- ديوان ابوالحسن فراهاني حسینی
از شاعران سده يازدهم و صاحب رساله (شرح مشکلات ديوان انوري)
ابوالحسن فراهانی حسینی متوفای 1040قمری .وی از سادات حسینی فراهان واز شعرای سده ی یازدهم هجری است پس از تحصیل دانشهای متداول درزادگاه خودبه سبب تنگدستی وبرای کسب کمال به اصفهان رفت ودوسال درنصرآباد مسکن گزید.سپس به شیراز رفته ودرسلک ملازمان امامقلی خان درآمد وکارش بالا گرفت ولی آخرالامر بدگویان درباره اش سعایت کردند وبه بهانه ی حرکتی نامناسب به فرمان امامقلی خان به قتل رسید.
قصايد
حرف «ب»
(1)
آنم که از ضمير منست انور آفتاب
زان برندارد ازقدم من سر آفتاب
کردندي از ثوابتش افلاک سنگسار
گر دست و پاي من بفتادي گر آفتاب
خورشيد ملک دانشم و بر معاينم
الفاظ عاشقند چو هندو بر آفتاب
در لفظ بد نگنجد، بکر ضمير من
از صبح ميکند کندار چادر آفتاب
هر صفحه از سفينه ي من آسمان بود
اما ستارگانش سر تا سر آفتاب
هر صبح تا به شام اختر انتظار
تا آن که کي غروب کند ديگر آفتاب
شعر مرا مگر ز عطارد شنيده است
کافتاده است از نظر اختر آفتاب
آبش ز سرگذشت بس از رشک من گريست
زين رو در آب جويد نيلوفر آفتاب
تازاد معني من آفاق را گرفت
آفاق گير زايد از مادر آفتاب
الا معاينم که دقيقند و روشنند
پروين که ديده است درو مضمر آفتاب
ايران کنون به شعر بلندم منور است
اي آسمان برون بر از اين کشور آفتاب
در بحر و بر عالم مانند من نديد
هرچند شد مسافر بحروبر آفتاب
روشن دلم چه شد که زخاک است بسترم
آخر نه هم ز خاک کند بستر آفتاب
چون ديگران نه بندم مضمون ديگري
کي نور عايت کند از اختر آفتاب
داني کز آسمان ز چه افتاد بر زمين
مي خواست سايه افتد از من بر آفتاب
گر ميل سرفشاني در پاي من نداشت
بر چرخ از چه گشت سراپا سر آفتاب
بيهوده با من اين همه گرمي نمي کند
طبعم چه حق ها که ندارد بر آفتاب
بايد به بندگي منش اعتراف کرد
گر خود درين مقام شود داور آفتاب
چون بنده ام نباشد کاندر گريزگاه
کلکم نوشت در عقب حيدر آفتاب
در دفتري که مدح وصي رسول بود
کردم رديف شعر درين دفتر آفتاب
شاهي که چون فکندي رايش زنور خوان
همچون هلال کشتي تن پرور آفتاب
بر تن هنوز جامه درد از فراق او
با آن که صبح دارد اندر بر آفتاب
گر مرغ ساخت عيسي از کل ضمير او
سازد بالتفات زخاکستر آفتاب
گر پا نهد ز دايره امر وي برون
هم چرخ خود برون کند از خيبر آفتاب
تا دفع چشم بد کند از راي روشنش
آتش شد و سپند شد و مجمر آفتاب
گر ز آن که بردي از سر اخلاص نام وي
ديدي درون ظلمت اسکندر آفتاب
در جوي صبح ار چه خورد غوطه هر صباح
رشکش اگر ندارد در آذر آفتاب
روشن بدوست و هرچه شد کز مخالفان
چون صبح کاذبند مقدم بر آفتاب
گرچه سه پرده بسته به رخ از هر آسمان
دارد هنوز روي زمين انور آفتاب
خصمان شوند منکر فضل و کمال وي
کوران نهند تهمت ظلمت بر آفتاب
گر روز بذل ديدي آن دست زرفشان
کي از هلال باز گرفتي زر آفتاب
ور ياري از ضميرش جستي کجا شدي
از لقمه ي کسوف سيه منظر آفتاب
داني کسوف چيست ضمير؟ ميرزد
هنگام لاف و دعوي سيلي بر آفتاب
نه نه شبيه قنبر او شد که تا دود
اندر رکاب او بدل قنبر آفتاب
اين همه نه شکوه ميبرد از راي او باد
زان مي کند پلاس سيه بر آفتاب
چرخ نه کوکب ست اين پا بيش راي او
آورده بر غلاي خود محضر آفتاب
شاها پس از رسول تو بر خلق سروري
چون آن که بر ستاره بود سرور آفتاب
باشد پس از رسول خلافت تو را که تو
ماه جهان فروزي و پيغمبر آفتاب
از جويبار قدرت يک جوي کهکشان
وز مطبخ نوالت يک اخگر آفتاب
گر نيست وصف صدق جز آل و را حرام
بر صبح صادق از چه کشد خنجر آفتاب
از سردي فلک به تو آرد پناه مهر
دردي برهنه چون ننشيند در آفتاب
عون تو بود ورنه به ساحل نمي رسد
زين بحر همچو کشتي بي لنگر آفتاب
خوش کور باطن است که خاک در تو ديد
و آنگاه شد فريفته ي زيور آفتاب
تا کردم آفتاب رديف مدح تو
اي راي انورت را مدحت گر آفتاب
باليد بس که بر خود زين ذوق هر صباح
بيرون فتاد از بغل خاور آفتاب
هرگز جدا نگردد چون دل ز کوي يار
گردون اگر برون بزد زين در آفتاب
من کيستم که بگذرم اندر ضمير تو
اي معني ضمير ترا مظهر آفتاب
بر خاک آستان تو جاکرده و هنوز
از بخت خويشتن نکند باور آفتاب
تر دامني من منگر گر چه بي گزاف
گر دامنم فشاري گردد تر آفتاب
زين بهتر که به حالم در حشر کن نظر
گرمي فزون نمايد در محشر آفتاب
تا از مسير گنبد گردنده، همچو ماه
فربه نگشت گاهي و گه لاغر آفتاب
گر تيغ زن نباشد بر فرق دشمنت
بادا ز ماه يک شبه لاغرتر آفتاب
دانند منصفان که کسي همچو من نگفت
گفتند اگرچه از شعرا اکثر آفتاب
(2)
ترسم که بس که مي کنم از درد اضطراب
از من چو نور ديده کند يار اجتناب
آهم ربوده خواب کسان ورنه گفتمي
هرگز کسي مبيناد اين روز را به خواب
از آب ديده بر سر دريا نشسته ام
با آن که آب در بدنم نيست چون حباب
خواب آن چنان محال نمايد نظر به من
کز بخت خويش هم بنمايم قبول جواب
گويا گداخته است شکر خواب صبح دم
در آب ديده من همچون شکر در آب
شد درد عاشق من و اين طرفه تر که من
چون عاشقان فشانم از ديده خون ناب
بر چشم من چنين که شد از روزگار تنگ
ترسم ز سايه اش نگذارد بر آفتاب
مانند کودکان ز مکتب گريخته
به گريه در کنار نگيرم خط و کتاب
بينم به چشم خويش قيامت که اختران
از آسمان چشمم ريزند بي حساب
پوشيده اند پرده نشينان چشم من
بر هفت پرده پرده ي ديگر زهي حجاب
پوشند پرده مردم بر عيب خويشتن
بر پرده من چه پوشم ازينم در اضطراب
اشکم شراب رنگ شد از خون و دور نيست
گر بر منش زمانه به عيشي کند حساب
عين الکمال دور ز عيشي که کرده ام
از چشم خود پياله و از خون خود شراب
از زلف و روي لاله رخان ديده بسته ام
کاين يک به مهر ماند و آن يک به مشک ناب
يارب چه حالت يست که بر درد چشم من
بي صورت است درمان چون صورت بر آب
ديگر چه واقعه ست که چون طره هاي يار
از بوي مشک و عنبر آيم به پيچ و تاب
دارد خبر از آمدن روز از آن شود
براين نويد مرغ سحر ناله غراب
گفتم به اشک شويم از ديده رنگ خون
از خود بتر نمود به خود ديده ام خضاب
هرگز گلي که ديد که رنگش فزون شود
هرچند بيش گيرد از وي کسي گلاب
پرهيز تا به چند کسي چند دست خويش
همچون مگس به سر زند از ديدن لعاب
آب ار برد غبار پس از آب ريختن
چشم مرا غبار شد چنين حجاب
چسبيده آن چنان مژه هايم به هم که نيست
امکان باز کردن آن هم به هيچ باب
اکنون درست کشت مرا گرچه گفته اند
تا آن که چشم باز کني بگذرد شباب
با درد بر نيايد هرگز به حيله کس
بيهوده ديده ي من در شير کرد آب
شيري که مي چکانم در ديده خون شود
آري به اصل باشد هرچيز را مآب
شادم بدين زگريه خونين که عاقبت
خواهد گرفت خون من اين چرخ ناصواب
پرهيزگاريم همه از ترس مردم ست
زان هرگزم نجات نمي بخشد از عذاب
چون سايه اختيار نمودم ز چشم درد
باري روم به سايه شاه فلک جناب
شاه زمانه مهدي هادي لقب که هست
معصوم از پدر به پدر تا ابوتراب
شاهي که آفتاب براي منير او
جويد بسان ذره به خورشيد انتساب
دارم زبيم عدلش بر ديده آستين
ترسم که سيل اشک کند خانه خراب
شد چون رکاب ديده ام از نوري نصيب
در انتظار آن که کند پاي در رکاب
شاها تو آن امامي کز خاک پاي تو
يعني که من سپهر برين مي کشد عتاب
آن کس که دامن توبه اميد ديگري
از کف گذاشت بس بود او را همين عذاب
اين بس عذاب تشنه که از آب بگذرد
وانگه به قصد آب نهد روي بر سر آب
چاهي است تيره در نظر عقل آسمان
قدر تو يوشفي ست در… فلک جناب
تا سوي لامکان کشدش زين چه عميق
افکند مالک قدر از کهکشان طناب
گردانم اين که ترک ادب نيست بنده را
گفتن مديح و کردن هردم چنين خطاب
تا آنکه زنده باشم گويم مديح تو
يا مدح خادم تو مخدوم کامياب
خصمند دست و کلکش يا دوستان هم
مشکل بود ازين دو يکي کردن ارتکاب
گر زانکه دشمنند چرا همچو دوستان
از وصل يکدگر همه عمرند کامياب
ور زانکه دوستند چرا پس دو شغل ضد
از شغل هاي عالم کردند انتخاب
آن هر دري که ديد پراکنده ميکند
وين روز و شب نمايد نظم در خوشاب
از آبداري سخن بي نظير وي
از من اگر سوال کني بشنوي جواب
در هر زمين که طرح سخن شد به نوک کلک
کاويد آن چنان که رسيدن آن زمين به آب
ماهي ز وصل دريا آسوده خاطر است
اما ز دوري او دايم در اضطراب
ما را ز ماهي قلم و بحر دست او
برعکس اين مشاهده افتد زهي عجاب
تا ديده ام معاني وي در لباس نظم
دعوي کنم که ديده ام اندر شب آفتاب
در علم و شعر پرهيز و صاحب اقتدار
در نظم و نثر پادشاه مالک الرقاب
شد وقت آن که کاتب اعمال نظم وي
بر آسمان بر وجود دعاهاي مستجاب
باد آسمان به رفعت قدر رفيع تو
اما به شرط آن که مبنياد انقلاب
غم منزل عدوي تو جويد بي درنگ
شادي به درگه تو شتابد بي مآب
هستم اميدوار که بادا بدين نسق
تا خاک را درنگ و فلک را بود شتاب
حرف «ت»
خوش در نگار بسته دگر نوبهارست
گل رنگ کرده باز به خون هزار دست
آب از نگار رنگ برد وين عجب که گل
از آب ابر بسته چنين در نگار دست
از حرص چيدن گل شايد که در چمن
رويد به جاي سبزه از مرغزار دست
ز آبي که ابر بر رخ گل زد سپيده دم
شستست نوبهار ز صبر و قرار دست
يارب چه گل شکفته چمن را که از نسيم
بر دست ميزند ز تحير چنار دست
در موسم چنين همه کس در کنار يار
جز من که ميدهد غمم از هر کنار دست
دستم ز کوتهي به گريبان نمي رسد
من از جنون برم سوي دامان يار دست
از دست من چه آيد کز ضعف چون چنار
ميلرزد از نسيمم بي اختيار دست
بس نيست از براي گريبان در يدنم
گر چون چنار رويدم از تن هزار دست
… بسته باشد بر دست هاي نگار
گويند عادت ست کشيدن ز کار دست
بس چون فراق دست تعدي دراز کرد
اکنون که کرده است به خونم نگار دست
من سوگوار هجرم دستم نگر بسر
بر سر که ميزند به جز از سوگوار دست
نه نه گرفته دستم دامان شاه دين
بر فرق خود نشانده ام از افتخار دست
شاه سرير دين که در ايام جود او
بر سر نزد کسي به جز از انتظار دست
پا در ميان اگر ننهادي عطاي او
از تن به گاه خلقت کردي فرار دست
نبود؟ مجّره آن چه تو بيني که آسمان
بر سينه مي نهد بر او بنده وار دست
انگشت زينهار برآورد دست خلق
از بس که کرد جودش در زير بار دست
چرخ بلند اگر نبود آستان او
بر چرخ از چه دارد اميدوار دست
جودي بود ورا که ز حرص سوال او
خواهد چنين نخست ز صورت نگار دست
اي دل ز آستان رضا برمگير سر
از دامن امام امم وامدار دست
تا دامن نبي و ولي آوري به کف
داده خدا تو را زيمين و يسار دست
شاها اگر بديدي حاتم کف تو را
از آستين نکردي بيرون ز عار دست
روز و شب از زمانه برافتد اگر نهد
منعت بروي سينه ي ليل و نهار دست
فرزند آن شهي تو که جاي نهاد پا
کانجا نهاده بود خداوندگار دست
جود تو در شمار از آن تن نميدهد
کز اخذ باز ماند وقت شمار دست
شاها به فّر مدح تو امروز برده ام
در فن شعر از شعر اي کبار دست
از تير آسمان قصب السّبق ميبرم
بر زرده ي قلم چو نمايم سوار دست
شيرين بود چنان سخنم کز نوشتنش
بايد مکيد عمري چون شيرخوار دست
گرچه گداست شاعر شکر خدا نشد
از آستين هيچ کسم شرمسار دست
در دامن ثناي تو زدوست فکرتم
کرديم رديف شعر بدين اعتبار دست
بر دفتر ار خلاف مديحت رقم کند
دردم ز آستين کنم اندر حصار دست
مداح آستان توام در گذشت آن
مدح آن که بوسه زنندش کبار دست
گلدسته رياض صدارت که مي برد
از ابر گوهر افشان وقت نثار دست
آن کو زمين سپهر سپهر برين شود
علمش چو بر فلک نهاد از اقتدار دست
بحر کرم سمي گل گلشن خليل
گر مهر برده رايش در اشتهار دست
تا نوبت کرم به کف او بيوفتاد
از دامن هنر نکشيد افتقار دست
دارند از براي بقايش جهانيان
بر کرد کار در دل شبهاي تار دست
چون مدح او نگويم کز يمن همتش
داده مرا زيارتت اي شهريار دست
گر در جوار حفظش گيرد غبار جاي
من بعد باد را نبود بر غبار دست
در امر برخلاف طبيعت کند دگر
مخمور را به لرزه نيارد خمار دست
تا هست بر زبان خلايق که کس نديد
بالاي دست خالق پروردگار دست
در دست مرگ دامن خصم تو و تو را
تا دامن قيامت بر روزگار دست
(4)
اي از سپاه خط تو خورشيد در حصار
حسن تو بسته پنجه ي خورشيد را نگار
خوي دلت گرفت مگر روي نازکت
کز وي نمي رود چو نشيند بر او غبار
روي تو خواست تا ز جهان شب برافکند
شب زان گرفت دامن رويت به زينهار
روز من از دميدن خطت سياه شد
از اشک اگر ستاره شمارم عجب مدار
مشکن ز همنشيني ناجنس قدر خويش
ور همنشيني رخ و خط گير اعتبار
قدت بود قيامت و رخ آفتاب آن
خطت گناه کاري استاده بر کنار
مصحف گناهکار گرفتي چرا گرفت
روي چو مصحف را خط گناهکار
از روي چون گلت خط چو سبزه بردميد
هرگز گلي که ديد که آورد سبزه بار
گويند سبزه بيشتر از گل شود پديد
آنان که واقفند ز آمد شد بهار
من در بهار روي نکوي تو اي عجب
ديدم که سبزه از پس گل گشت آشکار
نه نه عجب نباشد گر ناز کار تست
الا شکست من همه بر عکس روزگار
چون برکنم دل از تو که در فن دلبري
گل بود و شد به سبزه ات آراسته عذار
خورشيد با رخ تو بزد لاف همسري
به روي چرا چنين زخطت تنگ کشته کار
تا شام رنگ خط تو چون روز من گرفت
به روي کند فلک رز خورشيد را نگار
خواهم پرسم از تو اگر رخصتم دهي
کان خط بود دميده بر اطراف آن غدار
يا آن که از مذمت بدگو زمن گرفت
آينه ضمير خداوند من غبار
از تيره روزيست که با ضعف همچنين
هستيم ما و خط تو بر آفتاب يار
خطت بر آفتاب منير عذار و من
بر آفتاب خاطر مخدوم کامکار
خان جهان امام قليخان کامران
دريا دل سخي کف خورشيد اشتهار
سلطان اهل فضل و هنر سرور جهان
سلطان محمد آصف خورشيد اشتهار
خورشيد رتبه ي که به منقاش نوک کلک
بيرون کشيد دستش از جسم فضل خار
جز وي کسي دگر نتواند نمود فخر
کس را اگر رسد به سخن فهمي افتخار
زآن گونه داد کلکش نظم جهان که نيست
الا که در محاسن اوصافش انتشار
بر کلک او چه سان نگذارم مدار مدح
مدحم جهان معني و کلکش جهان مدار
سور عدوي جاهش در عين ماتمست
چون موسم خزان و حنابستن چنار
خصمش چو آفتاب اگر بر فلک رود
آخر به آستانه اش افتد باعتذار
گر دشمنش زند ز درازي عمر لاف
انکار آن قبيح نمايد زهوشيار
دايم در انتظار اجل بود و بي شکي
باشد دراز چون شب غم روز انتظار
سر هرگز از براي چه بالا نمي کند
کز آسمان ز رفعت او نيست شرمسار
ور زآن که از وجودش در چرخ سور نيست
کف الخضيب دست چرا بسته در نگار
دريا دلي شکايتي از بنده گوش کن
هرچند از شنيدن آن دل شود فگار
رحمي که بيش ازين نتوانم کشيد من
ناخورده مي چو چشم بت خويشتن خمار
آخر نه نامه ي عملم از براي چيست
نام گناه بر من و غريبي گناهکار
با اين کمال بستگي دل به لطف تو
عيب است شکوه گر زنم از بستگي کار
دل دفتر مديح تو کردم چو دفترش
هر شام بسته ي فلک دون روا مدار
از روزگار شکوه ندارم که خوانده ام
افسون مدح کلک تو بر ما روزگار
از خصم شکوه دارم کز قرب من برت
دايم نشسته بر سر آتش سپندوار
خواهد که ترک بزم تو گويم ولي عجب
کز بانگ زاغ ترک گلستان کند هزار
از جور روزگار اگرم کف بود به سر
چندين شماتت از چه کند خصم نابکار
درست مدحت تو و من بهر آن درم
چندان عجب نباشد کف بر سر بحار
گر زآن که چون مني غم روزي خورد مدام
تقصير جود خود نشماري بکردگار
پيوسته زان خورم غم روزي که روزيم
غم کرده اند و غم نگذاري درين ديار
مدحي فراخور تو درين نظم مختصر
چون رخ نداد هم به دعا کردم اختصار
اي در ميان خلق نظيرت نيامده
پيوسته آرزوي دلت باد در کنار
(5)
گذشت آن که روي لاله خيمه بر گلزار
شکوفه بر فلک افکند از طرب دستار
گذشت آن که چنان گرم بود مجمر باغ
که سوختي شررش چون سپند جان هزار
رسيد اينک فصلي که وقت آمدنش
ز بيم خشک کند پوست بر تن اشجار
رسيد فصلي کز بيم حمله ي سرما
نخيزد از سر آتش به ضرب چون شرار
چنار دستي کز تاب وي برد به بغل
برون نيارد ديگر مگر به فصل بهار
بگو که آتش بهر چه سر به بالا کرد
اگر نخواهد زنهار از ايزد جبّار
کنون به مهر پناهنده خلق و مهر پناه
برد به سايه ي خورشيد آسمان مقدار
سها ببيند در روز کور مادرزاد
بدان ضمير منير ار نمايد استظهار
سفينه که درو مجمع معاني اوست
سفينه نيست که بحريست برد رز خار
بسي نماند که از آبداري شعرش
حباب وار شود نقطه اندر او سيار
زيمن عدلش عالم مرفه است چنان
که لاله زين پس بي داغ رويد از گلزار
(6)
چنان گريستم از درد دوري دلبر
که کشتي فلک افکنده اندرو لنگر
جهان نديدم اگرچه جهان نوديدم
از آن که بر نگرفتم دمي ز زانو سر
سپندوار بر آتش نشسته ام دايم
ميانه من و او نيست هيچ فرق دگر
جز اين که من نتوانم ز ضعف خواست زجا
سپند داند بر خواست از سر آذر
گهي دواجم خاکستر است چون آتش
گهي ز آتش بستر کنم چو خاکستر
زدي بتر بود امروز من نميدانم
که گفته بود که روزت ز روز باد بتر
زبس که ضبط نمودم سرشک خونين را
براي آن که مبادا شوم به شهر سمر
چو خانه که فتد آب در اساس او را
اساس خانه عمرم شد است زير و زبر
ز بس که باد رو ديوار حال خود گفتم
اگر بپرسي يک يک تو را دهند خبر
به خاطر آمد از گفته هاي مسعودم
غريب بيتي احوال من در و مضمر
ز بس که گويم اين بلا بود
تمام نام بلاها مرا شداست از بر
زبس شکستم در سينه ناله گر به غلط
نفس برآرم خود هم نميکنم باور
زآفتاب اگر بر سر افتدم بر تو
ز ناتواني از هم بريزدم پيکر
دوتا کند قد من وانگهم بگرياند
خميده قامت گردون دون دون پرور
بلي چو رشته زبون شد ز بيم بگسستن
دو تاکنند و پس آن گه درو کشند گهر
من آن چه ديدم از دوستان خود ديدم
وگرنه هرگز دشمن به من نکرد ضرر
چه طالع ست که هرکس که برگرفت را
براي خوردن خون برگرفت چون ساغر
سيه گليم منم ورنه هرگز از شيراز
به اختيار که کرد است اختيار سفر
علي الخصوص به راهي که از مهابت او
گذر نکرده از آن سمت بر فلک اختر
به ارتفاعش بوسيده آفتاب زمين
به عرض و طول فکنده برش سپهر سپر
برو چو بخت هنرمند روزگار سيه
چو آه عاشق مهجور سرد باد سحر
شدي گداخته چون کاه کوهش از سردي
اگر ز برف نمي بود بر سرش چادر
چه پشت گرمي از آتش مرا که از سرما
نشسته آتش خود در ميان خاکستر
ز بيم سيلي بادش که رخ کبود کند
نخيزد از سر آتش به ضرب چوب شرر
به پاي آتش اگر کنده ننهي از هيزم
رود به گردون تا گرم سازد او را خور
چنان که ريزد برگ از درخت باد خزان
نسيم سروش ريز انداز کبوتر پر
چگونه رويد در وي گيا که کوه درو
ز دست سرما در خاک رفته تا به کمر
فراز او ز فلک برگذشته است از آن
بدو نمي رسد از نور آفتاب اثر
نشيب او را فضل تموز دريابد
چو در زمستان گردد جدا از ابر مطر
هم از نشيبش راضي ترند راه روان
که دست کرم توان کرد که گهي به سفر
عجب مدار اگر ريگ او روان باشد
که ريگ خود نتواند درو تموز مقر
کسي به چشم نديده در آن زمين سيه
سفيدي به جز از چشم شخص راه سپر
زبس که تيره بود همچو روز من روزش
گمان برند چو شب شد که روزگشت مکر
شدي ز ديدن او آب زهره ام بي اشک
گرم نبستي راه نگاه لخت جگر
اگر به جنگ فتد کار کارواني را
هواي تيره او بسته مظلم است و کدر
نه تير ميرود از خانه کمان بيرون
نه از نيام قدم مي نهد برون خنجر
چو آب چشمم شورابه ي در و جاري
به شوري که نمک ريخت ديدش به بصر
خيال لعل لب يار و در دل عاشق
چنان گدازد از آن آب کاندر آب شکر
عجب تر آن که من اين ره کنم نه اسبي طي
که چون سوارش بدبخت زاده از مادر
ز حادثات کند زخم پشت و پهلويش
چو آن مريض که بسيار خفته بر بستر
چو پر صرعي دايم لب و دهان پر کف
چو طفل بدخو پيوسته چشمهايش تر
درين بيابان دريا به هم رسند از بس
عرق کنيم من از شرم و او ز ضعف کمر
زناتواني برهم نمي زند مژگان
اگر فرو بري اندر دو چشم خود نشتر
به سوي خود کشدش همچو کاه کاه ربا
از آن چون که هم زرد کشت و هم لاغر
چنان ضعيف که از استخوان پهلويش
کشيده پوست بر اندام او قضا مسطر
سبک چو سايه و چون بر زمين نهد پهلو
هزار کس نکندش جدا پو نقش حجر
زبس که هست گران خيز حک نشايد کرد
اگر نويسي نامش به سهود در دفتر
اگرفتد بمثل بر مزار سايه او
نخيزد از جاميّت به صور در محشر
کلاغ چشمش رو زنخست ميکندي
اگر نبودي از گند لشت او به حذر
جلش رزيم و ز خون رنگ رنگ چون خرقه
طيور دوخته بر وي ز هر کنار نظر
به گوشه گير رياضت کشيده ماند
که در ميان مريدان فکنده خرقه ببر
اگر نه جانش عزم خروج کرده چرا
ز زاغ و کرکس جمع اند بر سرش لشکر
رفيق هر که شوم گرچه سايه ام باشد
مرا بماند تنها به ماتم و مضطر
فلک بسان زمين بازماند از حرکت
کشند صورت او بر فلک ملائک اگر
بسان محضر چرخش سپرده دست بدست
هزار داغش بر تن چو مهر بر محضر
گهي ميان عرق همچو کاغذ اندر آب
گهي به خاک طپان همچو ماهي اندر بر
ز تازيانه بر اعضاي او نمانده نشان
که جاده هاست بر حادثات کرده گذر
به صد هزار مشقت اگر دوکام رود
رود به عرض چو تيري که برکنندش بر
معلم فلکش گفته ام که ميگويد
ببارگونه روي درس چرخ بدگوهر
شده چو ميخ زمين گير و خاک راه نشين
به ميخ کوبش از بسکه کوفته مهتر
زهيچ چيز نترسد که جسم کوفته اش
نمي شود متاثر زتير و تيغ…..
پس از مسافرت اين مرده ريگ خاک چراست
مسافرت را گويند به چنگت است ثمر
بسر در به در آيد هرگام گوييا داند
که اين رهي است که طي بايدش نمود به سر
رهي است اين که نمايد مسافران را ره
به آستان علي ابن موسي جعفر
امام هشتم سلطان نه رواق فلک
سمّي و نايب و فرزند ساقي کوثر
شه سرير امامت مه سپهر سخا
که آفتاب ز خاک درش کند افسر
شهي که گر نکند مهر سجده ي رايش
برون کند فلک خيبريش از چنبر
بسي بچريد هرگاه آسمان سنجد
غلامي او بر پادشاهي سنجر
چه سان قضا و قدر را مسخرست جهان
چنان مسخر امرش بود قضا و قدر
به قصد نسبت باراي پاکش ار بودي
به جز سجده آتش نسوختي ميقر
وگر نبودي از اهل کفر قاتل او
خدا حرام نکردي بهشت بر کافر
وراست عرصه ي جاهي که چرخ پردرد
تمام عمر سفر کرد و ره نبرد به در
دهند بيضه ي زرين آفتاب خراج
به گنبد حرمش هفت گنبد اخضر
از آن زمان که من اين روضه ديده ام جزوي
به هرچه ديده گشودم برون برفت نظر
چو بوسه دادم بر آستانش دانستم
که خضر نيز غلط کرده ره چو اسکندر
در آن زمان که فرستاد جبرئيل خدا
که سوي کعبه کند روي افتخار بشر
بناي کعبه اين آستان نبود هنوز
وگرنه کردي ازين سوي روي پيغمبر
زيمن شرکت اسمي شمه وي دان
که شمس باشد بر ديگر اختران سرور
اگرچه کس نکند اعتبار اين مذهب
که مهر ديگر هر روز تابد از خاور
مسلم ست مرا ز آن که گر يکي بودي
ز شرم شمه ي او برنيامدي ديگر
سپهر خواهد بوسه درش وزين غافل
که تن به بوسه هر سفله درنداد اين در
در انتظار که کي رخصتش دهد خادم
به عزم بوسه دو تا ايستاده تا محشر
ماول است حديث رسول گر نه بهشت
نکرده خلق در افلاک ايزد داور
از آن که کردم من خود نظاره و ديدم
بهشت سده ي را او را ز سدره بالاتر
رواق عالي او کز فلک گذشته سرش
به رنگ بود مشابه به چرخ حيلت گر
بزرگرفتش تقديرتا غلط نکند
جماعتي که ندانند خير را از شر
چگونه خشت زر و سيم مهر و ماه برو
فلک به تحفه بدرگاه آن سليمان فر
مگر خرف شده اکنون و رفته از يادش
حکايت جم و بلقيس و خشت نقره و زر
درين عمارت هم رخنه نيست حيرانم
که تا چه خواهد کردن فلک به شمس و قمر
خدايگانا مداحيت زمن نايد
به چون مني نرسد کار خالق اکبر
خجسته نامت خواهم که ثبت گردانم
به دفتر اندر از بهر زينت دفتر
هميشه تا که درين کارگاه مينايي
پياله گير بود ماه و زهره خنياگر
سراي خصمت پرهاي هاي نوحه گران
دلش زخون چو سفالي پر از مي احمر
قلم بدست نگيرم اگر دگر زين شعر
نبشته باشم بر چوب دست بر چوب
حرف «ر»
(7)
غمم نمي رود از دل به گريه بسيار
کسي به آب ز آينه چون برد زنگار
مرا چو چشمه شده چشم ها زجور فلک
کنم به ناخن از آن روي وي بر رخسار
خميده قدم بر بار دل بود شايد
نهال خم نشود تا فزون نگردد بار
زناله من جز بخت خواب روزي من
کدام شب که نگشتند خفتگان بيدار
کدام بخت که آواره گشته ام ز وطن
کدام صبر که دوري گزيده ام از يار
نديده وصلي عمرم گذشت در هجران
نخورده جام جانم به لب رساند خمار
عجب بنا شد اي دوستان کزين دو سه روز
مرا نسوخته باشد فراق يار و ديار
کز آب ديده تنم نم گرفت وگرچه
چونم گرفت بزودي نسوزد او از نار
چو کرد بختم محبوس در حصار فراق
نمود چرخ ستم پيشه حريف آزار
غم دو عالم محبوس در حصار دلم
وز آب چشمم خندق فکند کرد حصار
مرا زمانه جدا کرد از گلستاني
که از تصور دوريش رفتمي از کار
خورنق آيين باغي که وقت سير درو
ز بوي گل نشناسند مست از هشيار
نشاط بخش مقامي که عاشقان دروي
تمام عمر تواند زيست بي دلدار
برآورد سر هر صبح مهر از خاور
بدين اميد که در سايه اش ببايد يار
به باغبانش اگر مي کند وزين غافل
که در بهشت نمي يابد آفتاب گذار
درخت هاي گل آن بهشت جاويدان
همي خلاند در ديده هاي طوبي خار
صبا رود سوي او هم چنان فتان خيزان
که سوي عطار طبله ميرود بيمار
سزد که حرباخصمي کند به بلبل از آن که
به جاي گل همه خورشيد بيند اندر بار
شفا به بخشد اگر نامش آوري به زبان
به جاي فاتحه اندر عيادت بيمار
به مهر لاله او خواستم کنم تشبيه
خرد نفير بر آورد کاي مکن زنهار
فروغ مهر کند چهره را سياه و کند
فروغ لاله او سرخ چهره شب تار
از آن فلک سوي خود مي کشد چنارش را
که پير گشت و عصايي به بايدش ناچار
ز بس که آب زند ابر بر رخ غنچه
زخواب نوشين پيش از سحر شود بيدار
زلطف آب و هوايش چنان که دست در آب
فرو رود به زمين ظلّ دست سرو و چنار
به عزم وصفش چون ناظمي قلم گيرد
هنوز حرفي بر صفحه نکرده نگار
قلم بسان اصابع فرو برد ريشه
کهَ مسّوده در دست ناظم اشعار
بسان طفل که بي باغبان به باغ رود
نهالگان را از گل پرست جيب و کنار
درو به بيند رخسار خويش را به مثل
اگر نشيند اعميش روي بر ديوار
صبا ستاده شب و روز منتظر که اگر
شکوفه ي فکند تند باد از اشجار
به عذرخواهي برگيردش ز خاک چمن
که نازک است و ندارد تحمل آزار
چو خطبه خواند بلبل فراز منبر شاخ
سپيده دم که زند ابر خيمه بر گلزار
زباد خيل ريا حين فتند در سجده
برون نيامده نام گل از زبان هزار
درو هميشه بهار مست از مهابت شاه
نمي ربايد باد از درخت ها دستار
بلند مرتبه شاهي که در مدايح او
خرد چو طفلان هر لحظه از گم کند هنجار
زهمتش نتوان حصر نقطه کردن
اگر ز دايره آسمان کني پرگار
بود سپهر گدايي ز آستانه او
گرفته اينک کشتي زماه نو به کنار
درم نيايد از آن در کفش که آتش را
ميان دريا هرگز نبوده است قرار
زسيلي کرمش بخل راست چهره سيه
به اعتمادش گرم است حور را بازار
قلم به نامش تصريح اگر کند چه عجب
که طوطيان را شکر خوش است در منقار
وصي احمد مرسل علي عالي قدر
که هست سايه او را ز مهر تابان عار
فلک نواز آن ساحرم که از طبعم
شدست بحر جهان پر ز لولوي شهوار
زرشک کلکم طوطي به خويشتن پيچد
بسان شخصي کورا گزيده باشد مار
توانم آن که بهر چند روز در مدحت
قصيده کنم انشاء ز طبع گوهر بار
ولي زشومي جمعي که از لکامتشان
سفر گزيدم و هستم هنوز در آزار
جماعتي که اگر عمر خويش صرف کنند
مسيح را نشناسند باز از بي طار
اگر ز خرمن غيري برند دانه چو مور
برون روند ز شادي از پوست همچون مار
به زعم خويش مسلمان و بسته است اسلام
زدست ايشان هر لحظه بر ميان زنار
چنان گريزان از نان خود اگر يابند
که از حرام گريزند، مردم دين دار
ز هرچه داند آن را کمال عقل سليم
چنان بري که زنقص است ايزد دادار
تمام عمر به بد صرف کرده و هرگز
نکرده الا از کار نيک استغفار
مرا دلي يست که گر شرح محنتش بدهم
شروع ناشده بر خاطرت نشيند بار
برادري يست مرا و تو نيز ميداني
که هست پيشم از جان عزيزتر از يار
ترا سپارم و لازم بود سپردن جان
گهي که حادثه بر مرد نيک گيرد کار
روا مدار که بعد از سپردن جان هم
اسير محنت باشم ز گنبد دوار
الا که تا بهم آميخته است شادي و غم
الا که تا زپي هم بود خزان و بهار
موافقت را لب ها زخنده باز چو گل
مخالفت را بر فرق دست همچو چنار
مدار مرکز عالم تو باش تا باشد
فراز چرخ مدار ثوابت و سيار
حرف «ش»
(8)
زهي زخوي تو بر باد داده جان آتش
فکنده آتش روي تو در جهان آتش
براي آن که به لعل تو نسبتي دارد
همي بپرورم اندر ميان جان آتش
ز درد هجر تو اي ماه روي آتش خوي
به آب ديده برانداختم چنان آتش
که عمرهاست که جز در دل شکسته من
نمي دهد کس در هيچ جانشان آتش
حکيم چون متکلم شود چنين گويد
گهي که آرد در معرض بيان آتش
که چون لطيف ترين چهار ارکان است
فراز جمله ي ايشان کند مکان آتش
فسانه ايست براي شهنشه است شبيه
ز فخر سايد سر بر آسمان آتش
فراز داغ دلم پنبه چون شکيبد اگر
نشد ز حفظش بر پنبه مهربان آتش
دلاوري که بهنگام رزم افکندي
به پيش خنجر او خاک بر دهان آتش
به سوي آتش اگر بگذرد زقهر شود
سيه گليم و سيه روي چون دخان آتش
وگر برو نظر التفات بگمارد
شود بخرمي شاخ ارغوان آتش
حرف «ل»
اي زخط بگرفته خورشيد رخت در بر هلال
جز تو کس را نيست خورشيد از گل ار عنبر هلال
تا خطت سر بر نزد رخساره ات را کس نديد
کس نه بيند عيد را هرگز مقدم بر هلال
هرکه آن خط سيه برطرف رويت ديد گفت
راست بودست اينکه مي برداست نور از خور هلال
گرنه خط عنبرينت برده دل از دست او
از شفق به هر چه دارد نعل در آذر هلال
عکس خط خويش را در چشم پرخونم نگر
گر نديدي در شفق ايماه سيمين بر هلال
شيشه افلاک بشکستي ز سنگ حادثات
گرنه بگرفتي به طاق ابرويت ساغر هلال
لب نيست از خنده تا کردم و بدان خط نسبتش
ظاهراً کردست از من اين سخن باور هلال
اين که مي ماند به خط مشک رنگ يار من
زانکند باور که مغزش نيست اندر سر هلال
پرتوي از روي تو ياراي مخدوم ار نزد
از چه رو از پرتو خورشيد پيچد سر هلال
آن جوانمردي که هنگام سخايش خم گرفت
هم زبار سيم چرخ و هم و ز بار زر هلال
گرفتم آينه تا بنگرم حقيقت حال
ز ضعف خويش نبينم در آينه تمثال
هميشه گريم و هيچش سبب نميدانم
بسان طفلي که آتش گرفته در چنگال
زجور چرخ نه اکنون خميده ام که نخست
خميده قامت زايند مادرم چو هلال
شکسته بالم از خلق از آن کناره کنم
کناره گير مرغي که بشکنندش بال
به هيچ سو ننهادم قدم که روز سياه
مرا نيامد مانند سايه از دنبال
جهان به نوعي در چشم من شده تاري
که روز و شب را بينم همين به يک تمثال
زبس که سر به گريبان کشيده آه زدم
تنور تافته گرديد بر تنم سربار
به خون ناب شود اندرو چو آب کنند
از آن سپس که زخاکم کند زمانه سفال
اگر دو گام روم بيست جاي بنشينم
بسان پيران با آن که بيست دارم سال
بدين طريق سراسيمه داردم گردون
که مي ندانم چون کودکان يمين ز شمال
کنون که لذت خونابه جگر ديدم
اگر بسوزم لب تر نمي کنم به زلال
قدم نيارم بيرون نهاد از خانه
زبس که برد رو بامم هجوم کرده کلال
بدان صفت که نيارد برون شد زاير
ز کثرت ملک از روضه ي سپهر جلال
امام ثالث کالبته ثاني او بودي
اگر محال نبودي دو ايزد متعال
ز روزگار نديدم دمي فراغت بال
بيار ساقي جامي زباده مالامال
از آن ميي که اگر دلشکستگان تاکش
درون دل گذرانند لب زند تبخال
از آن ميي که به گاه نوشتن نامش
مکد سر قلم خويش کاتب اعمال
ز شاخسارش هشيار برنخيرد مرغ
اگر بريزي زو قطره ي به پاي نهال
ميي که مرگ نمي بود اگر خداي جهان
به جاي روحش مي داد جاي در صلصال
ميي که گر بچکد قطره از وبراض
هلال وار شود بدر را خسوف محال
ميي چنان که اگر بهره يابد از بويش
حکايت از دم عيسي کند نسيم شمال
ميي به رنگ و به بوخانه سوز لاله و گل
چو عشق دشمن عقل و چو علم منکر مال
چو گل زخنده نيامد لب پياله بهم
از آن زمان که ازين مي چشيد يک مثقال
ميي که کرده خداي جهانيان بر ما
چو خون دشمن سلطان شرق و غرب حلال
سپهر رتبه امامي که چرخ ارزق پوش
چو صوفيان همه بر ياد او نمايد حال
زهي ز غيرت ابروت دلشکسته هلال
ز روي خوب تو خورشيد را رسيده زوال
چه فتنه ي که زرشک چو طوق زنجير است
به گاه جلوه درپاي حوريان خلخال
زشرم چشم تو نزديک شد بدان کايد
بسان عقرب بي چشم در وجود غزال
براي آن که مبادا بخون بيالايد
چو در دلم گذري بر ميان زدي خلخال
غلط نمودم گويا سفر داري
به سوي روضه دريا دل ستوده خصال
شهنشي که ز حفظش سپند بر آتش
کند قرار چو بر عارض نکويان خال
به وقت قهر بدريا درافکند آتش
به گاه حلم نگهدارد آب در غربال
بشکر آنکه ببحر کفش فتاد ز بحر
هميشه کلکش در سجده بود چون انذال
خراج حلم و رابست از نخست جدا
قراض هاي زر و سيم بر ميان خيال
چنين که جودش رسم سوال را برداشت
به روز حشر عجب گرز کس کنند سوال
چه طبع خواهد تا وصف حلم او گويد
چه پشه خواهد تا کوه را شود حمال
خدايگانا با آن که طبع ساحر من
نفوس ناطقه را ميکند زحيرت لال
گه کتاب مدحت ز پرتو معني
شود گداخته اندر کفم قلم چون نال
چو غوطه دادم در بحر فکر خود را دوش
بدان خيال که کردم تو را مديح سگال
قلم به بانگ بلند صرير با من گفت
که اي صواب تصور نموده امر محال
مرا زبان دود از مدح او چنين عاجز
ترا زباني وانگاه مدح اوست خيال
هميشه چون که ندانند جهل را چون علم
هميشه تا که شناسند نقص را زکمال
عدوي جاه ترا نطفه خون خور او به صلب
بدان صفت که در ارحام مادران اطفال
حرف «ن»
زبس که ريختم از ديده خون دل بيرون
کنون برونم از خون پرست همچو درون
گرم برون چو درون پر زخون بود شايد
که عاشقان را يکسان بود درون و برون
حديث از لب من بوي خون دل گيرد
از آن که دايم خون ميخورم من از محزون
زبس که ريختم از دست هجر بر سر خاک
زبس که ساختم از ديدگان روان جيحون
گهي غريق درآبم گهي نهان در خاک
بسان لؤلوي شهوار و گوهر مکنون
اگر به يک کف آبم فلک گرفتي دست
پس از براي چه رخساره شستمي از خون
براي جامه و نان تا بچيد بوسه زنم
بسان جامه ونان دست و پاي مشتي دون
به سست پوشش من داغ هاي رنگارنگ
به سست روزي من دردهاي گوناگون
چو من به ماتم ارباب علم جامه خويش
سيه کنم که سيه باد جامه گردون
زمن که کاش نباشم جزين که موزونم
چه جرم ديد، ندانم سپهر ناموزون
فلک چه خواهد کز ماتمم برون آرد
لباس را کند از اشک در برم گلگون
دلا خموش مده جرم خويش را نسبت
گهي به چرخ خميده گهي به بخت نگون
فلک چو ما را مرا زان گزد که من بر خويش
ز مدح شاه شهيدان نمي دمم افسون
شهي که هر سحر از شرم راي انور او
گرفته پنجه ي خورشيد دامن گردون
اگر اشاره نمايد به خط ابيض صبح
قدر به نبندد دست تصرف گردون
وگر اراده نمايي قضا در آويزد
محيط مهر فلک را زدرگه تونگون
به وقت صبح چو در بحر فکر غوطه خورم
زيمن مدح تو که انديشه را بود ميمون
چنان که بهر طوافت ملک زعرش آمد
به طوف خاطرم آيد ز آسمان مضمون
ضمير من که سيه تر زچاه بيژن بود
به آفتاب عطا ميکند ضيا اکنون
مرا چه باک ز تاريکي لحد، ديگر
که با ضميري زين گونه مي شوم مدفون
به اختيار جدا نيستم ز خاک درت
که داردم فلک دون به دست غم مرهون
همين توقع دارم که همچو خاک درت
گذر کند ز سرشک روان من جيحون
به پارهاي دل خون فشان من نگري
که رقعه هاست با خلاص دوستي مشحون
اشک نبود اين که مي بارم ز روز تار من
روز اختر مي شمارد چشم اختر بار من
من پريشان و پريشان دوستم بر تارکم
از پريشاني کند جاطره دستار من
بس که شب تابم ز آه گرم اين ويرانه را
روز ننشيند کسي در سايه ديوار من
شور و شيرين هرچه پيش آمد ز عشق آيد به بين
شوري بخت من و شيريني گفتار من
آب و آتش را زيان دارد عجب نبود اگر
گم کند گرمي چو بيند گريه بسيار من
من چرا ناليد مي چندين ازين سنگين دلان
گر نبودي شيشه مانند دل دربار من
تندخويان کارها به رغم دل گاهي کنند
رحم کن چون آسمان گرم است در آزار من
قطره خون در بدن دارم نمي دانم که باز
روي من گلگون کند يا پنج هاي يار من
پنجه او را کند گلگون اي کاش بس بود
نعت پيغمبر براي سرخي رخسار من
پيش از آن کز نعت سازم خويشتن را سرفراز
بود عالم گير شوم چون در شهوار من
نعت گفتم عالم عقبي گرفتم نيست لاف
گر بگويم هر دو عالم را گرفت اشعار من
عقل اول منشأ ايجاد خيرالمرسلين
خواجه ي اول محمد سيد و سالار من
روز نعتش گوشه گيرم تا زنور نعت او
در ضمير من نه بيند مدعي اسرار من
وقت آن آمد که اندازم ز شعر آبدار
ميل در بنياد او کو مي کند انکار من
من سپهرم آفتاب من خيال روي دوست
داغي بي حد اشک خونين ثابت و سيار من
چشم آن دارم که جز مهر خود و اولاد خود
خط کشي بر هرچه آن ثبت است در طومار من
شعر اکذب احسنت اما زيمن نعت او
اصدق اقوال من شد احسن اشعار من
ز جور دل که هيچ کس مباد چنين
سرم مباد گرم سررسيد بر بالين
از آن که مي دهد از اجتماع ياران باد
نمي توانم برداشت ديده از پروين
چو طفل مکتب هر صبح از سيه روزي
دهم به آمدن شاه خويشتن تسکين
گر اين بود غم دوري به هر که بدخواهي
برو به دوري احباب کن برو نفرين
ور آن که بايد زين گونه زيست بي ياران
به زندگاني ياران که مرگ بهتر ازين
اگر يکي نبود شام مرگ و شام فراق
پس از براي چه از خشت مي کنم بالين
دل جهان مگر از من گرفت ورنه چرا
هميشه با من بيهوده خشم ورزد و کين
عجب مدار گر از من و دل جهان گيرد
کز اشک و آهم برگشت آسمان و زمين
نبرد تلخي زهر فراق از جانم
شکايت غم هجران مکر من مسکين
ز سر قصيده به سوي گريزگاه روم
کنم زنام خداوند کام جان شيرين
سپهر قدر زمين حلم ميرزا نوري
که برده مايه دانش به اوج عليين
ضمير فهم و زبان دان و آفتاب ضمير
سخن شناس و سبک روح و مشتري تمکين
اگر به عرصه شطرنج بگذرد رايش
پياده وار نهد رخ به راستي فرزين
زدر لفظش سين سخن توانگر شد
بدان مثابه کزو مايه وام خواهد شين
چو او بديهه نويسد ضرير خامه او
کند خطاب به گردون که خيز و در برچين
زاهل خطه شيراز آن چنان ممتاز
که از فصول بهار از شهور فروردين
اگر به قدرش نازد فلک روا باشد
بلي هميشه بود نازش مکان به مکين
حکيم راه به قدر بلند او نبرد
زمن اقامت برهان زسامعان تحسين
اگر زقدرتش اگه بدي کجا گفتي
که نيست چيزي بالاي آسمان برين
خدايگانا تا دامنت ز دستم رفت
ز اضطراب ندانم يسار را از يمين
مرا که عاصي تقصير خدمتم چون شد
ز وصل خط تو حاصل وصال حورالعين
نوشته ي که به من خويش را بنويس
نوشتني نبود حال من بيا و به بين
بيا بيا که زبس خون گريستم ز فراق
چو نکته هاي تو گشتند اختران رنگين
من از فراق تو کان ديگرم نصيب مباد
اگر نکرده ام از خون ديده خاک عجين
زتنگ عيشي ترسيده ام که بي تو فلک
برات رزقم بر خون نوشته همچو جنين
شب سياه شدي روز من ز درد فراق
گه جدايي ياران و دوستان امين
غم فراق تو برعکس دردهاي دگر
شب سياه مرا کرد روز باز پسين
اگر بگويم غمگين نيم ز دوري تو
عجب مدار که نفس غمم کنون به غمين
اگر کناره کني برحقي چو باز آيي
که کس نگردد با غم به اختيار قرين
به من سپهر زبيم تو دوستي ميکرد
وگرنه نيست محبت سپهر را آمين
چو در رکاب نهادي به عزم رفتن، پا
به تازگي فلک سفله رفت بر سر کين
به اختيار جدا گشته ام ز همچو تويي
به اعتماد صبوري کنون بحرم همين
من از دعاي تو کان واجب است بر همه کس
چو فارغ آيم بر خويشتن کنم نفرين
مرا چه کار درين شهر کز تو وامانم
گرم نه بخت بر اين شيوه ها کند تلقين
چرا هميشه چو انگشترت نبوسم دست
مني که خانه به دوش زمانه ام چو نگين
مرا برتو فرستادن اين چنين مدحي
چنان بود که فرستي گلستان نسرين
اگرچه در ثمين است شعر من، ليکن
چه قدر دارد در پيش بحر در ثمين
مديح ذات تو هم کار طبع عالي توست
بديهه هاي تو کوتا من آن کنم تضمين
نهاد پاک تو در خاک طينت آدم
نهاده بود ز روز ازل سپهر دفين
اگر نخوردي از بخل تيشه هرگز کان
وگر نداشتي از موج روي درياچين
کنون که قحط کرم شد تو را برون آورد
بلي دفين بود از بهر روزهاي چنين
به بحر و کان دل و دست تو کزدمي نسبت
ايا به جيب دلت بحر و کان دو خاک نشين
به مشک خط تو تشبيه چون کنم نافه
که در ميانه ايشان تفاوتي يست مبين
زمشک خامه ي تو پر شود دماغ خرد
بپوست آر و در مغز بوي نافه چين
تويي فريد زمانه زردان مثلث
زمين سترون گرديد و آسمان عنين
سپهر پير که برحسب گفته ي حکما
پدر بود همه را خواه شاد و خواه حزين
چو شعر تضمين فرزند عاريت داند
به جز تو هرکه بود زاده شهور و سنين
هميشه تا که امنيان عالم ياري
به خاک پاي امنيان خود خورند ثمين
به خاک پاي تو سوگند آسمان بادا
تو هرکجا که نهي پاي او نهاده جبين
هميشه تا که رواني يست بر عقول فنا
بقاي عمر تو بادا تو هم بگو آمين
بيابيا قدمي نه چو گل به صحن چمن
چو غنچه چند توان بود پاي در دامن
قدم نهاد برون گل اگرچه در راهش
زخار ريخته نشتر زمانه ي ريمن
چمن نشاط فزاشد چنان که در عالم
کسي به جز من و بلبل نمي کند شيون
به بين که ديده نرگس سفيد گشت و هنوز
مژه بهم نزند در نظاره سوسن
نگر به لاله و داغش که عکس آن بيني
وگرنه ديدي بس شب به روز آبستن
کنون نه بيند آب روان کسي در جو
نه زآن که آب نباشد خود اين نگويم من
براي آن که بدان گونه شد چمن خرم
که از تحير او آب ماند از رفتن
زمين لطيف و از و لاله هاي نورسته
چنان نمايان کز شيشه باده ي روشن
زمين نيارد ازين بيشتر نهفتن گل
بلي به گل نتوان آفتاب اندودن
ز بس رطوبت اگر بفشري تواند شد
ز آب يک گل سيراب عرصه ي گلشن
زبس طراوت از جنبش نسيم صبا
گرفته سطح زمين همچو سطح آب شکن
ز عکس لاله شدست آب سرخ يا بلبل
زبي وفايي گل گريه کرده در گلشن
غلط نمودم دي را بهار ريخته خون
گواه خنجر پيداست و ناخج سوسن
نسيم پا ننهد از حريم باغ برون
مگر چنارش آويخت دست در دامن
زبس که عکس گل افتاده بر فلک چه عجب
که چون زمين زگراني بماند از رفتن
زبان سوسن آزاده زان فسون خوان شد
که چون پرمي زده گل پاره کرده پيراهن
زشرم اکنون در روي باغ چون نگرم
که سهو کردم و گفتم ستاره است سمن
گلاب خواهي بي دست ياري آتش
نگاه گرم به گل هاي گلستان افکن
شهيد را نشناسد روز حشر از غير
که عکس گل همه را سرخ کرده است کفن
چو آفتاب برآيد ستاره کي ماند
شکوفه رفت چو گل کرد شاخ را مکمن
دهان لاله ز شبنم پرست تا دارد
ز آرزوي زمين بوس شد پرآب دهن
امام مشرق و مغرب يگانه ي عالم
که همچو نامش اخلاق اوست جمله حسن
گر آفتابش گويم ازين شرف خورشيد
فراز کنگره ي عرش ميکند تا من
براي قرب جوارش اگر بود ممکن
بدل کنند به خدامش اختران مسکن
درين که کرده مجرد فرشتگان را خلق
تبارک الله سريست زايزد ذوالمن
که گر چنين بندي وسع آن نداشت زمين
که بهر طوفش چندين ملک کنند وطن
حديث قدرش گر سنگ بشنود به مثل
قرار گيرد بر روي آب چون روغن
خلاف رايش گردون اگر مسير کند
هم از اثيرش آتش زنند در خرمن
وگر به فرق نيايد سپهر سوي درش
ز کهکشانش در گردن افکنند رسن
از آن به خاک نشان دست ابر اعدلش
که در زمانه او مي کند سرجوشن
باين اميد که خلق ويش غلام کند
زناف آهو زايد سياه مشک ختن
زماه و دريا گويند شاعران دايم
زراي و همت ممدوح چو کنند سخن
من اين دليري هرگز نکردم و نکنم
که ماه روي سياهت و بحر تر دامن
خدايگانا آني که هفت گردون را
يگانه دري مثل تو نيست در مخزن
ز ملک قدرت افلاک تسعه يک خيمه
زشهر جاهت اقاليم سبعه يک برزن
خداي عالم زان چرخ را بلندي داد
که گشت روضه ي پاک ترا به پيراهن
براي آن که به لفظ تو نسبتي دارد
کنند مردم در گوش خويش درّ عدن
مرا زچشم در افشان و دامن تردد
تبارک الله طرفه نکته روشن
که گر تو چشم جهان نيستي چگونه جهان
کند ز جود تو هر لحظه پرز در دامن
نه اين خطوط شعاعي يست مهر را کورا
زرشک راي تو بر خواست است موز بدن
اگر نگين تو را شايد آفتاب کند
خجسته نام تو را در عقيق در معدن
بدين اميد که در مطبخ توره يابد
سپهر ريمن نگرفته صورت هاون
گهي که کلک رقم مي کند مديح تو را
ز معجز تو اگر نود اين امام زمن
بر روي صفحه نگيرد قرار لفظ که هست
حديث مدح تو در لفظ همچو جان در تن
الف به سينه کشد دفتري که اندروي
خلاف مدح تو و دوستان تست سخن
درون سينه سخن کان نه مدح تست ضمير
برو سياه نمايد چو چاه بر بيژن
براي پاک تو نسبت کنند مردم شمع
از آن به ديده نهادست پاي شمع لکن
اگر نمودي از جنس گوهر تيغت
پري براي چه کردي هراس از آهن
به خاک پاي تو يعني به کحل چشم فلک
که گرامان دهدم چرخ آرزو دشمن
به سر به خدمتتت آيم اگر چه از ضعفم
به رشته بتوان بست پاي چون سوزن
مگر توأم برساني وگرنه وامانم
اگر غباري در راه گير دم دامن
زبي تميزي مردم چنان گداخته ام
که برنتابد زين پس ضمير بار سخن
کسي به جز تو ندارم برکه شکوه برم
ز کودنان که ندانند زيرک از کودن
درشت طبعان کز بهر سودن دل ها
چنين ايشان بي چين نديده کس چو سفن
خسيس طبع به خيلان دون دون همت
که از گلوي کبوتر برون کشند ارزن
از آن کناره گرفته است از بسيط زمين
سپهر پر که از فکرشان شود ايمن
در آن مقام که گيرند خامه را شيطان
يکي بود زغلامان طوق در گردن
مگر که عاشق نان خودند که اينان را
چو پاک بازان عمري به سست يک ديدن
براي آن که که از بهرشان برد درمي
گشوده اند شب و روز ديده چون روزن
يقين هاشان وسواس هاي شيطاني
کمان هاشان مصداق ان بغض الظن
هميشه تا نبود مثل آفتاب سها
چنان که نبود مانند من معابد من
براي دوستي حادثات با خصمت
کناد نعل در آتش زمانه توسن
کسي که خاک درت نيست باد در دو جهان
بدان رواح که خاکستر است در گلشن
***
شد چنان گرم جهان ز آمدن تابستان
که رسد عاشق از گرمي معشوق به جان
راست چون دانه که برتابه گرم اندازي
برجهد هر دم از روي زمين کوه گران
گر کسي نسبت خورشيد به معشوق کند
همه عمر شود عاشق از دور و گردان
تا برون آيد کانون هوا گرمي خور
شعله را روي سيه گردد مانند دخان
اين چنين کاب شده کرم عجب نبود اگر
با سمندر نکند ماهي تبديل مکان
گرمي مهر رسيد است به حدي که کنون
مي کند حربا چون شب پره زورخ پنهان
چون فتيله که کسي بر سر داغي سوزد
تير مي سوزد، از گرمي پيکان انسان
خلق را اکنون خاصيت ماهست درست
که ز نزديکي خورشيد رسدشان نقصان
زند زآنند خلايق که ز گرمي هوا
ملک الموت نيايد ز پي بردن جان
شخص از گرمي استاده به يک پاي چو شمع
سايه اش بيني چون ماهي بر خاک طپان
خود غلط گفتم شد تافته زان گونه زمين
که نمي افتد از بيم کنون سايه بر آن
نيست ممکن که نسوزد کسي از گرمي خور
گر رود بر فلک هفتم هم چون کيوان
بس که شد تافته از آتش خورشيد فلک
وصفش اکنون بکبودي نبود جز بهتان
ساده لوحي که ندارد به فلک حرق روا
تا دگر نارد بر دعوي باطل برهان
گو بيا بنگر کز ديدن خورشيد فلک
راست آن بيند کز ديدن مهتاب کتان
گر نه به گداختن موم بود حاجت کس
در ته آتش ناچارش سازد پنهان
ديدن اشياء ممکن نبود مردم را
زان که سوزد چو جدا گشت نگاه از مژگان
سرو را گر سر به گريختن از بستان نيست
از چه دايم به ميان بر زد…
بدر را اين همه کاهيدن از آن است که او
کرد خواهد پس ازين وقتي با مهر قران
من ندانم که عناصر همه آتش شده اند
يا گرفتند خود آن باقي ازين فصل کران
نه خطا کردم کز عدل شهنشاه رسل
با همه ضدي يک رنگ شدستند ارکان
احمد مرسل سلطان عرب شاه عجم
شافع محشر ابوالقاسم امين يزدان
آن که گر نسبت رايش به مه و مهر کنند
هم چنان است که گويند يقين است گمان
ذات مستغني او دست نفرسوده به خط
خط سيه پوش از آن رو شده چون مايمتان
همه دانند که مقصود دو عالم او بود
گر مقدم شده باشند به صورت چه زيان
بين که در برهان هستند مقدم طرفين
با وجود يک نتيجه عرض است از برهان
خيمه جايي زده در خطه امکان کزوي
تا به سرحد و جوبست به قدر دو کمان
رتبه جاه تو اي از همه عالم برتر
هست چون کنه خدا از نظر عقل نهان
برتو مي نازد فردوس برين پيوسته
آري آري به مکين باشد خوبي امکان
چه عجب گر تو زجبريل شدي محرم تر
کي به مطلوب رسد قاصد پيغام رسان
در ازل منع تو بر روي زمان دست افشاند
چون رسن تاب رود پس پس تا حشر زمان
دارد آن قدرت عدل تو که گر فرمايد
چرخ زنجير حوادث کند از کاهکشان
جاهلي گر نکند گوش به امرت چه شود
بد به خود ميکند از سجده نکردن شيطان
هرکجا قد تو افکند بساط عظمت
فکر بيچاره سودا زده بر چيدن دکان
خواستم نعل براق تو بگويم مه را
خردم گفت مشو مرتکب اين هذيان
کان گذر مي کند از چرخ بيکدم چو خيال
وين به يک ماه کند ضمن فلک را جولان
شب معراج فلک ديدش و تا حشر برو
انجم و ماه نو انگشت بسوي دندان
طبع چون خواهد تا سرعت سيرش گويد
بر ورق بي مد دوست شود خامه روان
لاف مدحت نزنم گرچه يقين است که نيست
الفي پيش تفاوت ز حسن تا حسّان
گرچه بر خاک نيفکندي هرگز سايه
سايه بر سرم انداز و ز خلقم برهان
تا چنين است که در برج اسد دارد جا
تا برون آيد خورشيد منير …..
هرکه سر از خط فرمان تو برميدارد
باد دايم همه گر چرخ بود سرگردان
***
اي مکان پاسبانانت فراز آسمان
زآسمان تا آستانت از زمين تا آسمان
گر نبودي زهر چشمت فتنه گستردي بساط
ور نبودي نوش خندت امن برچيدي دکان
آسمان خواهد که ره يابد به بام قدر تو
زان سبب بر دوش دارد نردبان از کهکشان
هست بر جاگر جواني گيرد از سر روزگار
اندرين دوران که هم خانست و هم بختش جوان
چند روزي جاي ده بر آستان خود مرا
زآن که کوتاه ست دست آسمان زين آستان
باد نوروز آمد و آورد بوي ياسمين
بهر رقص آمد برون دست چنار از آستين
نرگس مخمور در صحن چمن زين خرمي
کوفت چندان تا که تا زانو فروشد در زمين
سوسن آزاده را گل دوش مي گفت آفتاب
در بدن خونش به جوش آمد زبس کاشفت ازين
در دل آب از خيال روي گل پيدا نشد
خويشتن را از چه رو بر خاک مي مالد جبين
با چمن زد لاف از عکس رياحين هر سحر
زين سبب در آب مي بندند فردوس برين
سرخ شد گل با بنفشه در عتاب آمد مگر
گرچه مي پوشد لباس تيره در فصل چنين
نه غلط گفتم که حجاب سراي شاه دين
راه در مجلس نداندش جمل گرديد ازين
حرف «ه»
از بس که گريه کردم و از بس کشيدم آه
طوفان آب و آتش ماهي گرفت و ماه
در انتظار آن که برآرم دمي به کام
چشمم سفيد گشت که روي هنر سياه
طوفان غصه چند توان خورد کاشکي
گرداب گريه کشتي عمرم کند تباه
از هم نفس کناره گزيدم که ديده ام
ياران هم نفس چو نفس جمله عمرکاه
آخر بگو ز ديده که دارم عزيزتر
ريزد هميشه خونم بي جرم و بي گناه
روز از شب ار ندانم چندين عجب مدان
که امروز آسمان نشناسد گل از گياه
هرکس که پابرون نکشد از گليم خويش
چون من بر او زمانه کند تنگ دستگاه
آن يوسفم که چرخ جفاکار بهر من
از بخت پست تيره من ساختست چاه
با آن که آسمانم در فضل و در هنر
هرگز نديده اند که من کج روم براه
من آفتاب انورم اما هلال وار
بيرون نمي نهم قدم از خانه ماه ماه
غم بي حد است و نيست کسي که آستان او
سازم گريزگاه و بسويش برم پناه
اي واي اگر نبودي نام خدايگان
در شعر هم نبودي ما را گريزگاه
شکر خدا که گشت رفيع آستان او
مداح تا کي از فلک افتد در اشتباه
در فکر ماتمند ثوابت زرشک او
در کهکشان سپهر از آن کرد کردگاه
آن آسمان جناب که چرخ چهارمين
هر شام بر زمين زند از رشک وي کلاه
ترسم زخشمناکي عفوش وگرنه من
بر بي گناهي خود دارم دو صد گواه
آخر نه نامه ي عملم از براي چه
بر من نوشته کرد و از ديگران گناه
عون تو هست منت گردون نه نيم جو
لطف تو هست منت گيتي به برگ کاه
عيش موافقانت شيرين چو نظم من
روي مخالفانت چون بخت من سياه
حرف «ي»
باز اين منم گذاشته در کوي يار پاي
بر اختيار خود زده بي اختيار پاي
در چارباغ عالم من نايب گلم
سوزم گرم نباشد بر فرق خار پاي
روزي که در رهش ننهم نار پيکرم
دوري کند چو همدم ناسازگار پاي
مشغولش آن چنانم بعد از وفات هم
کز جا نخيزم ار نهد بر مزار پاي
بنگر جنون که يار نديديم و ديده را
بستيم تا برون ننهد عکس يار پاي
پامال حادثات از آنم که هيچ گه
بر بخت خفته ام نزند غمگسار پاي
تنگ است دهر ز آن نتواند گذاشتن
اشکم برون ز ديده خونابه بار پاي
خارم به پا خلاند چرخ ستيزه گر
گر في المثل گارم بر لاله زار پاي
ثاني نداشت گام نخستين من مگر
هم نقش پاي کرد مرا در حصار پاي
راه است راه عشق که بايد شدن به سر
دانسته ام که نايدم آنجا به کار پاي
اما بدين قدر که نهم سر به جاي پا
از گل برون نياوردم روزگار پاي
نه نه چه عذر گويم من خود به اختيار
برجاي سر نهادم در کوي يار پاي
گر سر عزيزتر شمرم تا نهاده ام
در روضه ي امام صغار و کبار پاي
سلطان علي موسي جعفر که زابرش
بر ديده فلک نهد از افتخار پاي
درياي مکرمت که باب سخاي او
شستست بخت اهل هنر از نگار پاي
بر آسمان زرايش گيرد ستاره نور
وندر هوار حفظش گيرد قرار پاي
ماند چو شعله ي خور جاويد اگر نهد
ز آتش به باد حفظش بيرون شرار پاي
بالاتر از سپهر برين جاکند اگر
گويد به مرکز کل کز گل برآر پاي
خون کشتي شکسته شود غرق اگر نسيم
با ياد حلم او نهد اندر به حار پاي
پهناور است لجه جودش چنان که موج
تا روز حشر زو ننهد بر کنار پاي
از انفعال رايش هر شام آفتاب
مجنون صفت گذارد بر کوهسار پاي
در روزگار عدلش مرغان نمي نهند
بي اذن باغبانان بر شاخسار پاي
بر سيم دوخت چشم در ايام او از آن
شاخ شکوفه خورد ز باد بهار پاي
از گردش سپهر دو روزي اگر نهاد
بر مسندش مخالف بي اعتبار پاي
قهر وي از اثير نهادست چرخ را
تا روز حشر بر سر سوزنده نار پاي
ريزد ستاره همچو شکوفه ز باد اگر
قهرش زند به طارم نيلي حصار پاي
گر پيرهن قبا نکند گل ز شوق او
در گلستان دگر نگذارد هزار پاي
شاها تو آنکسي که نهادست جد تو
برجاي دست ايزد پروردگار پاي
پويد به آستان رفيع تو آسمان
زان هرگزش ز پويه نگردد فکار پاي
محروم از آستان تو شد هر قدم چو من
بر خاک مي نشيند ازين رهگذار پاي
گر باشدش خبر که به کوي تو ميرسد
زين بس به جاي دست مکد شيرخوار پاي
دانست از ازل که تو پا مي نهي بر او
ننهاد بر زمين فلک بي مدار پاي
از غيبت از حضور همان به که بندگان
ننهند بر بساط خداوندگار پاي
خصم ترا براي فرار از تو در رحم
پارويد از سراپا هم چون هزار پاي
در عرصه ي وجود تو فرمان اگر دهي
با هم نهند زين پس ليل و نهار پاي
کز ذره حلم تو گردد بر او سوار
خنگ زمين در آب نهد هر چهارپاي
ديري يست تا گذاشته کلک فضول من
در شاه راه مدحت اي شهسوار پاي
شعرم هنوز پاي ز دنبال مي کشد
با آن که داده جود تواش بي شمار پاي
شد باردار کلک ضعيفم به دختران
پهلوي هم نهد ز گراني بار پاي
اکنون چگونه پويه کند باد و پارهي
کزبهر پويه اش نبود بس هزار پاي
شاها ز ضعف حالم و از ضعف پيکرم
از آستانه است نشود کامکار پاي
زين تيره بوم کاش برون افکند مرا
گويند کار ديده کند جاي تار پاي
نتوانم از ضعيفي برپاي خواستن
بر دامن من ار بفشارد غبار پاي
با اين ضعيف پيکر و با اين ضعيف بخت
دارد هنوز خواهش من استوار پاي
شايد به دستگيري صاحب در آن حرم
بار دگر گذارم اي شهريار پاي
اميدگاه خلق که تا آستان اوست
جاي دگر نمي نهد اميدوار پاي
خورشيد آسمان سيادت که ذره را
خورشيد سازد از مهدش در جوار پاي
بنهاد رخ به خاک درش کس که عاقبت
ننهاد بر سپهر ز غرو وقار پاي
در روزگار بخشش بي انتظار او
بر صفحه از قلم ننهد انتظار پاي
مخدوم کاينات ابوطالب آن که زد
بر طارم سپهر برين آشکار پاي
چون مدح گويمش که نيارد نهادکس
در بزم او زدست کهر روز بار پاي
چون مدح گويمش که نظيرش سخن شناس
ننهاد بر بسيط زمين هيچ بار پاي
اي آسمان جناب که خورشيد زرنثار
برسد چو سائلانت روز نثار پاي
بزمي که آن نه بزم تو باشد نمي روم
گر باشدم بر آتش از اضطرار پاي
آري کسي که آمده يکره ببزم تو
در بزم ديگران نگذارد ز عار پاي
ممدوح من کسي است که باشد شخن شناس
نه آن که گه زرم دهد و گه چهار پاي
مدح مرا بسيم نيارد خريد کس
گر بر سر درم نهدم چون عيار پاي
من شاعرم وليک آنان که به خلاف
چون مور از ترددشان شد هزار پاي
بهر شکم به سينه نمايند راه طي
گرفي المثل نباشدشان همچو مارپاي
از روي پايشان شده شرمنده شهروده
وين قوم راز پويه نشد شرمسار پاي
آن آب نيست ز آبله پايشان چکان
بر حال خويش گريه کند زار زار پاي
ترياکي تردد درهاست پايشان
گر کم کنند لرزدشان از خمار پاي
چون کوکنار تلخ مراجند و در طلب
شد رخنه رخنه شان چو سرکو کنار پاي
گردانم اين که بر درد و نان برد مرا
من خود بدست خويش کنم سنگسار پاي
زانان نيم که چون نهم از شعر پا برون
بايد کشيدنم زميان بر کنار پاي
با آن که شاعرانم در شعر و در علوم
بوسند و فاضلان فضايل شعار پاي
امروز در قلم و عالم منم که هست
در جاده ي سخنوريم برقرار پاي
اشعار من عراق و خراسان گرفته اند
و اکنون نهاده اند بهند و تتار پاي
گيرند عالم اکنون کاکنون نموده اند
نوزادگان خاطر من استوار پاي
گيرد سر خود ار به مثل سحر سامريست
هرجا نهاد اين سخن آبدارپاي
وا پس ترند بيشتر ار چه نهاده اند
جمعي درين زمين ز سر اقتدار پاي
آري رسد پياده بمنزل پس از سوار
گرچه بره گذارد پيش از سوار پاي
نيک است تيغ هندي اندر ميان ولي
چندان که در ميان ننهد ذوالفقار پاي
پر صرفه نبرد که با من نهاد خصم
اندر مصاف شعر پي گير و دار پاي
جز کوريش نتيجه نباشد اگر نهد
در رزمگاه رستم و اسفنديار پاي
زانان نيم که گويم همچون مقلدان
کز جاي پاي بيش روان برمدار پاي
بي دستياري دگري فکر عاجزم
از جاي برنگيرد بر کاروار پاي
و آن هم نيم که گويم گلبيزهاي زشت
کاين طرز تازه است برين رهگذار پاي
بيرون روم ز راه چو کوران کوردل
گه بر يمين گذارم و گه بر يسار پاي
پهلوي هم نهم دو سه لفظ سمج کزو
معني گريزد از کشيش در چدار پاي
پس پس روم وز آنسوي بام اوفتم بزير
گر گويدم کسي که منه بر کنار پاي
خيرالامور اوسطها گفت مصطفي
بيرون منه ز گفته او زينهار پاي
دارم ازين مقوله شتر کز بهابلي
نبود ستارگان را بر يکمدار پاي
اين عيب نيست عيب همان است کز طريق
بيرون نهند چون شتر بي مهار پاي
با دانشي که گر يکي از صد بيان کنم
بوسه خرد مرا ز لب اعتذار پاي
خود را به شعر شهره نمودم چون من نخورد
هرگز کس از زمانه ناپايدار پاي
دوشيزگان طبعم کامروز مي زنند
از همت تو بر گهر شاهوار پاي
بر آستان مدح به يک پا ستاده اند
يک دم به پاي بوسي ايشان سيارپاي
شعرم بود غريب خراسان و بر غريب
عيب است اگر زنند سران ديار پاي
نبود کنايه طرز من الحق کشيده بود
زين راه طبع قادر معني گذار پاي
ليکن اگر نگويم گويند منکران
زين ره کشد ز عاجزي وانکسار پاي
وقت دعا رسيد همان به که فکرتم
در دامن آورد ز پي اختصار پاي
تا سيم ريز يابد در بارگاه دست
تا استوار يابد در کارزار پاي
پيوسته باد دست جواد تو سيم ريز
هرگز مباد خصم تو را استوار پاي
بهر موافقانت گشوده سپهر دست
بهر مخالفانت فرو برده دار پاي
خصمت چو پاي راه نشين باد خاکسار
چندان که ره نشين بود و خاکسار پاي
مشتاق پاي بوس تو زآن گونه آسمان
کز شوق هر زمانت گويد به يار پاي
زبس که يافت دلم لذت گرفتاري
به دام افتد اگر صد رهش برون آري
به جاي خون همه درد و بلا ازو بچکد
اگر دل من سرگشته راه بيفشاري
سياه گردد روز جهانيان چون شب
اگر ز چهره ي بختم نقاب برداري
نه برق باشد کز رشک چشم گريانم
فتاده آتش در جان ابراز آري
به خون بخواهد پرورد خوشه اش نه آب
بنام شوم من اردانه در زمين کاري
چو کاه بر زير آب ديده گردانم
و گرچه هستم چون کوه در گران باري
عجب که ميل کنم گرچه خون دل باشد
مرا که عمر به سر رفته در جگرخواري
گداختم تن خود تاکسم نه بيند چند
به کوي دوست تردد کنم بدشواري
زهي نگاه تو سرگرم مردم آزاري
منم زچشم تو در عين گرم بازاري
اگر درست بود اين که مردمان گويند
به خواب فتنه نکوتر بود زبيداري
چرا چو چشم سياه تو مست خواب بود
به خانه سوزي عشاق دست برداري
من آن چنان که اگر يک دم از تو دورافتم
شود ز زندگيم آرزوي بيزاري
تو تندخوي به حدي که گر خبر يابي
خيال خود را از سينه ام برون آري
عجب نباشد اگر زلف چون شبت پوشد
رخ چو ماه تو را هر نفس به عياري
از آنکه زلف تو طرار باشد شب و مه
شنيده ام که نکو نيست بهر طراري
پر از ستاره شود چشمم آسمان آسا
در آن زمان که تو بر رخ نقاب بگذاري
بلي چو بر رخ بگذارد آفتاب نقاب
ستارگان را باشد که نموداري
چنان گداخته شد آفتاب در کويت
که پشت باز دهد هر قدم به ديواري
تبارک الله از آن چشم سحر پرور تو
که نيکوييش فزايد همي ز بيماري
شب فراق تو گر خون لبالبم از چشم
ز گريه بندم از رخم خون شود جاري
بلي زجاي دگر آب سر کند ناچار
گهي که منبع او را نجس نيباري
خيال روي تو رد سينه ام بدان ماند
که گلشني را در دوزخي در آغازي
فلک نشسته شب و روز در سياه و کبود
زرشک آن که چرا جاي در زمين داري
زبس که گويم دور از رخ تو ربکاري
در آب چشمم نيلوفريست پنداري
نکشتن منت از رحم نيست ميخواهي
که چون مني را از کشتگانت نشماري
دلم به هيچ غمي آشنا نگشته هنوز
نه زآن که غم نخورد همچنين، نه بنکاري
براي آن که غمي را نديده سير کزو
ستاني و به غم تازه ايش بسپاري
نمي شود شب من صبح، گويا بختم
ز دست بر در صبح از ستاره مسماري
کنون که چرخ نهاد از دو صبح پنبه به گوش
چه سود اي دل، بس کن زناله و زاري
ترا که تا دم ديگر اميد بودن نيست
به صبر کوش چه آساني و چه دشواري
دگر نمي شوي شکوه بر بر شاهي
که دست چرخ فرو بندد از ستمکاري
علي عالي که ندازه کمالاتش
به جز خداي نداند کسي ز بسياري
ايا ز خلق تو شک آن چنان که اندازند
نهان ز خلق به دور آهويان تاتاري
اگرچه طوطي طبعم که شکر خالي
فغان برآورد از بلبلان گلزاري
نگردد از تري شعر من مسوده خشک
در آفتاب قيامت اگرش بگذاري
ولي ثناي تو کي دانمي سزاي تو گفت
خداير است به مداحيت سزاواري
الا که تا لب خندان يار ياقوتي يست
الا که تا رخ زرد من است گلناري
الا که تا به شب و روز، روز و شب گيرند
ز چهرو زلفش اين روشني و آن تاري
مباد داغ دلم را که زنده اويم
از آشنايي مرهم سياه رخساري
دامنم درياي خون زين چشم خون پالاستي
هرکه چشمش ابر باشد دامنش درياستي
ابر مي گويند برمي خيزد از دريا و بس
در غمت ما را ز ابر ديده درياخاستي
در سفال چرخ بينند اشک گلگون مرا
از برون کرّوبيان چون مي که در ميناستي
داشت دل در سر که روزي چند پيمايد جهان
خون شد از جوري که رسم گنبد ميناستي
اين همان خون است کز مژگان تر ميريزدم
اشک خونينم ازين معني جهان پيماستي
از درستي صد شکست آمد مرا در عهد ما
راستي را نيست چيزي بهتر از درياستي
باورت نايد به بين اينک هلال بدر را
کز کجي افزوني آيد وز درستي کاستي
خوف دريا گرنه سنگ راه گرديدي مرا
سال ها بودي که هندم مسکن و ما واستي
چون نباشد خوفم از دريا که تا من بوده ام
جمله محنتهاي من زين چشم چون درياستي
اي که مي گويي وفا و کيميا عنقا بود
کاش عنقا بود ممکن بودي از عنقاستي
گر برت آشفته گفتم حال دل از من مرنج
من نمي دانم چه مي گويم خدا داناستي
موسي کاظم امام هفتمين کز مهر او
سينه ام روشن چو طور از آتش موسي ستي
مردمان گويند آتش الطف ارکان بود
زين سبب او را زارکان جاي بر بالاستي
من چنين دانم که مي ماند براي روشنش
فرق او از فخر اين پيوسته گردون ساستي
اين چنين کين سفله طبعان رنگند و بوي
در زمان ما که گردون دشمن داناستي
کافرم گر با چنين دانش کشش مي برد نام
گرنه لفظ بوي جزء بوعلي سيناستي
مجملاً نگذاشت بخت بد که بردارم قدم
وين زمان اندر کفم نه اين و نه دنياستي
من آن چه مي کشم از جور چرخ مينايي
گمان مبر که بود چرخ را توانايي
به صنف صنف خلايق معاشرت کردم
چه روستايي و چه شهري و چه صحرايي
دو يار يک دل اگر در زمانه مي بينم
خداي را نپرستيده ام به يکتايي
ز روزگار من آن مي کشم که کس مکشاد
به محض تهمت دانشوري و دانايي
نعوذ بالله اگر فضل و دانشم بودي
فتاده بودي هر ذره ام به صحرايي
بهر که مي نگرم بي غمت نمي بينم
وزين سبب شده بي قرار و رسوايي
غم تو بود زخوبان که پاي برجا بود
به طالع من آن نيز کشت هرجايي
نه زخم خورده بود قطره هاي خون و بود
گل و رياحين در ديده تماشايي
زعالم ملکوت به ملک مي آرند
براي باديه گردي و باد پيمايي
مگو ز ديده که اين قلزميست خون آشام
ز دل مپرس که آن کشتي است دريايي
اگر مصاحبت خلق را ثمر اين است
من و مصاحبت خويش و کنج تنهايي
دو فرقه اند که نبود گذر زخدمتشان
يکي شهان و دگر دلبران يغمايي
ز اقتضاي قضا صرف خوب رويان شد
عزيز عمرم يعني اوان برنايي
گهي ز روبي بودم نشسته در آتش
گهي ز مويي آشفته حال و سودايي
گهي ز گردش چشم بتان ساده زنخ
خيال واربدم کوچه گرد و هر جايي
هميشه در حرکت بودمي و مقصد نه
چو آن سفينه که باشد ز موجه دريايي
کنون که نوبت پيري ست نوکر شاهم
کمال من نه همين شاعري و ملايي
شراب خواره ام و بذله گو و ريش تراش
هزار تيشه خور و هرزه گرد و هر جايي
غزليات
چشم ترم به آب رسانيده آب را
حاجب نشد به رفتن دريا سحاب را
وصل تو را زبخت سيه چون طلب کنم
از شب ظلمت نکرده کسي آفتاب را
بر رغم من بود که نقاب افکند به رخ
بايد کشيد منتي از من نقاب را
مقصود دل ز گريه فناي نيست و بس
از زخم نيست گريه بر آتش کباب را
مشکل اگر جهان حذر را اشک من کند
بيمي از سيل نيست سراي خراب را
گيرم غمم به خواب گذارد چسان دهم
جادر حريم عکس رخ يار خواب را
هرکس که آشناي تو بيگانه نيست
بيگانگي ز چشمم از آن است خواب را
محنتي هر ساعت از تو پيش مي آيد مرا
پيش محنت هاي بيش از بيش مي آيد مرا
قصد قتلم چون کند در خواب آن چشم سياه
ياد از بخت سياه خويش مي آيد مرا
عقل دورم کرد ازو يا رب نيامد پيش کس
آن چه پيش از عقل دورانديش مي آيد مرا
بسته ره بر من خيالش رو بهر سومي نهم
در نظر آن شوخ کافر کيش مي آيد مرا
باطنم پر در معني ظاهرم پر در اشک
شاه عالم در نظر درويش مي آيد مرا
مخواه از دوستان اي دوست عذرکم نگاهي را
که هم چشم تو خواهد کرد آخر عذرخواهي را
نه خورشيد است دارد داغ هاي او فلک بر دل
زشب هر صبح دم مي افکند داغ سياهي را
شهادت بر جراحت هاي دل داد اشک و نشنيدي
بلي چرخ ست ناپرسيده ميداد اين گواهي را
زاشک و چهره بردم سيم وزر وصلش نشد ممکن
به سيم و زر خريدن نيست ممکن پادشاهي را
نداني حال دل تا ساعتي بر ديده بنشيني
نه طوفان ديده نه دريا چه ميداني تباهي را
از آن در سينه دارم دل که باشد درد و داغ آنجا
نه زان دارم که باشد شادماني و فراغ آنجا
به سير گلستان رفتي و بويي برد از اين معني
هنوز از نکهت گل غنچه ميکرد دماغ آنجا
اگر خواهم به باغ آيم براي سرو گل نبود
گل رخساره و سرو قدت کردم سراغ آنجا
بيا تا با تو گل ريزان کنيم اي گلغدار من
من از گلهاي داغ اينجا، تو از گلهاي باغ آنجا
نمي دانم ترا از چشم مردم چون نگهدارم
نظرگاه است رويت ميبرد هرکس چراغ آنجا
ز گريه منع مکن ديده پر آب مرا
که برطرف کني از کشتن اضطراب مرا
مرا بسوز پس از کشتنم نه سيمابم
مگر به آب دهد کلبه خراب مرا
شکفته ديدم گل هاي داغ و دانستم
که سوي من نظري هست آفتاب مرا
ز ديده منت شب زنده داري از چه کشم
که غمزه ي تو به تاراج برد خواب مرا
گداخت پيکرم از جوش خون چه چاره کنم
که شيشه تاب نمي آورد شراب مرا
به هر قتلم يک نفس بس نرگس جانانه را
شعله کافي بود بال و پر پروانه را
خون تراوش مي کند از چاک هاي سينه ام
طفل اشکم باز گم کرد است راه خانه را
مردم چشمم کنند از دل به سوي ديده اشک
همچو موري کو بسوي خانه آرد دانه را
من مسلمان نيستم گبرم ولي از بيم خلق
ميفروزم در درون خانه آتش خانه را
تکيه بر ديوار نتوانم نمود از بس که دل
تا فتد از آه آتش بار اين ويرانه را
چون گرم گريه کردم چشم گهرفشان را
انداختم به ساحل چون موج آسمان را
ترسم زننگ ننهد ديگر بر آستان پا
ورنه به بوسه زحمت ميدادم آستان را
تا زودتر بسوزي اي برق آه او را
چون عندليب از خس ميسازم آشيان را
گر بودي از سگانش اميد التفاتي
کي بود تاب بودن در سينه استخوان را
جان را نبود قوت کز سينه تا لب آيد
از چاک سينه صد در بررخ گشوده جان را
حرف «ب»
سوختم ترسم که رويش ديده باشد بي نقاب
زآن که مي بينم که تابي هست اندر آفتاب
گرچه عمرم صرف قيد و بند شد اما نبود
هيچ بندي بر دل من بار چون بند نقاب
تار زلفش مانع وصل دلم شد از رخش
تار مويي در ميان اين و دانش شد حجاب
گفت در خوابم تواني ديد گفتم خواب کو
ور بود کوبخت بيداري که بيندت به خواب
چون نشستي يک نفس بنشين که من در عمر خود
روز را امروزي مي بينم که بنشست آفتاب
مرا کناره ي جويي و يک سبوي شراب
هزار بار زجنت به است و بوي شراب
کنون که در دم نزعم پياله ده که به گور
کسي شراب برو به که آرزوي شراب
عجب که روزه ما را خدا قبول کند
هلال عيد نه بينم اگر به روي شراب
اگر بهشت نبودي مقام مي خواران
نيافريدي دروي خداي جوي شراب
نه کعبه است که ره بي دليل نتوان رفت
به سوي ميکده ات رهنماست بوي شراب
عشق گل گر آشکارا کرد بلبل باک نيست
عاشقي ترسد ز رسوايي که عشقش پاک نيست
کار ما را از نگاهي مي تواند ساختن
گردش چشم تو مثل گردش افلاک نيست
عشق را الفت به قدر نسبت آمد شعله را
با سمندر نسبتي باشد که با خاشاک نيست
سير بستان را مشو منگر که آخر بي سبب
سرو را پا در گل و گل را گريبان چاک نيست
اي که گفتي بر سر خاک تو خواهم آمدن
ما کف خاکستري داريم و ما را خاک نيست
بي گل روي تو بر ما جام صهبا آتش است
در نظر آب است اما در سويدا آتش است
دور از او تا جام بر لب مينهم ميسوزدم
مي که با او آب حيوان است تنها آتش است
جلوه ي معشوق بر هرکس به قدر حال دوست
آن چه گل بيني تو بر بلبل سراپا آتش است
گريم و نالم به ياد لعل رخسارش مرا
در فراقش کار گه با آب و گه با آتش است
گريه افزون مي کند سوز دل صد پاره را
من نميدانم که آب است اشک من يا آتش است
آه عالم سوز خواهم اشک خونين گو مباش
کي کند پروانه رغبت آب را تا آتش است
آب چشم و آتش دل هردو مي سوزد مرا
اي خوشا پروانه کو را خصم تنها آتش است
تار زلفت گر چو بخت تار با ما يار نيست
يک گره کمتر به دور افکن دلم دشوار نيست
ميکني دانسته گرمي تا بسوزم سينه را
گرمي خورشيد بهر سوختن در کار نيست
من کجا و آرزوي سايه ي ديوار او
آفتاب عالم آرا مرا در آنجا بار نيست
اي که گويي يار هست اندر پي آزار تو
منت آزار بر جان است اگر بيزار نيست
خار مژگان بسته بر گلهاي اشکم راه را
صبر باشد چاره ام چون هيچ گل بي خار نيست
منت ايزد را که سوداي توام از سر نرفت
رفت جان، اما غمت از جان غم پرور نرفت
بر سر خاکم گذار آورد و من در خواب مرگ
هيچ کس را آنچه آمد بر سرم بر سر نرفت
نقش بر آب ارچه بي صورت بود اعجاز عشق
نقش آن صورت مرا هرگز زچشم تر نرفت
سعي ها کردم که پا بر منظر چشمم نهد
سعي من ضايع نشد دل رفت اگر دلبر نرفت
عاشقي و رستگاري کي درست آمد بهم
رفت چون پروانه در آتش برون ديگر نرفت
زيار شکوه عاشق به کفر نزديک است
بدي که صاحب روي نکو کند نيک است
دلم در آن خم زلفست گرچه خود دورم
چه غم ز دوري راهست دل چو نزديک است
هماي روح سعادت به دام ما افتد
عجب که نگسلد اين رشته سخت باريک است
فتاده زلفت چون سايه چراغ به پات
درست بوده که پاي چراغ تاريک است
کسي گمان نبرم کز تو جان تواند برد
که ترک چشم تو آشوب ترک و تاجيک است
گرنه دلجويي نمودي قامت دلجوي دوست
از خجالت سرفکندي پيش ماه روي دوست
عشق را با کفر و ايمان نيست کاري زآن که هست
قبله ما روي يار و کعبه ما کوي دوست
قبله دزديده کم دانند دزدان عيب نيست
گر نداند قيمت دل طره هندوي دوست
از پريشاني ست اين ارزان فروشي ورنه کي
مي دهد تاري بجاني زلف عنبر بوي دوست
تا نظر در آفتاب افکنده ام در چشم من
آب گردد ز آن که مي آيد بيادم روي دوست
نسبتي محراب ابرو را بهر محراب نيست
آن چه در دل و آنچه در گل جا کند يک باب نيست
بايدم محنت کشيد و از سبب خاموش بود
عالم عشق ست اينجا عالم اسباب نيست
از ملاقات صبا با زلف او چون زلف او
تا به کي بر خويش پيچم بيش از اينم تاب نيست
ما بروي شادماني اي فلک دربسته ايم
گر متاعت اين بود مگشا که اينجا باب نيست
اي منم يارب که مي بينم رخش را بي نقاب
اي خوشا بختي که من دارم اگر در خواب نيست
تا به چشم آمد ز دل با اشک رنگ خون نماند
سيم را رنگي که در آتش بود در آب نيست
لب ز کوثر ترنمي سازيم ما تا آن آتش است
درد ما آتش پرستان را مداوا آتش است
ما که مي سوزيم خواه از وصل و خواه از هجر باش
سوختن کارست هرکس را تمنا آتش است
دور از آن در گريه دارم که مي سوزد مرا
آن چه آن بر ديگران آبست بر ما آتش است
راستي را دور ازو يک دم شکيباييم نيست
با وجود آن که ميدانم سرا پا آتش ست
تا شنيدم هندوان سوزند، خود را سوختم
زانکه از عکس رخ او شعله ها با آتشست
ز ضعف تن مژه ام را بهم رسيدن نيست
نبستن مژه از مرده بهم ديدن نيست
خوشم به سنگدليهاي او که درد مرا
دل ار نه سنگ بود، طاقت شنيدن نيست
مرا جفاي تو پا بسته تر کند، آري
چو پر بسوزد پروانه را پريدن نيست
بخون طپيدن بسمل، يقين نمود مرا
که بعد کشته شدن نيز آرميدن نيست
چه شد که از رخ او گل نچيده ام کان گل
براي زينت باغست، بهر چيدن نيست
تأسفت که بر روزگار رفته خورد
براي کشته شدن صيد را طپيدن نيست
چگونه آه کشم، کانچنان گرفتارم
بدست غم که مجال نفس کشيدن نيست
يار شادان رفت و با خود جان ناشادم نبرد
جان رفيقش کردم و چندانکه جان دادم نبرد
بس که در هر ذره پنهان داشتم کوه غمي
خاک گشتم بر سر کوي تو و بادم نبرد
آن قدر تکرار کردم درس مهر دوست را
کين همه نامهرباني کرد و از يادم نبرد
مي کنم فرياد و از غيرت نميدانم زکيست
همچو طفل بي زبان کس ره به فريادم نبرد
بي تو چنداني که بزم آراستم دل وا نشد
هيچ عيشي لذت جور تو از يادم نبرد
مطلب هرکس که بيني مالي و جاهي بود
ترک مال و مطلب دنيا مرا شاهي بود
بخت معذور است گر از حال ما آگاه نيست
خفته را از حال بيداران چه آگاهي بود
مي کشد يارم بجرم آن که مي خواهي مرا
چون زيم جايي که تقصيرم نکوخواهي بود
شاهد بالا بلندم چون خرامد سوي باغ
سرو اگر پيشش نيارد سجده کوتاهي بود
آب چشمم تا به ماهي رفت و آهم تا به ماه
شاهد سوز درونم ماه تا ماهي بود
گفت در عشقم نه ي يک رنگ پرسيدم چرا
گفت شاهد اشک آل و چهره ي گاهي بود
اگر خاک سر کويش که بر خونم شرف دارد
صبا دارد دريغ از ديده ام حق بر طرف دارد
به ناخن مي کند از مشک رويش ماه رخساره
دروغ است اين که مي گويند بر رخ کلف دارد
بقدر گريه باشد چشم را قيمت بر عاشق
بلي عزت به قدر گوهر خود هر صدف دارد
کسي سرّ نگاهش را به جز چشمش نمي داند
نظر بر هر طرف مي افکند چندين طرف دارد
من اندر عشق تو طرفي نبستم اي خوشآن بي دل
که گردين و دل از کف داد و داماني به کف دارد
مرا لب هاي آتشناک آن جانانه مي سوزد
که گر بر لب نهد ساغر لب پيمانه مي سوزد
دلا اين گريه بي حاصل بود چندين چه ميريزي
ز بيرون آب کاتش در درون خانه مي سوزد
زغيرت گر برم سر شمع را هر لحظه معذورم
تو در بزمي و امشب شمع چون پروانه مي سوزد
مبين نقص زن هند و کمال عشق را بنگر
که با نقص زني خود را چسان مردانه مي سوزد
من از بيگانگي هاي تب خويش از همين داغم
که آن شوخ آشنا را پيش از بيگانه ميسوزد
تابم بتن از طره ي پيچان تو افتاد
چاکم بدل از چاک گريبان تو افتاد
گويند دلش نرم توان کرد به گريه
کار دلم اي ديده به دامان تو افتاد
گر ديده گستاخ پريشان رخت ديد
ز آن است که بر زلف پريشان تو افتاد
چون زخم کهن روز و شب آلوده به خون است
هر چشم که بر ناوک مژگان تو افتاد
اي دل لب او آب حيات است ندانم
چون آتش سوزان شد و در جان تو افتاد
نمي خواهم کسي با نازنين من سخن گويد
اگرچه قاصد من باشد و پيغام من گويد
جواب درد دل گر نشنوم ز آن که عجب نبود
جوابي نشنود ديوانه چون با من سخن گويد
به ترک خواب پيمان بسته بودم ميرم و ترسم
که آن پيمان شکن در محشرم پيمان شکن گويد
من و بلبل شکايت هر دو از گل مي کنيم اما
من اندر بيت احزان نالم و او در چمن گوي
نه مرغ نامه برخواهد نه قاصد اي خوشا بلبل
که خود در پيش يار خويشتن حال خويشتن گويد
چو از کنار من آن غمگسار برخيزد
غمي به قصد من از هر کنار برخيزد
هجوم رشک مرا بين که بر گذرگاهش
ز ديده آب زنم تا غبار برخيزد
ز رفتن تو به ياد آورم چو طوفانم
در آرزوي رخت از کنار برخيزد
تو تا جدا شدي از من زمانه سوخت مرا
چنين بود چو گل از پيش خار برخيزد
به بزم غير از آن جا کنم، که آن بدخو
مرا به بيند و بي اختيار برخيزد
دل به چنين زلف بندم چين ابرو چون بپايد
زآن که چيزي کان نپايد، دل باو بستن نشايد
گفتمش بنشين زماني تا مگر سيرت به بينم
گفت چون خورشيد بنشيند دگر کي رخ نمايد
اي که مي گويي شبت را روزي از پي هست، يا رب
روز من از پي نيايد هرچه مي آيد بيايد
بلبل از بيرحمي گل مي کند فرياد و افغان
باغبان کز درد واقف نيست، گويد مي سرايد
آمدي ممنونم اما گويا، ره کرده گم
گر نه ليلي ره کند کم بر سر مجنون نيايد
گرچه منع از گريه کردي، زخم ها در دل افکندي
گر خدا يک دربه بندد، صد در ديگر گشايد
دوزم شکاف سينه چو دل جلوه گاه کرد
خود هم به روز رشک نيارم نگاه کرد
دل خو به آه کرده بنوعي که روز وصل
هرچند خواست در دلي گويد آه کرد
اي برق آه، تيرگي از روز ما مبر
روزيست اين که چشم سياهش سياه کرد
مردم در آرزويت و ترسم که روز حشر
بايد زبيم خوي تو ضبط نگاه کرد
گفتم نظر به بندم و از گريه بس کنم
از چاک هاي سينه خونابه راه کرد
در سينه که عشق درآمد هوس نماند
در وادي که آتشي افتاد خس نماند
در سينه بود با تو نفس رشک داشتم
چندان کيدم آه که ديگر نفس نماند
از هر طرف که مي نگرم در مقابلي
زان چون گذشتم از تو نگه باز پس نماند
دردا که از نگاه تو هرکس که بود سوخت
فرقي ميان عاشق و صاحب هوس نماند
تا دل نمرد چاک نزد يار سينه ام
اکنون قفس شکست که مرغ قفس نماند
به افسون بخت من چين از جبين باز نگشايد
بلي از هر نسيمي گل درين گلزار نگشايد
چنان بگرفته در آغوش چشمم نقش رخسارش
که از يکديگر او را مژده ديدار نگشايد
همين فرق است از منصور تا من که آن چنان خوارم
که بهر سوختن هم کس مرا از دار نگشايد
زمن هر ذره خواهان غم و ترسم که چون جايي
هجوم مشتري شد کارواني بار نگشايد
هوسناکان وصال دوست مي جويند عاشق را
سرت گردم، گره بر کار زن تاکار نگشايد
ديوار و در آلوده به خون جگرم کرد
هجران تو شرمنده ديوار و درم کرد
از لذت زخم آن مژه محرومي ما خواست
زان بيش که شمشير زند بي خبرم کرد
از عکس رخت در نظرم اشک به خون شد
آسوده ز آميزش لخت جگرم کرد
پروانه صفت سوختم و شمع نديدم
خون در تن من شعلگي بال و پرم کرد
امروز جفاي تو زاندازه برون ست
تأثير دگر دشمن آه سحرم کرد
دردا که يار بر سر لطف نهان نماند
نامهربان دو روز به ما مهربان نماند
شرمنده ي سگان ويم، بعد مرگ هم
کز سوز سينه در تن من استخوان نماند
اکنون کشيد تيغ که در آستان او
ديگر براي روح شهيدان مکان نماند
از بس به باغ برد صبا عطر بهر گل
خاکم به سر که خاک در آن آستان نماند
او خود به اختيار کي اين لطف مي نمود
تيرش ز جذبه دل ما در کمان نماند
هرگز دل شکسته ما شادمان نبود
جور تو بود اگر ستم آسمان نبود
نقش تو در ضمير نفس چون فرو برم
هرگز نسيم محرم اين گلستان نبود
هرجا که بود مرغ دل ما اسير بود
فرقي ميانه قفس و آشيان نبود
شادم که باد خاکم از آن آستانه برد
کاين خاک تيره در خور آن آستان نبود
بردي دل از کنارم و من خوش دلم که دوش
گفتم غم تو با خود و دل در ميان نبود
کرد از شکاف سينه دلم، عرض حال خود
تقرير اشتياق تو کار زبان نبود
جان سپرديم و اسيريم درين دام هنوز
سر نهاديم و ندانيم سر انجام هنوز
نيم سوزي سبب دود بود هيزم را
هرکه در عشق کشد آه بود خام هنوز
جان نثار قدمش کردم و ايامي رفت
باورم نيست زبد عهدي ايام هنوز
آستان بوس تو در حوصله ام کم گنجد
من که مستم ز تماشاي در و بام هنوز
کرده پيغام که گر جان بدهي بوسه دهم
مي فرستد، بت من بوسه به پيغام هنوز
از صبوري لاف زد خون دل ناشا دريز
خار در آرامگاه صبر بي بنياد ريز
من نخواهم رفت ازين در آتشم در زن بسوز
وز براي امتحان خاکسترم بر باد ريز
مرد دوري نيستي اي دل چو من بسمل شوم
خويشتن را خون کن و در دامن صياد ريز
مست عشقم لطف را از قهر نتوانم شناخت
خواه جرمم بخش و خواهي ناوک بيداد ريز
اي صبا گر ميتواني پاي خسرو نازک است
خار راه عشق را در ديده فرهاد ريز
بحمدالله که در قتلم تعلل کرد گيسويش
به خون من نشد آلوده ديوار و در کويش
شب خود را به زلفش مي کنم نسبت وزين غافل
که روزي همچو رويش دارد از پي زلف هندويش
به قصد کشتنم ترکان مژگانش صف اندر صف
به چشمش اقتدا کردند در محراب ابرويش
عجب نبود اگر از جلوه بر چشمم نمک پاشد
به آب ديده پروردم نهال قد دلجويش
به زلفش کي دهم دل گرنه رويش در ميان بينم
دل من مي برد زلفش به جانب داري رويش
بر يزاي ديده اشک و خاک کويش را به حالش کن
که از خونم بسي بهتر بود خاک سر کويش
به پيش آتش آهم زبانه ي آتش
چنان بود که ز آتش زبانه ي آتش
ز دوريت چو کشم آه بيشتر سوزم
بلي نسيم بود تازيانه ي آتش
درون تربت من چيست غير خاکستر
جز اين متاع چه خواهي زخانه ي آتش
بيان درد دل خود بهر که کردم، سوخت
مگر زبان من آمد زبانه ي آتش
چنان به سوختن اندر غم تو خو کردم
که دور از آتشم اندر ميانه ي آتش
هرچند شمع مجلسي، اي دل خموش باش
سر بر سر زبان نگذاري به هوش باش
سوسن نه به هرزه زبان آوري مکن
تا همچو گل عزيز شوي جمله گوش باش
لب بسته دار چون صدف از تلخ و شور دهر
وانگه که لب گشايي گوهر فروش باش
تا چند ژاژ خايي وافشاي سر کني
آتش نه تو خاکي رو پرده پوش باش
اي آن که ترک هرزه درايي نميکني
رو چون دراز زخم زبان در خروش باش
اگر سوسن صفت بودي زباني در دهان گل
کسي نشنيدي الا وصف رويش از زبان گل
نديدم در زمان او کسي را با دل خرم
اگرچه از براي خرمي باشد زمان گل
نه از شوخي رودهر دم به گلزار دگر يارم
حديث بينوايي مي کند خاطر نشان گل
گلستان جهان را در ميان غنچه گل باشد
گلستان رخ او غنچه دارد در ميان گل
تفاوت از زمين تا آسمانت ارتواني ديد
ميان آفتاب چهره ي يار و ميان گل
جهان را اعتباري نيست زآن روز بد و نيکش
نه رو درهم کشم چون غنچه نه خندم بسان گل
زمژگان پربرآور دست و سويش مي برد چشمم
دلي دارم نثار خاک راهش مي برد چشمم
چو طفل ناخلف چون از نظر خواهد فکند آخر
سرشکم را به خون دل چرا مي پرورد چشمم
دمادم مي کند دامان مژگان پر ز درگويا
براي سرمه خاک رهگذارش ميخرد چشمم
ميان چشم و دل پيوسته چون بودي نمي دانم
که با اين دشمن خوني بسر چون ميبرد چشمم
چرا درهاي اشکم را چنين در خاک ميريزد
اگر جز خاک پايش در نظر مي آورد چشمم
ياد آن روزي که ياري چون تو در برداشتم
در نظر خورشيد و در کف مشک و عنبر داشتم
ساغر مي داشتي در کف به جاي تيغ کين
من لب خندان به جاي ديده ي ترداشتم
اي که مي سوزي دلم دانم که سوزد دامنت
زآن که نگرفتم به دستي کان زدل برداشتم
ناصحا تا چند گويي صبر کن دور از رخش
از براي کي نگه مي داشتم گر داشتم
ديدم اندر خواب دامانش بدست خويشتن
از شعف بيدار گشتم دست بر سرداشتم
ما پاي در گل از دل ديوانه ي خوديم
ما غرق خون زچشم سيه خانه ي خوديم
گلخن نمود بر سرما اشک ما خراب
پيوسته خود خراب کن خانه ي خوديم
خون جگر خوريم و نگيريم مي ز کس
يعني هميشه مست زپيمانه خوديم
عمري گذشت و شکوه زلفش نشد تمام
در حيرت از درازي افسانه خوديم
عاشق تو را که بيند از آشنايي يست
ما اي حسن به هرزه نه بيگانه خوديم
باورم آيد اگر گويد جفا کمتر کنم
ساده لوحم هرچه ميگويند من باور کنم
شمع سان خاکستر خود ريختم بر سر چرا
خويش را ممنون گلخن بهر خاکستر کنم
سر نهم بر خاک کوي او ازين پس چون نماند
قدرتي کان خاک را برگيرم و بر سر کنم
بس که لذت يافتم از خارخار عشق او
خار بر سر نهم چون تکيه بر بستر کنم
دوستان گويند فکر دلبر ديگر مکن
کو دل ديگر که فکر دلبر ديگر کنم
بر سر کوي تو روزي چند جا مي خواستيم
از فلک يک حاجت خود را روا مي خواستيم
باد بيرون مي برد از گلستان گل را مگر
شد نصيب گلستان آن گل که ما مي خواستيم
دير مي آرد به مشتاقان نسيم پيرهن
قاصدي چابک تر از باد صبا مي خواستيم
در قيامت هم ستم بر ما شهيدان کرده اند
جان به ما دادند و ما جانانه را ميخواستيم
دوري از حد رفت مي ترسم که بعد از مرگ جان
گم کند گويي که ما انجاش جا مي خواستيم
نيست ما را قوت گفتار ورنه وصل يار
با وجود نااميدي از خدا مي خواستيم
از سخندان لب فرو بندم که در ايران نماند
با سخن امروز يک کس آشنا مي خواستيم
زهر چشم تندخويي گو که دل پرخون کنم
کامراني بعد ازين بي منت گردون کنم
از براي درد ديگر خانه خالي مي کنم
شادماني نيست گر دردي ز دل بيرون کنم
بخت شد از ناله ام بيدار و تا خوابش برد
ساعتي افسانه خوانم ساعتي افسون کنم
رشک نگذارد که گويم پيش غيرحال خود
از حديث درد او ترسم دلي را خون کنم
بيش ازين چشم جفا دارم از آن بت کاشکي
مي توانستم محبت را ازين افزون کنم
مژده باد اي دل که باز آن شمع را پروانه ام
کز نگاه آشنايش از خرد بيگانه ام
من شرارم دوري آتش نمي سازد مرا
تا ز آتش دور گشتم بافنا هم خانه ام
بي نصيبم از شراب وصل گويي چون حباب
سرنگون ايجاد شد روز ازل پيمانه ام
هر نفس با مرگ اميدي بسر مي آورم
نگذرد يک دم که شيون نيست در ويرانه ام
آن زهر شمعي در آتش اين زهر گل در خروش
ننگ عشاقند داغ بلبل و پروانه ام
سرو من آمد به باغ اي سرو، سربازي مکن
پيش سرو قامتش ديگر سرافرازي مکن
نيست دل در سينه اي جان چند کاوي سينه را
آتشت مُرد است، با خاکسترش بازي مکن
در گلويم شوگره اي گريه تا دم درکشم
تا تواني پرده پوشي گير و غمازي مکن
اي که مي سوزي مرا با ناله زارم بساز
با تو مي سازيم ما با ما تو ناسازي مکن
رستگاري در خموشي باشد اي مرغ چمن
نکته اي گفتم بفهم و نکته پردازي مکن
يا رضاي دوست بايد يا رضاي خويشتن
آشناي او نيايد آشناي خويشتن
آتشم بي سوختن چون زندگاني مي کنم
تا نسوزم برنمي خيزم ز جاي خويشتن
من سزاي آتش وز ديده آبم برکنار
در کنار خود نمي بينم سزاي خويشتن
گرنه در آينه خود را ديده زنجير زلف
از چه رو مي افکني هردم به پاي خويشتن
بي تو دل خون کردم و از ديده بيرون ريختم
عاقبت از دل گرفتم خون بهاي خويشتن
گفتمش دردل و را گفت از خدا شرمي بدار
کس در آتش چون رود هردم به پاي خويشتن
اي که ميگويي چرا برخود نمي سوزد دلت
آتشم، آتش نمي سوزد براي خويشتن
مرا بيگانه اي بيگانه ميگرداند از ياران
براي بي وفايي مي کنم ترک وفاداران
اگر جويد بهانه بهر قتلم چشم بيمارش
چنين باشد بهانه جوي مي باشند بيماران
نگاه چشم مستش سوي غير و من ازين خوشدل
که با هم درنگيرد صحبت مستان و هشياران
بگاه گريه دل ذوق دگر يابد ز خون خوردن
گواراتر بود مي روز باران نزد ميخواران
اسيران غمش دانند قدر کشته گرديدن
کجا داند کسي قدر خلاصي چون گرفتاران
دگر بر گريه قادر نيست چشم اشکبار من
کسي کو تا بگريد بر من و بر روزگار من
بود طفل عزيز خانه ي دل اشک رنگينم
گهي بر دوش مژگان است و گاهي بر کنار من
غباري از تو گفتي دارم اندر دل عجب دارم
تو خود زين بيش بر باد فنا دادي غبار من
شب از زلف تبم دارد سياهي و درازي را
به شب زان دارد الفت ديده شب زنده دار من
رخي کز اشک خونين شسته شد زردي نمي بيند
بحمدالله خزان از پي نمي بيند بهار من
تو گويي چاره دل کن زاول دل نميدادم
اگر در دست من بودي عنان اختيار من
زبس کز شعله آه جهان سوزش کنم روشن
ز روز کس ندارد پاي کم شب هاي تار من
معاني تازه و الفاظ تر سيراب ميکرد
اگر بر تشنه خوانند شعر آبدار من
من گرفتم آفتاب از چارسو آيد برون
روزکي گردد شب ماگرنه او آيد برون
زرد رويي ها کشيد از رويش امروز آفتاب
من نميدانم که فردا با چه رو آيد برون
بس که زلفش بر زبان مي آورم نزديک شد
کز زبانم چون زبان شانه مو آيد برون
بوي زلفش را شنيد از باد اينک برگ گل
با صبا از باغ بهر جستجو آيد برون
گر تو را نقصي يست عاشق شو که کامل مي شوي
گرچه بد باشد طلا زآتش نکو آيد برون
مي توانم ساخت با ناسازگاري هاي چرخ
کو کسي کز عهده آن تندخو آيد برون
گرچه در آينه ممکن نبود جان ديدن
صورت جان را در روي تو نتوان ديدن
من کنم گريه و او خنده کند حاجت نيست
روز باران به چمن رفتن و بستان ديدن
زلف بردار ز رخساره که نيکو نبود
کفر را اين همه هم صحبت ايمان ديدن
ديده را غرقه به خون گر نکنم پس چکنم
او مرا ديد پريشان ز پريشان ديدن
هرکه در خواب سر زلف پريشان تو ديد
سير هرگز نشد از خواب پريشان ديدن
رخت آسان نتوان ديد که آسان نبود
چشم را چشمه خورشيد درخشان ديدن
خرّم آن ساعت که نوسازد دلم پيمان تو
عالمي حيران من باشند و من حيران تو
يا مرو يا دل که خون کردي مبر تا شام غم
گريه سيري توانم کرد در هجران تو
گريه کردم عمرها بي منت لخت جگر
بس اگر سوزد درونم آب شد پيکان تو
گر نگاهت رخنه در دل ها نمايد دور نيست
سال ها هم خوانگي کرد است با مژگان تو
شکرلله دامنت نگرفت خاکم بعد مرگ
عاقبت گردي زمن ننشست بر دامان تو
بنشست دلم عمري چون گرد براه او
برخواست به ناکامي ميترسم از آه او
دردم چو شود افزون گويم سرخود گيرم
مي گويم و مي گيرم در دم سر راه او
دلگير شدم از جان شايد که کند کاري
يا بخت سياه من يا چشم سياه او
گر رنجه شدي از دل اينک تو و اينک وي
ما را ز چه مي سوزي جانابه گناه او
بر سرّبسي پنهان آگاه شدم اما
آگاه نگرديدم از سرّ نگاه او
تا به گلشن رفته اي بلبل به فرياد آمده
که آن که گل را بي وفايي مي دهد ياد آمده
سرو را از بندگي سرو قدت آزاد کرد
در چمن زان رو خطابش سرو آزاد آمده
سلسله از بهر داد آويختندي پيش ازين
زلف او را سلسله از بهر بيداد آمده
مي کشد عشق انتقام عاشق از هرکس که نيست
شايد اين قصه ي پرويز و فرهاد آمده
مژده ي قتلم مگر آورده قاصد از برش
زآن که غمگين رفت از پيش من و شاد آمده
تا کي کني آزار من زار شکسته
آزردگي اي هست در آزار شکسته
بيهوده چه رنجم که زمن زود گذشتي
زودي گذرند از بر ديوار شکسته
آسان نرود محنت هجران تو از دل
بيرون نرود زود ز ناچار شکسته
جان از کف عشاق پريشان نستاني
تا خون نکني دل چو خريدار شکسته
رحم است به دل ها که تو را بس که غيوري
قانع نتوان کرد به آزار شکسته
خوشا روزي که يادي از من آواره مي کردي
نبودي عاشق و بيچاره اي را چاره ميکردي
نمي رفتي ز دنبال نظر رسوا نمي گشتي
اگر در عشق خود حال مرا نظاره مي کردي
به اين زودي گريبان گر بدست دل نمي دادي
چو يوسف جامه اي در نيکنامي پاره مي کردي
جهان دار مکافات است مي بايد کشيد اکنون
ستم هايي که بر عشاق محنت کاره مي کردي
بگو تا چون ننالم سنگ ناليدي اگر اين جوري
که برجان من مسکين کني برخاره مي کردي
گفتگويت مي دهد ياد از عتاب تازه اي
يار گويا ديده بهرم باز خواب تازه اي
بر رخت بس بود از زلف پريشانت نقاب
از خط مشکين چرا بستي نقاب تازه اي
شب بود آبستن خورشيد و خورشيد رخت
باشد آبستن به شب مست آفتاب تازه اي
خون عشاق قديم ارمي خوري دلشان بسوز
کين شراب تازه را بايد کباب تازه اي
هم تروهم تازه است اين شعر خواهم شاعري
کين زمين تازه را گويد جواب تازه اي
مي خورم مي از براي گريه مستانه اي
ورنه از مستي چه خط دارد چو من ديوانه اي
گر بود بيماري اين حالي که دارد چشم يار
راحت آن باشد که بيماري بود در خانه اي
هر کجا حسني بود عشقي يست از ما سرمپيچ
هست گل را بلبلي و شمع را پروانه اي
مستي ما را به مي حاجت نباشد مي کند
گردش چشم تو کار گردش پيمانه اي
گفتمش دل گفت در زلف حال خويش گفت
مي شنيدم در شب از ديوانه يي افسانه اي
تو چون هرگز غمي از خاطرم بيرون نمي کردي
دريغا دمبدم درد و غمم افزون نمي کردي
مصيبت هاي پي در پي دمادم گريه مي خواهد
چه مي کردم اگر هردم دلم را خون نمي کردي
مگو حسني ندارم من، مکن خورشيد را پنهان
اگر ليلي نمي بودي، مرا مجنون نمي کردي
تا گفتي سگي از آستان خويش خواهم کرد
چرا اميدوارم مي نمودي چون نمي کردي
زرنگ زردرازم فاش مي کشد گربه خون دل
دمادم چهره ام از خون اگر گلگون نميکردي
خوشم که با لب او آشنا نشد سخني
کيم که رنجه کند لب به حرف همچو مني
فغان که اشکم خون در تن آنقدر نگذاشت
که چون کشندم رنگين کنم به خون کفني
مرنج اگر گله کردم دلم زبس تنگي
نداشت جاي که دروي گره شود سخني
به گريه گوش که تا نور در نظر داري
صبا نياورد از مصر بوي پيرهني
به گاه سوختن دل کناره گير و بسوز
نه شمع باش که سازي نخست انجمني
آفت صد دودماني آتش صدخرمني
ساده لوحي بين که گويم دشمن جان مني
بر مراد يار بايد بود در اقليم عشق
دشمنم با خويش چون دانم که با من دشمني
ترسم اين الفت که دارد با گريبان دست من
در قيامت نيز نگذارد که گيرم دامني
زيب ديگر داد داغ تازه باغ سينه را
گاه باشد کز گلي رونق پذيرد گلشني
هاي هاي گريه درد دوري از جانم ببرد
دل که دوري پر کند خالي نسازد شيوني
قطعه ها
اي خداوندي که پير چرخ با چندين چراغ
خاک پايت را طلبکارست بهر توتيا
هست روشن نزد عقل دور بينت هرچه هست
آري آري از ازل غفلت قدر شد با قضا
گر بخواهد راست بيني هاي فکرصايبت
مي برد از قامت گردون گردان انحنا
گر به صورت ديگري بر خويش بندد طرز تو
کي به معني چون تو گردد اي کفت کان سخا
گرچه ميگردد به صورت آسيا چون آسمان
آسماني برنمي آيد ز دست آسيا
اي ز تو رونق گرفته کار دولت هم چنان
کز نصير المله جدّت دين جدّم مرتضا
ماجرايي داشتم با عقل دورانديش دوش
گرچه گستاخي ست اما گوش کن اين ماجرا
گفتمش اي از تو روشن خانه ي دل را چراغ
گفتمش اي از تو حاصل عالم جان را ضيا
با وجود التجا يارب خدا کارم نساخت
آن که کار خلق مي سازد بدون التجا
آن که هرگز جز وفاي وعده ازوي کس نديد
با وفاداران خلاف آن به فعل آرد چرا
يارب از کم طالعي هاي من است اين گفت نه
گفتم از بسياري شغل وي است اين گفت لا
گفتمش پس چيست گفتا لطف عامش مي کنند
وعده هاي خوب و خوبان را نمي باشد وفا
بيش ازين تصديغ نيکوني يست هنگام دعاست
کز دعاگويان دعا خوشتر ز عرض مدعا
تا نباشد در زمانه از غم و شادي گريز
دوستت بيگانه ي غم با دو دشمن آشنا
در جهان باشي به عيش و خرّمي ضرب المثل
تا مثل باشد که يار بي کسان باشد خدا
مطلب دنيا و دينت باد حسب المدعا
رغبت به استخوان کسي کم کند سگش
ترسد که بو کند به غلط استخوان ما
هرگز نبرد خاطر خوش ره به سوي ما
از باده تر نکرد گلويي سبوي ما
بينم در آينه اگر از بخت واژگون
تمثال نيز روي نتابد ز روي ما
خسرو ارباب دانش سرو اهل هنر
اي به استقلال در ملک سخن مالک رقاب
با وجود شعرهاي آبدارت شاعري
ديگران را راست تصوير است بر بالاي آب
معنيّت از بس بلندي تا برون آيد ز لب
پا به فرق عرش سايد چون دعاي مستجاب
آن سفينه نيست اشعار تو در وي مندرج
ژرف دريايي است سطر و نقطه اش موج و حباب
با ضمير لاف ميدانم نزد در حيرتم
کز چه معني تيغ در گردن فکندست آفتاب
خود بگو جز کلک جادوي فسون سازت که ساخت
بيت کزيک عنصرش باشد بنا يعني زآب
اين چنين کز دوري بزم تو گويد جان من
کس نمي گيرد مگر از دوري دريا سحاب
شکوه يي دارم اگر داري دماغ استماع
رخصتي کز چهره اين راز بردارم نقاب
ربط من با ميرزا نوري چو اخلاصم به تو
بر تو روشن ترز خورشيد است اي عالي جناب
خود نکوداني که من اين ناخوشي هاي فلک
دل بدو خوش ميکنم در عالم پر انقلاب
بارها ديدي که گر بادي وزيدي بر سرش
آه من آتش زدي بر آسمان ناصواب
ور نشستي بر ضميرش کرد خالم بر دهن
اشک من بنياد عالم را رسانيدي به آب
شد کنون عمري که مجبوسست در ويرانه يي
غم فزا جايي که وام از وي کند دوزخ عذاب
از هواي گرم آن ويرانه هرگز چشم او
همچو چشم بخت بيدارت نگردد گرم خواب
با چنين حالي که گفتم خود بده انصاف من
چون توانم ديد او را در لگدکوب دواب
آن که نامش را سليمان کرده اي بر غم او
مي برد فرمان ديوي چند زشت بي حجاب
بيش ازين ديوان بفرمان سليمان بوده اند
وين سليمان مي برد فرمان ديوان العجاب
زين مراتب در گذشتم يک سوالم بيش نيست
عرضه ميدارم به شرط آن که فرمايي جواب
آشنايي بر طرف آخر نه مظلوم است او
در کدامين دين روا باشد به مظلومان عتاب
از تو ميلافد ميفکن هم همچنينش بر زمين
وز تو مي نازد مفرما بيش ازينش اضطراب
آن نويد لطف واين بي التفاتي الامان
وين خلاف رسم و اين کان گهر الاجتناب
من خلاف رسم مي گويم خلاف رسم کو
بر زمين افکندن نو رست رسم آفتاب
ثبت بادا نام تو در صدر ديوان هنر
تا بود ختم سخن والله اعلم بالصواب
سرور ارباب همت خسرو اهل هنر
اي به استقلال در ملک کرم مالک رقاب
با ضميرت لاف مي دانم نزد در حيرتم
کز چه معني تيغ در گردن فکنداست آفتاب
با وجود جود عامت خواهش کام از فلک
بر کنار چشمه باشد خواهش آب از شراب
نکته هاي دلکشت چون نقطه هاي شين عرش
پابه فرق عيش مي سايد به هنگام خطاب
دولت داراي دوران بر تو دارد اعتماد
چشم بد دور از رخ اين دولت و اين انتخاب
هست بي لفظ و عبارت نزد رايت جلوه گر
شاهد مقصود سايل چون عروس بي نقاب
گر بدر باشي سخايت گفته ام از من مرنج
اي سحا در بحر دستت بحر ميان در اضطراب
اين دليري زان سبب کردم که هرجا ديده ام
سايلان را ديده ام غرق عرق از بس حجاب
برخلاف آن کنون ذات عديم المثل تو
ميکند احسان و ميگردد ز شرم سايل آب
بي تکلف خود بده انصاف هرگز ديده اي
از کريمان جهان اين رسم الا از سحاب
با دوستي هاي جودت بسکه دُرپاشي نمود
با در دستت اکنون بحر را همچون سحاب
ابر اگر بر حال دريا زار گريد دور نيست
طفل را دوري نباشد گريه از افلاس باب
گرز جودت مستحق ناله حقش دان برطرف
هر که را بيني شکايت مي کند از بي حساب
وز هيولاي عناصر ادعاي وحدتي
کرده اند ارباب حکمت از براي انقلاب
گفته اند اول شود قلب هوا وانگه شود
از حرارت تا برودت آب آتش آتش آب
اين سخن اصلي ندارد صاحب طبع سليم
نه توسط بايدش کردن نه وحدت ارتکاب
عنفت آب آتش نمود و لطفت آتش آب کرد
من چنين دانسته ام والله اعلم بالصواب
کاميا با آستانت رنجه گشت از بوسه ام
بر اميد پاي بوس وزان نگشتم کامياب
نور چشم عالمي اما چو چشم يار من
گاه مخموري و گاهي مستي و گاهي به خواب
اشک من حالم به طوفان داد و تو با گل رخان
در کنار آب و پنداري جهان را برده آب
همچو غنچک تير گويا ميزند بر سينه ام
ياد يار غنچکي در بزم آن عاليجناب
دوش اندر گوشه بيت الحزن تا صبح دم
با خيالت بودم از ترک ادب گرم عتاب
گفتمش در خانه کمتر مي توان ديدن تو را
گفت اي فکرت خطا آخر چنين باشد صواب
گفتمش چون گفت خورشيدم من و در عرض حال
نيست الا ماهي اندر خانه خود آفتاب
گفتمش بهر چه در بزمت ندارم راه، گفت:
زانکه بزم ما بهشتست و تو از اهل عذاب
جز دعا ديگر چه مي آيد زمن چون طبع من
با همه حاضر جوابي ها فروماند از جواب
باد يارب روز عمرت از حساب افزون دگر
از حسابش چاره نبود باد تا يوم الحساب
اي سيدي که نور سيادت ز روي تو
رخشد چنان که از تتق صبح آفتاب
طفلان شوخ چشم معاني خاطرت
عريان چو سوي صفحه شتابند بي حجاب
ناموس دودمان سخن چون که کلک تست
بافد برويشان ز نقش عنبرين نقاب
لفظي که فيض طبع تو معني درو نريخت
نزد خرد شکسته سفالي يست بي شراب
تبخاله جوشد از لب نازک دلان فکر
در عهد تو گر از قدح گل خورند آب
دارد شکسته تر ز دل من نوابکي
گر خود همه خطاست بگوشت شود صواب
طبعم که گاه نغمه طرازي بزم فکر
شرمنده تر ز تار گسسته است در رباب
روشن دل تو کس به هزار آب و تاب ساخت
معمار کن زخشت و گل صبح و آفتاب
گويند تيره شد زدم دود مشربم
زآن گونه کافتاب ز گستاخي سحاب
انکار خود نمي کنم، اما ز حضرتت
دارم سوال کي زکرم لطف کن جواب
تو خود همان شگرف بهاري که خون خشک
در داغ لاله از نم خلقت شود گلاب
من هم نه زلف دل برونه شاهد غمم
کز من به هرزه خانه دل ها شود خراب
پس من چرا به هرزه گشايم زبان خويش
با تشنگان نزاع کنم بر سر سراب
اي خوش متاع تر دلت از کاروان مصر
ديگر مي ريز در قدح شکوه زهر ناب
خود زهر گفتم وز محبت خجل شد
شهد است در مذاق شهيد وفا عتاب
چون شانه صد زبان شده ام تا قسم خورم
اما به زلف دوست نه با آيت و کتاب
کز من به غير مهر و وفا هيچ سر نزد
شرمنده نيستم ز محبت به هيچ باب
مانا که دردل تو گذشتم که تيره شد
آن بوسه گاه رحمت ازين آيت عذاب
ور زآن که عذرهاي منت دلپذير نيست
ختم سخن کنيم به يک حرف ازين کتاب
من جاهلم ز جهل نيايد به جز خطا
تو عاقلي ز عقل نزيبد مگر صواب
اي افصح زمانه فصيحي که عقل کل
امروز با تو زبده ي ايران کند خطاب
در لفظ تازه فکر تو چون روح در بدن
در دير کهنه طبع تو چون نشاء شراب
حل کرده ام غوامض حکمت به همتت
ليکن بکنه اين نرسيدم به هيچ باب
کاين کک کو تهست بدو انگشت چون کشد
از روي شاهدان بلند سخن نقاب
در غيبت تو خصم کند دعوي هنر
وندر حضور باشد پامال احتجاب
آري جهان تمام به خورشيد روشن است
اما ستاره پوش بود نور آفتاب
سر بر خط تو اهل هنر چون قلم نهند
کاندر قلمرو هنري مالک الرقاب
برهان قاطع هنر اين بس که پادشاه
از اهل علم و فضل تو را کرده انتخاب
آمد بمن ز زاده کلک تو قطعه اي
ور لفظ قطعه گويم در معنيش کتاب
هر بيت آن قصيده اي از شعر منتخب
هر سطر آن سفينه اي از لولوي خوشاب
مضمون قطعه نيک دروغ ست اين که من
بد گفته ام تو را نکنم من بد ارتکاب
اي جلوه گاه طبع تو بالاي آسمان
وين نسخه ضمير تو را نقطه آفتاب
دانم بد من ارتو دروغ است و افترا
چون رنجش من از تو بلاشک و ارتياب
گيرم بود صحيح و شنيدم به گوش خود
چون رنجم از تو بنده و رنجيدن العجاب
تو صبح انوري و دم روح پرورت
باشد نسيم صبح چه در لطف و چه عتاب
من غنچه ام شکفته شوم از نسيم صبح
نه زلف دلبرم که درآيم به پيچ و تاب
حقا نکرده ام گله اين التفات تو
شايد که از سوال مقدر بود جواب
آخر زبذر شکوه خورشيد کي رسد
يا خود چرا شکايت دريا کند سحاب
زين ها جميع ميگذرم کله کرده ام
گويم دقيقه اي بشنو اين دقيقه ياب
گويند دوستان گله از دوستان کنند
و امروز دوست منحصر است اندران حيات
حاشا من از دشمن خود کردمي گله
از بخت تيره کردمي و چرخ ناصواب
کوته کنم حديث که نزديک نکته سنج
طول سخن جواب نباشد بود عذاب
صاحبا شد مدتي تا شاهدان فکرتت
از طلبکاران خود دارند رخ اندر نقاب
شعر تو آب روان است و روانم تشنه است
چون روا داري که باشد تشنه محروم آب
ليک دوش از حامت گفت است طبع دوربين
آن چنان عذري که نتوان رد آن در هيچ باب
گفت معني هاي او بکرند و ما نامحرمان
بکراز نا محرمان واجب شمار و اجتناب
خواجه آمد از سفر رفتم به قصد ديدنش
خادمان گفتند نزد خواجه کس را يار نيست
باز گرديدم به سوي کلبه خود منفعل
هيچ محنت بر هنرمندان چنين دشوار نيست
از قضا بعد از دو روزي خواجه را ديدم به خواب
تکيه کرده بر بساط و نزد او ديار نيست
عالم خواب است رفتم پيش و بنشستم برش
گفتمش دارم سوالي از تو پرسش عار نيست
گفت بسم الله گفتم اين تکبر از کجاست
بر هنرمندان که قدر مال اين مقدار نيست
اندرين بودم که از خوابم يکي بيدار کرد
چشم بگشودم و گلي ديدم که در گلزار نيست
گفتم اي گل از کدامين گلستاني، گفت من
از گلستاني که اندروي صبا را بار نيست
من غلام خواجه ام سوغات او آورده ام
زود تر بستان که نزد خواجه خدمتکاريست
قصه کوته ارمغان را داد و عقل دوربين
کرد تمثيلي که عاقل را درو وانکار نيست
گفت دنيا دارو قاذورات يک جنسند ازانک
ديدن ايشان به بيداران به جز آزار نيست
بر خلاف اين اگر بر خوابشان بيند کسي
چون شود بيدار تعبيرش به جز دينار نيست
دي به من از روي ياري گفت ياري کان فلان
گويمت حرفي اگر بر خاطرت دشوار نيست
گفتم از دشمن گران آيد ولي از دوستان
بر تن چون کاه من گر کوه باشد يار نيست
گفت که ايران را کسي باشد در انواع هنر
چو تويي امروز نبود و ربود بسيار نيست
از هنر قطع نظر کردم براي بزم مي
همنشيني چون تو زير گنبد دوار نيست
شاه از خانت گرفت و داد از روي کرم
راه در بزمي که شاهان را در آنجا بار نيست
کاهلي در خدمت خود ميکني نشنيده اي
انکه الّا کفر شاخ کاهلي را بار نست
گفتمش تصديع را ترک ادب دانسته ام
ورنه هرگز بنده را از خدمت شه عار نيست
شاه خورشيد جهانگير است و من مه در مهي
اجتماع ماه با خورشيد جز يک بار نيست
وسواسي نظير تو اي شيخ ساخته
باور مکن که در همه شيخ و شاب هست
خفتن رسيده است و تو مشغول ظهر و عصر
وقتي نماز صبح کن کافتاب هست
هنگام غسل اگر به محيطت فرو برند
قايل نمي شوي که نجاست در آب هست
در حشر اگر بجنت عدنت دهند راه
آنجا نمي روي که در آنجا شراب هست
حسبتالله به سست اي مير با من دوستي
چند گرمي هاي بي موقع دلم را خون کند
تيغ گويند آلت قطع است و بخشيدي به من
دين نشد کز قطع پيوند توام ممنون کند
ليک جرم او چه باشد با چنين کندي که اوست
خود بيا انصاف ده قطع محبت چون کند
گمان برم که مگر سر بر آسمان سودم
سرم شبي که بر آن خاک آستان آيد
شدم زضعف چو مويي و از نزاکت طبع
گرش بدل گذرم بر دلش گران آيد
گل از نشاط کله سوي آسمان افکند
صبا ز کويت اگر سوي گلستان آيد
گفتي که پلي بسازي از بهر خدا
از بهر خدا نه بلکه از بهر نمود
رفتي و دو طاق ساختي برنهري
کان نهر به پل پر احتياجيش نبود
چون ساخته شد به طالع مسعودت
شد آب از آن نهر و به کلي مقصود
آخر آورد چشمهاش آب سياه
اين پل از بس که در ره آب گشود
داني به چه ماند پلت اي مردم چشم
داني که چه باشد پلت اي معدن خود
اين پل به پل ابروي من مي ماند
زيرا که دو طاق است و از آن جانب رود
عزيزي گفت با من دوش کاي سلطان سوداگر
چرا با اين قدر سامان به جنت متهم باشد
چو ماهي مي کند جمع درم اما نميداند
که صيد ماهيي جايز بود کانرا درم باشد
بدو گفتم کريمش گرچه نتوان گفت البته
ولي اطلاق جنت هم به يک معني ستم باشد
خيس مطلقش گفتن نشايد زانکه گر او را
بود با لذات بخلي بالغرض گاهي کرم باشد
به مردم ميرسد فيضش ولي چون گريه شادي
پس از عمري که واقع مي شود بسيار کم باشد
مي دهند از شوق آن رخساره جان از بهر آن
روز و شب خورشيد و مه در خانه ورشن کردنند
گر غباري داشتي در دل بيا بگذر بس است
از غريباني که کويت را غبار دامنند
دوستند آنان که در انديشه ي قتل منند
دشمنانم دوستند و دوستانم دشمنند
با خيالت تا بود در سينه دل در گفتگو
بلبلان را شکوه باشد کار تا در گلشنند
بر اميد ديدن خورشيد رويت مهر و ماه
گاه بر درگاه و گه در بام و گه در روزنند
شايد که ديرتر کند از سينه ام گذر
خواهم که ناوکت همه بر استخوان خورد
افتادگان کوي ترا با وطن چه کار
مرغي که جان دهد چه غم آشيان خورد
با آن که خون من خوري، از رشک سوختم
با غمزه کو که خون من از من نهان خورد
ز رويش بر فلک عکسي يست خود کي مثل او باشد
نه چون خورشيد باشد عکس خورشيدار در آب افتد
نه خود کامي يست گر خواهم نقاب از رخ براندازد
مرا غيرت کشد ترسم که آتش در نقاب افتد
مصيبت دوستم پهلوي بيدردي به خاکم کن
که خواهم بعد مردن نيز روحم در عذاب افتد
نشود شاد دل از وعده وصل تو مگر
داند اين را که به اين وعده وفا نتوان کرد
ترک آرايش آن طرّه مکن کاندروي
جز دل من گرهي هست که وانتوان کرد
هزار چشم درفشان و دامن پرور
تبارک الله شد طرفه نکته روشن
که گر تو چشم جهان نيستي چگونه جهان
کند زجود تو هر لحظه پرزدر دامن
اي دل هواي نفس کند خانه ات خراب
اي خان و مان خراب حذر از افسانه اش
با آنکه پاک چشم بد و پاک زو حباب
آخر هوا باب رسانيد خانه اش
ز فرموده اوستادان پيش
شبي آمد اين بيتم اندر نظر
پسر کو ندارد نشان از پدر
تو بيگانه خوانش مخوانش پسر
وزين بيت انديشه ي دوربين
بدين معني نغز شد راهبر
که دوران دو رنگ است و ابناي او
ندارند از آن از دو رنگي گذر
مير مادر منزل مردم بسي گرمي ولي
داري اندر منزل خود مشرب وراي دگر
گر کني در منزل خود نيز گرمي باک نيست
چون نداريم از تو جز گرمي تمناي دگر
آفتاب عالمي مي بايدت چون آفتاب
گرمي اندر خانه جزو بيش از جاي دگر
اي برادر بشنو از من پند اگر فرزانه اي
گوشه گير از خلق و کنج عزلتي کن اختيار
زآن که با هرکس نشيني خواه نيک و خواه بد
ياز عشقش خسته گردي يا ز لطفش شرمسار
ور زتنهايي به تنگ آيي و گويي مشکل است
زآن که تنهايي بود زيبنده پروردگار
با کتابي همنشين شو تا مصاحب باشدت
گاه افلاطون و گاهي شيخ و گاهي کوشيار
ورازينت بهره نبود ار بدست آور کسي
اين چنين ياري که گفتم خاصه در اين روزگار
هم نشينت هرکه شد با همنشين خويشتن
آشنايي را بسان آب کن ني مثل نار
آب بر سرمي نشاند همنشين خويش را
گرچه باشد هم نشينش في المثل خاشاک و خار
نار هرکس برخلاف آب برمي آورد
دردمي از روزگار همنشين خود دمار
مي توان گفتن کزين معني خداوند جهان
کرد جنت جاي آب و کرد دوزخ جاي نار
خداوند کريمان باز خواهد
عطاي خود ز مخلص زاده ي خويش
نه او مهر و نه ماهم من ندانم
چرا مي گيرد از من داده خويش
بلي او مهرو من ماهم، عجيب نيست
اگر ميگيرد از من داده خويش
عالم به غيب اگر نيست چون هر که را قرين شد
نشنيده زونويسد هرچش گذشت در دل
آب سيه برآرد و از قعر بحر تيره
در ثمين نمايد چون آورد به ساحل
از ضعف ميبرندش بر دوش و اين عجب تر
گز يک قدم تواند رفتن ز چين به بابل
گر جمله جهان را چومير جمله عالم
بخشد نمي کند سر بالا ز شرم سايل
اي آن که ز ناله ميکني منع
زنهار مده دگر ملالم
انصاف نداري و مروّت
يا نيستت آگهي ز حالم
بلبل با گل نشسته ناله
من دور ز دلبرم ننالم
خداوند آگهي کايم به خدمت
از آن آيم که آن ديدار بينم
نه زان آيم که هم چون حلقه ي در
نشينم بر در و ديوار بينم
درين مجلس که صاحب مجلش را
ز نخل عمر برخوردار بينم
اگرچه کمتر از من کم توان يافت
کم از خود بينم و بسيار بينم
مرا بر دل همين يارست ورنه
نيايم بيش چون کم بار بينم
بدا داري که در جنب عزيزيش
عزيزان جهان را خوار بينم
که گر آسان نيايم باز پيشت
ازين پس زندگي دشوار بينم
تو خورشيدي ولي مه نيستم من
چرا در هرمهت، يکبار بينم
کارم چنان نبسته که روز وصال يار
باور کنم که ديده برو باز کرده ام
شايد خبر شود ز گرفتاري منش
عالم تمام محرم اين راز کرده ام
خواب آورد فسانه و من خواب برده ام
هرکه فسانه ز غمش آغاز کرده ام
هر پاره اي فتاده به جايي ز جور يار
چو لشگر شکسته دل پاره پاره ام
دل دامنم گرفت و ز غم شکوه مي نمود
کو جاي من گرفته و من برکناره ام
کاري نساخت زاري من پيش دشمنان
بيچاره من اگر نکند دوست چاره ام
اي عشق گاه جان طلبي گاه دين و دل
اينها زديگري يست بگو من چکاره ام
اي که چرخت نديده است نظير
در سر چارسوي چار ارکان
تا تودکان تازه بگشادي
عالم پير تازه گشت و جوان
من اگر لب به وصف نگشادم
نکته اي هست گوش دار بدان
در تماشاي اين دکان که کند
چشم را خيره عقل را حيران
خرد پير بر نمي دارد
سر انگشت حيرت از دندان
گفته ام در بديهه تاريخش
بر تو بادا مبارک اين دکان
گرز آن که دوش از سر غفلت به دقت خواب
سويت کشيده ام نه بوجه صواب پاي
آورده ام حديث غريبي که اعتراض
زين عذر تازه آورد اندر رکاب پاي
تو قبله جهاني و رسم است اين که خلق
بر قبله ميکشند به هنگام خواب پاي
نظام دين و دينا قره العين رسول الله
که اندر راي رفعت آفتابي بود وگردوني
به صد افسون بدست آورده بودش عالم فاني
اجل ناگاه در خواب عدم کردش بافسوني
شدم در فکر تاگويم تاريخ فوتش را
که ناگه گفت هاتف (رفت از دنيا فلاطوني)
اي که هرگز نشود مست کسي
اگرش باده تو در جام کني
تو بخيلي و منت گويم ابر
نه ازان روي که انعام کني
بلکه زان روي که هرجا گذري
روز روشن را چون شام کني
به مثل گر شودت گريه هوس
اشک را جاي دگر وام کني
شب و روزند انباي زمانه
بگويم کز چه معني گر تو خواهي
بدين معني که با هم در نفاقند
تمامي از رعيت تا سپاهي
به معني در ميانشان آن قدر بعد
که باشد از سفيدي تا سياهي
به صورت آن چنان پيوسته با هم
که مو را در ميانه نيست راهي
اي پسر گر هرزه خند و بي جا باشي چو گل
هرکجا هستي قرين آتش سوزان شوي
رو چو نرگس با حيا و سر به پيش افکنده باش
تا ز گلشن گر برون افتي به نرگس دان شوي
گرچه مستي مي کند از قيد غم فارغ تو را
چون زحد بگذشت از ديوانگي بدتر شود
مست شو اما نه چنداني که باشي بي خبر
از سر خود گر چو نرگس آتشت بر سر شود
اهل دنيا سخت نا اهلند گفتم ترکشان
چند دلجويي کنم با خلق و بدخويي کشم
گرچه شير نيست دنيا نيست نزد همتم
آن قدر شيرين که از بهرش ترش رويي کنم
شکل ماه نو بديدم در ميان کهکشان
گفتم اين تيري بود يارب گذاران از هدف
يا جمال يوسف مصر ملاحت را چو ديد
با ترنج مه زليخاي فلک ببريد کف
شرط تأثير رياضت طينت پاک ست و بس
گر نداري درد سر کمکش که نخلت بي برست
چون بري در کوره گل از وي گلاب آيد برون
ور گذاري خار بر آتش برش خاکسترست
مال دنيا سايه است و اهل دنيا آفتاب
گر نمي داني بگويم کز چه معني اي عزيز
زآن که در وي پشت اگر کردي نهد سر درپيت
شعله ي شوق تو از پا ننشيند به عبث
هردمم غوطه دهد اشک به درياي دگر
هر زمان از طرفي جلوه کند زان هردم
همچو ديوانه فهم روي به صحراي دگر
وصل بيش از هجر جان سوزد نبيني عندليب
در خزان خاموش باشد در بهار افغان کند
کم به بستان رو بهار آخر شد و نشگفت گل
غنچه از شرم تو گل را چند در زندان کند
چو بستم ديده ديد از رخنه مژگان نظر رويش
چو آن مرغي که از چاک قفس بيند گلستان را
تمناي تو چاک سينه و داغ جگر خواهند
دوامي هست داغ سينه و چاک گريبان را
داده ام ايمان به کفر زلف آن ترسا چه
وه کزين سودا چه منت ها دگر بر دين نهم
بر ندارم سوز پشت پاي او تا زنده ام
گوش بي چون زلف با او سربيک بالين نهم
رد صله ي خواجه نه زان بود که کم بود
حقا که چنين است خدايا تو گواهي
منت نتوانم به کم و بيش کشيدن
چون بر نتوان داشت چه کوهي و چه کاهي
غزل هاي ناتمام
منع سودي نکند کاش نصيحت گرما
گر تواند ببرد تيرگي از اختر ما
تو مگر در دل ماهي که چنين مي گردند
ماه و خورشيد چو پروانه به گرد سرما
در شکست دل ما پرهيزي نيست به لاف
ما حبابيم، نسيمي شکند ساغر ما
ما از آن سوختگانيم که بزدايد چرخ
زنگ از آئينه ماه به خاکستر ما
به گريه چشم تهي کي کند دل ما را
تهي به گريه نکردست ابر دريا را
زبان گريه نمي دانم، اين قدر دانم
که قطره قطره تهي کرده ام دو دريا را
فراق روي عزيزان مرا به جان آورد
فراق صعب بود خاصه ناشکيبا را
غصه ي عالم نصيب جان ناشاد من است
محنت روي زمين در محنت آباد من است
دايم انديشد که چون از کوي خود دورم کند
کفر نعمت باشد ار گويم که بي ياد من است
آن چنانم بست کو خود به تير نتواند گشود
ماندنم در دام کي از زخم صياد من است
تيره روزم گرچه دارد گوش بر فرياد من
زآنکه ميدانم نميداند که فرياد من است
کسي که چشم مرا ابر نوبهار گرفت
چو ديد گريه ي من راه اعتذار گرفت
همين بسست مرا اعتبار در کويت
که هرکه ديده مرا از من اعتبار گرفت
اگر نه روي تو سوزنده تر ز آتش شد
پس از چه هندوي زلفت ازو کنار گرفت
لبت چو باده خورد خون خلق چشمت را
به حيرتم که چرا همچنين خمار گرفت
کسي نگفت که از شعله سوختن عيب است
ولي ز خار و خسي بر فروختن عيب است
دلم که مرده هندوي زلف اوست چرا
نسوخت مرده ز هند و نسوختن عيب است
به يک نگه چو خريدي، به يک نگه مفروش
گران خريدن و ارزان فروختن عيب است
به چاک جامه دگر عيب من مکن، ناصح
دريدنش هنر است ارچه دوختن عيب است
به دشمنش نظر است به دوستان کين است
کسي نيافت که او را چه رسم و آيين است
کند ز خشت لحد بالش و نمي داند
اسير او که سرش در کدام بالين است
به احتياط کنم گريه زآن که خانه چشم
به طفل هاي سرشکم هميشه رنگين است
غزال چشم تو اي چشم بد زرويت دور
به زير ابرو پرچين غزاله پر چين است
من سيه بختم نه تنها چرخ با من دشمن است
تا تو را ديدم مرا هرموي بر تن دشمن است
آخر از بدگويي دشمن مرا خون ريختي
خود غلط بود اين که مي گفتند دشمن است
رشک دارد دشمنم با دشمنان خود به کين
زآن که دانم دوستي با هرکه با من دشمن ست
دوستم با داغ و با دل دشمنم هرگز نديد
آن که بهر گل دهد جان و به گلشن دشمن است
نه جز توام دگري در دل خراب گذشت
نه بر زبان سخن کس به هيچ باب گذشت
چگونه پرتو گزينم به دل که پروانه
براي خاطر شمعي ز آفتاب گذشت
هنوز رشک به من مي برد فلک هرچند
تمام عمرش با ماه و آفتاب گذشت
باز از انجمن آن انجمن آرا برخواست
آنچنان خواست که فرياد زدلها برخواست
خبر چشم تر ما که رسانيد به ابر
که به تعجيل تمام از سر دريا برخواست
وعده وصل به فرداي قيامت شده بود
گريه کردم که قيامت به تماشا برخواست
وقت خون ريختنم شد به چه موقوف کني
کشتني که نمي بايدت از جابر خواست
يک نظر ديدم و دل با نيش مژگان خوگرفت
يک تبسم کرد و سر با ترک سامان گرفت
آرزو دارم که جان در پايش افشانم، ولي
ترسم از تنهايي دردش که با جان خو گرفت
پيرهن پنهان درم دانم زهم دور افکند
گر فلک داند که دستم با گريبان خوگرفت
گريه لازم نيست اظهار محبت را ولي
عشق در روز ازل با چشم گريان خوگرفت
دل غمين بستاند که جان شاد دهد
فلک فريب دهد هرکه را مراد دهد
اگر به کوي تو ديرم آمدم، مرنج از من
کسي نبود که ترم به باد دهد
زمانه جور به هر کس کند مرا سوزد
که از جفاي تو جور زمانه ياد دهد
اگر ننالم خرسند نيستم، ترسم
شبي بنالم و گردون مرا مراد دهد
ميان ما و دل يارب چرا اين ماجرا باشد
دو کس ناديده هم را در ميان کلفت چرا باشد
چرا زلفت به دزدي ميبرد دل، من چه مي گويم
اگر بيگانه با آشنايي آشنا باشد
رفيقا تا به کي پيشم ز يار بي وفا نالي
مرا اي کاش باشد يارو آن گه بي وفا باشد
ميان چشم و دل خون است اعجاز محبت بين
که دشمن يک نفس نتواند از دشمن جدا باشد
اگر نبيند سوي من ساقي چه سود ار مي دهد
نشاء نظاره آن چشم را مي کي دهد
چشم مستش هر دمم مست از نگاهي مي کند
مست چون ساقي شود پيمانه پي در پي دهد
مدتي شد کز ضميرش رفته ام دشمن کجاست
تا مرا بعد از فراموشي به ياد وي دهد
اي که گويي ناله کم کن لب به بندم من وليک
چون کنم با آن که هربندم نواي ني دهد
دل همان غمناک و شد در عشق چشم من سفيد
خانه تاريک است و از مهر رخش روزن سفيد
بس که هردم مينهم بر چشم گريان نامه ات
نامه ات ترسم شود آخر چو چشم من سفيد
گرچه گل گردد سفيد از آفناب اما ز شرم
گر ترا بيند بخواهد کشت در گلشن سفيد
نامد از بخت سيه کاري تو کردي تيغ ناز
سرخ از خونم که بادا رويت اي دشمن سفيد
به رنج از ناله اي کردم کسي که بي سبب نالد
مکن منع دلم از ناله کين بلبل عجب نالد
رخش چون بينم از زلف سياهش مي کنم شکوه
چو بيماري که در روز از درازي هاي شب نالد
مگر ابرست چشم من که وقت خرّمي گريد
مگر چنگ است چشم من که هنگام طرب نالد
به هجرم مي کند تهديد و دل در تاب از استغنا
تبم از مرگ بگرفتست و اين مسکين زتب نالد
بس که در کوي تو چشمم گريه بسيار کرد
خون دل ديدم روان چندان که در دل کار کرد
رو بهر جانب نهادم راه بر من بسته شد
ضعف پنداري هوا را در رهم ديوار کرد
چشم بيمارش ز خون خواري بپرهيز و بلي
طول بيماري برو پرهيز را دشوار کرد
جان سپردم از نگاه گرم او بر بوالهوس
ناوکش بر صيد ديگر خورد و بر من کار کرد
دل ترک عشق آن بت دلجو نمي کند
من ترک عشق ميکنم و او نمي کند
بر ديده ام نشين نفسي زآن که باغبان
بي سرو لذتي زلب جو نمي کند
مايل به ديگران شود از منع من، بلي
بي ياد نخل ميل به هرسو نمي کند
بي عشق حسن را نبود قدر و قيمتي
خار از گلي بهست، کوکس بو نمي کند
آن که بي پرواييش هردم مرا رسوا کند
کاش از رسوايي خود اندکي پروا کند
از براي آن که سوزد دوست را در پيش غير
شمع هم خود را وهم پروانه را رسوا کند
من به او مشغول و او با ديگران گرم سخن
چون تهي دستي که با پر مايه سودا کند
جفا کن تا تواني برق من، خرمن نمي سوزد
برين آتش که دامن ميزني، دامن نمي سوزد
برگبر و مسلمان سوختم، من آتشم آتش
که پيش هرکه مي سوزم، دلش برمن نمي سوزد
چنان از گريه تر کردم شب هجر تو پيراهن
که گر آتش زنم بر خويش پيراهن نمي سوزد
مگر نگرفت خونم دامن پاک ترا، ورنه
چرا از گرمي خون منست دامن نمي سوزد
کس چرا در قتل چون من بي کسي حيران بود
کشتن چون من کسي بر چون تويي آسان بود
باز درد رشک را از هجر درمان ميکنم
درد را بنگر چه باشد چون دوا هجران بود
يا تو پيش ديده يا اشک خونين در نظر
کاشکي اين خانه يک دم خالي از طوفان بود
خانه ها از سيل ويران مي شود، يارب چرا
خانه هاي چشم من بي سيل خون ويران بود
مرا دلي ست که هرگز نديدم او را شاد
دلي سياه تر از بخت اهل استعداد
به خاک تيره هنرها نشانده اند مرا
مرا ز دست هنرهاي خويشتن فرياد
ازين چه سود که قدم کليد وار خميد
که بخت هرگز در روي من دري نگشاد
کجا قاصد برم با نامه آن دلستان آيد
به بخت من صبا بي بوي گل از گلستان آيد
از آن نام تو دايم بر زبان دارم که گر يک دم
شوم خامش ندارم صبر کز دل بر زبان آيد
دم مردن ز مردن نيستم غمگين، از آن ترسم
که گردم خاک و پيکانت برون از استخوان آيد
زخوي نازکت جانا چنان انديش ناکم من
که گر با خود سخن گويم ترا ترسم زيان آيد
بخت تارم سايه اي گر بر شب تار افکند
تا قيامت خور نقاب شب ز رخسار افکند
بلبلم اما نصيبم اين که بعد از مرگ هم
باد نتواند که خاک من به گلزار افکند
بوي خون آيد ازين وادي برو اي بي خبر
کاروان خواب کي در چشم ما بار افکند
هجر شمعي سوخت جانم را که گر بر آفتاب
در فرو بند درخش خود را از ديوار افکند
دلارامي که باکن رام بود از من رميد آخر
نمي دانم که آن بيهوده رنج از من چه ديد آخر
سيه کردم بدان خال سيه چشم و ندانستم
که اندر انتظار وصل خواهد شد سفيد آخر
کشيدم محنتش عمري و دامن در کشيد از من
جزاي آن چه با من مي کند خواهد کشيد آخر
ناصحا از عشق منع مکن بار دگر
منع من کم کن که من کم کرده ام کار دگر
زان نبينم چشم خود کز گريه پرشد دامنش
هرکه تر شد دامنش ديگر نمي بينم منش
مي دهد بر باد اين گل حسن را تر دامني
گل در آتش کي رود گر تر نباشد دامنش
گر ندارد خون من در گردن آن نامهربان
چون شود رنگين به خونم دست ها در گردنش
چشم مي پوشم کنون هرگاه مي بينم ز روز
آن که روشن بود چشم از نکهت پيراهنش
از تو ممنونم اگر از مژه خون ميريزم
گر غمت نبود خون اين همه چون ميريزم
خورده ام زخمي و تا گم نکند صيادم
هر قدم قطره از خون درون ميريزم
صبر کو تا جگرم خون شود و گريه کنم
لخت لختش زره ديده برون ميريزم
ديده مشغول خيال است از آن امشب خون
از شکاف دل بي صبر و سکون ميريزم
چه سود اي باغبان از رخصت سير گلستانم
که گل ناچيده همچون گل زدستم رفت دامانم
نه از بيم رقيبان امروز وصلش ديده مي بندم
که نتواند زبار سخت دل برخواست مژگانم
گرفتم آن که از چنگ غمش گيرم گريبان را
ز چنگ خويش آخر چون برون آيد گريبانم
ز لاف عشق خوبان دگر در روز رخسارت
پشيماني اگر سودي کند من خود پشيمانم
نشنيده ام مشکي چو آن زلف و نه جايي ديده ام
در چين شنيدم مشک را در مشک چين نشنيده ام
شب در ثريا ماه را ديدم به ياد آمد مرا
روزي که اندر اشک خود عکس رخش را ديده ام
روز وداع آن پري کردم، وداع جان و دل
دل رفت با او جان نرفت از جان به جان رنجيده ام
خوشم که جا به سر کوي دلستان دارم
ره ار به بزم ندارم بر آستان دارم
توکي زناز قدم مي نهي زخانه برون
بهر زه رشک بر آن خاک آستان دارم
پس از وفات شود، شمع بر مزار مرا
زبس شعله شوقت در استخوان دارم
فلک نخواست که اکنون نريختي خونم
من از تو شکوه ندارم، زآسمان دارم
گهي از داغ لذت گه زچاک پيرهن دزدم
بياو رشک را بنگر که درد از خويشتن دزدم
تو مشغول گرفتاران تو گشتي مگر زين پس
سر راه صبا گيرم نسيم از پيرهن دزدم
طپد در خاک و خون چون مرغ بسمل کشت اما من
ز بيم او طپيدن راز دل خون راز تن دزدم
چنان ناجور آن بدخو گرفتم خوکه گر سويش
فرستم نامه از سوز دل سوز از سخن دزدم
چاره داغ گرفتم که به مرهم سازم
غم دل را چه کنم، دل بچه خرّم سازم
شده از نقش رخت پرگل از آن دردم مرگ
دامن ديده نيارم که فراهم سازم
بس که هر لحظه شکست دگرم پيش آمد
صد مصيبت را يک حلقه ماتم سازم
گريه عادت شده در هجر توام ورنه مرا
گريه نيست کزو درد دلي کم سازم
دليرم کرد در سوداي عشقش ترک جان کردن
که بي سرمايه فارغ باشد از قيد زيان کردن
به پند ناصح از پاي سگانش برندارم سر
به قول دشمنان عيبست ترک دوستان کردن
تنم چون تار مويي بوده در وي نهان زلفت
ز من آموخت اندر تار مويي دل نهان کردن
عجب نبود که زلف هندويش دل ها نهان دارد
متاعي را که دزديدند مي بايد نهان کردن
سوخت محرومي ديدار چنان پيکر من
که زهم ريزد اگر دل طپد اندر بر من
تو مرا سوزي و من سوزم از من غم که مباد
باد بيرون برد از کوي تو خاکستر من
آن قدر گريه کنم کاب به افلاک رسد
بو که آن آب برد تيرگي از اختر من
در غمش ضعف رسيد است به جايي که مرا
مرده دانند اگر دل بطپد در بر من
نگذرد روزي که از اشک جهان پيماي من
نگذرد صد نيزه بالا آب از بالاي من
چرخ چون خواهد به زنجير غمم سازد اسير
حلقه زنجير سازد اول از بالاي من
بهر آسايش شبي نگذاشت پهلو بر زمين
آسمان از بس که سرگرم است در ايذاي من
عقل مي گويد بحرف عشق ترک ديدن مکن
عشق ميگويد که حرف عقل را تمکين مکن
خواب بهتان است بر عشاق اي همدم مرا
چون نهي در خاک از خشت لحد بالين مکن
اي که داغم مي نهي بر سينه دل را چاره کن
از قفس آزاد کن بلبل قفس رنگين مکن
گريه ميگويد مکن وانگه دلم خون مي کند
قدرتي کوتا بگويم آن بکن با اين مکن
تا به کي پنهان زما اي آب حيوان زيستن
گرچه رسم آب حيوان است پنهان زيستن
اتحادي هست با معشوق عاشق را به بين
از زليخا عشق و از يوسف بزندان زيستن
بي تو رفتم در گلستان غنچه از من کسب کرد
در گلستان بودن و سر در گريبان زيستن
سوزم از غيرت که با جان ها غمت آميخته
ورنه مردم از چه نتوانند بي جان زيستن
لب زخون ترکرده ام تلخ ست مي در کام من
کو حريفي تا کند خون جگر در جام من
وعده وصلم به فردا داد اينم بس که يار
اين قدر داند که صبح از پي ندارد شام من
صبح کو در خانه بنشين، مهر گوديگر متاب
تيرگي هرگز نخواهد رفت از ايام من
رحم اگر بر من نخواهي کرد بر بدگو مکن
من چه بد کردم که نتواني شنيدن نام من
باز اي دل تازه در کوي بتي جا کرده اي
آن چه عمري خواستي امروز پيدا کرده اي
شکوه از کشتن بود فردا شهيدان تو را
شکوه ما آن که در کشتن مدارا کرده اي
چون توانم ديد بزم غير جايت چون زرشک
جا در آتش کرده ام تا در دلم جا کرده اي
اي که ميگويي چرا خونابه ات از سرگذشت
خود بگو، داني که ما را ديده دريا کرده اي
زين نمي رنجم که بازم از مقابل رفته اي
برده اند از کف دلت را از پي دل رفته اي
گرچه دادي دين و دل زودست اميد وصال
راه عشقت اين هنوز از وي دو منزل رفته اي
رفتي و غايب نشد يک دم خيالت از نظر
بيشتر مي بينمت تا از مقابل رفته اي
خوشا دلي که اثيرش کند تمنايي
خوشا سري که توان کرد صرف سودايي
نبرد باد زکوي توام که خاکم کرد
به جستجوي تو هر ذره زو به صحرايي
ز چاک سينه درون دلش توانم ديد
ادب نميدهدم رخصت تماشايي
خوب نبود آشنايي با بدان خوب مرا
طالب غيري نبايد بود مطلوب مرا
نام بي دردان به تقريب شکايت برده ام
بي سبب خواهان نباشد يار مکتوب مرا
باز عشقش تازه کرد از نو دل افسرده را
آري آتش آب حيوان است شمع مرده را
از نگاهش دارم اميد وصالي زان که گاه
ميرود صياد از پي پيکان خورده را
دوش در بزم که بي روي تو خون بود شراب
کرد ياد دهنت شد دهن جام پر آب
بخت در خواب و ازو اين همه آزار کشم
واي بر من اگرم بخت نمي بود به خواب
تو نخل حسني و جز ناز و فتنه بار تو نيست
کدام فتنه که در چشم پرخمار تو نيست
گرم به تيغ جفا ميکشي نمي رنجم
تو مست حسني و اينها به اختيار تو نيست
دل ها اسير کرد و گره بر جبين نزد
کس راه دل به خوبي اين نازنين نزد
دل جان سپرد پيش تو آزار خود مکن
بر شمع کشته کس به عبث آستين نزد
اي که در هجرت شکيبايي ز دل ها ميرود
هيچ ميداني که بي رويت چه بر ما ميرود
تا صبا را در گلستان ديده ام آسوده ام
زان که در کويت ندارد ره که آن جا ميرود
از تحمل هاي من بر من تغافل مي کند
هرچه با من مي کند صبر و تحمل مي کند
دل درون سينه بهر داغ دارم باغبان
خدمت گلبن براي حاطر گل مي کند
نگويم حال خود از حال من گوبي خبر باشد
به بي دردان بيان درد دل درد دگر باشد
به محض اين که گفتي خواهمت کشتن، مرا کشتي
دروغ ست اين که کشتن ديگر و گردن دگر باشد
در حشر گر از زلف تو بويي بمن آيد
برخيزم از آن پيش که جان سوي من آيد
شد سينه گلستان زتو تا چاک نمودم
شايد که ازين رخنه نسيمي به من آيد
دوش چشم ساغر سرشار و خونم باده بود
آن چه دل مي خواست از اسباب عيش آماده بود
هيچ کس زان طره پيچيده سر بيرون نکرد
با وجود آن که مضمون پيش پا افتاده بود
چون خون خورم بناله، ميلم زياده باشد
بي نغمه خوش نباشد، جايي که باده باشد
از دست دل بناخن کندم تمام سينه
چون خانه اي که در وي آتش فتاده باشد
عمريست که دل راه به دلدار ندارد
بار از دلم و دل خبر از يار ندارد
امروز کسي در پي دلجويي من نيست
اين شيشه شکسته است خريدار ندارد
بس که بر ديوار و در هر لحظه افتد عکس داغ
شب که شد در خانه ام صد جاي مي سوزد چراغ
داغ ميکردم چو خون از داغ دل ميريزدم
داغ گردد مي کشي کش مي بريزد از اياغ
رخت چون ديوانگان صحرا به صحرا مي کشم
عشق ميگويد سفر کن رخت هرجا مي کشم
در ميان محنت امروز از بس خو کردم
انتظار محنتي دارم که فردا مي کشم
بي تو من هرجا که يک ساعت نشيمن کرده ام
ناله خيزد سال ها از بس که شيون کرده ام
دامنم بايد فشاند از دل چو ديدم روي او
زان دل صد پاره ي خود را به دامن کرده ام
اي دل من و آزادي ازين زمزمه بس کن
انديشه يي از طعنه ي مرغان قفس کن
اي جان منم و نيم نفس بي هده مخروش
محتاج به آهم، نکني ضبط نفس کن
باز خوش اسباب رسوايي مهيا کرده اي
اين گرفتاران نو را خوب پيدا کرده اي
زين نگاه گرم پي در پي بسوي بوالهوس
شهره آفاق خواهي شد نگه تا کرده اي
شادکي گردم اگر درد دلم گوش کني
نشنوي به که کني گوش و فراموش کني
مژه بر هم مزن اي ديده که نتوانم ديد
که تو با عکس رخش دست در آغوش کني
گرفتارم ميان چين زلف و چين ابرويي
چون آن کشتي که هردم مي ربايد بادش از سويي
به معني برده ام پي نيستم پروانه و بلبل
که گاهي سوزم از رنگي و گاهي نالم از بويي
رباعيات
اي درد و غم تو راحت جان و تنم
داني ز چه شکوه از فراقت نکنم
از بس که به لب آمد و برگشت ز بيم
پاي به لب آمدن ندارد سخنم
آن مير که خويش را کلامي مي گفت
درسي دو براي دوسه عامي مي گفت
اعجاز ازو ديده ام از من بشنو
در حاشيه درس شرح جامي ميگفت
رحمت آيد با همه مغروري تو
گر شرح دهم قصه مهجوري تو
اشکي که ز رخساره من بگذشتي
اکنون ز سرم گذشته از دوري تو
روزي که برغم چرخ مهمان مني
آباد کن کلبه ويران مني
هر لحظه چرا ميل برفتن داري
اي جان جهانيان مگر جان مني
من کرده ام از هر مژده يي دريايي
او ساخته بزم غير را مأوايي
از بخت بد من است اين ورنه کسي
طوفان جائي نديد و دريا جايي
بي شمع جمالت اي به حسن افسانه
روشن نشود ز آفتابم خانه
آري ز فروغ شمع خاور همه را
روزاست ولي شب است بر پروانه
خورشيد من آن جهان به رويش روشن
هردم جايي کند چو خورشيد وطن
مردم همه از گردش گردون نالند
وز گردش آفتاب مي نالم من
حال دل از آن بهانه جو مي پرسم
بد حالي دل از آن نکو مي پرسم
آشفتگيم به بين که دارم دل را
در دامن خويش و حال او ميپرسم
گفتي که چرا بداخترت ميگفتم
ميگفتم وزين همه بترت ميگفتم
رو پاي زنت ببوس کز همت او
شاخي داري ورنه خرت ميگفتم
دي با کوري کش از خسان مي بينم
وز بد نفسان و واپسان مي بينم
گفتم که بگو هيچ تواني ديدن
گفتا آري عيب کسان مي بينم
دوني دو که مردهاي بنگ و برشند
وز نشاء بنگ دايم اندر عرشند
در خانه مگو بنگ ندارند ايشان
کانجا شب و روز قرض خواهان فرشند
در طره چون شبش دل شعله مثال
عاشق چون ديد کرد نزديک خيال
رفت از دنبال آتش اندر شب راه
هرگز عاقل نرفته ست از دنبال
گر تيرگي روز من غم فرسود
زانست که نورش برخ يار فزود
برد از شب من نيز درازي زلفش
بس چون شبم آنچنان درازست که بود
دانم کنم آرزو حيراني خويش
سامان کسان و نابساماني خويش
من عادت زلف يار دارم خواهم
جمعيت دل ها و پريشاني خويش
اي خواجه به سوي حق ز دنياي مجاز
چون برگردي نماند اين بيشي و ناز
بنگر که دوکس چون زرهي برگردند
آنکس که بود پيش ز پس ماند باز
ز آن طره که ينست آن که زو هست ايمن
جان و دل و دين باخته بنشست ايمن
معلومم شد که اين دروغ است که هست
از راهزن و دزد و تهي دست ايمن
از عمر من آن چه کاهد اي حور نسب
بر عمر تو افزايد و اين نيست عجب
ايام من و تو چون شب و روز بود
بر روز فزايد آن چه کاهد از شب
در دل دو هزار مدّعا دارم من
زان است که پيوسته جفا دارم من
زان زود شکسته مي شود شيشه دل
کورا چو حباب بر هوا دارم من
باشد به مثل گر حاتم طي
آن طبع که سرکشست کي گيرد کي
هرگاه که ابر کرمش ريزش کرد
بنگر که چگونه مي جهد برق ازوي
هرچند پسر مرتبه عالي افتاد
بي بندگي پدر کجا يافت مراد
کم عمري ابر را همين است سبب
کز دريا ز او و برزخ وي افتاد
دي بابت هرزه گرد بي حاصل خود
گفتم مهي از فکر کني با دل خود
اين است ميان تو و مه فرق که ماه
ماهي دو سه روز هست در منزل خود
اشکم همه صرف شد در انديشه ي دل
خونم همه سوخت در رگ و ريشه ي دل
القصه چنان شرم که نتوانم کرد
پيمانه ي ديده را پر از شيشه ي دل
گفتي چشمم از چه خضبال است اي دوست
بشنو اگرت ميل جواب است اي دوست
از همت تست چشمم از خون رنگين
رنگيني ابر از آفتاب است اي دوست
با ديده بي خون که نه بينم آن را
گر رسم بود بدي جگر خواران را
نبود عجبي رسم قديم است که خلق
دشمن دارند ابر بي باران را
اي مردم چشمم چه و بال است تو را
عکس همه مردمي چه حال است تو را
خوابي که هلال است حرام است به تو
خوني که حرام است حلال است تو را
چون شيشه شکسته شد بهرحال که هست
پيوستن آن به يکدگر نديد دست
وين طرفه که شيشه هاي دل را با هم
تا نيست شکستگي نشايد پيوست
گر بينم يار وگر نبينم ميرم
هر شيوه که در عشق گزينم ميرم
يار آتش و من شعله اگر از بر او
خيزم سوزم وگر نشينم ميرم
با من که ز ناله ام فلک برحذر است
هر لحظه سلوک تو به رنگ دگر است
با يک رنگي اگر دورنگي چه عجب
چشمي تو و چشم را دورنگي هنر است
اي آن که به جز غم تو دل خواهم نيست
الا سرکوي تو نظر گاهم نيست
از معجز عشق هرچه داري در دل
ميدانم اگرچه در دلت راهم نيست
ما چشم ز جستجوي درمان پوشيم
تا جامه درد دوست در جان پوشيم
پوشند براي زيب مردم جامه
ما بهر دويدن گريبان پوشيم
در سينه ز جوش خون دل دردا مرد
زآن روز که زاده بود در خون تا مرد
القصه دل شکسته ما چو حباب
در دريا زاد و باز در دريا مرد
از دوري آفتاب عالم سوزم
وز تيرگي بخت بلا اندوزم
روز از شب و شب ز روز نشناختمي
گر تيره تر از شبم نبودي روزم
روزي که ز روح بند تن بردارم
داني ز چه باز ديده تر دارم
تا بهر نثار تو ز نو جان يابم
من چشم براه روز محشر دارم
در عالم تنگ عرصه سفله نهاد
سر بر زانو بنفشه سان بايد داد
گردون دونست روي او نتوان ديد
گيتي تنگست راست نتوان ايستاد
افسوس که بخت بد کم اقبالي کرد
هر روز شبي و هر شبم سالي کرد
هم چرخ که هرچند دلم پرخون کرد
خون دل من خورد و دلم خالي کرد
بر خاک کف پاي تو چون رخ نالم
ور پيرهنم نگنجم از بس بالم
وصل تو به بخت نيک هم نتوان يافت
بيهوده ز بخت بدخود مي نالم
آن دل که هوس داشت اسير همه کس
داديم به دست دستگير همه کس
اول همه او شديم و از رشک آخر
خود را برديم از ضمير همه کس
دي توبه به امر دوستي بشکستم
وامروز بتوبه کردن از غم رستم
چون عضو شکسته ي که بد بسته شود
بشکستم توبه را و از نو بستم
آن تازه نهال چند سرکش باشد
وز گريه زار من مشوش باشد
اشکم نمک است و دل خونين آتش
تا چند نمک بر سر آتش باشد
آن بي حاصل که وصل بگذاشته بود
دوري از يار سهل پنداشته بود
ميرفت و دل شکسته با خود ميبرد
مسکين آتش به توشه برداشته بود
هرچند کيمياست امروز سخن
هستيم هنوز اهل معني دوسه تن
در دزدي شعريم شب و روز همه
من ميدزدم ز چرخ و ايشان از من
از گريه اگر چه يار همدم نشود
آن نيست کزو سوز دلي کم نشود
از گريه ابر خار خشک اندر باغ
ز آتش برهد اگرچه خرّم نشود
دور از رخ دلگشايت اي مايه ناز
معذورم اگر نموده ام ديده فراز
تاريک شد است بي تو بر من عالم
در تاريکي ديده چه پوشيده چه باز
آن خواجه که کم باد ز عالم نامش
ترياکي بس اگر دهم دشنامش
چون قبه خشخاش گرش تيغ زنم
ترياک برون تراود از اندامش
تا نزد يکي بيار زو دوري دور
از دور رهت دهند در بزم حضور
خورشيد که ميکند طلوع از مشرق
مي اندازد نخست بر مغرب نور
افسوس که از کنار من ياري رفت
بر چشم من از چشم بد آزاري رفت
تا رنج کناره کردنش مي جستم
فرمود خرد گلي ز گلزاري رفت
تا از سر کوي آن صنم دور شديم
ناخن زن زخم هاي ناسور شديم
شب هاي من و شمع در فراق رخ او
با هم بگريستيم که تا کور شديم
از ديده ي من چو دل برون مي افتد
عالم بر روي موج خون مي افتد
داني ز چه در عشق تو رسوا گشتيم
تنگست دلم شوق برون مي افتد
اي راحت ديده و دل اي نور بصر
تا کي به غم و هجر برم عمر به سر
انداختي از نظر چو بشکست دلم
آري چو شکست آينه افتد ز نظر
اي آن که به حسن و حسن صوتي ممتاز
زيبد که کني بر همه عالم ناز
تو بهتري از يوسف و داود بلي
داود نداشت حسن و يوسف آواز
آن غنچه که عالمي ازو در تاب است
در گلشن يزد مثل او ناياب است
پژمرده بود غنچه که بي آب بود
اين نادره غنچه تازه بي آب است
حوري که به زعم او چو او ناياب است
زيباتر از آفتاب عالم تاب است
ميگفت کسي چو غنچه دارم حق است
غنچه است وليک غنچه سيراب است
شيطان نامي که شد غمش قاتل من
پابسته او شد دل بي حاصل من
گويند که شيطان نکند رو در دل
بس چون شيطان گرفت آخر دل من
اي بخت سياه بخت تدبيري کن
وي ناله سينه سوز تاثيري کن
اي آه تورا به آسمان بايد رفت
برخيز که شب گذشت شبگيري کن
چون مهر سفر به هفت کشور کردم
رو زان تا شب ز خاک بستر کردم
شب ها تا روز خاک بر سر کردم
تا سجده آستان دلبر کردم
در چيدم دوش از خلايق دامن
بستم بر هرکه داشتم راه سخن
القصه که من بودم و بخت سيهم
او نيز به خواب رفت من ماندم و من
اي شاهد جود از تو در زير نقاب
ميميري اگر نان تو ببينند به خواب
از غايت امساک اگر ميل کشند
بيرون نايد ز چشم بي آبت آب
اينک مشهد اي دل از غفلت کور
اخلع نعليک اين چه عجب ست و غرور
انصاف بده تو بهتر از موسايي
يا روضه پاک طوس کمتر از طور
شعري که ازو گرفت نه گردون زيب
بد گويم هيهات مبادام نصيب
آخر چه توان گفت که ميگويد نيست
در عالم خاک زاده قدس غريب
رفتي رفتي از دل پر خون رفتي
از غمکده سينه محزون رفتي
نيکو کردي که در دلم نشستي
اين خانه شکسته بود بيرون رفتي
اول طلب بخت بلندي بايد
وانگه ز لب تو نوش خندي بايد
از بزم مرانم چو نشستي با غير
کاي صحبت گرم را سپندي بايد
آن شوخ که عشق سهل کاري پنداشت
عاشق شد و غم بر من و بر خويش گماشت
پرواي دل کسي اگر کي دارد
آن کو دل خود نگاه نتواند داشت
در دايره اهل هوس جا کردي
کردي چندان که خويش رسوا کردي
با آن که بسان ابر تر دامن بود
خوش بنشستي و دل به دريا کردي
جانا از رشک مي سپارم جان را
درمان اين است درد بي درمان را
داني زچه در عشق تو خون شد جگرم
بسيار فشردم به جگر دندان را
عاشق شب وصل يار هم درد کشد
بار غم چرخ ناجوانمرد کشد
خورشيد گرفته در بغل صبح هنوز
که جامه درد که نفس سرد کشد
تا چند به بزم غير تنها رفتن
تنها بر هر بي سر و بي پا رفتن
ترسم که چو خورشيد رخت زرد کند
ناخوانده چو خورشيد به هرجا رفتن
از ديده زهاد اگر زود آيد
چون در غم عشق نيست بي سود آيد
هر گريه اگر قبول معبود آيد
طاعت بود آن گريه که از دود آيد
در دام تو هر دم کشم آزار دگر
اي کاش کند در قفسم بار دگر
از دام قفس به که نخواهم ديدن
در پهلوي خويشتن گرفتار دگر
تا جان تو عزم رفتن از تن نکند
در سينه خيال يار مسکن نکند
تا شب نشود روز تو عاشق نشوي
در روز کسي چراغ روشن نکند
گويم که دري زوصل اگر باز کنم
در پاي تو جان فشاني آغاز کنم
ليکن ترسم که بعد مردن گستاخ
بر روي تو چشم بسته را باز کنم
اي خضر بيابان کلام حکما
ممتاز ز اهل فضل چو گل زگيا
امروز شفاي شيخ محتاج نيست
زان گونه که بيمار پريشان به شفا
زين سلسله تابه حال اين فرزانه
بکري ننشسته بود در کاشانه
حيرت دارم که بکر فکر تو چرا
هرگز ننهند قدم برون از خانه
اي شعر تو چون حسن سراپا همه زيب
از جان و دل سخنوران برده شيکيب
در اشعار تو طرفه سوزي ديدم
آري ز غريبان نبود سوز غريب
چشم زين پيش اي بت خورشيد جناب
راضي بودي که بيندت گاه به خواب
اکنون اگرت دمي به بيند گريد
آخر چشمم برون آمد از آب
ما را در دل جز آن گل رعنا نيست
آن دل که اين چنين بود از ما نيست
ترسم که دلم بگيرد از تنگي جا
دلتنگيم از تنگي دل بي جا نيست
شوخي که دلش داغ دل گلشن شد
زينش چه که رخت او چو بخت من شد
گر ماه چهارده شب کرد لباس
مه تيره بگشت بلکه شب روشن شد
تا يار سيه بيهوش چو بخت من شد
بخت سهيم رشک من روشن شد
رو پاک سياه است بر اطراف رخش
يا آن که شبم به روز آبستن شد
مرغ دل من هم به رو هم بال افکند
حال تو دل مرا بدين حال افکند
بس بود براي بردن دل، چشمت
از بهر چه خال را بدنبال افکند
چندان که دلم پيش تو مي سوزد بيش
جوز تو زياده مي شود بر دلاريش
آري چه عجب تو آتش و او هيمه
تا او نسوزد پيش تو افروزي بيش
شوخي که کنون دوري من نپسندد
ترسم آخر کمر به دوري بندد
چو شعله آتشي که در هيمه فتد
چون سوخت مرا به ديگري پيوندد
شوخي که مرا درگه و بيگه سوزد
صد بارم اگر سوخت دگر ره سوزد
آتش چون سوخت ميکند دوري و او
اول دوري کند پس آن گه سوزد
اي اشک بود بر رخت اي رشک ختن
يا قطره شبنمي يست بر برگ سمن
با چشمان سياه کار تو به سحر
در روز ستاره مي نمايند به من
اي باد صبا واله و شيدا بر تو
کامي ز ثري تا به ثريا بر تو
ماننده آن پري که در شيشه کنند
تنگ است فضاي چرخ مينا بر تو
آن را که به ايزد سر و کاري باشد
رنجش از خلق سخت کاري باشد
اول دل پاک دارد آخر دامن
گر بر دل و دامنت غباري باشد
اي برده هوا سوي سماکت به سمک
روخواهي کرد سوي پستي بي شک
البته بود مسکن خاک آخر خاک
گر في المثلش باد رساند به فلک
هند وي سر زلف تو اي کافر کيش
گر ميل ندارد که بدزد و دل خويش
از بهر چه بينمش بر اطراف رخت
چون دزد به ماهتاب پيچان بر خويش
در دادن دل به زلفت اي عهد شکن
نبود سر مويي که از جانب من
چون سرکشم از حلقه زلفي که تو خود
با اين همه سرکشي نهادي گردن
اي خواجه مکن فخر به مال دگري
عيب ست توانگري به مال دگري
چون تير نشسته خواهمت ديد به خاک
زنهار دگر مپر به بال دگري
هرچند که من ناکس و دونم اي دوست
يک بار ببين که بي تو چونم اي دوست
تو مردمک ديده گريان مني
زان ست که تشنه به خونم اي دوست
رفتن نتوان به کوي آن کافر کيش
از بس که گلست ره به خون دل خويش
آري مثل ست اين که هر شخصي را
هرچيز که در دل است مي آيد پيش
شوخي که جفا به از وفا ميداند
گويند که حال دل ما ميداند
من از دلش اين گمان ندارم ديگر
سرّ دل هر بنده خدا ميداند
يک ذره ز خاک پاي آن ماه طراز
گر زان که به دستت افتد اي محرم راز
در چشم تر انداز که پيش از من و تو
گفتند نکويي کن و در آب انداز
از آتش چهره چون برانداخت نقاب
شد آب دل سوخته بر تب و تاب
از معجز حسن اوست ورنه هرگز
آتش نشنيديم که مسکن کند آب
از عالم سفله اي پسر هيچ مخواه
چون درگذرست از گذر هيچ مخواه
از خشک و تر جهان دون گر مردي
الاّ لب خشک و چشم تر هيچ مخواه
جز علم و عمل که همدم روز جزاست
چون نور مهست عاريت هرچه تراست
بر عاريه دل منه که رسوا گردي
به دري که هلال آگشت انگشت نماست
از دلبر من حديث گرمي سخني ست
ورهست دمي بهر فريب چو مني ست
گر ميش چو گرمي نگاه است که نيست
ورهست به قدر چشم بر هم زدني ست
اين باران ست و برق ظاهر ز سحاب
يا اشک من و آه من سينه کباب
با آن که قرار همنشيني دارند
از معدلت شاه صفي آتش و آب
فردا که حيات تازه گيرند اموات
خورشيد پرستان همه يابند نجات
گر عذر پرستش خود ايرا گويند
کاي را قبسي شمرده ايم از قبسات
شهانه دلم ساخت مفتون زلفش
نگذاشت دلي نکرده مجنون زلفش
از کثرت دل ها بتوان گفت که نيست
امروز سواد اعظمي چون زلفش
چون دل بستم به زلف آن غاليه مو
بگشود و برم گشود از تندي خو
استغنا را ببين که آخر دل را
نتوانستم بست به زنجير برو
اي کوي تو درد و غم فراوان برديم
القصه که هرچه خواستيم آن برديم
سوداي سر زلف تو سود است همه
يک دل داديم و دل به دامان برديم
اي چشم مرا چشم گهربار از پي
دارد چشم تو چشم بسيار از پي
خوابم نبرد ز فکر چشم تو که هست
يک خفته و صد هزار بيدار از پي
آن چشم که خون خلق در خواب خورد
کي سير ز خون دل احباب خورد
خون خوردن چشم هاي خواب آلودش
آبي باشد که تشنه در خواب خورد
دل رويش را رشک نگارستان گفت
چشمانش را فتنه ترکستان گفت
گفتم دهنش گفت ازين هيچ مپرس
کاين سر مگوست هيچ ازين نتوان گفت
عيب ست بد اب پاک شوينده عيب
صاحب هنري همچو تو گوينده عيب
گويند که جوياي مني دوري نيست
من سر تا پا عيب و تو جوينده عيب
روزم به غم و شبم به شب ميگذرد
اين عمر عزيز من عجب ميگذرد
از بس که کنم خيال آن زلف دراز
بر من هر شب هزار شب ميگذرد
چون کوه گران نمود اصفاهانم
چون کاهي کرد دوري کاشانم
هر صبحدمي چو شامگه دلتنگم
هر شامگهي چو صبحدم گريانم
اي خانه نه سپهر پرنور از تو
تا دور فتاده دل رنجور از تو
که ديده وطن سازد وکه سينه مقام
يعني که در آب و آتشم دور از تو
ظاهر بينان که دم زنند از ياري
زنهار که يار خويششان نشماري
ماننده آينه و آبند اين قوم
تا در نظري، در دلشان جا داري
نقش رخ او ز چشم بينا نرود
وين چشمه آب عکس اصلا نرود
آينه صورت جهان ديگريم
نقشي که درآيد به دل ما نرود
جمعي که ثنات رايگان ميگويند
مغرور مشو که از زبان ميگويند
هستند چو کوه در خوش آمدگويي
هر چيز که گفتي تو همان ميگويند
گر دل خواهي اي تن محنت پيشه
مگذار دل شکسته بي انديشه
چون شيشه شکسته گشت پا نگذارند
ديگر نتوان ساختن از وي شيشه
آن چشم که فتنه دل و دين باشد
داني ز چه روي خواتش آيين باشد
نزديک بود به صبح پيشاني تو
نزديک به صبح خواب شيرين باشد
در علم و عمل هرکه مکمل گرديد
گويند که چون مرد به مطلب برسيد
ما چون به خدا رسيم کانديشه ما
هرچند که جان داد جايي نرسيد
امشب که رخش خانه فروز من و تست
خوش باش اي دل که وقت سوز من و تست
بنشسته و جز شمع کسي به پيشش نيست
پروانه بيا بيا که روز من و تست
تا روشن شد ديده ام از رقعه دوست
چون غنچه ز خرمي نگنجم در پوشت
جبريل امين آمده يا قاصد يار
اين رقعه آيه رحمت است يار رقعه ي دوست
در جلوه چو سرو قدت اي يار کجاست
مثل تو گلي در همه گلزار کجاست
بسيار بود سرو خرامنده که ديد
گل هست ولي گل وفادار کجاست
اي آن که تو را ميل به گلزار بود
داني که چرا گل همه رخسار بود
يعني که مرا مبو که معشوقان را
از عاشق خويش روي در کار بود
بي گريه به سر نمي برم نيم نفس
خوشتر دارم به طفل اشک از همه کس
بي گريه به سر چنان توان برد که من
وا کردم چشم و اشک را ديدم بس
هر چند که سعي در رضايت کردم
حاصل نشد و فزود داغ و دردم
زين بس گيرم سنگ و زنم بر سينه
گيرم که دل تو را بدست آوردم
وصل تو به سيم و زر نکرد حاصل
وز گريه و زاري نشود حل مشکل
را هم بستند رو به هر جا کردم
من ماندم و راهي که ز دل هست به دل
عاشق بايد که از طلب ننشيند
وز هرچه نه يار دامن اندر چيند
جاي تو بود ديده به خوابش ندهم
چون دوست به جاي دوست دشمن بيند
هجوم نگذارد از کف اي مايه بخل
دامان ترا چنان که تو دامن بخل
از ننگ نميکني نهان بخل از خلق
از بخل بود ترا نهان گردن بخل
اي آن که غمت بدهر شور اندازد
روي تو بر آفتاب نور اندازد
ميسوزم ازين غم که مگر روي توديد
خورشيد که نور را به دور اندازد
از بس که زالفت خسان خون خوردم
تنهايي را چو ياد کردم مردم
تا سايه بنا شدم بهر جا رفتم
با خود بختي سيه تر از شب بردم
دل سير شد از تو خوب رويي مي خواست
بيهوده مرنج از تو نکويي مي خواست
زنهار تو هم رقيب را نيکودار
حسن چو تويي عشق چو اويي مي خواست
دايم ز تو من کرانه اي ميجستم
زيبارويي يگانه اي ميجستم
از بخشش بي جاي تو مجنون گشتم
رنجيدن را بهانه اي ميجستم
هر روز دلم را اسير خالي باشد
وز عشق توام بدل خيالي باشد
خورشيد جهان محنتم من، چه عجب
گوهر روزم از نو زوالي باشد
بيچاره دلم راه به کاري نبرد
راهي بسر کوه نگاري نبرد
از دل نبرد غبار غم سيل سرشک
من سيل نديدم که غباري نبرد
از سينه خيال قد آن سروسهي
چون رفت اي اشک زحمت من چه دهي
بايد نکني نهال را چون کندي
زينش چه رسد که ريشه در آب نهي
تا کي رخم از گلاب گلگون باشد
دل برکندم چند جگر خون باشد
دي ميرفتي ز چشم و جانم ميرفت
رفتي ز دل امروز دلم چون باشد
اي چشمم از انتظار روي تو سفيد
وي از تو دل اميدوارم نوميد
کي شمع مرادم از تو روشن گردد
روشن نتوان نمود شمع از خورشيد
شوخي که گسسته بود پيمان از من
بنشست برم کشيده دامان از من
چون برگ گلي که با صبا آميزد
هم با من بود و هم گريزان از من
چون دور کنم رقيب رازان ناپاک
از الفت ديگريم سازد غمناک
ماننده گل که گر نسيم سحرش
از خار جدا کند نشيند با خاک
دور از رخت اي سرو قد شکر لب
صبحم همه شام بود و روزم همه شب
چون روز نبود مدت عمر مرا
از روز فراق اگر ننالم چه عجب
از من برگشت يار من بي سببي
پر کرد ز خون کنار من بي سببي
خواهد غم رفته بازگرداند نيست
برگشتن روزگار من بي سببي
داني زچه شد و قف تعرض جانت
دندان نشکستند سخن دامانت
دانند که وقت شعر خواندن شکنند
از شعر کلوخ چين خود دندانت
بي روي تو جان محنت اندوز مباد
عالم بي آن شمع شب افروز مباد
روي تو به روز ماند از نيکويي
اما به روز من که آن روز مباد
اي آن که تو را مدار بر زور بود
گر معني من بري کجا دور بود
از بس که حريص شهرتي ميخواهي
پيش از گفتن شعر تو مشهور بود
چون خواهم دل ز دلستان برگيرم
روزي دو سه راه امتحان برگيرم
گه دل ز دل و گاه زجان برگيرم
زان بس دل ازو اگر توان برگيرم
از چشم تو مرد و زن نفورند نفور
چشمت بکن اي چشم بد از روي تو دور
با چشم کبود و ريش سرخ و رخ زرد
چون گرديدي برو سياهي مشهور
چون کار تو دل شکستن من باشد
گفتم هنگام باز رستن باشد
کي دانستم که دل بچيني ماند
پيوستن او فزع شکستن باشد
اي مير که دامن دلت غم نگرفت
زين شعر سمج دل خودت هم نگرفت
آزرده مشو چه شد از کشور وزن
شعر تو خروج کرد و عالم نگرفت
حاصل از ريش وصيه جزء پشمت نيست
فرقي مابين صعت و خشمت نيست
گويند که تو زاهد خشکي، ديدم
چندان خشکي که آب در چشمت نيست
هرچند دلم غم تو خون ميبارد
او شوق وصال را فزون ميبارد
من با يک دل بسر نيارم بردن
با اين همه دل زلف تو چون ميبارد
گفتم سفري کنم اگر تقديرست
دلگيري فارس را سفر تدبير است
اما چکنم که آب چشم تر من
چون خاک سر کوي تو دامنگير است
گويند کسان جمله چه هشيار و چه مست
پيوستن شيشه نيست ممکن چوشکست
حيرت دارم از شيشه دل که چرا
هرچند شکست باز با او پيوست
اي دل که ز چاک سينه بگريخته اي
وز بهر خلاص حيله انگيخته اي
گه در سر زلف يار و گه در بر من
هرجا هستي به مويي آويخته اي
زلف و رخ يار مبتلا داشت مرا
هر يک مفتون خويش پنداشت مرا
آخر زلفش دراز دستي فرمود
وز سايه به آفتاب بگذاشت مرا
مشک است به گرد نقطه پرگارت
وز خوي شبنم نشسته بر رخسارم
با ساحر چشم دود بنمود و به خار
از آب لبان و آتش رخسارت
چون بر رخت آن زلف پريشان لرزد
در سينه ما دل طپد و جان لرزد
جز زلف سيه کار تو کس ديد بگو
کفري که چنين بر سرايمان لرزد
هرچند که عمر مايه ناز آمد
از عمر عزيز يار ممتاز آمد
چون عمر گذشت برنميگردد يار
صد بار گذشت بر من و باز آمد
چشم تو که با جهان عتاب است او را
پيوسته ز خواب خوش نقاب است او را
ريزد بسيار خون مردم به ستم
بسياري خون باعث خواب است او را
تنها نه به خون اين دل مفتون خسبد
آن گونه که نه از دست تو در خون خسبد
باشد مثلي که خون بخسبد يارب
در طره چون شبت دلم چون خسبد
گر زان که فلک اهل دلي نگذارد
وان را بگذارد که کسان آزارد
چندان عجبي نيست فلک غربالي است
غربال نخاله را نگه ميدارد
صد رخنه به دل هر دمم از صد نيش است
من خوش دل ازين که راحتي در پيش است
روشن بود اين برهمه کاندر خانه
گر روزن پيش روشنايي بيش است
بر بالش راحتي نيامد سر من
با پهلويم آشنا نشد بستر من
ره بسته شد از شش جهتم هستم من
چون مهره نرد و شش جهت ششدرمن
آن شوخ که دل ز مهر و مه ميدزدد
دل از بر شيخ و خانقه ميدزدد
دزديده دل خلق و به دزديده نگاه
و اکنون از خويش هم نگه ميدزدد
اي با مهرت سرشته آب و گل من
صد شکر که بردي دل غم حاصل من
تا در سر زلف تو نديدم دل را
حقا که بجاي خود نيامد دل من
داني که چرا نمي توان ديد اي دوست
ذاتي که اگر تو را وجوديست ازوست
نزديکتر از ماست به ما حضرت حق
قزب مفرط علت ناديدن اوست
عمريست که دل حديث وصلت گويد
سرگشته تر از باد بهر سو گويد
هردم به مزاري برد از بهر تو شمع
خورشيدي و مسکين به چراغت جويد
اي آن که روي به کوي بيداد گرم
چون باز آيي مپرس اينجا خبرم
جايي دگرم بجو که تا آمدنت
خواهد برون اشک به جاي دگرم
هرچند که گويند به من پيوست
صد شکر که لطف تو همان است که هست
آري همه راهي نتوان بست اما
راهي که زدل بدل بود نتوان بست
چون عشق دل رميده از ما بگرفت
آرام ز جان ما شکيبا بگرفت
گفتم دستم اشک بگيرد او خود
دستم بگرفت و دامنم را بگرفت
دل وصل تو خواهد ز من اي مهر گسل
من وصل تو جويم ز دل بي حاصل
القصه که مردم به تمناي وصال
دل دامن من گيرد و من دامن دل
مفردات
نفس از لب به سوي سينه برگرديد و دانستم
که او را با خيال روي جانان الفتي باشد
مژده وصل تو در گوش و بنابر عادت
ديده اسباب شب هجر مهيا ميکرد
غفلت مردم به بين کز مصر بوي پيرهن
تا به کنعان رفت و جز يعقوب کس
تقليد طرز بلبل و پروانه ننگ ماست
بي شمع بال سوخته بي دام بسته ايم
گوش سوي حرف من از رحم جانانم نکرد
خواست داند درد من دانست و درمانم نکرد
نمي دانم سرشکم تا يکي خون در جهان باشد
از آن ترسم که راه ناله ام بر آسمان بندد
مشام گيرم و در گلستان روم ترسم
که با نسيم گل آميخته شود بويش
زهي ز زلف کج ست زخم مشک
پناه برده ز روي توهم به روي تو نور
از من خبر ندارد، با آن که درويش
جا کرده ام بسان خيال اندر آينه
پيش قدرت لاف زد روزي ز رفعت آسمان
وين زمان از شرم نتواند که سر بالا کند
به داغ تازه دلم را سر دگر باشد
عزيزتر بود آن گل که تازه تر باشد
چه شد که باد صبا دورم افکند زدرش
بهر کجا که روم خاک کوي او باشم
مي توانستم به کويش با صبا رفتن، ولي
آن چنانم سوخت هجرانش که خاکستر نماند
لاف دلتنگي و صبر از يار نايد باورم
دل اگر تنگت چون گنجد شکيبايي در او
دگر ز هجر که نالم که در کنار مني تو
تو در دلي و دل از ديده در کنار من آيد
به چاک سينه شناسند عشقبازان را
وگرنه کيست که بي چاک پيرهن باشد
در مجلس ما ديده بي گريه خونين
بي قدر چو پيمانه خالي ز شراب است
در گلستان گر گلي بودي برنگ يار من
همچو بلبل در گلستان ناله بودي کار من
ميان يار و جان فرقي نميداند دل عاشق
بلي ديوانه هرگز دوست از دشمن نميداند
مثنويات
نموده صبح صادق جامه پاره
فتاد، لرزه بر جان ستاره
در آن مجلس که خلد جاودان بود
ز آثار جمالش هم چنان بود
که گر از چشم پابيرون نهادي
نگه چون مست از پا اوفتادي
چو عکس آن رخ چون سيم ساده
فتاده ديدم اندر جام باده
گمان بردم که خورشيد جهانتاب
زشرمش سر فرو برداست در آب
بنام آن که در دنياي فاني
دهد از عشق عمر جاوداني
ز چاک سينه هردم بيش از پيش
در رحمت گشايد بر دل ريش
بدان بي خود که از نازي بسوزد
به شوخي کز نيازي بر فروزد
بدان دردي که درمان نافعش نيست
بدان حسني که برقع مانعش نيست
بدان رويي که از گل ننگ دارد
بدان خوبي که با خود جنگ دارد
بدان شادي که يک ساعت نيايد
به اميدي که هرگز بر نيايد
شبي چون نور وصل خوبرويان
سراسر نور چون روي نکويان
نهاده دست رد بر سينه روز
برو نام شب اما روز نوروز
بديدي اعمي از فرط ضيايش
نسيم گل در آغوش صبايش
در آن شب في المثل گر چشمه مهر
نمودي از گريبان افق چهر
شدي از نور انجم از افق کم
چنان چون روز از خورشيد انجم
فراز بام اين فيروزه گلشن
به حدي زهره تابان بود و روشن
که گرهم چشم گشتي آفتابش
کشيدي ميل از تير شهابش
بس آسان بودي از نور و ستاره
نمودي در بدن جان را نظاره
فتان خيزان ز دست شحنه ماه
فکنده خويشتن را سايه در چاه
برون ز اندازه انجم مي طپيدند
مگر از شادي شب مي بريدند
من و چندين زياران سخن سنج
همه برده در انواع هنر رنج
چو عقل اولين بار يک بينان
صف آفاق را بالا نشينان
همه آوازه در عالم به آواز
ز موسيقي خداشان داده اعجاز
بهر دستي که سوي گوش بردند
ملک را در فلک از هوش بردند
به مي خوردن بهم بنشسته بوديم
خرد را رخت برخر بسته بوديم
گرفته شيشه را چو جان در آغوش
زمستي کرده نام خود فراموش
لبالب کرده ساقي شيشه زان مي
که گر در بحر ريزي دردي از وي
سحاب از آب ازان دريا برآرد
نه باران بر زمين خورشيد بارد
اگر رنگي فرو شويد بدان چهر
به جاي موي رويد بر تنش مهر
فروغش خانه سوز محنت و غم
نسيمش نايب عيسي مريم
چو در شيشه شدي آن باده ناب
نمودي بار ديگر شيشه را آب
چو لب را کرد ترزان تنگ لاله
نيامد بر زمين پاي پياله
در آن مجمع يکي رشک پري بود
که سر تا پاي ناز و دلبري بود
فکنده از سر زلف معنبر
رسن در گردن خورشيد انور
ستاده بر درش خورشيد از دور
به يک پا از يي در يوزه نور
به عالم شهره اندر از خوبرويي
کنيز خانه زاد او نکويي
اگر بودي بدور ماه کنعان
نمي بردند چندان رنج اخوان
که از شرم جمالش بي توقف
خود اندر چاه مي افتاد يوسف
بگرداگرد رخسار نکويش
ز مرواريد تابان عقد رويش
تو گفتي عابدي آن زلف سرکش
چو ديده سبحه افکنده در آتش
به پاي خود فکنده زلف شب فام
وليکن ديگران را بسته در دام
زرشک جبهه آفاق سوزش
ز شرم انجم عالم فروزش