- ديوان حيدر شيرازي
موسوم به مونس الارواح (قرن هشتم هجري)
پژوهش
سيد علي مير افضلي
قصايد السبعه
في توحيد الملک العلام جل جلاله
اي ز هستي غلغلي در ملک جان انداخته
عکس نور ذات خود بر انس و جان انداخته
آتشي از مهر در ميدان دل افروخته
پرتوي از ذات در صحراي جان انداخته
نه تتق در عالم کون و فساد افراشته
هفت فرش اندر سراي کن فکان انداخته
مهر وحدت از رخ شاه و گدا افروخته
نور قربت در دل پير و جوان انداخته
شب کنار آسمان پر کرده از در و گهر
ماه را چون گوي سيمين در ميان انداخته
روز فرشي را ز زر گسترده بر روي فلک
شب بساطي را به راه کهکشان انداخته
قدرت او صبحدم از جامه ي زرين مهر
سبز خنگ چرخ را برگستوان انداخته
در بدخشان، تاب مهر عالم افروزش به صنع
خون لعل اندر دل سنگين کان انداخته
هر که بي پروانه ي حکمش زبان آور شده
همچو شمعش آتشي اندر زبان انداخته
زآستين صنع، دست قدرتش روز ازل
فتنه ها در دامن آخر زمان انداخته
هر کسي کو آتش حرص و هوا افروخته
زآتش غم دودش اندر دودمان انداخته
دوستان را روح و راحت دررسانيده به دل
دشمنان را در عذاب جاودان انداخته
هر که عشق او بهشت، از مدبري و کافري
آتشي از دوزخش در خان و مان انداخته
غير نامش هر که نامي بر زبان آورده است
از ندامت، خاک راه اندر دهان انداخته
عاشق ذات جلالش هر دم از مجراي دل
ناوک آه از زمين بر آسمان انداخته
صانع بيچون به دست قدرت خود در بهشت
خوان پرنعمت ز بهر بندگان انداخته
عارف حق از خدا چيزي نخواهد جز لقا
گرچه بيند جنت اعلي و خوان انداخته
کوثر و حور و جنان هيچ است پيش حق طلب
کو ز ديده کوثر و حور و جنان انداخته
بنده اي را بر فراز تخت شاهي داده جاي
بنده اي را دردمند و ناتوان انداخته
زاهدي را کرده در مسجد امام و پيشوا
راهبي را مست در کوي مغان انداخته
خالق اشيا، گناهي کآمد از ما در وجود
سترپوش است و طبق پوشي بر آن انداخته
ذات پنهانش که پيداتر بود از آفتاب
سر به سر اهل يقين را در گمان انداخته
مه، برين چرخ يکم از امر حق، در تيره شب
خويشتن را همچو شمعي در دخان انداخته
منشي ملک دوم، آن کو عطارد نام اوست
مست حضرت گشته و کلک از بنان انداخته
مطرب بزم سوم، زهره، به امر دادگر
از غريو چنگ در گردون فغان انداخته
خسرو چرخ چهارم، آفتاب، از نور حق
آتشي اندر نهاد خود عيان انداخته
رزم ساز کشور پنجم، شه بهرام نام
هيبت قهر حق از دستش سنان انداخته
قاضي ملک ششم، برجيس، در دارالقضا
دست قدرت بر سر او طيلسان انداخته
شاه چرخ هفتمين، کيوان، به امر کردگار
هفت گردون معلا زير ران انداخته
دست صنعش، فصل نيسان از شقايق، فرش آل
بر کنار سبزه و آب روان انداخته
چترهاي هفت رنگ از شاخه ها افراخته
وز زمرد فرشها در بوستان انداخته
از بهار و ارغوان و لاله و نسرين و گل
برقعي بر روي باغ از پرنيان انداخته
شاخ سنبل بر کنار ضيمران افراخته
شور بلبل در ميان گلستان انداخته
ارغوان، رخ سرخ کرده از براي شاهدي
غيرت او آتشي در ارغوان انداخته
رنگ و بوي گل پديد آورده در بستان عشق
غلغلي در بلبل فريادخوان انداخته
در شب معراج گفته يک سخن با مصطفا
زآن سخن آوازه اي اندر جهان انداخته
دين او درياست، در وي مؤمنان چون گوهرند
کافران را موج، چون خس بر کران انداخته
دولت او کوس در عرش معلا کوفته
نوبتش آوازه در کون و مکان انداخته
کشتيي کآن نيست در درياي دين ملاح آن
لنگر و تيرش شکسته، بادبان انداخته
حيدر عاشق زبهر آنکه باشد احمدي
غلغلي از عاشقي در لامکان انداخته
في تحميد الحميد المجيد عز شانه
بنده ام از جان خدايي را که او جان آفريد
مهر و ماه و انجم و گردون گردان آفريد
دست صنع لايزالش، روز قدرت در ازل
پاره ي ياقوت در فيروزه ايوان آفريد
زابر فيض، اندر بن درياي حکمت، در صدف
لؤلؤ شهوار از يک قطره باران آفريد
از براي آنکه بنشانند بر تخت زرش
پرتوي از مهر در لعل بدخشان آفريد
دست صنعش آتش خورشيد را در کان فکند
وين همه ياقوت و لعل اندر دل کان آفريد
تا هميشه دامن من معدن جوهر بود
در کنار جزع من ياقوت و مرجان آفريد
اندرين درج زمرد، در شب تقدير خويش
صد هزاران لؤلؤ شهوار رخشان آفريد
گه بهار شادماني، گه خزان بي غمي
گاه تابستان خرم، گه زمستان آفريد
رعد، غران کرد و جسم باد بي آرام ساخت
برق، خندان کرد و چشم ابر گريان آفريد
تا به قدرت کرد گريان ديده ي ابر بهار
در ميان خارها گلبرگ خندان آفريد
نار چون پستان خوبان در چمن پربار کرد
به به رنگ عاشقان در طرف بستان آفريد
در لب جانان حيات جاوداني جمع کرد
بر رخ خوبان سر زلف پريشان آفريد
گل رخ و نسرين بر و مشکين خط و مه وش نگاشت
دلبر سنگين دل و سيمين زنخدان آفريد
سر صنع لايزال از بهر خلط عاشقان
در خط و خال و لب و رخسار جانان آفريد
عاشق ذات جلال خويش در صحراي عشق
از شراب لايزالي مست و حيران آفريد
ماه چابک سير در يک جا نمي گردد مقيم
ماه را سرگشته در گردون گردان آفريد
تا حساب ملک بنويسد به کلک معرفت
تير پير چرخ را منشي ديوان آفريد
تا نوازد چنگ و گويد قول و نوشد جام مي
در فلک گوينده اي خوب و غزل خوان آفريد
در جهان آفرينش بر سر تخت مراد
پادشاه چرخ چارم را زرافشان آفريد
تا سراندازي کند از سرکشي در شرق و غرب
ترک خون ريز فلک با تيغ بران آفريد
تا کند حل نکته هاي شرع در دارالقضا
قاضي گردون گردان را سخندان آفريد
پير پر دستان که بر هفتم فلک فرمان ده است
بر سر شش طاق گردونش نگهبان آفريد
حکمتش را بين که در دارالشفاي معرفت
درد دل را از وصال خويش درمان آفريد
خاک و باد و آب و آتش، مهر و ماه و روز و شب
جسم و جان و عقل و دانش، جمله يزدان آفريد
آفريده ست او ترا از نور خويش اندر ازل
گرچه پنداري ترا از چار ارکان آفريد
اين همه قدرت که در دنيا و عقبا جمع کرد
صنع بيچونش همه از بهر انسان آفريد
گاه بر فوق ثريا، گاه در تحت الثري
در جهان معرفت انسان بدين سان آفريد
از براي کژنشينان دوزخ تابنده ساخت
وز براي راست بينان باغ رضوان آفريد
از براي کافران، دنيا چو جنت راست کرد
وز براي مؤمنان، دنيا چو زندان آفريد
در جهان آدم ز محرومي ملامتها کشيد
گويي آدم در جهان از بهر حرمان آفريد
از براي آنکه تا يونس رود در بطن حوت
ماهيئي را در بن درياي عمان آفريد
در ازل، رزاق روزي ده، ز خوان فيض خويش
جسم ايوب از براي قوت کرمان آفريد
چون نمود ادريس، در باغ بهشت از امر خود
از براي حله دوزي در تنش جان آفريد
گاه ابراهيم را در آتش سوزان فکند
گاه اسماعيل را از بهر قربان آفريد
گاه يوسف را عزيز مصر کرد از بعد حزن
گاه يعقوب از براي بيت الاحزان آفريد
سجده کن پيش حکيمي را که امر حکمتش
وصل يوسف را دواي پير کنعان آفريد
تا به زير پا درآرد شرق و غرب از دستبرد
بر سر باد صبا تخت سليمان آفريد
تا حيات جاودان يابند در ملک وجود
از براي خضر و الياس آب حيوان آفريد
کوري نمرود کابراهيم در آتش افکند
قدرتش از آتش سوزان گلستان آفريد
تا در آب رود نيل نيستي غرقش کند
دفع فرعون لعين، موسي عمران آفريد
از براي آنکه سحر ساحران باطل کند
قدرت بيچون او از چوب ثعبان آفريد
عيسي اندر خاک راه آمد ز مادر در وجود
جايگاهش بر سپهر چارم از آن آفريد
از براي آنکه تاج مهر بر فرقش نهد
تخت گاهش در بر خورشيد تابان آفريد
چون زکريا شد ز بيم خصم پنهان در درخت
اره بر فرق سرش، داراي دوران آفريد
تا کند اظهار معجز، صالح خلوت نشين
ناقه را از سنگ خارا سهل و آسان آفريد
صد هزار و بيست و چار آمد پيمبر در وجود
مصطفاي مجتبا بر جمله سلطان آفريد
اين همه پيغمبران اندر رکاب او روند
از براي آنکه او سالار ايشان آفريد
عارضش زيباتر از برگ گل و نسرين نگاشت
قامتش رعناتر از سرو خرامان آفريد
از براي آنکه تا نعت نبي گويد ز جان
طبع حيدر در سخنگويي چو حسان آفريد
في حمد باري تعالي جل جلاله و عم نواله
خالق اشيا که اين درياي اخضر آفريد
در کنار و دامنش، ياقوت و گوهر آفريد
طاق ازرق بست و اين فرش مطبق گستريد
مهر انور ساخت و اين ماه منور آفريد
در خم چوگان ماه نو به صنع خويشتن
آسمان ماننده ي گوي مدور آفريد
طشت زرين، طاس سيمين، در و گوهر، جزع و لعل
اين همه قدرت درين درياي اخضر آفريد
صانع بيچون که اين سطح مسطح راست کرد
قامت گردون کژرو همچو چنبر آفريد
از براي آنکه تا طباخي اشيا کند
آتشي از مهر در خورشيد خاور آفريد
تا مواليد ثلاثه پرورند از امر «کن»
چار طبع و نه سپهر و هفت اختر آفريد
ماهيان را در ميان آب دريا جاي داد
در کنار آتش سوزان، سمندر آفريد
زانجم رخشنده و رنگ شفق، هنگام شام
در کنار آسمان ياقوت و گوهر آفريد
کرد ابراهيم آزر بت شکن از امر خويش
از براي بت تراشي گرچه آزر آفريد
آدمي از چار طبع و پنج حس و شش جهت
در زمان کاف و نون الله اکبر آفريد
تا دماغ جان مشتاقان خود مشکين کند
مشک از آهوي چين، وز گاو عنبر آفريد
از شکوفه چون درختان را کله بر سر نهاد
از ورقهاشان، قباي سبز دربر آفريد
از لطافت، رنگ رخسار سمن چون آب بست
وز نظافت، لاله را همرنگ آذر آفريد
غنچه ي رعنا که مي پوشد قباي فستقي
بر مثال دختري در زير چادر آفريد
سوسن اندر طرف بستان ده زباني مي کند
از براي آنکه يزدانش سخنور آفريد
از بهار و ارغوان و لاله و نسرين و گل
در ميان بوستان، ديباي ششتر آفريد
چون گل صد برگ را جام شراب ناب داد
مستي و شوخي همه در چشم عبهر آفريد
از شکوفه در ميان بوستان گوهر نمود
وز شقايق در کنار باغ اخگر آفريد
نرگس صاحب نظر، چون ديده ي خود باز کرد
از دم ابر بهاري ديده اش تر آفريد
فصل نيسان، قدرت او از بهار هفت رنگ
بر سر دوشيزگان باغ، معجر آفريد
چون درخت گل بخنديد و رخ خود سرخ کرد
بر کف او جامي از ياقوت احمر آفريد
بر کف لاله- که مخمورست- جام مي نهاد
بر کف نرگس- که سرمست است- ساغر آفريد
در کنار باغ، چون گل را سپر داد از هوا
در ميان بوستان، با بيد خنجر آفريد
ني چون کف بگشود و در خدمت ميان ده جا ببست
در نهاد او ز صنع خويش شکر آفريد
نرگس رعنا چو بر تخت زمرد جاي داد
تاج بر فرق سرش از سيم و از زر آفريد
زير دامان درختان چمن، فصل ربيع
لاله هاي آتشين مانند مجمر آفريد
در ميان نوجوانان چمن، فصل بهار
ياسمين ماننده ي پير موقر آفريد
بوستانها از لطافت همچو جنت راست کرد
جويهاي آب شيرين همچو کوثر آفريد
گوهري از امر خود بنهاد در درج عقيق
چون از آن نه ماه شد، ماهي منور آفريد
قدرت و صنعش تماشا کن که از يک قطره آب
صورتي محبوب گل روي سمن بر آفريد
سرکشان نازنين گل رخ نسرين بدن
مه وشان دلکش خورشيد پيکر آفريد
از براي «کنت کنزا» اين همه اسرار صنع
در خط و خال و لب و رخسار دلبر آفريد
قادر بيچون که اين دنيا و عقبا راست کرد
بهترين دنيي و عقبي پيمبر آفريد
مصطفا و مجتبا و ابطحي و هاشمي
بر همه پيغمبرانش شاه و سرور آفريد
چون به دست صنع خود گيسوي احمد برفشاند
عالم از گيسوي مشکينش معنبر آفريد
چون به معراج يقين مي رفت با فر و شکوه
جبرييلش در ره تعظيم، چاکر آفريد
روز محشر امتان يکسر بدو بخشد خدا
از براي آنکه او سالار محشر آفريد
در ميان شاعران سالک توحيد گوي
تا نپنداري که کس مانند حيدر آفريد
گرچه تلخي مي کشد از شوربختي در جهان
شعر شيرين خوشش از شهد خوشتر آفريد
في قدرة الله تعالي و صفاته
قادري کز قدرت اين عالم پديدار آورد
خلق عالم را به عشق خويش در کار آورد
نافه از آهو و نور از نار و لعل از خاره سنگ
گوهر از بحر و زر از کان و گل از خار آورد
حکم او از رعد غران کوس سلطاني زند
امر او از ابر گريان در شهوار آورد
خار تيز از قدرت او بوستان پر گل کند
چوب خشک از حکمت او ميوه ها بار آورد
نوبهار صنع بفرستد، برويد گل ز خار
بلبلان را مست و لايعقل به گلزار آورد
فصل نيسان چون بگريد ابر و خندد روي دشت
لاله ها در باغ از قدرت نمودار آورد
ضيمران تار و بنفشه کوژ و لاله شرمسار
ارغوان خونين و گل شوخ و سمن زار آورد
پيشتر از آنکه در پوشد گل رعنا قبا
نرگس سرمست در بستان کله دار آورد
فصل تابستان به قدرت در ميان بوستان
صد هزاران صنع گوناگون ز اشجار آورد
ميوه هاي خوب شفتالود و امرود و ترنج
سيب و زردآلود و نارنج و به و نار آورد
از هواي شام، نفح عنبر سارا دهد
وز نسيم صبح، بوي مشک تاتار آورد
پادشاه پادشاهان روز محشر در بهشت
عاشقان مست را با خويش در کار آورد
در بر ايشان به دست قدرت خود از کرم
دم به دم از حوض کوثر جام اسرار آورد
گه به قدرت مهر رخشان را به شب پنهان کند
گه به حکمت روز روشن از شب تار آورد
در سحر چون وانشاند شمع ماه از باد صبح
مشعل خورشيد در عالم پديدار آورد
تا درين مرکز فراوان نقش قدرت برکشد
مهر همچون نقطه و گردون چو پرگار آورد
هر شب اندر مجلس گردون ز بهر روشني
از مه و انجم چراغ و شمع بسيار آورد
مهر و ماه و مشتري و زهره و بهرام و تير
با زحل هر هفت در گردون به رفتار آورد
هست اقرارم که گبر و کافرست و دوزخي
هر که او در قدرتش يک ذره انکار آورد
شکر از ني، گندم ازگل، ميوه ها از چوب خشک
از براي بنده ي بيچاره ي زار آورد
وآنگهي بر دست قدرت از ميان باغ صنع
ميوه ي الوان گوناگون به بازار آورد
بنده ام از جان خدايي را که بهر بندگان
اين همه قدرت درين اطوار و ادوار آورد
گاه يوسف را به ده درهم فروشد در جهان
گاه در مصرش جهاني را خريدار آورد
امر او هنگام قدرت در جهان معجزات
عيسي يک روزه را ناگه به گفتار آورد
خود کند تقدير و منصور از انا الحق دم زند
و آنگهش از غيرت خود بر سر دار آورد
گاه زهر جان ستان از زخم مار آرد پديد
گاه دفع رنج آن از مهره ي مار آورد
گرچه نمرود دنس لاف الوهيت زند
پشه اي بفرستد و او را نگونسار آورد
ورچه فرعون لعين آن دعوي باطل کند
همچو خس در رود نيل او را گرفتار آورد
گر به دست امر بردارد حجاب از روي کار
از هدايت کافر صد ساله اقرار آورد
حيدر توحيد گوي از غايت صدق و صفا
روي دل پيوسته بر درگاه دادار آورد
في حق الحق و ما في شانه يصدق
قادرا، پاکا به درگاهت پناه آورده ام
سر ز ره گر برده بودم، سر به راه آورده ام
جان به صبح اول اندر حضرت آوردم به صدق
تا نگويي دير آوردي، بگاه آورده ام
پاي عزت در رهت هر شامگه بنهاده ام
روي طاعت بر درت هر صبحگاه آورده ام
من به پيش قاضي الحاجات بر اقرار خويش
مصطفا و مرتضا هر دو گواه آورده ام
از براي آنکه تا پشت و پناه من بود
روي دل دايم به درگاه الاه آورده ام
دستگاهم نيست وز افلاس پايم در گِل است
تا نپنداري که پيشت دستگاه آورده ام
شرمسار حضرتم، افکنده ام سر پيش پاي
از براي آنکه در حضرت گناه آورده ام
من مسلمانم، نکردم اشتباه حق به کس
کافرم گر زآنکه هرگز اشتباه آورده ام
از براي سجده هر بانگي که بر من مي زنند
قامت خود بر در حضرت دو تاه آورده ام
گرچه دايم روي بر درگاه مي بايست کرد
روي بر درگاه عزت گاه گاه آورده ام
هر کسي از باغ طاعت گل در آن حضرت کشيد
من ز بي برگي در آن حضرت گياه آورده ام
روسفيدي نيست در من زير اين چرخ کبود
زآنکه من رخ زردم و نامه سياه آورده ام
آه بر آيينه ي گردون کشيدم نيم شب
وين کبودي بين که در رخسار ماه آورده ام
گرچه مي دانم که آهم باد باشد پيش تو
دم به دم از سينه در پيش تو آه آورده ام
خويشتن آورده ام پيش تو با دست تهي
تا نگويي خويش با خيل و سپاه آورده ام
جاي من چاه است، شرمم باد از درگاه تو
گر بگويم من که در پيش تو جاه آورده ام
خرمن عمر از هوا بر باد غفلت داده ام
لاجرم بر درگهت روي چو کاه آورده ام
بس که درياي سرشک از ديده ي من مي رود
در ميان بحر چون ماهي شناه آورده ام
ناگهان طوفان نوح اندر جهان آيد پديد
بس که من از ديده ي خونين مياه آورده ام
حال من باشد تباه از جرم و آوردم برت
راستي را در برت حالي تباه آورده ام
درد من افزون شد و کاهيد عمرم از ندم
بس که من از سينه آه عمر کاه آورده ام
جان ز تن آورده ام در ملک مصر وحدتت
يوسف مصري نگر کز قعر چاه آورده ام
من ز «الا الله» مي گويم سخن در حضرتت
تا نگويي من سخن از «لا اله» آورده ام
اي مسلمانان! درين عرصه ز اسب آرزو
من پياده گشتم و رخ پيش شاه آورده ام
گرچه هر کس را بود پشت و پناهي در جهان
در حقيقت من ز حق پشت و پناه آورده ام
اين چنين عشقي که من آورده ام با کردگار
تا نپنداري که در اين سال و ماه آورده ام
در ازل من بوده ام عاشق به ذات پاک او
عشق او با خويشتن زآن جايگاه آورده ام
تا مگر عذرش بخواهي از خداوندي خويش
حيدر دل خسته پيشت عذرخواه آورده ام
از سياست سخت مي ترسم که از ديوانگي
بنده ي مجرم به پيش پادشاه آورده ام
في اوصاف الله و کمال ربوبيته
صانع بيچون که اين عالم هويدا مي کند
اين همه قدرت ز صنع خويش پيدا مي کند
چون درست مهر پنهان مي کند
دامن گردون پر از لؤلؤ لالا مي کند
در شب تاريک بهر روشنايي در سپهر
صد هزاران مشعل انجم هويدا مي کند
چرخ صوفي وضع ازرق پوش را هنگام شام
در کنارش از شفق ياقوت حمرا مي کند
ني غلط گفتم که اندر کاسه اي از لاجورد
دست صنع و قدرتش يک جرعه صهبا مي کند
از ثريا عقدي از گوهر به گردون مي دهد
وز مه نو حلقه اي در گوش جوزا مي کند
غره ي مه آنکه غرا کرد دست قدرتش
طره ي عنبرفشان شب مطرا مي کند
اين همه قدرت براي خاطر ما مي نهد
اين همه صنع از براي ديدن ما مي کند
لعل و ياقوت و گهر از سنگ مي آيد برون
کآتش مهرش اثر در سنگ خارا مي کند
دست صنع و قدرتش هر شب به کلک معرفت
دفتر گردون پر از حرف معما مي کند
هر سحر نقاش قدرت شمسه اي از زر ناب
بر سر لوح زمرد آشکارا مي کند
عالمي از صنع مالامال قدرت کرده است
خرم آن کس کين همه قدرت تماشا مي کند
پرتوي از نور ذات خويش درمي افکند
خاک را از صنع خود گويا و بينا مي کند
سرمه ي تورات اندر چشم موسي مي کشد
حلقه انجيل در گوش مسيحا مي کند
يوسف دل خسته در دست زليخا مي دهد
آدم بيچاره سرگردان حوا مي کند
هر شب اندر گردن گردون گردان، دست صنع
خوشه هاي گوهر از عقد ثريا مي کند
قدرت و صنعش تماشا کن که از يک قطره آب
صورت مه پيکر و خورشيدسيما مي کند
دلبر سيمين تن سنگين دل ياقوت لب
گل رخ نسرين بر شمشاد بالا مي کند
چون شراب لايزالي مي دهد از جام شوق
عاشقان خويش را سرمست و شيدا مي کند
چون به دست صنع خود خوان کرم مي گسترد
روزي خلق جهاني را مهيا مي کند
گر کسي را هست دردي در نهاد از عشق او
درد او را از وصال خود مداوا مي کند
گوهر وحدت به بحر نيستي مي افکند
چشم گوهربار من مانند دريا مي کند
گر کسي از ناشکيبايي ملالي مي کشد
از وصال خويشتن او را شکيبا مي کند
کافران را زآتش دوزخ محابا هيچ نيست
مؤمنان را زآتش دوزخ محابا مي کند
بر سر راه بيابان طلب از آرزو
سالکان راه وحدت بي سر و پا مي کند
تا شش و پنجي ازين چار و سه بيرون آورد
جاي هفت اختر درين نه طاق مينا مي کند
پادشاه پادشاهان برفراز تخت دل
مخزن اسرار خود سر هويدا مي کند
احمد مرسل که باشد سرور پيغمبران
در دو کونش از شرف محبوب دلها مي کند
در شب معراج قربت دستگيرش مي شود
پايگاهش بر سر عرش معلا مي کند
هر کسي را در جهان باشد تمنايي ز حق
حيدر از حق در جهان هم حق تمنا مي کند
في عظمة الله و سلطانه
پادشاهي که به شب خلق جهان را خواب داد
دست صنعش طره ي مشکين شب را تاب داد
هر دم از دارالشفاي شوق از بهر دوا
دردمندان را ز حکمت شکر و عناب داد
چون به دست صنع خود خوان کرم مي گستريد
از خداوندي خود روزي شيخ و شاب داد
ابر احسانش که عالم از کرم سيراب کرد
تشنگان عشق را درياي بي پاياب داد
اندرين طاق زبرجد رنگ، يعني آسمان
در شب تاريک بهر روشني مهتاب داد
بهر روز دل فروزان مشعل خورشيد کرد
بهر نور شب نشينان پرتو مهتاب داد
شمع وحدت کآفتاب از عکس نورش روشن است
در شب تاريک غم در دشت معني تاب داد
باغ را از برق خندان آتش اندر دل فکند
داغ را از ابر گريان لؤلؤ خوش آب داد
دست صنع و قدرت بيچون او در درج مهر
روز روشن چرخ را يک پاره لعل ناب داد
آتشي از مهر دُر با را ز گردون برفروخت
خنجر زرين خورشيد فلک را تاب داد
رستم اندر گوشه ي ميدان مردي گرم کرد
تا ز گردي و دليري مالش سهراب داد
تا کند حکم کواکب چون منجم از رصد
تير پير چرخ را از مهر اسطرلاب داد
بنده اي را در زمانه خوار و بي آداب کرد
بنده اي را بي بهانه در جهان آداب داد
غافلان را در ميانه ديده ها در خواب کرد
عاقلان را بر کناره ديده ي بي خواب داد
نامرادي را ميان خاک و خاکستر نشاند
سرفرازي را سمور و قاقم و سنجاب داد
کافران را از ندم بت داد و زنار و صليب
مؤمنان را از کرم سجاده و محراب داد
هر که در طاعت دو تا قامت نشد همچون کمان
بر مثال تير از پيش خودش پرتاب داد
سجده كن پيش مسبب زآن که نبود بي سبب
گر مسبب بنده اي را در جهان اسباب داد
چون به غار اصحاب کهف ايزد تعالي خواستند
از خداوندي خود دولت بدان اصحاب داد
ساکنان غار عزلت از لقا در خواب کرد
تشنگان راه وحدت از عطا جلاب داد
عرش را از عزت خود اين همه تعظيم کرد
فرش را از قدرت خود اين همه اعجاب داد
پادشاهي کو در وحدت به روي کس نبست
از در خود خلق را اميد فتح الباب داد
نازنينان رياحين چهره را شاداب کرد
نوعروسان چمن را زلف مشکين تاب داد
در بر دوشيزگان باغ و مستان چمن
جامي از وحدت به دست لاله ي سيراب داد
نامداري را ز شوکت داد سيم بي شمار
سوگواري را ز حيرت اشک چون سيماب داد
گرچه قلاب است اين دنياي دون بي وفا
نقد جمله مردمان در دست اين قلاب داد
چرخ چون درياي دولاب است، زودش درنورد
زآنکه مي خواهم ازين درياي چون دولاب داد
آنکه دعوي کرد بي معني و غرق جهل بود
با سر و ريش مرصع جان در آن غرقاب داد
عقل و فهم و هوش و هنگ و دانش و تدبير و راي
جسم و جان و علم و حکمت از کرم وهاب داد
طبع شعر و اعتقاد خوب و ايمان درست
شکر کن حيدر که از فضلت اولوالالباب داد
في نعت النبي صلي الله عليه و سلم
شمس و قمر ز پرتو راي محمدست
دنيا و آخرت ز براي محمدست
در شهر اندرون که درو جز خداي نيست
دل خانه ي حق است که جاي محمدست
خورشيد آسمان که جهان غرق نور اوست
يک ذره روشني ز صفاي محمدست
تا ديده ام لقاي محمد بسان نور
در ديده ام هميشه لقاي محمدست
در درج سينه گوهر ايمان نهاده ام
وين نيز هم ز بحر عطاي محمدست
هر روز آفتاب که عام است فيض او
سرگشته در فلک به هواي محمدست
اول به راه شرع قدم نه که روز حشر
باشد رضاي حق چو رضاي محمدست
در حشر با سلوک رسولان برابرست
اعمال امتي که سزاي محمدست
حيدر که در دهن شکر نعت مي نهد
چون طوطيي ز بهر ثناي محمدست
سبب نظم کتاب
رسيد موسم گل ساقيا! بگردان راح
که عشقبازي و مستي به دين ماست مباح
زبهر آنکه کنم کهربا به رنگ عقيق
بيار لعل مذاب از زمردين اقداح
به نيم شب دل من همچو شمع روشن کن
از آن شراب که روشندل است چون مصباح
تو از صلاح مگو با من ار خردمندي
از آن که عاشق بيچاره نيست مرد صلاح
درافکنيد کميت نشاط در ميدان
که پادشاه خرد برکشيد قلب و جناح
زعکس باده که خورشيد مشرق طرب است
به نيم شب بنما عکس فالق الاصباح
چون آمدي به سلامت بخير خوش بنشين
که بر تو خير و سلامت بود صباح و رواح
بيا که ديده به روي تو مي شود روشن
بيا که زنده به بوي تو مي شود ارواح
چون در کنار فلک گوي زر روان گرديد
درآمد از درم آن ماه مهربان چو صباح
چه گفت؟ گفت که حيدر کتاب عشق بساز
کز آن کتاب بود کار بسته را مفتاح
بگفتمش که کتاب مرا چه نام نهي
بگفت نام کتاب تو: مونس الارواح
الغزليات
في مدح ملک نصرة الدين يحيي سلطان شيراز خلد الله ملکه
چون شاه شرق ز رخسار برکشيد نقاب
به تيغ، عرصه ي عالم گرفت از سر تاب
اگر چه در دل شب آفتاب پنهان بود
چنانکه بيضه اي از زر به زير پر غراب
ز زير برقع شب آفتاب رخ بنمود
چنانکه دلبر من برکشد ز چهره نقاب
چو رفت هندوي شب، ترک من ز بستر ناز
درآمد از هوس باده نيم مست از خواب
چه ديد؟ مطرب و ساقي ز بهر بزم صبوح
فشانده پسته و شکر، نهاده باده ي ناب
فتاده عود در آتش ز ساز سوخته ني
نشسته چنگ به آيين، به ناز خفته رباب
از آب چشم صراحي و ناله ي دل رود
فتاده آتش مي در نهاد جام شراب
گرفت کاسه و از باده کرد مستان را
بسان نرگس مخمور خويش مست و خراب
گذشته ناله ي مستان ز عرش از شادي
به دور صفدر گردون شکوه سدره ي جناب
يگانه نصرت دين پادشاه ملک عجم
ستوده سايه ي حق قهرمان تيغ و قلم
بگو که چيست که گردن کشي کند ز گهر
عدو نشان و ممالک ستان و دين پرور
شهاب سرعت و خورشيد راي و مه پرتو
بلند رفعت و گردون توان و نيک اختر
به روز معرکه با گردن سران در خشم
به گاه عربده با پردلان زبان آور
زماني از سر گردن کشان ربوده کلاه
گهي به سرزنش بدسگال بسته کمر
گهي ز هيبت او لرزه بر تن فغفور
گهي ز جنبش او فتنه بر سر قيصر
بلند همت و خورشيد راي و مه پرتو
ستاره هيبت و روشن نهاد و تيز نظر
ز بيم مي سپرد تن به خاک تيره عدو
در آن زمان که به دست فنا ربايد سر
ز سرکشي به سر آيد از آنکه دست قضا
چو کودکيش همي پرورد به خون جگر
ز دست شه چو برآرد سر از هواي مصاف
رود به قلب عدو تند و تيز چون آذر
بگويمت که چه؟ شمشير پادشاه بود
که در زمانه روان است چون قضا و قدر
شهي که ملک سليمان به زير خاتم اوست
ز روي مرتبه بالاي سدره عالم اوست
عروس مملکتت زير دست فرمان باد
سعادت دو جهانت مقيم ايوان باد
هر آن کسي که کند با تو کژروي چون کمان
ز بيم سهم سنانت چون مار پيچان باد
بسان سوسن آزاده گر برآري تيغ
ز خون خصم تو روي زمين گلستان باد
اگر چه رستم دستان جهان به تيغ گرفت
مطيع گلشن رويت هزاردستان باد
از آنکه رحمت حق آمدي، ز ابر عطا
هزار رحمتت از کردگار بر جان باد
مهيمنا، صمدا! اين جهان جود و هنر
هميشه بر سر خلق جهان نگهبان باد
مدام سرور و گردن فراز و قلب شکن
هميشه صفدر و صاحب قران و سلطان باد
بر آنکه رحم کند بر دل شکسته ي من
نگهبان وجودش رحيم و رحمان باد
في مدحه خلد الله سلطانه
خسرو خاور چو پنهان شد ز شاه زنگبار
پادشاه شام شد بر توسن گردون سوار
زورق زرين چو پنهان گشت در بحر محيط
کشتي سيمين روان گرديد در درياي قار
پير ازرق پوش را دامن پر از در و گهر
ليکن از رنگ شفق ياقوت بودش در کنار
چون نگه کردم کنار چرخ ديدم پر درم
همچو بر فرش زمرد ريخته برگ بهار
قرص زرين فلک تا در دل شب شد نهان
در فلک ديدم هزاران لعبت سيمين عذار
عقل کل انگشت حيرت برده در دندان فکر
از تعجب کين عجب قصري است پرنقش و نگار
او چنان بيدار و حيران بود و من در خواب خوش
ديدم ايواني بخوبي خوشتر از دارالقرار
از سرافرازي فتاده عرش در پايش حقير
وز بلندي گشته پيشش سدره پست و شرمسار
پرگل و ريحان و سنبل همچو بستان ارم
روشن و دلجوي و خرم همچو روي غمگسار
بر در و ديوار و سقفش جمله صورتهاي خوش
دست ماني برده معنيها در آن صورت به کار
بادگيرش از بلندي برتر از هفت آسمان
و اندرو باد بهاري عطربيز و مشکبار
گرد ايوان بوستاني خوشتر از باغ ارم
پربهار و ارغوان و ياسمين و لاله زار
زآنکه تا عشاق را برگ نوا حاصل شود
بر سر هر گلبني مي خواند موسيقي هزار
تا به رقص آرد درخت بيد و ساج و کاج و سرو
در ميان بوستان دست طرب مي زد چنار
بر مثال سلسبيل و کوثر از هر سو روان
جويهاي سرد شيرين همچو نوش خوشگوار
دست قدرت از درختانش به صنع آويخته
سيب و زردآلو و امرود و به و نارنج و نار
حوض کوثر بر لبش دو تخت سلطاني زده
پايه شان بر رفته تر از نه سپهر باوقار
کوتوال چرخ هفتم آنکه کيوان نام اوست
بر در ايوان به درباني نشسته روز بار
مشتري در وعظ و مريخ ايمن و خور بي خبر
زهره با چنگ و عطارد ني زن و مه پرده دار
مطربان در هاي و هوي و دلبران در گفت و گوي
صد هزاران شمع مي افروخت از دست نگار
دف به قانون چون فغان مي کرد از زخم قفا
چنگ و ناي و عود و بربط ناله مي کردند زار
مسکني ميمون و اجلاسي خوش و قومي شريف
ساعتي سعد و زماني خوب و وقتي اختيار
همچو من کروبيان نه سپهر از خرمي
رقص مي کردند و بودند از محبت بي قرار
حوريان هشت جنت جمله بيرون آمدند
و اندر آن مجلس باستادند از بهر نظار
بس که شب مي ريخت مشک از آستين و جيب خويش
از زمين تا آسمان پر بود از مشک تتار
تاج دولت بر سر و بنشسته با بلقيس عهد
بر سر تخت سليمان پادشاه کامکار
نصرت دنيا و دين، گردن فراز شرق و غرب
شاه يحياي مظفر، سايه ي پروردگار
بر سپهر لاجوردي قدسيان از خرمي
گوهر سياره مي کردند بر فرقش نثار
در جنان جاه و جلالت آنچنان صاحب قران
چون سزا ديدم بر او کردم دعاي بي شمار
کردگارا! بر سر ما اين چنين صاحب قران
در چنين جاه و جلالت تا ابد پاينده دار
همرهش بادا سعادت، همدمش بادا ظفر
همنشينش دولت و، نصرت قرين و، بخت يار
شاه چون نوشين روان آمد به گاه عدل و داد
وين وزير زيرکش، بوزرجمهر روزگار
ملک يزد از دولتت همچون بهشت آراستند
و اندرو شادي کنانند از صغار و کبار
چشم زخم از ملک و از سلطان صفدر دور باد
زآنکه هستي عادل فرخنده و فرخ تبار
حاتم طايي که باشد پيش بذلت گاه جود؟
رستم دستان چه کوشد پيش حزمت وقت کار؟
در بر سلطان محمد پهلوان شرق و غرب
بر در تبريز بشکستي اخي در کارزار
چون چنين نام آوري کردي به هنگام نبرد
سنجق نام آوري دادت خديو نامدار
تا به سلطاني نشيني بر سر تخت پدر
آمدي و يزد بگرفتي به عزم استوار
ملک مي گيري به تيغ و ملک مي بخشي به عدل
مثل تو هرگز نديدم ملک گير ملک دار
نعلهاي مرکب فرخ پي ات، يعني هلال
مي شود هر ماه در گوش فلک چون گوشوار
تير پير چرخ اگر چه مي زند دايم قلم
آورد کاغذ به پيشت بهر حاجت چند بار
در ميان ز عدلت کس ننالد جز که ني
زهره از شادي ازين رو چنگ دارد در کنار
از هواي مجلس جان پرورت هر صبحدم
پير ازرق پوش گردون مي کند مهر آشکار
ترک خون ريز فلک، مريخ، در روز نبرد
مي کند رمحش درون ديده ي خصمت گذار
قاضي گردون گردان، آنکه نامش مشتري است
آورد کاغذ به پيشت بهر حاجت چند بار
پير پر دستان باهيبت که کيوان نام اوست
پاسبان بام ايوان تو باشد بنده وار
تا ببيند پادشاهي چون تو بر تخت مراد
سالها تا ديده ي گردون همي کرد انتظار
زآسمانها دست قدرت بهر پاي مرکبت
نه طبق پر کرده است از دانه هاي شاهوار
مردم شيرازت از جان دوستدار حضرتند
وز ارادت در دعا کوشند در ليل و نهار
همچو حيدر از محبت روز و شب از جان و دل
عمر و جاه دولتت خواهند از پروردگار
من به القاب همايونت دو دفتر ساختم
تا به اقبالت بماند در زمانه يادگار
تا بخوانند و بدانند و بگويندت دعا
برده ام در وي سخنهاي تر شيرين به کار
من به خاک راهت افتادم ز بهر بندگي
خوش بود کز خاک برگيري تن اين خاکسار
تا يمين است و يسارست و جنوب است و شمال
دولتت باد از جنوب و نصرتت باد از يسار
روز عيد فرخ و دامادي فرخنده ات
بر تو ميمون و مبارک باد تا روز شمار
في البديهه و مدح خلد الله سلطانه
علي الصباح که سلطان طارم ازرق
فراز گنبد فيروزه گون بزد سنجق
ز بيم خنجر خورشيد، لشکر انجم
ز روي چرخ گريزان شدند چون زيبق
ز خواب صبح چون ملاح روز سر برداشت
روانه کرد درين بحر نيلگون زورق
ز روي صدق، به صابون مهر، گازر روز
سحر ز دامن گردون بشست روي شفق
چو آفتاب برآمد، درآمد از در من
بتي که از رخ او ماه را بود رونق
شکسته سنبل او نرخ عنبر سارا
گرفته عارض او بر گل و رياحين دق
فراز سرو قدش ياسمين و سنبل و گل
درون پيرهنش برگ لاله و زنبق
کشيده از سر زلف آفتاب در زنجير
فکنده بر مه تابان ز مشک ناب وهق
ز عکس آتش رخسار چون بهار، گلش
گلاب گشته و افتاده در ميان عرق
نشاط در دل و در دست جام لعل مذاب
شراب در دست و در پاکشان کشان يلمق
به عشوه ترک کمان دار ناوک اندازش
نشانده در دل من تيغ غمزه نا بر حق
به شکر شکر شيرين دوست، طوطي نطق
دهان به چرب زباني گشاده چون فستق
بگفتم: اي بت ساقي، بيار جام شراب
کنون که مطربم انگشت مي زند بر رق
نهاد بر کف من جام باده، گفتا: نوش!
چون نوش کردم از دست او مي راوق
ز عشق نرگس سرمست و نوبهار رخش
بسان غنچه دريدم ز عاشقي قرطق
ز بهر آنکه شوم سرفراز همچو کلاه
به خاک پاش فتادم چون موزه و بشمق
چه گفت؟ گفت که حيدر برو به خدمت شاه
بخوان به حضرت أعلي قصيده اي مغلق
دراز همچو سعادت به پادشاهي رو
که پادشاهي و دولت بدو بود ملحق
هر آن کسي که سر از خط او بگرداند
به زخم تيغ زبان چون قلم کنندش شق
به گرد سور سرايش که به ز فردوس است
بود ز روي زمين تا به عرش يک خندق
گهي که شاه رخ آرد بر اسب در عرصه
هزار پيل چو فرزين برد به يک بيدق
به پايگاه جلالش همي کشند به دست
ز بهر پيشکش، اين تند سرکش ابلق
مطهرست به عالم چو يحيي معصوم
از آنکه نام وي از نام او بود مشتق
يگانه نصرت دين يحيي ستوده خصال
دلير و صفدر آفاق، پادشاه بحق
به پادشاهي و بخشندگي و شرم و ادب
تويي که برده اي از خسروان عهد سبق
شهان دور که مشهور عالمند امروز
به مجلس تو چو طفلان گرفته اند سبق
ترا به معرفت حق به حق شناخته ام
تو اهل معرفتي در جهان جان الحق
به معرفت دو جهان را گرفتي از مردي
چه حاجت است ترا در جهان به تيغ و درق
بدين دليري و گردافکني و شيردلي
هر آن کسي که ترا ديد مي زند صدق
حروف انجم و نه دفتر سپهر امروز
بود ز دفتر قدر تو کم ز نيم ورق
ز خدمتت نگريزد فلک به هيچ طريق
رخ از در تو نتابد ملک به هيچ نسق
به قاف قرب ز سيمرغ پيشتر باشد
اگر دمي به هواي تو پر زند عقعق
سپهر پير که اقرار بندگي تو کرد
به پيش خلق جهان باز مي دهد لاحق
به هيچ روي نباشد عزيز در بر خلق
کسي که با تو دورويي کند بسان هبق
هر آن کسي که علم شد به دوستداري تو
به پيش خلق بود سرافراز چون بيرق
عدوي ناکس بي آبرو- که بادا خاک!-
در آتش حسد و حرص مي شود محرق
به خالقي که بگسترد هفت فرش زمين
به قادري که برافراخت نه فلک معلق
به صانعي که شب از بهر روشنايي خلق
فروخت مشعله ي ماه در ميان غسق
به مصطفي که خدا در ازل به کن فيکون
بيافريد جهان را به عشق او مطلق
به ياوران و به اولاد پاک زاهر او
که جز به دوستي حق نمي زنند نطق
به ان يکاد که از بهر چشم زخم دمند
به قل أعوذ که باشد کلام رب فلق
به چار طبع و سه روح و سه نفس و سه مولد
به شش جهان و به هفت اختر به نه جوسق
به رهروان طريقت، به عاشقان خداي
که از رياضت در چشمشان نماند رمق
به آفتاب که هر صبحدم ز غايت مهر
فراز طارم نيلوفري زند سنجق
به مطبخ شب و گاو سپهر و بره ي چرخ
به قرص ماه و به نه گرد خوان و هفت طبق
که در ميانه ي شاهان به شرم و حلم و ادب
نظير تو نبود زير گنبد ازرق
شها! اگر چه که گنج سخن بپاشيدم
نخواستم ز کسي در زمانه يک دانق
خسيس را نخرم من به هيچ در عالم
اگر چه در بر او سندس است و استبرق
به شهر يزد شب و روز مبرز الشعرا
هنوز مي زند از روي جاهلي بق بق
شده ست خوار و خلق در ميان خلق جهان
مباد هيچ کسي در زمانه خوار و خلق
چو شاهباز حقيقت کجا پرد عصفور
به صوت و نغمه ي بلبل کجا رسد لق لق
کنيم شکر خداي جهان که هست امروز
کسي که بازشناسد هماي را از بق
همان به است که کوته کنم حديث دراز
ز بهر آنکه درازي به غايت است احمق
هميشه تا به گه شام زورق خورشيد
شود درين بن درياي قار مستغرق
زبهر آنکه تو دايم به حق همي کوشي
نگاهدار وجود تو باد دايم حق!
و له ايضا
سرو آزاد که در باغ نشانند او را
بنده ي قامت رعناي تو خوانند او را
آن جهاندار جهان نام جهان از بر من
به جهاني ز کف من بجهانند او را
ندهندش به همه ملک جهان يک سر موي
به همه ملک جهان گر بستانند او را
يا درآرند نگارين به سلامت بر من
يا سلام من مسکين برسانند او را
خواست تا پيش من آيد نفسي از در غيب
چون درآيد که همه کس نگرانند او را
خوانم الحمد و به اخلاص به رويش بدمم
گر به نزديک من سوخته خوانند او را
حيدر از کوي وصال تو به جايي نرود
گر به شمشير فراق تو برانند او را
و له ايضا
ملک ملک ملاحت، شه خوبان خطا!
ريختي خون دل سوخته، بي جرم و خطا
گفتم از ملک ملک شاد شوم، عقلم گفت
به سراپرده ي سلطان نرسد دست گدا
گرد کوهت چه عجب گر چو کمر مي گردم
کز چه باشد تن و اندام تو در بند قبا
سينه از فرقت معشوقه کنم چون آتش
ديده از حسرت دردانه کنم چون دريا
از قفا گرچه رقيب تو قفا خواهد زد
با وجود رخ خوبت نخورم غم ز قفا
سرفرازي کنم ار دور سپهر اندازد
دامن وصل تو در دست من بي سر و پا
صد هزاران دل سودازده در خاک افتد
اگر آشفته شود زلف تو از باد صبا
از هواي رخ چون آتش و آب خط تو
مي رود خاک من سوخته بر باد هوا
تا مخالف شدي اي جان جهان با عشاق
سوختي جان و دل حيدر بي برگ و نوا
مرثيه ي سلطان ابوسعيد
باز ازين واقعه ما را دل و جان مي سوزد
نه دل ما، که دل خلق جهان مي سوزد
گوييا آتش دوزخ به جهان در زده اند
که دل مرد و زن و پير و جوان مي سوزد
چنگ در چنگ مغني ز درون مي نالد
شمع در مجلس ما گريه کنان مي سوزد
نه منم سوخته در دهر که از آتش مهر
دل چرخ از غم سلطان جهان مي سوزد
بوسعيد آن شه فرخ رخ فرخنده وصال
آنکه در ماتم او کون و مکان مي سوزد
شاه در خاک نهاد اين فلک چابک سير
در همه جايگهي آتش از آن مي سوزد
عاشق سوخته با انده و غم مي سازد
حيدر خسته دل از عشق فلان مي سوزد
و له ايضا
مطرب بزن نوايي، ساقي بده شرابي
از تشنگي بمُردم بر آتشم زن آبي
تا من خيال رويت ديدم به خواب مستي
از حسرت خيالت راضي شدم به خوابي
گر سر ز پاي اسبت از دست غم بتابم
در گردنم درافکن از زلف خود طنابي
از خال همچو دانه کام دلم برآور
کز آب ديدگانم مي گردد آسيابي
گر از درم براني چون بندگان به خواري
نگريزم از در تو هرگز به هيچ بابي
از لعل شکرينت، هر خنده اي و مصري
وز زلف عنبرينت، هر حلقه اي و تابي
روزي به خنده گفتي: کام دلت برآرم
درويش مستحقم گر مي کني ثوابي
يک بوسه از لبانت بهر زکات خوبي
صد ره سئوال کردم، يک ره بده جوابي
حيدر بسان مستان در بزم مي پرستان
از خون خورد شرابي، وز دل کند کبابي
و له ايضا
مرا در موردستان گلستاني است
که گل چون روي او در گلستان نيست
دلم بربود و جانم زنده گردد
اگر آيد برم، کآرام جاني است
رخش باشد چو خورشيد آشکارا
ولي از چشم نامحرم نهاني است
اگر طوطي سخن گويد ز شکر
بر گفتار او شيرين زباني است
چو روي مه وشت گلزار خوبي است
چو قد دلکشت سرو رواني است
بيا آخر زماني در بر من
که ترک جان کنم کآخر زماني است
برو حيدر به کوي عشقبازان
به ترک جان بگو چون دلستاني است
و له ايضا
نباشد در جهان همچون تو ياري
بتي، سنگين دلي، سيمين عذاري
سمن بويي، به قد سرو بلندي
گل اندامي، به رخ رشک بهاري
رقيبش خار و او گلبرگ خندان
ملامت مي کشم از دست خاري
به ترک اختيار خويش کردم
که از عاشق نيايد اختياري
محقق جان برافشانم ز غيرت
چو بينم بر گل رويش غباري
کنارش در ميان گيرم به مستي
ميانش گر ببينم در کناري
اگر حيدر سخن گويد ز لعلش
کنم در گوش جان چون گوشواري
و له ايضا
حسبة لله عزيزان يار من باز آوريد
دل ز دستم مي رود، دلدار من باز آوريد
از سر راه وفا از غايت لطف و کرم
تا شود غمخوار من، غمخوار من باز آوريد
آن طبيب دل که ياقوتش دوان جان بود
از براي اين دل بيمار من باز آوريد
آن بت مه پيکر خورشيد روي زهره چشم
مشتري وارش سوي بازار من باز آوريد
خاک پاي مرکبش کآن کحل بينايي بود
از براي چشم گوهربار من باز آوريد
ساقيان سيم تن! زآن آتشين آبم دهيد
باشد آبي را به روي کار من باز آوريد
همچو حيدر در جهان ديوانه گردم روز و شب
تا به پيش من پري رخسار من باز آوريد
و له ايضا
دوش، آغوش و بر و بوس و کناري داشتم
تا به هنگام سحر در بر نگاري داشتم
اختيارم باده خوردن بود و آغوش و کنار
از براي آنکه در دست اختياري داشتم
شاهدي شوخي شگرفي شکري شيرين لبي
دلبري سنگين دلي سيمين عذاري داشتم
عيش مي کردم به شادي، باده مي خوردم به کام
غم نمي خوردم که در بر غمگساري داشتم
گاه لعلش بوسه دادم، گه کشيدم در برش
گاه با درج عقيقش کار و باري داشتم
کوري چشم رقيبان و حسودان تا به صبح
در بر و آغوش، ياري و چه ياري داشتم
همچو حيدر بنده بودم، پادشه مي خواندمش
زآن به گوش جان ز زلفش گوشواري داشتم
و له ايضا
چو خورشيد رخشنده رخ برفروخت
دل آسمان را به آتش بسوخت
خرد گفت: رو پيش سلطان عهد
که بالاي گردون کشيده ست مهد
که او گوهر بحر شاه ولي است
به گاه وفا و سخا چون علي است
بود شاهزاده، بود تاج بخش
به مردي فزون از خداوند رخش
بزرگ زمين است و شاه زمان
پدر بر پدر شاه و صاحب قران
دلير و سرافراز و بخشنده اوست
به بخشندگي مهر رخشنده اوست
حسين حسن روي حيدر توان
به تدبير پير و به دولت جوان
سعادت ازو مي شود آشکار
چو بويي که آيد ز مشک تتار
چو شيران جنگي ببندد کمر
به مردي بگيرد جهان سر بسر
چو جدان خود پادشاهي کند
ز مه حکم تا گاو و ماهي کند
الهي ترا عمر بسيار باد
خداي جهانت نگهدار باد!
في مدح سلطان حسين شيرازي
روز نوروز و هواي چمن و فصل بهار
خوش بود جام مي و بوي گل و روي نگار
از گل و نسترن و ياسمن و سرو و سمن
باغ پرنقش و نگارست، زهي نقش و نگار!
بر لب ساغر گل، عکس مي شورانگيز
بر کف دست شقايق، قدح نوشگوار
گسترانند در اطراف چمن ديبه سبز
يا مگر خاک چمن نقش کنند از ژنگار
بلبل از حسرت گل نغمه کند در نوروز
قمري از سرو سهي دم زند از موسيقار
تا شود فاش که گل جامه دريده ست سحر
عندليب است و مطوق که بگويند اسرار
چون من از حسرت معشوقه غزلخوان شده اند
طوطي و فاخته و کبک در و قمري و سار
بلبل از شاخ گل تازه فغان درگيرد
کز چه در طرف چمن غنچه نشيند با خار
همچو بلبل بسرا و گل بستان افروز
درد و تيمار رها کن که کشد بوتيمار
گر زند دست چنار از پي شادي چه عجب
زآنکه برخاست دگر بوي گل و بانگ هزار
بس که مرغ سحر از عشق غزل مي خواند
در چمن سرو سهي رقص کند صوفي وار
گر زني لاله صفت خيمه ي عشرت در کوه
بشنوي قهقهه ي کبک دري از کهسار
مطربا! سوز بود کار دلم، پرده بساز
ساقيا! باد بود شغل جهان، باده بيار
در چنين وقت که شيراز بود چون جنت
در چنين روز که گلزار شود چون فرخار
عاشق رند بود هر که درآيد سرمست
زاهد خشک بود هر که نشيند هشيار
خويش باز آر ز بازار، به گلشن بنشين
که نمي خواهم از آن گل که بود در بازار
بوي معشوقه ي من هست ز نسرين ظاهر
رنگ رخساره ي من گشت ز خيري اظهار
زعفران عکس رخ زرد مرا ديد به خواب
لاجرم چهره ي او زرد بود چون دينار
با وجود رخ معشوقه و جام مي ناب
هستم از جام جم و ملک سليمان بيزار
در خمارم چه کنم؟ جام مي ام مي بايد
ساقيا! لطف کن و دفع خمارم ز خُم آر
هر کسي را که دلي هست در اين موسم گل
در ميان چمني باده خورد با دلدار
چون مدار طرب از باده ي لعلي باشد
باده نوش از کف معشوقه و انديشه مدار
چون بجز باد هوا هيچ ندارد در دست
مي ندانم که چرا پنجه گشوده ست چنار
مي کند ابر بهاري چو من از حسرت دوست
بر سر فرش زمرد، گهر از ديده نثار
در گل زرد و گل سرخ نگر در بستان
کين بسان رخ من باشد و آن چون رخ يار
بس که مانند شقايق دل من مي سوزد
آتش افتاد ز سوز دل من در گلنار
ني که از خاک برون آمد و گويا گرديد
ده زباني کند امروز چو سوسن در کار
غنچه از پرده برون آمد و گل خندان شد
وز دل بلبل شوريده بشد صبر و قرار
گر بنفشه سر خود کرد گران معذورست
زآنکه در خواب چنان شد که نگردد بيدار
بر سر گل ز هوا بيد عجب لرزان است
که مبادا که گل امسال بريزد چون پار
از رياحين گل صد برگ برآرد بستان
وز شکوفه يد بيضا بنمايد اشجار
ارغوان خرم و گلشن خوش و سوسن دلکش
لاله در آتش و گل در تب و نرگس بيمار
ضيمران تازه و خطمي تر و نيلوفر غرق
خوش نظر خرم و ريحان کش و عبهر عيار
غنچه در پوست نمي گنجد و خوش مي خندد
ابر سرگشته همي گردد و مي گريد زار
چشم بادام اگر تر شود از گريه ي ابر
دهن پسته بدو خنده کند ديگر بار
عکسي از چهره ي زرد خودم آيد در چشم
چون ترنج از ورق سبز نمايد ديدار
سوسن و سرو چو رخسار و قد دلکش دوست
نار و سيب است چون پستان و زنخدان نگار
عالم پير دگر زندگي از سر گيرد
روز نوروز چو صنعش بنمايد آثار
در خزان بين که ز صنعش عنب رنگارنگ
خوشه ي گوهر و لعل است که باشد پربار
مبدع صنع، نگارنده ي نه قصر سپهر
داور دهر، برآرنده ي روز از شب تار
يک نظر کرد و دو گيتي به دمي پيدا شد
خالق خلق، نگارنده ي هفت و نه و چار
اين بزرگي و غرور از چه بود در سر ما
شايد از دور کنيم از سر خويش اين پندار
آفتابي که دو صد ره ز جهان افزون است
هست يک نقطه درين گردش همچون پرگار
من که باشم؟ چه کنم؟ خود به چه خوانند مرا؟
عاشق سوخته ي گشته ز هجران افگار
تا کند سرو و گل از قامت و رخسار خجل
در چمن سرو گل اندام من آمد به گذار
گفتم: از سيب زنخ گر بدهي شفتالود
به شوم حالي و در پوست نگنجم چو انار
گفت: اگر زرد شوي از غم من چون نارنج
باشي از سيب و ترنج و به من برخوردار
گرچه شمشاد و صنوبر قد رعنا دارند
قد چون نارون او به ازيشان صد بار
گفتم: اي پسته دهان چون شده ام فرهادت
کام من زآن لب شيرين شکر خنده برآر
گفت: چون خسرو اگر شکر شيرين خواهي
همچو فرهاد در افتي ز کمر عاشق و زار
زلف او سنبل تر بود و رخش برگ سمن
ني غلط رفت که بد زلف و رخش ليل و نهار
بي زنخدان چو سيبش که به از نارنج است
کس نداند که مرا در دل زارست چه نار
ديدمش روي چو ايمان و مسلمان گشتم
بازش از کفر سر زلف ببستم زنار
گفتم: از وصف تو حيدر غزلي خواهد گفت
شايد ار گوش کني از صنم سيم عذار:
غزل
اي سمن عارض مه پيکر شيرين گفتار
وي زده دايره بر گرد گل از مشک تتار
نرگس مست تو در باغ ارم باده فروش
سنبل پست تو بر برگ سمن غاليه بار
زلف پرچين تو آشفته دلي در فردوس
خال مشکين تو هندو بچه اي در گلزار
چشم ميگون تو هنگام سحر مست مدام
لعل نوشين تو در وقت طرب باده گسار
طره ي زلف تو از سنبل تر گرد سمن
نقطه ي خال تو از غاليه بر برگ بهار
زلف مه پوش تو بر خرمن گل عنبر بيز
سرو دلجوي تو بر طرف چمن خوش رفتار
سنبل از سنبل مشکين تو در تاب و گره
نرگس از نرگس مخمور تو در عين خمار
عارضت مه وش و اندام لطيفت نازک
نرگست دلکش و مژگان چو تيرت خونخوار
عاشقت چاکر و چون عاشق سرگشته بسي
حيدرت بنده و چون حيدر بيچاره هزار
گفت: اگر بنده ي مايي، برو و مدحي گوي
بهر سلطان جهان، بحر هنر، کوه وقار
آنکه در معرکه بر هم شکند قلب عدو
آنکه در روز يلي صيد کند شير شکار
آنکه چون تير دليري بجهد از شستش
خال از چهره ي زنگي ببرد در شب تار
آنکه چون تيغ جهان گير زند بر سر کوه
گردد از ضربت او کوه دو نيمه چون خيار
آنکه چون گرز يلي برکشد از کوهه ي زين
به يکي حمله به دست آورد اين هفت حصار
تير دلدوز وي از قلب عدو درگذرد
تيغ خون ريز وي از خصم برآورد دمار
چون ز مجري بجهد ناوک او روز نبرد
در دل سنگ سيه غرقه شود تا سوفار
نه فلک بر سر ما بر زبر يکديگرست
مگر از پاي سمندش به هوا رفت غبار
شرف دنيي و دين، بحر هنر، شاه حسين
آنکه کيوانش غلام است و فلک خدمتکار
مثل اين شاه جهانگير نباشد هرگز
نه درين مملکت يزد که در هيچ ديار
گرچه هستند بسي پادشهان در عالم
نبود مثل تو اي پادشه معني دار
تو ولي زاده ي عهدي و ولايت داري
وز تو مانند پدر گشت ولايت اظهار
گر تو از نور ولايت بکشي خنجر تيز
از بدانديش تو در دهر نماند ديار
تا برت چرخ پياده شود و رخ بنهد
پيلتن گردد و بر اسب شود شاه سوار
دهر بر پاي عدوي تو ببندد زنجير
چرخ بر ديده ي خصم تو بکوبد مسمار
دوستان تو مقيمند، ولي در جنت
دشمنان تو نگونسار، ولي بر سر دار
تا تو سلطان سلاطين شدي اي شاه جهان
پادشاهان به غلامي تو کردند اقرار
اين علي رنگ حسن رو که حسينش نام است
به محمد که خدا عمر دهادش بسيار
تا بر اي عمر و جواني بخوري در عالم
بادي از عمر و جواني به جهان برخوردار!
و له ايضا
پرتو روي تو از روي صفا مي بينم
مردم چشم تو در عين حيا مي بينم
در لبت مي نگرم، جوهر جان مي يابم
در رخت مي نگرم، صنع خدا مي بينم
شام گيسوي تو يا ملک ختن مي نگرم؟
زلف پرچين تو يا مشک خطا مي بينم؟
گرد کوه از سر غيرت چو کمر مي گردم
زآنکه اندام تو در بند قبا مي بينم
چون صبا بي سر و پا مي روم و سودايي
تا سر زلف تو در دست صبا مي بينم
دل يکتاي خود از غايت سرگرداني
بسته در سلسله ي زلف دو تا مي بينم
تا به هم درشکند قلب اسيران کمند
ترک سرمست تو با تيغ جفا مي بينم
دل که از غصه به تنگ آمد و ناپيدا شد
اثرش در دهن تنگ شما مي بينم
از تو چندان که به من جور و جفا مي آيد
همچنان در دل خود مهر و وفا مي بينم
حيدر از آرزوي آتش و آب رخ تو
خاکش از مهر تو بر باد هوا مي بينم
و له ايضا
ترک سرمست تو خون دل ما مي ريزد
بي گنه خون دل خسته چرا مي ريزد
مردم ديده ي دريا دل گوهر پاشم
هر چه دارد همه در پاي شما مي ريزد
تا صبا مي زند از چين سر زلف تو دم
نافه هاي ختن از باد هوا مي ريزد
سنبلت پاي دل پير و جوان مي بندد
نرگست خون دل شاه و گدا مي ريزد
چون تو در طرف چمن مي روي اي آب حيات
در چمن برگ گل از روي حيا مي ريزد
درگذر دامن تو خاک چمن مشکين کرد
يا مگر غاليه از جيب صبا مي ريزد
دست ساقي به صبوحي ز پي دفع خمار
مي صافي است که در جام صفا مي ريزد
تا بگيرد ختنت را به خطا لشکر زنگ
چين زلف سيهت مشک خطا مي ريزد
طبع حيدر ز هوداري تو دريايي است
ورنه اين گوهر معني ز کجا مي ريزد؟
و له ايضا
آب کز ديده روان شد ببرد بنيادم
آتش عشق تو چون خاک دهد بر بادم
ديده خون ريز که چون مردم دريايي چشم
بهر دردانه به درياي محيط افتادم
مردم از گريه ي من غرقه درياي غمند
تا عنان نظر از دست مصالح دادم
بس که در ديده ي خود دجله روان مي بينم
در شک افتم که مگر در طرف بغدادم
چون کمر خوش به ميان آي که بر دامن کوه
کشته ي شکر شيرين تو چون فرهادم
خانه ي ديده ي من جاي خيال رخ تست
زآن در ديده به روي دگري نگشادم
هر سحر در طلب پرتو خورشيد جلال
پرده ي اطلس گردون بدرد فريادم
جستن حيدر وفا از هوس ديدن تو
ترک سر کردم و پا در طلبت بنهادم
و له ايضا
تا دل خسته به دست سر زلفت دادم
کمر بندگي ات بسته ام و آزادم
آخر اي ماه پري چهره به فريادم رس
کز هوايت ز فلک مي گذرد فريادم
گر کسي از غم هجران تو شادي طلبد
منم آن کس که به غم خوردن رويت شادم
بيستون ستمت را بکشم چون فرهاد
زآنکه بي شکر شيرين تو چون فرهادم
با وجود قد رعناي تو همچون سوسن
گر همه روي زمين سرو شوم آزادم
پيش از آب و گل خود در ازل از لوح قضا
ابجد عشق تو آموخته از استادم
با وجود رخ چون آتش و آب خط تو
بر سر خاک دوان بي سر و پا چون بادم
طالعم از مه روي تو چو حيدر نبود
تا من از مادر فطرت به چه طالع زادم؟
و له ايضا
روز نوروز و مي و مطرب و معشوق و بهار
مستي و عشرت و آغوش و بر و بوس و کنار
سمن و نسترن و ياسمن و سرو چمن
سوسن و برگ گل و جام مي و روي نگار
کام و آرام و نشاط و طرب و عيش و خوشي
سرو و شمشاد و گل و سنبل و سيب و به و نار
مستي نرگس و رنگ چمن و سايه ي بيد
غلغل بلبل و بوي گل و آواز هزار
شيوه و ناز و عتاب صنم سيم اندام
شاهد و شمع و شراب و بت شيرين گفتار
باغ و صحرا و لب جوي و قد سرو سهي
عنبر و عود و عبير و سمن و مشک تتار
چشم در شاهد و گل در بر و ساغر در دست
گوش بر مطرب و مي در سر و لب بر لب يار
يار در مجلس و مه در خور و حيدر با دوست
باده در ساغر و جان در بر و دل با دلدار
خوش بود اين همه گر دست دهد وقت صبوح
خوش بود اين همه گر جمع شود فصل بهار
و له ايضا
در چنان صورت مطبوع عجب مي مانم
بيم آن است که بوسي ز لبش بستانم
مست برخيزم و در باغ ارم بر لب جوي
چون گل و سرو روان پيش خودش بنشانم
از رخ و زلف و قد و خد و خطش جمع شود
سوسن و سنبل و سرو و سمن و ريحانم
حور عينش شمرم، باغ بهشتش گويم
صنع رويش نگرم، آيت لطفش خوانم
پيش پايش به زمين افتم و دستش بوسم
ترک سر گويم و جان در قدمش افشانم
لابه آغازم و دستان زنم و باده خورم
تا کمروار در آيد به ميان دستانم
در برش گيرم و کام از لب لعلش يابم
در برش ميرم و بر باد روم ايمانم
گر کسي طعنه زند بر من و حال دل من
گو مزن طعنه که من قصه غلط مي خوانم
منکر من چه شوي، سرزنش من چه کني؟
برو اي خواجه! که من حيدر بي سامانم
و له ايضا
خاک شيراز مگر کعبه عالم شد باز
که برين خاک نهادند همه روي نياز
باغ فردوس که مرد از هوسش مي ميرد
خوش عروسي است ولي رشک برد از شيراز
اين هم از لطف خداوند جهاندار بود
خلق شيراز به شادي همه در نعمت و ناز
بهر بازيچه ي ما هر نفس از پرده ي غيب
بازييي مي کند از نو فلک شعبده باز
بي نوايي که ز عشاق حرم خواهد بود
با مخالف نتواند که رود سوي حجاز
زين سپس ديده ي رامين و غبار در ويس
زين سپس چهره ي محمود و کف پاي اياز
پرده بر عالميان از سر مستي بدري
همچو صبح ار به درآيي ز پس پرده ي ناز
تا به مسجد رخ چون قبله ي تو مي بينم
سجده در پيش رخت مي برم از بهر نماز
گاه چون عود، روان من دل خسته بسوز
گاه چون چنگ، دمي با من سرگشته بساز
حيدر از دام سر زلف گره بر گرهش
همچو گنجشک بلا مي کشد از چنگل باز
في البديهه
بت شکر سخن پسته دهان مي گذرد
مه خورشيد رخ موي ميان مي گذرد
خلق شيراز! بدانيد و نظر باز کنيد
کآفت مرد و زن و پير و جوان مي گذرد
تا من از سينه ي مجروح سپر ساخته ام
از دلم ناوک مژگان فلان مي گذرد
به ظريفي و حريفي و لطيفي و خوشي
يار من از همه خوبان جهان مي گذرد
تا تو با روز رخ و زلف چو شب مي گذري
خود شب و روز ندانم به چه سان مي گذرد
تو چه داني که ز عشق رخ همچون روزت
شب تاريک چه بر خسته دلان مي گذرد
تا بر آن آب حيات دهنت تشنه شدم
عمر در عشق تو چون آب روان مي گذرد
هر که او پاي نهد بر سر کوي تو شبي
چون من سوخته دل از سر جان مي گذرد
حيدر عاشق و سودازده از بيم رقيب
هر شبي بر سر کوي تو نهان مي گذرد
و له ايضا
جانم از آتش آن لعل شکربار بسوخت
دل چو پروانه بر شمع رخ يار بسوخت
در بر تنگ شکر خال سياهش مگسي است
يا سپندي است که بر آتش رخسار بسوخت
در شب تيره سراپاي من بي سر و پا
همچو شمع از هوس صبح رخ يار بسوخت
اي طبيب! از لب جان بخش خود از بهر شفا
شربتي ده که دل خسته ي بيمار بسوخت
در چمن مشعله ي آتش گل بر کردند
بلبل بي خبر از آتش گلزار بسوخت
تا ز شرم رخ چون آتش تو آب شود
از چمن، گل شد و در کوره ي عطار بسوخت
پرتو مهر تو يک شعله ي آتش برزد
ملک جان من دل خسته به يکبار بسوخت
نيست پيدا اثر حيدر دردي کش مست
مگر از آتش مي بر در خمار بسوخت
حق بود در نظر پير حقيقت رو عشق
هر که منصور صفت بر زبر دار بسوخت
و له ايضا
تا به شيراز نگارم ز سفر باز آمد
راحت روح من خسته جگر باز آمد
ناگه آن ماه پري چهره روان از چشمم
همچو سياره شد و همچو قمر باز آمد
آن صنم نور بصر بود، برفت از بصرم
وين زمان در بصرم نور بصر باز آمد
همچو پسته من دل خسته نگنجم در پوست
که مرا يار شکرخنده ز در باز آمد
رد مگردان دل حيدر که قبول تو شود
خاصه اکنون که به پيش تو نظرباز آمد
دل به مصر دهنت رفت و شد آنجا عاشق
چون تواند دل از آن تنگ شکر باز آمد؟
دل من از همه باز آمد و در دست غمت
همچو مستي است که در پيش خطر باز آمد
و له ايضا
المنة لله که در ميکده بازست
زآن رو که مرا بر در او روي نيازست
خمها همه در جوش و خروشند ز مستي
و آن مي که در آنجاست حقيقت نه مجازست
از وي همه مستي و غرورست و تکبر
وز ما همه بيچارگي و عجز و نيازست
رازي که بر خلق نگفتيم و نگوييم
با دست بگوييم که او محرم رازست
شرح شکن زلف خم اندر خم جانان
کوته نتوان کرد که آن قصه درازست
پاي دل مجنون و خم طره ي ليلي
رخساره ي محمود و کف پاي ايازست
بر دوخته ام ديده چو باز از همه عالم
تا ديده ي من بر رخ زيباي تو بازست
در کعبه ي کوي تو هر آن کس که درآمد
از قبله ي ابروي تو در عين نمازست
اي مجلسيان! سوز دل حيدر مسکين
از شمع بپرسيد که در سوز و گدازست
و له ايضا
امروز که در کوي خرابات الستم
از حسرت ياقوت لبت باده پرستم
سجاده و تسبيح به يک گوشه نهادم
وز کفر سر زلف تو زنار ببستم
ترک سر و زر کردم و دين و دل و دنيا
در دير مغان رفتم و فارغ بنشستم
دردانه طمع کردم و در دام فتادم
فارغ شدم از دانه و از دام بجستم
اي مطرب خوش نغمه! بزن پرده ي عشاق
وي ساقي وحدت! بده آن باده به دستم
هيچم خبري نيست ز فرداي قيامت
امروز که چون نرگس سرمست تو مستم
چون من شدم از دست، بگير از سر ياري
دست من افتاده که در پاي تو پستم
در عالم وحدت که در آن هيچ نگنجد
چون نيستم، اي خواجه! مپندار که هستم
چون حيدر کرار به فرمان محمد
در کعبه ي جان رفتم و بتها بشکستم
و له ايضا
عمري است که در عشق تو بي صبر و قرارم
آشفتگيي از شکن زلف تو دارم
دين و دل و دنيا همه در کار تو کردم
ور جان طلبي، پيش تو حالي بسپارم
بيزار مشو از من بازاري مسکين
کز چنگ سر زلف تو بازاري زارم
تا روي و خط و قد و بناگوش تو ديدم
فارغ ز گل و سنبل و شمشاد و بهارم
رفتم ز ميان تا به کناري بنشينم
زآن رو که ميان تو جدا شد ز کنارم
هيچ است برم ملک جم و نعمت قارون
با آنکه جوي در همه آفاق ندارم
دستي زدم از عشق و گريبان بدريدم
باشد که گر دامن کامي به کف آرم
تا لاف انا الحق زده ام بر سر بازار
در عشق تو منصور صفت بر سر دارم
تا از تو نگارين شده ام دور چو حيدر
رخساره ز عشق تو به خونابه نگارم
و له ايضا
تا کي من ديوانه گرفتار تو باشم
در بند سر زلف سيه کار تو باشم
از آرزوي قامت رعناي تو ميرم
در حسرت ياقوت شکربار تو باشم
جان خسته ي آن غمزه ي غماز تو بينم
دل بسته ي آن طره ي طرار تو باشم
تا کي من دلداده ز هجران تو سوزم
تا کي من سرگشته طلبکار تو باشم
اي راحت جان من دل خسته، زماني
خواهم که تو يار من و من يار تو باشم
در باغ جهان سنبل گلبوي تو بويم
در طرف چمن بلبل گلزار تو باشم
تا چند من زار جگرخوار، چو حيدر
مجروح و پريشان و دل افگار تو باشم؟
و له ايضا
جانا! دل من چون دهن تنگ تو تنگ است
پشتم ز خيال سر زلف تو چو چنگ است
پاي دلم از بهر تو در بحر محيط است
کام دلم از کام تو در کام نهنگ است
بر حال من زار جگرخوار نبخشي
آن دل که تو داري مگر از آهن و سنگ است
خونم بخوري، دل ببري، چهره بپوشي
اي ماه پري چهره نگويي که چه ينگ است
شکرانه دهم جان و کنم آشتي از نو
گر زآنکه ترا با من دل سوخته جنگ است
آن چشم خويش دلکش سرمست جهانگير
ترکي است کمان دار که با تير خدنگ است
از خوي تو بيداد کشد حيدر بيدل
خوي تو چه خوبي است مگر خوي پلنگ است؟
في البديهه
آمد به در مسجد آدينه نگاري
ياقوت لبي، سنگدلي، سيم عذاري
شوخي شکري شيوه گري شهره ي شهري
سروي سمني گل بدني تازه بهاري
شکر سخني، نوش لبي، پسته دهاني
شمشاد قدي، به زنخي، لاله عذاري
بر رهگذرش عاشق و دل خسته نشستم
تا باز کند بر من دل خسته گذاري
باز آمد و بگذشت و من خسته نشسته
بر رهگذرش در هوس بوس و کناري
گفتم نظري کن که ز مهر تو نهادم
بر پشت دل از آرزوي روي تو باري
گفتار برو اي حيدر بيدل که چه باشد
گر بارکشي در شب و روز از غم ياري
و له ايضا
من عاشق آن سنگدل تنگ دهانم
دل بسته آن پسته ي شيرين فلانم
خواهم که برش بر بر چون سيم بسايم
خواهم که لبش بر لب شيرين برسانم
آيا بود آن روز که در مجلس شادي
بنشينم و در صحبت خويشش بنشانم
گه بوسه دهم بر لب شيرين چو قندش
گه کام دل از پسته ي تنگش بستانم
گر کفر دو زلفش ببرد دنيي و دينم
ور غمزه ي شوخش بستاند دل و جانم
من ترک چنان ترک پري چهره نگويم
همچون سر و زر در قدمش جان بفشانم
فرياد که چون حيدر ازين داغ جگر سوز
از هفت فلک مي گذرد آه و فغانم
و له ايضا
با زلف چو شامش نفس باد صبا چيست
با چين گره بر گرهش مشک خطا چيست
اي يار مخالف شده! در موسم نوروز
عشاق جگرسوخته را برگ و نوا چيست
جان من سرگشته ي بي طاقت و آرام
چون ذره ز خورشيد تو در بند هوا چيست
جز واقف اسرار نداند به جهان کس
کز وصل تو اميد من بي سر و پا چيست
گفتم که ز مهر تو وفايي به غريب است
گفتا همه جورست و جفا، مهر و وفا چيست
گفتم به دعا مي طلبم بوسه ز لعلت
گفتا چو زرت نيست مگو ياوه، دعا چيست
گفتا چه کسي بر در ايوان وصالم
گفتم شه خوبان خطا، بنده، دغا چيست
خواهد که برآيد چو کمر گرد ميانش
هر کس که ببيند که در آن زير قبا چيست
حيدر که دم از چين سر زلف بتي زد
در پيش نسيم سخنش مشک خطا چيست؟
جواب
اي آنکه نداني که وفاداري با ما چيست
از مهر من آموز که آيين وفا چيست
چون لشکر زنگ آمد و بگرفت ختن را
چين شکن زلف تو در بند خطا چيست
اي ترک خطايي! به خطايي که نکرديم
تير ستمت بر سپر سينه ي ما چيست
روي تو و مه را چو بديديم بگفتيم
با پرتو خورشيد فلک، نور سها چيست؟
در چاه زنخدان تو اي يوسف ثاني!
از زلف تو بر پاي دلم بند بلا چيست؟
ياري که نيارم که کنم ديده به رويش
در زلف چو شامش گذر باد صبا چيست؟
گر زآنکه نه يکتاي تو باشد دل حيدر
پيوسته در آن سلسله ي زلف دو تا چيست؟
و له ايضا
تا دست دلم دامن دلدار گرفته ست
جان در نظر يار وفادار گرفته ست
ترسم که جهان جمله به يکبار بسوزد
کآتش ز دلم در در و ديوار گرفته ست
آن پير که بد معتکف مسجد جامع
امروز وطن بر در خمار گرفته ست
اي صيقليان! زنگش ازين دل بزداييد
کآن آينه حيف است که زنگار گرفته ست
گفتي که گرفتي نکنم گر بخوري مي
چون است که امروز دگر بار گرفته ست؟
آن کو به همه عمر نشد عاشق رويي
دق بر من مسکين گرفتار گرفته ست
ياران! به سر يار که در عالم معني
حيدر دلش از مردم اغيار گرفته ست
در فراق
درمان دل خسته ندانم ز که جويم
يا حال پريشاني خاطر به که گويم
خود با که توان گفت که در آتش هجران
خوناب دل و ديده چه آورد به رويم
تا سر بودم بر سر زانو نهم از غم
تا جان بودم در طلب وصل بپويم
ترک سر و زر گويم و روي از تو نتابم
رخسار به خون شويم و دست از تو نشويم
تا بر سر من بگذري از ناز و تکبر
در پاي تو افتاده چو خاک سر کويم
اي دوست! چه گويم من بيچاره ي مسکين
کز زلف چو چوگان تو سرگشته چو گويم
گر زآنکه به تيغ تو شوم کشته چو حيدر
من ترک تو اي ترک پري چهره ي نگويم
و له ايضا
اي دل! به جهان معتکف کوي فلان باش
در بندگي حضرت او بسته ميان باش
تا نور رخ آن مه بي مهر ببيني
اي چشم ستم ديده! هميشه نگران باش
گر سنگ زند يار و گرت تنگ کند دل
رو در بر آن سنگ دل تنگ دهان باش
تا ديده ي بي ديده نبيند رخ خوبت
رو همچو من از ديده ي بي ديده نهان باش
اي جان! بربودي دل و رفتي و نشستي
لطفي کن و برخيز و بيا در پي جان باش
تا مست لب لعل شکربار تو باشم
از لعل خودم باده بده، گو رمضان باش
تا عشق شود حاکم جان تو چو حيدر
از جان به جهان عاشق آن جان و جهان باش
و له ايضا
بر چهره ي او هر که زماني نگران شد
مانند من از مهر رخش بي دل و جان شد
يارم به در مسجد نو بر لب جويي
آمد چو گل تازه و چون سرو روان شد
بر سينه زدم سنگ و دلم تنگ شد از غم
تا از برم آن سنگ دل تنگ دهان شد
در مجمع خوبان که به از حور بهشتند
دلدار من آن دارد و دل عاشق آن شد
تا مست شوي از لب معشوقه چو حيدر
مي نوش که عيد آمد و ماه رمضان شد
بهاريات
ساقي! بده آن باده که هنگام بهارست
صحن چمن از سنبل و گل چون رخ يارست
نرگس که بود بر کف او ساغر زرين
چون نرگس مخمور تو در عين خمارست
وقت گل اگر دست دهد يار گل اندام
مي نوش که هنگام مي و بوس و کنارست
در سينه ي عشاق ز آسيب هوايي
اي سيب زنخدان، تو چه داني که چه نارست
رخساره ي دلجوي تو يا باغ بهشت است
بوي شکن زلف تو يا باد بهارست؟
روي چمن امروز ز مشاطه ي نوروز
چون روي نگارين تو پرنقش و نگارست
از باده ملوليم که در ساغر عام است
وز گل ببريديم که همصحبت خارست
بلبل! نه تويي عاشق و ديوانه به تنها
بر چهره ي گل عاشق و ديوانه هزارست
حيدر ز هواي سر زلف تو به عالم
چون باد صبا دل سبک و شيفته کارست
و له ايضا
به طره طيره ي مشکي، به چهره غيرت ماه
که اي، چه اي، چه کسي؟ لا اله الا الله
تو نور چشم مني زآن سبب که در شب و روز
نديده ديده ي من بي رخت سفيد و سياه
بر آنکه در نظر عاشقان کني گذري
بود ز هر طرفي صد هزار ديده به راه
چو زلف چون رسنت عاشقان به بند کشد
درافکند به زنخ صد هزار خسته به چاه
گرم به دست کرم چون قبا به برگيري
شوم ز خلق جهان سرفراز همچو کلاه
به حضرتت چو غلامان به خدمت آمده ام
ولي عجب ز گدا گر رسد به حضرت شاه
ز روي کار بخواهم شد و نخواهي کرد
به روي کار من زار دل شکسته نگاه
ندارد از مه روي تو طالعي حيدر
چه طالع است مرا؟ لا اله الا الله!
و له ايضا
بتم چو ساغر ياقوت ناب مي گيرد
گل از حرارت مي در گلاب مي گيرد
از آن نفس که بديدم به خواب چشم خوشت
گمان مبر که مرا بي تو خواب مي گيرد
مگر ز روي تو يک ذره مي شود پيدا
که مه هلال شد و آفتاب مي گيرد
فروغ چهره ي خوبت که آب رويم برد
چه آتشي است که در شيخ و شاب مي گيرد
من از برت نگريزم که الچي غم تو
چو رستم است که افراسياب مي گيرد
درون کوي خرابات نيستي، حيدر
به ياد لعل تو جام شراب مي گيرد
فروغ باده ي لعلي درون جام بلور
چو آتش است که از روي آب مي گيرد
وصف دل
بت سمن بر سيمين عذار سنگين دل
چگونه صبر کند در غم تو چندين دل
ز عشق حقه ي لعل تو مي دهد جان، جان
به کفر طره ي زلف تو مي دهد دين، دل
دل تو بر من بي دين و دل نمي بخشد
بگو که تا چه کنم در زمانه با اين دل؟
به خون خويش چو فرهاد مي کند بازي
ز عشق آن لب شکرفشان شيرين، دل
در آرزوي خيال تو ساخت چندين جان
در انتظار جمال تو سوخت مسکين دل
از آن زمان که نظر کرد و عارض تو بديد
نمي کند نظري سوي ماه و پروين، دل
ز عشق روي تو چون حيدر پريشان حال
به خون خويش کند روي خويش رنگين دل
و له ايضا
طريق شب روي- اي دل!- ز دست نگذاري
اگر شبي سر زلف بتي به دست آري
شدي که لشکر دولت کني مسخر خويش
ولي چه سود که بختت نمي دهد ياري
گهي چو طره به روي مهي پريشاني
گهي به سلسله ي دلبري گرفتاري
گهي بسان صراحي ز ديده خون ريزي
گهي به ياد لبي چون پياله خونخواري
چو دف ز بس که قفا مي خوري ز چنگ غمش
چو چنگ و ني بودت پيشه ناله و زاري
کنار جوي دلا! زين ميان چو زنده دلان
که تا مراد دل خويش در کنار آري
به پاي مرکب معشوق خويش چون حيدر
بباز سر به وفا گر سر وفا داري
و له ايضا
نگار عهد شکن بي وفاي دوران است
بيا و دور رخش را ببين که دور آن است
خطش چو خضر و دو زلفش بسان ظلمات است
ولي لب و دهنش همچو آب حيوان است
دمي که در نظرم آن نگار دلجوي است
شبي که در برم آن راحت دل و جان است
بهار و باده و معشوق و چنگ و بانگ دف است
بهشت و کوثر و حور و قصور و رضوان است
کمند زلف تو چون درکشم که دلگيرست؟
دهان تنگ تو چون بنگرم که پنهان است؟
به کفر زلف تو ايمان خويش تازه کنم
که کفر زلف توام ماوراي ايمان است
کسي که روي بگرداند از تو، بي دين است
هر آنکه سجده ي رويت کند مسلمان است
ز بار غصه و باران غم که مي بارد
چه بار بر دل من حاصل است و بار آن است
تو عهد مشکن و پيمان، چو عاشقي حيدر
که يار عهدشکن سخت سست پيمان است
و له ايضا
بيا که درد مرا از لب تو درمان است
ببين که چون سر زلفت دلم پريشان است
گرم به باد دهي، ز آتش تو خاک شوم
که خاک پاي تو خوشتر ز آب حيوان است
اگر اسير کمند تو مي شوم، چه شود
اسير گلشن رويت هزاردستان است
به يوسف نکنم نسبت اي عزيز! که تو
هزار يوسفت اندر چه زنخدان است
ترنج غبغب و نار برش اگر بيني
مگو ز سيب سپاهان چرا که به ز آن است
تن ضعيف من از مهر عالم افروزش
چو ماه يک شبه از چشم خلق پنهان است
مرا ز فندق وبادام مي کند گريان
شکرلبي که دهانش چو پسته خندان است
غبار خط که نوشتي، به نسخ حاجت نيست
محقق است که خط تو به ز ريحان است
مسوز حيدر بيدل چو عود در مجلس
که همچو ناي ز چنگ غم تو نالان است
و له ايضا
بيا که مردمک ديده غرقه در آب است
ببين که اشک روانم به رنگ عناب است
به ياد يار گل اندام، خار همچو سنان
به زير پهلوي مجروح من چو سنجاب است
ز حال ديده ي بي خواب من چه غم دارد
ستمگري که ز جام غرور در خواب است
ز گريه مردم دريانشين ديده ي من
به حسرت گهري در ميان غرقاب است
رخ منور دلبر به زير سايه ي زلف
چنان که در شب تاريک نور مهتاب است
ز خط يار بپرهيز از آنکه خون ريز است
به زلف دوست مياويز از آنکه در تاب است
به کنج مسجد جامع، خوشا نماز کسي
که طاق ابروي يارش به جاي محراب است
سرش به سرکشي و سلطنت فرونايد
هر آن کسي که چو حيدر غلام اصحاب است
و له ايضا
وجود خاکي من گرچه مي دهي بر باد
هزار جان عزيزم فداي جان تو باد
هواي آتش و آب رخت نگويم ترک
گرم چو خاک دهي عمر نازنين بر باد
اگر چه ترک تو تيغ جفا کشيده بود
ببوسمت لب شيرين و هر چه باداباد!
خوشا نگار گل اندام و باغ نوروزي
خوشا هواي مصلا و آب رکناباد
خرابه ي دل حيدر که خانه ي غم تست
ز گنج وصل تو خوش باشد ار شود آباد
و له ايضا
ز گريه مردم چشمم نشسته در خون است
ببين که در طلبت حال مردمان چون است
به ياد لعل تو، بي چشم مست ميگونت
ز جام غم مي لعلي که مي خورم خون است
ز مشرق سر کوي، آفتاب طلعت تو
اگر طلوع کند طالعم همايون است
حکايت لب شيرين کلام فرهادست
شکنج طره ي ليلي مقام مجنون است
دلم بجو که قدت همچو سرو دلجوي است
سخن بگو که کلامت لطيف و موزون است
ز دور باده به جان راحتي رسان ساقي!
که رنج خاطرم از جور دور گردون است
از آن نفس که ز چنگم برفت رود عزيز
کنار ديده ي من همچو رود جيحون است
چگونه شاد شود اندرون غمگينم
به اختيار که از اختيار بيرون است
ز بيخودي طلب يار مي کند حيدر
چو مفلسي که طلبکار گنج قارون است
و له ايضا
به ناز اگر ز در آن سرو ناز باز آيد
به صيد کردن مرغ دلم چو باز آيد
به ناز در چمن جان خود کنم جايش
اگر به طرف چمن همچو سرو ناز آيد
به مجلسي اگر آن رود را به چنگ آرم
چو رود، کار من بي نوا بساز آيد
کسي که ديده به محراب ابرويت افکند
به پيش قبله ي روي تو در نماز آيد
بر آنکه روز رخت را شبي نظاره کند
دل رميده ي من در شب دراز آيد
هر آنکه رشته ي مهر تو در دلش باشد
چو شمع از آتش مهر تو در گداز آيد
ز غصه حيدر آشفته دل به پاي طلب
هميشه بر سر کوي تو از نياز آيد
و له ايضا
به حسرت از قفس سينه مرغ جان برود
چو از برابرم آن يار دلستان برود
به يکدم از سپر نه سپهر درگذرد
دمي که ناوک آه من از کمان برود
بيا بيا و دمي در کنار من بنشين
که اگر دمي بنشيني غم از ميان برود
شود چو زلف سياه تو ديده ها تاريک
چو نور روي تو از چشم عاشقان برود
به باغ اگر گل رخسار خويش عرضه دهي
ز رشک، رنگ ز رخسار ارغوان برود
هر آن کسي که بهشت رخ تو مي طلبد
به جستجوي تو خواهد که از جهان برود
به مصر کوي تو گشتم مقيم و گفت رقيب
عجب بود ز مگس کز شکرستان برود
به مصلحت نفسي پيش عاشقان بنشين
که گر کناره کني خون درين ميان برود
رقيب گفت که حيدر برو ز پيش رخش
چگونه بلبل بيدل ز گلستان برود؟
بهاريات
بهار و باده و روي نگار خوش باشد
نواي بلبل و بانگ هزار خوش باشد
نگار موي ميان در کنار، وقت صبوح
کنار سبزه، ميان بهار خوش باشد
شراب در سر و مطرب حريف و ساقي مست
نگار در بر و گل در کنار خوش باشد
بهار خرم و جام شراب و نغمه ي چنگ
چگونه بي رخ آن غمگسار خوش باشد
هر آن کسي که چو من بلبل گلي گردد
اگر خورد ز غمش زخم خار خوش باشد
ز مشک بر ورق روي همچو برگ گلش
محقق است که خط غبار خوش باشد
ميان مجلس اغيار و گفتگوي رقيب
اگر کرشمه کند چشم يار خوش باشد
به مجلسي که کشم جام زهر چون حيدر
ز دست او چو مي خوشگوار خوش باشد
جفا و جور کش اي ناتوان که بر بنده
جفا و جور خداوندگار خوش باشد
في البديهه
عروس گل چو به طرف چمن درآمد باز
ز عشق بلبل شوريده برکشيد آواز
به روي خرم گل بلبلان ادا کردند
ميان باغ به نوروز نغمه هاي حجاز
نگار و باده ي لعلي گرت به دست آيد
چو لاله فرش زمرد به پيش پاي انداز
دلا! چو راز نهان آشکار خواهي کرد
خيال يار پري چهره ساز محرم راز
بمير پيش مسافر چو بوسعيد از ملک
بنه ز عشق چو محمود سر به پاي اياز
ز پا درآمدم از تاب مهر عالم سوز
ز دست رفته ام از دست يار دستان ساز
چو باز کرد شکار از برم کبوتر دل
چه باشد ار نفسي دربر من آيد باز؟
چه شد که ملک دل عاشقان مشمر شد
مگر ز چشم تو برخاست فتنه در شيراز
ربوده اي دل صاحب دلان به حيله و مکر
فزوده اي هوس عاشقان به شيوه و ناز
دلم چو کعبه ي کوي تو ديد، کرد طواف
تنم چو قبله ي روي تو ديد، برد نماز
به مجمع تو بود عود و شمع در خور سوز
به مجلس تو بود رود و چنگ در خور ساز
به گرد کوي تو حيدر چو بگذرد، گويد
مگس به منزل سيمرغ مي کند پرواز
و له ايضا
خيال دوست که در خواب مي کند بازي
درون ديده ي پر آب مي کند بازي
در آفتاب، سر زلف عنبرافشانش
چو هندويي ز سر تاب مي کند بازي
ز طوطي خط او چون نبات بگدازم
از آنکه با شکر ناب مي کند بازي
به گرد چشمه ي نوش و لب شکربارش
بنفشه با گل سيراب مي کند بازي
از آن زمان که پريد از برم کبوتر دل
در آن دو طره ي پرتاب مي کند بازي
بيا و بر رخ همچون زرم تماشا کن
که آب ديده چو سيماب مي کند بازي
ز نازکي تن چو قاقمش به رنج آيد
اگر چه بر سر سنجاب مي کند بازي
تنم که غرقه ي درياي اشک خونين شد
چو ماهي است که در آب مي کند بازي
درون خانه ي دلبر نمي رود حيدر
چو حلقه بر در ازين باب مي کند بازي
سوگندنامه
به آفتاب جمالت، به نور صبح جلال
به آستين خيالت، به آستان وصال
بدان دو سنبل پرتاب و سرو سوسن بوي
بدان دو نرگس پرخواب و غمزه ي قتال
بدان رسن که به مکر و فريب و شيوه و غنج
هزار يوسف دل کرده اي در آن چه چال
به بوسه ي تو که بر عاشقان شده ست حرام
به خون من که به دين تو گشته است حلال
به سرخي رخ باده، به زردي رخ من
به سبزي خط سبزت، به دل سياهي خال
به آتش رخ خوبت، به آب ديده ي من
به خاک کعبه ي کويت، به بوي باد شمال
به آه سوز غريبان، به شام تنهايي
به محنت شب هجران، به ذوق روز وصال
بدان خداي که چون ابرو و رخ تو، قمر
ز صنع خويش کند گاه بدر و گاه هلال؛
که از فراق رخت نوش مي کند حيدر
ز دست غصه قدحهاي زهر مالامال
و له ايضا
چنان که قطره ي شبنم ز ارغوان بچکد
عرق ز عارض آن ماه مهربان بچکد
ز شرم آتش و آب رخش به طرف چمن
گل آب گردد و بر روي گلستان بچکد
اگر ز ديده ي من يک زمان نهان گردد
هزار قطره ي خونم ز ديدگان بچکد
ز دست ديده و دل روز و شب به فريادم
ز بس که خون دل از ديده ام روان بچکد
گهر چو رسته ي دندان او کجا باشد؟
که قطره اي است از ابر درفشان بچکد
چو ترک عربده جويش سنان غمزه کشد
عجب نباشد اگر خونش از سنان بچکد
اگر به نرگس مستش نظر کنم از شرم
هزار قطره گلابش ز ارغوان بچکد
به ياد آتش و آب لب شکر ريزش
«هزار بيت بگويم که آب از آن بچکد»
چو وصف گوهر دندان او کند حيدر
هزار لؤلؤ شهوارش از زبان بچکد
و له ايضا
به حرف من چو نهاد اين زمان نگار انگشت
به اشک ديده ي خونين کنم نگار انگشت
بگفتم از لب شيرين مرا بده کامي
نهاد بر لب شيرين آبدار انگشت
محقق از خط ريحان يار رشک برد
در آن زمان که نويسد خط غبار انگشت
از آن زمان که تو از دست من بدر رفتي
همي گزيم به دندان هزار بار انگشت
اگر چنان که تو با ما بدين نسق باشي
برآوريم ز دستت به زينهار انگشت
چو گويم اشهد ان لا اله الا الله
برآوريم به پيش تو آشکار انگشت
ز حيدر- اي صنم!- ار خرده اي پديد آمد
به حرف او منه- اي سرو گل عذار!- انگشت
مدح شيراز
دلم ز خطه ي شيراز و قوم او شادست
که به ز خطه ي مصر و دمشق و بغدادست
به هر طرف که روم دلبري شکردهن است
به هر کجا نگرم لعبتي پري زادست
طواف خطه ي شيراز مي کنم شب و روز
که همچو کعبه عزيز و لطيف بنيادست
چو يار حوروشم با شراب دست دهد
به لاله زار خرامم که جنت آباد است
درآ به باغ ملک، بند غم ز دل بگشا
ببين که لاله عذارم چو سرو آزادست
بيا که جنت و کوثر مصلي و رکني است
ببين که باغ ارم باغ جعفرآبادست
مگر که خسرو شيرين دهن نمي داند
که شور شکر شيرين ز سوز فرهادست؟
در آب و آتش عشقش چگونه خاک شوم
که خاکساري من در هواي او بادست
نمي خورد غم دنيا و آخرت حيدر
دلش به شادي وصل تو در جهان شادست
و له ايضا
روزي است عيد کز همه ايام خوشترست
وز روز عيد، روي دلارام خوشترست
گل خرم و خوش است، ولي در ميان گل
دربر گرفته يار گل اندام خوشترست
اي ناتمام! نسبت رويش به مه مکن
زآن رو که روي او ز مه تام خوشترست
جانا! ز زلف خويش دلم را رها مکن
کين مرغ پاي بسته درين دام خوشترست
بيمار گشت حيدر و بر ياد لعل تو
هر دم که باده مي خورد از جام، خوشترست
و له ايضا
خواهم که حاجت من بيدل روا کني
خواهم که با وصال خودم آشنا کني
از فخر پاي بر سر هفت آسمان نهم
روزي اگر نظر به من بينوا کني
تا کي کمان چاچي ابرو کشي به من
تا کي به تير غمزه مرا مبتلا کني
در چين زلف خويش مرا ره نمي دهي
اصل تو از خطاست، از آن رو خطا کني
اي ترک تنگ چشم جفاکار جنگجو!
با عاشقان خويش چرا ماجرا کني؟
در صفه ي صفا به تو دارم توقعي
کز روي لطف با من مسکين صفا کني
و آن گه شوي طبيب من زار ناتوان
وز لعل خويش درد دلم را دوا کني
حيدر اگر دعاش کني منتي منه
داعي دولتي، چه شود گر دعا کني؟
ور خلق روزگار زنندت به تيغ تيز
شايد اگر حوالت آن با خدا کني
مجارات
اي روز روشنت ز شب تيره در حجاب
وي زير سايه بان سر زلفت آفتاب
دست قضا ز آيت خوبي به کلک صنع
بنوشت گرد آتش رويت خطي چو آب
گه ماه تام در دل شب مي شود نهان
گه پيچ زلف در بر خط مي رود به تاب
باشد به زير دامن شب، دل فروز روز
دارد به جيب ابر سيه، ماهتاب تاب
سطري نبشت بر مه تابان ز گرد عود
خطي کشيد بر گل خندان ز مشک ناب
اي خط جان فزاي تو جان بخش مرد و زن
وي زلف دلرباي تو دلبند شيخ و شاب
زلفت به کار خسته دلان مي زند گره
خطت به خون سوختگان مي کند شتاب
رخسار مه به مشک سيه کرده اي نهان
يا پيش گل ز سنبل تر بسته اي نقاب؟
شاها! ز حيدر ار بستاني خطي به خون
چون بنده از درت نگريزد به هيچ باب
في البديهه
نوروز و عيد ماست که روي تو ديده ايم
وز شام غم به صبح سعادت رسيده ايم
اي نور ديده! چهره ي روشن به ما نماي
کز بهر ديدن تو سراپاي ديده ايم
از آرزوي روي و لب جان فزاي تو
صد باز پشت دست به دندان گزيده ايم
بگذر دمي به ناز که ديباي روي زرد
از احترام در قدمت گستريده ايم
از گنج وصل خويش ز بهر شفاي دل
ترياک ده که زهر دمادم چشيده ايم
از بهر پاي اسب تو در دامن بصر
دردانه ها به خون جگر پروريده ايم
در زلف مشکبار تو چون حيدر ضعيف
پيوسته ايم، وز همه عالم بريده ايم
و له ايضا
از هر چه هست و بود، مي خوشگوار به
وز مي، به پيش من، لب شيرين يار به
باشد لطيف سيب سپاهان، ولي ازو
ديدم به چشم خويش زنخدان يار به
بر به به حسن اگر زنخ او زنخ زند
چون سيب گردد از زنخش شرمسار، به
گفتم دلم دوا کن، بر آتشش نهاد
هيهات! کي شود دل سوزان ز نار به؟
هرگه که وصف گوهر دندان او کنم
باشد حديثم از گهر شاهوار به
چشم ملک نديد و نبيند به عمر خويش
در بوستان حسن از آن گل عذار به
حيدر! دمي مرو به تماشاي نوبهار
زآن رو که روي دلبرت از نوبهار، به!
و له ايضا
ساقي! بيار باده و مطرب بساز ساز
تا برگ عيش را بود از نغمه تو ساز
گر کعبه کوي دوست بود مي کنم طواف
ور قبله روي يار بود مي برم نماز
تا همچو باز ديده فروختم ز غير
جز بر رخ تو مي نکنم هر دو ديده باز
يک دم کرشمه اي کن و صد بي نوا بسوز
روزي عنايتي کن و با عاشقي بساز
تا قامت و رخ تو بديدم نمي کنم
هرگز تفرج گل خندان و سرو ناز
رامين شدي و کعبه ي خود ساز کوي ويس
محمود باش و قبله ي خود کن رخ اياز
حيدر! حمايت سر زلفش چه مي کني
کوته زبان چگونه حکايت کند دراز؟
و له ايضا
نيست در عالم کسي همتاي تو
من بنازم پيش سر تا پاي تو
راحت جاني و نور ديده اي
لاجرم در ديده کردم جاي تو
شور در فرهاد مسکين افکند
پسته ي شيرين شکرخاي تو
از هوا چون گل دريدم پيرهن
تا بديدم نرگس شهلاي تو
حاليا امروز جان مي پرورم
بر اميد وعده ي فرداي تو
از بلا هرگز نپرهيزد دلم
کربلاي من بود بالاي تو
حيدر بيدل غزل گويي کند
همچو بلبل بر گل رعناي تو
خواجوي کرماني غيبت شيخ سعدي کرد اين مدح گفته شد
حيات جاودان شد جان سعدي
ز عشق آمد پديد ايمان سعدي
سخنگويان بيفتند از فصاحت
اگر آيند در ميدان سعدي
به تيغ نظم چون آفاق بگرفت
به شرق و غرب شد فرمان سعدي
درآري زير فرمان چار ارکان
اگر آري بجا ارکان سعدي
و گر خواهي، بيابي از حقيقت
دليل عشق از برهان سعدي
بسان پارسايان، خلق عالم
شدند از جان و دل حيران سعدي
دلا! گر روز عيد وصل خواهي
به کيش عشق شو قربان سعدي
مبر در پيش شاعر نام خواجو
به کيش عشق شو قربان سعدي
مبر در پيش شاعر نام خواجو
که او دزدي است از ديوان سعدي
چو نتواند که با من شعر گويد
چرا گويد سخن در شأن سعدي
مگس بنگر که از شوخي که دارد
حلاوت مي برد از خوان سعدي
اگر حيدر ببازد جان چه باشد
هزارش جان فداي جان سعدي
اين شعر در حضور شيخ ابواسحاق بن محمود شاه گفته شد
خواجوي دزد کابلي از شهر کرمان مي رسد
موري است او در شاعري، نزد سليمان مي رسد
معني مبر اي بوالهوس! شاعر ندزدد شعر کس
معني بکر شاعران از عالم جان مي رسد
دزدي مکن اي خرده دان، کالا ز دزدان کن نهان
کز بهر دزدي اين زمان سردار دزدان مي رسد
من مي دهم تشويش او بر هم دريدم پيش او
در تيزگاه ريش او صد گوز قصران مي رسد
در شاعري رويين تنم، قلب دليران بشکنم
تا گردن دزدان زنم فرمان سلطان مي رسد
اي حيدر پاک اندرون وي مهر مهرت در درون
يک قطره چبود گر کنون در بحر عمان مي رسد؟
اي صفدر صاحب قران، اي پادشاه انس و جان!
در شهر شيراز اين زمان جاسوس کرمان مي رسد
جواب شيخ سعدي
ماه ملايک نظري، سنگين دلي سيمين بري
رشک بتان آزري، جان و دل از من مي بري
گل شمه اي از بوي تو، شب تاره اي از موي تو
مه پرتوي از روي تو، در آسمان دلبري
خورشيدروي و مه وشي، با لعل همچون آتشي
خطي ز سنبل مي کشي بر گرد گلبرگ طري
شد خاک جسم پاک من، خون شد دل غمناک من
گر بگذري بر خاک من جان در تنم باز آوري
تا ديده ام بالاي تو کردم دل و جان جاي تو
سر مي نهم در پاي تو تا به سر من بگذري
زلفت کند بختم نگون، خالت کند حالم زبون
لعلت کند مکر و فسون، چشمت کند جادوگري
اي طره ي شب موي تو شکل هلال ابروي تو
شد خور ز شرم روي تو در پرده ي نيلوفري
گه در چمن غلغل کني گه بوستان پر گل کني
گه بانگ چون بلبل کني گه جلوه چون کبک دري
اي غيرت شمس و قمر! از روي ياري يک نظر
در حيدر بيدل نگر تا از جواني برخوري
و له ايضا
از پرده ي صبح دوم خورشيد تابان مي رسد
يا در بر صاحب دلان آن راحت جان مي رسد
در مجلس آزادگان در بزم کار افتادگان
گلبرگ خندان مي دمد، سرو خرامان مي رسد
يعقوب بينا مي شود، دولت مهيا مي شود
کز ملک مصر دلبري يوسف به کنعان مي رسد
با روي چون حور و پري، با زلف و خال عنبري
با مهر و ماه و مشتري سلطان خوبان مي رسد
اي جان عاشق مست تو، دلها همه پابست تو
فرياد ما از دست تو در گوش سلطان مي رسد
سازم کنون درمان دل نبود دگر افغان دل
کامروز در بستان دل آن ميوه ي جان مي رسد
هر کس که با ياري بود يا در سمن زاري بود
در مجلس روحانيان دردش به درمان مي رسد
تا سبزه بر گرد لبش از مشک پيدا مي شود
خضر خط دلجوي او در آب حيوان مي رسد
عاشق اگر خون مي خورد هجرش به پايان مي رود
حيدر اگر جان مي دهد جانش به جانان مي رسد
جواب شيخ
اي ساقي سيمين دهن! در ده شراب ناب را
خاکم به باد غم مده، بر آتشم زن آب را
تا چشم خواب آلود تو در خواب مستي ديده ام
در ديده ي بي خواب خود ديگر نديدم خواب را
از آتش تب سوختم، عناب دارد لعل تو
تا آتشم را کم کند مي خواهم آن عناب را
تا من خيال لعل تو در ديده ي خود ديده ام
مي بينم از عکس لبت در ديده لعل ناب را
مهتاب کي خوانم ترا اي آفتاب خاوري!
کز اوج خوبي، مي برد روي تو از مه تاب را
از غمزه و چشم خوشش پرهيز کن گر عاشقي
کان غمزه ي جادوي او دل برد شيخ و شاب را
در کعبه ي کويت اگر روزي درآيم در نماز
گه قبله از رويت کنم، گه ز ابرويت محراب را
در حلقه ي شوريدگان تا دست در زلفش زدم
پيچ سر زلف کژش برد از دل من تاب را
حيدر به ترک جان بگو دست از دل مسکين بشو
کآن مه به غارت مي برد جان و دل اصحاب را
و له ايضا
تا کي من سرگردان در عشق تو درمانم
اي عشق تو در جانم، وي درد تو درمانم!
خواهم که به کام دل در پيش تو بنشينم
خواهم که مراد جان از لعل تو بستانم
از تيغ تو مجروحم گر خود چو سياووشم
وز دست تو افتادم گر رستم دستانم
از سينه ي چون سيمت وز ديده ي شوخ تو
با سينه ي بريانم، با ديده ي گريانم
بر پيش طبيب دل افتاده و رنجورم
درمان دل مسکين اي خواجه نمي دانم
من روي تو مي جويم من ماه نمي بينم
من وصل تو مي خواهم من قصه نمي خوانم
در کوي وفاداران چون حيدر بي سامان
گر خون دلم ريزي، بادا به فدا جانم
و له ايضا
ساقي بيا و جام طرب پرشراب کن
بيدار باش و ديده ي غفلت به خواب کن
اي آفتاب کشور خوبي! به وقت صبح
خاطر منور از مي چون آفتاب کن
گر بايدت شراب، بيا خون من بخور
ور بايدت کباب، دلم را کباب کن
گفتم بر طبيب که زارم ز دور چرخ
گفتا دواي خويش ز دور شراب کن
معشوق و جام مي به دعا مي کنم طلب
يارب دعاي من به کرم مستجاب کن
حيدر! ز چنگ زلف چو چنگش به هر مقام
از سوز سينه ناله ز دل چون رباب کن
دردانه با من است، ازين غصه، مدعي!
رو همچو بحر ديده ز حسرت پر آب کن
و له ايضا
اي گل! هزار بلبل بيدل اسير تست
تنگ شکر خجل ز لب دلپذير تست
در پيش خاص و عام تمام است و روشن است
شعري که وصف روي چو بدر منير تست
از عمر خويش برخورد آن کس که در جهان
يک لحظه در برش بر همچون حرير تست
گر بي کمان ابروي تو ناله اي کنم
عيبم مکن که بر جگرم زخم تير تست
حيدر بر آستانه ي خدمت به پاي سعي
خدمتگذار باش که آن دستگير تست
و له ايضا
روز نوروز و هواي چمن و فصل بهار
خوش بود جام مي و بوي گل و روي نگار
از گل و نسترن و ياسمن و سرو و سمن
باغ پرنقش و نگارست، زهي نقش و نگار!
و له ايضا
من نکنم توبه ز معشوق و مي
توبه ز معشوقه و مي تا به کي؟
از رمضان گر بجهم روز عيد
روزه ي سي روزه گشايم به مي
هر که ميسر شودش وصل يار
به که ميسر شودش ملک کي
حيدر دل خسته بود بي نوا
در رمضان همچو دف و چنگ و ني
عيد کند بلبل طبعش نوا
از هوس روي چو گلزار وي
و له
اگر آن يار يار من باشد
مونس روزگار من باشد
بيم باشد که از ميان بروم
اگر او در کنار من باشد
اختيار جهانيان است او
لاجرم اختيار من باشد
روي محبوب و زلف مشک افشان
سنبل و نوبهار من باشد
گه بود عمر و زندگاني من
گه خداوندگار من باشد
گر به کارم نظر کند دلبر
در جهان کار کار من باشد
پرده بر خويش پاره پاره کنم
گر نه او پرده دار من باشد
حيدر اين شعر تر که مي گويد
سخنش يادگار من باشد
و له
آن بت که چشم مستش دلها همي ربايد
خواهم لبش ببوسم، خوش باشد ار بر آيد
ياقوت شکرينش در خوشاب پوشد
گيسوي عنبرينش بر گل عبير سايد
نقش و نگار رويش در کارگاه خوبي
ماني اگر ببيند انگشتها بخايد
در دست انتظارش گر جان دهيم اولي
در پاي نازنينش گر سر نهيم شايد
گفتا گرت بکشتم بازت حيات بخشم
ديديم هر چه آمد، بينيم هر چه آيد
در قرن اگر برآيد در آفتاب گردش
از مادر زمانه همچون تويي نزايد
از خون دل نشانها بر برگ و بار باشد
روزي اگر گياهي از خاک من برآيد
گر فتح باب خواهي زين در مرو چو حيدر
کو گر دري ببندد ديگر دري گشايد
و له ايضا
من آن معشوق مي خواهم که يار مهربان است او
چه جاي جان شيرينم که شيرين تر ز جان است او
کنم در ديدگان جايش ببازم سر ز سودايش
بنازم پيش بالايش که چون سرو روان است او
ز رويش از قمر پرسم ز لعلش از شکر پرسم
ز کوهش از کمر پرسم که با وي در ميان است او
اگر اين لحظه جان من بخواهد خان و مان من
فدا بادش روان من که آرام روان است او
چو بر پشت سمند آيد چو شمشاد بلند آيد
به گيسو چون کمند آيد به ابرو چون کمان است او
غلامش از دل و جانم مدامش مدح مي خوانم
از آنش بنده فرمانم که سلطان جهان است او
الا اي سرو نسرين بر، سمن بوي پري پيکر!
بترس از ناله ي حيدر که با آه و فغان است او
و له ايضا
الا اي سرو نسرين بر! که سنبل بر سمن داري
خطا در طره ي پرچين، حبش گرد ختن داري
ز برگ گل به رنج آيي چرا گل در سمن پوشي
ازين به جامه دربر کن که بس نازک بدن داري
مي از لعل تو مي نوشم که در مستي شکر بخشي
دل از زلف تو مي جويم که در گيسو شکن داري
تويي ليلي که چون مجنون هزاران خسته دل کشتي
تويي خسرو که چون شيرين هزاران کوهکن داري
مگر در زلف شبرنگش گذر کردي که مشکيني
الا اي باد نوروزي که بوي يار من داري
قمر در شام و خور در دام و شب بر بام و لب مي فام
شکر در کام و مي در جام و گل در پيرهن داري
شکر شيرين، قمر رنگين، گهر پروين، نظر جان بين
سپر پرچين، خطا در چين، حبش گرد ختن داري
شب پيچان، رخ جانان، در و مرجان، حيات جان
خط ريحان، گل خندان، بهار و نسترن داري
شکر مي پوش و گل در جوش و لب خاموش و من مدهوش
روان در نوش و دُر در گوش و گوهر در دهن داري
ميانت کس نمي بيند کمر گردش چه مي بندي؟
دهانت هست ناپيدا، کجا جاي سخن داري؟
چو در گلزار رخسارت غبار خط محقق شد
به ريحان نسخ کن عنبر که سنبل بر سمن داري
در اصفاهان حسيني وار با عشاق در نوروز
دل حيدر به چنگ آور که خود وجه حسن داري