• ديوان خيالي بخارائي

احمد خیالی بخارایی متوفای 850قمری دربخارا متولد ودر همانجا درگذشت او بیشتر به غزلسرایی شهرت داشت و شیخ بهایی غزل معروف خیالی را با مطلع” ای تیر غمت را دل عشاق نشانه” تضمین کرده است.

***

قصايد

1

اي حرم عزّتت ملکت بي منتها

نقش دو عالم زده بر علم کبريا

از سپهت رومي صبح ملمّع لباس

وز حشمت زنگي شام مرصّع وطا

آينه ي صنع تو مهر به دست صباح

مشعله ي مهر تو ماه به فرق مسا

عالم قدر تو را مجمره سوز آفتاب

گلشن لطف تو را مروحه گردان صبا

نامزد نام تو فاخته ي طوقدار

عاشق گلبانگ تو بلبل دستان سرا

آمده زامر تو آب جانب بستان به سر

رفته به حکم تو سرو سوي چمن راست پا

از طرف مرتبه سدّه ي صنعت رفيع

وز جهت منزلت سدره ي تو منتها

قهر تو بهرام را کرده حوالت به تيغ

لطف تو ناهيد را داده نويد نوا

نامه ي تذکير تو طوق وحوش و طيور

سکّه ي تسبيح تو بر دل سنگ و گيا

شوق تو دارد مراد بحر به گاه خروش

حمد تو دارد غرض کوه به وقت صدا

ناطق و ناهق به صدق علوي و سفلي به ذوق

جمله به تسبيح تو قايل ربّ العلا

بارکشان تو را همدم جان نا صبور

عذرخواهان تو را ورد زبان ربّنا

با روش لطف تو عذر سقيمان قبول

با صفت قهر تو سعي مطيعان هبا

از نظرت يافتند مرتبه ي چشم و گوش

نرگس زرّين کلاه، وَرد زمرّد قبا

سرو سرافراز را در چمن عزّتت

پاي ز حيرت به گل مانده و سر در هوا

صبح بگه خيز گشت؟ حاجب درگاه تو

رايت صدقش ز پيش خنجر قهر از قفا

تا کشش تو نشد رهبر اشيا، نکرد

در پر کاهي اثر جاذبه ي کهربا

نافه چرا دم به دم خون جگر مي خورد

در طلبت گر نزد دم به طريق خطا

گر به قوي طالعان خشم کني و عتاب

ور به فرمايگان لطف کني و عطا

تارک گردون شود همچو زمين پي سپر

تا به ثريّا رسد پايه ي تحت الثرا

گه به گدايان دهي منصب شاهنشهي

گه به سياست کني تاجوران را گدا

پادشه مطلقي هرچه بخواهي بکن

نيست کسي را به تو زهره ي چون و چرا

تا چو قلم سر نهاد بر خط امر تو عقل

عشق قلم درکشيد بر صحف ماسوا

ثابت جاويد گشت بر در الاّ هوَ

چون ز پي نفي غير، بست ميان حرف لا

تا دهد از نيش نحل حکمت تو نوش جان

کرده به قانون در او تعبيه ذوق شفا

کرده ز آب خضر شربت ماءالحيات

داده به چوب کليم خاصيت اژدها

از تو عصاي کليم منصب ثعبان گرفت

ورنه چو ثعبان هزار هست در اين ره عصا

کي فلک از آفتاب تاج شرف يافتي

گر ز پي خدمتت پشت نکردي دوتا

آينه گردان توست خسرو چارم سرير

بنده ي فرمان توست خواجه ي هر دو سرا

احمد محمود نام اميّ صادق کلام

منشق ماهِ تمام قطب امم مصطفا

طاير عرش آشيان واسطه ي کن فکان

خسرو اقليم جان پادشه انبيا

اکمل ارباب فخر واقف اسرار فقر

محرم آيات حق هادي دين هدا

قامت او سروناز در چمن فاَستَقِم

چهره ي او آفتاب بر فلک والضحّا

شعشعه ي رأي او مشعله ي آفتاب

شاهد تعديل او راستي استوا

بر کف دستش حجر يافته تشريف نطق

وز سر صدقش غزال گفته درود و ثنا

منزل او در سفر ذُروه ي معراج قدس

محفل او شام وصل خلوت خاص خدا

در شب قرب از حرم تا به حريم وصال

رفته به پاي براق برق صفت جابه جا

بر ورق جان هنوز نقش محبّت نبود

کاو ز ره دلبري بود حبيب خدا

خطّه ي افضال را پيشتر از جمله شاه

زمره ي اسلام را بعد نبي پيشوا

يارِ سپهدار دين خواجه ي قنبر، علي

شحنه ي ملک نجف ساقي روز جزا

باغ جنان رخش از طرف دلبري

سرو روان قدش از چمن لافتا

باب حسين و حسن ابن ابي طالب آنک

مقتل اولاد اوست باديه ي کربلا

باد به مدح علي رُفته ز مرآت عمر

گرد هوا و هوس، زنگ نفاق و ريا

يارب از آنجا که هست در حق اهل گنه

رحمت تو بي قياس لطف تو بي انتها

کز سر جهل آنچه کرد بنده خيالي تو

تو به کرم درگذر چون به تو کرد التجا

از طرف تو همه مرحمت است و کرم

وز جهت ما همه زلّت و جرم و خطا

بهر شرف کرده ايم نسبت مدحت به خويش

ورنه کجا مدح تو فکرت انسان کجا

گرچه به جز آب چشم نيست مرا عذرخواه

هست اميدي که تو رد نکني عذر ما

تا که قبول اوفتد دعوت من، کرده ام

عرض دعا در سخن ختم سخن بر دعا

2

دوش از آب چشم خود در موج خون بودم شنا

من چنين در خون و مردم بي خبر زين ماجرا

مردم چشم از سرشکم غرقه ي درياي خون

شمع عمر از آهِ سردم بر ره باد فنا

گه ز سوز دل چو شمعم مي دويد آتش به سر

گه چو صبح از دود چرخم بود تيغي در قفا

پاي در گل بودم از سيلاب اشک و منتظر

تا چو سرو آخر چه آيد بر سر من از هوا

شب همه شب من در اين انديشه تا وقتي که صبح

همچو اصحاب طريقت دم زد از صدق و صفا

سوخت تاب آتش خورشيد شب را طيلسان

دوخت صبح از اطلس زربفت گردون را قبا

بار ديگر منهزم شد زنگي ازرق چشم شب

باز کوس سلطنت زد خسرو زرّين لوا

صبحدم آمد چو اسکندر ز تاريکي برون

در بغل بهر شرف آيينه ي گيتي نما

رفت از روي زمين آثار ظلم و تيرگي

آمد از شمع فلک پروانه ي نور و ضيا

از خروش صبحدم برخاست هرسو اين خروش

بي خبر خيزان که از جانشان برآمد اين ندا

کاي گرفتار کمند دل شکار معصيت

وي اسير حلقه ي دام گلوگير بلا

گر همي خواهي خلاص از درد و رنج و حزن خود

ور هوس داري نجات از ظلمت جور و خطا

پا مکش از راه امر ايزدي يعني بنه

چون قلم سر بر خط فرمان شرع مصطفا

مالک ملک رسالت قلعه بند کن فکان

شهريار شهر دين سلطان تخت اصطفا

آن بقد سرو روان جويبار فاَستَقِم

وان به رخ خورشيد تابان سپهر والضحا

پايه ي ايوان قدرش از مکان تا لا مکان

عرصه ي ميدان جاهش از ثريّا تاثرا

مفتخر از خاک پايش تاج سرداران دين

روشن از پروانه ي رايش چراغ انبيا

وقت جولان مرکبش را عرش کمتر مرتبت

شام خلوت مجلسش را در بر ذات خدا

سير کرده بر طريق امتحان کونين را

در شب قربت براق برق سيرش جابه جا

اي چو خاک ره هوايت داده سرها را به باد

وي چو نعل افلاک را کرده براقت زير پا

از کمالات تو رمزي رحمتة للعالمين

وز رقوم نقش توقيع تو حرفي هل اتا

پرتوي از مهر رويت شمع تابان صباح

تاري از زلف سياهت تاب گيسوي دوتا

سائلان راه شوقت ملک دين را پادشاه

خسروان خطّه ي دين بر در قدرت گدا

نوبت شاهي وحدت چون که ايزد با تو داد

تا زدي بر گوشه ي ايوان الاّ کوس لا

حاصل از عمر گرامي دولت ديدار تست

آرزوي عشقباران تو محبوب خدا

تا تو فخر از فقر کردي در طريق نيستي

هست مير فقر را از فخر در گردن ردا

سايه بر خورشيد تابان تو مي انداخت نور

زان چو ارباب گنه غرق عرق ماند از حيا

قرص مه بر سفره ي سبز فلک کردي دو نيم

تا زخوان معجز تو کس نماند بي نوا

با وجود معجزت دشمن عصا بود و نبود

معجزت را تکيه چون اعجاز موسا بر عصا

دشمنان با تو جفا کرده ز عين گمرهي

تو به ايشان در جزاي آن نکرده جز وفا

عاقبت روزي به محشر تا چه گل ها بشکفد

زان دو شاخ گل که بشکفت از رياض لافتا

مي رود لب خشک و کف بر روزبان پيوسته خشک

در غم و انديشه ي لب تشنگان کربلا

آسمان جامه کبود و شب سيه پوش از چه روست

گرنيند از ماتم آل عبا جفت عنا

آب را آن دم ز چشم انداختند اهل نظر

کز عطش خون شد دل نورين چشم مرتضا

يا شفيع المذنبين در آب چشم ما به لطف

بنگر و مگذار از راه کرم ما را به ما

با چه دست آويز رو آرم سر خجلت ز پيش

گر قبول تو نگيرد دست من روز جزا

پرده ي جرم خيالي دفتر مدح تو بس

باشد آري عيب پوش عاصيان مدح و ثنا

تا نپنداري که تنها عندليب خاطرم

مي زند در گلشن شوق تو گلبانگ رضا

کز پي اثبات نعتت پيش از اين هم گفته ام

يا جميع المسلمين صلو علي خير الورا

3

«در مدح خواجه عصمت بخارائي که استاد خيالي بوده»

در اين سراچه ي فاني که منزل خطر است

به عيش کوش که دوران عمر در گذر است

بر آر پيش ز مستي سر از شراب غرور

چرا که حاصل کار خمار دردسر است

اگر چه جرعه ي جام جهان فرح بخش است

منوش و نيک حذر کن که نيش بر اثر است

کسي که نيست به بوي شرابِ شوق مدام

ز خويش بي خبر، از کار خويش بي خبر است

ز سالکان طريقت در اين رباط کهن

که چار رکن و نُه ايوان و شش ره و دو در است

به چشم سر ز بد و نيک هر که را ديدم

مقيم ناشده در سر عزيمت سفر است

به باغ دهر سبب بيوفايي عمر است

که لاله غرقه ي خون است و مرغ نوحه گر است

اگرچه هيچ ندارم به غير گوهر اشک

به روي دوست که آن نيز جمله در نظر است

مرا چو لاله ز گلزار دهر رنگي نيست

جز اينکه ز آتش انديشه داغ بر جگر است

چو اعتبار ندارد متاع دنيي دون

به قول عقل و همه قول عشق معتبر است

من و ملازمت آستان مخدومي

که سجده گاه عقول است و قبله ي هنر است

سپهر فضل و هنر آنکه از ره معني

فرشته پي ست اگرچه به صورت بشر است

ستوده يي که به اوصاف او از اين مطلع

چو کام ني دهن اهل عقل پر شکر است

«بيا که عيد رسيد و چو عمر برگذر است

ز چهره پرده برافکن که عشق پرده در است»

مرا لقاي تو خوشتر هزار بار ز عيد

که عيد ديگر و ذوق لقاي تو دگر است

ز شوق خنده ي ياقوت گوهر افشانت

مرا چو جيب صدف ديده مخزن گهر است

به پيش شرح جمالت فسانه ي يوسف

قسم به لطف دهانت که نيک مختصر است

چه جاي قصّه ي يوسف که در جهان حسنت

بسان مردمي خواجه در جهان سمر است

جهان لطف و کرم خواجه عصمت الله آنک

دو کون بر سر خوان عطاش ماحضر است

ايا کليم کلامي که حسن منطق تو

عقول را سوي طور کمال راهبر است

اگرچه تو ز مقيمان منزل خويشي

وليک شعر تو از سالکان بحر و بر است

ز صيت حسن کلامت خبر کسي را نيست

که همچو نرگس و گل چشم و گوش کور و کراست

بر آسمان فضايل دل تو آن بدر است

که پرتوي ز طلوعش طليعه ي سحر است

درون خلوت معني ضمير تو شمعي ست

چنانکه قصر فلک را چراغ شب قمر است

ز شمع راي تو پروانه يي ست روشن دل

چراغ روح که خورشيد عالم صوَر است

اگر نه رانده ي درگاه توست خسرو مهر

چو سايلان ز چه رو کو به کو و دربدر است

به سان غمزه ي خونريز يار پيوسته

عدوي جاه تو در عين فتنه و خطر است

هماي همّت تو طايريست عاليقدر

کش آسمان مدوّر چو بيضه زير پر است

سخنورا چو تويي آنکه اهل دانش را

ز کيمياي قبول تو خاک همچو زر است

اگرچه نظم خيالي متاع بي قدريست

قبول کن که ز لطفت مرادم اينقدر است

هماره تا که ز طوبي ست زينت فردوس

چنانکه باغ جهان را طراوت از شجر است

به باغ دهر سرافراز باد پيوسته

نهال عمر تو کش لطف و مردمي ثمر است

4

اي زده کوس شهنشاهي بر ايوان قدم

هر دو عالم بر صفات هستيِ ذاتت علم

عاجز از درک کمالت عقل اصحاب خرد

قاصر از ذيل جلالت دست ارباب همم

از شراب رحمتت هر جرعه يي آب حيات

وز خرابات هوايت هر سفالي جام جم

انس و جان از جام شوقت سر به سرمست الست

بحر و کان از فيض جودت غرق درياي نعم

از عطايت قطره گوهر بسته در کام صدف

وز نهيبت خون دل افسرده در شاخ بقم

با نفاذ حکم توست از مهر و مه آويخته

روز و شب قنديل سيم و زر بر اين نيلي خيم

آن جهانداري تو کز خلوت سراي حکمتت

دو سراپرده ست صبح و شام از نور و ظلم

بر در قصر جلالت پاسباني بيش نيست

شهسوار مهر يعني خسرو انجم حشم

تا به گرد نقطه ي امرت به سر گردد فلک

راست چون پرگار کج رو کرده است از سر قدم

از سموم آتش قهر تو در صحراي چين

خون دل مي جوشد اندر ناف آهو دم به دم

از پي تسخير دلها بسته دست قدرتت

بر بياض چهره ي خوبان ز مشگ چين رقم

دل ز تاب مهر روشن بهر آن شد صبح را

کز ره صدق و صفا زد در ره شوقت قدم

تا کم و بيش از حساب سال و مه روشن شود

مي شود هر ماه قرص مه به امرت بيش و کم

از هواداري لطفت کار سرو باغ راست

وز تمنّاي سجودت قامت محراب خم

کلک صنعت زان دهان دلبران را نقش بست

کز وجود آن توان واقف شد از سرّ عدم

دوستان و دشمنان را گاه تشريف و عتاب

لطف و قهرت مي دهد خاصيّت ترياق و سم

گه عزيزي را به يکدم مي کني خوار و ذليل

گاه خواري را همي سازي عزيز و محترم

بعد ازين ما و سرشک خون که فردا بر درت

بيدلان را آبرويي نيست جز اشک ندم

گرچه غمگين اند خاص و عام از خوف گناه

ليک چون لطف تو عام است از گنه کاري چه غم

پادشاها نيک و بد چون بنده ي خاص تواند

بر گناه جمله بخشاي و بر اين آشفته هم

بر خيالي خطّ عفوي کش که او ديوانه يي ست

چون به ديوان حسابت نيست بر مجنون قلم

غزليات

1

اي بي خبر از محنت و شاد از الم ما

ما را غم تو کُشت و تو را نيست غم ما

آن کيست که چون شمع نه در آتش و آب است

هر شب زدم گرم و سرشک ندم ما

مقصود وجود تو و نقش دهن تست

ورنه چه تفاوت ز وجود و عدم ما

تا ما سرِ خود بر قدم دوست نهاديم

دارند جهاني همه سر در قدم ما

چون ماه نو انگشت نما گشت خيالي

با آنکه رقيبان بگرفتند کمِ ما

2

با رخت صورت چين چند کند دعوي را

پيش رويت چه محل دعوي بي معني را

گر به چين نسخه ي تصوير ز روي تو برند

تا چه ها روي دهد در فن خود، ماني را

باد آوازه ي سروِ قدِ تو سوي بهشت

مي برد تا که بدين برشکند طوبي را

گر نداري خبر از سيل سرشکم چه عجب

بر تو هيچ است اگر آب برد دنيي را

مدّعي فهم خيالات خيالي نکند

خر چه داند صفتِ معجزه ي عيسي را

3

با من اي مردمک ديده نظر نيست تو را

عشق تو بي خبرم کرد و خبر نيست تو را

ما به غم جان بسپرديم و تو آگاه نيي

غم ياران وفادار مگر نيست تو را

مايه ي حسن تو آواز خوش و رويِ نکوست

پس اگر چيز دگر هست وگر نيست تو را

چند در کارِ جفا تيز کني مژگان را

آخر اي جان به کسي کار دگر نيست تو را

کيميايي ست حديث تو خيالي ليکن

ره نداري پي آن کار، چو زر نيست تو را

4

بيش از اين مپسند در زاري منِ درويش را

پادشاهي رحمتي فرما گداي خويش را

چاره ي درد دل ما را که داند جز غمت

غير مرهم کس نمي داند دواي ريش را

چون سر زلف تو پيش چشم دزدي پيشه کرد

تا تواني بسته دار آن دزد بينا پيش را

ساقيا وقتي ز نزديکان شوي کاندر رهش

يک طرف سازي به جامي عقل دورانديش را

تا به دست آورده است از غمزه چشمت ناوکي

قصد قربانِ من است آن ترک کافر کيش را

سالها لاف گدايي زد خيالي و هنوز

همچنان سوداي سلطاني ست نادرويش را

5

تا به کي باشد چو ني با ناله دمسازي مرا

سوختم چون عود سعيي کن که بنوازي مرا

تا سرم بر جا بود از پاي ننشينم چو شمع

در تبِ غم ز آتش دل گرچه بگدازي مرا

گو بزن تيغم که من قطعاً ندارم سرکشي

با تو مي سازم در اين ره هرچه مي سازي مرا

با سگش تا کي شکايت کردن از من اي رقيب

بي گنه با او چه چندين مي دراندازي مرا

گر نه اي گل چون خيالي بلبل باغ توام

شهرت نطق از چه رو شد در خوش آوازي مرا

6

تا دو چشم سيهت غارتِ جان کرد مرا

غم پنهان تو رسواي جهان کرد مرا

بارها عشق تو مي گفت که رسوا کُنمت

هرچه مي گفت غم عشق همان کرد مرا

اين نشان بس ز وفا ترک کماندار تو را

که چو تيري به کف آورد نشان کرد مرا

گفتم اي اشک مرو هر طرفي گفت برو

کآنکه پرورد بدين گونه روان کرد مرا

شادکام از روش نظم خيالي ز آنم

که خيال سخنش ورد زبان کرد مرا

7

چون ني اگر چه عمري خوش مي نواخت ما را

ديگر نمي شناسد آن ناشناخت ما را

صرّاف عشق در ما قلبي اگر نمي ديد

در بوته ي جدايي کي مي گداخت ما را

اي دل مساز ما را بي او به صبر راضي

زيرا که اين مفرّح هرگز نساخت ما را

دل در طريق وحدت از نيستي نزد دم

در راه عشقبازان تا در نباخت ما را

با سوز او خيالي چون عود ساز و خوش باش

کآخر چو چنگ روزي خواهد نواخت ما را

8

خطت چون از سواد شب رقم زد صفحه ي مه را

بر او ديدم به مشگِ تر نوشته بارک الله را

چو ببريدي سر زلفينِ را امّيد مي دارم

که نزديک است هنگام سحر شبهاي کوته را

مپرس از اهل صورت ماجراي عاشقي اي دل

کز اين معني وقوفي نيست جز دلهاي آگه را

اگرچه خويش را نرگس زاهل ديد مي دارد

چو نيکو بنگري او هم به کوري مي رود ره را

خيالي دوش از آن معني ز تسبيح تو دم مي زد

که تعليم سخن مي کرد مرغانِ سحرگه را

9

زهي راست از تو همه کار ما

به هر حال لطفت نگهدار ما

به سوداي زلف تو تا سوختيم

در آن حلقه گرم است بازار ما

گنه مي کنيم و اميد از تو اين

که از ما نپرسي ز کردار ما

از آن دم که زلف تو از دست رفت

شد از دست سر رشته ي کار ما

چو گفتم خيالي چه مرغي است، گفت

يکي عندليبي ز گلزار ما

10

طيلسانت چو کژ افتاد ببستي او را

ره گشادي تو به خورشيد پرستي او را

ريخت چشمت به جفا خون دل و دانستم

که بر اين داشت در ايّام تومستي او را

دل چون شيشه ي پر خون که به دست تو فتاد

به درستي که دمادم بشکستي او را

زلفت ار دست گشايد به جفا عيب مکن

چون تو در فتنه گري دست ببستي او را

تا خيالي به غم نيستي خود خو کرد

نيست ديگر به کسي دعوي هستي او را

11

گر ز مي رنگ نبودي گل سيرابش را

شيوه مستي نشدي نرگس پر خوابش را

ما چنين غرقه به خون از پيِ آنيم ز اشک

که در اوّل نگرفتيم سرِ آبش را

آه گرم از سبب آنکه مرا بي سببي

سوخت، يارب تو نسازي دگر اسبابش را

طاق ابرو بنما گوشه نشين را نفسي

تا که درهم شکند گوشه ي محرابش را

اي صبا گر ز خيالي دلِ جمعت هوس است

بر گُل آشفته مکن سنبل سيرابش را

12

گهي که عشق به خود راه مي نمود مرا

ز بودِ خود سر مويي خبر نبود مرا

درِ مجاز ببستم به روي خويش، چو دوست

به روي دل ز حقيقت دري گشود مرا

به پيش روي من از عشق داشت آيينه

دراو چنانکه ببايد به من نمود مرا

کشيد عاقبت انديشه ي دهان و لبش

به عالم عدم از عرصه ي وجود مرا

مگر تمام بسوزد متاعِ هستيِ من

وگرنه ز آتش سوداي او چه سود مرا

کنونکه همچو خيالي به دوست پيوستم

تفاوتي نکند طعنه ي حسود مرا

13

گيسو بريد و شد فزون مهرش منِ گمراه را

گم کرده ره داند بلي قدرِ شبِ کوتاه را

گو شام هجران همدمان باري به فريادم رسند

از آتش پنهان من خود دل بسوزد آه را

خاکِ رهت را اشک اگر با خون بياميزد مرنج

گويم به چشم خويشتن تا پاک سازد راه را

باشد به خاطر همچنان مهر زمين بوس تواَش

صدبار اگر از آسمان اندازي اي جان ماه را

گر دولت تيرت به جان خواهد خيالي عيب نيست

چون اين قدَرها مي رسد ياران دولتخواه

14

ناصح چه کار دارد در عشقِ يار با ما

جايي که عشق باشد او را چه کار با ما

اي پند گوي تا کي منعم کني ز گريه

لطفي نماي و ما را يک دم گذار با ما

گنج مراد خواهي برخيز گرم چون شمع

در کنج نامرادي شب زنده دار با ما

گر بي قرار شد دل در عاشقي عجب نيست

چون روز اول اين بود او را قرار با ما

گر عالمي به ظاهر يارند با خيالي

خوش نيست تا به معني خوش نيست يار با ما

15

هر خبر کز سرکشي گويد صبا

سرو قدّت مي ربايد از هوا

سرو تا شد بنده ي نخل قدت

مي برآيد گرد باغ آزاد پا

زد بنفشه با خطِ سبز تو لاف

زان زبانش را کشيدند از قفا

دي به دشنامي سگِ کوي توام

در چه کاري گفت گفتم در دعا

بر درِ دل دوش در مي زد يکي

کيست پرسيدم غمت گفت آشنا

سايل اشک خيالي را ز روي

چند راني نيست آخر روي ما

16

عشق مي گفت از کَرَم هاي حبيب

غم نصيب تست گفتم يا نصيب

ما به داغ سينه سوز خود خوشيم

تو مبر دردِ سرِ خويش اي طبيب

غم نباشد هيچ از اين دوري اگر

وعده ي وصل تو باشد عنقريب

گر بپرسي از غريبان دور نيست

نبود از اصل کرم اينها غريب

با رخت دارد خيالي الفتي

قدر گل نيکو شناسد عندليب

17

ما به چشمت عشق مي بازيم و او در عين خواب

بر رخت حق نظر داريم و مي پوشد نقاب

صورتت هرجا که ظاهر مي کند فتوايِ حسن

مي نويسد مفتيِ پير خرد صحّ الجواب

گر ز شام زلف بنمايد مه رويت جمال

در زمين خواهد فرو رفت از خجالت آفتاب

دل نهان کردي ز مردم زخم تير غمزه ات

گر نيفکندي سرشک من سپر بر روي آب

چشم گريان خيالي صد خلل دارد ز اشک

مي شود آري ز باران خانه ي مردم خراب

18

آنچه بي روي توام گريه به روي آورده است

سيل خون است که از ديده به جوي آورده ست

باده نوشان تو خرسند به بويي بودند

ز آن مي لعل که ساقي به سبوي آورده ست

با غم عشق تو بي وجه مرا جان دادن

دل نمي داد ولي زلف تو روي آورده ست

قيمت نکهت زلف تو صبا مي داند

که شب تيره از آن راه چو موي آورده ست

اي خيالي مده از دست که اکسير بقاست

گرد خاکي که صبا ز آن سرِ کوي آورده ست

19

آن روز مه اين نور سعادت به جبين داشت

کز راه ادب پيش رخت رو به زمين داشت

ز آن پيش که در کار کمان عقل برد پي

ابروي کماندار تو بر گوشه کمين داشت

گر با غمت از نعمت فردوس کنم ياد

داني که مرا وسوسه ي نفس بر اين داشت

عمري ست که داريم سري بر قدم فقر

در عشق تو خود را نتوان بهتر از اين داشت

بر ملک مکن تکيه که در زير زمين است

آن کس که همه روي زمين زير نگين داشت

نقد دل و جان صرف رهت کرد خيالي

در دست چو درويش تو نقدينه همين داشت

20

آن معلم که لبت را روش جان آموخت

هرچه آموخت به زلف تو پريشان آموخت

ظاهراً بر ورق گل به خط سبز خرد

آيت حسن نه از يار که قرآن آموخت

داد از آن شوخ که در مکتب خوبي ز ادب

رحمتِ اندک و بيدادِ فراوان آموخت

شيوه ي فتنه ز خوبان جفا پيشه بپرس

که اديب ازل اين حرف به ايشان آموخت

آيت دلبري و شيوه ي جان بخشي را

جز به تعليم خط و لعل تو نتوان آموخت

باز در خون خيالي شدي و مي دانم

کاين همه فتنه ترا نرگس فتّان آموخت

21

آنها که بي تو در دل و جان سقيم ماست

از درد خود بپرس که يار قديم ماست

باغ بهشت بي سر کويت جهنم است

ديدار حور بي تو عذاب اليم ماست

گردن ز تيغ حکم تو پيچيدمي ولي

ترک رضاي دوست خطاي عظيم ماست

گفتم يکي ز حلقه به گوشان تُست دُر

خندان شد و نمود که آري يتيم ماست

قانع شدن به سرو خيالي ز قامتش

کج بينيِ طبيعتِ نا مستقيم ماست

22

آه کز سعي رقيبان يار ترک من گرفت

دشمنان را دوست گشت و دوست را دشمن گرفت

گر شد از دستِ غمش پاره گريبانم چه غم

چون بدين تدبير روزي خواهمش دامن گرفت

ز آن گرفتار بلا شد دل که خونم خورده بود

تو مکن جانا چنين کاو را دعاي من گرفت

کشور جان را که ايمن بود از تاراج غم

عاقبت چشم بلا جويش به مکر و فن گرفت

تا چرا گل را به لطف عارضت تتشبيه کرد

مي کند هردم صبا زين وجه بر سوسن گرفت

با خيالي در محل قتل تيغش هرچه گفت

سر نه پيچيد و گناه خويش بر گردن گرفت

23

آيت حسن را که نام وفاست

تو ندانسته اي خدا داناست

سرو پيش قدت نمي يارد

که دگر در چمن برآيد راست

تا کجا شد به دلبري دهنت

کز نظر دور شد که ناپيداست

گرچه خاکِ در تو را بي وجه

آب زد ديده عذر آن برماست

تا خيالي گُزيد سرو قدت

در همه کار دست او بالاست

24

آن پري چهره که در پرده ي جان مستور است

شوخ چشمي ست که هم ناظر و هم منظور است

يار نزديکتر از ماست به ما در همه حال

گر به معني نگري، ورنه به صورت دور است

همه در حلقه ي وصليم به جانان ليکن

هرکه مشغول به غير است از او مهجور است

اختلاف نظر از ظلمت تأثير هواست

ورنه بينايي اعيان همه از يک نور است

هرکه حلاّج صفت کرد سري بر سرِ دار

در ره عشق به هرجا که رود منصور است

اينچنين کز ميِ شوق است خيالي مدهوش

فراق اگر مي نکند سر زقدم معذور است

25

ار شيخ صومعه ست وگر رندِ ديرِ توست

وِرد زبان پير و جوان ذکر خيرِ توست

تا غيرت جمال تو در پرده رخ نمود

بر دوختيم چشم دل از هرچه غيرِ توست

اسرار جلوه گاه جمال از کليم پرس

يعني نواي طور زدن طور طيرِ توست

اي دل طواف کعبه ي کويش مده ز دست

کز دير باز آن سرِ کو جاي سيرِ توست

گه گه بگير دست خيالي به ساغري

کاو نيز دير شد که ز رندان ديرِ توست

26

از بلاي عشق تو تنها دل ما ريش نيست

کيست در عهد تو کاو را اين بلا در پيش نيست

بيش از اين اي گل در آزار دل بلبل مکوش

چون بقاي حسن رويت چند روزي بيش نيست

از لبت بي سهمِ تيرِ غمزه ات بوسي هوس

هست، امّا هيچ نوشي بي جفاي نيش نيست

با وجود افسر فقر و محبّت هرکه او

سر فرود آرد به تاج سلطنت درويش نيست

گر مقام قرب مي خواهي منال از عقل و هوش

قطع اين بيدا چو کارِ عقل دورانديش نيست

چون خيالي عاقبت بيگانه خواهد شد ز خويش

هرکه را در عشقبازي فکر کار خويش نيست

27

از زروه هاي باغِ خطش ياسمين يکي ست

وز پرده هاي سبز قدش ناروَن يکي ست

يوسف رخان اگر چه هزارند هر طرف

در ملک حسن يوسف گل پيرهن يکي ست

اي دل مرو ز عشوه ي شيرين لبان ز راه

کز کشتگان کمترشان کوهکن يکي ست

واقف بود ز ناله ي جان سوز من سگت

کاو هم بر آستان تو هر شب چو من يکي ست

تا زآفتاب روي تو عالم نيافت نور

روشن نشد که صاحب وجه حسن يکي ست

خواهي دهي نجات خيالي به هر طريق

عشق است رهنماي بگفتم سخن يکي ست

28

از سبزه ي خطّت ورق گل رقمي يافت

وز سرو قدت فتنه به عالم علَمي يافت

اکنون دل و نقش دهن تنگ تو کز وي

بسيار طلب کرد نشانيّ و نمي يافت

دل پيش قدت سرو سرافراز چمن را

از شيوه ي صاحب قدمي بي قدمي يافت

آزرده چنانم که ز حال دل ريشم

هرکس که شد آگه به حقيقت المي يافت

اي ني به تو گرم است دگر جان خيالي

کز ناله ي دلسوز تو بيچاره دمي يافت

29

افسوس که صورت تُتق چهره ي معني ست

ورنه همه آفاق پر از نور تجلّي ست

هر لحظه در اين کوي به ديگر صفتي يار

در جلوه ي حسن است ولي چشم تو اعمي ست

گر نيست به هر مو کششي از طرف دوست

مجنون ز چه رو شيفته ي طرّه ي ليلي ست

از عشق به هرجا که حديثي ست دليلي ست

بر حاصل يک معني و باقي همه دعوي ست

القصّه تويي زين همه مقصود دل من

ورنه به جمال تو که کونين طفيلي ست

برگي ز گلستانِ جمال تو بهشت است

شاخي ز نهالِ چمن لطفِ تو طوبي ست

گر بي خبر از عالم معني ست خيالي

در صورت زيباي تو حيران به چه معني ست

30

افسوس که جز ناله مرا همنفسي نيست

فرياد که خون شد دل و فريادرسي نيست

کس نيست که گويد خبر از منزل مقصود

وز هيچ طرف نيز صداي جرسي نيست

ما را هوس توست برآنيم که در سر

خوشتر ز هواي تو هوا و هوسي نيست

گر لاله و ريحان نبود ما و خيالت

گل هست چه نقصان بوَد از خاروخسي نيست

از خال سيه بر لب شيرين تو داغي است

آري شکري هست ولي بي مگسي نيست

گفتي که درونِ دل تو کيست خيالي

بيرون ز تو و نقش خيال تو کسي نيست

31

اگر ديده در مهر و مه ناظر است

غرض چيست او را از اين، ظاهر است

از آن دم که از چشم من غايبي

حضوري ندارم خدا حاضر است

سرِ کوي شوقت عجب کعبه يي ست

که در وي دعا زاري زاير است

تو اي تنگ شکّر به طوطيّ جان

چه گفتي که از تو بسي شاکر است

چه محتاج قتل خيالي به تيغ

به يک غمزه خود کار او آخر است

32

اگر گويي که حسن از رويِ من خاست

دروغي نيست در روي تو پيداست

بدين رفتار و شکل اي سرو قامت

به هرجا مي روي کارِ تو بالاست

عجب سروي که اندر باغِ خوبي

چو بنشستي ز هر سو فتنه برخاست

دلا چون سوختي در زلف او پيچ

که شد بازار گرم و وقت سوداست

دل از زلفش نگه دار اي خيالي

که هندويي ست دزد و دست ناراست

33

اي که همه کار ما راست به تدبير توست

غايت بهبود ماست هرچه به تقدير توست

ما ز جهان غافليم ورنه در او هر طرف

شهرت دلجوي تو حسن جهانگير توست

مايه ي گنج وفا جان خراب من است

چاره ي مجنون عشق زلف چو زنجير توست

اي که هوس مي بري بندگيِ دوست را

مانع اين سلطنت غايت تقصير توست

ياز کرامت ملاف يا چو خيالي به صدق

پيروِ بخت جوان باش که او پير توست

34

باد بر زلف تو بگذشت که عنبر بوي است

گل مگر روي تو ديده ست که خندان روي است

بيش از اين نيست به نقش دهنت نسبت من

که ميان من واو تا به عدم يک موي است

خون به جو مي رود از ديده ي مردم زين غم

کآب رو در ره سوداي تو آب جوي است

جست و جوي دل گم گشته ي ما بر لب توست

نشنيدي که لب لعل بتان دلجوي است

نه خيالي سخن از زلف تو مي گويد و بس

هرکه ديوانه ي عشق است پريشان گوي است

35

با رخ خوبت که وَرد بوستان خرّمي ست

حور اگر دعويّ رعنايي کند ناآدمي ست

بخت بد بنگر که مي پوشد ز من راز تو دل

در ميان ما و او با آنکه چندين محرمي ست

دل نشايد بست بر عهد بتان بي وفا

کاين بنا را از ازل بنياد برنا محکمي ست

تا جداييم از رخ چون روز و زلف چون شبت

روز با دردم قرار و شب به ناله همدمي ست

گر بريزد چشم تو خون خيالي باک نيست

هرچه با مردم کند آن شوخ عين مردمي ست

36

باز آي که خلوتگه جانم حرم توست

زيرا که تو شمعي و صفا در قدم توست

اميّد قبولِ همه بر حاصل خويش است

بي حاصلي ما به اميد کرم توست

دل را ز غم چشم خوشت حال خراب است

وين طرفه که او را به چنين حال غم توست

ما مفلس عشقيم و گدايي صفت ماست

تو شاه جهاني و دو عالم علم توست

اي صبح چو بگذشت شب هجر خيالي

برخيز و به شادي نفسي زن که دم توست

37

با سگت ياري مرا کارِ خود است

هرکسي را کار با يارِ خود است

عاشقي کردم فتادم در بلا

مبتلا هرکس ز کردار خود است

گفتمش سرو از هواداران توست

گفت ما را او هوادار خود است

من ز حيرت رفتم از دست و هنوز

سروِ من مغرور رفتار خود است

طوطي طبع خيالي را مدام

در دهن شکّر ز گفتار خود است

38

با شمع چو گفتم که نشان غم دل چيست

از سوزِ دل سوخته آهي زد و بگريست

گيرم که شوم ز آب خِضر زنده ي جاويد

چون خاک نشد در ره تو خاک بر آن زيست

جايي که نهالِ قد رعناي تو باشد

گر سرو چمن باشد و ني هر دو مساويست

باشد که سگ کوي تو بر ديده نهد پاي

ما را هوس اين است از او پرس که بر چيست

شوخي که کشد تيغ جفا غمزه ي يار است

ياري که از او خون خيالي طلبد کيست؟

39

به اهل درد غمت هرچه مي کند غم نيست

چرا که هيچ دلي بي غم تو خرّم نيست

از آن به کعبه ي وصل تو ره ندارد جان

که غير در حرم خاص دوست محرم نيست

اساس عهد و وفا با تو محکم است مرا

ولي چه سود که بنياد عمر محکم نيست

دلم ز باده ي شوقت فتاده مست و خراب

به عالمي ست که هيچش خبر ز عالم نيست

کجاست غاليه مويي که چون بنفشه ز شرم

به دور زلف تو آشفته حال و در هم نيست

چو لاله داغ منه بر دل خيالي بيش

کز اين متاع ز سوز غم تواش کم نيست

40

به قتل خسته دلان غمزه ي تو قانع نيست

وگرنه از طرف بنده هيچ مانع نيست

لبت چو دعويِ خون کرد غمزه تيغ کشيد

حديث منطقيان بي دليل قاطع نيست

ز خدمت سگ کوي تو راحتي ديدم

به مردمي که کريم اند رنج ضايع نيست

به سعي ما سحري دولتي طلوع نکرد

چه سود کوشش بيچارگان چو طالع نيست

اسير دام سر زلف توست مرغ دلم

قسم به طاير گردون که غير واقع نيست

ز جام دور خيالي ميِ غرور منوش

که شربتي ست فرح بخش ليک نافع نيست

41

بيا که بي خبران را خبر ز روي نکو نيست

وگرنه چيست که عکسي ز نور طلعت او نيست

دلا بسوز که بي سوز دل اگر به حقيقت

شمامه ي نفس مجمر است غاليه بو نيست

طريق موي شکافي چه سود بي خبران را

ز سرّ آن دهنش چون وقوف يک سر مو نيست

گذار دست سبو ساقيا و پاي خمي گير

چرا که چاره ي کار غمش به دست سبو نيست

اگر تو محرم رازي خموش باش خيالي

که گويِ عشق به چوگان مرد بيهده گو نيست

42

بي رخ آن مه که شام زلف را درهم شکست

چون فلک پشتِ اميد من ز بار غم شکست

راستي را هر دلي کز مردم صاحب نظر

برد چشم دل فريبش، زلف خم در خم شکست

بيش از اين عهد درستان مشکن اي شوخ و بترس

چون ز عهد نادرست افتاد بر آدم شکست

ساقيا در دور مي خواري غم دوران مخور

کاين همان دور است اي غافل که جام جم شکست

حاصل از سرمايه ي هستي خيالي را به دست

نقد قلبي بود، در دست غمت آنهم شکست

43

پيشِ رخِ تو قصّه ي يوسف حکايت است

شاهي که شد گدايِ تو صاحب ولايت است

اي تا جور شکسته دلان را عزيز دار

کز پادشه مرادِ رعيّت رعايت است

غم نيست گر ز بخت نيابد کفايتي

سرمايه ي قبول تو ما را کفايت است

روزم به شب رسيد و خيالت ز سر نرفت

ياريّ او نگر تو به ما تا چه غايت است

جان از عنا و رنجِ خمارم به لب رسيد

ساقي بيار باده که روز عنايت است

پيش لبش مگوي خيالي حديث قند

جايي که لعل اوست چه جاي کنايت است

44

تا به خون ريزي غمت خنجر گرفت

کاکلت رسم جفا از سر گرفت

ماهِ رخسار تو را در جمع دوش

ديد شمع و از خجالت درگرفت

لاله زآن دم ساقي بزم تو شد

کز سرمستي به کف ساغر گرفت

چون بلال خال مشکينت به خون

تشنه شد جا بر لب کوثر گرفت

از نم چشم خيالي عاقبت

سر به سر خاک درت گوهر گرفت

45

تا در اين باديه توفيق ازل همره ماست

گنج تحقيق هدايت به دل آگه ماست

ما نه اکنون ز مقيمان خرابات غميم

دير باز است که اين دير حوالتگه ماست

آن گلي را که در اين باغ درختي ست بلند

گر نبينيم قصور از نظر کوته ماست

تا قدم همچو خِضِر در طرف عشق زديم

گر همه آب حيات است که خاک ره ماست

اي خيالي تو خود از چشم فتادي ورنه

همه جا کوکبه ي دولت شاهنشه ماست

46

تا دل از سير و سلوک رهش آگاهي يافت

راه بيرون شدن از ورطه ي گمراهي يافت

هرکه ره يافت بدين در به گدايي روزي

منصب دولت و منشور شهنشاهي يافت

اي گل از مرغ سحر قدر شب وصل بپرس

کاين سعادت به دعاهاي سحرگاهي يافت

پاي در ره بنه و دست ز خود کوته کن

که درازيّ امل دست ز کوتاهي يافت

اي خيالي غرض خويش ز فيض کرمش

خواه، چون هرچه از او مي طلبي خواهي يافت

47

تا دل از شوق گل رويت ره صحرا گرفت

در هواي سرو قدّت کار جان بالا گرفت

راست چون سروي ست نخل قامتت بر طرف چشم

کز رياض جان وطن بر ساحل دريا گرفت

خاک کويت را ز آب ديده مي دارم نگاه

تا نباشد هيچکس را بعد از اين بر ما گرفت

ما و سوداي سرِ زلفت که در بازار عمر

گر رود سرمايه نتوان ترک اين سودا گرفت

گوشه گيرانِ کمان ابرويت را ترک چشم

هرچه گفت از سهم تير غمزه در دل جا گرفت

با خيال نرگس مستت خيالي عاقبت

توبه بشکست و چو لاله ساغر صهبا گرفت

48

تا ز سودا زدگان عشق خريداري يافت

نقد جان صرف شد و حسن تو بازاري يافت

دل آشفته به چندين صفت قلبيِ خويش

طرّه ي زلف تو را هندوي طرّاري يافت

زنگ بردار ز دل پاک و در آيينه ببين

کآخر از ساده دلي دولت ديداري يافت

عاقبت در طلبت صحبت ياري به هوس

سر نهاديم در اين راه و نشد ياري يافت

سر کشيد از مدد باد صبا سرو و بگفت

که سرافراز شود هرکه هواداري يافت

گرمي نظم خيالي ز قبول نظر است

ز آن به اندک هنري شهرت بسياري يافت

49

تا سر زلف تو در دست صبا افتاده ست

دل سرگشته ام از رشک ز پا افتاده ست

تا نيفتد دلم از پا و سرشکم ز نظر

تو چه داني که مرا بي تو چه ها افتاده ست

آب رو مي بردم اشک و به سر مي غلطد

هوس روي تو تا در سرِ ما افتاده ست

دلم افتاد به کوي تو و ناپيدا شد

بي خبر بود که داند که کجا افتاده ست؟

بيش در محنت هجران مخور اي دل غم من

غم خود خور تو که اين کار تو را افتاده ست

اي طبيب از پي من رنج مبر بهر خدا

کز غمش کار خيالي به خدا افتاده ست

50

تا سرو مرا عارض چون ياسمني هست

در هر چمني نغمه سرايي چو مني هست

سوگند به ياري که هواي دگرم نيست

روزي که مرا بر سر کويت وطني هست

باور نتوان کرد که در باغ به خوبي

چون عارض تو ياسمني يا، سمني هست

اي شوخ که هيچت به دعاگو نظري نيست

بر گوي اگر از طرف او سخني هست

زنهار که بر شيوه ي آن چشم خيالي

فتنه نشوي ز آن که در آن فتنه فني هست

51

تا سنبل زلفت خبر از گلشن جان گفت

قدّت سخن از راستي سرو روان گفت

آني ست تو را در مه رخسار که نتوان

تا روز قيامت صفت خوبي آن گفت

انوار دل و سوز زبان جست ز من شمع

ز آنست که دل راز تو پوشيد و زبان گفت

خواهم که به جان راز سگ کوي تو گويم

امّا سخن دوست به دشمن نتوان گفت

تا ديد خيالي که به از جان و جهاني

جان داد به سوداي تو و ترک جهان گفت

52

چمن را تا نسيمت در دماغ است

ز شادي غنچه را دل باغ باغ است

چو گيسو باز کردي رخ مپوشان

که حسن شب به ديدار چراغ است

تو برخور گرچه از خوان جمالت

نصيب جان عاشق درد و داغ است

چو عشق آمد درون سينه اي جان

تو فرما، کز توام باري فراغ است

خيالي ماجراي ما و زلفش

همان افسانه ي طوطي و زاغ است

53

خشنود بودن از غمِ عشق تو کار ماست

ز آنرو به غم خوشيم که ديرينه يار ماست

ما را چه غم که در عقب ششدر غميم

نقش خيال روي تو تا در دوچار ماست

روزي که عيش و ناز ببخشي به عاشقان

غم را به ما گذار که او بخش کار ماست

تا از ميان ورطه ي هستي برون شديم

سرمايه ي مراد همه در کنار ماست

افسانه هاي درد خيالي به گوش دار

کز بعد ما ز عشق همين يادگار ماست

54

دلا بنياد جان را محکمي نيست

در او جز غم اساس خرّمي نيست

چه پوشم راز دل از تو چو هرگز

ميان ما و تو نامحرمي نيست

اگر در روضه رضوان صد ره از حور

تو را بهتر ندارد آدمي نيست

مرا هر لحظه رسوا کردن اي اشک

به پيش مردمان از مردمي نيست

اگر چه ماه نو بسيار خوب است

به خوبي ابرويت را زو کمي نيست

درون خلوت غم با خيالي

به غير از ناله کس را همدمي نيست

55

دلا طريقه ي عشّاق خود پرستي نيست

چرا که شيوه ي مردان راه هستي نيست

چو خاک پست شو ار آبروي مي طلبي

که ميل آب روان جز به سوي پستي نيست

خراب باده ي شوقيم و عين بي خبري ست

از اين شراب کسي را که ذوق مستي نيست

به آب ديده ز دل نقش غير پاک بشوي

که قبله گاه نظر جاي بت پرستي نيست

کجاست نقش دهانت کز او خيالي را

به دست مايده يي غير تنگدستي نيست

56

دل به زاري دامن زلف جفا کارش گرفت

چون از او نگشاد کاري پاي ديوارش گرفت

سرگران دارد ز خواب ناتواني غمزه اش

باز تا خون کدامين چشم بيدارش گرفت

يارب آن طاووس باغ کيست کز رفتار او

کبک تعليم خراميدن ز رفتارش گرفت

هندوي دزد پريشان کار يعني زلف را

سر همي برد و همانا بر سر کارش گرفت

کنج درويشي ست در عالم خيالي را و بس

گنج مقصودي که بعد از رنج بسيارش گرفت

57

دلم را مقام عبادت درِ اوست

زهي بخت آن دل که فرمانبرِ اوست

طفيل قد اوست هرجا که جاني ست

عجب سرو نازي که جانها برِ اوست

اگرچه خطش نيست چون غمزه جادو

وليکن همه فتنه ها در سرِ اوست

دمادم ز انديشه خون مي خورد دل

چو قلب است لابد همين در خورِ اوست

خيالي به حشرت خط نيکنامي

همين بس که نام تو در دفترِ اوست

58

دلم از دردِ فراق تو قوي افگار است

ديده در حسرت ياقوت تو گوهربار است

اي که گفتي خبري از تو صبا برد ولي

مشکل اين است که او نيز چو من بيمار است

دور از او کار من آسان بکن اي غم ورنه

زندگي بي شرفِ صحبت جان دشوار است

شور لعل تو از آن بر دل من شيرين است

که ميان من و او حقّ نمک بسيار است

با همه چهره فروزي و صفا صورت چين

پيش رخسار تو نقشي ست که بر ديوار است

اي خيالي چو غم فرقت او را جز صبر

چاره يي نيست، صبوري به غمش ناچار است

59

دل ناگرفته خال تو در زلف جا گرفت

مرغي عجب به دامِ تو افتاد و پا گرفت

با سرو از لطافت قدّ تو بادِ صبح

هر نکته يي که گفت چمن از هوا گرفت

بر باد رفت حاصل عمر عزيز من

زين غم که باد دامن زلفت چرا گرفت

دل را گرفت شحنه ي عشقت به دست قهر

چون قلب بود آخر کارش خدا گرفت

در فنّ زهد بنده خيالي طريقه يي

زاين خوبتر نديد که ترک ريا گرفت

60

دل وصل تو مي خواهد و دلخواست همين است

چيزي که مرا از تو تمنّاست همين است

گه گه گذرد سرو قدت بر گذر چشم

ميلي که قدت را طرف ماست همين است

ما از دو جهان چشم به رخسار تو داريم

کآن قبله که منظور نظرهاست همين است

گفتم که قدت سروِ روان است تو از ناز

سر مي کشي امّا سخن راست همين است

آيين وفا از تو خيالي نه کنون خواست

عمري ست که ما را ز تو درخواست همين است

61

دلي که صرف تو شد نقد عشق قيمت اوست

چرا که قيمت هرکس به قدر همّت اوست

چو نيّت تو صواب است قبله حاجت نيست

بناي قبله ي عاشق بر اصل نيّت اوست

به قول پير مغان بت پرست را چه گناه

چو هرچه هست نمودار عکس طلعت اوست

توانگري تو به زهد اي فقيه و مغروري

مرا که مفلس عشقم نظر به رحمت اوست

اگر به کعبه ي وصلش نمي رسم غم نيست

همين بس است که همراه من محبّت اوست

قبول کن به غلامي خيالي خود را

که داغ بندگي تو نشان دولت اوست

62

رنجور عشق را سر ناز طبيب نيست

يعني طبيب خسته دلان جز حبيب نيست

تنها نه ما وظيفه ي انعام مي خوريم

از خوان رحمت تو کسي بي نصيب نيست

گر ياد مي کند ز غريب ديار خويش

هيچ از کمال مرحمت او غريب نيست

گوشي که شد ز ولوله ي چنگ و ني گران

شايسته ي نصيحت و پند اديب نيست

بگشا دري به روي خيالي ز باغ وصل

مرغي که صيد تست کم از عندليب نيست

63

ز بس که عشق تو شوري به شهر و کو انداخت

کمند زلف تو از شرم سر فرو انداخت

چو عشق خواست که در شهر فتنه انگيزد

مرا به کشور خوبانِ فتنه جو انداخت

کسي به کوشش ازين ره صلاح کار نيافت

جز آنکه مصلحتِ کار خود به او انداخت

همين گشاد بس از دست دوش ساقي را

که کرد حلقه و در گردن سبو انداخت

از آن فکند خيالي سرشک را ز نظر

که يک به يک همه رازِ دلش به رو انداخت

64

زلف تو را که شامِ پريشاني من است

صبح است عارض تو که در پشت دامن است

سرو سهي که داشت هواهاي سرکشي

امروز پيش آن قد و بالا فروتن است

پيوسته چشم شوخ تو ز آن است سر گران

کش دم به دم ز تيغ تو خوني به گردن است

اي مه چه لاف مي زني از حسن بي حساب

پيش جمال يار حساب تو روشن است

کمتر ز کس نه ايم از آن دم که گفته اي

در پيش مردمان که خيالي سگ من است

65

سروِ بالاي تو در عالم خوبي علم است

خط تو بر ورق گل ز بنفشه رقم است

ما نه تنها به هواي دهنت خاک شديم

هرکه از اهل وجود است به آخر عدم است

قدمي رنجه به پرسيدن ما کن که چو سرو

سرفراز است هر آزاده که در وي قدم است

طرفه دامي ست سر زلف تو کز روي هوس

هرکه پا بسته ي آن است مقيّد به غم است

گو به غم ساز خيالي که ز اسباب طرب

نيست خوشتر ز نواي ني و آن نيز دم است

66

سروِ بالاي تو را شيوه بلا انگيزي ست

نرگس چشم تو بيمار ز بي پرهيزي ست

بر قمر قاعده ي زلف تو مشک افشاني ست

در شکر شيوه ي خطّ توعبير آميزي ست

سالها شد که ز شوق مه روي تو چو شمع

منِ دل سوخته را داعيه ي شب خيزي ست

گر ندارد به کف از غمزه ي شوخت تيغي

کار ابروي تو پيوسته چرا خون ريزي ست

از پيِ ريختنِ خون خيالي چشمت

اينکه در عين بلا تيغ کشيد از تيزي ست

67

سرو تا بنده ي بالاي تو شد آزاد است

هر نفس کآن نه به يادِ تو برآيد باد است

لطف فرماي و بده دادِ اسيران امروز

که تو را لطف خدا منصب شاهي داد است

غمزه چشم ستم آموز تو را شاگرد است

در فن فتنه، ولي در فن خود استاد است

ناله و آهِ مرا مرتبه بالاست ولي

زين ميان سيل سرشک است که پيش افتاد است

گفتمش ياد کن از عهد فرامش شدگان

گفت خوش باش خيالي که مرا اين ياد است

68

سنبل باغ رخت غاليه بو افتاده ست

شيوه ي چشم تو بر وجه نکو افتاده ست

باده ي ناب به دور لب لعلت مثَلي ست

کاين چنين در دهن جام و سبو افتاده ست

تا رسد با تو به صد آبله گون پاي سرشک

همه شب گرم دويده ست و به رو افتاده ست

از سر زلف و ميان تو که رمزي ست لطيف

فرق تا مويِ ميان يک سر مو افتاده ست

قصّه ي حال من و گشتِ سر کوي بتان

از صبا پرس که بر هر سر کو افتاده ست

راست از چشم خياليّ و خيال قد او

سروِ بستان ارم بر لب جو افتاده ست

69

شمع رويت را چراغ آسمان پروانه يي ست

قصّه يوسف به عهد حسن تو افسانه يي ست

يادِ ليلي گر کند مجنون به دور عارضت

دار معذورش بدين معني که او ديوانه يي ست

خانه ي چشم مرا ز آن گريه آبي مي زند

کز زواياي خيالات تو مهمانخانه يي ست

عشق مي داند طريق آشنايي را که چيست

ورنه در راه هواي تو خرد بيگانه يي ست

لايق تو گرچه نبوَد کُنج تاريک دلم

باري اين گنج لطافت گوشه ي ويرانه يي ست

ياد کرد از تو خيالي گر نيازي آورد

پادشاها رد مکن ز آن رو که درويشانه يي ست

70

کدامين رسم و آييني که در رندان مفرّد نيست

طريقِ سالکانِ راه تجريد مجرّد نيست

در اين بستان کسي را مي رسد دعويّ آزادي

که همچون سرو دربند هواي دل مقيّد نيست

به فتواي خردمندان نکويي بر بدي سهل است

کسي بر رغم بدکيشان اگر نيکي کند بد نيست

به تاج زر فرو نايد سرم ز آن رو که در کويش

مرا بخت گدايي هست اگر بخت زمرّد نيست

گر از تو تيغ آيد بر سرم گردن نخواهم تافت

بدين معني که آمد را به قول عاشقان رد نيست

اگرچه رسم سربازي طريق عشقبازان است

ولي ز انديشه ي هجران خيالي را سر خود نيست

71

کجا روم که مرا جز درت پناهي نيست

به جز عنايت تو هيچ عذرخواهي نيست

سرم فداي رهت باد تا نگويندت

که در طريقه ي عشق تو سر به راهي نيست

دلا ز باده پرستي خجل مشو کاين جرم

خطاي ماست وگرنه تو را گناهي نيست

سرير سلطنت او را مسلّم است اي دل

که غير مسند تجريد تکيه گاهي نيست

دلِ خياليِ آشفته را که ناپيداست

در اين که زلف تو برده ست اشتباهي نيست

72

که مي داند ميِ شوق از چه جام است

به جز چشمت که او مست مدام است

شراب ار با تو نو شد دل حلال است

وگرنه اين صفت بر وي حرام است

دلا بگذر ز خود کاندر ره عشق

نخستين گفته ترک ننگ و نام است

بجز سوداي ابروي تو ديگر

همه کارِ مه نو ناتمام است

سر زلف تو را مرغي که داند

کدام است و به در ماند که دام است

خيالي گر چو شمعي ز آتش دل

نسوزي خويشتن را کار خام است

73

گر چه ابر زندگي جان بخش و صافي مشرب است

بي دهانت آب خضر از جانب او با لب است

تا پديد آمد ز رويت زلف اشک افشان شديم

شب چو پيدا مي شود گاهِ طلوع کوکب است

گر مزيد حسن خواهي زلف را کوته مساز

روز را چون روزِ بازار درازي از شب است

تا نشان داد از خم محراب طاق ابرويت

عادت رندان عبادت ورد ياران يارب است

اي خيالي ترک اين يارانِ کم نعمت بگو

تا نکورويان نگويندت فلان بد مذهب است

74

گرچه اشک منِ غمديده سراسر گهر است

هرچه دارم به جمالت که همه در نظر است

نزد رندان نظر باز غبار قدمت

توتيايي ست که در دست نسيم سحر است

مهر و ماهت نتوان گفت که همچون مه و مهر

ديگري هست ولي روي تو چيزي دگر است

سر گذشتم سگ کوي تو نکو مي داند

که ز فرياد منش شب همه شب دردسر است

کمترين قدرشناس تو خيالي ست ولي

نيست قدري چو سگان، پيش تواش اين قدر است

75

گرچه تو حقيري و گناه تو عظيم است

نوميد نباشي که خداوند کريم است

گو عذر به پيش آر که بر عذر گنه درّ

چون گوش بگيرد همه گويند يتيم است

از محدث تقصير چه غم اهل گنه را

چون لطف تو عام است و عطاي تو قديم است

بيم است و اميد از تو در اين ره همه کس را

ليکن چو اميد از کرم توست چه بيم است

گر رحم کند يار عجب نيست خيالي

آري نشنيدي که کريم است و رحيم است

76

گرچه شمار عاشق زنّار زلف يار است

در کوي عشقبازان رسوا شدن چه کار است

گفتند بت پرستي ست در اختيار طاعت

خود مي کند وگرنه ما را چه اختيار است

برپايِ دارِ شوقت سر مي نِهم چو منصور

کآخر همين سعادت در عشق پايدار است

در حلقه هاي زلفت بيني دل شکسته

نيکو نگاهدارش از ما به يادگار است

غم نيست گر خيالي از گفتگو بماند

در گلشن زمانه بلبل چو من هزار است

77

گرچه طريق وفا قديم است

علم نداري تو حق عليم است

با تو دل ما يکي ست ليکن

آنهم به تيغ جفا دو نيم است

گر به ادب درّ گوش نگيرد

پيش حديث تو نايتيم است

آنکه ز زلف تو گاه گاهي

جان به نسيمي دهد چو نسيم است

گر تو ز راه کرم نبخشي

کام خيالي، خداي کريم است

78

گرچه ماه نو به شوخي بي نظير عالم است

ليک در خوبي ز ابروي تو بسياري کم است

گرنه دزد نقد قلب ماست زلف شب روَت

از چه معني اينچنين آشفته حال و درهم است

گوشه ي خاطر بپرداز اي دل از سوداي جان

در حريم خاص جانان غير چون نامحرم است

آه کز سوداي چشمت حاصل عمر عزيز

مي رود در عين خونخواري و آنهم يک دم است

اي دريغا نيست بنياد بقا را محکمي

ورنه با جانان بناي عهد ما بس محکم است

اي خيالي کار عالم چون به کين جان ماست

جان اگر خواهي مباش ايمن که کار عالم است

79

گريه ي خون سرِ ره بر منِ درويش گرفت

عاقبت اشک طريق عجبي پيش گرفت

تا چرا نيش غمت تيز گذشت از جگرم

جگر ريش مرا هست توان بيش گرفت

با غم و درد دل و جان چو مدارا کردند

ناوک تو طرف جان و دل ريش گرفت

تا شکستي نرسد از طرف محتسبش

دم به خود برد صراحي و سر خويش گرفت

خير شد عاقبت کار خيالي در عشق

تا کم اين خردِ عاقبت انديش گرفت

80

گنجي ست عشق يار که عالم خراب اوست

بحري ست لطف دوست که گردون حباب اوست

گر صادقي چو صبح مزن جز به مهر دم

چون صدق عالمي ست که مهر آفتاب اوست

راه ادب گزين که سزاوار افسر است

هرسر که از طريق ادب بر جناب اوست

انديشه از کشاکش روز حساب نيست

آن را که چشم بر کرم بي حساب اوست

دربند زلف يار نه تنها دل من است

هرجا دلي ست شيفته ي پيچ و تاب اوست

آهسته رو خيالي و دست از هوس بدار

زين خنگ تيز رو که مه نو رکاب اوست

81

لاله را همچو بتان عارض دلجويي نيست

هست رنگي چو گل امّا ز وفا بويي نيست

حاصل اين است که از روي نکوي تو مرا

حاصل عمر بجز طعنه ي بدگويي نيست

با همه موي شکافي، خرد خرده شناس

واقف از سرّ دهان تو سر مويي نيست

تا به راه طلب اي دل ننهي روي نياز

در ميان تو و مقصود ره و رويي نيست

زاهدا گر چو خيالي سر رندي داري

ساکن کوي مغان شو که ريا کويي نيست

82

مرا از دل خبر جز بي دلي نيست

ز جان حاصل به جز بي حاصلي نيست

چو غنچه تنگدل زآنم همه عمر

که باغ دهر جاي خوشدلي نيست

به قول بي دلان در مذهب عشق

طريقي خوشتر از لايعقلي نيست

به زنجير سر زلف تو دل را

زدن لاف جنون از عاقلي نيست

خيالي را به اقبال غلامي

نشاني به ز داغ مقبلي نيست

83

مرا که تحفه ي جان در بدن هدايت توست

گناه کارم و امّيد بر عنايت توست

تويي که غايت مقصود دردمندان را

نهايت کرم و لطف بي نهايت توست

اميد هست کز اين ره به منزلي برسيم

چو رهنماي همه عاقبت هدايت توست

کسي که بنده ي فرمان توست آزاد است

علي الخصوص فقيري که در حمايت توست

خياليا تو فقيري ولي به دولت عشق

سرود مجلس روحانيان حکايت توست

84

ناله ي دلسوز ني شرح غمي بيش نيست

گرچه سرودي خوش است ليک دمي بيش نيست

توسن توفيق را پاي طلب در گل است

ورنه ز ما تا به دوست جز قدمي بيش نيست

از صُحف حسن تو بر ورق کاينات

خطّ بياض سحر يک رقمي بيش نيست

اي فلک اين راه را پير جوان من است

ورنه ز پيري تو را پشت خمي بيش نيست

سفره ي سبزي کشيد خطّ تو امّا چه سود

قسم خيالي از او جز المي بيش نيست

85

نرگس خيال چشم تو در خواب ناز يافت

سرو از هواي قدّ تو عمر دراز يافت

ني را که رفته بود دل سوخته ز دست

چون از وصال تو خبري يافت باز يافت

خاک ره نياز شو اي دل که چشم من

هر آب رو که يافت ز اشک نياز يافت

با سوز دل بساز و دم از نور زن که شمع

اين منزلت که يافت ز سوز و گداز يافت

اي ني رهي نما به خيالي ز کوي دوست

کاو در طريقِ عشق تو را چشم باز يافت

86

نقدي ست دل که سکّه ي محنت به نام اوست

آن طايري که سلسله ي عشق دام اوست

با جم چه کار مست خرابات عشق را

چون آب خضر باده و خورشيد جام اوست

از محرمان خلوت خاص است هرکه را

چشم اميد بر کرم و لطفِ عام اوست

آزاده يي که بر درِ خلوت سراي يار

در سلک بندگي ست، سعادت غلام اوست

دل ابروي تو را مه نو گفت، عيب نيست

عيبي که هست در سخن ناتمام اوست

گرم از حديث نظم خيالي ست درس عشق

زيرا که فتح باب معاني کلام اوست

87

هر آن حديث که در دعويِ محبّت توست

به قامت تو و عهدم که راست است و درست

از آن به راه غمت شاد مي روم که مرا

بدين طريق روان کرد عشق روز نخست

ز سالکان ره عشق بر سر کويت

که پا نهاد که از آبروي دست نشست؟

بدين خوشم که ز باران اشک و تخم وفا

مرا ز مزرع دل جز گياه مهر نرست

خياليا همه عمرت به جست و جوي گذشت

که هرگز آن مه بي مهر خاطر تو نجست

88

هر خسته خاطري که چو ني چشم باز نيست

در پرده محرم سخن اهل راز نيست

پا در گل است همّت کوتاه دست تو

ورنه طريق کعبه ي وصلش دراز نيست

پاي از سرِ نياز بنه در ره طلب

زاد رهي چو به ز طريق نياز نيست

انکار بر حقيقت عشقم کسي کند

کاو واقف از حقيقت عشق مجاز نيست

بشنو نصيحتي و حذر کن ز آه من

مشنو که آه سوختگان جانگداز نيست

با جور دور ساز خيالي و صبر کن

کار تو گر نساخت چه شد کار ساز نيست

89

هر دُر اشکي که آمد چشم گريان را به دست

بر سرِ بازار سوداي تو بر وجهي نشست

شيوه ي رفتار اگر اين است اي سرو بهشت

شاخ طوبي را بسي بر طرف جو خواهي شکست

سرو اگر لافد به بالاي تو آب او مبر

سهل باشد زور کردن بر حريف زير دست

ميل دل با چشم او از غايت ديوانگي ست

عين بي عقلي ست صحبت داشتن با ترک مست

مي کشد پيش خيال او خيالي نقد جان

در خور او نيست امّا هر که هست و هرچه هست

90

هر دل که به عشق مبتلا نيست

واقف ز شکيب حال ما نيست

از فتنه ي عشق سر کشيدن

در مذهب عاشقان روا نيست

رسم و ره يار بي وفايي

ز آن است که عمر را وفا نيست

ماييم و نياز اگرچه آن نيز

در حدّ قبول هست يا نيست

اين است خياليا که باري

در طاعت بي دلان ريا نيست

91

هرکسي گويد که درد عشق را تدبير چيست

ما سرِ تسليم بنهاديم تا تقدير چيست

ظاهراً با حلقه ي زلف تو دارد نسبتي

ورنه مقصودِ دل ديوانه از زنجير چيست

هر شب از آشفتگي زلف تو مي بينم به خواب

يارب اين خواب پريشان مرا تعبير چيست

اي که هردم مي کشي تيغي به قصد خون من

گر به قتل من تو خوشدل مي شوي تقصير چيست

پير شد مسکين خيالي در غم هجران يار

و آن جوان هرگز نمي پرسد که حال پير چيست

92

هرکه از ديدار جانان همچو من مهجور نيست

گر خبر ز انديشه ي دوري ندارد دور نيست

و آن که با سوز محبّت نيست چون پروانه گرم

گر همه ماه است شمع دولتش را نور نيست

ماه را گويي مگر نسبت به رويش کرده اند

ورنه بي وجهي به حسن خويشتن مغرور نيست

با حريفان از چه رو پيوسته دارد سرگران

نرگس پر خوابِ چشم يار اگر مخمور نيست

اي خيالي منکر عشق بتان تا عاقبت

جان نه در بازد به عذرِ اين گنه معذور نيست

93

يار جز در پيِ آزار دل ريش نرفت

چه جفاها که از او بر منِ درويش نرفت

پاي ننهاده به راه غم او سر بنهاد

اشک با آنکه در اين ره به سر خويش نرفت

عقل مي گفت مرو در پي دلدار ولي

دل نکو کرد که بر قول بدانديش نرفت

آمد و رفت بسي راست بر اين در ليکن

هرکه اندک خبري يافت از او بيش نرفت

تا رود پيش سگش ذکر خيالي روزي

سعي بسيار نموديم ولي پيش نرفت

94

آزاد بنده يي که قبول دلي شود

خرّم دلي که خاک ره مقبلي شود

ناچار هرکه در خط فرمان کاملي ست

روزي به يمن همّت او کاملي شود

از جان سرشته اند تو را ورنه مشکل است

کاين شکل دلفريب ز آب و گلي شود

کس نيست جز نسيم که بگشايد اي دريغ

دل را به فکر زلف تو گر مشکلي شود

کشتي عمر غرقه ي بحر غم است و نيست

زاين ورطه اش اميد که بر ساحلي شود

سوزد درون چو مجمر و ترسم که عاقبت

راز دلم فسانه ي هر محفلي شود

باشد خياليا که متاع حديث تو

روزي قبول خاطر صاحبدلي شود

95

آن شاخ گل خرامان در باغ چون برآيد

چون لاله از خجالت گل غرق خون برآيد

چون در هواي رويش ميرم عجب نباشد

هر سبزه اي ز خاکم گر لاله گون برآيد

ياران به دور خطّش فالي اگر گشايند

بر نام من ز اوّل حرف جنون برآيد

گرچه نمي برآيد جانم ز غصّه ليکن

چون نوبت جدايي آمد کنون برآيد

از گريه بس که بگذشت آب از سر خيالي

تا عاقبت در اين کو از آب چون برآيد

96

آن گوهر حسني که بدان فخر توان کرد

نقدي ست که صرّاف ازل با تو روان کرد

تا آب خِضِر لطف لبِ لعل تو را ديد

در پرده ي خاکي ز حيا روي نهان کرد

نافه چه خطا گفت که باد سحري دوش

مويش بگرفت و سوي زلف تو کشان کرد

اشک از نظر افتاد بدين جرم که ما را

بي وجه در ايّام تو رسواي جهان کرد

تا نکهت زلف تو رساند به خيالي

بر بوي همين رفت دل و راه همان کرد

97

آن دم اياز خاص به مقصود مي رسد

کز بندگي به خدمت محمود مي رسد

ناموس چون محاب ده کوي وحدت است

زاين عقبه هرکه مي گذرد زود مي رسد

درياب خويش را اگرت عزم کوي اوست

کآنجا کسي که بگذرد از سود مي رسد

هر سالکي که پا ز سر صدق مي نهد

اوّل قدم به منزل مقصود مي رسد

تو پيش آه گرم رو اي پيک تيزرو

کو نيز در قفاي تو چون دود مي رسد

گر شام غم رسيد خيالي صبور باش

کز غيب آنچه روزي ما بود مي رسد

98

آنها که ز آيينه ي دل زنگ زدودند

خود را به تو هر نوع که بودند نمودند

اهل نظر از آينه ي وحدت از آن پيش

حيران تو بودند که موجود نبودند

تا چشم دل از غير تماشاي تو عشّاق

بستند، نقاب از رخِ مقصود گشودند

شک نيست که سودازدگان تا به ارادت

سودند سري بر قدمت در سر سودند

تا دل بربايند نمودند رخ خوب

خوبان به طريقي که نمودند ربودند

راهي به عدم جوي خيالي ز دهانش

بر رغم کساني که گرفتار وجودند

99

آه که نيش غمت خاطر من ريش کرد

وه که دلم جان و سر در پيِ آن نيش کرد

هرکم و بيشي که کرد يار ز جور و ستم

بيش مکن گفتمش رغم مرا بيش کرد

لاف سري مي زند عقل ولي هرکجا

عشق قدم در نهاد عقل سر خويش کرد

گرچه کمان ابرويش داشت ولي بيشتر

سعي به قربان من ترک جفا کيش کرد

گوشه ي تجريد را دل به خيالي گذاشت

منزل شاهانه را کلبه ي درويش کرد

100

از آتش دل هر کس در سينه غمي دارد

چون ني که به سوز خود گرم است و دمي دارد

گو تيغ مکش هر دم بر غير که از غيرت

پيوسته دل ريشم بر جان المي دارد

از تيره شب بختم غافل منشين امروز

کز سنبل تر خطّت بر مه رقمي دارد

سر در قدمش افکن اي دل که در اين گلشن

چون سرو سرافراز است هر کاو قدمي دارد

از زهد ملاف اي دل کاندر صفت رندي

خوش نيست خيالي را با هرچه غمي دارد

101

از مخزن دل ديده هر آن دُر که بر آورد

چون مردميي داشت روان در نظر آورد

المنّة لله که صبا گرچه دلم برد

بر بوي توام آمد و از جان خبر آورد

کس نيست که آرد ز توام شربت دردي

جز غصّه که خون دل و داغ جگر آورد

نابرده هنوز از دل من بار فراقت

بار دگر آمد غم و بار دگر آورد

بر بوي تو هرجا که شدم رايحه ي مشگ

پي برد من شيفته را درد سر آورد

از حال پريشان خيالي خبري برد

ز آن طرّه پيامي که نسيم سحر آورد

102

اشکم به جست و جوي او بر خاک آن درمي رود

خوب است فکر اشک من در پاي او گر مي رود

تا پاي سرو ناز را بوسد به ياد قامتش

سوي چمن آب روان پيوسته بر سر مي رود

هرچند کز باد هوا تو مي دواني باد پا

گلگون اشک عاشقان با او برابر مي رود

تا تو چراغ افروختي از چهره ي چون روز خود

هر شب ز غيرت شمع را آتش به سر بر مي رود

از ديده هردم مي رود اشک خيالي سوي رخ

چون سايلي کز مفلسي اندر پي زر مي رود

103

افسوس که ره بينان يک يک ز نظر رفتند

وز راه سبکباري با هم به سفر رفتند

پاي از سر و جان بر کف در راه رضا بودند

از يار چو فرمان شد مجموع به سر رفتند

همراه طلب کايشان از دولت همراهي

در باديه ي حيرت ايمن ز خطر رفتند

بودند به صد عشرت در قصر جهان عمري

و آخر دل پر حسرت زاين خانه به در رفتند

بر اهل نظر کاري جز عجز نشد معلوم

در کارگه عزّت هرچند که در رفتند

از راه جهانداري برتاب خيالي روي

ز آن روي که همراهان از راه دگر رفتند

104

اگرچه دل نصيب از چشم شوخت مکر و فن دارد

دهان و ابرويت پيوسته باري نقش من دارد

دلم را عاقبت از شمع رخسار تو روشن شد

که خطّت هرچه دارد جمله بر وجه حَسَن دارد

شنيدم با دهان تو ز تنگي لاف زد پسته

بگو آن بي ادب را تا زبان را در دهن دارد

چه آب روي از اين بهتر شهيد عشق را فردا

که از خاک سر کوي تو گَردي بر کفن دارد

خيالي را کجا باشد خيال خواب، چون هر شب

ز سوداي خط و خالت شرر در پيرهن دارد

105

اگر چه صاحب معني همه هنر باشد

چو بي خبر بود از عشق، بي خبر باشد

دلا چو طالب غيري ز عشق لاف مزن

تو عاشق دگري عاشقي دگر باشد

اگرچه از پس هر تيرگي ست روشني يي

ولي عجب که شب هجر را سحر باشد

چو گفتمش گذر از راه لطف جانب من

به خنده گفت تو را خود از اين گذر باشد

خوش است درّ خوشابِ سرشک بر وجهي

که پيش رويِ تو آن نيز در نظر باشد

نظام کار خيالي ز چهره ي زرد است

بلي به دولت زر کارها چو زر باشد

106

اگر معارضه حُسن تو را به حور افتد

رخ تو بيند و از شرم در قصور افتد

تو آفتابي و فرياد مهر برخيزد

ز پرتو تو به هر خانه يي که نور افتد

گمان مبر که گذارم ز اختيار تو دست

کمند حلقه ي زلفت مگر ضرور افتد

گذار رسم عداوت که از ستيزه گري

ز دل رقيب تو نزديک شد که دور افتد

بلاکشي چو خيالي کجاست جز ايّوب

که در کشاکش محنت چنين صبور افتد

107

اوّل استادي که عشق و حسن را تقسيم کرد

عاشقان را صبر و خوبان را جفا تعليم کرد

طوبي قدّ تو را از راست بينان هر که ديد

در سرافرازي بر او قدّ تو را تقديم کرد

جز مه رويت منجم هيچ مقصودي نداشت

ز اين همه نقش دل افروزي که بر تقويم کرد

آخرالامر از ره عزّت به جايي مي رسد

هرکه خواري را ز راه مردمي تعظيم کرد

گوهر جان در تن خاکي خيالي را ز دوست

چون امانت بود آخر هم بدو تسليم کرد

108

اهل دل در طلبت صاحب تدبير شدند

عاشقان نامزد خنجر تقدير شدند

پيشِ تيغ تو ز پس دادن جان ز اين معني

سر فکندند که شرمنده ي تقصير شدند

بخت آنان که به سوداي جنون روزِ ازل

در سر زلف تو پا بسته ي زنجير شدند

حال ضعف دل عشاق کساني دانند

که در اندوه جواني به هوس پير شدند

اي خيالي ز جهان دست فشان کاهل نظر

ترک اين سفله گرفتند و جهانگير شدند

109

اي دل از باطن آن فرقه که صاحب قدمند

همّتي خواه که اين طايفه اهل کرمند

آبروي ابد از اشک ندامت بطلب

که شهانند کساني که نديم ندمند

با غمت ياري جان و دلم امروزي نيست

به تمنّاي تو عمري ست که ايشان به همند

به هواي دهن تنگ تو اصحاب وجود

سالکانند که سر گشته ي راه عدمند

اي خيالي چه غم از رنج بيابان فراق

محرمان درِ او را که مقيم حرمند

110

اي لبت کام دل بي سروساماني چند

کاکلت حلقه ي سوداي پريشاني چند

کوکب سعدي و منظور سبک روحاني

قدر وصل تو چه دانند گران جاني چند

لذّت شربت ديدار نکو مي داند

هرکه گشته ست اسير غم هجراني چند

مردمي مي کند آن غمزه و در عين بلاست

کافر چشم تو برقصد مسلماني چند

تا خيالي به خيال تو سخن پرداز است

مي برد شعر تَرش آب سخنداني چند

111

اي آنکه به جور از تو تبرّا نتوان کرد

بي رنج تو راحت ز مداوا نتوان کرد

گر حلقه ي بازار بلا زلف تو نبوَد

سرمايه ي جان در سر سودا نتوان کرد

آن روز که از صبح وصال تو زند دم

روزي ست که انديشه ي فردا نتوان کرد

گويم به سگت راز دل خويش وليکن

خود را به سر کويِ تو رسوا نتوان کرد

اي دل چو شدي ساکن کويش، غم فردوس

بگذار که قلبي به همه جا نتوان کرد

افسوس از آن روز خيالي که خيالش

پنهان شود از ديده و پيدا نتوان کرد

112

با آفتاب رويت چون مه نمي برآيد

زهره چه زهره دارد تا در برابر آيد

از خاک رهگذارت دزديده سرمه نوري

وز عين بي حيايي در ديده مي درآيد

آمد هزار ناوک ز آن غمزه بر دل من

پيوسته چشم بر ره دارم که ديگر آيد

از دست آب ديده آهي همي برآريم

خود غير از اين چه کاري از دست ما برآيد

گردن بنه خيالي حکمي که راند تيغش

تا زود هرچه باشد آن نيز برسرآيد

113

باد از هواي کوي تو پيغام مي دهد

جان را به بوي وصل تو آرام مي دهد

يارب چه دولت است که هر شب سگت مرا

بعد از دعاي جان تو دشنام مي دهد

خوش بوست عود ليک به دور خطت خطاست

هرکس که دل به نکهت آن خام مي دهد

آن نيست جم که دور به زير نگين اوست

جم ساقيي ست کاو به کسي جام مي دهد

گر تحفه ي غمت به خيالي رسد ز شوق

اوّل به مژده حاصل ايّام مي دهد

114

باز آواز ني و فرياد درد انگيز عود

بي دلان را در حريم کعبه ي جان ره نمود

تا مقرّر شد که داغ عشق و سوز هجر چيست

در ميان چنگ و ني بسيار شد گفت و شنود

بود داغ عشق بر جان و نبود از جان اثر

در ازل اين بود ما را حاصل از بود و نبود

گر مرادت دولت باقي ست فاني شو ز خويش

کاين حکايت بي عدم بودن نمي گيرد وجود

قبله ي رخسار تو چون پرده از رو بر گرفت

ديد ابروي تو را محراب و آمد در سجود

زلف تو سر حلقه ي بازار سودا شد ولي

جز زيان مسکين خيالي را از اين سودا چه سود

115

باد اگر ياد سرو ما نکند

سرو را دل هوا هوا نکند

پيش زلف تو مشگ مسکين است

آري اصل نکو خطا نکند

گو به دست آر شيشه ي دل ما

تا سر زلف زير پا نکند

دارد آن رخ به خطّ سبز نشان

که مراد کسي روا نکند

کو عزيزي که از سگ کويت

بشنود خواري و دعا نکند

اي خيالي ز سيل اشک چه سود

يار اگر روي سوي ما نکند

116

باز از قدم گل چمن پير جوان شد

وز زلف سمن باد صبا مشگ فشان شد

تا عرضه دهد پيش قدت بندگي خويش

سر تا به قدم سوسن آزاده زبان شد

تا زمزمه ي مهر تو بشنيد به صد شوق

در رقص درآمد فلک و چرخ زنان شد

آب از هوس نخل خرامان قدت باز

شوريده صفت در قدم سرو روان شد

در جان خيالي چو وطن ساخت غم عشق

مي خواست که ويران شود اين خانه همان شد

117

باز اين دل خود کام به فرمان کسي شد

شهباز جهانگرد اسير قفسي شد

از سر هوس روي نکو کم شده بودم

ناگاه رخت ديدم و باز هوسي شد

با ناله خوشم چون ني از اين وجه که باري

دير است منِ سوخته را هم نفسي شد

آرامگه خال سيه شد لب لعلت

آري شکري بود به کام مگسي شد

گويند کز اين پيش سگي بود خيالي

سگ بود ولي در قدم يار کسي شد

118

باز بالا بنمودي و بلا خواهد شد

چشم بگشادي و مفتاح جفا خواهد شد

هيچ کس نيست کز آن طرّه گشايد شکني

اين گشاد از قدم باد صبا خواهد شد

حاليا شيفته حاليم به سوداي خطت

بعد از اين حال که داند که چه ها خواهد شد

آب چشمي که محبّان همه اين خاک شدند

ز آن که تا چشم زني نوبت ما خواهد شد

دوش مي گفت خيالي که کجا شد دل من

دهنت گفت همين جاست کجا خواهد شد

119

باز بيرون شدي و نوبت حيراني شد

زلف برهم زدي و وقت پريشاني شد

قدمي نه سوي کنج دلم از گنج مراد

که ز دوريّ تو نزديک به ويراني شد

تا به پيش لب جان پرور تو چشمه ي خضر

چه خطا گفت که منسوب به حيواني شد

اي دل از وسوسه ي نفس حذر کن که مرا

به جمالش هوس صحبت روحاني شد

چند بر خاک نهي پيش بتان پيشاني

عذر پيش آر که هنگام پشيماني شد

اي خيالي چو لبش بوسه به جاني بفروخت

غم افلاس مخور بيش که ارزاني شد

120

باز ره بينان نشان از قرب منزل مي دهد

ترسکارانِ طريق عشق را دل مي دهند

شيوه ي لطف و کرم بنگر که در ديوان حشر

جرم مي گيرند و رحمت در مقابل مي دهند

گر نعيم وصل خواهي مشکلي بر خود ببين

کاين سعادت با دل آسوده مشکل مي دهند

هرکجا تقسيم احسان مي کنند ارباب دل

تحفه ي مقبول را اول به قابل مي دهند

ساقيا از ساغر دوران ميِ راحت منوش

کاندر اين شربت به آخر زهر قاتل مي دهند

مي دهند اشک خيالي را بتان رنگ عقيق

آب روي است آنچه سلطانان به سايل مي دهند

121

باشد که ز رخسار ترا پرده برافتد

تا بيخبران را سخن عشق در افتد

افتاد سرشک از نظر و خوار شد آري

اين است سرانجام کسي کز نظر افتد

برپاي تو سر مي نهم و اشک بر آن است

کاو نيز به عذر آيد و در پاي سرافتد

رسمي ست بتان را که به رخ پرده بپوشند

باشد که به ايّام تو اين رسم برافتد

گويم به خيالت صفت روز جدايي

يک شام به سر وقت خيالي اگر افتد

122

با غمت هرچند کار درد ما مشکل شود

سرنوشتي از ازل اين بود تا حاصل شود

هرگز اين درد نهاني را دوا پيدا نشد

بعد عمري گر شود آن هم به درد دل شود

مي زنم از گريه بر خاک رهت آبي و باز

ز آن همي ترسم که پاي مرکبت در گِل شود

تا به کي سرو سهي دعويّ آزادي کند

تو يکي بخرام تا دعويّ او باطل شود

چون خيالي را سر عقل خيال انديش نيست

ساقيا جامي بده ز آن مي که لايعقل شود

123

به بازي حلقه ي زلف تو دل برد از من و خم زد

به وقت خويش بادا وقت ما را گر چه برهم زد

به ابرويت که از ماه نو اين مقدار بسيار است

که پيش ابروي شوخ تو لاف دلبري کم زد

کمينه حاصل مهر از گداييِّ درت اين است

که رايات شهنشاهي بر اين فيروزه طارم زد

دلِ ني بس که مي سوزد ز تاب آتش هجران

چو شمعش از دهن دودي برآمد هرکجا دم زد

در اين سودا ملايک را ز عزّت دم فروبستند

نخستين آتشي کز عشق پيدا شد بر آدم زد

بوَد کز عالم معني برآرد سر به آزادي

خيالي کز سر رندي قدم بر هر دو عالم زد

124

به جهان لطيف طبعي که ز خود ملال دارد

ز غم رخش چه گويم که دلم چه حال دارد

قدحي که جان زارم نه به ياد او بنوشد

غم او حرام بادم دل اگر حلال دارد

به چمن که نسخه بُرد از دهن و رخش ندانم

که درون غنچه خون است و گل انفعال دارد

گنهي چو آيد از سر بنهم بر آستانش

به اميد آنکه روزي دو سه پايمال دارد

چه عجب اگر برم پي به حدايق ميانش

به معاني خيالي که همين خيال دارد

125

تابِ خطت قرار ز بخت سياه برد

مهر رخ تو گوي لطافت زماه برد

دل هرکجا که رفت به دعويِّ عشق تو

با خويشتن نفير و فغان را گواه برد

از ما قرار و صبر و دل و دين مدار چشم

کاين جمله چشم شوخ تو در يک نگاه برد

اين آب روي بس که سرشک ندامتم

خواهد ز لوح چهره غبار گناه برد

از گمرهي تمام خيالي گذشته بود

بازش خيال نرگس مستت ز راه برد

126

تابِ رويت رونق خورشيد عالمتاب برد

خنده ي لعل تو آب گوهر سيراب برد

از شب زلف تو شد افسانه ي بختم دراز

نرگس مست تو را در عين مستي خواب برد

گه گهي کردي خيال خواب بر چشمم گذر

چونکه سيل اشک آمد آن گذر را آب برد

هر دلي کز دست تاراج غمت جان برده بود

طرّه ي طرّار زلفت در شب مهتاب برد

آه از دست جفاي زلف تو کاو عاقبت

پنجه ي بخت خيالي را به بازي تاب برد

127

تا بر بياض رويت خطّ سيه برآمد

از نامه ي محبّان نام گنه برآمد

گو طرّه ي را مبُر سر اکنون که رخ نمودي

فکر از درازي شب نبوَد چو مه برآمد

زلف سياهکارت بي جرم تا که را سوخت

کز خان و مانش آخر دود سيه برآمد

سر بر ره تو دارد پيوسته درّ اشکم

اي دولت يتيمي کاو سر به ره برآمد

هر ناوکي که چشمت زد بر دل خيالي

کاري فتاد يعني بر کارگه برآمد

128

تاب رويت به فروغ مه تابان ماند

سر زلفت به شب تيره ي هجران ماند

گر به اين قامت و رخسار به گلزار آيي

سرو پا در گِل و گُل سر به گريبان ماند

مي زند لاف سکون عقل ولي چشم تواش

به طريقي برد از راه که حيران ماند

دل آشفته ي خود را به تمنّاي رخت

جمع دارم اگر آن زلف پريشان ماند

عاقبت گفت به مردم سخنِ راز من اشک

راز عاشق سخني نيست که پنهان ماند

اي خيالي شب محنت گذرد تيره مشو

هيچ حالي چو نديديم که يکسان ماند

129

تا به رحمت خوان قسمت را مزيّن کرده اند

در خور هر فرقه مرسومي معيّن کرده اند

نام نيک و نقد هستي را به زاهد داده اند

نيستيّ و عشق را در گردن من کرده اند

با تو دعويِّ نظر بازي کساني را رسد

کز غبار خاک کويت ديده روشن کرده اند

سر گران ز آن است چشم مست يار و جام مي

کاندر اين ره هر يکي خوني به گردن کرده اند

اي خيالي دامن جان چاک زن کارباب دل

سرخ رويي ها چو گُل از چاک دامن کرده اند

130

تا بنفشه برد بويي از خطت در تاب شد

چون لبت را ديد کوثر از خجالت آب شد

نرگس مردم فريبت هيچ مي داني که چيست

فتنه يي کآخر ز جام ناز مستت خواب شد

بود مقصود دلم نقش دهان تنگ تو

آن هم از بي طالعيِّ بختِ من ناياب شد

گوشه ي ابرو نمودي باز از سوداي تو

مي فروشان را هواي گوشه ي محراب شد

ديده بر رويم ز سيل خون دري بگشاد و گفت

اي خيالي تنگ دل منشين که فتح باب شد

131

تا به سوداي تو دل را عشق و همّت يار شد

نقد جان بر کف نهاد و بر سر بازار شد

ما ز دام خويشتن بيني به کلّي رسته ايم

واي بر مرغي که صيد حلقه ي پندار شد

از گلستان جمالت اهل معني را چه سود

چون گلي نآمد به دست و پاي دل پرخار شد

نرگس خون ريز يار از بس که بي پرهيز بود

ترک خون خواري نکرد و عاقبت بيمار شد

آفتابيّ و خيالي را ز مهرت ذرّه يي

کم نمي گردد اگرچه دردسر بسيار شد

132

تا به کي چشم تو جز غارت دينها نکند

گويَش از جانب ما تا دگر اينها نکند

سر شوريده به پايت نرسد تا فلکش

بر سرِ راه تو يکسان به زمينها نکند

چشمت از شيشه ي دلها شکند باکي نيست

که تواند که چنان مست چنينها نکند

رو به صرّاف خرد خاتم ياقوت نماي

تا به جز مِهرِ تو را مُهر نگينها نکند

تکيه بر منبر و محراب کند زاهد شهر

مستِ جام کرمت تکيه بر اينها نکند

گوشه يي گيرد از ايّام خيالي اگرش

چشم شوخ تو به هر گوشه کمين ها نکند

133

تا به کي نقد دلم صرف غم هجران شود

اي اجل تيغي بزن تا کار من آسان شود

شربت وصلي کرم فرما که اين رنجور را

بيم آن شد کز فراقت حال ديگر سان شود

اي که طوفان را نديدي باش تا روز فراق

از سحاب ديده سيل اشک ما باران شود

گوي با گوي دل از چوگان زلف او خبر

تا چو من او نيز روزي چند سرگردان شود

تا کي از اهل نظر نقش دهان تنگ تو

دل برد پيدا و از پيش نظر پنهان شود

اي خيالي سر بنه بر خاک راهش پيش از آن

کاين سر سودازده با خاک ره يکسان شود

134

تا به معني اهل صورت دم ز آب و گل زدند

جان گدازان سکّه ي محنت به نام دل زدند

در مقام غم چو بزم امتحان آراست عشق

خويش را ارباب دل بر شربت قاتل زدند

اي بسا کشتي که بشکستند سيّاحان راه

تا قدم زاين ورطه ي خون خوار بر ساحل زدند

آفرين بر راه بيناني که شبهاي رحيل

ناغنوده کوس رحلت زاين کهن منزل زدند

اوّل از حرف جنون نام خيالي نقش شد

چون رقم بر نامه ي رندان لايعقل زدند

135

تا جان ز وفاي دهن تنگ تو دم زد

از شهر بقا خيمه به صحراي عدم زد

يارب چه بلايي تو ندانم که به عالم

هرجا قدم آورد قدت فتنه علَم زد

چون ماه نو از ديده نهان گشت يقين شد

کز فتنه ي ابروي تو ترسيد که خم زد

تا کلک قضا نقش رخ و زلف تو بندد

از غاليه بر صفحه ي خورشيد رقم زد

باشد که به جايي رسد از عشق خيالي

چون از سر اخلاص در اين راه قدم زد

136

تا جفايي نکشد دل به وفايي نرسد

ورنه بي درد در اين ره به دوايي نرسد

ناله ي هر که چو بلبل نه به سوداي گلي ست

عاقبت زين چمنش برگ و نوايي نرسد

اي دل ار سعي تو اين است که من مي بينم

جاي آن است که کار تو به جايي نرسد

پاي بوس تو طمع داشت دلم، عقلم گفت

رو که اين پايه به هر بي سروپايي نرسد

بيش مخرام که از چشم بدان مي ترسم

تا به بالاي بلند تو بلايي نرسد

گر وصالت به خيالي نرسد نيست عجب

هيچگه منصب شاهي به گدايي نرسد

137

تا خرد خيمه سوي عالم جسماني زد

عشق در کشور جان رايت سلطاني زد

طرّه ي زلف بتان حلقه ي رسوايي شد

کافر چشم بتان راه مسلماني زد

يار چون پرده ي ناموس فرو هشت ز رخ

عقل سرگشته قدم در ره حيراني زد

باشد از طرف رخ دوست کسي را دل جمع

که چو زلف سيهش دم ز پريشاني زد

تا تو در راه طلب پا ننهي بر سر خويش

قدم راست در اين باديه نتواني زد

ساقيا دست بشوي از مي و بنگر که سبو

بر سر از شرمِ گنه دست پشيماني زد

گرنه آئين خيالي صفت ناداني ست

پيش اصحاب چرا لاف سخنداني زد

138

تا خطت خود را به سوداي خطا خواهد کشيد

مرغ جان را دل سوي دام بلا خواهد کشيد

گفتم از دل بيش از اين زلفش مبين در تاب شد

پند من نشنيد آخر تا چه ها خواهد کشيد

شايد ار خاک رهت گردم چو مي دانم که باز

ذرّه سانم مهر رويت بر هوا خواهد کشيد

اين چنين کز دست هجران پايمال محنتم

عاقبت کار من از غم تا کجا خواهد کشيد

باخيال سرو بالايت خيالي عاقبت

چون گل رحمت سر از خاک وفا خواهد کشيد

139

تا دل به وصف آن دهن عرض تکلّم مي کند

از غايت ديوانگي گه گه سخن گم مي کند

گر در حقيقت بنگري داني که عين مردمي ست

آنچه ز شوي و جفا چشمت به مردم مي کند

گل نيز همچون جام مي در رقص مي آيد به سر

بلبل چو در بزم چمن با خود ترنّم مي کند

گر ز آنکه گل ناموخته ست آيين بي رحمي ز تو

بر گريه ي ابر از چه رو هر دم تبسّم مي کند

از فکر شام زلف تو روز خيالي تيره شد

وقت است اگر بر حال او چشمت ترحّم مي کند

140

تا دلم شيوه ي آن زلف دوتا مي داند

صفت نافه ي چين فکر خطا مي داند

با من آن غمزه ي پر فتنه چه ها کرد و هنوز

در فن خويش چه گويم که چه ها مي داند

زلف مشگين تو با آن که پريشان حال است

مو به مو حال پريشاني ما مي داند

حاليا سوخته ي آتش هجريم و هنوز

چه شود عاقبت کار خدا مي داند

بازم از غصه درون خون شد و زاين بيرون نيست

که نمي داند از آن لعل تو يا مي داند

بادپيماي خيالي به هواي قد توست

تو گر آگه نيي اي سرو صبا مي داند

141

تا راهروان در حرم دل نرسيدند

در واديِ مقصود به منزل نرسيدند

ارباب طلب جز به قبول نظر از عشق

مقبول نگشتند و به قابل نرسيدند

تا رخت هوس پاک به دريا نفکندند

زاين ورطه ي خون خوار به ساحل نرسيدند

آن ها که جز اين راه شدند از پيِ مقصود

بسيار دويدند و به حاصل نرسيدند

آخر برسيد از ره توفيق خيالي

جايي که رفيقان به دلايل نرسيدند

142

تا ز خاک قدمت باد خبر مي آرد

سرمه را ديده کجا پيش نظر مي آرد

باد صدبار سر زلف تو را جانب رخ

مي برد تا که شبي را به سحر مي آرد

هر معمّا که به صد خون جگر گفت دلم

اشک مي آيد و چون آب به در مي آرد

پا منه بر سرِ آن رهگذر اي دل گستاخ

سروِ ما را چو از اين راه گذر مي آرد

هر شبي اشک خيالي ز ره دريا بار

پيش کش نزد خيال تو گهر مي آرد

143

تا ز عشق اهل نظر آئينه يي برساختند

دوست را هريک به قدر ديد خود بشناختند

در مقامر خانه ي وحدت که کوي نيستي ست

عاشقان در داو اول خويش را در باختند

گوشه گيران را از اين دولت چه بهتر کز نخست

گوشه ي خاطر ز مهر غير او پرداختند

رسم غمّازي گذار اي دل که در راه ادب

اشک را مردم بدين جرم از نظر انداختند

گردن تسليم نه زيرا که ارباب طرب

چنگ را چون بر سر تسليم شد بنواختند

عاقبت مسکين خيالي را پري رويان چو عود

سوختند از خامي و رسواي عالم ساختند

144

تا زلف تو دلم را پا بسته ي بلا کرد

سرو قدت به شوخي صد فتنه در هوا کرد

روزي که عاشقان را تقسيم رزق کردند

رخسار زرد و غم را عشق تو زآن ما کرد

تنها سگ درت را من نيستم دعاگو

هر کاو شيند روزي دشنام او دعا کرد

هرچند راند خورشيد از پيش صبحدم را

چون صبح داشت صدقي باز آمد و صفا کرد

از دست غم خيالي بيگانه گشت از خويش

يارب غم بتان را با ما که آشنا کرد؟

145

تا زلف رهزن تو ز عنبر کمند کرد

مشّاطه اش گرفت به دزدي و بند کرد

دل را غمت به علّت قلبي نمي خريد

ليکن چو ديد داغ تو بروي پسند کرد

گنجِ غم تو خانه ي عيشم خراب ساخت

سروِ قدِ تو پايه ي بختم بلند کرد

هر زردئي يي که ز وجه نياز بود

قسّام عشق بهر من مستمند کرد

تا در طريق نظم خيالي کمال يافت

نامش زمانه بلبل باغ خجند کرد

146

تا ز نسيم رحتمش رايحه يي به ما رسد

بر سر راه آرزو منتظريم تا رسد

گر کششي نباشد از جاذبه ي عنايتش

در طلب وصال او کوشش ما کجا رسد

اهل سلوک سر به سر طالب گنج وحدت اند

تا که بپويد اين ره و دولت آن که را رسد

چون همه را ز جام غم شربت مرگ خوردن است

زود بود که اين قدح از دگري به ما رسد

وه که به شب رسيد از او روز خيالي و هنوز

تا که چو شمع بر سرش ز آتش دل چه ها رسد

147

تا کافر چشمت ز مژه عزم سپه کرد

بر خون دلم غمزه ي تو چشم سيه کرد

اين دل که کمين داشت بدآن چشم تو عمري

خم زد به فن ابروي تو تا چشم نگه کرد

مسکين دلم ار خطّ تو را مشگ ختا گفت

ديوانه وشي بود خطا گفت و تبه کرد

اين نکته نشد روشنم از ماه که آخر

چندين که به رخسار تو زد لاف چه مه کرد

از راه وفايت به جفا روي نتابم

زاين مرتبه چون عشق توام روي به ره کرد

زآن گونه تو را قصد خيالي ست که گويي

اظهار هواداريِ تو کرد گنه کرد

148

تا گرد عارض تو خط سبز بردميد

بر گل بنفشه صدف زد و ريحان تر دميد

آشفته ايم تا پيِ تسخير عاشقان

افسون بخواند خطّ تو و بر شکر دميد

نخلي ست محنت تو که از جويبار دل

هرچند کندمش منِ بيدل دگر دميد

اي بوي زلف يار گذر بر ره چمن

کز انتظار سبزه بر آن رهگذر دميد

از مزرع ضمير خيالي گياه مهر

هرچند بيش ديد تو را بيشتر دميد

149

تا گلشن از طراوت روي تو ياد داد

سرو از هواي قامت تو سر به باد داد

دلتنگ بود غنچه به صد رو چو من ولي

پايش صبا گرفت و خدايش گشاد داد

با گل نداد حسن رخت نقشبند صنع

پيرايه يي ست حسن که با هر که داد داد

اسباب نامراديِ جاويد بود و غم

عشق تو تحفه يي که بدين نامراد داد

با اهل درد عشق تو تقسيم شوق کرد

چيزي زِ يادِ تو به خيالي زياد داد

150

تا نخست از طرف عشق تو فرمان نرسيد

شرح حال دل موري به سليمان نرسيد

تا نشد راهبر تشنه لبان رحمت تو

قدم خضر به سرچشمه ي حيوان نرسيد

ما و انديشه ي دردت که مريض غم عشق

بي طلبکاري درد تو به درمان نرسيد

آه کاندر طلب وصل توام عمر عزيز

برسيد آخر و اين راه به پايان نرسيد

عشق روزي که بلاهاي تو قسمت مي کرد

به خيالي به جز از محنت هجران نرسيد

151

تا نشد زلفت پريشان وقت ما برهم نزد

دل کجا گم شد اگر ابروي شوخت خم نزد

ما نه تنها در محبّت سنگسار محنتيم

هيچ کس را از محبّان يار سنگي کم نزد

تا همه عالم به زير خاتم حسنت نشد

عشق مُهر مِهر بر نام دلِ آدم نزد

کي تواند دست در فتراک درويشي زدن

هرکه پشت پايِ رد بر ملکت عالم نزد

شام هجر از اشک خون راز خيالي سر به سر

روي روز افتاد امّا صبح ديد و دم نزد

152

ترک چشمت بي سپاه حُسن خنجر مي زند

تا هنوز از جانب رويت چه سر بر مي زند

دل که محبوس است بي روي تو در زندان غم

مي گشايد چون خيال عارضت در مي زند

ساغر مي مي زند بر شيشه ي تزوير سنگ

آفرين بر دست استادي که ساغر مي زند

گر سبوي باده از شرم گنه با درد نيست

از چه هرجا مي نشيند دست بر سر مي زند

گوهر اشک خيالي گه گه از عين نياز

گر زند آبي به روي زرد ما زر مي زند

153

تو را به جز سخن اندر دهن نمي گنجد

سخن همين شد و ديگر سخن نمي گنجد

کمال شوق دهان تو غنچه را در دل

به غايتي ست که در خويشتن نمي گنجد

نمي کنم گله ز آن لب به کام و ناکامي

چرا که اين سخنم در دهن نمي گنجد

به اهل ميکده زاهد دم از عقيده مزن

که در مسالک ما مکر و فن نمي گنجد

خياليا کمِ خود گير تا نظر يابي

که در طريق ادب ما و من نمي گنجد

154

چشمت آزار ما چه مي خواهد

از دل مبتلا چه مي خواهد

من چو وصل تو خواستم به دعا

شيخ شهر از دعا چه مي خواهد

بوسه يي زکات حُسن مرا

بده از تو گدا چه مي خواهد

چون غمت هرچه خواست کرد به جان

دگر از جان ما چه مي خواهد

يار خواهد هميشه خاطر من

خاطر يار تا چه مي خواهد

اي خيالي مخواه چاره ز غير

صبر کن تا خدا چه مي خواهد

155

چشمت که به جز فتنه گري کار ندارد

شوخي ست که در شيوه ي خود يار ندارد

ايمن ز دل آزاريِ چشمِ تو عزيز است

کآن شوخ بد آموخته را خوار ندارد

از دولت هجران تو حاصل دل ريشم

جز صبرِ کم و محنت بسيار ندارد

حاشا که چو منصور بسرّ تو برد پي

هر بي سروپايي که سرِ دار ندارد

گويم که سگ کوي تو را نام خيالي ست

زين نام سگ کوي تو گر عار ندارد

156

چنين که چشم تو پرواي دادخواه ندارد

سزد که دل برد از خلق و جان نگاه ندارد

کمال حسن و جمال تو را دليل همين بس

که در لطافت رويت کس اشتباه ندارد

به آفتاب جمالت که هست بر همه روشن

که آنچه روي تو دارد به حسن ماه ندارد

سرشک گفت به مردم حديث راز دلم را

وگرنه ديده ي تردامنم گناه ندارد

ز ضعف کار خيالي رسيده است به جايي

که سوخت ز آتش عشق و مجال آه ندارد

157

چو زلف بي قرارش قصد جان کرد

قرار دل رهين هندوان کرد

بشد نقد دلم صرف و نديدم

ز سوداي تو سودي جز زيان کرد

گر اشکم هرزه رو شد بد مگويش

که هرکس را خدا نوعي روان کرد

سبک بگشا به روي غم درِ دل

که بر مهمان نشايد رو گران کرد

لبت را ديد گويا چشمه ي خضر

که در عين خجالت رو نهان کرد

چه کرد آتش به ني خود روشن است اين

عفاالله با خيالي غم همان کرد

158

چو سرو هر که در اين بوستان هواي تو کرد

ز گريه پاي به گِل ماند و سر فداي تو کرد

ز گريه دامن دُر داشت چشم من ليکن

به ديده هرچه که بودش همه فداي تو کرد

بيا که خلعت شاهي به قدّ آن رندي ست

که التماس کَرم از درگداي تو کرد

به خوارييي ز دعاگويِ خويش يادي کن

که رفت و تا دم آخر همين دعاي تو کرد

چه بود راي تو جان باختن بحمدالله

که هرچه کرد خيالي همه براي تو کرد

159

چو عطّار صبا در چين زلفت مشگ مي بيزد

چرا پيوسته از سودا به مويي درمي آويزد

دل من اين چنين کز عشق سودايش پريشان است

عجب کز فتنه ي آن زلف بي پرهيز پرهيزد

مرا از ماجراي اشک خويش اين نکته شدروش

که هر کاو از نظر افتاد ديگر برنمي خيزد

از آن پيوسته چشم دل فريبش آشنا روي است

که در عين ستمکاري به مردم درمي آويزد

به ياري بست با زلفت خيالي عهد و مي ترسم

که ناگه چشم شوخت در ميانه فتنه انگيزد

160

چون نه شاديّ و نه محنت به کسي مي ماند

به غمش همنفسم تا نفسي مي ماند

هوس خاتم دولت مکن اي دل کآن نيز

مي رود زود ز دست و هوسي مي ماند

با وجود لبش از قند حلاوت مطلب

چه بود لذت آن کز مگسي مي ماند

دل من شيفته ي سلسله مويي عجب است

که نه کس با وي و نه او به کسي مي ماند

خوش از آن است خيالي به جهان بعد حيات

کاين متاعي ست که با دوست بسي ماند

161

چو نام مستيِ نرگس به بزم باغ برآمد

ز خاک لاله ي رعنا به کف اياغ برآمد

نديد نرگس صاحب نظر ز روي لطافت

نظير روي تو چندان که گرد باغ برآمد

کمند شب رو زلف تو پر دل است از آن رو

به دزديِ دل عشّاق با چراغ برآمد

ز بس که سوخت ز رشک نسيم سنبل زلفت

بنفشه را به چمن دود از دماغ برآمد

به هرکجا که ز سوز درون خويش خيالي

دهن گشاد چو شمعش ز دل فُراغ برآمد

162

خدا بتان جفا کيش را وفا بخشد

ندامت از ستم و توبه از جفا بخشد

تو را ز حُسن و ملاحت هر آنچه بايد هست

ولي طريقه ي مهر و وفا خدا بخشد

کرامتي به از اين نيست زاهدا که کريم

مرا نياز و تو را توبه از ريا بخشد

ز جور و کين تو باشد که اي رقيب مرا

خداي صبر دهد يا تو را حيا بخشد

اميد و بيم خيالي از اين دو بيرون نيست

که عشق او کُشدش از فراق يا بخشد

163

خطت را تا به خون ريزي نشان شد

به شوخي غمزه ات صاحبقران شد

دلي کز فتنه ي زلفت امان يافت

ز دست محنت و غم در امان شد

شبي اشکم به راهت گرم مي رفت

همين کآهسته تر گفتم روان شد

اگر زاين گونه پا بر رو نهد اشک

سبک بر روي ها خواهد گران شد

گذشت از دل سپاه غمزه ات تيز

ولي پيش غمت نقد روان شد

خيالي را سر آشفتگي بود

چو در پيچيد با زلفت همان شد

164

خطت صحيفه ي مه را نقاب مشگين کرد

عجب خطي ست که هرکس که ديد تحسين کرد

همين بس است نشان قبول دعوت من

که چون دعاي تو گفتم فرشته آمين کرد

هزار شکر که قسّام رزق روز ازل

مرا ز خوان محبّت وظيفه تعيين کرد

بيا که طوطيِ جان را غرض حديث تو بود

هرآنچه در پسِ آيينه عشق تلقين کرد

کنون ز تلخي هجران چه غم خيالي را

که کام جان ز حديث لب تو شيرين کرد

165

خيال روي تو از سر به در نخواهم کرد

به هيچ روي خيال دگر نخواهم کرد

ز ديدن رخ خوبت نظر نخواهم بست

وز اين مشاهده قطع نظر نخواهم کرد

چو هست روشني ديده و دلم از تو

هواي ديدن شمس و قمر نخواهم کرد

به هر کجا که تو اي سروناز جا داري

به هيچ کوي از آنجا گذر نخواهم کرد

ضرورت است خيالي که راز دل پوشي

رقيب را ز خيالي خبر نخواهم کرد

166

خيز که پير مغان ميکده را درگشاد

نوبت مستي رسيد باده بده برگشاد

دولت جم بايدت سر مکش از خطّ جام

چون خم تجريد را ساقي جان سرگشاد

گر درِ طاعت ببست يار به رويم چه باک

چون ز ره مرحمت صد درِ ديگر گشاد

در طرف نيستي تا نشدم گم نيافت

بستگي کارم از پير قلندر گشاد

چشم خيالي ز اشک مخزن ياقوت شد

تا به تبسّم لبت حقّه ي گوهر گشاد

167

در ازل مهر تو با جان رقم غم مي زد

دل آشفته ز سوداي خطت دم مي زد

وقت ما را که تمنّاي رخت خوش مي داشت

باز سوداي سر زلف تو برهم مي زد

تا عَلَم برکشد از عالم جان فتنه ي عشق

سروِ قدّت علَم فتنه به عالم مي زد

پيش از آن روز که جان دم زند از شهر وجود

خويشتن را سپه عشق برآدم مي زد

هندويِ زلف تو ديشب ز خيالي به ستم

دل همي برد به صد شعبده و خم مي زد

168

در ازل قطره ي خوني که ز آب و گِل شد

دم ز آيين محبّت زد و نامش دل شد

باده ي شوق تو يارب چه شرابي ست کز او

به يکي جرعه دلِ شيفته لايعقل شد

اوّل از هر دو جهان ديده ي من راه نظر

بست و آنگاه تماشاي تو را قابل شد

حاصل کار تو اي دل به جز اين نيست ز عشق

که سراسر همه ي کار تو بي حاصل شد

گو مباش از طرف کار خيالي غافل

که ز سوداي خطت کار بر او مشکل شد

169

در چمن سبزه ي سيراب به هرجا که رسيد

ماند بربوي خط سبز تو چندان که دميد

آب دوش از هوس عارض و قدّت همه شب

در قدمهاي گل و سرو به سر مي غلتيد

دي گل و لاله همي چيد کسي در بستان

چون رخت ديد از آنها همه دامن درچيد

پيش صاحب نظران در صفت عارض تو

اشک هر نکته که گفت از سخنش آب چکيد

ما به خاک در تو راه نبرديم وليک

اشک هر فکر که مي کرد در اين باب دويد

گفته ام غيرت مه روي تو را ناديده

تا نگويند خيالي رخ آن مه را ديد

170

در چمن دوش به گل بلبل دشوار پسند

صفت قدّ تو مي گفت به آواز بلند

تا نيِ قند به ياقوت لبت لافي زد

دست ايّام جدا مي کندش بند ز بند

هيچ شک نيست که آشفته دلان بسيارند

در کمند تو، ولي چون من بيچاره کم اند

باز پيوست دل از سنگ ملامت چو شکست

گرچه خود جام شکسته نپذيرد پيوند

گفته يي مانع ديدار نقاب است تو را

اين گناه از طرف توست به رو بيش مبند

آخر از صبر خيالي همه را روشن شد

که شد از مهر جمالت به خيالي خرسند

171

دلم جز داغ نوميدي ز جان حاصل همين دارد

که پيوسته ز ابرويت بلايي در کمين دارد

نکوخواه توام جانا و مي ترسم که بي جُرمي

بگردي از نکوخواهان چو بدگويت براين دارد

چه سود از باغ بلبل را که بي زلف و عذار تو

نه تاب سنبل رعنا نه برگ ياسمين دارد

اگرچه از شرف خورشيد را پا بر سر چرخ است

ولي پيش مه روي تو رويي بر زمين دارد

خيالي را به دشنامي نوازش مي کني هر دم

چو لطفي مي کني باري خدايت بر همين دارد

172

دل جز به غمت خاطر خوشنود ندارد

وز عمر به جز وصل تو مقصود ندارد

بر سوخته ي آتش غم مرحمتي کن

امروز که حلواي لبت دود ندارد

آن بخت که يابم ز دهان تو نشاني

بسيار طلب کردم و موجود ندارد

از دست مده نقد دلم را که به آخر

بسيار پشيمان شوي و سود ندارد

ز آن گونه به درد تو دل ريش خيالي

خود کرد که انديشه ي بهبود ندارد

173

دل به رويت هوس صحبت جاني دارد

جان به فکر دهنت عيش نهاني دارد

ديده چون اشک اگر در طلبت بشتابد

بگذارش که به رويت نگراني دارد

تا دلم مذهب خوبان سبک روح گرفت

تنم از صحبت جان نيز گراني دارد

گر صفا مي طلبي خوش سخني ورز که شمع

روشنايي همه از چرب زباني دارد

اي خيالي به حديث لب او در سخنت

هست آبي که بدين گونه رواني دارد

174

دل نه جز غصّه محرمي دارد

نه به جز ناله همدمي دارد

دهنت تازه کرد ريش دلم

گرچه در حقه مرهمي دارد

تو نه آني که گر بميرم من

از غم من تو را غمي دارد

چه نهان دارم اي رقيب از تو

که به تو هرگزم نمي دارد

بازم آواز ني ببرد از هوش

وقت ني خوش که خوش دمي دارد

تا خيالي به ترک عالم گفت

به سر خويش عالمي دارد

175

دل به ياد لب لعلت سخن از نوش نکرد

خون شد و حقّ نمک هيچ فراموش نکرد

زلف تو دست به تاراج دل ما نگشاد

ماه را تا ز شب تيره سيه پوش نکرد

هرکه در راه تو پا از سر همّت ننهاد

دست با شاهد مقصود در آغوش نکرد

ظاهراً ناله ي جانسوز ني از جايي بود

که زدندش به دهن آخر و خاموش نکرد

ماجرايي که ز دل اشک خيالي مي گفت

سخني بود چو دُر ليک کسي گوش نکرد

176

دلم جز با غمت خرّم نباشد

دواي ريش جز مرهم نباشد

اگر شبهاي تنهايي رفيقم

غمِ روي تو باشد غم نباشد

تويي مقصودم از جان ورنه بي تو

نباشد غم اگر جان هم نباشد

گرم چيزي نباشد هيچ در دل

تو باشي هيچ چيزي کم نباشد

دلي بي غم طلب کردم خرد گفت

مجو چيزي که در عالم نباشد

چه سود از لاف ياري اي خيالي

چو بنياد وفا محکم نباشد

177

دلِ شکسته چو در آرزوي لعل تو خون شد

به جاي اشک همان دم ز راه ديده برون شد

دلا چه سود ز سوداي زلف سرکش يارت

جز اين که صبر تو کم گشت و درد هجر فزون شد

کجا ز سلسله ي عشق جان بَرَد به سلامت

دلي که در سر زلف تو پاي بند جنون شد

بيا که مرغ دلم در هواي دانه ي خالت

به دام زلف اسير و به چنگ عشق زبون شد

گذشت عمر خيالي در انتظار و تو هرگز

ز راه لطف نپرسيديش که حال تو چون شد

178

دل جفاي خطت از دور قمر مي داند

فتنه ي چشم تو را عين نظر مي داند

آنچه دوش از ستم زلف تو بر من بگذشت

گر تو آگاه نيي باد سحر مي داند

گِرد کويت چو صبا بي سروپا مي گردد

هر که در راه غمت پاي ز سر مي داند

گفتمش رو که تو چيز دگري حور نيي

گر بگويم ملکي چيز دگر مي داند

هنر محتسب اين است که هردم جايي

مي کند عيب منِ مست و هنر مي داند

غير از اين شيوه خيالي که به ياد رخ توست

به خيال دهنت هيچ اگر مي داند

179

دلم از زلف تو پا بسته ي سودا آمد

بي دُر وصل توام اشک به دريا آمد

گفته بودي که بپرهيز ز تير نظرم

چون نرفتيم پيِ گفت تو برما آمد

آب را از نظر انداخت روان مردم چشم

سوي او مژده ي خاک قدمت تا آمد

کلک نقّاش قدر چون صور حُسن کشيد

ز آن ميان نقش دهان تو چه گويا آمد

اي خيالي گله از شيوه ي آن چشم مکن

اين بلاها همه بر ما چو ز بالا آمد

180

دل در آن زلف شد و روي دل افروز نديد

وه که هيچ از سر زلف تو کسي روز نديد

وقت دل گرم نشد تا ز غم عشق نسوخت

عود خوشبوي نشد تا الم سوز نديد

خويش را بر صف عشاق زدن کام دل است

عقل را عشق در اين معرکه فيروز نديد

ديده استاد تر از چشم تو در دور قمر

هندوي عربده جوي ستم آموز نديد

تا خيالي طرف غمزه ي شوخ تو گرفت

چه جفاها که از آن ناوک دلدوز نديد

181

دوش مي گفتم که ماه اين دلفروزي از که ديد

جانب رويش اشارت کرد شمع و لب گزيد

در صفات گوهر سيراب دندان صدف

چون دهن بگشاد از گفتار او دُر مي چکيد

کاکل و زلفش سيه کاري عجب از سر نهد

در سياست گرچه اين را بست و آن را سر بريد

آه درد انگيز را از آتش دل فاش کرد

لاجرم زاين گرم نرمي بايد او را برکشيد

تا که عمر رفته بر من باز گردد ساعتي

دل ز پي فرياد مي کرد و سرشکم مي دويد

چون ز مژگانش خيالي ناوکي کرد التماس

غمزه ي او هردمي فرمود گفت از من رسيد

182

راستي را شيوه يي کآن سرو قامت مي کند

گر به قصد سرکشي نبوَد قيامت مي کند

دوش فکر ماه مي کردم که جانان رخ نمود

روشنم شد اين که اظهار کرامت مي کند

ناصح ما از هنر بويي ندارد غير از اين

کاو به چندين عيب خود ما را ملامت مي کند

دل به ياد غمزه اش پيوسته بيمار از چه روست

زآن قد و قامت چو کسب استقامت مي کند

اي خيالي گريه افزون کن که فردا پيش دوست

بي دلان را آب رو اشک ندامت مي کند

183

روي تو طعنه بر گُل سيراب مي زند

لعل تو خنده بر شکر ناب مي زند

سنبل شکسته خاطر از آن است در چمن

کز رشک سبزه ي خطِ تو تاب مي زند

خوش وقت نرگس تو که در عين سرخوشي

پيوسته در ميانه ي گل خواب مي زند

در آرزوي خيل خيال تو هر شبي

باران اشک خانه ي چشم آب مي زند

روي از درش متاب خيالي به هيچ باب

چون مرد عشق لاف از اين باب مي زند

184

ز بهر غارت جان عشق لشکر اندازد

به هر ديار که رو آورد براندازد

گهي که چشم تو فرمان دهد به خون ريزي

نخست تيغ تو از ذوق آن سراندازد

ميان ما و غمت محرمي ست ليک رقيب

بر آن سر است که ما را به هم دراندازد

مرا ز پاي در انداخت دست محنت تو

هزار بار برآنم که ديگر اندازد

کمان کين مکش اي فتنه جو که نزديک است

که مرغ روح ز سهم بلا پر اندازد

اگر حديث خيالي به حشرگاه رسد

ز عشق ولوله در صفّ محشر اندازد

185

ز غمزه چشم تو چون تير در کمان آورد

خطت به ريختن خون من نشان آورد

کمند زلف تو يارب چه راهزن دزدي ست

که بُرد نقد دل ما و رو به جان آورد

به نازکي کمرت هر دلي که از مردم

ربوده بود به يک نکته در ميان آورد

به ياد لطف عذار تو مردم چشمم

هزار بار دم آب در دهان آورد

گذشته بود خيالي ز کوي رسوايي

خيال زلف تواش باز موکشان آورد

186

سپاه عشق از آن لحظه خيمه بالا زد

که سرو قامت جانان علَم به صحرا زد

ببار بر سرم اي ابر مرحمت نفسي

که برقِ شوقِ تو آتش به خرمن ما زد

اسير زلف تو ز آن شد دلم که روز نخست

به نقد قلب در آن حلقه لاف سودازد

لبت به نکته ي شيرين چنان سخندان شد

که خنده بر دم جان پرور مسيحا زد

گهي رسيد خيالي به کعبه ي معني

که از منازل دعوي دم تبرّا زد

187

سرشک تا به کي از چشم آن و اين افتد

مباد کز نظر خلق بر همين افتد

مگو به مردم بيگانه راز خود اي اشک

چنان مکن که حديث تو بر زمين افتد

خوش است خلد برين و دلم نمي خواهد

که بي جمال تو هرگز نظر بر اين افتد

کسي که قدّ تو بيند نه بيند ابرويت

چگونه کج نگرد هر که راست بين افتد

چو دل فتاد خيالي به دست خوش دارش

که باز دير بيايد که اين چنين افتد

188

سرکشيد از کبر ابليس و چنين مهجور شد

دعوي حلاج بر حق بود از آن منصور شد

شد? شمع? از سوختن اين فنر? بس پروانه را

کاو به هر جمعيّتي در عاشقي مشهور شد

شام رمزي گفت از مويش چنين تاريک شد

صبح چون دم زد ز رويش عالمي پرنور شد

خواست موسي کز تجلاّي رخش از خود رود

طور قسمت بين که اين دولت نصيب طور شد

تا قضا از محنت شام فراقش ياد داد

عاشقان را روزگار ماتم خود سور شد

در ميان ما و جانان جز خيالي پرده نيست

عاقبت آن نيز هم از پيش خواهد دور شد

189

سرو هرگز در چمن کاري چنين زيبا نکرد

کز خجالت پيش بالاي تو سر بالا نکرد

نقد جان در حلقه ي زلف تو بازاري نيافت

تا متاعِ خوشدلي را در سر سودا نکرد

اشک را زآن رو فکندم از نظر کاندر رهت

زو نديدم آب رويي تا مرا رسوا نکرد

ماجراي آب چشم گوهر افشان مرا

تا شنيد آن بي وفا ديگر گذر بر ما نکرد

با خيالي روزگاري لعل شيرين کار تو

گفت روزي چاره ي کارت کنم امّا نکرد

190

سروِ قدّت طرف باغ چو پا مي ماند

? شمشاد ز حيرت به هوا مي ماند

با سر زلف تو مرغي که در آويخت چو من

هيچ شک نيست که در دام بلا مي ماند

آب چشم است که بر خاک رهت خواهد ماند

يادگاري که پس از مرگ ز ما مي ماند

زاهد از کبر پلنگ و به حيل روباه است

بنگريدش که در اين ره به چها مي ماند

کردمي صبر به درد تو وليکن غم عشق

هرکجا ماند قدم صبر که را مي ماند

اي خيالي چو دم از عشق زدي رسوا شو

گر تو رسوا نشوي عشق تو را مي ماند

191

سرير فقر که با هيچ پادشا ندهند

عجب نباشد اگر با من گدا ندهند

بيا که آنچه به رندان ره نشين دادند

به محرمان درِبار کبريا ندهند

چو مي دهند زکات از کرم به مسکينان

مرا که از همه مسکينترم چرا ندهند

نمي زنيم دم از آب روي تا در عشق

ز گريه غايت مقصودِ ما به ما ندهند

گمان مبر که بپرسند از گناه کسي

نخست مژده ي عفو گناه تا ندهند

گهي که خوان عنايت کشد خيالي عشق

مرا بگير نصيبي اگر تو را ندهند

192

سزد که زلف تو آن رخ پي نظاره نمايد

چه لازم است مه من که شب ستاره نمايد

چنين که نيست به جز پرده مانعي ز جمالت

اميد هست که او نيز پاره پاره نمايد

شبي کز ابروي شوخت ميان گوشه نشينان

حکايتي گذرد ماه نو کناره نمايد

گهي که راست کند قامت تو تير بلا را

خرد که کار برآر است هيچکاره نمايد

کسي ز راز دل و ديده کي خبر شود اينجا

مگر که اشک من اين راز آشکاره نمايد

نمود با دل سختش تصوّر تو خيالي

چو آبگينه که تيزي به سنگ خاره نمايد

193

شبي کآن ماه با ما خوش برآيد

عجب نبود که روز غم سرآيد

درآمد از در و شد خانه روشن

دگر با ما از اين در مي درآيد

مرا تشويش اشک اي ديده بر شد

به کويش بعد از اين تا کمتر آيد

به آب ديده در دل تخم مهرش

همي کارم ولي با خون برآيد

خيالي در فن شوخي محال است

که فرزندي چو او از مادر آيد

194

صاحب روي نکو منصب دولت دارد

خاصّه خوبي که نشاني ز مروّت دارد

اين همه لطف که در ناصيه ي خورشيد است

ذرّه يي نيست ز حسني که جمالت دارد

گر کسي پيش بتي سجده کند عيب مکن

تو چه داني که در اين سجده چه نيّت دارد

دولت فقر که ديباچه ي شاهنشاهي ست

بي دلي راست مسلّم که غنيمت دارد

گرچه در خورد نثار تو خيالي را هيچ

نيست در دست، غمي نيست چو همّت دارد

195

ز بس کز گريه چشم من به خونِ ناب مي سازد

مرا در پيش مردم دم به دم بي آب مي سازد

مگر دارد کميني بر دل بيدار من چشمت

که هر ساعت به نازي خويش را در خواب مي سازد

سبب رنج و غمت شد راحت و عيش مرا، بنگر

که چون بي خانماني را خدا اسباب مي سازد

صبا چون با سر زلف تو دست آويز مي گردد

ز غم جمعي پريشان حال را در تاب مي سازد

خيالي را که مي سوزد از آن لب وعده ي بوسي

که بيمار تب هجر تو را عنّاب مي سازد

196

صبا به تحفه نسيمي که دلگشاي آرد

شمامه يي ست که ز آن جعد عطرساي آرد

اگر نه در پس زانوي محنت آرد سر

چگونه پيش برد دل به هرچه راي آرد

دل از لب تو به شکر است و آنچنان مجنون

که چشم داشت که حقّ نمک به جاي آرد

وداع کز سر کوي تو درد سر برديم

رسيم باز به خدمت اگر خداي آرد

197

طالب دردِ عشق تو فکر دوا نمي کند

ورنه به جان بي دلان عشق چه ها نمي کند

هرچه در آن رضاي تو نيست اگرچه طاعت است

جان به هوس نمي خرد دل به رضا نمي کند

وه که به جان ديگري غمزه ي شوخِ توستم

مي کند و رعايتِ خاطر ما نمي کند

گفتم اگر وفا کني صرف تو باد عمر من

گفت برو که با کسي عمر وفا نمي کند

دوش سگ در توام گفت در عنايتي

باز کنم به روي تو، گفت، چرا نمي کند

هر نفس از زبان تو خواري خود به گوش خود

مي شنود خيالي و غير دعا نمي کند

198

طوطيِ عقلم که دعويّ تکلّم مي کند

چون دهانت نقش مي بندد سخن گم مي کند

از فريب غمزه دانستم که عين مردمي ست

چشم مستت آن چه از شوخي به مردم مي کند

گر ندارد از گُل روي تو رنگي از چه رو

غنچه از شادي به زير لب تبسّم مي کند

ساقيا زآن رو ز دوران شاکرم کاو عاقبت

خاک هستي مرا خشت سر خم مي کند

بي رخت آگه ز فرياد خيالي بلبل است

کاو ز شوق رويِ گل با خود ترنّم مي کند

199

عاقبت حسرتِ لعل تو دلم را خون کرد

داغ سوداي مرا فکر خطت افزون کرد

ديده را از قبل اشک هر آن راز که بود

به خيالت همه را دوش ز دل بيرون کرد

حلقه يي از شکن سلسله ي موي تو بود

زلف ليلي که به هر شيوه دلي مجنون کرد

دل بشد در طلب وصل و نشد معلومم

که چسان رفت در اين راه و به آخر چون کرد

چنگ در پرده ي عشّاق زد و راست نشد

عود سازي که در اين دايره بي قانون کرد

هيچ کس خرده بر اشعار خيالي نگرفت

تا به وصف قد تو طبع خرد موزون کرد

200

غم نيست اگر زلفت با فتنه سري دارد

چون نرگس دلجويت با ما نظري دارد

از حالِ دل ريشم تير تو خبردار است

ز آن روي که او گه گه زاين ره گذري دارد

گويند شکر ذوقي دارد به مذاق امّا

نوش لب شيرينت ذوق دگري دارد

اي مه شب عيشم را بر هم مزن و پرهيز

از آه سحر خيزان کآخر اثري دارد

با ملک جهان ميلي ز آن نيست خيالي را

کز عالم درويشي? اندک خبري دارد

201

کس نيست که کار ما برآرد

کار همه را خدا برآرد

خاک رهش اي سرشگ گِل ساز

تا يار در جفا برآرد

ز آن پيش که آه سرد و اشکم

باران شود و هوا برآرد

باشد که هواي کوي جانان

از کوي هوس مرا برآرد

گر سر بنهد ز غم خيالي

شوق تو سر از کجا برآرد

202

کسي چو نيست که پيش تو عذر ما خواهد

تو در گذار که عذر تو را خدا خواهد

لبت خريد به بوسي مرا و جان طلبيد

ضرور هر که خَرَد بنده آشنا خواهد

اگر چه هرچه ز من خواست مي برد چشمت

هنوز تا دل بي رحم تو چه ها خواهد

به باد صبح بگو تا نسيم زلف تو را

به طالبي برساند که از هوا? خواهد?

کسي به کوي محبّت قدم تواند زد

که دست از همه وا دارد و تو را خواهد

بدين اميد خيالي ملازم همه جاست

که جان دهد به هواي تو هرکجا خواهد

203

کسي را که رويت هوس مي کند

کي انديشه از روي کس مي کند

کند زاهد انکار خوبان ولي

به عهد تو اين کار بس مي کند

تو را بارک الله چه زيبا رخي ست

که هرکس که بيند هوس مي کند

دمي همنفس شو که نقد حيات

فداي همان يک نفس مي کند

به جان خيالي غمت عاقبت

بکرد آنچه آتش به خس مي کند

204

کسي کآشفته ي سوداي آن زنجير مو آمد

به هرجا رفت چون مجنون نمون شهر و کو آمد

به باغ از نکهت زلفت شبي سنبل صلا درداد

صبا عمري در اين سودا برفت و مشگبو آمد

به اشک اين بود دي عهدم که ننهد پا به روي من

ز عين بيرهي عهدم دگر کرد و به رو آمد

مرا حاصل همين بس از سرشک خويش اي مردم

که بار ديگر آب رفته ي بختم به جو آمد

پس از چندين سخن رمزي ز مي گفتم به مخموران

صراحي را ز گفتارم همي در دل فرو آمد

اگرچه رفت بر باطل خيالي حاصل عمرت

چه غم چون در دل شيدا خيال روي او آمد

205

کسي که نسبت قدّت به سرو ناز کند

چگونه باز به روي تو ديده باز کند

چه جاي سرو که شمشاد باغ جنّت را

نمي رسد که به قدّ تو پا دراز کند

مپوش ديده ز رويم که بخت برگردد

ز هر که بر رخ درويش در فراز کند

تويي که چشم تو را نيست رسم مردمي يي

به غير از اين که به اهل نياز ناز کند

گمان مبر که به کامي رسد ز نوش لبت

دلي که از الم نيش احتراز کند

اميد هست که در باغ جان خيالي را

هواي سرو بلند تو سرفراز کند

206

کسي چون گل دهن پرخنده دارد

که خود را زاين چمن برکنده دارد

هواي بندگي در حضرت دوست

که دارد گفت گفتم بنده دارد

گهي سوزد دلش بر آتش من

که همچون شمع شب را زنده دارد

عجب هندوي بي رحمي ست زلفت

که سرها زير پا افکنده دارد

خيالي گر برفت از دست غم نيست

تو را بر ما خدا پاينده دارد

207

کسي کاو به جانان وصالي ندارد

ز جان بهره الاّ ملالي ندارد

غنيمت شمر وصل خورشيد رويي

که خورشيد حسنش زوالي ندارد

پريچهره يي را که نبود وفايي

اگر خود فرشته ست حالي ندارد

عجب چون نمانم ? ? ? گُل

که ديد آن رخ و انفعالي ندارد

به جز فکر تصوير موي ميانش

خيالي به خاطر خيالي ندارد

208

کسي که سلسله ي زلف مشکبو دارد

کجا به حلقه ي عشّاق سر فرو دارد

گداي ميکده را حاصلي ز هستي نيست

به غير دست که در گردن سبو دارد

دلا مراد دل خود ز غير دوست مجو

که هرچه غايت مقصود توست او دارد

کسي به منزل مقصود بر طريق هوس

نمي رسد، مگر آن کس که جستجو دارد

مقرّر است که شايسته ي نکويي نيست

کسي که بد کند و خويش را نکو دارد

کمينه خاکِ درِ خود شمر خيالي را

به شکر آنکه خدايت به آب رو دارد

209

کسي کز خوان قسمت مفلسان را جام مي بخشد

نخست از رحمت عامش گناه عام مي بخشد

عجب گنجي ست ديوان خانه ي رحمت تعالي الله

که از وي کم نمي گردد اگر بسيار مي بخشد

گشا چون صبح چشم مهر بنگر شيوه ي روزش

که از مه زنگي شب را چراغ شام مي بخشد

چه باک ار ساغري بخشند مخموران عصيان را

از آن خمخانه ي وحدت که جم را جام مي بخشد

خيالي خويش را در باز تا خواند سگ خويشت

که سلطان هرچه مي بخشد براي نام مي بخشد

210

کمند زلف توام پاي بند سودا کرد

به عهد سروِ قدت فتنه دست بالا کرد

به اهل حسن طريق جفا و شوخي داد

همان که محنت و غم را نصيبه ي ما کرد

ز بس که گفت به مردم سرشک راز دلم

ببين که آخر کارش خدا چه رسوا کرد

اگر چه چشمه ي خضر از نظر نهان شده بود

ولي به خنده دهان تو باز پيدا کرد

لب تو کرد به يک بوسه با خياليِ خويش

به مرده آنچه خواص دم مسيحا کرد

211

کنون چو در طلبش اشک رو به ره دارد

چگونه عقل رميده عنان نگه دارد

گشاد روي تو درهاي رحمت است و خطت

به نام طالع من نامه ي سيه دارد

چه طرفه هندوي شوخي ست چشم او يا رب

که مست و گوشه ي محراب خوابگه دارد

به زير زلفِ سيه آفتاب روي تو را

همان صفاست که در شب چراغ مه دارد

بهانه ي کرمت طاعتي ست هر کس را

وليک بنده خيالي همين گنه دارد

212

گر اي اشک ديده به خويشت بخواند

مرو کآن سيه رو تو را مي دواند

کسي نيست کآنجا رساند پيامم

مگر ناله ي من به جايي رساند

مرا در شب هجر او کيست بر سر

به جز ديده ياري که آبي چکاند

دلا صورت حال ناداني من

به نوعي ادا کن به پيشش که داند

کنون هر گناهي که آيد ز اشکم

خيالي يکايک به رو مي نشاند

213

گر بعد اجل دردِ تو با خويش توان برد

خواهيم سبک درد سر خود ز جهان برد

در حلقه ي ديوانه وشان عقل نمي رفت

زنجير سر زلف تواش موي کشان برد

تا زلف تو چوگان معنبر به کف آورد

بند کمرت گوي لطافت ز ميان برد

سرچشمه ي حيوان به هزار آب دهن شست

و آنگاه حديث لب لعلت به زبان برد

گفتم که خيالي چو به زاري ز جهان رفت

در سينه غمت برد، به خود گفت که جان برد

214

گر تيغ زند يار نخواهيم حذر کرد

کز دوست به تيغي نتوان قطع نظر کرد

هر تير بلايي که رسيد از طرف يار

جان پيش ستاد و همه را سينه سپر کرد

گر يارِ مرا باز هواي دگري نيست

بي جرم چرا از من بيچاره دگر کرد

تا گشت مقيم حرم دل غم عشقت

جان از وطن خويش روان عزم سفر کرد

عمري شد و هرگز نشنيدم که خيالي

بي غصّه شبي را به خيال تو سحر کرد

215

گرچه هر دم سيل اشک ما به دريا مي رود

خوشدلم از جانب او هرچه بر ما مي رود

گفتمش اي ديده اين گوهر فشاني تا به کي

گفت مي رانيم در ايّام او تا مي رود

سرو قدّا بر حذر باش و خرامان کم خرام

کز غمت فرياد مشتاقان به بالا مي رود

باغبانا صحبت گل را غنيمت دان که او

بعد سالي آمده ست امروز و فدا مي رود

با تو از هستي خيالي را سري مانده ست و بس

و آن هم از دست غمت يک روز در پا مي رود

216

گرچه دل بهره ز کيش تو خدنگي دارد

ديده باري ز گل روي تو رنگي دارد

گر در اين ره به سعادت نرسد نيست عجب

هرکه از نامِ غلاميّ تو ننگي دارد

دل بپرداز ز تزوير که نوري ندهد

در نظر روي هر آيينه که زنگي دارد

کوس رحلت بزن اي جان که در اين منزل خاک

هيچ کس را نشنيدم که درنگي دارد

آخر آمد ز غمت وقت خيالي درياب

که به فکر دهنت فرصت تنگي دارد

217

گرچه شب غم ساختم چون شمع من با سوز خود

اي دل تو باري يافتي از مهر رويش روز خود

اکنون که دل پابند توست از زلف زنجيرش منه

يعني منه دام بلا بر مرغ دست آموز خود

کارم چو در چنگ غمت مشکل به قانون مي شود

آن به که سازم همچو ني با ناله ي دلسوز خود

از زخم پيکان غمت صد رخنه دارم در درون

گر باورت نايد بپرس از ناوک دلدوز خود

گر شام مردم روشني دارد خيالي از چراغ

هر شب مرا در دل نهان شمع جهان افروز خود

218

گر ز بالاي تو هر ساعت بلا بايد کشيد

به ز ناز سرو کز باد هوا بايد کشيد

با وجود قامتت سوسن ز رعنائي و لطف

گر کند دعوي زبانش از قفا بايد کشيد

ما اگر مشگ ختا گفتيم زلفت را به سهو

تو کريمي عفو بر فکر خطا بايد کشيد

گر بپرسند از پريشان حالي ما روز حشر

سر چو زلفت از خجالت زير پا بايد کشيد

تا خيال قدّ و رخسارش خيالي در دل است

منّت شمشاد و ناز گل چرا بايد کشيد

219

گر شبي ماه رخت پرده ز رو برگيرد

شمع از حسرت آن سوختن از سر گيرد

سوخت سر تا قدمم بهر تو چون شمع و هنوز

با تو سوز دل ما هيچ نمي درگيرد

آن زمان چهره ي مقصود توان ديد که عشق

پرده ي هستيِ ما را ز ميان برگيرد

اي ملامتگر مستان خرابات تو نيز

باش تا يار شود ساقي و ساغر گيرد

در ازل با تو خيالي چو دم از رندي زد

حيف باشد که کنون شيوه ي ديگر گيرد

220

گر قدح با لب ميگون تو لافي دارد

زو نرنجي که به غايت دل صافي دارد

سينه از زخم فراق تو چنان شد ني را

که به هر جا که نهي دست شکافي دارد

چشم فتّان تو پيوسته ز ابرو و مژه

صف کشيده ست و به عشّاق مصافي دارد

محرم کوي تو محروم ز ديدار چراست

چون به گرد حرمِ کعبه طوافي دارد

گر کسي پيش خيالي کند اظهار سخن

هيچ کس را سخني نيست که لافي دارد

221

گر نه با من سر زلفت به جفا پيدا شد

در سرم اين همه سودا زکجا پيدا شد

تا نهان شد ز نظر صورت روي تو مرا

بر رخ از ديده? چه? گويم که چه ها پيدا شد

آبم از روي ببرد اشک و نمي دانم چيست

غرض او، که بدين وجه به ما پيدا شد

با وجود خط و خال تو دل سوخته را

هوس مشگ ز سوداي خطا پيدا شد

گر نشد ماه نو از ابروي شوخ تو خجل

به چه معني ز نظر خم زد و ناپيدا شد

عاقبت تا چه شود حال خيالي به رقيب

اين چنين کآن سگ بدخوبه گدا پيدا شد

222

گر نديدي کز سراي ديده ام خون مي چکد

ساعتي بنشين در او تا بنگري چون مي چکد

لاله مي رويد به ياد روي ليلي تا به حشر

از زمين، هرجا که آب چشم مجنون مي چکد

مي کشد هردم به قصد خون مردم تيغ تاز

ترک چشمت کز سر شمشير او خون مي چکد

شبنمي باشد که از برگ گل افتد بر زمين

قطره هاي خون کز آن رخسار گلگون مي چکد

دم به دم از روچه مي راني خيالي اشک را

او بر آب از خانه ي مردم چو بيرون مي چکد

223

گر همچوني دم مي زنم از سوز دل خون مي رود

ور خامشم در چنگ دل کارم به قانون مي رود

دل از سر ديوانگي شد در پي مقصود و من

حيران که آن بي دست و پادوراست ره چون مي رود

تا از سر زلفت صبا بوي وفاداري شنيد

مستانه مي آيد در آن زنجير و مجنون مي رود

از درّ وصلت کآن گهر در قعر عمان غم است

چون ياد مي آرد دلم از ديده جيحون مي رود

افسانه خوانم چون مرا از زلف آزاري رسد

زخم چنان ماري اگر دانم به افسون مي رود

گر نه خيالش در درون آمد خيالي از چه رو

نقش خيال ديگري از ديده بيرون مي رود

224

گل جامه دران بار دگر سر به در آورد

وز حال رفيقان گذشته خبر آورد

رخساره ي سروي و خط سبز نگاري ست

هر لاله و سنبل که سر از خاک برآورد

ساقي قدح باده ي گلرنگ به چرخ آر

چون گُل خبر از نغمه ي مرغ سحر آورد

هر گوهر اشکي که دلم داشت نهاني

چشمم چو تو را ديد روان در نظر آورد

از عمر خيالي به جز اين بهره ندارد

کاندر قدم يار گرامي به سر آورد

225

گهي به پاي تو جانم سرِ نياز کشيد

که دست از هوس کار غير باز کشيد

دلم ز شيوه ي چشمت نديد مردمي ئي

به غير از اين که نيازي نمود و ناز کشيد

متاع قلب مرا زآن نفس رواجي نيست

که سوز عشق تو در بوته ي گداز کشيد

غرض زيارت سر منزل حقيقت بود

رياضتي که دلم در ره مجاز کشيد

خموش باش خياليّ و قصّه کوته کن

که از فسانه ي زلفش سخن دراز کشيد

226

گوهر اشکم که راز دل هويدا مي کند

ز آن نشد پنهان که بازش ديده پيدا مي کند

اشک اگر بي وجه ريزد آبروي ما رواست

چون به رو مي آيد آخر آنچه با ما مي کند

نافه گر برد از خطت عطري به صد خون جگر

رو سياهي بين که چونش باز رسوا مي کند

ختم شد بر ديده طرز راست بينيّ و هنوز

جان به فکر سرو قدّت کار بالا مي کند

عقل از سرّ دهانت ذرّه يي آگه نشد

گر چه عمري شد که فکر اين معمّا مي کند

? خيال سروِ بالايت خيالي را مدام

عندليب جان هواي باغ و صحرا مي کند

227

گهي چشمت به نيش غم دلم را ريش مي دارد

گهي قدّت به شوخي سرو را پا پيش مي دارد

دلي دارم پيِ قربانيِ چشمت چه بايد کرد

مرا با شيوه يي آن ترک کافر کيش مي دارد

همه شب شمع را بر رغم من دل ز آن همي سوزد

که آن کم عمر را از خود غم من بيش مي دارد

دلم با عشق از آن دعويّ خويشي مي کند هردم

که آن بيگانه رو ما را از آنِ خويش مي دارد

ز عشق اين بس نشانِ سلطنت مسکين خيالي را

که خود را از کمال سلطنت درويش مي دارد

228

گهي که باغ ز فصل بهار ياد دهد

بود که شاخ امل ميوه ي مراد دهد

اگر ز پرده ي گِل گُل جمال ننمايد

ز لطف چهره ي نو رفتگان که ياد دهد

مگر که چاره ي کارم همو کند ورنه

ز جور او به که نالم مرا که داد دهد

به آب باده نشان آتش ستم ز آن پيش

که خاکِ هستيِ ما را فلک به باد دهد

اميد قرب? خيالي به سعي ممکن نيست

مگر ز عين عنايت خدا گشاد دهد

229

گهي کز خوان قسمت مفلسان را کام مي بخشند

نخست از رحمت خاصَش گناه عام مي بخشند

عجب گنجي ست ديوان خانه ي رحمت تعالي الله

که از وي کم نمي گردد اگر مادام مي بخشند

گشا چون صبح چشم مهر و بنگر شيوه ي روزي

که از مه زنگيِ شب را چراغ شام مي بخشند

چه باشد ساغري بخشند مخموران عصيان را

از آن خم خانه ي وصلت که جم را جام مي بخشند

خيالي خويش را در باز تا خواند سگ کويت

که رندان هرچه مي بخشند بهر نام مي بخشند

230

گهي که آيت حسن تو را بيان کردند

مرا به مسأله ي عشق امتحان کردند

ز فاش کردن سرّ تو سرفرازان را

همين بس است که سر در سر زبان کردند

مگير خرده بر اطوار بي دلان کاين قوم

هر آنچه شحنه ي عشق تو گفت آن کردند

تو در ميانه ي شهري مقيم و بي خبران

به جست و جوي تو صد شهر در ميان کردند

نشان بخت و سعادت نگر که روز نخست

مرا به داغ غلاميِّ تو نشان کردند

گريز نيست خيالي ز رفتن ره عشق

تو را چو روز ازل اين چنين روان کردند

231

لبت جانبخش و دلجو مي نمايد

به چشمم ز آن همه او مي نمايد

ز چشم جان فشان نقش خيالت

چو عکس لاله در جو مي نمايد

خطت نقشي ست گويا ليک خاموش

ولي لعلت سخنگو مي نمايد

صبا گويي ز زلفت مي زند دم

که مشگ افشان و خوشبو مي نمايد

تو خطّ و خال بنما با خيالي

که اينها از تو نيکو مي نمايد

232

ما را ز سر خيال تو بيرون نمي شود

عهدي که هست با تو دگرگون نمي شود

سر مي نهم به پاي خيالت ولي چه سود

بي روي بخت کار به سر چون نمي شود

عاقل نباشد آنکه به ليلي وشي چو تو

سوداي وصل دارد و مجنون نمي شود

وه کز تو سوختيم چو عود و هنوز کار

در چنگ روزگار به قانون نمي شود

درديده و دليّ و دمي نيست زاين حسد

کاندر ميان ديده و دل خون نمي شود

شب نيست کز غم مه رويت هزار بار

آهِ من شکسته به گردون نمي شود

هر نکته يي که طبع خيالي خيال بست

بي اقتضاي قدّ تو موزون نمي شود

233

ماه رخسارِ تو ديد و عاشقي بنياد کرد

گل نسيمت از صبا بشنيد و دل برباد کرد

نخلِ قدّ دلکشت را بنده چون بسيار شد

از براي جان درازي سرو را آزاد کرد

مردميهاي رقيبت را فرامُش چون کنم

کاو سگ کوي تو را چون ديد ما را ياد کرد

تا ز ابرو علم سحر آموزد آخر غمزه ات

مدّتي در عين شوخي خدمت استاد کرد

گر خيالي در غم عشقت بميرد باک نيست

چون به تکبيري بخواهي روح او را شاد کرد

234

مرا بي تو راحت الم مي نمايد

وگر شادماني ست غم مي نمايد

سفالِ سگانِ گدايانِ کويت

به چشمم به از جام جم مي نمايد

خيال دهانت به شهر وجودم

طريقي ز ملک عدم مي نمايد

خجل شد مه نو ز ابروي شوخت

به مردم از آن روي کم مي نمايد

خيالي به جور از تو رخ برنتابد

که در عشق ثابت قدم مي نمايد

235

مرا تا سوز دل هر شب بلاي تن نخواهد شد

چو شمع اين راز پنهانم تو را روشن نخواهد شد

به سعي غمزه و ابرو مکن تاراج ملک دل

که تدبير چنين کاري به مکر و فن نخواهد شد

کسي کاو همچو ابراهيم ننهد پاي در دعوي

به معني آتش محنت بر او گلشن نخواهد شد

به اول تا نخواهد شد ز خود بيرون دل ريشم

حريم کعبه ي کوي تواش مسکن نخواهد شد

همان بهتر که در بازي خيالي سر به تيغ او

که حکم قاطع است اين دِين و از گردن نخواهد شد

236

مرا دوش از آن لب بسي رنگ بود

ولي چشم تو بر سر جنگ بود

شبي کز چمن ناله ي مرغ خاست

دلم را به کوي تو آهنگ بود

طلب کردمي ز آن دهن کام خويش

وليکن به غايت محل تنگ بود

از آن در دلِ جام ره يافت مي

که پيري به دل صاف و يکرنگ بود

به سنگ جفا صابرم تا کسي

نگويد خيالي چه بي سنگ بود

237

مرا که دوش زِيادت زياده دردي بود

غمي نبود چو مقصود ياد کردي بود

دلِ چو آهنت از آه و ناله نرم نشد

چرا که اينهمه پيش تو گرم و سردي بود

مرا هواي تو روزي وزيد اندر سر

که حسنت از چمن عارض تو وَردي بود

گهي که عشق به کويت صلا طلب خيزد

ز راه صدق به هر گرد روي مردي بود

هنوز از گل رويت نداشت وجهي حُسن

که وجه عاشق درويش روي زردي بود

همين بس است به حشر آب رو خيالي را

که گِرد کوي تو افتاده همچو گردي بود

238

مرا مي سوزد آن بدخو که کار خودنکو سازد

عجب گر با چنين خوبي خدا اسباب او سازد

برآنم بعد از اين کز رو برانم اشک را هر دم

وگرنه زود باشد کاو مرا بي آبرو سازد

هنوزم دست بر سر باشد از ذوقِ مي لعلت

اگر بعد از اجل دوران زخاک من سبو سازد

مرا وقتي رسد در حلقه ي زلف تو پيچيدن

که فکرِ آن ميان از لاغري چون تار مو سازد

خيالي را مکن منع از حديث آن لب شيرين

که طوطي را تمنّاي شکر بسيار گو سازد

239

مرا ياد آن روي ديوانه کرد

که زنجير زلف تو را شانه کرد

شبي از رخت نور دزديد شمع

روانش گرفتند و در خانه کرد

چه شمعي ندانم که پروانه را

در آتش فکندي و پروا نکرد

تشبّه به دندان او کرد دُر

چه گويم به غايت که مينا نکرد

خيالي به مي بست پيمان چو ديد

که ساقي اشارت به پيمانه کرد

240

مسافران که در اين ره به کاروان رفتند

عجب مدار که از فتنه در امان رفتند

دلا چو جان و جهان فاني اند اهل نظر

به ترک جان بگرفتند و از جهان رفتند

از اين منازل فاني به عزم شهر بقا

قدم به راه نهادند و هم عنان رفتند

از آن ز غصّه دلِ غنچه تو به تو خون است

که بلبلان خوش الحان ز بوستان رفتند

خياليا چو رهِ رفتني ست خيره مباش

تو نيز سازِ سفر کن که همرهان رفتند

241

مير مجلس که چو لب باده ي روشن دارد

مردمي باشد اگر دارد و از من دارد

غمزه ات از پي دل چند کنم چشم سياه

اينک اينک دل من گر سر بردن دارد

گِرد لب طوطيِ خطّ تو چه شيرين مرغي ست

که شکر ريز لب و روضه نشيمن دارد

لبِ لعل تو ز خون دل ما سرخ شده ست

اي بسا خون غريبان که به گردن دارد

تا به دريوزه ي صاحب نظري ديده ي من

سايل کوي تو شد لعل به دامن دارد

گر نسوزد دلت از غصّه خيالي چون شمع

از پس مرگ چراغ تو که روشن دارد

242

ناز مه جز به همين نيست که نوري دارد

ورنه با مهر رخت نسبت? دوري دارد

تا? بر ابروي تو پيوست دل گوشه نشين

به حضور تو که پيوسته حضوري دارد

گوشه ي خاطر عاشق ز هواي رخ توست

همچو فردوس سرايي که سروري دارد

راستي هرکه کند نسبت قدّ تو به سرو

هيچ شک نيست که در عقل قصوري دارد

با خيالي ز جفا هرچه کند معذور است

يار، زيرا که جوان است و غروري دارد

243

نکردم جز به زلف يار پيوند

که نتوان کرد خود را بي رسن بند

چه شرين کرد طوطي کز سر شوق

لبت را ديد و بگذشت از سرقند

سگت را بي وفا گفتم عفاالله

گناه از بنده و عفو از خداوند

مرو چون سيل اشک از ديده هر دم

که خون کردي دلم را اي جگر بند

دل غمگين به بويي از تو خوشنود

خيالي با خيالي از تو خرسند

244

واقف از جام مي لعل تو مدهوشانند

در خور باده ي لعل تو قدح نوشانند

آخر اي نامه سفيد از صف رندان بدر آي

که در اين خانه ي تاريک سيه پوشانند

چون قدح گرد براي صف عشاق بزن

تا ببيني که در اين حلقه چه مدهوشانند

چون بر آريم سر از شرم گنه گرنه به حشر

دامن مغفرتي بر سرمان پوشانند

دهن قال فروبند خيالي و خموش

راز دار سخن عشق چو خاموشانند

245

هر جفايي که کند روي تو نيکو باشد

خاصّه وقتي که خطت بر طرف او باشد

گر به چينِ شکن زلف تو از خوش نفسي

دم دعوي بزند مشک سيه رو باشد

در لطافت به دهان تو کند نسبت خويش

چشمه ي خضر به شرطي که سخنگو باشد

باشد از سرّ عدم پيرِ خرد را خبري

خبري ز آن دهنش گر سر يک مو باشد

گر بجويد دهنت دل ز خيالي چه عجب

ز آن دهن هيچ عجب نيست که دلجو باشد

246

هر خطايي که سزاوار عتابي باشد

عفو فرما که تو را نيز صوابي باشد

اگر از گريه ي غم آن بَرَد چشم مرا

هيچ غم نيست گرش پيش تو آبي باشد

پرده ي ما بدرد فکر جنون تا که تو را

بر مه از سلسله ي مشگ نقابي باشد

گر نباشد خبر از محنت دوران چه عجب

سر خوشي را که به کف جام شرابي باشد

اي خيالي به خيالي شده اي قانع و آن

هم به شرطي ست که در چشم تو خوابي باشد

247

هردم از جانب او تيغ بلا مي آيد

چه بلاهاست کز او بر سرِ ما مي آيد

نيست خالي ز هوايِ تو غم آبادِ دلم

خانه يي را که تو سازي به هوا مي آيد

صدف گوهر وصل تو نه تنها دل ماست

فيض باران عطايت همه جا مي آيد

يارب ارباب حقيقت چه سخن ها رانند

کز زبان همه پيغام خدا مي آيد

گوش کن نغمه ي بلبل ز من اي گل نفسي

تا ببيني که چه گلبانگ دعا مي آيد

زاهدا همچو خيالي دم يکرنگي زن

کز گِل طاعت تو بوي ريا مي آيي

248

هردم از غيبم به گوش دل ندايي مي رسد

کز پيِ هر درد تشريف دوايي مي رسد

پر منال اي دل چو ني از بي نوايي هر نفس

چون به قدر حال هر کس را نوايي مي رسد

هرکس از ديوان قسمت چون نصيبي مي برند

بي دلان را ز آن قد و بالا بلايي مي رسد

هرکه در راه طلب از خويشتن بيگانه شد

عاقبت روزي به کوي آشنايي مي رسد

از سر اخلاص هر کاو چون خيالي در رهش

مي نهد پاي طلب آخر به جايي مي رسد

249

هر دم به صورتي يار ديدار مي نمايد

گه نور مي فروزد گه نار مي نمايد

آيينه صدهزار است ليکن جمال جانان

در هر يکي به نوعي ديدار مي نمايد

با وعده يي ز وصلش قانع مباش هرچند

زو اندک التفاتي بسيار مي نمايد

قطع طريق معني آسان رهي ست اي دل

ليکن بر اهل صورت دشوار مي نمايد

گر عاقلي خيالي غافل مرو در اين ره

زيرا که اين بيابان خونخوار مي نمايد

250

هر شبي زلفش مرا دربند سودا مي کشد

ليک آن بدعهد را خاطر دگر جا مي کشد

ما ز گريه غرق آب ديده گشتيم و هنوز

همچو سرو آن شوخ هردم دامن از ما مي کشد

دردمندان را ز رنج دل کشيدن چاره نيست

تا به انگيز بلا آن سرو بالا مي کشد

من همان ساعت که فکر زلف او کردم به خويش

گفتم اين انديشه روزي سر به سودا مي کشد

با خيال سروِ قدش چون خيالي هر نفس

بي دلان را گوشه ي خاطر به صحرا مي کشد

251

هرکجا خطّ تو عرض نافه ي چيني کند

مشگ از چين آيد و پيش تو مسکيني کند

چوب ها بايد زدن بر سر نبات مصر را

بعد از اين گر با لبت دعويّ شيريني کند

تا لبت را ديد جان من ز غم بر لب رسيد

اين بوَد انجام کارِ آنکه خودبيني کند

با مسلمانان دو چشمت آنچه کرد از دوستي

کافرم? با? هيچ کس گر دشمن ديني کند

با خيال لعل شيرينت خيالي هرکجا

لب گشايد طوطي معني شکر چيني کند

252

هرکه زاين وادي به کوي بخت و دولت مي رسد

از ره و رسم قدم داريّ و همّت مي رسد

فرصت صحبت مکن فوت از پيِ مقصود خويش

حاليا خوش بگذران کآن هم به فرصت مي رسد

از خروش کوس شاهان اين نوا آيد به گوش

کاين سرا هر پادشاهي را به نوبت مي رسد

آخر اي سرگشته ي واديّ هجران بيش ازاين

تشنه لب منشين که درياهاي رحمت مي رسد

از ره غربت خيالي عاقبت جايي رسيد

هرکه جايي مي رسد از راه غربت مي رسد

253

هرکه سر در قدمِ مردم مقبل ننهاد

در ره عشق قدم بر سر منزل ننهاد

طالب راه بر آن همه تا دست نشست

پاي ازين ورطه ي خونخوار به ساحل ننهاد

شيوه ي شاهد رعناي جهان خونريزي ست

جان کسي برد که بر عشوه ي او دل ننهاد

تا که نقّاش ازل صورت خوب تو نوشت

گره پيکر دل در گره گل ننهاد

تا خيالي ز ره و رسم ادب واقف شد

قدمي در رهِ سوداي تو غافل ننهاد

254

هرگز به جهان چيزي جز يار نمي ماند

جز عمر ولي آن هم بسيار نمي ماند

گر جلوه دهد خود را در چارسوي خوبي

حسن رخ يوسف را بازار نمي ماند

گر دل طلبد کامي ايّام نمي بخشد

ور ياد کند لطفي اغيار نمي ماند

اي دل به دعا يادي از بي اثران امروز

کز ما و تو هم روزي آثار نمي ماند

تا کار دل آزاري شد غمزه ي شوخش را

يک لحظه خيالي را بي کار نمي ماند

255

هندوي زلف تو زآن حال مشوّش دارد

که به تسخير دلم نعل در آتش دارد

با وجود قد دلجوي تو اي نخل مراد

خويش را سرو سهي کيست که سرکش دارد

به وصالت که ندارد هوس باغ بهشت

هرکه در خانه چو تو حور و پريوش دارد

ساقيا باده ي بي غش ده و مدهوشم کن

که به سودازدگان عقل سرِ غش دارد

چو خيالي ز تو دارد طمع وقت خوشي

خوش دلش کن که خدا وقت تو را خوش دارد

256

يارب کدام دل که ز سوز تو دم نزد

قدّت کجا رسيد که فتنه عَلَم نزد

با اين همه محبّت و صدقي که صبح داشت

فرياد من شنيد شب هجر و دم نزد

تا نوبت ظهور خط عارضت نشد

تقدير بر صحيفه ي خوبي رقم نزد

از هيچ رو به سرّ دهان تو پي نبرد

هر جان که خيمه بر سر کوي عدم نزد

جان را که سوخت گر غمت آتش نه برفروخت؟

دل را که برد گر سر زلف تو خم نزد؟

از منزل مراد خيالي نشان نيافت

تا از سر نياز در اين ره قدم نزد

257

يار درد بي دلان را ديد و تدبيري نکرد

وز جفا کاري عفاک الله که تقصيري نکرد

من به ابرويش نظرها دارم و آن بي وفا

زان کمان هرگز مرا شرمنده ي تيري نکرد

اي که چون آيينه کردي دعويِ روشندلي

از چه آه دردمندان در تو تأثيري نکرد

در حريم خاطر ارباب همّت ره نيافت

هرکه در عهد جواني خدمت پيري نکرد

از سيه بختي خيالي سوي زلف سرکشش

پي نبرد از راه معني تا که شبگيري نکرد

258

يار در کار دلم کوشش بسياري کرد

عاقبت آه جگر سوختگان کاري کرد

کرد چشم تو به نيش ستمي مرهم ريش

بين که تيمار دلم هندوي بيماري کرد

خود فروشي به خطت مشگ اگر کرد چه باک

بود سودايي و خود را به تو بازاري کرد

دوش از آتش من شمع چو آگاهي يافت

بر منش سوخت دل و گريه ي بسياري کرد

ديده نقدي که به صد خون جگر گِرد آورد

مردمي بين که نثار قدم ياري کرد

طرّه را بيش در آزار خيالي مفرست

تا نگويند فلان پشتيِ طرّاري کرد

259

از چشم ما چو مي طلبد لعل او گهر

نامردمي بوَد که نياريم در نظر

چون دُر خبر ز رسته ي دندان يار گفت

معلوم مي شود که يتيمي ست باخبر

روي چو روز عمر تو را تابديد شمع

هر شب ز رشک مي رودش آتشي به سر

گفتم فداي چشم تو رخسار زرد من

خنديد و گفت چند خري فتنه را به زر

گو بر فروز شمع مرادي که از خطت

روزي به پيش آمده از شب سياهتر

گر در رهت ز ديده خيالي بريخت آب

سهل است، گو بيا و از اين ماجرا گذر

260

از گوهر اشک ار نشود ديده توانگر

باري شود آبش به لب جوي برابر

آن کيست که در عشق تو چون درّ سرشکم

دعويّ يتيمي کند و بگذرد از زر

گر سر برود در سر زلف تو زيان نيست

سوداي سر زلف تو سودي ست سراسر

در حُسن غلام خط و خالت دو سياهند

نام و لقب هر دو شده سنبل و عنبر

از رهگذر سينه ي مجروح خيالي

جز ناوک خونريز تو کس نيست به خون تر

261

چه بود افسانه ي منصور با يار

که کردندش بدينسان زار بردار

کسي کآن چشم خواب آلود بيند

دگر در خواب بيند بخت بيدار

نگردانم ازو روي عبادت

اگر گردم ازين باشم گنه کار

به پيش صورت آن صورت جان

چه باشد صورت چين، نقش ديوار

خيالي کار با او سرسري نيست

سري در باز يا بنشين پي کار

262

دلا غم يار ما شد دل به جا دار

که او را يافتم يار وفادار

طريق باده نوشي گرچه جرم است

بنوش و چشم رحمت از خدادار

تو را اي سرو بالا خود که آموخت

که اين بيچاره را چندين بلا دار

خطت را جان اگر مشگ ختا گفت

خطايي گفت تو بر جان ما دار

گذشتي دي به باغ و گشت شمشاد

به صد جان سرو قدت را هوادار

خيالش جز دل ما اي خيالي

ندارد جاي ديگر دل به جادار

263

گر به رويت کنند نسبت حور

جان من نسبتي ست دورادور

سرِ کويِ تو تا نديد، نشد

باغ فردوس معترف به قصور

آن چنان شد ز رشک روي تو ماه

که نمانده ست در رخ او نور

هرکسي چون به دور نرگس تو

مست جام غم است نامخمور

ما به سوداي ابرويت آن به

که نگيريم گوشه يي و حضور

اي خيالي ز ننگ ميري به

که به نام نکو شوي مشهور

264

عمري دويده ايم به دنبالِ اهل راز

يارب مگر به يار رسم خود تو چاره ساز

زاهد به راه مسجد و ما کوي مي فروش

تا کارِ کي برآورد آن يار بي نياز

انکار بر حقيقت عاشق چه مي کني

اي ره نبرده هيچ مگر جانب مجاز

پرهيز کن ز ناله ي جانسوز بي دلان

گر آگهي ز آتش اين آهِ جانگداز

با جور يار به که بسازي در اين دو روز

تا کي کني به شِکوِه خيالي زبان دراز

265

ما را ز روزگار غمِ روزگار بس

جور و جفايِ دلبر زيبا عذار بس

چشم از جهان و خلق جهان، سخت بسته ايم

زيرا براي ما کَرَمِ کردگار بس

از هرچه خوب روي و گلندام و سروقد

ما را، اشارتي ز دو ابروي يار بس

از ناله هاي سوخته جانان روزگار

در باغ دهر نغمه ي مرغِ هزار بس

بر جويبار عمر خيالي چو بنگري

اشک روانِ ديده ي شب زنده دار بس

266

آب شد پيش لبت قند چو تر کرديمش

دم زد از روي تو آيينه نظر کرديمش

اشک رازِ دل غم ديده به مردم مي گفت

بود نامحرم از اين خانه به در کرديمش

تا دگر پيش رخت خيره نخندد گل سرخ

در چمن دوش به يک خنده دگر کرديمش

چشمت از حال دل بي خبران واقف نيست

گرچه از حال دل خويش خبر کرديمش

شب چو شد رنجه به دشنام خيالي سگ او

ما به اخلاص دعاهاي سحر کرديمش

267

آن دل که به فن برد ز من غمزه ي مستش

پر خون قدحي بود همان دم بشکستش

حيف است که از رهگذر کوي تو گردي

برخيزد و جز ديده بود جاي نشستش

هردم منشين با دگري ورنه به زودي

بي قدر شود کل چو بري دست به دستش

بر طرف رخت سلسله ي زلف معنبر

دزدي ست لقب هندوي خورشيد پرستش

هرچند ز هستيّ خيالي اثري نيست

در سر هوس روي تو شک نيست که هستش

268

آنکه رحمي نيست بر حال منش

گر بميرم خون من در گردنش

تا نيايد دامن زلفش به دست

باز نتوان داشت دست از دامنش

دل خراب چشم او گشت و هنوز

نيست مسکين ايمن از مکر و فنش

چاک زد پيراهن و در خون نشست

گل زرشک نکهت پيراهنش

تا نسوزي اي خيالي همچو شمع

کي شود حالِ دل ما روشنش

269

اشکِ چشم من که جان نقد روان مي خواندش

ديده جرمي ديد از آن رو از نظر مي راندش

سرو لاف سرفرازي مي زند قدّت کجاست

تا روان برخيزد از جا و ز پا بنشاندش

مشگ اگر گويد که با زلف تو مي مانم خطاست

چون خطايي گويد از زلفت عجب گرماندش

باز بي جرم از من مسکين رقيب فتنه جوي

رنجشي دارد ندانم تا چه مي رنجاندش

اي ملامتگوي آخر با خيالي هر نفس

وصف آن بدخو چه مي گويي نکو مي داندش

270

اگر در بند سودا نيست با من زلف مشگينش

شکست نقد قلب من چرا شد رسم و آيينش

منش ديگر نمي گويم مکن چندين جفا آخر

چو بهبودي نمي بينم ز دل کاو گفت چندينش

منجّم تا رخ يار و سرشکم ديد، در خاطر

به وجه نيک روشن شد حديث ماه و پروينش

دلا فرهاد را زيبد ره و رسم وفاداري

که سر رفت و نرفت از سر خيال شور شيرنيش

خيالي طوطي طبعت همان رنگ سخن دارد

که در آيينه ي اول همي کردند تلقينش

271

تا در دلت غمي بوَد از دلپذير خويش

پوشيده دار از همه ما في الضمير خويش

دل را نگاه دارکه در فنّ دلبري

شوخي ست چشم او که ندارد نظير خويش

باشد که زلف او به کف آريم تا به حشر

سرمايه يي بريم پيِ دستگير خويش

روزي رسي به دولت پيري تو اي جوان

کز راه سرکشي نستيزي به پير خويش

دست طلب بدار خيالي ز بيش و کم

اکنون که ساختي به قليل و کثير خويش

272

چه کرد سرو به قدّت که بر کشيدندش

چه گفت شمع به رويت که سر بريدندش

ز ديده دوش چه ديدند سايلان سرشک

که يک به يک همه بر روي مي دويدندش

بنفشه سبزه ي خطّ تو را پريشان گفت

بدين گناه زبان از قفا کشيدندش

رخ تو برد دلم را و مردمان ديدند

به مردمي که در اين حال خوب ديدندش

گرفته بود دو چشم تو بر خيالي راه

که گيسوان تو نيز از قفا رسيدندش

273

چون طلب کرديم فيضي از سحاب رحمتش

خرمن پندار ما را سوخت برق غيرتش

پايه ي اقبال بالا از علوّ همّت است

هرکه را اين پايه باشد آفرين بر همتش

صحبت او را بها عمر? است? گفتيم? اي? دريغ?

عمر بگذشت و ندانستيم قدر صحبتش

گر دلم رسواي کوي يار شد? ? مکن

چون کند اين بود از خوان ارادت قسمتش

اي خيالي کنج تنهايي گزين تا بعد ازاين

غم خوريم و هم به هم گوييم شکر نعمتش

274

در عشق از آن خوشدلم از چشم ترِ خويش

کاو صرف رهت کرد به دامن گهر خويش

ما را که اميد نظر مرحمت از توست

هر لحظه چه راني چو سرشک از نظر خويش

زين سان که دلم با سرِ زلف تو در آويخت

تا عاقبت کار چه آرد به سر خويش

آنروز زدم از صفت بي خبري دم

کز هيچ زباني نشنيدم خبر خويش

گفتم که سراپاي خيالي همه عيب است

من نيز به? نوعي بنمودم هنر خويش

275

دلا به دست هوس تار زلف يار مکش

در او مپيچ و بلا را به اختيار مکش

که فتنه يي ست به هر تاب طرّه ي او را

چو تاب فتنه نداري تو زينهار مکش

ز سرکشيِ چو به قدّش نمي رسي اي ?

به جاي خويش نشين و به هرزه بار مکش

بيار باده که جامت مدام مي گويد

که ساغري کش و دردسر خمار مکش

خيال وصل خيالي بنه تمام از سر

نمي رسد به تو اين پايه انتظار مکش

276

کجاست ساغر مي تا به گردش آرندش

که عمر رفت و حريفان در انتظارندش

به حلقه يي که حساب سگان او گذرد

رقيب کيست که باري کسي شمارندش

دلم ز طرّه خوبان چگونه سر پيچد

چو ساعتي به سرِ خود نمي گذارندش

سرشک گر همه بگذشت بهر خاک درت

گذشته يي ست که با خاک مي سپارندش

به روي تو گل از آن دم که خودفروشي کرد

ببين که بسته به بازار مي برآرندش

چو نيست پيش بتان عزّتي خيالي را

به خواريي چه شود گر عزيز دارندش

277

دل چو گشت از جام معني جرعه نوش

دلقِ صورت کرد رهن مي فروش

عيب خرقه گفتن از نامردمي ست

دولت رندي که باشد عيب پوش

باز از جوش مي و غوغاي چنگ

سر خوشان را تازه شد جوش و خروش

ناصحا چند از نصيحت بعد از اين

دم ز وصف گلرخان زن يا خموش

سر به سر پند خيالي گوهر است

ليک آن بدخو نمي گيرد به گوش

278

روزگاري ست که از غايت ناداني خويش

چون خطت نامه سياهم ز پريشاني خويش

آنچنان کفر سر زلف تو بدنامم کرد

که خجل مي شوم از نام مسلماني خويش

سرکشي نيست دلم را که تو را سجده نکرد

خاک راه تو نيازرد به پيشاني خويش

هيچکس از گنه عشق بتان توبه نکرد

که پشيمان نشد آخر ز پشيماني خويش

عاقبت عشق ز رخ پرده ي دعوي برداشت

تا خيالي کند اقرار به حيراني خويش

279

گر ترحّم نکند طرّه ي بي آرامش

مرغ دل جان نتواند که برد از دامش

هرکه خواهد که به کامي رسد از نخل بتان

صبر بايد به جفايي که رسد تا کامش

اي دل آغاز به کاري که کني روز نخست

سعي آن کن که ندامت نبري انجامش

با تو هرکس که دمي خوش گذراند، ديگر

چه غم از محنت دهر و ستم ايّامش

تا به نام تو خيالي قدحي درنکشد

نرود در همه آفاق به رندي نامش

280

ما را به درِ دوست گشاد از هوس خويش

وقتي ست که دارد سگ آن کوي کس خويش

تا کي برِ آن روي بلافي گل رعنا؟

بگذار دو رويي و نگر پيش و پس خويش

غم نيست که نزديک بلاييم وليکن

فرياد که دوريم ز فرياد رس خويش

افسرده حريف سخن سوختگان نيست

زنهار تو ضايع مکن اي ني نفس خويش

باز آن دهن تنگ چه پوشي ز خيالي

پنهان چه کني تنگ شکر از مگس خويش

281

ما را همين زباني ست آن نيز در دعايش

گر حق? اين نداند او داند و خدايش

يارب نهال قدّش تا از کدام باغ است

کز هر طرف سري شد بر باد در هوايش

گويي مگر به رويش آشفته گشت گيسو

ورنه چرا پريشان مي آيد از قفايش

تا که ز ناشکيبي بر روي من دوَد اشک

اي مردمان بپرسيد کز چيست ماجرايش

دل را که غير عشقش فکري نبود در سر

بنگر که درد هجران چون مي کند ودايش

اشک تو را خيالي اين آبرو از آن است

گر مي شود مشرّف گه گه به خاک پايش

282

يار اگر بد کند اي دل نتوان گفت بدش

که به آن روي نکو هرچه کند مي رسدش

تا به اول نکني فکر رواني اي سرو

دعويِ خوبي تو راست نيايد به قدش

هرکه با تو به ازل لاف ز درويشي زد

نبود ميل به سلطاني ملک ابدش

مي رود در پيِ زلف تو دل شيفته ام

تا سرِ رشته ي تقدير کجا مي کشدش

باد هر لحظه به عمدا نکشيدي زلفت

گر سر زلف تو گستاخ نکردي به خودش

ابروي شوخ تو در بردن دل نيست ?

گرچه پيوسته خياليّ تو دل مي دهدش

283

هر نقد دل کآن غمزه ي پر حيله مي آرد به کف

بازش ز عين سرخوشي چشم تو مي سازد تلف

گر غمزه ات خون مي کند چشم تو ياري مي دهد

ور عارضت دل مي برد زلف تو مي گيرد طرف

گر خدمتي آيد ز ما بر وجه منت ز آنکه هست

از خدمت خاک درت خورشيد را چندين شرف

هردم به دندان تو دُر لاف لطافت مي زند

هرچند کآن بي باک را دندان همي خايد صدف

تا کي رقيب از خرّمي طعنه زند بر حال من

اين ژاژ خايي را بگو تا بس کند آن بد علف

گرچه خيالي سر به سر اشک تو دُر شد زآن چه سود

چون آبت از رو مي برد باز آن يتيم ناخلف

284

گر بيابد شرف خدمت آن حور ملک

کي فرود آورد از کبر دگر سر به فلک

ماه از عارض تو منفعل و آب خجل

شد و دادند گواهي ز سما تا به سمک

پسته ي شور زند با لب شيرين تو لاف

سنگ بر سر پي آن مي خورد آن کور نمک

کرد بر قلبي خود نقد دل اقرار و هنوز

دم به دم مي زندش عشق تو بر سنگ محک

آخر از جور رقيب تو خيالي دانست

آن چه در باب عداوت به گدا دارد و سگ

285

شمع مي گفت به پروانه شبي? در محفل

که مرا نيز بر احوال تو مي سوزد دل

سرورا در غم هجر تو ز بس گريه و آه

عمر بر باد شد و پاي فرو رفت به گل

غنچه بر نقش دهان تو به ده دل نگران

گل سيراب ز روي تو به صد روي خجل

عاشق صورت مطبوع تو را نيست خبر

کز چه آب است و چه گِل صورت خوبان چگل

اشک بر خاک درت مي رود و دارم چشم

کز درِبار تو محروم نگردد سايل

گفتم از مشکل عشق تو خيالي به فسون

جان تواند که بَرَد؟ گفت چه دانم مشکل

286

آه کز زلفت اسير بند زنّار آمدم

وز خطت در حلقه ي سودا گرفتار آمدم

مي زنم از دست غم بر پاي ديوار تو سر

وه که در عشق تو آخر سر به ديوار آمدم

از سرشکم آب رويي بود امّا بر درت

ريخت آبِ روي من از بس که بسيار آمدم

سالها در خدمت پير مغان بردم به سر

تا يکي از محرمان کوي خمّار آمدم

نقد جانِ من سراسر در سرِ کار تو شد

مدتي پروردمش تا عاقبت کار آمدم

من در اول چون خيالي طوطيي بودم خموش

کآخر از آيينه ي رويت به گفتار آمدم

287

از آن ز ديده و دل اشک و آه مي خواهم

که شرمسارم و عذر گناه مي خواهم

گناه بار گران است و راه عشق? ?

مدد ز همّت مردان راه مي خواهم

گداي در به در از بهر آن شدم که ز بخت

قبول حضرت اين بارگاه مي خواهم

مرا مپرس کز اين آستان چه مي خواهي

غريب بي ره و رويم پناه مي خواهم

ز خواست چيست خيالي مرادِ تو گفتي

وصال توست نه مال و نه جاه مي خواهم

288

اي ز چشمت چشم نرگس نسخه يي امّا سقيم

وز لطافت ميوه ي جان و لبت سيب دو نيم

ما به نيکي در تو مي بينم و مي بيند بصير

تو کرمها مي کني با ما و مي داند کريم

مي زني اي دُر به لعلش لاف و مي گردي خجل

تابه کي بي آبرويي مي کني اي نايتيم

نعمت و ناز اي بهشتي رو مدار از ما دريغ

کاَهل جنّت را گزيري نيست از ناز و نعيم

از خيالي پرس وصف سرو قدّش کاين حديث

راستي را در نيابد غير طبع مستقيم

289

تا به روي از ديده اشک لاله گون مي آيدم

دم به دم از گريه ي خود بوي خون مي آيدم

گوييا مسکين دلم در قيد زنجير بلاست

کز سرِ زلف تو فرياد جنون مي آيدم

اي رفيقان کسوت زاهد نه بر قدّ من است

بر قد رندي لباس فقر چون مي آيدم

ناسزا تا گفت با من از درون جان رقيب

کافرم گر هرگز از خاطر برون مي آيدم

با خيالي زلف را در پاکشان منماي بيش

فتنه ها بر سر چو زاين بخت نگون مي آيدم

290

تا خاک راه همت اهل صفا شدم

در ديده ها عزيزتر از توتيا شدم

من عندليب گلشن قدسم ولي چه سود

کز زلف تو مقيّد دام بلا شدم

گرچه شدم ز کعبه به بتخانه باک نيست

روي تو بود قبله ي من هرکجا شدم

از دار و گير رسته ي بازار عاشقان

سودم هيمن بس است که شهر آشنا شدم

تا پرده بر گرفت ز مهرِ رخت صبا

مانند ذره رقص کنان در هوا شدم

تا در هواي قدّ توام جان و سر چو سرو

بر باد رفت از همه آزاد تا شدم

از سر نهاده ام هوس تاج سلطنت

ز آن دم که بر درت چو خيالي گدا شدم

291

خيزيد تا ز خاک درش درد سر بريم

يعني گرانيِ خود از اين خاکِ در بريم

سوداي ما به زلف بتان راست چون نشد

آن به که رخت خويش از اينجا به در بريم

آيا کجاست ديده وري تا به حضرتش

پيش آوريم نقد نياز و نظر بريم

آن روز بخت سوي درش رهبري کند

کز سر هواي روضه به کلّي به در بريم

هر جا نشان خاک کف پاي او بوَد

اي ديده سعي کن که به دامن گهر بريم

پاي سگش بگير خيالي و سر بنه

تا يک دو روز در قدم او به سر بريم

292

دل خون شد و زاين راه به جايي نرسيديم

مُرديم ز درد و به دوايي نرسيديم

در راه وفا عاقبت الامر سرِ ما

پوسيد و به بوسيدن پايي نرسيديم

افسوس که بي پا و سر اندر طلب دوست

بسيار دويديم و به جايي نرسيديم

کرديم بسي سعي وز گلزار وصالش

بي ناله چو بلبل به نوايي نرسيديم

آخر چو خيالي به سرِ منزل مقصود

جز در قدم راهنمايي نرسيديم

293

دل گم شد و جز بر دهنش نيست گمانم

جوييد به او گرد نبوَد هيچ ندانم

اي اشک چو آن رويِ نکو روزيِ مانيست

بي وجه تو را در طلبش چند دوانم

با شمع چو گفتم غمِ دل گفت که من نيز

از دست دل سوخته ي خويش بجانم

بي ماه رخت آه من از چرخ گذر کرد

تا دورم از آن روي چنين مي گذرانم

با آن که چو کوهم کمر شوق تو بسته

در چشم تو بي سنگ و به روي تو گرانم

گفتم برسانم به تو پيغام خيالي

حيف است که اين گويم و جايي نرسانم

294

زهي تيره از زلف تو روز، شام

به روي تو دعويّ مه ناتمام

چو نسبت ندارد به زلف تو مشگ

چرا مي پزد عود سوداي خام

کنون ما و کويت که نبوَد عجب

در بارِ خاصان و غوغاي عام

حياتي که بي او رود، گر کسي

بگويد حلال است بادش حرام

تواي مه يکي ز آنچه دارد رخش

نداريّ و لاف است بالاي بام

خيالي چو بگذشت از نام و ننگ

به رنديّ و مستي برآورد نام

295

سرشک جانب خاک در تو بست احرام

که ديده کرد روانش به آبروي تمام

سلامت است در اين راه قاصدي که درست

بدان جناب رساند ازاين شکسته سلام

برفت ناله کنان دل ز کعبه سوي درت

که در محل ترنم خويش است سير مقام

اگر ز حسرت جام لبت چو ساغر مي

بغير خون جگر طعمه اي خوريم حرام

خموش باش خيالي که درس نظم آن را

بجاي شرح معاني بس است حسن کلام

296

گرچه از جا شد دل و بر جان بلا مي آيدم

چون تو را مي بينم اي جان دل به جا مي آيدم

از لبت کاو ريخت خونم بوسه يي دارم طمع

چون به فتواي خرد زو خونبها مي آيدم

هرکجا ذکر عبير خطّ و خالت مي رود

ياد مشگ از غايت فکر خطا مي آيدم

کردمي چون ديگران دعويّ دينداري ولي

جرم خود مي بينم و شرم از خدا مي آيدم

گرچه زد بر سينه ام تير جفاها بيکران

بگذرد اين هم ولي ز آن بيوفا مي آيدم

با همه بيماري خود در هواي روي دوست

چون خيالي گريه بر حال صبا مي آيدم

297

گرچه روزي چند دور از کعبه ي روي توام

هرکجا هستم من مسکين دعاگوي توام

از ره صورت به صد روي از تو مهجورم ولي

چون به معني بنگري بنشسته پهلوي توام

خاک گشتم بر سر راه وفا و همچنان

ديده حيران است در نظّاره ي روي توام

مي کُشد دور از تو زارم هر شبي هجران و باز

زنده مي سازد نسيم صبح بر بوي توام

گو مکن نوميدم از فتراک خود زيرا که من

طاير قدسم که صيد دام گيسوي توام

گرچه دور است از رخت چشم خيالي دور نيست

از نظر هردم خيال قدّ دلجوي توام

298

گهي که جانب آن زلف خم به خم بينيم

هرآنچه بر سر ما آيد از ستم بينيم

به غم بساز دلا چون قرار ما اين بود

که هرچه از طرف او رسد به هم بينيم

چه نسبت است به ابروي تو مهِ نو را

نه مردمي ست که او را به چشم کم بينيم

دلم که رفت ز شهر وجود بي دهنت

به بوي تو مگرش باز در عدم بينيم

به پاي بوس تو دارد سري خيالي و نيست

اميد کز تو همه عمر اين قدم بينيم

299

ما به اوّل ستم زلف تو را خوش کرديم

بعد از آن بر سر کوي تو فروکش کرديم

به اميدي که خيالت قدم آرد روزي

خانه ي ديده به خونابه منقّش کرديم

گرم رو شمع از آن شد که به مردي پاداشت

گرچه شبهاي غمت بر سرش آتش کرديم

ما و ديوانگي عشق، چو سرمايه ي عقل

در ره سلسله مويان پريوش کرديم

اي خيالي دگر از محنت ايّام چه غم

چون به اقبال غمش خاطر خود خوش کرديم

300

ما به فکر دهنت ذوق شکر يافته ايم

جُسته از غيب نشاني و خبر يافته ايم

ما به کوي تو دري يافته ايم از فردوس

چيست فردوس به کوي تو که در يافته ايم

التماس نظر از لطف تو داريم آري

تا بدانند که ما نيز نظر يافته ايم

ادب آن است که بر رهگذرت خاک شويم

چون مراد خود از اين راهگذار يافته ايم

آخرالامر نثار قدمت خواهد شد

درّ اشکي که به صد خون جگر يافته ايم

گر شوي رنجه به سر وقت خيالي وقت است

ز آن کش از چشم تو درعين خطر يافته ايم

301

مابه وجهي صفت روي تو با مه کرديم

که بر او عاقبت اين نکته موجّه کرديم

سر ز خجلت نه برآورد دگر يوسف مصر

به حديث تواش از بس که فرا چه کرديم

تا به بالاي تو بستيم دل اي سروِ بلند

به هواي تو که دست از همه کوته کرديم

از پريشانيِ زلف تو دلم ز آن جمع است

که تو را عاقبت از حال خود آگه کرديم

تا توان بي خطري بار به منزل بردن

توشه ي ره ز توکّلت علي الله کرديم

اي خيالي ز ره و رسم محبّت بيرون

هرچه کرديم به جان تو که بي ره کرديم

302

ما در خيال زلف تو شبگير مي کنيم

ديوانه ييم و پاي به زنجير مي کنيم

تو از کمال لطف بيارا قصور ما

هرچند ما به کار تو تقصير مي کنيم

با مي حقوق صحبت ما اين زمانه نيست

عمري ست تا که خدمت اين پير مي کنيم

ره برده ايم جانب ملک قلندري

تا پيرويّ شحنه ي تقدير مي کنيم

گر يار چاره يي نکند درد عشق را

با محنت فراق چه تدبير مي کنيم

اقرار مي کنيم خيالي به جرم خويش

نه دعوي صلاح و نه تزوير مي کنيم

303

ما دل به تو داديم و کمِ خويش گرفتيم

ترک همه گفتيم و تو را پيش گرفتيم

از غمزه کمان گوشه ي ابروي تو ما را

هر تير که زد بر جگر ريش گرفتيم

کرديم ز تير تو حذر به که نگيري

بر کرده ي ما عيب که بر خويش گرفتيم

دل عاقبت از شوق کمانخانه ي ابرو

قربان شد و ما نيز همين کيش گرفتيم

آزاده ز شاهيّ دو کونيم خيالي

ز آن روز که خود را چو تو درويش گرفتيم

304

ما ز تقصير عبادت چون پشيمان آمديم

گوش بگرفته به درويشي به سلطان آمديم

همچو مورانِ حقير از غايت تقصير خويش

سر به پيش انداخته پيش سليمان آمديم

تا مگر بويي بريم آخر ز درگاه قبول

ره همه ره چون صبا افتان و خيزان آمديم

مدّتي چون ذره سر گردان شديم و عاقبت

پاي کوبان جانب خورشيد تابان آمديم

گرچه کمتر برده ايم از روي صورت ره به دوست

نيست جز غم از ره معني فراوان آمديم

گو بشارت ده خيالي را به اسم بندگي

خاصه اين ساعت که ما خاص از پيِ آن آمديم

305

ما که هرشب همچو شمع از تاب و تب در آتشيم

با خيال نرگست درعين بيماري خوشيم

سالها بوديم رقصان در هوايت ذرّه وار

واين زمان افتاده چون گردي به روي مفرشيم

گه نشسته در عرق گه درتبيم از اشک و سوز

مختصر يعني که در عشقت به آب و آتشيم

گفته اي زلفم مکش ورنه بلا خواهي کشيد

هر بلايي کز سر زلف تو آيد مي کشيم

تا پي قيد خيالي گرد گرد عارضت

زلف چون زنجير تو ليلي ست ما مجنون وشيم

306

مرا که بر سر کويت سگ وفا دارم

ز در مران که در اين باب کارها دارم

بدان هوس که به سر وقت من رسي روزي

ز پا فتاده ام و دست بر دعا دارم

تو را که در غم هجران نبوده اي چه خبر

که بر دل از غم هجران تو چه ها دارم

چو باد خوشدل از آنم که هرکجا هستم

تو را که سرو روان مني هوا دارم

اگر شوم چو خيالي ز خويش بيگانه

روا بوَد چو خيال تو آشنا دارم

307

مرا مکش که تو را خاک رهگذار شدم

پي رضاي تو رفتم گناهکار شدم

به اختيار غلاميّ حضرتت کردم

که بر ولايت دل صاحب اختيار شدم

ز بيم جرم پراکنده حال بودم ليک

چو فيض لطف تو ديدم اميدوار شدم

به بازي سر زلفت دل پريشانم

قرار بست و من از غصه بيقرار شدم

گذار تا ز هواي تو دم زنم نفسي

که از تصوّر خاک درت غبار شدم

مرا به عهد جوانان ز عشق حاصل کار

همين بس است خيالي که پير کار شدم

308

من که با لعل تو فارغ ز مي رنگينم

خون دل مي خورم و در خور صد چندينم

دورم از دولت ديدار تو و نزديک است

که ببينم رخ مقصود و چنين مي بينم

زآن چو نافه خوشم از همدمي خون جگر

که نسيمي ست ز زلفت نفس مشگينم

پيش از آن دم که گريبان درم از غصّه چو گل

دامن آن به که ز خود غنچه صفت برچينم

گرم پرسيِّ توام سوخت چه باشد اي دوست

که زماني ببري دردسر از بالينم

گر نباشد سبب اشعار خيالي که برد

پيش آن خسرو خوبان سخن شيرينم

309

من که از ديده ي معني به رخت مي نگرم

چشم دارم که نراني چو سرشک از نظرم

آه کز حسرت مهر رخ تو مي ترسم

که بسوزد عَلَم صبح ز آه سحرم

اثري بيش نماند از من خاکي درياب

ورنه بسيار بجويي و نيابي اثرم

اي دل از باده ي لعلش مطلب کام که من

تا از اين مي خبري يافته ام بي خبرم

تا نگويند دگر کرد خيالي از يار

نيست جز فکر خيال تو خيالي دگرم

310

آخر اي جان لب شيرين تو را جان گفتن

سخني نيست که در روي تو نتوان گفتن

گفتم آني ست در آن روي شد از خويش ببين

کآخر کار زيان داشت مرا آن گفتن

با که گويم غم خود چون همه کس را ياد است

شرح افسانه ي عشقت ز فراوان گفتن

گويم اکنون به قدت راز دل خويش بلند

تا به کي با دهن تنگ تو پنهان گفتن

گر خيالي سخن از زلف تو گويد چه عجب

عجبي نيست ز ديوانه پريشان گفتن

311

اي رفيقان به شب هجر چو از آتش من

شمع را سوخت دل از غصّه چراغش روشن

سر نه پيچم ز رضاي تو اگر تيغ زني

چه کنم گر ننهم حکم خدا را گردن

نيست در دور تو بي ناله ي زار آن سر کو

خوش بود موسم گل نغمه ي مرغان چمن

هرکه لعل لب سيراب تو را بد گويد

گرهمه چشمه ي خضر است که خاکش به دهن

گر نخواهي که چو گل چاک شود پيرهنت

بي گناهي نکش از دست خيالي دامن

312

اي مهر تو انيس دل ناتوان من

ذکر لب و دهان تو ورد زبان من

تا نام تو شنيد و نشان تويافت دل

ديگر اثر نيافت ز نام و نشان من

از لوح خاطرم نرود نقش مهر تو

بعد از اجل که خاک شود استخوان من

دل سوخت زاين حسد که چرا صرف مي شود

جز نقد جان من به فداي تو جان من

کس را وقوف نيست بجز ني ز همدمان

کز دست هجر کيست نفير و فغان من

گفتم تن خيالي مسکين چو موي چيست

در تاب رفت و گفت ز فکر ميان من

313

با آنکه بر مزارم نگذشت قاتل من

هردم گل وفايش مي رويد از گِل من

فردا که در حسابي آيد حصول هرکس

جز رنج و غصّه نبوَد از عشق حاصل من

از سرّ غيب عمري جستم نشان و آخر

در نقطه ي دهانش حل گشت مشکل من

گفتم که بر دل من چندين جفا مکن، گفت

چندين مگوي آخر من دانم و دل من

آن لحظه با خيالي مقصود رخ نمايد

کآيينه ي جمالش باشد مقابل من

314

به غير چشمه ي حيوان کرا رسد گفتن

حکايت لب لعل تو را به آب دهن

مرا سرشک ز گوهر چنان توانگر ساخت

که غير تيغِ تو قرضي نماند بر گردن

ز بس که شيوه ي چشم تو کُشت مردم را

کمند زلف تو در خون همي کشد دامن

ز چهره پرده برافکن که شمع مجلس را

ز روي حسن به هر مجمعي تويي سرکن

به دوست عرضه ده اي اشک حال تيره ي ما

کنون که بر دراو هست آب تو روشن

همين که دل ز خيالي که? ? ?

به ناز چشم تو گفتا خبر ندارم من

315

تا دست دهد روي چو خورشيد توديدن

بر ماست دعا گفتن و از صبح دميدن

گل گوش همه بر سخن حسن تو دارد

بد نيست ز خوبان سخن خوب شنيدن

گفتي که مکش زلف مرا کآن سر فتنه ست

هر فتنه که آيد ز تو خواهيم کشيدن

ز آن روي به سر مي رود اندر طلبت اشک

کش آبله شد پاي ز بسيار دويدن

اي اشک چو در ديده وطن کرد خيالش

مي بايد از اين مرحله بر آب چکيدن

زنهار به جايي که رخ اوست خيالي

در ماه نبيني که نکو نيست دو ديدن

316

تا رندي و نياز نشد رسم و راه من

ضامن نگشت يار به عفو گناه من

طاعات را چه قيمت و عصيان چه معتبر

جايي که لطف دوست بود عذر خواه من

باشد که خواندم به عنايت گداي خويش

کآن هست بر درش سبب عزّ و جاه من

مانند مجمرم که درونم پر آتش است

اينک دليل سوز نهان دود آه من

از فتنه سر متاب خيالي که زلف يار

دالّ است بر تطاول بخت سياه من

317

تا مي فشاند سوز دل خون از کباب خويشتن

هرگز نديدم اشک را ديگر بر آب خويشتن

اين داروگير عارض و زلف تو هم خواهد گذشت

دايم نمي ماند کسي بر آب و تاب خويشتن

ناصح چه پرسي جرم من چون نيست در تو مرحمت

سايل گر او باشد مرا گويم جواب خويشتن

اي عيب جوي عاشقان بويي گرت هست از هنر

فکر خطاي ما مکن بهر صواب خويشتن

از گريه تا آبي نزد هر شب خيالي بر درت

راضي نشد از ديده ي بيدار خواب خويشتن

318

گر تو را ميلي ست بر قتل زبون خويشتن

سهل باشد ما بحل کرديم خون خويشتن

زلف تو بخت من است امّا ندارم حاصلي

جز پريشاني ازاين بخت نگون خويشتن

حلقه ي زنجير زلف خود به دست دل گذار

تا کند بيچاره تدبير جنون خويشتن

سرخ رويم همچو گل اي سرو ازين معني که هست

آب روي من ز اشک لاله گون خويشتن

شام هجران است برخيز اي خياليّ و دمي

گريه کن چون شمع بر سوز درون خويشتن

319

گرچه اسرار نهاني مي شود معلوم من

زآن چه حاصل چون نشد هيچ آن دهان مفهوم من

يار بوسي وعده فرمود از دهان خود مرا

آه اگر گردد چو دي آن وعده ي معدوم من

دم به دم خون مي خورم از بخت خويش و صابرم

کاين شد از خوان ارادت در ازل مرسوم من

گرچه شد دور از حريم خاص وصل او نشد

نااميد از رحمت عامش دل محروم من

کي شدي کار خيالي راست از کوشش اگر

چاره ي کارش نکردي خدمت مخدوم من

320

گر شود بر خاک کويت فرصت سر باختن

خويش را خواهد سرشک اوّل به پيش انداختن

گفته اي چو ني ز غم کو هر شبي مهمان تست

مي خورم غم تا دمي با او توان پرداختن

در طريق شب نشينان عاشقي داني که چيست

ساختن چون شمع با سوز دل و پرداختن

در مقام خانه ي رنديست کوي عاشقي

پردلي ست ار مي تواني خويش را در باختن

گر چو جام مي خيالي سرخ رويي بايدت

با حريفان تو دل خود صاف بايد ساختن

321

من که باشم که بود لايق تو خدمت من

تو اگر بنده نوازي بکني دولت من

به همين مژده ز خوان کرمت خوشنودم

که غم عشق تو شد روز ازل قسمت من

به هواي خط تو مشگ فشان خواهد شد

هرگياهي که برويد ز گِل تربت من

پاسبانيّ درت چون سبب سلطنت است

کوس شاهي زنم آن دم که رسد نوبت من

با وجود قدح باده ي صافي باد است

حاصل هر دو جهان در نظر همّت من

تو اگر پرسش احوال خيالي نکني

باد باقي به جهان عمرِ ولي نعمت من

322

اي به حُسن آفتاب چاکر تو

کيست مه تا شود برابر تو

گرنه چشم تو ساحرست چرا

عالم حُسن شد مسخّر تو

اي سرشک آب روي من بر خاک

چند ريزي که خاک بر سرتو

غم همي خور دلا چو مي داني

که جز اين طمعه نيست در خور تو

گفته اي بر درم خيالي کيست

در طريق وفا سگ در تو

323

به هوا و هوس نکهت پيراهن تو

گر رود جان من از سينه فداي تن تو

گر بپيچيم سر، از شيوه ي مردي نبود

به جفايي که کند غمزه ي مرد افکن تو

اي که شد دامنم از دست جفاهاي تو چاک

رحمتي گر نکني دست من و دامن تو

بدمکن اي مه و پرهيز که آتش نزند

دود آه من دلسوخته در خرمن تو

عشق از آن غمزه چو تيغي به کف آورد اي دل

سرخود گر نکني خون تو در گردن تو

گر خيالي به وفايت ندهد جان حزين

به چه فن جان برد اي شوخ ز مکر و فن تو

324

تا چمن دم زد ز لطف عارض رعناي او

گل گل است از چوب تر خوردن همه اعضاي او

گوييا از شيوه ي قدّش نشاني داد سرو

کز هوس مرغان همي ميرند بر بالاي او

ديد نرگس عارضش را و گلِ فردوس گفت

خوب ديده ست آفرين بر ديده ي بيناي او

چون کند دل خود فروشي با سر زلفش چو نيست

نقد جان را قيمتي در حلقه ي سوداي او

اي خيالي کي بود کز لوح دل گردد تمام

نقش جان محو و خيال يار گيرد جاي او

325

تا قدح هردم چرا بوسد لب ميگون او

زاين حسد عمري ست تا من تشنه ام بر خون او

مطربا چون عود سر تا پاي خود در چنگ غم

تا نمي سوزد نمي داند کسي قانون او

اينک اينک عاشقانِ مست تو، ليلي کجاست

تا ز سر ديوانگي آموختي مجنون او

افعيِ زلفت که در عاشق کشي افسانه يي ست

آمدي در دست اگر دانستمي افسون او

با خيالي کاش از اين دلسوز تر بودي غمت

تا زماني شادمان بودي دل محزون او

326

خيز اي نديم خاصّ درِ پادشاه شو

يعني که محرم حرم بارگاه شو

چندين چو گرد در پي خيل و حشم مگرد

مرکب ز جاي بر کن و مير سپاه شو

گر آبروي دولت جاويد بايدت

ز آن پيشتر که خاک شوي خاک راه شو

ور در سرت هواي گلستان وحدت است

دستان سراي ترجمه ي لا الاه شو

سر بر رهي بنه که به پايان توان رسيد

يعني ز رسم و راه طلب سر به راه شو

چون دستگير اهل گناه است رحمتش

انکار را گذار و مقرّ گناه شو

از گمرهي نيافت خيالي کسي مراد

خواهي که ره به دوست بري عذر خواه شو

327

دلير آن است که در ديده بود منزل او

خوب ديده ست گر آن ماه بخواهد دل او

مشکلي گر شود از جانب زلفش دل را

نگشايد به جز از باد کسي مشکل او

اگر از رنج طلب در ره او طالب را

وصل حاصل نشود پس چه بود حاصل او

هرکس از عشق به توفيق هدايت نرسد

جز شهيدي که غم يار بود قاتل او

هرکه روزي به تمناي رخش خاک شود

گُل رحمت بدمد تا به ابد از گِل او

جان بدادي به غم يار خيالي ليکن

نقد جان نيست متاعي که بود قابل او

328

صوفي ما جام باشد باده تا باشد در او

هرکه دارد باطن صافي صفا باشد در او

ابر چون باران ببيند سيل مژگان مرا

از خجالت آب گردد گر حيا باشد در او

گفته اي رنگي ست روزي از گل رويم تو را

وعده ي خوب است اگر بوي وفا باشد در او

طاق ابروي تو بر روي نکو بي وجه نيست

هر کجا قبله ست محراب دعا باشد در او

سر دهد بر باد روزي اي خيالي همچو سرو

هر سري کز جانب سروي هوا باشد در او

329

کسي که پيرويِ عشق نيست عادت او

به گمرهي ست مبدّل همه عبادت او

دلا نصيحت رندان به زهد و علم مکن

که اعتراض روا نيست برارادت او

شکسته يي که به تيغ هوس شهيد تو نيست

درست نيست به قول خرد شهادت او

اگر چو لاله به اقبال بندگي گل نيز

قبول داغ تو يابد زهي سعادت او

به فکر چشم تو بيمار شد خيالي و هيچ

اميد نيست که آيد کسي عيادت او

330

کسي که خاک درِ دوست نيست افسر او

گمان مبر که بوَد ملک وصل در خور او

دلي که در خور گنجينه ي محبّت نيست

مقرّر است که قلب است اصل گوهر او

به دور آن لب ميگون دگر ملاف اي خضر

ز آب چشمه ي حيوان که خاک بر سر او

ز جويبار بقا سروم آب خور دارد

تو اي سمن چه خوري تا شوي برابر او

گمان مبر که خيالي به هيچ باب دگر

دهد به منصب شاهي گداييِ دراو

331

لاله کز گل مي برد دل چهره ي رعناي او

چون کند چون نيست کس را با رخت پرواي او

لاف خوبي سرو قدّت را رسد زيرا که هست

شيوه ي رندي قبايي راست بر بالاي او

چون کند دل خود فروشي با سر زلفت که نيست

نقد جان را قيمتي در حلقه ي سوداي او

هرکه را در جان ز تاب آتش دل همچو شمع

هست سوزي مي توان دانست از سيماي او

تا قدح هردم چرا بوسد لب ميگون او

ز اين حسد عمري ست تا من مي خورم غمهاي او

مطربا چون عود سر تا پاي خود در چنگ غم

تا نمي سوزد نمي داند کسي غوغاي او

با خيالي کاش از اين دلسوزتر بودي غمت

تا نهاني شادمان بودي دل تنهاي او

332

لطفي که مي کند به محبّان عذار او

معلوم مي شود همه از روي کار او

از عين مردمي ست که مشغول کار ماست

چشمش که ناز و فتنه و شوخي ست کار او

با آن که خاک رهگذرش رُفته ام به چشم

شرمنده ام هنوز من از رهگذار او

سرگشته از چه ايم چو بيرون نمي نهيم

پرگاروار پا ز خط اعتبار او

از بس که اشک ريخت خيالي ز ديده، نيست

فرقي ميان دامن بحر و کنار او

333

من آن نيَم که گذارم ز دست دامن تو

تو گر ز طوق وفا سرکشي به گردن تو

گذار تا به کف آريم دامن زلفت

وگرنه روز جزا دست ما و دامن تو

چو شمعِ صبح دم از نور زن که بس باشد

صفاي چهره دليل ضمير روشن تو

شبي که مجلس خلوت صفا دهي، مه را

نمي رسد که سر اندر زند به روزن تو

مقام قرب همين بس بود خيالي را

که خانه ي دل مسکين اوست مسکن تو

334

اي تيرِ غمت را دل عشّاق نشانه

خلقي به تو مشغول و تو غايب ز ميانه

گه معتکف ديرم و گه ساکن مسجد

يعني که تو را مي طلبم خانه به خانه

هرکس به زباني سخن عشق تو راند

عاشق به سرود غم و مطرب به ترانه

مقصود من از کعبه و بتخانه تويي تو

مقصود تويي کعبه و بتخانه بهانه

افسون دل افسانه ي عشق است دگرنه

باقي به جمالت که فسون است و فسانه

تقصير خيالي به اميد کرم تست

باري چو گنه را به ازاين نيست بهانه

335

کنايت ها به آب خضر گفته

دهانش پيش لب امّا نهفته

مگر گلزار رخسار تو رنگي ست

کزين سان سرخي رويت شکفته

چه محرابي ست طاق ابروانت

که در هر گوشه اش مستي ست خفته

صبا را آستان روبي مفرماي

به مژگان بايد آن درگاه رُفته

خيالي در سخن دُر سفت و آن شوخ

نمي گيرد به گوش دُرهاي سفته

336

گهي دل مي خورد خونم گه از راه جفا ديده

همين باشد کمال بي رهي اي دل تو باديده

ز رسوايي نينديشم کنون کز غم برون انداخت

حديث ديده ام را گريه و راز مرا ديده

تو قدر خاک پاي خود بپرس از مردم چشمم

نه زآن مردم که روشن مي کنند از توتيا ديده

اگر ناديده رويت را به مه نسبت کند چشمم

مکن عيبش که بدخويي سيه روي است ناديده

از اين غيرت نمي خواهد خيالي ديده را روشن

که مي سازد خيالت را به مردم آشنا ديده

337

نامه ي طاعت و عصيان چه سفيد و چه سياه

سرنوشت ازل اين بود کسي را چه گناه

گر نباشد نظر لطف بود کاه چو کوه

ور بود جذبه ي توفيق شود کوه چو کاه

تاجداران جهان پيرو فرمان تواند

زآنکه اين قوم سپاهند و تويي مير سپاه

تا تو بر راه ارادت ننهي روي نياز

نشوي از طرف اهل صفا روي به راه

در طواف حرم وصل خيالي بشتاب

که دراز است ره باديه عمرت کوتاه

338

همه شب در غم آن ماه پاره

همي بارد ز چشم من ستاره

بينداز اشک را اي ديده از چشم

کز او شد راز پنهان آشکاره

دلم صدپاره گشت از هجر و بيم است

که خون گردد در اين غم پاره پاره

من حيران به يک نظّاره ي تو

شدم از خويش و مردم در نظاره

به مويي جان ز زلفش بردي اي باد

چگونه جستي از تارش کناره

گذر سوي خيالي کز خدنگت

به دل سوراخها دارد گذاره

339

از اين شکسته دو روزي اگر جدا باشي

خطا نباشد اگر بر خط وفا باشي

اگر وفاي رفيقان خود بجاي آري

خداي باد رفيق تو هرکجا باشي

به آهِ سرد اسيران که نيّتم اين است

که در کمند تو باشم اسير تا باشي

ز آب چشمه ي چشمم گهي شوي آگاه

که شام غم نفسي همنشين ما باشي

نه مردمي ست که بيگانه وار از چشمم

نهان شوي و به بيگانه آشنا باشي

گر از طريق خيالي مخالفت نکني

به صوفيان طريقت که با صفا باشي

340

اگرچه مشگ را باشد به هر سويي خريداري

ولي در حلقه ي زلفت ندارد روز بازاري

به رويت صورت چين تا نزد لاف دل افروزي

نمي خواهم که بينم نقش او بر هيچ ديواري

شدم خاک و در آن کو مي برد بادم بحمدالله

که در کويت بدين تدبير باري يافتم باري

مه نو را چو با چشم خريداري شبي ديدم

به چشمم کم نمود از ابروي شوخ تو بسياري

دلا گر حاجتي داري به نزد سرو قدّي بر

چو حاجت مي بري باري به نزديک قدم داري

خيالي چند مي پيچي ز حکمش گردن طاعت

سري در کار تيغش کن اگر داري سر کاري

341

اي اشک مرا از سر کويش خبري گوي

ز آنروي که بسيار دويدي تو در اين کوي

هرچند که گل از طرف حُسن به برگ است

او نيز کم است از رخ خوب تو به صد روي

غم نيست ز دشنام رقيبان چو نهاني

بسيار نظرهاست سگت را به دعاگوي

گويم صفت نکهت زلف تو و ليکن

ترسم که از اين قصّه برد باد صبا بوي

گر غارت دلها کند آن طرّه خيالي

با او بدر آويز از اينها سر يک موي

342

اي اشک چو در راه طلب گرم دويدي

از خاک درِ دوست به مقصود رسيدي

دل جان نتوانست ز دستِ غم او برد

خوش وقت تو اي اشک که بر آب چکيدي

گفتم که نديدم دهن تنگ تو را هيچ

خندان شد و گفتا که تو خود هيچ نديدي

ناچار ملامت کش و خواري شنو اي دل

در عشق چو گفتار عزيزان نشنيدي

گفتم که بلا مي کشي ار مي کشي آن زلف

ديدي که نصيحت نشنيدي و کشيدي

گشتم چو خيالي به تمامي گرو عشق

تا خلق نگويند به غيري گرويدي

343

اي به بوي تو صبا شيفته ي هر چمني

عطرسايي چو خطت، بي سر و بي پا چو مني

تا شکست از شکن زلف توام شيشه ي دل

حلقه ي زلف تو را نام شده دل شکني

سر و دستار ندارم که گدايان تو را

خوشتر از خلعت شاهي ست کهن پيرهني

من و گيسوي تو چون روي نمايي تو چنين

بلبل شيفته را ياسمني يا، سمني

بعد از اين ترک مثل گوي خيالي در عشق

که حديث تو مثل گشت به هر انجمني

344

اي پارسا که دايم رو در نماز داري

سرّ که مي سرايي راز که مي گذاري

از طاق ابروانش رو کرده اي به محراب

در پيش خويش تا کي ديوار کژ برآري

تا با غمش قرينم خون خوردن است کارم

کار من از غم اين است باري تو در چه کاري

آنجا که عشقبازان تحفه ز طاعت آرند

ما تحفه يي نداريم بيرون ز شرمساري

ما گرچه بيرهي را از سر نمي گذاريم

تو بر طريق رحمت باشد که درگذاري

گردن بنه خيالي باشد که بار يابي

کز سرکشي نيابي توفيق لطف باري

345

اي دل آن دم شرف صحبت دلبر يابي

که به سرمايه ي اخلاص دلي دريابي

آبرو مي طلبي خاک شو و چشم مدار

که ز دريا بکشي محنت و گوهر يابي

همچو آيينه ز دل زنگ کدورت بزداي

تا قبول نظر پاک سکندر يابي

در حريم حرم خاطر ارباب نظر

راه يابي، نظر اهل دلي گر يابي

فتح بابي که خيالي ز در ميکده يافت

ناصحا با که بگويم که نمي دريابي

346

اي دل از خويش گذر تا که به جايي برسي

وز در صدق درآ تا به صفايي برسي

تا نبندي به قبول نفس اوّل کمري

نيست ممکن که تو چون ني به نوايي برسي

گر به همراهي دردش قدمي پيش نهي

زود باشد که به تشريف دوايي برسي

چست برخيز چو ذرّه به طلب رقص کنان

تا که در حضرت خورشيد لقايي برسي

اين خيالي ست خيالي که به سر منزل قرب

بي قبول نظرِ راهنمايي برسي

347

اي دل به طريقي سوي زلفش اگر افتي

پرهيز از آن حلقه، مبادا که درافتي

زنهار چو من در قدمش سر نهم اي اشک

تو نيز روان آيي و در پا به سر افتي

ارباب نظر را ز تماشاي رخ دوست

مانع تويي اي پرده خدايا که برافتي

من بعد من و رهگذر کوي تو تا حشر

باشد که به دام من از اين رهگذر افتي

زاين بيش منه پاي به روي من و انديش

زآن دم که به ناگه چو سرشک از نظر افتي

زآن باده که جامش لب يار است خيالي

ترسم که چو يابي خبري بيخبر افتي

348

اي دل سر تسليم بنه بر کف پايي

کز راه تکبر نرسد کار به جايي

هرکس که به مي صاف نازد قدح دل

گر صوفي وقت است در او نيست صفايي

چون دفتر گل باد پراکنده به هر باد

هر دل که در او از طرفي نيست هوايي

مستانِ مي شوق تو را غير قدح نيست

در دور حريفي که زند گرد برايي

ما را چو سکندر هوس چشمه ي حيوان

زآن است که دارد به لبت نسبت مايي

اي سرو خيالي چو هوادار قديم است

گه گه به رهش بهر خدا طال بقايي

349

اي که بر صفحه ي مه خطّ غباري داري

کار من ساز اگر روي به کاري داري

بارده در حرم وصل، تهي دستان را

ما اگر هيچ نداريم توباري داري

باتو دارند همه عهد و قراري ليکن

تا از اين جمله تو خود با که قراري داري

خاک شد در ره تسليم سرِ ما و هنوز

بر دل از رهگذر ما توغباري داري

اي خيالي ورق چهره به خون ساز نگار

گر به خاطر هوس روي نگاري داري

350

اي که در عالم خوبي به لطافت علمي

گلرخان برگ و گياهند و تو باغ ارمي

گر نه باغي ز چه معني طرب انگيز و خوشي

ورنه سروي ز چه رو سرکش و صاحب قدمي

گرچه سرمايه ي حسن مه نو بسيار است

هيچ از او ابروي دلجوي تو را نيست کمي

خيز و ديگر مکن اي گل به رخش دعوي حسن

ورنه بنشين به همين داعيه چندانکه دمي

اي خيالي به وجودش همه شيرين گويي

چو دهانش سخن آغاز کند تو عدمي

351

اي گذشته قدت از سرو به خوش رفتاري

لبت از قند گرو برده به شيرين کاري

عادت غمزه ي خونريز تو عاشق کشتن

شيوه ي نرگس دلجوي تو مردم داري

ظاهراً تا نبرد دل ز پريشاني چند

ننهد طرّه ات از سر صفت طرّاري

وه که مُرديم و رها مي نکند دست غمت

که برآريم چو چشم تو سر از بيماري

دل ميازار که در مذهب ارباب يقين

کعبه ويران بکني به که دلي آزاري

اي خيالي به جفا ساز و به زاري خو کن

که ز ارباب وفا خوش نبود بيزاري

352

اي گل از روي تو آموخته خندان رويي

دهنت آب شکر برده به شيرين گويي

عادت غمزه ي فتّان تو عاشق کشتن

شيوه ي نرگس جادوي تو مردم جويي

اگر اي اشک بر آن خاک درت آبي هست

دم به دم چهره به خون از چه سبب مي شويي

طرفه حالي ست که بربوي تو مرغان چمن

سر به سر مست و خرابند و تو گل مي بويي

گفتمش گر ز لب لعل تو بوسي طلبم

بر دهانم نزني گفت تو خود مي جويي

اگرت چيز دگر نيست خيالي غم نيست

همه عمرت شرف اين بس که سگ اين کويي

353

بدين شوخي که تو بنياد داري

عجب گر خاطري را شاد داري

فراموشت نخواهم کرد گفتي

فراموشت شد اين هم ياد داري؟

هواي من نداري تا کي اي سرو

سر و کار مرا بي ياد داري

چه سعي است از نظر افتادن اي اشک

تو مي داني که پيش افتاد داري

خيالي آن پسر شوخ و تو سرکش

گله از بخت مادر زاد داري؟

354

تا در قدم اهل دلي خاک نگردي

از تيرگي عجب و ريا پاک نگردي

خورشيد صفت تا که مجّرد نه برآيي

سلطان سراپرده ي افلاک نگردي

يار از پي بهبود چو کاري به تو فرمود

شرط ادب اين است که چالاک نگردي

اي دل غم عشق است نصيب تو در اين راه

و آن نيز به شرطي ست که غمناک نگردي

ظاهر نشود سرخي روي تو خيالي

تا همچو گل از غصّه کفن چاک نگردي

355

تا دلم را به غم هجر در انداخته اي

صبر را خانه ز بنياد برانداخته اي

دل نيندازم اگر تير تو از جان گذرد

تا نگويند به سهمي سپر انداخته اي

تا گشادي به تبسّم لب شيرين، ز حسد

شوري اندر دل تنگ شکر انداخته اي

آب روي تو چو از سيل سرشک است اي چشم

تو چنينش ز چه رو از نظر انداخته اي

اين چه ساقي ست خيالي که به جاي مي ناب

تير او خوردي و مستانه سرانداخته اي

356

تا کي اي شوخ به هر بيخبري مي سازي

خاک کوي تو منم گر گذري مي سازي

اين هم از آتش سوداي تو داغ دگر است

که مرا سوختي و با دگري مي سازي

روشن است اين که مرا شمع صفت مي سوزي

تو به هرکس که قضا را قدري مي سازي

زلف از چهره برافکندي و معلومم شد

که شب تيره دلان را سحري مي سازي

گفته اي بنده خيالي هم از اهل نظر است

بنده ي مخلص خود را نظري مي سازي

357

تا همچو غنچه خندان از خود به در نيايي

گر گل شوي کسي را هم در نظر نيايي

گر ره به خود نداني تدبير بيخودي کن

بي خويش تا نگردي با خويش برنيايي

اي دل به کوي وحدت چون غير مي نگنجد

تا ترک خود نگويي با خوددگر نيايي

هرکس که بي ارادت آيد به کوي جانان

پوشند در به رويش يعني که در نيايي

چون يار خامه وارت مي خواند اي خيالي

شرط ادب نباشد گر تو به سر نيايي

358

تو اي مه گر چه شوخ و بيوفايي

ولي باشد که با ما خوش برايي

دلم با تو از آن رو آشنا شد

که باشد آشنايي روشنايي

اگر حيران نيي در قدّش اي سرو

چرا پا در گِل و سر در هوايي

مزن اي ماه نو با ابرويش لاف

که بسياري از او کم مي نمايي

به قدر هرکسي حق تحفه يي داد

تو را شاهي خيالي را گدايي

359

چند اي سرشکِ خون دم از پاکيِّ گوهر مي زني

بر چهره ي زردم اگر نقشي زني زر مي زني

هر لحظه لافي مي زني اي گل ز خوبي با رخش

بنگرنکو باري که تو خود را کجا بر مي زني

دل مي برند از عاشقان خوبان و تو جان و دلي

تو ديگري ز آن خويش را برجاي ديگر مي زني

گه گه اگر سنگي زني بر ساغر دُردي کشان

نبود عجب زآن رو که تو پيوسته ساغر مي زني

شيرين لبان پا مي کشند از تو خيالي بيشتر

هرچند از غم چون مگس تو دست بر سر مي زني

360

چه طرفه طرفه تو نقشي چه بوالعجب نوري

که هرکجا که نظر مي کنم تو منظوري

بدين صفت که تو در روي خويش حيراني

به غير اگر نکني التفات معذوري

گهي که تيغ محبّت کشي به قصد هلاک

مرا بکش چو به عاشق کشي تو مشهوري

دلا گرت خبري بايد از حقيقت کار

شراب بي خبري نوش کن که مخموري

برون خرام خيالي ز خود که نيکو نيست

ز رند گوشه نشيني ز مست مستوري

361

خيز اي مست و سلامي به رخ ساقي گوي

باقيِ باده به پيش آر و هوالباقي گوي

مطربا مجلس شوق است و حريفان جمعند

ماجراي غم و افسانه ي مشتاقي گوي

غمزه اش گر سخن از فتنه نگفت، اي ابرو

تو که در شيوه ي خوبي به جهان طاقي گوي

اي طبيب دل رندان چو غمِ رنج خمار

درد نوشان به تو گفتند تو با ساقي گوي

سرکشي کار بتان است خيالي در عشق

گر تورندي سخن از رندي و عشاقي گوي

362

دلا تا محنتي بر خودنبيني

جمال دولت سرمد نبيني

چو بربندي نظر از هستي خويش

تفاوت در قبول و رد نبيني

اگر صد گونه مي بيني رخ خويش

ز خوبيها يکي از صد نبيني

تو اي نرگس طريق چشم او را

چه داني تا به چشم خودنبيني

شبي گر پرسي از حال خيالي

به شب خيزان که روز بد نبيني

363

دلا چو روي به اقبال مقبلي داري

به ترک صحبت جان گير اگر دلي داري

گمان مبر که از اين جست و جويِ بيحاصل

به غير محنت و انديشه حاصلي داري

ترحّمي بکن اي آشناي وادي عشق

که من غيريقم و تو رو به ساحلي داري

طواف کعبه ي جانها تو را رسد اي مه

که شبروي و به هر کوي منزلي داري

گذر ز عبقه ي هستي خياليا ورنه

به هوش باش که در راه مشکلي داري

364

دلا ز لذت مستي گهي خبر يابي

که سرّ بيخبران را به رمز دريابي

اگر چو لاله بداني ز بيوفايي عمر

بسي ز آتش دل داغ بر جگر يابي

گهي به منصب شاهي رسي به دولت عشق

که بر سپاه هوا و هوس ظفر يابي

به عزّ و نازِ جهان دل منه که بعد دو روز

نه زاين خبر شنوي و نه زآن اثر يابي

به قول اهل سعادت نشان آزادي ست

قبول بندگي مقبلان اگر يابي

خياليا چو نشان قبول دل ادب است

به اهل دل به ادب باش تا نظر يابي

365

شد باز به ديدار سحر چشم جهاني

بيدار نشد بخت عجب خواب گراني

ما را خبر از محنت و اندوه زمانه

وقت است که بي ياد تو باشيم زماني

شک نيست که طفل ره ارباب طريق است

پيري که نگفته است ارادت به جواني

تا ديده چه نامحرميي ديد ز اشکم

کز خانه ي مردم به درش کرد رواني

کس را نبود مايه ي قدر تو خيالي

گر يار بگويد که سگ ماست فلاني

366

کجا باشد چو مي روشن ضميري

که دارد به ز ساغر دستگيري؟

جواني کو ننوشد باده ي شوق

ز دست نازنيني دلپذيري

اگر پيري رسد آن بي ارادت

ورا نبود نصيب از هيچ پيري

چه گويم چيست چشم دلفريبش

گزين شوخي بلاي بي نظيري

به امّيدي سپر کرديم سينه

که با ما هم رسد ز آن غمزه تيري

خيالي کيست پرسيدي بر اين در

که خواهد بود درويشي فقيري

367

گر اي دل بر طريق عذرخواهي

به راهش سر نهادي سر به راهي

کسي قدر رخ و زلفت شناسد

که بشناسد سفيدي از سياهي

که بخشد روشني گفتي شبت را

چو گفتي بر تو مي ماند که ماهي

چو مه چندين مناز از خرمن حسن

که زود آن فرصتي آيد که کاهي

گداييِّ تو مي خواهد خيالي

تو گر خواهي و گرنه پادشاهي

368

گر تو اي شمع شبي هم نفس من باشي

چه دعا خوشتر از اين است که روشن باشي

تا بود دانه ي خال تو بر آتش شرط است

که به فرمان من سوخته خرمن باشي

با محبّان بلا کش مگر اي عهد شکن

دوستيّ تو همين است که دشمن باشي

بنده ي نخل قد يار شو اي دل اگرت

هوس اين است که آزاده چو سوسن باشي

آب رويي به از اين نيست خيالي که چو آب

سرفرازي بگذاري و فروتن باشي

369

گرچه بر اسب سلطنت شاهي و شاهزاده اي

تا به بساط عاشقي رخ ننهي پياده اي

منع هواي دل مکن اي گل بوستان مرا

زآن که تو هم در اين هوا عمر به باد داده اي

بيش مگو به مردمان راز من اي سرشک خون

چون سبب اين گناه شد کز نظر او فتاده اي

از غم پاي بستگي بيخبرند سرکشان

باز بدين صفت که تو دست جفا گشاده اي

تا به لطافت لبش دم زدي اي شراب ناب

از سخن تو روشنم گشت که نيک ساده اي

بار بکش خيالي و منّت تاج زر مکش

روز نخست اين هوس چون که ز سر نهاده اي

370

ما نداريم به غير از جگرِ افگاري

کو طبيبي که شود چاره گرِ بيماري

بار هجر تو گران است مرا بر دل ريش

که بيابيم شبي بر در خدمت باري

دل به سوداي تو در باخته ام ليک چه سود

که نکردي درم قلب مرا بازاري

تا قدم در حرم کعبه ي تجريد زديم

سخن دوست شنيديم ز هر ديواري

در چنين حال که افتاد خيالي از پاي

مگر از دست قبول تو برآيد کاري

371

مرا اي مه اگر ديوانه گفتي

نمي رنجم زتو يارانه گفتي

به زلف و عارضش گفتي غم خويش

شبي بود و چراغ افسانه گفتي

غمش گفتي درون سينه ي ماست

نشان گنج در ويرانه گفتي

ز ريش دل حکايت کردي اي اشک

خبرها از ميان خانه گفتي

گدايِ کوي ما گفتي خيالي ست

تعالي الله که درويشانه گفتي

372

مرا در بزم رندان جرعه نوشي

به از سوداي زهد و خود فروشي

تو در پرده از آن همرازي اي عود

که چون ني راز مي گويد تو گوشي

طريق مردمي اي زاهد اين است

که چون عيبي ببيني چشم پوشي

تو زآن آزاده اي اي سوسن از غم

که داري ده زبان امّا خموشي

خيالي هست امّيدي کز اين راه

رسي روزي به جاهي گر بکوشي

373

مشکل عشق تو بسيار است و ما را دل يکي

نيست تنها دردمندان تو را مشکل يکي

اي دل ار عزم طريق راه عشقت در سر است

اين بيابان رهزني دارد به هر منزل يکي

گر تو را در سر هواي گلستان جنّت است

پاي بيرون نه از اين زندان آب و گل يکي

حاصل هر دو جهان درباختم تا، روشنم

شد که هست از نيستي هر دو جهان حاصل يکي

جام مي از لعل ساقي از چه رو خون ريز شد

هر دو را گر نيست در قتل خيالي دل يکي

374

مشاطّه سر زلف تو ببريد به بازي

تا بيش به مردم نکند دست درازي

گه گه به نياز دل عشاق نظر کن

اي سرو بهشتي که سراسر همه نازي

چون چنگ نهاديم به پيشت سرِ تسليم

مختار توئي گر بزني گر ننوازي

تا روي عبادت ننهد پيش تو زاهد

در مذهب رندان سخنش نيست نمازي

اي قند چه داري سرِ دعوي لطافت

ترسم که لبش بيني و از شرم گدازي

خواهي که برآري نفس گرم چو مجمر

شرط است که با سوز دل خويش بسازي

هرچند که آيد دُرِ اشک تو خيالي

از ديده مرانش که يتيمي ست نيازي

375

منم و باديه ي عشق و دل آگاهي

کس به جايي نرسد جز به چنين همراهي

بيش در خرمنم آتش مزن اي ماه و بترس

که برآيد ز منِ سوخته خرمن آهي

سالها شد که به سوداي همين بيمارم

که شوي رنجه به پرسيدن من گه گاهي

اي مه نو به جمالت که بدين خرسندم

که ببينم به شبي روي تو در هر ماهي

گر بخواهد لب تو دل ز خيالي و تو نيز

بر همين باش که به زاين نبود دلخواهي

376

نيست در عشق تو سوز من و شمع امروزي

هر دو عمري ست که داريم به هم دلسوزي

تيره شد حال جهاني رخ چون روز نماي

که بود عادت خورشيد جهان افروزي

آخر اي شوخ بدين خاتم لعلي که توراست

هرکجا دعوي شاهي بکني فيروزي

دل اگر پاره شد از درد تو غم نيست چو هست

ناوک چشم تو را قاعده ي دلدوزي

در فن خويش از آن غمزه ي تو استاد است

کاين همه فتنه بدان شوخ تو مي آموزي

خون مخور تا که نگويند فلاني مي خورد

اي خيالي چو تورا هست ز تهمت روزي

377

وصل جمشيد طلب تا که به جامي برسي

همره خضر درآ تا به مقامي برسي

آن زمان پي به سراپرده مقصود بري

که در اين ره به تمامي، به تمامي برسي

سوسن از دست زبان داد سرِ خوش به باد

تو نگهدار زبان را که به کامي برسي

گر سر و برگ قد دلکش طوبي داري

سعي آن کن که به شمشاد خرامي برسي

وقت آن است خيالي که به عزم ره عشق

ترک ناموس بگيري و به نامي برسي

قطعات

1

تو را خداي بحمدالله آن کرم داده ست

که منشي فلکت مدح مي کند انشا

بقاي عمر توبادا که خود مدايح تو

همي کند کرمت بر سخنوران املا

2

چه گويم گردش گردون دون را

که خس را سر بر اوج آسمان برد

خردمندان و مردم زادگان را

ز بهر نانشان آب از رخان برد

خسيسي چند را داده ست توفيق

که ننگ آيد مرا خود نامشان برد

3

اي وزيري که ملک و جاه تو را

از سماوات و ارض بيرون ارض

از زمانه شکايتي دارم

بر ضمير تو کرد خواهم عرض

که در ايّام دولت تو، يکي

که دعاي تو باشد او را فرض

نخورَد هيچ چيز الاّ غم

نکند هيچ کار الاّ قرض

مسمط

چون صبح برگرفت ز رخ عنبرين نقاب

شد آشيان باز سحر منزل غراب

شاه حبش گسست سراپرده را طناب

بر ملک شام گشت شه روز کامياب

در دست صبح تيغ زر اندود آفتاب

گويي که ذوالفقار شه اوليا علي ست

آمد بهار و تازه شد از سر روان باغ

صف برکشيد لاله کران تا کران باغ

بلبل صلاي عشق بزد در ميان باغ

گل گوش گشت تا شنود داستان باغ

کز راه شوق شيوه ي پير و جوان باغ

مداحي شهنشه ملک فتا علي ست

آن را که دل ز جام مي شوق بي خود است

رنديش لانهايت و مستيش بي حد است

يار و نديم دولت و اقبال سرمد است

مُهر نگين خاتم دل مهر ايزد است

آرام جان مدايح آل محمّد است

ورد زبان مناقب شير خدا علي ست

باب حريم علم علي رهنماي دين

سردار اهل معرفت و پيشواي دين

شاهي که اوست باني خلوت سراي دين

زان شد قوي به تقويت او بناي دين

کز بعد سيّد عربي مقتداي دين

اسلام را ز راه يقين مقتدا علي ست

آن صفدري که پيشه ي دين را غضنفر است

سقّاي بزم جنّت و ساقي کوثر است

افضال را مدينه و اسلام را در است

شاهنشهي که صاحب شمشير دو سر است

مقصود از آفرينش کونين حيدر است

مضمون شرح ترجمه ي هل اتي علي ست

شاهي که عرش بارگه احتشام اوست

خورشيد نعل دلدل گردون خرام اوست

آزاده يي که بخت چو قنبر غلام اوست

صدري که مهر لحمک لحمي بنام اوست

فرمان دهي که تخت خلافت مقام اوست

مسند نشين صدر صف کبريا علي ست

آن سروري که بابِ شهيدان کربلاست

داماد احمد است و پسر عمّ مصطفاست

با خاکِ پاش نسبت مشگ ختا خطاست

دست بريده را زدم لطف او شفاست

گر قاضي ممالک دين خوانمش رواست

چون پيشواي شرع پس از مصطفا علي ست

آن سالکي که از پي مردان راه خويش

در راه دين بباخت همه مال و جاه خويش

اهل گنه ز شرم رسوم تباه خويش

ز آن برده اند سوي جنابش پناه خويش

کاين زمره را به وقت حساب گناه خويش

فرياد رس شفيع امم مرتضا علي ست

سلطان ملک فقر و شهنشاه محتشم

حاضر جواب درس سلوني شه امم

روشن ز عکس خاطرش آيينه ي قدم

لطفش دواي درد اسيران مستهم

لب تشنگان باديه ي خوف را چه غم

مجموع? را چو شافي روز جزا علي ست

اي شاه دين چو چاره ي ما لطف عام توست

بخشاي بر خيالي خود کاو غلام توست

اين عندليب باغ سخن صيد دام توست

بيني مرا که گوش خرد بر کلام توست

خطي که بر بياض ضميراست نام توست

نقشي که بر صحيفه ي جان است يا علي ست

رباعيات

1

تا چشم تو بر کمين دلها بنشست

ابروي تو صد فتنه به عالم پيوست

از بهر خدا مکن ستيز، از سر صلح

درياب مرا وگرنه رفتم از دست

2

اي دوست کسي که عشق در سر دارد

دايم دل غمديده منوّر دارد

آسوده ي هر دو عالم آمد به يقين

در لنگر عشق هرکه لنگر دارد

3

اي دوست دم از وفاي دشمن درکش

با دوست نشين و باده روشن درکش

آميختن آفتي ست در گوشه نشين

وز نا اهلان تمام دامن درکش

4

تيغ از تو و لبيک نهاني از من

زخم از تو و سوداي جواني از من

گر دل دهدت که جان ستاني از من

ازتو سر تيغ و جان فشاني از من

5

از صحبت عاشقان آگاه مرو

بگريز ز بند خويش و از راه مرو

خواهي که رموز عاشقي دريابي

زنهار به عقل خويش درچاه مرو

6

آني که کمال پادشاهي داري

هر دولت سلطنت که خواهي داري

فتح و ظفر و نصرت و فرصت که تو راست

شک نيست که از فرّ الهي داري

7

در مطبخ دنيا تو همه دود خوري

تا کي تو غمان بود و نابود خوري

از مايه نخواهي که جوي کم گردد

مايه که خورد چون تو همه سود خوري

8

گر بشنوي اي يار بگويم خبري

عالم همه آدم است بگشا نظري

امروز يقين مسافر بحر و بر است

در ملک وجود هرکه دارد سفري

تک بيتها

1

گفتمش صد قدم تواني رفت

نفسي رفت و بي قدمتر گشت

2

دست فلک از پاي درآورد مرا

اي پاي نهاده بر فلک دستم گير

3

ناصح ار در کوي رندان پانهد سربشکنش

تا ز فرق سرکند پا در ره مستان عشق

4

چشم تو گر يک نظر درنگرد سوي دل

گوشه ي زلف تو را گيرم و فارغ شوم

5

بيا مي نوش ساقي با لب يار

غم دل را به دست دل رها کن

6

از دهانش کام دل برگيرم و خوش دل شوم

گوشه ي زلفش به دست من گر افتد يک شبي

تضمين شيخ بهائي از غزل خيالي

«که اندکي اختلاف با من کتاب دارد»

تا کي به تمنّاي وصال تو يگانه

اشکم شود از هر مژه چون سيل روانه

خواهد به سر آيد شب هجران تويانه

اي تير غمت را دل عشاق نشانه

جمعي به تو مشغول و تو غايب ز ميانه

رفتم به در صومعه ي عابد و زاهد

ديدم همه را پيش رُخت راکع و ساجد

در ميکده رهبانم و در صومعه عابد

گه معتکف ديرم و گه ساکن مسجد

يعني که تو را مي طلبم خانه به خانه

روزي که برفتند حريفان پي هرکار

زاهد سوي مسجد شد و من جانب خمّار

من يار طلب کردم و او جلوه گه يار

حاجي به ره کعبه و من طالب ديدار

او خانه همي جويد و من صاحب خانه

هر در که زنم صاحب آن خانه تويي تو

هرجا که روم پرتو کاشانه تويي تو

در ميکده و دير که جانانه تويي تو

مقصود من از کعبه و بتخانه تويي تو

مقصود تويي کعبه و بتخانه بهانه

بلبل به چمن زآن گلِ رخسار نشان ديد

پروانه در آتش شد و اسرار عيان ديد

عارف صفت روي تو در پير و جوان ديد

يعني همه جا عکس رخ يار توان ديد

ديوانه منم، من که روم خانه به خانه

عاقل به قوانين خِرد راه تو پويد

ديوانه برون از همه آئين تو جويد

تا غنچه ي بشکفته ي اين باغ که بويد

هرکس به زباني صفت حمّد تو گويد

بلبل به غزلخواني و قمري به ترانه

بيچاره «بهائي» که دلش زارِ غم تست

هرچند که عاصي ست ز خيل خدم تست

اميّد وي از عاطفت دم به دم تست

تقصير خيالي به اميد کرم تست

يعني که گنه را به ازاين نيست بهانه

«تضمين از علي اکبر کني پور «مستي»

به باغ دهر مرا قيمت گياهي نيست

بغير خاک رهِ دوست بارگاهي نيست

کنون که غيرِ طريق غم تو راهي نيست

«کجا روم که مرا جز درت پناهي نيست»

«بجز عنايت تو هيچ عذر خواهي نيست»

توئي که جمله ي ذرّات مدح گويندت

به آبِ ديده به هر درغبار شويندت

چه سود ديده ي بينا اگر نجويندت

«سرم فدايِ رهت باد تا نگويندت»

«که در طريقه ي عشقِ تو سر به راهي نيست

هرآنکه دل نسپارد بر اين دو مشتي گِل

زباغ دهر ندارد بجز غمت حاصل

به رويِ دوست هر آن ديده اي که شد مايل

«سرير سلطنت او را مسلّم است اي دل»

«که غير مسند تجريد، تکيه گاهي نيست»

به بويِ رويِ تو هرجا که محفلي برپاست

هَزار، همرهِ خنياگر فلک به نواست

به همره دلِ مستي که سخت پُر غوغاست

«دل خيالي آشفته را که ناپيداست»

«در اين که زلفِ تو بُردست، اشتباهي نيست»

اين سان که در غمِ تو سيه روزگارِ ماست

چون مويِ تو پريش، دلِ بي قرارِ ماست

شاد از غمِ تو ديده ي اميدوار ماست

«خشنود بودن از غمِ عشق تو کارِ ماست»

«زان رو به غم خو شيم? که ديرينه يار ماست»

سرگشته تا به ياد تو بَرد گِردِ عالميم

همچون صبا، ز خانه بدوشانِ محرميم

در کوچه باغ زلفِ تو تا ماتِ هر خَميم

«ما را چه غم که در عقبِ ششدر غميم»

«نقش خيال روي تو تا در دوچار ماست»

از هر چه خوشدلي است گذشتيم در جهان

وز هرچه شادي است ببستيم چشم جان

اي ماهِ نازپرور و اي مِهرِ آسمان

«روزي که عيش و ناز ببخشي به عاشقان»

«غم را به ما گذار که او بخشِ کارِ ماست»

تا در هواي روي تو يارِ جنون شديم

فارغ ز عاقلان و غم چند و چون شديم

آسوده از ستمگري چرخِ دون شديم

«تا از ميان ورطه ي هستي برون شديم»

«سرمايه ي مراد همه در کنار ماست»

صدبار گفتم اي دلِ ديوانه هوش دار

بنشين و گوش جان به پيامِ سروش دار

حرمت چو مستي از مي و از مي فروش دار

«افسانه هاي درد خيالي به گوش دار»

«کز بعد ما ز عشق همين يادگار ماست»

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا