- ديوان رفيق اصفهاني
حسین رفیق اصفهانی 1150/1212ق –شاعر معروف به رفیق سبزی فروش .اصلش از اصفهان بود دراواسط حال تحصیلی کرد وبه غزلسرایی پرداخت اوبا هاتف وآذرمعاصربود ودراصفهان وفات یافت ودر نجف به خاک سپرده شد.دیوانش دارای هشت هزار بیت است.
***
غزليات
بود که درگذرند از گناهکاري ما
که بيش از گنه ماست شرمساري ما
شدت چه زود فراموش عهد ياري ما
به ياري تو نه اين بود اميدواري ما
جفا و جور تو با ما به اختيار تو نيست
چنانکه نيست وفا با تو اختياري ما
به پاکدامني ما هنوز نيست کسي
اگر چه شهره ي شهر است ميگساري ما
بود قرار پس از کشتنش، چو مي ماند
به بيقراري سيماب، بيقراري ما
به تن نزار و به دل زار تا به کي باشيم
ببين نزاري ما رحم کن به زاري ما
کنون ز لطف به مرهمي وگرنه چه سود
ز کار چون گذرد کار زخم کاري ما
نديده عاشقي و طفلي و نمي داني
فغان و ناله اي غير از خروش و زاري ما
به خويش دشمن و با خصم دوستيم، رفيق
طريق دشمني اينست و دوستداري ما
————————
به سر دارم هواي سجده خاک آستاني را
که شاهانند آنجا بنده کمتر پاسباني را
گداي بي زر و سيمم که با خود يار مي خواهم
شه سيمين رکابي خسرو زرين عناني را
به پيري بر جواني عاشقم کز عاشقان دارد
چو من هر گوشه پيري را چو خود هر نوجواني را
نچيدم ميوه اي از باغ وصل او چو من هرگز
نشد بي حاصلي حاصل ز باغي باغباني را
نشان سازد دل و جان منش هر جا فلک بيند
بت مژگان خدنگي دلبر ابرو کماني را
وفا مي ورزم و بيداد مي بينم به اميدي
که روزي مهربان بينم بخود نامهرباني را
نمي پرسد نشان و نام من آن مه رفيق اما
که مي پرسد نشان و نام بي نام و نشاني را
————————-
رخت اي ماهرخ، ماهست، ماه دلفريب اما
قدت اي سرو قد، سرو است، سرو جامه زيب اما
به درد دوري و داغ جدائي چند گه خواهم
شکيب و صبر گيرم پيش، کو صبر و شکيب اما
طبيبان چاره ي هر درد مي دانند، مي دانم
من بيچاره را درديست در دل، از طبيب اما
بود تا چند وصل او براي غير و من يارب
وصال خويش و هجر غير خواهم عنقريب اما
هميشه حسرت وصلم به دل بود و نبود آخر
بجز حسرت، نصيب اين دل حسرت نصيب اما
تو بي من گر خوشي اي رشک سرو و گل خوشت باشد
بود خوش سرو و گل با قمري و با عندليب اما
رفيق از جور يارم نيست افغان نالم و گريم
شب و روز از جفاي غير و بيداد رقيب اما
————————
اگر بودي اثر فرياد ما را
ز ما بودي خبر صياد ما را
نکشتي زارمان زينگونه، بودي
به دل رحمي اگر جلاد ما را
نباشد نسبتي در باغ خوبي
به شمشاد دگر شمشاد ما را
جفا کان بي وفا بنياد کرده است
کند زير و زبر بنياد ما را
چه آموزد به ما جز عشق، کاينست
وصيت از پدر استاد ما را
که خواهد داد ما، هر دم کند بيش
گر آن بيدادگر، بيداد ما را
رفيق افسوس کز بس لاغري نيست
بصيد ما نظر صياد ما را
————————–
با غير ديدم آن صنم سيم ساق را
از رشک بر وصال گزيدم فراق را
زينسان که هفت عضو من از تاب عشق سوخت
آهم عجب نسوزد اگر نه رواق را
خوش آنکه بينمش ز مه روي خود به من
صبح وصال ساخته شام فراق را
شوقش چنين که بسته زبانم به پيش او
گويم به او چگونه غم اشتياق را
کارم فتاده است بشوخي که در ازل
نشنيده است نام وفا و وفاق را
….که گفتت که پيشه کن
با من نفاق را و بغير اتفاق را
ساقي بيار ساغر مي تا دمي رفيق
شيرين کند ز باده ي تلخت مذاق را
————————-
شب هجران همه ديدند ياران حال زارم را
يکي از حال زار من نکرد آگاه يارم را
نباشد غير برگ زرد و نارد جز بر حسرت
نهال آرزويم را و نخل انتظارم را
مکن آشفته آن زلف پريشان را چنين، تا کي
کني آشفته روزم را، پريشان روزگارم را
چنان باشد که از جنت مرا در دوزخ اندازند
به گلشن گر بر باد از سر کويش غبارم را
رفيق از ديده بارد اشک چون باران، شب هجران
ببيند هر که اشک چشم و چشم اشکبارم را
—————————-
اي روي نکرده سوي دلها
سوي تو تمام روي دلها
بس دل شده خاک راهت آيد
از خاک ره تو بوي دلها
در کوي تو دلربا افتاده
دلها هر سو به روي دلها
گم کرده دلان کنند زان رو
در کوي – تو – جستجوي دلها
اي سنگ دلي که از دل تو
بر سنگ آمد سبوي دلها
آگه ز رفيق بودي ار بود
راه از دلها به سوي دلها
—————————-
کجا ميل گلستان است ما را
گلستان – بي تو زندان- است ما را
ازان گل پيرهن افغان که از وي
گل حسرت بدامان است ما را
به دلدار و به جانان در ره عشق
دل و جان دادن آسان است ما را
که دل ما را بود از بهر دلدار
که جان از بهر جانان است ما را
جراحتهاي ما در سينه و دل
نه از شمشير و پيکان است ما را
به دل صد رخنه و در سينه صد چاک
از آن ابرو و مژگان است ما را
ز تو هر لحظه صد داغ و دوصد درد
چه غم گر بر دل و جان است ما را
همان داغ تو ما را هست مرهم
همان درد تو درمان است ما را
رفيق اين اشک و آه آشکارا
ز داغ و درد پنهان است ما را
————————
جفاکاري، چه مي داني تو يارا
طريق مهر را، رسم وفا را
نمودي ترک من از الفت غير
نگه کن جور را، بنگر جفا را
که با بيگانه کردي آشنايي
ز خود بيگانه کردي آشنا را
به درد و داغ هجران مبتلا باد
به هجران مبتلا کرد آن که ما را
به آن داغي که مرهم را نداند
به آن دردي که نشناسد دوا را
نباشد درد ياران گر نباشد
به بزمش ره رفيق بينوا را
به نزد خواجه نبود بنده را راه
به بزم شه نباشد ره گدا را
————————-
اي دلبري کز دلبران همتا نمي بينم تو را
از من نمي گيرد کران غم تا نمي بينم تو را
از بسکه وقت ديدنت از شوق بيخود مي شوم
مي بينمت و ز بيخودي گويا نمي بينم تو را
گر از غم ناديدنت امشب نمي ميرم يقين
از غصه مي ميرم اگر، فردا نمي بينم تو را
بيهوده بودم مدتي در آرزوي ديدنت
پنداشتم مي بينمت اما نمي بينم تو را
خواهم ترا تنها گهي تا شرح تنهايي به تو
گويم وليکن هيچ گه تنها نمي بينم تو را
در کعبه و در بتکده مي جويمت اي بت، ولي
اينجا نمي يابم تو را آنجا نمي بينم تو را
اي سرو پيش قد او، اي گل به پيش عارضش
رعنا نمي دانم تو را زيبا نمي بينم تو را
اي آنکه نقد دين و دل در کار خوبان مي کني
غير از زيان سودي ازين سودا نمي بينم تو را
تو خود رفيق اينجا عبث خود را مقيد کرده اي
بندي به کوي گلرخان بر پا نمي بينم تو را
————————
برد آن نامسلمان گر دل و جان اينچنين ما را
نه دل خواهد به جا ماندن مسلمانان به دين ما را
کند آنکس که منع از ديدنت اي نازنين ما را
ببيند گر تو را معذور دارد بعد ازين ما را
به جرم عشقبازي منع ما تا کي کني زاهد
گناه ما چه باشد، آفريد ايزد چنين ما را
به داغ لاله رويان زاده ايم و تا دم مردن
بود چون لاله مهر داغ ايشان بر جبين ما را
ترا با ما چه کار اي پند گو، از پند ما بگذر
مکن بيهوده غمگين خويش را اندوهگين ما را
گداي کشور عشقيم ما، وين سلطنت يکدم
بود بهتر ز عمر شاهي روي زمين ما را
چه باشد اي که با او همنشيني روز و شب، گاهي
کني همدم بما او را و با او همنشين ما را
چه نيک و بد رفيق از غير من ديد آن پري، يارب
که دارد روز و شب از مهر و کين شاد و غمين ما را
———————
هستم ز کوي آن بت گل پيرهن جدا
نالان چو بلبلي که بود از چمن جدا
اي جان و تن فداي تو رفتي و مي کند
جان از جدائي تو جدا ناله، تن جدا
از رشک غير رفتم ازان کو وگرنه کس
هرگز به اختيار نشد از وطن جدا
از سر هواي کوي تو بيرون نمي کنم
با تيغ اگر کنند سرم از بدن جدا
گشتم جدا ز خيل سگان درش رفيق
يارب مباد کس ز رفيقان چو من جدا
تا کي خبر ز روز سفر مي دهي مرا
از روز مرگ من چه خبر مي دهي مرا
اين حرف تلخ زان لب شيرين چه مي زني
زهر از چه در ميان شکر مي دهي مرا
در بزم وصل قصه ي هجران چه مي کني
خون جگر ز ساغر زر مي دهي مرا
طعم هلاک مي دهد اين زهر غم که تو
جامي نخورده جام دگر مي دهي مرا
تو سرو سرکشي و من آن ساده باغبان
کانديشه مي کنم که ثمر مي دهي مرا
مگذار پا ز شهر برون اي پسر كه سر
مجنون صفت به كوه و كمر مي دهي مرا
گر مژده ي نرفتن او مي دهي به من
بر خيل غم رفيق ظفر مي دهي مرا
——————
راضيم هر چه مي داري به اين خواري مرا
ديگران را گر چنين داري که مي داري مرا
با جفايت هم خوشم ترک جفاکاري مکن
کز تو نبود بيش از اين چشم وفاداري مرا
نيست با صياد الفت بهر آب و دانه ام
کرده پا بست قفس ذوق گرفتاري مرا
کي دهم دامان وصل او به آساني ز دست
کامد اندر دست اين دولت به دشواري مرا
زاري من همچو غير از بيم آزار تو نيست
مي کنم زاري که مي ترسم نيازاري مرا
مدعي تا کي ز کوي يار منعم، چون شود
بگذري از من ز راه لطف و بگذاري مرا
مردم از درد تغافل ناتوان چند اي طبيب
بيني از درد خود و ناديده انگاري مرا
نه کند يادم به عمد و نه برد نامم به سهو
برده است از ياد خود يکباره پنداري مرا
گوش آن گل نيست چون بر گفتگوي من رفيق
سود کي دارد چو بلبل نغز گفتاري مرا
———————
از بهر يار ديده به کار است بس مرا
چشم از براي ديدن يار است بس مرا
زين نقشهاي نغز در آينده در خيال
نقشي که بست نقش نگار است، بس مرا
گردي ز کوي يار بيار اي نسيم صبح
کان توتياي ديده ي تار است بس مرا
آن غرقه ي محيط ملالم که تا ابد
در خاطر آنچه نقش کنار است بس مرا
از درد و داغ آنچه بگوئي رفيق هست
چيزي که نيست صبر و قرار است بس مرا
————————
از آن مژگان تر جاروب کردم آستانش را
که با من در ميان نبود غباري پاسبانش را
در اين باغم من آن بلبل که چون بست آشيان بر گل
برد از شاخ اول از دوم شاخ آشيانش را
مريض عشق بيمار است محمل کو در اين عالم
که مي نالد ز درد و کس نمي فهمد زبانش را
اگر با خار گيرد عندليبش خو عجب نبود
در آن گلشن که هست الفت به گلچين باغبانش را
سواري را که شهري مي نهد سر بر سم توسن
کجا دست رفيق بينوا گيرد عنانش را
———————-
حيف از تو اي پري که شوي يار با رقيب
او ديو و تو پري تو کجا و کجا رقيب
دير آشناي من ز تو در حيرتم که چون
شد زود آشنا به تو، دير آشنا رقيب
تا کي رقيب را نگرم با تو کاشکي
يا من شوم ز کوي تو آواره يا رقيب
هر چند عشق يار بلائيست جانگداز
يارب به اين بلا نشود مبتلا رقيب
گردد رقيب نيست الهي، که عزتي
در پيش يار نيست مرا هست تا رقيب
از بخت بد اگر برهي برخورم به يار
باشد ز پيش غير و بود بر قفا رقيب
اين قتل ديگر است که قتل مرا رفيق
دارد روا حبيب و ندارد روا رقيب
——————-
تا ما رسيده آهم امشب
آه ار نرسد به ماهم امشب
بي ماه رخش نخفته چشمم
اي ماه توئي گواهم امشب
ديشب ز تو ديده ام نگاهي
در حسرت آن نگاهم امشب
بي جرم تو رانده دوشم از بزم
بزم آمده عذر خواهم امشب
در بزم تو بوده هر شبم جا
اينجا ز چه نيست راهم امشب
گر با تو به نقل و مي کنم روز
طاعت باشد گناهم امشب
مرغ سحري رفيق ناليد
از ناله ي صبحگاهم امشب
اهل وطن بهم همه يارند و من غريب
هرگز کسي نديده کسي در وطن غريب
جز من به کوي او که غريبم ز بي کسي
بلبل نديده کس به حريم چمن غريب
يوسف صفت ز شهر سفر کرده يار و من
يعقوب وار مانده به بيت الحزن غريب
شيرين به آشنائي خسرو نهاده دل
جان مي کند به کوه بلا کوه کن غريب
بيگانه اي ز من همه جا ورنه بابسي
در خلوت آشنايي و در انجمن غريب
تيرت گذشت اگر ز دل من غريب نيست
باشد مدام ماندن جان در بدن غريب
از معني غريب نو آئين رفيق هست
در گوشها چو حرف وفا شعر من غريب
————————–
اي به زيبائي رخت چون آفتاب
خورد از رشک رخت خون آفتاب
آفتابت چون توان گفتن که هست
ذره اي زين حسن بي چون آفتاب
پيش ازين بودي به خوبي رشک ماه
رشک دارد بر تو اکنون آفتاب
تا شبيه آفتابت گفت عقل
گشت ازين تشبيه، مجنون آفتاب
داشت حسني چون تو دلبر ماه اگر
داشت حسن روزافزون آفتاب
جاي آن بودي که بهر ديدنت
بي رفيق آيد ز گردون آفتاب
داشتي وصف تو بر لب چون رفيق
داشتي گر طبع موزون آفتاب
————————–
بود اگر با قد موزون آفتاب
چون تو بود اي تو به رخ چون آفتاب
ز آفتابي ماه من افزون بحسن
آنقدر کز ماه افزون آفتاب
کوه عشقت راست فرهاد آسمان
دشت شوقت راست مجنون آفتاب
در چمن سروي و در گلزار، گل
بر فلک ماهي، به گردون آفتاب
چون تو بود اي ماه از تو روي زرد
چون تو بود اي از تو دل خون آفتاب
داشت گر اين طره ي شبرنگ، ماه
داشت گر اين لعل ميگون آفتاب
روي چون ماه تو در چشم رفيق
مي نمايد چون به جيحون آفتاب
——————————-
گر نيست به ياران ز وفا يار، مصاحب
غم نيست اگر نيست به اغيار، مصاحب
امروز مصاحب نبود يار به اغيار
کز عهد قديمند گل و خار، مصاحب
اکنون ز منش عار بود آه کجا رفت
آن روز که بوديم من و يار، مصاحب
بيمار شدم صد ره و عيسي نفس من
يکبار نشد با من بيمار، مصاحب
بيزار شد از زاري من بلکه ز من هم
هر کس که دمي شد به من زار، مصاحب
کم لطف رفيق ار بتو باشد عجبي نيست
آن شوخ که دارد چو تو بسيار، مصاحب
——————————
آن را که نيست آگهي اصلا ز سر غيب
گر درنيافت سر دهان ترا چه عيب
از سر غيب کس نشد آگاه غم مخور
مي خور که هيچ کس نشد آگه ز سر غيب
در شک فکند زاهدم از مي، و ليک من
شستم به صاف مي ز دل خويش شک و ريب
در محفلي که ساقي ما مي، دهد، کسي
کاول کند شروع به صهبا بود صهيب
بيند اگر ز چاک گريبان تن تو را
در باغ گل ز شرم بود سر فرو به جيب
دردا که عمر رفت و نشد روشنم که چون
فصل شباب طي شد و آمد زمان شيب
داند رفيق کاش يک از عيبهاي خويش
آنکس که داند ز من مسکين هزار عيب
—————————
در موسمي که خيمه زند در چمن سحاب
طرف چمن خوش است مي و نغمه ي رباب
نگذشت و نگذرد دمي و لحظه اي مرا
شيب و شباب جز به غم شاهد و شراب
مي خور به بانگ چنگ لب جو که غم برد
از دل صداي نغمه ي چنگ و صداي آب
در خرقه کن قرابه نهان کز ستم سپهر
از سنگ ژاله مي شکند خيمه ي حباب
آتش زند به خرمن بلبل ز تاب رشک
باد صبا چو افکند از روي گل نقاب
در باغ و بوستان به تماشاي سرو و گل
نگشود غنچه ي دل تنگم به هيچ باب
آخر رفيق از اثر مهر گلرخي
واشد دلم چه غنچه ز تأثير آفتاب
————————
طغيان چو کرد عشق به دل فکر خانه نيست
بلبل چو مست شد، به غم آشيانه نيست
آن مرغ را که غير قفس آشيانه نيست
خوشتر ز آه و ناله به رود و ترانه نيست
جائي ز حسن و عشق فسون و فسانه نيست
کانجا فسانه من و تو در ميانه نيست
بنماي خال و خط که پي صيد مرغ دل
خوشتر ازين و بهتر از آن دام و دانه نيست
جز داستان عشق مخوان، کاهل درد را
زان خوبتر حکايت و زين به فسانه نيست
در بَر و بحر عشق منه بي دليل پا
کانرا کناره اي نه واين را کرانه نيست
مستي بريز، خونم اگر مي کشي مرا
کز بهر قتل من به ازاينت بهانه نيست
بر آستان تست نه تنها سر رفيق
سر نيست در جهان که براين آستانه نيست
————————–
گلستان خرم است و گل ببار است
ولي بي يار، گل در ديده خار است
چه حاصل آن گل و گلشن کسي را
که دور از يار و مهجور از ديار است
به باغ اي باغبان مي خوانيم چند
که ايام گل و فصل بهار است
ز سرو و گل چه حظ آنرا که اکنون
جدا زان سرو قد گلعذار است
مرا زين ماه رخساران بي مهر
همين نه روز و شب تاريک و تار است
به خط و خال خوبان هر که دل داد
سيه روز و پريشان روزگار است
مشو گرد از رخم اي اشک کين گرد
غبار راه آن چابک سوار است
مرا جز مي پرستي نيست کاري
ترا زاهد بکار من چه کار است
گدائي تو رفيق او شاه، آري
تو را زو فخر و او را از تو عار است
—————————-
نگار من عجب زيبا نگاري است
نگار سرو قد گلعذاري است
به شهرآشوب رخ، آشوب شهريست
بشور انگيز قد، شور دياري است
به قيد زلف طرفه صيد بند است
بدام خط عجب عاشق شکاري است
گداي اوست هر جا پادشاهي است
غلام اوست هرجا شهرياري است
بهر کوئي ز دردش دردمنديست
بهر سوئي ز داغش داغداريست
نه محرومان کويش را حسابيست
نه مشتاقان رويش را شماريست
رفيق و شغل عشق او که اين شغل
خجسته پيشه و فرخنده کاري است
——————————–
نگار من چو تو زيبا نگار بسيار است
نگار سرو قد و گلعذار بسيار است
تو گر به من نشوي دوست، دوست، هست بسي
تو گر به من نشوي يار، يار، بسيار است
مکن ز لطف کمم نااميد کز تو مرا
اميد در دل اميدوار، بسيار است
در اين ديار براي تو مانده ام ورنه
بدهر يار پر است و ديار، بسيار است
هزار خار جفا در دلم شکست از تو
همان به دل ز توام خار خار، بسيار است
ز گاه گاه که يادم کني تو خوشنودم
که اين هم از تو فراموشکار، بسيار است
بشغل عشق ترا شغلها خوش است رفيق
وگرنه شغل فراوان و کار، بسيار است
———————-
مر مکش که ترا مي کنند خلق ملامت
وگرنه کشته شوم من، سر تو باد سلامت
مکش مرا که پشيمان شوي و سود ندارد
به کشته ناله ي حسرت، به مرده آه ندامت
تمام عمر چه باشد که بينداز تو وفائي
کسي که صرف وفاي تو کرده عمر، تمامت
بخون و خاک طپم نه جراحتي و نه زخمي
جزين نداشته هرگز شهيد عشق علامت
دهم به مژده ي وصل تو جان و خوشدلم آري
خوش است وعده ي ديدار اگر بود بقيامت
بجان رسيد رفيق از بلا و رشک رقيبان
که پاي رفتن ازان کو نماند وراي اقامت
—————————
تو را ميخانه اي بت تا مقام است
مرا بيت الصنم، بيت الحرام است
مرا دور از تو آسايش کدام است
به من دور از تو آسايش حرام است
نمي دانم که راحت را چه اسم است
نمي دانم که عشرت را چه نام است
ملال من که در زندان مقيمم
چه داند آنکه بستانش مقام است
هزاران گل بشکفت از خاکم و ريخت
هنوزم بوي آن گل در مشام است
ندارد دورش آخر اين چه ساقيست
نگردد خالي از مي اين چه جام است
چه صيادي که از يکدانه ي خال
هزارت مرغ دل اکنون بدام است
نسوزد تا تمام از سوز دل مرد
نشايد گفت کاين مرد تمام است
رفيق از باده جامت گر تهي نيست
سپهرت بنده و گيتي غلام است
———————-
از هر رهي که ديده ام آن مه گذشته است
عمرم تمام بر سر آن ره گذشته است
غافل اگر رسيده به راهي که بوده ام
گرديده، تا ز بودنم آگه گذشته است
افزون ز ماه چارده است و همان کجاست
کز عمر او هنوز کم از ده گذشته است
طالع نگو که هر گه از او کرده ام سؤال
نه بر زبانش آري و نه، نه گذشته است
هرگز نگفته کيست بر اين رهگذر رفيق
با آنکه بر سرش گه و بيگه گذشته است
———————
نه ماه من ز پري رسم دلبري آموخت
که رسم دلبري از ماه من پري آموخت
فغان از آن مه نامهربان که استادش
نه مهرورزي و نه بنده پروري آموخت
به کودکيش همه مشق جور کيشي داد
به طفليش همه درس ستمگري آموخت
ندانم از چه نياموخت طرز دلداري
معلمي که به او طور دلبري آموخت
رفيق تا به ره او سر نياز نهاد
به سروران جهان سروري آموخت
————————-
اين چين فکنده در جبين کيست
اين غيرت لعبتان چين کيست
اين کيست به دست تيغ بيداد
اين توسن کين بزير زين کيست
اين گشته به قصد جان کمان کش
اين کرده به صيد دل کمين کيست
اين رشک سهي قدان کدامست
اين غيرت سرو راستين کيست
نه دل بکسي گذاشت نه دين
اين آفت دل بلاي دين کيست
آهم ز غمش به چرخ شد، آه
اين کيست ندانم آه، اين کيست
تنها نه منم از او چنين زار
آن کس که از او نه اين چنين، کيست
هر جا که رفيق وصف او گفت
آنکس که نگفت آفرين کيست
————————-
بعد عمري کاري پسر مي بينمت
همچو عمري در گذر مي بينمت
چون ترا با غير بينم؟ من که رشک
مي برم گر با پدر مي بينمت
هست شوق ديدنم هر لحظه بيش
گر چه هر دم بيشتر مي بينمت
حسرت يکبار نا ديدن بجاست
گر چه صد بار دگر مي بينمت
بسکه شوق ديدنت دارم يکي است
گر نمي بينم و گر مي بينمت
خوشتر از سرو و سمن مي يابمت
بهتر از شمس و قمر مي بينمت
روزت آنجا گر نمي بينم رفيق
شب در آن کو تا سحر مي بينمت
———————–
مرا تا جان بجسم ناتوان است
غم و درد توأم در جسم و جان است
ز ليلي نام و از مجنون نشانيست
ز تو تا نام و از من تا نشان است
مدامم امتحان کردي و بازت
گمان بد بمن اي بدگمان است
چنان در ديده ام گل بي تو خار است
که پندارم نه گل نه گلستان است
چه غم از کينه ي دوران کسي را
که او را چون تو ماه مهربان است
صبوري چون بود آن را که بي تو
به در تن تاب و نه در دل توان است
رفيق از جور و لطف اوست ما را
به اين دلخوش اگر اين نيست، آن است
———————-
بمن هر کار آن پرکار کرده است
ز کار آموزي – اغيار – کرده است
نه کارم بود عشق و اين عجب نيست
که عشق اين کارها بسيار کرده است
چنين آتش به جان از آتش عشق
مرا آن آتشين رخسار کرده است
به چشم تر بنازم کان گل اشک
سر کوي ترا گلزار کرده است
مکش دامن ز من اي گل که هر کو
ترا گل کرده ما را خار کرده است
خضر را حسرت لب تشنگانت
ز آب زندگي بيزار کرده است
به کويش توبه کن زاهد که عمريست
رفيق از توبه استغفار کرده است
————————
به تن تا جان غم فرسود من هست
غم و درد توام در جان و تن هست
تو آن ليلي شيريني که هر سو
صدت مجنون هزارت کوهکن هست
نه چون رخسار و نه چون قامت تو
گلي در باغ و سروي در چمن هست
ز يعقوب و زليخا گر به عالم
حديث يوسف گل پيرهن هست
عزيز من چو يعقوب و زليخا
تو را عاشق بسي از مرد و زن هست
به بزمي نيست حاجت پرتو شمع
که آن چشم و چراغ انجمن هست
نگويد تا سخن آن غنچه لب نيست
کسي را اين گمان کان را دهن هست
مرا با يار، ياراي سخن نيست
رفيق ارنه به يارم صد سخن هست
——————-
گر رفت جان و جسمم شد خاک آستانت
جسمم فداي جسمت جانم فداي جانت
در باغباني تو عمرم گذشت، ليکن
در عمر خود نچيدم يک گل ز گلستانت
اي گلبن نزاکت تا چند يابد از تو
گلچين نصيب و ماند بي بهره باغبانت
زينسان که رشک دارم بر آشنايي تو
پرسم چگونه نامت جويم چه سان نشانت
نامهربان به خويشم غم نيست گر ببينم
آنست غم که بينم با غير مهربانت
کرده است در دل و جان صد رخنه مردمان را
مژگان چون خدنگت ابروي چون کمانت
پامال کرده سرها وز دست برده دلها
پاي گران رکابت دست سبک عنانت
در کوي يار افغان کم کن رفيق ترسم
رنجد لطيف طبعش از ناله و فغانت
————————
درد من از تو دوا گشت؟ نگشت
کام من از تو روا گشت؟ نگشت
يار ما يار بما گشت؟ نگشت
يا به ما اهل وفا گشت؟ نگشت
آنکه يک لحظه نشد همدم من
يکدم از غير جدا گشت؟ نگشت
دوست با من ز وفا بود؟ نبود
دشمن او ز جفا گشت؟ نگشت
يکدم آن عقده گشاي دل من
از دلم عقده گشا گشت؟ نگشت
زير بار غم او چون قد من
قامت غير دو تا گشت؟ نگشت
کس چو مجنون به ره عشق، رفيق
عاشق سر به هوا گشت؟ نگشت
او چو من سر به هوا بود؟ نبود
او چو من بي سر و پا گشت؟ نگشت
عشق خوبان آفت جان و دل است
عشق ورزيدن به خوبان مشکل است
جان سپردم در غم خوبان و باز
همچنانم دل به ايشان مايل است
کاش داند حال من در عشق خويش
آن تغافل پيشه کز من غافل است
نيست از جور توام پاي گريز
بر سر کوي توام پا در گل است
در دل من آرزوي وصل يار
فکر بي حاصل خيال باطل است
دوري از ياران و مهجور از ديار
بر تو آسانست بر من مشکل است
خواجه اش را نيست لطف ارنه، رفيق
بنده ي قابل غلام مقبل است
————————–
با آنکه وفادارتر از من دگري نيست
در راه وفا خوارتر از من دگري نيست
بسيار بود مايل روي تو وليکن
مايل به تو بسيار تر از من دگري نيست
يار تو شدم ترک کسان کردم و اکنون
بي کس تر و بي يارتر از من دگري نيست
در چاره ي من سعي فزون از دگران کن
کز درد تو بيمارتر از من دگري نيست
ديدم ز خودم مست تر امروز رفيق آنک
دي گفت که هشيارتر از من دگري نيست
———————–
تا دست مي دهد مي و معشوق مي پرست
از کف منه پياله و فرصت مده ز دست
کردي چو صيد خو دل ما را مده ز دست
مشکل فتد به دام چو صيدي ز دام جست
دامن کشان مرو ز بر من خداي را
بنشين دمي ز پا که دلم مي رود ز دست
هم شست دست از دل و هم کند دل ز جان
هر کس چو من به دست کسي گشت پاي بست
از دستبرد حادثه در زير خاک به
در پاي يار سر که نباشد چو خاک پست
از پيش ديده يارم اگر رفت باک نيست
جايي نمي رود ز دلم هر کجا که هست
پهلوي غير چند نشيني به رغم من
پيش رفيق هم نفسي مي توان نشست
————————-
همين نه در دل من صبر، دلستان نگذاشت
که صبر در دل و آسايشم به جان نگذاشت
مجوي تاب و توان از دلم که خيل غمت
توان و تاب به دلهاي ناتوان نگذاشت
فلک گذاشت به هجرم ز وصل يار اگر
چو اينچنين نگذارد چو آنچنان نگذاشت
به آستان تو نگذاردش فلک که رقيب
مرا ز رشک بر آن خاک آستان نگذاشت
نکرد جان مرا تا نشانه از ره کين
زمانه ناوک بيداد در کمان نگذاشت
ز بي وفايي گل بلبلي که داشت خبر
ز باغ رفت و به شاخ گل آشيان نگذاشت
گذاشت نام نکو در جهان رفيق، کسي
که غير نام نکو هيچ در جهان نگذاشت
—————————-
عاشق مگو که عاقل و فرزانه خوشتر است
عاشق خوش است و عاشق ديوانه خوشتر است
فصل گلست باز پي نقل بزم مي
طرف چمن ز گوشه ي کاشانه خوشتر است
گر ناخوش است توبه شکستن به نزد تو
پيش من از شکستن پيمانه خوشتر است
اي عندليب ناله ي تو خوش بود، ولي
در سوختن خموشي پروانه خوشتر است
چون تو به آشنايي بيگانگان خوشي
گر آشنا شود ز تو بيگانه خوشتر است
دل از برم چو در بر دلدار جا گرفت
دل نيز اگر رود بر جانانه خوشتر است
خوش گوشه ايست خانه ي دل بهر غم، رفيق
آري مقام جغد به ويرانه خوشتر است
————————–
يار اگر بيگانه از اغيار باشد خوشتر است
گل خوشست اما اگر بي خار باشد خوشتر است
من اگر باشم به بزم يار خوش باشد، ولي
غير اگر بيرون ز بزم يار باشد خوشتر است
گر چه از لطف کم دلبر دل عاشق خوش است
گر به عاشق لطف او بسيار باشد خوشتر است
نيست چون چشم و چراغ من به پيش چشم من
گر به چشمم روز چون شب تار باشد خوشتر است
ديدن دلدار خوش باشد به خواب و اين شرف
گر نصيب ديده ي بيدار باشد خوشتر است
با خيال يار خفتن در لحد خوش دولتي است
ور به محشر وعده ي ديدار باشد خوشتر است
گر چه حرف عشق در خلوت خوشست اما رفيق
اين سخن گر بر سر بازار باشد خوشتر است
چشم من، پنهان ز چشم مردمان مي خواهمت
جان من، در پهلوي دل همچو جان مي خواهمت
شاه من روز از خلايق در زمين مي جويمت
ماه من شب از خداي آسمان مي خواهمت
گر درست است اين که دارد دل خبر از دل چرا
ترک من کردي تو و من همچنان مي خواهمت
در گلستان جهان اي سرو باغ زندگي
خرم و شاداب و آزاد و جوان مي خواهمت
تا نيفتد چشم بد بر عارض نيکوي تو
چون پري از ديده ي مردم نهان مي خواهمت
تو چو من داري بسي کس زان نمي خواهي مرا
من ندارم هيچ کس غير تو زان مي خواهمت
چند باشد از تو روز و روزگار ما سياه
با رفيق اي ماه چندي مهربان مي خواهمت
—————————-
زاهد به جرم مستي عشقم، شتاب چيست
عاشق چو مست گشت گناه و ثواب چيست
چون عاشقان برون ز حسابند، پس مرا
انديشه ي حساب به روز حساب چيست
هر کس که محو روي تو باشد به روز و شب
کي آگه است ماه چه و آفتاب چيست
ساقي مده شراب که از چشم مست تو
مستم من آنچنان که ندانم شراب چيست
يک بوسه بيش نيست سؤال من از درت
با من به تلخي از لب شيرين جواب چيست
بردار پرده از رخ خود ماه من کسي
چون تاب ديدن تو ندارد نقاب چيست
ساغر به عزم توبه منه بر زمين، رفيق
در فصل گل ز باده ي ناب اجتناب چيست
———————
جانم ز تن درآمد و در سر هواي تست
خاکم به باد رفت و هنوزم هواي توست
چاکم به دل اگر چه ز تيغ جفاي تست
در دل مرا هنوز هواي وفاي تست
اي بي وفا چنانکه تو بيگانه دوستي
اي واي بر کسي که دلش آشناي تست
کم کن جفا به عاشق خود شاه من که او
سلطان عالمست اگر چه گداي تست
پا بر زمين منه که برد رشک چشم من
بر خاک آن زمين، که بر او نقش پاي تست
دشنامي از زبان تو تا نشنود رفيق
شد مدتي که ورد زبانش دعاي تست
تو گر خون ريزيم ممنونم اي دوست
مگو تا غير ريزد خونم اي دوست
مرا هم بر سر کويت سگي دان
مکن از کوي خود بيرونم اي دوست
به حسن از ليلي افزوني تو و من
به عشق افزون تر از مجنونم اي دوست
شود هر روز افزون تر به عشقت
غم آن حسن روزافزونم اي دوست
تو تا از لطف با من مهرباني
چه غم از کينه ي گردونم اي دوست
مده جام مي گلگون به دستم
که مست آن لب مي گونم اي دوست
چه مي گوئي رفيق از هجر چوني
چه مي گويم ز هجرت چونم اي دوست
————————-
بود هر درد را درمان شکي نيست
ولي دردا که درد من يکي نيست
به راه عشق رو گر مرد راهي
کز اين به سالکان را مسلکي نيست
به هر تارک بود آن خاک در تاج
ولي اين تاج بر هر تارکي نيست
به قتل من چه حاجت ناوک آن
که تير غمزه کم از ناوکي نيست
خوشم با مجلس مستان که آنجا
بزرگي را جدل با کوچکي نيست
رفيق از غم به صورت کو چه پيراست
بدل کودکتر از وي کودکي نيست
—————————
بي قرارم از فراق يار يار من کجاست
مايه ي آرام جان بي قرار من کجاست
روزگاري شد که روز من سياه است آن کزاو
تيره شد هم روز من هم روزگار من کجاست
بود از شمع رخ ماهي فروزان محفلم
آن چراغ محفل شبهاي تار من کجاست
هر که غمگين است او را غمگساري هست و، من
مردم از بي غمگساري، غمگسار من کجاست
هر کجا رفتم نديدم نشان زان نازنين
يارب اميد دل اميدوار من کجاست
نيست در دستم عنان دل خدا را دوستان
آنکه برد از کف عنان اختيار من کجاست
شد گل عشقم ز غم پژمرده آن کزوي، رفيق
موسم دي گشت ايام بهار من کجاست
در کشوري که آن بت عاشق فريب است
هر سو هزار عاشق حسرت نصيب است
هر درد را طبيب کند چاره، چاره چيست
اين درد را که بر دل من از طبيب هست
بر جان و دل نه جور حبيب است بس مرا
جور حبيب هست و جفاي رقيب هست
در کوي تو غريبم و بي کس گهي بپرس
احوالم از سگان درت کان غريب هست؟
بازآ که تا تو رفته اي از ديده و دلم
نه طاقت [ و ] قرار و نه صبر [ و ] شکيب هست
مشمار سهل قطع بيابان عشق را
کش هر قدم هزار فراز و نشيب هست
باشد رفيق گر به تو آن بي وفا مرنج
با سرو گل نه فاخته و عندليب هست (؟ )
——————–
جز جفاکار تو با من ز جفا کاري نيست
مکن اي يار که اين رسم و ره ياري نيست
شد دلم خون ز غم و دلبر بي رحم مرا
رسم دلجويي و آئين وفاداري نيست
ماجراي دل پرخون به که گويم که کسي
نيست کز ديده ي او خون ز غمش جاري نيست
رفت تا از بزم آن ماه چو شمع از تف دل
کار من شب همه شب غير شررباري نيست
دولت وصل تو در خواب گهي هست مرا
حيف کاين واقعه در عالم بيداري نيست
خنده بر گريه من مي کني و معذوري
که هنوزت خبر از درد گرفتاري نيست
دو سه روزي که رفيق از سر کويت رفته است
آن چنان رفته ز ياد تو که پنداري نيست
———————-
صد جفا بر دلم از يار جفاکاري هست
ليک خوشدل به همينم که مرا ياري هست
شاد از آنم به غم عشق تو گر صبر مرا
اندکي نيست و ليکن غم بسياري هست
به طبيب من بيمار که گويد که تو را
جان به لب آمده، دل خون شده، بيماري هست
بر دل آزار تو اي يار بود خوش ورنه
چون تو در هر طرفي يار دلازاري هست
سوي صحرا ز پي صيد چه تازي که به شهر
همچو من هر طرفت صيد گرفتاري هست
پا به گلشن ننهد، گل نزند بر سرخويش
هر که را زان گل روي تو به دل خاري هست
منم آن مرغ که از بيضه چو آمد بيرون
به قفس رفت و ندانست که گلزاري هست
از که ياري طلبم وز که مدد جويم آه
در دياري که نه ياري نه مددکاري هست
آمد آن دلبر و دل برد ز من ليک، رفيق
گر دلي نيست مرا شکر که دلداري هست
———————–
به جان و دل مرا پيوند از آن است
که دردت در دل و داغت به جان است
چنان در عاشقي افسانه گشتم
که از من هر طرف صد داستان است
به عاشقان زان دو لب يک بوسه جانا
به صد جان گر فروشي رايگان است
من و او را همين نام و نشان بس
که من نامم و او بي نشان است
رفيق از هجر آن نامهربان ماه
همه شب کار من آه و فغان است
————————
آنکه از عار به ياران نشود يار اينست
وانکه دارد ز من و ياري من عار اينست
آن جفاکار که کارش ز جفاکاري نيست
جز جفاکاري ياران وفادار اينست
آن ستمکار که از تيغ ستم مي ريزد
خون يار از پي دلجويي اغيار اينست
آن شکر لب که چو فرهاد مدامم دارد
تلخکام از لب شيرين شکربار اينست
دل بيمار مرا از لب شکربارت
شربتي ده که دواي دل بيمار اينست
گفت از سينه فغان من و دل هرکه شنيد
در قفس ناله ي مرغان گرفتار اينست
ز اشک خونين خبر حال دلم پرس، رفيق
که ز حال دل خون گشته خبردار اينست
————————-
آن را که به کف سيمي و در دست زري نيست
در بر بت سيمن بر و زرين کمري نيست
شادم که مرا يار اگر از سر ياري
باري نظرش نيست نظر با دگري نيست
هرگز سحري نيست شب تيره ي ما را
با آنکه شبي نيست که او را سحري نيست
گر دختر رز في المثل از شيره ي جانست
تلخست اگر از کف شيرين پسري نيست
زان نيست رفيقم خبر از خويش که از يار
آن را خبري هست که از خود خبري نيست
***
ز خلق تا اثر و از جهان نشاني هست
ز حسن و عشق حديثي و داستاني هست
ز داغ درد توام تا به جسم جاني هست
دل پر آتش و چشمان خون فشاني هست
به جز نياز نباشد نماز پيران را
به کشوري که چو تو نازنين جواني هست
جدا ز شاخ گل خود دلم برد حسرت
به طايري که به شاخيش آشياني هست
کسي که دل به دلارام و جان به جانان داد
کجاش فکر دلي، کي خيال جاني هست
به روي و کوي تو شادم چنان که پندارم
به غير از اين نه گلي و نه گلستاني هست
بود حيات ابد روز وصل يار رفيق
جز اين نباشد اگر عمر جاوداني هست
———————-
نه روي گل چو روي دل آراي دلبر است
نه قد سرو چو قد رعناي دلبر است
عشرت در آن سر است که دلبر بود در آن
دولت بر آن سر است که بر پاي دلبر است
سوداي دلبر از سر من کي رود چنين
کاندر دلم هميشه تمناي دلبر است
تا جاي دلبر است دلم خرمست و شاد
اي شاد آن دلي که در آن جاي دلبر است
در خلد اگر رود نگشايد به حور چشم
آن را که ديده محو تماشاي دلبر است
بس کوته است جامه ي خوبي به قد سرو
اين خوب جامه راست به بالاي دلبر است
از جام ديگران مي عشرت مجو رفيق
کاين باده ي نشاط به ميناي دلبر است
————————
منم که مهره ي بخت مرا گشادي نيست
به نامرادي من هيچ نامرادي نيست
من آن ز شهر خود آواره ام که افتاده
در آن ديار که بيداد هست [ و] دادي نيست
نسيم وصل طلب مي کنم در آن وادي
که جز سموم جهانسوز هجر، بادي نيست
دل من و دل يارند متحد چه غمست
اگر ميان من و يار اتحادي نيست
مرا، ز جور تو دائم دل غميني هست
دمي ز لطف توام ليک جان شادي نيست
به وعده ام مفريب اي دروغ وعده، که هيچ
به وعده هاي دروغ تو اعتمادي نيست
مرا ز اندک و بسيار آنچه هست به عشق
به غير صبر کمي و غم زيادي نيست
گر احتراز ز چشم بدت بود جانا
به از دعاي منت هيچ ان يکادي نيست
رفيق معتقد کيش مي پرستانم
مرا به مذهب زهاد اعتقادي نيست
—————————–
برده دل از من پريروئي نمي گويم که کيست
آن پريرو کيست مي گوئي؟ نمي گويم که کيست
کيست مي گوئي پري يا آدمي يارت بگو
آدمي خوئي پريروئي نمي گويم که کيست
گلشن کوئي که مي پرسي نمي گويم کجاست
سرو دلجوئي که مي گوئي نمي گويم که کيست
در رکاب جور و کين پائي، نمي دانم کدام
راه بيداد و جفا پوئي نمي گويم که کيست
آنکه هر سو رو نهد خلقي براي ديدنش
رو نهد سويش ز هر سوئي نمي گويم که کيست
هر سر مويم زباني گشته در وصف کسي
با کسي ليکن سر مويي نمي گويم که کيست
گويي آن گل از چه گلزار است مي خواهي رفيق
تا ز گلزارش بري بوئي نمي گويم که کيست
————
کسي چون تو بلا هرگز نديده است
چو من کس مبتلا هرگز نديده است
من لب تشنه زان لب هر چه ديدم
خضر ز آب بقا هرگز نديده است
دلم آن ديده است از جذبه ي عشق
که کاه از کهربا هرگز نديده است
من آن بسيار از جان نااميدم
که درد من دوا هرگز نديده است
جفا را ديدم از اغيار و يارم
بسويم از وفا هرگز نديده است
نگاهم مي کند ز آن سان که گوئي
مرا در هيچ جا هرگز نديده است
رفيق از خار خار دل چه گويم
که او خاري بپا هرگز نديده است
——————-
ديدن آن سرو نازم آرزوست
ديده ام صد بار و بازم آرزوست
قد او را گفته ام عمر دراز
از خدا عمر درازم آروزست
پيش شمع روي او پروانه وار
عمرها سوز و گدازم آرزوست
هست نازم آرزو زان نازنين
پيش ناز او نيازم آرزوست
پيش آن محراب ابر روز و شب
گه نماز و گه نيازم آرزوست
دشمنند اين دوستان با من رفيق
زين رفيقان احترازم آرزوست
————————
کار من مهر تو و پيشه تو کين منست
کين من رسم تو و مهر تو آئين منست
تا مرا هست وفا پيشه، ترا هست جفا
تا ترا هست جفا کيش، وفا دين منست
شادي من غم و اندوه دل خرم تست
غم تو عيش و نشاط دل غمگين منست
آنکه تشويش ندانسته، دل ساکن تو
وانکه تسکين نشناسد، دل مسکين منست
زان ننالم ز غم درد که درد غم تو
باعث صبر من و موجب تسکين منست
روي نيکوي تو روزي که نبينم آن روز
تيره عالم همه بر چشم جهان بين منست
نيست از سوز نهانم کسي آگاه رفيق
مگر آن شمع که شب بر سر بالين منست
——-
با کوي يار روضه ي دارالقرار چيست
دارالقرار يار به جز کوي يار چيست
شد يار من سگت به از اين يار کيست يار
شد کوي تو ديارم از اين به ديار چيست
روزي براي وعده خلافي نکرده شب
اورا چه آگهي که شب انتظار چيست
اي کرده با حبيب شبي روز بي رقيب
رو شکر کن شکايتت از روزگار چيست
در حيرتم که با همه پيمان شکست ما
عهد تو با رقيب چنين استوار چيست
گر نيست خار خار دل بلبلش غرض
گل را به هرزه اين همه الفت به خار چيست
در زير خاک خون دلي نيست گر به جوش
اين لاله ها رفيق به خاک مزار چيست
———————-
بهر تو مرا پيشکشي جز دل و جان نيست
در پيش تو اي جان جهان دل چه و جان چيست
اين سرو روان مي رود و در عقبش جان
جان مي رود از رفتنش اين سرو روان کيست
او وعده به روز دگرم مي دهد و من
در فکر که تا روز دگر چون بتوان زيست
زاهد ز ميم توبه مفرما که به جز مي
از هر چه بود توبه مرا هست وزان نيست
سي روز لب از مي نتوان بست چه بودي
شوال چهل بودي و روز رمضان بيست
گفتم قد رعناي تو را سرو چو ديدم
در راستي اينست الف در کجي آن نيست
ايدوست به بالين رفيق ايست زماني
کش جان به طفيل تو کند يک دور زمان ايست
—————————-
بيمار درد را که دوا درد ديگر است
هر ساعتش ز درد رخ زرد ديگر است
در کشوري که عشق بود خورد و خواب نيست
ور نيز هست، خواب دگر خورد ديگر است
آنم که هر دمم به غم آباد جان و دل
از کاروان درد، رهاورد ديگر است
گر نيستش به غير سر آشتي دگر
هر لحظه با منش ز چه ناورد ديگر است
مردانه بگذر از سر دنيا که اين عجوز
هر روز در حباله ي نامرد ديگر است
ديدم تمام دفتر شعر ترا رفيق
هر فرد اين کتاب به از فرد ديگر است
——————-
فصل گل شد، سير باغ و بوستانم آرزوست
سير باغ و بوستان با دوستانم آرزوست
الفت پير کهن بانو جوان خوش دولتي است
پيرم و اين دولت از بخت جوانم آرزوست
تا کنم فارغ ز حرف اين و آن شرب مدام
خانه ي دربسته در کوي مغانم آرزوست
با مي و ميخانه، بي انصاف و کافر نعمتم
گر بگويم کوثر و باغ جنانم آرزوست
آرزوي رويش از دل کم نمي گردد مرا
گر دمي صد بار مي بينم همانم آرزوست
چون ننالم زين تغابن من که با اين نيم جان
يک جهان جان بهر آن جان جهانم آرزوست
دل فسرد از وضع ياران صفاهانم رفيق
چند روزي سير آذربايجانم آرزوست
————————-
ماهي تو و جات طرف بامت
يا مهري و آسمان مقامت
گه مهرت و گاه ماه گويم
تازين دو خوش آيد از کدامت
نه مه بيند نه مهر، بيند
چون مهر و مه آنکه صبح و شامت
آن مهري و آن مهي که در حسن
چون مهر و مهست صد غلامت
گردد چه هلال مه به تعظيم
بيند مه اگر ز طرف بامت
ابيات رفيق اگر نويسند
بر صفحه ي مهر و مه کلامت
گويد شنود گر نظامي
احسنت به نظم بانظامت
———————
دريغ يار عزيزم که از وفا عاري است
تمام دلبري و ناتمام دلداري است
مکن به زاري ما گوش و داد جور بده
که حسن ما و تو در زاري و دلازاريست
رقيب با سگ او يار شد فغان که مرا
گذار از آن سر کو بعد از اين بدشواريست
به عشق کوش که کارآزمودگان گويند
که کار دهر بجز عشق جمله بيگاريست
وصال او که شهان راست آرزو در خواب
زهي طمع که گدا را هوس به بيداريست
ز دوش بار علايق بنه که سالک را
بهين تهيه سير و سفر سبکباريست
رفيق شکوه ز بيماريم پر است اما
نه آنقدر که شکايت ز بي پرستاريست
————————
چنان گشته کامم ز ايام تلخ
که شهدم چو زهر است در کام تلخ
چو ناکامي است اين که گر کام من
بود صبح شيرين شود شام تلخ
اگر شهد نوشم شود همچو زهر
به کام من درد آشام تلخ
کند تا کند دلبرم تلخ، کام
لب شکرين را به دشنام تلخ
از آغاز شد گر چه عشاق را
مي و ساغر و باده و جام تلخ
از آن ساغر و جام تا اين زمان
چو من تلخکامي نشد کام تلخ
بود عشق آن به که باشد رفيق
در آغاز شيرين در انجام تلخ
——————-
کي به حسن آن که پريچهره و مهوش باشد
چو تو دلخواه بود يا چو تو دلکش باشد
توئي آن تازه خط امروز که از رشک به خون
چهره ي لاله رخان از تو منقش باشد
کارم از کاکل تو تا بکي آشفته شود
حالم از زلف تو تا چند مشوش باشد
تا کي از اشکم و تا چند ز آهم شب و روز
ديده پر آب بود، سينه پر آتش باشد
سر ز سنگ ستم و تيغ جفايت نکشم
کانچه از دست تو آيد به سرم خوش باشد
نرسد گر به عنان فرست دست رفيق
سرش اين بس که ترا بر سم ابرش باشد
———————
چه باشد گر ترا ويرانه ي من خانه اي باشد
تو گنجي گنج را جا گوشه ي ويرانه اي باشد
نباشد بزم تو جاي من ديوانه جاي من
به کنج گلخني يا گوشه ي ويرانه اي باشد
ز پا اندازدم اندوه دوران گرنه يک ساعت
به دستم شيشه اي يا بر کفم پيمانه اي باشد
نباشد آشنا گر با من آن بيگانه وش، بهتر
که شب با آشنايي روز با بيگانه اي باشد
کجا ماند نهان راز من رسوا اگر از من
به هر سو قصه اي و هر طرف افسانه اي باشد
مکن منعم بکوي آن پري، گر باشم آشفته
که در هر جا پريروئي بود ديوانه اي باشد
نباشد جا اگر در خانه اش ما را رفيق آن بس
که در شهري که باشد خانه ي او، خانه اي باشد
———————-
مرا در جسم تا جان آفريدند
به جانم مهر جانان آفريدند
مرا روزي گريبان چاک کردند
که آن چاک گريبان آفريدند
جهان آن روز برگرديد از من
که آن برگشته مژگان آفريدند
پريشان خاطرم کردند روزي
که آن زلف پريشان آفريدند
ترا درمان من دادند آن روز
که بهر درد درمان آفريدند
نخستين ماه رخسار تو ديدند
وزان پس ماه تابان آفريدند
مزن بر من برندي طعنه زاهد
ترا اين و مرا آن آفريدند
ترا پاکيزه دامان خلق کردند
مرا آلوده دامان آفريدند
من و او را رفيق از بدو ايجاد
گدا کردند و سلطان آفريدند
——————-
هر کس به ره وفا نشيند
بر خاک سيه چو ما نشيند
ثابت قدم آنکه در ره عشق
بر خاک چو نقش پا نشيند
يک لحظه نشيند آنکه با تو
يک عمر ز خود جدا نشيند
در راه تو کي ز پا نشينم
صد خارم اگر به پا نشيند
از کثرت ناکسان به کويست
جا نيست کسي کجا نشيند
يک دم ز بر تو برنخيزد
بيگانه که آشنا نشيند
با من بنشين که نيست عيبي
از شاه که با گدا نشيند
تا هست رفيق مدعي، يار
کي با تو بمدعا نشيند
—————–
دلدار من به زاري اگر يار من شود
کار جهان به کام دل زار من شود
داند که کيست باعث آشفتگي مرا
آشفته اي که شيفته ي يار من شود
ابر بهار، گريه ي من گر به کوي تو
بيند خجل ز ديده ي خونبار من شود
بسيار شد غم من و ترسم که غير، شاد
از شادي کم و غم بسيار من شود
در بيع من به غير زيان هيچ سود نيست
بي سود خواجه کو که خريدار من شود
هر شب چراغ محفل اغيار شد، نشد
يک شب رفيق شمع شب تار من شود
——————
با غير يار ترسم اگر يار من شود
پيمانه نوش گردد و پيمان شکن شود
گر رفته رفته مي شود آن نازنين چنين
بي شک بلا و فتنه ي هر مرد و زن شود
يارب روا مدار که از جور محتسب
دارالسرور ميکده بيت الحزن شود
با مدعي ترا به سخن هر که ديد گفت
حيف از پري که هم نفس اهرمن شود
قدر رفيق عزيز نداند هزار حيف
آن گل که عنقريب قرين زغن شود
———————
نه خود با من جفا آن بي وفا کرد
که با هرکس وفا کردم جفا کرد
کجا بيگانه با بيگانه اين جور
کند کان آشنا با آشنا کرد
نبندد هيچ کس زين پس به او دل
به جان من بگويم گر چها کرد
به تيغ جور خونم بي گنه ريخت
نه شرم از خلق و نه خوف از خدا کرد
جفا بين کان طبيعت بي وفا چون
به درد و داغ خويشم مبتلا کرد
نه داغم را نمود از مرهمي به
نه دردم را به درماني دوا کرد
جدا گردد رفيق از يار هر کس
من و يار مرا از هم جدا کرد
————————
چه مي در جام من پير مغان کرد
که در پيرانه سر بازم جوان کرد
نه دربانم جدا زان آستان کرد
جدا زان آستانم آسمان کرد
گمان بد به من آن بي وفا برد
مرا آن بي وفا چون خود گمان کرد
دمي کان رشک سرو و غيرت گل
به عزم سير جا در گلستان کرد
چو بلبل گل از آن رخ ناله برداشت
چو قمري سرو از آن قامت فغان کرد
هزاران روز شب کردي به اغيار
شبي هم روز با ما مي توان کرد
مزن بر ما به رندي طعنه اي شيخ
ترا هر کس چنين، ما را چنان کرد
رفيق اين دولت من بس، که بختم
گداي درگه پير مغان کرد
———————
به من يارم سر ياري ندارد
سر ياري و دلداري ندارد
شب مستي کشد بي جرمم اما
خبر از روز هشياري ندارد
چو ديدم اولش گفتم که دارد
وفاکاري، جفا آري ندارد
مجو کام دل خود زان دلازار
که کاري جز جفاکاري ندارد
ندانستم که دارد آن جفاکار
جفاکاري وفاداري ندارد
وفاداري چه داري از کسي چشم
که کاري جز جفاکاري ندارد
رفيق از بسکه محو اوست چشمم
خبر از خواب و بيداري ندارد
——————
غمش جا در دلم تنها ندارد
به يکدل نيست کان غم جا ندارد
فغان کان شوخ بي پروا ز جوري
کشد وز کشتنم پروا ندارد
ز افغانم خبر پنداريش نيست
ز آه من حذر گويا ندارد
گرفتم من ندارد فکر امروز
چرا انديشه ي فردا ندارد
بسي ديوانه دارد آن پري ليک
چو من ديوانه اي رسوا ندارد
به من آن بي وفا گويد که دارم
سر مهر و وفا، اما ندارد
رفيق از درد او مي ميرد اما
خبر دارد ز حالش يا ندارد
———————–
بدل هر کس غم جانان ندارد
دلش آرام و جسمش جان ندارد
بود خوش مهر و کين از مهوشان، حيف
که اين دارد مه من آن ندارد
ز تو تا صورت چين فرق اينست
که تو جان بخشي و او جان ندارد
کسي کان عارض و خط ديد ديگر
سر سير گل و ريحان ندارد
دلم آن چاشني دارد از آن لب
که خضر از چشمه ي حيوان ندارد
طبيبا بگذر از درمان دردم
ندارد درد من درمان، ندارد
سزايش دار باشد همچو منصور
که راز عشق را پنهان ندارد
به راهش پاي از سر کن که پايان
رفيق اين راه بي پايان ندارد
———————–
مرا ديوانه آن جانانه دارد
که خلقي را چون من ديوانه دارد
غم او در دل ويران من جاي
بسان گنج در ويرانه دارد
بتي در خانه دارد هر که چون او
فراغت از بت و بتخانه دارد
ندارد در دل من خانه جانان
که در هر جان و هر دل خانه دارد
مده ساقي ميم چون مست بي مي
مرا آن نرگس مستانه دارد
رفيق از بهر صيد مرغ دل، يار
ز خط و خال دام و دانه دارد
————————
به عالم شادمان رندي زيد کز هر غمي خندد
به او گر عالمي گريند او بر عالمي خندد
خوشا رندي که بر نيک و بد عالم همي خندد
به او گر عالمي خندند او بر عالمي خندد
خوش آن بيدل که يارش گر زند زخم ار نهد مرهم
نه هرگز گريد از زخمي و نه از مرهمي خندد
براي خنده ي غيرم کند گريان روا باشد (؟)
که از جور تو گريد محرمي نامحرمي خندد
به نوعي از غمم شاد است يار من که پيش او
چو نالم از غمي نالد (؟) چو گريم از غمي خندد
شود گر از غمم غمگين و شاد از شاديم از چه
چو مي گريم نمي گريد چو مي خندم نمي خندد
نخندد غنچه جز فصل بهاران و لب آن گل
بود آن غنچه ي خندان که در هر موسمي خندد
ز سوداي پري رويي رفيق آشفته شد گويا
که چون ديوانگان دايم همي گريد، همي خندد
———————-
مرا خاطر از آن بي غم نباشد
که بي غم خاطرم خرم نباشد
به دل دردم نباشد کم ز درمان
به جان داغم کم از مرهم نباشد
چو بستم عهد ياري با تو گفتم
که ياري چون تو در عالم نباشد
ندانستم ترا اي سست پيمان
بناي دوستي محکم نباشد
دلي پنداشتم غير از دل من
در آن گيسوي خم در خم نباشد
چو ديدم، در همه عالم دلي نيست
که در آن طره ي درهم نباشد
رفيق و غير، کي بود از حريمت
که آن محروم و اين محرم نباشد
————————
از برم اي نگار حور نژاد
مي روي و نمي روي از ياد
بي تو اي سرو گلشن ايجاد
بي تو اي سرو بوستان مراد
شغل من نيست جز به شب ناله
کار من نيست روز جز فرياد
اي ز تو خطه ي وفا ويران
اي ز تو کشور جفا آباد
از وفا چند، از جفا تا کي
مدعي از تو شاد و من ناشاد
هست تا هست هستي من و تو
کار من عجز و کار تو بيداد
که تويي ليلي و منم مجنون
که تو شيريني و منم فرهاد
گر بود لايق تو جان رفيق
جان من، عمر من فداي تو باد
———————–
تا کي اين زيبا صنم تا چند اي حوري نژاد
من ز هجران تو غمگين غير از وصل تو شاد
جر جفا با من زماني، جز وفا با تو دمي
نه ترا آيد به خاطر نه مرا آيد به ياد
از وفا گر خواهيم يار از جفا گردانيم
گردن تسليم دارم در کمند انقياد
روز از اشک پياپي شب ز آه دم بدم
خاروش بر روي آبم کاه سان بر روي باد
از وفاي من نگشت اي بي وفا کين تو کم
از جفاي تو وليکن گشت مهر من زياد
سايه ي سروت مبادا از سر من کم، که هست
هم نهال آرزوي ما و هم نخل مراد
گر چه بر جان رفيق از تست هر ساعت غمي
بر دلت يارب زماني از غم او غم مباد
————————-
مرا به باده کشي کاش آنکه عيب کند
رود به ميکده تا سير سر غيب کند
جوان کند مي گلرنگ پير را چه عجب
از آنکه توبه ز مي در زمان شيب کند
به محفلي که تو ساقي شوي نمي دانم
که اجتناب ز صهبا چسان صهيب کند
به گلشني که گريبان جامه باز کني
ز انفعال تو گل سر فرو بجيب کند
رفيق، شک برد از دل شراب، اهل يقين
نباشد آنکه در اين نکته شک و ريب کند
———————–
هر که يک لحظه حديث غم من گوش کند
هر حديثي که شنيده است فراموش کند
که درآرد به نظر سرو چمن را ديگر
هر که نظاره ي آن سرو قباپوش کند
تا به کي دردسر عقل کنم ساقي کو
که به يک جرعه مرا بي خود و مدهوش کند
يادش آيد من خون جگر نوش اي کاش
در بر غير چو بنشيند و مي نوش کند
تا به کي از توام آغوش تهي باشد و غير
با تو اي سرو روان دست در آغوش کند
ناصحا منع من از عشق مکن کاين دم سرد
آتش من نه چراغيست که خاموش کند
دوش گفتا نکنم از تو فراموش مباد
که فراموش رفيق آن سخن دوش کند
————————-
نمي خواهي دلم چون شاد [و] مي خواهي غمين باشد
نباشد آنچنان يارب الهي اينچنين باشد
برم جورت که بردن جور نيکويان بود نيکو
کشم نازت که ناز نازنينان نازنين باشد
گر از دست تو باشد زخم باشد بهتر از مرهم
ور از جام تو باشد شهد خوشتر ز انگبين باشد
قدي داري و رخساري که چون رخسار و قد تو
نه ماهي بر فلک تابد نه سروي بر زمين باشد
تو و انديشه ي اين روز و شب کز هجر و وصل تو
دل اغيار شاد و جان من اندوهگين باشد
من و شام و سحر اين فکر کآيا اين زمان با او
که يارب هم زبان گردد که آيا همنشين باشد
نبودي گر غرض محرومي عاشق نکويان را
چه بايستي که تن سيمين بود، دل آهنين باشد
رفيق آرام چون گيرد به کنج عافيت حالي
که در هر گوشه اي ابرو کماني در کمين باشد
————————
زين پريشانان مکش دامن که حيران تواند
کاين پريشان خاطران، خاطر پريشان تواند
هر طرف شاهي و هر سو عالمي حيران تو
از نگاه فتنه جو وز چشم فتان تواند
همچو من در خاک و خون افتاده هر جانب بسي
از خدنگ غمزه و از تيغ مژگان تواند
من نه تنها کشته ي ناز توام کز عاشقان
عالمي چون من به تيغ غمزه قربان تواند
چون دهي جلوه سمند ناز خلقي هر طرف
کشته ي ناز تو و قربان جولان تواند
آنچه گويي آنچه فرمايي به جان و دل همه
بنده ي حکم تو و محکوم فرمان تواند
نکته سنجان گلستان صفائي چون رفيق
بلبلان باغ و مرغان گلستان تواند
——————-
ترک تو چون ز دل کسي اي دلستان کند
جاني تو جان، چگونه کسي ترک جان کند
نالد به ياد سرو قد دلکشت همان
مرغ دلم بسدره اگر آشيان کند
من آدمي بجز تو نديدم که چون پري
از خلق دل عيان برد و رخ نهان کند
با صد زبان غمت نتوان گفت پيش خلق
شرح غم تو دل به کدامين زبان کند
جان و دلست منزل و مأواي او که او
منزل به دل نمايد و مأوا به جان کند
گفتي دلت چه خواهد از آن، لطف يا ستم
خواهد دلم که آنچه دلش خواهد آن کند
از پيريم چه باک که صد پير چون مرا
پير مغان به يک قدح مي جوان کند
پيران جوان شوند به ميخانه به رفيق
چندي به صدق خدمت پير مغان کند
———————-
دلش دادم که با او همدم و هم خانه خواهم شد
بمن او شمع خواهد گشت و من پروانه خواهم شد
ندانستم که چون دل برد از من چون پري پنهان
نهان خواهد شد و من از غمش ديوانه خواهم شد
به اين حسن و به اين عشق اي صنم چون ليلي و مجنون
تو آخر شهره خواهي گشت و من افسانه خواهم شد
تو با بيگانگان خواهي چنين گر آشنا شد من
به اندوه آشنا و از طرب بيگانه خواهم شد
چنين گر ساکن ميخانه خواهم شد، پس از مردن
چو خواهم خاک شد خاک در ميخانه خواهم شد
ز مي خالي نخواهم شد شوم گر خاک مي دانم
که يا خم يا سبو يا شيشه يا پيمانه خواهم شد
رفيق اول نهادم پا چو در زنجير او گفتم
که آخر بر سر اين گوهر يکدانه خواهم شد
————————
گر چرخ فلک با همه کس جور و جفا کرد
با هيچ کس از جور نکرد آنچه بما کرد
تا بود فلک با من غمديده به کين بود
تا کرد جهان با من دلخسته جفا کرد
نوميد مرا از در دلدار جدا ساخت
ناکام مرا از بر جانانه جدا کرد
اين است اگر درد جدائي ز غمش کشت
صياد من آن صيد که از قيد رها کرد
ابروي تو دل را سپر تيغ ستم ساخت
مژگان تو جان را هدف تير بلا کرد
شاها نظري سوي گدا کن که زمانه
بسيار گدا شاه و بسي شاه گدا کرد
تا يافت رفيق از لب تو لذت دشنام
هر چند که دشنام شنيد از تو دعا کرد
———————
خوش آنکه شب غمم سر آيد
خورشيد من از درم درآيد
خوش آنکه ستاره ي مرادم
از مشرق آرزو برآيد
خوش آنکه به محفل من از مهر
آن ماه چو مهر انور آيد
خوش آنکه دليل کعبه ي وصل
در وادي هجر رهبر آيد
خوش آنکه سپاه شادماني
بر لشکر غم مظفر آيد
خوش آنکه رفيق از برم يار
ديگر، نرود چو ديگر آيد
———————-
فغان که مدعيان از منت جدا کردند
مرا به درد جدائيت مبتلا کردند
به درد مردم و آن کافران سنگين دل
نه رحم بر من و نه شرم از خدا کردند
چو آخرم ز تو مي ساختند بيگانه
چرا نخست مرا با تو آشنا کردند
مباد ديدن رويت نصيب آنکس را
که از نظاره ي روي تو منع ما کردند
زسست مهري مه طلعتان فغان کاين قوم
به کس نه مهر نمودند و نه وفا کردند
شهيد عشق نخوانند آن شهيدان را
که زير تيغ ستم فکر خونبها کردند
غريب نيست نکردند رحم اگر به رفيق
ازان گروه که کردند جور تا کردند
———————
دلم به وصل تو روزي که شادمان باشد
به روزگار مرا روز خوش همان باشد
به خاک پاي تو جانا قسم که در پايت
کنم نثار گرم صد هزار جان باشد
دل من از غم تو تا به کي بود غمگين
دل رقيب ز تو چند شادمان باشد
روا مدار ازين بيش و بيش ازين مپسند
که عاشق از تو چنين، بلهوس چنان باشد
گلي چو آن گل عارض مهي چو آن مه رخ
نه بر زمين بود و نه بر آسمان باشد
بود چو دشمن ياران، رفيق يار آن به
که يار من نبود يار ديگران باشد
——————-
کي جز تو در دل من دلدار ديگر آيد
بيرون نمي روي تو تا ديگري درآيد
با من مگو که بگذار از دست دامن يار
اين کار نيست کاري کز دست من برآيد
از صنع کلک آيد بس نقش نيک اما
مشکل ز نقش رويت نقش نکوتر آيد
هر جا که حور و طوبي گويند پيش چشمم
قدت شود مجسم، رويت مصور آيد
گرد سر خيالت گردم که در دل من
صد بار بيش آيد آن دم که کمتر آيد
گفتم به بر کي آيي اي رشک سرو و مه، گفت
کي سرو آورد بر، کي ماه دربر آيد
گيرم رفيق گويد ترک هواي جانان
آن کيست کز وي او را اين حرف باور آيد
——————-
غنچه و سرو کار آن قد و دهن نمي کند
سرو نمي خرامد و غنچه سخن نمي کند
بيش ز من به يار نو مهر کند که از وفا
يار نو آنچه مي کند يار کهن نمي کند
دعوي دوستي به من دارد و مي کشد مرا
مي کند آنچه او به من دشمن من نمي کند
به بودم ز جان بسي ياد تو کانچه ياد تو
با دل خسته مي کند روح به تن نمي کند
صيد ضعيفم و بود ناله نه از ضعيفيم
نالم از آن كه صيدم آن صيدفکن نمي کند
ترک وطن نمي کند دل به بهشت، وين عجب
کز سوي کوي او دلم ميل وطن نمي کند
گوش کند به کوي او هر که رفيق ناله ام
گوش دگر به ناله ي مرغ چمن نمي کند
———————
ز کوي يار به من زان خبر نمي آيد
که هر که مي رود آنجا دگر نمي آيد
مده به روز دگر وعده ي وصال و مرو
که بي تو صبر ز من اين قدر نمي آيد
به کار عاشقي اي عيب جو مکن عيبم
که غير از اين هنر از من هنر نمي آيد
فغان ز سختي آن دل که نرم کردن آن
ز ناله ي شب و آه سحر نمي آيد
به اين جمال کسي را که در نظر آيي
جمال مهر و مهش در نظر نمي آيد
در اين چمن منم آن باغبان که پروردم
هزار نخل و يکي زان به بر نمي آيد
نمي شود ز تو کام دلش روا اما
رفيق با دل خودکام برنمي آيد
——————–
آنچنان از تب عشق تو تنم مي سوزد
که ز تاب تب تن پيرهنم مي سوزد
شعله خوئي زده در جان من آتش که اگر
برمش نام زبان در دهنم مي سوزد
تا مرا ز آتش غيرت بگدازد با غير
مي کند گرمي و در انجمنم مي سوزد
قصه ي ليلي و شيرين شنوم چون جايي
درد مجنون و غم کوه کنم مي سوزد
در هواي گل رويش چو به گلگشت چمن
مي روم ناله ي مرغ چمنم مي سوزد
مي شود شمع سراپرده ي اغيار ز رشک
همچو پروانه به هر انجمنم مي سوزد
طرفه حاليست رفيق اين که چو پروانه و شمع
يار با خويش به يک پيرهنم مي سوزد
———————–
خوشا کسي که کباب و شراب با تو خورد
شراب با تو بنوشد کباب با تو خورد
شود به ذائقه چون شهد ناب شيرينش
اگر کسي به مثل زهر ناب با تو خورد
به روز محشر ز مستي مگر شود بيدار
شبي شراب کسي گر بخواب با تو خورد
تمام عمر خورد بي تو خون دل روزي
به عمر خويش هر آنکو شراب با تو خورد
شراب با تو خورد چند مدعي يارب
دگر محال نيابد که آب با تو خورد
تو آن نگار مسيحا دمي که مي خواهد
مسيح از قدح آفتاب با تو خورد
ز هول روز حسابش بود رفيق چه باک
اگر شبي قدح بي حساب با تو خورد
——————–
آن جفا پيشه که منعش ز جفا نتوان کرد
چه توان کرد که منع دل ما نتوان کرد
آن که در خيل نکويان نتوان يافت چو او
به جفائي که کند ترک وفا نتوان کرد
نتوان کرد جدائي ز تو اما چه علاج
که رقيبان ترا از تو جدا نتوان کرد
قيمت خون شهيدي چه بود غير از هيچ
كه ز بي قيمتيش هيچ بها نتوان كرد
خود که گفتت که چنان قطع نظر کن از ما
که به عمري نگهي جانب ما نتوان کرد
به جفا از تو محال است که بردارم دل
جان من ورنه ازين بيش جفا نتوان کرد
جان فداي تو اگر کرد عجب نيست رفيق
جان چه باشد که به راه تو فدا نتوان کرد
——————-
نه مهر، خوبي روي ترا نه مه دارد
خدا ز چشم بدت اي پسر نگه دارد
ترا ز ده نگذشته است سال و مهر رخت
هزار طعنه به ماه چهارده دارد
کجا روم چکنم حال دل کرا گويم
نه رند ميکده نه شيخ خانقه دارد
نياز و عجز من ناتوان چه خواهد کرد
باين غرور که آن ترک کج کله دارد
بطرف رخ منه آن زلف را چنين زنهار
که روز روشن عشاق را سيه دارد
بود به کيش تو گر دوستي گناه رفيق
يقين که از همه کس بيشتر گنه دارد
——————-
مگر از سينه ي من دل برآيد
از اين دل ورنه غم مشکل برآيد
برآيد گر ز تن جان ز آرزويت
کيم اين آرزو از دل برآيد
به اميد ثمر کشتم نهالي
چه دانستم که بي حاصل برآيد
زيد آزاد چون قمري در اين باغ
که سرو از خاک پا در گل برآيد
کجا سرو و کجا قد تو هيهات
ز گل آن رويد اين از دل برآيد
تغافل کم کن از روزي حذر کن
که آهي از دل غافل برآيد
به اين يک جان که دارد در بدن چون
رفيق از خجلت قاتل برآيد
——————-
داني که از هجران تو بر ما چه شبها بگذرد
يک شب ز هجر چون تويي گر بر تو چون ما بگذرد
هر جا که روزي ديده ام کان سرو بالا بگذرد
هر روز آنجا بگذرم شايد که آنجا بگذرد
هر روز و هر شب بگذرم تنها به کوي او که او
شايد که روزي يا شبي زان راه تنها بگذرد
او نگذرد سوي من و هر روز من در راه او
کامروز سوي من اگر نگذشت فردا بگذرد
ناصح ز کوي آن پسر منعم تواند کرد اگر
او را فتد روزي گذر آنجا وز آنجا بگذرد
از سختي جان کندنم آگه کنيد آن شوخ را
طفلست شايد بر سرم بهر تماشا بگذرد
درمان دردم کن کنون ورنه پشيمان مي شوي
وقتي که بيمار تو را کار از مداوا بگذرد
با ما بساز اي بي وفا روز و شبي کز بعد ما
بسيار آيد روزها، بسيار شبها بگذرد
نالد چو قمري هر طرف مرغ دلم از شوق او
دامن کشان هر جا رفيق آن سرو رعنا بگذرد
————————
مرا با يار خود اي کاش بگذارند و کار خود
که من از گفته ي ياران نگويم ترک يار خود
نکردم در ديار خود چو شکر وصل يار خود
شدم از يار خود مهجور و هم دور از ديار خود
شبم خوش بود و روزم خوش به وصل دلبري روزي
ندانستم دريغ آن روز قدر روزگار خود
مهي کز وصل او هر شب شب من قدر بود اکنون
شمارم دور از او هر روز را روز شمار خود
نمي بينم در اين بيگانگان يک آشنا کز وي
ز شهر و يار خود پرسم خبر وز شهريار خود
نکردم صيد هر کس نيستم نخجير هر جايي
شکار عاشقم در جرگه ي عاشق شکار خود
کسي حال من بي دل در اين درماندگي داند
که درماند به اميد دل اميدوار خود
کند چون فکر کارم ديگري اکنون نکردم چون
خود از آغاز کار انديشه ي انجام کار خود
رفيق از قاصد و نامه تسلي چون شوم تا خود
به يار خود خود نگويم قصه ي احوال زار خود
———-
گر ناله ي زارم اثري داشته باشد
شام شب تارم سحري داشته باشد
جايي نکند غير سر کوي تو پرواز
گر مرغ دلم بال و پري داشته باشد
گر داد ز من داشته باشد عجبي نيست
هر کس چو تو بيدادگري داشته باشد
اي محرم خلوت مکنش منع غريبي
گر ديده به ديوار و دري داشته باشد
باشد به منش لطفي و ترسم که مبادا
اين لطف نهان با دگري داشته باشد
در رهگذر او بسپاريد به خاکم
تا بر سر خاکم گذري داشته باشد
آن کز خبرش حال رفيق است پريشان
اي کاش ز حالش خبري داشته باشد
————————-
چند روزي از سر کويت سفر خواهيم کرد
چندي از کوي تو رفع دردسر خواهيم کرد
جاي نان اندر بغل خواهيم لخت دل نهاد
جاي آب اندر سبو خون جگر خواهيم کرد
هر کجا سنگي به دست افتد بدل خواهيم کوفت
هر کجا خاکي بچشم آيد به سر خواهيم کرد
بي تو گر روزي به صد حسرت به سر خواهيم برد
خلق را بيدار از آه بي اثر خواهيم کرد
گر به گلشن بي گل رويت قدم خواهم نهاد
در چمن بي قد سروت گر گذر خواهيم کرد
همچو بلبل ناله در هر گام برخواهيم داشت
همچو قمري نوحه اي هر لحظه سر خواهيم کرد
اينقدر زين غصه خاک غم بر سر خواهيم ريخت
کز ته آن سر به روز محشر برخواهيم کرد
از فغان هر کس که منع ما کند بي او رفيق
ما برغمش بيشتر از پيشتر خواهيم کرد
———————————
به من هر روز آن پيمان گسل پيمان از آن بندد
که روز ديگر آن را بگسلد با ديگران بندد
بنوخط گلرخي دل بستم آه از حسرت مرغي
که در پايان گل بر شاخ گلبن آشيان بندد
ز گل صد دست افزون بست گلبن وه چه حالست اين
که بر روي تماشائي همان در باغبان بندد
نشد از آه گرمم نرم او را دل چو من يارب
مبادا آنکه دل بر دلبر نامهربان بندد
دو روز ديگر ايدل آشکارا بشکند عهدش
مخور غم با رقيب امروز اگر عهد نهان بندد
نبندد ز آرزوي خويش طرفي غير جان دادن
گر آن جائي که نرخ بوسه ي جانان به جان بندد
مران از محفلش گاهي اگر آيد رفيق آنجا
نباشد ميزبان را خوش که در بر ميهمان بندد
———————-
سوي آن کز تو دلش خوش به نگاهي باشد
سهل باشد که نگاهي ز تو گاهي باشد
مانع اي ابر کرم چيست که از رشحه ي تو
قطره اي قسمت لب تشنه گياهي باشد
ارتو نسبت به من آن جور که باشد همه وقت
به ز لطفي که نباشد گه و گاهي باشد
ايخوش آن خسته که چون بر سرش آئي او را
قوه ناله نه و قدرت آهي باشد
تو که چشمت نگران نيست به راهي چه غمت
که به راهت نگران چشم به راهي باشد
گفتي آن دم که نباشي کنمت ياد رفيق
آندم اين حرف بياد تو الهي باشد
———————–
عاشق ياري جفا بسيار مي بايد کشيد
جور اغيار و جفاي يار مي بايد کشيد
تا ميسر گرددت روزي مگر ديدار دوست
روزگاري حسرت ديدار مي يابد کشيد
زحمت اغيار مي بايد کشيد از بهر يار
طالب گل را جفاي خار مي بايد کشيد
عاشقان را از براي عزت کم از حبيب
از رقيبان خواري بسيار مي بايد کشيد
هر زمان بر چهره، خون ديده مي بايد فشاند
هر دم از دل ناله هاي زار مي بايد کشيد
قصه عشق و جنون خوش نيست در خلوت رفيق
رخت خود را بر سر بازار مي بايد کشيد
———————–
کي به من رحم دگر خواهي کرد
وقت رحم است اگر خواهي کرد
دلم از حسرت لعلت خون شد
تا کيم خون به جگر خواهي کرد
وه چه فرخنده شبي خواهد بود
که به من نيز نظر خواهي کرد
سوي هر کس نگري دارم چشم
با من آن شب که سحر خواهي کرد
بر گمان از تو جفا چند کشم
که وفا نيز مگر خواهي کرد
چه ضرر اين که به هيچم نخري
غايتش هيچ ضرر خواهي کرد
روزگاريست که مي نالم کي
آخر اي ناله اثر خواهي کرد
گر نخواهي ز غمش مرد رفيق
صبر بر غم چه قدر خواهي کرد
———————-
بينم اگر به جز تو زيانم بديده باد
گويم اگر بجز تو زبانم بريده باد
گر جز به دام زلف تو گيرد دلم قرار
از دام جسم طاير روحم پريده باد
بندم اگر به دلبر ديگر بجز تو دل
خون دلم تمام ز مژگان چکيده باد
در سجده گر به پيش بتي جز تو خم شوم
در زير بار هجر تو قدم خميده باد
گر دامنت ز کف بگذارم به زندگي
از دست مرگ حبيب حياتم دريده باد
باشد اگر نه خرميش از غمت دلم
از خرمي رميده به غم آرميده باد
پوشم ز سيب غبغب او چشم اگر رفيق
چون نار دل مرا به کف غم کفيده باد
——————-
شوخي که آشنا بکسي غير ما نبود
بيگانه شد چنانکه مگر آشنا نبود
بودم بسان سايه اش آن روز در قفا
کان روز غير سايه کسش در قفا نبود
هرجا که بيندم نکند لحظه اي قرار
بي من قرارش آن که دمي هيچ جا نبود
شد بي وفا به طالع من ورنه يار من
تا يار غير بود چنين بي وفا نبود
جز درد من که هيچ طبيبش دوا نداشت
درد دگر نبود که او را دوا نبود
بيماري فراق نسنجيد و درد رشک
ايوب در بلا که منم مبتلا نبود
رفت از درش رفيق ز بيداد غير و يار
در کوي من نگفت کسي بود يا نبود
——————–
نکويان را وفا آئين پسندند
وفا کن کز نکويان اين پسندند
ز من طاقت ز تو تمکين پسندند
ز عاشق آن ز معشوق اين پسندند
جفا کم کن که نه خوب است خوبان
جفا بر عاشقان چندين پسندند
پسندي گر تو جور و کين عجب نيست
نکويان آن و خوبان اين پسندند
به خون آغشته کن خاکم که در حشر
شهيدان را به اين آئين پسندند
به خونم دست رنگين کن که عشاق
بخون دست بتان رنگين پسندند
بچين گر بگذري لعبت پسندان
عجب گر لعبتان چين پسندند
رفيق افغان از اين نامهربانان
که نپسندند مهر و کين پسندند
————————-
دلم با ناتواني پاس چشم يار هم دارد
چو بيماري که دارد بيم جان بيمار هم دارد
ندارم زهره تا گويم بکش يکبار [و] فارغ کن
وگرنه قاتل من رحم اين مقدار هم دارد
من و جورش که مخصوص منست آن مرحمت ورنه
چه کار آيد مرا لطفي که با اغيار هم دارد
اگر بسيار کم دارد وفا يارم بحمدالله
جفائي از وفا به دارد و بسيار هم دارد
مکن از گريه ناصح منع عاشق با دل پرخون
دل پرخون که دارد ديده ي خونبار هم دارد
به محفل بنگرد تا جانب اغيار پي در پي
به هر گاهي نگاهي سوي من ناچار هم دارد
به بالين رفيق از لطف بنشين لحظه اي ديگر
که جانش بر لب است و حسرت ديدار هم دارد
———————–
اي کرده ز خود بي خبرت ياد خداداد
غافل مشو از حسن خداداد خداداد
گر پر شود از ليلي و شيرين همه عالم
مجنون خدا دادم و فرهاد خداداد
آموخت به طفلي چه قدر شيوه نديدم
استاد به استادي استاد خداداد
خواهم همه با خود ستم او که نيابد
جز من دگري لذت بيداد خداداد
اول قدم از پا فکند سرو روان را
مستانه خراميدن شمشاد خداداد
آمد به لبم ارچه رفيق از غم او جان
يارب نرسد غم به دل شاد خداداد
————————-
به رهي چو پادشاهان گذر آن پسر ندارد
که ز عاشقان سپاهي سر رهگذر ندارد
سر ما و خاک راهش ز سر نيازمندي
اگر او ز ناز دارد سر ما و گر ندارد
دل سنگ رخنه سازم به فغان دل چه سازم
به تو سنگدل که آهم به دلت اثر ندارد
چه بلاست عشقت اي گل که به باغ و راغ مرغي
نبود چو من که خاري ز تو در جگر ندارد
به بهاي بوسه اي جان به تو مي فروشم از من
بجز اين متاع نفع ار نکند ضرر ندارد
خبري که عشق گويد به زبان غير با تو
مشنو کز اين سخن ها دل من خبر ندارد
سحري رفيق باشد ز قفاي هر شب اما
شب ما سياه روزان ز قفا سحر ندارد
————————
هرگز به دلم ياد تو اي ماه نيامد
کز دل به لبم ناله ي جانکاه نيامد
در خانه ام آن ماه نيامد عجبي نيست
در خانه ي درويش اگر شاه نيامد
بر هر سر راهي که مرا ديد از آن پس
بار دگر آن شوخ از آن راه نيامد
گاهي بر من آمدي آن ماه ولي غير
تا کرد ز حال منش آگاه نيامد
نشيند کسي ناله ي زارم شب هجران
کز ناله يب جان سوز منش آه نيامد
ديگر چه به او نامه فرستم که فرستاد
صد نامه که مي آيم و آن گاه نيامد
گم گشت رفيق ار به ره عشق عجب نيست
هر کس به سفر رفت از اين راه نيامد
————————
کو عاشق آزاري چو او تا عاشق زارش کند
شايد که درد عاشقي با عاشقان يارش کند
خواهم بتي چون يار من دل گيرد از دلدار من
تا آن چه او در کار من کرده است در کارش کند
غارت کند از يک نظر صبرش ز دل هوشش ز سر
سازد ز خويشش بي خبر از من خبردارش کند
بيرون کند آن دلربا از خاطرش جور و جفا
آموزدش مهر و وفا عاشق نگه دارش کند
تا آن بت پيمان شکن قدري فزايد قدر من
يک چند پيش خويشتن بي قدر و مقدارش کند
از چشم خواب آلود خويش از لعل مي آلود خويش
خوابست بيدارش کند مست است هشيارش کند
گردد رفيق ممتحن خوش نغمه چون مرغ چمن
گر آن بت غنچه دهن گوشي به گفتارش کند
————————-
گفتم آن لعل لب از شيره جان ساخته اند
گفت نه جان تو شيرين تر از آن ساخته اند
هست هر عضو تو از عضو دگر شيرين تر
مگر اعضاي تو از شيره ي جان ساخته اند
نالد از درد به تن هر رگ من پنداري
بند بندم چو ني از بهر فغان ساخته اند
به هواي گل رخسار تو چون ابر مراد
از سر هر مژه خونابه روان ساخته اند
راز عشقي که نهان داشتم از خلق رفيق
اشک گلگون و رخ زرد عيان ساخته اند
———————–
اين ماه که جا به بام دارد
رويي چو مه تمام دارد
من نام ندانمش بگوئيد
کاين ماه لقا چه نام دارد
از منظر ديده گر چه دور است
در خلوت دل مقام دارد
چون قامت او کجا بود سرو
نه جلوه و نه خرام دارد
سوداي وصال مي پزد دل
بيچاره خيال خام دارد
گر بنده سگ توام چرا غير
در اين سر کو مقام دارد
احوال رفيق مي توان يافت
زين سوز که در کلام دارد
نه ضعف تن ز جانم سير دارد
غم آن نو جوانم پير دارد
نويد کشتنم دي داد، امروز
نمي دانم چرا تاخير دارد
چوني از خود تهي گشتم به دلها
چوني زان ناله ام تاثير دارد
به قصد جان من آن چشم و ابرو
يکي تير و يکي شمشير دارد
رخ ماه من و رخساره ي ماه
زمين تا آسمان توفير دارد
کسي را کش تو ميري کي به عالم
سر و برگ بت کشمير دارد
رفيق آماده ي هند است اما
صفاهان خاک دامنگير دارد
————————
لعل جانان يارب از جان ساختند
يا که جان از لعل جانان ساختند
مرده را جان مي دهد لعلش مگر
لعل جان از آب حيوان ساختند
يارب اين حور است مثل آدمي
يا پري را شکل انسان ساختند
زان خط و خال آه، کاحوال مرا
همچو زلف خود پريشان ساختند
ساختند آنان که روي و موي تو
صبح وصل و شام هجران ساختند
در دلم دادند جا عشق تو را
گنج در ويرانه پنهان ساختند
جامه ي صبر مرا دور از تو چاک
از گريبان تا بدامان ساختند
عشق را نازم گر آن بر من رفيق
هر چه مشکل بود آسان ساختند
————————–
گر نسوزد دل دلدار به من جا دارد
شمع از سوزش پروانه چه پروا دارد
درد و درمان چه بود از تو چه پروا دارد
دردمند تو به درمان مسيحا دارد (؟ )
هر چه گويد همه از عالم بالا گويد
هر که در دل هوس آن قد و بالا دارد
به گل گلشن فردوس فرو نارد سر
هر که خاري زسر کوي تو برپا دارد
مي سزد بر سر خوبانش اگر شاه کنند
کانچه اسباب نکوئيست مهيا دارد
بايد آن را که سر عاقبت انديشي هست
خاطر امروز در انديشه ي فردا دارد
بلبلي در همه گلزار جهان نيست رفيق
که نه خاري به جگر زان گل رعنا دارد
———————-
گر چنين دلبر من آفت جان خواهد شد
بس جهانديده که رسواي جهان خواهد شد
ور چنين خون شودم دل دل خونگشته ي من
همره اشک به کوي تو روان خواهد شد
زان پري پيکر اگر کاهد از اينگونه تنم
چون پري پيکرم از ديده نهان خواهد شد
مي کنم از تو نهان عشق خود و مي دانم
کآخر اين راز نهان بر تو عيان خواهد شد
شد کنون سينه سپر تيغ ترا از پس مرگ
استخوانم به خدنگ تو نشان خواهد شد
شاد و غمگين مشو از راحت و محنت که اگر
مي شود گاه چنين گاه چنان خواهد شد
توبه کردم چو شدم پير و ندانستم حيف
که اگر باده خورد پير، جوان خواهد شد
آنکه دارد سر سلطاني عالم چو رفيق
از گدايان در پير مغان خواهد شد
————–
هر که را ياد تو در دل نفسي مي آيد
کي دگر در دل او ياد کسي مي آيد
آه از آن آتش سوزان که چنين گرم عنان
از پي سوختن مشت خسي مي آيد
بخت بد بين که مرا مي کشد آن مه کو را
کار صد خضر و مسيح از نفسي مي آيد
گر به يک شعبده بردي دل او نيست عجب
که چنين شعبده ها از تو بسي مي آيد
شيوه ي عشق ندانند رقيبان آري
کار پروانه کجا از مگسي مي آيد
ياد تو تا به دلم جاي گرفته است رفيق
ناکسم گر به دلم ياد کسي مي آيد
——————–
گر جهان از ماه تا ماهي از آن من شود
نيست چنداني که آن مه مهربان من شود
بي تو اي آرام جان تنها به کنج بي کسي
جز خيالت کيست تا آرام جان من شود
خانه ي دل را ز ياد غير خالي کرده ام
جاي آن دارد که يارم ميهمان من شود
من که راز عشق را از يار مي دارم نهان
مدعي کي آگه از راز نهان من شود
جان دهم از درد پيش او ننالم تا مباد
خاطر او رنجه از آه و فغان من شود
اين غزل مقبول اهل طبع مي گردد رفيق
گر قبول طبع يار نکته دان من شود
——————–
خوش آنکه مرا کشته به ميدان تو يابند
چون گوي، سرم در خم چوگان تو يابند
گر زانکه بجويند شهيدان وفا را
صد کشته به هر گوشه ي ميدان تو يابند
بر ديده نهند از سر تعظيم نکويان
خاري که ز ديوار گلستان تو يابند
عيسي نفسان چاشني عمر ابد را
چون خضر ز سرچشمه ي حيوان تو يابند
بگشا گره از زلف گره گير که عشاق
دلهاي خود از زلف پريشان تو يابند
بخرام که شرمنده همه سرو قدان را
از جلوه ي شمشاد خرامان تو يابند
در عهد تو تنها نه رفيقست که هر جا
پيمانه کشي هست به پيمان تو يابند
————————–
شاه من با خيل خوبان چون ز راهي بگذرد
راست پنداري که شاهي با سپاهي بگذرد
چون ز پيشم بگذرد سوزد ز سر تا پا مرا
همچو آن برقي که از پيش گياهي بگذرد
چون نباشد عمر من کوته که از هجران به من
بي تو هر شب سالي و هر روز ماهي بگذرد
آنکه بي يادش دمي نگذشت بر من کاشکي
ياد من بر خاطر او گاهگاهي بگذرد
گر چه کار چشم شوخش بي گنه عاشق کشي است
چشم دارم کز گناه بي گناهي بگذرد
ما گدايان از کجا و بزم تو، بس جاي ما
بر سر راهي کز آنجا چون تو شاهي بگذرد
آنکه سوزد جان خلق از آتش خويش رفيق
آه اگر ناگاه سويش برق آهي بگذرد
———————–
گل به گلشن زان گل رخسار يادم مي دهد
غنچه زان لبهاي خوش گفتار يادم مي دهد
پيش من تعريف سرو و گل به خوبي باغبان
چون کند زان سرو گلرخسار يادم مي دهد
لطف يارم مي کند آگاه از جور رقيب
راحت گل از جفاي خار يادم مي دهد
چو ز جانان يادم آيد گر بياسايد دمي
از غم اين دل که او دلدار يادم مي دهد (؟ )
چون رود از ياد من تا اين دل افگارباز
چشم خونبار از دل افگار يادم مي دهد
مي دهد يادم به عشق يار ناصح صبر و من
مي کنم کم گوش و او بسيار يادم مي دهد
از بهشت و حور چون گويد سخن زاهد رفيق
بي تکلف از ديار و يار يادم مي دهد
————————-
گلعذاران نگار من نگريد
عارض گلعذار من نگريد
دارد اميد مهر ازو دل من
دل اميدوار من نگريد
کار من بار غم کشيدن اوست
به من و کار و بار من نگريد
نيست بي او قرار در دل من
به دل بي قرار من نگريد
زود رويم ز هجر سبز خطي
به خزان و بهار من نگريد
عهد ناپايدار او بينيد
بخت ناسازگار من نگريد
مي برد او نخست دل ز رفيق
دلبر خوش قمار من نگريد
———-
چکنم که باز آمد شب و يار من نيامد
بگذشت روز و شمع شب تار من نيامد
مه من که بود شمع شب تار من ندانم
که پس ار وفات من چون به مزار من نيامد
ز کنار غير گفتم به کنارم آيد اما
ز کنار او نرفت و به کنار من نيامد
به رهت ز بيقراران بسي آمدند اما
به ره تو بيقراري به قرار من نيامد
نه همين نيامدم من ز پيت که از ضعيفي
ز پي تو آمدن هم ز غبار من نيامد
منم آن ضعيف صيدي که ز ننگ لاغريها
ز شکار افکنان کس به شکار من نيامد
ز وفا رفيق گفتم که به کارم آيد اما
که گذشت کارم از کار و به کار من نيامد
————————
گر از دل و جان صبر و سکون شد شده باشد
گر صبر کم و درد فزون شد شده باشد
مجنون صفتي در غم ليلي وشي از شهر
آواره ي صحراي جنون شد شده باشد
از صيد من اي صيد فکن عار چه داري
صيد تو گر آن صيد زبون شد شده باشد
دامان تو پاکست ز تهمت اگرت دست
از خون من آلوده به خون شد شده باشد
آن بسکه تو ناگاه درون آمدي از در
گر جان ز تن خسته برون شد شده باشد
عمريست که دارم به تن از بهر همينش
گر جان به نثار تو کنون شد شده باشد
مهر تو محالست شود از دل من کم
گر مهر تو با غير فزون شد شده باشد
گفتم که شد آواره رفيق از سر کويت
افسوس کنان گفت که چون شد شده باشد
———————–
دايم به تو اين گرمي بازار نماند
اين گرمي بازار تو بسيار نماند
از گرمي بازار مشو غره بينديش
زاندم که خريدار به بازار نماند
بر باد دهد صرصر خط خرمن حسنت
در گلشن رخسار تو جز خار نماند
بيداد تو گر باشد از اينگونه به ياران
در کوي تو يک يار وفادار نماند
زين گونه ز من دار جفا گر باسيران
در دام تو يک مرغ گرفتار نماند (؟ )
گر نرگس مست و لب ميگون تو بيند
در مدرسه و صومعه هشيار نماند
هر جا گذري غمزه زنان مست کس آنجا
بي سينه ي ريش و دل افگار نماند
دارم به تو صد حرف و ليکن به زبانم
بينم چو ترا، قوت گفتار نماند
بگذار که بينم رخ تو سير و بميرم
تا در دل من حسرت ديدار نماند
شاه است رفيق او تو گدايي عجبي نيست
در کلبه ي تو يار گر از عار نماند
——————-
ندانستي گرم شاد از نگاه گاه گاه خود
چرا يکباره ام محروم کردي از نگاه خود
رقيبم در بهشت وصل و من در دوزخ هجران
نمي دانم ثواب او نمي يابم گناه خود
کشم گر آه گرمي سوزد آهم چرخ را دانم
نمي دانم چرا من خود نمي سوزم ز آه خود
تو بر من مي کني بيداد و من داد از تو مي خواهم
مکن بيداد اي بيدادگر بر دادخواه خود
عيان کن قد و رخ تا هم خجل هم منفعل گردد
چمن از سرو و شمشاد و سپهر از مهر و ماه خود
شب و روزي که يکسال است در عالم رفيق آن را
شب تاريک خود مي دانم و روز سياه خود
————————
آنکه ما را شيوه ي تعليم جز ياري نداد
شيوه ي ياري ترا تعليم پنداري نداد
داد درس دلبري بي مهر استادت ولي
بي مروت هرگزت تعليم دلداري نداد
آنکه دادت اين همه خوبي چه بد ديد از جفا
کاين همه خوبي ترا داد و وفاداري نداد
جور کن کز بازوي پرزور و طبع پرغرور
ايزدت بهر چه اسباب جفاکاري نداد
از وفا زين بي وفايان کس وفاداري نديد
ورنه چون من هيچ کس داد جفاکاري نداد
کشت بخت من نگشت از گريه خرم گرچه آب
کشته اي را اينقدر آب ابر آزاري نداد
وصل او يک شب به خوابم دست داد اما رفيق
حاصل آن خواب عمري غير بيداري نداد
———————
قاتل من ترک قتل بي گناهي هم نکرد
ريخت خون بي گناهي را که آهي هم نکرد
نه همين داد کس آن بيداد گر سلطان نداد
گوش بر فرياد داد دادخواهي هم نکرد
خاک راه او شدم شايد که بر من بگذرد
او بر غم من گذر بر خاک راهي هم نکرد
آنکه بي يادش نکردم من شبي روز از وفا
ياد من آن بي وفا سالي و ماهي هم نکرد
داشتم از چشم او چشم نگاه دمبدم
او به سوي من نگاه گاه گاهي هم نکرد
پر مزن لاف وفا اي غير کان مه از جفا
آنچه با من کرد دايم، با تو گاهي هم نکرد
کي کند سوي رفيق بينوا هرگز نگاه
پادشاهي کو نگاهي سوي شاهي هم نکرد
———————-
شاد باد آنکه ز ناشادي من ياد نکرد
شد ز ناشادي من شاد و مرا شاد نکرد
ناله ي من اثري در دل صياد نکرد
پر و بالم نگشود از قفس آزاد نکرد
آه از آن شوخ که صد کشور آباد به جور
کرد ويرانه و ويرانه اي آباد نکرد
شاه بيدادگر من به گدايي هرگز
وعده ي داد نفرمود که بيداد نکرد
اي بسا مرغ دل و طاير جان کان صياد
در قفس کرد و يکي از قفس آزاد نکرد
ديد چون حسن تو و عشق من آنکو همه عمر
جز ز شيرين و ز فرهاد ز کس ياد نکرد
پس از آن چشم به نقش رخ شيرين نگشود
بعد از اين گوش به افسانه ي فرهاد نکرد
غير تو حور لقا جز تو پريزاد رفيق
مايل حور نشد ميل پريزاد نکرد
———————–
لب تشنه ايم افغان زان نوش لب که دارد
آب حيات و ما را لب تشنه مي گذارد
لب تشنه ام فتاده در واديي که ابرش
آبي به غير آتش بر تشنگان نبارد
بي خوابيم چه داند شبهاي هجر آن ماه
تا روز آنکه هر شب اختر نمي شمارد
پيشت نمي گذارند ما را و نيست ياري
کانجا ز روي ياري پيغام ما گذارد
پيوسته بود ما را تخم اميد در گل
هرگز نشد که از خاک اين دانه سر برآرد
دارد دلي رفيقت از عشق يار [و] آن دل
تسکين نمي پذيرد تا جان نمي سپارد
—————————
ز ما ترک سهي قدان رعنا برنمي آيد
اگر از غير برمي آيد از ما برنمي آيد
تنم شد خاک و در دل خارخار گلرخان باقي
گلم از گل برآمد خارم از پا برنمي آيد
به ناکامي نمودم عمر صرف وي ندانستم
که برمي آيد از وي کام من يا برنمي آيد
مکن چندين تمناي محل وصل او اي دل
که اين گوهر زکان وين در ز دريا برنمي آيد
رفيق از جسم برمي آيدم اين جان غم پيشه
خلاصم مي کند زين غصه اما برنمي آيد
————————
گر مصور مه من نقش تو دلخواه کشد
نکشد همچو تو دلخواه، مگر ماه کشد
تن من کاهي و بار غم تو کوهي، چون
بار چون کوه کسي با تن چون کاه کشد
تا به کي اي مه بي مهر ز هجرت شب و روز
چشم من اشک نشاند، دل من آه کشد
هفته ي هجر تو اي ماه نمايد سالي
آه اي ماه اگر هجر تو يک ماه کشد
محتسب گويد اگر مي نکشم در همه عمر
مشنو از وي که اگر گه نکشد گاه کشد
اي خوش آن بزم که از اول شب تا دم صبح
با تو من مي کشم و غير ز من آه کشد
جز ز دست تو بت حور لقا گرچه رفيق
از کف حور کشد باده به اکراه کشد
————————-
خوشا بادي که با آن باد گرد کوي يار آيد
خوشا گردي که از دنبال گرد آن شهسوار آيد
بهار مردم آن باشد که سرو و گل به بار آيد
بهار عاشقان کان سرو قد گلعذار آيد
به بالين من آمد يار و رفت و برنيامد جان
نيامد چون به کار او ز جان زين پس چه کار آيد
نيامد يار دوش و غير آمد بخت آنم کو
که امشب بر خلاف دوش نايد غير و يار آيد
گلت از هم شگفت ايام نيکوئي غنيمت دان
نه آن باغي است اين کز پي خزانش را بهار آيد
چه حالست اينکه هر گه من روم نوميد برگردم
بکوي آنکه دايم مدعي اميدوار آيد
نيامد چون رفيق اي سرو گلرخ خوشنوا مرغي
درين گلشن اگر قمري صد و بلبل هزار آيد
———————–
نمي گويم ترا مهر و وفا اصلا نمي باشد
براي غير مي باشد براي ما نمي باشد
به بزم چون تو شاهي نيست جا چون من گدائي را
گدايان را بلي در بزم شاهان جا نمي باشد
بده بوسي و بستان نقد جان مي باش گو ارزان
که در داد و ستد زين نقدتر سودا نمي باشد
گرم صد بار سوزي باز برگرد سرت گردم
که از پر سوختن پروانه را پروا نمي باشد
بسان جاده ي طول امل در عشق مه رويي
رهي در پيش دارم کان سرش پيدا نمي باشد
به اميد وفا عمري جفا ديدم غلط کردم
گمان کردم که مي باشد وفا اما نمي باشد
دمي بنشين به بالين رفيق اکنون که اين مسکين
اگر امروز باشد تا به شب فردا نمي باشد
———————-
بي وفائي که علاج دل پرخونم کرد
ريخت از تيغ جفا خونم و ممنونم کرد
تا تو در حسن و وفا ليلي ثاني گشتي
در وفاي تو جهان ثاني مجنونم کرد
من که افسانه ام امروز به شيرين سخني
لب شيرين تو از يک سخن افسونم کرد
نه همين کرد جدا بخت بد از يار مرا
کرد هر کار به من طالع وارونم کرد
مدعي از سر کوي تو نرفت اين سهل است
رفته رفته ز سر کوي تو بيرونم کرد
در همه شهر ز خوبان به يکي بودم شاد
کرد او نيز ز من دوري و محزونم کرد
هر گه آن سرو روان شعر مرا خواند رفيق
آفرين بر سخن دلکش موزونم کرد
———————–
بهار آمد و يار کسي نمي آيد
چنين بهار به کار کسي نمي آيد
چه سود ز آمدن سرو و لاله و سوري
چو سرو لاله عذار کسي نمي آيد
هميشه گل به بهار آمدي چه شد کامسال
گل هميشه بهار کسي نمي آيد
چو من غريب ديار کسي مباد آنجا
کسي ز يار و ديار کسي نمي آيد
ز مي مباد تهي جامش از چه ساقي ما
ترحمش به خمار کسي نمي آيد
کسي که شمع وي افروخته ست بخت چرا
بخاطرش شب تار کسي نمي آيد
رفيق را سگ خود نشمري و حق با تست
که ناکسي به شمار کسي نمي آيد
————————-
آن که لطفش گره از خاطر ما بگشايد
گره خاطر او لطف خدا بگشايد
کس براي دل ما دست عطايي نگشود
هم مگر اهل دلي دست عطا بگشايد
از خدا جوي گشايش که نگردد هرگز
بسته آنکار که از کارگشا بگشايد
جز به کوي تو دل ما نگشايد آري
دل که آنجا نگشايد بکجا بگشايد؟
در رياضي که سر و کار گلش با خار است
کي دل بلبل بي برگ و نوا بگشايد؟
طالعي کو که برم مست شبي يا روزي
کله از سر بنهد بند قبا بگشايد
دو جهان جان و دل از هر شکن آيد بيرون
گرهي کز سر آن زلف دو تا بگشايد
اشک و آه شب و روز آب و هوا نيست رفيق
که گل دولت از آن آب و هوا بگشايد
————————-
در نيکوئي آفت جهان شد
نيکوتر از اين نمي توان شد
آن عارض چون هلال شد بدر
آن قدر چو نارون روان شد
هم فتنه ي خاص گشت و هم عام
هم آفت پير و هم جوان شد
سرحلقه ي مهوشان شيراز
سر خيل بتان اصفهان شد
چشمش بکرشمه قصد دل کرد
ابروش به عشوه خصم جان شد
در حسن و کمال شد فسانه
در غنج و دلال داستان شد
گفتم که شود بلاي جان ها
بالا چو کشيد آن چنان شد
شد فته زمان زمان به خوبي
تا فتنه ي آخرالزمان شد
عشقي که رفيق پيش از اين داشت
صد مرتبه بيشتر از آن شد
———————–
غمين عشق غم روزگار کم دارد
خود اين غم آنکه ندارد هزار غم دارد
حريم دير کنون فخر بر حرم دارد
که نازنين صنمي چون تو محترم دارد
کسي که چون تو حبيب مسيح دم دارد
طبيب اگر نکند چاره اش چه غم دارد
نشان آنکه رهش زد پريوشي اينست
که خنده گه بگه و گريه دم به دم دارد
جمال حور و کمال فرشته طرز پري
نگار من همه دارد، دگر چه کم دارد
کسي که با سگ کوي پريرخي شده رام
فراغت از پري و گلشن ارم دارد
درون سينه بتي دارم و نپندارم
که هيچ بتکده ديگر چنين صنم دارد
چگونه جان نسپارد ز رشک او عاشق
که زر ندارد و اغيار محتشم دارد
به قطع باديه حاجت ندارد آن سالک
که از گذرگه دل راه بر حرم دارد
مگو که يار تو کم دارد آن و حسن رفيق
که دارد آن و ز آن نيز بيش هم دارد
———————-
جلوه که آن تازه جوان مي کند
غارت عقل و دل و جان مي کند
گفتمش آن تو ندارد کسي
اين همه ناز از پي آن مي کند
راه دلم غمزه زنان مي زند
صيد دلم جلوه کنان مي کند
جور و جفا بين که برين نا توان
جور و جفا تا بتوان مي کند
جور به عاشق همه خوبان کنند
ليک نه چندين که فلان مي کند
سرخي خوني که نهان مي خورم
زردي رخساره عيان مي کند
گويد ازين پس به رفيق اين همه
مي نکنم جور و همان مي کند
———————–
نهادم بهر شرح شوق هر گه خامه بر کاغذ
ز آهم خشک شد خامه ز اشکم گشت تر کاغذ
چو يعقوب از بر من برده يوسف طلعتي دوران
به اقليمي که نفرستد پسر بهر پدر کاغذ
نکرد از کاغذي روزي دلم خوش روزگارش خوش
که ياران مي فرستادند بهر يکدگر کاغذ
چو کاغذ شد سفيد از انتظارش در وطن چشمم
فرامش کار من ننوشت يک بار از سفر کاغذ
به کاغذ پاره اي نام مرا يک بار ننويسد
در آن کشور نمي باشد همانا اينقدر کاغذ
خوش آن افتاده دور از دوستان کز دوستي گاهي
به پيغامي کنندش شاد، ننويسد اگر کاغذ
رفيق افشان کن اول نامه را از چشم خوش افشان
که نام يار را نتوان رقم کردن به هر کاغذ
دل به نازي برد از من باز طناز دگر
کز کفم جان مي برد چون مي کند ناز دگر
تا ببازد جان به نازت باز جانباز دگر
اي سراپا ناز، قربان سرت ناز دگر
شهر شيراز است و هر سو شوخ طناز دگر
دلبري را هر طرف با بيدلي ناز دگر
محفل عيش است و هر سو نغمه پردازد دگر
هر طرف ساز دگر هر گوشه آواز دگر
زخم يک تاول همان ناگشته به از شست ناز
ناوکي اندازد از پي ناوک انداز دگر
وه چه باغ است اينکه هر سو بگذري در جلوه است
گلبن ناز دگر سرو سرافراز دگر
راز عاشق کي نهان ماند ز معشوقي که هست
طره اش طرار ديگر غمزه غماز دگر
گر سگش دمساز من گردد دمي تا زنده ام
سگ به از من گر دمي سازم بدمساز دگر
زنده را جان مي ستاند مرده را جان مي دهد
جزعت از سحر دگر، لعلت به اعجاز دگر
————————
خوش بخوان شعر رفيق اي خوش ادا مطرب کزو
نکته اي خوشتر نگويد نکته پرداز دگر
بي وفا يار من از ياري من عار مدار
عار از ياري ياران وفادار مدار
گاهي از لطف فکن جانب من هم نظري
نظر لطف همين جانب اغيار مدار
خسته زين بيش ز بيماري هجرم مپسند
شربت وصل دريغ از من بيمار مدار
از پرستاري ما پاي به يک بار مکش
از نگهداري من دست به يک بار مدار
من خود آزار ترا راحت خود مي دانم
لطف کن دست ز آزار من زار مدار
مکن از مطرب و مي منع من اي شيخ برو
من بتو کار ندارم تو به من کار مدار
بخت ياري کند و يار شود يار رفيق
غم بسيار مخور انده بسيار مدار
—————————–
خواهم شکست زاهد چون در بهار ديگر
انگار توبه کردم از باده بار ديگر
کشتي چون ز انتظارم بر خاک من گذر کن
مگذار تا به حشرم در انتظار ديگر
بر ساده لوحي خود خندم چو بينم از تو
گريد به نااميدي اميدوار ديگر
از حرف سخت ناصح خارم به دل شکستي
بيرون ميار آن را باري به خار ديگر
بودش غباري از من بر من فشاند دامن
بر باد رفت خاکم آن هم غبار ديگر
گفتي که الفت او با غير کي سر آيد
گر صبر داري اي دل روزي سه چار ديگر
کار دگر نداري جز جور با من آري
دانسته اي ندارم من جز تو يار ديگر
زيبد اگر نثارت جانهاي خسته جانان
جان منت فدا و چون من هزار ديگر
منع رفيق تا کي زاهد بگو چه سازد
بيچاره چون ندارد جز عشق کار ديگر
——————————
ديدن قاصد خوش و خوشتر از آن پيغام يار
خاصه بعد از مدتي هجران و عمري انتظار
از جهان رسم سفر يارب برافتد چند ازو
اين بود مهجور از يار، آن بود دور از ديار
سخت باشد دوري احباب در ايام گل
صعب باشد فرقت اصحاب در فصل بهار
ديده ي بي نور را از لاله و از گل چه فيض
عاشق مهجور را با باغ و با بستان چه کار
سالم آن رنجور کش بر سر گذارد پا طبيب
خرم آن غمگين که در بر باشد او را غمگسار
قسمت اغيار سازد داغ مهجوري فلک
روزي دشمن کند درد جدايي روزگار
از غم بسيار هجران اندکي گويد رفيق
گر شمارد بر تو درد خويش تا روز شمار
———————-
ما را چو تو نيست يار ديگر
يار تو چو من هزار ديگر
جز کويت و جز سگت نداريم
يار دگر و ديار ديگر
تا بگذري از رهي بسويم
هر دم من و رهگذار ديگر
صد بارم اگر چو سگ براني
آيم به در تو بار ديگر
ور از بر من کناره گيري
آيم برت از کنار ديگر
مثل تو به روزگار من نيست
گو باش به روزگار ديگر
آن چشم شکار پيشه گيرد
هر چشم زدن شکار ديگر
جز روي و خطت رفيق را نيست
باغ دگر و بهار ديگر
————————
روي تو يا آفتابست اي پسر
موي تو يا مشک نابست اي پسر
بر بياض عارضت آن خالهاست
يا نشان انتخابست اي پسر
بر رخت خوي يا گلابست اي جوان
بر کفت خون يا خضا بست اي پسر
بردي از چشم تمام خلق خواب
اين چه چشم نيم خوابست اي پسر
بي گناهي مي کشي، آخر که گفت
بي گنه کشتن ثوابست اي پسر؟
پرسشي دارد جفاي بي حساب
گر همه روز حسابست اي پسر
با رقيبانت همه آميزش است
از رفيقت اجتنابست اي پسر
————————–
هر دم اي يار ز تو مي کشم آزار دگر
چه کنم نيست به غير تو مرا يار دگر
جز تو دلدار دگر نيست و گر باشد نيست
دل ديگر که دهم جز تو به دلدار دگر
هست اي يار جفاکار بسي يار اما
همچو من نيست ترا يار وفادار دگر
خوبرويان همه هستند ستمکار ولي
به ستمکاري تو نيست ستمکار دگر
گر بکوي توام اي بار گذر افتد باز
تا بود عمر از آن کو نروم بار دگر
ناصح از عشق مکن منع من زار که هست
کار من عشق و جز اين نيست مرا کار دگر
رود از گلشن کوي تو کجا، نيست رفيق
عندليبي که شود بلبل گلزار دگر
———————–
زان نور دو ديده تا شوم دور
شد دور زهر دو ديده ام نور
اي کشور مهر از تو ويران
اي خطه ي جور از تو معمور
تا چند من و رقيب باشيم
بي تو مغموم و با تو مسرور
فرهاد که کند کوه در دهر
شيرين که فکند در جهان شور
در عشق چو من نبود شهره
در حسن چو تو نبود مشهور
جز حرف تو جز شمائل تو
يارب من خسته جان مهجور
گر بشنوم و ببينم اي ماه
گوشم کر باد و ديده ام کور
منعم کند ار ز عشق زاهد
منعش نکنم که هست معذور
داند شب و روزم آنکه ديده
روزان سيه شبان ديجور
از سيمبران چسان خورد بر
نه زر دارد رفيق و نه زور
———————–
از جان بهر صد بار اگر گويند جاني اي پسر
جان را اگر جان دگر باشد تو آني اي پسر
نادر بود از دلبران هم دلربا هم جان ستان
دل مي ربائي اي جوان جان مي ستاني اي پسر
مي ريزم از چشم تر لخت دل و خون جگر
از حق نمي رنجي اگر نامهرباني اي پسر
هر دم به هر خودکامه اي فرسايي از نو خامه اي
ورمن نويسم نامه اي هرگز نخواني اي پسر
نه نخل را هست اي تري نه سرو را اين دلبري
نخل جواني اي پري سرو رواني اي پسر
اين است اگر بيداد و بس ترسم نماند زنده کس
روزي که از اهل هوس عاشق بداني اي پسر
عشق رفيق از راستان بشنو که باشد راست آن
نشنيده اي زين داستان به داستاني اي پسر
————————-
نمي شوم ز سگ کوي او جدا هرگز
که آشنا نکند ترک آشنا هرگز
به ياد او گذرد عمر ما که عمرش باد
به عمر خود نکند گرچه ياد ما هرگز
ز بخت خود شده ام خاک راه خود رايي
که از غرور نبيند به پشت پا هرگز
به بزم او نبود راه هرگزم آري
به بزم شاه نباشد ره گدا هرگز
چه طالع است کز او نشنوم بجز دشنام
به او اگرچه نگويم بجز دعا هرگز
وصال خويش که داري روا هميشه به غير
چه کرده ام که نداري به من روا هرگز
بهاي خون طلبم هرگز از تو من حاشا
شهيد عشق ندانست خونبها هرگز
هميشه قبله ي حاجات من تويي اما
نمي شود ز تو يک حاجتم روا هرگز
گذاشت زنده مرا گر جداييت زين پس
نمي شوم ز تو تا زنده ام جدا هرگز
رفيق از تو نه هرگز وفا نمي بيند
وفا نديده کسي از تو بي وفا هرگز
———————–
روزم سياه شد ز نگاه کلاه دوز
آه از نگاه چشم سياه کلاه دوز
گاهي ز ديدگاه ز دل خون چکاندم
طرز نگاه گاه بگاه کلاه دوز
از قد سر و روي مهم کرده بي نياز
قد چو سرو و روي چو ماه کلاه دوز
از سر بصد کلاه کياني نمي نهم
گر بر سرم نهند کلاه کلاه دوز
خوش باشد ار بسوزن مژگان رفو کنم
چاک دلم ز تار نگاه کلاه دوز
بر سر کله چو کج نهد از ناز سر نهند
خوبان کج کلاه به راه کلاه دوز
دعوي اگر کند که ز خوبان نکوترم
روي نکو بس است گواه کلاه دوز
سر زد گياه مهر وي از سينه، زد چو سر
از باغ حسن مهر گياه کلاه دوز
از بي زري رفيق بود بي کلاه سيم
نه جرم من بود نه گناه کلاه دوز
———————-
بوده است ترا داغ نگاري نه و هرگز
دل برده ز تو لاله عذاري نه و هرگز
تا زلف تو شد دام به دام تو فتاده
لاغرتر از اين صيد شکاري نه و هرگز
با آنکه به راهش سر من خاک شد آن شوخ
هرگز به سرم کرد گذاري نه و هرگز
هر کس نگرد کوي تو و روي تو آن را
آيد بنظر باغ و بهاري نه و هرگز
غير از سگ کوي و سر کوي تو به عالم
بوده است مرا يار و دياري نه و هرگز
زين طايفه خانه برانداز نشسته است
در خانه ي زين چون تو سواري نه و هرگز
در کارگه دهر رفيق ار کسي آموخت
جز کار غم عشق تو کاري نه و هرگز
—————————-
به سينه خون شد و دلدار غافلست هنوز
باين گمان که دل من مگر دلست هنوز
گذشت بر من و تا باز بگذرد عمريست
کز آب ديده ي من خاک ره گلست هنوز
به دور جادويي چشم او عجب دارم
که در ميان سخن سحر بابلست هنوز
به لب ز جور و جفاي تو جان و حيرانم
به کار دل که به سوي تو مايلست هنوز
که گفت مشکل عشق از سفر شود آسان
غريب مردم و ترک تو مشکلست هنوز
سزد که طعنه ديوانگي زند بر من
کسي که روي تو ديده است و عاقلست هنوز
رفيق مهر تو با مهر کس بدل نکند
دودل مباش که او با تو يکدلست هنوز
————————
شد سبزه ي خط از لب آن ماه لقاسبز
چون سبزه که گردد ز لب آب بقا سبز
گفتم ز خط سبز شود خوبيش افزون
خط گرد لبش سر زد و شد گفته ي ما سبز
سر تا قدم اي سرو بکام دل مايي
بهر دل ما کرده همانات خداسبز
رشک گل و سروي به رخ و قد چه خرامي
چون گل بسر سرو کله سرخ و قبا سبز
يک روز به من سايه نيفکند به عمري
آن سرو که کردم همه عمرش به دعا سبز
خوش آب و هوا شهر و دياريست چه بودي
گر تخم وفا گشتي از اين آب و هوا سبز
شد مهر رفيق از خط او بيش که او را
شد گرد گل از سبزه ي خط، مهر گيا سبز
————————
گر دهد بلبل ز شوق روي گل جان در قفس
به که گل را در گلستان بنگرد با خار و خس
نه گلم باشد تمنا نه گلستانم هوس
گل مرا روي تو کافي گلستان کوي تو بس
قد غير و من چه مي داند نمي داند چو او
خويش از بيگانه يار از مدعي عشق از هوس
نقد جان ريزم به پاي او ندانم چون کنم
غير نقد جان به چيزي چون ندارم دسترس
روز و شب در کنج تنهائي در اين فکرم که تو
با که باشي هم زبان يا با که باشي هم نفس
داد و فرياد از تو دارم از که نالم ز آنکه هست
داد من از دادگر، فريادم از فريادرس
فارغم از خلق و، خلق آسوده اند از من رفيق
نه کسي کاري بمن دارد نه من کاري بکس
————————-
غير از سگ درش ز کسي حال ما مپرس
احوال آشنا بجز از آشنا مپرس
اسرار عشق را خبر از بلهوس مگير
از مدعي حقيقت اين مدعا مپرس
ما جز زبور عشق کتابي نخوانده ايم
غير از زبور مهر و محبت ز ما مپرس
شبهاي تار و حالت بيمار را ببين
در زلف يار حال دل مبتلا مپرس
داني اگر چگونه بود تن جدا ز جان
حال مرا ز صحبت جانان جدا مپرس
چندين بهانه چيست پي قتل من اگر
راي تو کشتن است بکش وز خطا مپرس
جان ده به راه عشق به جور و جفا رفيق
وز دلبران شهر طريق وفا مپرس
————————
نمود چون مه نو رخ ز طرف بام افسوس
نديدم آن مه بي مهر را تمام افسوس
گرفت جان پي جانان و من بدين حسرت
که بر کدام خورم حيف و بر کدام افسوس
نديده کام ز شيرين و جان شيرين داد
ز تلخکامي فرهاد تلخکام افسوس
دلم به خار و خس آشيانه خرم بود
نبود آگهيم از نشاط دام افسوس
حلال داشت به حرف رقيب خون مرا
از آن حلال ندانسته از حرام افسوس
گذشت از برم امروز چون پس از عمري
ز بيم غير نشد فرصت سلام افسوس
به کار نظم همه عمر من گذشت رفيق
نيافت کار من از نظم، انتظام افسوس
—————————
گر بهاي مي ستاند خرقه پير مي فروش
خرقه را بفروش [و] در پيرانه سر جامي بنوش
از پي ترک سماع و منع مي اي محتسب
هر نفس مخروش چون ني هر زمان چون خم مجوش
من نه آن رندم که تا جان در بدن دارم دمي
ساغر صهبا نهم از کف سبوي مي ز دوش
بي تو روز و شب دل و جانم نياسايد دمي
صبح تا شام از فغان و شام تا صبح از خروش
بازگرد اي مايه ي تسکين که تا رفتي تو رفت
از تن من تاب و طاقت وز دل من صبر و هوش
دل شود در بر طپان آيد چو رخسارت به چشم
جان رود از تن برون آيد چو گفتارت بگوش
پيش يار نکته دان از عرض حال خود رفيق
با زبان بي زباني باش گويا و خموش
————
شکر کز انجام خوب و خوبتر ز آغاز خويش
سازگاري يافتم از طالع ناساز خويش
ذره بودم آفتابم همنشين خويش کرد
صعوه بودم شاهبازم کرد هم پرواز خويش
بي زباني را زبان داني نمود از روي لطف
همزبان و همنشين و همدم و همراز خويش
جان بتن افسرده و دل مرده بود آورد باز
هم بحال خوبشان عيسي دمي ز اعجاز خويش
ناتوان صيدي که صيادان فکندندش ز چشم
شد قبول خاطر صياد صيد انداز خويش
مدتي بودم بجرگ بلبلان اين چمن
نا خوش آوازي خجل از خويش و از آواز خويش
شد همائي سايه افکن وز هماوازان خود
کرد ممتازم ز فر سايه ي ممتاز خويش
آنکه در راه وفا و در طريق مردمي
نه شريک خويش را کس ديد و نه انباز خويش
کن نثار خاک پاي او رفيق، آري برون
هر گهر کز لجه ي طبع گهرپرداز خويش
—————————–
اي همه جاي تو خوش اي همه اعضاي تو خوش
رخ زيباي تو نيکو قد رعناي تو خوش
سرو خوش باشد و گل ليک نباشد گل و سرو
چون رخ دلکش و چون قد دلاراي تو خوش
نيست رخسار گلي چون گل رخسار تو خوب
نيست سيماي مهي چون مه سيماي تو خوش
خوش کن از وصل دل غير که باشد دل من
به تمناي تو خرم بتولاي تو خوش
دايم از شادي ايام دلش ناخوش بود
آنکه روزي دل او بود به غمهاي تو خوش
تا گرفتي به دلم جاي خوشست از تو دلم
اي غم عشق بود تا به ابد جاي تو خوش
شود امروز خوش از لطف تو گر روز رفيق
شود امروز تو يارب خوش و فرداي تو خوش
——————————–
دل هر کس به کاري خوش من و عشق نگاري خوش
که چون عشق نگاري خوش نباشد هيچ کاري خوش
چه خوش روزي بود خرم چه خرم روزگار خوش
که باشد دوستي از دوستي ياري ز ياري خوش
برآر اميدش اي اميدگاه من که خوش باشد
کند اميد گاهي گر دل اميدواري خوش
به کاري کرده خوش از کارها دل هر يک از ياران
دل خود کرده ام من هم به کار عشق ياري خوش
نگارا گاه گاه از وعده اي خوش کن دل ما را
چه خوشتر ز اينکه باشد بيدلي از انتظاري خوش
مدار اي ناصح بيکار با ما ميکشان کاري
تو کاري بهر خود خوش کن که ما داريم کاري خوش
چو دلبر خوش نکرد از وصل خود يکبار ما را دل
دل خود ما به ياد وصل او کرديم باري خوش
نويد وعده اي گر بشنود روزي رفيق از تو
به اميد وصالت بگذارند روزگاري خوش
———————–
مهي دارم نديده کس مثالش
فزون از مهر و بيش از حد جمالش
به قد سرو چمن در شرمساريش
برخ ماه فلک در انفعالش
به دور ماه رخ از هاله خطش
به کنج لعل لب از مشک، خالش
نديده ديده ي گردون نظيرش
نزاده مادر دوران همالش
ز ماه چارده بگذشته در حسن
هنوز از چارده نگذشته سالش
پريشان خاطران آشفته حالان
پريشان خاطر و آشفته حالش
کم از عمري و بيش از ساعتي نيست
شب هجرانش و روز وصالش
دمي خوش، لحظه اي خرم نگردد
دلم بي ياد و جانم بي خيالش
رفيق از هجر او گر من ملولم
مبادا از ملال من ملالش
———————–
اگر روزي دهم صد بار جان ناديده ديدارش
بسي زان به که روزي بنگرم در بزم اغيارش
به حال مردنم از رشک او با غير در صحبت
چسان يارب ز حال خويشتن سازم خبردارش
به خاک کويش ار نسپاردم پيش سگان او
بيندازيد بعد از مردنم در پاي ديوارش
چه شوقيست اينکه آيم چون برون از بزم او دردم
روم در کوي آن مه تا مگر بينم دگر بارش
بود تا گردد از حال دل من اندکي آگه
دلم خواهد که پيش چون خودي بينم گرفتارش
اگر چه سيم و زر دادند مردم در بهاي او
به نقد جان و دل گشتم من مفلس خريدارش
به سوداي من ار سر درنيارد ماه من شايد
که چون خورشيد هر جامي رود گرمست بازارش
دهم گر جان به تلخي دور نبود ز آنکه نشنيدم
بعمر خود بجز تلخ از لب لعل شکربارش
رفيق امروز باشد بلبل و گلزار او کويت
چو در کوي تو آيد اي گل رعنا مکن خارش
————————-
دلارامي که غافل نيستم يک لحظه از يادش
مباد از ياد من هرگز غمي در خاطر شادش
به هر گلشن که گردد جلوه گر قد چو شمشادش
به صد دل چون صنوبر بنده گردد سرو آزادش
مگو اي همنشين بهر چه دادي دل به دست او
که گر گويد به پاي من بده جان مي توان دادش
به تعمير دلم اکنون چه مي کوشي که از اول
خرابش کرده اي زانسان که نتوان کرد آبادش
نمي داند ره و رسم وفا دلدار من گويا
همين تعليم بيداد و جفا داده است استادش
تو را دي گفت فردا مي کشم اما نمي دانم
پشيمان گشته است امروز يا رفته است از يادش
رفيق از هجر فريادش به گردون مي رسد شبها
بود کز روي مهر اي مه رسي روزي به فريادش
————————-
به صورت ماه را گفتم شبي چون روي نيکويش
وزين معني شبي شرمنده ام امروز از رويش
به سرو جويباري ننگرد در بوستان ديگر
به طرف جوي بيند هر که سرو قد دلجويش
من بي دل چسان درد دل خود پيش او گويم
رقيب سنگدل زينسان که جا کرده است پهلويش
به پهلويش نشيند مدعي تا چند و من يارب
نشينم گوشه اي از چشم حسرت بنگرم سويش
کند گل پيرهن صد چاک و بلبل در فغان آيد
اگر باد صبا روزي سوي گلشن بود بويش
بهشتي عاشقان را نيست چون بوي بتان زاهد
به باغ جنتم چندين مخوان از گلشن کويش
کسي کز يک نگه دل از بر خلقي برد بيرون
چسان جان مي توان برد از فريب چشم جادويش
ز بس گرمست خوي او رفيق از ياد او امشب
متاع عقل و دينم سوخت، آه از گرمي خويش
——————————-
ترا يک بار اگر گيرم در آغوش
کنم يکبارگي خود را فراموش
چو گل پيراهنم چاکست چون نيست
در آغوش من آن سرو قباپوش
دهد از خضر و آب زندگي ياد
خط سبزش به گرد چشمه ي نوش
شب قدر است و روز عيد با هم
سيه شام خط و صبح بناگوش
فراموشش مکن آن را که داني
نخواهي گشتنش هرگز فراموش
من از غم سر به روي دوش دارم
نشسته با رقيبان دوش بر دوش
خورم خون من رفيق از رشک و باشد
به بزم مدعي يارم قدح نوش
———————–
منم آن عاشق سرگشته که بر خاک درش
تا سرش خاک نشد يار نيامد به سرش
هست زرين کمر و سيم تن آن شوخ مرا
بي زر و سيم کجا دست رود در کمرش
مي کنم شب همه شب ناله در آن کو تا کي
کند از حال من آگاه نسيم سحرش
نظري کرد نهان سوي من و پنداري
که نهاني نظري هست به اهل نظرش
سر برآرند ز شوق رخش از خاک اگر
روزي افتد به سر خاک شهيدان گذرش
چون سگ کوي تو گرديد رفيق از در خويش
مکنش دور و مگردان چو سگان دربدرش
—————————
از عشق تو در ملالتم کاش
اين راز نهان نمي شدي فاش
با غير جفا و صلح تا چند
با من تا کي ستيز و پرخاش
تا چشم بدان نبيندت روي
از ديده مردمان نهان باش
خجلت نکشيد چون ز رويت
نقش تو چو مي کشيد نقاش ؟
مشکل که به سر برند باهم
او محتشم و رفيق، اوباش
—————————–
با ناله و آه همنشين باش
تا مي باشي دلا چنين باش
پيوسته به درد باش همدم
همواره به داغ همنشين باش
درمان طلبي مباش بي درد
شادي طلبي برو غمين باش
جويي اگر آستان جانان
نقد دل و جان در آستين باش
تا ز آتش دوريت نسوزند
با دوست چو موم و انگبين باش
شايد که رسي به جائي آخر
اسب فرصت به زير زين باش
باشد که کني شکار عيشي
دايم شب و روز در کمين باش
تا کي چو زنان به فکر دنيا
گر مرد رهي به فکر دين باش
زان پيش که بنددت اجل چشم
چشمي بگشا و پيش بين باش
تا گرد سرت فلک کند طوف
در پاي فتاده چون زمين باش
از شعر، رفيق يا مزن دم
يا شاعر معني آفرين باش
————————–
به گلشن بگذرد گر با چنين قد و چنان عارض
شود شرمنده سرو و گل از آن قد و از آن عارض
ز قد خويش سرو و از رخ خود گل خجل گردد
نمايي گر خرامان قد و گر سازي عيان عارض
به سرو و گل نمايي گر قد و عارض تو، ننمايد
نه سرو از بوستان قد و نه گل از گلستان عارض
نگويم سرو و گل آن قد و عارض را که سرو و گل
نه رعنا همچو آن قد است و نه زيبا چو آن عارض
بود سرو و گل من آن قد و عارض نگار من
مکن پنهان ز من قد و مساز از من نهان عارض
ندارد پيش سر و قد و ماه عارضت جانا
نه سرو بوستان قد و نه ماه آسمان عارض
رفيق آن سرو گلرخ مي دهد مي خيز و در پيري
چو شاخ ارغوان کن قد، چو برگ ارغوان عارض
————————-
صبر کردم بر جفاي او غلط کردم غلط
دل نهادم بر وفاي او غلط کردم غلط
باختم دل در هواي او عبث کردم عبث
ساختم جان را فداي او غلط کردم غلط
سو به سو کردم سراغ او خطا کردم خطا
کو به کو گشتم براي او غلط کردم غلط
بي بها گشتم غلام او زيان کردم زيان
بي عطا گشتم گداي او غلط کردم غلط
رفتمش صد بار بر دنبال، رو واپس نکرد
باز رفتم در قفاي او غلط کردم غلط
از لبش هرگز به دشنامي نگشتم سر فراز
سالها گفتم دعاي او غلط کردم غلط
آن که با بيگانه بهتر ز آشنا باشد رفيق
از چه گشتم آشناي او غلط کردم غلط
—————————–
بي تو اي رخشنده اختر زاختر رخشان چه حظ
بي تو اي تابنده انجم ز انجم تابان چه حظ
جان غم پرورده را با عيش و با عشرت چکار
با قفس خو کرده را از باغ و از بستان چه حظ
تشنه ي لعل لب يارم من لب تشنه را
بي لب جانبخش يار از چشمه حيوان چه حظ
ذوق داغ و درد اگر دارد دلت داني که من
مي برم از اين چه فيض و مي کنم از جان چه حظ
گر به جان داغي نباشد باشد از مرهم چه فيض
ور به دل دردي نباشد باشد از درمان چه حظ
وصل خوش باشد نباشد گر ز پي هجران رفيق
ورنه از وصلي که دارد در عقب هجران چه حظ
—————————
منم از چشم سياهي به نگاهي قانع
به نگاهي شده از چشم سياهي قانع
صبح تا شام به نظاره ي مهري محظوظ
شام تا صبح به انديشه ي ماهي قانع
به تمناي رخي بر سر کويي ساکن
به تماشاي قدي بر سر راهي قانع
ار به آزردن من هر دم و هر لحظه حريص
من به پرسيدن او گاه به گاهي قانع
نيست قانع دل من با رخش از سبزخطان
هست تا گل نتوان شد به گياهي قانع
ميل نظاره ي ماه فلکم نيست رفيق
که به ماهي شدم از طرف کلاهي قانع
————————-
با رقيب از سر نو عهد و وفا بست دريغ
مدتي رفت و بر آن عهد و وفا هست دريغ
آن که با اهل وفا عهدي اگر بست شکست
عهدها بست به اغيار که نشکست دريغ
من جز او با کس ديگر ننشستم جايي
او به جز من همه جا با همه بنشست دريغ
گفتمش سرو قدت رفت ز آغوشم حيف
گفت بي جاست به تيري که شد از شست دريغ
مي زند چشم تو با ناکس و کس ناوک ناز
نکند ترک خود آن ترک سيه مست دريغ
تير ترکي که به جان جست رفيقش همه عمر
دير آمد به دل و زود به در جست دريغ
———————-
صدق و کذب من و اغيار نمي داني حيف
عاشق از بلهوس اي يار نمي داني حيف
طفلي و دوست ز دشمن نشناسي افسوس
کودکي يار ز اغيار نمي داني حيف
به اسيران وفادار به جز جور و جفا
کاري اي شوخ جفاکار نمي داني حيف
بي تو دل در قفس سينه اسير غم و تو
حال اين مرغ گرفتار نمي داني حيف
جور و بيداد تو لطفست به عشاق دريغ
که چنين لطف سزاوار نمي داني حيف
نه مرا داني از اغيار و نه خود را ز بتان
بلبل از داغ و گل از خار نمي داني حيف
همچو شمعت همه تن گشت زبان ليک رفيق
پيش او شيوه ي گفتار نمي داني حيف
——————–
اي دلبر نازنين شمائل
اي دل به شمائل تو مائل
اي کوي تو کعبه ي طوائف
اي روي تو قبله ي قبائل
اي داغ غم تو همچو تعويذ
در گردن جان و دل حمائل
اي شهد محبت تو هالک
اي راه مودت تو هائل
چهرت نبود ز ديده غايب
مهرت نشود ز سينه زائل
گو باش هزار بحر مانع
گو باش هزار کوه حائل
با وصف تو در اواخر حسن
زشت است فسانه ي اوائل
ناکامي ما و کام اغيار
بر عشق و هوس بود دلائل
از کوي خودم مران که کفر است
در کيش کريم رد سائل
گر پيش تو دوستي گناه است
من معترفم به جرم و قائل
بر هر که رفيق اين غزل خواند
گفتا لله در قائل
————————
کشد بهر وفا تا کي جفا دل
چو دلبر کاش بودي بي وفا دل
به جورش گر همه عمر آزمايد
ندارد دست از آن جور آزما دل
به هر موئي دلي دارم تمنا
که بر هر موي او بندم جدا دل
بکش دست از جفاي دل خدا را
ننالد تا ز دستت بر خدا دل
اگر جانان توئي جان را، خوشا جان
اگر دلبر توئي دل را، خوشا دل
تويي در ديده ي نمناک ما نور
توئي در سينه ي غمناک ما دل
ملامت کم کن اي ناصح که اينست
کز آن دلبر که برد از دست ما دل
در اين کشور نخواهي ديد ازين پس
به دست هيچ کس در هيچ جا دل
رفيق از ديده ام دل در بلا ماند
بود از ديده آري در بلا دل
اگر دل را نبودي ره نما چشم
نبودي در بلاها مبتلا دل
———————
رفتي و رفت از غمت اي غمگسار دل
آرام جسم و طاقت جان و قرار دل
دور از تو اي ربوده ز دست اختيار دل
درمانده دل به کار من و من به کار دل
رحمي خداي را به من و دل که مانده او
دل زير بار عشق تو من زير بار دل
گفتي که دل مده ز کف اي پند گو چه سود
اکنون که رفت از کف من اختيار دل
جز اين که شد ز خون جگر لاله گون رخم
نشکفت ديگرم گلي از خارخار دل
شد بي تو صبح و شام من و دل سيه، فغان
از صبح تيره ي من و از شام تار دل
از اشک و آه منع دل و ديده چون کنم
آنست کار ديده و اينست کار دل
روزي که ديده ديده خط و خال او رفيق
شد تار و تيره روز من و روزگار من
———————
تو رشک گلشني با کاکل و رخسار و قد اي گل
قدت سرو است و رخسارت گلست و کاکلت سنبل
تو افزوني به حسن اي سرو و گل دانم تو هم داني
که من هم نيستم در عشق کم از قمري و بلبل
شود چون مرغ دل آزاد از دام تو کش داري
به قيد زلف گه در بند و گه در حلقه ي کاکل
کند هر روز و هر شب محتسب با ميکشان غوغا
درونش دائما چون خم ز جوش باده در غلغل
رفيق از باده ي سرشار او مستم چنان گويي
که از مستي نه عزم سير گل دارم نه ميل مل
داند کدام سنگدلم کرده تنگدل
آن را که کرده تنگدل آن شوخ سنگدل
خوشرنگ و بو گلي که ز گلچين و باغبان
گيرد به بوي جان و ستاند به رنگ دل
تا در عراق شهره شد آن بت به دليري
ديگر نداد کس به بتان فرنگ دل
دل مي برد به جنگ ز عشاق و غير او
هرگز کسي نبوده ز عاشق به جنگ دل
زان بنگرد به ناز و شتابان رود به راه
تا گيرد از نظارگيان بي درنگ دل
نگذارد آنکه زمزمه ي دل شنيده است
بر بانگ ناي گوش و به آواز چنگ دل
مردن رفيق بر در او به که دور از او
دادن به عار جان و نهادن به ننگ دل
————————–
باور کس نشود قصه ي بيماري دل
تا گرفتار نگردد به گرفتاري دل
يار بي رحم و به جان من ز گرفتاري دل
کيست ياران که در اين حال کند ياري دل
من و دل زار چنانيم که شب ها نکنند
مردم از زاري من خواب من از زاري دل
دل من روز نياسايد از اين چشم پرآب
چشم من شب نکند خواب ز بيداري دل
دل گرانم ز غم دهر بياور ساقي
قدحي چند مي از بهر سبکباري دل
بسکه در زلف تو دلهاي پريشان جمعست
شانه را راه در آن نيست ز بسياري دل
چون نگه دارم از آن رشک پري دل که رفيق
پيش او حد بشر نيست نگهداري دل
———————-
ز تيغ ناز شوخي مي طپد دل
درون سينه ام چون مرغ بسمل
به وصل او رسيدن سخت دشوار
به هجرش زيستن بسيار مشکل
من بي دست و پا تا چند باشم
ز هجران دست به سر پاي در گل
بود عيش من و دل تلخ پيوست
ز حرف تلخ آن شيرين شمايل
از آن لب هر که شد ناکام، گرديد
به کامش شهد شيرين زهر قاتل
اگر ميل دل تو سوي من نيست
دل من نيست جز سوي تو مايل
بدريائي افتاده در عشق
که نه پايان بود او را نه ساحل
——————–
آمدي رفتي از برم غافل
صبر و هوشم ربودي از سر و دل
اي گل از عارض تو گشته خجل
سرو پيش قد تو پا در گل
اي به رخ رشک لعبتان ختا
اي به قد غيرت بتان چگل
دلبر دير صلح زود عتاب
مه نامهربان مهر گسل
کردي از لطف و جور روشن و تار
غير را مجلس و مرا محفل
گلخن و گلشن از تو غير و مرا
شب و روز است مسکن و منزل
بي تو و با تو تا کي و تا چند
من دل افگار و مدعي خوشدل
بي من اي يار کار تو آسان
بي تو اي دوست کار من مشکل
بي تو از ديگران ملول رفيق
تو به رغمش به ديگران مايل
———–
نثار راه جانان کي سزد جاني که من دارم
ندارد قدر جان در راه جاناني که من دارم
دلم پردرد و جانم پرغم و چشمم بود پرخون
ندارد هيچ کس در عشق ساماني که من دارم
ببين اي پاکدامن گل که از خون جگر تا کي
چسان آلوده شد آلوده داماني که من دارم
پشيمان گردد از عشق تو مشکل با چنين خوبي
ولي از مهر خوبان ناپشيماني که من دارم
شود سرو چمن شرمنده زان قامت اگر آيد
خرامان در چمن سرو خراماني که من دارم
رفيق از ناله کي منع من رسوا کند ناصح
اگر آگه شود از درد پنهاني که من دارم
———————-
عيانست از رخ کاهي، ز اشک ارغواني هم
که دارم درد پنهاني به دل داغ نهاني هم
به خونم کش که مرگ و شربت مرگ از تو عاشق را
ز عمر جاوداني به ز آب زندگاني هم
تواني کشت در يک لحظه چون من صد اگر خواهي
و گر خواهي به يک دم زنده کردن مي تواني هم
بود از ماهرويان مهرباني خوش، تو آن ماهي
که باشد مهرباني از تو خوش نامهرباني هم
نه من در عهد پيري شهره ي عشق جوانانم
که در عشق جوانان شهره بودم در جواني هم
کنم پيوسته تا منع رقيبان از سر کويش
بر آن در روز درباني کنم شب پاسباني هم
رفيق ار بي زبانم من چه غم چون هست يار من
زبانداني که مي داند زبان بي زباني هم
————————-
چه حسن است اينکه گر صد بار رويت هر زمان بينم
شود هر بار افزون عشقم و خواهم همان بينم
به جان و دل شود افزون مرا مهر تو گر صد ره
به سويت هر زمان آيم به رويت هر زمان بينم
خوشا روزي که اين جان و دل محزون غمگين را
به رخسار تو خوش يابم به رويت شادمان بينم
خيال قد و رويت در دل و در ديده تا باشد
نه سرو بوستان خواهم نه ماه آسمان بينم
چه غم گر پير گشتم از غم دوران که از پيري
گذارم در جواني رو چو روي آن جوان بينم
به حال مردنم در پرده تا رويت نهان ديدم
ندانم چون شود حالم اگر رويت عيان بينم
رفيق از کينه ي دوران چه باک و کينه ي خصمم
به خود گر آن مه نامهربان را مهربان بينم
———–
بيا اي مونس شبهاي تارم
که از هجرت سيه شد روزگارم
بيا جانا که تا رفتي تو رفته است
هم از جان صبر و هم از دل قرارم
خوشا روزي که با خيل سگانش
در آن کو پاسباني بود کارم
شدم تا از سگان کوي او دور
به چشم مردمان بي اعتبارم
بر آنم بعد ازين چون نيست راهي
ز جور مدعي در کوي يارم
نشينم بر سر راهش که ناگاه
از اين ره بگذرد گر شهسوارم
ز ابر ديده بارم اشک شايد
کند رحمي به چشم اشکبارم
ز بس ترسيده ام از هجر زين پس
به کوي يار اگر افتد گذارم
رفيق آنجا شوم گر خاک مشکل
برد باد از سر کويش غبارم
به من گر دشمن جان است يارم
من او را از دل و جان دوست دارم
کنارم شد ز خون ديده گلگون
که رفت آن خرمن گل از کنارم
دهم جان و خوشم گر روشن از تو
نشد در زندگي شبهاي تارم
که شايد شمع رخسار تو گردد
چراغ تربت و شمع مزارم
به درد و غم از آن نالم شب و روز
که دور از يار و مهجور از ديارم
عنان نگرفتم او را آخر افسوس
که رفت از کف عنان اختيارم
رفيق از آه گرمم مي توان يافت
که پنهان آتشي در سينه دارم
———————
گرفتم ز ناديدنت خون نگريم
چو با ديگري بينمت چون نگريم
از آن ماه بي مهر گريم وگرنه
ز بي مهري دور گردون نگريم
نبينم به روي گلي در گلستان
که بر ياد آن روي گلگون نگريم
نبينم به سروي که بر ياد قدت
به صد حسرت اي سرو موزون نگريم
نباشد شبي نيست روزي که بي تو
به صحرا ننالم به هامون نگريم
به خلوت ز غم گريم و تا رقيبان
ز شادي نخندند، بيرون نگريم
همه کس رفيق از غمش گريد و کس
نگريد که من ازوي افزون نگريم
———————–
پاک و پاکيزه است اصل گوهرم
خاکم از خلد است و آب از کوثرم
روضه ي رضوان و آب سلسبيل
نيست از ميخانه و مي خوشترم
ساغر و مينا اگر خالي شود
از مي ناب و شراب احمرم
مي شود خون دل و خوناب چشم
باده ي مينا شراب ساغرم
من که بودم شاد با وي روز وصل
بود زير پر جهان سر تا سرم
مانده در دام غم هجران کنون
طاير بي بال و مرغ بي پرم
بعد عمري کان جفاجو يار داد
جاي در سلک سگان آن درم
ز سگان کوي او در کوي او
از وفا بيشم به عزت کمترم
گر چه رفت و شد نهان از من رفيق
نه شد از ياد و نه رفت از خاطرم
———————
همه از عشق من مات و من از عشق تو حيرانم
نمي دانم چه عشق است اين چه حسن است اين نمي دانم
عيان گر نيست حال اين دل مجروح من باري
دلم بشکاف تا بيني جراحتهاي پنهانم
چنان مهر توام در جان گرفته جا که مهر تو
برون نايد ز جانم گر برون آيد ز تن جانم
طبيبا دردم از يار است از درمان من بگذر
که درمان توام درد است و درد تست درمانم
نمي گردد جدا از روزگارم تيرگي بي تو
ندارد صبح وصل از پي همانا شام هجرانم
جدا زان گل مگو چوني که دور از گلشن وصلش
رفيق آن عندليبم من که محروم از گلستانم
————————
نيايد تا به لب از ضعف جانم
نمي آيد به لب از دل فغانم
به داغت سوختي جان من از هجر
چه مي خواهي ز جان ناتوانم
مجو تاب و توان از من که بي تو
شد از تن تاب و رفت از دل توانم
ز جوي ديده اشک من روانست
که رفت از ديده آن سرو روانم
نمي بيني اگر خونين دلم را
نگاهي کن به چشم خون فشانم
نيايد غير فکرت در ضميرم
نباشد غير ذکرت بر زبانم
رفيق از دوري آن مه شب و روز
رود آه و فغان بر آسمانم
————————
چنان ز عشق تو بدنام خلق ايامم
که کس ز ننگ بر کس نمي برد نامم
عجب ز شربت وصل تو گر شود شيرين
ز زهر هجر تو اين سان که تلخ شد کامم
مجوي از دلم آرام ديگر اي همدم
که برده مهر دلارام از دل آرامم
زند به روز و شبم طعن تيرگي بي تو
کني طلوع چو مه يک شب از لب بامم؟
ز يمن عشق شب و روز سرخوشم که پر است
ز خون دل قدحم و ز شراب غم جامم
ز رنج و غم دمي آسوده نيستم چو رفيق
به عشق اين بود آغاز چيست انجامم
———————–
اي کرده جواني تو پيرم
مپسند که از غمت بميرم
گر کار به جان رسد دل از جان
برگيرم و از تو برنگيرم
تا طور تو گشت دلپسندم
تا طرز تو گشت دلپذيرم
جز ذکر تو نيست بر زبانم
جز فکر تو نيست در ضميرم
هر روز ز جان و هر شب از دل
بي روي تو اي مه منيرم
تا کي به ملک رسد خروشم
تا کي به فلک رسد نفيرم
ابروي تو مي کشد به تيغم
مژگان تو مي زند به تيرم
گويد کشمت به تيغ اما
ترسم بکشد رفيق ديرم
———————-
روزگاري روز خوش از وصل ياري داشتم
داشتم روز خوش و خوش روزگاري داشتم
فارغ از بيم فراغ آسوده از اميد وصل
نه غم هجري نه درد انتظاري داشتم
ديده بر رخسار جانان دست در آغوش يار
جرأت بوسي و ياراي کناري داشتم
نه دلم بي صبر بود از غم نه جانم بي قرار
هم بدل صبري و هم در جان قراري داشتم
معتبر بودم به نزديک سگان کوي دوست
با همه بي اعتباري اعتباري داشتم
گر چه هرگز شيوه ي ياري نمي ديدم ز يار
داشتم خاطر به اين خرم که ياري داشتم
بود تا کويش ديارم تا سگش يارم رفيق
خوش ديار و ياري و يار دياري داشتم
————————–
به حسرت اي پري مي داني از کويت چسان رفتم
چسان آدم ز جنت رفته بيرون آنچنان رفتم
به کويت آمدم با جان شاد و خاطر خرم
وز آنجا با دل خونين و چشم خونفشان رفتم
نرفتم گر به من نامهربان بودي ولي چون تو
به من نامهربان، با غير بودي مهربان رفتم
ز تيغ کينه و از خنجر بيداد تو هر گه
به سويت آمدم دلخسته و آزرده جان رفتم
نداري ز آمد و رفتم خبر کز بيم خوي تو
به کويت آمدم پنهان و از کويت نهان رفتم
نمي يابد کسي جايي نشان از من ز گمنامي
که بي نام آمدم اينجا وزينجا بي نشان رفتم
گلي چون روي و سروي چون قدت بينم مگر عمري
به طرف گلستان گشتم بگشت بوستان رفتم
ننالم از گرفتاري من آن مرغ گرفتارم
که خود بهر گرفتاري به دام از آشيان رفتم
جوان گشتم ز مي پيرانه سر جائي نمي دانم
به از بتخانه کانجا آمدم پير و جوان رفتم
نمي رفتم ز طعن دشمنان زان کو رفيق اما
ز کوي او اگر رفتم ز پند دوستان رفتم
———————-
پياله داد بدستم سبو نهاد به دوشم
مريد پير مغانم غلام باده فروشم
رقيب با تو به عيش و تو با رقيب به عشرت
ز غم چگونه ننالم ز غصه چون نخروشم
به جان خود غم و درد ترا که جان جهاني
خرم وليک به جان جهانيان نفروشم
بود چو جام جم و آب خضر اگر قدح مي
پياله بي تو نگيرم شراب بي تو ننوشم
ز عقل و هوش چه لافم چنين که لشکر عشقت
گرفت کشور عقلم نمود غارت هوشم
اگر زنيم به تيغ و اگر کشيم به خنجر
نه از تو ديده ببندم نه از تو چشم بپوشم
رفيق از رخ گل خوشتر است و نغمه ي بلبل
عذار يار به چشم و سرود يار بگوشم
———————-
تا چند جدا ز يار باشم
از يار جدا فگار باشم
تا چند چو ابر در بهاران
با ديده ي اشکبار باشم
تا کي ز غم جدايي او
بي طاقت و بي قرار باشم
تا چند ز درد آن دلارام
دلخسته و دلفگار باشم
تا چند جدا ز روي آن گل
در ديده ي خلق خوار باشم
تا چند رفيق از غم يار
آواره ي هر ديار باشم
————–
به کوي يار باشد مدعي را راه و مسکن هم
چه خوش بودي اگر بودي در آن کو مسکن من هم
مگو اي باغبان وصف گل و گلشن که بي آن گل
نه سير گل هوس دارد دلم نه گشت گلشن هم
چنين کز درد هجران زار مي گريم عجب نبود
که گريد بر من و بر زاري من دوست، دشمن هم
مرا خواهي بکش خواهي بسوزان شمع سان اما
که نه پرواي کشتن باشد و نه بيم مردن هم
همين تار است نه بي روي تو بر من شب تيره
که تاريکست بي روي تو بر من روز روشن هم
تويي آن سرو قد گلعذار اکنون که باشد کم
چو قدت سرو در بستان چو رويت گل به گلشن هم
به دير و کعبه با اين قد و رخ گر اي صنم آيي
ز کيش خويش مي آيد برون زاهد، برهمن هم
صبوري پيشه کن چندي رفيق آه و فغان کم کن
کزين آه و فغان آخر تو رسوا مي شوي من هم
———————-
نداده هيچ جايي شور عشقي هيچ کس يادم
اگر دشتست مجنونم اگر کوه است فرهادم
اگر چه رفتي و بردي قرار از جان ناشادم
به اين شادم که نتواني روي يک لحظه از يادم
ترا هر روز افزون مي شود بيداد و من با خود
در اين انديشه ام کز لطف روزي مي دهي دادم
خرابم کرد چشمت از نگاهي چشم آن دارم
که از چشم عنايت بار ديگر سازد آبادم
به گوشش کي رسد با اين ضعيفي ناله ام يارب
بيفکن در دل او تا کند گوشي به فريادم
ز سرو و گل چه حاصل سرو قد گلعذار من
که تا گرداند از گل، فارغ و از سرو آزادم
رفيق آن عندليب ز آشيان دورم در اين گلشن
که تا از بيضه بيرون آمدم در دام افتادم
———————-
چگونه از سر کوي کسي بار سفر بندم
که آنجا دل گشايد يار چون من کاربر بندم
نخواهم بشنود کس بوي آن گل چون کنم اما
بکوي او چو نتوانم ره باد سحر بندم
ندارم صبر تا آيد جواب نامه ام آن به
که دل را نامه سان بر بال مرغ نامه بربندم
ببندم چشم چون از روي خوب آن پسر ناصح
گرفتم ديده از ديدار خوبان دگر بندم
دم رفتن شد از بالين من يکدم مرو تا من
گشايم چشم بر روي تو از عالم نظر بندم
نه در کف سيم و زر در دست دارم اين نمي دانم
چگونه طرف از آن سيمينبر زرين کمر بندم
خوش آن ساعت که آيد يار و من خيزم رفيق از جا
گشايم در به روي يار و بر اغيار بربندم
———————
نمي کرد از غم جان دادن آزادم چه مي کردم
به جان بودم ز غم گر جان نمي دادم چه مي کردم
غم دل سخت و بار هجر سنگين، گر نمي بودي
تني از آهن و جاني ز فولادم چه مي کردم
پس از عمري مرا يکبار کردي ياد و خوشنودم
اگر يکبارگي مي بردي از يادم چه مي کردم
نداند نام يارم تا کسي شادم به گمنامي
اگر مجنون لقب مي بود [و] فرهادم چه مي کردم
ز دامت کآرزو دارم به قيد آن گرفتاري
خدا ناکرده گرمي کردي آزادم چه مي کردم
به اين عجزي که از بيم رهايي مي کنم ناله
رها مي کرد اگر بي رحم صيادم چه مي کردم
به افسون وفا کردم رفيق آخر بخود رامش
نمي آموخت گر اين علم استادم چه مي کردم
————————–
من دوستي به غير براي تو مي کنم
اين کار را براي رضاي تو مي کنم
ترسم که حاصلي ندهد جز جفا برت
صبري که بر اميد وفاي تو مي کنم
لابد چو مهر از تو نمي بينم و وفا
بي تابيي که من ز قفاي تو مي کنم؟
سرخوش تو از سماع به بزم و من از برون
دل خوش به استماع صداي تو مي کنم
دشنام مي دهي و ندارم به خود گمان
جرمي به غير اينکه دعاي تو مي کنم
دارد رفيق درد تو بهر تسليش
گاهي به او بگو که دواي تو مي کنم
————————–
به قربان قد و بالات گردم
بلاگردان سر تا پات گردم
چه استغنا و ناز است اين الهي
فداي ناز و استغنات گردم
به خاک پايت اي بت کارزويم
همين باشد که خاک پات گردم
هلاک عارض زيبات باشم
شهيد قامت رعنات گردم
همين گردد مرا در دل شب و روز
که گرد منزل و مأوات گردم
مرا ديدي و گفتي اين سگ ماست
به گرد ديده ي بينات گردم
رفيق آسا مرا دارد بر آن عشق
که رسوايت شوم شيدات گردم
———————-
هر جا به خاک پا نهم از گريه تر کنم
زان چشم تر چه خاک ندانم بسر کنم
جان خواستي ز من اگرت دل به اين خوشست
سهل است گر تو سود کني من ضرر کنم
گيرم ترا به ناله گرفتم [به؟] سوي خويش
کي مي گذارد اشک که رويت نظر کنم
روز وصال کوته و شرح فراق را
روز جزا کمست اگر مختصر کنم
از بس فغان و ناله کشم شب، ز خانه روز
از شرم خلق سر نتوانم بدر کنم
شيرين کنم زشهد سخن کام روزگار
روزي اگر دهان ز لبت پرشکر کنم
گشت از وفا به رهگذر او رفيق خاک
وان بي وفا نگفت به خاکش گذر کنم
———————–
امروز بي تو خاک چنين گر به سر کنم
روز جزا عجب که سر از خاک بر کنم
گويند چاره کن [به] سفر عشق يار را
يارم نمي کند چو سفر چون سفر کنم
تا کي کنم بدامن گلچين نظاره گل
کنج قفس کجاست که سر زير پر کنم
تا کي به حسرتش نگرم با رقيب و باز
از گريه منع ديده ي حسرت نگر کنم
تا کي ز خوان نعمت الوان روزگار
با لخت دل قناعت [و] خون جگر کنم
يک روز بر سرم زرهي تا گذر کني
هر روز جاي بر سر هر رهگذر کنم
بسيار تندخوست نکوروي من ولي
رويش نمي هلد که ز خويش گذر کنم
از حال من تو فارغ و من در خيال تو
روزي به شب رسانم و شامي سحر کنم
گريند اهل حشر به من پيش دادگر
چون گريه از جفاي تو بيدادگر کنم
پيشت خوش آنکه گريم و گويي به خنده تو
کم کن رفيق گريه و، من بيشتر کنم
————————
بر آن سرم که دل به دلبري ندهم
به آنکه داده بگيرم بديگري ندهم
کنم ز روي بتان منع چشم و دل هر دو
به ناز سنگدلي و ستمگري ندهم
دهم به خشک لبي جان و لذت لب خشک
به زمزمي نفروشم به کوثري ندهم
از آن شراب که اندر خم سفالين است
به گنج خانه ي جمشيد ساغري ندهم
ز لاله و سمن اين دل دمي که نگشايد
چسان به لاله عذار سمنبري ندهم
نهال گلشن عشقم رفيق غير از مهر
شکوفه اي نکنم جز وفا بري ندهم
————————
ما را نه چشم ياري نه يار مهربان هم
او را نه اين ترحم ما را نه اين گمان هم
بودم حريف خلوت عمري چه شد که اکنون
نه جا به صدر دارم نه ره بر آستان هم
دلدار بود بدخو شد چرخ هم جفاجو
کم بود خصمي او شد خصمم آسمان هم
از پير مي برد دل حسن جوان، تو آني
کز پيرو هم جوان دل بردي تو از بتان هم
سرگشته ام به کويت کز رشک غير آنجا
بودن نمي توان و رفتن نمي توان هم
عشق رفيق زين پس مشکل نهفته ماند
در شهر شد فسانه، در دهر داستان هم
————————-
زار از سر کوي يار رفتيم
رفتيم و به حال زار رفتيم
آن بلبل بي خوديم کز باغ
ناآمده نوبهار رفتيم
با شوق پر آمديم ليکن
با حسرت بي شمار رفتيم
مانديم به کنج هجر چندان
کز خاطر روزگار رفتيم
بي تاب تر آمديم ز اول
هر بار ز کوي يار رفتيم
تا غير رود رفيق از آن کو
با هم روزي سه چار رفتيم
———————-
به جانم از غم جانان چه سازم
به جانان چون کنم با جان چه سازم
بجز جان تحفه ي جانان چه سازم
ندارم تحفه اي جز جان چه سازم
نمي داند ز دشمن آن پسر دوست
نمي دانم به اين نادان چه سازم
دلت دير آشناخو، بي سبب رنج
بسازم گر به اين با آن چه سازم
به اميد دوا سازند با درد
ندارد درد من درمان چه سازم
رفيق از ناله گيرم لب ببندم
به اين مژگان خون افشان چه سازم
————————–
از کوي تو غير رفت و ما هم
بيگانه نماند و آشنا هم
دلخسته ي عشق را نشانيست
کز درد بنالد از دوا هم
روي تو نظاره گاه خلق است
سوي تو نظاره ي خدا هم
سروي چو قد تو بر زمين نيست
ماهي چو رخ تو بر سما هم
آني تو که خون و مال عشاق
در عهد تو شد هدر، هبا هم
خوبست ز تو گرم ستم نيز
نيکست ز تو وفا، جفا هم
تنها نه به عشق شهره ماييم
شهري به تو شهره اند و ما هم
بينيد و کنيد منع ما را
چون ما نشويد اگر شما هم
پا نه به سر رفيق کو را
از سر نبود خبر ز پا هم
————————-
بود صياد خوشدل تا من ناشاد مي نالم
خوش است از ناله ي من چون دل صياد مي نالم
به گوش او رساند باد مشکل ناله ام اما
به اين اميدواري هرچه باداباد مي نالم
نمي بندم زبان از ناله آن مرغ نوآموزم
که مي ترسم رود ناليدنم از ياد مي نالم
گشايد بندم از پا تا ننالم من از اين غافل
که پندارم ز دامم مي کند آزاد مي نالم
نبندد گر زبانم شوق ديدارش به راه او
بود تا بر زبانم قوت فرياد مي نالم
به من عهد و وفا بندد که تا بندم لب از ناله
نمي داند که من بي عهد و بي بنياد مي نالم
نمي نالم براي دادخواهي بر سر راهش
من از ذوق کمال يار (؟ ) کز بيداد مي نالم
رفيق از من نمي پرسد کسي بهر چه مي نالي
تمام عمر اگر در اين خراب آباد مي نالم
————————
دل چيست تا به دست تو اي دلستان دهم
بخرام بر سرم که به پاي تو جان دهم
خون مرا بريز که در موقف حساب
نتوانمت ز رشک به داور نشان دهم
گر جان دهم به هجر از آن به که يار را
در بزم غير بينم و از رشک جان دهم
نامهربان مباش به من آن قدر که دل
بستانم از تو و به مه مهربان دهم
شرمنده از سگان ويم تا به کي رفيق
شبها به ناله درد سر مردمان دهم
———————-
شب تا به روز بر سر کويت فغان کنم
شايد که از فغان دل تو مهربان کنم
شد داستان غمم به جهان وز شرار عشق
از آنکه داستان به جهانم نهان کنم
يک مشت استخوانم و شادم مگر شبي
زين استخوان سگان ترا ميهمان کنم
گريم به ياد سرو قد گلعذار خويش
چون در چمن نظاره ي سرو چمان کنم
سوز دلم به پيش تو روشن نمي شود
خود را اگر چه شمع سراپا زبان کنم
گفتم ز حد گذشت جفايت به خنده گفت
بگذار تا ترا به وفا امتحان کنم
از خانقاه و مدرسه دل وانمي شود
چندي رفيق جاي به کوي مغان کنم
——————–
نه تنها در ره ياري جفا زان بي وفا ديدم
که با ياران خود هر يک وفا کردم جفا ديدم
چه چگويم اي مسلمانان چها ديدم ازان، کافر
نبيند آنچه من زان شوخ کافر ماجرا ديدم
پي عمر ابد پيش خضر کي آبرو ريزم
کنون کز لعل او خاصيت آب بقا ديدم
نمي دانم چه شوقست اينکه گر صد بار روي او
دمي بينم نمي دانم نديدم باز يا ديدم
رقيبم از بلاي هجر مي نالد بحمدالله
نمردم تا به درد خويش او را مبتلا ديدم
بسي ديدم جفا و جور از خوبان رفيق اما
نديدم زين جفا کيشان وفا و مهر تا ديدم
———————-
چو در کنار رقيبان ترا نظاره کنم
کناره گر نکنم از برت چه چاره کنم
ز رشک غير کنم چون کناره از سر کويت (کذا)
بهر قدم که روم بازپس نظاره کنم
غم من از مه بي مهر من بود به چه رو
شکايت از فلک و شکوه از ستاره کنم
دمي که دست من اي گل بدامنت نرسد
به آن رسد که گريبان ز غصه پاره کنم
مراست خواب به آن شب که بر سر کويت
ز خاک بستر و بالين ز سنگ خاره کنم
شمار داغ دل خود رفيق بتوانم
ستاره هاي فلک را اگر شماره کنم
———————-
چو من از هجر آن ليلي لب شيرين دهن ميرم
به درد محنت مجنون و داغ کوه کن ميرم
ز شوق عارضش در پاي شمع انجمن سوزم
به ياد قامتش در سايه ي سرو چمن ميرم
به شکر خنده ي او جان شيرين دادم و زان به
که در آخر به تلخي دور از آن شيرين دهن ميرم
طبيبا مردم از درمانت از جانم چه مي خواهي
مرا بگذار ظالم تا به درد خويشتن ميرم
به آن بالاي محشر آفرين گر از پي نعشم
برون آيي قيامت مي شود روزي که من ميرم
به اين صورت که مي بينم من آن کان لطافت را
نميرم گر ز حسن صورت از لطف بدن ميرم
رفيق آن به که اکنون شاد باشم هر کجا باشم
چو مي ميرم چه غم کاخر به غربت يا وطن ميرم
————————
تا از تو دور اي در ناياب مانده ام
از گريه چون صدف به ته آب مانده ام
از بحر چشم ريخته ام بسکه بي تو آب
از آب چشم خويش به گرداب مانده ام
ديگر نمانده تاب صبوري به من بيا
بنگر که چون جدا ز تو بي تاب مانده ام
ترسم به خواب نيز نبينم ترا شبي
زينسان که در فراق تو بي خواب مانده ام
مردم تمام روي به محراب و من رفيق
رو سوي يار و پشت به محراب مانده ام
———————-
بعالم حاصلي جز غم ندارم
ولي يک جو غم از عالم ندارم
بجز غم در جهان همدم ندارم
ندارم خاطر خرم ندارم
چنان خو کرده ام با غم که کو غم (؟)
و گر غم هم نباشد غم ندارم
کسي کابم زند بر آتش دل
به غير از ديده ي پرنم ندارم
بهر جورم که خواهي امتحان کن
که من در صبر پاي کم ندارم
ازان خوبا جفا کردم که هرگز
وفا چشم از بني آدم ندارم
من و جام دمادم زآنکه بي جام
اميد زيستن يکدم ندارم
به دل بس داغ دارم ليک در دل
رفيق انديشه مرهم ندارم
——————-
شود چون شب بروزو روزگار خويشتن گريم
چو آيد روز بر شبهاي تار خويشتن گريم
گهي از بي وفاييهاي يار خويشتن نالم
گهي بر طالع ناسازگار خويشتن گريم
دلم دارد بسي اميد و من در کنج نوميدي
به اميد دل اميدوار خويشتن گريم
مرا در گريه کردن اختياري نيست اي همدم
مکن منعم که من بي اختيار خويشتن گريم
به غربت نيست چون از گريه ام آگاه يار من
به درد يار زين پس در ديار خويشتن گريم
بطرف باغ هر گه ديده بر سرو و گل اندازم
به ياد سرو قد گلعذار خويشتن گريم
مگذار که از حسرت ديدار بميرم
بردار ز رخ پرده و مگذار بميرم
صد جان طلبم بهر نثارت که چو آيي
پيش تو نه يکبار که صد بار بميرم
خو کرده ام از بس به گرانباري دردت
گردم گر از اين درد سبکبار بميرم
مرگست علاج من بيچاره طبيبا
از چاره ي من بگذر و بگذار بميرم
تا باز شوم زنده ز يمن قدم يار
آن به که روم در قدم يار بميرم
زارم بکش اي يار و مکن اين همه آزار
گر هست مرادت که من زار بميرم
شد پيشه ي من عشق رفيق اول و آخر
يارب چو بميرم به همين کار بميرم
———————-
من توبه ز صهبا چکنم گر نتوانم
ترک مي و مينا چکنم گر نتوانم
زاهد کند از روز جزا بيم و من امروز
انديشه ي فردا چکنم گر نتوانم
زاهد چه کني منع من از عشق نکويان
منع دل شيدا چکنم گر نتوانم
در چنگ تو چون مرغ اسيرم پي پرواز
بال و پر خود واچکنم گر نتوانم
تنها به تماشا چه روم جانب گلشن
گل بي تو تماشا چکنم گر نتوانم
وصل تو شهان راست تمنا من درويش
وصل تو تمنا چکنم گر نتوانم
شرمنده ام از نسبت بالاي تو با سرو
سر پيش تو بالا چکنم گر نتوانم
زيباست رفيق از همه کس صبر ولي من
صبر از رخ زيبا چکنم گر نتوانم
——————-
بي تو جانا زندگاني چون کنم
زندگي بي يار جاني چون کنم
اي که مي داني فراق يار را
در فراق آنکه داني چون کنم
شادماني از غم من چون تو، من
بي غم تو شادماني چون کنم
در جواني توبه ي مي مشکل است
توبه از مي در جواني چون کنم
صد زبان از بهر درد من کم است
شرح آن با بي زباني چون کنم
از غمت درد نهان دارم به دل
با چنين درد نهاني چون کنم
راند ناکامم ز پيش خود رفيق
دور از او من کامراني چون کنم
————————-
شنيدمت که به حسني فزون ز ماه چو ديدم
بسي فزونتري اي ماهرخ از آنچه شنيدم
ز ديده تا نرود نقش عارض تو چو رفتي
خيال روي تو در کارگاه ديده کشيدم
بسي شنيدم و ديدم نگار خوب و ليکن
به خوبي تو نگاري نديدم و نشنيدم
به باغباني نخل قد تو عمر عزيزم
گذشت [و] هرگز از آن ميوه ي مراد نچيدم
به دام عشق تو آن طايرم فتاده که هرگز
به باغ وصل تو گامي به کام دل نپريدم
به جيب جان نبود دسترس مرا ز فراقت
چه سود از اينکه زدم جيب چاک و جامه دريدم
—————–
به از عشق و گدايي منصب و جاهي نمي دانم
گداي عشقم و خود را کم از شاهي نمي دانم
نيم از زور بازو کوهکن ليکن چو کار افتد
به پيش همت خود کوه را کاهي نمي دانم
به سوي مقصد اي خضرم خدا را رهنمايي کن
غريب و بي کس و سرگشته ام راهي نمي دانم
نکردي باخبر يار مرا از حال زار من
چرا امشب دگر اي ناله کوتاهي نمي دانم
نباشد اي پسر حسني چنين فرزند آدم را
فرشته يا پري يا مهر يا ماهي نمي دانم
هزارم درد دل باشد ولي از بي زبانيها
چو مي بينم ترا من ناله و آهي نمي دانم
رفيق از من مپرس احوال من پيوسته در عشقش
که گاهي حال خود مي دانم و گاهي نمي دانم
——————-
دوستان را به خود از بهر تو دشمن کردم
کس بدشمن نکند آنچه بخود من کردم
دامنم گشت ز خون مژه گلگون اين بود
آن گل عيش که من بي تو به دامن کردم
خرمن هستي خود سوختم از آه ببين
که چه با خويش من سوخته خرمن کردم
کم دلت سوخت به حال دلم از آتش آه
از چه سوز دل خود پيش تو روشن کردم
يادم از روي تو و کوي تو آمد هر گاه
بي تو سير گل و نظاره ي گلشن کردم
کردم انديشه ي فردوس برون از سر خويش
بر سر کوي تو آن روز که مسکن کردم
نشدم کامروا از حرم و دير رفيق
به عبث پيروي شيخ و برهمن کردم
———————
خوش آنکه جان به پايت اي دلستان فشانم
دامان تو بگيرم دامن به جان فشانم
من کيستم که او را در بزم جان فشانم
گر پاسبان گذارد بر آستان فشانم
باز آي، ز انتظارت اي نور هر دو ديده
تا چند اشک حسرت از ديدگان فشانم
از خانه پا برون نه چند ار نديدمت خون
از آستين فشارم بر آستان فشانم
گلگون ناز زين کن تا نقد دين و دل را
گه در رکاب ريزم گه در عنان فشانم
آن طايرم که هر دم از حسرت اسيري
بهر قفس پر و بال در آشيان فشانم
گشتم ز سخت جاني پير و، نشد دريغا
در پاي نوجواني جان را جوان فشانم
در جسم يک جهان جان خواهم رفيق کان را
با جان خويش بر آن جان جهان فشانم
———–
ز جور دوست گر خود را به کام دشمنان ديدم
سزاوار است که دشمن دوستش گفتند نشنيدم (؟)
شنيدم يار بي مهر و وفا بسيار [و] ديدم پسر
نديدم چون تو بي مهر و وفا ياري و نشنيدم
تويي آن دلبر بدخوي شادي کاه غم افزا
که من خود را نديدم شاد ديگر تا ترا ديدم
منم آن عاشق رنجور کز بس بردباريها
هميشه رنج ديدم از تو و هرگز نرنجيدم
نچيدم جز گل حسرت ز گلزار وصال تو
بمژگان گرچه عمري خار از راه تو برچيدم
بدندان مي گزم گر پشت دست خود کنون شايد
که عمري چون رفيق آخر چرا پاي تو بوسيدم
——————-
از درت امروز و فردا اي دلارا مي روم
گر نرفتم از درت امروز فردا مي روم
طاقت و عقل و شکيب و صبر و هوش و جان و دل
مي گذارم جمله را پيش تو تنها مي روم
نيست پاي رفتنم گاه وداع از پيش تو
همچو شمع استاده ام در گريه اما مي روم
تا کجا آخر رسد کارم از اين رفتن که من
با دلي و يک جهان حسرت از اينجا مي روم
مي روم از کوي او بيرون و در باطن رفيق
حسرتي دارم که پنداري ز دنيا مي روم
—————-
حال بسيار ناخوشي دارم
خاطر پرمشوشي دارم
دل ز آهم پر است هان اي خصم
که پر از تير ترکشي دارم
هست از آه شعله ناک عيان
که نهان در دل آتشي دارم
بنظر درنيايدم مه نو
چشم بر نعل ابرشي دارم
دل من مي کشد بجايي و من
با دل خود کشاکشي دارم
سگ خود خواندم بناميزد
چه بت آدمي وشي دارم
در قدح از زلال شعر رفيق
باده ي صاف بي غشي دارم
——————-
به کار مشکل خود ياري از ياري نمي بينم
چنان ياري کز او آسان شود کاري نمي بينم
دياري بود ياران موافق هر طرف جمعي
چه شد کز آن ديار و يار دياري نمي بينم
نمي نوشم ميي کز دردش آسيبي نمي بينم
نمي بينم گلي کز خارش آزاري نمي بينم
اگر بيني وفاداري بکش بارش که من باري
در اين ياران که مي بينم، وفاداري نمي بينم
به کنج غم شب تاري من و بيداري و زاري
که بر بالين بيماري پرستاري نمي بينم
نمي بينم به بازاري متاع بي خريداري
خريدار متاع خود به بازاري نمي بينم
رفيق و جنگ اشعارش که هست از درج در عارش
چو مي آرم به بازارش خريداري نمي بينم
—————–
زان دم که با تو عهد گسل عهد بسته ام
با هر که عهد بسته همان دم شکسته ام
هر جا شنيده ام که تو روزي گذشته اي
هر روز رفته تا به شب آنجا نشسته ام
خو کرده ام به گوشه ي دام تو ورنه من
آن مرغ زيرکم که ز صد دام جسته ام
دانه مکش ز من که من از بخت واژگون
بر خويش اگرچه شوم به ياران خجسته ام
يوسف رخي و خضر قدم عيسوي دمي
بنگر به من که عاجز و بيمار و خسته ام
خيرات تندرستي و شکر جوانيت
بر حال من ببخش که پير و شکسته ام
مي ترسد او که ساعدش آلايدم بخون
من خود رفيق ورنه ز جان دست شسته ام
——————
به بلا زار و مبتلا که منم
کس مبادا در اين بلا که منم
چون ننالم گرم طبيب تويي
در چنين درد بي دوا که منم
اي که پرسي کجاست خانه ي غم
گر ز من بشنوي کجا که منم
غير کو با تو آشنا باشد
گر چنين است آشنا که منم
آنکه گويندم چه خواهد گفت (؟)
گر بداند چنين مرا که منم
گفتمش جز وفا نديده ستم
از تو نسبت به اقربا که منم
گفت چشم وفا مدار رفيق
از چنين شوخ بي وفا که منم
——————
رخت جنت قدت طوبي است گفتم
حديثي خوب و حرف راست گفتم
رخش را چون نگويم روز عيد است
که زلفش را شب يلداست گفتم
بگو گفت آنچه نازيباست در من
بجز خويت همه زيباست گفتم
به جاني مي خري بوسي ز من گفت
مرا در سر همين سود است گفتم
به تو جور من افزون گر شود گفت
ز تو مهرم نخواهد کاست گفتم
هزارش صيد بيش است آن غلط بود
که او صياد من تنهاست گفتم
مگر دادش دهم ور مي دهي داد
رفيق امروز يا فرداست گفتم
——————–
از لطف نمي بيني سويم چه خطا کردم
جز آنکه جفا ديدم جز آنکه وفا کردم
گفتي ز غمم جايي کردي به کسي شکوه
اين حرف کرا گفتم اين شکوه کجا کردم
درمان چو نشد حاصل بر مرگ نهادم دل
يکچند دگر گيرم بيهوده دوا کردم
شايد که به صد خاري در خون کشيم آري
عشق چو تو خونخواري انکار چرا کردم
يک عمر جفا ديدم ناديده وفاي تو
نالم ز که چون من خود بر خويش جفا کردم
صد دفعه فزون ديدم بيداد و ثنا گفتم
صد بار فزون گفتي دشنام [و] دعا کردم
آواز درا هرگز زين قافله نشنيدم
هر چند رفيق آواز مانند درا کردم
——————-
به عالم حاصلي جز غم ندارم
ولي يک جو غم عالم ندارم
به جز غم در جهان همدم ندارم
وگر غم هم نباشد غم ندارم
چنان خو کرده ام با غم که گر غم
ندارم خاطر خرم ندارم
بهر جورم که خواهي امتحان کن
که من در صبر پائي کم ندارم
از آن خو با جفا دارم که هرگز
وفا چشم از بني آدم ندارم
کسي کابم زند بر آتش دل
به غير از ديده ي پرنم ندارم
من و جام دمادم ز آن که بي مي
اميد زندگي يک دم ندارم
به دل بس داغ دارم ليک در دل
رفيق انديشه ي مرهم ندارم
—————–
چند از دست تو سوزد جان من
رحم کن بر جان من جانان من
جان من درد تو و داغ تو چند
بر دل من باشد و بر جان من
دامنم پرخون دل شد بسکه ريخت
خون دل از ديده در دامان من
شرم بادم زين مسلماني که برد
نامسلمان کودکي ايمان من
غافل از درمان درد من مباش
اي طبيب درد بي درمان من
ترسم آخر چشم خون افشان کند
آشکارا قصه ي پنهان من
نيست هست از هر چه در عالم رفيق
جز حديث عشق در ديوان من
—————
پس از کشتن گذاري بر مزارم مي توان کردن
بلطفي تا قيامت شرمسارم مي توان کردن
بفتراک ارنه مي بندي ز ننگ لاغري باري
به تيري اي شکارافکن شکارم مي توان کردن
چو کردي خسته ام از درد داغ خويش درماني
به جان خسته و جسم فگارم مي توان کردن
قرار و صبر چون بردي ز جسم و جان من رحمي
به جان و جسم بي صبر و قرارم مي توان کردن
ترحم گر نخواهي کرد باري گوشه ي چشمي
به اشک چشم و چشم اشکبارم مي توان کردن
نريزي خون من اي کينه جو اکنون اگر داني
چها ديگر به روز و روزگارم مي توان کردن
رفيق از کوي او تا چرخ کردم دور دانستم
که دور از يار و مهجور از ديارم مي توان کردن
——————
بيا اي بت دمي در کعبه از بتخانه مسکن کن
بگردان کعبه را بتخانه زاهد را برهمن کن
مکن محرومم از فيض نگاه گاه گاه خود
به چشم مرحمت گاهي نگاهي جانب من کن
کشد تا سرو و گل شرمندگي زان عارض و قامت
گهي مأوا به بستان گير گاهي جا به گلشن كن
نداني گر يقين حال دل ما و دل خود را
گمان شيشه و خارا قياس سنگ و آهن کن
کني تا چند هر شب شمع بزم غير آن رخ را
شبي بزم مرا زان ماه عارض نيز روشن کن
ترا با دوست کاري نيست چون جز دشمني کردن
به دشمن ناتواني دوست را اي دوست دشمن کن
قباي هستيم دست اجل گو بي تو چاک اي دل
ز دامن تا گريبان وز گريبان تا بدامن کن
رفيق اکنون که ناوک بر نشان مي افکند جانان
بلي جان را نشان ناوک آن تيرافکن کن
—————–
شد جان پاکان در رهت از بسکه خاک اي نازنين
خاک ره تو سر به سر شد جان پاک اي نازنين
از کين کني گر هر زمان قصد دل و آهنگ جان
قلبي لديک اي دلستان روحي فداک اي نازنين
نگذاشت چرخ فتنه جو مالم بخاک پات رو
تا مردم و اين آرزو بردم به خاک اي نازنين
ز اندوه درد خويشتن با تو نمي گويم سخن
ترسم شوي ز اندوه من اندوهناک اي نازنين
آمد ز هر چاکش درون مهري ز عشقت شد فزون
گرديده از تيغ تو چون دل چاک چاک اي نازنين
خواهم همان بار دگر ساز هلاکم زودتر
هر لحظه صد بارم اگر سازي هلاک اي نازنين
از دست او جور و ستم آن لطف باشد اين کرم
دارد رفيق از آن چه غم وز اين چه باک اي نازنين
——————–
دلم خواهد که جان در راه خوبان
دهم شايد شوم دلخواه خوبان
چه خوبي ماه من کز حسرت تو
رود تا ماه هر شب آه خوبان
به اوج خوبرويي خوبرويان
همه ماهند و آن مه ماه خوبان
به خون افکندن چون من گدايي
نباشد از تو خواب اي شاه خوبان
رفيق اين خوبي من بس به عالم
که هستم بنده ي درگاه خوبان
—————-
رخ مانند گلبرگ ترش بين
تن از برگ گل نازک ترش بين
لب شيرين تر از شهدش نظر کن
دهان به ز تنگ شکرش بين
به خد چون گل سوريش بنگر
به خط به ز مشک اذ فرش بين
سراپايش همه مطبوع و زيباست
ز سر تا پا و از پا تا سرش بين
شه حسن است و خال و خط سپاهش
سپاهش را نظر کن لشکرش بين
مپرس از من که در خونت که غلطاند
به خون آلوده دست و خنجرش بين
قباي خسروي و تاج شاهي
رفيق آن در برش اين بر سرش بين
—————
دور شد از يکدگر دور ز جانان من
جان من از جسم من جسم من از جان من
داغ تو و درد تو هست مرا خوش که هست
مرهم من داغ تو درد تو درمان من
از غم دلبر دلم خون شد و آن خون همه
از مژه ي خونفشان ريخت بدامان من
چاک گريبان من هر که ببيند کند
چاک گريبان خود همچو گريبان من
سيل سرشکم گذشت از سر افلاک کو
نوح که تا بنگرد موجه ي طوفان من
واي بر اهل حساب گر بدرازي رفيق
روز قيامت بود چون شب هجران من
—————–
ز خوناب دل و از ديده خونابه بار من
کنار من پر از خون شد چو رفتي از کنار من
ندارد جز بر وصل و نيارد جز بر حرمان
نهال آرزوي غير و نخل انتظار من
قد سرو و عذار گل چه خوش بودي اگر بودي
چو قد سرو قد من چو روي گلعذار من
سگ او تا شدم تا از سگان کوي او گشتم
فزون گرديد قدر من شد افزون اعتبار من
شدم مستغني از باغ و بهار و سرو و گل تا شد
سر کوي تو باغ من گل رويت بهار من
نه تار و تيره از خال و خط ديگر بتان اي بت
بود اين روزهاي تيره اين شبهاي تار من
که از زلف پريشان تو و خط سياه تو
پريشان گشت روز من سيه شد روزگار من
بود شغلي و کاري هر کسي را و رفيق اما
ثناي تست شغل من دعاي تست کار من
———————-
نداند کاش قدر مهر من مهرآزماي من
بقدر مهر من بر من کند گر جور واي من
پرستم گر بتي جز تو بت ديرآشناي من
خداي من تويي اي بت تويي اي بت خداي من
نديده پيشتر نشنيده افزون تر کسي هرگز
جفايي از جفاي تو وفايي از وفاي تو
بکش زارم مينديش از هلاک من که مي باشد
جز اين نه مطلب من غير از اين نه مدعاي من
به خونم چون کشي سويم نگاهي کن که در محشر
بهاي خون نخواهم از تو، بس اين خونبهاي من
بدرد هجر جانان چند [و] تا کي مبتلا باشم
به جان خود که رحمي کن به جان مبتلاي من
براي داغ و دردت مرهم و درمان نمي خواهم
که داغت مرهم من باشد و دردت دواي من
رفيق آن مانده واپس از رفيقانم در اين وادي
که غير از سايه ي من کس نباشد در فقاي من
————————
با من آن نامهربان مه مهربان خواهد شدن
مهربان با من به رغم آسمان خواهد شدن
فارغ و آسوده خواهد شد دل و جانم ز غم
آنکه بود آشوب دل آرام جان خواهد شدن
از جفاي او دل اغيار خواهد شد غمين
وز وفاي او دل من شادمان خواهد شدن
در حق آنان که آن بدخوي نيکوروي را
بدگمان کردند با من بدگمان خواهد شدن
يار خواهد شد به من يا خصم خواهد شد به غير
عاقبت يا اين چنين يا آنچنان خواهد شدن
کوري چشم رقيبان باز در کويش رفيق
خواهد آمد وز سگان آستان خواهد شدن
———————–
خوشم بسايه ات اي سرو نازپرور من
مباد کم نفسي سايه ي تو از سر من
چنين که محو جمال توام نمي دانم
منم مقابل تو يا تويي برابر من
قدم به کلبه ي من نه که رشک خلد شود
سراي تنگ من و کلبه ي محقر من
چه ساقيي تو که پيوسته از مي لطفت
پر است ساغر غير و شکسته ساغر من
به شکر اينکه لبت خشک و چهره ات تر نيست
ببخش بر لب خشک و به ديده ي تر من
رفيق اگر چه بهر عهد دلبران بودند
به عهد سست نبودند همچو دلبر من
———————-
به غير دل که کند تا سحر فغان با من
بشب فراق تو کس نيست همزبان با من
ترا نمي کند اي ماه مهربان با من
ببين چه مي کند از کينه آسمان با من
به جان تو که گرم دوستي تو باکي نيست
شوند دشمن اگر جمله ي جهان با من
مرا تو دشمن و من دوستم ترا تا کي
من اين چنين به تو باشم تو آنچنان با من
خوش است غير ز جورت به من وزين غافل
که جور فاش تو لطفي بود نهان با من
ازين بقيد تنم جان پاک مانده که هست
سگ تو رام به اين مشت استخوان با من
نمي شود که نباشد کنار من پرخون
رفيق تا بود اين چشم خونفشان با من
———————
صيد سگان ايندرم تيع جفا بر من مزن
زنهار بر صيد حرم تيغ اي شکارافکن مزن
بر دل مزن تير جفا اي دوست دشمن دوست را
ور مي زني بهر خدا بهر دل دشمن مزن
منما ز چاک پيرهن آن تن بهر کس جان من
وز رشک آن اي سيمتن چاکم به پيراهن مزن
دامن بقتل بي دلان چون برزني اي دلستان
يا خون من ريز از ميان يا بر ميان دامن مزن
با مدعي اي نيک رو طفلي ز تو نبود نکو
افسانه در محفل مگو پيمانه در گلشن مزن
————–
عاشقان را به جفا خوار مکن
مکن اي شوخ جفا کار مکن
زهر در ساغر احباب مريز
مي به پيمانه ي اغيار مکن
کار اغيار به يکبار مساز
ترک احباب به يکبار مکن
از بتان جور و جفا با عشاق
گر چه خوبست تو بسيار مکن
ترسم از زاريم آزرده شوي
مکن آزار من زار، مکن
نقل و مي خوردن شب با مستان
روز با مردم هشيار مکن
يا مپرس از غم ما يا ما را
به غم خويش گرفتار مکن
کار من ساخته حاشايت چيست
هست اين کار تو انکار مکن
بارها حرف کسان کردي گوش
گوش کن حرف من اين بار مکن
مي کني جور و جفا گر برفيق
به رفيقان وفادار مکن
—————
به عمر خضر جدا از تو نيستم خرسند
که پيش روي تو مردن هزار بهتر ازين
سگ تو يار من و کوي تو ديار من است
چه يار بهتر ازين و ديار بهتر ازين
ز مهر و مه شب و روزم چه سود بي تو که هست
شب سيه به ازين روز تار بهتر ازين
مرا که صيد توام پاس دار بهتر ازين
که در کمند نيفتد شکار بهتر ازين
سواره مي روي و خلق مي نمايندت
بيکدگر که نباشد سوار بهتر ازين
به بزم وصلم و از رشک غير مي گويم
که درد هجر و غم انتظار بهتر ازين
رفيق شهر پر و شهريار پر ديدم
نه شهر ديدم و نه شهريار بهتر ازين
——————–
من نه در پيري ز هجر آن جوانم ناتوان
ناتوانند از فراق او بسي پير و جوان
با چنين رخسار زيبا و قد رعنا اگر
در چمن گردد اگر يک روز آن سرو روان
از رخش هم گل شود شرمنده و هم نسترن
وز قدش هم سرو گردد منفعل هم ارغوان
——————-
دل نه همين مي برد از من حسن
شهره شهر است بهر فن حسن
احسن وجهند بتان از بتان
هست به وجه حسن احسن حسن
در صفت خط حسن نازلست
انبته الله نباتاً حسن
گل همه تن گوش شود گر بباغ
لب بگشايد پي گفتن حسن
پست نمايد به نظر قد سرو
گر بخرامد سوي گلشن حسن
حسن حسن جلوه کند گر چنين
دل برد از شيخ و برهمن حسن
دامنم آلوده تر از غير نيست
مي کشد از من ز چه دامن حسن
من به حسن دوستم اما رفيق
دوست نمي داند و دشمن حسن
گر نه چنان بود باين عشق و حسن
من ز حسن بودم و از من حسن
—————
به کار عشق خوشم خود چه کار بهتر ازين
دگر چه کار کنم اختيار بهتر ازين
تا تواني در توانايي مکن جور و ستم
اي شهنشاه توانا بر گداي ناتوان
عدل و جود آموز کز جود و عدالت مانده است
در جهان نام و نشان حاتم و نوشيروان
گر دهند از مرحمت پندي بزرگانت رفيق
از بزرگان بشنو آن را به خردان بشنوان
———————
بينديش اي پسر از آفت چشم بدانديشان
بپوشان روي خوب خويش از چشم بدايشان
به حال زار من گاهي نگاهي باز خوش باشد
که خوش باشد نگاهي گاهي از شاهان به درويشان
وفا ورزيدم و آن را هنر پنداشتم عمري
ندانستم هنر عيب است در کيش جفا کيشان
نرنجم گر به جاي من بد انديشد بدانديشي
که جز انديشه ي بد نيست آيين بدانديشان
منه اي همنشين بر زخم من مرهم که از مرهم
شود ناسورتر ريش دل مجروح دلريشان
ز جور يار و صبر خويش حيرانم چه حالست اين
که گردد کم ز کم هر روز اين و بيش از پيش آن
تو بر رغم رفيق از زانکه با بيگانگان خويشي
روا باشد که او بهر تو شد بيگانه از خويشان
—————–
خوش است در سرمه روي نيکوان ديدن
هلال عيد به ابروي نيکوان ديدن
خوش است موسم گل روي نيکوان ديدن
به روي گل رخ نيکوي نيکوان ديدن
به پاي گل نگريدن رخ بتان چگل
به طرف جو قد دلجوي نيکوان ديدن
دل مرا ز رخ نيکوان نگرداند
دمي هزار بد از خوي نيکوان ديدن
بگويمت که کدامست زندگاني نيک
به روز روي و به شب موي نيکوان ديدن
چنانکه خوي نکويان به من ستمکاريست
مراست خو، ستم از خوي نيکوان ديدن
نديدن رخ نيکو به اعتقاد رفيق
به از رقيب به پهلوي نيکوان ديدن
——————–
آن مي که هست آّب خضر شرمسار از آن
ساقي بيا و يک دوسه ساغر بيار از آن
اين نيم جان که هست مرا سود با منست
گيري بهاي نيم نگه گر هزار از آن
گفتي کنم بزخم دگر کار تو تمام
زحمت مکش دگر که گذشته است کار از آن
بر مهر و ماه گر گذري با چنين جمال
گيري شکيب ازين و ربايي قرار از آن
سوي نگارخانه ي چين رو که بسترند
تمثالهاي ماني صورت نگار از آن
آني که حال صد چو مني گر دهي بباد
بر دامن دلت ننشيند غبار از آن
جنس گرانبهاست محبت ولي رفيق
از ما نمي خرند به مفت اين ديار از آن
—————–
شد چو شب روزم سياه از دست تو
آه از دست تو آه از دست تو
خون من تنها نمي ريزي که ريخت
خون چندين بي گناه از دست تو
گفتي آهت دمبدم از دست کيست
گه ز دست بخت گاه از دست تو
دست افشان رفتي و بر باد رفت
کوه صبر من چو کاه از دست تو
اين چه بيداد است آخر تا به کي
دادخواه و دادخواه از دست تو
از که خواهم داد چون خواهند داد
هم گدا هم پادشاه از دست تو
از نگاهي مي بري صد دل رفيق
دل چسان دارد نگاه از دست تو
——————-
کس را اگر ياري بود اي يار ياري همچو تو
از يار اگر يادي کند اي يار باري همچو تو
عمريست مي سازم بتو اما کجا سازد دمي
با سازگاري همچو من ناسازگاري همچو تو
خواهم نگار از خون من بندي به پا اما کجا
بندد نگار از خون من برپا نگاري همچو تو
جز غم نباشد حاصلش در عشق دارد هر که او
اميد غمخواري چو من از غمگساري همچو تو
همچون رفيق اي بي وفا صبر و قرارش کي بود
آن را که باشد آفت صبر و قراري همچو تو (کذا)
———————-
نه صبر دارم و نه تاب و نه توان بي تو
توان و تاب و صبوري نمي توان بي تو
من از تو دور غمين تو جدا ز من خوشدل
تو اين چنين بي من و من آنچنان بي تو (کذا)
بهر زمين که دمي با تو بوده ام اکنون
رسد فغانم از آنجا به آسمان بي تو
ز حرف ناکس و کس باک نيست بي تو مرا
فغان که مي کشدم طعن اين و آن بي تو
جدا ز جان تن مسکين چگونه مي ماند
رفيق دلشده مانده است آنچنان بي تو
————————
دو دلستان که بلاي دلند و جان هر دو
به جان و دل شده ام مبتلاي آن هر دو
دو آفتاب ز يک برج کرده اند طلوع
دو ماه گشته عيان از يک آسمان هر دو
دو گلعذار که در خوبيند هر دو مثل
دو لاله رخ که به حسنند داستان هر دو
نموده اند به من هر دو رخ ز هم پنهان
ربوده اند دل از من ز هم نهان هر دو
ميان گشوده به پهلوي غير هر دو ز مهر
ز کينه بسته پي قتل من ميان هر دو
ز دست هر دو مرا رفته هر دو دست از کار
ز چشم هر دو مرا چشم خونفشان هر دو
رفيق دور از آن هر دو مانده در کاشان
رفيق نيک و بد ايشان در اصفهان هر دو
——————–
با اين همه بي وفائي تو
سخت است به من جدائي تو
بيگانه نوازي توام کرد
بيگانه ز آشنايي تو
خوشتر ز هواي پادشاهي است
ما را هوس گدايي تو
از زمره ي دلبران يکي نيست
امروز به دلربائي تو
اي جنس وفا که بر سرت خاک
خواريم ز ناروايي تو
خو کن بقفس که نيست ممکن
اي طاير دل، رهايي تو
اي ناله نمي رسي به گوشش
فرياد ز نارسايي تو
در دور من اي مي کهن کو
خاصيت غم زدايي تو
آمد گل و شد رفيق بر باد
زهد من و پارسائي تو
———————
گر سر ببرندم نکشم پا ز در تو
پرواي سر خويش ندارم به سر تو
در راه تو آن خاک نشينم که نخيزد
گر خاک شوم خاک من از رهگذر تو
بسيار کم افتد نظر لطف تو با من
افتاده ام آيا بچه جرم از نظر تو
اغيار به او محرم و محروم ازو من
اي ناله چه شد سوز و کجا شد اثر تو
تا کي کشم از جور و جفاي تو ز دل آه
آه از دل از مهر و وفا بي خبر تو
گر قيمت هر بوسه دلي خواهي و جاني
بهر دل و جان کيست که خواهد ضرر تو
عشق تو رفيق از لب خشک تو نشد فاش
رسواي جهان کرد ترا چشم تر تو
————————–
دشمني آن قدر که با ما تو
آن قدر دوستيم ما با تو
بي وفايي شعار خوبانست
بي وفايي همين نه تنها تو
يا بيا يا بخوان چنين تا کي
بي تو باشيم ما و بي ما تو
چه به از کار ما اگر باشيم
کارگر ما و کارفرما تو
خواري ما ببين که اصل يکيست
گر چه خاريم ما و خرما تو
همه کس جان و دل دهد به تو ليک
کم دهي کام کس به اينها تو
وصل تو از کجا کجاست رفيق
مزد خواهي درين تمنا تو
————————–
گل خوار بود چو خار بي تو
باشد چو خزان بهار بي تو
شادي برد از دل و غم آرد
سرو و گل لاله زار بي تو
تو گل به کنار کرده بي ما
ما کرده ز گل کنار بي تو
دست تو به خون ما نگارين
وز خون رخ ما نگار بي تو
تا بي تو چرا نمي دهم جان
هستم ز تو شرمسار بي تو
باشد اگر اختيار با من
مردن کنم اختيار بي تو
چون گل تو عزيز بي رفيقي
چون خار رفيق خوار بي تو
————————-
جان و دلم راست صد رخنه هر سو
زان تير مژگان زان تيغ ابرو
برد از کفم دل طفلي چه سازم
من سست پنجه آن سخت بازو
چشم بد غير يارب نبيند
آن عارض خوب آن روي نيکو
بردند از کف دين و دل من
آن چشم ترک و آن خال هندو
خونم چو ريزي در کوي خود ريز
کافتد سر من بر آن سر کو
يکدم نباشم يکدم نباشد
بي فکر او من در فکر من او
تا جان سپارد دل برندارد
يکدم رفيق از آن سر کو [کذا]
————————–
خوش تر ز طوبي است به خوبي نهال تو
طوبي کجا و قامت طوبي مثال تو
ماهي تو نه که ماه نباشد چنين جميل
مهري تو نه که مهر ندارد جمال تو
حاشا که آفتاب همه روزه در زوال
باشد چو آفتاب رخ بي زوال تو
از ماه چارده تو به نيکي گذشته اي
از چارده همان نگذشته است سال تو
مي زيبدش تحکم گل هاي بوستان
سروي که در چمن بودش اعتدال تو
فرخنده باد طالع تو چون رخت مدام
فرخنده فالم از رخ فرخنده فال تو
دي ديدمت به غير و ز من منفعل شدي
من نيز منفعل شدم از انفعال تو
شوراب چشمي و لب خشکي مرا بس است
اي خضر از تو چشمه ي آب زلال تو
شد ختم بر تو شيوه ي قول و غزل رفيق
بالجمله قائليم به حسن مقال تو
———————–
افکند مرد چنين گر نگه پرفن تو
کيست مرد نگه پرفن مردافکن تو
دلربائي نه لباسي است به قد همه کس
اين قبا دوخته خياط ازل بر تن تو
بوي پيراهن يوسف شنود بار دگر
گر به يعقوب رسد نکهت پيراهن تو
تو در آغوشي که آئي که ندارد هرگز
غير پيراهن تو راه به پيرامن تو
چه بود بهره ي گلچين ز تو اي گلبن ناز
که صبا دست تهي مي رود از گلشن تو
تا بگردن همه عشق است دلا وادي عشق
مرو آنجا که بود خون تو بر گردن تو
اگر اينست سخن کس ننهد گوش رفيق
به سخن گفتن بلبل ز سخن گفتن تو
———————
آمد ز خانه بيرون در دست جام باده
طرف کله شکسته بند قبا گشاده
مستانه آن خرامان وز هر طرف براهش
مستي ز دست رفته رندي ز پا فتاده
جان دادمش چو ديدم او را نباشد آري
عاشق کسي که ديده جانان و جان نداده
چون حسن آن پريوش چون عشق من بلاکش
هر لحظه گردد افزون هر دم شود زياده
زان غمزه آن چه ديدم مرغ دلم نديده
گنجشک بال بسته از باز پر گشاده
سوداي سرو و گل را بردند از سر من
رعناقدان نوخط زيبارخان ساده
کرده رفيق فارغ دل از پري وجودم
آن لعبت پري رو آن ماه حور زاده
————————
اين همه الفت بغير از من جدائي اينهمه
آشنائي اينهمه ناآشنائي اينهمه
تا کي از اهل وفا باشي جدا اي بي وفا
با وفاداران نشايد بي وفائي اينهمه
از لبش دايم گدائي مي کنم بوسي و نيست
غير دشنامي نصيبم از گدايي اينهمه
مي بري از ناکس و کس دل بروي خوب و نيست
خوب جان من ز خوبان دلربايي اينهمه
اين قدر منما به خوبان رخ که پيش مردمان
خوش نباشد اي پري رو خودنمايي اينهمه
چشمه ي نوش تو بيش از آب حيوان جانفزاست
کاب حيوان را نباشد جان فزايي اينهمه
بس نما لاف وفا پيش سگان او رفيق
کز وفاکيشان بود بد خودستايي اينهمه
———————–
اي مي فروش آزاديم زين سبحه ي صد دانه ده
اين سبحه ي صد دانه را بستان و يک پيمانه ده
از حرف غيري در گرو تا کي حديث من شنو
از ره به آن افسون مرو گوشي به اين افسانه ده
از آشنائي بي سبب کردي چو دوري روز و شب
بنشين کنون داد طرب با مردم بيگانه ده
با اين خط و خال اي پسر مرغ دل اهل نظر
خواهي شکار خود اگر زين دام نه زان دانه ده
خواهي رفيق ناتوان پيرانه سر گردد جوان
از باده ي چون ارغوان پي در پيش پيمانه ده
مه من در سفر وز هجر آن ماه سفر رفته
بسر رفته مرا عمر آه از عمر بسر رفته
مه من بيخبر سوي سفر رفت وز همراهان
نمي آرد کسي سويم خبر زان بي خبر رفته
از آن وادي نمانده پاي رفتن شهسواران را
رود چون بيدلي از گريه تا گل در کمر رفته
کيم من دور از درگاه او بر درگه شاهي
گدائي با لب خشک آمده با چشم تر رفته
مشو مغرور عشق بوالهوس کش زود مي بيني
هوس از دل جدا گشته هوا از سر بدر رفته
رفيق بينوا در جست و جويت گشت مي داني
غريبي کو به کو گشته گدايي در به در رفته
———————-
تا لاله و گل هست ميان گل و لاله
با لاله رخي کن مي گلگون به پياله
يارب چه گلي اي گل رعنا که در اين باغ
نه بوي تو دارد گل و نه رنگ تو لاله
يک روز به من نگذرد از عمر که بي تو
صبحم به فغان نگذرد و شام به ناله
از تاب عرق روي تو اين لطف که دارد
دارد نه گل از شبنم و نه لاله ز ژاله
جز زلف و خطت کز گل رخسار دميده ست
از گل ندمد سنبل و از لاله کلاله
چون سگ بدوم آن سر کور از حوالي
کاين منزلم از روز ازل گشته حواله
هر کس نگرد ماه رخ و هاله ي خطت
من بعد نگويد چو رفيق ازمه و هاله
———————-
تني دارد بناميزد ز جان به
نه از جان من از جان جهان به
رخي بهتر ز ماه بدر صد بار
قدي صد بار از سرو روان به
گل روئي که گوئي لوحش الله
ز گل نيکوتر و از ارغوان به
مي از دست تو يک شب تا سحرگاه
ز آب خضر و عمر جاودان به
مگو زاهد به رندان خرابات
که باغ جنت از کوي مغان به
مي و ميخانه باشد مي کشان را
ز آب کوثر و باغ جنان به
نشايد تافتن از دلبري روي
که نتوان يافتن ديگر از آن به
چو مي گردد به عکس خواهش ما
نگردد بعد از اين گر آسمان به
بود شعر رفيق از غير بهتر
وليکن گفته ي حافظ از آن به
————————-
بي جهت توسن کين تاخته اي يعني چه
بي سبب تيغ ستم آخته اي يعني چه
قامتي را که قيامت ز قيامش خيزد
از پي قتل من افراخته اي يعني چه
آتشين ز آتش مي آن رخ افروخته را
از پي سوختنم ساخته اي يعني چه
نظر انداخته اي بر همه بي وجه و مرا
بي گناه از نظر انداخته اي يعني چه
باخته من به تو در نرد محبت دل و تو
خصم جان من دل باخته اي يعني چه
به ره مهر و وفا اي بت بي مهر و وفا
صد رهم ديده و نشناخته اي يعني چه
چون دلت آينه ي آن رخ زيباست رفيق
زنگ ز آيينه نپرداخته اي يعني چه
————————
تا کلک قضا رقم کشيده
نقشي چو رخ تو کم کشيده
صورتگر چين ز رشک رويت
بر صورت چين قلم کشيده
تو آن صنمي که هر که جامي
از دست تو اي صنم کشيده
نه ياد زلال خضر کرده
نه حسرت جام جم کشيده
اي پا به ره جفا نهاده
از راه وفا قدم کشيده
اکنون نه رفيق جور عشقت
پي در پي و دم به دم کشيده
تا ديده و تا کشيده از تو
محنت ديده ستم کشيده
———————
عادت به اين مکن که کني جور و کين همه
نيکوست جور و کين ز نکويان نه اين همه
از دلبران کدام بنالند عاشقان
هستند اين گروه جفاجو چنين همه
نقص تو نيست جور و جفا زانکه بوده اند
خوبان همه چنان و نکويان چنين همه
صد درد بر دلست مرا غير درد عشق
اي کاش بود درد دل من چنين همه
با روي اين چنين گذري گر به چين شوند
حيران روي خوب تو خوبان چين همه
زان لعل لب که خاتم خوبيست باشدت
هر ملک دل که هست به زير نگين همه
ماهي نه چون رخ تو بود بر همه فلک
سروي نه چون قد تو بود بر زمين همه
گاهي به من ز روي ترحم نگاه کن
بر رغم من به سوي رقيبان مبين همه
هر جا رفيق خواند به وصف تو شعر خويش
کردند اهل طبع بر آن آفرين همه
—————————-
جان مي کندم ز تن کناره
يک لحظه مکن ز من کناره
غير از تو گلي نکرده هرگز
از بلبل خويشتن کناره
کي جز تو که از منت کنار است
بت کرده ز اهرمن کناره
آنکو که وطن نيست فارغ (؟)
من چون کنم از وطن کناره
هرگز نشنيده ام که کرده ست
مرغ چمن از چمن کناره
کردم چه خطا که کرد از من
آن آهوي ختن کناره (؟)
گفتم که کناره کن ز اغيار
کرد از من ازين سخن کناره
از زاري من رفيق کردند
از من همه مرد و زن کناره
—————————-
به چرخ اگر چه فزونست از شماره ستاره
نديده چرخ به نيکوئي ستاره ستاره
چه نسبت است به خوبان ستاره را که به نسبت
ستاره اند نکويان و ماهپاره ستاره
نظاره کن بعرق آن رخ ستاره فشان را
بروي ماه نکردي دگر نظاره ستاره
ربوده بود دمي خواب خلق چشم سياهش
که بود خفته در آغوش گاهواره ستاره
نشان خوردن خون داشت آنزمان لب لعلش
که بود در بغل دايه شيرخواره ستاره
شب مرا نکند جز ستاره روشن اگر چه
دمد زهر طرفي مه زهر کناره ستاره
کنند ماه وشان در نقاب شرم نهان رخ
کند رفيق چو ماه رخ آشکاره ستاره
————————–
کشم جور از غمت اي نازنين ماه
شب و روز از دل و جان ناله و آه
رود از دوريت تا کي شب و روز
سرشکم تا به ماهي آه تا ماه
تو خورشيدي و مه رويان کواکب
نکورويان شهند و تو شهنشاه
تفاوت از زمين تا آسمانست
ز ماه عارضت تا عارض ماه
نخوردم اي رفيق از قدش افسوس
از آن نخل بلند و قد کوتاه
———————-
دقيقه فهم و ادا دان و نکته دان شده اي
چنانکه خواست دل من تو آنچنان شده اي
نمي توان ز تو شد خوبتر به حسن که تو
به حسن خوبتر از هرچه مي توان شده اي
کسي که نيست ازو خوبتر به شهر کسي
چو خوب مي نگرم خوبتر از آن شده اي
از آن بجان و دلت دوستم که از دل و جان
به غير دشمن جان گشته خصم جان شده اي
به کام من شده اي سخت سرگران با غير
برغم غير به من خوب مهربان شده اي
برابري نتواني به ماه من اي ماه
تو همچو او نشوي گر بر آسمان شده اي
اگر نه اي تو پريرو چرا ز رفيق
ربوده اي دل و از ديده اش نهان شده اي
————
بازم چو شمع آتش به جان زد آتشين رخساره اي
هست از دل صد پاره ام هر پاره آتشپاره اي
از بسکه داغم بر دلست از آتشين رخساره اي
جز سوختن پروانه سان يک سر ندارم چاره اي
از من به نازي مي برد دل کودک عيار ما
چون شير مادر مي خورد خون دلم خونخواره اي
قدش نهال سرکشي رويش فروزان آتشي
شيرين لبي ليلي وشي سنگين دلي مه پاره اي
هر جا نهد از ناز پا ماند چو نقش پا بجا
دل داده ي بيچاره اي سرگشته ي آواره اي
شد ماه رويت اي پسر آيينه ي هر بي بصر
از روي تو اهل نظر محروم از نظاره اي
بيچاره ام زارم مکش انگار خونم ريختي
آخر چه باعث شد تو را بر کشتن بيچاره اي
بي آن مه نامهربان روشن نمي گردد شبم
گر آتش آهم شود هر ذره اي سياره اي
داند رفيق آن حال من شبها که چون من يک شبش
بستر بود از خاري و بالين بود از خاره اي
————————
اي خوي بد اي دلبر بدخو که تو داري
نيکو نبود با رخ نيکو که تو داري
نه رنگ وفاداري و نه بوي مروت
حيف از گل رو اي گل خودرو که تو داري
طبع تو بسي نازک و خوي تو بسي تند
فرياد ازين طبع و از اين خو که تو داري
نه روي تو دارد گل نه موي تو سنبل
دارد که چنين روي و چنين مو که تو داري
گفتي که وفادار و کرم پيشه ام آخر
آئين وفا رسم کرم کو که تو داري
رو يار دگر جوي دلا ز آن که جوي نيست
جوياي وفا يار جفاجو که تو داري
غم نيست رفيق از غم او گر نشدي شاد
شادي تو کافيست غم او که تو داري
————————–
کي تو چو من اي نگار داري
چون من تو يکي هزار داري
صد عاشق بي قرار داري
صد چيست که صد هزار داري
يک وعده وفا نکرده خلقي
هر گوشه در انتظار داري
روزي بکسي نمي کني شام
خوي بد روزگار داري
چون گل دارم عزيزت اي گل
چون خارم اگرچه خوار داري
در رخنه ي پيرهن گلستان
در چاک قبا بهار داري
کار تو جفاست رو جفا کن
با مهر و وفا چه کار داري
ما را چو رفيق از تو فخر است
هر چند ز ما تو عار داري
————————–
نظر سوي دل افگاري نداري
اگر داري بمن باري نداري
نظر داري بمن از بس تغافل
چنان داري که پنداري نداري
جفا گفتم نداري داري اما
وفا پنداشتم داري نداري
طبيب دردمنداني و رحمي
بحال زار بيماري نداري
ترا از خارخار من چه پروا
که در دل از کسي خاري نداري
رقيبت همدمست و همنشين غير
از اين ننگ و از آن عاري نداري
به بيرحمي شوي ترسم گرفتار
که رحمي بر گرفتاري نداري
برو قدري رفيق از کوي او دور
که اينجا قدر و مقداري نداري
——————————-
بخشم از من گذر کردي و رفتي
چه وه بود اينکه سر کردي و رفتي
ز فکر رفتنت آشفته بودم
مرا آشفته تر کردي و رفتي
خبر کردي مرا از رفتن خويش
ز خويشم بي خبر کردي و رفتي
نکرد آن با پدر يوسف ز رفتن
که با من اي پسر کردي و رفتي
چه بد ديدي ز وضع من که با من
چنين قطع نظر کردي و رفتي
نه تنها عزم رفتن کرد جانها
تو چون عزم سفر کردي و رفتي
رفيق و ترک تو کردن محالست
تو ترک او اگر کردي و رفتي
—————————
ز تست ما را اميد ياري بتست ما را اميدواري
خدا اميد ترا برآرد اميد ما را اگر برآري
گذشت عمري که هست کارم شبان و روزان فغان و زاري
ز جور ياري که هست کارش بيار خصمي بخصم ياري
گذشت کارم ز کار همدم مجوي درمان مخواه مرهم
چه نفع درمان به درد مهلک چه سود مرهم بزخم کاري
بود که روزي رسي ز راهي بخسته جاني کني نگاهي
نهاده ام دل بدردمندي گرفته ام خو به خاکساري
بعجز گفتم ترا شود دل برحم مايل ولي چه حاصل
نداد سودي فغان و ناله نکرد کاري خروش و زاري
رفيق با من جفا و جورش نباشد اکنون که هست با من
هميشه شغلش ستيزه جوئي مدام کارش ستم شعاري
————————–
خوش آنکه کشي باده و از خانه برائي
مستان و غزل خوان بسر رهگذر آئي
من کز خبر آمدنت حال ندارم
حالم چه بود گر بسر و بي خبر آئي
بهر نگهي چند شب و روز نشينم
بر هر سر راهي تو ز راه دگر آئي
يک امشبم از عمر بود باقي و خواهم
گر شام نيايي بسر من سحر آئي
نو رسته نهال تو و از ديده رفيقت
امروز دهد آب که روزي به برآئي
مرا محروم از آن آستان کردي نکو کردي
رقيبان را دران کو پاسبان کردي نکو کردي
مرا راندي ز محفل غير را دادي بمحفل جا
مرا غمگين و او را شادمان کردي نکو کردي
ز لطف اغيار را از جور ما را تا توانستي
توانا ساختي و ناتوان کردي نکو کردي
بزندان فراق خويش و در گلزار وصل خود
مرا و غير را پير و جوان کردي نکو کردي
مرا دادي نويد وصل او را نيز از وصلت
مرا ناکام و او را کامران کردي نکو کردي
ز پيش چشمم اي سرو روان رفتي و از حسرت
ز چشم خونفشانم خون روان کردي نکو کردي
بحرف مدعي با من جفا کردي و بد گفتي
چنين گفتي نکو گفتي چنان کردي نکو کردي
نکو کردي که هم کردي جفا و هم وفا اما
جفا با من وفا با ديگران کردي نکو کردي
شدي يار رقيبان و رفيق بيدل و دين را
رفيق ناله و يار فغان کردي نکو کردي
————————–
بغير آن ماه را بي مهر با من مهربان کردي
خلاف عادت خودکردني اي آسمان کردي
نهادي داغ هجرم بر دل و از ديده ام رفتي
دلم را خون چکان و ديده ام را خونفشان کردي
مشو از حرف بدگو بدگمان وز در مران ما را
که عمري آزمودي روزگاري امتحان کردي
بعشوه طاقت جان و تن شيخ و صبي بردي
بغمزه غارت دين و دل پير و جوان کردي
ندارد بر فغان و ناله ام گوشي رفيق ارنه
بکويش روزها ناليدي و شبها فغان کردي
————————-
خوشا روزي و حبذا روزگاري
که ياري نشيند بپهلوي ياري
بتن ناتوان و بدل بي قرارم
که از درد ياري و داغ نگاري
تن ناتوانم ندارد تواني
دل بي قرارم ندارد قراري
مپرس از شب و روز من کز غم تو
دل خسته اي دارم و جان زاري
چه پرسي ز کارم که دور از تو دارم
نه جز گريه شغلي نه جز ناله کاري
برآيد اميد تو اميد گاها
برآري گر اميد اميدواري
رفيق از گل و سروم آسوده دارد
بت سروقدي مه گلعذاري
————————-
شد روزها که دارم بي مهر روي ماهي
صبحي چو شام تاري روزي چو شب سياهي
نگذارم و نگاهم چون زين الم که دارم
هجران جان گدازي حرمان جسم کاهي
اي بي وفا خدا را کم کن جفا که ما را
جز مهر نيست جرمي غير از وفا گناهي
تا کي ز درد و داغت ريزم شب و کشم روز
هردم ز ديده اشکي هر لحظه از دل آهي
بنماي رخ نگارا گر بنگرد چه باشد
چشم اميدواري روي اميد گاهي
لب بست و چشم پوشيد پيشت رفيق و جان داد
در آرزوي حرفي، در حسرت نگاهي
————————–
بسي ز اهل وفا گرچه از جفا کشتي
به اين جفا که مرا مي کشي که را کشتي
براي غير مرا کشتي آفرين بر تو
که بهر خاطر بيگانه آشنا کشتي
ز شادي غم من وز غم جدائي تو
مرا جدا و رقيب مرا جدا کشتي
شدي به کشتن اغيار و کشتي از رشکم
به کشتن دگران رفتي و مرا کشتي
چو مي کشد غم عشق تو امشبم امروز
گرفتم اين که نکشتي مرا تو يا کشتي
دمي بر آتش بيگانگان دميدي از آن
چراغ خويش دميدي و شمع ما کشتي
رفيق بلبل باغ تو بود داد دلت
چگونه بار که آن مرغ خوشنوا کشتي
———————–
در چمن جلوه گر اي سرو قد ساده کني
سرو را بنده ي آن قامت آزاده کني
رخ نمايي و ربائي دل و گردي پنهان
آدمي زاده اي و کار پريزاده کني
عمرها شد که به راه توام افتاده که تو
هر به عمري گذري بر من افتاده کني
گرو باده کن و رهن مي اي زاهد چند
فخر از خرقه، مباهات ز سجاده کني
با گل اندامي و با سرو قدي در چمني
گر دهد دست که برگ طرب آماده کني
جهد کن جهد که در پاي گل و سايه ي سرو
شيشه خالي ز مي و جام پر از باده کني
باده با ساده رخي نوش که تا همچو رفيق
باده نوشي و تماشاي رخ ساده کسي
————————-
پيام من برسان اي نسيم صبح به جايي
که نه شمال از آنجا گذر کند نه صبايي
بگو به او که ازان بي نشان و نام جهانم
که چيست نام و نشان تو کيستي و کجايي
هواي وصل کسي در سر منست که از وي
به هر دلي هوسي و به هر سريست هوايي
مراست مهر نگاري کش اوستاد به طفلي
نگفته نكته ي مهري نداده درس وفايي
شوم هلاک طبيبي که از کرم نگذارد
به داغ و درد غريبان نه مرهمي نه دوايي
کني به سوي رفيق ار نظر بعيد نباشد
بعيد نيست ز شاهي نظر به سوي گدايي
————————
از آن در سينه از من کينه داري
که مهر ديگري در سينه داري
ز غير من نمي دانم چه ديدي
که با او مهر و با من کينه داري
اگر نه عاشق رخسار خويشي
چرا دايم به کف آيينه داري
غم ديرين خورم تا چند ساقي
بياور گر مي ديرينه داري
بده مي شنبه و آدينه تا چند
حساب شنبه و آدينه داري
چه حاصل گر نداري نقد عرفان
ز گوهر گر دوصد گنجينه داري
رفيق آخر روي عريان ز عالم
اگر اطلس اگر پشمينه داري
———————–
به لب رسيده مرا جان ز محنت دوري
فغان ز محنت دوري و درد مهجوري
زهي ز طره ي تو تيره عنبر سارا
زهي ز چهره ي تو منفعل گل سوري
ز پرده مست برآ تا کنند زاهد و شيخ
بدل به جامه مستي لباس مخموري
طبيب من تو که چون يوسف از تو بس زن و مرد
نجات يافته از رنج پيري و کوري
چه حالتست که از تو نصيب و قسمت من
هميشه خستگي است و مدام رنجوري
رفيق را لب ميگون و نرگس مستت
بود مي عنبي و شراب انگوري
ز مي نام و نشان تا هست باقي
من و ميخانه و مينا و ساقي
خوشست از دست خوبان صفاهان
مي شيرازي و رطل عراقي
علاج تلخکامان چون ندارند
نکورويان به اين شيرين مذاقي
به غير من ترا مهر و وفا چند
بود آن دايمي اين اتفاقي
چو در کوي توام ره نيست گردد
ميسر با توام چون هم وثاقي
رفيق از فرقت جانان ازين پس
نگويد جز غزلهاي فراقي
———————–
اگر رود سر من چون حباب بر سر مي
نمي رود ز سر من هواي ساغر مي
تو و بهشت و من و ميکده برو زاهد
تراست گر مي کوثر مراست کوثر مي
من آن حريف سمندر طبيعتم که مرا
دماغ تر نشود جز به آتش تر مي
چه غم ز گردش مهر و مهم به ميخانه
هلال جام بود تا به دور اختر مي
ز جام جم اگر آب خضر دهند مرا
که اين به جاي ميست آن به جاي ساغر مي
نه جام جم به بر من بود مقابل جام
نه آب خضر بود پيش من برابر مي
به من که تفته روانم ز تاب رنج خمار
به من که سوخته جانم ز سوز اخگر مي
بده پياله اي از آب جانفزاي شراب
بيار جرعه اي از راح روح پرور مي
رفيق روز و شب از مهر و ماه مستغني است
ز نور جوهر جام و صفاي گوهر مي
———————-
اي قد تو سرو سهي روي تو گلبرگ طري
از سرو در قامت همي از گل به رخ نيکوتري
هرگز نباشد اي پسر حسن چنين حد بشر
شمسي تو يارب يا قمر حوري تو آيا يا پري
گر صورتت اي نازنين بينند نقاشان چين
در چين کند کي بعد از اين صورتگري صورتگري
گردد اگر بيند ترا روز و شبت اي دلستان
مهرت به صد دل مهربان ماهت بصد جان مشتري
سازي تو هم اي سيمتن صد چاک چون من پيرهن
يکبار اگر از چشم من بر عارض خود بنگري
غلطم ز اشک لاله گون هر لحظه در پيشت به خون
شايد به اين حالم که چون بيني به من رحم آوري
دل از رفيق اي دلربا بردي و رفتي از جفا
اين نيست آئين وفا آن نيست رسم دلبري
———————
بندم از بند جدا گر تو جفا پيشه نمايي
ننمايم ز تو دوري نکنم از تو جدايي
تويي آن طاير قدسي که ز دام غم عشقت
نه بشر راست خلاصي نه ملک راست رهايي
تا به کي چشم به راهت به سر ره بنشينم
به اميدي که تو از راه بيايي و نيايي
از تو زيباست به من جور و جفا ليک نه چندان
که شوي بر سر من شهره به بي مهر و وفايي
بگشا زلف دو تا را و بياموز نگارا
به هوا نافه گشايي به صبا غاليه سايي
داند احوال رفيق از تو جدا آنکه فتاده
ز اميري به فقيري وز شاهي به گدايي
————————–
جفاکارا به ياران جز جفا کاري نمي داني
نمي دانم چرا رسم و ره ياري نمي داني
چو مي بيني مرا با آنکه يقين حالم
تغافل مي کني زان سان که پنداري نمي داني
به اين شادي که مي داني طريق دلبري اما
چه سود از دلبري چون رسم دلداري نمي داني
غم خود با تو گفتم تا تو غمخوارم شوي ليکن
نخوردي چون غمي هرگز تو غمخواري نمي داني
جفا کاري بسي مي داني اي جان رفيق اما
جفاکارا چه حاصل چون وفاداري نمي داني
————————–
جفاکاري تو يارا جز جفاکاري چه مي داني
طريق ياري آئين وفاداري چه مي داني
به ياري دل ندادي هرگز از نامهرباني ها
طريق مهرباني شيوه ي ياري چه مي داني
نه در قيدي اسيري و نه در دامي گرفتاري
غم و درد اسيري و گرفتاري چه مي داني
ز کس نام وفا اي بي وفا هرگز چو نشنيدي
چه مي داني وفاداري وفاداري چه مي داني
من از درد تو رنجورم من از داغ تو بيمارم
تو رنجوري چه مي فهمي تو بيماري چه مي داني
به مهد ناز شبها کاينچنين آسوده در خوابي
بلا و محنت شبها و بيداري چه مي داني
رفيق از جور جانان گر به زاري مي سپاري جان
ز جانان دوري از دلدار بيزاري چه مي داني
—————-
تو نامهربان مه هماني که بودي
همان ماه نامهرباني که بودي
مرا آزمودي همه عمر و اکنون
همان در پي امتحاني که بودي
بر آن بودي اول که از در براني
چو مي بينمت بر هماني که بودي
دلم سوختي کاستي جان و بازم
مراد دل و کام جاني که بودي
به تو از وفا من چنانم که بودم
به من از جفا تو چناني که بودي
همين از تو من تلخکامم وگرنه
تو آن شوخ شيرين زباني که بودي
رفيق از غم آن جفا جو همانا
شکسته دل و ناتواني که بودي
——————–
براي مدعي ترک من اي پيمان شکن کردي
ترا گفتم که ترک مدعي کن ترک من کردي
سراي غير را عشرتسرا کردي به وصل خود
مرا از فرقت خود ساکن بيت الحزن کردي
مرا پروانه سان آتش زدي در جان و آن رخ را
که ماه محفل من بود شمع انجمن کردي
شکستي در دل من خار رشک و با رقيب من
به گشت گلستان رفتي و گلگشت چمن کردي
سخن با غير مي گفتي بريدي چون مرا ديدي
چه مي گفتي که چون ديدي مرا قطع سخن کردي
مرا تنها نکردي در جهان آواره، خلقي را
جدا از کشور خود ساختي دور از وطن کردي
به دشت محنت و کوه بلا بس بي دل و دين را
چو ليلي ساختي مجنون چو شيرين کوهکن کردي
نکويارا نوآئين دلبرا از بهر يار نو
نکو کردي که ترک ياري يار کهن کردي؟
رفيق بينوا را ساختي با درد و غم همدم
رقيبان دغا را همنشين خويشتن کردي
———————
چنان گشته ام ناتوان از جدايي
که نتوان دگر شد چنان از جدايي
مه هستيم يافت نقصان ز دوري
گل عشرتم شد خزان از جدايي
گمان داشتم کز جدايي بميرم
يقين شد مرا اين گمان از جدايي
بيا تا ز بوي مزارم بداني
که اينجا يکي داده جان از جدايي
نخواهم زماني جدا زيست از تو
دهم جان زمان تا زمان از جدايي
جدايي مکن تا تواني که ما را
از اين بيش نبود توان از جدايي
رفيق از جدايي عجب گر نميرد
رسيده است کارش به آن از جدايي
————————
دمي هزار جفا مي کشم ز خوي فلاني
همان دلم ز جفا مي کشد به سوي فلاني
در آرزوي فلاني گذشت عمرم و شادم
چو عمر مي گذرد هم در آروزي فلاني
به هر کجا که دو کس گفتگو کنند [من؟] آنجا
به اين گمان که بود بلکه گفتگوي فلاني
فرشتگان همه عاشق شوند گر به نکوئي
نکو بود رخ مه چون رخ نکوي فلاني
وگرنه آب حياتست چون خضر ز چه خلقي
روانه اند ز هر سو به جستجوي فلاني
بهانه جوست فلک در جفا وگرنه ندارد
بهانه جويي خوي بهانه جوي فلاني
نکوست روي فلاني چه بودي آه که بودي
نکو چو روي فلاني رفيق خوي فلاني
خوش آن محفل که هر دم ساغر مي
وي از من گيرد و من گيرم از وي
بيا نايي نوا سر کن دمادم
بيا ساقي قدح پر کن پياپي
که خوش باشد مي گلگون کشيدن
به بانگ ارغنون و ناله ي ني
نباشم شاد و خرم تا نباشد
به دستم ساغر و در ساغرم مي
مشو مغرور حسن اي گل که دارد
بهار دلربائي در عقب دي
برآرم بي تو آه از سينه تا چند
ببارم بي تو اشک از ديده تا کي
رسد تا کي به گردون هايهايش
رفيق خسته را درياب هي هي
——————-
اي دل ز تو خوش سالي و ماهي به نگاهي
خوش کن دل من گاه به گاهي به نگاهي
از دور نگاهي سوي من کن که نباشد
از شاه و گدا دور نگاهي به نگاهي
بشکست نگاهش صف خوبان که شنيدست
طفلي شکند قلب سپاهي به نگاهي
هر روز برد آن که نگاهش دلي از راه
دي برد دلم بر سر راهي به نگاهي
نگذاشتم آن دل که چو جان يکدمش از دست
برد از کف من چشم سياهي به نگاهي
زاهد چه بود جرم نگاهي به نکويان
جايي که بود کوه گناهي به نگاهي
بر ديده ي خونبار من آن قوم که خندند
خون گريدشان ديده الهي به نگاهي
گويند مه و مهري و گويم که نبرده است
از کس دل و دين مهري و ماهي به نگاهي
کي درصدد صيد دل زار رفيق است
ماهي که ربايد دل شاهي به نگاهي
———————–
نگاه دلکش و رفتار دلستان که تو داري
دلي زهر که شود گم برد گمان که تو داري
برابر است به جان خاک آستان که تو داري
توان کشيد به جان ناز پاسبان که تو داري
برآيد از دهنت کام من بيک سخن اما
سخن چگونه برآيد از آن دهان که تو داري
ندارد از دل گم گشته ام کسي خبر و من
ز خنده هاي نهان دارم اين گمان که تو داري
مکن به خوردن خون خوي اي پسر که ز خردي
هنوز بوي لبن دارد اين دهان که تو داري
بهاي يکدم وصلش هزار جان بود اي دل
ترا ازو چه تمتع به نيم جان که تو داري
ز خامه ي دو زبان وام کن رفيق زباني
که شرح شوق نمي داند اين زبان که تو داري
———————–
حيف از تو که با اهل وفا يار نباشي
يار همه باشي و به ما يار نباشي
گر يار نباشي تو به ما عيب نباشد
شاهي تو چه عيب ار به گدا يار نباشي
مهري تو از آن رو نکني ميل به ذره
ماهي تو از آن رو به گدا يار نباشي
بي يار بود يار تو زيرا که تو بي مهر
با هر که بود باشي و با يار نباشي
مثل تو کسي را به جهان يار نباشد
گر با همه کس در همه جا يار نباشي
الفت ببر از خلق اگر مرد خدايي
تا يار به خلقي به خدا يار نباشي
بي يار نباشي چو رفيق اي دل بي کس
گر با همه کس بهر وفا يار نباشي
————–
جان من گر دل به دست دلستاني داشتي
رحم بر خون دل آزرده جاني داشتي
بيش از اين بودي به عاشق مهربان اي سنگدل
گر بت سنگين دل نامهرباني داشتي
بي خبر کي بودي از درد نهان من چنين
گر چو من در عاشقي درد نهاني داشتي
منع من کردي کجا ز آه و فغان در عشق اگر
از غم معشوقه اي آه و فغاني داشتي
کي گمان بد به من مي داشتي در عشق خويش
گر چو خود عاشق فريب و بدگماني داشتي
بر دل من کي زدي ناوک اگر زخمي به دل
از خدنگ غمزه ي ابرو کماني داشتي
داشتي بر جان و دل گر درد و داغي اي رفيق
آه آتشبار و چشم خونفشاني داشتي
——————–
وعده ي لطف و کرمها کردي
بيشها گفتي و کمها کردي
سست تر از همه آن عهدي بود
که مؤکد به قسمها کردي
رفتي افزودي الم بر المم
آمدي رفع المها کردي
اي غم عشق که چشمت مرساد
فارغم از همه غمها کردي
بخت و طالع به منت کرد بخيل
ورنه با غير کرمها کردي
بر صنمخانه گذر کردي چون
به دل سنگ صنمها کردي (؟)
بعد کشتن چه بود سود رفيق
گيرم اظهار ندمها کردي
————————-
برد از دست دلها آورد چون پيش رو دستي
ندارد هيچ کس در بردن دلها چو او دستي
دل و جان نالد و بالد به مسجد شيخ و زاهد را
چو مالد ماه من بر ساعد از بهر وضو دستي
کسي کو شد چو من از دست ياري سينه چاک او را
رفيقي مهربان بايد که دارد درد خودستي (؟)
دهد دست آن زمان يارب که بهر عهد نو کردن
سوي هم ما و جانان آوريم از هر دو سو دستي
مي گلگون ز دست گلعذاران آرزو دارم
خداوندا عطا کن بر حصول آرزو دستي
به چنگ عشق شيراوژن همان صيد ضعيفم من
که شيري برده باشد در تهيگاهش فرودستي
ندارد شکوه ي کم التفاتي پررفيق از تو
که از مهر آنچه کم کردستي اندر کين فزودستي
———————
جور با ما مي کني تا مي کني
با که کردي آنچه با ما مي کني
با رقيبان مي به مينا مي کني
خون دل در ساغر ما مي کني
مي نمايي روي و پنهان مي شوي
مي بري دل را و حاشا مي کني
وعده ي قتلم به فردا تا به چند
مي کن امروز آنچه فردا مي کني
مي نشيني چشم بر چشم کسان
چشمه ي چشمم چو دريا مي کني
پيرم اما گر بجوئي در جهان
همچو من کم بنده پيدا مي کني
كس نمي جويد دلي بهر خدا
تا بكي اي دل خدايا مي كني
مي گزيني هجر بر وصل اي رفيق
ترک ياران را چه يارا مي کني
اي برده رشح جام تو جمشيد را ز هوش
وي داده نور راي تو خورشيد را ضيا
لب بسته ام ز دعوي اخلاص ز آنکه هست
اظهار دوستي به زبان نوعي از ريا
کم مي شوم مصدع اوقات کز پدر
پندي شنيده ام که شنيده است از نيا
کاي نور چشم من اگرت هست چشم من
کاخر ز جا بچشم دهندت چو توتيا
از خاص و عام باش نهان کيميا صفت
منظور خاص و عام شوي تا چو کيميا
خواهي چو بوريا نشوي پايمال خلق
در پيش خلق فرش مشو همچو بوريا
گردان براي روزي تست آسياي چرخ
تو خود چه گردي از پي روزي چو آسيا
اين نکته گوش کن که در اين بيت گفته است
ابن يمين که گفته چنين ابن برخيا
ذليست اندر اين که چرا آمدي برو
عزيست اندر آن که چرا نامدي بيا
——————
والا نصير ملت و دين ميرزا نصير
اي از جبين سترده همي نقش گردپا
زين پيش در رهي که گهي پا گذاشتي
صرصر به سرعتش نرسيدي به گردپا
برخاستن کنون نتوانم ز جا ز ضعف
دستم به قوت ار نشود پاي مرد پا
پائي به پيش مي نهم و پائي از عقب
جنگ و گريز مي کنم اندر نبرد پا
گامي به کام دل نزنم بعد ازين چنين
ماند گرم زره فرس رهنورد پا
لطفي نما و باز رهانم ز دست درد
زين بيش دردسر ندهم تا ز درد پا
—————-
گفتي چه حاجت است ترا تا روا شود
گفتن چه حاجت است بر اما چه حاجت است
اشعار فقر بر در حاتم چه لازمست
اظهار درد پيش مسيحا چه حاجت است
تدبير کار هيچ نداني چو من زمن
کردن سئوال از چو تو دانا چه حاجت است
بيمار اگر فضول نباشد طبيب را
آموختن طريق مداوا چه حاجت است
کافيست بهر حاجت ما از تو کم سخن
اينست اگر سخن سخن ما چه حاجت است
————
مژده ايدل که وقت آن آمد
که ز غم بر کران توان آمد
دشت غم را کنار شد پيدا
بحر اندوه را کران آمد
وقت تشنيع دشمنان طي شد
گاه تحسين دوستان آمد
بلبلي ز آشيان جدا مانده
بار ديگر به آشيان آمد
طايري خورده سنگ جور خسان
پرکشان رفت و پرفشان آمد
صاحبا چاکر قديم رفيق
که ز جور فلک به جان آمد
در صفاهان که ساحت پاکش
خوشترين بقعه ي جهان آمد
تا چهل سال با نهايت فقر
عرض خود را نگاهبان آمد
با بد و نيک کرد آمد و رفت
وين چنين رفت و آن چنان آمد
که نه در ديده اي سبک گرديد
که نه بر خاطري گران آمد
که نگفته به هيچ خانه شتافت
که نخوانده به هيچ خوان آمد
ليک از شيوه هيچ سود نکرد
کش زيان بر سر زيان آمد
————————–
گر بدين گونه که با من زين بيش
بود گردون پس ازين خواهد بود
داد من خواهد از آن مردي و مرد
نيست ور هست همين خواهد بود
فخر سادات محمد که چو او
نه به دولت نه به دين خواهد بود
آن که از طنطنه اش طاس سپهر
تا ابد پر ز طنين خواهد بود
تا در انگشت و در انگشتريش
بود اين کلک و نگين خواهد بود
مفلس از بس که غني خواهد گشت
لاغري بس که سمين خواهد بود
اي که هم از ازلت توسن بخت
بوده در زين و به زين خواهد بود
بدهي گر به فقيري در بحر
هر قدر در ثمين خواهد بود
ور ببخشي به گدائي در کان
زر و سيم آن چه دفين خواهد بود
نه جبين تو گره خواهد داشت
نه بر ابروي تو چين خواهد بود
داورا دادرسي هست که آن
به يقين بر تو يقين خواهد بود
ور وطن داشت غمينم چکند
جز سفر آن که غمين خواهد بود
بي خبر ز آن که غمين است غريب
گر به فردوس برين خواهد بود
داد تا قائد اقبال رهم
به مکاني که مکين خواهد بود
بخت و دولت به شهور و به سنين
تا شهور است و سنين خواهد بود
غم مخور گفت که جود صاحب
به مراد تو ضمين خواهد بود
وين ندانست که بيچاره دو سال
منتظر صبح و پسين خواهد بود
چشم بيهوده نگاهش شب و روز
به يسار و به يمين خواهد بود
شب در انديشه که هان خواهد شد
روز در فکر که هين خواهد بود
گر بود لطف تو باشد آسان
ورنه مشکل تر ازين خواهد بود
ور چنانست چنان خواهد شد
ور چنين است چنين خواهد بود
—————–
کجاست آن که پيامي ز دلستان برساند
کجاست آن که به جسم فسرده جان برساند
نسيم کو که به بلبل شميمي آورد از گل
مسيح کو که تواني به ناتوان برساند
نشان يار به من آرد و به جانب يارم
نشاني از من بي نام و بي نشان برساند
به گوشه ي قفس از عجز بال مرغ اسيري
صفير شوق به مرغ هم آشيان برساند
دو نامه کرده ام انشاء شکر و شکوه بسويش
بگوييش که بر او هر يکي چسان برساند
يکي که هست روان شکر التفات روانش
ز من نهفته بگيرد به او نهان برساند
يکي که هست در آن شکوه ي تغافل حالش
ز من عيان بستاند به او عيان برساند
اگر به او نتواند رساند گر بتواند
به پاسبان برساند که پاسبان برساند
غرض که قصه ي شوق مرا ز خطه ي کاشان
به اصفهان و به ياران اصفهان برساند
که از طريق وفا کي رواست دل شده اي را
که هر دمش ستمي آسمان به جان برساند
يکي به او نه پيامي ز همدمان بفرستد
يکي به او نه سلامي ز همگنان برساند
بجذب همت آنش سوي وطن بکشاند
به فيض دعوت اينش به خانمان برساند
يکي چو خضر نگردد دليل گمشده راهي
که راه گمشده اي را به کاروان برساند
ز تاب تشنگي آن را که جانش آمده بر لب
به آب زندگي و عمر جاودان برساند
—————–
رسيد نامه اي از حضرت وفا و شکفتم
چو بينوا که رسد ناگهش ز غيب نوائي
تمام زهر شکايت نهان به شکر شکري
همه معاني نفرين عيان به لفظ دعائي
ز بي وفائي من کرده شکوه و دل خود را
ز راه و رسم وفا کرده خوش به اسم وفائي
به جا نه اهل وفا با رفيق اين گله داري
ولي بر اين گله دارد زهي جواب بجائي
که هست شرط وفا گر رفيق درگه و بيگه
ز روي لطف بپرسي ز راه مهر برآئي
بگويمش همه باشد اگر به رسم تعارف
چه مي کني به چه کاري چه مي خوري بکجائي
نه آن که هر پس سالي چو بنگريش بگوئي
چو منعمي به فقيري چو خسروي به گدائي
بخوان و دعوت ما وقت وقت از چه نپوئي
به بزم صحبت آن گاه گاه از چه نپائي
نخوانده نيست سوي خانه ي خدا ره و بنگر
چه حرفها به خدائيست تا به خانه خدائي
—————–
دل خوش شودت ز مشکل ما
مشکل ز تو خوش شود دل ما
—————-
دل من دشمن من کرد به من جانان را
خون شود دل که نهادم به سر دل جان را
——————-
دلم مي خواست بينم صورت او بي نقاب اما
به آن صورت که دل مي خواستش ديدم بخواب اما
————–
از ديروزم بتر امروز از ديشب بتر امشب
چه خواهم کرد فردا گر بمانم تا سحر امشب
————-
هم به صحرا سبزه سرزد هم به گلشن گل دميد
ميگساران را بشارت مي فروشان را نويد
خرقه ي پشمين به هر نوع است مي بايد فروخت
باده ي رنگين به هر نرخ است مي بايد خريد
—————
روزگاري بود اميدم که يارم مي کشد
وه که اکنون حسرت آن روزگارم مي کشد
—————
جور کن کز بازوي پرزور و طبع پرغرور
ايزدت بيهوده اسباب جهان کاري نکرد
——————
لعل جانان يارب از جان ساختند
يا که جان از لعل جانان ساختند
——————
به نوخط دلبري دل بستم آه از حسرت مرغي
که در پايان گل بر شاخ گلبن آشيان سازد
——————-
يادم کن از آن کو چو ز بيداد تو رفتم
تا غير نگويد که من از ياد تو رفتم
—————–
درد عشقم مي شود هر روز افزون چون کنم
چون کنم چون چاره ي اين درد روزافزون کنم
——————-
به گرد روي منور خط معنبرش است اين
که بر کناره ي گل تازه سبزه ي ترش است اين
————-
تا بکي چشم بره بر سر هر راه نشينم
به اميدي که ز راهي تو بيائي و نيائي
————-
براي خاطر غيرم چرا اي بي وفا کشتي
چو مي کشتي، براي خاطر غيرم چرا کشتي
————
رباعيات
اي قافله سالار دلي را درياب
افتاده جدا ز منزلي درياب
اي پيشرو قافله از سيل سرشک
پس مانده ي پاي در گلي را درياب
———————
چون نيست مرا راه ز بيم خويت
در خانه ات آيم همه شب در کويت
تا روز نشينم به اميدي که مگر
از خانه برون آئي و بينم رويت
————
اي سرخ گلت به تازگي چون گل سرخ
وز شرم گل روي تو گلگون گل سرخ
چون عارض گلگون تو بر سرو قدت
سر برنزند ز سرو موزون گل سرخ
—————–
شوخي که صدش دل نگران مي باشد
شاد همه شيرين پسران مي باشد
گر مي باشي طالب آن شوخ رفيق
در مدرسه ي کاسه گران مي باشد
—————-
ز انديشه ي اين دلم به خون مي گردد
کاخر کار من و تو چون مي گردد
تا چند به من لطف مي گردد كم
تا کي به تو مهر من فزون مي گردد
——————
کس همچو من از زمانه ناکام نشد
ناکام کسي چو من ز ايام نشد
يکشب به مراد دل من روز نگشت
يک روز به کام دل من شام نشد
—————
نه حسن تو اي جان جهان مي ماند
نه عشق من سوخته جان مي ماند
حسن تو و عشق من همين امروز است
فرداست که نه اين و نه آن مي ماند
—————–
هر روز به بستر جدائي من زار
بيمارترم ز روز اول صد بار
اين درد نگر که هر زمان مي کشدم
پرسيدن اغيار و نپرسيدن يار
——————
در فصل بهار کي کند ابر بهار
در موسم گل کجا کند صوت هزار
اين گريه که من مي کنم از دوري دوست
اين ناله ي که من مي کنم از فرقت يار
————————
جانم بلب است و عشق در جانم باز
پيمانه پر و بر سر پيمانم باز
مي ميرم و باز در خيال يارم
جان مي دهم و به فکر جانانم باز
———————-
در بزم خودم شبي نمي خواني حيف
روزي به سراي من نمي ماني حيف
چون گل شب و روز همدم خار و خسي
حيف از تو که قدر خود نمي داني حيف
——————
گويند ز غم توان شد آزاد از مرگ
وين غم که مراست مي شوم شاد از مرگ
گر زندگي است اينکه مرا ياد از مرگ
گر مرگ چو زندگيست فرياد از مرگ
——————-
غم نيست اگر به تيغ کين مي کشدم
بهر غيرم مي کشد اين مي کشدم
از کشته شدن باک ندارم اما
اين مي کشدم که اينچنين مي کشدم
——————–
گيرم که ز شوق رخ نيکوي تو من
آيم به نظاره بر سر کوي تو من
کو طالع آنکه سوي من بيني تو
کو زهره ي آنکه بنگرم روي تو من
——————-
دور از رخ تو بديده و دل اي ماه
پيوسته در آتشم به دل گاه به گاه
از پا تا سر در آبم از سيل سرشک
از سر تا پا در آتشم از تف آه
——————–
يار آمد و صد خدنگ در طرز نگاه
آراسته بهر قتلم از غمزه سپاه
مائيم و دلي شکسته آن هم بيمار
لا حول و لا قوة الا بالله
—————–
هر سو گذري جلوه گر اي غيرت ماه
سازي دل و دين خراب از طرز نگاه
يک غمزه و آن همه بلاي دل و دين
لا حول و لا قوة الا بالله
——————–
آن خواجه که لاف مي زد از جود بسي
مي داد به جود وعده در هر نفسي
جز وعده به من نداد چيزي، گويا
جز وعده نداده چيز ديگر به کسي
—————
نه مهر و نه مه به اين نکوئي که توئي
نه لاله و گل به خوب روئي که توئي
يوسف که به روزگار از او مي گويند
اين يوسف روزگار گوئي که توئي
پايان