- ديوان رشيدالدين وطواط
شاعر و ادیب متخلص به وطواط – متوفی 578/573 قمری
و حدائق النحر في دقايق الشعر
***
قصايد
در مدح وزير ضياءالدين عراق بن جعفر
اي بر مراد رأي تو ايام رامضا
بسته ميان بطاعت فرمان تو قضا
از جاه تو گرفته سيادت بسي شرف
وز فر تو فزوده وزارت بسي بها
خلق خداي را برعايت تويي پناه
دين رسول را به هدايت تويي ضيا
هستت عراق نام، و ليکن بمکرمت
در جمله ي عراق و خراسان چو تو کجا؟
افروختست ملک باقبال تو جمال
و افراختست شرع بتابيد تو لوا
کرده جهان بر امر تو و نهي تو قرار
داده فلک بحل تو و عقد تو رضا
زنده بحل و عقد تو احکام کردگار
تازه بامر و نهي تو آثار مصطفا
تو کبرياي محضي و منت خداي را
کندر شمايل تو نه کبرست و نه ريا
آرايش جهاني و آسايش بشر
سرمايه ي حياتي و پيرايه ي حيا
جسته هنر بطبع شريف تو اتصال
کرده ظفر برأي رفيع تو اقتدا
خاک جناب و گرد براق تو خلق را
در دست کيميا شد و در ديده توتيا
اي منبع وزارت و اي معدن شرف
اي قالب کفايت و اي صورت دها
اي تير فتنه را کنف جاه تو سپر
وي درد فاقه را کرم دست تو دوا
چون برق لامعست بيان تو در سخن
چون ابر ماطرست بنان تو در سخا
خود را هنوز دست تو معذور نشمرد
گر صد هزار گنج ببخشد بيک عطا
دوزخ ز تف خشم تو يابد همي لهيب
کوثر ز آب لطف تو گيرد همي صفا
تو آشناي عدلي و بيگانه اي ز ظلم
وندر ظلال عدل تو بيگانه و آشنا
موسي نه اي، وليک نمايي بکلک خويش
هر معجزه که موسي بنمود از عصا
فرزانگان ز مدح تو جويند افتخار
و آزادگان بصدر تو يابند انتما
با حلم تو خفيف بود، چون هوا، زمين
با لطف تو کثيف بود، چون زمين، هوا
اي گشته از شهامت گنجور مملکت
وي گشته از کفايت دستور پادشا
آني که از نوايب ارباب فضل را
امروز نيست جز بحريم تو التجا
معلوم رأي تست که: بر اهل روزگار
در نظم و نثر نيست بجز بنده پيشوا
آنم که هست فکرت من آيت صواب
آنم که هست خاطر من مايه ي ذکا
درياي عقل ساخته از لفظ من گهر
بستان فضل يافته از طبع من نما
نظم منست چون گل و لاله عزيز و من
نزديک خلق خوارم چون خار و چون گيا
يکتاست اعتقاد من اندر هواي تو
گرچه شدست پشت من از رنجها دوتا
من بي نوا، و ليک بباغ مديح تو
چون عندليب هر نفسي نو زنم نوا
ني ني، که از جفاي فلک خاطرم برفت
خاطر چگونه ماند با صدمت جفا؟
با من جهان سفله بديها همي کند
گرچه به هيچ بد نبود مثل من سزا
مالي که سال سال بدست آيدم همي
از نان روز روز نيايد بسر مرا
وين نان روز روز بمن هم نمي رسد
تا لحظه لحظه ام نشود زان پر از عنا
گه پيش لطمه هاي لئيمان برم جگر
گه پيش دره هاي سفيهان برم قفا
غبني بود تمام که از بهر اين حطام
عرض عزيز و عمر گرامي شود هبا
عهديست بس دراز که بنده بروز و شب
عهد وزارت تو همي خواست در دعا
اميدش آنکه ناقد فضلي، مگر بفضل
گردد ببارگاه تو بازار او روا
در دامن تو دست زند، تا کني بجاه
دست حوادث فلک از دامنش جدا
اکنون بد آنچه خواست همي بنده پيش فضل
منت خداي را که رسانيد مر ترا
وقتست، اي نشانه ي اميد اهل فضل
کاميد بنده را کند افضال تو روا
امروز نيست، جز بعنايات صدر تو
آن رفته را تلافي و آن خسته را شفا
بودست در تو نيک همه وقت ظن من
اي مايه ي صواب، مکن ظن من خطا
سعيي بکن، که يابم ازين قهرها خلاص
لطفي بکن، که گردم ازين رنجها رها
بفزاي حرمتم، که در آن باشدت ثواب
بگشاي خاطرم که از آن خيزدت ثنا
تا در مسير اختر و دور سپهر هست
قسم يکي سعادت و قسم يکي شقا
بادند ناصحان تو در روضه ي حيات
بادند حاسدان تو در قبضه ي فنا
پذرفته باد ماه صيام از تو و بخير
بادت هزار ماه صيام دگر بقا
در مدح ملک اتسز و حسب حال خود
اي جاه تو فراخته اعلام کبريا
صافيست اعتقاد تو از کبر و از ريا
در عقد ملک در جلال تو واسطه
در چشم فتح گرد براق تو توتيا
دست مبارک تو و طبع کريم تو
موقوف بر سخاوت و مجبول بر سخا
از نکتهاي خوب تو مضمون شده هنر
با وعدهاي دست تو مقرون شده وفا
درمانده ي حوادث و مجروح چرخ را
از همت تو راحت و از سعي تو شفا
سوديست مهر تو، که نبيند کسش زيان
درديست کين تو، که نيابد کسش دوا
اوج جلالت تو برفعت چو آفتاب
خاک ستانه ي تو بصنعت چو کيميا
از طبع تست سينه ي ناهيد را طرب
وز رأي تست چشمه ي خورشيد را ضيا
در بوستان عيش، نهال اميد خلق
از ابر مکرمات تو با نشو و با نما
از خصم صد ولايت و از تو يکي پيام
وز مال صد خزانه و از تو يکي عطا
حساد آنچه از تو و رمح تو ديده اند
فرعون از کليم نديدست و از عصا
وقتي که در زمانه فتد نعره ي جدال
جايي که پر ستاره شود شعله ي وغا
از فيض خون کشته ملمع شود زمين
وز گرد سم باره مقنع شود هوا
ارواح سرکشان همه چون باد بي خطر
و اجسام صفدران همه چون خاک بي بها
در دستها نهاده فلک نامه ي اجل
بر شخصها دريده جهان جامه ي بقا
آنجا بگرز خرد کني تارک قدر
وانگه بتير کورکني ديده ي قضا
گردد ز بيم خنجر فيروزه فام تو
بيجاده رنگ چهره ي گردان چو کهربا
آسايش مخالف دولت کني تعب
پيشاني منازع ملت کني قفا
قانع شوي ز حمله و بيرون شوي ز حرب
پرداخته مهم و بر افراخته لوا
سرهاي سرکشان همه در صحن معرکه
چون گندنا دروده بتيغ چو گندنا
شيري بوصف و نيزه ي تو اژدها بشکل
کس را بود مقاومت شير و اژدها؟
اي گنج محمدت چو تو ناديده قهرمان
وي تخت مملکت چو تو ناديده پادشا
خاک زمين ز حزم تو يابد همي سکون
باد هوا ز عزم تو گيرد همي مضا
از شعله ي نهيب تو ولطف طبع تو
در آتش و در آب لهيب آمد و صفا
احرار را هواي تو چون روزه و نماز
زوار را جناب تو چون مروه و صفا
آسوده نيک خواه تو در روضه ي نعيم
فرسوده بدسگال تو در قبضه ي بلا
با زاير جناب تو گويد عطاي تو:
«وافيت دام عزک، اهلا و مرحبا!»
بحر محيط پيش بنان تو چون شمر
بدر منير پيش سنان تو چون سها
تا آب امر و نهي روان شد بجوي تو
سرگشته شد عدوي تو چون چرخ آسيا
کردي مکارم و بجزا يافتي ثواب
دادي خزاين و بعوض خواستي ثنا
اي گشته، در جوانب عالم، بحل و عقد
احکام تو روان و اشارات تو روا
کردم خطا، که دور شدم از تو و رواست
جز بر خداي عزوجل، بر همه خطا
تا روزگارم از کنف تو جدا افگند
بود ستم از همه ثمرات طرب جدا
بي جاه تو تنم بمحن گشته ممتحن
بي صدر تو دلم ببلا مانده مبتلا
بوده بدست تو چو گل و لاله و شده
در زير پاي حادثه چون خار و چون گيا
در چشم من ز نور لقاي تو روشنيست
مصروف باد چشم بد از نور آن لقا
والله! که نزد من بيکي منزلت بود
ناديدن لقاي تو و ديدن فنا
جرمي بزرگ کرده ام و جز دو حال نيست:
يا عفو و يا عقوبت، يا خوف و يا رجا
لايق بود بحال من و روزگار تو
گر همت تو عفو کند زلت مرا
پس گر عقوبتي کني، اهل عقوبتم
لابد گناه را بعقوبت بود جزا
ور جمله حکم حکم تو و امر امر تست
گفتن خطاست با تو که: اين چون و آن چرا؟
اي در نهاد تو همه سرمايه ي کرم
وي در سرشت تو همه پيرايه ي سخا
در فوت من مکوش، مبادا ز حب فضل
وقتي تحسري بود از فوت من ترا
در خون من مشو، که بخون شسته ام دورخ
بي تو، بحق خون شهيدان کربلا
هستند در هواي تو بر سر پاک من
روحانيان و خالق روحانيان گوا
نظمم مديح تست و چه باشد به از مديح؟
نثرم دعاي تست و چه باشد به از دعا؟
تاريخ دستبرد تو چون نظم من کدام؟
فهرست کار کرد تو چون نثر من کجا؟
ماند نهان شعار مقامات ملک تو
گر نظم من هدر شود و نثر من هبا
کارم هميشه محمدت بارگاه تست
اي بارگاه تو بهمه محمدت سزا
گويم همه ثناي تو در غيبت و حضور
جويم همه رضاي تو در شدت و رخا
تا شاخ گل ز وصل دي و هجر بلبلست
از برگ و از نوا شده بي برگ و بي نوا
از روي ساقيان و ز آواز مطربان
بزم تو باد پر گل و جشن تو پر نوا
تا گاه اندهست در آفاق و گه نشاط
تا گاه راحتست در ايام و گه عنا
باد ترا کرامت و ضد ترا هوان
بادا ترا سعادت وخصم ترا شقا
با ناصحت گشاده جهان چهره ي لطف
بر حاسدت کشيده فلک دهره ي هجا
شغلت همه متابعت شرع ايزدي
کارت همه مشايعت دين مصطفا
نفس ترا کمال عقول ملائکه
جان ترا سعادت ارواح انبيا
–
در مدح علاءالدوله ابوالمظفر نصرة الدين
اتسز و لزوم آسمان و زمين در هر بيتي
اي زمين را از رخت، چون آسمان، فروبها
بوسه اي را از لبت ملک زمين زيبد بها
يک زمان دو زلف را زان روي چون مه دور کن
تا زمين را بيش گردد ز آسمان فروبها
گر زماني چون زمين نزديک من گيري قرار
من بفر تو ز جور آسمان گردم رها
کر نشاند آسمان پيش توام بر يک زمين
از زمين گردم بشکر، از آسمان يابم وفا
از زمين در طاعت عشق تو گر خاضع ترم
با منت چون آسمان تا کي بود قصد جفا؟
اي زميني سرو سيمين و آسماني صورتي
رؤيت مه بينمت بر روي و زهره بر قفا
گر تو سرو بوستاني بر روان رفتن ز چيست؟
ور تو ماه آسماني بر زمين رفتن چرا؟
از براي وعده ي يک بوسه، اي ماه زمين
چند سرگردان چو ماه آسمان داري مرا؟
آسمان را در ملاحت چون تويي حاصل نشد
از زمين روم و چين و خاک خرخيز و ختا
آسماني طالعي دارم، که بي سوداي تو
بر زمين گامي نهادن نيست نزد من روا
گر نگيري در کنارم چون زمين را آسمان
گشته گير از آسمان روزم سيه، رنجم هبا
ز آسمان حسن اگر چون مه بتابي بر زمين
پارسايان را کني در يک زمين ناپارسا
چون تو در خوي بزير آسمان ماهي کدام؟
بر زمين ياراي چون خوارزمشاهي را کجا؟
بوالمظفر، خسرواتسز، شاه ترکستان که هست
بر زمين مملکت چون آسمان فرمانروا
آن علاء دولت و دين، کاسمانگون تيغ او
بر زمين دادست عدل و علم عالم را علا
در زمين از شهرياران جز مرو را کس نديد
آفتابي با کلاه و آسماني با قبا
هيچ موضع در زمين بي عدل او باقي نماند
تا خداي آسمان ملک زمين دادش عطا
اي خداوندي، که نزديک زمين و آسمان
آفتاب افتخاري، آسمان کبريا
آسماني در جلال و قدر و شاهان زمين
در خطابت آسمان خوانند و اين باشد سزا
بر زمين چون روزي خلقان رساند جود تو
ز آسمان خواندن نيفتد اين خطاب تو خطا
آسمان تا نامه ي خوارزمشاهي بر تو خواند
خوانده شد بر عمر خصمت نامه ي عزل و فنا
آسمان داد و ديني، آفتاب فضل و عدل
بر زمين از تاج و تختت منتشر نور و ضيا
نيست در روي زمين يک پادشه با قدر تو
آسمان در خدمت تو پشت از آن دارد دو تا
جز بعدل اندر زمين راضي نباشد، لاجرم
آسمان در بندگي دادست حکمت را رضا
هر کا رزم تو باشد بر زمين، آنجا کند
آسمان در موج خون بدسگالان آشنا
دادگر شاه زمين از آسماني وز خداي
تا ز تيغ تو رعايت يافت شرع مصطفا
آسمان را بر زمين يک عمر وبن عنتر نماند
تا ز شمشير تو نو شد نام تيغ مرتضا
بفگند تير تو در رزم آسمان را بر زمين
گر ندارد نيزه ي تو آسمان را بر هوا
گر گريزد دشمن تو از زمين بر آسمان
جانش از تن چون زمين از آسمان گردد جدا
ز آسمان تيغ تو بارد همي فتح و ظفر
در زمين ملک تو رويد گياهي کيميا
آسمان، با آن سخا، کندر سعادتهاي اوست
بر زمين دست ترا خواند همي ابر سخا
در طريق خدمت تو هر که پيمايد زمين
ز آسمان آيد بگوش او نداي مرحبا
هر کرا باشد مقام اندر زمين ملک تو
در جهان هرگز ندارد آسمانش بي نوا
عاجزست از رمح تو بر آسمان تير شهاب
قاصرست از مرکب تو بر زمين باد صبا
اژدها با گنج باشد در زمين، زان ساختست
آسمان رمح ترا بر گنج نصرة اژدها
در زمين هر کاشنايي يافت با درگاه تو
آسمان او را کند با بي نيازي آشنا
بدسگال تو زمين گشتست و تيغت آسمان
بر زمين از آسمان دايم همي بارد بلا
چون بحرب آيي، ز خون حلق و روي خصم تو
آسمان پر ارغوان گردد، زمين پر کهربا
بر زمين، هر لحظه اي، کندر شما ز ملک تست
نگذرد هرگز ز حکم آسمان بروي وبا
بر زمين از بس که خون دشمن دين ريختي
شد فتوحت چون نجوم آسمان بي منتها
زان گرفتست آسمان جرم زمين را در کنار
تا مصون دارد ز آفت عرصه ي ملک ترا
بر زمين بيشي، برتبت، ز آفتاب و آسمان
آسمانت تخت زيبد، آفتابت متکا
حضرت تو بر زمين محراب اصحاب ثناست
هم چنان چون آسمان محراب اصحاب دعا
از پي آن تا بماند ملک و نامت جاودان
آسمان را پر دعا کردم، زمين را پر ثنا
آسمان شد لفظ من در مدحت شاه زمين
جاودان از آسمان ملک زمين بادت قضا
بر زمين بادت ظفر، تا بر سما تابد نجوم
آسمان بادت رهي، تا از زمين رويد گيا
عدل را، شاها، بقا اندر بقاي ملک تست
ملک بادت بر زمين، تا آسمان دارد بقا
خدمت تو پيشه کرده پادشاهان زمين
و آسمان کرده ترا در پادشاهي مقتدا
–
در مدح شمس الدين انوالفتح محمدبن علي وزير
اي صورت سيادت و اي مايه ي سخا
بر تو بي نفاق و عطاي تو بي ريا
از طبع تو فروخته شد آيت هنر
وز کف تو فراخته شد رأيت سخا
چرخ از مناقب تو ستاند همي علو
ابر از شمايل تو ستاند همي صفا
آنجا که بخشش تو، همه سود بي زيان
و آنجا که کوشش تو، همه خوف بي رجا
مأخوذ فتنه را ز مساعي تو نجات
بيمار فاقه را ز ايادي تو شفا
با امر و نهي تو نزند دم همي قدر
امر روان تو چو شهابست بي مضا
از نور راي تو فلک ملک مرا فروغ
وز فيض کف تو شجر جود را نما
امر تو در ممالک عالم شده روان
کام تو بر خلايق گيتي شده روا
اي شمس دين، تويي که بسعي تو باز بست
ايزد نظام و مصلحت دين مصطفا
آني که هست طبع تو پيرايه ي کرم
و آني که هست ذات تو سرمايه ي حيا
از جاه تست ديده ي تأييد را بصر
وز سعي تست قالب اقبال را بقا
در عفو همچو آبي و در خشم همچو نار
در حلم همچو خاکي در لطف چون هوا
در دولت تو طاير بخل و عنا و ظلم
از ديدها نهفته چو سيمرغ و کيميا
فرسوده در مشقت و آسوده در نعم
از عنف و لطف تو دل اعدا و اوليا
احرار دهر کرده بر آثار تو مديح
و اجرام چرخ داده باحکام تو رضا
گردي که بر هوا شود از سم مرکبت
در چشم اختران کشدش چرخ توتيا
کرده سياست تو و داده نوال تو
بدخواه را سزا و نکوخواه را جزا
فرزانگان بخدمت تو جسته اتصال
و آزادگان بحضرت تو کرده التجا
از لفظ مکرمات تو روزي هزار بار
با فر و با مهابت و با نور و با ضيا
چون چشمه ي بهشتي و چون روضه ي بهشت
لفظ در عذوبت و طبع تو در ذکا
قس بن ساعده بر تو طالب هنر
معن بن زايده بر تو سايل عطا
عبدالحميد پيش عبارات تو هدر
ابن العميد، پيش رسالات تو هبا
در پيش خط تو، که بود مقلة البصر
خطهاي اين مقله را نبود رونق و بها
وقت سخن عطارد چيره سخن بود
همچون هلاک يک شبه در پيش تو دوتا
تا حافظ جوانب ملکست راي تو
ايمن شده جوانب ملک از همه بلا
يک کس در اختلال نماندست و اعتزال
از سعي هاي خوب تو در ملک پادشا
تا لعل چون حجر نشود، شهد چون شرنک
تا ماه چون سها نبود، صبح چون مسا
بادا ولي صدر تو در روضه ي طرب!
بادا عدوي جاه تو در قبضه ي فنا!
جاه تو بر تزايد و امر تو بي خلل
عز تو بر تواتر و عمر تو با بقا
مقبول از تو طاعت خالق، رضاي خلق
در آجلت مثوبت و در عاجلت ثنا
–
در مدح ملک نصرة الدين اتسز
اي طلعت تو نيکو وي قامت تو زيبا
زلفين تو چون عنبر، رخسار تو چون ديبا
از ماه سما داري افروخته تر چهره
وز سرو سهي داري افراخته تر بالا
کاشانه ي شخص تو زيبد که بود جنت
مشاطه ي روي تو زيبد که بود حورا
اي گشته تو چون خرما سنگين دل و شيرين لب
خارست غمت، آري، با خار بود خرما
در عشق کند قبله تيمار مرا وامق
در حسن برد سجده ديدار ترا عذرا
آورده بجان دادن وصل تودم معجز
بنموده بجان بردن هجر تو يد بيضا
بي دورخ رنگينت رونق ندهد باده
بي دو لب نوشينت لذت ندهد صهبا
در سنبل پر تابت صد لعب شده پنهان
وز نرگس پر خوابت صد فتنه شده پيدا
بر خلق، ز عشق تو، هر روز يکي فتنه
در شهر، ز مهر تو هر لحظه يکي غوغا
ما را نبود يارا در دفع بلاي تو
گر نصرة دين خق نصرة ندهد ما را
شاهي، که بود قدرش با مرتبت گردون
شاهي که بود دستش با مکرمت دريا
دست کرمش داده مال کره ي اغبر
پاي شرفش سوده اوج فلک خضرا
خورشيد بود تابان همچون دل او ليکن
آنگه که زند رايت بر کنگره ي جوزا
اي آنکه بعنف تو مه درفتد از گردون
وي آنکه بلطف تو گل بر دمد از خارا
از تيغ تو با زينت اين سلطنت عالي
وز کلک تو با رتبت اين مملکت والا
آن روز که بگدازد سندان ز تف حمله
و آن وقتکه بگريزد شيطان ز صف هيجا
تيغ تو قلاع دين، چون تيغ علي يکسر
خالي کند از کافر، تاري کند از اعدا
از شخص جهانگيران چون کوه شود هامون
وز خون عدو بندان چون بحر شود صحرا
آفاق شود تاريک، چون سينه ي نامؤمن
خورشيد شود تيره چون ديده ي نابينا
از نور سنان گردد مانند فلک پستي
وز گرد سپه گردد مانند زمين بالا
با بأس تو آن ساعت چون موم بود آهن
وز بيم تو آن لحظه چون پير بود برنا
از حرص زند نعره بکران تو چون تندر
وز طبع کند جولان شبديز تو چون نکبا
رمح تو شود يازان در خصم تو چون تنين
خصم تو شود پنهان از بيم تو چون عنقا
از تن بکني همچون مزمار سر خصمان
و زهم بدري همچون پرگار تن اعدا
شاهي نبود هرگز در جنگ ترا ثاني
گردي نبود هرگز در حرب ترا همتا
از حکم تو برگشتن کس را نبود زهره
وز خط تو سر بردن کس را نبود يارا
شمسي تو بهر معني و اولاد فزون ز انجم
کلي تو بهر دانش و ابناي جهان اجزا
در دهر بتو يازدهم دولت و هم نعمت
در حشر بتو نازد هم آدم و هم حوا
اي خدمت تو گشته پيرايه ي هر عاقل
وي مدحت تو گشته سرمايه ي هر دانا
از صدر منيع تو هرگز نشوم يک سو
وز نظم ثناي تو هرگز نشوم تنها
در نظم يد بيضا کس را نبود جز من
و آنکسکه کند دعوي بيهوده پزد سودا
دارم ز عجم منشأ، ليکن بفصاحت در
بسيار فزون آيم از طايفه ي بطحا
آنم که بمن گردد ارکان سخن محکم
و آنم که بمن يابد فرمان هنر امضا
گشتست زبانم ده، چون سوسن آزاده
در مالش هر دشمن دو رو چو گل رعنا
با قوت عون تو کس را نشوم عاجز
با حشمت جاه تو با کس نکنم ابقا
امروز بسعي تو حاليست مرا نيکو
و امروز بفر تو کاريست مرا زيبا
احباب مرا آرد آسايش من شادي
و اعداي مرا سازد آرامش من شيدا
از غصه همي گويند اوباش ملک با هم:
آخر ز کجا آمد اين فکر فلک پيما؟
اي آنکه ز عزمن امروز همي پيچي
زينگونه بسي پيچي، گر صبر کني فردا
تا کس ز فلک هرگز غمگين نشود خيره
تا کس ز جهان هرگز رسوا نشود عمدا
بادا دل بدخواهت خيره ز فلک غمگين!
بادا تن بدگويت عمدا بجهان رسوا!
اوقات صيام آمد و آورد بصدر تو
از خلد برين تحفه، صد نعمت و صد آلا
فرخنده کناد ايزد، بر ذات کريم تو
اين ماه مکرم را وين نعمت و آلارا
–
در مدح علاءالدوله اتسز
بهار جان فزا آمد، جهان شد خرم و زيبا
بباغ و راغ گستردند فرش حله و ديبا
براغ اندر بنفشه شد چو قد بيدلان چفته
بباغ اندر شکوفه شد چو خد دلبران زيبا
همه اطراف صحراهست پر ياقوت وپر بسد
همه اکناف بستان هست پر مرجان و پر مينا
ز پستي تا ببالا برد لشکر ابر غرنده
پر از اعلام رنگين گشت هم پستي و هم بالا
هوا شد تيره و گريان بسان ديده ي وامق
زمين شد تازه و خندان بسان چهره ي عذرا
چو بخشش گاه جمشيدست از نعمت همه بستان
چو کوشش گاه کاوسست از زينت همه صحرا
کنار سبزه از لاله، شده پر زهره ي ازهر
دهان لاله از ژاله، شده پر لؤلؤ لالا
ز دريا سوي هامون رفت ابرو از نثار او
ز گوهر عرصه ي هامون سراسر گشته چون دريا
ز نقش گلبنان مانده بعبرت صورت پروين
ز لحن بلبلان مانده بحيرت نغمت عنقا
شعاع برق گويي شد کف موسي بن عمران
که از جيب هواي تيره آرد روشني پيدا
نسيم باد گويي شد دم عيسي بن مريم
که چشم اکمه نرگس کند در بوستان بينا
بکشي و بخوشي باغ همچون خلد و در صحنش
بخوبي و بلعلي ارغوان همچون رخ حورا
گل سرخ و گل زردند در بستان چو دو دختر
گرفته در ميان باشند دو روي گل رعنا
درختان همچو مستان در تمايل آمده جمله
تو گويي ساقيان ابر دادستندشان صهبا
ز انوار رياحين باغ و بستان گشته سرتاسر
منور چون عبادتگاه رهبانان شب يلدا
جهانست اين، ندانم، يا فضاي جنت المأوي؟
زمينست اين، ندانم، يا رواق گنبد خضرا؟
همه آفاق را افتاد سوداي طرب در دل
که تا بنمود ابراز برق رخشنده يد بيضا
جهان پير بي رونق بسعي طارم ازرق
چو بخت شهريار حق شد از سر تازه و برنا
خداوند جهان داور، شهنشاه هنر گستر
عدو مال ولي پرور، علاء الدين والدنيا
خداوندي، که او را نيست در کل جهان مانند
نه در دولت، نه در نعمت نه، در آلا، نه در نعما
ازو آرامشي دارد بلاد مشرق و مغرب
وزو آسايشي دارد روان آدم و حوا
حريم او مآل خلق در شادي و در انده
جناب او پناه خلق در سر و در ضرا
کهينه عامل از ديوان اوصد بار چون کسري
کمينه قايد از درگاه او صدبار چون دارا
بيان خوب او داده فنون علم را رونق
بنان راد او کرده رسوم جود را احيا
ز جود او گرفته فيض جود ابر در نيسان
ز رأي او ربوده نور قرص مهر در جوزا
خداوندا، تو آن شاهي که در مردي و در دانش
ز شاهان همه گيتي نداري هيچ کس همتا
جهان از راي تو روشن، زمين از عدل تو گلشن
هنر از طبع تو متقن، هدي از جاه تو والا
بدوزد رمح دلدوز تو دل در سينه ي خصمان
بسوزد تيغ جانسوز تو جان در قالب اعدا
نه يک شاهي، که صد شمسي، همه رخشنده در مجلس
نه يک شخصي، که صد جيشي، همه جوشنده در هيجا
بطبع دل ستاره داد پيمان ترا گردن
بگوش جان زمانه کرد فرمان ترا اصغا
هواي صدر محروست شده پيرايه ي عاقل
ثناي ذات ميمونت شده سرمايه ي دانا
بکين و مهر در فعل تو هم دارست و هم منبر
بعنف و لطف در امر تو خارست و هم خرما
چو اعلامت شود پيدا نهان گردند بدخواهان
بپيش رايت شاهان نپايد زحمت غوغا
درآمد وقت آن کايد بزير حل و عقد تو
همه اطراف جابلقا، همه اکناف جابلسا
بوفق راي تو رانند ملک حله و موصل
بسوي صدر تو آرند مال طايف و صنعا
برسم تو نهد سکه امير بقعه ي کوفه
باسم تو کند خطبه امام خطه ي بطحا
هر آن فرمان، که از صدر رفيع تو شود صادر
جهان آنرا کند تنفيذ و چرخ آنرا کند امضا
تويي کل و چو اجزايند شاهان بني آدم
بآخر سوي کل خويش باشد مرجع اجزا
ز بدخواهان نماند اندر همه عالم اثر، تا تو
در استيصال بدخواهان سپردي راه استغنا
هميشه تا که بر افلاک باشد موضع انجم
هميشه تا که از ارواح باشد قوت اعضا
نکوخواه تو بادا در مطايب تازه و خرم!
بدانديش تو بادا در مصايب خسته و رسوا!
بهار و ماه روزه مژده آوردند سوي تو
ز نعتمت هاي مستصفي و دولتهاي مستوفا
بسي روزي کناد ايزد ترا با بندگان تو
چنين ماه و چنين سال وچنين روز و چنين آلا
–
در ستايش افضل الدين خاقاني
ز دور جنبش اين چرخ سيمگون سيما
چو سيم وزر شده گير: اشک ما و چهره ي ما
شود چو سيم و چو زر اشک اين و چهره ي آن
که هست شعبده ي چرخ سيمگون سيما
مشعبديست فلک، حقه باز و حقه تهي
که هر زماني صد شعبده کند پيدا
خراس وارهمي گردد و همي دارد
ستور وار مرا بر اميد آب و گيا
ازين خراس خلاصي اگر بيافتمي
رسيد مي بقوام و علا، مسيح آسا
ايا ملازم جنت، بمهر نامحکم
و يا مزاحم مجلس، بچهر نازيبا
بکش چراغ، که خواهد عروس شب خلوت
بکن نماز، که دارد خروس صبح آوا
سلاح ديو ز لاحول ساز، زانکه ترا
غرور عقل سراسيمه کرد در دنيا
بخاک و آب ملولي مکن، که بر سر خلق
شوي سزاي ملامت بچار سوي بلا
ز بيم زحمت بر اوج چرخ شد عيسي
ز دست محنت بر کوه قاف شد عنقا
بساز توشه ي تقوي ز بهر راه، که تو
رسي ز توشه ي تقوي بمنزل آلا
درين نشيب قناعت گزين، که عيسي وار
نبردبان قناعت رسي بدان بالا
چه سود با تو؟ که از راه لطف نشناسي
زبور خواندن داود را ز ژاژ صدا
ميان خوف و رجا مانده اي و مي گريي:
ز بهر رد و قبول از براي چون و چرا
نه مرد راهي و آنگه نه اي که نتوان گفت:
حديث چون و چرا در ميان خوف و رجا
ز دام چون و چرا سر برون بريم آخر
بفضل ايزد و تفضيل خاتم الشعرا
ابوالفضايل خورشيد فضل افضل دين
که فخر اهل زمينست و تاج اهل سما
مسيح وقت و کليم زمانه خاقاني
که عمر خضرش بادا و عصمت يحيا
ادب بمکتب او همچو طفل در ابجد
خرد بمجلس او همچو قطره در دريا
نقود عالم با نقد علم او مقرون
عقول گيتي در عقل و علم او بر پا
بطبع طابع طاسين و حامل ياسين
بفضل نايب حاميم و وارث طاها
دلش مدرس تدريس حکمت ادريس
تنش مذکر تذکير ذکر «او ادنا»
مبارزان جهان پيش او فگنده کله
مناظران سخن پيش او دريده قبا
نموده موعظتش احترام و آن گاهي
بنظم ريخته در حقها شراب شفا
دماغ خشک اعادي دين و ملت را
شده کلام مفيدش طفيلي سودا
ز بهر لخلخه ي شرک اهل بدعت را
طبيب وار بمعجون نظم کرده دوا
نديده مثل تو تأثير اختر و ارکان
نزاده شبه تو از نسل آدم و حوا
بحضرت تو تقرب کنند اهل هنر
که هست حضرت تو عين عروة الوثقا
هر آن کسي که بنويد گل کرامت تو
بنفشه وار برون کن زبان او ز قفا
–
نيز در مديحه گويد
زهي! از آدم و حوا نگشته چون تويي پيدا
ز تو در خلد آسوده روان آدم و حوا
مفاخر بر درت واقف، معالي بر تنت عاشق
فضايل در دلت مضمر، مکارم از کفت پيدا
بحشمت دست جاه تو گرفته مرکز اغبر
برفعت پاي قدر تو سپرده قبه ي خضرا
نه اي گيتي، و ليکن همچو گيتي نيستت نقصان
نه اي يزدان، و ليکن همچو يزدان نيستت همتا
ز روي قدر با غيرت ز اوج جاه تو گردون
بوقت جود با خجلت ز موج دست تو دريا
هزاران عالمي، ليکن همه معمور در معني
هزاران لشکري، ليکن همه منصور در هيجا
بتو جان خرد باقي، بتو جان هنر صافي
بتو روز سخا روشن، بتو چشم کرم بينا
تو شخص دولت و ديني و ايامت شده ارکان
تو کل حشمت و جاهي و افلاکت شده اجزا
زبان بگشاده مدحت را همه اجسام چون سوسن
ميان بربسته امرت را همه اجرام چون جوزا
تويي ناظر بچشم عقل در آفاق و در انفس
تويي قادر بحکم حزم بر احباب و بر اعدا
نه با امرت قضا مسرع، نه با حکمت قدر قادر
تويي قادر بحکم حزم بر احباب و بر اعدا
نه با امرت قضا مسرع، نه با حکمت قدر قادر
نه با حلمت زمين ساکن، نه با قدرت فلک والا
همه پيرايه ي حسنست اوصاف تو چون گوهر
همه سرمايه ي عيشست الطاف تو چون صهبا
کمينه نطفه ي قدر تو صد بهرام و صد کيوان
کهينه بنده ي صدر تو صد کسري و صد دارا
نه چون پهناي جاه تو بود آفاق را بسطت
نه چون بالاي قدر تو بود افلاک را بالا
ترا چون عيسي مريم بهر کاري دم معجز
ترا چون موسي عمران بهر بابي يد بيضا
بتابش در نوايب روي تو چون ماه در ظلمت
بسرعت در حوادث عزم تو چون باد در صحرا
ز دود کين تو تيره ضمير مردم جاهل
بنور مهر تو روشن روان مردم دانا
خجل گشته ز اخلاق وز الطاف وز افعالت
نسيم خلد و طعم سلسبيل و طلعت حورا
منور شد جهان از شعله ي نور جلال تو
چنان کز شعله ي نور تجلي قله ي سينا
ز بيم آتش تيغت، که دارد پيکر از آهن
گرفته آتش و آهن مکان اندر دل خارا
بوقت آتش طعن تو ز اعداي هدي گردد
جهان چون کام اژدرها بدان رمح چو اژدرها
خداوندا، افاضل را شدست از فضل تو حاصل
همه دولت، همه نعمت، همه حشمت، همه آلا
مرا در دست از سعي تو شد خاک بلاعنبر
مرا در کام از لطف تو شد خار فنا خرما
شده نثرم در آثار تو چون آثار تو نيکو
شده نظمم در اوصاف تو چون اوصاف تو زيبا
مرا بوده در اطراف خراسان مستقر، ليکن
شده فضل مرا بنده فحول خطه ي بطحا
سزد نثر مرا بنده نجوم گنبد گردان
برد نظم مرا غيرت عقود لؤلؤ لالا
هنر در چهر من صادق چو مجنون در غم ليلي
خرد بر جان من عاشق چو وامق بر رخ عذرا
نه چون هم پيشگامان هستم مزور سيرت و خاين
نه چون هم گوشگان هستم مخنث عادت و رسوا
من از روي شرف حرم، و ليکن از حيا بنده
من از راه طمع گنگم، و ليکن از هنر گويا
ز حرص مال ننهادم بمدح و مرثيت هرگز
قدم در ماتم اموات و پي در مجمع احيا
بخواهش، دستم ار ديباي نااهلان فراگيرد
بريده باد آن دست و دريده باد آن ديبا!
من اين ابيات عذرا را ز نا اهلان نگهدارم
که نشناسند نامردان بحق اندازه ي عذرا
هميشه تا شود در دشت پيدا لاله ي نعمان
هميشه تا بود بر چرخ تابان زهره ي زهرا
سعود چرخ جفتت باد در ايوان و در ميدان!
خداي عرش يارت باد در سرا و در ضرا!
زمين را کرده تيغ تو مطهر ز آيت فتنه
جهان را کرده رمح تو منزه ز آفت غوغا
جهان و انجم و افلاک انعام ترا گفته
بروزي صد هزاران بار: «آمنا و صدقنا»!
–
هم اوراست و اعجاز ابيات دو بيت دو بيت مجانسست
زهي! دشمنت از طرب بي نوا
زده چرخ در مدحت تو نوا
هدي يافته از جلالت جمال
جهان ساخته از نوالت نوا
معاني بلفظ تو يابد شرف
معاني ز جاه تو گيرد بها
بوقت سخا گوهر آبدار
چو خاکست نزديک تو بي بها
ولي را وفاقت صوابي صواب
عدو را خلافت خطايي خطا
نه چون راي تو اختران فلک
نه چون خط تو لعبتان ختا
شده امر تو در ممالک رون
شده حکم تو بر خلايق روا
ز تو گشته پشت محامد قوي
ز تو برده روي مکارم روا
نه در گفتهاي تو سهو و غلط
نه در کردهاي تو چون و چرا
بعهد تو از غايت عدل تو
کند ميش در ظل گرگان چرا
ترا حلم خاک و علو اثير
ترا لطف آب و صفاي هوا
بمدح تو فرزانگان را شرف
بصدر تو آزادگان را هوا
نهادست در ذات تو کردگار
وفور مروت، کمال صفا
ازين روي بر زايران صدر تو
گزينست چون مروه و چون صفا
نه همچون جوار کريمت جوار
نه همچون فناي رفيعت فنا
نصيب نکوخواه از تو حيات
نصيب بدانديش از تو فنا
تو عين صوابي «علي من اطاع»
تو محض عقابي «علي من عصا»
پديد آمده از تو وز کلک تو
همان کز کليم آمده وز عصا
همه صورت تو کمال و جمال
همه سيرت تو وفا و حيا
ز دست تو زاينده فيض کرم
چو از ابر بارنده صوب حيا
ز گفتار تو گوشها را نشاط
ز ديدار تو ديده ها را جلا
ز خوف تو اعداي صدر ترا
ز اوطان خويش اوفتاده جلا
ز لطف تو خيره نعيم بهشت
ز خلق تو طيره نسيم صبا
عزيزست بر جان من خدمتت
چو روز شباب و چو عهد صبا
بنوشيدم از تو شراب طرب
بپوشيدم از تو لباس غنا
ثناي تو در گوش من خوشترست
ز آواز چنگ وز لحن غنا
مرا نيست از لفظ تو جز لطف
مرا نيست از دست تو جز ندا
همه از ره مردمي و کرم
بگوش من آيد ز لطفت ندا
الا، تا بود ميغها را سرشک
الا، تا بود تيغها را مضا
ترا باد اقبال در مابقي!
فزون زانچه بودست در مامضا
–
نيز در مديحه گويد
زهي! از امرو نهي تو نظامي دين و دنيا را
خهي! از حل و عقد تو قوامي مجد عليا را
ثبات حزم تو داده سکون ميدان اغبر را
نظام عزم تو کرده روان ايوان خضرا را
کف تو شاهراهي در سخا بسيار و اندک را
دل تو کار داري دردها پنهان و پيدا را
بتازد صف کين تو سنان داران گردون را
بسوزد تف خشم تو زره پوشان دريا را
خراج از کارگاه تو نسيج وحد حکمت را
رواج از بارگاه تو صنيع فرد نعما را
نماند رتبتي با قدر تو بهرام و کيوان را
نباشد حکمتي با ملک تو کسري و دارا را
زباني نيست جز در مدح تو اجسام پستي را
قراني نيست جز بر حکم تو اجرام بالا را
کف تو جود را بايسته همچون نور انجم را
دل تو فضل را شايسته همچون جان مراعضا را
ز بوي خلق تو غيرت کمال طيب عنبر را
ز چين خط تو حسرت جمال نقش ديبا را
نبينم هيچ پيرايه جز از مهر تو عاقل را
ندانم هيچ سرمايه به از مدح تو دانا را
خداوندا، ز مهر تست رحمت آب جيحون را
چنان کز بهر صاحب شرع رحمت خاک بطحا را
کسي کو را بدين درگاه والا قربتي باشد
بود جهل ار ثنا خواند جزين درگاه والا را
نه مطر باشد و طرار، هر کو از پي دنيا
شود منقاد اين يک فوج طرار مطرارا
مديح اين قوم را زشتست، خاصه در ديار تو
که در مسجد بتر باشد پرستيدن چليپا را
همه ايام داعي از عنا شبهاي يلدا شد
به از مدح تو صبحي نيست اين شبهاي يلدا را
عروس فکرت من از ثناي تو نشاط آرد
بلي با چهره ي يوسف نشاط آيد زليخا را
چو باشم با تو در يک بقعه باشد عين رسوايي
اگر گويم ثنا مشتي فضيحت حال رسوا را
بهر علت چرا بايد منازل زير پي کردن
چو با خود در يکي منزل همي بيني مسيحا را؟
نه حورالعبتي آمد بصدر تو ز طبع من
که رشک آيد ازو بر طارم فردوس حورا را؟
ز حسن لفظ تو غيرت بود سلک لئالي را
ز لفظ نظم من حسرت بود سط ثريا را
من اين ابيات غراسوي درگاهت از آن آرم
که جز تو قدر نشناسد کس اين ابيات غرارا
کسي کو نظم من بيند، نجويد سحر بابل را
کسي کو صوت من يابد، نخواهد لحن عنقا را
چه قيمت با کمال بنده اين مشتي مزور را؟
چه قوت بانفاذ تيرشاهان بانگ غوغا را؟
همي تا در چمن گردد زبان بگشوده سوسنرا
همي تا بر فلک باشد ميان بربسته جوزا را
ز جودت باد آسايش همه اعقاب آدم را؟
بصدرت باد آرامش همه اولاد حوا را
–
در تغزل و مدح اتسز
اي سهي سرو رهي و قد خرامان ترا
سجده برده مه گردون رخ رخشان ترا
بندگي کرده عقيق يمن و در عدن
شب و روز از بن دندان لب و دندان ترا
صبح دم جامه چو در سر فگني نشناسند
خلق از مطلع خورشيد گريبان ترا
بوستانيست همه پر گل و ريحان رويت
هيچ آفت مرسادا گل و ريحان ترا!
روي پنهان مکن از چشم من، ايرا که سزاست
چشم چون ابر من از روي چو بستان ترا
مردم از هجر تو وين حال بداند بيقين
هر که چون من بچشد شربت هجران ترا
اي همه شادي آن روز که در زين آرند
از پي گوي زدن ابلق يکران ترا
عاشقان رفته بميدان تو نظاره همه
در صف گوي زنان طلعت تابان ترا
پاي آورده تو در مرکب و خلقي بدعا
دست برداشته از بهر تن و جان ترا
گرددم عقل پريشان چو بميدان بينم
بر بن گوش سر زلف پريشان ترا
چون بگيري تو بکف قبضه ي چوگان، خواهم
که ز دل گوي کنم ضربت چوگان ترا
تا ز گردت نرسد رنج، من از ديده ي خويش
سر بسر آب زنم عرصه ي ميدان ترا
بگه باختن و تاختن، از غايت حسن
هيچ رونق نبود پيش تو اقران ترا
همچو گوي تو و چوگان تو خواهم ديدن
اندر آن حال سر زلف و زنخدان ترا
من همه گريم و تو شاد ببازي مشغول
که مبادا اثر غم دل شادان ترا!
چشم گريان مرا هيچ ملامت نکند
گرشه شرق ببيند لب خندان ترا
–
در مدح شمس الدين ابوالفتح محمد بن علي وزير
اسباب معالي بکرم کرد مرتب
و احساب بزرگي بمنن کرد مهذب
پيرايه ي اسلام، ابوالفتح محمد
آن نزد شهنشاه جهان خاص و مقرب
صدري که برافروخت جهان را هنر او
چون شمس و بدين روي بشمسست ملقب
رايش همه مجدست و بدان مجدنه مغرور
فعلش همه خيرست و بدان خير نه معجب
از نعمت او هست اثر در سر زنبور
وز هيبت او هست نشان دردم عقرب
در لفظ شريفش صفت لؤلؤ ابيض
در خلق کريمش نسب عنبر اشهب
آنجا که بود کينش چون خار بود گل
و آنجا که بود مهرش چون روز بود شب
بر قاعده ي خدمت او گردش گردون
در دايره ي طاعت او جنبش کوکب
طبعش ز معالي و هنر گشته مصور
دستش بايادي و کرم گشته مرکب
اي صدق و صفا بوده ترا پيشه و آيين
وي فضل و سخا گشته ترا سيرت و مذهب
درگاه تو ارباب شرف را شده مرجع
ديدار تو اصحاب خرد را شده مطلب
چون بزم کني زينت ايواني و مجلس
چون رزم کني زيور ميداني و مرکب
اسلام بتعظيم تو گشتست معظم
و ايام بتاديب تو گشتست مؤدب
با عدل تو ارقم نزند لاف ز دندان
در عهد تو ضيغم نکند فخر بمخلب
در تقويت ملت و در تربيت ملک
نابوده بعالم چو تو دانا و مجرب
گر صاحب عباد شود زنده بعهدت
باشد بر آداب تو چون کودک مکتب
صدرا، تن بيچاره ي من دير گهي باز
اندر کف احداث جهان مانده معذب
آنکرد بمن چرخ که در حرب نکردست
عبدالملک مروان بر لشکر مصعب
و آن آمده بر جان من از دهر، که نايد
از کينه ي حجاج بر اولاد مهلب
چشمم بستوه آمد از ديدن ابنا
جانم بفغان آمد ازين صحبت قالب
الطاف و کرامات تو امروز مرا داد
هم دولت پاينده و هم عيش مطيب
از بر توام هست مهيا همه مطعم
وز لطف توام هست مهنا همه مشرب
تا همچو مربع نبود وضع مثلث
تا همچو مطبق نبود شکل مکعب
تا هيچ سلاحي نبود در کف مظلوم
خاصه شب تاريک به از گفتن: يا رب!
صدر تو گرامي و جناب تو مبارک
راي تو همايون ولقاي تو محبب
بر اهل هدي سايه ي عدل تو مجدد
تا روز جزا خيمه ي جاه تو مطنب
–
در مدح سيد تاج الدين ابوالغنايم رافعي شيباني
اي تاج دين تازي و اي سيد عرب
اي خدمت جناب تو اقبال را سبب
اي بوالغنايمي، که ترا از غنايمست
بخشودن خلايق و بخشيدن ذهب
اي رافعي، که ساعد و بازوي تو شدست
هنگام حرب رافع اعلام دين رب
هست از فضايل تو همه نازش عجم
چونانکه از قبايل تو نازش عرب
مثل علي خليفه ي يزداني از هنر
فرع علي، خليفه ي سلطاني از نسب
در عرصه ي هنر ز بزرگان شرق و غرب
چون تو کراست منصب امروز مکتسب؟
رنج عدو و ناز ولي از جناب تسب
آري بيک طريق بود خار بار طب
از کف کافي تو عطا کي بود غريب؟
از قرص آفتاب ضيا کي بود عجب؟
کين تو چون سراب همه صورت غرور
مهر تو چون شراب همه مايه ي طرب
بي مدحت تو دم نزند دهر سال و ماه
وز خدمت تو سر نکشد چرخ روز و شب
اسم برامکه ز سخاي تو منتحل
علم فلاسفه ز کلام تو منتخب
با ناصح آن کني تو که خورشيد با گهر
با حاسد آن کني تو که مهتاب با قصب
هستي ز آل شيبان، ليکن بهي ازو
همچون سلافه ي عنب از جوهر عنب
اي رافع معالم اسلام، تاج دين
کس نيست جز تو در خور اين نام و اين لقب
گشته مقر بفضل تو ايام بوالفضول
مانده عجب ز قدر تو گردون بوالعجب
طبع تو وستم؟ متباعد تر از دو چشم
دست تو و کرم؟ متطابق تر از دو لب
از شرم بخشش تو شده ابر يار خوي
وز بيم کوشش تو شده شير جفت تب
انصاف خوب تو همه سرمايه ي کرم
اخلاق نيک تو همه پيرايه ي ادب
ايمن شد از مطالبت حادثات چرخ
آن کس که کرد خدمت درگاه تو طلب
تا رايت تو سوي بخارا نمود ميل
آسوده شد بخارا از ويل و از خرب
اکناف او ز عدل تو خاکي شد از ستم
اطراف او بجاه تو ايمن شد از شغب
گردد ولايت اکنون بي فتنه و بلا
باشد رعيت اکنون بي انده و تعب
تا خاک را سکون بود و باد را شتاب
تا آب را صفا بود و نار را لهب
بادا ولي جاه تو ميمون چو بوتراب
تادا عدوي جاه تو ملعون چو بولهب
از دست فرخ تو بهنگام بزم و رزم
نشاب قسم حاسد و قسم ولي نشب
بادت بماه شعبان تازه ولايتي
چون خطه ي بخارا اندر مه جب
–
در مدح صدرالدين علي وزير
تا کي کند حوادت گيتي مرا طلب؟
کز دست آن طلب شدم آواره ي طرب
من با عزيمت هرب و فتنه از قفا
من با هزيمت ضرر و چرخ در طلب
گه مالدم بعربدها دهر بوالفضول
گه بنددم بشعبدها چرخ بوالعجب
هر جا که من روم عقب من رود عقاب
هر جا که من بوم تبع من بود تعب
از بس که جور روز و شب آمد بروي من
چونان شدم که روز ندانم همي ز شب
هر روز چرخ حادثه اي آردم عجيب
هر لحظه دهر واقعه اي زايدم عجب
گويند: هر رجب عجبي آورد جهان
پس عمر من شدست سراسر همه رجب
با من سپهر نرد محالات باخته
برده هزار گنج مرا در يکي ندب
اکنون ز درد بردمنم مانده در فغان
و اکنون ز رنج گنج منم مانده در شغب
دايم بدان سبب ز فلک در شکايتم
کز من فلک دمار برآورد بي سبب
جرمي دگر نکرده جز از رادي و وفا
عيبي دگر ندارم جز دانش و ادب
معني معجز من و لفظ بديه من
سرمايه ي عجم شد و پيرايه ي عرب
با پاک زادگي من آزادگيست نيک
و آن به که ضم شود نسب پاک با حسب
کانيست طبع من که بود دانشش گهر
نخليست جان من که بود حکمتش رطب
فخرم بس آنکه در صفت صدر دين حق
«لي منطق تحير عن حدتي شطب»
چرخ علو علي که بنازد لقب بدو
گر سروران عصر بنازند بر لقب
صدري، که هست حضرت او مرجع از بلا
صدري، که هست مجلس او مامن از نوب
بر صحن صدر او ز اکابر نشان رخ
بر پشت دست او ز افاضل نشان لب
فرزند حيدرست و خداوند مفخرست
چون او کراست منتسب امروز و مکتسب؟
فارغ شدست دولتش از خوف انتقال
آمن شدست حشمتش از بيم منقلب
از فتنه ي سياست او چرخ در هراس
وز حمله ي مهابت او دهر در هرب
قدرش سپهر جاه و معالي درو نجوم
کفش درخت جود و ايادي برو شعب
از قدر او مراتب عيوق منتحل
وز صدر او مطايب فردوس منتخب
اي ناصحت خزانه ي رحمت چو بوتراب
وي حاسدت نشانه ي لعنت چو بولهب
منسوخ نفس صدق تو شد آيت ريا
مقهور آب عفو تو شد آتش غضب
مهر تو جرم مهر و نکوخواه تو گهر
جاه تو طبع ماه و بدانديش تو قصب
دوزخ بود ز تف نهيب تو يک شرار
کوثر بود ز آب عطاي تو يک حبب
شخص ترا ز عصمت مردانگي لباس
جان ترا ز حکمت فرزانگي سلب
از خدمت جوار تو احباب در حرم
وز ضربت نهيب تو حساد در ضرب
نزديک خاص و عام بقدر و بمرتبت
تو چون ذوابه اي و عدوي تو چون ذنب
حاشا که گويمت چو تو خصمت کجا بود
«سيف من الحديد کسيف من الخشب»؟
از خدمت بساط تو حاصل شود نشاط
از قربت جناب تو زايل شود کرب
اولي تري بمجد و معالي ز کل خلق
«کالنمل بالوراثة والجار بالعصب»
جود تو طالبان عطاراست مرتجي
عفو تو راکبان خطاراست مرتجب
دين را باجتهاد تو واضح شده طريق
حق را باعتقاد تو محکم شده سبب
داري ذهب براي عطا و سخاي خلق
در مذهب تو نيست دفين کردن ذهب
ملک از جمال جاه تو خرم چنانکه باغ
از عارض شکوفه و از ديده ي عنب
تا نام نيک خاطب ابکار نظم شد
جود تو شد صداق و ثناي تو شد خطب
منت خداي را که در ايام تو نماند
ابکار نظم بيوه و نام نکو عزب
هر کو تعصب تو گزيند ببردش
گردون بتيغ حادثه هم رسغ و هم عصب
بدگوي تو چو حاطب ليلست و عاقبت
اسباب ويل خويش ببيند در آن حطب
تو اندرين بلاد و سخاي تو در حجاز
تو اندرين ديار و ثناي تو در حلب
تا در امور شرع فريضه است و نافله
تا در بحور شعر سريعست و مقتضب
بادا هميشه دولت تو ناضر الرياض!
بادا هميشه همت تو عالي الرتب!
ماه صيام آمد و آوردت از بهشت
خلعت رداي رحمت و تحفه رضاي رب
صوم تو با صيانت و فطر تو بي شبه
فعل تو با امانت و قول تو بي ريب
روز قضا مقام تو در ظل مصطفي
و آن عدو چو بولهب اندر تف لهب
باد آن زمان نصاب کرامت نصيب تو
و آنگاه از نصيب تو بدخواه در نصب
–
در مدح خاقان کمال الدين محمود
سپهر ملک عجم، آفتاب دين عرب
بلند نام و نشان و بزرگ اصل و نصب
کمال دين هدي، قطب ملک و دين محمود
که هست چرخ شرف را جمال او کوکب
جمال دوده ي خوارزمشاه، آنکه ربود
ز سرکشان زمانه بدست فخر قصب
همه خلاصه ي مجد و بمجد نامغرور
همه حقيقت فضل و بفضل نامعجب
شده مطاوعت او زمانه را پيشه
شده متابعت او سپهر را مذهب
بطبع حضرت او را ستاره کرده سجود
بطوع خدمت او را زمانه کرده طلب
وجود فضل و هنر را بيان اوست دليل
حصول عز و شرف را قبول اوست سبب
ز سعي او شده خار موافقان چون گل
ز تيغ او شده روز مخالفان چون شب
زهي بهمت عالي و طبع صافي تو
نظام جاه و علو قوام و فضل ادب
بزير خنک جلال تو اخضر و اغبر
بزير زين مراد تو ادهم و اشهب
ضياي حمد و ثنا از کف تو نيست بديع
گهر ز کان و هنر از کف تو نيست عجب
سياه گشت عدو را ز هيبت تو گليم
کبود گشت فلک را ز صولت تو سلب
عنايت تو چو شمس و ولي تو چو گهر
سياست تو چو ماه و عدوي تو چو قصب
ز بيم نيزه ي ثعبان نهاد تو گشته
امور خصم تو برگشته چون دم عقرب
تو همچو درو چو دريا بجاه تو مجلس
تو همچو مهر وچو گردون بزير تو مرکب
شگفت نيست وجود تو در طويله ي خلق
که در طويله بود در جوار خار رطب
هميشه تا نبود باز طعمه ي تيهو
هميشه تا نبود شير سخره ي ثعلب
بدهر باد جلال تو عالي المکسب!
ز بخت باد جناب تو صافي المشرب!
ز تو مطالب ارباب فضل حاصل باد!
هميشه تا که جهانست علم را مطلب
مخالفان ترا چهره پر غبار بلا
نازعان ترا مغز پر خمار تعب
نديم جان حسود تو در زمانه ندم
نصيب عمر عدوي تو از ستاره غضب
–
خطاب بباد در مدح علاءالدوله ابوالمظفر نصرة الدين
اتسز خوارزمشاه
ايا برنده باحباب قصه ي احباب
ايا دهنده باصحاب نامه ي اصحاب
بيک دگر تو رساني ز عاشق و معشوق
دقيقهاي سؤال و لطيفهاي جواب
تراست صفوت عقل شريف و روح لطيف
تراست رقت روز وصال و عهد شباب
بدست لطف گشايي بسان جلوه گران
سپيده دم ز رخ لعبتان باغ نقاب
مشوش از حرکات تو جعدهاي بخم
معطر از نفحات تو زلفهاي بتاب
بپيش چهره ي افلاک دست تو بندد
گهي حجاب غبار و گهي نقاب سحاب
ز سعي تست پر از رزمهاي ديبا خاک
ز صنع تست پر از عيبهاي جوشن آب
براغ چهره ي لاله ز تو شده پر خون
بباغ ديده ي نرگس ز تو شده بي خواب
نبوده مثل تو مساح در بلاد و ديار
نبوده مثل تو سياح در شتاب و عتاب
نشسته واله از ادراک تو اولوالابصار
بمانده عاجز از اوصاف تو اولوالالباب
تو با شتاب و زمين را درنگ در دل تو
نظام يافته گيتي ازين درنگ و شتاب
تبارک الله! و همي، که بي سفينه همي
چو وهم عبره کني بحرهاي بي پاياب
تراست قوت تير ملک وزين کردي
بصدمتي وطن عاديان خراب و يباب
علاء دولت خوارزمشاه، تاج ملوک
که هست دولت او مالک قلوب و رقاب
ابوالمظفر، اتسز، خدايگان هدي
که صدر اوست هدي را ز حادثات مآب
ربوده حشمت او از کمان حادثه تير
بکنده هيبت او از دهان نايبه ناب
ملک ز بهر شرف بر درش گزيده مقام
فلک ز بهر کنف بر سرش فگنده قباب
حسام او بگه رزم صورت الاعجاز
کلام او بگه بزم سورة الاعجاب
بفضل و مکرمت او تفاخر اسلاف
بجاه و منزلت او تظاهر اعقاب
همه امور جهان در حساب اوست وليک
برون شدست ايادي دست او ز حساب
ز بيم خنجر سيمابگون او گشتست
عدوي دولت او بي قرار چون سيماب
گشاده شد ز بنانش خزاين ارزاق
بريده شد ز بيانش دقايق آداب
چنو نيارد گشت زمانه در هر فن
چنو نبيند چشم ستاره در هر باب
زهي مخالفت امر و خطاي خطا!
زهي موافقت راي تو صواب صواب!
تويي، که چرخ بود با جلالت تو زمين
تويي، که بحر بود با سخاوت تو سراب
چو در صفوف درخشان شود فروغ سيوف
چو در حروب فروزان شود لهيب ضراب
زمين بپوشد از خون سرکشان سر بال
هوا ببندد از گرد صفدران جلباب
مبارزان ز پي کر و فر بمعرکه در
سبک کنند عنان و گران کنند رکاب
ثبات را ز جهان مندرس شود آيات
حيوة را ز بشر منقطع شود اسباب
سنان تو کند آن لحظه از قلوب غلاف
حسام تو کند آن ساعت از رقاب قراب
گهي نوردي ملک يلان بپاي نهيب
گهي سپاري گنج شهان بدست نهاب
بنيزهاي رديني کني بگاه طعان
بتيغهاي يماني کني بگاه ضراب
رواق فتح بلند و اساس دين محکم
لواي فتنه نگون و بناي کفر خراب
ز زخم تيغ تو گردند دشمنان مقهور
بدان صفت که شياطين ز زخم تير شهاب
خدايگانا، آني که اهل عالم را
بخشکسال حوادث ز تست فتح الباب
ز دانش تو همه فاضلان گرفته نصيب
ز بخشش تو همه سايلان نهاده نصاب
ولي تو گهرست و وفاق تو خورشيد
عدوي تو قصبست و خلاف تو مهتاب
هماي بخت همايون تو سيه کرده
ز رنج روز بد انديش تو چو پر غراب
هميشه تا که ز ايزد بود بوعد و وعيد
جزاي عدل ثواب و سزاي ظلم عقاب
جهان ز عدل تو آباد باد تا محشر!
نصيب جان تو بادا ز کردگار ثواب!
موافقان تو بادند در نشاط و نعيم!
مخالفان تو بادند در عنا و عذاب!
گشاده بر تو علي رغم خصم هر ساعت
هزار در ز سعادت مفتح الابواب
–
ايضا در مدح ملک اتسز
اي ترا جاه قباد و حشمت افراسياب
پيش تيغ عزم تو منسوخ تيغ آفتاب
در کمال تو غلط کردم، که هر فرمان بريت
هست با جاه قباد وحشمت افراسياب
با جلال قدر تو نازل بود قدر فلک
با کمال جود تو باطل بود جود سحاب
حضرت والاي تو اصحاب حاجت را مآل
مجلس ميمون تو ارباب دانش را مآب
صورت دولت وفاق تو چو پرواز هماي
سورت محنت خلاف تو چو آواز غراب
کوه بابل از ثبات حزم تو گيرد درنگ
باد صرصر از مضاي عزم تو يابد شتاب
حکم تو در نيک و بد همچون قضاي آسمان
امر تو در بيش و کم همچون دعاي مستجاب
کرده با لفظ بديع تو معاني اقتران
جسته با جاه رفيع تو معاني اقتراب
جود کفت را نباشد مال افريدون کفاف
حد تيغت را نگردد سد اسکندر حجاب
رمح خطي ترا از شخص قهاران طعام
تيغ هندي ترا از خون جباران شراب
بر سپهر گامکاري گشته رأي صايبت
در ضيا همچون سهيل و در مضا همچون شهاب
کرده آشوب سنان و آسيب تيغت روز جنگ
لشکر خاقان اسير و کشور قيصر خراب
اي جلال حشمتت فارغ ز خوف انتقال
وي کمال دولتت ايمن ز بيم انقلاب
در جهانداري مسلم چون جوابي بر سؤال
بر جهانباني مقدم، چون سؤالي بر جواب
با سنان تو اجل گشته قرين وقت طعان
با حسام تو ظفر کرده قران گاه ضراب
نام تو گشته مبارک همچو آثار مشيب
ذکر تو گشته گرامي همچو ايام شباب
خصم ملت را ز شمشير تو باشد اضطرار
رکن بدعت را ز پيکان تو باشد اضطراب
جستن از مهر تو عاقل را بود محض خطا
جستن مهر تو دانا را بود عين صواب
هر چه مدحست آن بايام تو دارد اتصال
هر چه فتحست آن باعلام تو دارد انتساب
تا نباشد حال عالم بي صلاح و بي فساد
تا نباشد فعل مردم بي ثواب و بي عقاب
باد قسم نيک خواه تو صلاح بي فساد!
باد بخش بد سگال تو عقاب بي ثواب!
خاتم جاه ترا بادا ز فيروزي نگين
مرکب عز ترا بادا ز بهروزي رکاب!
هوش تو همواره سوي لذت لهو و نشاط!
گوش تو پيوسته سوي نغمه ي چنگ و رباب
–
نيز در مدح اتسز
اي در کف عزيمت تو خنجر چو آب
جان عدو سؤال حسام ترا جواب
بحريست خاطر تو پر از گوهر هنر
چرخيست فکرت تو پر از اختر صواب
پيرايه ي روان شده مهر تو، چون خرد
سرمايه ي طرب شده ياد تو، چون شراب
ايام بي طراوت اقبال تو دژم
آفاق بي عمارت انصاف تو خراب
از راه بر ولطف تويي مالک القلوب
وز روي امر و نهي تويي مالک الرقاب
دولت گزيده بر در معمور تو مقام
نصرة کشيده بر سر ميمون تو قباب
صدر تو همچو خلد و چو انفاس اهل خلد
امداد بخشش تو برون رفته از حساب
از بهر نصرت تو زند چرخ بامداد
بر تيغ هاي کوه علمهاي آفتاب
خاکي که ياد خلق حميدت برو وزد
يابد ضياي آتش و گيرد صفاي آب
تا از حجاب چهره ي ملکت نشد پديد
پنهان نگشت چهره ي احداث در حجاب
اندر ميان بيشه و وادي ز عدل تو
ضيغم نهفته مخلب و ارقم فگنده ناب
تابيد را برايت و راي تو التماس
اقبال را بنامه و نام تو انتساب
اوقات مدحت تو مبارک تر از مشيب
و ايام خدمت تو گرامي تر از شباب
از حادثات حضرت محروس تو مآل
وز نايبات مجلس مانوس تو مآب
از لفظ فايق تو حسد برده در پاک
وز خلق فايح تو خجل گشته مشک ناب
دوزخ ز تف کوشش تو کمترين شرار
کوثر ز کف بخشش تو کمترين لعاب
يک پايه از جلال تو برتر ز صد فلک
يک نکته از حديث تو بهتر ز صد کتاب
در خشکسال حادثه کشت اميد را
از فيض نعمت تو رسيدست فتح باب
فرزانگان گرفته و احرار يافته
از جاه تو نصيب و ز انعام تو نصاب
چون بحر با شکوهي و دشمن ز بيم تو
گريان و دل پر آتش و نالنده چون سحاب
از خواب برنخيزد، الا بنفخ صور
هر دشمني که بيند شمشير تو بخواب
گر شعله اي ز خشم تو بر بحر بگذرد
دود سيه برآيد از آن بحر پر غياب
از تو بديع نيست هنر، چون ز مي نشاط
از تو غريب نيست کرم، چون ز گل گلاب
بر دشمنان بخنجر و بر دوستان بجود
هم مرسل عقابي و هم منزل ثواب
روزي که نيزه را بود از سينها غلاف
جايي که تيغ را بود از فرقها قراب
از معرکه بعالم علوي کند رحيل
ارواح سرکشان، چو دعاهاي مستجاب
گردد گشاده چهره ي آجال را قناع
گردد گسسته چشمه ي آمال را طناب
سرها پر از خمار کند باده ي طعان
دلها پر از شرار کند آتش ضراب
همچون زمين ساکن گردون در اضطرار
همچون سپهر گردان هامون در اضطراب
از خون تازه پشت زمين چون رخ تذرو
وز گرد تيره روي هوا چون پر غراب
چون کام مار حربگه و چون زبان او
لرزان بدست مرد محارب درون حراب
شيران حرب را و دليران رزم را
جان عرصه ي نهيب و روان طعمه ي نهاب
آنگه ز باد تير تو جانها شود هبا
و آن دم ز تف تيغ تو دلها شود کباب
بر جان بدسگال تو از صفحه ي اجل
خواند زبان خنجر تو آيت عذاب
عاجز شود ز حفظ عنان دست صفدران
در معرکه چو پاي تو بينند در رکاب
گردد چو خاک زير سم مرکبان تو
آن کس که کرده باشد کين تو ارتکاب
يا رب! چه روز بود، که از خون مشرکان
تيغ تو کرد عرصه ي خوارزم را خضاب؟
از بانک صفدران دل پر فزع
وز گرد غازيان رخ افلاک در نقاب
چندين هزار پيل تن و شير دل همه
از رمح مار پيکر تو طعمه ي کلاب
از پيچ نيره ي تو تن صفدران بپيچ
وز تاب خنجر تو تن سرکشان بتاب
شاها، ز کارزار تو همت عدوت را
گشت از همه غنيمت، مقصور بر اياب
آمد بصد اميد و بصد درد بازگشت
چندان که تشنگان جگر تفته از سراب
از کوهسار صيد شتابان رود و ليک
دريا چو پيش آيد کم گرددش شتاب
آورد روي سوي ملاقات شرزه شير
چندين هزار مفسد پر غدر چون ذباب
با حمله ي تو زمره ي کفار را چه قدر؟
شيطان چه قدر دارد با حمله ي شهاب؟
از آهوان نبايد کاري بجز گريز
چون شير شرزه نعره زند در ميان غاب
اين فتح آيتيست ز آيات عز تو
اين فتح يافتي و چنين فتح صد بياب
معلوم شد که: تا ابد الدهر ايمنست
اين دولت از تزلزل و اين ملک از انقلاب
شاها، جناب تست که آرند اهل فضل
در زير زين جنيبت دولت ازين جناب
هر کو باين جناب کرم کرد التجا
احداث راز جانب او باشد اجتناب
من بنده، تا ز باب رفيعت جدا شدم
از بخت بهره هيچ نديدم ز هيچ باب
نستد دلم ز دست طرب هيچ تحفه اي
گويي که بسته است دلم با طرب حساب
مستور کرد چرخ ز من چهره ي نشاط
چونانکه زير کان ذهب و مذهب و ذهاب
گه بر تنم ز لشکر تيمار تاختن
گه بر دلم زد آتش اندوه التهاب
منت خداي را! که رسيدم بصدر تو
با من نماند گردش ايام را عتاب
ني اخترم بچشم عداوت کند نظر
ني دولتم بلفظ حقارت کند خطاب
زين خاطر چو بحر برآرم بتازگي
اندر ثناي دولت و لؤلؤ خوشاب
نامي و نعمتي، که مرا بود، دي برفت
نو نام و نعمتي کنم امروز اکتساب
تا هيچ پشه را نبود اقتدار پيل
تا هيچ صعوه را نبود قوت عقاب!
بادا دعاي ملک تو تسبيح مرد و زن!
بادا حريم صدر تو محراب شيخ و شاب!
طبع موافقان تو پيوسته در نشاط!
جان مخالفان تو همواره در عقاب!
جمشيد وار، در چمن مملکت بچم
خورشيد وار، بر فلک مفخرت بتاب
–
هم در مدح اتسز
زين سينه ي پر آتش و زين ديده ي پر آب
دردا! که گشت قاعده ي عمر من خراب
از بيم غرق و حرق نيايد مرا همي
در سينه هيچ شادي و در ديده هيچ خواب
زردست چهره ي من و از شرم دشمنان
هر شب کنم بخون جگر چهره را خضاب
گردون دهد ز سفره ي حسرت مرا طعام
گيتي دهد ز ساغر محنت مرا شراب
زنبور وار بود لعابم ز شهد و چرخ
چون زهر مار کرد مرا در دهان لعاب
امثال من مکرم و من سخره ي زمان
و اقران من مرفه و من طعمه ي ذئاب
گفتم که: در شباب کنم دولتي بدست
نامد بدست دولت واز دست شد شباب
عمرم زکوة چرخ شد و نيست خود مرا
جز اشک همچو سيم و رخ همچو زر ناب
گيرند در حساب من آنچ اختران دهند
وين عمر من که رفت نگيرند در حساب
آن لؤلؤ خوشاب که باريدمي ز طبع
بارم کنون ز ديده همان لؤلؤ خوشاب
هست آفتاب طبع من از روشني و ليک
در پيش او حجاب شد اندوه چون سحاب
تاريک از آن شدست اقاليم نظم و نثر
کاندر سحاب تيره بماندست آفتاب
بر من شدند خيره شياطين حادثات
تا شد نهفته از فلک طبع من شهاب
عمر ار خيانتي نکند هم رسم بفضل
از بعد خشکسال حوادث بفتح باب
من قانعم هر آنچه رساند بمن فلک
در هيچ حال نيست مرا با فلک حساب
در پيش لعبتان دو ديده بدست شرم
سازم ز طيلسان قناعت همي نقاب
از اهل فيض حمل مذلت براي چيز
کاريست ناستوده و شغليست ناصواب
اعراض کردم از همه آفاق و ساختم
مر درگه خديو خداوند را مآب
خوارزمشاه اتسز غازي، که سهم او
افگند در قبايل کفار اضطراب
شاهي که هست اطاعت او والي القلوب
شاهي که هست هيبت او مالک الرقاب
اقبالش از کمان حوادث ببرد تير
انصافش از دهان نوائب بکند ناب
او شمس طالع و دگران ذره ي هوا
او بحر ذاخر و دگران جرعه ي شراب
اي در فضاي جاه تو اسلام را درنگ
وي بر فناي خصم تو ايام را شتاب
هست از ستاره باره ي جاه ترا مقام
هست از مجره خيمه ي عمر ترا طناب
مثل تو خسروي ندهد دست در عنان
شبه تو صفدري ننهد پاي در رکاب
شاها، تويي که لشکر آمال خلق راست
بي فتنه ي خزاين اموال تو نهاب
بشنو حديث من، که بود ز استماع آن
در عاجلت محامد و در آجلت ثواب
آنچ آمدست بر تنم از چرخ، نامدست
از دوده ي معاويه بر آل بوتراب
اشکم شد از جفاي فلک چون رخ تذرو
روزم شد از عناي جهان چون پر غراب
بر صف چرخ از قبل سهم من سهام
در کف صبح از جهت حرب من حراب
آن کس که طاعت تو گزيند رضادهي
تابي گناه چرخ رساند بدو عذاب؟
جستيم ما دو تن: تو باحسان و من بجان
تو در اين مدايح و من خاک آن جناب
من در خود و ندانم، تا چيست مر ترا؟
باري، مراست خاک جناب تو مشک ناب
از مهر تو نگيرد جان من احتراز
وز مدح تو نجويد طبع من اجتناب
اين شش هزار بيت، که گفتم بمدح تو
از شش هزار عقد جواهر ببرد آب
دارم من انتساب عنايات ايزدي
با انتساب داد مرا فضل اکتساب
ليکن چو هستم از همه اوباش خوار تو
چه فخر ز اکتساب و چه راحت ز انتساب؟
تا از تواتر حرکات فلک شود
هر شب مال چهره ي خورشيد در حجاب
هر چان نشاط و کام بود در جهان بران
هر جان جلال و جاه بود از فلک بياب
تا آسمان بپايد، با آسمان بپاي!
تا مشتري بتابد، چون مشتري بتاب!
در آخر قصيده ي بنده دعاي خير
اندر دوام دولت تو باد مستجاب
–
در مدح خاقان کمال الدين ابوالقاسم محمود ارسلان خسرو توران
اي از رخت فگنده سپرماه و آفتاب
طعنه زده جمال تو بر ماه و آفتاب
زان جا که راستيست ندارند در جهان
پيش رخ تو هيچ خطر ماه و آفتاب
بندند، گر دهي تو اجازت، چو بندگان
در خدمت رخ تو کمر ماه و آفتاب
از زلف تو ربوده نشان مشک و غاليه
وز روي تو گرفته اثر ماه و آفتاب
از ماه و آفتاب بهي تو، که نيستند
باد و عقيق همچو شکر ماه و آفتاب
در صف نيکوان بمقام مفاخرت
خواهند از رخ تو نظر ماه و آفتاب
باشند باجمال تو حاضر بوقت لهو
در بزم شهريار بشر ماه و آفتاب
محمود، صفدري، که ز لطف و زعنف او
گيرند بار نفع و ضرر ماه و آفتاب
خاقان کمال دولت و دين، آنگه بر فلک
از سهم او کنند حذر ماه و آفتاب
بر خصم او کشيده سنان چرخ و روزگار
در پيش او گرفته سپر ماه و آفتاب
بفزود ملک و دولت او عز و جاه شرع
چونانکه لون و طعم و ثمر ماه و آفتاب
از شخص او نبوده جدا جاه و مفخرت
وز حکم او نکرده گذر ماه و آفتاب
بنموده بر ولي و عدو ذاتش آن اثر
کندر قصب نمود و گهر ماه و آفتاب
آفاق را فروغ ز جاه و جلال اوست
جاه و جلال اوست مگر ماه و آفتاب
شاها، نهند، گر تو اشارت کني، بفخر
بر خاک بارگاه تو سر ماه و آفتاب
بر آتش عزيمت تو، وقت التهاب
باشند کمترينه شرر ماه و آفتاب
تو ماه و فتابي و زان در جبال شد
محض سخا و عين هنر ماه و آفتاب
با شور صولت تو هبا سيل و صاعقه
با نور طلعت تو هدر ماه و آفتاب
در راه طاعت تو با قطار شرق و غرب
دارند شغل و پيشه سفر ماه و آفتاب
با عزم و با بقاي تو در سرعت و ضيا
ننهاده گام و نازده پر ماه و آفتاب
بر قمع دشمنان تو هر لحظه مي کشند
منزل بجايگاه دگر ماه و آفتاب
از گنج سعد هر شب و هر روز پيش تو
آرند تحفه فتح و ظفر ماه و آفتاب
تا مانده اند سخره ي فرمان ايزدي
در قبضه ي قضا و قدر ماه و آفتاب
بادا نگون لواي بقاي عدوي تو
چونانکه در ميان شمر ماه و آفتاب
آثار اصطناع تو بر خرد و بزرگ
و اعلام انتفاع تو بر ماه و آفتاب
از روي وراي تو بشب و روز در سپهر
ديده ضيا و يافته فر ماه و آفتاب
از طارم سپهر بچشم مناصحت
در دولت تو کرده نظر ماه و آفتاب
–
در مدح اتسز خوارزمشاه
جانا فگنده ام ز غم تو سپر بر آب
وز اشک ديده ساخته ام مستقر در آب
آتش علم گرفت مرا در ميان دل
تا من فگندم از غم عشقت سپر بر آب
من در ميان آتش و اين نادره نگر:
کز چشم من رسيده بهر هفت کشور آب
بي خواب مانده ام، که گرفتست در غمت
از ديدگان مرا همه بالين و بستر آب
آنها که انده تو رساند بشخص من
وقت گداختن نرساند بشکر آب
خيره است از لقاي تو در خلد عدن حور
تيره است با صفاي تو در حوض کوثر آب
رخسار و چشم و زلف تو در بوستان حسن
برده است از شکوفه و شمشاد و عبهر آب
در آب اگر فشانده شود گرد زلف تو
گردد ز گرد زلف تو پر مشک و عنبر آب
ور بنگري در آتش و آب، از جمال تو
گردد منقش آتش و گردد منور آب
آتش حسد برد ز رخ تو بدان صفت
کز رقت شمايل شاه مظفر آب
خوارزمشاه، اتسز، کندر حسام او
گشتست مدغم آتش و گشتست مضمر آب
قدر رفيع او را برده سجود چرخ
لفظ بديع او را گشته مسخر آب
گر ساغري پر آب حسودش برد بلب
در حال زهر گردد در صحن ساغر آب
با طبع او مناسبتي بود آب را
زين روي شد قرارگه درو گوهر آب
خوش خورد مي نيارد اندر ديار شرک
از آتش مهابت او هيچ کافر آب
آنرا که در سفينه ي تدبير او نشست
غم نيست گر بگيرد آفاق يکسر آب
از باد نيست وقت سپيده دمان وليک
از بيم تيغ اوست که لرزد بزنبر آب
گر بگذرد بر آتش و بر آب خلق او
گردد مسخر آتش و گردد معطر آب
مقدار او ز کنگره ي چرخ برترست
چونانکه هست از کره ي خاک برتر آب
ز آثار عنف او و ز آثار لطف او
گشته مجسم آتش و گشته مصور آب
شاها، همي خورند ز يک آبخور بهم
در روزگار عدل تو گور و غضنفر آب
از خنجر تو محتجب شده و مضطرب شوند
در جرم خاره آتش و در قعر فرغر آب
پيش سخاي دست تو باشد بخيل ابر
پيش صفاي طبع تو باشد مکدر آب
شمشير آبدار تو چون بحر اخضرست
الحق شگفت باشد بر بحر اخضر آب
در قدر نيست با تو برابر فلک، چنانک
در قعر با اثير نباشد برابر آب
رامست پيش پاي جلال تو آسماب
چونانکه زير پاي کليم پيمبر آب
اسلام را عنايت جاه تو در خورست
چونانکه هست بر جگر تشنه در خور آب
محبوس وار در دل و در ديده ي عدوت
ماندست عاجز آتش و گشتست مضطر آب
تا هست رطب و بارد نزد فلاسفه
در اصل آفرينش زين چار گوهر آب
بادا عدوي جاه ترا سال و مه مقيم
در باطن دل آتش و در ديده ي سر آب!
هنگام تشنگي جگر بدسگال را
از چشمه ي سنان تو بادا مقدر آب!
–
نيز در ستايش گويد
تويي که تيغ تراشد مسخر آتش و آب
فگند هيبت تو زلزله در آتش و آب
چه باک از آتش و آبت؟ که چون خليل و کليم
ترا شدند مطيع و مسخر آتش و آب
حسام تست، که اندر مواقف پيکار
رسد ز پيکر او برد و پيکر آتش و آب
ز کين و مهر تو گشته محقق انده و لهو
ز خشم وعفو تو گشته مقرر آتش و آب
اگر بر آتش و بر آب بنگرد خلقت
شود معنبر و گردد معطر آتش و آب
وگر بر آتش و بر آب بگذري، گردد
بزير پاي تو نسرين و عبهر آتش و آب
بجنب جاه و جلال تو پست زهره و ماه
بپيش باس و نوال تو ابتر آتش و آب
ز بيم تيغ و سنان چو آتش و آبت
شدند در دل خا را محقر آتش و آب
فکنده در کف پيمان تو دل اختر و چرخ
نهاده در خط فرمان تو سر آتش و آب
همان کند فزع تيغ و هيبت رمحت
ببد سگال، که بر موم و شکر آتش و آب
همه علوم جهان مضمرست در دل تو
چنانکه در دل خار است مضمر آتش و آب
عجب نباشد، اگر ساخته شوند بطبع
ز يمن عدل تو چون دو برادر آتش و آب
فلک نباشد با تو برابر اندر قدر
چنانکه نيست بفطرت برابر آتش و آب
بر کمال محل و وفور مکرمتت
عظيم مختصر و بس محقر آتش و آب
چو باد خاک بسر بر کنند، عاجز وار
اگر شکوه تو حمله برد بر آتش و آب
مخالفان ترا سال و مه بکينه و خشم
کشند بر دل و بر چشم لشکر آتش و آب
بوقت سوختن و ساختن علي التحقيق
ز عنف و لطف تو باشند کمتر آتش و آب
بر ضياي ضمير و صفاي خاطر تو
نموده مظلم و بوده مکدر آتش و آب
ز بس عنا و بکا، حاسد ترا دادند
هميشه با لب خشک و رخ تر آتش و آب
کسي که نقص تو خواهد نوشت بر دفتر
بگيردش همه اطراف دفتر آتش و آب
چو تو بکينه برآ هختي از نيام حسام
ز باختر برسد تا بخاور آتش و آب
در آن زمان که ز شمشير صفدران گيرد
همه بسيطه ي آفاق يکسر آتش و آب
زبانها زده و موجها بر آورده
ز گوي اغبر تا موج اخضر آتش و آب
يلان معرکه و سرکشان هيجا را
گرفته از نف و خوي درع و مغفر آتش و آب
در آن مقام بر اشخاص دشمنان باري
ز نو نيزه و از خد خنجر آتش و آب
اگرت آتش و آب اين زمان بپيش آيند
برند از دم تيغ تو کيفر آتش و آب
خدايگانا، تا کي ز حرب؟ کز تيغت
گرفته عرصه ي هر هفت کشور آتش و آب
بخواه ساغر پرمي، چنانکه طيره شوند
ز گونه ي مي و از لون ساغر آتش و آب
هميشه تا که بطبع و سرشت ميل کنند
سوي فراز و نشيب آن دو گوهر آتش و آب
گرفته باد ز تف دل و نم ديده
عدوت را همه بالين و بستر آتش و آب
نصيب حاسد و قسم وليت در عقبي
ز قعر دوزخ و از حوض کوثر آتش و آب
–
در مدح اتسز خوارزمشاه
تويي که خنجر تو شد مکان آتش و آب
زبان رمح تو شد ترجمان آتش و آب
بدست خشم تو و عفو تو سپرد فلک
بوقت جفوت و صفوت عنان آتش و آب
رواق حشمت تو بربر سپهر و نجوم
نطاق خدمت تو بر ميان آتش و آب
ز تف سينه و از اشک ديده ماند ستند
مخالفان تو اندر ميان آتش و آب
خدايگانا، معدوم و مندرس گشتست
ز عنف و لطف تو نام و نشان آتش و آب
حمايت تو شده پاسبان ملت و ملک
سياست تو شده قهرمان آتش و آب
ز جنگ و صلح تو بيم و اميد اختر و چرخ
ز مهر و کين تو سود و زيان آتش و آب
تبارک الله! از آن تيغ آسمان صفتت
که هست بر صفحاتش قرآن آتش و آب
ستارگان را بر آسمان قران باشد
مگر که تيغ تو شد آسمان آتش و آب
ز تيغ و گرز تو باشد نفير جوشن و خود
ز طعن و ضرب تو باشد فغان آتش و آب
حسامت آتش و آبست و اين شگفتي بين
که هست دولت و دين در امان آتش و آب
بملک هاي شگفتست تيغ تو ضامن
هزار ملک نگر در ضمان آتش و آب
وجود گوهر اگر در صميم کان باشد
چراست گوهر تيغ تو کان آتش و آب؟
چو حد تيغ تو ديدند عاقلان گفتند
که: هست جاي اجل بر کران آتش و آب
ز راي روشن و از طبع صافي تو کنند
اگر کنند بحق امتحان آتش و آب
دريغ کاتش و آبست بي زبان، ورني
همه ثناي تو گفتي زبان آتش و آب
نهاد آتش و آبست بي روان، ورني
همه هواي تو جستي روان آتش و آب
جهان ز خنجر تو پر ز آتش و آبست
مگر که خنجر تو شد جهان آتش و آب
بکند عدل تو بيخ بناي فتنه و ظلم
ببرد باس تو زور و توان آتش و آب
بفر خدمت صدر تو چون خليل و کليم
برسته ناصح تو از هوان آتش و آب
بوقت سوختن و ساختن پديد کنند
عقاب و عفو تو سر نهان آتش و آب
هميشه تا که ببالا و پست دارد ميل
تن خفيف و سرشت گران آتش و آب
بچهره زرد، بپيکر گداخته بادا
عدوي مملکت تو بسان آتش و آب
دل مخالف و چشم منازعت بادا
چو ابر وقت بهاران مکان آتش وآب
بزير ران جلالت زمانه رام چنانک
شود هوا و زمين زير ران آتش و آب
–
پدر مدح خاقان کمال الدين محمود خسرو توران
ايا ز غايت خوبي چو يوسف يعقوب
سپاه عشق تو شد غالب و دلم مغلوب
تويي بمصر نکويي امير چون يوسف
منم بخانه ي احزان اسير چون يعقوب
دلم هميشه هواي ترا بود طالب
کدام دل که هواي تو نيستش مطلوب؟
کني هزار جفا بر دلم بيک ساعت
ز روي خوب نباشد چنين جفاها خوب
بچشم تو همه سحرست و دلبري مقرون
بروي تو همه لطفست و نيکويي منسوب
اگر حجاب رخ تست نيکويي نه عجب
که ابر چشمه ي خورشيد را کند محجوب
مرا تو گويي: در هجر صبر کن، يارا
بچند حيله کنم صبر؟ من نيم ايوب
عداوتيست مرا با زمانه از پي آنک
مرا زمانه جدا کرد از چنان محبوب
گذشت بر من مسکين ز حد و اندازه
تحکمات صروف و تعلقات خطوب
گهي مصايب گيتي ببنددم بقيود
گهي نوايب گردون بخايدم بنيوب
ز پشت دست بود، گر مرا بود مطعوم
ز آب ديده بود، گر مرا بود مشروب
اگر نبودي جاه کمال دولت ودين
ز شخص من سلب زندگي بدي مسلوب
سر محامد محمود، خسرو توران
که جود او مثلي گشت در جهان مضروب
منزهست سرشت کريم او ز فسون
مطهرست نهاد شريف او ز عيوب
همه سران زمانه بامر و طاعت او
نهاده اند رقاب و سپرده اند قلوب
دل مبارک او را فضايلست و علوم
از آن فزون که عرب را قبايلست و شعوب
بزرگوار کريما، تو آن خداوندي
که رسم تو همه عفو جرايمست و ذنوب
ببارگاه رفيع تو قهر اعدا را
به از هزار کتيبه يکي بود مکتوب
يکي پيام تو صد خنجرست گاه عمل
يکي غلام تو صد لشکرست گاه حروب
بساط عدل تو در عرصه ي جهان مبسوط
لواي قدر تو بر تارک فلک منصوب
نه مرکبان کمال تراست بيم غبار
نه کوکبان جلال تراست خوف غروب
کشيده در طرب احباب دولت تو ذيول
دريده از تعب اعداي دولت تو جيوب
نسيم لطف تو تحفه دهد بخلق همي
همه اطايب فردوس را بوقت هيوب
دو نايبند بهنگام بخشش و کوشش
سحاب ماطر و درياي ذاخر و تو منوب
ز بهر تربيت شرع و مالش شرکست
ترا قيام و قعود و ترا نزول و رکوب
بجز ثناي حميد و بجز دعاي جزيل
همه رغايب گيتي بر تو نامرغوب
در آن زمان که کند صدمت طعان و ضراب
زمين معرکه از خون صفدران مخضوب
ز تف حمله نهاد جهان شود محرور
ز خون کشته مزاج زمين شود مرطوب
رماح لرزه گرفته چو ساعد مفلوج
سيوف گريه گرفته چو ديده ي مکروب
بدست فتنه شده خانه ي نجات خراب
بزهر مرگ شده باده ي حيات مشوب
ببارگاه تو آرد ملک در آن ساعت
لباسهاي اماني ز کارگاه غيوب
بنيزه ي تو شود جان پر دلان مجروح
بخنجر تو شود خون سرکشان مصبوب
ظفر بناصيه ي خيل تو بود معقود
شرف بقاعده ي امر تو بود معصوب
بزرگوارا، بي عيب صفد را، داني
که من نيم بجهالت چو ديگران معيوب
منم که هست مرا جامه ي شرف ملبوس
منم که هست مرا باره ي هنر مرکوب
بفضل بيشم، اگرچه کمم برزق، رواست
که فضل مردم از رزق او بود محسوب
هميشه تا رود اندر سخن فصيحان را
ز بهر حسن بلاغت مصحف و مقلوب
وليت بادا در روضه ي بقا ساکن
عدوت بادا بر شارع فنا مصلوب
–
در مدح اتسز
اي از خزاين کرمت خلق را نصيب
در کشف مشکلات جهان راي تو مصيب
از فيض جود تو همه آفاق را نصاب
وز نور عدل تو همه اسلام را نصيب
عون تو را عيان هدي را شده مجير
جود تو داعيان امل را شده مجيب
ماخوذ فتنه را شده توقيع تو خلاص
بيمار فاقه را شده انعام تو طبيب
از عزم لايح تو گرفتست ماه نور
وز خلق فايح تو گرفتست مشک طيب
از کوشش تو پشت مساعي شده قوي
وز بخشش تو باغ ايادي شده خصيب
آمال را خزانه ي تو منهلي بزرگ
و اشراف را ستانه ي تو منزلي رحيب
کوثر ز آب لطف تو گيرد ضياهمي
دوزخ ز تاب خشم تو گيرد همي لهيب
بر چهره ي خصال تو عفت شده نقاب
بر درگه جلال تو دولت شده نقيب
چون باد در بلاد ثناي ترا مسير
چون خمر در عروق هواي ترا زبيب
ز آبا و امهات جهان در کنار ملک
نامد زمانه را خلفي مثل تو نجيب
هر خطه اي بسعي جميل تو ملک را
نصري بود من الله و فتحي بود قريب
با عدل کامل تو و با امن شاملت
کوتاه شد ز ساحت اغنام دست ذيب
تو در بلاد ترک و بطاريق روم را
از آتش صلابت تو سوخته صليب
هستي محب شرع حبيب از صفاي دل
صد جان فداي چون تو محب و چو تو حبيب
روزي که پنجها شود اندر مصاف گاه
از خون کشتگان ملک الموت را خضيب
از سم تازيان بمجره رسد غبار
وز جان صفدران بثريا رسد نهيب
گردد ز باد کينه بناي رجا خراب
گردد ز ابر فتنه درخت بلا رطيب
جامي دهد حسام تو آن روز بس مخوف
کاري کند سنان تو آن روز بس مهيب
باطل شود ز حمله ي تو باس هر شجاع
زايل شود ز هيبت تو عقل هر لبيب
سعد نجوم تابع و اقبال تو امام
فرق ملوک منبر و شمشير تو خطيب
اي عاشق شمايل تو طبع هر کريم
وي بنده ي فضايل تو جود هر اديب
از بس لطيفها که تمامست در سخن
نظم تو گشت معجز و نثر تو شد عجيب
پيش بدايع تو بود نظم من چنانک
آواز زاغ پيش نواهاي عندليب
طبع تو هست بحر و کلام تو هست در
آري ز بحر زادن در کي بود غريب؟
تا لذت شگرف بود وصلت نگار
تا راحت بزرگ بود غفلت رقيب
بادا ز اهتمام تو طبع ولي فرح
بادا ز انتقام تو جان عدو کئيب
احداث را مباد در ايوان تو حضور
و اقبال را مباد ز درگاه تو نصيب
بادا بساط خانه ي احباب تو نعيم
بادا سماع حله ي اعداي تو نعيب
افشانده از خزانه ي تأييد آسمان
بر فرق تو جواهر دولت کف خضيب
–
در مديحه گويد
اي آنکه هر چه بايدت از بخت نيک هست
هرگز مباد آمده در جاه تو شکست
تا از قضا پديد شد آثار هست و نيست
پيدا نشد چو ذات تو از نيست هيچ هست
معلوم شد مگر که تو از نسل آدمي
قومي برين اميد شدند آدمي پرست
دشمن اگر بحيله کند با تو همبري
دانند عاقلان جهان لعل را ز بست
با دولت عريض تو دهر فراخ تنک
با همت رفيع تو چرخ بلند پست
نا رسته همچو لفظ تو دري ز هيچ کان
ناجسته همچو راي تو تيري ز هيچ شست
جان داد حشمت تو تني را که رنج کشت
به کرد نعمت تو کسي را که آزخست
از هيبت تو حاسد تو در زمين فتاد
وز حرمت تو ناصح تو بر فلک نشست
وقتست اگر دراز کني بر زمانه پاي
زيرا که چشم بد ز تو کوتاه کرد دست
دي هر که از شراب خلاف تو مست بود
امروز هيبت تو برو راند حدمست
صد در گشاده گشت ز محنت بر آن کسي
کو بر خلاف راي تو يک ره ميان ببست
در هر دو گام حزم ترا بيست ناظرست
بيچاره بدسگال کجا داند از تو جست؟
خصم تو گر بميرد راضي بود بمرگ
اندي که چون بمرد ز جنگ تو باز رست
پيوسته تا ز انجم روشن ترست ماه
همواره تاز پنجه افزون ترست شست
بادا چو شهد عيش تو، کز رشک جاه تو
دور از تو هست عيش عدوي تو چون کبست
–
در مدح اتسز خوارزمشاه
تويي، شها، که جهان را بجاه تو طربست
عطاي کف تو ارزاق خلق را سببست
جهان ز جاه رفيع تو همچو جنت شد
اگر طرب کند امروز، موسم طربست
حسام تست بصورت چو آفتاب و ليک
ز بيم ضربت او روز دشمنان چو شبست
ز مهر و قهر تو جان و دل ولي و عدوت
خزانه ي طربست و نشانه ي لعبست
حسود با تو اگر در معامله است چه سود؟
که در مقابله اش راس آسمان ذنبست
وجود تو ز جهانست و بهترين ز جهان
چنانکه مي ز عنب آيد و به از عنبست
عدو ز حمله ي تو در هرب همي آيد
ملامتش نتوان کرد، موضع هربست
براي نصرة اسلام در قبايل کفر
ز رمح تو فزعست وز تيغ تو خربست
کراست با غضب بارگاه تو طاقت؟
که هول دوزخ جزوي ز هول آن غضبست
تو خاطر از طلب بدسگال فارغ دار
که بدسگال ترا حادثات در طلبست
تويي درخت معالي بباغ ملک درون
همه بدايع دنيا و دين ترا شعبست
ز بهر نام دهي مال و اين بود عادت
هر آنکه را نسب طاهرست يا حسبست
چه بهره يابد از نام نيک در عالم
کسي که مذهب او جمع کردن ذهبست؟
تو بر سرير ممالک بخطه ي خوارزم
نشسته ساکن و آوازه ي تو در حلبست
خدايگانا، امروز قرب سي سالست
که بر در تو مرا گه جبين و گاه لبست
ز بعد اين همه مدت هنوز محتاجم
بآزمايش در مجلس تو وين عجبست!
مرا ز کف شبيهان امان تو داني داد
چو ايمني نبود، نعمت جهان حطبست
منم امام همه اهل فضل و شخص مرا
ز علم و دانش هم طيلسان و هم سلبست
همه افاضل گيتي بدست من باشند
بدان مثال که مهره بدست بوالعجبست
اگر بنظم گرايم، کلام من حکمست
وگر بنثر درآيم، حديث من خطبست
بنظم و نثر من اندر بود هر آنچه کنون
دقايق عجمست و لطايف عربست
تفاخرم بنژاد و تبار رسمي نيست
نژاد من هنرست و تبار من ادبست
بتوزي و قصب جاهلان ندارم چشم
لباس فضل و هنر به ز توزي و قصبست
لقب اگر بد و نيکست فخر و عارم نيست
صحيفه ي هنر من جريده ي لقبست
هميشه تا که بود رنج هر کجا هنرست
هميشه تا که بود خار هر کجا رطبست
چو مصطفي تو همي باش در ميان نعيم
که در ميان سقر خصم تو چو بولهبست
همه نصاب سعادت نصيب عمر تو باد
بدان صفت که نصيب عدوي تو نصبست
–
نيز در مدح اتسز گويد
مظفرا، ملکا، روزگار چاکر تست
فلک متابع تست و جهان مسخر تست
بلند کردن شرع از رسوم رايت تست
خراب کردن شرک از خصال خنجر تست
حديقه ي حسنات و صحيفه ي برکات
گزيده مخبر تست و ستوده منظر تست
کجا نفايس علمست، جمله در دل تست
کجا عرايس فضلست، جمله در بر تست
کفيل رزق خلايق عطيت کف تست
مآب اهل حقايق عطيه ي در تست
سواد لشکر تو چون سواد ديده شدست
که نور چشم ظفر در سواد لشکر تست
تو همچو بحري و اقسام علم موجه ي تست
تو همچو کاني و انواع فضل گوهر تست
بساط ظلم تو بستد ز عرصه ي آفاق
بحسن عهد که در راي عدل گستر تست
گل نجاح شکفته بروضه ي آمال
بلطف تربيت دست جود پرور تست
بر تو تحفه چه آرند اهل فضل و هنر؟
که هر چه هست ز فضل و هنر همه بر تست
خدايگانا، تشويش حال بدخواهان
صلاح دولت تست و نظام کشور تست
بجوي افسر شاهي، که در همه عالم
اگر سريست سزاوار افسر، آن سر تست
ترا بياوري خلق هيچ حاجت نيست
خداي عزوجل بهترينه ياور تست
تو صد جهاني و عاقل کجا تواند گفت
که: هيچ کس بجهان اندرون برابر تست؟
بجمع مال جهان هست مفخر شاهان
تو آن شهي که بتفريق مال مفخر تست
بدرع و مغفر شخص عزيز رنجه مدار
که حفظ و عصمت حق همچو درع و مغفر تست
بهر کجا که نهي و بهر رهي که روي
فتوح همره تست و سعود همبر تست
هميشه رايت تو در جهان مطفر باد
که شرع محترم از رايت مظفر تست
بگير مملکت شرق و غرب، کز همه خلق
تويي که مملکت شرق و غرب در خور تست
–
هم در مدح اتسز گويد
شاها، زمان مجد و معالي زمان تست
ملک زمان و ملک زمين جمله ز آن تست
هر سو که تو عنان کشي، اي شاه بي شريک
تاييد کردگار شريک عنان تست
پير و جوان مسخر امر تو گشته اند
تا راي پير مادر بخت جوان تست
آن لفظ دولتي تو، که بر دشمنان خلق
هر لحظه اي زبان ظفر ترجمان تست
شيري تو و صميم وغا مرغزار تست
مهري تو و حريم هدي آسمان تست
بالاي همچو تير عدو چفته چون کمان
روز وغا ز هيبت تير و کمان تست
گر بخت را مکان بود، آن در سراي تست
ور ملک را کمر بود، آن در ميان تست
لؤلؤ بود بحسرت و ديبا بود برشک
آنجا که نادرات بيان و بنان تست
با عدل هم قراني و با امن هم قياس
در عالم از نتايج حکم قران تست
بنشسته فتنه و شده اسلام با قرار
از بي قرار خنجر فتنه نشان تست
بخشنده بحر بنده ي دست جواد تست
گردنده چرخ سخره ي عزم روان تست
اصل فناي ظلم همه از بقاي تست
نور يقين خلق همه در گمان تست
آراستست طبع تو مانند بوستان
گلهاي داد و دين همه در بوستان تست
هر چان بگفته اند ز رستم بداستان
امروز دستبرد کهن پهلوان تست
چون باد خاکسار تن دشمنان دين
از شور آب و آتش تيغ و سنان تست
جويد عدو زيان تو و آفريدگار
چيزي نيافريد که در وي زيان تست
ايمن بزي تو در سفر و در حضر، از آنک
حفظ خداي عزوجل پاسبان تست
هر جان که خنجر تو ز کفار بستدست
آن جان يقين شناس که پيوند جان تست
دادت خدايگان جهان خلعتي چنانک
لايق بجاه و منزلت دودمان تست
اين بي کران نواخت ز سلطان شرق و غرب
پاداش آن مناصحت بي کران تست
هستي تو در متابعت خاندان او
زان ميل او بتربيت خاندان تست
شاها، تويي که هر که بعالم هنرورست
در نظم و نثر ممتحن امتحان تست
در ملک کس نبود ز ارباب مملکت
نظمي که در ممالک او از مکان تست
هم قهرمان گنج دقايق ضمير تست
هم ترجمان سر حقايق زبان تست
من بنده را اگر ببيان در فصاحتست
والله که جمله از برکات بيان تست
ورهست در قبيله ي من بنده نام و نان
دانند عاقلان که همه نام و نان تست
بار جفاي گنبد جافي شده سبک
بر جان من ز جايزه هاي گران تست
بر آستين تراز معالي بود مرا
تا کار من ملازمت آستان تست
از مدح چون مني چه تنجح بود ترا؟
کامروز آسمان و زمين مدح خوان تست
تا در جهان بود ز بهار و خزان اثر
خرم بزي، که همچو بهاران خزان تست
بادي تو در امان خداوند کردگار
کز حادثات دين هدي در امان تست
–
نيز در ستايش اتسز
جانا، رهي ز مهر تو بر دل رقم زدست
مردانه وار در صف عشقت قدم زدست
بر جان ز حاداث زمانه رقم زدند
آنرا که او ز عشق تو بر دل رقم زدست
بس دل که در رکاب تو دست متابعت
اندر دوال گوشه ي فتراک غم زدست
چشمم ز هجرت، اي بقم از روي تو خجل
بر برگ زعفران من آب بقم زدست
بر پشت خم گرفته زد امروز چاکرت
دستي که دي در آن سر زلف بخم زدست
سرمايه ي طرب دل من بر بساط عشق
با نقش کعبتين خيال تو کم زدست
آخر دهد مرا ز ستمهاي تو خلاص
شاهي که عدل او کنف هر ستم زدست
خسر و علاء دولت و دين، آنکه همتش
بر طارم سپهر ثوابت علم زدست
خسرو علاء دولت و دين، آنکه همتش
بر طارم سپهر ثوابت علم زدست
آن خسروي که بر سر او از پي کنف
از هفت چرخ حفظ خدايي خيم ز دست
در امر اوست هم عرب و هم عجم، از آنک
گرزش همه بلاد عرب بر عجم زدست
بسيار وقت از سر مردي بيک مقام
در روي خصم ساغر و خنر بهم زدست
از بهر کردگار و پرستندگان او
آتش بتيغ دشمن و در صنم زدست
آنکو نخواستست بقاي وجود او
از منزل بقا قدم اندر عدم زدست
خواهد زمانه کرد در انگشت او همي
آن خاتمي که از پي انگشت جم زدست
اي عاجز از تو وقت بيان، آنکه لاف علم
از کشف معضلات حدوث و قدم زدست
خواهد گشاده کرد کنون بر بيان تو
آن قادري که عقده ي جذر اصم زدست
معني زائد تو نديدست در کرم
آن کو ز معن زائده لاف کرم زدست
باري بيا و نزهت بزم تو گو: ببين
آن کو مثل ز نزهت باغ ارم زدست
پيشت بسر هر آنکه نرفتست چون قلم
از تن سرش حسام تو همچون قلم زدست
خود دشمن تو دم نزدست از نهيب تو
ور دم زدست از سر کوي ندم ز دست
هر دم زدن ز چرخ کشيدست صد بلا
آن کس که بر خلاف رضاي تو دم زدست
هر کامدست سوي تو دست اميد را
در دامن مکارم و بحر کرم زدست
بادي هميشه در حرم حق، ز بهر آنک
عونت سراي پرده ي حق در حرم زدست
–
در مدح خاقان کمال الدين
اي آنکه حضرت تو بقدر آسمان شدست
وز حادثات صدر تو ما را امان شدست
باراي پير و بخت جوانين و عدل تو
از جور چرخ حافظ پير و جوان شدست
اندر ظلام ظل دوامي و روزگار
اسلام را حمايت تو پاسبان شدست
حکم تو پيشواي شهور و سنين شدست
امر تو رهنماي زمين و زمان شدست
تا تير بر کمان شجاعت نهاده اي
از تو عدو جهنده چو تير از کمان شدست
بر لوح غيب هر چه نوشتند از فتوح
آنرا زبان خنجر تو ترجمان شدست
گر ابر و آفتاب شدي در سخا، چرا
جودت هلاک مايه ي دريا و کان شدست؟
بر لشکر کرم کف تو پادشا شدست
در عالم هنر دل تو قهرمان شدست
شهپر جبرئيل امين باره ي ترا
در زخم تير حادثه برگستوان شدست
جمعست تيغ تو بصفا همچو جان و ليک
سرمايه ي موافقت جسم و جان شدست
اندر ثبات حزم تو همچون يقين شدست
وندر نفاذ امر تو همچون گمان شدست…
با آتش نهيب تو فتنه ز چشم خلق
چون دود تيره در شب تاري نهان شدست
دزدي، که بود پيشه ي او قطع کاروان
از هيبت تو بدرقه ي کاروان شدست
با مايه ي خلاف تو در راه حادثات
سود مخالفان شريعت زيان شدست
اندر فضاي حربگه تو ز باد سرد
عهد بهار خصم تو همچون خزان شدست
خاقان کمال دين، تويي آن شه که حضرتت
ارباب فضل را بخوشي چون جنان شدست
در راه شرع ذکر مساعي خوب تو
پيرايه ي بدايع هر داستان شدست
بس کس که وي ز حکم قران بود مستمند
و امروز از قبول تو صاحب قران شدست
بي نام و نان هر آنکه بصدر تو آمدست
زود از عطاي کف تو با نام و نان شدست
نامهربان سپهر باقبال جاه تو
با من چو مادر و پدر مهربان شدست
محروم بود شخص من از کامهاي دل
از کامهاي حشمت تو کامران شدست
گشتست مفخرت علم آستين من
تا شخص من ملازم اين آستان شدست
بدخواه من شدست سبکدل ز رشک من
پشتم ز بار مکرمت تو گران شدست
شيرم، که هست مسکن من روضه ي درت
سک نيستم که، موطن او خاکدان شدست
تا سايرست گرد جهان اين مثل که: هرک
لاف هوا ز دست اسير هوان شدست
بادا نصيب تو ز جهان عز جاودان
کاثار چون تويي جهان جاودان شدست
اندر نشاط باد ترا عمر بي کران
کز تو نشاط اهل هدي بي کران شدست
عيدت خجسته باد، که ايام دولتت
اعياد ساکنان فضاي جهان شدست
–
در مدح اتسز خوارزمشاه
اي آنکه روزگار بطبعت مسخرست
عزم تو باقضاي سمايي برابرست
جاويد باد، تا که در ايام ملک تو
از خبث کافري همه عالم مطهرست
گشته ترا صميم بيابان قرارگاه
از بهر عون دين خدا و پيمبرست
تو در ميان بيشه و در حفظ تيغ تو
چندين هزار مسجد و محراب و منبرست
اين بيشه وين مغيلان وين آب شور تو
اسباب کسب جنت و طوبي و کوثرست
وين ز مهريرهاي سحرگاه نوشوار
هم دفع ز مهرير سحرگاه محشرست
با عابدان لعبت آزر جهاد تو
از بهر حفظ کعبه ي فرزند آزرست
وز مشرکان کشور کفر انتقام تو
از بهر نظم مصلحت هفت کشورست
تو گوهري و کوه وطن گاه کرده اي
نشگفت ازين که کوه وطن گاه گوهرست
لشکر بکش بحمله ي کفار و غم مدار
کايزد معين لشکر و سالار لشکرست
بر پشت اسب روز ملاقات حيدري
وندر کف تو تيغ تو صمصام حيدرست
خواهد گشاده گشت بعهد تو لاجرم
هر بقعه اي که با فزع حصن خيبرست
از هيبت تو بر تن اقبال جوشنست
وز عصمت تو بر سر اسلام مغفرست
گردي که خيزد از سم اسب سپاه تو
بر فرق من بجاي گرانمايه افسرست
اين خاک و خار و گل ز براي رضاي تو
نزديک من چو غاليه و عود و عنبرست
شاها، فضاي دشت در اقبال خدمتت
نزديک من ز روضه ي فردوس خوشترست
جام حيات من ز نوالت مروقست
شمع نشاط من ز قبولت منورست
از هر فساد ساحت عيشم منزهست
بر هر مراد رايت عمرم مظفرست
از بهر بوسه ي تو، کين عين دولتست
وز بهر سجده ي تو، کين اصل مفخرست
آنجا که خاک پاي تو باشد مرالبست
و آنجا که سم اسب تو باشد مرا سرست
کامم ز مدح تست پر از شکر و حسود
بگداخته ز رشک چو در آب شکرست
امروز بنده در کنف مکرمات تو
مانند طفل در کنف حجر مادرست
تا بحر مستقر گرانمايه لؤلؤست
تا چرخ جايگاه فروزنده اخترست
هر لحظه فتح ديگر بادت که هر زمان
اسلام را ز فتح تو اقبال ديگرست
–
هم در مدح اتسز گويد
خدايگانا، تيغ تو صورت ظفرست
دل کريم تو گنج بدايع هنرست
فضايل تو بجسم خرد درون جانست
شمايل تو بچشم کرم درون بصرست
کف تو کان مکارم شدست در گيتي
که ديده هرگز کاني که آفت گهرست؟
بجاه تست همه عز طينت آدم
شجر عزيز براي منافع ثمرست
تو هم ز زمره ي خلقي و بهتري از خلق
گهر به از حجر و هم ز جمله ي حجرست
شجاعت تو بدست ظفر درون تيغست
حمايت تو بپيش هدي درون سپرست
بر جلال تو چرخ رفيع چون خاکست
بر نوال تو بحر محيط چون شمرست
تو بسته اي کمر ملک و از مهابت تو
خميده قامت دشمن چو حلقه ي کمرست
صف بابر نه نيکوست مکرمات ترا
که مکرمات تو باقي و ابر بر گذرست
شريف ذات همايون تو ز روي کمال
وراي عالم ارواح و عالم صورست
اگر شدست جهان خسيس منشأ تو
شگفت نيست که ني نيز منبع شکرست
چو داستان مقامات تو کنند بيان
همه حکايت شاهان باستان هدرست
پس از جناب عزيز خداي عزوجل
رفيع صدر جناب تو مرجع بشرست
اگر معالي چرخست راي تو شمست
و گر مکارم باغست جود تو مطرست
تويي که فعل تو قول تو بخير و بصدق
همه مطابق شرع و موافق سورست
فروخت هيبت تو آتشي بگيتي در
که آسمانش دخانست و اختران شررست
مسير عزم تو بر آسمان نصرة و فتح
هزار بار بسرعت فزون تر از قمرست
ز عدل تست همه زينت معالم شرع
چنانکه زينت باغ از طراوت شجرست
بروز حرب ترا در مواقف هيجا
زمانه از حشمست و ستاره از حشرست
فلک سپرده بتو ملک روزگار وليک
بر کمال تو اين ملک سخت مختصرست
بخاک و باد درون اوفتاده اکليلش
اگر بنزد تو قدر فلک بدين قدرست
بقهر خصم تو در بسته اند خلق اوهام
درين معاني اوهام خلق را اثرست
خبر مپرس ز حال عدوي و بگذارش
که خود عدوي تو از حال خويش بي خبرست
خدايگانا بشنو ز حال من سمري
که خود جلالت جاه تو در جهان سمرست
منم که همچو صدف از بدايع لفظم
همه مسامع انباي فضل پر دررست
نه آفتابم، ليکن فنون دانش من
چو آفتاب بشرق و بغرب مشتهرست
بعالم اندر ارباب علم بسيارند
وليک دانا داند که: کار من دگرست
کنم بچشم حقارت بروزگار نظر
گرت بچشم عنايت بحق من نظرست
ز ماه و جاه من آنچ اندرين حوادث رفت
هزار چندان در خدمت تو منتظرست
هنوز خانه ي من بنده از مواهب تو
پر از بضاعت بحرين و بار شوشترست
هنوز، باري، منت خداي را، که مرا
برين ستانه ي عالي مقام و مستقرست
هنوز سوي من از نوع نوع نعمت تو
مدد پي مددست و نفر پي نفرست
اگر بقول نبي رزق مرد از فضلست
مرا ز بيشتر خلق رزق بيشترست
بيک صحيفه ي دانش مقابله نشود
هر آنچه در همه عالم خزانهاي زرست
نکوست حالم، ور نيز بد بود چه کنم؟
نه نقض حکم الهي بدست بنده درست
به هيچ نوع مرا از فلک شکايت نيست
اگر تعذر نفع و توقع ضررست
من از فلک چه شکايت کنم؟ چو معلومست
که هر چه نيک و بدست از قضا و از قدرست
هميشه تا که قمر را مسير بر فلکست
هميشه تا که فلک را مدار بر مدرست
خطير باد بتيغ تو کار شرع نبي
که کار شرع ز تيغ تو سخت با خطرست
–
نيز در مدح اتسز خوارزمشاه
شها، قدر تو از فلک برترست
ستاره جناب ترا چاکرست
تويي شاه عالم، و ليکن بعلم
نهاد تو خود عالمي ديگرست
حسام تو در دفع يا جوج مرگ
جهان را به از سد اسکندرست
تو آن جوهري در معالي و مجد
که نه چرخ اعراض آن جوهرست
نه چون راي تو اختر ثابتست
نه چون قدر تو گنبد اخضرست
بقاي تو آسايش عالمست
لقاي تو آرايش کشورست
ز موج کف گوهر افشان تو
همه صحن آفاق پر گوهرست
عجب نيست از دست تو موج در
که دست تو درياي بي معبرست
ازان نيزه ي چون دم کژدمت
چو کژدم عدو دستها بر سرست
وزان خنجر همچو ناب نهنگ
مخالف بکام نهنگ اندرست
ايا پادشاهي که انصاف تو
جهان را به نيک و به بد داورست
بغيرت ز الفاظ تو لؤلؤست
بحيرت ز اخلاق تو عنبرست
کهين پايه از قدر والاي تو
بر از هشت گردون و هفت اخترست
در اندوه درگاه ميمون تو
نه خوابست من بنده را، نه خورست
ز تف دل و از نم ديدگان
لبم خشک و رخسارگانم ترست
بظاهر من از زندگانم وليک
مرا مرگ ازين زندگي خوشترست
چو ماندستم از حضرت تو جدا
مرا زندگاني چو اندر خورست؟
بمان جاودان ايمن از نايبات
که يزدان ترا حافظ و ياورست
ترا باد نصرة، که مطلوب تو
همه نصرة دين پيغمبرست
–
در مدح علاءالدوله ابوالمظفر اتسز
نه رخست آن، که زهره و قمرست
نه لبست آن، که سر بسر شکرست
نيست درصد هزار سوسن و گل
آن طراوت که اندران پسرست
خانه ي او ز حسن طلعت او
نيست خانه، که جنتي دگرست
او قبا پوشد و کمر بندد
وز قبا و کمر مرا اثرست
رويم از چين چو بندگاه قباست
پشتم از خم چو حلقه ي کمرست
حالم از بد بتر شدست و رواست
کان نگارين ز خوب خوبترست
سيم و زر پاک رفت در عشقش
جان و دل نيز هر دو بر خطرست
با چنان رخ چه جاي جان و دلست؟
با چنان لب چه جاي سيم و زرست؟
سوي جانم ز لشکر غم او
هر زماني نفر پس نفرست
گه دلم گرم و گه دمم سردست
گه لبم خشک و گاه ديده ترست
آه! از عشق نيکوان، کين عشق
همه رنج تنست و دردسرست
خبر رنج من بعالم رفت
اي دريغا! که يار بي خبرست
نظري کردي، ار بدانستي
که ملک را بحق من نظرست
شاه غازي علاء دولت و دين
بوالمظفر که صورت ظفرست
شهرياري، که سايه ي حفظش
تير احداث چرخ را سپرست
دست او هست در سخا شجري
که ايادي ثمار آن شجرست
کف کافي او همه کرمست
دل صافي او همه هنرست
حشمتش جسم ملک را جانست
فکرتش چشم ملک را بصرست
همه احکام او، بامر و بنهي
همچو احکام شرع معتبرست
يد بيضاي گوهر افشانش
شب اوميد خلق را سحرست
همت او بروز و روزي خلق
همچو مهر و سپهر مشتهرست
صد هزاران هزار گنج گهر
از کفش يک عطاي ما حضرست
خسروا، تيغت آتشيست، کزو
جان دشمن چو دود پر شررست
چرخ در جنب قدر تو خاکست
بحر در پيش دست تو شمرست
قدر تو چون سپهر و چون مهرست
امر تو چون قضا و چون قدرست
کرده ي تو صحيفه ي خيرست
گفته ي تو طويله ي دررست
خدعهاي مخالفان گه جنگ
پيش شمشير تو همه هدرست
سوره ي خسروي ترا يادست
آيت مردمي ترا زبرست
چشم خصمت چو ديده ي نرگس
سخت بي نور و نيک با سهرست
داد يزدان ترا، بحمدالله
هر چه آن از محاسن سيرست
نيکويي کن، شها، که در عالم
نام شاهان بنيکويي سمرست
بد نشايد، که در برابر بد
هم بدي روز حشر منتظرست
وز رضا دادن بدان ببدي
هم حذر کن، که موضع حذرست
ناصحي کان ترا بد آموزد
نيست ناصح، که از عدو بترست
اندرين فرجه ي سپهر و زمين
دل چه بندي؟ نه جاي مستقرست
پدرست آن، وليک بي نفعست
مادرست اين، وليک با ضررست
جاي بخشايشست آن فرزند
کش چنين مادر و چنان پدرست
باز کرده، ز بهر آمد و شد
خانه ي روزگار را دو درست
گنج و رنج توانگر و درويش
هر چه در عالمست، بر گذرست
هر که هستند، از وضيع و شريف
همه را حوض مرگ آبخورست
سفري بس دراز در پيشست
عمل خير زاد آن سفرست
داد کن، داد کن، که دارالخلد
منزل خسروان دادگرست
ببر مردمان کامل عقل
اين حطام زمانه مختصرست
در همه کار نيک باش، کزان
نيکي کار آخرت شمرست
يک صحيفه ز نام نيک ترا
بهتر از صد خزانه ي گهرست
از جناب تو دور باد بلا
که جناب تو مأمن بشرست
باد ناصح ز مهر تو در خلد
که ز کين تو خصم در سقرست
–
در مدح سيد طاهر علوي
آني، که حشمت تو در ايام ظاهرست
ذات تو از عيوب چو نام تو طاهرست
فرخنده رايت شرف تو بهر مکان
چون آيت بنوت جد تو ظاهرست
از کف باذل تو قوام مکارمست
وز جاه کامل تو نظام مفاخرست
بر چرخ محمدت هنر تو کواکبست
وز کان مکرمت اثر تو جواهرست
بايسته صورت تو بري از معايبست
شايسته سيرت تو جدا از مفاخرست
حق را، گه بيان، کلمات تو مظهرست
دين را، گه وغا، سطوات تو ناصرست
از حشمت منيع تو ايام عاجزست
از همت رفيع تو افلاک قاصرست
اندر ضيا بنان تو خورشيد انورست
وندر ثنا بيان تو درياي ذاخرست
آيات بخل را کف راد تو ناسخست
ارکان علم را دل پاک تو عامرست
حزم تو همچو عزم متين تو صايبست
علم تو همچو حلم مبين تو وافرست
هر چان نموده شد زر سومت بدايعست
هر چان ستوده شد ز خصالت نوادرست
بر قمع خيل نيستي و لشکر ستم
خيل سخا و لشکر عدل تو قادرست
اندر همه نواحي عالم، بشرق و غرب
چون ذکر ساير تو عطاي تو سايرست
دارند قصد ساير و زاير بتو، ازانک
صدرت پناه ساير و ماواي زايرست
جويد هميشه بخت خجسته مجاورت
با آنکه او خجسته درت را مجاورست
اي صدر آل حيدر، اگر غايبم ز تو
اندر دلم محبت صدر تو حاضرست
دارد تنم ز خدمت اهل زمانه عار
ليکن بخدمت در والات فاخرست
بر حمد و شکر و مدح تو مقصور کرده ام
تا در تنم دلست و زبانست و خاطرست
من خود کيم که شکر تو گويم؟ که در بهشت
جان نبي و جان وصي از تو شاکرست
همواره تا زمين بر اجسام ساکنست
پيوسته تا سپهر بر اجرام سايرست
در کارها باول و آخرت يار باد
آن کس که اول همه اشيا و آخرست
–
در مدح خاقان ارسلان خان کمال الدين ابوالقاسم محمود
رايت شرع و ملک منصورست
آيت علم و عدل مشهورست
بخداوند خسروان خاقان
که جهانش مطيع و مأمورست
ارسلان خان، کمال دين محمود
که بدو قصر حمد معمورست
شهرياري، که ذات فرخ او
بمساعي خير مشکورست
قدر او آسمان با شرفست
راي او آفتاب بانورست
ناصح او هميشه محترمست
حاسد او هميشه مقهورست
خنجرش نسل دشمنان ببريد
خنجرش را مزاح کافورست
خسروا، هر که از ره طاعت
بتو نزديک شد، ز غم دورست
در جوار تو يابد آسايش
هر که از جور چرخ رنجورست
منم آن کس، که جان غمگينم
از عطاي کف تو مسرورست
خانه ي من چو خلد شد، زيرا
آنچه انعام تست چون حورست
بنده جست آفتاب و اينک يافت
گرسها باز داد معذورست
خصم تو باد در غم و ماتم
کز عطاي تو بنده را سورست
–
در مدح اتسز خوارزمشاه
خوارزمشاه بر همه شاهان مقدمست
اسباب خسروي همه او را مسلمست
صدر جريده ي همه ابناي دولتست
بيت قصيده ي همه اعقاب آدمست
از جاه او قوام قوانين ملتست
وز عدل او نظام اقاليم عالمست
آشفته ي حوادث و مجروح چرخ را
فيض و عطاي او همه دارو و مرهمست
از دست زر فشانش وز تيغ سرفشان
قسم ولي و بخش عدو سور و ماتمست
او آفتاب شرع و بدو شرع روشنست
او نوبهار ملک و بدو ملک خرمست
شاها، خدايگانا، آني که در جهان
بنياد مکرمات بسعي تو محکمست
معن بن زائده بر جود تو مدخلست
قس بن ساعده بر نطق تو ابکمست
گردد بحسن سعي بيان تو منکشف
کاري که مشکلست و کلامي که مبهمست
رفتند از ديار تو بيگانگان همه
شادان مباد، هر که ازين رفتنش غمست
هرگز قرار کرد توانند آهوان
در بيشه اي که مسکن غرنده ضيغمست؟
لشکر بکش بعزم نظام ديار خويش
اکنون که حال دولت تو بس منظمست
در پيش خيل کفر بزن خيمه ي هدي
کان جايگاه سخت مبارک مخيمست
تو کعبه ي جلالي و ارباب شرع را
خوارزم و آب او عرفاتست و زمزمست
با اين نعيم خطه ي خوارزم و طيب او
جاي دگر مقام گزيدن محرمست
گر گانج از بخارا صد بار خوشترست
درغان هزار بار نکوتر ز درغمست
تا در جهان وجود بدو نيک آدمي
زين گرد منظرست وازين سبز طارمست
بادي تو بر خداي مکرم، که نزد خلق
اسلام از مهابت تيغت مکرمست
شاديت بيش باد، که از رشک ملک تو
شادي بدسگال تو هر ساعتي کمست
–
در وصف بلخ و مدح سيد ضياء الدين
فداي بلخ دل من، که روضه ي ارمست
حريم او بامان همچو بيضه ي حرمست
همه سعادت بلخ و همه سلامت او
که بيضه ي حرمست و چو روضه ي ارمست
نه بحر و چرخ وليکن چو بحر و چرخ مقيم
پر از جواهر مجد و کواکب کرمست
چنين مفاخر آن خطه را بسيست وليک
همه بجنب وجود ضياء دين عدمست
پناه دوده ي حيدر که از سياست او
تفاخر عربست و تظاهر عجمست
بزرگواري، فرزانه اي، خداوندي
که پيش درگه او پشت آسمان بخمست
بلند همت او همچو چرخ مرفوعست
بزرگ مجلس او همچو کعبه محترمست
بهر کجا که نهد در طريق دين قدمي
همه ذخاير عقبي طفيل آن قدمست
بعلم و حلم و سخا و وفا عدل و حيا
بعالم اندر چون جد خويشتن علمست
ضياء دين پيمبر تو آن سرافرازي
که بر صحيفه ي اقبال نام تو رقمست
معلقست بفرخنده کلک ميمونت
همه مصالح دنيا، مگر نگين جمست؟
هر آنکه پيش تو همچون قلم بسر نرود
سرش بريده و سينه دريده چون قلمست
بنظم و نثر در الفاظ تو همه نکتست
بامرو نهي در احکام تو همه حکمست
ضمير ناصح صدرت خزانه ي طربست
روان حاسد جاهت نشانه ي المست
منم که تا ز جناب تو دور ماند ستم
هر آن دمي که برآرم نديم او ندمست
ز شوق مجلس و هجر رخ توام دل و چشم
يکي عديل تفست و يکي نديم نمست
عناي طبع من و روح روح من بي تو
چو دولت تو فزون و چو حاسد تو کمست
مراست غم که کنون صدر تو نمي بينم
کسي که صدر تو بيند بعالمش چه غمست؟
هميشه تا که حدوثست وصف هر موجود
مگر خداي تعالي که وصف او قدمست
دل تو شاد و رخت تازه باد، کز بر چرخ
دل عدوي تو پرانده و رخش دژمست
–
در مدح ملک اتسز
ديدار تو، اي جان جهان، راحت جانست
روي تو تماشاگه عشاق جهانست
در خد تو، اي آفت دين، زايش دينست
در جعد تو، اي راحت جان، کاهش جانست
تنگ شکرست آنکه تو گويي، نه حدثيست
درج در رست آنکه تو داري، نه دهانست
بر هر گره جعد تو صد شعبده پيداست
در هر مژه ي شوخ تو صد فتنه نهانست
هستم من بيچاره ز انديشه سبک دل
تا بر من بيچاره ترا روي گرانست
مانند کمان گشته مرا قامت چون تير
زان غمزه و آن ابرو چون تير و کمانست
تنگست و نزارست مرا شکل دل و تن
چونانکه ترا شکل دهانست و ميانست
جنگ تو و صلح تو همه بيم و اميدست
وصل تو و هجر تو همه سود و زيانست
از بند هواي تو کرا روي نجاتست؟
وز تير جفاي تو کرا بوي امانست؟
هر چند دلم را بستم گوش گرفتند
جايي کشد اندوه تو کز فتنه نشانست
از فتنه نشان نيز نبيند دلم، ايراک
در سايه ي اقبال تو شه فتنه نشانست
عنوان ظفر، نصرة دين، آنکه حريمش
از صرف زمان مرجع ابناي زمانست
مقصود قران، اتسز غازي، که در او
از روي شرف کعبه ي اولاد قرانست
کوشنده دل او بوغا قاهر بحرست
بخشنده کف او بسخا ناسخ کانست
در دولت او مصلحت خرد و بزرگست
در خدمت او مفخرت پير و جوانست
اي آنکه بهيجا فزع خنجر و رمحت
اصل جزع اهل ضرابست و طعانست
در پاي جلال تو ز تاييد رکابست
در دست کمال تو ز اقبال عنانست
اخبار معالي تو بي عد و شمارست
و آثار مساعي تو بي حد و کرانست
در معرکه و صدر ز تاييد الهيت
هم معجزه ي سيف و هم اعجاز بيانست
حاشا که ترا بحر کرم خوانم، کز بحر
بيشي بود آنرا که چنان بذل و بنانست
شبديز ترا عصمت ايام دليلست
شمشير ترا نصرة افلاک فسانست
هنگام سکون حزم تو بر مثل يقينست
هنگام مضا عزم تو مانند گمانست
از بهر تقاضاي روان روز ملاقات
تيغ تو روان در تن اعدا چو روانست
شاها، تويي آن کس که بانعام و بافضال
دست تو بارزاق بشر کرده ضمانست
مر اهل نسب را و خداوند حسب را
در مجلس و در صدر تو تمکين و مکانست
چون صدر تو بيند، بنهد آلت رحلت
هر طالب خيري، که در آفاق روانست
دور از تو تن من، که ز تو ديد عزيزي
بي عز قبول تو گرفتار هوانست
داني که پس از خلد چه شد حالت آدم؟
بي حضرت چون خلد توام حال چنانست
هر حادثه کز دهر در اخبار بگويند
بر من همه از فرقت صدر تو عيانست
روزان و شبان در دل و در چشم من از رنج
انديشه چو پيکان و مژه همضوسناست
تا باغ پر از گوهر و تاراغ پر از زر
از صنع بهارست وز تأثير خزانست
ذات تو متين باد، که راي تو متينست
ذکر تو روان باد، که حکم تو روانست
بازور و توان ساعد و بازوت، که ملت
از ساعد و بازوي تو بازور و توانست
مقصور بر اوصاف هنرهاي تو بادا
تا در دهن هيچ هنر پيشه زبانست
با لعبت چون سرو روان باد ترا عيش
کز رشک تو بدخواه تو چون نال نوانست
–
در مدح وزير ثقة الدين
صدر ثقة الدين کنف خلق جهانست
خاک در او کعبه ي اشراف زمانست
آراسته از طالع او روي سپهرست
افروخته از طلعت او صحن جهانست
در خدمت او تقويت خرد و بزرگست
از نعمت او تربيت پير و جوانست
طبعش بگه فضل، نه طبعست، که بحرست
کفش بگه جود، نه کفست، که کانست
از کوشش او در همه آفاق دليلست
وز بخشش، او بر همه اشخاص نشانست
اي آنکه بمقدار علو خطرت را
برتر ز همه انجم و افلاک مکانست
ز اولاد قران چرخ بزرگي نشاندست
در صدر وزارت چو تو، تا چرخ و قرانست
از مائده ي جود تو آسايش جسمست
وز فايده ي لفظ تو آرامش جانست
گسترده زمين جاه ترا زير نگينست
گرنده فلک قدر ترا زير عنانست
در نصرة حق فعل تو صد خيل و سپاهست
بر حجت دين قول تو صد تير و سنانست
از حسن شمايل تو چو رضوان جناني
وز عدل تو خوارزم چو روضات جنانست
صدرا، تويي آن کس که خداوند هنر را
از حادثها عون تو توقيع امانست
سرمايه ي سودي همه کس را و رهي را
در عهد تو از فتنه ي اوباش زيانست
رفت آب من از روي و مرا روز و شب از رنج
دو چشمه ي خونابه زد و چشم روانست
آن عيش چو نوش من ازين غصه شرنگست
و آن قد چو تير من ازين غصه کمانست
گر نان برود باک نباشد، چو برفت آب
تو سگ شمر آنرا که همه طالب نانست
سعيي بکن آخر، که بآفاق بگويند:
کاصحاب هنر را همه حرمت ز فلانست
تا مدح تو گويد همه عمر از دل و از جان
بنده، بزباني که همه محض بيانست
از تازي و از پارسي ارهست تفاخر
پس بنده ي تو والي اين هر دو زبانست
فضلم چو ايادي تو بي حد و شمارست
عقلم چو معالي تو بي حد و کرانست
تا ابر درفشان سپه فصل بهارست
تا باد زرفشان تبع فصل خزانست
بادي تو بشادي، که مخالف بغريوست
بادي تو بعزت، که منازع بهوانست
خلقان همه اندر کنف حفظ تو بادند
چونانکه رمه در کنف حفظ شبانست
–
در مدح وزير ضياءالدين عراق بن جعفر
اي آنکه رخت بهار چينست
رويم ز غم و پر ز چينست
در چين تو نه اي، وليک کويت
با روي تو صد هزار چينست
در حسرت خانه ي تو ماندست
فردوس، که جاي حور عينست
خاتم دهني و بي تو رويم
از گوهر ديده پر نگينت
سروي تو و بوستانت بزمست
ماهي تو و آسمان زمينست
در زيني و در کنار من ني
از زين تو رشک من ازينست
همچون تن من ترا ميانست
همچون غم من ترا سرينست
در فرقت آن رخم نژندست
در حسرت اين دلم حزينست
ما را همه ساله با تو مهرست
با مات چرا هميشه کينست؟
شاديم بدين قدر که ما را
جان با غم عشق تو قرينست
درياي ملاحتي تو، چونانک
درياي کرم ضياء دينست
فرزانه عراق، آنکه گردون
با رفعت قدر او زمينست
صدري که ز بهر قهر خصمش
احداث زمانه در کمينست
حق را دل پاک او مکانست
دين را سر کلک او معينست
رايات کمال او بلندست
آيات جلال او متينست
در نسخه گرفتن صفاتش
تشريف کرام کاتبينست
طين را ز اثير قدر بيشست
زيرا که وجود او ز طينست
عزمش بنفاذ چون گمانست
حزمش بثبات چون يقينست
اي صورت مردمي و مردي
زين هر دو نهاد تو عجينست
قدر چو تو اختر رفيعست
لفظ تو چو گوهر ثمينست
بخل از کف راد تو نزارست
فضل از دل پاک تو سمينست
قصر هنر تو بس مشيد
حصن شرف تو بس حصينست
در حادثها سپاه دين را
تدبير تو ناصحي امينست
انوار کواکب فلک را
بر خاک بپيش تو جبينست
شمسي تو و دولتت سپهرست
شيري تو و حشمتت عرينست
آنجا که جلالت تو آيد
درياي محيط پارگينست
آن کس که نفور شد ز صدرت
در حضرت ايزدي لعينست
آن کس ک نشسته بر در تست
با ماه بقدر هم نشينست
داني تو که: راي من چگونه
در خدمت صدر تو مبينست؟
در منت تو تنم اسيرست
در نعمت تو دلم رهينست
کفت بعطاي من کفليست
طبعم بثناي تو ضمينست
بر جامعه ي افتخار بنده
مدح تو تراز آستينست
تا در صف چرخ آفتابست
تا در کف باغ ياسمينست
بر ذات تو آفرين حق باد
کان ذات سزاي آفرينست
در صدر بقات باد چندانک
در خاک عدوي تو دفينست
در مدح علاء الدوله اتسز
بزينت باغ چون خلد برينست
رياحين اندرو چون حور عينست
نثار آسمان لؤلوي لالاست
شعار بوستان ديباي چينست
خميده همچو خاتم شاخ گلبن
برو گل همچو ياقوتين نگينست
نسيم باد يابوي عبيرست؟
سرشک ابر يا در ثمينست؟
چرا بلبل چو محزونان بنالد؟
اگر زاغ از وصال گل حزينست
بهار افگند بر صحرا ز نعمت
دو صد چندان که قارونرا دفينست
ز ابر تيره همچون ظلمت شرک
همه عالم پر از نور يقينست
جهان پير برنا کرد ايزد
کمال قدرت ايزد چنينست
زمينست اين ندانم، يا سپهرست؟
سپهرست اين ندانم يا زمينست؟
چو راي شاه گيتي روي گيتي
سزاي صد هزاران آفرينست
علاء دولت و دين، آنکه تيغش
بهيجا ناصر اعلام دينست
يگانه خسروي، صاحب قراني
که در کل معالي بي قرينست
يگانه خسروي، صاحب قراني
که در کل معالي بي قرينست
برمح خطي و شمشير هندي
سپاه دين تازي را معينست
جهان دولتش در زير حکمست
براق حشمتش در زير زينست
کف او قفل روزي را کليدست
دل او گنج دانش را امينست
ز بهر قهر بدخواهان جاهش
نشسته حادثات اندر کمينست
ببخشش آفتاب روز مهرست
بکوشش اژدهاي روز کينست
ز انواع اماني بدسگالش
جدا مانده چو موم از انگبينشت
ايا شاهي، که اندر زير قدرت
مدار آسمان هفتمينست
تو مهري و ترا نصرة سپهرست
و شيري وترا دولت عرينست
جهان را عدل تو ظل ظليلست
هدي را حفظ تو حصن حصينست
کف رادت بهر بري کفيلست
دل پاکت بهر خيري ضمينست
الا تا چرخ جاي آفتابست
الا تا باغ جاي ياسمينست
حسودت هم نشين رنج بادا
که با شخص تو راحت هم نشينست
مبادا جز متين بنياد عمرت
که بنياد هدي از تو متينست
–
نيز در مدح اتسز گويد
در زلف تو، اي نگار، تابيست
زان تاب دلم قرين تابيست
با تاب دو زلف تو دلم را
ني هيچ توان، نه هيچ تابيست
رخسار جهان فروزت، اي ماه
بر چرخ جمال آفتابيست
نا مؤمنم ار چو دو لب تو
در ميکده ي مغان شرابيست
بر چهره نقاب از چه بندي؟
خود تابش تو ترا نقابيست
وز ما بحجاب از چه باشي؟
خود حشمت تو مرا حجابيست
از آتش هجر خاک کويت
جانم همه ساله در عذابيست
من باد فروخته بهر جاي
يعني که مرا بر تو آبيست
هجر تو اگر چه زود گيريست
وصل تو اگر چه ديريابيست
در محنت تو مرا درنگيست
در کشتن من ترا شتابيست
از جور تو ما و حضرت شاه
کز حادثها بهين مآبيست
خوارزمشه اتسز، آنکه گردون
از هيبت او در اضطرابيست
هر نقطه ي جاه او جهانيست
هر نکته ي خط او کتابيست
مملوک جناب فرخ اوست
هر جاي که مالک الرقابيست
درياي محيط پر جواهر
در پيش بنان او سرابيست
رايش بگه ضيا سهيليست
عزمش بگه مضا شهابيست
مر دشمن و دوست را ز فعلش
هر لحظه ثوابي و عقابيست
اي آنکه به هر نفس در آفاق
از فيض کف تو فتح بابيست
آني که بدست تو هر انگشت
هنگام عطا دهي سحابيست
در دست تو از ظفر عنانيست
در پاي تو از شرف رکابيست
آنجا که سؤال تيغت آمد
جز دادن جان کرا جوابيست؟
کفر از سپه تو در نهيبيست
مال از کرم تو در نهابيست
از جاه تو شرع را نصيبست
وز جور تو خلق را نصابيست
ني مثل نوال تو نواليست
ني شبه جناب تو جنابيست
در کل زمين، بهر دياري
کز اهل زمانه شيخ و شابيست
او را بنوالت احتياجيست
او را بجنابت انتسابيست
مخذول زمانه گردد آن کس
کو را ز جنابت اجتنابيست
اي آنکه گه بيان دانش
هر لفظ تو لؤلؤ خوشابيست
ني محمدت ترا قياسيست
ني مکرمت ترا حسابيست
عيد آمد، باده نوش، هر چند
در شرع نبي چو ناصوابيست
زان باده که در قرابه از تاب
چون تيغ ز دوده در قرابيست
تيغيست که در شبان و روزان
با لشکر اندهش ضرابيست
او آب حيوة و در شعارش
چون شعله ي آتش التهابيست
از دست بتي، که ديدن او
دل را بسوي نشاط بايست
شخصش بصفت چو سيم خاميست
زلفش بخوشي چو مشک نابيست
با دو لب او دو زلف او را
هر ساعت نازي و عتابيست
در عهد شباب ده شرابي
کين عمر سرابي و شتابيست
جز باده دگر حطام دنيي
با همت من کم از ترابيست
من باده چنان خورم که گويند:
اين مست که است کين خرابيست؟
تا معتکفان اين جهان را
از عرصه ي اين جهان ذهابيست
بادات بقا، که از تو باقيست
آن کس که ز فضلش اکتابيست
ثابت قدم تو، کز تو هر دم
در کار حسودت انقلابيست
–
در ستايش شمس الدين وزير
جمال الملک شمس الدين جهانيست
که از هر نعمتي او را نشانيست
جهاني گفتم او را وين غلط بود
که هر مويي ز شخص او جهانيست
کفش در جود بحري وين چه بحريست؟
دلش در فضل کاني و آن چه کانيست؟
ضياي حشمت او آفتابيست
علو همت او آسمانيست
دل بيدار او گنج هنر را
چه داني تا چه مايه قهرمانيست؟
ز دولت اسب جاهش را دليليست
ز نصرة تيغ عزمش را فسانيست
جز از بهر مهم عون او نيست
اگر بر چرخ تيري يا کمانيست
جز از بهر هلاک خصم او نيست
اگر در دهر تيغي يا سنانيست
ايا صدري، که هر نکته ز صدرت
بر ارباب دانش داستانيست
بپيش خاطر تو هست پيدا
هر آنچ اندر همه عالم نهانيست
خصال تو ملک را مقتداييست
جلال تو فلک را ديدبانيست
نه چون کفت کرم را کارگاهيست
نه چون کلکت خرد را ترجمانيست
ثريا پاي قدرت را رکابيست
مجره دست جاهت را عنانيست
ز حکمت نيست خالي در بد و نيک
اگر وقتي دو کوکب را قرانيست
بعالم نيست، الا حضرت تو
اگر جايي افاضل را مکانيست
بصدرت رخ نهاده هر زماني
ز اصحاب حوايج کاروانيست
خداوندا، تويي کاهل هنر را
ز سعي جاه تو نامي و نانيست
در تست آنکه ابناي خرد را
درو از نکبت گيتي امانيست
ز بهر نقش و نظم مدحت تست
اگر ما را بناني يا بيانيست
بزرگا، راي پير تو رهي را
نکو داند که: چون دانا جوانيست؟
مرا وقت بيان اندر فصاحت
تو گويي زير هر مويي زبانيست
بصورت آمدم جوياي عزت
که شخصم از حوادث در هوا نيست
بحرص سود، حاشا، هر زماني
مرا از چرخ گوناگون زيانيست
يقينم شد، چو ديدم حضرت تو
که آخر رنج عالم را کرانيست
مرا حاليست پژمرده و ليکن
دل از دانش چو تازه بوستانيست
کنم جان را فداي خدمت تو
خود اندر دست من امروز جانيست
نخواهي اينک اهل فضل گويند:
فلان در سايه ي جاه فلانيست؟
دو عاقل را بهم تا اتفاقيست
دو کوکب را بهم تا اقترانيست
مبادا جز بکام تو، هر آنجا
که در اطراف عالم کامرانيست
جهان جاه تو آباد بادا
که صحن جاه تو خوشتر جهانيست
–
در مدح سيد مجدالدين گويد
اي آنکه بي تو هيچ نظامي جهان نداشت
بر هيچ حق زمانه چو تو قهرمان نداشت
تا در وجود نامدي از پرده ي عدم
روي زمين ز نقش معالي نشان نداشت
گردون ز خاندان نبوت به هيچ قرن
در صدر مهتري چو تو صاحب قران نداشت
چندين هزار سال بچندين هزار چشم
جز انتظار دولت تو آسمان نداشت
افلاک از سراير احوال نيک و بد
بهتر ز نوک خامه ي تو ترجمان نداشت
فرزند آن کسي که بصدق مجاهدت
مانند او سپاه هدي پهلوان نداشت
در حد روم آتش حد حسام او
بي دود مرگ عرصه ي يک دودمان نداشت
شخص مخالفان هدي سهم تير او
جز زرد فام و چفته بشکل کمان نداشت
از فکرت مبارک باريک بين او
علمي نبود در همه عالم که آن نداشت
فرزانه مجددين، تويي آن کس که آسمان
اسرار خود زراي تو هرگز نهان نداشت
از عهد مهد تابگه مرگ، روزگار
بر هيچ کار خصم ترا کامران نداشت
همچون زبان مقيد زندان فتنه گشت
آن کس که حرز مدحت تو بر زبان نداشت
بر باد داده سر چو قلم، هر که چون قلم
بر مهر خاندان تو بسته ميان نداشت
افلاس راه آن املي کرده منقطع
کز بخشش تو بدرقه ي کاروان نداشت
بسيار خدعه خورد سپاهي، که وقت کار
از عزم کار ديده ي تو ديدبان نداشت
وفد اميد تازه تر و بي دريغ تر
از جود بي رياي تو يک ميزبان نداشت
آن راي پير و بخت جوان ترا همه
چون انده مصالح پير و جوان نداشت
هرگز نکرد کس بحريم تو التجا
کو را پناه جاه تو اندر امان نداشت
اي بس کسا، که از تو بنام و بنان رسيد
گرچه کس از قبيله ي او نام و نان نداشت
در مجلس تو گوهر مردم شناس تو
يک اهل فضل را بمقام هوان نداشت
صد را، رهي ز نکبت گردون به هيچ وقت
جز در حمايت کنف تو مکان نداشت
يک تن نبود از همه اسلاف من، که او
در جان و دل محبت اين خاندان نداشت
تا شد بنان بنده ز قوت بحد فعل
جز نشر مکرمات تو اندر بنان نداشت
اسب مدايح تو مرا در مجال نظم
جز با کمال فخر شريک عنان نداشت
مدحي نگفته ام ز دل و جان ترا، که دهر
آنرا چو دل عزيز و گرامي چو جان نداشت
بر خاک اين ستانه ثنايي نخوانده ام
کان را فلک چو باد بعالم روان نداشت
در صدر تو بسي سبکي کرده ام و ليک
هرگز دل کريم تو آن را گران نداشت
نگذشت هيچ روز که درد دل رهي
بر تازگي مکارم تو شادمان نداشت
سعيي نموده اي که همانا از آن مرا
دارد هزار سود و ترا يک زيان نداشت
رطب اللسان شدم بدعا و کدام وقت
ما را دعاي صدر تو رطب اللسان نداشت؟
تا در جهان ز جنبش افلاک هر شبي
زايد عجيبه اي که بر آن سان جهان نداشت
بادي هميشه صدر زمين و زمان از آنک
در ساحت زمين چو تو صدري زمان نداشت
در دولتت نعيم بقا باد جاودان
ور چه کسي نعيم بقا جاودان نداشت
در مدح اتسز خوارزمشاه
هرچه جز معشوق و مي از آن کران بايد گرفت
با غم جانان سبک رطل گران بايد گرفت
تو جواني، اي نگار و باده ي پيرم دهي
باده ي پير از کف يار جوان بايد گرفت
گر بود در بوستان يک لذت باده هزار
پس دو رخسار ترا صد بوستان بايد گرفت
گاه از زلفين و گاه از عارض و گه از رخت
هم بنفشه، هم سمن، همه ارغوان بايد گرفت
عاشقان را از کف تو جام مي بايد ستد
بيدلان را از لب تو قوت جان بايد گرفت
غمزه و ابروي تو تير و کمان شد، پس چرا
در زره گون زلف تو جاي امان بايد گرفت؟
منکه باشم در جهان؟ کز غمزه و ابروي خويش
بر هلاک من ترا تير و کمان بايد گرفت؟
گر مرا در عاشقي نادر قرين بايد شمرد
پس ترا در دلبري صاحب قران بايد گرفت
از غم عشقت جهان بايد گرفت وزان سپس
بي غمي را حضرت شاه جهان بايد گرفت
نصرة الدين، آنکه هر دم چون جمال فرخش
از علوش قبه ي اخضر مکان بايد گرفت
گر بر افتد رسم بحر و کان ز عالم باک نيست
کف رادش در سخا صد بحر و کان بايد گرفت
از پي دفع حوادث وز پي رفع ضرر
حرز اوصافش هميشه بر زبان بايد گرفت
محمدت را از دل پاکش اثر بايد نمود
مکرمت را از کف رادش نشان بايد گرفت
اي خداوندي، که افريدون و جم را بر درت
موضع دربان و جاي پاسبان بايد گرفت
بر هلاک خصم تو از آفتاب و از شهاب
آسمان را روز و شب تيغ و سنان بايد گرفت
عنف و لطفت عمده ي خوف و رجا بايد نهاد
مهر و کينت مايه ي سود و زيان بايد گرفت
با حسامت لشکري در يک زمان بايد شکست
وز سپاهت کشوري در يک زمان بايد گرفت
هر که خواهد تا نگيرد حادثاتش در ميان
بي خلافش از خلاف تو کران بايد گرفت
فتح منقشلاق کامد در وجود از دست تو
داستان خوانده را صد داستان بايد گرفت
خسروا، هست اين خزان وز دست حورا پيکران
اشک حوراي رزان اندر خزان بايد گرفت
خسروان را رسم بزم و سرکشان را شرط رزم
از شهاب دولت و دين ارسلان بايد گرفت
مهر از نام جلالش بر نگين بايد نشاند
کلک از بهر مديحش در بنان بايد گرفت
سعي دولت ميهمان و ميزبان را جمع کرد
کز دل و از جان هواي اين و آن بايد گرفت
در سراي آسمان شکل شهابي از طرب
باده اي را چون شهاب آسمان بايد گرفت
اندرين جشن همايون، اندرين بزم خطير
مي بياد ميزبان و ميهمان بايد گرفت
تا در اثبات حدوث عالم از راه کلام
شرح اعراض و جواهر در بيان بايد گرفت
با بقاي جاودان بادي، که ملت را همي
از حسام تو بقاي جاودان بايد گرفت
خاتم دولت ترا زير نگين بايد کشيد
مرکب عزت ترا صيد عنان بايد گرفت
–
در مدح علاءالدوله اتسز
بپادشاه جهان عالم افتخار گرفت
ز بي قرار حسامش جهان قرار گرفت
علاء دولت و دين، اتسز آن جهانگيري
که عالم از سر شمشيرش اعتبار گرفت
نهيب او بيکي حمله صد مصاف شکست
پيام او بيکي لحظه صد حصار گرفت
خروش باز در احياي مردگان افتاد
که پنجه ي اسدالله ذوالفقار گرفت
همه ملوک جهان را برفت دست از کار
از آنکه پيشگه ملک مرد کار گرفت
بعدل او ز ستم روزگار دست بداشت
طريق مصلحت خويش روزگار گرفت
خدايگانا، دريا دلا، خداوندا
تويي که ملک بقدر تو اقتدار گرفت
زمانه تا قلم مجد در کف تو نهاد
صحيفه هاي معالي همه نگار گرفت
شد از کمينه شمار عطاي تو عاجز
کسي که انجم و افلاک را شمار گرفت
نه دهر يارد جاه تر اقياس نمود
نه چرخ داند قدر ترا عيار گرفت
تبارک الله! از آن ساعتي که در هيجا
ز لشکر تو بسيط زمين سوار گرفت
ز نعل خيل تو گيتي همه هلال نمود
ز جوش جيش تو گردون همه غبار گرفت
بصيدگاه فنا پنجه ي هزبر قضا
روان و جان دليران همه شکار گرفت
در آن مقام حسام تو آتشي افروخت
کزو فضاي جهان سر بسر شرار گرفت
ز تف رمح تو دلها همه بجوش آمد
ز جام تيغ تو سرها همه خمار گرفت
فسردگي ز گل خلق تست تازه و تر
خزان بفر تو آرايش بهار گرفت
فلک ربود ز عزم تو گر نفاذ ربود
زمين گرفت ز حزم تو گر وقار گرفت
قصيده هاي من اندر ثناي حضرت تو
همه بلاد رسيد و همه ديار گرفت
بطبع و طوع چو، شاها، عروس نظم مرا
مکارم تو بصد مهر در کنار گرفت
بکام حاسد مپسند، زير بار بلا
دلي که او ز ثناي تو کار و بار گرفت
شدست جانم از اخوان دهر يار عنا
مباد کسي که ز اخوان دهر يار گرفت
حديث خويش تو گوي و طريق دهر تو پوي
بدست خلق نشايد مگر که مار گرفت
هميشه تا که نگردد ز حکم يزداني
ز مرکزي که برو آسمان مدار گرفت
مي نشاط تو در کش، که خصم زهر کشيد
گل سرور تو بستان، که خصم خار گرفت
بقاي جان تو بادا، که شخص همت تو
بجان متابعت شرع کردگار گرفت
–
در مدح شمس الدين وزير
کريمي، که رسم معالي نهاد
بزرگي، که راه ايادي گشاد
اجل شمس دين پيمبر، کزوست
رخ فضل تازه، دل عقل شاد
ز آبا و از امهات جهان
چنو هيچ فرزند صالح نزاد
تبار و نژادش بزرگند و اوست
چراغ تبار و جمال نژاد
ز آثار او زينت جود و علم
بايام او رونق دين و داد
ز مجد و معاليست او را سرشت
ز جود و اياديست او را نهاد
چه ماند از دقايق که طبعش نديد؟
چه ماند از دفاين که دستش نداد؟
ز حزمش گرفتست آرام خاک
ز عزمش ربودست تعجيل باد
شده فتح را داد او راهبر
شده بحر را جود او اوستاد
بيفراخت اعلام فضل و کرم
بدان طبع پاک و بدان دست راد
بيک صدمت کين او بدسگال
ز پاي اندر آمد، ز دست اوفتاد
همي تا بخوانند اهل خرد
تواريخ کيخسرو و کيقباد
ز دور سپهر و ز شير نجوم
نصيبش همه عز و اقبال باد
–
در مدح اتسز خوارزمشاه
چون بر وزد بچهره ي تو، اي نگار باد
گردد ز نقش چهره ي تو پرنگار باد
هستم غلام باد، که هر صبح دم مرا
آرد نسيم طره ي تو، اي نگار، باد
هر روز بامداد ز آسيب زلف تو
گردد عبير بيز و شود مشکبار باد
در خدمت دو زلف و دو رخسار تو شدست
مقبل ترين خلق درين روزگار باد
کرد اختيار چاکري باد جان من
تا چاکري زلف تو کرد اختيار باد
تو يوسفي بحسن و چو يعقوب داردم
هر شب ز بهر بوي تو در انتظار باد
از اهتمام روي تو و سعي موي تو
سازد ز مشک و لاله شعار و دثار باد
در هجر آن دو عارض چون آب و آتشت
بر خاک کوي تست مرا غمگسار باد
بوسم بمهر خاک سر کوي تو، چنانک
بوسد بعجز خاک در شهريار باد
خوارزمشاه، اتسز غازي، که روز رزم
خواهد ز حد خنجر او زينهار باد
در عرصه ي ممالک و صحن بلاد او
از بيم او ربود نيارد غبار باد
زادبار آنکه مايه ي انفاس خصم اوست
ماندست تا بروز جزا خاکسار باد
دارد ز گام باره ي او اضطراب خاک
گيرد ز سير بيکک او اعتبار باد
ني چون صهيل باره ي او در جبال رعد
ني با نفاذ حمله ي او در قفار باد
با قدر او نهد قلم ارتفاع چرخ
با عزم او زند قدم اضطرار باد
شاها، تويي که از فزع تيغ تيز تو
اطراف خويش را نکند آشکار باد
چون کاه، کوه را بربودي ز جايگاه
گرداشتي ز هيبت تو اقتدار باد
آن کار زارها که تو با طاغيان کني
با عاديان نکرد چنان کار زار باد
بادي بوقت حمله و رخش تو آتشست
هرگز که ديد گشته بر آتش سوار باد؟
باشد بپيش حزم تو چون باد کوهسار
باشد بپيش عزم تو چون کوهسار باد
در سير خامه ي تو چو بادست، اگر کند
بر صفحه ي بياض جواهر نثار باد
از باد صولت تو کند احتراز خاک
وز خاک درگه تو کند افتخار باد
مخمور وار جوهر بادست بي قرار
گويي که دارد از مي سهمت خمار باد
حلم ترا شدست کهين کار دارد کوه
امر ترا شدست کمين پيشکار باد
خوردست جام تيغ تو در هر بلاد خاک
بر دست بوي خلق تو در هر ديار باد
گر باد را بگيرد حلم تو ناصيت
بر جاي همچو کوه شود استوار باد
زان مار شکل نيزه، که باشد بدست تو
بي دست و پاي گشته بمانند مار باد
در سير خامه ي تو چو با دست، ار کند
بر صفحه ي بياض جواهر نثار باد
پوشد هزار گونه زره هر سپيده دم
از بيم زخم گرز تو در جويبار باد
با دوستان بجود کني آنچه مي کند
با بوستان بتقويت نوبهار باد
شاها، منم که چرخ پراگند در جهان
اشعار من، چنانکه از آتش شرار باد
با سرعت بديهه ي من وقت امتحان
دم کي زند چو من ز سر اقتدار باد؟
در پيش سير خامه ي چون مار در کفم
بي دست و پاي ماند مانند مار باد
با صفوت فضايل من هست تيره آب
با عزت شمايل من هست خوار باد
ني، همچو ذکر من، بگه اشتهار مهر
ني، همچو صيت من، بگه انتشار باد
از بي شمار لطف، که در خاطر منست
غيرت برد ز خاطر من بي شمار باد
دارم، چو کوه، از کف تو در کنار زر
زان پس که داشتم، چو فضا، در کنار باد
تا نيست در صفاي طبيعي چو آب خاک
تا نيست در علو حقيقي چو نار باد
باد از جهان عدوي ترا جايگاه خاک
باد از فلک حسود ترا يادگار باد
در دست ناصحان تو چون کيميا گيا
بر شخص حاسدان تو چون ذوالفقار باد
–
در مدح ملک اتسز
خسروا، چون تو آسمان نارد
خدمت تو زمانه بگزارد
باد را هيبت تو بر بندد
کوه را حمله ي تو بردارد
پاي تو فرش محمدت سپرد
دست تو تخم مکرمت کارد
روز هيجا ز سرکشان تيغت
هيچ کس را بکس بنگذارد
تير چون باد تو ز شخص عدو
شکم خاک را بينبارد
همچو مشاطگان عزيمت تو
هر دو رخسار فتح بنگارد
در کفت نيزه، چون عصاي کليم
سحر اعداي دين بيوبارد
سنگ چون موم گردد، ار بر سنگ
اعتقاد تو وهم بگمارد
هر که جان را بمهر تو نسپرد
روزگارش بمرگ بسپارد
زهر با حشمت تو نگزايد
نوش با هيبت تو نگوارد
برق تهديد تو جهان سوزد
ابر انعام تو گهر بارد
بر تن اسلام درع تو پوشد
در دل ايام مهر تو دارد
سال و ماه از نشاط خوردن تو
کام شمشير تو همي خارد
وام دارد عدو ز تيغ تو جان
وقت آمد که وام بگزارد
خسروا، چرخ با عنايت تو
دل اهل هنر نيازارد
دست بر آسمان برد، هر کو
پاي در خدمت تو بفشارد
بنده، روزي که پيش تو نبود
از حساب حيات نشمارد
بشنو اين قطعه، کز شنيدن آن
طبع را سمع در نشاط آرد
هر که در نظم اين سخن نگرد
بجز از نظم در نپندارد
شاد زي سال و مه، که شادي تو
غم ابناي فضل بگسارد
–
هم در مدح اتسز گويد
شاها، بپايگاه تو کيوان نمي رسد
در ساحت تو گنبد گردان نمي رسد
جايي رسيده اي بمعالي و مرتبت
کان جا بجهد فکرت انسان نمي رسد
آن ميرسد بروضه ي آمال از کفت
کز ابهر نوبهار ببستان نمي رسد
جز امر تو بمشرق و مغرب نمي رود
جز حکم تو بتازي و دهقان نمي رسد
يک خطه نيست در همه اطراف خافقين
کان جا ز بارگاه تو فرمان نمي رسد
با طول و عرض ملک تو امروز در جهان
کس را حديث ملک سليمان نمي رسد
راحي که از روايح خلقت رسد بخلق
در باغ وراغ از گل و ريحان نمي رسد
يک لحظه آن گهر که تو بخشي بسالها
اندر صميم بحر و دل کان نمي رسد
آن چيست از مصالح احوال مرد و زن
کز جاه تو بزمره ي ايمان نمي رسد؟
در صحن شرق و غرب ز باران عدل تو
گرد ستم به هيچ مسلمان نمي رسد
نايد همي پديد ز ارکان مرکبات
تا امر نافذ تو بارکان نمي رسد
کس روي سوي صدر رفيعت نمي نهد
کز صدر تو برفعت امکان نمي رسد
در جان بدسگال تو از رشک ملک تو
درديست بي قرار و بدرمان نمي رسد
ميدان رزم جويد و آگاه ني، از آنک
با دولت تو کار بميدان نمي رسد
تو رنج برده اي و براحت رسيده اي
مردم به هيچ کام دل آسان نمي رسد
فرياد ازين جهان! که خردمند را ازو
بهره بجز نوايب و احزان نمي رسد
جهال در تنعم و ارباب فضل را
بي صد هزار غصه يکي نان نمي رسد
دانا بمانده در غم تدبير نيک و بد
يک ذره غم بخاطر نادان نمي رسد
جاهل بمسند اندر و عالم برون در
جويد بحيله راه و بدربان نمي رسد
آزرده شد بحرص درم جان عالمان
وين خواري از گزاف بديشان نمي رسد
دردا و حسرتا! که بپايان رسيد عمر
وين حرص مرده ريگ بپايان نمي رسد
اين حالها بحکمت يزدان مقدرست
مردم بسر حکمت يزدان نمي رسد
منت خداي را، که مرا در پناه تو
آسيب حادثه بدل و جان نمي رسد
تا دامن جلال تو بگرفته ام، مرا
دست بلا بريش و گريبان نمي رسد
يک روز نيست کز تو هزاران هزار نوع
در حق من کرامت و احسان نمي رسد
افزونيي گرفت بتو حال من چنانک
از گشت روزگار بنقصان نمي رسد
آنم، که چون بر اسب فصاحت شوم سوار
در گرد من فصاحت سحبان نمي رسد
از نظم من بخاک خراسان خزانهاست
گر شخص من بخاک خراسان نمي رسد
تا جان آدمي بکمالي که ممکنست
در علم جز بقوت برهان نمي رسد
بادي تو در نعيم فراوان، که خصم را
از چرخ جز بلاي فراوان نمي رسد
بگذار ماه روزه بطاعت، که دشمنت
گر بگذرد ز روزه بقربان نمي رسد
–
نيز در ستايش اتسز گويد
چمن باغ پر ثريا شد
خار و خارا عقيق و مينا شد
پير گشته جهان، ز سعي بهار
بنگر از سر چگونه برنا شد؟
باغ خرم نبود، خرم گشت
راغ زيبا نبود، زيبا شد
اين يکي چون سپهر اعظم گشت
و آن يکي چون بهشت اعلا شد
بر هوا شد ز روي دريا ابر
دشت از اشک او چو دريا شد
تحفه ي باد مشک و عنبر گشت
کسوت خاک خز و ديبا شد
لاله چون جام لعل گشت بوصف
آب در جوي همچو صهبا شد
برق مانند دست موسي گشت
ابر مانند طور سينا شد
رازهاي نهفته ي گيتي
از دل خاک تيره پيدا شد
کوه چون بزمگاه کسري گشت
ابر چون دستگاه دارا شد
مرده را باد صبح زنده کند
باد گويي دم مسيحا شد
ساحت بوستان و عرصه ي دشت
از در عشرت و تماشا شد
ابر گوهر فشان ز غايت جود
چون کف پادشاه دنيا شد
آفتاب ملوک دهر، اتسز
که بدو چشم ملک بينا شد
آنکه صدرش چو خلد خرم گشت
وانکه قدرش چو چرخ والا شد
خايفان را حريم حضرت او
در امان چون حريم بطحا شد
خسروان را نطاق خدمت او
در شرف چون نطاق جوزا شد
هر که مهرش گزيد مقبل گشت
هر که نطقش شنيد گويا شد
عز و خواري ز مهر و کينه ي او
قسم احباب و بخش اعدا شد
خسروا، صفدرا، جهانگيرا
جام دولت ترا مهنا شد
تخت شاهي ترا مسلم گشت
ملک شاهان ترا مهيا شد
ناصح از دولت تو حرمت يافت
حاسد از صولت تو رسوا شد
مورد عمر اين مکدر گشت
مشرب عيش آن مصفا شد
در ميان هزار حادثه ماند
هر که از خدمت تو تنها شد
تو بشادي بزي، که دشمن تو
از نهيب حريق شيدا شد
–
هم در مدح اتسز گويد
لواي دولت و ملت کنون مظفر شد
که پادشاه جهان شاه ابوالمظفر شد
خدايگان بشر، شاه شير دل، اتسز
که باس او را شير فلک مسخر شد
ز بي قرار سر تيغ پر صواعق او
همه ممالک گيتي برو مقرر شد
شدست ملک سکندر نصيب شاه جهان
مگر که شاه جهان وارث سکندر شد؟
خجسته هجرت او از ديار مولد او
دليل دولت چون هجرت پيمبر شد
تباه بود ازين پيش حال دهر و کنون
بفر دولت او حال دهر ديگر شد
همه بسيط جهان، بعد از آنکه مظلم بود
بنور عاطفت و بر او منور شد
چو خلدها شده از عدل او بيابانها
سرابها همه چون چشمهاي کوثر شد
در آن ديار که سايه فگند رايت تو
گياه و خار همه ياسمين و عرعر شد
کدام بقعه، که ني آب او چو صهبا گشت؟
کدام خطه که ني سنگ او چو گوهر شد؟
ز غايت خوشي اندر دماغ اهل هدي
غبار موکب او چون عبير و عنبر شد
زمين ز قاعده ي ملک او مزين گشت
هوا برايحه ي خلق او معطر شد
ز بوسه دادن شاهان مشرق و مغرب
بساط مجلس ميمون او مجدر شد
خدايگانا، آني که در حساب ملوک
خجسته نام بزرگ تو صدر دفتر شد
تويي که گردن ايام و گوش گيتي را
جواهر کرم تو بهينه زيور شد
هدي بجاه تو از مفسدان منزه گشت
جهان بسعي تو از ظالمان مطهر شد
کسي که سر بکشيد از رضات بي سرگشت
کسي که سر نکشيد از وفات سرور شد
کسي که جان ببرد از هوات بي جان شد
کسي که سر بکشد از رضات بي سر شد
موافق تو بفر وفاق دولت تو
اگر شرنگ بکف در گرفت شکر شد
مخالف تو بياد خلاف حضرت تو
اگر زلال باب برنهاد آذر شد
جلال قدر تو والي هفت اختر گشت
کمال عدل تو حامي هفت کشور شد
کنون بسايه ي عدلت همي بر آسايد
کسي که سوخته ي عالم ستمگر شد
کدام تن که نه برت برو محقق گشت؟
کدام دل که نه مهرت درو مصور شد؟
بگاه نطق ترا در مراسم اسلام
هزار فايده در يک حديث مضمر شد
غيور شاهي بر ملت هدي و بتو
همه مراسم جور از هدي مغير شد
باجتهاد تو رايات شرع عالي گشت
باعتقاد تو آيات حق مشهر شد
شدست خيبر بدعت ز خنجر تو خراب
مگر که خنجر تو ذوالفقار حيدر شد؟
چو قوم عاد ز سهم تو شد عدوت هلاک
مگر که صدمت سهم تو باد صرصر شد؟
ز تو مشارب عيش ولي مصفا گشت
بتو مناهل عمر عدو مکدر شد
رسايلست مر احرار را بدولت و عز
رسايلي که ز ديوان تو محرر شد
کسي که با تو چو خنجر همي دورويي کرد
دماغ پر هوس او نيام خنجر شد
مکش سپاه، که امروز اهل عالم را
بر انقياد تو تدبيرها مخمر شد
ترا بلشکر چندين هزار حاجت نيست
که خود مهابت تو صد هزار لشکر شد
عدوت را ببقا مدتي مقرر بود
کنون نهايت آن مدت مقرر شد
خدايگانا، آن کس که پست اختر بود
چو سوي صدر تو آمد بلند اختر شد
کسي کز اهل هنر بود اسير درويشي
کنون بفيض ايادي تو توانگر شد
هزار شکر خداوند را، که بار دگر
مرا بدولت تو روز تيره انور شد
اگر بغيبت تو چرخ اسائتيم نمود
کنون اسائت و احسان او برابر شد
مرا بيمن قبول جناب فرخ تو
حصول امن و اماني همه ميسر شد
چو من بديدم اين حضرت معظم را
همه حطام جهان نزد من محقر شد
مرا بحسن رعايت جوار حضرت تو
چو سينه ي پدر و چون کنار مادر شد
هميشه تا که بکون و فساد موسومست
بزير چرخ همه صورتي که مظهر شد
مباد رايت تو جز مظفر و منصور
که از تو رايت انصاف و دين مظفر شد
هميشه بادا بر فرقت افسر اقبال
که خاک پاي تو بر فرق ملک افسر شد
در مدح علاءالدوله اتسز
چون علاء دولت و دين دروغا خنجر کشد
رايت اعزاز حق بر گنبد اخضر کشد
تا بود زين سان هلاک خصم او، از آفتاب
هم سپر گيرد بکف گردون و هم خنجر کشد
دهر کي يارد که در راه خلافش پا نهد؟
چرخ کي يارد که از خط وفاقش سر کشد؟
دست او گنج از براي دين پيغمبر دهد
تيغ او رنج از براي دين پيغمبر کشد
يمن ها حاصل کند اصحاب ايمان را فلک
چون يمين اتسزي تيغ يماني بر کشد
گردد اندر باغ مينا گر چو کحالان صبا
توتياي بر او در درديده ي عبهر کشد
خنجر او در سر گردان همي منزل کند
هيبت او بر دل شيران همي لشکر کشد
از قبول صدر او بر سر ولي افسر نهد
وز نهيب تيغ او بر سر عدو معجر کشد
باسماع کوس در هيجا حسام اخضرش
از عروق اهل بدعت باده ي احمر کشد
رمح ثعبان شکل او هنگام حرب از پشت زين
بدسگالش را بدم مانند ثعبان در کشد
گه لواي مرتبت بر اوج مهر و مه زند
گه سپاه مکرمت بر گرد بحر و بر کشد
خسروا، اندر جلالت پيکر اقبال تو
دامن رفعت همي بر فرق دو پيکر کشد
بر بدانديش تو مهر مادران دارد زمين
ورنه او را همچو فرزندان چرا در بر کشد؟
راي تو اشکال خط غيب را نقطه زند
طبع تو اوراق خط چرخ را مسطر کشد
وقت بخشش ناصح از تو نعمت بي حد برد
روز کوشش حاسد از تو محنت بي مر کشد
کيست گيتي کو دل از مهر تو يکسوتر برد؟
کيست گردون کو سر از امر تو يکسوتر کشد؟
ظاهر ار عزي بود خصم ترا آن نيست عز
تيغ کي باشد بمعني آنچه نيلوفر کشد؟
هر که حق نعمتت را يک زمان منکر شود
هر زمان از آسمان صد محنت منکر کشد
عالم از بهر تو بنمايد، خداوندا، هنر
حادثات بحر غواض از پي گوهر کشد
هر که يابد چون تو مخدومي نجويد غير تو
کس بجاي توتيا در ديده خاکستر کشد؟
جز بعونت کي زند بهرام گر خنجر زند؟
جز بيادت کي کشد ناهيد گر مزمر کشد؟
تا کف بهرام در عشرت همي خنجر زند
تالب ناهيد در عشرت همي ساغر کشد
از وفاق تو موافق رحمت يزدان برد
وز خلاف تو مخالف زحمت محشر کشد
–
در مدح کمال الدين محمود خان
اي بعزم تو فتح را پيوند
پست با همت تو چرخ بلند
خان عادل تويي و از عدلت
هست چون خلد عدن خطبه ي جند
دين حق را کمالي و مرساد
بکمال تو از زوال گزند
از تو بر فرق نيک خواهان تاج
وز تو بر پاي بد سگالان بند
خسروان را بمهر تو ايمان
سروران را بجان تو پيوند
خار با ياد مجلس تو چو گل
زهر با مهر حضرت تو چو قند
ناصح از دولت تو يابد کام
حاسد از صولت تو گيرد پند
مملکت بر کنار ننشاندست
از تو اميدوار تر فرزند
کشت زار اميد شد تازه
تا کفت تخم جود بپراگند
کشت زار اميد شد تازه
پرده ي جهل علم تو بدريد
خانه ي ظلم عدل تو بر کند
لفظ تو گوشها بدر آراست
خلق تو مغزها بعطر آگند
بر نخيزد مگر بنفح الصور
هر که را زخم تيغ تو بفگند
خسروا، بوده ام بهر وقتي
از قبول در تو روزي مند
دست اعراض تو مرا امروز
سوخت بر آتش عنا چو سپند
گشته ام بي عنايت تو دژم
مانده ام بي رعايت تو نژند
چرخ بيدادگر بروي آورد
اين چنين محنتم بهر يک چند
حال بنده بکام بدخواهست
اندرين حال بنده را مپسند
تا بود پشت عاشقان چو کمان
تا بود زلف دلبران چو کمند
باد گيتي بامر تو راضي
باد گردون بحکم تو خرسند
سوي صدر رفيعت آورده
عاملان تو مال چاچ و خجند
–
در مدح ملک اتسز
اي تو بر آزادگان عصر خداوند
گيتي هرگز نزاد مثل تو فرزند
يک سخنت مايه ي هزار سخن سنج
يک هنرت زيور هزار هنرمند
هست فلک را بوفق رأي تو پيمان
هست جهان را بخاک پاي تو سوگند
دست موافق ز اصطناع تو پر در
پاي مخالف ز انتقام تو در بند
هر چه نهال سخاست کف تو بنشاند
هر چه درخت جفاست لطف تو بر کند
نام نکو به ز مال و همت عاليت
نام نکو جمع کرد و مال پراگند
دست تو حساد را ز پاي درآورد
پاي تو افلاک را ز دست در افگند
داده همه طالبان ملک جهان را
در صف هيجا زبان نيزه ي تو پند
خنجر تو از براي حرمت قرآن
فايده ي زند برد و حرمت پا زند
تيغ تو چندان بکشت مبتدعان را
تا شکم خاک را ز کشته بياگند
رستم سکزي نکرده است بعمري
آنچه تو يک لحظه کرده اي بسمرقند
بر در خيبر نديده اند ز حيدر
آنچه ز باس تو ديده شد بدر جند
عمرو نکرده ست آنچه شخص تو کرده است
با سپه طاغيان بدشت نهاوند
نعره ي تو چون بگوش خصم در آيد
از تن خصمت فرو گشايد پيوند
اي شه عادل، چو بنده مدح سرايي
خوار چرا شد، بعهد چون تو خداوند؟
دهر تنم را اسير حادثه کرده است
بنده ي خود را اسير حادثه مپسند
جور کشيدم ز روزگار فراوان
آخر، اي روزگار، جور تو تا چند؟
چرخ اگر چند زشت کرد بجايم
چون برضاي تو بوده، هستم خرسند
تا که نباشد شراب را هنر آب
تا که نباشد شرنگ را اثر قند
باد در اندوه و رنج خصم تو گريان
تو بطرب در نشاط و ناز همي خند
–
در ملک مدح اتسز
رفت آن نگار و عشق رخ آن نگار ماند
او شد ز دست و دست نشاطم ز کار ماند
از ديده رفت چهره ي همچون نگار او
وز اشک ديده چهره ي من پر نگار ماند
از چشم من جمال دو رخسار يار رفت
وندر دلم خيال دو رخسار يار ماند
بودي مرا قرار دل از ديدن رخش
او رفت و بي رخش دل من بي قرار ماند
خوردم بسي شراب وصالش، کنون مرا
حاصل از آن شراب سر پر خمار ماند
پروردمش بخون دل اندر کنار خويش
رفت آن نگار و خون دل اندر کنار ماند
گلنار بود طلعت زيباي او مرا
اکنون ز دست گل شد و در ديده خار ماند
مقهور قهر او دل من گشت و نيک گشت
موقوف عشق او تن من ماند و زار ماند
در عشق او نماند مرا فکرت صواب
گر ماند، مدح بارگه شهريار ماند
خوارزمشاه، آنکه ز بذل يمين او
دريا ز در و کان ز گهر بي يسار ماند
شاهي، که جان حاسد او تا بروز حشر
از حيرت حوادث گيتي فگار ماند
آن کو نجست دولت فخر از جناب او
در بند محنت آمد و در دام عار ماند
از فضل او بياني در هر بلاد رفت
وز تيغ او نشاني در هر ديار ماند
آن آتشست هيبت او در جهان، کزو
گردون ثابتات بزير شرار ماند
از سير مرکبان قضاي بد فلک
بر چهره ي بقاي حسودش غبار ماند
اي آنکه ديده هاي فلک تا بنفح صور
از کرده هاي تيغ تو در اعتبار ماند
گردون بجنب جاه تو بي ارتفاع گشت
گيتي ز نکس خوف تو بي اقتدار ماند
هرگز نديد کس که بصدر تو لحظه اي
خواهنده ي عطاي تو در انتظار ماند
تو بر سرير ملکي و بدخواه ملک تو
در قبضه ي شدايد ايام خوار ماند
با جاه بي شمار تو تا حشر خصم را
زان جاه بي شمار غم بي شمار ماند
بر نام و نامه ي تو دهد بوسه بنده وار
هر جا که در زمانه يکي نامدار ماند
شاها، تويي که خصم تو از بيم تيغ تو
بي حصه از نعيم جهان در حصار ماند
اکنون تو آمدي، نه بر آنم که در حصار
بيش از دو روز خصم ترا روزگار ماند
بگداز جان دشمن و بفروز جان دوست
کز رفتگان دهر همين يادگار ماند
تا ريزکان دهر بخوانند آن سير
کندر جهان ز رستم و اسفنديار ماند
اندر حريم ملک بمان پايدار تو
کز دولت تو دين هدي پايدار ماند
بادا بهار ملک تو تازه، که تا ابد
باغ بهار دشمن تو بي بهار ماند
–
وهم در ستايش اتسز گويد
اي آنکه در جهان ز تو سري نهان نماند
با عدل تو نشان ستم در جهان نماند
تا چرخ تيغ فتنه نشان در کفت نهاد
از فتنه در نواحي عالم نشان نماند
از خسروان عرصه ي عالم، بعلم و حلم
بر تخت خسروي چو تو صاحب قران نماند
با کوکبان جاه تو در کل خافقين
آوازه ي کواکب هفت آسمان نماند
آن کس که کرد با تو بجان باختن خطر
در ششدر نهيب تو جز رايگان نماند
هر طير و وحش گرسنه را در فضاي دشت
چون تيغ بي دريغ تو يک ميزبان نماند
بر خوان جود تو شکم هيچ کس تهي
زير سپهر، جز شکم بحر و کان نماند
مر همت رفيع ترا در علو جاه
جز گنبد محيط شريک عيان نماند
بر حفظ جان و مال بشبها ز عدل تو
در هيچ نقطه مشغله ي پاسبان نماند
در راههاي مهلک بي خوف و بي رجا
جز عصمت تو بدرقه ي کاروان نماند
ز آثار خنجر تو، که دارد نهاد جان
اندر نهاد خصم تو آثار جان نماند
با بدسگال تو ز نشان مبارزت
جز قامت خميده بشکل کمان نماند
از خط اعتبار بر اوراق روزگار
بي شرح کرده هاي تو يک داستان نماند
اي خسرو جوان، ز جفاهاي بخت پير
جز حضرت تو ملجأ پير و جوان نماند
از حادثات عالم غدار بي وفا
جز در پناه جاه تو کس را امان نماند
اندر حريم دولت جاويد تو کسي
سر گشته ي حوادث آخر زمان نماند
يک اهل فضل در همه اطراف شرق و غرب
در عهد روزگار تو بي نام و نان نماند
اي در جهان يقين شده آثار خير تو
اند خلود ذکر تو کس را گمان نماند
آن خسروان، که نام نکو کسب کرده اند
رفتند و يادگار ازيشان جز آن نماند
ايشان نهان شدند درين جوف خاکدان
ليکن شعار کرده ي ايشان نهان نماند
نوشين روان، اگرچه فراوانش گنج بود
جز نام نيک از پس نوشين روان نماند
عيد آمدست، باش بدو شادمان، که خصم
از آفت و عيد قضا شادمان نماند
اي عيد مؤمنان، بجهان جاودان بمان
ور چند هيچ کس بجهان جاودان نماند
–
هم در مدح اتسز
شاها، ز زخم تيغ تو گردون حذر کند
در زير رايت تو ظفر مستقر کند
دستت همان دهد که زمين و زمان دهد
تيغت همان کند که قضا و قدر کند
آن کس که ديد لطف نسيم خصال تو
شرم آيدش که ياد نسيم سحر کند
با روضه ي اميد کند جود تو همانک
با کشت زار وقت بهاران مطر کند
بر دفتر قبول تو حشمت رقم کشد
در ساحت جناب تو دولت مقر کند
خاره هزار پاره شود در يکي زمان
گر چشم هيبت تو بخاره نظر کند
يک ذره کينه ي تو جهاني کند خراب
زهر، ارچه اندکست، فراوان ضرر کند
گردون ز بهر عدت انصار ملک را
گه ماه را کمان کند و گه سپر کند
باد نهيب تو چون وطن هاي عاديان
اوطان دشمنان تو زير و زبر کند
آن خطه را، که نيزه ي خطيت حافظست
احداث را چه زهره؟ که آنجا گذر کند
ناز عدو مخالفت تو عنا کند
زهر ولي موافقت تو شکر کند
در رزم خسروان را تيغ تو سر برد
در بزم بندگان را جاه تو سر کند
وقتست، شهريارا کز آتش فزع
شمشير تو فضاي جهان پر شرر کند
امروز نيست، از همه گردافگنان، کسي
کو دست با غلام تو اندر کمر کند
گردون هزار فخر کند، گر بروز جنگ
با کمترينه بنده ي تو سر بسر کند
تا تو همي متابعت دين حق کني
در کارها متابعت تو ظفر کند
کاري بزرگ پيش گرفتي ونام تو
اين کار در بسيطه ي گيتي سمر کند
گر هست بدسگال تو زين کار بي خبر
اکنونش تيغ هاي يماني خبر کند
هر قصه ي دراز که گيرد عدوت پيش
آن حيله هاي خصم هبا و هدر کند
هستي سپهر عزت و خصمت زمين ذل
اندر سپهر فعل زمين کي اثر کند؟
تيغ تو دست مرگ شدست و عدوي تو
آخر ز دست مرگ چگونه حذر کند؟
از بد بتر بود مثلست اين وهر زمان
کار عدو شکوه تو از بد بتر کند
شاها، مرا سزاست ز ابناي روزگار
گر فخر هيچ کس بکمال و هنر کند
مدح شمايل تو و ذکر صفات تو
همچون صدف دهان مرا پر گهر کند
اي با خطر افاضل عالم ز جاه تو
دارم طمع که جاه توام با خطر کند
چون حال تو دگر شد از اقبال آسمان
بايد که حال من کرم تو دگر کند
تا نوبهار در چمن از خاک گل دمد
تا آفتاب در جبل از خاره زر کند
تو شاد دل بزي، که فلک هر زمان همي
خصم ترا ز حادثه خسته جگر کند
در عيد باده خور تا بشادي، که خواهمي
بدخواه را نهيب تو بي خواب و خور کند
–
نيز در مدح اتسز
تويي که صبح عدو هيبت تو شام کند
امور ملک مثال تو بانظام کند
ز صبح تيغ تو روشن ترست و هيبت او
حيات حاسد تو تيره تر ز شام کند
عنايت فلکي نزد تو مقيم شود
سعادت ابدي پيش تو مقام کند
خطاي محض بود، هر که با عطاي کفت
حکايت کرم از بحر و از غمام کند
بعمر خويش نبيند بجز سلامت نفس
هر آنکه بر تو و انصار تو سلام کند
همي نداند گردون که از جواهر سعد
نثار فرق نکوخواه تو کدام کند؟
زمانه زهر کند باده را بجام اندر
چو دست حاسد جاه تو ميل جام کند
کفايت تو بنظم جهان مثال دهد
عنايت تو بکار هدي قيام کند
قياس نيست مر آن وفقه را که با اعدا
خيال خيل نهيب تو در منام کند
ز خلق فايح تو مشک بوي تحفه برد
ز عزم لايح تو صبح نور وام کند
معالي از قبل کسب مفخرت شب و روز
همي بحبل جوار تو اعتصام کند
چه فخر باشد ازين بيشتر معالي را؟
که خويشتن بجوار تو نيک نام کند
ستانه ي تو مقام اماني و امنست
خنک تني که مقام اندرين مقام کند!
بدين حريم اگر طير و وحش امان گيرند
خداي عزوجل صيدشان حرام کند
بهر کجا که در اطراف عالم آزاديست
مکارم تو مرو را همي غلام کند
يقين شمر که فلک ناتمام نگذارد
بهر چه همت عاليت اهتمام کند
تو عزم کن بهمه کارهاي معظم و بس
که چون تو عزم کني آسمان تمام کند
بانتقام عدو، شخص خويش رنجه مدار
که خود فلک ز عدوي تو انتقام کند
اگر چو مرغ بدانديش تو برآرد پر
برو فضاي جهان هيبت تو دام کند
خدايگانا، آني که چرخ توسن را
سياست تو بيک تازيانه رام کند
يکي غلام تو تحويل صد پيام دهد
يکي پيام تو تأثير صد حسام کند
چو دست عدل تو خنجر برآورد ز نيام
زمانه خنجر احداث در نيام کند
هر آن پيام که از صدر تو رود، گردون
بجان متابعت حکم آن پيام کند
گذر بخاک در تو نکرد يارد باد
وگر کند گذر از راه احترام کند
هميشه تا که بهر ماه، ماه يک باري
همه منازل گردون بزير گام کند
قوام ملک تو بادي، که کار عالم را
همين مهابت تو ملک با قوام کند
ز بهر قهر شياطين مه صيام رسيد
که تا بدان دل اسلام شادکام کند
بمان تو دايم و آن کن ز قهر با حساد
که بر سپاه شياطين مه صيام کند
–
نيز در مدح اتسز گويد
شاها، فلک عدوي ترا در عنا فگند
وز صحن بوستان مرادش جدا فگند
افلاک دوستان ترا در طرب نشاند
و ايام دشمنان ترا در عنا فگند
گيتي ز صدق تو قلم مخرقه شکست
گردن ز جاه تو علم کبريا فگند
تو کبرياي محضي و از دفتر جلال
اخلاق تو علامت کبر و ريا فگند
مصباح علمها ز دل تو قدر فروخت
مفتاح رزقها بکف تو قضا فگند
روشن شدست چشم بزرگي، مگر درو
گردون ز گرد موکب تو توتيا فگند؟
از چرخ مجد کوکب جاه رفيع تو
بر روشنان قبه ي خضرا ضيا فگند
بر شخص ها عطاي تو خط غنا کشيد
در طبعها لقاي تو تخم هوا فگند
از ظالمان چه بيم؟ چو عدلت نمود روي
وز سحرها چه باک؟ که موسي عصا فگند
آن کس که پيش رمح تو آيد بمعرکه
خود را بقصد در دهن اژدها فگند
کفار را حسام تو هنگام کار زار
از عرصه ي بقا بمضيق فنا فگند
حفظت امان نداد جز آن را، که خويشتن
در بيضه ي متابعت مصطفا فگند
اقبال تو فگند عدو را ز خانمان
ادبار داند اکنون کو را کجا فگند؟
هستند دشمن تو و محنت بهم سزا
آري، فلک سزا بجوار سزا فگند
گر نيست مستحق عقوبت عدوي تو
خود را بپيش آتش خشمت چرا فگند؟
شاها، خدايگانا، دست نوال تو
در شاهراه وعده بساط وفا فگند
در خشک سال حادثه بودم، کنون مرا
انعام تو بمنزل آب و گيا فگند
مس بود گفته ي من و زر شد بمدح تو
گويي برو سعادت تو کيميا فگند
شاها، رسيد عيد همايون ز خلد عدن
وندر سراي ملک تو فرش بقا فگند
عيدت خجسته باد، که خصم ترا وعيد
برد از ميان نعمت و اندر بلا فگند
–
در مدح خاقان ارسلان خاقان کمال الدين ابوالقاسم محمود
و شکر کنيزکان که بوي داده
آفتاب جلال و عالم جود
که چنو در جهان نشد موجود
خان عادل، کمال دولت و دين
گوهر کان محمدت، محمود
آنکه او راست طلعت ميمون
آنکه او راست طالع مسعود
خسروان را جناب او مقصد
سروران را رضاي او مقصود
همه فضليست از دلش معتاد
همه جوديست از کفش معهود
قصر احسان بسعي او معمور
پشت ايمان بعون او مشدود
اي سرافراز خسروي که تراست
در ره دين موافقت مشهود
فتح گشته بعزم تو مقرون
يمن گشته براي تو معقود
روز هيجا غريو کوس ترا
خوش تر از لحن ناي و نغمه ي عود
ملک را از تو اتساق امور
شرع را از تو انتظام عقود
آمد اندر صلاح دولت تو
آسمان را وثايق معهود
گشت مخذول آجل و عاجل
هر که از حضرت تو شد مطرود
خسروا، آفتاب عدلي و هست
ظل تو بر سر رهي ممدود
از عطاهاي جزل تو شده ام
در ميان هنروران محسود
تو بيک مه سه مهر خم دادي
که بردشان مه دو هفته سجود
رويشان در کشي چو لاله و گل
مويشان در خوشي چو عنبر و عود
لاجرم شد فريضه بر جانم
شکر تو، چون عبادت معبود
تا بود در جهان صلاح و فساد
تا بود بر فلک نحوس و سعود
دوستان تو مقبل و مقبول
دشمنان تو مدبر و مردود
–
ايضا در مدح خاقان کمال الدين محمود
زهي! جمال ترا آفتاب کرده سجود
نيامدست نظير تو از عدم بوجود
رخ تو کعبه ي حسنست و در شريعت نيست
جز آنکه روي بکعبه کنند وقت سجود
دل مرامي و مقصود در همه گيتي
دلي ندانم کو را تو نيستي مقصود
جمال حور تو داري و از جمال تو هست
همه جوانب آفاق چون جنان خلود
بزلف عود و برخسار آتشي و دلم
ز عود و آتش تو هست چون بر آتش عود
ترا دو جعد چو عنقود و چشم مخمورست
مگر که چشم تو خوردست دمعة العنقود؟
مرا زبان حسود از بر تو دور افگند
بريده باد بتيغ بلا زبان حسود!
ز عاشقان چو مني در زمين نشد پيدا
ز نيکوان چو تويي در جهان نشد موجود
ز من گزيدن مهرست سال و مه معتاد
ز تو شکستن عهدست روز و شب معهود
منم، که پيشه ي من نيست جز وفا و طلب
تويي که عادت تو نيست جز جفا و صدود
جفا جزاي وداد چو من کسي نبود
مکن، که اين نکند با ودود هيچ ودود
مرا قبول خداوند چونکه حاصل شد
چه باک دارم؟ اگر نزد تو شوم مردود
امير عالم عادل، کمال دين خداي
سپهر دانش و درياي محمدت، محمود
زمانه نرم شد اندر کف سياست او
چنانکه آهن و پولاد در کف داود
شده هنر بمعاني لفظ او مقرون
شده ظفر بنواصي خيل او معقود
ز عنف و لطفش زايد همي سموم و نسيم
ز کين و مهرش خيزد همي نحوس و سعود
شدست تازه باخلاق او معالم مجد
شدست زنده بآثار او مراسم جود
در طايب دنيا بجود او مفتوح
ره مصايب گيتي براي او مسدود
گزيده حضرت والاي او محط رجال
ستوده مجلس عالي او مقر وفود
حسام تشنه ي او را بکار زار درون
وريد گردان گشستست يسهل يسرود(!)
هر آنچه هست در آفاق جمله معدودست
مگر عطاي کف او، که هست نامعدود
اگر کنند بميزان چرخ وزن عطاش
برو درست نماند نه کفه و نه عمود
شدست طاير ايمان بفر او ميمون
شدست طالع تقوي بجاه او مسعود
زمانه را بارادات او فساد و صلاح
ستاره را باشارات او هبوط و صعود
ايا شده بوفاق تو دوستان مقبول
و يا شده بخلاف تو دشمنان مطرود
تويي بحشمت و نعمت ز سروران مغبوط
تويي بقدرت و قوت ز صفدران محسود
باجتهاد تو ايام را قوام امور
باعتقاد تو اسلام را نظام عقود
حسد برد ز خصال تو عنبر اشهب
خجل شود ز حديث تو لؤلؤ منضود
تراست وقت سخاوت مکارم مشهور
تراست روز شجاعت مواقف مشهود
لواي عز تو بر تارک فلک مرفوع
بساط عدل تو در عرصه ي زمين ممدود
ز بهر تقويت حق ترا رضا و سخط
براي تربيت دين ترا قيام و قعود
نعيم را برياض مواهب تو نزول
اميد را بحياض مکارم تو ورود
ببندگي جناب تو از دل صافي
زمانه داده مواثيق و چرخ بسته عهود
برون شدست ز روي بزرگواري و قدر
جلال تو ز قياسات و جاه تو ز حدود
ز بيم نيزه ي دلدوز و تير جان سوزت
برفت رسم مجوس و نماند نام يهود
غذا ز جود تو يابد نخورده شير هنوز
در آن زمان که ز مادر جدا شود مولود
کني گناه خدم را بحسن عفو عدم
بر از حقود نباشد دل کريم حقود
عمود رمح تو اشکال بدسگالان را
شکسته خرد عظام و دريده پاک جلود
هميشه تا که سپهرست رزق را منشأ
هميشه تا که خدايست خلق را معبود
مباد طبع جهان جز بمهر تو مسرور
مباد پشت هدي جز بعون تو مشدود
ز نايبات حريم تو مأمن الخائف
ز حادثات جناب تو عصرة المسجود
تفقه فقها در جهان طريقت تست
مباد هرگز نام تو از جهان مفقود
بدي تو غايت مقصود از عنايت حق
که بذل کرد درو بيش غاية المجهود
عذاب عاد و ثمودست در زمانه مثل
عدوت بادا اندر عذاب عاد و ثمود
–
نيز در مدح خاقان کمال الدين محمود
کمال دولت و دين صورت شجاعت وجود
که شد شجاعت وجود از خصال او موجود
پناه دنيا، خاقان، که هست در دنيا
فريضه طاعت او چون عبادت معبود
سر محامد، محمود، آنکه امرش را
همي برند بزرگان روزگار سجود
شريف صورت او همچو بخت او ميمون
بديع صورت او همچو نام او محمود
جناب او شده ابناي ملک را مقصد
رضاي او شده ارباب عقل را مقصود
جهان بدولت او دارد اتساق امور
هدي بحشمت او دارد انتظار ورود
عواطفست ز طبع کريم او معتاد
مکارمست ز کف جواد او معهود
مساعدند ز ايام او تذرو و عقاب
موافقند بانصاف او ظبا و اسود
شدست روي معالي بجاه او روشن
شدست پشت ممالک بتيغ او مشدود
بر فضايل او فاسدست گوهر و در
بر شمايل او کاسدست عنبر و عود
خدايگانا، هستي تو آفتاب جلال
و ليک سايه ي عدل تو در جهان ممدود
تويي، که ملک ترا هر زمان ز گردون هست
بشارتي بدوام و اشارتي بخلود
عهود بست ز چرخ ثبات ملک تو چرخ
درين حديث نباشد ز چرخ نقض عهود
تو در عهود ملوکي و زنده گشت بتو
همه مفاخر آبا، مآثرات جدود
ز حکم انجم و افلاک حصه يافته اند
مخالف تو نحوس و موافق تو سعود
سؤال سايل اندر مسامعت بخوشي
بشبه لحن زبورست و نغمه ي داود
چو قطره هاي سحاب و چو ذره هاي هوا
سخات نامحدود و عطات نامعدود
ببندگي درت روزگار کرد اقرار
نجوم چرخ بر اقرار او شدند شهود
بنزد دولت مقبول کي شود هرگز؟
هر آنکه شد ز جناب مبارکت مردود
ستاره وقف کند بر مراد تو تأثير
زمانه بذل کند در رضاي تو مجهود
نه هست ماه جلال ترا خسوف و محاق
نه هست بحر نوال ترا قصور و جمود
ولي ببخشش تو در حدايقست و رياض
عدو ز کوشش تو در سلاسلست و قيود
چه آتشست که تيغت ز دست در اعدا؟
که نيست آنرا در آتش جحيم خمود
چو برفروخته گردد ز تف حمله سيوف
چو بر فراخته گردد بصف کينه طرود
فلک بسوزد از آتش طعان و ضراب
زمين بلرزد از جنبش خيول و جنود
شود معالم عيش مبارزان مدروس
شود اطايب عمر محاربان مفقود
حسام را همه سوي دماغ راي رحيل
خدنگ را همه سوي وريد قصد ورود
در اجل شده بر شخص پر دلان مفتوح
ره امل شده بر جان سرکشان مسدود
سلاح روشن چون فکرت نبي و ولي
غبار تاري چون سينه ي مجوس و جهود
در آن زمان ز حسام چو آب و آتش تو
بسان باد شود خاکسار جان حسود
گهي بدري چون پسته سينه شان بسنان
گهي بکوبي چون گرز مغزشان بعمود
تو در قتال و ز تيغ تو لشکري مقتول
تو در طراد و ز پيش تو عالمي مطرود
شرف شده بمساعي چتر تو مقرون
ظفر شده بنواصي خيل تو معقود
هميشه تا که عداوت بود نقيض و داد
هميشه تا که زيادت بود خلاف صدود
وليت باد اندر ثواب خلد و نعيم
عدوت باد اندر عذاب عاد و ثمود
هميشه گوش تو سوي نواي عود و فلک
مخالفان ترا گوشمال داده چو عود
ز بخت بوده ترا وعده ملک ترکستان
کنون در آمده وقت وفاي آن موعود
–
در مدح اتسز
اي آنکه از خصال تو قدر هدي فزود
بادا ستوده، هر که خصال ترا ستود
طاعت ترا سزد، بجهان در، که چون تويي
زين پس نبود خواهد و زين پيش هم نبود
در دور هشت چرخ ز ترکيب چار طبع
دو چشم کس نديد که چون تو يکي نمود
دست سيادت تو عنان هدي گرفت
پاي سعادت تو رکاب ظفر بسود
ني بحر با سخاي تو کافي بود، نه کان
ني در باحسام تو مانع بود، نه خود
روز وغا سپاه تو بي سر چو مور و مار
وقت سخا عطاي تو درهم چو تار و پود
بر دست تو سپهر ز بيداد توبه کرد
وانگه نشان تو به برو جامه ي کبود
در رزمها رضاي تو جويند چون ظفر
در بزمها ثناي تو گويند چون سرود
شاها، خدايگانا، تيغ تو آتشست
وزوي عدو گريخته سوي هوا چو دود
گويي مگر ز پيش عقاب خدنگ تو
او را عقاب مرگ بسوي هوا ربود
تيغ تو صعب زود فرود آردش بقهر
بر قلعه اي که هيچ نيامد همي فرود
راه حذر گرفت و بسنگ اندرون گريخت
ليکن کجا حذر کند از چنگ مرگ سود؟
با ناظران دولت بيدار تو بشب
مسکين مخالف تو نيارد همي غنود
آيد بکينه از تو مکافات دير دير
و آيد بمهر از تو مجازات زود زود
تا نزد عقل هست جواهر به از حجر
تا نزد شرع هست مسلمان به از يهود
بادا بجنب جاه تو گردون بقدر خاک
بادا بپيش کف تو دريا بشکل رود
ماه صيام آمد و از داعيان خير
گوش جهان نداي بشارات حق شنود
پذيرفته باد صوم تو، افزوده خير تو
کز خير تو مسرت ارباب دين فزود
يک مه بختم و صوم و نماز و دعا بخواه
يک سال عذر باده و عيش و سرود و رود
–
هم در مدح اتسز
تويي، شها، که نظير تو در جهان نبود
ز چشم عقل تو راز فلک نهان نبود
زبان بخت بشارت همي دهد هر روز
که جز تو تا بابد وارث جهان نبود
برون ز خط اشارات تو کواکب را
برين صحيفه ي زنگار گون قران نبود
لواي تست پناهي، که جز بعصمت او
ز دست حادثه اسلام را امان نبود
بسان کف همايون جود پرور تو
بوقت موج کرم بحر بي کران نبود
عطاي دست تو سوديست در زمانه، کزو
بجز نفايس گنج ترا زيان نبود
حسام تو بصفاهست چون روان ليکن
بروز معرکه جز آفت روان نبود
کجاست ملک ترا حاسدي؟ که قامت او
ز بيم تير تو چفته تر از کمان نبود
بگرد بيضه ي تأييد و حوزه ي اقبال
به از حمايت جاه تو پاسبان نبود
نظام روي زمين را حمايت تو بسست
اگر عنايت اجرام آسمان نبود
خدايگانا، آني که تا بروز قضا
بجز ترا کمر ملک در ميان نبود
سپاه دين هدي را بروز جنگ و نبرد
ز سرکشان جهان چون تو پهلوان نبود
تويي عيان وز ستم همي خبر گويند
خبر، اگر چه بود راست، چون عيان نبود
عزيمت تو چنان مسرعست وقت قضا
که جز قضاي سمائيش هم غنان نبود
بزير طارم ازرق زحل و عقد جهان
هر آن چه خواهد راي تو جز چنان نبود
بطيب رايحه هم چون مکارم خلقت
بوقت صبح رياحين بوستان نبود
بجز زبان گهر بار کلک فرخ تو
ز سر دايره ي چرخ ترجمان نبود
جهانيان رمه ي مهملند و بر سرشان
به از عنايت انصاف تو شبان نبود
ز خون طايفه ي فتنه صحن يک بقعه
ز تيغ فتنه نشان تو بي نشان نبود
قديم تر بجلال و کريم تر بخصال
ز خاندان تو در ملک خاندان نبود
خدايگانا، تا جان بود مرا در تن
بجز هواي توام در ميان جان نبود
روان جان نفسي بي هواي مجلس تو
مرا ز گردش افلاک شادمان نبود
خداي داند از حال من که در همه حال
بجز ثناي توام هيچ بر زبان نبود
زبان من، که ثناي ترا بيان نکند
روا بود، اگرم در زبان بيان نبود
دهان من، که زبان بي ثناي تو دارد
سزد مرا که زبان نيز در دهان نبود
مرا بنان ز پي نقش مدح تو بايد
چو اين نباشد آن به که خود بنان نبود
همي کنم سبکي در بزرگ مجلس تو
و ليکن آن ببر حلم تو گران نبود
ز روي لطف تو آن مهربان خداوندي
که کس بر اهل هنر چون تو مهربان نبود
ز تست نام من و نان هر که مثل منست
جز از تو او را تحصيل نام و نان نبود
من و مديح تو، زيرا که نزد اهل خرد
به از مديح توام فخر جاودان نبود
هميشه تا چو زمين صورت فلک نشود
هميشه تا چو يقين قوت گمان نبود
بريده سر چو قلم باد، هر که همچو قلم
ز بهر خدمت صدرت بسر دوان نبود
هميشه بادي در ملک کامران، که بدهر
عدوي ملک تو يک لحظه کامران نبود
–
هم در مدح ملک اتسز گويد
جانا، دلم ز فرقت تو خون همي شود
و اندوه من ز عشق تو افزون همي شود
خون کرده اي دلم، نه نخستين کسي منم
کندر فراق تو دل او خون همي شود
ليلي شدي بحسن و مرا در هواي تو
دل بي قرار چون دل مجنون همي شود
رويم چو زر پخته شدست وز چشم من
سيم گداختست، که بيرون همي شود
من مفلسم وليک ز روي وز چشم من
آفاق پر خزاين قارون همي شود
باروي چون بهاري و زين روي چون بهار
هر لحظه ايت طبع دگرگون همي شود
مسکين تنم ز هجر تو محنت همي کشد
خرم دلم ز جور تو محزون همي شود
آن طبع مهربان تو با من بدين صفت
نامهربان ندانم تا چون همي شود؟
ماو جناب شاه، که بخت هنروران
از خاک آن جناب همايون همي شود
خورشيد خسروان ملک اتسز، که ملک او
در قاعده چو ملک فريدون همي شود
شاهي، که روز حرب ز خون عدوي او
صحراي رزمگاه چو جيحون همي شود
دستش باصطناع چو دريا همي بود
قدرش بارتفاع چو گردون همي شود
ايام اهل دانش و اوقات اهل شرع
از ديدنش مبارک و ميمون همي شود
اي خسروي، که روز ملاقات خاک دشت
از خون کشتگان تو معجون همي شود
تاييد با لواي تو وصلت همي کند
و اقبال با هواي تو مقرون همي شود
راي تو نور زهره ي ازهر همي دهد
لفظ تو رشک لؤلؤ مکنون همي شود
از باد کينه ي تو چو اوطان عاديان
اوطان دشمنان تو هامون همي شود
اسلام را بشرکت تيغ تو قوتست
موسي قوي بشرکت هارون همي شود
صد نکته از بدايع وصد بذله از علوم
در کمترينه لفظ تو مضمون همي شود
از فتنه ي سپاه بلا در امان بود
آن کس که او بمهر تو مفتون همي شود
ايام را رسوم تو رونق همي دهد
و اسلام را علوم تو قانون همي شود
شاها، خدايگانا، بي جان تو تنم
مقهور کيد هر خس و هر دون همي شود
از بسکه اهل علم بصدرت شدند جمع
صدر تو چون رواق فلاطون همي شود
از دست حادثات زمانه دلم زبون
زين پيشتر نمي شد و اکنون همي شود
اي لطف پادشا، نظري کن که بي گناه
جانم اسير اختر وارون همي شود
وي طاهر حسين، برون ران که بي سبب
جيش امين بکشتن مأمون همي شود
تا بي قلم بصنع الهي بر آسمان
شکل هلال بر صفت نون همي شود
بادي تو بر سرير جلالت، که خصم تو
در خاک از حسام تو مدفون همي شود
–
نيز در ستايش اتسز گويد
شاهي، که قدر او ز ثريا نشان دهد
درگاه او ز گنبد جافي امان دهد
خوارزم شاه عالم و عادل، که خاک را
سم سمند او شرف آسمان دهد
آن شاه شير دل، ملک اتسز، که عون او
روباه را مهابت شير ژيان دهد
تيغش برزم ياري شرع هدي کند
دستش ببزم روزي پير و جوان دهد
او پشت ملک و دين و ببخشد بيک زمان
هر چان بعمرها شکم بحر و کان دهد
ساقي باس او جگر بدسگال را
شربت همه ز چشمه ي تيغ و سنان دهد
عنفش بجنگ فعل قضا و قدر کند
لطفش بصل نظم زمين و زمان دهد
چون بشنود خصايص عدلش خجل شود
آن کس که شرح سيرت نوشيروان دهد
اي خسروي که تيغ چو نيلوفرت بحرب
اطراف خاک را صفت ارغوان دهد
هنگام کر و فر کتف آفتاب را
از گرد تيره مرکب تو طيلسان دهد
عفو تو از حدايق جنت خبر کند
شم تو از صواعق دوزخ نشان دهد
هر روز بامداد جناب ترا بفخر
خورشيد بوسه بر طرف آستان دهد
سرمايه مرگ را نبود جز خلاف تو
او را بجاي سود زمانه زيان دهد
آنرا که نام تو سبک آيد بگوش او
دست تو گوشمال بگرز گران دهد
حساد را سياست سهم تو جان برد
و احباب را عنايت جاه تو جان دهد
تو بحر بي کراني و موج نوال تو
اطراف دهر را گهر بي کران دهد
بي کار زار پشت عدوي ترا ز بيم
نقش خيال تير تو نقش کمان دهد
کينت ز آب شعله ي آتش برآورد
قهرت بخاک خاصيت پرنيان دهد
شد وقت آن که مملکت شرق و غرب را
تأييد آسمان بکف تو عنان دهد
رايت نشاط بقعه ي مافارقين کند
امرت قرار خطه ي مازندران دهد
صد پهلوان چو رستم داري و جاه تو
هر روز کشوري بيکي پهلوان دهد
شاها، تويي که دست جواد تو در و زر
چون ابر نوبهار و چو باد خزان دهد
در روشني ز چشمه ي خورشيد بگذرد
هر علم را که لفظ شريفت بيان دهد
هر کس که سوي صدر تو آيد، ز اهل فضل
او را قبول مجلس تو نام و نان دهد
از بد چه باک باشد آنرا؟ که بخت نيک
اندر پناه صدر رفيعت مکان دهد
دادت بعدل و علم زمانه سرير ملک
کس را زمانه ملک کجا رايگان دهد؟
علمست هم نشينت و دانسته اي که علم
جان را لباس زندگي جاودان دهد
آنست پادشاه بحق، کندرين جهان
ترتيب کار مملکت آن جهان دهد
دانا چو يافت نعمت باقي، کجا بحرص
تن در حطام فاني اين خاکدان دهد؟
عاقل نباشد آنکه تواند بعز رسيد
آنگه زمام نفس بدست هوان دهد
مردم ز بهر کسب معالي کشد عنا
سگ باشد آن که دل بغم استخوان دهد
منت خداي را، که مرا لطف تو همي
هر چان صلاح هر دو جهانست آن دهد
گاهم عوايد تو علاج بدن کند
گاهم فوايد تو شفاي روان دهد
ندهد بباغ و راغ بصد سال ابر آنچ
در يک زمانه آن کف گوهر فشان دهد
تا جعد دلبران صفت از غاليه برد
تا روي عاشقان خبر از زعفران دهد
بادي تو شادمان، که همي اهل فضل را
ايام دولت تو دلي شادمان دهد
افزونت باد زور و توان، زانکه در جهان
دين را همي جلال تو زور و توان دهد
–
درمدح اتسز خوارزمشاه
بهار باز جهان را همي بيارايد
جمال چهره ي بستان همي بيفزايد
بسان جلوه گران گوش و گردن گيتي
بگونه گونه جواهر همي بيارايد
سحاب روي شکوفه همي بيفروزد
شمال جعد بنفشه همي بپيرايد
يکي بکوه و بصحرا گلاب مي ريزد
يکي بباغ و ببستان عبير مي سايد
بهار نايب رضوان شدست، گرنه چرا
در خزاين جنات عدن بگشايد؟
گلست شاه و رياحين همه سپاه ويند
چنين سپه را لابد چنان شهي بايد
گلست آري شاه و بنام او اينک
ز خطبه کردن بلبل همي نياسايد
دهان سوسن آزاده را بمدحت گل
زبان دهست و گر اضعاف ده بود شايد
گشاده نرگس چشم اميد را همه شب
که صبح بر دمد و گل جمال بنمايد
گرفته لاله بکف جام لعل و مانده بپاي
مگر ببزم خودش گل شراب فرمايد؟
بنفشه پيش در افگنده سر مسخر وار
ز خط طاعت گل نيم خطوه نگرايد
مگر منازغ گل گشت ارغوان، ورني
چرا سپهر تن او بخون بيالايد؟
گل، ارچه هست قوي، باسپاه خود هر روز
بپيش خدمت اخلاق شهريار آيد
ابوالمظفر، اتسز، که همت عاليش
بزير پاي فلک را همي بفرسايد
ز طبع او همه انعام و محمدت خيزد
ز دست او همه احسان و مکرمت زايد
حسام او چو درخشيد، چرخ کي ماند؟
سپاه او چو بجنبيد، کوه کي پايد؟
بسان مهره ي مارست مهر او نافع
وليک کينش چون زهر مار بگزايد
خدايگانا، چون وهم، امر نافذ تو
بيک زمان همه آفاق را بپيمايد
تويي که طبع تو با ظالمي نياميزد
تويي که عدل تو بر ظالمان نبخشايد
روان چرخ بجز طاعت تو نپسندد
زبان دهر بجز مدحت تو نسرايد
ز روي جود بنان تو گرد بنشاند
ز تيغ فضل بيان تو زنگ بزدايد
ستاره پيمان با ناصح تو مي بندد
زمانه دندان با حاسد تو مي خايد
که گشت يارد منکر بلند قدر ترا؟
بگل فروزان خورشيد را که اندايد؟
چو چنگ پيش تو هر کو بخم ندارد پشت
سرش چو ناي ز تن خنجر تو بربايد
هميشه تا که بپيش محققان سخن
بقصد هيچ خردمند را بندرايد
گزيده باد، هر آن کت بمهر بگزيند
ستوده باد، هر آن کت بطبع بستايد
تن تو باد براحت؛ که بدسگال ترا
روان بر آتش محنت همي بپالايد
–
در مدح شمس الدين وزير
جز مکارم ز شمس دين نايد
سيرت سروران چنين بايد
رتبت ملک و زينت دولت
از خصالش همي بيفزايد
معجزات از بيان او خيزد
مکرمات از بنان او زايد
کام دل از زمانه بستاند
هر کش از اعتقاد بستايد
فضل او راه عيب بر بندد
عقل او راز غيب بگشايد
اي بزرگي، که در خلال جلال
مثل تو دور چرخ ننمايد
بالقاي تو شمس کي تابد؟
باعطاي تو گنج کي پايد؟
همه ترتيب و تربيت حق را
همت عالي تو فرمايد
يمن حزم تو دولت افروزد
امن عزم تو ملت آرايد
هر که بگرايد او بطاعت تو
هرگزش زهر دهر نگزايد
هر که برتابد از رضاي تو سر
سر او روزگار بربايد
خامه ي تو، که رنگ ملک ازوست
زنگ از روي فضل بزدايد
خامه ي تو، که رنگ ملک ازوست
زنگ از روي فضل بزدايد
بر بساط نشاطي و قهرت
جان دشمن همي بفرسايد
سهمت از خون دل و رخ اعدا
اين بپالايد، آن بيالايد
عنف و لطف تو وقت کينه و مهر
اين نبخشايد، آن ببخشايد
هر که نام عداوت تو برد
بر سر خاک باد پيمايد
باد بر تخت بخت جايگهت
که چنين جايگه تراشايد
–
در مدح اتسز
تويي، شها، که بتو چرخ را نياز آيد
ببارگاه تو اقبال در نماز آيد
ز طبع دشمن جاهت سموم غم خيزد
ز رشح خدمت صدرت نسيم ناز آيد
ز عون تيغ تو ملت بانتظام رسد
ز حسن سعي تو دولت در اهتزاز آيد
مجاز گشت در ايام کار دشمن تو
وگر طلب کندش عکس هم مجاز آيد
مگر که سالب کلي شدست کار عدوت؟
که عين سالب کلي بعکس باز آيد
خدايگانا، من باز گشتم از خدمت
حرام را چه ضرورت بود چو آز آيد؟
مرا، شها، چو تو عزم ره دراز کني
ز عاجزي بدل انديشه ي دراز آيد
تنم در آب دو ديده شود فسرده و ليک
دلم در آتش اندوه در گداز آيد
منم چو صعوه بعجز و تو بازي و هرگز
که ديد صعوه کزو اقتدار باز آيد؟
بسا که پير کند دور چرخ، تا ناگاه
بدست چرخ جواني چو من فراز آيد
روا بود که چو من کس براي عصمت جان
ز صحن مهلکه در حصن احتراز آيد؟
تويي، شها، که هزاران هزار مثل مرا
ز يک اشارت جاه تو برگ و ساز آيد
ز تو سزد که چو من بنده اي بخدمت تو
برهنه روز زمستان بترکتاز آيد؟
–
در ستايش مجدلادين علي بن جعفر رئيس شرق صدر خراسان
اجل مجد دين، صدر آل پيمبر
نظام معالي، علي بن جعفر
پيمبر خصالي، که در خلد اعلي
ازو هست آسوده جان پيمبر
گزين سيد شر، کندر سيادت
چو او نيست در شرق و در غرب ديگر
تفاخر نموده بدو نسل هاشم
تظاهر فزوده بدو آل حيدر
باجداد او عز بطحا و يثرب
باسلاف او فخر محراب و منبر
دل پاک او گشت فضل مجسم
کف راد او هست جود مصور
کشيده شقاوت بر اعداي او صف
گشاده سعادت بر احباب او در
بناي صنايع بدو شد ممهد
لواي شريعت بدو شد مظفر
بآثار او گشته دولت مزين
چو اقطار گردون بانوار اختر
باوطان دشمن همان کرده سهمش
که شمشير جدش باطلال خيبر
ستاره سپرده بپيمان او دل
زمانه نهاده بفرمان او سر
بحلمش قرار زمين مسطح
بامرش مدار سپهر مدور
خجل مانده از لفظ او در فاخر
حسد برده از خلق او مشک اذفر
نعيم موافق ز مهرش مصفا
حيات مخالف ز کينش مکدر
بگردون بر، از بهر پيکار خصمش
ميان بسته دارد هميشه دو پيکر
زهي! باطن تو ستوده چو ظاهر
زهي! مخبر تو گزيده چو منظر
بجاه تو آل پيمبر مکرم
بسعي تو شرع پيمبر مشهر
نه از تخمه ي مصطفي چون تو سرکش
نه از دوده ي مرتضي چون تو سرور
تويي روي آن خاندان مقدس
تويي پشت آن دودمان مطهر
بحيرت ز حسن خصال تو جنت
بغيرت ز فيض نوال تو کوثر
کرم از بنان تو گشته مرتب
هنر از بيان تو گشته مقرر
تو هستي پناه اکابر بگيتي
چو جدت شفيع کباير بمحشر
نه بالاي قدر ترا هيچ غايت
نه درياي فضل ترا هيچ معبر
گه رامشت گشته ناهيد بنده
گه بخششت گشته خورشيد چاکر
بتو قوتست اهل بيت نبي را
بود قوت لشکر از شاه لشکر
همه اختران همتت را متابع
همه سروان حشمت را مسخر
ز انصاف تو سايه ي پر شاهين
شده خوشترين خوابگاه کبوتر
بدري صف نيستي را ببخشش
نيارد بجز صفدران پشت حيدر
ايا سيد شرق، اي خاک پايت
شده بر سر انجم چرخ افسر
روان نبي را بخلق تو نازش
نژاد وصي را بجاه تو مفخر
نه فارق ز اخبار تو هيچ فرقه
نه خالي ز آثار تو هيچ کشور
کسي کو خلاف تو گويد بگيتي
برد از خلاف تو يکروز کيفر
بدام تو مأخوذ گردد بآخر
رسن را گذر کي بود جز بچنبر؟
اگر داشت يک چند اندر مضيقي
ترا حادثات جهان ستمگر
ازان حال آشفته انديشه کم کن
وزان روز شوريده اندوه کم خور
نه در غنچه کامل شود نکهت گل؟
نه در بوته حاصل شود صفوت زر؟
ز احداث چرخست تهديد مردم
چو از زخم خاليست تزيين خنجر
خداوند را شکر کامروز آمد
درخت امان و امانيت در بر
نشاندت بصد نام ايام در عز
گرفتت بصد مهر اقبال در بر
بنعمت نويد آمدت چون فريدون
ز ظلمت نجات آمدت چون سکندر
برون آمدي از مضيق نوايب
چو از بحر لؤلو، چو از کوه گوهر
بالطاف تو گشت گيتي مزين
باوصاف تو گشت عالم معطر
الا تا بتابد ز گردون ثريا
الا تا برويد ببستان صنوبر
ترا باد دولت هوا جوي و مخلص
ترا باد ايزد نگهدار و ياور
ز گيتي غبار دواهي بيفشان
بعالم بساط معالي بگستر
–
ذوقافيتين در مدح ملک اتسز
اي از مکارم تو شده در جهان خبر
افگنده از سياست تو آسمان سپر
صاحب قران ملکي و بر تخت خسروي
هرگز نبوده مثل تو صاحب قران دگر
با راي پير و بخت جواني و کرده اند
اندر پناه جاه تو پير و جوان مقر
گيتي زبان گشاده بمدح تو و فلک
بسته ز بهر خدمت بر ميان کمر
با موکب سيادت توهم کنف شرف
با مرکب سعادت توهم عنان ظفر
گيتي ز امر تو نشود يک نفس جدا
گردون ز حکم تو نکند يک زمان گذر
از ارتفاع قدر تو بر هر فلک نشان
وز اصطناع بر تو در هر مکان اثر
جود برامکه است خبر و آن تو عيان
هرگز براستي نبود چون عيان خبر
از فيض مکرمات کف راد تو نماند
در قعر بحر لؤلؤ و در جوف کان گهر
اي دستبرد باس تو اندر هدي مثل
وي کارکرد تيغ تو اندر جهان سمر
تا عدل تست بدرقه، شبها به هيچ راه
از دزد و راهزن نکند کاروان حذر
بابي شمار فضلي و بابي قياس عدل
بابي حساب جودي و بابي کران هنر
در موقفي، که پاره کند اهل حرب را
زخم سنان تارک و نوک سنان جگر
صحراي کارزار چو رهبان ديردار
اندر کشد ز خون يلان طيلسان بسر
از عکس تيغها شده پر اختران هوا
وز خون شخصها شده چون ارغوان حجر
آنجا ز نوک رمح تو گيرد حذر قضا
وانک ز حد تيغ تو جويد امان قدر
دلها کني فگار بپيکان دل شکاف
جانها کني شکار بشمشير جان گذر
در مغزها حسام تو چون در ظلام نور
در سينها سنان تو چون دردخان شرر
اي گشته دشمن تو ببند هوان اسير
وندر زمانه چيست ز بند هوان بتر؟
از فکرت تو ساخته جسم هنر روان
وز نکته ي تو يافته چشم بيان بصر
هر مشکلي گشاده شود چون گماشتي
بر حل مشکلات گه امتحان فکر
در راه کين و مهر تو خوف و رجا دليل
بر شاخ لطف و عنف تو سود و زيان ثمر
چون مدح خوان مديح تو آورد در دهان
گردد مديح در دهن مدح خوان درر
بدگوي تو اگر شکر اندر دهان نهد
در حال زهر گرددش اندر دهان شکر
مر خلق را عطاي تو قارون کند همي
همچون بهار از در و همچون خزان ز زر
شاها، گذشت انده و وقت طرب رسيد
آمد بصدرت از شرف جاودان حشر
در دولت تو بود گمان خلق را، کنون
آمد گل يقين ز درخت گمان ببر
زين پس نکرد خواهد، تا روز رستخيز
چشم بد زمانه درين خاندان نظر
در مملکت تو همچو رواني، بتن درون
نارد بنزد خلق تن بي روان خطر
همواره تا بتابد از آسمان نجوم
پيوسته تا برويد در بوستان شجر
از گرز همچو گوز سر حاسدان بکوب
وز نيزه همچو سنبه دل دشمنان بدر
تا بر فراز گنبد فيروزه گون شود
هر مه دو بار چون سپر و چون کمان قمر
بادا وليت را ز سعود سپهر مهر
بادا عدوت را ز صروف زمان ضرر
–
قصيده ي ذو بحرين در مدح علاء الدوله اتسز خوارزمشاه
اي در تو مقصد اهل هنر
بر در تو حادثه نکند گذر
منهزم از خلق تو خيل فساد
منتظم از نطق تو عقد گهر
خدمت تو پيشه ي هر کامگار
حضرت تو کعبه ي هر نامور
رايت ايمان بتو شد مرتفع
آيت احسان بتو شد مستقر
طبع تو در پيکر دانش روان
کف تو در ديده ي بخشش بصر
مجلس محروس تو کهف هدي
درگه مأنوس تو حصن بشر
صيت تو اندر همه عالم علم
نام تو اندر همه گيتي سمر
اي شده با قدر تو گردون زمين
وي شده با دست تو دريا شمر
طايع فرمان تو گشته قضا
تابع پيمان تو گشته قدر
همت والاي تو رشک نجوم
نکته ي زيباي تو شرم درر
مکرمت از کف تو صافي زلال
مملکت از جاه تو عالي خطر
حشمت تو بيضه ي حق را پناه
گفته ي تو روضه ي دين را مطر
کوشش تو غارت جان و روان
بخشش تو آفت زر و گهر
از دل تو دانش و دين ملتمس
وز کف تو زر و گهر منتظر
خدمت تو منبع نامست و نان
حضرت تو معدن فخرست و فر
دولت احباب تو از به بهست
حالت اعداي تو از بد بتر
گنبد عالي بر تو منخفض
عالم کامل بر تو مختصر
تا بود اندر فلک اوج نجوم
تا بود اندر مدر اصل شجر
بهره ي احباب تو بادا طرب
قسمت اعداي تو بادا ضرر
قالب بد گوي تو زار و نزار
خانه ي بدخواه تو زير و زبر
–
در مدح اتسز
اي رايت مبارک تو آيت ظفر
اقبال را جناب رفيع تو مستقر
مر ملک را سداد تو چون جسم را روان
مر شرع را رشاد تو چون چشم را بصر
آثار تو شدست بفرزانگي مثل
و اخبار تو شدست بمردانگي سمر
در امر و نهي تابع فرمان تو قضا
در حل و عقد طايع پيمان تو قدر
عزم ترا ز فتح مدد از پي مدد
راي ترا ز سعد حشر از پي حشر
چرخيست طبع تو که هنر باشدش نجوم
ابريست دست تو که گهر باشدش مطر
از کين تو رحيق مخالف شده حريق
وز مهر تو شرنگ موافق شده شکر
در قرب و بعد تو همه اسباب عز و ذل
در لطف و عنف تو همه ابواب خير و شر
از شربت فريب تو افلاک در هراس
وز ضربت نهيب تو ايام برحذر
اسلام را نظام همه از بقاي تست
آري نظام تن بو اندر بقاي سر
روز سخا و روز وغا پيش دست تو
ني مال را محل و نه بدخواه را خطر
چون برگرفت دست تو شمشير انتقام
از هيبت تو دست فلک بفگند سپر
آبست راحت جگر خلق و پس چرا
پيکان همچو آب تو شد آفت جگر؟
چون تو بسوي خطه ي اعدا سفر کني
ارواحشان ز خطه ي ابدان کند سفر
از بهر آنکه تا کند ارواحشان نزول
مالک زند خيام عقوبات در سقر
اي تو بعقل و شرع شده داور جهان
وي تو باصل و فرع شده مفخر بشر
تا عدل تو بگشت در آفاق پاسبان
يک لحظه چشم فتنه نياسود از سهر
ني مر گل سعادت جاه ترا ذبول
ني مر شب شقاوت خصم ترا سحر
در عقد خاندان تو، اي شاه روزگار
افزود روزگار يکي قيمتي گهر
تو چرخ دولتي و جهان را همي ز تو
هر ساعتي پديد شود کوکبي دگر
زين گل که شد شکفته ببستان ملک تو
زينت گرفت عرصه ي آفاق سر بسر
افروخته چو چرخ شد اکناف شرق و غرب
آراسته چو خلد شد اطراف بحر و بر
در طالعش دلايل شاهي مبينست
آري ازين شجر نبود جز چنين ثمر
گردون سالخورده بدين ديدهاي تيز
هرگز نديد چون تو پدر با چنين پسر
واجب چنان کند که سپارد سرير ملک
گيتي بران پسر که مرو را تويي پدر
در هر هنر سوار جهاني و بي خلاف
فرزند تو نظير تو باشد بهر هنر
از پشت پيل چيست بجز پيل ملتمس؟
وز صلب شير چيست بجز شير منتظر؟
از جاي در چه آيد الا حصول در؟
وز جان زر چه آيد الا وجود زر؟
در حق خاندان تو حق را عنايتيست
خواهد که انقراض نيابد بران گذر
هر ساعتي همي کند از بهر اين سبب
اخوان تو فزونتر و اولاد بيشتر
اين ملک ماند خواهد در خاندان تو
تا روز رستخيز و سخن گشت مختصر
در مدح خاندان تو، شاها ضمير من
هنگام نظم و نثر درختيست بارور
از نکتهاي بکر مرو را هميشه برک
وز عقدهاي سحر مرو را هميشه بر
ذکرم ببر و بحر عيانست، همچو شمس
شعرم بشرق و غرب روانست چون قمر
از نسج طبع من همه گيتي پر از حلل
وز موج علم من همه عالم پر از درر
چون بي نظير گشتم در مدح تو سزاست
در من اگر بچشم عنايت کني نظر
آثار اهل ملک باشعار اهل نظم
باقي بماند کالنقش في الحجر
از من بخر ثنا، که بود دست تو مرا
ذکر علي الدوام بانعام ماحضر
معلوم راي تست که: بودند بي قياس
در روزگار دولت محمود دادگر
مردان با مهابت و گردان کامگار
ميران با سياست و شاهان نامور
جمله بهيمه وار برفتند از جهان
هم صيتشان هبا شد و هم ذکرشان هدر
کس نام هيچ مرد نداند از آن گروه
کس ياد هيچ شخص نيارد از آن نفر
از عنصري بماند وز امثال عنصري
تا روز حشر سيرت محمود مشتهر
والا امير داد، که در باب ملک بود
کردار او ستوده و گفتار معتبر
امداد مال او شده بيرون ز شرح و وصف
و اعداد جيش او شده افزون ز حد و مر
چون انتقال کرد بسوي جوار حق
در حال از آن سپاه و خزاين نماند اثر
گر شعر بوالمعالي حاصل نداشتي
کي دادي از معالي او بعد ازو خبر؟
در جمله نام نيک بقاي مخلدست
فانيست مال، مال بده، نام نيک خر
چندين هزار مال بجهال مي دهند
تا خوش زنيد يک دو نفس درجهان مگر
ارباب فضل را ز پي عمر جاودان
گر تربيت کنند، نباشد در آن ضرر
تا از زمين همي متصاعد شود بخار
تا در هوا همي متطاير شود شرر
بادا بزير رايت تو فتح را مکان
بادا بپيش درگه تو بخت را مقر
داده جهان، بدانچه تو پيمان کني، رضا
بسته فلک، در آنچه تو فرمان دهي، کمر
اخوان تو بجاه تو در عز و در شرف
و اولاد تو بعون تو با فتح و با ظفر
پذرفته از تو قربان، فرخنده بر تو عيد
تو در امان ز آفت و بدخواه در خطر
–
نيز در مدح اتسز گويد در بازگشت از جنگ ماوراء النهر
اي ز آب تيغ تو تازه رياحين ظفر
وي بنور راي تو روشن قوانين هنر
هر کجا اوصاف تو، آنجا بود مجد و شرف
هر کجا اصناف تو، آنجا بود فتح و ظفر
عالمي را مرکب عزت سپرده زير پاي
امتي را طاير عدلت گرفته زير پر
با جلال تو سپهر پر صنايع نيم کار
با کمال تو جهان پر بدايع مختصر
دو نشانست از عطاي دست تو: بحر و سحاب
دو نمونه است از ضياي راي تو: شمس و قمر
بر در پيمان تو چرخ فلک افگنده رخت
بر خط فرمان تو خلق جهان آورده سر
ملک را تدبير تو چونان که خنجر را فسان
علم را تقرير تو چونان که بستان را مطر
پيکر افضال را فيض عطاي تو روان
ديده ي اقبال را نور لقاي تو بصر
مدحت اخلاق محمود تو تسبيح انام
ساحت درگاه ميمون تو محراب بشر
هست در اصناف دانش گفتهاي تو مثل
هست در انواع مردي کردهاي تو سمر
يک حديقه است از رياض عالم عفوت بهشت
يک نتيجه است از حريم آتش خشمت سقر
چرخ اعظم با علو قدر تو همچون زمين
بحر قلزم با سخاي دست تو همچون شمر
مرد و زن را کرد قارون جودت از زر و درم
بحر و کان را کرد مفلس دستت از در و گهر
نور در چشم بد انديشان تو گشته ظلام
زهر در کام نکوخواهان تو گشته شکر
از هنر صد درج و از تو يک بيان ماجري
وز گهر صد گنج و از تو يک نوال ما حضر
دستيار دولت تو هم شهور و هم سنين
پايکار هيبت تو هم قضا و هم قدر
ناصح صدر ترا وحاسد قدر ترا
بهره از افلاک خير و حصه از ايام شر
در شرف بيشي ز عالم، گرچه هستي اندرو
ني لئالي در صدف باشد جواهر در حجر؟
تو جهانداري و داراي جهان، تا رستخيز
کس نخواهد بود چون تو در جهانداري دگر
از وجود تو عيان شد هر چه بود آفاق را
در عرب وندر عجم از حيدر و رستم خبر
نيست يک خطه، که آنجا نيست عدلت منتشر
نيست يک بقعه، که آنجا نيست حکمت معتبر
گاه از سقسين بري رايت بحد برسخان
گاه از خاور کشي لشکر بسوي باختر
گاه آري جند و منقشلاق اندر زير خنگ
گه سمرقند و بخارا، گه تراز و کاشغر
آسماني، زانت آرامش نباشد از مسير
آفتابي، زانت آسايش نباشد از سفر
تا درخت فتح آب از چشمه ي تيغ تو يافت
هر زمان از وي همي ملکي دگر آيد ببر
خسروا، بردي سپه سوي سمرقند و ترا
بود نصرة هم عنان و بود دولت راهبر
از جلالت سوي اقدامت عدد اندر عدر
وز سعادت سوي اعلامت حشر اندر حشر
لشکري از سرکشان در خدمتت بي ترس و باک
زمره اي از صفدران در موکبت بي حد و مر
نيزه هاشان ديده دوز و گرزهاشان مغز کوب
تيرهاشان جان شکار و تيغهاشان جان سپر
هر کجا بفراخت جاه تو بفيروزي لوا
هر کجا بنمود بخت تو ز بهروزي اثر
خسروان آن طرف کردند صدرت را سجود
سروران آن زمين بستند امرت را کمر
خطبه ي آن خطه گشت از نعت تو با جاه و قدر
سکه ي آن بقعه گشت از نام تو بازيب و فر
اي بسا، ناکام، کواز دولتت شد کامگار!
وي بسا، بي نام، کو از حشمتت شد نامور!
خازن اقبال گويي از قديم الدهر باز
داشت آماده ز بهر خدمت تو سر بسر
هر خزاين کو نهاده بود اندر شرق و غرب
هر دفاين کو نهفته بود اندر بحر و بر
بنده و آزاد اعدا را بماليدي بتيغ
چون فتد در مرغزار آتش بسوزد خشک و تر
رايت تو در سمرقند و ز باد تيغ تو
روم گشته چون بلاد عاديان زير وزبر
چون ز حال ماوراء النهر فارغ آمدي
با هزاران دولت و نعمت بسوي مستقر
يسر با خيل تو کرده خواب در يک خوابگه
يمن با جيش تو خورده آب در يک آبخور
خطه ي خوارزم اکنون با جلال مقدمت
از ارم مانوس تر شد وز حرم محروس تر
منت ايزد را که حاصل کرد تاييد فلک
هر چه از دولت ترا موعود بود و منتظر
سايه ي عدلت گرفت از ترک تا حد حجاز
بسطت ملکت رسيد از هند تا حد خزر
رايت جاهت در اکناف هدي شد مرتفع
آيت عزت در اکناف جهان شد منتشر
مرجع اهل هدي گشتند در دوران تو
زان سپس کاهل هدي بودند مانده در بدر
چون بتو ايزد زمام جمله ي عالم سپرد
تو بعالم در، طريق بخشش و نيکي سپر
بر خلايق داد کن، زيرا که در آفاق نيست
نزد ايزد کس گرامي تر ز شاه دادگر
هست نيکي آن شجر، کز شاخ او نايد همي
جز ثواب و جز ثنا در آجل و عاجل ثمر
سيم و زر در وجه نام نيک نه، کز روي عقل
هست گنج نيک نامي به ز گنج سيم و زر
تا بصنع ايزدي، بر اوج گردون، شکل ماه
گاه گردد چون کمان و گاه گردد چون سپر
بهره ي احباب تو باد از جهان لهو و طرب
حصه ي اعداي تو باد از فلک رنج و ضرر
خسروان را خاک ايوان رفيع تو مقام
صفدران را صحن درگاه شريف تو مقر
باد مژگان همچو پيکانها شده در ديده ها
بر بدي آن را که باشد سوي درگاهت نظر
–
در مديحه گويد
اي ز گفتار تو پرداخته آيات هنر
وي ز کردار تو افراخته رايات ظفر
گشته ايام ز اخبار تو با فخر و شرف
گشته اسلام ز آثار تو با قدر و خطر
قدر تو هست چو جوزا بعلو و بجلال
صدر تو هست چو دريا بسخا و بهنر
از تو اسلام پر از يمن و ظفر شد جمله
وز تو ايام پر از حسن و بها شد يکسر
کمترين طايع فرمانت زمان گشت و زمين
کهترين تابع پيمانت قضا گشت و قدر
مانده در حيرت فرزانگيت هر سرور
مانده در غيرت مردانگيت هر صفدر
شده پيراسته از خامه ي تو هر دولت
شده آراسته از نامه ي تو هر کشور
اي صفاي سيرت جسم کرم را چو روان
وي ضياي هنرت چشم خرد را چو بصر
در معاني همه اقوال سديد تو مثل
در معالي همه اخلاق حميد تو سمر
از اطايب شده گوينده ي مدحت دلشاد
وز مصايب شده جوينده ي قدحت غم خور
هست انعام تو در برج مروت اتر
هست اکرام تو در درج فتوت گوهر
گشته اوصاف تو سرمايه ي اشراف جهان
گشته الطاف تو پيرايه ي اصناف بشر
اصطناع کرمت مانع هر شدت و رنج
ارتفاع همتت دافع هر ظلمت و شر
عاقلان را ز بيان تو همه حکمت و علم
سايلان را ز بيان تو همه نعمت و زر
تا جهانست در و باد ترا لذت و عيش
تا زمانست درو باد ترا حشمت و فر
–
در مدح اتسز خوارزمشاه
ببرد از من بناگاهان هواي مهر آن دلبر
نشاط از جان قرار از دل توان از تن خرد از سر
لب و خد و رخ و خط وي و جز او کرا ديدي
خط از سنبل رخ از لاله خداز سوسن لب از شکر؟
بري پيدا دلي پنهان رخي زيبا قدي نازان
قد از سرو و رخ از ماه و دل از آهن بر از مرمر
بقد و زلف و جعد و طره بر دست آن صنم گويي
گره از دام و پيچ از تاب و رنگ از شب خم از چنبر
بسان نور و فرو عکس و لون چهر او نايد
گل از گلبن دراز دريا مه از گردون مي از ساغر
تو گويي شم و نم و دم و خوي بر دست شخص او
خوي از خيري دم از باده نم از نرگس شم از عنبر
چو باد و ابر و دود و برق آيد در وثاق من
غم از روزن بلا از کوي و رنج از بام و جور از در
نبرد فهم و وهم و مهر و اميد اندرين گيتي
اميد از وصل و مهر از يار و وهم از شاه و فهم از زر
شهنشاهي که رسم و راه و روي و خوي او بستد
فروغ از روز و نور از شمع و زيب از ماه و فراز خور
ببزم و رزم و حزم وعزم گويي عاريت دارد
کف از حاتم هش از رستم تن از بيژن دل از حيدر
بخشم و حلم و عفو و طبع بردارد اگر خواهد
رگ از خاک و تگ از باد و نم از آب و تف از آذر
جهان را خسرو و سلطان و شاه و شهريار آمد
چه از دولت چه از طالع چه از منظر چه از مخبر
به عهد و دهر و شهر و چرخ خالي کرد عهد او
زمين از رنج و دهر از جورو چرخ از نحس و شهر از شر
جهاندارا ، سپاه و خيل و فوج و لشکرت دارد
دل از آهن تن از جوشن سر از خفتان براز مغفر
شده ملکت بتو خوب و بديع و دلکش و زيبا
چو طبع از باغ و راغ از شاخ و شاخ از برگ و برگ از بر
بخشت و تير و تيغ و شل گرفته پيش تو آرند
پلنگ از شخ هز براز که نهنگ از بهر و شير از بر
تويي خورشيد و شاه و شير و سلطان اندرين عالم
هم از همت هم از حشمت هم از هيبت هم از گوهر
شده حضرت بتو خوب و بديع و دلکش و روشن
چو شمع ازشان کمان از شاخ و درع از حلقه تيراز پر
همي تا رنگ و بوي و جلد و نام نو پديد آرد
زر از سيم و مي از آب و خز از موي و گل از عبهر
مبادا خالي و فرد و تهي هر روز خسرو را
دل از شادي لب از خنده کف از جام و سر از افسر
–
در تهنيت ولادت دو فرزند ملک اتسز
برآمد ز چرخ معالي دو اختر
فزون گشت در عقد شاهي دو گوهر
ازين هر دو گوهر هدي شد مزين
وزين هر دو اختر جهان شد منور
بيفزود در نسل خوارزمشاهي
دو مقبل، دو مقصد، دو سرور، دو اختر
دو بحر مکارم، دو چرخ مناقب
دو گرد سپه کش، دو شير دلاور
دو شمع سعادت، که از نور ايشان
زياده شد آرايش هفت کشور
يکي را عنايات افلاک همره
يکي را سعادات ايام همبر
زمانه يکي را محب و موافق
ستاره يکي را مطيع و مسخر
يکي همچو شمس از قبايح منزه
يکي همچو عقل از معايب مطهر
ازين عيش احباب گشته مصفا
وزان عمر حساد گشته مکدر
چو جد و پدر هر دو در ملک و دولت
چو شمس و قمر هر دو در جاه و مفخر
ازان اصل طاهر چنين نسل زايد
که آيد ز پشت غضنفر غضنفر
بجز در نيابند از موضع در
بجز زر نبينند از معدن زر
دو فرزند از روي صورت و ليکن
ازيشان هراس عدو را دو لشکر
چنان گشت خواهند در صف کينه
ز پيکان ايشان بترسد دو پيکر
نبودست زين روز موسي و هارون
بعالم درون مثل اين دو برادر
ز اولاد خوارزمشه صحن گيتي
نخواهد تهي گشت تا روز محشر
خداوند خوارزمشاهست شاهي
که از مردي و مردمي شد مصور
يکي عالمي گشت اندر بزرگي
که در جنب او هست عالم محقر
چهارند ابناي اوهم بدان سان
که ارکان عالم چهارند يکسر
بحلم و بحيله، بيمن و بکينه
چو خاکند و بادند و آبند و آذر
سرافراز ايل ارسلان و سليمان
که هستند شاهنشه گاه و افسر
گزين تقل تزسن، ستوده و طاحون
که اين تخمه باشد بديشان مطهر
همه ملک را مستحقند و لايق
همه تاج را مستحقند و در خور
بحيرت ز الفاظشان در و لؤلؤ
بغيرت ز اوصافشان تنگ شکر
برين چار صفدر، که اندر معالي
چو ايشان نياورد ايام ديگر
تفاخر نمايند دين الهي
تظاهر فزايند شرع پيمبر
کسي را که اولاد زين گونه باشد
بود ملک در خاندانش مقرر
الا تا بود اجتماع دو مردم
الا تا بود اقتران دو اختر
باولاد او باد عالم مزين
باخبار او باد گيتي معطر
بماناد خوارزم شه تا قيامت
بر احباب ميمون، بر اعدا مظفر
–
در مدح اتسز
جهان ظفر پادشا بوالمظفر
که رايات اسلام ازو شد مظفر
سپهدار اسلام، اتسز، که نامش
بيافزود آرايش مهر و منبر
خداوند دين و خداوند دولت
خداوند فضل و خداوند گوهر
ستوده بباطن، گزيده بظاهر
خجسته بمخبر، همايون بمنظر
همه محض بخشش، همه صرف دانش
همه نفس حکمت، همه عين مفخر
شده پست بارفعتش هفت گردون
شده تنگ با بسطتش هفت کشور
سپهر سيادت بجاهش مزين
جهان سعادت ز خلقش معطر
ز اوصاف او حيرت چرخ و گيتي
ز اخلاق او غيرت مشک و عنبر
کرامات گيتي بذاتش مبين
مقامات تيغش بعالم مشهر
شده لعل از شادي روي او گل
شده زرد از هيبت جود او زر
کرم از کف راد او گشته پيدا
ظفر در سر تيغ او گشته مضمر
نماند از ايادي دست جوادش
نه در بحر لؤلؤ، نه در کوه گوهر
سر نيزه ي نصرة افزاي او را
سر سرکشان جهان گشته افسر
جهانگير شاها، عدو بند گردا
ترا چرخ و گيتي غلامست و چاکر
کشيدي ز بحر نظام ممالک
سوي قلعه ي دشمن ملک لشکر
سپاهي ز هيبت چو امواج دريا
گروهي بکثرت چو اعداد اختر
بنيزه همه حافظ عهد رستم
بخنجر همه وارث رسم حيدر
در ايوان رياحين عشرت يکايک
بميدان شياطين غيرت سراسر
گه وقفه باشند صفدار، ليکن
چو در حمله آيند گردند صفدر
نجويند در عمر از صف هيجا
جدايي ز اعراض لازم چو جوهر
گهت بوده اقبال ايام همره
گهت بوده تأييد افلاک رهبر
شده همچو هامون اغبر بصورت
ز گرد سوارانت گردون اخضر
زدي بر حصاري، که چرخ معظم
نمايد ز بالاش چاهي مقعر
بن خندق او رسيده بمرکز
سر باره ي او گذشته ز محور
همه خاک اکناف او منشأ کين
همه سنگ اطراف او منبع شر
ز آسيب چنبر صفت چرخ گردون
برو ديدبان چفته رفته چو چنبر
در آن قلعه بي باک قومي، که بودي
فنا و بقا نزد ايشان برابر
گه طعنه نوک سنان را برغبت
وطن ساختندي چو معشوق در بر
همه تن بتن عاشق تير و نيزه
همه سر بسر آفت درع و مغفر
نه شيران، و ليکن چو شيران بقوت
نه پيلان، و ليکن چو پيلان بپيکر
حسد برده بر وقفه شان کوه بابل
خجل گشته از حمله شان باد صرصر
سوي مشرب مرگ تازان بهيجا
چو از موقف حشر مؤمن بمحشر
چو ديدند اعلام تو، شد بساعت
حيات مصفا بريشان مکدر
سر اندر زوايا کشيدند جمله
چو از چشم نامحرمان اهل معجر
ز نام تو کردند يکسر هزيمت
چو خيل شياطين ز الله اکبر
بماندند از خواب و خور همچو نقشي
که بر روي ديوار بيني مصور
همه از خيال قبول تو حيران
همه از نهيب نهاب تو مضطر
دماري برآوردي از حصن دشمن
بيک لحظه چون حيدر از حصن خيبر
بتازنده خيل و بيازنده نيزه
ببرنده تيغ و بدرنده خنجر
گرفتي بد انديش و بد کيش خود را
بخواري بي حد، بزاري بي مر
ز کوهش بصحرا فگندي و آنگه
بخنجر بريديش آنگاه حنجر
اگر کافر نعمتت گشت، اينک
ز آسيب شمشير تو برد کيفر
و گر کرد احمر بکين تو رخ را
بديد از سر تيغ تو موت احمر
وگر اصطناع ترا گشت منکر
عذابي کشيد از جناب تو منکر
فگنديش در فرغر مرگ زيرا
که ماوي گه ماهيان گشت فرغر
پلنگان حربند جيش تو و آن به
که سازند مسکن بکهسار هابر
چو بر کوه ماهي مقر گه گزيند
نماند برو آن مقر گه مقرر
ز مار و ز ماهي و کردار ايشان
مثلهاست مشهور در بحر و در بر
وليکن ندانست دانا کزين دو
کدامين بود وقت کوشش فزونتر؟
يقين شد چو دشمن ز زحمت نگون شد
که در پيش مارست ماهي محقر
يکي نخوتي داشت در سر حسودت
که از کبر بر آسمان زد همي سر
بيک خطه قانع نگشت از ممالک
دو خطه شد اکنون مرو را ميسر
سرش هست در دام يک خطه از تن
تنش هست بردار يک بقعه از سر
چو مخرج نبود از ديار تو او را
بگرد ديار تو برگشت يکسر
سري داشت، او، ليکن از کاه فربه
تني داشت، او، ليکن از نيزه لاغر
ازين فتح خواهند کردن حکايت
بزرگان آفاق تا روز محشر
ترا باد هر لحظه فتحي بدين سان
که مؤمن نوازي و اسلام پرور
بجز تو چنين فتح را کيست لايق؟
بجز تو چنين نام را کيست در خور؟
چو يزدان بگسترد فرش جلالت
تو اندر جهان فرش نيکي بگستر
همه عدل ورز و همه مکرمت کن
همه مال بخش و همه محمدت خر
بپرور تو در کار گيتي درختي
که در دار عقبي ثوابت دهد بر
الا تا بود در فلک ماه و زهره
الا تا بود در چمن سرو و عرعر
لواي تو با فتح بادا مقارن
نهاد تو در ملک بادا معمر
تن تو ز راحات پوشيده کسوت
لب تو ز لذات نوشيده ساغر
ز تأييد ايام و اقبال گردون
ترا باد هر لحظه اي فتح ديگر
–
هم در مدح اتسز گويد
رايت شهريار دين گستر
سايه افگند بر جهان يکسر
مسرعان فلک رسانيدند
خبر فتح او بهر کشور
رونقي يافت ملت ايزد
قوتي يافت شرع پيغمبر
قالب فتنه گشت زار و نزار
خانه ي بغي گشت زير و زبر
بحسام علاء دولت و دين
شاه صفدر، خدايگان بشر
بوالمظفر، پناه ملک، اتسز
که بدو ملک را فزود خطر
آن سپهر جلال و مهر شرف
آن مکان نوال و کان هنر
آن ستوده بظاهر و باطن
و آن گزيده بمخبر و منظفر
وانکه باغ سخاوت او را
نيست جز حمد و شکر هيچ شجر
و آنکه شاخ شجاعت او را
نيست جز فتح و نصر هيچ ثمر
گردن دهر و گوش گيتي را
در آثار او شده زيور
تارک ماه و فرق فرقد را
خاک اقدام او شده افسر
متحلي بنام او سکه
متبهج بياد او منبر
عنف و لطفش دليل خوف و رجا
مهر و کينش نشان نفع و ضرر
لفظ او رشک لؤلؤ لالا
راي او شرم زهره ي ازهر
خيره مانده ز خط او ديبا
طيره گشته ز خلق او عنبر
نايب کمترين او کسري
حاجب کمترين او قيصر
اي تو اندر ميان چرخ و زمين
ليکن از چرخ و از زمين برتر
هست مر آتش فروزان را
زبر و زير دود و خاکستر
اصل مهر ترا سعادت فرع
شاخ کين ترا شقاوت بر
صدر فرخنده ي تو چون جنت
دست بخشنده ي تو چون کوثر
از تو رايات مملکت عالي
وز تو آيات مکرمت مظهر
دل اعداي تو شب تاريک
وندر آن شب سنان تو اختر
و آنگه آن اخترست رهبر مرگ
اختر، آري، بشب بود رهبر
شهريارا، بعون حق بردي
بسوي کشور عدو لشکر
لشکري در ثبات چون بابل
سپهي؛ در نفاذ، چون صرصر
همه قاهرتر از سپهر و نجوم
همه قادرتر از قضا و قدر
بگه وقفه يک بيک صف دار
بگه حمله سر بسر صفدر
جان ربايان بنيزه چون رستم
دژ گشايان بتيغ چون حيدر
چرخ از زخم تيرشان بفزع
مرگ از نوکر رمحشان بحذر
با هزبران بيشه هم بالين
با پلنگان بکوه هم بستر
زير ران تو باره اي، که ازو
وهم خيره شود بکر و بفر
مشتري جبهت و قمر رفتار
آسمان گردش و زمين پيکر
سوي بالا چو دعوت مظلوم
سوي پستي چو رحمت داور
چشم چرخ از غبار او شده کور
گوش دهر از صهيل او شده کر
ماهيان زو بحيرت اندر بحر
آهوان زو بعبرت اندر بر
در کفت خنجري چو جان بصفا
ليک زو جان صفدران بخطر
چرخ ني و چو چرخ پر زينت
بحر ني و چو بحر پر گوهر
فتح بر صفحه هاي او پيدا
مرگ در چشمه هاي او مضمر
لاله رويد بحربگاه ازو
ورچه دارد نهاد نيلوفر
قاهر صد هزار تاج و کلاه
و آفت صد هزار خود و سپر
آب کردار و آتش از بيمش
مستقر گشته در صميم حجر
راندي و پس بباره اي معروف
بر يکي قلعه اي زدي منکر
در بلندي برابر جودي
در حصيني برابر خيبر
گفته با اختران تابان سر
برده بر آسمان گردان سر
گرد آن قلعه باره اي محکم
در متانت چو سد اسکندر
پيش آن باره خندق معظم
در مهابت چو بحر بي معبر
معدن صد هزار کينه و شور
موضع صد هزار فتنه و شر
بگسلد شيراز شکوهش پي
بفگند مرغ از نهيبش پر
اندر آن قلعه شير مرداني
همه هنگام حرب شير شکر
همه در جسم پر دلي چو روان
همه در چشم صفدري چو بصر
صورت کينه را شده مايه
عرض فتنه را شده جوهر
دل سياهان بخشم چون لاله
شوخ چشمان بحرب چون عبهر
نيزه هاشان چو مار گرزه ي بد
باره هاشان چو شير شرزه ي نر
کوششي کردي اندران موضع
که از آن ماند آسمان بعبر
در زماني کز آتش هيجا
همه روي هوا گرفت شرر
عرصه ي حربگاه شد ز غريو
سهمگين تر ز عرصه ي محشر
تير بارنده گشت چون باران
تيغ رخشنده گشت چون آذر
صحن هامون ز تيغ شد روشن
روي گردون ز گرد شد اغبر
ياس بر بست مرامل را راه
خوف بگشاد مراجل را در
مجتمع گشته نيزه و سينه
مقترن گشته خنجر و حنجر
گشته تا زنده ادهم و اشهب
گشته گسترده ازرق و احمر
وز علمهاي مختلف اشکال
رزمگه شد چو گنبد اخضر
رفتي اندر مصاف وز هولت
جنت عدن خصم شد چو سقر
حمله بردي سوي يمين و يسار
وز پي تو ز يمن و يسر حشر
بر تن از سعي دولتت جوشن
بر سر از حفظ ايزدت مغفر
چرخ از نعره ي تو شد واله
دهر از حمله ي تو شد مضطر
در فتادي بلشکر اعدا
همچو آتش بمرغزار اندر
لاجرمشان بسوختي چو نانک
زان طوايف نه خشک ماند و نه تر
گاه کردي دورا يکي از رمح
گاه کردي يکي دو از خنجر
من شنيدم که: با محمد خان
از سران سپاه ترک و خزر
بر در آن حصار جمع شدند
صد هزاران سوار جوشن ور
همه با تيغهاي آتشبار
همه با نيزه هاي آهن در
مدتي کارزار کرد وليک
هيچ گونه نديد روي ظفر
عاقبت بازگشت بي مقصود
مال و مردش شده هبا و هدر
بس غرورا! که از محمدخان
بودشان در دماغ کرده مقر
ليک امروز گرز تو نگذاشت
زان غرور اندران دماغ اثر
خسروا، الب سنغر غازي
يافت از خدمت تو حشمت وفر
منهزم گشته از برادر خويش
بسوي حضرت تو کرد گذر
از بلاي زمانه گشته روان
وز فاي سپهر جسته مفر
جز بدين بارگاه فرخنده
ز حوادث نيافت هيچ مقر
مدتي بس مديد بود بطوع
چاکران ترا کمين چاکر
گاه بر درگه تو کرده سجود
گاه در خدمت تو بسته کمر
حال او را پس از خلل دريافت
چشم افضال تو بحسن نظر
تا بجايي رسيد از رتبت
کز برادر فزون شد وز پدر
راه کفران سپرد در عالم
خود ز کفران چه خصلتيست بتر؟
برد کيفر ز تيغ تو، لابد
هر که کافر شود برد کيفر
شد ز ما در جدا وليک زمين
در کنارش کشيد چون مادر
شاد باش، اي ستاره را مقصد
دير زي، اي زمانه را مفخر
تويي آن سروري، که هست امروز
در تو سجده گاه هر سرور
روز هيجا نهيب خنجر تو
مغفر سرکشان کند معجر
وندر اصلاب بدسگالانت
پسر از بيم تو شود دختر
گر پسر زايد از عدوت، آيد
روز عمرش ز خنجر تو بسر
باحسام تو دشمنان ترا
نيست جز ماتم از وجود پسر
اي شده ذات تو بعلم علم
وي شده نام تو بفضل سمر
بشنو اين نظم را، که هر بيتش
هست افزون ز صد خزانه ي زر
در طراوت چو دسته هاي سمن
در حلاوت چو تنگهاي شکر
وقت انشاي او بسان صدف
پر شود گوش سامعان ز درر
تا که آيين شاعري آمد
هيچ شاعر چنين نگفت دگر
گر نداري کلام من مقبول
ورت نايد حديث من باور
شو ز ابيات رفتگان برخوان
يا در اشعار ماندگان بنگر
تا بداني که: هيچ رونق نيست
اختران را بپيش چشمه ي خور
تا بتابد بر آسمان خورشيد
تا برويد ز بوستان عرعر
باد گيتي بعدل تو تازه
باد عالم بعلم تو انور
دولتت باد سال و مه تابع
ايزدت باد روز و شب ياور
در معالي و منقبت خوش باش
وز بزرگي و مملکت برخور
مر جهان را بخرمي بگذار
ليک تا حشر از جهان مگذر
–
هم در مدح اتسز گويد
علاء دولت خوارزمشاه دين پرور
که آفتاب جلالست و آسمان هنر
خدايگاني، دريا دلي، خداوندي
که هست گوهر درياي شرع پيغمبر
شده مسخر پيمان او شهور و سنين
دشه متابع فرمان او قضا و قدر
بقا بدوست کرم را، چو جسم را بروان
شرف بدوست خرد را، چو چشم را ببصر
بجنب قدر رفيعش ستاره را چه محل؟
بپيش جاه عريضش زمانه را چه خطر؟
بخندد از طرب مهر او همي خاتم
بنازد از شرف نام او همي منبر
نشاط مجلس او لعل کرده چهره ي گل
نهيب بخشش او زرد کرده چهره ي زر
نشانده لشکر او باد صولت خاقان
ببرده خنجر او آب دولت قيصر
خدايگانا، امروز گر ز تو کردست
همه مواطن اعداي شرع زير و زبر
حذر ز تيغ تو خصم تو کي تواند کرد؟
چگونه کرد توان از قضاي مرگ حذر؟
کرم نگيرد هرگز نظام بي کف تو
عرض نيابد هرگز قوام بي جوهر
چو دور چرخ تويي اصل ناز و مايه ي رنج
چو گشت دهر تويي عين نفع و صورت ضر
فرود قاعده ي قدر تو مدار فلک
ميان دايره ي جاه تو مسير قمر
ز بهر رزم تو غنچه بباغ چون پيکان
ز بهر بزم تو لاله براغ چون ساغر
علو قدر عدوي تويي خطر چو هبا
فروغ جاه حسود تو بي بقا چو شرر
سپهر مهر ترا از سعادتست نجوم
درخت بخت ترا از سيادتست ثمر
جهان گشاده ثناي ترا چو تير دهان
زمانه بسته رضاي ترا چو نيزه کمر
بقهر خصم تو در سهم چرخ تير و کمان
ز بهر عون تو در کف صبح تيغ و سپر
ز عدل تو حشر ظلم چون بر آتش موم
ز جود تو نفر آز چون در آب شکر
کشيده راي تو در ساعد ظفر ياره
نهاده قدر تو بر تارک فلک افسر
هزار قاعده در نکتهاي تو مدغم
هزار صاعقه در حملهاي تو مضمر
ترا نخوانم نيک اختري نمونه ي چرخ
که گردد اختر چرخ از هوات نيک اختر
خدايگانا، اقليم ماوراء النهر
چو لاله کردي از تيغ همچو نيلوفر
تبارک الله! ازان رزمگاه هايل تو
که داشت ساحت او هول عرصه ي محشر
گشاده دست اجل از رخ فنا پرده
کشيده دست فنا ب ررخ امل خنجر
ز گرد قبه ي اخضر چو ساحت هامون
ز تيغ ساحت هامون چو قبه ي اخضر
غبار موکب تو کرده چشم گردون تار
صهيل مرکب تو کرده گوش کيوان کر
ز هيبت تو شده قاهران همه عاجز
ز ضربت تو شده طاغيان همه مضطر
فگنده رمح تو در ساعتي ازان مردم
ربوده تيغ تو در لحظه اي ازان لشکر
هزار جوشن و تن در ميانه ي جوشن
هزار مغفر و سر در ميانه ي مغفر
خدايگانا، بر کشوري شدي غالب
که بود قسمت افراسياب ازان کشور
همه نواحي او طرفگاه کينه و سوز
همه حوالي او خوفگاه فتنه وشر
چو عمر دهر زوالي بدو نگشته فراز
چو جرم چرخ فسادي برو نکرده گذر
گسسته شير در اکناف او ز وحشت پي
فگنده مرغ بر اطراف او ز دهشت پر
بپيش روي درون صد هزار ناوک و شل
بزير پاي درون صد هزار وادي و جر
بگرد قلعه بصد شکل باره اي محکم
بپيش باره بصد نوع خندقي منکر
گشاده گشت بتيغ تو قلعه اي، که برو
ظفر نيافت کس از روزگار اسکندر
رسيده خندق او را بپشت ماهي قعر
گذشته باره ي او را ز برج ماهي سر
بحيله ديده ي ناظر جدا نداند کرد
بروج او و بروج فلک ز يک ديگر
بسطح او بر، ز آسيب چنبر گردون
خميده قد يلانش بگونه ي چنبر
ز منجنيقش چون بر زمين فتادي سنگ
تو گفته اي که در افتاد چرخي از محور
چو ابر حصن و چو باران و برق تير و حسام
علم چو قوس قزح، بانک کوس چون تندر
حصار خصم تو گفتي بهار بود و ليک
از آن بهار ترا شد شکفته باغ ظفر
خراب کردي آن قلعه در يکي ساعت
چنانکه شير خداوند قلعه ي خيبر
ز بيم تيغ تو مردان آن حصار همه
کشيده در سر ماننده ي زنان معجر
وزان مبارزت تو مبشر دولت
فگنده در همه آفاق شرق و غرب خبر
خدايگانا، باز آمدي بمرکز عز
جهانت گشته مطيع و فلک شده چاکر
گرفته بيضه ي ملک تو از دوام نشان
نوده صفحه ي تيغ تو از نظام اثر
شعار راه تو از چرخ تحفهاي فلک
نثار فرق تو از ابر عقدهاي درر
فگنده در ره تو خاک مفرش ديبا
نشانده بر سر تو باد سوده ي عنبر
اگر بسالي نزديک شد که موکب تو
ز نقطه ي شرف ملک رفت سوي سفر
تو آفتابي و از نقطه ي حمل سالي
برد بسوي سفر قرص آفتاب حشر
اگر ملوک ز تيغت نهان شدند، بلي
از آفتاب شوند اختران نهان يکسر
ترا بخلعت، شاها، چه مفخرت باشد؟
تو کعبه اي و بکعبه است جامه را مفخر
شد از جوار تو با قدر خلعت سلطان
کند مجاورت بحر قطره را گوهر
هميشه تا که فلک روشنست از خورشيد
هميشه تا که چمن خرمست از عرعر
زمام دولت و ملت بدست جاه سپار
بساط حشمت و نعمت بپاي قدر سپر
ز کردگار ترا باد بي غمي همراه
ز روزگار ترا باد خرمي همبر
فلک جناب ترا سال و مه شده بنده
ملک لواي ترا روز و شب شده چاکر
کشيده رفعت جاه تو بر ستاره علم
گرفته رتبت قدر تو بر سپهر مقر
–
نيز در مدح اتسز
مايه ي نصرة، آفتاب ظفر
سايه ي ايزد، افتخار بشر
شاه غازي، علاء دولت و دين
آن مکان جلال و کان ظفر
کامگاري، که جز بفرمانش
بر فلک نيست سير يک اختر
نامداري، که بي ثنا خوانش
بر زمين نيست عقد يک محضر
آنکه بر شارع دل شادش
نکشد بي غمي نفر زنفر
و آنکه بر شهره کف رادش
بر زند مردمي حشر بحشر
بحر از طبع او مدد گيرد
زان کند قعر او ز قطره درر
مهر از راي او ضيا يابد
زان دهد نور او بخاره گهر
بنده ي جاه او زمان و زمين
سخره ي حکم او قضا و قدر
شرع را کلک او نموده شرف
ملک را تيغ او فزوده خطر
خادم پايگاه او کسري
حاجب بارگاه او قيصر
خسروي از کمال او پيدا
صفدري در خصال او مضمر
اي برادي قرينه ي حاتم
وي بمردي نتيجه ي حيدر
جسم دين را هدايت تو روان
چشم حق را کفايت تو بصر
بزمگاه تو ساحت فردوس
رزمگاه تو آيت محشر
خطبه ي فرض و منبر حقست
در ديار تو خطبه و منبر
چشمه ي مرگ و گوهر فتحست
بر حسام تو چشمه و گوهر
بسپرد يک نفس جهاني را
کوه تن باره ي تو چون صرصر
بخورد يک زمان سپاهي را
آبگون خجر تو چون آذر
يک بنان تو و هزار کرم
يک بيان تو و هزار هنر
باطن تو ستوده چون ظاهر
مخبر تو گزيده چون منظر
لطف و قهر تو راحت و محنت
خشم و عفو تو دوزخ و کوثر
رفعت قدر تو بمهر و بماه
بسطت جاه تو ببحر و ببر
از پي جنگ بد سگال ترا
صبح هر روز برکشد خنجر
وز پي تاج نيک خواه ترا
آسمان هر شبي نهد زيور
تا نباشد چو خار هيچ سمن
تا نباشد چو بحر هيچ شمر
آنچه خواهي ز کام نفس بياب
و آنچه بيني ز نام نيک بخر
ملک عالم بدست جاه سپار
فرق گردون بزير پاي سپر
گه سر گردنان چو گوز بکوب
گه دل دشمنان چو پسته بدر
تا شود بر سپهر هر ماهي
چون کمان و سپر نهاد قمر
باد در دست تو ز فتح کمان
باد در پيش تو ز بخت سپر
قامت نيک خواه ملک تو باد
بر شده همچو قامت عرعر
ديده ي بدسگال جاه تو باد
بي بصر همچو ديده ي عبهر
–
هم در مدح اتسز گويد
امروز شد صحيفه ي اقبال پر نگار
و امروز شد طليعه ي اسلام کامگار
امروز عون دولت خوارزمشاه کرد
بر رغم شرک قاعده ي شرع استوار
در زد بروزگار عدو آتش فنا
شمشير آبدار خداوند روزگار
عالي علاء دولت و دين، خسروي که هست
ايام را بخدمت درگاهش افتخار
فخر ملوک، اتسز غازي، که تيغ او
از بقعهاي شرک برآرد همي دمار
شاهي، که شد بعهد وجود نبرد او
معدوم نام رستم و نام سفنديار
بر چرخ عون او قمر فتح را مسير
بر قطب عدل او فلک ملک را مدار
آنجا که عزم او، نبود چرخ را مضا
و آنجا که حزم او، نبود کوه را وقار
مرحوم با جلالت او شير آسمان
محموم از سياست او شير مرغزار
دريا همه محاسن اخلاق و او گهر
حملان همه اکابر آفاق و او عيار
از قدر او کمينه نمونه است آسمان
وز حلم او کهينه نشانه است کوهسار
اي عز احتشام تو بي ذل انقلاب
وي گنج اصطناع تو بي رنج انتظار
اي اختران جاه تو بي آفت زوال
وي مرکبان بخت تو بي علت عشار
هرگز نديده قبضه ي خنجر چو تو دلير
هرگز نديده عرصه ي ميدان چو تو سوار
وقتي که بر نهند سواران کلاه فخر
جايي که بر کشند دليران لباس عار
از حشو شخص کشته شود غارها چو کوه
وز زخم سم باره شود کوهها چو غار
پشت زمين چو روي فلک گردد از سلاح
روي فلک چو پشت زمين گردد از غبار
غران شود بحمله درون باره ها چو شير
پيچان شود بپنجه درون نيزه ها چو مار
سرها گران شود ز جزعهاي تيغ و تير
دلها سبک شود ز فزعهاي گير و دار
از بانگ حريبان همه گيتي پر از غريو
وز نعل تازيان همه عالم پر از شرار
يک فوج را ببند امل دل شود اسير
يک قوم را بتير اجل جان شود شکار
جويد ره هزيمت آن پاي احتيال
بندد در عزيمت اين دست اضطرار
آن را دل از نشاط بقا گشته پر طرب
وين را سر از شراب فنا گشته پر خمار
آنگه کرا بود ز حسام تو دستگير؟
و آنجا کرا بود ز سنان تو زينهار؟
بادي شود خدنگ تو آن وقت عمر بر
ابري شود حسام تو آن لحظه مرگ بار
آن در هواي بردن جان گشته ناصبور
وين از نشاط خوردن خون گشته بي قرار
گرز تو ريزه ريزه کند فرقها چو گوز
تيغ تو پاره پاره کند شخصها چو تار
اي حفظ کردگار نگهبان جان تو
راندي ز بهر تقويت شرع کردگار
گاهي پلنگ وار مقر کرده بر جبال
گاهي نهنگ وار سپه برده در بحار
يازنده نيزه ي تو چو شعله سوي هوا
تا زنده مرکب تو چو قطره سوي قفار
پشت زمين ز نعل ستورانت پر هلال
روي هوا ز نقش علمهات پر نگار
کرده ترا سعادت ايام پس روي
بوده ترا عنايت افلاک پيشکار
کردي شکار جان گروهي، که داشتند
از عهد باستان سير کفر آشکار
با وحشيان بعادت و اخلاق هم سرشت
وز عاديان بهيئت و اشخاص يادگار
اطفالشان بصلح رياحين بزمگه
و ابطالشان بجنگ شياطين کارزار
کين تو کرده طايفه ي شرک را دو قسم
يک قسم کشته زار و دگر قسم مانده خوار
در معرکه فگنده نفر از پس نفر
در سلسله کشيده قطار از پس قطار
از آه بستگان همه اطراف ناله گاه
وز خون کشتگان همه اکناف لاله زار
اي بر سپهر مهر تو از خرمي نجوم
وي بر درخت بخت تو از بي غشي ثمار
کم کرده باد شرک بپيکان باد سير
و افزوده آب شرع بشمشير آبدار
تو کارزار کرده و بر دشمنان دين
گشته ز رستخيز حسام تو کارزار
بيکاره مانده پنجه ي گردون کاردان
از بيم کارزار تو چون پنجه ي چنار
آن کو ز کو کنار خلاف تو خفته بود
کرد استخوانش گرز تو چون مغز کوکنار
اسلام در جوار تو آمد، از آنکه يافت
از جور حادثات امان اندرين جوار
خوانند ناظران جهان تا بروز حشر
خطهاي عز تو ز ورقهاي روزگار
شد بختيار هر دو جهان هر که ز اعتقاد
يک لحظه کرد خدمت صدر تو اختيار
هرگز نبوده اي بجز از عار محترز
هرگز نکرده اي بجز از فخر افتخار
با اصطناع بر تو دريا بود سراب
با ارتفاع قدر تو گردون بود قفار
لطف تو وقت بزم شرابيست خوش مزه
عنف تو روز رزم طعاميست بدگوار
يک جود تست آفت صد گنج شايگان
يک عزم تست مايه ي صد فتح شاهوار
اشراف را بحق يسارت بود يمين
و احرار را ز جود يمينت بود يسار
ناخورده جز بسعي يسارت فلک يمين
ناکرده جز بسعي يمينت جهان يسار
در خاتم کمال تو از محمدت نگين
بر مرکب جلال تو از مفخرت عذار
بنشانده جود را کف کافيت بر کتف
پرورده فضل را دل صافيت در کنار
از رسم تو يقين شده آثار مرتضي
وز تيغ تو عيان شده اخبار ذوالفقار
بشکسته هيبت تو بيک حمله صد مصاف
بگشاده حشمت تو بيک نامه صد حصار
در ملک کردهاي تو بي سهو و بي خطا
در شرع گفتهاي تو بي عيب و بي عوار
در دست ناصح تو شده خار همچو گل
در چشم حاسد تو شده نور همچو نار
از سهم ناصح تو شده همچو مار مور
در چشم حاسد تو شده همچو مور مار
زان تير و زان کمان که ببيمست آسمان
جز سينه ي مخالف تو کي شود فگار؟
و آن بي شمار گوهر فاخر، که چرخ راست
جز بر سر موافق تو کي کند نثار؟
چرخ و بروج و اختروار کان بحکم تست
هر هشت و هر دوازده، هر هفت و هر چهار
شاها، چنان که يار نداري بمکرمت
مداح حضرت تو ندارد بفضل يار
بختي نباشد اهل هنر را ز جاهلان
آه! ار نگشتمي بقبول تو بختيار
بر کامها منم ز عطاي تو کامران
در صدرها منم بثناي تو نامدار
چندان نعيم ديده ام از تو، که تا بحشر
نتوان گزارد شکر يکي را ز صد هزار
و اکنون بقدر وسع، نه مقدار واجبي
بر شکر مکرمات تو کرد ستم اختصار
جز مدح و جز ثناي توام نيست هيچ شغل
جز شکر و جز دعاي توام نيست هيچ کار
ز آنهانيم، که چون تو کني بي شمار جود
ايشان جزا دهند بکفران بي شمار
کفران نعمت تو درختيست، کان بعمر
ناداده جز شقاوت و ادبار هيچ بار
توفيق طلعت تو بقا را بود دليل
کفران نعمت تو فنا را بود شعار
مذموم شد چو زاهد مرتد بهر زبان
مردود شد چو شاهد فاسق بهر ديار
خوف تو خود نگر که چه لايق بود بعقل؟
کفران نعمت چو تو مخدوم حق گزار
کفران نعمت تو هران کس که پيشه کرد
باد شقاوت فلکش کرد خاکسار
آخر کريم تر ز تو کي ديد پادشاه؟
و آخر حليم تر ز تو کي ديد شهريار؟
نايد بجز تصلف و ناحق شناختن
از مردم مزور بي اصل و بي تبار
از روي عرف منکر احسان بر خرد
بي اصل تر ز منکر ايمان هزار بار
تا کش تر از شکوفه بود عارض صنم
تا خوش تر از بنفشه بود طره ي نگار
تا شب بنزد اهل بصر نيست همچو روز
تا گل بنزد اهل خرد نيست همچو خار
تا قطره همچو مهره ي مارست روي حوض
گيرد ز قطره کوکبه چون پشت سوسمار
مشکن تو از عدو و عدو را همي شکن
مگذر تو از جهان و جهان را همي گذار
يک بقعه را بپاي تغلب همي سپر
يک خطه را بدست تقلب همي سپار
جز ميوه ي طرب تو بگيتي درون مچين
جز تخم مکرمت تو بعالم درون مکار
عيد و خزان بخدمت تو آمدند باز
عيد تو فر خجسه، خزان تو نوبهار
گاهيت بوده قافله ي يمن بر يمين
گاهيت بوده قافله ي يسر بر يسار
بادا ز کردهاي تو و گفتهاي تو
هم آفريده راضي و هم آفريدگار
–
نيز در مدح اتسز گويد
اي بسته و گشاده بسي دشمن و حصار
در هر دو حال باد ترا کردگار يار
تأييد تو شکسته بيک حمله صد مصاف
اقبال تو گشاده بيک لحظه صد حصار
بر موجب رضاي تو ايام را مضا
بر مرکز مراد تو افلاک را مدار
نازي که نيست آن ز جناب تو هست رنج
فخري که نيست آن ز جناب تو هست عار
گردون بخيل شد، که نيارد چو تو جواد
گيتي عقيم شد که نزايد چو تو سوار
شمعيست مهر تو، که بقا باشدش فروغ
خمريست کين تو که فنا باشدش خمار
گوش زمانه امر ترا بوده مستمع
چشم سپهر ملک ترا کرده انتظار
تير عقاب شکل تو در صيدگاه حرب
ارواح دشمنان شريعت کند شکار
اندر کف جلالت تو خامه ي شرف
اوراق مکرمات و محامد کند نگار
بنوشته دست عون الهي بخط فتح
بر صفحه ي حسام تو آيات اعتبار
وقتي که بر زمين فتد از زلزله فزع
جايي که بر فلک رسد از معرکه غبار
از گرد فتنه ديده ي گردان شود ضرير
وز تير کينه سينه ي شيران شود فگار
صحن جهان ز شنه ي باره پر از غريو
روي فلک ز آتش حمله پر از شرار
آنگه ترا نباشد جز گير و دار شغل
و آنجا ترا نباشد جز طعن و ضرب کار
اي بس بزرگ را! که کند حمله ي تو خرد
وي بس عزيز را! که کند خنجر تو خوار
شاها، زمانه بر تن من کارزار کرد
وز کارزار خويش مرا کرد کارزار
زين ناصبور دهر تنم گشت ناصبور
زين بي قرار چرخ دلم گشت بي قرار
اکنون مرا ز کل جهان، در نجات جان
بر تست اعتماد، پس از فضل کردگار
بگريخت در جوار تو جانم از آنکه نيست
از جور روزگار امان، جز درين جوار
در سايه ي رفيع جناب تو جان من
زين زينهار خوار فلک جست زينهار
جان نژند و شخص ضعيف مرا بفضل
در زينهار دار، ازين زينهار خوار
تو شهريار عادل و در عهد تو بظلم
شايد که روزگار برآرد ز من دمار؟
با روزگار گر تو بگويي: مکن، بسست
داند صلاح خويش بدين مايه روزگار
شاها، خدايگانا، گردا، مظفرا
چرخي و روزگار، تو در قدر و اقتدار
بر دين و ملک آنکه ترا شهريار کرد
بر نظم و نثر کرد مرا نيز شهريار
آنم که هست خاطر من گنج شايگان
و آنم که هست گفته ي من در شاهوار
آرنده ي نوادر گيتي، سپهر پير
گو: در فنون فضل جواني چو من بيار
حقا که تا بحشر بسنده است دهر را
آثار من قلايد اعناق افتخار
تا شب بپيش اهل هنر نيست همچو روز
تا گل بنزد مرد خرد نيست همچو خار
هرگز مباد کوکب بخت ترا غروب
هرگز مباد مرکب جاه ترا عثار
از آتش سنان تو وز آب تيغ تو
بادا چو باد دشمن ملک تو خاکسار
–
هم در مدح اتسز و تهنيت ورود او بسراي کمال الدين گويد
اي ز تيغ بي قرار تو ممالک را قرار
صفحه ي دولت ز آثار حميدت پر نگار
اختران را کي بود جز بر هواي تو مسير؟
و آسمان را کي بود جز بر مراد تو مدار؟
نه در ايوان سخاوت مثل تو بوده جواد
نه به ميدان شهامت شبه تو بوده سوار
تو بر اولاد زمان همچون زماني چيره دست
تو بر ابناي جهان همچون جهاني کامگار
رايت عالي تو، هر جا که شد افراشته
يمن باشد بر يمين و يسر باشد بر يسار
در زمين سابعست از جنبش جيشت فزع
بر سپهر تاسعست از آتش تيغت شرار
در لفظ تو شده عقد هنر را واسطه
نعل اسب تو شده گوش فلک را گوشوار
اختر اقبال تو دارد طلوع بي غروب
باده ي افضال تو دارد نشاط بي خمار
هم بگاه امر و نهي و هم بوقت حل و عقد
روزگارت پس روست و آسمانت پيشکار
جفت نعمايي و در نعما ترا کس نيست جفت
يار احساني و در احسان ترا کس نيست يار
اي زده دست گهربار تو هنگام وغا
آتش اندر جان بدخواهان ز تيغ آبدار
هر زميني را، که اقدام شريفت بسپرد
باشد از روي شرف بر آسمانش افتخار
شد سراي فرخ عالي کمال دين حق
در خوشي از فر اقدام تو چون دارالقرار
او بدرگاه تو در، اخلاص افزايد همي
لاجرم افزود اقبال تو او را کار و بار
خسروا، هر يک ز اولاد و ز اخوان تو هست
آفتاب افتخار و آسمان اقتدار
شير مرداني، که همچون شير شادروان بود
پيش ايشان وقت طعن و ضرب شير مرغزار
دوستان را سورشان در بزم دارد شادمان
دشمنان را شورشان در رزم دارد سوکوار
آسماني بود قطب الدين، که در عالم ازو
گشت بي حد کوکب مجد و معالي آشکار
بي عدد اعقاب، ليکن سر بسر با عدل و علم
از چنين طاهر درختي اين چنين آيد ثمار
تازگشت روزگار اندر جهان باشد همي
گاه سورو گاه ماتم، کار اهل روزگار
سور بادا ناصح ملک ترا همواره شغل
باد ماتم حاسد جاه ترا پيوسته کار
بخشش تو بي نهايت، کوشش تو بي ملال
دولت تو بي کرانه، نعمت تو بي شمار
وين تبار تو، که روي صد هزاران لشکرند
تا ابد در خدمتت بادند، اي پشت تبار
–
هم در ستايش اتسز
اي زمان را پادشاه و اي زمين را شهريار
پادشاه نامداري، شهريار کامگار
ملک و ملت را زراي و رايت تو انتظام
دين و دولت را ز نام و نامه ي تو افتخار
مثل و شبه تو نبوده روز بزم و روز رزم
هيچ ايوان را جواد و هيچ ميدان را سوار
چرخ را ماني، بکوشيدن، چو برخيزي بجنگ
بحر را ماني، ببخشيدن، چو بنشيني ببار
چون تکبر در سر شاهان حسامت را مقام
چون تهور در دل گردان سنانت را قرار
صفدران را نيست الا طاعت تو اعتقاد
سروران را نيست الا خدمت تو اختيار
سال و ماه از جان و دل بر امتثال امر تو
روزگار خويشتن مقصور کرده روزگار
گشته عالي از مقامات تو دولت را نوا
مانده باقي از کرامات تو ملت را شعار
مشتمل جاه عريضت بر زمين و آسمان
مطلع راي رفيعت بر نهان و آشکار
جز براقت صرصري هرگز نبوده کوه تن
جز حسامت آتشي هرگز نبوده آبدار
از فروغ تيغ تو ايام نصرة را فروغ
وز نگار کلک تو احوال دولت را نگار
محتجب آهن ز خوف تيغ تو اندر جبال
مختفي لؤلؤ ز بيم جود تو اندر يحار
چشم نصرة را ز گرد موکب تو توتيا
گوش گردون را ز نعل مرکب تو گوشوار
روزگار از راه کين تو گزيده اجتناب
آسمان از زخم تيغ تو گرفته اعتبار
يا رب، آن ساعت چه ساعت بود کندر دار حرب
تيغ چون نيلوفر تو کرد صحرا لاله زار؟
از غريو کوسها و از نهيب حملها
آسمان در اضطراب و اختران در اضطرار
غارها گشته ز شخص کشتگان مانند کوه
کوهها گشته ز سم مرکبان مانند غار
عرصه ي هامون شده روشن چو گردون از سلاح
چهره ي گردون شده تيره چو هامون از غبار
تو بحرب اندر خراميده، بکردار علي
در کف ميمون تو تيغي بسان ذوالفقار
رانده اندر کار زار و دشمنان شرع را
گشته اندر کارزار از خنجر تو کارزار
تو چو چرخ بامدار اندر صميم معرکه
وز عدوي تو بر آورده مدار تو دمار
رفته و کرده شکار اولاد يافت را بقهر
خود چنين بايد که باشد چون تو شيري را شکار
آمده سوي مقر سلطنت با کام دل
يمن گيتي بر يمين و يسر گردون بر يسار
طلعت ميمونت را بوده بدارالملک تو
عالمي در اشتياق و امتي در انتظار
خسروا، صاحب قرانا، در خلا و در ملا
هست کردار تو بروفق رضاي کردگار
نيستت جز علم روز و شب بعالم هيچ شغل
نيستت جز عدل سال و مه بعالم هيچ کار
ملک عقبي خواهي آوردن بدست از علم و عدل
همت تو کي کند بر مال دنيا اختصار؟
تا نباشد در ضيا جسم سها همچون قمر
تا نباشد در خوشي فصل خزان همچون بهار
باد عزم صايبت را عون ايزد راهبر
باد بخت فرخت را سعد گردون پيشکار
ناصح ملک تو بادا تازه روي و شادمان
حاسد جاه تو بادا تيره روي و سوگوار
پاي در دامن کشيده ظلم از انصاف تو
دامن عدلت گرفته دست گيتي استوار
–
در فتح جند و مدح علاءالدوله نصرة الدين ابوالمظفر اتسز خوارزمشاه
اي سمن ساق ترک سيم عذار
تيغ از کف بنه، قدح بردار
وقت باده است، باره را بر بند
روز مهرست، کينه را بگذار
عدت رزم را بجمله ببر
و آلت بزم را بجمله بيار
دولتي باشد از کفت باده
خاصه بر فتح شاه دولتيار
شاه غازي، علاء دولت و دين
آن فلک قدرت ملک مقدار
شهرياري، که از سياست او
چون حرم شد همه جبال و قفار
نامداري، که از سخاوت او
چون ارم شد همه بلاد و ديار
آنکه مال خزاين گيتي
نيست با جود دست او بسيار
و آنکه کشف سراير گردون
نيست در پيش طبع او دشوار
هست معمار ملک عدلش و کيست
ملک را به ز عدل او معمار؟
هست معيار فضل طبعش و چيست
فضل را به ز طبع او معمار؟
سرکشان را بخسرويش ايمان
خسروان را ببندگيش اقرار
ملک او زينت زمين و زمان
صدر او کعبه ي صغار و کبار
پايگاهش معول اشراف
بارگاهش مخيم احرار
مکرماتش فزون شده ز قياس
ناشراتش برون شده ز شمار
خسروان را بجاه اوست يمين
سايلان را ز جود اوست يسار
نيست پاينده با کفش اموال
نيست پوشيده بر دلش اسرار
بازوي عدل ازو شدست قوي
پيکر ظلم ازو شدست نزار
هيچ مجلس چنو نديده جواد
هيچ ميدان چنو نديده سوار
اختران را بحکم اوست مسير
و آسمان را بامر اوست مدار
خسروا، اختيار کردي غزو
از پي دين احمد مختار
با لواي تو از رجال هدي
مجتمع گشته لشکري جرار
هم بدان سال که با لواي رسول
جمع گشتي مهاجر و انصار
لشکري ناکشيده قهر شکست
سپهي ناچشيده زهر فرار
همه را با رماح خطي شغل
همه را با سيوف هندي کار
باره در زيرشان چوغران شير
نيزه در دستشان چو پيچان مار
رانده سوي ديار شرک چو باد
کرده روز سپاه شرک چو قار
گه ترا بوده آبخور بر کوه
گه ترا بوده خوابگه در غار
تيغ چون آب تو زده آتش
در شعوب و قبايل کفار
منتظم کرده شرع را احوال
مندرس کرده شرک را آثار
هم نکردي قرار، اگرچه ز تو
همه احوال دين گرفت قرار
چند بردي بسوي چند از راه
تا بر آري ز اهل بغي دمار
خواستي از موافقان بيعت
ساختي با مخالفان پيکار
بر حصاري زدي، که باره ي او
در علو از ستاره دارد عار
صخر او صحن اختر ثابت
بوم او بام گنبد دوار
شير مردان از آن حصار بتير
شير افلاک را کنند شکار
همه گردن کشان گرد افگن
همه نيزه زنان تيغ گزار
سخت داننده حرب را تدبير
نيک بيننده جنگ را هنجار
جمله گشتند بي بصر از هول
چون بريشان زدي قضا کردار
مثلست اين که: بي بصر گردند
با نزول قضا اولوالابصار
وقعه اي ساختي در آن بقعه
که چنان کس نخواند در اخبار
نه عجم را ز رستم دستان
نه عرب را ز حيدر کرار
گشته هامون اثر فلک ز سلاح
گشته گردون صفت زمين ز غبار
کند آمال را شده دندان
تيز آجال را شده بازار
اندران لحظه ز آتش تيغت
بر نجوم فلک رسيد شرار
حمله بردي گهي بسوي يمين
باره راندي گهي بسوي يسار
زرد کردي جنود را چهره
لعل کردي حسام را رخسار
خاست از تيغ تو همي شنگرف
ور چه خيزد ز تيغها زنگار
هر خدنگي، که خصم تو انداخت
رفت پيکان بجانب سوفار
وانگهي جست باز پس، تا گشت
دل او هم بدان خدنگ افگار
باز دادند در يکي ساعت
بتو اعدا ودايع بسيار
اينت اقبال کوکب مسعود
و اينت تاييد ايزد دادار
خسروا، دست روزگار افراخت
در فضاي جهان لواي بهار
هر چه گلزار بود در گيتي
از قدوم بهار شد گلزار
در فاخر فرو فگند از چرخ
گل تازه برون دميد از خار
باغها شد چو خانه ي بزاز
راغها شد چو طبله ي عطار
کرد پيکان تيز قوس قزح
غرقه ي موج خون همه کهسار
خاک راهست خز و ديبا فرش
شاخ را هست درو مينابار
صحن بستان ز سبزه همچو بهشت
روي لاله ز سبزه همچو نگار
آب در جوي چون عقار بوصف
لاله بر گرد جوي جام عقار
خلق بلبل، برغم ناله ي زير
برده بر اوج چرخ ناله ي زار
طوطيان چمن بجاي چنه
لعل و لؤلؤ گرفته در منقار
اندرين فصل، کز بدايع خلد
هست آفاق را شعار ودثار
بازگردان ز حرب لشکر حق
بر دل از لهو لشکري بگمار
مجلسي ساز خوب چون رخ دوست
باده اي خواه لعل چون لب يار
همچو گلنار، باده اي که کند
چهره ي چون زرير چون گلنار
راحت روح و قوت قالب
مايه ي لهو و آفت تيمار
لعل گردد ز عکس او کف دست
روز گردد ز نور او شب تار
خوشتر از عمر و جز بدو نبود
عاقل از عمر خويش برخوردار
از کف ساقي سمن ساقي
زهره کردار و مشتري ديدار
روي او بي نگار يار جمال
چشم او بي شراب جفت خمار
خسته جانها بغمزه ي غماز
برده دلها بطره ي طرار
تيره با طلعتش مه گردون
خيره با صورتش بت فرخار
در خور صد هزار ناز و عتاب
وز در صد هزار بوس و کنار
بچنين باده و چنين ساقي
حق عمر عزيز را بگزار
ملک هست و جواني و صحت
اين چنين روز را غنيمت دار
ابر کردار قطره هاي عطا
بر موالي و بر حوالي بار
گرت بايد که ند روي جز حمد
همه جز تخم مکرمت بمکار
دل منه بر ستاره ي ريمن
تن مده در زمانه ي غدار
با جفا دهر را بخس مشمر
بي خرد چرخ را بکس منگار
نيست با چرخ ايمني، هيهات!
نيست در دهر مردمي، زنهار!
کان يکي ناکسيست بس زراق
و يکي سفله ايست بس مکار
نام نيک وطلب، که گنج ثنا
بهتر از گنج خواسته صدبار
يک ثنابه که سيم صد خرمن
يک دعا به که مال صد خروار
مرد و مردم کسيست کز پس او
خير گويند زمره ي اخيار
تا که آبا و امهات جهان
علوي و سفلي اند هفت و چهار
باد رخساره و دل اعدات
زرد و کفته بسان آبي و نار
ايزدت باد حافظ و ناصر
در ميان مخاوف و اخطار
نيکخواه تو دايما في الخلد
بدسگال تو خالدا في النار
–
قصيده ي مصنوعه در مدح قزل ارسلان (1)
اي ملک را ثناي صدر تو کار
وي ملک را هواي قدر تو بار
–
الترصيع مع التجنيس
تير حزمت ز ماه ديد سپر
تير جزمت ز مهر ديد سپار
–
تجنيس تام
جود را بردي از ميان بميان
بخل را کردي از کنار کنار
–
تجنيس تاقص
ساعد ملک و رخش دولت را
تو سواري و همت تو سوار
–
تجنيس الزايد والمزيل
پست با رفعت تو خانه ي خان
تنگ با فسحت تو شارع شار
–
تجنيس المرکب
بي وفاي تو مهر جان ناچيز
با هواي تو مهر جان چو بهار
–
تجنيس المکرر والمزدوج
صبح بدخواه ز احتشام تو شام
گل بدگوي ز افتخار تو خار
–
تجنيس المطرف
عدلت آفاق شسته از آفلات
طبعت آزاد بوده از آزار
–
تجنيس الخط
از تو بيمار ظلم را دارو
وز تو اعداي ملک را تيمار
–
الاستعاره
جز غبار نبرد تو نبرد
ديده ي عقل سرمه ي ديدار
–
المراعات النظير
در گل شرم مانده بي گل تو
شانه ي ماه چرخ آينه وار
–
المدح الموجه
آن کند کوشش تو با اعدا
که کند بخشش تو با دينار
–
المحتمل الضدين
با هواي تو کفر باشد دين
بي رضاي تو فخر باشد عار
–
تاکيد المدح بما يشبه الذم
هست رايت زمانه را عادل
ليک دستت زمانه را غدار
–
الالتفات
فلک افزون ز تو ندارد کس
اي فلک، مغز گير و نغزش دار
–
الايهام
بخت سوي درت خزان آيد
راست چون بت پرست سوي بهار
–
تشبيه المطلق
تيغ تو همچو آفتاب بنور
مي زدايد زمانه را زنگار
–
تشبيه التفضيل
چرخ و ماهي، نه، نيستي تو، از آنک
نيست اين هر دو را قوام و قرار
–
التأکيد
بلکه از تست چرخ را تمکين
بلکه از تست ماه را اظهار
–
تشبيه المشروط
ماهي، ار ماه ناورد کاهش
چرخي، ار چرخ نکشند زنهار
–
تشبيه الاضمار
گر تو چرخي عدو چراست نگون؟
ور تو ماهي عدو چراست نزار؟
–
تشبيه التسويه
جاي خصمت چو جاي تست رفيع
زان تو تخت و آن خصمت دار
–
تشبيه الکنايه
چون تو در روز شب کني پيدا
چون تو از خار گل کني ديدار
–
تشبيه العکس
شام گردد چو صبح زرد لباس
صبح گردد چو شام تيره شعار
–
سياقة الاعداد
دست تو دستگاه عرض هنر
بسخا و وفا و عدل و وقار
–
تنسيق الصفات
نورت از مهرو لطفت از ناهيد
برت از ابر و حلمت از کهسار
–
حشو القبيح
قهرت، ار مجتهد شود، ببرد
آسمان را بسخره و پيکار
–
حشو المتوسط
ليک لطف تو، اي همايون راي
بلطف در برآورد ز بحار
–
حشو المليح
باغ عمرت، که تازه باد مدام
چشم بد دور، روضه ايست ببار
–
الاشتقاق
روز کوشش، چو زير ران آري
آن قضا پيکر قدر پيکار
–
سجع المتوازن
سرکشان جهان حادثه ورز
اختران سپهر آينه دار
–
سجع المتوازي
در سجودت روان شوند بپيش
بر وجودت روان کنند نثار
–
سجع المطرف
آردت فتح در مکان امکان
دهدت کوه برقرار اقرار
–
مقلوب البعض
رشک قدرت برد سپهر و نجوم
شکر فتحت کند بلاد و ديار
–
مقلوب الکل
گرم گردد ز تاب دل پيکان
مرگ بارد بخصم از سوفار
–
مقلوب المجنح
گنج دولت دهد گزارش جنگ
راي نصرة دهد حمايت يار
–
مقلوب المستوي
رامش مرد گنج باري و قوت
تو قوي را بجنگ در مشمار
–
رد العجز علي الصدر
کار عدل تو ملک داشتنست
عدل را خود جزين نباشد کار
–
نوع الثاني منه
بيسار تو جود خورده يمين
شد يمين زمانه پر ز يسار
–
نوع الثالث منه
خصم تيمار دولت تو کشد
خصم نيکو ترست در تيمار
–
نوع الرابع منه
در مقامي، که بار زربخشي
ريزش ابر را نباشد بار
–
نوع الخامس
مي گزاري برمح وام عدو
کس نديدست رمح وام گزار
–
نوع الثاني من الخامس
چرخ از آزار تو نيازارد
بندگان را کجا رسد آزار؟
–
نوع السادس
نارد از خدمت تو سر بيرون
ور چه بشکافيش بنيزه چو نار
–
نوع الثاني من السادس
دشمنان را بداوري خلاف
با قضا هاي گنبد دوار
–
المتضاد
مهر و کينت بباد داده چو خاک
لطف و قهرت بآب گشته چو نار
–
الاعنات
اي نکوخواه دولت تو عزيز
وي بدانديش افتخار تو خوار
هر که زنهار خواه عدل تو شد
بسپارش بعالم خون خوار
–
المزدوج
کاه ريزه بنيزه بربايي
چون کني عزم رزم در پيکار
–
المتلون
اي شده قدوه ي وضيع و شريف
اي شده قبله ي صغار و کبار
–
ارسال المثل
نکشد آب خصم آتش تو
نکشد تاب مور مهره ي مار
–
ارسال المثلين
کو مهي فارغ از عناي خسوف؟
کو ميي ايمن از صداع خمار؟
–
اللغز
چيست آن دور و قعر او نزديک؟
چيست آن خرد و فعل او بسيار؟
خام او هر چه علم را پخته
مست او هر چه عقل را هشيار
دل شکن، ليک با دلش پيوند
خوش گذر، ليک روزگار گزار
رنج او نزد بيدلان راحت
خوار او نزد زيرکان دشخوار
چون دعا خوش عنان، خوش حرکت
چون قضاره نورد و بي هنجار
اندهش همچو لهو راحت بخش
آتشش همچو آب نوش گوار
نعره در وي شکنج موسيقي
ناله در وي نواي موسيقار
عشق اصليست، کز متابعتش
عقل غمگين بود، روان غم خوار
خاصه عشق بتي، که در غزلش
مدحت شاه مي کنم تکرار
شايد ارزان غزاله بنيوشد
اين نو آيين غزل بنغمه ي زار
–
المطلع و ذوالقافيتين
از دلم سوسنش ببرده قرار
بر سرم نرگسش سپرده خمار
–
تجاهل العارف
ويحک! آن نرگسست يا جادو؟
يا رب! آن سوسنست يا گلنار؟
–
السؤال والجواب
گفتم: از جان بعشق بيزارم
گفت: عاشق ز جان بود بيزار
–
الجمع مع التفريق والتقسيم
همچو چشمم توانگرست لبش
اين بآب، آن بلؤلؤ شهوار
آب اين تيره، آب آن روشن
اين گه گريه، آن گه گفتار
–
الجمع مع التفريق
من و زلفين او نگونساريم
ليک او بر گلست ومن بر خار
–
الجمع مع التقسيم
غم دو چيز او دو چيز ببرد
ديده را آب و سينه را زنگار
بر رخش زلف عاشقست چو من
لاجرم همچو منش نيست قرار
–
تفسير الجلي
خورد و خوردم ز عشق او ناکام
هست وهستم ز هجر او ناچار
او مرا خون و من ورا اندوه
او ز من شاد و من ازو غم خوار
–
تفسير الخفي
جگر و جان و چشم و چهر منست
در غم عشق آن بت فرخار
هم بغم خسته، هم بتن رنجور
هم بخون غرقه، هم بزخم افگار
–
کلام الجامع
مويم از غم سپيد گشت چو شير
دل ز محنت سياه گشت چو قار
اين ز عکس بلا ببسته خضاب
و آن ز راه جفا گرفته غبار
–
الموشح
دوست مي دارمش، که يار منست
دشمن آن به که خود نباشد يار
–
الملمع
سوخت در آتشم چه ميگويي؟
کم تحرقتني بهذا النار
–
المقطع
زار و زردم ز درد دوري او
درد دلدار زرد دارد و زار
–
الموصل
تن عيشم نحيف گشت بغم
گل بختم نهفته گشت بخار
–
المجرد
چهره ي روشنش، که روز منست
زير زلفش مهيست در شب تار
–
الرقطاء
غمزه ي شوخ آن صنم بگشاد
سيل خونم ز اشک خون آثار
–
الخيفاء
دل شد و هم نبرد از وي مهر
سرشد و هم نپيچد از اين کار
–
المعمي
موج خون دل و دو ديده ي من
برد دريا و ابر را مقدار
–
التضمين
وصل خواهم، ندانم آن که بکس
«رايگان رخ نمي نمايد يار»
–
الاغراق في الصفه
ور نمايد، ز بس صفا که دروست
راز من در رخش شود ديدار
–
الجمع المفرد
بر لبش زلف عاشقست چو من
لاجرم همچو منش نيست قرار
–
التفريق المفرد
باد صبحست بوي زلفش؟ ني
نبود باد صبح عنبر بار
–
التقسيم المفرد
هست خطش فراز عارض او
اين يکي ابرو آن دگر گلزار
–
حسن التخلص
غم دل گر ببست بازارم
مدح شه برگشايدم بازار
–
المتزلزل
شه قزل ارسلان، که دست و دلش
هست خصم شمار روز شمار
–
الابداع
حزمش آورده چرخ را بسکون
عزمش افگنده خاک را بمدار
–
التعجب
جاي در در ميانه ي درياست
از چه معنيست دست او در بار؟
–
حسن التعليل
رغم دريا، که بخل مي ورزد
او کند مال بر جهان ايثار
–
طرد وعکس
چه شکارست پيش او چه مصاف؟
چه مصافست پيش او چه شکار؟
–
المکرر
بدره بدره دهد بزاير زر
دجله دجله کشد ببزم عقار
گشت ازين بدره بدره بدره خجل
برد ازان دجله دجله دجله يسار
–
حسن الطلب
خسروا، با زمانه در جنگم
که بغم مي گدازدم هموار
چه بود؟ گر کف تو بردارد
از ميان من و زمانه غبار؟
–
حسن المقطع
تا عيانست مهر را تابش
تا نهانست چرخ را اسرار
روز و شب جز سخا مبادت شغل
سال و مه جز طرب مبادت کار
–
در مدح ملک اتسز
بنشاند باد فتنه ز شمشير آبدار
فرمانده ملوک، خداوند روزگار
خورشيد خسروان، ملک اتسز، که تيغ او
اندر جهان معالم حق کرده آشکار
شاهي، کز ولواي ظفر گشت مرتفع
شاهي، کزو بناي هنر گشت استوار
اسلام را بحشمت او هست اعتزاز
و ايام را بخدمت او هست افتخار
افراخته بقوت او شرع مصطفي
و افروخته برونق او دين کردگار
از فعل او حديقه ي احسان پر از نعيم
وز قول او صحيفه ي امکان پر از نگار
ملت ز راي و رايت او گشته نورمند
دولت ز نام و نامه ي او گشته نامدار
در طبع او قرار گرفتند علم و عدل
آري قرارگاه جواهر بود بحار
بارش جمال داد جهان را بعدل خويش
آري بود جمال جهان را ز نوبهار
اي خسروي، که هست در اکناف شرق و غرب
از تيغ بي قرار تو اسلام را فرار
اوج معالي تو گذشته زهر فلک
موج ايادي تو رسيده بهر ديار
خورشيد وار از تو منور شده سپهر
جمشيد وار از تو مزين شده ديار
اندر عطا و منع تو آثار نازو رنج
وندر قبول ورد تو آيات فخر و عار
شير بساط تو، که تنش را حيات نيست
از حشمت تو شير فلک را کند شکار
شاها، خدايگانا، راندي بقهر خصم
بختت قرين و چرخ معين و خداي يار
هم فتح باحسام تو، هم نصر بالوا
هم يمن بر يمين تو، هم يسر بر يسار
تو خود هزار لشکر و در زير رايتت
گردان کار ديده، زيادت ز صد هزار
جيشي، که چون ز جاي بجنبند بر زمين
گردد نهفته چهره ي افلاک از غبار
در يک زمان حسام تو هم نصر خواستست
خصمان باد سار ترا کرده خاکسار
ضحاک را ز عدت آد عدم نبود
چون در فگند باره فريدون بکارزار
رستم، چو بر کمان شجاعت نهاد تير
آنجا چه قدر دارد چشم سفنديار؟
اکناف بيشها ز گرازان تهي شود
بريوز چون نبيره ي گودرز شد سوار
از خسرو وز نايژه وز شير او چه باک؟
چون در مصاف راند خداوند ذوالفقار
آثار حمله ي تو بمازندران درون
تا حشر ماند خواهد در دهر يادگار
وقتست کز حوادث ايام ملک و شرع
يابند در حمايت جاه تو زينهار
تا خاک زير گنبد اخضر کند مقام
تا باد گرد مرکز اغبر کند مدار
در بند غم مخالف تو باد مستمند
بر کام دل موافق تو باد کامگار
ايام را مباد بجز طاعت تو شغل
و افلاک را مباد بجز خدمت تو کار
–
نيز در مدح اتسز گويد
پناه ملک عجم، شهريار دولتيار
چراغ دين عرب، پادشاه گيتي دار
ابوالمظفر، اتسز، خدايگان بشر
که اختيار ملوکست و افتخار تبار
خدايگاني، کز علم و حلم او هستند
کمينه ذره جبال و کهينه قطره بحار
غبار مرکب او سرمه ي سنين و شهور
حريم مجلس او کعبه ي صغار و کبار
بلند کرده ي انعام او نگردد پست
عزيز کرده ي اخلاق او نگردد خوار
محاسن شيم او برون شده ز قياس
خصايص کرم او برون شده ز شمار
بطوع داده ستاره بچاکريش رضا
بطبع کرده زمانه ببندگيش اقرار
نه همچو دست زرافشان اوست باد صبا
نه همچو کف گهربار اوست ابر بهار
حديقه ي هنر از تيغ او گرفت نما
صحيفه ي شرف از جاه او گرفت نگار
خدايگانا، آني که حضرت عاليت
شدست مجمع اشراف و مقصد احرار
سرشته اند سرشت تر از فضل و کرم
نهاده اند نهاد ترا ز علم و وقار
بمهر تست همه رغبت اولوالالباب
ز تيغ تست همه عبرت اولوالابصار
کدام بقعه که آنجا نبرده اي لشکر؟
کدام خطه که آنجا نکرده اي پيکار؟
بسا موافق حربا! کز آتش فزعش
بر اوج قبه ي خضرا همي رسيد شرار
ز دام فتنه دل پر دلان اسير عنا
ز جام کينه سر سرکشان قرين خمار
نهاد، ديده نهنگ بلا براه طمع
گشاده پنجه هزبر قضا بحرص شکار
شده بسان فلک ساحت زمين ز سلاح
شده بسان زمين چهره ي فلک ز غبار
تو در مصاف خراميده و ز صف اعدا
بنيم لحظه برآورده خنجر تو دمار
ز شخص کشته گهي غار کرده همچون کوه
بسم باره گهي کوه کرده همچون غار
نموده تيغ تو آثار فتح و گفته فلک:
«چنين نمايد شمشير خسروان آثار»
زهي! بگاه سخاوت چو حاتم طايي
خهي! بوقت شجاعت چو حيدر کرار
بحکم تست مدار دواير گردون
بامر تست مسير کواکب سيار
عريض دولت تو بر زمانه جويد فخر
رفيع همت تو از ستاره دارد عار
ز بهر تقويت شرع مصطفي بردي
بسوي کشور کفار لشکري جرار
چو شير پر دل و در زير باره هاي چو پيل
چو مور بي پرو در دست نيزه هاي چو مار
چو باد حمله برو همچو کوه حمله پذير
چو رعد نعره زن و همچو برق تيغ گزار
چو باد راندي و از تيغ همچو آتش و آب
بخون سرشتي خاک قبايل کفار
بسا دلا! که دريدي برمح آهن در
بساسرا! که بريدي بتيغ آتش بار
بسوي مرکز ملک آمدي بنصرت و گشت
ز مقدم تو مزين همه بلاد و قفار
زهي! بهيبت تو کند شرک را دندان
زهي! بحشمت تو تيز شرع را بازار
بحل و عقد تو راضي ستاره ي توسن
ز امر و نهي تو خايف زمانه ي غدار
فلک ز حادثها پاسبان جاه تو گشت
ازين بود همه شب ديدهاي او بيدار
يسار اهل هنر از يمين فرخ تست
که يمن و يسر ترا باد بر يمين و يسار
نزاد شبه تو دور سپهر هيچ جواد
نديد مثل تو دور زمانه هيچ سوار
تو بر زمين سر شاهان چنان نثار کني
که بر عروسان زر و درم کنند نثار
اگر جهان همه جز پستي و بلندي نيست
که کرده اند خلايق بدين دو جاي قرار
بلند و پست جهان جمله دشمنان تراست
که گاه در بن چاهند و گاه بر سر دار
ز عهد مهد نبودست در سراير تو
بجز عنايت خير و رعايت احرار
سرير دولت تو بر سر سپهر نهاد
چو سر جان تو دانست عالم الاسرار
سعادت تو خبر دادهم باول امر
که: والي همه عالم شوي بآخر کار
تو ماند خواهي بر خلق صاحب فرمان
تو بود خواهي درد هر صاحب الاعمار
بفر کلک تو گيرد زمين جمال و جلال
ز نور عدل تو سازد جهان شعار و دثار
ز حشمت تو بسازند چينيان ارژنگ
ز هيبت تو ببرند روميان زنار
بشرق خطبه بنامت کنند در منبر
بغرب سکه بنامت زنند بر دينار
هميشه تا نبود جرم خاک جز ساکن
هميشه تا نبود سير چرخ جر دوار
مباد آن را جز بر اشارت تو سکون
مباد اين را جز بر ارادت تو مدار
نهاده بر کف احباب تو سعادت گل
خليده در دل اعداي تو شقاوت خار
درين قصيده من از فال نيک هر چه زنم
ترا بدان برساناد ايزد دادار
–
در وصف قلم و خاتم و مدح علاءالدوله ابوالمظفر اتسز
چيست آن شکل آسمان کردار؟
کافتاب اندرو گرفته قرار
ديده کس آفتاب نا ساير؟
ديده کس آسمان نادوار؟
نعمت و محنتست از آثارش
آسمان را چنين بود آثار
گه خورد زينهار بر اعدا
گاه احباب را دهد زنهار
ناظم کارهاست بي تدبير
کاشف رازهاست بي گفتار
زويکي را بشارتست بتخت
زويکي را اشارتست بدار
عاشق زار ني و پيکر او
زرد و چفته بسان عاشق زار
زرد شد ناچشيده شربت عشق
چفته شد ناکشيده فرقت يار
هست لاغر تر از ميان صنم
هست کوچک تر از دهان نگار
نيست مار و چو مار حلقه شده
وندرو مهره اي چو مهره ي مار
اصل او را وجود در دل خاک
شکل او را حصول از تف نار
موم کز نقش او خبر يابد
کار آهن کند بموقف کار
هر چه يک باره موم او بندد
نگشايند صد هزار سوار
بر در گنج سد او از موم
به ز سد سکندري صد بار
اوست گردون ملک و او را قطب
هست انگشت شاه گيتي دار
دوم خاتم سليمان اوست
در ممالک بقدرت و مقدار
شاه خواهد بدان دليل گرفت
همه ملک جهان سليمان وار
شاه غازي، علاء دولت و دين
آن فلک اقتدار کوه وقار
بوالمظفر، پناه دين، اتسز
که ظفر را ز تيغ اوست شعار
آن چو ايمان منزه از هر عيب
و آن چو تقوي مطهر از هر عار
فضل را از دلش کمال و جمال
جود را از کفش شعار و دثار
بفزع وقت کين بر انگيزد
عنفش از چشمه ي حيات غبار
بکرم روز مهر بنشاند
خلقش از آتش جحيم شرار
طاعتش عادت شهور و سنين
خدمتش عدت صغار و کبار
قطره هاي عطاي او گه بزم
گشته نافع چو قطره هاي بهار
پنجه هاي عدوي او گه رزم
مانده عاجز چو پنجه هاي چنار
ملک او بي زوال همچو روان
علم او بي کرانه همچو شمار
چرخ از آن زر همي زند هر شب
تا کند بر سر وليش نثار
صبح از آن تيغ مي کشد هر روز
تا کند سينه ي عدوش فگار
طيره از حلم او هميشه جبال
خيره از علم او هميشه بحار
دست او قطب بخششست و برو
ساخته چرخ مکرمات مدار
با سخاي يمين او گه بذل
بحر وکان را نماند هيچ يسار
اي مماليک مجلس تو ملوک
وي عبيد جناب تو احرار
از تو عمر مخالفان اندک
وز و عز موافقان بسيار
شير فرش ترا ز حشمت تو
شير گردون شده کمينه شکار
تيغ تو هست در مواقف حرب
نايب تيغ حيدر کرار
قوت تخت و منبر اسلام
آفت درع و مغفر کفار
پيشه ي اوست بردن ارواح
عادت اوست غارت اعمار
پاک چون خاطر اولوالالباب
تيز چون فکرت اولوالابصار
حبل دين را بدوست استحکام
خيل حق را بدوست استظهار
عاشق فتح شد وزين باشد
رخ بخون همچو عاشقانش نگار
دي کليد حصار اعدا بود
که گشايند هر چه هست حصار
باز امروز قفل ملک تو شد
که نگه دارد اين بلاد و ديار
آن چه مرغست کلک تو؟ که مقيم
همه در مشک باشدش منقار
پيک عقلست و پيک ديد کسي
که مرو را بسر بود رفتار؟
گل نمايد همي ز معدن گل
در بر آرد همي ز چشمه ي قار
هست زرد و نزار و شايد، از آنک
گل خورد وين چنين بود گلخوار
بسته دارد ميان و بگشايد
نيک آسان اموربس دشوار
هست نالان و نيستش اندوه
هست گريان و نيستش تيمار
علم نامي بدست اوست جماد
عل فربه بدست اوست نزار
سر بريده است و کس بريده سري
مثل او ديده، ناقل اخبار؟
دل دريده است و کس دريده دلي
شبه او ديده صاحب اسرار؟
رخ تاريک باشدش پيوست
تن بيمار باشدش هموار
حق منيرست از آن رخ تاريک
دين صحيحست از آن تن بيمار
دو گواهند بر جلالت تو
کلک در بار و تيغ جان اوبار
کرده اند از نهيب اين دو گواه
همه عالم ببندگيت اقرار
گر ستوده است مکر نزد خرد
بر بدانديش در صف پيکار
تو بدين کلک و تيغ با اعجاز
معجز دين همي کني اظهار
کلک و تيغ تراست مکرو که ديد
دو زبان يا دو روي جز مکار؟
اي شب دوستان ز مهر تو روز
وي گل دشمنان ز کين تو خار
از جهان زادي و بهي ز جهان
چون جواهر، که زايد از احجار
دوستان از عطات با برگند
تو بهاري و دوستان اشجار
دشمنت ناچشيده شربت عز
گشت از ضربت حوادث خوار
گل نديده بچيده خار بلا
مي نخورده کشيده رنج خمار
جان بمحنت دهد هر آن جاهل
که کند نعمت ترا انکار
تا ز تأثير دور گردونست
روز روشن معاقب شب تار
بر جهان ظفر چو مهر بتاب
بر رياض هنر چو ابر ببار
خاضعت باد گنبد توسن
طايعت باد عالم غدار
بر زبان زمانه باد روان
مدح تو بالعشي والابکار
–
در مدح مجدالدين علي بن جعفر
زان زلف بي قرار دلم گشت بي قرار
زان چشم پر خمار سرم گشت پر خمار
سر پر خمار خوشتر و دل بي قرار به
زان چشم پر خمار و زان زلف بي قرار
چون تارهاي زلف تو گشتست روز من
اي تارهاي زلف تو همچون شبان تار
اندر هالک جان و دل من چرا کند
بي آب چشم تو عمل تيغ آبدار؟
هجر تو کرد دست بکارم درون، چنانک
يک باره برد دست نشاط مرا ز کار
هر شب همي کنم همه اطراف روي خويش
بي روي چون نگار تو از خون دل نگار
از بسکه از دو ديده ببارم همي سرشک
دريا کنار گشت مرا از غمت کنار
بردي بجور جان من، آه! ارجزع کنم
از جور بي شمار تو در موقف شمار
بگذشت روز وصل و مرا زان همه نعيم
آمد شد خيال تو ماندست يادگار
آيد ز راه دور و زيارت کند مرا
الحق نديده ام چو خيال تو غمگسار
زان سازم از دو ديده همي عقدهاي در
تا جمله زير پاي خيالت کنم نثار
در بارگاه سيد شرق از خيال تو
شکري بزرگ خواهم گفتن بروز بار
صدر زمانه، عمده ي اسلام، مجد دين
آن مجمع بزرگي و آن مفخر تبار
آن افتخار آل پيمبر، که آسمان
جويد همي ز خدمت درگاهش افتخار
در خطه ي ارادت او ماه را مسير
بر نقطه ي اشارت او چرخ را مدار
عاقل همي بحق يسارش خورد يمين
سايل همي ز جود يمينش برد يسار
از دستبرد او همه عالم در اهتزاز
وز کار کرد او همه گيتي در اعتبار
اي محتشم بحشمت تو آل مصطفي
وي محترم بحرمت تو شرع کردگار
فرزند حيدري تو و در نوک کلک تو
يزدان نهاده معجزه ي صد چو ذوالفقار
در آسمان نهاده نهيب تو اضطراب
وز اختران ربوده هراس تو اقتدار
آنجا که آب عفو تو، کوثر يکي حباب
و آنجا که تف خشم تو، دوزخ يکي شرار
در چشم دهر گرد بساط تو توتيا
در گوش چرخ نعل براق تو گوشوار
با راي تو چو ماه سپر ماه آسمان
با باس تو چو شير علم شير مرغزار
شاخ مساعي تو مناقب دهد ثمر
باز ايادي تو محامد کند شکار
حکم ترا مضاي قضا کرده پس روي
امر ترا نفاذ قدر گشته پيشکار
در عزم همچو بادي و در حزم همچو خاک
در لطف همچو آبي و در عنف همچو نار
چون دهر با نهيبي و چون چرخ با شکوه
چون کوه پايداري و چون بحر کامگار
در يک زمان حريق حسام نهيب تو
کرده رياض عيش بد انديش تو قفار
دشمن پياده گشت ز اسب نشاط و لهو
تا تو بر اسب مجد و معالي شدي سوار
مردم ز خدمت تو بنام و بنان رسند
مقبل کسي که خدمت تو کرد اختيار
اي دست گير اهل هنر، دست من بگير
کز من همي بر آرد دست فلک دمار
ماليده گشت شخص من از پاي امتحان
فرسوده گشت جان من از دست اضطرار
در زينهار دولت تو آمدم، از آنک
بر من همي خورد فلک سفله زينهار
جويم همي جوار تو، کز جور حادثات
امروز نيست هيچ امان جز درين ديا
تو ابر مکرماتي و بارانت نعمتست
اي ابر مکرمات، يکي بر سرم ببار
شخص مرا ز آفت توفان نايبات
اندر سفينه ي کنف خود نگاهدار
تا از هوا همي متقاطر شود مطر
تا از زمين همي متضاعد شود بخار
بادا هميشه بيضه ي عز تو بي خلل
بادا هميشه صفحه ي جاه تو بي غبار
هم کوکب سيادت تو فارغ از زوال
هم مرکب سعادت تو ايمن از عثار
–
در مدح اتسز
زهي! خطه ي ملک را شهريار
خهي! از تو بنياد دين استوار
چو تن را بجان و چون جان را بعلم
بجاه تو اسلام را افتخار
نه در بيضه ي حشمت تو خلل
نه بر صفحه ي دولت تو غبار
جهان همچو اطفال را مادران
بپرورده ملک ترا در کنار
فلک بر مراد تو گشته روان
زمين بر رضاي تو داده قرار
ز مهر تو واضح بشارات فخر
ز کين تو لايح اشارات عار
نه در مجلس بزم چون تو جواد
نه در عرصه ي رزم چون تو سوار
چو پيدا شود آيت رستخيز
چو شعله زند آتش کارزار
ز خون تر شود دامن آسمان
ز غم خون شود زهره ي روزگار
بتفسد هوا از تف تيغ و تير
بلرزد زمين از غوگير و دار
شود باده ي عيش هم طعم زهر
شود چهره ي روز همرنگ قار
ز صف باره غرنده چون شرزه شير
بکف نيزه پيچنده چون گرزه مار
ز بس نيزه چون بيشه اطراف دشت
ز بس کشته چون پيشه اکناف غار
فرو بسته افواه مردم ز نطق
فرو مانده اعضاي گردان ز کار
امل سر کشيده ز بهر امان
اجل پر گشاده بحرص شکار
در آن حال از تيغ جان سوز تو
نيابد بجان هيچ کس زينهار
بکوبي سرسر کشانرا چو گوي
بدري دل گردنان را چو نار
هوا گردد از رمح تو ناله گاه
زمين گردد از تيغ تو لاله زار
بآيات تيغ و علامات رمح
کني صفحه ي فتح را پر نگار
زهي! يمن جيش ترا بر يمين
خهي! يسر خيل ترا بر يسار
ترا محمدتها فزون از قياس
ترا مکرمتها برون از شمار
بهار عدو از تو همچون خزان
خزان ولي از تو همچون بهار
ز گردان ترا نيست در حرب جفت
ز شاهان ترا نيست در جنگ يار
همي تا ز افلاک تابد نجوم
همي تا ز اشجار آيد ثمار
شب نيک خواه تو بادا چو روز
گل بد سگال تو بادا چو خار
همايونت عيد و پذيرفته صوم
ولي کامگار و عدو خاکسار
ستوده خصال ترا آدمي
فزوده جلال ترا کردگار
برآورده از دشمن مملکت
بتيغ چو آب و چو آتش دمار
ترا يادگارست از اسلاف ملک
وليکن مبادا ز تو يادگار
–
رد العجز الي الصدر در مدح اتسز
قرار از دل من ربود آن نگار
بدان عنبرين طره ي بي قرار
نگارست رخساره ي من ز خون
ز هجران رخساره ي آن نگار
کنار من از دوست تا شد تهي
مرا پر شد از خون ديده کنار
خمارست در سر مرا بي قياس
در اندوه آن نرگس پر خمار
شمار غم او ندانم، از آنک
غم او گذشته ز حد شمار
فگارست از غمزه ي او د لم
بلي تير ناوک کند دل فگار
نزارست شخص من از عشق او
بسا شخص کز عشق او شد نزار
چه کارم؟ چو من کس بود عاشقي؟
مرا با غم عشق خوبان چه کار؟
مدار، اي دل، انديشه ي عشق نيز
جز انديشه ي مدح خسرو مدار
سوار جهان، شاه اتسز، که هست
پياده بميدان او هر سوار
شراريست از تيغ او در جهان
که گردون بسوزد همي آن شرار
بهار عدو از خلافش خزان
خزان ولي از وفاقش بهار
قفار از نم جودا و چون رياض
رياض از تف تيغ او چون قفار
چنارست پنجه گشاده بباغ
مگر سايل جودا و شد چنار؟
حصارست شاها، جهان بر عدوت
چه لذت بود بسته را در حصار؟
صغار و کبارت ثناخوان شدند
که هستي پناه صغار و کبار
غباري، که برخيزد از لشکرت
بود کيمياي ظفر آن غبار
تبار تواند افتخار هدي
وليکن تويي افتخار تبار
يسار تو جامه دران از يمين
يمين تو حمله بران بر يسار
بحار از عطاي تو گيرد مدد
از آنست جاي جواهر بحار
نثار از پي فرق شاهان کنند
کند تيغ تو فرق شاهان نثار
جوار تو جويند اهل هنر
که هست از حوادث پناه آن جوار
شکارند در روز رزمت ملوک
ترا باد ارواح اعدا شکار
مدار فلک بر مراد تو باد
مباداش جز بر مرادت مدار
دمار از مخالف برآورد بتيغ
بتيغ از مخالف بر آورد مار
فرار از تو جويد عدو بي گمان
وليکن بجان در نهد آن فرار
مدار جهان بر چو تو شاه باد
که آباد ماند جهان زين مدار
–
در مدح ملک اتسز
مظلم شبي دراز از طره ي نگار
گشته سيه زمان و شده تيره روزگار
افلاک شسته چهره ي خود را برنگ تير
و آفاق کرده جامه ي خود را بلون قار
بر خلق تنگ گشته مساکن چو کام مور
بر چرخ داده نور کواکب چو چشم مار
شب پر بلا و واقعه چون روز رستخيز
ره پر نهيب و حادثه چون خشم کردگار
من همچو آتشي بصميم شب اندرون
ظلمت مراد خان و کواکب مرا شرار
تازان گهي چو شعله ي آتش سوي هوا
يازان گهي چو قطره ي باران سوي قفار
ماليده گشت قالبم از پاي آسمان
فرموده گشت پيکرم از دست اضطرار
ني ني، که اندرين ره مهلک نداشتم
جز عيش هيچ صنعت و جز لهو هيچ کار
در خدمت رکاب علايي گذشت خوش
آن هول بي کرانه و آن خوف بي شمار
شد در رکاب تاخته وز دستبرد او
ايام در تعجب و گردون در اعتبار
عنقاي مهر خورده ز زوبين او دلم
تنين چرخ گشته ز پيکان او فگار
از بانک صيد گشته همه کوه ناله گاه
وز خون کشته گشته همه دشت لاله زار
شيران شرزه را شده از بيم تير او
دل همچو تفته نار و جگر همچو کفته نار
شير زمين که باشد؟ کاقبال اتسزي
بي عون دور شير فلک را کند شکار
اختر نکرد يارد بي امر او مسير
گردون نکرد يارد بي حکم او مدار
باراي او چو ماه سپر ماه آسمان
با سهم او چو شير علم شير مرغزار
آنجا که عزم او، نه شريفست آسمان
و آنجا که حزم او، نه متينست کوهسار
دريا بپيش بخشش او نيست جز شمر
گردون بجنب همت او نيست جز غبار
در ظل او بماند نکوخواه با نوا
وز تيغ او نديد بد انديش زينهار
ازوي شب موافق او گشته همچو روز
وز وي گل مخالف او گشته همچو خار
از عون راي او شده دست هنر قوي
وز سهم عدل او شده شخص ستم نزار
اي در سخا شده بهمه جاي مشتهر
وي در وفا شده ز همه خلق اختيار
در عزم همچو بادي و در حزم همچو کوه
در لطف همچو آبي و در عنف همچو نار
در دست عقل تيغي و در پيش دين سپر
بر پاي ظلم بندي و بر دست حق سوار
چون دهر پايداري و چون چرخ با شکوه
چون کوه مايه داري و چون بحر کامگار
حکم ترا مضاي قدر بوده پيشرو
امر ترا نفاذ قضا بوده پيشکار
همواره تا بتابد بر چرخ مهر و ماه
پيوسته تا برويد از شاخ برگ و بار
يمنت هميشه باد شب و روز بر يمين
يسرت هميشه باد مه و سال بر يسار
بادا بهار حاسد جاه تو چون خزان
بادا خزان ناصح ملک تو چون بهار
–
هم در ستايش ملک اتسز
منت خداي را، که باقبال شهريار
شد رکن ملک و قاعده ي ملت استوار
خوارزمشاه عالم عادل، که در جهان
ناورد گشت چرخ چنو هيچ شهريار
خورشيد خسروان، ملک اتسز، که کردهاش
فهرست آسمان شد و تاريخ روزگار
آن صورت جلالت و آن جوهر شرف
آن عنصر سيادت و آن مفخر تبار
شاهي، که ملک را بيسارش بود يمين
شاهي، که خلق را بيمينش بود يسار
از عزم او نفاذ ربودست آسمان
وز حزم او ثبات گرفتست کوهسار
نه دست بر نوال گشاده چنو جواد
نه پاي در رکاب نهاده چنو سوار
از جاه او حديقه ي حق گشته پر نعيم
وز فر او صحيفه ي دين گشته پر نگار
ناهيد هست ز آيت بزمش کمين اثر
بهرام هست ز آتش رزمش کهين شرار
کرده بديده هاي کواکب ز سالها
ايام ملک او را افلاک انتظار
کار موافقان شده از سعي او تمام
جان مخالفان شده از تيغ او فگار
اي چرخ را بقدر رفيع تو اقتدا
وي عدل را بملک بسيط تو افتخار
از يمن طالع تو و اقبال بخت تو
شد سعد با سعادت و شد بخت بختيار
طبع ترا ز عصمت و مردانگي لباس
جان ترا ز حکمت و فرزانگي شعار
باغيست طبع تو، که معاني دهد ثمر
بازيست جود تو، که محامد کند شکار
با عظم همت تو، کم از ذره اي فلک
با فيض بخشش، تو کم از قطره اي بحار
چون از فزع بلرزد ميدان طعن و ضرب
چون از يلان بخيزد آواز گير و دار
اوهام سرکشان همه حيران شود ز هول
اشخاص صفدران همه عاجز شود ز کار
مطروح شخص فوجي در پاي اضطراب
مجروح جان قومي از دست اضطرار
بر خون فتنه مطعم آن سخت بي مزه
وز حوض مرگ مشرب او نيک بدگوار
از تو فلک نماند آن روز بي گزند
وز تو جهان نيابد آن لحظه زينهار
کوبد عمود تو سر ابناي کين چو گوز
دزد خدنگ تو دل اعدايدين چو نار
اي بس بلند را! که کند همت تو پست
وي بس عزيز را! که کند خنجر تو خوار
شاها، خدايگانا، در هر مراد هست
تدبير تو موافق تقدير کردگار
در عهد تست اختر تابنده را مسير
در حکم تست انجم گردنده را مدار
رفتي ز دار ملک دوبار و هزار شهر
از حشمت تو گشت گشاده درين ديار
اول بلاد ترک گشادي و آمدند
در بند بندگي تو خانان نامدار
کردند سرمه گرد رهت را باعتقاد
بردند سجده خاک درت را باختيار
افراسياب را نه همانا بدست بود
ملکي، که آن نهاد ترا چرخ در کنار
بار دگر بسوي خراسان شدي و بود
هم يمن بر يمينت و هم يسر بر يسار
گردونت مائده ده و دولت شراب ده
گيتيت غاشيه کش و نصرت سلاح دار
در هر بلاد کز تو خبر گشت منتشر
در هر ديار کز تو اثر گشت آشکار
جستند بندگيت و نمودند چاکريت
شاهان آن بلاد و بزرگان آن ديار
کردند جان و مال باخلاص بندگي
در زير پاي مرکب ميمون تو نثار
چون رايت مبارک تو رفت سوي مرو
تا کار مرو گيرد از اقبال تو قرار
در اول انقياد نمودند اهل مرو
بستند پيش تو کمر صدق بنده وار
تو نيز بر قضيت خلق حميد خويش
کردي بجاي هر يک ايادي بي شمار
معجب شدند ناگه و معثر بلطف تو
خود چيست در جهان بتر از عجب و اعتثار؟
پس عاقبت بدامن خذلان زدند دست
تا لاجرم بر آمد از آن ابلهان دمار
با خنجر چو آتش و آب تو از گزاف
کردند باد ساري و گشتند خاکسار
يا رب! چه روز بود که نيلوفري حسام
از خون خلق کرد همه مرو لاله زار؟
در هيچ کار زار نديدند هيچ خلق
تا در جهان پديد شد آيين کارزار
يک طايفه بسلسله ي بند بسته سخت
يک طايفه بصاعقه ي تيغ کشته زار
چندان هزار کشته گروه از پي گروه
چندان هزار بسته قطار از پس قطار
اينست چاشني ز شراب حسام تو
هان! اي ملوک عرصه ي آفاق اعتبار!
آنگه شدي بخطه ي آموي ودر زمان
بگرفتي آن ولايت و بگشادي آن حصار
با حمله ي تو قلعه ي آموي را چه قدر؟
خيبر چه پاي دارد با مرد ذوالفقار؟
امروز در نواحي عالم نماند کس
کورا بپيش تيغ تو قدرست و اقتدار
تو شير شرزه اي و گوزنان عدم شوند
هرگه که شير شرزه بجنبد ز مرغزار
باز آمدي بمرکز اقبال بر مراد
نصرة قرين و چرخ مطيع و خداي يار
از ميوه ي مطالب آمال بهره مند
در روضه ي لطايف و لذات شاد خوار
بر عطف دولت تو جلالت بود ردا
در دست حشمت تو سعادت شود سوار
اکنون جهان ترا شده، چونانکه خواستي
مگذر تو از جهان و جهان را همي گذار
مي نوش باده اي، ز امانيش رنگ و بوي
مي پوش جامه اي، ز معاليش پود و تار
خوارزم بي مواکب تو بود چند گاه
ايام او شده بصفت چون شبان تار
و اکنون بفر موکب و اقبال موردت
با خوشي ارم شد و با حسن قندهار
شاها، ز بنده يک دو سخن، کز نفايسست
داننده ياد گيرد بر وجه يادگار
بي عدل نيست کنگره ي ملک مرتفع
بي علم نيست قاعده ي عدل پايدار
هر ملک را بعدل ثباتست و انتظام
هر علم را بعقل ظهورست و اشتهار
چون ملک بر و بحر ترا داد آسمان
آنرا بعلم و عدل همي باش حق گزار
اعلام عدل را بمساعي بلند کن
و ارباب علم را بايادي نگاه دار
از مخطيان مپوش رخ عفو و عاطفت
بر مجرمان مبند در توبه و اعتذار
تو شاه بردباري و در حق مجرمان
جز عفو نيست عادت شاهان بردبار
خير ملوک عصري و در خير کوش، از آنک
پاداش خير خير دهد آفريدگار
تا نور و نار هست به از ظلمت و دخان
تا راح و روح هست به از محنت و خمار
هرگز مباد موکب عمر ترا غروب
هرگز مباد مرکب عز ترا عثار
بادا بهار حاسد ملک تو چون خزان
بادا خزان ناصح صدر تو چون بهار
از گلبن سعادت و اقبال و خرمي
گل باد در کف تو و در چشم خصم خار
–
نيز در مدح اتسز خوارزمشاه
همه کار گيتي بود بر قرار
چو بادين و دانش بود شهريار
بعدلست هر سلطنت را ثبات
بعلمست هر مملکت را مدار
جهان را بعدل و هدي را بعلم
بود حسن حال و بود نظم کار
هر آن کس که در دست فرمان او
زمام خلايق دهد کردگار
همان به که کوشد بنام نکو
که آن ماند از خسروان يادگار
سزد ملک اندر کنار کسي
که باشد تهي از حرامش کنار
منزه بود سيرت او ز فسق
مبرا بود دامن او ز عار
تو اصلاح گيتي در آن کس مجوي
که بر نفس خود نيستش اقتدار
مشو غره، اي يافته مملکت
برين عالم پر ز نقش و نگار
برين ملک زايل مدار اعتماد
برين دار فاني مکن افتخار
برين ملک زايل مدار اعتماد
برين دار فاني مکن افتخار
تو ملک دعا و ثنا کن طلب
که اين ملک ماند همي پايدار
ثنا و دعايي، که از عدل و علم
که در سلک يک ديگرند اين چهار
بعدل فراوان و علم تمام
نديدست از خسروان روزگار
چو شاه عدو بند خوارزمشاه
چراغ ملوک و پناه تبار
خداوند گيتي، ملک اتسز، آنک
بدو گشت بنياد دين استوار
سرافراز شاهي، که شمشير او
برآورد از جان دشمن دمار
باقبال او اختران را مسير
بتابيد او آسمان را مدار
نزادست گيتي چنو يک جواد
نديدست گردون چنو يک سوار
ازو قالب عدل گشته سمين
بدو پيکر ملک مانده نزار
ز عدلست بر خاتم او نگين
ز علمست بر ساعد او سوار
ز عصمت مرو را نهاد و سرشت
ز عفت مرو را شعار و دثار
مقالات فضلش برون از قياس
مقامات عزمش فزون از شمار
شود کوه از هيبت او چو کاه
شود مور از رحمت او چو مار
همه صفدران و همه سرکشان
گرفته ز شمشير او اعتبار
ايا شهر ياري، که در ظل تست
ز آفات اسلام را زينهار
تويي عالم علم و ذات کرم
تويي مايه ي حلم و اصل و قار
بجمع دعا و بکسب ثنا
يمين تو دارد فراوان يسار
هزاران سحايي گه مکرمت
هزاران سپاهي گه کارزار
بانصاف تو شير و آهو بهم
وطن ساخته در يکي مرغزار
بدانجا که خطبه بنامت کنند
سعادت کند دست گردون نثار
بلادي که در تحت امر تو شد
شود در خوشي همچو دار القرار
سموم اندر آن بقعه گردد نسيم
خزان اندران خطه گردد بهار
ولايت بيارامد از اضطراب
رعيت بر آسايد از اضطرار
ز خوارزم بايد گرفتن قياس
که در عهد تو گشت چون قندهار
نه از آفت ظلم دروي نشان
نه از آتش فتنه در وي شرار
ز عدل تو در بيشه شير ژيان
نيارد همي کردن آهو شکار
بشادي گل از دولت ملک تو
همي گل دمد در مه دي ز خار
ز عدلت کنون، اي يل شير گير
ز خلقت کنون، اي شه کامگار
سمرقند گردد بخوشي سمر
بخارا شود جمله مشکين بخار
تو صاحب قراني و امروز هست
علامات اقبال تو آشکار
بدين ديده ها چرخ از دير باز
همي کرد ملک ترا انتظار
تو خواهي گرفتن بحار و جبال
تو خواهي گرفتن بلاد و ديار
همي تا بود تيغ يار قلم
همي تا بود خمر جفت خمار
بهر بيش و کم باد نيکيت جفت
بهر نيک و بد باد يزدانت يار
نکوخواه تو روز و شب شادمان
بد انديش تو سال و مه سوگوار
مباد از مصايب تن تو نژند
مبادا از نوايب دل تو فگار
ز ملک زمان وز ملک زمين
همه نام نيکوت باد اختيار
–
در مرثيه ي شرف الدين قزل ارسلان بن اتسز
……………………………
……………………………
بس بلندا! که شد ز گردون پست
بس عزيز که شد ز گيتي خوار
محنت چرخ را که ديد قياس؟
ستم دهر را که ديد شمار؟
نيست از چرخ ايمني، پنهان
نيست در دهر مردمي، زنهار!
آن يکي تا کسيست بس زراق
وين دگر سفله ايست بس مکار
وين دو کوکب چو ديده بر گيرند
از دل اهل روزگار دمار
مشتري سعد اکبرست وليک
هست منحوس بر صغار و کبار
دست مريخ و خنجر گردون
بر دريده بخنجر و پيکار
شمس روز منير اهل هنر
گرده از حادثات چون شب تار
زهره خنياگرست و در کف او
خلق را همچو زير ناله ي زار
وين عطارد بخامه ي محنت
کرده اوراق عمر خلق نگار
بازگشت از جفاي دهر امروز
آفت تازه در بلاد و ديار
آتشي در فراوه شد پيدا
که بخوارزم زور سيد شرار
شمع دولت نهفته کرد جمال
چرخ دانش گسسته کرد مدار
گشت درياي مکرمت صحرا
گشت گلزار مملکت گلزار
مي ببايد نوشت فرش طرب
مي ببايد نهاد جام عقار
اي بزرگان، ز رنج و درد نفير
وي اکابر از لهو و عيش نفار
کندر ايام کودکي ناگاه
ساخت اندر کنار خاک قرار
آن قزل ارسلان، که وقت سخا
طيره بودي ازو جبال و قفار
هيچ داني، تو اي زمين، امروز
که چه گنجي گرفته اي بکنار؟
کودکي، آنکه از هزاران پير
بود افزون بدانش و بوقار
او شراب اجل چشيده و ليک
قسم يک عالمست رنج خمار
منهدم گشته ملک را ارکان
مندرس گشته شرع را اخبار
بود بازوي شرع و شد مجروح
بازوي شرع احمد مختار
يک جهانند دل فگار همه
تا شد آن بازوي هدي افگار
اي دريغا! که آن چنان شخصي
نشد از عمر خويش برخوردار
اي دريغا! مکان جود و هنر
وي دريغا! جلال و جاه فخار
شرف الدين، يکي ز روضه ي خلد
چشم بر حال اين جهان بگمار
تا ببيني ملوک عالم را
در وفات تو مانده زار و نزار
گشته عمانت با نوايب جفت
گشته اخوانت با مصايب يار
سينه از دست چرخ مينا رنگ
ديده از جور دهر لؤلؤ بار
اي شه شرق، اتسز غازي
وي هدي را ز تيغت استظهار
چون تو بودي بدانش و مردي
در زمانه چو حيدر کرار
رفت فرزند تو بعاشورا
چون حسين علي بدار قرار
صبر کن، صبر کن، خداوندا
انما الصبر شيمة الاحرار
تن مده در زمانه ي ريمن
دل منه بر ستاره ي غدار
بي وفا چرخ را بکس مشمر
پر جفا دهر را بخصم انگار
جايگاه قرار نيست جهان
از چنين جايگه فرار، فرار
نام نيکو طلب، که گنج ثنا
بهتر از گنج خواسته بسيار
مزد مردم بسست کز پس او
خير گويند زمره ي اخيار
تا نباشد چو جهل دولت علم
تا نباشد چو فخر محنت عار
باد قدرت بلند و ملک قوي
ناصحت شاد و حاسدت آوار
باد يا در جهان برغم عدو
تاگه حشر وارث اعمار
وين شهيد سعيد باد شفيع
مر ترا پيش ايزد دادار
–
در مدح ملک اتسز
اي در مصاف رستم دستان روزگار
با باس تو هدر شده دستان روزگار
مقهور دستبرد تو اجرام آسمان
مجبور پاي بند تو ارکان روزگار
پيش براق و هم تو هنگام کر و فر
تنگ آمده مسافت ميدان روزگار
ثقل عطيت تو شکسته بگاه وزن
درهم عمود و کفه ي ميزان روزگار
روي وليت کعبه ي تأييد ايزدي
چشم عدوت جعبه ي پيکان روزگار
در قبه ي جلال تو تحويل آفتاب
در عرصه ي کمال تو جولان روزگار
اندک بر بنان تو بسيار مکرمت
پيدا بر بيان تو پنهان روزگار
سيارگان چرخ نهاده چو دايگان
در دولت مراد تو پستان روزگار
از نسج دولت تو خرامنده هر زمان
با گونه گون نوا تن عريان روزگار
در بارگاه حادثه از سفره ي عنا
حسرت خورد عدوي تو بر خوان روزگار
تيزست از خصال تو بازار محمدت
کندست با جلال تو دندان روزگار
اندر سداد سيرت و اندر جلال قدر
سلمان عالمي و سليمان روزگار
گر روزگار سر بکشد از هواي تو
آنرا شناس غايت خذلان روزگار
اي طالع تو رايت تمکين مشتري
وي طلعت تو آيت امکان روزگار
آن کس که در سفينه ي اقبال تو نشست
شد ايمن از بليت توفان روزگار
دور از تو مدتي من مسکين، نه از مراد
بودم بخوان حادثه مهمان روزگار
گاهي کشيده ضربت دندان مستخف
گاهي چشيده شربت زندان روزگار
اخوان من، که بود بريشان اميد من
گشتند بر جفاي من اخوان روزگار
دل تنگم از جنايت اجرام آسمان
رخ زردم از خيانت اعيان روزگار
با اين همه چو من دگري پشت کي نهد
بر مسند کمال در ايوان روزگار؟
در صد هزار سال بتأثير آفتاب
لعلي چون من نخيزد از کان روزگار
آثار من ستاره ي گردون مفخرت
و اخبار من شکوفه ي بستان روزگار
از فضل من فزوده عدد ذات اختران
وز نثر من گرفته مدد جان روزگار
با اين همه فضيلت، از آنجا که راستيست
باشم دريغ در کف احزان روزگار
غبني بود، اگر بکساد اندر اوفتد
اين پر بها متاع بدکان روزگار
آخر پس از مضرت و حرمان بي قياس
آيد بمن مبرت و احسان روزگار؟
روزي کند سپهر مفوض براي من
تدبير حل و عقد بديوان روزگار؟
گردم بدان صفت که نباشد بشرق و غرب
بي ياد من مجالس اعيان روزگار
تا هست از شرايع سامان آدمي
تا هست بر طبايع بنيان روزگار
بادا بمهر تو همه ميثاق آسمان
بادا بحکم تو همه پيمان روزگار
قسم عدوت محنت انواع حادثات
بخش وليت نعمت الوان روزگار
اين رفته در حديقه ي افضال ايزدي
و آن مانده در مفازه ي حرمان روزگار
–
در مدح اديب صابرين اسمعيل ترمذي
صابر، اي طبع تو جهان هنر
وي بتو تازه بوستان هنر
ظاهرت صاحب رداي سداد
باطنت مالک عنان هنر
هر زمان خامه ي تو در دو زبان
عقل را گشته ترجمان هنر
در اصابت نجسته هيچ خدنگ
به ز نظم تو از کمان هنر
ناشر فضل تو بيان خرد
شاکر سعي تو زبان هنر
در محافل افاضل از تو زده
مثل علم و داستان هنر
يافته ز اهتمام و همت تو
قوت و قوت جسم و جان هنر
کف کافي تست بحر کرم
دل وافي تست کان هنر
نثر تو نثره، شعر تو شعريست
اندر اقطار آسمان هنر
تا که در عرصه ي جهان باقيست
اثر دانش و نشان هنر
باد راي تو مقتداي صواب
باد طبع تو قهرمان هنر
–
در مدح اتسز
اي بتو رايت هدي منصور
وي مقامات ملک تو مشهور
در جهان حکمهاي تو نافذ
در هدي سعي هاي تو مشکور
خرمي را هواي تو توقيع
بي غمي را رضاي تو منشور
دولتت غالب و جهان مغلوب
همتت قاهر و فلک مقهور
شرع را از تو صد هزار فتوح
شرک را از تو صد هزار فتور
بمعالي نبوده اي معجب
ببزرگي نگشته اي مغرور
کمترين نايب تو صد قيصر
کهترين حاجب تو صد فغفور
آيت عطلتست با جاهت
همه پيرايه ي سنين و شهور
صورت قلتست با جودت
همه سرمايه ي جبال و بحور
لشکر شرع و رايت اسلام
بحسامت مظفر و منصور
پيکر مجد و خانه ي اقبال
بجلالت معمر ومعمور
چرخ پر کينه را بيک ضربت
کرده نعت قليل تو مغمور
دهر پر فتنه را بيک جرعه
کرده جام نهيب تو مخمور
هست اعيان اهل عالم را
عنف و لطف تو عين ظلمت و نور
هست اعقاب نسل آدم را
کين و مهر تو اصل شيون و شور
روز رزم از فضاله ي تيغت
جشنها ساخته وحوش و طيور
روز بزم از نتيجه ي طبعت
مايها ساخته نشاط و سرور
اي بتو نازش صغار و کبار
وش ز تو روزي اناث و ذکور
با کرم کف تو هميشه الوف
وز ستم طبع تو هميشه نفور
گنه مجرمان هفت اقليم
ببر عفو تو همه مغفور
تو چو موسي و نيزه ي تو بشکل
همچو ثعبان و باره ات چون طور
کوه پيکر براق تو باديست
که نگردد ز تاختن رنجور
در نشيبي چو آيت منزل
در فرازي چو طاعت مبرور
کوه با او بگاه وقفه عجول
باد با و بگاه حمله صبور
تگ او برده در مضا و نفاذ
قصب السبق از صبا و دبور
گر بگردد، همه بسيط زمين
هم بنزديک او نباشد دور
ور ببرد همه مراحل و هم
هم بگردد بنزد تو معذور
آن حسامت، که در قطيعت نسل
هست او را طبيعت کافور
آهني، کز نهيب آن آهن
در دل سنگ خاره شد محصور
شيون و سور اندران مضمر
و آتش و آب اندران مستور
مايلست او بسوي فتح چنانک
سوي معشوقه فکرت مهجور
آيت مرگ دشمنان خداي
هست بر صفحه هاي او مسطور
اي رکاب تو بوسه اي ملوک
وي جناب تو سجده گاه صدور
بر مناقب شمايل تو حريص
وز معايب خصايل تو طهور
وصف عز تو در جهان ظاهر
شرح فتح تو در هدي مذکور
عرصه ي حرب تو چو عرصه ي حشر
نعره ي کوس تو چو نفحه ي صور
نيزه ي تو بمعرکه کرده
شخص شيران چو خانه ي زنبور
پنجه ي تو ز دوش بگسسته
سر گردان چو خوشه ي انگور
شده اندر صميم بقعه ي سام
آل يافث ز تيغ تو مقبور
وز غبار سپاه تو گشته
روز رخشنده چون شب ديجور
شده مخمور از سياست تو
کافران، ناکشيده جام غرور
بوده ابطالشان بگونه ي ديو
بوده اطفالشان بچهره ي حور
گشته جوقي بتيغ تو مقتول
مانده فوجي ببند تو مکسور
شده بر نامه ي مبارک فتح
کلمات جهانيان مقصور
خسروا، شد باول فطرت
طبع من بر مديح تو محبور
هست لفظ من و مدايح تو
صوت داود و سوره هاي زبور
نظم من همچو گوهر منظوم
نثر من همچو لؤلؤ منثور
گشته در بيضه ي ممالک فضل
عقل من شاه و ذهن من دستور
طبع من بحر فضل را غواص
دل من گنج علم را گنجور
مرد مردم بشدت و برخا
حر حرم بغيبت و بحضور
صد تطاول کشم بنظم، از آنک
هست در ذات او هزار قصور
من الوفم چو گربه با اعدا
گرچه با من چو سگ شوند عقور
با وقارم بحمل ظلم لئام
شخص ديدي چنين حمول و وقور؟
گر مرا نيست عدتي وافر
ور مرا نيست آلتي موفور
هم بکار آيمت، که چون طاوس
ملک حق را بکار شد عصفور
فاسق وفاجرم همي خواند
آنکه هست او اساس فسق و فجور
بجز از انبيا کرا باشد
همه خصلت منزه از محظور؟
شکر آنرا که حق مفضول کرد
عالميرا بدولت تو امور
که نسازي عبيد صدرت را
طعمه ي يک جهان کلاب و نسور
ما عيال توايم وآن به شاه
که بود بر عيال خويش غيور
تا که بزم تو در مجالس انس
دل غمناک را کند مسرور
لحن چنگ و نوازش بر بط
ناله ي ناي و نغمه ي طنبور
لحن چنگ و نوازش بربط
ناله ي ناي و نغمه ي طنبور
باد حاجات تو همه مقضي
باد طاعات تو همه ي مأجور
حکمهاي ترا جهان تابع
امرهاي ترا فلک مأمور
دشمنان ترا لباس کفن
حاسدان ترا قصور قبور
دولتت جفت در صباح و مسا
ايزدت يار در روا و بکور
بارگاه تو قبله ي آفاق
پايگاه تو کعبه ي جمهور
–
نيز در مدح ملک اتسز گويد
جهان سراي غرورست، ني سراي سرور
طمع مدار سرور اندرين سراي غرور
بعاقبت بحسام هوان شود مجروح
دلي که او بحطام جهان شود مسرور
فساد دين همه از جمع خواسته است و ترا
هميشه همت بر جمع خواسته مقصور
ز حال عقبي چون گمرهان مشو غافل
بمال دنيا چون ابلهان مشو مغرور
بريده کن طمع باطل از طعام خبيث
گر اعتقاد تو حقست در شراب طهور
مده بدنيي عقبي، که عاقلان ندهند
بدين سفينه ي ظلمت چنان حديقه ي نور
ترا دليست بدام هوي شده مأخوذ
ترا سريست بجام هوس شده مخمور
نه هيچ رسم تو اندر سبيل حق مرضي
نه هيچ سعي تو اندر طريق دين مشکور
تو در معاصي و حور و قصور داري چشم
بدين طريق نيايد بدست حور و قصور
بخير کوش، که الا بخير نتوان يافت
نعيم روضه ي خلد و نسيم طره ي حور
بساز کار، که وقت رحيل شد نزديک
مدار آنچه نه دورست از دل خود دور
ز بارگاه الهي رسول مرگ اين بس
که عارضين چو مشک تو گشت چون کافور
گناهگار، اگرچه جوان، نه معذورست
پس از طلايع پيري کجا بود معذور؟
بقهر خلق مشو شادمان، که خواهي گشت
ز دست مرگ، اگرچند قاهري، مقهور
نگاه کن که شهنشاه شرق خانه ي شرع
چگونه کرد باخلاق خوب خود معمور؟
ابوالمظفر، خورشيد خسروان، اتسز
که هست رايت ايمان بتيغ او منصور
خدايگاني، کز جاه اوست در اسلام
همه نظام عقود و همه قوام امور
ز فيض مکرمت او نماند کس درويش
ز لطف عاطفت او نماند کس رنجور
رفيع همت او فرق ملک را افسر
شريف خاطر او گنج فضل را گنجور
نهان چرخ همه پيش علم او مکشوف
گناه خلق همه نزد حلم او مغفور
بروز معرکه پيکان تير او کرده
تن مخالف دين همچو خانه ي زنبور
گسسته در صف پيکار دست قدرت او
سر عدو ز کتف همچو خوشه ي انگور
نه هيچ کار جهان در پناه او مشکل
نه هيچ راز فلک از ضمير او مستور
هواي مجلس او را نسيم ساحت خلد
غريو موکب او را نهيب نفحه ي صور
نموده چهره ظفر از غبار شبديزش
چنانکه روشني صبح در شب ديجور
کمينه عامل او همچو کسري و دارا
کهينه حاجب او همچو قيصر و فغفور
زهي بعدل تو آسايش صغار و کبار
زهي بعهد تو آرامش سنين و شهور
ترا بنشر ايادي صنايع معروف
ترا بقهر اعادي وقايع مشهور
بعلم و عدل تو رونق گرفته دولت و دين
بنوح و موسي حرمت گرفت جودي و طور
مخالفان ترا و موافقان ترا
زکين تو همه ماتم، ز مهر تو همه سور
بپيش حلم تو بس بادسار بوده جبال
بپيش علم تو بس خاکسار گشته بحور
برزمگاه تو از شخص بدسگالانت
شگرف مايده اي ساخته وحوش و طيور
خدايگانا، سي ساله مدح خوان توام
ز مدحت تو شدم در همه جهان مذکور
بکامراني دارم ز جاه تو توقيع
بشادماني دارم ز جود تو منشور
گر آسياي بلا بر سرم بگردانند
ز بندگيت نگردم بغيبت و بحضور
منم که با صدمات بلا مرا دادند
تني عظيم حمول و دلي عظيم صبور
نفور باد ز من راحت حيوة، اگر
شوم ز طاعت تو تا بوت مرگ نفور
هميشه تا که سلامت بود ز صدق و سداد
هميشه تا که ملامت بود ز فسق و فجور
سراي عالي تو باد قبله ي اقبال
جناب فرخ تو باد کعبه ي جمهور
ترا زمانه غلام و ترا جهان چاکر
ترا ستاره مطيع و ترا فلک مامور
بعيد فطر صلوة و زکوت تو مقبول
بماه روزه صيام و قيام تو مبرور
–
سوگند نامه در مدح اتسز
زهي بجود تو ايام مکرمت مشهور
خهي بسعي تو اعلام محمدت معمور
بهر بلاد علامات عدل تو پيدا
بهر ديار مقامات تيغ تو مشهور
ستاره قدر بلند ترا شده بنده
زمانه صدر بزرگ ترا شده مامور
ببارگاه تو در صف بندگان قيصر
بپايگاه تو در جمع چاکران فغفور
شده متابعت تو زمانه را توقيع
شده مبايعت تو حيوة را منشور
نتيجه اي ز خلاف تو دردم کژدم
لطيفه اي زوفاق تو دردم زنبور
فضايل تو بر اکرام طالبان موقوف
شمايل تو بر انعام سايلان مقصور
همه نهاد تو مجد و بمجد نامعجب
همه سرشت تو جاه و بجاه نامغرور
بزير پايه ي قدر تو ساحت جنت
بزير سايه ي صدر تو راحت رنجور
ز دام کين تو ناديده هيچ کس مخلص
ز دام کين تو ناديده هيچ کس مخلص
ز جام مهر تو ناگشته هيچکس مخمور
بحسن سعي تو در شرع صد هزار فتوح
ز حد تيغ تو در شرک صد هزار فتور
چو باحسام شود دست سروران موصول
چو از نيام شود تيغ سرکشان مهجور
ز خون کشته شود عرصه ي زمين غرقه
ز گرد تيره شود چهره ي فلک مستور
سر سواران گردد تهي ز هوش و خرد
دل دليران ماند جدا ز لهو و سرور
ز باد کينه چراغ رجا شود کشته
ز تف حمله مزاج هوا شود محرور
دريده رمح تو دلها چو قرطه ي لاله
گسسته تيغ تو سرها چو خوشه ي انگور
حسام تو کند آن لحظه بر زمين پيدا
ز شخص کشته جبال وز خون کشته بحور
گرفته فايده ي فتح تو زمين و زمان
نهاده مايده ي تيغ تو وحوش و طيور
زهي بجود تو آسايش صغار و کبار
زهي بجاه تو آرايش سنين و شهور
تويي که هست جناب تو سجده گاه ملوک
تويي که هست رکاب تو بوسه جاي صدور
هواي تو شده سرمايه ي وضيع و شريف
ثناي تو شده پيرايه ي اناث و ذکور
منم، که صيت من از خدمت تو شد شايع
منم، که نام من از مدحت تو شد مذکور
شدم بسعي تو مقبول منتظم احوال
شدم بفيض عطاي تو مستقيم امور
همه هواي تو جويم بشدت وبرخا
همه دعاي تو گويم بغيبت و بحضور
خدايگانا، گفتند حاسدان بغرض
که: شد هواي دل من ز خدمت تو نفور
بحق صانع هفت آسمان و هفت زمين
که نيست عقل در انکار صنع او معذور
بقدر دعوت مسموع و قبه ي مرفوع
بجاه آيت مسطور و خانه ي معمور
باعتقاد سؤالات عيسي اندر مهد
باختصاص مناجات موسي اندر طور
باشک ديده ي يعقوب در غم يوسف
بصدق سجده ي داود در شب ديجور
بنفس پاک شهيدان اهل بيت نبي
که در خزاين قدسند و در حدايق نور
بموقف عرفات و بمجمع عرصات
بحشر و نشر و بقا و لقا و حور و قصور
برزق واهب رزق و بجان قابض جان
بوحي حامل وحي و بصور نافح صور
بساکنان صوامع، بطالبان علوم
بواقفان مناسک بحافظان ثغور
بعرش و کرسي و حوض و صراط و لوح و قلم
بحشر و نشر و لقا و بقا و حور و قصور
بجان آنکه شود خلق را شفيع بهشت
بذات آنکه دهد بنده را شراب طهور
بقدس و کعبه وجودي و يثرب و عرفات
بحق زمزم ور کن و مقام و مسجد نور
بمصحف قرآن و بآيات تورات
بسورة انجيل و بحرفهاي زبور
بعدل تو، که ازو گشت ظالمي منسوخ
بفضل تو، که ازو هست نيستي مقهور
که تا نيايد نزديکم اضطرار فنا
ز صدر تو نشوم، جز باختيار تو، دور
هميشه تا قلم روزگار خوبان را
کشد ز مشک رقم بر صحيفه ي کافور
ز لطف و عنف تو بادا نهاد راحت و رنج
ز قهر و کين تو بادا اساس شيون و سور
خجسته خاک جناب تو قبله ي آفاق
ستوده صدر رفيع تو کعبه ي جمهور
–
نيز در مديحه گويد
اي بتو چشم مکرمات قرير
قدر تو بر فلک نهاده سرير
آفتاب جلالتي و ترا
نيست مانند آفتاب نظير
چاکر طبع تست بحر محيط
بنده ي دست تست ابر مطير
چرخ را بر ارادت تو مدار
ماه را بر اشارت تو مسير
گشته بخل از سخاوت تو نفور
کرده ظلم از سياست تو نفير
باطل از لفظ تست درو گهر
کاسد از خلق تست مشک و عبير
فکرت ثاقب تو در گيتي
بکم و بيش عالميست خبير
نظير صايب تو در عالم
ببد و نيک ناقديست بصير
دشمنان را خلافت افگنده
در عذاب جحيم و هول سعير
دوستان را وفاقت آورده
بنعيم مقيم و ملک کبير
برکشيده سپهر با عظمت
هست در جنب همت تو حقير
تابع دولت جوان تو شد
در همه کارها زمانه ي پير
نيزه ي تو طويل و عمر عدو
هست از آن نيزه ي طويل، قصير
بجوار تو ملک گشته عظيم
بقبول تو فضل گشته خطير
مملکت را همي دهي ترتيب
مکرمت را همي کني تقرير
حشمتت آمنست از تبديل
دولتت فارغست از تغيير
از علو تو چرخ با تخجيل
وز سخاي تو بحر با تشوير
داعيان را تويي بجود مجيب
خايفان را تويي با من مجير
کمترين ارتحال تو گه نطق
مايه ي فکرت هزار دبير
گرچه شبگير لذت شاهان
نيست در عصر جز بجام عصير
هست لذت ترا بحمدالله
از شبيخون کفر در شبگير
آخر از نغمه ي اغاني به
بهمه حال نغمه ي تکبير
هر چه تدبير تو بود از چرخ
همه بر وفق آن رود تقدير
من بر آنم که ملک عالم را
بود خواهد بمجلس تو مصير
اندر آرد فلک بطوع و بطبع
زير احکام تو قليل و کثير
چاکر تو شوند خان و تگين
بنده ي تو شوند مير و وزير
در زمانه ز عدل و بخشش تو
کس نه مظلوم بيند و نه فقير
تا لب نيکوان بود چو عقيق
تا رخ عاشقان بود چو زرير
باد در دام تو ستاره رهين
باد در بند تو زمانه اسير
زير زنجير پاي دشمن تو
دست تو سوي زلف چون زنجير
–
اين قصيده در مدح خداوند عالم ملک اعظم تاج الدنيا والدين بردالله مضجعه گويد
اي دولت جوان ترا بنده چرخ پير
در قبضه ي ارادت تو آسمان اسير
گردون گرفته بر خط پيمان تو مدار
و اختر گزيده بر ره فرمان تو مسير
آن عالمي بجاه، که از روي منقبت
در جنب تو صغير بود عالم کبير
پشت ولي ز کلک ضعيف تو شد قوي
عمر عدو ز رمح طويلت شده قصير
گرد سم ستور تو هنگام کر و فر
اندر دماغ فتح و ظفر خوشتر از عبير
از رنج تف خنجر چون آفتاب تو
در سايه ي سپهر وطن ساخته اثير
جود تو داعيان رجا را شده مجيب
جاه تو خايفان بلا را شده مجير
فرزند خصم تو، که ز مادر جدا شود
گردونش جام مرگ چشاند بجاي شپر
طبع وليت مايه ي شاديست همچو زر
شخص عدوت صورت زاريست همچو زير
چون بر سرير شرع برد نام تو خطيب
از فخر بر ستاره رسد پايه ي سرير
احباب را وفاق تو سازنده چون نعيم
حساد را خلاف تو سوزنده چون سعير
گيتي ز سهم گرز تو در نوحه و خروش
گردون ز بيم تيغ تو در ناله و نفير
بيرون کشيده خصم ترا از ميان ماز
انگشت اقتدار تو چون موي از خمير
از هيبت حسام چو نيلوفرت عدو
با رنگ همچو لاله و باروي چون زرير
اي در سخا بنان تو بحري شده محيط
وي در ضيا ضمير تو بدري شده منير
گردون بخدمت تو و گيتي بمدح تو
بسته ميان چو رمح و گشاده دهان چو تير
تو يک تني که خير دو عالم ز ذات تست
وان ديگران کثير، که لا خير في کثير
پيش يمين تو، که يماني قرين اوست
وقت سخا بسا که جزا ميبرد يسير
در عهد تو کمينه ثنا خوان صدر تو
ممدوح صد فرزدق و مخدوم صد جرير
شاها، خدايگانا، داني که من رهي
در نظم بي همالم و در نثر بي نظير
باغي شکفته دارم از سحر در بنان
گنجي نهفته دارم از فضل در ضمير
من وصف علم خويش چه گويم ترا؟ که تو
هم عالمي خبيري و هم ناقدي بصير
سي سال پنج سال بمانند بلبلان
در باغ مدح خسرو ماضي زدم صفير
اندر فنون فضل منش بودمي امام
وندر امور ملک منش بودمي مشير
او رفت و تا بقا بودم در ثناي تو
گوهر فشاند خواهم زين خاطر خطير
مدح ترا نشايد الا چو من فصيح
ملک ترا نشايد الا چو من دبير
–
در ستايش مجيرالدين
اي مجير دين ايزد، کايزدت بادا مجير
در معالي بي عديلي، در مکارم بي نظير
داعي اعمال را کف جواد تو مجيب
خايف ايام را سعي جميل تو مجير
بدسگالان را خلاف امر تو بئس القرين
نيک خواهان را وفاق صدر تو نعم النصير
از ضياي راي تست آرايش بالا و صدر
در پناه جاه تست آسايش برنا و پير
رايت اسلام را تأييد تو دارد بلند
روضه ي اميد را انعام تو دارد نضير
روز و روزي نيستي، ليکن بشرق و غرب نيست
هم چنان کز روز و روزي خلق را از تو گزير
در بد و نيک امور و در کم و بيش علوم
ناقديي بس بصير و عالميي بس خبير
آسمان را بر مراد راي تو باشد مدار
اختران را بر وفاق حکم تو باشد مسير
در عقود ملک و دولت لفظ تو در ثمين
بر سپهر دين و دولت راي تو بدرمينر
سينهاي پر عطا يابد ز گفتارت نشاط
ديدهاي بي بصر گردد ز ديدارت بصير
نعمت هر هفت کشور پيش جود تو قليل
رتبت هر هفت اختر نزد جاه تو قصير
حشمت تو در دهان نايبه بشکست ناب
هيبت تو از کمان حادثه بربود تير
نايد از غير تو نيکو ضبط کار مملکت
هيچ گونه ديدباني خوب نايد از ضرير
آخري اندر وجود و اولي اندر شرف
همچو از الوان سواد و همچو از ارکان اثير
ناشر فضل تو بوده هم وضيع و هم شريف
شاکر بر تو گشته هم صغير و هم کبير
وقت تحرير رسايل خامه گويد مدح تو
صوت مدح تست در خامه که خوانندي صفير
گر بدريا و بصحرا بگذرد خلقت، شود
آب دريا چون گلاب و خاک صحرا چون عبير
چرخ اعظم با علو قدر تو باشد زمين
بحر قلزم با عطاي دست تو باشد غدير
با جلال تو محل مهر ومه باشد محال
با يمين تو يسار بحر و کان باشد يسير
اي ترا جاه عريض واي ترا قدر رفيع
اي ترا عز منيع واي ترا فضل غرير
لفظ تو آب زلال و خط تو سحر حلال
طبع تو بحر قعير و دست تو ابر مطير
يک نمونه است از وفاق تو نعيم اندر بهشت
يک نتيجه است از خلاف تو عذاب اندر سعير
در مضا عزم تو گشته چون صبا و چون دبور
در سکون حزم تو گشته چون جزا و چون زهير
از فضالات نوالت امتي گشته غني
وز عنايات جلالت عالمي گشته خطير
سرورا، آنچ آيد از احداث گردون بر سرم
گر بگويم شرح آن کس را نيايد دلپذير
بوده در دام عنا جان نژند من رهين
مانده در بند بلا شخص نوان من اسير
رنگ شير و قير دارد دهر و از بيداد او
موي من گشته چو شير و روي من گشته چو قير
اهتمام صادق و سعي نجيح تو مرا
زانچنان ورطه برون آورد چون نموي از خمير
گشتمي در زير پاي خيل محنت پايمال
گر مرا دست جلال تو نگشتي دستگير
در پناه تو قوي گشتم اگر بودم ضعيف
وز عطاي تو غني گشتم، اگر بودم فقير
اين چنين سعيي که فرمودي ندارد هيچکس
بر مکافات تو قدرت جز خداوند قدير
ليک من بنده بقدر وسع طاقت بعد ازين
در ثنا و مدح تو نارم ز دل در سر سرير
از ثناي تو نخواهم داشتن فارغ زبان
وز هواي تو نخواهم داشتن خالي ضمير
در ميان بوستان مدح تو چون بلبلان
هر زماني بر فلک خواهم رسانيدن صفير
تا بتلخي شير و شيره نيست مانند شرنگ
تا بنرمي خار و خاره نيست مانند حرير
سال و مه بادا ولي صدر تو اندر طرب
روز و شب بادا عدوي جاه تو اندر زحير
دولت باقيت را بر گوشه ي کيوان لوا
همت عاليت را بر تارک گردون سرير
دوستان مجلس تو لعل و خندان همچو گل
دشمنان حضرت تو زرد و نالان چون زرير
–
در مدح تاج الدين وزير
تاج دولت، اي جوان بي نظير
از تو عاقل تر نباشد هيچ پير
هست در اصلت بلندي بي خلاف
خود چنين بايد وزير بن الوزير
در ميان دولت تو مي زييم
تا ز جور چرخمان باشد مجير
بهمني ابرست اندر کوي تو
از وجود جود آن کف مطير
تا کمان بزم غزي يافتي
خانه شد از زخم تيرت چون خمير
عز عالم گشتي و خصم تو هست
از مذلت سال و ماه اندر نفير
دشمن تو سخت گيرست و شود
سست از يک تير تو صد سخت گير
بر کلاه کبر خصمان تيزده
پس بزي آنگاه بي کرم و زحير
من ترا خوانم حبيب الملک از آنک
بس محب گرديده اي نزد امير
تيرها بر پشت آيد خلق را
گر نباشد خلق را جاهت ظهير
گبر در کوي تو گر مأوي کند
گبر را از کوي خود بجهان بتير
گر برنجت ميبريم، از ما مرنج
ما فقيريم اين پسندست از فقير
گوز داري تا پنير آرم بتو
هر کرا گوزست پيش آرم پنير
من بسوزم تا بخانه مر ترا
گر سوي خانه کني عزم مسير
تو کبر خور سير در صحراي لهو
کز حسد شد زرد خصمت چون زرير
–
قصيده ي محذوف الالف در مدح علاء الدوله اتسز
خسرو ملک بخش کشورگير
که ز خلقش بعدل نيست نظير
خسرو شرق، کز سر تيغش
هست دشمن هميشه جفت نفير
قصر مجد و شرف بدوست رفيع
چشم فضل و هنر بدوست قرير
خدمتش عهده ي وضيع و شريف
حضرتش کعبه ي صغير و کبير
نه چو قدرش علو شمس و قمر
نه چو خلقش نسيم مشک و عبير
همتش هست همچو چرخ بلند
فکرتش هست همچو بدر منير
نيست جز عين صدق و صورت حق
هر چه لفظش همي کند تقرير
نيست جز عقد درو عقده ي سحر
هر چه دستش همي کند تحرير
زرد روي و نحيف تن گشته
دشمن دولتش چو زر و زرير
خسرو حق تويي، که نيست ز خلق
مثل تو جمله بخش و حمله پذير
هر چه بخشند بحر و کان در عمر
هست در جنب بخشش تو حقير
بيضه ي مملکت ز تست مصون
روضه ي مکرمت ز تست نضير
طبع بينده ي تو وقت خطر
مطلع گشته بر قليل و کثير
همت تو ز روي رفعت قدر
بر ده بر گوشه ي سپهر سرير
وقت بخشش ز دست مکرم تو
بحر قلزم همي خورد تشوير
شرع گشته بحشمت تو قوي
ملک گشته بصحبت تو خطير
جز بحکم تو در بروج فلک
هيچ کوکب نکرده عزم مسير
چرخ در بند قدر تو چو زمين
بحر در پيش قدر تو چو غدير
هر چه تدبير تو بود در ملک
پس تدبير تو رود تقدير
چون ز تف خدنگ و شعله ي تيغ
عرصه ي حربگه شود چو سعير
عيش هر صفدري شود چو شرنگ
روي هر پردلي شود چو زرير
تيغ هندي بسوي مرگ دليل
رمح خطي بصوب حرب سفير
در چنين حربگه بدوزي تو
دل دشمن بنوک نيزه وتير
بحميم و نعيم دشمن و دوست
کين و مهرت شود نذير وبشير
روزه بگذشت و روز عيد رسيد
قصد عشرت کن و نبيذ بگير
تو قرين سرور و لهو و زرشک
دشمن تو قرين کرم و زحير
بنده ي حضرت تو خرد و بزرگ
سخره ي خدمت تو ميرو وزير
–
در مدح اتسز خوارزم شاه
زهي در نيکويي روي تو معجز
دل من گشت عشقت را مجاهز
نبيند چون من و تو هيچ ديده
بعشق و حسن در آفاق هرگز
ز رويت نيکوان شهر طيره
ز چشمت جادوان دهر عاجز
بعارض گشته اي مه را معارض
بغمزه گشته اي دل را مغمز
ز عنبر گرد رخسارت ترازيست
که صنع ايزدي هستش مطرز
دلم از عشق تو چون چشم سوزن
تنم در هجر تو چون تار قرمز
مرا کشتي، نگارا، در غم هجر
بلاجرم و هذا غير جائز
بنالم از تو در صدر خداوند
علاء دولت و دين، شاه اتسز
خداوندي، که دور چرخ نارد
در انواع هنر چون او مميز
نگردد حکم او را دهر مانع
نباشد امر او را چرخ حاجز
در او مفخرت را گشته معدن
کف او مکرمت را گشته حيز
ز تيغش در تن گردان زلازل
ز رمحش در دل شيران هزاهز
ز انعامش حصول نعمت و ناز
ز اکرامش وصول دولت و عز
مقاليد هنر را گشته حافظ
مواعيد کرم را گشته منجز
نهيبش بسته و سهمش گشاده
بيک ساعت هزاران دشمن و دز
رود در صف هيجا، چون بخيزد
ز آواز يلان، «هل من مبارز؟»
بفتح او مبشر در مبشر
بنصر او مجمز در مجمز
زهي رأي ترا دولت مؤيد
زهي جيش ترا نصرة مجهز
ترا هست از مجامد حظ وافر
ترا هست از معالي سهم فايز
بر ابناي شرف هستي مقدم
در انواع هنر هستي مبرز
کفت اموال عالم راست باذل
دلت اسباب دانش راست محرز
فلک در دفتر جودت نبشته
حساب مکرمت را حشو و بارز
هميشه تا بنظم و نثر خوبست
قبول کاتب و اقبال راجز
مطيع امر تو افلاک توسن
غلام حکم تو گردون کريز
قفار ناصحت بادا حدايق
رياضي حاسدت بادا مفاوز
همه گفتار تو در شرع معجب
همه کردار تو در ملک معجز
–
هم در مدح اتسز گويد
اي در نظم گشته از تو فراز
در عدل تو بر خلايق باز
عالمي را بخدمت تو پناه
امتي را بحضرت تو نياز
قدر تو بر سپهر جويد سبق
راي تو با ستاره گويد راز
بدسگال تو در مضايق رنج
نيک خواه تو در حدايق ناز
کعبه اي گشته صدر تو ز شرف
کاسمانش برد بعجز نماز
طاير بخت باز کرده جناح
گرد ايوان تو کند پرواز
کين تو سوي محنتست دليل
مهر تو سوي دولتست جواز
يافته جامه ي معالي و مجد
از صفات ستوده ي تو تراز
يک شکوه تو و هزار عدو
يک عدد شير و صد هزار گراز
برکند کوشش تو ديده ي شرک
پر کند بخشش تو معده ي آز
گر تو در مشکلي کني اطناب
ور تو در نکته اي کني ايجاز
اندر اطناب تو بود اعجاب
وندر ايجاز تو بود اعجاز
جز بفرخندگي نينجامد
هر چه اقبال تو کند آغاز
قدرت تو مجاور رحمت
وعده ي تو مقارن انجاز
گشته دشمن اسير صولت تو
چون کبوتر اسير مخلب باز
باره ي تست آن که از صرصر
بيکي تاختن نماند باز
چون قضاي خداي سوي نشيب
چون دعاي رسول سوي فراز
اين جهان با مسير باره ي تو
نيک تنگست، باره تيز متاز
اي هنر را بصدق تو رونق
وي هدي را بجاه تو اعزاز
زود بيني رسيده بي تعبي
ملکت از خطه ي ختا بحجاز
رايت تو کشيده در طمغاج
نايب تو رسيده در شيراز
يک غلام تو والي بلغار
يک وکيل تو عامل اهواز
گشته فرمان بر تو خان ختن
شده خدمت گر تو شاه طراز
هر کجا مجمعست و مداحي
بر کشيده بمدح تو آواز
در جهان تا سعادتست و شقا
در سخن تا حقيقتست و مجاز
عدت حشمت تو باد تمام
مدت دولت تو باد دراز
عيد آمد، بعيد شادي کن
دل دشمن بتف غم بگداز
گاه بر گاه صفدري بنشين
گاه بر تخت خسروي بگراز
چهره ي جود و مکرمت بفروز
رايت فضل و محمدت بفراز
همه چون جان بدسگال بسوز
همه چون کار نيک خواه بساز
من ز تو يافته هزار ضياع
ز بذمينيه، ز نوژ اباز
مي سزم ارتفاعهاي شگرف
بي غم جوي کند و رنج کراز
–
در مدح خاقان کمال الدين محمود
در هجر روي و لعل تو، اي لعبت طراز
بر روي زرد کرده ام از خون دل تراز
ناکامم از تو، ورچه بر آوردمت بکام
رنجورم از تو، ورچه بپروردمت بناز
هستم ز حسرت بر چون سيم خام تو
چونان که زر پخته بود در دهان گاز
وز آرزوي آن لب چون انگبين تو
چون موم مانده ام ز تف سينه در گداز
ما را نياز روي تو بي آبروي کرد
کس را مباد نيز بروي بتان نياز
بر من فراز گشت در وصل تو وليک
درهاي مکرمات خداوند هست باز
خاقان کمال دولت، آن خسروي که اوست
چون شمس نور گستر و چون چرخ سرفراز
محمود، آسمان محامد، که در کرم
محض حقيقتست و جزو صورت مجاز
از روي او مواکب نصرة در ابتهاج
وز راي او مناکب دولت در اهتزاز
ايام را هدايت او بوده راهبر
اسلام را عنايت او گشته کارساز
يک ضربت از حسامش و يک لشکر از عدو
يک تاختن ز بيژن و يک بيشه از گراز
اي خسروي، که نيست در آفاق مثل تو
گردي عدو گداز و جوادي ولي نواز
اندر حريم عدل تو آهو قرين شير
وندر جوار امن تو تيهو قرين باز
از ورطه ي خلاف تو گيتي بر اجتناب
وز حمله ي نهيب تو گردون در احتزاز
شاها، درين ميانه گهي چند بوده ام
جفت بلا و رنج و قرين عنا و آز
بي حيله مانده در کف ايام حيله گر
چون مهره گشته در کف گردون مهره باز
کوتاه کرد بر تو ناگه ز دامنم
دستي، که بود حادثه ي چرخ را دراز
تا عهدها نباشد بي نذر و بي يمين
تا عقدها نباشد بي مهر و بي جهاز
جز راي نشر سروري و صفدري مپوي
جز سوي کسب محمدت و مفخرت متاز
–
در مدح شمس الدين وزير
هست ايام شمس دين نوروز
هست بر کامها دلش فيروز
روز حاسد ز کين او چون شب
شب ناصح ز مهر او چون روز
چرخ بيدادگر ز هيبت او
کرده جامه کبود و قامت کوز
سروري با طبيعتش مقرون
مهتري در جبلتش مرکوز
پشت و روي مخالفان گشته
چفته و زرد چون کمان و چو توز
اي بقدر آسمان مهر آراي
وي براي آفتاب مهر افروز
از نسيم شمايل تو شده
همچو فصل بهار عهد تموز
نيست با علم تو بعالم در
راز مستور و نکته ي مرموز
يافتي هر چه خواستي از بخت
صبر کن، کين نمونه ايست هنوز
سرورا، در مصاف باره بتاز
از بد انديش ملک کينه بتوز
سينه ي دشمنان بنيزه بدر
ديده ي حاسدان بتير بدوز
گاه کار ولي چو عود بساز
گاه جان عدو چو عدو بسوز
تا بسعي بهار هر سالي
نو عروسي شود جهان عجوز
باد بختت هميشه راه نماي
باد چرخت هميشه نيک آموز
زير سنگ صواعق گيتي
کوفته فرق دشمن تو چو گوز
–
در مدح اتسز
زهي فروخته حسن تو در جهان آتش
زده مرا غم تو در ميان جان آتش
اگر بر آرم از اندوه عشق تو نفسي
بگيرد از نفس من همه جهان آتش
نماند از آتش دل آب چشم و ترسم از آنک
بجاي آب ز چشمم شود روان آتش
بر تراست ز بيداد در ميان خارا
دل مراست ز تيمار در ميان آتش
اگر نه خاره در آتش نهان بود چونست
دل تو خاره و در دل مرا نهان آتش؟
چو باد مي گذري بر من و مرا در راه
همي گذاري چونان که کاروان آتش
بجوي مهر من، اي نوبهار حسن، که من
بکار آيم همچون بمهرگان آتش
منم هميشه در آتش زانده تو وليک
مرا ندارد با مدح شه زيان آتش
ابوالمظفر، خورشيد خسروان، اتسز
که از صواعق خشمش کند کران آتش
ز کف اوست ببخشش کمين اثر دريا
ز تيغ اوست بکوشش کهين نشان آتش
از آن زبانه ي آتش بود بشکل زبان
که از سياست او هست ترجمان آتش
خدايگانا، از چشم و دل عدوي ترا
نتيجه هر نفس آبست و هر زمان آتش
رود خدنگ تو سوي مخالفان ز کمان
چنان که سوي شياطين ز آسمان آتش
بجنب خاطر تو کي دهد ضيا خورشيد؟
بپيش همت تو کي شود عيان آتش؟
نهاده لطف تو در در شاهوار صفا
فگنده جود تو در گنج شايگان آتش
دماغ خصم تو تيره است همچو رنگ دخان
شدست تيغ تو در ضمن آن دخان آتش
تو چرخ فتح و کماني ترا چو آتش تيز
عجب نباشد بر چرخ در کمان آتش
کسي که نقص تو خواهد که بر زبان راند
شود زبانش هر لحظه در دهان آتش
نهد بدست کرامات تو زمانه نعيم
دهد بکف سياسات تو عنان آتش
اگر تو قد عزم تو داشتي خورشيد
شدي جواهر اندر صميم کان آتش
همي کند ز شررهاي خويش وقت فزع
بزير پاي تو خورشيد زر فشان آتش
چو باد گشت عدوي تو خاکسار از غم
بزخم خنجر چون آب در روان آتش
اگر هلاک قصب اندر آتشست بطبع
چراست در قصب رمح تو نهان آتش؟
نعوذ بالله! اگر هيبت تو شعله زند
ز قندهار رسد تا بقيروان آتش
رفيع راي جناب تو در مراسم شرع
مکرمست چو در کيش باستان آتش
بهر رهي که خرامد بفتح و فيروزي
عزيمت تو، که جويد ازو کران آتش
کليم وار کني همچو رهگذر دريا
خليل وار کني همچو بوستان آتش
رسيده قاعده ي عدل تو بدان درجه
که پنبه را شود امروز پاسبان آتش
اگرچه آتش دوزخ مهابتي دارد
بپيش هيبت تو آب گردد آن آتش
شها، بنظم سخن طبع من چنان سبکست
که در مقابله ي او بود گران آتش
بروشني و بلندي چو مدح پردازم
رفيع خاطر من هست در بيان آتش
در تو، شاها، محراب مدح خوان تو شد
چنانکه باشد محراب زند خوان آتش
بآب غربت دادم بطوع و طبع رضا
زدم ز بهر تو در جان خانمان آتش
مراست آب بلاغت مطيع آتش طبع
که ديده آب برو گشته قهرمان آتش؟
بنظم خاطر من پرنيان همي بافد
که ديده هرگز نساج پرنيان آتش؟
شدست لفظ مرا بنده بي خلاف گهر
شدست طبع مرا سخره بي گمان آتش
ازين سپس نهند در تنم بلا گيتي
وزين سپس نکند در دلم مکان آتش
خداي داند کز تو بدودمان نروم
وگر برآرد دودم ز دودمان آتش
بحضرت تو مرا گشت آبروي قرين
وگرچه با دل من بود هم قران آتش
هميشه تا که فروزد براغ و باغ بهار
ز برگ لاله و از شاخ ارغوان آتش
بر اهل عالم، شاها، خدايگان بادي
چو بر طبايع عالم خدايگان آتش
مخالفان ترا همچو هاويه جنت
موافقان ترا همچو ضيمران آتش
–
هم در مدح اتسز گويد
شهي که نقش نگين جلال شد نامش
همه ملوک زمانه اسير در دامش
خدايگان جهان، شاه شير دل اتسز
که شير چرخ بترسد ز شير اعلامش
جميل گشت معالي بحسن اقبالش
جمال يافت معاني بفرايامش
همه اکابر گيتي رهين افضالش
همه افاضل ايام غرق انعامش
عدوي دولت او چون بدست گيرد جام
شراب زهر کند روزگار در جامش
در اضطراب از آنست آسمان شب و روز
که برد هيبت شمشير شاه آرامش
بروز بزم کمين مطربيست ناهيدش
بروز رزم کهين قايديست بهرامش
بجز خيال نماند اثر ز کلب الروم
اگر بخواب ببيند خيال صمصامش
در اوفتد ز سرير و بر اوفتد ز سرور
اگر برند بموالي هند پيغامش
عنايت ازلي عدل داده تعليمش
سعادت فلکي خير کرده الهامش
بنزد عقل ز گردون شريفتر باشد
هر آن زمين که مشرف شود باقدامش
بوام دارد بدخواه جان ز خنجر او
شدست وقت که گردد گزارده وامش
اگر عدوش وطن گيرد از برون جهان
هم اندر آيد آفات از در و بامش
مزينست زمانه بجاه و اقبالش
مرتبست ممالک بتيغ و اقلامش
کدام عاقل دانا که او نجست هواش؟
کدام توسن سرکش که آن نشد رامش؟
زمانه کرد ز احوال خويش آگاهش
ستاره داد ز اسرار خويش اعلامش
هميشه تا که صلاح و فساد اهل زمين
بود ز دور سپهر و ز سير اجرامش
نظام باد هدي را برايت ورايش
جمال باد جهان را بنامه و نامش
بهفت قسم زمين ولايتش مرساد
ز هفت گردون رنجي بهفت اندامش
چنانکه کام من از خلعتش بحاصل شد
هميشه باد بحاصل ز مملکت کامش
–
در مدح اتسز
اي شاه، جهاني شده اي تو ز بدايع
در ذات تو موصوف شد اوصاف طبايع
حلم تو چو اول شد و لطف تو چو ثاني
عزم تو چو ثالث شد و عنف تو چو رابع
وين هفت ستاره، که درين هفت سپهرند
هستند بحکم تو همه غارب و طالع
مر امر ترا دايره ي مه شده منقاد
مر ذهن ترا نجم عطارد شده طايع
ناهيد گه لهو ترا گشته مسخر
خورشيد گه جود ترا گشته متابع
مريخ، که هر لحظه خورد خون جهاني
با خنجر خونخوار تو شد خاشع و خاضع
برده مدد سعد ترا اختر سادس
ديده شرف قدر ترا کوکب سابع
با رفعت تو پست بود گنبد ثامن
با همت تو خرد بود قبه ي تاسع
گر ملک جهان جمله بگيري و نگيري
والله نشود همت والاي تو قانع
در رزم بمانند جهاني متجبر
در رزم همانند زميني متواضع
هستي تو زمانه و اگر ني ز چه معنيست
بر اهل زمان از تو مضرات و منافع؟
ور نيست درت کعبه ي اقبال چرايند
سوي درت ابناي شرف ساجد و راکع؟
از طلعت بايسته ي تو راحت ناظر
ور نکته ي شايسته ي تو لذت سامع
پيراسته از بر جزيل تو مقاصد
و آراسته از ذکر جميل تو مجامع
از قاعده ي دولت و از بيضه ي اسلام
احداث جهان را شده شمشير تو دافع
طبعت فضلا را صدف در معاني
گنجت ضعفا را هدف تير مطامع
شاها، تويي آنکس که بر اصحاب شريعت
شد خدمت تو فرض پس از طاعت صانع
درگاه رفيع تو در ايام شدايد
هم مشرب عطشان شد و هم مطعم جايع
جاي غزل و جاي دعا مدح تو خوانند
مي خواره بمي خانه و زاهد بصوامع
تشبيب از آن افگنم از شعر در آغاز
کابيات بود بي شرف مدح تو ضايع
اول بثناي تو کنم نظم لطايف
و آخر بدعاي تو کنم ختم بدايع
کاشعار مرا، گرچه بود معجب و معجز
و ابيات مرا، گرچه بود رايق و رايع
رونق ندهد جز بثناي تو مبادي
فرخ نشود جز بدعاي تو مقاطع
تا هست صلاح همه عالم بسياسات
تا هست نظام همه عالم بشرايع
بادا همه اخبار معالي تو ساير
بادا همه آثار مساعي تو شايع
از غدر جهان را شده تهديد تو زاجر
جور فلک را شده انصاف تو مانع
گه طبع ولي شاد کن از نعمت فاخر
گه نسل عدو قطع کن از خنجر قاطع
–
در مدح تاج الدين ابوالغنايم رافع
هست اعلام علم را رافع
تاج دين، سيد عرب رافع
بوالغنايم، که همچو طاعت حق
خدمت اوست خلق را نافع
نيست جز جوشن حمايت او
تير احداث چرخ را دافع
حکم او را فلک شده منقاد
امر او را جهان شده تابع
مخلصان را جوار او حافظ
مشرکان را حسام او قامع
بر خلايق عطاي او فايض
در زمانه ثناي او شايع
هر نفس کان نه بهرا و باطل
هر سخن کان نه مدح او ضايع
همه گردن کشان و جباران
پيش او گشته خاشع و خاضع
سجده برده ضياي رايش را
مهر تابان ز قبه ي رابع
بوسه داده بساط صدرش را
جرم کيوان ز طارم سابع
طلعت اوست راحت ناظر
نکته اوست لذت سامع
تيغ او را، چو نور انجم را
نشود جرم آسمان مانع
اوست خورشيد مهتري و شدست
نور او در همه جهان ساطع
هست از بهر صادر و وارد
خوان جودش نهاده بر شارع
شارع شرع جود گشت و مباد
مندرس شرع اين چنين شارع
هست صيد هماي همت او
بر فلک نسر طاير و واقع
هست درمن يزيدگاه عطا
مشتري او و عالمي بايع
هست در کشف مشکلات علوم
حجت او چو تيغ او قاطع
نيست علمي، که نيست طبعش را
سر آن علم تابع و طايع
نظم او هست معجب و معجز
نثر او هست رايق و رايع
از طريق نجوم دانسته
همه اسرار گنبد تاسع
علم اديان و علم ابدان را
هست چون شافعي و چون شافع
اي خجسته بصورت و سيرت
وي همايون بطلعت و طالع
از تو شد قصر سروري عالي
بتو شد مصر مهتري جامع
پر ز باران خون شود گيتي
چون شود برق تيغ تو لامع
صدر تو قبله ي اماني و خلق
سوي آن قبله ساجد و راکع
کي شود، هر که کرد خدمت تو
از پس آن بملکتي قانع؟
تا که معلول را بود علت
تا که مضنوع را بود صانع
درگهت باد مشرب عطشان
حضرتت باد مطعم جايع
هر زمان باد بر تن و جانت
از خداوند رحمت واسع
–
نيز در مديحه گويد
اي چو چرخ بيستون قدرت رفيع
وي چو کوه بيستون صدرت منيع
چو زمانه دولتي داري عزيز
چون ستاره همتي داري رفيع
در مساعي کرده هاي تو جميل
در محامد گفته هاي تو بديع
همچو صبر بخردان حزمت متين
همچو وهم زيرکان عزمت سريع
صدر محروس ترا گيتي غلام
رأي ميمون ترا گردون مطيع
مجرمان آز را وقت عطا
لفظ و اخلاق تو بس باشد شفيع
ارتکاب کين تو بئس العمل
اکتساب مهر تو نعم الصنيع
تا بود اظهار دين شغلي شريف
تا بود انکار حق کار شنيع
باد تو يوم الجزا نامت بلند
باد تا روز قضا جاهت وسيع
–
در مدح اتسز
اي ز اخلاف تو تازه گشته آثار سلف
مملکت را چون تو نامد از سلف هرگز خلف
زان خلف ماندي ز شاهان سلف ايام را
کز تو در فردوس آسودست ارواح سلف
پايگاه شرع را از احترام تو علو
پيشگاه ملک را از احتشام تو شرف
سايلان را مجلس والاي تو گشته مآل
خايفان را حضرت ميمون تو گشته کنف
کسب کرده راعي انعام تو در هر مکان
نصب کرده داعي انصاف تو در هر طرف
در سخن هستت هزاران در فاخر در دو لب
در سخا هستت هزاران بحر ز آخر در دو کف
دانشي گويي، که جانها را اماني از عذاب
رامشي گويي، که دلها را نجاتي از لهف
بنده بودن صدر والاي ترا خير الامور
مدح گفتن ذات ميمون ترا خير الحرف
نيست يک جان کو بصدر تو ندارد صد هوا
نيست يک دل کو بمدح تو ندارد صد شعف
از براي استماع نکته ي چون در تو
نکته گويان در محافل گوش گشته چون صدف
هست از نور بيان تو معاني مقتبس
هست از بحر بنان تو ايادي معترف
چون دليران بر کشند از بهر گير و دارغو
چون سواران بر کشند از بهر ننگ و نام صف
نيزه هاي مار شکل از سينه ها سازد غلاف
گرزهاي گلوسار از مغزها يابد غلف
از سحاب تيغها آفاق گردد پر زنم
وز نهيب حمله ها ايام گردد پر ز تف
چرخ چون از سهم قوس فتنه بگشايد خدنگ
از سويد اي دل اعداي تو سازد هدف
گردد آن ساعت ز تو کام نکو خواهان روا
گردد آن لحظه ز تو عمر بد انديشان تلف
ظلمت گردت کند ايام قهاران چو قار
شعله ي تيغت کند خفتان جباران چو خف
اي بسا رخها، که بفشاني برو خاک هوان
وي بساسرها، که بنشاني ازو باد صلف
اي ز اصناف هنرکان ضميرت را گهر
وي ز انواع شرف قصر جلالت را شرف
نگسلد همچون ضيا از مهر و رفعت از سپهر
از خصال تو لطايف وز حديث تو لطف
هر طرف از نکته ي تو درجها اندر حسد
درجهاي هر طرف زان درجهاي پر طرف
از نهيب گرز گرزه شکل آتش بار تو
سرکشيده آتش اندر سنگ مانند کشف
قدر تو با آسمان همچون ثريا با ثري
راي تو با مشتري همچون زمرد با خزف
حاسدانت مانده در رنج و شکنجه همچو چنگ
دشمنانت مانده در زخم و تپانچه همچو دف
هر که آمد سوي صدر تو بحاجت کي بود
مقدمش را جز بانواع اماني منصرف؟
تا بود لاف حکيم از هندسه وز فلسفه
تا بود فخر فقيه از متفق وز مختلف
اختران را باد باصدر تو پيمان و عهود
و آسمان را باد از قدر تو ايوان و غرف
ناظر رأي ترا از چشمه ي خورشيد چشم
خانه ي جاه ترا از رفرف فردوس رف
سوي درگاهت ز گنج سعد گردون بر دوام
هم هدايا در هدايا، هم تحف اندر تحف
حاسدان بارگاه و دشمنان حضرتت
مانده از تکليف احداث فلک اندر کلف
–
در مدح ابوالفضل نصر بن خلف پادشاه نيمروز
پادشاهي کوست ايمان را کنف
پادشاهان را بجاه او شرف
تاج دين، بوالفضل، شاه نيمروز
ناصر اسلام، نصر بن خلف
اوست امروز آنخلف اندر هدي
کز خصالش زنده شد نام سلف
قدر او نجم معالي را فلک
طبع او در معاني را صدف
اي ز تف آتش شمشير تو
گشته خفتان دليران همچو خف
گنج اموال تو هنگام عطا
تير آمال خلايق را هدف
عدل تو از بهر نظم روزگار
نصب کرده ناظري از هر طرف
بحر زاخر خوانمت، ني ني، تراست
صد هزاران بحر زاخر در دو کف
از عنا تا ديده اي باشد بنم
وز اسف تا سينه اي باشد بتف
باد بخش دشمنان تو عنا
باد قسم حاسدان تو اسف
–
در مدح شمس الدين وزير
ايا بفضل و کرم در جهان شده معروف
ضمير پاک ترا بر نهان چرخ وقوف
تو شمس ديني، ليکن بسان شمس ترا
مباد خوف زوال ومباد بيم کسوف
جوار تو سير صرف روزگار شدست
که باد چشم بد از روزگار تو مصروف
بيان اهل هنر بر ثناي تو مقصور
زبان اهل خرد بر دعاي تو موقوف
نه چون وفاق تو شغليست در جهان مرجو
نه چون خلاف تو کاريست در زمانه مخوف
همه سخاوت وجودست از کفت معتاد
همه کرامت و فضلست از دلت مالوف
ز صدمت تو شود منهدم بناي ضلال
ز حشمت تو شود منهزم سپاه صروف
بکشف دين کلمات ترا ضياي نجوم
بصف کين عزمات ترا مضاي سيوف
منم که هست تن من بخدمتت موسوم
منم که هست دل من بطاعتت موصوف
تو آن کسي که برغم عدو رسانيدست
مکارم تو ز آحاد مال من بالوف
خطير خاطر من، تا ترا بقا باشد
نبود خواهد الا بمدح تو مشعوف
هميشه تا که مکرم بود زبان بسخن
هميشه تا که مرکب بود سخن ز حروف
عدوت بادا در ذل محنت و تا حشر
بعز و دولت بادا جناب تو محفوف
–
نيز در ستايش شمس الدين وزير
اي صدر سروران زمانه باتفاق
جود تو بي نهايت و بر تو بي نفاق
تو شمسي وز نور تو حساد محترق
آري ستاره را بود از شمس احتراق
ايام با مخالف تو هست در خلاف
اقبال با موافق تو هست در وفاق
مهر مناقب تو شده ايمن از زوال
ماه فضايل تو شده فارغ از محاق
با هر نشاط ناصح جاه تو گشته جفت
وز هر مراد حاسد صدر تو مانده طاق
در پيش راي تو ز سعادت بود دليل
در زير زين تو ز سيادت بود براق
اي آفتاب حشمت تو دايم الضيا
وي بارگاه دولت تو عالي الرواق
تو ساکني بخطه ي خوارزم وصيت تو
چون صبح منتشر شده در بقعه ي عراق
عقد معالي از تو فزودست انتظام
کار ممالک از تو گرفتست اتساق
کرده دل ولي تو لذات را نکاح
داده تن عدوي تو راحات را طلاق
انصاف ملک را بجناب تو اجتماع
اعداي شرع را ز نهيب تو افتراق
تا بر سپهر پيکر جوزا کند طلوع
تا بر ميان پيکر جوزا بود نطاق
بادا منازعان ترا باعنا وصال
بادا معاندان ترا از طرب فراق
–
در مدح ضياءالدين عراق وزير
اي وزير عالم و عادل، ضياءالدين عراق
نيست مانند تو در صدر خراسان و عراق
عاقبت ملک عراق آيد بزير کلک تو
خود بدين معني نهادستند نام تو عراق
خانه ملت بتأييد تو مرفوع العماد
طارم دولت باقبال تو ممدود الرواق
وقت کوشيدن بسان آسماني بي ملال
روز بخشيدن بسان آفتابي بي نفاق
باستم طبعت مخالف، چيست بهتر زين خلاف؟
با کرم دستت موافق چيست خوشتر زين وفاق؟
فضل را کرده دل دانش فزاي تو لگام
بخل را داده دل گوهر فشان تو طلاق
تو چو تابان آفتابي بر سپهر مملکت
وز تو دشمن چون عطارد مانده اندر احتراق
نيست بنياد هنر را را جز بسعي تو علو
نيست بازار سخن را جز بلفظ تو سباق
روضه اي ديده ولي از لطف تو رب النعيم
شربتي خورده عدو از عنف تو مز المذاق
سال و مه با خدمت تو جسته اقبال اجتماع
روز و شب باطاعت تو کرده گردون اتفاق
نيست از نشر ثناهاي تو فارغ يک زبان
نيست از فرش عطاهاي تو خالي يک رواق
سرو را، گر بوده ام غايب ز صدر فرخت
لحظه اي فارغ نبودستم ز رنج اشتياق
تيره روزم در فراق طلعت ميمون تو
همچو شب تيره بود بي حضرتت روز فراق
کرده با لذات جود تو مرا امروز جفت
کرده از آفات جاه تو مرا امروز طاق
منت ايزد را، که ديدم طلعت ميمون تو
همچو شمس بي زوال و همچو ماه بي محاق
تا طباع خلق را هست انقباض و انبساط
تا نجوم چرخ را هست اجتماع و افتراق
باد اعلام معالي را بعونت ارتفاع
باد اسباب مساعي را بجاهت اتساق
مجلس ميمونت بادا روز و شب سوق الوفور
حضرت والات بادا سال و مه بادي الرفاق
–
در مدح اتسز
شهي که هست کف او خزانه ي ارزاق
ز طبع اوست وجود مکارم الاخلاق
ابوالمظفر، شاه مظفر، اتسز، کوست
خدايگان همه خسروان علي الاطلاق
بنام اوست کمال صحيفه ي آداب
بجاه اوست جمال بسيطه ي آفاق
محبت در او نقش گشته در ارواح
عطيه ي کف او طوق گشته در اعناق
بر آسمان شرف مهر و ماه دولت او
نرفته سوي غروب و نديده روي محاق
جريدهاي سخن را بنقش مدحت اوست
تفاخر صفحات وتظاهر اوراق
خدايگانا، چند ازوغا؟ که عاجز گشت
ز زخم حد حسام وز حمله گام براق
بجام جام گساران شدست وقت وصال
ز تيغ تيغ گزاران شدست گاه فراق
هزار بار سپردي بگام نصرة و فتح
همه بلاد حجاز و همه ديار عراق
هزار قلعه گشادي، که هيچ قلعه نبود
کم از حصار سمرقند و حصن منقشلاق
بگير آخر، يک باده، بي هزار مصاف
ز ساقيان سمن ساعدين و سيمين ساق
بلند باد بتو نام خنجر و خامه
که مرد خنجر و خامه تويي باستحقاق
بطبع با تو جهان را بچاکري پيمان
بطوع با تو فلک را ببندگي ميثاق
–
نيز در مدح اتسز
اي کرم را کفت نهاده طريق
نيست بي طاعت تو هيچ فريق
صاحب دولتي علي الاطلاق
خسرو عالمي علي التحقيق
حضرتت را سيادتست قرين
رايتت را سعادتست رفيق
اندر احياي سنت خيرات
کرده با تو موافقت توفيق
با بيان تو تيره بدر منير
وز بنان تو خيره بحر عميق
ملک را حشمت تو حصن حصين
شرع را عصمت تو رکن وثيق
تيغ تو جزع رنگ و جوهر او
گشته از خون دشمنان چو عقيق
خصم تو بي سفينه ي جاهت
مانده در بحر نايبات غريق
هر چه جويي فلک کند تحصيل
هر چه گويي ملک کند تصديق
کوه را از وقار تست قرار
برق را از حسام تست بريق
ساقي مرگ دشمنان ترا
همه جام فنا دهد بر ريق
ناصحت را سراب همچو شراب
حاسدت را رحيق همچو حريق
همه اوصاف تو بمدح سزا
همه اخلاق تو بمجد خليق
ميل محتاج را بحضرت تو
همچو حجاج را ببيت عتيق
آمدست از نهيب تو در روم
بطريق رشاد هر بطريق
در همه شرق و غرب نا مانده
زنده از خنجر تو يک زنديق
دشمنت را اجل گرفته قفا
بدر آورده زين نهفته مضيق
سر خصمت بعاقبت نرهد
از سر تيغ تو بهيچ طريق
اي تو داننده ي صلاح و فساد
وي تو بيننده ي جليل و دقيق
خاطر تيز بين تو داند
که چو من نيست نطق را منطيق
منم آن کس که گفتهاي مرا
هست معني دقيق و لفظ رقيق
شرع و حکمت همي دهم ترتيب
در و گوهر همي کنم تلفيق
نه چو من در جهان فصيح و بليغ
نه چو من در جهان نسيب و عريق
همه آفاق را شمايل من
بفضايل همي کند تشويق
ترک خويشان بگفتم و لطفت
به مرا از هزار خويش شفيق
گر برادر ز من جداست، مرا
کرمت چون برادريست رفيق
تا ندارد خزان جمال بهار
تا نگيرد عد ومقام صديق
معدن حاسد تو باد جحيم
مشرب ناصح و باد رحيق
در کفايت همه مهماتت
باد رسته ز علت تعويق
–
هم در مدح اتسز گويد
اي ز حلم تو ساکني در خاک
گام ننهاده چون تويي بر خاک
نيست عزم ترا مقابل باد
نيست حزم ترا برابر خاک
نکشد از هواي تو سر چرخ
نزند با وقار تو بر خاک
هر کجا علم تو، محقر بحر
هر کجا حلم تو، مزور خاک
گشته بر فرق اختران فلک
از جناب تو همچو افسر خاک
شده در دست طالبان شرف
در رکاب تو همچو عنبر خاک
از پي جشن نيک خواه ترا
کند از شکل لاله ساغر خاک
از پي قمع بدسگال ترا
کشد از برگ بيد خنجر خاک
هست از فر دولت قدمت
مايه ي ياسمين و عبهر خاک
هست از بهر عدت کرمت
معدن صد هزار گوهر خاک
اي ز بهر قرار دين رسول
خيلت افگنده زلزله در خاک
گاه بر کوه کرده بالين سنگ
گاه در دشت کرده بستر خاک
از غبار سپاهت اغبر چرخ
وز ضراب حسامت احمر خاک
خشک ناکرده مرکبان تو خوي
کردي از خون طاغيان تر خاک
آن زمان، لااله الا الله!
که شد از تيغ تو معصفر خاک
گاه در حمله تو حيران باد
گاه از وقفه ي تو مضطر خاک
از سنانها و تيغهاي يلان
شد چو روي فلک پر اختر خاک
در بر خويشتن کشيده بطبع
بدسگال ترا چو مادر خاک
رزمگه گشته احمر و از خون
موج زن همچو بحر اخضر خاک
چون نديدش خصايص پسري
کرد پنهانش همچو دختر خاک
اي ز نشر روايح فتحت
گشته چون غاليه معطر خاک
وي ز گنج مدايح سعيت
يافته صد هزار زيور خاک
همچو گردون ز چشمه ي خورشيد
شده ز اقدام تو منور خاک
از حسام چو آتش و آبت
کرده دشمن چو باد بر سر خاک
تويي آنکس، که از نوال تو يافت
مدد مايهاي کوثر خاک
از براي دعا و ذکر تو گشت
جاي محراب و جاي منبر خاک
تا بود عنصري مصفا آب
تا بود جوهري مکدر خاک
باد از بهر زيور ملکت
جاي در آب و معدن زر خاک
همچو اسرار دشمنان ترا
در دل خويش کرده مضمر خاک
از علمهات ديده رتبت چرخ
وز قدمهات برده مفخر خاک
–
در ستايش اتسز
اي گوهر زمين زو قار تو برده سنگ
گوهر بر مکارم تو خوار همچو سنگ
چندين هزار کوه، که اوتاد گيتي اند
از حلم تو ربوده ثبات و گرفته سنگ
اعلام تو ز چهره ي نصرت فشانده گرد
آثار تو ز صفحه ي دولت زدوده زنگ
هستي هزار حاتم طايي بوقت جود
هستي هزار رستم سگزي بروز جنگ
در زلزله ز حمله ي جيش تو روم و ترک
پر ولوله ز نعره ي کوس تو هند و زنگ
گرگ از وفور عدل تو گشته عديل ميش
شير از کمال رفق تو گشته رفيق رنگ
آنجا که لطف تست بود خار چون رطب
آنجا که عنف تست بود نوش چون شرنگ
از دست کوشش تو مخالف بروز رزم
بر سر خورد بلا رگ و در دل خورد خدنگ
از گنج بخشش تو موافق بگاه بزم
ديبا برد بتخت و جواهر برد بتنگ
شبديز تست آنکه بود روز کر و فر
در پيش او بسيط جهان فراخ تنگ
بيشه نوردتر، چو بتفسيد، از هزبر
دريا گزارتر، چو بجوشيد، از نهنگ
بر باد صرصرست مقدم گه شتاب
چون کوه بابلست مسلم گه درنگ
اي تازيان عزم ترا وقت تاختن
دولت نهاده زين و سعادت کشيده تنگ
جاه تو هر نفس ز يکي گوشه ي زمين
ملکي کند بدست و جهاني کند بچنگ
ملک جهان بچنگ تو و زهر رگ عدوت
برخاسته ز غصه ي تو ناله اي چو چنگ
شاها، منم که گوي مناقب ربوده ام
از اهل روزگار بميدان نام و ننگ
بالاي کوه فضل مرا مستقر شدست
بالاي کوه را طلبد همت پلنگ
بانگست ولاف با دگران، علم با منست
کار کمينه باز نيايد ز صد کلنگ
نه هر که چون منست بصورت چون من بود
فرقست در ميانه ي انسان و استرنگ
اکنون که نوبهار بباغ و براغ در
فرشي بگستريد ز ديباي هفت رنگ
بزداي زنگ غم ز دل خلق و باده گير
از دست ساقيان سمن ساق همچو رنگ
تا هست همچو عارض معشوق ياسمين
تا هست همچو چهره ي عشاق بادرنگ
بادا زبخت قسم ولي تو عاطفت
بادا ز چرخ بخش عدوي تو آذرنگ
دستي که نيست کاتب مدح تو باد شل
پايي که نيست راغب صدر تو بادلنگ
گردن کشان لشکر اعدات را بقهر
بسته رکابدار تو گردن بپالهنگ
–
نيز در ستايش اتسز
اي ز حکيمان شنوده علم اوايل
هم ببراهين رسيده، هم بدلايل
طبع تو افروخته بنور حقايق
جان تو آراسته بنقش فضايل
چند مسايل کنم سؤال ز حکمت
تا تو چه گويي درين جواب مسايل؟
چيست فلک؟ شکل او چگونه بکردار؟
کيست مديرش وزين مدار چه حاصل؟
وين کره ي گل بزير چرخ چه چيزست؟
بر زبرش وحش و طير ساخته منزل
گر تو نداني، مرا بپرس، که ما را
هيچ نماندست از علوم تو مشکل
جرم فلک از بساط آمد و شکلش
دايره کردار و مرکزش کره ي گل
عقل مدير ويست و داند اين حال
هرکه بود با روان روشن و عاقل
حاصل دورش وجود هر چه بگيتيست
آيت کون و فساد را شده قابل
اين همه را آفريدگار خدايست
لم يزل و لا يزال و منعم و مفضل
فعلي بس محکمست گيتي و باشد
فعلي محکم دليل حکمت فاعل
ظل خدايست بر سر همه گيتي
خسرو حق، شهريار عالم عادل
شاه جهانگير، اتسز، آنکه حسامش
در دل و جان عدو فگند زلازل
آنکه بود وقت مکرمات همه دست
و آنکه بود گاه کارزار همه دل
دين بجلالش دريده سينه ي بدعت
حق بقبولش شکسته گردن باطل
مجلس مأنوس او پناه اکابر
حضرت محروس او مآب افاضل
بخت بکوي هواي او شده ساکن
چرخ بسوي رضاي او شده مايل
کشور اسلام را بوقت مهمات
همت ميمون اوست کافي و کامل
اي تو سپهر و مناقب تو چو انجم
وي تو سحاب و مکارم تو چو وابل
نيست فلک با علو قدر تو عالي
نيست جهان با کمال ذات تو کامل
خيره شده از نفاذ امر تو صرصر
طيره شده از ثبات حزم تو بابل
حافظ ايمان تويي بيمن مساعي
زينت کيهان تويي بحسن شمايل
مانده نهاد کرم بجود تو باقي
گشته نشان ستم بعدل تو زايل
تا که نباشد بنزد عقل برابر
منقبت عالم و خساست جاهل
باد در اقبال روزگارت و بادا
درگه تو قبله ي سران قبايل
همت تو کار ساز صادر و وارد
بخشش تو پاسدار زاير و سايل
باد ببحر بقا سفينه ي عمرت
دشمن جاه ترا رسيده بساحل
–
در مدح علاء الدوله اتسز
تا شد دلم بمهر بتان مايل
خواب و قرار گشت ز من زايل
بي خواب و بي قرار شود لابد
هر کو شود بمهر بتان مايل
لشکر برفت و رفت نگارينم
معشوق لشکري نکند عاقل
اندوه کرد بر دل من حمله
تا ديدمش نشسته بر آن محمل
من همچو سايل برهش واقف
وز ديده گشته خون دلم سايل
از روي او فضاي جهان پر گل
وز چشم من بسيط زمين پر گل
شغليست شغل فرقت او معظم
شکليست شکل انده او مشکل
يا رب، شبي بود که من و دلبر
باشيم گشته جمع بيک منزل؟
وانگه از تفحص حال ما
گشته رقيب ناخوش او غافل
جز شرم و جز مروت و جز تقوي
نا مانده در ميانه ي ما حايل
اين کار نيست بابت بخت ما
سوداي بيهده چه پزي؟ اي دل
بي حاصلست يار و ترا در کف
جز باد نيست از غم او حاصل
با يار دل گسل تو چه پيوندي؟
شو دوستي ز دل گسلان بگسل
برگرد ازين ره، اي دل و در دل کن
اقبال بر ثناي شه مقبل
خسرو علاء دولت و دين، اتسز
آن شاه عالم، آن ملک عادل
شاهي که هست وقت هنر طبعش
درياي پر جواهر بي ساحل
آن در همه علوم جهان ماهر
و آن در همه فنون هنر کامل
از نايبات مجلس او مأمن
وز حادثات حضرت او مأمل
با نور رأي او شده مه مظلم
با خرج جود او شده که مدخل
ني چرخ با جلالت او عالي
ني بحر با مهابت او هايل
اي معن زايده بر تو سفله
وي قس ساعده بر تو جاهل
آن مفضلي، که روز سخا باشد
فضل ربيع پيش تو نا مفضل
قيصر بمجلس تو کمين حاجب
کسري بدرگه تو کهين عامل
جانها شده رضاي ترا طالب
دلها شده هواي ترا مايل
نفعي بود وفاق تو بس وافر
دايي بود خلاف تو بس معضل
از طبع تو نزايد جز دانش
وز پشت تو نخيزد جز قابل
بحريست طبع تو، هنرش لؤلؤ
ابريست دست تو کرمش وابل
قاصر شده ز غايت وصف تو
وقت بيان مقالت هر قايل
رستم ترا بروز وغا سخره
حاتم ترا بوقت سخا سايل
شاها، بصد هزار قران نارد
گردون پر فضول چو من فاضل
عاجز شدي ز لفظ فصيح من
سحبان، که بود معجزه ي وابل
گر بودمي بعهد سلف، گشتي
آوازه ي همه قدما باطل
در زلزله فتادي از لحنم
زلزل، که بود نادره ي موصل
مذکور شد بمن ادب منسي
مشهور شد بمن هنر خامل
با ساحري خاطر و قادم
منسوخ گشت ساحري بابل
تا هست کاينات جهان يکسر
مفعول و کردگار جهان فاعل
بر ساکنان صحن جهان بادا
عدل تو عام و بخشش تو شامل
انواع فضل را دل تو معدن
و ابناي شرع را در تو معقل
بادا ثناي خلق و ثواب از حق
در عاجلت بحاصل و در آجل
–
قصيده ي ملمع در مدح جمال الدين وزير
اي جمال دولت، اي چرخ جلال
وي ز تو افزوده گيتي را جمال
اي سعادت را بصدرت انتما
وي سيادت را بقدرت اتصال
اختران از راي تو جويند نور
سروران از روي تو گيرند فال
بنده بودن جز ترا باشد خطا
مدح گفتن جز ترا باشد محال
مکرمت را از کف تو نظم کار
محمدت را از دل تو حسن حال
از مساعي نيست طبعت را ستوه
وز ايادي نيست دستت را ملال
همچو اسلاف بزرگ تو نبود
بوستان دين و دولت را نهال
اهل حاجت را ز اطراف جهان
نيست الا سوي صدرت ارتحال
انت في بدر المعالي کامل
صانک الرحمن عن عين الکمال
کف الوطفاء ضيعت للندي
تبذل الاموال من قبل السؤال
دارک الفيحاء ماوي للعلي
رفقک المأمول مثوي للرجال
آلک الاخيار کانوا في الهدي
باتفاق من بنيه خير آل
ان عرتهم حظته ما زعزعوا
ان ريح زعزعت شم الجبال
کلهم کانوا ليوثا للوغا
کلهم کانوا عنوثا للنوال
کان في ايديهم اقلامهم
فاعلات للعدي فعل النصال
اي افاضل را ظلال جاه تو
از سموم نکبت گردون مآل
کاشکي من نيز همچون ديگران
هستمي اندر پناه آن ظلال
هست ديدار تو مر چشم مرا
چون دهان تشنه را آب زلال
هست روزم بي لقاي تو چو شب
هست ماهم بي جمال تو چو سال
چرخ آورد از سر نا مردمي
نعمت ديدار را بر من زوال
کي تواند کرد جز چرخ لئيم
اين چنين نامردمي را احتمال؟
باديا چون بدر بر برج شرف
پشت بدخواهت بخم همچون هلال
–
در مدح کمال الدين ابوالقاسم محمود بن ابوبکر خال
اي جناب تو قبله ي اقبال
حضرت تو مخيم آمال
دين اسلام را کمال تويي
از تو مصروف باد عين کمال
تو ابوالقاسمي بکنيت و هست
جود دست تو قاسم اموال
نام فرخنده ي تو محمودست
لايق نام تو تراست خصال
خال زد روي فضل را کلکت
خود ازينست نسبت تو بخال
کدخداي جهاني و شده اند
بخششت را همه زمانه عيال
گفته ي تست اصدق الالفاظ
کرده ي تست احسن الاعمال
مکرمت را بسيرت تو قوام
مملکت را بصورت تو جمال
حلم تو ضابط زمان و زمين
علم تو حاکم حرام و حلال
در بقاي تو مهتري را نظم
از لقاي تو سروري را فال
زايران را بحضرت تو مقام
سايلان را ز نعمت تو منال
برده نور از فضايل تو قمر
جسته لطف از شمايل تو شمال
دوستان در رياض بخشش تو
خورده جام نشاط مالامال
دشمنان را سپرده هيبت تو
روز کوشش بدست استيصال
باز رسته بعهد دولت تو
همه آزادگان ز رنج سؤال
سرورا، ديده ام ز مجلس تو
صد هزاران مبرت و افضال
مانده من تشنه در مفازه ي رنج
سير کردي مرا بآب زلال
تو رهانيديم از آن ادبار
تو رسانيديم بدين اقبال
حامل منت توام شب و روز
شاکر نعمت توام مه و سال
مونس جان خويش ساخته ام
مدح صدر تو در همه احوال
تا بود از زوال دولت خوف
دولتت را مباد خوف زوال
باد در گوش تو نداي طرب
باد بر دوش تو رداي جلال
دوستانت قرين عيش و طرب
دشمنانت رهين رنج و ملال
–
در مدح اتسز خوارزمشاه
اي ز نعل مرکبانت صحن عالم پر هلال
آفتابي در معالي، آسماني در جلال
تيغ تو روز وغا آباد کرده گنج فتح
دست تو روز سخا تاراج کرده گنج مال
نيست از ماليدن کفار تيغت را ستم
نيست از بخشيدن اموال دستت را ملال
پيشوايي گشت تيغت، عون افلاکش تبع
کدخدايي گشت جودت، خلق آفاقش عيال
از براي عدت جودت وجود سيم و زر
وز براي مدت عمرت دوام ماه و سال
هست بر وفق تو اجرام فلک را اتفاق
هست از عدل تو احکام جهان را اعتدال
از ضمير روشن تو اختران يابند نور
وز لقاي فرخ تو خسروان گيرند فال
عيش بدگوي تو تيره همچو ايام فراق
عمر بدخواه تو کوته همچو ايام وصال
از هراس تو نهان کردند ماران دست و پاي
در پناه تو بر آوردند موران پر و بال
ديده ي تقوي ز نور عدل تو دارد بصر
چهره ي معني ز حسن لفظ تو گيرد جمال
شد بحار از جود تو بي لؤلؤ، اي ابر سخا
شد جبال از بر تو بي گوهر، اي شمس نوال
گر تو ابري چون شد از جود تو بي لؤلو بحار؟
ور تو شمسي چون شد از بر تو بي گوهر جبال؟
نيست از اولاد آدم چون تو مرضي السير
نيست از ابناي عالم چون تو محمود الخصال
تو نهال دولتي در بوستان مملکت
اينت فرخ بوستان و اينت فرخنده نهال!
دولت فرخنده ي تو فارغست از انقلاب
حشمت پاينده ي تو ايمنست از انتقال
هر کمالي را بود خوف زوال اندر عقب
هست ملکت را کمالي خالي از خوف زوال
تيغ تو در هر دماغي جاي سازد چون هوس
خيل تو در هر مضيقي راه يابد چون خيال
رمح تو در عيبه هاي جوشن گردان شود
سخت آسان، همچو اندر فرجه ي دندان خلال
شهريارا، بابل و خوارزم جاي سحر شد
سحراين عين رشاد و سحر آن عين ضلال
هست بر بابل تفاخرها بسي خوارزم را
کان تفاخرها نباشد نزد دانايان محال
خطه ي بابل اگر گشتست بر سحر حرام
شد ز شعرم خطه ي خوارزم پر سحر حلال
نيست دريا معدن آب زلال و شد کنون
طبع من دريا، و ليکن معدن آب زلال
نکتهاي تو ز نثر من جدا کرد اضطراب
نقدهاي تو ز نظم من برون برد اختلال
تا بود جايز دو کوکب را بيک جا اقتران
تا شود حاصل دو اختر را بيک جا اتصال
کوکب احباب تو بادا هميشه در شرف
و اختر اعداي تو بادا هميشه در وبال
در جهان عين الکمالست آفت ملک و ملک
باد ملک تو مصون از آفت عين الکمال
تو نشسته کامران در پيشگاه مملکت
و ايستاده خسروان پيش تو در صف نعال
–
قصيده ي تمام مرصع در مدح علاءالدوله اتسز
اي منور بتو نجوم جلال
وي مقرر بتو رسوم کمال
بوستانيست صدر تو ز نعيم
و آسمانيست قدر تو ز جلال
خدمت تو معول دولت
حضرت تو مقبل اقبال
تيره پيش فضايل تو نجوم
خيره پيش شمايل تو شمال
در کرامت ترا نبوده نظير
در شهامت ترا نبود همال
شرک را از تو منهدم ارکان
ملک را از تو منتظم احوال
همچو اسکندري بيمن لقا
همچو پيغمبري بحسن خصال
بخشش تو برون شده ز بيان
کوشش تو فزون شده ز مقال
بزمگاه تو منبع لذات
رزمگاه تو مجمع اهوال
نه ملک را ز طاعت تو ملام
نه فلک را ز خدمت تو ملال
عالم ري بر دهات غبي
حاتم طي بر سخات عيال
ناصح دولت تو در اعزاز
کاشح ملت تو در اذلال
از مصايب رکاب تست پناه
وز نوايب جناب تست مآل
نزد علمت محيط يک قطره
نزد حلمت بسيط يک مثقال
سيرت تو خزانه ي الطاف
نعمت تو نشانه ي آمال
بس فقيرست باعطاي تو بحر
بس حقيرست با سخاي تو مال
هست کردار بي رضات گناه
هست گفتار بي ثنات محال
مدحت تست ارفع الطاعات
خدمت تست انفع الاعمال
اي ثناي تو سروران راورد
وي لقاي تو اختران را فال
هم سعادت ز تو ربوده بها
هم سيادت بتو فزوده جمال
در مفاخر مسلمي چو جواب
بر اکابر مقدمي چو سؤال
شد مزين بتو مقام و محل
شد مبين بتو حرام و حلال
جسته سرمايه از صفت تاييد
بسته پيرايه از کفت افضال
از ستم سيرت تراست فراق
با کرم خصلت تراست وصال
کامگارست عزم تو چو رياح
استوارست حزم تو چو جبال
برضاي تو دايرست افلاک
بثناي تو سايرست امثال
چون شهابي بتابش و بمضا
چون سحابي ببخشش و بنوال
روزگارت همي دهد تعظيم
کردگارت همي دهد اجلال
نيست از نسل آدمت اکفا
نيست از اهل عالمت امثال
از تو ايام را حلاوت عيش
وز تو اسلام را طراوت حال
بر درت کار کردگان اجلاف
ببرت سال خوردگان اطفال
عنف تو وقت قهر تاب سعير
لطف تو وقت مهر آب زلال
اهل دين را بتست استظهار
اهل کين را بتست استيصال
بتو آراسته همه آفاق
بتو پيراسته همه اشغال
موکبت را کمينه فعل ظفر
مرکبت را کهينه نعل هلال
نه هنرمند چون تو وقت سخن
نه عدو بند چون تو وقت قتال
دولت تو مسرت فضلا
صولت تو مضرت جهال
هر چه شايسته تر ترا اخلاق
هر چه بايسته تر ترا افعال
از بنان تو دفع هر افلاس
وز بيان تو رفع هر اشکال
تا نباشد صلاح همچو فساد
تا نباشد رشاد همچو ضلال
باد عصر ودود تو اعياد
باد قصر حسود تو اطلال
مدتت را مباد وهم فنا
عدتت را مباد سهم زوال
تا جهانست باديا همه وقت
تا زمانست باديا همه سال
کامران في العلو والبسطه
شادمان في الغدو والاصال
قصر محروس تو مقر کرام
صدر مأنوس تو مفر رجال
–
هم در مدح علاء الدوله اتسز گويد
خدايگانا، عالم بتو گرفت جمال
شکفته شد بخصال تو روضه هاي جلال
کمال يافت بمردانگيت دين هدي
که دور باد ز مردانگيت عين کمال
ز عهد آدم تا عهد تو فلک ننشاند
اميدوارتر از تو بباغ ملک نهال
حسد برد ز علو مآثر تو اثير
خجل شود ز نسيم شمايل تو شمال
عمل که نيست در و طاعت تو، هست گناه
سخن که نيست درو مدحت تو، هست محال
بامر تست مفوض همه صلاح و فساد
بحکم تست مقرر همه حرام و حلال
فراخته است براي تو رايت تاييد
فروخته است بنام تو نامه ي اقبال
عقود ملک نيابد مگر براي تو نظم
سعود چرخ نگيرد مگر بروي توفال
شکسته دل شده هم مال از تو، هم دشمن
که گاه دشمن مالي و گاه دشمن مال
ز بس که خواسته ناخواسته بخلق دهي
نوشته شد ز بسيط جهان بساط سؤال
عطاي کف تو آن کدخداست در گيتي
که گشته اند مرو را همه زمانه عيال
رجال فضل سوي صدر تو کنند رحيل
که هم محل رجالست و هم محط رحال
همه خزاين اموال جمع شد بر تو
ز بسکه تفرقه کردي خزاين اموال
عدو چو سوي ديار وليت قصد کند
اجل دو اسبه رود پيش او باستقبال
همه حقيقت يمني و مايه ي ايمان
همه خلاصه ي فضلي صورت افضال
سپرده لشکر جرار تو بروز وغا
همه بلاد اعادي بدست استيصال
چو ساقيان اجل باسماع نعره ي کوس
کنند گردان اقداح مرگ مالامال
هوا بجنبد از آثار زينت اعلام
زمين بلرزد ز آشوب حمله ي ابطال
بباد بر دهد افلاک خرمن لذات
بخاک بر زند ايام دفتر آمال
ز عکس ابيض و ازرق هوا نجوم نجوم
ز نعل اشهب و ادهم زمين هلال هلال
سياه گشته ز حيرت خواطر اشباح
سفيد گشته ز هيبت مفارق اطفال
در آن زمان شود از بيم رمح چون مارت
حيات بر تن شيران کار زار و بال
چو لاله گردد از زخم خنجر تو قفار
چو سرمه گردد از سم مرکب تو جبال
چو بشنود غو کوس تو بر زند گردون
بطبل رحلت ارواح دشمنانت دوال
تبارک الله! ازان باره ي چو باره ي تو
که با سکون جبالست وبا مضاي خيال
گزيده تر بنژاد و ستوده تر بتبار
زبور بيژن گيو و ز رخش رستم زال
گه مسير مرو را شهاب گشته عديل
گه نبرد مرو را سپهر گشته همال
باستوا چو الف دست و پاي او، ليکن
ز نعل او همه عالم گرفته صورت دال
هلال رشک برد از نعال او دايم
بدان صفت که نجومش ز ميخهاي نعال
زهي بجاه تو ايام را سعادت عمر
خهي بملک تو اسلام را طراوت حال
تويي که نيست جهان را ز خدمت تو ملام
تويي که نيست فلک را ز طاعت تو ملال
ستاره تابع پيمان تو شده شب و روز
زمانه طايع فرمان تو شده مه و سال
جناب تست ز احداث آسمان مرجع
سراي تست ز آفات روزگار مآل
بروز معرکه تنين و شير گردون را
شکسته سهم تو دندان و باس تو چنگال
ز بانگ سايل يابد مسامع تو نشاط
چنانکه سمع نبي لذت از اذان بلال
کفايت تو کند مشکلات گيتي حل
چنانکه قوت فکر مهندسان اشکال
هميشه تا نبود همچو شمس تابان نجم
هميشه تا نبود همچو سرويازان نال
ز آسمان بزرگي بسان شمس بتاب
ببوستان معالي بسان سرو ببال
بقاي عمر تو فارغ شده ز سهم فنا
کمال ملک تو ايمن شده ز بيم زوال
فلک متابع تو بالعشي والابکار
جهان مسخر تو بالغدو و الآصال
قصيده هاي من اندر ثناي حضرت تو
همه چو سحر حلال و همه چو آب زلال
–
از زبان علاءالدوله اتسز خوارزمشاه گويد
منم، که نيست مرا در جهان نظير و همال
ببزم دشمن مالم، برزم دشمن مال
منم، که جز بمديحم زبان نجنباند
هر آن که بر سر يک بيت بر نويسد قال
دليل موکب ميمون من شده تاييد
عديل رايت منصور من شده اقبال
خجسته حضرت من گشته منبع لذات
گزيده مجلس من گشته مقصد آمال
بر مآثر من بي محل علو اثير
بر شمايل من بي خطر نسيم شمال
کفم بجود شده واهب قليل و کثير
دلم بعلم شده حاکم حرام و حلال
نه بحر باشد مانند دست من بسخا
نه چرخ باشد مانند قدر من بجلال
بطبع من متجمع لطايف آداب
ز کف من متفرق خزاين اموال
من آن کسم که نيارد قرين من يک شخص
قران انجم و گردون بصد هزاران سال
کمينه بنده ي من هست در صف هيجا
هزار بيژن گيو و هزار رستم زال
ز من مخالف ملک مرا عنا و فنا
ز من موافق جاه مرا جمال و کمال
عراق و جند و سمرقند از شجاعت من
جواب گويند، ار عاقلان کنند سؤال
درين سه بقعه که اعلام من فراشته شد
شدند پير ز بيم حسام من اطفال
مخالفان مرا پشت در مواقف حرب
ز تير چون الف من خميده همچون دال
نه هست جان شريف مرا ز علم فراق
نه هست طبع کريم مرا ز جود ملال
لطيفهاي من اندر فنون دانش و علم
همه چو سحر حلال و همه چو آب زلال
ز تيغ من، که درو روشنايي ظفرست
شدست تيره عدوي مرا همه احوال
ثناي درگه من گشته سروران را حرز
لقاي مجلس من گشته خسروان را فال
هميشه تا بابد آفتاب جاه مرا
بر آسمان معالي مباد خوف زوال
–
در مدح علاءالدوله اتسز
اي روي تو چو خلد و لب تو چو سلسبيل
بر خلد و سلسبيل تو جان و دلم سبيل
در طاعت هواي تو آمد دلم، از آنک
از طاعتست يافتن خلد و سلسبيل
ناهيد پيش طلعت تو کي دهد فروغ؟
خورشيد پيش صورت تو کي بود جميل
بغداد حسن و مصر جمالي و چشم من
هم دجله را قرين شد و هم نيل را عديل
با چشم من بساز، که خوبي و خرمي
بغداد را ز دجله بود مصر را زنيل
از بار رنج بي تو، تن من شده چو نال
وز زخم دست بي تو، بر من شده چو نيل
عشق رخ تو شخص عزيزم ذليل کرد
عشقست آنکه شخص عزيزان کند ذليل
آخر بلطف تقويت شاه روزگار
يابد شفا زانده تو اين تن عليل
خورشيد خسروان، ملک اتسز، که ذات او
در علم چون علي شد و در عقل چون عقيل
قدر فلک بجنب معالي او حقير
مال جهان بپيش ايادي او قليل
نه همچو راي او بضيا اختر مضيئي
نه همچو عزم او بمضا خنجر صقيل
رستم بوقت کوشش با سهم او جبان
حاتم بوقت بخشش با وجود او بخيل
حساد او ببند نوايب شده اسير
و اعداي او بتيغ حوادث شده قتيل
در صحن بيشه زهره ي شيران شود تباه
چون رخش او بعرصه ي ميدان زند صهيل
اي طبع تو بکشف دقايق شده ضمين
وي کف تو برزق خلايق شده کفيل
اسلام در حمايت تو يافته پناه
اقبال بر ستانه ي تو ساخته مقيل
در گرد ملک حزم تو حصني شده حصين
بر فرق خلق عدل تو ظلي شده ظليل
با نيزه ي طويلي و در معرکه کني
عمر عدو قصير بدان نيزه ي طويل
تيغت براه ملک دليلست خصم را
وندر چنان رهي نبود جز چنين دليل
وحيست هر چه راي تو بيند، وليک نيست
اندر ميانه واسطه ي شخص جبريل
شاها، بدار حرب کشيدي سپاه حق
راندي در آب و آتش چون موسي و خليل
جيشي، همه بشدت و نيرو چو شرزه شير
خيلي همه بسينه و بازو چو ژنده پيل
آنجا يکي حصار و يکي ميل ساختي
کاسلام را فزود شرف زان حصار و ميل
آن قلعه بيخ کفر ز آفاق کرد قلع
و آن ميل درد و چشم ضلالت کشيد ميل
گشت از حضور موکب تو در مهي تمام
کاري که بود نزد همه خلق مستحيل
پاداش تو ز خلق وز خالق بدين عمل
ذکريست بس جميل و ثوابيست بس جزيل
توفيق نعمتست جليل از خدا و نيست
يک شخص جز تو در خور اين نعمت جليل
تا در مجسمات بود جرم استوان
تا در مسطحات بود شکل مستطيل
بادا ولي صدر تو در راحت و نشاط
بادا عدوي ملک تو در ناله و عويل
تأييد کرده بر در احباب تو نزول
و اقبال کرده از بر اعداي تو رحيل
–
در مدح اديب صابر بن اسمعيل ترمذي
بديع شعر تو، اي صابر بن اسمعيل
مرا بسوي اماني و امن گشت دليل
بساحت تن و در جان من بهم کردند
قصيده ي تو نزول و سپاه رنج رحيل
قصيده اي همه الفاظ او نشاط حزين
قصيده اي همه ابيات او شفاي عليل
جليل مرتبه، ليکن دقيق در معني
کثير فايده، ليکن ز روي لفظ قليل
چو سلسبيل بود لفظ تو لطيف، مگر
که سلسبيل سخن بر تو کرده اند سبيل؟
همي رياحين خيزد ترا ز آتش طبع
مگر تو داري ميراث معجزات خليل؟
جهان ز شعر تو پوشد ملابس زينت
فلک ز نظم تو سازد جواهر اکليل
متانتيست ترا در هنر، رفيع و منيع
ولايتيست ترا در سخن، عريض و طويل
بعلم بر همه عالم ترا بود ترجيح
بفضل بر همه گيتي ترا بود تفضيل
ايا بلند ضميري، که در فنون هنر
شدست طبع تو آگاه از دقيق و جليل
بزادن چو تو فحل و بدادن چو تو شهم
زمانه گشت عقيم و ستاره گشت بخيل
تراست هر چه معاليست، اندک و بسيار
تراست هر چه معانيست، جمله و تفضيل
تويي امير امور ولايت دانش
در آن ولايت جز تو همه غريب و دخيل
سواد خط تو کحليست بر بياض صحف
کزوست چشم عروسان نظم و نثر کحيل
چگونه اي تو در اندوه حبس آن صدري
که در معالي و عقلست چون علي و عقيل؟
چه عهد بود که در مجلس مقدس او
بشعر جزل همي يافتي عطاي جزيل؟
گهت رسيدي از جود دست او انعام
گهت رسيدي از سعي جاه او تبجيل
چگونه باشد در حبس، آنکه بود او را
سراي پرده ي حشمت کشيد ميل بميل؟
چگونه صبر کند از مکارم وافضال
کسي که بود بارزاق اهل فضل کفيل؟
اگر ز حبس بحبسش همي برند بقهر
چه شد؟ نه برج ببرجست شمس را تحويل؟
همي تواند در حبس ديدنش گردون؟
کشيده بادا در ديدهاي گردون ميل!
رسيد شعر تو، اي بي بديل در هر باب
بلهو کرد همه انده مرا تبديل
بجان خسته ي من کرد نامه ي تو ز لطف
چنانکه جامه ي يوسف بچشم اسراييل
بديع نيست چنان عهد و صدق و لطف و وفا
از آن خصال حميد و از آن جمال جميل
تبارک الله، هرگز بود برغم فلک
مرا بصحن جوار تو در مبيت و مقيل؟
رسيده از کنف جاه تو بحصن حصين
رسيده از لطف لطف تو بظل ظليل
ثناي تست عديل زبان من پيوست
اگرچه نيست مرا در زمانه هيچ عديل
از آن نويسم کمتر، که خدمتي دانم
نگاه داشتن مجلس تو از تثقيل
هميشه تا که بود در بسيطه ي گيتي
يکي ز بخت عزيز و يکي ز چرخ ذليل
بتو مراسم آداب زنده باد و عدوت
بتيغ حادثه روزگار باد قتيل
–
نيز در مديحه گويد
اي پيش تو سپهر ميان بسته چون قلم
مردي و مردميت بعالم شده علم
شکلي چو دولت تو بخوبي نيامده
در ساحت وجود ز کاشانه ي عدم
گر فخر منتسب به و آداب مکتسب
در عقد تست منتسب و مکتسب بهم
کل جهان با من و بحسن از وجود تو
چون بيضه ي حرم شد و چون روضه ي ارم
با نفع توتيا شد و با قدر کيميا
آن خاک و آن گيا، که نهادي برو قدم
محض محامدت ترا يک بيک خصال
عين مکارمست ترا سر بسر شيم
آثار تو حديقه ي آمال را مطر
اخبار تو صحيفه ي ايام را رقم
در بزمگه چناني، چون نور در حمل
در رزمگه چناني، چون شير در اجم
خار موافقان ز وفاق تو گشته گل
نوش مخالفان ز خلاف تو گشته سم
افلاک بر ندارد بي خدمت تو گام
و ايام بر نيارد بي طاعت تو دم
اندر بيان حق همه الفاظ تو نکت
وندر طريق دين همه احکام تو حکم
اي ملت خداي بعون تو مشتهر
وي امت رسول بجاه تو محترم
اين ملت از رشاد تو شد اشرف الملل
وين امت از سداد تو شد افضل الامم
مشهور گشت رسم تو، زيرا که رسم تست
بخشودن خلايق و بخشودن نعم
درماندگان محنت افلاس را ز تو
آغوش پر نعم شده و گوش پر نغم
ز آنها نه اي که: مال گزينند و نام ني
وز ابرشان نبارد بر باغ نام نم
بي اعتقاد وار کنند از براي مال
با جاهلان تلطف و با فاضلان ستم
اوباش پر گزند ازيشان عديل لهو
و ايتام مستمند ازيشان قرين غم
دلق وفات طفل بدزدند از لحد
خون حرام حاج بريزند در حرم
و آنگه در آفتابه در مها نهان کنند
چوناکه آفتاب نتابد بر آن درم
يکروز آفتابه بماند بزير خاک
وانوار آفتاب بقاشان شود ظلم
ايشان تهي شکم شده در خاک و خاک را
آگنده هم ز شخص و هم از مالشان شکم
اينجا نديده هيچ از آن مال جز لقب
و آنجا نبرده هيچ از آن مال جز ندم
يابند از آب چشم يتيمان و خشم حق
روز جزا سزاي بد خويش لاجرم
زان ناکسان دمار برآرند بيکسان
در مجمعي که ايزد بيچون بود حکم
عاقل بعرض خويش نمايد چنين جفا؟
دانا بجان خويش رساند چنين الم؟
درويش وار عيشي اين جا بنيک و بد
و آنجا توانگرند حسابي ببيش و کم
بر اهل بخل فاتحت و خاتمت بدست
اي کار تو بفاتحت و خاتمت کرم
تا نارواست بر سور ايزدي حدوث
تا ناسزاست بر صور آدمي قدم
اجرام چرخ باد بسيط ترا خيول
و اجسام دهر باد جناب ترا خدم
پيشت هر آنکه لاف ز چرخ فلک زند
بر درگه تو باد چو چرخ فلک بخم
–
در مدح اتسز خوارزمشاه
اي حريم صدر تو ترسندگان را چون حرم
از تو گشته بيضه ي خوارزمشاهي محترم
طاير عدل ترا صحن زمين زير جناح
ناظر قدر ترا سطح فلک زير قدم
چرخ گردان بر ندارد جز بفرمان تو گام
دور گردون بر نيارد جز بپيمان تو دم
مدح احداث شريف تست تسبيح فلک
خاک درگاه رفيع تست محراب امم
در معالي کردهاي تو همه عين صواب
در معاني گفتهاي تو همه محض حکم
کرده در اکناف گيتي بسط آيات علوم
کرده بر اطراف گردون نصب رايات همم
از نهيب کوشش تو فتنه را خون شد جگر
وز صداي بخشش تو بخل را پر شد شکم
از پي مدحت دهان بگشاده گيتي چون دوات
وز پي امرت ميان بربسته گردون چون قلم
آنکه از تو زندگاني يافت نهراسد ز مرگ
و آنکه از تو شادماني ديد ننديشد ز غم
با وجود جود تو معدوم شد رسم نياز
با وجود عدل تو منسوخ شد حکم ستم
فتح موجود و عدم معدوم گشت از تيغ تو
فرع تيغ تست، گويي، هم وجود و هم عدم
عدل کسري با دل دارا ترا گشتست جمع
جاه قيصر با جلال جم ترا گشتست ضم
هم بتو تسليم خواهد کرد دست روزگار
تاج کسري، تخت دارا، قصر قيصر، ملک جم
اي تن اشراف کرده قيد ز انواع منن
وي دل احرار کرده صيد ز الطاف شيم
باره سوي صيدر اندي، تاز خون وحش و طير
سنگ وادي شد عقيق و خار صحرا شد بقم
اي دو دست فايض تو بر کمان چرخ رام
در دو دست سخت تو تير و کماني سخت هم
زان کمان و تير صيد بخت تو تير فلک
زين کمان و تير صيد دست تو شير اجم
خسروا، صاحب قرانا، نزد ابناي خرد
هست در دنيا بقاي جاودان خير النعم
چيست تفسير بقاي جاودان؟ نام نکو
وان ز کسب محمدت خيزد، نه از کسب درم
حاتم و اشراف برمک مادحان پرورده اند
گشت باقي نام ايشان تا قيامت، لاجرم
موکب محمود در غزنين و از انعام او
گشته قارون مادحان اندر عرب وندر عجم
شعرهاي عنصري وعسجدي تا روز حشر
ماند بر ديباچه ي آثار خوب او رقم
ميرداد، ار بوالمعالي را نپروردي چنان
در معالي کي شدي گرد همه عالم علم؟
از امير داد شعر بوالمعالي ماند و بس
چون خيالش گشت زايل در همه خيل و حشم
ني چو بنده بوالمعالي بود در فضل و هنر
ني امير داد چون تو بود در جود و کرم
باشد الحق لايق ايام تو گر من شوم
ز احتشام صدر تو چون بوالمعالي محتشم
تا ز مصنوع وز صانع هست پيدا نزد عقل
هم علامات حدوث و هم امارات قدم
نام تو بادا بلند و نام بدگوي تو پست
عمر تو بادا فزون و عمر بدخواه تو کم
از شهان و خسروان در صحن لشکرگاه تو
هم سرادق بر سرادق، هم حشم اندر حشم
–
قصيدة محذوف النقط در مدح محمدنام
که کردگار کرم مرد وار در عالم؟
که کرد اساس ممالک ممهد و محکم؟
عماد عالم عدل و سوار ساعد ملک
اساس طارم اسلام، سرور عالم
ملک علو و عطارد علوم و مهر عطا
سماک رمح واسد حمله و هلال علم
سرور اهل محامد، هلاک عمر عدو
ملوک وار درو رسم داد عدل و کرم
کلام او همه سحر حلال در همه کار
مراد او همه اعطاي مال در هر دم
دل مطهر او همدم کمال علوم
در مکرم او مورد صلاح امم
رسوم عارک او کرده حکم عالم رد
سموم حمله ي او کرده کار اعدا کم
هم او وهم دل او دار عدل را معمار
هم او وهم دم او درد ملک را مرهم
مدام طالع مسعود کرده حاصل او
همه رسوم مکارم، همه علوم همم
–
در مدح اتسز
مفخر ملک عرصه ي عالم
گوهر تاج گوهر آدم
شاه غازي علاء دولت و دين
آن فلک حشمت ستاره حشم
شهرياري، که طبع باذل او
گردن فقر بشکند بکرم
کامگاري، که دست فايض او
دامن آز پر کند ز درم
آن بهرجاي پيشواي ملوک
و آن بهر وقت مقتداي امم
آنکه هستش فلک ز خيل عبيد
و آنکه هستش ملک زخيل خدم
حشمتش در زمانه بوده قديم
همتش بر ستاره سوده قدم
بهمه چيز فعل اوست مشار
بهمه علم ذات اوست علم
ناصح از مهر او قرين نشاط
حاسد از کين او نديم ندم
اي مطاعي، که بهر خدمت تو
بسته زاد از زمين ميان قلم
وي شجاعي، که بيم خنجر تو
آب خون کرده در ميان بقم
بخشش تست کيمياي وجود
کوشش تست توتياي عدم
سد امن تو بسته راه بلا
تير عدل تو خسته جان ستم
کرده مر علم را و عالم را
طبع تو شاد و صنع تو خرم
داده مردوست را و دشمن را
لطف تو سور قهر تو ماتم
خاک در دست نيک خواه تو زر
نوش در کام بدسگال تو سم
از تو ارکان صفدري عالي
وز تو بنيان خسروي محکم
تا دلي را دهد زمانه سرور
تا رخي را کند ستاره دژم
نيک خواه تو باد يار نشاط
بدسگال تو باد جفت الم
شخص هر توسني ز سهم تو رام
پشت هر گردني بپيش تو خم
با دل تو هميشه شادي جفت
با کف تو هميشه رادي ضم
دشمن تو غمين و طبع تو شاد
دولت تو فزون و خصم تو کم
چون زمان بنده ي تو گيتي نيز
چون زمين چاکر تو گردون هم
–
در مدح امام حسام الدين ابوحفص عمر بن عبدالعزيز بن مازه بخاري
اي از کمال جاه تو ايام را نظام
وي از وفور علم تو اسلام را قوام
هستي حسام دين و نديدست روزگار
در قمع شرک و نصرة دين چون يک حسام
سلطان اهل علمي و اندر معسکرت
فراش مفخرت ز معالي زند خيام
گردون بر آستانه ي صدر تو داده بوس
گيتي ز تازيانه ي سهم تو گشته رام
با ارتفاع قدر تو نازل بود فلک
با اصطناع دست تو ممسک بود غمام
از جود تو اطايب ارزاق مرد و زن
وز شکر تو قلايد اعناق خاص و عام
در روضه ي سعادت تو بخت را نزول
در قبضه ي سيادت تو چرخ را زمام
حساد را ز کين تو رنجي علي الخلود
احباب را ز مهر تو نازي علي الدوام
افلاک بوده قدر رفيع ترا رهي
ايام گشته جاه عريض ترا غلام
ميدان علم چون تو نديدست يک شجاع
ايوان شرع چون تو نديدست يک همام
معن بن زايده چو تو نابوده در کرم
قس بن ساعده چو تو نابوده در کلام
اصحاب شرع را بجوار تو التجا
ارباب علم را بپناه تو اعتصام
اي رفته روي فاقه ز جود تو در حجاب
وي مانده تيغ فتنه ز جاه تو در نيام
پر آفتست عرصه ي آفاق و اندرو
آنرا سلامتست که بر تو کند سلام
از حرمت تو سوي خجسته حريم تو
چشم فلک نظر نکند بجز باحترام
در صحن شرق و غرب امامي چو تو کجا؟
در کل بر و بحر بزرگي چو تو کدام؟
بي اقتدار فکرت تو بوده عقل سست
بي التهاب خاطر تو مانده علم خام
از عهد بوحنيفه بعلم تو کس نخاست
اي جان بوحنيفه بعلم تو شاد کام
ساکن تو در ديار بخارا و سوي تو
آيند طالبان علوم از عراق و شام
هر خطه اي که هست درو شرع مصطفي
شاگرد صدر تست مر آن خطه را امام
يک لفظ تو بوقت افادت هزار بار
بهتر ز اتصاف و نکوتر ز اصطلام
از تو دريده پرده ي خصمان تو، بلي
از نور خور دريده شود پرده ي ظلام
آن چيست از خصايص اسباب مهتري
کايزد نداد ذات شريف ترا تمام؟
اصل و جلال و بخشش و افضال و علم و حلم
مال و جمال و کوشش و اقبال و نام و کام
ور جمله نام مهتري افزوده در جهان
بر غير تو ز روي حقيقت بود حرام
دنيا و دين بسعي تو دارند سال و ماه
شغلي بر استقامت و کاري بر انتظام
در يک زمان شدست کفايت بسي مهم
هر جا که همت تو نمودست اهتمام
از انتقام کردن حساد فارغي
مشغول کي شوند کريمان بانتقام؟
جرمي بزرگ در گذراني بعذر خرد
وينست خود ستوده ترين خصلت کرام
آزادگان مشرق و مغرب شدند صيد
تا نعمت تو دانه شد و حضرت تو دام
من بنده، تا ز منشأ خود کرده ام رحيل
وندر جوار مجلس تو جسته ام مقام
از مشرب مواهب تو ديده ام شراب
وز مطعم مکارم تو خورده ام طعام
خون از مودت تو مرا رفته در عروق
مغز از محبت تو مرا رسته در عظام
از خاک حضرت تو بسر بر نهاده تاج
وز آب مدحت تو بکف برگرفته جام
فامست بر رهي حسنات تو و رهي
خواهد گزاردن بثنا و بشکر فام
دارم بگردن و بزبان اندرون مقيم
طوق هوا و سجع ثناي تو چون حمام
زحمت همي نمايم و هرجا که مشربيست
هر چند عذب تر بود، افزون بود زحام
تا خوردن مدام، که ام الخبائثست
اندر طريق شرع محرم بود حرام
بر تو حلال باد معالي و بر عدوت
بادا هزار بار محرم تر از مدام
گه بر سرير نعمت و حشمت همي نشين
گه بر سرير نعمت و حشمت همي نشين
گه بر بساط دولت و عزت همي خرام
بادا هميشه شام تو در روشني چو صبح
اي صبح بدسگال تو در تيرگي چو شام
حاصل ترا ز گردش گردون همه مراد
عايد ترا ز بخشش يزدان همه مرام
در مدح اتسز
اي بحقل و عقد تو اسباب دولت را قوام
وي بامر و نهي تو احوال ملت را نظام
دست مکاران هراس تو فرو بسته ببند
پاي جباران نهيب تو در آورده بدام
سايلان از جود تو هستند منفي الوطن
فاضلان در سايه ي جاه تو مرضي المرام
زير زين حشمت تو دهر سرکش بوده نرم
زير ران هيبت تو چرخ توسن گشته رام
بر در پيمان تو ابناي عالم را قرار
در کف اعمال تو فرمان گيتي را زمام
خسروان از خدمت فتراک تو جويند فخر
صفدران از طاعت درگاه تو گيرند نام
يک نشانه است از دل تو روز کوشيدن فلک
يک نمونه است از کف تو روز بخشيدن غمام
همچو شرع مصطفي آثار تو در ملک خوب
همچو فضل کردگار انعام تو بر خلق عام
ياور حقست تيغت در صباح و در مسا
داور خلقست رايت در حلال و در حرام
کي برد يک سوز حکم خط تو افلاک سر!
که نهد بيرون ز راه مهر تو ايام گام؟
در دل پاک تو انواع هنر را اجتماع
در کف راد تو ارزاق بشر را انقسام
سعي تو اندر معاني همچو جان اندر بدن
عزم تو اندر روايي همچو ماه اندر ظلام
گشته اندر امر و نهي و حل و عقد و قبض و بسط
اخترت مامور وگيتي چاکر و گردون غلام
گر نبودي در جهان ذات بزرگ تو، جهان
با وجود کل موجودات بودي ناتمام
از خجسته اهتمام تو شود سهل القياد
هر مهمي کان بود در مملکت صعب المرام
جز بنفح صور کي بيدار گردد حاسدت؟
گر خيال تيغ تو بيند شبي اندر منام
بقعه اي کان جا خيام جيش تر منصور گشت
مستقر ملک گردد، حبذا تلک الخيام!
چون برون کردند گردان رمح خطي از غلاف
چون بر آهشتند مردان تيغ هندي از نيام
بر نشاط بردن جان رمح را افزوده حرص
از براي خوردن خون تيغ را خاريده کام
در صباح رزم باطل کرده چشم فتنه خواب
باسماع کوس گردان کرده دست مرگ جام
گشته تا زنده سوار و گشته بارنده رياح
گشته برنده سيوف و گشته درنده سهام
دولت آن ساعت برايات تو جويد التجا
نصرة آن لحظه باعلام تو سازد اعتصام
شرع را عونت نمايد نقش روي مفخرت
شرک را تيغت چشاند طعم زهر انتقام
اي زده بر جمله ي اعداي دين هنگام صبح
کرده بر اعداي دين صبح بقا مانند شام
از دماء و از لحوم سرکشان در معرکه
طير را داده شراب و وحش را داده طعام
شرک را از صولت تو اضطراب و اضطرار
شرع را در دولت تو احترام و احتشام
مؤمنان و مشرکان را کرده حاصل تيغ تو
نعمتي بس با تواتر، محنتي بس با دوام
در امان و در اماني گشته تا روز قضا
دار اسلام از مساعي تو چون دارالسلام
تا بود خورشيد بر گردون بوقت شام و صبح
چون سبيکه ي زر پخته بر صحيفه ي سيم خام
باد در افضال و در اکرام دست و طبع تو
لذت عيش افاضل، رونق عمر کرام
صدر تو اندر حوادث حيز حصن البشر
مدح تو اندر نوايب خير خير الانام
وقتي اتسز بر لب جيحون جشن ساخته بود اين قصيده بر بديهه بگفت
اي بملک تو زينت ايام
وي ز تيغ تو نصرة اسلام
بندة حل و عقد تو افلاک
سخره ي امر و نهي تو ايام
دل پاک تو مجمع دانش
کف راد تو منبع انعام
عقل بي قوت دهاي توست
فضل بي آتش ذکاي تو خام
باد را داده عزم تو جنبش
خاک را داده حزم تو آرام
جرم افلاک و ذات فرخ تو
ناقص ناقص و تمام تمام
مهر درگاه و کين مجلس تو
واجب واجب و حرام حرام
پيش جود تو وقت بخشيدن
مفلس و مدخلند بحر و غمام
پيش عزم تو روز کوشيدن
قاصر و عاجزند رمح و حسام
زهره، کز طبع او طرب زايد
نکشد جز بياد صدر تو جام
ماه کز جرم او مسير آيد
ننهد جز بوفق راي تو گام
چون دو لشکر بهم در آويزند
روز هيجا ز بهر جستن نام
تيغ را از نشاط خون خوردن
در کف پردلان بخارد کام
همچو ديباي هفت رنگ شود
روي گردون ز گونه گون اعلام
چهره ي خود بخلق بنمايد
اجل از تيغ هاي آينه فام
مرگ از بهر صيد کردن جان
بکشد در فضاي معرکه دام
تيغ چون صبح تو در آن ساعت
صبح اعداي تو کند چون شام
خنجر تو در آن مقام مهيب
سازد از حنجر ملوک نيام
آرد از نزد مرگ بيلک تو
سوي جان مخالفان پيغام
اي ترا دهر کامگار مطيع
وي ترا چرخ سرفراز غلام
چشمه ي خور باستعارت جود
روشني خواسته ز روي تو وام
مکرمت را ز جود تست وجود
مملکت را ز راي تست نظام
نيست از بيم تو بکشور کفر
نطفها را قرار در ارحام
اي تو دريا و بر لب جيحون
از براي نشاط کرده مقام
چون سپهرست صحن اين صحرا
چون نجومند اين خجسته خيام
روضه ي جنتست مجلس تو
چشمه ي کوثرست جام مدام
از پي استماع رود و سرود
خلق را گوش گشته هفت اندام
هر زماني رسيده از کف تو
مدد مکرمت بخاص و بعام
سروران را بجود تو تشريف
مهتران را ز جاه تو اکرام
شهريارا، زمانه مي گذرد
مگذر و بگذران زمانه بکام
داد بستان تو از جهان بطرب
که جهان بر کسي نماند مدام
تا بود در هدي حرام و حلال
تا بود در جهان ضيا و ظلام
بخت را باد بر در تو قرار
ملک را در کف تو باد زمام
داده هر ساعتي زبان فلک
دولتت را بشارتي بتام
–
نيز در مدح اتسز
چه حيله سازم؟ کز من گسست يار سلام
چه چاره ورزم؟ کز من بريد دوست پيام
گرفت دامن من هجر، نابر آورده
هنوز سر ز گريبان وصل دوست تمام
بريده گشت و گسسته دل از برم، تا دوست
بريده کرد پيام و گسسته کرد سلام
چو زر پخته شد از تف سينه چهره ي من
ز دست فرقت آن سينه ي چو نقره ي خام
ز ناله نيست مرا راحت و نشاط و طرب
ز گريه نيست مرا لذت شراب و طعام
از آن دو چشم، که دارند خون خلق حلال
هميشه هست مرا بر دو چشم خواب حرام
بسان پسته دل تنگ من شکافته شد
ز تير غمزه آن چشمهاي چون بادام
برفت سر بسر آرام از دلم، تا گشت
اسير دام سر آن دو زلف بي آرام
دو زلف اوست چو دام و دل منست چو صيد
چگونه باشد آرام صيد را در دام؟
تنم نبيند راحت همي ز جامه ي عيش
دلم نيابد رامش همي ز جام مدام
ز روزگار بنالم، که روزگار بقصد
همي ز کام دلم را جدا کند ناکام
بجام و جامه چو جانان موافقت نکند
مرا چه راحت و رامش بود ز جامه و جام؟
دريغ باشد در دست روزگار مقيم
دلي، که کرد درو مدح شهريار مقام
علاء دولت و دين، پادشاه عالي راي
که کار دولت و دين را ز راي اوست نظام
ابوالمظفر، خورشيد خسروان، اتسز
که هم ظهير انامست و هم نصير امام
سپهر قدري، دريا دلي، خداوندي
که گشته اند مرو را ملوک عصر غلام
خجسته خدمت او عهده ي صغار و کبار
ستوده حضرت او کعبه ي خواص وعوام
بلند گشت هدي را باقتدارش قدر
بزرگ گشت هنر را باختيارش نام
ز بهر اوست وجود طبايع و افلاک
ز سعي اوست نظام شرايع و احکام
مجددست بعونش مراسم ايمان
ممهدست بجاهش قواعد اسلام
ز نايبات جهان جاه او امان ملوک
ز حادثات فلک صدر را او پناه کرام
کنند جلوه بصدرش عرايس افکار
برند تحفه بنزدش بدايع افهام
نهاده گيتي اقلام ملک در دستش
تظاهرست اقاليم را بدان اقلام
نوشته گردون ارقام خير در وصفش
تفاخرست تواريخ را بدان ارقام
خدايگانا، قدر تو از جلال رسيد
بغايتي که بدانجا نمي رسد اوهام
تويي، که هست بيان تو مايه ي اعجاز
تويي، که هست بنان تو صورت اکرام
بجز صلاح نباشد ز ايزدت تلقين
بجز صواب نباشد ز دولتت الهام
زمانه جز بهواي تو بر نيارد دم
ستاره جز برضاي تو بر ندارد گام
کمينه راي تو پيرايه ي هزار فلک
کهينه جود تو سرمايه ي هزار عمام
ز چرخ طبع تو تابد کواکب افضال
ز بحر دست تو زايد جواهر انعام
بعلم روح تو گشتست اشرف الارواح
بدان صفت که فلک هست اشرف الاجرام
ز هيبت تو چو سيماب، در قبايل کفر
همي نيابد نطفه قرار در ارحام
چو بر فروخته گردد بکار زار سيوف
چو برفراخته گردد بحشرگاه اعلام
ز طعن و ضرب پر از زلزله شود آفاق
ز دار و گير پر از ولوله شود ايام
ز هول صاعقه ي تيغهاي چون ارواح
فروگذارند ارواح صحبت اجسام
بمعرکه جگر تشنه ي دليران را
دهند آب، و ليکن ز چشمهاي حسام
کند هراس تو آن لحظه سرکشان را نرم
کند نهيب تو آن وقت توسنان را رام
چو صبح تيغ تو پيدا شود ز مطلع غمد
ز بيم گردد صبح مخالفان چون شام
يلان شوند ز تيغ تو منهزم چو نانک
ز تيغ صبح شود منهزم سپاه ظلام
بسا مواقف حربا! که بر دريدي تو
برمح سينه شکاف و بتيغ جان انجام
گهي بدشت سمرقند و گه بصحن عراق
گهي بخطه ي جند و گهي ببقعه ي سام
ز بهر نشر فتوح مبارک تو مقيم
ز بهر شرح رسوم خجسته ي تو مدام
مجمزيست بهند و مبشريست بترک
مشرحيست بروم و مصنفيست بشام
هميشه تا که بود ميل از سر تحقيق
فقيه را بنجوم و حکيم را بکلام
گهي بمسند فتح وظفر درون بنشين
گهي بعرصه ي عزو شرف درون بخرام
برغم انف بدانديش هر زماني باد
ز چرخ مملکت را بشارتي بدوام
بعيد اضحي بادت ولايتي تازه
چنانکه جند مسلم شدت بماه صيام
–
در مدح اتسز
اگر عنايت خسرو بود چنان گردم
که بر خزاين اقبال قهرمان گردم
جواهر ادب و فضل را ز طبع و ز دل
بوقت نظم و گه نثر بحر و کان گردم
چنان نمايم در نظم دستبرد سخن
که در بسيطه ي آفاق داستان گردم
چون در کشند سر از خوف امتحان فضلا
بمعرکه سپر تير امتحان گردم
شوند گوش فصيحان همه بسان صدف
در آن زمان که چو سوسن هم زبان گردم
مرا گر از شه صاحب قران بود دولت
بقدر باشه سياره هم قران گردم
علاء دولت، خوارزم شه، که دولت گفت:
ز عجز بر در عاليش پاسبان گردم
شهي، که حشمت او هر زمان همي گويد
که: شرع را ز حوادث نگاهبان گردم
حسام او، که زبان ظفر شدست، اين گفت
که: من ز آيت مرديش ترجمان گردم
چه گفت نعمت او؟ گفت: آن منم، که بحق
همي مراقب احوال انس و جان گردم
چه گفت سنگ زمين؟ گفت: با جلالت او
سزد که گوهر اکليل آسمان گردم
جهان چه گويد؟ گويد: بفر او همه سال
پس از مشقت پيري همه جوان گردم
چه گفت نصرة او؟ گفت. من بروز وغا
برنده خنجر او را همي فسان گردم
دهان گشاد چويسته قضا و گفت: بطبع
چو گوز بسته بپيماق او ميان گردم
سنانش گفت: اگر چه چو مغز بادامم
چو مغز فندق در سينها نهان گردم
مجره گفت که: اي کاش! يابم آن دولت
که بارگي خداوند را عنان گردم
زحل چه گويد؟ گويد که: گر بفرمايد
منش بنيک و بد دهر ديدبان گردم
چو سعي شه نبود مشتري همي گويد:
اگر چه سود خلايق منم، زبان گردم
مدام گويد مريخ: دارم آن هيئت
که رمح او را در حربگه سنان گردم
ز راي روشن او شمس گفت: دارم نور
ازين بود که همي زينت جهان گردم
نشان عشرت زهره است و گويد از سر صدق
که: بر مخالف شه نوحه را نشان گردم
همي عطارد گويد که: گر بخواهد شاه
من از عقوبت خورشيد با امان گردم
بفخر گفت قمر: کز براي نصرة او
منم که گاه سپر، گاه چون کمان گردم
خدايگانا، آسايش زماني و من
همي بمدح تو آرايش زمان گردم
چو سيرت تو نويسم همه بنان باشم
چو مدحت تو سرايم همه زبان گردم
اگر ببيهده جز من بشعر لاف زنند
نهان شوند بهيبت، چو من عيان گردم
چون من نباشد هر کس، نه چون کليم شود
هر آنکه گويد: در واديي شبان گردم
بخاندان نکنم فخر و آن همي طلبم
که از عنايت تو فخر خانمان گردم
همه مراد من اينست و آن چنان خواهم
که بر ستانه ي تو جفت نام و نان گردم
در تو دانم و سگ نيستم، که بر هر در
بحرص طالب يک پاره استخوان گردم
حسود گويد: مدحي ببر بهر جايي
دهم جواب سبک چون برو گران گردم
که: خان و مان ز خداي و خدايگان دارم
بگرد مدح خداي و خدايگان گردم
خدايگانا، چندان بمان تو اندر ملک
که من بمدح تو با ذکر جاودان گردم
مباد حال من از حسن سعي تو خالي
که من بسعي تو بر کام کامران گردم
هم در مدح اتسز گويد
اي کفت بحر ايادي و دلت کان علوم
در معالي ز تو آموخته افلاک رسوم
گشته از کف تو آثار مساعي مشهود
شده از طبع تو اسرار حقايق معلوم
در کف حاسد تو سوسن آزاده چو خس
در کف ناصح تو آهن فولاد چو موم
نيست با جود تو در گرد جهان يک مسکين
نيست با عدل تو در روي زمين يک مظلوم
هر سمومي، که نه از خشم تو، آن هست نسيم
هر نسيمي، که نه از عفو تو، آن هست سموم
هر که جز کف تو بوسد بر خلقست خلق
هر که جز مدح تو گويد بر عقلست ملوم
مادحان را نبود غير تو هرگز ممدوح
خادمان را نبود به ز تو هرگز مخدوم
تحفه ي لفظ تو ماهيت آفاق و نفوس
سخره ي جان تو کيفيت افلاک و نجوم
هست از خنجر تو ولوله در بقعه ي ترک
هست از نيزه ي تو زلزله در خطه ي روم
فتح از تيغ گهر بار تو گشته موجود
بحر از کف درر بار تو گشته معدوم
بنده اي گشته جهان، جاه ترا، سخت مطيع
خادمي گشته فلک، صدر ترا، نيک خدوم
طلب غايت مرگست عداوت با تو
گفته اند اهل معاني: طلب الغاية شوم
هر که با کينت و حرصست ز جان محرومست
اينت نيکو مثلي: «کل حريص محروم»
خسروا، عيد بخدمت سوي صدرت آمد
موسم عيد تو بادا بسعادت مرسوم
باد پروانه ي تو نافذ وهم اندر عيد
مادحت را برسانند ز ديوان مرسوم
–
در مدح اتسز
تويي که دل بتو کردند عاشقان تسليم
سليم باشد، اگر جان بتو دهند، سليم
يکي منم، که اگر صد هزار جان بودم
بجان تو که کنم جمله را بتو تسليم
ز طلعت تو بخورشيد داده اند فروغ
ز طره ي تو بفردوس برده اند نسيم
تراست حشمت جم در ميان اهل جمال
که زلف تست چو جيم و دهان تست چو ميم
بر چراغ رخت تيره زهره و پروين
بر شراب لبت تيره کوثر و تسنيم
شدست در غم رخساره چو کوکب تو
ز خون دل رخ من پر ز جدول تقويم
يتيم گشت دل من ز صبر، تا ديدم
در آن دو لعل توسي و دو دانه در يتيم
چو زر و سيم شدستم بروي و موي و رواست
مگر فريفته گردي يکي بزر و بسيم
ز ماه و ماهي بگذشت آه من، پي آنک
برخ چو ماه تمامي، ببر چو ماهي شيم
قديم عهدم در دوستي، وفاي ترا
تبه مکن بجفا عهد دوستان قديم
نديم شاهم، اين کي روا بود؟ که مرا
کند جفاي تو با رنج روزگار نديم
ابوالمظفر، اتسز، خدايگان عجم
که درگذشت ز فضل و کرم ز معن و تميم
بيک دقيقه ي اقسام علم او نرسد
هزار صاحب قانون و واضع تفهيم
چنو حليم نياورد آسمان عجول
چنو کريم نپرورد روزگار لئيم
شده سعادت او دست فتح را ياره
شده جلالت او فرق ملک را ديهيم
ز عفو اوست نکوخواه را ثواب جزيل
ز خشم اوست بدانديش را عذاب اليم
فلک بدادن اشباه او شدست بخيل
جهان ز زادن امثال او شدست عقيم
سعادت ازلي با ولي اوست مدام
شقاوت ابدي با عدوي اوست مقيم
ستاره حاسد او را همي کند تحقير
زمانه ناصح او را همي کند تعظيم
خدايگانا، آني که آفريد مگر
ز بهر رحمت عالم ترا خداي رحيم؟
بفايده شده جود تو چون دعاي مسيح
بمعجزه شده رمح تو چون عصاي کليم
بلند قدري و رکن هدايت از تو بلند
عديم مثلي و نام ضلالت از تو عديم
درخت جود ترا صد هزار گونه ثمر
جهان لطف ترا صد هزار نوع نعيم
تراست قدر بلند و تراست جاه رفيع
تراست اصل منيع و تراست فصل عميم
نه مهر با تو بلند و نه چرخ با تو بزرگ
نه بحر با تو جواد و نه ابر با تو کريم
بنور راي تو افروخته است هفت اختر
بفيض عدل تو آراسته است هفت اقليم
کمينه فضل تو پيرايه ي هزار فصيح
کهينه علم تو سرمايه ي هزار حکيم
عزيز جانبي و ضد تو هميشه ذليل
حميده عادتي و خصم تو هميشه ذميم
ز دولت تو در ايام نعمتيست بزرگ
ز خنجر تو بر اسلام منتيست عظيم
نه با غذاي بنان تو جود گشته ضعيف
نه با علاج بيان تو فضل مانده سقيم
بپيش تو چو حديث سخا و حلم رود
نه حاتمست سخي و نه احنفست حليم
اگرچه هست مؤخر وجود تو بزمان
تر است بر همه اسلام در شرف تقديم
بمدح جز تو هر آن کو سياه کرد قلم
بود بنزد همه عاقلان سياه گليم
کسي که گشت چو پرگار گرد کينه ي تو
ز زخم تيغ تو پرگار وار شد بدو نيم
نسيم لطف تو گر در مسام خاک شود
کند حيات ابد تحفه ي عظام رميم
در آن زمان که شود در مصاف گاه يلان
ز خون کشته اديم زمين برنگ اديم
بهار عمر دليران شود بشبه خزان
بهشت عيش سواران شود بسان جحيم
بدل شود دل مردان مرد را از هول
عنا براحت و شادي بغم، اميد ببيم
در آن زمان ز تن سرکشان ربودند جان
حسام تو ملک الموت را کند تعليم
گر آب و آتش گردد جهان، نداري باک
ز آب و آتش چون موسي و چو ابراهيم
هميشه تا که همي جزو و کل عالم را
بدو محيط بود علم کردگار عليم
مباد پشت هدي جز بحشمت تو قوي
مباد دين نبي جز بدولت تو قويم
سپاه شرک ز بيم تو منهزم بادا
بدان صفت که ز بيم شهاب ديو رجيم
حريم تست خجسته بر اهل فضل و تميز
گسسته باد حوادث ازين خجسته حريم
–
در مدح اتسز
خلاص يافت زمين و زمان ز دست فتن
بپادشاه زمين و بشهريار زمن
علاء دولت خوارزمشاه فتنه نشان
که شد نهفته در ايام او نشان فتن
ابوالمظفر، اتسز که همت عاليش
بر آسمان کشد از روي مفخرت دامن
شده حمايت او فرق شرع را مغفر
شده سياست او شخص ملک را جوشن
ز بهر مدحش و امرش چو خامه و چو دوات
سپر بسته ميان و جهان گشاده دهن
حريم او شده ارباب فضل را منزل
جناب او شده اصحاب شرع را مسکن
ز راي اوست سپهر جلال را خورشيد
ز جود اوست چراغ اميد را روغن
کشيده سايه ي انصاف او ببحر و ببر
رسيده مايه ي انعام او بمرد و بزن
نداي حاسد او از ستاره «لا تفرح»
سماع ناصح او از زمانه «لا تحزن»
رود سنانش در درعهاي داودي
بدان مثال که در پرنيان رود سوزن
مظفرا، ملکا، خسروا، ز بيدادي
ببست عدل تو دست ستاره ي ريمن
ز بيم تيغ تو، کز آهنست پيکر او
بسنگ در متواريست پيکر آهن
کسي که حرز ثناي تو بر زبان راند
نگرددش نکبات زمانه پيرامن
خجسته سيرت تو همچو صورت تو جميل
توده مخبر تو همچو منظر تو حسن
ز هيبت تو شجاعان کار زار جبان
بمجلس تو فصيحان روزگار الکن
ولي صدر ترا دهر ساخته اسباب
عدوي ملک ترا چرخ سوخته خرمن
بکوه از پي جود ترا زر و گوهر
بباغ از پي جشن ترا گل و سوسن
نموده صدر منيع ترا جهان طاعت
نهاده امر رفيع ترا فلک گردن
خدايگانا، داني: که بحر طبع مرا
بوقت نظم کمين بنده ايست در عدن
بدان صفت که ترا داده اند ملک جهان
يقين بدان که: مرا داده اند ملک سخن
مراست نظمي چون آسمان و بل اعلي
مراست نثري چون بوستان وبل احسن
من آن کسم که زمانه ز جنبش افلاک
بمثل من نشود تا قيامت آبستن
منم که بيت قصيده مراست از هر علم
منم که صدر جريده مراست در هر فن
خداي داند کندر هواي مجلس تو
نصيب من چو حضورست و سر من چو علن
ز بهر خدمت تو فرد گشته ام ز تبار
ز بهر حضرت تو دور مانده ام ز وطن
خدايگانا، من بنده را ز قهر عدو
همي بسوزد جان و همي بکاهد تن
سياه گشت مرا خاطر چو بدر منير
خميده گشت مرا قامت چو سرو چمن
مرا تنيست شده مبتلا بدست بلا
مرا دليست شده ممتحن بدست محن
اگر بيزدان بدخواه من مقر بودي
ز انتقام نرفتي براه اهريمن
کلاه کبر نهادست خصم من بر سر
کلاه دار جهاني، کلاه او بفگن
نهال فتنه نشاندست از ره کينه
بدست مقدرت خود نهال او برکن
گل ثنا و دعا را بخار رنج و عنا
نکرده اند ملوک زمانه پاداشن
کنم بخاطر روشن ثناي حضرت تو
که تا بود ز بد ناکسان مرا مأمن
چو مرگ خواهد کايام من کند تاريک
مرا چه فايده آنگه ز خاطر روشن؟
ز ناز دوست همي گشتمي ملول و کنون
چگونه صبر کنم با شماتت دشمن؟
مرا مباد فراموش حق نعمت تو
اگر تراست فراموش حق خدمت من
هميشه تا که مبرت بود خلاف جفا
هميشه تا که مسرت بود نقيض حزن
بطبع صيد تو بادا زمانه ي سرکش
بطوع رام تو بادا ستاره ي روشن
علو جاه تو افزون تر از علو سما
بقاي خصم تو اندک تر از بقاي سمن
تو جاودانه بمان در ميان سور و سرور
که بي عنايت تو گشت سور ما شيون
–
نيز در مدح اتسز
هوا تيره است، آن بهتر که گيري باده ي روشن
ز دست لعبت مهروي مشکين موي سيمين تن
شده انواع نزهت را لب نوشين او موضع
شده اسباب عشرت را رخ رنگين او معدن
رخش چون ارغوان، لکن برو پيدا شده سنبل
برش چون پرنيان، ليکن در آن پيدا شده آهن
بشرط سنت بهمن ببايد ساختن جشني
ز رخسار چنين معشوق، خاصه در مه بهمن
کنون کز هر بساطي گشت خالي ساحت بستان
کنون کز هر نشاطي ماند فارغ موضع گلشن
بسان گرد کافورست ابري بوده چون لؤلؤ
نشان تيغ فولادست آبي بوده چون جوشن
يکي پيراهن از شاره فلک پوشيده در گيتي
که بروي نه گريبانست و نه تيريز و ني دامن
حيات از قالب گيتي زمستان بستدست، آري
چنين پوشند اندر قالب اموات پيراهن
همان بهتر که نوشي اندرين مدت مي صافي
همان بهتر که پوشي اندرين موسم خزاد کن
مي صافي بسي نوشد، خزاد کن بسي پوشد
کسي کورا بود درگاه تاج خسروان مسکن
علاء دولت عالي، ضياء ملت باقي
ظهير معشر اسلام و ظل ايزد ذوالمن
خداوندي، که بگريزد معايب از صفات او
بدان گونه که از اوصاف يزدان خيل اهريمن
گشاده اختر تابان بامر و نهي او ديده
نهاده گنبد گردان بحل و عقد او گردن
ولي حضرت او را ستاره ساخته عدت
عدوي دولت او را زمانه سوخته خرمن
ملک با مهر او آميخته چون شير با باده
فلک از کين او بگريخته چون آب از روغن
زهي خواهندگان را مجلس معمور تو مقصد
زهي ترسندگان را حضرت ميمون تو مأمن
اگر بيژن شود خصم تو در مردي گه هيجا
کند بروي نهيب تو جهان همچون چه بيژن
شده بينا بديدار تو چشم اکمه نرگس
شده گويا بمدح تو زبان اخرس سوسن
ترا بر خسروان ترجيح، همچون نيک را بر بد
ترا بر صفدران تفضيل همچون مرد را بر زن
چهان هر ساعتي با حاسدت گفته که: «لا تفرح»
فلک هر لحظه اي با ناصحت خوانده که: «لا تحزن»
نداي دولت از صدرت شنيده خلق چون موسي
نداي لطف يزداني ز سطح وادي ايمن
خداوندا، جهانگيرا، رهي را در پناه تو
نيارد گشت احداث جهان هرگز بپيرامن
جهانيدي مرا از دام نحس اختر وارون
رهانيدي مرا از بند جور گنبد ريمن
باقبال تو مشهوري شدم امروز در هر صنف
بتعليم تو استادي شدم امروز در هر فن
بليغان جهان وقت بلاغت پيش من عاجز
فصيحان جهان گاه فصاحت پيش من الکن
بخوشي نثر من همچون لب معشوق، بل اجلي
بخوبي نظم من همچون رخ معشوق، بل احسن
زرشک و حسرت جودت مرا شد امتي حاسد
ز رنج و غيرت بزمت مرا شد عالمي دشمن
ز راهم بر گرفتستي، بجاهم در نشاندستي
بچاهي، تو ازين رتبت، بگفت کس مرا مفگن
هميشه تا ز ايامست هم اقبال و هم محنت
هميشه تا ز اقبالست هم شادي و هم شيون
باطراف همه اسلام ظل جاه در پوشان
باکناف همه آفاق تخم عدل بپراگن
زبان تو بکشف سرگردوني شده ناطق
روان تو بنور عدل يزداني شده روشن
مبادا صدر تو بي من، که نارد تاگه محشر
نه ممدوحي جهانچون تو، نه مداحي فلک چون من
در ستايش اتسز
اعلام چرخ برد بر اطراف آسمان
دست ظفر بقوت تيغ خدايگان
خورشيد خسروان ملک اتسز، که دور چرخ
صاحب قران نيارد چون او بصد قران
شاهي، که هست حشمت او ملک را پناه
شاهي که هست عصمت او شرع را امان
اسلام در حمايت او يافته قرار
اقبال برستانه ي او يافته مکان
امرش روان شده باقاليم شرق و غرب
وز بيم او شده تن بدخواه بي روان
آنچ او دهد ز در و ز گوهر بساعتي
در صد هزار سال نخيزد ز بحر و کان
در عهد ملک او، که جوان باد بخت او
از سر جهان پير دگر باره شد جوان
از شوق بزم او، که بود رشک باغ خلد
چون طلعت بهار شد آراسته خزان
شمشير اوست شعله ي آتش و زين سبب
از خانمان خصم بر آرد همي دخان
چون عزم او عنان بسوي کشوري کشد
با عزم او عنان بسوي کشوري کشد
با عزم او بود ظفر و فتح هم عنان
شاها، خدايگانا، برهمت جهاد
راندي و هر چه هست ترا کام آن بران
با لشکري، که چون گه هيجا کشيد صف
آن صف ز قيروان برسد تا بقيروان
هر يک بگاه وقفه چو کوهي بود متين
هر يک بگاه حمله چو بادي بود بزان
کردي بزخم تيغ ز اشخاص اهل شرک
بالاي کوهسار چو صحراي هفت خوان
هامون ز خون تازه بپوشيد پيرهن
گردون ز گرد تيره بر افگند طيلسان
تو در مصاف رانده و خاک مصاف گاه
تيغ بنفشه فام تو کرده چو ارغوان
از شخص کشته تيغ تو سوري شگرف ساخت
بودند وحش طير در آن سور ميهمان
تيغ تو کرد سير همه وحش و طير را
زين بي دريغ تر که شنيدست ميزبان؟
اي شرع را عنايت جاه تو کار ساز
وي ملک را مهابت تيغ تو پاسبان
خورشيد وار جود ز انعام تو پديد
سيمرغ وار ظلم ز انصاف تو نهان
اعدا و اولياي تو در شيونند و سور
زان تيغ سرفشان و از آن دست زرفشان
از مايه ي نوال و آرايش زمين
در سايه ي جلال تو آسايش زمان
آنجا که خدمت تو، ز دولت بود اثر
و آنجا که رايت تو، ز نصرة بود نشان
شاها، چنانکه هست مرا فضل بي قياس
از جور چرخ هست مرا رنج بي کران
جانم رسيد از ستم جاهلان بلب
کارم رسيد از حسد حاسدان بجان
مردم بفضل سود دو عالم طلب کنند
بخشاي بر کسي که ز فضلت برد زيان
پذيرفتم از خداي کزين پس نباشدم
با هيچ کس مخاصمت از راه امتحان
چون نيست خصم، با که کشم تيغ از نيام؟
چون نيست مرد، با که نهم تير در کمان؟
والي دو زبانم، خود را چه افگنم
در معرض خصومت يک مشت بي زبان؟
از نظم من برند بهر خطه يادگار
وز نثر من برند بهر بقعه داستان
هم کاتب بليغم و هم شاعر فصيح
هم صاحب بيانم و هم صاحب بنان
ابريست طبع من، که ز باران علم او
آراسته است عرصه ي گيتي چو بوستان
قومي، که بسته اند ميان بر خلاف من
جويند نام خويش همي اندران ميان
ليکن نه آگهند که: از کين اهل علم
چيزي بدست نايد، جز عار جاودان
بوجهل را نبيني؟ کز کين مصطفي
ملعون اين جهان شد و مخذول آن جهان
مرد آن کسست کز حسنات خصال خويش
خود را عصام وار کند قطب خاندان
اين طايفه نه بر سنن استقامتند
آه! ار شود سراير اين طايفه عيان
تو حافظ مني و نباشد ز گرگ باک
آن گوسفند را که چو موسي بود شبان
تا چون عيان نباشد در راستي خبر
تا چون يقين نباشد در روشني گمان
ملک تو باد محکم و عز تو پايدار
عيش تو باد خرم و طبع تو شادمان
ديوانه وار دشمن تو باد دل سبک
آنگاه بر دل سبک او غم گران
–
هم در مدح اتسز گويد
ايا چرخ از حمله ي تو جهان
غلام جناب رفيعت جهان
شده فتح را تيغ تو سازگار
شده عدل را ملک تو قهرمان
سپاه ترا گشته عصمت پناه
حسام ترا گشته نصرة فسان
کمين پايه ي قدر تو مهر و ماه
کهين پايه ي جود تو بحر و کان
ترا عالم محمدت زير دست
ترا باره ي مفخرت زير ران
نه ايام را از تو کاري نهفت
نه افلاک را از تو رازي نهان
جلال تو با چرخ گشته قرين
لواي تو با نصر کرده قران
باره امل جود تو بدرقه
ز سر ظفر تيغ تو ترجمان
شده بنده ي صدر تو مرد و زن
سده سخره ي حکم تو انس و جان
چو بر بندي از بهر کوشش کمر
چو بگشايي از بهر بخشش بنان
زمين جمله رنگين کني چون بهار
جهان جمله زرين کني چون خزان
تويي آسمان و زبيم تو خصم
نداند زمين را همي ز آسمان
ترا از حوادث زيان نيست هيچ
حوادث فلک را ندارد زيان
بنالد عدو چون کمان از فزع
چو تير تو گردد قرين کمان
بشمشير فتنه نشانت نماند
ز فتنه در اطراف عالم نشان
وحوش و طيوري، که در دشتهاست
شده جمله تيغ ترا ميهمان
تو مهر سپهري و زين کرده اي
بروز و بروزي خلقان ضمان
چو گردد گران صفدران را رکاب
چو گردد سبک سرکشان را عنان
بتفسد زمين از فروغ ضراب
بجوشد جهان از نهيب طعان
چو صرصر برد حمله رخش و سمند
چو آتش زند شعله تيغ و سنان
زمين را ز خون سپه پيرهن
هوا را ز گرد سيه طيلسان
گوان پايها در نهاده بمرگ
يلان دستها بر گرفته ز جان
ز تيغ چو نيلوفر اطراف دشت
شود لعل ماننده ي ارغوان
در آن لحظه باشي ميان دو صف
چو پيل دمان و چو شير ژيان
نه ايام يابد ز رمحت نجات
نه افلاک يابد ز تيغت امان
ز گرزت همه صفدران در خروش
ز تيرت همه سرکشان در فغان
بسا جان که از بدسگالان ملک
ستاني از آن خنجر جان ستان
خدنگ تو چون شد روان در مصاف
چو خاک زمين خوار گردد روان
تو شاه زميني و ملک زمين
بخواهي گرفتن زمان تا زمان
بگيتي شود ملک تو مشتهر
بعالم شود جود تو داستان
بتيغ سرافشان برآري دمار
هم از قصر قيصر، هم از خان خان
هواي تو جويند خرد و بزرگ
ثناي تو گويند پير و جوان
همه پيشوايان دنيا و دين
بخدمت ببندند پيشت ميان
زهي! مشتري طلعتت را رهي
زهي! آسمان همتت را مکان
تويي بر همه صفدران کامگار
تويي بر همه خسروان کامران
شده ز آتش تيغ چون آب تو
دل دشمنان پر شرار و دخان
چرا چشم عيش عدو تيره گشت؟
گرش گر ز تو سرمه کرد استخوان
ز باران لطف تو در ماه دي
برويد ز خارا همي ضيمران
جهان داشت آيين وسان ستم
ز خوفت دگر کرده آيين و سان
شها، حال من بنده دانسته اي
که هستم بمدحت گشاده زبان
بمهر تو پرداخته جان و دل
ز بهر تو بگذاشته خانمان
بغيبت ترا بوده ام شکر گوي
بحضرت ترا بوده ام مدح خوان
تو داني که: امروز از اهل فضل
منم بر سپاه سخن پهلوان
ز نثرم بخجلت نجوم سپهر
ز نظمم بحيرت عقود جمان
نه چون صوت من نغمه ي عندليب
نه چون طبع من ساحت بوستان
بنظم سخن دو زبانم وليک
بنقل سخن نيستم دو زبان
نبيني در افعال من هيچ بد
اگر سيرت من کني امتحان
منم بنده ي مخلص تو بطبع
مرا بنده ي مخلص خويش خوان
مشو بدگمان در چو من بنده اي
بتمويه اين و بتزوير آن
بيک قصد صاحب غرض مدتي
فتادم بکنجي درون ناتوان
نه روح مرا راحت لهو و عيش
نه شخص مرا لذت آب و نان
ز مويه شدم همچو مويي نحيف
ز ناله شدم همچو نالي توان
بحق معالي، که بودي دريغ
اگر در عنا مردمي رايگان
چه کردم؟ جه آمد ز من در وجود؟
که گشتم بدين سان اسير هوان
نه با لذت و راحتم اتصال
نه با نعمت و حرمتم اقتران
در آنروزگاري که حاصل نبود
مرا عشر اين نظم و نثر و بيان
باين طول مدت درين بارگاه
باين حق خدمت درين آستان
رسيديم هر ساله شش هفت بار
ز صدر تو تشريفهاي گران
گهي جامهايي چو باغ بهار
گهي بارهايي چو باد بزان
گهي بدرهايي پر از زر سرخ
گهي بردگاني چو حور جنان
چو شد بي کران خدمت و فضل من
چرا کم شد آن بخشش بي کران؟
همي تا نباشد عيان چون خبر
همي تا نباشد يقين چون گمان
ترا باد مجد و معالي مدام
ترا باد ملک بقا جاودان
ولي ترا روي چون لاله سرخ
عدوي ترا چهره چون زعفران
بماناد تا دامن رستخيز
همي پادشاهي درين خاندان
همايون عيد و زخوف و وعيد
عدو ماند غمگين و تو شادمان
–
در مدح خاقان سليمان خان
اي در جلال قدر تو گشته چو آسمان
وي در جمال صدر تو گشته چو بوستان
ارقام طاعت تو بر اشراف روزگار
اعلام رفعت تو بر اطراف آسمان
آنجا که حشمت تو، حقيرست مهر و ماه
آنجا که نعمت تو، فقيرست بحر و کان
آني که هست اسم سليمان بتو سزا
و آني که هست رسم سليمان بتو عيان
خورشيد انوري تو در افضال بي قياس
جمشيد ديگري تو در اقبال بي کران
در مشکلات لفظ تو پيرايه ي هنر
در معضلات حفظ تو سرمايه ي امان
احرار را ز دولت تو راحت و نشاط
اشرار را ز صولت تو آفت و زيان
نه بي بهار فضل تو آرايش زمين
نه بي جوار عدل تو آسايش زمان
در کشور جلال چو تو نيست پادشاه
بر لشکر نوال چو تو نيست پهلوان
اي فضل کامل تو شده زيور هدي
وي عدل شامل تو شده داور جهان
در موکب براعت تو از هنر لوا
بر مرکب شجاعت تو از ظفر عنان
هم مدحت جناب تو از خرمي دليل
هم خدمت رکاب تو بر بي غمي نشان
هست از پي لقاي تو ديدار در بصر
هست از پي ثناي تو گفتار در زبان
پيمان تست عهده ي هر مير و هر وزير
فرمان تست عمده ي هر پير و هر جوان
پيراسته است از عزمات تو هر مراد
آراسته است از کلمات تو هر بيان
در بيضه ي سعادت تو مجد را وطن
در روضه ي سيادت تو حمد را مکان
بر ناصحان تضاعف فرتو پايدار
بر مادحان ترادف بر تو جاودان
از عنف تست هر چه بگويند از جحيم
در لطف تست هر چه بجويند در جنان
تا چون فلک نباشد در مرتبت زمين
تا چون يقين نباشد در منقبت گمان
بادا علوم را ز عبارات تو قوام
بادا نجوم را باشارات تو قران
در مدح يکي از وزراء
اي خرم از مکارم اخلاق تو جهان
منقاد امر و نهي تو اجرام آسمان
در زير پاي همت تو تارک سپهر
در زير دست حشمت تو عرصه ي جهان
بر خيل محمدت دل تو گشته پادشا
بر گنج مکرمت کف تو گشته قهرمان
از دولتست خاتم جاه ترا نگين
وز نصرتست مرکب عزم ترا عنان
جويد همي ملک ز علوم تو فايده
گويد همي فلک ز رسوم تو داستان
آنجا که حشمت تو، ز دولت بود اثر
و آنجا که همت تو، ز رحمت بود نشان
ايام را سعادت تو بوده بدرقه
و اسلام را سياست تو گشته پاسبان
راي تو بر دقايق آفاق مطلع
کلک تو از سراير افلاک ترجمان
بر تو ديده ي کرم وجود را بصر
طبع تو پيکر هنر و فضل را روان
چشم طمع چو جود تو ناديده مايده
گوش امل چو لطف تو نشنيده ميزبان
از سعي تو منافع دولت شده پديد
وز کلک تو مصالح ملت شده عيان
خيل مراد کرده دلت را متابعت
حفظ خداي گشته تنت را نگاهبان
هر چان بگفته اند در اخبار انبيا
گشتست خلق را ز کرامات تو عيان
اي گشته با زمانه مساعي تو قرين
وي کرده با ستاره معالي تو قران
از آل و دودمان نبي و وصي تويي
وندر جهان کراست چنين آل و دودمان؟
منت خداي را که درين خطه کس نديد
ما را، مگر بمجلس عاليت مدح خوان
جز مهر تو نگشت مرا هيچ در دماغ
جز مدح تو نرفت مرا هيچ بر زبان
صد را، بفر تو، که نهشتم بعمر خود
عرض کريم را بهوي در کف هوان
ز آنها نيم که بر در هر کس کنم قرار
همچون سگان ز بهر يکي پاره استخوان
از بهر خرقه اي نکشم طعنه هاي اين
وز بهر لقمه اي نخورم عقبه هاي آن
گر مال نيست، هست مرا فضل بي شمار
ور سيم نيست، هست مرا علم بي کران
يک فضل به مرا که بسي در شاهوار
يک علم به مرا که بسي گنج شايگان
نگذاردم هنر که من از روزگار خويش
راضي شوم بجامه و قانع شوم بنان
آخر همان زمانه بکوبد در عنا
بر کام دل مرا کند اقبال کامران
آرم بفضل موکب حشمت بزير چنگ
و آرم بعلم مرکب دولت بزير ران
من کرده خويشتن سره از فضل و آن گهي
در کنج خانه مانده چو بر خايه ماکيان
لؤلؤ چه قدر دارد اندر صميم بحر؟
گوهر چه قيمت آرد اندر ميان کان؟
کاري کنم که ماندم از مکرمات اثر
جايي روم که باشدم از حادثات امان
خواهم شدن چو تير ازين جا سوي عراق
با قامتي ز بار عطاي تو چون کمان
بگشاده چون دوات باوصاف تو دهن
بربسته چون قلم بثناهاي تو ميان
مسکين ضعيفه والده ي گنده پير من
برخود همي بپيچد ازين غم چو خيزران
دارد سري گران ز دل و خاطري سبک
دارد دلي سبک ز غم وانده گران
جانش رسيده در کف تيمار من بلب
کارش رسيده از غم ديدار من بجان
چون تار ريسمان تن او شد نزار و من
بسته کجا شوم بيکي تار ريسمان؟
پوشيده رفت خواهم ازو، کز گريستن
بر بندد اشک ديده ي او راه کاروان
يا رب چگونه صبر کند در فراق من؟
آن طبع ناشکيبش و آن شخص ناتوان
هستش دلي شکافته چون نار و از عنا
رويي چو مغز نار و سرشکي چو ناردان
از زخمهاي پنجه و از بادهاي سرد
بر چون بنفشه دارد و چهره چو زعفران
شبهاي تيره زار بسي گفت خواهد او:
يا رب، تو آن غريب مرا باز من رسان
حالي شگفت ديده ام امروز من ازو
والله! که نيست هيچ خلاف اندرين ميان
شد ناگهان ز عزم من آگاه وز جزع
خوناب شد دو گوهر تابانش ناگهان
فرزند ديده اي تو ازين گونه بي وفا؟
مادر شنيده اي تو بدين شکل مهربان؟
گر حق اين ضعيفه ي بيچاره نيستي
در دل مرا کجا بودي ياد خانمان؟
در مجلس ملوک مرا باشدي مقر
در محفل صدور مرا باشدي مکان
غبنا و حسرتا! که رساند بمن همي
يک سود را زمانه بخروارها زيان!
چندين هزار آفت و يک ذره منفعت؟
چندين هزار گردن و يک پاره گردران؟
اي گشته شرع را به همه تقويت ضمين
وي کرده خلق را به همه مکرمت ضمان
تيمار اين ضعيفه، چو رفتم، نکوبدار
مقدار آن عفيفه، که گفتم، نکو بدان
تا شرح داده هاي تو گويم بهر زمين
تا مدح کرده هاي تو خوانم بهر زبان
جز من که گفت داند مدح ترا سزا؟
جز من که کرد داند وصف ترا بيان؟
آنم که در دقايق تازي و پارسي
دوران چراغ پير نيارد چو من جوان
آن پيشواي معرکه ي دانشم، که من
هرگز سپر نيفگنم از تير امتحان
از صوت من خجل شود الحان عندليب
وز طبع من حسد برد اطراف بوستان
حسان کجاست؟ تا که در آموزمش بنظم
در دو زبان مدايح اوصاف خاندان
تا باغ هست چون رخ دلبر بنوبهار
تا باد هست چون دم عاشق بمهرگان
اندر کمال باد وجود تو پايدار
وندر جلال باد بقاي تو جاودان
بادا مخالف تو در ادبار مستمند
بادا موافق تو در اقبال شادمان
اي زر فشانده بر سر مردي بمکرمت
کردم بشکر بر سرت امروز زرفشان
اندر جهان بماند جاويد اين ثنا
تا اين ثنا بماند اندر جهان بمان
–
در مدح اتسز
اي خلايق را پناه و اي شرايع را امان
خسروان را مقتدايي، خسروي را قهرمان
کشور اقبال را چون تو نبوده پادشاه
لشکر اسلام را چون تو نبوده پهلوان
در ظلال جاه تو آسايشي دارد بشر
وز جمال عدل تو آرايشي دارد جهان
تحفه ي انعام تو سرمايه ي خرد و بزرگ
طاعت درگاه تو پيرايه ي پير و جوان
کين تو خوفيست کان را نيست تدبير رجا
مهر تو سوديست کان را نيست تقدير زيان
عقد دانش را بيان نکته ي تو واسطه
سر نصرة را زبان خنجر تو ترجمان
مدحتت را دهر همچون تير بگشاده دهن
خدمتت را چرخ همچون نيزه بربسته ميان
چون سپهر و آفتابي با مضا و با ضيا
چون جهان و روزگاري کامگار و کامران
چرخ پر کرده براي عدت جود ترا
از لئالي قعر دريا وز جواهر جوف کان
گشته از اکرام تو آباد قصر محمدت
کرده از انعام تو فرياد گنج شايگان
دولت تو بي زوال و مدت تو بي فنا
کوشش تو بي قياس و بخشش تو بي کران
حيدر کراري اندر حرب هنگام ضراب
رستم دستاني اندر جنگ هنگام طعان
از نهيب تيغ آهن جرم آتش زخم تو
گشته اندر جرم خارا آهن و آتش نهان
خسروا، از زخم تيغ تو در اکناف عراق
ماند خواهد ناظران را تا گه محشر نشان
يا رب! آن ساعت چه ساعت بود؟ کز اهوال او
پر زلال شد زمين، از قيروان تا قيروان
از شعاع تيغها همچون فلک شد رزمگاه
وز غبار مرکبان همچون زمين شد آسمان
ممتنع انديشهاي عاقلان از نيک و بد
منقطع اميدهاي صفدران از جسم و جان
شخص گيتي را ز خون سرفرازان پيرهن
فرق گردون را ز گردره نوردان طيلسان
پر دلان را از غريو کوس گشته دل سبک
سرکشان را از شراب تيغ گشته سر گران
تيغها در مغزها کرده مقر همچون خرد
تيرها در شخصها گشته روان همچون روان
اختران بشکسته شاهين اطايب را جناح
و آسمان بگشاده تنين مصايب را دهان
همچو برق اندر هوا در بيضها جسته حسام
همچو باد اندر شمر در عيبها رفته سنان
حلقه ي بند اجل در پاي جباران رکاب
رشته ي دام فنا در دست مکاران عنان
گشته طير و وحش را اندر فضاي معرکه
شخص گردان بزمگه، اطراف خنجر ميزبان
تاخته در صف تو مرکب وز جناح جبرييل
مرکبت را ساخته تأييد حق بر گستوان
گرد تو از جوق عصمت بدرقه در بدرقه
سوي تو از فوج نصرة کاروان در کاروان
نيزه ي دولت فکنده بخت تو بر روي دست
باره ي عزت کشيده جاه تو در زير ران
تير تو پيوسته گشته با کمان وز بيم او
جسته جان از شخص اعداي تو چون تير از کمان
تيغ تو در مغز خصمان چون شهاب اندر ظلام
تير تو در جان اعدا چون شرار اندر دخان
تيغ چون نيلوفر تو صحن آن اقليم را
کرده از آثار خون طاغيان چون ارغوان
کرده اطفال مخالف را حسام تو يتيم
و آن يتيمان را بنيکي گشته جاه تو ضمان
اي تو بر خون خوارگان روز شجاعت کينه ورز
وي تو بر بيچارگان وقت رعايت مهربان
آن فتوحي کز حسام تو يقين شد خلق را
صد يک آنرا تصور کرد نتوان در گمان
در ديار روم و ترک از صدمت شمشير تو
مندرس شد قصر قيصر، منهدم شد خان خان
کس نخواهد کرد هرگز با وجود حرب تو
در بسيط هفت کشور ياد حرب هفت خوان
خسروا، صاحب قرانا، در جهان هرگز نبود
شبه تو يک خسرو و مثل تو يک صاحب قران
تا نسيم عدل تو بر عرصه ي عالم وزيد
هاويه چون روضه گشت و باديه چون بوستان
بودت اندر ملک حاصل عدت افراسياب
کردي اندر عدل ظاهر سيرت نوشيروان
ماه منجوق ترا سجده برد ماه فلک
شير اعلام ترا سخره شود شير ژيان
شخص تو کان جلالت، طبع تو بحر هنر
فعل تو محض شجاعت، قول تو عين عيان
شرح اخلاق تو گشته روح روح مرد و زن
مدح اوصاف تو گشته انس جان انس و جان
از نهيب تيغ تو دريا شود چون هاويه
با نفاذ تير تو خارا شود چون پرنيان
لفظ تو گشته اساليب هنر را پيشوا
حفظ تو گشته اقاليم جهان را پاسبان
از براي عصمت اغنام در جلباب شب
با ضياي عدل تو از نور مه فارغ شبان
اي بگنج و رنج حاصل کرده بس ملک عريض
اين چنين ملکي بعالم کس نيابد رايگان
گنج داري، لاجرم اندر نکونامي بباش
رنج ديدي، لاجرم اندر تن آساني بمان
بشنو از احوال من لختي، که خود احوال تو
با نظام جاوداني شد، که بادي جاودان
از حجاب هفت گردون کرد قدر تو گذر
در بسيط هفت کشور گشت حکم تو روان
بنده ي صدر توام، پرورده ي درگاه تو
از تو دارم جاه و جان و از تو دارم نام و نان
از ثناي تست صيت من بگيتي مشتهر
وز قبول تست نام من بعالم داستان
نظم شکر تو دهم، چون معني آرم در ضمير
نقش مدح تو کنم، چون خامه گيرم در بنان
جز هواي صدر تو شوري ندارم در دماغ
جز دعاي ملک تو قولي ندارم بر زبان
مادري دارم ضعيفه، داعي ايام تو
ديده نابينا و دل شاکي و تن هم ناتوان
نور چشم و زور جسم او ربوده يکسره
محنت دور سپهر و نکبت جور زمان
موي او گشته ز آفات زمان چون نسترن
روي او گشته ز احداث جهان چون زعفران
از تپانچه گشته رخسارش چو نار و پس برو
قطره هاي اشک همچون دانهاي ناردان
گر نبودي درد اين بي چشم مرحومه مرا
تاخته بر دل سپاه و ساخته در جان مکان
از بساطت فرد کي ماندي دل من يک نفس؟
وز رکابت دور کي گشتي سر من يک زمان؟
ما ضعيفان آمديم اکنون و در حکم توايم
گر دلت خواهد بدار و گر دلت خواهد بران
گر بداري کس نخواهد گفت: چون کردي چنين؟
ور براني کس نيارد گفت: چون کردي چنان؟
خانمان دادم بباد و هست اميد من آنک
سازم اندر حوزه ي خاک جنابت خان و مان
تا بود اندر خزان و در بهار از باد و ابر
باغها را زرفشان و راغها را در فشان
باد در دولت خزان نيک خواه تو بهار
باد در محنت بهار بدسگال تو خزان
حاسد ملک تو بادا بسته ي بند بلا
دشمن جاه تو بادا خسته ي تير هوان
از نوايب جاه تو اصحاب تقوي را پناه
وز حوادث صدر تو ارباب دانش را امان
دولت تو بي زوال و قدرت تو بي فنا
کوشش تو بي قياس و بخشش تو بي کران
در اداي شکر ملک و در قضاي حق شرع
استعانت خواه از حق و هو خير المستعان
–
قصيده ي ذوقافيتين در مدح خاقان کمال الدين نظام الدوله
ارسلان خان ابوالقاسم محمود
اي دلبري، که نيست نظير تو در جهان
جاني مرا و بلکه گرانمايه تر ز جان
ديدار تو سپهر نشاطست بر زمين
رخسار تو بهشت جمالست در جهان
داري دو لب چو ساخته بر هم دو پاره لعل
وندر دو پاره لعل دو رسته درر نهان
ظاهر نگرددت، چو نگويي سخن، دهن
پيدا نيايدت، چو نبندي کمر، دهان
از لب شکرستاني و من شکرها کنم
گر زان شکرستان تو گردم شکرستان
همچون جگر لطيفي و همچون روان عزيز
وز ديده بي توام شده خون از جگر روان
عمري فروختم بهواي تو و مرا
زين عمر نيست حاصل سودي مگر زيان
بيدادگر بتي و بعدل کمال دين
يابم ز دست جور تو بيداد گرامان
خاقان، نظام دولت، محمود، آنکه هست
از رهگذار کينه ي او چرخ بر کران
از دستبرد اوست فغاني بهر ديار
وز کار کرد اوست نشاني بهر مکان
بي سر شدست دشمن و بازر شدست دوست
ز آن تيغ سرفشانش وزان دست زرفشان
دستش کند بدايع جود و کرم پديد
لفظش کند دقايق فضل و هنر عيان
خيزد ز بهر مدت عمرش امان ز چرخ
زايد ز بهر عدت جودش گهر ز کان
اي گشته کوشش تو بحفظ هدي ضمين
وي کرده بخشش تو برزق بشر ضمان
در پيش ناصح تو فگنده قضا سپر
در روي حاسد تو کشيده قدر کمان
با آيت خلاف تو گشته بلا قرين
با رايت وفاق تو کرده ظفر قران
گردد بريده سر چو قلم، هر که چون قلم
در پيش خدمت تو نگردد بسر دوان
افلاک را هواي تو همواره در ضمير
و ايام را ثناي تو پيوسته بر زبان
مداح را سحاب سخاي تو چون صدف
پر در کند بيک صله ي ماحضر دهان
تا در علو نباشد همچون فلک زمين
تا در ضيا نباشد همچون شرر دخان
هر لحظه از کواکب عزي دگر بياب
هر روز بر اعادي کامي دگر بران
ادبار شد نصيب عدوي تو بر مراد
تا روز رستخيز باقبال در بمان
–
در مدح خاقان ارسلان خان کمال الدين ابوالقاسم محمود
اي روي تو آفتاب تابان
بردي دل و نيست بر تو تاوان
تو آفت جاني و جهاني
نام تو نهاده اند جانان
چون عهد تو پشت من شکسته
چون جعد تو کار من پريشان
هجر تو مرا ز پاي افگند
فرياد مرا ز دست هجران!
با خد تو تيره ماه گردون
از قد تو طيره سرو بستان
درد دل صد هزار کس را
يک بوسه ز دو لب تو درمان
با دو لب تو شکر نبايد
زيره نبرد کسي بکرمان
آنجا که لب و رخ تو آيد
حات نبود براح و ريحان
بي دورخ تو چه لذت از چشم؟
بي دو لب تو چه راحت از جان؟
چندان که تراست خوبي، اي يار
عشقست مرا هزار چندان
صد کوه جفاي تو کشيدم
يک ذره نديدمت پشيمان
هستند ببند هر که هستند
در دست تو کافر و مسلمان
شبها ز فراق تو دو چشمم
چون دامن خيمه روز باران
در ديده ي من چرا بود آب؟
گر چاه تراست در زنخدان
سرگشته چو گوي شد دل من
تا زلف تو گشت همچو چوگان
بخشاي بر آنکه دل کند گوي
پس با تو در افگند بميدان
گفتي که: نهفته دار رازم
تکليف مکن، مرا مرنجان
با سرخي اشک و زردي رخ
راز تو نهفته داشت نتوان
وقتست که قصه اي نويسم
از جور تو سوي قصر خاقان
خاقان معظم، آنکه او راست
گردون و نجوم او بفرمان
فرزانه کمال دولت و دين
بي خوف کمال او ز نقصان
بوالقاسم، آنکه در کف او
مقسوم شدست رزق انسان
محمود، که نام فرخ او
برنامه ي حمد گشت عنوان
رادي، که ممهدست و معمور
از بخشش او بلاد توران
گردي، که مؤيدست و منصور
از کوشش او لواي ايمان
اجسام مخالفانش در خاک
از نوک سنان اوست پنهان
ارواح متابعانش در جنگ
از گرز گران اوست لرزان
از خدمت اوست جاه اشراف
وز حضرت اوست لاف اعيان
گيتي ببقاش داده ميثاق
دولت بوفاش کرده پيمان
اي دامن قدر تو برفعت
پيراهن چرخ را گريبان
اي مهر ترا قرينه نصرت
وي قهر ترا نتيجه خذلان
هم لؤلؤ جود را کفت بحر
هم گوهر فضل را دلت کان
مأمور اشارت تو گردون
منقاد ارادت تو کيهان
شمع هنر تو عالم آراي
ابر کرم تو گوهر افشان
نه حلم تراست هيچ غايت
نه علم تراست هيچ پايان
چون رستم سکزيي بهيجا
چون طاتم طايبي در ايوان
از لطف تو خانهاي احباب
با نزهت روضهاي رضوان
وز عنف تو حله هاي اعدا
با وحشت حفره هاي نيران
سبحان الله! چه روز بود آنک
راندي تو بسوي غزويکران؟
در زير تو باره اي چو کوهي
در دست تو نيزه اي چو ثعبان
از نعره ي تو زمانه واله
وز حمله ي تو سپهر حيران
با لطف تو همچو آب آتش
با قهر تو همچو موم سندان
بارنده بساعتي حسامت
بر بقعه ي اهل کفر توفان
از تو شده قصر شرع آباد
وز تو شده دار شرک ويران
بنموده براي نصرة حق
تير تو در آن غزات برهان
از پيش سنان چون شهابت
بگريخته صد هزار شيطان
ايرانت شده بزير رايت
تورانت شده بزير فرمان
معلوم شده ز خاتم تو
کيفيت خاتم سليمان
اي کرده بدست مرد دانا
هم نام بخدمت تو، هم نان
من بنده هزار بار ديده
از بخشش تو نعيم الوان
طبعم ز مواهب تو تازه
جانم ز مکارم تو شادان
زان پس که مرا عنايت تو
پرورده بنعمت فراوان
منويس بگفت خصم نامم
بر حاشيه ي کتاب نسيان
تا هست زمين هميشه ساکن
تا هست فلک هميشه گردان
جز شمع سخا و فضل مفروز
جز تخم وفا و عدل مفشان
اندر سفر و حضر ز آفات
بادات نگاهدار يزدان
دل کفته عدوي تو چو خامه
سرکوفته خصم تو چو سندان
–
در مدح اتسز
فغان من از نعره ي پاسبان
که افگند تعجيل در کاروان
سبک برگرفتند بار مرا
نهادند بر سينه بار گران
برفت آن مه آسمان و زرنج
ندانم زمين را همي ز آسمان
برفت او و جان شد ز شخصم برون
روان گشت و خون شد ز چشمم روان
مرا بود زين پيش از دل اثر
مرا بود زين پيش از جان نشان
کنون عشق دلبر بفرسود دل
کنون هجر جانان بپالود جان
ز من گشته جان جهانم جدا
ز من گشته چشم و چراغم نهان
بگريم در اندوه چشم و چراغ
بنالم ز تيمار جان جهان
چو تير از کمان تا برفت آن نگار
ز غم قد چون تير من شد کمان
ز مويه چو موييست شخصم نزار
ز ناله چو ناليست قدم نوان
همه لهو ايام من شد عنا
همه سود آمال من شد زيان
کنون از رياحين ديدار او
بود روح را نزهت بوستان
ز بويش مرا حل پر از رايحه
ز رويش منازل پر از ارغوان
ز اقبال او کاروان را براه
چو خرم بهاريست اندر خزان
کنون کين جهان جوانگشته را
نهادند در دست پيري نهان
سزد گر بگيرم بياد نگار
مي پير از دست شاه جوان
خداوند خوارزمشه، آنکه اوست
ز چنگ حوادث جهان را امان
نزادست گردون چنان پادشاه
نديدست عالم چنو قهرمان
ظفر را شده تيغ او مقتدا
خرد را شده تير او ترجمان
سخابي کفش همچو سربي خرد
هنر بي دلش همچو تن بي روان
برايش چو کردند وقت سجود
زبان را بحبس دهان امتحان
مگر خواست گردون سزاي عدوش
که کردند محبوسش اندر دهان
اگر در زبانست سحر دهن
وگر در بيانست جاه زبان
بود بي بيانش معاني چنانک
دهان بي زبان و زبان بي دهان
ايا شهرياري که روز نبرد
بود در سپاه تو صد پهلوان
همه ناسخ ملک افراسياب
هم صاحب عدل نوشيروان
در اتباع هر پهلواني بود
هزاران هزاران هزبر ژيان
همه همچو بهمن بوقت ضراب
همه همچو ستم بوقت طعان
برآورده هر پهلواني دمار
هم از قصر قيصر هم از خان خان
زهي عون تو اهل دين را پناه
زهي سعي تو تيغ حق را فسان
رسوم معالي تو بي قياس
فنون ايادي تو بي کران
فلک را شده حکم تو پيشرو
جهان را شده عدل تو پاسبان
ز جود تو پر معده ي حرص و آز
ول يکن تهي معده ي بحر و کان
گمان تو بر تر بود از يقين
وگرچه يقين برترست از کمان
ايا شهرياري، که چون آفتاب
بود با تو اقبال گردون عيان
تو داني که: چون من نديدست کس
ببحر بنان و بسحر بيان
هنر گشته با خاطر من قرين
خرد کرده با فکرت من قران
مرا عز نفسست، تا عز نفس
مرا مانعست از مقام هوان
نيم جز ز انعام تو مال جوي
نيم جز بدرگاه تو مدح خوان
نکردستم از غير تو اقتراح
بيک قطره آب و بيک لقمه نان
بايزد، که افلاک او آفريد
که گر من بر افلاک سازم مکان
بر آن تفاخر نيارم که من
نهم سر بخدمت برين آستان
همي تا بود نور ضد ظلام
همي تا بود نار اصل دخان
همه عز نفس از دقايق بياب
همه کام دل بر حقايق بران
بجاه اندرون تا قيامت بپاي
بملک اندرون تا قيامت بمان
بپاي طرب فرش شادي سپر
بدست کرم تخم زادي فشان
ز اقبال تو تا بروز قضا
بماناد ملک اندرين خانمان
–
در مدح علاء الدوله اتسز
منت خداي را، که بتأييد آسمان
آمد مستقر خلافت خدايگان
فخر ملوک نصرة دين، خسروي کزوست
هم رامش زمين و هم آرامش زمان
عالي علاء دولت و دين کز علو جاه
در دهر مقتدا شد و در ملک قهرمان
آن شهريار غازي و آن مير کامگار
آن پشت دين تازي و آن روي دودمان
شاهي، که از لطايف اخلاق فرخش
گردد صميم باديه چون صحن بوستان
شاهي، که حادثات زمانه بخفت خوش
تا بر زمانه حشمت او گشت پاسبان
در چشم جود و جسم کرم طبع و دست او
بايسته تر ز ديده و شايسته تر ز جان
با بدسگال کوشش او خوف بي رجا
بر نيک خواه بخشش او سود بي زيان
بر حکم چرخ حکمت او گشته مطلع
وز سر فتح خنجر او بوده ترجمان
اي باز کرده از پي اعزاز دين لوا
وي پست بسته از پي تأييد حق ميان
حزم ترا مواکب دولت بزير چنگ
عزم ترا مراکب نصرة بزير ران
بر باره اي نشسته، که باسير اوست تنگ
هم شاهراه انجم و هم عرصه ي جهان
چون بحر بامهابت و چون کوه با شکوه
چون چرخ با صلابت و چون دهر با توان
ثابت بگاه وقفه نماينده ي يقين
مسرع بگاه حمله نماينده ي گمان
در ظلمت غبار و غا نور جبهتش
تا بنده چون ضيا و ضرر در دل دخان
اطراف او چو خامه در سير طي کند
چون نامه هفت قسم زمين را بيک زمان
تيغي ترا بدست، که بروي مبينست
از فتح صد امارت و از مرگ صد نشان
با صفوت روان و شود وقت کار زار
با قالب مخالف دين جفت چون روان
از حد او نباشد افلاک را نجات
وز ضرب او نباشد ايام را امان
دارد نهاد و گونه ي نيلوفري وليک
خاک مصاف گيرد ازو رنگ ارغوان
تو بر چنان براق که دارد شرف دليل
در کف چنين حسام که دارد ظفر نشان
لشکر کشيده زير حصاري، که صحن اوست
هم معدن تجارت و هم جاي امتحان
انواع فتنه را شده اطراف او مقر
و اسباب کينه را شده اکناف او مکان
در پشت گاو و ماهي در اصل هم قرين
تا پشت چرخ و ماهي در فرع هم قران
بتون ازو مشاهده کردن بچشم سر
کيفيت کواکب و اشکال آسمان
جاسوس اختران شود و ناظر فلک
بر سطح او بمدت نزديک پاسبان
و آنگاه ساخته ز پي انس جان خويش
رزمي که خيره گردد ازو عقل انس و جان
تا زنده گشته هم چو دعاي ملک سوار
بارنده گشته همچو قضاي فلک سنان
اندر مصاف انجم هيجا شده پديد
وندر غبار انجم گردون شده نهان
از هول پاره گشته ظفر جوي را جگر
وز بيم گنک گشته سخن گوي را زبان
از عجز گردنان همه چون بي روان بدن
وز ضعف سرکشان همه چون بي بدن روان
هم رخنه گشته خنجر جان سوز از ضراب
هم پاره گشته نيزه ي دلدوز از طعان
تو در مصاف رانده ز بهر مبارزان
سوفار تيز کوه قرين زه کمان
از تير دان بنصرة حق برکشيده تير
و آنگه تن مخالف خود کرده تيردان
بر سينها گماشته زوبين تن گداز
بر فرقها گذاشته شمشير جان ستان
دلها شده ز حمله ي يکران تو سبک
سرها شده ز هيبت پيکان تو گران
بس رود بر کرانه ي دريا شده پديد
از خون دشمنان تو درياي بي کران
جام هلاک داده بحساد ناشتا
عزم رجوع کرده باحباب ناگهان
باز آمدي بمرکز عزت بکام دل
از روزگار خرم و از بخت شادمان
در پاي دولت تو ثريا شده رکاب
بر دست نصرة تو مجره شده عنان
از کارگاه چرخ سوي بارگاه تو
نگسسته کاروان سعادت ز کاروان
اي بر هلاک دشمن و اي بر مراد دوست
چون روزگار چيره و چون چرخ کامران
چشم ظفر قرير شد، ايرا که گرز تو
چون سرمه کرد در تن بدخواه استخوان
در محفل اکابر و در مجمع ملوک
دستان دستبرد تو گشتست داستان
خيره شود ز رأي منير تو مهر و ماه
طيره شود ز کف جواد تو بحر و کان
با سير باره ي تو چه هامون، چه کوهسار؟
با طعن نيزه ي تو چه خارا، چه پرنيان؟
نه پر نعيم تر ز عطاي تو مايده
نه تازه روي تر ز سخاي تو ميزبان
ماند بخلد صدر تو، کز اتصال اوست
هم عز با تواتر و هم ناز جاودان
شاها، تويي که هر چه دهند از هنر خبر
باشد بپيش خاطر ميمون تو عيان
داني و نيک داني کندر کمال فضل
گردون پير نيز نبيند چو من جوان
بر کشور سخن چو مني نيست پادشاه
بر لشکر هنر چو مني نيست پهلوان
سرمايه ي عرب شد و پيرايه ي عجم
طبعم گه معاني و نطقم گه بيان
در شعر من نيابي مسروق و منتحل
در نظم من نبيني ايطا و شايگان
اشعار پر بدايع دوشيزه ي منست
بي شايگان و ليک به از گنج شايگان
گر عاقلي بجان بخرد مدحت مرا
ارزان بود هنوز، چه ارزان؟ که رايگان
کردم وطن در تو، که مرغان نيک پي
جز در مکان امن نسازند آشيان
ناگشته بر جماعت اوباش حمد گوي
نابوده بر ستانه ي جهال مدح خوان
در خدمت تو بسته هم از اول اعتقاد
بر مدح تو گشاده هم از ابتدا دهان
با مهر حضرت تو قرين کرده جان و تن
وز بهر خدمت تو رها کرده خان و مان
بر درگه تو بد نبود مادحي چو من
در وقت نوبهار و بهنگام مهرگان
بودم بسعي بخت خداوند نظم و نثر
گشتم بخدمت تو خداوند نام و نان
شد با تنم بخدمت تو فخر آشنا
شد با دلم بمدحت تو چرخ مهربان
گر من عطا برم ز کف تو، عجب مدار
ور من غني شوم ز در تو، عجب مدان
بس کس که بود گرسنه زين پيش وز سخات
سکبا همي برون دهد اکنون ز ناودان
اي جود جسته با کف کافيت اتحاد
وي فضل کرده با دل صافيت اقتران
حاسد خسي و ناکسي اندر ميان نهاد
مردي و مردمي همه بر داشت از ميان
از قصد اين و آن نيم ايمن بجان و سر
نه در ميان خانه، نه در راه نردبان
داني که بر نيايد شخصي چو من ضعيف
با مکر و با عداوت صد خام قتلبان
در حق من هزار هزاران نظر کني
گر ظلم اين گروه بگويم يکان يکان
در غيبت رکاب تو ضايع شدم، بلي
ضايع شود رمه، چو نباشد برو شبان
حقا که مي بلرزم بر عمر خويشتن
از کيد اين گروه، چو از باد خيزران
نار کفيده شد دل من در غم و کنون
بر رخ همي فتد زره ديده ناردان
مژگان من بديده در و تن بجامه در
گشت از سهر چو سوزن و از غم چو ريسمان
رويم ز خون چو چشم خروس و نشسته من
بر فرش حادثات چو بر بيضه ماکيان
بر هجو من قلم ببنان اندرون گرفت
آن کس که بينمش چو قلم در خور بنان
غم نيستي، اگر چو منستي حسود من
از نام نيک عز تن وصيت خاندان
مرکب چگونه تازد با اين و آن بفضل؟
آن کس که بوده باشد مرکوب اين و آن
شاها، روا مدار که از دشمني خسيس
بيند تن نفيس هوا خواه من هوان
تا خط يار باشد مانند غاليه
تا جعد دوست باشد مانند ضيمران
از کردگار هر چه مرادت بود بياب
وز روزگار هن چه نشاطت بود بران
گاهي بپاي قدر بساط شرف سپر
گاهي بدست جاه نهال کرم نشان
تا بزم و رزم باشد، از کف و از حسام
در رزم سرفشان کن و در بزم زرفشان
فارغ مباش هيچ همه ساله اين چنين:
يا کشوري عطاده، يا عالمي ستان
عيدت خجسته باد و خزانت بهار باد
عيد عدو و عيد و بهار عدو خزان
خد موافقان تا بادا چو لاله برگ
روي مخالفان تو بادا چو زعفران
اين نظم من بماند تا روز رستخيز
تا نظم من بماند در مملکت بمان
هم خواسته بخنجر و هم يافته بجود
از خصم من تو يرمق و من از تو يرمغان
–
در مدح اتسز
نظام حال زمانه، قوام کار جهان
تمام گشت باقبال شهريار جهان
علاء دولت و دين خسرو جهان، اتسز
کزو گرفت نظام و قرار کار جهان
مظفري، که خداي جهان پديد آورد
ز بي قرار حسامش همه قرار جهان
ز خسروان جهان مثل او جوان بختي
نپرورد فلک پير در کنار جهان
ربوده زلزله ي هيبتش قرار زمين
ببرده قاعده ي عدلش اقتدار جهان
بر امر ونهي مساعيش اتفاق فلک
بحل و عقد معاليش افتخار جهان
زمانه پاسا، در يا دلا، فلک قدرا
شدست خدمت صدر تو اختيار جهان
قضا اسير تو و سرکشان اسير قضا
جهان شکار تو و صفدران شکار جهان
مطيع حکم تو اجرام بي قياس فلک
غلام امر تو اجسام بي شمار جهان
بديدهاي کواکب ز عهد آدم باز
وجود ملک ترا بوده انتظار جهان
بگاه مکرمت، اي يمن و يسر بنده ي تو
بر يمين تو اندک بود يسار جهان
ز پاي بند نهيب تو احتراز سپهر
ز دستبرد حسام تو اعتبار جهان
بگاه بزم ببخشش تويي جهان سخا
بروز رزم بکوشش تويي سوار جهان
شعار خدمت درگاه تو نشان فلک
نشان طاعت فرمان تو شعار جهان
ز نظم قاعده ي ملک تو نظام هدي
ز خمر صاعقه ي تيغ تو خمار جهان
ز عنف تست وز لطف تو خوف و امن بشر
ز مهر تست وز کين تو فخر و عار جهان
خداي عزوجل سخره ي ضمير تو کرد
همه دقايق پنهان و آشکار جهان
هميشه تا که بصنع خداي عزوجل
بر اختلاف طبايع بود مدار جهان
مباد کس ز بشر، جز تو، پيشواي بشر
مباد کس بجهان، جز تو، شهريار جهان
مخالفان تو در خوف حادثات فلک
موافقان تو در عهد زينهار جهان
ز بهر عدت جود تو مايهاي زمين
ز بهر خدمت تو روزگار جهان
–
در مدح اتسز
جانا، طريق مهر و وفا اختيار کن
با ما بکوي مهر و وفا روزگار کن
بي تو ز اسب شادي و رامش پياده ايم
ما را بر اسب شادي و رامش سوار کن
اي بي قرار کرده دل من چو زلف خويش
آخر شبي بزاويه ي ما قرار کن
با روي چون شکفته گلي در بهار حسن
از روي خويش خانه ي ما چون بهار کن
از جزع ما بگريه گهرها نثار گير
وز لعل خود بخنده شکرها نثار کن
ما را بحق عشق تو ديرينه خدمتيست
بر ما بحق خدمت ديرينه کار کن
از اشک ديده چهره ي ما پر نگار گشت
از نقش چهره ديده ي ما پر نگار کن
دامست طره ي تو و دانه است خال تو
زان دام و دانه جان و دل ما شکار کن
خواهي که افتخار کند از تو روزگار
از روزگار نصرة دين افتخار کن
پيوسته قصد خدمت اين شهريار دار
همواره ميل حضرت اين شهريار کن
گر قدر بايدت بر او اختلاط جوي
ور جاه بايدت در او اختيار کن
اي شير چرخ، جان حسودش شکار گير
وي تيغ صبح، سينه ي خصمش فگار کن
خوارزمشاه، اي بهنر نازش ملوک
بنياد ملک خود بهتر استوار کن
در راه دين مواقف مشهور خويش را
صدر لطايف ورق اعتبار کن
اي آفريده ايزدت از بهر کارزار
با دشمنان خطه ي دين کار زار کن
تو آسمان عدل و سخايي و تا بحشر
بر قطب مکرمات و معالي مدار کن
ابر يمين خويش بر اهل هدي فشان
وز فيض جود خود همه را با يسار کن
آن را که حاسد تو بود تاج دار ساز
و آن را که ناصح تو بود تاجدار کن
بر جمع شرک صاعقه ي بي شمار بار
بر اهل فضل مکرمت بي شمار کن
پشت زمين ز خنجر خود پر شيار دار
روي فلک ز موکب خود پر غبار کن
در هر ديار کز نفر فتنه آيتيست
برخيز و قصد آن نفر و آن ديار کن
نيلوفري حسام بر آهيج از نيام
وز خون اهل شرک جهان لاله زار کن
از آب و باد و آتش تيغ و سنان و تير
بر خاک معرکه همه را خاکسار کن
از ضربت عنا دلشان پر نهيب دار
وز شربت فنا سرشان پر خمار کن
در رزمگه ز تيغ بر افروز آتشي
وز وي دل مخالف حق پر شرار کن
چون داد کردگار ترا هر چه خواستي
پيوسته شکر موهبت کردگار کن
تا هست عدل بر تن خود عدل جفت دار
تا هست علم بر دل خود علم يار کن
تا روز حشر مرکب اقبال خويش را
از رشته ي دو رنگ زمانه غيار کن
در باغ تا که خار بود همنشين گل
در باغ مملکت گل بدخواه خار کن
از زبان علاء الدوله اتسز خوارزمشاه
اي عادت تو همه جفاي من
يک باره گذاشته وفاي من
انديشه ي من همه وفاي تو
و انديشه ي تو همه جفاي من
اي در طلب رضاي تو جانم
هرگز نکني طلب رضاي من
در منزل مهر تست رخت من
در موقف عشق تست جاي من
بيگانه شدم ز صبر و از شادي
تا عشق تو گشت آشناي من
بر دعوي عشق تست همواره
چشم من و روي من گواي من
هر چند که پادشاه اسلامم
عشق تو شدست پادشاي من
اين فخر نه بس که گويي اتسز راست
دل گشته مسخر هواي من
آنم که بقاي دولت و عزت
بستست خداي در بقاي من
بگرفته عنان ملک دست من
سوده برکاب فتح پاي من
پيراهن چرخ را گريبان شد
از مرتبه، دامن قباي من
ني سير ستاره جز بحکم من
ني گشت زمانه جز براي من
گشتست غبار عرصه ي هيجا
هنگام مصاف توتياي من
سحر همه صفدران بيوبارد
آن نيزه ي همچو اژدهاي من
سرها درود، چو گندنا، از کين
از خنجر همچو گندناي من
بربايد افسر سلاطين را
در معرکه تير جان رباي من
صد علم بود کمين حديث من
صد گنج بود کهين عطاي من
شومست و مبارکست و چونين به
مر دشمن و دوست را لقاي من
خوارزمشهي نيافريد ايزد
داند همه خلق، جز براي من
تا روز قضا بنصرة ايمان
بس باد معين من خداي من
–
در مدح ملک اتسز
اي غريو کوس تو در گوش بانگ ارغنون
جزع فام از گرد خيلت گنبد فيروزه گون
با سر تيغ تو عمر سرکشان گشته هبا
در کف سهم تو جان گردنان مانده زبون
بر فلک از عمر تو معمور عالمهاي جان
بر زمين از تيغ تو موجود درياهاي خون
دست تو گوهر ببخشد، زان قبل شمشير تو
گوهر خود را نيارد از حجاب خون برون
عرصه ي تأييد تو وفد سعادت را مقر
قوت اقبال تو سقف سيادت را ستون
حاجبان بودند ايام ترا در خسروي
آن همه گردن کشان از عهد آدم تاکنون
اي شده ايام مکاران ز سهم تو سياه
وي شده اعلام جباران ز تيغ تو نگون
هر که در ايام تو لاف جهانداري زند
عقل مجنون خواندش، آري جنون باشد فنون
هست دريا با وجود بسطت جود تو خرد
هست گردون با کمال رفعت قدر تو دون
گر مضا دارد فلک، دارد ز عزم تو مضا
ور سکون دارد زمين، دارد ز حزم تو سکون
مايه ي جاهت فزون از قدر آفاق و نفوس
پايه ي قدرت برون از حد اوهام و ظنون
بوده عونت خنجر و زوبين دولت را فسان
گشته نامت عقرب و تنين گردون را فسون
در دو دست تو کمان و تير چون نون و الف
کرده بالاي الف شکل بدانديشان چو نون
زير ران حشمت تو چرخ کي باشد سموش؟
زير زين دولت تو دهر کي گردد حرون؟
قالب اقبال را آثار تو گشته حلل
دوحه ي آمال را اخبار تو گشته غصون
گر شود قدرت مجسم پر شود جوف فلک
ور شود عقلت مقسم گم شود خوف جنون
با وفاقت عاقلان را آشنايي در قلوب
وز جمالت ناظران را روشنايي در عيون
نيست انواع فضايل جز بصدر تو عزيز
نيست اعراض افاضل جز بجاه تو مصون
روزگار ديگري اندر ميان روزگار
وز تو هم منت خلايق را بحاصل، هم منون
تا نباشد زينت عز معالي چون هوان
تا نباشد حرمت حد مساعي چون محون
طعمه ي جود تو بادا هم جبال و هم بحور
عرصه ي ملک تو بادا هم سنين و هم قرون
قدر تو اندر جلالت، ملک تو اندر ثبات
اين چو چرخ باستان و آن چو کوه بيستون
عيد تو فرخنده باد و عمر تو پاينده باد
بدسگال جاه تو کم باد و عمر تو فزون
–
نيز در مدح اتسز
چو از حديقه ي ميناي چرخ سقلاطون
نهفته گشت علامات چتر آينه گون
ز نقشهاي عجيب و ز شکلهاي غريب
صحيفه هاي فلک شد چو صحف انگليون
جناح نسر و سلاح سماک هر دو شدند
ز دست چرخ مرصع بلؤلو مکنون
بحسن روي قمر همچو طلعت ليلي
بضعف شکل سها همچو قالب مجنون
شعاع شعري اندر ميان ظلمت شب
چنانکه در دل جهال و هم افلاطون
شهاب همچو حسامي برهنه کرده بحرب
سهيل همچو سناني خضاب کرده بخون
شبي دراز وز حيرت فلک درو ساکن
وليکن از دل من برده هجر يار سکون
مهي، که کردتم را ببند فتنه اسير
بتي، که کرد دلم را بدست عشوه زبون
زبان من شده در وصف زلف او عاجز
روان من شده بر نقش روي او مفتون
چو نون و چون الفست او بابرو و بالا
وزوست قد الف شکل من خميده چو نون
فراق يار بود صعب در همه هنگام
وليک باشد هنگام نوبهار فزون
کنون که دست طبايع بسان فراشان
بباغ و راغ ستبرق فگند و بوقلمون
فشاند مشک و قزنفل بجاي گرد رياح
نمود لعل و زبرجد بجاي ميوه غصون
کنار باغ همه پر خزاين دارا
فضاي راغ همه پر دفاين قارون
فراق از گل و گلرخ بدين چنين فصلي
ز امهات جنونست و الجنون فنون
منم که بهر تماشاي باغ، همچو صبا
ز لهو رفتم و رفتم ز باغ و راغ برون
بران براق نشستم، که هست پيکر او
چو بيستوني، در زير او چهار ستون
گهي چو شکل پلنگان دونده بر کهسار
گهي بشبه نهنگان رونده در جيحون
بزير زينش نيابي بوقت پويه شموس
بزير رانش نبيني بگاه وقفه حرون
نهاده رخ برهي، کندرو نيابد کس
بجز لقاي فنا و بجز خيال منون
هزار خوف در اطراف او شده موجود
هزار فتنه با کناف او شده مقرون
قرار گاه افاعي همه جبال و قفار
مقامگاه شياطين همه سهول و حرون
درو بهيبت نازل نوايب گيتي
درو بعبرت ناظر کواکب گردون
ز سهم راه مرا آيت طرب منسوخ
ز هجر يار مرا رايت نشاط نگون
گهي چو هامون از آتش دلم دريا
گهي چو دريا از آب ديده ام هامون
ز بهر حفظ تن و جانم اندرو خوانده
ثناي صدر بزرگ خدايگان چو فسون
عنا بلهو بدل شد، چو سوي حضرت شاه
مرا ستاره ي اقبال گشت راهنمون
ابوالمظفر، خورشيد خسروان، اتسز
که هست تابع حکمش قضاي کن فيکون
بجنب جان بزرگش فضاي عالم خرد
بپيش قدر بلندش محل گردون دون
بمهر حضرت او جان عاقلان مشعوف
بدست منت او شخص فاضلان مرهون
خدايگانا، آني که در خرد نارد
قران انجم گردون قرين تو بقرون
ببحر کف تو غواص مکرمات از در
سفينهاي امل را همي کند مشحون
ز سعي بخت تو اقبال کوکب مسعود
بگرد صدر تو پرواز طاير ميمون
محيط فضل وهنر را ضمير تو مرکز
حساب مجد و شرف را جلال تو قانون
ببيت احزان ياد تو سلوت يعقوب
بجوف ماهي نام تو دعوت ذوالنون
هزار صاعقه در يک شکوه تو مضمر
هزار فايده در يک حديث تو مضمون
بقدر مرتبه دار تو همچو کيکاوس
بجاه غاشيه دار تو همچو افريدون
ز شخص تير فلک سهم تو ربوده حيات
ز فرق گاو زمين باس تو شکسته سرون
هواي بزم بطيب سخاي تو ممزوج
زمين رزم بخون عدوي تو معجون
برنده نسل عدو خنجر تو چون کافور
سپرده هوش يلان هيبت تو چون افيون
ز وصف بر تو عاجز شده بيان عقول
ز کنه قدر تو قاصر شده مجال ظنون
بامر و نهي ترا دهر چاکري منقاد
بحل و عقد ترا چرخ بنده اي ماذون
زهر ذنوب دل تو منزهست وبري
زهر عيوب تن تو مطهرست و مصون
بحشمت تو قوي گشت پشت دين رسول
چو پشت موسي عمران بشرکت هارون
بشد خلافت دربان کاخ مأموني
بعهد تو ز شرف چون خلافت مأمون
چو بيضه ي حرمست و چو روضه ي ارمست
بايمني و خوشي از تو اين بلاد اکنون
سکون گرفت و مطهر شد از همه آفات
ز حد ري بحسام تو تا بآبسکون
اگر عدوي ترا در سرست سودايي
بدفع سودا تيغت بسست افتيمون
هميشه تا که بود در فراق عاشق را
دلي چو آذر و رخساره اي چو آذريون
موافقان تو بادند سال و مه مسرور
مخالفان تو بادند روز و شب محزون
همه حديث خلايق ثناي صدر تو باد
وگرچه هست در امثال: کالحديث شجون
بحشمت تو شده رام گنبد توسن
بهيبت تو شده نرم اختر وارون
ز حادثات جهان و ز نايبات فلک
نگاهدار تن وجانت ايزد بي چون
–
در مدح اتسز
رمضان آمد و آورد ز فردوس برين
صد هزاران مدد خير بر شاه زمين
رمضان ناظم اسباب صيامست و قيام
اي همه شادي آن ماه که او هست همين!
ديده از هيبت او طايفه ي شرک فتور
گشته از حشمت او قاعده ي شرع متين
اندرين ماه که از خلد جهان راست بشير
وندرين وقت که بر خير خرد راست معين
مرحبا آنکه نهد افسر طاعت بر سر
حبذا آنکه کشد مرکب تقوي در زين
علم فسق نگون گشت در اطراف جهان
چون بر انگيخت مه روزه بهر گوشه کمين
چهره بنمود هلالش ز صف چرخ چنانک
در صف حرب کماني بکف نصرة دين
زين کمان ديو لعين کرد هزيمت چونانک
از کمان شه آفاق بد انديش لعين
خسرو قلعه گشاي، اتسز غازي، که شدست
دل اعدا ز خيالات حسامش غمگين
آن هدي را بهمه سعي دلش کرده ضمان
و آن جهان را بهمه خير کفش گشته ضمين
شده در ديده ي تأييد مساعيش بصر
شده در قالب اقبال معاليش نگين
سال و مه از فلکش بوده سعادت تعليم
روز و شب از ملکش بوده کرامت تلقين
با فلک همت فرخنده ي او کرده قران
با جهان دولت پاينده ي او گشته قرين
اي تو چون در و ترا بيضه ي اسلام صدف
وي تو چون شير و ترا حوزه ي اقبال عرين
خاک ميدان تو ابناي وغا را بستر
خشت درگاه تو اصحاب شرف را بالين
بر ثناي تو گشادند زبان مير و وزير
بر هواي تو ببستند ميان خان و تگين
تا بتابد همي از طارم گردون خورشيد
تا برويد همي از ساحت بستان نسرين
باد از ملک تو اکناف جهان را رونق
باد از عدل تو ابناي زمان را تزيين
بر زمين کس نبرد نام بزرگت بدعا
که نه در عرش کند روح امينش آمين
–
در مدح اتسز خوارزمشاه
قاهر اصحاب بدعت، ناصر اعلام دين
صدر دولت را مغيث و اهل ملت را معين
خسرو غازي، علاء دولت، آن شاهي که هست
بر سرير مملکت صاحب قران راستين
آن خداوندي، که در هيجا جهاندرخش کين
يسر دارد بر يسار و يمن دارد بر يمين
کرده جودش روزي اولاد آدم را ضمان
گشته رأيش رونق احوال عالم را ضمين
هم بسعي دولتش ارباب حاجت را يسار
هم بحق نعمتش اصحاب دولت را يمين
بر طريق دولت او مدخل دارالسلام
در فضاي همت او منزل روح الامين
از همه آفات گردون ذات او ديده امان
بر همه اسرار گيتي راي او بوده امين
کرده بر اطراف گردون رفعت قدرش مکان
گشته از اکناف عالم بسطت جاهش مکين
شهريارا، چون تو گيري رمح در هيجا بکف
پير گردد در رحم از بيم رمح تو جنين
آسمان زير نگين تست، ني ني اين خطاست
خود چه باشد آسمان تا باشدت زير نگين؟
هست از لفظ بديع و طلعت ميمون تو
زندگي در شخص دانش، روشني در راه دين
بازوي با اقتدار و کف با احسان تو
از شجاعت شد مرکب و ز مروت شد عجين
يادم عيسي مريم را تو داري در نفس
يا کف موسي عمران را تو داري در جبين
حاتم طايي تويي، چون جود ورزي روز مهر
رستم سکزي تويي، چون حرب سازي روز کين
ني، غلط کردم، که باشد سايل جود تو آن
ني، خطا گفتم، که باشد سخره ي حرب تو اين
زود بيني آمده در تحت امر و نهي تو
از لب درياي مکران، تا لب درياي چين
سجده برده بر در والاي تو مير و وزير
بوسه داده بر کف ميمون تو خان و تگين
هم در ايام صبي آن کردي از مردي، کزان
اندر اقبالت گمان بدسگالان شد يقين
وز صميم ارض منقشلاق حصني بستدي
همچو جاه خود رفيع و همچو راي خود متين
تاختي چون باد مرکب بر چنان کوه بلند
يافتي در حال نصرة بر چنان حصن حصين
اي بسا قالب! که تو کردي بخون اندر غريق
وي بسا پيکر! که کردي تو بخاک اندر دفين
آن فتوحي کامد از اعلام تو اندر وجود
عاجزست از شرحش اقلام کرام الکاتبين
نعره ي فتح تو خيزد از ملک در زير عرش
چون خرامد مرکب ميمون تو در زير زين
شاد باش، اي کرده با اعلام تو نصرة قران
دير زي، اي گشته با اقدام تو دولت قرين
ظلم از طبعت بپرهيزد چو ظل از آفتاب
عدل با عقلت بسازد چون لبن با انگبين
حسن احوال تو آرد نيک خواهان را طرب
حشمت سهم تو دارد بدسگالان را حزين
امر رب العالمين را پيش رفتي، لاجرم
کسب کردي محمدت را، حمد رب العالمين
هم ز راه عرف و عادت، هم ز روي دين و شرع
اين چنين بايد که کردي، آفرين باد، آفرين!
رونقي نارد بروز حرب خنجر در نيام
قيمتي نارد بنزد خلق گوهر در زمين
تا که باشد چهره ي جانان برنک ارغوان
تا که باشد عارض دلبر بسان ياسمين
باد سال و مه ترا دولت غلام آستان
بادا روز و شب ترا نصرة تراز آستين
هر چه عصمت باشد، از تأييد يزداني بياب
هر چه حشمت باشد، از اقبال رباني ببين
گاه صهباي مراد از جام فيروزي بچش
گاه ريحان نشاط از باغ بهروزي بچين
با بقاي جاودان بستان درين قصر چو خلد
باده هاي سلسبيل از لعبت چون حور عين
بربط و چنگ خوش از خنياگران بزم تو
برده آب باربد، بنشانده باد رامتين
کي تواند جز من اندر وصف اخلاق تو گفت؟
اين چنين شعر متين و اين چنين سحر مبين
–
در وصف قصر خاقان کمال الدين محمود
قصر فرخنده ي کمال الدين
هست در خرمي چو خلد برين
روضه ي مجد و بيضه ي دولت
کعبه ي عز و قبله ي تمکين
در خوشي از نگارخانه ي او
طيره گشته نگارخانه ي چين
از تصاير او خجل مانده
در قصور بهشت حورالعين
سطح او با ستاره کرده قران
صحن او با زمانه گشته قرين
گر نباشد بهار، ساحت او
نو بهاريست پر گل و نسرين
گر نباشد بار، ساحت او
نو بهاريست پر گل و نسرين
آسمان پيش آستانه ي او
پست گشته بقدر همچو زمين
اندرين قصر جاودان بادا
پهلوان جهان کمال الدين
در درياي محمدت محمود
که هدي را حسام اوست معين
آن ستوده بمردي و رادي
و آن گزيده بسيرت و آيين
ملک را صحن گلشنش بستر
مجد را خاک درگهش بالين
روز بخشش بسان ابر مطير
وقت کوشش بسان شير عرين
ظلم را کرده عدل او منسوخ
فتنه را داده تيغ او تسکين
اي سرافراز صفدري، که گذشت
همت تو ز اوج عليين
همه محض لطافتي گه مهر
همه عين سياستي گه کين
چرخ چون بندگان نهاده بطبع
بر بساط مبارک تو جبين
امير تير تو کرده روز مصاف
دشمنان را بزير خاک دفين
خصم را با تو پايداري نيست
کبک را نيست طاقت شاهين
همه جانها بطاعت تو رهي
همه دلها بخدمت تو رهين
بر بدانديش دولتت شب و روز
حادثات جهان گشاده کمين
تا نباشد عيان بصنف خبر
تا نباشد گمان بنور يقين
هر چه نيکيست از ستاره بياب
هر چه خوبيست از زمانه ببين
گاه در عرصه ي طرب بخرام
گاه در مسند شرف بنشين
جام راحت ز دست لهو بنوش
گل لذت ز باغ عيش بچين
آفرين باد بر نکوخواهت
باد بر بدسگال تو نفرين
–
در مدح ملک اتسز
مقتداي همه زمان و زمين
شاه غازي، علاء دولت و دين
پادشا بوالمظفر اتسز، آنک
هست در حکم او زمان و زمين
آنکه اجرام هفت گردون را
خدمت اوست پيشه و آيين
گشته ايام را به جاه پناه
شده اسلام را به تيغ معين
آنکه شاهان هفت کشور را
حضرت اوست بستر و بالين
همتش را ستاره زير عنان
حشتمش را زمانه زير نگين
اي ز آثار عدل شامل تو
جاي عصفور ديده ي شاهين
فتنه از هيبت تو گشته نزار
جود از نعمت تو گشته سمين
در خوي از غيرت تو ابر بهار
در تب از هيبت تو شير عرين
جاه تو باستاره کرده قران
ملک تو با زمانه گشته قرين
گفتهاي تو در مجالس بزم
مدد روح را چو ماء معين
کردهاي تو در مواقف رزم
صدف فتح راست در ثمين
بهمه رزقها کف تو کفيل
بهمه خيرها دل تو ضمين
صفدران را ز خدمت تو يسار
خسروان را بنعمت تو يمين
از قبول تو مستقر کرده
نيک خواه تودر مقام امين
وز نهيب تو بي قرار شده
بدسگال تو در قرار مکين
هست رايات دولت تو بلند
هست آيات حشمت تو مبين
بنده ي امر تو صغار و کبار
سخره ي حکم تو شهور و سنين
خيل احداث روزگار چو باد
بر صف دشمنت گشاده کمين
نور اجرام آسمان بر خاک
از پي خدمتت نهاده جبين
جور از هيبت تو گشته نزار
جود از نعمت تو گشته سمين
حضرتت بارگاه مير و وزير
درگهت پيشگاه خان و تگين
گشته بر شخص حاسدت پيدا
وحشت ذل و ظلمت نفرين
شده در شأن ناصحت منزل
آيت مجد و سوره ي تمکين
عفو تو همچو چشمه ي حيوان
خشم تو همچو آذر برزين
اي بسا رزمگاه کز هولت
در رحم پير گشت فرق جنين
نيزه در دست سرکشان کرده
بردن روح مرگ را تلقين
نيشش از عقد چون دم کژدم
نوکش از زهر چون سر تنين
گرم گشته بعرصه گاه فنا
روز بازار خنجر و زوبين
شخص گردان ببند عجز اسير
جان مردان بدست مرگ رهين
تو در آن چون خليل و آتش رزم
گشته بر تو چو سوسن و نسرين
و آن غلامان تو، که رايت حق
برکشيدند تا بعليين
پشت کفر از هراسشان پرخم
روي شرک از نهيبشان پر چين
حافظ عيش مؤمنان گه مهر
مهلک جيش مشرکان گه کين
همه ديده بحرب همچو عنب
همه دل در مصاف همچون تين
سپهت هر کجا که رو آرد
يمن و يسرست بر يسار و يمين
بقعهايي گرفته، سخت مخوف
حصنهايي گشاده، سخت حصين
تو بتعليمهاي بخت بلند
تو بتدبيرهاي راي رزين
زود بيني بکام خويش شده
خطه ي چين و بقعه ي ماچين
صله داده خزاين فغفور
برده کرده نتايج تسکين
خسروا، رفتي و سياست تو
کرد ابناي شرک را غمگين
آمدي باز، فر موکب تو
داد احوال شرع را تزيين
از قدوم تو خطه ي خوارزم
گشته آراسته چو خلد برين
اي حريم تو مأمن مؤمن
وي جناب تو مسکن مسکين
چنگ در خدمتت زديم که هست
خلق را خدمت تو حبل متين
شد مکرم ز خاک درگه تو
هر که موجود شد بماء معين
از تو شد حال زشت من نيکو
وز تو شد عيش تلخ من شيرين
گاه يابم ز کف تو احسان
گاه بينم ز لفظ تو تحسين
کي بود، کي؟ عروس طبع مرا
بهتر از مکرمات تو کابين
تا بعشق و بحسن مشهورند
نام فرهاد و قصه ي شيرين
باد در خون عدوي تو غرقه
باد در خاک دشمن تو دفين
دشمنت را بعاجل و آجل
جاي در سجن باد و در سجين
گه مي ناز و شادماني نوش
گه گل عز و کامراني چين
در زمانه بنصرت ايزد
اين چنين صد هزار فتح ببين
–
نيز در مدح ملک اتسز
بتي، که ماه برد روشني ز طلعت او
ربودن دل عشاق گشته صنعت او
چو شب سياه شود در دو چشم من عالم
اگر نبينم روزي جمال طلعت او
هميشه سوي وفاي ويست رغبت من
هميشه سوي جفاي منست رغبت او
ضمير دوست قران کرده با عداوت من
دل منست قرين گشته با محبت او
مرا ز صورت او جان و دل شود خرم
هزار جان و دل من فداي صورت او
فزوده زينت دهر آفتاب چهره ي او
ربوده رونق سرو اعتدال قامت او
چو سبزه ايست بر اطراف چشمه ي حيوان
بگرد دو لب نوشين دميده سبلت او
شدست بسته تن من ببند انده او
شدست خسته دل من ز تير محنت او
بباد دادم از دست وصل او و کنون
چو خاک ماندم در زير پاي فرقت او
شدست عادت من خدمتش، بدان معني
که هست خدمت شاه زمانه عادت او
علاء دولت، فخر ملوک، نصرة دين
که هست قاعده ي ملک و دين ز دولت او
خدايگاني، فرخنده حضرتي، شاهي
که سجده گاه سلاطين شدست حضرت او
مقر نگيرد اقبال جز بدرگه او
کمر نبندد ايام جز بخدمت او
شدست کار ولي ساخته ز بخشش او
شدست جان عدو سوخته ز هيبت او
بخيل باشد دريا، حقير باشد چرخ
بگاه جود و شرف پيش دست و همت او
نظام دين و دول گشته تيغ وخامه ي او
جمال ملک و ملل گشته جاه و حشمت او
ز بيم رايت عمر عدو نگون گردد
چو بر فرازد دست فتوح رايت او
نمونه ايست بهشت از حريم مجلس او
نشانه ايست جحيم از نهيب صولت او
شدست ديده ي دشمن غلاف نيزه ي او
شدست تارک حاسد نيام ضربت او
خمار محنت هرگز اثر نيارد کرد
بر آنکه مست شود از شراب نعمت او
منم که تا بدر فرخش بپيوستم
همي گسسته نگردد ز من عطيت او
گهي نشينم با کامها ز بخشش او
گهي خرامم با لامها ز خلعت او
از آن سپس که تنم بود در مضرت چرخ
بمن رسيد ز هر گونه اي مبرت او
چو پايهاي حوادث ببست بر تن من
زبان گشادم بر پايهاي مدحت او
اگرچه هست دلم در هواي او يکتا
دوتا شدست تن من ز بارمنت او
هميشه تا که بگردد سپهر واز انجم
بود بروز وبشب نور او و زينت او
مباد فارغ از قهر خصم خنجر او
مباد خالي از نظم ملک فکرت او
گسسته باد دو پاي عنا ز جانب او
بريده باد دو دست فنا زمدت او
–
هم در مدح اتسز گويد
خوارزمشه، که هست زمانه غلام او
دور سپهر و سير ستاره بکام او
از صورت هلال فلک را بهر مهي
در گوش حلقه ايست، مگر شده غلام او؟
بوده بقاي فضل و هنر در بقاي او
بسته نظام مجد و شرف در نظام او
دامي شده فضايل او در فضاي ملک
وندر فتاده طاير دولت بدام او
با سايلان بگنج بود اصطناع او
وز مجرمان بعفو بود انتقام او
صبحيست روز دولت او تا بروز حشر
کايزد نيافريد علامات شام او
از بهر عون شرع مقام و رحيل او
وز بهر کسب مهر قعود و قيام او
چون برکشد بروز وغا خنجر از نيام
سازد ز فرقهاي دليران نيام او
تا چرخ تازيانه ي دولت بدو سپرد
شد سرکشنده ابلق ايام رام او
روزي که جام فتنه بود در کف جهان
و افلاک پر شراب فنا کرده جام او
پرنده گشته طاير بي جان جان رباي
از آشيانه اي، که کمانست نام او
تشنه حسام و خون دليران شراب او
جايع سنان و شخص سواران طعام او
خنجر بابتسام بجان بازي يلان
و ارواح در گريستن از ابتسام او
از بحر فتنه رفته غمامي سوي هوا
و آنگاه گشته مرگ روان از حسام او
پيکان تير و صفحه ي تيغ و غريو کوس
باران و رعد و برق شده در غمام او
آيا کرا نجات بود از سنان او؟
و آنگه کرا خلاص بود از حسام او؟
اشخاص اهل شرک بطي زره درون
گردد زره نهاد ز نوک سهام او
چون شب دل مخالف او مظلم و سنانش
مريخ وار شعله زند در ظلام او
تا در حريق بوته ي خورشيد وقت شام
بر شبه زر پخته شود سيم خام او
در صدر ملک باد بدولت بقاي او
تا روز حشر باد بشادي دوام او
تازان سوي حصول نجيب ارادتش
وندر کف عنايت گردون زمام او
آمد مه زکوة و صيام از بهشت عدن
مقبول شرع باد زکوة و صيام او
بادا مهم شرع کفايت شده همه
از حسن سعي و تقويت اهتمام او
–
هم در مدح اتسز
زهي خلقدر لشکر آلاي تو
فلک پست با قدر والاي تو
زمانه بريده، جهان دوخته
لباس معالي ببالاي تو
مزين شده گردن و گوش فضل
بلفظ چو لؤلوي لالاي تو
عنان کمالست در دست تو
رکاب جلالست در پاي تو
سر نيزه ي مار شکلت دمار
بر آورده از جان اعداي تو
شده سعد مقسوم از روي تو
شده ملک منظوم از راي تو
نزايد بجز گوهر مکرمت
از آن دو کف همچو درياي تو
تو شمس و همه انجم انوار تو
تو کل و همه عالم اجزاي تو
هدي تازه از دانش پير تو
جهان خرم از بخت برناي تو
مرا خشک سال حوادث شکست
که تا دورم از فيض نعماي تو
ازين پس گرم بخت ياري کند
من و خاک درگاه والاي تو
–
نيز در ستايش اتسز گويد
اي يک غلام تو بگه حرب صد سپاه
اندر جوار جاه تو اسلام را پناه
مقبل ترين عالمي و طالع ترا
هشت آسمان معسکر و هفت اختران سپاه
موج سخاوت تو رسيده بشرق و غرب
اوج جلالت تو گذشته ز مهر و ماه
روي ولي تو ز وفاق تو شد سفيد
روي عدوي تو ز خلاف تو شد سياه
تا بر سرير ملک نشيني برغم خصم
بر تن قباي دولت و بر سر کلاه جاه
تصحيف گشته بر تن حساد تو قبا
مقلوب گشته بر سر اعداي تو کلاه
خورشيد از آن قرار بگيرد همي بشب
تا پيش بارگاه تو حاضر شود پگاه
اي پادشاه عادل و اي آنکه در جهان
هم آفتاب ملکي و هم سايه ي اله
سي سال شد که بنده بصف نعال تو
بوده مديح خوان تو بر تخت و مدح خواه
داند خداي عرش که هرگز نايستاد
چون بنده مدح خواني در هيچ بارگاه
اکنون دلت ز بنده ي سي ساله شد ملول
در دل ز طول مدت يابد ملال راه
از بنده يک گناه بسي سال مانده است
داني اگر بچشم حقيقت کني نگاه
ليکن مثل زنند: چو مخدوم شد ملول
جويد گناه چاکر بيچاره بي گناه
اي بس شبا! که در غم درگاه فرخت
نغنوده ام ز ناله و ناسوده ام ز آه
جانم شده تباه بدست مخالفان
عهد ولا و طاعت تو ناشده تباه
تو حق خدمت من مسکين نگاه دار
چونانکه حق خدمت تو داشتم نگاه
تا کاه پايدار نباشد بسان کوه
تا کوه بي قرار نباشد بسان کاه
بادا مقامگاه ولي تو اوج چرخ
بادا قرارگاه عدوي تو قعر چاه
–
در مدح شمس الدين وزير
مايه ي افتخار و صورت جاه
اي هدي را ز حادثات پناه
شمس دين آنکه عدل شامل او
بر سر خلق هست ظل الله
آن بدو پشت نيک خواه قوي
وان بدو حال بدسگال تباه
يک پيامش به از هزار حسام
يک غلامش به از هزار سپاه
کاه با عزم او گران چون کوه
کوه با حزم او سبک چون کاه
اي بر احوال آسمان واقف
وي ز اسرار روزگار آگاه
مژه پيکان شود در آن ديده
که کند سوي او بکينه نگاه
محمدت چون سپهر و طبع تو مهر
مکرمت چون عروس و دست تو شاه
همچو يوسف منزهي ز دروغ
همچو يحيي مطهري ز گناه
نه جهاني و نيستت نقصان
نه خدايي و نيستت اشباه
زده انواع سعد و پيروزي
بر جناب تو خيمه و خرگاه
آمده از تو محنت و نعمت
حضه ي بدسگال و نيکوخواه
آفتابي بوقت پاداشن
اژدهايي بوقت بادافراه
فتنه ي نقش طلعت تو عيون
عاشق خاک حضرت تو شفاه
دهر مدحت گر تو بي اجبار
چرخ فرمان بر تو بي اکراه
سرورا، بي قبول تو گشتست
همه انفاس من ز حسرت آه؟
بي گل و لاله ي مکارم تو
خوار ماندم بسان خار و گياه
هيچ باشد چو ديده بگشايم
جاي خود بينم اندر آن درگاه
بيکي سعي مجلس عاليت
يافته صد هزار حشمت و جاه
پاي کرده دراز با گردون
دست گردون ز من شده کوتاه
تا بود باغ جاي لاله و گل
تا بود چرخ جاي زهره و ماه
باد چشم مخالف تو سپيد
باد روز منازع تو سياه
بارگاهت مخيم اقبال
پايگاهت مقبل افواه
–
در مدح ملک اتسز
هست دولت را اساس و هست ملت را پناه
حضرت خوارزمشاه و خدمت خوارزمشاه
خسرو عادل، علاء دولت، آن کز عدل اوست
هم خلايق را امان و هم شرايع را پناه
مسند خوارزمشاهي تا مسلم شد بدو
شرع را بفزود قدر و ملک را بفزود جاه
داعيان کينه را تاييد او خستست جان
ساعيان فتنه را تهديد او بستست راه
در پناه دولت او کاه گردد همچو کوه
وز شکوه هيبت او کوه گردد همچو کاه
گرچه بي مهرست عالم، کي کند مهرش رها؟
ورچه بد عهدست، گيتي کي کند عهدش تباه؟
ماه تيره گردد از شرم جمالش وقت وقت
ابر نوحه گيرد از رشک نوالش گاه گاه
دست جود او گشاده مايه ي دريا و کوه
پاي قدر او سپرده تارک خورشيد و ماه
يک پيام او نهد بر خصم بار صد حسام
يک غلام او کند در حرب کار صد سپاه
از نهيب او منقض گشته عمر بدسگال
وز عطاي او مهنا گشته عيش نيک خواه
لفظ او چون لفظ يوسف فارغ از زرق و دروغ
ذات ار چون ذات يحيي خالي از لغو و گناه
جان دشمن وقت فرمانش چو فرمانش روان
پشت گردون پيش ايوانش چو ايوانش دوتاه
همت او را نمايد، گر بپستي بنگرد
چشمه ي خورشيد همچون چشم مور از قعر چاه
اي خداوندي که اطراف ممالک را هنوز
دارد از هر آفتي اطراف تيغ تو نگاه
دستگاه بحر داري، پايگاه آسمان
اينت کامل دستگاه و اينت کامل پايگاه!
گر تو با اهل جهان موجود گشستسي چه شد؟
نه شود موجود گل با خار و لاله با گياه؟
تا که باشد عاقلي را از معالي افتخار
تا که افتد عالمي را در معاني اشتباه
تو کلاه خسروي دار و قباي عدل پوش
تو نظام مملکت افزاي و جان خصم کاه
گاه طبع تو ز وصل نيکوان ديده طرب
گاه چشم تو بروي دلبران کرده نگاه
از قباه و از کلاه تو نصيب دشمنان
باد تصحيف قبا و باد مقلوب کلاه
همچو روي دلبران چشم عدوي تو سپيد
همچو چشم نيکوان روز حسود تو سپاه
–
نيز در ستايش ملک اتسز گويد
اي جهان از سر زلف تو معطر گشته
همه آفاق ز روي تو معنبر گشته
خوب چون يوسف پيغمبري و بي تو مرا
ديده چون ديده ي يعقوب پيمبر گشته
دهن و چشم تو چون پسته و بادام شده
زلف و بالاي تو شمشاد و صنوبر گشته
چهره ي من ز فراق تو و ديده ز غمت
معدن زر شده و موضع گوهر گشته
خوار چون مردم درويش چرا باشم؟ اگر
هستم از چهره و از ديده توانگر گشته
کوي تو قبله شد و از قبل ديدن تو
بسر کوي تو عشاق مجاور گشته
عاشق ساغري و من ز پي خدمت تو
مصحف انداخته و بنده ي ساغر گشته
بوده من صاحب زهاد و کنون در عشقت
پيشواي همه اوباش قلندر گشته
لب تو آب حياتست و مرا در طلبش
حال تاريک تر از راه سکندر گشته
چشم من در غمت، اي گوهر درياي جمال
گوهر افشان چو کف شاه مظفر گشته
قطب دين، اتسز غازي، که برفعت قدرش
هست با کنگره ي چرخ برابر گشته
باطن روشنش از نور چو ظاهر بوده
مخبر فرخش از حسن چو منظر گشته
افسري بر سر او بخت نهاده بشرف
و اختران فلکش گوهر افسر گشته
در هنر وقت مجابات چو صاحب بوده
دروغا روز ملاقات چو حيدر گشته
در کف حادثه ي گنبد اخضر اعداش
همه سرگشته تر از گنبد اخضر گشته
از غبار سپهش چشم فلک کور شده
وز صهيل فرسش گوش جهان کر گشته
اي يک انصاف تو صد سايه ي طوبي بوده
وي يک انگشت تو صد چشمه ي کوثر گشته
خانه ي فضل و حيا و تن اقبال و کرم
بمساعي تو معمور و معمر گشته
بيضه ي دولت و اطراف جهان را بسزا
تيغ تو راعي و انصاف تو داور گشته
نام فرخنده و القاب بزرگت بجلال
فخر خاتم شده و زينت منبر گشته
حيدري روز وغا وز سر تيغ تو خراب
قلعه ي خصم تو چون قلعه ي خيبر گشته
شکر اندر دهن حاسد تو زهر شده
زهر در کام نکوخواه تو شکر گشته
بانگ کوس تو شده نغمه ي صور و زفزع
عرصه ي رزم تو چون عرصه ي محشر گشته
آفتابي تو و از رأيت فرخنده ي تو
منهزم دشمن جان تو چو اختر گشته
پر ز دود و تهي از نور دل و ديده ي خصم
چون دل لاله و چون ديده ي عبهر گشته
مملکت چون فلک و راي تو خورشيد شده
مکرمت چون عرض و جاه تو جوهر گشته
تو چو خورشيد منور گه جولان و براق
زير ران تو چو گردون منور گشته
تيغ بران تو مرگي، که مجسم شده است
شخص ميمون تو جانيست مصور گشته
تا بود ساحت بستان ببهار و بخزان
چون کف سايل تو پر گهر و زر گشته
باد تا حشر اشارات و ارادات ترا
دهر مامور شده، چرخ مسخر گشته
اندر اسلام کرامات تو بي حد مانده
وندر ايام مقامات تو بي مر گشته
–
در مدح ملک اتسز
اي از همه خلق اختيار گشته
دين را سبب افتخار گشته
در کسب معالي دلير بوده
بر اسب معاني سوار گشته
گردون، که زمين را درو قرارست
از هيبت تو بي قرار گشته
رخساره ي عيش مخالفانت
از باد عنا پر غبار گشته
تاديب مواليت پيشه بوده
تهذيب معاليت کار گشته
از بهر شرف هر دو دست دولت
در دامن تو استوار گشته
بر اهل هدي آفرينش تو
محض کرم کردگار گشته
فعلت همه اصل سداد بوده
ذاتت همه عين وقار گشته
دشمن ز شراب عداوت تو
سرگشته ي رنج خمار گشته
رايت فلک دولتست و او را
بر قطب اصابت مدار گشته
در حرب تو چون حيدري و تيغت
در دست تو چون ذوالفقار گشته
رمح تو ز اعجاز دولت تو
در ديده ي حساد خار گشته
با جود يمين تو کوه و دريا
از زر و گهر بي يسار گشته
اسرار نهان کوکب عشر
پيش دل تو آشکار گشته
خورشيد بر آتش نهيب تو
بسيار کم از يک شرار گشته
آن لفظ تو کز وي گهر بر شکست
در گوش هنر گوشوار گشته
عفو تو چو سازنده نور بوده
خشم تو چو سوزنده نار گشته
امروز بعدل تو شد مؤدب
گردون که خليع العذار گشته
خوارزمشه عادل، اي قبولت
دفع ستم روزگار گشته
وي شرح مقامات تو جهان را
صدر ورق اعتبار گشته
بي دولت صدر تو بوده حاشا
يک محنت من صد هزار گشته
بر من بد اين بي شمار اختر
چون نعمت تو بي شمار گشته
از نکبت گردون لاجوردي
روزم بسياهي چو قار گشته
درواقعه ي روزگار گيتي
دور از تو مرا کارزار گشته
امروز دگر باره من بجاهت
بر کام دلم کامگار گشته
بر تخت امان مستقر گرفته
بر خيل طرب شهريار گشته
چون سرو شده در رياض جودت
آن پيکر چون ني نزار گشته
ديدار تو، اي آفتاب شادي
غمهاي مرا غمگسار گشته
تا وقت بهاران بود زمين را
از سبزه شعار و دثار گشته
باد از اثرهاي دستبردت
آثار هدي پايدار گشته
ذات تو جهان را، ز شهرياران
تا روز قضا يادگار گشته
از آب دو چشم وز آتش دل
چون باد عدو خاکسار گشته
با صدر تو دولت شده مقارن
با بخت تو اقبال يار گشته
–
در مدح اتسز
زهي! لشکرت کوه و صحرا گرفته
سپاه تو پستي و بالا گرفته
ز بيم حسام چو آب تو آتش
وطن در دل سنگ خارا گرفته
عنان تو جاه مجره ربوده
رکاب تو قدر ثريا گرفته
بر احياي شخص مکارم، کف تو
مدد از دعاي مسيحا گرفته
تويي بحر جود و همه روي عالم
ز موج تو لؤلوي لالا گرفته
بساط خلاف تو عاقل نوشته
طريق وفاي تو دانا گرفته
خيالات تيغت، که برنده بادا
منازل در ارواح اعدا گرفته
بد انديش جاهت، نکوخواه ملکت
ز نخل بقا خار و خرما گرفته
عدو از تو تيمار هايل کشيده
ولي از تو مقدار والا گرفته
بدلالي تيغ در عهد شاهي
چو مردان بسي مهره عذرا گرفته
زهي آمده از بيابان و آنگه
هم از گرد ره قصد دريا گرفته
در اطراف مشرق، در اکناف مغرب
دو قلعه بيک ماه تنها گرفته
همه باد خاقان و قيصر نشانده
همه ملک کسري و دارا گرفته
نشاندي تو غوغا و بود از ملاعين
همه صحن آفاق غوغا گرفته
ترا کف بيضاست وز نور آن کف
جهان رتبت طور سينا گرفته
تو ثعبان صفت نيزه با سحر اعدا
چو موسي در آن کف بيضا گرفته
دياري، که خيل ترا گشت منزل
ز تو حرمت ارض بطحا گرفته
زميني، که اسب ترا بوده ميدان
ز تو رفعت سقف خضرا گرفته
تو چون يوسف و عون حق دامن تو
بصد مهر همچون زليخا گرفته
نخواهد حسام تو ماندن بعالم
ز کفر و هدي بقعه اي ناگرفته
مي تا بود در بهاران ز صانع
همه باغ مرجان و مينا گرفته
صبا راحت بوي فردوس داده
چمن زينت روي حورا گرفته
دلت باد مهر معالي گزيده
کفت باد جام معلا گرفته
گه از مطربان لحن عنقا شنوده
گه از ساقيان جام صهبا گرفته
تو در صدر آلا و نعما و از تو
نکوخواه آلا و نعما گرفته
ز صحراي دولت، سر کوه محنت
عدو پيشه عزلت چو عنقا گرفته
بدل مهر تو مرد و زن پروريده
بجان ياد تو پيرو برنا گرفته
–
هم در ستايش ملک اتسز
اي لب تو گونه ي شراب گرفته
وعده ي تو عادت سراب گرفته
عارض تو رنگ سيم خام ربوده
طره ي تو بوي مشک ناب گرفته
جعد تو همچون شاب گشته بصورت
ماه ترا در پس نقاب گرفته
طبع تو در مردمي درنگ نموده
خوي تو در دلبري شتاب گرفته
داده مرا بي گنه شراب قطيعت
پس شده، با ديگري شراب گرفته
پيش حريف از حديث خويش و دل من
هم نمک آورده، هم کباب گرفته
تو بطرب زخمه بر رباب نهاده
من ز اسف ناله ي رباب گرفته
وقت در آمد که: با رخ تو ببيند
خيل خطا منزل صواب گرفته
در هوس لؤلؤ خوشاب تو، از اشک
هر دو رخم لؤلؤ خوشاب گرفته
وزخم و تاب دو زلف غاليه قامت
پشت و رخم خم ربوده، تاب گرفته
سنبل پر تاب زير سايه ي زلفت
بر زده و طرف آفتاب گرفته
جامه سيه کرده عارض تو بحسنت
تا دل تو راه احتساب گرفته
کسوت عباسيان گرفته و برده
سطوت اولاد بوتراب گرفته
اي دل بدمهر تو ز بهر ضعيفان
صلح رها کرده و عتاب گرفته
آب تو کم گشته در تظلم عشاق
خاک در شاه را بآب گرفته
از فزع روزگار وز جزع خلق
باب خداوند را بآب گرفته
نصرت دين، خسروي که رکن ضلالت
هست ز شمشيرش اضطراب گرفته
آن ملکي، کز کف و عقيده ي او هست
بخل و ستم بعدو اجتناب گرفته
آنکه ز بيدار پاسبان دل اوست
چشم حوادث هميشه خواب گرفته
دولت او شربت نجات نهاده
صولت او ضربت عقاب گرفته
نيزه ي او وصلت قلوب گزيده
خنجر او صحبت رقاب گرفته
حاسد بدنام او چو طاير بدبخت
مستقر از عجز در خراب گرفته
دست بغارت گشاده خيل نهيبش
جان ودل حاسدان نهاب گرفته
اي چو نبي گردن و بال شکسته
وي چو وصي دامن ثواب گرفته
از حکمت عاقلان نصيب ربوده
وز کرمت سايلان نصاب گرفته
کف خضيب از فراز چرخ ثوابت
رايت مجد ترا طناب گرفته
اي پي دفع مخالفانت سر از کوه
بر نزند صبح جز که خواب گرفته
امر تو شاگردي رشاد گزيده
کف تو استادي سحاب گرفته
راي تو در کارها مصيب و زبيمش
دشمن تو نوحه ي مصاب گرفته
اي تو چو دريا و از تو ناصح و حاسد
آن همه عذب، اين همه عذاب گرفته
شکر خداوند را که همت و رايت
فوج غنم مرتع ذئاب گرفته
هيچ بود کز کمال عقل و کهولت
بخت رهي رونق شباب گرفته؟
نام من اندر حساب حاشيه ي خود
رانده و من عز بي حساب گرفته
وز نم جود تو کشت زار اميدم
در سنة القحط فتح باب گرفته
تا که نبيند بر اوج طارم ازرق
همچو مه و مهر کس شهاب گرفته
باد حسود ترا ز دست شقاوت
هم سرو هم ديده خاک و آب گرفته
پاي تو اندر رکاب عز و بخدمت
دست زمانه ترا رکاب گرفته
–
در مدح علاء الدين ابوبکر بن قماج
اي بتو ايام افتخار گرفته
دامن تو دولت استوار گرفته
حق بسداد تو اهتزاز نموده
دين برشاد تو افتخار گرفته
از نفحات نسيم عدل تو گيتي
در مه دي نزهت بهار گرفته
خوانده سپهرت علاء دين و ز نامت
روي معالي همه نگار گرفته
معتبراني، که سرکشان جهانند
از سر شمشيرت اعتبار گرفته
صولت سهم تو صد مصاف شکسته
هيبت جاه تو صد حصار گرفته
ز آتش تيغت، که آب شرع بيفزود
طارم ازرق همه شرار گرفته
ناظر عزم تو و طليعه ي حزمت
راه بر احداث روزگار گرفته
بخت در ايوان تو مقام گزيده
چرخ بفرمان تو مدار گرفته
با دل و جان مخالفان جلالت
لشکر اندوه کارزار گرفته
خصم تو از گلبن امان و اماني
گل بتو کرده رها و خار گرفته
در صف هيجا ز مرکبان سپاهت
چهره ي عيش عدو غبار گرفته
اي چو پيمبر فلک ببوته ي هجرت
ذات شريف ترا عيار گرفته
از پي آن تا جهان قرار پذيرد
در وطن مشرکان قرار گرفته
شخص ترا کردگار از بد کفار
در کنف صدق زينهار گرفته
باز خراميده سوي قبه ي اسلام
وز تو هدي قدر و اقتدار گرفته
رايت عاليت را، که آيت يمنست
فتح بصد مهر در کنار گرفته
شرع بجاه تو فروفخر فزوده
ملک بعدل تو کار و بار گرفته
از قبل خدمت رکاب رفيعت
عرصه ي علم همه سوار گرفته
چرخ بدرگاه تو از آنچه که کردست
آمده و راه اعتذار گرفته
تا که بود همچو قعر بحر بشبها
سطح فلک در شاهوار گرفته
باد معاليت بي شمار و افاضل
از تو ايادي بي شمار گرفته
صدر تو معمور بادو هر چه صدورند
خدمت صدر تو اختيار گرفته
حافظ تو کردگار و پيشه حسامت
تقويت شرع کردگار گرفته
پنجه گشاده بکينه شير حوادث
جان عدوي ترا شکار گرفته
–
در مدح ملک اتسز
اي علم تو دين را نظام داده
حلم تو زمين را قوام داده
اسباب معالي و محمدت را
طبع و دل تو نظام داده
نصرت بر تو مقام جسته
دولت بکف تو زمام داده
در شرع مروت کف جوادت
فتواي حلال و حرام داده
از گنبد بيدادگر بمردي
انصاف تو داد کرام داده
خلق تو بگل بوي سفته کرده
راي تو همه نور وام داده
اخلاق ترا خالق خلايق
اوصاف معالي تمام داده
افلاک سوي خاک بارگاهت
بر موجب طاعت پيام داده
قدر تو علو چون سپهر جسته
دست تو عطا چون غمام داده
ترتيب مهمات هفت کشور
راي تو بيک اهتمام داده
اقرار بشاگردي رشادت
در منهج دين هر امام داده
احباب و اعاديت را جلالت
هم نصرة و هم انهزام داده
آنرا بصف اختصاص برده
وين را بکف انتقام داده
اي رانده بتعجيل و طاغيان را
پندي بزبان حسام داده
بيجاده صفت کسوت زمين را
از خنجر فيروزه فام داده
در معرکه صبح مخالفان را
تيغ تو سياهي شام داده
دست همه گردان ببند بسته
پاي همه شيران بدام داده
از خون و تن خصم دام و دد را
در دشت شراب و طعام داده
بگرفته مهينه ولايتي را
وانگه بکهينه غلام داده
بدخواه تو از ملک و ملک رفته
انصار ترا بوم و بام داده
شد سوخته خرمن، که داشت مسکين
دل را بطمع هاي خام داده
اي از لب سيحون نهيب جيشت
آشوب بکفار شام داده
آورده همه مال آل يافث
پس تحفه باولاد سام داده
زين فتح جليل الخطر، سعادت
مژده بعراق و بشام داده
باز آمده سوي سراي دولت
اعلام هدي را نظام داده
تدبير همه شرق و غرب کرده
روزي همه خاص و عام داده
خلقت همه حمد و مديح گفته
بختت همه کام و مرام داده
اي قبله ي اقبال تو قبولت
زوار ترا نان و نام داده
اي جاه تو ما را ز جور گيتي
در منزل عصمت مقام داده
از حله ي راحات جامه کرده
وز باده ي لذات جام داده
جان را و روان را سوي اماني
سعي تو نويد خرام داده
من بر تو سلام اميد گفته
جود تو جواب سلام داده
در روضه ي عدل توام زمانه
امروز دلي شادکام داده
وز بعد پراگندگي، نوالت
احوال مرا التيام داده
در قالب من خون و مغز برت
تحفه بعروق و عظام داده
تا خيل ضياهست هر شبانگاه
نوبت بسپاه ظلام داده
بادي تو بناز و بکام و لطفت
احباب ترا ناز و کام داده
ساقي نوايب مخالفت را
از جام مصايب مدام داده
وز چرخ وز انجم موافقت را
اقبال تو اسب و مقام داده
بر اسم تو و رسم ملکت، ايزد
منشور بقا بر دوام داده
–
در ستايش اتسز گويد
اي ملک بتو افتخار کرده
و اقبال ترا اختيار کرده
بر خط، تو از تيغ بي قرارت
شاهان زمانه قرار کرده
باران حسام اجل فشانت
اطراف جهان بي غبار کرده
افلاک بچندين هزار ديده
ز ايام ترا انتظار کرده
در دام تو گيتي اسير گشته
بر حکم تو گردون مدار کرده
از خلق ترا اتفاق دولت
بر خطه ي حق شهريار کرده
تو حيدر رزمي و خنجر تو
در دين عمل ذوالفقار کرده
تأثير گل بوستان دولت
در ديده ي بدخواه خار کرده
انعام يمين تو سايلان را
هنگام عطا با يسار کرده
آسيب سر تير تو بهيجا
مر تير فلک را فگار کرده
اخلاق ترا خالق آفرينش
از عنصر حلم و وقار کرده
اي قاعده ي ملت پيمبر
چون دولت خويش استوار کرده
رانده بنشاط شکار و آنگه
شيران وغا را شکار کرده
از بهر نظام قواعد دين
با دشمن دين کارزار کرده
وندر فزع کارزار، تيغت
بر مبتدعان کارزار کرده
از تيغ زمين را لباس داده
وز گرد هوارا شعار کرده
شمشير چو نيلوفر تو صحرا
از خون عدو لاله زار کرده
وز حربه ي همچون زبان مارت
بر خصم جهان کام مار کرده
ترکان حصاريت صحن عالم
بر دشمن دين چون حصار کرده
چون باد عدو را بآب خنجر
در آتش کين خاکسار کرده
از شربت تيغ تو سرکشان را
بي لذت مستي خمار کرده
آثار نهان مانده ي شريعت
در بقعه ي کفر آشکار کرده
بر فرق تو کف خضيب گردون
لؤلؤي سعادت نثار کرده
بر فرق تو کف خضيب گردون
لؤلوي سعادت نثار کرده
در ساعد جاه تو دست دولت
از زيور نصرة سوار کرده
اي عز ترا گردنان عالم
صدر ورق اعتبار کرده
اي فخر ملوکان، بطالع تو
اجرام فلک افتخار کرده
اي رد و قبول تو عالمي را
با محنت و اقبال يار کرده
بي عدل تو اين بي شمار انجم
با من ستم بي شمار کرده
بي دولت صدر تو گشت گردون
يک محنت من صد هزار کرده
اين شخص مرا همچو زير، گيتي
در حادثه زار و نزار کرده
وين عرض عزيز مرا زمانه
زير پي احداث خوار کرده
اين چرخ کبود از سپيدکاري
روزم بسياهي چو قار کرده
وز خون جگر بسته قطره قطره
اندوه دلم را چو نار کرده
از تف و نم و ناله پيکر من
انديشه چو ابر بهار کرده
مسکين دل من ياد حضرت تو
در مسکن غم غمگسار کرده
وين ديده خيال نثار صدرت
بي حد گهر شاهوار کرده
امروز دگر باره حشمت تو
بر کام دلم کامگار کرده
بر رغم زمانه مرا جلالت
بر مرکب رامش سوار کرده
اقبال قبول تو منزل من
اندر کنف زينهار کرده
اين طبع و دهان گهر فشانم
بر مدحت تو اختصار کرده
تا هست بشبها جمال گردون
چون چهره ي خوبان نگار کرده
بادا همه عمر تو سور و عالم
بدخواه ترا سوکوار کرده
در عرصه ي آفاق ظالمان را
اصناف تو بي اقتدار کرده
–
در مدح ملک اتسز
اي هواي تو مرا بي سرو سامان کرده
روضه ي عيش مرا کلبه ي احزان کرده
من ترا چون دل و جان کرده گرامي و مرا
غم و انديشه ي تو بي دل و بي جان کرده
زلف تو هست پريشان و مرا انده تو
همه احوال چو زلف تو پريشان کرده
همچو حوري بلقا و رخ رخشنده ي تو
عالم آراسته چون روضه ي رضوان کرده
باغ ديدار تو بي منت ايام بهار
همه اطراف جهان پر گل و ريحان کرده
لعل و لؤلؤ بيکي لحظه هزاران سجده
لب و دندان ترا از بن دندان کرده
اي شده زلف تو چوگان و زنخدان تو گوي
خلق را واله آن زلف و زنخدان کرده
گشته ديدار تو ميدان نکويي و خداي
گوي و چوگان ترا زينت ميدان کرده
يک جهان را همه سرگشته و بالا چفته
گوي و چوگان تو چون گوي و چو چوگان کرده
سينها را رخ تابان تو مالش داده
ديدها را لب خندان تو گريان کرده
جور با طره ي تو بيعت جسته
خشم با غمزه ي غماز تو پيمان کرده
عالمي مرد و زن از جور تو و فتنه ي تو
مستقر بارگه خسرو ايران کرده
شاه غازي، ملک اتسز، که سر خنجر اوست
همه دشوار جهان سر بسر آسان کرده
ايزد آثار حميد و سير خوبش را
زيور دولت و آرايش ايمان کرده
کف کافيش مدد از دل دريا برده
قدر عاليش مقر بر سر کيوان کرده
اي دل و دست تو بي عشوه چو خورشيد و چو ابر
بر همه روي زمين بخشش و احسان کرده
تيغ چون آتش و آب تو دل و ديده ي خصم
معدن صاعقه و موضع توفان کرده
شرع را حشمت تو کسوت نصرة داده
شرک را هيبت تو عرصه ي خذلان کرده
کافراني، که ازيشان بجهان بود فساد
همه را ضربت تيغ و مسلمان کرده
اي تو از نيزه ي خطي و حسام هندي
وقت دعوي ظفر حجت و برهان کرده
در مهالک همه رفتار سکندر جسته
در ممالک همه رفتار سليمان کرده
تو در ايوان معالي و فلک بر در تو
پشت شاهان جهان چفته چو ايران کرده
جود پاينده ي تو خانه ي احباب ترا
همچو فردوس پر از نعمت الوان کرده
سپه سهم تو و تعبيه ي کينه ي تو
عمل معجزه ي موسي عمران کرده
هيبت تير خدنگ تو، که پيک اجلست
مژه در ديده ي بدخواه چو پيکان کرده
ضربت تيغ چو نيلوفرت از خون عدو
عرصه ي معرکه را لاله ي نعمان کرده
فتح را عزم در افشان تو پيدا کرده
بخل را کف زر افشان تو پنهان کرده
مهر و مه بنده ي آن عزم در افشان گشته
بحر و کان خدمت آن کف زرافشان کرده
اي کف راد تو بر جمع افاضل شب و روز
بخشش وافر و انعام فراوان کرده
تو نموده بدو کف آيت احسان رسول
بنده در خدمت تو صنعت حسان کرده
طبع خود را ز تو سرمايه ي دانش داده
شعر خود را ز تو پيرايه ي ديوان کرده
آمده بنده ز اقطار خراسان بر تو
خويشتن را ز تو با حشمت و امکان کرده
نام خود را بثنا و بدعاي در تو
مشتهر در همه اقطار خراسان کرده
تا عروسان چمن وقت بهاران باشند
گردن و گوش پر از لؤلؤ و مرجان کرده
باد درگاه تو پاينده و اقبال فلک
صحن درگاه ترا قبله ي اعيان کرده
قصر اقبال تو بادا وسم باره ي تو
مولد و منشأ اعداي تو ويران کرده
–
در مدح ملک اتسز
اي زلف مشک فام تو لاله سپر شده
دلها بپيش غمزه ي تيرت سپر شده
با گونه ي دو عارض و با طعم دو لبت
بازار لاله رفته و آب شکر شده
اي بسته بر ميان کمر جور و زين قبل
اندر ميان دو دست مرا چون کمر شده
تو رفته از کنار من و در فراق تو
از اشک بي شمار کنارم شمر شده
پرورده من بخون جگر مر ترا بناز
وز محنت تو غرقه ي خون جگر شده
تو برده سر ز عهد من و بي تو عهد عمر
با صد هزار گونه حوادث بسر شده
بي روي و مويت، اي بعزيزي چو سيم و زر
مويم چو سيم گشته و رويم چو زر شده
از خوب خوب تر شده نقش جمال تو
و احوال من ز عشق تو از بد بتر شده
عشق من و جمال تو در کل شرق و غرب
چون مکرمات خسرو غازي سمر شده
خوارزمشاه عالم عادل، که صدر اوست
اندر زمانه مقصد اهل هنر شده
در جسم ملک حشمت او چون روان شده
در چشم مجد همت او چون بصر شده
با طول و عرض همت بي منتهاي او
هفت آسمان و هفت زمين مختصر شده
تأييد را عزيمت او مقتدا شده
و اقبال را سياست او مستقر شده
هنگام التقاي دو لشکر بحربگاه
اعلام او علامت فتح وظفر شده
اي خار دوستان ز وفاق تو گل شده
وي خير دشمنان ز خلاف تو شر شده
در واقعات عالم و در حادثات دهر
امر تو پيشواي قضا و قدر شده
از آتش حسام تو در ضمن معرکه
چون دود جان دشمن تو پر شرر شده
گيتي ز بسطت تو کمينه نشان شده
گردون ز رفعت تو کهينه اثر شده
در باغ و بوستان معالي و مکرمات
ذکر شمايل تو نسيم سحر شده
در خشک سال حادثه ي چرخ سفله طبع
انعام تو مبشر رزق بشر شده
گويندگان مدحت و جويندگان زر
سوي جناب تو نفر اندر نفر شده
از اصطناع جاه تو در حق اهل فضل
اندر بلاد مشرق و مغرب خبر شده
من بنده را بفضل قبول تو نام و بانگ
در جمله ي بسيط زمين مشتهر شده
ديوان من ز بس غرر مدحهاي تو
مانند برج انجم و درج درر شده
فرخ نهال سعي مرا در ثناي تو
انواع لذت دو جهاني ثمر شده
بوده ز جور حادثه احوال من دگر
و اکنون بحسن تربيت تو دگر شده
ما را کنار مکرمت و دوش بر تو
همچون کنار مادر و دوش پدر شده
تا هست چرخ داير و سير نجوم او
اصناف خلق را سب نفع و ضر شده
تا دور حشر باد، علي رغم روزگار
جاه ترا بقدر مقر قمر شده
بي نهضت سپاه تو از آفت فلک
کاشانه ي عدوي تو زير و زبر شده
از آتش حسام تو و آب چشم خود
لب خشک مانده خصم تو و چشم تر شده
قربان و عيد تو، که شعار شريعتند
مقبول حضرت ملک دادگر شده
–
نيز در مدح ملک اتسز
اي صيت دولت تو بعالم علم شده
بدخواه دولت تو نديم ندم شده
تو شاه شرق و غربي وز آثار عدل تو
اطراف شرق و غرب چو صحن حرم شده
طبع مبارک تو و دست جواد تو
درياي علم گشته و کان کرم شده
آيات بخشش تو و آثار کوششت
اندر جهان نشان وجود و عدم شده
لفظ تو در طويله ي دانش گهر شده
نام تو در صحيفه ي مردي رقم شده
از روي ارتفاع محل و جلال قدر
اکليل آسمانت بزير قدم شده
فرخنده بارگاه رفيع ترا بقدر
دهر از عبيد گشته و چرخ از خدم شده
جاه تو دافع صدمات بلا شده
عدل تو کاشف ظلمات ستم شده
اندر فضاي دشت بايام عدل تو
گرگ غنم رباي شبان غنم شده
از حشمت تو آيت حق منتشر شده
وز حرمت تو بيضه ي دين محترم شده
از جود بي دريغ و ز انعام عام تو
زوار با خزاين در و درم شده
از فعل و قول تو همه ارباب فضل را
آغوش و گوش پر نعم و پر نغم شده
خصم تو سر بريده و سينه شکافته
از تيغ و نيزه ي تو بسان قلم شده
مهر ستانه ي تو و کين جناب تو
منشور شادماني و توقيع غم شده
يک بنده ي تو روز قتال مخالفان
در طعن و ضرب صاحب صدر و ستم شده
طبع موافق تو قرين طرب شده
جان مخالف تو رهين الم شده
اندر ميان باطل و حق در ميان خلق
عدلت براستي و درستي حکم شده
اي قبله ملوک جهان، اي بحشمتت
چندين هزار اهل هنر محتشم شده
بودست مدتي ز جفاهاي روزگار
انوار عيش بنده سراسر ظلم شده
گه شخص بنده بسته ي بند عنا شده
گه جان بنده خسته ي تير ستم شده
از شعلهاي غم دل من پر ز تف شده
وز قطرهاي خون رخ من پر زنم شده
مالي، که آن بروز جوانيم بد بدست
جمله شده ز دست و جوانيم هم شده
منت خداي را که کنون هست بر دلم
آن رنجها بعز قبول تو کم شده
در چشم من ديار بخارا بخرمي
از اصطناع تو چو رياض ارم شده
تا امت پيمبر خيرالامم بود
صدر تو باد مرجع خيرالامم شده
بر مسند جلال ترا پشت و پيش تو
پشت همه سران زمانه بخم شده
–
نيز در مدح ملک اتسز
اي چهره ي تو رشک مه آسمان شده
ياقوت فام دو لب تو قوت جان شده
خلقي ز عشقت، اي چو مه آسمان بحسن
سرگشته همچو دايره ي آسمان شده
از بهر خستن دل عشاق دردمند
مژگان و ابروان تو تير و کمان شده
شبهاي تيره کلبه ي ادبار عاشقان
از مقدم خيال تو چون بوستان شده
دلها ز حسرت لب لعلت سبک شده
سرها ز شربت غم عشقت گران شده
بر حرص سود در صف بازار عشق تو
سرمايه هاي عمر و جواني زيان شده
شبها ز بهر روي تو شيران روزگار
در کوي تو طفيل سگ پاسبان شده
اي چون زمانه بسته ميان بر جفاي من
تو در ميان عشرت و من از ميان شده
صاحب قران حسني و ما را ز جور تو
مرجع جوار خسرو صاحب قران شده
خوارزمشاه عالم و عادل، که عزم اوست
با ماه آسمان بمضا هم عنان شده
آن خسروي که هست دل و دست فرخش
در علم و جود ناسخ دريا و کان شده
آمال خلق را حشر مکرمات او
در راه جود بدرقه ي کاروان شده
از لوح غيب خط معماي فتح را
جاري زبان خنجر او ترجمان شده
احوال ساکنان زمين را جلال او
از طارم بروج فلک ديده بان شده
از مهر او خزان موافق شده بهار
وز کين او خزان مخالف خزان شده
اندر گداز آتش سهمش تن عدو
چون پيکر هوا ز بصرها نهان شده
اي راي پير و بخت جوان گشته يار تو
درگاه تست مقصد پير و جوان شده
ترسندگان نکبت احداث چرخ را
اکناف حضرت تو مقر امان شده
نرگس ز بهر ديدن تو گشته جمله چشم
سوسن براي مدح تو يکسر زبان شده
نيلوفرست تيغ تو، اشک رخ عدو
از بيم او چو لاله و چون زعفران شده
عالم نهاده چون قلم از عدل و چون قلم
در پيش تو بسر همه عالم روان شده
ارباب فضل بر همه انواع کام دل
از عدت مکارم توت کامران شده
اي مرد مردمي، که بمردي و مردمي
احوال تست عمده ي هر داستان شده
من بنده را نشاط دل از مکرمات تو
چون جاه بي کرانه ي تو بي کران شده
با گنج شايگان شده ام از عطاي تو
و اشعار من بمدح تو بي شايگان شده
وين خاطر مهذب باريک بين من
بر لشکر مدايح تو پهلوان شده
از خانمان جفاي لک تاخته مرا
وندر ديار ملک تو با خانمان شده
بي نام و نان من آمده سوي جناب تو
وز مکرمات کف تو با نام و نان شده
نا مهربان زمانه ي غدار بي وفا
بر من بسعي حشمت تو مهربان شده
اميد قحط خورده ي من بنده را بلطف
بر تو مايده، کف تو ميزبان شده
در زير پايم اين خسک حادثات چرخ
از رفق اصطناع تو چون پرنيان شده
تا هست چرخ داير و اندر صميم او
سيارگان بصنع الهي روان شده
بادا ز سعي اختر و از دور آسمان
غمگين مخالف تو و شادمان شده
اندر زمانه نام نکوي تو جاودان
بادا چو نام دولت تو جاودان شده
بادي تو قاهر ستم و تا بروز حشر
بر گنج عدل سيرت تو قهرمان شده
–
لغز تيغ در مدح اتسز گويد
پيکري روشن چو جان، ليکن بلاي جانشده
زاده از کان و پر از گوهر بسان کان شده
مملکت را همچو جان بايسته قالب را و ليک
صد هزاران قالب از تأثير او بي جان شده
مشرب لذات جباران ازو تيره شده
خانه ي اعمار غمازان ازو ويران شده
باس او هنگام ضربت در مضا و اقتدار
با قضا و با قدر هم عهد و هم پيمان شده
گشته پيدا مايه ي او از زمين وز زخم او
صورت شيران هيجا در زمين پنهان شده
او بنفشه رنگ و از وي خاک چون لاله شده
او زمرد فام و از روي سنگ چون مرجان شده
نکبت ارواح ابناي جهان را دروغا
عهده ي بهرام گشته، قدرت کيوان شده
در صفا مانند نفس عيسي مريم شده
در ضيا مانند دست موسي عمران شده
از فراوان کاتش و آبست مضمر اندرو
مستقر صاعقه، ماوي گه توفان شده
عون او روز ظفر پيرايه ي دولت شده
قهر او وقت ضرر سرمايه ي خذلان شده
هيئت او چون زبان وز دفتر اسرار چرخ
واصف نقش مسرات و خط احزان شده
چون کند اتلاف، ازو بسيارها اندک شده
چون دهد انصاف، ازو دشوارها آسان شده
او شده خندان چو برق و سرکشان رزم را
همچو ابر از خنده ي او ديدها گريان شده
گشته بر سندان کمال حسن او ظاهر و ليک
حد او هنگام ضربت آفت سندان شده
جان شرک و بدعت از وي پر غم و انده شده
باغ فتح و نصرة از وي پر گل و ريحان شده
بر دوام دولت خوارزمشاهي تا بحشر
نزد ابناي خرد واضح ترين برهان شده
اتسز غازي، که از احداث عالم تيغ اوست
حافظ اسلام گشته، راعي ايمان شده
او چو موسي بايد بيضا بهر بابي و رمح
در يد بيضاي او ماننده ي ثعبان شده
گشته شادروان صدر او فلک وندر قتال
پيش او شير فلک چون شير شادروان شده
پيکر اقبال را اوصاف او اعضا شده
عالم تأييد را اقبال او ارکان شده
مرکبان لشکرش را کمترينه پايگاه
حله ي فغفور گشته، خانه ي خاقان شده
با وجود سلسبيل مکرمات از دست او
زايران را مجلس او روضه ي رضوان شده
حاسدان را کينه ي او رنج بي راحت شده
دشمنان را هيبت او درد بي درمان شده
وقت سرعت پيش سير مرکب ميمون او
عرصه ي کل جهاني کمترين ميدان شده
قدرت و امکان نموده جاه او وز بيم او
بدسگال جاه او بي قدرت و امکان شده
ملک را آثار او آثار افريدون شده
عدل را ايام او ايام نوشروان شده
اي حسام و رمح را وقت ملاقات عدو
حيدر کرار گشته، رستم دستان شده
با تو عالم راست همچون تير و زير گرز تو
خصم تو سر کوفته ماننده ي پيکان شده
ذکر اوصاف تو روح و قوت مرد و زن شده
مدح درگاه تو انس جان انس و جان شده
گشته فرمان تو نافذ در بلاد شرق و غرب
اختران آسمان منقاد آن فرمان شده
کسري و دارا برغبت صدر درگاه ترا
کمترين فراش گشته، کهترين دربان شده
گردن ملک ترا عقد شرف زيور شده
نامه ي عون ترا نام ظفر عنوان شده
نيستي يزدان و ليکن هستي اندر حل و عقد
در همه اطراف عالم نايب يزدان شده
حرمت درگاه تو چون حرمت کعبه شده
آيت فرمان تو چون آيت قرآن شده
هر که بيند مر ترا داند که هست اخلاق تو
معني روح الامين و صورت انسان شده
دست تو اندر ايادي، طبع تو اندر حکم
بحر بي پاياب گشته، گنج بي پايان شده
از تو با سامان شده احوال ابناي هدي
ليکن احوال بد انديش تو بي سامان شده
هر که با گردون همي خاييد دندان از عناد
هست اکنون سخره ي تو از بن دندان شده
آن زمان کايام بيند بر شعاب سيل خون
آسياي مرگ گردان و غا گردان شده
همچو شير شرزه در صف باره ها شيهه زده
همچو مار گرزه در کف نيزه ها پيچان شده
از غريو گير و دار و از نهيب طعن و ضرب
اختران مدهوش گشته، آسمان حيران شده
چهرها از اشکها پر لؤلؤ لالا شده
تيغها از شخصها چون لاله ي نعمان شده
اندر آن ساعت تو باشي در صميم کارزار
خنجر اندر دست زر افشانت لعل افشان شده
با نکوخواه تو هامون و غا روضه شده
با بدانديش تو صحراي بقا زندان شده
يک جهان سرها ز زخم و پشت ها از بيم تو
در ميان معرکه چون گوي و چون چوگان شده
خسروا، صاحب قراني و ثناخوان درت
از قبول حضرت تو صاحب اقران شده
تو چو پيغمبر شده اندر وفا و حسن عهد
بنده اندر نعت اوصاف تو چون حسان شده
گاه شعرم از قبولت قبله ي تحسين شده
گاه دستم از نوالت منزل احسان شده
بوده ام بي نام و بي ناني من اندر دست چرخ
وز مبرات تو هم با نام و هم با نان شده
خاطر پژمرده ي من در ظلال جاه تو
از رياحين ثناهاي تو چون بستان شده
تا بود افلاک دوار و بصنع ايزدي
ثابت و سياره بر اطراف او تابان شده
سال و مه بادا ز تف آتش احداث چرخ
سينه ي خصم جناب فرخت بريان شده
باد ويران بقعهاي شرک از شمشير تو
وز مساعي تو قصر ملت آبادان شده
خسروا، گيتي زباست بر عدو زندان شده
روز هيجا رستم از ديدار تو حيران شده
–
در مدح شمس الدين وزير
فصل بهار آمد و بگذشت عهددي
پيش آر، اي چراغ ري، اکنون چراغ مي
تاريکي است مانده زدي در نهاد ما
و آن جز چراغ مي نبرد، اي چراغ ري
بر کش نوا، که خاطب گل بر کشيد صوت
بر گير مي، که لشکردي برگرفت پي
گرمست با مشاهده ي گل نشاط ما
اکنون که نيست وحشت ديدار سرددي
شادي کنيم وگر نکنيم اندرين بهار
با اين چنين مشاهده پس کي کنيم کي؟
باده خوريم، خاصه بديدار شمس دين
صدري که روزگار نديدست مثل وي
دارد گه فصاحت و دارد گه سخا
چاکر فصيح وائل و بنده جواد طي
طبعش لواي علم در ايام کرده نشر
عدلش بساط ظلم ز آفاق کرده طي
در چشم حادثات شکوهش کشيده ميل
بر جان نايبات نهيبش نهاده کي
آنجا که جود اوست نبيني خيال بخل
و آنجا که رشد اوست نبيني نشان غي
هرگز چنو بزرگ نبوده بهيچ عصر
هرگز چنو کريم نبوده بهيچ حي
گشته ز بيم کوشش او شير جفت تب
مانده ز شرم بخشش او ابر يار خوي
در پيش قدر او ببلندي و مرتبت
تا لاف بيهده نزني، اي سپهر، هي!
همواره تا که گردد حادث گهر ز سنگ
پيوسته تا که آيد حال شکر ز ني
بادا دل و ليش بجام نشاط مست
بادا تن عدوش بدست هلاک في
–
در ستايش اديب صابر بن اسمعيل ترمذي
گر ز وصل توام نصيبستي
روضه ي عيش من خضيبستي
هم ز راحت من نصابستي
هم ز دولت مرا نصيبستي
وقت دفع مصايب گيتي
تير تدبير من مصيبستي
شمع لذات من منيرستي
شاخ آمال من رطيبستي
داعي فکرت مرا گه نظم
گر ز تحسين تو مجيبستي
همه ابيات من بديعستي
همه الفاظ من عجيبستي
عيش من، گر ببوسمي کف تو
بهتر از وصلت حبيبستي
حال من، گر ببينمي در تو
خوشتر از غفلت رقيبستي
آب لطف، اگر بمن رسدي
دل من کي پر از لهيبستي؟
نيستي جان من ز غم بيمار
گر مرا جاه تو طبيبستي
گر ز من هجر تو بعيدستي
ور بمن وصل تو قريبستي
وقت انشاد مدح تو لحنم
همچو الحان عندليبستي
وز غراب عنا عدوي مرا
همه اطلال پر نعيبستي
ديده ي ناصحم قريرستي
سينه ي حاسدم کئيبستي
گر مرا در مراسم آداب
همچو اخلاق تو اديبستي
نزد ابناي روزگار مرا
در صبي حرمت مشيبستي
خاصه آنسروري که گر ذاتش
نيستي سروري غريبستي
عالم منقبت، که کردي فخر
عالم ار بر دوش نقيبستي
بر افاضل جهان نبودي تنگ
گر چو درگاه او رحيبستي
بر افاضل جهان نبودي تنگ
گر چو درگاه او رحيبستي
کس نکردي گنه، اگر دوزخ
چون تف خشم او مهيبستي
قدرش ار داعيي فرستادي
چرخ گردانش مستجيبستي
گر ز خلقش هوا مدد بردي
همه آفاق پر ز طيبستي
گر دل دشمنانش ندريدي
چرخ کي با کف خضيبستي؟
اي بزرگي که گر حبيب شدي
زنده، راوي تو حيبستي
ور لبيبي درين زمانستي
با ذکاي تو نا لبيبستي
گر مصور شدي بلاغت تو
منبر فضل را خطيبستي
بتو اين شعر کي فرستادي؟
خادم ار عاقل واريبستي
–
و له في المدح
اي سال و ماه پيشه ي تو رادي
در هر دلي ز رادي تو شادي
گشتي ستوده نزد همه گيتي
زين سنت ستوده که بنهادي
بار دگر بعهد تو شد تازه
منسوخ گشته قاعده ي رادي
بي حد دقيقهاي هنر ديدي
بي مر خزانهاي درم دادي
دارند از خصال تو پيوسته
آزادگان عالمي آبادي
نگزيد هيچ عاقل و نگزيند
در بندگي صدر تو آزادي
عدل تو از بسيط جهان يکسر
اندر نوشت مفرش بيدادي
بس فتنهاي دهر که بنشاندي
بس عقدهاي چرخ که بگشادي
از تو هميشه فضل و کرم زايد
گويي ز بهر فضل و کرم زادي
هنگام وقفه کردن چون کوهي
هنگام حمله بردن چون بادي
جاويد باد مدت تو، زيرا
اسلام را اساسي و بنيادي
–
در مدح ملک اتسز
نگارا، تا تو از سنبل تر از ارغوان کردي
رخ چون ارغوان من برنگ زعفران کردي
ز مشک روي من کافور پيدا گشت از آن حسرت
که تو کافور روي خود بمشک اندر نهان کردي
چو ماه آسمان، تا روي تو خرمن زد از عنبر
مرا از عشق سرگردان چو ماه آسمان کردي
بصنعت در جوار عدل ظلمي را امان دادي
بحيلت از کنار شرع کفري را عيان کردي
ز عشق آتش زدي چندان بدلها در، کز آن آتش
همه اطراف روي خود سراسر پر دخان کردي
گل لعلست خد تو، که در مشکش وطن دادي
شب تيره است خط تو، که بر روزي مکان کردي
تو کردي روز و شب جمع و فلک زين ممتحن گردد
درين معني همانا تو فلک را امتحان کردي
حصاري ساختي از خط بگرد عارض وزان پس
ملاحت را درو تا حشر، جانا، جاودان کردي
جهان مر نيکويي را کرد اسير تو بدان معني
تو چون خو را اسير خدمت شاه جهان کردي
علاء دولت و دين، آنکه گويد دولت و دينش:
هميشه کامران بادي! که ما را کامران کردي
خداوندي، که گر با خاک درگاهش قرين گردي
جهان گويد: هني بادت! که با دولت قران کردي
چو بوسيدي کف او جرم گردون زير پي سودي
چو بگزيدي در او، اسب دولت زير ران کردي
ايا شاهي، که چشم فتنه در خوابست از آن روزي
که تو در صحن عالم عدل خود را پاسبان کردي
اگر از بحر در خيزد و گر از کان گهر زايد
بجود و فضل دست ودل بسان بحر و کان کردي
بهنگام عطا دادن، بوقت کينه آهختن
ولي را با طرب کردي عدو را با فغان کردي
چرا پيراهن صبري ندوزد خصم تو؟ گر تو
دلش چون ديده ي سوزن، تنش چون ريسمان کردي
بسان خاک حزمت را بهر وقتي سکون دادي
بسان باد عزمت را بهر جايي روان کردي
هر آنکس کو زبان را کرد مطلق بر خلاف تو
تن او را اسير حبس و محنت چون زبان کردي
تو از کاشانه ي فطرت، که با وصف حسن بودي
جهان را از علامات سعادت چون جنان کردي
هم اندر طينت آدم بدانشها ضمين گشتي
هم اندر رتبت حوا بروزيها ضمان کردي
هر آنخطي که مشکل بود بر گردون فرو خواندي
هر آن سري که مجمل بود در گيتي بيان کردي
بنان خويش را در ملک بخشي توليت دادي
بيان خويش را بر گنج دانش قهرمان کردي
شرنگ دوستانت را بلذت چون شکر کردي
بهار دشمنانت را بصورت چون خزان کردي
چو بنمودي جبين خويش در هيجا سواران را
بسا مرد مبارز را که در صورت جبان کرد
هر آن غولي که در بيدا مضل کاروان بودي
ز بيم عدل خويش او را دليل کاروان کردي
بدان بقعه که کبکي بود بازي را امين کردي
در آن خطه که ميشي بود گرگي را شبان کردي
سخن نور از حکم گيرد، حکم جفت سخن کردي
بنان جاه از کرم گيرد، کرم يار بنان کردي
بعون يار پير و نصرة بخت جوان بنگر
چگونه صدر خود را مرجع پير و جوان کردي؟
هر آنچ ازوي ثنا يابي، ز بخت نيک آن جستي
هر آنچ از وي دعا بيني، بعمر خويش آن کردي
بسي بي خانه را ديدم که آمد سوي صدر تو
مرو را مدتي نزديک قطب خاندان کردي
من بي نام و بي نانرا، چو بگزيدم جناب تو
چنان کز جود و فضل تو سزد با نام و نان کردي
بسان روبهي بودن بدام روزگار اندر
مرا در روضه ي اقبال خود شير ژيان کردي
بسعي خود طرب را با دل من آشتي دادي
بلطف خود فلک را بر تن من مهربان کردي
شکفته باد عيش تو، چو باغ نوبهاران را
براي سايلان از زر چو باغ مهرگان کردي
ز شادي رنگ و روي تو بسان ارغوان بادا
که اشک دشمنان از غم برنگ ارغوان کردي
بعقبي در، ز پيغمبر شفاعت بي کران بادت
که در دنيا بدينش در شجاعت بي کران کردي
–
در مدح ملک اتسز
اي طلعت تو بر فلک حسن مشتري
من مشتريت را بدل و ديده مشتري
تو مشتري نه اي، که ببازار نيکويي
صد مشتريست روي ترا همچو مشتري
گر خوش بود جواني واقبال خلق را
حقا که از جواني واقبال خوشتري
با طلعت چو لاله و زلف چو سنبلي
با عارض چو سوسن و حسن چو عبهري
از چهره رشک مشتري و ماه و زهره اي
وز طره شرم غاليه و مشک و عنبري
من چون در آب شکرم از عشق و باز تو
با لطف و با حلاوت آبي و شکري
طيره ز نقش چهره ي تو نقش ما نوي
خيره ز شکل صورت تو شکل آزري
گر من بنفشه برشدم از زخم کف، رواست
ايدون که تو بنفشه عذار و سمنبري
من سيم و زر ز اشک وز رخسار ساختم
تا ديدمت که شيفته بر سيم و بر زري
ما را غم تو کرد توانگر بسيم و زر
وندر زمانه چيست وراي توانگري؟
در کار من فتاده زره وار صد گره
تا پيشه کرد زلف سياهت زره گري
زلف تو شد زره گر و عارض بزير او
از بيم تيغ غمزه گرفته زره وري
اي حسن تو گذشته ز غايت، نگشت وقت
کاخر يکي بسوي در بنده بگذري؟
گيتي بچشم کينه بمن هيچ ننگرد
گر تو بچشم مهر بمن هيچ بنگري
پيدا و ظاهرست از احوال ما دو تن
آثار عاشقي و امارات دلبري
چونانکه بر صحيفه ي کردار شهريار
آيات خسروي و علامات سروري
خسرو علاء دولت و دين، اتسز، آنکه هست
شمشير او و قايه ي دين پيمبري
شاهي، که در زمانه بدست وفا و عدل
اندر نوشت فرش جفا و ستمگري
شاهي، که وقف کرد بر اشخاص مشرکان
تيغ چو ذوالفقار ز بازوي حيدري
چون علم ذات او ز مثالب شده جدا
چون عقل شخص او ز معايب شده بري
ارزاق را مکارم او کرد تفرقه
و آمال را صنايع او داد ياوري
در روزگار دولت او اهل فضل را
با گشت روزگار نماندست داوري
تابندگان گنبد فيروزه فام را
در نيک و بد اشارت او کرد رهبري
اي برج فضل و پيکر دانش بمعرفت
برتر هزار بار ز برج دو پيکري
از روي قدر ناسخ هر هشت گنبدي
وز روي عدل راعي هر هفت کشوري
اصل جلالتي، تو مگر چرخ اعظمي؟
محض سعادتي، تو مگر سعد اکبري؟
در حزم باثبات زمين مسطحي
در عزم بامضاي سپهر مدوري
از قول و فعل قوت شرعي و ملتي
وز طعن و ضرب آفت درعي و مغفري
هم بحر دانشي تو و هم کان بخششي
هم روي دولتي تو و هم پشت لشکري
با اقتدار بادي و با احتمال خاک
با اصطناع آبي و با هول آذري
آنچ آمدست از تو بکفار شرق و غرب
آمد ز مرتضي بجهودان خيبري
رخت افگند سعادت و منزل کند شرف
هر جا که تو بساط عنايت بگستري
اسلام را ز فتنه ي ياجوج حادثات
سديست حشمت تو، و ليکن سکندري
هر نقطه اي ز جاه ضمير تو عالمي
هر شعله اي زراي منير تو اختري
بحريست مردمي و تو دروي چو لؤلويي
کانيست خسروي و تو دروي چو گوهري
از محض کبريا و بزرگي مرکبي
وز عين اصطناع و مروت مصوري
معدوم شد ز جود تو نام مطوقي
منسوخ شد ز صدق تو رسم مزوري
در احترام چون شب قدري ز روي قدر
وندر مصاف با فزع روز محشري
در زير پاي باره ي چون باد وقت حرب
سرهاي سرکشان همه چون خاک بسپري
شخص مخالفان تو در موت احمرست
تا تو بروز معرکه با تيغ اخضري
اندر پديد کردن روزي و روز خلق
گردون ديگري تو و خورشيد ديگري
در رزم و بزم زينت ميدان و مجلسي
وز تيغ و تير حافظ محراب و منبري
چون جان پاک با همه چيزي موفقي
چون بخت نيک بر همه کاري مظفري
سرمايه ي تظاهر ملکي و دولتي
پيرايه ي تفاخر کلکي و خنجري
شايسته سيرتي تو بايسته صورتي
محمود مخبري تو و مسعود منظري
باطل شده ز طعنه ي تو رسم رستمي
ويران شده ز حمله ي تو قصر قيصري
صد طوس و نوذرست کمينه غلام تو
گفتن ترا خطاست که: چون طوس و نوذري
فردوس و کوثرست سراي عطاي تو
جاويد زي! که صاحب فردوس و کوثري
پر شد وثاق صادر و وارد بعهد تو
از در معدني وز ديباي ششتري
اي اختر سعادت و نيکي، خلاف تو
اصل شقاوتست و اساس بد اختري
اندر شمار ملک تو آورد کردگار
هر چيز کز نوادر ايام بشمري
من بنده بر افاضل ايام مفخرم
چونانکه بر ملوک زمانه تو مفخري
مداح غير من نسزد مجلس ترا
نايد بهيچ حال ز افسار افسري
صدر تو خلد و مدحت من آب کوثرست
هر خلد را گزير نباشد ز کوثري
تو شاه سروري و نباشد بهيچ روي
لايق بتو ثناي يکي مشت سرسري
بحرست خاطر من و درست لفظ من
در نظم و نثر اين دو زبان: تازي و دري
با لفظ من نعيب بود نکته ي حبيب
از نظم من حقير شود گفته ي سري
از هر دري هزار هست بنده را
وين فخر بس که: چون دگران نيست هر دري
شعري و نثره را ببلندي و مرتبت
با شعر و نثر بنده نباشد برابري
فرزند وار مدح تو طبعم پيرورد
با مدح تست بع مرا مهر مادري
ايمان و حب صدر تو هر دو گرفته اند
اندر صميم جان من الف برادري
از بندگي تست مرا نام خواجگي
وز کهتري تست مرا عز مهتري
زر يافت از تو بنده و اينک بشکر کرد
گوهر نثار بر سرت، اي شاه گوهري
ممدوح عنصري اگر اکنون بزيستي
آموختي ز جود تو مداح پروري
اين دولت مبارک و اين بارگاه را
داني که نيست چاره ز چون من ثناگري
شيطان هميشه تا بصفا نيست چون ملک
انسان هميشه تا بصفت نيست چون پري
بادا معظم از شرفت قدر مملکت
بادا منظم از هنرت عقد سروري
داده رضا بصدر تو گيتي ببندگي
بسته ميان بپيش تو گردون بچاکري
اي خورده بر افاضل عالم زمال تو
چندان بزي که از همه لذات برخوري
تا قد چون صنوبر و زلف چو عنبرست
با زلف عنبري زي و قد صنوبري
بر تو گشاده باد در کام و بسته باد
در ملک اين سريت سعادات آن سري
–
در مدح شمس الدين وزير
تا کي از عشق تو کشم خواري؟
تا کي از هجر تو کنم زاري؟
چند با من جفا کني آخر؟
شرم بادت ازين جفا گاري
زان دو زلف چو ابر پيوسته
بر سر من بلا همي باري
دل ربودي ز دست من، بحلي
جان ربايي و دست آن داري
آفت جاني و شگفت اينست
که بجان کردمت خريداري؟
تو دل و جان و ديده اي که نخست
از دل و جان ديده بيزاري
بنده ي حضرت خداوندم
تا چنين بي کسم نپنداري
شمس دينم ز دست نگذارد
اگرم تو ز دست بگذاري
آسمان علو، که پيشش پست
آسمان در بلند مقداري
کامگاري، که با تبسط او
چرخ بنوشت فرش غداري
نامداري، که با تحفظ او
دهر بسترد نقش مکاري
آنکه بي سعي او روان نشود
مرغ روزي ز دام دشواري
و آن که با عدل او گله نکند
چشم فتنه ز رنج بيداري
حشمت او ز شخص قهاران
بر کشيده لباس قهاري
همت او ز فرق جباران
در ربوده کلاه جباري
ور کرده وقايع عدلش
از دل زايران گران باري
سرورا، با عطاي تو نزند
بحر پر مايه لاف بسياري
تويي آن کس که با سخا جفتي
تويي آن کس که با کرم ياري
در معالي سپهر تأثيري
در بزرگي زمانه آثاري
همچو ايمان مطهر از عيبي
همچو دولت منزه از باري
کي گزايد ترا رکاکت يار؟
که تو با صدق صاحب الغاري
سرورا، آمدم بزنهارت
کز حوادث تو حصن زنهاري
حافظ جان و جاه اشرافي
کافي نام و نان احراري
من بيمار را جوار تو هست
بخوشي همچو سايه ديواري
در مضيق بلا و رنج مرا
نبود زين سپس گرفتاري
تا بود نزد عاشقان معروف
طره ي دلبران بطراري
بادت از چرخ هر زمان اقبال
بادت از بخت هر زمان ياري
از سر کلک تو عدوي ترا
چون سر کلک تو نگونساري
–
در مدح ملک اتسز
ز عشقت، اي عمل غمزه ي تو خون خواري
بسي کشيد تن مستمند من خواري
مراست عيش دژم تا شدي ز دست آسان
چگونه عيشي؟ با صد هزار دشواري
بدان دو چشم دژم عيش من دژم خواهي
بدان دو زلف سيه روز من سيه داري
طلب همي کني آزار من، خداوندا
روا بود که مرا بي گنه بيازاري؟
کسي که پاي تو بوسد چگونه دل دهدت
که همچنين بگزافش ز دست بگذاري؟
بنفشه قد و سمن موي و لاله اشکم از آنک
بنفشه جعد و سمن ساق و لاله رخساري
گهي بگريم بر ياد تو بصد حسرت
گهي بنالم در عشق تو بصد زاري
اگر هزار چو من در فراق خود بکشي
از آنت باک نيايد، زهي ستمگاري!
مکن برنج گرفتار بيش ازين دل من
کزان بود بقيامت ترا گرفتاري
ز دست جور توام کشته گير، اگر ندهد
مرا عنايت عدل خدايگان ياري
علاء دولت، شاهي، که دولت تيغش
ببرد از سر بد خواه باد جباري
خدايگاني کاجرام چرخ را با او
منازعت نرسد در بلند مقداري
بعهد دولت او در جوار افضالش
برست ديده ي فتنه ز رنج بيداري
بدوست طايفه ي شرع را قوي دستي
وز وست قاعده ي شرک را نگونساري
چو ابر بارد هنگام مکرمت کف او
وليک عادت او نيست جز گهرباري
مظفرا، تويي از خسروان، که در گيتي
بدانچه يافته اي، از علو، سزاواري
نجوم چرخ نيارند زد همي ز حيا
بپيش کثرت فضل تو لاف بسياري
ستاره را نرود با تو هيچ بوالعجبي
زمانه را نرود با تو هيچ مکاري
کسي که با تو طريق مخالفت سپرد
بيک زمان بدو چنگ فناش بسپاري
بتير تيز، فلک را اگر بخواهي تو
ز سقف دايره ي آسمان فرود آري
بپايگاه و برفعت سپهر تأثيري
بدستگاه و بحشمت زمانه آثاري
حريم صدر تو احرار از آن گزيدستند
که از جفاي زمانه پناه احراري
هميشه تا که هان راست فعل بدعهدي
هميشه تا که فلک راست پيشه غداري
امانت باد ز دست فنا و قهر، که تو
فناي مبتدعاني و قهر کفاري
–
نيز در مدح ملک اتسز گويد
هدي را ز سر تازه شد روزگاري
پديد آمد اسلام را کار و باري
بشاه جهانگير اتسز، که گيتي
نديد و نبيند چنو شهرياري
نه چون او در ايوان بخشش جوادي
نه چون او بميدان کوشش سواري
دهد بر کفش بوسه هر کامراني
برد بر درش سجده هر نامداري
ظفر را بر اعلام او اعتدادي
هنر را بايام او افتخاري
نهيب سر تيغ کشور ستانش
جهان کرده بر دشمنان چون حصاري
سحاب کف راد گوهر فشانش
خزان کرده بر دوستان چون بهاري
کف مشتري بر سر او فشاند
چو آرد ز گنج سعادت نثاري
فلک سرمه ي چشم اقبال سازد
چو برخيزد از سم اسبس غباري
ايا کامگاري، که گشت زمانه
نياورده مانند تو کامگاري
ولي را ز آفاق سازنده آبي
عدو را ز اخلاق سوزنده ناري
نه چون تو برزم اندرون کينه توزي
نه چون تو ببزم اندرون بردباري
شب انتقام ترا نيست روزي
گل اصطناع ترا نيست خاري
چو نيلوفري تيغ از خون گردان
کند عرصه ي معرکه لاله زاري
ز غاري کند پيکر کشته کوهي
ز کوهي کند طعنه ي نيزه غاري
ز خون دليران جهان گشته بحري
کزان بر نخيزد بجز جان بخاري
بهر سو سر سرکشي اوفتاده
بخون در دهان باز چون کفته ناري
هنر بر فنا پنجه بر کار کرده
نجويد بجز زندگاني شکاري
تو آثار مردانگي کرده پيدا
در آن صعب روزي، در آن هول کاري
خرامان بزير اندرت باد پايي
فروزان بدست اندرت آبداري
بدلها در از تف رمحت لهيبي
بسرها در از جام تيغت خماري
ترا عصمت ايزدي يار بوده
به از عصمت ايزدي نيست ياري
الا تا بود اختري را مسيري
الا تا بود گنبدي را مداري
مبادا ز مهر تو فارغ ضميري
مبادا ز نام تو خالي دياري
ترا باد نصرة کهين کار سازي
ترا باد دولت کمين پيشکاري
–
نيز در مدح اتسز
جانا، لب چون شراب داري
رخساره چو آفتاب داري
در پيش ضياي آفتابت
از ظلمت شب نقاب داري
جمله نمکي و جان ما را
بر آتش غم کباب داري
بي آن لب چون شکر، تنم را
همچون شکر اندر آب داري
زان نرگس نيم خواب، چشمم
محروم شده ز خواب داري
پيوسته ره فراق پويي
همواره سر عتاب داري
پشت طربم شکسته خواهي
باغ خردم خراب داري
اي روي تو رحمت الهي
تا چند مرا عذاب داري؟
تو جفت ربابي و دلم را
نالنده تر از رباب داري
در انده تو درنگ دارم
در کشتن من شتاب داري
اي تافته زلف، باز آخر
تاکي دل من بتاب داري؟
صبرم چو عقاب صيد کردي
گرچه صفت غراب داري
اي تن، تو جزع مکن و گرچند
انديشه ي بي حساب داري
خوش باش، که بارگاه خسرو
از حادثها مآب داري
خوارزمشه، آنکه از قبولش
هم منصب و هم نصاب داري
اي آنکه ديار مشرکان را
از تيغ در اضطراب داري
آني که ز باد حمله در رزم
بنياد فلک خراب داري
وز خون عدو بروز هيجا
آفاق پر از خضاب داري
بر باغ اميد خلق دستي
بارنده تر از سحاب داري
يک لفظ سؤال سايلان را
صد بدره ي زر جواب داري
کردار همه صلاح داني
گفتار همه صواب داري
در هر سخني که تو بگويي
مضمر شده صد کتاب داري
درياي حيات حاسدان را
بي آب تر از سراب داري
از آتش تيغ جان گردان
پيوسته در التهاب داري
در دست شهان عنان نپايد
تا پاي تو در رکاب داري
با محمدت اتصال جويي
وز منقصت اجتناب داري
در کل جهان بفضل مردي
کس نيست کزو حجاب داري
شاها، بدو دودمان عالي
از دو طرف انتساب داري
و امروز ز انتساب بگذشت
ملکي که باکتساب داري
با روي بتان نشاط کن، زانک
هم دولت و هم شباب داري
رو ملک طرب گزين، که ملکي
فارغ شده ز انقلاب داري
آن به که برغم خصم پيوست
در کف قدح شراب داري
–
در مدح ملک اتسز
زهي! جمال تو بر ماه کرده طنازي
سزاست بر سر خوبان ترا سرافرازي
بچشم طنز کني گر کني بماه نظر
بدان جمال ترا هست جاي طنازي
بدست قهر ز لشکر گه جمال همي
سراي پرده ي خورشيد را براندازي
تو خود نتازي وندر صف نکورويان
همي خرامي و از نيکويي همي تازي
مرا تو گويي: بازيست عاشقي، آري
شدست عشق تو بازي و ليک جان بازي
چو بربط از تو بسي گوشمال يافته ام
بدان اميد که چون بربطم تو بنوازي
بحسن خويش چنان غره اي، که در عالم
بهيچ کس زرعونت همي نپردازي
ز هجر آن لب چون انگبين چرا چندين
مرا بر آتش حسودت چو موم بگدازي؟
بچشم جان بربايي، مگر که چشم تو کرد
بجان ربودن با تيغ شاه انبازي؟
علاء دولت، خوارزمشاه، فخر ملوک
ابوالمظفر اتسز، شهنشه غازي
خدايگاني، کز خسروان عالم اوست
بتيغ هند نگهبان ملت تازي
خدايگانا، اعداي شرع بگريزند
چو باره تازي واندر مصاف بگرازي
گهي بکوشش جان مخالفان سوزي
گهي ببخشش کار موافقان سازي
بوقت انس همه باده ي ظفر نوشي
بوقت حرب همه باره ي ظفر تازي
طريق نشر مساعي و مکرمت ورزي
بسوي کسب معالي و محمدت تازي
بروز معرکه رعد از هوا نيارد کرد
بپيش نعره ي کوس تو چيره آوازي
کهين غلام تو رد رزم رستم سگزي
کمين نديم تو در بزم صاحب رازي
جهان قبول کند هر چه آن تو انجامي
فلک تمام کند هر چه آن تو آغازي
بدست عدل تو باطل کننده ي ظلمي
ز خوان جود تو سيري دهنده ي آزي
هميشه تا صفت چرخ هست غداري
هميشه تا اثر صبح هست غمازي
بنزد ايزد اعزاز تو فزون بادا
که از ملوک جهان تو سزاي اعزازي
مخالف تو جز اندر عنا و رنج مباد
زرشک آنکه تو اندر نعيم و در نازي
–
نيز در ستايش اتسز
اي همايون در تو کعبه ي بهروزي
رايت عالي تو آيت پيروزي
گشت بهروز هر آن کس که بتو پيوست
خدمتت نيست مگر مايه ي بهروزي
روزي خلق زمين نيست مگر از تو
آسماني، ملکا، کز تو بود روزي
پشت ملکي و همي ملک بيفرازي
روي شرعي و همي شرع بيفروزي
کار ناصح بکف راد همي سازي
جان حاسد بتف تيغ همي سوزي
تيغ هندي چو گه حمله بکف گيري
مرگ را غارت ارواح بيآموزي
تو بنيزه همه جز سينه نمي دري
تو بپيکان همه جز ديده نمي دوزي
بيکي تير، که در حرب بيندازي
بي عدد کينه ز بدخواه بيندوزي
مال ايام باحرار همي بخشي
وام احرار ز ايام همي توزي
بنده ي دست تو و چاکر جودتست
ابر نوروزي و باران شبانروزي
عيد و نوروز اگر نيست، تو باقي مان
که جهان را بکرم عيدي و نوروزي
–
در مدح شمس الدين محمد بن علي
مراست عشي افتاده با تو، لم يزلي
غزل بنام تو گويم، که لايق غزلي
ز حکم لم يزلي عشق تو رسيد بمن
چگونه دفع توان کرد حکم لم يزلي؟
منم که در همه عالم بعاشقي مثلم
تويي که در همه گيتي بدلبري مثلي
بچهره چون قمري، بلکه حسرت قمري
ببوسه چون عسلي، بلکه بهتر از عسلي
اگر شکوفه نماند برخ ازو عوضي
وگر بنفشه نپايد بزلف ازو بدلي
گهي بطره ي طرار صبر من ببري
گهي بغمزه ي غماز جان من بخلي
بتو بنازد خوبي، چنانکه مجد و علو
بشمس دين پيمبر محمد بن علي
اجل نظام معالي، جمال ملت و دين
که اوست خسرو آفاق را صفي و ولي
کريم طبع بزرگي، که فرع خدمت اوست
کرامت ابدي و سعادت ازلي
بناي دين هدي را دلش عماد واساس
قضاي دين کرم را کفش وفي و ملي
بزرگوارا، دريا دلا، بعلم و بحکم
ستوده ي اممي و گزيده ي مللي
شعار شرع ز تو گشت ظاهر و در دهر
ز هيبت تو نه زنار ماند و نه عسلي
ز روي فضل و کرامت خزانه ي حکمي
بوقت جود و سخاوت نشانه ي املي
چو نکته گويي در بزم ناشر در ري
چو خامه گيري در دست ناشر حللي
نه آفتابي و مر اعتدال عالم را
چو آفتاب فروزان بنقطه ي حملي
ضمير پاک تو داند چگونه مي بايد
همه علوم جهان سر بسر خفي و جلي
بقاي مدت تو باد در حريم دول
که بتو بدولت شايسته زينت دولي
–
در مدح اتسز
نگارينا، بهر معني تمامي
دل از وصل تو يابد شادکامي
بقامت حسرت سرو بلندي
بطلعت غيرت ماه تمامي
ثغورک مثل عقدالدر حسنا
و عقد الدر متشق النظامي
و وجهک کالهلال اذا تبدي
يشق سناه اودية الظلامي
خور تابان، که سلطان نجومست
کند پيش جمال تو غلامي
پريروي و پري خويي و با ما
نه جفت جامه و نه يار جامي
جبينک ساطع کالبرق، منه
جفوني هاطلات کالغمامي
وجفنک ليس يدعي الجفن الا
و في الحاظه عمل الحسامي
ببوس و غمزه همچون نوش و نيشي
بجعد و طره همچو صبح و شامي
اگر رويم چو زر پخته کردي
سزد، زيرا ببر چون سيم خامي
يمللني فراقک کل ميل
علي لهب شديد الاضطرامي
ابيت و في جفوني ماء حزن
و ما بين الضلوع نطي غرامي
تو، اي موي نگار، از روي معني
همه مشکي، اگر چه زلف نامي
معطر کرده عالم را نسيمت
مگر خلق شهنشاه انامي
کريم في السخا کفيه بحر
خضيم زاخر الامواج طامي
شعار نهاده للايام زين
و حصن علاه للاسلام حامي
براي او جهان ملک روشن
بسعي او درخت عدل نامي
جناب فرخ او زايران را
شده چون خطه ي کعبه گرامي
صفاء البشر من لعناه بادا
و غيث البر من غياه حامي
و منه الملک محمي النواحي
و منه الشرع مرعي الذمامي
خداوندا! تويي کزداد و دانش
امور دولت و دين را قوامي
جهان را آسمان افتخاري
هدي را آفتاب احترامي
وليک في سعود و ابتهاج
و خصمک في عناء و اغتمامي
فهذا ساحب ذيل الاماني
و هذا شارب الکاس الحمامي
نه همچون عزم تو شمشير هندي
نه همچون راي تو شعراي شامي
ظفر با تو خرامد، هر کجا تو
ز بهر نصرة ملت خرامي
فديتک قد عمرت برغم دهر
بناء مفاخر بعد انهدامي
فمنک ملکت ناصية المباعي
و منک بلغت قاصية المرامي
مرا پيرايه ي امني و يمني
مرا سرمايه ي نامي و کامي
جهان پر بند و دام حادثاتست
مرا اصل امان زان بند و دامي
بقيت منعما و حماک کهف
يلوذ به جماهير الانامي
و قدرک راسخ البنيان راس
و مجدک شامخ الارکان سامي
–
در مدح ملک اتسز
عشق جانان غايت مقصود جان گردد همي
کلبه ي احزان بيادش گلستان گردد همي
وصل او پيرايه ي شادي دل باشد همي
هجر او سرمايه ي تيمار جان گردد همي
طره ي شبرنگ او بر عارض چون روز او
غاليه گويي تراز پرنيان گردد همي
طلعتي دارد چنان زيبا، که خورشيد فلک
هرشبا نگاهي ز شرم او نهان گردد همي
تا بروز حشر فرش کامراني گسترد
هر که روزي بر وصالش کامران گردد همي
غمزه و ابروي او تير و کمان وز سهمشان
قامت چون تير من همچون کمان گردد همي
گر سبکدل گردد از غم هست جاي آن، از آنک
بر دل من بار عشق او گران گردد همي
در فراق آن نگار گل رخ شمشاد قد
لاله ي رخسار من چون زعفران گردد همي
ز آب چشم من، که با خون جگر آميخته است
خاک کوي او برنگ زعفران گردد همي
در چنين محنت چرا بايد کسي کز جان و دل
بنده ي درگاه مخدوم جهان گردد همي؟
نصرة دين، اتسز غازي، که راي صايبش
پيشواي انجم هفت آسمان گردد همي
آن خداوندي، که دست او بوقت مکرمت
آفت سرمايه ي در ياوکان گردد همي
آن عدو بندي، که از عدلش در اطراف زمين
دزد رهزن رهنماي کاروان گردد همي
هست او صاحب قران، ني ني، که اندر يک زمان
صد کس از اقبال او صاحب قران گردد همي
باره عزمش بميدان مهمان اندرون
با قضاي آسماني هم عنان گردد همي
رايت فرخنده ي او در امارات ظفر
ناسخ نام درفش کاويان گردد همي
تير طاير شکل او را در مجال معرکه
سينه ي ارباب بدعت آشيان گردد همي
خصم را ز آسيب گرز او بوقت کارزار
استخوان در تن چو مغز استخوان گردد همي
از براي خدمت درگاه او چون بندگان
از مجره آسمان بسته ميان گردد همي
اي خداوندي، که از بهر ثناي بزم تو
سوسن اندر بوستان باده زبان گردد همي
خيل اجرام فلک را همت والاي تو
از محلي سخت عالي ديدبان گردد همي
قدر تو بر اوج گردون مستقر سازد همي
راي تو بر گنج دانش قهرمان گردد همي
صيت عدل تو چنان مشهور شد، کز خوف او
گرگ مرا غنام ضايع را شبان گردد همي
چون بميدان اندر آيي شهپر روح الامين
مرکب فتح ترا بر گستوان گردد همي
گرد، کان از نعل شبديز تو خيزد از زمين
توتياي چشم ابناي زمان گردد همي
آن زمان کان نيزه ي خطي تو بي هيچ نطق
خط اوراق ظفر را ترجمان گردد همي
هر که يک نظرت نه بر وفق مراد تو کند
درد و چشم او مژه همچون سنان گردد همي
هرچه در اخبار و آثار ملوک آورده اند
خلق را ز اخلاق پاک تو عيان گردد همي
در همه اکناف عالم در، بعهد کودکي
نام تو اندر معالي داستان گردد همي
در جواني راي پيران کسب کردي، لاجرم
حضرت تو مرجع پير و جوان گردد همي
فرش تمکين گستراند در بسيط شرق وغرب
هر کرا صدر رفيع تو مکان گردد همي
تا مکان گوهر وزر عرصه هاي باغ و راغ
از سخاي نوبهار و مهرگان گردد همي
باد عز و دولت تو جاودان، از بهر آنک
از تو عز دولت حق جاودان گردد همي
حشمت تو بي کران بادا، که اندر عون شرع
دستبرد صولت تو بي کران گردد همي
باد امر تو روان اندر جهان، تا کوکبي
در صميم قبه ي خضرا روان گردد همي
–
در مدح شمس الدين وزير
صدرا، مساعي تو مؤيد بود همي
وز تو نظام دين محمد بود همي
تو شمس ديني و بفضاي بهاي تو
دين را جمال و زينت بي حد بود همي
در هند و روم و ترک نباشد نشان شير
تا راي تو چو روزي مهند بود همي
خاک ستانه ي تو، که چرخ سيادتست
از روي چرخ افزون مسند بود همي
کردار تو بخير مشهر شدست و باز
گفتار تو بصدق مؤيد بود همي
فضل تو و سخاوت تو ده قصيده اند
کان را ثبات ذکر مخلد بود همي
اسباب ملک از تو مهيا شود همي
و ارکان شرع از تو مشيد بود همي
آن زمره را که فاضل تحصيل دولتند
اندر زمانه صدر تو مقصد بود همي
چشم مخالفان تو و روز حاسدانت
از هيبت تو ابيض و اسود بود همي
هر عالمي، که مشکل آفاق حل کند
در مجلس تو عاجز ابجد بود همي
يک نکته ي کمينه ز انواع دانشت
سرمايه ي خليل و مبرد بود همي
تا رونق کمال ندارد بنزد عقل
هر جا که از علوم مجدد بود همي
بادا مرکب از تو همه مفردات مجد
تا در سخن مرکب و مفرد بود همي
–
در مدح تاج الدين رافع بن علي شيباني
اي پناه همه مسلماني
رافع بن علي شيباني
تاج ديني و از مکارم تو
همه اصحاب دين بآساني
در معالي بلند مرتبتي
در معاني فراخ ميداني
ديده ي عزم و حزم را بصري
قالب علم و حلم را جاني
همه عين وفا و مکرمتي
همه محض سخا و احساني
در بزرگي ز روي اصل و نسب
افتخار معد و عدناني
در سخاوت کريم آفاقي
در شجاعت سوار گيهاني
چون تو از بهر حمله برخيزي
فتنه از روزگار بنشاني
تيغ تو وحش و طير را در دشت
کرده هنگام حرب مهماني
بگه بزم و رزم از کف و تيغ
هم زر افشان و هم سرافشاني
همه در بزمگاه در پاشي
هر چه در رزمگاه بستاني
شاکر جود و ذاکر فضلت
هم عراقي و هم خراساني
هر چه در وصف تو همي گويند
بحقيقت هزار چنداني
سرورا، بنده را ستانه ي تو
در خوشي روضه ايست رضواني
درد افلاس بنده را گه جود
بعطاهاي جزل درماني
نظر همت مبارک تو
برد ز احوال من پريشاني
عز و جاهم بخدمت تو فزود
اي بهر عز و جاه ارزاني
منم آن کس که شکر نتوانم
تويي آن کس که قدر من داني
تا که تشبيه قد خوبان هست
در غزلها بسرو بستاني
حفظ يزدان نگاهبان تو باد
که نگهبان دين يزداني
**
در مدح ملک اتسز
در آمد از غم تو، اي بخوبي ارزاني
بکار من چو سر زلف تو پريشاني
کنم بطبع فداي تو ديده و دل و جان
که تو عزيز تر از ديده و دل و جاني
بنفشه زلفي و گل خدي و چه مي گويم؟
همه سراسر خود دسته هاي ريحاني
اگر بساط کف پاي تو کنم ديده
روا بود، که سزاي هزار چنداني
بزلف و رخ صفت عدل و صورت ظلمي
بچشم و لب صفت درد و اصل درماني
تراست حسن پري حاصل و نيابد کس
وصال روي تو بي دولت سليماني
هميشه سست بود در وصال پيمانت
مسلمند ظريفان بسست پيماني
حلال داري بي جرم خون عاشق خويش
چنين روا بود اندر ره مسلماني؟
چه طبع داري، اي بي وفا؟ که با همه کس
جفا کني و ازان نايدت پشيماني
ببي وفايي و بد عهدي و جفاگاري
نه اي زمانه و ليکن زمانه را ماني
گرفته ديده ي من پيشه در چکيدن خون
بسان کف خداوند گوهر افشاني
علاء دولت، شاهي که از مکارم اوست
همه افاضل ايام را تن آساني
خدايگاني، فرزانه اي، که خوانندش
ملوک عرصه ي عالم سکندر ثاني
بديع فکرت او را ضياي خورشيدي
رفيع همت او را علاي کيواني
تنش نشانه ي انواع سعد گردوني
دلش خزانه ي الطاف فضل رباني
بروز معرکه اندر خراب کردن شرک
نمود خنجر او دستبرد توفاني
ثناي اوست بهين حرز اهل دانش را
ز نکبت ملکي وز بلاي گيهاني
خدايگانا، آني که تا ابد داده است
زمانه بخت ترا مژده ي جهانباني
تويي که لؤلؤ انعام را بکف بحري
تويي که گوهر انعام را بدل کاني
کمال ذات معالي بجاه تست چنانک
کمال جسم طبيعي بنفس انساني
قوام پيکر اقبال و کامراني را
بجاي پنج حواس و چهار ارکاني
ز حشمتت اثري بود جاه جمشيدي
ز حکمتت طرفي بود علم يوناني
اگر بعهد تو داناي روم زنده شود
دهد گواهي بر خويشتن بناداني
هميشه تا که بود ذات ايزدي باقي
مدام تا که بود جسم آدمي فاني
ز کردگار ترا باد تحفه آسايش
ز روزگار ترا باد بهره آساني
نهاد شخص عدوي تو يار رنجوري
بناي عمر حسود تو جفت ويراني
مباد رنج جداييت شرع و ايمان را
که تو وقايه ي شرعي و پشت ايماني
–
نيز در مدح ملک اتسز
زهي جاهت فريدوني، زهي ملکت سليماني
بعون تو مسلم شد زهر آفت مسلماني
غلط گفتم، خطا کردم، کجا آيد بچشم اندر
ترا جاه فريدوني، ترا ملک سليماني؟
نجويد دهر جز از رسم تو آثار فرخنده
نگويد چرخ جز با راي تو آثار پنهاني
قبول حضرتت داده يکي را تاج فغفوري
علو همتت داده يکي را تخت خاقاني
بهار آموزد از لفظ بديع تو گهرباري
خزان آموزد از کف جواد تو زرافشاني
خداوندا، جهانبانا، تويي کز دوده ي آدم
ترا زيبد خداوندي، ترا زيبد جهانباني
تو اندر ديده ي تاييد بايسته تر از نوري
تو اندر قالب اقبال شايسته تر از جاني
تو آن قادر خداوندي که از اعدا گه هيجا
همه پشت وقفا بيني، بجاي روي و پيشاني
در ايوان تو نپذيرند کسري را بفراشي
بدرگاه تو نپسندند خسرو را بدرباني
چو بگشايي لواي حق، بهيجا، خصم بربندي
چو برخيزي بعون دين، بعالم گرد بنشاني
ز شخص کشتگان هر ساعتي بر سفره ي حربت
کنند اندر صميم دشت و حش و طير مهماني
بوقت حمله آوردن بهر آشوب صد بحري
بهنگام عطا دادن بهر انگشت صد کاني
همه تشويش عالم را بحسن سعي برگيري
همه اسرار گردون را ز لوح غيب برخواني
بيک بخشش هزاران گنج وقت بزم برپاشي
بيک حمله هزاران ملک روز رزم بستاني
اگر از خط فرمان تو عالم سر بگرداند
همه ترکيب عالم را ازين هيئت بگرداني
نماند اندر همه عالم ز عدل تو، خداوندا
مگر در زلف مهرويان ببزم تو پريشاني
جهان از داد تو آباد شد چونانکه در گيتي
نبيند کس مگر در خانه ي خصم تو ويراني
ترا تأييد يزدانيست يار اندر همه وقتي
نباشد هيچ ياري بهتر از تاييد يزداني
همي تا چون رخ دلبر بود خورشيد گردوني
همي تا چون لب جانان بود ياقوت رماني
دل اعداي جاهت باد جفت رنج و دشواري
تن انصار ملکت باد يار ناز و آساني
قرين دوستانت باد دولتهاي گردوني
نصيب دشمنانت باد محنت هاي گيهاني
پناه ساعد و بازوت بادا عصمت يزدان
که تو از ساعد و بازو پناه شرع و ايماني
–
در مدح ضياء الدين علي بن جعفر
ضياءالدين، ترا در کامراني
هزاران سال بادا زندگاني
وفاک الله نائبة الليالي
و صانک من ملمات الزماني
تو آن صدري که در صدر تو يابند
همه انواع دانش را نشاني
جنابک روضة الاقبال تزري
اطايبها بروضات الجناني
بطلعت صد هزاران آفتابي
برفعت صد هزاران آسماني
يشق اذا بدا بدر الدياجي
جبينک والدجي ملقي الجراني
تو در چشم معالي همچو نوري
تو در جسم معاني همچو جاني
ايابن المصطفي قفت البرايا
باصناف المعالي والمعاني
بود از خلق و خلق چون تو فرزند
روان مصطفي را شادماني
غدا ولداک بل عضداک بحرا
وسيفا بالبيان والبناني
دو تحفه گشت دين را از تو ظاهر
کزيشانست دين را کامراني
هما غيثان لکن في العطايا
هما ليثان لکن في الطعاني
ز شمس دين کرم را تن درستي
ز زين دين ستم را ناتواني
فهذا ما له في العلم ند
و هذا ماله في الحلم ثاني
يکي را در مکارم پيشوايي
يکي را بر محامد قهرماني
رئيس المشرقين غدوت صدرا
جمال شمال اولاد القراني
بگاه حزم چون کوه متيني
بوقت عزم چون باد بزاني
حوي قصب السباق من البرايا
يمينک في العلي يوم الرهاني
اگر زير سپهري صد سپهري
وگر اندر جهاني صد جهاني
فسخطک کله سودالمنايا
و غلوک کله بيض الاماني
بزرگا، در فصاحت داستانم
چنان کندر سخاوت داستاني
فنثري دونه نثر اللئالي
و نظمي دونه نظم الجماني
مرا با حمله ي گردون بسذه است
زباني همچو شمشير يماني
و في طي اللسان تري لعمري
جمال المرء لا في الطيلساني
وليکن چون نبينم رونق فضل
چه سود از فضل و از چيره زباني؟
سکنت الارض لکن عظم قدري
ثني عن مدح اهليها عناني
ندارم دانش خود را سبک سنگ
نيارم جز بصدر تو گراني
عليک لدي الوري ما عشت اثني
نعم و بحرمة سبع المثاني
هميشه مدح من خادم ترا باد
که قدر مدح من خادم تو داني
نعش ابدا علي رغم الاعادي
طليق الوجه، فياض البناني
ز تو دين را بقاي جاودانست
ترا بادا بقاي جاوداني
تمتع دائما مالاح فجر
برفعة منصب و علو شاني
بپيش خاطر تو باد پيدا
فلک را جمله اسرار نهاني
اتاک الموسم الميمون فاسعد
به والبس جلابيب الاماني
–
در ستايش ملک اتسز
اي بازوي شريعت از اقبال تو قوي
تابنده از جمال تو آثار خسروي
هر گه که در مهم معالي ندا دهي
جز پاسخ متابعت از چرخ نشنوي
فتنه غنوده گشت در ايام تو، که تو
از بهر قهر فتنه همي هيچ نغنوي
در کف گرفته خنجر چون آب و پس بطبع
آتش نهاد سوي معالي همي روي
هر روز و هر شب از فلک اندر کنار ملک
اقبال تو نوست و در اقبال تو نوي
گشتست ملک مزرعه ي تو، که اندرو
جز مکرمت نکاري و جز شکر ندروي
سهم تو مشرکان جهان را همي کند
اندر مضيق زاويه ي مرگ منزوي
چرخ و زمين و هرچه درين دو ميانه اند
باشند در طفيل تو جايي که تو روي
از حسن نقش صورت توقيعهاي تو
منسوخ گشت نقش تصاوير مانوي
هستند از طريق مساوات نزد عقل
جاه تو و فلک چو دو مصراع مثنوي
عزي که بيند از تو همي خاک درگهت
هرگز نديده مسند و ايوان کسروي
موقوف بر دعاي تو تازي و پارسي
مقصود بر ثناي تو عبري و پهلوي
لطف تو بر ولي تو ظلي بود ظليل
عنف تو بر عدوي تو دايي بود دوي
اوصاف تو مبارک و آثار تو رضي
افعال تو مهذب و اخلاق تو سوي
تو از ميان زمره ي شاهان مميزي
چون از ميان زمره ي اشراف موسوي
هرگز ز کيد هيچ مصنع تو نشکني
هرگز بزرق هيچ مزور تو نگروي
نهج صيانت تو صراطيست مستقيم
راه ديانت تو طريقيست مستوي
بعد از کلام ايزد و اخبار مصطفي
در راه شرع قول تو مقبول و معنوي
طبع تو بر دقايق ايام مطلع
لفظ تو بر حقايق آفاق محتوي
حساد را حسام تو پي کرد و پست کرد
اقدام با تعدي و اعناق ملتوي
جاه تو ايمنست ز عين الکمال، از آنک
در جاه هر زمان تو فزون تر همي شوي
تا از حروف هست در اعجاز قافيت
تاسيس ردف و حرف صلت حايل و روي
هرگز مباد نقش جلال تو مندرس
هرگز مباد فرش کمال تو منطوي
بر قمع کفر و نصر هدي باد تا بحشر
شمشير تو برنده و بازوي تو قوي
–
در مدح اتسز
بزلف مشکي، جانا، بچهره ديبايي
چو تو نباشد، دانم، کسي بزيبايي
مرا تو گويي: در هجر من شکيبا شو
کرا بود ز چنين صورتي شکيبايي؟
زبان ببندي و هر ساعت از حديث مرا
هزار چشمه ي خون از دو ديده بگشايي
گهي بخار جفا جان من بيازاري
گهي ببار عنا شخص من بفرسايي
ز جورت، اي شده جانم نشانه ي غم تو
بجان رسيده مرا کار و هم نبخشايي
هنوز در بر من نامدي شبي بمراد
بر چو سيم تو دردا که رفت و برنايي
مرا ز پاي در آورد درد و انده تو
بگير دست من، آخر کراهمي بايي؟
اگر خيال تو شبها نيامدي بر من
مرا چه بود برين حال؟ اينت رسوايي!
خيال تو ز وفا هيچ مي نياسايد
چنانکه تو ز جفا هيچ مي نياسايي
تو از خيال نگارين بتيره شبها در
چو روز کلبه ي ادبار من بيارايي
کلاه گوشه ي حکم تو چون پديد آيد
در اوفتد ز سرمه کلاه رعنايي
بموکب تو روان همچو بندگان خورشيد
ميان بفخر ببندد، اگر بفرمايي
بگرد من سپه غم گرفته اي تو چنان
دليروار، ندانم که از کجا آيي؟
ز بهر جستن من همچو امر خسرو شرق
بيک زمان همه آفاق را بپيمايي
علاء دولت، خوارزمشاه عالي راي
که برد هيبت رايش ز دهر خود رايي
خدايگاني، کندر مصاف هيبت اوست
هزار لشکر آراسته بتنهايي
ضياي طلعت فرخنده ي مبارک او
شدست ديده ي اقبال را چو بينايي
خدايگانا، چونانکه کهربا که را
ز پشت اسب عدو را بنيزه بربايي
اگر نه عاشق فتحست خنجر تو چرا
رخش ز خون چو رخ عاشقان بيالايي؟
چنان که خسرو سيارگان ز خيل نجوم
ز خسروان جهان تو بجاه والايي
بقدر صاحب چرخ هزار خورشيدي
بجود ناسخ موج هزار دريايي
بدست جود دفين زمين همي پاشي
بپاي قدر جبين فلک همي سايي
برزم جز همه اخبار فتح ننيوشي
برزم جز همه آثار فتح ننمايي
همه منافق سوزي و ملت افروزي
همه مخالف کاهي و دولت افزايي
بروز مکرمت اقبال عمر احبابي
بروز معرکه آشوب جان اعدايي
هر آن عدو که چو سرو سهي برآرد سر
بسان سرو مسطح سرش بپيرايي
بصيقل خرد صافي و دل روشن
ز روي آينه ي ملک زنگ بزدايي
همه سعادت ملک و فروغ دين از تست
که مشتري اثر و آفتاب سيمايي
بطوع مسند شاهي ترا مهيا شد
کراست مسند شاهي بدين مهيايي؟
هميشه بادي بر جاي، زانکه شرع رسول
بود منزه ز آفات، تا تو برجايي
مباد هيچ پريشانيي بمجلس تو
مگر ز طره ي مه پيکران يغمايي
–
خطاب بملک اتسز
خسروا، از کمال دانايي
روي دولت همي بيارايي
گاه مال زمين همي بخشي
گاه فرق فلک همي سايي
حرب جويان نهان شوند از بيم
چون تو از حربگه پديد آيي
پاي فتنه تويي که بر بندي
بند گردون تويي که بگشايي
شکني روز کين بيک حمله
صد مصاف عدو بتنهايي
در جهان بر همه گنه گاران
بتجاوز همي ببخشايي
داند ايزد که هست خاک درت
نزد من بنده همچو بينايي
شغل من نيست بر در تو مگر
وصف گويي و مدح آرايي
خود نکردم گنه و گر کردم
از سر ابلهي و خود رايي
هيچ از آنجا که لطف سيرت تست
هست ممکن که عفو فرمايي؟
–
در مدح اتسز
گر هيچ گونه حال دل من بدانيي
تنها مرا بکلبه ي احزان نمانيي
از من بقهر صورت وصلت نپوشيي
بر من بجور سوره ي هجرت نخوانيي
چون آفتاب کم رويي از من و مرا
مانند سايه در طلبت کم دوانيي
جستم ترا بخون دل و از تو کس نداد
جز در ميان خون دل من نشانيي
بردم گمانيي که وفاداريي کني
هرگز دروغ تر نبود زين گمانيي
چندان که مي توان بد مي کني بمن
ور خواهيي که کم کنيي هم توانيي
من کي بتن نمونه ي نالي نوانمي؟
گرنه بقد قرينه ي سرو روانييي
گر من ترا چنانکه جهان را بجويمي
از من بر آن صفت که جهاني جهانيي
گر چون سگان بگرد در تو بگردمي
از در مرا، چنانکه سگان را، برانيي
شخص مرا ذليل بدين سان نداريي
گر عز من بمجلس خسرو بدانيي
خوارزمشاه، اتسز غازي، که هر زمان
از راي پيراوست جهان را جوانيي
آن خسرو يگانه، که اندر کمال مجد
او را ز خسروان جهان نيست ثانيي
ارباب شرع و اهل هدي را بعهد او
نا يافته نماند امان و امانيي
هر ساعت از سراير نصرة زمانه را
کرده زبان نصرة او ترجمانيي
چرخي، که او مدير همه چرخها شدست
با امر نافذش نکند هم عنانيبي
ني کوه را چو حزم متينش متانتي
ني باد را چو عزم روانش روانيي
رايش چنان حجاب زهر کار برگرفت
کز وي نهان نماند فلک را نهانيي
شاها، تويي قريني و هرگز بهيچ قرن
کس را نبود مثل تو صاحب قرانيي
ننموده دهر مثل تو در هر معالبيي
ناورده چرخ شبه تو در هر معانيي
تيغ تو کرده هر نفسي وحش و طير را
از شخص دشمنان هدي ميزبانيي
بس خان شده ز قهر تو بي جان و يافته
بي جاني از قبول تو هر لحظه جانيي
شاها، هنروري تو، که هست از مکارمت
هر ساعتي براهل هنر مهربانيي
ابناي فضل مي گذرانند سخت خوش
در سايه ي عنايت تو زندگانيي
حلمت سبک شمارد اگر چند آورند
هر لحظه اي بصدر رفيعت گرانيي
تا در جهان کمال نيابد زمينيي
الا بيمن تربيت آسمانيي
بادي تو شادمان و مبادا بهيچ وقت
از عمر بد سگال ترا شادمانانيي
آخرترين مباد ز تو هيچ باقيي
والا ترين مباد ز تو هيچ فانيي
ترجعات
در مدح شهاب الدوله سبکتگين
سوسن شکفته بر رخ چون ارغوان تست
آهن نهفته در بر چون پرنيان تست
تيري بغمزگان و کماني بابروان
دلهاي خلق خسته ي تير و کمان تست
هستي بلاي جان همه عاشقان وليک
سوگند عاشقان زمانه بجان تست
درست در دهانت و تيمار تو نهاد
در ديده ي من آن چه که اندر دهان تست
هر روز بامداد ببزم امير در
تازه گلي ز چهره ي چون ارغوان تست
عالي شهاب دولت والا سبکتگين
در خاتم معالي کردار او نگين
جانا، عنان دل بهواي تو داده ايم
سر بر خط اشارت عشقت نهاده ايم
بر جان ز خيل مهر تو صفها کشيده ايم
در دل بکوي عشق تو درها گشاده ايم
تا زاده ايم جفت هواي تو بوده ايم
گويا که از براي هواي تو زاده ايم
از سرد گفتن تو شود سوز ما فزون
بنگر که در غم تو چه گرم اوفتاده ايم؟
تو خوش نشسته، ما بتظلم ز هجر تو
در بارگاه عمده ي ملک ايستاده ايم
عالي شهاب دولت والا سبکتگين
در خاتم معالي کردار او نگين
نصرة قوي برايت و راي رفيع اوست
گردون فراز گنبد گردان مطيع اوست
آسايش زمانه و آرايش زمين
از سيرت حميده و رسم رفيع اوست
سجده گه اکابر و بوسه گه کرام
ايوان برکشيده و قصر منيع اوست
اندر زمين درنگ ز حزم متين اوست
وندر فلک شتاب ز عزم سريع اوست
عدلش چهار فصل جهان را بود ربيع
تازه گل اماني و امن از ربيع اوست
عالي شهاب دولت والا سبکتگين
در خاتم معالي کردار او نگين
افروختست ملک بنور جمال او
و افراختست شرع بسعي جلال او
سيراب شد درخت اميد جهانيان
از صوب اصطناع وز فيض نوال او
اقبال بوسه داده کف نيک خواه او
و ادبار خسته کرده دل بدسگال او
بي بهره مانده مال ز انصاف او وليک
با بهره اند زاير و ساير ز مال او
نه ايزدست، ليک چو ايزد نيافتند
ارباب عقل در همه دانش همال او
عالي شهاب دولت والا سبکتگين
در خاتم معالي کردار او نگين
فخر معالي، آنکه سپهر مفاخرست
کان مناقبست و مکان مآثرست
قدرش ز روي رفعت گردون اعظمست
دستش بوقت بسطت درياي زاخرست
اخلاق او يکايک چون مشک اذفرست
والفاظ او سراسر چون در فاخرست
ذات شريف او ز همه منقبت بريست
شخص کريم او ز همه عيب طاهرست
عالي شهاب دولت والا سبکتگين
در خاتم معالي کردار او نگين
گردا، مساعي تو بعالم سمر شدست
نام تو در بسيط جهان مشتهر شدست
تا غايت کمال، که در ذات عالمست
در جنب ذات کامل تو مختصر شدست
از آتش مهابت تيغ چو آب تو
چون دود جان دشمن دين پر شرر شدست
تو ساکني بشهر بخارا و از سخات
اندر بلاد مشرق و مغرب خبر شدست
در روضه ي جلال تو رضوان ديگري
وز فر تو بخارا خلد دگر شدست
عالي شهاب دولت والا سبکتگين
در خاتم معالي کردار او نگين
آني که کعبه ي فضلا بارگاه تست
از حادثات شرع نبي در پناه تست
هم آفتاب چرخ هنر نور طبع تست
هم توتياي چشم ظفر گرد راه تست
قادر تري ز گردون بر قهر دشمنان
و افزون تر از کواکب گردون سپاه تست
افلاک پست گردد آنجا که قدر تست
و آفاق تنگ باشد آنجا که جاه تست
جان و دلش ز تير بد چرخ ايمنست
آن کس که او بجان و بدل نيک خواه تست
عالي شهاب دولت والا سبکتگين
در خاتم معالي کردار او نگين
من بنده را لقاي تو عين سعادتست
بوسيدن بساط تو اصل سيادتست
گويم بنظم و نثر دعا و ثناي تو
وندر ضمير از آنچه بگويم زيادتست
چونانکه هست عادت تو نشر مکرمات
نشر مدايح تو مرا نيز عادتست
از مهر خاندان تو مهريست بر دلم
وين نيست تازه، بلکه ز عهد ولادتست
عالي شهاب دولت والا سبکتگين
در خاتم معالي کردار او نگين
اي پست گشته خصم تو، نامت بلند باد
بدخواه تو بدست بلا مستمند باد
از حادثات عالم و از نايبات چرخ
جان مخالفان تو اندر گزند باد
از صورت سهيلت طرف ستام باد
وز پيکر هلالت نعل سمند باد
اي تو گرفته دردم حاجات دست خلق
از دست غصه پاي حسودت ببند باد
اي تو گرفته دردم حاجات دست خلق
از دست غصه پاي حسودت ببند باد
ارباب عقل را بصف کارزار در
آثار دستبرد تو تا حشر پند باد
عالي شهاب دولت والا سبکتگين
در خاتم معالي کردار او نگين
–
در مدح شروانشاه فخرالدين ابوالهيجا منوچهر بن افريدون
طلعت تو آفتاب ديگرست
زلف مشکينت سحاب ديگرست
يار مشکين زلفي و هر لحظه ات
با من مسکين عتاب ديگرست
از سر زلف بتابت هر نفس
در دل عشاق تاب ديگرست
وعده ي تو در بيابان اميد
وصل جويان را سراب ديگرست
کس نيابد وصل تو، کز هر طرف
پيش وصل تو حجاب ديگرست
در دلم آتش مزن، کاکنون مرا
پيش شاه شرق آب ديگرست
آسمان بر کام شروانشاه باد
تا قيامت نام شروانشاه باد
اي بطلعت همچو ماه آسمان
از تو روشن هم زمين و هم زمان
همچو ماه آسماني و ز غمت
من نمي دانم زمين از آسمان
از براي کشتن من گشته اند
غمزه و ابروي تو تير و کمان
هست چشم و گردن آهو ترا
لاجرم چون آهويي از من رمان
روي تو از روشني همچون يقين
حال من در تيرگي همچون گمان
هر چه با فرزانگان گردون کند
تو کني با بيدلان خود همان
جز جوار شاه عالم کي بود
بيدلان را از جفاي چرخ امان؟
فخر دين، شروانشه عالم که، هست
عدل او در کشور دين قهرمان
آسمان بر کام شروانشاه باد
تا قيامت نام شروان شاه باد
اي شده با عزم تو مقرون ظفر
همت تو کرده از گردون گذر
نامه و نام ترا عالي محل
رايت و راي ترا ميمون اثر
با جلال تو بود گردون زمين
با نوال تو بود جيحون شمر
کي شود از امر تو يکسو قضا؟
کي رود از حکم تو بيرون قدر؟
پيش دست تو ندارد وقت جود
صد هزاران نعمت قارون خطر
در مضا عزم شريفت چون قضا
در ضيا راي رفيعت چون قمر
از بنان تو شده پيدا کرم
وز بيان تو شده مضمون هنر
چرخ مي گويد: نيارم تا بحشر
چون منوچهر شه افريدون دگر
آسمان بر کام شروانشاه باد
تا قيامت نام شروانشاه باد
اي مزين از فعال تو رسوم
وي مبين از مثال تو علوم
در خواطر از ثناي تو نقوش
بر دفاتر از عطاي تو رقوم
يمن اطراف تو تا حد يمن
حسن آثار تو تا اکناف روم
در وحل مانده ز صف تو اسود
در خجل مانده ز کف تو غيوم
از وفاق تو نزايد جز طرب
وز نفاق تو نيايد جز هموم
کرگارت عاصمي گشته قوي
روزگارت خادمي گشته خدوم
آسمان بر کام شروانشاه باد
تا قيامت نام شروان شاه باد
سيرت تو هست عين سروري
صورت تو هست محض صفدري
مملکت چون جسم و تو چون ديده اي
محمدت چون بحر و تو چون گوهري
در علو قدر و در کنه شرف
بر ملوک مشرق و مغرب سري
تو همه بيخ مضرت بر کني
تو همه فرش مسرت گستري
بر ولي همچون نسيم جنتي
بر عدو همچون سموم محشري
خير و شر جمله گيتي پيش تست
پس تو زين معني سپهر ديگري
جز حديث حرب و کوشش نشنوي
جز طريق جود و بخشش نسپري
يک تني در مسند دولت و ليک
چون شوي در معرکه صد لشکري
آسمان بر کام شروانشاه باد
تا قيامت نام شروانشاه باد
اي مکارم را يمينت رهنما
وي اکابر را بصدرت التجا
چو تو ناورده ستاره شهريار
چون تو ناديده زمانه پادشا
آسمان از قصر تو گيرد علو
آفتاب از راي تو گيرد ضيا
قصرک الميمون عالي جنة
مستقرا للانامي والعلا
مثل تو در دوره ي آدم کدام؟
شبه تو در عرصه ي عالم کجا؟
راس اهل الفضل في اقدامه
صانک الرحمن من فوق الردا
آسمان بر کام شروانشاه باد
تا قيامت نام شروانشاه باد
اي ز دولت دست جاهت را سوار
هيچ ميدان چون تو ناديده سوار
عدل تو بفزود زينت ملک را
زينت ساعد بيفزايد سوار
حزم تو چون خاک و عزم تو چو باد
لطف تو چون باد و عنف تو چو نار
حاسدان را دل زرشک ملک تو
پر شده از قطره هاي خون چو نار
همچو بحري در مقام مکرمت
همچو شيري در مضيق کارزار
دشمن دين و عدوي شرع را
گشته از تيغ و سنانت کارزار
در بسيط مشرق و مغرب تويي
پادشاه تاج بخش و تاجدار
تاجداري و ز خلاف تو شدند
قاصدان دولت تو تاج دار
آسمان بر کام شروانشاه باد
تا قيامت نام شروانشاه باد
تاج فرشست از تو بر فرق هدي
هست دنيا خاک پايت را فدي
ملک و دين را، کافتخار هر دويي
يک ملک چون تو نبوده در هدي
فيض بحر از جود تو زايد، چنانک
نظم ملک از عدل تو زايد همي
اي تو سيد گشته از روي شرف
بر سلاطين جهان وقت سري
هست مغرب را باسمت افتخار
هست مشرق را برسمت اقتدي
خصم شروان از تو برنطع هلاک
همچو شاهست اوفتاده در عري
اي ابوالهيجا، تويي و تخت ملک
چون فريدون از جلال و از علي
تو نصير حقي و داري بحق
از اميرالمؤمنين عهد اللوي
آسمان بر کام شروانشاه باد
تا قيامت نام شروانشاه باد
–
آفتاب از روي تو بر دست تاب
خود ازين رويست فخر آفتاب
در سحاب از جود تو آمد اثر
زان بود خيرات عالم در سحاب
زور و تاب خسروان سهم تو بود
پيش سهم تو که آرد زورو تاب؟
صاب گردد از وفاق تو چو شهد
شهد گردد از خلاف تو چو صاب
در عذابند از کفت اعداي دين
کي سزند اعداي دين جز در عذاب
آب لطف از رقت خلق تو يافت
زان شدست اصل حيات خلق آب
خواب شمشير تو بردست از عدو
فتنه را کردست عدلت مست خواب
اضطراب افگنده تو در ملک خصم
باد فارغ ملک تو از اضطراب
آسمان بر کام شروانشاه باد
تا قيامت نام شروانشاه باد
بخت در پيمان شروانشاه باد
تخت در ايوان شروانشاه باد
عرصه گاه لکر فتح و ظفر
عرصه ي ميدان شروانشاه باد
هر کجا اعداي دينرا غرقه ايست
غرقه ي توفان شروانشاه باد
خلق عالم، عالم و جاهل همه
تابع فرمان شروانشاه باد
هر که در چين و ختن بر بالشست
بنده ي دربان شروانشاه باد
در زيادت از تو ملک و آسمه
ملک بي نقصان شروانشاه باد
رحمت ايزد، که روح روح اوست
بر تن و بر جان شروانشاه باد
آسمان بر کام شروانشاه باد
تا قيامت نام شروانشاه باد
در مدح ملک اتسز
يار با من همي وفا نکند
تا تواند بجز جفا نکند
اوستاديست در جفا، که بحکم
يک دقيقه همي خطا نکند
نگذرد ساعتي بر آن رعنا
که دلم خسته ي عنا نکند
بدعا خواستم غم عشقش
هيچ عاقل چنين دعا نکند
حاجتم هست ازو جواب سلام
زين قدر حاجتم روا نکند
بحديثي مرا کند شادان
چو زيان نيستش چرا نکند؟
حالت درد من کجا داند؟
تا همين حالتش سزا نکند
هم روا دارم اين همه محنت
گر جهانش ز من جدا نکند
کند از من زمانه يار جدا
چه کنم با زمانه تا نکند؟
کشت خواهد مرا بجور ولي
عدل خوارزمشه رها نکند
تخت خوارزمشاه عالي باد
عالم از دشمنانش خالي باد
اي برخ ماه آسمان گشته
وي بقدس رو بوستان گشته
کوي تو با نعيم دولت تو
خوشتر از خلد جاودان گشته
همچو جان عزيز انده تو
آفت صد هزار جان گشته
تو پريچهره اي نه اي، که پري
هست از شرم تو نهان گشته
بي ر همچو پرنيانت مرا
شخص چون تار پرنيان گشته
بي رخ همچو ارغوانت مرا
اشک همرنگ ارغوان گشته
پشتم از بيم تير غمزه ي تو
خم گرفته تر از کمان گشته
چون رواني بلطف و در غم تو
خونم از ديدگان روان گشته
چون رواني بلطف و در غم تو
خونم از ديدگان روان گشته
من سبک دل ز عشق و بر دل من
بار تيمار تو گران گشته
ديده ي من گهر فشان ز غمت
همچو دست خدايگان گشته
تخت خوارزمشاه عالي باد
عالم از دشمنانش خالي باد
اي خجل گشته آفتاب از تو
خانه ي صبر من خراب از تو
چند تابي دو زلف مشکين را؟
اي دل و جان من بتاب از تو
چون رخ تو ز شرم خوي گيرد
طيره گردد گل و گلاب از تو
در خوشي و کشي برند حسد
سرو يازان و مشک ناب از تو
نمکي جمله و بر آتش عشق
دل خلقي شده کباب از تو
لب تو شکرست و من دايم
مانده ام چون شکر در آب از تو
از سر مهر چون سؤال کنم
نشنوم جز بکين جواب از تو
تو همه راحتي، چه معني راست
بهره ي من همه عذاب از تو؟
بي حظايي که آمدست از من
نيست چندين جفا صواب از تو
داد من بي خلاف بستاند
خسرو مالک الرقاب از تو
تخت خوارزمشاه عالي باد
عالم از دشمنانش خالي باد
اي ز عزمت خجل شهاب فلک
راي تو رشک آفتاب فلک
بعلو جلال و رفعت قدر
خاک صدر تو برده آب فلک
نفس پاکت مشاهده کرده
هر چه رازست در حجاب فلک
امر عاليت را بخير و بشر
سمع و طاعت شده جواب فلک
ناصحت صاحب نعيم جنان
حاسدت عاجز عذاب فلک
وقت هيجا خيال خنجر تو
برده آرام دهر و خواب فلک
هست از عدلت اعتدال جهان
هست از حربت اضطراب فلک
حزم تو منشأ درنگ زمين
عزم تو مبدأ شتاب فلک
با وفاق تو انتظام نجوم
وز خلاف تو اجتناب فلک
از براي شکار جان عدوت
باز کردست پر عقاب فلک
تخت خوارزمشاه عالي باد
عالم از دشمنانش خالي باد
جز دلت علم را قوام نداد
جز کفت جود را نظام نداد
آنچه دست تو داد وقت عطا
ببهار اندرون غمام نداد
هر که با تو مسالمت نگزيد
دولتش پاسخ سلام نداد
دشمنت را خداي عزوجل
در مقام طرب مقام نداد
جز مذلت برو سلام نکرد
جز شقاوت بدو پيام نداد
صبح او همچو شام گشت و قضا
عمرش از صبح تا بشام نداد
لفظ اقبال بر سرير جلال
جز ترا مژده دوام نداد
جز شقاوت بدو پيام نداد
صبح او همچو شام گشت و قضا
عمرش از صبح تا بشام نداد
لفظ اقبال بر سرير جلال
جز ترا مژده دوام نداد
تا نديدت زمانه در خور ملک
مملکت را بتو زمام نداد
شکر حق را که هر چه داد بتو
از همه نوع جز تمام نداد
فضلا را بشرق و غرب درون
جز نوال تو نان و نام نداد
تخت خوارزمشاه عالي باد
عالم از دشمنانش خالي باد
بخت بر درگهت مقيم شده
کار شرع از تو مستقيم شده
بر بدانديش تو ز هيبت تو
صحن آفاق چون جحيم شده
کين تو فرصت عذاب شده
قهر تو مايه ي نعيم شده
همه اطفال بدسگالانت
از سر تيغ تو يتيم شده
با بيان تو وقت کشف علوم
مشکلات جهان سليم شده
خلق تو در صفا و در رقت
روضه ي ملک را نسيم شده
ناصحت با طرب قرين گشته
حاسدت با ندم نديم شده
چرخ از زادن چو تو شاهي
تا بروز قضا عقيم شده
از پي دفع سحر مکاران
رمح تو معجز کليم شده
از حسامت بگونه ي پرگار
قالب سرکشان دو نيم شده
تخت خوارزمشاه عالي باد
عالم از دشمنانش خالي باد
دهر از خدمت تو خالي نيست
چرخ با همت تو عالي نيست
باطن و ظاهر ترا زيور
جز معاني و جز معالي نيست
همچو اخلاق تو رياحين نيست
همچو الفاظ تو لئالي نيست
هر کجا صدر تست، دولت را
مستقر جز در آن حوالي نيست
نيست يک تن ز خسروان، که ترا
از مماليک و از موالي نيست
ملک و دين را بجز تو حافظ نيست
بحر و بر را بجز تو والي نيست
روزگارت بجز متابع نيست
و آسمانت بجز متالي نيست
يک زبان از ثنات فارغ نيست
يک ضمير از هوات خالي نيست
در هلاکش کند سپهر غلو
هر که در دوستيت غالي نيست
خادمان را مگر ز مجلس تو
سعي جاهي و عون حالي نيست
جز تو امروز در ولايت فضل
چون نکو بنگريم والي نيست
تخت خوارزمشاه عالي باد
عالم از دشمنانش خالي باد
نام و نان داد شهريار مرا
خدمتش کرد بختيار مرا
از سحاب مکارمش بشکفت
بخزان اندرون بهار مرا
وز عطاي يمين او بفزود
بيمين اندرون يسار مرا
کام دل شد شکار من، تا شاه
برد با خودسوي شکار مرا
رفتم اندر غبار مرکب او
کيميا گشت آن غبار مرا
کرد صدق عنايت جاهش
بر همه کام کامگار مرا
راه دولت بمن نمود، آنگه
مرکبي داد راهوار مرا
دست انعام او بلطف نهاد
همه لذات در کنار مرا
بر چنين اسب در نيابد نيز
خيل احداث روزگار مرا
نکند قصد من، چو بيند چرخ
بر چنان باره اي سوار مرا
تخت خوارزمشاه عالي بود
عالم از دشمنانش خالي باد
اين نه اسبست چرخ گردانست
مرکب خاص شاه گيهانست
تند کوهي بوقت آرامش
گرد بادي بوقت جولانست
فعل او هست چون هلال، وليک
جبهتش آفتاب تابانست
صحن آفاق با توسع او
يک تگش را کمينه ميدانست
سوي بالا دعاي پيغمبر
سوي پستي قضاي يزدانست
هست دريا گذار و از دريا
وهم را عبره کردن آسانست
سم او سنگ خاره را بشکست
چه شگفت؟ آن سم که سندانست
گوش او سينه ي سپهر بخست
چه عجب؟ کان نه گوش، پيکانست
لايق زين گراين براق آمد
که ز وصفش عقول حيرانست
بور بيژن سزاي گردونست
رخش رستم براي پالانست
تخت خوارزمشاه عالي باد
عالم از دشمنانش خالي باد
–
خسروا، دولتت مسخر باد
عالم از جاه تو منور باد
کردگارت معين وناصر گشت
روزگارت مطيع و چاکر باد
دشمنت را زرمح چون مارت
همچو کژدم دو دست بر سر باد
راي تو در مراسم اسلام
بحلال و حرام داور باد
يک پيام تو بهر قهر عدو
عمل صد هزار لشکر باد
يک غلام ترا بموقف حرب
اثر صد هزار سرور باد
طوع حکم تو هفت گردونست
صيت مهر تو هفت اختر باد
هفت اندام تو بحل و بعقد
سبب نظم هفت کشور باد
تا قضا از جهان روان باشد
امر تو با قضا برابر باد
تخت خوارزمشاه عالي باد
عالم از دشمنانش خالي باد
نيز در مدح اتسز
اي توتياي ديده ي من خاک کوي تو
کم گشته آبروي من از عشق روي تو
همچون نسيم خلد بود نزد من بقدر
بادي که او نشان دهد از خاک کوي تو
اي يوسف زمانه، چو يعقوب کي بود
کارد بمن نسيم سحرگاه بوي تو؟
پشتم خميده گشت چو چوگان ز بار غم
در آرزوي آن زنخ همچو گوي تو
شوريده کار گشته ام و تيره روزگار
در انتظار روي تو، مانند موي تو
روي تو جان فزايد و خوي تو جان برد
الحق که نه لايقست بروي تو خوي تو
بدخو مباش، تا نبرد نزد شهريار
خوي بد تو رونق روي نکوي تو
خسرو علاء دولت، آن شاه روزگار
افزون شده ز دولت او جاه روزگار
اي فتنه گشته بر رخ خوب تو نيکوي
در نيکوي نظير تو از خلق هم توي
بس دل که بسته طره ي جعدت بچابکي
بس جان که خسته ديده ي شوخت بجادوي
چون آهو، اي نگار، ز من گشته اي رمان
وين بس شگفت نيست، که با چشم آهوي
جسم مرا بسحر دو بادام آفتي
درد مرا بلطف دو ياقوت داروي
آيم هميشه من بمراعات سوي تو
ليکن تو از طريق مراعات يک سوي
روي تو خوب و خوي تو بد، اين ستوده نيست
اي روي خوب، شرم نداري ز بدخوي؟
من مدح خوان شاهم و با من تو بد کني
و آنگه اميد داري از شاه نيکوي؟
خسرو علاء دولت، آن شاه روزگار
افزون شده ز دولت، او جاه روزگار
تا بستدي ز من سر زلف، اي نگار من
شوريده گشت چون سر زلف تو کار من
بر عارض تو زلف تو گشتست بي قرار
زان بي قرار زلف ربودي قرار من
تو جفت ديگري شدي و درد جفت من
تو يار ديگري شدي و هجر يار من
پر شد ز خون ديده کنار من، اي نگار
تا از تو، اي نگار، تهي شد کنار من
در انتظار روي تو بر خاک کوي تو
دردا! که شد بباد همه روزگار من
همچون گل بهاري و اندر فراق تو
از باد سرد همچو خزان شد بهار من
در بي شمار اندهم و مکرمات شاه
بيرون برد ز دفتر انده شمار من
خسرو علاء دولت، آن شاه روزگار
افزون شده ز دولت او جاه روزگار
ايام حاسدان شريعت سياه گشت
احوال راعيان ضلالت تباه گشت
تا مقتداي دولت و تا پيشکار ملک
خوارزمشاه، اتسز خوارزمشاه گشت
آن خسروي، که اهل هدي را جناب او
از حادثات عالم جافي پناه گشت
مار از نهيب خنجر او همچو مور شد
کوه از هواي هيبت او همچو کاه گشت
راي بلند او بضيا همچو مهر شد
عزم روان او بمضا همچو ماه گشت
کينش اساس مهلکه بدسگال شد
مهرش لباس مفخرت نيک خواه گشت
آن کس که گشت معتصم حبل خدمتش
از چاه ذل برآمد و با عز و جاه گشت
خسرو علاء دولت، آن شاه روزگار
افزون شده ز دولت او جاه روزگار
آنگه که صحن معرکه درياي خون شود
در دست مرگ جان دليران زبون شود
خون در رگ مبارز پيکار بفسرد
جان در تن مقاتل غدار خون شود
زان برفراخته شده رايات کارزار
رايات عمرهاي دليران نگون شود
تن را سوي زمين و روان را سوي فلک
از حربگه دليل قضا رهنمون شود
شاها، که داند آن که ز تيغ و سنان تو
احوال دشمنان تو آن لحظه چون شود؟
با زخم گرز و خنجر فيروزه فام تو
صحن زمين معرکه بيجاده گون شود
در تارک مخالف تو و زنهاد او
شمشير تو درون شود و جان برون شود
خسرو علاء دولت، آن شاه روزگار
افزون شده ز دولت او جاه روزگار
شاها، مخالفان تو بيچاره گشته اند
از خانمان خويشتن آواره گشته اند
تو همچو قطب ثابت و ايشان ز بيم تو
سرگشته چون کواکب سياره گشته اند
از صد هزار واقعه دل خسته مانده اند
وز صد هزار حادثه غم خواره گشته اند
دور از موافقان جناب رفيع تو
از هيبت تو با دل صد پاره گشته اند
تا اهل دشمني تو گشتند، نزد عقل
اهل هزار طعنه و بيغاره گشته اند
بر خلق بوده اند ستمگاره، لاجرم
مخذول روزگار ستم گاره گشته اند
يک بار نيست اين که ز قهر تو ديده اند
مقهور دستبرد تو صد باره گشته اند
خسرو علاء دولت، آن شاه روزگار
افزون شده ز دولت او جاه روزگار
شاها، جلالت تو بجوزا رسيده باد
اعلام فتح تو بثريا رسيده باد
آن تيغ صفدري، که بزير رکاب تست
از دست تو بتارک اعدا رسيده باد
آن بارگاه، کز پي بارت کنند نصب
اطناب او بساحل دريا رسيده باد
آن باز، کز کف تو پرد در شکارگاه
منقار او بديده ي عنقا رسيده باد
آن چاکري، که غاشيه ي مهر تو کشد
ز آلاي او بدولت والا رسيده باد
آن نوبتي، که بر در عالي تو زنند
بانگش باوج گنبد خضرا رسيده باد
بر تخت مملکت برکات دوام تو
در وارثان آدم و حوا رسيده باد
–
هم در مدح اتسز گويد
جانا، گر از لب تو رهي فرد نيستي
جفت سرشک لعل و رخ زرد نيستي
ور گرم نيستي سر و کار تو با حسود
از درد دل مرا نفس سرد نيستي
ور يابدي نسيم رخ و زلف تو دلم
در عشق تو نديم غم و درد نيستي
ور جان من اميد وصال تو داردي
در هجر اگر جزع کندي مرد نيستي
باران لطف نصرة دين گر بخواهدي
بر فرق عمر من ز عناگرد نيستي
شاهي، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک، نصرة دين، بوالمظفرست
–
جانا، ز من بقصد کرانه گرفته اي
در کوي بي وفايي خانه گرفته اي
عشق مرا فسوس مجازي گرفته اي
کار مرا فريب و فسانه گرفته اي
اندر ميانه ي دل و جانم نشسته اي
گرچه ز دست و ديده کرانه گرفته اي
دايم زمانه با تن خود جفا کند
و اکنون تو نيز رسم زمانه گرفته اي
خستي هزار دل بدو چشم و از آن نهيب
درگاه شهريار يگانه گرفته اي
شاهي، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک، نصرة دين، بوالمظفرست
جانا، دلم ز عشق تو پالوده شد همه
پالوده گشت وز رخم آلوده شد همه
شخصي که دي بوصل تو آسوده داشتم
امروز از فراق تو فرسوده شد همه
غمها بدل ز مهر تو سنجيده شد تمام
عالم بسر ز مهر تو پيموده شد همه
در بوته ي هواي تو، اي به ز سيم و زر
رخهاي همچو سيم زر اندوده شد همه
ما را چو خصم نصرة دين و چو دولتش
صبر و غم از تو کاسته و افزوده شد همه
شاهي، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک، نصرة دين، بوالمظفرست
امروز روي عالم و پشت سپاه اوست
اصحاب دين و اهل هدي را پناه اوست
فرمانده نواحي عالم ببيش و کم
از مستقر ماهي تا جرم ماه اوست
گرد حسام و معرکه و کارزار اوست
مرد سرير و مملکت و پيشگاه اوست
در اصل و انتساب بشمشير و اکتساب
خوارزمشاه زاده و خوارزمشاه اوست
و آن کس که هست منتظر دولتي جزو
با ديده ي سپيد و گليم سياه اوست
شاهي، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک، نصرة دين، بوالمظفرست
شاها، نهيب تو ره دشمن همي زند
عزم تو گام در دل آهن همي زند
رمح و حسام تو چو قلم بدسگال را
سينه همي شکافد و گردن همي زند
بر جرم مهر جاه تو دامن همي کشد
در گرد ماه قدر تو خرمن همي زند
هر کو نظر کند بخلاف تو، تازيد
مژگانش در دو ديده چو سوزن همي زند
شمشير آبدار تو هنگام کارزار
آتش بقهر در دل دشمن همي زند
شاهي، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک، نصرة دين، بوالمظفرست
اي شاه، کان فضل و مکان شريف تويي
اهل سرير و تاج و لواي سلف تويي
از دو نژاد طاهر و دوده ي خطر
بر رغم يک جهان متخلف خلف تويي
بر قمع کفر و نصرة اسلام در مصاف
چون صف زند سپاه هدي پشت صف تويي
ترسندگان نکبت ايام سفله را
اندر جهان بحسن عنايت کنف تويي
صد بحر دروغا، چو بکوشي، بدل تويي
صد ابر در سخا، چو ببخشي، بکف تويي
شاهي، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک، نصرة دين، بوالمظفرست
شاها، جلالت تو بر انجم قدم نهاد
در باديه امان تو بيت الحرم نهاد
اکرام بي رياي تو بر رغم روزگار
داد کرام داد و نهاد کرم نهاد
هر کو بجان نکرد وجود ترا سجود
از منزل بقا قدم اندر عدم نهاد
تيغ تو روز معرکه در دست دين و کفر
منشور شادماني و توقيع غم نهاد
در کلک مارشکل تو هنگام مهر و کين
زنبور وار دست قضا نوش و سهم نهاد
شاهي، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک، نصرة دين، بوالمظفرست
شاها، چو چرخ قاهر و چون دهر قادري
در معرکه يگانه و در فضل نادري
اندر جلال قدر چو چرخ ثوابتي
وندر کمال فضل چو کان جواهري
در جود و در هنر همه محض مناقبي
چون جدو چون پدر همه عين مفاخري
با تو عدو چگونه کند همبري؟ که او
از تخمه ي خبيث و تو از اصل طاهري
خصم تو از نژاده ي منحوس فاجرست
تو باز از نژاده ي مسعود فاخري
شاهي، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک، نصرة دين، بوالمظفرست
امروز قدوه ي فضلاي جهان منم
در نظم و نثر والي اين دو زبان منم
سرمايه ي عجم بدها و ذکا منم
پيرايه ي عرب ببيان و بنان منم
بر ملک نظم و نثر بلاغت بواجبي
والي منم، وزير منم، قهرمان منم
در ديده ي فصاحت همچون بصر منم
در قالب بلاغت همچون روان منم
بر آستين مفخر بنويسم اين تراز
کز جان و دل ملازم اين آستان منم
شاهي، که روزگار بطبعش مسخرست
فخر ملوک، نصرة دين، بوالمظفرست
شاها، دلت هميشه قرين سرور باد
چشم بد زمانه ز جاه تو دور باد
آن کس که با مخالفت تو الوف گشت
اقبال از موافقت او نفور باد
حساد را ز سهم تو هر لحظه ماتميست
احباب را ز جاه تو هر لحظه سور باد
در زير پاي قدر تو اوج نجوم باد
در شرم جود دست تو موج بحور باد
در مدح تو عبارت و معني شعر من
بگذشته از مطالع شعري العبور باد
–
در مدح ابوالمظفر اتسز
جعد تو کفرست و رخسار تو ايمان، اي پسر
هجر تو در دست وديدار تو درمان، اي پسر
مانده از خد تو خير ماه گردون، اي نگار
گشته از قد تو طيره سرو بستان، اي پسر
کارگاهي نيست عشقت را بجز دل، اي غلام
بارگاهي نيست مهرت را بجز جان، اي پسر
گوي دولت از همه عشاق بربايم بفخر
گر زنم دست اندر آن زلف چو چوگان، اي پسر
چون کمان و تير دارم پشت و رخساره، ازانک
هست قد و غمزه ي تو تير و پيکان، اي پسر
من چرا دادم؟ نگويي؟ آب در ديده مقيم
گر تو داري چاه دايم در زنخدان، اي پسر
ماه خدي، گر بود ماه سخن گوي، اي نگار
سرو قدي، گر بود سرو خرامان، اي پسر
بخت من خواهي چو زلف خود نگونسار، اي غلام
کار من داري چو جعد خود پريشان، اي پسر
مدح خوان خسروم، با من مکن چندين جفا
از عتاب او حذر کن، گفتمت، هان! اي پسر
گرچه بر من کارها دشوار گشت از هجر تو
گردد از عدل علاء الدوله آسان، اي پسر
آن خداوندي، که فکرت از صفاتش عاجزست
نصرة دين پيمبر، بوالمظفر اتسزست
شهرياري، کوست در جاه افتخار روزگار
کامگاري کوست از خلق اختيار روزگار
بر وفاق امر او باشد مسير اختران
بر مراد راي او باشد مدار روزگار
سجده بردن بر بساط اوست شغل آسمان
بوسه دادن بر رکاب اوست کار روزگار
نيست بيرون از شمار حل و عقد دولتش
هر کم و بيشي، که آيد در شمار روزگار
همچو عدلش يک شجر ني در بهار مملکت
همچو ملکش يک پسر ني در کنار روزگار
کسوت تأييد او گشته لباس آسمان
خدمت درگاه او گشته شعار روزگار
آنچه او خواهد در آن باشد رضاي ايزدي
و آنچه او گويد بدان افتد قرار روزگار
خوانده او را لفظ عزت قهرمان مملکت
کرده او را سعي دولت شهريار روزگار
پاي قدر او سپرده رهگذار آسمان
دست عدل او ببرده اقتدار روزگار
گر حساب جود او خواهد که دريابد، رسد
اندرين سودا بپايان روزگار روزگار
آن خداوندي، که فکرت از صفاتش عاجزست
نصرة دين پيمبر، بوالمظفر اتسزست
خسروا، امروز فخر دوده ي آدم تويي
روز بازار ملوک عرصه ي آدم تويي
چون ببخشي، در سخا صد بار چون حاتم تويي
چون بکوشي در وغا، صد بار چون رستم تويي
دوستان را از مکارم، دشمنان را از حسام
در دو حالت اصل سور ومايه ي ماتم تويي
با جلال همچو چرخ بيستون عالي تويي
با وفاق همچو کوه بيستون محکم تويي
گر سليمان بد ز خاتم کارفرماي جهان
کارفرماي جهان بي منت خاتم تويي
در سياست پاسبان مرکز غبرا تويي
در کفايت ديد بان قبه ي اعظم تويي
با نکوخواهان دولت، با بدانديشان دين
روز مهر و روز کين با فعل نوش و سم تويي
کيقباد و جم اگر رفتند از گيتي چه باک؟
بر سرير مملکت صد کيقباد و جم تويي
چيره دل در شکلهاي معجب و معجز تويي
تيزبين در کارهاي مهمل و مبهم تويي
در جلال بي نهايت، در سخاي بي کران
مثل تو از جمله ي شاهان عالم هم تويي
آن خداوندي، که فکرت از صفاتش عاجزست
نصرة دين پيمبر، بوالمظفر اتسزست
اي حريم قدر تو گشته مکان آسمان
از پي امرت قضا بسته ميان آسمان
پاي جاه تو نسايد جز رکاب مفخرت
دست بخت تو نگيرد جز عنان آسمان
حب درگاه تو ساکن در ضمير روزگار
مدح اخلاق تو جاري بر زبان آسمان
تير تو چون با کمان پيوسته گردد بفگند
از نهيب زخم تو تير و کمان آسمان
با يمين تو بود اندک يسار بحر و بر
با ضمير تو بود پيدا نهان آسمان
قدر تو کندر ميان آسمان دارد مقر
آسماني ديگرست اندر ميان آسمان
جاه تو باشد بر تبت هم قرين روزگار
قدر تو گردد بمنت هم قران آسمان
گر بود از آسمان سود و زيان هر کسي
هست از افعال تو سود و زيان آسمان
جاه تو گشته بحشمت پيشواي روزگار
راي تو گشته بدانش قهرمان آسمان
هر زمان بر آسمان برتر شود قدرت، مگر
در جلالت گشت خواهد آسمان آسمان؟
آن خداوندي، که فکرت از صفاتش عاجزست
نصرة دين پيمبر، بوالمظفر اتسزست
خسروا، گردون ترا از طبع و دل مامور باد
آفت چشم بد از عرض کريمت دور باد
رايت منصور آنرا به که دين را نصرتست
نصرت ديني، هميشه رايتت منصور باد
از سنان و نيزه و پيکان و تير تو بحرب
شخص بدخواه تو همچون خانه ي زنبور باد
روز رزم تو سر خصمان نگون آويخته
از سر رمح تو همچون خوشه ي انگور باد
هر چه نامقدور باشد نزد ابناي زمان
با کمال قدرت واقبال تو مقدور باد
از نهيب تو برزم و از سخاي تو ببزم
قسم حاسد ماتم و بخش موافق سور باد
ذکر انصاف تو در هر کشوري شد منتشر
صيت انعام تو در هر محفلي مذکور باد
گاه و بيگه، سال و مه، اندر حضر وندر سفر
ايزدت يار و فلک چاکر، جهان مامور باد
بر دوام روزگار و بر نظام ملک تو
هر زمان منشور گردون از پس منشور باد
خاطر اهل زمين بر مدحتت مقصور گشت
همت چرخ فلک بر خدمتت مقصور باد
–
نيز در مدح اتسز
اي دوست، غم تو برده هوشم
بگذاشت چو ديگ پر ز جوشم
سرمايه ي مرد عقل و هوشست
در عشق تو رفت عقل و هوشم
بي روي تو خسته ماند جسمم
بي گفت تو بسته گشت گوشم
تو جز بجفاي من نکوشي
من جز بوفاي تو نکوشم
خونست ز حسرت تو اشکم
زهرست زانده تو نوشم
از دست فراق جان خراشت
بر چرخ همي رسد خروشم
جز با رخ همچو زر نباشم
جز جامه ي غم همي نپوشم
اين جامه و زر بهاي عمريست
کز بهر ترا همي فروشم
آخر کرم علاء دولت
بر گيرد بار غم ز دوشم
شاهي، که بجام مهرش اکنون
جز باده ي بي غمي ننوشم
گردون جلال نصرة الدين
درياي نوال نصرة الدين
خورشيد جهان، علاي دولت
آن قاعده ي بناي دولت
شاهي، که مشاطه وار آراست
تيغ و قلمش لقاي دولت
از عدت او نظام عالم
وز مدت او بقاي دولت
افروخت دلش چراغ دانش
و افراخت کفش لواي دولت
بر طاعت اوست عهد گردون
در خدمت اوست راي دولت
اي از تو نگون هواي بدعت
وي از تو فزون بهاي دولت
حکمت شده مقتداي گيتي
امرت شده پيشواي دولت
شاهان دگر چو حلقه بر در
تو در کنف سراي دولت
اين لفظ بود بگاه و بيگاه
تسبيح جهان، دعاي دولت
يک لحظه مباد هيچ خالي
از نصرة دين، علاي دولت
گردون جلال نصرة الدين
درياي نوال نصرة الدين
اي شاه، قرين تو ظفر باد
در پيش تو آسمان سپر باد
قدر تو چو چرخ با شرف گشت
امر تو چو دهر با خطر باد
تا هست جهان بحسن سيرت
از حسن تو در جهان خبر باد
تا هست زمين بعون مدت
از تيغ تو بر زمين اثر باد
دست تو نشانه ي کرم باد
طبع تو خزانه ي هنر باد
کشف همه شکلهاي مشکل
نزديک دل تو مختصر باد
بذل همه گنجهاي معظم
در پيش کف تو ما حضر باد
نجم شرف تو نورمندست
شاخ طرب تو بارور باد
همواره ترا برغم حاسد
در صدر جلال مستقر باد
تا نام ظفر بود بگيتي
اعلام تو مايه ي ظفر باد
–
هم در مدح اتسز
جانا، بدست مهر تو دادم عنان دل
کردم امير مهر ترا بر جهان دل
بيچاره دل بکوي عنا اندر اوفتاد
تا رهبر عناي تو بستد عنان دل
خيل فراق توبره عاشقي درون
بي نصرة وصال تو زد کاروان دل
گم شد دل من و ندهد کس نشان مرا
جز در دو زلف پر شکن تو نشان دل
ديده همي نثار کند بر خيال تو
هر لعل قيمتي که بخيزد ز کان دل
اي در ميان جان غم عشق ترا مکان
ما را برين صفت چه نهي بر کران دل؟
چون جان و دل نفيس و عزيزي، اگرچه هست
در عشق تو مذلت جان و هوان دل
دل در حصار مدح خداوند شد، چو ديد
هر سو طليعه ي غم تو در ميان دل
اين فخر بس که: عشق تو حق جوار يافت
با مدح شهريار زمين در ميان دل
فخر ملوک، اتسز غازي، که مهر اوست
هم کار دار جان شده، هم قهرمان دل
تا هست آب و آتش و تا هست خاک و باد
فخر ملوک اتسز خوارزمشاه باد
هر کو قبول حضرت خوارزمشاه يافت
از جور حادثات زمانه پناه يافت
وان کو علاء دولت و دين را مطيع گشت
بعد از دوام ذل و هوان عز و جاه يافت
آن کو خلاف دولت او يافت در جهان
از عز و جاه بهره ي خود بند و چاه يافت
از سهم او بناي ضلالت تباه گشت
وز عون او سپاه شريعت پناه يافت
طبعش بسوي هر چه معاليست دست برد
دستش بسوي هر چه اياديست راه يافت
هر مار را فلک بر سهمش چو مور ديد
هر کوه را خرد بر علمش چو کاه يافت
هر گه که قصد خيل سپاه حسود کرد
اعلامش از ملائکه خيل و سپاه يافت
منقاد امر اوست هر آن خسروي، که او
تاج و نگين گرفت و سرير و کلاه يافت
بگداخت همچو تار قصب بد سگال او
کندر زمان ز خنجر او نور ماه يافت
بر جنگ او هر آن که ز شاهان کمر ببست
کار سفيد کرد و گليم سياه يافت
تا هست آب و آتش و تا هست خاک و باد
فخر ملوک اتسز خوارزمشاه باد
شاها، هر آنکه با تو دم انتقام زد
بر صبح او زمانه علامات شام زد
وان کو بجام مهر تو آب حيات يافت
در عالم فنا همه لاف دوام زد
در حلق نيک خواه تو دولت شراب ريخت
بر فرق بدسگال تو محنت حسام زد
گردون نهاد کام دل اندر دو چنگ آنک
يک روز در طريق وفاي تو گام زد
و آن کو بد تو گفت و نگويد بجز بدي
چون استخوان زبانش در اطراف کام زد
برنامه اي که ديد فلک نقش نام تو
منقاد گشت و بوسه بر آن نقش و نام زد
دست فضا ز بهر کنف بر سر وليت
از قبه هاي ازرق گردون خيام زد
وز بيم تير حادثه چرخ کبود فام
در ديده ي مخالف جاهت سهام زد
چون دست تو بديد نکرد از غمام ياد
آن کو مثل بگاه سخا از غمام زد
همچون حمام گشت ز طوق مکارمت
آن کو بمدحت تو نواي حمام زد
تاهست آب و آتش و تا هست خاک و باد
فخر ملوک اتسز خوارزمشاه باد
شاها، زمانه از گهر تو خطر گرفت
آري خطر بکان گهر از گهر گرفت
کف الخضيب قبه ي خضرا ز آفتاب
در نصرة تو تيغ کشيد و سپر گرفت
بفگند پنجه ي فلک اندر وغا سپر
چون پنجه ي عزيمت تو تيغ بر گرفت
در بر و بحر راي تو نور قمر فگند
در شرق و غرب امر تو سير قمر گرفت
افلاک را جلالت تو زير پي سپرد
اسلام را حمايت تو زير پر گرفت
از چشمه ي رضاي تو کوثر صفا ربود
وز آتش نهيب تو دوزخ شرر گرفت
گردون چو ديد قدر تو خود را زمين نمود
دريا چو ديد جود تو خود را شمر گرفت
حزم تو کارزار قليل و کثير گشت
امر تو شاهراه قضا و قدر گرفت
چرخ سفيد کار ندارد سيه گليم
آنرا که بر خجسته در تو مقر گرفت
تا هست آب و آتش و تا هست خاک و باد
فخر ملوک اتسز خوارزمشاه باد
شاها، قرار اهل زمانه بر تو باد
منزلگه افاضل عالم در تو باد
درع کمال و عز و شرف در بر تو هست
تاج جلال و جاه و خطر بر سر تو باد
اعلام شرع را ظفر از خنجر تو خاست
اجرام چرخ را خطر از اختر تو باد
چونانکه هست لشکر تو شرع را مطيع
تاييد ايزدي تبع لشکر تو باد
اصل زوال حادثها خدمت تو گشت
جاي نزول فايدها پيکر تو باد
اي بر سر مبارک تو افسر جلال
اجرام آسمان گهر افسر تو باد
آسايش زمانه و آرامش زمين
از سير و سيرت قلم و خنجر تو باد
هر چان صلاح جان تو باشد بر تو هست
هر چان صلاح دين تو باشد بر تو باد
چرخي تو و جلال و خطر کوکب تو گشت
بحري تو کمال و هنر گوهر تو باد
از خسروان عرصه ي آفاق هر کجا
فرمان دهيست، يکسره فرمان بر تو باد
تا هست آب و آتش و تا هست خاک و باد
فخر ملوک اتسز خوارزمشاه باد
–
در رثاي سيد معزالدين بن بهاء الدين علي بن جعفر نعمه
ديده ها را ز سر بپالاييد
چهره ها را بخون بيالاييد
ساعتي از جزع مياراميد
لحظه اي از عنا مياساييد
شمع لهو و سرور مفروزيد
در عيش و نشاط مگشاييد
گه بتيمار جان برنجانيد
گه باندوه تن بفرساييد
از ميانتان معز دين گم شد
اي بزرگان جزع بيفزاييد
مجلس نزهش بر اندازيد
محفل ماتمش بياراييد
گر نشاييد ماتم او را
اندرين حال پس چه را شاييد؟
کودکي با فضايل پيران
مثل او در زمانه ننماييد
بار غفلت ز دوش بر گيريد
زنگ ظلمت ز سينه بزداييد
بر دل اهل بيت پيغمبر
اندرين حادثه ببخشاييد
نيست کس را ز دست مرگ نجات
اذکروا ذکر هادم اللذات
رفت آن کو جمال عالم بود
افتخار نژاد آدم بود
کودکي بود در جهان، کورا
فضل پيران همه مسلم بود
دل او چون خرد مطهر بود
عرض او چون هنر مکرم بود
او مؤخر ز مصطفي در عهد
ليک اندر شرف مقدم بود
خاتمي بود آسمان او را
آفتابش نگين خاتم بود
سقف دين و قواعد دولت
بجلالش بلند و محکم بود
همت او بارتفاع محل
ديدبان سپهر اعظم بود
شمع فضل از لقاش روشن بود
باغ مجد از بقاش خرم بود
کعبه اي بود در سخا و کفش
ناسخ صد هزار زمزم بود
در علو جلال و رفعت قدر
او فزون بود و آسمان کم بود
نيست کس را ز دست مرگ نجات
اذکروا ذکر هادم اللذات
اي ز قصر بقا بيفتاده
عالمت شربت فنا داده
يک جهان مرد و زن بماتم تو
درد و غم را شدند آماده
بسته دل در غم تو و بي تو
خون دل از دو ديده بگشاده
سينه از زخم کف چو پيروزه
چهره از خون دل چو بيجاده
اي ز دار فنا ترا ايزد
سوي دار بقا فرستاده
ديده ي فضل چون تو ناديده
مادر عقل چون تو نازاده
روزگارت نظير ننموده
آسمانت مثال ننهاده
نفس تو از عفاف ناجسته
نعمت چنگ و لذت باده
چون گل ساده بود طلعت تو
شد بگل سوده آن گل ساده
در زمانه ز بند حسرت تو
نيست آزاد هيچ آزاده
نيست کس را ز دست مرگ نجات
ازدکروا ذکر هادم اللذات
تا جدا گشتي از کنار پدر
تيره شد بي تو روزگار پدر
مجلس علم و مجمع علما
از تو شد خالي، اي نگار پدر
روز و شب در فراق طلعت تو
ناله و نوحه گشت کار پدر
تا ترا چرخ کرد يار فنا
صد هزاران غمست يار پدر
بشمار پدر در آمد غم
تا برون رفتي از شمار پدر
از خزان و بهار ببريدي
بي تو شد چون خزان بهار پدر
تا تو در خاک بي قرار شدي
در فراق تو انتظار پدر
هست ازين روز را، که ديدي تو
در فراق تو انتظار پدر
غمگسار پدر تو بودي و گشت
بي تو ياد تو غمگسار پدر
تو برفتي و تا ابد از تو
درد دل ماند يادگار پدر
نيست کس را ز دست مرگ نجات
ازذکروا ذکر هادم اللذات
تنم از اندهان بفرسودي
دلم از ديدگان بپالودي
پشتم از بار رنج بشکستي
رويم از خون ديده آلودي
در فراق لقاي خويش مرا
صبر و غم کاستي و افزودي
من وصالت هنوز ناديده
هجر جستي ز من باين زودي
دل من زار بود در مهرت
بر دل زار من نبخشودي
طلعت همچو شمس خويش مرا
بنمودي و زود بر بودي
کس بگل شمس را نيندايد
تو بگل شمس را بيندودي
هر چه فرمودمت، ز بيش و ز کم
همه جز امتثال ننمودي
اي چراغ دلم، کجا رفتي؟
اي نشاط دلم، کجا بودي؟
از بقاع زمين جدا گشتي
در رياض بهشت آسودي
نيست کس را ز دست مرگ نجات
اذکروا ذکر هادم اللذات
اي عزيز پدر، کجا رفتي؟
از کنار پدر چرا رفتي؟
اژدهاييست مرگ، مردم خوار
پس تو در کام اژدها رفتي
چه سزاي تو بود مرگ اکنون؟
اي سزا، چون بناسزا رفتي؟
تو همه عمر، ور چه اندک بود
بر ره مجد و کبريا رفتي
خاطر صائبت نداد رضا
که تو گامي سوي خطا رفتي
برنخورده ز بوستان بقا
سوي کاشانه ي فنا رفتي
ني، که از کلبه ي فنا دلشاد
بسوي روضه ي بقا رفتي
هست ارواح انبيا در خلد
بر ارواح انبيا رفتي
مصطفي جدتست، پس تو مگر
گه بنزديک مصطفي رفتي
فرع زهرا و مرتضي بودي
بر زهرا و مرتضي رفتي
نيست کس را ز دست مرگ نجات
اذکروا ذکر هادم اللذات
آن فروزنده ي رخ دين کو؟
آن سرافراز آل ياسين کو؟
آن کزو بود رونق حق کو؟
و آن کزو بود قوت دين کو؟
آن شهابي، که بود حمله ي او
قامع لشکر شياطين کو؟
آن جوادي، که بود مجلس او
مسکن جمله ي مساکين کو؟
بر سپهر سيادت و دولت
صورت ماه و شکل پروين کو؟
اندر اطراف باغ فضل و هنر
قامت سرو و روي نسرين کو؟
دين حق را جمال و رونق کو؟
اهل دين را محل و تمکين کو؟
اي جمال هدي، بهاءالدين
باغ عيش ترا رياحين کو؟
همچو يعقوب در غم يوسف
مر ترا ديده ي جهان بين کو؟
رفت يوسف، ترا در انده او
غمگساري چو ابن يامين کو؟
نيست کس را ز دست مرگ نجات
اذکروا ذکر هادم اللذات
صدر عالم، بهاء دين نعمه
زادک الله رايع النعمه
ظلمتي ديد عيش تو، ليکن
بيدالله تنجلي الظلمه
در دل از درد چون زني آتش؟
چشم از خون چرا کني چشمه؟
در حوادث دو چشم تقوي را
نيست جز گرد صابري سرمه
صبر کن، صبر کن، خداوندا
انما الصبر کاشف الغمه
تهمت خشم ايزدست جزع
فتجنب مواقع التهمه
صبر در حادثات مؤمن را
هست حق خداي در ذمه
قد مصني سبطک العزيز الي
جنة من اطايب جمه
فجزاه الاله مغفرة
و کساه ملابس الرحمه
جاودان باد با تو در عالم
سامي القدر عالي الهمه
نيست کس را ز دست مرگ نجات
اذکروا ذکر هادم اللذات
گر من از مجلس تو مهجورم
وز جناب ضياء دين دورم
عالم السر ز حال من داند
که درين حادثه چه رنجورم؟
بعنا و خروش متصلم
وز نشاط و سرور مهجورم
گاه در بند دهر ممتحنم
گاه در دست چرخ مقهورم
کرد گردون ز درد توقيعم
داد گيتي ز رنج منشورم
او شراب فنا چشيد، و ليک
من ز انواع رنج مخمورم
در زمان کين خبر رسانيدند
زهر شد نوش و نار شد نورم
داشتم سور و چون شنيدم حال
ماتمي شد در آن زمان سورم
گر نبودم بماتمش حاضر
دور، دورست راه، معذورم
ليک کردم من اندرين غيبت
هر چه بود از غريو مقدورم
نيست کس را ز دست مرگ نجات
اکروا ذکر هادم اللذات
سرورا، آسمان مطيع تو باد
چاکر همت رفيع تو باد
چرخ و ايام در همه احوال
اين معين تو و آن مطيع تو باد
مدد سير اختران فلک
همه از فکرت سريع تو باد
راحت روح عاقلان جهان
همه آن نکته ي بديع تو باد
مربع و مرتع افاضل عصر
عرصه ي حضرت مريع تو باد
ملجأ و مقصد اکابر دهر
کنف سده ي منيع تو باد
دشمن مال و مهلک دشمن
کف راد و دل شجيع تو باد
هر کجا فاضليست در عالم
هم ربيب تو و صنيع تو باد
بر سر اهل شرع گسترده
سايه ي دولت وسيع تو باد
روز محشر، بعرصه گاه فنا
قرة العين تو شفيع تو باد
–
در مدح ملک اتسز
اي چاه زنخدان، دلم از راه فگندي
و آنگاه بصد شعبده در چاه فگندي
در سلسله ي عشق کشيدي دلم، اي ماه
تا سلسله ي غاليه بر ماه فگندي
با راحت و با رامش و بالهوتنم را
در ناله و در نوحه و در آه فگندي
وز عيش سحرگاه و شبانگاهي ما را
در آه سحرگاه و شبانگاه فگندي
خود را و مرا بيهده از خوي بد خويش
اندر دهن حاشيه ي شاه فگندي
آن نصرت دين، آن ملک کشور پنجم
خاک قدم او شده تاج سر انجم
اي با غم تو جان من آرام گرفته
چون مرغ مرا هجر تو در دام گرفته
در زاويه ي عشق تو افگنده مرا چرخ
و اندوه توام گرد در و بام گرفته
بي روي چو صبح تو و بي موي چو شامت
صبحم ز عنا تيرگي شام گرفته
من سوخته در آتش هجران جمالت
تو با دگران جام مي خام گرفته
من رفته بياد علي رغم عدو نير
در منزل خوارزمشهي جام گرفته
آن نصرة دين، آن ملک کشور پنجم
خاک قدم او شده تاج سر انجم
کار تو اگر فتنه و بيداد نبودي
کار دل من ناله و فرياد نبودي
اشکم نشدي لاله ي نعمان ز غم تو
گر بر رخ تو سوسن آزاد نبودي
آن سلسلها زلف تو بر مه ننهادي
گر در بر تو آهن و فولاد نبودي
بر فرق مرا خاک نبودي ز فراقت
گر قاعده ي وصل تو بر باد نبودي
در عشق توام جمله فراموش شدي عيش
گر مدح خداوند مرا ياد نبودي
آن نصرة دين، آن ملک کشور پنجم
خاک قدم او شده تاج سر انجم
شاهي که افاضل ز کفش مال نهادند
در نعمت او ديده ي آمال نهادند
آنان که مه و سال شمردند رسومش
پيرايه ي تاريخ مه و سال نهادند
از طبع و دلش کارگزاران طبيعت
رسم کرم و سنت افضال نهادند
بر طلعت او سورت تاييد نبشتند
در طالع او صورت اقبال نهادند
هر چان صفت صدق و سدادست، مرو را
يک باره در اقوال و در افعال نهادند
آن نصرة دين، آن ملک کشور پنجم
خاک قدم او شده تاج سر انجم
شاها، علم شرع پيمبر بتو دادند
سرمايه و پيرايه ي حيدر بتو دادند
کردند بحق تعبيه ي لشکر اسلام
و آنگاه زمام همه لشکر بتو دادند
چون مصلحت خامه و خنجر ز تو ديدند
از کل بشر خامه و خنجر بتو دادند
هر جاه و سرافرازي و مفخر، که جهان داشت
آن جاه و سرافرازي و مفخر بتو دادند
امروز تويي همچو سکندر بمعالي
گويي همه ميراث سکندر بتو دادند
آن نصرة دين، آن ملک کشور پنجم
خاک قدم او شده تاج سرانجم
بي جاه تو آسايش اسلام نباشد
بي ملک تو آرايش ايام نباشد
افلاک چه گويد؟ که ترا خاک نبوسد
ايام که باشد که ترا رام نباشد
جز دست تو هنگام سخا نيست بگيتي
دستي که بجز صورت انعام نباشد
جز پاي تو هنگام وغا نيست بعالم
پايي که بجز پايه ي اقدام نباشد
اي گشته باسياف و باقلام يگانه
کس چون تو با سياف و باقلام نباشد
آن نصرة دين، آن ملک کشور پنجم
خاک قدم او شده تاج سر انجم
اي شاه، جز از تو بهتر طاق نديدند
جز حضرت تو کعبه ي آفاق نديدند
اصناف خلايق، که همه طالب رزقند
جز کف ترا ضامن ارزاق نديدند
آنان، که باخلاق نکو نام گرفتند
والله که چو اخلاق تو اخلاق نديدند
قومي، که نشستند باعناق تهور
جز تيغ ترا ضارب اعناق نديدند
خود را همه جز سلسله و حلقه و بندت
اعداي تو بر ساعد و بر ساق نديدند
آن نصرة دين، آن ملک کشور پنجم
خاک قدم او شده تاج سر انجم
اي شاه، بجز خدمت تو کار ندارم
جز مدح تو با خاطر خود يار ندارم
در سايه ي زنهار تو يک ذره مخافت
از حادثه ي عالم غدار ندارم
نازي، که نه از تست بجز رنج ندانم
فخري، که نه از تست بجز عار ندارم
بسيار بها گشته ام از فضل و در آفاق
جز جود تو امروز خريدار ندارم
بازار معاليت روا باد، که از خلق
من بنده بجز نزد تو بازار ندارم
آن نصرة دين، آن ملک کشور پنجم
خاک قدم او شده تاج سر انجم
بي صدر تو، اي شاه، سرافراز نبودم
مسعود بانجام و بآغاز نبودم
بي خدمت تو سايه ي اقبال نديدم
بي مدحت تو مايه ي اعجاز نبودم
با زر شده ام از تو و بي جاه تو عمري
جز همچو زر اندر دهن گاز نبودم
تا تربيت جود تو بر بنده نيفتاد
زين گونه هنرورز و سخن ساز نبودم
نازي، که مرا وعده، نه از صدر تو کردند
حقا که بدل قايل آن ناز نبودم
آن باز شريفم، که ز بس نخوت و همت
جز گرد جناب تو بپرواز نبودم
آن نصرة دين، آن ملک کشور پنجم
خاک قدم او شده تاج سر انجم
اي شاه، جز از تو بجهان شاه مبادا
احداث جهان را بر تو راه مبادا
بادا بجهان جاه تو، تا وقت مروت
اموال جهان را بر تو جاه مبادا
درگاه تو شد عرصه ي آفاق و بشاهي
معمور جزين عرصه و درگاه مبادا
دستي، که درازست فلک را بسعادت
از گوشه ي فتراک تو کوتاه مبادا
تا روز قضا جز بمراد تو در آفاق
احوال بد انديش و نکوخواه مبادا
آن نصرة د ين، آن ملک کشور پنجم
خاک قدم او شده تاج سر انجم
ترکيبات
در مدح ملک اتسز
اي دو چشم تو بغمزه عالمي برهم زده
آتش اندر دين و عقل دوده ي آدم زده
صد هزاران جان فزون از بهر نقش روي تو
بر بساط عشق تو عشاق عالم کم زده
در شب تيره فروغ چهره ي چون روز تو
صد هزاران مشعله در عرصه ي عالم زده
بر سر کوي تو شبها ساکنان صومعه
باده هاي عشق خورده، نعره هاي غم زده
هچو تيغ نصرة الدين بقعه هاي مفسدان
غمزه ي تو توبه هاي مصلحان بر هم زده
آن خداوندي، که عالم را نصيب از راي اوست
دهر زير دست او و چرخ زير پاي اوست
اي دل شيران عالم صيد دام عشق تو
نامه ي عمر مرا توقيع نام عشق تو
دستهاي زيرکان در زير سنگ حکم تو
پايهاي سرکشان در بند دام عشق تو
از پي مستي جهان را در خرابات فنا
ساقيان فتنه گردان کرده جام عشق تو
روح گامي کي زند الا بکوي مهر تو؟
عقل کاري کي کند الا بکام عشق تو؟
عشق تو همچون دعاي دولت خوارزمشاه
خواجه ي دلها شده، اي من غلام عشق تو
آن خداوندي، که هست امروز شاه روزگار
بارگاه حضرت او کارگاه روزگار
باز داغ عاشقي در دل رقم خواهيم زد
چنگ در فتراک عشق آن صنم خواهيم زد
بر در تيمار توزين پس وطن خواهيم ساخت
در ره اندوه تو زين پس قدم خواهيم زد
هست صحراي غم تو جاي شادي، پس همه
خيمه ي شادي درين صحراي غم خواهيم زد
عقل و دين بر فرش ديدار تو کم خواهيم باخت
جان و دل با نقش ديدار تو کم خواهيم زد
در جوار حضرت خوارزمشاهي ما و تو
از مي دولت چه ساغرها بهم خواهيم زد؟
خسرو عالي، علاء دولت، آن کان کرم
آن دل و دست شجاعت، آن تن و جان کرم
خسروي، کزوي معالي را کمال ديگرست
مسند خوارزمشاهي را جمال ديگرست
گر چه بود از شاه ماضي حال ما آراسته
خود در ايام شه باقيش حال ديگرست
گر ز صدر او شود صادر بروزي صد مثال
هر مثالي را ز گردون امتثال ديگرست
صادران و واردان خطه ي افلاس را
هر زمان از گنج انعامش نوال ديگرست
فکر او از راه قدرت در همه ميدان علم
هر کجا مرکب برون تازد جلال ديگرست
آنکه هست از سعي او بنيان دين محکم شده
حضرت او مقصد ذريت آدم شده
خسروي، کز خسروان ظاهر نشد همتاي او
برده سوداي بدانديشان يد بيضاي او
کيمياي دين و دولت گشته باد دست او
توتياي ملک و ملت گشته خاک پاي او
از وفاق او سعادت بهره ي احباب او
وز خلاف او شقاوت حصه ي اعداي او
پير و برنا را نگردد ساخته اسباب رزق
جز بعون راي پير و دولت برناي او
هست دريايي بوسعت خاطر ميمون او
هست گردوني برفعت همت والاي او
جز معالي نيست اختر بر همه گردون او
جز معاني نيست گوهر در همه درياي او
بر هواي خدمت او اختيار آسمان
باد بر قطب مراد او مدار آسمان
خسروا، گنج هدي را قهرماني چون تو نيست
بر سرير مملکت صاحب قراني چون تو نيست
هست شخص تو ز اجسام زمين، ليکن يقين
خيل اجرام فلک را ديدباني چون تو نيست
در ظلام ظلم عالم، از شبيخون فتن
ساحت اکناف دين را پاسباني چون تو نيست
آسمانت چون توان گفتن همي؟ از بهر آنک
در علو مرتبت هيچ آسماني چون تو نيست
اي شده درگاه تو پير و جوان را مستقر
زير چرخ پير با دولت جواني چون تو نيست
اي تو از عز و جلالت هرچه خواهي يافته
رونقي از جاه تو خوارزمشاهي يافته
اي ز دوران فلک حاصل شده اغراض تو
بر نخيزد تا ابد افگنده ي اعراض تو
جوهري با نه عرض تاييد حق موجود کرد
جوهري تو که بود اين نه فلک اعراض تو
شعله اي شمس منير از فکرت نقاد تو
قطره اي بحر محيط از خاطر فياض تو
اي تو کل و روزگار و اهل او اجزاي تو
وي تو جمله و آسمان و خيل او ابعاض تو
دست در فتراک اغراض تو زد شرع رسول
لاجرم اغراض او حاصل شد از اغراض تو
اي بحق گشته ز سعي آسمان خوارزمشاه
تا جهان باشد تو بادي در جهان خوارزمشاه
اي هواي تو شده مقصود هر فرزانه را
چرخ با مهر تو خويشي داده هر بيگانه را
صورتي شاهانه داري، سيرتي در خورد آن
سيرت شاهانه بايد صورت شاهانه را
نکته اي ز الفاظ تو ابکم کند گوينده را
شمه اي از طبع تو عاقل کند ديوانه را
بدسگال تو اگر يابد ز نعمت دانه اي
در عقب صد دام محنت باشد آن يک دانه را
دشمن جان تو همچون پر شده پيمانه دان
کز پس پري نگونساري بود پيمانه را
اي زانجم در صف هيجا سپاه تو فزون
دشمن جاه تو کم بادا و جاه تو فزون
اي بمدح تو مزين گشته دفترهاي من
پر شده از باده ي جود تو ساغرهاي من
من يکي بحرم ز خاطر، پر ز گوهرهاي فضل
گردن و گوش مديحت راست گوهرهاي من
پهلوان نظمم و عهديست تا کم ديده اي
عرصه هاي صدر خود خالي ز لشکرهاي من
گرچه غايب بوده ام از حضرت معمور تو
مشتمل بودست بر شکر تو دفترهاي من
خطبه اي مدح تو خواندستم اندر شرق و غرب
وز شرف بر آسمان بودست منبرهاي من
اي ميان بسته زمانه بر هواي قدر تو
باد گردون لب گشاده در ثناي صدر تو
خسروا، بي کار وبار تو جهان هرگز مباد
تيغ تو از قهر اوباش جهان عاجز مباد
از تو عادل تر تني اندر جهان هرگز نبود
از تو خالي، اي شه عادل، جهان هرگز مباد
گفته اي تو بوقت نطق جز معجب نبود
کرده هاي تو بوقت حرب جز معجز مباد
از کمين تر جمله ي جودت کهين تفصيل را
جز همه سرمايه ي دريا و کان بارز مباد
روز و شب هست اين دعا کر و بيان عرش را
کز خلايق خسرو آفاق جز اتسز مباد
نيز در مدح ملک اتسز گويد
ملک بهار گشت مقرر بنام گل
ناکام شد ولايت بستان بکام گل
بلبل خطيب وار بر اطراف شاخها
بر خواند خطبه ي ملکانه بنام گل
از دام گل گرفت حذر زاغ حيله گر
وندر فتاد بلبل مسکين بدام گل
مانند خلد گشت ز آثار گل جهان
گل را چنين بود اثر، اي من غلام گل
باد صبا، که نايب اخلاق خسروست
هر صبح دم بباده رساند پيام گل
اي رشک گل، بوقت گل آماده دار جام
وي دو لبت چو باده، پر از باده دار جام
اطراف بوستان ز گل آرايشي گرفت
آن کم شده طراوتش افزايشي گرفت
آرايشي نبود ببستان درون، ولي
از مقدم سپاه گل آرايشي گرفت
الحان جان فزاي برآورد عندليب
زاغ از نفير بي مزه آسايشي گرفت
بر باغ و راغ ديده ي ابر گهر فشان
چون ديده ي عنا زده پالايشي گرفت
وز لاله کوهسار چنان شد که گوييا
از خون گشتگان شه آلايشي گرفت
باغست آن، ندانم، يا بزم خسروست؟
راغست آن، ندانم، يا رزم خسروست؟
بار دگر هوا علم فتح باب زد
وز ابر پرده پيش رخ آفتاب زد
باد صبا دريد ببستان حجاب گل
تا ابر پيش چهره ي انجم حجاب زد
گل روي چون نگار بنا محرمان نمود
بلبل ز رشک عربده ي احتساب زد
باد از نسيم در ره صحرا عبير بيخت
ابراز سرشک برخ رلاله گلاب زد
در باغ شهريار، بهنگام نوبهار
خرم کسي که دست بجام شراب زد!
خسرو علاء دولت، خورشيد روزگار
آن کيقباد عالم و جمشيد روزگار
پيرايه ي لباس معاني بيان اوست
سرمايه ي اساس ايادي بنان اوست
ملت سپهر و طلعت او آفتاب اوست
دولت جهان و همت او آسمان اوست
چرخ، ارچه گردنست، مطبع زمام اوست
مهر، ارچه توسنست، اسير عنان اوست
از نکبت حوادث ايام ايمنست
آن کس که در حمايت حفظ و امان اوست
دانند عجايب ايام راي اوست
بيننده ي سراير آفاق جان اوست
شاهي، کزو لواي شريعت مظفرست
فخر ملوک، نصرت دين، بوالمظفرست
اي شاه، در فنون معالي مميزي
انواع فضل را سبب و اصل و حيزي
هنگام نطق صاحب الفاظ معجبي
هنگام حرب حامل اسباب معجزي
تو آن مميزي، که بعهد وجود تو
معدوم گشت قاعده نامميزي
عالم ز تست عاجز و من بي عنايتت
مقهور عالمي شده ام، اينت عاجزي
وين عجز صعب تر که: ببايد گذاشتن
بي کام دل ستانه ي والاي اتسزي
اي برده شور صولت تو اقتدار چرخ
بر موجب مراد تو بادا مدار چرخ
شاها، فلک قبول در تو طلب کند
در وصلت تو بکر معاني طرب کند
کيوان، که از نجوم برفعت فزون ترست
چون ارتفاع قدر تو بيند عجب کند
در زهر حسن تربيت تو شفا نهد
وز خار عون منفعت تو رطب کند
ز آثار دودمان تو آرد همه دليل
آن کو بيان فخر عجم در عرب کند
در عين اعتراض بود، هر که از ملوک
جز تو حديث مکتسب و منتسب کند
بر من همه شدايد ايام رفته گير
وز خاک حضرت تو بناکام رفته گير
اي شاه، جز دل تو خرد را خزانه نيست
جز درگه تو تير امل را نشانه نيست
هست اين ستانه مأمن احرار و کي بود
ايمن کسي که در کنف اين ستانه نيست؟
از تو مرا جفاي زمانه جدافگند
وين بر تنم نخست جفاي زمانه نيست
بر من زمانه بد کند، ايرا نگشته ام
منقاد اهل او و جزينش بهانه نيست
اي جاه بي کرانه ي تو با رهي قرين
چون جاه تو جفاي فلک را کرانه نيست
آخر زمانه ي همه پرخاش بگذرد
اين رشخند جمله ي اوباش بگذرد
شاها، من اين جلالت و آلا گذاشتم
وز عجز اين ستانه ي والا گذاشتم
وين حضرتي، که خاک جنابش کشيدمي
چون سرمه در دو ديده ي بينا، گذاشتم
زين جا بعجز رفتم و بسيار يادگار
در مدح تو ز طبع خود اين جا گذاشتم
اقبال بي نهايت درگاه فرخت
از جور بي نهايت اعدا گذاشتم
از حادثات گنبد خضرا، نه بر مراد
اين صدر همچو گنبد خضرا گذاشتم
گر آفت اجل نرسد بنده ي ترا
هم باز بيند اين در فرخنده ي ترا
اي آنکه ذات فرخ تو محض کبرياست
در اعتقاد پاک تو نه کبر ونه رياست
گفتم ثناي تو، که ثناي تو واجبست
وندر زمانه جز تو که مستوجب ثناست؟
و اکنون خداي داند کندر ضمير من
اندوه اجتناب جناب تو تا کجاست؟
گرچه صواب نيست رحيل از درت وليک
بودن ميان زمره ي حساد هم خطاست
تو جاودان بمان، که صلاح جهان ز تست
ور خود چو من کسي نبود در جهان رواست
ما را بحضرت تو نياز آمدن بود
گربخت بر نگردد و باز آمدن بود
شاها، کمينه بنده ي تو روزگار باد
احسانت پيشه باد و اياديت کار باد
در کارزار خصم تو رفتست روزگار
از روزگار خصم تو در کارزار باد
از آبدار خنجر آتش نهيب تو
مانند باد دشمن تو خاکسار باد
اي از سياست تو بهار عدو خزان
بر خاک فرخ تو خزان چون بهار باد
پيوسته سال و ماه بهر کام و هر مراد
يار تو باد و ناصر تو کردگار باد
–
هم در مدح اتسز گويد
اي برده آتش رخ تو آب روي من
رفته دل از محبت و رفته ز کوي من
با روي نيکوي تو نماندست هيچ بد
کز روي نيکوي تو نيامد بروي من
ني از تو هيچ وقت سلامي بنزد من
ني از تو هيچ گونه پيامي بسوي من
من بي تو وز براي تو برخاسته مقيم
شهري بجستجوي من و گفتگوي من
آبم مبر، که بار دگر در پناه شاه
خواهد روان شد آب سعادت بجوي من
خوارزمشاه، اتسز غازي، علاء دين
پشت و پناه ملت تازي، علاء دين
جانا، ز مهر مگذر و آهنگ کين مکن
بر جان من ز لشکر هجران کمين مکن
اندر فراق آن دهن همچو خاتمت
از گوهر سرشک رخم پر نگين مکن
تو ماه آسماني و ما را بدست ظلم
در زير پاي هجر چو خاک زمين مکن
با خصم من مساز و بآتش مرا مسوز
با من رهي ز بهر چناني چنين مکن
آن دل که مدح خسرو صاحب قران دروست
او را تو با جفاي زمانه قرين مکن
آن خسروي که بر همه اعدا مظفرست
خورشيد دين و داد، ملک بوالمظفرست
شاهي، کزو ممالک دنيا شرف گرفت
تيرش صميم سينه ي اعدا هدف گرفت
او هست از سلف خلف صدق، لاجرم
عهد و لوا و مسند و تخت سلف گرفت
اسلام در جوار امانش پناه يافت
و اقبال در ظلال جلالش کنف گرفت
او در دولتست و گرفتست ملک ازو
آن رتبت و جلال که از در صدف گرفت
افزود جاه لشکر ايمان بعون او
تا او بحرب تيغ يماني بکف گرفت
گيتي هميشه بسته ي پيمان او بود
چرخ آن کند که موجب فرمان او بود
شاها، تويي که دولت و دين در کنار تست
اقبال تابع تو و تاييد يار تست
در هيچ روزگار نبودست ملک را
اين قدر واين جلال که در روزگار تست
قهر عدو بنصرة اسلام شغل تست
کسب ثنا ببخشش اموال کار تست
چرخ ارچه مسرعست، اسير مضاي تست
کوه ارچه ساکنست، غلام وقار تست
فخر تبار خويشي و جاويد باد فخر
گرچه تفاخر همه خلق از تبار تست
اي راي پير تو همه اسلام کرده شاد
بخت جوان موافق آن راي پير باد
آن صفدري، که نيست همال تو صفدري
در کان ملک چون تو نبودست گوهري
هر نقطه اي ز جاه عريض تو عالمي
هر شعله اي ز راي منير تو اختري
صدر تو خلد و مدحت من آب کوثرست
مر خلد را گزير نباشد ز کوثري
آراسته بمدح ستايشگران بود
هر جايگه که هست سريري و افسري
اين دولت مبارک و اين بارگاه را
داني که نيست چاره ز چون من ثناگري
اي بس خزانه ها که بمداح داده اند
تا اين خزانه هاي مدايح نهاده اند
اي آنکه از کمال تو در روزگار تو
همچون بهشت گشته بلاد و ديار تو
انصاف کي بود که کشد جور روزگار
مداح پايگاه تو در روزگار تو؟
بازي کزو شکار تو مرغي بود حقير
باشد عزيز در کنف زينهار تو
بر دست دولت تو من آن باز فرخم
کز من بود ثناي مخلد شکار تو
انصاف آن بود که: مرا همچو ديگران
امني بود ز جور فلک در جوار تو
جورست پيشه گنبد فيروزه فام را
آخر غلام تست، ادب کن غلام را
در دولت تو اسب معالي بتاختم
وز نعمت تو نرد اماني بباختم
در صدرها بمدحت تو رخ فروختم
بر سروران بخدمت تو سر فراختم
تو حق فضل من بمکارم شناختي
من حق صدر تو بمدايح شناختم
گفتم ترا ثناي چو شهد و روان خويش
چون موم اندر آتش فکرت گداختم
خاطر بسوختم بشبان، تا بمدح تو
چندين هزار عقد جواهر بساختم
بر جامه ي ثناي تو کردم من آن تراز
کز حسن آن برشک بود لعبت طراز
قومي، که در تتبع احوال بنده اند
نام وفا ز دفتر مردي فگنده اند
پيوسته در محاسدت فضل خادمند
همواره در منازعت کار بنده اند
از هيبت تغير راي رفيع تو
من روز و شب بگريه و ايشان بخنده اند
پا زهر التفات تو بايد همي مرا
کين طايفه بفعل چو زهر گزنده اند
از چاه غم برآيم، اگر دست گيريم
وين ها در او فتند بچاهي که کنده اند
آن کس که مدح خوان چو تو پادشا بود
ترسان ز کيد هر کس و ناکس چرا بود؟
شاها، بنام نيک يکي شمع برفروز
پروانه وار نقش بديها بدان بسوز
مقبل کسا! که مدح و ثناجست، پيش از آنک
عاجز شد از مصايب اين عالم عجوز
گرچه عطا کند بمکافات يک ثنا
والله گزارده نشود حق او هنوز
چون نان روز روز بمادح همي دهند
يابند جاودانه ازو نام دل فروز
دانند زيرکان که: بود به نزد عقل
اين نام جاودانه از آن نان روز روز
جز سوي نام نيک خردمند ننگرد
نام نکو بماند و اين عمر بگذرد
شاها، ز حضرت تو حوادث بعيد باد
و اوقات تو بيمن چو فرخنده عيد باد
در تيغ تست باس شديد وز خشم تو
بر خصم دولت تو عذاب شديد باد
چون اوج چرخ گوشه ي قصرت رفيع گشت
تا روز حشرت مدت عمرت مديد باد
از دست فتنه در صف بازار اضطراب
ارواح دشمنان تو در من يزيد باد
اي گشته کارکرد تو عنوان مملکت
عنوان مدحهاي تو شعر رشيد باد
–
هم در مدح اتسز
با من آخر، صنما، جنگ چرا بايد داشت؟
وز منت بيهده دل تنگ چرا بايد داشت؟
با عدو مردمي و صلح چرا بايد کرد؟
با رهي عربده و جنگ چرا بايد داشت؟
گر نداري بمن آهنگ، روا هست، و ليک
بر بد انديش من آهنگ چرا بايد داشت؟
ننگ داري همه از صحبت من وين نه نکوست
آخر از صحبت من ننگ چرا بايد داشت؟
از ره مهر من، اي در دل من منزل تو
خويشتن دور بفرسنگ چرا بايد داشت؟
من چو اصحاب تظلم بدر نصرة دين
زده در دامن او چنگ چرا بايد داشت؟
آن خداوند، که اقبال فلک بنده ي اوست
پيکر حادثه از پاي در افگنده ي اوست
صنما، عربده پيوسته کني تا چه شود؟
بغم انديشه ي ما بسته کني تا چه شود؟
هر زمان مشعله ي آتش بي خويشتني
با رهي بيهده پيوسته کني، تا چه شود؟
بي نيازي تو ز آرايش و چون هست چنين
بر گل از سنبل تر دسته کني، تا چه شود؟
در عنا افگنيم هر نفس و از سر صدق
دشمنم را ز عنا رسته کني، تا چه شود؟
شادي از خاطر من رفته کني، تا چه بود؟
رامش از سينه ي من جسته کني، تا چه شود؟
تير سازي و کمان غمزه و ابرو و مرا
دل بدان تير و کمان بسته کني، تا چه شود؟
دي کني بر دل من فتنه و خود را امروز
پيش شاه عجم آهسته کني، تا چه شود؟
شهرياري، که بدو رايت دين منصورست
عالم علم و کرم از دل او معمورست
صنما، دل ز تو مهجور نخواهم کردن
جان ز هجران تو رنجور نخواهم کردن
هر که مهجور شد از روي تو رنجور دلست
پس دل از هجر تو رنجور نخواهم کردن
دل و جان را، که تو از هر دو گرانمايه تري
جز بر اندوه تو مقصور نخواهم کردن
تا سر من ز گريبان نکني دور بتيغ
چنگ از دامن تو دور نخواهم کردن
ماتم عمر مرا داشته گير، ار همه عمر
با جمال رخ تو سور نخواهم کردن
بر سخن هاي خودم يار کني، که روان
بر سخن هاي تو مغرور نخواهم کردن
خويشتن جز بايادي علاء الدوله
بر صف هجر تو منصور نخواهم کردن
آن خداوند، کزو روز ضلالت سيهست
قبله ي تاجوران اتسز خوارزمشهست
خسروي، کز ره کينش بحذر بايد بود
خسروان را بدرش بسته کمر بايد بود
چرخ را پيش معاليش زمين بايد بود
بحر را پيش اياديش شمر بايد بود
گرد نان را ز کمال فزعش روز مصاف
در وغا بسته لب و خسته جگر بايد بود
در جهان طالب انواع هنر اوست ز خلق
مرد را طالب انواع هنر بايد بود
از پي کسب شرف وز پي تحصيل جلال
بدر فرخ او کرده مقر بايد بود
با وصال قدمش جفت شرف بايد گشت
در پناه علمش يار ظفر بايد بود
هان! مشو فرد ز فرخنده در با خطرش
که چو زوفرد شوي جفت خطر بايد بود
نطلق با فايده جزو صف بيانش نبود
بر بي غايله جز فعل بنانش نبود
خسروا، مهر تو گيتي يله کي يارد کرد؟
جز ترا چرخ فلک عاقله کي يارد کرد؟
عدل تو هست بر آن گونه، که از هيبت او
غول جز رهبري قافله کي يارد کرد؟
باد چون ديد که اطلاق اسيران از تست
نيز بر آب همي سلسله کي يارد کرد؟
دست آن کس، که گريبان بخلافت بندد
گوي را متصل انگله کي يارد کرد؟
گوش رعدار شنود نعره ي کوس تو برزم
بيش بر اوج هوا مشعله کي يارد کرد؟
دشمن تو، که گريزد ز وجود ظفرت
جز در اکناف عدم مرحله کي يارد کرد؟
چرخ گردنده شب تيره ي پر واقعه را
جز بفتح تو همي حامله کي يارد کرد؟
ملک آفاق ترا جمله مسلم شده گير
صدر تو مرجع ذريت آدم شده گير
خسروا، جز بر تو بار مرا خوش نبود
جز ثناي در تو کار مرا خوش نبود
هيچ شغلي، که ازو مثل مرا، دور از من
کم شود نزد تو بازار، مرا خوش نبود
خورده شد باده بفرمان تو يک بار وليک
خوردن باده دگر بار مرا خوش نبود
خوردن آنچه تن من شود از خوردن او
در خور طعنه ي احرار مرا خوش نبود
مستي خارج از اندازه که بر باد دهد
موزه و جبه و دستار مرا خوش نبود
چون شود عدت تيمار تو اندک بر من
زان سپس مدت بسيار مرا خوش نبود
بي در تو، بجلال تو، اگر پاي نهم
بر سر گنبد دوار مرا خوش نبود
هر که او بنده ي اين حضرت والا گردد
همچو من صاحب صد نعمت و آلا گردد
تا جهانست نکوخواه جهان باد ترا
بر همه خلق جهان حکم روان باد ترا
شرع از نکبت ايام امان يافت بتو
از همه نکبت ايام امان باد ترا
عدت فخر همه بهره ي تن گشت ترا
مايه ي عقل همه حصه ي جان باد ترا
در دو حالت، بدو معني، بسکون وبمضا
عزم و حزمي چو زمين و چو زمان باد ترا
هر چه شکست در آفاق ترا هست يقين
هر چه سرست بر افلاک عيان باد ترا
عالم علم و کرم زير نگين تو شدست
مرکب عز و شرف زير عنان باد ترا
علم و حلمست بهين زيور افعال ملوک
تا بود اين دو، هم اين باد و هم آن باد ترا
–
نيز در ستايش اتسز خوارزمشاه
جانا، دلم بعشق گرفتار مي کني
جان مرا نشانه ي تيمار مي کني
بس اندکست ميل تو سوي وفا وليک
اندر جفا تکلف بسيار مي کني
با من هميشه چرخ ستمگار بد کند
تو اقتدا بچرخ ستمگار مي کني
داري دهان چو نقطه ي پرگار و درغمت
بر من جهان چو نقطه ي پرگار مي کني
با من ره جفا سپري و بدين سبب
در چشمها چو خاک رهم خوار مي کني
دفع جراحتست زره ها و تو مرا
مجروح و دل بزلف زره وار مي کني
شکر کشان بلشکر جرار کي کنند؟
آنها که تو بطره ي طرار مي کني
عشقست با رخ تو بخروارها مرا
با اين همه که ظلم بخروار مي کني
بر کافران نکرد کسي آن ستم، که تو
بر مادحان شاه جهاندار مي کني
خوارزمشاه، آنکه سزد گر بوقت حرب
تشبيه او بحيدر کرار مي کني
آن کس که در حمايت خوارزمشاه نيست
از جور حادثات جهان در پناه نيست
يار از وفا بريد، ندانم چه اوفتاد؟
راه جفا گزيد، ندانم چه اوفتاد؟
درمانگاه مي نکند، آنکه روز و شب
جز روي ما نديد، ندانم چه اوفتاد؟
جز من نبود مأمن او در همه جهان
ناگه ز من رميد، ندانم چه اوفتاد؟
آرام او نبودي جز با من و کنون
بي من خوش آرميد، ندانم چه اوفتاد؟
روي چو گل نهفت و زين روي خار غم
در جان من خليد، ندانم چه اوفتاد؟
سر برد از خط من و آخر خط جفا
بر نام من کشيد، ندانم چه اوفتاد؟
نوشين لبش اميد همي داشت جان من
زهر غمش چشيد، ندانم چه اوفتاد؟
بالاي همچو تير من از بار جور او
همچون کمان خميد، ندانم چه اوفتاد؟
بخريدمش بجان و کنون از جفاي او
کارم بجان رسيد، ندانم چه اوفتاد؟
اسرار ما، که بود نهان از همه جهان
شاه جهان شنيد، ندانم چه اوفتاد؟
شاهي، که خصم ملک ز مرديش عاجزست
خورشيد خسروان جهان شاه اتسزست
خوارزمشاه رايت ايمان بلند کرد
جان مخالفان هدي مستمند کرد
شخص حسود موضع حد حسام ساخت
فرق ملوک موقع سم سمند کرد
عنوان نادرات تواريخ عالمست
آن واقعات کو بسمرقند و جند کرد
بسيار حصن هاي حصين را بتيغ تيز
بگشاد و پايهاي دليران ببند کرد
تنين آسمان نکند تا بروز حشر
آنها که شهريار بخم کمند کرد
من صد مصاف هايل او بيش ديده ام
او بي قياس کرد، ندانم که چه کرد؟
درنده گرگ را اثر عدل شاملش
در دشت راعي رمه ي گوسفند کرد
مهرش چو آب شخص ولي را حيات داد
کينش چو زهر جان عدو را گزند کرد
لفظي که گفت، دولت آن را عزيز داشت
کاري که کرد، گردون آنرا پسند کرد
مثلش نبود جز بمعالي وزين قبل
نام بلند يافت چو همت بلند کرد
گسترده در بسيطه ي آفاق نام اوست
گردون مطيع او و زمانه غلام اوست
آنان که تيغ نصرة او بر کشيده اند
سر برفراز گنبد اخضر کشيده اند
بي سر بمانده اند بصحراي کارزار
آنان که از متابعتش سر کشيده اند
زوار ازو عطيت بي حد گرفته اند
کفار ازو بليت بي مر کشيده اند
با رسم ملک او همه آفاق خط نسخ
در رسمهاي ملک سکندر کشيده اند
اعداي او، انارهم الله، برزم او
از دست مرگ ضربت خنجر کشيده اند
احباب او، اعانهم الله، ببزم او
در خلد عدن شربت کوثر کشيده اند
در بوستان دولت اومست نعمتند
آنان که جام طاعت او در کشيده اند
اعدا کشيده اند ازو، آنچه مشرکان
در خيبر از وقايع حيدر کشيده اند
مردان کارزار ز بيم حسام او
در سر چو عورتان همه معجر کشيده اند
با عدل او شدست فراموش خلق را
رنجي که از سپهر ستمگر کشيده اند
چرخ بلند بسته ي پيمان او شده
اطراف شرق و غرب بفرمان او شده
اي شاه شرق، وقت جواني عالمست
آفاق همچو عيش ولي تو خرمست
مر ابر را نثار ز لؤلوي فاخرست
مر خاک را بساط ز ديباي معلمست
مرده جهان ز باد سحر زنده شد دگر
در باد معجز دم عيسي مريمست
گل با طراوتست چو رخسار دلبران
گلبن بسان قامت عشاق پر خمست
مر ابر را ز برق وز باران چو عاشقان
هم سينه پر ز آتش و هم ديده پر نمست
روي زمين ز لاله و گل پر نگار و نقش
از سعي چرخ اخضر چون چرخ اعظمست
اين تيره فام خاک درين فصل نوبهار
پر سبزه از عنايت اين سبز طارمست
عالم چو جنتست وليکن ز بيم تو
بر دشمنان دولت تو چون جهنمست
کم کن ز کار رزم و بيفزاي در نشاط
کاقبال تو فزون و بداندش تو کمست
از من ترا بشارت بادا که: مر ترا
تا حشر ملک مشرق و مغرب مسلمست
شاها، ترا سعادت و اقبال يار باد
اندر خوشي خزان تو چون نوبهار باد
دولت هميشه ياور خوارزمشاه باد
نصرة هميشه رهبر خوارزمشاه باد
چرخ فلک، اگرچه تکبر سرشت اوست
چون بندگان مسخر خوارزمشاه باد
گيتي بطبع بنده ي خوارزمشاه گشت
گردون بطوع چاکر خوارزمشاه باد
آتش فتاده در همه اوطان مشرکان
از آبدار خنجر خوارزمشاه باد
خوارزمشاه در خور تاج جلالتست
تاج جلال بر سر خوارزمشاه باد
هر چان بود نشاط تن و آرزوي دل
از سعي بخت در خور خوارزمشاه باد
از هر چه هست رفعت خوارزمشاهيش
بيش از ستاره لشکر خوارزمشاه باد
نزد حکيم عقل همه کشف مشکلات
از خاطر منور خوارزمشاه باد
هر پادشه، که خيزد تا روز رستخيز
اندر جهان ز گوهر خوارزمشاه باد
پيوسته در مصالح دين و مراد ملک
عون خداي ياور خوارزمشاه باد
مسمط مصنوع
گفتار تو پرداخته آيات هنر
کردار تو افراخته رايات ظفر
ايام ز اخبار تو با فخر و شرف
اسلام ز آثار تو با قدر و ظفر
قدر تو هست چو جوزا بجلال و بخطر
صدر تو گشته چو دريا بسخا و بهتر
در حيرت فرزانگيت هر سرور
در غيرت مردانگيت هر صفدر
پيراسته از خامه ي تو هر دولت
آراسته از نامه ي تو هر کشور
جود تو جسم کرم را چو روان
هنرت چشم کرم را چو بصر
همه اقوال سديد تو مثل
همه افعال حميد تو سمر
شده گوينده ي مدحت دلشاد
شده جوينده ي قدحت غم خور
انعام تو در برج مروت اختر
اکرام تو در درج فتوت گوهر
اوصاف تو پيرايه ي اشراف جهان
الطاف تو سرمايه ي اصناف بشر
اصطناع کرمت مانع هر شدت
و ارتفاع هممت دافع هر ظلمت
عاقلان را ز بيان تو همه همت
سايلان را ز بنان تو همه نعمت
تا جهانست درو باد ترا لذت
تا زمانست درو باد ترا حشمت
غزليات
از طره ي تو غيرت مشک سياه راست
وز چهره ي تو حيرت خورشيد و ماه راست
عادت ربودن دل و پيشه هلاک جان
آن دورخ سپيد و دو چشم سياه راست
پوشي همه قبا و کلاه وز حرمتت
اين عز و جاه بين که قبا و کلاه راست
ديده گناه کرد که: در تو نگاه کرد
پس چون عقوبت از تو دل بي گناه راست؟
خوبي ترا و عشق مرا و سرير ملک
خوارزمشاه اتسز خوارزمشاه راست
دلم در عاشقي زار اوفتادست
بدست رنج و تيمار اوفتادست
ستم کش بايدم بودن بناکام
که معشوقم ستمگار اوفتادست
نکو رويست و بدخويست و نشگفت
که گل در صحبت خار اوفتادست
بلاي جان خلقست و دل من
بصد جانش خريدار اوفتادست
دلم امسال در دام غم عشق
بتراز پارو پيرار اوفتادست
همي شويم بخون اين بار چهره
که دست خونم اين بار افتادست
مرا عشقست و جز من مردمان را
ازين انواع بسيار اوفتادست
دلم بردست وجان هم برد خواهد
نه خر مرده است و نه بار اوفتادست
ملامت چون کنم خود را؟ نه اول
ز من آيين اين کار اوفتادست
ز من بيزار شد معشوق و با منش
ندانم تا چه آزار اوفتادست؟
حديث عشق ما و خوبي او
بر شاه جهاندار اوفتادست
علاء دين و دنيا، شاه اتسز
که شاهي را سزاوار اوفتادست
اي راحت عيشها وصالت
مقصود همه جهان جمالت
اي محنت عاشقان فراقت
وي نعمت مفلسان وصالت
اي پرده ي نقش حسن زلفت
وي دانه ي دام عشق خالت
ماه شب چارده بخوبي
ناقص بر آيت کمالت
پالوده تن من از فريبت
فرسوده تن من از محالت
اي حال دلم تباه بي تو
چون حال دلم مباد حالت
ني ني، که مراست تازه عيشي
در سايه ي دولت خيالت
با تو در سينه جان نمي گنجد
تو دروني، ازان نمي گنجد
عشق در سر برفت و عقل برفت
کين دو در يک مکان نمي گنجد
جانا، مرا غم تو بغايت همي رسد
اندوه عشق تو بنهايت همي رسد
گويي: حکايتي مکن از حال عشق من
خود کي ز عشق تو بحکايت همي رسد؟
حسن تو ختم گشت نخواهد، که هر زمان
در شان من بحسن صد آيت همي رسد
کم کن جفا، که از تو بدرگاه تاج دين
گه گه بلطف حال شکايت همي رسد
جانم از عشق تو مي بخروشد
دلم از انده تو مي جوشد
اين همه نامه ي حسرت خواند
و آن همه جامه ي محنت پوشد
شخص رنجورم از دست فراق
زهر بر ياد تو چون مي نوشد
شادم از عشق تو، هر چند دلم
باغم عشق بجان مي کوشد
گر بمانيم، ز عشقت، يارا
کس بسيم سره مان نفروشد
جانا، همه خطاب تو با من جفا بود
وز من جفات را همه پاسخ وفا بود
هرگز مباد با تو جفاکار روزگار
ور چه هميشه کار تو با من جفا بود
اي نزد من ز جان و دل من عزيزتر
قصدت همه بجان و دل من چرا بود؟
با روي تست عشق روا و بدين سبب
هر چان ز تو بروي من آيد روا بود
گويند: دل بمهر نگاري دگر سپار
هرگز نکوتر از تو نگاري کجا بود؟
خورشيد پيش نقش رخ تو هدر شود
ياقوت پيش رنگ لب تو هبا بود
جان مرا هميشه سعادت زيادتست
حاشا! اگر زياد تو جانم جدا بود
بربود عشق تو دل و ديده ز من وليک
با عشق تو غم دل و ديده کرا بود؟
تا کي تنم ز عشق تو بار بلا کشد؟
تا کي دلم ز جور تو يار عنا بود؟
در کش ز جور دامن و مي دان: که رسم جور
در روزگار خسرو عادل خطا بود
رفت آن کم بر تو آبي بود
يا سلام مرا جوابي بود
از سر ناز و از سرکشي
هر نفس با منت عتابي بود
در کف من ز دست ساقي وصل
هر زمان ساغر شرابي بود
وعدهاي خوشم همي دادي
آن همه وعدها سرابي بود
روزگار وصال جمله گذشت
گويي آن روزگار خوابي بود
اي معجزات موسي بنموده از گريبان
هم چشم تست فرعون، هم زلف تست ثعبان
اي پيش روي خوبت حسن هزار يوسف
داري هزار يعقوب اندر هزار کنعان
اي خاسته بخوبي، صد فتنه خاست از تو
اي خاسته بخوبي، بنشين و فتنه بنشان
با چاه آن زنخدان بر آن لبان زمزم
گويي که: عاشقان را با کعبه گشت يکسان
چون اصل زندگاني نوش لب تو ديدم
نام لبت نهادم سلطان آب حيوان
چون در عراق يک دل نگذاشتي مسلم
خورشيد نيکواني، سر برزن از خراسان
مشکست توده توده نهاده بر ارغوان
زلفين حلقه حلقه ي آن ماه دلستان
زان توده توده توده ي مشک آيدم حقير
زين حلقه حلقه حلقه ي تنگ آيدم بجان
چون قطره قطره آب لطيفست عارضش
وز نور شعله شعله نهاده بر ارغوان
زان قطره قطره قطره ي آبست چون بخار
زين شعله شعله شعله ي نارست چون دخان
هر روز دجله دجله برآرم من از سرشک
کو طرفه طرفه گل شکفاند ببوستان
زان دجله دجله دجله ي بغداد را مدد
زين طرفه طرفه طرفه ي شمشاد شد نوان
تا پشته پشته بار فراقش همي کشم
چون ذره ذره کرد مرا بر هوا هوان
زان پشته پشته پشته ي کوه آيدم سبک
زين ذره ذره ذره ي گرد آيدم گران
هجرانش باره باره ز من برد خواب و خور
من خيره خيره مانده ز دست عنا عيان
زان باره باره باره ي….
زين خيره خيره خيره ي…..
چون نکته نکته در غزل آرم ز وصف او
بختم ز تحفه تحفه ي دولت دهد نشان
زان نکته نکته نکته ي رنج و جراحتست
زين تحفه تحفه تحفه قبول خدايگان
مقطعات
–
در هجو اديب صابر بن اسمعيل ترمذي
آن مختث اديبک صابر
هجر کردست بي سبب ما را
پرزگه کردمي دهانش، اگر
ببرد کس ببصره خرما را
–
در حق رئيس الدين
اي جهان کرم رئيس الدين
اي جهان در طلب رضاي ترا
بر سپهر معالي آن بدري
که نپوشد زمين ضياي ترا
مجلس ما پر از کواکب شد
صدر خاليست از براي ترا
–
در مدح اميرداد مرتضي
اي مرتضي نيابت سلطان شرق را
منسوخ کرده صدق تو آيات زرق را
هستي امير داد بشرق و بغرب و هست
از داد تو نظام چه غرب و چه شرق را
با فکرت تو هيچ ضيا نيست شمس را
با ضربت تو هيچ مضا نيست برق را
گردون ز بهر کسب معالي و مفخرت
آورده زير پاي جلال تو فرق را
همچون جوار تو گه توفان حادثات
هرگز سفينه اي نبود دفع غرق را
–
در مرثيه ي نصرة الدين اتسز
ز مرگ شاهزاده نصرة الدين
نه دل را ماند قوت، نه زبان را
جهاني بود در انواع مردي
که داند مرثيت گفتن جهان را؟
–
در مرثيه ي جمال الدين يوسف
از وفات جمال دين يوسف
مندرس شد رسوم فضل و ادب
صد هزاران هزار عالم علم
درد و گز خاک رفت، اينت عجب
رفت شخصي، که بود سيرت او
فلک علم و حلم را کوکب
همه فضل و بفضل نامغرور
همه مجد و بمجد نا معجب
بود اندر نسب جمال عجم
بود اندر حسب چراغ عرب
او ز گيتي برفت و از پس او
نه نسب ماند خلق را، نه حسب
در کمال علو سواري بود
که همي تاخت بر فلک مرکب
ادهم و اشهبش بخاک افگند
خاک بر فرق ادهم و اشهب
که گشايد در خلاص اکنون
بي کسان را ز حبس و رنج و تعب؟
که نمايد ره نجات اکنون
مفلسان را ز دست ويل و هرب؟
تلخ شد نوش محمدت چون زهر
تيره شد روز مفخرت چون شب
از رخ سروري برفت بها
وز دل مهتري برفت طرب
شمع افضال را نماند فروغ
نخل اقبال را نماند رطب
سلب مرگ تا بپوشيدست
يک جهان راست چاک چاک سلب
بسته لب گشت خلق را تا حشر
شد گشاده بنام نيکش لب
نيست مرده بنزد اهل خرد
هر که ذکر جميل کرد طلب
صبر کن، اي دل، اندرين حالت
که رضاي خداي به ز غضب
تن فراده، که بامضاي قضا
نکند هيچ سود حرب و هرب
مرگ چون شربست و هر که بزاد
خورد خواهد شرب ازين مشرب
چون همه خلق را همين پيشست
اين جزع کردن از پسش چه سبب؟
–
در حق شمس الدين وزير
اي شمس دين، جمال تو اصل سعادتست
درگاه فرخ تو سپهر سيادتست
هم عفو احتمال ترا رسم سيرتست
دور سپهر هست چنان کت ارادتست
من عاجزم ز گفتن مدحت، که مدح تو
از هر چه از ضمير من آيد زيادتست
بوسند اهل شرع جناب ترا، از آنک
بوسيدن جناب تو عين عبادتست
–
نيز در حق شمس الدين وزير
اي شمس دين، امير تويي بر مراد دل
و آن کس که دشمن تو، اسير حوادثست
تو واحد جهاي و ثاني آفتاب
و اسلام را سعادت تو عهد ثالثست
–
در حق تاج الدين وزير
تاج دولت، تويي که بر سر چرخ
خاک پاي شريف تو تاجست
قدر تو در علو چو گردونست
صدر تو در شرف چو معراجست
هنر از طبع تو بتعظيمست
گهر از دست تو بتاراجت
تويي آن کس، که زايران ترا
خرقه ديباج و لقمه دراجست
لطف کن در ره رهي، که رهي
سخت رنجور و نيک محتاجست
در مدح امام حميدالدين ابوبکبر بن عمر محمودي
حميدالدين، در انواع محامد
که از مادر نظير تو نزادست
ره آزادگي خلقت نمودست
در فرزانگي طبعت گشادست
تويي گردن فراز دهر و در دهر
هنر کس را چو تو گردن ندادست
نشستي تو در اقبال و معالي
بخدمت بر در تو ايستادست
سواري در علوم و هر سواري
بميدان سخن با تو پيادست
سواد خط تو بر روي کاغذ
چو مشک سوده بر کافور سادست
دل فرزانگان را نظم خوبت
سرور افزاي همچون جام بادست
رهي از بهر نظمت مدتي شد
که چشم و گوش سوي تو نهادست
نمي بيند خطابات شريفت
نگويي تا چه معني اوفتادست؟
–
در حق ملک نيمروز
نه من از آسمان گردنده
خدمت تو بجان طلب کردست؟
تا تو اشعار من طلب کردي
روح در قالبم طرب کردست
خاصه، آن خسروي که چرخ بلند
از معالي او عجب کردست
ملک نيمروز، کاقبالش
روز بدخواه نيم شب کردست
قصت رمح او کند با خصم
آنچه مهتاب با قصب کردست
باد راحت نصيب تو، که فلک
قسم بدخواه تو نصب کردست
–
در حق اتسز خوارزمشاه
تويي، شاها، که از مهر و ز کينت
ولي را عيد و دشمن را وعيدست
بعيدت تهنيت گفتن نيارم
که خو سر تا سر ايام تو عيدست
در عشق گويد
آه! از عشق بي کران، کين عشق
همه رنج دلست و دردسرست
خبر در من بعالم رفت
اي دريغا! که يار بي خبرست
–
درباره ي اديب صابر بن اسمعيل ترمذي
صابر، اي چون صبر ذات تو گزيده نزد عقل
تا نپنداري که در هجرت دل من صابرست
هست چندان آرزوي تو مرا، کز وصف آن
هم کتابت عاجزست و هم عبارت قاصرست
عقل من مغلوب و شوق طلعت تو غالبست
جان من مقهور و رنج فرقت تو قاهرست
غايبست از مسکن تو شخص مسکينم وليک
هر کجا شخص تو باشد جانم آنجا حاضرست
نيست نادر آن که جان بي جسم يابد زندگي
جسم کان بيجان بود زنده، منم وين نادرست
تو چو قطبي ساکن اندر يک مکان، ليکن چو ماه
صيت تو اندر همه اطراف گيتي سايرست
فکرتي داري، که گوهر تحفه ي آن فکرتست
خاطري داري، که دريا سخره ي آن خاطرست
مستقر تو هزاران بابلست، از بهر آنک
شعر تو سرمايه ي سحر هزاران ساحرست
بنده ي نثر تواند و چاکر نظم تواند
هر چه در اقطار علم کاتبست و شاعرست
قدر تو اندر معالي همچو شمس طالعست
طبع تو اندر معاني همچو بحر زاخرست
در فاخر خيزد از طبع تو، آري، در جهان
هر کجا بحريست زاخر جاي در فاخرست
اين چه حال افتاد؟ کاشعار ترا در رنج آن
مطلع و مقطع شکايات سپهر جابرست
خاندان طاهر پيغمبر اندر محنت اند
غم خورد زين حال هر کش اعتقاد طاهرست
آنکه دين را کرد نصرة ذوالفقار جد او
در مضيقي اوفتاده، بي معين و ناصرست
تا شنيدم کز فلک آل پيمبر شاکي اند
ناکسم گر جان من از زندگاني شاکرست
ني بسوي هيچ عشرت سينه ي من مايلست
ني بروي هيچ راحت ديده ي من ناظرست
من کيم خود؟ کز براي اين سبب در خلد عدن
خسته روح کاظمست و رنجه جان باقرست
مي گزارم من بنظم و نثر حق نعمتش
کافر نعمت، بشرع مردمي در، کافرست
شعر تو آمد بمن، ليکن مرا اندر جواب
از مهابت مانعست و از محبت آمرست
نيست قدرت بر جواب شعر تو طبع مرا
گرچه طبعم بر همه انواع دانش قادرست
عذر تقصير رهي بپذير، از روي کرم
زانکه تقصير رهي را عذرهاي ظاهرست
–
ترجمه از شعر تازي
هست ابوبکر پخته در دانش
ليک در عهد و در وفا خامست
با هر آن کس که دوستي دارد
غايت آن ز صبح تا شامست
–
قطعه ي مصنوع
بعالم نظيرش نيابي بهمت
بگيتي مثالش نيابي بحکمت
مقدم بدانش، مميز ببخشش
مظفر بکوشش، موفر بخدمت
ز زمزم حلاوت چشاند بسيرت
ز رضوان نشاني نمايد بعصمت
ما دم وفاتش رساند سعادت
پياپي خلافش چشاند مذمت
–
در حق شمس الدين محمد وزير
تاج اسلام شمس دين، گشتست
خاک صدر تو آسمان را تاج
تحفه داده ترا عنايت حق
سيرت و نام صاحب المعراج
هست عزم ترا مضاي حسام
هست راي ترا ضياي سراج
قصر عاليت ثابت الارکان
بحر بر تو دايم الامواج
درگه تست مأمن خائف
حضرت تست موقف محتاج
در گذشته بارتفاع محل
قدر تو از نظام و از ابراج
نکند با تو چرخ راي خلاف
نسپرد با تو دهر راه لجاج
سرورا، گفته اي مرا: کامروز
نيست الا بمجلس تو رواج
صدر تو مقصد منست، چنانک
خانه ي کعبه ي مقصد حجاج
وطن من ز حمل بخشش تو
هست آگنده از زر و ديباج
گشته انبار من پر از غله
بي غم و رنج، بلکه دخل و خراج
خواست بيماري نيازم کشت
گر نکردي مرا کف تو علاج
در حق شمس الدين ابوالفتح
شمس دين، صورت کرم، بوالفتح
اي در فضل بر دلت مفتوح
اي تو شير وغا بروز مصاف
وي تو ابر سخا بوقت صبوح
از تو ايام را هزار شرف
وز تو اسلام را هزار فتوح
فضل را از تو هست قوت دل
عقل را از تو هست راحت روح
نيست در رادت تو چرخ جموش
نيست با حشمت تو دهر جموح
باشارات تو ز بيدادي
توبه کردست روزگار و نصوح
دفع توفان جور گردون را
شده درگاه تو سفينه ي نوح
تا ز بختست خاطري خرم
تا ز چرخست سينه اي مجروح
باد در زير پاي نکبت دهر
شخص بدخواه دولتت مطروح
–
درباره ي ملک اتسز
شاها، خدايگانا، آني که لحظه اي
از بيم خنجر تو نيارد غنود چرخ
در روزگار دولت تو همچو ماتمي
پوشد ز هيبت تو لباس کبود چرخ
تا رفت جز براه وفاقت نرفت ماه
تا بود جز بحکم مرادت نبود چرخ
از روي فخر گوهر اکليل خويش ساخت
هر نکته کان ز لفظ شريفت شنود چرخ
شاها چو دست حشمت تو بر سرم نديد
در زير پاي قهر تنم را بسود چرخ
هر چان طراوتست ز حالم ببرد دهر
هر چان حلاوتست ز عيشم ربود چرخ
بي حسن اصطناع تو و لطف جود تو
عيشم بکاست عالم و رنجم فزود چرخ
به زين بمن نگر، که اگر حالتي بود
والله! که مثل من بنخواهد نمود چرخ
–
در حق مجدالدين صاحب وزير
صاحب، اي فاضلي، که از دانش
بنده ي تست صاحب عباد
همت تست پيشواي علوم
فکرت تست مقتداي رشاد
همه محض محامدي و شرف
همه عين مکارمي و سداد
گشته طبع ترا هنر مامور
شده جان ترا خرد منقاد
ار گرفته عيار فضل بدان
طبع نقاد و خاطر وقاد
داند ايزد که: رفت بي تو مرا
هم ز دل صبر و هم ز ديده رقاد
باد حاصل ز من مراد اجل
گر مرا جز لقاي تست مراد
تا عروضي ز حاف وخرم همي
اندر اسباب آرد و اوتاد
باد کون تو از فساد آمن
اندرين شاهراه کون و فساد
–
مقطع
آوخ! آوخ! واي واي و درد درد!
دل ز درد آزاد داري روي زرد
از رخ زردم روان و ز دل روان
وز روان زي دل روان آزار و درد
دور دارد آرزوي دل ز دور
وز دو وردم دور دارد آن دو ورد
–
خطاب بپادشاه
خسروا، چرخ با عنايت تو
دل اهل هنر نيازارد
دست بر آسمان برد هر کو
پاي در خدمت تو بفشارد
بنده روزي که پيش تو نبود
از حساب حيات نشمارد
بشنو اين قطعه، کز شنيدن او
طبع را سمع در نشاط آرد
هر که در نظم اين سخن نگرد
بحري از نظم در بپندارد
شاد زي سال ومه، که شايد تو
غم ابناي فضل نگذارد
–
در حق جمال الدين وزير
اي فخر جهان، جمال دولت
آفاق بتو جمال دارد
گردون، که بروست مطلع سعد
ديدار تو را بفال دارد
هر اهل هنر، که در جهان هست
از سعي تو جاه و مال دارد
اي نام گرفته، مال داده
از حال تو به که حال دارد؟
جز نام، دگر هر آنچه باشد
از مال جهان زوال دارد
–
در مدح احمد بن سعد
مايه ي حمد و سعد، احمد سعد
که همه سوي محمدت يازد
هم ايادي ازو همي بالد
هم معالي باو همي نازد
سعي گردون بخير انجامد
هر مهمي، که او بياغازد
گرنمي ساخت پيش ازين با او
چرخ، اکنون بطبع مي سازد
چون مرو را شناخت تاج الدين
چه کند چرخ اگرش ننوازد؟
باز در موکب خداوندي
مرکب عيش و لهو مي تازد
گاه شعر لطيف مي گويد
گاه شطرنج نغز مي بازد
بچنين منزلت، که حاصل کرد
شايد ار او ز چرخ بفرازد
بر سرير سرور بنشيند
بر بساط نشاط بگرازد
عيش او باد چون عسل، که عدوش
زين حسد همچو موم بگدازد
–
در حق صابر بن اسمعيل ترمذي
پيش انواع فضلت، اي صابر
کثرت اختران قليل آمد
نظم تو خطه ي خراسان را
همچو در خلد سلسبيل آمد
نکته ي خاطر چو آتش تو
روح را آتش خليل آمد
بر سر طالبان دانش وفضل
ظل آداب تو ظليل آمد
خامه ي تو قصير و ز سعيش
عمر فضل و هنر طويل آمد
ساکن خانه ي علوم تويي
غير تو عابر سبيل آمد
بازبان چو خنجرت، گه نطق
خنجر صبح دم کليل آمد
تو اجلي بقدر و ديدن تو
خلق را نعمتي جليل آمد
اشک چشم من، اي عزيز المثل
در فراق تو بس ذليل آمد
مرا الم را تنم ملايم گشت
مر عنا را دلم عديل آمد
صبر کردن ز طلعت چو تويي
عقل را سخت مستحيل آمد
هذياني، که در مرض گويند
قطعه ي من از آن قبيل آمد
در فراق تو سخت معلولم
شايد ار شعر من عليل آمد
–
در حق ملک اتسز
شها، دست رادت بکردار نيک
ز آفاق بيخ بديها بکند
بدانديش را از سرير سرور
نهيب بچاه نوايب فگند
بروز وغا دست اقبال تو
در آورد پاي بدان را ببند
خورد آب در ظل عدلت کنون
ز يک آبخور گرگ با گوسپند
چو گيتي تويي فارغ از هر نهيب
چو گردون تويي ايمن از هر گزند
بگيري، اگر راي افتد ترا
خميده فلک را بخم کمند
خلاف تو کاريست بس بازيان
وفاق تو شغليست بس سودمند
بسا قلعه ها را که کردي خراب
بنوک سنان و بسم سمند
بسابي خرد باغيان را، که داد
بهيجا زبان حسام تو پند
تو، اي مرد دانا، نگويي مرا
کزين قصه ي طوس و کاوس چند؟
نديدي مگر زخم تيغ ملک
بدشت سمرقند و صحراي جند؟
يکي برگذر، پس بچشم خرد
نگه کن بدين قلعه هاي بلند
که تا قصه ي بنديان گويدت
هزار اسف و شاري کل و آسکند
همي تا بگريد بدين سان سحاب
تو چون گل ببستان نصرة بخند
در مکرمات و عطا باز کن
در حادثات و دواهي ببند
مبادا دلت از نوايب حزين
مبادا رخت از مصايب نژند
–
نيز در حق ملک اتسز
شها، دست و تيغت در ايوان و ميدان
يکي زر فشاند، يکي سر فشاند
شمال سحرگاه الطاف برت
گل باغ آمال را بشکفاند
سرشک سحاب کف در فشانت
ز خارا مه دي رياحين دماند
که گيرد بکف کعبتين خلافت
که در ششدر چرخ جافي نماند؟
دهان سيادت رکاب تو بوسد
زبان سعادت ثناي تو خواند
نه جودست هر چان کف تو نبخشد
نه علمست هر جان دل تو نداند
–
در حق حميدالدين
با جمال تو، اي حميدالدين
رونق ماه و آفتاب نماند
در جهان، با مکارم دستت
نام و آوازه ي سحاب نماند
پيش الفاظ تو ز غايت لطف
آب را هيچ قدر و آب نماند
طلعت فضل و چهره ي دانش
از ضمير تو در حجاب نماند
تا تو معمار گشته اي، يک گام
در جهان هنر خراب نماند
بي تو ما را، بحق نعمت تو
در دل و ديده صبر و خواب نماند
تا من از تو جدا شدم بخطا
در دلم فکرت صواب نماند
جامه ي عيش را تراز برفت
خيمه ي لهو را طناب نماند
شخص آمال را حيات بشد
جام لذات را شراب نماند
در فراق تو چرخ را با من
جز بلفظ جفا خطاب نماند
هر چه خواهد کنون تواند گفت
که مرا قدرت جواب نماند
بي تو در جمله روزگار مرا
هيچ راحت ز هيچ باب نماند
–
در مرثيه ي رافع بن علاء
از مرگ رافع بن علاء، آن جهان جود
از رفعت و علا بجهان در اثر نماند
نه شخص او برفت، که شخص کرم برفت
نه ذات او نماند، که ذات هنر نماند
–
در حق شهاب الدين
جز بنان تو، اي شهاب الدين
مشکلات علوم حل نکند
آنچه راي تو کرد در گيتي
قرص خورشيد در حمل نکند
سعد از حاسدت خبر ندهد
نحس در ناصحت عمل نکند
خواستي موزه اي و راهي نيست
عوض موزه هم خلل نکند
موزه گر نيست، پاي تا به دهد
ويل اگر نيست کم ز طل نکند
–
در مطايبه
روسبي خواهران زني چندند
که خري را بيک نواله کنند
در وثاق من آمدند امروز
تا بلا را بمن حواله کنند
دفع ايشان نمي توانم کرد
جز بچيزي که در پياله کنند
–
در حق حاسدان خويش
مرا نقصي نيايد، گر سفيهان
بنقض من فراوان ژاژ خايند
چو پيشاني شير بيشه بينند
سگان کاهدان در بانگ آيند
در حق کمال الدين
کمال دين رسول، اي مخالفان ترا
بدست قهر چنان گوشمال داده چو عود
بر فضايل تو کاسدست گوهر و در
بر شمايل تو فاسدست عنبر و عود
–
در حق شمس الدين
آمدم سوي سراي شمس دين
باز گشتم چون جمال او نبود
من چه خواهم کرد بي او آن سراي؟
تشنه را از ساغر فارغ چه سود؟
–
در حق اديب صابر بن اسماعيل ترمذي
ملک شاعران بنظم و بنثر
خادم صدر خود، مرا بستود
تا بدان نظم و نثر حرمت او
نزد اشراف مملکت بفزود
نظم و نثر، که در طراوت و لطف
هيچ گوشي نظير آن نشنود
درج سحري، کزو ببنده رسيد
درج کي بود؟ درج گوهر بود
جان بياسود از آن خطاب و ليک
لحظه اي از ثنا زبان ناسود
بر بياض و سواد او کردند
آفرين اختران چرخ کبود
شد تراز مفاخر بنده
اين خداونديي، که او فرمود
بار محنت ز شخص من برداشت
زنگ انده ز جان من بزدود
اي بزرگي، که در کمال و هنر
چرخ گردان نظير تو ننمود
چشم عقل تو را ز دهر بديد
پاي قدر تو اوج چرخ بسود
در علودست همت عاليت
قصب سبق از آسمان بربود
دانشت را عدو نکرد انکار
کس بگل آفتاب را نندود
دادند ايزد که: شخص من بنده
زير پاي فراق تو فرسود
عيشم از باد اندهان پژمرد
رويم از خون ديدگان آلود
در دلم آتش غميست، کزو
نفسم پر شرار گشت چو دود
ديده ي من اگر غنودستي
جز براي خيال تو نغنود
من ز تو دورم و بدو معني
هستم از بخت خويش ناخشنود
اي دريغا! همي زنم، ليکن
اي دريغا! که مي ندارد سود
باز خر از فراق خويش مرا
که دلم در فراق تو پالود
ملک شاعران تويي، لابد
بر رعايا ببايدت بخشود
دارم از فضل حق طمع که: مرا
برساند ببارگاه تو زود
**
در معارف
نکند با عدو مدارا سود
از بر قرب دور بايد بود
گرچه داري بناز کژدم را
بزند هر کجات يابد، زود
–
در مرثيه ي فخرالدين
گزين فخر دين، آن شجاعي، که چرخ
مرو را بمردي قرينه نديد
بجام رضا همچو مردان مرد
شراب قضا بستد و در کشيد
ز دار فنا شد بدار بقا
در آن خطه جاي اقامت گزيد
مپنداردا، هيچ کوته نظر
که آن شخص در زير خاک آرميد
بلي، از جهان فرومايه رفت
وليکن بفردوس اعلي رسيد
بپر سعادت چو روح الامين
بدين سقف زنگارگون برپريد
چو از عيب هاجان او پاک بود
برون رفت ازين خاکدان پليد
–
در جواب اديب صابر بن اسمعيل ترمذي
جواب کريم جمال خراسان
رسيد و بدان انس جان مي فزايد
زهر خط او اندهي مي گريزد
زهر لفظ او مشکلي مي گشايد
بسي مهتري کرد در لفظ و معني
وزو جز چنين مهتري ها نيايد
مرا کف کافي او داد راحت
گرش پاي ميمون نرنجيد، شايد
چو از گنج اقلام او رنجه بودم
مرا رنج اقدام او مي نبايد
–
در حق اديب صابر بن اسمعيل ترمذي
طبعت، اي صابر بن اسمعيل
هست دريا، که درهمي زايد
لفظ تو گوش و گردن معني
بجواهر همي بيارايد
نثر تو شمع انس افروزد
نظم تو روح روح افزايد
عقدهايي که در علوم افتد
همه جز خاطر تو نگشايد
قصب سبق دست رتبت تو
در بلندي ز چرخ بربايد
زنگ خورده حسام دانش را
صيقل فکرت تو بزدايد
اثر چار طبع، در دو زبان
يک هنرمند چون تو ننمايد
دست تو دامن شرف گيرد
پاي تو تارک فلک سايد
فضل را روزگار کي پوشد؟
کس بگل آفتاب نندايد
خصم گر زشت گويدت، دريا
بدهان سگي نيالايد
کلک پيراسته سر تو، همه
زلف ابکار نظم پيرايد
با تو، اي پير عقل برنا بخت
هيچ برنا و پير بر نايد
فلک فضلي و مآثر تو
چون فلک تا ابد نفرسايد
طبعت آن بوته شد، که جز دروي
عقل زر هنر نپالايد
نايبات فلک بناب بلا
جگر حاسد تو مي خايد
هست در سيرت و سريرت تو
از بزرگي هر آنچه مي بايد
نظم، کز طبع تو رود، در حال
همه آفاق را بپيمايد
روح مجروح را طبيب خرد
دارو از گفته ي تو فرمايد
عندليبم خطاب کردستي
هر خطابي که تو کني شايد
عندليبسيت اين رهي، که بعمر
جز ثناي تو هيچ نسرايد
مي ستايد ترا و در هر باب
مستحقي، اگرت بستايد
اعتذاري نوشته اي، که مرا
جز بدان جان همي نياسايد
خوب شعري چنان، که گر شعري
بيند آن را، ز شرم برنايد
اينکش همچو حرز مي خوانم
تا مرا حادثات نگزايد
خود نبودست وحشتي، ور بود
باچنان اعتذار کي پايد؟
بيقين دان که: بعد ازين جانم
جز بسوي رضات نگرايد
تو ستودي مرا و مثل مرا
زيبد ار روزگار بستايد
جز براي رياضت خاطر
همتم سوي نظم نگرايد
–
نيز در حق اديب صابر بن اسمعيل ترمذي
علمت، اي صابر بن اسمعيل
روي عالم همي بيارايد
رفعت قدر تو بپاي شرف
تارک آسمان همي سايد
تويي آنکس، که در بدايع نظم
مثل تو روزگار ننمايد
همه دانش ز طبع تو خيزد
همه معني ز لفظ تو زايد
چرخ ذکر ترا نپوشاند
دهر عز ترا نفرسايد
هر که پيش تو ياد نظم آرد
بيقين دان که: باد پيمايد
تو ستودي مرا و مثل مرا
زيبد، از روزگار بستايد
منم آن کس که صيقل نظمم
زنگ از تيغ فضل بزدايد
خامه ي من، که هست بسته ميان
بسته ي مشکلات بگشايد
علمهاييست بس شريف، کزان
يک زمان فکرتم نياسايد
جز براي رياضت خاطر
همتم سوي نظم نگرايد
مي نداني کمال علم مرا
دير عهدي نديديم، شايد
متهم کرده اي مرا بحسد
از چو من کاملي حسد نايد
تا جمال کمال من بيند
تيز بين ديده اي همي بايد
طيبتي کردم، اين معاذ الله!
تا ازين وحشتي نيفزايد
–
در حق حميدالدين
مجلس سامي حميدالدين
که همه جز بمهر نگرايد
بخصال حميد خويش همي
رونق محمدت بيفزايد
شرع را زيور شمايل او
گوش و گردن همي بيارايد
کف او از کرم نيارامد
دل او از هنر نياسايد
رفعت قدر او بزير قدم
آسمان را همي بفرسايد
زاده ي بحر و کان خجل گردد
زان سخن، کز ضمير او زايد
چرخ پر کينه روز و شب، دندان
بر بد انديش او همي خايد
مدتي بس مديد شد، که مرا
هيچ تشريف مي نفرمايد
بر گزافه چنين روا نبود
آخر اين را بهانه اي بايد
بر دل او اگر غباري هست
من چه دانم؟ چو باز ننمايد
حاش لله! اگر ز من چيزي
بر خلاف رضاي او آيد
بي خطابات او همي رخ من
ديده از خون دل بيالايد
نيست جايز که آن چنان مخدوم
بر چنين خادمي نبخشايد
اوست آن قاضيي که دانش او
کار عالم همي بپيرايد
خود نگه کرد بايدش کين حکم
خاصه در شرع مردمي، شايد؟
تا وفاي سپهر سود کند
تا جفاي زمانه بگزايد
او بماناد شاد، کاتش غم
جان خصمش همي بپالايد
–
لغز در نام قطب
مهي، کندر سمرقند از لب او
نبات مصر را جان مي فزايد
اگر طوطي طبع جان فزايت
بشاخ شکر نابش گرايد
بشولد مر طبق را بر طريقي
که در تک آنچه باشد بر سر آيد
پس آنگه بر سر شاخ فراغت
بهر لحني، که خواهي، مي سرايد
–
در شکايت از دوري
خدايگانا، رنج فراق مجلس تو
دراز گشت، مرين را نهايتي بايد
ز بارگاه تو دوري عقوبتيست بزرگ
درين مقابله آخر جنايتي بايد
–
در مطايبه
هرگز آن راحتم نخواهد شد
کان نگار از خمار مي ناليد
خفته در روي و چاکري مشفق
پشت او را بناز مي ماليد
کير اندر ميان شلوارم
پيرهن پيرهمي همي پاليد
–
خطاب بملک اتسز
داني، شها، که دور فلک در هزار سال
چون من يگانه اي ننمايد بصد هنر
گر زير دست هر کس و ناکس نشانيم
اين جا دقيقه ايست، شناسم من اين قدر
بحرست مجلس تو و در بحر بي خلاف
لؤلؤ بزير باشد و خاشاک بر زبر
–
در صنعت مقلوب
راز تو با خداي سخت نکوست
زين قبل هست کار خصم تو زار
راي عاليت را بحل و بعقد
هست تأييد آسماني يار
راغ و باغ مخالف جاهت
تيره چون چاه و موحشست چو غار
رام شد آسمان بمهر ترا
هست با دشمنت بکينه چو مار
ران تو زين فخر سايد و هست
زين حسد جان حاسدت پر نار
–
در حق نجم الدين
سوار فضلي، اي نجم دين و مي سازد
زمانه ساعد جاه ترا ز فخر سوار
يسار برده فراوان يمين مادح تو
از آن گزيده يمين و از آن خجسته يسار
نگار يافته از خط تو صحيفه ي عقل
وزان نگار خجل گشته خط و خد نگار
کنار عاطفت تست مامن فضلا
که هيچ وقت نگيرند از آن کنار کنار
نزار شد تن بخت از شکوه بخشش تو
چنانکه پيکر شرک از نهيب آل نزار
بهار جود کف تست، کز صنايع او
پرست باغ مکارم ز ضيمران بهار
مدار چرخ بفرمان تست و تا باشي
ز هيچ حادثه از هيچ چرخ باک مدار
ببار بر سر احرار، ابروار، عطا
کزان نيايد الا گل مديح ببار
بکار تخم محامد، که نزد اهل خرد
بجز محامد نايد ازين زمانه بکار
فخار جان بد انديش را بخار بلا
که خيره جان بدانديش را سزاست بخار
–
در حق ضياء الدين عراق وزير
ايا خوب سيرت وزيري، که ملک
نديدست ماننده ي تو وزير
عراقي بنام و بود با سخات
خراج عراق و خراسان حقير
مطيع مثالت وضيع و شريف
غلام جنابت صغير و کبير
بدست هواي تو دلها رهين
بدام وفاي تو جانها اسير
طويلست دست تو در مکرمت
که باد از تو دست حوادث قصير
بانعام و اکرام ذکر ترا
چو شمست در گرد عالم مسير
همه خير ورزي، چو دانسته اي
که عالم خبيرست و ناقد بصير
بمن روضه اي آمد از خدمتت
کزان روضه ي عيش من شد نضير
کنون بر کشيدم بمدح و ثنات
در آن روضه مانند مرغان صفير
غديري همي بايد از مي مرا
برنگ عقيق و ببوي عبير
که تا اندرين فرخ اوقات عيد
همم روضه باشد، ز تو، هم غدير
الا تو بود مر زمين را قرار
بتو باد چشم وزارت قرير
نکوخواه از لطف تو در بهشت
بد انديش از عنف تو در سعير
–
در مديحه گويد
چاکران تو گه رزم چو خياطانند
گرچه خياط نيند، اي ملک کشور گير
بگز نيزه قد خصم تو مي پيمايند
تا ببرند بشمشير و بدوزند بتير
–
در حق مؤتمن الدين امين الملک
اي فخر عصر، مؤتمن دين، امين ملک
در دل ترا ز آتش انده مباد سوز
با سور و پا سروري و تا هست روزگار
بي سور و بي سرور مبادات هيچ روز
مجروح باد سينه ي پر کينه ي عدوت
از رمح سينه دور وز شمشير کينه توز
گه در کف تو باده ي گل رنگ جزان فزا
گه در بر تو کودک مهر وي دل فروز
من خواستم بمجلست آمد و ليک هست
دور از تو در تنم ز مرض باقيي هنوز
–
–
در حق شمس الدين
بزرگوار جهان، شمس دين، بزرگ کريم
تويي، که هست بتو بيضه ي هدي محروس
رفيع قدر ترا آفتاب برده سبق
عريض جاه تو برروزگار کرده فسوس
بيک نظر تو ببيني هزار علم دقيق
بيک صفت تو ببخشي هزار گنج عروس
مکارم تو کند مرده را همي زنده
مکارم توبه آمد ز طب جالينوس
اگر نه وحي درين عهد منقطع بودي
ز کردگار بنزد تو آمدي ناموس
–
در حق امير زنگي حبش
صفدري، کز هنر اوست معالي دلخوش
دولت افگنده بدرگاه رفيعش مفرش
مير زنگي حبش، آنکه حسامش کردست
روز اعدا بسياهي چو رخ زنگ و حبش
شير مردي، که چو بيرون کند از ترکش تير
تير خود را کند از ديده ي شيران ترکش
همچو مومست بر شدت باسش آهن
همچو آبست بر شعله ي تيغش آتش
اي بزرگي، که بود پيش ضياي عزمت
بصفت خانه ي خورشيد چو چشم اخفش
گشته معدوم بر رمح توصيت رستم
گشته منسوخ بر نام تو تير آرش
تا بزحمت تن اصحاب محن بيند رنج
تا بنعمت سر ارباب نعم گردد خوش
بر سر شرع بجز افسر تاييد منه
وز کف بخت بجز باده ي اقبال مچش
–
در حق شمس الدين
گزيده شمس دين اي از نهيبت
شده حال بد انديشان مشوش
کشيده بر سرت تاييد سايه
فگنده بر درت اقبال مفرش
بدست باس تو چون موم آهن
بپيش خشم تو چون آب آتش
شده منقاد تو ايام توسن
شده مامور تو گردون سرکش
چو تو تير و کمان گيري بهيجا
ثناگوي تو گردد جان آرش
چو در علم آيي و دانش نمايي
شوندت بنده صدر چاچ و اخفش
ز خون ديده وز خم تپانچه
شده روي بدانديشت منقش
هميشه تا بگيتي عاشقان را
شود عيش از وصال دلبران خوش
تو بادي بابت دلبر بشادي
بپيش تو زمانه دست در کش
پر از تير جفاي چرخ جافي
دل بدخواه جاه تو چو ترکش
–
در معارف
از خدمت مخلوق بازکش
اي نفس عناکش، عنان خويش
تا سير شوي تو ز نان او
سير آمده باشي ز جان خويش
–
در حق شمس الدين
شمس دين، کدخداي خاص ملک
اي درت کعبه ي عوام و خواص
راي تو گنج عقل را گنجور
طبع تو بحر فضل را غواص
چرخ در خدمت تو با رغبت
دهر در طاعت تو با اخلاص
کان و دريا حسود دست تواند
آري «القاص لا يحب القاص»
سرورا، چرخ شخص من بگداخت
در تف حادثات همچو رصاص
آنچه من ديدم از زمانه، نديد
فرع بوطالب از نتيجه ي عاص
پست ناکشته ديده رنج خمار
مرد ناکشته ديده هول قصاص
ندهد از جفاي چرخ مرا
جز کمال عنايت تو خلاص
–
نيز در حق شمس الدين
شمس دين، اي ز فيض مکرمتت
شده اطراف دشت همچو رياض
تويي از روي قدر آن جوهر
که ترا هست نه فلک اعراض
چشم حق را ز خط تست سواد
روي دين را ز راي تست بياض
کرده اعراض طبع تو زان قوم
که وقيعت کنند در اعراض
شده از تيغ حادثات فلک
تن خصمت دو پاره چون مقراض
اي تو چون بدر و صفدران چو نجوم
اي تو چون بحر و سروران چو حياض
عادت تو تفضل واحسان
سيرت تو تغافل و اغماض
گشته از تازيانه ي سهمت
اشهب و ادهم جهان مرتاض
منم آن کس، که از مکارم تست
آمده حاصلم همه اغراض
با عطاهاي جزل تو نبود
زين سپس حاجتم باستقراض
تا کند در تنم تصرف جان
نکنم از هواي تو اعراض
–
هم در حق شمس الدين
ايا ثناي تو بر جمله ي خلايق فرض
کم از بزرگي تو آسمان بطول و بعرض
تو شمس ديني و بر شمس آسمان گشتست
نماز بردن سوي در رفيع تو فرض
اميد رزق ز ديوان جود تو دارد
هر آن کسي که دهد لشکر اماني عرض
ز سير هفت ستاره، ز دور هفت فلک
چو تو نيايد يک تن علي بسيط الارض
ترا شدستم بنده، که کرديم آزاد
هم از عناي سؤال و هم از عقيله ي قرض
–
نيز در حق شمس الدين
اي شمس دين، نظام معالي، جمال ملک
اي زير پاي قدر تو گردون شده بساط
طبع تراست از ستم و بخل اجتناب
راي تراست با کرم و عدل اختلاط
حساد از خلاف تو در قبصه ي عنا
احباب از وفاق تو در روضه ي نشاط
بر آسمان ز هيبت راي تو آفتاب
لرزان رود چو مرد گنه کار بر صراط
در مهر تو گرفته ملک راه اجتهاد
از کين تو گزيده فلک رسم احتياط
هرگز نگشت طبع کريم تو منقبض
ور چه بمجلس تو بسي کردم انبساط
بي حد گناه من بکرم عفو کرده اي
عفو يکي گناه به از صد پل و رباط
–
هم در حق شمس الدين
اجل شمس دين، اي بچشم عنايت
شده حال آزادگان را ملاحظ
نه ايام را جز شعار تو زينت
نه اسلام را جز جوار تو حافظ
بر جود تو ما حضر جود حاتم
بر فضل تو مختصر فضل جاحظ
عدو را پيام تو شر الصواعق
ولي را کلام تو خير المواعظ
–
در حق مجدالدين نجيب الملک يوسف
ديار بلخ چون مصرست خرم
بمجدالدين نجيب الملک يوسف
خداوندي، که خصمش را ز نيکي
نصيبي نيست جز رنج و تأسف
بزرگي را بجاه او تفاخر
بزرگان را بمدح او تشرف
بود انجاز عدلش بي تعلل
بود انعام دستش بي تکلف
کند در خيرها تعجيل و داند
که کار خير نپذيرد توقف
در حق شمس الدين
اي شمس دين و دولت، اي صدر شرق و غرب
اي از همه خصال بدي گوهر تو پاک
احباب را ز مايده ي جود تو حيات
حساد را ز صاعقه ي سهم تو هلاک
از عزم نافذ تو ربوده نفاذ باد
وز حزم ثابت تو گرفته ثبات خاک
دريا بپيش بسطت جود تو چون شمر
گردون بجنب رفعت قدر تو چون مغاک
تو فرد عالمي و ندارند با تو خلق
در همت و بزرگي و اقبال اشتراک
همواره تا قرار زمين هست بر سمک
پيوسته تا جمال فلک هست از سماک
بادا ز دست حادثه ي چرخ کينه کش
پيراهن حيات عدوي تو چاک چاک
–
نيز در حق شمس الدين
اي صدر شرق و غرب خداوند شمس دين
خصم ترا مباد ز انده فراغ دل
آثار شکر تو فضلا را غذاي روح
انوار مهر تو عقلا را چراغ دل
در مجلس تو هست مرا رحمت روان
وز رشک بدسگال مرا هست داغ دل
من باغبان مدح تو گشتم، که هر زمان
نو تحفه اي بصدر تو آرم ز باغ دل
در حق جمال الدين
جمال دين پيمبر، تو آن سرافرازي
که نيستت بمعالي و مکرمات عديل
سداد راي تو در گرد ملک حصن حصين
جناح عدل تو بر اهل شرک گشته دليل
بجنب حلم تو احنف شده سفيه سفيه
بپيش جود تو حاتم شده بخيل بخيل
همه نهاد تو در حق نتيجه ي توحيد
همه حديث تو در دين قرينه ي تنزيل
نهاده سهم تو در گردن نوايب غل
کشيده خوف تو در ديده ي حوادث ميل
عزايم تو شده ملک را بفتح بشير
مکارم تو شده خلق را برزق کفيل
ز کوه حلم تو يک ذره اند جودي و طور
ز بحر علم تو يک قطره اند دجله و نيل
غلام لفظ بديع تو در صدف لؤلؤ
حسود نعل سمند تو بر فلک اکليل
وليت را زند اقبال چنگ در دامن
عدوت را فگند چرخ سنگ بر قنديل
بجنب راي تو چون سايه اي نمايد مهر
بپيش باس تو چون پشه اي نمايد پيل
بزرگوارا، شخص من از تو شد زنده
ازان سپس که بتيغ زمانه بود قتيل
بسعي تست همه عز من ظريف و بلند
ز جود تست همه مال من کثير و قليل
همي نمايد تبجيل بي قياس، وليک
همي فزايد تبجيل من همه تحجيل
بمن عطاي جزيلت رسيد و حاصل شد
بدان عطاي جزيلت بسي جزاي جزيل
ز من ثناي جميلست بس درين دنيي
که خود بعقبي يابي بسي ثواب جميل
هميشه تا که بود اندرين سراي فنا
يکي ز بخت عزيز و يکي ز چرخ ذليل
بباغ لهو رخ ناصح تو باد چو گل
ز زخم دست بر حاسد تو باد چو نيل
هميشه پشت تو و گردن تو باد قوي
که پشت شرک شکستي و گردن تعطيل
–
در حق اتسز
خدايگانا، سي سال شد که من بنده
غلام صدر توام، مادح جناب توام
بشرق و غرب جهان، هر کجا کشي رايت
منم نخست که در خدمت رکاب توام
پس از لطايف صنع خداي عزوجل
چنانکه هستم زنده بنان و آب توام
ز قول و فعل من آخر چه در وجود آمد؟
که مستحق سؤال تو و جواب توام
ملوک دهر ندارند باعتاب تو تاب
من ضعيف چه اندر خود عتاب توام؟
خطاب بشاه
ندارم جامه اي، اي شاه عالم
که با او نزد هر مردم نشينم
زمستانست و چون سيرم برهنه
من غر زن مگر در خم نشينم؟
–
در خواستن شراب
اي ز نور شراب خانه ي تو
روي آفاق همچو دست کليم
يک صراحي شرابمان بفرست
باشد اين نزد همت تو سليم
هست نايافت باده اندر شهر
ورنه از ولت تو دارم سيم
–
در مديحه
ما بندگان، اگرچه جداييم از درت
پيوسته در دعا و ثناي تو مانده ايم
بر ما شب حوادث گيتي دراز گشت
در آرزوي صبح لقاي تو مانده ايم
–
در حق فخرالدين
فخر دين، اعتقاد من داني
که هميشه هواي تو جويم
دورم از مجلست وليک مقيم
در مجالس دعاي تو گويم
سال و مه ورد مدح تو خوانم
روز و شب راه مهر تو پويم
در فراق رکاب فرخ تو
چهره از خون دل همي شويم
لعل شد بي لقاي تو اشکم
زرد شد بي جمال تو رويم
تا تو من بنده را نمي جويي
آب حشمت نمانده در جويم
در نوايب ز ناله چون نالم
در مصايب ز مويه چون مويم
پيش چوگان حادثات فلک
باز سرگشته مانده چون گويم
بوي صدر تو گر بمن برسد
ديده بينا شود بد آن بويم
از تو تشريف نامه دارم چشم
که چنين کرد لطف تو خويم
–
در حکمت
اگر آيد ز دوستي گنهي
بگناهي نبايد آزردن
ور زبان را بعذر بگشايد
بايد آن عذر نيک بپذردن
زانکه نزديک بخردان بترست
عفو ناکردن از گنه کردن
–
در حق شهاب الدين صابر بن اسمعيل ترمذي
شهاب الدين، سپهر فضل، صابر
فضايل هست ذاتت را بفرمان
خرد با جان تو جستست وصلت
هنر با طبع تو بستست پيمان
شعار تست عز اهل دانش
دثار تست حرز اهل ايمان
ترا در نظم لعبت هاي آزر
ترا در نثر حکمت هاي لقمان
تن مطروح را جاه تو قوت
دل مجروح را لطف تو درمان
سخن فرمان بر طبع تو چونانک
پري فرمان بر امر سليمان
شدم دور از تو وزين راي باطل
پشيمانم، پشيمانم، پشيمان!
بديدار تو دارم حرص و هستند
بهم در يک طويله حرص و حرمان
فرستادن بنزديک تو اشعار
فرستادن بود زيره بکرمان
هميشه تا چو موسي نيست فرعون
هميشه تا چو هارون نيست هامان
همه اوقات تو بادا براحت
همه احوال تو بادا بسامان
نکوخواه تو در اقبال خرم
بدانديش تو در ادبار پژمان
يکي در قبضه ي محنت گرفتار
يکي در روضه ي نعمت خرامان
–
در حق شمس الدين
شمس دين، اي ترا بهر نفسي
در جهان کهن سعادت نو
اي زبانها بمدحت تو روان
وي روانها بطاعت تو گرو
برگذشته موافق تو ز چرخ
در فتاده مخالف تو بگو
تا بود راحت از شنيدن مدح
جز همه مدح مادحان مشنو
همه جز با هنروران منشين
همه جز با سمن بران مغنو
–
در مدح تاج الدوله
اي گشته کار خلق مفوض براي تو
اقبال آفريده شده از براي تو
ماوي گه اکابر عالم بکوي تو
منزلگه افاضل گيتي سراي تو
بهرامشاه را اکرا بود مرد حرب(!)
صد بار هست چون اکرا کند راي تو(!)
ليکن بشرق و غرب نباشد ترا رضا
مانند تاج دولت… همه وراي تو(!)
ما بر خداي تو… چو مني(!)
تا خوش همي کند دل مدحت سراي تو
–
در حق صابر بن اسمعيل ترمذي
اي صابر، اي سپهر سخن، اي جهان فضل
اي کعبه ي افضال ايام کوي تو
اي برده نور چشم معاني ز لفظ تو
وي خورده آب باغ معالي ز جوي تو
تا گوي نظم و نثر بميدان فگنده اي
چوگان هيچ کس نر بودست گوي تو
هفت اختر ودوازده برج و چهار طبع
در جاه کمترند ز يک تار موي تو
مهر تو جويم از دل و جان و مباد شاد
آن کس، که نيست از دل و جان مهرجوي تو
جانم ز هجر روي تو در اندهست و بس
اي صد هزار شادي و راحت بروي تو
تو يوسفي بعزت و يعقوب وار هست
ما را همه سکون و تسلي ببوي تو
تشريف تو رسيد و بهر حالتي مرا
تشريف داده اي ز خود، اينست خوي تو
من مدح گوي تو شدم وزين مرا چه فخر؟
کامروز عالميست همه مدح گوي تو
اين خدمتيست مختصر، آنرا بپيش ازين
شد خدمتي نبشته با طناب سوي تو
–
در تهنيت وزارت
صدرا، وزارت از تو جمالي گرفت نو
ديوان بمنصب تو جلالي گرفت نو
کار ممالک از پس نقصان بي قياس
از نوک خامه ي تو کمالي گرفت نو
هر مفلسي، که بود در اطراف شرق و غرب
از فيض بخشش تو نوالي گرفت نو
بعد از فراق، مسند دولت بمهر دل
معشوقه وار بر تو وصالي گرفت نو
از بعد چشم زخم فراوان، که اوفتاد
خسرو بروزگار و فالي گرفت نو
–
در شکرگزاري از پادشاه
احوال بنده باز نظامي گرفت نو
اسباب عيش بنده قوامي گرفت نو
بي صيت و نام بود وز عدل خدايگان
صيتي گرفت تازه و نامي گرفت نو
از ساقيان دولت پاينده، روزگار
پر باده ي اماني جامي گرفت نو
بخت نفور گشته با قبال سنجري
نزديک بنده باز و سامي گرفت نو
اينک ز بهر کشتن اعداي دولتت
بنده بدست قهر حسامي گرفت نو
–
در وصف قصر خوارزمشاه اتسز
زهي! قصر خوارزمشاهي، که دولت
ندارد مگر سوي او رخ نهاده
ز سقفش ستاره بعبرت بمانده
ز وهمش زمانه بحيرت فتاده
چو او چشم گردون بخوبي نديده
چو او دست گيتي بخوشي نداده
هزاران صف از لهو در وي کشيده
هزاران در از خلد در وي گشاده
همه خاکها اندر آن مشک سوده
همه چوبها اندر آن عوده ساده
درو شادماني و تأييد رسته
وزو کامگاري و اقبال زاده
همه تا چو شيري که از روي پشته
نباشد گه جنگ روباه ماده
درو باد خسرو بشادي نشسته
بخدمت شهان پيش او ايستاده
همه گوش هوشش سوي لحن مطرب
مه ميل دستش سوي جام باده
چو شاه و چو فرزين ملک با وزيرش
خدم چون رخ و اسب و پيل و پياده
–
در مرثيه ي رافع بن علاء
اي رافع علاء، ز وفات توام غميست
کان غم نگشت خواهد هرگز گذارده
صد بار گر ببارم از ديده خون دل
يک حق نعمت تو نگردد گزارده
–
در حق شمس الدين
شمس دين، اي خدمت درگاه تو
بر همه آزادگان فرخ شده
از مهمات هدي امر ترا
سمع و طاعت از هدي پاسخ شده
در عري گاه سپهر خدعه گر
بدسگالت خسته يا شهرخ شده
–
در مديحه
اي همه عاقلان بطوع و بطبع
سوي خاک در تو پوينده
اي همه فاضلان بنظم وبنثر
مدحت مجلس تو گوينده
چون نسيم شمايل تو نيافت
در خوشي هيچ حس بوينده
نيست در روضه ي معالي تو
جز گل مکرمات روينده
روي آمال را بآب نوال
دست افضال تست شوينده
يافتي آنچه جستي از دولت
هست يابنده مرد جوينده
در حق ملک اتسز
اي شاه، بي سفينه ي جود تو مانده ام
از چشم و دل در آتش و توفان صاعقه
ديدستم از مفارقت صدر تو همانک
بيند تن از مفارقت نفس ناطقه
–
در مدح پادشاه
خدايگانا، آني که دشمنان ترا
دريد نيزه و تير تو سينه و حدقه
نجاح تو بمعالي هزار چون جراح
رباح تو ببزرگي هزار چون صدقه
منم، که رقت احوال من بدان درجه است
که مانده ام متحير در انده نفقه
طمع بريده ام از جامگي، از آن امروز
مرا نکايت دشمن فگند ازان طبقه
تبارک الله! از جامگي چو در گذري
نه عادت صله ماند و نه سنت صدقه
–
در حق جمال الدوله حري
جمال دولت حري، بافضال
شد اندر خاتم حري نگينه
بپيش راي او خورشيد تابان
بود چون پيش ياقوت آبگينه
فلک با نيک خواه او بمهرست
چنان با بدسگال او بکينه
بجاه او مکرم گشت خوارزم
چنان کز جاه پيغمبر مدينه
يکي پر در سفينه عاريت داد
مرا آن در معالي بي قرينه
بيک نظرت درون، از بس فوايد
مرا مانند دريا گشت سينه
سفينه گر ز بهر دفع غرقست
غريق منتم کرد اين سفينه
در حق فخرالدين
اجل فخر دين، اي کريم جهان
ترا داد يزدان همه جاه هستي
بفضل و کرم دست گيرم، که در غم
مرا کشت انديشه ي تنگ دستي
بود هيچ آيا که ما خادمان را
شراب سخاي تو آرد بمستي؟
بيک جذبه ي مکرمت بخت ما را
ببالا رساند کف تو ز پستي؟
بدو نام نيکو طلب کن بدنيا
که چيزي نيايد ز دنياپرستي
–
در حق جمال الدين
اي يگانه جمال دولت و دين
دلم از هجر خويش خستستي
روي آورده اي بعيش و مرا
پشت بي روي خود شکستستي
در ميان رياض همچو بهشت
با سمن ساعدان نشستستي
دست عشرت گشاده اي و ببند
پاي احداث چرخ بستستي
گرت خود نيست راحتي، باري
از گراني بنده رستستي
–
در صنعت مقطع
از دل راد او رود رادي
زان دل راد دارم آزادي
زردي از رخ ز دودش آن دل راد
اي دل راد، داد او دادي
درد دارد ز زار دل زارش
اي دل راد، درد در دادي
–
در حق حميدالدين
در هنر، اي حميد دين رسول
همچو صدر نژاد عبادي
جاهت افروختست هر محفل
ذکرت آراستست هر نادي
مايه ي صدهزار محمدتي
در خور صد هزار احمادي
خايفان را بتقويت عوني
جايعان را بمردمي زادي
مر معالي و مر مکارم را
سخت مطبوع و نيک منقادي
صيد کردي بمکرمت دل خلق
از که آموختي تو صيادي؟
بشنو از من که: تا چه مي بينم
از معادات گنبد عادي؟
گه مرا آبخور بصحرا بر
گه مرا خوابگاه در وادي
گاه بر کوه و گاه در دريا
گه شوم حاضر و گهي بادي
نه بجز آسمان مرا خيمه
نه بجز اختران مرا هادي
روز و شب هست چنگ و بربط من
بانگ ملاح و نعره ي حادي
کرده من در جهاد با کفار
همچو مريخ، پيشه جلادي
جاي دراعه درع داودي
جاي دستار بيضه ي عادي
در مقامي، که سرکشان از رمح
بر رگ جان کنند فصادي
هر که کشته شود فلک گويد:
«ما لهذا القتيل من وادي؟»
ديرزي، شاد باش، طوبي لک
که برون زين عداد و اعدادي
–
در شکايت
ز آن روز که گفتي: پس ازين جور کنم کم
بسيار بيفزودي و کم هيچ نکردي
گفتم: نکنم با تو وفا، ترک کني، زانک
هر چيز که گفتي: نکنم، هيچ نکردي
گفتي: چه بميري بسر خاک تو آيم
آن نيز بکرديم و تو هم هيچ نکردي
–
در مديحه
من نگويم: بابر مانندي
که نکو نايد از خردمندي
او همي بخشد و همي گريد
تو همي بخشي و همي خندي
–
در حق امير مسعود
اي گرانمايه تربت ميمون
اي مکان امير مسعودي
تازه بادي چو خلد عدن، که تو
خوابگاه شجاعت و جودي
از بقاع زمين نه اي، که بدو
از رياض بهشت معدودي
در حق فريدالدين
بر بدايع نظم تو، اي فريدالدين
طويله هاي گهر را نماند مقداري
نه باغ طبع ترا هست جز ادب شجري
نه شاخ لفظ ترا هست جز هنر باري
بگرد تو نرسند اهل نظم و نثر امروز
وگر چه جهد و تکلف کنند بسياري
بشعر يار خودم خوانده اي وليک بفضل
ترا ندانم اندر همه جهان ياري
چو من بفضل تو اقرار دارم از سر صدق
ز کس نيابي در شرق و غرب انکاري
ترا فلک بمقام شرف رسانيدست
فلک نکرده ازين عاقلانه تر کاري
ببارگاه خداوند مشرق و مغرب
متاع فضل ترا خاست روز بازاري
گران بها گهري و کجا تواند بود؟
چنين گدا را الا چنان خريداري
جهان تو داري، طوبي لک، اي فريدالدين
بزير سايه ي عدل چنان جهانداري
–
در معارف
خرد نزديک دولت رفت و گفتا
که: مي خواهم که با من يار باشي
جوابش داد دولت، گفت: جايي
که من باشم تو خود ناچار باشي
–
نيز در معارف
نگردد رزق خلق افزون بطاعت
و نه نقصان پذيرد از معاصي
وليکن طاعت و عصيان دهد بر
در آن روزي که يؤخذ بالنواصي
در مرثيه ي نصرة الدين
قطب دين، گر برفت نصرة دين
شد بشمشير ملک را قاضي
خلدالله دولة الباقي
قدس الله مهجة الماضي
–
در ترجمه از شعر تازي
چون ز شعبان گذشت بيست، مباش
بشب و روز بي شراب دمي
همه جام بزرگ خواه، که خرد
نکند وقت احتمال همي
–
نيز در ترجمه ي شعر تازي
من همان گويم کان لاشه خرک
گفت ومي کند بسختي جاني
چه کنم؟ بار کشم، راه روم
که مرا نيست جزين درماني
با بميرم من و يا خر بنده
يا بود راه مرا پاياني
–
در حق مجدالدين
اجل مجد دين، در بلا و عنا
ز ناله چو نالم، ز مويه چو موي
تو داني که: در حسن راي ملک
چه آيد ز احداث ما را بروي؟
اگر هيچ داني، شود ممکنت؟
فراغ دل من بنوعي بجوي
بآب شفاعت، که مقبول باد
ز رخسار من گرد محنت بشوي
نکو گفتن آيين پيران بود
تويي پير دولت، نکويي بگوي
–
در حق تاج الدين
تاج دين، در بسيط عالم نيست
بي ثناي تو هيچ دانايي
نه چو قدر تو هست گردوني
نه چو جود تو هست دريايي
اختران سپهر کي بينند
همچو راي تو کارفرمايي؟
پست باشد بپيش همت تو
هر کجا چرخ راست بالايي
نيست با دانش و شجاعت تو
هيچ پيري وهيچ برنايي
گر فرستي بنزد اين خادم
که چنو نيست نظم آرايي
باده اي از شراب خانه ي خاص
خوشگواري، نشاط افزايي
مدحتي گويدت، که هر بيتش
باشد آراسته چو ديبايي
چيست به زان ثنا؟ که خوانندش
فضلاي جهان بهر جايي
–
در حق ملک اتسز
سراي ترا، شهريارا، ز نزهت
بهر گوشه صد بوستانست گويي
بروزي رسند از در او خلايق
در او در آسمانست گويي
رباعيات
در مدح ملک اتسز
اي همت تو تاخته بر گردون اسب
هر مدح، که گويند، ترا باشد حسب
تو شاه جهاني و جهان جمله تراست
يک نيمه بميراث و دگر نيمه بکسب
–
در شکوه
آن دست زنان و پاي کوبان پيوست
زين پيش گذشتن من از کوي تو هست
آن دست مرا کنون برآورد از پاي
و آن پاي مرا کنون در افگند ز دست
–
در تغزل
چون فندق مهرتو دهانم بربست
بار غم تو چو گوز پشتم بشکست
هر تير، که از چشم چو بادام تو جست
در خسته دلم چو مغز در پسته نشست
–
در تغزل
معشوقه دلم بتير اندوه بخست
حيران شدم و کسم نمي گيرد دست
مسکين تن من بپاي محنت شد پست
دست غم دوست پشت من خرد شکست
در تغزل
با عيب خريدي تو مرا روز نخست
امروز اگر رد کنيم، عيب از تست
گر دوست همي درخور خودخواهي جست
پس دست ببايد از همه گيتي شست
–
سلطان تکش بن اتسز در دوشنبه 22 ربيع الاخر سنه ي 568 در خوارزم
بر تخت نشست رشيد اين رباعي بر وي بخواند
جدت ورق زمانه از ظلم بشست
عدل پدرت شکستگي کرد درست
اي بر تو قباي سلطنت آمده چست
هان! تا چه کني؟ که نوبت دولت تست
–
در مدح وزير
شطرنج وزارت تو فرزين طلبست
کمتر کرم تو پيل واري ذهبست
در پيش تو شاهرخ نهادم ببساط
از اسب پياده ماندنم زين سببست
–
در تغزل
آن دلبر ماهرخ، که جانان منست
بر من بعزيزي چو دل و جان منست
اندر دل من نشسته باشد پيوست
مقبل تر ازين دل نبود کان منست
–
در مدح کمال الدين
عنوان ظفر نام کمال الدينست
مقصود جهان کام کمال الدينست
هر جا که يکي صاحب فضلست امروز
در سايه ي انعام کمال الدينست
در تغزل
چشمي دارم، همه پر از صورت دوست
با ديده مرا خوشست، چون دوست دروست
از ديده و دوست فرق کردن نه نکوست
يا اوست بجاي ديده يا ديده خود اوست
–
در شکوه
دشمن چو بدانست که: احوالم چيست
بر تلخي زندگاني من بگريست
بدحال تر از من اندرين عالم کيست؟
در آرزوي مرگ همي بايد زيست
–
در تغزل
چون چرخ هميشه رسم تو طنازيست
کار تو همه فريب و صنعت بازيست
بس عهد، که همچو زلف خود بشکستي
در مذهب تو عهد شکستن بازيست
–
در تغزل
يک چند، چو کار من ز تو ساز گرفت
طبع تو ره ملالت و ناز گرفت
يا دست نبايست بمن داد بعهد
يا پي نبايست ز من باز گرفت
–
در تغزل
دل جام وفا بدست اخلاص گرفت
جان در طلبش گردش رقاص گرفت
مسکين چه خبر داشت؟ که سلطان فراق
اقطاع وصال با زر خاص گرفت
در تغزل
مشک تبتي رنگ ز موي تو گرفت
خوشبوي بدان گشت که بوي تو گرفت
گر زانکه ز آفتاب گيرد ياقوت
ياقوت لبت رنگ ز روي تو گرفت
–
در مدح ملک اتسز
اي فتح وظفر بنده ي کوس و علمت
بيش از عدد ستاره خيل و حشمت
آراسته ملک و دين بتيغ و قلمت
و آسوده جهان همه بعدل و کرمت
–
در شکوه
در محنت اين زمانه ي بي فرياد
دور از تو چنانم که بد انديش تو باد
……………………………….
……………………………….
–
در مدح ملک اتسز
اي شه، که بجامت مي صافيست، نه درد
اعداي ترا ز غصه خون بايد خورد
گر دشمنت، اي شاه، بود رستم گرد
يک خر ز هزار اسب نتواند برد
–
در تغزل
تا گرد رخت سنبل تر کاشته اند
عشاق دل از مهر تو برداشته اند
آن چاه ذقن، که دل درو مي افتاد
تا لب بنفشه ي تر انباشته اند
در ذم مردم روزگار
سوي در اين قوم، که کمتر ز خرند
دانش چه بري؟ که از تو داش نخرند
سالي يک بار آب جويت ندهند
روزي صد بار آبرويت ببرند
–
در شکوه
هر کس، که نهاد کار ما مي بيند
دامن ز وفاي ما همي درچيند
روزي، که ز منزل بقا برخيزند
کس نيست که در ماتم ما بنشيند
–
در مدح رکن الدين
ايام بکام رکن دين خواهد بود
اقبال غلام رکن دين خواهد بود
آرايش روزگار و آسايش خلق
از نامه و نام رکن دين خواهد بود
–
در تغزل
مي رفت و گلاب از سمنش مي باريد
مشک از خط عنبر شکنش مي باريد
از گفته ي من دو بيتيي در حق خويش
مي خواند و شکر از دهنش مي باريد
–
در مرثيه ي اتسز
شاها، فلک از سياستت مي لرزيد
پيش تو بطبع بندگي مي ورزيد
صاحب نظري کجاست؟ تا در نگرد
تا آن همه مملکت بدين مي ارزيد؟
–
در تغزل
امروز مرا بي رخت، اي سيمين بر
از رنج تن ودرد دل و خون جگر
عمريست، که گر عوض کنم با مرگش
چيز دگرم نهاد بايد بر سر
–
در مدح ملک اتسز
بخشنده ي نعمت و ستاننده ي عز
بندنده ي دشمن و گشاينده ي دز
ايام ازو خيره و گردون عاجز
خوارزمشه عالم و عادل اتسز
–
نيز در مدح ملک اتسز
اي طالع تو عهده ي هر کام فلک
بر برده سياست تو آرام فلک
مأموراشارت تو اجسام زمين
منقاد ارادت تو اجرام فلک
–
در مدح ملک اتسز
آنان، که بقوتند اندازه ي پيل
با قوت شيرند و بآوازه ي پيل
روزي ز سر تيغ تو آويخته گير
سرهاي همه از سر دروازه ي پيل
–
در هجا
اي خواجه، ضيا شود ز روي تو ظلم
با طلعت تو سور نمايد ماتم
………………………..
………………………….
–
در تغزل
بس شب بدعا دو دست برداشته ام
بس روز براه تو نظر داشته ام
از خويشتنم خير مبادا! همه عمر
گر بي تو ز خويشتن خبر داشته ام
–
در تغزل
در دل ز غم عشق تو ناري دارم
وز آب دو ديده پر کناري دارم
با اين همه همچو بادگاه و بي گاه
با خاک سر کوي تو کاري دارم
–
در تغزل
بگسست ز صحبت من آن دل گسلم
ماليد بزير پاي محنت چو گلم
هر شب گردد خيال او گرد دلم
الحق ز مراعات خيالش خجلم!
–
در شکوه
گفتم که: بمدحت تو خورشيد شوم
ني آنکه چو گل آيم وچون بيد شوم
نوميد دلير باشد و چيره زبان
زنهار! چنان مکن، که نوميد شوم
–
در تغزل
بويت شنوم ز باد، بيهوش شوم
نامت شنوم ز خلق، مدهوش شوم
اول سخنم تويي، چو در حرف آيم
و انديشه ي من تويي چون خاموش شوم
–
در تغزل
در منزل غم فگنده مفرش ماييم
وز آب دو ديده دل پر آتش ماييم
عالم چو ستم کند، ستمکش ماييم
دست خوش روزگار ناخوش ماييم
–
در شکوه
بر ياد تو، بي تو، اين جهان گذران
بگذاشتم، اي ماه و تو از بي خبران
دست از همه شستم و نشستم بکران
چون بي تو گذشت، بگذرد بي دگران
–
در تغزل
اي روي تو فردوس برين دل من
روزان و شبان غمت قرين دل من
گفتم: مگر از دست غمت بگريزم
عشق تو گرفت آستين دل من
–
در تغزل
اي من ز غمت وطن در آتش کرده
چون زلف تو احوال مشوش کرده
تن زير پي حادثه مفرش کرده
با ناخوشي زمانه دل خوش کرده
–
در مديحه گويد
اي دست زمانه بسته از بيدادي
وز دست گشاده داد بخشش دادي
تا بنده ي تو شدم ز غم آزادم
از بندگي توام مباد آزادي
–
در شکوه
عدل تو اگر چهره بما بنمودي
ور چشم عنايتت نظر فرمودي
اين جور، که رفت بر تنم، کي رفتي؟
وين رنج، که هست بر دلم، کي بودي؟
–
در مدح رکن الدين
اي رکن الدين، ز ابر و دريا بيشي
وز جمله ي سرکشان گيتي پيشي
يک عالم را سخاي تو باز خريد
از رنج نياز و آفت درويشي
–
در تغزل
از حسرت رخسار تو، اي زيباروي
از ناله چو نال گشتم، از مويه چو موي
…………………………………
…………………………………
–
در مدح ملک اتسز
شاها، بجلال، آسماني گويي
در دانش وجود بحر و کاني گويي
هجرت کردي، باز گرفتي عالم
پيغمبر آخر الزماني گويي