته

و اهل دل را کارها در عالم جان ساخته

خلعت خلّت کرامت کرده ابراهیم را

و آتش نمرود را بروی گلستان ساخته

غیرتت یعقوب محنت دیده را جان عزیز

در فراق ماه کنعان بیت احزان ساخته

تیره شب را طره چون موی صفورا تافته

روز را رخ چون کف موسی عمران ساخته

امر بیچون تو موری ناقص بی وقع را

پایه ی تخت از کف دست سلیمان ساخته

بر جبین چرخ روئین تن بفرمانت هلال

هر سرمه نقشی از ابروی دستان ساخته

شام را چون چین جعد حور کرده مشک فام

بام را خرّم چو صحن باغ رضوان ساخته

جان خواجو را که مرغ بوستان کبریاست

شکر شکر تو طوطی خوش الحان ساخته

***

ترکیب بند

فی مدح الصاحب الاعظم تاج الدین احمد العراقی طاب مثواه

ترک من چون گره از عنبر تر بگشاید

از دل نافه ی چین خون جگر بگشاید

عقل را کار ببندد چو قبا در بندد

روح را دل بگشاید چو کمر بگشاید

چشم من چون گهر افشان شود آن پسته دهن

بشکر خنده سر تنگ شکر بگشاید

روز روشن ز حیا چادر شب در پوشد

چون مهم شام سحر پوش ز خور بگشاید

…………….

ور نظر بفکند آنرا که نظر بگشاید

هر دمم در هوس لعل زمرد پوشش

مرد دیده سر درج گهر بگشاید

دلبرا چشمه ی نوشت ببرد آب حیات

بشکر خنده ی لعلت برود آب نبات

آنکه گفتم که صنوبر بقدت ماند راست

راستی را چو بدیدم ز کجا تا بکجاست

کار بالای تو زین دست که بالا بگرفت

نتوان گفت که بالاست از آنرو که بلاست

گفت چون تو بنشینی بنشیند فتنه

بنشستی و قیامت ز قیامت برخاست

شب ماهی که چو رخسار تو تابد روزست

کار سروی که ببالای تو ماند بالاست

نکنم ترک تو زانروی که در مذهب عشق

ترک ترکان ختاگر چه صوابست خطاست

چند گوئی که بنوروز برآرم کارت

کار عشاق بنوروز نمی آید راست

ای خطت ظلمت و لب آب حیوتی شیرین

سبزه ی چشمه ی نوش تو نباتی شیرین

لعل سیراب تو آتش زده در آب حیات

دام زلفت گره انداخته بر دانه ی خال

هندوی زنگی گیسوی سیاه تو حبش

خادم حاجب مشکین تو پیوسته هلال

دلم از جعد تو در عین پریشان حالی

وان دو گیسوی چو جیم تو بدین معنی دال

حبشی خال تو بر گلشن رخ پنداری

که ندا می زند از روضه ی فردوس بلال

عارض چون قمرت عکس هلالست ولیک

چشم عاشق کش هاروت و شت ابن هلال

شاه سیاره ز برج تو شرف می باید

همچو مهر از شرف بام مه برج جلال

ملک بخشی که ز سلطان فلک گیرد باج

لقب اشرف او بر سر دین آمد تاج

آنک اقبال شد از بندگیش دولتیار

گشت میمون و مبارک بقبولش دینار

مهر در کوکبه اش مشرقی محمل کش

ماه دربار گهش مغربی مشعله دار

خاک پایش شده در چشم کواکب سرمه

نعل خنگش زده بر فرق ثوابت مسمار

گر دلش دیده بر احوال جهان بگمارد

سبق روز بخواند ز سواد شب تار

هر که بر نقطه ی رقیت او دارد پای

آورد نه فلک سر زده را در پرگار

آنکه بر خط عبودیت او دارد سر

خط تسخیر کشد گرد جهان دایره وار

ای که عنف تو اگر سرکشی آغاز کند

کوه را تیغ مرصّع ز کمر باز کند

پیش از آن کاین تتق سرکش والا بستند

کله قدر تو بر طارم بالا بستند

عنبر خلق تو در منظر مینو سودند

حلقه ی طلوع تو بر چنبر مینا بستند

نوبت جاه تو بر پرده ی زنگار زدند

نخل اقبال تو در گلشن خضرا بستند

ابرش حکم تو بر قله ی گردون راندند

گوهر جود تو در دامن دریا بستند

آیت حمد تو بر لوح زبرجد خواندند

حرز اخلاص تو بر بازوی جوزا بستند

مهره ی مهر تو در طاس سپهر افکندند

طوق فرمان تو در گردن مهر افکندند

چاکرت سایه اگر بر شه اختر فکند

تا ابد قاعده ی شب ز جهان برفکند

ساقی لطف تو چون بزم صبوح آراید

تاب در جان فروزنده ساغر فکند

سائس قهر تو چون تیغ برآرد ز نیام

لرزه در قلب سیاه شه خاور فکند

بحر چون گوهر شمشیر تو آرد در دل

جامه ی موج ز خونابه ی ببر در فکند

ابر چون قلزم دستت نگرد نبود دور

گر خیو بر رخ دریای معقّر فکند

در مدیحت چو زند آتش طبعم شعله

دود در خانه ی خورشید منور فکند

تا سرا پرده ی شش گوشه ش خضرا زده اند

نوبت حکم تو در عالم بالا زده اند

ای فلک سبزه ئی از صحن ریاض کرمت

بیت معمور مقامی ز حریم حرمت

آسمان چرخ زنان گرد زمین می گردد

تا مگر خاک شود پیش غبار قدمت

گاو گردون زره کاهکشان بگریزد

گر توهم کند از پنجه ی شیر علمت

مرده گر خاک شود زندگی از سر گیرد

از نسیم تو مگر همدم عیسیست دمت

از سر برج زحل تا بدر خرگه ماه

هست خرگه و سراپرده ی خیل و حشمت

باد چون خامه سرافکنده و پا کرده قلم

هر که سر بر خط فرمان ننهد چون قلمت

تیغ خورشید بر کلک تواش آب مباد

شمع ناهید بر طبع تواش تاب مباد

***

ترکیب بند

یمدح السلطان الاعظم عصمة الدنیا و الدین دلشاد خاتون طیب الله مرقدها

خیر مقدم ای بشیر عاشقان شاد آمدی

گوئیا از پیش آن نورسته شمشاد آمدی

چون سحرگاه از هوای دوستان در بوستان

دین و دل بر باد می دادم توام یاد آمدی

نکهت خلد برین می آید از انفاس تو

تاز شادروان آن ور پریزاد آمدی

شاد کن ما را و پیغام دل غمگین بیار

گر ز چین زلف بت رویان نوشاد آمدی

آنهمه فریاد کردم تا بفریادم رسی

چون فغان کردم ز فریادم بفریاد آمدی

گرچه هر عهدی که با من کرده بودی باد بود

جان فدا بادت که خرم رفتی و شاد آمدی

نوبتی دیگر چه باشد گر برنجانی عنان

گرنه چون آنسرو سیمین از من آزاد آمدی

وقت کارست این زمان گر زانک کاری می کنی

بر سر کوی دلارامم گذاری می کنی

آخر ای پیک صبا یک ره دلم را شاد کن

وز ره چاکر نوازی روی در بغداد کن

ماجرای آب چشمم بر لب شط باز ران

وز دل بازاریم در سوق سلطان یاد کن

چون گذارت بر حدود قصر شیرین اوفتد

وصف سیلاب سرشک دیده ی فرهاد کن

زلف خوبان گیر و دست از دسته ی ریحان بدار

قد ترکان بین و ترک قامت شمشاد کن

بیدلی شوریده را پیغام دلبر باز گوی

بنده ئی دلخسته را از بند غم آزاد کن

گر ز احوال دل ویران ما داری خبر

در چنان معموره یاد این خراب آباد کن

تا بخواهد از فلک داد دل غمگین من

روی در درگاه سلطان جهان دلشاد کن

مهد اعلی خدر اعظم داور دور زمان

دُر درج سلطنت خورشید برج ایلخان

نعل شبرنگش نگر اکلیل جوزا آمده

خاک پایش سرمه ی چشم ثریا آمده

در ضیافت خانه ی احسان او خورشید و ماه

کاسه ی زرین و صحنی سیم سیما آمده

طارم نه روزن علوی که خوانندش سپهر

بر در ایوان قدرش طاق خضرا آمده

مهره ی شش گوشه ی سفلی که خوانندش زمین

در خم چوگان حکمش گوی غبرا آمده

خاطرش تا سایه بر کار نجوم انداخته

آبروی چشمه ی خورشید پیدا آمده

زاب تیغ گوهر افروز سپاهش در نبرد

سیل خون در چشم گوهرپاش دریا آمده

در ریاض مدحتش کلک سهی بالای من

نغمه ساز بزم گل رویان بالا آمده

آنک بوسد ماه رویش خسرو خاورزمین

ظل یزدان عصمت حق صفوت دنیا و دین

از سم که پیرکش بین اختر افسر ساخته

وز رکابش آسمان طوق دو پیکر ساخته

زرگران رسته ی بازار شهرستان صنع

مهچه ی خرگاهش از خورشید انور ساخته

چرخ زرین گوی کز صنعت گران خاص اوست

گوی زرین بهر بغتاقش زاختر ساخته

ساقیان بزمگاه سد ره هنگام صبوح

در هوای مجلسش از دیده ساغر ساخته

تیر کو را منشی دیوان اعلی می نهند

نسخه ی القاب او فهرست دفتر ساخته

از غبار مرکبش کحّال کحلی پوش چرخ

توتیای دیده ی ماه منوّر ساخته

چون بگلگون برنشیند عقل گوید بنگر بد

آفتاب از ماه نو نعل تکاور ساخته

مرغ فکرت کی بشادروان ادراکش رسد

بحر خاطر کی بکنه گوهر پاکش رسد

ای گدای درگهت سلطان چرخ چنبری

سبزه زاری از ریاضت گلشن نیلوفری

چرخ توسن در برت گیتی نوردی نوبتی

شمس انور در رهت مشعل فروزی خاوری

گر کنیز خویش خوانی دختران نعش را

قطب گردونشان نیارد برد نام شوهری

چون بخورشیدت کنم نسبت که از فرط جلال

معجرت دارد شرف بر طیلسان مشتری

همتت را سر بافسر کی فرود آید از آنک

پایه ی تختت کند بر فرق فرقد افسری

گر سلیمان زنده گشتی از کمال کبریا

شاید ار سر بر خط حکمت نهد دیو و پری

چشمه ی خورشید را بی خاک پایت آب نیست

پیش ماه رایتت شمع فلک را تاب نیست

ای درت درالسلام قدسیان من کل باب

تیغ حکمت در جهان سلطنت مالک رقاب

صبح سازد خیمه ی قدر ترا سیمین عمود

مهر تابد خرگاه جاه ترا زرین طناب

آسمان کز هفت کشور بر سر آمد ساختست

در بیان کبریایت نسخه ئی در هفت باب

کی توانستی که بر بام تو روزی بگذرد

گر نبودی از کنیزان سرایت آفتاب

ورنگشتی حرز بازوی کواکب نام تو

چون توانستی شکستن قلب اهریمن شهاب

گر قصب را حامی رای تو گیرد در پناه

تا جهان باشد برو غالب نیاید ماهتاب

چرخ سرکش چون جنیبت دار تست از بهر آن

نقره ی خنگت راز ماه نو کند زرین رکاب

مریم عهدی و عیسی مهد اعلی خواندت

وز عزیزی یوسف مصری زلیخا خواندت

خان اردوی سپهرت بنده ی یاساق باد

بوسه گاه اخترانت کوکب بشماق باد

بارگاه کسری ار در هفت کشور طاق بود

طاق ایوان تو جفت طارم شش طاق بود

چون شه قفچاق و کشمیرت گدای درگهند

جوش جیشت از در کشمیر تاقفچاق باد

همچو نابینا بنور چشم و مستسقی بآب

چرخ سرگردان بخاک درگهت مشتاق باد

توسنت را چون علیق از مرغزار علوی است

پایه ی اعلی خصم سرگشت معلاق باد

تا بود بغتاق پوش چرخ اخضر آفتاب

آفتاب انورت در سایه ی بغطاق باد

تیغ حکمت را که از مه تا بماهی جاری است

گوهر رخشنده ی خورشید بر برچاق باد

هیچ سربی طوق فرمان تو در گردن مباد

بی چراغ دولتت شمع فلک روشن مباد

***

ترجیع

فی مدح الشیخ الاعظم سلطان اعاظم المشایخ مرشد الحق و الدین ابواسحق الکازرونی قدس سره

دوش بردم هودج همت بصدر کبریا

برق استغنا زدم در خرمن کبر و ریا

بر فراز سد ره دیدم عالم بی منتهی

بر کشیده بلبلان گلشن قدسی نوا

کای بمعنی کرده حق در ملک وحدت پادشا

مرشد الدین قدوة الاقطاب ابواسحق را

روشنست این کانک هر دم سوختن از سر گرفت

کار او چون شمع سوزان ز آتش دل در گرفت

آفتاب خاوری زان ملک بحر و برگرفت

کاستان و بام این درگه زرخ در زر گرفت

ره ز تاریکی برون برد آنک او رهبر گرفت

مرشد الدین قدوة الاقطاب ابواسحق را

گر پس از صد سال در خاکم بود ریزیده تن

چون نسیم صبح بوی کازرون آرد بمن

در لحد مانند گل بر تن بدرّانم کفن

جان که باشد تا کند بر خاک درگاهش وطن

شاید ار روح القدس خواند امام خویشتن

مرشد الدین قدوة الاقطاب ابواسحق را

ای چو عیسی کرده زین مطموره ی غبرا کنار

ساخته بر عرصه ی معموره خضرا قرار

چون شه سیاره را شد نعل شبرنگت سوار

همچو ابراهیم شو براد هم خلت سوار

تا ببینی در اقالیم ولایت شهریار

مرشد الدین قدوة الاقطاب ابواسحق را

رخش جان بیرون جهان از شهربند ماء و طین

در مکانی کز مکان بیرون بود منزل گزین

چون رسیدی در ریاض قاصرات الطرف عین

بر فراز هفت منظر گر نظر داری ببین

حجة الحق ترجمان الغیب امام السالکین

مرشد الدین قدوة الاقطاب ابواسحق را

شمع مه بین در گداز از حسرت تحت السراج

بارگاه مرشدی ز ایوان کیوان جسته باج

این چه درگاهست از او ایمان و عرفانرا رواج

قیصر و خاقان بسکّانش فرستاده خراج

شاه تخت لاجوردی کرده از اکلیل تاج

مرشد الدین قدوة الاقطاب ابواسحق را

خاک این درگاه را گر زانک تاج سر کنی

از تکبر فخر بر شاهان بحر و بر کنی

ور چو خواجو آستانش را بمژگان تر کنی

دامن جانرا ز آب دیده پر گوهر کنی

هیچ می دانی که در این ره کرا رهبر کنی

مرشد الدین قدوة الاقطاب ابواسحق را

***

ترکیب بند

فی نعت سلطان الانبیا و مناقب الائمة اثنا عشر علیهم السلام

بنوک خامه ی صورت گشای کن فیکون

که بست در شکن کاف تاب طره نون

حروف مصحف مجدش منزه از کم و کیف

سطور لوح جلالش مقدس از چه و چون

چو صفر هیچ بود در ازای قدرت او

هر آنچه در قلم آید ز لوح بوقلمون

بحکم اوست که ضحّاک صبح کشور گیر

دهد بمهر دُرفشان درفش افریدون

بنات غیب ز بهر نظاره ی صنعش

سر از دریچه ی ابداع می کنند برون

فلک بچرخ درآید چو نام او شنود

ملک سجود کند چون کلام او شنود

بماه روی شب افروز الذی اسری

که یافت مشتری از مهر او علو بها

گشوده دیده ی ما زاغ در جهان ابیت

فکنده تخت دنی در مکان او ادنی

کشیده رخت لعمرک بخیمه ی لولاک

چشیده نزل فاوحی ز خوان ما اوحی

بعکس روی چو مه صبح طیبه و یثرب

بچین زلف سیه شام مکه و بطحا

نداده بی نظرش اختران بکعبه شرف

ندیده بی قدمش رهروان ز مروه صفا

ز نور معجز او اقتباس کرده کلیم

ز خوان دعوت او چاشت خورده ابراهیم

بدان امیر که شد شاه چرخ چاکر او

نمونه ئیست مه نو ز نعل استر او

ز تختگاه سلونی از آن علم بفراخت

که بود مملکت او کشف مسخّر او

بحکم قاطع کشور گشای مصطفوی

نبی مدینه ی علم آمد و علی در او

هلال شامی ابرش سوار قلعه نشین

شدست حلقه بگوش غلام قنبر او

چو کعبه مولد او گشت از آن سبب شب و روز

کنند خلق جهان سجده در برابر او

گدای درگه او شو که شاه مردان اوست

پلنگ بیشه ی اسلام و شیر یزدان اوست

بنور چشم پیمبر که نور ایمان بود

عقیق صفوت یاقوت شرع را کان بود

نبود هیچ بعذر احتیاجش از پی آن

که شمع جمع طهارت ازو فروزان بود

از آن بوصلت او زهره شد بدلالی

که از شرف قمرش در سراچه دربان بود

چو شمع مشرقی از چشم سایرا نخم

ز بس اشعه ی انوار خویش پنهان بود

نگشت عمر وی از حی فزون ز روی حساب

چرا که زندگی او بحی حنان بود

ورای ذروه ی افلاک آستانه اوست

ز مرغزار فرادیس آب و دانه اوست

بدسته بند ریاحین باغ پیغمبر

که بود نیره ی برج قدس را خاور

عروس نه تتق لاله برگ هفت چمن

تذور هشت گلستان و شمع شش منظر

ز نام او شده نامی سه فرع و چار اصول

بیمن او شده سامی دو کاخ و پنج قمر

کهینه سوری بیت العروس او ساره

کمینه جاریه ی خانه دار او هاجر

بمطبخش فلک دود خورده را در پیش

زمه طبقچه ی سیم و زر مهر هاون زر

ز سفره ی انا املح طعام او نمکین

ز شکر انا افصح کلام او شیرین

بزهر خورده ی زهرا که شبل شیر خداست

همای سدره و طاوس گلشن خضراست

ز ماه طلعت او بوده چشم دین روشن

بسرو قامت او گشته کار ایمان راست

از آن زمان که چو چنگش رگ روان بگسست

خروش و غلغله در جان زهره ی زهر است

سپهر اگر نه بسوکش قبای الماسی

ز خون دل جگری می کند مگر خاراست

هنوز رایحه ی عود سوز خلق حسن

بباغ همدم آیندگان باد صباست

حرارت شکر از شهد زهر خورده ی اوست

شرار سینه ی صبح از دم فسرده ی اوست

بحلق تشنه ی آن رشک غنچه ی سیراب

که رخ بخون جگر شوید از غمش عنّاب

شه دو مملکت و شهسوار نه مضمار

مه دوازده برج و امام شش محراب

فروغ جان رسول و چراغ چشم بتول

بهار عترت و نوباوه ی دل اصحاب

حدیث مقتل او گر بگوش کوه رسد

شود ز خون دل اجزای او عقیق مذاب

وگر سپهر برد نام آتش جگرش

کند باشک چو پروین ستارگانرا آب

بکربلا شد و کرب و بلا بجان بخرید

گشود بال و ازین تیره خاکدان بپرید

بدان بزرگ حسینی نوای پرده ی راز

کزو بلند شد آوازه ی نهفت حجاز

علی ثانی و سلطان حیدری نسبت

امام رابع و کسری مملکت پرداز

نشسته خامش و با چار رکن در گفتار

شکسته شهپر و با هفت چرخ در پرواز

اگر نه از پی ذکر مناقبش بودی

زکوه وقت صدا برنیامدی آواز

صبا چو دم زند از گلستان اورادش

ز جان فاخته خیزد فغان که کو کو باز

طراز کسوت مه بود عطف دامن او

چراغ دیده ی خور بود رای روشن او

بآفتاب جهانتاب آسمان علوم

که شد منور از انفاس او جهان علوم

مدار مرکز ایمان محمد باقر

گل حدیقه ی دین شمع دودمان علوم

اگر نه باب معانی ازو شدی مفتوح

بهیچ باب نکردی کسی بیان علوم

چو رای روشن او بود مشرق تفضیل

شد آشکاره چو خورشید ازو نهان علوم

مفصّلی بود از مجمل معانی او

هر آن ورق که برآید ز گلستان علوم

گر او نه وضع مصابیح علم بنهادی

نشان نهج بلاغت که در جهان دادی

بصبح مطلع صدق آفتاب عیسی دم

که بود خاک رهش کحل دیده ی عالم

امام کعبه نشین جعفر فرشته نشان

خلیل خضر خلف صادق خلیفه خدم

فلک بحلقه ی تدریس او حدیث حدوث

سماع کرده ز لفظ محدثان قدم

همای سد ره بگرد حریم حضرت او

مقیم در طیران چون کبوتران حرم

هدایت ازلی در تقربش مضمر

عنایت ابدی در تتبعش مدغم

کتابه ئی که برین طاق چنبری کردند

بنام اشرفش از زر جعفری کردند

بعفو و عفت کاظم امام ربانی

کلیم طور کمالات موسی ثانی

ز بسکه چرخ برو تیر بیوفائی زد

شدست خون دل کوه لعل پیکانی

گر آنچ بر سر او رفت بشنود فردوس

چو زلف حور شود مجمع پریشانی

از آتش جگر این قلعه های قلعی رنگ

شود گداخته چون داستان او رانی

بدوش درکشد از ابر چشم ما هر دم

زمین بماتم او جامه های بارانی

سپهر زیبقی از اضطراب اوست مدام

بسان زیبق محلول گشته بی آرام

بسرو باغ رضا مرتضی خضر قرین

چراغ چشم سماوات و شمع روی زمین

سهیل دارسلام و خور خراسان تاب

شهید مشهد و خسرو نشان طوس نشین

طراوت رخ ایمان امین ملک امان

حرارت دل مأمون حبیب روح امین

حسن نهاد و علی نام و موسوی گوهر

ذبیح نسبت و یحیی دل و مسیح آئین

فروغ طلعت او آفتاب اوج هدی

بار درگه او کحل چشم حورالعین

مزار قطب سپهر آستان معبد اوست

سرشک دیده ی پروین گلاب مرقد اوست

بآب روی تقی آنک عین تقوی بود

جمال صورت جان و جهان معنی بود

جواد مرتضوی بانی مبانی جود

که ابر بحر عطا را حیا ازو می بود

مه سپهر سیادت سپهر مهر شرف

که خاک روب درش شاه چرخ اعلی بود

دلش زدی چو خضر دم ز مجمع البحرین

چرا که گوهر پاکش ز بحر موسی بود

تعلق دل روح القدس بخاک درش

چنانک میل حواری بکحل عیسی بود

سموم سم بزدش روزگار و پاک بسوخت

چو شمع از آتش دل بر بساط خاک بسوخت

بدان شقایق سیراب گلشن ابرار

که هست شمه ئی از خلق او نسیم بهار

علی خلاصه ی امکان و حاصل تکوین

نقی نُقاره ی ارکان و زبده ی ادوار

بذکر منقبتش مفتخر اولوالالباب

بکحل محمدتش مکتحل اولوالابصار

چهار گوشه ی سجاده اش ز فرط جلال

طراز سبحه طرازان گنبد دوّار

فراز گلبن بستان فروز خاطر او

چو عندلیب خوش الحان باغ سدره هزار

شدست دامن گردون بخون دل وادی

که بعد ازو که بود در ره هدی هادی

بلذت شکر عسکری بگاه سخن

که بود طوطی بلبل نوای هشت چمن

سراچه ئیست ز بستانسرای تعظیمش

چهار صفّه ی هفت آشکوی شش روزن

سواد صفحه ی اوراق روزنامه ی غیب

بنور خاطر او خوانده قدسیان روشن

شدست بحر ز جام تبحرش سرمست

وگر نه از چه چنان کف بر آورد ز دهن

بروی شاه بساط امامت از کونین

اگر چنانک رخ آرند هم بوجه حسن

خلیفه گر بخلافش فصول کلی خواند

بشد خلیفه بکلی وزو خلافی ماند

بمقدم خلف منتظر امام همام

مسیح خضر قدوم و خلیل کعبه مقام

شعیب مدین تحقیق حجة القائم

عزیز مصر هدی مهدی سپهر غلام

خطیب خطه افلاک منهی ملکوت

ادیب مکتب اقطاب محیی اسلام

شه ممالک صاحب الزمان که زمان

بدست رایض طوعش سپرده است زمام

بانتظار وصول طلیعتش خورشید

زند درفش دُرفشنده صبحدم بر بام

نه در ولایت او در خورست رایت ریب

نه با امامت او لایقست آیت عیب

که شمع جان من از نور حق منور باد

دماغ من ز نسیم خرد معطر باد

مرا که مالک ملک ملوک معرفتم

جهان معرفت و ملک دین مسخّر باد

دلم که مهر زند آل زر بر احکامش

فدای حکم جهانگیر آل حیدر باد

ضمیر روشن خواجو که شمع انجمنست

چراغ خلوتیان رواق شش دربار

روان او که شد از آب زندگی سیراب

رهین منت ساقی حوض کوثر باد

در آن نفس که بود مرغ روح در پرواز

مباد جز برخ اهل بیت چشمش باز

***

ترکیب بند

فی مدح سلطان الاعظم الشیخ ابواسحق طاب مثواه

بلبلان را نکهتی از گلستان آورده اند

بیدلانرا مژده ئی از دلستان آورده اند

کشتگان تیغ هجرانرا روان بخشیده اند

تشنگان را بر لب آب روان آورده اند

مهد بی سیمان بشادروان سلطان برده اند

حکم درویشان ز پای تخت خان آورده اند

نغمه ساز مجلس گلشن که بلبل نام اوست

باز پیغامش بطرف بوستان آورده اند

جان مخموران ز جام روح بخش افزوده اند

نزل می خواران ز آب ناردان آورده اند

پیش وامق بین که از عذرا حکایت کرده اند

نزد مفلس بین که گنج شایگان آورده اند

ذره را با مهر عقد مهربانی بسته اند

اهل دل را بوی یار مهربان آورده اند

آفتاب راوقی را در هلال افکنده اند

واتش تشویر در آب زلال افکنده اند

باز تیهو را امان از چنگ شاهین داده اند

نامه ی ویس پری پیکر برامین داده اند

باغ را از شهیر طاوس آذین بسته اند

کاخ را چون منظر کاوس تزئین داده اند

خاک را خاصیت آب روان بخشیده اند

سبزه را انفاس جان بخش ریاحین داده اند

بندگانرا خلعتی از سوی شاه آورده اند

خسروان را شربتی از شهد شیرین داده اند

این جماعت بین که اورنگ پریشان حال را

ره بخلوتگاه گلچهر خور آئین داده اند

شاخ عریان را قبای فستقی پوشیده اند

مرغ خوش خوانرا نوا از برگ نسرین داده اند

شد مشام جان مجنون مشک بوی از باد صبح

در شکنج طره لیلی مگر چین داده اند

خیر مقدم ای بشیر عاشقان احوال چیست

حال آن شمشاد نسرین بوی مشکین خال چیست

پیر کنعان بین که دیگر ماه کنعان باز یافت

خضر در ظلمت نشان آب حیوان بازیافت

کان گوهر را خرد در جوهر دل بازدید

جان عالم را روان در عالم جان بازیافت

بلبل بستانسرای خلد یعنی بوالبشر

نکهت جان پرور گلزار رضوان بازیافت

عندلیب خوش نفس گرزانک دم در بسته بود

شد هزار آوا چو انفاس گلستان بازیافت

ذره ی سرگشته کو هست از هواداران مهر

حسن طالع بین که خورشید دُرفشان بازیافت

گرچه طبعم هفت گردون را بچوگان می برد

این زمان گوئی تواند زد که میدان بازیافت

دل کنون از غم فرج یابد که شادی رخ نمود

سرکنون گردن برافروزد که سامان بازیافت

صادقان را صبح بخت از مطلع شاهی دمید

بنده را از بند غم هنگام آزادی رسید

گلرخان از لب شراب ارغوانی می دهند

روح را با جام می پیوند جانی می دهند

این کرامت بین که هر دم ساکنان خاک را

رفعت آتش رخان آسمانی می دهند

باز مرغ جان شکار دلشکن یعنی فراق

همچو سیمرغش نشانی از بی نشانی می دهند

طائر جان را که دارد آشیان در باغ قدس

هر نفس بوی از ریاض لامکانی می دهند

دوستان هر دم برغم دشمنان در بوستان

می پرستان را شراب ارغوانی می دهند

بزم را نسبت بایوان سکندر می کنند

جام می را ذوق آب زندگانی می دهند

از وصول موکب فرمانروای انس و جان

منهیان عالم جان مژدگانی می دهند

سایه ی یزدان جمال الدین شه گیتی پناه

خسرو اعظم ابواسحق بن محمود شاه

آنک از کان هر زرو گوهر که سر بر می کند

پیش دست کان یسارش خاک بر سر می کند

جود اوکی بحر اخضر را نپوشد هر نفس

جامه ی سیمابی موجش که در بر می کند

چون صبا از محمر اخلاق او دم می زند

دامن این پرده ی کحلی معطر می کند

پیش دستش ابر دریا بار بنگر کز حیا

آب چشمش را فلک نسبت بگوهر می کند

شعله ئی از آتش طبع سپهر افروز اوست

آنک نامش پیر گردون شاه اختر می کند

رشحه ئی از قلزم احسان دریا موج اوست

آنک اسمش ابر نیسان بحر اخضر می کند

عقل کو کشاف تفسیر کلامش می نهند

کلی منظومه ی مدح وی از بر می کند

هفت چرخ از عرصه ی قدرش غباری بیش نیست

هشت خلد از مجمر خلقش بخاری بیش نیست

ای خور از خاک درت زرینه افسر ساخته

وی محیط چرخ بحری از کفت بر ساخته

منشیانت هر جواهر کز انامل ریخته

تیر از آن طرف کمر بند دو پیکر ساخته

در فضای سخن ایوان تو معماران صنع

گنبد فیروزه ی نه طاق شش در ساخته

ماه کو نعال دار الملک چرخ چنبریست

هر سرمه نعل شهرنگ تو از زر ساخته

پرده ساز مجلس سیاره هنگام صبوح

نوبت جاه تو بر آهنگ مزهر ساخته

این که خوانند آفتابش میخ نعل خنگ تست

اخترانش مهچه ی خرگاه اخضر ساخته

از عقود گوهر نظمم بگاه مدح تو

نوعرسان ریاض خلد زیور ساخته

روضه ی اقبال را بی احتشامت حور نیست

دیده ی آمال را بی اهتمامت نور نیست

اطلس گلریز چرخت دامن خرگاه باد

چنبر سیمین ماهت حلقه ی درگاه باد

تا شه انجم برآرد سر ز جیب آسمان

دست احداث زمان از دامنت کوتاه باد

روح قدسی کو هزار آوای باغ کبریاست

همچون او بر شاخسار رفعتت پنجاه باد

هر قضا کان در حجاب غیب ماند مختفی

رای ملک آرایت از اسرار آن آگاه باد

از پی بزمت چو مجلس خانه آراید سپهر

آفتابت باده ی گلگون و ساغر ماه باد

گر نه دشمن با تو از صدق عقیدت دم زند

همچو صبح از آتش دل همدم او آه باد

هر کجا عزم فلک سیرت عنان افشان شود

فتح و نصرت هم رکاب و دولتت همراه باد

شیر گردون صید تیر آسمان گیر تو باد

شاه انجم بنده ی حکم جهانگیر تو باد

***

مخمس

الروض قد تبسم و الغیم قد بکا

و الصبح قد تبلّج والدیک قد حکی

تا کی چو چنگ ناله کنم چون قدح بکا

اکنون که گل بطرف چمن برد متکا

ای سرو گلعذار بده جام عبهری

در آفتاب زن ز می دلفروز تاب

وز آب منجمد بفروز آتش مذاب

زینسان که چشم شوخ تو مستست و من خراب

گر زانک تشنه می رم و بارم ز دیده آب

بر آتشم نشانی و آب رخم بری

تا کی ز راه کعبه به بتخانه خوانیم

سوزی بسان شمعم و پروانه خوانیم

گاهی بگنج و گاه بویرانه خوانیم

رخ چون پری نمائی و دیوانه خوانیم

دیوانه آن بود که نبیند رخ پری

می ده که بر کشید خور خاوری علم

در گردش آر خون سیاوش ز جام جم

بشنو نوای مرغ بر آهنگ زیر و بم

تا مشکبو شود نفس باد صبحدم

بفشان شکنج طره مشکین عنبری

خواجو فسون مخوان و بترک فسانه گیر

چون صبح در دمید شراب شبانه گیر

سرو چمن برقص درآمد چمانه گیر

همچون خضر ز ظلمت گیتی کرانه گیر

و آب حیات جوی ز جام سکندری

***

کتاب الشوقیات

***

بنام ایزد

تبت یا ذوالجلال و الاکرام

من جمیع الذنوب و الآثام

ای صفاتت برون ز چون و چرا

ذات پاکت بری ز کو و کدام

قاضی حاجت وحوش و طیور

رازق روزی سوام و هوام

گوهر آرای قطره در اصداف

نقش پرداز نطفه در ارحام

پرچم آویز طاسک خورشید

آتش انگیز خنجر بهرام

خاکبوس بساط فرمانت

جم سیمین سریر زرین جام

بسته مشّاطگان قدرت تو

بر رخ صبح چین گیسوی شام

کرده استاد صُنعت از یاقوت

شرف طاق تابخانه ی بام

یافته از تو نَضرت و خضرت

باغ مینو و راغ مینا فام

بدر مشعل فروز آینه دار

بر درش بنده ی منیرش نام

عنبر هندی آنکه خادم تست

کار او بی نسیم لطفت خام

پیش موج محیط احسانت

از حیا در عرق فتاده غمام

کاسه گردان بزم تقدیرت

صبح زرین کلاه سیم اندام

هندوی بارگاه ابداعت

شام زنگی نهاد خون آشام

عندلیب زبان گویا را

گل بستان فروز ذکرت کام

گر کند یاد صدمه ی قهرت

بگسلد مشرقی مهر زمام

درک خاصان بکنه انعامت

نرسد خاصه عام کالانعام

جان خواجو که مرغ گلشن تست

مگذارش بدام دل مادام

طمع دانه اش بدام افکند

باز گیرش ز دست دانه و دام

من که بر یاد زلف و روی بتان

صرف کردم لیالی و ایام

بوده با باده ی مغانه مقیم

ساخته در شرابخانه مقام

زده راه خرد بنغمه ی چنگ

ریخته آب رخ بشرب مدام

نفس خود کامم ار ز راه ببرد

باز گشتم بدرگهت ناکام

چون خطا کرده ام کنم هر دم

سجده ی سهو تا بروز قیام

گویمت بالعشی و الابکار

تبت یا ذوالجلال و الاکرام

***

2

ای صبح صادق رخ زیبای مصطفی

وی سرو راستان قد رعنای مصطفی

آئینه ی سکندر و آب حیات خضر

نور جبین و لعل شکر خای مصطفی

معراج انبیا و شب قدر اصفیا

گیسوی روز پوش قمر سای مصطفی

ادریس کو معلم علم الهی است

لب بسته پیش منطق گویای مصطفی

عیسی که دیر دایر علوی مقام اوست

خاشاک روب حضرت اعلی مصطفی

بر ذروه دنا فتدلی کشیده سر

ایوان بارگاه معلای مصطفی

وز جام روح پرور ما زاغ گشته مست

آهوی چشم دلکش شهلای مصطفی

خیاط کارخانه ی لولاک دوخته

دراعه ابیت ببالای مصطفی

شمس و قمر که لولوی دریای اخضرند

از روی مهر آمده لالای مصطفی

خالی زرنگ بدعت و عاری ز زنگ شرک

آئینه ضمیر مصفای مصطفی

کحل الجواهر فلک و توتیای روح

دانی که چیست خاک کف پای مصطفی

قرص قمر شکسته برین خوان لاجورد

وقت صلای معجزه ایمای مصطفی

روح الامین که آیت قربت بشان اوست

قاصر ز درک پایه ادنی مصطفی

در بر فکنده زهر بغلطاق نیلگون

از سوگ زهر خورده ی زهرای مصطفی

گو مه بنور خویش مشو غره زانک او

عکسی بود ز غره ی غرای مصطفی

بر بام هفت منظر بالا کشیده اند

زین چار صفّه رایت آلای مصطفی

خواجو گدای درگه او شو که جبرئیل

شد با کمال مرتبه مولای مصطفی

***

3

اگر سرم برود در سر وفای شما

ز سر برون نرود هرگزم هوای شما

بخاک پای شما کانزمان که خاک شوم

هنوز بر نکنم دل ز خاک پای شما

چو مرغ جان من از آشیان هوا گیرد

کند نزول بخاک در سرای شما

در آن زمان که روند از قفای تابوتم

بود مرا دل سرگشته در قفای شما

شوم نشانه ی تیر قضا بدان اومید

که جان ببازم و حاصل کنم رضای شما

کرا بجای شما در جهان توانم دید

چرا که نیست مرا هیچکس بجای شما

زبندگی شما صد هزارم آزادیست

که سلطنت کند آنکو بود گدای شما

گرم دعای شما وردجان بود چه عجب

که هست روز و شب اوراد من دعای شما

کجا سزای شما خدمتی توانم کرد

جز اینکه روی نپیچم زناسزای شما

غریب نیست اگر شد زخویش بیگانه

هر آن غریب که گشتست آشنای شما

اگر بغیر شما می کند نظر خواجو

چو آب میشودش دیده از حیای شما

***

4

این چه خلدست که چندی همه حورست اینجا

چه غم از نار که در دل همه نورست اینجا

گل سوری که عروس چمنش می خوانند

گو بده باده درین حجله که سورست اینجا

موسم عشرت و شادی و نشاطست امروز

منزل راحت و ریحان و سرورست اینجا

اگر آن نور تجلّیست که من می بینم

روشنم گشت چو خورشید که طورست اینجا

آنکه در باطن ما کرد دو عالم ظاهر

ظاهر آنست که در عین ظهورست اینجا

یار هم غایب و هم حاضر و چون درنگری

خالی از غیبت و عاری ز حضورست اینجا

سخن از خرقه و سجاده چه گوئی خواجو

جام می نوش که از صومعه دورست اینجا

***

5

کجا خبر بود از حال ما حبیبانرا

که از مرض نبود آگهی طبیبانرا

گر از بنفشه و سنبل وفا طلب دارند

معینست که سوداست عندلیبانرا

ز خوان مرحمت آنها که می دهند نصیب

بتیغ کین ز چه رانند بی نصیبانرا

اگر ز خاک محبان غبار برخیزد

مؤاخذت نکند هیچکس حبیبانرا

گذشت محمل و ما در خروش و ناله ولیک

چه التفات ببانگ جرس نجیبانرا

گهی که عاشق و معشوق را وصال بود

گمان مبر که بود آگهی رقیبانرا

میان لیل و مجنون نه آن مواصلتست

که اطلاع بر آن اوفتد لبیبانرا

عجب نباشد اگر در ادای خطبه ی عشق

مفارقت کند از تن روان خطیبانرا

غریب نبود اگر یار آشنا خواجو

مراد خویش مهیا کند غریبانرا

***

6

گر راه بود بر سر کوی تو صبا را

در بندگیت عرضه کند قصه ما را

ما را بسرا پرده ی قربت که دهد راه

بر صدر سلاطین نتوان یافت گدا را

چون لاله عذاران چمن جلوه نمایند

سر کوفته باید که بدارند گیا را

گر راه بدواخانه ی مقصود نیابیم

در رنج بمیریم و نخواهیم دوا را

مرهم ز چه سازیم که این درد که ما راست

دانیم که از درد توان جست دوا را

فریاد که دستم نگرفتند و بیکبار

از پای فکندند من بی سر و پا را

از تیغ بلا هر که بود روی بتابد

جز من که بجان می طلبم تیغ بلا را

هنگام صبوحی نکشد بی گل و بلبل

خاطر بگلستان من بی برگ و نوا را

روی از تو نپیچم و گر از شست تو آید

همچون مژه در دیده کشم تیغ بلا را

بیرون نرود یک سر مو از دل خواجو

نقش خط و رخسار تو لیلاً و نهارا

***

7

اگر در جلوه می آری سمند باد جولانرا

بفرما تا فرو روبم بمژگان خاک میدانرا

مکن عیب تهی دستان که در بازار سرمستان

گدا باشد که بفروشد بجامی ملک سلطانرا

چرا از کعبه برگردم که گر خاری بود در ره

برآرم آه و در یکدم بسوزانم مغیلانرا

اگر همچون خضر خواهی که دایم زنده دل باشی

روان در پای جانان ریز اگر دستت دهد جانرا

بفردوسم مکن دعوت که بی آن حور مه پیکر

کسی کو آدمی باشد نخواهد باغ رضوانرا

ببوی لعل میگونش بظلماتی در افتادم

که گر می رم ز استسقا نجویم آب حیوانرا

چمن پیرا اگر چشمش بر آنسرو روان افتد

دگر بر چشمه ننشاند ز خجلت سرو بستانرا

مگر باد سحرگاهی هواداری کند ورنی

نسیم یوسف مصری که آرد پیر کنعانرا

چو مستان حرم خواجو جمال کعبه یاد آرد

ز آب چشم خون افشان کند دریا بیابانرا

***

8

چو در نظر نبود روی دوستان ما را

بهیچ روی نبود میل بوستان ما را

رقیب گو مفشان آستین که تا در مرگ

بآستین نکند دور از آستان ما را

بجان دوست که هم در نفس برافشانیم

اگر چنانک کند امتحان بجان ما را

چه مهره باخت ندانم سپهر دشمن خوی

که دور کرد بدستان ز دوستان ما را

به بیوفائی دور زمان یقین بودیم

ولی نبود فراق تو در گمان ما را

چو شد مواصلت و قرب معنوی حاصل

چه غم ز مدت هجران بیکران ما را

گهی که تیغ اجل بگسلد علاقه ی روح

بود تعلق دل با تو همچنان ما را

اگر چنانک ز ما سیل خون بخواهی راند

روا بود بجدائی ز در مران ما را

وگر حکایت دل با تو شرح باید داد

گمان مبر که بود حاجت زبان ما را

شدیم همچو میانت نحیف و نتوان گفت

که نیست با کمرت هیچ در میان ما را

گهی کز آن لب شیرین سخن کند خواجو

ز نوش ناب لبالب شود دهان ما را

***

9

آخر ای یار فراموش مکن یارانرا

دل سرگشته بدست آر جگر خوارانرا

عام را گر ندهی بار بخلوتگه خاص

ز آستان از چه کنی دور پرستارانرا

وصل یوسف ندهد دست بصد جان عزیز

این چه سودای محالست خریدارانرا

گر نه یاری کند انفاس روان بخش نسیم

خبر از مقدم یاران که دهد یارانرا

آنک چون بنده بهر موی اسیری داری

کی رهائی دهد از بند گرفتارانرا

دست در دامن تسلیم و رضا باید زد

اگر از پای درآرند گنه کارانرا

روز باران نتوان بار سفر بست ولیک

پیش طوفان سرشکم چه محل بارانرا

دستگاهیست پر از نافه آهوی تتار

حلقه ی سنبل مشکین تو عطارانرا

حال خواجو ز سر کوی خرابات بپرس

که نیابی بدر صومعه خمارانرا

***

10

ای ترک آتش رخ بیار آن آب آتش فام را

وین جامه ی نیلی ز من بستان و در ده جام را

چون بندگان خاص را امشب بمجلس خوانده ئی

در بزم خاصان ره مده عامان کالانعام را

خامی چو من بین سوخته و آتش ز جان افروخته

گر پخته ئی خامی مکن وان پخته در ده خام را

در حلقه دُردیکشان بخرام و گیسو برفشان

در حلقه ی زنجیر بین شیران خون آشام را

چون من برندی زین صفت بدنام شهری گشته ام

آن جام صافی در دهید این صوفی بدنام را

یک راه در دیر مغان برقع براندازی صنم

تا کافران از بتکده بیرون برند اصنام را

گر در کمندم می کشی شکرانه را جان می دهم

کان دل که سید عشق شد دولت شمارد دام را

خواجو چو این ایام را دیگر نخواهی یافتن

باری بهر نوعی چرا ضایع کنی ایام را

گر کامرانی بایدت کام از لب ساغر طلب

ور جان رسانیدی بلب از دل طلب کن کام را

***

11

شبی که راه دهم آه آتشین افشانرا

زدود سینه کنم تیره چشم کیوانرا

ببر طبیب صداع از سرم که این دل ریش

ز بهر درد فدا کرده است درمانرا

مگر حکایت طوفان چو اشک ما بینی

که ما ز چشم بیفکنده ایم طوفانرا

بقصد جان من آنکس که می کشد شمشیر

نثار خنجر خون ریز او کنم جانرا

عجب نباشد اگر تشنه ی جمال حرم

ز آب دیده لبالب کند بیابانرا

بعزم کعبه چون محمل برون برد مشتاق

بسوزد از نفس آتشین مغیلانرا

تو باد پای زمین کوب را بجلوه درآر

که ما بدیده زنیم آب خاک میدانرا

مگو بگوی که سرگشته از چه می گردی

اگر چنانک ندانی بپرس چوگانرا

مکن ملامت خواجو که از گل صد برگ

مجال صبر نباشد هزار دستانرا

***

12

آن تن ماست یا میان شما

وان دل ماست یا دهان شما

اگر آن ابرو است و پیشانی

نکشد هیچکس کمان شما

جز کمر کیست آنک می گنجد

یک سر موی در میان شما

آب رخ پیش ما کسی دارد

که بوی خاک آستان شما

می کند مرغ جان ما پرواز

دمبدم سوی آشیان شما

چه بود گر بما رساند باد

بوئی از طرف بوستان شما

خواب خوش را بخواب می بینم

از غم چشم ناتوان شما

زلف دلبند اگر بر افشانند

بر فشانیم جان بجان شما

دل خواجو نگر که چون زده است

چنگ در زلف دلستان شما

***

13

برقع از رخ برفکن ای لعبت مشکین نقاب

در دم صبح از شب تاریک بنمای آفتاب

عالم از لعل تو پر شورست و لعت پر شکر

فتنه از چشم تو بیدارست و چشمت مست خواب

هر سؤالی کان ز دریا می کنم در باب موج

دیده می بینم که می گوید یکایک را جواب

هم عفی الله مردم چشمم که با این ضعف دل

می فشاند دمبدم بر چهره زردم گلاب

چون بیاد نرگس مستت روم در زیر خاک

روز محشر سر بر آرم از لحد مست و خراب

هر چه نتوان یافت در ظلمت ز آب زندگی

من همان در تیره شب می یابم از جام شراب

هیچکس بر تربت مستان نگرید جز قدح

هیچکس در ماتم رندان ننالد جز رباب

پیش ازین کیخسرو ار شبرنگ بر جیحون دواند

اشک ما راند بقطره دم بدم گلگون بر آب

هر که آرد شرح آب چشم خواجو در قلم

از سر کلکش بریزد رسته ی دُرّ خوشاب

***

14

دیشب خبرت هست که در مجلس اصحاب

تا روز نخفتیم من و شمع جگر تاب

از دست دل سوخته و دیده خونبار

یک لحظه نبودیم جدا ز آتش و از آب

من در نظرش سوختمی ز آتش سینه

و او ساختی از بهر من سوخته جلاب

از بسکه فشاندیم دُر از چشم گهر ریز

شد صحن گلستان صدف لؤلؤی خوشاب

در پاش فکندم سر شوریده از آنروی

کو بود که می سوخت دلش بر من از اصحاب

یاران بخور و خواب بسر برده همه شب

وان سوخته فارغ ز خور و چشم من از خواب

او خون جگر خورده و من خون دل ریش

او می بقدح داده و من دل بمی ناب

او بر سر من اشک فشان گشته چو باران

و افتاده من دلشده از دیده بغرقاب

من با غم دل ساخته و سوخته در تب

و او از دم دود من دلسوخته در تاب

چون دید که خون دلم از دیده روان بود

می داد روان شربتم از اشک چو عنّاب

جز شمع جگر سوز که شد همدم خواجو

کس نیست که او را خبری باشد از این باب

***

15

ای لب لعلت ز آب زندگانی برده آب

ما ز چشم می پرست مست و چشمت مست خواب

گر کنم یک شمه در وصف خط سبزت سواد

روی دفتر گردد از نوک قلم پر مشک ناب

در بهشت ار زانک برقع برنیندازی ز رخ

روضه ی رضوان جهنم باشد و راحت عذاب

وقت رفتن گر روم با آتش عشقت بخاک

روز محشر در برم بینی دل خونین کباب

صبحدم چون آسمان در گردش آرد جام زر

در گمان افتم که خورشیدست یا جام شراب

جان سر مستم برقص آید ز شادی ذره وار

هر نفس کز مشرق ساغر بر آید آفتاب

کی بآواز مؤذن بر توانم خاستن

زانک می باشم سحرگه بیخود از بانگ رباب

در خرابات مغان از می خراب افتاده ام

گرچه کارم بی می و میخانه می باشد خراب

هر دمی روی از من مسکین بتابی از چه روی

هر زمان از درگه خویشم برانی از چه باب

گر دلی داری دل از رندان بیدل برمگیر

ور سری داری سر از مستان بیخود برمتاب

از تو خواجو غایبست اما تو با او در حضور

عالمی در حسرت آبی و عالم غرق آب

***

16

طلع الصبح من وراء حجاب

عجلو بالرحیل یا اصحاب

کوس رحلت زدند و منتظران

بر سر راه می کنند شتاب

وقت کوچست و کرده مهجوران

خاک ره را بخون دیده خضاب

نور شمعست یا فروغ جبین

می نمایند مه رخان ز نقاب

ناقه بگذشت و تشنگان در بند

کاروان رفت و خستگان در خواب

من چنان بیخودم که بانگ جرس

هست در گوش من خروش رباب

جگرم تشنه و منازل دوست

از سرشکم فتاده بر سر آب

کنم از خون دل بروز وداع

دامن کوه پر عقیق مذاب

هر دم از کوچگه ندا خیزد

کی رفیق از طریق روی متاب

بر نشستند همرهان برخیز

باد بستند دوستان دریاب

هیچ دانسته ئی که دوزخ چیست

دل بریان و داغ هجر عذاب

از مغیلان چگونه اندیشد

هر که سازد نهالی از سنجاب

بر فشان طره ای مه محمل

تا برآید ز تیره شب مهتاب

دل خواجو ز تاب هجر بسوخت

مکن آتش که او نیارد تاب

***

17

چند سوزیم من و شمع شبستان همه شب

چند سازیم چنین بی سر و سامان همه شب

تا بشب بر سر بازار معلق همه روز

تا دم صبح سرافکنده و گریان همه شب

سوختم ز آتش هجران و دلم بریان شد

ور نسازم چکنم با دل بریان همه شب

رشته ی جان من سوخته بگسیخته باد

گر ز عشق سر زلفت ندهم جان همه شب

هر شبی کز خم گیسوی توام یاد آید

در خیالم گذرد خواب پریشان همه شب

تا تو در چشم منی از نظرم دور نشد

ذره ئی چشمه خورشید درخشان همه شب

خیرت هست که در بادیه ی هجر تو نیست

تکیه گاهم بجز از خار مغیلان همه شب

بخیال رخ و زلف تو بود تا دم صبح

بستر خواب من از لاله و ریحان همه شب

در هوای گل روی تو بود خواجو را

همنفس بلبل شب خیز خوش الحان همه شب

***

18

نعلم نگر نهاده بر آتش که عنبرست

وز طره طوق کرده از مشک چنبرست

تعویذ دل نوشته که خط مسلسلست

شکّر بمی سرشته که یاقوت احمرست

زلف سیه گشوده که این قلب عقربست

روی چو مه نموده که این مهر انورست

در خواب کرده غمزه که جادوی بابلست

در تاب کرده طره که هندوی کافرست

برقع زرخ گشاده که این باغ جنتست

وز لب شراب داده که این آب کوثرست

برطرف مه نشانده سیاهی که سنبلست

بر برگ گل فشانده غباری که عنبرست

موئی بباد داده که عود قماری است

ز اغی بباغ برده که خال معنبرست

سیمین علم فراخته کاین سرو قامتست

وز قند حق ساخته کاین تنگ شکّرست

قوس قزح نمود که ابروی دلکشست

ابر سیه کشیده که گیسوی دلبرست

از شمع چهره داده فروغی که آتشست

بر گوشوار بسته دروغی که اخترست

در جوش کرده چشمه ی چشمم که قلزمست

در گوش کرده گفته خواجو که گوهرست

***

19

زلال مشربم از لفظ آبدار خودست

نثار گوهرم از کلک دُر نثار خودست

من ارچه بنده ی شاهم امیر خوشتنم

که هر که فرض کنی شاه و شهریار خودست

اگر حدیث ملوک از زبان تیغ بود

مرا ز تیغ زبان سخن گزار خودست

نظر بقلّت مالم مکن که نازش من

بمطمع نظر و طبع کان یسار خودست

توام بهیچ شماری ولی بحمدالله

که فخر من بکمالات بیشمار خودست

چو هست ملک قناعت دیار مألوفم

عنان عزمم از آنرو سوی دیار خودست

ز چرخ سفله چه باد مرا که نام بلند

ز حسن مخبر و فرهنگ نامدار خودست

چرا بیاری هر کس توقعم باشد

که هر که هست درین روزگار یار خودست

جهان اگرچه مرا بر قرار خود نگذاشت

گمان مبر که جهان نیز برقرار خودست

اگر در آتش سوزان روم درست آیم

که نقد من بهمه حال بر عیار خودست

چه نسبتم ببزرگان کنی که منصب من

بنفس نامی و نام بزرگوار خودست

مرا ز بهر چه بر دل بود غبار کسی

که گرد خاطر هر کس ز رهگذار خودست

چرا شکایت از ابنای روزگار کنم

که محنت همه از دست روزگار خودست

باختیار ز شادی جدا نشد خواجو

چه بختیار کسی کو باختیار خودست

***

20

سحاب سیل فشان چشم رودبار منست

سموم صاعقه سوز آه پر شرار منست

غم ارچه خون دلم می خورد مضایقه نیست

که اوست در همه حالی که غمگسار منست

هلال اگر چه به ابروی یار می ماند

ولی نمونه ئی از این تن نزار منست

چو اختیار من از کاینات صحبت تست

گمان مبر که جدائی باختیار منست

کنار چون کنم از آب دیده گوهر شب

بآرزوی تو تا روز در کنار منست

مرا ز دیده میفکن که آبروی محیط

ز فیض مردمک چشم دُر نثار منست

فرو نشان بنم جام گرد هستی من

اگر غبار حریفان ز رهگذار منست

طمع مدار که خواجو ز یار برگردد

که از حیات ملول آمدن نه کار منست

***

21

این بوی بهارست که از صحن چمن خاست

یا نکهت مشکست کز آهوی ختن خاست

انفاس بهشتست که آید بمشامم

یا بوی اویسست که از سوی قرن خاست

این سرو کدامست که در باغ روان شد

وین مرغ چه نامست که از طرف چمن خاست

بشنو سخنی راست که امروز در آفاق

هر فتنه که هست از قد آن سیم بدن خاست

سودای دل سوخته ی لاله سیراب

در فصل بهار از دم مشکین سمن خاست

تا چین سر زلف بتان شد وطن دل

عزم سفرش از گذر حب وطن خاست

آن فتنه که چون آهوی وحشی رمد از من

گوئی ز پی صید دل خسته ی من خاست

هر چند که در شهر دل تنگ فراخست

دل تنگیم از دوری آن تنگ دهن خاست

عهدیست که آشفتگی خاطر خواجو

از زلف سراسیمه ی آن عهد شکن خاست

***

22

بوقت صبح می روشن آفتاب منست

بتیره شب در میخانه جای خواب منست

اگر شراب نباشد چه غم که وقت صبوح

دو چشم اشک فشان ساغر شراب منست

وگر کباب نیابم تفاوتی نکند

بحکم آنک دل خونچکان کباب منست

براه بادیه ای ساربان چه جوئی آب

که منزلت همه در دیده ی پر آب منست

مرا مگوی که برگرد و ترک ترکان گیر

که گر چه راه خطا می روم صواب منست

چگونه در تو رسم تا ز خود برون نروم

چرا که هستی من در میان حجاب منست

بیا که بی تو ملولم ز زندگانی خویش

که در فراق رخت زندگی عذاب منست

تو گنج لطفی و دانم کزین بتنگ آئی

که روز و شب وطنت در دل خراب منست

خروش و ناله ی خواجو و بانگ بلبل مست

نوای باربد و نغمه ی رباب منت

***

23

ساقیا ساغر شراب کجاست

وقت صبحست آفتاب کجاست

خستگی غالبست مرهم کو

تشنگی بیحدست آب کجاست

دُرد نوشان درد را بصبوح

جز دل خونچکان کباب کجاست

همه عالم غمام غم بگرفت

خور رخشان مه نقاب کجاست

لعل نابست آب دیده ما

آن عقیقین مذاب ناب کجاست

تا بکی اشک بر رخ افشانیم

آخر آن شیشه گلاب کجاست

بسکه آتش زبانه زد در دل

جگرم گرم شد لعاب کجاست

از تف سینه و بخار خمار

جانم آمد بلب شراب کجاست

دلم از چنگ می رود بیرون

نغمه ی زخمه ی رباب کجاست

بجز از آستان باده فروش

هر شبم جایگاه خواب کجاست

دل خواجو ز غصّه گشت خراب

مونس این دل خراب کجاست

***

24

جمشید بنده ی در دولتسرای ماست

خورشید شمسه ی حرم کبریای ماست

جعد عروس ماهرخ حجله ی ظفر

گیسوی پرچم علم سدره سای ماست

آن اطلس سیه که شب تار نام اوست

تاری ز پرده ی در خلوتسرای ماست

کیوان که هست برهمن دیر شش دری

با آن علّو مرتبه مأمور رای ماست

گر زیر دست ما بود آفاق دور نیست

کافلاک را چو درنگری زیر پای ماست

بنمای ملکتی که نباشد خلل پذیر

ور زانک هست مملکت دیر پای ماست

تا چتر ما همای خلفای زمانه ایم

و آئینه ی جمال خلافت لقای ماست

خورشید آتشین رخ گیتی فروز چرخ

عکسی ز جام خاطر گیتی نمای ماست

خواجو سزد که بنده ی درگاه ما بود

چون شاه هفت کشور گردون گدای ماست

***

25

یاران همه مخمور و قدح پر می نابست

ما جمله جگر تشنه و عالم همه آبست

مرغ دل من در شکن زلف دلارام

یارب چه تذرویست که در چنگ عقابست

چشم من سودا زده یا دُرج عقیقست

اشک من دلسوخته یا لعل مذابست

ورد سحرم زمزمه ی نغمه ی چنگست

و آهنگ مناجات من آواز ربابست

دور از تو مپندار که هنگام صبوحم

با این جگر سوخته حاجت بکبابست

سرمست می عشق تو در جنت و دوزخ

از نار و نعیم ایمن و فارغ ز عذابست

با روی بتان کعبه ی دل دیر مغانست

در دیر مغان زمزم جان جام شرابست

کار خرد از باده خرابست ولیکن

صاحب خرد آنست که او مست و خرابست

دست از فلک سفله فرو شوی چو خواجو

کاین نیل روان در ره تحقیق سرابست

***

26

طائر طوریم و خاک آستانت طور ماست

پرتو نور تجلی در دل پر نور ماست

ما بحور و روضه ی رضوان نداریم التفات

زانک مجلس روضه ی رضوان و شاهد حور ماست

عاقبت غیبت گزیند هر که آید در نظر

وانک او غایت نگردد از نظر منظور ماست

پیش ماهر روز بی او رستخیزی دیگرست

و آه دلسوز و نفیر سینه نفخ صور ماست

ما بدارالملک وحدت کوس شاهی میزنیم

وین که بر زر می نویسد اشک ما منشور ماست

کرده ایم از ملک هستی کنج عزلت اختیار

وین دل ویرانه گنج و نیستی گنجور ماست

آنک دایم در خرابات فنا ساغر کشد

در هوای چشم مست او دل مخمور ماست

تختگاه عشق ما داریم و از دار ایمنیم

زانک دار از روی معنی رایت منصور ماست

تا چو خواجو عالم رندی مسخّر کرده ایم

زلف ساقی دستگیر و جام می دستور ماست

***

27

روضه ی خلد برین بستانسرائی بیش نیست

طوطی خوش خوان جام دستانسرائی بیش نیست

گنبد گردنده ی پیروزه یعنی آسمان

در جهان آفرینش آسیائی بیش نیست

بگذر از کیوان که آن هندوی پیر سالخورد

با علو قدر و تمکین بزبهائی بیش نیست

قاضی دیوان اعلی را که خوانی مشتری

در حقیقت چون ببینی پارسائی بیش نیست

صفدر خیل کواکب گرچه ترکی پر دلست

نام آن خونی مبر کو بدلقائی بیش نیست

قیصر قصر زبرجد را که شاه انجمست

گر بدانی روشن او هم بی حیائی بیش نیست

اصف ثانی چرا خوانی دبیر چرخ را

زانک او در کوی دانش کدخدائی بیش نیست

شهره شهرست مه در راه پیمائی ولیک

بر سر میدان قدرت بادپائی بیش نیست

حاجت از حق جوی خواجو زانک ملک هر دو کون

با وجود جود او حاجت روائی بیش نیست

***

28

ایکه از باغ رسالت چو تو شمشاد نخاست

کار اسلام ز بالای بلندت بالاست

شکل گیسوی و دهان تو بصورت حامیم

حرف منشور جلال تو بمعنی طاهاست

شب که داغ خط هندوی تو دارد چو بلال

دلش از طرّه عنبر شکنت پر سوداست

زمزم از خجلت الفاظ تو غرق عرقست

مروه از پرتو انوار تو در عین صفاست

هر که او مشتریت گشت ز هی طالع سعد

وانک در مهر تو چون ماه بیفزود بکاست

پیش آن سنبل مشکین عبیر افشانت

سخن نافه ی تاتار نگویم که خطاست

در شب قدر خرد با خم گیسویت گفت

«ایکه از هر سر موی تو دلی اندرواست»

از تو موئی بجهانی نتوان دادن از آنک

«یک سر موی ترا هر دو جهان نیم بهاست»

قطره ی ئی بخش ز دریای شفاعت ما را

کاب سرچشمه ی مهرت سخن دلکش ماست

در تو بستیم بیک موی دل از هر دو جهان

که بیک موی تو کار دو جهان گردد راست

مکن از خاک در خویش جدا خواجو را

که بود خاک ره آنکس که ز کوی تو جداست

***

29

مرغ جانرا هر دو عالم آشیانی بیش نیست

حاصلم زین قرص زرین نیم نانی بیش نیست

از نعیم روضه ی رضوان غرض دانی که چیست

وصل جانان ورنه جنت بوستانی بیش نیست

گفتم از خاک درش سر بر ندارم بنده وار

باز می گویم سری بر آستانی بیش نیست

آنچنان در عالم وحدت نشان گم کرده ام

کز وجودم اینکه می بینی نشانی بیش نیست

چند گویم هر نفس کاهم ز گردون درگذشت

کاسمان از آتش آهم دخانی بیش نیست

گفتمش چشمت بمستی خون جانم ریخت گفت

گرچه خونخوارست آخر ناتوانی بیش نیست

گر بجان قانع شود در پایش افشانم روان

کانچه در دستست حالی نیم جانی بیش نیست

یک زمان خواجو حضور دوستان فرصت شمار

زانک از دور زمان فرصت زمانی بیش نیست

***

30

منزل پیر مغان کوی خرابات فناست

آخر ای مغبچگان راه خرابات کجاست

دست در دامن رندان قلندر زده ایم

زانک رندی و قلندر صفتی پیشه ماست

هر که در صحبت آن شاخ صنوبر بنشست

همچو باد سحری از سربستان برخاست

پیش آنکس که چو نرگس نبود اهل بصر

صفت سرو بتقریر کجا آید راست

گر نمی خواست که آرد دل مجنون در قید

لیل آن زلف مسلسل بچه رو می پیراست

هرچه در عالم تحقیق صفاتش خوانند

چو نکو درنگری آینه ی ذات خداست

گرچه صورت نتوان بست که جانرا نقشیست

نقش جانست که در آینه دل پیداست

تلخ از آن منطق شیرین چو شکر نوش کنم

زانک دشنام که محبوب دهد عین دعاست

طلب از یار بجز یار نمی باید کرد

حاجت از دوست بجز دوست نمی شاید خواست

آنک نقش رخ خورشید عذاران می بست

چون نظر کرد رخ مهوش خود می آراست

گر توازن حور پریچهره جدائی خواجو

تو مپندار که او یک سر موی از تو جداست

***

31

روز رخسار تو ماهی روشنست

خال هندویت سیاهی روشنست

منظر چشمم که خلوتگاه تست

راستی را جایگاهی روشنست

گر برویت کرده ام تشبیه ماه

شرمسارم کاین گناهی روشنست

مه بر خسارت پناه آرد از آنک

روی تو پشت و پناهی روشنست

بت پرسنانرا رخ زیبای تو

روز محشر عذرخواهی روشنست

موی و رویت روز و شب در چشم ماست

زانک گه تاریک و گاهی روشنست

گر کنم دعوی که اشکم گوهرست

چشم من بر این گواهی روشنست

می پزد سودای دربانی تو

خسرو انجم که شاهی روشنست

یوسف مصر مرا چاه زنخ

گرچه دلگیرست چاهی روشنست

ذره ئی خواجو قدم بیرون منه

از ره مهرش که راهی روشنست

***

32

لعل شیرین تو وصفش بر شکر باید نوشت

مهر رخسار تو شرحش بر قمر باید نوشت

ماجرای اشکم از روی تناسب یک بیک

مردم دریا نشین را بر گهر باید نوشت

هرچه در باب در میخانه چشمم نظم داد

گو مغان بردیر بنویسند اگر باید نوشت

ایکه وصف روی زردم در قلم می آوری

سیم اگر بی وجه می باشد بزر باید نوشت

خونبهای جان شیرین من شوریده حال

بر لب یاقوت آن شیرین پسر باید نوشت

از میانش چون سر موئی ندیدم در وجود

هیچ اگر خواهی نوشتن مختصر باید نوشت

هر که گردد کشته ی تیغ فراق این داستان

بر سر خاکش بخوناب جگر باید نوشت

و آنچ فرهاد از فراق طلعت شیرین کشید

تا بروز حشر بر کوه و کمر باید نوشت

شرح خمریات خواجو جز در دُردی فرش

تا نپنداری که بر جای دگر باید نوشت

***

33

بدایت غم عشّاق را نهایت نیست

نهایت ره مشتاقرا بدایت نیست

سخن بگوی که پیش لب شکر بارت

حدیث شکر شیرین بجز حکایت نیست

بسی شکایتم از فرقت تو در جانست

وگرنه از غم عشقت مرا شکایت نیست

گرم بتیغ جفا می کشی حیات منست

چرا که قصد حبیبان بجز عنایت نیست

چنین شنیده ام از راویان آیت عشق

که در قرائت دلدادگان روایت نیست

کدام رند خرابات دیده ئی کو را

هزار زاهد صد ساله در حمایت نیست

مباش منکر احوال عاشقان خواجو

که قطع بادیه ی عشق بی هدایت نیست

***

34

دلا جان در ره جانان حجابست

غم دل در جهان جان حجابست

اگر داری سری بگذر ز سامان

که در این ره سر و سامان حجابست

ز هستی هر چه در چشم تو آید

قلم در نقش آن کش کان حجابست

زلال از مشرب جان نوش چون خضر

که آب چشمه ی حیوان حجابست

عصا بفکن که موسی را درین راه

چو نیکو بنگری ثعبان حجابست

بحاجب چون توان محجوب گشتن

که حاجب بر در سلطان حجابست

بحکمت ملک یونان کی توان یافت

که حکمت در ره یونان حجابست

بایمان کفر باشد باز ماندن

ز ایمان در گدر کاینمان حجابست

ترا ای بلبل خوش نغمه با گل

گر از من بشنوی دستان حجابست

میان عندلیب و برگ نسرین

هوای گلبن و بستان حجابست

ز درمان بگذر و با درد می ساز

که صاحب درد را درمان حجابست

حدیث جان مکن خواجو که در عشق

ز جان اندیشه ی جانان حجابست

***

35

بوقت صبح چو آن سرو سیمتن بنشست

زرشک طلعت او شمع انجمن بنشست

فشاند سنبل و چون گل ز غنچه رخ بنمود

کشید قامت و چون سرو در چمن بنشست

ز برگ لاله ی سیراب و شاخ شمشادش

بریخت آب گل و باد نارون بنشست

نشست و مشعله از جان بیدلان برخاست

برفت و مشعله ی عمر مرد و زن بنشست

بگوی کان مگس عنبرین ببوی نبات

چرا بر آب لب لعل شکر شکن بنشست

چه خیزدار بنشینی که تا تو خاسته ئی

کسی ندید که یکدم خروش من بنشست

مگر بروی تو بینم جهان کنون که مرا

چراغ این دل تاریک ممتحن بنشست

خبر برید بخسرو که در ره شیرین

غبار هستی فرهاد کوهکن بنشست

ز خانه هیچ نخیزد سفر گزین خواجو

که شمع دل بنشاند آنک در وطن بنشست

***

36

اگر ترا غم امثال ما بود غم نیست

که درد را چو امید دوا بود غم نیست

دوا پذیر نباشد مریض علت شوق

وی چو روی مرض در شفا بود غم نیست

کنون که کشتی ما در میان موج افتاد

اگر چنانک مجال شنا بود غم نیست

چو آب دیده روان کرده ایم در عقبت

ترا اگر نظری سوی ما بود غم نیست

صفا ز باده ی صافی طلب که صوفی را

بجای جامه صوف ار صفا بود غم نیست

براستان که گدایان آستان توایم

و گر ترا غم کار گدا بود غم نیست

غمت چو ساغر اگر خون دل بجوش آرد

چو همدم تو می جانفزا بود غم نیست

گرت فراق بزخم قفای غم بکشد

مدار غم که چو وصل از قفا بود غم نیست

بغربتم چو کسی آشنا نمی باشد

بشهر خویشم اگر آشنا بود غم نیست

چنین که مرغ دلم در غمش هوا بگرفت

بسوی ما اگر او را هوا بود غم نیست

چو اقتضای قضا محنتست و غم خواجو

اگر بحکم قضایت رضا بود غم نیست

***

37

ورطه ی پر خطر عشق ترا ساحل نیست

راه پر آفت سودای ترا منزل نیست

گر شوم کشته بدانید که در مذهب عشق

خونبهای من دلسوخته بر قاتل نیست

نشود فرقت صوری سبب منع وصال

زانک در عالم معنی دو جهان حائل نیست

میل خوبان نه من بی سر و پا دارم و بس

کیست آنکو برخ سرو قدان مایل نیست

هیچ سائل ز درت باز نگردد محروم

گرچه در کوی تو جز خون جگر سائل نیست

چه دهم شرح جمال تو که در معنی حسن

آیتی نیست که در شان رخت نازل نیست

بنده از بندگیت خلعت شاهی یابد

که غلامی که قبولت نبود مقبل نیست

هیچ کامی ز دهان تو نکردم حاصل

چکنم کز تو مرا یک سر مو حاصل نیست

چه نصیحت کنی ای غافل نادان که مرا

پند عاقل نکند سود چو دل قابل نیست

اگرت عقل بود منکر مجنون نشوی

کانک دیوانه لیلی نشود عاقل نیست

غم دل با که تواند که بگوید خواجو

مگر آنکس که غمی دارد و او را دل نیست

***

38

کو دل که او بدام غمت پای بند نیست

صیدی بدست کن که سرش در کمند نیست

با دلبری سمتگر و سرکش فتاده ام

کو را خبر ز حال من مستمند نیست

پر میزند ز شوق لبش مرغ جان من

عیب مگس مکن که شکیبش ز قند نیست

گویند صبر در مرض عشق نافعست

باری درین هوا که منم سودمند نیست

گر بند مینهی و گرم پند می دهی

هستم سزای بند ولی جای پند نیست

هر کس که سرو گفت قدت را براستی

او را معینست که همت بلند نیست

تا بسته شد ز عشق تو بر دل طریق عقل

در شهر کو کسی که کنون شهربند نیست

گر رد کنی مرا نکند هیچکس قبول

زیرا که ناپسند تو کس را پسند نیست

خواجو مگر بزخم فراقت شود قتیل

ورنی ز ضرب تیغ تو او را گزند نیست

***

39

با تو نقشی که در تصوّر ماست

بزبان قلم نیاید راست

حاجت ما توئی چرا که ز دوست

حاجتی به ز دوست نتوان خواست

ماه تا آفتاب روی تو دید

اثر مهر در رخش پیداست

سخن باده با لبت با دست

صفت مشک با خط تو خطاست

در چمن ذکر ناروان می رفت

قامتت گفت برکشیده ی ماست

سرو آزاد پیش بالایت

راستی را چو بندگان برپاست

او چو آزاد کرده ی قد تست

لاجرم دست او چنان بالاست

فتنه بنشان و یکزمان بنشین

که قیامت ز قامتت برخاست

هر که بینی بجان بود قائم

جان وامق چو بنگری عذراست

از صبا بوی روح می شنوم

دم عیسی مگر نسیم صباست

عمر خواجو بباد رفت و رواست

زانک بی دوست عمر باد هواست

***

40

غرّه ی ماه جز آن عارض شهر آرا نیست

شاخ شمشاد چو آن قامت سرو آسا نیست

روح بخشست نسیم نفس باد بهار

لیک چون نکهت انفاس تو روح افزا نیست

باغ و صحرا اگر از روضه ی رضوان بابیست

بی تو ما را هوس باغ و سر صحرا نیست

در چمن سرو سرافراز که کارش بالاست

سرفرازست ولی چون تو سهی بالا نیست

گرچه دانم که تو داری دل ریشم یارا

با تو چون فاش بگویم که مرا یارا نیست

بر وجودم بخیال سر زلف سیهت

نیست موئی که درو حلقه ئی از سودا نیست

امشب از دست مده وقت و ز فردا بگذر

که شب تیره ی سودا زده را فردا نیست

چند گوئی که ز گیسوی بتان دست بدار

که ترا قصه درازست و مرا پروا نیست

مدتی شد که ز دل نام و نشان نشنیدم

زانک عمریست کزو نام و نشان پیدا نیست

زشت خوئی نپسندند ز ارباب جمال

کانک زیباست ازو عادت بد زیبا نیست

تا شدی حلقه بگوش لب لعلش خواجو

کیست کو لؤلؤی الفاظ ترا لالا نیست

***

41

ترک من ترک من بی سر و پا کرد و برفت

جگرم را هدف تیر بلا کرد و برفت

چون سر زلف پریشان من سودائی را

داد بر باد و فرو هشت و رها کرد و برفت

خلعت وصل چو بر قامت من راست ندید

بر تنم پیرهن صبر قبا کرد و برفت

عهد می کرد که از کوی عنایت نرود

عاقبت قصد دل خسته ما کرد و برفت

هدهد ما دگر امروز نه بر جای خودست

باز گوئی مگر آهنگ سبا کرد و برفت

ما نه آنیم که از کوی وفایش برویم

گرچه آن ترک ختا ترک وفا کرد و برفت

چون مرا دید که بگداختم از آتش مهر

همچو ماه نوم انگشت نما کرد و برفت

می زدم در طلبش داو تمامی لیکن

مهره ی مهر برافشاند و دغا کرد و برفت

آن ختائی بچه چون از بر خواجو برمید

همچو آهوی ختن عزم ختا کرد و برفت

***

42

از سر جان درگذر گر وصل جانان بایدت

بر در دل خیمه زن گر عالم جان بایدت

داروی درد محبت ترک درمان کردنست

دردی دردی بنوش ارزانک درمان بایدت

داده ئی خاتم بدست دیو و شادروان بباد

وانگه از دیوانگی ملک سلیمان بایدت

راه تاریکی نشاید قطع کردن بی دلیل

خضر راهی برگزین گر آب حیوان بایدت

از سر یکدانه گندم در نمی آری گذشت

وز برای نزهت دل باغ رضوان بایدت

راه دریا گیر اگر لؤلؤی عمّانت هواست

دست دربان بوس اگر تشریف سلطان بایدت

حکم یونان یابد آنکش حکمت یونان بود

حکمت یونان طلب گر حکم یونان بایدت

دل بنا کامی بنه گر کام جانت آرزوست

ترک مستوری بده گر عیش مستان بایدت

بی سر و سامان در آ خواجو اگر داری سری

وز سر سر درگذر گر زانک سامان بایدت

***

43

گرچه کاری چو عشقبازی نیست

بگذر از وی که جای بازی نیست

بحقیقت بدان که قصه عشق

پیش صاحبدلان مجازی نیست

چون نواهای دلکش عشاق

هیچ دستان بدلنوازی نیست

ملک محمودی از کجا یابی

اگرت سیرت ایازی نیست

توسن طبع را عنان درکش

که روانی به تیز تازی نیست

شمع را زان زبان برند که او

عادتش جز زبان درازی نیست

باده ی صاف کو که صوفی را

جامه بی جام می نمازی نیست

دل دستانسرای مستانرا

پرده سوزی به پرده سازی نیست

خیز خواجو که نزد مشتاقان

مهر ورزی بمهره بازی نیست

***

44

نوبت زدند و مرغ سحر بانگ صبح گفت

مطرب بگوی نوبت عشاق در نهفت

دل را چو لاله از می گلگون شکفته دار

اکنون که لاله پرده برافکند و گل شکفت

خواهی که سرفراز شوی همچو زلف یار

در پای یار سرکش خورشید چهر اُفت

هر کس که دید قامت آنسرو سیمتن

ای بس که خاک پای صنوبر بدیده رفت

از کوی او چگونه توانم که بگذرم

بلبل کسی نگفت که ترک چمن بگفت

شد مدتی که دیده اختر شمار من

یک شب ز عشق نرگس پر خواب او نخفت

ای آنکه چشم شوخ کماندار دلکشت

ما را به تیر غمزه ی دل خون چکان بسفت

شامست گیسوی تو و تا صبح بسته عقد

طاقست ابروی تو و با ماه گشته جفت

خواجو بزیر جامه نهان چون کند سرشک

دریا شنیده ئی که بدامن توان نهفت

***

45

گرنه مرغ چمن از همنفس خویش جداست

همچو من خسته و نالنده و دل ریش چراست

آن چه فتنه ست که در حلقه رندان بنشست

وین چه شورست که از مجلس مستان برخاست

گر از آن سنبل گلبوی سمن فرسا نیست

چیست این بوی دلاویز که با باد صباست

تا برفتی نشدی از دل تنگم بیرون

گرچه تحقیق ندانم که مقام تو کجاست

شادی وصل نشدی از دلم تنگم بیرون

گرچه تحقیق ندانم که مقام تو کجاست

شادی وصل نباید من دلسوخته را

اگرش این همه اندوه جدائی ز قفاست

بوصال تو که گر کوه تحمل بکند

این همه بار فراق تو که بر خاطر ماست

گر قلم را سر آنست که حال دل ما

دهدش دست که گوید مگر او را سوداست

محمل آن به که ازین مرحله بیرون نبرم

که ره بادیه از خون دلم ناپیداست

برضا از سر کوی تو نرفتم لیکن

ره تسلیم گرفتم چو بدیدم که قضاست

چه بود گر بنمی نامه دلم تازه کنی

چه شود گر بخمی خامه کنی کارم راست

گر دهد باد صبا مژده ی وصلت خواجو

مشنو کان همه چون درنگری باد هواست

***

46

زاهد مغرور اگر در کعبه باشد فاجرست

وانک اقرارش ببت رویان نباشد کافرست

چون توانم کز حضورش کام دل حاصل کنم

کانزمان از خویش غالب می شوم کو حاضرست

زنده دل آن کشته کو جان پیش چشمش داده است

تندرست آن خسته کو بر درد عشقش صابرست

عاقبت بینی که کارش در هوا گردد بلند

ذره ی سرگشته کو در مهرورزی ماهرست

هر کرا خاطر بزلف ماهرویان می کشد

عیب نتوان کرد اگر چون من پریشان خاطرست

عاقلان دانند کادراک خرد قاصر بود

زانچه بر مجنون ز سرّ حسن لیلی ظاهرست

در هوایت زورقی بر خشک می رانم ولیک

جانم از طوفان غم در قعر بحری زاخرست

کی سر موئی زبانم گردد از ذکرت جدا

کز وجودم هر سر موئی زبانی ذاکرست

ایکه فرمائی که خواجو عشق را پوشیده دار

چون توانم گرچه دانم کان لباسی فاخرست

***

47

هیچکس نیست که منظور مرا ناظر نیست

گرچه بر منظرش ادراک نظر قادر نیست

ایکه از ذکر بمذکور نمی پردازی

خاصل از ذکر زبان چیست چو دل ذاکر نیست

نسبت ما مکن ای زاهد نادان بفجور

زانک سرمست می عشق بتان فاجر نیست

گرچه خلقی شده اند از غم لیلی مجنون

هیچکس بر صفت قیس بنی عامر نیست

هر دل خسته که او صدر نشین غم تست

غمش از وارد و اندیشه اش از صادر نیست

ز آتش عشق تو آن سوز که در باطن ماست

ظاهر آنست که بر اهل خرد ظاهر نیست

گر ز سودای تو ای نادره ی دور زمان

خبر از دور زمانم نبود نادر نیست

چون توانم که به پایان برم این دفتر از آنک

قصه ی عشق من و حسن ترا آخر نیست

من بغیر تو اگر کافرم انکار مکن

کانک دین در سر آن کار کند کافر نیست

بصبوری نتوان جستن ازین درد خلاص

زانک نافع نبود صبر چو دل صابر نیست

ای عزیزان اگر آن یوسف کنعانی ماست

هر که او را بدو عالم بخرد خاسر نیست

قاسرست از خرد آنکس متصور باشد

که ز اوصاف تو ادراک خرد قاصر نیست

گرچه خواجو ز تو یک لحظه نگردد غائب

آندمم با تو حضورست که او حاضر نیست

نه من دلشده دارم سر پیوندت و بس

کیست آنکس سر پیوند تو در خاطر نیست

***

48

ز آتشکده و کعبه غرض سوز و نیازست

وانجا که نیازست که حاجت بنمازست

بی عشق مسخر نشود ملک حقیقت

کان چیز که جز عشق بود عین مجازست

چون مرغ دل خسته ی من صید نگردد

هرگاه که بینم که در میکده بازست

آنکس که بود معتکف کعبه ی قربت

در مذهب عشاق چه محتاج حجازست

هر چند که از بندگی ما چه بر آید

ما بنده آنیم که او بنده نوازست

دائم دل پرتاب من از آتش سودا

چون شمع جگر تافته در سوز و گدازست

می سوزم و می سازم از آن روی که چون عود

کار من دلسوخته از سوز بسازست

حال شب هجر از من مهجور چه پرسی

کوتاه کن ای خواجه که آن قصه درازست

خواجو چکند بیتو که کام دل محمود

از مملکت روی زمین روی ایازست

***

49

زلف هندوی تو در تابست و ما را تاب نیست

چشم جادوی تو در خوابست و ما را خواب نیست

با لبت گر باده لاف جانفزائی می زند

پیش ما روشن شد این ساعت که او را آب نیست

نرگست در طاق ابرو از چه خفتد بی خبر

زانک جای خواب مستان گوشه ی محراب نیست

ساکن کوی خرابات مغان خواهم شدن

کز در مسجد مرا امید فتح الباب نیست

خاک ره بر من شرف دارد اگر مست و خراب

بر در میخانه خفتن خوشتر از سنجاب نیست

پیش رویش ز آتش دل سوختم پروانه وار

زانک شمعی چون رخش در مجلس اصحاب نیست

گفتمش کاخر دل گمگشته ام را بازده

گفت باری این بضاعت در جهان نایاب نیست

روضه ی رضوان بدان صورت که وصفش خوانده ئی

چون بمعنی بنگری جز منزل احباب نیست

ایکه خواجو را ز تاب آتش غم سوختی

این همه آتش چه افروزی که او را تاب نیست

***

50

عشق سطانیست کو را حاجت دستور نیست

طائران عشق را پرواز گه جز طور نیست

کس نمی بینم که مست عشق را پندی دهد

زانک کس در دور چشم مست او مستور نیست

دور شو کز شمع عشق آتش بنزدیکان رسد

وانک او نزدیک باشد گر بسوزد دور نیست

من بمهر دل بپایان می رسانم روز را

زانک بی آتش درون تیره ام را نور نیست

ملک دل را تا بکی بینم چنین ویران ولیک

تا نمی گردد خراب آن مملکت معمور نیست

بزم بی شاهد نمی خواهم که پیش اهل دل

دوزخی باشد هر آن جنت که در وی حور نیست

رهروان عشق را جز دل نمی شاید دلیل

وانک این ره نسپرد نزد خرد معذور نیست

تا نپنداری که ما با او نظر داریم و بس

هیچ ناظر را نمی بینم که او منظور نیست

چشم میگونش نگر سرمست و خواجو در خمار

شوخ چشم آن مست کو را رحم بر مخمور نیست

***

51

دوش پیری ز خرابات برون آمد مست

دست در دست جوانان و صراحی در دست

گفت عیبم مکن ای خواجه که ترسا بچه ئی

توبه ی من چو سر زلف چلیپا بشکست

هر که کرد از در میخانه گشادی حاصل

چون تواند دل سودازده در تقوی بست

من اگر توبه شکستم مکن انکارم از آنک

خودپرستی نکند هر که بود باده پرست

گر بپیری هدف ناوک خلقی گشتم

چه توان کرد که تیر خردم رفت از شست

مستم آندم که بمیرم بسر خاک برید

تا سر از خاک بر آرم بقیامت سرمست

کس ازین قید بتدبیر نرفتست برون

زانک از چنبر تقدیر نمی شاید جست

مست و مدهوش برندش ز لحد بر عرصات

هر که شد همقدح باده گساران الست

جان فشانان که چو شمع از سر سر بر خیزند

یکنفس بی می نوشین نتوانند نشست

همچو ابروی بتان صید کند خاطر خلق

آنک نشکیبدش از صحبت مستان پیوست

گر شود بزمگهت عالم بالا خواجو

تو مپندار که بالاتر ازین کاری هست

***

52

عقل مرغی ز آشیانه ی ماست

چرخ گردی ز آستانه ی ماست

شمس مشرق فروز عالمتاب

شمسه ی طاق تابخانه ی ماست

خون چشم شفق که می بینی

جرعه های می شبانه ماست

صید ما کیست آنک صیادست

دام ما چیست آنچ دانه ی ماست

تیر ما بگذرد ز جوشن چرخ

زانکه قلب فلک نشانه ی ماست

ما بافسون کجا رویم از راه

که دو عالم پر از فسانه ی ماست

گرچه ز اهل زمانه شادنئیم

شادی آنک در زمانه ی ماست

جنت ار هست خاک درگه اوست

زانکه مأوای جاودانه ماست

در بسیط جهان کنون خواجو

همه آوازه ی ترانه ماست

***

53

چه بر قمر ز شب عنبری نقاب انداخت

دل شکسته ما را در اضطراب انداخت

بخون دیده ی ما تشنه شد جهان ورواست

که دیده بود که ما را درین عذاب انداخت

کباب شد دلم از سوز سینه و آتش عشق

ببرد آبم و خون در دل کباب انداخت

چه دید دیده ی خونبار من که یکباره

بقصد خونم ازینسان سپهر بر آب انداخت

دل ار بحلقه ی شوریدگان کشد چه عجب

مرا که زلف تو در حلق جان طناب انداخت

بیا که ساقی چشمم بیاد لعل لبت

ز اشک در قدح آبگون شراب انداخت

عروس مهوش ساغر نگر که وقت صبوح

نمود طلعت و آتش در آفتاب انداخت

گذشت نغمه ی مطرب ز ابر و غلغل ما

خروش در دل نالنده ی رباب انداخت

چو زهره دید رخ زرد و اشک خواجو گفت

که مهر در قدح زر شراب ناب انداخت

***

54

اگرچه بلبل طبعم هزار دستانست

حدیث من گل صد برگ گلشن جانست

ز بیم چنگل شاهین جان شکار فراق

دلم چو مرغ چمن روز و شب در افغانست

چو تاب زلف عروسان حجله خانه ی طبع

روان خسته ام از دست دل پریشانست

چو از سر قلمم برگذشت آب سیاه

سفینه ساز و میندیش ازینکه طوفانست

کسی که ملکت جم پیش همتش بادست

اگر نظر بحقیقت کنی سلیمانست

دوای دل ز دواخانه ی محبت جوی

که نزد اهل مودت ورای درمانست

دل خراب من از عشق کی شود خالی

چرا که جایگه گنج کنج ویرانست

چو چشمه ی خضر ار شعر من روان افزاست

عجب مدار که آن عین آب حیوانست

ورش بمصر چو یوسف عزیز می دارند

غریب نیست که اورنگ ماه کنعانست

نه هر که تیغ زبان می کشد جهانگیرست

نه هر که لاف سخن می زند سخندانست

اگر ز عالم صورت گذشته ئی خواجو

بگیر ملکت معنی که مملکت آنست

***

55

روی زمین و خون دلم نم گرفته است

پشت فلک ز بار غمم خم گرفته است

اشکم چه دیده است که مانند خونیان

پیوسته دامن من پر غم گرفته است

مسکین دلم که حلقه ی آنزلف تابدار

بگرفت و غافلست که ارقم گرفته است

انفاس روح میدمد از باد صبحدم

گوئی که بوی عیسی مریم گرفته است

چون جام می گرفت نگارم زمانه گفت

خورشید بین که ماه محرم گرفته است

همدم بجز صراحی و جام شراب نیست

خرم کسی که دامن همدم گرفته است

هر کو ز دست یار گرفتست جام می

روشن بدان که مملکت جم گرفته است

ملک دلم گرفت و بجورش خراب کرد

آری غریب نیست مگر کم گرفته است

خواجو ز پا درآمد و هیچش بدست نیست

جز دامن امید که محکم گرفته است

از وی متاب روی که مانند آفتاب

تیغ زبان کشیده و عالم گرفته است

***

56

ببوستان جمالت بهار بسیارست

ولیک با گل وصل تو خار بسیارست

مدام چشم تو مخمور و ناتوان خفتست

چه حالتست که او را خمار بسیارست

میم ز لعل دل افروزده که جان افزاست

وگرنه جام می خوشگوار بسیارست

خط غبار چه حاجت بگرد رخسارت

که از تو بر دل ما خود غبار بسیارست

مرا بجای تو ای یار یار دیگر نیست

ولی ترا چو من خسته یار بسیارست

بروزگار مگر حال دل کنم تقریر

که بر دلم ستم روزگار بسیارست

ز خون دیده ی فرهاد پاره های عقیق

هنوز بر کمر کوهسار بسیارست

صفیر بلبل طبعم شنو و گرنه بباغ

نوای قمری و بانگ هزار بسیارست

چه آبروی بود بر در تو خواجو را

که در ره تو چو او خاکسار بسیارست

***

57

صبح ز چشم فلک اشک ثریا می ریخت

مهر دل آب رخم ز آتش سودا می ریخت

آن سهی سرو خرامان ز سر زلف سیاه

دل شوریده دلان می شد و در پا می ریخت

چین گیسوی دو تارا چو پریشان می کرد

مشک در دامن یکتائی والا می ریخت

شعر شیرین مرا ماه مغنی می خواند

واب شکر بلب لعل شکرخا می ریخت

در قدمهای خیال تو بدامن هر دم

چشم دریا دل من لؤلؤ لالا می ریخت

قدح از لعل تو هر لحظه حدیثی می راند

وز لب روح فزا راح مصفّا می ریخت

چون صبا شرح گلستان جمالت می داد

از هوا دامن گل بر سر صحرا می ریخت

اشک از آنروی ز ما رفت و کناری بگرفت

کاب او دمبدم از رهگذر ما می ریخت

موج خون دل فرهاد چو می زد بر کوه

ای بسا لعل که در دامن خارا می ریخت

عجب ار مملکت مصر نمی رفت برود

زان همه سیل که از چشم زلیخا می ریخت

مردم دیده ی خواجو چو قدح می پیمود

خون دل بود که در ساغر صهبا می ریخت

***

58

اینجا نماز زنده دلان جز نیاز نیست

وانرا که در نیاز نبینی نماز نیست

مشتاق را بقطع منازل چه حاجتست

کاین ره بپای اهل طریقت دراز نیست

رهبانت ار بدیر مغان راه می دهد

آنجا مقام کن که در کعبه باز نیست

گر زانک راه سوختگان می زنی رواست

چیزی بگو بسوز که حاجت بساز نیست

بازار قتل ما که چو نیکو نظر کنی

صیاد صعوه جز نظر شاهباز نیست

دردیکشان جام فنا را ز بی نیاز

جز نیستی بهیچ عطائی نیاز نیست

محمود را رسد که زند کوس سلطنت

کز سلطنت مراد دلش جز ایاز نیست

عشق مجاز در ره معنی حقیقتست

عشق ارچه پیش اهل حقیقت مجاز نیست

آن یار نازنین اگرت تیغ می زند

خواجو متاب روی که حاجت بناز نیست

***

59

ای باغبان بگو که ره بوستان کجاست

در بوستان گلی چو رخ دوستان کجاست

وی دوستان چه باشد اگر آگهی دهید

کان سرو گلعذار مرا بوستان کجاست

تا چند تشنه بر سر آتش توان نشست

آن آب روح پرور آتش نشان کجاست

در دم بجان رسید و طبیبم پدید نیست

دارو فروش خسته دلانرا دکان کجاست

من خفته همچو چشم تو رنجور و در دلت

روزی گذر نکرد که آن ناتوان کجاست

چون زاب دیده ناقه ما در وحل بماند

با ما بگو که مرحله کاروان کجاست

از بس دل شکسته که بر هم فتاده است

پیدا نمی شود که ره ساربان کجاست

در وادی فراق بجز چشمهای ما

روشن بگو که چشمه ی آب روان کجاست

خواجو ز بحر عشق کران چون توان گرفت

زیرا که کس نگفت که آنرا کران کجاست

***

60

ای درد تو درمان دل و رنج تو راحت

اشکم نمک آب و جگر خسته جراحت

موج ار چه زند لاف تبحر نزند دم

با مردمک چشم من از علم سباحت

یکدم نشود نقش تو از دیده ما دور

زانرو که توئی گوهر دیای ملاحت

دستی ز سر لطف بنه بر دل ریشم

زیرا که بود در کف کافی تو راحت

مستسقی درویش که نم در جگرش نیست

او را که دهد قطره ئی از بحر سماحت

در مذهب صاحب نظران باده مباحست

زینسان که دهد چشم تو فتوی اباحت

از شرم شود غرق عرق صبح جهانتاب

پیش رخ زیبای تو از روی صباحت

در دیده ی خورشید چو یکذره حیا نیست

آید بسر بام تو از راه وقاحت

از پسته تنگت ندهد یکسر مو شرح

خواجو که کند موی شکافی بفصاحت

***

61

بیش ازین بی همدمی در خانه نتوانم نشست

بر امید گنج در ویرانه نتوانم نشست

در ازل چون با می و میخانه پیمان بسته ام

تا ابد بی باده و پیمانه نتوانم نشست

ایکه افسونم دهی کز مار زلفش سر مپچ

بر سر آتش بدین افسانه نتوانم نشست

مرغ جانرا تا نسوزد ز آتش دل بال و پر

پیش روی شمع چون پروانه نتوانم نشست

در چنین دامی که نتوان داشت اومید خلاص

روز و شب در آرزوی دانه نتوانم نشست

منکه در زنجیرم از سودای زلف دلبران

بی پریروئی چنین دیوانه نتوانم نشست

آتش عشقش دلم را زنده می دارد چون شمع

ورنه زینسان مرده دل در خانه نتوانم نشست

یکنفس بی اشک می خواهم که بنشینم ولیک

در میان بحر بی دُردانه نتوانم نشست

اهل دل گویند خواجو از سر جان بر مخیز

چون نخیزم زانک بی جانانه نتوانم نشست

***

62

راستی را در سپاهان خوش بود آواز رود

در میان باغ کاران یا کنار زنده رود

باده در ساغر فکن ساقی که من رفتم بباد

رود را بر ساز کن مطرب که دل دادم برود

جام لعل و جامه ی نیلی سیه روئی بود

خیز و خم بنمای تا خمری کنم دلق کبود

گر تو ناوک می زنی دور افکنم درع و سپر

ور تو خنجر می کشی یکسو نهم خفتان و خود

شاهد بربط زن از عشّاق می سازد نوا

بلبل خوش نغمه از نوروز می گوید سرود

در چنین موسم که گل فرش طرب گسترده است

جامه ی جان مرا گوئی زغم شد تار و پود

آن شه خوبان زبردست و گدایان زیردست

او چو کیخسرو بلند افتاده و پیران فرود

می برد جانم بر محراب ابرویش نماز

می فرستد چشم من بر خاک درگاهش درود

چون میان دجله خواجو را کجا بودی کنار

کز کنار او دمی خالی نیفتادی ز رود

***

63

ان شکر لب که نباتش ز شکر می روید

از سمن برگ رخش سنبل تر می روید

می رود آب گل از نسترنش می ریزد

و ارغوان و گلش از راهگذر می روید

بجز آن پسته دهن هیچ سهی سروی را

نار سیمین نشنیدم که زبر می روید

تا تو در چشم منی از لب سرچشمه ی چشم

لاله می چینم و در لحظه دگر می روید

فتنه دور قمر نزد خرد دانی چیست

سبزه ی خط تو کز طرف قمر می روید

تیغ هجرم چه زنی کز دل ریشم هر دم

می دمد شاخ تبر خون و تبر می روید

فصل نوروز چو در برگ سمن می نگرم

بی گل روی تو خارم ز بصر می روید

هر زمانم که خط سبز تو آید در چشم

سبزه بینم ز لب چشمه که بر می روید

ای بسا برگ شقایق که دمادم در باغ

از سرشک من و خوناب جگر می روید

ظاهر آنست که از خون دل فرهادست

آن همه لاله که بر کوه و کمر می روید

اگر از چشم تو خواجو همه گوهر خیزد

از رخ زرد تو چونست که زر می روید

***

64

می کشندم بخرابات و در آن می کوشند

که بیک جرعه ی می آب رخم بفروشند

دیگران مست فتادند و قدح ما خوردیم

پختگان سوخته و افسرده دلان می جوشند

باده از دست حریفان ترشروی منوش

که بباطن همه نیشند و بظاهر نوشتند

ایکه خواهی که زمی توبه دهی مستانرا

با زمانی دگر افکن که کنون بیهوشند

مطربان گر جگر چنگ چنان نخراشند

می پرستان جگر خسته چنین نخروشند

تا کی از مهر تو هر شب چو شفق سوختگان

خون چشم از مژه پاشند و بدامن پوشند

برفکن پرده ز رخسار که صاحب نظران

همه چشمند و اگر در سخن آئی گوشند

بلبلان چمن عشق تو همچون سوسن

همه تن جمله زبانند ولی خاموشند

عیب خواجو نتوان کرد که در مجلس ما

صوفیان نیز چو رندان همه دُردی نوشند

***

65

تا بر آید نفس از عشق دمی باید زد

بر سر کوی محبت قدمی باید زد

چهره بر خاک در سیمبری باید سود

بوسه بر صحن سرای صنمی باید زد

هر دم از کعبه ی قربت خبری باید جست

خیمه بر طرف حریم حرمی باید زد

هر شب از دفتر سودا ورقی باید خواند

وز جفا بر دل پر خون رقمی باید زد

هر نفس ز آتش دل خاک رهی باید شد

هر دم از سوز جگر ساز غمی باید زد

گر نخواهد که بر آشفته شود کار جهان

دست در حلقه زلف تو کمی باید زد

کام جان جز برای تو نمی شاید خواست

راه دل جز بهوای تو نمی باید زد

گرچه ما را نبود یک درم اما هر دم

سکه مهر ترا بر در می باید زد

خیز خواجو که چو افلاس شود دامن گیر

دست در دامن صاحب کرمی باید زد

***

66

پیداست که از دود دم ما چه برآید

یا خود ز وجود و عدم ما چه برآید

ای صبح جهانتاب دمی همدم ما باش

وانگاه ببین تا زدم ما چه برآید

نقد دل ما را چه زنی طعنه که قلبست

بی ضرب قبول از درم ما چه برآید

باز آی و قدم رنجه کن و محنت ما بین

ورنی ز قدوم و قدم ما چه برآید

گفتی که کرم باشد اگر بگذری از ما

داند همه کس کز کرم ما چه برآید

گر عشق تو در پرده ی دل نفکند آواز

از زمزمه ی زیر و بم ما چه برآید

ور مجلس ما ز آتش عشقت نشود گرم

از سوز دل و ساز غم ما چه برآید

هر لحظه بگوش آیدم از کعبه ی همت

کایا ز حریم حرم ما چه برآید

گفتم که قلم شرح دهد قصه خواجو

لیکن ز زبان و قلم ما چه برآید

***

67

دلم از دست بشد تا بسر او چه رسد

وین جگر سوخته را از گذر او چه رسد

از برم رفت و من بیدل و دین بر سر راه

مترصد که پیامم زبر او چه رسد

شد بچین سر زلف تو و این عین خطاست

تا من دلشده را از سفر او چه رسد

خبرت هست که شب تا بسحر منتظرم

بر سر کوی ستم تا خبر او چه رسد

جز غبار دل شوریده من خاکی را

نیست معلوم که از خاک در او چه رسد

آنک هر لحظه رسد خون جگر بر کمرش

کس چه داند که بکوه از کمر او چه رسد

چشم او ناظر دیوان جمالست ولیک

تا بملک دل ما از نظر او چه رسد

چو از آن ننگ شکر هیچ نگردد حاصل

بمن خسته نصیب از شکر او چه رسد

گشت خواجو هدف ناوک عشقش لیکن

تا ز پیکان جفا بر جگر او چه رسد

***

68

این چه بادست که از سوی چمن می آید

وین چه خاکست کزو بوی سمن می آید

این چه انفاس روان بخش عبیر افشانست

که ازو رایحه ی مشک ختن می آید

دمبدم مرغ دلم نعره برآرد ز نشاط

کان سهی سرو چمانم ز چمن می آید

هیچ دانید که از بهر دل ریش اویس

کیست کز جانب یثرب بقرن می آید

آفتابست که از برج شرف می تابد

یا سهیلست که از سوی یمن می آید

از کجا می رسد این رایحه ی مشک نسیم

کز گذارش نفسی با تن من می آید

یا رب این نامه که آورد که از هر شکنش

بوی جان پرور آن عهدشکن می آید

بلبل آن لحظه که از غنچه سخن می گوید

یادم از پسته آن تنگ دهن می آید

چو بیان می کند از عشق حدیثی خواجو

همه اجزای وجودش بسخن می آید

***

69

سپیده دم که صبا بر چمن گذر می کرد

دل مرا ز گلستان جان خبر می کرد

چو غنچه از لب آن سیمبر سخن می گفت

دهان غنچه پر از خرده های زر می کرد

اگر ز نرگس مستش چمن نشان می داد

دلم بدیده ی حسرت درو نظر می کرد

تذور جان من از آشیان برون می شد

چو گوش بر سخن بلبل سحر می کرد

شکوفه بهر تماشای باغ عارض دوست

سر از دریچه ی چوبین شاخ بر می کرد

کمان ابروی آن که چو یاد میکردم

خدنگ آه من از آسمان گذر می کرد

فلک بیاد تن سیمگون مهرویان

درست روی من از مهر دل چو زر می کرد

سحر که شاهد خاور نقاب بر می داشت

حدیث روی تو ناهید با قمر می کرد

ز شوق لعل تو هر لحظه مردم چشمم

لب پیاله بخوناب دیده تر می کرد

دبیر از آن لب شیرین حکایتی می راند

دهان تنگ قلم را پر از شکر می کرد

روان خسته ی خواجو ز شهر بند وجود

بعزم ملک عدم دمبدم سفر می کرد

***

70

پشت بر یار کمان ابروی ما نتوان کرد

خویشتن را هدف تیر بلا نتوان کرد

کشته ی تیغ ملامت برضا نتوان شد

حذر از ضربت شمشیر قضا نتوان کرد

گرچه از ما بخطا روی بپیچید و برفت

ترک آن ترک ختائی بخطا نتوان کرد

قامتش را بصنوبر نتوان خواندن از آنک

نسبت سرو خرامان بگیا نتوان کرد

باغبان گو مکن افغان که بهنگام بهار

مرغ را از گل صدبرگ جدا نتوان کرد

گر نخواهی که رود دانش هوش تو برود

گوش بر زمزمه ی پرده سرا نتوان کرد

گر بخنجر زندم روی نتابم ز درش

زانک با او بجفا ترک وفا نتوان کرد

گو بشمشیر بکش یا ز کمندش برهان

صید را این همه در قید رها نتوان کرد

نام خواجو بر آن خسرو خوبان که برد

زانک در حضرت شه یاد گدا نتوان کرد

***

71

آنک هرگز نظری با من شیدا نکند

نتواند که مرا بی سر و بی پا نکند

دوش می گفت که من با تو وفا خواهم کرد

لیک معلوم ندارم که کند یا نکند

اگر آن حور پری رخ بخرامد در باغ

نبود آدمی آنکس که تماشا نکند

خسرو آن نیست که از آتش دل چون فرهاد

جان فدای لب شیرین شکر خا نکند

گل چو بر ناله ی مرغان چمن خنده زند

چکند بلبل شب خیز که سودا نکند

هر که را تیغ جفا بر دل مجروح زنی

حذر از ضربت شمشیر تو قطعا نکند

چون توانم شدن از نرگس مستت ایمن

کان چشم تو کند کافر یغما نکند

گل خیری چو بر اطراف گلستان گذرم

نتوانم که رخم بیند و صفرا نکند

هر که احوال دل غرقه بداند خواجو

اگرش عقل بود روی بدریا نکند

***

72

هیچکس نیست که وصل تو تمنا نکند

یا جفا بر من دلخسته ی شیدا نکند

هر که سودای سر زلف تو دارد در سر

این خیالست که سر در سر سودا نکند

چشم شوخت چه عجب گر دل مردم بربود

ترک سر مست محالست که یغما نکند

وامق آن نیست که گر تیغ نهندش بر سر

سر بگرداند و جان در سر عذرا نکند

ماه کنعانی ما گو ز پس پرده درآی

تا دگر مدعی انکار زلیخا نکند

عاقبت دود دلش فاش کند از روزن

هر که از آتش دل سوزد و پیدا نکند

مرد صاحب نظر آنست که تا جان بودش

نتواند که نظر در رخ زیبا نکند

آن سهی سرو روان از سر پا ننشیند

تا من دلشده را بیسر و بی پا نکند

مکن اندیشه ی فردا و قدح نوش امروز

کانک عاقل بود اندیشه ی فردا نکند

در بهاران که عروسان چمن جلوه کنند

کیست کو را هوس عیش و تماشا نکند

دل کجا برکند از آن لب میگون خواجو

زانکه مخمور بترک می حمرا نکند

***

73

رنج ما بردیم و گنج ارباب دولت برده اند

خار ما خوردیم و ایشان گل بدست آورده اند

گر حرامی در رسد با ما چه خواهد کرد از آنک

رخت ما پیش از نزول ما بمنزل برده اند

می پرستان محبت را ز غم اندیشه نیست

از برای آنک آب زندگانی خورده اند

هر که در عشق پریرویان نیامد در شمار

عارفانش از حساب عاقلان نشمرده اند

با وجود آنک بد گفتند و نیک انگاشتیم

ما نیازردیم و بدگویان ز ما آزرداند

گلعذاران بین که کل پرده بر ما می درند

ما برون افتاده ویشان همچنان در پرده اند

باد پیمایان که آگه نیستند از سوز عشق

زان نمی سوزند از آه گرم ما کافسرده اند

زنده دل قومی که پیش تیغ عشقت شمع وار

ز آتش دل سر فدا کردند و پای افشرده اند

چون ببدنامی بر آمد نام خواجو در جهان

نیک نام آنها که ترک نیک نامی کرده اند

***

74

بیا که بی سر زلفت مرا بسر نشود

خیالت از سر پر شور من بدر نشود

اگر بدیده موری فرو روم صد بار

معینست که آن مور را خبر نشود

چو چرخم از سر کویت درین دیار افکند

گمان مبر که خروشم بچرخ برنشود

ز بسکه سنگ زنم بی رخ تو بر سینه

دل شکسته من چون شکسته تر نشود

ملامتم مکن ای پارسا که از رخ خوب

کسی نظر نکند کز پی نظر نشود

ز عشق سیمبران هر که رنگ رخساره

بسان زر نکند کار او چو زر نشود

کسی که در قلم آرد حدیث شکّر دوست

عجب گرش ز حلاوت قلم شکر نشود

چنین که غرقه ی بحر خرد شدی خواجو

چگونه ز آب سخن دفتر تو تر نشود

***

75

حدیث شمع از پروانه پرسید

نشان گنج از ویرانه پرسید

فروغ طلعت از آئینه جوئید

پریشانی زلف از شانه پرسید

اگر آگه نئید از صورت خویش

برون آئید و از بیگانه پرسید

مپرسید از لگن سوز دل شمع

وگر پرسید از پروانه پرسید

محبت دام و محبوبست دانه

بدام آئید و حال دانه پرسید

چو از جانانه جانم دردمندست

دوای جانم از جانانه پرسید

منم دیوانه و او سرو قامت

حدیث راست از دیوانه پرسید

حریفان گو بهنگام صبوحی

نشانم از در میخانه پرسید

کنون چون شد برندی نام مافاش

ز ما از ساغر و پیمانه پرسید

ز خواجو کو می و پیمانه داند

همان بهتر که از پیمان نپرسید

ز خواجو کو می و پیمانه داند

همان بهتر که از پیمان نپرسید

***

76

با درد دُرد نوشان درمان چه کار دارد

با ناله ی خموشان الحان چه کار دارد

در شهر بی نشانان سلطان چه حکم داند

در ملک بی زبانان فرمان چه کار دارد

دریا کشان غم را از موج خون مترسان

با اهل نوح مرسل طوفان چه کار دارد

از دفتر معانی نقش صور فرو شوی

با نامه ی الهی عنوان چه کار دارد

زلف سیه چه آری در پیش چشم جادو

با ساحران بابل ثعبان چه کار دارد

عیبی نباشد ار من سامان خود ندانم

با آنک سر ندارد سامان چه کار دارد

بر خاک کوی جانان بگذر ز آب حیوان

کانجا که خضر باشد حیوان چه کار دارد

خسرو چگونه سازد منزل بصدر شیرین

بر مسند سلاطین دربان چه کار دارد

ریحان گلشن جان عقلست و نزد جانان

چون روح در نگنجد ریحان چه کار دارد

از مهر خان چه داری چشم وفا و یاری

در دست زند خوانان فرقان چه کار دارد

گفتم که جان خواجو قربان تست گفتا

در کیش پاکدینان قربان چه کار دارد

***

77

در راه قربت ما ره بان چه کار دارد

در خلوت مسیحا رُهبان چه کار دارد

در داستان نیاید اسرار عشقبازان

کانجا که قاف عشقست دستان چه کار دارد

با حکمت الهی بگذر ز حکم یونان

با بحر لا مکانی عمان چه کار دارد

در ملک بی نیازی کون و مکان چه باشد

با سر لن ترانی هامان چه کار دارد

گر خویشتن پرستی کی ره بری بایمان

در دین خودپرستان ایمان چه کار دارد

حاکم چو عشق باشد فرمان عقل مشنو

کشتی چو نوح سازد کنعان چه کار دارد

عاقل کجا دهد جان در آرزوی جانان

در خانه ی بخیلان مهمان چه کار دارد

در دیر دُردنوشان درس ورع که خوند

در ملت مطیعان عصیان چه کار دارد

ما را بباغ رضوان کی التفات باشد

در روضه ی محبت رضوان چه کار دارد

خواجو سرشک خونین بر چهره چند باری

جائی که مهر باشد باران چه کار دارد

***

78

گهی که شرح فراقت کنم بدیده سواد

شود سیاهی چشمم روان بجای مداد

کجا قرار توانم گرفت در عربت

که گشته ام بهوای تو در وطن معتاد

هر آنکسی که کند عزم کعبه ی مقصود

گر از طریق ارادت رود رسد بمراد

در آن زمان که وجودم شود عظام و میم

ز خاک من شنوی بوی بوستان و داد

مریز خون من خسته دل بتیغ جفا

مکن نظر بجگر خستگان بعین عناد

بهر چه امر کنی آمری و من مأمور

بهر چه حکم کنی حاکمی و من منقاد

کسی که سر کشد از طاعتت مسلمان نیست

که بغض و حب تو عین ضلالتست و رشاد

بسا که وصف عقیق تو مردم چشمم

بخون لعل کند بر بیاض دیده سواد

مخوان براه ز شادای فقیه و وعظ مگوی

مرا که پیر خرابات می کند ارشاد

من و شراب و کباب و نوای نغمه ی چنگ

تو و صیام و قیام و صلاح و زهد و سداد

چو سوز سینه برد با خود از جهان خواجو

ز خاک او نتوان یافتن برون ز رماد

***

79

طوطی از پسته تنگ تو شکر گرد آورد

چشمم از درج عقیق تو گهر گرد آورد

صد دل خسته بهر موئی از آن زلف دراز

مهر رخسار تو در دور قمر گرد آورد

مردم چشم من از بهر نثار قدمت

ای بسا دُر که درین قصر دو در گرد آورد

گنج قارون چو درین ره به پشیزی نخرند

رخ زردم بچه وجه اینهمه زر گرد آورد

خبرت هست که چندین دل صاحب نظران

نرگس مست تو هنگام نظر گرد آورد

چرخ پیروزه ز خون جگر فرهادست

آن همه لعل که بر کوه و کمر گرد آورد

در سر چشم جفا دیده ی خون افشان کرد

دل من هرچه بخوناب جگر گرد آورد

گرم کن بزم طرب را که شب مشک فروش

رخت سواد بدم سرد سحر گرد آورد

خسرو آنست که چون ملک وصالت دریافت

لعل شیرین ترا دید و شکر گرد آورد

دلم این لحظه بدست آر که جانم ز درون

کرد ترتیب ره و بار سفر گرد آورد

چشم خواجو چو رخ آورد بدریای سرشک

سوی بحرین شد و لؤلؤی تر گرد آورد

***

80

دل من جان ز غم عشق تو آسان نبرد

وین عجبتر که اگر جان ببرد جان نبرد

گر ازین درد بمیرم چه دوا شاید کرد

کانک رنج تو کشد راه بدرمان نبرد

شب دیجور جدائی دل سودائی من

بی خیال سر زلف تو بپایان نبرد

هر کرا ساعد سیمین تو آید در چشم

دست حیرت نتواند که بدندان نبرد

ره بمنزلگه قربت ندهندم که کسی

رخت درویش بخلوتگه سلطان نبرد

پادشاهی تو و هر حکم که خواهی فرمود

بنده آن نیست که سرپیچد و فرمان نبرد

غارت دل کندم غمزه ی کافر کیشت

وانک کافر نبود مال مسلمان نبرد

ای عزیزان بجز از باد صبا هیچ بشیر

خبر یوسف گمگشته بکنعان نبرد

گر نسیم سحری قطع مسافت نکند

هیچکس قصه ی دردم بخراسان نبرد

جان چه ارزد که برم تحفه بجانان هیهات

همه دانند که کس زیره بکرمان نبرد

شکر از گفته خواجو بسوی مصر برند

گر چه کس قند بسوی شکرستان نبرد

***

81

گردون کنایتی ز سر بام ما بود

کوثر حکایتی ز لب جام ما بود

سر سبزی شکوفه ی بستانسرای فضل

از رشحه ی مقاطر اقلام ما بود

خوش بوئی نسیم روان بخش باغ عقل

از نفحه ی معاصر ارقام ما بود

خورشید اگرچه شرفه ی ایوان کبریاست

خشتی زرهگذار در بام ما بود

مارا جوی بدست نبینی ولی دو کون

یک حبّه از فواضل انعام ما بود

چون خیمه بر مخیم کرّ و بیان زنیم

چرخ برین معسکر احشام ما بود

بدر منیر و گیسوی عنبر فشان شب

منجوق چتر و پرچم اعلام ما بود

نوری که وقت صبح ز مشرق شود پدید

از عکس جام باده ی گلفام ما بود

ز ایام اگرچه تیره بود روز عمر ما

فرخنده روز آنک در ایام ما بود

قصر وجود تا با بد کی شود خراب

گر زانک بر کتابه ی او نام ما بود

خواجو مگو حکایت سرچشمه ی حیات

کان قطره ئی ز جام غم انجام ما بود

***

82

مراد بین که بپیش مرید باز آید

بشد چو جوهر فرد و فرید باز آمد

سعادتیست که آنکس که سعد اکبر ماست

بفال سعد برفت و سعید باز آمد

بعید نبود اگر جان ما شود قربان

چو یار ما ز دیاری بعید باز آمد

بگوی نوبت نوروز و ساز عید بساز

که رفت روزه و هنگام عید باز آمد

بگیر جامه و جامم بده که واعظ شهر

قدح گرفت وز وعد وعید باز آمد

بیار باده که هر کو بشد زراه سداد

بکوی میکده رفت و سدید باز آمد

فلک نگین سلیمان بدست آنکس داد

که از تیغ دیو مرید باز آمد

جهان مثل ارادت بنان آنکس خواند

که شد بملک مراد و مُرید باز آمد

بجز مطاوعت و انقیاد سلطان نیست

عبادتی که بکار عبید باز آمد

ز کوی محمدت آنکس که خیمه بیرون زد

ذمیم رفت ولیکن حمید باز آمد

شد آشیانه وحدت مقام شهبازی

که از نشیمن کثرت وحید باز آمد

کسی که مرشد ارباب شوق شد خواجو

عبور کرد ز رشد و رشید باز آمد

***

83

بخشم رفته ما گر بصلح باز آید

سعادت ابدی از درم فراز آید

حکایت شب هجر و حدیث طره دوست

اگر سواد کنم قصه ئی دراز آید

چو یاد قامت دلجوی او کند شمشاد

رود بطرف لب جوی و در نماز آید

برآید از دل مشتاق کعبه ناله ی زار

اگر بگوش وی آوازه ی حجاز آید

کجا بملک جهان سر در آورد محمود

اگر چنانک گدای در ایاز آید

زهی سعادت آنکس که از پی مقصود

رود بطالع سعد و سعید باز آید

کی از هوای تو باز آیدم دل مجروح

که پشه باز نیاید چو صید باز آید

دلی که در خم زلفت فتاد اگر سنگست

ز مهر روی تو چون موم در گداز آید

چو عود هر که ز عشّاق دم زند خواجو

ز سوز فارغ و از ساز بی نیاز آید

***

84

بنگر ای شمع که پروانه دگر باز آمد

از پی دل بشد و سوخته پر باز آمد

گرچه سر تا قدم از آتش غم سوخته بود

رفت و صد باره از آن سوخته تر باز آمد

هر که بیند من بی برگ و نوا را گوید

یا رب این خسته جگر کی ز سفر باز آمد

سر تسلیم چو بر خط عبودیت داشت

چون قلم رفت بهر سوی و بسر باز آمد

عجب آن نیست که شد با لب خشک از بر دوست

عجب اینست که با دیده ی تر باز آمد

هر که را بیخبر افتاد ز پیمانه ی عشق

تو مپندار که دیگر بخبر باز آمد

ای گل از پرده برون آی که مرغ سحری

همره قافله ی باد سحر باز آمد

عیب خسرو مکن ای مدعی و تلخ مگوی

گر ز شور لب شیرین ز شکر باز آمد

آنک مرغ دلش از حسرت گل پر می زد

همچو بلبل ز چمن رفت و دگر باز آمد

گر بتیغش بزنی باز نیاید ز نظر

هر که چون مردمک دیده نظر باز آمد

خیز خواجو که چو اشک از سر زر در گذریم

تا نگویند که شد وز پی زر باز آمد

***

85

یار ثابت قدم اینک ز سفر باز آمد

وگر از پای در افتاد بسر باز آمد

ظاهر آنست کزین پس گهر ارزان گردد

که چو دریا شد و چون کان گهر باز آمد

آنک در رسته ی بازار وفا زر میزد

در رخ خویش نظر کرد و ززر باز آمد

گرچه طوطی ز شکر نیک بتنگ آمده بود

دگر از آرزوی تنگ شکر باز آمد

بلبل مست نگر باز که چون باد بهار

بهوای سمن و سنبل تر باز آمد

شمع کو مجلس اصحاب منوّر می داشت

با دلی تافته و سوز جگر باز آمد

خاکساری که شد آب رخش از گریه برود

همچو آتش شد و چون باد سحر باز آمد

مدتی گر بضرورت ز نظر غایب گشت

مفکنیدش ز نظر چون بنظر باز آمد

هر که او را قدمی بود چو خواجو را دید

گفت کان یار قدم دار دگر باز آمد

***

86

گلی برنگ تو از غنچه بر نمی آید

بتی بنفش تو از چین بدر نمی آید

مرا نپرسی و گویند دشمنان که چرا

ز پا فتادی و عمرت بسر نمی آید

چه جرم کردم و از من چه در وجود آمد

که یادت از من خسته جگر نمی آید

شدم خیالی و در هر طرف که می نگرم

بجز خیال توام در نظر نمی آید

بیار باده ی گلگون که صبحدم زخمار

سرم چو نرگس مخمور بر نمی آید

بجز مشاهده دوستان نباید دید

چرا که دیده بکاری دگر نمی آید

که آورد خبری زان بخشم رفته ی ما

که مدتیست که از وی خبر نمی آید

ز کوهم این عجب آید ز حسرت فرهاد

که سیل خون دلش در کمر نمی آید

با شک و چهره ی خواجو کی التفات کند

کسی که در نظرش سیم و زر نمی آید

***

87

کیست که با من حدیث یار بگوید

بهر دلم حال آن نگار بگوید

پیش کسی کز خمار جان بلب آورد

وصف می لعل خوشگوار بگوید

وز سرمستی بنزد باده گساران

رمزی از آن چشم پر خمار بگوید

لطف کند وز برای خاطر رامین

شمه ئی از ویس گلعذار بگوید

ور گذری باشدش بمنزل لیلی

قصه ی مجنون دلفگار بگوید

دوست مخوانش که رخ ز دوست بتابد

یار مگویش که ترک یار بگوید

باد بهار از چمن بشنعت بلبل

باز نیاید اگر هزار بگوید

با گل بستان فروز روی تو خواجو

باد بود هر چه از بهار بگوید

***

88

درد غم عشق را طبیب نباشد

مکتب عشّاق را ادیب نباشد

کشور تحقیق را امیر نخیزد

خطبه ی توحید را خطیب نباشد

بانفحات نسیم باد بهاران

در دم صبح احتیاج طیب نباشد

در گذر از عمر آنک پیش محبان

عمر گرامی بجز حبیب نباشد

ایکه مرا باز داری از سر کویش

ترک چمن کار عندلیب نباشد

ساکن بتخانه ئی ز خرقه برون آی

معتکف کعبه را صلیب نباشد

از تو بجور رقیب روی نتابم

کشته غم را غم از رقیب نباشد

هر که غریبست و پای بند کمندت

گر تو بتیغش زنی غریب نباشد

منکر خواجو مشو که هر که بمستی

دعوی دانش کند لبیب نباشد

***

89

کس نیست که دست من غمخوار بگیرد

یا دادم از آن دلبر عیار بگیرد

هر لحظه سرشکم بدود گرم و بشوخی

جیب من دلخسته ی بیمار بگیرد

کی بار دهد شاخ امید من اگر یار

ترک من بیچاره بیکبار بگیرد

فرهاد چو یاد آورد از شکر شیرین

خوناب دلش دامن کهسار بگیرد

سیلاب سر شکست که هنگام عزیمت

پیش ره یاران وفادار بگیرد

ساقی بده آن می که دل لاله ی سیراب

بی باده ی گلرنگ ز گلزار بگیرد

هر دم که در آن نرگس پر خواب تو بینم

خون جگرم دیده بیدار بگیرد

ترسم که بر آرم نفسی از دل پر درد

و آئینه رخسار تو زنگار بگیرد

چون نافه ی تاتار دلم خون شود از غم

چون گرد مهت نافه ی تاتار بگیرد

خواجو ز چه معنی ز برای قدحی می

هر لحظه در خانه ی خمّار بگیرد

***

90

بی گلبن وصلت بگلستان نتوان بود

بی شمع جمالت بشبستان نتوان بود

ای یار عزیز ار نبود طلعت یوسف

با مملکت مصر بزندان نتوان بود

در ظلمت اگر صحبت خضرت ندهد دست

موقوف لب چشمه ی حیوان نتوان بود

دریاب که سیلاب سرشکم بشد از سر

پیوسته چنین غرقه ی طوفان نتوان بود

بی رایحه ی زلف تو در فصل بهاران

از باد هوا خادم ریحان نتوان بود

ور در سر آن زلف پریشان رودم دل

از بهر دل خسته پریشان نتوان بود

خاموش نشاید شدن از ناله ی شبگیر

زیرا که کم از مرغ خوش الحان نتوان بود

صوفی اگر از می نشکیبد چه توان کرد

با ساغر می منکر مستان نتوان بود

تا خرقه بخون دل پیمانه نشوئی

با پیر مغان بر سر پیمان نتوان بود

خواجو چه نشینی که گر ایوب صبوری

چندین همه در محنت کرمان نتوان بود

رو ساز سفر ساز که از آرزوی گنج

بی برگ درین منزل ویران نتوان بود

***

91

همچو شمعم بشبستان حرم یاد کنید

یا چو مرغم بگلستان ارم یاد کنید

روز شادی همه کس یاد کند از یاران

یاری آنست که ما را شب غم یاد کنید

گر چنانست که از دلشدگان می پرسید

گاه گاهی زمن دلشده هم یاد کنید

چون شد اقاطع شما تختگه ملک وجود

کی از این کشته شمشیر عدم یاد کنید

چشم دارم که من خسته ی دلسوخته را

بنم چشم گهر بار قلم یاد کنید

هیچ نقصان نرسد در شرف و قدر شما

در چنین محنت و خواری اگرم یاد کنید

چون من از پای فتادم نبود هیچ غریب

گر من بی سر و پا را بقدم یاد کنید

در چمن چون قدح لاله عذاران طلبند

جام گیرید و ز عشرتگه جم یاد کنید

ور در ایوان سلاطین ره قربت باشد

ز مقیمان سر کوی ستم یاد کنید

بلبل خسته بی برگ و نوا را آخر

بنسیم گلی از باغ کم یاد کنید

سوخت در بادیه از حسرت آبی خواجو

زان جگر سوخته در بیت حرم یاد کنید

***

92

ای ساربان بقتل ضعیفان کمر مبند

برگیر بارم از دل و بار سفر مبند

در اشک ما نگه کن و از سیم درگذر

بر روی ما نظر فکن و نقش زر مبند

ما را چو در سلاسل زلفت مقیدیم

پای در شکسته بزنجیر در مبند

فرهاد را مکش بجدائی و در غمش

هر دم خروش و غلغله در کوه و در مبند

ای دل مگر بیاد نداری که گفتمت

چندین طمع بر آن بت بیدادگر مبند

ور آبروی بایدت ای چشم دُرفشان

بر یاد لعل او سر دُرج گهر مبند

ای باغبان گرم ندهی ره بپای گل

گلزار را بروی من خسته در مبند

چون سرو اگر چنانک سر افرازیت هواست

ون نی بقصد بی سر و پایان کمر مبند

چشمم که در هوای رخت باز گشته است

مرغ دل مرا مشکن بال و پر مبند

بی جرم اگرچه از نظر افکنده ئی مرا

بگشای پرده از رخ و راه نظر مبند

خواجو چو نیست در شب هجران امید روز

با تیره شب بسر برو دل در سحر مبند

***

93

گمان مبر که دلم میل دوستان نکند

چرا که مرغ چمن ترک بوستان نکند

کسی که نقد خرد داد و ملک عشق خرید

اگر ز سود و زیان بگذرد زیان نکند

بجان دوست که گنج روان دلی یابد

که او مضایقه با دوستان بجان نکند

شب رحیل خوشا در عماری آسودن

بشرط آنکه جرس ناله و فغان نکند

چه باشد ار نفسی ساربان در این منزل

قرار گیرد و تعجیل کاروان نکند

شهی که باده ی روشن کشد بتیره شبان

معینست که اندیشه از شبان نکند

چو خامی هر که حدیث دل آورد بزبان

طمع مدار که سر بر سر زبان نکند

زبان شمع جگر سوز از آن برندبگاز

که از فسرده دلان راز دل نهان نکند

جهان بحال کسی ملتف شود خواجو

که التفات به نیک و بد جهان نکند

***

94

کس حال من سوخته جز شمع نداند

کو بر سر من شب همه شب اشک فشاند

دلبستگئی هست مرا باوی از آنروی

کز سوخته حالی بمن سوخته ماند

گر خسته شوم بر سر من زنده بدارد

ور تشنه شوم در نظرم سیل براند

زنجیر دل تافته را در غم و دردم

گر رشته جانست بهم در گسلاند

بیرون ز من دلشده و شمع جگر سوز

سر باختن و پای فشردن که تواند

گر شمع چراغ دل من بر نفروزد

شبهای غم هجر بپایان که رساند

آنکس که چو شمعم بکشد در شب حیرت

از سوختن و ساختنم باز رهاند

حال جگر ریش من و سوز دل شمع

هر کس که نویسد ز قلم خون بچکاند

از شمع بپرسید حدیث دل خواجو

کاندوه دل سوختگان سوخته داند

***

95

کی طرف گلستان چو سر کوی تو باشد

یا سرو روان چون قد دلجوی تو باشد

مانند کمان شد قد چون تیر خدنگم

لیکن نه کمانی که ببازوی تو باشد

در تاب مرو گر دل گمشگته ی ما را

گویند که در حلقه ی گیسوی تو باشد

بیرون تو از هر دو جهان روی بتابم

کز هر دو جهان قبله ی من روی تو باشد

در دیده کشم خاک کف پای کسی را

کو خاک کف پای سر کوی تو باشد

گر روی سوی کعبه کنم یا بخرابات

از هر دو طرف میل دلم سوی تو باشد

صیاد من آنست که نخجیر تو گردد

سلطان من آنست که هندوی تو باشد

هر کس که با بروی دو تای تو دهد دل

پیوسته دلش چون خم ابروی تو باشد

وانکس که چو خواجو بخرد موی شکافد

سودا زده ی سلسله ی موی تو باشد

***

96

ناله ئی کان ز دل چنگ برون می آید

گر بدانی ز دل سنگ برون می آید

صورت عشق چه نقشیست که از پرده ی غیب

هر زمانی بدگرینگ برون می آید

از نم دیده و خون جگر فرهادست

هر گل و لاله که از سنگ برون می آید

می چون زنگ بده کاینه ی خاطر ما

باده می بیند و از زنگ برون می آید

دلم از پرده برون می رود از غایت شوق

هر نفس کان صنم شنگ برون می آید

هر که در میکده از پیر مغان خرقه گرفت

شاید ار چون قدح از رنگ برون می آید

می شود ساکن خاک در میخانه ی عشق

هر که از خانه فرهنگ برون می آید

جام می گشت مگر دیده ی خواجو که ازو

دمبدم باده ی چون زنگ برون می آید

***

97

پیه سوز چشم من سر شمع ایوان تو باد

جان من پروانه ی شمع شبستان تو باد

هر پریشانی که آید روز و شب در کار من

از سر زلف دلاویز پریشان تو باد

مرغ دل کو طائر بستانسرای عشق شد

همدم بلبل نوایان گلستان تو باد

جان سرمست که گشت از صافی وصلت خراب

بی نصیب از دُردی دلگیر هجران تو باد

سرمه ی چشم جهان بین من خاکی نهاد

از غبار رهنورد باد جولان تو باد

تا بود گوی کواکب در خم چوگان چرخ

گوی دلها در خم زلف چو چوگان تو باد

ای رخ بستان فروزت لاله برگ باغ حسن

عندلیب باغ جان مرغ خوش الحان تو باد

آنکه همچون لاله از مهرش دل پر خون بسوخت

سایه پرورد سهی سرو خرامان تو باد

هر که چون خواجو صف آرای سپاه بیخودیست

چشم خون افشان او سقّای میدان تو باد

***

98

چو ترک مهوشم از خواب مست برخیزد

خروش و ناله ز اهل نشست برخیزد

خیال باده ی صافی ز سر برون کردن

کجا ز دست من می پرست برخیزد

چنین که شمع سر افشاند و از قدم ننشست

گمان مبر که کسی را ز دست برخیزد

گهی که شست گشاید هزار نعره زه

نگار صف شکنم را ز شست برخیزد

معینست که آنماه پیکر از سر مهر

کنون که عهد مودت شکست برخیزد

شبی دراز بسا ناله ی دل مجروح

کزان دو زلف دلاویز پست برخیزد

کسی که خاک شود در لحد پس از صد سال

ببوی آن سر زلف چو شست برخیزد

زرشک آنک تو با هر که هست بنشینی

روان من ز سر هر چه هست برخیزد

چو چشم مست تو خواجو بحشر یاد کند

ز خوابگاه عدم نیمه مست برخیزد

***

99

اهل دل پیش تو مردن ز خدا می خواهند

کشته ی تیغ تو گشتن بدعا می خواهند

مرض شوق تو بر بوی شفا می طلبند

درد عشق تو بامید دوا می خواهند

طلب هر کسی از وصل تو چیزی دگرست

بجز ارباب نظر کز تو ترا میخواهند

ما چنین سوخته از تشنگی و لاله رخان

آب سرچشمه ی مقصود ز ما می خواهند

روی ننموده ز ما نقد روان می جویند

ملک در بیع نیاورده بها می خواهند

بسرا مطرب عشاق که مستان از ما

دمبدم زمزمه ی پرده سرا می خواهند

آن جماعت که من از ورطه امانشان دادم

این دمم غرقه ی طوفان بلا می خواهند

من وفا میکنم و نیستم آگه که مرا

از چه رو کشته شمشیر جفا می خواهند

پادشاهان جهان هیچ شنیدی خواجو

که چرا درد دل ریش گدا می خواهند

***

100

هر که را سکه درستست بزر باز نماند

وانک از دست برون رفت بسر باز نماند

مرد صاحب نظر آنست که در عالم معنی

دیده بگشاید و از ره بنظر باز نماند

طائر دل که شود صید رخ و زلف دلارام

همچو بلبل بگل و سنبل تر باز نماند

جان شیرین بده از عشق چو فرهاد و مزن دم

کانک از کوه در افتد بکمر باز نماند

گر برافروخته ئی شمع دل از آتش سودا

ترک جان گیر که پروانه بپرباز نماند

نام شکر نبرم پیش عقیق تو که خسرو

با وجود لب شیرین بشکر باز نماند

چون بمیرم بجز از خون دل و گفته دلسوز

یادگاری ز من خسته جگر باز نماند

یکدم ای مردمک چشم من از اشک برآسای

کانک شد ساکن دریا بگهر باز نماند

حال رنگ رخ خواجو چه دهم شرح که از دوست

هر که را سکه درستست بزر باز نماند

***

101

که می رود که پیامم بشهر یار رساند

حدیث بنده ی مخلص بشهریار رساند

درود دیده ی گوهر نثار لعل فشانم

بدان عقیق گهر پوش آبدار رساند

دعا و خدمت میخوارگان بوقت صبوحی

بدان دو نرگس میگون پرخمار رساند

ز راه لطف بجز باد نوبهار که باشد

که حال بلبل بیدل بنوبهار رساند

اگر بنامه غم روزگار باز نمایم

کسی که نامه رساند بروزگار رساند

هوا گرفتم و جانرا بدست آه سپردم

ببوی آنک چو بادش بدان دیار رساند

ولی بمنزل یاران نسیم باد بهاران

گمان مبر که ز خاکم بجز غبار رساند

مگر برید صبا اشتیاق نامه ی خواجو

بکوی یار کند منزل و بیار رساند

***

102

تا چین آن دو زلف سمن سا پدید شد

در چین هزار حلقه ی سودا پدید شد

دیشب نگار مهوش خورشید روی من

بگشود برقع از رخ و غوغا پدید شد

زلفت چو مار خم زد و عقرب طلوع کرد

روی چو مه نمود و ثریا پدید شد

اشکم ز دیده قصه طوفان سئوال کرد

چشمم جواب داد که از ما پدید شد

هست آن شرار سینه ی فرهاد کوهکن

آن آتشی که از دل خارا پدید شد

آدم هنوز خاک وجودش غبار بود

کو را هوای جنت اعلی پدید شد

از آفتاب طلعت یوسف ظهور یافت

نوری که در درون زلیخا پدید شد

گلگون آب دیده چو از چشم ما بجست

مانند باد بر سر صحرا پدید شد

از دود آه ماست که ابر آشکار گشت

وز سیل اشک ماست که دریا پدید شد

جانم شکنج زلف ترا عقد می شمرد

ناگه دل شکسته ام آنجا پدید شد

خواجو اگر چه شعر تو جز عین سحر نیست

بگذر ز سحر چون ید بیضا پدید شد

***

103

ای پرده سرایان که درین پرده سرائید

از پرده برون شد دلم آخر بسر آئید

یکدم بنشینید که آشوب جهانید

یکره بسرائید چو مرغ دو سرائید

شکر ز لب لعل شکر بار ببارید

عنبر ز سر زلف سمن سای بسائید

با من سخن از کعبه و بتخانه مگوئید

کز هر دو مرا مقصد و مقصود شمائید

خیزید و سر از عالم توحید بر آرید

وز پرده ی کثرت رخ وحدت بنمائید

تا صورت جان در تتق عشق ببینید

زنگ خرد از آینه ی دل بزدائید

تا خرقه بخون دل ساغر بنشوئید

رندان خرابات مغان را بنشائید

گر شاه سپهرید در این خانه که مائیم

از خانه برآید که همخانه ی مائید

گنجینه ی حسنید که در عقل نگنجید

یا چشمه ی جانید که در چشم نیائید

هم ساغر و هم باده و هم باده گسارید

هم نغمه و هم پرده و هم پرده سرائید

هرگز نشوید از دل خواجو نفسی دور

وین طرفه که معلوم ندارد که کجائید

***

104

تاجداری کند آنکس که ز سر درگذرد

ره بمنزل برد آنکو ز سفر درگذرد

کوه سنگین دل اگر قلزم چشمم بیند

موج طوفان سرشکش ز کمر درگذرد

نکند ترک شکر خنده ی شیرین خسرو

لیک پیشین لب شیرین ز شکر درگذرد

دیده دریا دلی از خون دلم می بیند

کو تواند که روان از سر زر درگذرد

نتواند که نهد بر سر کوی تو قدم

مگر آنکس که نخست از سرسر در گذرد

باد را بر سر زلف تو اگر باشد دست

بهوایت ز سر سنبل تر درگذرد

خنک آن خسته که در کوی تو بی بیم رقیب

دهدش دست که چون باد سحر درگذرد

چرخ را بر سر میدان محبت هر دم

ناوک آه من از هفت سپر درگذرد

گر قدم پیش نهی در صف عشقش خواجو

تیر دلدوز فراقت ز جگر درگذرد

***

105

هر کو چو شمع ز آتش دل تاج سر نکرد

سر در میان مجلس عشّاق بر نکرد

بر خط عشق ماه رخان چو قلم کسی

ننهاد سر که همچو قلم ترک سر نکرد

آنکس شکست قلب که بیمش ز جان نبود

وان یافت زندگی که ز کشتن حذر نکرد

سر بر نکرد پیش سرافکندگان عشق

چون شمع هر که سر کشی از سر بدر نکرد

خون شد ز اشک ما دل سنگین کوهسار

وان سست مهر بر دل سختش اثر نکرد

گشتیم خاک پایش و آنسرو سرفراز

دامن کشان روان شد و در ما نظر نکرد

ملک وجود را بر سلطان عشق او

بردیم و التفات بدان مختصر نکرد

شد کاروان و خون دل بیقرار ما

رفت از قفای محمل و ما را خبر نکرد

ننوشت ماجرای دل و دیده ام دبیر

تا نامه را بخون دل و دیده تر نکرد

زان ساعتم که بر ره مستی گذر فتاد

در خاطرم دگر غم هستی گذر نکرد

خواجو چگونه جامه ی جان چاک زد چو صبح

گر گوش بر ترنم مرغ سحر نکرد

***

106

چون خط سبز تو بر آفتاب بنویسند

بدود دل سبق مشک ناب بنویسند

بسا که باده پرستان چشم ماهر دم

برات می بعقیق مذاب بنویسند

حدیث لعل روان پرور تو میخواران

بدیده بر لب جام شراب بنویسند

معینست که طوفان دگر پدید آید

چو نام دیده ی ما بر سحاب بنویسند

سیاهی ار نبود مردمان دریائی

حدیث موج سرشکم بآب بنویسند

سواد شعر من و وصف آب دیده نجوم

شبان تیره بمشک و گلاب بنویسند

محر ران فلک شرح آه دلسوزم

نه یک رساله که بر هفت باب بنویسند

چو روزنامه ی روی تو در قلم گیرند

محققست که بر آفتاب بنویسند

خطی که مردم چشمم سواد کرد چو آب

مگر بخون دل او را جواب بنویسند

برات من چه بود گر بر آن لب شیرین

بمشک سوده ز بهر ثواب بنویسند

سزد که بر رخ خواجو قلم زنان سرشک

دعای خسرو عالیجناب بنویسند

***

107

سوز غم تو آتشم از جان برآورد

مهر تو دودم از دل بریان برآورد

چشم پر آب ما چو ز بحرین دم زند

شور از نهاد قلزم و عمان برآورد

گردون لاجورد بدور عقیق تو

بس خون لعل کز جگر کان برآورد

مرغ دلم ز عشق گلستان عارضت

هر دم هوا بگیرد و افغان برآورد

ما را بباد داد و گر آن کفر زلف تست

این مان بتر بود که زایمان برآورد

هر لحظه چشم ترک تو چون کافران مست

خنجر بقصد خون مسلمان بر آورد

با کوه اگر صفت کنم از شوق کازرون

آه از دل شکسته ی نالان برآورد

گر اشتیاق کعبه برینسان بود بسی

ماه را بگرد کوه و بیابان برآورد

خواجو چنین که چشمه ی خونبار چشم تست

هر دم معینست که طوفان برآورد

***

108

ساقیا می زین فزون تر کن که میخوارن بسند

همچو ما دُردیشکان در کوی خمّاران بسند

ساغر وصل ار به بیداران مجلس می رسد

سر بر آر از خواب و می در ده که بیداران بسند

گر سبک دل گشتم از رطل گران عیبم مکن

زانک در بزم سبک روحان سبکساران بسند

ای عزیزان گر بصد جان می نهند ارزان بود

گو نگاهی کن که در هر گوشه بیماران بسند

چشم مستت کو طبیب درد بیدرمان ماست

یوسف ما را که در مصرش خریداران بسند

چون ننالم کانک فریاد گرفتاران ازوست

کی بفریادم رسد کو را گرفتاران بسند

ذره باری از چه ورزد مهر و سوزد در هوا

زانک چون او شاه انجم را هواداران بسند

ایکه گفتی هر زمان یاری گرفتن شرط نیست

ما ترا داریم و بس لیکن ترا یاران بسند

گر گنهکارم که عمری صرف کردم در غمت

بگذران از من که همچون من گنهکاران بسند

بر امید گنج خواجو از سر شوریدگی

دست در زلفش مزن کانجا سیه ماران بسند

***

109

لطافت دهنش در بیان نمی گنجد

حلاوت سخنش در زبان نمی گنجد

معانئی که مصوّر شود ز صورت دوست

زمن مپرس که آن در بیان نمی گنجد

از آن چو کلک ز شستم بجست و گوشه گرفت

که تیر قامت او در کمان نمی گنجد

جهان پرست ز دُردکشان مجلس او

اگرچه مجلس او در جهان نمی گنجد

درین چمن که منم بلبل خوش الحانش

شکوفه ئیست که در بوستان نمی گنجد

چو در کنار منی گو کمر برو زمیان

که هیچ با تو مرا در میان نمی گنجد

چگونه نام من خسته بگذرد بزبان

ترا که هیچ سخن در دهان نمی گنجد

چو آسمان دلم از مهر تست سرگردان

اگرچه مهر تو در آسمان نمی گنجد

ندانم آنک ز چشمت نمی رود خواجو

چه گوهریست که در بحر و کان نمی گنجد

***

110

ساقیان آبم بجام لعل شکر خا برند

شاهدان خوابم بچشم جادوی شهلا برند

گه بسوی دیرم از مقصوره ی جامع کشند

گه بمعراجم زبام مسجد اقصی برند

ساکنان کعبه هر ساعت بجست و جوی من

از صوامع ره بخلوتخانه ی ترسا برند

روز و شب خاشاک روبان در دیر مغان

مست و بیخود دوش بر دوش آورندم یا برند

گر کنی زنجیرم از زلف مسلسل عاقلان

رشک بر دیوانگان بی سر و بی پا برند

مشک غمازست ورنی کی بشب شوریدگان

از پی دل ره بدان گیسوی مشک آسا برند

گر بجنت یا سقر سرگشتگان عشق را

روز محشر از لحد آشفته و شیدا برند

باد پیمایان که بر آتش زنند از باده آب

پیش یاقوت تو آب ساغر صهبا برند

هر شبی دفتر نویسان ورق پرداز شام

از سواد خط سبزت نسخه ی سودا برند

در هوای لعل دُر پاشت بدامن سائلان

هر دم از بحرین چشمم لؤلؤ لالا برند

خاکیان با گریه ی ما خنده بر دریا زنند

و آب روشن دمبدم از چشمهای ما برند

چون کند خواجو حدیث منظرت فردوسیان

گوهر نظمش ز بهر زیور حورا برند

***

111

بی لاله رخان روی بصحرا نتوان کرد

بی سرو قدان میل تماشا نتوان کرد

کام دلم آن پسته دهانست ولیکن

زان پسته دهان هیچ تمنا نتوان کرد

گفتم مرو از دیده ی موج افکن ما گفت

پیوسته وطن بر لب دریا نتوان کرد

چون لاله دل از مهر توان سوختن اما

اسرار دل سوخته پیدا نتوان کرد

تا در سر زلفش نکنی جان گرامی

پیش تو حدیث شب یلدا نتوان کرد

آنها که ندانند ترنج از کف خونین

دانند که انکار زلیخا نتوان کرد

از بسکه خورد خون جگر مردم چشمم

دل در سر آن هندوی لالا نتوان کرد

بی خط تو سر نامه ی سودا نتوان خواند

بی زلف تو سر در سر سودا نتوان کرد

گیسوی تو گر سر کشد او را چه توان گفت

با هندوی کژ طبع محاکا نتوان کرد

هر لحظه پیامی دهدم دیده که خواجو

بی می طلب آب رخ از ما نتوان کرد

از دست مده جام می و روی دلارام

کارام دل از تو بتقاضا نتوان کرد

***

112

بی رخ حور بجنت نفسی نتوان بود

بر سر آتش سوزنده بسی نتوان بود

من نه آنم که بود بادگری پیوندم

زانک هر لحظه گرفتار کسی نتوان بود

با توام گرچه بگیسوی تو دستم نرسد

با تو هر چند که بی دسترسی نتوان بود

یکدمم مرغ دل از خال تو خالی نبود

لیکن از شور شکر با مگسی نتوان بود

تا بود یکنفس از همنفسی دور مباش

گرچه بی همنفسی خود نفسی نتوان بود

در چنین وقت که مرغان همه در پروازند

بی پر و بال اسیر قفسی نتوان بود

خیز خواجو سر آبی طلب و پای گلی

که درین فصل کم از خار و خسی نتوان بود

***

113

بآب گل رخ آن گلعذار می شویند

و یا بقطره ی شبنم بهار می شویند

بکوی مغبچگان جامه های صوفی را

بجامهای می خوشگوار می شویند

هنوز نازده منصور تخت بر سردار

بخون دیده ی او پای دار می شویند

خوش آن صبوح که آتش رخان ساغر گیر

بباده لعل لب آبدار می شویند

بحلقه ئی که زلفت حدیث می رانند

دهان نخست بمشک تتار می شویند

بپوش چهره که مشّاطگان نقش نگار

ز شرم روی تو دست از نگار می شویند

بسا که شرح نویسان روزنامه ی گل

ورق ز شرم تو در جویبار می شویند

قتیل تیغ ترا خستگان ضربت شوق

بآب دیده ی گوهر نثار می شویند

بشوی گرد ز خاطر که دیدگان هر دم

ز لوح چهره ی خواجو غبار می شویند

***

114

تا ترا برگ ما نخواهد بود

کار ما را نوار نخواهد بود

از دهانت چنین که می بینم

کام جانم روا نخواهد بود

چین زلف ترا اگر بمثل

مشک خوانم خطا نخواهد بود

سر پیوند آرزومندان

خواهدت بود یا نخواهد بود

می صافی بده که صوفی را

هیچ بی می صفا نخواهد بود

آنک بیگانه دارد از خویشم

با کسی آشنا نخواهد بود

چند را نیم اشک در عقبش

کالتفاتش بما نخواهد بود

سخن یار اگر بود دشنام

ورد ما جز دعا نخواهد بود

ماجرائی که اشک می راند

به از آن ماجرا نخواهد بود

خیز خواجو که هیچ سلطانرا

غم کار گدا نخواهد بود

***

115

اگر آن ماه مهربان گردد

غم دل غمگسار جان گردد

آنک چون نامش آورم بزبان

همه اجزای من زبان گردد

ور کنم یاد ناوک چشمش

مو بر اعضای من سنان گردد

چون کنم نقش ابرویش بر دل

قد چون تیر من کمان گردد

مه ز شرم جمال او هر ماه

در حجاب عدم نهان گردد

یا رب این آسیاب دولابی

چند بر خون عاشقان گردد

چون دلم با غم تو گوید راز

در میان خامه ترجمان گردد

از لبت هر که او نشان پرسد

چون دهان تو بی نشان گردد

چون ز لعلت سخن کند خواجو

شکر از منطقش روان گردد

***

116

هر که با نرگس سرمست تو در کار آید

روز و شب معتکف خانه ی خمّار آید

صوفی از زلف تو گر یک سر مو دریابد

خرقه بفروشد و در حلقه ی زنار آید

تو مپندار که از غایت زیبائی و لطف

نقش روی تو در آئینه پندار آید

هر گره کز شکن زلف کژت بگشایند

زو همه ناله ی دلهای گرفتار آید

گر دم از دانه ی خال تو زند مشک فروش

سالها زو نفس نافه ی تاتار آید

زلف سرگشته اگر سر ز خطت برگیرد

همچو بخت من شوریده نگونسار آید

من اگر در نظر خلق نیایم سهلست

مست کی در نظر مردم هشیار آید

عیب بلبل نتوان کردن اگر فصل بهار

نرگست بیند و سرمست بگلزار آید

یوسف مصری ما را چو ببازار برند

ای بسا جان عزیزش که خریدار آید

ذره ئی بیش نبیند زمن سوخته دل

آفتاب من اگر بر سر دیوار آید

همچو خواجو نشود از می و مستی بیکار

هر که با نرگس سرمست تو در کار آید

***

117

تنم تنها نمی خواهد که در کاشانه بنشیند

دلم را دل نمی آید که بی جانانه بنشیند

ز دست بنده کی خیزد که با سلطان درآمیزد

که کس با شمع نتوان که بی پروانه بنشیند

دلی کز خرمن شادی نشد یک دانه اش حاصل

چنین در دام غم تا کی ببوی دانه بنشیند

اگر پیمان کند صوفی که دست از می فرو شویم

بخلوت کی دهد دستش که بی پیمانه بنشیند

مرا گویند دل بر کن بافسون از لب لیلی

ولی کی آتش مجنون بدین افسانه بنشیند

دلم شد قصر شیرین وین عجب کان خسرو خوبان

بدینسان روز و شب تنها در این ویرانه بنشیند

چو یار آشنا ما را غلام خویش می خواند

غریبست این که هر ساعت چنان بیگانه بنشیند

بتی کز عکس رخسارش چراغ جان شود روشن

چه دود دل که برخیزد چو او در خانه بنشیند

خرد داند که گر خواجو رهائی یابد از قیدش

چرا دور از پری رویان چنین دیوانه بنشیند

***

118

در پای تو هر کس که سرانداز نیاید

چون هندوی زلف تو سرافراز نیاید

گر سر نکشد ز آتش دل شمع جگر سوز

ماننده زر در دهن گاز نیاید

گفتم بگریزم ز کمند تو ولیکن

مرغی که سوی دام رود باز نیاید

جان کی برم از آهوی صیاد تو هیهات

گنجشک مگر در نظر باز نیاید

مرغ دل غمگین بهوای سر کویت

جز در قفس سینه بپرواز نیاید

صاحب نظر از ضربت شمشیر ننالد

کانکس که بمیرد زوی آواز نیاید

افغان مکن از ضرب که هر ساز که باشد

بی ضرب یقینست که بر ساز نیاید

گر مهر نباشد نرود روز بپایان

لیکن همه کس محرم این راز نیاید

آه از دل خواجو که کسی در غم هجرش

جز آه دل سوخته دمساز نیاید

***

119

نور رویت تاب در شمع شبستان افکند

اشکم آتش در دل لعل بدخشان افکند

ای بسا دود جگر کز مهر رویت هر شبی

شمع عالمتاب گردون در شبستان افکند

صوفی صافی گر از لعل تو جامی درکشد

خویشتن را در میان می پرستان افکند

راستی را ترک تیرانداز مستت هر نفس

کشته ئی را از هوا بر خاک میدان افکند

درج یاقوت گهر پوشت چو گردد درفشان

از تحیر خون دل در جان مرجان افکند

یک نظر در کار خواجو کن که هر شب در فراق

ز آتش مهرت شرر در کاخ کیوان افکند

نزد طوفان سرشکش بین که ابر نوبهار

از حیا آب دهن بر روی عمان افکند

***

120

ز شهر یار که آید که حال یار بگوید

رسد به بنده و رمزی ز شهریار بگوید

بعندلیب نسیمی ز گلستان برساند

بمرغ زار حدیثی ز مرغزار بگوید

هر آنچه گوید از اوصاف دلبران دل رامین

ز حسن ویس گل اندام گلعذار بگوید

بدان قرار که دلبستگی نماند و فصلی

از آن دو زلف پریشان بیقرار بگوید

بگو که پرده سرا ساز را بساز در آرد

مگر ترانه ئی از قول آن نگار بگوید

کدام ذره که از آفتاب روی بتابد

کدام یار که ترک دیار یار بگوید

چه سود نرگس سرمست را نصیحت بلبل

که هیچ فائده نبود اگر هزار بگوید

کسیکه در دم صبح از خمار جان بلب آرد

کجا بترک می لعل خوشگوار بگوید

ز نوبهار چه پرسد نشان روی تو خواجو

چرا که باد بود هرچه نوبهار بگوید

***

121

خدا را از سر زاری بگوئید

که آخر ترک بیزاری بگوئید

چو زور و زر ندارم حال زارم

بمسکین حالی و زاری بگوئید

غریبی از غریبان دور مانده

اگر باشد بدین خواری بگوئید

وگر بازارئی غمخواره دیدید

بدین زاری و غمخواری بگوئید

چو عیاران دو عالم برفشانید

وگر نی ترک عیاری بگوئید

بدلدار از من بیدل پیامی

ز روی لطف و دلداری بگوئید

بوصف طرّه اش رمزی که دانید

همه در باب طراری بگوئید

فریب چشم آن ترک دلارا

بسر مستان بازاری بگوئید

حدیث جعدش ار در روز نتوان

مسلسل در شب تاری بگوئید

وگر گوئید حالم پیش آن یار

بیاری کز سر یاری بگوئید

اگر خواهید کردن صید مردم

بترک مردم آزاری بگوئید

یکایک ماجرای اشک خواجو

روان با ابر آذاری بگوئید

***

122

چو شام شد بشبستان شتاب باید کرد

ز ماه نو طلب آفتاب باید کرد

لباس ازرق صوفی که عین زرّاقیست

بخون چشم صراحی خضاب باید کرد

لب پیاله و رخسار مردم دیده

ز عکس باده چو یاقوت ناب باید کرد

مفرح جگر خسته و دوای خمار

ز لعل ساقی و جام شراب باید کرد

مدام بهر جگر خوارگان دُردیکش

دل پر آتش خونین کباب باید کرد

مهی که منزل او در میان جان منست

کناره از در او از چه باب باید کرد

چو آفتاب کشد روی در حجاب عدم

نظاره ی قمری شب نقاب باید کرد

بر آتش دل ما ریز آب آتش فام

که دفع آتش سوزان بآب باید کرد

اگر بکوی خرابات می کنی مسکن

نخست خانه هستی خراب باید کرد

وگر بچنگ نمی آیدت خوش آوازی

بکنج میکده ساز رباب باید کرد

بروی دوست بروز آور امشب ای خواجو

که در بهشت برین ترک خواب باید کرد

***

123

طره های تو کمند افکن طرارانند

غمزه های تو طبیب دل بیمارانند

از رقیبان تو باید که پریشان نشوند

که یقینست که آن جمع پری دارانند

زان بدورت همه محراب نشینان مستند

که چو ابروی تو پیوسته ی خمّارانند

چشم مست تو چو یک لحظه ز می خالی نیست

زاهدان از چه سبب منکر میخوارانند

چون بمیرم بدر میکده تابوت مرا

مگذارنید بدان کوچه که هشیارانند

آنک در حلقه ی زلفش دل ما در بندست

چه خبر دارد از آنها که گرفتارانند

گفتمش گنج لطافت رخ مه پیکرتست

گفت خاموش که بر گنج سیه مارانند

مهر ورزان که نباشند زمانی بی اشک

روز و شب بهر چه سوزند که در بارانند

هر که خواهد که برد سر بسلامت خواجو

گو درین کوی منه پای که عیارانند

***

124

بدان ورق که صبا در کف شکوفه نهاد

بدان عرق که سحر بر عذار لاله فتاد

بدان نفس که نسیم بهار چهره گشای

نقاب نسترن و گیسوی بنفشه گشاد

ببرد باری خاک و بحدت آتش

بنقش بندی آب و بعطر سائی باد

بسحر نرگس جادوی دلبر کشمیر

بچین سنبل هندوی لعبت نوشاد

بتاب طره لیلی و شورش مجنون

بشور شکر شیرین و تلخی فرهاد

بقامت تو که شد سرو سرکشش بنده

بخدمت تو که از بنده گشته ئی آزاد

بنیم شب که مرا همزبان شود خامه

بصبحدم که مرا همنفس بود فریاد

باشک من که زند دم ز مجمع البحرین

بچشم من که برد آب دجله ی بغداد

که آنچ در غم هجر تو می کشد خواجو

گمان مبر که بصد سال شرح شاید داد

***

125

خنک آن باد که بر خاک خراسان گذرد

خاصه بر گلشن آن سرو خرامان گذرد

واجب آنست که از حال گدا یاد کند

هر که بر طرف سراپرده ی سلطان گذرد

بلبل دلشده را مژده رساند ز بهار

باد شبگیر چو بر صحن گلستان گذرد

که رساند ز دل خسته ی جمعی پیغام

جز نسیمی که بر آن زلف پریشان گذرد

هیچ در خاطر یوسف گذرد کز غم هجر

چه بلا بر سر محنت کش کنعان گذرد

خضر بر حال سکندر مگرش رحم آید

گر دگر بر لب سرچشمه ی حیوان گذرد

عمر شیرین گذراندیم بتلخی لیکن

نبود عمر که بی صحبت جانان گذرد

قصّه ی آن نتوان گفت مگر روز وصال

هر چه بر خسته دلان در شب هجران گذرد

پیش طوفان سرشکم ز حیا آب شود

ابر گرینده که بر ساحل عمان گذرد

بگذشت آن مه و جان باد دل ریشم می گفت

بنگر این عمر گرامی که بدینسان گذرد

حاجی از کعبه کجا روی بتابد خواجو

گر همه بادیه بر خار مغیلان گذرد

***

126

دیشب همه شب منزل من کوی مغان بود

وز ناله ی من مرغ صراحی بفغان بود

همچون قدحم تا سحر از آتش سودا

خون جگر از دیده ی گرینده روان بود

با طلعت آن نادره ی دور زمانم

مشنو که غم از حادثه ی دور زمان بود

بی شهد شکر ریز وی از فرط حرارت

چون شمع شبستان دل من در خفقان بود

باز از فلک پیر باومید وصالش

پیرانه سرم آرزوی بخت جوان بود

از جرعه ی می بزمگه باده گساران

چون چشم من از خون جگر لاله ستان بود

ناگاه ز میخانه برون آمد و بنشست

آن فتنه که آرام دل و مونس جان بود

در داد شرابی ز لب لعل و مرا گفت

در مجلس ما بی می نوشین نتوان بود

چون دید که از دست شدم گفت که خواجو

هشدار که پایت بشد از جای و چنان بود

***

127

ایکه از شرمت خوی از رخساره ی خور می چکد

چون سخن می گوئی از لعل تو گوهر می چکد

زان لب شیرین چو می آرم حدیثی در قلم

از نی کلکم نظر کن کاب شکّر می چکد

دامن گردون پر از خون جگر بینم بصبح

بسکه در مهر تو اشک از چشم اختر می چکد

چون عقیق گوهر افشان تو می آرم بیاد

در دمم سیم مذاب از دیده بر زر می چکد

بسکه می ریزد ز چشمم اشک میگون شمع وار

ز آتش دل خون لعل از چشم ساغر می چکد

عاقبت سیلابم از سر بگذرد چون دمبدم

راه می گیریم بر آب چشم و دیگر می چکد

آستین بر دیده می بندم ولی در دامنم

خون دل چندانک می بینم فزونتر می چکد

خامه چون احوال در دم بر زبان می آورد

اشک خونینش روان بر روی دفتر می چکد

تشنه می میرم چو خواجو بر لب دریا ولیک

بر لب خشکم سرشک از دیده ی تر می چکد

***

128

جان برافشان اگرت صحبت جانان باید

خون دل نوش اگرت آرزوی جان باید

بروو مملکت کفر مسخر گردان

گر ترا تختگه عالم ایمان باید

در پی خضر شو و روی متاب از ظلمات

اگرت شربتی از چشمه ی حیوان باید

هر کرا دست دهد وصل پریر خساران

دیو باشد اگرش ملک سلیمان باید

تا پریشان بود آن زلف سیه جمعی را

جای دل در خم آن زلف پریشان باید

سرمه ی دیده ی ز خاک ره دربان سازد

هر کرا صحن سرا پرده ی سلطان یابد

حکم و حکمت بکه داند درین ره خواجو

بگذر از حکم اگرت حکمت یونان باید

***

129

ترک تیرانداز من کز پیش لشکر می رود

دلبربا می آیدم در چشم و دلبر می رود

بامدادان کان مه از خرگاه می آید برون

ز آتش رخسارش آب چشمه ی خور می رود

من بتلخی جان شیرین می دهم فرهاد وار

وز لب شیرین جانان آب شکر می رود

آتشی در سینه دارم کز درون سوزناک

دمبدم چون شمع مجلس دودم از سر می رود

گر بدامن اشک در پایم گهر ریزی کند

جای آن باشد چرا کو بر سر زر می رود

تیره می گردد سحرگه دیده ی سیارگان

بسکه دود آه من در چشم اختر می رود

می رود خونم ز چشم خونفشان تدبیر چیست

زانک هر ساعت که می آید فزونتر می رود

چنگ را بینم که هنگام صبوح از درد من

می کند فریاد و خون از چشم ساغر می رود

ای بهشتی پیکر از فردوس می آئی مگر

کز عقیق جانفزایت آب کوثر می رود

گر دل و دین در سر زلف تو کردم دور نیست

رخت مؤمن در سر تشویش کافر می رود

چون دبیر از حال خواجو می کند رمزی بیان

خون چشمش چون قلم بر روی دفتر می رود

***

130

دوشم وطن بجز در دیر مغان نبود

قوت روان من ز شراب مغانه بود

بود از خروس مرغ صراحی سماع من

وز سوز سینه هر نفسم جز فغان نبود

دل را که بود بی خبر از جام سرمدی

جز لعل جانفزای بتان کام جان نبود

طاوس جلوه ساز گلستان عشق را

بیرون ز صحن روضه ی قدس آشیان نبود

کس در جهان نبود مگر یار من ولیک

گرد جهان بگشتم و او در جهان نبود

بر هر طرف ز عارض آن ماه دلستان

دیدم گلی شکفته که در گلستان نبود

همچون کمر بگرد میانش در آمدم

او را میان ندیدم و او در میان نبود

جز خون دل که آب رخم را بباد دادم

در جویبار چشم من آب روان نبود

گفتم کرانه گیرم از آشوب عشق او

وین بحر را چو نیک بدیدم کران نبود

کون و مکان بگشتم و در ملک هر دو کون

او را مکان ندیدم و بی او مکان نبود

خواجو گهی بنور یقین راه باز یافت

کز خویشتن برون شد و اینم گمان نبود

***

131

چو عکس روی تو در ساغر شراب افتاد

چه جای تاب که آتش در آفتاب افتاد

بجام باده کنون دست می پرستان گیر

چرا که کشتی دریا کشان در آب افتاد

بسی بکوی خرابات بیخود افتادند

ولی که دید که چون من کسی خراب افتاد

چو کرد مطرب عشاق نوبتی آغاز

خروش و ناله من در دل رباب افتاد

بآب چشم قدح کو کسی که دریابد

مرا که خون جگر در دل کباب افتاد

دل رمیده ی دعد آنزمان برفت از چنگ

که پرده از رخ رخشنده ی رباب افتاد

خدنگ چشم تو در جان خاص و عام نشست

کمند زلف تو در حلق شیخ و شاب افتاد

نسیم صبح چو در گیسوی تو تاب افکند

دل شکسته ی خواجو در اضطراب افتاد

***

132

ساقیان چون دم از شراب زنند

مطربان چنگ در رباب زنند

گلعذاران بآب دیده ی جام

بس که بر جامها گلاب زنند

مهرورزان بآه آتش بار

دود در دیده ی سحاب زنند

صبح خیزان بنغمه ی سحری

هر نفس راه شیخ و شاب زنند

پسته خندان بفندق مشکین

در شکنج نغوله تاب زنند

چون بگردش درآورند هلال

تاب در جان آفتاب زنند

هر دمم خونیان لشکر عشق

خیمه بر این دل خراب زنند

هر شبم شبروان خیل خیال

حمله آرند و راه خواب زنند

خیز خواجو بین که سرمستان

در میخانه از چه باب زنند

***

133

چون مرا دیده بر آن آتش رخسار افتد

آتشم بر دل پر خون جگر خوار افتد

مکن انکار من ای خواجه گرم کار افتاد

زانک معذور بود هر که در این کار افتد

بر من خسته مزن تیر ملامت بسیار

که درین منزل ازین واقعه بسیار افتد

گر چو فرهاد ز مژگان گهر افشان گردم

ای بسا لعل که در دامن کهسار افتد

ور چو منصور ز من بانگ انا الحق خیزد

آتشم از جگر سوخته در دار افتد

چون بیاد خط سبز تو بر آرم نفسی

دودم از سینه برین پرده ی زنگار افتد

هر دم از آرزوی گوشه چشمت سرمست

زاهدی گوشه نشین بر در خمار افتد

گر برد باد صبا نکهت زلف تو بچین

خون دل در جگر نافه ی تاتار افتد

پیش آن نرگس بیمار بمیرد خواجو

اگر دیده بر آن نرگس بیمار افتد

***

134

بسالی کی چنان ماهی برآید

و گر آید ز خرگاهی بر آید

چون رخسارش ز چین جعد شبگون

کجا از تیره شب ماهی بر آید

اگر آئینه چینست رویش

بگیرد زنگ اگر آهی برآید

بسا خرمن که در یکدم بسوزد

از آن آتش که ناگاهی برآید

همه شب تا سحر بیدار دارم

بود کان مه سحرگاهی برآید

گدائی کو بکوی دل فرو شد

گر از جان بگذرد شاهی برآید

عجب نبود درین میخانه خواجو

که از می کار گمراهی برآید

***

135

مهی چون او بماهی برنیاید

شهی ز انسان بگاهی برنیاید

چو زلف هندوی زنگی نژادش

ز هندوستان سیاهی برنیاید

باورنگ لطافت تا بمحشر

چو آن گلچهر شاهی برنیاید

دل افروزی چو آن خورشید خوبان

ز طرف بارگاهی بر نیاید

مهش خوانم ولیکن روشنست این

که ماهی با کلاهی بر نیاید

ور او را سرو گویم راست نبود

که سروی در قباهی بر نیاید

زمانی نگذرد کز خاک کویش

نفیر دادخواهی بر نیاید

گنهکارم چرا کان آتشم نیست

کزو دود گناهی بر نیاید

برو خواجو که آواز درائی

درین کشور ز راهی بر نیاید

***

136

بنشین تا نفسی آتش ما بنشیند

ورنه دود دل ما بیتو کجا بنشیند

گر کسی گفت که چون قد تو سروی برخاست

این خیالست که در خاطر ما بنشیند

چون تو برخیزی و از ناز خرامان گردی

سرو برطرف گلستان ز حیا بنشیند

هیچکس با تو زمانی بمراد دل خویش

ننشیند مگر از خویش جدا بنشیند

دمبدم مردمک چشم من افشاند آب

بر سر کوی تو تا گرد بلا بنشیند

بر فروزد دلم از نکهت انفاس نسیم

گرچه شمع از نفس باد صبا بنشیند

تو مپندار که دور از تو اگر خاک شوم

آتش عشق من از باد هوا بنشیند

من بشکرانه ی آن از سرسر برخیزم

کان سهی سرو روان از سرپا بنشیند

عقل باور نکند کان شه خوبان خواجو

از تکبر نفسی پیش گدا بنشیند

***

137

زنده اند آنها که پیش چشم خوبان مرده اند

مرده دل جمعی که دل دادند و جان نسپرده اند

چشم سرمستان دریا کش نگر وقت صبوح

تا ببینی چشمه ها را کاب دریا برده اند

ما برون افتاده ایم از پرده ی تقوی ولیک

پرده سازان نگارین همچنان در پرده اند

دُردنوشان بسکه اشک از چشم ساغر رانده اند

خون دل در صحن شادروان بجوش آورده اند

ساقیا چون پختگانرا ز آتش می سوختی

گرم کن خامان عشرتخانه را کافسرده اند

اهل دل گر جان بر آن سرو روان افشانده اند

از نسیم گلشن وصلش روان پرورده اند

بر دل رندان صاحب درد اگر آزارهاست

پارسایان باری از رندان چرا آزرده اند

خیز خواجو و ز در خلوتگاه مستان درآی

نیستانرا بین که ترک ملک هستی کرده اند

قوت جان از خون دل ساز و ز عالم گوشه گیر

زانک مردان سالها در گوشه ها خون خورده اند

***

138

دلبرم را پرّ طوطی بر شکر خواهد فتاد

مرغ جانم آتشش در بال و پر خواهد فتاد

هر نفس کو جلوه ی کبک دری خواهد نمود

ناله ی کبک دری در کوه و دل خواهد فتاد

چون بدیدم لعل او گفتم دل شوریده ام

همچو طوطی زین شکر در شور و شر خواهد فتاد

از سرشک و چهره دارم وجه سیم و زر ولی

کی چو نرگس چشم او بر سیم و زر خواهد فتاد

بسکه چون فرهادم آب دیدگان از سرگذشت

کوه را سیل عقیقین بر کمر خواهد فتاد

دشمن ار با ما بمستوری در افتد باک نیست

زانک با مستان در افتد هر که برخواهد فتاد

تشنه ام ساقی بده آبی روان کز سوز عشق

همچو شمعم آتش دل در جگر خواهد فتاد

دل بآنکس ده که او را جان بلب خواهد رسید

دست آنکس گیر کو از پای درخواهد فتاد

بگذر ای زاهد که جز راه ملامت نسپرد

هر که روزی در خراباتش گذر خواهد فتاد

باده نوش اکنون که چین در زلف گلرویان باغ

از گذار باد گلبوی سحر خواهد فتاد

کار خواجو با تو افتاد از جهان وین دولتیست

هیچ کاری در جهان زین خوبتر خواهد فتاد؟

***

139

ترک من ترک من گرفت و خطا کرد

جامه ی صبر من برفت و قبا کرد

همچو زلف سیاه سرکش هندو

بر سر آتشم فکند و رها کرد

صبح رویش بدید و سوره ی و الشمس

از سر صدق در دمید و دعا کرد

خط زنگار گون آن بت چین را

هر که مشک تتار خواند خطا کرد

بدرستی که در حدیث نیاید

آنچه غم با دل شکسته ما کرد

آنک بیرون ازو طبیب نداریم

دردمان کی شنیدئی که دوا کرد

اشک می خواست تا برون جهد از چشم

خون دل کام او برفت و روا کرد

چون بروز وصال شکر نکردم

اخترم در شب فراق سزا کرد

نیست بر جای خویش مرغ سلیمان

باز گوئی مگر هوای سبا کرد

بر حدیث صبا چگونه نهم دل

زانک با دست هر سخن که صبا کرد

سرو سیمین من ز صحبت خواجو

گرنه آزاد شد کناره چرا کرد

***

140

آن رفت که میل دل من سوی شما بود

شب تا بسحر خوابگهم کوی شما بود

آن رفت که پیوسته ام از روی عبادت

محراب روان گوشه ی ابروی شما بود

آن رفت که شمع دل من در شب حیرت

در سوز و گداز از هوی روی شما بود

آن رفت که از نکهت انفاس بهاران

مقصود من سوخته دل بوی شما بود

آن رفت که در تیره شب از غایت سودا

دلبند من خسته جگر موی شما بود

آن رفت که هر دم که ز بابل زدمی لاف

چشمم همه بر غمزه ی جادوی شما بود

آن رفت که مرغ دل پر آتش خواجو

پروانه ی شمع رخ دلجوی شما بود

***

141

مشنو که چراغ دل من روی تو نبود

یا میل من سوخته دل سوی تو نبود

مشنو که هر آنکش خبر از عالم جانست

آئینه جان رخ دلجوی تو نبود

مشنو که سر زلف عروسان بهاری

آشفته ی آن سنبل گلبوی تو نبود

مشنو که دل خسته ی دیوانه ما را

شوریدگی از سلسله ی موی تو نبود

مشنو که گر آن طره ی زنگی وش هندوست

ترک فلکی بنده ی هندوی تو نبود

مشنو که چو در گوشه ی محراب کنم روی

چشمم همه در گوشه ی ابروی تو نبود

مشنو که گر از هر دو جهان روی بتابم

مقصود من از هر دو جهان روی تو نبود

مشنو که شبی تا سحر از آتش سودا

منزلگه من خاک سر کوی تو نبود

مشنو که پریشانی و بیماری خواجو

از زلف کژ و غمزه ی جادوی تو نبود

***

142

هر که او را قدمی هست ز سر نندیشد

وانکه او را گهری هست ززر نندیشد

عجب از لاله دلسوخته کو در دم صبح

از خروشیدن مرغان سحر نندیشد

آنک کام دل او ریختن خون منست

از دل ریش من خسته جگر نندیشد

هر که خاطر بکسی داد جه بیمش ز خطر

کانک رفت از پی خاطر ز خطر نندیشد

پیش شمع رخ زیبا تو گر جان بدهم

نبود عیب که پروانه ز پر نندیشد

خسته ی ضرب تو از تیغ و سنان غم نخورد

کشته ی عشق تو از تیر و تبر نندیشد

سر اگر در سر کار تو کنم دوری نیست

کانک در دست تو افتاد ز سر نندیشد

نکنم یاد شب هجر تو در روز وصال

کانک شد ساکن جنت ز سقر نندیشد

مکن اندیشه که خواجو نکند یاد لبت

کاین خیالیست که طوطی ز شکر نندیشد

***

143

درد من دلخسته بدرمان که رساند

کار من بیچاره بسامان که رساند

از ذره حدیثی بر خورشید که گوید

وز مصر نسیمی سوی کنعان که رساند

دل را نظری از رخ دلدار که بخشد

جانرا شکری از لب جانان که رساند

از مور پیامی بسلیمان که گذارد

وز مرغ سلامی بگلستان که رساند

آدم که بشد کوثرش از دیده ی پر آب

بازش بسوی روضه ی رضوان که رساند

شد عمر درین ظلمت دلگیر بپایان

ما را بلب چشمه ی حیوان که رساند

گر فیض نه از دیده رسد سوختگانرا

هر دم بره بادیه باران که رساند

درویش که همچون سگش از پیش برانند

او را بسرا پرده ی سلطان که رساند

بی جاذبه ئی قطع منازل که تواند

بی راهبری راه بیابان که رساند

شد سوخته از آتش دوری دل خواجو

این قصه ی دلسوز بکرمان که رساند

***

144

هر نسخه که در وصف خط یار نویسند

باید که سوادش بشب تار نویسند

در چین صفت جعد سمن سای نگارین

هر نیمشب از نافه ی تاتار نویسند

ای بس که چو من خاک شوم قصه دردم

صاحب نظران بر در و دیوار نویسند

باید که حدیث من دیوانه ی سرمست

ارباب خرد بر دل هشیار نویسند

هر نکته که در سکه من نقش بخوانند

آنرا بطلا بر رخ دینار نویسند

شرح خط سبز تو مقیمان سماوات

هر شام برین پرده ی زنگار نویسند

از تذکره روشن نشود قصه ی منصور

الا که بخون بر زبر دار نویسند

گر در قلم آرند وفا نامه ی عشاق

اول سخنم بر سر طومار نویسند

هر جور که بر ما کند آن یار جفا کار

شرطست که یاران وفادار نویسند

آن قصه که فرهاد زدی جامه ی جان چاک

رسمست که بر دامن کهسار نویسند

مستان خرابات طرب نامه ی خواجو

بر حاشیه ی خانه ی خمّار نویسند

***

145

مرا ز مهر رخت کی ملال خواهد بود

که عشق لم یزل و لا یزال خواهد بود

در آن زمان که امید بقا خیال بود

خیال روی توام در خیال خواهد بود

از آنطرف که توئی گر فراق خواهی جست

ازین طرف که منم اتصال خواهد بود

نظر بفرقت صوری مکن که در معنی

میان لیلی و مجنون وصال خواهد بود

براستان که سرما چنین که در سرماست

بر آستان شما پایمال خواهد بود

بهر دیار که محمل رود ز چشم منش

گذار بر سر آب زلال خواهد بود

چو قطع بعد مسافت نمی دهد دستم

کجا بمنزل قربت مجال خواهد بود

کسی که بر سر کوی تو باشدش حالی

ز خاک کوی تو صبرش محال خواهد بود

ز قیل و قال گذر کن که در چمن زین پس

حدیث بلبل شیرین مقال خواهد بود

بباغ باده ی گلگون چرا حرام بود

اگر بگلشن رضوان حلال خواهد بود

مکن ملامت خواجو که مهر او هر روز

چو حسن ماهرخان بر کمال خواهد بود

***

146

خطی که بر سمن آن گلعذار بنویسد

بنفشه نسخه ی آن نوبهار بنویسد

نسیم باد صبا شرح آن خط ریحان

بمشک بر ورق لاله زار بنویسد

بسا رساله که در باب اشک ما دریا

بدیده بر گهر آبدار بنویسد

بروزگار تواند اسیر قید فراق

که شمه ئی ز غم روزگار بنویسد

بیاد لعل و هر لحظه چشم من فصلی

برین دو جلد جواهر نگار بنویسد

سواد خط تو یاقوت اگر دهد دستش

بر آفتاب بخط غبار بنویسد

حدیث خون دلم هر دم ابن مقله ی چشم

روان بگرد لب جویبار بنویسد

فلک حکایت خوناب دیده ی فرهاد

بلعل بر کمر کوهسار بنویسد

کسی که قصه ی منصور بشنود خواجو

بخون سوخته بر پای دار بنویسد

***

147

مستم ز در خانه ی خمار برآرید

و آشفته و شوریده ببازار برآرید

چون سر اناالحق ز من سوخته شد فاش

زنجیر کشانم بسر دار برآرید

یا دادم از آن چرخ سیه روی بخواهید

یا دودم ازین دلق سیه کار برآرید

چون نام من خسته باین کار برآمد

گو در رخ من خنجر آنکار برآرید

ما را که درین حلقه سر از پای ندانیم

پرگار صفت گرد در یار برآرید

گر رایت اسلام نگون می شود از ما

آوازه ما در صف کفّار برآرید

بر مستی ما دست تعنّت مفشانید

وز هستی ما گرد بیکبار برآرید

امروز که از پیر مغان خرقه گرفتیم

ما را ز در دیر بزنّار برآرید

خواجو چو رخ جام بخونابه فرو شست

نامش بقدح شوئی خمّار برآرید

***

148

بهار دهر بباد خزان نمی ارزد

چراغ عمر بباد وزان نمی ارزد

برو چو سرو خرامان شو از روان آزاد

که این حدیقه باب روان نمی ارزد

شقایق چمن بوستانسرای امل

بخار و خاشه ی این خاکدان نمی ارزد

خلاص ده ز تن تیره روح قدسی را

که آن همای بدین استخوان نمی ارزد

قرار گیر زمانی که ملک روی زمین

به بیقراری دور زمان نمی ارزد

سریر ملکت ده روزه پیش اهل نظر

بپاس یکشبه ی پاسبان نمی ارزد

فروغ مشعله ی بارگاه سلطانان

بتیرگی شبان شبان نمی ارزد

ز ثور و سنبله اعراض کن که خرمن ماه

بکاه برگ ره کهکشان نمی ارزد

بدین طبقچه ی سیم این دو قرص عالمتاب

بنزد عقل به یکتای نان نمی ارزد

هر آن متاع که از بحر و کان شود حاصل

بفکر کردن سود و زیان نمی ارزد

زبان ببند که دل بر گشایدت خواجو

که ملک نطق بتیغ زبان نمی ارزد

***

149

مسیح وقتی ازین خسته دم دریغ مدار

ز پا در آمدم از من قدح دریغ مدار

ورم قدم بعیادت نمی نهی باری

تفقدی بزبان قلم دریغ مدار

بساز با من دم بسته و کلید نجات

از این مقید دام ندم دریغ مدار

اگر دریغ نداری نظر ز خسته دلان

ازین شکسته ی دلخسته هم دریغ مدار

بعزم کعبه ی قربت چو بسته ایم احرام

ز ما سعادت وصل حرم دریغ مدار

بشادمانی ارت دست می دهد آبی

ز تشنگان بیابان غم دریغ مدار

نوای پرده سرایان بزمگاه وجود

ز ساکنان مقام عدم دریغ مدار

اگر شفا نفرستی بخستگان فراق

ز بستگان ارادت الم دریغ مدار

چو عندلیب گلستان فقر شد خواجو

ازو شمامه ی باغ کرم دریغ مدار

***

150

معلوم نگردد سخن عشق بتقریر

کایات مودت نبود قابل تفسیر

مرغان چمن را بسحر همنفسی نیست

در فصل بهاران بجز از ناله شبگیر

زینگونه چو از درد بمردیم چه درمان

زیندست چو از پای فتادیم چه تدبیر

کوته نکنم دست دل از زلف جوانان

گر زانک بزنجیر مقید کندم پیر

احوال پریشانی من موی بموبین

کان سنبل شوریده کند پیش تو تقریر

چون شرح دهم غصّه ی دوری که نگنجد

اسرار غم هجر تو در طی طوامیر

از چشم قلم خون بچکد بر رخ دفتر

هر دم که کنم نسخه ی سودای تو تحریر

در سنگ اثر می کند آه دل مظلوم

لیکن نکند در دل سنگین تو تأثیر

از پرده ی تدبیر برون آی چو خواجو

تا خود چه برآید ز پس پرده ی تقدیر

***

151

برگیر دل ز ملک جهان و جهان بگیر

و آرام دل ز جان طلب و ترک جان بگیر

چون ما بترک گلشن و بستان گرفته ایم

گو باغبان بیا و در بوستان بگیر

پیر مغان گرت بخرابات ره دهد

قربان او ز جان شو و کیش مغان بگیر

از عقل پیر درگذر و جام می بخواه

وانگه بیا و دامن بخت جوان بگیر

اکنون که در چمن گل سوری عروس گشت

از دست گلرخان می چون ارغوان بگیر

گر وعده ات بملک نوشیروان دهند

بگذر ز وعده و می نوشین روان بگیر

یا چون میان یار ز هستی کنار کن

یا ترک آن پریرخ لاغر میان بگیر

ای ساربان چو طاقت ره رفتنم نماند

چون اشک من بیا و ره کاروان بگیر

خواجو اگر چنانک جهانگیریت هواست

برگیر دل ز ملک جهان و جهان بگیر

***

152

بجز نسیم که یابد نصیبی از گلزار

که یک گلست در این باغ و عندلیب هزار

چو از گل آرزوی مرغ خوش نظر با دست

تو هم ببوی قناعت کن از نسیم بهار

وگر چو غنچه جهان را بروی گل بینی

بدوز چشم جهان بین بخار و دیده مخار

ز تیغ و دار چه ترسانی ای پسر ما را

که تاج ما سر تیغست و تخت ما سردار

بعشوه ام چه فریبی چرا که بلبل مست

کجا بباد هوا باز گردد از گلزار

کدام دوست که دوری گزیند از بر دوست

کدام یار که گیرد قرار بیرخ یار

ترا شبی نگزیرد ز چنگ و نغمه زیر

مرا دمی نشکیبد ز آه و ناله زار

حدیث غصه ی فرهاد و قصه ی شیرین

بخون لعل بباید نوشت بر کهسار

روان بود که بود باغ را درین موسم

کنار و بر گل و خواجو ز گل گرفته کنار

***

153

پندم بچه عقل می دهد پیر

بندم بچه جرم می نهد میر

کز حلقه ی زلف او دلم را

کس باز نیاورد بزنجیر

تدبیر چه سود از آنک نتوان

آزاد شدن ز بند تقدیر

ما بی رخ او و ناله ی زار

او با می لعل و نغمه ی زیر

در دیده کشم بجای مژگان

گر ز آنک ز شست او بود تیر

بسیار ورق که در خیالش

کردیم بخون دیده تحریر

از دست برون شدم چه درمان

وز پای درآمدم چه تدبیر

هر خواب که دوش دیده بودم

جز چشم تواش نبود تعبیر

تا وقت سحر نگر که خواجو

نالد همه شب چو مرغ شبگیر

***

154

ترک عالم گیر و عالم را مسخر کرده گیر

و ابلق ایام را در زیر زین آورده گیر

چون ازین منزل همی باید گذشتن عاقبت

همچو مه بر طارم پیروزه منزل کرده گیر

گر حیات جاودانی بایدت همچون خضر

روی ازین ظلمت بتاب و آب حیوان خورده گیر

همچو فرهاد از غم شیرین بتلخی جان بده

وز لب جان پرور شیرین روان پرورده گیر

خون دل خور چون صراحی و بآب آتشی

آبروی آفتاب آتش افشان برده گیر

رخ ز مهمانخانه ی گیتی بگردان چون مسیح

و آسمان را گرد خوان و قرص مه را گرده گیر

تا کی آزاری به بیزاری و زاری خلق را

مرهم آزار باش و خلق را آزرده گیر

بر بزگان خرده گیری و ز بزرگی دم زنی

گز بزرگی بگذر این راه و بترک خرده گیر

همچو خواجو تا شود شمع فلک پروانه ات

شمع دل را زنده دار و خویشتن را مرده گیر

***

155

برو ای خواجه و شه را بگدا باز گذار

مهربانی کن و مه را بسها باز گذار

تو که یک ذره نداری خبر از آتش مهر

ذره ی بی سر و پا را بهوا باز گذار

چند چون مرغ کنی سوی گلستان پرواز

راه آمد شد بستان بصبا باز گذار

من چو بی یار سر از پای نمی دانم باز

آن صنم را بمن بی سرو پا باز گذار

ای مقیم در خلوتگه سلطان آخر

منزل خویشتن امشب بگدا باز گذار

از گل و بلبل اگر برگ و نوا می طلبی

همچو نی در گذر از برگ و نوا باز گذار

ز پی نافه چین گر بختا خواهی رفت

چین گیسوی بتان گیر و خطا باز گذار

عاشقانرا بجز از درد نباشد درمان

دُردی درد بدست آر و دوا باز گذار

گرت از ابر گهر بار حیا می باشد

خون ببار از مژه ی چشم و حیا باز گذار

هر که از مروه صفا می طلبد گو بصبوح

باده ی صاف طلب دار و صفا باز گذار

چون دم از بحر زنم دیده ی خواجو گوید

که ازین پس سخن بحر بما باز گذار

***

156

ای پیر مغان شربتم از دُرد مغان آر

وز درد من خسته مغانرا بفغان آر

چون ره بحریم حرم کعبه ندارم

رختم بسر کوی خرابات مغان آر

مخمور دل افروخته را قوت روان بخش

مخمور جگر سوخته را آب روان آر

تا کی کشم از پیر و جوان محنت و بیداد

پیرانه سرم آگهی از بخت جوان آر

از حادثه ی دور زمان چند کنی یاد

پیغامم از آن نادره ی دور زمان آر

ای شمع که فرمود که در مجلس اصحاب

اسرار دل سوخته از دل بزبان آر

ساقی چو خروس سحری نغمه برآرد

پرواز کن و مرغ صراحی بمیان آر

چون طائر روحم ز قدح باز نیاید

او را بمی روحفزا در طیران آر

رفتی و بجان آمد از درد دل ریش

باز آی و دلم را خبر از عالم جان آر

خواجو بصبوحی چو می تلخ کنی نوش

نقل از لب جان پرور آن پسته دهان آر

***

157

ای دل ار سودای جانان داری از جان درگذر

ور دل از جان بر نمی گیری ز جانان درگذر

در حقیقت کفر و ایمان جز حجاب راه نیست

عاشقی را پیشه کن وز کفر و ایمان درگذر

با سرشک ما حدیث لؤلؤ لالا مگوی

چشم گوهر بار من بین وز عمّان درگذر

گر صفای مروه خواهی خاک یثرب سرمه ساز

ور هوای کعبه داری از بیابان درگذر

حکم و حکمت هر دو با هم کی مسلم گرددت

حکمت یونان طلب وز حکم یونان در گذر

تا ترا دیو و پری سر بر خط فرمان نهند

همچو باد از خاتم و تخت سلیمان درگذر

غرقه شو در نیستی گر عمر نوحت آرزوست

غوطه خورد در موج خوناب وز طوفان درگذر

تا مسخر گرددت ملک سکندر خضر وار

از سیاهی رخ متا وزاب حیوان درگذر

بگذر از بخت جوان و دامن پیران بگیر

دست بر زال زر افشان و زدستان درگذر

گرچه ذره وصل خورشید در فشانت هواست

محو شو در مهر و از گردون گردان درگذر

زخم را مرهم شمار و طالب دارو مباش

درد را از دست بگذار و ز درمان درگذر

تا ببینی آبروی یوسف کنعان ما

رو علم بر مصر زن وز چاه کنعان درگذر

عارض گلرنگ او بین وز شقایق دم مزن

سنبل سیراب او گیر وز ریحان درگذر

گر بمعنی ملک درویشی مسخر کرده ئی

از ره صورت برون آی وز سلطان درگذر

تا بکی خواجو توان بودن بکرمان پای بند

سر بر آور همچو ایوب وز کرمان درگذر

***

158

فتاده ام من دیوانه در غم تو اسیر

بیا و طره برافشان که بشکنم زنجیر

برآید از قلمم بوی مشک تاتاری

اگر بوصف خطت شمه ئی کنم تحریر

چه خوابهای پریشان که دیده ام لیکن

معبّرم همه زلف تو می کند تعبیر

چنین که باز گرفتی زبان ز پرسش من

زبان خامه ازین دل شکسته باز مگیر

اگر چنانک توانی جدا شدن ز نظر

گمان مبر که توانی برون شدن ز ضمیر

ز بوستان نعیمم گزیر هست ولیک

ز دوستان قدیمم نه ممکنست گزیر

حکایت دل از آن رو کنم بدیده سواد

که درد عشق فزون آید از بیان دبیر

اگر بنامه کنم وصف آه و زاری دل

برآید از سر کلکم هزار ناله ی زیر

کند شکایت هجر تو یک بیک خواجو

بخون دیده ی گرینده دمبدم تحریر

***

159

قلم گرفتم و می خواستم که بر طومار

تحیتی بنویسم بسوی یار و دیار

برآمد از جگرم دود آه و آتش دل

فتاد در نی کلکم ز آه آتش بار

امید بود که کاری برآید از دستم

ز پا فتادم و از دست برنیامد کار

اگرچه باد بود پیش ما حکایت تو

برو نسیم و پیامی از آن دیار بیار

کدام یار که او بلبل سحر خوانرا

ز نوبهار دهد مژده جز نسیم بهار

ز دور چرخ فتادم بمنزلی که صبا

سوی وطن نبرد خاک من برون ز غبار

خیال روی نگارین آن صنم هر دم

کنم بخون جگر بر بیاض دیده نگار

دلم بسایه ی دیوار او بود مائل

در آن زمان که گِل قالبم بود دیوار

میان او بکنارت کجا رسد خواجو

کزین میان نتواند رسید کس بکنار

***

160

آشنای تو ز بیگانه و خویشش چه خبر

و آنک قربان رهت گشت ز کیشش چه خبر

هدف ناوک چشم تو ز تیغش چه زیان

تشنه ی چشمه ی نوش تو ز نیشش چه خبر

هر کرا شیر ز پیش آید و شمشیر از پس

چون بود کشته ی عشق از پس و پیشش چه خبر

گرچه هر دم بودم صبر کم و حسرت بیش

مست پیمانه مهر از کم و بیشش چه خبر

اگر از خویش نباشد خبرم نیست غریب

در جهان هر که غریبست ز خویشش چه خبر

از دل ریشم اگر بی خبری معذوری

کانک مجروح نگشتست ز ریشش چه خبر

تو چنین غافل و جان داده جهانی ز غمت

گرچه قصاب ز جاندادن میشش چه خبر

چه دهد شرح غمت در شب حیرت خواجو

شمع دلسوخته از آتش خویشش چه خبر

***

161

زهی طناب سرا پرده ی تو گیسوی حور

بزن سریر توجه ی ببارگاه سرور

کجا بمنزل کرّ و بیان بری هودج

از این طوافگه اهرمن نکرده عبور

علم چگونه زنی بر فضای عالم قدس

اگر برون نبری رخت از اینسرای غرور

چو این سراچه ی خاکی مقام عاریتیست

بعاریت نتوان گشت از این صفت مغرور

اگر بگلشن اُنظر اِلیک ره نبری

کجا بگوش تو آید صفیر طایر طور

ببین که تخت سلیمان چگونه شد بر باد

اگرچه بود بفرمان او وحوش و طیور

ز مهره بازی اختر کجا شود ایمن

کسی که روی نهد پیش رای او جیپور

کمان حرص مکن زه که شهسوار اجل

بنوک تیر برد چین از ابروی فغفور

غلام همت صاحبدلان جانبازم

که در عطیه شکورند و در بلیه صبور

ز جام کبر و ریا مست کی شود خواجو

کسی که در کنف کبریا بود مستور

***

162

کار من شکسته بسامان رسید باز

درد من ضعیف بدرمان رسید باز

شاخ امید من گل صد برگ بار داد

مرغ مراد من بگلستان رسید باز

از بارگاه مکرمت عام خسروی

تشریف خاص بین که بدربان رسید باز

آدم که آب کوثرش از دیده رفته بود

چون گل بصحن گلشن رضوان رسید باز

دیوان کنون حکومت دیوان کجا کنند

کانگشتری بدست سلیمان رسید باز

یکساله ره ز طرف چمن دور بود گل

لیکن بکام دوست ببستان رسید باز

یعقوب کو بکلبه احزان مقیم بود

ناگه بوصل یوسف کنعان رسید باز

بی تاج مانده بود سر تخت سلطنت

و اکنون چه غم که سنجق سلطان رسید باز

ای دل مباش طیره که جانم ز تیرگی

همچون خضر بچشمه ی حیوان رسید باز

چندین چه نالی از شب دیجور حادثات

روشن برآ که صبح درفشان رسید باز

خواجو مسوز رشته ی جانرا ز تاب دل

کان شمع شب فروز بایوان رسید باز

***

163

برگ نسرین ترا بی خار می یابم هنوز

باغ رخسارت پر از گلنار می یابم هنوز

دوش می گفتی که چشم ناتوانم خوشترست

خوشترست اما منش بیمار می یابم هنوز

تا نپنداری که بنشست آتش منصور از آنک

سوز عشقش همچنان از دار می یابیم هنوز

از سرشک چشم فرهاد ای بسا لعل و گهر

کاین زمان در دامن کهسار می یابم هنوز

همچو خسرو جان شیرین باختم در راه عشق

لیک در دل حسرت دلدار می یابم هنوز

ماه کنعانم برفت از کلبه ی احزان ولی

عکس رویش بر در و دیوار می یابم هنوز

اول شب بود کان یار از شبستانم برفت

وز نسیم صبح بوی یار می یابم هنوز

جز نسیمی کان بچین زلف او بگذشت دوش

دامنش پر نافه ی تاتار می یابم هنوز

گرچه خواجو شد مقیم خانقاه اما مدام

خلوتش در خانه خمّار می یابم هنوز

***

164

چون کوتهست دستم از آن گیسوی دراز

زین پس من و خیالش و شبهای دیرباز

امروز در جهان بنیازست ناز ما

و او از نیاز فارغ و از ناز بی نیاز

عشاق را اگر بحرم ره نمی دهند

از ره چر برند بآوازه ی حجاز

محمود اگر چنانک مسخر کند دو کون

نبود زهر دو کون مرادش بجز ایاز

رو عشق را بچشم خرد بین که ظاهرست

در معنیش حقیقت و در صورتش مجاز

ای رود چنگ زن که چو عودم بسوختی

چون سوختی دلم نفسی با دلم بساز

در دام زلف سر زده ات مرغ جان من

همچون کبوتریست که افتد بچنگ باز

سرو سهی که هست شب و روز در قیام

چون قامتت بدید بر او فرض شد نماز

خواجو نظر ببعد مسافت مکن که نیست

راه امید بر قدم رهروان دراز

***

165

بستیم دل در آن سر زلف دراز باز

گشتیم صید آن صنم دلنواز باز

مرغی که بود بلبل بستانسرای شوق

همچو تذرو گشت گرفتار باز باز

با ما اساس عربده و کین نهاده است

آن چشم مست تیغ کش تزکتاز باز

فلفل فکنده است بر آتش بنام ما

آن خال هندوئی سیه مهره باز باز

اکنون که در کشاکش زلفت فتاده ایم

ما و کمند عشق و شبان دراز باز

مجنون دلش بحلقه ی زنجیر می کشد

دارد مگر بطره لیلی نیاز باز

با دوستان ز بهر چه در بسته ئی زبان

باز آی و برگشای سر دُرج راز باز

با ما بساز یکنفس آخر که همچو عود

ما را بسوخت مطربه ی پرده ساز باز

خواجو دگر بدام غمت پای بند شد

محود گشت فتنه روی ایاز باز

***

166

کجا بود من مدهوش را حضور نماز

که کنج کعبه ز دیر مغان ندانم باز

مرا مخوان بنماز ای امام و وعظ مگوی

که از نیاز نمی باشدم خبر ز نماز

چو صوفی از می صافی نمی کند پرهیز

مباش منکر دُردیکشان شاهد باز

بساز مطرب مجلس نوای سوختگان

که بلبل سحری می کند سماع آغاز

اگر چو عود توام در نفس بخواهی سوخت

مرا ز ساز چه می افکنی بسوز و بساز

بدان طمع که کند مرغ وصل خوبان صید

دو دیده ام نگر از شام تا سحرگه باز

خیال زلف سیاه تو گر نگیرد دست

که بر سر آرد ازین ظلمتم شبان دراز

تو در تنعّم و نازی ز ما چه اندیشی

که ناز ما بنیازست و نازش تو بناز

اگر ز خط تو چون موی سربگردانم

ببند و چون سر زلفم بر آفتاب انداز

امید بنده ی مسکین بهیچ واثق نیست

مگر بلطف خداوندگار بنده نواز

امید بنده ی مسکین بهیچ واثق نیست

مگر بلطف خداوندگار بنده نواز

خرد مجوی ز خواجو که اهل معنی را

نظر بعشق حقیقتی بود نه عقل مجاز

گذشت شعر ز شعری و شورش از گردون

چرا که از پی آوازه می رود آواز

***

167

نه مرا بر سر کوی تو بجز سایه جلیس

نه مرا در غم عشق تو بجز ناله انیس

نزد خسرو نبود هیچ شکر جز شیرین

پیش رامین نبود هیچ گل الا رخ ویس

گرنه هدهد ز سبا مژده ی وصل آرد باز

که رساند بسلیمان خبری از بلقیس

مهرورزان چو جمال تو بها می کردند

روی چون ماه ترا مشتری آمد برجیس

پیش چین سر زلف تو نیرزد بجوی

نافه ی مشک ختا گرچه متاعیست نفیس

باغ دور از تو بر مدعیان فردوسست

خار و خس برگ گل و لاله بود نزد خسیس

بر سر کوی خرابات مغان خواجو را

کاسه آنگاه شود پر که تهی گردد کیس

***

168

ای مرغ خوش نوا چه فرو بسته ئی نفس

برکش ز طرف پرده سرا ناله جرس

چون نغمه ساز گلشن روحانیان توئی

خاموش تا بچند نشینی درین قفس

تا کی درین مزابل سفلی کنی نزول

قانع مشو ز روضه ی رضوان بخار و خس

اهل خرد متابعت نفس کی کنند

شاه جهان چگونه شود بنده ی عسس

تنگ شکر بریزد ازین بوم شوره ناک

پرواز کن و گرنه بتنگ آئی از مگس

در راه مهر نیست بجز سایه همنشین

در کوی عشق نیست بجز ناله همنفس

مستعجلی و روی بگردانده از طریق

مستسقئی و جان بلب آورده در ارس

با برهمن مگو سخن شرع بعد ازین

وز اهرمن مجو صفت عرش ازین سپس

عمر عزیز چون بهوس صرف کرده ئی

جان عزیز را مده آخر درین هوس

آزاد باش و بنده ی احساس کس مشو

کازاده آن بود که نگردد اسیر کس

خواجو ترا چو ناله بفریاد می رسد

دریاب خویش را و بفریاد خویش رس

***

169

رخت شمع شبستان می نهندش

لبت لعل بدخشان می نهندش

اگر شد چین زلفت مجمع دل

چرا جمعی پریشان می نهندش

گدائی کز خرد باشد مبرا

بشهر عشق سلطان می نهندش

چمن دوزخ بود بی لاله رویان

اگر خود باغ رضوان می نهندش

قدح کو گوهر کانست در اصل

بمعنی جوهر جان می نهندش

می روشن طلب در ظلمت شب

که عین آب حیوان می نهندش

هر آن کافر که او قربان عشقست

بکیش ما مسلمان می نهندش

وگر بر عقل چیزی هست مشکل

بنزد عشق آسان می نهندش

اگر صاحبدلی خواجو چه نالی

از آن دردی که درمان می نهندش

***

170

آه از آن یار که نبود خبر از یارانش

داد از آنکس که نباشد غم غمخوارانش

یاری آن نیست که آگاه نباشد از یار

یار باید که بود آگهی از یارانش

زورمندی که گرفتار نشد در همه عمر

چه خبر باشد از احوال گرفتارانش

خفته در خوابگه اطلس دیبا با دوست

نبود آگهی از دیده ی بیدارانش

از طبیبی نتوان جست دوای دل ریش

که نباشد خبر از علت بیمارانش

می پرستی که بود بیخبر از جام الست

چه تفاوت کند از طعنه ی هشیارانش

تیر باران بلا را من مسکین سپرم

وانک شد غرقه نباشد خبر از بارانش

ما دگر نام خریداری یوسف نبریم

که عزیزان جهانند خریدارانش

تا شد از نرگس میگون تو خواجو سرمست

خوابگه نیست برون از در خمّارانش

***

171

رقم ز غالیه بر طرف لاله زار مکش

ز نافه ی ختنی نقش بر عذار مکش

بخون دیده ی ما ساعد نگارین را

بیا و رنگ کن و زحمت نگار مکش

بقصد کشتن ما خنجر جفا و ستم

اگر چنانک کشی تیغ انتظار مکش

ز بار خاطرم ای ساربان تصور کن

مکن شتاب و شتر را بزیر بار مکش

چو نیست پای برون رفتنم ز منزل دوست

بخنجرم بکش و ناقه را مهار مکش

چو از رخش گل صد برگ می توان چیدن

مرو بطرف گلستان و رنج خار مکش

مدام چون ز می عشق مست و مدهوشی

بریز باده و درد سر خمار مکش

گرت ز غیرت بلبل خبر بود چو صبا

ببوستان مرو و جیب شاخسار مکش

بروزگار توان یافت کام دل خواجو

بترک کام کن و جور روزگار مکش

***

172

ای دل مکن انکار و از این کار میندیش

وررانک در این کاری از انکار میندیش

در کام نهنگان شو و کامی بکف آور

چون یار بدست آید از غیار میندیش

با شوق حرم سرمکش از تیغ حرامی

وز بادیه و وادی خونخوار میندیش

مارست غم عشقش و او گنج لطافت

گنجت چو بدست اوفتد از مار میندیش

گر زانک توئی نقطه ی پرگار محبت

از نقطه برون آی و ز پرگار میندیش

چون دست دهد پرتو انوار تجلی

از نور مبرا شو و از نار میندیش

در عشق چو قربان شوی از کیش برون آی

ور لاف انا الحق زنی از دار میندیش

گر جان طلبد یار دل یار بدست آر

چون سر بشد از دست ز دستار میندیش

خواجو اگرت سر برود در سر این کار

انکار مکن وز غم این کار میندیش

***

173

پرده ی از رخ بفکن ای خود پرده ی رخسار خویش

کی بود دیدارت ای خود عاشق دیدار خویش

بر سر بازار چین با سنبل سودا گرت

مشک اگر در حلقه آید بشکند بازار خویش

نرگس بیمار خود را گاه گاهی باز پرس

زانک هم باشد طبیبانرا غم بیمار خویش

چون نمی بینی کسی کو جز تو می گوید سخن

خویشتن می گوی و مینه گوش بر گفتار خویش

ایکه در عالم بزیبائی و طلفت یار نیست

با چنین صورت مگر هم خویش باشی یار خویش

ما بچشم خویش رخسار تو نتوانیم دید

دیده بگشای و بچشم خویش بین رخسار خویش

کار ما اندیشه ی بی خویشی و بی کیشی است

هر که را بینی بود اندیشه ئی در کار خویش

خویش را خواجو بشناسد گر چه او را قدر نیست

هم بقدر خویش داند هر کسی مقدار خویش

چون ز خویش و آشنا بیگانه شد باشد غریب

گر کند بیگانگانرا محرم اسرار خویش

***

174

بشهریار بگوئید حال این درویش

بشهر یار برید آگهی از این دل ریش

مدد کنید که دورست آب و ما تشنه

حرامی از عقب و روز گرم و ره در پیش

توانگران چو علم بر کنار دجله زنند

مگر دریغ ندارند آبی از درویش

اگر تو زهر دهی همچو شهد نوش کنم

بحکم آنک ز دست تو نوش باشد نیش

بنوک ناوک چشم تو هر که قربان شد

ازو چه چشم توان داشتن رعایت کیش

از آستان تو دوری نکردم اندیشه

چرا که گوش نکردم بعقل دوراندیش

اگر گرفت دلم ترک خویش و بیگانه

غریب نیست که بیگانه گشته است از خویش

بعشوه آهوی روباه باز صیادت

چنان برد دل مردم که گرگ گرسنه میش

بیا و پرده برافکن که هست خواجو را

شکیب کم ز کم و اشتیاق بیش از بیش

***

175

بسوز سینه رسند اهل دل بذوق سماع

که شمع سوخته دل را از آتشست شعاع

حدیث سوز درون از زبان نی بشنو

ولی چو شمع نباشد چه آگهی ز سماع

بچشم آهوی لیلی نظر کن مجنون

گهی که بر سر خاکش چرا کنند سباع

برو طبیب و صداعم مده که مخمورم

مگر بباده رهائی دهی مرا ز صداع

بیاو وجام عقارم بده که تا بودم

نه با عقار تعلق گرفته ام نه ضیاع

چگونه از خط حکم تو سر بگردانم

که من مطیعم و حکم تو پیش بنده مطاع

شدی و بیتو بهر شارعی که بگذشتم

ز دود سینه هوا بر سرم ببست شِراع

بروشنی نتوان بار بر شتر بستن

که همچو شام بود تیره بامداد وداع

برقعه ئی دل ما شاد کن که در غم تو

بسی خون جگر نسخ کرده ایم رقاع

مرا از آنچه که گیرد حرامی از پس و پیش

چو ترک خویش گرفتم چه غم خورم ز متاع

بمهد خاک برد با تو دوستی خواجو

که شیر مهر تو خوردست در زمان رضاع

***

176

بیار باده که وقت گلست و موسم باغ

ز مهر بر دل پر خون لاله بنگر داغ

دماغ عقل معطر کن از شمامه ی می

بود که بوی عفافش برون رود ز دماغ

گهی زاغ شب از آشیان کند پرواز

ز عکس باده چو چشم خروس کن پرِ زاغ

اگر چراغ نباشد به تیره شب شاید

چرا که باغ برافروخت از شکوفه چراغ

بر آتش رخ گل آب می فشاند میغ

وز آب آینه گون زنگ می زداید ماغ

ببین که مرغ چمن دمبدم هزار سلام

بدست باد صبا می کند بباغ ابلاغ

ز رهگذار نسیم بهار رنگ آمیز

شدست ساحت بستان چو کلبه ی صبّاغ

خوشا بطرف گلستان شراب نسرین بوی

ز دست لاله عذاران عنبرین اِصداغ

چو راغ را شود از لاله شُقّه خون آلود

بخون لاله بباید گرفت دامن راغ

مگو حکایت پیمان و نام توبه مبر

که نیست از می و پیمانه ام بتوبه فراغ

بصحن باغ قدح نوش و غم مخور خواجو

که آنک باغ بنا کرد برنخورد از باغ

***

177

چون آتش خور شعله زد از شیشه ی شفاف

در آب معقد فکن آن آتش نشّاف

گر باد صبا مشک نسیمست عجب نیست

کآهوی شب افتاد کنون نافه اش از ناف

منعم مکن ای محتسب از باده که صوفی

بی جام مصفّا نتواند که شود صاف

میخواره ی سرمست بدنیا نکند میل

دیوانه ی مدهوش ز دانش نزند لاف

صید صلحا می کند آن آهوی صیاد

خون عقلا می خورد این غمزه ی سیاف

هر دم که شود دُرج عقیقت گهر افشان

گوهر ز حیا آب شود در دل اصداف

آنکس که دل از هر دو جهان در کرمت بست

بر وی چه بود گر بگشائی در اعطاف

کام دل درویش جزین نیست که گه گاه

در وی نگرد شاه جهان از سر الطاف

آن به که زبان در کشم از وصف جمالت

زیرا که بکنهش نرسد خاطر وصاف

نقد دل مغشوش ببازار تو بردیم

گرفتند که کس قلب نیارد بر صرّاف

خواجو بملامت ز درت باز نگردد

عنقا نتواند که نشیمن نکند قاف

***

178

شمیم باغ بهشتست یا نسیم عراقق

که گشت زنده ز انفاس او دل مشتاق

برون ز خامه که او هم زبان بود ما را

که دستگیر تواند شد از سر اشفاق

ترا بقتل احبّا مؤاخذت نکنند

مگر بخون شهیدان ضرب تیغ فراق

در آن زمان که بود قالبم عظام رمیم

کنند نفحه ی عشقت ز خاکم استنشاق

بتلخی ارچه بشد خسرو از جهان او را

حلاوت لب شیرین نمی رود ز مذاق

تو آفتاب بلندی ولی برون ز زوال

تو ماه مهر فروزی ولی بری ز محاق

دلم ز بهر چه با طره تو بندد عهد

که هندو است و بیک موی بکشند میثاق

کسی که سرور جادوگران بود پیوست

بود چو ابروی شوخت بچشم بندی طاق

ترا که این همه قول مخالفست رواست

که یاد می نکنی هیچ نوبت از عشاق

نوازشی بکن از اصفهان که گشت روان

از آب دیده ما زنده رود سوی عراق

کمال رتبت خواجو همین قدر کافیست

که هست بنده ئی از بندگان بواسحق

***

179

ای سرو خرامنده ی بستان حقایق

آزاد شو از سبزه ی این سبز حدائق

بر گلبن ایجاد توئی غنچه ی خندان

در گلشن ابداع توئی برگ شقائق

منزلگه انس تو سراپرده ی قدسست

تا چند شوی ساکن این تیره مضائق

بیرو نرود راه تو بی ترک مقاصد

حاصل نشود کان تو بی قطع علائق

رخش امل از عرصه ی تقلید برون ران

تا خیمه زنی بر سر میدان حقائق

در کوکبه ات خیل و حشم چیست مخائل

شد در راه تو خرگاه وخیم چیست عوائق

چون کعبه ی خلقت بوجود تو شرف یافت

باید که شوی قبله ی حاجات خلائق

آنکس که گدای در میخانه ی عشقست

بر خسرو عقلست بصد مرتبه فائق

خواجو بسحر سر مکش از مرغ صراحی

زیرا که بشبگیر بود بلبله لائق

***

180

ای کرده تیره شب را بر آفتاب منزل

دلرا ز چین زلفت بر مشک ناب منزل

تا در درون چشمم خرگاه زد خیالت

مه را بسان ماهی بینم در آب منزل

باید که رحمت آرد آنکو شراب دارد

بر تشنه ئیکه باشد او را سراب منزل

ره چون برم بکویت زانرو که نادر افتد

در آشیان عنقا کرده ذباب منزل

یک ذره مهر رویت خالی نگردد از دل

زیرا که گنج باشد کنج خراب منزل

بنگر در اشک مستان عکس جمال ساقی

همچون قمر که سازد جام شراب منزل

خواجو که غرقه ی آمد در ورطه ی جدائی

بر ساحل وصالت بیند بخواب منزل

***

181

مرا که راه نماید کنون بخانه ی دل

که خاک راهم اگر دل دهم بخانه ی گل

من آن نیم که ز دینار باشدم شادی

اگرچه بنده باقبال می شود مقبل

چو سرو هر که برآورد نام آزادی

دلش کجا بسهی قامتان شود مائل

مرا قتیل نبیند کسی بضربت تیغ

مگر گهی که ز من منقطع شود قاتل

براه بادیه مستسقی جمال حرم

بود لبالبش از آب دیدگان منزل

ز چشم ما نرود کاروان بوقت رحیل

بحکم آنکه ز سیلاب نگذرد محمل

اگرچه بر گذرت سائلان بسی هستند

چو آب دیده ی ما نیست در رهت سائل

بملک دانش اگر حکم و حکمتت باید

مقیم عالم دیوانگی شو ای عاقل

چو وصل و هجر حجابست پیش اهل سلوک

ازین حجاب برون آی تا شوی واصل

مفارقت متصور کجا شود ما را

که نیست هر دو جهان در میان ما حائل

کسی که در حرم جان وطن کند خواجو

بود هر آینه از ساکنان کعبه ی دل

***

182

باغبان گو برو مپیما کز گل

بدم سرد سحر باز نیاید بلبل

جبدّا باده ی گلرنگ بهنگام صبوح

از کف سرو قدی گلرخ مشکین کاکل

در بهاران که رساند خبر کبک دری

بجز از باد بهاری بدر خرگه ی گل

بنگر از ناله ی شبگیر من و نغمه ی مرغ

دشت پر زمزمه و طرف چمن پر غلغل

گر صبا سلسله بر آب نهد فصل ربیع

از چه بر گردن قمری بود از غالیه غل

باد نوروز چو برخاست نیازند نشست

بلبلان بی گل و مستان صبوحی بی مل

مطرب آن لحظه که آهنگ فرو داشت کند

زندش بلبله گلبانگ که قل قل قل قل

ای ز بادام تو در عین خجالت نرگس

وی ز گیسوی تو در حلقه ی سودا سنبل

آن سر زلف قمرسای شب آسا را بین

همچو زاغی که زند در مه تابان چنگل

هر چه خوبان جهانرا به دلارائی برد

جزو بود آن همه و حسن جهانگیر توکُل

دست گیرید که خواجو که دلش رفت برود

بارش افتاده و گشتست اسیر سر پل

***

183

یا مُسرع الشمال اذا تَحصل الوصول

بلغ تحیتی و سلامی کما اقول

از تشنگان بادیه ی هجر یاد کن

روزی گرت بکعبه ی قربت بود وصول

یا رب چنین که اختر وصلت غروب کرد

بینم شبی که کوکب فرقت کند افول

خواهم که سوی یار فرستم خبر ولیک

ترسم که همچو من متعلق شود رسول

از چشم ما برون نزند خیمه ساربان

از بهر آنکه بر سر آبش بود نزول

عمری که بیتو می گذرانند ضایعست

بازا کزین حیات مضیع شدم ملول

دل می نهم ببند تو گر می بری اسیر

جان می کنم فدای تو گر می کنی قبول

گفتم کنم معانی عشق ترا بیان

فضلی که جز عقیله نباشد بود فضول

***

184

مقاربت نشود مرتفع ببعد منازل

که بعد در ره معنی نه مانعست و نه حائل

چو هست عهد مودّت میان لیلی و مجنون

چه غم ز شدت اعراب و اختلاف قبائل

در آن مصاف که جان تازه گردد از لب خنجر

قتیل عشق نمیرد مگر نغیبت قاتل

کسی که خاک شود در میان بحر مودت

گمان مبر که بردبار از و غبار بساحل

ترا که کعبه طواف حرم کند بحقیقت

چه احتیاج بسیر و سلوک و قطع منازل

ببخش بر دل مستسقیان وادی فرقت

که کرده اند لبالب بخون دیده مراحل

اگرچه هیچ وسیلت بحضرت تو ندارم

هوای روی توام هست بهترین وسائل

سواد خط تو بیرون نمی رود ز سویدا

خیال خال تو خالی نمی شود ز مخائل

مرا نصیحت دانا بعقل باز نیارد

که اقتضای جنون می کند ملامت عاقل

اگر زشتست تو باشد بزن خدنگ زره سم

وگر ز دست تو باشد بیار زهر هلاهل

نوای نغمه ی خواجو شنو بگاه صبوحی

چنانک وقت سحر در چمن خروش عنادل

***

185

مرا که نیست بخاک درت امید وصول

کجا بمنزل قربت بود مجال نزول

اگر وصال تو حاصل شود بجان بخرم

ولی عجب که رسد کام بیدلان بحصول

چنین شنیده ام از پرده ساز نغمه ی شوق

که ضرب سوختگان خارج اوفتد ز اصول

خموش باش که با کشتگان خنجر عشق

خلاف عقل بود درس گفتن از معقول

بر اهل عشق فضیلت بعقل نتوان جست

که عقل و فضل درین ره عقیله است و فضول

بروز حشر سر از موج خون برون آرد

کسیکه گشت به تیغ مفارقت مقتول

گذشت قافله و ما گشوده چشم امید

که کی ز گوشه ی محمل نظر کند محمول

میان ما و شما حاجت رسالت نیست

چو انقطاع نباشد چه احتیاج رسول

مفارقت نکنم دیگر از حریم حرم

گرم بکعبه ی وصل افتد اتفاق وصول

چو ره نمی برم از تیرگی بآب حیات

شدست جان من تشنه از حیات ملول

ببوس دست مقیمان درگهش خواجو

بود که راه دهندت ببارگاه قبول

***

186

شب رحیل ز افغان خستگان مراحل

مجال خواب نیابند ساکنان محامل

مکش ز مام شتر ساربان که دلشدگان را

کشیده است سر زلف دلبران بسلاسل

سرشک دیده که میرانم از پی تو مرانش

چرا که شرط کریمان بود اجابت سائل

تنم مقیم مقامست و جان بمرحله عازم

سرم ملازم بالین و دل بقافله مائل

بخامه هر که نویسد فراق نامه ی ما را

عجب که آتش نی درنیفتدش با نامل

نسیم روضه خلدست یا شمیم احبا

شعاع نور جبینست یا فروغ مشاعل

بسا که در غم عشق تو ابن مقله ی چشمم

نوشت بر ورق زر بسیم ناب رسائل

سرم بنعل سمندت مُتوّ جست و تو فارغ

دلم ببند کمندت مقیدست و تو غافل

اگرنه با تو نشینم مرا ز عشق چه باقی

وگرنه روی تو بینم مرا ز دیده چه حاصل

زبان خامه قلم گشت در بیان جدائی

نرفت قصه بپایان و رفت عمر بباطل

سزد که دست بشویند از آب چشم تو خواجو

که هست آتش دل غالب و سرشک تو نازل

***

187

هرگه که ز خرگه بچمن بار دهد گل

نرگس نکند خواب خوش از غلغل بلبل

ای خادم یاقوت لب لعل تو لؤلؤ

وی هندوی ریحان خط سبز تو سنبل

تا کی کند آن غمزه ی عاشق کش معلول

در کار دل ریش من خسته تعلل

گر نرگس مستت نکند ترک تعدّی

چندین چه کند زلف دراز تو تطاول

شرح شکن زلف تو بابیست مطوّل

کوتاه کنم تا نکشد سر بتسلسل

آن صورت آراسته را بیش میارای

کانجا که جمالست چه حاجت بتجمل

محمل مبر از منزل احباب که ما را

یکدم نبود بار فراق تو تحمل

المُغرم یستغرق فی البحر غریقاً

و اللائم کالنائم فی الساحل یغفُل

هر لحظه که خاموش شود ماه مغنی

از مرغ صراحی شنوم نعره که قل قل

ای آنکه جمال از رخ زیبای تو جزویست

غمهای جهان جزو و غم عشق تو شد کل

بر باد هوا باده مپیمای که خواجو

از مل نشود بی خبر الا بتامل

***

188

چون ما بکفر زلف تو اقرار کرده ایم

تسبیح و خرقه در سر زنّار کرده ایم

خلوت نشین کوی خرابات گشته ایم

تا خرقه رهن خانه خمار کرده ایم

شوریدگان حلقه ی زنجیر عشق را

انکار چون کنیم چو این کار کرده ایم

ما را اگرچه کس به پشیزی نمی خرد

نقد روان فدای خریدار کرده ایم

از ما مپرس نکته ی معقول از آنک ما

پیوسته درس عشق تو تکرار کرده ایم

ادرار ما روان ز دل و دیده داده اند

هر دم که یاد اجرای و ادرار کرده ایم

گر خواب ما بنرگس پر خواب بسته ئی

ما فتنه را بعهد تو بیدار کرده ایم

در راه مهر سایه ی دیوار محرمست

زان همچو سایه روی بدیوار کرده ایم

خواجو ز یار اگر طلب کام دل کنند

ما کام دل فدای رخ یار کرده ایم

***

189

ز روی خوب تو گفتم که پرده برفکنم

ولی چو در نگرم پرده ی رخ تو منم

مرا ز خویش بیک جام باده باز رهان

که جام باده رهائی دهد ز خویشتنم

بجز نسیم صبا ای برادران عزیز

که آرد از طرف مصر بوی پیرهنم

چون زان دو نرگس میگون بیان کنم رمزی

کسی که گوش کند مست گردد از سخنم

اگر نصیب نبخشی زلاله و سمنم

ز دور باز مدار از تفرج چمنم

گهی که بلبل روح از قفس کند پرواز

زنم اگرنه در این دم صفیر شوق زنم

در آن نفس که مرا از لحد برانگیزند

حدیث عشق تو باشد نوشته بر کفنم

اگر خیال تو آید بپرسشم روزی

بجز خیال نیابد نشانی از بدنم

نهاده ام سر پرشور دائماً بر کف

بدان امید که در پای مرکبت فکنم

چون شمع مجلس اگر دم بر آرم از سر سوز

برآرد آتش عشقت زبانه از دهنم

اگر چو زلف کژت بر شکستم از خواجو

گمان مبر که توانم که از تو بر شکنم

***

190

ترا که گنج گشودی ز زخم مار چه غم

چو شاخ گل بکف آید ز نوک خارچه غم

اگر هزار فعان کرده است بلبل مست

چو غنچه پرده بر اندازد از هزار چه غم

معاشری که مدام از قدح گزیرش نیست

چو می ز جام فرح نوشد از خمار چه غم

در آنزمان که شود وصل معنوی حاصل

بصورت ار نشوی زائر مزار چه غم

میان لیلی و مجنون چو قرب جانی هست

اگر چنانک بود دوری دیار چه غم

ز روزگار میندیش و کار خویش بساز

چو روزگار برآمد ز روزگار چه غم

بزیر بار غم ار پست گشته ام غم نیست

مرا که ترک شتر کرده ام ز بار چه غم

ترا چه غم بود از درد ما که سلطانرا

ز رنج خاطر درویش دلفگار چه غم

درین میان که گرفتار عشق شد خواجو

گرش مراد نهد چرخ در کنار چه غم

***

191

روزگاری روی در روی نگاری داشتم

راستی را با رخش خوش روزگاری داشتم

همچو بلبل می خروشیدم بفصل نوبهار

زانک در بستان عشرت نوبهاری داشتم

خوف غرقابم نبود و بیم موج از بهر آنک

کز میان قلزم محنت کنارم داشتم

از کمین سازان کسی نگشود بر قلبم کمان

چون بمیدان زان صفت چابک سواری داشتم

گر غمم خون جگر می خورد هیچم غم نبود

از برای آنک چون او غمگساری داشتم

در نفس چون بادم از خاطر برون بردی غبار

گر بدیدی کز گذار او غباری داشتم

داشتم یاری که یکساعت ز من غیبت نداشت

گرچه هر ساعت نشیمن در دیاری داشتم

چرخ بد مهرش کنون کز من بدستان در ربود

گوئیا در خواب می بینم که یاری داشتم

همچو خواجو با بد و نیک کسم کاری نبود

لیک با او داشتم گر زانک کاری داشتم

***

192

در جهان وقف حریم حرم او کردیم

و اعتماد از دو جهان بر کرم او کردیم

چون خضر دست ز سرچشمه ی حیوان شستیم

تا تیمم بغبار قدم او کردیم

آنک از درد دل خسته دلان آگه نیست

ما دوای دل غمگین بغم او کردیم

بی عتا و الم نتوانیم نشست

زانک عادت بعنا و الم او کردیم

آن همه نامه نوشتیم و جوابی ننوشت

گوئیا عقد لسان قلم او کردیم

زان جفا جوی ستمگاره نداریم شکیب

گرچه جان در سر جور و ستم او کردیم

اگر از سکه ی او روی نتابیم مرنج

که فقیریم و طمع در درم او کردیم

پیش آن لعبت شیرین نفس از غایت شوق

جان بدادیم و تمنای دم او کردیم

یا رب آن خسرو خوبان جهان آگه بود

که چه فریاد بپای علم او کردیم

مردم دیده ی هندو وش دریائی را

خاک روب سر کوی خدم او کردیم

در دم صبح که خواجو ره مستان می زد

ای بسا ناله که بر زیر و بم او کردیم

***

193

من از آن لحظه که در چشم تو دیدم مستم

کارم از دست برون رفت که گیرد دستم

دیشب آندل که بزنجیر نگه نتوان داشت

بیخود آوردم و در حلقه ی زلفت بستم

این خیالیست که درگرد سمند تورسم

زانک چون خاک بزیر سم اسبت پستم

هر که با زلف گرهگیر تو پیوندی ساخت

ببریدیم ز همه خلق و درو پیوستم

من نه امروز بدام تو در افتادم و بس

که گرفتار غم عشق توام تا هستم

تا برفتی نتوانم که شبی تا دم صبح

از دل و دیده درودت ز قفا نفرستم

پیش ازینم هدف تیر ملامت مکنید

که برون رفت عنان از کف و تیر از شستم

گر کنم جامه بخونابه نمازی چه عجب

که ز جان دست بخون دل ساغر شستم

باز خواجو که مرا کوفته خاطر می داشت

برگرفتم ز دل سوخته و وارستم

***

194

مردیم در خمار و شرابی نیافتیم

گشتیم عرق آتش و آبی نیافتیم

کردیم حال خون دل از دیدگان سؤال

لیکن بجز سرشک جوابی نیافتیم

تا چشم مست یار خرابی بنا نهاد

همچون دل شکسته خرابی نیافتیم

رفتیم در هوایش و بر خاک کوی او

بردیم آب خویش و مآبی نیافتیم

جان را براه بادیه از تاب تشنگی

کردیم خون و اشک سحابی نیافتیم

در ده قدح که جز دل بریان خون چکان

در بزمگاه عشق کبابی نیافتیم

کردیم بی حجاب نظر در رخت ولیک

روی ترا بجز تو حجابی نیافتیم

خاک درت شدیم چو خواجو بحکم آنک

برتر ز درگه تو جنابی نیافتیم

***

195

من بیدل نگر از صحبت جانان محروم

تنم از درد بجان آمده و ز جان محروم

خضر سیراب و من تشنه جگر در ظلمات

چون سکندر ز لب چشمه ی حیوان محروم

آن نگینی که بدو بود ممالک بر پای

در کف دیو فتادست و سلیمان محروم

ای طبیب دل مجروح روا می داری

جان من خون شده از رنج و ز درمان محروم

خاشه چینان زمین روب سراپرده ی انس

همه در بندگی و بنده ازینسان محروم

همچو پروانه نگر مرغ دل ریش مرا

بال و پر سوخته وز شمع شبستان محروم

ای مقیمان سر کوی سلاطین آخر

بنده تا کی بود از حضرت سلطان محروم

رحمت آرید بر آن مرغ سحر خوان چمن

کو بماند ز گل و طرف گلستان محروم

عیب خواجو نتوان کرد اگرش جان عزیز

همچو یعقوب شد از یوسف کنعان محروم

***

196

داریم دلی پر غم و غمخوار نداریم

وز مستی و بیخویشتنی عار نداریم

ما را نه ز دین آر بشارت نه ز دینار

کاندیشه ز دین و غم دینار نداریم

تا منزل ما کوی خرابات مغان شد

خلوت بجز از خانه خمّاز نداریم

بیدار بسر بردن و تا روز نخفتن

سودی نکند چون دل بیدار نداریم

بازاری از آنیم که با ناله و زاری

داریم سری و سر بازار نداریم

از ما سخن یار چه پرسید که یکدم

بی یار نئیم و خبر از یار نداریم

ما را بجز از آه سحر همنفسی نیست

زیرا که جز او محرم اسرار نداریم

در دل بجز آزار نداریم ولیکن

مرهم بجز از یار دلازار نداریم

باز آی که بی روی تو ای یار سمن بوی

برگ سمن و خاطر گلزار نداریم

آزردن و بیزار شدن شرط خرد نیست

بیزار مشو چون ز تو آزار نداریم

باز هیچکس انکار نداریم چو خواجو

ز آنروی که با هیچکسی کار نداریم

***

197

تا چند بشادی می غمهای تو نوشم

از خلق جهان کسوت سودای تو پوشم

هر چند که زلفت دل من گوش ندارد

من سلسله ی زلف ترا حلقه بگوشم

عیبم مکن از دود دلم در جگر افتاد

با این همه آتش نتوانم که نجوشم

چون چنگ زه جان کشدم چو نخراشم

چون عود ره دل زندم چون نخروشم

خلقی ز فغانم بفغانند ولیکن

این طرفه که می نالم و پیوسته خموشم

دیشب خبرم نیست که شاگرد خرابات

چون از در میخانه بدر برد بدوشم

پر کن قدحی ز هر هلاهل که بیکدم

بر یاد لب لعل تو چون شهد بنوشم

تا جان بودم زان می چون خون سیاوش

جامی بهمه مملکت جم نفروشم

در میکده گر زهد فروشم چو تو خواجو

دانم که بیک جو نخرد باده فروشم

***

198

بلبلان که رساند نسیم باغ ارم

بتشنگان که دهد آب چشمه ی زمزم

مقیم در طیرانست مرغ خاطر ما

بگرد کوی تو همچون کبوتران حرم

مرا بناوک مژگان اگر کشی غم نیست

شهید تیغ غمت را ز نوک تیر چه غم

بنامه بهر جگر خستگان دود فراق

بساز شربتی آخر ز آب چشم قلم

کجا بطعنه ی دشمن ز دوست برگردم

که غرق بحر مودت نترسد از شبنم

گرم عنایت شه دستگیر خواهد بود

منم کنون و سر خاکسار و پای علم

بیار نکهت جان بخش بوستان وصال

که جان فدای تو باد ای نسیم عیسی دم

کسی که ملک خرد باشدش بزیر نگین

ز جام می ندهد جرعه ئی بملکت جم

چگونه در ره مستی قدم نهد خواجو

اگر نه بر سر هستی نهاده است قدم

***

199

چو بر کشی علم قربت از حریم حرم

ز ما ببادیه یادآر از طریق کرم

ندانم این نفس روح بخش روحانی

شمیم باغ بهشتست یا نسیم ارم

رقوم دفتر دیوانگی نکو خواند

کسی که بر دلش از بیخودی زدند رقم

مسخرت نشود تختگاه ملک وجود

مگر گهی که زنی خیمه بر جهان عدم

مرا که گنج غمت هست در خرابه ی دل

چرا ببی در می سرزنش کنی چو دُرم

بدور باش فراقم ز خویش دور مدار

اگر چنانک کنی قتل من بتیغ ستم

کنون که کشتی عمرم فتاده در غرقاب

کجا بساحل شادی رسم ز ورطه ی غم

چو صید عشق شدم از حرامیم غم نیست

که هیچکس نکند قصد آهوان حرم

چه خیزد ار بنشانی چو خاک شد خواجو

غبار خاطر او را بآب چشم قلم

***

200

اکنون که از بهشت نشان می دهد نسیم

بنشان غبار ما بنم ساغر ای ندیم

انفاس دوستان دمد از باد بوستان

در موسمی چنین که روان پرورد نسیم

نام نعیم خلد مبر زانک در بهشت

نبود ورای وصل بهشتی رخان نعیم

آن درد نیست بر دل ریشم که تا بحشر

امکان آن بود که علاجش کند حکیم

وصلم مده بیاد که اهل جحیم را

اندیشه ی بهشت عذابی بود الیم

ما را امید رحمت و بیم عذاب نیست

کازاد گشته ایم ز بند امید و بیم

از ما عنان مکش که خلاف کرم بود

گر زانک از گذا متنفر بود کریم

ما در ازل حدیث تو تکرار کرده ایم

آری حدیث دوست کلامی بود قدیم

شیرین اگر بخر گه خسرو کند مقام

فرهاد در محبت شیرین بود مقیم

خواجو ز سیم اشک مکن یک زمان کنار

باشد که وصل دوست میسّر شود بسیم

***

201

کشتی ما کو که ما زورق در آب افکنده ایم

در خرابات مغان خون را خراب افکنده ایم

جام می را مطلع خورشید تابان کرده ایم

وز حرارت تاب دل در آفتاب افکنده ایم

با جوانان بر در میخانه مست افتاده ایم

وز فغان پیر مغان را در عذاب افکنده ایم

شاهد میخوارگان گو روی بنمای از نقاب

کاین زمان از روی کار خود نقاب افکنده ایم

محتسب است فضیحت بر سر ما گومران

گر برندی در جهان خر در خلاب افکنده ایم

آبروی ساغر از چشم قدح پیمای ماست

گر ببی آبی سپر بر روی آب افکنده ایم

ما که از جام محبت نیمه مست افتاده ایم

کی بهوش آئیم کافیون در شراب افکنده ایم

گوشه ی دل کرده ایم از بهر میخواران کباب

لیکن از سوز دل آتش در کباب افکنده ایم

غم مخور خواجو که از غم خوابرا بینی بخواب

زانک ما چشم امید از خورد و خواب افکنده ایم

***

202

با لعل او ز جوهر جان در گذشته ایم

با قامتش ز سرو روان در گذشته ایم

پیرانه سر بعشق جوانان شدیم فاش

وز عقل پیرو بخت جوان در گذشته ایم

از ما مجوی شرح غم عشق را بیان

زیرا که ما ز شرح و بیان در گذشته ایم

چو موی گشته ایم ولیکن گمان مبر

کز شاهدان موی میان در گذشته ایم

در آتشیم بر لب آب روان ولیک

از تاب تشنگی ز روان در گذشته ایم

از ما نشان مجوی و مبر نام ما که ما

از بیخودی ز نام و نشان در گذشته ایم

تا در هوای کوی تو پرواز کرده ایم

چون نسر طائر از طیران در گذشته ایم

بر هر زمین که بی تو زمانی نشسته ایم

صد باره از زمین و زمان در گذشته ایم

خواجو اگر چنانک جهانیست از علو

زو درگذ که ما ز جهان در گذشته ایم

***

203

ایدل از خواهی بدولتخانه ی جانت برم

ور حدیث جان نگوئی پیش جانانت برم

شمسه ی ایوان عقلی ماه برج عشق باش

تا بپیروزی برین پیروزه ایوانت برم

گر چنان دانی که از راه خطا بگذشته ی ئی

پای در نه تا بخلوتخانه ی خانت برم

گوهر شهوار خواهی بر لب بحر آرمت

دامن گل بایدت سوی گلستانت برم

هیچ در دستت نه وز دربان نمیاری گذشت

بگذر از سر تا بشادروان سلطانت برم

از کف دیو طبیعت باز گیر انگشتری

تا بگیرم دست و بر تخت سلیمانت برم

نفس کافر کیش را گر بنده ی فرمان کنی

هرچه فرمائی شوم تسلیم و فرمانت برم

در گذر زین ارقم نه سر که گر دل خواهدت

دست گیرم بر سر گنجینه ی جانت برم

گر شوی با من چو آه صبحگاهی همنفس

از دل پر مهر بر ایوان کیوانت برم

چون درین راه از در بتخانه می یابی گشاد

مست و لا یعقل درآ تا پیش رهبانت برم

ور جدا گردی ز خواجو با بهشتی پیکران

از پی نزهت بصحن باغ رضوانت برم

***

204

ما قدح کشتی و دل را همچو دریا کرده ایم

چون صدف دامن پر از لؤلؤی لالا کرده ایم

خرقه ی صوفی بخون چشم ساغر شسته ایم

دین و دنیا در سر جام مصفّا کرده ایم

عیب نبود گر ترنج از دست نشناسیم از آن

کز سر دیوانگی عیب زلیخا کرده ایم

تا سواد خط مشکین تو بر مه دیده ایم

سرّ سودای ترا نقش سویدا کرده ایم

وصف گلزار جمالت در گلستان خوانده ایم

بلبل شوریده را سرمست و شیدا کرده ایم

راستی را تا ببالای تو مائل گشته ایم

خانه ی دل را چو گردون زیر و بالا کرده ایم

هر شبی از مهر رخسار تو تا هنگام صبح

دیده ی اختر فشانرا در ثریا کرده ایم

با شکنج زلف مشک آسای عنبر سای تو

هیچ بوئی می بری کامشب چو سودا کرده ایم

اشک خواجو دامن دریا ازان گیرد که ما

از وطن با چشم گریان رو بدریا کرده ایم

***

205

ای تنم کرده ز غم موئی و در مو زده خم

وی دلم یک سر مو و ز سر موئی شده کم

گر دلم باک ندارد ز غم عشق چه باک

ور غمم دست ندارد ز دل خسته چه غم

هم دل گرم کرم نیست درین ره همدل

هم دم مرد گرم نیست درین غم همدم

پیش چشمم ز حیا آب شود چشمه ی نیل

وانگه از نیل سرشکم برود آب بقم

ای بصد وجه رخ خوب تو وجهی ز بهشت

وی بصد باب سر کوی تو بابی زارم

چون کنم وصف جمالت که دورویست ورق

چون دهم شرح غمت چون دو زبانست قلم

من بغوغای رقیب از سر کویت نروم

زانک بی خون حرامی نبود وصل حرم

از تو چون صبر کنم زانک نگردد ممکن

صبر درویش ز الطاف خداوند کرم

خیز خواجو که چو پرگار بسر باید گشت

هر که در دایره ی عشق نهادست قدم

***

206

آن ماه پری رخ را در خانه نمی بینم

وین طرفه که بی رویش کاشانه نمی بینم

بینم دو جهان یکموی از حلقه ی گیسویش

وز گیسوی او موئی در شانه نمی بینم

گنجیست که جز جانش ویرانه نمی یابم

شمعیست که جز عقلش پروانه نمی بینم

از خویش ز بیخویشی بیگانه شدم لیکن

جز خویش در آن حضرت بیگانه نمی بینم

هر چند که جانانه در دیده ی باز آید

تا دیده نمی دوزم جانانه نمی بینم

چون دانه ببیند مرغ از دام شود غافل

من در ره او دامی جز دانه نمی بینم

چندانک بسر گردم چون اشک درین دریا

جز اشک درین دریا دُردانه نمی بینم

اینست که مجنونرا دیوانه نهد عاقل

ورنی من مجنونش دیوانه نمی بینم

تخفیف کن از دورم ساقی دو سه پیمانه

کز غایت سرمستی پیمانه نمی بینم

بفروش بمی خواجو خود را که درین معنی

جز پی مغان کس را فرزانه نمی بینم

***

207

مدام آن نرگس سرمست را در خواب می بینم

عجب مستیست کش پیوسته در محراب می بینم

اگر خط سیه کارش غباری دارد از عنبر

چرا آن زلف عنبر بیز را در تاب می بینم

اگرچه واضع خطست ابن مقله ی چشمم

ولیکن پیش یاقوتت ز شرمش آب می بینم

دلم همچون کبوتر در هوا پرواز می گردد

چو تاب و پیچ آن گیسوی چون مضراب می بینم

نسیم خلد یا بوی وصال یار می یابم

بهشت عدن یا منزلگه احباب می بینم

مرا گویند کز عنّاب خون ساکن شود لیکن

من این سیلاب خون زان لعل چون عنّاب می بینم

برین در پای بر جا باش اگر دستت دهد خواجو

که من کلی فتح خویش در این باب می بینم

***

208

گلی برنگ تو در بوستان نمی بینم

باعتدال تو سروی روان نمی بینم

ستاره ی ئی که ز برج شرف شود طالع

چو مهر روی تو بر آسمان نمی بینم

ز چشم مست تو دل بر نمی توانم داشت

که هیچ خسته چنان ناتوان نمی بینم

براستان که غباری چو شخص خاکی خویش

زرهگذار تو بر آستان نمی بینم

ز عشق روی تو سر در جهان نهم روزی

ولی ز عشق رخت در جهان نمی بینم

بقاصدی سوی جانان روان کنم جان را

که پیک حضرت او جز روان نمی بینم

شبم بطلعت او روز می شود ورنی

در آفتاب فروغی چنان نمی بینم

مگر میان ضعیفش تن نحیف منست

که هیچ هستی ازو در میان نمی بینم

ز بحر عشق اگرت دست می دهد خواجو

کنار گیر که آن را کران نمی بینم

***

209

نشان دل بی نشان از که جویم

حدیث تن ناتوان با که گویم

گر از کوی او روی رفتن ندارم

مگیرید عیبم که در بند اویم

برویم فرو می چکد اشک خونین

ز خون جگر تا چه آید برویم

رخ از زانک شستم بخوناب دیده

غبار سر کویت از رخ نشویم

وفای تو ورزم بهر جا که باشم

دعای تو گویم بهر جا که پویم

خیال تو بینم اگر غنچه چینم

نسیم تو یابم اگر لاله بویم

چه نالم چو از ناله دل شد چو نالم

چه مویم چو از مویه شد تن چو مویم

چو رنجم تو دادی شفا از چه خواهم

چو درد از تو دارم دوا از که جویم

اگر کوزه خالی شد از باده حالی

بده ساقیا که کاسه ئی از سبویم

چو ساغر بگرید ببین های هایم

چو مطرب بنالد ببین های و هویم

بچوگان مزن بیش از ینم چو خواجو

که سرگشته و خسته مانند گویم

***

210

صبحدم دل را مقیم خلوت جان یافتم

از نسیم صبح بوی زلف جانان یافتم

چون بمهمانخانه ی قدسم سماع انس بود

آسمان را سبزه ئی بر گوشه ی خوان یافتم

باغ جنت را که طوبی زو گیاهی بیش نیست

شاخ برگی بر کنار طاق ایوان یافتم

عقل کافی را که لوح کاف و نون محفوظ اوست

در مقام بیخودی طفل دبستان یافتم

خضر خضراپوش علوی چون دلیل آمد مرا

خویشتن را بر کنار آب حیوان یافتم

طائر جان کو تذور بوستان کبریاست

در ریاض وحدتش مرغ خوش الحان یافتم

چون درین مقصوره ی پیروزه گشتم معتکف

قطب را در کنج خلوت سُبحه گردان یافتم

در بیابانی کزو وادی ایمن منزلیست

روح را هارون راه پور عمران یافتم

بسکه خواندم لا تَذر بر خویش و گشتم نوحه گر

خویشتن را نوح و آب دیده طوفان یافتم

گر بگویم روشنت دانم که تکفیرم کنی

کاندرین ره کافری را عین ایمان یافتم

چشم خواجو را که در بحرین بودی جوهری

در فروش رسته ی بازار عمان یافتم

***

211

اشکست که می گردد در کوی تو همرازم

و آهست که می آید در عشق تو دمسازم

سر حلقه ی رندان کرد آن طره طرارم

دُرد یکش مستان کرد آن غمزه ی غمّازم

گر صبر کند باری مشکل نشود کارم

ور دیده بدوزد لب بیرون نفتد رازم

جامی بده ای ساقی تا چهره بر افروزم

راهی بزن ای مطرب تا خرقه دراندازم

در چنگ تو همچون نی می نالم و می زارم

بر بوی تو همچون عود می سوزم و می سازم

این ضربت بی قانون تا چند زنی بر من

یک روز چو چنگ آخر در برکش و بنوازم

هر دم که روان گردی جان در رهت افشانم

وان لحظه که بازآئی سر در قدمت بازم

چون با تو نپردازم آتشکده دل را

کز آتش سودایت با خویش نپردازم

در صومعه چون خواجو تا چند فرود آیم

باشد که بود روزی در میکده پروازم

***

212

ما زرخ کار خویش پرده برانداختیم

با رخ دلدار خویش نرد نظر باختیم

مشعله ی بیخودی از جگر افروختیم

واتش دیوانگی در خرد انداختیم

بر در ایوان دل کوس فنا کوفتیم

بر سر میدان جان رخش بقا تاختیم

گر سپر انداختیم چون قمر از تاب مهر

تیغ زبان بین چو صبح کز سر صدق آختیم

شمع دل افروختیم عود روان سوختیم

گنج غم اندوختیم با غم دل ساختیم

سر چو ملک بر زدیم از حرم سرمدی

تا علم مرشدی بر فلک افروختیم

چون دم دیوانگی از دل خواجو زدیم

مست می عشق را مرتبه بشناختیم

***

213

ز لعلم ساغری در ده که چون چشم تو سرمستم

و گر گویم که چون زلفت پریشان نیستم هستم

کنون کز پای می افتم ز مدهوشی و سرمستی

بجز ساغر گجا گیرد کسی از همدمان دستم

اگر مستان مجلس را رعایت می کنی ساقی

ازین پس باده ی صافی بصوفی ده که من مستم

منه پیمانه را از دست اگر با می سری داری

که من یکباره پیمانرا گرفتم جام و بشکستم

مریز آب رخم چون من بمی آب ورع بردم

ز من مگسل که از مستی ز خود پیوند بگسستم

اگر من دلق از رق را بمی شستم عجب نبود

که دست از دینی و عقبی بخوناب قدح شستم

چه فرمائی که از هستی طمع بر کن که برکندم

چرا گوئی که تا هستی بغم بنشین که بنشستم

اسیر خویشتن بودم که صید کس نمی گشتم

چو در قید تو افتادم ز بند خویشتن رستم

مبر آبم اگر گشتم چو ماهی صید این دریا

که صد چون من بدام آرد کسی کو می کشد شستم

خیال ابرویت پیوسته در گوش دلم گوید

کزان چون ماه نو گشتم که در خورشید پیوستم

چو باد از پیش من مگذر و گر جان خواهی از خواجو

اشارت کن که هم در دم بدست باد بفرستم

***

214

گرچه من آب رخ از خاک درت یافته ام

گرد خاطر همه از رهگذرت یافته ام

چون توانم که دل از مهر رخت برگیرم

زانک چون صبح بآه سحرت یافته ام

بنشین یکدم و بر آتش تیزم منشان

که بدود دل و سوز جگرت یافته ام

در شب تیره بسی نوبت مهرت زده ام

تا سحرگه رخ همچون قمرت یافته ام

خسرو از شکر شیرین بهمه عمر نیافت

آن حلاوت که ز شور شکرت یافته ام

بچه مانند کنم نقش دلارای ترا

زانک هر لحظه برنگی دگرت یافته ام

گرچه رفتی و نظر باز گرفتی از من

هرچه من یافته ام از نظرت یافته ام

ای دل خسته چه حالست که از درد فراق

هر دم از بار دگر خسته ترت یافته ام

تا خبر یافته ئی زان بت مهوش خواجو

خبرت هست که من بیخبرت یافته ام

***

215

خیز تا باده در پیاله کنیم

گل روی قدح چو لاله کنیم

بی می جانفزای و نغمه چنگ

تا بکی خون خوریم و ناله کنیم

هر دم از دیده ی قدح پیمای

باده ی لعل در پیاله کنیم

شاد خوران چو مجلس آرایند

دفع غم را بمی حواله کنیم

با گل و لاله همچو بلبل مست

وصف آن عنبرین کلاله کنیم

وز شگرفان چارده ساله

دعوی عمر شصت ساله کنیم

چون بخوان وصال دست بریم

دو جهان را بیک نواله کنیم

وز بخار شراب آتش فام

ورق چهره پر ز ژاله کنیم

همچو خواجو بنام میخواران

مرغ دل را بخون قباله کنیم

***

216

حکایت رخت از آفتاب می شنوم

حدیث لعل لبت از شراب می شنوم

ز آب چشمه هر آن ماجرا که می رانم

ز چشم خویش یکایک جواب می شنوم

کسی که نسخه ی خط تو می کند تحریر

ز خامه اش نفس مشک ناب می شنوم

شبی که نرگس میگون بخواب می بینم

ز چشم مست تو تعبیر خواب می شنوم

ز حسرت گل رویت چو اشک می ریزم

ز آب دیده نسیم گلاب می شنوم

چنان بچشمه ی نوشت تعطشی دارم

که مست می شوم ار نام آب می شنوم

فروغ خاطر خویش از شراب می یابم

نوای نغمه ی دعد از رباب می شنوم

حدیث ذره اگر روشنت نمی گردد

ز من بپرس که از آفتاب می شنوم

گهی کز آتش دل آه میزند خواجو

در آن نفس همه بوی کباب می شنوم

***

217

مدتی شد که درین شهر گرفتار توایم

پای بند گره طره طرار توایم

کار ما را مکن آشفته و مفکن در پای

که پریشان سر زلف سیه کار توایم

طرب افزای مقیمان درت زاری ماست

زانک ما مطرب بازاری بازار توایم

گر کنی قصد دل خسته ی یاران سهلست

ترک یاری مکن ای یار که ما یار توایم

تو بغم خوردن ما شادی و از دشمن دوست

هیچکس را غم نیست که غمخوار توایم

آخر ای گلبن نورسته بستان جمال

پرده بگشای که ما بلبل گلزار توایم

تا ابد دست طلب باز نداریم از تو

زانک از عهد ازل باز طلبکار توایم

بده ای لعبت ساقی قدحی باده که ما

مست آن نرگس مخمور دلازار توایم

آب بر آتش خواجو زن و ما را مگذار

بر سر خاک بخواری که هوادار توایم

***

218

گر نگویم دوستی از دوستانت بوده ام

سالها آخر نه مرغ بوستانت بوده ام

گرچه فارغ بوده ام چون نسر طایر ز آشیان

تا نپنداری که دور از آشیانت بوده ام

هر کجا محمل بعزم ره برون آورده ئی

چون جرس دستانسرای کاروانت بوده ام

گر تو پاس خاطرم داری وگرنه حاکمی

زان تصور کن که هر شب پاسبانت بوده ام

گرچه از رویت چو گیسو بر کنار افتاده ام

چون کمر پیوسته در بند میانت بوده ام

کشته ی تیغ جهان افروز مهرت گشته ام

تشنه ی آب جگر تاب سنانت بوده ام

از گذار من چرا بر خاطرت باشد غبار

کز هواداری غبار آستانت بوده ام

گر شکر خائی کنم بر یاد لعلت دور نیست

ز انک عمری طوطی شکر ستانت بوده ام

همچو خواجو ای بسا شبها که شوریدگی

دسته بند سنبل عنبر فشانت بوده ام

***

219

ما دلی ایثار او کردیم و جانی یافتیم

گوهری در پایش افکندیم و کانی یافتیم

چون نظر کردیم در بستان بیاد قامتش

راستی را از سهی سروی روانی یافتیم

با خیال عارض گلرنگ و قد سرکشش

بر سر هر شاخ عرعر گلستانی یافتیم

گرچه چون عنقا بقاف عشق کردیم آشیان

مرغ دلرا هر نفس در آشیانی یافتیم

ترک عالم گیر و عالمگیر شو زیرا که ما

هر زمانی خویشتن را در مکانی یافتیم

در جهان بی نشانی تا نیاوردیم روی

ظن مبر کز آن بت مه رونشانی یافتیم

سالها کردیم قطع وادی عشقش ولیک

تا نپنداری که این ره را کرانی یافتیم

مانه از چشم گران خواب تو بیماریم و بس

زانک در هر گوشه از وی ناتوانی یافتیم

در گلستان غم عشق تو از خوناب چشم

هر گیاهی را که دیدیم ارغوانی یافتیم

چون بیاد تیغ مژگان تو بگشودیم چشم

هر سر مو بر تن خواجو سنانی یافتیم

***

220

آنک لعلش عین آب زندگانی یافتیم

در رهش مردن حیات جاودانی یافتیم

راستی را پیش آن قد سهی سرو روان

نارون را در مقام ناروانی یافتیم

کار ما بی آتش دل در نگیرد زانک ما

زندگی مانند شمع از جان فشانی یافتیم

گرچه رنگ عاشقان از غم شود چون زعفران

ما همه شادی ز رنگ زعفرانی یافتیم

خسروان گر سروری در پادشاهی می کنند

ما سریر خسروی در پاسبانی یافتیم

اهل معنی از چه روانکار صورت کرده اند

زانک صورت را همه گنج معانی یافتیم

ما اگر پیرانه سر در بندگی افتاده ایم

همچون سرو آزادگی در نوجوانی یافتیم

جامه ی صوفی بگیر و جام صافی ده که ما

دوستکامی راز جام دوستکانی یافتیم

رفتن دیر مغان خواجو بهنگام صبح

ازغوانی و شراب ارغوان یافتیم

***

221

بیا که هندوی گیسوی دلستان تو باشم

قتیل غمزه ی خوانخوار ناتوان تو باشم

گرم قبول کنی بنده ی کمین تو گردم

ورم به تیر زنی ناظر کمان تو باشم

کنم بقاف هوای تو آشیانه چو عنقا

بدان امید که مرغی ز آشیان تو باشم

دلم چو غنچه بخندد چو سر ز خاک برآرم

ببوی آنکه گیاهی ز بوستان تو باشم

ز خوابگاه عدم چون بحشر باز نشینم

براستان که همان خاک آستان تو باشم

اگر بآب حیاتم هزار بار برآرند

هنوز سوخته آتش سنان تو باشم

تو شمع جمعی و خواهم که پیش روی تو میرم

تو پادشاهی و آیم که پاسبان تو باشم

مرا بهرزه در آئی مران که در شب رحلت

درای راه نوردان کاروان تو باشم

چون از میان تو یکموی در کنار نبینم

چو موی گردم از آنرو که چون میان تو باشم

اگر هزار شکایت بود ز دور زمانم

چگونه شکر نگویم که در زمان تو باشم

غلام خویشتنم خوان بحکم آنک چو خواجو

بخاک راه نیرزم اگر نه زان تو باشم

***

222

ای لاله برگ خوش نظرت گلستان چشم

یاقوت آبدار تو قوت روان چشم

خیل خیال خال تو بیند بعینه

در هر طرف که روی کند دیدبان چشم

دور از توام ز دیده نماند نشان ولیک

بر خاک درگه تو بماند نشان چشم

یکدم بیاد آن لب و دندان دُر نثار

خالی نشد ز گوهر و لعلم دکان چشم

روز سپید اگر نه بروی تو دیده ام

یا رب سیاه باد مرا خان و مان چشم

ای بس که ما بسوزن مژگان کشیده ایم

زنجیره های جعد تو بر پرنیان چشم

چون می روی کجا نشود ملک دل خراب

ما را که رود می رود از ناودان چشم

پستان سیمگون تو با اشک لعل ما

آن نار سینه آمد و این ناردان چشم

خواجو نگر که رسته ی پروین ز تاب مهر

هر صبح بیتو چون گلسد ز آسمان چشم

***

223

بگذائی بسر کوی شما آمده ایم

دردمندیم و بامید دوا آمده ایم

نظر مهر ز ما باز مگیرید چو صبح

که درین ره ز سر صدق و صفا آمده ایم

دیگران گر ز برای زر و سیم آمده اند

ما برین در بتمنای شما آمده ایم

گر برانید چو بلبل ز گلستان ما را

از چه نالیم چو بی برگ و نوا آمده ایم

آفتابیم که از آتش دل در تابیم

یا هلالیم که انگشت نما آمده ایم

بقفا بر نتوان گشتن از آن جان جهان

کز عدم پی بپی او را ز قفا آمده ایم

گر چو مشک ختنی از خط حکمش یا موی

سر بتابیم ز مادر بخطا آمده ایم

نفس را بر سر میدان ریاضت کشتیم

چون درین معرکه از بهر غزا آمده ایم

غرض آنستکه در کیش تو قربان گردیم

ورنه در پیش خدنگ تو چرا آمده ایم

دل سودا زده در خاک رهت می جوئیم

همچو گیسوی تو زانروی دو تا آمده ایم

ایکه خواجو بهوای تو درین خاک افتاد

نظری کن که نه از باد هوا آمده ایم

***

224

خیز تا برگ صبوحی بچمن ساز کنیم

دیده ی مرغ صراحی بقدح باز کنیم

زاهدانرا بخروشیدن چنگ سحری

از صوامع بدر میکده آواز کنیم

باده از جام لب لعبت ساقی طلبیم

مستی از چشم خوش شاهد طنّاز کنیم

بلبلان چون سخن از شاخ صنوبر گویند

ما حدیث قد آن سرو سرافراز کنیم

چنگ در حلقه ی آن طره طرار زنیم

چشم در عشوه ی آن غمزه ی غماز کنیم

وقت آنست که در پای سهی سرو چمن

برفشانیم سر دست و سرانداز کنیم

کعبه ی روی دلارای پریرویان را

قبله ی مردمک چشم نظر باز کنیم

از لب روی فزا راح مروّج نوشیم

همچو عیسی پس از آن دعوی اعجاز کنیم

سایه ی شهپر سیمرغ چو بر ما افتاد

گرچه کبکیم چه اندیشه ی شهباز کنیم

در قفس چند توان بود بیا تا چو همای

پر بر آریم و برین پنجره پرواز کنیم

چون نواساز چمن نغمه سرا شد خواجو

خیز تا برگ صبوحی بچمن ساز کنیم

***

225

نسیم زلف تو از نوبهار می شنوم

نشان روی تو از لاله زار می شنوم

ز چین زلف تو تاری مگر بدست صباست

کزو شمامه مشک تتار می شنوم

بهر دیار که دور از تو می کنم منزل

ندای عشق تو از آن دیار می شنوم

لطیفه ئی که خضر نقل کرد از آب حیات

از آن دو لعل لب آبدار می شنوم

حدیث این دل شوریده بین که موی بموی

از آن دو هندوی آشفته کار می شنوم

گلی بدست نمی آیدم برنگ نگار

ولی ز غالیه بوی نگار می شنوم

هنوز دعای منصور همچنان باقیست

چرا که لاف اناالحق ز دار می شنوم

اثر نماند ز فرهاد کوهکن لیکن

صدای ناله اش از کوهسار می شنوم

سرشک دیده ی خواجو که آب دجله ببرد

حکایتش ز لب جویبار می شنوم

***

226

حَنّ فی روض الهوی قلبی کما ناح الحِمام

قُم بتغرید الحَمایم و اسقِنی کاس المُدام

خون دل تا چند نوشم باده ی نوشین بیار

تا بشویم جامه ی جانرا بآب چشم جام

باحَ دمعی فی الفیافی و استشبت لوعتی

خیز و آبی بر دل پر آتشم ریز ای غلام

از فروع شمع رخسارم منور کن روان

وز نسیم گلشن وصلم معطر کن مشام

فی ضُلوعی تو قدالنّیران من شّجرِ النوی

فی عیونی تو جد الطّوفان من ماء الغَرام

چون برون از باده ی یا قوت فامم قوت نیست

قوت جانم ده ز جام باده ی یاقوت فام

صبحدم دلرا براح روح پرور زنده دار

کان زمان از عالم جان می رسد دلرا پیام

هان فی فرط الاسی مُذنبت فی قلبی الاسی

غاب فی طول العِنا اِذغیب عن عینی المنام

چون شما را هست دلبر در برو دل برقرار

لا تلوموا فی التصابی قلب صَلبِ مُستهام

گفتم از لعل لب جانان بر آرم کام جان

ضاع فی روم المنی عمری و ما مکث المرام

هر که گردد همچو خواجو کشته ی شمشیر عشق

روضه ی فردوس رضوانش فرستد و السلام

***

227

کیست که گوید ببارگاه سلاطین

حال گدایان دلشسکته ی مسکین

سوخته ئی کو که خون ز دیده ببارد

از سر سوزم چو شمع بر سر بالین

در گذر ای باغبان که بلبل سرمست

باز نیاید بغلغل تو ز نسرین

کی برود گر هزار سال برآید

از سر فرهاد شور شکر شیرین

عاشق صادق کسی بود که نخواهد

ملک کسری بجای مهر نگارین

شمسه ی چین نیست در تصور راورنگ

جز رخ گلچهر ماهروی خور آئین

مرغ دل از زلف دلبران نبرد جان

کبک نیابد امان ز چنگل شاهین

منکر خواجو مشو که اهل نظر را

روی بتان قبله است و کیش مغان دین

***

228

تحیتی چو هوای ریاض خلد برین

تحیتی چو رخ دلگشای حور العین

تحیتی چو شمیم شمامه ی سنبل

تحیتی چو نسیم روایح نسرین

تحیتی چو تف آه عاشقان دلسوز

تحیتی چو دم صبح صادقان مشکین

تحیتی گهر آگین چو دیده ی فرهاد

تحیتی شکر افشان چو پسته ی شیرین

تحیتی همه زاری چو نامه ی ویسه

تحیتی همه یاری چو پاسخ رامین

تحیتی چو فروغ جمال شمع چگل

تحیتی چو خط مشک رنگ لعبت چین

تحیتی که بود حرز بازوی افلاک

تحیتی که بود ورد جان روح امین

تحیتی که کند نفس قدسیش تقریر

تحیتی که ازو کام جان شود شیرین

تحیتی که شود زخم سینه را مرهم

تحیتی که دهد درد خسته را تسکین

کدام پیک همایون رساند از خواجو

بحضرتی که بنضرت بود بهشت برین

***

229

تا چند دم از گل زنی ای باد بهاران

گل را چه محل پیش رخ لاله عذاران

هر یار که دور از رخ یاران بدهد جان

از دل نرود تا ابدش حسرت یاران

منعم مکن از صحبت احباب که بلبل

تا جان بودش باز نیاید ز بهاران

گر صید بتان شد دل من عیب مگیرید

آهو چه کند در نظر شیر شکاران

در بحر غم از سیل سرشکم نبود غم

کانرا که بود خرقه چه اندیشه ز باران

تا تاج سر از نعل سم رخش تو سازیم

یک راه عنان رنجه کن ای شاه سواران

گر نقش نگارین تو بینند ز حیرت

از دست بیفتد قلم نقش نگاران

از لعل تو دل بر نکنم زانک بمستی

جز باده نباشد طلب باده گساران

خواجو چکنی ناله که پیش گل صد برگ

باشد بسحر باد هوا بانگ هزاران

***

230

ای باد سحرگاهی زینجا گذری کن

وز بهر من دلشده عزم سفری کن

چون بلبل سودازده راه چمنی گیر

چون طوطی شوریده هوای شکری کن

فرهاد صفت روی بصحرانه و چون سیل

از کوه بر آور سرو یاد کمری کن

چون کار تو در هر طرفی مشک فروشیست

با قافله چین بخراسان گذری کن

شب در شکن سنبل یارم بسر آور

وانگه چو ببینی مه رویش سحری کن

برکش علم از پای سهی سرو روانش

وز دور در آن منظر زیبا نظری کن

احوال دل ریش گدا پیش شهی گوی

تقریر شب تیره ی ما با قمری کن

هر چند که دانم که مرا روی بهی نیست

لطفی بکن و کار مرا به بتری کن

گر دست دهد آن مه بی مهر و وفا را

از حال دل خسته ی خواجو خبری کن

***

231

خوشا صبح و صبوحی با هُمالان

نظر بر طلعت فرخنده فالان

خداوندا بده صبری جمیلم

که می نشکیبم از صاحب جمالان

خیالست این گه برگردم ز خوبان

چو درویش از در دریا نوالان

دلم چون گیسوی او بر کمر دید

چو وحشی شد شکار کوه مالان

گهی کز کازرون رحلت گزینم

بنالد از فغانم کوه نالان

غریبان را چرا باید که بینند

بچشم منقصت صاحب کمالان

خطا باشد که چشم ترکتازت

دل مردم کند یکباره تالان

مگر زلف تو زان آشفته حالست

که در تابند ازو آشفته حالان

چنان مرغ دلم در قیدت افتاد

که کبکان دری در چنگ دالان

عقاب تیز پرکی باز گردد

بهر بازی ز صید خسته بالان

غزل خواجو بگوید بر غزاله

مگر بر آهوی چشم غزالان

***

232

دوش چون از لعل میگون تو می گفتم سخن

همچو جام از باده ی لعلم لباب شد دهن

مرده در خاک لحد دیگر ز سر گیرد حیات

گر بآب دیده ی ساغر بشویندش کفن

با جوانان پیر ماهر نیمه شب مست و خراب

خویشتن را در خرابات افکند بی خویشتن

تشنگانرا ساقی میخانه گو آبی بده

رهروانرا مطرب عشّاق گو راهی بزن

گر نیارامم دمی بی همدمی نبود غریب

زانک با تن ها بغربت به که تنها در وطن

ایکه دور افتاده ئی از راه و با ما همرهی

ره بمنزل کی بری تا نگذری از ما و من

بلبل از بوی سمن سرمست و مدهوش اوفتد

ما ز گلبوئی که رنگ و روی او دارد سمن

باغبان چون آبروی گل نداند کز کجاست

باد پندارد خروش ناله ی مرغ چمن

در حقیقت پیر کنعان چون ز یوسف دور نیست

ای عزیزان کی حجاب راه گردد پیرهن

جان و جانانرا با هم هست قرب معنوی

اعتبار بعد صوری کی توان کردن ز تن

گرچه خواجو منطق مرغان نکو داند ولیک

از سلیمان مرغ جانش باز می راند سخن

***

233

امشب ای یار قصد خواب مکن

مرو و کار ما خراب مکن

شب درازست و عمر ما کوتاه

قصه کوته کن و شتاب مکن

چشم مست تو گرچه در خوابست

تو قدح نوش و عزم خواب مکن

شب قدرست قدر شب دریاب

وز می و مجلس اجتناب مکن

سخن جام گوی و باده ی ناب

صفت ابر و آفتاب مکن

وگرت شیخ و شاب طعنه زنند

التفاتی بشیخ و شاب مکن

روز را چون ز شب نقاب کنند

ترک خورشید مه نقاب مکن

آبروی قدح بباد مده

پشت بر آتش مذاب مکن

لعل میگون آبدار بنوش

جام می را ز خجلت آب مکن

چون مرا از شراب نیست گریز

منعم از ساغر شراب مکن

از برای معاشران خواجو

جز دل خونچکان کباب مکن

***

234

خیز و در بحر عدم غوطه خور و ما را بین

چشم موج افکن ما بنگر و دریا را بین

اگر از عالم معنی خبری یافته ئی

بر گشا دیده و آن صورت زیبا را بین

چه زنی تیغ ملامت من جان افشانرا

عیب وامق مکن و طالعت عذرا را بین

حلقه ی زلف چو زنجیر پریرویان گیر

زیر هر موی دلی واله و شیدا را بین

باغبان گر ز فغان منع کند بلبل را

گو نظر باز کن و لاله حمرا را بین

ای سراپرده بدستان زده بر ملک فنا

علم از قاف بقا برکش و عنقا را بین

گر بدل قائل آن سرو سهی بالائی

سر بر آر از فلک و عالم بالا را بین

چون درین دیر مصوّر شده ئی نقش پرست

شکل رُهبان چکنی نقش مسیحا را بین

دفتر شعر چه بینی دل خواجو بنگر

سخن سحر چه گوئی ید بیضا را بین

***

235

چه خوشست باده خوردن بصبوح در گلستان

که خبر دهد ز جنت دم صبح و باد بُستان

چو دل قدح بخندد ز شراب ناردانی

دل خسته چون شکیبد ز بتان نارپستان

بسحر که جان فزاید لب یار و جام باده

بنشین و کام جانرا ز لب پیاله بستان

چو نمی توان رسیدن بخدا ز خود پرستی

بخدا که در ده از می قدحی بمی پرستان

برو ای فقیه و پندم مده این زمان که مستم

تو که چشم او ندیدی چه دهی صداع مستان

که ز دست او تواند بورع خلاص جستن

که بعشوه چشم مستش بکند هزاردستان

چو سخن نگفت گفتم که چنین هست پیدا

ز دهان او نصیبی نرسد بتنگدستان

تو جوانی و نترسی ز خدنگ آه پیران

که چو باد برشکافد سپه هزاردستان

بچمن خرام خواجو دم صبح و ناله میکن

که ببوسبان خوش آید نفس هزاردستان

***

236

ترا که گفت که قصد دل شکسته ی ما کن

چو زلف سر زده ما را فروگذار و رها کن

نه عهد کردی و گفتی که با تو کینه نورزم

بترک کینه کن اکنون و عهد خویش وفا کن

بهر طریق که دانی مراد خاطر ما جوی

بهر صفت که تو دانی تدارک دل ما کن

ز ما جو هیچ نیاید خلاف شرط محبت

مرو بخشم وره صلح گیر و ترک جفا کن

وگر چنانک دلت می کشد به باده ی صافی

بگیر خرقه ی صوفی و می بیار و صفا کن

ز بهر خاطرم ای هدهد آنزمان که توانی

بعزم گلشن بلقیس روی سوی سبا کن

چو ره بمنزل قربت نمی برند گدایان

بچمن بنده نوازی نظر بحال گدا کن

چه زخمها که ندارم ز تیغ هجر تو بر دل

بیا و زخم مرا مرهمی بساز و دوا کن

هر آن نماز که کردی بکنج صومعه خواجو

رضای دوست بدست آر ورنه جمله قضا کن

***

237

نسیم صبح کز بویش مشام جان شود مشکین

مگر هر شب گذر دارد بر آن گیسوی مشک آگین

اگر در باغ بخرامد سهی سرو سمن بویم

خلایق را گمان افتد که فردوسست و حورالعین

چو آن جادوی بیمارش که خون خوردن بود کارش

ندیدم ناتوانی را کمان پیوسته بر بالین

مرا گر دلستان نبود هوای گلستان نبود

که بی ویس پری پیکر ز گل فارغ بود رامین

طبیبم صبر فرماید ولی کی سودمند آید

که چون فرهاد می میرم بتلخی از غم شیرین

چو آن خورشید تابانرا بوقت صبح یاد آرم

ز چشم اختر افشانم بیفتد رسته ی پروین

مگوی از بوستان یارا که دور از دوستان ما را

نه پروای چمن باشد نه برگ لاله و نسرین

چرا بر گردم از یاران که در دین وفاداران

خلاف دوستان کفرست و مهر دوستان از دین

کجا همچون تو درویشی بوصل شه رسد خواجو

که نتواند شدن هرگز مگس همبازی شاهین

***

238

ای صبا احوال دل با آن صنم تقریر کن

حال این درویش با آن محتشم تقریر کن

ماجرای اشک گرمم یک بیک با او بگو

داستان آه سردم دمبدم تقریر کن

گر چو مشع آری حدیث سوز عشقم بر زبان

وصف سیلاب سرشک دیده هم تقریر کن

شرح سرگردانی مستسقیان بادیه

چون فرود آئی بر اطراف حرم تقریر کن

قصه تاریک روزان در دل شب غرضه دار

داستان مهرورزان صبحدم تقریر کن

گر غم بیچارگان داری و درد خستگان

آنچ بر جان منست از درد و غم تقریر کن

اضطراب و شور آن ماهی که دور افتد ز آب

گر هواداری نمائی پیش یم تقریر کن

وان گل باغ کرم گر یاد بی برگان کند

افتقار و عجزم از ره کرم تقریر کن

ضعف خواجو بین و با آن دلبر لاغر میان

هر چه دانی مو بموی از بیش و کم تقریر کن

***

239

بمن رسید نوید وصال دلداران

چو کشته را دم عیسی و کشته را باران

چه نکهتست مگر بر گذار باد بهار

گشوده اند سر طبله های عطّاران

بحق صحبت و یاری که چون شوم در خاک

بود هنوز مرا میل صحبت یاران

چو رفت آب رخم در سر وفاداری

بهل که خاک شوم در ره وفاداران

ترا که بر سر سنجاب خفته ئی چه خبر

که شب چگونه بروز آورند بیداران

ز نرگس تو طبیبان اگر شوند آگاه

هزار بار بمیرند پیش بیماران

چنین که باده ی دوشین مرا ز خویش ببرد

مگر بدوش برندم ز کوی خمّاران

کسیکه مست بمیرد بقول مفتی عشق

برو درست نباشد نماز هشیاران

چگونه خواب برد ساکنان هودج را

ز غلغل جرس و ناله ی گرفتاران

مجال نیست که در شب کسی بر آرد سر

ز بسکه دست برآورده اند عیاران

دل ارچه روی سپردی بطره اش خواجو

کسی چگونه دهد نقد خود بطراران

***

240

هر کس که برگرفت دل از جان چنانک من

گو سر بباز در ره جانان چنانک من

لؤلؤ چو نام لعل گهر بار او شنید

لالای او شد از بن دندان چنانک من

کو صادقی که صبح وصالش چو دست داد

غافل نگردد از شب هجران چنانک من

وان رند کو که بر در دُردیکشان درد

از دل برون کند غم درمان چنانک من

ای شمع تا بچند زنی آه سوزناک

یکدم بساز با دل بریان چنانک من

حاجی بعزم کعبه که احرام بسته ئی

در ده ساز جای مغیلان چنانک من

دل سوختست و غرقه ی خون جگر ز مهر

دور از رخ تو لاله ی نعمان چنانک من

مرغ چمن که برنگ و نوایش نمانده بود

دارد دگر هوای گلستان چنانک من

گر ذوق شکر تو سکندر بیافتی

سیر آمدی ز چشمه ی حیوان چنانک من

ابروت از آن کشید کمان بر قمر که او

پیوسته شد ملازم مستان چنانک من

دیوانه ئی که خاتم لعل لب تو یافت

آزاد شد ز ملک سلیمان چنانک من

هر کس که پای در ره عشقت نهاده است

آفتاده است بی سر و سامان چنانک من

ایوب اگر ز محنت کرمان بجان رسید

هرگز نخورده اند کرمان چنانک من

خواجو کسی که رخش بمیدان شوق راند

گو جان بباز بر سر میدان چنانک من

***

241

سخن عشق نشاید بر هر کس گفتن

مهر را گرچه محالست بگل بنهفتن

مشکل آنست که احوال گدا با سلطان

نتوان گفتن و با غیر نباید گفتن

ای خوشا وقت گل و لاله بهنگام صبوح

در کشیدن مل گلگون و چوگل بشکفتن

شرط فرّاشی در دیر مغان دانی چیست

ره رندان خرابات بمژگان رفتن

هیچکس نیست که با چشم تو نتواند گفت

که چنین مست بمحراب نشاید خفتن

کیست کز هندوی زلف تو نجوید دل من

دزد را گر چه زدانش نبود آشفتن

کار خواجو بهوای لب دُر پاشش نیست

جز بالماس زبان گوهر معنی سفتن

***

242

هر که شد با ساکنان عالم علوی قرین

گو بیا در عالم جان جان عالم را ببین

ایکه در کوی محبت دامن افشان می روی

آستین بر آسمان افشان و دامن بر زمین

چنگ در زنجیر گیسوی نگاری زن که هست

چین زلفش فارغ از تاب و خم ابرو ز چین

رخت هستی از سر مستی بنه بر آستان

دست مستی از سر هستی مکش در آستین

بگذار از اندوه و شادی و ز دو عالم غم مدار

یا چو شادی دلنشان شو یا چو اندوه دلنشین

می کشد ابروی ترکان بر شه خاور کمان

می کند زلف بتان بر قلب جانبازان کمین

می کشد ابروی ترکان بر شه خاور کمان

می کند زلف بتان بر قلب جانبازان کمین

کافرم گر دین پرستی در حقیقت کفر نیست

کانک مومن باشد ایمانش کجا باشد بدین

گر کشند از راه کینش ور کشند از راه مهر

مهربان از مهر فارغ باشد و ایمن ز کین

حور و جنت بهر دینداران بود خواجو ولیک

جنت ما کوی خمارست و شاهد حور عین

***

243

بسی خون جگر دارد سر زلف تو در گردن

ولی با او چه شاید کرد جز خون جگر خوردن

قلم پوشیده می رانم که اسرارم نهان ماند

اگرچه آتش سوزان بنی نتوان نهان کردن

مزن بلبل دم از نسرین که در خلوتگه رامین

چو ویس دلستان باشد نشاید نام گل بردن

مگو از دنیی و عقبی اگر در راه عشق آئی

که مکروهست با اصنام رو در کعبه آوردن

ورع یکسو نهد صوفی چو بامستان در آمیزد

بحکم آنک ممکن نیست پیش آتش افسردن

مرا از زندگانی چیست روی دلبران دیدن

حیات جاودانی چیست پیش دوستان بودن

اگر لیلی طمع بودش که حسنش جاودان ماند

دل مجروح مجنون را نمی بایستش آزردن

هواداران بسی هستند خورشید درخشانرا

ولیکن ذره را زیبد طریق مهر پروردن

نگفتی بارها خواجو که سر در پایش اندازم

ادا کن گر سری داری که آن فرضیست بر گردن

***

244

بوقت صبح ندانم چه شد که مرغ چمن

هزار ناله ی شبگیر برکشید چو من

مگر چو باد صبا مژده ی بهار آورد

بباد داد دل خسته در هوای سمن

در آن نفس که برآید نسیم گلشن شوق

رسد ببلبل یثرب دم اویس قرن

میان یوسف و یعقوب گر حجاب بود

معینست که نبود برون ز پیراهن

ز روی خوب تو دوری نمی توانم جست

اگر چنانک شوم فتنه هر بوجه حسن

ز خوابگاه عدم چون بحشر برخیزم

روایح غم عشق تو آیدم ز کفن

کند بگرد درت مرغ جان من پرواز

چنانک بلبل سرمست در هوای چمن

ز سوز سینه چو یک نکته بر زبان آرم

زند زبانه چو شمع آتش دلم ز دهن

چو نور روی تو پرتو بر آسمان فکند

چراغ خلوت روحانیون شود روشن

میان جان من و چین جعد مشکینت

تعلّقیست حقیقی بحکم حب وطن

حدیث زلف تو می گفت تیره شب خواجو

برآمد از نفس او نسیم مشک ختن

***

245

وقت صبوح شد بشبستان شتاب کن

برگ صبوح ساز و قدح پر شراب کن

خورشید را ز برج صراحی طلوع ده

وانگه ز ماه نو طلب آفتاب کن

خاتون بکر مهوش آتش لباس را

از ابر آبگون زجاجی نقاب کن

آن آتش مذاب در آب فسرده ریز

و آن بسد گداخته در سیم ناب کن

لب را بلعل حل شده رنگ عقیق بخش

کف را بخون دیده ی ساغر خضاب کن

بهر صبوحیان سحر خیز شب نشین

از آتش جگر دل بریان کباب کن

شمع از جمال ماه پریچهر برفروز

قند از عقیق یار شکر لب در آب کن

ای رود پرده ساز که راه دلم زنی

بردار پرده از رخ و ساز رباب کن

خواجو ترا که گفت که در فصل نوبهار

از طرف باغ و باده ی ناب اجتناب کن

***

246

ای چشم تو چشم بند مستان

روی تو چراغ بت پرستان

بادام تو نقل میگساران

عناب تو کام تنگدستان

مرجان تو پرده دار لؤلؤ

ریحان تو خادم گلستان

رخسار تو در شکنج گیسو

رخشنده چو شمع در شبستان

سرنامه ی حسن یا خطست این

عنوان جمال یا رخست آن

ای شمع مریز اشک خونین

گریه چه دهی بیاد مستان

صدر جامه دریده ام چو غنچه

بر زمزمه ی هزار دستان

سرخاب قدح تهمتنانرا

از پای درآورد بدستان

خواجو دهن قرابه بگشای

وز لعل پیاله کام بستان

***

247

ای صبا حال جگر گوشه ی ما چیست بگو

در دل آن مه خورشید لقا چیست بگو

صبر چون در مرض خسته دلان نافع نیست

درد ما را بجز از صبر دوا چیست بگو

اگر از مصر بدین جانبت افتاد گذار

خبر یوسف گمگشته ی ما چیست بگو

هرگز از صدرنشینان سلاطین با تو

هیچکس گفت که احوال گدا چیست بگو

از برای دلم ای هدهد میمون آخر

عزم بلقیس چه و حال سبا چیست بگو

گر نه آنست کزو مشک ختا می خیزد

چین گیسوی تو ای ترک ختا چیست بگو

آخر ای ماه پریچهره اگر نیست هلال

آن خم ابروی انگشت نما چیست بگو

بجز از آنک برم مهر و وفای تو بخاک

بر من ای دلبر بی مهر و وفا چیست بگو

قصد خواجو چه نمائی و نترسی زخدا

جرم این خسته دل از بهر خدا چیست بگو

***

248

که بر ز سرو روان تو خورد راست بگو

براستی که قدی زین صفت کراست بگو

بجنب چین سر زلف عنبر افشانت

اگر نه قصه ی مشک ختن خطاست بگو

فغان ز دیده که آب رخم برود بداد

ببین سرشک روانم وگر رواست بگو

زچشم ما بجز از خون دل چه می جوئی

وگر چنانک ترا قصد خون ماست بگو

کنون که دامن صحرا پر از گل سمنست

چو آن نگار سمن رخ گلی کجاست بگو

کجا چو زلف کژش هندوئی بدست آید

چو زلف هندوی او کژ نشین و راست بگو

چو آن صنوبر طوبی خرام من برخاست

چه فتنه بود که آن لحظه برنخاست بگو

اگر نه سجده برد پیش چشم جادویش

چرا چو قامت من ابرویش دوتاست بگو

کدام ابر شنیدی بگوهر افشانی

بسان دیده ی خواجو گرت حیاست بگو

***

249

برو ای باد بدانسوی که من دانم و تو

خیمه زن بر سر آن کوی که من دانم و تو

بسرا پرده ی آن ماهت اگر راه بود

برفکن پرده از آنروی که من دانم و تو

تا ببینی دل شوریده ی خلقی دربند

بگشا تابی از آن موی که من دانم و تو

در بهاران که عروسان چمن جلوه کنند

بشنو از برگ گل آن بوی که من دانم و تو

در دم صبح بمرغان سحر خوان برسان

نکهت آن گل خود روی که من دانم و تو

حال آن سرو خرامان که زمن آزادست

با من خسته چنان گوی که من دانم و تو

ساقیا جامه ی جان من دردیکش را

بنم جام چنان شوی که من دانم و تو

چه توان کرد که بیرون زجفا کاری نیست

خوی آن دلبر بدخوی که من دانم و تو

آه اگر داد دل خسته ی خواجو ندهد

آن دلازار جفا جوی که من دانم و تو

***

250

ای چراغ دیده ی جان روی تو

حلقه ی سودای دل گیسوی تو

صد شکن بر زنگبار انداخته

سنبل زنگی وش هندوی تو

مهره با هاروت بابل باخته

نرگس افسونگر جادوی تو

شیر گیران پلنگ پیلتن

صید روبه بازی آهوی تو

طره ات نعلم بر آتش تافتست

زان شدم شوریده دور از روی تو

شادی آن هندوی میمون که او

می تواند گشت همزانوی تو

از پریشان حالی و آشفتگی

درگمانم این منم یا موی تو

هر که را با می پرستان سرخوشست

خوش بود پیوسته چون ابروی تو

از سرشکم پای در گل می رود

ورنه بیرون رفتمی از کوی تو

آنک دل در بند یکتائیت بست

کی گشادی یابد از پهلوی تو

زابرویش خواجو بیک پی گوشه گیر

کان کمان بیشست از بازوی تو

***

251

نفحه ی گلشن عشق از نفس ما بشنو

وز صبا نکهت آن زلف سمن سا بشنو

خبر درد فراق از دل یعقوب بپرس

شرح زیبائی یوسف ز زلیخا بشنو

همچنان ناله فرهاد بهنگام صدا

چون بکهسار شوی از دل خارا بشنو

حال وامق که پریشان تر از او ممکن نیست

از سر زلف پراکنده ی عذرا بشنو

اگر از باد صبا وصف عروسان چمن

نکند باورت از بلبل گویا بشنو

چون ختائی بچگان بزم صبوح آرایند

بوی مشک ختن از ساغر صهبا بشنو

هر نفس کز خط مشکین تو رانم سخنی

از لبم رایحه ی عنبر سارا بشنو

روز و شب چون نروی از دل تنگم بیرون

از سویدای دلم قصه سودا بشنو

چون حدیث از لب جانبخش تو گوید خواجو

از دمش نکهت انفاس مسیحا بشنو

***

252

ای شب قدر بیدلان طره ی دلربای تو

مطلع صبح صادقان طلعت دلگشای تو

جان من شکسته بین وین دل ریش آتشین

ساخته با جفای تو سوخته در وفای تو

خاک در سرای تو آب زنم بدیدگان

تا گل قالبم شود خاک در سرای تو

گرچه بجای من ترا هست هزار معتقد

در دو جهان مرا کنون نیست کسی بجای تو

میفتم و نمیفتد در کف من عنان تو

می روم و نمی رود از سر من هوای تو

چون بهوای کوی تو عمر بباد داده ام

خاک ره تو می کنم سرمه بخاکپای تو

در رخم ار نظر کنی ور بسرم گذر کنی

جان بدهم بروی تو سر بنهم برای تو

روضه ی خلد اگر چه دل بهر لقا طلب کند

روضه ی خلد بیدلان نیست بجز لقای تو

گرچه سزای خدمتت بندگئی نکرده ام

چیست گنه که می کشم این همه ناسزای تو

خواجو اگر چه عشق را صبر بود دو او بس

دردی دردکش که هم درد شود دوای تو

***

253

بآفتاب جهانتاب سایه پرور تو

بتاب طره مهپوش سایه گستر تو

که من بمهر رخت ذره ئی جدا نشوم

گرم بتیغ زنی همچو سایه از بر تو

بخال خلد نشینت که روز و شب چو بلال

گرفته است وطن بر لب چو کوثر تو

که طوطی دل شوریده ام بسان مگس

دمی قرار نگیرد ز شور شکر تو

بلحظه ئی که کشد تیغ تیز پیل افکن

دو چشم عشوه گر شیر گیر کافر تو

که همچو تشنه که میرد ز عشق آب حیات

بود دلم متعطش بآب خنجر تو

بدان خط سیه دو درنگ آتش پوش

که درگرفت بگرد مه منور تو

که من بروز و شب آشفته و پریشانم

از آن دو هندوی گردنکش دلاور تو

بخاک پای تن کانرا بجان و دل خواهد

که تاج سر کند آنکس که باشدش سر تو

که چون بخاک برند از در تو خواجو را

بهیچ باب نجوید جدائی از در تو

***

254

ایکه چو موی شد تنم در هوس میان تو

هیچ نمی رود برون از دل من دهان تو

از چمن تو هر کسی گل بکنار می برند

لیک بما نمی رسد نکهت بوستان تو

گر زکمان ابرویت عقل سپر بیفکند

عیب مکن که در جهان کس نکشد کمان تو

چون تو کنار می کنی روز و شب از میان تو

کی بکنار ما رسد یک سر مو میان تو

تا تو چه صورتی که من قاصرم از معانیت

تا تو چه آیتی که من عاجزم از بیان تو

کی ز دلم برون روی زانک چو من نبوده ام

عشق تو بوده است و بس در دل من بجان تو

صد رهم ار بآستین دور کنی زآستان

دستم و آستین تو رویم و آستان تو

گرچه بود بمهر تو شیر فلک شکار من

رشک برم هزار پی بر سگ پاسبان تو

خواجو از آستان تو کی برود که رفته است

حاصل روزگار او در سر داستان تو

***

255

آن عید نیکوان بدر آمد بعید گاه

تابنده رخ چو روز سپید از شب سیاه

مانند باد می شد و می کرد دمبدم

در آب «رود» مردمک چشم من شناه

او باد پای رانده و ما داده دل بباد

او راه برگرفته و ما گشته خاک راه

بودی دو هفته کز بر من دور گشته بود

بعد از دو هفته یافتمش چون دو هفته ماه

فارغ ز آب چشم اسیران دردمند

ویمن زدود آه فقیران داد خواه

از خط سبز او شده چشم امید من

چون چشم عاصیان سیه از نامه ی گناه

من همچو صبح چاک زده جیب پیرهن

او را چو آفتاب زدیبای چین قباه

من در گمان که ماه نواست آنک بینمش

برطرف جبهه ی یا خم آن ابروی دو تاه

چون تشنه کو نظر کند از دور در زلال

می کرد چشمم از سر حسرت درونگاه

ناگه در آن میانه بخواجو رسید و گفت

کز عید گه کنون که رخ آری بخانگاه

باید که قطعه ئی بنویسی و در زمان

از راه تهنیت بفرستی ببزم شاه

***

256

خسرو گل بین دگر ملک سکندر یافته

باز بلبل باغ را طاوس پیکر یافته

طائر میمون مینای فلک یعنی ملک

دشت را از روضه ی فردوس خوشتر یافته

می پرستان قدح کش نرگس سرمست را

تبشی و منغر بدست از نقره و زر یافته

عالم خاکی نسیم باد عنبر بیز را

همچو انفاس مسیحا روح پرور یافته

خضر خضراپوش علوی آنک خوانندش سپهر

از شقایق فرش غبرا را معصفر یافته

غنچه کو را اهل دل ضحاک ثانی می نهند

چون فریدون افسر جمشید بر سر یافته

آسمانی گشته فرش خاک و طرف گلشنش

مرغ را رامین و گل را ویس دلبر یافته

مؤبد زرد گلستان آنک خیری نام اوست

از شکوفه آسمانی پر زاختر یافته

در چمن هر کو چو من سر مست و حیران آمده

جام زرین بر کف سیمین عبهر یافته

وانک چون خواجو دل و دین داده از مستی بباد

باده ی جانبخش را با جان برابر یافته

می کشان صحن بستانرا زبس برگ و نوا

همچو بزم شاه جم جام مظفر یافته

***

257

ای پسر دامن اهل قدم از دست مده

ورت از دست برآید کرم از دست مده

چون کسی نیست که با او نفسی بتوان بود

برو و همدم خود باش و دم از دست مده

در فنا محو شو و گنج بقا حاصل کن

بگذر از ملک وجود و عدم از دست مده

شادی وصل اگرت دست نخواهد دادن

هجر را باش و سر کوی غم از دست مده

اگر از توبه و سالوس ندامت داری

با ندیمان بسر آر و ندم از دست مده

خرقه از پیر مغان گیر و گرت دست دهد

کنج بتخانه و روی صنم از دست مده

چون یقینی که همه ملکت جم بر بادست

پشت پائی بزن و جام جم از دست مده

یار اگر طالب درد تو بود درمان چیست

از دوا روی بتاب و الم از دست مده

گرچه آن خسرو خوبان ندهد داد کسی

خاک بر سر کن و پای علم از دست مده

وگر از پای فتادی و نشد کارت راست

آن سر زلف پر از پیچ و خم از دست مده

چون شدی معتکف کعبه قربت خواجو

در طواف آی و حریم حرم از دست مده

***

258

ای دلم جان و جهان در راه جانان باخته

نرد درد عشق بر امید درمان باخته

دین و دنیا داده در عشق پریرویان بباد

وزسر دیوانگی ملک سلیمان باخته

بر در دیر مغان از کفر و دین رخ تافته

واستین افشانده بر اسلام و ایمان باخته

پشت پائی چون خضر بر ملک اسکندر زده

وز دو عالم شسته دست و آب حیوان باخته

با دل پر آتش و سوز جگر پروانه وار

خویش را در پای شمع می پرستان باخته

بسته زنار از سر زلف بتان وز بیخودی

سر نهاده بر در خمار و سامان باخته

کان و دریا را زچشم درفشان انداخته

وز هوای لعل جانان جوهر جان باخته

من چیم گردی زخاک کوی دلبر خاسته

من کیم رندی روان در پای جانان باخته

بینوایان بین برین در گنج قارون ریخته

تنگدستان بین درین ره خانه ی خان باخته

پاکبازی همچو خواجو دیده ی گردون ندید

بر سر کوی گدائی ملک سلطان باخته

***

259

ترک من هر لحظه گیرد با من از سر خرخشه

زلف کج طبعش کشد هر ساعتم در خرخشه

می کشد هر لحظه ابرویش کمان بر آفتاب

کی کند هر حاجبی با شاه خاور خرخشه

ای مسلمانان اگر چشمش خورد خون دلم

چون توانم کرد با آن ترک کافر خرخشه

هر دم آن جادوی تیرانداز شوخ ترکتاز

گیرد از سر با من دلخسته دیگر خرخشه

هر چه افزون تر کنم با آن صنم بیچارگی

او زبیمهری کند با من فزونتر خرخشه

راستی را در چمن هر دم به پشتی قدش

می کند باد صبا با شاخ عرعر خرخشه

عیب نبود چون مدام از باده ی دورم خراب

گر کنم یک روز با چرخ بداختر خرخشه

چشمم از بهر چه ریزد خون دل بر بوی اشک

کی کند دریا زبهر لؤلؤی تر خرخشه

همچو خواجو بنده ی هندوی او گشتم ولیک

دارد آن ترک ختا با بنده در سر خرخشه

***

260

ای سنبل تازه دسته بسته

وافکنده بر آب دسته دسته

خط تو بنفشه ئی نباتی

قدّ تو صنوبری خجسته

آن هندوی پر دل تو در چین

بس قلب دلاوران شکسته

در دیده ی من خیال قدّت

چون سرو ز طرف چشمه رسته

پیش دهن شکر فشانت

بی مغز بود حدیث پسته

چون زلف تو در کشاکش افتاد

شد رشته ی جان ما گسسته

دریاب که بازکی دهد دست

صیدی که بود ز قید جسته

برخیز و چراغ صبگاهی

زاه سحرم نگر نشسته

خواجو دل خسته را بزنجیر

در جعد مسلسل تو بسته

***

261

پری رخا منه از دست یکزمان شیشه

قرابه پر کن و در گردش آر آن شیشه

کنونکه پرده سرا زهره است و ساقی ماه

شراب چشمه خورشید و آسمان شیشه

خوشا میان گلستان و جام می برکف

کنار پر گل و نسرین و در میان شیشه

مرا چو شیشه ی می دستگیر خواهد بود

بده بدست من ای ماه دلستان شیشه

روان خسته ام از آتش خمّار بسوخت

بیار و پر کن از آن آتش روان شیشه

شدم سبکدل و گردد ز تیزی و گرمی

برین سبک دل دیوان سرگران شیشه

بیا که این دل مجروح ممتحن زده است

بیاد لعل تو بر سنگ امتحان شیشه

دل شکسته برم تحفه پیش چشم خوشت

اگرچه کس نبرد پیش ناتوان شیشه

ز شوق آن لب چون ناردان کنم هر دم

ز خون دیده پر از آب ناردان شیشه

براستان که بسی خستگان نازک دل

شکسته اند برین خاک آستان شیشه

لب تو آب شد و جان بیدلان آتش

غم تو کوه دل تنگ عاشقان شیشه

مطّیه سست و همه راه سنگ و صاعقه سخت

کریوه برگذر و بار کاروان شیشه

ترا که شیشه ی می داد و می دهد خواجو

برو بمجلس مستان و میستان شیشه

چو شیشه گر لبت از تاب سینه جوشیدست

مدار بی لب جوشیده یکزمان شیشه

***

262

تخت خیری بین دگر بر تخته ی خارا زده

خیمه سلطان گل بر دامن صحرا زده

دوستان در بوستان برگ صبوحی ساخته

بلبلان گلبانگ بر طوطی شکرخا زده

از شقایق در میان سبزه فرّاش ربیع

چار طاق لعل بر پیروزه گون دیبا زده

زرگر باد بهاری از کلاه سیم دوز

قبّه ئی از زر بنام نرگس رعنا زده

خوش نوایان چمن در پرده ی عشاق راست

نوبت نوروز بر بانگ هزار آوا زده

غنچه همچون گلرخی کو داده باشد دل بباد

دست در پیرهن زنگاری والا زده

از چراغ بوستان افروز شمع زرچکان

باد آتش در نهاد لاله ی حمرا زده

نوعروسان چمن در کلّه های فستقی

تاب در مرغول ریحان سمن فرسا زده

دمبدم در گوشه های باغ گوید باغبان

چشم خواجو بین دم از سرچشمه های ما زده

***

263

مه بی مهر من ز شعر سیاه

روی بنمود بامداد پگاه

کرده از شام بر سحر سایه

زده از مشک بر قمر خرگاه

دل من درگَو زنخدانش

همچو یوسف فتاده در بن چاه

آه کز دود دل نیارم کرد

پیش آئینه جمالش آه

بجز از عشق چون پناهی نیست

برم از عشق هم بعشق پناه

موی رویم سپید گشت و هنوز

می کشد خاطرم بزلف سیاه

شاخ وصل تو ای درخت امید

بس بلندست و دست من کوتاه

در شب هجر ناله ام همدم

در ره عشق سایه ام همراه

روز خواجو قیامتست که هست

بر دلش بار غم چو بار گناه

***

264

چون سنبلت که دید سیاهی سرآمده

وانگه کمینه خادم او عنبر آمده

چشمت بساحری شده در شهر روشناس

زلفت بدلبری ز جهان بر سر آمده

ساقی حدیث لعل لبت رانده بر زبان

واب حیات در دهن ساغر آمده

ای سرو سیمتن ز کجا می رسی چنین

دستی بساق بر زده و خوش برآمده

من همچو جام باده و شمع سحرگهی

هر دم ز دست رفته و از پا درآمده

هر شب بمهر روی جهانتابت از فلک

در چشم هجر دیده ی من اختر آمده

بیرون ز طرّه ی تو شبی کس نشان نداد

بر خور فکنده سایه و بس در خور آمده

از سهم نوک ناوک خونریز غمزه ات

مو بر وجود من چو سرنشتر آمده

بی چشم نیم خواب و بنا گوش چون خورت

خواجو ز خواب فارغ و سیر از خور آمده

***

265

آن ترک بلغاری نگر با چشم خونخوار آمده

خورشید قندزپوش او آشوب بلغار آمده

عید مسیحی روی او زنّار قیصر موی او

در حلقه ی گیسوی او صد دل گرفتار آمده

چشم آفت مستان شده رخ طیره ی بستان شده

شیراز ترکستان شده کان بت ز فرخار آمده

دلدار من جاندار من شمشاد خوش رفتار من

چون دیده دُر بار من لعلش گهربار آمده

در شب چراغ خاوری بر مه نقاب ششتری

وز مهر رویش مشتری با زهره در کار آمده

هرگز شنیدی درختن مشکین خطی چون یار من

یا سرو سیمین در چمن زینسان برفتار آمده

سنبل ز سر آویخته و زلاله مشک انگیخته

واب گلستان ریخته چون او بگلزار آمده

بر مهر پیچان عقربش وز مه معلق غبغبش

چون جام می نام لبش یاقوت جاندار آمده

شکر غلام پاخش میمون جمال فرّخش

روز غریبان بی رخش همچون شب تار آمده

بر ماه چنبر دیده ئی در پسته شکر دیده ئی

وز شاخ عرعر دیده ئی سیب و سمن بار آمده

بنگر بشبگیر ای صبا خواجو چو مرغ خوش نوا

بر طرف بستان از هوا در ناله ی زار آمده

***

266

ای حبش برچین و چین در زنگبار انداخته

بختیارانرا کمندت باختیار انداخته

دست دسته سنبل گلبوی نسرین پوش را

دسته دسته بر کنار لاله زار انداخته

رفته سوی بوستان با دوستان خندان چو گل

وز لطافت غنچه را در خار خار انداخته

هندوانت نیکبختانرا کشیده در کمند

واهوانت شیر گیرانرا شکار انداخته

گرد صبح شام زیور گرد عنبر بیخته

تاب در مشگین کمند تابدار انداخته

آتش از آب رخ آتش فروز انگیخته

خواب در بادام مست پر خمار انداخته

هر که گوید گل رخسار تو ماند یا بهار

آب گل بُردست و بادی در بهار انداخته

حقّه ی یاقوت لؤلؤ پوش گوهر پاش تو

رسته ی لعلم ز چشم دُر نثار انداخته

وصف لعلت کرده ساقی ز هوای شکّرت

آتش اندر جان جام خوشگوار انداخته

قلزم چشمم که از وی آب جیحون می رود

موج خون دیده هر دم بر کنار انداخته

پای دار ار عاشقی خواجو که در بازار عشق

هر زمان بینی سری در پای دار انداخته

***

267

از لب شیرین چو شکّر نبات آورده ئی

وز حبش بر خسرو خاور برات آورده ئی

بت پرستانرا محقق شد که این خط غبار

از پی نسخ بتان سومنات آورده ئی

مهروزانرا تب محرق بشکّر بسته ئی

یا خطی در شکّرستان بر نبات آورده ئی

خستگان ضربت تسلیم را بهر شفا

نسخه ی کلی قانون نجات آورده ئی

ای خط سبز نگارین خضر وقتی گوئیا

زانک سودای لب آب حیات آورده ئی

تا کشیدی نیل بر ماه از پی داغ صبوح

چشمه ی نیل از حسد در چشم لات آورده ئی

چون روانم بیند از دل دیده را در موج خون

گویدم در دجله نهری از فرات آورده ئی

زان دهان گر کام جان تنگدستان می دهی

لطف کن گر هیچم از بهر زکوة آورده ئی

دوش می گفتم حدیث تیره شب با طرّه هات

گفت خواجو باز با ما ترّهات آورده ئی

***

268

دیشب ای باد صبا گوئی که جائی بوده ئی

پای بند چنین زلف دلگشائی بوده ئی

آشنایانرا ز بوی خویش مست افکنده ئی

چون چمن پیرای باغ آشنائی بوده ئی

دسته بند سنبل سروی سرائی گشته ئی

خاکروب ساحت بستانسرائی بوده ئی

لاجرم پایت نمی آید ز شادی بر زمین

چون ندیم مجلس شادی فزائی بوده ئی

نیک بیرون برده ئی راه از شکنج زلف او

چون شبی تا روز در تاریک جائی بوده ئی

تا چه مرغی کاشیان جائی همایون جسته ئی

گوئیا در سایه ی پرّ همائی بوده ئی

از غم یعقوب حالی هیچ یاد آورده ئی

چون همه شب همدم یوسف لقائی بوده ئی

هیچ بوئی برده ئی کو در وفا عهد کیست

تا عبیر آمیز بزم بیوفائی بوده ئی

از دل گمگشته ی خواجو نشانی باز ده

چون غبار افشان زلف دلربائی بوده ئی

***

269

دوش پیری یافتم در گوشه ی میخانه ئی

در کشیده از شراب نیستی پیمانه ئی

گرفت در مستان لا یعقل بچشم عقل بین

ور خرد داری مکن انکار هر دیوانه ئی

گرچه ما بنیاد عمر از باده ویران کرده ایم

کی بود گنجی چو مادر کنج هر ویرانه ئی

روشنست این کانک از سودای او در آتشیم

شمع عشقش را کم افتد همچو ما پروانه ئی

دل بدلداری سپارد هر که صاحبدل بود

کانک جانی باشدش نشکیبد از جانانه ئی

آشنائی را بچشم خویش دیدن مشکلست

زانک او دیدار ننماید بهر بیگانه ئی

هر که داند کاندرین ره مقصد کلی یکیست

هر زمانی کعبه ئی برسازد از بتخانه ئی

دل منه بر ملک جم خواجو که شادروان عمر

یا بافسونی رود بر باد یا افسانه ئی

حیف باشد چون تو شهبازی که عالم صید تست

در چنین دامی شده نخجیر آب و دانه ئی

***

270

ایکه گوئی کز چه رو سرگشته می گردی چو گوی

گوی را منکر نشاید گشت با چوگان بگوی

قامتم شد چون کمند زلف مهرویان دو تا

بسکه می جویم دل سرگشته را در خاک کوی

صوفیان را بی می صافی نمیباشد صفا

جامه ی صوفی بجام باده ی صافی بشوی

چند گوئی در صف رندان کجا جویم ترا

تشنگانرا هر کجا آبی روان یابی بجوی

ساقیان خفتند و رندان همچنان در های های

مطربان رفتند و مستان همچنین در های و هوی

یکنفس خواهم که با گل خوش بر آیم در چمن

لیک نتوانم ز دست بلبل بسیار گوی

خویشتن را از میانت باز نتوانم شناخت

زانک فرقی نیست از موی میانت تا بموی

دل بدستت داده ام لیکن کدامم دستگاه

خاک کویت گشته ام اما کدامم آبروی

گر وطن بر چشمه ی آب روانت آرزوست

خوش بر آ بر گوشه ی چشمم چو گل بر طرف جوی

گر تو برقع می گشائی ماه گو دیگر متاب

ور تو قامت می نمائی سرو گو هرگز مروی

لاله را گر دل بجام ارغوانی می کشد

بلبلان را بین چون خواجو مست و لا یعقل ببوی

***

271

ای دل اگر دیو نئی ملک سلیمان چکنی

با رخ آن جان جهان آرزوی جان چکنی

آن گل رخسار نگر نام گلستان چه بری

وان قد و رفتار نگر سرو خرامان چکنی

باده خور و شادی بزی انده گیتی چه خوری

حکمت یونان بطلب ملکت یونان چکنی

از سر هستی بگذر از سر مستی چه روی

دست بدار از سرو زر این همه دستان چکنی

در گذر از ظلمت دل غرق سیاهی چه شوی

واب خور از مشرب جان چشمه ی حیوان چکنی

بی سببی ترک من ای ترک پریرخ چه دهی

بی گنهی قصد من ای خسرو خوبان چکنی

عارض گلگون بنما دم ز گلستان چه زنی

سنبل مشکین بگشا دسته ریحان چکنی

گز نزنی بر صف دل خنجر مژگان چه کشی

ور نشوی قلب شکن بر سر میدان چکنی

کوی تو شد قبله ی جان روی ببطحا چه نهی

روی تو شد کعبه ی دل قطع بیابان چکنی

گر تو نئی رنج روان خون ضعیفان چه خوری

ور تونئی گنج روان در دل ویران چکنی

چون همه جمعیت من در سر سودای تو شد

کار دلم همچو سر زلف پریشان چکنی

خیز و در میکده زن خیمه بصحرا چه زنی

نغمه ی خواجو بشنو مرغ خوش الحان چکنی

***

272

مستی ز چشم دلکش میگون یار جوی

وز جام باده کام دل بیقرار جوی

اکنون که بانگ بلبل مست از چمن بخاست

با دوستان نشین و می خوشگوار جوی

گر وصل یار سرو قدت دست می دهد

چون سرو خوش برآی و لب جویبار جوی

فصل بهار باده ی گلبوی لاله گون

در پای گل ز دست بتی گلعذار جوی

از باغ پرس قصّه بتخانه ی بهار

و انفاس عیسوی ز نسیم بهار جوی

ای دل مجوی نافه ی مشک ختا ولیک

در ناف شب دو سلسله ی مشکبار جوی

خود را ز نیستی چو کمر در میان مبین

یا از میان موی میانان کنار جوی

خواهی که در جهان بزنی کوس خسروی

در باز ملک کسری و مهرنگار جوی

بعد از هزار سال که خاکم شود غبار

بوی وفا ز خاک من خاکسار جوی

هر دم که بیتو بر لب سرچشمه بگذرم

گردد روان ز چشمه ی چشمم هزار جوی

خواجو اگر چنانک در این ره شود هلاک

خونش ز چشم جادوی خونخوار یار جوی

***

273

میا در قلب ایدل که بازی نیست جانبازی

مکن بر جان خویش آخر ز راه کین کمین سازی

همان بهتر که باز آئی از این پرواز بی حاصل

که کبک خسته نتواند که با بازان کند بازی

چه می سوزیم و می سازیم همچون عود در چنگت

چرا ای مطرب مجلس دم با ما نمی سازی

چه باشد چون من نالان بضربت گشته ام قانع

اگر یک نوبتم در برکشی چون ساز و بنوازی

دلم را گر نمی خواهی که سوزی ز اتش سودا

ز خال عنبرین فلفل چرا بر آتش اندازی

بر افروزی روان حسن اگر عارض برافروزی

براندازی بنای عقل اگر برقع براندازی

چرا باید که خون عالمی ریزی و عالم را

ز مردم باز پردازی و با مردم نپردازی

نباشد عیب اگر گردم قتیل چشم خوانخوارت

که هم روزی شهید آید به تیغ کافران غازی

بترک جان بگو خواجو گرت جانانه می باید

که در ملکی نشاید کرد سلطانی بانبازی

***

274

سحر چون باد عیسی دم کند با روح دمسازی

هزار آوا شود مرغ سحر خوان از خوش آوازی

بده آبی و از مستان بیاموز آتش انگیزی

بزن دستی و از رندان تفرّج کن سراندازی

ز پیمان بگذر ای صوفی و درکش باده ی صافی

که آن بهتر که مستانرا کند پیمانه دمسازی

درین مدت که از یاران جدا گشتیم و غمخواران

توئی ای غم که شب تا روز ما را محرم رازی

چو آن مهوش نمیارم پریروئی بزیبائی

چو آن لعبت نمی بینم گلندامی بطنّازی

مرا تا جان بود در تن ز پایت برندارم سر

گر از دستم بری بیرون و از پایم در اندازی

کسی کو را نظر باشد بروی چون تو منظوری

خیالست این که تا باشد کند ترک نظر بازی

چرا از طرّه آموزی سیه کاری و طراری

چرا از غمزه گیری یاد خونخواری و غمّازی

تو خود با ما نپردازی و بی روی تو هر ساعت

کند جانم ز دود دل هوای خانه پردازی

چو کشتی ضایعم مگذار و چون باد از سرم مگذار

که نگذارد شهیدان را میان خاک و خون غازی

سر از خنجر مکش خواجو اگر گردنکشی خواهی

که پای تیغ باید کرد مردانرا سراندازی

***

275

ای از حیای لعل لبت آب گشته می

خورشید پیش آتش روی تو کرده خوی

در مصر تا حکایت لعل تو گفته اند

در آتشست شکّر مصری بسان نی

شور تو در سر من شوریده تا بچند

داغ تو بر دل من دلخسته تا بکی

در آرزوی لعل تو بینم که هر نفس

جانم چو جام می بلب آید هزار پی

صحبتست و ما چو نرگس مست تو در خمار

قم واسقُنا المدامة بالصبح یا صبی

دلرا که همچو تیر برون شد ز شست ما

سوی کمان ابرویت آورده ایم پی

از ما گمان مبر که توانی شدن جدا

زانرو که آفتاب نگردد جدا ز فی

مجنون گرش بخیمه لیلی دهند راه

تا باشدش حیات نیاید برون ز حی

گل را چه غم ز زاری بلبل که در چمن

او را هزار عاشق زارست همچو وی

خواجو بوقت صبح قدح کش که آفتاب

مانند ذره رقص کند از نشاط می

***

276

آب رخ ما بری و باد شماری

خون دل ما خوری و باک نداری

دست نگارین بروی ما چه فشانی

ساعد سیمین بخون ما چه نگاری

دل بسر زلف دلکش تو سپردیم

گرچه تو با هیچ خسته دل نسپاری

اینهمه دلها بری ز دست ولیکن

خاطر دلداده ئی بدست نیاری

چند کنی خواریم چو جان عزیزی

شرط عزیزان نباشد اینهمه خواری

گرچه اسیر تو در شمار نیاید

هیچکسی را بهیچ کس نشماری

بر سر ره کشتگان تیغ جفا را

بگذری و در میان خون بگذاری

این نه طریق محبّتست و مودّت

وین نبود شرط دوستداری و یاری

دمبدم از فرقت تو دیده ی خواجو

سیل براند بسال ابر بهاری

***

277

چه چرم رفت که رفتی و ترک ما کردی

به خوان ما خطی آوردی و خطا کردی

گرت کدورتی از دوستان مخلص بود

چرا برفتی و با دشمنان صفا کردی

کنون که قامت من در پس تو شد چو کمان

دل مرا هدف ناوک بلا کردی

به خشم رفتی و اشکت ز پی دوانیدم

چو رفت آب رخم عزم ما چرا کردی

چرا چو گیسوی مشکین خویشتن در تاب

شدی و پیرهن صبر من قبا کردی

ز دیده رفتی و از دل نمی روی بیرون

در آن خرابه ندانم چگونه جا کردی

گر چنانک ز چشمم شدی حکایت کن

کز آب چون بگذشتی مگر شنا کردی

چو پیش اسب تو دیدی که می نهادم رخ

به شه زخم زدی و بردی و دغا کردی

کدام وقت ز احوال ما بپرسیدی

کدام روز نگاهی به سوی ما کردی

طبیب درد دل خستگان توئی لیکن

که دیده است که رنج کسی دوا کردی

چو در طریق محبت قدم زدی خواجو

ز دست رفتی و سر در سر وفا کردی

***

278

نه عهد کرده ئی آخر که قصد ما نکنی

چرا جفا کنی و عهد را وفا نکنی

چو آگهی که نداریم جز لبت کامی

روا بود که ز لب کام ما روا نکنی؟

ز ما نیامده جرمی خدا روا دارد

که کینه ورزی و اندیشه از خدا نکنی

من غریب که گشتم ز خویش بیگانه

چه حالتست که با خویشم آشنا نکنی

مرا چو از همه عالم نظر بجانب تست

نظر بسوی من خسته دل چرا نکنی

کنون که کشتی و بر خاک را هم افکندی

بود که بر سر خاکم چنین رها نکنی

را که آگهی از حال دردمندان نیست

معینست که درد مرا دوا نکنی

اگر چنانک سر صلح و دوستی داری

چرا نیائی و با دوستان صفا نکنی

چو آب دیده ز سر برگذشت خواجو را

چه خیزد ار بنشینی و ماجرا نکنی

***

279

ای پیک عاشقان اگر از حالم آگهی

روشن بگو حکایت آن ماه خرگهی

بگذر ز بوستان نعیم و ریاض خلد

ما را ز دوستان قدیم آور آگهی

وقت سحر که باد صبا بوی جان دهد

جان تازه کن بباده و باد سحرگهی

ای ماه شب نقاب تو در اوج دلبری

و اهوی شیر گیر تو در عین روبهی

آزاد باشد از سر صحرا و پای گل

در خانه هر کرا چو تو سروی بود سهی

گفتی که در کنار کشم چون کمر ترا

تا کی کنی بهیچ حدیث میان تهی

زان آب آتشی قدحی ده که تشنه ام

گر باده می دهی و ببادم نمی دهی

سلطان اگر چنانک گناهی ندیده است

بی ره بود که روی بگرداند از رهی

سر می نهم بخدمت و گردن به بندگی

گر بنده می پذیری و گر بند می نهی

از پا درآمدیم و ندیدیم حاصلی

زان گیسوی دراز مگر دست کوتهی

خواجو اگر گدای درت شد سعادتیست

بر آستان دوست گدائی بود شهی

***

280

پرواز کن ای مرغ و بگلزار فرود آی

ور اهل دلی بر در دلدار فرود آی

ور می طلبی خون دل خسته ی فرهاد

چون کبک هوا گیر و بکهسار فرود آی

ای باد صبا بهر دل خسته ی یاران

یاری کن ودر بندگی یار فرود آی

در سایه ی ایوانش اگر راه نیابی

خورشید صفت بر در و دیوار فرود آی

ور پرتو خورشید رخش تاب نیاری

در سایه ی آن زلف سیه کار فرود آی

چون بر سر آبست ترا منزل مألوف

بر چشمه ی چشم من خونخوار فرود آی

از کفر سر زلف بتان گر خبرت هست

مؤمن شو و در حلقه ی کفّار فرود آی

از صومعه بیرون شو و از زاویه بگذر

وانگاه بیا بر در خمّار فرود آی

خواهی که رسانی بفلک رایت منصور

با سرّ اناالحق بسردار فرود آی

ای آنک طبیب دل پر حسرت مائی

از بهر خدا بر سر بیمار فرود آی

خواجو اگر از بهر دوای دل مجروح

دارو طلبی بر در عطار فرود آی

***

281

مهر سلمی ورزی و دعوی سلمانی کنی

کین مردم دین شناسی و مسلمانی کنی

با پریرویان بخلوت روی در روی آوری

خویش را دیوانه سازی و پری خوانی کنی

همچو اختر مهره بازی ورد تست اما چو قطب

بر سر سجاده هر شب سبحه گردانی کنی

حکمت یونان ندانی کز کجا آمد پدید

وز سفاهت عیب افلاطون یونانی کنی

سر بشوخی برفرازی و دم از شیخی زنی

خوی را از عاقلان دانی و نادانی کنی

چون بعون حق نمی باشد و ثوقت لاجرم

از ره حق روی برتابی و عوّانی کنی

راه مستوران زنی و منکر مستان شوی

خرمن مردم دهی بر باد و دهقانی کنی

کار جمعی از سیه کاری چو زلف دلبران

هر نفس برهم زنی وانگه پریشانی کنی

ظاهراً چون طیبتی در طینتت موجود نیست

زان سبب هر جا که باشی خبث پنهانی کنی

داده ئی گوئی بباد انگشتری وز بهر آن

نسبت خاتم بدیوان سلیمانی کنی

نیستی را مشتری شوتاز کیوان بگذری

ملک درویشی مسخّر کن که سلطانی کنی

چون بدستان اهل کرمانرا بدست آورده ئی

از چه معنی در پی خواجوی کرمانی کنی

***

282

ای روضه ی رضوان ز سر کوی تو بابی

وی چشمه ی کوثر ز لب لعل تو آبی

شبهاست که از حسرت روی تو نیاید

در دیده ی بیدار من دلشده خوابی

مرغ دلم افتاد بدام سر زلفت

مانند تذروی که بود صید عقابی

مردم همه گویند که خورشید برآمد

گر برفکنی در شب تاریک نقابی

گر کارم از آن سرو خرامنده کنی راست

دریاب که بالاتر از این نیست ثوابی

هر روز کشی بر من دلسوخته کینی

هر لحظه کنی با من بیچاره عتابی

در میکده گردیده مرا دست نگیرد

کس نشنود از همنفسان بوی کبابی

برخوان غمت تا نزنم آه جگر سوز

بر کف ننهد هیچکسم جام شرابی

هم مردم چشمست که از روی ترّحم

بر رخ زندم دمبدم از دیده گلابی

در نرگس عاشق کش میگون نظری کن

تا بنگری از هر طرفی مست و خرابی

فریاد که آن ماه مغنی دل خواجو

از چنگ برون برد بآواز ربابی

***

283

زهی اشکم ز شوق لعل میگون تو عنّابی

مرا دریاب و آب چشم خون افشان که دُریابی

تو گوئی لعبت چشمم برون خواهد شد از خانه

که بر نیل و نمک پوشد قبای موج سیمابی

اگر عنّاب دفع خون کند از روی خاصیت

کنارم از چه رو گردد ز خون دیده عنّابی

ز شوق سیب سیمینت سرشکم بر رخ چون زر

بدان ماند که در آبان نشنید ژاله بر آبی

چرا هر لحظه چون طاوس در بوم دگر گردی

چرا هر روز چون خورشید بر بامی دگر تابی

ترا ای نرگس دلبر چو عین فتنه می بینم

چگونه فتنه بیدارست و چون بختم تو در خوابی

تو نیز ای ابر آب خویشتن ریزی اگر هردم

دم از گوهر زنی با چشم دُر بارم ز بی آبی

برو خواجو که تا هستی نباشی خالی از مستی

اگر پیوسته چون چشم بتان در طاق محرابی

بگردان جام و در چرخ آر سرمستان مهوش را

که جز بر خون هشیاران نگردد چرخ دولابی

***

284

گل سوری دگر بجلوه گری

می کند صید بلبل سحری

بطراوت سمن رخان چمن

می برند آب لاله برگ طری

بوی گیسوی یار می شنوم

یا نسیم بنفشه ی طبری

گل بستان فروز دم نزند

پیش رخسار او ز خوش نظری

بر درش بسکه دوست می خوانم

دوست می خواندم بکبک دری

چون نویسم حدیث لعل لبش

قصب جامه ام شود شکری

پیش چشمش حدیث نرگس مست

بود آهو و عین بی بصری

مردم چشمم افکند بر زر

دمبدم لعل پاره ی جگری

روزم از شب نمی شود روشن

بی رخ و زلف او ز بیخبری

دیو در اعتقاد من آنست

که مرا منع می کند ز پری

عمر خواجو بزخم تیر فراق

گشت دور از جمال او سپری

***

285

ای نفس مشک بیز باد بهاری

غالیه بوئی مگر نسیم نگاری

بر سر زلفش گذشته ئی که بدینسان

نافه گشائی کنی و مشک نثاری

جان گرامی فدای خاک رهت باد

کز من مسکین قدم دریغ مداری

گر گذری با شدت بمنزل آن ماه

لطف بود گر پیام من بگذاری

گو چه شود گر خلاف قول بد اندیش

کام دل ریش این شکسته برآری

ای ز سر زلف مشکسای معنبر

بر سر آتش نهاده عود قماری

چون بزبان قلم حدیث تورانم

آیدم از خامه بوی مشک تتاری

غابَ إذا غبتُ فی الصبابِة صبری

بان إذا بنت فی العباد قراری

من چو برون از تو دستگیر ندارم

چون سر زلفم مگر فرو نگذاری

زور ورزم با تو چون ز دست نخیزد

چاره چه باشد برون ز ناله و زاری

هر نفس از شاخسار شوق برآید

غلغل خواجو چه جای نغمه سازی

***

286

باز هر چند که در دست شهان دارد جای

نیست در سایه اش آن یمن که در پر همای

هر که زین گنبد گردنده کناری نگرفت

چون مه نو بهمه شهر شد انگشت نمای

ایکه امروز ممالک بتو آراسته است

ملک را چون تو بیادست بسی ملک آرای

هر کفی خاک که بر عرصه ی دشتی بینی

رخ ماهی بود و فرق شهی عالی رای

بشد و ملکت باقی بخدا باز گذاشت

آنکه می گفت منم بر ملکان بار خدای

گر تو خواهی که شهان تاج سرت گردانند

کار درویش چو خلخال میفکن در پای

تا مقیمان فلک شادی روی تو خورند

ای می مهر جهان همچو قمر سیر برآی

پنچه ی نفس ببازوی ریاضت بشکن

گوی مقصود بچوگان قناعت بربای

چنگ از آنروی نوازندش و در بر گیرند

که بهر باد هوائی نخروشد چون نای

بوی عود از دم جان پرور خواجو بشنو

زانک باشد نفس سوختگان روح افزای

***

287

یاد باد آنک دلم را مدد جان بودی

درد دلسوز مرا مایه ی درمان بودی

برخ خوش نظر و عارض بستان افروز

رشک برگ سمن و لاله ی نعمان بودی

بخط سبز و سر زلف سیاه و لب لعل

خضر و ظلمت و سرچشمه ی حیوان بودی

پای سرو از قد رعنای تو در گل می رفت

خاصه آنوقت که بر طرف گلستان بودی

همچو پروانه دلم سوخته ی عشق تو بود

زانک در تیره شبم شمع شبستان بودی

در هوای تو چو بلبل ز دمی نعره ی شوق

که بگلزار لطافت گل خندان بودی

جان بآواز دلاویز تو دادم برباد

که بوقت سحرم مرغ خوش الحان بودی

با تو پرداخته بودم دل حیران لیکن

خانه پرداز من بیدل حیران بودی

همچو خواجو سرو سامان من از دست برفت

زانک در قصد من بی سر و سامان بودی

***

288

در باز جان گر آرزوی جان طلب کنی

بگذر ز سرا گر سرو سامان طلب کنی

در تنگنای کفر فرو مانده ئی هنوز

وانگه فضای عالم ایمان طلب کنی

زخمی نخوردی از چه کنی مرهم التماس

دردی نیافتی ز چه درمان طلب کنی

در مرتبت بپایه ی دربان نمی رسی

وین طرفه تر که ملک سلطان طلب کنی

خرمن بباد بر دهی از بهر گندمی

وینم عجب که روضه ی رضوان طلب کنی

یکشب بکنج کلبه ی احزان نکرده روز

از باد بوی یوسف کنعان طلب کنی

هر چوب کان ز دست شبانی در اوفتد

زان معجزات موسی عمران طلب کنی

آئی بدیر و روی بگردانی از حرم

و انفاس عیسی از دم رُهبان طلب کنی

همچون خضر ز تیرگی نفس در گذر

گر زانک آب چشمه ی حیوان طلب کنی

خواجو چو وصل یار پریچهره یافتی

دیوی مگر که ملک سلیمان طلب کنی

***

289

دوش برطرف چمن گلبانک می زد بلبلی

می فکند از ناله هر دم در گلستان غلغلی

کانک زیر گنبد نیلوفری دارد وطن

از گلندامی ندارد چاره و ما از گلی

محمل ما را درین وادی کجا باشد نزول

زانک در راه محبت کس نیابد منزلی

هیچ بادی بر نمی آید در این طوفان و موج

کافکند از کشتی ما تخته ئی بر ساحلی

منکر مستان نباشد هر که باشد هوشیار

زانک باشد بی جنون هر جا که باشد عاقلی

عالمی کو در خرابات فنا ساغر کشید

پیش ما فاضلتر از صد ساله زهد جاهلی

هیچ دل بر کشتگان ضربت عشقت نسوخت

زانک زلف دلکشت نگذاشت در عالم دلی

حاصلی در عشق ممکن نیست جز بی حاصلی

چون توان کردن چو ما را نیست زین به حاصلی

خیز خواجو چون ز زهد و توبه کارت مشکلست

باده پیش آور که بی می حل نگردد مشکلی

***

290

خوشا وقتی که از بستانسرائی

بر آید نغمه ی دستانسرائی

بده ی ساقی که صوفی را درین راه

نباشد بی می صافی صفائی

اگر زر می زنی در ملک معنی

به از مستی نیابی کیمیائی

سحاب از بی حیائی بین که هر دم

کند با دیده ی ما ماجرائی

چه باشد گر ز عشرتگاه سلطان

بدرویشی رسد بانگ نوائی

درین آرامگه چندانک بینم

نبینم بیریائی بوریائی

وگر خود نافه ی مشک تتارست

نیابم اصل او را بی خطائی

سریر کیقباد و تاج کسری

نیرزد گرد نعلین گدائی

اگر خواهی که خود را بر سر آری

بباید زد بسختی دست و پائی

درین وادی فرو رفتند بسیار

که نشنیدند آواز درائی

ندارم چشم در دریای اندوه

که گیرد دست خواجو آشنائی

***

291

راه بی پایان عشقت را نیابم منزلی

قلزم پر شور شوقت را نبینیم ساحلی

نیست درد هراین زمان بی گفت و گویت مجمعی

نیست در شهر این نفس بی جست و جویت محفلی

مهر رویت می نهد هر روز مهری بر لبی

چشم مستت می زند هر لحظه تیغی بر دلی

چون کنم قطع منازل بی گل رخسار تو

لاله زاری گردد از خون دلم هر منزلی

بر سر کوی غمت هر جا که پائی می نهم

بینم از دست سرشک دیده پائی در گلی

رنگ رخسارت نمی بینم ببرگ لاله ئی

بوی گیسویت نمی یابم ز شاخ سنبلی

کی بدست آید گلی چون آن رخ بستانفروز

یا سراید در چمن مانند خواجو بلبلی

***

292

چان پرورم گهی که تو جانان من شوی

جاوید زنده مانم اگر جان من شوی

رنجم شفا بود چو تو باشی طبیب من

دردم دوا شود چو تو درمان من شوی

پروانه وار سوزم و سازم بدین امید

کاید شبی که شمع شبستان من شوی

دور از تو گر چه زاتش دل در جهنمم

دارم طمع که روضه ی رضوان من شوی

مرغ دلم تذرو گلستان عشق شد

بر بوی آنک لاله و ریحان من شوی

اکنون که خضر ظلمت زلف تو شد دلم

بگشای لب که چشمه ی حیوان من شوی

چشمم فتاد بر تو و آبم ز سرگذشت

و اندیشه ام نبود که طوفان من شوی

چون شمع پیش روی تو میرم ز سوز دل

هر صبحدم که مهر درفشان من شوی

زلف بخواب بینم و خواهم که هر شبی

تعبیر خوابهای پریشان من شوی

می گفت دوش با دل خواجو خیال تو

کاندم رسی بگنج که ویران من شوی

وان ساعتت رسد که برابنای روزگار

فرمان دهی که بنده ی فرمان من شوی

***

293

خوشا شراب محبت ز ساغر ازلی

قدح بروی صبوحی کشان لم یرلی

ز دست ساقی تحقیق اگر خوری جامی

شراب را ابدی دان و جام را ازلی

بزیر جامه چو زنّار بینمت چون شمع

چو سود راندن مقراض و خرقه ی عسلی

مشو بحسن عمل غره و بزهد مناز

که خواندت خرد پیر زاهد عملی

ز آب و گل نشود چون تو لعبتی پیدا

ندانم از چه گلی دانمت که از چگلی

چگونه از سر کویت کنم جلای وطن

که هست سوز درونم خفی و گریه جلی

کجا ز زلف تو پیوند بگسلد دل من

که کار زلف تو دل بندیست و دل گسلی

محب روی توام در جواب دعوی عشق

دل شکسته وکیلست و جان خسته ولی

متاب روی ز خواجو که زلف هندویت

بخورد خون دل ریشش از سیاه دلی

***

294

تو چون قربان نمی گردی کجا همکیش ما باشی

بترک خویش و بیگانه بگو تا خویش ما باشی

اگر دردت شود درمان علاج رنج ما گردی

وگر زخمت شود مرهم روان ریش ما باشی

حیات جاودان یابی اگر در راه ما میری

برآری نام سلطانی اگر درویش ما باشی

تو چون جانی همان بهتر که از ما سیر برنائی

تو چون شمعی چنان خوشتر کزین پس پیش ما باشی

اگر خون دل از مژگان بریزی آب خود ریزی

وگر زهر از لب خنجر ننوشی نیش ما باشی

جهانداران نهندت عید اگر قربان ما گردی

کمانداران کنندت زه اگر در کیش ما باشی

برو خواجو که بدنامان ز نیک و بد نیندیشند

تو بدنامی عجب دارم که نیک اندیش ما باشی

***

295

تشنه ام تا بکی اخر بده آبی ساقی

فی حشای أضطرمتُ نایرة إلا شواق

عمر باقی بر صاحب نظران دانی چیست

آنچ از باده ی دوشینه بماند باقی

عنت الورق علی قلقلة الاقداح

و لنا القرقف فی بلبلة الاحداق

گرگل از گل بدمد بیدل جان افشانرا

صُحفٌ تکتب بالدمع علی الاوراق

ایکه هستی ز نظر غایب و حاضر در دل

فی الکری طیفک ما غاب عن الآماق

تو اگر فتنه دور قمری نادر نیست

که برخسار چو مه نادره ی آفاقی

گرچه روزی بنهایت رسد ایام بقا

فی الهوی لا تتنا هی طُرق العُشاق

سر برای تو که هم دردی و هم درمانی

جان فدای تو که هم زهری وهم تریاقی

إن للمغرم فی النشوة صحواً رفقاً

لا تلوموا و اعینوا زمرا لفساق

لق از رق بمی لعل گروکن خواجو

که مناسب نبود عاشقی و زراقی

جام می گیر که بر بام سماوات زنیم

عالم مرشدی و نوبت بواسحاقی

***

296

زُر أرض دار سُعدی یا بارق الغوادی

طُف حول ربع سُلمی یا دارع البوادی

غافل مشو ز سوزم چون آه سینه دیدی

و اندیشه کن ز آتش چون دود گشت بادی

نارُ الهموم هاجت من قلبی اشتغالاً

ماه الغرام تجری من مدمعی کواد

کس را مبادا زینسان حاصل ز درد هجران

بیخویشی و غریبی رندی و نامرادی

فی اضلعُی حللتم کالسر فی الجنان

فی مُقلتی نزلتم کالنور فی السواد

هر چند بی هدایت واصل نمی توان شد

در عشق سالکانرا جز عشق نیست هادی

یا مولِعاً بهجری لا بمکن اصطباری

یا زایر الغیری ما غبت عن فؤادی

خواجو چو نیک نامی در راه عشق تنگست

تا در پی صلاحی میدان که در فسادی

***

297

یا ملولاً عن سلامی أنت فی الدنیا مرا می

کلما أعرضت عنی زدت شوقاً فی غرامی

گرچه مه در عالم آرائی ز گیتی بر سر آمد

کی تواند شد مقابل با رخت از ناتمامی

طوطی دستانسرا شد مطرب از بلبل نوائی

مطرب بستانرا شد طوطی از شیرن کلامی

پخته ئی کو تا بگوید واعظ افسرده دلرا

کی ندیده دود از آتش ترک گرمی کن که خامی

صید گیسوئی نگشتی زان سبب ایمن ز قیدی

دانه ی خالی ندیدی لاجرم فارغ ز دامی

درس تقوی چند خوانی خاصه بر مستان عاشق

وز فضیلت چند گوئی خاصه با رندان عامی

گر ببدنامی برآید نام ما ننگی نباشد

زانک بدنامی درین ره نیست الا نیک نامی

عارضش بین خورده خون لاله در بستانفروزی

قامتش بین برده دست از نارون در خوش خرامی

تاجداری نیست الا بر در خوبان گدائی

پادشاهی نیست الا پیش مهرویان غلامی

ساکن دیر مغانرا از ملامت غم نباشد

زانک در بیت الحرام اندیشه نبود از حرامی

بت پرستان صورتش را سجده می آرند و شاید

گر کند خواجو بمعنی آن جماعت را امامی

***

298

یا من الیک میلی قف ساعة قبیلی

بالدمع بل ذیلی هذا نصیب لیلی

هر شب که باده نوشم وز تاب سینه جوشم

تا صبحدم خروشم هذا نصیب لیلی

از اشک دل گدازم پیدا شدست رازم

لیکن چه چاره سازم هذا نصیب لیلی

از بند باز کن خو؟ وز دوست کام دل جو

زلفش بگیر و میگو هذا نصیب لیلی

هر شب بجست و جویش گردم بگرد کویش

گریم در آرزویش هدا نصیب لیلی

بلبل ز شاخساران یا ناله ی هزاران

گوید بنو بهاران هذا نصیب لیلی

تا روز از دل و جان چون بلبل سحر خوان

گویم دعای سلطان هذا نصیب لیلی

خواجو مگر فسانه درکش می شبانه

بر گوی این ترانه هذا نصیب لیلی

***

299

یا من قریرة مقلتی لقیاک غایة منیتی

تذ کار و صلک بهجتی هذا نصیبی لیلتی

از تاب دل شب تا سحر لب خشک دارم دیده تر

آری چه تدبیر ای پسر هذا نصیبی لیلتی

گر همچو شمع انجمن آتش زنم در جان و تن

عیبم مکن ای سیمتن هذا نصیبی لیلتی

قلبی غریق فی الحوی روحی حریق فی النوی

قد ذبت فی نار الهوی هذا نصیبی لیلتی

در مدح سلطان جهان باشم چو شمع آتش زبان

زیرا که از دوز زمان هذا نصیبی لیلتی

باشد دعایش کار من سودای او بازار من

مکتوب بر طومار من هذا نصیبی لیلتی

هر شب که خواجو راز غم گرینده یابی چون قلم

بر دفترش بینی رقم هذا نصیبی لیلتی

***

رباعیات

از زلف تو سودائی و شیدا دل ما

در کوی غمت ساخته مأوا دل ما

چون غرقه دریای حقیقت گشتیم

عالم همه قطره گشت و دریا دل ما

***

2

ای خیل غمت برده بیغما دل ما

مهر تو سپهرست و ثریا دل ما

بستیم دل شکسته در زلف کژت

تا خود چکند زلف کژت با دل ما

***

3

ای روز جهانتاب تو همسایه شب

پروین قمر سای تو پیرایه ی شب

عقرب که شنیده است بر خرمن ماه

خورشید که دیده است همسایه ی شب

***

4

تا مایه ی سودای تو سرمایه ی ماست

خورشید جهان فروز در سایه ی ماست

در سایه ی مهر ما گرفتیم وطن

هم سایه ماست آنکه همسایه ی ماست

***

5

یاری اگرت تیغ زند راحت ماست

هم خلوت ما و خالی از خلوت ماست

در حضرت او حضور ما ممکن نیست

کانجا که بود حضور او غیبت ماست

***

6

برگردش چرخ چون نمی باشد دست

دل در بد و نیک دهر چون باید بست

این محنت و غم که هست پندار که نیست

وین عیش و طرب که نیست انگار که هست

***

7

آن لعل که گنج شایگانست کجاست

وان آب که آتش روانست کجاست

تا چهره ی جان در آن ببینم روشن

آن جام که آئینه ی جانست کجاست

***

8

زینسان که بزیر پای غم گشتم پست

جز جام میم کسی کجا گیرد دست

آن لحظه که بر جنازه گردد سرمن

از گردش کاسه سرم بینی مست

***

9

اکنون که ز سبزه آسمانی شد دشت

وز سنبل ترناف زمین مشگین گشت

بر طارم پیروزه گوئی نرگس

طاسیست ززر نهاده در سیمین طشت

***

10

چون خسرو گل بجای جمشید نشست

دیدم بصبوح نرگس باده پرست

بر کرسی پیروزه سر انداخته پیش

از نقره و زر تبشی و منقر در دست

***

11

نرگس که مدام خوشدل و سرمستست

زانست که دست از قدح زرشستست

در سوسن و سر و بین که معلوم کنی

کازاده زبان دراز و کوته دستست

***

12

مه ذره ئی از مهر رخ مهوش ماست

در پیش تو نیست روشن اینک پیداست

سرو چمن از نشاط آن می نالد

کو را گفتم بقامتش مانی راست

***

13

گر سرو سهی بقد او ماند راست

چوبین و راز و ناتراشیده چراست

ور قامت من نه ابرویش را همتاست

پیوسته بگو راست که بهر چه دوتاست

***

14

ای آنکه شبت جیب ثریا بگرفت

آهم ز غمت دامن جوزا بگرفت

از آتش رویت جگر گلاله بسوخت

از قد تو کار سرو بالا بگرفت

***

15

ای چشم تو مخمور و من از چشم تو مست

وی جان من از جام لبت باده پرست

بنشین که نسیم نوبهاری برخاست

برخیز که شمع صبحگاهی بنشست

***

16

هر چند که یک موی نیرزم بر دوست

فرق از تن من تا بمیانش یک موست

کس بر رخ ما قطره ی آبی نچکاند

جز دیده که آبروی ما جمله ازوست

***

17

بر خاک درت غمست کو محرم ماست

بیرون ز غم تو کیست کو را غم ماست

کس نیست که ما را نفسی خوش دارد

جز بلبل خوش نفس که او همدم ماست

***

18

چون زلف تو بر مه سر چوگام بشکست

گوی دل من بر سر میدان بشکست

از موی تو کار مشک در پا افتاد

از روی تو پشت ماه تابان بشکست

***

19

ای سرو سهی که قد و بالات خوشست

آن دُرج پر از لؤلؤی لالات خوشست

گیسوی دراز را میفکن بر دوش

کان شعر سیه بر قد و بالات خوشست

***

20

می گفت مگر ملامت از ما بگرفت

چون لاله دلت زاتش سواد بگرفت

از جزع یمن لؤلؤ لالا بفشاند

اطراف مهش عقد ثریا بگرفت

***

21

از چشم تو هر که می پرستی آموخت

ملک دو جهان بجرعه ئی می بفروخت

چون آتش عشق در دل تنگ افتاد

هر چیز که بود در میان جمله بسوخت

***

22

رونیست شو ای خواجو که هستت خوانند

هشیار چنان باش که مستت خوانند

زنهار ز بهر آن خدا را مپرست

کابنای زمان خدا پرستت خوانند

***

23

با اشک و رخ ار سیم و زرت گردانند

شاهان جهان تاج سرت گردانند

ور ترک جهاز چار مادر گوئی

میراث برنه پدرت گردانند

***

24

انکو بسوی کعبه مرا راه نمود

دیدم که ره کعبه همی می پیمود

رفتیم بکعبه و چو کردیم نظر

خود کعبه جز او نبود و او کعبه نبود

***

25

گر یار نه آن بود که ره می پیمود

آنکس که طواف کعبه می کرد که بود

ور زانک در کعبه نه او بر تو گشود

از رفتن و باز آمدن کعبه چه سود

***

26

دیدیم که در کعبه بجز یار نبود

وین طرفه که از کعبه خود آثار نبود

آندم که ز دیر خیمه بر کعبه زدیم

در کعبه و دیر هیچ دیار نبود

***

27

آنها که دوای دل افگار کنند

پیوسته کنند کار و در کار کنند

چون پشت بدیوار کنی یادآور

زانروز که از خاک تو دیوار کنند

***

28

مستان چو هوای در میخانه کنند

پیمان شکنند و عزم بتخانه کنند

کاشانه بآب چشم ساغر گل کن

زان پیش که از گل تو کاشانه کنند

***

29

هر کو لب جام لا یزالی بوسد

خاک در ایندر گه عالی بوسد

شاه فلک از بام درافتد هر روز

تا قبر فقیر ابوالمعالی بوسد

***

30

ای آنک دل از مهر رخت جان نبرد

دانی که چه بر من از غمت می گذرد

من نیستم آنکه ناظر روی توام

در دیده من کسیست کو می نگرد

***

31

آن یار که درد از دل ما می چیند

باید که کسی بر سر ما نگزیند

در دیده ی ما آمد و بگشود نظر

تا چهره ی خود بدیده ی خود بیند

***

32

از دیده ی من چو دمبدم خون آید

مانند تو در دیده ی من چون آید

هر خار که سر بر زند از تربت من

زو رایحه ی باده ی گلگون آید

***

33

در ماتم من مرغ صراحی مؤید

غسّال بآب چشم جامم شوید

از خاک من آن خار که بیرون آید

زو تا بقیامت گل حمری روید

***

34

مخمورم و از کسی شرابم نرسید

بیرون ز دلم بوی کبابی نرسید

گفتم صدره با تو حدیث دل ریش

لیکن ز توام هیچ جوابی نرسید

***

35

نرگس بنگر نشسته در سایه ی بید

وز مهر نهاده بر فلک چشم امید

چون زهره برآورد سر از بدر منیر

یا شمس طلوع کرد از روز سپید

***

36

چون گلرخ ما پرده زعارض بگشاد

شد لاله دلسوخته از مهر چه شاد

سوسن چو ببندگیش اقرار آورد

سلطان بهارش خط آزادی داد

***

37

چون باد صبا زرویت آگاهی داد

گل کرد قبا پیرهن و داد بباد

نرگس چو بدید چشم خواب آلودت

دیدم که سرش زشرم در پیش افتاد

***

38

مانند رخت صبا هر آن لاله که دید

برخواند دعائی و بر آن لاله دمید

چون نسبت غنچه با دهانت کردم

دیدم که زخرمی دلش می خندید

***

39

شب هندوی آن طره مه فرسا شد

لؤلؤ لب یاقوت ترا لالا شد

تا خط تو شد زطرف خورشید پدید

بس فتنه که در دور قمر پیدا شد

***

40

چشمم که مدام آن حسرت بارد

پیوسته کنار من چو دریا دارد

هر دم بنظاره ی رخت تشنه ترست

آری نمک آب تشنگی بیش آرد

***

41

چون طره زپای یار سر برگیرد

در حال دگر سرکشی از سر گیرد

آن رخ که بود برو نشان در دوست

هر دم فلکش زمهر در زر گیرد

***

42

هر دم زدلم آتش عشق افروزد

واتش زمن سوخته سوز آموزد

می سوزم از آنک در وجودم نم نیست

شک نیست که خون خشک بهتر سوزد

***

43

هر آه که از دلم بدر می آید

بشنو که ازو بوی جگر می آید

امشب نفس صبح چرا چون جانم

از آتش مهر دیر بر می آید

***

44

کس نیست که در درد و غمم می پرسد

از زخم سنان ستمم می پرسد

جز آه که او هر نفسم می آید

یا اشک که او دمبدمم می پرسد

***

45

ای کرده دلم بچین گیسو در بند

بسرا و زبان مرغ خوشگو در بند

بگشا گره از سلسله طره که هست

کار دل دیوانه بیک مو دربند

***

46

لعل تو بخاتم سلیمان بخرند

خاک قدمت به آب حیوان بخرند

هر در که زبحر عشقت آید زبرون

اهل خردش بجوهر جان بخرند

***

47

مگذار که هر کس خط و خالت بیند

وان عارض خورشید مثالت بیند

هم گوش تو باید که حدیثت شنود

هم چشم تو باید که جمالت بیند

***

48

چون شاهد مه غره غرّا بنمود

مشگین خط شام چین ز گیسو بشود

دفتر بکفم بود و سرشکم ناگاه

موجی بزد و سفینه از من بربود

***

49

هر کس که دلش ز عشق فرسوده شود

وز خون جگر دامنش آلوده شود

از قند شکرریز لبش مشکل او

حلوا نشود چو اشک پالوده شود

***

50

آنشب که ز زلفت گرهم بگشاید

گردون سر رشته از کفم برباید

آنروز که رخسار تو بینم بمراد

ناگاه شب از کناره بیرون آید

***

51

چون سوز غم تو از جهان برخیزد

از هستی ما نام و نشان برخیزد

برخاک سر کوی تو رفتیم بباد

تا خود چه غبار ازین میان برخیزد

***

52

چشمم که ز خون رخم منقش بیند

در خواب اگر آن دو زلف سرکش بیند

عیبی نبُود چرا که شبهای دراز

مخمور همه خواب مشوش بیند

***

53

مقبول تو عمر جاودانی یابد

محزون تو ملک شادمانی یابد

برکشته ی تیغ عشق اگر برگذری

از رهگذر تو زندگانی یابد

***

54

چون عکس تو بر جهان جان می افتد

شمع دل من در لمعان می افتد

چون از بدنم دقیقه ئی می گوید

مویت بفضولی بمیان می افتد

***

55

در چشم رخت مه فلک میل کشید

بر روی زمین دیده ی من نیل کشید

تقریر پریشانی زلفت چکنم

کان همچو شب هجر بتطویل کشید

***

56

آنکش غم عشق دلنوازی نکند

باید که حدیث عشقبازی نکند

زانروی زبان شمع برند بگاز

تا بار دگر زبان درازی نکند

***

57

ماهی که نبات از شکر آورد پدید

شام شبگون از سحر آورد پدید

روئیکه ز پسته اش دلم پر خون بود

عناب ز بادام تر آورد پدید

***

58

چشمم چو بر آن قامت رعنان افتد

بس فتنه که در عالم بالا افتد

بینی تن من در آب سرچشمه ی چشم

چون موی که در میان دریا افتد

***

59

از لوح غمت نام و نشانم نرود

واب رخت از چشم و روانم نرود

تا باده ی چون زنگ نریزم در جام

زنگ غم از آئینه ی جانم نرود

***

60

گر خلد برین در نظرم خواهد بود

گلزار رخت مصوّرم خواهد بود

ور روی بمحراب کنم در دم صبح

ابروی تو در برابرم خواهد بود

***

61

در بوته ی غم هر که چو زر بگذارد

بحث کمر تو در میان اندازد

آنکس که حدیث شب معراج کند

زلف سیه ترا تمسّک سازد

***

62

یارب کی آن چشم و چراغم برسد

وانسرو خرامنده بباغم برسد

هر دم که بر آرم از جگر آهی گرم

بوی دل بریان بدماغم برسد

***

63

ای در دلم آتش غم و در جان دود

بگرفت درون دلم از بریان دود

هر دود که از مطبخ عشقت خیزد

بوی جگر سوخته آید زان دود

***

64

تا کی چو مسیح دم ز طاعات زنید

یا همچو لیکم لاف میقات زنید

خیزید و بمی خاک مرا گِل سازید

وانگه ز گِلم خشت خرابات زنید

***

65

تا چند توان کرد درین قصر دو در

اندیشه ی شش پیشگه و پنج ممر

برخیز و وطن با دو برادر بگذار

وز نه پدر و چهار مادر بگذر

***

66

در ساغر جان ما شراب اولیتر

وز آتش مِی جگر کباب اولیتر

در ده قدحی که در خرابات فنا

بنیاد وجود ما خراب اولیتر

***

67

چون مرغ چمن برآورد بانگ هزار

نوشند صبوحیان مِی نوشگوار

بر گریه ی من چشم قدح گرید گرم

وز ناله ی من چنگ سحر نالد زار

***

68

نرگس بنگر که در دهان دارد زر

مسکین چکند که او همان دارد زر

دانی که چرا غنچه دلش می خندد

زانرو که مقیم در میان دارد زر

***

69

در کوی تو غم ز شادمانی خوشتر

مردن ز حیوة جاودانی خوشتر

پیش لب لعل تو بمیرم کو را

آبیست کزاب زندگانی خوشتر

***

70

ای شمع دلم یافته از مهر تو نور

وی جوهر جانرا ز جمال تو سرور

ابروی تو پیوسته از آنروی خوشست

کز صحبت مستان نبُود یکدم دور

***

71

در ساعد سیمین چه کنی یاره ی زر

هر چند زر و سیم بهم نیکوتر

دانی بچه مانی ای بت مه پیکر

خورشید که از هلال سازد چنبر

***

72

رفتی ز برم ولی نرفتی ز ضمیر

باز آی که جانی و زجان نیست گزیر

هر لحظه ز کوی تو کنم عزم سفر

خونابه ی چشم من شود دامنگیر

***

73

ای یافته از خاک درت افسر سر

بس شور که از زلف تو دارم در سر

گر خاک شوم بر سر کویت باری

آنکس که نشد خا تو خاکش بر سر

***

74

ای چشم بد از طلعت زیبای تو دور

نرگس ز فریب چشم مستت مغرور

گر چشم تو اشک جوید از دیده ی ما

عیبی نبُود که آب خواهد مخمور

***

75

مطرب بزن و غمزدگان را بنواز

باشد که دل سوخته آید بر ساز

تا مرغ صراحی نکند آوازم

چون کبک پریده کی بدست آیم باز

***

76

ایمرغ دلم کرده بکویت پرواز

چشمم ز پی کبوتر وصل تو باز

تا خود چکند خیال زلف سیهت

با این دل شوریده بشبهای دراز

***

77

هنگام گل و عید صیامست امروز

بی باده ی پخته کار خامست امروز

ای محتسب از باده مکن منع مرا

هشیار درینوقت کدامست امروز

***

78

ای چشمه ی نوشت بروان بخشی فاش

حیران شده در نقش جمالت نقاش

هیچست جهان از نظرم چون دل تنگ

ور مهر رخ تو هست گو هیچ مباش

***

79

ناگشته شبی چو طره هم زانویش

در پای فتاد کارم از گیسویش

دل در سر او رفت و من سوخته دل

خوردم جگر سوخته از پهلویش

***

80

ای خواجه شه مملکت آرائی باش

وافاق بگیر و فارغ از شاهی باش

خواهی که بمنزلت جهانی باشی

بگذر ز جهان و هر کجا خواهی باش

***

81

ای لعل لبت برده ز یاقوت سبق

ریحان ز حیا پیش خطت شسته ورق

گر سرو زند لاف که چون قد توام

مشنو سخنش که الطویل الاحمق

***

82

روزی که من از جهان روم با دل تنگ

گردون زندم شیشه ی هستی بر سنگ

بر تربت من کسی نگرید جز جام

در ماتم من کسی ننالد جز چنگ

***

83

هر صبح که از پرده برون آید گل

وز مرغ سحر در چمن افتد غلغل

گلبانگ زند بلبله چون بلبل مست

کای مطرب خوش سرای قل قل قل قل

***

84

ای من شده بی رخ تو از ناله چونال

وز باغ غمت ندیده جز ناله منال

بر چادر شب مردمک دیده ی من

تقریر کند نقش تو لیکن بخیال

***

85

ای لعل تو آتش زده در آب زلال

در پرده ی دیده لعبتی چون تو خیال

روی چو مه تو لشکر عارض چین

ابروی کژت حاجب سلطان جمال

***

86

ای سنبل تو ریخته در دامن گل

وز مشک سیه بیخته پیرامن گل

خال سیه تو هیچ می دانی چیست

زنگی بچه ئی نشسته بر خرمن گل

***

87

ای مهر رخت مشعله ی دیده ی دل

آشوب غمت مشغله و توده ی گِل

جان در سر رشته ی تو نتوانم کرد

زیرا که ازین هیچ نگردد حاصل

***

88

ای طرفه که نشنید کسی آوازم

از پرده بر آواز برون شد رازم

تا غرقه ی دریای محبت شده ام

یک لحظه بمحبوب نمی پردازم

***

89

عیبم مکن ای خواجه که تا من هستم

بی جان و بدن قائم و بی مِی مستم

مانند خضر زنده ی جاوید شدم

چون دست ز آب زندگانی شستم

***

90

از باده ی بیخودی بر انسان مستم

کاگاه نیم که نیستم یا هستم

آندم که در آردم ز پای آتش دل

بیرون ز قدح کسی نگیرد دستم

***

91

آن فتنه که تاماش بچنگ آمده ایم

با هستی خویشتن بجنگ آمده ایم

می گفت دلم با نمک از غایت شور

کز پسته ی او نیک بتنگ آمده ایم

***

92

جانا ز من بی سر و بی پات چه غم

وز ناله ی عاشقان شیدات چه غم

در پای مران پیاده کز دست افتاد

گر بر رخ او نهی رخ از مات چه غم

***

93

بیروی تو من در آرزویت میرم

دور از رویت بر سر کویت میرم

من شمعم و خورشید توئی طرّه ی شب

بردار ز رو که پیش رویت میرم

***

94

با درد غم تو نام درمان نبرم

بی مهر تو یکروز بپایان نبرم

از دست تو کی جان برم ای جان جهان

کز دست تو گر جان ببرم جان نبرم

***

95

بر دست خیال چشم مستت خوابم

از آتش سودای تو رفتست آبم

زین پس من و آب دیده و خاک درت

باشد که گشادی بود از این بابم

***

96

ایدل دو جهان بدیده ی جان می بین

پیدا بگشا دیده و پنهان می بین

تا صورت جان در رخ جانان بینی

در آینه ی جان رخ جانان می بین

***

97

ایدل طلب درد کن و درمان بین

در عالم جان نه قدم و جانان بین

بگذر ز حجاب کفر و ایمان آنگاه

در صورت کفر معنی ایمان بین

***

98

روزی که نه باغ بود و نی گل نه سمن

یک لحظه نبود بی می آن سرو چمن

او بود و من و طرف لب جوی ولیک

بر طرف لب جوی نه او بود و نه من

***

99

ایدل دل ازین روزن شش سو بر کن

وز هفت حضیره رخت بیرون افکن

غوّاث قدم بین که ببازار حدوث

هر دم گهری بر آرد از بحر سخن

***

100

ایجان بغمت شاد غمت شادی جان

وی شرح معانی تو بیرون ز بیان

آنکو بتو زنده ست نمیرد هرگز

وانرا که نمرد در رهت زنده مخوان

***

101

تا کی طلب شراب خواهی کردن

خود را بقدح خراب خواهی کردن

هر صبحدم آن زهره جبین را میخوان

گر دعوت آفتاب خواهی کردن

***

102

ای چیده گل و کرده کنار از گلشن

معلوم نکرده سرّ مرغان چمن

در آینه ی جمال معشوق نگر

تا صورت عشق را ببینی روشن

***

103

هر دم برود ز باده هوش دل من

خوناب شود قدح ز جوش دل من

در دیر مغان چون درد دل گویم باز

ناقوس بنالد از خروش دل من

***

104

نرگس نگر ای ماهرخ زهره جبین

ماننده خور نموده جرم از پروین

اندر قدحی ببین بدست سیمش

ماننده خور نموده جرم از پروین

***

105

ای برگ گلت بمشک ناب آبستن

وی مردم چشم ما بآب آبستن

بر یاد رخت روح فزاید بصبوح

گردد مه نو بآفتاب آبستن

***

106

ای ابروی شوخ تو نمودار کمان

از قامت آن شکسته بازار کمان

ابروی تو با وسمه نمی گوید راست

آری بکژی راست شود کار کمان

***

107

چون دل بتو دادم ای بت عهد شکن

بگشود فراق تو کمین بر دل من

هر جا که روم خون دل گرم روم

آید بسر راه و بگیرد دامن

***

108

جز شوق مرا از دو جهان چیست بگو

وانرا که نبود عشق چون زیست بگو

معشوق اگر زانک توئی عاشق کیست

وین هر دو اگر تو نیستی کیست بگو

***

109

گفتم که مکش گرد رخ آن خط سیاه

گفت از شب تیره روی کی تابد ماه

از عاج بیک زمان دو رخ بتراشم

گر زانک رخ سفید می خواهد شاه

***

110

بر بوی سمن بین چمن از دست شده

گل جسته کنار و گلشن از دست شده

مه مهر دگر کرده و خور تافته روی

شب مانده و روز روشن از دست شده

***

111

ای همنفسم در شب هجران تو آه

رفتی و مرا چشم طلب بر سر راه

در نامه چو تقریر کنم قصه شوق

از چشم قلم فرو چکد خون سیاه

***

112

ای دست من از دامن وصلت کوتاه

بر محضر حسنت مه و خورشید گواه

خط سیهت که هست عنوان جمال

چون نامه ی عمر ماست گو باش سیاه

***

113

چون رخ بنمودی ای بت یغمائی

گشتم چو شکنج طره ات سودائی

در آینه ی روی تو دیدم گفتم

سبحان الله هم بدین زیبائی

***

114

ای خواجو اگر می بری از مستی بوی

زنهار مکن بعالم هستی روی

پیش آر سبو و خاک قالب گل کن

تا از گل قالب تو سازند سبوی

***

115

نرگس که بتاجداریست ارزانی

افراخته است سنجق سلطانی

از زر چه زند لاف که سرمایه ی او

پنج آقچه نقدست و درستی فانی

***

116

آنماه که بر میان کمر سازد موی

از سنبل سیراب نماید گل روی

گفتم سر زلفت دلم از دست ببرد

در تاب شد و گفت پراکنده مگوی

***

117

ای از لب لعلت می نوشین عرقی

بر خوان جمالت مه تابان طبقی

چون دفتر حسن تو ز هم بگشودند

افتاد بدست گل سوری ورقی

***

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا