ديوان
- سحاب اصفهاني
محمد سحاب اصفهانی متوفی 1222قمری متخلص به سحاب و ملقب به مجتهد الشعرا بود اصلش از سادات حسینی اصفهان بود واز شعرای عهد فتحعلی شاه قاجار . کالبد او به دستور فتحعلی شاه به نجف اشرف برده شد و در آنجا مدفون گردید
***
1
زهي طغراي نام ناميت عنوان ديوانها
نيابد زیب بي نام همايون تو عنوانها
ز گلزارت گلی هر روز گردد زيب داماني
که افشانند از آن گل ديده ها گلها بدامانها
ز يک نور است روشن هر طرف چاک گريباني
وز آن چاک گريبان چاکها بين بر گريبانها
ندارد طاقت ديدار جانان چشم مهجوران
از آن شد چشمهاي ما حجاب ديده ي جانها
ز درمان بي نياز است آنکه آمد خسته ي عشقش
که بيماران او را دردهاي اوست درمانها
شبستانهاي قرب دوست را راهيست بس روشن
که شد نور رسالت شمع راه آن شبستانها
شه عرش آشيان يعني محمد فخر انس و جان
که آمد بر درش روح الامين از خيل دربانها
مکن ز آلوده داماني (سحاب) انديشه تا داري
هم از فيض سحاب لطف ايشان چشم احسانها
2
اي ذات تو افتخار دنيا
نازان به تو امهات و آبا
عنوان کتاب آفرينش
از نام تو يافته است طغرا
با جوهر اولين وجودت
از شايبه ي دويي مبرا
شد جاي تو در جهان و باشد
بحري به ميان قطره يي جا
از ريزش آستين وجودت
دامان ثري است بر ثريا
آثار جلال ذوالجلال است
چتر مه و مهر عالم آرا
انوار نهان خويش را کرد
از روي تو ايزد آشکارا
افلاک کجا و سجده ات ليک
خم کرده قدي به اين تمنا
از فيض مديح کيست زين سان
اشعار (سحاب) رشک شعرا
3
تا سازم آشنايت نا آشنا نگارا
بيگانه کردم از خويش ياران آشنا را
با آنکه جز صبا نيست پيکي ز من به کويش
خواهم که ره نباشد در کوي او صبا را
چون من کسي گذارد سر بر خط غلاميش
بيرون چرا نهد کس از حد خويش پارا؟
از نو چه خواهد آرد کس را به دام عشقش
با عاشقان ديرين کمتر کند جفا را
با جور آن جفاجو چندان نکرده ام خو
کآرم به خاطر از او انديشه ي وفا را
دردم بلاي هجران درمان وصال جانان
دردا که نيست درمان اين درد بي دوارا
گفتم که: گويم امشب تنها به او غم دل
بي مدعي نيايد چون يافت مدعا را
از رخ به خلق بنمود آثار صنع معبود
وز خويش کرد خوشنود هم خلق و هم خدا را
اکنون (سحاب) کآنجاره يافتند اغيار
شادم از اين که ره نيست در کوي دوست ما را
4
از دست دادخواه اگراينست آه ما
آه ار به داد ما نرسد دادخواه ما
از جرم خون من مکن انديشه اي به حشر
کآنجا به غير دل نبود کس گواه ما
صد بار آشيان مرا سوخت برق آه
يک خار کم نکرد به عمري ز آه ما
تأثيير آه ماست که کرده است ايمنش
انديشه اي که داشت ز تأثير آه ما
دل هر دم از تو نالد و من عذر خواه او
از اين گناه تا که شود عذر خواه ما
گر پرتوي ز ماه بيفتد در آن (سحاب)
هر محفلي که گشته فروزان ز ماه ما
5
ياد بي تابي روز وصل يار آمد مرا
چون بگوش افغان بلبل در بهار آمد مرا
جان و دل بي تاب زلفي تابدار آمد مرا
بي قراري آفت صبر و قرار آمد مرا
کار تا مشکل نشد در عشق مرگ آسان نشد
عقده هاي کار من آخر بکار آمد مرا
ياد عيش روزگار وصل پاداشش چه بود؟
آنچه بر سر از جفاي روزگار آمد مرا
رفت و دل برد از من و اکنون غمش ريزد ز چشم
قطره هاي خون که از دل يادگار آمد مرا
با تو تا روز شمار افغان که نتوانم شمرد
غصه هاي دل که بيرون از شمار آمد مرا
بر سرت گفتا که آيم امشب و بر سر (سحاب)
آنچه از هجران نيامد زانتظار آمد مرا
6
شعله ور چون برق خواهم بي تو آه خويش را
تا کنم زان چاره ي روز سياه خويش را
نيست ناز و غمزه در فرمان او چون خسروي
کز خرابي منع نتواند سپاه خويش را
شکوه ي او جرم ما وين جرم را دل عذر خواه
تا چه سان خواهيم عذر عذرخواه خويش را
بس که باشد مايل خود شرم را بندد به خويش
کافگند بر خويشتن دايم نگاه خويش را
من ندانستم بود کشتن سزاي جرم مهر
ورنه زو پنهان نميکردم گناه خويش را
نيست مير کاروان را ايمني ز آسيب راه
تا نباشد رهنما گم کرده راه خويش را
گر چه پير سالخوردي شد (سحاب) اما کند
صرف ماه خردسالي سال و ماه خويش را
7
ننالد دل که ترسد بشنود هر کس فغانش را
زتاثير فغان آگه شود دراز نهانش را
به جستجوي دل در کوي آن دلبر بدان مانم
که مرغي در گلستان گم کند هم آشيانش را
به هر بيگانه گرديد آشنا آن کس که من اول
به حرف آشنايي آشنا کردم زبانش را
به هر بيگانه گرديد آشنا آن کس که من اول
به حرف آشنايي آشنا کردم زبانش را
بت نامهربانم وقتي آگه گردد از حالم
که بيند مهربان با غير يار مهربانش را
روان چون سوي بزم غير بينم خوشخرامي را
کز آب ديده دارد تربيت سرو روانش را
تمام عمر از آن نا آشنا گر بي خبر مانم
از آن بهتر که از بيگانگان پرسم نشانش را
فزود از سبزه ي خط حسن روي او گلستان بين
که هم باشد بهار تازه اي فصل خزانش را
دهد گر خضر بايد لذت ديدار جان بخشش
به عيش گاه گاه ما حيات جاودانش را
(سحاب) از پاسبانش اين ترحم بس بود ما را
که بگذارد گهي بوسيم خاک آستانش را
8
دلي دارم به اميد و وصالش شاد ازين شبها
ولي فرياد از آن روزي که آرد ياد ازين شبها
به اميدي که بنشيند مگر در کوي او روزي
به اين شادم که خاک من رود بر باد ازين شبها
شب هجران به روز وصل بود آبستن و اکنون
شب وصلست هر شب تا چه خواهد زاد ازين شبها
بود شبهاي شادي راز پي روز مکافاتي
دلم در زحمت اين روزها افتاد ازين شبها
بود شبهاي وصلش مايه ي شادي (سحاب) اما
دل ناشاد من دانم نگردد شاد ازين شبها
9
سر کويي که هرگز ره ندارد پادشاه آنجا
گداي بينوايي را که خواهد داد راه آنجا
کشد گر بي گناهان را نمي انديشد از محشر
که داند نيست خوبان را عقابي زين گناه آنجا
چو سوي صيد گه تازد به تيغش حاجتي نبود
که از پا افکند صد صيد را از يک نگاه آنجا
به هر منزل که بارد ابر چشم من سرشک غم
نرويد تا قيامت جز گل حسرت گياه آنجا
چو صيدي در حرم جويد پناه ايمن بود اما
به کوي او کشند او را که مي جويد پناه آنجا
مکن هرگز تمناي بهشت انديشه ي دوزخ
اگر مطلب رضاي اوست خواه اينجا و خواه آنجا
به کنجي بي مه رويش گرفتم جا که روز و شب
فتد نه پرتوي از مهر و نه عکسي زماه آنجا
چه غم نبود اگر ما را زبان عذر در محشر
که ما را بس اميد رحمت او عذر خواه آنجا
ندارم عار در کويش (سحاب) ار چون گدايانم
که آيد در نظر يک سان گدا با پادشاه آنجا
10
نصيبم باد يا رب وصل او دور از رقيب اما
رقيب از وصل او هم باد يارب بي نصيب اما
همين نه در چمن مرغ چمن را جاست گاهي هم
گرفتار شکنج دام گردد عندليب اما
دواي درد خود را از طبيبان هر کسي جويد
مرا هم هست درد بي دوايي از طبيب اما
به هر کس داده يار دلفريبم وعده وصلي
به من ميدهد از وعده ي وصلش فريب اما
حديث دوستي بود آشنا در گوشت اکنون، هم
حديث آشنايي هست در گوشت غريب اما
چنين کاغيار را جايي نباشد جز سر آن کو
مرا هم نيست جايي در سر کوي حبيب اما
چو من کز آن کو دور گشتم عاقبت يا رب
رقيبان هم شوند آواره زان کو عنقريب اما
دل آن سنگدل گر ناشکيبا نيست دور از من
مرا هم نيست دور از روي او در دل شکيب اما
رقيب از هجر روي او سپارد جان (سحاب) آن هم
جدا از روي او خواهد سپارد جان رقيب اما
11
چون جرم گنه وفاست ما را
هر نوع کشد سزاست ما را
از خنجر خويش خون ما ريخت
زين بيش چه خونبهاست ما را
هر وقت که با رقيب بنشست
در محفل خويش خواست ما را
يکبار به بزم خويش ننشاند
نوعي که سزاي ماست ما را
چندانکه چو بدر حسنش افزود
مانند هلال کاست ما را
از ما شده مدعي گريزان
داند که چه مدعاست ما را
دارد سر قتل ما و در سر
غافل که همين هواست ما را
در عشق (سحاب) هر که از خويش
بيگانه شد آشناست ما را
12
داني که شوخ خوش سخن خوش کلام ما
حرفي که ناورد به زبان چيست؟ نام ما
حاصل شود به نيم نگاه تو کام ما
اي لطف ناتمام تو عيش تمام ما
پرسيد نام ما بت شيرين کلام ما
گويي زدند سکه ي دولت به نام ما
گفتم به دل که تا به که ئي بي قرار گفت:
چندانکه هست در کف عشقش زمام ما
هم گريه هاي ماست به جا در خيال وصل
هم خنده ي فلک به خيالات خام ما
در عهد نيست کس به جهان چون تو بي ثبات
زآنسان که در وفا و ثبات و دوام ما
گر دل نمي کشيد چنين آه آتشين
يا رب که مي کشيد ز چرخ انتقام ما؟
ما را به بزم خود به گمان رقيب خواند
ما شادمان از اين که کند احترام ما
گفتم که با کس آن بت شيرين سخن (سحاب)
گويد سخن نه اينکه جواب سلام ما
13
دلم ز سينه برون رفت و جان بود تنها
چو بلبلي به قفس از هم آشيان تنها
به ياري تو کنونم کشد خوشا وقتي
که بود دشمن جان من آسمان تنها
اگر به کشتن خلق جهان چنان کوشي
همين تو جان جهان ماني و جهان تنها
صداقت دگرش هست جز دميدن خط
گل مرا نبود موسم خزان تنها
زخاک کوي تو هم يافتم چو يافت (سحاب)
همين نيافت خضر عمر جاودان تنها
14
داني که چه کرديم متاع دل و دين را؟
در راه تو داديم هم آن را و همين را
چين سر زلف تو گشودند و ندانم
يا آن که گشودند سر نافه ي چين را
بر زخم نمک خوش نه، ولي مرهم خود يافت
زخم دل من آن سخنان نمکين را
با هم نفسي يک نفس از دل نکشيدم
تا آن که کشيدم نفس باز پسين را
قدر غم عشق تو ندانند رقيبان
هر سفله چه داند ثمن در ثمين را؟
ناچار قبول ار نکنم وعده ي وصلش
ديگر به چه خرسند کنم جان غمين را؟
ناصح نبود جهلي ازين بيش که آن روي
مي بيني و گويي که مبين روي چنين را
گيرم که توانم بکنم ترک غلاميش
پنهان نتوانم که کنم داغ جبين را
هرگز نکند رنجه (سحاب) آن شه خوبان
بر قتل ضعيفي چو تو بازوي سمين را
15
داني چه اثر داشت دعاي سحر ما؟
اين بود که نگذاشت به عالم اثر ما
زاول قدم از پاي فتاديم و ازين پس
تا در ره عشق تو چه آيد به سر ما
جز بار غم از شاخ وفاي تو نچيديم
از نخل جفايت چه بود تا ثمر ما؟
مرگ همه اغيار خوش است ارنه چه حاصل؟
يک خار اگر کم شود از رهگذر ما؟
پروانه ي محروم ز شمعيم و، ز دل خاست
اين آتش سوزنده که بيني ز پر ما
جز اينکه شود وقت نگه مانع ديدار
ديگر چه بود خاصيت اين چشم تر ما؟
بيداد گرا خوبه ستم کردي و ترسم
گيرد ز تو داد دل ما دادگر ما
دي پير مغان گفت دو چيز است که بخشد
عمر ابد و آب خضر خاک در ما
افغان چو جرس خاست (سحاب) از همه دلها
بنشست به محمل چو مه نو سفر ما
16
بگشاي پاي ما که کمند وفاي تو
محکم تر است از همه بندي به پاي ما
رفتيم از پي دل و داني به راه عشق
گمراه تر از ما که بود رهنماي ما
گر چون تو دلبري برد از کف دل ترا
آگه شوي ز حال دل مبتلاي ما
چون مرگ غير باعث آزردگي تست
شاديم از اين که نيست اثر در دعاي ما
تيغ از ميان کشيدي و از دل کشيدي آه
کشتي از آن و دادي ازين خونبهاي ما
خواهيم مرگ مدعي و خويش تا شود
هم مطلب تو حاصل و هم مدعاي ما
بيماري رقيب به حالم نکرد سود
سازد مگر وسيله ي ديگر خداي ما
حيران که در دل که کند جا غم جهان
تا شد بر آستانه ي ميخانه جاي ما
تا چيست سر اينکه به بيگانگان (سحاب)
زود آشنا شود بت دير آشناي ما
17
عقده اي از کار ما نگشود لعل يار ما
زلف او صد عقده ي ديگر زند در کار ما
نسبتي دارند با هم التفاتي دور نيست
نرگس بيمار او را با دل بيمار ما
تا فلک جاري نکرد از ديده ام سيلاب اشک
لحظه اي ايمن نبود از آه آتشبار ما
کاش بخت خفته بيداري بياموزد ز چشم
يا ز بخت خفته خواب اين ديده ي بيدار ما
ما نه از روي ريا، از بهر طاعت بسته ايم
طعنه ها بر سبحه ي زاهد زند زنار ما
گر کند از گريه منع ما ولي از رحم نيست
ز اشک خونين هم بخواهد رنگ بر رخسار ما
18
مانند من سگي سر کوي حبيب را
بايد کز آشنا نشناسد غريب را
دردا که دلبري نبود جز تو تا به تو
چندي کنم تلافي رشک رقيب را
آنجا که زلف و روي تو باشد نهان کند
از شرم برهمن بت و ترسا صليب را
تازين بهانه بازنگردد ز نيم ره
آگه ز مردنم نکند کس طبيب را
در اين چمن دريغ که فرقي نمي کند
از بانگ زاغ زمزمه ي عندليب را
آن به که حسرت تو بود چون شد از ازل
حسرت نصيب اين دل حسرت نصيب را
گويا وفا به وعده کند کامشب اضطراب
افزون زهر شبست دل ناشکيب را
زاهد به ترک عشق فريبم نميدهد
گويا که ديده آن رخ زاهد فريب را
دارد (سحاب) تا تن عريان چه جلوه سرو
چون او رود بجلوه قد جامه زيب را
19
در کويش اي رقيب همين درد بس مرا
کز چون تو نا کسي نکند فرق کس مرا
نه جور خاري و نه جفاي گلي دريغ
زآسايشي که بود به کنج قفس مرا
با پاکدامنان هوس الفتيش نيست
آن به که باز داند از اهل هوس مرا
نزديک گشته محمل آن ماه نو سفر
کز دل رسد به گوش صداي جرس مرا
آن نور ديده رفت و فراقش زديده برد
نوري که بود از رخ او منقبس مرا
چون دسترس به دامن او نيست اي اجل
بر دامن تو کاش بود دسترس مرا
گر سوز ناله ام بود اين بهر آشيان
گيرم که جمع گشت يکي مشت خس مرا
در کنج فقر ترک هوس کرده و کنون
باشد نه بيم دزدونه خوف عسس مرا
گويد ببال از اينکه به جولانگه (سحاب)
آلوده شد به خاک تو نعل فرس مرا
20
کاش آنکه بر آميخت به مهرش گل ما را
ميداد به بي مهري او خو دل ما را
بر خاک نگارد خط بي جرمي مقتول
خوني که ز شمشير چکد قاتل ما را
در آينه بين آن رخ مطبوع که شايد
هم حسن تو گيرد ز تو داد دل ما را
اينست اگر تربيت ابر کرامت
شرمندگي از برق رسد حاصل ما را
از مستي او هيچ به محفل غرضي نيست
جز اينکه نيابد نگه غافل ما را
هجر تو به ما کار به مردن کند آسان
کز وصل تو آسان نبود مشکل ما را
تا بزم که از او شده پر نور (سحابا)
کامشب نبود نوري از او محفل ما را
بر سر نعش آن نگار دلنواز آمد مرا
باز در تن جان از تن رفته باز آمد مرا
چاره ي دردم به مردن کرد دل بيچاره او
در غم عشق تو آخر چاره ساز آمد مرا
نو نهال عمر کافسرد از سموم هجر باز
از نسيم وصل او در اهتزاز آمد مرا
گر نبود آن ماه شمع بزم اغيار از چه دوش
شمع جان افزون زهر شب در گداز آمد مرا؟
چون در ميخانه بگشودند گويي بسته شد
بر رخ دل هر در محنت که باز آمد مرا
فارغم از ناز گل زيرا که در کنج قفس
مرغ دل از اسير گلشن بي نياز آمد مرا
از بلندي دور از آن زلف دراز امشب (سحاب)
يادگار آن سر زلف دراز آمد مرا
20
ره به اين ضعف ار به کوي يار مي بايد مرا
سيلها از ديده ي خونبار مي بايد مرا
مايل عشاق صادق نيستند اين نيکوان
بعد ازين از عشق پاک انکار مي بايد مرا
گر بخواهم شرم گردد مانع اين نظاره ام
ديده اي چون ديده ي اغيار مي بايد مرا
تا نيفتد در جهان آتش ز آب چشم تر
چاره ي اين آه آتشبار مي بايد مرا
ميل ماندن در سر کويش زرشک مدعي
نيست اما قوت رفتار مي بايد مرا
تا ننالد از فغانم خلقي آن بي رحم را
جور کم يا طاقت بسيار مي بايد مرا
شکوه ي بيهوده چند از جور خار و بانگ زاغ
قوت پرواز از گلزار مي بايد مرا
يا نبايد اين قدر ناليد از جورش (سحاب)
يا اثر در ناله هاي زار مي بايد مرا
23
افزود جفاي بت بيدادگرم را
زين به چه اثر بود دعاي سحرم را؟
او از همه کس در طلب مژده مرگم
من هر دم ازين شاد که پرسد خبرم را
وقتي که ز کوي تو برد سيل سرشکم
داند همه کس خاصيت چشم ترم را
ذوقي ز اسيري بودم ليک نبندم
بر دام تو دل تا نکني بال و پرم را
اذن نگهم جز به دم مرگ ندادي
کردي نگه آنگه پس اول نظرم را
گفتم: چه شود گر به عتابي بنوازيم
گفتا: به عبث تلخ چه سازم شکرم را؟
شايد که سري در قدمش سايم ازين پس
گر بخت کند خاک ره دوست سرم را
خوانند (سحابم) ولي آن خشک نهالم
کز من نرسد تربيتي برگ و برم را
24
گر به دل صد بار گويم قصه ي جانانه را
باز مي خواهد که از سر گيرم اين افسانه را
حسرت سنگ تو دارد هر کس اما کو دلي؟
چون بر آرد آرزوي يک جهان ديوانه را
هر زمان از گريه خوش تر گردد احوال دلم
سيل را بنگر که آبادي دهد ويرانه را
دل نمي بندم دگر بر التفات نيکوان
صيد دام افتاده ميداند فريب دانه را
صد دل خون گشته افزونست در هر موي او
بر سر زلف دو تا آهسته تر زن شانه را
دل به بزم خاص هم فارغ ز درد رشک نيست
زان که او فرقي نمي داند ز کس بيگانه را
با صد افسون بعد عمري کآرمش همراه خويش
کرده ام گم ز اشتياق وصل راه خانه را
خلوت دل را حريم وصل جانان دان (سحاب)
نه چو زاهد کعبه يا چون برهمن بتخانه را
25
به قصد صيد ديگر ريخت خون صيد دل ما را
و گرنه هرگز اين طالع نباشد بسمل ما را
به راه منزل اغيار پويانست و از خجلت
به هر کس مي رسد پرسد نشان منزل ما را
ندارد تا دل ما هست غم در هيچ دل راهي
روا باشد که داند هر دلي قدر دل ما را
بگستر دامي اکنون کز اسيري نيست دل آگه
اگر خواهي بدست آورد صيد غافل ما را
(سحاب) آزرده شد دستش ز قتل ما و در محشر
که مي گويد جواب ادعاي قاتل ما را
26
ماند آخر حسرت ديدار او در دل مرا
منتي در دل نهاد اين مرگ مستعجل مرا
بارها دل بر وفاي خوبرويان بسته ام
باز مي خواهم که داند هر کسي عاقل مرا
نفگند از دور هرگز ناوکي بر سينه ام
تا بماند يادگار شست او در دل مرا
ز آب چشم خويش مي بستم ره اين کاروان
گردو گامي ضعف بگذارد پي محمل مرا
24
گر سر انکار قتل چون مني دارد زننگ
به که در محشر گواه خود کند قاتل مرا
ضعفم افزون باد يا رب در شب هجران (سحاب)
زآنکه فارغ کرد از اين افغان بيحاصل مرا
بيش از اينم طاقت بيداد نبود چون کنم
گه از جورش رهاند خسرو عادل مرا
شه نشان فتحعلي شاه آنکه بنوازد (سحاب)
با هزاران جرم باز از رحمت شامل مرا
27
گر نخواهم که به فرمان دل آرم جان را
به که با خويش گذارم دل نافرمان را
شاد از اينم که به او زخم دگر تا نزند
نتواند که بر آرد ز دلم پيکان را
من از اين دست که دارم به گريبان پيداست
که جفا جوي کشيده است زمن دامان را
خلقي از فتنه ي چشمش به شکايت بودند
گر نياموخته بود اين نگه پنهان را
در ره عشق دلا لحظه اي آسوده مباش
گو کسي طي نکند اين ره بي پايان را
بوسه اي مي دهد اما به بها مي طلبد
ز (سحاب) آنچه در اول نگهش داد آن را
جور از حد مبر از ناله ام آسوده مدار
گوش دربان شهنشاه قدر دربان را
شه نشان فتحعلي شاه که از رفعت کرد
اولين پله به ايوان نهمين ايوان را
28
صحبت اغيار داد ره به دلش کينه را
زشت کند روي زشت چهره ي آئينه را
در بر طفلي که يافت ره به دبستان عشق
شادي يک شنبه نيست صد شب آدينه را
چون دل بي رحم او شد دل من آهنين
بس که زپيکان خويش کرد هدف سينه را
از اثر آه من سرزده خطش بلي
تيره کند دود آه طلعت آئينه را
صوفي از آلودگي کسوف خود پاک خواست
زان به مي صاف شست خرقه ي پشمينه را
گفته خسرو نکرد جلوه چو طبع (سحاب)
ريخت به درگاه شاه گوهر گنجينه را
داور انجم سپاه فتحعلي شه که شست
از سير خسروان دفتر پيشينه را
29
تا اين دل ديوانه بود عاقله ي ما
از طعن جنون بيهده باشد گله ي ما
آسوده غم عشق ز تنگي دو عالم
روزي که نمودند به او حوصله ي ما
شادابي دل داده به خارو خس اين دشت
خوني که به هر گام چکد ز آبله ي ما
عمريست که پوئيم ره کويش اگرچه
از او نبود جز قدمي فاصله ي ما
دربار، به جز عشق نداريم متاعي
ايمن بود از راه زنان قافله ي ما
بر شاه (سحاب) ار رسد اين نظم عجب نيست
کز لعل لب يار ببخشد صله ي ما
30
ساقيا تا کي غم دوران گدازد تن مرا؟
ساغري تا وارهاند لحظه اي از من مرا
جان به اين سختي برون هرگز نيايد از تني
مي کشد بيرون مگر پيکان خويش از تن مرا
روزگاري داشت در دل انتظار مردنم
همدمي بايد که بر بالين کند شيون مرا
تا در اين ره مانم از سر منزل مقصود دور
گوئيا هر خار آن دستي است بر دامن مرا
ره مگر بر خانه ي صياد دارد ز آن که هست
ذوق ديگر هر دم از پرواز اين گلشن مرا
گر چنين زابر عنايت بهره بايد کشت من
هر زمان شرمنده از برقي شود خرمن مرا
من به حکمش گردن خلقي در آوردم (سحاب)
زان به محشر خون خلقي ماند در گردن مرا
31
سوزد هزار شمع به بيت الحزن مرا
زين داغها که از تو فروزد به تن مرا
خواهم ز دلبران جفا پيشه داد دل
يک چند دل اگر بگذارد به من مرا
ناصح بدست دل بگذار اختيار من
يا وارهان ز دست دل خويشتن مرا
پيمان ز بد گماني من هر گهي شکست
افزود مهر آن بت پيمان شکن مرا
دستي که باشدم به گريبان چه مي کني
روزي که باشد از تو به جيب کفن مرا
شادم که پا ز انجمن اين و آن کشيد
از بس (سحاب) ديد به هر انجمن مرا
32
گردون مباد آن که بيايي به خواب ما
اول ربود خواب ز چشم پر آب ما
نه از رموز عشق همين آگه است دل
بس گنجها که هست نهان در خراب ما
يا سوي بزم ماست روان يا به سوي غير
تا از کدام گشته فزون اضطراب ما
چون بيندم به فکر امل عمر گويدم
مشکل که با درنگ تو سازد شتاب ما
در بزم عشق شاهد ما ساقي دل است
کز خون خويش کرده به ساغر شراب ما
کمتر ز ذره اي به نظر آيد آفتاب
آنجا که پرتوي فگند آفتاب ما
ديدار او به جلوه زهر سوي بي حجاب
مائيم آنچه پيش نظر شد حجاب ما
نبود زمان روز حساب آنقدر (سحاب)
تا کس رسد به جرم فزون از حساب ما
33
چه منتي پر و بال شکسته بر سر ما
نهاد بهر رهائي گشود چون پر ما
به هر کس از تر و خشک جهان رسد فيضي
نصيب ما لب خشک است و ديده ي تر ما
هزار جان گرامي به راه او شد خاک
برش چو جلوه کند تحفه ي محقر ما
به بزم عيش چه حاجت به باده و ساغر؟
که هست خون جگر باده ديده ساغر ما
نيافت لذت زخم ترا ولي صد زخم
زداغ حسرت تيرت بود به پيکر ما
برت حکايت يوسف فسانه ايست گزاف
چنانکه قصه ي يعقوب نيز در بر ما
بهشت و دوزخ ما صبح وصل و شام فراق
خرام قامت آشوب روز محشر ما
هزار صيدد گر هم زننگ کرد آزاد
به دام او چو در افتاد صيد لاغر ما
به غير وصف نگارين خطش (سحاب) خطاست
که کلک ما بنگارد خطي به دفتر ما
34
رقيب يافته در کوي يار بار امشب
چه گونه بار ببندم ز کوي يار امشب؟
نويد کشتنم آن شوخ داده امشب آه
که او نکشت و مرا کشت انتظار امشب
چو شمع سوزم ازين رشک کز اجابت غير
به محفل تو مرا داده اند بار امشب
شد امشب از برم از جور روزگار آيا
دگر به کام که گرديد روزگار امشب؟
جز انتظار چه سودي نه همچو امروزش
گرفتم اين که نشستم به رهگذر امشب؟
به شکر اينکه من امروز هر دم از غم تو
سزد که آئيم اي شمع بر مزار امشب
وثاق غير زيک شمع روشن است و بود
هزار شمع مرا ز آه شعله بار امشب
فغان که رفت زشوق وصال او جاني
که داشتيم بتن از پي نثار امشب
کناره کرد (سحاب) آن مه از کنارم و کرد
سرشک حسرتم از ديده در کنار امشب
35
کرده روي خود به خون دل خضاب
از لب چون لعل نايت لعل ناب
روي تو در خواب بيند چشم من
چشم من گر بي تو بيند روي خواب
خود وفا از مردم عالم مخواه
سردي از آتش مجو آب از سراب
غنچه ي او پرده دار اختران
سنبل او سايبان آفتاب
گر بنوشد جرعه اي زاهد کند
صد ردا مرهون يک جام شراب
غير شاه عشق کز اقليم دل
کس نخواهد باج از ملک خراب
گوئيا از قند مي ريزد نمک
از لب شيرين به هنگام جواب
عشق يار و پند ناصح بر دلم
همچو نقشي اين به خارا آن بر آب
از (سحاب) اي ماه گفتم: رخ مپوش
گفت: پوشد روي خود مه از سحاب
36
يا مرگ يا وصال اي کاش عنقريب
يا اين دهد خدايا آن کند نصيب
از عزت جهان چندين مخور فريب
چون هر فراز آن دارد بسي نشيب
داني که وصل چيست فرخنده خلعتي است
اما فغان که نيست جز در بر رقيب
دور از تو رفته تاب از دل زديده خواب
لب تشنه را از آب تا کي بود شکيب؟
بستم لب از فغان کاي گل به گوش تو
بانگ زغن يکيست با صوت عندليب
جز از لب تواش درمان نمي توان
دردا مرا اگر عيسي شود طبيب
از الفت منش حاجب به منع نيست
ز آميزش کسان منعش کن اي اديب
زان عيسوي صنم زاهد دين گذشت
من از چه در صلب پنهان کنم صليب
تا اين زمان (سحاب) از طبع کس نخاست
بحري چنين بديع نظمي چنين عجيب
37
روز و شب مي نالم از بخت بد و چشم پر آب
زانکه او را نيست بيداري و اين را نيست خواب
غير يار دلستان من که جايش در دل است
کس نديدم خانه ي خود را چنين خواهد خراب
نيستم آگه ز دل مي دانم از خون کسي است
دست سيميني نگارين چهره زردي خضاب
شاهد ما پرده بردارد زروي کار خلق
گرز روي دل فريب خويش بردارد نقاب
توبه از عشق جوانان در پيري نکرد
ما و ترک عاشقي آنگاه در عهد شباب!
گر نه جاني از چه در باز آمدن داري درنگ
ورنه عمري از چه در رفتن چنين داري شتاب؟
کرده يار آهنگ رفتن با رقيب آمد به بزم
در دلم از چيست تا در عين وصل اين اضطراب؟
داشت با چشم (سحابش) چشم گريان نسبتي
گر بجاي قطره خون ميريخت از چشم سحاب
38
بختم به خواب کرد ز وصل تو کامياب
بيداريئي زبخت نديدم مگر به خواب
غير از خيال روي تو در چشم قطره بار
هرگز کسي نديده که نقشي زند بر آب
اي عمر رفته چند به باز آمدن درنگ
بنگر چه گونه عمر به رفتن کند شتاب؟
از خوي به عارض و از عارضش به زلف
در روز بين ستاره به شب بنگر آفتاب
دل را که هست بيم فراق اين چنين تپد
من روز وصل از چه نباشم در اضطراب؟
رفتي و گشته بي مه روي تو قطره بار
از ديده ي سحاب فزون ديده ي (سحاب)
39
کامم اگر طلب کني يک رهم از وفا طلب
ور طلبي مرا خود مرگ من از خدا طلب
قدر فغان من بدان رونق کار خويش را
زين تن مستمند جوزين دل مبتلا طلب
دل که چنين کند مرا طالب گوهر وفا
کاش بگويد اين متاع از که و از کجا طلب
گر نکني براي من چاره ي ناله هاي من
بهر علاج رنج خود درد مرا دوا طلب
با تو مراست گفتمش: دعوي خونبهاي دل
کرد مرا به زير تيغ از پي خونبها طلب
عهد و وفاي يار خود نيست گرت روا به کس
شاهد سست عهد جو دلبر بي وفا طلب
از لب يار چون روا گشته (سحاب) مدعا
کوري چشم مدعي بوسه به مدعا طلب
40
از آب و اشک اي لبت از خوي مي در آب
جان تا به کي در آتش و تن تا به کي در آب؟
جسم مرا به کوي تو آورد سيل اشک
چون کشتئي که مرحله ها کرده طي در آب
بر باد از آن نداد که از رشک عاشقان
غرق است خاک من بسر کوي وي در آب
ساقي به دفع سردي دي مي به شيشه ريخت
آتش که ديده خاصه به هنگام دي در آب؟
از ناله وز گريه جدا از مهي (سحاب)
گاهي چو ني زبادم و گاهي چو ني در آب
41
گر خرد سنجد مه روي تو را با آفتاب
آنقدر بيند تفاوت کز سهابا آفتاب
ماه دوشت ديده مهر امروز شرمش باد اگر
باز طالع گردد امشب ماه و فردا آفتاب
آفتاب و سرو مي گفتم تو را گر داشتي
عارض تابنده سرو و قدر عنا آفتاب
هر شب اندازد سپر از تير آه من بلي
چون تو کي دارد دلي از سنگ خارا آفتاب؟
گفتمش: چون بينمت پنهان شوي گفتا: بلي
چون (سحاب) آيد نگردد آشکارا آفتاب
آفتاب از آفتاب عارضت روشن چنانک
ز آفتاب چتر شاهنشاه دنيا آفتاب
آفتاب سلطنت فتحعلي شه آن که سود
بر درش هر شام روي عالم آرا آفتاب
42
روز آن را که سيه گشت ز چشم سيهت
روشني نيست جز از پرتو روي چو مهت
ز يکي جان بستاند به يکي جان بخشد
جان من اين چه اثرهاست که دارد نگهت؟
عجبي نيست اگر صيد حرم را ز حرم
به سوي دامگه آرد هوس دامگهت
ز تو داد دل ما را بستاند روزي
آنکه کرده است به ملک دل ما پادشهت
کوش تا شهر دل آباد کني اي شه حسن
پيشتر ز آنکه نهد رو به هزيمت سپهت
نه به رحم است که بر باد ندادي خاکم
ز آن ندادي که مبادا بنشيند به رهت
گشت مرحوم ز سنگ ستمت چون زنخست
ريخت بال و پرم از حسرت طرف کلهت
دور از او زيستي و هر چه به پاداش (سحاب)
هجر او با تو کند نيست فزون از گنهت
43
ز خشم و جنگ تو جان بس ملول و دلتنگ است
از آن به بخت بدم دل هميشه در جنگ است
ز زنده دل بفريبد به مرده جان بخشد
لب ترا گهي ااعجازو گاه نيرنگ است
مرا چه فرق که گشتم هلاک در ره عشق؟
به مقصد ار دو سه گام از هزار فرسنگ است
ز عيش کنج قناعت چه آگهي دارند؟
شهان که مسکنشان بر فراز اورنگ است
صفا به جز مي صافي غم زدا ندهد
مرا که آئينه ي دل ز غصه در زنگ است
بيا و لب به لب جام نه که مطرب را
دهان ني به دهان، زلف چنگ در چنگ است
چو سنگ خاره در آن دل چرا اثر نکند؟
فغان و ناله ي من گر دل تو از سنگ است
ز نقش عارض زيبا نگار من حيران
نگار خانه ي ما ني و نقش ارژنگ است
صفاي لعل اثر باده رنگ گل دارد
دو لعل يار که مانند باده گلرنگ است
تو نو گل چمن و بيوفا و ليک (سحاب)
به گلستان وفا بلبل خوش آهنگ است
44
در خواب هم ز وصل تو کس کامياب نيست
کان ديده را که روي تو ديده است خواب نيست
غير از بناي عشق کزين سيل محکم است
نبود عمارتي که زاشکم خراب نيست
جان ميرود ز تن مگر امروز در وداع
کز بيم هجر او به دلم اضطراب نيست
نقش خيال خويش به چشم پر آب بين
گويند اگر ثبات به نقش بر آب نيست
با قد همچو چنگ و دل چون رباب من
در محفل تو حاجت چنگ و رباب نيست
امشب درنگ محنت هجران ز حد گذشت
آيا چه شد که دور فلک را شتاب نيست؟
شادم که با خطاي فزون از حساب ما
انديشه ي حساب به روز حساب نيست
يک روز نگذرد که زتأثير مدح شاه
طبع (سحاب) غيرت طبع سحاب نيست
داراي دهر فتحعلي شه که نه سپهر
در قلزم عطاش بجز نه حباب نيست
45
گويند که در شرع نبي باده حرام است
در کيش من آن باده که بي دوست به جام است
کس روز وصال تو نداند که کدام است
کآن روز همان صبح نگشته است که شام است
در بزم تمام است غم اريار نماند
ور ماند و بيگانه رود عيش تمام است
تا مرغ دل آزاد نگرديد ندانست
کآرامي اگر هست در آن گوشه دام است
آن چشم که چون آهوي وحشي رمد از من
اي غير ندانم به چه افسون به تو رام است؟
در طره ي خود شيفته تر از همه دلها
داند که دلي هست و نداند که کدام است؟!
از رحمت خاصش به من اي شيخ سخن گوي
افسانه ي دوزخ پي تهديد عوام است
نه طاقت سنگ ستمت دارم ازين بيش
نه قوت پرواز از آن گوشه ي بام است
گفتم که دلش ز آرزوي وصل تو بگداخت
گفتا ز چه پس فکر (سحاب) اين همه خام است؟
46
تا به کي باشد به بزم غير يا در کوي دوست
دوست در پهلوي غير و غير در پهلوي دوست
تا که پيغامي برد از دوست سوي دوستان
زآنکه کس جز دشمن ما ره ندارد سوي دوست
دل ز خوي دوست نالد ني ز خوي آسمان
کآسمان اين دشمني آموخت ست از خوي دوست
چون بر او کردم نظر برداشت چشم از روي غير
دوست شرم از روي دشمن کرد من از روي دوست
قمري است و سرو ما و قامت موزون يار
عندليب است و گل و ما و رخ نيکوي دوست
آنکه خوانندش هلال و بدر ميداني که چيست؟
بدر روي دلستان است و هلال ابروي دوست
بر سر کويش از آن باد صبا را ره نداد
تا به من ديگر ز کوي دوست نارد بوي دوست
دل بجان آمد (سحاب) و جان مرا بر لب رسيد
بي رخ جان بخش دلبر بي قد دلجوي دوست
47
از زلف و رخت روز و شبم تيره و تار است
زان هر دو عيان حادثه ي ليل و نهار است
تا روز شمار ار بشمارم عجبي نيست
غم هاي شب هجر که بيرون ز شمار است
بر عارض گلگون مگرش ديده ي لاله
آن خال سيه ديد که داغش به عذار است
اهل هوس آزرده شدند از غمت آري
نا صافي صهبا سبب رنج خمار است
در وصل تو کمتر بود آرام دل آري
بي طاقتي مرغ چمن فصل بهار است
يک بلبل شيداست همين شيفته ي گل
شيداي گل روي تو هر گوشه هزار است
تا بخت نصيب که کند زخم خدنگش
ترکي که کنونش بدل آهنگ شکار است؟
رفتم ز پي تجربه ز آنکو دو سه گامي
ديدم که قرار دل من در چه قرار است
بگذشت جدا ز آن سر کو کار من از کار
تا در سر کوي تو دل من به چه کار است
بگذشت جدا ز آن سر کو کار من از کار
تا در سر کوي تو دل من به چه کار است؟
غير از در ميخانه که ماواي (سحاب) است
از حادثه ي چرخ کجا جاي قرار است
48
در ره عشق اختيار از دست رفت
پاي ماند از کارو کار از دست رفت
در چمن دردا که ساقي تا قدح
داد بر دستم بهار از دست رفت
آه کز دست دلم دامان صبر
رفت چون دامان يار از دست رفت
نقد جاني را که از بهر نثار
داشتم در انتظار از دست رفت
در رهش خاکي که ميکردم به سر
ز آب چشم اشکبار از دست رفت
روزگار وصل آه از روزگار
کز جفاي روزگار از دست رفت
ز آن دو لعل از دستم آرام و قرار
ز آن دو زلف بيقرار از دست رفت
پا نهادم بر سر بالين (سحاب)
ليک در وقتي که کار از دست رفت
49
چون يوسف من گر به نکوئي پسري داشت
يعقوب ز حال دل زارم خبري داشت
اي دل ز چه رو منتظر صبح وصالي
کي بود که از پي شب هجران سحري داشت؟
يا رب بچه جرم از نظر انداخته ما را؟
آن شاه که بر حال گدايان نظري داشت
ميبرد اگر سنگدلي دل ز کف او
آن سنگدل از حال دل من خبري داشت
از دام تواش خواهش پرواز نمي بود
آن روز که مرغ دل من بال و پري داشت
ره جانب مقصد به ره عشق کجا برد
هر کس چو دل گمره من راهبري داشت
سنگين دل و بي رحم (سحاب) اينهمه کي بود
گر آه دل من به دل او اثري داشت
50
بسکه در عهدت به ما بيداد رفت
از تو بيداد سپهر از ياد رفت
خود چه دام است اينکه بيخود سوي آن
هر کجا صيدي که بود آزاد رفت
از وصال آبي نزد بر آتشم
تا ز هجران خاک من بر باد رفت
شد چو نوميد از وفاتم رفت آه
بر سرم شاد آمد و ناشاد رفت
باز امشب همنشين مدعي است
عهد دوشينش مگر از ياد رفت
رغم خسرو بود دامنگير او
روزي ار شيرين سوي فرهاد رفت
نالد از بيداد ديگر هر کسي
بر در آن شاه بهر داد رفت
بي نصيبي بين که تا صيدم (سحاب)
رفت سوي صيد گه صياد رفت
51
چه عجب گر دلم از عشق تو در تاب و تبست؟
هر که در تاب و تبي نيست ازين غم عجب است
نخل آرد رطب اما چو قدت موزون نيست
قد موزون تو سرويست که بارش رطب است
تا چه ملت بگزينيم و چه آئين که پديد
کف موسي زرخ انفاس مسيحش ز لب است
گفتي ام تا بکني رهسپر وداي شوق
تا مرا قوت رفتار به پاي طلب است
ياد روي تو به دل رشحه ابر است و گياه
غم عشق تو به جان پرتو ماه و قصب است
هر که ديد آن رخ چون شب به رخ چون روزت
روز عشاق تو دانست که مانند شب است
گنه دوستي آمد سبب قتل (سحاب)
کس نگويد که جفاي تو به من بي سبب است
52
به بزم اي زاهد اينک مي سبيل است
اگر وقتي به جنت سلسبيل است
رود جان از تن و جانان به محمل
من و او هر دو را عزم رحيل است
غم او بر خلاف نار نمرود
در اول چون گلستان خليل است
دليل من به گمراهي همين بس
که دل در وادي عشقم دليل است
ندادم بوسه اي زان لب چه حاصل؟
ازين خرما که او را بر نخيل است
خجل زين چشم گريان و دل تنگ
کف بخشنده و چشم بخيل است
به خون گل نگارين پنجه ي او
چو تيغ قاتل از خون قتيل است
غم مهجوري روي جميلش
علاجش مرگ يا صبر جميل است
خموشي پيشه کن در مکتب عشق
که درس عاشقي بي قال و قيل است
جنان و سلسبيلي هست اما
جنان ميخانه و مي سلسبيل است
نيايد هم به پايان در شب هجر
حديث زلف يار از بس طويل است
(سحاب) ار عهد دلبر بي ثبات است
دوام حسن او هم زين قبيل است
53
ندارد تحفه ي جان گر حقارت
زما صد جان و از او يک اشارت
عبارت از حيات جاودان چيست؟
لب شيرين آن شيرين عبارت
بهاي بوسه ي جان بخش جان خواست
ندانم چيست سودش زين تجارت؟
اگر از شوق خواهي نسپرم جان
نهان از من به قتلم کن اشارت
چه داري پر عتاب آن لعل شيرين؟
ز شيريني نکو نبود مرارت
کس از زهاد بوي عشق يابد
گر از کافور کس يابد حرارت!
غمين برگشت از آن کو قاصد من
مگر بر قتل من دارد بشارت
دميد از باغ حسنش سبزه ي خط
فزون شد گلستانش را نضارت
نماند دل به دست کس (سحابا)
چو ترک من گشايد دست غارت
54
مرا طاقت پرو غم اندکي نيست
گر اين بسيار آن نيز اندکي نيست
غم افزون، صبر کم اميد بسيار
به دل در عاشقي دردم يکي نيست
کند منع رميدن شوق دامت
تو پنداري که صيد زيرکي نيست؟
بسي افتاده سر در عرصه ي عشق
ولي زخمي پديد از تارکي نيست
يقينم گشت از بي مهري او
که در مهر (سحاب) او را شکي نيست
55
دو عقيقت دو چشمه ي نوش است
هم گهر پاش و گهر پوش است
تا به خون ريختن نويدم داد
در تنم خون ز شوق در جوش است
صبر و هوشي نماند زانکه لبت
رهزن صبر و آفت هوش است
با وجود خيال او چه عجب
اگرم نام خود فراموش است
شيخ کز باده کرد منعم دوش
ديدم امشب که مست و مدهوش است
فاش گردد چو عيب ها اگرش
فتد اين خرقه اي که بر دوش است
ننگش از تاج شاهي آنکه ز تو
حلقه ي بندگيش در گوش است
فارغ از رشک غيرم و غم هجر
تا خيال توام هم آغوش است
پرده ي ما نميدرند (سحاب)
که خطابخش ما خطا پوش است
56
اگر اين روزگار و اين زمانه است
به عالم قصه ي راحت فسانه است
به من دارد گمان نيم جاني
به قاصد مژده ي وصلم بهانه است
به کنج دام او جايي که هرگز
نمي آيد به يادم آشيانه است
دل خلقي از آن زلف پريشان
پريشان همچو زلف او ز شانه است
نگردد صيد صيادي دل من
مگر کز زلف و خالش دام و دانه است
نه هر دل واقف از اسرار عشق است
نه اين در هر صدف را در ميانه است
چو بشکافي درون صد صدف را
يکي را در ميان دري يگانه است
زباني نيست تا رازم کند فاش
ولي ز آه درونم صد زبانه است
در اين ره کي رسد بارم به منزل
که راه عشق راهي بيکرانه است
(سحاب) از چشمه ي حيوان خضر را
مرا ز آن لب حيات جاودانه است
57
در حريم وصل تو از رشک کارم مشکل است
کز تو گل بر دامن و از غير خارم بر دل است
من ز سرو خوش خرام چون تويي پا در گلم
قمري از سروي که از شرم تو پايش در گل است
خون ز حسرت در تنم جوشد چو بينم هر کجا
پنجه ي صيد افگني رنگين به خون بسمل است
گو ميفزا از تغافل در دل آه حسرتم
زانکه زآه غافل حسرت نصيبان غافل است
ريخت آن شوخ از نگاهي اي فلک خون (سحاب)
هم تمناي تو، هم کام من از وي حاصل است
58
چون خيال او زجان مهجور نيست
دور ازو گر زنده باشم دور نيست
از رخ خوبان نبيند نور او
هر که را در ديده ي دل نور نيست
در نظر بازي ارباب نظر
حسن زيبا منظران منظور نيست
ترک سر چون لازم شوريد گيست
هر که را سر هست در سر شور نيست
چون رخ خوبان و قد دلکشت
آتش موسي و نخل طور نيست
در برش ز انديشه هجران (سحاب)
از سرور وصل، دل مسرور نيست
59
فغان زاغ درين باغ با هزار يکي است
گليش کاين دو يکي نيست از هزار يکي است
يکي است جور و جفا گر چه پيش غير دو تاست
دو تاست عشق و هوس گرچه پيش تاريکي است
همان بود به دل عندليب خار ملال
به باغ اگر همه گل صد هزار و خار يکي است
بقصد صيد دلم هر کس افگند تيري
چه شد که اين همه صياد را شکار يکي است
ز لطف او نشود هر دل خراب آباد
چرا که شهر بسي هست و شهر يار يکي است
به اکتساب هنر کوش و ترک جهل (سحاب)
اگر چه هر دو بر اهل روزگار يکي است
60
سويش ره آمد شد هر بوالهوسي نيست
کو در دل و جز او بدلم راه کسي نيست
با ناله ي دل نيست ز واماندگيم باک
در گوش من اکنون که صداي جرسي نيست
گفتم که بر آرم نفسي با وي و اکنون
کز لطف به بالين من آمد نفسي نيست
گوشي به حديث چو مني نيز توان داد
تا حرفي از آسايش کنج قفسي نيست
با آه من و اشک (سحاب) از چه ندانم
کوي تو همان پاک ز هر خار و خسي نيست
61
به کوي يار مرا جور آسمان نگذاشت
گذاشت اينکه بمانم به کويش آن نگذاشت
فغان ز بيم خزان داشت بلبل و گلچين
گلي بگلشن تا موسم خزان نگذاشت
نه از هلاک من پير آن جوان نگذشت
که در جهان کسي از پير و از جوان نگذاشت
مرا جفاي تو نگذاشت بر در تو و من
ز شرم روي تو گفتم که پاسبان نگذاشت
خيال هيچ غمي هرگزم بدل نگذشت
که روزگار همان غم مرا به جان نگذاشت
ز آشيانه نيارم بکنج دام تو ياد
که ذوق او بدلم شوق آشيان نگذاشت
زرشک دوستي اش آسمان دو کس با هم
به عهد آن مه بي مهر مهربان نگذاشت
به پيش تير کمان ابرويي (سحاب) دلم
نشانه ايست که تيرم از آن نشان نگذاشت
62
آنکه بي غم نه يک زمان دل ماست
آنچه با غم سرشته شد گل ماست
ما که ايم و کجاست کوي حبيب
غرقه ي بحر عشق ساحل ماست
چشم بينانه ورنه در همه جا
صورت دوست در مقابل ماست
ما بفکر وفاي يارو فلک
متحير ز فکر باطل ماست
آنچه مشکلتر است از همه چيز
در بر عقل حل مشکل ماست
چهره ي او چراغ بزم رقيب
شعله ي آه شمع محفل ماست
شد به ظاهر ز قتل ما غمگين
تا نداند کسي که قاتل ماست
چه غم از خصمي سپهر (سحاب)
اگر الطاف دوست شامل ماست
63
مدار اميد وفا از دلي که کين دانست
چه جاي اينکه ندانست آن و اين دانست
بتان به غير جفا نيز کارها دانند
نگار ماست که در دلبري همين دانست
دلش به محفل گيتي نکرد ميل نشاط
کسي که لذت سوز دل حزين دانست
هر آنکه ديد خط و روي وقامت و بر او
بنفشه و گل و شمشاد و ياسمين دانست
کمال قدرت جان آفرين ترا از جان
بيافريد و سزاوار آفرين دانست
دل من است که دانست قدر عشق تو را
که گوهري ثمن گوهر ثمين دانست
(سحاب) در ره عشق بتان نخست از جان
گذشت و مصلحت خويش را درين دانست
64
مدعي بي تو در بلاي من است
دور گردون به مدعاي من است
چون در افتد بکار من گرهي
تا لب او گره گشاي من است
همه خلق آگهند و من به گمان
کآگه از حال من خداي من است
چون بمقصد رسم که در ره عشق؟
دل گمراه رهنماي من است
هر جفا پيشه با وفاست اگر
بيوفا يار بي وفاي من است
هر زمان درد عشقم افزون باد
که مرا درد من دواي من است
دادمش دل منش بدست و، کشم
هر چه از دست او سزاي من است
آنچه آخر (سحاب) شد کوتاه
از سر کوي دوست پاي من است
65
جز دام توام شکر که جاي دگري نيست
ور هست مرا جاي دگر بال و پري نيست
مي نوش چه انديشه ات از رنج خمار است
آن عيش کدام است که بي دردسري نيست
ضدند نکويي و وفا ورنه که ديده است
هرگز پدري را که بفکر پسري نيست
دانم اگر اين است مرا قوت پرواز
وقتي که بگلشن رسم از گل خبري نيست
از لعل شکر بار مرا هيچ نصيبي
غير از لب خشکي و جز از چشم تري نيست
داني که زهم عشق و هوس کي بشناسي
روزي که در آن کوي بجز من دگري نيست
بگذار قدم همچو (سحاب) اي دل گمراه
پا در ره عزلت که در آن ره خطري نيست
66
تا زهر صيد نه در دام تو غوغايي هست
ميتوان گفت که خوش تر زچمن جايي هست
گر چه خواهند از او داد من، اما نتوان
بي سبب کشته شد امروز که فردايي هست
با وجودم به دلي غم نه و تا من هستم
غم نداند که به غير از دل من جايي هست
جان به کف دارم و دانم به کلافي ندهند
يوسفي را که به هر گوشه زليخايي هست
حسرت قوت رفتار چه آرد به سرم
چون به کويي نگرم نقش کف پايي هست
شاد از اينم که نداري سر سوداي کسي
گر چه در هر سري از عشق تو سودايي هست
سالک راه سخن طبع (سحابست) امروز
اگر اين مرحله را مرحله پيمايي هست
67
نه همين کوي تو از لوث رقيبان پاک نيست
هر گلستاني که بيني بي خس و خاشاک نيست
کي از آن زلف پريشانم پريشان نيست حال
يا از آن چاک گريبانم گريبان چاک نيست
بهر دفع رنج هر زهري بسي ترياک هست
زهر هجران را بجز شهد لبت ترياک نيست
آنکه بايد مهربان شاه است با من اي رقيب
باکم از کين توو بي مهري افلاک نيست
چون دل غم پرورم را نيست غمخواري جز او
نيستم غم گرنه يکدم خاطر غمناک نيست
از تو اي صياد دارم حسرت زخمي و بس
ورنه دانم هر شکاري قابل فتراک نيست
عارض زاهد فريبت راه زاهد زد بلي
درک حسن خوب رويان لازمش ادارک نيست
چون (سحاب) از هم نشيني بدانش نيست باک
پيش او بد گو اگر گويد بد ما باک نيست
68
با آنکه هيچ ميل کسي در دل تو نيست
کس نيست در جهان که دلش مايل تو نيست
گر داشت بود شامل حال رقيب هم
عيب تو نيست رحمي اگر در دل تو نيست
اي بحر عشق تا چه خطرناک لجه اي
کز هيچ سو مرا بنظر ساحل تو نيست
اي راه وصل تا چه طريقي که خضر را
در وادي تو راه به سر منزل تو نيست
اي ديده واقفش کني آخر زحال من
زيرا که غافل از نگه غافل تو نيست
در زندگي رقيب نگردد جدا از تو
امشب چه باعث است که در محفل تو نيست؟
جانرا قبول کرد بناچار و گفت باز
قابل تري ز تحفه ي ناقابل تو نيست؟
فردا بدامن که زني اي (سحاب) دست
چون از بتان کسي نه که آن قاتل تو نيست
69
خوش آنکه چشم تو گاهي بمن نگاهي داشت
نداشت گاهي اگر التفات گاهي داشت
گذشت آنکه دل آن نگار سنگين دل
حذر ز ناله و انديشه ي ز آهي داشت
عجب نبود که او بگذرد ز جرم دلم
بجز گناه محبت اگر گناهي داشت
شدم هلاک غم او و بد گماني بين
که در محبت من باز اشتباهي داشت
مراست دل به تو مفتون و هر دلي بدلي
نداشت راه بمن خصمي تو راهي داشت
ز بار عشق تو دوشم بدوش کوهي بود
که در برابر آن کوه وزن کاهي داشت
شدم بجرم وفا من شفيع دل اما
گناهکارتر از خويش عذرخواهي داشت
ز خصمي فلک انديشه ي نداشت (سحاب)
بر آستانه ي ميخانه تا پناهي داشت
70
گفتي دل از قفاي نکويان کدام رفت
هر جا که ديد سر و قدي خوش خرام رفت
داني که داشت توبه ي من تا به کي ثبات
چندان که از سبو مي گلگون به جام رفت
هرگز نمي شود که شود نام او بلند
در عاشقي کسي که پي ننگ و نام رفت
بادش حرام لذت سنگ جفاي تو
مرغ دلم که بيهده زان طرف بام رفت
از يک جواب خاطر ما را نکرد شاد
از ما اگر بجانب او صد پيام رفت
جائي ز کنج دام تو دل جويد از کجا
گيرم که اين اسير تواند ز دام رفت
هم يار بود دشمن جانم هم آسمان
تا از که بر من اين ستم و از کدام رفت
دارد (سحاب) ره به تو اما بصد اميد
صبح آمد ار به کوي تو نوميد شام رفت
71
آن چه شمعي است فروزنده رخ يار من است
آن چه روشن نه از آن شمع شب تار من است
آن چه ناز تو فزون مي کند و رحم تو کم
اثر صبر کم و ناله ي بسيار من است
آن چه از کار کسان عقده گشايد لب توست
آن چه آسان نشود هرگز از آن کار من است
غمگسارم تويي و بي تو چنانم که کنون
دشمن من به غم عشق تو غم خوار من است
سير شد چرخ جفا پيشه ز آزردن من
وان جفا پيشه همان در پي آزار من است
واقف از حال درون چون نشود دلبر من
جاي او در دل و دل واقف اسرار من است
کيست گفتم که به بازار محبت خجل است
کآورد جان به بها گفت خريدار من است
روي بيداري و خواب آن چه نديده است (سحاب)
ديده ي بخت من و ديده ي بيدار من است
72
تا صحبت يار دلنواز است
دل از همه عيش بي نياز است
هر گل که شکفته از مزارم
چشمي است که بر ره تو باز است
بيداري چشم ما چه داند
چشم تو که مست خواب ناز است
غم کشتم و يافتم که آخر
نا سازي دهر چاره ساز است
شادم به شب غمت که امشب
چون زلف تو تيره و دراز است
طوطي نزند (سحاب) گو دم
تا خامه ي من سخن طراز است
سالک نبود کسي که او را
پرواز نشيب يا فراز است
اين صيد دلم بدام عشقت
يا صعوه بچنگ شاهباز است
صد بار فزونش آزمودي
از آه منت چه احتراز است
73
بگذشت زجان هر کس و از آن سر کو رفت
آنجا به چه کار آمد و زآنجا به چه رو رفت
خوني که روا بود که از تيغ تو ريزد
از حسرت تيغت همه از ديده فرو رفت
بودم ز مي يار چنان مست که امسال
کي باده ندانم به خم از خم به سبو رفت
دل خون شد و از چشمم اگر ريخت چه چاره
باز آمدني نيست هر آبي که زجو رفت
روز خوشي از بخت بد خويش نديدم
زآن روز که دل از پي آن روي نکو رفت
حرف بد غيرش سبب عربده گرديد
کز بزم (سحاب) آن صنم عربده جو رفت
74
زاهل امتحان کس در ميان نيست
که بر دست تو تيغ امتحان نيست
جفاي او به کام تست از آن دل
به فکر انتقام آسمان نيست
حباب آسا گشودم چشم و ديدم
که چيزي از وجودم در ميان نيست
مگر دستار بر رطل گران داد
که شيخ شهر با ما سر گران نيست
چه باکش از هجوم دادخوهان
که اهل شکوه او را بر زبان نيست
گرفت آهم عنانش را که رخشش
زتک مانده است و دستي بر عنان نيست
(سحاب) آن را به خون ريزي قريني
بجز تيغ شه صاحبقران نيست
خديو بحر و بر فتحعلي شاه
که چرخش جز غبار آستان نيست
75
پايان شب هجر تو خواهم پي حاجات
هر گه که بر آرم به فلک دست مناجات
گفتي که به خواب تو بيايم شب هجران
در ديده ي من خواب و شب هجر تو هيهات
هم جان دهد و هم بستاند لبت آري
از معجز عيسي بودش بيش کرامات
با ياد توام دوش عجب بزم خوشي بود
تا بر سرم امروز چه آيد ز مکافات
خط سر زده ز آن رخ ولي از طره و مژگان
پيدا بود از حسن تو آثار و علامات
از پاي زنم تا به لبش بوسه که يک بار
سالک نتواند که کند طي مقامات
از سيل سر شکم به فغان اهل زمينند
وز شعله آهم به حذر اهل سماوات
بيگانه چنان معتبر امروز که بر من
سهل است که جويد به سگان تو مباهات
هر جاي که از مصحف خوبي بگشودم
در شان تو ديدم شده نازل همه آيات
فرقي که ميان من و او هست به محشر
من منفعل از معصيتم شيخ ز طاعات
با آنکه پشيمان شدم از صحبت زاهد
ترسم که زمن نگذري اي پير خرابات
دانسته (سحاب) از بر او دور نگردم
اين نيست که چندان نکنم درک کنايات
سلطان جهان فتحعلي شاه که افلاک
از بندگي حضرت او جسته مباهات
ذاتش ز حوادث ابدالدهر مصون باد
از معدلتش دهر مصون از همه آفات
76
چو حاصل است ترا وصل يار حور سرشت
خلاف منطق و عقل است آرزوي بهشت
تو خود به دور زمان سرنوشت ساز خودي
چنانکه ميدرود هر چه را که دهقان کشت
اگر دچار شود چشم دل به بدبيني
بديده منظر زيباي دهر باشد زشت
هميشه زنده به دلهاست نام او آنکو
برفت و نام نکوئي بيادگار بهشت
رسد بگوش به هر جا که نام دوست (سحاب)
بگوش گير و مگو مسجد است يا که کنشت
77
بر سر رحم آسمان و يار به کين است
آه که دشمن چنان و دوست چنين است
نرگس او رهزن دل آفت دين است
شيفته ي چشم او هم آن وهم اين است
در نفس آخرين نهفته رخ از من
يافت که وقت نگاه باز پسين است
پاي براينم که از درت نگذارم
گر همه در روضه ي بهشت برين است
يک نظر از لطف سوي گدايي
ايکه ترا ملک حسن زير نگين است
در غمش از جان خويش بگذر و مگذار
مصلحت خويش را که مصلحت اين است
گوشه نشين را ميان جمع کشاند
فتنه که در چشم يار گوشه نشين است
هست ززخم دلم پديد که آنرا
شوخ کمان ابروي چو او به کمين است
بي رخ خوبش قرين محنت و دردم
تا به من اي بخت بد (سحاب) قرين است
78
داد چو بر زلف سمن سا شکست
در شکن زلف چو دلها شکست
دل به فغان کرد دل دوست نرم
شيشه ببيند که خارا شکست
خانه ي صبرم شده ويران ز اشک
کشتي ام از موجه ي دريا شکست
ياد دل افتادم و آن چشم مست
مستي اگر شيشه ي صهبا شکست
نقش لب لعل که تا بسته شد
رونق بازار مسيحا شکست
طبع (سحاب) و لب او قدر در
همچو کف خسرو دريا شکست
فتحعلي شاه کز اجلال او
شوکت اسکندر و دارا شکست
79
با غير ز مي پر است جامت
شاديم به عيش ناتمامت
انديشه ي مرهم ارکند دل
گو لذت زخم او حرامت
انکار قيامت ارکند کس
برخيز که بنگرد قيامت
اي مرغ دل از نخست گسترد
دامي ز وفا و کرد رامت
از بهر فريب ديگران بود
گر داشت دو روزي احترامت
آيند به شوق سنگ جورت
مرغان چمن بطرف بامت
درياب گياه خشک ما را
اي ابر عطا ز فيض عامت
بيني چو شتاب عمر سويم
آهسته چرا بود خرامت
آهي ز جگر کشيدم اي دل
کز چرخ کشيدم انتقامت
خط از رخ او دميد و گويا
گرديد (سحاب) صبح شامت
80
در دلم خار غم خليده ي اوست
پشتم از بار دل خميده ي اوست
تيغ کين هر زمان کشيده ي اوست
صيد دلها بخون طپيده ي اوست
دل من يا تنور پيره زن است
کآتش آه، آب ديده ي اوست
شهد مهر آنکه کام او بخشد
کام زهر آنکه غم چشيده ي اوست
آنکه آن چاک پيرهن دارد
جامه ي صبر من دريده ي اوست
نگه او بجان و دل بي رحم
چکنم دل از او و ديده ي اوست
رام کس نيست چشم و حشي او
آخر اين آهوي رميده ي اوست
اين رخ دلربا (سحاب) کز او
خلقي از جان طمع بريده ي اوست
81
گرنه يک گل چون گل روي تو در گلزار نيست
ناله ي بلبل چرا چون ناله ي من زار نيست
بر سر بالينم آوقت نگاه واپسين
تا بداني جان سپردن آنچنان دشوار نيست
گو هواي عشق بازي راز سر بيرون کند
هر که او را طالعي چون طالع اغيار نيست
تا به کي بيدار خواهي بود داني چشم من؟
تا که چشم بخت من چون چشم من بيدار نيست
تار چشمم گشته جاري اشک پي در پي (سحاب)
خلق را انديشه ي اين آه آتشبار نيست
82
روشن از شعله ي دل عارض جانانه ي ماست
شمع را روشني از آتش پروانه ي ماست
حاجتي نيست که پرسي ز کسي در همه شهر
خانه اي را که نداني تو همين خانه ي ماست
عاقلي گر نبود شيوه ي طفلان چه عجب
سرو کار همه با اين دل ديوانه ي ماست
مست عشق نو نشايد همه کس ورنه شوند
عالمي مست ازين مي که به پيمانه ي ماست
کرده ام من به وفا شهره در اين شهر تو را
بسته ي دام تو خلقي همه از دانه ي ماست
کرده ام من به وفا شهره در اين شهر تو را
بسته ي دام تو خلقي همه از دانه ي ماست
دل درين سينه يکي ناله که ميخواست نکرد
واي بر حسرت جغدي که به ويرانه ي ماست
گر نه فرياد غريبانه ي من رهبر اوست
غم چه داند که در اين شهر کجا خانه ي ماست
زود باشد که جهاني همه از جان گذرند
کز (سحاب) آفت جانها غم جانانه ي ماست
83
ياري مخواه از آن که به ما سازگار نيست
ياري که يار اهل وفا نيست يار نيست
آسودگي زوصل مجوز انکه هيچ گه
بلبل به بي قراري فصل بهار نيست
ناکامي دل است اگر کام روزگار
چون من کسي به کام دل روزگار نيست
با هر که خلف وعده کند شرمسار ازوست
رشک آيدم به هر که ازو شرمسار نيست
ذوقي بود زوعده ي روز وصال تو
آن را که آگهي ز شب انتظار نيست
چشم (سحاب) بي مه روي تو کي بود
وقتي که همچو چشم (سحاب) اشکبار نيست
84
بدامگاه غمت دل فتاده و شاد است
که با غمت ز غم هر دو عالم آزاد است
شود زوصل تو محکم بناي عمر اما
بناي وصل تو چون عمر سست بنياد است
هزار قصه ز خسرو به بزم شيرين است
حکايتي که نباشد حديث فرهاد است
ز خويشتن خبرم نيست اين قدر دانم
که خاکي از ستم روزگار بر باد است
گر از خرابي دلهاست ملک عشق آباد
به عهد حسن تو اقليم عشق آباد است
اگر به نشئه صهبا برند پي چيزي
که رهن مي شود اول رداي زهاد است
(سحاب) کي شنود ناله ي ضعيف مرا
گلي که هر طرفش بلبلي به فرياد است
85
امشب آن شمع شب افروز به کاشانه ي کيست
روشن از ماه جهانتاب رخش خانه ي کيست
آنکه ز افسانه ي من دوش نمي رفت به خواب
امشبش ديده به خواب خوش از افسانه ي کيست
زلف و خالي همه دين و دل خلقي بربود
کس ندانست که اين دام که آن دانه ي کيست
صد پري جلوه گر از هر طرفي بين چه عجب
گر نداند دل سر گشته که ديوانه ي کيست
نه به کس مايل مهر است نه کين حيرانم
کآشناي که بود آن مه و بيگانه ي کيست
ساغر عيش من از باده ي وصلت خالي است
تا لبالب زمي وصل تو پيمانه ي کيست
جاي آن ماه بود خانه ي بيگانه (سحاب)
بنگر آن گنج گرانمايه به ويرانه ي کيست
86
خوش دولتي است وصل تو نعمت حيات
اما دريغ ازين که بود هر دو بي ثبات
خلقي به جستجوي تو دايم به بزم من
وين طرفه تر که من همه شب جويم از خدات
نبود عجب اگر به سر کويت آورند
زاهد ز کعبه روي و برهمن ز سو منات
جز لعل آن که سبزه ي خط سر زده از آن
کي ديده کس نبات کزو سر زند نبات
در بحر عشق غرقم و شادم از اينکه هست
هر موج آبش آيت نوميدي نجات
چشمي که خلق را به تغافل کشد (سحاب)
بنگر طمع که دارم از آن چشم التفات
87
درين زمانه به هر گوشه بي زباني هست
که بر زبان همه را از تو داستاني هست
به آن رسيده جفايت که عاشقان زين پس
نياورند به خاطر که آسماني هست
خوشم که قوت آهم نماند و او به گمان
که در جفاي وي ام طاقت و تواني هست
ز آب تيغ تو سيراب هر که شد دانست
که آب زندگي و عمر جاوداني هست
گر اين بود غم عشقت ز عشق جاناني
غمي بجان نبود هر که را که جاني هست
چه آگهي بود آسودگان محمل را
ز خسته اي که به دنبال کارواني هست
(سحاب) در بر ما بي دلان دلي هرگز
مجوي خاصه بشهري که دلستاني هست
88
جان کيست ندانم که در اين شهر برايت
ناکرده فداي همه جانها به فدايت
حسنت ز حد افزون شد و غيرت نگذارد
کز چشم بد خلق سپارم به خدايت
تأثير دعايش سبب ترک جفا شد
اي کاش نبودي اثري اي دل به دعايت
با اين که بود جاي تو دايم به دل من
هر لحظه ندانم که به جويم زکجايت
از ترک جفايت ستمي تازه مراد است
اکنون که گرفته است دلم خو به جفايت
89
چسان سراغ تو گيرم ز خلق من که برايت
شدم هلاک وز غيرت نخواستم ز خدايت
به من ز ترک جفايت کنون که بر سر رحمي
همان رسد که در آغاز عاشقي ز جفايت
مرا چه سود که کاهد جدا ز لعل توام جان
که جان به جسم فزايد زلعل روح فزايت
زوال حسن تو خواهيم يا وفاي تو اما
تو آن کسي که نه نفرين اثر کند نه دعايت
خوش آنکه همچو لب سرخ و گيسوان سياهت
مئي کشيده ز دستت سري نهاده بپايت
90
ز جور يار و گردون دل غمين است
که نه آن مهربان با من نه اين است
به هر دستي ز بيدادت گريبان
به هر چشمي ز جورت آستين است
ز مستي آنچه معلومم شد اين بود
که گر عيشي به عالم هست اين است
ز زخم دل توان دانست کان را
بت ابرو کماني در کمين است
لبش را از جواب تلخ افسوس
که زهر قاتل اندر انگبين است
حريق شعله ي آه من افلاک
غريق موجه ي اشکم زمين است
زلعل يار گوهر باري آموخت
(سحاب) از خرمن او خوشه چين است
91
در بساط عاشقي از عشق غير از نام نيست
مي گساران را بجز شهد هوس در جام نيست
بهر وصل شاهدي هر بزم خواهي چيده شد
نغمه ي چنگش بجز بانگ صلاي عام نيست
ز آفت خط بتان زين بيش بود افسانه ها
شکر کاين افسانه ي باطل در اين ايام نيست
هست هر آغاز را انجامي از پي وين زمان
از پي آغاز حسن نيکوان انجام نيست
بر خلاف عشق بازان من در اين نخيرگاه
هر طرف جوياي آن صيدم که با من رام نيست
شاهدان را از زوال حسن بود انديشه ها
کس به دور ما در اين انديشه هاي خام نيست
92
اشک من مانع آه سحري نيست که نيست
ورنه آه سحري را اثري نيست که نيست
خبر اين است که کس نيست ز خود بيخبران
ورنه در بي خبريها خبري نيست که نيست
مست آن شد که لب از باده ي مستانه نيست
ورنه در ناله مستان اثري نيست که نيست
گل فروبسته در مهر و وفا ورنه مرا
از قفس باز به گلزار دري نيست که نيست
دست اميد در اين باغ به شاخي نرسيد
ورنه بر نخل بلندش ثمري نيست که نيست
قابل درگه خاقان جهان نيست (سحاب)
ورنه در مخزن طبعش گهري نيست که نيست
حکمران فتحعلي شاه که خاک قدمش
سرمه ي ديده ي صاحب نظري نيست که نيست
93
آنرا که زهجر دردناک است
يا چاره وصال يا هلاک است
از چشم و دلم در آب و آتش
چشمم سمک و دلم سماک است
دامان کشيم ز دست و آنگاه
دستي که چو دامن تو پاک است
آهست اگر طبيب دلها
بيچاره دلي که دردناک است
در باغ بهشت بس شجرهاست
اما نه به خاصيت چو تاک است
آن مه به (سحاب) ما بود دوست
از خصمي آسمان چه باک است
94
همين نه غير رخ يار ديد و هيچ نگفت
که تنگ در بر خويشش گرفت و هيچ نگفت
به بوسه ي شدم اميدوار و از کين باز
بجاي عربده لب را گزيد و هيچ نگفت
همين بس است به هجر منم گواه که تيغ
بقصد کشتن من سر کشيد و هيچ نگفت
مرا گمان که کرده است پاسبان امشب
که پاي من به حريمش رسيد و هيچ نگفت
اگر نديده رخت چشم ناصح از چه سبب
بچشم خويش مرا با تو ديد و هيچ نگفت
چکيد زهر جگر سوز رشک راهردم
چو زهر هجر تو نتوان چشيد و هيچ نگفت
(سحاب) را نرسد حرف خونبها که از او
هزار مرتبه در خون طپيد و هيچ نگفت
95
حکايت لب شيرين عبارتت به عبارت
چو آورم نچشد کام شهد غير مرارت
فزون ز مژده ي وصل است خرمي تو قاصد
مگر بسوي من آري ز مرگ غير بشارت
علاج گريه ي من زآن نميکني تو که دارد
ز آب ديده ي من باغ خوبي تو نضارت
دلا نهاد هر آنکس بناي خانه ي غم را
نخست ريخت ز خاکستر تو طرح عمارت
گرفته ام عوض نيم جان ز لعل تو جانها
زيان بجان مرسادش که کرده وضع تجارت
باو نداشتم اول گمان اينهمه خوبي
چو ذره ي که بخورشيد بنگرد به حقارت
(سحاب) کشور دل را بديگري نسپارد
که نيست جز تو کسي را به ملک حسن امارت
96
آن دل آرام که دل آينه دار رخ اوست
دوستش دارم و داند که ورا دارم دوست
مرغ دل صيد شد از تير نگاهش زيرا
آن کمانکش مژه اش تير و کمانش ابروست
چشم مست سيهش رهزن هوش و خرد است
دام دلها شکن طره ي آن مشکين موست
بر لب جوي فرحزاست بسي بزم طرب
تا که آن سرو سهي سايه فکن بر لب جوست
نکنم رو بسوي کعبه و بتخانه و دير
هر کجا دوست در آنجاست مرا رو سوي اوست
سوز دل رفع نگردد ز مداواي طبيب
وصل يار است که بيماري دلرا داروست
بگزين يار خوش آواز و نکو چهره (سحاب)
ز آنکه قوت دلت آواز خوش و روي نکوست
97
عشق جانان را به جز ويرانه ي دل خانه نيست
ز آنکه او گنج است و جاي گنج جز ويرانه نيست
خوش بود فردوس و نعمت هاي آن زاهد ولي
نعمتي چون مي نه و جايي به از ميخانه نيست
پيش دل هرگز نگويم راز پنهان تو را
کآشناي سر عشقت گوش هر بيگانه نيست
توبه کردم زاهدا از مي وزين پس بگذرم
از سر پيمان ولي تا باده در پيمانه نيست
کس نديد از اهل دنيا در جهان فرزانه اي
هر کس آري طالب دنيا بود فرزانه نيست
زلف او دام است و خالش دانه،صياد مرا
از براي صيد دل حاجت بدام و دانه نيست
اين دل شوريده را دايم چرا باشد به پا
از سر زلف تو زنجيري اگر ديوانه نيست
داستان ليلي و افسانه ي مجنون (سحاب)
پيش حسن او و عشق من به جز افسانه نيست
98
خطا نکرده بود روزم از تو تار عبث
مراست شکوه خود از جور روزگار عبث
نداد وعده و من در رهش ز غايت شوق
تمام عمر نشستم در انتظار عبث
سوي تو صيد خود آيد اگر تو صيادي
متاز رخش خود اي نازنين سوار عبث
دلا تو قابل فتراک آن سوار نئي
مرو به صيد گهش هر دم اي شکار عبث
به اين گمان که شود روزگار ما به تو خوش
به صرف عشق تو کرديم روزگار عبث
گذشتي از پي کار دگر بکلبه ي من
ز شوق وصل تو شد کار من ز کار عبث
ز جور مدعيان شد جدا ز يار (سحاب)
و گرنه يار نگردد جدا ز يار عبث
99
به غير مرگ که دور از توام به آن محتاج
گر آن طبيب علاجم نمي کند چه علاج
به شهر حسن مه مصر بود چو رفت
نهاد بر سر آن شاه خوب رويان تاج
به بحر عشق تو دل چون سفينه ي و غمت
بر او چو باد مخالف ز هر طرف امواج
به غير خسرو عشق بتان به ملک دلم
کسي نخواسته از کشور خراب خراج
(سحاب) ار شکند ساغر زجاجي دل
شود درست ولي هم ز فيض عام زجاج
100
آنرا که درد عشق تو ره يافت در مزاج
مرگ است يا وصال يکي زين دواش علاج
در ملک حسن و ملک ملاحت تو آن شهي
کالحق سزد اگر دهدت شاه مصر باج
ماهي تو وز طره ات اينک برخ کلف
شاهي تو وز کاکلت اينک به فرق تاج
مژگان تو سنان و دو چشمان دو ترک مست
زلف تو صولجان و دو پستان دو گوي عاج
اي شه به شهر حسن تو بايد زجان گذشت
کآنجا بغير جان نستاني زکس خراج
در جان چو درد تست بدرمان چه حاجت است
در دل چو زخم تست به مرهم چه احتياج
با جان همان کني که کند برق با گياه
با دل همان کني که کند سنگ با زجاج
بي او (سحاب) خواب نيايد به ديده ات
گر از پرند بالش و از پرنيان دواج
101
هر که را در کيش او نهي است راح
خون او در کيش ميخواران مباح
شيخ در تقوي صلاح خويش ديد
ما صلاح خويش در ترک صلاح
بهر قتل عاشقان مژگان تو
بي نياز است از سهام و از رماح
ميل آزادي ندارم ورنه نيست
بنديم در پاي و قيدي بر جناح
بي وفايي شد به عهد يار ما
در ميان خوب رويان اصطلاح
ز آن رخ چون روز و زلف چون شبم
تيره گون شد هم صباح و هم رواح
ساقي دهرم (سحاب) از خون دل
پر کند جام صبوحي هر صباح
102
ز صاف راح بکش هر صباح جام صبوح
که صبح موسم عيش است و راح لذت روح
صباح عيد و لب جويبار و جام صبوح
روا بود که پشيمان شود ز تو به نصوح
چه سود از اين که لبش مرهم جراحت هاست
مرا که هست جگر داغدار و دل مجروح
دري که هست بدست رقيب ما مفتاح
روا بود که نباشد به روي ما مفتوح
چه سود کايمني از اشک چشم خويش (سحاب)
همين نه بس که سلامت بود سفينه ي نوح
103
ز شيخ ما چه شماري هزار فعل قبيح؟
همين بس است که شد منکر جمال صبيح
مپرس حال دل و بنگر اشک خونينم
که اين کنايه به حالش بود به از تصريح
چو بزم وصل مي صاف نيست گرچه بود
به وصف کوثر و جنت هزار فعل قبيح
به عشق روي بتي بسته ايم زناري
که غيرتش زده صد عقده در دل تسبيح
(سحاب) سيم و زر آور به کف که مي نخورند
بتان فريب به نثر بليغ و نظم فصيح
104
پوشد اگر نهان نه کني در نقاب رخ
از شرم آفتاب رخت آفتاب رخ
تا چيست جرم دل که به خونش بود مدام
او را نگار پنجه و ما را خضاب رخ
چون بي تو خواب رخ ننمايد به چشم من
در چشم من چه گونه نمائي به خواب رخ
ما و تو را چو لاله بود سرخ رو وليک
ما را زخون ديده تو را از شراب سرخ
با جنگ او خوشم که به سوي من آورد
هنگام خشم روي و به گاه عتاب رخ
گرنه ز غيرت لب چون لعل ناب او
بهر چه شسته است بخون لعل ناب سرخ
چون بي حجاب جلوه کند ماه من بپوش
اي ماه از حجاب رخش در حجاب رخ
چشم (سحاب) همچو سحاب است اشکبار
پوشيده است تا مه من از (سحاب) رخ
105
فغان که زاغ به گلشن زبسکه شد گستاخ
بجاي بلبل مسکين نشست بر سر شاخ
کسي که پاي بکويت نمي نهاد از بيم
چه شد که دست در آغوشت آورد گستاخ
چه رخنه در دل آن شوخ سنگدل بکند
گرفتم آه دلم سنگ را کند سوراخ
به حيرتم که چسان جا گرفته در دل تنگ
غم بتان که نگنجد در اين جهان فراخ
وفا کجا و دل ترک ما که پنجه ي او
بخون خلق بود همچو دشنه ي سلاخ
(سحاب) اگر چه دو روزيست عهد دولت گل
ببين چگونه زند تکيه بر اريکه ي شاخ
106
عشقت ز هر چه جز تو فراموشي آورد
وصل تو آن شراب که بيهوشي آورد
بر هر زباني آورد از من حکايتي
نامم که بر زبان تو خاموشي آورد
با کس منوش باده و گر پند بشنوي
چندان مخور که مستي و مدهوشي آورد
کآرد هر آنچه بر سر خوبان پارسا
شوق شراب و ميل قدح نوشي آورد
بيند زبيم غير به گردون و بر زبان
نام (سحاب) را به فراموشي آورد
107
نگيرد تا دلت در دل دري چند
بدل بگشا ز زخم خنجري چند
دلم داني که در خيل بتان چيست
مسلماني اسير کافري چند
ز بي مهري سيه دارند روزم
مهي چند از جفاي اختري چند
چنان ويران شد از غم خانه دل
که شهري از هجوم لشگري چند
پرم آن روز بگشايد که از من
بدام او نباشد جز پري چند
چنان ماند متاع دين که داري
(سحاب) از هر طرف غارتگري چند
108
هر گل که پس از مردنم از خاک بر آمد
خاريست که از عشق گلي بر جگر آمد
تا خواجه پي ريختن طرح سرا بود
هنگام عزيمت به سراي دگر آمد
ايمن بود از سنگ حوادث پر و بالم
زيرا که مرا تير تو تعويذپر آمد
يک تير خطا شد بدلم آنچه فکندي
صد تير زدي ليک يکي کارگر آمد
ز آن پيش که از تيغ و سپرم نام و نشا بود
جان و دل من تيغ بلا را سپر آمد
از بخت بد آن مايه ي عمر آه که وقتي
آمد بسر من که مرا عمر سر آمد
در عالم عزلت چو (سحاب) آنکه نظر کرد
در ديده ي او هر دو جهان مختصر آمد
109
اگر کام من سال و ماهي برآيد
ز آهي است کز سينه گاهي برآيد
مرا نيست تاب نگاهي و گرنه
تمناي من از نگاهي برآيد
کشي بيگناهم ندانم چه آخر
زقتل چو من بيگناهي برآيد
چه سازي گهي کز پي دادخواهي
زهر سو چو من دادخواهي برآيد
بود حاجتم مرگ يا وصل جانان
يکي زين دو حاجت الهي برآيد
اميدي کزو بيگه و گه برآمد
کنون شادم ار گاهگاهي برآيد
ترا دل جفا پيشه داند چه سازم
که او را چنين اشتباهي برآيد
کجا برق حرمان گذارد (سحابا)
که از باغ وصلم گياهي برآيد
110
با چشم تر هر جا روم کآن سرو بالا بگذرد
دردا که سيل اشک ما نگذارد آنجا بگذرد
ديدارت اي بيدادگر افتد بفرداي دگر
مانند امروزم اگر دور از تو فردا بگذرد
با لعلت اي عيسي نفس کآب حياتست آن وبس
ظلم است اگر بر ياد کس نام مسيحا بگذرد
غير اي نگار تندخو برتابد از مهر تو رو
گر بگذرد يکدم بر او نوعي که بر ما بگذرد
از ديدنت سهل است اين گر بگذرد زاهد ز دين
شايد گرت اي نازنين بيند ز دنيا بگذرد
نارد گذار آن ماه رو سويم زخوف عيب جو
ور بگذرد از بيم او شادم که تنها بگذرد
تا دور گشتم ز آن پري گشتم ز خواب و خور بري
ز آنم (سحاب) اشک از ثري آه از ثريا بگذرد
111
گر يار بحالم نظري داشته باشد
باشد که زحالم خبري داشته باشد
آن ماه مقامش بفلک هست که چون ماه
از شعله ي آهم حذري داشته باشد
گفتي سحر آيم ز وفا در برت اما
مشکل ز پي امشب سحري داشته باشد
گويند کسي از بر يار آمده يا رب
از آمدن او خبري داشته باشد
از عشق تو و چشم ترم آگهي آن راست
از عشق کسي چشم تري داشته باشد
هرگز نبود شکوه ز بيداد سپهرش
هر کس چو تو بيدادگري داشته باشد
گو داشته باشد کسي آن چشم مپندار
طرز نگهش را دگري داشته باشد
جان داد (سحابش) باميدي که پس از مرگ
گاهي بمزارش گذري داشته باشد
112
ميل رفتن گر از آن گوشه ي بامم باشد
لذت سنگ جفاي تو حرامم باشد
کشتني باشد و خون ريختني تا امروز
دل خود کام ترا ميل کدامم باشد
خوش بود وصل تو بي مدعي اي ماه تمام
چه شود دگر شبي اين عيش تمامم باشد
گفتمش سر و قدت همچو قد سرو سهي است
گفت آنهم خجل از طرز خرامم باشد
آشيانم خوش و صحن چمنم دلکش ليک
نه چو کنج قفس و حلقه ي دامم باشد
او در انديشه ي منع نگه گاه بگاه
من مسکين طمع وصل مدامم باشد
گفت سر گشته چنين تا به که ئي همچو (سحاب)
گفتمش تا بکف عشق زمامم باشد
113
دل که او بيخبر از روز سياهش باشد
گو سر زلف سياه تو گواهش باشد
رسم انصاف در اقليم نکوئي نبود
خاصه بيدادگري همچو تو شاهش باشد
شب آن کز مه رخسار تو روشن چه عجب
بي نيازي اگر از پرتو ماهش باشد
يک شکستم به پر از سنگ جفايش نرسد
گر نه شوق شکن طرف کلاهش باشد
گر نباشد بگل گلشن حسن تو دوام
شاد از اينم که دوامي به گياهش باشد
نبود غير در ميکده جائي که کسي
ايمن از فتنه دوران به پناهش باشد
مردم از حسرت ديدار و در آن راه هنوز
ديده ي حسرت من باز به راهش باشد
بکشد همچو فلک دست ز آزار (سحاب)
گر چه او در حذر از شعله ي آهش باشد
114
گفتي دل نا شاد تو را شاد توان کرد
آري چو يکي بوسه توان داد توان کرد
ديگر نکنم فکر دل خويش که چندان
ويران نشد اين خانه که آباد توان کرد
يک بار در آن بزم مرا راه توان داد
ور ره نتوان داد زمن ياد توان کرد
بايد چو شب هجر توام روز وصالي
تا با تو ز خويت گله بنياد توان کرد
در باغ ز گلچين نکشيديم جفايي
کاکنون به قفس شکوه ز صياد توان کرد
با قصه ي محرومي من زان لب شيرين
کي گوش به افسانه ي فرهاد توان کرد
گيرم که در آن کو بودم قوت فرياد
فرياد رسي نيست که فرياد توان کرد
صيد دلم آسان نتوان کرد گرفتار
ور زانکه توان مشکلش آزاد توان کرد
انديشه (سحاب) ارز خدا باشد و رحمي
با خلق کجا اين همه بيداد توان کرد
115
زروي لطف اگر يار در کنار نشيند
عجب مدار که گل در کنار خار نشيند
فلک نداد از آن رهگذر بباد غبارم
که آن غبار مبادش به رهگذر نشيند
بدل زهر که غباري نشسته بود زدودم
مباد آن که ز من بر دلي غبار نشيند
در انتظار وفاتم نشسته بر سر اجل، گو
که بيش ازين نپسندم در انتظار نشيند
زرشک غير نشينم بکنج فرقت اگر نه
کجا بروز چنين کس باختيار نشيند
زديده روز من و روزگار من شده تيره
که خود به روز من تيره روزگار نشيند
از آن شد اشک فشان ديده ي (سحاب) چو باران
که شايد آتش اين آه شعله بار نشيند
116
ساقي بيار باده که ايام دي رسيد
گر دي رسيد شکر خدا را که مي رسيد
تا کي درنگ مي به قدح کن زخم ببين
انگور رفت کي به خم و باده کي رسيد
يار آمد و رقيب رسيد از قفاي او
آمد اگر چه عمر اجل هم ز پي رسيد
آمد بهار و رفت بهار من از کنار
يعني بهار عمر مرا فصل دي رسيد
دامان وصل وي نرسد گر بدست من
گيرم که پاي من به سر کوي وي رسيد
شيرين و ليلي است چو مطلب دگر چه سود
خسرو به ار من آمد و مجنون به حي رسيد
مائيم و شوق او که به سر منزل وصال
هر کس که کرد مرحله ي شوق طي رسيد
چون من (سحاب) زار چرا نالد اين قدر
گرنه حديث درد دل من به ني رسيد
117
هر آن خصمي که با من آسمان کرد
شرار آه من با او همان کرد
مرا چون يافت در تن نيست جاني
بهاي بوسه ي او نقد جان کرد
مآلي خوش ندارد جور بنگر
چه با گل عاقبت باد خزان کرد
همين بيمهري گردون مرا بس
که با آن سست مهرم مهربان کرد
چه با کاهي کند سوزان شراري
غم جانکاه او با جان همان کرد
خوش آن کو عمر فاني در ره عشق
مبدل با حيات جاودان کرد
(سحاب) از فتنه ي دهر ايمن آن گشت
که جا بر درگه پير مغان کرد
118
که با آن شاه خوبان شمه اي از حال من گويد
به ماه مصر حال ساکن بيت الحزن گويد
ز بس گويد حديث غير اگر حرفي بمن گويد
نمي خواهم که آن شيرين زبان با من سخن گويد
به من هر گه رسد ز آن پيش کآرم شکوه ي بر لب
سخنهايي که بايد من بگويم او به من گويد
نگويم تا به آن نا مهربان راز دل خود را
همان ناگفته در هر محفل و هر انجمن گويد
به سوي دام مرغان چمن بيخود روند از بس
زمن وصف گرفتاري به مرغان چمن گويد
رود نام بت و افسانه ي بتخانه از يادش
زوصف آن بت ار کس شمه اي با برهمن گويد
(سحاب) آن لعل لب و آن در دندان را ستم باشد
که لعل بدخشان خواند و در عدن گويد
119
نيند طالب مي عاشقان که خوردستند
زجام عشق شرابي که تا ابد مستند
به روي مدعي آن در که سالها بستم
به حرف مدعي آخر به روي ما بستند
به فيض عشق در آغاز عاشقي دانم
هزار نکته که اهل جهان ندانستند
چه گونه وصل ميسر شود که ميل بتان
بود به سيم و زر و عاشقان تهيدستند
به پيش اهل خرد صعب تر بگويم چيست
ز نيستي کسان اينکه ناکسان هستند
اگر غم تو به مردن رود زدل بيرون
خوش آن کسان که بمردند و از غمت رستند
دگر (سحاب) زجور بتان چه انديشم
که کرده اند به ما آنچه مي توانستند
120
آن شوخ را ز دوستيم تا خبر نبود
هر لحظه دوستيش بمن بيشتر نبود
تدبير اگر چه جز به دعاي سحر نبود
کردم بسي دعا و يکي را اثر نبود
شد مهربان زناله دلش ليک با رقيب
خوش آن زمان که ناله ي ما را اثر نبود
فرزانه آنکه بر درد و نان نرفت و ساخت
با لقمه ي جويني اگر بود يا نبود
مه در حذر ز آه دلم بود دوش و باز
آن ماه را ز آه دل من حذر نبود
دل بستگي نبود مرا تا به آشيان
از تند باد حادثه زير و زبر نبود
هر چيز کآيدت بنظر پرتوي ازوست
خوش آن که هر چه ديد جز او در نظر نبود
جز راه کوي خويش (سحابت) در انتظار
يک شب نشد که بر سر هر رهگذر نبود
121
هر زمان دامن به خون بي گناهي تر کند
چون رسد نوبت بمن انديشه از محشر کند
سالها کرديم بر کوي تو در سر خاکها
تا که در کوي تو ديگر خاک ما بر سر کند
قوت يک آه دارد دل نميداند کز آن
چاره ي بيداد آن يا کينه ي اختر کند
دست هجران تواش در بر کند صد جامه چاک
هر که روزي خلعت وصل ترا در بر کند
پر بود چون ساغر من دايم از خون جگر
بعد مردن دگر کسي خاک مرا ساغر کند
گاهي از وارستگي حرفي براي مصلحت
با رقيبان گويم و ترسم که او باور کند
آتش غم صرصر هجرش کند با من (سحاب)
آنچه آتش با گيا صرصر به خاکستر کند
122
دل از باد صبا ز احوال دلبر چون خبر گيرد
اگر صد بار گويد باز ميخواهد ز سر گيرد
ستاده بر سر من تا کند با خاک يکسانم
گمانم اينکه مي خواهد مرا از خاک بر گيرد
تو اندک خوي پيران پيشه کن من شيوه ي طفلان
و گرنه صحبت پير و جوان مشکل که درگيرد
پس از عمري که يابم راه حرف و رخصت ديدن
فغان راه تکلم اشک پيش چشم تر گيرد
باميدي که شايد سازد از مرگم خبر دارش
زقاصد گاهي آن بي مهر از احوالم خبر گيرد
نسازد بار ديگر چون زبيدادش نينديشم
گر آن بيداد گر هر روز صد يار دگر گيرد
بر آور از درون پرده حسن پرده پيمايي
همانا خواهد از راز درونها پرده برگيرد
کشي دامان بيداد از (سحاب) و آه از روزي
که پيش داد گرد امانت اي بيدادگر گيرد
123
دم مرگ است و بازم دل بود در فکر يار خود
اجل در کار خود مشغول و من و من در فکر کار خود
همي خواند به عشق ديگرانم بي نيازي بين
که صيادم به صياد دگر بخشد شکار خود
عنانم او کشد هر سوي و من از دست خود نالم
که خود دادم بدست او عنان اختيار خود
مپرس از من چه نامي و زکجائي رفت اي همدم
مرا هم نام خود از ياد و هم نام ديار خود
ز آه آتشين خود فروزم آتشي هر شب
کز آن آتش مگر روشن کنم شبهاي تار خود
ز عشق چون خودي شد کار او هم مشکل و اکنون
هم او در کار خود درمانده و هم من بکار خود
به خود بس مژده ي وصل از زبانش دادم و نامد
(سحاب) او شرمسار من شد و من شرمسار خود
124
با من فلک هزار جفا هر زمان کند
آري سپهر آنچه تو خواهي همان کند
با هر که مهربان شود او را کند هلاک
زين ره مگر فلک به منش مهربان کند
ز آسيب حادثات زمان آنزمان کسي
دوري کند که دوري از اهل زمان کند
بايد فراق روي تو را خواست ز آسمان
چون بر خلاف خواهش کس آسمان کند
خوش آن که دولت ابدي رو کند به او
يعني که رو به درگه پير مغان کند
پيش تو مدعي کند اظهار شوق من
شايد به اين وسيله تو را بدگمان کند
آزار من بقصد جفا مي کند (سحاب)
اما بهانه اين که مرا امتحان کند
125
نثارت جان کنم گر زر نباشد
اشارت کن گرت باور نباشد
جهان از آتش آهم بسوزد
اگر از آب چشمم تر نباشد
نباشد ماه من بي مهر چندان
اگر بي مهري اختر نباشد
به زير تيغ نالم تا نيايد
که عيشي زين مرا خوش تر نباشد
کشي بي جرم خلقي را و داني
سئوالي از تو در محشر نباشد
غم هجرم ز درد رشک اغيار
نباشد بيش اگر کمتر نباشد
نميرد تا (سحاب) از دست جورت
تو را از حال او باور نباشد
126
چو زلف بر مه رويش نقاب ميگردد
نهان بزير سحاب آفتاب ميگردد
چنان ز شرم تو هر روز خوي فشاند مهر
که شام غرقه ي درياي آب ميگردد
دلم به کوي تو دايم به جستجوي وفاست
چو تشنه ي که به گرد سراب ميگردد
حباب بحر سرشک منست چرخ اما
خراب آخر از آن چون حباب ميگردد
بلي ز قطره ي باران شود حباب پديد
ولي زقطره ي ديگر خراب ميگردد
شميم طره ي او گر رسد به نافه چين
دوباره خون ز حسد و مشک ناب ميگردد
به شمع روي تو پروانه وار مفتون است
که خور بگرد تو با اين شتاب ميگردد
زمان هجر تو تا نگذرد به گردن عمر
خيال زلف بلندت طناب ميگردد
لبش هر آب که نوشد (سحاب) خون من است
که پيش لعل وي از شرم آب ميگردد
عنب به طارم تاک است کوکبي که از آن
هلال ساغر شاه آفتاب ميگردد
گزيده فتحعلي شه که نعل اشهب او
طراز افسر افراسياب ميگردد
127
سکندر آگهيش گرز لعل جانان بود
چه گونه اين همه مشتاق آب حيوان بود
نه وصل يار ميسر شود مرا نه مرگ رقيب
يکي از اين دو اگر بود کار آسان بود
عجب مداراگر جاي تست در دل من
که يوسفي تو و يوسف مقيم زندان بود
چو او به حسن بود همچو ماه کنعان، کاش
به عشق طاقت من هم چو پير کنعان بود
تمام عمر به وصل تو مي گذشت اگر
زمان وصل تو چون روزگار هجران بود
ز دوريت بودم چند بر گريبان دست
به اين گناه که روزي تو را بدامان بود
چو خواست جان بستاند نخست از نگهي
زمن ربود دلي را که آفت جان بود
گذشتي ار به (سحاب) و نديديش چه عجب
که او براه تو با خاک راه يکسان بود
128
تا زحال دل من دلبر من غافل بود
آنچه کام من و دل بود از او حاصل بود
رست جان از تن و صد شکر که زايل گرديد
آنچه يک چند ميان من و او حايل بود
تا نه جان بود فداي تو از اين بودم شرم
شرمم اکنون همه آن است که ناقابل بود
خلقي از راز دل من نبد آگاه ولي
به زبان تو فتاد آنچه مرا در دل بود
ديدم آن سرو که مشهور به آزادي گشت
آنهم از غيرت بالاي تو پا در گل بود
دل بيتاب غم اشک رقيب افزون داشت
روزگاري که دل او به وفا مايل بود
گفت نا ديدن يار است (سحاب) آنچه بد است
آه کز ديدن روي دگران غافل بود
129
چون من هر کس که از جان سير باشد
به زودي گر بميرد دير باشد
چه کوشم در خلاص دل همان به
که اين ديوانه در زنجير باشد
اگر مبهم بماند آيه ي نور
مه روي تواش تفسير باشد
سيه تر کرد روزم تا بدانم
اثر در ناله ي شب گير باشد
قدح سهل است خوش باشد ز دستش
اگر خنجر و گر شمشير باشد
جواني ديده ام کز هر که بيني
برد دل گر جوان ور پير باشد
به عالم عاشقي چون من نيابي
اگر عشق تو عالم گير باشد
نه چندان يافت ملک دل خرابي
که ديگر قابل تعمير باشد
بجز وصلش (سحابا) هر مرادي
شود حاصل اگر تقدير باشد
130
دل اگر از غم او کار مرا مشکل کرد
آنچه با من غم او کرد غمش با دل کرد
ديد گردون که هلاک از ستم او نشديم
دل بي رحم بتان را به جفا مايل کرد
ز آب چشم آنچه کشد مردمک ديده سزاست
زآنکه در رهگذر سيل چرا منزل کرد
هم کف موسوي از نور رخت خجلت کرد
هم دم عيسوي اعجاز لبت باطل کرد
خواجه بسپرد به ناچار در آخر بجهان
بجهان آنچه زاسباب جهان حاصل کرد
عاقل آن بود که از ساغر آئينه مثال
زنگ اندوه ز آئينه ي دل زايل کرد
ديد کز بهر نثارت بودم تحفه ي جان
چرخ در چشم تواش اين همه ناقابل کرد
خواست در حشر بدامان زندش دست (سحاب)
شرمش آمد چو نگاهي بسوي قاتل کرد
131
هر کجا کو به چنين خط و چنان خال رود
چه عجب گردل خليقش بدنبال رود
همه اطفال روند از پي ديوانه مگر
دل ديوانه ي من کز پي اطفال رود
با همه سنگ جفاي تو ز بامت هر گه
قصد پرواز کنم قوتم از بال رود
جذبه ي عشق چو خواهد اثر خويش کند
دل شيرين ز کف از ديدن تمثال رود
بي تو يک لحظه مرا ميگذرد سالي و آه
که به هجران توام مه گذرد سال رود
بگدائي درو نقد غمت نازم من
هر کجا قصه ي جاه و سخن مال رود
با سر زلف پريشان تو هرگز نشود
که به عهد تو پريشاني از احوال رود
کاش ميداشت (سحاب) آگهي از روز نخست
کز سر کوي تو بايد به چنين حال رود
132
اميدواري من در جهان وصال تو باشد
به نا اميدي من تا چه در خيال تو باشد
به باغ خلد گلي چون رخت کجاست گرفتم
که قد سدره و طوبي به اعتدال تو باشد
بگو چه گونه تو اي مرغ دل ز گوشه بامش
کني اگر به مثل قوتي به بال تو باشد
براي صيد دل من بدام و دانه چه حاجت
که دام و دانه ي آن مرغ زلف و خال تو باشد
نه شبنم است که بيني نشسته بر گل سوري
خوئيست اينکه برويش زانفعال تو باشد
به باغ دل بنشاندم بسي نهال و درختي
که بي ثمر بود اي آرزو نهال تو باشد
تو را (سحاب) در انديشه بود باز فلک را
چه خنده ها که بر انديشه ي محال تو باشد
133
داني که از کيم مي وصلت به جام بود
زآن پيشتر که از مي و معشوق نام بود
آزاديش کجا و رهايي کدام بود
تا بود جاي مرغ دلم کنج دام بود
دانم که هوش من يکي از نيکوان ربود
اما نه آن قدر که بگويم کدام بود
گفتم رسم به وصل تو اما نشد نصيب
بودم به دل خيال خوشي ليک خام بود
چون من چرا رقيب نشد مبتلاي هجر
با هر کس از فلک ز پي انتقام بود
صد ره خواص طاعت پنهان فزون تر است
مقصود شيخ اگر نه فريب عوام بود
کاري نگشت بر تنم آن خنجري که زد
لطفي (سحاب) کرد ولي ناتمام بود
134
کدام تير بلا ترکش زمانه ندارد
که از تنم هدف و از دلم نشانه ندارد
مخوان در اين چمن اي مرغ دل سرود محبت
چرا که گوش کسي ميل اين ترانه ندارد
دلش اگر چه چو سنگ است ليک قصه ي خود را
نگويمش که دلش تاب اين فسانه ندارد
همين نه عمر فزايد چو آب چشمه ي حيوان
کدام خاصيت آن خاک آستانه ندارد
دلم به ورطه ي درياي عشق چيست غريقي
که ميل ساحل ازين بحر بي کرانه ندارد
به تار زلف تو دلها گرفته اند ز بس جا
عجب نه گر سر زلف تو جاي شانه ندارد
ز جرم دوستي خود (سحاب) کردمش آگه
چو يافتم که پي کشتنم بهانه ندارد
135
اگر وقت سحر در ناله ي هر کس اثر باشد
نبايد آرزويي در دل مرغ سحر باشد
جهان ز آه جهان سوزم نه چندان در حذر باشد
چنين تا سيل اشک من روان از چشم تر باشد
مباد آهنگ پروازي کند ز آن طرف بام آن مه
که از سنگ جفايش مرغ دل بي بال و پر باشد
حديث روز وصلش در شب هجران خوشست اما
فغان کآنشب دراز و اين حکايت مختصر باشد
فزون تر باد يا رب دشمنانرا دوستي با او
که هر کس دوست تر از وصل او محروم تر باشد
اگر آگه شود از شوق خواهد جان دهد صيدم
همان به کز نويد کشتن خود، بي خبر باشد
برغم غير هر شب محفلي آرايم و سازم
لبالب ساغر خود گر چه از خون جگر باشد
ز شيرين داد فرهاد جفاکش را (سحاب) آخر
ستاند دور گردون گرچه از رشک شکر باشد
136
کو طاقت ديدار گرفتم که تواند
سوي تو مرا جذبه ي عشق تو کشاند
يک روز نباشد که بدانيم کجائي
با آن که زبيگانه بپرسيم و بداند
بيطاقتي من زحد افزون شد و ترسم
بسيار جفاهاي توناکرده بماند
بيداد بتان غايت مقصود دل ماست
يا رب که زدل داد من خسته ستاند
هم جور تو باشد که فزون باد دمادم
چيزي گرم از سنگ جفاي تو رهاند
باشد شبي آيا که مرا آن مه بي مهر
در بزم وصالش زره مهر بخواند
برخيزد و در بر رخ اغيار ببندد
بنشيند و در پهلوي خويشم بنشاند
اي چشم (سحاب) اشک فشان باش که جز تو
کس نيست که بر آتشم آبي بفشاند
137
با دل آگه شدم آن شوخ ستم کاره چه کرد
از پي چاره ندانم دل بيچاره چه کرد
رحمي آمد به دلش عاقبت از گريه ي من
قطره ي آب ببينيد که با خاره چه کرد
کرده دورم ز برت با همه ي ثابت قدمي
ديدي آخر که بمن گردش سيار چه کرد
با من اين گريه بيهوده بجز اينکه همين
کشت و هنگام نگه مانع نظاره چه کرد
زخمهاي دلم از ناوک دلدوز بدوخت
مرهمش را بنگر با دل صد پاره چه کرد
تا خورم مي نخورم غم که اگر با همه کس
آسمان هر ستمي کرد به مي خواره چه کرد
ما در اول قدم از پاي فتاديم (سحاب)
در ره عشق بتان تا دل آواره چه کرد
138
بي بند کجا پاي دل من بگذارد
زلفي که تو را بند به گردن بگذارد
خواهم که روم يک دو سه گام از پي قاتل
گر حسرت در خاک طپيدن بگذارد
شايد عوض مرهم اگر خنجر جورت
صد منتم از زخم تو بر تن بگذارد
خور بهر تماشاي وثاق تو عجب نيست
چون شيشه اگر چشم به روزن بگذارد
آه دل فرهاد زرشک شکر آخر
داغي به دل شاهد ار من بگذارد
حيف است برد غير به خاک آرزويش را
گامي به سرش گردم مردن بگذارد
از سوز دلم نيست (سحاب) آگه و ترسم
دستي ز ترحم به دل من بگذارد
139
بستيم لب از شکوه ي پيمان گسلي چند
تا آن که نسازيم ز خود رنجه دلي چند
گر تير جفاي تو نمي بود که مي کرد؟
در عهد تو دلجوئي ما خسته دلي چند
آن دل که به محشر نبود کشته ي تيغت
ناکرده سر از خاک برون منفعلي چند
آن را که نمودند ره کعبه ي دل يافت
کين دير و حرم نيست بجز مشت گلي چند
آگاه (سحاب) ارنه اي از مشعله ي خويش
بنگر به فلک دود دل مشتعلي چند
140
هيچگه با من محنت زده بيداد نکرد
آسمان کآن بت بيداد گر امداد نکرد
دل ز من ياد بدام تو چو افتاد نکرد
يافت ذوقي که زمحرومي من ياد نکرد
تا نپرداخت به ويرانه ي دلها غم تو
کشور حسن تو را اين همه آباد نکرد
بهر آرايش رخسار تو آن ماشطه کيست
کآمد و شرمي از آن حسن خدا داد نکرد
وصل شيرين اثر طالع و بس، ورنه چکار
کرد خسرو به ره عشق که فرهاد نکرد
من به جان بنده ي آن خواجه که بابنده ي خويش
کرد اگر هر ستم از بندگي آزاد نکرد
آگه از قوت بازوي تو اي عشق نشد
تا کسي پنجه به سر پنجه ي فولاد نکرد
گر چه چون صيد رميده است دو چشم تو ولي
آنچه اين صيد کند ناوک صياد نکرد
تا سپهرش نکند فکر غم تازه (سحاب)
هرگز انديشه ي شادي دل ناشاد نکرد
141
لب لعلت چو ميل باده کند
نشئه باده را زياده کند
من سگ کوي دلبري که مرا
به کمند وفا قلاده کند
هر که جز کوي دوست قبله ي اوست
طاعت خويش را اعاده کند
نقش روي تو صفحه ي دل را
ز آرزوي دو کون ساده کند
فارغ از جورت آنکه همچو (سحاب)
جان نثار تو دل نداده کند
142
از من به حذر يار هوسناک نباشد
گر دامنم از لوث هوس پاک نباشد
تا خاک سر کوي تو بر سر نکند کس
گريم که ز اشکم اثر از خاک نباشد
تصديق به غوغاي قيامت نتوان کرد
گر جلوه ي آن قامت چالاک نباشد
آن کيست ندانم که از آن چاک گريبان
امروز گريبان به تنش چاک نباشد
تا ساغر مي در کف ساقيست به گردش
انديشه اي از گردش افلاک نباشد
باشد ز خدا يک جو اگر در دل او باک
در کشتن خلق اينهمه بي باک نباشد
بر حال تو زاهد بودم رشک که کس را
پرواي غمي نيست چو ادراک نباشد
در بزم تو گر جاي (سحاب) است عجب نيست
چون هر چمني بي خس و خاشاک نباشد
143
هر جا که غمي بر دل غمگين من آمد
مانند غريبي است که دور از وطن آمد
يا رب ز پي اشک که آيد به مزارم
شمعي که ندانم ز کدام انجمن آمد
بايد ز رقيبان سخني گفت به ناچار
تا لعل سخن گستر او در سخن آمد
پيمانه پي تو به بسي بشکنم اما
وقتي که ز پي ساقي پيمان شکن آمد
شرمنده (سحاب) از قدو رخسار تو گردد
هر جا به ميان قصه ي سرو و سمن آمد
خواهم که کسم با خبر از راز نباشد
گر اشک من و عشق تو غماز نباشد
گفتي که پشيمان شدم از کشتن عشاق
مسکين من اگر اين سخن از ناز نباشد
پيراهن عشق کس از آغاز نکردند
گر عشق بد انجام خوش آغاز نباشد
بي او سحري نيست که با مرغ سحر گاه
مرغ دلم از ناله هم آواز نباشد
چون هيچکسم نيست شريک غمت اي کاش
در عشق توام نيز کس انباز نباشد
با سنگ جفاي تو خوشم ورنه بهانه است
کز بام توام قوت پرواز نباشد
روزي که کشد خنجر کين بر همه ترسم
در فکر من آن دلبر طناز نباشد
باشد در غمهاي جهان باز برويم
روزي که در دير مغان باز نباشد
يکدم بنشين پيش (سحاب) اي سگ کويش
گر در خور او اين همه اعزاز نباشد
145
دل بود چو دور از در خويشم به جفا کرد
کز ضعف در آن کوي به جا ماند و به جا کرد
ز آن روي خطش را نبود آفتي از پي
کاين سبزه ي تر نشو و نما ز آب بقا کرد
از بهر تسلاي دل غير مرا کشت
مقصود وي و مطلب ما هر دو روا کرد
صد تير پي کشتنم افگند ولي من
بسمل شدم از حسرت تيري که خطا کرد
جز اينکه خموشي بودم پيشه چه چاره
چون چاره ي جور تو نه نفرين نه دعا کرد
تنها نه همين درد (سحاب) از تو نشد به
آن درد کام است که لعل تو دوا کرد
146
يکي است بيتو گرم زهر در گلو ريزند
و گر شراب به جام من از سبو ريزند
چه باده ها که بشوق تو از سبو به قدح
کنند و از قدحش باز در سبو ريزند
بهاي مي چو نباشد به کوي باده فروش
سزد که از پي اين آب آبرو ريزند
کراست جرأت پرسش به محشر از خوني
که تير غمزه ي ترکان تندخو ريزند
نماند در گل او رنگ و بو که رنگي نيست
در آن سرشک که از ياد روي او ريزند
خبر دهيد بدلها (سحاب) آن خونها
که از جفاي وي از ديده ها فرو ريزند
147
ز روي پردگي ما چو پرده بر گيرند
به روي پرده نکويان پرده در گيرند
چنانم از ستمت کز پي تسلي خويش
بلا کشان تو از حال من خبر گيرند
به آب عفو بشو جرم عالمي ورنه
شراره ي که تر و خشک جمله در گيرند
گر اين بود ره عشق تو سالکان طريق
سراغ منزل از اين راه پر خطر گيرند
گرفتم اينکه توان بست دل بغير تويي
کدام دل که توانند از تو بر گيرند
هنوز تازه بود داستان عشق (سحاب)
هزار بار گر اين قصه مختصر گيرند
148
دل کز اينگونه ز هجران تو خون خواهد شد
حال دل بيتو توان يافت که چون خواهد شد
خط او سرزد و اکنون بسر کوي ويم
اعتباريست که هر روز فزون خواهد شد
شوق آن زلف چو زنجير که من مي بينم
ميل خلقي همه آخر به جنون خواهد شد
تا سر زلف دلاويز تو را هست سکون
کي علاج دل بي صبر و سکون خواهد شد
وقتي اين جان ز تن خسته برون خواهد رفت
دلبرم با خبر از حال درون خواهد شد
حسن او را شده هنگام زوال و به (سحاب)
گر نشد مايل ازين پيش کنون خواهد شد
149
ما و رقيب را دل نا شاد و شاد داد
گردون به هر کس آنچه ببايست داد، داد
آنکس که کرد قسمت رنج جهان مرا
چندان که بود حوصله کم غم زياد داد
زخمت نشد نصيب دل نا مراد من
تا اختر خجسته کرا اين مراد داد
هر کس نبود معتقد عفو ايزدي
گوشي به پند زاهد سست اعتقاد داد
الفت دل ترا نتوان داد با وفا
اضداد را بهم نتوان اتحاد داد
نه داد من نداد همين پادشاه من
شاهي به ملک حسن نيايد که داد، داد
آگه نيم که بي تو چه بگذشت بر سرم
خاکي غم فراق تو دانم به باد داد
کوتاه کردي از در ميخانه پاي من
آي آسمان ز دست جفاي تو، داد، داد
آن روز راحت دو جهانم زياد برد
گردون که مهر روي بتانم به ياد داد
يک دم گدائي در دير مغان (سحاب)
کي ميتوان به مملکت کيقباد داد
150
اگر زين پيش بردستم دلي بود
از او هر لحظه پايم در گلي بود
فتد ديوانه از زنجير و افتاد
به زنجير تو هر جا عاقلي بود
ز ضعف پيري آسان کرد چشمم
از او در کار دل هر مشکلي بود
نيم آگه ز دل دانم قتيلي
به خون غلطان ز تيغ قاتلي بود
حديث سرو آزادي شنيدم
چو ديدم از غمت پا در گلي بود
بهاي بوسه مي خواهد چه بودي
که نقد جان متاع قابلي بود
دليل سالکان مي گشت خضري
طريق عشق را گر منزلي بود
(سحاب) آمد به ياد من چو ديدم
که گردي در قفاي محملي بود
151
مرغ دل با زلف او آرام نتواست کرد
گر چه مرغي آشيان در دام نتواست کرد
بارها کرديم ساز مي کشي از باده هم
چاره ي نا سازي ايام نتوانست کرد
شد چنان شرمنده از رنگ لب ميگون يار
ساقي محفل که مي در جام نتوانست کرد
چشم او را ديدم و چشم از جهان بستم که گفت
خويش را قانع به يک بادام نتوانست کرد
در تمام عمر چندان نا اميد از وصل بود
دل که هرگز اين خيال خام نتوانست کرد
حسن روي نيکوان از بسکه آغازش خوشست
ترک آن ز انديشه ي انجام نتوانست کرد
گر چه ماندم چند روزي زنده در هجران (سحاب)
ليکن آن را زندگاني نام نتوانست کرد
152
مرا مشکل گشا تا دل نباشد
ز دل کارم چنين مشکل نباشد
ز شرم قاتلم هر کشته ي را
به محشر شکوه از قاتل نباشد
بگوئيد آنکه غافل شد زحالم
ز آه غافلم غافل نباشد
سزد با سرو من پاي تذروي
به گل از سر و پا در گل نباشد
ز خط حسنش نشد زايل بگو دل
در اين انديشه ي باطل نباشد
(سحاب) آن را که تخم مهري افشاند
بجز بيحاصلي حاصل نباشد
153
سوي اين زهد فروشان بگذر باري چند
سجه اي بدل ساز به زناري چند
همچو گل سرزده از برگ گلش خاري چند
ليک خاري که بود غيرت گلزاري چند
مي کشيديم يکي ناله ي مستانه اگر
بود گوش همه کس محرم اسراري چند
باغبانان گر از اينگونه جفاساز کنند
نگذارند به مار خنه ي ديواري چند
ما در انديشه که از ما بود اين سير و سکون
غافليم از اثر ثابت و سياري چند
نيست انديشه اي از ناوک بيداد سپهر
سينه اي را که بود آه شررباري چند
خلقي آسوده درين شهر و مرا هست (سحاب)
دل زاري و گرفتار دل آزاري چند
154
بلاي دل کز آن بالا بصد غم مبتلا باشد
کسي داند که چون دل مبتلاي آن بلا باشد
نمي خواهم کسي از جانب او پيک ما باشد
گرش قاصد صبا، پيغام پيغام وفا باشد
ز بيماران درد عشق آنکس را دوا بايد
که درد عاشقي را چاره فرما از دوا باشد
توان دانست چوني در وفا کز هم نشينانت
به هر کس آشنايي مي کنم ناآشنا باشد
به حکم او چو امروزم بسي بردند تا مقتل
سزد رويم اگر از بيم بخشش در قفا باشد
(سحاب) از درد رشک نيکوان گر ايمني خواهي
نگاري را بدست آور که بي مهر و وفا باشد
155
ز آب چشم ماست کز دنبال محمل ميرود؟
اينکه خلقي از قفايش پاي در گل ميرود
دل چو مي رفت از قفاي او وداع جان نکرد
ز آنکه ميداند که جان هم از پي دل ميرود
چون به بزمي بيندم اول مرا از صحبتي
مي کند با ديگران مشغول و غافل ميرود
مشکل از اين گشته کار من که عشق نيکوان
آمد آسان در دل من ليک مشکل ميرود
اين دل سرگشته را چون نيک بينم در قفاست
هر کجا موزون قدي شيرين شمايل ميرود
گر برفت از تيغ جورش بر زمين خونم (سحاب)
خود ز چشمم ز آرزوي تيغ قاتل ميرود
156
نتوان شنيد وصف رخش را و جان نداد
بايد نخست گوش به اين داستان نداد
فردا نويد وصل به عشاق داده بود
امشب عبث نبود که مرگم امان نداد
دارد به انتقام کي اين دشمني به من
هرگز ز مهر کام مرا آسمان نداد
بسيار کس که نام وفا برد بر زبان
اما کسي نشاني از اين بي نشان نداد
داني ز جور خويش که را داد ايمني
او را که از نگاه نخستين امان نداد
157
داني چه بود عمر گران مايه دمي چند
اين عيش و نشاطش به حقيقت المي چند
اي آن که تو را نيست يقين قصه دوزخ
از کوي خرابات برون نه قدمي چند
شعرم همه گنج گهر اما بر خوبان
دردا که مقابل نبود با درمي چند
خون خواهي خويش از که کند روز قيامت
اين دل که بود زخمي تيغ ستمي چند
گه صفر دهان تو و گه موي ميانت
نگذاشت بقايي ز وجود و عدمي چند
بايد ز غم عشق کند چاره ي هر غم
هر کس چو (سحابست) گرفتار غمي چند
158
اسير زلف تو فارغ ز هر گزند شود
خوشا دلي که گرفتار آن کمند شود
سراغ تربتم از کس پس از هلاک مکن
ببين که شعله ي آه از کجا بلند شود
در آن ديار که دلبستگي به زلفي نيست
کسي چگونه در آن قيد پاي بند شود
کند نصيحت ناصح به حال من چه اثر
جز اينکه آتش من تيز تر ز پند شود
سکون در آتش عشق بتان مخواه از دل
مقيم آتش سوزنده چون سپند شود
159
عنان او چو گرفتم دل از فغان افتاد
کنون که وقت فغان بود از زبان افتاد
ز باده روي کس اينگونه لاله گون نشود
مگر به چشم تو اين چشم خونفشان افتاد
دل مراست تمناي قوت آهي
مگر به فکر مکافات آسمان افتاد
حديث چشمه ي نوشت به هر کسي که رسيد
چو خضر در هوس عمر و جاودان افتاد
نهادشست قضا هر خدنگ کين به کمان
نشان سينه ي من بود و بر نشان افتاد
دميد خط ز رخ دل ستان و جان آسود
زرشک غير که عمري بلاي جان افتاد
بلي ز صدمه ي خار و هجوم زاغ چه باک
مرا که فصل خزان ره به گلستان افتاد
گهي ز آتش روي تو گه ز آه (سحاب)
چه شعله هاي جهان سوز در جهان افتاد
160
اسرار عاشقي ز دلي آشکار شد
کآگه ز شوق ناله ي بي اختيار شد
نه منع پاسبان و نه آزار مدعي
فارغ کسي که خاک سر کوي يار شد
شادم که خاک کوي تو بر سر کسي نکرد
تا بر ره تو ديده ي من اشکبار شد
رفتم چنان ز بوي گل از خود که نيستم
آگه که کي گذشت خزان کي بهار شد
چندان شده است مايل خون ريختن کزو
صيد دل (سحاب) هم اميدوار شد
161
اين نه خط است که آرايش حسن تو فزود
سايه ي زلف سياه تو رخت کرد کبود
اين نه خط است که آرايش او خواست چو دود
دود آه من از آيينه ي او عکس نمود
خط او سر زد و شادم که به عشاق او را
التفاتيست که هر روز فزون خواهد بود
صيقل حسن کز آئينه ي جان زنگ زداست
زنگ از آئينه ي خود چون نتوانست زدود؟
آن لب لعل که از کار جهان عقده گشاست
عقده از کار فروبسته ي خود چون نگشود؟
وقت آن است که آن طره ي طرار دهد
باز پس نقد دلي را که از عشاق ربود
تخم مهري که در آن باغ فشانديم (سحاب)
حاصلش راز خجالت نتوانيم درود
162
زين الم در دم مرگم المي بيش نباشد
گر تو را بينم و از عمر دمي بيش نباشد
نبود قوت رفتار به پاي طلب من
ورنه تا منزل جانان قدمي بيش نباشد
سهل باشد که بر آري تو تمناي دلي را
کآرزويش ز تو جز لطف کمي بيش نباشد
نقطه ي لعل لبت را نبود هيچ وجودي
يا وجوديست که هيچ از عدمي بيش نباشد
نقد جانيست مرا در کف و دردا که بهايش
بر خوبان جهان از درمي بيش نباشد
کي تلافي شب هجر کند روز وصالش
کآن ز عمريست فزون اين ز دمي بيش نباشد
با (سحابم) نبود ميل ستم گفتي ازين پس
زانکه داني که به او زين ستمي بيش نباشد
163
خسروا صحن فلک ساحت ميدان تو باد
گردش گوي خور از لطمه ي چوگان تو باد
نرسد پاي وجودت چو بر اقليم وجوب
برتر از کون و مکان عالم امکان تو باد
در حريم حرم عيش و طرب مهر و سپهر
دايم اين مجمر و آن مجمره گردان تو باد
ماه از شمع وثاق تو پي کسب ضيا
همچو شمع فلک از شمسه ي ايوان تو باد
آب سرچشمه ي حيوان چو بود خاک درت
خضر لب تشنه ي سرچشمه ي حيوان تو باد
نه فلک در صدف آيد به محيط کرمت
هر يکي پر گهر از قطره ي احسان تو باد
گلشن عيش بود بزم مي و روي نگار
ز آن دو گلشن گل مقصود به دامان تو باد
164
نه من هر آن که ز ابناي انس جان دارد
اگر کند به فداي تو جاي آن دارد
کند تلافي بد عهدي گل آن مرغي
که هر دو روز به گلزاري آشيان دارد
ندارد آرزوي آب زندگي در دل
کسي که راه بر آن خاک آستان دارد
گرفت جان عوض بوسه و نداد افغان
که هر معامله ي با بتان زيان دارد
خطش دميده ز عارض چه سبزه هاي لطيف
که باغ حسن تو در موسم خزان دارد
هزار جان طلبد در بهاي بوسه ز من
بلي متاع چنين قيمتي چنان دارد
شهي که دادرس دادخواه نيست (سحاب)
نشانش اين که بدرگاه پاسبان دارد
165
بازم از وصلش به جسم ناتوان جان کي رسد
دل ز دلبر کي شکيبد جان به جانان کي رسد
يارب اين دستي که دارد غير بر دامان او
چون من از حرمان رويش بر گريبان کي رسد
وقت مردن وعده ي وصلم دهد تا زين نويد
منتظر مانم که عمر من بپايان کي رسد
گريم و از گريه مي خواهم بدل آسودگي
غافلم کز سيل آبادي به ويران کي رسد
کي رسد روزي که گردد بر سر کوي تو خاک
اين سر شوريده در عشقت به سامان کي رسد
خضر بر لعل لب او برده پي ورنه (سحاب)
کس به عمر جاودان از آب حيوان کي رسد
166
هر غم که جدا از دل غمگين من آمد
مانند غريبي است که دور از وطن آمد
هر خار که در باديه ي عشق تو سر زد
آبش همه از آبله ي پاي من آمد
صد داغ بدلها بنهد روز قيامت
هر زخم که از تيغ تو زيب کفن آمد
گر سحر نگاهش نبود کي رود از تن
هر جا که ز اعجاز لب او به تن آمد
راز تو که از دل به زبانم نگذشته است
يارب ز چه افسانه به هر انجمن آمد
شرمنده به هنگام سخن همچو (سحاب) است
در دور لبت هر که ز اهل سخن آمد
167
کي ز امتداد روز قيامت حذر کند
هر کس که در فراق شبي را سحر کند
بر ناورد خدنگ خود از سينه ام مباد
دل از شکاف سينه بر او يک نظر کند
يک ناله مي کشم ز جفاي تو در پي اش
صد ناله ي دگر که مبادا اثر کند
آن را که سر به خاک نيفتد ز تيغ تو
از شرم چون به حشر سر از خاک بر کند
اين آب چشم خلق به کويش هميشه نيست
وقتي رسد کز آتش آهم حذر کند
با داستان عشق تو فرزانه عاشقي
کافسانه هاي هر دو جهان مختصر کند
تا بي خبر ز خود کندم وقت ديدنش
اول مرا ز مژده ي وصلش خبر کند
فرياد اگر (سحاب) به داراي دادگر
فرياد از جفاي تو بيدادگر کند
168
تو آن نئي که کسي از غمت هلاک شود
برون غم تواش از جان دردناک شود
بنان خويش مکن رنجه بهر مکتوبي
که چون گشايمش از آب ديده پاک شود
اگر تو را به من اول نظر فتد چه عجب
نخست جرعه ي ساقي نصيب خاک شود
به باغ از آن گل عارض دميد رايحه يي
صبا چو خواست گريبان غنچه چاک شود
دگر بشوق جنان سر ز خاک بر نکند
کسي که بر سر کوي حبيب خاک شود
بعدل شاه نسازد که آه و اشک (سحاب)
ز ديده تا سمک از سينه ي سماک شود
ستوده فتحعلي شه که شايد از بيمش
روان به جاي مي ار خون دل ز تاک شود
169
خواب راحت شد از آن ديده که سوي تو فتاد
خون فشان ماند نگاهي که به روي تو فتاد
هر که افتاد ز پا خواست که دستش گيرند
مگر آن کس که ز پا بر سر کوي تو فتاد
هر شراري که بر افتاد ز دلها به جهان
در حقيقت همه از شعله ي خوي تو فتاد
چشم بدخواه برويم ز ترحم که نکرد
مگرش ديده به رخسار نکوي تو فتاد
قسمت اين بود که از خشک لبي جان سپرد
تشنه کامي که رهش بر سر کوي تو فتاد
چيست جرم تو که با عدل شهنشاه (سحاب)
سنگ جور همه خوبان به سبوي تو فتاد
کامران فتحعلي شه که غبار در او
رشک فرماي خط غاليه بوي تو فتاد
170
تا روان اشک من از ديده ي تر خواهد بود
خلق را ز آتش خويت چه اثر خواهد بود
ز آشياني که در اين باغ نهادم شادم
کآن هم از باد خزان زير و زبر خواهد بود
مي توان يافتن از خنده ي اين برق که باغ
آخر از گريه ي ابرش چه ثمر خواهد بود
تا به فکر غم فرهاد نباشد شيرين
تلخکامي وي از رشک شکر خواهد بود
ذوق مستي ز کسي پرس که در محفل عشق
لعل گون ساغرش از خون جگر خواهد بود
تا بود خاصيت لعل تو با طبع (سحاب)
بي بهاتر ز صدف در و گهر خواهد بود
171
آسمان هر ستمي با من مي خواره کند
مي فروشش به يکي جرعه ي مي چاره کند
عجب اين است که گرديده به مويي در بند
دل ديوانه که صد بند گران پاره کند
اشک من با دل اين سنگ دلان مي پنداشت
که تواند اثري کرد که با خاره کند
اگر از سوزن پيکان تو ندوزيش به هم
کيست آن کس که علاج دل صد پاره کند
نيست انديشه ز اغيار که اين دل به فغان
همه کس را ز سر کوي آواره کند
سبزه ي خاک مرا جلوه گه مستان خواست
لطف حق بين که چها با من ميخواره کند
هر که پرسد ز چه نظاره ي خلق است (سحاب)
يک نظر گو به مه روي تو نظاره کند
172
اگر آگه ز خزان باد بهاري نشود
سيل اشکش به بهار اين همه جاري نشود
زخم کاري کشد اين طرفه که در مقتل عشق
زودتر مي کشد آن زخم که کاري نشود
تا بود نکهت زلفش چه کند گر خون باز
مشک در نافه ي آهوي تتاري نشود
نکهت خطش از آن روست بلي رايحه بخش
تا بر آتش نرسد عود قماري نشود
باغ حسنش ز سرشک دگران خرم نيست
زآنکه هر قطره چو باران بهاري نشود
هست آگاه زبد عهدي گل ورنه چنين
کار مرغان چمن ناله وزاري نشود
رشک اغيار تحمل نتواند که کند
گر (سحاب) از سر کويت متواري نشود
173
چنديست فلک را سر بيداد نباشد
داند که تو را حاجت امداد نباشد
از ساحت گلزار کس اين فيض نيابد
اين منزل خوش خانه ي صياد نباشد
معمورتر از مملکت عشق نديدم
با آن که در او خانه ي آباد نباشد
بردار زرخ پرده چرا صنع خدايي
بي پرده از آن حسن خداداد نباشد
در معرض پرسش چو بر آرند به حشرم
جز عشق توام حرف دگر ياد نباشد
از رشک کسي خاطر ناشاد ندارم
دانم که از او هيچ دلي شاد نباشد
باشد به درداور فرياد رسش را
آن به که (سحاب) از تو به فرياد نباشد
خاقان جهان فتحعلي شاه که هرگز
از دام بلا خصم وي آزاد نباشد
174
روزي که از سبو به قدح باده خواستند
اسباب زندگي همه آماده خواستند
چون دل کسي به نقش و نگار جهان نيست
نقش جمال لاله رخان ساده خواستند
دادند پيچ و تاب به گيسوي دلبران
دامي براي مردم آزاده خواستند
آن خرقه را که طالب تذوير بافتند
در قيد دلق و سجه و سجاده خواستند
از ما به کوي دوست که بيش از دو گام نيست
هر سو به اختلاف بسي جاده خواستند
دادند جلوه در پر پروانه شمع را
خاکسترش به باد فنا داده خواستند
بستند بر ميان تيغ و (سحاب) را
بر خاک و خون چو صيد شه افتاده خواستند
خاقان دهر فتحعلي شه که انجمش
بهر نثار سبحه و سجاده خواستند
175
آن روز که او را غم خونين کفني بود
هر گوشه کجا در ره او همچو مني بود
تا مرغ دلم جاي بکنج قفسي داشت
گويا که نپنداشت بعالم چمني بود
گر دوش ز مي تو به شکستم عجبي نيست
پيمانه ي مي در کف پيمان شکني بود
رفت از بر او هر کسي از تندي خويش
جز دل که از آن طره بپايش رسني بود
گفتم کسم آگه نشد از راز چو ديدم
افسانه ي من قصه ي هر انجمني بود
با مدعيانت نظري ديدم و مردم
تشريف وصال توام آخر کفني بود
تا جان نسپردي نشد آگاه ز حالت
پنداشت (سحاب) آنچه تو گفتي سخني بود
روي تو جان فزا لب تو دلفريب شد
وزجان من سکون وز دل هم شکيب شد
سودي که ديده، ديه براهت زاشک خويش
اين بود کز غبار رهت بي نصيب شد
برخاستم که غير هم آيد برون ز بزم
يک باره وصل يار بکام رقيب شد
عشاق را ز اهل هوس فرقها بسي است
نه هر که گشت عاشق گل عندليب شد
بي سروها در اين چمن افراختند قد
ليک از هزار قد يکي جامه زيب شد
صد ره ز من گذشت و نپرسيد کيست اين
مسکين کسي که بر سر کويي غريب شد
نقشي نبست چون رخ او خامه ي قضا
کز آن پديد اين همه نقش عجيب شد
خوش خسته ي (سحاب) کز آغاز درد مرد
فارغ ز رنج درد و دواي طبيب شد
177
دل بدرد عشق اگر چندي گرفتارت کند
شايد از درد گرفتاران خبردارت کند
دلبري بايست هر جائي تو را تا هر زمان
با خبر از اضطراب رشک اغيارت کند
گربياري تاب در آئينه بنگر روي خويش
تا چو من زين نيکوان، حسن تو بيزارت کند
گر تو را اين است دل بايد نگار پر فني
تا به هر ساعت هزاران عشوه در کارت کند
گاهگاهي گوش بر افغان بيداران کني
گر فغان دل شبي از خواب بيدارت کند
عاقبت پاداش آن جوري که کردي با (سحاب)
سخت ميترسم بروز خود گرفتارت کند
178
گلي کز آتش غيرت گلاب مي سازد
براي آن گل عارض گلاب مي سازد
به ياد محفل وصلت که مي کند محکم
سرشک من همه عالم خراب مي سازد
بکام زهر مکافات خواهدم عمري
دمي زخويشم اگر کامياب مي سازد
مگو که بي خودي ما نقاب ديده ي ماست
چرا جمال نهان در نقاب مي سازد
زبس که تاب ندارد (سحاب) طبع دلم
از آن به سنبل پر پيچ و تاب مي سازد
179
جز اينکه ميل جفا و سر ستم دارد
دگر نگار من از دلبري چه کم دارد
پي فريب دل ديگران عجب نبود
دلا اگر دو سه روزيت محترم دارد
بخاص و عام رسد فيض اين بسي تفضيل
سفال ميکده ي ما به جام جم دارد
زرشک صيد دلم تا فتاده در دامت
چه داغها که بدل آهوي حرم دارد
هر آن که ديد رخش دادجان، بکشتن خلق
به سست عهديم او از چه متهم دارد
اگر نخواهد با من کسي نبندد عهد
به سست عهديم او از چه متهم دارد
دگر زشرم تو گيتي نياورد به وجود
هر آن شمايل موزون که در عدم دارد
دم دگر بنشين بر سرش که وصل تو را
(سحاب) تا نفسي هست مغتنم دارد
180
مدعيان در پيم جمله کمين کرده اند
آه که مهر مرا با تو يقين کرده اند
داغ غلاميش را من بدل خويش جا
داده ام و خسروان زيب جبين کرده اند
رخ زمي سرخ کن سرخ بر غم سپهر
خاصه که از سبزه سبز روي زمين کرده اند
برهمنان گشته اند گرنه از اين بت خجل
از چه بتانرا چنين گوشه نشين کرده اند
مملکت حسن را چون تو نيامد شهي
گرچه بس اين مملکت زير نگين کرده اند
از دل و دين کسي نيست نشاني زبس
زلف و رخت خلق را بيدل و دين کرده اند
سنبل پر چين او هر دو زغيرت (سحاب)
خون بدل آهوي چين کرده اند
181
پيشتر کاين دل درون سينه ماوا کرده بود
مهر روي خوبرويان دردلم جا کرده بود
آمدي سوي من و امشب نصيب غير شد
آسمان هر غم که بهر من مهيا کرده بود
نا کسي جز من بکويش بود مي پنداشت يار
ميتوان با ديگري کرد آنچه با ما کرده بود
با دل و جانم غمت کرد آنچه با من در غمت
اين دل بي صبر و جان نا شکيبا کرده بود
در دلش پنداشت خواهد کرد آهم رخنه اي
گوئي آن دل را گمان سنگ خارا کرده بود
عاقبت مهر زليخا کرد با يوسف دمي
آنچه عمري عشق يوسف با زليخا کرده بود
گر نميکردم (سحاب) از دور گردون شکوه ي
اشک چشمم راز پنهان آشکارا کرده بود
از دست تست باده بکامم چنان لذيذ
خون منت به کام بود آنچنان لذيذ
چون زاهد از کفش نستانم قدح که نيست
غم ناگوار و باده زدست بتان لذيذ
دشنام اگر دهد عوض بوسه گوبده
کان هم بود چو بوسه ي او ز آن دهان لذيذ
گر پيرم ار جوان، نکنم ترک مي که، هست
در کام پير خوش به مذاق جوان لذيذ
تا چند کام جان من از زهر هجر تلخ
اي شربت وصال تو در کام جان لذيذ
چون زهر زخم تيغ بود ناگوار ليک
هم اين زدست تست گوارا هم آن لذيذ
از بس چشيد لذت هجران مذاق من
شد در مذاق زهر غم آسمان لذيذ
باشد لذيذ خون (سحابت) چنان به کام
کز جام زر به کام تو خون رزان لذيذ
تنها منم نه از همه کس خاکسارتر
هر کس عزيزتر به بر اوست خوارتر
او زاشتياق صحبت غير است بيقرار
من گشته ام زغيرت او بيقرارتر
زهر اجل به کام بود گرچه ناگوار
نبود ولي ز زهر غمت ناگوارتر
از عشق آن نگار دل هر کسي فگار
اما دل من از همه دلها فگارتر
هر گه که يار را نگرم هم نشين غير
او شرمسار گردد و من شرمسارتر
زان طره ي سياه نديده است هيچ کس
از من به روزگار سيه روزگارتر
داني که گشت از همه نوميد تر ز تو؟
هر کس زعاشقان بتو اميدوارتر
آن مه چو برق گرم تغافل گذشت و کرد
چشم (سحاب) را زسحاب اشکبارتر
184
از بس گرفته خو بخيالت دل صبور
از غيبت تو نيز برد لذت حضور
بنماي روي خويش به بيگانه وقت مرگ
حيف است کآرزوي تو را او برد به گور
نه تو مرا شناسي و نه من تو را زبس
من بر رخت زشرم نديدم تو از غرور
يا رب هميشه روي بد غير دورباد
از چشم يار و چشم بد از روي يار دور
نور رخ تو بود ز نخل قدت عيان
نوري که ديده، ديده ي موسي زنخل طور
هر گه بصد اميد نشستم به راه تو
سيل سرشک من شودت مانع عبور
مرگ رقيب و غصه او هر دو شد (سحاب)
هم مايه ي ملالت و هم باعث سرور
185
آورده ام بکف باز زلف نگار ديگر
با بيقرار ديگر دادم قرار ديگر
خطش دميد و رفتم از گلستان کويش
چون اين خزان ندارد از پي بهار ديگر
گر باز روزگارم خواهد که تيره سازد
کو فرق دارد امروز با روزگار ديگر
آنکس که بود زين پيش در ششدرغم تو
گو با حريف ديگر بازد قمار ديگر
آنکس که روي او بود از او بخون نگارين
اکنون بدل نگارد مهر نگار ديگر
او در خيال کآرد بار دگر بدامم
من شاد از اينکه در دام دارم شکار ديگر
خواهد برد دگر بار چون پيش کارم از کار
غافل که من گرفتم در پيش کار ديگر
چشمي که بود روشن دايم ز خاک راهي
اکنون (سحاب) باز است در رهگذار ديگر
186
کشيم بارز کويت به سوي يار دگر
بر تو يابد اگر غير بار بار دگر
من از جفاي تو در کار جان سپردن و تو
هنوز بهر هلاکم به فکر کار دگر
اميد من ز تو امشب روا نشد گويا
بود به راه تو چشم اميدوار دگر
اجل رسيده و وصل تو باز مي طلبم
من انتظار تو دارم تو انتظار دگر
به بزم وصل شبي بارده مرازان پيش
که نخل حسن تو آرد به بار بار دگر
چنين سيه نکني روز من اگر داني
که داري از پي امروز روزگار دگر
(سحاب) را به سگانش چه نسبت است کزو
بقدر خود طلبد هر کس اعتبار دگر
187
بر آن سرم که دهم دل به دلنواز دگر
که تا فزون کنم از عجز خويش ناز دگر
از اين طبيب نديديم چاره به که رويم
به چاره سازي دل سوي چاره ساز دگر
دگر چو شمع ميفروز چهره زانکه فتاد
به جانم آتشي از عشق جان گداز دگر
نواي ساز محبت به گوش من مسراي
که خوش فتاده به گوشم سرود ساز دگر
دهم به ماه رخي تازه دل، که عاشق نو
زعاشقان دگر دارد امتياز دگر
شده است راز نهان تو فاش و ميخواهم
که تا بدل بسپارم نهفته راز دگر
بگو عبث ننوازش به آب و دانه که کرد
کبوتر دل من ميل شاهباز دگر
گرم زناز بتان بي نياز خواهد شاه
(سحاب) نيست مراهم جز اين نياز دگر
ستوده فتحعلي شاه آن که صد محمود
بود بدرگه او هر يکي اياز دگر
188
دلش از عشق خون به سينه نگر
مي نابش در آبگينه نگر
مايلش دل بمهر کينه دلي است
در دلش باز ميل کينه نگر
کلبه اش ز آب ديده چون بحريست
تن در آن بحر چون سفينه نگر
شده نازک ز تاب عشق دلش
سنگ را زآتش آبگينه نگر
که چون من با فغان و ناله قرين
دل آن ماه بي قرينه نگر
هر که خصم شهش مدام (سحاب)
زهر جانکاه در قنينه نگر
آنکه صد چون سکندر و دارا
بر درش بنده ي کمينه نگر
خسروي کاختر و قضا و قدر
بر درش بنده ي کهينه نگر
189
مرديم و دل ز دست غمش در فغان هنوز
جان رفته و نرفته غم او زجان هنوز
با آنکه خاک شد تنم از دست آسمان
دست جفاز من نکشد آسمان هنوز
داني مگر که حسن تو زايل نشد ز خط
کز عاشقان خود گذري سر گران هنوز
چندي اگر چه پيرو زاهد شدم زجهل
دارم اميد عفو ز پير مغان هنوز
عادت نگر که محفل وصل است و بزم عيش
جانم به ناله است و دلم در فغان هنوز
شد عمر و شکوه ات به لب اما نگفته ام
از سر گذشت جور تو يک داستان هنوز
اول به تيغ عشق تن من به خون تپيد
ترکي نبسته تيغ جفا در ميان هنوز
آن روز گشت بلبل گلزار عشق دل
کر گل نبود نام و زبلبل نشان هنوز
دست تو چون بدامن آن گل رسد (سحاب)؟
ننهاده پا به گلشن او باغبان، هنوز
190
از عاشقي نگشته دلت مهربان هنوز
دل برده اي ز دست و کني قصد جان هنوز
از سنگ پاسبان دگر پيکر تو ريش
سنگ جفا تو را به کف پاسبان هنوز
دل در فغان ز دست ستم پيشه اي چو خود
هر لحظه خلقي از ستمت در فغان هنوز
آن دشمني که با تو تواند نمي کند
آگه نئي زحال و دل دوستان هنوز
در زير بار عشق مرو همچو من که نيست
دوش تو را تحمل بار گران هنوز
با آنکه همچون من شده راز دل تو فاش
دل ميبري زکف به نگاه نهان هنوز
زآه (سحاب) اي بت نامهربان به تو
او مهربان شده است و تو نامهربان هنوز
191
جدا کرد از منت بخت بد امروز
که تا گردد به کامش بخت فيروز
جهان خود جاي آن جان جهان است
چه سان از دل کشم آه جهان سوز؟
يکي را زين دو بيرون خواهم از تن
غم جانکاه يا جان غم اندوز
کند قتل منش تعليم و غافل
که نيکي مي کند با من بد آموز
به ناکامي چو بايد رفت روزي
زکوي او چه فردا و چه امروز
دل ريش مرا مرهم چه حاجت
مرا بس مرهم دل تير دلدوز
شب من چون سيه باشد چه حاصل
که روي تست ماه عالم افروز
يک امروزم (سحاب) از وصل ماهي
به فيروزي گذشت از بخت فيروز
192
صباح عيد صيام است ساقيا برخيز
که مدتي به بطالت گذشت عمر عزيز
شکست رونق زهد آنچنان که زاهد هم
پي فريب ندارد به سجه دست آويز
گمان مبر که به شرع اهتمام روزه بود
به غايتي که هم از باده کس کند پرهيز
چه غم دميدت اگر خط که حسن نقصي از آن
در اين زمانه نيايد به چشم اهل تميز
شد آفتاب رخت تا نهان زديده او
(سحاب) را چو سحاب است چشم گوهر ريز
193
سوي قد سرو و رخ گل چون نگرد کس
چون آن قد زيبا رخ گلگون نگرد کس
صياد به گلشن ننهادي قفسم را
گرداشت شکافي که به بيرون نگرد کس
با خلق جفائي تو ستم پيشه نکردي
کز شرم تواند که به گردون نگرد کس
از يک نگهت بيش نديدم که نه آنروست
روي تو که از يک نگه افزون نگرد کس
از مردن بيگانه بود سهل گر او را
روزي دو سه با خاطر محزون نگرد کس
نبود پري آن ماه پريوش که پري را
گاهي نگرد گرچه به افسون نگرد کس
بيند همه کس آنچه من از روي تو ديدم
گر روي تو زين ديده ي پر خون نگرد کس
آري به نظر جلوه ي حسن رخ ليلي
وقتي است که با ديده ي مجنون نگرد کس
داني که کجا جنت و طوباي (سحاب) است؟
آنجا که تو را با قد موزون نگرد کس
194
ز دوري تو نمردم همين گناهم بس
ولي اميد وصال تو عذرخواهم بس
به کوي باده فروش ار دهند راهم بس
که از حوادث دوران همين پناهم بس
مکن ز چشم سياهت سياه تر روزم
سياهکاري آن طره ي سياهم بس
نخواهم اينکه کسي پي برد به قاتل من
و گرنه پنجه ي خونين او گواهم بس
به محشرم بتو دعوي خونبهائي نيست
بزير تيغ همين از تو يک نگاهم بس
اميد وصل گه و بيگه از توام نبود
يکي نگاه بسوي تو گاهگاهم بس
مرا بوداي عشقت دليل حاجت نيست
چرا که جذبه ي شوق تو خضر راهم بس
فروغ مهر فلک گو متابم از روزن
(سحاب) پرتو آن روي همچو ما هم بس
195
ذوقي مبادش از غم صياد در قفس
مرغي کز آشيانه کند ياد در قفس
صد ناله از غرور گلم بود در چمن
گر آهي از تغافل صياد در قفس
مرغ حياتم از قفس تن پرد ز شوق
چون بنگرد که طايري افتاد در قفس
شکرانه ي فراغت کنج قفس گهي
نالم به حال طاير آزاد در قفس
اين است اگر وفاي گل و رحم باغبان
هر طايري به موسم گل باد در قفس
انديشه اي زبيم رهايي اگر بود
هرگز نداشتم دل ناشاد در قفس
از رشک زاغ و غيرت گلچين مرا (سحاب)
يک عقده اي نبود که نگشاد در قفس
196
هر که ديد آن گل عارض مژه ي خون بارش
گلستانيست که گل ميدمد از هر خارش
قيمت يگ نگهش را به دو عالم بستند
آه از آنان که شکستند چنين بازارش
ترسم اين خواب گراني که بود بخت مرا
عاقبت ناله ي من هم نکند بيدارش
آب و رنگش ز سرشک غم و خون جگر است
هر گل فصل که سر ميزند از گلزارش
وه که هر دم طمع عقده گشايي دارد
دل از آن زلف که صد عقده بود در کارش
از شرف بر سر خورشيد بود سايه فکن
بر سر هر که بود سايه اي از ديوارش
بوي جان ميدهد آن زلف مگر سوده (سحاب)
به غبار در داراي فلک دربارش
جم نشان فتحعلي شه که به حکمش گردون
اختران فلک از ثابت و از سيارش
197
تا پير مي فروش چه آمد سعادتش
کآمد سعادت ابدي در ارادتش
دل را که چون شهيد جفا کرد تا بحشر
در حق من قبول نباشد شهادتش
ما معصيت بقصد ريا خود نميکنيم
تا شيخ را چه قصد بود از عبادتش
اکنون شدم هلاک بيا بر مزار من
بيمار خويش را که نکردي عيادتش
با پير ما کسي که نبودش ارادتي
هر طاعتي که کرد ببايد اعادتش
هر کشته اي که روز جزا دامنش گرفت
گرديد بي نصيب ز اجر شهادتش
چنديست کرده ترک دل آزاري (سحاب)
کآزار تازه اي رسد از ترک عادتش
198
آنکه مي گشت سکندر به جهان در طلبش
گو بيا و بنگر چون خضر اينک زلبش
هر که را از نگه اين مي کشد آن زنده کند
چشم او کرده فزون رونق بازار لبش
نبود در دلم انديشه اي از روز وصال
زان که تا روز قيامت نشود روز شبش
ثاني نقش تو بر صفحه ي هستي نکشيد
کلک قدرت که کشد اين همه نقش عجبش
شربت وصل علاج آمده با داروي مرگ
خسته اي را که بود زآتش عشق تو تبش
تازه نخلي است قدش در چمن حسن (سحاب)
ليک نخلي که دهد چاشني جان رطبش
199
چو پرده بر فتد از روي مهر آسايش
سزد که مهر در افتد چو سايه در پايش
چه گونه دست تواند بدامن تو رساند
کسي که بر سر کويت نميرسد پايش
نمايد ار بت عذرا عذار من عارض
برد ز خاطر وامق عذار عذرايش
بود به چشم زليخا چه جلوه يوسف را
کند چو يوسف من جلوه روي زيبايش
اميدواري درمان چگونه دردي راست
که نااميد ز درمان بود مسيحايش
کسي که با تو شکيبائيش نبود چه سان
شکيب بيتو کند جان نا شکيبايش؟
سزد که سرو و صنوبر سرافکنند به پيش
بسان بيد موله ز شرم بالايش
نشد ز راه ترحم غمين ز قتل (سحاب)
غمين بود که روا گشته يک تمنايش
200
به راهي مي کشد عشقم که پيدا نيست پايانش
خضر نبود عجب گر گم کند ره در بيابانش
اگر هر دم بود صد عهد و پيمان با رقيبانش
نينديشم که آن پيمان شکن سست است پيمانش
شب وصل است و مينالم که شايد چرخ پندارد
که باز امشب شب هجر است و دير آرد بپايانش
به دانايي برد طفلي چو عقل از پير، کي حاجت
به تعليم دبيرش باشد و حبس دبستانش؟
به دامي تا نيفتاده است مرغي در گلستاني
چه داند جايي هست خوشتر از گلستانش؟
نباشد در بري آن دل که نبود مهر دلدارش
نيايد بر تني آن جان که نبود عشق جانانش
کسي کو راه يابد در حريم وصل او بايد
چه باک است از جفاي پاسبان و جور دربانش
چو بر سر رهروي شوق حرم دارد چه باک آري
بهر گامي اگر درپا خلد خار مغيلانش؟
(سحاب) از چشم آن خورشيد وش باشد نهان بنگر
دو چشمم چون سحاب و قطره هاي اشک بارانش
201
خوشا آن روزگار خوش که با من بود ياري خوش
جدا ز آن يار خوش ديگر نديدم روزگاري خوش
نميدانم به صيد دل چه آمد آنقدر دانم
که در خون مي تپد از شهسواري خوش شکاري خوش
نويد کشتنم آن شوخ امشب داده و دارم
به اميد وفاي وعده ي خوش انتظاري خوش
بود زان شهريارم شهر دل ويران و حيرانم
که چون ويران شود شهري که دارد شهرياري خوش؟
غمم از غمگساران گرچه دايم در دل ست اما
نباشد نا خوش آن غم را که باشد غمگساري خوش
نه وصلش خوش بود نه هجر و نه شادي نه غمناکي
خطا گويد که گويد عشق بازي هست کاري خوش
بود در صيد گاهت شهسوارا تا کيم حسرت؟
بر آن صيدي که از دنبال دارد شهسواري خوش
(سحابا) همچو مرهم بر دل عشاق خار غم
خوش است اما اگر خاري بود از گلعذاري خوش
202
نه از پيوند هر آلوده داماني بود باکش
همين ترسد ز من آلوده گردد دامن پاکش
نيابي هرگز آسايش گرت هر کشته اي خواهد
که از راه وفا يک بار آيي بر سر خاکش
گهي از خار خار سينه ي چاکم شود آگه
که از عشق گلي گردد گريبان همچو گل چاکش
همين بس افتخار من که خونم ريزد از تيري
وگرنه من نه آن صيدم که او بندد به فتراکش
نگويد زاهد از روي خرد حرفي بلي آن کس
که انکار رخ زيبا کند پيداست ادراکش
به جان درديست کان روي دل افروزست درمانش
بدل زهريست کان لعل شکربارست ترياکش
برد جان هر که از جور نگار کينه جوي من
چه بيم از کينه ي اختر، چه باک از جور افلاکش؟
تويي کانديشه نبود از (سحاب) ورنه انديشد
فلک از آه غمناک و زمين از چشم نمناکش
203
اگر ز آميزش اغيار نبود يار من عارش
چرا گردد خجل هر گه که بينم پيش اغيارش؟
به بازار محبت از متاع عاشقي ما را
وفايي هست و جاني تا که خواهد شد خريدارش
هنوز از بار جورت نيست آگه دل، به دوش او
بنه باري فزون تر تا بداند چيست دربارش
ز اعجاز لب آن شوخ شکرلب چرا يا رب
شفا يابد همه بيماري الا چشم بيمارش؟
ز عشق يوسفي من نيز چون يعقوبم اما او
زبوي پيرهن شد روشن آخر ديده ي تارش
اگر از کار دل زلفش تواند عقده بگشايد
چرا چون دل بود هر تار او صد عقده در کارش؟
تو را عارض گلستاني کزان نارسته خار از گل
مرا مژگان چو گلزاري که گلها رسته از خارش
(سحاب) آن مه ندارد بي تو فرقي با سحاب امشب
که باران اشک خونين است و برق آه شرر بارش
204
گر خواهي اي صبا خبري خوش رسانيش
گو شرح ناتواني من تا توانيش
بلبل که خوش دلي به چمن بسته در بهار
گو غافلي ز آفت باد خزانيش
ز اهل هوس نکرده مرا فرق تا زخط
زايل نگشت دلبر من دلستانيش
چندان گرفته دل به غمش خو که پيش او
عيشي است جاودانه غم جاودانيش
خطش اگر دميد چه حاصل که از غرور
با عاشقان بجاست همان سرگرانيش؟
با هر که مهربان کشد او را زرشک غير
يا رب نصيب کس نشود مهربانيش
اي همنشين بگوي که در بزم ماست غير
شايد به اين وسيله به محفل کشانيش
دارم طمع که از عوض بوسه اي دهم
اين نقد جان که او نستد رايگانيش
ساقي زروي دختر رز پرده بر گرفت
يا از رخ (سحاب) زر از نهانيش
205
نه همين ز شرم در بر نکشيده ام هنوزش
که برم نشسته عمري و نديده ام هنوزش
دلم از تو خرم و خوش به سئوالي و جوابي
که نگفته ام همان و نشنيده ام هنوزش
به مشام غير خواهم نرسد از او شميمي
ز رياض حسن آن گل که نچيده ام هنوزش
دل خويش کرده ام خوش به متاع کم بهايي
که زلعل او به صد جان نخريده ام هنوزش
به رهش اگر چه شد خون دل و شد زديده بيرون
کشد انتظار مقدم او دل و ديده ام هنوزش
عجب است اينکه در سر بودم (سحاب) مستي
ز شراب وصل اگر چه نچشيده ام هنوزش
206
به ناکامي دهم جان چون ببينم روي گلفامش
که گر حاصل نشد کام من او حاصل شود کامش
زند هر سنگ بهر راندنم بر بال و پر گردد
براي ماندنم عذري دگر در گوشه ي بامش
نقاب زلف مشکين هر که بيند بر رخش داند
که روز عاشقان يکسان بود هم صبح و هم شامش
دلا نوميد باش از وصل او کز کوي او قاصد
چنين کآهسته مي آيد توان دانست پيغامش
به کار خود در آغاز غمش درماندم و کاري
که آغازش چنين باشد چه خواهد بود انجامش
همين دانم که دارم سالها عشق پريرويي
ولي نگذاردم غيرت که پرسم از کسي نامش
(سحاب) از آتش شوق وصالش سوخته است اما
همان بيرون نرفته است از دل اين انديشه ي خامش
207
ز چشم غير پوشيدم جمالش
نميدانم چه سازم با خيالش
به کويش زندگي چندان حرام است
که خونم غير اگر ريزد حلالش
نويسم نامه و مرغي نبينم
که بتوان بست اين آتش به بالش
دلم از همنشينت رشکها داشت
کنون از رحم مي سوزد به حالش
به گلشن چون پسندم نو گلي را
کز آب ديده پروردم نهالش
سپند از خال او دارد بر آتش
چه غم از آفت عين الکمالش
چه سود از چشمه ي حيوان که هرگز
نصيب تشنه اي نبود زلالش
(سحابا) طي شد ايامي که مي بود
زمن در بزم اغيار انفعالش
208
بس آنجا رفته بر خاک آرزويش
سراسر آرزو شد خاک کويش
اگر نشناسمش چندان عجب نيست
ز بس کم ديده ام از شرم رويش
بدلها جاي او شد از چه هر دم
به هر دل آتشي افگنده خويش
ز درد رشک تا آسوده باشم
نبايد کرد هرگز جستجويش
زرنگ و بوي خود گل پيش بلبل
کند شرم از گل خوش رنگ و بويش
زبار يکي آن موي ميان بين
چسان در پيچ و تاب افتاده مويش
(سحاب) اين درد را در دل دهد جاي
گر آب بحر گنجد در سبويش
209
اگر با غير خواهم سر گرانش
به من آن به که بايد مهربانش
سر موئي ندارد فرق با موي
ميان موي و آن موي ميانش
لبش را نايب خود بر زمين کرد
چو عيسي شد مکان در آسمانش
خطش را نيست چون حسنش زوالي
بهاري بي خزان دارد خزانش
شد از بيمش عنان شکوه از دست
پس از عمري که بگرفتم عنانش
تذرو از شاخ سرو افتد به پايش
چمد گر در چمن سرو چمانش
خضر گو وصف آب زندگاني
نگويد پيش خاک آستانش
چه خجلت ها کشد از غير هر گه
به غفلت نامم آيد بر زبانش
(سحاب) از جور خاکم داد بر باد
ولي باقي ست با من امتحانش
210
روزي که يکي شيفته آمد به کمندش
آرام نگيرد دل ديوانه پسندش
گر شيفتگي زين دل ديوانه نياموخت
بر پاي چرا بند نهد زلف بلندش
آهي است که از حسرت او سر زند از سنگ
هر گه که شراري جهد از نعل سمندش
آمد به سرم تيغ جفا بر کف و ترسم
کاهل غرض از مردنم آگاه کنندش
ناصح به نگاهي است چنان شيفته کامروز
عشاق زبان باز گشايند به پندش
اين ست اگر کوتهي دست اميدم
هرگز نرسد بر ثمر نخل بلندش
اين ست (سحاب) ار اثر عدل شهنشاه
شايد که کند مايل دلهاي نژندش
جمشيد زمان فتحعلي شاه که آمد
شير فلک آهوي ضعيفي به کمندش
211
تا نئي از قيد جان و تن خلاص
نيست ممکن وصل او در بزم خلاص
زنگ از آئينه ي دل بر زعشق
ز آتش آري زر زغش يابد خلاص
شامل است الطاف عامش بر عوام
کامل است اشفاق خاصش بر خواص
بهر قتلم ساعد او رنجه شد
بيش از اين خون مرا نبود قصاص
ريخت خون من به دست خود که يافت
از شهيدانش به اين فيض اختصاص
عاشقان ز اهل هوس دارند فرق
چون زرازارزير، چون سيم از رصاص
گوش شيخ اي دل کجا و رمز عشق؟
پيش هر عامي مگو اسرار خاص
از براي دفع زهر غم (سحاب)
به ز ترياق است آن لب در خواص
212
رود ز جانم اگر بنگرم بر آن عارض
هزار عارضه ام گر بود به جان عارض
به عشق تا نزند طعنه ناصحم چه شود؟
که يک رهش بنمايي به امتحان عارض
بيفتد از نظر عندليب عارض گل
دهد چو جلوه گل من به گلستان عارض
نگار سرو قدم داشت نسبتي آري
به سرو و ماه از آن قامت و از آن عارض
نه سرو داشت اگر ماه آسمان قامت
نه ماه داشت اگر سرو بوستان عارض
عنان بلبل و قمري گهي ز دست شدي
که سرو داشتي آن قامت و گل آن عارض
(سحاب) داشت نهان عارضت ز غير و دريغ
که او کنون کند از روي تو نهان عارض
213
بهر بر چيدن چو چيدند اين بساط
طبع دانا زان نيابد انبساط
جان پاکان ست خاک اين سرا
جسم شاهان ست خشت اين رباط
با وفا الفت نيابد طبع دهر
آب و آتش را نشايد اختلاط
زانبساط اندوه چون آورد؟
انبساط اندوه و اندوه انبساط
روح را ز انديشه ي هجرش الم
طبع را زافسانه ي وصلش نشاط
ميل رفعت خواجه را در سر هنوز
گرچه قامت کرد ميل انحطاط
کيست داني گمره اندر کيش عشق؟
هر که از پا منحرف شد زين صراط
راه عشقش بس خطر دارد (سحاب)
پا در اين وادي منه بي احتياط
214
بلبل به چمن چنان کند حظ
ما راست بکويت آنچنان حظ
از لذت دامش آگهي نيست
مرغي که کند در آشيان حظ
دارد مي ناب ارغواني
يا آن رخ همچو ارغوان حظ
ما جور کشيم و تو جفا کيش
ما راست ازين تو را از آن حظ
از وصل تو دوستان نکردند
يک بار به رغم دشمنان حظ
دردا که در اين زمانه دارد
نه نام نشاط و نه نشان حظ
شد بيتو (سحاب) پير و از تو
يک بار نکرد اي جوان حظ
215
چون تو مي خواهيم از خود به نگاهي قانع
به نگاهي شود اين ديده الهي قانع
باعث دوري من شد طمع وصل مدام
کاش ميبود از اول به نگاهي قانع
شد خراب از غم او هر دلي آري نشود
خود به ويراني يک خانه سپاهي قانع
روز و شب بود نگاهم به تو و بي تو کنون
به نگاهي شده ام گاه به گاهي قانع
من هم آزرده نگردم ز دل آزاري تو
گر به آزار گدائي شده شاهي قانع
من که مي بود نگاهم به رخت بيگه و گاه
به نگاهي شده ام گاه بگاهي قانع
همه کس چيده ز باغ تو گل وصل و (سحاب)
شده از باغ وصالت به گياهي قانع
216
يار رقيب شد به فسون يار من دريغ
جبرئيل گشت هم نفس اهرمن دريغ
اي مدعي که جان تو باشد به تن دريغ
يار است با تو يار من از يار من دريغ
عمري گذشت و يوسف من از وفا نکرد
يکبار ياد ساکن بيت الحزن دريغ
با يار تازه عهد نوي بسته يار من
نشناخت قدر صحبت يار کهن دريغ
بينم چگونه خلعت زيباي وصل يار؟
بر قامتي که آيدم از وي کفن دريغ
بيهوده رفته ام سوي غربت ز غيرت آه
گر ديده ام جدا زوطن از وطن دريغ
خوبان نشسته اند چو پروين به محفلم
آن مه (سحاب) نيست درين انجمن دريغ
217
ز اطراف گلستان تو روئيده خار حيف
آورده خار گلبن حسنت به بار حيف
از بس حذر نکرديم از آه دل کنون
از دود آهم آئينه ات گشته تار حيف
شد غنچه ي لب و گل رويت نهان ز خط
زان غنچه صد دريغ وز آن گل هزار حيف
آمد به بار گل بسي آري، در اين چمن
بيش از دو روز ليک نماند به بار حيف
باشد اگر چه فصل بهار از پي خزان
ليک اين خزان نباشدش از پي بهار حيف
تا جيش خط به عرصه ي حسن تو تاخته است
پنهان شده است مهر رخت در غبار حيف
پوشيد از (سحاب) ز بس رخ کنون تو را
زير سحاب خط شده ماه عذار حيف
218
بار در بزم وصال تو شب تار فراق
چون ندارم چه کنم گر نکشم بار فراق؟
چاره ي درد گر از شربت وصلش نکند
غير مردن چه بود چاره ي بيمار فراق؟
از گل وصل رسد نکهت ديگر به مشام
هر کسي را که خليده است بدل خار فراق
شب وصلم ز يکي شمع بود روشن و هست
شمعها ز آتش آهم به شب تار فراق
همه عمرم به فراقش بگذشت و نگذاشت
مرهمي بر دل افگار دل افگار فراق
مرهم وصل علاجش نکند زخمي را
که به دل ميرسد از خنجر خونخوار فراق
گويي از روز نخستين سلب عمر (سحاب)
دست خياط قضا دوخته از تار فراق
219
خواهد هزار زنده ز غيرت شود هلاک
گاهي پس از هلاکم اگر بگذرد به خاک
شد چاک سينه ي فلک از آه بترس
آهي که بر فلک رود از سينه هاي چاک
اي روز من زدست تو چون طره ي تو تار
وي عشق من به روي تو چون دامن تو پاک
از ديده اشک من زغمت رفته تا سمک
وز سينه آهم از ستمت رفته تا سماک
هر لحظه بيشتر شود آهم ز درد تو
اين است هر دمم اثر آه دردناک
انديشه داشتم که جدا سازدم ز دوست
اکنون مرا زدشمني آسمان چه باک
هر شامگه (سحاب) به تقبيل خاک پاش
از اوج چرخ مهر در افتد به روي خاک
زان گونه در فراق تو نوميدم از وصال
کانديشه ي وصال توام رفته از خيال
بخت ار مدد کند به وصالش رسم ولي
موقوف بر محال نباشد بجز وصال
از چنگ او چگونه گريزم که مي رسد
شاهين تيز پر به حمام شکسته بال؟!
لطفت نکرد چاره ي قهر فلک زمن
مسکين کسي که گشت به لطف تو مستمال
ممنوع از آن که تا نشوم چون رسن به او
چون منع خود کند چو رسد تشنه بر زلال
چون از غرور حسن نگويي جواب من
آن به که نيست پيش توام قدرت سؤال
دايم برش حکايت رفتن کند (سحاب)
کو غير ازين زهر کسي سخني گيردش ملال
221
خطت دميد و آمدي اي غمگسار دل
وقتي نيامدي که بيايي به کار دل
تنها شبي زلطف بيا در کنار من
اما چنان ميا که نيايي به کار دل
رفتيم و ماند دل به برت يادگار ما
وين اشک سرخ بر رخ ما يادگار دل
چشم سياه و زلف پريشان او ببين
کآگه شوي زروز من و رزگار دل
بر دست دل نبود چنين اختيار من
بر دست ديده گر نبود اختيار دل
بس وعده داد او به من و من به دل نويد
او شرمسار من شد ومن شرمسار دل
جان با غم زمانه نگرديد سازگار
سازد چگونه با غم ناسازگار دل؟
از بس نشست بر دلت از دل غبار غم
دادم بباد در ره عشقت غبار دل
قدر غم تو يافته دل در شب غمت
چون جز غم تو نيست کسي غمگسار دل
غمگين ترم گهي که دهد وعده ي وصال
چون دارم آگهي ز شب انتظار دل
دور از گلي (سحاب) چه گلها که پرورش
يابد به باغ ديده ام از جويبار دل
222
هر عهد به هر کسي که بستم
در عهد تو بي وفا شکستم
دلگير به پرسش من آمد
پنداشت که من هنوز هستم
شادم که گرت چنين بود عهد
هر لحظه بدست تست دستم
جامي زد و با من آنچه خواهد
گويد به بهانه اي که مستم
افزود به حسرتم چو مردم
پنداشتم از غم تو رستم
نوميدي محرمان چو ديدم
پيوند اميد ازو گسستم
ز آن روي (سحاب) سر بلندم
کاندر قدمش چو سايه پستم
223
ايمن نباشد عاشقي در کويت از تيغ ستم
با آن که دارد ايمني صيدي که باشد در حرم
مهر رخت خلوت گزين آنجا که بنايي جبين
پيدا که خورشيد از زمين آنجا که بگذاري قدم
گاهي از آن صفر دهان گاهي از آن موي ميان
داري وجود عاشقان معدوم از چندين عدم
بستان حسن نيکوان آرد نهالش کام جان
عشق تو در آن بوستان نخلي ست بارش رنج و غم
224
از تغافل يا تو را با خويش مايل مي کنم
يا برون مهر تو را يک باره از دل مي کنم
گر بجا خوي برآرد خون ز چشمم دور نيست
زر تيغ از بسکه شرم از روي قاتل مي کنم
هر زمان بر سينه از ناخن گشايم رخنه ها
چاره ها بنگر که بهر تنگي دل مي کنم
مي کنم يا دل به آساني ز مهر روي تو
يا که بر خود کار را يک باره مشکل مي کنم
ايمنند از گمرهي واماندگان کاروان
چون جرس تا ناله در دنبال محمل مي کنم
اينکه ترک عاشقي کردم نه از وارستگي است
امتثال حکم شاهنشاه عادل مي کنم
شه نشان فتحعلي شاه آنکه شرم آرد (سحاب)
چون بدريا ابر دستش را مقابل مي کنم
225
گرز آن که فغاني ز دل زار برآرم
کام دل زار از تو دل آزار برآرم
از آبله ي پا به ره وادي عشقت
هر گام چه گلها که زهر خار برآرم
خواهم که دل از روزن روي تو ببيند
گر تير تو از سينه ي افگار برآرم
از حد نگذشته است جفا کاري گردون
وقت است که يک آه شرر بار برآرم
با اشک شب هجر و نگاه شب وصلت
چون آرزوي ديده ي بيدار برآرم
تا در ره عشق تو بسر خاک توان کرد
کو فرصت آنم که زپا خار برآرم
دانم که حجاب من و معشوق (سحاب) است
روزي که سر از پرده ي پندار برآرم
226
چنان در بزم غير امشب غمين از وصل جانانم
که هر دم شاد سازند از نويد روز هجرانم
چو انديشم ز جور پاسبان و منع دربانش
که در آن کوز چشم اين و آن از ضعف پنهانم
گرم زين پيش يک گل بود دايم زينت دامان
کنون باشد ز خون دل بسي گلرنگ دامانم
گرم از پرتو يک شمع روشن بود بزم امشب
هزاران شمع از آه آتشين بين در شبستانم
به ترک غير ديشب بسته پيمان با من و امشب
به بزم او کشد پيمانه يار سست پيمانم
به حسن از ماه من چندان که باشد کم مه کنعان
من از بيطاقتي افزون (سحاب) از پير کنعانم
227
آمد ز درو داد به کف جام شرابم
هم آب بر آتش زد و هم آتش از آبم
از آتش سوداي گلي دل زندم جوش
اين است که دايم چکد از ديده گلابم
با مدعي آمد به سرم آه که دارد
ماري به سر اين گنج که بيني به خرابم
تا کس نبرد آرزوي روي تو در خاک
نگذاشته از خاک اثري چشم پر آبم
شادم که فزون روز حساب از کرمت نيست
هر چند که باشد گنه افزون زحسابم
هرگز به سري سايه اي از من نفتاده است
خوش کرده به اين خاطر خود را که (سحابم)
228
در عشق چو بايد که به ناچار بميرم
از جور تو به کزغم اغيار بميرم
هر شب دهيم وعده ي ديدار که تا صبح
صد بار شوم زنده و صد بار بميرم
گيرم به نگاهي ز تو صد حسرتم افزود
ديگر بسرم بگذر و بگذار بميرم
امشب که بديدار توام زنده چو شمع آه
دانم که شود صبح پديدار بميرم
مرغ قفس از حال من آگه شود آن روز
کز حسرت مرغان گرفتار بميرم
مي گفت زبسياري جورش دم مرگم
مي خواست که با حسرت بسيار بميرم
يا درد مرا چاره بکن يا چو (سحابم)
نوميد کن از چاره که ناچار بميرم
229
دل صيد کمند تست جان هم
اين گشته اسير دامت آن هم
فرياد که در دل تو فرياد
تاثير نمي کند فغان هم
شاه از تو حذر کند گدا هم
پير از تو به جان بود جوان هم
از دام و قفس چو بگذرد کس
گلزار خوش است و آشيان هم
خارم ز گلي بپاست کز وي
گلچين محروم و باغبان هم
تا برده گمان مهر بر من
بي مهر شده است و بدگمان هم
گريند چو ابر دوستداران
بر حال (سحاب) دشمنان هم
230
خواهم اگر به کوي تو خاکي به سر کنم
بايد نخست چاره ي اين چشم تر کنم
گويد مخواه ناله در آن دل اثر ز من
کآن سنگ خاره نيست که در وي اثر کنم
از سنگ جور چون پردش طايري ز بام
من شکر از شکستگي بال و پر کنم
آن به که با حديث غم آن جهان جان
افسانه هاي هر دو جهان مختصر کنم
امشب غم تو تا سحرم گر امان دهد
شايد که چاره اش به دعاي سحر کنم
تا شوق اين نويد هلاکم کند (سحاب)
گويد پس از هلاک به خاکت گذر کنم
231
بر سر نازش در آن کو با رقيبان نيستم
در ره عشق اين مخواه از من که من آن نيستم
زين خوشم کز بس که با من در خيال دشمني است
هر کجا هستم ز چشم دوست پنهان نيستم
در بهاي بوسه ي جان بخش جان خواهي ز من
جان من اکنون که ميداني به تن جان نيستم
آن مه افزون است در حسن از مه کنعان ولي
من به طاقت در غمش چون پير کنعان نيستم
از جفا کافر مبيناد آنچه با من مي کند
نامسلماني که پندارد مسلمان نيستم
بود آن دستي که بر دامان وصل او کنون
نيست وقتي کز فراقش بر گريبان نيستم
تا به خاک رهگذار يار پي بردم (سحاب)
چون سکندر آرزوي آب حيوان نيستم
232
چو باشد آن لب ميگون شراب ارغواني هم
بگو وصف زلال کوثر آب زندگاني هم
به کويش رفتم و از ضعف نتوانم که باز آمد
توانايي به کار آمد مرا و ناتواني هم
ز خط گيرم که کم شد کبر و ناز او عبث باشد
که با يارانش افزون شد تغافل سر گراني هم
نه بنوازد ز مهرم نه کشد از کين نميدانم
مه بي مهر من نامهربان با مهرباني هم
اگر غمگين نبايد بود از غمناکي ياران
نبايد داشت از ناشادي ما شادماني هم
به اميد وفاي عهد و پيمان جوانانم
تلف شد روزگار پيري و عهد جواني هم
زمين و آسمان از اشک و آهم در حذر باشند
بلاهاي زميني فتنه هاي آسماني هم
پس از کنج قفس گشت گلستانم خوش است اما
اگر گلچين نيابد ره در آن باد خزاني هم
(سحاب) از هجر او مرد و رقيبان از وصال او
حيات جاودان دارند و عيش جاوداني هم
233
اين چه دام است ندانم که در آن افتادم؟!
کآشيان و گل و گلشن همه رفت از يادم
به سوي من نظر زاهدي افتاده مگر
که چنين از نظر پير مغان افتادم
چرخ خواهد کند اجزاي وجودم همه خاک
ليک جائي که به کوي تو نيارد بادم
سر به پيچم اگر از صحبت رندان يارب
مبتلا ساز به هم صحبتي زهادم
چون پي هجر وصالست و پي وصل فراق
نه ز هجران تو غمگين نه ز وصلت شادم
صيد من قابل فتراک نه اما چه شود
کز يکي زخم رسد بهره اي از صيادم؟
باده بنياد غم گيتي ام از دل بکند
ورنه يک دم غم گيتي بکند بنيادم
مانع شاعريم غصه ي دهر است (سحاب)
ورنه در دهر کسي نيست به استعدادم
234
خوش آنکه ره عيش به اغيار گرفتيم
کام دل خويش از لب دلدار گرفتيم
زين اشک که اکنون ره ما بست از آن کوي
در آن سر کوه راه به اغيار گرفتيم
در محفل او مدعي از غيرت ما بار
بر بست بصد حسرت و ما بار گرفتيم
دردا که سپرديم به زاغ و زغن آخر
جائيکه بصد سعي به گلزار گرفتيم
از کينه ي بيگانه ره وادي هجران
چون چاره نديديم به ناچار گرفتيم
در سايه ي ديوار تو ما را نگذارد
آن را که بر او رخنه ي ديوار گرفتيم
بيداد تو بر دل همه ز آنست که روزي
داد دل زار از تو دل آزار گرفتيم
پا بست که سازيم (سحاب) اين دل مفتون؟
انگار کز آن طره ي طرار گرفتيم
235
به کوي مي فروش افتاد راهم
ز آسيب حوادث در پناهم
به غير از دل که آن هم مايل تست
که خواهد بود در محشر گواه هم
سيه کاري چشمان سياهم
نشاند آخر به اين روز سياهم
نبودش خاطر از قتلم تسلي
به حرف غير بگذشت از گناهم
در اول از وفاداري با غير
فگند آن بي وفا در اشتباهم
همين تأثير دارد آه بسيار
که بايد نيست تأثيري در آهم
چه حاصل گر (سحابم) من که دايم
ز من فيضي نمييابد گياهم؟
236
چون شادي بي غم به جهان ياد ندارم
دلشاد از اينم که دل شاد ندارم
ياد آن شه چيني که دهد داد ندارم
اما چو تو بيداد گري ياد ندارم
آن روز کدام است که بي آن لب شيرين
صد رشک به ناکامي فرهاد ندارم؟
آئينه گرفت از کف مشاطه و گفتا
منت ز تو با حسن خداداد ندارم
اکنون که ز فرياد دهد داد ضعيفان
از ضعف دگر قوت فرياد ندارم
ز آنکس که ننالد چو (سحاب) از تو بخاطر
در خيل تو از بنده و آزاد ندارم
237
از غم عشقي کز آن آتش به جان انداختيم
ناله اي کرديم و شوري در جهان انداختيم
با سگش تا طرح الفت در ميان انداختيم
آتش غيرت جهاني را به جان انداختيم
برقي از بخت بد ما بر خس و خاري نتافت
تا در اين گلزار طرح آشيان انداختيم
پيش از اين کاين ناله بخشد سودي از بيطاقتي
ناله ها کرديم و خود را از زبان انداختيم
آه کز لعلت چو عمري جاوداني يافتيم
بي تو خود را بلاي جاودان انداختيم
در دل او رخنه ي کرديم ز آه نيمه شب
خوش به تاريکي خدنگي بر نشان انداختيم
آخر از بي طاقتي ز افسانه ي شيرين لبي
نکته اي گفتيم و شوري در جهان انداختيم
تا طبيب ما (سحاب) آمد به بالين خويش را
بر دواج ناتواني ناتوان انداختيم
238
روز جزا چون ادعاي جان ناقابل کنم
کز شرم نتوانم نگاهي جانب قاتل کنم
چون رشکم آيد زين و آن گيرم سراغت هر زمان
هرگه تو را اي دلستان خواهم نشان از دل کنم
در بزم اغيار اي صنم در بزم ننهادم قدم
يا نقد جان از کف دهم يا کام دل حاصل کنم
با آنکه اميد وصال از وي بود امري محال
از سادگي هر ماه و سال اين فکر بيحاصل کنم
مايل چو با بيگانگانت ديدم اي نا آشنا
زين حيله رفتم تا تو را با خويشتن مايل کنم
ساقي بده جامي از آن صافي که باشد قوت جان
تا زنگ اندوه جهان از لوح دل زايل کنم
دانم (سحاب) آخر مرا آيد به بالين از وفا
اما نميدانم چه با اين مرگ مستعجل کنم
239
چه غم گر در بهاري بوسه ي او نقد جان دادم
حيات بي ثباتي بهر عمر جاودان دادم
نشد هرگز به من مايل دل او بر خلاف من
که غير از او ندادم دل به کس تا آنکه جان دادم
تمام عمر صرف اين و آن کردم، ستم کردم
که گنج شايگاني را خود از کف رايگان دادم
نبودم دوست تا با او نبودم آسمان دشمن
که جان دادم ز دست اين چو دل بر دست آن دادم
زرنگ چون زريرم تا نگردد راز دل پيدا
رخ خود را زخون ديده رنگ ارغوان دادم
ز دست طعنه ي پير و جوان مردم سزاي من
که در پيري عنان خود بدست آن جوان دادم
مرا نبود (سحابا) با فلک دست مکافاتي
خدنگ آه من گيرد مگر از آسمان دادم
240
دل که پيش دوست گويد خون شدم
من کزو دورم چه گويم چون شدم
چون کمر بر قتلشان بستي چه شد؟
کز شمار عاشقان بيرون شدم
از دل ناکام و جان نامراد
بر مراد خاطر گردون شدم
از جنون عشق ليلي طلعتي
عاقبت سرگشته چون مجنون شدم
باشدم صد فتنه در جان تا به جان
چشم فتان تو را مفتون شدم
کار تا با اين جفا کاران فتاد
از جفاي آسمان ممنون شدم
241
به خاک پاکم کنيد چندي فغان و غوغا پس از هلاکم
که شايد آن شوخ که يک ره آرد پي تماشا گذر به خاکم
تو را توهم از اين که خاکم مباد باد آورد به کويت
مرا تصور که از ترحم نميدهي تو بباد خاکم
به حيرتم زين که شوق تيغت چگونه بيرون نيايد از دل
چرا که از تيغ بي دريغت رسيده بر دل هزار چاکم
زعشق پاکم اسير حرمان زمن بتانراو گر نه چندان
حذر نبودي شدي ملوث هوس گر آلود به عشق پاکم
هميشه گفتم ز رفتن جان رود زجان دردا و دردا
که جانم از جسم برفت و دردش نرفت از جان دردناکم
اگر ببايد که نيست باکم شود پشيمان ز کشتن من
(سحاب) نالم که تا زکشتن چنان نداند که نيست باکم
242
در هجر تو پرواي دل زار ندارم
من در غم خويشم به کسي کار ندارم
داني که ميان من و زهاد چه فرق است؟
فرقي که من از کار خود انکار ندارم
گربار به اغيار دهي گر نروم من
زين گونه که من طاقت اين کار ندارم
خاموشي من پيش تو از راه ادب نيست
حرفي که کنم جرأت اظهار ندارم
منصور صفت پرده زکار خود ازين پس
بردارم و انديشه اي از دار ندارم
آن نرگس بيمار ز خود بي خبرم ساخت
چندان که خبر از دل بيمار ندارم
بي رخصت من کس به چمن نامد و اکنون
اذن نگه از رخنه ي ديوار ندارم
جايي که توان کرد (سحابا) گله از يار
من شکر ز چرخ و گله ز اغيار ندارم
243
پيش از اين باري اگر در بزم ياري داشتم
بر دل از رشک رقيبان نيز ياري داشتم
رفت خاک من به باد آنجا خوشا وقتي که من
بر سر آن کوي از خود يادگاري داشتم
جان اگر آسان ندادم از گران جاني مدان
زآن که در هنگام مردن انتظاري داشتم
اعتبار غير را نبود در آن کو اعتبار
کآنچه روزي داشت او من روزگاري داشتم
باغ حسنش را خزان آمد چو بلبل کاشکي
زين خزان من نيز اميد بهاري داشتم
قوت بازويت اي صياد کمتر بود کاش
تا زپيکان تو در دل يادگاري داشتم
دل زبهر عود مجمر جان براي شمع بزم
در حريم دوست هر يک را به کاري داشتم
گاه گاهي با سگانش همنشين بودم (سحاب)
پيش از اين من هم در آن کو اعتباري داشتم
244
کجا انديشه از چشم بد ايام ميکردم؟
در ايامي که در ميخانه مي در جام ميکردم
کنون نه وصل صياد و نه اميد گرفتاري
به اين روزم نشاند آن شکوه ها کز دام ميکردم
به ظاهر از سر کوي تو ميرفتم به شوق اما
نگاه حسرتي سوي قفا هر گام ميکردم
کنون دانم که هر عشقي که با غير تو ورزيدم
هوس بوده است و من بيهوده عشقش نام ميکردم
تو را کس همنشين با من نميدانست در کويت
به اين نسبت سگ کوي تو را بدنام ميکردم
نبود انجام کار من چنين در عاشقي گر من
در آغاز غمش انديشه از انجام ميکردم
نمي کردم (سحاب) اين شکوه ها ز انجام هجرانش
اگر در وصل شامي صبح و صبحي شام ميکردم
245
چه غم که ريخته شد بال و پر ز سنگ توام
که بي نياز زبال از پر خدنگ توام
روي زمحفل من زود و دو دير باز آيي
هم از شتاب تو غمگين هم از درنگ توام
جهان به پيش نظر در غمت چنان تنگ است
که کار بر دل تنگ از دهان تنگ توام
مباد ذوق اسيران چنگ عشق تو را
اگر خيال رهايي بود ز چنگ توام
ز دل غم تو نيايد برون اگر چه بدل
هزار رخنه فزون است از خدنگ توام
به جانبم نکني جز به وقت مرگ نگاه
از آن ز آشتي ات خوشتر است جنگ توام
به مي (سحاب) چه حاجت که بي نياز از آن
به ياد لعل وي و اشک لعل رنگ توام
246
نيم جاني بود تا جا بود در ميخانه ام
پر نشد پيمانه تا خالي نشد پيمانه ام
از دل ديوانه ام ديوانه تر داني که کيست؟
من که دايم در علاج اين دل ديوانه ام
آورد هر چند خواب افسانه اما نايدت
هرگز اندر ديده خواب ار بشنوي افسانه ام
از فريب خال او در دام زلفش دل فتاد
مبتلاي دام او دل گشت از اين دانه ام
با تو گر در گلخنم چون عندليبم در چمن
بيتو گر در گلشنم چون جغد در ويرانه ام
از جنون عشق تا کي منعم اي فرزانگان
اين جنون خوشتر بود از عقل هر فرزانه ام
يک نگاه آشناي چشم مست او (سحاب)
اين چنين بيگانه کرد از خويش و از بيگانه ام
247
کي شکايت از دل بي رحم دلبر داشتم؟
گر چو او من هم دلي از سنگ در بر داشتم
نيست غم گر داده ام جان ز آنکه با خود کرده ام
آن غمي کآن را زجان خويش خوش تر داشتم
ديدم استغناي او اکنون به زخمي راضيم
ورنه من ز آن بي وفا اميد ديگر داشتم
نيست افسوسي گرم در راه عشقت رفت سر
ليک صد افسوس از آن شوري که در سر داشتم
گوش بر عهد بتان چون سادگان دادم ولي
ساده تر ايشان که پندارند باور داشتم
چون تو را ديدم به روز حشر رفت از خاطرم
شکوه هايي کز تو با داراي محشر داشتم
تا پر و بالم بکندي من نبستم دل به دام
کز توام بيم رهايي بود تا پر داشتم
جور آن شوخ ستمگر برد از يادم (سحاب)
آن شکايتها که از چرخ ستمگر داشتم
248
گله تا حشر اگر زيار کنم
شرح يک شمه از هزار کنم
چاره ي يأس شد زو عده ي وصل
تا چه با درد انتظار کنم
روزگارم سيه تو کردي و من
شکوه از جور روزگار کنم
بر در او چه جاي نوميديست
به چه دل را اميدوار کنم؟
نيم جاني که هست قابل نيست
که به پاي تواش نثار کنم
هم ز بهر نثار نيست مرا
بجز اين نيم جان چه کار کنم
بي تو چشم (سحاب) را چو سحاب
خجل از چشم اشک بار کنم
249
مپندار نا شادي يار دارم
يک امشب که با او دلي شاد دارم
چه سازيم با هم که نه تاب افغان
تو داري نه من تاب بيداد دارم
گرفتار سرو چمن قمري و من
گرفتاري سرو آزاد دارم
طمع بين که با مدعي چون ستيزم
از آن بي وفا چشم امداد دارم
حرامم بود گر کنم ياد گلشن
فراغي که در دام صياد دارم
دهي گرز فرياد داد ضعيفان
کي از ضعف قدرت بفرياد دارم
زحرمان شيرين لبي آن چنانم
که حسرت بر احوال فرهاد دارم
به رغم سپهر است و ناشادي او
(سحاب) ار دمي خويش را شاد دارم
250
باز بر درگهت اي مايه ي ناز آمده ام
خشمگين رفته بصد عجز و نياز آمده ام
رفتن از رشک رقيب آمدن از غايت شوق
بارها رفته ام از آن در و باز آمده ام
کرده ام طي به اميد ره شوقت رحمي
که از آن مرحله ي دور و دراز آمده ام
در عيارم نتوان گفت که مانده است غشي
بس که در بوته ي حرمان به گداز آمده ام
اين هم از شعبده ي او که درين کو به پناه
از جفاي فلک شعبده باز آمده ام
گرنه بيگانه شماريم چرا در نظرت
آشنا اي بت بيگانه نواز آمده ام
بلبل آسا دگر از اين غزل تازه (سحاب)
در گلستان سخن نغمه طراز آمده ام
251
هرگز نيافت کس اثري در ترانه ام
جز اينکه سوخت خار و خس آشيانه ام
نبود زبان که آگهت از سوز دل کنم
اين شعله بين که مي کشد از دل زبانه ام
يک ره چو بوسم آن لب شيرين که نيست خوش
با عمر جاودانه غم جاودانه ام
هر شامگه روم ز پيشي تا در سراي
شايد شبي ز لطف بخواند به خانه ام
گويم به هر کسي که رسم شرح حال خويش
باشد يکي به پيش تو گويد فسانه ام
کرد آگهم زمانه ز جور بتان (سحاب)
تا شکوه هر زمان نبود از زمانه ام
252
گر چه در باغ سر کوي تو اي گل خارم
تا به کوي توام از باغ جنان بيزارم
اي که گفتي به چه کاري نگذشته است هنوز
در غمت کار من از کار ولي در کارم
هم علاج من بيمار تواند گر چه
چشم بيمار تو کرده است چنين بيمارم
شادمان هر شبي از کوچه ي او مي آيم
تا ندانند که نبود به حريمش بارم
شد دل آزار تر از زاري بي حاصل دل
اي دل زار زافغان تو در آزارم
ساغر باده چو گرديد لبالب نگذاشت
لب بي تو به شود فارغ از استغفارم
مي توانم نکنم در غم او ناله (سحاب)
روز وصلش دردم افزون شد ندانم چون کنم؟!
تا زرنگ زرد من ظاهر نگردد درد من
روي خود از اشک گلگون هر زمان گلگون کنم
شمه اي از حسن يار و عشق خود يابم چو گوش
بر حديث ليلي و افسانه ي مجنون کنم
خون شد از گردون دل من ليک دارم خويش را
شادمان تا زين سبب خون در دل گردون کنم
مي توانم کرد کين غير را از دل برون
گر توانم مهر جانان را ز دل بيرون کنم
مي توان ز افسون پري را کرد با خود رام ليک
آن پري رامم نگردد گر هزار افسون کنم
از قد موزون نشايد کرد منع من (سحاب)
طبع من موزون و من ترک قد موزون کنم؟!
254
عمري اميد وفا و مهر از آن دل داشتم
خويش را خرسند از اين فکر باطل داشتم
بي سبب در زير تيغ اي جان ناقابل نبود
هر قدر شرمندگي از روي قاتل داشتم
مانده از سرو رواني پاي من در گل چه باک
گر چو قمري مهر سر و پاي در گل داشتم
تا ندانستم زبان را محرم اسرار دل
کس نبود آگاه از رازي که در دل داشتم
بي خبر بودم ز زهر رشک غير از تلخيئي
در مذاق از هجر آن شيرين شمايل داشتم
با مي صافي کنون بر صفحه ي دل بين (سحاب)
زنگ اندوهي که در ميخانه زايل داشتم
255
به زير تيغ از بس جان خود قابل نمي بينم
ز شرم جان ناقابل سوي قاتل نمي بينم
کسي را کزوي آسان است کام دل نمي بينم
ولي چون کار اين دل کار کس مشکل نمي بينم
تو را با اينکه مي بينم به خون خلق مستعجل
به خون خويشتن خويش مستعجل نمي بينم
به چشم عقل جز ديوانگان وادي عشقت
چو بينم هيچ کس را در جهان عاقل نمي بينم
نيفشاند به جز تخم وفا در کشت زار دل
ولي زين کشت جز بي حاصلي حاصل نمي بينم
دل از ياري او هر کس که بينم کنده و کس را
به غير از خود درين انديشه ي باطل نمي بينم
دليل بي وفائيهاي يار بي وفا اين بس
که او را هيچ با اهل وفا مايل نمي بينم
تو را يا رب سرشته دست قدرت از چه آب و گل
که جز بي مهريت نقصي در آب و گل نمي بينم
دل غمگين (سحاب)و جز مي صافي دگر چيزي
کزين آئينه زنگ غم کند زايل نمي بينم
256
چو فکر کوتهي عمر اي پسر کردم
حديث زلف دراز تو مختصر کردم
هزار نامه نوشتم ولي از آتش دل
اگر نسوختم از آب ديده تر کردم
به روي خوب تو مايل نخواستم کس را
از آن زخوي بدت خلق را خبر کردم
حديث شوق چنان بي نهايت ست که من
شب فراق همين قصه مختصر کردم
چو يافتم که کند بيشتر جفاي تو را
فغان خود ز جفاي تو بيشتر کردم
به قصد دل زکمان ناوکش نجسته هنوز
که من بدل هوس ناوک دگر کردم
چه جامه ها که به شبهاي هجر کردم چاک
دو روز خلعت وصلت اگر ببر کردم
ز زندگاني خويش از نخست قطع نظر
(سحاب) کردم و بر روي او نظر کردم
257
پيغام تو را گر همه دل بود بريدم
يک بار نگفتم که ندامت نکشيدم
سنگ ستم هيچ کس اين ذوق ندارد
بسيار زهر گوشه ي ديوار پريدم
در مجلس اغيار ندانم به که بودي
هر گه سخن مهر و وفا از تو شنيدم
از بس که به اميد تو هر روز نشستم
تا شام در اين راه به وصلت نرسيدم
امروز ز اميدم همه آنست که گويد
روزي که زوصل تو شود قطع اميدم
ديگر به چه اميد شوم زنده به محشر؟
کم نيست (سحاب) آنچه بيک عمر کشيدم
258
چون نيست بدل قوت فرياد گرفتم
در رهگذرش جا ز پي داد گرفتم
خواهم که به دام آورم از سادگي او را
آنگه به فريبي که از و ياد گرفتم
چون ميل تو را ديد به امداد تو آمد
بر قتل رقيب آنکه به امداد گرفتم
از شوق شد از بال و پرم قوت پرواز
هر گه که ره خانه ي صياد گرفتم
نگرفت به من پير خرابات اگر چه
چندي زجهالت ره زهاد گرفتم
حسني نه بقدري که فراموش نگردد
هر نکته که در عشق بتان ياد گرفتم
ويران چو (سحابش) کند از اشک دگر بار
کاشانه ي او را دگر آباد گرفتم
259
کشم ار جور ازو باز وفا مي خواهم
بين چها مي کشم از يار و چها ميخواهم
از خدا بر کف او تيغ جفا مي خواهم
راحت خلق خدا را زخدا ميخواهم
بس که خواهم که به آميزش کس خو نکني
خويش را هم ز تو پيوسته جدا ميخواهم
گر چه بيداد بتان کشت مرا ليک اي دل
داد خود را ز تو در روز جزا ميخواهم
بس دگر باره مرا شوق گرفتاري توست
خويشتن را ز کمند تورها ميخواهم
ساده خواهم لبت از سبزه ي خط آري دور
خضري را زلب آب بقا ميخواهم
260
جز خانه ي دل منزل جانانه ندانم
کس را بجز او صاحب اين خانه ندانم
امروز که گويند تو در خانه ي مائي
از بي خودي شوق ره خانه ندانم
از خال تو افتاده بدام ار چه بود باز
مرغ دل من مايل اين دانه ندانم
عيبم مکنيد ار رهم افتاد به مسجد
کامروز زمستي ره ميخانه ندانم
عجبي عجب از تو به مرا هست و علاجش
جز اينکه کشم يک دو سه پيمانه ندانم
افسانه ي بي خواب همي خواهد و اکنون
از من که بجز درد دل افسانه ندانم
زينسان که (سحاب) اينهمه دل بسته به هر موي
جز اين که بر آن زلف زند شانه ندانم
261
چه غم گر در برش مهر خموشي بر دهن دارم
که با او در ميان از هر نگاهي صد سخن دارم
مرا نه طاقتي در دست و نه خويي به بيدادي
نميدانم علاجش چيست اين دردي که من دارم
شود روزي که پرسد از تو خون خلق و من پوشم
نهاني زخمهايي را که در زير کفن دارم
مرا رانند از بزم وصال اغيار و من غافل
که در بزم دل از وصلش هزاران انجمن دارم
نه حسني کامل و نه بي غم عشقش شکيبائي
فغان از دست اين مشکل پسنديها که من دارم
علاج درد هجر امشب به آه صبحدم خواهم
(سحاب) از سادگي تا صبح اميد زيستن دارم
262
با خيالت به مراد دل خود در سخنم
آه اگر چرخ جفا پيشه بداند که منم
رشک در عشق به يعقوب مرا وقتي نيست
که رسد بوئي از آن يوسف گل پيرهنم
يابد از خنجر خونريز که ام کشته به حشر
هر که مژگان تو را بيند و خونين کفنم
بهر آزردن من يار پي رنجش غير
امشب از بهر چه خوانده است در اين انجمنم
ترک سر گفته نهادم به رهت پاي طلب
زان که سر در ره عشق تو بود بار تنم
بي اثر نيست چو مرغ چمنم ناله (سحاب)
که نه چون مرغ چمن مايل سرو چمنم
263
تا برده سيه کاري زلف تو زراهم
پيداست که چون ميگذرد روز سياهم
دردا که بمردم به شب هجر و کنون هست
از درد فراق تو بتر شرم گناهم
نه جرأت ديدار و نه ياراي نگاهي
گيرم که دهد کس به سر کوي تو راهم
از ابر چه فيضي رسد از برق چه آفت
بر من که در اين باغ نروئيده گياهم؟
صد ناوک دلدوز به ترکش ز چه دارد
ترکي که به خاک افگند از نيم نگاهم؟
خوانند (سحابم) ولي ار فيض من اين است
اي واي بر آن تشنه که آيد به پناهم
264
گر قصه اي از زلف چو چوگان تو آرم
سرها همه چون گوي به ميدان تو آرم
دستي به سر از حسرت و دستي به گريبان
دست دگرم کو که به دامان تو آرم
گر در چمن از حسن تو يک شمه سرايم
مرغان چمن را به گلستان تو آرم
تا غنچه لب از شرم به گلشن نگشايد
از سينه برون غنچه ي پيکان تو آرم
بندند لب از دعوي خون گر به قيامت
حرفي به لب از اجر شهيدان تو آرم
گر يک سخن از ذوق اسيري تو گويم
صد يوسف گم گشته به زندان تو آرم
بر شعر (سحاب) ار نکند شاه جهان گوش
بيتي دو سه از لعل سخندان تو آرم
265
به روي غير چو نگذاريم که در بندم
زآستان توام به که رخت بر بندم
هزار عقده فزون تر بود به رشته ي مهر
ز بس تو بگسلي و من به يکديگر بندم
چو من به خاک درت تاکسي نيابد راه
ره سراي تو را زآب چشم تر بندم
عجب نه آتش شوق ار بسوزدش پر و بال
چو نامه ات به پر مرغ نامه بر بندم
همان نبسته گشايم به کويش آن باري
که هر دم از ستم او پي سفر بندم
دلم گرفت زو ضع جهان خوشا کنجي
که از جهان و زاهل جهان نظر بندم
کمر به دلبري آن بت چو بست زاهد داد
(سحاب) اجازه که زنار بر کمر بندم
266
در خيال تو به افتاده است دل از باده ام
زين سبب از چشمت اي پير مغان افتاده ام
خانه ي دل شد زهر نقش و نگاري بي نياز
با وجود نقش مهر آن نگار ساده ام
تا ميان بندگي بستم به کوي مي فروش
يافت آزادي زهر قيدي دل آزاده ام
يک طرف رشک رقيبان يکطرف درد فراق
بهر مردن هر چه گردون خواست کرد آماده ام
تنگ شد بر دل فضاي سينه بي او گر چه من
در به روي او بسي از دست خود بگشاده ام
سر هواي مقصدي دارد که هرگز کس نديد
گرچه پا در وادي عشقت همان ننهاده ام
تا به کيش عشق رو آورده ام شادم که نيست
فکر زنار و صليب و سجه و سجاده ام
در بهاي بوسه خواهد يار آنکه از (سحاب)
نقد جاني را که در آغاز عشقش داده ام
267
پنهان ز مدعي به کناري گرفته ايم
آن زلف بي قرار و قراري گرفته ايم
در زلفش از رقيب نهان کرده ايم رخ
برقع به روز از شب تاري گرفته ايم
داني بتان چه روز بدانند قدر ما
روزي که هر يکي پي کاري گرفته ايم
صافيم همچو آئينه با او ولي خطش
تا سر زد از عذارغباري گرفته ايم
نقد دلي و جاني ازين پيش داشتيم
بوسي زلعل او دو سه باري گرفته ايم
مايل به شادي دل غمناک نيستيم
از بسکه خو به ناله و زاري گرفته ايم
آورده ايم دلبر ديگر از او بدست
ياري دگر بياري ياري گرفته ايم
با خود غزال ديگر از او کرده ايم رام
از دام او (سحاب) شکاري گرفته ايم
268
اميد مهر به هر کس که بود جز تو گسستم
به صد اميد وفائي که دل به مهر تو بستم
براي بستن عهدي که از نخست شکستي
چه عهدها که به عهد تو سست عهد شکستم
اگر چه نيست اميدي به عهد سست تو اما
به اين خوشم که زماني بود بدست تو دستم
تو شوق بين که به اميد وعده ي که ندادي
به رهگذار تو عمري در انتظار نشستم
خوش آن زمان که کشم يک دو جام باده و گويم
به دوست راز دل خود به اين بهانه که مستم
تو هر دمي بخيال جفاي ديگري و من
مدام خوشدل از اينم که در خيال تو هستم
لبت چو جرعه ي صهبا رخت چو باده ي گلگون
از آن (سحاب) چنين جرعه اي و باده اي بپرستم
269
دل شد از دست و به راه طلبش آنچه دويدم
غير ناکامي و رنج و غم و اندوه نديدم
رشته ي مهر و وفا را چو گسست آن بت زيبا
نبود جاي ملامت که دل از عمر بريدم
هر چه آن دوست بسوزاندم از آتش هجران
هيچگه در ره وصلش نشود قطع اميدم
بر در ميکده از راه خلوص آمدم اکنون
به اميدي که دهد پير خرابات نبيدم
سالها در ره مقصود زدم گام وليکن
لحظه ي ئي نو گلي از گلشن آمال نچيدم
من (سحابم) که نشستم به اميدي که بناگه
پيکي از جانب دلبر دهد از وصل نويدم
270
از دست دادخواه اگر اين است آه من
آه ار به داد من نرسد داد خواه من
بنشست هر که ديد به رخسار ماه من
زآن طره ي سياه به روز سياه من
از بس دلم به ناله و افغان گرفته خو
خواهم به داد من نرسد دادخواه من
جيش تو نازو غمزه سپاه من اشک و آه
تا منهزم که لشکر تو يا سپاه من
اي پير مي فروش مرانم ز در که نيست
جز درگهت ز فتنه ي دوران پناه من
دل هر دم از تو نالد و من عذر خواه او
از اين گناه تا که شود عذر خواه من
دل برد از نخست گمان وفا بر او
شد اشتباه او سبب اشتباه من
در محشر از شکايتم انديشه کن ولي
تا آن زمان که سوي تو افتد نگاه من
در محشر از شکايتم انديشه کن ولي
تا آن زمان که سوي تو افتد نگاه من
شايد گرم بجرم وفا مي کشد که نيست
جرمي برش (سحاب) فزون از گناه من
271
کاش اکنون که به کوي تو بود منزل من
بود بر پاي من اين بند که دارد دل من
از پي رنجش ساعد به شهيدان ستم
دعوي آن است که در حشر کند قاتل من
در برم دل تپد از شوق خدنگت همه عمر
مگر آن روز که در خاک طپد بسمل من
در جهان شايد اگر نيست غمي زانکه به دهر
هر غمي بود سرشتند به آب و گل من
هست محرومي من باعث نوميدي غير
به که از وصل تو حاصل نشود مشکل من
جان از آن مانده به تن تا که شود برخي او
گر قبولش فتد اين تحفه ي ناقابل من
ريخت خونم به يکي زخم و مرا کشت (سحاب)
ليکن از آرزوي زخم دگر قاتل من
272
چنديد عتاب و ناز نخواهد هلاک من
از يک نگه به باد توان داد خاک من
گو يک نظر به چاک گريبان او ببين
ناصح که طعنه زد به گريبان چاک من
هر جا که بود درد و غمي در جهان نجست
جايي دگر به غير دل دردناک من
تا داندم زاهل هوس مايل من است
آه ار کنند آگهش از عشق پاک من
ماند به تاک چشم من اما به جاي اشک
خون جگر مدام تراود ز تاک من
او را به بزم جاي و مرا پيش پاسبان
بنگر که غير با که بود يار پاک من
صد چاک ديگر ار بگشايي مرا ز دل
عشقت نميرود زدل چاک چاک من
گفتم که؟ گشت باعث قتل (سحاب) گفت
گردون، ولي به سعي من و اشتراک من
273
رخ ياران دو زلف تيره پوشيدند از ياران
سيه کردند روز عالمي را آن سيه کاران
دل مجروح ما دارد اميد ناوک ديگر
تو تيره خود برون آري ز دلهاي دل افگاران
دلم دارد زچشمش چشم لطف اما نميداند
ز بيماران نمي آيد پرستاري بيماران
چو پا در وادي عشقش نهادي ترک سر بايد
که کس پايان اين وادي نديد الا سبکباران
چه منع ما کني از باده زاهد چون نمي پرسند
به حشر از بي گناهان هيچکس جرم گنه کاران
خريداري زيک سو بود همچون پيره زن او را
چرا شرمي نکردند از بهاي خود خريداران
اگر امروز باشد چشم ايشان بر کف ساقي
بود فردا بسوي رحمت حق چشم ميخواران
(سحاب) از ديده اشک افزون فشاند چون کشد آهي
که شايد شعله ي اين برق را بنشاند آن باران
274
نرسد تير تو بر پيکر من
هست گوئي به خدنگت پر من
از تو سوزي که بدل بود هنوز
مي توان يافت ز خاکستر من
لب شيرين تو دارد ز عتاب
زهر در شربت جان پرور من
ساغرم گه شکند توبه و گاه
توبه ي من شکند ساغر من
گفتمش خاصيت آب حيات
چه دهد؟ گفت که خاک در من
گهر چشم من اشک است و سخن
گهر طبع سخن: گستر من
هر گهر را صدفي هست (سحاب)
ديده و دل صدف گوهر من
275
گل گلزار گر از آب وگل آيد بيرون
گل مهر تو ز گلزار دل آيد بيرون
سر که امروز به تيغ تو نيفتد بر خاک
به که از خاک به فردا خجل آيد بيرون
لحظه اي فرصت ديدن ندهد قطره اشک
بسکه از ديده به هم متصل آيد بيرون
ننگ از آميزشت اي غير گرش نيست چرا
چون به بزم تو رود منفعل آيد بيرون
آب جو دارد اگر خاصيت اشک مرا
سرو بايد چو قدت معتدل آيد بيرون
بي تو بس خون دل از ديده فرو ريخت کنون
قطره ي اشک بصد خون دل آيد بيرون
دل که شاد است به عهد تو در آن کو چو (سحاب)
اگر از کوي تو پيمان گسل آيد بيرون
276
آه که آخر نماند اي بت دمساز من
حسن بدانجام تو عشق خوش آغاز من
طاير دل آشيان بست به شاخي دگر
نغمه ي ديگر گرفت مرغ خوش آواز من
دانه ميفشان دگر بهر فريبم که هست
جانب بام دگر خواهش پرواز من
اي که به خواري مدام رانديم از کوي خويش
از چه کنون مي کني اين همه اعزاز من؟
باز نگاه تو هست از پي صيدم ولي
قوت پرواز نيست در پر شهباز من
اي که نکردي نگاه سوي من از کبر و ناز
از چه پسندي کنون کبر من و ناز من؟
آه که چون گل دريد پرده ي حسنش (سحاب)
پرده نشيني که بود پرده در راز من
277
با جفا جوي او مشکل شود دمساز من
ور کسي از عاشقان باوي بسازد باز من
هر دو تا داريم چون در پرده دارم راز من
غمزه ي خون ريز يار و ديده ي غماز من
از رقيبم گوئيا نشناخت امشب کاين قدر
نيستم در بزم او شايسته ي اعزاز من
کيست شيري خشمگين در رهگذار مورتو؟
چيست صيدي ناتوان در چنگل شهباز من؟
بوسه اي کردم طلب از لعل يار و عاقبت
شد دل ماهر دو خون از عجز او از ناز من
چون کسي از لذت سنگ جفايت بگذرد؟
گيرم از بام تو دارم قوت پرواز من
چون نکردم دعوي پرهيزگاري با کسي
هر کسي از تقواي زاهد گفت گفتم باز من
چون (سحاب) امروز در شيرين زباني ميکنم
ادعاي ساحري او دعوي اعجاز من
278
مدعي را کرد يار خويشتن
تا کنم من فکر کار خويشتن
به که ندهم وعده ي وصلش به خويش
تا نباشم شرمسار خويشتن
همنشيني با سگ کويش کنم
تا فزايم اعتبار خويشتن
غير چون ديدم به بزمت با رقيب
بستم از کوي تو بار خويشتن
گه نشانم آتش سوزان دل
زآب چشم اشک بار خويشتن
گه ز آه شعله بار خود کنم
چاره ي شبهاي تار خويشتن
از برم دل رفت و بر چشمم نهاد
اشک خونين يادگار خويشتن
دور از آن رو کرده بس گلها (سحاب)
ز اشک خونين در کنار خويشتن
279
همين تا از نگاهي بي قرارم ميتوان کردن
ز وصل خويش فکري هم بحالم ميتوان کردن
سگانش را نکرد از الفت من منع پنداري
نميداند چه سان بي اعتبارم ميتوان کردن
چنين کز من زخلف وعده داري شرم اريکره
وفاي وعده چون خود شرمسارم ميتوان کردن
زکشتن کرديم گراي جفاجو نااميد از خود
به زخم ناوکي اميدوارم ميتوان کردن
دلا گيرم در آهت نيست تأثير از شرار آن
نه آخر چاره ي شبهاي تارم ميتوان کردن
توان کردن از آن لب عقده هم باز از کارم
اگر صد عقده از زلفت به کارم ميتوان کردن
غم عشق اختياري نيست ليک از مژده وصلي
علاج گريه ي بي اختيارم ميتوان کردن
بجز کشتن که آن هم غايت مقصود من باشد
بگو اي بي وفا ديگر چه کارم ميتوان کردن؟
شدم راضي به هر دردي (سحاب) اکنون که دانستم
گرفتار بلاي هجر يارم ميتوان کردن
280
به زلف او همه دلهاي دل فگاران بين
به بي قرار دگر جاي بي قراران بين
چو بزم وصل بود گو مباد گشت چمن
به جاي عارض گل روي گلعذاران بين
به بي وفائي يار و به بي ثباتي عمر
گواه عهد گل و موسم بهاران بين
به گلشن آي و ز شوق عذار همچو گلت
هزار ناله زهر گوشه از هزاران بين
اگر نديده اي از زلف خويش تيره تري
به تيره روزي ما تيره روزگاران بين
وفاست چون گنه ما خوشست عفو اما
به زير تيغ اميد گناه کاران بين
جدا ز ماه رخ آن نگار همچو سحاب
روان ز چشم (سحاب) اشک همچو باران بين
281
ز خاک کويش اي دل گاهگاهي ديده روشن کن
و گرز آن هم نئي خرسند ياد از حسرت من کن
پي آسايش اي مرغ چمن در دام مسکن کن
شوي هر گه که دل تنگ از اسير ياد گلشن کن
به آن حالم که در دل داشت شوق ديدنش عمري
کنون اي همدم از بالين من برخيز و شيون کن
به کيش دوستي منع رقيبان غايتي دارد
که مي گويد تمام خلق را با خويش دشمن کن
به رغم من به بزم غير شبها تا سحر ماندي
به زغم غير هم گاهي نگاهي جانب من کن
گر از سنگ جفا اي طاير دل ايمني خواهي
به هر بامي که بيني عزتي داري نشيمن کن
به باغ دوستي هر گل کز آب ديده پروردي
(سحاب) از ديده مانند منش اکنون بدامن کن
282
کس نگفت اي دل به اين ليلي و شان نظاره کن
همچو مجنون خويش را بر کوه و دشت آواره کن
سينه ي او را زچاک پيرهن نظاره کن
همچو جيب جان من ناصح گريبان پاره کن
يا دلم را طاقتي يا رب کز آن بر نايد آه
يا دلش را نرم از آهم چو سنگ خاره کن
يا مکش هر ساعتي صد بار ما را يا به ما
آنچه خواهي کرد از جور و جفا يک باره کن
سخت پر خون گشته دل در سينه ام اي ديده باز
چاره اي از گريه در کار دل بيچاره کن
يک نظر بنماي آن چاک گريبان را به خلق
ور گريباني ببيني تا به دامن پاره کن
تا نيفشاني به دامن پاره ها ي دل (سحاب)
يک نظر چون من به ماه روي آن مه پاره کن
283
چند خونش رود از ديده ي نمناک برون؟
کاش از سينه رود اين دل صد چاک برون
تو در انديشه ي خون من و غافل که به حشر
بر نيايد تن صد پاره ام از خاک برون
چاره ي جور تو بيباک ندانم ورنه
آيد آه دلم از عهده ي افلاک برون
ز آشيان من از اول گذرد هر بادي
که ز گلزار تو آرد خس و خاشاک برون
گر چو من ناله اي از سينه کشد مرغ چمن
خون دل از عوض مي چکد از تاک برون
هوس وصل تو بيرون نتوان کرد ز جان
گر چه آيد ز تن اين جان هوسناک برون
284
بندد دل ار چنين خم مشکين کمند او
اي صيد دل مجوي خلاصي ز بند او
انديشه اي ز چشم بدش نيست زانکه هست
دايم زخال چهره برآتش سپند او
اول به کشور دل من تاخت هر که کرد
جولان به جلوه گاه نکوئي سمند او
گر زاهد آنچه گويدم از روي صدق هست
در من چرا اثر نکند هيچ پند او
خندد به گريه ام ز چه يا رب چنين خوش است
با اشک شور شهد لب نوشخند او
جاني بود ز بهر نثارش ولي فتد
مشکل پسند خاطر مشکل پسند او
ما را دليل کوتهي دست خود (سحاب)
اين بس که دور مانده ز زلف بلند او
285
از اشک عاشقان که نمايد به کوي تو
گيرم که باد خاک من آرد به سوي تو
گر ترک خوي بد نکني آه کآتشي
ياز آه من فتد بجهان يا زخوي تو
ناصح دگر ز راه نصيحت نمي کند
منعم ز ديدن تو مگر ديده روي تو
تا جستجوي تو نکند کس به بزم من
هر سو کنم به هر که رسم جستجو ي تو
سنگ جفا چنين مفکن بر سبوي من
تا همچو من به سنگ نيايد سبوي تو
احوال عندليب چه سان بود اگر به باغ
يک گل شکفته بود برنگ و به بوي تو
ماه رخ تو ديد (سحاب) و سپرد جان
هم کام او بر آمد و هم آرزوي تو
286
مقصود دو مدعاي من آمد جفاي تو
نبود رضاي مدعي از مدعاي تو
خضر و من از حيات ابد بهره يافتيم
او ز آب زندگي و من از خاک پاي تو
در وصلت اشتداد به هجران تزايد است
اي درد عشق چيست ندانم دواي تو؟
رفتي و از پيت من و خلقي، ولي ز ضعف
من از قفاي خلقي و خلق از قفاي تو
هم جان به لب رسيده ز دست وفاي دل
هم دل به جان زدست دل بيوفاي تو
خلق خداي بر تو ز دست فغان من
در شکوه و زدست تو من بر خداي تو
تيري فگنده بر تو و پيکان خود (سحاب)
بگذاشت در دلت که بود خونبهاي تو
287
غافل است آن که از دلم دل او
گوبينديش ز آه غافل او
کرده ام جا به بزم غير که يار
نايد از شرم من به محفل او
چون جرس دل فغان کند گويي
بر شتر بسته اند محمل او
هم فلک بود خصم دل هم يار
تا کدامند زين دو قاتل او
هر چه دارد ز دلبري دارد
جز ترحم که نيست در دل او
دل چنين کرده کار من مشکل
که خود آسان مباد مشکل او
به که گيرم سراغ دل چو مرا
ندهد کس نشان ز منزل او
چون فتد در خيال وصل (سحاب)
عقل خندد به فکر باطل او
288
هر که کند منع من از روي تو
کاش به بيند رخ نيکوي تو
تيغ به روي تو کشيده است ليک
خون مرا ريخته ابروي تو
گريه ي خلق از تو ولي آب چشم
خاک مرا ميبرد از کوي تو
کرده عيان بر همه صيد افگني
زخم دلم قوت بازوي تو
برگ سمن کرده به سنبل عيان
زلف سمن ساي سمن بوي تو
کده ز اعجاز لبت زنده باز
هرکه کشد نرگس جادوي تو
چشم (سحاب) ار نبود اشک بار
مي زند آتش به جهان خوي تو
289
شبهاي هجر خواب به چشم پر آب کو؟
يا خواب بخت چشم مرا بخت خواب کو؟
تا کي شب سياه فراق آخر اي فلک
هنگام صبح و روشني آفتاب کو؟
گيرم نپرسد از تو کس امروز جرم من
انديشه اي ز پرسش روز حساب کو؟
گر قصد دوستي نکني دشمني چه شد؟
ور شوق التفات نداري عتاب کو؟
آن را که وصل دوست به بيداري آرزوست
از من بگو به چشم فلک ميل خواب کو؟
خوش آن زمان که تيغ جفا از ميان کشي
وزهر کسي به خشم بپرسي (سحاب) کو؟
290
گفتم: به دل شکيب تو حسرت نصيب کو؟
گفتا: به درد عشق نکويان شکيب کو؟
خوش محفلي که باده ي ناب از سبوبه جام
ريزي بدست خويش و نپرسي رقيب کو؟
زاهد مرا به ترک تو هر دم دهد فريب
يک جلوه زان شمايل زاهد فريب کو؟
هر ناکسي به کوي وي آمد بگفت کيست؟
هر بيدلي که رفت نگفت آن غريب کو؟
اي غير اگر بدوري او سالها زيم
خوشتر از اينکه از تو بپرسم حبيب کو؟
آن خسته قدر لذت درد (سحاب) يافت
کز درد جان سپرد و نگفتا طبيب کو؟
291
در دام صياد اي فلک يا ذوق فريادم مده
يا آن که از فرياد من رحمي به صيادم مده
يا در مکافات خوشي اي بخت ناشادم مکن
ورزان که يک سان ميکني چون خاک بر بادم مده
در رهگذار خويشتن با خاک يک سانم مکن
يا آن که از عيش جهان هرگز دل شادم مده
دادي پي دل بردنم گرداد خلقي داد من
بهر فريب ديگران چون دل زکف دادم مده
من کرده ام اي هم آشيان خو با اسيري، آگهي
از ذوق بال افشاني مرغان آزادم مده
زآن شوخ شيرين لب ز من محروم تر نبود کسي
اي همنشين تسکين دل از حال فرهادم مده
تا چون (سحاب) از زخم تو نوميد باشد مدعي
گر نالم از بيدادت اي بيدادگر دادم مده
292
کردي به اشتباه کسي سوي من نگاه
من هم از آن نگاه فتادم در اشتباه
بنگر جفاي چرخ چه آورده بر سرم
کز جور او به کوي تو آورده ام پناه
اشکم چو گل ز چهره ي سرخ تو گشت سرخ
روزم چو شب ز چشم سياه تو شد سياه
در پيش دادگر ز تو هر دعوئي که بود
کرديم صلح روز قيامت به يک نگاه
گويي مگر تو حال من اي دل به پيش دوست
کز من کسي به جز تو ندارد بدوست راه
با خلق کرد آنچه خواست دلت کردي آه اگر
خواهند داد خود ز تو در پيش دادخواه
دفع کدام غم کنم از خويشتن (سحاب)؟
يک تن بگو چگونه ستيزد به صد سپاه؟
293
دردا که وفا در اين زمانه
از اهل زمان بود فسانه
زاهد کشد آه حسرت و من
در دير مغان مي مغانه
خواهد ز سپهر دادم از دل
اين شعله که مي کشد زبانه
من غرقه ي بحر عشق و عشقش
بحري و چو بحر بي کرانه
با آن لب و خال بي نياز است
مرغ دل من زآب و دانه
يک لحظه وصال دوست خوشتر
اي خضر ز عمر جاودانه
گفتم: روم از در تو گفتا:
کم باش سگيم ز آستانه
دل در خم طره ي تو مرغي است
در دام گرفته آشيانه
به ز آن که زدوريت نمردم
نبود پي قتل من بهانه
بگذار که پا نهم بکويت
نگذاريم ار قدم بخانه
اي گل سخن وفا چه گويم
گوش تو کجا و اين ترانه
دلها به زمين (سحاب) ريزد
هر گه که زند به زلف شانه
294
به بند زلف آن دلبر دلم همراه جان مانده
به دامي مانده مرغي ليک با هم آشيان مانده
تا تو رفتي جفا با من کني من مردم و شادم
که در دل حسرت جور منت اي آسمان مانده
نبايد کرد عيب آن را که شد در خانقه ساکن
همينش بس که دور از درگه پيرمغان مانده
به گوش او ندارد هيچ با بانگ جرس فرقي
فغان خسته اي کاندر قفاي کاروان مانده
برد گلچين گل اي بلبل چه از باد خزان نالي
کدامين گل که در گلزار تا فصل خزان مانده
زدوري کردن از من او زدور از او نمودن من
هم آن از روي من هم من خجل از روي آن مانده
بود ز آن لب (سحاب) اينک عيان سر چشمه ي حيوان
چه غم از چشم کس گر چشمه ي حيوان نهان مانده
295
ياري از يار من و چرخ ستمکار مخواه
ياري از چرخ اگر خواستي از يار مخواه
دل ز چشم تو اگر چشم عنايت دارد
گو پرستاري بيمار ز بيمار مخواه
زين طبيبان که توانند علاجي بکنند
چاره ي درد دل خويش به ناچار مخواه
هر که را زيب دکان جنس وفا و هنر است
به جوي گو برسان نرخ و خريدار مخواه
خواهي از سنگ جفايش اگر ايمن باشي
هرگز آسايش از آن سايه ي ديوار مخواه
ياري اي که رقيبش نباشد مطلب
در گلستان جهان يک گل بيخار مخواه
هر که در غمکده ي دهر گرفتار غمي است
گو بده جان چو (سحاب) از غم و غمخوار مخواه
296
نميدانم کسي در کوي او دارد گذريانه
اگر دارد گذر از حال دل دارد خبر يا نه
اثر در سنگ خارا دارد افغانم نميدانم
که او را دل بود از سنگ خارا سخت تر يا نه
به کويش جرأت فريادم ار باشد ز بيدادش
رسد يا رب به فرياد من آن بيدادگر يا نه
نهالي را کز آب ديده عمري پرورش دادم
ندانم بر مرادم عاقبت بخشد ثمر يا نه
پس از عمري که اذن يک نگه دارم نميدانم
که گردد مانع نظاره آب چشم تر يا نه
نمي پرسي (سحاب) آمد به کويت يا نه ور آمد
تواند ديدت از بيم رقيبان يک نظر يا نه
297
ز آن روي جان بخش ز آن قد دلخواه
جان و دل من درناله و آه
نام گناهي اي شه نبردي
تا از چه جرمم راندي ز درگاه؟!
تا خواجه مي چيد اسباب خانه
بيرون زدندش از خانه خر گاه
از کشتن غير بگذر چه فخر است
شير ژيان را از صيد روباه
چندي سروديم افسانه ي عشق
مرديم و آخر شد قصه کوتاه
ره راه دير است بايد رسيدن
ز اين ره به مقصود اي شيخ گمراه
آخر (سحابا) يا رب که گويد
حال گدايان در حضرت شاه
298
از او به ياري بختم اميد غمخواري
ولي دريغ که بختم نمي کند ياري
چه غم ز ديده ي بيدار عاشقان آن را
که نيست يک دمش از خواب ناز بيداري
به دام تا نفتد صيد خود کجا داند
هر آنچه يافته صيد من از گرفتاري
بر تو خوار بود هر عزيز و عزت تو
بر آن کسان که ندانند عزت از خواري
پس از هزار عتابم به مدعي بخشيد
هزار زخم زد اما يکي نشد کاري
بکوش تا دل آزرده اي بدست آيد
و گرنه سهل بود از بتان دل آزاري
تو را که هست بلب معجز مسيح از چيست
که چشم تست چنين مبتلاي بيماري
جدا از مهر رخ او ز آه و اشک (سحاب)
بود چو برق يماني و ابر آزاري
299
غم عشق تو را دلهاي ويران خانه بايستي
که آن گنج است و جاي گنج در ويرانه بايستي
به آساني نشايد زين دوره پي برد بر مقصد
ره ديگر ميان کعبه و بتخانه بايستي
به دل دادند شوق و ناله اين را سوختن آن را
که گل را عندليب و شمع را پروانه بايستي
سر زلف دلاويز بتي زان دام دلها شد
که زنجيري به پاي اين دل ديوانه بايستي
به ياد افسانه ي مهر و وفا دارم بسي اما
تو را اي بي وفا گوشي بر اين افسانه بايستي
به ترک باده پيمان بسته ام با زاهد و اکنون
براي امتحان من يکي پيمانه بايستي
نبايستي که زاهد پي برد نشئه صهبا
و گرنه در جهان هر مسجدي ميخانه بايستي
(سحاب) از کوي او گيرم ز جور مدعي رفتم
از او يک لحظه بايستي صبوري يا نه بايستي
300
اي صاف تر ترا ز هر آئينه سينه اي
آرد مگر در آينه رويت قرينه اي
مايل برحم شد فلک کينه جو به من
با من ولي هنوز تو در فکر کينه اي
خورشيد اگر چه شاه سپهر است ليک هست
در خيل بندگان کمينت کمينه اي
اهل هوس چو ما بتو مايل ولي کجا
دارد صفاي آينه هر آبگينه اي؟
عالم ز اشکم ار شده ويران ترا چه غم
از اينکه ايمن است ز طوفان سفينه اي
انديشه اي ز مفلسيم نيست تا مراست
از گنج عشق در دل ويران دفينه اي
خوبان بجاي زر نستانند در نظم
ورنه (سحاب) دارم از اين در خزينه اي
301
آن کز دل خود نديده باشي
رحم است اگر شنيده باشي
ترسم که زخود گذشته باشم
وقتي به سرم رسيده باشي
يا رب چه بود در او به جز مهر
حسني که نيافريده باشي؟
بي طاقتي دل اي دل دوست
هنگام وصال ديده باشي
در وصل ز بيم هجر گاهي
در سينه اگر طپيده باشي
از ساغر هجر زهر حرمان
آن روز به خون کشيده باشي
از رشته ي صبر و ناخن شوق
گه دوخته گه دريده باشي
خوش آن که شبي به محفل من
پيمانه ي مي کشيده باشي
پيمان (سحاب) و عهد اغيار
اين بسته و آن بريده باشي
302
با رقيب اي سست پيمان نرد الفت باختي
تا مرا در ششدر رشک رقيب انداختي
سوختي از آتش غيرت دل عشاق را
ساختي با غير و کار عاشقان را ساختي
تا که را خواهي هلاک از درد رشک من که تو
بي سبب در بزم وصل امشب مرا بنواختي
قدر سرو و گل شکستي تا تو در بستان حسن
رخ چو گل افروختي قامت چو سرو افراختي
با خرابي دل اکنون اي شه خوبان بساز
تا چرا رخش ستم در کشور دل تاختي
من ز حسرت جان سپردم چون تو بهر ديگران
از کمر خنجر کشيدي از ميان تيغ آختي
کشتي ام گر از غم عشق بتان شادم که تو
صفحه ي دل را زغم هاي دگر پرداختي
تا کس از جورت به جز ما در سر آن کو نماند
عاشقان خويش را زاهل وفا نشناختي
نرم مي بايد دل آن شوخ سنگين دل (سحاب)
ورنه گيرم سنگ را ز آه درون بگداختي
303
يار من يار کسي گشته و دلدار کسي
چه شدي گر نشدي يار کسي يار کسي
خار خاريش نه زين خار که بر دل دارم
که نرفته است به پاي گل من خار کسي
نکند ار چه دل آزار من آزار کسان
که دل آزرده نگشته است ز آزار کسي
ديده ديدار کسي ديده که الحق نسزد
که دگر باز کنم ديده بديدار کسي
ماه روي تو بود شمع فروزنده و حيف
که نشد روشن از آن شمع شب تار کسي
کرد مشکل بسر کوي کسي رشک رقيب
کار ما را که به ناکس نفتد کار کسي
قدر در رونق گوهر بشکستند (سحاب)
کلک در پاش تو و لعل گهربار کسي
304
کس اي نا مهربان ياران جاني
کشد آنگه به جرم مهرباني
رقيبان را امين خويش داني
نداني نايد از گرگان شباني
بديد از حلقه هاي زلف رويت
چنان کز ظلمت آب زندگاني
بهاي بوسه جان گيرد، فروشد
متاع اين چنين را رايگاني
خضر بوسيده آن لب ورنه آبي
نمي بخشد حيات جاوداني
چمان سوي چمن بلبل نيايد
که آمد در چمن باد خزاني
فزايد مهر من بيمهري او
مرا بيمهري او مهرباني
(سحاب) ايام پيري چون بود چون
چو پيري بگذرد عهد جواني
305
که گفت مشک سيه را قرين ماه کني؟
چو خال عارض خود روز من سياه کني
فغان که داد دل خود نخواهد از تو کسي
گهي که گوش به فرياد دادخواه کني
به همرهي رقيب از بر تو ميگذرم
به اين وسيله مگر سوي من نگاه کني
به اشتباه من از غير اگر بتابي رخ
چه مي شود که مرا با وي اشتباه کني
گناه اگر نبود دوستي چه گونه به حشر
نظر به روي شهيدان بي گناه کني
فغان که صبح ندارد شب فراق اي دل
که چاره ي غمش ازآه صبگاه کني
جدا از آن مه بي مهر کي رواست (سحاب)
که سوي مهر نظر يا به روي ماه کني
306
هر ساعت الفتي است تو را با جماعتي
آخر از آن جماعتم انگار ساعتي
دادم بهاي بوسه ي او نقد جان و نيست
ما را جز اين به چيز دگر استطاعتي
بهر ثمن به غير کلافي چه آورد
بيچاره پيره زن که ندارد بضاعتي
از من خوشم که هيچ نپرسند روز حشر
ديوانه را چه معصيتي و چه طاعتي
زاهد چو ما به قول تو گوش نمي کنيم
از ما تو هم مکن به قيامت شفاعتي
ما را ز فقر نيز نباشد مذلتي
گر خواجه را بود ز امانت مناعتي
بهر دو نان چه منت دونان کشي (سحاب)
چون ميتوان به قرص جويني قناعتي
خضر آب زندگي خواست من وصل يار جاني
کاين عيش جاودان به زه آن عمر جاوداني
در لعل يار پيداست پيوسته بي کم و کاست
اسکندر آنچه ميخواست از آب زندگاني
تا نه زرنگ زردم آگه شوي ز دردم
از خون ديده کردم رنگ خود ارغواني
گفتا: چو دادم آن را از بهر بوسه جان را
کس گنج رايگان را داده است رايگاني
گر چه ز جور جانان شادند خسته جانان
اما به ناتوانان رحم آر تا تواني
وصلش چو نيست تقدير بيحاصلست تدبير
يابد چه گونه تغيير تقدير آسماني
آن لب چو لعل نابست درج در خوشابست
چون ديده ي (سحاب) است دايم به در فشاني
308
مکن تکيه زنهار تا ميتواني
به عهد جوانان به عهد جواني
کي آوردمي تاب اين سست مهري؟
نمي بود اگر با من اين سخت جاني
نه چندان به عشاق الفت نه دوري
نه پر ساده لوحي نه پر بد گماني
مده تاج درويشي و کنج عزلت
به تاج فريدون و ملک کياني
غم از شادماني بود زانکه در دل
ز شادي غم آمد زغم شادماني
تو را باشد از ناله ي ناتوانان
فغان و مرا ناله از ناتواني
گرفتم به دل نيست ميل (سحابت)
چه شد آخر اظهار لطف زباني
309
جاودان داريم در ساغر شراب زندگي
من ز صهباي محبت خضر از آب زندگي
زندگي دارد شتاب و ساقي دوران درنگ
بادرنگ او نمي سازد شتاب زندگي
زاختر بد روزي آن ماه جهانتاب از درم
در نيايد تا فرو رفت آفتاب زندگي
بر سرم هنگام خواب آمد ندانم خوانمش
خواب مرگ اين خواب را يا آنکه خواب زندگي
مدعي از رشک من در اضطراب مردن است
من ز بيم وصل او در اضطراب زندگي
لذت آسايش مردن کسي يابد که او
همچو من باشد گرفتار عذاب زندگي
سر نخواهد زد گلي از باغ اميدم (سحاب)
گر رسد زين سان بر آن فيض سحاب زندگي
310
از جور او مگر شب هجران شکايتي
گويد کسي که اين دو ندارد نهايتي
مهر کسي خوشم که اثر در دلت نکرد
عشق تو کرد گر چه به هر دل سرايتي
هر نوع کآورند به ياد توام نکوست
هر چند ساعتي کند از من سعايتي
صبح سعادت از مه رويت نشاني ئي
روز قيامت از شب هجرت کنايتي
دور از توام هلاک نکرد آسمان چو ديد
در کيش عشق سر نزد از من جنايتي
احوال خود که رانيم از کوي خود بپرس
از واليئي که عزل شود از ولايتي
داني که چيست آيه ي نور و حديث طور؟
از کوي او کنايتي، از رويش آيتي
از بس (سحاب) بود ز لطف تو نااميد
هرگز نداشت از تو اميد عنايتي
311
سپيد گشت دو چشمم در انتظار نگاهي
که سوي من کند اما نکرد چشم سياهي
زبيم آنکه ندانند کيست قاتلم افغان
که جانب تو نکردم به حشر نيز نگاهي
فتد به گردن من جرم خون من به قيامت
که کودکي تو و نبود هنوز بر تو گناهي
به غير دل که مجال سخن بر تو ندارد
ز من فغان که ندارد کسي بکوي تو راهي
مبر گمان که زجور فلک کسي بود ايمن
مگر کسي که به ميخانه يافته است پناهي
ز جور دهر چنين سوزم از چه من که توانم
به خرمنش فگنم آتش از شراره ي آهي
(سحاب) تخم وفا را به زمين که فشاندم
به غير خار ندامت از آن نرست گياهي
312
يک ره به چشمم آن پري نايد به صد افسونگري
با آنکه گاهي ار فسون آيد به چشم کس پري
در طره ي مشکين به رخ بررخ ز زلف عنبري
بر ماه داري مشک تر در مشک مه مي پروري
لعل تو اي آرام جان هم جان فزاهم جان ستان
در پيش آن افسانه دان افسون و سحر سامري
بينم نکو رويان بسي دل جز تو ندهم بر کسي
داند کجا هر مفلسي قد گهر چون گوهري
رويت گل باغ امل از وي بکارد دل خلل
زلفت به عارض باز حل دارد قران با مشتري
با عاشقان خوي بدت کم باد جور بيحدت
اکنون که دادست ايزدت در ملک خوبي سروري
دارد (سحاب) آن تند خو خوي بد و روي نکو
آه ار بريم از خوي او در پيش داور داوري
313
خطش مشک تري لعلش نباتي
نباتي رسته ز اطرافش نباتي
دهم لب تشنه جان با آن که دايم
بود جاري زهر چشمم فراتي
مقيم کوي جانانم ندارم
خبر از کعبه و از سومناتي
به شکر اينکه داري خرمن حسن
از اين خرمن به مسکينان زکاتي
رخت آنجا که دارد جلوه خورشيد
که شاه انجم آيد چيست ماتي
برهمن پيش آن بت سجده فرمود
به هر جا بود عزائي ولاتي
چه غم گر عهد الفت بست با غير
که نبود عهد خوبان را ثباتي
ز چشمي کز تغافل کشت ما را
همان داريم چشم التفاتي
به جان هستم غلامش آن که داراد
پي آزادي ام زان خط براتي
(سحاب) ار پا نهادي در ره عشق
نبايد داشت اميد نجاتي
314
اي در درون سينه زمهرت دفينه اي
نگذاشت طره ي تو دلي را به سينه اي
مهرم فزوده کين تو کين تو مهر من
حيرانم آن چه مهر بود اين چه کينه اي
در بحر عشق اي که تو را ميل ساحل است
زين لجه کي رسيد به ساحل سفينه اي
در گوش من سرود مغني خوشست ليک
با آن غنا که خواست ز خلق فتينه اي
اين راست گوهري خوش و آن را در خوشاب
اين ديده مخزني بود آن لب خزينه اي
زلف بنفشه طره ي سنبل نديده اند
گويند اگر به عارض و رخ بي قرينه اي
بر آتش (سحاب) فشان آبي از وفا
چون او به شکر اينکه به تاب و تبي نه اي
315
ز ناتواني پيري اگر بجان آئي
برو به ميکده يکچند تا جوان آئي
به بزم وصل من اغيار ره کجا يابد؟
اگر ز چشم فلک در برم نهان آئي
خبر ز حسرت من در زوال حسن رخش
شوي اگر به چمن موسم خزان آئي
تن ضعيف فرو مانده زير بار دلم
ز بسکه بر دلم اي بار غم گران آئي
چه شعله ها که مرا از زبان زبانه کشد
چو اي حديث غم هجر بر زبان آئي
هميشه گويم اگر بينمت سپارم جان
مگر که بر سرم از بهر امتحان آئي
همين نه سنگ بنالد ز ناله ام شايد
اگر به پيش تو نالم تو در فغان آئي
به عاشقان بت ناسازگار ما سازد
اگر تو بر سر سازش به آسماني آئي
سحاب رشک گهي بر غريق عشق بري
که خود بساحل از اين بحر بيکران آئي
***
قصايد
فريد زمان آنکه آمد به دنيا
نظير وعديلش چو اکسير و عنقا
وحيد زمان ميرزا احمد آنکش
ز طلعت بود نور حق آشکارا
ملک پاسباني فلک آستاني
که با قدرش ادني بود چرخ اعلا
بلند اختري کزو جود شريفش
زند طعنه هر دم ثري بر ثريا
پي خدمت و طاعت او به درگه
ميان بسته کيوان، کمر بسته جوزا
ملک ديده تا رفعت قدر او را
زانجم خوي خجلتش بين بر اعضا
به علمش بود رمز عالم معاين
به رايش بود راز گيتي هويدا
به زيب وفاق است ذاتش مزين
ز عيب نفاق است رايش مبرا
تهي گشته از بذل او زر زمخزن
امان جسته از جود او درز دريا
ز بذلش بود خانه ي بخل ويران
به دستش بود رايت جود بر پا
نه او راست سودي نه او را زياني
زکين اعادي زمهر احبا
چه سود و زيان مهر را باشد آري
ز بي مهري و مهر خفاش و حربا
بود ظاهر از راي و پيدا ز نطقش
هم اعجاز موسي هم انفاس عيسا
بود يوسف مصر اجلال از وي
جوان گشته زال جهان چون زليخا
کف او گهر پاش چون چشم وامق
دل او گهر زاي چون لعل عذرا
نگاهش به ديدار درويش خوشتر
ز نظاره ي سعد بر روي اسما
به گوشش چنان است آواز سائل
که در گوش خسرو سرود نکيسا
زعمان طبعش خجل گشته عمان
ز بيضاي رايش ضيا جسته بيضا
اگر ذکر او صاف او نيست باعث
زبان در دهان از چه گرديد گويا؟
اگر گوهر مدح او نيست مطلب
چنين بحر طبع از چه آمد گهرزا؟
چه از طالع سعد و بخت همايون
شد اسباب عيشش به گيتي مهيا
برازنده فرزنديش داد ايزد
که بودش ز ايزد به دل اين تمنا
رخش زيور عالم و زيب دوران
قدش غيرت سدره ورشک طوبا
به ذاتش فنون کمال است مضمر
ز رويش نشان جلال است هويدا
چنانش بود ذهن و فرهنگ و دانش
که نادان بود در برش عقل دانا
سزد گر پدر نازد از نسبت او
که نازان از او امهاتند و آبا
يقين چون محمد علي گشت نامش
شود دين آن هر دو را رونق افزا
جهان چون شد از گلستان وجودش
به باغ ارم طعنه زن رشک فرما
به تاريخ کلک سحابش رقم زد:
که آمد محمد علي فخر دنيا
غرض چون شد از مدح آن خامه حيران
غرض چون شد از وصف اين عقل شيدا
هم از مدح آن خامشي جستن انسب
هم از وصف اين لب فرو بستن اولي
به دل صاف صهبا به جان زهر حسرت
بود تا مسرت ده و محنت افزا
هم اعداي آن را به دل زهر حسرت
هم احباب اين را به لب صاف صهبا
–
***
چه شد که چرخ جفا پيشه کرد ميل وفا
هزار گونه اساس نشاط کرده به پا
سپهر محفل عيشي به دهر چيده کز آن
شده است بزم جهان رشک جنت الماوا
هزار دست ضيا دارد از هزاران شمع
کف کليم ضيا داشت گر زيک بيضا
به جسم مرده دلان مطرب آورد صد روح
اگر مسيح زيک روح مرده کرد احيا
هوا زنور مشاعل زمين ز عکس شموع
چو کان گوهر ناب است و لؤلؤ لا لا
رياض دهر منور چو روضه ي مينو
بساط خاک پر اختر چو گنبد مينا
به تن محيط هوا بست زرفشان اکسون
به بر بسيط زمين کرد آتشين ديبا
ز بس که پر شرر آمد سواد شب گوئي
که منبت گل سوري است عنبر سار
سپهروار به گردش زهر طرف چرخي
چه چرخ چون کره ي نار آتشين اجزا
به هشت برج مرتب ولي زهر برجي
ستاره بار به سطح زمين و روي هوا
زهر طرف شجري آتشين که گر خوانند
نظير سد ره و طوبيش هست محض خطا
کجا دماند اوراق زرفشان سدره؟
کجا بر آرد نارنج آتشين طوبا؟
دميده ز آذر نمرود گلستان خليل
نموده از شجر طور آتش موسا
پديد گشته زهر بام صد هزاران ماه
که قرص مهر بود در برش چو جرم سها
اگر زچاهي وقتي نمود برهمني
مهي که ساحت نخشب ازو گرفت ضيا
ز کاسه هاي سفالين نگر کنون صد ماه
که هر يکي به جهاني بود فروغ افزا
در وصف بهار و مدح
ز نکهت گل و فيض صبا ورشح سحاب
جهان پير دگر باره يافت عهد شباب
بهار قد عروسان باغ را آراست
به رنگ رنگ لباس و به گونه گونه ثياب
زعکس لاله و گل شد ملون آب شمر
چه نقش ها که نزد دست نو بهار بر آب
گرفتم اينکه ز سيماب ساخت که شنگرف
چمن چه کرد که زنگار ساخت از سيماب
دهد به جسم زمين فسرده رشحه ي ابر
همان خواص که در طبع خستگان جلاب
کنون که فصل کتان است و توزي از چه سبب
درخت کرده به بر قاقم و هوا سنجاب
زيان نکرد اگر ابر ريخت در به زمين
که اين زمرد شاداب داد و لعل خوشاب
چو دست ساقي بزم امير پاک ضمير
زلاله باغ به کف بر گرفته جام شراب
سپهر جود محمد حسين خان که درش
ز حادثات بود خلق را مقرو مآب
دگر چه باشد ازين بيش خونبهاي (سحاب)
که در حساب شهيدان تست روز حساب
انوار غيب
چه شد که روي عروس جهان منور شد
چو سطح چرخ بسيط زمين پر اختر شد
هوا ز پرتو مشعل زمين زشعله ي شمع
بسان معدن الماس و کان گوهر شد
و يا نهاده به هر سو هزار بيضه ي سيم
غراب شب که چو سيمرغ آتشين پر شد
بپاي خاست زهر جانب آتشين سروي
که بار آن همه از نارو برگ اخگر شد
نه سرو بلکه درختي درختي که پور عمران را
به کوه طور بر انوار غيب رهبر شد
به محفل فلک اين سرو پرتو افکن گشت
اگر به طرف چمن سرو سايه گستر شد
سمن شکفت تو گوئي ز طره ي شمشاد
و يا عيان مه نخشب ز سرو کشمر شد
نه سرو بود و نه مه زانکه تا زمين و فلک
مکان سرو سهي جاي ماه انور شد
نتافت ماه ز برجي که سرو قامت بود
نرست سرو زباغي که ماه منظر شد
عيان به صحن گلستان دهر از هر سو
هزار گلبن تابان پديد از آذر شد
اگر زآتش نمرود پيش ازين يکبار
پديد گلشني از بهر پور آزر شد
شراره زکف ساحران آتشبار
بسان سينه ي ثعبان و کام اژدر شد
ز شست هر يک تير آتشين هر دم
به سوي گردون چون آه عاشقان بر شد
ز زخم ناوک آتشفشان نشان تن چرخ
فگار چون دل ما از نگاه دلبر شد
هوا به شعله ي تابنده چون سياوش رفت
زمين در آتش سوزنده چون سمندر شد
ز شوره گل ندمد هيچگه شگفتي بين
که شوره منبت چندين هزار عبهر شد
زمين چو ساحت برزين شده، فلک گوئي
پي پرستش چون موبدي معمر شد
رواج يافتي آئين دين زردشتي
اگر نه ناسخ او ملت پيمبر شد
زريسمان ورسنباز در ميان دو قطب
زمو پديد خطي همچو خط محور شد
مشعبدي به فرازش روان که هيئت سحر
به چشم اهل بصيرت از او مصور شد
چو زورقي به ميان هوا ولي زورق
به بادبان رود و اين روان به لنگر شد
ويا چو زاهدي افسرده از فراز صراط
بسان برق يماني و باد صر صر شد
به پاي خود ززمين بر شد اين، اگر نمرود
به سعي کرکس و مردار از زمين بر شد
ز يکطرف به فسون حقه باز طراري
که مهره ي فلک از حيرتش به ششدر شد
به وقت شعبده بازي فسونگري که ربود
اگر چه حقه فلک مهره مهرانوار شد
زمانه چيده به هر سوي محفلي که در آن
سپهر مجمره گردان و مهر مجمر شد
ز بس حلي و حلل بست بر بساط زمين
چو سقف چرخ محلي به زيب و زيور شد
اگر نصيب مشامي شميم وصل نبود
ز بوي طره ي گلچهره اش معطر شد
وگربه چاک گريبان هجر دستي بود
قرين دامن وصل بتي سمنبر شد
ز پرده هاي تماثيل نغز جمله ي دهر
نظير ججره ي ماني و کاخ آذر شد
وز آن شگرف تصاوير دلپذير صور
روان آن به دو چشم خرد مصور شد
زبسکه يافت در و بام شهر زآينه زيب
سراي مفلس و منعم چو قصر قيصر شد
اگر ز صيقل فکر برهمني وقتي
حديد پاره اي آئينه ي سکندر شد
کف کليم پديد و دم مسيح عيان
زعکس جام شراب و سرود مزمر شد
چه گفت عقل چو خوي بر عذار ساقي ديد؟
چه ديد ديده چو ياقوت مي به ساغر شد؟
که شد ز آتش سرد اينک آب گرم پديد
وز آب خشک نمودار آتش تر شد
همين نه ز آتش مي چشم اختران خيره
که هم زناله ي دف گوش آسمان کر شد
زهر طرف بنواسنجي و غزلخواني
نگار زهره و شي آفتاب پيکر شد
چو زخمه بر رگ رود آشنا شدش گفتي
که ناخنش به رگ جان زهره نشتر شد
به گاه رقص معلق زنان سرود کنان
گهي چو فاخته و گاه چون کبوتر شد
گهي ز بانگ خوش آهنگ چنگ زمزمه ساز
گهي زناله ي جان بخش ني نوا اگر شد
گهي ز نغمه ي ارغن به خلق مژده رسان
به اين ترانه جان بخش روح پرور شد
که از ميامن داور به خصم بد گوهر
خديو عالم و شاه جهان مظفر شد
شه فلک انجم سپاه بابا خان
که صيت سطوتش از باختر به خاور شد
قدر غلام و قضا چاکري که درگه او
ز بذل دست گهر ريزش آسمانفر شد
رخ سپهر کبود و قد هلالش خم
زرشک شقه ي منجوق و حقه ي در شد
نعال مرکب او زيب گوش گردون گشت
قبار درگه او کحل چشم اختر شد
ازاو چو خانه ي زين روز رزم زينت يافت
يه صدر بزمگه عيش چون مصور شد
ز آفتاب دگر آسمان ديگر گشت
بر آسمان دگر آفتاب ديگر شد
شگفت نيست در ايام عدل او که از آن
رياض دهر به اثمار امن مثمر شد
اگر حمام به شهباز گشت هم پرواز
وگر غزال هم آغوش با غضنفر شد
ز شوره زار نمودار و از خرابه پديد
گهي که ابر کفس قطره اي مقطر شد
هزار روضه ي رضوان و شاخ طوبي گشت
هزار چشمه ي خضر و زلال کوثر شد
ايا ستاره حشم خسروي که طلعت مهر
به جنب پرتو رايت ز ذره کمتر شد
ظهور نقش تو منظور کلک قدرت گشت
وجود شخص تو مقصود صنع داور شد
که سطح نه کره حاوي شش جهت گرديد
که سوي هفت پدر ميل چار مادر شد
به غير که که ز بيمت بري شد از طاقت
به غير کان که ز بذلت تهي زگوهر شد
زفيض عون تو هر ناتوان توانا گشت
زدست جود تو هر بينوا توانگر شد
اگر نه از کرمت با خزف مقابل گشت
گر از کف تو نه با خاک ره برابر شد
چو لاله سرخ ز خون از چه گشت چهره ي لعل
چو کاه زرد چنين از چه گونه ي زر شد
سپهر را همه سقف نه آسمان آمد
زمين اگر همه اطراف هفت کشور شد
رواق قدر تو را پله اي فروتر گشت
عروس جاه تو را حجله اي محقر شد
کتاب دانش و تقويم جود کانسان را
کمال نفس به تعليم آن ميسر شد
رقوم جدول اين را کف تو گشت ورق
سطور صفحه ي آن را دل تو مسطر شد
سر عدوي تو را پاي دار بالين گشت
تن حبيب تو را صدر تخت بستر شد
در آن زمان که زگرد سپاه و خون يلان
چو چشم خصم هوا تيره و زمين تر شد
عيان ز آتش رزم و بپا ز نعره ي کوس
نواير سقرو گير و دار محشر شد
زاشک چشم عدو بر چو بحر تر گرديد
ز تف شعله ي کين بحر خشک چون بر شد
سر سنان و بر تيغ را کلاه وردا
زفرق فرقد وز پيکر دو پيکر شد
سمند تيغ به صحراي جان تکاور گشت
نهنگ رمح به درياي خون شناور شد
تورا ز بهر سنان سپه که هر يک را
قضا معين و قدر يار و بخت ياور شد
مجره تنگ و فلک رخش و مشتري زين گشت
شهاب رمح و زحل درع و مهر مغفر شد
تگرگ مرگ بباريد از هوا چو پديد
زتيغ برق و غبار ابرو کوس تندر شد
زمين معرکه گرديد گلشني کآنرا
نهال نيزه و گل خود و سبزه خنجر شد
به باغ کين به دل دشمنان درختي کشت
سنان او، که بر او بر صنوبر شد
ز صولت تو فلک منحرف ز مرکز گشت
زهيبت تو عرض منقطع ز جوهر شد
سباع را جگر و مغز دشمنان تا حشر
غذا به سفره ي تن گشت و کاسه ي سر شد
هميشه تا که در آزار گل در آذر زر
به گونه سرخ چو ياقوت و زرد چون زر شد
رخ حبيب و عدويت مدام باد چنان
که گل به موسم آزار و زر درآذر شد
–
زهره ي زهرا
اين چه بزم است که آرايش دنيا آمد
محفل دهر زفيضش طرب افزا آمد
فخر از اين بزم، زمين کرد، مباهات سپهر
ز آنکه اين انجمن، آن انجمن آرا آمد
از پي رامش و آرايش اين بزم کزو
دهر فردوس مثال وارم آسا آمد
از فلک رو به زمين شاهد ناهيد آورد
از سما سوي ثري عقد ثريا آمد
ز بس از مطرب و معشوقه و مي آنچه به دهر
لازم عيش مهناست، مهيا آمد
محو از صفحه ي دل نقش تحير گرديد
پاک از دفتر دل نام تمنا آمد
حيرت از صحن زمين روضه ي مينو آورد
خجل از وضع زمين گنبد مينا آمد
زهره رامشگر و مه مجمره گردان گرديد
آسمان ساقي و خورشيشه ي صهبا آمد
هر طرف نغمه سرايي که زرشکش به فغان
بر بط باربدوناي نکيسا آمد
هر کسي را زمي صاف ز آلايش غم
لوح دل صفحه ي انديشه مصفا آمد
زد زبس ميل مناهي همه کس را ره دل
هر دلي فارغ از انديشه ي عقبا آمد
آنچنان واعظ شهر از سر تلبيس گذشت
که به هر مصطبه ي ساغر مينا آمد
بر سر عشرت امروز چرا بگذارد؟
داعيئي کش سبب خجلت فردا آمد
از پي شعبده هر سو کف آتش بازي
منبت شاخ گل و نرگس شهلا آمد
بدرخشيد ز هر دست هزاران بيضا
وقتي از معجز موسي يد بيضا آمد
آتشين شب پره اي کرد زهر سو پرواز
مرغ اعما اگر اعجاز مسيحا آمد
پر شرر جسم زمين چون دم وامق گرديد
پر ضيا روي هوا چون رخ عذرا آمد
آنچنان جرم فلک يافت ضيا کز دل آن
آنچه پيدا و نهان بود هويدا آمد
آنقدر عنصر علوي ره مرکز بگرفت
که برون هر شرري از دل خارا آمد
در سواد شب مظلم به نظر هر شرري
چون گل سوري، از عنبر سارا آمد
يا تو گوئي دل خون گشته مجنوني بود
که پديد از شکن طره ي ليلا آمد
شد پس شعري پروين ز بروجش تابان
که به پرتو همه چون بيضه ي بيضا آمد
هر طرف چون کره ي نار به گردش چرخي
که به گاه دوران منفصل اجزا آمد
منظر ثور اگر منزل يک پروين گشت
وربه برج سرطان جاي دو شعرا آمد
به هوا گشت يکي پيک شرربار روان
که به نيروي رسن مرحله پيما آمد
ننگ ماني وش و نامي روشي را که بر او
که همه شعله فشان از همه اعضا آمد
گوئي از باغ زمين رست فلک ساشجري
که پديد از ورقش آتش موسا آمد
زخدنگ شرر افشان هدف جسم سما
چون رخ سعد زنظاره اسما آمد
ماند از رفتن اگر بند زپايش بگسست
شد شتابان اگرش سلسله بر پا آمد
فرق اين باشجر آنست همانا که به بار
از شجر ميوه، از اين لؤلؤ لالا آمد
شجر از آب چو طوبي به طراوت آمد
اين زآتش به دل سدره و طوبا آمد
من از اين بوالعجي ها متعجب که به دهر
اين همه نقش عجب چيست که پيدا آمد
ناگهان از پي آگاهي من پير خرد
که بر اسرار نهان واقف و بينا آمد
گفت هنگام زفاف متعالي گهر است
کافتخار بشر و مفخر دنيا آمد
فخر گيتي اسدالله که هنگام عطا
بحر با بحر کفش قطره و دريا آمد
آن فلک قدر جوادي که زابداع دوکون
خلقت او غرض مبدأ اشيا آمد
آنکه آرايش عدلش که جهانرا آراست
آنکه با زايش طبعش که گهر زا آمد
ظلم رسمي است که دوري ز مراسم بگزيد
فقر اسمي است که عاري ز مسما آمد
بر سر رايت جاهش که هما سايه بود
در بر قصر جلالش که فلک سا آمد
معجر مهر يکي مغفر زرين بنمود
اطلس چرخ يکي پرده ي ديبا آمد
از سحاب کفش آنجا که گهرباري کرد
بهره يکسان به اعادي و احبا آمد
تابش مهر يکي مهر جهان آرارا
نه ز خفاش دريغ و نه زحربا آمد
ميل انداز لقايش سبب آمد زنخست
که نظر از مدد باصره بينا آمد
اثر شوق مديحش زازل باعث گشت
که زبان در دهن ناطقه گويا آمد
از نهيب سخط و از مدد تقويتش
کوه بيتاب شد و کاه توانا آمد
فکرش از وهم تباهي و موهم گرديد
رايش از ترک که مسرات مبرا آمد
داغ فرمان ويش زينت پيشاني گشت
اشهب چرخ که با غره غرا آمد
چون اساس طرب اسباب نشاطش به جهان
همه از ميمنت بخت مهيا آمد
خواست در خطه ي قزوين متعالي نسبي
که به نسبت خلف سيد بطحا آمد
هم گواه حسبش طينت اجداد گرام
هم قرين گهرش عصمت آبا آمد
چون به آن مريم زهر القب زهره لقا
که صفاتش نه به اندازه ي اصغا آمد
داد اجازت پي تزويج تو گفتي که به دل
يوسفي را هوس وصل زليخا آمد
زد رقم کلک (سحاب) از پي تاريخ زفاف:
«زينت برج اسد زهره ي زهرا» آمد
تا تناسل سبب علت انسان گرديد
تا تجرد صفت خالق يکتا آمد
نسل او منقطع و عدت اخلاف فزون
هر که او را زاعادي و احبا آمد
به مناسبت مراسم همسري و آتش بازي سروده است
فريد عالم و زيب جهان و زينت کشور
که کشور هنرش شد به نوک خامه مسخر
فروغ بزم هنر باشد آنکه محفل دانش
زنور شمع وجودش مزين است و منور
ملا ذو مفخر ارباب نظم آمده کورا
روان اعشي و جان جرير بنده و چاکر
سحاب قطره فشاني است کلک او که مر آنرا
همه بحار گهرزاست قطره هاي مقطر
گه نگارش دفتر مگر بجاي مدادش
زنوک خامه تراود در معاني آذر
زکلک غاليه سا بهر من نگاشت پيامي
که بود هر ورقش از حروف غاليه پيکر
چو شاهدي که به عارض فکنده طره ي مشگين
ويابتي که زرويش دميده خط معنبر
به دلبري است حروف خوشش ز صفحه ي دلکش
چنانکه ديده ي خوبان زطرف شقه ي چادر
نقاط آن به نکويي چو خال چهره ي خوبان
خطوط آن به رعونت چو خط عارض دلبر
به راستي الف آن و در خمي قد دالش
چو شاهدي است جوان و چو عاشقي است معمر
زلام آن بود ار خوي چکد ز طره ي سنبل
ز صاد آن سزد ار خون رود زديده ي عبهر
به چشم عقل بود نون آن مه نوي اما
مه نوي که مقارن شود به زهره ي ازهر
زبس به زينت تر صيع سطر اوست مزين
زبس به زيور تذهيب خط اوست مزور
سطور آن همه گوئي فرنگسي است به حجله
خطوط آن همه گوئي سياوشي است در آذر
نبود قابل گنجي چنين چو من کسي، آري
نه هر سري است سزاوار تاج و قابل افسر
به دست همچو مني گوهري چنين بود الحق
چنان عجب که به فرق گداي افسر قيصر
به رسم تحفه از آن بردمش به نزد خديوي
که نزد بحر کفش بحر قطره ئيست محقر
سپهر جود محمد حسين خان که زبذلش
سزد که کان شود از زرتهي و بحر زگوهر
سپهر مرتبه وابر دست و بحر نوالي
کز ابر مرحمت اوست کشتزار امل تر
به گاه رزم تنش را سپهر آمده خفتان
به وقت کينه کفش را شهاب آمده خنجر
عجب نباشد اگر در زمان معدلت او
که يار هم شده گرگ قوي و بره ي لاغر
کنام صعوه بي پر بود به چنگل شاهين
منام آهوي لاغر بود به کام غضنفر
ز حفظ او که از او ايمن است عرصه ي گيتي
زعدل او که از آن خرم است ساحت کشور
به پاس بچه ي خود شير را گماشته آهو
به حفظ بيضه ي خود بازر انشانده کبوتر
شگفت نيست گر از بيم احتساب تو زين پس
به جام زهره شود زرد رنگ باده ي احمر
زبان عقل زتذکار وصف او شده عاجز
دبير چرخ زتدبير مدح او شده مضطر
زهي نعال سمند تو طوق گردن گردون
خهي غبار قدوم تو کحل ديده ي اختر
به پيش پرتو راي تو تيره طلعت انجم
به جنب پايه ي جاه تو پست طارم اخضر
دو کشتي اند مخالف زمين و چرخ که دارد
يکي به حکم تو جنبش يکي ز حلم تو لنگر
نبود جود و سخا را وجود بي کفت، آري
عرض وجود نيابد مگر به بودن جوهر
روا نباشد اگر باغ طبع و ابر کفت را
کنم به باغ مقابل کنم به ابر برابر
کز ابر قطره همي ريزد وز دست تو لؤلؤ
زباغ ميوه همي خيزد و زطبع تو گوهر
ستم خوش است ز خوبان اگر نه عدل تو بردي
قواعد ستم از ياد شاهدان ستمگر
ايا که نيست مرا جز خيال وصف تو در دل
ايا که نيست مرا جز هواي مدح تو در سر
چه جلوه نظم مرا در بر قصيده ي سلمان؟
سها چه جلوه کند پيش آفتاب منور
بلي زخار نخواهد کسي طراوت ريحان
بلي ز صبر نيابد کسي حلاوت شکر
چنان قصيده اي الحق زطبع من نتراود
که از سراب نجوشد زلال چشمه ي کوثر
چنين بدان که به هنگام نظم و نثر مراهم
زيمن تربيت و فيض تو است ميسر
کز ابر کلک فشانم بسي جواهر رخشان
ز بحر طبع بر آرم بسي لئالي انور
رسيده بهره نه آخر زيمن تربيت تو
مرا به کلک سخن گسترد و به طبع سخنور
مرا بنان گهر بار طوطئي است که هر دم
به جاي بيضه برآرد هزار دانه ي گوهر
چو روي دوست بود تا جمال شمع فروزان
چو زلف يار بود تا شميم عود معطر
رخ حبيب تو تابان بود چو شمع به محفل
تن عدوي تو سوزان بود چو عود به مجمر
قضا و اختر و چرخت غلام و چاکر و بنده
خدا و طالع و بختت معين و ناصر و ياور
معما در وصف شمشير و مدح
چيست آن لعبت که قدش خم بود پيکر رنزار
وسمه اش گاهي برابر و غازه اش گه بر عذار
قامتش رنجور و خم چون عاشق وامق صفت
عارضش زيبا و خوش چون شاهدي عذرا عذار
گاه رويش لاله گون چون شاهدان سيمبر
گاه چشمش خونفشان چون عاشقان دلفگار
گاه گيرد پيکرش زينب به زنگاري پرند
گاه يابد فرقش آرايش به شنگر في خمار
گاه چون يونس به بطن حوت باشد ناپديد
گاه چون يوسف زقعر چاه گردد آشکار
گه عيان در حمله باشد چون به هامون شرزه شير
گه نهان چون مهره باشد در دهان گرزه مار
گه بود الماس پيکر گه بود ياقوت رنگ
گاه باشد گوهر آگين گاه باشد لعل بار
چون نمايد جلوه باشد جلوه گاهش از يمين
چون بيارامد بود آرامگاهش در يسار
بي نظام او ممالک را نمي باشد نظام
بي وجود او سلاطين را نباشد اقتدار
هم نظام از پاس حفظ او پذيرد مملکت
هم قرار از بيم قهر او گزيند روزگار
هم بود گاهي به دست کينه جويانش مکان
هم فتد گاهي به فرق تيره روزانش گذار
هم کمال ابرويش از قامت مجنون نشان
هم هلال قامتش زابروي ليلي يادگار
هم غبار مقدمش بر چشم انجم توتيا
هم نعال مرکبش در گوش گردون گوشوار
خاصه چون گيرد به چنگ مفخري گيتي مقام
خاصه چون يابد به دست سرور عالم قرار
فخر اقران، سرور دوران، امير کامران
خان افخم، صاحب اعظم، خديو کامکار
عقل اول را دوم با نام مولاي دهم
آنکه نامد ثانيش در شش جهت از هفت و چار
از تف جانسوز قهرش برق نيسان منفعل
از دم جان بخش لطفش آب حيوان شرمسار
پيش ذيل عفو او هر آشکارائي نهان
نزد فکر صائب او هر نهاني آشکار
گاه بخشش چون بود هنگام ريزش چون شود
قلزم طبعش گهر ز ابر کف گوهر نثار
زيبدار آيد زجود حاتم طائيش ننگ
شايد ارباشد زبذل معن شيبانيش عار
در زمان عدل و عهد جود او نشگفت اگر
هر زمان شش چيز از شش چيز خواهد آشکار
بازار عصفور و شيراز گور سگ جان از غنم
سيم از کان و زر از گنجينه و دراز بحار
هم نخواهم بحر طبعش را چو بحر موج خيز
هم نگويم ابر دستش را چو ابر قطره بار
کآن گهر زاييش از طبع وي آمد مستفاد
وين در افشانيش از دست وي آمد مستعار
گرچه باشد نفحه ي باد بهاري جانفزا
گرچه آمد شعله ي برق يماني پر شرار
ليک با قهرش بود جانسوز چون برق يمان
ليک با لطفش بود جان بخش چون باد بهار
سرورا اميد گاها روزگاري شد که نيست
کس چو اهل فضل و ارباب هنر بي اعتبار
هر که اصحاب هنر از صحبتش دارند ننگ
هر که ز ارباب کمال از ديدنش دارند عار
هر که عمري بوده در زندان ناداني اسير
هر که چندي يافت در ديوان دانائي قرار
روزگار سفله پرور سود بر چرخش کلاه
آسمان نامساعد داد بر بادش غبار
چرخ، هر کس بود از جام جهالت درد نوش
دهر، هر کس گشت در بزم فضيلت جرعه خوار
کرد درجامش بجاي زهر حسرت شهد عيش
ريخت در کامش بجاي شهد عزت زهر مار
حاصل اهل ذکا از آسمان کج نهاد
سود اصحاب فطن از اختر ناسازگار
جورهاي بي خيانت کينه هاي بي سبب
رنج هاي بي نهايت دردهاي بي شمار
گر نباشد قدرداني چون تو در بزم هنر
نام ارباب هنر بر خاطري نارد گذار
از دو بيت از بلبل طبعي شود دستانسرا
اردو شعر از طوطي کلکي شود معني نگار
يا که پابند هوس خوانندش ابناي زمان
يا که مطعون طمع سازندش اهل روزگار
گر نهالي اين زمان کس پرورد از باغ نظم
عاقبت نارد بجز خار ندامت برگ و بار
زين جهت کلکم که باغ شعر را آمد تذرو
زين سبب طبعم که شاخ نظم را آمد هزار
خسته بود آنرا بر اوج ناله شبها از ملال
بسته بود اين را به باغ نغمه منقار از نقار
چون ترا ديدم به چرخ دانش آن رخشنده نجم
چون ترا ديدم به ايوان کمال آن شهريار
کز فروغ تو است کيهان سخن را روشني
کز وجود تست اقليم هنر را افتخار
اختر شعرم که آمد غيرت شعراي شام
گوهر نظمم که باشد رشک در شاهوار
گرچه بودت در بر از ناقابلي زآنسان که هست
ذره در نزد شموس و قطره در جنب بحار
ليک چون دل داشت زالطاف تو بس شرمندگي
با همه شرمندگي بر مقدمت کردم نثار
عاجز آمد چو زبان خامه از مدحش (سحاب)
اين سخن آن به که يابد بردعايش اختصار
دوستان راز لطفت تا شراب آرد نشاط
دشمنان را تن زقهرت تا خمار آرد دوار
آنچنان خرم که روي مي گساران از شراب
آنچنان لرزان که دست باده خواران از خمار
–
حبذا اي کاخ کيوان رفعت گردون اساس
شمس از مقياس تابان شمسه ات در اقتباس
شمع هاي محفل تو است اينکه خوانندش نجوم
زانکه سطح بارگاهت کرده با گردون مماس
گوهر آگين مسندت را فرش زيرين است از آن
اطلس افلاک ماند ايمن زنقص آندراس
صورت زيرين اشکال تو باشند اين صور
کاندرين زنگار گون مرآت دارند انعکاس
کبک و بازت سال و مه انبازهم در يک کنام
گور و شيرت روز و شب دمسازهم در يک کناس
نه غزالان تو را از حمله ي گرگان گريز
نه گوزنان ترا از هيبت شيران هراس
شاهدانت به خلاف خوب رويان زمان
با يکي دارند دايم باده ي عشرت به کاس
مايه ي ماهيت هفتم سپهر آمد پديد
دود شمعت يافت تا در زير سقفت احتباس
گرنه شبها تا سحر از بهر پاست نغنوند
از چه در هر صبح باشد چشم انجم را نعاس؟
با وجود گرد راهت ايمن است از سکته چرخ
کآسمان را بر دماغ از اين عطوس آمد عطاس
رنگ زنگار تو چون صيقل زدايد زنگ غم
عکس شنگرف تو چون روناس دارد روي ناس
بر سپهر ساکني هم مشرق و هم مغرب است
در گهت زآمد شد شاهنشه گردون اساس
مظهر الطاف حق فتحعلي شه آنکه کرد
آفتاب از آفتاب چتر او نور اقتباس
کرده وقت سعي و کوشش برده گاه قهر و بيم
جذب ادراک از عقول و فعل احساس از حواس
ره زشش سو بسته مي خواهند بر خصمش از آن
شد مسدس چو سراي نحل اين دير سداس
آن زمان کز برق تيغ لعلگون سيم سپهر
سرخ گردد آنچنان کز تابش آتش نحاس
چهر مهر از گرد گيرد برقعي تاريک رنگ
پشت دشت از کشته يابد پشته ي گردون مساس
پيکر مردان به نيلي حله گردد مختفي
خنجر گردان به لعلي جامه يابد التباس
پاک خواهد ز رخ گرد کينه زان پس تيغ او
زآن به جا آرد به خون خصم رسم ارتحاس
الغرض چون يافت اين عالي بنا اتمام، خواند
عرش بر فرشش درود و خلد بر خانش سپاس
از پي تاريخ سالش زد رقم کلک (سحاب)
سجده گاه پادشاهان است اين عالي اساس
چو شد مشاطه ي خورشيد سوي برج حمل
عروس دهر محلي شد از حلي و حلل
زمين چو کان زمرد ز سبزه شد به قياس
چمن چو معدن بسد زلاله شد به مثل
جبل چو رنگ شقايق چنانکه پنداري
فکنده است جل لعل گون به دوش، جمل
سحاب شمع فلک تيره کرد و در عوضش
ز شاخ گل بر زمين بر فروخت بس مشعل
تو گوئي اطلس شنگرف گون فکنده بهار
بجاي خرقه ي کافور گون به دوش جبل
رسيد موکب ارديبهشت و بهر نثار
همي سحاب فشاند گهر ز جيب و بغل
کنون به منقل کانون چه احتياج بود
هزار ابر بهاران……………….
که اين زشاخ درخت و چو لمعه در کانون
که آن به باغ فروزد چو شعله در منقل
محيط ابر درر بار شد به باغ و به راغ
بسيط خاک گهر زاي شد چه دشت و چه تل
يکي چو دست امير زمين و فخر زمان
يکي چو دست خديو اعزوخان اجل
چراغ انجمن سروري چراغ علي
که در زمانه بود حضرتش پناه ملل
امير خوب گهر داور سخا گستر
خديو نيک سير سرور سپهر محل
دلير شير شکاري که شير رايت او
زهم دردا سد چرخ را بسال حمل
به جسم نکهت الطاف اوست اصل حيات
به چشم هيأت شمشير اوست شخص اجل
بجار در بر قدرش به قدر يک قطره
جبال در بر حلمش به قدر يک خردل
نه موسي است ولي رمح او عصاي کليم
نه عيسي است ولي لطف او شفاي علل
فروغ انجم، باراي روشنش تيره
سپهر اعلا، با قدر عاليش اسفل
چو نام او شنود بدسگال جان سپرد
که هست نکهت گل باعث هلاک جعل
زهي ز قدر تو بر پا لواي عزو شرف
خهي ز پاس تو محکم بناي دين و ملل
نزاده ما در گيتي تو را شبيه و عديل
نديده ديده ي گردون تو را نظيرو بدل
به پيش راي تو معلوم گشته هر مجهول
به جنب فکر تو معني گزيده هر مهمل
به عقل تو که کند رازهاي گيتي کشف
به فکر تو که کند عقده هاي گردون حل
بود ز حفظ تو ارکان مملکت محکم
شود زقهر تو اوضاع آسمان مختل
نا آفتاب بود اينکه داغ طاعت تواست
که کرده خنگ سبک سير چرخ زيب کفل
مزاج تيغ تو محرور يافت چرخ و از آن
زخون خصم تو بر جبهه مالدش صندل
به جنب عزم تو خود ساکن است استعمال
به پيش علم تو خود ماضي است مستقبل
هم از شراب سخاي تو سرخ روي اميد
هم از سحاب عطاي تو سبز کشت امل
زنعل رخش تو بر تارک سما اکليل
زنوک رمح تو برديده ي قضا مکحل
گه سخا چو بر آري ز جيب دست عطا
به روز کين چو کشي از نيام تيغ جدل
زبذل دست تو گيرد امور خلق نظام
زبيم تيغ تو يابد نظام دهر خلل
فلک جناب خديوا عروس فکر تو راست
رخ از جمال جميل پري رخان اجمل
زرشحه ي قلمم رشک برده نافه ي چين
زشکر سخنم تلخ گشته کام عسل
نيم ز بستن انواع نظم کم ز کسي
چه در فنون قصايد چه در سياق غزل
جز از جناب صبا آنکه خود به عزوجلال
نيافريد نظيرش خداي عزوجل
چو آورد به بنان خامه گاه نظم، سزد
عطارد قلمش را مداد جرم زحل
رساله ي سخن الحق به نام او شد ختم
چنانکه ختم رسالت به سيد مرسل
دو مصحفند همانا به فارسي و دري
يکي به او شده نازل يکي به اين منزل
جواهر سخن او اگر کسي طلبد
ز طبع همچو مني آنچنان بود به مثل
که کس تلألو گوهر بخواهد از خارا
و يا حلاوت شکر بجويد از حنظل
سخن (سحاب) کنون بس که نزد اهل خرد
بسي بود سخن اقصر احسن از اطول
هميشه تا که بدن مي کند به روح دوام
مدام تا ز اجل مي رسد به عمر خلل
تو را به روح احبا رسد شعف به دوام
تو را به عمر اعادي رسد خلل زاجل
–
مگر زناز بر افشانده دلستان کاکل
که عالمي است معطر زبوي آن کاکل
به زلف وکاکل او بسته زان دل و جانم
که بوي دل دهدش زلف و عطر جان کاکل
بسان بيد موله فراز لاله و گل
به گلستان رخش گشته سايبان کاکل
عيان شود زنقاب سحاب گوئي مهر
چو در کله کند از روي خود نهان کاکل
چه حاجتش به حرير و قصب که بر سرو بر
پرند پوشش آن زلف و پرنيان کاکل
هواي چاه زنخدان او گرفت دلم
زسادگي و به او داد ريسمان کاکل
پريد گرد سرش مرغ دل بسي حيران
گزيد عاقبت از بهر آشيان کاکل
به فرق کاکل او هر که ديد گفت عيان
که شد به فرق مه چارده عيان کاکل
در اين چمن خردش سرو بوستان خواندي
به فرق داشتي ار سرو بوستان کاکل
خط جوان به رخش خواند کاکلش را پير
به پيچ و تاب فتادش به فرق زان کاکل
به پيچ و تابم چون موي او که رويش را
گرفته تنگ به بر زلف و در ميان کاکل
حديث زلفش نگفت شانه از غيرت
نهاد ناگهش انگشت بر دهان کاکل
سپهر جود محمد حسين خان که سزد
به دستش ابلق چرخ سبکعنان کاکل
عبير ريزد از کاکلش مگر سوده است
به خاک پاي سمند خدايگان کاکل
دلاوري که به فرقش همي بر افشاند
لواي فتح به هر رزم چتر سان کاکل
سر کرام که بر فراق او همي نازد
کلاه مجد چو بر فرق دلبران کاکل
ايا رفيع جنابي که آسمان سايد
چو بندگان شب و روزت بر آستان کاکل
تو تا به فرق زمين پا نهاد ه اي زيبد
که از تفاخر سر سايد بر آستان کاکل
زيمن تربيتت رويد از زمين سنبل
اگر فشاند دهقان به خاکدان کاکل
خدايگانا چو من به طنز ياري گفت
قصيده ئيست فلان را رديف آن کاکل
قصيده نغزو مردف بسي توان گفتن
رديف کردنش اما نميتوان کاکل
من اين قصيده به مدح تو گفتم و کردم
رديف آنهمه از بهر امتحان کاکل
زبس به ناخن فکرت زدم به کاکل چنگ
چو تار چنگ زدستم کند فغان کاکل
هميشه تا که به بزم است عنبر افشان زلف
مدام تا که به رزم است خونچکان کاکل
وليت را بود از غاليه چو سنبل زلف
عدوت را بود از خون چو ارغوان کاکل
دو نوگلند که روشن ستاره اند و بود
هميشه پاک زگرد ملالشان کاکل
يکي ربايد از تارک سما اکليل
يکي گشايد از فرق فرقدان کاکل
عيان شد چو خورشيد زين سبز طارم
منور شد از طلعتش چشم عالم
سپهر از رخ مهر شد موسوي يد
هوا از دم صبح شد عيسوي دم
زمين شد به ديباي رومي ملبس
فلک شد به دستار زرين معمم
کف موسي از بزم عيسي عيان شد
ويا روي عيسي زدامان مريم
کنار افق از شفق آنچنان شد
که پهلوي سهراب از زخم رستم
زگيتي هزيمت گزيد اهرمن چون
ز دست سليمان عيان گشت خاتم
ويا رايت کاوه از سمت خاور
پي دفع ضحاک بنمود پرچم
شد از تخت هر مزعيان تاج خسرو
به بزم فريدون روان ساغر جم
من از دور اين ساقي زهر پيما
به ساغر مي عشرتم تلخ چون سم
نه جز رنج و محنت رفيق و مصاحب
نه جز آه و افغان هم آغوش و همدم
برون رفتم از کلبه ي خود که شايد
زماني بيا سايدم خاطر از غم
دلم بود جوياي فرخنده جائي
کزان شايد اين حزن افزون شود کم
فتادم گذر ناگه از بخت ميمون
به باغ خديو زمان خان اعظم
به باغي که شد دولت آباد نامش
چو از دولت او شد آباد و خرم
به باغي که گوئي بود هر نهالش
نشاطي مصور حياتي مجسم
فضايش زر نگين شقايق ملون
زمينش به سيمين جداول معلم
نهالش به ازهار از هر مطرز
فضايش به اوراق اخضر مخيم
به زينت چو گردون به رفعت چو کيوان
به صافي چو کوثر به پاکي چو زمزم
بر اين مکدر نجوم منور
بر آن محقر سپهر معظم
درازها راين نکهت عمر مضمر
در آثار آن لذت روح مدغم
چو خوي بر گل عارض لاله رويان
هوايش بر عارض لاله شبنم
همانا پي زخم تير حوادث
در آب و گل اوست تأثير مرهم
گر آن باغ فردوس مانند ديدي
شدي نام فردوس از ياد آدم
زلالش که باشد مصفا و روشن
هوايش که آمد فرح ز او خرم
يکي غيرت دست موساي عمران
يکي رشک انفاس عيساي مريم
زدايد الم را هوايش پياپي
فزايد طرب را فضايش دمادم
ز دل غم چو لطف امير مظفر
به تن جان چو خلق خديو مکرم
سپهر جلالت محمد تقي خان
که آمد جلالش فلک را مسلم
فلک در گهي عدل پرور که دايم
برد رشک از درگهش چرخ اعظم
قدر قدرتي آسمان قدر کآمد
قدر تابع حکم او آسمان هم
همش قدر عالي سپهريست اعلا
همش امر جاري قضائيست مبرم
هم از ذهن صافي زهر عارف اعرف
هم از علم وافي زهر عالم اعلم
به پيش ضميرش نباشد به گيتي
يکي رمز مخفي يکي راز مبهم
قدر را نه رمزي که او نيست واقف
قضا را نه رازي که او نيست محرم
ز بحر دل و دل بحر نالان
زابر کفش ديده ي ابر پرنم
پي دفع اعداش زهر اجل را
قضا کرده با آب شمشير اوضم
ايا سر فراز فلک جاه کآمد
به تعظيم جاه تو پشت فلک خم
ظهورت مؤخر و ليکن به رتبت
وجودت در ايجاد اشيا مقدم
کتاب عدالت به خط تو معرب
حروف جلالت زکلک تو معجم
فلک با جنابت يکي سقف اسفل
قمر با ضميرت يکي جرم مظلم
منور نبود اين چنين ديده ي خور
مکحل نبودت گر از خاک مقدم
بجز سعي و کوشش فلک را چه يارا
به امري که رأي تو گردد مصمم
بر مهر رأيت که مهريست تابان
بر بحر طبعت که بحريست معظم
بود عاري از نور مهر از ضيأمه
بود خالي از لعل کان از گهريم
ز پاست که محفوظ از آن مانده گيتي
زعدلت که معمور از آن گشته عالم
کند خوابگه صعوه در چنگ شاهين
کند جايگه بره در کام ضيغم
ز انديشه ي شحنه ي احتسابت
شود عيش زهره مبدل به ماتم
(سحابا) چسان دم توان زد زمدحي
کش از ذکر يک شمه شد عقل ملزم
کنون بر دعا کوش کز ذکر مدحش
بيان گشته عاجز زبان گشته ابکم
همي تا نيابند هرگز به گيتي
ز نحل و زا رقم بجز شهد و جز سم
به جام محب و به جام عدويت
بود شهد نحل و بود زهر ارقم
صبح بنمود رخ از چاه افق چون بيژن
ديده ي رستم گردون ز رخش شد روشن
خسرو روم به سر مغفر رومي چو نهاد
چاک زد شاه حبش جوشن سيمين بر تن
روز افروخت يکي نيزه ي سيمينه سنان
چرخ افراشت يکي خيمه ي زرينه رسن
شد عيان موکب سلطان خور از بهر نثار
گشت گنجور فلک را تهي از زر مخزن
يا تو گوئي که درر ريخت از اين نيلي ابر
يا تو گوئي که گهر بيخت ازين پرويزن
داد از محفل جم بزم جهان ياد از آنک
جام جمشيد برون آمد از اين نيلي دن
يا سليمان فلک کردت گر باره به دست
خاتمي را که زدستش بربود اهريمن
آن اثر باد سحر کرد به گل هاي نجوم
باز تا صبح کند بزم جهان را روشن
باز تا صبح دهد بزم جهان را زينت
که به هنگام خزان باد خزان در گلشن
لعل و کان باده بر آورد ز مينايي خم
بستد اين شمع و بر افروخت به فيروزه لگن
هر کسي چيد بساط طرب و محفل عيش
هر کسي شد به تماشاي گل و گشت چمن
گشت در باغ مقام همه چه شيخ و چه شاب
شد به گلزار مکان همه چه مرد و چه زن
عاشقي نه که نه ياري بودش در پهلو
شاهدي نه که نه دستي بودش در گردن
لعل گون جام کشيد اين به سرود بربط
ارغواني قدح اين زد به نواي ارغن
يک طرف ماهرخي دست زنان رقص کنان
يک طرف زهره وشي نغمه سرا دستان زن
پيش از اين زمزمه ي فاخته چون نوحه ي زاغ
بر آن جلوه ي طاووس چو رفتار زغن
من به کنجي به فغان از ستم چرخ که او
چند با من ستمش پيشه بود کينش فن
ديده ام ز اشک پياپي به زمين قطره فشان
سينه ام ز آه دمادم به فلک شعله فکن
گاه سوزان تنم از کثرت آلام و غموم
گاه نالان دلم از فرط بلايا و محن
گاه در اين غم جانسوز که تا چند کند
آتش فرقت احباب به جان و دل من
آنچه هرگز نکند آتش سوزان به گياه
آنچه هرگز نکند برق يمان با خرمن
گاه دل کرد تمناي سروري که مرا
بلکه جاني به تن افزايد و روحي به بدن
گاه انديشه به اميد نشاطي که از آن
يکزمان جان حزين را برهاند ز حزن
ناگهان سوي من از خطه ي جان پرور ريزد
قاصدي آمد چون باد صبا از گلشن
قاصدي ديدن آن هوش رباينده ز سر
قاصدي طلعت آن روح فزاينده به تن
جيبش از نامه ز بس گشته معطر گوئي
که نسيمي است گذر کرده به صحراي ختن
نامه اي داد که شد خاطر زارم خرم
نامه اي داد که شد ديده ي تارم روشن
نامه نه عقد گهر ريخته بر صفحه ي سيم
نامه نه عنبرتر بيخته بر برگ سمن
ديده ام ديد از آن نامه ضيائي که نديد
ديده ي ساکن بيت الحزن از پيراهن
هم به غيرت خط مشکين نگارش ز خطوط
هم به خجلت شکن طره ي يارش ز شکن
همه حرفش به نظر نافه اي از مشک ختا
همه سطرش به مثل رشته اي از در عدن
صفحه اش حجله و الفاظ لطيفش هر يک
نو عروسي به معاني دقيق و روشن
خط او چون خط خوبان و نگارنده ي آن
فخر ارباب ذکا مفخر اصحاب فطن
ميرزاي متعالي نسب احمد که بود
سر احرار زمان سرور اشراف ز من
آنکه باشد کف او در سخا را دريا
آنکه آمد دل او بحر عطا را مخزن
آنکه هنگام سخط کوه شود از بيمش
آنچنان نرم که در پنجه ي داوود آهن
با ضميرش نبرد مهر منير اسم ضيا
با کلامش نکند در ثمين ياد ثمن
هم بيان خرد از ذکر مديحش عاجز
هم زبان قلم از شرح بيانش الکن
چو شود پرتو رايش به سها شعشعه بخش
چو شود ابر عطايش به دمن سايه فکن
پرتو مهر شود منفعل از نورسها
خضرت ربع کند شرم ز خضراي دمن
بس گهر زاي تراز بحر بود در نيسان
بس درر بارتر از ابر بود در بهمن
طبع او گاه سخاوت کف او گاه کرم
کلک او گاه نگارش لب او گاه سخن
گر غرض بذل کف بحر نظيرش نبود
کش به هنگام سخا بحر نشايد گفتن
پرورش لعل بدخش ار چه پذيرد به بدخش
تربيت در عدن ارچه گزيند به عدن
اي گشوده به چمن لاله به بستان سوسن
به دعاي تو زبان و به ثناي تو دهن
اي فلک قدر فلک مرتبه اي کز مه نو
طوق فرمان تو را کرده فلک در گردن
اي که جاه تو عروسي است کز آراستگي
در خور زيور گوشش نبود عقد پرن
به خدائي که نهال قد خوبان شد از او
ثمر آور به ترنج ز نخ و سيب ذقن
به طراوت ده رخسار نکويان جوان
به ضيابخش دل خسته ي پيران کهن
به غبار قدم و خاک درت کآمده اند
توتيائي که از آن چشم خرد شد روشن
که جدا تا شده ام از سر کوي تو بود
ساحت گلشن دهرم به نظر چون گلخن
اشک من گشته گهربار تر از ابر مطير
آه من گشته شرر بار تر از برق يمن
اشک سرخم به رخ زرد بدآنسان پيدا
که همي رويت از برگ زريري ريون
هر کس آري ز تو شد دور مدامش دل و جان
تير غم راست هدف تيغ بلا راست مجن
و آن که آمد به پناهت بود ايمن که بود
کلبه ي وادي ايمن ز حوادث ايمن
هر که روزي به ديار تو نمايد منزل
هر که چندي به جناب تو گزيند مسکن
نيست خوشدل، شودش گرچه به جنت ماوا
نيست خرم، شودش گرچه به فردوس وطن
به که کوشم به دعاي تو که تطويل کلام
نبود در بر ارباب خرد مستحسن
تا که بهر امن و بيجاده ز تاثير نجوم
پرورش داده به گل تربيت اندر معدن
اشک اعداي تو از بيم تو چون بيجاده
روي احباب تو از لطف تو بهر امن
–
خيمه زد باز ابر نيسان در چمن
بر سر شمشاد و سرو و ياسمن
لاله ي حمرا زند در صحن باغ
نرگس شهلا در اطراف چمن
خنده بر رخسار ترکان ختا
طعنه بر چشم غزالان ختن
ابر بر دامان صحرا اشکبار
غنچه در صحن گلستان خنده زن
اين چو لعل روح بخش ماه مصر
آن چو چشم ساکن بيت الحزن
گر بيفتد چشم شعرا و سهيل
بررخ نسرين و روي نسترن
رو بپوشاند ز خجلت آن ز شام
رخ نهان سازد ز شرم اين از يمن
بر فراز شاخ و طرف جويبار
غنچه را مأوا و نرگس را وطن
کرده جا در لعل شفافش شفا
کرده خو با چشم فتانش فتن
بر فراز سنبل و نسرين و گل
سايه گستر گشته چتر نارون
تا که را مشاطه ي ابر بهار
بر سرور و بسته صد عقد پرن
طرف گلشن گشت جاي شيخ و شاب
صحن بستان شد مقام مرد و زن
هر کسي مفتون ياري مهر چهر
هر کسي عاشق به مهري سيمتن
تا برآيد از شکوفه نار و سيب
نار پستان بيند و سيب ذقن
در چنين فصلي ز جور روزگار
من گرفتار بلايا و محن
کرده ز اندوه و ملال بيشمار
گردش گردون به چشم و گوش من
طلعت گل زشت همچون نوک خار
صوت بلبل شوم چون بانگ زغن
من به کار خود همي درمانده ام
هر کسي مشغول کار خويشتن
تا بچندم سر به زانوي ملال؟
تا کيم مهر خموشي بر دهن؟
گر نداري شادم اي گردون پير
ور نسازي کارم اي چرخ کهن
عرضه خواهم داشت حال خويش را
نزد داراي زمين، فخر زمن
بنده ي رزاق بي منت که هست
بر سرش ظل خداي ذوالمنن
آنکه خواهد زينهار از جود او
گوهر ازيم، زر ز کان، دراز عدن
در زمان عدلش از پستان گرگ
بره بي انديشه مي نوشد لبن
خاره را لعل بدخشان مي کند
مهر لطفش چون شود پرتو فکن
اي دعاي تو طراز هر زبان
اي ثنايت زينت هر انجمن
آفتاب و آسمان در محفلت
شمع زريني است در سيمين لگن
بنده ات برجيس و بهرامت غلام
آفتابت تيغ و گردونت مجن
تا قباي سروري شد بر تو راست
بر تن خصمت قبا آمد کفن
از ضميرت صبح دوم منقبس
با کمالت عقل اول مقترن
بخت فيروزت جوان و عقل پير
خصلتت مستحسن اخلاقت حسن
هر غريبي در ديارت شد مقيم
تا به خيلت يافت راه زيستن
هرگزش نام وطن نامد به ياد
گرچه خود باشد صفاهانش وطن
لب فرو بندوره ايجاز گير
ز آنکه نيکو نيست تطويل سخن
تا بر آيد ساغر زرين مهر
هر صباح از قعر اين سيمينه دن
دوستانت را مي عشرت به کام
دشمنان را زهر قاتل بر دهن
–
هست روز واپسينم حسرت اين
کافتدم بر وي نگاه واپسين
باشدم تا دامنش نايد به دست
بر گريبان دست و بر چشم آستين
گر نباشد مانع آب ديده ام
عالمي سوزد به آه آتشين
آفريده است ايزدش از جان پاک
کآفرين بر جانش از جان آفرين
عارفان را زلف او شد دام دل
زاهدان را چشم او زد راه دين
هست با شهد لب آن نوش لب
همچو حنظل تلخ طعم انگبين
قصد قتلم دارد و زين غافل است
کآرزوي من بود از وي همين
بايد آنکو پا نهد در راه عشق
بگذرد از جان به گام اولين
حاجتي نبو به تيغ آنکو که هست
ساعد سيمين و بازوي سمين
عاقبت جان گيرد از من يا ز نار
يا بهاي بوسه يار نازنين
دور از او شد درفشان مژگان من
همچو نوک خامه ي فخر زمين
زينت دوران و زيب روزگار
ميرزاي دهر زين العابدين
اختر برج سعادت آنکه هست
منفعل خورشيدش از راي رزين
شوق نيل حضرتش دارد نيال
تکيه بر خاک درش خواهد تکين
بر زمين مهر فلک هر شامگاه
از پي تعظيم او سايد جبين
حزم او اشرار را سدي سديد
حفظ او احرار را حصني حصين
مي برد رشک آسمانش ز آستان
چون بر آيد دست جودش ز آستين
ميهمانش از صرير در نيافت
جز نداي فاد خلوها خالدين
آنکه باعث خلقت ذات وي است
ز امتزاج خاک و باد و ماء و طين
اي زبانت مظهر سر خرد
وي بيانت مظهر سحر مبين
باشدت دل مخزني کآمد در آن
در معني، گوهر دانش دفين
گشته از کلکت عطارد بهره ياب
نيست آري خرمني بي خوشه چين
با سحاب آن فرق دارد خامه ات
کآن فشاند قطره اين در ثمين
چون زمين جاي تو شد نبود عجب
بر سپهر از فخر نازد گر زمين
دشمنان را قهر تو نار سقر
دوستان را مهر تو ماء معين
مور اگر عون از تو خواهد کي شود
هم نبرد از عار با شير عرين
تا نبندد دل به شوق خدمتت
در رحم صورت کجا بندد جنين
داغ فرمان تو را از ماه نو
کرده خنگ آسمان زيب سرين
صاحبا اميد گاها اي که باد
توسن گردون ترا در زير زين
چند ار دولت به کام غير شد
زين نباشد خاطرت اندوهگين
گه بود عزت گهي ذلت که هست
رسم گيتي گه چنان گاهي چنين
دور گردون گر نگين جم نهاد
چند روزي در کف ديو لعين
مدتي نگذشت از آن چندان که باز
جم گرفت از دست اهريمن نگين
خواستم در چند بيتي ذم کنم
دشمنان را از کهين و از مهين
پير عقلم گفت کز اين داستان
خامشي اولي است خاموشي گزين
کآنچه گوئي بيش از آنند اين گروه
لعنت الله عليهم اجمعين
قبله گاها بسکه دور از خدمتت
جان بود اندوهناک و دل حزين
خويش را بندم به قيد مشق خط
تا ز بند غم رهد جان غمين
ليک دارم جر و قر طاسي که هست
زين يسارم در شکايت ز آن يمين
کاغذي بفرست با قدري مداد
تا رهي را منتت دارد رهين
در سفيدي همچو قلب دوست آن
در سياهي همچو روي دشمن اين
در صفا چون روي ترکان ختا
در صفت چون طره ي خوبان چين
اين چو مرآت سکندر صاف و آن
همچو آب خضر با ظلمت قرين
اين چو داغ لاله مشک آگين و آن
در نزاکت همچو برگ يا سيمين
اين چو راي جاهلان بي خرد
آن چو عقل کاملان خرده بين
مظلم اين چون خاطر ارباب شرک
روشن آن چون باطن اهل يقين
گر شود لطفت معينم ز آن دو چيز
باد بختت ناصر و طالع معين
بر فلک گرد زمين دارد مدار
مهر و مه تا در شهور و در سنين
دوستت را پاي بر فوق فلک
دشمنت را جاي در زير زمين
–
دگر باره شد ابر در بوستان
گهر بار چون دست فخر زمان
ز نظاره ي يوسف نو بهار
زليخاي پير جهان شد جوان
چنان گشت از سبزه خرم زمين
که هر دم زند طعنه بر آسمان
ز ترويج باد بهاران چمن
ز تأثير ابر بهاري جهان
بود غيرت افزاي باغ ارم
بود رشک فرماي باغ جنان
کشد ناله چون عاشق دلفگار
کند جلوه چون شاهد دلستان
به سرو سهي جان زار تذرو
به طرف چمن قد سرو روان
سزد گرزند طعنه بر مرغزار
سزد گر کند خنده در گلستان
به گيسوي سيمين بران ياسمن
به رخسار گلچهر گان ارغوان
چو من هر نفس قمري بي قرار
چو من هر زمان بلبل ناتوان
به مدح وحيد زمان نکته سنج
به شأن فريد جهان مدح خوان
محيط سخا ميرزا احمد آنک
ز جودش دراز بحر خواهد امان
جهان کرم صاحب کامکار
سپهر هنر سرور کامران
هنر پروري کش خرد رايض است
که آورده رخش هنر زير ران
ثريا مکان فلک رتبتي
که در بزم بخشش چو سازد مکان
جواهر زانجم پي بذل او
به درگاهش آرد سپهر ارمغان
ببالند برجيس و ناهيد از اين
بنازند بهرام و کيوان از آن
که گشتند در محفلش متصل
که هستند بر درگهش جاودان
يکي نغمه سنج و يکي همنشين
يکي پرده دار و يکي پاسبان
به تحرير مدحش به صد قرن اگر
عطارد بکوشد به کلک و بنان
نويسد نه يک شمه از آن حديث
نگارد نه يک جزو از آن داستان
به خجلت زرايش بود ماه و مهر
به غيرت به دستش بود بحر و کان
بود نکهت خلق او بر مشام
بود شعله ي قهر او در روان
دلاويز مانند باد بهار
شرربار مانند برق يمان
هم از لطف و بيمش بود روز و شب
رخ دوستان و تن دشمنان
فروزان بدانسان که از مهر لعل
گدازان بدانسان که از مه کتان
از او خصم را پايه ي اقتدار
از او دوست را رايت قدر و شان
زپستي به قعر زمين جايگاه
زرفعت به فرق ملک سايبان
قضا روز و شب بر جنابش مقيم
قدر سال و مه در رکابش روان
ز انديشه ي ناوک قهر او
خميده است پشت فلک چون کمان
زنخل وجودش رياض کمال
چنان تازه کز سروو گل بوستان
بود نکته داني که با دانشش
نداند کسي عقل را نکته دان
زالفاظ خوش همچو چشم سحاب
لب او به گاه سخن درفشان
فلک رفعتا ايکه روشن بود
زخاک درت ديده ي روشنان
دو روزي به ظاهر نهادم اگر
ز راه اطاعت قدم بر کران
و زاينسان سخن هاي دور از ادب
دمادم اگر باتو کردم بيان
که ديگر نپويم به آئين خويش
طريق رضاي تو چون بندگان
چو گردون نگردم به امرت مطيع
چو کيوان نبندم به حکمت ميان
به قدر فروزنده ي آفتاب
به ذات فرازنده ي آسمان
به پيوند عشاق زود آشنا
به پيمان خوبان نا مهربان
به عيش دل آسودگان وطن
به درد غريبان آزرده جان
به قهري که داري به من آشکار
به لطفي که داري به من در نهان
که بودم در انديشه ي خرده بين
همين آزمايش همين امتحان
که پايان لطف تو گردد پديد
که مقدار حکم تو گردد عيان
اگر نه من آن با وفا بنده ام
که محکم بود عهد سختم چنان
که تا باشد از من به گيتي اثر
که تاباشد از من به عالم نشان
سپارم ره خدمت و طاعتت
به دل چاکر آسا به تن بنده سان
گر افشانيم از جفا آستين
و گررانيم از ستم ز آستان
خيالم خلل يابد اندر دماغ
زبانم خدر گيرد اندر دهان
به جزو صفت آرم اگر در خيال
به جز مدحت آرم اگر بر زبان
دل من به باغ وفا بلبلي است
که چون کرد در گلشني آشيان
نباشد غمين گر رود هر قدم
نگردد حزين گر رسد هر زمان
به پا خار بيدادش از خار بن
به پر سنگ آزارش از باغبان
مکن جز صفا در گمانم خيال
مکن جز وفا در خيالم گمان
که اين گشته باراي من مقترن
که اين کرده با ذات من اقتران
چوپايان ندارد (سحاب) اين سخن
از اين ره همان به که پيچم عنان
ز سود و زيان تا به گيتي بود
يکي شاد کام و يکي دل گران
دل دوستان رازلطف تو سود
تن دشمنان را زبيمت زيان
خزان عدويت بود بي بهار
بهار حبيبت بود بي خزان
صبحگاهان حله ي سيمين به تن بست آسمان
گوي زريني به چاک پيرهن بست آسمان
از تباشير سحر بهر حنوط صبحگاه
لاله ي حمرا به دور نسترن بست آسمان
اشک شد وزفرقت خورشيد از چشمش چکيد
هر چه بر تن رشته ي در عدن بست آسمان
يوسفش از چاه مغرب چون بر آمد از سرشک
ديدگان چون ساکن بيت الحزن بست آسمان
بر سپهر اين مهر نبود ز آرزوي بزم شاه
شمع زريني است بر سيمين لگن بست آسمان
در چنين روز دل افروزي که از عيش و نشاط
راه آمد شد بر اندوه و محن بست آسمان
اشهب شه را به عزم کشور مازندران
زر نشان بر گستوان زاختر به تن بست آسمان
بلبل و ساري گل خوشبوي ساري ديد و گفت
عنبرسا را به سوري و سمن بست آسمان
با وجود جلوه ي شمشاد او راه خرام
بر صنوبر قامتان سيمتن بست آسمان
همچو زلف خوبرويانش زهر سو طره يست
کش دل عشاق را در هر شکن بست آسمان
لوحش الله باغ اشرف کز مطراشبنمش
بر رياحين معدن در عدن بست آسمان
جندا فرخنده کاخ آن کز آن عالي اساس
آسماني بر فراز خويشتن بست آسمان
بر درختان زمرد گونش نارنج و ترنج
از سهيل شام و شعراي يمن بست آسمان
از هجوم بلبل و ساري در آن فرخنده باغ
عرصه ي پرواز بر زاغ و زغن بست آسمان
رشک گردون شد فضايش تا سپهري پر حليش
بر زمين از خرگه شاه ز من بست آسمان
رشک گردون شد فضايش تا سپهري پر حليش
بر زمين از خرگه شاه زمن بست آسمان
آن شهنشاهي که بر اندام گردانش به رزم
آهنين جوشن ز حزم خويشتن بست آسمان
برسنان او به هنگام شکارگاه و چرخ
سيمگون غژغا و از عقد پرن بست آسمان
بر ثناي او زبان بگشاد اطفال ثلاث
پيش از آن روزي که لبشان از لبن بست آسمان
ياران حذر از بلاي نوبه
از جور تب و جفاي نوبه
يک شب نکند خلاف وعده
شرمنده ام از وفاي نوبه
لرز است و تب و عرق، ندارم
کار دگري وراي نوبه
لرز است و تب و عرق، ندارم
کار دگري وراي نوبه
کاغذ به جهان گرانبها شد
از بس خوردم دعاي نوبه
باقي نگذاشت در تنم جان
جان است مگر غذاي نوبه؟!
خورده است مرا و سيريش نيست
گرد سر اشتهاي نوبه
مي بايد شسست دست از جان
هر جا که رسيد پاي نوبه
باشد به حيات اميدواري
در هر مرضي سواي نوبه
بيگانگي از حيات بايد
آن را که شد آشناي نوبه
خود دوزخ وز مهرير بادا
در روز جزا جزاي نوبه
چون عزرائيل هرگه آيد
لرزم به خود از لقاي نوبه
از مار سيه چنان نترسم
کز افعي جانگزاي نوبه
از بهر عيادتم به بالين
تب مي رسد از قفاي نوبه
غير از تب جانگزا چه زايد
از مادر رنج زاي نوبه
روزي به طبيب چاره انديش
گفتم چه بود دواي نوبه؟
گفت از من بينوا چه پرسي؟
داروي گرانبهاي نوبه
انفاس مقدس صباحي است
درمان تب و شفاي نوبه
عيسي نفسي که از دمش به
افسون نبود براي نوبه
اي از دم عيسويت درمان
هر دردي را چه جاي نوبه
پيشواي تو مهر و با تب
لرزان چو من ابتداي نوبه
وز شرم کف تو در عرق غرق
دريا چو من انتهاي نوبه
اي صاحب مهربان چه پرسي؟
حال من و ماجراي نوبه
دور از تو به جان رسيده کارم
از مبرم بي حياي نوبه
در نوبه ام و رديف شعرم
شد نوبه ز اقتضاي نو به
انصاف تو سازدم گر آزاد
از رنج تب و عناي نوبه
مدح تو و ذم نوبه باشد
وردم پس از انقضاي نو به
تا روح دهد شراب صحت
تا جان کاهد بلاي نو به
احباب تو را مزاج سالم
اعداي تو مبتلاي نوبه
قطعات
سپهر علم و جهان فضيلت آنکه بود
به جنب قدر تو پستي سپهر اعلا را
تو آن مسيح سرشتي که مي کند باطل
لبت به گاه سخن معجز مسيحا را
توئي که نکهت لطف تو کرده شرمنده
شمايم گل سوري و مشک سارارا
بقدر رتبه زچار امهات آن خلقي
که از وجود تو فخر است هفت آبا را
زطيب لطف تو خجلت فضاي تبت را
زبوي خلق تو غيرت نسيم صنعا را
اگر چه من به کمال تو در طريق ادب
برون نهاده ام از حد خويشتن پا را
تو نيز از سخنان کنايت آميزي
که مي گدازد چون موم سنگ خارا را
چنان زخويش برنجاندم که رنجانند
زخويشتن دل حساد جان اعدا را
ولي به گفته سعدي که کرده است خجل
ز نثر خويش ثريا ز شعر شعرا را
«به دوستي که اگر زهر يابم از دستت
چنان به صدق واردت خورم که حلوارا»
فلک جنابا اي آنکه منفعل سازد
فروغ راي تو خورشيد عالم آرارا
براي مدح تو هر دم بهانه اي جويم
زبس مدام به دل دارم اين تمنا را
ولي چگونه مديح تو چون مني گويد؟
که کرده مدح تو عاجز جرير واعشي را
ز نظم خويش کنم شرم بهر مدحت تو
چو آورم به بنان خامه ي گهر زارا
غريق موجه ي درياي خجلت است آري
کسي که قطره فرستد به تحفه دريا را
کند نسيم بهاران به دهر تا خرم
چو نخل طوبي هر ساله باغ و صحرا را
نهال عمر تو در باغ دهر خرم باد
به غايتي که زند طعنه باغ طوبا را
–
چو شد دلگشا آن دل افروز باغ
به حکم محمد تقي خان بنا
(سحاب) از پي سال تاريخ گفت
«گشايد دل از ساحت دلگشا»
–
شود چو شاد زقتلم دل من و تو مترس
ز يک گناه که در ضمن آن بود دو ثواب
مپرس حال دل من بخون کيست ببين
تو را به پنجه نگار و مرا به چهره خضاب
به خواب روي تو آيد به ديده ي من اگر
جدا ز روي تو در ديده ي من آيد خواب
نکرد منع نگه يا نکرد رازم فاش
کدام اثر که به حالم نکرد چشم پر آب؟
زروي کار بر افکنديم نقاب آنگه
که بر فکندي از آن روي دلفريب نقاب
هميشه دارد عشق تو جاي در دل من
چرا که عشق تو گنج است و جاي گنج خراب
زبس که تاب دل بي قرار من بر بود
از اين سبب سر زلف تو دارد اينهمه تاب
غم تو با دل و عشق تو با تنم آن کرد
که با گياه کند برق و با کتان مهتاب
همين به جام تو لعل مذاب ريزي و من
به ياد لعل تو ريزم زديده لعل مذاب
چنان جدا ز تو گريد که فرق نتواند
کسي که چشم (سحاب) است يا که چشم سحاب
–
به سينه تيرنگاهت همان کند که کند
به روز رزم سنان خديو عرش جناب
خديو عهد محمد حسين خان که مدام
به طوع اوست قلوب و به طوق اوست رقاب
سپهر خنگي رستم دلي که رخشش را
زآفتاب سزد زين و از هلال رکاب
به دور او که شود گرگ پاسبان غزال
به عهد او که بود صعوه همنشين عقاب
نخورده روي کسي سيليئي به غير از دف
نديده گوش کسي مالشي به غير رباب
کسي به کشور آباد او خراب نديد
به غير جغد که از اين غمش دلي است خراب
اگر دمند به هر دم هزار انفخه ي صور
هنوز بخت بد انديش او بود در خواب
وجود خصم ضرور است ورنه شمشيرش
ز کله اي که دهد طعمه ي ذباب و کلاب
زهي زوصف تو يک نکته و هزار حديث
خهي ز مدح تو يک شمه و هزار کتاب
خيام جاه تو را فرش ار چه ز اطلس چرخ
ستارگان سپهرش چو ميخ هاي طناب
اگر زلطف تو يک رشحه بر (سحاب) چکد
هزار چشمه ي حيوان روان شود ز سراب
–
ز سائلان درت هيچکس نشد واقف
به اينکه هست تقدم سئوال را به جواب
به روز کين که نشيني به باره ي که برش
زتک بماند خنگ فلک چو خربه خلاب
اگر ز شرق به غرب آيد ورود گوئي
که بيشتر ز زمان اياب اوست ذهاب
در آن زمان گره آسمان زنوک رماح
شود مشبک چون عنکبوت اسطرلاب
زمين معرکه را زابر تيغ خود سازي
چو بحر خون و سرکشتگان چو حباب
قراب تيغ تو دايم بود چو سينه ي خصم
چه حاجت است که تيغ آوري برون زقراب؟
بود حسام تو چون عابدي که سجده گهش
تن عدو بود و طاق ابرويش محراب
کسي نخواهد تا تلخي شرنگ از شهد
کسي نيابد تا مستي شراب از آب
به جاي شهد به کام مخالف تو شرنگ
به جاي آب به جام موافق تو شراب
زبيم قهر تو پيوست تلخکام اعدا
زفيض لطف تو همواره کامياب احباب
–
به فرمان شاهي کزو زيب ديد
نگين جم و تخت افراسياب
شهنشاه قاجار فتح علي
که فتحش عنانست و نصرت رکاب
مرتب شد اين گوهر آگين سرير
به الماس رخشان و ياقوت ناب
چو بر اين سرير مرصع چو مهر
نشست آن جهاندار مالکرقاب
(سحاب) از پي سال تاريخ گفت:
برآمد به روي سپهر آفتاب)
–
طراز محفل ايجاد ميرزا احمد
توئي که ملک جهان خاليت زمانند است
به پيش طبع تو چون قطره بحر عمان است
به جنب علم تو چون کاه، کوه الوند است
جهان به نشو و نما از نسيم الطفات
چنانکه نشو نبات از نسيم اسفند است
ز بيم قهر تو گر خصم خود فريدون است
دلش به سينه چو ضحاک در دماوند است
نه آگه است زتاثير خاک مقدم تو
به آب زندگي آن کس که آرزومند است
ي فلان گنهم از ره وفا گفتي
که: خاطرم نه چو پيش از تو شاد و خرسند است
از اين خطاي ندانسته سخت مي ترسم
چنان بداني کاين بنده سست پيوند است
اگر چه دور زعفو است اين گنه، از آن
دلم به دام ندامت مدام در بند است
ولي به گفته ي شيرين دلکش (آذر)
که در مذاق خردمند خوشتر از قند است:
«نيم زلطف تو نوميد گر خطائي رفت
گنه ز بنده و بخشايش از خداوند است»
–
خار گلزار جهان آقا فلان
اي که بخلت نيست محتاج ثبوت
اي که کز امساک باشندت عيال
بي نصيب از قوت و محروم از رخوت
از بخيلي معده را دشمن که او
هر زمان خواهد غذا هر لحظه قوت
عمت را چون جايز آمد نيره
صد رهت خوشتر اهاجي از نعوت
زهر در کام تو به از لقمه اي
کآن رود از سفره ي خود در گلوت
از خدا خواهد عنايت هر کسي
در سجود و در رکوع و در قنوت
کينت از سختي چو پشت لاک پشت
عهدت از سستي چو تار عنکبوت
بود قرني دي فرستادي زلطف
بهر انعامم زباغ خويش توت
خرد چون خردل تفه چون مصطلي
سبز چون آس و عفس چون انزروت
آنچنان توتي که در ايام قحط
خورد نتوان بهر قوت لايموت
کاش تا باغت نگشتي بارور
بر حمل خور نامدي هرگز زحوت
از دعايت با چنين احسان و لطف
کي روا باشد که بگزينم سکوت؟
هست تا با تابوت طعم انگبين
نيست تابي فضله ي عصفور توت
آرزوي توت بادا در دلت
فضله ي عصفور بادا بربروت
–
به شخصي آشنا گفتم حديثي
که با بيگانگان نتوان سخن گفت
هنوز آن را زنيمي بر زبان بود
که در محفل و هر انجمن گفت
از او با محرم ديگر شکايت
چو کردم در جواب من به من گفت
کسي از بيگانه را ز خود نپوشد
که راز خويشتن با خويشتن گفت
–
مهين کره ي مير عبدالغفور
يقين است کز زمره ي ناس نيست
چو نسناس هم نيست زيرا که او
مشابه به انسان چو نسناس نيست
–
هزار افسوس از فاطمه که دست اجل
گل وجودش بر دوحه ي حيات نهشت
هزار حيف از آن تازه گل که مانندش
گلي به باغ جهان باغبان صنع نکشت
گسست رشته ي عمرش ز هم فغان از چرخ
که دور چرخ چنين رشته ي حيات نرشت
حرير در خور بالين و بسترش نه ولي
سپهر بستر او خاک کرد و بالين خشت
به خوب زشت جهان دل نبست و رفت آري
قرين به فطرت خوب و بري ز خصلت زشت
به حوريان جنان ميل الفتش آن بود
که بود حوروش و حور چهر و حور سرشت
غرض به کودکي از دار غم فزاي جهان
مقام او چو به صحن بهشت گشت، نوشت
(سحاب) از پي تاريخ رحلت او:
(مقام فاطمه جاويد باد صحن بهشت)
شعر شاعر
کس را جمال نقش به جز حسن حال نيست
وان را که حسن حال نباشد کمال نيست
شعراست هيچ و شاعري از هيچ هيچ تر
در حيرتم که بر سر هيچ اين جدال چيست؟
يک تن نپرسد از پي ترتيب چند لفظ
اي ابلهان بي هنر اين قيل و قال چيست؟
از بهر مصرعي دو که مضمون ديگري است
چندين خيال جاه و تمناي مال چيست؟
شعر اصلش از خيال بود حسنش از محال
تا از خيال اينهمه فکر محال چيست؟
از چند لفظ ياوه نزد لاف برتري
هر کس که يافت شرم چه و انفعال چيست؟
صد نوع ازين کمال بر اهل راي و هوش
با حسن ذات عامي نيکو خصال چيست؟
گيرم که نظم بحر در و کان گوهر است
با نثر کلک داورد دريا نوال چيست؟
–
معما بنام زر و مدح
چيست آن لعبت که زيبا شکل و نيکو منظر است؟
منظرش چون وصل زيبا منظران جان پرور است
نقش نام پادشاهان شوق گنج خسروان
بر جبينش ثبت و اندر خاطر او مضمر است
عهد آن از بي ثباتي همچو عهد روزگار
طبع او از دون نوازي همچو طبع اختر است
يک نظر هر کس که بر لوح ضميرش بنگرد
مي شناسد کز چه شهر و از کدامين کشور است؟
جرم آن سيار و تابان همچو جرم کوکب است
پيکر او مستدير و زرد چون قرص خور است
انتقالش از کف نو دولتان اين زمان
ممتنع مانند اعراض عرض از جوهر است
وصل او کمتر به کام حضرت مخدوم ماست
ور بود در بي ثباتي همچو عهد دلبر است
مفخر گيتي نشاط آن کو به بزم اهل فضل
صحبت او هم نشاط افزاي وهم جان پرور است
–
فلک جناب و ملک رتبه ميرزا احمد
توئي که مرحمتت روح را کند تفريح
هم از نسايم لطفت مشام را تعطير
هم از روايح خلقت قلوب را ترويح
بود ز پرتو رايت به رشک نار کليم
بود زنکهت لطفت به شرم باد مسيح
اگر به بحر بسنجم دل تو محض خطاست
و گر چو ابر بگويم کف تو کذب صريح
که هست بحر دلت را به بحر صد تفضيل
که هست ابر کفت را به ابر صد ترجيح
زبان به وصف تو قاصر بود به وقت ثنا
بيان ز مدح تو عاجز شود به وقت مديح
ترا رواست که انگشت من بفرسايد
گه شمردن تهليل و خواندن تسبيح
دگر چه گويم بي ياري قلم تاريخ
نه سجه ي که به آسانيش دهم تصحيح
دگر گرفتم کز تکمه ي گريبان هم
اداي ذکر درست است و استخاره صحيح
تو خود بگوي که من هر زمان چه سان بر خلق
خجل بمانم از اين کار زشت و فعل قبيح
غرض ز گفتن اين دلپذير قطعه که هست
به کام هر کس شيرين و دلنشين و مليح
صريح مطلب من شد عيان که مي گويند
کنايه در بر داناست ابلغ التصريح
–
مدح و تاريخ
خان زمان يگانه ي دوران علي نقي
کآمد به بذل وجود و سخا در جهان فريد
چشم جهان نديد چو او آفريده اي
تا آفريدگار جهان را بيافريد
طبعش در يگانه ي افضال را صدف
دستش در خزانه ي اقبال را کليد
تعظيم آستان ويش نيست گر غرض
پشت سپهر از چه سبب اين چنين خميد؟
با عدل وجود او بجز افسانه اي نيافت
هر کس حديث حاتم و اوصاف جم شنيد
از لطف او مزارع آمال خرم است
زآنسان که در بهار زمين خرم از خويد
آمد چو مشعل سخط او به اشتعال
در موسم بهار سموم خزان وزيد
گرديد ابر مرحمت او چو قطره بار
در شوره زار فصل دي انواع گل دميد
دستش اگر چو ابر بگويم بود شگفت
رايش اگر چو مهر بخوانم بود بعيد
کآنرا عطا ز ابر مطير است بس فزون
وين را ضيا زمهر منير است بس مزيد
کار جهان ز عدل وي از بس قرار يافت
روي زمين ز داوري از بس نظام ديد
در پنجه ي پلنگ غنم جايگاه کرد
در مخلب عقاب تذرو آشيان گزيد
هم شير با گوزن به يک جايگاه خفت
هم گور با غزال به يک سرزمين چريد
در شهر يزد کرد بپا بس بناي خير
از اقتضاي طالع فرخنده ي حميد
در آن ديار نيز بنا کرد برکه اي
بر پادشاه تشنه لبان سرور شهيد
آنگونه برکه اي که زرشک زلال آن
آب حيات گشته به ظلمات ناپديد
هم قعر آن زمر کز هفتم زمين گذشت
هم سقف آن به اوج نهم آسمان رسيد
حيران آب روشن و سقف مسدسش
اين چشمه ي منور و اين غرفه ي مشيد
امروز از آن پديد زلالي که خلق را
روز جزا ز چشمه ي کوثر بود اميد
اين برکه را به ياد شه تشنه لب چو ساخت
از طالع خجسته و از اختر سعيد
تاريخ سال خواست زپير خرد (سحاب)
او اين دو مصرع از پي تاريخ آن گزيد:
بنياد آن ز مصرع ثاني شود عيان
اتمام آن ز مصراع اول بود پديد
«جاويد آب حيوان زين برکه شرمسار»
«هر بار نوشي آبي گو لعل بريزيد»
–
عقده ي دل
در طالعم اقتضاي فرزند
غم نيست مرا اگر نباشد
زيرا که چو دختر است اگرچه
بي عصمت و بد گهر نباشد
نخلي است که کام باغبان را
زآن لذتي از ثمر نباشد
ورز آنکه ززمره ي ذکور است
زاين چند صفت بدر نباشد
گر همچو کسان زشت منظر
خوش صورت و خوش سير نباشد
گويند که در نسب همانا
از طايفه ي بشر نباشد
ور دور نباشد از دل خلق
ورزشت به هر نظر نباشد
هردم ره او زنند اگر چه
محتاج به سيم و زر نباشد
آن به که به غير دفتر شعر
از من خلف دگر نباشد
تا هيچ زمان از آن مخاطر
در خاطر من خطر نباشد
فرزند نه و کسي ز فرزند
چون من به جهان سمر نباشد
نام پدران به دهر از اخلاف
روزي دو سه بيشتر نباشد
نام من از اين خلف به عالم
وقتي نه که مشتهر نباشد
نه تربيتي که تا چه ارزد
بي دانش و بي هنر نباشد
نه هر نفسيش بايدم گفت
پندي که در او اثر نباشد
نه هر شبش از براي کاري
خوانند و مرا خبر نباشد نباشد
نه بايد از انفعال خلقم
از هيچ طرف مقر نباشد
القصه ز قيل و قال فرزند
چيزي بجهان بتر نباشد
اي فلک جاه ملک رتبه که در زيور و زيب
گوش چرخت زنعال سم ابرش باشد
طلعتت غيرت اين بزم منور آمد
رفعتت برتر از اين سقف منقش باشد
جان احباب زلطف تو فرح ياب بود
دل حساد زبيم تو مشوش باشد
بد گماني زمن از بيهده حرفي و مرا
دل از اين مرحله چون نعل در آتش باشد
خود بگو در حق من از سخن مدعيان
ظن ناخوش ز تو صاحب خردي خوش باشد؟
بشنو اين بيت خوش از حافظ شيرين سخن، آن
که کلامش همه جان پرورو دلکش باشد
«خوش بود گر محک تجربه آيد به ميان
تا سيه روي شود هر که در او غش باشد»
–
گويند که در قريه ي فين کآب و هوايش
مستحسن اطباع و پسند سلق افتد
از صبح که خورشيد بر آرد ز افق سر
تا شام که خور باز به سمت افق افتد
هر لحظه شتابند سوي چشمه زني چند
کز پرتو روشان به صحاري تتق افتد
وز بيم قرقچي گه آمد شد ايشان
غوغا و فغاني به تمام طرق افتد
بيچاره فقيري که فتد گير قرقچي
بيچاره تر آن کس که ميان قرق افتد
بس صدمه مراين را که به سر مي رسد از سنگ
بس قيد مر آن را که زپا بر عنق افتد
–
خان بزرگ خطه ي شروان اگرچه فخر
بر مير گنجه والي تفليس مي کند
سر پيش او فرود نيارم، چگونه کس
تعظيم اين چنين جنبي پيس مي کند
ابليس را ز سجده ي آدم چو بود ننگ
آدم چگونه سجده بر ابليس مي کند
جناب واعظ و مفتي کز آن دو گر گويم
صفات نيک فزون از شماره خواهد شد
چو يافتند که در آتش خصومت هم
زمان زمان دلشان پر شراره خواهد شد
از آن مخاصمه و جنگ عاقبت حاصل
مراد چرخ و اميد ستاره خواهد شد
قرار شد که دو دختر به يکديگر بدهند
به فکر اينکه در اين کار چاره خواهد شد
ميان آن دو نخواهد شد التيام، عبث
در اين ميانه… چند پاره خواهد شد
–
که گويد از من آزرده دل با بي وفا ياري؟
که نه کس جز فنون بي وفائي کرد ارشادش
که اي بي مهر اکنون خسته جاني را که ميخواهي
مدام از هجر خود آزرده نه از وصل خود شادش
ز آزارت به گردون مي رسد پيوسته افغانش
ز بيدادت به کيوان مي رسد هموار فريادش
هم از آلام هجران جام عشرت گشته پر خونش
هم از اسقام حرمان خاک هستي رفته بر بادش
چو گفت اين چند بيت آنکه مي خواند از زبان من
به او اين شعر عاشق را که رحمت بر روان بادش
«نميگويم فراموشش مکن، گاهي بياد آور
اسيري را که مي داني نخواهي رفت از يادش»
فريد دهر آقا خان که بودش
عيان شخص بزرگي از شمايل
همه تعريف او ذکر طوايف
همه توصيف او قول قبايل
حميد اخلاق او عندالصناديد
مثل اوصاف او بين الاماثل
به دنيا دل نبست و رفت آري
به دنيا دل نبندد هيچ عاقل
چو زين غمخانه ي پر محنت و رنج
به نزهتگاه جنت گشت نازل
(سحاب) از بهر تاريخش رقم زد:
«که آقا خان به جنت گشت داخل»
–
شرم از ابروي آن ابرو کمان کرد آسمان
زان هلال عيد را امشب نهان کرد آسمان
ساقي از بهر صبوح عيد مي در جام خواست
خون به جام ميگساران آسمان کرد آسمان
دختر رز را که ساقي پرده از رخ برگرفت
باز پنهان در بلورين پرنيان کرد آسمان
نيم درهم سود کرد اما به بزم جشن عيد
صد هزاران در بذل شه زيان کرد آسمان
از چه ننمايد مگر از روزه جرم ماه را
همچو جسم ما نزار و ناتوان کرد آسمان
ماه نو در ابر پنهان گشت و او را شرمسار
از رکاب خسرو صاحبقران کرد آسمان
–
امير فلک آستان فخر گيتي
خديو ملک پاسبان خان دوران
سپهر ايالت جهان عدالت
طراز جلالت محمد تقي خان
کرم گستري کز پي بذل دستش
که چون ابر بهمن شود گوهر افشان
مطر در منثور گردد به دريا
حجر لعل رخشان شود در بدخشان
شراري ز قهرش بود برق لامع
نسيمي زلطفش بود ابر نيسان
زرايش بود پرتوي مهر انور
زطبعش بود قطره اي بحر عمان
بپا کرد در خطه ي يزد کآمد
هوايش فرح بخش چون راح ريحان
بسي جانفزا کاخي و وضع دلکش
که گرديد از وصف آن عقل حيران
همه بهجت انگيز چون صحن جنت
همه عشرت آميز چون باغ رضوان
هم افراخت در دولت آباد قصري
که از رفعتش منفعل مانده کيوان
هوايش دلاويز چون زلف دلبر
فضايش طربناک چون وصل جانان
عيان دروي آبي که از غيرت آن
به ظلمات آب خضر گشته پنهان
زخاکش که خوشبوست چون مشک اذفر
زآبش که صافي است چون در رخشان
ديد است انفاس عيساي مريم
عيان است اعجاز موساي عمران
غرض چون به پايان رسيد اين بنا را
هم از يمن طالع هم از لطف يزدان
(سحاب) از پي سال تاريخ گفتا:
«ببين قصر جنت در او آب حيوان»
–
فرمانرواي گردون رفعت علي نقي خان
کايوان همت اوست برتر ز سقف گردون
آن سرور فريدون شوکت که نعل اسبش
زيبد اگر زند طعن بر افسر فريدون
از رشک مه رايش در جيب دست موسي
از شرم بذل دستش در خاک گنج قارون
از کوه حلم او يافت آرام خاک ساکن
از فيض جود او گشت معمور ربع مسکون
از يمن لطف او زهر يابد خواص ترياق
از بيم قهر او شهد جويد مزاج افيون
از بس عطا کف او از بحر و کان بر آورد
هر در که داشت مخفي، هر زر که داشت مخزون
مقدار قطره اي چند چون است پيش دريا؟
هنگام مدحش الفاظ زآنسان به حسب مضمون
هم از شراب لطفش کآرد چو باده بهجت
رخسار دوستانش مانند باده گلگون
هم از نهيب قهرش کآفاق تيره سازد
اجسام دشمنانش در خاک تيره مدفون
در شهر يزد الحق دارد براي هر درد
آبش مزاج جلاب خاکش خواص معجون
هم غنچه اش به بستان هم بلبلش به گلشن
هم سنبلش به صحرا هم لاله اش به هامون
خندان چو لعل عذرا گريان چو چشم وامق
مشکين چو زلف ليلي رنگين چو اشک مجنون
آمد هواي راغش چون بزم دوست دلکش
باشد نهال باغش چون قد يار موزون
در هر طرف بنا کرد چندين بناي عالي
کآمد سپهر اعلا در پيش رفعتش دون
در عيش آن ولايت آباديش بسي گشت
از خطه ي ختابيش وز شهر شام افزون
هم کرد جاري آنجا از بهر نفع مردم
عمان صفت قناتي از يمن بخت ميمون
در آن قنات پر آب جاري نمود نهري
نهري چو شط بغداد جوئي چو رود جيحون
گرديد همت آباد نامش چو يافت انجام
از اختر خجسته وز طالع همايون
در اشکرز بنا کرد ز آن آب آسيائي
کاوصاف وضعش آمد از حد عقل بيرون
از سنگش آرد ريزان دايم چو در سوده
زان سان که از کف او پيوسته در مکنون
از وي چو يافت اتمام آن آسيا و بارد
از رشک گردش آن از ديده ي فلک خون
کلک (سحاب) بنوشت از بهر سال تاريخ:
«گردان هميشه اين آس چون آسياي گردون»
–
خان جم شوکت خديو آسمان رفعت حسين
آنکه سايد رايت جاهش به فرق فرقدان
آنکه بارايش کم از فلس است صد گنج گهر
آنکه با حلمش کم از کاهي است صد کوه گران
از عطا بحريست طبعش ليک بحري بي کنار
در سخا ابريست دستش ليک ابري درفشان
ابلق دوران نتابد هرگز از امرش لگام
توسن گردون نپيچد هرگز از حکمش عنان
با حديث رزم او افسانه ي رستم مگو
داستان رستم دستان کجا اين داستان
روز کين تيغش به روي زعفراني رنگ خصم
زآن همي خندد که آرد خنده طبع زعفران
در زمان عدل او ملک از سوانح در پناه
در پناه حفظ او خلق از حوادث در امان
آري ايمن چون نباشد بره از آسيب گرگ
چون بود آن را شبان وادي ايمن شبان
زامر او در شهر کاشان کز نسيم لطف اوست
جانفزا خاکش بسي خرم تر از باغ جنان
شد قناتي همچو رود نيل جاري در دهي
ملکش از وسعت زنا پيداي پيدائي کران
ساحت پاکش دهد از ساحت فردوس ياد
چشمه ي صافش دهد از چشمه ي کوثر نشان
نکهتش دلکش هوايش حيرت زلف نگار
سبزه اش خرم زمينش غيرت خط بتان
در هواي دلکش آن مضمر انواع نشاط
در زلال روشن آن ظاهر اسرار نهان
گوئي افکنده است آب و سبزه بر خاکش دو فرش
اين زمرد گون پرند و آن بلورين پرنيان
جعفر آباد آن ده فرخنده را بنهاد نام
تا زفرزندش بماند يادگاري در جهان
شد در آنجا آن قنات آباد و اکنون مي برد
رشک از خرم زمينش سبزه زار آسمان
از پي تاريخ سالش کلک مشکين (سحاب)
زد رقم (در جعفر آباد آب حيوان شد روان)
–
بعد قرني خواستم تقويمي از سال جديد
از تواي سر خيل ارباب نجوم آقا حسين
از صبوري دل به مايوسي کشيدم عاقبت
اي فلک را از تو زيب و اختران را از تو زين
بس نکو گفت آنکه گفت، الصبر مفتاح الفرج
بس متين گفت آنک گفت، الياس احدي الرامتين
–
خان فلک اجلال حسين آنکه بنا کرد
محکم تر از ارکان بهشت اين دو سراچه
آن رتبت بستان جلالت که از او شد
زيبنده چو بستان بهشت اين دو سراچه
زايوان فلک قصر جلالش بود ارفع
زآنسان که زايوان بهشت اين دو سراچه
دارد ارم خلوتش از حور بهشتي
خادم چو ز غلمان بهشت اين دو سراچه
بر وضع ارم زد حرمش طعنه به سامان
چونانکه به سامان بهشت اين دو سراچه
نبود عجب ار زآتش غيرت بگدازد
چون شمع شبستان بهشت اين دو سراچه
ز آن بيش نبودند سزاوار و گرنه
مي بود زسکان بهشت اين دو سراچه
از ديده فتد روضه ي رضوانش ببيند
گر ديده ي رضوان بهشت اين دو سراچه
گر نيست بهشت از چه شب و روز بود پر
از نعمت الوان بهشت اين دو سراچه
القصه بنا چون شد از افزوني رتبت
شد باعث نقصان بهشت اين دو سراچه
بنوشت (سحاب) از پي تاريخ بنايش:
«بيني چو دو ايوان بهشت اين دو سراچه»
–
شاها بقاي عهد شباب از شراب خواه
بهر درنگ عمر ز ساقي شتاب خواه
خواهي اگر مفرح روح و غذاي جان
از جام گوهرين مي چون لعل ناب خواه
بزم تو چون سپهر و سپهريست باسکون
خورشيد آن زساغر چون آفتاب خواه
اين قصه را که باده کند طي حساب عقل
افسانه چون عقوبت روز حساب خواه
سرچشمه ي حيات بجز لعل يار نيست
بي منت سکندر را زين چشمه آب خواه
هر در که بست دست قضا بر جهانيان
مفتاح رمح تست از او فتح باب خواه
کان گر شد از نوال تو خالي ززر ناب
از جرم اختران فلک سيم ناب خواه
–
سلطان چرخ از ماه نو بر فرق افسر يافته
وز موکب عيد صيام آفاق زيور يافته
بگرفته برکف جام مي ساقي به بانگ چنگ و ني
بر آب حيوان برده پي هر لب که ساغر يافته
ساغر چو آبي با صفا مي آتشي بيضاضيا
وين طرفه تر بنگر که جا در آب آذر يافته
روي صراحي جلوه گر از عکس آبي شعله ور
اين ماهي سيمين نگر طبع سمندر يافته
ساقي زجام بزم شه سرويست بار آروده مه
يا ماه نخشب جايگه بر سرو کشمر يافته
در بزم شاه بحر و بر جام مي آمد جلوه گر
يا آنکه گردون دگر خورشيد ديگر يافته
بازيگر طناز بين سار معلق ساز بين
طاووس خنجر باز بين طرز کبوتر يافته
يک سورسن بازي به پا چون لعبتي کشتي نما
کشتي که ديد اندرهوا از رشته معبر يافته
از بادبان آمد روان هر کشتي و بنگر چسان
اين کشتي بي بادبان جنبش زلنگر يافته
آمد سپهري چنگ شه از چار برجش چارمه
اين چار ماه چارده هر يک شش اختر يافته
از نعل رخشش گاه تک بر ماه نو پشت سمک
وز مهر چتر او فلک خورشيد ديگر يافته
در باغ کين آمد مگر رمحش نهالي پر ثمر
کز قلب خصم کينه ور بار صنوبر يافته
آن خطبش ثعبان و شي افکنده در دهر آتشي
بر دستش از هر جنبشي ملکي مسخر يافته
–
تبريک عيد و مدح
جابر ايوان حمل زينب ده خاور گرفته
يا مکان بر تخت جم شاه فريدون فر گرفته
بزمگاه جشن عيد شه زدست درفشانش
همچو گردون گوئيا پيرايه از اختر گرفته
محفل آراي قدر دربار گاه خسروي، جا
تا پي آرايش آن قصر جان پرور گرفته
از شفق مي وز فلک ساقي ز خور ساغر گزيده
از پرن نقل از زحل عود از قمر مجمر گرفته
صره هاي زر به هر سيمين طبق در پيشگاهش
يا سپهري بر زمين برجي پر از اختر گرفته
تا چو سيم وزر نثار بارگاه او کنندش
قرص مهر و مه صفاي سيم و رنگ زر گرفته
صد غريو توپ از لب شعله چون تنيين کشيده
صد خروشان کوس از دل نعره چون تندر گرفته
از فغان آن سينه ي افلاک را پر رخنه کرده
وزدخان اين گردن خورشيد در چنبر گرفته
سوي گردون خاست از هر سود خان پر شراري
با هزاران شاخ سنبل ديده ي عبهر گرفته
–
معما در وصف خورشيد و مدح
چيست آن لعبت که دهر از منظرش زيور گرفته؟
گر چه برقع از سه نيلي پرده بر منظر گرفته
روز چون آئينه صيقل داده روي خويشتن را
شب زعکس آن فروغ آئينه ديگر گرفته
گه نظيرش گشته از کتف پيمبر آشکارا
گه طريق رجعت از ايماي پيغمبر گرفته
گاه ديدن بسکه آب از ديده مي بارد لقايش
آستين نظارگان وي به چشم تر گرفته
پنجه ي موساي عمران از ضيايش زيب جسته
محفل عيساي مريم از فروغش فر گرفته
اين شکوه و قدرو رفعت وين فروغ و فر و زيور
زآفتاب چتر شاهنشاه مهر افسر گرفته
خسرو گيتي ستان فتحعلي شه آن که از وي
زال گيتي نوبت عهد شباب از سر گرفته
فلک گردون و زمين از عزم و از حلم وي اينک
بر خلاف هم يکي جنبش يکي لنگر گرفته
آهنين گرزش به هر ضربت بسي لشکر شکسته
آتشين رمحش به هر جنبش يکي کشور گرفته
هر که پران ناوکش در روز هيجا ديد گفتا:
در هواي رزمگه سيمرغ نصرت پر گرفته
خصم او هر گه ز شش سو راه بر خود بسته ديده
از خدنگ شه سوي ملک عدم ره بر گرفته
–
مديحه
از جرعه جام گوهري لؤلؤ لا لا ريخته
يا دست ساقي بر ثري عقد ثريا ريخته
ريزد خم از جوش شراب از حلق ياقوت مذاب
اين بحر جوشان بين کز آب آتش بر اعضا ريخته
آن لعبت ترسانگر از لب مسيح آسانگر
و آن آب آتش سانگر آب مسيحا ريخته
از خوي نگار سيمتن دارد به مه عقد پرن
وز طره بر برگ سمن مشک مطرا ريخته
تبريک عيد و مدح
عيد است و بر کاخ حمل زد تکيه شاه خاوري
چون خسرو کيوان محل بر صدر تخت گوهري
از بيم بانگ گاودم گاو فلک ره کرده گم
وز غرش روئينه خم خاک از سکون آمد بري
خرطوم هر پيل دمان کوهي معلق زآسمان
ثعبان موسي بين عيان بر فرق گاو سامري
هندي بتي رشک ملک بر وي چو هندوي فلک
شوخي کش از روئين کجک شد ديو محکوم پري
صحن بساطش از محل ز اجرام انجمن پر خلل
کرده در آن جرم زحل عودي و گردون مجمري
درياچه ي پهناورش بحري زلال از کوثرش
يک برگ از نيلوفرش اين گنبد نيلوفري
عيدي چنين در ملک ري بنشست بر اورنگ کي
شاهي که فرش تخت وي بر عرش جويد برتري
دريا نوال ابر کف فتحعلي شه کز شرف
زيبد به شاهان سلف دربان او را مفخري
تيغش گه دشمن کشي رخشش گه لشکرکشي
آبي است شغلش آتشي برقي است فعلش صرصري
فريد روي زمين زين عابدين که رخت
به چرخ عزو شرف کرده مهري و ماهي
ايا سپهر مکاني که زهره و کيوان
به درگه تو کند اين غلامي، آن داهي
ايا رفيع جنابي که شاه قدر ترا
سزد که مهر کند تاجي آسمان گاهي
شميم لطف ترا متصف چو جان بخشي
سموم قهر ترا خاصيت چو جانکاهي
گرفته وصف جلال تو شرق را تا غرب
رسيده صيت کمالت ز ماه تا ماهي
اوامرت به امور است چرخ را آمر
نواهيت ز معاني است زهره را ناهي
ترا چو اصل فراق است عمر دشمن و دوست
وليکن اين به درازي و آن به کوتاهي
بر سخاي تو کز آن حصول مي يابد
هر آنچه مي طلبي و هر آنچه ميخواهي
روايتي بود اکرام معن بي معني
حکايتي بود اوصاف يحيي افواهي
در اين دو روزه مرا نامه اي فرستادي
چو لطف خويش به جانبخشي و به غم کاهي
مرا به ماهي و نارنج ياد کردي و داد
زشفقت توام ارسال اين دو آگاهي
هميشه ماهي و نارنج تا که بخشد نفع
زعلت يرقان چهره چون شود کاهي
رخ حبيب تو با دابه رنگ چون نارنج
تن عدوي تو غلطان به خاک چون ماهي
–
فلان گنده بيني را نظر کن
که او را غير خود بيني نبيني
زند از ميرزائي لاف و در وي
هم استعداد تا بيني نبيني
بجز ديوانه يا مصروعي او را
به چشم عقل اگر بيني نبيني
به روي او که خود کافر مبيناد
اگر بيني بجز بيني نبيني
–
جهان علم و بحر فضل و کوه حلم اي کآمد
سپهر مجد و برج فضل را قدرت ثريائي
زهي ذات همايون تو کاندر عرصه ي عالم
چنان باشد که باشد در ميان قطره دريائي
نظيرت در هنر مانند عنقا بود در عالم
به عالم گر نبودي همچو عنقا نام عنقائي
نه عيسائي ولي لطفت بود جانبخش درماني
نه موسائي ولي رايت بود تابنده بيضائي
بود دست جوادت ابروابر گوهر افشاني
بود شمع ضميرت مهر و مهر عالم آرائي
چراغ مهر، بزم دانشت را شمع زريني
رند چرخ، صحن حضرتت را فرش ديبائي
بود روي و ضمير و دست و طبعت کآمدند الحق
جهان را روشني بخشي و کار رشک فرمائي
يکي ماه دل افروزي، يکي مهر جهانتابي
يکي ابر درافشاني، يکي بحر گهرزائي
نکردي تربيت گر مهر راي عالم آرايت
که آمد تربيت فرماي هر پنهان و پيدائي
نگرديدي به عمان درتابان قطره ي آبي
نگشتي در بدخشان لعل رخشان سنگ خارائي
ترابا خويش ديدم سر گران و داشتم چندي
از اين غم جان بي صبري و حال نا شکيبائي
مرا بگذشت در دل کز پي تقريب اين مطلب
فرستم سويت اشعار متين ابيات زيبائي
ولي چون گفته شد اين چند بيت و وقت آن آمد
که کلک گوهر افشانم کند از مطلب ايمائي
به من چون بيش گشتي مهربان و ذره سان دادي
مرا در سايه ي خورشيد لطفت باز مأوائي
کنون آن به کز اين مطلب بکوشم بر دعاي تو
که نبود غير از اينم هر زمان در دل تمنائي
به عالم نيست تا چون نغمه ي دلکش طرب بخشي
به گيتي نيست تا چون جام صهبا بهجت افزائي
به بزمت روز و شب ناهيد گردون نغمه پردازي
به دستت سال و مه خورشيد تابان جام صهبائي
–
مرثيه درباره ي فوت صباحي بيد گلي
هزار افسوس از حاجي سليمان صباحي آن
که صبح معرفت را بود رايش مهر تاباني
دريغ و درد از آن گنج حقايق آنکه بود او را
درون بحر گهر زائي برون ابر در افشاني
به علم انکار کردي صد فلاطون را به تحقيقي
به عجز اقرار دادي صد قليدس را به برهاني
زناداني بود در جنب عقل پيش راي او
اگر دانند پير عقل را جز طفل ناداني
سخن کوتاه تا وضع سخن شد نامد و نايد
جهان را بي سخن چون او سخن سنجي سخنداني
به گلزار جنان شد مرغ روحش زين جهان آري
نماند در چنين مرغ خوش الحاني
سيه شد بي وجودش محفل گيتي که بود الحق
وجودش شمع عالمتابي و عالم شبستاني
نظر بر بند از اين گلشن که بي او بر دل و ديده
بود هر سبزه ي او خنجري هر غنچه پيکاني
جهان نظم زين پس رو به ويراني نهاد آري
جهان ويران شود در وي نباشد چون جهانباني
گريبان حياتش چاک از دست اجل چون شد
به هر چشم آستيني به هر دستي گريباني
دلش فارغ شد از رنج و غم گيتي، نهاد اما
زغم بر هر دلي دردي که دروي نيست درماني
زخون هر دل سوزان کنون هر دامني گلشن
اگر از آتشي وقتي پديد آيد گلستاني
کنون زين غم به هر دم سيل خوني جوشد از هر دل
اگر زين پيش يکبار از تنوري خاست طوفاني
غرض چون از جهان رفت او رود از ماتمش هر دم
به چرخ از هر دلي فريادي، از هر سينه افغاني
(سحاب) از بهر ضبط سال تاريخ وفات او
رقم زد: «آه کز ملک فصاحت شد سليماني»
اي وصف جمال تو به از جمله حکايات
عشق تو به ويرانه ي دل گنج سعادات
از بسکه بجان آمده ام بي رخ زيبات
پايان شب هجر تو خواهم پي حاجات
هر گه که بر آرم به فلک دست مناجات
اي آنکه بود جام پر از باده ي نابت
با مدعيان مي نگرم مست و خرابت
هر گه که پيامي دهم اين است جوابت
کآيم زره لطف شب هجر به خوابت
در ديده ي من خواب شب هجر تو هيهات
اي رايحه ي زلف تو چون باد بهاري
خط تو کند خون به دل مشک تتاري
از شرم لبت لعل به معدن متواري
هم جان دهد و هم بستاند لبت آري
از معجزه عيسي بودت بيش کرامات
اي خط به رخت همچو کلف بر مه تابان
از باغ تو گر سر زد خاري دو سه چندان
غم نيست که بي خارو خسي نيست گلستان
خط سرزده ز آن رخ ولي از طره و مژگان
پيدا بود از حسن تو آثار و علامات
خوبان که مرا رهزن دل آفت دينند
دايم پي آزار دل و جان به کمينند
اين قوم زبس با من دلخسته چنينند
از سيل سرشکم به فغان اهل زمينند
وز شعله آهم به حذر اهل سماوات
فردا که بر آرند مرا مست به محشر
گيرد مگر الطاف ويم دست به محشر
زنهار مپندار که اورست به محشر
فرقي که ميان من و او هست به محشر
من منفعل از معصيتم شيخ زطاعات
مي با تو خورد مدعي و خون جگر من
مانم چه اميد به کوي تو دگر من؟
بستم ز سر کوي نو دي بار سفر من
بيگانه چنان معتبر امروز که بر من
سهل است که جويد به سگان تو مباهات
از بسکه غم عشق تو در دل بفزودم
گوي از همه عشاق به عشقت بربودم
بسيار نکويان جهان را بستودم
هر جاي که از مصحف خوبي بگشودم
در شان تو ديدم شده نازل همه آيات
اي نخل تمناي من از وصل تو پر بار
هرگز نتوانم که ببندم زدرت بار
يکبار به بزمت اگرم بخت دهد بار
از پاي زنم تا به سرت بوسه به يک بار
سالک نتواند که کند طي مقامات
تا زنده ام از کوي تو مهجور نگردم
پيرا من غلمان و بر حور نگردم
هر جا روم از کوي تو مستور نگردم
دانسته مدام از بر تو دور نگردم
آن نيست که چندان نکنم درک کنايات
روزي دو سه رفتم به پي حرمت زاهد
کرديم چو (سحاب) از دل و جان خدمت زاهد
دلگير شدم عاقبت از الفت زاهد
اکنون که پشيمان شده از صحبت زاهد
شايد که زمن بگذري، اي پير خرابات
ي وصل تو جان پرورو هجران تو جانکاه
تا کي زجفاي تو رسانم به فلک آه؟
اکنون که نداري خبر از آه سحرگاه
اي مه ببرم شکوه ي جورت به شهنشاه
شاهي که بود درگه او قبله ي حاجات
آن کز سخطش ترک فلک زهره کند چاک
احصاي جلالش نبود در خور ادراک
شير فلکش صيد ضعيفي است به فتراک
سلطان جهان فتحععلي شاه که افلاک
از بندگي حضرت او جسته مباهات
يا رب به درش قامت افلاک نگون باد
از کوه وقارش به دل خاره سکون باد
از نه فلک و شش جهتش ملک فزون باد
ذاتش زحوادث ابدالدهر مصون باد
از معدلتش دهر مصون از همه آفات
تضمين از غزل خودش با تغيير مکان ابيات
رباعيات
1
اي آن که اساس جور بر پاست تو را
در دل همه ميل کشتن ماست تو را
گر خون دل از ديده چکد بي تو سزاست
تا ابهر چه ديده ديده دل خواست تو را*
2
هر لحظه دل از يکي است خشنود مرا
گويي بت تازه ايست مقصود مرا
اي کاش فزون نبود دلبر ز يکي
با آنکه هزار دل فزون بود مرا
3
هر قدر به بزم دوش بنواخت مرا
از آتش غم چو شمع بگداخت مرا
کز لطف زياد يار بيگانه شناس
معلوم بشد که هيچ نشناخت مرا
4
يک عمر از او به حسرت ياري ها
شبها گذراندم همه در زاري ها
آخر مردم بلي زغم لازم داشت
يک خواب چنين آن همه بيداري ها
5
شبها که زهجران توام در تب و تاب
يک دم نرود به خواب اين چشم پر آب
نه بيداري زديده آموزد بخت
نه ديده زبخت خفته آموزد خواب
6
گريم هر روز و دل خموش است امشب
از ناله و فارغ از خروش است امشب
روز آيد و بينم که چودي رفت امروز
شب آيد و بينم که چو دوش است امشب
7
برداشت عروس باغ از چهره نقاب
برد از دل مرغان چمن طاقت و تاب
آموخت از اين دو گريه و خنده دو چيز
گل از لب يارو ابر از چشم (سحاب)
8
از طبعي ناکام که ناکام تر است
زاندام بدش که ناخوش اندام تر است
با طبع کجش جز طمع تحسين نيست
طبعش خام است و طمعش خام تر است
9
با همچو خودي نرد محبت چون باخت
چون من خود را به ششدر عشق انداخت
اکنون شده نازک دلش از آتش عشق
آري شود، آبگينه چون سنگ گداخت
10
تا دل نشد از نخست پا بست غمت
جان نيز نخورد تيري از شست غمت
اکنون که گرفتار تو گشتند کنند
جان ناله زدست دل دل از دست غمت
11
از عشق کسي کار تو از کار شده است
مانند دل من دلت افگار شده است
هم روز تو چون زلف تو گرديده سياه
هم جسم تو چون چشم تو بيمار شده است
12
اي آنکه به جان ز فرقتش سوزي هست
نه جز رخ او شمع شب افروزي هست
مي داد بروزد گرم مژده ي وصل
پنداشت شب فراق را روزي هست
13
گويند آن را که چون گل آراسته است
و آن را که قدش چو سرو نو خاسته است
کآنرا که هلاکش از جفا خواسته بود
او بي تو چنان شد که دلت خواسته است
14
دل را دانم چو باغم عشقش ساخت
جان نيز چو شمع زاشتياقش بگداخت
از خود خبرم نباشد آري هر کس
کورا نشناخت خويشتن را نشناخت
15
غير از تو بساط عيش آراسته است
در آتش رشک جان من کاسته است
او با تو به جائي که دلش خواسته است
دل بي تو چنان شد که دلت خواسته است
16
گيرم دايم بدوستي دل را خوست
او را و مرا چه سودي از عادت اوست؟
با طايفه اي دوست شود دل کايشان
هم دوست به دشمن اند وهم دشمن دوست
17
شوخي که کند طره پريشان به عبث
از دور زمن برد دل و جان به عبث
اکنون که به نزديک من آمد ديدم
هم اين به عبث دادم و هم آن به عبث
19
ميخواست فلک که خوارو زارم بکشد
وز محنت و درد بي شمارم بکشد
بسپرد عنانم به کف سنگ دلي
تا روزو شبي هزار بارم بکشد
20
هرگز گله از غير نفاق تو نکرد
جز وصف وفا شکر وفاق تو نکرد
در بزم رقيب دوش وصل تو به من
کرد آنچه به يک عمر فراق تو نکرد
21
گرديد زدور لمعه ي نور پديد
زان نور که شد به وادي طور پديد
آن خطه ي يثرب است پيدا و در آن
اين گنبد مصطفاست از دور پديد
22
ابر گريان که در چمن مي خندد
برق خندان که بي دهن مي خندد
آن بر من و حال زار من مي گريد
وين بر من و روزگار من مي خندد
23
مانند شمايلت شمايل نشود
دل نيست که بر رخ تو مايل نشود
تا سال دگر دلي نماند به جهان
امسال اگر حسن تو زايل نشود
24
از توبه چو تازه گشت ايمانم باز
دل کرد از آن توبه پشيمانم باز
پيمان بستم به ترک پيمانه کشي
پيمانه ي مي شکست پيمانم باز
25
اي از غم تو ناله ي زار همه کس
اي از تو سياه روزگار همه کس
در عشق تو کار من نه مشکل شد و بس
مشکل شده از عشق تو کار همه کس
26
اي باعث افلاس و تهيدستي خلق
از نهياتي شکايت مشتي خلق
هم خلق ملول هم تو دلگير زما
خلق از غم هستي و تو از هستي خلق
27
در بزم رقيب اي زتوام سوز فراق
وصلت بتر از درد غم اندوز فراق
هر کس به فراق کرد ياد شب وصل
من در شب وصل آرزو روز فراق
28
در بزم تو دوراي گل خود روي دو رنگ
تا کي بودم چو غنچه خون در دل تنگ؟
با ديده ي تر گهي بسوزم چون شمع
با قامت خم گهي بنالم چو چنگ
29
اي در چمن حسن رخت خرمن گل
خط گر درخت چو سبزه پيرامن گل
افسوس که در دامن پاک تو رقيب
آويخته همچو خار بر دامن گل
30
صد بار اگر به تيغ کين مي کشدم
غم نيست که يار نازنين مي کشدم
خونم ريزد ليک براي دل غير
بهر دل آن مي کشد اين مي کشدم
31
با غير ترا يار نميدانستم
در بزم تواش بار نميدانستم
ميدانستم که خواهي ام کشت اما
بهر دل اغيار نميدانستم
32
وقتي که ربود خواب و از دل تابم
شد کلبه منور از رخ احبابم
اين هم اثر بخت بد من که زخواب
بيدار گهي شود که من در خوابم
33
جائي که فرو رفت به گل پاي دلم
آنجاست مکان تو و ماواي دلم
اگه بودم کجاست جان تو اگر
ميدانستم کجا بود جاي دلم
34
اين خاک مدينه است يا ماه معين؟
اين روضه ي مصطفاست يا عرش برين؟
اين روي من و ضريح شاه مدني است
يا جرم زحل گشته به خورشيد قرين؟
35
چون گشت به پا قصر شهنشاه زمين
شاهان به جنابش همه سودند جبين
زين قصر زمين يافت شرافت که چنين
خم گشت به تعظيم زمين عرش برين
36
دلاک به شغل سر تراشي بر من
وز خون سر آغشته بود پيکر من
من دست طمع کشيده ام از سر خويش
او دست نمي کشد هنوز از سر من
37
ز آن يار جفا جو که وفا ديده که من؟
وز جور و جفايش که نرنجيده که من؟
هر گوشه چو من هزار دارد بلبل
از باغ وصالش که گلي چيده که من؟
38
ماندم زجفاي غير مهجور از تو
دل خسته و ناتوان و رنجور از تو
هر کس زجفا کرد تو را دور از من
دور از تو چنان شود که من دور از تو
39
اي شمع رخ ترا دلم پروانه
دام تو شود آخرم از پروانه
پروانه صفت من از غمت ميسوزم
وز سوختنم هيچ ترا پروانه
40
شادي و غمم به قدر هم بايستي
يا طاقت من در خور غم بايستي
يا لطف تو افزون ز ستم بايستي
يا جور تو چون رحم تو کم بايستي
41
تعظيم مرا گرنه به مجلس کردي
نه عاري از اين بود مرا نه دردي
تو گردي و من (سحاب) نبود عجب آن
کز فيض (سحاب) بر نخيزد گردي
42
هر شعر کز اوراق کهن ميخواني
سهل است اگر زخويشتن ميخواني
با اين چه کنم که هر زمان شعر مرا
مي دزدي و آن گاه به من ميخواني؟