- حکیم عمرخیام نیشابوری
حکیم ابوالفتح غیاث الدین عمربن ابراهیم نیشابوری معروف به خیام یا خیامی از ریاضیدانان ،طبیبان وحکیمان نام آور ایرانی درقرن پنجم وششم هجری است ودر نیشابور به دنیا آمده است.تاریخ زندگی او باروایات افسانه آمیز درهم آمیخته است به موجب این روایات وی با حسن صباح وخواجه نظام الملک هم درس بوده است واین بعید به نظر می رسد.همچنین اورا در امر تهیه ی زیج جلالی (467ه) درشمار سایر دانشمندان ذکر کرده اند که خالی از اشکال نیست. مشهور است که خیام به عراق وخراسان سفرکرده وبه روایتی زیارت حج نیز به جای آورده وخیام دررساله ی کون و تکلیف که درجواب یکی از شاگردان ابن سینا نوشته ،خود را شاگرد بوعلی خوانده است بنابراین او در428هجری که سال وفات ابن سیناست بایدجوانی پخته وکامل بوده باشد البته این از نظر طول عمر خیام بعید به نظر می رسد.او با علمای طراز اول زمان خود مانندحجه الاسلام غزالی مراوده داشته است خیام اغلب به تدریس حکمت ومطالعه در علوم ریاضی مشغول بوده است مشهور است که در تعلیم بخل می ورزیده وگفته اند که به همین سبب آثار زیادی از وی باقی نمانده است (از کتاب تاریخ ادبیات ایران –تالیف دکتر توفیق ه.سبحانی ص208)
رباعیات خیام
دوری که در آن آمدن و رفتن ماست
آن را نه بدایت نه نهایت پیداست
کس می نزند دمی در این معنی راست
کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست
***
این بحر وجود آمده بیرون ز نهفت
کس نیست که این گوهر تحقیق بسفت
هرکس سخنی از سر سودا گفتند
زانروی که هست کس نمی داند گفت
***
آنانکه محیط فضل و آداب شدند
در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند برون
گفتند فسانه ای و در خواب شدند
***
در پرده ی اسرار کسی را ره نیست
زین تعبیه جان هیچکس آگه نیست
جز در دل خاک هیچ منزلگه نیست
فریاد که این فسانه ها کوته نیست
***
مائیم در این گنبد دیرینه اساس
جوینده ی رخنه ای چو مور اندر طاس
آگاه نه از منزل و امید و هراس
سرگشته و چشم بسته چون گاو خراس
***
این چرخ فلک که مادر آن حیرانیم
فانوس خیال از او مثالی دانیم
خورشید چراغ دان و عالم فانوس
ما چون صوریم کاندران گردانیم
***
اجرام که ساکنان این ایوانند
اسباب تردد خردمندانند
هان تا سر رشته ی خرد گم نکنی
کانان که مدبرند سرگردانند
***
آنی که نبودت به خور و خواب نیاز
کردند نیازمندت این چار انباز
هریک به تو آنچه داد بستاند باز
تا باز چنان شوی که بودی ز آغاز
***
یک قطره ی آب بود و با دریا شد
یک ذره ی خاک با زمین یکجا شد
آمد شدن تو اندرین عالم چیست
آمد مگسی پدید و ناپیدا شد
***
بر مفرش خاک خفتگان می بینم
در زیر زمین نهفتگان می بینم
تا چشم به صحرای عدم می نگرد
نا آمدگان و رفتگان می بینم
***
ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود
نی نام ز ما و نی نشان خواهد بود
زین پیش نبودیم نبد هیچ خلل
زین پس چو نباشیم همان خواهد بود
***
دهقان قضا بسی چو ما کشت و درود
غم خوردن بیهوه نمی دارد سود
پرکن قدح می بفکم در نه زود
تا باز خورم که بودنیها همه بود
***
مشنو سخن زمانه ساز آمدگان
می خواه مروق ز طراز آمدگان
رفتند یکان یکان فراز آمدگان
کس می ندهد نشان ز باز آمدگان
***
از جمله ی رفتگان این راه دراز
باز آمده ای کو که به ما گوید راز
زنهار در این سراچه ی آز و نیاز
چیزی نگذاری که نمی آئی باز
***
ای آنکه نتیجه ی چهار و هفتی
وز هفت و چهار دائم اندر تفتی
می خور که هزار بار بیشت گفتم
باز آمدنت نیست چو رفتی رفتی
***
وقت سحر است خیز ای مایه ی ناز
نرمک نرمک باده ده و چنگ نواز
کانها که بجایند نپایند دراز
وآنها که شدند کس نمی آید باز
***
می خور که به زیر گل بسی خواهی خفت
بی مونس و بی حریف و بی همدم و جفت
زنهار به کس مگو تو این راز نهفت
هر لاله که پژمرد نخواهد بشکفت
***
ای کاش که جای آرمیدن بودی
یا این ره دور را رسیدن بودی
کاش از پس صد هزار سال از دل خاک
چون سبزه امید بر دمیدن بودی
***
دارنده چو ترکیب طبایع آراست
باز از چه سبب فکندش اندر کم و کاست
گر نیک نیامد این بنا عیب کراست
ور نیک آمد خرابی از بهر چراست
***
از آمدنم نبود گردون را سود
وز رفتن من جاه و جلالش نفزود
وز هیچکسی نیز دو گوشم نشنود
کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود
***
بر من قلم قضا چو بی من رانند
پس نیک و بدش چرا ز من می دانند
دی بی من و امروز چودی بی من و تو
فردا به چه حجتم به داور خوانند
***
اجزای پیاله ای که درهم پیوست
بشکستن آن روا نمی دارد مست
چندین سرو پای نازنین و برودست
در مهر که پیوست و به کین که شکست
***
جامی است که عقل آفرین میزندش
صد بوسه ز مهر بر جبین میزندش
این کوزه گر دهر چنین جام لطیف
می سازد و باز بر زمین میزندش
***
هرچند که موی و روی زیباست مرا
چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا
معلوم نشد که در طربخانه ی خاک
نقاش ازل بهر چه آراست مرا
***
هر یک چندی یکی برآید که منم
با نعمت و با سیم و زر آید که منم
چون کارک او نظام گیرد چندی
ناگه اجل از کمین درآید که منم
***
ما لعبتکانیم و فلک لعبت باز
از روی حقیقتی نه از روی مجاز
بازی چو همی کنیم بر نطع وجود
افتیم به صندوق عدم یک یک باز
***
یک چند به کودکی به استاد شدیم
یک چند ز استادی خود شاد شدیم
پایان سخن نگر که ما را چه رسید
از خاک برآمدیم و بر باد شدیم
***
این کهنه رباط را که عالم نام است
وارامگه ابلق صبح و شام است
بزمی است که وامانده ی صد جمشید است
قصریست که تکیه گاه صد بهرام است
***
آنها که کهن شدند و آنها که نوند
هریک به مراد خویش یک تک بدوند
وین ملک جهان به کس نماند جاوید
رفتند و رویم و دیگر آیند و روند
***
آرند یکی و دیگری بربایند
بر هیچ دل از راز دری نگشایند
این گردش مهر و مه که مان بنمایند
پیمانه ی عمر ماست می پیمایند
***
آن قصر که بر چرخ همی زد پهلو
بر درگه او شهان نهادندی رو
دیدیم که بر کنگره اش فاخته ای
بنشسته همی گفت که کوکو کوکو
***
افلاک که جز غم نفزایند دگر
ننهند بجا تا نربایند دگر
نا آمدگان اگر بدانند که ما
از دهر چه می کشیم نایند دگر
***
مرغی دیدم نشسته بر باره ی توس
در پیش نهاده کله ی کیکاوس
با کله همی گفت که افسوس افسوس
کو بانگ جرسها و چه شد ناله ی کوس
***
هنگام صبوح ای صنم فرخ پی
بر ساز ترانه ای و پیش آور می
کافکند به خاک صد هزاران جم و کی
این آمدن تیر مه و رفتن دی
***
ترکیب طبایع چو به کام تو دمی است
رو شاد بزی اگرچه بر تو ستمی است
با اهل خرد باش که اصل تن تو
گردی و نسیمی و شراری و نمی است
***
برخیز بتا بیا برای دل ما
حل کن به جمال خویشتن مشکل ما
یک کوزه ی می بیار تا نوش کنیم
زان پیش که کوزه ها کنند از گل ما
***
هر ذره که بر روی زمینی بوده است
خورشید رخی زهره جبین بوده است
گرد از رخ نازنین به آزرم فشان
کانهم رخ خوب نازنینی بوده است
***
ای پیر خردمند پگه تر برخیز
وان کودک خاک بیزرا بنگر تیز
پندش ده و گو که نرم نرمک می بیز
مغز سر کیقباد و چشم پرویز
***
در کارگه کوزه گری کردم رای
در پایه ی چرخ دیدم استاد به پای
می کرد دلیر کوزه را دسته و سر
از کله ی پادشاه و از دست گدای
***
بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی
سرمست بدم که کردم این اوباشی
با من به زبان حال می گفت سبوی
من چون تو بدم تو نیز چون من باشی
***
لب بر لب کوزه بردم از غایت آز
تازو طلبم واسطه ی عمر دراز
لب بر لب من نهاد و می گفت به راز
عمری چو تو بوده ام دمی با من ساز
***
در کارگه کوزه گران رفتم دوش
دیدم دو هزار کوزه گویای خموش
این کوزه بدان کوزه همی گفت به جوش
کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش
***
از کوزه گری کوزه خریدم باری
آن کوزه سخن گفت ز هر اسراری
شاهی بودم که جام زرینم بود
اکنون شده ام کوزه ی هر خماری
***
این کوزه چو من عاشق زاری بوده است
در بند سر زلف نگاری بوده است
این دسته که بر گردن وی می بینی
دستی است که در گردن یاری بوده است
***
برگیر پیاله و سبو ای دلجوی
خوش خوش بخرام گرد باغ و لب جوی
کاین چرخ بسی سرو قدان مه روی
صد بار پیاله کرد و صد بار سبوی
***
چون چرخ به کام یک خردمند نگشت
تو خواه فلک هفت شمر خواهی هشت
چون باید مرد و آرزوها همه هشت
چه مور خورد به گور و چه گرگ به دشت
***
جاویدنیم چو اندر این دهر مقیم
پس بی می و معشوق خطائیست عظیم
تاکی ز قدیم و محدث امیدم و بیم
چون من رفتم جهان چه محدث چه قدیم
***
چون عمر به سر رسد چه بغداد و چه بلخ
پیمانه چو پر شود چه شیرین و چه تلخ
می نوش که بعد از من و تو ماه بسی
از سلخ به غره آید از غره به سلخ
***
گیرم تو به ادراک معما نرسی
در نکته ی زیر کان دانا نرسی
اینجا ز می لعل بهشتی میساز
کانجا که بهشت است رسی یا نرسی
***
در دهر چو آواز گل تازه دهند
فرمای بتا که می به اندازه دهند
از حور و قصور و از بهشت و دوزخ
فارغ بنشین کاین همه آوازه دهند
***
فصل گل و طرب جویبار و لب کشت
با یک دو سه اهل و لعبتی حور سرشت
پیش آر قدح که باده نوشان صبوح
آسوده ز مسجدند و فارغ ز کنشت
***
گر زآنکه به دستت آید از می دومنی
مینوش بهر جمع و بهر انجمنی
کانکس که جهان کرد فراغت دارد
از سبلت چون توئی و ریش چو منی
***
گویند که فروس برین خواهد بود
وانجا می ناب و حور عین خواهد بود
گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک
چون عاقبت کار چنین خواهد بود
***
از دی که گذشت هیچ از آن یاد مکن
فردا که نیامده است فریاد مکن
بر نامده و گذشته بنیاد مکن
حالی خوش باش و عمر بر باد مکن
***
تا کی غم این خورم که دارم یا نه
وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
در ده قدح باده که معلومم نیست
کاین دم که فرو برم برآرم یا نه
***
امروز ترا دسترس فردا نیست
واندیشه فردات بجز سودا نیست
ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست
کاین باقی عمر را بها پیدا نیست
***
ایام زمانه از کسی دارد ننگ
کو در غم ایام نشیند دلتنگ
می نوش در آبگینه با ناله ی چنگ
زان پیش کت آبگینه آید بر سنگ
***
گر یک نفست ز زندگانی گذرد
مگذار که جز به شادمانی گذرد
هشدار که سرمایه ی سودای جهان
عمر است چنان کش گذرانی گذرد
***
آنکو به سلامت است و نانی دارد
وز بهر نشستن آشیانی دارد
نه خادم کس بود نه مخدوم کسی
گوشاد بزی که خوش جهانی دارد
***
ای دل غم این جهان فرسوده مخور
بیهوده نه ای غمان بیهوده مخور
چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید
خوش باش و غم بوده و نابوده مخور
***
آن مایه ز دنیا که خوری یا پوشی
سهل است اگر در طلبش می کوشی
باقی همه رایگان نیرزد هشدار
تا عمر گرانمایه بدان نفروشی
***
چون ابر به نوروز رخ لاله بشست
برخیز و به جام باده کن عزم درست
کاین سبزه که امروز تماشاگه تست
فردا همه از خاک تو برخواهد رست
***
چون عهده نمی شود کسی فردا را
حالی خوش کن تو این دل شیدا را
می نوش به نور ماه ای ماه که ماه
بسیار بتابد و نیابد ما را
***
ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم
وین یک دم عمر را غنیمت شمریم
فردا که از این دیر کهن درگذریم
با هفت هزار سالگان سر به سریم
***
برخیز ز خواب تا شرابی بخوریم
زان پیش که از زمانه تابی بخوریم
کاین چرخ ستیزه جوی ناگه روزی
چندان ندهد امان که آبی بخوریم
***
بر چشم تو عالم ار چه می آرایند
مگر ای بدان که عاقلان نگرایند
بسیار چو تو روند و بسیار آیند
بربای نصیب خویش کت بربایند
***
هم دانه ی امید به خرمن ماند
هم باغ و سرای بی تو و من ماند
سیم و زر خود از درمی تا به جوی
با دوست بخور ورنه به دشمن ماند
***
در جستن جام جم جهان پیمودم
روزی ننشستم و شبی نغنودم
ز استاد چو راز جام جم بشنودم
آن جام جهان نمای جم من بودم
***
آن را که به صحرای علل تاخته اند
بی او همه کارها بپرداخته اند
امروز بهانه ای در انداخته اند
فردا همه آن بود که خود ساخته اند
***
دشمن به غلط گفت که من فلسفیم
ایزد داند که آنچه او گفت نیم
لیکن چو در این غم آشیان آمده ام
آخر کم از آن که من بدانم که کیم
***
خورشید به گل نهفت می نتوانم
و اسرار زمانه گفت می نتوانم
از بحر تفکرم برآورد خرد
دری که ز بیم سفت می نتوانم
***
هر راز که اندر دل دانا باشد
باید که نهفته تر ز عنقا باشد
کاندر صدف از نهفتگی گردد در
آن قطره که راز دل دریا باشد
***
چون روزی و عمر بیش و کم نتوان کرد
دل را به کم و بیش دژم نتوان کرد
کار من و تو چنانکه رأی من و تست
از موم به دست خویش هم نتوان کرد
***
خوش باش که پخته اند سودای تودی
فارغ شده اند از تمنای تو دی
قصه چکنم که بی تقاضای تو دی
دادند قرار کار فردای تو دی
***
یک روز ز بند عالم آزاد نی ام
یک دم زدن از وجود خود شاد نی ام
شاگردی روزگار کردم بسیار
در کار جهان هنوز استاد نی ام