- ديوان سعيدا نقشبندي يزدي
از شاعران سده ی یازدهم اهل یزد و ساکن اصفهان شاعر و نقاش – وی ابتداسعیدا تخلص می کرد و بعد مجنون را برای خود برگزید
غزل ها
چو بو دهد صبحم به دست باد صبا
به گردن نفس افتاده مي روم از جا
قسم به قبضه ي قدرت كه بر سر مردان
شكوه سايه ي شمشير به ز بال هما
ز خاك تربت من بوي عشق مي آيد
برند خاك مزار مرا عبيرآسا
بيا به كنج خرابات و فارغ از همه شو
خوشا عبادت مخفي كه نيست بوي ريا
هدايت عجبي كرده عارف سالك
طريق فقر كه منزل بقا و راه فنا
بگو به يوسف دوران كه از جفاي رقيب
گداي كوي شما شد گداي راه شما
مرا قسم به وفاي تو اي ستيزه مزاج
كه بي جفاي تو هرگز نديده ايم صفا
مرا ز آتش عشقش جلاي خاطر بس
بسان شمع نسوزم براي نشو و نما
حديث دوست بود زاهدا دليل فراق
سخن مگو ز خدا پيش من براي خدا
نمي زنم مژه بر هم گشاده مي دارم
براي ديدن او منظر تماشا را
هر آنچه مبدأ فياض گفت مي گويد
در اين غزل نبود مدخلي سعيدا را
مرا دردي است بي درمان كه ني سر دارد و ني پا
نه عرضش طول را ماند نه طولش عرض را همتا
كسي از درد من واقف تواند شد سر مويي
كه چون مويي شود در فكر درد بي سر و بي پا
دواي درد من درد است در دستي است درمانش
كه هرگز دست كس نگرفته الا همچو بودردا
نه جورش ظاهر و ني لطف پيدا نه عرض ظاهر
نمي دانم چه در دل دارد اين معشوق بي پروا؟
فريب جنت از تعريف زاهد كي خورد عاشق؟
كه از جان كي توان بردن به هر افسون دل ما را؟
خطا ره رفتگان را نقش پا آسيب جان باشد
كه رسوايي است گر گل مي كند امروز ما فردا
ز بس با بي قراري كرده خو آرام جان من
خيالش هم نماند نيم ساعت خوب در دل ها
به كفر زلف او ايمان بدل كردم صفا كردم
كه بوي مشك مي آيد سعيدا از چنين سودا
مردمي، فهم، ادا، ترس خدا، رحم بجا
نازم آن چشم سياه تو كه دارد همه را
عشقبازي و فقيري و جنون و غم يار
دارم اينها همه را شكر خدا، نام خدا
نيست باكي ز حوادث چو تو ياور باشي
چه غم از ظلمت عصيان چو تويي راهنما
اثر پير شدن قطع هوا و هوس است
كار شمشير در اين باب كند پشت دو تا
نصرت از هر طرفي روي دهد برد من است
جذبه ي زلف دو تا يا كشش آه رسا
هر كه را ديد طمع بر دل و دينش بربست
چشم او هم به صفت نيست كم از چشم گدا
دور بينند و ز نزديك نظر مي پوشند
همه را چشم به هم دوخته چون بند قبا
عيب پوشيدن اين طايفه عيبي است بزرگ
همچو آيينه از اين روي نمايند صفا
همچو جغدي به خرابي بنشيني بهتر
نزد همت كه روي در كنف بال هما
در مهمات جهان از كه توان خواست مدد
موسيي را كه بود حاجت كارش به عصا
مي سپارم به تو جان و دل خود را اما
هر چه از دست تو آيد نكني باز خطا
بسكه در غيبت خود ريخته اند آب از رو
نيست چون مردمك ديده در اين قوم حيا
دلبرم قصد به جان كرده سعيدا برخيز
گر تو را هست دلي جوهر خود را بنما
نه همين طوق گلو حلقه ي جام است اينجا
گر همه موج شراب است كه دام است اينجا
زله از خوان لئيمان چه بري بهر عيال
جز ندامت كه كشي بر تو حرام است اينجا
بنده ي پير خرابات شوم كز ره لطف
كرمش بيشتر از خاص به عام است اينجا
مژه بر هم زدن و گريه و خون خوردن و آه
سجده و قعده و تسبيح و قيام است اينجا
دايماً در خم زلف است رخش نورفشان
طرفه صبحي است كه پيوسته به شام است اينجا
گفت در ميكده آداب ندانم پيري
اين هم از پختگي اوست كه خام است اينجا
چون سعيدا نشود حلقه به گوش در او
خواجه ي جاي دگر بين كه غلام است اينجا
به رخ مهر جهان آرا به گيسو چون شب يلدا
به لب شيرين تر از حلوا به قد موزون تر از طوبا
فلك چترش كشد بر سر ملايك پيش او چاكر
كلام الله شد پيدا شهادت مي دهد «لولا»
بهشت و حور و رضوانش همه در امر و فرمانش
شده در عصر او رسوا چه مذهب ها چه ملت ها
در آن ساعت كه او با حق ثناخوان بود و مستغرق
نه دنيا بود و ني عقبا نه آدم بود و ني حوا
ز شرعش عقل ها عاجز ولايت ها از او معجز
همه اقوال او رعنا همه افعال او زيبا
شكسته قيمتش را كم كشيده پنجه اش از هم
نگه كيفيت صهبا كف دستش يد بيضا
جهان جوياي آن گوهر چه در بحر و چه اندر بر
همه لفظند او معني همه جوي اند او دريا
رسول حق تعالايي، سپهسالار مولايي
شفاعت كن سعيدا را به حق فاطمه زهرا
گداخت سيم وش آن شوخ سيمبر ما را
به پيچ و تاب درآورد آن كمر ما را
چو جام، گردش آن چشم پرخمار امروز
ز حادثات جهان كرد بي خبر ما را
چو گردباد به خود اي نفس، چه مي پيچي؟
چو آب برد لب خشك و چشم تر ما را
چه طالع است كه هر گاه چون نگاه به غير
فكند تا نظر، افكند از نظر ما را
كمال بي هنري انتهاي بي عيبي است
كه خلق، عيب نسازند جز هنر ما را
علاج غفلت ما را كه مي تواند كرد
كه مونس رگ خواب است نيشتر ما را
چه غوطه ها كه به يك قطره خون دل نزديم
كه تا گمان نكند غير، بي جگر ما را
حرارت دل بي تاب و آتش شوقش
فكنده است چو خورشيد در به در ما را
ز خط و خال گناه است حسن روي ثواب
كه نفع نيست ز سوداي بي ضرر ما را
چه زندگي است سعيدا كه از نظر چون عمر
گذشت يار و نياورد در نظر ما را
الهي حل مگردان تا قيامت مشكل ما را
مكن چون لاله پيدا در جهان داغ دل ما را
خيالي ساز يارب هر جا كه در بزم ما سازد
بپرداز از حكايت هاي عالم محفل ما را
به شادي بگذران از تنگناي زندگي يارب
مبادا غم در اين وادي زند ره، محمل ما را
نمي خواهيم در محشر بهاي خون خود از كس
همان كن روبرو يك بار با ما قاتل ما را
به آبروي خشك خويشتن شاديم چو گوهر
مبادا تر كني با آب حيوان ساحل ما را
ز بي دردان عالم درد ما را كس چرا پرسد
كه غير از صاحب دل كس نمي داند دل ما را
چو گردد استخوانم نرم اي پير مغان بشنو
كه گر افتد نه برداري ز پاي خم گل ما را
دل ما را همين سرگرم دارد در خرابي ها
كه كس جز ما نمي داند سعيدا منزل ما را
سودم به خاك پايش روي نياز خود را
فارغ شدم ز دنيا كردم نماز خود را
هرگز نمي كند شمع ديگر چراغ روشن
پروانه گر نمايد سوز و گداز خود را
سرچشمه ي بقا را با زلف او چه نسبت
كي مي دهم به حيوان عمر دراز خود را
رفتيم تا سر خم لبريز شكوه ديديم
كرديم با صراحي افشاي راز خود را
پوشيده چون سعيدا معني لباس صورت
سر حقيقت خود كردم مجاز خود را
حكم سخن ندادم هر دم زبان خود را
بيهوده وانكردم قفل دهان خود را
در اين چمن چو بلبل صد نيش خار خوردم
چون غنچه وانكردم راز نهان خود را
هر كس قدم بيارد اين خانه خانه ي اوست
دايم چو خود شمردم من ميهمان خود را
يكسان حساب كردم آينده را به ماضي
نگذاشتم تفاوت هرگز زمان خود را
قد خميده ي ما كاري نكرد آخر
بسيار آزموديم زور كمان خود را
هر چند خاكساريم عالي است همت ما
بر صدر كس نداديم زان آستان خود را
برداشتم سعيدا دل را ز دين و دنيا
كردم به عشق، سودا سود و زيان خود را
عشق عالمسوز ما بر هم زند تدبير را
جذبه ي سرشار ما از هم كند زنجير را
بسكه شورش در دماغ طفل ما جا كرده است
باز در پستان مادر مي كند خون شير را
گاه در عين جلا بر شعله مي پيچد چو دود
مي برد از ناله ي ما آه ما تأثير را
نيست بيجا در شكنج زلف، دل را جستجو
كعبه رو بيهوده كي سر مي كند شبگير را
كرد چاك سينه ي ما قدر ابرو را بلند
مي دهد زخم نمايان آبرو شمشير را
سير گلشن با مي و شاهد كند كس را جوان
ورنه هر يك غنچه پيكاني است در دل، پير را
مي شود دل خون ز فكر خنجر مژگان او
سايه ي آن زلف مي پيچد به پا نخجير را
چون رسد مژگان خونريزش مصور را به ياد
مي كند بيدار از خواب عدم تصوير را
در خيال كعبه ي ديدار و راه مشكلش
مي كند يك رفتن از خود كار صد شبگير را
بند نتوان كرد اي ناصح سعيدا را به پند
بارها ديوانه ي ما كنده اين زنجير را
تا شانه شد مشاطه گر آن زلف عنبربيز را
پامال شد مشك خطا در زير پا شبديز را
با زاهد بيمار دل برگوي ز افلاطون خم
صحت شود گر بشكند با جام مي پرهيز را
گردون اگر بر هم خورد خورشيد ديگرگون شود
مگذار تا پيچد به هم آن زلف پرانگيز را
در صحبت چون و چرا كم گوي سر عشق را
زينهار با خامان مده جام مي لبريز را
شام سعيدا صبح شد از پرتو يك جام مي
روزش نكو هرگز نشد آن زاهد شب خيز را
مصور چون به تصوير آورد موي ميانش را
چسان خواهد كشيدن با قلم مد بيانش را
دلم پيوسته از چين دو ابرويش حذر دارد
كه نتواند كشيدن غير صانع كس كمانش را
كلالت نيست در نطقش سخن ليكن ز بيتابي
چو بيرون مي شود بوسيده مي آيد دهانش را
ز عين عالم نگرديده واقف حق نمي داند
كه كور از بي وقوفي ها يقين داند گمانش را
خيالم را ظهور مهر فيضش كرده پيراهن
كه شمع از پرده ي فانوس سازد دودمانش را
نه با اغيار ني با من سعيدا الفتي دارد
كه از آن دوست مي دارم دل نامهربانش را
پاس گر مي داشتم شب هاي تار خويش را
صيد مي كردم دل معني شكار خويش را
از خيال موي او كردم قلم و آنگه [به چشم]
نقش بربستم به خون دل نگار خويش را
مشرق خورشيد مي، شد چون دهان شيشه ام
مغرب مينا نكردم جز كنار خويش را
در خيالش رفتم از خود خاطرم شد بي رقيب
مي كشم دزديده از خود انتظار خويش را
از سبك روحي به خاكم بال و پر بخشيده اند
با صبا همدوش مي سازم غبار خويش را
معني بيگانه خواهد آشنا شد ز آب چشم
سير خواهم كرد آخر خارخار خويش را
طوطي ما بسكه حرف از شكر لب مي زند
كام شيرين مي كند آيينه دار خويش را
نسبت آزادگي با سرو دور است از شعور
سرو در كار دل ود كرده بار خويش را
با وجود آن كه در رويت غبار خط نشست
روبرو هرگز نگشتي خاكسار خويش را
چون چمن هرگز نشد عيشم به ناكامي تمام
طرح دادم با خزان آخر بهار خويش را
تا نماند از دل سختت سعيدا يادگار
همچو خود در خاك بر سنگ مزار خويش را
بيرون ز سينه طرح مينداز داغ را
چشمي بد است رخنه ي ديوار باغ را
در موسمي كه لاله قدح پر ز خون كند
حيف است بي شراب گذاري اياغ را
بس جستجوي يار كه كردم ز هر ديار
دانسته كس نداد ز جانان سراغ را
روغن كشم ز نرگس بادام، شام هجر
روشن كنم به ياد نگاهي چراغ را
از يار اهل جذبه سعيدا صفا برند
خود گو چه سود نكهت گل بيد باغ را
در فصل غير يافته ام من وصال را
يارب مباد فاصله اين اتصال را
در خلوتي كه بار نداري تو هم در او
اول ببند با مژه راه خيال را
منماي چين جبهه به روي چو آفتاب
بر هم مزن صفات جمال و جلال را
اي بي مثال آينه ها ساختي ز نور
در قلب آدمي و نمودي مثال را
بي شبهه باده نوش كه قاضي همي برد
ز آب حرام قيمت نان حلال را
سرخوش برآ زخانه و مستانه زن قدم
تا خلق بنگرند صفات جلال را
در گوش غنچه ناله ي بلبل اثر كند
فهمند اهل دل، سخن اهل حال را
يارب نگاه دار زوال كسي كه او
دارد به دل زيارت اهل كمال را
با سوسن است كار سعيدا در اين چمن
جز لال، فهم، كس نكند نطق لال را
تا شد حكيمم عشق او با درد شد الفت مرا
تا شد رفيقم درد او رفت از سرم گرد هوا
عمري است تا كار دلم خون خوردن و جان كندن است
ني در غمت حالا مرا افتاده بر سر اين بلا
از بخت مي خواهم مدد جذبي ز زلف يار هم
تا باز خاك راه او در ديده سازم توتيا
در كوي جانان مي روي با كاروان عشق رو
تا هر قدم در گوش جان از او رسد بانگ درا
ني چون بريد از برگ خود با هر لبي دمساز شد
با هر نوا شد آشنا تا شد سعيدا بينوا
لب وانشد به ذكر، ز بيم ريا مرا
بر سينه بسته دست طلب در دعا مرا
تا همچو موج، نقش خودي را زدم بر آب
در سينه داده همچو گهر بحر، جا مرا
عشق تو روشناس نعيم و جحيم كرد
بيگانه كرد از دو جهان آشنا مرا
در عالم شمار منم كم ز هر چه هست
گردون به ديده چون نكند توتيا مرا
يك گندم درست سعيدا برون نشد
بي آبروي قسمت از اين آسيا مرا
همچو ساغر تا به لب همدم نمي سازد مرا
از شراب تلخ غم، بي غم نمي سازد مرا
باده ده اي خضر آب زندگي در كار نيست
اخگر افسرده ام شبنم نمي سازد مرا
از بهشتم كرد بيرون عشق در خاكم فكند
حيرتي دارم كه چون آدم نمي سازد مرا
ساقيا خشت از سر خم گير پركن هر چه هست
امتحان دارم كه از مي كم نمي سازد مرا
زخم شمشير نگاه است اين جراحت اي حكيم
ريزه ي الماس نه مرهم نمي سازد مرا
بره پرورد خراباتم سعيدا چون كنم
خاك پاك مكه و زمزم نمي سازد مرا
دست گيريد ساغر غم را
پاس داريد خاطر هم را
تا ز خورشيد گل عرق نكند
كور سازيد چشم شبنم را
قبله ي من شراب تلخ بيار
چه كنم آب شور زمزم را
با چنين [وحشيي] چه سازد كس
كه به رم ياد مي دهد رم را
زخم ما كي به خويش مي گيرد
منت چرب و نرم مرهم را
تا به ما روي دست خويش نمود
پشت پايي زديم عالم را
شوكت خم نيامدم به نظر
منماييد باده ي كم را
با هزاران نشاط و ذوق و سرور
صبح سازيد شام ماتم را
همت خم به جوش چون آيد
نتوان برد نام حاتم را
معني شعر ما بيان مكنيد
مگشاييد زلف درهم را
هيچ فتح از كتاب روي نداد
چند بينيم كسره و ضم را
چشم گريان ما اگر اين است
مي نشاند به خاك و خون يم را
ساقيا جام از آن ميم پركن
كه به چرخ آورد سر جم را
دل ديوانه ام به صحرا رفت
تا دهد ياد آهوان رم را
او كجا تاب زلف مي آرد
مي تراشد ز ناز پرچم را
يك نفس پاس دم سعيدا را
چند نوشي تو ساغر دم را
انگشت تعرض نرسيده سخنم را
آسيب خزان راه نديده چمنم را
از بسكه لطيف است مرا ذايقه در كام
چون زهر كند حرف مكرر دهنم را
اي شيخ نگه دار ز هم صحبتي ام دل
چون خلوت خود شهره مكن انجمنم را
داني كه چو من گور به آتش زده اي نيست
گر باز كني و بشكافي كفنم را
حرف مي و معشوق ز من عقل ربايد
زنار بود هر خم مو برهمنم را
از بسكه چو گل چاك زدم خرقه ي تجريد
دامان و گريبان نبود پيرهنم را
عضوم همه پرخار چو ماهي بود اما
هرگز نخلد خار تعلق بدنم را
بيگانه ندارد خبر از رجعت عشاق
جز اهل وطن راه نديده وطنم را
شيريني حرف است سعيدا كه زبانم
بيرون نگذارد كه برآيد سخنم را
مكن سؤال ز هر بي وفا وفاي مرا
كه غير وقت چه داند كسي صفاي مرا
چه نسبت است دلم را به جسم زار و نزار
كه استخوان نكند صيد خود هماي مرا
غمي ز مرگ چو آتش نداشتم ديشب
كه كرد اخگر من گرم داشت جاي مرا
چو اهل زرق و ريا دلق من به نيل مزن
بزن به باده ي رنگين خم، رداي مرا
اگرچه كشت مرا ناوك نگاه تو ليك
ستان ز لعل لب خويش خونبهاي مرا
به زور باده گشا هر گره كه هست مرا
به روي آب بزن نقش بورياي مرا
زياده ده دو سه ساغر ز خود خلاصم كن
به آب و خاك خرابات زن بناي مرا
به آن اميد سعيدا شبي به روز آورد
كه اين غزل برساند به او دعاي مرا
به آب ديده كنم سبز، خط ريحان را
غبار كفر، لباس است حسن ايمان را
ز خط و زلف چه فرق است روي جانان را
ز هم جدا نتوان كرد كفر و ايمان را
صفات ذات جمالي به غير، رخ منماي
كه كافران نشناسند قدر قرآن را
زاشك، مردم چشم مرا زياني نيست
چه غم ز حادثه اين خانمان به دوشان را
فقيه طعنه ي مي مي كند خدايا زود
به آب تلخ سپار اين حكيم يونان را
كجا توان به نگاه تو آشنا گرديد
نكرده رام، كسي آهوي گريزان را
رقيب را به خدا منع صحبت خود كن
به باغ خود مگذار اين هزاردستان را
از آن گذشته ام تا نگه به غير نيفتد
به گرد ديده ي خود خاربست مژگان را
نگاه دار به حق چهارده معصوم
ز شر حادثه مداح شاه كرمان را
ز كثرت غم دوران چه غم سعيدا را
كمند وحدت غم كرده رشته ي جان را
زمين شوره، اي جان، كي شناسد قدر باران را؟
دلي اندوهگين داند صفاي چشم گريان را
نزاعي نيست با شيطان فقيري را كه قلاش است
ز عياران ره خوفي نباشد مرد عريان را
چه خرمن ها كه خاكستر نشد از تابش برقي
كند يك جرعه مي افشا هزاران راز پنهان را
نگردد نكته دان طفلي نباشد عيب استادش
چو بي جوهر بود تيغي چه نقصان است سوهان را
سخن از شاهد و مي گو رقيبان را مگو از حق
نصيحت به ز شيريني نباشد طفل نادان را
وفا مشاطه ي حسن است ليكن كس نمي داند
نگه داريد اي خوبان به عاشق عهد و پيمان را
از اين عالم كه يك ساعت به حال خود نمي ماند
چه جمعيت به دست آيد سعيداي پريشان را؟
نيت قرآن بستم طوف كوي جانان را
هديه مي بردم دل را نذر كرده ام جان را
در شب غريبي ها حلقه هاي زلف او
طرفه منزل امني است خاطر پريشان را
در ثبوت ذات او نفي جمله واجب بود
بي حجاب گرديدم زان سراسر امكان را
دل به هرچه بستم باز خود به خود واشد
بسته بر هوا ديدم رنگ و بوي دوران را
صورت نكو اي دل مظهر جمال آمد
پس بر اين صفت دايم تازه دار ايمان را
شيخ كاملت گويم اي مريد جام مي
بسكه پخته مي سازد صحبت تو خامان را
عقل گشته سودايي در هواي آن معني
آب تلخ مي بايد اين حكيم يونان را
قيمت شب وصلش زاهدا كجا داني
گر كشي به چشم خود سرمه ي صفاهان را
عيب خود چه مي پوشي هر زمان به يك رنگي
تا به كي كني تعميراين سراي ويران را
پيش اهل حق اي دل، عقل را به دور افكن
به ز بيخودي نبود باده عزم عرفان را
در محبت جانان لاف و زندگي بي او
خاك بر سرت افكن چاك زن گريبان را
عشق شعبه ها دارد عقل مي شود عاجز
نوح مضطرب كرده موجه هاي طوفان را
در دل سعيدا خون موج مي زند هر سو
از پي مدد آمد بحر، چشم گريان را
چين فدا باد زلف پرچين را
مدد از كفر مي رسد دين را
همچو دل دين به باد مي دادم
چه كنم چشم عاقبت بين را
مي توان كرد جاي در دل سنگ
چه توان كرد قلب سنگين را
تا نمودي جمال، گم كرده
همچو عنقا وجود، تسكين را
بي مي صاف شاد نتوان كرد
دل انديشه ناك غمگين را
گر تواني به بوريا سازي
نتوان ديد نقش قالين را
ترسم از شام و عصر هجران است
گر نخوانم نماز پيشين را
چند باشي سوار اي واعظ
همچو اطفال، اسب چوبين را
بر چنين اسب بسته اي خوش تنگ
از كتب زير ران خود زين را
هر كه ز اخلاص خواند الحمدي
تو سعيدا بگوي آمين را
هر كه دارد دل چون آينه سيماي تو را
مي كند خوب ز چشم تو تماشاي تو را
رم نكردي ز من و رام كسي هم نشدي
آفرين باد دل و ديده ي بيناي تو را
دايماً چشم تو انداز رميدن دارد
هيچ كس رام نكرد آهوي صحراي تو را
نشود تيره دل پاك تو از چين جبين
موج بر هم نزند صافي درياي تو را
امشب از داغ جگر لاله چراغان دارد
به هواداري گل دامن صحراي تو را
ز آب حيوان شده سرسبز خط پشت لبت
خضر امت شده ز اعجاز مسيحاي تو را
از حلاوت لب ساغر ز لبت وانشود
باده چون تلخ كند لعل شكرخاي تو را؟
نفس از نازكي طبع تو نتوانم زد
آه، صد آه، دل آينه سيماي تو را
همچو خورشيد كشد باز به عرياني سر
جامه گر اطلس چرخ است سعيداي تو را
نتوان يافت به خود منزل و مأواي تو را
كه نديده است به غير از تو كسي جاي تو را
عمرها شد كه حنا كرده به خوبان بيعت
كه به كام دل خود بوسه زند پاي تو را
فرق ننهادم و تغيير نديدم ديدم
مسجد و سبحه و زنار و كليساي تو را
همه جا جاي دل و جان عزيز است عزيز
خوب گرديدم و ديدم همه اعضاي تو را
منت از ديده كشم گر تو نهي پا بر چشم
گرد خود گردم و كردم سر سوداي تو را
مي تواند به نفس گرم كند عالم را
كيست گويد سخن سرد سعيداي تو را
تا كمند وحدت دل كرده ام موي تو را
تكيه گاه خويش كردم طاق ابروي تو را
گر به صد پيراهن يوسف بپيچي باز هم
با دماغ آشفتگي ها مي برم بوي تو را
بي نيازي ها تو را از ناز هم بيگانه كرد
خوب مي دانم تو را طبع تو را خوي تو را
وحشي چشم تو الفت با كسي نگرفته است
رام كي كس مي تواند كرد آهوي تو را؟
راستي بالذات يك مو نيست در زلف كجت
كس مسلمان كي تواند كرد هندوي تو را؟
جويبار ديده ي خود را اگر دريا كنم
كي توان در بر كشيدن سرو دلجوي تو را؟
از ازل با غم سعيدا استخوان پرورده است
كي شود خون شير مادر طفل بدخوي تو را؟
نمي دانم چرا كج بسته اند آيين ابرو را
كه مي دارند با شمشير، قايم دين ابرو را
ز صد ملك سكندر مي گريزم همچو افلاطون
اگر بر چهره ي آيينه بينم چين ابرو را
ز ديوان خط و خالش نظر برداشتم يكسر
ز چشمش تا شنيدم مصرع رنگين ابرو را
خدنگ تير مژگانش جزاها مي دهد آخر
اگر يك موي در دل هر كه دارد كين ابرو را
ندارد گرچه مانندي صف مژگان به خونريزي
وليكن از كجا آرد به كف تمكين ابرو را
نگفته هيچ كس بر وزن ابروي تو مصراعي
مگر خطت كند بر پشت لب تضمين ابرو را
سعيدا مه به زلف او برابر كي تواند زد
كه او پيوسته با خورشيد دارد چين ابرو را
خط ياقوت لعلش تا نمود آن مصحف رو را
نگاهش مي كند تفسير، بسم الله ابرو را
به پا مي پيچدش سنبل پي بوسيدن پايش
به هر وادي كه آن بدخو پريشان مي كند مو را
زبان تيغ مي بندد نگاه تيز جادويش
كه را دستي كه گيرد نكته آن چشم سخنگو را؟
نه تنها دل سياهي مي كند بي او در اين صحرا
سيه كرد انتظار جلوه ي او چشم آهو را
سعيدا جوي خون گردد روان از چشم حيرانم
اگر يك دم نبينم در كنار آن سرو دلجو را
ز مجنون پرس اگر خواهي سراغ چشم آهو را
دل ديوانه مي داند نگاه طفل بدخو را
ز فكر روز محشر صبحدم آسوده برخيزد
اگر بيند كسي در خواب آن چشم سخنگو را
سري در پيش افكن يك نفس پاس دم خود دار
كه اهل دل كنند آيينه ي خود چشم زانو را
جهان ديوانه مي گردد چو از رخ پرده بردارد
كه من خود ديده مي گويم صفات آن پري رو را
اگر خواهي كه يك دم در حريم وصل ره يابي
شعار خويشتن كن چون كبوتر ذكر ياهو را
پي تسخير ملك دل به شمشير احتياجش نيست
براي حرمت خورشيد خم كرده است ابرو را
بسا اعجاز، خوبان را درون پرده مي باشد
كه يوسف بيشتر دارد درون پيرهن بو را
تو را سرو قدش در بر چرا زاهد فغان داري
چو قمري برده اي بر آسمان آهنگ كوكو را
نهان كردي به زير زلف، خال عنبرافشان را
چه بهتر زان كه در زنجير داري پاي هندو را
ندارد غنچه ي دل بيش از اين تاب گرفتاري
صبا را گو كه بگشايد ز هم آن جعد گيسو را
سعيدا در حريم وصل با او خلوتي داري
نمي ترسي كه غمازي خبر سازد سگ كو را؟
راه رفتن كس نفرمايد ز پا افتاده را
نيست تكليفي ز عالم مردم آزاده را
گر ز ملك بيخودي زاهد خبر يابد شبي
صبح ناگرديده با مي مي دهد سجاده را
چشم پوشيدن ز عالم، عالم امن است و بس
كس برون از تن نمي آرد لباس مرده را
در لباس شعر، معني لطف ديگر مي دهد
جلوه رنگين تر بود حسن درون پرده را
سينه صافان را سعيدا جاي در دل مي دهد
دوست دارد بيشتر استاد، لوح ساده را
بشكند آن تندخو چون آستين جامه را
مي كند خون شهيدان زينت هنگامه را
در بيان آن كمر از مو قلم كردم نشد
از خيال خود تراشيدم بنان خامه را
مي تواند زاهد بيچاره از سر بگذرد
ليك نتواند كه بگذارد ز سر عمامه را
غنچه ي مكتوب گل واگشت در صحن چمن
مي روم از خويش مي گويم جواب نامه را
گر نسيم فيض او بر ما اسيران بگذرد
مي توان صد چاك زد چون گل سعيدا جامه را
راه در معموره ها گر نيست اين ديوانه را
راه مي دانيم اي دل گوشه ي ويرانه را
مي كند خالي دل ما را ز غم هاي جهان
از كرم هر كس كه پر مي مي كند پيمانه را
از تجلي با صفا دارد جهان را روي او
مي كند روشن ز پرتو شمع ما اين خانه را
خوش نمي آيد به گوش خلق جز بانگ تهي
زان سبب واعظ همي گويد بلند افسانه را
حق به دست طالب دنياست گر كافر شود
برهمن بسيار زينت داده اين بتخانه را
گر در مسجد نگردد باز جز وقت نماز
دايماً باز است در بر روي ما ميخانه را
اي كه مي خواهي ز راه ديده او آيد به دل
آب و جارويي بزن اول در كاشانه را
من نمي بينم سعيدا در جهان بيگانه اي
با وجود آن كه كس محرم نشد جانانه را
رفتار محال است ز كوي تو كسي را
نبود گذر از يك سر موي تو كسي را
از عكس تو عكسي است در آيينه ي اوهام
ور نه خبري نيست ز روي تو كسي را
مشكل كه تو را بيند و از جا نرود كس
چون ياد كند شيفته بوي تو كسي را
در هر صفت از خويش برون رفتم و ديدم
جز ذات تو ره نيست به سوي تو كسي را
فرياد و فغان كار سعيداست به كويت
ورنه سخني نيست ز خوي تو كسي را
شد عمرها كه از نظر افتاده خواب ما
رنگ پريده مي شكند آب و تاب ما
پيچيده است حلقه ي زلفش بر آن ميان
گويا ز ماه بسته كمر آفتاب ما
آمد رقيب و باده كشيد و خبر كشيد
خوش توبه ها شكست ز بوي شراب ما
پيوسته سر دهد به هواي نگاه او
با بحر اتحاد ندارد حباب ما
حشر از ميانه نامه ي ما را برون فكند
شد جمع، خاطر از گنه بي حساب ما
ما عاشقيم هر كه به تقليد دم زند
باشد گناه در پي امر صواب ما
آن شعله خو مزاج ندانم چه مي كند
آتش فكنده در جگر دل كباب ما
از خط دور عارض و از حلقه هاي زلف
بر ماه بسته است كمر، آفتاب ما
كوتاه سير، عمر سعيدا و راه دور
بيهوده نيست در پي جانان شتاب ما
نيست دل مأيوس دارد در پي خود روز، شب
صبح نوميدي دمد هر چند آه سرد ما
چنگ خود اي زهره با خورشيد پرداز و برو
دوست كي دارد طرب را جان غم پرورد ما؟
از خيال ما سعيدا فيض مي بارد به خاك
كم نمي گردد به زيرش گنج بادآورد ما
ما را اگرچه [خوار] نمود افتقار ما
آن است بيشتر سبب افتخار ما
داريم اشك سرخ و رخ زرد از غمش
در يك چمن نشسته خزان و بهار ما
از هر دو كون مهر تو كرديم اختيار
ز اين بيشتر چه كار كند اختيار ما؟
داريم غربت و الم هجر و شكر و صبر
درمان درد يار بود در ديار ما
درياي اضطراب اگر نيستيم چون
ننشست هيچ سروقدي در كنار ما؟
در عالم مثال چو ماه است و آفتاب
با قدرتش معامله ي اقتدار ما
دست طلب به مذهب ما بسكه نارواست
دايم كج است پنجه ي برگ چنار ما
شهباز اوج همت ما زاغ گير نيست
دنيا به خط و خال نگردد شكار ما
پروانه سر به زانوي حيرت نهد سعيد
روشن اگر كنند چراغ مزار ما
بي غم نفسي نيست دل باخبر ما
زخمي است كه سوزد به دل ما جگر ما
ديديم كه اين چشم به آن روي سزا نيست
برخاسته منظور ز پيش نظر ما
ما شعله نماييم ولي تشنه نوازيم
چون ابر چكد آب ز برق شرر ما
شمشير خجالت كه كشد لاف درونان
بي رنگ برآيد ز جگر نيشتر ما
مي گفت به جان دوش سعيدا دل محزون
زينهار كه از خود نروي بي خبر ما
جلا مي دهد سينه را اخگر ما
ز دل مي برد زنگ، خاكستر ما
به خون لاله سان بارها شسته ايم
سياهي نشد پاك از دفتر ما
نخواهيم سر در كشيدن به عجز
اگر تيرباران شود بر سر ما
دليل حوادث توانيم گشتن
كه هر داغ شمعي است بر پيكر ما
چو آيينه در پيش روشن ضميران
عيان است از داغ ما جوهر ما
چو مژگان نظر بند كرديم اگر
نيفتد ز پرواز، بال و پر ما
نپوشد ز ما آنچه پوشيدني است
شود خرقه گر آسمان در بر ما
چو داريم با ماهرويان سري
نباشد بجز مهر در كشور ما
مگر صحبت داغ گرم است امشب
كه پروانه ي ماست بال و پر ما
سعيدا چو دلداده اي دل به دست آر
كه دل مي برد هر زمان دلبر ما
برتر از عرش است اي عشاق، سيران شما
دور گردون هست تقليدي ز دوران شما
تا قيامت باد با هم روبرو اي مهوشان
سينه ي صافي دلان و تيغ عريان شما
گرنه ايد اي دوستان از اهل عزت خود چراست
آسمان كرسي بدوش و سفره [و] خوان شما
چند مي پرسي كه مجنون كرد و عقلت را كه برد
مستي چشم سيه سرو خرامان شما
سبحه و زنار يكروزي به هم خواهند زد
مي شود معلوم كفر ما و ايمان شما
ديو سيرت اي ملايك صورتان ملك روم
خنده مي آيد مرا بر چشم گريان شما
آفتاب حسن بي اندازه گرمي مي كند
مي مكد ياقوت تر لعل بدخشان شما
پنجه ي خورشيد و صبح مطلع شمس يقين
نيست اي خوبان بجز دست و گريبان شما
جنگ ها مخفي است در صلح شما اي دوستان
برتر از درد است بر اين خسته درمان شما
رونق بازار خوبان چهره هاي گندمي است
صدهزاران جان به يك جو پيش دكان شما
[سرفه اي] در كشتن ما اي جوانان خوب نيست
صدهزاران چون سعيدا باد قربان شما
جامع رشك جنان فيض اثر ديديم ما
گوييا در شام دنياي دگر ديديم ما
سقف جامع با سراجات منيرش بي گمان
آسمان و كوكب و شمس و قمر ديديم ما
واعظان در هر طرف سرگرم وعظ خويشتن
سرخوش از ذكر خدا ديوار و در ديديم ما
باخبر با بي خبر را اندرين دارالامان
بي خبر از خويش و از حق باخبر ديديم ما
وعده ي فردا مهيا در دمشق امروز بود
فيض شامش را فزون تر از سحر ديديم ما
اندرين معبد ره فيض است باب و روزنش
در دل هر بيدلي از حق نظر ديديم ما
نور احمد از مزار حضرت يحيي مبين
همچو بينايي ز مردم در بصر ديديم ما
قاپوي جنت سعيدا نيست جز باب البريد
اهل غفران را از اين در، در گذر ديديم ما
رو به هر كوهي نمايد طور مي دانيم ما
هر كه گويد حرف حق منصور مي دانيم ما
غايبان گر در حضور ما سخن ها گفته اند
نيست ز ايشان رنجي معذور مي دانيم ما
قرب دلبر جز فناي عاشق بيچاره نيست
هر كه نزديك است او را دور مي دانيم ما
كام از انگشت حلواي جهان شيرين مكن
اين بنا را خانه ي زنبور مي دانيم ما
يار اگر آن است اي زاهد كه مايش ديده ايم
از من و تو ديد او مستور مي دانيم ما
هر سري كان از خيال او ندارد شورشي
خشكتر از كاسه ي تنبور مي دانيم ما
در تماشاي گل روي تو چشم غير را
همچو نرگس در گلستان كور مي دانيم ما
مردمان ديده را ورد است دايم «ان يكاد»
چشم بد را از جمالش دور مي دانيم ما
ما معاني در نظر داريم ني ريش و سبيل
كاسه ي مي گل بود فغفور مي دانيم ما
صحتي كان از طعام و مي كند حاصل كسي
در طريقت خسته و رنجور مي دانيم ما
دل اگر بي طاقتي در هجر دارد عيب نيست
اندرين معني ورا مجبور مي دانيم ما
اي سعيدا مي روي بر دار چون خود گفته اي
هر كه گويد حرف حق منصور مي دانيم ما
چون تير پيچ و تاب ندارد كمان ما
پاك است از ريا و حسد خاندان ما
غير از هدف شدن نزند فال ديگري
گر مهره هاي قرعه شود استخوان ما
در خاطرش سخن سر مويي اثر نكرد
هر چند مو كشيد زبان در دهان ما
جايي كه غير عجز دگر هيچ نيست كم
جز بار نيستي چه برد كاروان ما
موي سياه گشت سفيد از فراق يار
شد زغفران ز محنت غم ارغوان ما
در انتظار شعله ي آواز خشك شد
اي عندليب خار و خس آشيان ما
گوش فلك چو ديده ي حيران نرگس است
در انتظار تا شنود داستان ما
منت كش بهار و خزان نيست باغ دل
داغ است لاله از هوس بوستان ما
گر ذره اي ز نور حقيقت به ما رسد
خورشيد همچو سايه رود در عنان ما
در نيك و بد حقيقت ما مي كند ظهور
در مسجد و كنشت بود داستان ما
اخوان صفات گرگ سعيدا گرفته اند
گويا كه يوسفي است در اين كاروان ما
برد آرزو خرمن ما خوشه چين ما
از دست نارسا ننمود آستين ما
آيينه ي نمونه ي تمثال حيرتيم
چون آب موج خيز نباشد جبين ما
از شكر و صبر ذائقه ي ما گرفته حظ
تلخ است در مذاق كسان انگبين ما
داغ است همچو لاله ي بيدل در اين چمن
از باغ روزگار گل دستچين ما
آمد اجل به ديدن ما گريه كرد و رفت
دارد مگر اثر نفس واپسين ما
هر دم در اين چمن دل ما داغ مي شود
هرگز به غير لاله نرست از زمين ما
هرگز نمي شود ز دلم صورت تو محو
خوش كنده اند نام تو را در نگين ما
از هر طرف حوادث دنياي بي مدار
صف بسته مي رود ز يسار و يمين ما
چون ماه در خيال رخ آفتاب او
ما را گداخت هيبت فكر متين ما
ديگر به سير باغ جهان برنخاستيم
تا شد نهال قامت او دلنشين ما
ما زان سبب طريق ملامت گرفته ايم
ظاهر شود مگر هنر عيب بين ما
گر رشته ي حيات كند نيست غم كه شد
هر تار موي زلف تو حبل المتين ما
ز آيين ما هر آن كه سعيدا كند سؤال
فقر است كيش و مذهب و ترك است دين ما
جز لاله نيست چشم سياهي به راه ما
غير از دلي شكسته نباشد پناه ما
در انتظار پنبه ي راحت سفيد شد
چشم كشيده سرمه ي داغ سياه ما
از موج خيز جوهر شمشير آبدار
دايم رسيده آب به حلق گياه ما
از بهر چشم زخم حوادث به خط صنع
حرزي نوشته هاله بر اطراف ماه ما
تا شد نشان عمر در اين خاك توده گم
هر دم كمان يأس كشد تير آه ما
افتاده ام به چشم و نيفتادم از نظر
بر ديده كرد جا همه جا برگ كاه ما
بر جان و دل از آنچه تو ديروز كرده اي
گر نيست باوري تو سعيدا گواه ما
بيجا نمي خلد به دلي تير آه ما
مژگان چشم آبله شد خار راه ما
از عجز ما هميشه قوي رشك مي برد
با برق مي زند دو برابر گياه ما
يك نكته اي است در نظر اهل معرفت
از خط سرنوشت شكست كلاه ما
از خشم چرخ و كشمكش دست روزگار
شد چون كمان شكستگي ما پناه ما
جايي كه چشم عفو تو مژگان به هم زند
در ديده ي [صواب] نشيند گناه ما
چون خط و خال، زينت روي دو عالم است
سوداي مفلسانه و فقر سياه ما
تا بوسه دست داده سعيدا به پاي او
ساييده است سر به ثريا كلاه ما
شور عشق است و جنون حاصل و سرمايه ي ما
سنگ طفلان بود از خان غمش دايه ي ما
منزل ما و فنا در ته يك ديوارند
سايه ي ماست در اين باديه همسايه ي ما
ما در اين مهد چه خواهيم به خود باليدن
كه به صد خون جگر شير دهد دايه ي ما
هر كه را رغبت بي ساخته با جنس خود است
دست در گردن ما چون نكند سايه ي ما؟
گر ز دست فلك افتيم سعيدا غم نيست
بسكه بالا شده در صدر فنا پايه ي ما
بي رمز درد، كس نشود آشناي ما
خالي ز ناله نيست ني بورياي ما
ماييم هر چه هست نماييم هر چه هست
از ما پر است عالم و خالي است جاي ما
با سنگ طينتان چه كند نرمي زبان
با دل شكسته كار كند مومياي ما
دست طمع ز دامن دوران بريده ايم
كفش زمانه راست نيامد به پاي ما
خود را به تير آه غريبان سپر مكن
خم شد كمان چرخ به زور دعاي ما
عمري است در مقام رضا ايستاده ايم
هرگز ناوفتاده ز پا اين عصاي ما
ما گردباد وادي حيراني خوديم
جز آه ما نگشته كسي گرد واي ما
هرگز نداده دولت ديدار رو مگر
از پا فتاده سايه ي بال هماي ما؟
بلبل به باد داد هر آن برگ گل كه داشت
بشنود تا نواي دل بينواي ما
گر شمع من تو باشي و پروانه ات منم
روز جزا وصال تو باشد جزاي ما
انگشت خود گزيد سعيدا چو ماه نو
تا ديد ضعف طالع نشو و نماي ما
ظهور نعمت منعم بود گدايي ما
نواي عالم معني است بينوايي ما
زمانه افسر شاهي به روي خاك انداخت
چو ديد شوكت و شأن برهنه پايي ما
بيار باده و با ما مصاحبت انگيز
كه بيخودي است ره و رسم آشنايي ما
نه زهد خشك فروشيم آبرو خواهيم
نه ترك دنيي دون است پارسايي ما
چو بحر عشق شود چارموجه مي داني
كه در سفينه ي دل چيست ناخدايي ما
نه گل نه بلبل و ني سرو در نظر داريم
به ياد روي تو باشد غزلسرايي ما
همين بس است كه افشانده دست از دو جهان
دگر چه كار كند دست نارسايي ما
به حق دوست كه اظهار خودنمايي نيست
اگر چه نيست پسنديده خود ستايي ما
نسيم را نفس صبحدم دهد تعليم
ز دود مجمره ي سينه عطرسايي ما
زمانه داند اگر باشدش تميز سخن
كه كس نگفته سخن را به خوش ادايي ما
دليل عالم معني است عالم صورت
كه مثبت است به يكتاييش دوتايي ما
تو گر ز سايه ي نابود بگذري يابي
سعادتي كه نهان است در همايي ما
به ره نرفته دو گامي برهنه پا شده اند
نصيب نيست به هر كس برهنه پايي ما
جفا مكش پي آرايش خود اي طناز
ندارد اين همه در كار دلربايي ما
حكايت است سعيدا كه بشنويد از ني
شكايت است كه اظهار كرده نايي ما
اي خيره چو نرگس ز جمال تو نظرها
چون غنچه پر از خون ز خيال تو جگرها
بس سنگدلاني كه در اين راه ز دوري
چون كوه گرفتند به هر گوشه كمرها
ايام جواني است مرادي طلب از حق
در ناله ي پيش از دم صبح است اثرها
ني حرف زدي با كس و ني حرف شنيدي
اي از تو به هر كوچه و بازار خبرها
تا آب رخي گوهر مقصود نريزد
كردند بسان صدف سينه سپرها
از بسكه ز هر سو به رهت منتظرانند
راه نظري نيست در اين راه گذرها
هشدار، زبان را سخن عشق نسوزد
در باطن اين نكته نهان است شررها
تاب سخني سخت ندارد دل نازك
بر شيشه ي نازك بود از باد خطرها
آن را كه خدا خواست به دنيا ندهد دل
بر گردن خر بسته نمودند گهرها
كس نيست كه داغي ز تو بر سينه ندارد
دادند ز خورشيد به هر ذره شررها
هر چيز سعيدا كه در او فايده اي بود
داديم به اغيار گرفتيم ضررها
نگاهي جانب ما كن كه قربانت شود جان ها
از آن چشمي كه مجنون گشته آهو در [بيابان ها]
ز مشتاقان چرا پوشيده اي عارض به رنگ گل
نواي بلبل شيداست زان رو در گلستان ها
كمان ابروانت بسته زه گويا كه پي در پي
گذر دارد ز هر سو بر دل من تير مژگان ها
نمود از عارضش خالي سودا فقر پيدا شد
كه عقل كل از آن سوداست سر زد در بيابانها
غبار خط چو پيدا گشت بر گرد رخش يارب
پي اثبات دين هر سو روان كردند فرمان ها
به نامش گشت فخر هر دو عالم صورت آدم
كه بي اسمش ندارد [رونقي] عنوان ديوان ها
ز يك موجي كه زد بحرش دو عالم در خروش آمد
صفاتش كي رقم گردد به امداد شبستان ها
ز مجنون پرس، پير عقل نادان است در اين ره
كه طفل عشق، استاد جهان شد در دبستان ها
ز نقش پاي مشتاقان فلك تسبيح گردان شد
كه گرديدند چون پرگار بر اين نقطه دوران ها
نمي آيند با خود جرعه نوشان ازل هرگز
كه با مستي از آن پيمانه بربستند پيمان ها
كسي فيض از شميم طره ي دلدار مي يابد
كه چون گل در بر خود چاك زد از تن گريبان ها
ز ناهمواري جسمي كه داري پيشتر پا نه
به مطلب كي رسي حاجي تو در قطع بيابان ها
نه مژگان است گرد چشم آن بدخو كه از غيرت
نگاهش تيز مي سازد به جانم نيش پيكان ها
سعيدا چون به سر خود رسيدم شد مرا ظاهر
كه بر هر يك سر از گنج كرم دادند سامان ها
سرگشته ي تو خم نكند سر به هيچ باب
از آسمان فتد نفتد قدر آفتاب
ديروز طرفه صحبت گرمي نداشتيم
ما و خدنگ غمزه ي او زلف و پيچ و تاب
واعظ بيا ز حق مگذر خوب قسمتي است
ما و شراب ناب، تو و مست و احتساب
پستان داغ سينه به طفلي مكيده ام
كي مي رود ز ذايقه ام لذت كباب؟
امروز زلف [و] طره ي شب را گشوده است
در آسمان آينه كن سير ماهتاب
بي او مدان كه باده كشان باده مي كشند
چشمي است پر ز گريه ي خم ساغر شراب
بالله از عمارت كونين بهتر است
تعمير پايه ي در و بام دل خراب
خواهي شوي نهان ز اجل پيشتر ز موت
زودي بپوش چشم سعيدا برو بخواب
با تهي دستي علو همت است اين از حباب
كاسه اش بر آب و هرگز تر نمي گردد ز آب
جوهر خود را نهان در طبع روشن كرده ام
با وجود آن كه عريانم چو تيغ آفتاب
جوش مستي هاي باطن را چه داند محتسب
كي برد بو تا نريزد بر كنار خم شراب؟
در شكست دل از آن شادم كه استاد ازل
كرده در مجموعه ي تن اين ورق را انتخاب
نشئه ي بخت من و چشم سياه او يكي است
هر دو همرنگند وحشي طبع و دايم مست خواب
ما نهال خود سعيدا ز آبرو پرورده ايم
خوشتر از چين جبينباشد به ما موج شراب
تا كجا رفتار دلجوي تو را ديده است آب
كز هواي جلوه ات بر خويش گرديده است آب
مي كند هر لحظه پيراهن قبا چرخ كبود
اين قدر بيهوده بر گرداب پيچيده است آب
ز دو جانب بسته دامن را به زنجير كمر
از شتاب عمر بس دلسرد گرديده است آب
دايماً در بحث كج با بحر ميدان مي كشد
راستي را از زبان موج نشنيده است آب
جلوه ي مستانه دريا را سعيدا شد نصيب
در پي آن نازنين از بسكه گرديده است آب
روشنگر زمان و زمين است آفتاب
يك صفحه از كتاب مبين است آفتاب
تا جوهر وجود تو آمد به روي كار
ماه است آسمان و زمين است آفتاب
در پاكي وجود تو حرفي نديده است
گويد كسي چنان و چنين است آفتاب؟
چون گوي در سراسر ميدان آسمان
پهلو نبرد گوشه نشين است آفتاب
خوش گو سخن به پستي قدرت نظر مكن
دل آسمان و فكر، زمين است آفتاب
سالك خيال و راه خدا آسمان دل
شك و گمان ستاره يقين است آفتاب
يك دلبري است ليك به هنگام مهر و قهر
آن است گاه ماه گه اين است آفتاب
دور از حقيقت است سعيدا مجاز بين
چون بگذرد ز ماه قرين است آفتاب
در خم هر حلقه ي زلفش رهين است آفتاب
سايه سان پيش قد او بر زمين است آفتاب
مزرع حسني كه گردون است خاك ريشه اش
از براي روزي خود خوشه چين است آفتاب
نور چشم از مهر افزونتر نمايد در نظر
از براي ديده ي ما دوربين است آفتاب
كيست يارب آن سواري كز غرور حسن او
آسمان با اين بزرگي اسب و زين است آفتاب
عرش باشد حلقه ي مهري به انگشت صفات
آسمان فيروزه و نقش نگين است آفتاب
گه پريشان مي كند گه غنچه مي سازد چو زلف
با سيه بختان سعيدا اين چنين است آفتاب
كاكل كمند زلف تو شد دام آفتاب
تا شد غزال چشم سيه رام آفتاب
زان دم كه ماه روي تو را ديده ام به خواب
هرگز نبرده ام به غلط نام آفتاب
زان رو كه ناز گوشه ي ابرو بود بلند
مه مي شود هلال به پيغام آفتاب
لعل لبش به چشم سياهش نمي رسد
نسبت به جام مي نكنم جام آفتاب
آغاز مهر نيم دمي صبح صادق است
يك شام بيش نيست سرانجام آفتاب
هر شب براي داشتن [پاس] خاطر است
مشعل فروزي فلك و بام آفتاب
هرگز نيافت روزي خود غير قرص نور
تا لقمه خوار خوان تو شد كام آفتاب
هرگز نديده ايم سعيدا ز مفلسي
يك خرقه ي درست بر اندام آفتاب
ساقي مكن دريغ ز پير و جوان شراب
فرصت غنيمت است بده رايگان شراب
اي خضر تن پرست چه تن مي زني بس است
آب حيات مجلس روحانيان شراب
در پاي گل پياله كشان بس گريستند
جاري است همچو آب در اين بوستان شراب
تنگ است بسكه چشم جهان و جهانيان
اي دل نمي رسد به تو يك سرمه دان شراب
گر مي نمي دهيد براي خدا مرا
باري بياوريد پي امتحان شراب
با مفلسان رند، وفادار نيست دهر
بارد بجاي آب گر از آسمان شراب
از عشق و عاشقي به سعيدا چه گفتن است
كس مي برد براي مغان ارمغان شراب؟
عشق پرشور است و ما پراضطراب
يار بي رحم است و ما بي آب و تاب
دوش زلفش در خيال من گذشت
تا سحر شب مار مي ديدم به خواب
چشم او را در نظر آورده ام
مي توانم كرد عالم را خراب
مي روم از هوش و مي گويد دلم
يا شراب و يا شراب و يا شراب
قصد جان دارد بت عيار من
كافري را مي كشد بهر ثواب
شام گفتا صبح مي آيم برون
اي خدايا كي برآيد آفتاب؟
مي پرستي از جوانان عيب نيست
طرفه ايامي است ايام شباب
جمله ي آيات قرآن نازل است
از براي مدح آن عالي جناب
از مي عشق آنچه مي خواهي بنوش
هيچ كس را نيست دست احتساب
اين غزل بر وزن بيت مثنوي است
«خشم مردان خشك گرداند سحاب»
خود دعاي خود سعيدا مي كند
شاه ما بادا ز جانان كامياب
در ميان ما و او شد حسن بي پروا نقاب
تابش خورشيد بر خورشيد شد پيدا نقاب
روز محشر روي او از هيچ كس پوشيده نيست
مي شود خجلت به چشم عاصيان فردا نقاب
آسمان در فكر ديدارش سراپا ديده شد
تا مبادا افكند از روي مه سيما نقاب
خوشتر از دل نيست جاي ذكر جانان هوش دار
دختر رز را نباشد بهتر از مينا نقاب
تا نپوشي چشم از جان، گوهرت نايد به دست
ديدن او را به ما شد ديده ي بينا نقاب
وسمه ننگ است ابروش را سرمه عار ديده اش
دلبري را بسته از رنگ حنا بر پا نقاب
اشك ما اكثر حجاب ديده ي ما مي شود
همچو موج بحر گاهي بر رخ دريا نقاب
مبدأ درمان و درد خويش مي دانيم كيست
حكمت حق را نباشد بوعلي سينا نقاب
عارف از آگاهي دايم سعيدا عارف است
يا غير دوست باشد بر دل دانا نقاب
غنچه كي وامي كند چشم دل خود را ز خواب
تا نيفشاند سحر بر روي گل شبنم گلاب؟
شورش ديوانه از زنجير كي كم شود
مي تواند منع جوش بحر سازد موج آب؟
در ترقي مي شود حرص از هجوم مال و جاه
تشنگي افزون شود نزديك چون گردد سراب
دعوي ميخانه در ميخانه گردد باز صاف
كي نشنيد بر زمين موجي كه برخيزد ز آب؟
رفته از خود خويش را بيند سعيدا بر درت
كي بود يارب كه گردد اين دعايش مستجاب؟
ديوانه شدم باز جنون مي كنم امشب
اي عشق مدد ساز كه خون مي كنم امشب
تا عشق بنا گشته جهان ياد ندارد
عيشي كه به اين بخت زبون مي كنم امشب
غم نخل و ثمر آه و نفس سوخته آخر
خود گوي كه بي روي تو چون مي كنم امشب؟
سيلي كه برد زنگ ز آيينه ي عالم
از ديده ي خونبار برون مي كنم امشب
چون شمع به خود گريه ي جانسوز سعيدا
تا كوي فنا راهنمون مي كنم امشب
تو جان و من به جانت گشته طالب
تو نور ديده و از ديده غايب
چنان قانون شرعت زد بر آهنگ
كه از مي شد لب پيمانه تايب
جهان بس خورده با هم فرق نتوان
كه در اين دوران غرايب از عجايب
ز دست خويش در آتش فتادي
كه در معني اقارب شد عقارب
مكن در كار او عيبي كه پيداست
سعيدا چون قلم در دست كاتب
از پير همت و كرمي اي جوان طلب
چون تير قوت و مددي از كمان طلب
اي دادخواه دست به دامان عشق زن
هر حاجتي كه هست از اين خاندان طلب
كس بي نصيب روزي خود را نمي خورد
اول بيار قسمت و آن گاه نان طلب
موقوف امر توست دل و جان و هر چه هست
بيرون شو از نقاب و حجاب و روان طلب
ديگر نماند تاب نگاه پريوشان
ز اين مردمان بيا و سعيدا امان طلب
شبي كه مست بيايد به خواب من مطلوب
دهد به غمزه شراب و كباب من مطلوب
از آن دو لعل شكرخا چو مدعا پرسم
به غير بوسه چه گويد جواب من مطلوب؟
حواله ام به دو زلف سياه خواهد كرد
چو بيند از غم خود پيچ و تاب من مطلوب
ز پرتو رخ او نور ديده بوده و دل
نمي نموده به من از حجاب من مطلوب
چو ديد از همه سو روي من به خود گفتا
صد آفرين به خيال صواب من مطلوب
چه سينه هاست كه نشد داغ و خانه ها كه نسوخت
چو پا گذاشت به بيت الخراب من مطلوب
چه احتياج سعيدا مرا به صرف و به نحو
نوشته صورت خود در كتاب من مطلوب
روي تو چو از پيش نظر پرده برانداخت
آتشكده ي مهر به دور قمر انداخت
بي روي تو هر قطره ي اشكي كه برون شد
از دل همه را ديده ي من از نظر انداخت
در عين سخن خنده ي آن لب نه ز عقل است
از مستي بسيار نمك در شكر انداخت
از عاشق بيچاره چه خواهند كه بلبل
يك مشت پري داشت در اين رهگذر انداخت
هر حلقه كه كوتاه شد از دام كمندي
واكرد از آن زلف و گره در كمر انداخت
طبع تو اگر كان نمك نيست سعيدا
پس شور چرا شعر تو در بحر و بر انداخت؟
صبحدم شيري كه مهر دايه ام در كام ريخت
خون دل شد شام غم از ديده ام ايام ريخت
سرخ ناگرديده ريزد خون دل را دل به زور
حيف اين مي را كه از خم ساقي ما خام ريخت
ساقي بزم طرب تا عقل دورانديش شد
رنگ مينا را شكست و آبروي جام ريخت
آسمان هر مايه ي نازي كه پيدا كرده بود
جمله را يكبارگي در پاي اين اندام ريخت
آسمان، كوكب نما كي بود دست قدرتش؟
دامني از داغ ما پر كرد و بر اين بام ريخت
دوش بر حال شهيدان گريه اش داني چه بود
بر دماغ آشفتگانش روغن بادام ريخت
ديدن ذاتش سعيدا درخور اين ديده نيست
در خيال او پر انديشه از اوهام ريخت
گفتگوي حشر راحت از دل ديوانه ريخت
چشم ما خواب گراني داشت اين افسانه ريخت
خون بلبل را به جوش آورد گل را رنگ داد
در چمن هر قطره صهبايي كه از پيمانه ريخت
عشق دل ها را فشرد و چشم ها را آب داد
گرچه از خم برد ساقي باده در پيمانه ريخت
سيل، راه خانه ي ما را نخواهد يافت حيف
پيشتر از او در و ديوار اين ويرانه ريخت
بر سر دامي كه زاهد از ردايش كرده پهن
در فريب [و] گول مرغان سبحه ي صد دانه ريخت
از ره هوش و دل و جان اي سعيدا گوش دار
كاين غزل از خامه ي صائب عجب مستانه ريخت
در بزم عشق نشئه ي تأثير صحبت است
ساقي است پير بيعت و خم پير صحبت است
خلوت طريق سلسله ي نقشبند نيست
پاي دلم هميشه به زنجير صحبت است
عشقيه نشئه از دل هم جذب مي كنند
طالب هميشه در پي تدبير صحبت است
بيرون ز كون، مجلس روشندلان بود
گردون بناي خانه ي تصوير صحبت است
اوضاع چرخ را نتوان كرد سرزنش
كاو خانمان خراب ز تغيير صحبت است
شعرش قبول خاطر از آن شد كه با سعيد
امروز در طريقه ي ما مير صحبت است
نازك دلي كه آينه دار نزاكت است
دايم به فكر نقش و نگار نزاكت است
آرامگاه آن قد و بالين ناز او
دوش نزاكت است و كنار نزاكت است
آن حسن نازپرور و خط بنفشه فام
باغ نزاكت است و بهار نزاكت است
آن كاو سبوي دختر رز مي كشد به دوش
منت كشد كه حامل بار نزاكت است
افتاده است كار سعيدا به نازكي
هر جا رود غريب ديار نزاكت است
باده نوشي و غزلخواني ديوانه بجاست
خنده گر نيست بجا گريه ي مستانه بجاست
آدمي را به جهان كلبه ي تن معمور است
تا ستون نفس و آه در اين خانه بجاست
آسمان در حركت از اثر يك جام است
دور برپاست اگر شيشه و پيمانه بجاست
بسته در هر خم مويش دل و جاني است به زور
هر شكنجي كه بر آن زلف دهد شانه بجاست
شاهباز از پرش افتاد و نشيمن شد خاك
جغد پر ريخته را گوشه ي ويرانه بجاست
يار آن است كه با غير نگيرد آرام
تكيه ي شمع به بال و پر پروانه بجاست
شيشه ي توبه ز يك قطره ي مي آب شود
عهد ها مي شكند تا مي و ميخانه بجاست
سنبلت گشت سمن، سير گل از ياد نرفت
عقلت آمد به سر و غفلت طفلانه بجاست
همه اعضاي سعيدا هدف اين معني است
سنگ طفلان نه همين بر سر ديوانه بجاست
يار را از من چه مي پرسي بپرس از دل كجاست
محفل ليلي ز مجنون پرس در محمل كجاست
عالمي شد كشته ي شمشير غم كو شاهدي
تا برآيد از ميان گويد به ما قاتل كجاست
سير دارم تا سحر امشب كنشت و كعبه را
تا چراغ بي ريا روشن در اين محفل كجاست
اي كه صد گل مي كني هر لحظه در اين بوستان
جز تو در زير زمين يك دانه بي حاصل كجاست
جنگ هفتاد و دو ملت بر سر راه است و بس
ورنه غيريت ميان خلق در منزل كجاست
نسبت سرو چمن با قامتش عين خطاست
قامت موزون او چون سرو پا در گل كجاست
طرفه عالم هاست در انفس كه در آفاق نيست
آنچه پنهان كرده در دل باغبان در گل كجاست
اي كه مي گويي سعيدا را ز جان و دل گذر
جان فدايت باد ليكن عاشقان را دل كجاست
آه گرمي كه به ياد تو ز دل ها برخاست
مرده اي بود ز اعجاز مسيحا برخاست
نرگس از مستي چشم تو چنين شد بيمار
سرو آزاد به تعظيم تو از جا برخاست
هر كجا بزم طرب ساز تو شد از راه ادب
زود بنشست ز پا ساغر و مينا برخاست
به هواي گل رخسار تو از پرده ي غيب
غنچه بيرون شد و نرگس به تماشا برخاست
هر دو جا رفتم و ديدم كه ز بدنامي من
مؤمن از كعبه و كافر ز كليسا برخاست
واي بر حال كسي كاو به جهان دل بربست
اي خوشا آن كه به دل از سر دنيا برخاست
از سر كون و مكان از ته دل بر سر دل
به اميدي كه نشيني تو سعيدا برخاست
به طوف كوي تو آن شب كه دل ز جان برخاست
به ياد وصل تو از مرد و زن فغان برخاست
براي آن كه كند بوسه آستان تو را
زمين نشست به تمكين و آسمان برخاست
غبار نيست در اين راه بلكه اين گردي است
كه از فشاندن عصيان عصيان برخاست
به ذوق نشئه ي احرام طوف مرقد تو
عصا فكند ز كف پير چون جوان برخاست
چو روبروي حريمت شدم به استقبال
يقين ز باب سلام آمد و گمان برخاست
شفاعت تو اگر دست ما به حشر نگيرد
ز بار معصيت از خاك، كي توان برخاست؟
ز بار منت گردون كسي شود آزاد
كه همچو سرو به تعظيم گلرخان برخاست
به ذوق خويش سعيدا ز كوي يار نرفت
كه هچو آه ز دل هاي ناتوان برخاست
حرف هر كس ز فكر خام خود است
جنبش هر كه از مقام خود است
آسمان با وجود اين همه شأن
متفكر به صبح و شام خود است
ديده ام شيخ و پير و ترسا را
هر كه در فكر كام و جام خود است
واعظي را كه زير پا كرسي است
عاشق صنعت كلام خود است
آن كه بر منبرش تو مي بيني
پي سير جهان به بام خود است
غافلانش نماز مي خوانند
آن كه در قعده و قيام خود است
راستي كم ز مد كاف مباش
دايما ً بر سر كلام خود است
خواجه ي خويش دان سعيدا را
نه چو خربندگان غلام خود است
مدح رخ زيباي تو عنوان سعيداست
تعريف قدرت مطلع ديوان سعيداست
آن چشمه كه نامش به جهان آب حيات است
يك قطره اي از ديده ي گريان سعيداست
لخت جگر سوخته و سينه ي بريان
پيوسته كباب و مزه ي خوان سعيداست
با غير نبستيم و در دل ننشستيم
اندوه و غم و درد تو مهمان سعيداست
هر آن دلي كه به زلف بتي گرفتار است
ز دام جسته ي تسبيح و قيد زنار است
چرا به سر نزند لاله را كه آن داغي
ميان سوختگان عاشق وفادار است
جهان به خانه ي تاريك و تنگ مي ماند
كه هر طرف بروي پيش روي ديوار است
اگر چه خاتم دل ها به نام اوست چه سود؟
كه چون نگين سليمان به دست اغيار است
چرا تو سر مرا فاش مي كني اي شيخ؟
مگر تو بنده ي آن نيستي كه ستار است؟
فداي او نكنم روح را كه چيزي نيست
وگرنه دادن جان پيش من نه دشوار است
هواي داغ سعيدا به سر از آن دارم
كه لاله بر سر شوريده زيب دستار است
حلب شهر و نعيما شهريار است
سعادت پيشكار و بخت يار است
سپاهش قدسيان اقبال شاطر
همافخرد كه او را سايه دار است
به تصويرش فرنگستان گرفتار
در اين حيرت حلب آيينه دار است
سلحدار است چشم مي پرستش
نگاه تيز تيغ آبدار است
به گاه جلوه در ميدان همت
جهان اسب و نعيما شهسوار است
چو سلطان، ملك معني در نگينش
ز تحسينش سخن را اعتبار است
نعيما آسمان و ماه معني است
كه اين معني به ما زو يادگار است
تو را جان گويم و ترسم كه رنجي
كه از جانم تو را ننگ است و عار است
وليكن بيش از اين قالب چه گويد
كه قالب را نه ز اين بيش اقتدار است
چو خس از آشيانش دور افكند
مرا فرياد و داد از روزگار است
ز بس بر ذره ها لطفش قرين است
نعيما آفتاب اين ديار است
نعيما گرچه سلطان جهاني
خبردار اين جهان بس بي مدار است
سعيدا در حلب آوازه افتاد
كه سلطان با گدا امروز يار است
چون دل دليل نيست تن و [دل] برابر است
آبي كه [تشنگي] نبرد گل برابر است
[جايي] كه بحر وصل به گرداب [بيخودي] است
جام شراب و مرشد و كامل برابر است
مردي كه [خو] به وادي حيرت گرفته است
صحرا و باغ و جاده و منزل برابر است
گر خير از براي عوض مي كنند خلق
پس در طمع كريم به سايل برابر است
عالم اگر شوي تو به «العلم نقطة»
داني كه مركز حق و باطل برابر است
شاه و گدا چو مرد مساوي است زير خاك
بر اسب يا پياده به منزل برابر است
با توست يار، ليك سعيدا تو غافلي
دريا هميشه با لب ساحل برابر است
صورت انديش كي از معني ما باخبر است؟
پاي خوابيده چه داند كه چه در زير سر است؟
باخبر بودن از آيين جهان نيست كمال
كامل آن است كه از غير خدا بي خبر است
به قدم سير جهان كار هوسناكان است
سالك آن است كه بي منت پا در سفر است
غم مخور اي دل اگر بي هنرت مي خوانند
هست [جايي] كه همه عيب تو آنجا هنر است
لب خاموش سعيدا سخني بي عيب است
گوشه ي امن در اين دور زمان، گوش كر است
هر كجا مينا و جامي از مي گلگون پر است
واي بر پيمانه و ميناي ما كز خون پر است
شيشه ي ما را شكستي خوب كردي پر نبود
خاطر ما را نگه داري ستمگر، چون پر است
الفتي دارد به ما اندوه از روز الست
گر درون خالي شد از غم، نيست غم، بيرون پر است
بسكه دل ها آب گشت از دست چرخ بي وفا
از شراب ناب [انده] شيشه ي گردون پر است
فكر موزون كردن شعرم سعيدا مي برد
هر زمان دل، ورنه جيب سينه از مضمون پر است
دارم بتي و سجده اش اي دل نهاني بهتر است
از هر چه گويم خوبتر وز هر چه داني بهتر است
آن قد خرامان گر شود كامم همه حاصل شود
مشهور باشد اين سخن فتح آسماني بهتر است
در صحبت اهل سخن چون گل تمامي گوش شو
گر بلبلي در اين چمن سوسن زباني بهتر است
خواهي به كيش جا كني چون تير خود را راست كن
خواهي در آغوشي روي اي دل كماني بهتر است
زان سال ها كاندر ريا بردي به سر در خانقه
گر سربه پاي سروري ماني زماني بهتر است
هر كس به خود محرم مكن با هر كه راز خود مگو
حتي عبادت را اگر در شب تواني بهتر است
از حق شنو با حق بگو تا چند گويي با كسان
از آن فلان ابن فلان ابن فلاني بهتر است
همراه درويشان كجا هم صحبت سلطان كجا
از مثنوي گويد كسي شهنامه خواني بهتر است؟
شعر سعيدا را چه سر با شعر صائب يا دگر؟
از شعر جامي گفته كس شعر فغاني بهتر است؟
هر زمان دل را هواي كوي جانان بر سر است
ذوق جانبازي است دل را تا مرا جان در بر است
كوه را خون جگر شد آب در راه فنا
شاهد اين رمز، اندوه دل و چشم تر است
اي جمالت جنت و سرو قدت طوباي او
وي زنخدان تو زمزم، اي دهانت كوثر است
گر از آن مژگان آن رخساره مي خواهي مراد
نقد جاني هست اينك سنجر است و خنجر است
عقبه ي هستي چو طي خواهي كني ميخانه رو
تا به ملك نيستي يك ساغر مي رهبر است
عشقبازي گر نه آيين مسلماني بود
اندرين بتخانه پس اول سعيدا كافر است
هر زمان بر سر پرشور هواي دگر است
هر نفس از دل غمديده نواي دگر است
گاه پيچد به خم زلف و گهي بر كاكل
آه دلسوز مرا مد رساي دگر است
بيشه اي را كه منم شير نيستانش را
هر دم از ناله ي من برگ و نواي دگر است
اي خوشا عالم معني كه به هر چشم زدن
بهر دل بردن ما ماه لقاي دگر است
درد در سينه ام از نعمت او مي بالد
سينه را ازغم او باز صفاي دگر است
هر كه راه عشق ره و رسم ملامت آموخت
دل به جاي دگر و چشم به جاي دگر است
از دعاي شب و آه سحر و گريه ي صبح
شكر لله سعيدا كه صفاي دگر است
عاشقان را در جهان فكر و خيال ديگر است
غير تكميل خود ايشان را كمال ديگر است
ماهرويان جهان مانند يارم نيستند
دلبر ما را جمال خط و خال ديگر است
فتوي پير خرابات است بايد گوش كرد
هر كه ريزد آبرو خم را وبال ديگر است
بار هستي بر درخت نيستي بربسته اي
گشته اي مغرور فرع و اصل مال ديگر است
پير گشتي و جواني مي كني با زور و حرص
با خودآ اي بي خبر امسال سال ديگر است
زاهدان از راه غفلت در ندامت مي روند
عارفان را از عبادت انفعال ديگر است
بر حضيضش جبرئيل از قوت پرواز ماند
طاير اوج وفا را پر و بال ديگر است
زاهدا در بزم ما دانسته خواهي آمدن
راه و رسم ديگر است و قيل و قال ديگر است
نكهت عشق از گلستان جهان هرگز مبوي
زان كه اين گل اي سعيدا از نهال ديگر است
دل ناخداي بحر تماشاي ديگر است
اين گوهر يگانه ز درياي ديگر است
داغ تو كي به هر دل و هر سينه جا كند
اين لاله زيب و زينت صحراي ديگر است
ز آب عنب كس اين همه مستي نمي كند
كيفيت من از مي و ميناي ديگر است
زاهد از اين عبادت ظاهر چه فايده
تن در ميان مسجد و دل جاي ديگر است
در هر طرف كه مي نگري از ميان خلق
فرياد و شور و ناله و غوغاي ديگر است
ذكر طريق عشق، كريم و رحيم نيست
ورد بلاكشان تو اسماي ديگر است
باور مكن كه در دو جهان صاحب سخن
درويش ديگر است و سعيداي ديگر است
به پيش چشم من دريا چه چيز است
به ذوق خاطرم صحرا چه چيز است
اگر امروز چيزي نيست حاصل
بگو اي زاهدا فردا چه چيز است
صفات آن لب شيرين ز من پرس
مگس داند كه در حلوا چه چيز است
تماشاي تو باشد حاصل چشم
وگرنه ديده ي بينا چه چيز است
در اول داو، عقبي را ببازند
قمار عشق را دنيا چه چيز است
به غير از شهره از خلوت چه باشد
كه جز آوازه از عنقا چه چيز است
سعيدا كام خواهي يافت از او
به كويش اين همه غوغا چه چيز است
در خرابات مغانم جا بس است
از دو عالم ساغر و مينا بس است
كيست آرد طاقت نظاره اش
يك نگاه او به عالم ها بس است
شاهد همت بلندي هاي ما
در نظر آن قامت رعنا بس است
چون دهم فردا جواب نامه را
بي زباني هاي ما گويا بس است
نيست مأوايي مرا جز بحر دل
جاي گوهر در دل دريا بس است
قامت او عرش را پامال كرد
عشق را معراج آن بالا بس است
از جنونم كون بر هم مي خورد
عالمي را اين دل شيدا بس است
در نظر داريم دايم لعل يار
شاهد ما چشم خون پالا بس است
در مذاق من سعيدا تا ابد
ذوق آن يكتاي بي همتا بس است
حرف آن لب شنفتنم هوس است
سخن از باده گفتنم هوس است
سر او را كه اظهر است از شمس
باز در دل نهفتنم هوس است
چون صبا خاك راه جانان را
به دم خويش رفتنم هوس است
عمرها غنچه خسب بايد بود
نفسي گر شكفتنم هوس است
پرده از روي كار من بردار
گل داغم شكفتنم هوس است
در شب وصل، مي به صرفه مده
مست با يار خفتنم هوس است
اي سعيدا ز حافظ امدادي
«شعر رندانه گفتنم هوس است »
هر شيوه اي كه هست در اين جا بجا خوش است
از گل صفا و رنگ ز بلبل نوا خوش است
يك دم حضور را به جهاني نمي دهيم
عالم به كام ماست اگر وقت ما خوش است
دلبر كه يار شد مزه از عشق مي رود
معشوق پرستيزه و ناآشنا خوش است
دل موج خيز گريه و چشمم ز خون پر است
ساقي بيار باده صفا و هوا خوش است
مجنون من زياده جنون مي كند ز پند
بي درد را كمان كه به دردم دوا خوش است
خوش دولتي است خدمت مردان راه عشق
نشنيده اي كه سايه ي بال هما خوش است؟
بگذر ز كار عالم و بگذار با فلك
كاين خانه ي نفاق به اين كدخدا خوش است
سلطان به حال خويش سعيدا گر خوش است
غمگين مشو كه نيز به حالش گدا خوش است
از خس و خار حوادث قلب ما را كي صفاست
عقل تا در خانه ي ما پيشوا و كدخداست
بي فنا كي ديده ي باطن شود بينا به حق
نيستي گردي است كان در چشم هستي توتياست
هر كه در چشم خلايق شد سبك در راه عشق
جذبه ي مطلوب با او همچو كاه و كهرباست
خسته ما به ز قند و گل نگردد اي طبيب
زان شكر لب، حرف تلخي ياد اگر داري دواست
برنمي گردد كسي محروم از اين در تا ابد
صاحب اين خانه با بيگانگان هم آشناست
گفت دل گر عاشقي محنت سرا را در بكوب
گفتمش طاقت ندارم گفت عشقت پس هواست
شكرها دارد سعيدا از خدا در كارها
گرچه افتاده است دستش نارسا، طبعش رساست
باعث آمدن روح به ابدان، عشق است
سبب معرفت حضرت انسان عشق است
آفتاب از نفس صبح محبت شد گرم
مرشد و پيشرو صاف ضميران عشق است
مصر را يوسف ما كرد به عالم مشهور
سبب گرمي بازار عزيزان عشق است
ناشناسيم و در اين خانه به عجز آمده ايم
منعمان راست سلام و به فقيران عشق است
يار بگشود سر زلف شب يلدا را
اي جگرسوختگان شام غريبان عشق است
هر كه مرد است بجز عشق ندارد كاري
كسوت و كاسبي و پيشه ي مردان عشق است
كي گرفتار به زلف و خم كاكل مي شد
چه كند كس به ميان سلسله جنبان عشق است
چه كني گر نگذارند سعيدا آن جا
يار بي رحم، تو سودايي و دربان عشق است
بي ظرف را شراب شرربار، مشكل است
پاي برهنه سير گل [و] خار مشكل است
گفتم به چشم او كه چرا دلبر است گفت
پرهيز پيش مردم بيمار مشكل است
موسي ز ضعف دل به عصا تكيه كرد و رفت
تا كوه طور ديد كه ديدار مشكل است
الحق به غير حق نتوان گفت حق منم
رفتن به پاي خود به سر دار مشكل است
دل را به چشم او ز نگه بيشتر سپار
سوداي خام ناز خريدار مشكل است
در اين سراي دو دره ي چار طاق دهر
زنهار فكر كار مكن كار مشكل است
تا غنچه ي لبت به سخن وانمي شود
دانستن حقيقت اسرار مشكل است
مي گفتمش قصيده سعيدا در اين زمين
لكن رديف و قافيه بسيار مشكل است
آن را كه هواي رخ خوب تو تولاست
كفر است ورا مذهب و اسلام تبراست
با آن كه مرا ديده ي اميد به بالاست
چشمم به اميد رخ زيباي تو بيناست
بي خواهش ما هر چه رسد از تو حلال است
در مذهب ما آن حرام است تمناست
هر گرد و غباري كه به دل بود ز هجرت
از باغ وصال تو نسيم آمد و برخاست
چشم همه آن سو همه را چشم بدان رو
نازم به بت خويش كه در عين تماشاست
در باغ جهان قامت سرو ارچه لطيف است
نازم به قد يار كه در لطف، دوبالاست
از بحر شنيدم كه به امواج همي گفت
هر كس كه به ما رو كند از ماست كه بر ماست
آن روز كه جنان ازل طرح چمن بست
از گل رخ و از سرو سهي قد تو مي خواست
هر دم به بتي تازه كند رسم محبت
تا غير نداند كه خدا يار سعيداست
آنچه مي داني تو در باطن نهان اظهار ماست
هر كه مي خواهد ببيند روي حق، ديدار ماست
پيش رندان باده چون از جوش افتد كامل است
با ادافهمان عالم، خامشي گفتار ماست
چشم ما هرگز نشد سير از تماشاي رخش
آن كه هرگز به نمي گردد دل بيمار ماست
برنمي دارد ز پايش دست، هر جا مي رود
سايه ي آن دلربا هم در پي آزار ماست
با دل سنگين خود با ما نخواهي شد قرين
شيشه و پيمانه و مي زاهدا در بار ماست
از دكان خودفروشان جنس استغنا مجوي
اين متاع بي نيازي خاصه در بازار ماست
اي مفسر، سير ديوان سعيدا را بكن
آنچه در قرآن نشد معلوم، در اشعار ماست
آن خانه برانداز كه خود راهبر ماست
همخانه ي ما همره ما همسفر ماست
آن يار مبرا ز خيالات عيان است
سري كه نهان است ز دل در نظر ماست
دارد سر منصور در اين باغ، مكافات
آن نخل به بار آمده و اين ثمر ماست
آن صيد ضعيفيم كه سرپنجه ي باز است
دست تهي بهله اگر در كمر ماست
از پاي رفيقان سبكبار سعيدا
هر خار نشاني است كه در رهگذر ماست
هر چيز كه رو مي دهد از ماست كه بر ماست
هر چند كه او مي دهد از ماست كه بر ماست
سرچشمه بود قسمت ما آب روان را
اين آب كه جو مي دهد از ماست كه بر ماست
گر غير از آن كوي شود [رد] چه عجايب؟
ما را كه چه رو مي دهد از ماست كه بر ماست
خويشي كه ز ما تافت جبين، غير شناسيم
بيگانه كه رو مي دهد از ماست كه بر ماست
هر بت كه سخن گفت به ما دلبر ما اوست
آن غنچه كه بو مي دهد از ماست كه بر ماست
ما را گله ز او نيست كه بد داد جزا را
ور زان كه نكو مي دهد از ماست كه بر ماست
گر قسمت ما باده سعيداست و گر سنگ
هر چيز كه رو مي دهد از ماست كه بر ماست
صافيدلي چو آينه در اين زمان كم است
ور هست همچو آب روان در پي هم است
نبود عجب كه منت آسودگي كشم
زخم صحيح ناشده در زير مرهم است
آيينه از تراش و خراش است پرضيا
روشنگر طبيعت ما خلق عالم است
آب از دهان ساغر جمشيد مي رود
صبحي دمي كه غنچه ي گل پر ز شبنم است
پيچد به آن كمر ز گمان شانه زلف را
يك موي در حساب ز كاكل اگر كم است
تا حشر برنخيزد اگر بر فلك نهند
[سرباريي] كه بر سر فرزند آدم است
در زير خاك، همت مي جوش مي زند
اين طفل نارسيده مگر نسل آدم است
دايم طناب طول امل در گلوي توست
تا ميخ آز در گل حرص تو محكم است
بتخانه است دهر و سعيداست بت پرست
آن كاو مريد خال و خط و زلف و پرچم است
آن آفرين جهان كه نگهدار عالم است
هر دلبر زمانه هم اغيار عالم است
چشمي كه وا ز كثرت غفلت نمي شود
تا روز حشر ديده ي پندار عالم است
نازم به آن بتي كه به هر پا گذاشتن
صد گام پيش از پي آزار عالم است
در قيد ماست عالم و ما حظ نمي كنيم
اي واي بر كسي كه گرفتار عالم است
هر ذره اي ز مهر رخش رقص مي كند
كافر بود كسي كه در انكار عالم است
گردون، متاع كينه فروشد به مشتري
روزي كه مهر بر سر بازار عالم است
چشم گدا به اين همه تنگي و خيرگي
سيري نديده، سير ز ديدار عالم است
منت ز آب و گل نكشد دل چو شد خراب
كاين خانه بي نياز ز معمار عالم است
در آفتاب حشر سعيدا چه مي كند
آن كس كه سايه پرور ديوار عالم است؟
آن كه نامش جان جانان است آن جانان ماست
آن كه قربان مي شود هر دم به جانان، جان ماست
مشرب ما ترك دنيا، مذهب ما نفي غير
دين ما اثبات حق و كفر ما ايمان ماست
ما به دشت بيخودي و بي غمي خو كرده ايم
صحبت اهل تكلف قيد ما زندان ماست
خلعت ما خرقه و تاج كياني ترك سر
مفلسي ها دستگاه، افتادگي ها شأن ماست
زنده مي گردد دل افسرده از فرياد و آه
هر كجا چشمي است گريان، چشمه ي حيوان ماست
زاد ما افلاس و راه ما طريق فقر [و] عشق
در جگر هر كس ندارد آه از ياران ماست
حيله هاي نفس دون ما را سعيدا [خوار] كرد
گر بميرد نفس روبه، شير در فرمان ماست
نه همين خنده ي گل از پي نشو است و نماست
اي بسا گريه كه چون شمع ز باد است و هواست
سركنم خم به طمع اين چه حكايت باشد
دست بالا نكنم گر همه هنگام دعاست
دلنشين شد بد و نيك و ادب و بي ادبي
تا ز پيش نظرم رسم تواضع برخاست
غم خورد طالب و گو شاد نگردد محبوب
گرچه خورشيد نباليد وليكن مه كاست
پرسش حشر به قانون شريعت باشد
كه همين سلسله تا روز قيامت برپاست
بي جمال تو مرا شب نشود هرگز روز
از جهان مي شنوم وعده ي رؤيت فرداست
گر سخن از قد رعناي تو آيد به ميان
روز محشر ز همه حرف سعيدا بالاست
چه شور است اين كه در كاشانه ي ماست
كه عقل ذوفنون ديوانه ي ماست
فلك صياد ما صيد و جهان دام
نصيب و قسمت، آب و دانه ي ماست
نمي دانم كه را قسمت نمايند
شرابي را كه در پيمانه ي ماست
حكايت هاي آدم تا به اين دم
چو نيكو بنگري افسانه ي ماست
سعيدا را بس است اين گر بگويي
كه اين ناآشنا بيگانه ي ماست
جولانگه معني دل هشيار نعيم است
فيض سحر از ديده ي بيدار نعيم است
بسته است بلاغت كمر و دست، فصاحت
در بندگي نطق گهربار نعيم است
جنت ز تجلاي جمال است منور
فيض نظر پاك ز ديدار نعيم است
بر روي زمين نقش حصير است اگر فرش
آن مسند زرباف و قلمكار نعيم است
امروز صفابخش دل و ورد [زبان ها]
گر دست دهد صحبت اشعار نعيم است
چشمش چو فلك رنگ نمايي است عجايب
خود مي كش و خود ساغر سرشار نعيم است
اقرار به باطل بود و منكر حق است
امروز هر آن كس كه در انكار نعيم است
جولانگه معشوق و شهادتگه عشاق
صحن چمن جنت و گلزار نعيم است
گر با تو سعيدا نكند لطف چه سازد
خلق و كرم و مهر و وفا كار نعيم است
در خانه اي كه جاي كسي نيست جاي ماست
بامي كه بر هواست بنايش بناي ماست
لنگر، جفا و صبر و هوا جذب و موج، اشك
خون بحر و دل سفينه و غم ناخداي ماست
آن را كه احتياج نباشد به بندگي
از بندگان بي سر و سامان خداي ماست
در كارگاه عشق، دل سنگ تيره را
آن صيقلي كه آينه سازد جلاي ماست
ما را نه دوستيست به دشمن گداز ما
بيگانه هر كه شد ز جهان آشناي ماست
مرغي كه بال و پر به هواي خدنگ او
از استخوان كشيده سعيدا هماي ماست
جفاهاي نگاهش ظاهر از لب هاي خندان است
جهان را دوستي امروز از صبحش نمايان است
ز عرياني نباشد دست من زير بغل دايم
كه دست نارسا شرمنده از چاك گريبان است
به شاهد نيست حاجت روز محشر كشتگانت را
كه شمشير تو خون آلود و زخم ما نمايان است
دم عيسي است طالب را سموم وادي ايمن
كه جنت كعبه رو را سايه ي خار مغيلان است
چه حرف است اين سعيدا مي توان دل كند از آن لب ها
كه هم مرجان و هم ياقوت و هم لعل بدخشان است
جامه از رنگ و از گلشن بدن است
آفتابي به زير پيرهن است
دل عاشق تمام آيينه است
جام مي پاي تا به سر دهن است
عالم از خاك سر برآوردند
مرده ي ما هنوز بي كفن است
در كليساي عشق و آيينش
هر كه زنار بست برهمن است
هرچه دل خواست من به جان كردم
صاحب خانه آشناي من است
صبحدم ورد عندليب چمن
يا گل و ياسمين و ياسمن است
با چنين اشك و پاره هاي جگر
هر كجا گريه مي كنم چمن است
هر كه از پا و سر خبر دارد
پاي تا سر به قيد خويشتن است
هر كه پرورده شد در اين مسلخ
عاقبت سر به پاي خويشتن است
با سعيداست يار هر جا هست
ويس با ماست گرچه در يمن است
وعظ ما ناگفتن است و درس ما ناخواندن است
راه ما نارفتن و بنياد ما افتادن است
دربدر چند از پي روزي روي اي بي خبر
پيش همت سنگ خوردن بهتر از نان خوردن است
از بخيلان دور شو هر چند تعظيمت كنند
مار را نرمي به پهلو سختي جان كندن است
نفس را تابع شدن چون پادشاه بي خرد
اختيار خود به دست مرد ظالم دادن است
هر كه از عالم رود بي زحمت حرص و ريا
ظاهرش مرگ است در باطن ز مادر زادن است
چيست مي داني سعيدا رمز معراج نبي
دامن از اين خاكدان بي مصلحت افشاندن است
چشمم ز گريه ي دل ناكام روشن است
تا مي چكد ز شيشه ميم، جام روشن است
بر تربت گرفته دماغان هجر او
دايم چراغ روغن بادام روشن است
شمع حيات صبحدم از هر كه شد فنا
ديدم به جاي او دگري شام روشن است
سر تا به پا لطافت معني است قامتش
آري كه شعله را همه اندام روشن است
اظهار سوز دل به زبان احتياج نيست
در خانه آتشي است كه تا بام روشن است
فيضش به خاص و عام رسد هر كجا كه هست
آن را كه همچو شمع سرانجام روشن است
نوبت رسد شبي به سعيداي بينوا
امروز گرچه شمع نكونام روشن است
عقل هندوي ميفروش من است
گل و مل پيشكار هوش من است
داغ گل دل كباب صهبا خون
موسم برگ و عيش و نوش من است
سخن راست همچو تير خدنگ
از بر سينه تا به گوش من است
لحن داوود و صور اسرافيل
هر دو در اصل، يك خروش من است
در «بلي» متفق ز روز ازل
دل و چشم و زبان و گوش من است
صبح ناگشته مرغ عرش دلم
پرزنان از خروش و جوش من است
سخن تلخ باده اي ناب است
همچو زنبور نيش و نوش من است
سخن حق ز عرش مي شنوم
آسمان حلقه اي ز گوش من است
صوفيم ابن وقت مي خوانند
روز آينده فكر دوش من است
صدف گوهر سخن امروز
اي سعيدا لب خموش من است
شرابخانه ي معني،دل بهوش من است
پياله ي مي وحدت، لب خموش من است
براي ناقص چندي دلم نمي سوزد
جهان پر ز هوس، ديگ خام جوش من است
تنم به خواهش دل جامه اي نپوشيده است
سري كه بار تعلق نديده دوش من است
به هر قدم دل مسكين چو بيد مي لرزد
كه بار خاطر نازك دلان به دوش من است
چه نسبت است سعيدا مرا به اهل جهان
كه چرخ كوچك ابدال، خرقه پوش من است
فتادگي چو نگين، نقش دلنشين من است
شكستگي چو رقم صفحه ي جبين من است
نمي رود ز دلم لذت فراموشي
هميشه حرف الف درس اولين من است
در آن جهان كه خزان و بهار را ره نيست
بهشت، يك چمن ساحت زمين من است
ز بسكه دست ندامت به يكدگر زده ام
غبار دور زمان گرد آستين من است
ز دست خويش سعيدا كجا گريز كنم
هميشه نقش قدم در پي كمين من است
شادي هر دو جهان از دل غمگين من است
صاف تر ز آينه ي مهر فلك، كين من است
برهمن، صورت آن بت كه تواش مي جويي
معنيش نقش خيال دل سنگين من است
دو جهان يك قدح آب نمايد به نظر
جام جم نشئه اي از كاسه ي چوبين من است
سرو درمانده به گل از هوس مصراعم
گل پريشان شده ي معني رنگين من است
نه همين اهل جهان مدح و ثناخوان منند
كه ملك با فلكش در پي تحسين من است
گريه و سوز و گداز و دل خرم چون شمع
مذهب و ملت و كيش من و آيين من است
كوه شد ريگ روان تا به كنارم آمد
بحر سيماب، نم موجه ي تسكين من است
خاطري كز دو جهان كام اميدش نبود
نيست گر هست سعيدا دل مسكين من است
خم در خروش و جوش ز خميازه ي من است
اين دور را قدح نه به اندازه ي من است
مضمون بكر غير خموشي نيافتم
بستن لب از سخن، سخن تازه ي من است
رنگ پريده ام پر و بالم [شكستني] است
بوي گلم هواي تو جمازه ي من است
آن دفتر درخت خزان ديده ام كه باد
دايم به فكر بستن شيرازه ي من است
در دست، داغ حسرت وصل تو هر زمان
از بوستان يأس، گل تازه ي من است
برق از شكوه شعله ي آهم شراره بست
فرياد رعد، شعبه ي آوازه ي من است
در رزمگاه عشق سعيدا به روي زرد
مشاطه تيغ، خون جگر غازه ي من است
آنچه در شش جهات گردون است
بهر اثبات ذات بيچون است
آنچه آورده از عدم به وجود
به حقيقت نگر كه موزون است
ليليي را كه نيستش طرفي
هر طرف صدهزار مجنون است
عارفان زان شدند ديوانه
كه شناسش ز عقل بيرون است
هر نشاني كزو شود پيدا
مرو از جا كه فعل واژون است
پيش علمش جهان و هرچه در اوست
به مثل همچو نقطه در نون است
هرچه در خانه ي قدم ره يافت
از بلاي حدوث مأمون است
نيست از معنيت خبر ورنه
نيك و بد آنچه هست مضمون است
نيست حد قياس ذاتش را
او مبرا ز كم ز افزون است
عمر در چون چرا كني ضايع؟
بازگشت كه سوي بيچون است
تو مگو وقت رفت از دستم
آنچه آن وقت بود اكنون است
شاد كن خاطر سعيدا را
در فراق رخ تو محزون است
در مبند بر رويم سجده گاه من اين است
ابروي تو را نازم قبله گاه من اين است
ياد مي كنم او را مي روم ز ياد خود
سخت تيزگامم من جلوه گاه من اين است
گفتگوي بدگو را كي قبول مي سازد؟
با گدا سري دارد طرز شاه من اين است
وقت عرض حال خود مطلب از دلم تا لب
نارسيده مي سوزد كار آه من اين است
گوشه ي خراباتي يا بناي ويراني
گاه خلوت آن خلوت خانقاه من اين است
زخم تيغ ابرويت از دلم نگردد به
ديده ام تو را روزي زان گواه من اين است
در گل و ملي پيدا آفتاب و ماهي تو
با چه نام خوانندت اشتباه من اين است
ياد دوست مي سازم ذوق نشئه مي يابم
مي روم ز خود هر دم شاهراه من اين است
از رخ بتان ديدن وز مي نهان خوردن
توبه كي كنم هرگز گر گناه من اين است
در جزا سعيدا را آرزوي ديگر نيست
بس بود اگر گويي دادخواه من اين است
خم گر ز باده جرعه فشاني كند رواست
اين پير سالخورده جواني كند رواست
دارد بتي چو شيشه ي مي در بغل كسي
گر سجده ها به خويش نهاني كند رواست
اين ساحري كه مردم چشم تو مي كند
از بحر و بر خراج ستاني كند رواست
زخم خدنگ چشم سياهي است در دلم
چشمم به گريه سرمه فشاني كند رواست
ز اين داستان كه كام شكر، تلخ مي كند
در چشم بخت خواب گراني كند رواست
پر در پر است تركش مژگان ز تير ناز
ابرو به غمزه سخت كماني كند رواست
آن صورتي كه عكس تو با لطف خويشتن
گر طعنه ها به صورت ماني كند رواست
جان را به ياد لعل لبي كنده اي اگر
سنگ سر مزار تو كاني كند رواست
در شهر و در ديار ز فرعونيان پرند
موسي اگر به دشت، شباني كند رواست
تا داغ هاي ما نكند گل به چشم غير
گر موسم بهار خزاني كند رواست
آن را كه لطف، زنده ي دارالابد كند
قهرش اگر بيايد و فاني كند رواست
آن را كه خسته است سعيدا دلش ز غم
در گفتگوي شكسته زباني كند رواست
از راه ديده دل بر جانان رود رواست
اين قطره ي فتاده به عمان رود رواست
آتش به باغ در زده امروز حسن او
پروانه هم به سير گلستان رود رواست
با عاشقان پاك چه نسبت رقيب را
خود مرده اي ميان شهيدان رود رواست
رفتم ز خويش تا بر جانان و گفتمش
گر عاشقي به كوي تو پنهان رود رواست
نبود عجب به گرد لبش خط نمود كرد
خضري اگر به چشمه ي حيوان رود رواست
ميل نسيم زلف تو دارد دل خراب
اين كشتي شكسته به طوفان رود رواست
«حب الوطن» شرايط ايمان چو گفته اند
يوسف اگر به ديدن كنعان رود رواست
از خويش هر كه را سر سوداي رفتن است
گر سر به جيب و پاي به دامان رود رواست
يوسف اگر ز دست زليخاي روزگار
پيراهن دريده به زندان رود رواست
از دستبرد عقل سعيدا در اين زمان
مجنون اگر به كوه و بيابان رود رواست
گردون مروتي به فقيران نداشته است
اين تيره كاسه، طاقت مهمان نداشته است
شوري كه در محيط دلم موج مي زند
نوح نبي نديده و طوفان نداشته است
بوي گلاب شرم نمي آيد از خويش
اين شاخ گل مگر كه نگهبان نداشته است
اي فخر كاينات بهشتي، به اين كمال
چون قامت تو سرو خرامان نداشته است
در جستجوي دل نرسيدم به منزلي
اين كعبه هيچ غير بيابان نداشته است
هر سينه اي كه همچو فلك داغدار نيست
در فكر خويش سر به گريبان نداشته است
اين خانمان خراب فلك زير سفره اش
جز دل كباب [و] سينه ي بريان نداشته است
از داغ مهر او چه خبر دارد آن كه او
چون آفتاب سينه ي عريان نداشته است
چون فكر پخته راي سعيدا ز نازكي
هرگز سري به صحبت خامان نداشته است
چشمش همين نه دين و دل از ما گرفته است
جز خويش هر چه ديده در اين جا گرفته است
ديگر كشد سر از بغل حكم آسمان
ديوانه اي كه دامن صحرا گرفته است
اكثر ز سير خويشتنش روي داده است
فيضي كه چشم ما ز تماشا گرفته است
زاهد اگرچه ترك سرانجام كرده است
آوازه اش ولي همه دنيا گرفته است
گرديده چاك پيرهن يوسفم بخير
دامان خود ز دست زليخا گرفته است
روي تو را به زلف سياه تو نسبتي است
روزي است دامن شب يلدا گرفته است
سر برده است و محرم اسرار كرده است
دل داده و زبان سعيدا گرفته است
آن [چشم] دل سيه كه [زمامم] گرفته است
از دست اختيار، عنانم گرفته است
من تيغ نيستم كه به چرخم فتاده كار
پس از چه رو فلك به فسانم گرفته است؟
شد گرد راه توسن دل، بيستون دل
حق نگاه سرمه فشانم گرفته است
بالله من نه نيكم و ني ز اهل دانشم
بيهوده آسمان به [گمانم] گرفته است
در روز بازخواست كجا مي كند قبول
ترك ستمگر آنچه نهانم گرفته است
بربسته است كثرت خميازه راه حرف
دست خمار باده، دهانم گرفته است
محبوب زير بال و پر و طوق بندگي
حقا كه طرز فاخته جانم گرفته است
شادي كناره گير كه در بزم روزگار
غم با دو دست خود ز ميانم گرفته است
افلاك باز بي سر و پا چرخ مي زند
آه دل كدام ندانم گرفته است؟
سلطان غم نگر كه سعيدا به زور فكر
اقبال [و] بخت و تخت روانم گرفته است
كسي كه چشم تو را شوخ و دلربا گفته است
خداش خير دهد هر دو را بجا گفته است
غبار خاطر آيينه شد دميدن خط
به سنگ كار كند حرف حق خدا گفته است
فلك سجود و ملايك درود عيسي عشق
كليم، مطلب و جبريل اين ندا گفته است
قدم به ديده ي آدم نه و ز عرش گداز
شبي كه دلبر من با خدا ثنا گفته است
سلام من برسان اي صبا به شاه نجف
بگو سگ تو عجب نكته اي بجا گفته است
براي شاهد اخلاص اعتقاد ضميرش
دو قطعه در غزل راه كربلا گفته است
هر آن كسي كه بگويد كه گفته اين ابيات
روان بگو كه سعيداي بينوا گفته است
عمري است سرو تا به وفا ايستاده است
در ياد قامت تو به پا ايستاده است
شمع است در محبت جانان كه شعله را
بر سر گرفته است بجا ايستاده است
اعراف بود جاي خوشي دلنشين چه سود
آن هم ميان خوف و رجا ايستاده است
هرگز به عاشقان ستمش كم نمي شود
از جور گر نشست جفا ايستاده است
بيكار كس نديده كرم را كه بر درش
هر گاه رفته ايم گدا ايستاده است
بر كوي يار اگر گذري اي صبا بگوي
كاين ناتوان براي شما ايستاده است
خاصيتي است اسم جلال و جمال را
كان در فنا و اين به بقا ايستاده است
رمزي به طوطيان ز دل اهل حال گو
آيينه ي خداي نما ايستاده است
اي كم ز چوب خشك، به هنگام سعي و جهد
فارغ نشسته اي و عصا ايستاده است
مي رفت تا سخن ز لب لعل او شنيد
درد دلم براي دوا ايستاده است
از يك دمي كه خواب به راحت كني چه سود؟
كاندر كمين هزار بلا ايستاده است
يك بار رونماي به افتادگان خود
صد جان براي روي نما ايستاده است
كس را كجاست بار سعيدا به كوي يار؟
دربان هميشه شرم و حيا ايستاده است
در پي آن زلف اي دل چون تو بس افتاده است
اين عنان بگسسته كي در دست كس افتاده است؟
كي تمنا مي برآيد از دهان تنگ او؟
آرزو مرغي است در دام هوس افتاده است
شورش دل باعث حبس نفس گرديده است
ناله زنجيري است در پاي نفس افتاده است
مرغ روحم قوت پرواز چون در خود بديد
از شكست بال و پر در اين قفس افتاده است
اين رسن تابي سعيدا چند با طول امل؟
پيش مي خواهي روي كار تو پس افتاده است
ز بس به راه تو دل بر سر دل افتاده است
گذشتن از سر كوي تو مشكل افتاده است
به يك كرشمه رساند به پيشگاه اميد
چه شد كه مركب توفيق در گل افتاده است؟
به يك دو ساغر مي هر كه آمد از جا رفت
به غير خم كه در اين بزم، كامل افتاده است
دلم به عالم تسكين گرفته است مقام
چو [كشتيي] كه ز دريا به ساحل افتاده است
زبوني تو سعيدا ز دست پيري نيست
كه نخل عمر تو از بار و حاصل افتاده است
چشم او در بردن دل بي گناه افتاده است
دلربايي شيوه ي چشم سياه افتاده است
با گلت مانند سازد يا به خورشيد و قمر
در ميان اين سه، دل در اشتباه افتاده است
مي شود نيلوفر آن رخساره گاهي از نسيم
از نزاكت بر رخش تاب از نگاه افتاده است
از غبار سينه ها پوشيده شد راه اميد
بسكه طالع كشته در اين شاهراه افتاده است
خاطر زاهد نشد فارغ ز فكر بوريا
دايماً اين نقش در اين كارگاه افتاده است
قدردان عاشق صادق بود آن پرغرور
كز سواد خط شكستي در سپاه افتاده است
تيزگامي هاي دولت كن قياس از آفتاب
صبح تا برداشت سرشامش كلاه افتاده است
من گداي كوي آن سلطان بختم كز نياز
چون گدايان بر در او پادشاه افتاده است
مي نوازد رحمتش گويند هر جا عاصيي است
واي بر حال سعيدا بي گناه افتاده است
غم دماغم را پريشان كرده است
ناله جسمم را نيستان كرده است
هر گدايي را كه چون از خود گذشت
فقر را نازم كه سلطان كرده است
هر كه آسان ديد دور چرخ را
مشكلي را بر خود آسان كرده است
مي تواند جسم ما را جان كند
جان خود را آن كه جانان كرده است
معني آدم ز هر نقشي مخواه
صورتش را گرچه انسان كرده است
دايه اش بس مهربان است و لطيف
طفل ما خود را گريزان كرده است
از تبسم دوش در بازار عشق
دلبر ما شكر ارزان كرده است
كعبه ي دل را نمي داند چه سود؟
شيخ گو قطع بيابان كرده است
سر به جيب فكر، صوفي زان برد
سير جنت در گريبان كرده است
تا به جوش آمد سعيدا بحر دل
نطق ما را گوهرافشان كرده است
غافل از دين شيوه ي خود رسم و آيين كرده است
رسم و آيين رخنه ها در خانه ي دين كرده است
شهسوار عشق در هنگامه ي جان باختن
عيش بي انديشه را در خانه ي زين كرده است
از شفق هر شب مس افلاك ظاهر مي شود
گرچه گردون از رياضت بيضه زرين كرده است
مي دهد رخ طرح با ما مدعي باز از چه روست
بيدق خود را مگر امروز فرزين كرده است؟
گر ببندد چشم خودبيني ز ما من، بهتر است
زان رياضت ها كه زاهد را خدابين كرده است
شانه [زد] بر آن كمر پنداشت مو، مشاطه را
دار معذورش كه او [كاري] به تخمين كرده است
شد سعيدا در خيال اين غزل همچون هلال
بيت ابروي تو را گويا كه تضمين كرده است
نگاه شوخ [و] دل ساده روبرو شده است
ترا كباب و مرا باده آرزو شده است
خبر نشد سر مويي ز صبح روز فنا
اگرچه ظاهر من چون جهان دو مو شده است
نه عاقلي است دلا كام جستن از آن لب
در اين دقيقه بسي حرف و گفتگو شده است
نمانده در جگرم قوت كشيدن آه
گمان برند كه داغ دلم نكو شده است
دم از محبت جانان نمي توانم زد
كه تار دوستيم بارها رفو شده است
نديده ايم سعيدا ز غير، نيك و بدي
كه هر چه ديده شد اندر جهان از او شده است
هوشيار اي دل كه او مست مي ناب آمده است
در كنارش گير زودي وقت درياب آمده است
هر جواهر كان نمي خواهي تو را آيد به دست
گوهر مقصود در اين بحر ناياب آمده است
بر صفا روي او منكر چسان گردد كسي
چشم، بيت الله، ابرو طاق محراب آمده است
با خيال زلف در زنجير كردم پاي دل
از تماشاي رخش هرگه كه بي تاب آمده است
در فراقش خوابم آمد گريه مي ديدم به خواب
چون شدم بيدار ديدم بر سرم آب آمده است
نيمشب ياد رخش كردم منور شد جهان
غير مي داند كه در اين خانه مهتاب آمده است
طفل اشكت گر سعيدا مي رود عريان چه باك
نيست عيب اين بينوا از عالم آب آمده است
آسمانم تكيه گاه من بدن گرديده است
داغ ها بر تن چو گردون پيرهن گرديده است
سيل اشكم برده از بس پاره هاي دل مرا
هر سر خاري در اين وادي وطن گرديده است
دل به ذوق نوش آن لب هاي ميگون عمرهاست
همچو جام باده سر تا پا دهن گرديده است
گر كلامم سبز گردد در ضمايرها چه دور؟
دشت ها از گريه ي مجنون چمن گرديده است
همچو اخگر تن به آتش دادگان فارغ دلند
پيشتر از مرگ خاكستر كفن گرديده است
تا كشد افتاده دل ها را از آن چاه زنخ
ناز، دست قدرت و كاكل، رسن گرديده است
قدردانان سخن رفتند يك يك از ميان
تا سعيدا در جهان صاحب سخن گرديده است
عندليب روح را تن آشيان گرديده است
يوسفي را چاه زندان خانمان گرديده است
عمرها شد جان به گرد كوي او دارد طواف
تن به عزم ديدن آن رو روان گرديده است
گر سرم گردد به گرد دل عجايب نيست اين
بر سر يك نقطه اي نه آسمان گرديده است
ناتواني بسكه ما را بر زمين افكنده است
آسمان در خانه ي ما آستان گرديده است
بيشتر عرفان سعيدا جهل آمد بر درش
بس يقين ها بر سر آن كو گمان گرديده است
در محيط دين ز بس كشتي تبه گرديده است
كعبه را زان جامه در ماتم سيه گرديده است
بسكه در عين گنه از ديده اشكم رفته است
چشم من سرچشمه ي بحر گنه گرديده است
يك سر مو نيست خالي زلف از جان و دلي
چون نگردد سير آن چشم سيه گرديده است
در طريق عشق اي بي درد هرگز پا منه
در پي ما سر ز سختي هاي ره گرديده است
از طلوع اختر طالع سعيدا سال هاست
يار ما در صبح مهر و شام مه گرديده است
هر گوهر سخن كه به ساحل رسيده است
از چشمه سار آبله ي دل رسيده است
آن كاو به ياد كوي تو از خود بريده است
ناكرده قطع راه، به منزل رسيده است
از شوق روي يار ز راه نياز و عجز
خوشحال آن كه او به در دل رسيده است
سروي به غير قامت دلجوي يار من
هرگز كسي نديده به حاصل رسيده است
ما را همين بس است سعيدا كه صائبا
گفتا وجود فقر تو كامل رسيده است
نور شكوه حق ز مقابل رسيده است
وقت شكست آينه ي دل رسيده است
آب ستاده ي آينه ي زنگ بسته است
بيچاره رهروي كه به منزل رسيده است
ما را به عيب لاغري از صيدگه مران
كز تار سبحه فيض به صد دل رسيده است
تا گوهر وجود تو را نقش بسته است
جان محيط بر لب ساحل رسيده است
صد پيرهن عرق گل خورشيد كرده است
تا ميوه ي وجود تو كامل رسيده است
تا شعله مي زند به ميان دامن سفر
صد كاروان شرار به منزل رسيده است
اين خوش غزل به جذب سعيداي نقشبند
صائب ز بحر دل به انامل رسيده است
عالم ز دستگاه كمالش نمونه اي است
عقبي ز گفتگوي وصالش نمونه اي است
ماه از صفاي چهره ي او فيض ديده است
خورشيد از شعاع جمالش نمونه اي است
از دوست حرف و صوت كجا كس شنيده است؟
قرآن ز لطف معني قالش نمونه اي است
جنت ز حسن خلق خدا آفريده اي است
دوزخ ز هاي و هوي جلالش نمونه اي است
با مدعي بگوي كه آب حرام ما
بي ريب و شك ز نان حلالش نمونه اي است
رسم جنون طريق سعيداي بينواست
ديوانگي ز شورش حالش نمونه اي است
جنت ز سر كوي تو يك صحن خرابي است
دوزخ ز غم عشق تو يك سينه كبابي است
آن كس كه گلو را به دم تيغ تو تر كرد
او را به نظر چشمه ي حيوان دم آبي است
در چشم خرد، كوه تن و بي سر و پايي است
دريا لب خشكي و گهر قطره ي آبي است
عالم دو زمان بر صفت خويش نباشد
اي بي خبران چتر فلك قصر حبابي است
ما را گله از قاضي عنتاب نباشد
فتوي ده اين شهر شما طرفه جنابي است
اي چرخ به رندان جهان اين همه مستي
با آن كه به ميناي تو يك جرعه شرابي است
افتاده به گردن گذاران است شب و روز
آخر به كجا تا كشد اين طرفه طنابي است
مشكل همه بر روي زمين است مترسيد
در زير زمين يك دو سؤالي و جوابي است
اوقات حيات و نفس بازپسين است
در رهگذر مرگ درنگي و شتابي است
صحرا چه كند گر نكند خاك به فرقش
كوه از غم او خون دل و چشم پرآبي است
دست از همه بردار و سبكبار شو امروز
فرداي قيامت به ميان پاي حسابي است
بشنو صفت ليلي و مجنون ز سعيدا
آن خانه براندازي و اين خانه خرابي است
دلم به تير ملامت نشانه ي عجبي است
تنم براي حوادث بهانه ي عجبي است
خبر ز آمدن او به گوش مي آيد
مگر رسيد قيامت، نشانه ي عجبي است
اگر رسم به وصال تو، عمر هجران را
چها گذشته بگويم فسانه ي عجبي است
بسي سفر به جهان كرده ايم و حيرانيم
كه هيچ اهل نديديم خانه ي عجبي است
شراب نوش به قاضي و محتسب هم ده
كه واجب است رعايت، زمانه ي عجبي است
طلب ز غيب سعيدا هر آنچه مي خواهي
كه مي رسد به تو آخر خزانه ي عجبي است
گريه در بزم يار، بي ادبي است
خنده هم ز اين قرار، بي ادبي است
اتحادم به امر مطلوب است
ورنه بوس و كنار بي ادبي است
ستم و جور درد عشقش را
باز با او شمار بي ادبي است
در جهاني كه افتقار سزاست
از جهان افتخار بي ادبي است
حاكم امر و نهي چون حق است
گله از روزگار بي ادبي است
هر كجا پابرهنگان باشند
سركشي هاي خار بي ادبي است
هر كجا آن نگار بي نقش است
باز نقش و نگار بي ادبي است
از خيالي كه آه نتوان كرد
ناله ي زار زار بي ادبي است
عاشقي مفلسي و جانبازي است
تن زني در قمار بي ادبي است
اي سعيدا محبتي در دل
غير حب نگار بي ادبي است
گل مست و بلبلان شاد امروز روز خوبي است
ساقي بشارتت باد امروز روز خوبي است
زنجيرهاي فولاد گشت آب از دم گل
سرو سهي شد آزاد امروز روز خوبي است
خوبان به جان عشاق كردند داد و بيداد
ناز و كرشمه بنياد امروز روز خوبي است
اي پادشاه خوبان غم هاي دور گردان
با جام مي بر از ياد، امروز روز خوبي است
داري دلي سعيدا دلدار را خبر كن
تا دلبرت كند شاد امروز روز خوبي است
آفتاب از نفس صبح قيامت اثري هست
آتش از گرمي روزش خبر معتبري است
زلف، مخصوص رخ موي ميانان باشد
سنبلي هست درآويخته هر جا كمري است
همچو الماس دم تيشه ي او كارگر است
تا به فرهاد جگر خسته ز شيرين نظري است
گرچه صوفيه ندارند به كف هيچ هنر
عيب پوشيدن اين فرقه عجايب هنري است
خدمت پير مغان ساز كه بي منت پا
تا به سرمنزل مقصود چه خوش راهبري است
توشه خوناب جگر، يار و مصاحب غم و درد
طرفه راهي است ره عشق عجايب سفري است
گذر از جان و سعيدا قدمي پيش گذار
بي تكلف كه سر كوي بتان خوش گذري است
گرچه زلفت به ميان بسته به يك زنجيري است
در ميان من و ديدار تو يك شبگيري است
اين نه شمس است كه هر روز تكاپو دارد
بلكه بگريخته از دست فنا نخجيري است
نقش ديبا نه پي زيب قبا بافته اند
بلكه هر نقش در او پنچه ي دامنگيري است
طرفه جايي است جهان هر كه در او مي آيد
تا در او هست پي كار و پي تدبيري است
چنگ در دامن شام و سحر و صبح بزن
منتظر باش كه در هر نفسي تأثير است
هر چه در مدح قدش گفته شود كوتاه است
سرو از تركش آن سخت كمان يك تيري است
دو قدم در پي يك مرد خدا راست نرفت
نفس اماره سعيدا چه عجب بي پيري است
گردون، گليم كهنه ي غمخانه ي كسي است
خورشيد جام روزن كاشانه ي كسي است
آن نشئه اي كه هر دو جهان را حيات از اوست
ته جرعه اي ز شيشه و پيمانه ي كسي است
زشتي گر آيدت به نظر طعنه اش مزن
محبوب جاي ديگر و جانانه ي كسي است
جز عشق نشوم و سخن ديگري ز كس
گوشم هميشه گرم به افسانه ي كسي است
يوسف كجا و عشق زليخا كجا يقين
اين ماجرا ز همت مردانه ي كسي است
جاي گرفت نيست به مجنون كه عقل كل
حيران خويش گشته و ديوانه ي كسي است
دل از چراغ حسن سعيداست گرم سير
شبگرد زلف و كاكل و پروانه ي كسي است
چاك پيراهن يار و نظر پاك، يكي است
گوشه ي دامن پاك و دل غمناك يكي است
بعد مردن نكشم منت آرايش قبر
چون برد خواب گران تخت زر و خاك يكي است
مطلب از سير چمن روي تو باشد ما را
چون تو منظور نباشي گل و خاشاك يكي است
دست بردار ز جان چون اجلت كرد اسير
صيد را گوشه ي دام و سر فتراك يكي است
بحر و بر هر دو سعيدا ز ازل يارانند
دل حسرت زده و ديده ي نمناك يكي است
كرم عام تو با محرم و بيگانه يكي است
همچو خورشيد كه در كعبه و بتخانه يكي است
رنجش عاشق و معشوق به هم ساختگي است
در حقيقت سخن شمع به پروانه يكي است
باده طفلي است كه با پير و جوان مي بازد
مي چو آمد به ميان عاقل و ديوانه يكي است
واحد است اهل همه، ليك دويي در عدد است
گرچه صد دانه بود سبحه ولي دانه يكي است
اي سعيدا مكن انديشه كه در گوش كريم
ذكر توحيد تو و نعره ي مستانه يكي است
فلك بر سر بي سران پرچمي است
زمين زير پا نعل مستحكمي است
به غفلت خبر دار دم نگذرد
نگهدار دم را كه عالم دمي است
چسان سر به شادي برآريم ما؟
كه دوران ما حلقه ي ماتمي است
در اين نشئه بر هر چه افتد نظر
سعيدا نكو بين كه خوش عالمي است
تنها نه خال عارض آن ماه، ديدني است
اين دانه را به چشم از آن روي، چيدني است
انديشه مند كام مكن عقل خويش را
ز اين شير خام طفل خرد را بريدني است
بر غير او چرا نكشي خط نيستي؟
بر روي خاك، آخر دم خط كشيدني است
اي آن كه سركشيده و مغرور مي روي
اين قامت بلند تو آخر خميدني است
دل را مكن اسير تماشا كه عاقبت
پوشيدني است چشم تو را ز آنچه ديدني است
از چشم او چو سرمه سعيدا دل مرا
تا هست در نظر چه بلاها كشيدني است
امروز كه نوبهار معني است
دل بلبل گلعذار معني است
معني ز دو عالم است بيرون
خوشحال كسي كه يار معني است
در عالم غيب، باز فكرم
پيوسته پي شكار معني است
كبكي است خيال من خرامان
در دامن كوهسار معني است
بيگانه ي آشنا گدازي است
عمري است كه اين شعار معني است
عقل از حرمش خبر ندارد
جز عشق كه يار غار معني است
با سيل سرشك [و] آه همراه
سرو لب جويبار معني است
كيفي كه خمار در پسش نيست
آن باده ي خوشگوار معني است
بر درگه دل نهان سعيدا
ز اغيار در انتظار معني است
همين نه شيوه ي خوبان طريق خودرايي است
كه گاه خشم و گهي رحم و گه خودآرايي است
گهي رود به حبش گه به چين كند مسكن
ز خال عارض او چشم عقل سودايي است
طريق معرفت دوست زهد و تقوي نيست
كه تيزگامي و ناكامي است و بينايي است
چو آفتاب كسي روي دوست مي بيند
كه چشم حيرت او در بدر تماشايي است
زن است طالب دنيا و مرد عاشق دوست
براي آخرت امروز كار خنثايي است
ز موج خيز حوادث در اضطراب نه ايم
كه كشتي دل ما مدتي است دريايي است
به پاي خويش كسي كي رسد به كعبه ي وصل
كه قطع راه بيابان او جبين سايي است
فقيه مدرسه و لاف فقر اين نه رواست
كه گام اول اين راه ترك دانايي است
نظر ز ديدن خوبان نمي توانم بست
كه چشم مردم بي دين [و] دل تماشايي است
ظهور شعر سعيدا ز شورش عشق است
كه نغمه سنجي هر ناي از دم نايي است
نگشت كار ز بخت سياهتاب، درست
چو زلف شد همه كارم به پيچ و تاب درست
زگريه مردم چشم مرا زياني نيست
ز دست موج نشد خانه ي حباب درست
چرا به سلسله ي زلف خود ننازد او
كه كرده نسبت خود را به آفتاب درست
به ناز و غمزه كند كار صد خمارشكن
نگاه صبحدم از چشم نيم خواب درست
به غير پير مغان ديده است كس كه كسي
به زور آب كند خانه ي خراب درست؟
به قصد كشتن من آمدي دمي بنشين
كه من ببينم و هم نيست اضطراب درست
به فكر كار، نيفتاده كار رفت از دست
گذشت عمر و نيامد مرا حساب درست
كند ز راه نياز آفتاب پابوسش
كه پا هنوز نكرده است در ركاب درست
شكسته رونق ابيات را سعيدا زان
كه كرده اين غزل خود به انتخاب درست
نشئه ي آب حيات از لعل شكركام اوست
هر دو عالم را فصاحت بسته ي دشنام اوست
آفتاب از پرتو عكسش نشاني مي دهد
ساغر سرشار معني، جرعه سنج جام اوست
خويش را همرنگ زلفش گفت و عنبر شد خجل
روسياهي هاي او آخر ز فكر خام اوست
باغبان گل را به ياد عارضش جا داده است
در چمن مقصود از سرو سهي اندام اوست
آسمان جام از آن روزن جدا گرديده است
آفتاب افتاده خشتي از كنار بام اوست
باد سرگردان و بحر آشفته و عالم خراب
اي سرش گردم چه حال است اين كه در ايام اوست؟
تلخ مي گويد به گوش نرگس بيچاره گل
تا در اين گلشن نواي شوخي بادام اوست
لايق حق غير حق از كس نمي آيد بجا
چشم خاص و عام ليكن بر سر انعام اوست
هست عالم ها سعيدا در خم زلفش نهان
صبح اميد سعادت در كنار شام اوست
باخبر باش كه از حال خبرداري هست
خواب منع است در آن خانه كه بيداري هست
سخن دوست به بيگانه نبايد گفتن
مي ننوشيم در آن بزم كه هشياري هست
گرچه گل ناز به همراهي بلبل دارد
لاله را همچو مني سوخته دل ياري هست
عهد كردم به كسي [خواجگيي] نفروشم
در جهان تا به غلاميم خريداري هست
يك به يك تير قضا مي رسد و مي افتد
غايب از ديده ي ما و تو كمانداري هست
نيستي بُله سعيدا ز دو عالم بگذر
دل به جنت چه دهي وعده ي ديداري هست
تا با تو از آن گوشه ي ابرو نظري هست
سوز جگر و چشم تر و دردسري هست
تا سر ننهي بي سر و سامان ننشيني
چون كشتي طوفان زده هر دم خطري هست
تا هست در اين جسم، ز جان صورت خالي
بر ناصيه ي من ز مؤثر اثري هست
اين هستي موهومه ي ما شاهد بعد است
پروانه كباب است كه تا بال و پري هست
از ناوك آن سخت كمان روي نتابم
چون آينه از سينه سعيدا سپري هست
جستجوي جان جانان كن كه جان پيداست كيست
ميزبان را شو شناسا ميهمان پيداست كيست
چون شنيدم رمز «الرحمن علي العرش استوا»
بر سرير آسمان بنشسته آن پيداست كيست
جز درون ديده، خوبان راه نتوانند كرد
آن كه در دل ها اثر دارد نهان پيداست كيست
آن كه بر صدر اين نه آشيان كرده است دوش
از سكونت كردگان آستان پيداست كيست
معرفت بر ظاهر اشيا سعيدا مشكل است
ورنه در باطن تجلي كرده آن پيداست كيست
مي از انگور شد ميخانه از كيست؟
بت از كافر بود بتخانه از كيست؟
روي از جا به هر آواز پايي
اگر داني كه اين افسانه از كيست
ز مجنون كي گريزد طفل وحشي
اگر داند كه اين ديوانه از كيست
نبيند چشم او ناآشنايي
اگر داند كسي بيگانه از كيست
در اين مهمانسرا كس را مكن عيب
گشا چشمي ببين كاشانه از كيست
حقيقت را تماشا كن در اين بزم
مبين دست و ببين پيمانه از كيست
تو خود را صاحب خرمن چه سازي
تفكر كن كه اصل دانه از كيست
در اين ماتم سراي عقل آباد
بجز دل شيوه ي مستانه از كيست؟
تو را با صاحب كاشانه راهي است
چه مي پرسي سعيدا خانه از كيست؟
شايسته ي درگاه تو هر بي سر و پا نيست
درگاه تو جايي است كه گنجايش جا نيست
آتش كه درون كار كند شعله ندارد
آن را كه دلش سوخته انگشت نما نيست
تا يك نظر از رهگذر ديده درآيد
يك رهگذري نيست كه صد ديده ورانيست
دست كرمت بسته ره و رسم طلب را
در شهر و دياري كه تويي نام گدا نيست
هر سو كه دلم رفت رهي بود به كويت
اين طرفه كه تا كوي تو يك راهنما نيست
بي درد به آخر نرسد مرحله ي شمع
ماند به ره آن دل كه در او آه رسا نيست
از باطن كس حرف زدن شرك خفي دان
كز سر دل آگاه كسي غير خدا نيست
بر عاشق بيچاره ستم اين همه يارب
در مذهب معشوق مگر روز جزا نيست؟
از ماست سعيدا كه خطاها شده پيدا
ورنه ز قلم آنچه به ما رفت خطا نيست
ترسم ز ديده اي كه در او هيچ خواب نيست
از چشم زخم دام چه دل ها كباب نيست
بي فكر نيست صوفي پشمينه پوش ما
آيينه در لباس نمد بي حساب نيست
كي مي رسد خيال به دامان وصل او
گل ني ستاره نيست مه و آفتاب نيست
ره در حريم باده پرستان نمي دهند
آن دل كه در محبت جانان كباب نيست
يك كاسه اي كه بر كف دريا نهاده اند
اي تشنگان رويد كه غير از حباب نيست
در كوي التفات نخوانند دلبرش
آن دلبري كه در بر دل بي حجاب نيست
از جا مرو ز يأس سعيدا كه مهوشان
خواهند زد به تير نگه اضطراب نيست
يار ما خوب است اما خوب نيست
با رقيبان خوب، با ما خوب نيست
ما كجا و مجلس واعظ كجا
صحبت خرسنگ و مينا خوب نيست
اندرين بازيگه طفلان راه
از كناري جز تماشا خوب نيست
يار را با ما نخواهد هر كه ديد
كور بهتر او كه بينا خوب نيست
هر چه باداباد قربان مي شوم
چند مي گويي سعيدا خوب نيست
در خراباتي كه راه هستي و پندار نيست
بر لب ما جام مي كمتر ز استغفار نيست
لازم حسن فراوان است زلف تابدار
گنج بيرون از [حسابي] چون بود بي مار نيست
پيچ و تاب زلف باشد بر سر ديوانگان
بر سر مجنون هواي پيچش دستار نيست
زاهد ما بسكه از كردار مي گويد سخن
چون زبان تيز هرگز بر سر گفتار نيست
اي مسلمانان سعيدا را مياموزيد دين
[نامسلمانان]، چو او در حلقه ي زنار نيست
مقصد از گرديدن شيب و فرازم سير نيست
كافرام اما مراد و مقصد من دير نيست
كشتن خود را روا دارم كه در كوي حبيب
غير من ديگر در اين دارالصفا كس غير نيست
ضد هر شي باعث عرفان آن شي مي شود
هر كه را از شر وقوفي نيست او را خير نيست
مي رساند در نگاهي خويش را بر جان و دل
تيزپرتر از خدنگ ماهرويان طير نيست
نيست رحمي گفتمش با او به مژگان سياه
با زبان دشنه گفتا با سعيدا خير نيست
گر برد از هوش زان چشم سيه تقصير نيست
غير دل دادن به چشم شوخ او تدبير نيست
تيغ ابرو مانع ظلم است چشم شوخ را
پاسباني بر سر كافر به از شمشير نيست
گر مريدان را مراد از زهد، شيخي كردن است
هيچ تدبيري براي اين به از تزوير نيست
اي كه از خلوت خرابات آمدي خوب آمدي
سر بزن پايي بزن اين خانه ي تصوير نيست
از جهان بي ظلمت عصيان كسي كم رفته است
اين رده دور و دراز البته بي شبگير نيست
در دل او نيست از آب ترحم قطره اي
يا در آه و ناله ي ما قوت تأثير نيست
اي سعيدا دلبر از عاشق به از او واقف است
حال دل را پيش جانان حاجت تقرير نيست
صاحب نفسي را كه اثر در نفسش نيست
نخلي است كه جز غم ثمري پيشرسش نيست
شوخي كه طلبكار و هواخواه ندارد
نارست وليكن مدد از خار و خسش نيست
آن كه مقيد به لباس است چه چيز است
مرغي است گرفتار و به ظاهر قفسش نيست
از بسكه سبك مي گذرد قافله ي عمر
ما گوش به آواز و صدا در جرسش نيست
در خانه كسي هست مرا ليك چه سازم
دل سخت چنان است كه صد حرف بسش نيست
در غمكده ي عشق خوشا حال سعيدا
امروز كه جز درد و الم هم نفسش نيست
بي ساخته در اهل كرم رسم كرم نيست
ورنه سخن اهل كرم لا و نعم نيست
غير از دل بي كينه ي آيينه ضميران
آن كيست كه بر سينه ي او داغ درم نيست؟
در قيد هوا و هوس و لاف بزرگي
بگشاي نظر مرد خدا شير علم نيست
بسيار مگو با فلك از طالع ناساز
ز اين دور همين طالع ناساز تو كم نيست
هر چيز كه تقدير بيان كرد قلم رفت
ورنه رقم صنع به فرمان قلم نيست
گم كرده پي از غم، دوم خويش نياريم
جايي نرسيديم كه غم بر سر غم نيست
بي جان نتوان سير جهان كرد سعيدا
آن را كه در اين باديه دم نيست قدم نيست
ز عالمش چه خبر آن كه او پريشان نيست
نديده لذت سر ما تني كه عريان نيست
سفال خانه ي ما بشكند سر فغفور
كه مور كلبه ي ما كمتر از سليمان نيست
چو باده خون جگر نوش و ذوق را درياب
چه نشئه ها كه در اين آب صاف پنهان نيست
مرا در آينه ي دل نمود جانان عكس
كه هيچ آينه را تاب و طاقت آن نيست
به خاك پاي تو در دل چه گوشه ها خالي است
گمان مبر كه در اين خانه جاي مهمان نيست
به هر خيال چو معني سراسري رفتم
كدام سينه كه از داغ او گلستان نيست؟
به غير يار سعيدا در اين سراي خيال
هميشه كيست كه از كرده ها پشيمان نيست؟
جامه جز گردون اطلس در بر آزاده نيست
غير موي سر كلاهي بر سر آزاده نيست
مفلسي ما را نگهباني است هر جا مي رويم
پاسبان غير از خرابي بر در آزاده نيست
بوي عود و صندل از ابناي دنيا بشنويد
غير دود آه دل در مجمر آزاده نيست
خار بست دور مژگان را گلستان مي كند
هيچ كم از ابر كرم، چشم تر آزاده نيست
ني جهنم را سزا ني مستحق جنت است
رسم و آيين جزا در محشر آزاده نيست
غير پوشيدن سعيدا خويشتن را از نظر
جامه اي بر قد، موافق در بر آزاده نيست
كار اهل الله را طعن از كسي زيبنده نيست
هر چه خواهد مي كند عارف كسي را بنده نيست
درد بي دردي عجب دردي است ضعف طرفه اي است
صاحب اين درد گويا در حساب زنده نيست
طفل چون آيد به عالم گريه اش داني چراست
وسعت اين دور مي بيند كه جاي خنده نيست
از پي هر صيد لاغر عمر خود ضايع مكن
ز اين كمان چون تير بيرون جست باز آينده نيست
بسكه مردم را خيال ماسوا دل برده است
هيچ كس از فعل زشت خويشتن شرمنده نيست
آسمان غربال پر آبي است اما قطره اي
تا نخواهد صاحب غربال، زان ريزنده نيست
سر فروكش در مرقع، سير را پوشيده كن
چيست در عالم، سعيدا كان درون جنده نيست؟
عاشقان را رخصت ديدار آن مه پاره نيست
همچو خورشيدش كسي را طاقت نظاره نيست
در بهاي يك نگاهش دين و دل دارد طمع
غير جان دادن در اين راه مفلسان را چاره نيست
شير مي نوشد ز پستان اجل طفل دلير
در نظر تابوت، مردان را بجز گهواره نيست
كي رسد در دامن مطلب بجز دست خيال؟
اي زليخا يوسف معني گريبان پاره نيست
دل ز خويَش گر كَني ليكن به رويش چون كني؟
مي تواني كرد اين را چاره آن را چاره نيست
يا ز پا مي افكند يا دست مي گيرد جهان
دايه ي اين دور، خونخوار است اگر غمخواره نيست
هر كه گم گردد در اين صحرا به مطلب مي رسد
خضر اين وادي سعيدا جز دل آواره نيست
منظور من جز او چه بود در نظر كه نيست
از حال دل چه شكوه كنم بي خبر كه نيست
حرف از دهان او چه زنم راه حرف كو
بر آن ميان چه دست توان زد كمر كه نيست
افتاده ام چو مرغ كبابي در اين ديار
عزم كدام شهر كنم بال و پر كه نيست
شادي روا نداشت ولي چون كند فلك
در كارخانه اش غم از اين بيشتر كه نيست
يك تير آه خسته دلان كارگر نشد
بر جان كاسه پشت فلك بي سپر كه نيست
گردون كجا قبول كند حرف مفلسان
در خانه ي بخيل گدا معتبر كه نيست
شيرين كند كلام سعيدا مذاق دل
چون خامه ي ني قلمش بي شكر كه نيست
نيست روزي كه اين منادي نيست
نيست غم در دلي كه شادي نيست
آدمي را ز حالت بشري
صفتي به ز نامرادي نيست
راز دل را به اشك مي گفتم
ليك طفل است اعتمادي نيست
از پي هيچ كس به جا نرسي
مر تو را گر خداي، هادي نيست
جز بيابان اشتياق، [سعيد]
ره به كويش ز هيچ وادي نيست
بجز از بخل در اين دور زمان چيزي نيست
جز حسد پيشه ي اين آدميان چيزي نيست
بي نهال قد وسيب ذقن و نرگس چشم
سير باغ و چمن وآب روان چيزي نيست
قامتت خم شد و از ناوك دم هيچ نماند
گوشه اي گير كه بي تير، كمان چيزي نيست
گر شود چشم دل از خواب گران وا داني
مال و جاه و حشم و گنج روان چيزي نيست
اعتمادي نبود بر كرم و لطف جهان
تكيه بر سايه ي اين سرو روان چيزي نيست
چه كشي منت گردون كه ورا در تركش
غير تير نفس سوختگان چيزي نيست
از رفيقان مطلب مرهم زخم دل ريش
كه در اين طايفه جز لطف زبان چيزي نيست
بر همان چيز كه داري تو سعيدا رغبت
بيشتر از همه بنگر كه همان چيزي نيست
لامكاني تو و امكان تو بي چيزي نيست
نهي در عالم فرمان تو بي چيزي نيست
از گريبان جهان سر به درآورده مرا
دست در گوشه ي دامان تو بي چيزي نيست
صد هزاران به تمناي تو چون اسماعيل
واله و كشته و حيران تو بي چيزي نيست
روبرو با دل مجروح ستمديده ي ما
حلقه ي زلف پريشان تو بي چيزي نيست
در گلو اشك گره گشته و خون مي گريم
ناله ي زار ز هجران تو بي چيزي نيست
نمكي ريخته گويا به دلت از شورم
گريه ام زان لب خندان تو بي چيزي نيست
خودنمايي است مگر قصد تو با خلق جهان
كه چو گل چاك گريبان تو بي چيزي نيست
خورده اي تيغ نگاهي مگر از دست كسي
كه به دل زخم نمايان تو بي چيزي نيست
اي سعيدا لب شيرينِ كه داري به خيال
طوطي طبع غزلخوان تو بي چيزي نيست
به سوي كوي تو را نگاه خالي نيست
چگونه با تو رسد كس كه راه، خالي نيست
چنان پر است ز آيينه طلعتان دل ما
كه جاي آه در اين كارگاه خالي نيست
به هر طرف كه روي مي برند خوبان دل
جهان ز ابرو و چشم سياه خالي نيست
از آن زمان كه فلك حقه باز شد گاهي
ز شر حادثه اين خيرگاه خالي نيست
چه آب و خون و چه يوسف همان تو دلو اميد
فكن كه ز اين دو سه يك، هيچ چاه خالي نيست
تويي به دل نه خيال دگر كه بر گردون
چو آفتاب بود جاي ماه خالي نيست
چگونه ياد تمناي وصل او نكنيم
كه نامه ي ملك از اين گناه خالي نيست
گهي به گل نگرم كه به پاي سرو افتم
كه عالم مثل از اشتباه خالي نيست
ز وادي عدم و منزلش مترس كه هيچ
ز رفت و آمدن اين شاهراه خالي نيست
همين نه لاله سعيدا به سينه دارد داغ
زمين هيچ دل از اين گياه خالي نيست
مرا دمي نفسي لحظه اي و آني نيست
كه با جفا و وفا از تو امتحاني نيست
بجز مشاهده ي آن جمالبي كم و كيف
در آن جهان كه منم ماه و آسماني نيست
شهيد عشق تو را بهتر از دم شمشير
ميان معركه امروز ترجماني نيست
كم است از قدح خشك و كاسه ي تنبور
هر آن سري كه در او شورش و فغاني نيست
هماي روح شود صيد آن چنان جسمي
كه در شكنجه ي يك مشت استخواني نيست
قسم به شيشه و پيمانه بينوايان را
كه به ز پير خرابات مهرباني نيست
من از ته دل و جان عندليب آن با غم
كه در قفاي بهاران او خزاني نيست
هر آن كه سر ز دو عالم كشيده مي بينم
كه جز در تو پناهي ز آستاني نيست
ز گفتگو چه كند غنچه لال اگر نشود
كه در اداي سخن هاي دل زباني نيست
خوش است حال سعيدا به يمن همت عشق
كه در تدارك برگي و آشياني نيست
خاطر جمع بجز عالم يكتايي نيست
عالم امن به از گوشه ي تنهايي نيست
از ازل تا به ابد منتظر جانان است
دل شيدايي ما چشم تماشايي نيست
از لب لعل و خم زلف و خدنگ مژگان
چه خيال است كه در آن سر سودايي نيست؟
هيچ كس طاقت نظاره ندارد او را
دلبر ماست كه در قيد خودآرايي نيست
ز خدنگ غم جانان نكند رم دل ما
كه غزال حرم است آهوي صحرايي نيست
سير در ملك وجود است سعيدا ما را
راه و رسم فقرا باديه پيمايي نيست
به آن خدا كه جهان را جز او خدايي نيست
جهان هر چه در او هست ماسوايي نيست
به غير چين جبين و اشارت ابرو
مرا به كعبه ي ديدار، رهنمايي نيست
از آن به خانه ي خود الفتي گرفته تنم
كه غير پهلوي خود نقش بوريايي نيست
شكن سر دل و اي عقل هر چه خواهي كن
كه مهتر از تو در اين خانه كدخدايي نيست
به ذوق مي روم از خويشتن كه در اين راه
نشان چين جبيني و نقش پايي نيست
ز درد خويش نگويم جز آن طبيب به كس
كه رحم در دل و در خانه اش دوايي نيست
قسم به حلقه ي آن زلف تابدار، [سعيد]
كه خال گوشه ي آن چشم بي بلايي نيست
از ره عيش و نشاط، اي چرخ گرديدن نداشت
در زمان ما بساط خويش برچيدن نداشت
دوش بر شوخي نگاه حيرتم افتاده است
كز نزاكت جسم او را همچو جان ديدن نداشت
در چمن جز ريختن خون صراحي را به جام
دست بي زنهار او پرواي گل چيدن نداشت
آفتاب از ابر گرمي بيشتر بخشد به خلق
روي خود را در نقاب زلف پيچيدن نداشت
كرده بودي در الف بي مشق بيدادي تمام
خط برآوردي و باز اين مشق ورزيدن نداشت
حال ما را در ترازوي رياضت اين قدر
اي سرت گردم، بده انصاف، سنجيدن نداشت
كرده بودي خود قبول آن كه من بي حاصلم
باز از بي طاقتي چون بيد لرزيدن نداشت
در محيط بيخودي نارفته گامي هم ز خويش
گرد واي خويش چون گرداب، گرديدن نداشت
ديده و دانسته از حق چشم پوشيدن خطاست
آشنا را حال از بيگانه پرسيدن نداشت
روز محشر هر سر مو شاهد كردار ماست
روسيه را اين قدر بر نامه پيچيدن نداشت
آسمان گو بر مراد ما سعيدا گر نگشت
از چنين بي دست و پايي جاي رنجيدن نداشت
مي توان جان باخت اما از وفا نتوان گذشت
مگذر از حق از سر اين ماجرا نتوان گذشت
گر نباشد پاي همت لنگ، اي موسي چرا
در طريق ترك از چوب عصا نتوان گذشت؟
زلف او زنجير در پاي صبا مي افكند
نازكي هر چند اي دل از صبا نتوان گذشت
كشتيت را بادبان سودي ندارد ز اين محيط
[لنگري] داري گران چون مدعا نتوان گذشت
من چسان از سبز ته گلگون مينا بگذرم
الفتي دارد كه چون رنگ از حنا نتوان گذشت
برنمي آيد ز دل بي گريه آهم تا به لب
آب چون نبود ز دشت كربلا نتوان گذشت
كشتي و بوسي طمع دارم از آن لب تا به حشر
بگذرم از خون ولي از خون بها نتوان گذشت
كشتي تن كند چون لنگر از اين درياي خشك
بي مدد ديگر ز موج بوريا نتوان گذشت
تا سعيدا حرص خسبيده است بر پهلو تو را
بورياي ياري، ز نقش بوريا نتوان گذشت
رخ نمودي و جهان در نظرم ديگر گشت
قصد جان كردي و هر مو به تنم خنجر گشت
داد و فرياد ز دست دل چون آينه ات
هر كه از من سخني گفت تو را باور گشت
تا شود در هوس عشق تو انگشت نما
ماه، ابروي تو را ديد و از آن لاغر گشت
هر نهالي كه به خوناب جگر پروردم
سبز شد برگ برآورد ولي بي برگشت
دور ما آمد و زاهد به خودش مي پيچد
دور عمامه به سر آمد و دوران برگشت
مرده دل درد طلب را نشناسد هرگز
هر كه جان داشت كي از راه محبت برگشت؟
ز آتش داغ سعيدا چه خبر در عالم
كه نهان در ته پيراهن خاكستر گشت
ديده اي كان صبح را در خواب يافت
تا به گردن خويش را در آب يافت
از در ميخانه روگردان مشو
هر كه چيزي يافت از اين باب يافت
عمرها بايد كه دل پيچد به زلف
شانه كي يك موي را بي تاب يافت؟
هر كه شد بيدار از خواب گران
ماسواي خويش را در خواب يافت
عاقبت خواهي سعيدا حق بخواه
بي مسبب كي كسي اسباب يافت؟
كليم الله زد فرياد چون بر طور سينا رفت
چه حسن است اين بت ما را كه كوهش ديد از جا رفت
از آن روزي كه تلقين شهادت كرد شمشيرش
مسيحا دم فروبرد و عصا از دست موسي رفت
نمايان گشت اي ساقي ز در عمامه ي زاهد
بپوشان ساغر مي را كه آب از روي مينا رفت
مگر باز آيد آن بدخو كه گويم از نياز خود
از آن روزي كه او مي رفت با ناز آنچه با ما رفت
گشود از زلف سركش، حلقه اي وحشي مزاج من
صبا برداشت بوي عنبر و صحرا به صحرا رفت
زراعتگاه هستي روي در افسردگي دارد
كه اين آب حيات از جوي ما يكسر به دريا رفت
من از آن روز گشتم پشت بر روي زمين چون گل
كه از دست وصال افتادم و آن سرو بالا رفت
چه غم داري تو اي بدخو اگر دل رفت اگر جان رفت
كه در سوداي عشقت هر چه رفت از كيسه ي ما رفت
به قتل عاشقان از خانه بيرون آمده است آن مه
بيا اي دل اگر داري تو هم جاني سعيدا رفت
گر ز عالم داد يا بيداد يا بر باد رفت
از جهان كي رفت چيزي هر چه رفت از ياد رفت
هيچ كس از مجلس زاهد نيامد بي غمي
هر كه رفت از صحبت دردي كشان دلشاد رفت
هيچ گل بي رنگ و بو و ميوه در اين باغ نيست
سرو را نازم كه آزاد آمد و آزاد رفت
هيچ منزل همچو دارالآخرت نزديك نيست
بر زمين هر كس كه از پاي نفس افتاد رفت
درنمي ماند دگر در هيچ علمي در جهان
در ره معلوم هر كس بر در استاد رفت
هر كه پرسيد از سعيدا تا كجا رفت از دمشق
در جواب او بگوييدش جهان آباد رفت
ما را نمود روي وز ما رونما گرفت
آخر هر آنچه داشت به دل مدعا گرفت
گل تا به كي به خاطر جمع است غنچه خسب
بادام گشته خسته و نرگس عصا گرفت
ز اهل جود نام و نشاني نمانده است
فكري كن اي كريم، جهان را گدا گرفت
خورشيد، رشك گرمروي هاي او برد
در هر دلي كه ذره ي عشق تو جا گرفت
از اين جهان كسي به سلامت گذر كند
پا از ميان كشيد و طريق بلا گرفت
گبري كه هر زمان به بتي سجده مي نمود
آيا ز بت چه ديد كه راه خدا گرفت
چشمم در دست مردمك ديده در رهش
از گرد و از غبار بسي توتيا گرفت
بر مسند خلافت و بر صدر بزم جاه
زاهد نداشت رتبه به زور ريا گرفت
از چاكران حسن تو در خانه ي نگاه
جا بيشتر ز جمله ي مردم حيا گرفت
خورشيد داغ گشت مسيحا كباب شد
روزي كه بوسه از كف پايت حنا گرفت
رد است پيش همت ما آن كه از طمع
دامي نهاد و سايه ي بال هما گرفت
ما بي خبر به ساحل و دست دراز موج
عنبر فتيله اي است كه از داغ ما گرفت
آزاد شد ز قيد سعيدا به هر دو كون
خوشحال بنده اي كه طريق شما گرفت
در شكنج زلف او دل تاب نتواند گرفت
چون كتان، كام از شب مهتاب نتواند گرفت
كي لب شيرين كند كار نگاه تلخ را
جاي مي را گر دهد جان آب نتواند گرفت
كام از كامل عياران يافتن آسان مدان
كس دمي آب از گل سيراب نتواند گرفت
بي رياضت كي ملايم مي شود طبع ثقيل
نرم خويي را كس از سنجاب نتواند گرفت
بحر همت سعيدا چرخ را آمد به جوش
كاسه اي دارد كه يك كف آب نتواند گرفت
دل ز تكرار بهشت حور از كوثر گرفت
آن قدر سودم به صندل سر، كه درد سر گرفت
سرنوشتم بود ديدم كفر غالب شد به دين
حسن خط، حسن جمال يار را دربر گرفت
كثرت عاشق به بالا برد كار حسن را
شمع ما از جوشش پروانه بال و پر گرفت
لب گزيدن هاي او امروز بيجا نيست دوش
بوسه ها از لعل ميگونش لب ساغر گرفت
ما در آن فكريم تا [راهي] به خود پيدا كنيم
نامسلمان برد دين و كفر را كافر گرفت
ياد گير از شمع اي پروانه رسم سوختن
تن به آتش داد و آخر شعله را دربر گرفت
هر كجا سيمين تني بيني به سيمش كش كنار
كيست شيرين يوسفي را مي توان با زر گرفت
گرچه در آتش كرد تيزها وليكن نرم نرم
بر سر اين تندمشرب جاي، خاكستر گرفت
سينه عريان كرد جان بر كف نهاد و داد سر
تا سعيدا داد دل از نيش آن خنگر گرفت
شوخ ما رسم قيل و قال گرفت
عاشقان را زبان حال گرفت
هر كه ديوان خط و خال تو ديد
شادمان گشت حسب حال گرفت
سرو قد تو در كنار دلم
جاي تو كرد خوش كمال گرفت
از كريمان روزگار امروز
اي خوشا آن كه انفعال گرفت
خاطرم از خيال چون و چرا
در سخن چون زبان لال گرفت
ياد نخل غمت سعيدا كرد
ريشه ها در دل اين نهال گرفت
دل بسكه چشم شوخ تو را نام مي گرفت
چشمم به گريه روغن بادام مي گرفت
مي كرد جا به خانه ي سيماب انتخاب
هرگاه بي قرار تو آرام مي گرفت
انگشت رو به باده كه مي كرد في المثل
گر از لب تو بوسه به پيغام مي گرفت
اندام سرو بوي گل و رنگ لاله را
قدرت ز پيكر تو سرانجام مي گرفت
در راه شوق چون گل صد برگ مي شكفت
هر خار چون ز پاي طلب كام مي گرفت
آن صيد لاغرم كه اگر باخبر شدي
صياد گريه پيش ره دام مي گرفت
مي شد قبول شاه، سعيداي بينوا
گر همتي ز شحنه ي بسطام مي گرفت
هر كه آمد عمر خود را صرف سامان كرد و رفت
شمع را نازم كه جسم خويش را جان كرد و رفت
تيشه را بر سر نه از بي طاقتي فرهاد زد
كوه كندن را براي خويش آسان كرد و رفت
گريه ام كي همچو شبنم منت از گل مي كشد
اشك من از گريه ي من گل به دامان كرد و رفت
داشتم زان پيرهن [بويي] چو گل در جيب خويش
سرزد آهي صبح آن را در گريبان كرد و رفت
غنچه را آمد نسيم آشفت بگذشت از چمن
ناله ي بلبل دل گل را پريشان كرد و رفت
نكهتي از طره ي جانان نسيم آورد دوش
بلبل طبع سعيدا را غزلخوان كرد و رفت
دلم به گرمي عشق تو باغ باغ شكفت
به سينه از هوس آتش تو داغ شكفت
چرا به سر زنم شعله را چو پروانه
بدين نشاط كه امشب گل چراغ شكفت
ز بسكه جامه به تن تنگ بود زد صد چاك
گمان مبر كه گل از دولت فراغ شكفت
ز گشت كشت و تماشاي باغ مستغني است
به يك دو ساغر مي هر كه را دماغ شكفت
همين نه زنده سعيداست بر اميد لبت
كه ز اين هوا گل تصوير در اياغ شكفت
جوهر تيغي كه من بر آن كمر مي بينمت
سبزه ي خاك شهيدان تا كمر مي بينمت
خنده كردي و تبسم آن دهان تنگ را
حقه ي لعل پر از در و گهر مي بينمت
تا كجا پا را حنايي كرده بيرون آمدي
باز از خون شهيدان دست تر مي بينمت
جزو [و] كلي را كه گنجد در خيال آدمي
خود تو مي داني كه از آن بيشتر مي بينمت
همچو عمر عاشقان بي قرار و بي شكيب
گاه از نزديك دوري در گذر مي بينمت
از محالات است ديدن با نظر روي تو را
خوش محال است اين كه من عين نظر مي بينمت
ديد جانان بي سر و پايم به كوي خويش گفت
چون نگاه حيرتي بي بال و پر مي بينمت
باز اي كاكل مگر گرد سرش گرديده اي
در نزاكت خوبتر از مشك تر مي بينمت
مي روم گاهي ز خود گه باز مي آيم به خود
گاه در خود گاه در جاي دگر مي بينمت
در خراباتم سعيدا ديد هشياري و گفت
با وجود مفلسي ها معتبر مي بينمت
ز من جان خواست جانان گفتمش از جان به جان منت
بجان و دل كشيدن مي توان از جان جان منت
ميان ما و او راه سخن از دل به دل باشد
كه نتواند گذارد با ادا فهمان زبان منت
قبول شيب و بالا كي كند طبع بلند ما؟
ز پستي همت عيسي كشيد از آسمان منت
هما را آشيان مي بود اگر در طور همت جا
به سنگ سرمه اي كي مي كشيد از استخوان منت
از آن يك دم كه بر گردون قدم در رفت و آمد زد
كشد از پاي او تا روز محشر آسمان منت
به زردي روي تا بنهاد خورشيد جمال گل
به جاي توتيا نرگس كشد از زعفران منت
به سخت و نرم گردون چون كنم سرخم كه از عالم
برون مي آيد و كي مي كشد تير از كمان منت
نظر از پشت پاي خويش هرگز برنمي دارد
ز بس آن چشم شهلا مي كشد زان ابروان منت
متاع نازنينان نيست غير از ناز در عالم
كه يوسف كرد بار خويشتن بر كاروان منت
به اميدي كه از يك كس گشايد اين گره شايد
سعيدا مي كشد تا حشر از پير و جوان منت
چند اي عمامه داران بر سر دستار، بحث
بر سر سجاده و تسبيح و بر زنار بحث
با رقيبان جنگ ما در كوي او نبود عجب
از خمارآلودگان در خانه ي خمار بحث
نيست ما را گفتگو ما بنده ي امريم و بس
هر كه را باشد جوابي مي كند بسيار بحث
كار عاقل نيست با ابناي عالم گفتگو
جهل باشد گر كند گلدسته اي با خار بحث
عاقلان را از چه رو كين است با اهل حضور
بس عجيب است اين كه دارد خواب با بيدار بحث
زينهار اي دل به دونان نرد يكرنگي مباز
مي كنند اين قوم ظالم بر سر دينار بحث
هر كه دارد در جهان از رتبه ي خود گفتگو
شيخ بر منبر، سعيدا راست بر اشعار بحث
خلقي كه مي كنند به آب مدام بحث
هر گز نمي كنند به نان حرام بحث
بر لب نهند مهر خموشي هزار بار
بهتر كه مي كنند پي ننگ و نام بحث
يارب نگاه دار ز شر معاندان
كردند اين گروه به خيرالانام بحث
با رند مي كشي چه عجب گر كنند جبر
قومي كه مي كنند به پيران جام، بحث
دل زود شد ز هوش تهي پيش چشم تو
يك شيشه مي چگونه كند با دو جام بحث
هرگز نشد نزول، جواب منقحي
هر چند كرده اند به علم كلام بحث
آهسته اي ز باب وداعش برآمديم
از بسكه بود در راه باب السلام، بحث
گوش و لب از شنيدن و گفتن گرفته به
فاني است چون جهان چه جواب و كدام بحث
افطار را به باده كن اي دل كه مي كند
امروز روز عيد به شهر صيام بحث
حيف است مي كني به سعيدا تو گفتگو
كس ديده خواجه اي كه كند با غلام بحث؟
مگذار در حريم خرابات، پاي بحث
[جايي] كه جام باده بود نيست جاي بحث
بيگانه گشته ايم ز معني به چشم خلق
هرگز نكرده ايم زبان آشناي بحث
واعظ به زور شانه محاسن دراز كرد
افكنده است تا سر زانو رداي بحث
سررشته ي سلوك به دست آر تا به جهد
با سوزن جواب بدوزي قباي بحث
صدگونه بحث هست سعيدا جواب كو
زينهار با كسي نكني ماجراي بحث
به بستن كمرش نيست آن ميان باعث
كه فكر ما شده چون موي در ميان باعث
هر آن كه هر چه به ما كرده از تو دانستيم
چرا كه غير تو كس نيست در ميان باعث
اثر به ناله ي چنگ از قد خميده اوست
كه تير را به پريدن بود كمان باعث
كشيدن اين همه منت ز خار و خس بلبل
سبب نظاره ي گل بود آشيان باعث
ظهور مبدأ هر گل كه بود دانستيم
سبب نزول تو بودي و باغبان باعث
كسي به رزق سعيدا چرا غمين باشد
كه شد زمين سبب او را و آسمان باعث
خوشم به اين مرض و انحراف طبع و مزاج
كه جز تو كس نتواند مرا دوا و علاج
بيا به مذهب عشاق فارغ از همه شو
كه در ولايت ما نيست دين كفر رواج
يكي است دنيي و عقبي چو نيك درنگري
اگرچه عكس به گفتن بود مجاز مزاج
مريد جام شو اي دل كه عبد مؤمن را
فتادگي فلك و بيخودي بود معراج
فلك به مهره ي من نرد مهر كج بازد
شود اگرچه مرا استخوان تن چون عاج
تويي كه سبز كني خشك و خشك سبز كني
ز زنده باج ستاني دهي به مرده خراج
ز فيض عشق از آن روز شعر مي بافم
كه تا شدم ز مريدان خواجه ي نساج
تو آن شهي كه بود عار و ننگ ذات تو را
مدد ز عسكر و عزت ز تخت و خيمه و تاج
به غير سينه ي عشاق تير نازش را
كه راست زهره كه تا دل كند بر آن آماج؟
ميا برون به تماشاي عالم اي درويش
كه مي برد ز ره اين بت به زور استدراج
چه ساحري است كه دارد نگاه چشم سياه
هميشه خانه ي دربسته مي كند تاراج
نمود هر دو جهان غير يك حقيقت نيست
يكي است بحر ولي مختلف بود امواج
اگرچه نيست مرا پنبه دانه اي در كف
وليك دست نهادم به دامن حلاج
مكن مصاحب اهل حرص و آز [سعيد]
كه آبرو برد از مرد، صحبت ازواج
رفتم حباب وار ز خود در هواي موج
افتاده ام چو آب روان در قفاي موج
در دجله… موج آب اوفتادگان
دارند زير پهلوي خود بورياي موج
آب روان به ياد خرام تو هر زمان
صد چاك مي زند به بر خود قباي موج
ز ابروي ناز ماهوشي ياد مي دهد
هر لحظه اين كمانكشي دلگشاي موج
ديگر چه غم ز شورش و آشوب اين محيط
گرديده است كشتي ما آشناي موج
آمد نسيم [زلفت و خوابم] ز سر گرفت
افتاده است بر سر [من هم] هواي موج
چشمم به بحر قطره زدن ياد مي دهد
اشكم ناوفتاده عبث پيشواي موج
تا گردد از ملامت تردامني خلاص
افكنده است بحر به گردن رداي موج
از اصل غير فرع نشاني پديد نيست
ز اين بحر كس نديده سعيدا سواي موج
تا كرد آن پريرخ و نامهربان خروج
جان رخت بست و كرد ز تنها روان خروج
پيري فكنده طرفه فتوري حواس را
گويا كه كرده يوسف از اين كاروان خروج
ايمان به فكر زلف بتي تازه مي كنند
شايد كه كرده مهدي آخر زمان خروج
در خم نشست دختر رز با هزار ناز
از شيشه كرد آفت پير و جوان خروج
دارم به دل ملاحظه دايم كه بي محل
تا نكته اي مباد كند از زبان خروج
اي نازنين چرانشوي مهدي زمان
هرگز نكرده مثل تويي در جهان خروج
تا قامتش بديدم و رخسار ماه او
در حيرتم كه كرده ز سرو ارغوان خروج
اي لعل پاره گوهر يكدانه اي چو تو
تا اين زمان نكرده ز بحر و ز كان خروج
زان خاكسار گشته سعيدا كه كرده است
آدم به اين كمال از اين خاكدان خروج
دور است و همين باغ و بهاري و دگر هيچ
ماييم و كف دست نگاري و دگر هيچ
زهاد ندارند جز اين نقد و قماشي
صد دانه ي تسبيح شماري و دگر هيچ
ز اسباب جهان دوست نداريم جز اين سه
جام مي و ياري و كناري و دگر هيچ
همچون جرس اي كعبه ي مقصود در اين راه
داريم همين ناله و زاري و دگر هيچ
مي گفت به گل بلبل مسكين كه در اين باغ
ماييم و همين زحمت خاري و دگر هيچ
معذور كه چون روي نمايي به خلايق
ماييم و همين جان نثاري و دگر هيچ
غير از تن افسرده نداريم پناهي
ماييم و همين كهنه حصاري و دگر هيچ
بر عمر مكن تكيه بزن نقش بر آبي
دور است و شش و پنج قماري و دگر هيچ
زان عمر گرانمايه به اينيم تسلي
گاهي نظر از راهگذاري و دگر هيچ
ز اين راه رسيدند به مردي همه ليكن
ماييم و همين گرد و غباري و دگر هيچ
صد شكر كه داريم چو سيماب سعيدا
در چاه غمش صبر و قراري و دگر هيچ
از دم تيغ قضا شير مكيده است صبح
از شب و از روز خود مهر بريده است صبح
بلبل شب زنده دار خون جگر مي خورد
پنبه ي غفلت ز گوش تا نكشيده است صبح
فرق ندارد ز هم روز [و] شب وصل من
شام قضا ناشده، باز دميده است صبح
از حركات فلك وز سكنات زمين
صورت خشم است مهر طبع رميده است صبح
خنجر عريان كيست بر جگر آسمان
شام فرورفته بود باز كشيده است صبح
چشم سفيدي است روز، آه كشيده است شام
روي سياه است شب، دست گزيده است صبح
قدر شب وصل ما هيچ نداند كه چيست
نيم شب از دست او مي نكشيده است صبح
بر ورق روزگار نيست جز اين سرنوشت
خواب گران است شب، بخت رميده است صبح
ساده جواني است شب بي خبر از عمر خويش
خط بياضش به روي تا ندميده است صبح
اين همه فيض از كجا تافت سعيدا از او
گز ز دم صادقي سرنكشيده است صبح
ديده ي غفلت گشا درياب فيض نور صبح
مي شوي خورشيد عالم چون شوي منظور صبح
خفته در آغوش مطلوبي ز رويش بي نصيب
گشته اي از تيره بختي همچو شب مهجور صبح
پاك مي سازد كسي را از هوس موي سفيد
مشك شب بر هم خورد هر گه دمد كافور صبح
در جواني خدمت پيري گزين چون شب شود
كس نمي آيد برون از خانه بي دستور صبح
هست تأثيري عجب صافي ضميران را به دم
چون شبي را روز مي سازد دم مأمور صبح
با وجود ضعف پيري بر جواني غالب است
نيست شب را طاقت سرپنجه اي با زور صبح
كعبه از عصمت محل سجده گاه خلق شد
شد خراب از بي حجابي خانه ي معمور صبح
پاس وقت سينه صافان بر سعيدا واجب است
شمع مي گريد براي خاطر مسكور صبح
زينهار چون حباب مپرس از نشان صبح
بر هم زده است موج هوا خاندان صبح
شادي مكن كه بخت سياهم سفيد شد
پوشيده شد ز خنده ي بيجا دهان صبح
از جيب خويش مي كشد اين قرص گرم را
هر كس كه مي شود نفسي ميهمان صبح
بي امر روز قسمت روزي نمي كنند
ديوانيان مطبخ الوان [خوان] صبح
چون شب مزن به بي ادبي دم، كه آفتاب
از آتش، آب داده به تيغ زبان صبح
از جبهه حال اهل سعادت توان شناخت
پوشيده كي شود ز تو راز نهان صبح
گفتا رديف [و] قافيه ي اين غزل به فكر
تا حال كس نكرده چنين امتحان صبح
بي آه سرد دل نتواند كشيدنش
خميازه ي شب است سعيدا كمان صبح
هرگز نديده ام گرهي بر جبين صبح
دارم نيازها به رخ نازنين صبح
شد آفتاب داغ نمايان به هر دو كون
دست نسيم شب چو شكست آستين صبح
نبود عجب چو غنچه اگر پاشم از نسيم
دارم دمي چو بوي گل آن هم رهين صبح
بر آفتاب روي تو از حلقه هاي زلف
گويا كه مي چكد عرق ياسمين صبح
تا ديد خويش را ز خجالت به باد رفت
آيينه اي است زنگي شب را جبين صبح
آيين صبح و مشرب او روز روشن است
كافر اگر نياورد ايمان به دين صبح
تا شد عيان گشادگي جبهه ات به خلق
در دور حسن روي تو مهر است كين صبح
بردار آستين بنما داغ خويش را
روشن شود جهان ز گل آتشين صبح
حرف درست گويمت اي دل ز طول عمر
از كوتهي نخورده شكست آستين صبح
چون شيشه ي مي است ظهور و بطون ما
نبود جدا ز هم دل صبح و جبين صبح
از فكر آبدار سعيدا چو آفتاب
گل ها شكفته از غزلم در زمين صبح
شكست رونق آيينه را صفاي قدح
گشوده چهره ز اسرار دل هواي قدح
ز ديو غم چو گزندي رسد به كس زنهار
بگوي ورد كند صبحدم دعاي قدح
زهر شكسته ي او صوت حمد و نعت آيد
چو شيشه از كف مستان فتد به پاي قدح
به هيچ باب نيم سائل از كسي ليكن
هميشه بر در ميخانه ام گداي قدح
شكست ساغر مي زاهدا مجو زنهار
كه از تو بازستانند خونبهاي قدح
به دور عارض ساقي و چرخ و عمر دراز
مباد قسمت ما بيدلان سواي قدح
ز پير جام سعيدا مراد مي طلبم
كه رنگ زرد بمالم به خاك پاي قدح
چو ديد جسم مرا جاي آرميدن، روح
نيارميد در اين جسم از تپيدن، روح
غبار كوي تو دانست جسم را ورنه
نداشت طاقت اين مشت گل كشيدن، روح
قبول جسم نمي كرد اگر كه مي دانست
شراب موت در آخر نفس چشيدن روح
هزار مرتبه در گوش من گرفته قرار
براي يك سخن از لعل او شنيدن روح
به هيچ باب دگر رام كس نمي گردد
نهاد چون دل خود بر سر رميدن روح
چها كه ديده نگرديده است در چشمم
براي يك نظر از دور بر تو ديدن روح
علاج نيست كه تن پا دراز خواهد كرد
ز جسم چون كند آهنگ سركشيدن روح
دميد خط چو سعيدا به گرد عارض يار
ز جسم كرد خيال برون دميدن روح
به گوش عرش ز حق مي رسد به لفظ فصيح
كه به ز روي صبيح است حسن خط مليح
به گوش هر چه رسد در نظر هر آنچه درآيد
دليل وحدت ذات است و آيتي است صريح
ز عالمان طريقي اگر ملاحظه سازي
به قلب نام كتابي كه كرده حق توضيح
بسي ملاحظه كرديم در جهان حقيقت
حقيقت همه اشيا مليح بود مليح
فلك ز سبحه شماران مهره ي خاك است
براي آدم خاكي است بر ملك تسبيح
بگير ساغر خورشيد با يد بيضا
رسان به لب كه شود كامياب خضر و مسيح
صفاي دل مده از كف براي راحت تن
نه زيركي است كه اين را بر آن كني ترجيح
حجاب راه سعيدا دو چيز بود كه دادم
شبي به ميكده سجاده و شبي تسبيح
مكن به روي دلارام من نظر گستاخ
مرو چو خس به دم اژدر شرر گستاخ
به در كند ز جهانت فلك به رخ زردي
چو آفتاب روي گرچه در به در گستاخ
چو زلف يار مبادا سياه كجدستي
به زور شانه به آن مو شود كمر گستاخ
به موج چين جبين بتان مشو حيران
مرو ز جهل به درياي پرخطر گستاخ
نظر به ابروي او مي كني ز جان بگذر
مشو مقابل شمشير، بي سپر گستاخ
من فقير چه سازم به آن چنان ياري
كه كس به او نشود جز به سيم و زر گستاخ
به جان خويش سعيدا تو خود زدي آتش
بگفتمت كه به آن رو مكن نظر گستاخ
بندي چرا ميان عداوت به كين چرخ؟
از دست ما درازتر است آستين چرخ
نبود عجب كه تيز شود تيغ آفتاب
هر روز مي كشد دم خود بر جبين چرخ
جز نام بي وفايي دوران بي مدار
نقشي نكنده اند دگر بر نگين چرخ
يخ بسته عالم از خنكي هاي روزگار
يك موي كم نمي شود از پوستين چرخ
آخر چو آفتاب فرومي روي به خاك
گر مي شوي به جهد سعيدا قرين چرخ
تني بغير عمل شد براي جان، دوزخ
به مرغ بي پر و بال است آشيان، دوزخ
حضور عاشق مسكين حضور دلدار است
كه بي وصال تو باشد مرا جنان دوزخ
بلاكشان غمت را نمي تواند كرد
بهشت منت آسايش و زيان دوزخ
دل بخيل و جبين گشاده ي درويش
بهشت روي زمين است اين و آن دوزخ
نه لايقم به جنان و ز جحيم حيرانم
كه مي كشد الم از جسم ناتوان دوزخ
دمي به مردم نادان به سير هشت بهشت
هزار مرتبه به عمر جاودان دوزخ
چه باك ار نشود جنتم حلال اما
حرام باد سعيدا به دوستان دوزخ
اي خضر خو گرفته مذاقم به آب تلخ
بهتر بود ز آب حياتم شراب تلخ
زاهد [جبين] سركه فشان تو روبروست
انصاف نيست باز بگويي جواب تلخ
دلبرتر است لذت غفلت ز آگهي
شيرين تر است از همه بر نفس، خواب تلخ
بستي ز خشم باز ميان را به قتل من
شيرين نمود از كمرت پيچ و تاب تلخ
يك كس نماند عاقل و مي آب شد ز شرم
چشمت چو كرد بر سر مردم، عتاب تلخ
دانند چيست لذت عيش مدامشان
فردا چو سر نهند به پاي حساب تلخ
دلگير گشته ايم سعيدا دگر ز دل
آشفته كرده رايحه ي اين كباب تلخ
مرا ز حلقه ي آن در به در پسند مباد
چو آفتاب خلاصم از آن كمند مباد
هر آن سري كه بر آن آستان نگردد خم
چو حلقه ي در آن كوي سربلند مباد
رقيب اگر شكر ار خورد باده نوشش باد
مرا بجز مي وصل تو سودمند مباد
ز فكر ماضي و مستقبل است ظلمت عقل
كه هيچ دل به خيالات چون و چند مباد
هميشه ورد سعيداست حافظا اين قول
كه جسم نازكت آزرده ي گزند مباد
هر آن كه روي تو را رنگ ارغواني داد
مرا ز عشق تو رخسار زعفراني داد
نه رخ نمود، نه آراست قد، نه زلف گشود
به حسن خلق و وفا داد دلستاني داد
ز ضعف مانده ام از راه جستجوي وصالت
به خاك پاي تو از دست ناتواني داد
ز درس عشق تمناي علم محو نمودم
سبق ز مصحف رويش مرا رواني داد
شنو ز شعر سعيدا نواي درد و الم
اگرچه داد مذاق سخن، فغاني داد
شيخ گر از سنت و فرضانه مي يابد مراد
پير ما از شيشه و پيمانه مي يابد مراد
هر كجا حسن گلوسوزي است با كام من است
شمع چون روشن شود پروانه مي يابد مراد
مفلسان از سايه ي بال هما مستغنيند
جغد ما از گوشه ي ويرانه مي يابد مراد
زاهدا ميخانه چون خلوت سرايت خاص نيست
دايم اين جا محرم و بيگانه مي يابد مراد
بت پرستان كام از بت يافتند اي دلبران
آخر از سنگ شما ديوانه مي يابد مراد
رند از مي، عاشق از وي، زاهد از تقواي خشك
از بتي هر كس در اين بتخانه مي يابد مراد
از مي بي دانه كام خود سعيدا تازه كرد
غير تا از سبحه ي صددانه مي يابد مراد
به آن برچيده دامان تهمت خونم كجا افتد
نسازد دست رنگين گر به پاي او حنا افتد
چه سازم با چنان بالابلندي عشوه پردازي
كه در ديدن ز كوتاهي نگاهم پيش پا افتد
ز استغنا كشم در زير دامن پاي رغبت را
به پشت پاي من گر سايه ي بال هما افتد
چسان كس مي تواند ديد آن نازك خيالي را
كه از خود مي رود چون در دلش فكر حيا افتد
كه را طاقت كه گيرد دامن پيراهن نازي
كه در هر يك گره صد ناز بر بند قبا افتد
نهال فقر آن گه مي شود كامل كه چون معني
سعيدا در جهان بالش از نشو و نما افتد
سعيدا از شكست سنگ اثر در موميا افتد
خشوعي نيست چون در دل اجابت از دعا افتد
نرفته ذي حياتي بي شكست خاطر از عالم
مسلم كي برآيد دانه چون در آسيا افتد؟
چه غم در اين چمن گر از نواي عيش، بي برگم
مباد هيچ كس در كشور دل بينوا افتد
اگرچه شام، جنت ليك اهلش طرفه نااهلند
همان بهتر حسيني وار كس در كربلا افتد
اگر در صحبت بيگانگان بيگانه آيد كس چه غم اما
مبادا هيچ كس يارب به چشم آشنا ناآشنا افتد
سعيدا هوش دردم باش تا باشي كه از غفلت
شود عاصي اگر از دست موسي چون عصا افتد
چون من بلندنظر گاه گاه مي افتد
نظر به همتم از سر كلاه مي افتد
چه رمزهاي نهاني نمي كنند به هم
به هم چو شاه و گدا را نگاه مي افتد
خوشم به گريه ولي قطره ها چو آبله اي
قدم نمانده به پاي نگاه مي افتد
خوشم به سرو رواني كه با دو دست به گردن
شراب خورده و خواه و نخواه مي افتد
مدار آينه را رو به روي شاهسواري
عنان هوش ز دست نگاه مي افتد
ز دستگيري ياران كه خوشدل است كه يوسف
چو شد خلاص ز گرگان به چاه مي افتد
چو جوز خام سعيدا نشان بي مغزي است
هر آن سري كه به قيد كلاه مي افتد
هر كه را راه سخن وا شده موسي گردد
هر كه پاس دم خود داشت مسيحا گردد
هر كه او پاك درون تر گرهش مشكل تر
كه گهر وانشود بحر اگر واگردد
اطلس كار جهان را نه چنان بافته اند
كه سررشته به تدبير تو پيدا گردد
گر دلت يك سر مويي خبر از حق يابد
هر سر موي، تو را ديده ي بينا گردد
سخن عشق مگوييد به هر بي دردي
راز ما را مگذاريد كه افشا گردد
هر كه دل بست نه آيين محبت داند
هر سعيدي كه نتواند كه سعيدا گردد
نگريم بعد از اين ترسم كه دل خون جگر گردد
نسوزم سينه را داغش مبادا چشم تر گردد
ز خورشيد جمالش نيست باكم بيم از آن دارم
كه خط پيدا شود بر آن رخ و دور قمر گردد
به خاك آن كف پا روي خود مي مالم و شادم
كه مس بر كيميا چون برخورد البته زر گردد
چه كم دارد كه دارد خانه زادي همچو زلف خود
كه گه بر پايش افتد گه به قربان كمر گردد
به اين قدر گران اي ناز با كاكل چه مي پيچي
گذار اين سر به پا افكنده را بر گرد سر گردد
هوا خاكسترش را باز در پرواز مي آرد
مدان پروانه بعد از سوختن بي بال و پر گردد
كمال خود سعيدا ديدن نقصان خود باشد
اگر بينا شوي بر عيب خود عيبت هنر گردد
عارف چو جهان سركش مغرور نگردد
شور است محيط آب گهر شور نگردد
حيف است به آن ظرف تنك باده كه مي را
در ساغر گل نوشد و فغفور نگردد
خورشيد كي و پرتو ديدار تو هيهات
هر بي سر و پا لايق اين نور نگردد
در باغچه ي صبر گل بي جگري هاست
زخمي كه رسد بر دل و ناصور نگردد
منظور، قبول نظر اوست وگرنه
هر كوه ز رفعت، جبل طور نگردد
خم خشت سر خود نكند تا سرمستي
خاك قدم ريشه ي انگور نگردد
پيوسته چنان دل كه به صد آب، مي ناب
همچون شكر از لعل لبش دور نگردد
دل چون گرد از باده علاجش مي ناب است
بي نشئه ي غم غمزه مسرور نگردد
دل را صفت كينه مياموز سعيدا
كاين شان عسل خانه ي زنبور نگردد
خوشا دلي كه چو آيينه جلوگاه تو گردد
ز سر گذشته و چون زلف، گرد ماه تو گردد
تو را ز گرمي آه دلم چه غم باشد
كه شعله همچو هوا بر سر گياه تو گردد
بياض گردن خورشيد خم شود آن سو
به هر طرف كه سر كاكل سياه تو گردد
ز پاي افتد و آيد به سر سرانجامش
به سركشي چو سري از خيال راه تو گردد
بر آستان تو كمتر ز نقش پا باشد
هر آن سري كه به سرگشتگي ز راه تو گردد
سلوك فقر سعيدا كن ان چنان كه دگر
زمين بساط شود آسمان كلاه تو گردد
زمين از اشك سرگردان من گرداب مي گردد
زمان از ناله هاي زار من سيماب مي گردد
مگر خورشيد در اين صبح با گل گرم سر كرده
كه از گستاخيش در چشم شبنم آب مي گردد
به چشم طالع ما سوده ي الماس اگر پاشي
ز چشم ما نهان ناگشته آن هم خواب مي گردد
مرا در فقر حاصل گشته اكسير قناعت بس
كه خاكستر به زير پهلوم سنجاب مي گردد
چسان مشاطه بربندد كمر يارب نمي داند
مياني را كه از تشبيه مو بي تاب مي گردد
مگر قصد شبيخوني سعيدا آسمان دارد
كه امشب بر سر ويرانه ام مهتاب مي گردد
ز بس بر سر خيال آن گل رخسار مي گردد
به سرگر مشت خاري مي زنم گلزار مي گردد
مشو غافل ز چرب و نرمي گردون بزم آرا
كه آخر شمع مومي، نخل آتشبار مي گردد
نمي دانم چها ديده است دل از گوشه ي چشمش
كه دايم در قفاي مردم بيمار مي گردد
به قلب سبحه گردان چون نظر كردم خبر گشتم
كه در تسبيح ذكر و در دلش دينار مي گردد
پريشان ساز اول خويش را آن گاه عزت بين
كه گل چون شد پريشان بر سر دستار مي گردد
چرا ياد تو در دل ها نبخشد جان كه تصويرت
اگر در خواب مخمل بگذرد بيدار مي گردد
چو [مرغي] نيم بسمل شد در او آرام كي باشد
سر منصور از بي طاقتي بر دار مي گردد
چو ني تا عشق، بي برگ و نوايم كرد دانستم
كه آخر استخوانم ساز موسيقار مي گردد
چه غم داري سعيدا گر زپا افتاده اي امروز
كه فردا دستگيرت خواجه ي احرار مي گردد
چو از نور تجلي ساغري سرشار مي گردد
حباب آسا تهي از خود تمامي يار مي گردد
به ياد تيغ آن ابرو بلندآوازه شد شعرم
چو حرف ماه نو در كوچه و بازار مي گردد
وجودي را كه باشد ذره اي از مهر او در بر
چو مهر عالم آرا جمله تن ديدار مي گردد
مگر خواهد نمودن تيغ ابرو را نمي دانم
خيال [جانفشاني] بر سرم بسيار مي گردد
نيفتد كار با ابناي عالم هيچ كافر را
كه خضر از عمر جاويدان خود بيزار مي گردد
كدامين خلوت از عمامه بهتر اي ريا پيشه
كه مولانا عزيز از گوشه ي دستار مي گردد
شكستي ساغر ما را سعيدا گر خبر يابد
دهان شيشه ي مي ديده ي خونبار مي گردد
چه شور است اين كه بر گرد سر مخمور مي گردد
كه جان كندن به تلخي در مذاقم شور مي گردد
تو را كاكل به گرد سر چرا پيچيده مي داني
خيال خودپرستي بر سر مغرور مي گردد
نمي دانم چه خوي است اين بت وحشي مزاجم را
كه من نزديكتر چو مي شوم او دور مي گردد
منه سر زير پاي دار دنيا زينهار اي دل
كه در اين دار هرگز كي سري منصور مي گردد
دلا ساغر بكش غم از شكست خود مخور هرگز
كه از يك جام اين ويرانه ها معمور مي گردد
خيال روزگار دون مرا در وجد مي آرد
كه چون بر پاي دار آيد سري منصور مي گردد
جواني چون به عصيان شد به پيري ناتوان باشد
كه مه از شبروي ها صبحدم بي نور مي گردد
ز بس در كوي جانان دور باش شرم مي باشد
دلم هر دم روان مي گردد و از دور مي گردد
نباشد عقل را راهي سعيدا در دل روشن
چو موسي گاهگاهي بر سر اين طور مي گردد
ز راه عشقبازي اين دل شيدا نمي گردد
كه هرگز از طريق خويشتن دريا نمي گردد
تواند آدمي شد اوليا، عارف شدن مشكل
شود خون شير در پستان ولي صهبا نمي گردد
به خوش چشمي كسي صاحبنظر كي مي تواند شد
كه نرگس سرمه سا گردد ولي بينا نمي گردد
سراغ چشم ليلي از غزالان كردني دارد
كه مجنون نيست آن ديوانه در صحرا نمي گردد
مبادا پاي رنجيدن مكرر در ميان آيد
گره چون بر گره افتاد ديگر وانمي گردد
سلامت را نمي خواهند رندان ملامت كش
به كوي نيكنامي عشق بي پروا نمي گردد
زمان تندرستي و جواني بي بدل باشد
كه اين بيت الحزن چو شد خراب احيا نمي گردد
ز بازار دلم با خال آن رو زلف مي داند
كه چون شب در ميان آمد دگر سودا نمي گردد
سعيدا عندليب باغ آن رعناست كز لطفش
[گلي] مانند خارش در جهان پيدا نمي گردد
در نظربازي من يار نهان مي گردد
از ميان چون بروم يار عيان مي گردد
نشئه ي مي به جوانان صفت پير دهد
طرفه سري است كز اين پير جوان مي گردد
پشت من از اثر فكر محبت شد خم
تير از بار غم عشق كمان مي گردد
بوسه ها داد لبش وعده و با من نرسيد
چه كنم دور زمان است از آن مي گردد
در بيابان طلب بسكه نظر گرم رو است
سرمه در ديده ي من ريگ روان مي گردد
نگران چند روي از پي گرديدن دل
ز آن خبر گير كه گرد سر آن مي گردد
عالم غيب سعيدا سفري آسان نيست
كه در اين راه نظر بار گران مي گردد
كه طرف از اين فلك فتنه بار مي بندد
كه يك گره چو گشايد هزار مي بندد
هوا به روي گل و لاله رنگ مي ريزد
بهار پاي چمن را نگار مي بندد
چمن شكوفه ي دستار بر سر هر شاخ
به دستياري دست بهار مي بندد
عجب ز زلف تو دارم كه هر زمان صد چين
چگونه در شب تاريك و تار مي بندد
فلك اگرچه سعيدا به طور من گردد
چه مي گشايد از آن و چه كار مي بندد
نه خوي از جبهه ي آن دلبر مغرور مي بارد
به چشم من ز روي آفتابش نور مي بارد
ندارم در نظر گر بحر شور غم چرا دايم
ز چشم گوهرافشان من آب شور مي بارد؟
نم تردامني سرسبز خواهد كرد خاكم را
چه شد گر ابر رحمت بر سر مغفور مي بارد
ز مستي تاك مي پيچد به خود سر مي كشد هر سو
كه كيفيت مدام از دانه ي انگور مي بارد
اگرچه سنگ و چوب از هر طرف بر دار مي آيد
ولي از عشق، نصرت بر سر منصور مي بارد
سعيدا روي خشكي تا ابد زخمم نمي بيند
كه از هر چشمه ي داغم نم ناصور مي بارد
زبان بسته ي ما صوت بي صدا دارد
لب خموش به دل حرف آشنا دارد
به سعي هر كه ابوجهل نفس كرده به چاه
قسم به عمره ي او كعبه اش صفادارد
مه و ستاره و خورشيد اين غلط حرفي است
فلك ز گردش ايام داغ ها دارد
چرا چو چرخ فلك زلف سركشي نكند
كه آفتاب و مه و زهره و سها دارد
اگر به كعبه رود دل اگر به قدس خليل
محبت نجف و شوق كربلا دارد
نشان قامت آن شوخ مي دهد دل را
از آن به مصرع برجسته سرو جا دارد
در انتظار خدنگ تو صيد رم كرده
دويده مي رود و چشم بر قفا دارد
دلي كه يافت سعيدا پناه در خم زلف
چه غم ز سايه ي بال [و] پر هما دارد
به هر وادي كه آبادي است آن وادي جفا دارد
در آن صحرا كه معموري نمي باشد صفا دارد
تهي چون شد ز خود ني زير و بم را ساز مي گردد
نواي عيش و عشرت را در اين جا بينوا دارد
تسلي، ناشكيبايي، جفا، پيمان شكستن، عهد بربستن
چه گويم اين جهان بي وفا با خود چها دارد
نه شادي دارد از بودن نه غم دارد ز نابودن
كه در شهر تعلق پادشاهي را گدا دارد
تني لاغر نه بردارد ز فرش هيچ كس منت
كه از پهلوي خود با خويش، نقش بوريا دارد
نديدم همچو دل كامل عياري دوربين ياري
كه از هر جا چو مي پرسم جوابي آشنا دارد
سعيدا طبع وحشي سايه ي ديواركي خواهد
دل ديوانه ي ما رم ز نقش بوريا دارد
ساغر از گردش ادوار چه پروا دارد
از شكستن سر سرشار چه پروا دارد
دوري از روي تو دل را ز سياهي غم نيست
بي تو آيينه ز زنگار چه پروا دارد
دل خون بسته ي من عاشق زخم ستم است
عندليب چمن از خار چه پروا دارد
منع دل كس نتواند كند از كوي حبيب
عندليب از در و ديوار چه پروا دارد
چين نگيرد به جبين روي زمين از افلاك
كاغذ از گردش پرگار چه پروا دارد
حرف حق گوي سعيدا ز جهان باك مدار
هر كه منصور شد از دار چه پروا دارد
كسي ز سر ميانش كجا خبر دارد
به غير بهله كه دستي در آن كمر دارد
اگرچه تا حرم وصل كعبه راه خوشي است
ولي ز ميكده عارف ره دگر دارد
مرا بجز مي هجران دگر نصيب مباد
كه عاقبت قدح وصل دردسر دارد
شفا مجو ز مطول ز علم فقه ملاف
كه درس عشق معاني مختصر دارد
به آب خضر و به قرص مسيح خنده زند
هر آن كسي كه لب خشم و چشم تر دارد
حباب خانه ي خود را به موج مي سپرد
كله به باد دهد آن كه ترك سر دارد
سكندر آينه ديد و نديد عيبش را
كه از براي چه اندوه بحر و بر دارد
ز قبله رو به قفا كرده سجده مي آرد
كسي كه گوشه ي محراب در نظر دارد
ز بحر و بر گذرد دل ز جام جم گيرد
كسي كه آينه ي صاف در نظر دارد
ز دست عقل سعيدا به باده برد پناه
كه او به قول نبي از بلا خطر دارد
در اين وادي كه معموري نه ديوار و نه در دارد
خوشا آن كس كه نم در چشم و آهي در جگر دارد
طريق خودنمايي نيست در آيين درويشي
كلاه فقر را پوشد كسي كاو ترك سر دارد
جهان را هر زمان تغيير اوضاع است در باطن
كه دريا در حقيقت هر نفس موج دگر دارد
كسي از چاپلوسي دلنشين ما نمي گردد
كه در مجلس مگس هم دست بر بالاي سر دارد
تو را در دل هزار اميد و گويي طالب اويم
برو اي مرغ زيرك عاشقي كار دگر دارد
ز بس اهل جهان فكر حيات خويشتن دارند
غم مردن سعيدا بهر مردم بيشتر دارد
كي ديده ي تر دارد سوزي كه جگر دارد؟
ما در دل شب ديديم فيضي كه سحر دارد
حسن كرمش ظاهر در صورت عصيان شد
از ابر عيان ديديم فيضي كه قمر دارد
جز بخل و حسد چيزي سرمايه ي مردم نيست
عيب است در اين عالم آن كس كه هنر دارد
هستي به چه مي ماند در نشئه ي اين عالم
بحري است حبابي را پوشيده به بر دارد
لخت جگري اي دل با اشك روان مي كن
زادي به رهش بايد چون رو به سفر دارد
بر ديده ي مهرويان اي دل چه شوي حيران
دزديده ز هر چشمي او با تو نظر دارد
حق را به لباس حق ديدن نبود كاري
در صورت باطل ها سيران دگر دارد
جز حق سخني ديگر بالا نكني اي دل
حق چون سر منصورت بر دار اگر دارد
عمري است روان دارد خونابه ز راه چشم
تا سرو قد او را دل تازه و تر دارد
فردا كه خرام آرد آن قامت سرو اي دل
از خاك سعيدا را آن روز كه بردارد؟
عاشق از خود چو رود عزت ديگر دارد
عشق بيرون ز جهان دولت ديگر دارد
عالمي در طلب كعبه وز اين بيخبرند
يار ما غير حرم خلوت ديگر دارد
غير هفتاد و سه مذهب كه در اين عالم نيست
عشق راه دگر و ملت ديگر دارد
آبرو بر سر شيريني دوران مفشان
كاين نمك چاشني و شربت ديگر دارد
گرچه حسن تو و ما هر دو غريبيم غريب
ليك تنهايي ما غربت ديگر دارد
كشتگان را قدمش گرچه كند منت دار
سايه ي او به زمين، منت ديگر دارد
خار گل گرچه به قدر از رخ گل كمتر نيست
خارخار غم او قيمت ديگر دارد
گرچه عمري است سعيدا كه به شادي شاديم
ليك غم با دل ما سبقيت ديگر دارد
من از تخمين خاطر گفتمش چون مو كمر دارد
خيال دل خطا باشد كه تا مو در نظر دارد
كمانت گوش گردون را به زور چله مي آرد
كه را دستي كه دل از نيش پيكان تو بردارد
چه خون ها ريخت مژگان بلندش از رگ جان ها
هنوز از دل سياهي خون مردم در نظر دارد
ربايند از سر هم تاجداران تاج اما كو
جوانمردي كه يك افتاده اي از خاك بردارد؟
سعيدا هر چه غير از حق بپوشان چشم و دل ورني
هر آن نفعي كه داري در نظر آخر ضرر دارد
چه شور است اين كه دل از دست آن نامهربان دارد
كه جاي مغز جسم من نمك در استخوان دارد
چسان مستور دارم عشق را واعظ مپوش از من
كه حق را در مسلماني مگر كافر نهان دارد
ز خواب غفلتم بيدار گردانيد فرياد درا امشب
صداي اهل دل در گوش اهل ذوق جان دارد
چه غم دارد ز خيل آهوان، ليلي در اين صحرا
چو مجنون ناله سوزد دردمندي را شبان دارد
چسان نسبت دهم پروانه را اي شمع با سوزت
تو آتش بر زبان داري و او آتش به جان دارد
نمي دانم سعيدا كين اخوان از چه رو باشد
كه [گويي] [يوسفي] با خويشتن اين كاروان دارد
به هنگام دعا زاهد نظر بر آسمان دارد
اميد دانه ي گندم مگر از كهكشان دارد
چه گويم با چنان شوخي كه در نظاره ي اول
خدنگ ناز و چشم مست و تيغ بي امان دارد
به جان طور آتش از تجلاي تو پيدا شد
ز دست توست هر داغي كه در دل آسمان دارد
ز بيداد تو در پيش كه گويم چون تو مي داني
دلم از خنجر ناز تو زخم بي نشان دارد
سعيدا هر كمالي را زوالي در كمين باشد
كه هر سودي كه ماه نو كند آخر زيان دارد
مگر خبر ز دل خسته آن نگار ندارد
چه آتشي است كه امشب دلم قرار ندارد
درست گويمت از دل مباد رنجه شوي
كه اين شكسته به پيش تو اعتبار ندارد
بيا كه صحبت رندان مفرح افتاده است
هواي مشرب صافي دلان غبار ندارد
كه راست فكر غم خاطر شكسته دلان
براي شيشه ي ما سنگ، انتظار ندارد
به روز معركه ي عشق، كي بود منصور
سري كه دست ارادت به پاي دار ندارد
چه لذت است به آشفتگي نمي دانم
كدام غنچه كه در سينه خارخار ندارد
بيا و دست به خون سعيد رنگين كن
كه رنگ خون شهيد تو را بهار ندارد
طفل است يار و چشمش با ما نظر ندارد
تا باده خام باشد با كس اثر ندارد
عمري است درد عشقش بيگانه گشته از ما
آن آشناي ديرين از ما خبر ندارد
تلخ است صبر ليكن نفعش به از زيان است
زهر است خشم، ليكن اما ضرر ندارد
دايم خرابه ي ما چون زير آسمان است
زان روي كلبه ي ما ديوار و در ندارد
خط قديم اگر نيست بر صفحه ي رخ او
پس از چه روي قرآن زير و زبر ندارد
پيغام دل به جانان مي برد تير آهم
اما چه چاره سازم اين مرغ، پر ندارد
از عشق ماهرويان زاهد نمي كند ننگ
مي داد دل به چشمش اما جگر ندارد
گر نيست مردم چشم پس از چه روي آن مه
از سايلان كويش تاب نظر ندارد
شد از كمال، ظاهر نقصان اهل عالم
از عيب، پاك باشد آن كاو هنر ندارد
بر اشك من ترحم بايد كه او يتيم است
رو در سفر نهاده طفل و پدر ندارد
در راه استقامت آن كاو كه سر از آن كو؟
بنهاده پاي بر عرش تا حشر برندارد
غرق محيط وحدت از كثرت است دل جمع
در زير بحر كشتي هرگز خطر ندارد
زلفت شبي است بس خوش روي تو روز روشن
اين روز شب نديده آن شب سحر ندارد
از غم خوشم سعيدا زان رو كه دور گردون
در كارخانه چيزي زاين خوبتر ندارد
عالم ز خرابي سر تدبير ندارد
اين حرف پريشان شده تعبير ندارد
از بسكه اساسش ز ته كار خراب است
ويرانه ي ما طاقت تعمير ندارد
ابروي تو خوش سخت كماني است كه چون او
در معركه ي حادثه تقدير ندارد
شب روز چسان كرد به اين سرد دمي صبح
اين تازه جوان گر نفس پير ندارد
آهي به كف آريد كه كاري نتواند
مردي كه در اين معركه شمشير ندارد
اي آينه خوش باش كه چو عكس جمالش
ماني به طربخانه ي تصوير ندارد
رندي كه كشد باده و مستي كند افشا
از پير مغان رخصت تكبير ندارد
در شرع جنون هر چه دلت خواست مينديش
كاين قاضي ما حكم به تكفير ندارد
مست است ز بس محتسب از ديدن چشمت
مستان تو را طاقت تعذير ندارد
احوال جهان را ز سعيدا تو چه پرسي
اين خواب گران حاجت تعبير ندارد
گرچه دورم ز نظر، كي نظر از من دارد
ني من از او خبر و او خبر از من دارد
جدول مظهر سرچشمه ي هستي شده ام
گرچه بحر است وليكن گذر از من دارد
هيچ بر مزرع اوقات نمي پردازم
داد و فرياد از آن بحر و بر از من دارد
خون خود وقف به مژگان سياهي كردم
گله ديگر ز چه رو نيشتر از من دارد ؟
نفس سوخته ام تحفه ي باد سحر است
نافه خون در دل و چين مشك تر از من دارد
رسم و آيين بد و نيك ز من پيدا شد
روزگار اين همه عيب و هنر از من دارد
شب نكردم خبر از آمدن يار به كس
آفتاب اين گله را در به در از من دارد
دم سردم اثر از كاهربا مي گيرد
نفس گرم مسيحا خطر از من دارد
چرخ يك حلقه به گوشي ز اسيران من است
گرچه در قيد، خود او بيشتر از من دارد
برد پي بر سر خم محتسب از مستي من
شيشه ي مي دل پر چشم تر از من دارد
بسكه بر درگه او جبهه ي خود ماليدم
سر آن كوي دگر درد سر از من دارد
گفتگوي غم او من به ميان آوردم
كوه، اين بار گران در كمر از من دارد
پاي بر ماه، قدم بر سر خورشيد نهد
هر كه يك ذره سعيدا خبر از من دارد
چه غم آن مهر پيكر از چنان و از چنين دارد
كه در زير نگينش آسماني با زمين دارد
نمي خواهم گهر زان بحر اگر بر روي آب آيد
كه هر دم از تنك ظرفيش چيني بر جبين دارد
مرا از خاك سر برداشتن زان خوش نمي آيد
كه هر چيزي كه بالا مي رود رو بر زمين دارد
هر آن كاو با تو بد گويد از او اميد نيكي كن
كه هر جا نيش زنبوري است با خود انگبين دارد
دلم از باغبان دهر منت برنمي تابد
كه صد خرمن گل حسرت از آن رو دست چين دارد
زمين از دست چرخ بي مروت داغ ها گشته
كه بحر اخضر افلاك موج آتشين دارد
سعيدا در خيال آن كمر چون موي مي پيچد
ندارد گرچه تاب و طاقتي فكر متين دارد
مردي كه در اين ره، دل آگاه ندارد
در منزل صاحبنظران راه ندارد
چون لاله به داغ تو كسي را كه جگر سوخت
ديگر سر و برگ نفس و آه ندارد
آيين گدا را به توانگر چه مناسب
كيفيت بي قيدي ما شاه ندارد
سهل است گذشتن ز دو عالم كه بگويند
اين مفلس ما جز دل آگاه ندارد
بس سعي كه دل كرد به سوي تو شتابد
ليكن چه كند همره و همراه ندارد
سر خم نكنم پيش كريمي كه سعيدا
گه داشته باشد كرم و گاه ندارد
سفر هوشوران زود تمامي دارد
باده كم نشئه چو افتد رگ خامي دارد
باده ي عشق بنوشيد و مترسيد كه اين
نه شرابي است كه تا حشر تمامي دارد
زلف چون بند كند پاي دلي در زنجير
زينهارش كه بگوييد گرامي دارد
از براي مدد قافيه و حسن رديف
هر زمان عرض به جامي و نظامي دارد
چه بلاها كه سعيدا نكشيده است از او
باز در خدمت او قصد غلامي دارد
هر كه دارد صنمي جور و جفايي دارد
دلبر ماست كه مهري و وفايي دارد
در چمن تا به هواي تو روان كردم اشك
سرو تشريفي و گل نشو و نمايي دارد
عاشقي را چه غم از جور و جفاي ايام
كه به هر حال شبي ماه لقايي دارد
در خرابات بكش باده بگو يا شافي
كه از او هر الم و درد دوايي دارد
هيچ كافر نفتد همچو سعيدا در هجر
كه عجب باديه و طرفه هوايي دارد
سرمه كي طاقت آن چشم پر از ناز آرد
تا دل خسته ي صاحب نظري نازارد
به دلم تخم وفا پاش ببين دهقان را
هرچه انداخته در خاك همان بردارد
آه من حلقه به گوش تو مگر اندازد
كه به اميد همان ديده گهر مي بارد
هر كه بي عشق قدم در ره حق بگذارد
مي رود بر غلط اين راه سري مي خارد
خبر از حاصل عشقت نبود دل را ليك
چند روزي است كه تخم هوسي مي كارد
همچو آن بنده ي خر كار به دنبال خود است
هر كه نارفته ز خود راه خدا بسپارد
عمرها رفت و سعيدا و نشد از پي دل
دلبرش رام كه او را به وفا بازآرد
جهان تو را به سر انكسار مي آرد
كه تا بزرگ شود در فشار مي آرد
نسيم خط تو گر بگذرد به سوي چمن
هزار طعنه به باد بهار مي آرد
اگرچه بحر پرآشوب و مست و بي پرواست
شكسته كشتي ما در كنار مي آرد
هر آن نهال كه از آب ديده پروردم
ز شوربختي من شعله بار مي آرد
به فكر كرده و ناكرده عمر صرف مكن
كه اين حساب غم بي شمار مي آرد
تأسفات گذشته، اميد آينده
نهال عمر تو هر دم دو بار مي آرد
فريب باده ي دنيا مخور به رنگ و به بو
كه ناچشيده سعيدا خمار مي آرد
صبحدم از شب وصل تو اثر مي آرد
آفتاب از سر كوي تو خبر مي آرد
ديگر از روز قيامت نهراسد هرگز
هر كه با من شب هجري به سحر مي آرد
مي توان گفت دل آينه را از سنگ است
كه به روي تو چنين تاب نظر مي آرد
مزه ي چاشني لعل تو در كام خيال
داند آن كس كه به صد خون جگر مي آرد
مفلسي باعث تكميل كسي مي گردد
هر كه بي زر چو شود رو به هنر مي آرد
آسمان بوقلمون ساز اگر نيست چرا
هر زمان در نظرم رنگ دگر مي آرد
فكر پاپوش چها گردن مردم خم كرد
چه بلاها به سر كوه، كمر مي آرد
بينوايي است نوابخش سعيدا كه درخت
برگ مي ريزد و آن گاه ثمر مي آرد
چه [دلبري] است كه هرگاه ناز مي آرد
تمام ناشده نازش [نياز] مي آرد
بغير نخوت حج، حاجي بيابانگرد
دگر چه تحفه ز راه حجاز مي آرد
در اين سراچه ي بازيچه، مي ندانم كيست
كه هر زمان ز خودم برده باز مي آرد
چو در عرق گل رخسار شعله ريز شود
چو شمع، جان مرا در گداز مي آرد
چه عشوه غمزه چه ناز و كرشمه از هر سو
جداجدا به دلم تركتاز مي آرد
نگاه چشم تو ما را به گفتگو آورد
كه باده بر سر افشاي راز مي آرد
خيال قامت او چون رسد به ياد، مرا
پي كشيدن آه دراز مي آرد
چه همت است سعيدا به عشق، بالا دست
كه جغد مي برد و شاهباز مي آرد
ذكر تو هوش [و] فكر تو از خويش مي برد
بار خودي خيال تو از پيش مي برد
هر خار، كان كشيده به مژگان ز پاي گل
بلبل به يادگار دل ريش مي برد
تنها نه فارغ از غم دنياش مي كند
غم ها ز دل برون دل درويش مي برد
هر گه كه دل به خنجر نازي شود دچار
خود را قفا كشيده مرا پيش مي برد
اندوه كرد جمع سعيدا براي دل
دريوزه اي به خدمت درويش مي برد
در خاطري كه آن بت عيار بگذرد
تا خود چها زسينه ي افگار بگذرد
ديگر سرشك من پي او گم نمي كند
يك بار گر به چشم گهربار بگذرد
اشك مرا به كشت رسان و روا مدار
اين بحر موج خيز كه بيكار بگذرد
غافل مشو ز دل كه مبادا از اين طريق
آن شوخ بي قرار به يكبار بگذرد
پاكم كن از ريا و خدايا روا مدار
تسبيح من ز رشته ي زنار بگذرد
آخر شود چو شمع دليل شب وصال
در سينه اي كه آه شرربار بگذرد
اهل كرم كسي است كه در رهگذار دوست
چون چشم اشبكبار ز ايثار بگذرد
گيرايي عجوزه ي دنيا ز ابلهي است
بردار دست خواهش و بگذار بگذرد
باور مكن كه مالك دينار اگر بود
در اين زمانه از سر دينار بگذرد
خوش آمده است مصرع صائب، سعيد را
«كو سرگذشته اي كه ز دستار بگذرد»
آشكار ز نظر يار نهان مي گذرد
حيف از اين عمر كه چون آب روان مي گذرد
كس چسان وصف كند قامت دلجوي تو را
سرو قد تو كه از مد بيان مي گذرد
رفعت قد تو را هر كه تماشا كرده است
همچو منصور ز دار دو جهان مي گذرد
نه ز غم باش ملول و نه ز شادي دلخوش
كه چنين است جهان گاه چنان مي گذرد
دم مزن اي مي گلگون ز لطافت زنهار
كه در اين جا سخن از لعل بتان مي گذرد
پيشتر زان كه از اين خانه برون سازندش
اي خوش آن كاو ز جهان گذران مي گذرد
چشم حيرت زده را محو تماشا مي دار
كه چو بر هم زده اي ديده، جهان مي گذرد
در نهاد فلك سفله ندانيم كه چيست
باز بر ما غم ايام گران مي گذرد
پيچ و تابي است سعيدا كمر دل را باز
دست فكر كه بر آن موي ميان مي گذرد؟
از يك نظر لطف كه آن مهر لقا كرد
چون [صبحدمي] هستي من رو به فنا كرد
در صومعه بودم همه ي عمر مقيد
نازم به خرابات كه از قيد رها كرد
تفريق مزاج دل ما را نتوانست
مردي كه به حكمت شكر از شير جدا كرد
هر غنچه مرا شد به نظر صورت پيكان
تا در دل من تير غم عشق تو جا كرد
تا عشق تو از هر دو جهان كرد خلاصم
هر كس كه مرا ديد تو را خير دعا كرد
هر رنج و جفايي كه رسد از دل داناست
از حق مگذر آن كه ندانست صفا كرد
جز پير مغان كس هنر خويش نپوشيد
هرگز به كسي گفت فلان عيب چرا كرد
ني دوش كه گلبانگ مرا راست نمي گفت
آوازه ي عشاق تو بي برگ و نوا كرد
در خدمت ميخانه به سر برد سعيدا
كس را خبري نيست كه او كار خدا كرد
رفت از حريم ديده و دل را كباب كرد
اين كعبه را به سنگ جدايي خراب كرد
نگذاشت تا نمود كند رنگ عيش ما
از بسكه نوبهار جواني شتاب كرد
ما را مراد او ز ميان سوزش است و بس
با ما اگرچه ناز و به دشمن عتاب كرد
غير از دل شكسته ي ما و خيال دوست
كس ديده است بحر كه جا در حباب كرد؟
با آن كه مي فروش فلاطون شعار ما
در باده آب كرد جهان را خراب كرد
تا ديد اعتبار ورق در شكستن است
دوران صحيفه ي دل ما انتخاب كرد
آينده ي حيات به چشمم گذشته است
از بسكه عمر رفته سعيدا شتاب كرد
نشئه ي سرشار چشم مست ساقي كار كرد
راه ناهموار هستي را به ما هموار كرد
خواب غفلت در شب هستي ز هوشم برده بود
ياد او كردم تپيدن هاي دل بيدار كرد
زرد روتر مي شود از مهر در چشم كسان
گرمي عشق تو را هر كس به غير اظهار كرد
در رياض دهر هر كس را كه از باد طمع
غنچه ي اميد تا گل كرد او را خوار كرد
لذت طعم شراب بيخودي را چون برد
هر كه راه و رسم اهل ذوق را انكار كرد
شكر لله شد خلاص از حلقه ي اهل ريا
تا سعيدا رشته ي تسبيح را زنار كرد
نشئه ي سرشار چشم مست ساقي كار كرد
راه ناهموار هستي را به ما هموار كرد
غنچه شد آشفته و زاري كنان از خويش رفت
بسكه بلبل در گلستان ناله هاي زار كرد
خواب غفلت برده بود از هوش ما را ليك دوش
گفتگوي مردم چشم بتان بيدار كرد
سر دگر بيرون نيارد همچو گنج از زير خاك
هر كه عيب مفلسي ها را به ما اظهار كرد
باده ي شب برده بود از كار ما را ليك صبح
طرفه جام پر ز آب و آتشي در كار كرد
همچو خفاش از رخ خورشيد تابان كور بود
عشق بازي هاي ما را آن كه او انكار كرد
دست بي باكان سعيدا كي رسد بر دامنش
نازنيني را كه عصمت گرد او ديوار كرد
در سواد خط خوبان بسكه دل شبگير كرد
همچو صبح صادقم در اين سياحت پير كرد
زلف خوبان بسكه در اين گوشه واگرديده است
جذبه را در خلوت ما عشق در زنجير كرد
خواب ديدم زلف معشوقي به دست آورده ام
هر كه را گفتم پريشاني مرا تعبير كرد
چون صبا با ناتواني عقده ها واكرده ايم
شيرچشمان را نگاه عجز ما نخجير كرد
در خم زلفش ز بس دل بر سر دل كرده جا
دلبري از دلبري آن شوخ را دلگير كرد
تا كمان ابروش ديديم و مژگان سياه
روبرو ما را قضا با ناوك تقدير كرد
مي نمايد صورت و معني سعيدا هر چه هست
تا به دل كلك خيالم نقش او تصوير كرد
داغ را چون لاله اجزاي بدن خواهيم كرد
بعد از اين مانند گل جا در چمن خواهيم كرد
قوتي گر مانده باشد بعد از اين در پاي فكر
چشم را پوشيده سير انجمن خواهيم كرد
گفتگو با خلق تشويش دل آزرده است
خامشي را قفل وسواس سخن خواهيم كرد
جسم خاكي را زراعتگاه حسرت مي كنيم
گريه را آب روان آن چمن خواهيم كرد
مهره ي مهر سليماني به دست آورده ايم
خاك بر فرق سر ديو محن خواهيم كرد
چون زليخا صاحب مقصد سعيدا نيستم
ديده را بينا به بوي پيرهن خواهيم كرد
كام تا هست تو را كامروا نتوان كرد
تا تو هستي به ميان، هيچ صفا نتوان كرد
جذبه ي عشق چنان كرده سبك روح مرا
كه تنم را ز پر كاه جدا نتوان كرد
مي توان از دو جهان بهر خدا بگذشتن
ترك نظاره ي خوبان جهان نتوان كرد
دايه چون كرد جدا لعل تو را از پستان؟
كه به صنعت شكر از شير جدا نتوان كرد
باغبان گر فلك و اهل جهان سياره اند
مي توان خاك شد و نشو و نما نتوان كرد
از براي دم آب و لب نان با مردم
مي توان مرد و مدارا و ريا نتوان كرد
وجد و رقص و طرب و سجده و قربان گشتن
گر [نمايي] تو مرا روي [چها] نتوان كرد
گرچه رفتم به خطا در طلب مشك خطت
بازگشتم كه دگرباره خطا نتوان كرد
دست مي بايد و طالع كه سعيدا برسد
ورنه كار از مدد آه رسا نتوان كرد
خرمي ز اين دو روزه جان نتوان كرد
خواب در راه كاروان نتوان كرد
چه بنا مانده اي به جد و به اب
تكيه بر تل استخوان نتوان كرد
بسكه نازك فتاده طبع لطيفش
بوسه اي ز آن دهان گمان نتوان كرد
نيست جز او كسي و دادم از اوست
ستم از او به او بيان نتوان كرد
سخن خلق بر زبان نتوان راند
آتشين لقمه در دهان نتوان كرد
خود چو كوهي و حيرتي دارم
كمر از مو ز مو ميان نتوان كرد
قشر بي مغز كس نديده به عالم
هيچ كس را به [به بد گمان] نتوان كرد
نفي خود كن گرت هواي وجود است
كه ثبوتش بغير آن نتوان كرد
زاهدا رخت خويش بند ز مسجد
هيچ سودي در اين دكان نتوان كرد
دلبري دارم و چه چاره كنم
كه به تدبير، مهربان نتوان كرد
در جهان طرح عيش نيست سعيدا
بر هوا رسم خانمان نتوان كرد
دي صبا قصه ي آن كاكل پيچان مي كرد
جمع مي كرد دل خلق و پريشان مي كرد
نگهش هر دل آشفته كه مي برد از راه
مي گرفتش خم زلف از ره و پنهان مي كرد
سخت مشكل شده از دست خرد، كار مرا
كو مي صاف كه مي آمد و آسان مي كرد؟
سخن از معجزه ي آن لب خندان چه كنم
سنگ را بي سخن آن لعل بدخشان مي كرد
هر شميمي كه نسيم از ره او مي آورد
مي گرفتش گل و در چاك گريبان مي كرد
در خرابات مغان هم دگر آن باده نماند
كه دو جامش به صفت جانور انسان مي كرد
خم نشين گشته فلاطون ز مسيحا پرسيد
هر كه درد خودي داشت چه درمان مي كرد
موج زد خاطر بحر و به نظر زود آمد
ورنه چشم گهرافشان تو طوفان مي كرد
قابل فيض نبوديم سعيدا در اصل
ليكن آن مبدأ فيض از كرم احسان مي كرد
موج خيز گريه ي ما چشم تر بار آورد
صندل پيشاني ما درد سر بار آورد
نخل حرص و بي وفايي و طمع در اين چمن
جز پشيماني چه باشد چون ثمر بار آورد
برنمي آيد بجز معني ز نطق اهل دل
بار جانان ناز باشد گرچه هر بار آورد
گر ثمر بخشد ني ما ناله خواهد سر زدن
ز آن نيستان نيست اين ني كان شكر بار آورد
نخل عمرت را سعيدا پروري چون ز آبرو
بي نيازي اين نهال از بحر و بر بار آورد
ني همين در ني از آن لب ناله حسرت مي خورد
شكرستان ها از آن تبخاله حسرت مي خورد
طرفه تسخير است در پيري و ايام شباب
آرزو دارد جوان صد ساله حسرت مي خورد
جام زر بي مي اگر خوش بود پس نرگس چرا
سرنگونش كرده و از لاله حسرت مي خورد؟
بسكه چشمش بر قفا افتادگان دارد نگاه
خال پشت چشم بر دنباله حسرت مي خورد
همچو عنبر گرچه سودايم سعيدا خاك شد
برده ام بويي كز آن دلاله حسرت مي خورد
آنچه قسمت كرده هر كس روزي خود مي خورد
طعمه ي خود باز و كركس روزي خود مي خورد
از ره نظاره عاشق كام مي يابد ز حسن
با دهان ديده، نرگس روزي خود مي خورد
منعمم از آن روي گندمگون مكن چون مور خط
خرمن حسن است هر كس روزي خود مي خورد
هر كه را قسمت به نوعي كرده رزاق جهان
آب از كف آتش از خس روزي خود مي خورد
كس نمي ماند سعيدا بي نصيب از خوان او
هر كه آمد پيش يا پس روزي خود مي خورد
چون ز خون عاشق آن رخساره گل، مل مي خورد
صد گره بالاي هم از ناز كاكل مي خورد
مي كند از عاشقان، معشوق جذب رنگ را
دايماً در اين چمن گل خون بلبل مي خورد
وحشي دل تازه دارد كام از زلف بتان
آهوي اين دشت دايم برگ سنبل مي خورد
گرچه مدحم پيش قدر مرتضي برگ كه است
نيست ضايع خاطرم جمع است دلدل مي خورد
مي برد چون خس سعيدا آخرش سيل فنا
با وجود مي كسي غم زير اين پل مي خورد؟
فيض از كوچه ي معشوقه هوا مي گيرد
نكهت از طره ي او باد صبا مي گيرد
به دم صبح فنا هر كه شبي هستي داد
فيض ها از نفس صبح بقا مي گيرد
جاي در ديده ي افتاده ي خود ساز كه سرو
در كنار لب جو نشو و نما مي گيرد
نشود گم پي اش از ديده ي عاشق كه ز لطف
هر كجا پاي نهد رنگ حنا مي گيرد
خرمن سوخته طالع دل بي صبر و سكون
آتش از سنگ اثر از فر هما مي گيرد
خط مشكين تو هر چند كه آمد ز خطا
نكته بر روي تو از روي خطا مي گيرد
دشمن از دست سعيدا نتواند كه رود
گر رود از ره تقدير قضا مي گيرد
رخش روزي كه طعن رنگ با لعل بدخشان زد
لبش هم حرف هاي سخت با ياقوت و مرجان زد
چه بدمست است چم او در اين ميخانه ي عالم
كه يك يك دوستان خويش را با تير مژگان زد
از آن روزي كه قسام ازل قسمت ادا مي كرد
صلا رندان عالم را به حسن ماهرويان زد
ز فكر و ذكر شيطان كرد غافل اهل عالم را
چه شد يارب كه اين گم كرده طالع راه مايان زد
ز تشريفي كه نامش نسبتي با زلف او دارد
سليمان تخت و بخت خويش بر كوه ماران زد
گرفت آوازه ي كوس مخالف طينتان ديگر
از آن روزي كه گيتي نوبت شاه خراسان زد
گلستان را سراسر ديد پيراهن قبا كرده
سعيدا هم به نيش خار چاكي بر گريبان زد
همت چو دست گيرد رطل گران توان زد
دامن كشان ز عالم سر در جهان توان زد
گر شحنه آشكارا منع مدام كرده
با يار خوش عياري مي را نهان توان زد
بردار دست همت پا بر طلسم خود نه
باشد كه پشت پايي بر اين و آن توان زد
تيزي زدي و رفتي باز آمدي بر اين ره
بر كشته باز تيغي از امتحان توان زد
خون جگر به شادي بي غم نمي توان خورد
جام نشاط [و] عشرت با ميهمان توان زد
خوش گفته اين غزل را حافظ به حق قرآن
«باشد كه گوي عيسي در اين ميان توان زد »
بگذر ز جان سعيدا در راه فقر پا نه
شايد كه پشت پايي بر اين و آن توان زد
صداي خستگان جان و دل اندوهگين سوزد
كه ني را خانه ي خالي ز آواز حزين سوزد
چو شمعم پرده ي فانوس پيراهن كجا گردد
كه گر تصوير دست من كشي در آستين سوزد
غبار جسم سوزانم اگر بر روي بحر آيد
هر آن موجي كه آيد از پي گردم جبين سوزد
چسان تا وادي ايمن توانم رفت با موسي
كه گر بر طور مانم پاي كوه آتشين سوزد
مرا چون بخت با جانان كند نزديك مي ميرم
كه خس را باد با آتش اگر سازد قرين سوزد
دل مشتاق تيغش بوسه اي ز آن لب نمي خواهد
كه حلق تشنه را البته جوش انگبين سوزد
سعيدا زير خاك انديشه دارد لاله ي داغش
مبادا سر كشد يكبارگي روي زمين سوزد
اگر تو را هوس آيينه دار برخيزد
غبار از آينه تا زنگبار برخيزد
اگر به قلب نظرهاي آشنا تازي
هزار ساله ز دل ها غبار برخيزد
شبي كه بر كف پايت شود حنابندان
نگار بسته ز دست بهار برخيزد
يكي شود به نظر ديگر آسمان و زمين
وگر ز سينه تو را خارخار برخيزد
به حيرتم كه مبادا ميان ديده و دل
ز تركتازي جانان غبار برخيزد
چو جام باده درآيد نمي دهد دستور
كه كس ز بزم، بغير از خمار برخيزد
چو مو نديده اگر آتشي ز رخسارش
به پيچ و تاب چرا زلف يار برخيزد؟
دل شكسته ي زلف تو را اگر بيند
فغان و درد ز دندان مار برخيزد
به پايداري يك حرف حق سر منصور
ز پا اگر فتد از پاي دار برخيزد
دل شكسته سعيدا درست كي گردد؟
اگر براي مدد، روزگار برخيزد
مكن باور كه نفس از جا ز سستي برنمي خيزد
صداي پاي اين سركش ز چستي برنمي خيزد
دل اهل فنا جز خويشتن غيري نمي داند
كه از آيينه نقش خودپرستي برنمي خيزد
مدان آشفتگان خاك، لب از خامشي بستند
فغان در گنبد گردون ز پستي برنمي خيزد
شكست دل برد بر اوج گردون ناله ي دردت
كه اين جسم لطيف از تندرستي برنمي خيزد
غبار جسم خاكي را به آب چشم خود بنشان
كه گر طوفان شود اين گرد هستي برنمي خيزد
سعيدا را مگو ديگر برون شو از حريم دل
كه اين افتاده ز اين در تا تو هستي برنمي خيزد
مجنون به گرد خيمه ي ليلي نمي رسد
ديوانه را مقام تسلي نمي رسد
تا كي به رود نيل زني خرقه اي عزيز
كس با خدا به جامه ي نيلي نمي رسد
چشمي ز غير بسته چو موسي عصا كشي
بايد وگرنه كس به تجلي نمي رسد
بر آب گر روي و در آتش وطن كني
موسي نمي شوي [و] خليلي نمي رسد
از دست روزگار سعيدا چه گل چه خار
آن رو كدام روست كه سيلي نمي رسد؟
تا چون نيم به لب، لب جانان نمي رسد
آوازه اي به گوش من از جان نمي رسد
باري است اوفتاده حمايل به گردنم
اين دست تا به دامن خوبان نمي رسد
هم صحبتان پخته طلب كن كه چون كباب
جز سوختن ز صحبت خامان نمي رسد
ما را چه احتياج به دارالشفاي دل
دردي است درد ما كه به درمان نمي رسد
از دست كوتهي است سعيدا اشارتي
تا دامني كه چاك گريبان نمي رسد
خوش آن روزي كه سر در راه آن ناآشنا باشد
غبار جاده ي كويش به چشمم توتيا باشد
دلا از ناتواني دل مزن در جاده ي مقصد
مگر سنگ ره مطلوب سنگ كهربا باشد
چه غم از انقلاب دور عارف را كه مي داند
غبار حادثات چرخ، گرد آسيا باشد
ز عقبا هم گذشتم بسكه از دنيا جفا ديدم
كه عقبا هم مبادا همچو دنيا بي وفا باشد
توان شد هم عنان عشق تا كوي فنا امشب
اگر چون شمع، سيل اشك با ما رهنما باشد
نه بردارند دست از دامن افتادگي هرگز
اگر دانند مردم خاكساري كيميا باشد
سرور غافل از الوان نعمت هاست در عالم
كه ذوق كودكان در عيد از رنگ حنا باشد
نه خوف غرق گشتن دارد و ني بيم سرگشتن
خوشا آن كس كه در اين بحر خونين با خدا باشد
سعيدا آشناي ما تواند شد كسي يك دم
كه چون ما در طريق ما به خود ناآشنا باشد
رخ زرد عشقبازان چمن و بهار باشد
دل پر ز داغ ايشان همه لاله زار باشد
بفكن به عين دريا خود را و امن بنشين
كه بلاي موج طوفان همه در كنار باشد
دل غافل آن زمان سرد شود ز دار فاني
سر خويش را ببيند كه به پاي دار باشد
خبري ز كوي جانان دهد آن كسي كه دايم
قطرات اشك خونين به رخش قطار باشد
ز جمال گل كسي فيض برد چو چشم نرگس
كه تمام ديده گردد همه انتظار باشد
سخن رقيب بدگو نه پسند خاطر اوست
كه به حرف بادآورده چه اعتبار باشد
ز حساب روز محشر نبود غمي سعيدا
كه نديده هيچ كس هيچ كه در شمار باشد
شوم ديوانه اش مجنون به من گر همسفر باشد
در آتش مي روم پروانه ام گر راهبر باشد
توانم شد به عيسي هم نفس گر خشك لب باشم
روم بر آسمان گر همچو ابرم چشم تر باشد
شود آن وقت عيب كجروان راست رو ظاهر
كه آدم را قبول عام از راه هنر باشد
چسان آتش كند منع تپش مرغ كبابي را
كه با هر شعله پرواز آورد گر بال و پر باشد
سخن باريك تر از موي خواهد در ميان آمد
در آن بزمي كه حرف پيچ و تاب آن كمر باشد
به تكليف نماز و روزه چون هشيار مي گيرند
نخواهم رفت از ميخانه تا عقلم به سر باشد
چسان دل را توان برداشت از مژگان خونريزي
كه كار سينه ريشان دايماً با نيشتر باشد
ز بي برگي تواني همچو سرو آزاد گرديدن
كه در بار است هر نخلي كه آن را برگ و بر باشد
توان در گلشن عالم سعيدا يكدمي وا شد
به شرط آنكه در دستت چو گل يك مشت زر باشد
به ناز دل ز تو بردن خوش است خوش باشد
ز ما نياز سپردن خوش است خوش باشد
شراب صبح كه خورشيد داغ نشئه ي اوست
قسم به روي تو خوردن خوش است خوش باشد
چنانچه با تو مرا زندگي [خوشايند] است
به ياد وصل تو مردن خوش است خوش باشد
گذشتم از سر دنيا و آخرت هر دو
كه ترك غير تو كردن خوش است خوش باشد
رقيب گرچه ضعيف است در نظر مگذار
كه مو ز ديده ستردن خوش است خوش باشد
به هر بهانه سعيدا در اين فراق آباد
نفس به ذكر شمردن خوش است خوش باشد
مروت هاي گردون جور و احسانش ستم باشد
غم اول لقمه ي اين [خوان و] الوانش الم باشد
حصير كهنه را قيمت دل درويش مي داند
سفال باده در دست سبوكش جام جم باشد
خيالم را ز عالم برده بيرون سرمه سا چشمي
كه تعليم غزال اول به طفل خويش، رم باشد
چو نيت ناقص آيد خير هم كي در حساب آيد؟
هزار افتد ز اعدادش اگر يك نقطه كم باشد
مكن حرف چه و چون خدمت بيچون غنيمت دان
سعيدا از حيات باقيت گر نيم دم باشد
مانند كوي جانان كوي دگر نباشد
جنت اگر چه خوب است ز اين خوبتر نباشد
ديدم به چشم حيرت در چشمه ي تحير
آن گوهري كه مثلش در بحر و بر نباشد
اشعار خواجه ي ما يكدست مي نمايد
آري كلام حق را زير و زبر نباشد
امروز دفتر خود از معصيت سيه كن
تا نامه ي تو فردا ننگ بشر نباشد
چون توتيا سعيدا شد خاك راه جانان
در خاطرش غباري ز اين رهگذر نباشد
اگر آن مه برآيد صبح صادق، شام من باشد
چو خورشيدم دگر آغاز من انجام من باشد
نخواهم رفت چون خضر از پي آب بقا هرگز
كه تا ممكن بود يك قطره مي در جام من باشد
سوارم گر گند بر اسب همت، عشق بي پروا
گذشتن از سر كون و مكان يك گام من باشد
نديدم هيچ گه خود را به كام خود گمان دارم
كه عنقايي كه مي گويند صيد دام من باشد
ميان بت پرستان رام رامي مي توانم گفت
اگر يك لحظه آن كافر سعيدا رام من باشد
هر آن تني كه گرفتار پيرهن باشد
چو مرده اي است كه او زنده در كفن باشد
گل از طراوت آب و هواست خندان روي
شكفتگي نه به اندازه ي چمن باشد
ميان نفس [و] خرد گفتگوي ملك وجود
همان حديث سليمان [و] اهرمن باشد
دل مرا سخن عشق زنده ساخته است
نميرد آن كه دلش عاشق سخن باشد
چو آفتاب سيه قطعه اي است از شب تار
هر آن دلي كه گرفتار جان و تن باشد
ز بسكه از دل و جان دوستم به خلق خدا
محب خويش سعيدا رقيب من باشد
مي تلخ و چمن پرگل، ساقي نمكين باشد
آيا كه چنين گفتم در روي زمين باشد
تا اهرمن نفست زنده است تو غمگيني
گر ملك سليمانت در زير نگين باشد
جز فكر خط و خالش باور نكنم هرگز
در كارگه عالم نقشي به از اين باشد
ايام بهار آمد گل خيمه به صحرا زد
آرام مگر امروز در خانه ي زين باشد
بر بازوي پر زورت بر حسن دل افروزت
مغرور مشو زنهار ني آن و نه اين باشد
خوشوقت فقيري كه صفا داشته باشد
پوشيده ز خود ره به خدا داشته باشد
كس را گذر از سايه ي كوي تو محال است
گر بر سر خود بال هما داشته باشد
در خاطر من جز غم او هيچ دگر نيست
تا در دل خود يار چها داشته باشد
معشوقه ي خوبي است جهان ليك به شرطي
كاين هرزه ي هر پيشه وفا داشته باشد
خون كرده و سرمست روان است مه من
تا باز دگر عزم كجا داشته باشد
بگريزم از آن شهر كه دارند خلايق
دردي كه نظر سوي دوا داشته باشد
پوشيده تواند رود از هر دو جهان چشم
از جاذبه آن كس كه عصا داشته باشد
چون من نشود صبح بدين روز گرفتار
در سينه اگر آه رسا داشته باشد
بي برگي من تا به كمالي است كه بالله
بيزارم از آن ني كه نوا داشته باشد
يكدل شود از هر دو جهان آن كه چو خورشيد
در دست تهي زلف دو تا داشته باشد
جز سير جمال تو سعيدا نكند هيچ
تا در دل و در ديده ضيا داشته باشد
سيلي كه در اين راه گذر داشته باشد
از خانه ي ديوانه خبر داشته باشد
آزردگي هيچ دلي را نپسندد
رحمي به دل خويش اگر داشته باشد
درمان دلم هيچ مپرسيد ز جانان
فكري به دل خويش مگر داشته باشد
دل در بر من نيست ز دلدار بپرسيد
از گمشده شايد كه خبر داشته باشد
شخصي به تو بيند كه چو آيينه ي فولاد
آهن جگر و سينه سپر داشته باشد
اي بهله مزن دست مبادا كه مياني
آن بسته كمر زير كمر داشته باشد
عيب فلك سفله مسازيد كه معلوم
يك بي سر و پايي چه هنر داشته باشد
كي مي گذرد از سر قربان شده ي خود
تا در نفس خويش اثر داشته باشد
زنهار سعيدا كه ز دشمن نهراسي
تا چشم كرم با تو نظر داشته باشد
گر مطلب تو جنگ است صلح و صفا چه باشد
ور آشتي است در دل جور و جفا چه باشد
پست و بلند دوران در چشم ناقصان است
در عالمي كه ماييم ارض و سما چه باشد
هر دلبري به نوعي دل مي ربايد از ما
بيگانگان چنينند تا آشنا چه باشد
آن را كه در دل خود مهر حسين دارد
بيم هلاك گشتن از كربلا چه باشد
[غيريتي] بجز ما مابين ما و او نيست
گر ماسوا نباشيم پس ماسوا چه باشد
با چرخ بي مروت ما سرگران نباشيم
با دانه ي محبت سنگ آسيا چه باشد
اي دل مدار كونين از عشق گشته موجود
در كارخانه ي عشق كار شما چه باشد
هر كس به خواهش خود دارد حساب و فكري
تا در ميان سعيدا امر خدا چه باشد
كسي گرد كوي تو گرديده باشد
كه صد بار سر زير پا ديده باشد
كسي طاقت آتش حسن دارد
كه چون زلف بر خويش پيچيده باشد
كسي را ز زلف تو باشد سراغي
كه سررشته ي خويش گم ديده باشد
كسي مي تواند كه بي غم نشيند
به شادي غم دوست بگزيده باشد
تو داني كه خوب است [و] بد هر كه را [تو]
پسنديده باشي پسنديده باشد
كسي را رسد گل ز روي تو چيدن
كه داغ تو از باغ بگزيده باشد
كسي مي تواند جمال تو ديدن
كه از خويشتن چشم پوشيده باشد
كسي را رسد دست بر دامن او
كه دامن ز كونين برچيده باشد
هر آن كس كه گويد ورا ديده ام [من]
ز چشم سعيدا مگر ديده باشد
به رو تو را چو خط مشكبار پيدا شد
غبار آينه را اعتبار پيدا شد
به دور خط رخت كامياب شد دل ها
گل مراد در اين روزگار پيدا شد
برآيد از دل مجروح، آه و ناله ي گرم
پلنگ دايم از اين كوهسار پيدا شد
هزار نقش به دل هاي عاشقان بربست
هر آن شكن كه به زلف نگار پيدا شد
خيال در نظر آورد رنگ آن گلروي
مرا به سينه ي دل خارخار پيدا شد
ز موج خيز حوادث، اجل خلاصم كرد
كه بحر شور فنا را كنار پيدا شد
به دور عارض او فتنه هاي خوابيده
ز سر كشيدن خط آشكار پيدا شد
چگونه خوانمش آدم كسي كه آگه نيست
چه كار دارد و بهر چه كار پيدا شد
كرم نشست سعيدا ز پا و شد معيوب
رواج بخل در اين روزگار پيدا شد
دل ها به ياد صحبت مستان كباب شد
معموره ها ز دولت خوبان خراب شد
شب بود شمع مجلس ما صبحدم چو شد
بيرون شد از خرابه ي ما آفتاب شد
دل پيش از اين نداشت رواجي به چشم عشق
اين شيشه تا شكست به سنگ، انتخاب شد
هر قطره ي عرق كه چكيد از رخش به ناز
پيمانه گشت و جام شكست و گلاب شد
تخمير ما ز باده ي گلرنگ كرده اند
افتاده هر چه در قدح ما شراب شد
آمد چو برف زاهد و بنشست همچو يخ
از همت صراحي و مي رفت و آب شد
صبحي دمي جمال تو مي خواستم ز حق
برداشتي نقاب و دعا مستجاب شد
مي كرد عرض حال سعيدا به پيش او
ليكن زبان گرفت وي از اضطراب شد
نقاش طرح صورت آن را چسان كشد
آن دسترس كجاست كه كس نقش جان كشد
خال و خطش كشد به يقين هر مصوري
اما كمان ابروي آن را چسان كشد
نتوان كشيد گفت ملك بار عشق را
اما چه چاره گفت كه اين ناتوان كشد
عالم وقوع صورت اين كارخانه نيست
صانع قلم نخست پي امتحان كشد
دنيا و آخرت به طفيل نياز اوست
هر عاشقي كه ناز تو نامهربان كشد
سودا به غيرعشق تو هر كس كه نقش بست
گر سودهاست در نظر آخر زيان كشد
خواهد كه تا سبك نشود گفتگوي عشق
خود را بگو به گوشه ي گوش گران كشد
خوش عاشقي كه از دم تيغ شهادتش
بي زحمت خمار، مي ارغوان كشد
يارب چه دلبري تو كه ننموده روي خويش
تا حشر انتظار تو پير و جوان كشد
در اين زمانه يك جهتي در نهاد نيست
از بيضه مرغ اگر به مثل توأمان كشد
هر ساغري كه آن لب مي نوش مي كشد
دل را ز قيد سلسله ي هوش مي كشد
در هر چمن كه سرو كند ياد قامتش
بلبل زبان ناله و گل گوش مي كشد
زاهد كه دي گناه به گردن نمي گرفت
بار خودي ببين كه چه بر دوش مي كشد
ابروي او كه پنجه ي خورشيد تاب داد
ناز اين كمان به قوت بازوش مي كشد
تا حرف مي بلند نگردد ميان خلق
دل باده ي سخن ز ره گوش مي كشد
جا در دهان شيشه ي مي مي كند به ذوق
هر زاهدي كه پنبه اي از گوش مي كشد
كيفيت شراب دهد چشم مست او
رندي كه بي قدح مي سر جوش مي كشد
ترسم كمان نشان ملامت كند تو را
اين گوشه گير، سخت در آغوش مي كشد
حرف نكوي عشق سعيدا چو بوي گل
خود را به غنچه ي لب خاموش مي كشد
از نگاه غيرجانان چهره در هم مي كشد
روي گل شرمندگي از چشم شبنم مي كشد
آه يعقوبي رسن بازي اگر خواهد نمود
يوسف ما خويش را از چاه زمزم مي كشد
گر سليمان است انگشت ندامت مي گزد
آخر دم چون ز دست خويش خاتم مي كشد
بر در واعظ نماند احتياجش هر كه او
حلقه در گوش از فغان اهل ماتم مي كشد
دوستي هر چند افزون، دشمني افزون تر است
بيشتر آزار زخم ما ز مرهم مي كشد
كي نمايد اي سكندر با تو از آيينه ات
آنچه از جام لبالب گشته اش جم مي كشد
اژدهاي لا دهان خويش را واكرده است
ترك اين دم كن دو عالم را به يك دم مي كشد
من كباب بزم آن رندم كه در كوي حبيب
خون دل، زهر تغافل، باده با هم مي كشد
از نگاه حسرت سوزن مسيحا كي كشيد
آنچه از طعن زبان خلق، مريم مي كشد
كي سعيدا هر گدايي آشنا گردد به حق
سوزن از اين بحر، ابراهيم ادهم مي كشد
از خود گذشته منت دوران نمي كشد
از پا فتاده تنگي دامان نمي كشد
آن كس كه يافت لذت فكر تمام را
هرگز سري ز چاك گريبان نمي كشد
در فكر روزي تو فلك كرده پشت خم
اين فيل مست بار تو آسمان نمي كشد
آن كاو متاع خويش به يغماي عشق داد
در چارسوي حادثه نقصان نمي كشد
غير از خيال خنجر مژگان ناز او
كس خون به نيشتر ز رگ جان نمي كشد
هر مو جدا به خويش گرفتار مي كند
اين دل چها ز زلف پريشان نمي كشد
جوهرنماي ذاتي خود هر كه مي شود
انگاره اش مشقت سوهان نمي كشد
كي مي كشد به گوشه ي ما منت از قدم
شوخي كه پا به گوشه ي دامان نمي كشد
تا داده اند در چمن بيخودي رهم
ديگر دلم به سير گلستان نمي كشد
روشندلان ز منت آيينه فارغند
بيمار عشق، ناز طبيبان نمي كشد
قانع به نيم نان گدايي كسي كه شد
ذلت ز خوان و سفره ي دونان نمي كشد
كي مي رسد به وصل سعيدا كسي به جهد
تا محنت و مشقت هجران نمي كشد
آن نگاه آشناي مشكل آسانت چه شد
با اسيران سر آن كوي، احسانت چه شد
ني ترحم با فقيران ني كرم با بندگان
اي سرت گردم دل و جانم به قربانت چه شد
سوختي از گرمي خوي اي سراپا آفتاب
عالمي را آن سحاب لطف بارانت چه شد
از دل پرخون و چشم اشكبارم غافلي
با صراحي عهد و با پيمانه پيمانت چه شد
با لب خشك و دل پرخون مراد خويش را
گر نمي يابي سعيدا چشم گريانت چه شد
پاي بر نرگس نهادي چشم بلبل تازه شد
شاخ سنبل را شكستي خاطر گل تازه شد
آن قدر در راه فقر و نيستي كرديم صبر
تا قناعت سبز گرديد و توكل تازه شد
شب سخن از پيچش آن زلف آمد در ميان
خاطر مجروح ما را داغ كاكل تازه شد
با هلال عيد اشارت كرد سوي جام مي
عاشقان را زخم شمشير تغافل تازه شد
دي جهان آرا و شهرآرا به ياد آمد مرا
دل سعيدا از خيال شهر كابل تازه شد
دگر ساقي به بزم ما چنان مستانه مي رقصد
كه عاقل وجد مي آرد از او ديوانه مي رقصد
به جام باده هر دم دلنوازي ساز اي ساقي
كه تا مستش كني ديوانه استادانه مي رقصد
چنان مستانه مرغان چمن پرواز مي آرند
كه دام امروز در هر رهگذر با دانه مي رقصد
به دور ديگران افلاك دوران دگر دارد
همين در دور ما دوران دون طفلانه مي رقصد
فلك از چرخ كي افتد زمين از پاي ننشيند
كه در بزم جهان تا شيشه و پيمانه مي رقصد
نمي دانم كه آدم در نهاد خود چه سر دارد
كه نه گردون سعيدا بر سر اين دانه مي رقصد
خارخار دل كجا در ديده ي ما مي خلد
خار ماهي كي به چشم موج دريا مي خلد
دستگاه صنع را انگشت رد هم نيست، رو
خار چون از دست افتد باز در پا مي خلد
بسكه ياران ملايم طبع سنگين طينتند
رشته ي گوهر به چشم سوزن ما مي خلد
در دل مفلس نباشد آرزوي هيچ چيز
خارخار اكثر به جان اهل دنيا مي خلد
از ملايم ظاهران زنهار در انديشه باش
پنبه دارد نرمي و در چشم مينا مي خلد
گفتگوي مدعي در بزم ما كردن خطاست
حرف بدگو هم سعيدا بد به دل ها مي خلد
به من نه نامه از آن شوخ دلنواز آمد
هماي رفته ز بخت بلند باز آمد
فكنده سر به زمين قاصدم به سوي تو رفت
چو ديد قامت سرو تو سرفراز آمد
بجز ترانه ي ناقوس نغمه راست نكرد
اگرچه مطرب عشق از ره حجاز آمد
كسي است عاشق صادق كه در شب هستي
چو صبح خوشدل و چون شمع جانگداز آمد
جهانيان و جهان و جماديان و نبات
حقيقتي است كه در صورت مجاز آمد
قسم به حضرت عزت كه نازنينان را
خبر دهيد سعيداي بي نياز آمد
باز تا در چمن آن سرو خرامان آمد
رنگ بر روي گل و فاخته را جان آمد
راست گويم كه ورا سرو خطا گفتم كج
نخل عمري است كه در صورت انسان آمد
هر كه از اصل خود آگاه بود دم نزند
كه كمال همه از غايت نقصان آمد
بسكه خون جگر از مادر گيتي خورده است
طفل از آن است كه با ديده ي گريان آمد
دوش بر خاك سعيدا قدم خويش نهاد
به نظر نور و به دل صبر و به تن جان آمد
ز هجرش جان به كار آمد نيامد
سرشكم در كنار آمد نيامد
خمارآلوده و در كف صراحي
خزان رفت و بهار آمد نيامد
رقيب ديوسيرت شكر ايزد
[به دور] آن نگار آمد نيامد
ز من كاري كه مقبول تو باشد
فلك هم دستيار آمد نيامد
سعيدا از تماشاي خيالش
مگر جانت به كار آمد نيامد
سبزه اي جز آه كي از خاك مجنون مي دمد
از نيستان محبت ناله بيرون مي دمد
بسكه مي نوشيده آن بدخو عرق از پيكرش
همچو رنگ باده از مينا به بيرون مي دمد
در قريب دل هر افسوني كه ليلي خوانده است
باز هر باري كه مي خواند به مجنون مي دمد
خط رخسار تو بيجا نيست حسن ظاهرش
شعر ناموزون كجا از طبع موزون مي دمد
در بهارستان طبعم سبزه اي بيگانه نيست
مي تراشم هر چه آن جا غير مضمون مي دمد
دي سعيدا مي شنيد از ساكنان كوي يار
آه گرم كيست اين هر شب به گردون مي دمد
خط رخسار تو را گرچه ز بر بايد خواند
صنعت اين است كه بي زير و زبر بايد خواند
مي توان گفت ز لب حرف به هر گوش ولي
صفت چشم به ارباب نظر بايد خواند
ز هنر گوي به ما بي هنران عيب مگوي
عيب را رفته به اصحاب هنر بايد خواند
بسكه عالم شده از سنگلدلي گوش گران
بعد از اين وعظ به ديوار و به در بايد خواند
ياد مجنون به بيابان جنون بايد كرد
نقل فرهاد به هر كوه و كمر بايد خواند
ني در آغوش كشي ني ز برت دور كني
نام تركيب تو [بي] نفع و ضرر بايد خواند
عيب كردن هنري را همه از بي هنري است
گر تو داري هنري، عيب هنر بايد خواند
گر بود نغمه ي عشاق سعيدا در دل
مست بايد شد و هنگام سحر بايد خواند
دار ني در كشتن منصور برپا كرده اند
حرف حق را در ميان خلق، بالا كرده اند
اهل عقبي در تلاش جاه و حب آرزو
تهمت بيهوده بر ارباب دنيا كرده اند
قطره ي چندي كه از چشم فلك افتاده است
بحر را ناديدگان نسبت به دريا كرده اند
مهوشان چون زنگيان آيينه ها اشكسته اند
در نظرها تا تو را آيينه سيما كرده اند
در گلستان جهان بر هر گلي اهل نظر
جز به عبرت ننگرد چشمي كه بينا كرده اند
بر جبين خويش از چين صد گره بربسته اند
اهل دنيا گر ز كاري عقده اي واكرده اند
اهل همت را نوازش سخت رنجانيدني است
دوستان بيهوده ني در ناخن ما كرده اند
سرو را در وجد آوردند و گل را در سماع
در چمن هر جا كه ذكر جام و صهبا كرده اند
سالكاني را كه در قيد سلوك افتاده اند
سوزن عيسي است هر خاري كه در پا كرده اند
رنج ها بردند استادان به تبديل صفات
تا در اين عالم وجودي را سعيدا كرده اند
زان زماني كه تن و روح روانم دادند
دل سرگشته و چشم نگرانم دادند
پشت خم گشته ي من گوشه نشين كرد مرا
تير همت بشكستند و كمانم دادند
مقصدم را ز دو عالم به كناري بردند
و آن گه آن خانه ي مقصود نشانم دادند
فكر آن تنگ دهان كرد چو مويم باريك
تا بتان همچو كمر جا به ميانم دادند
فكر روشن تر از آيينه ي جان بخشيدند
غزل صاف تر از آب روانم دادند
قسمت هر كه سعيدا به رضايش كردند
آنچه از روز ازل خواستم آنم دادند
گلرخاني كه سراسر رو گلزار خودند
دايماً در عرق از گرمي بازار خودند
اهل همت ننشينند گران در دل كس
اين گُرُه تا رمقي هست به تن بار خودند
گرچه چشمان تو مستند ولي هشيارند
دايماً باخبر از مردم بيمار خودند
بسكه ابناي زمان كينه ي هم مي ورزند
تا رسد با دگري، در پي آزار خودند
اي خوش آن گوشه نشينان كه به صد ناز و نياز
در حريم خود و در سايه ي ديوار خودند
آن گروهي كه به كف آينه ي جان دارند
كي به فكر خود و آرايش ديدار خودند؟
كسب جمعيت از آن قوم سعيدا مي كن
كه پريشان شده ي نطق گهربار خودند
خوش آن كسان كه به فكر دل فگار خودند
چو داغ لاله چراغ سر مزار خودند
چو گل شكفته دماغند در پريشاني
چو ابر تازه دل از چشم اشكبار خودند
چو سرو سر به تماشا كشيده اند از باغ
چو سبزه در قدم يار گلعذار خودند
چو زخم لب ز شكايت دوباره دوخته اند
چو داغ تازه شب وروز در فشار خودند
ز غفلت است سعيدا كه غير مي بينند
ز خواب ناز چو خيزند در كنار خودند
خوش به آساني به آخر راه مشكل مي برند
رهنورداني كه اول پي به منزل مي برند
در محبت مي شوند ايشان شهيد بي سخن
دست و گردن بسته خود را پيش قاتل مي برند
درد نوشان جز به پاي خم نمي افتند هيچ
خويشتن را در پناه پير كامل مي برند
هر متاعي را كه از شهر محبت مي رسد
بيشتر در كشور ما جانب دل مي برند
آن چنان لب تشنه ي حرصند ابناي زمان
كز جواب خشك آب از روي سائل مي برند
خودفروشاني كه در قيد زر و مالند و جاه
نام حق را بر زبان هر دم به باطل مي برند
مزرع دنيا كه سبز از آبرو گرديده است
آبرو آنان كه مي ريزند حاصل مي برند
همت دونان عالم هيچ مي داني كه چيست
مي كشند از آب، رخت خويش و در گل مي برند
واگذار از خود سعيدا زان كه در هر مسلكي
هر كه از خود بگذرد زودش به منزل مي برند
ني چو پروانه همه ز آتش نسبت سوزند
عاشقان بيشتر از گرمي صحبت سوزند
شمع مومي چه كني با دل سنگي كه توراست
ندهد نور چراغي كه به تربت سوزند
حسن يوسف چو شود روي بروي رخ يار
چون چراغي است غريبان كه به غربت سوزند
دل به جان سوخت چو هندو كه پس از سوختنش
اي بسا دوست كه خود را به محبت سوزند
هيچ گه باغ شهيدان نبود بي گل داغ
اين چراغي است سعيدا كه به نوبت سوزند
دلبران چون به هوس رشته ي جان مي سوزند
بيشتر از همه كس سوختگان مي سوزند
اتفاقي ز ازل نيست به هم خوبان را
ورنه گر جمع بيايند جهان مي سوزند
همه خوبان جهانسوز، چراغ خوبي
طرفه شمعي است كه از پرتو آن مي سوزند
شعله چون تيز شود خشك ز تر فرقي نيست
عشق چون گرم شود پير و جوان مي سوزند
در دل سنگ بتان آتش پنهاني هست
كه از آن پنبه ي هر داغ نهان مي سوزند
سوزش مشعل خود جوهر مردي نبود
اين چراغي است كه خود پيرزنان مي سوزند
سوز اغيار نه از راه كمال شوق است
تا بسوزي تو سعيدا دگران مي سوزند
آن كه پشت دست رد بر نقره و زر مي زند
سكه ي همت به روي مهر و اختر مي زند
مي شود يا زلف خط يا كاكل سرگشته اي
از چراغ بخت ما دودي كه سر بر مي زند
برزخ دريا نه موج است اين كه از تعجيل عمر
مي كشد از آستين دستي و بر سر مي زند
هر كه آمد چند روزي جا در اين كاشانه كرد
آخر از اين ششدر بربسته بر در مي زند
كمتر از تاج كياني نيست مجنون تو را
طفل شوخي گر ز كويت سنگ بر سر مي زند
آمد و سنگ بجايي زد به جان باطلان
طعنه ي بيجا به ابراهيم آذر مي زند
آهن سردي است مي كوبد سعيدا هر كه او
بهر تحصيل مرادش حلقه بر در مي زند
هر گه كه دل به ياد لبي جوش مي زند
صد موج بوسه بر لب خاموش مي زند
گردم به گرد مست شرابي كه بي دريغ
خود را به زور غمزه در آغوش مي زند
بر هم نمي زند مژه، چشم تحيرم
گه در هواي دوش در آغوش مي زند
مينا و جام و دختر رز رقص مي كنند
بوس و كنار و خنده به هم جوش مي زند
ميناي باده آينه گر نيست پس چرا
دايم به قلب رند نمدپوش مي زند؟
خامش نشد حكايت خامان روزگار
آري هميشه ديگ هوس جوش مي زند
صهبا نصيب كوزه ي سربسته مي شود
معني هميشه بر لب خاموش مي زند
مژگان كلاه عقل سعيدا زند به تير
ابروش تيغ بر كمر هوش مي زند
موج درياي جنون كي دست بر دل مي زند
مي كشد ميدان و هر دم سر به ساحل مي زند
پاسبان ماست چون افلاس هر جا مي رويم
نيست عاقل آن كه با ما مي رود دل مي زند
بي قرار عشق را آرام در فردوس نيست
سالك اين راه پشت پا به منزل مي زند
از رباط كهنه ي خود اي فلك غافل مباش
دايماً درويش بر ديوار خود گل مي زند
دل سعيدا طرفه بي باكي است در ميدان عشق
همچو جوهر خويش را بر تيغ قاتل مي زند
[تير] ماهت فصل نوروزي كند
بورياباف تو زردوزي كند
روز مهرت عالم آرا مي شود
شب نجومت مشعل افروزي كند
گر بگيري دست هر گم گشته اي
گمرهان را او قلاوزي كند
گر سگي را بر در خود ره دهي
او ز يمن همتت يوزي كند
عشق را با عقل در يك دل مكن
شير را روبه بدآموزي كند
درد مي خواهد كه پرسد خاطرم
داغ مي خواهد كه دلسوزي كند
اي سعيدا هر چه مي خواهي از او
او ز خوان همتش روزي كند
هر كه ياد قامت آن سروبالا مي كند
بهر مطلع مصرع برجسته پيدا مي كند
نيست در خاطر غباري از كسي آيينه ام
هر كه مي بيند مرا خود را تماشا مي كند
نيست يك حاكم به ملك حسن، شهر طرفه اي است
خط اگر آزاد سازد زلف دعوا مي كند
چون نگردم امت لعل لبش كان مي پرست
گاه كار خضر و گه كار مسيحا مي كند
ديده ي خودبين چو عكس افتاده در آيينه ها
هر كه دارد چشم عبرت بين تماشا مي كند
بي حجابش كس چسان بيند سعيدا ديده ام
از حيا در چشم مردم خويش را جا مي كند
هر كس نظر به سوي تو از دور مي كند
هر خانه را خيال تو پرنور مي كند
بگذر ز چين و چيني و در ساغر سفال
مي نوش اي فقير كه فغفور مي كند
بر داغ هاي كهنه ي صد آرزوي خام
پيري علاج مرهم كافور مي كند
داري به يادگار اگر زخم تيغ عشق
الماس ريزه پاش كه ناصور مي كند
ني مي به جام و ني دل جمع و نه سرخوشم
خوشحال آن كه كار به دستور مي كند
هر كس كه دلنشين خلايق شود به سعي
جا در ميان خانه ي زنبور مي كند
شوري كه عشق در سر من جاي كرده است
آخر به زور كاسه ي تنبور مي كند
حق نمك به جاي نيارد هر آن كه او
حسن نمك فشان تواش كور مي كند
پوشيدن نظر نه ز جمعيت دل است
زاهد ريا ز چشم تو مستور مي كند
گر نيست هيچ منفعتي از شراب تلخ
مفتي همين بس است كه مسرور مي كند
هر جا غمي كه راه به جايي نمي دهند
بي دست و پا به سينه ي من زور مي كند
صد آفرين به دست و به بازوي آن كه او
در زير خاك دانه ي انگور مي كند
موسي سياه كرده نظر مي رود به طور
دل را نگاه چشم سيه طور مي كند
سيلي مگر قفاست سعيدا كه روزگار
باز اين خرابه ز چه معمور مي كند
لعلش كه كار بوسه به انداز مي كند
دل را كباب شعله ي آواز مي كند
[در] چشم عاشقان حقيقت شعار چرخ
خاكستر است آينه پرداز مي كند
از بسكه ناز بر سر هم جمع كرده است
هر عضو او به عضو دگر ناز مي كند
پوشد هر آن كه چشم، سعيدا ز كاينات
بر روي خود ز غيب [دري] باز مي كند
رمزي است اين كه شمع فروزنده مي كند
بر حال خويش گريه به ما خنده مي كند
نازم به فكر شمع و صفاي ضمير او
روشن چراغ مرده ي خود زنده مي كند
آزاد مي كند ز دو كونش نگاه عشق
آن را كه در محبت خود بنده مي كند
ماني تصوري [چو تو] خواهد كشد بدل
او را خيال عكس تو شرمنده مي كند
در چشم جود، خرمن طاعت به نيم جو
زاهد چرا ذخيره ي آينده مي كند
در دل هواي زلف، سعيدا گرفته جا
زان رو خيال هاي پراكنده مي كند
آن ماهوش كه در همه جا جلوه مي كند
خورشيد در خرابه ي ما جلوه مي كند
در سينه هاي روشن و در ديده هاي پاك
دايم ز فيض صلح و صفا جلوه مي كند
از موج خيز حادثه بي طاقتي چرا
اي ناخدا مگر دو خدا جلوه مي كند؟
خورشيدوش برآمده از خوابگاه ناز
امروز باز تا به كجا جلوه مي كند
آن سالكي كه باخبر است از مقام خويش
دايم ميان خوف و رجا جلوه مي كند
اي دلبران براي خدا جلوه گر شويد
نور خدا ز روي شما جلوه مي كند
اقبال در عنان تو عالم گرفته است
در سايه ي تو بال هما جلوه مي ند
بر مدعي ز نكهت اخلاص بهره نيست
با او هميشه بوي ريا جلوه مي كند
بنشين به كوي يار سعيدا كه بي حجاب
در خانه ي كريم گدا جلوه مي كند
كي فرنگي با مسلماني نهاني مي كند
آنچه با ما آشكارا يار جاني مي كند
از خدنگ حادثات چرخ اي دل گوشه گير
چون كمان با پشت خم آن هم جواني مي كند
فتح ملك دل به نام عشق ثبت است از ازل
اندرين اقليم او صاحبقراني مي كند
اي بسا دلداده را جان داده او بي گفتگو
كار صد خضر و مسيحا را زباني مي كند
نيست بي شوري خيالم سر ديوانم بكن
شعر من هم كار اشعار فغاني مي كند
جانفشاني كن سعيدا گر نداري جان دريغ
از غبار خط رخش عنبرفشاني مي كند
كسان كه سود و زيان را در اين جهان دانند
يقين قماش كفن به ز نقد جان دانند
ببر ز غير و تواني دگر به خويش مدوز
كه سود خويش در اين باب در زيان دانند
[گذشتگي] است سعيدا متاع بالادست
كه قدر و قيمت آن گذشتگان دانند
خوبان نه ناز [بيهده] آغاز مي كنند
ايشان به بردن دل ما ناز مي كنند
چون سرو هر كسي كه ز برگ و ثمر گذشت
آزاد مي كنند و سرافراز مي كنند
در كار مي كنند دو صد عقده ي دگر
هر عقده اي كه از دل ما باز مي كنند
آنان كه سر به جيب تفكر كشيده اند
بر روي خود ز غيب، دري باز مي كنند
خاموش نيستند فرورفتگان خاك
از راه دل به همدگر آواز مي كنند
هر دم هزار مرغ هوس از سرير دل
بي خويش در هواي تو پرواز مي كنند
آيينه مي شود دل اگر آهنين بود
در آتش غم تو چو پرداز مي كنند
مرغان بال بسته ي نظاره هر زمان
در راه انتظار تو پرواز مي كنند
خشت سراي عدل به صد جور مي كشند
از ظلم، خانه اي دگر آغاز مي كنند
كي مي كنند كار خدايي جهانيان؟
گر مي كنند باز خدا ساز مي كنند
با نازپروران ستمگر جفاكشان
عرض نياز خويش به انداز مي كنند
فيضي نمي برند سعيدا ز اهل دل
آنان كه شرح حال دل آغاز مي كنند
شيشه و پيمانه و دل غم ز هم كم مي كنند
اهل دل از راه دل، دل پرسي هم مي كنند
بسكه خود را دوست مي دارند ابناي زمان
پيشتر از زخم ايشان فكر مرهم مي كنند
غنچه را در بزم ما منع شكفتن كرده اند
نخل مومي را در اين جا شمع ماتم مي كنند
نيست غم در كشور وارستگان روزگار
شادي صبح طرب در شام ماتم مي كنند
قبضه داران قضا آخر سعيدا چون كمان
هر كجا سرو قدي سر مي كشد خم مي كنند
روشندلان كه آخر دم از جهان روند
گردند خود دليل و چو شمع از ميان روند
هر چند مفلسان سبك آيند در نظر
ليكن ز سنگ تفرقه از جا گران روند
وقتي شوند تشنه ي ديدار هم كه خلق
از جوي روزگار، چو آب روان روند
جوشند و مي كشند و برآيند از چمن
مستان چو باده تا سر خم كف زنان روند
آن غنچه مشربان كه به سامان نشسته اند
روزي شود چو گل كه به باد خزان روند
در عالم فنا چه گدا و چه پادشاه
آخر از اين ديار چنين و چنان روند
مردان راه عشق سعيدا ز خويشتن
از خويش هست تا اثري از ميان روند
هر آن صيد كز دام غافل نشيند
گرفتار در دست قاتل نشيند
كريم از ره لطف برخيزد از جاي
بر آن در كه از عجز، سائل نشيند
بوده باده ي صاف و بي غش نصيبش
چو خم هر كه در بزم كامل نشيند
نصيحت بود گرچه شيرين چو شكر
ولي بدتر از تير در دل نشيند
پريشان شدم در ميان و نديدم
كسي كاو به جمعيت دل نشيند
سعيدا خوشا حال آن فقر و خواهش
كه برخيزد از تخت و در گل نشيند
چند در انديشه ي دنيا و دين خواهيم بود
تا به كي در فكر و ذكر [آن و اين] خواهيم بود؟
گل نخواهد كرد آخر غنچه ي اميد، چند
همچو داغ دست ما در آستين خواهيم بود؟
گرچه خواهم از نظرها رفت اما چون خيال
در دل و در سينه ها فكر متين خواهيم بود
يك شبي آخر در اين عالم، قران خواهيم كرد
هر چه باداباد با ماهي قرين خواهيم بود
دوست گر در خاطر خود جا دهد مهريم مهر
در دل دشمن چو بنشينيم كين خواهيم بود
زور [بازويي] بخواه و دست همت كن دراز
اي سعيدا چند ما در [ماء] و طين خواهيم بود
اي خوش آن روز كه دل در خم گيسوي تو بود
در غم روي تو آشفته تر از موي تو بود
دل به هر تار سر زلف تو مي زد چنگي
چه كند شاهد عادل به ميان روي تو بود
آن كه آتش به جهان در زد و عالم را سوخت
گفتگوي رخ زيباي تو و خوي تو بود
بوي كردم گل و از كار شدم صبحدمي
ظاهراً در نفس باد صبا بوي تو بود
كي نظر جانب آهوي حرم تيز كند
هر كه يك روز هواخواه سگ گوي تو بود؟
ياد آن روز كه سوداي سر زلف تو داشت
دل آشفته سعيدا گل شب بوي تو بود
ديدم به چشم سر، كه سكندر نشسته بود
در چنگ انفعال دلش ريش و خسته بود
آيينه اش ز پاي ستوران نمود روي
او دل مثال آينه ز آيينه شسته بود
احوال ملك [و] حشمت دارا ز من بپرس
جم بر زمين فتاده و جامش شكسته بود
ديدم به نقش ساده بتي سجده مي نمود
دي زاهدي كه نقش به ديوار بسته بود
آخر به زلف يار سعيدا اسير شد
با آن كه صيد زيرك از دام جسته بود
جسم ما از ناتواني جان نمي گيرد به خود
درد ما از نازكي درمان نمي گيرد به خود
كاملي ذاتي زياد و كم ندارد در وجود
تيغ ابرو زحمت سوهان نمي گيرد به خود
عارف از تغيير اوضاع جهان دلگير نيست
گرد كلفت يوسف از زندان نمي گيرد به خود
از شميم مشك مي گردد پريشان زلف يار
ساده [لوحي] كاغذافشان نمي گيرد به خود
مردمان را فكر تعمير جهان از غافلي است
جز خرابي اين ده ويران نمي گيرد به خود
گرد غم چسفيده باشد در گريبان لباس
ورنه انده سينه ي عريان نمي گيرد به خود
بي محبت زندگي باشد سعيدا كفر محض
ننگ بي عشقي تن بي جان نمي گيرد به خود
خانه ي نفس من خراب شود
يا خدا آتش من آب شود
باده با غير خود منوش و مگو
گو دل عاشقان كباب شود
ساغر مي به دست جانان ده
جام مي جام آفتاب شود
خون دل را عبث ز ديده مريز
كهنه چون شد شراب ناب شود
حز ندامت ثمر نخواهد داد
كارها چون به اضطراب شود
من از اين باب رو نخواهم تافت
به اميدي كه فتح باب شود
عمرها شد كه در خيال توام
فكر من هم مگر صواب شود
گريه چندان كنم كه در آن بحر
كاسه ي چشم من حباب شود
كي بود كي بگو سعيدا را
كه دعاي تو مستجاب شود؟
چشم او را نگذاريد كه هشيار شود
فتنه را مصلحت آن نيست كه بيدار شود
يار گيرم كه نمودار شود كو چشمي
كه به يك مرتبه شايسته ي ديدار شود
دل ما رنگ تعلق نپذيرد هرگز
كه ز تمثال كي آيينه گرانبار شود؟
صدف حوصله ي ما نشود پر هرگز
گر همه ديده ي ما ابر گهربار شود
سبحه در دست سعيدا مدهيد اي زهاد
كه مبادا رود و رشته ي زنار شود
هر بتي قبله نماي دل دانا نشود
طوطي عقل ز هر آينه گويا نشود
عاشق از جلوه ي معشوق نمايان گردد
سرو تا سر نكشد فاخته پيدا نشود
بر در دل چه زني حلقه كه اين قفل گران
بي مددكاري مفتاح دعا وانشود
راه در زير لب فاخته پنهان گردد
سرو اگر پيشرو آن قد و بالا نشود
با چنين سنگدلي زاهد اگر خاك شود
گل شود كوزه شود ساغر و مينا نشود
به يقين ديده ي يعقوب نخواهد بودن
كه رسد پيرهن يوسف [و] بينا نشود
به غلط راه در آن كوي نمي يابد كس
هر گدايي به در دوست سعيدا نشود
هر كه غافل يك نفس شد صاحب دم كي شود؟
كج گذارد آن كه پا در راه، اقدم كي شود؟
كي به حرف آيد اگر داند معلم در قفاست
طوطي آگه چون بود ز آيينه همدم كي شود؟
كعبه را بگذار و طوف خانه ي خمار كن
آنچه از خم مي شود پيدا ز زمزم كي شود؟
سينه ي ما بي خراش دل نمي يابد صفا
زخم ما بي ريزه ي الماس مرهم كي شود؟
تا چو بد با بد بدي نيكي نخواهي ديد از او
جز به احسان و مروت خصم ملزم كي شود؟
كوي از ميدان سعيدا نامداران برده اند
جان اگر بخشد كسي بر مرده حاتم كي شود؟
دل ز بيداد غم خوبان مصفا مي شود
از غبار راه يوسف، كور بينا مي شود
از تو زيبا مي نمايد دل به هر نوعي بري
عشوه گر با ناز همراه است رعنا مي شود
آنچه من در گريه ي خود ديده ام از روي تو
گر نباشد در ميان روي تو دريا مي شود
صدهزاران جان به قربان تو دارد انتظار
بر سر كوي تو يك روزي تماشا مي شود
كار من وابسته چون توأم به كار مردم است
كام شيرين مي كنم از هر كه حلوا مي شود
هر خدنگي را كه مي اندازد آن ابروكمان
با رقيبان است منجر باز با ما مي شود
مدعي امروز از ما گفتگو پوشيده است
گر خدا قاضي است فردا اين سخن وامي شود
گرد هستي را سعيدا خاك دامن مي كنم
آنچه گم كرديم در اين خانه پيدا مي شود
كار، كي از آتش رخساره ي گل مي شود
لاله داغ از شعله ي آواز بلبل مي شود
مي توان كردن به نازش صبر اما غمزه اش
فتنه ي دل، آفت راه تحمل مي شود
از پي آزادگان رو دل كه در راه طلب
اين [گره] را خار در پا غنچه ي گل مي شود
دل چسان بگريزد از قيدش كه از زنجير زلف
تا رهايي يافت بند جعد كاكل مي شود
چرخ را نوبت به ما برعكس بايد كار كرد
دايماً دوران ما دور تسلسل مي شود
نرگس از چشمت خجل شد گل ز رويت آب شد
زلف را آهسته بگشا كار سنبل مي شود
با سعيدا گر شود همراه هر بي طاقتي
چند روزي بگذرد ز اهل توكل مي شود
صفاي وقت جهان چون به ما نمي خواهد
كه زشت آينه ي باصفا نمي خواهد
شكست توبه خوش آمد مرا كه رو زردي
نمي كشد ز كس و موميا نمي خواهد
بيا به كشتي بحر فنانشين و برو
ز خود كه كشمكش ناخدا نمي خواهد
چنان سبك شده ام در ره وفا كه چو كاه
كشيدنم مدد كهربا نمي خواهد
هر آنچه كس طلبد از كريم مي يابد
خوش آن كه او ز خدا جز خدا نمي خواهد
كسي است نيك كه نيكي چو مي كند امروز
در آن مقابله فردا جزا نمي خواهد
خوشم به طور سعيدا و بي نيازي او
كه زخم، مرهم و دردش دوا نمي خواهد
ز عاشق، صبر، تسكين از دل ديوانه مي خواهد
نمي دانم چها آن آشنا بيگانه مي خواهد
به استعداد دانش كي توان از خود سفر كردن
كه قطع اين بيابان همت مردانه مي خواهد
روم از خويش و سير بوستان سازم كه گل امشب
ز بلبل ناله از من گريه ي مستانه مي خواهد
همان كج خلقي اهل جهان را دوست مي دارم
كه سنگ اندازي طفلان دل ديوانه مي خواهد
ندانم تخم اميد كه خواهد سبز شد آخر
كه من يك دانه، زاهد سبحه ي صد دانه مي خواهد
برو ناصح به بزم اهل دنيا گرم كن مجلس
كه گوش طالب خواب گران افسانه مي خواهد
براي ريختن خون دل ديوانه را هر دم
سعيدا گه سبو گه جام گه پيمانه مي خواهد
دلم را همنشين ياري جهان گرديده مي بايد
رفيق نوح اي جان، مرد طوفان ديده مي بايد
به خال و خط و ابرو كي توان بردن مرا از جا
كه در تاراج دل، چشم نگه دزديده مي بايد
به جانان خوش نباشد نامه را خالي فرستادن
در اين مكتوب با خط، جان و دل پيچيده مي بايد
به آن بالا نظر كردن به آن مه روبرو گشتن
بلاها ديده مي بايد ستم وزيده مي بايد
سعيدا كار خامان نيست در آتش وطن كردن
كه عاشق چون سپند از دانه ها برچيده مي بايد
هر كه در اين در ز راه صدق درآيد
بايدش اول ز خويشتن به درآيد
خانه ي فقر است جاي ما و مني نيست
شاه جهان است يا گدا اگر آيد
آن ز عمل هاي باطل است مشو خوش
آنچه ز اعمال نيك در نظر آيد
از ره عبرت ز خويش هر كه سفر كرد
گر به خود آيد عزيز و معتبر آيد
جسم گل آلوده ات نه كاسه ي چين است
چون شكند باز از او صدا به درآيد
اين دل ديوانه را به زلف ببنديد
گر به دو زنجير، او ز عهده برآيد
دوري خويش آن زمان ملاحظه افتد
هر كه ز خود يك دو گام پيشتر آيد
من ز سر خود گذشته مي روم اين راه
يار سعيدا مگر كه سر بسر آيد
اگر خواهد كسي تا روز محشر باشرف آيد
ز جان و دل به طوف مرقد شاه نجف آيد
ز درياي سخايش گرچه بسيار است اميدم
قناعت مي كنم ز اين بحر اگر سنگي به كف آيد
شهيدش بر لب كوثر چو خواهد گشت بزم آرا
به رقاصي مسيحا مهر و مه با چنگ و دف آيد
چه سازم مدح آل او كه در مداحي ايشان
ز جوش عقده هاي در لب دريا به كف آيد
سعيدا گر نبودي بنده اي از بندگان او
چرا از هند مهرافزا چو خورشيد اين طرف آيد
ز ما كسي كه نهان كرده روي خويش نماند
هر آن كه بسته در، از لطف خويش بازگشايد
دلم ز آدم و عالم چنان گرفته دماغ است
كه باز غنچه شود گل چو در خيال درآيد
يقين ز پنجه ي خورشيد دست او بالاست
كه با ادا كمر او ببندد و بگشايد
ز دزد باغ به بلبل خبر نگشته و گر ني
به جذبه نكهت گل را ز دست باد ربايد
هر آنچه روي نمايد به ما ز راه تو خوب است
ولي رفيق منافق خدا به ما ننمايد
هر آن كه او نپسندد ز بخل كور شود گو
ز ديدن رخ خوبان كه نور ديده فزايد
به طوف خانه ي خمار توتياگويان
اگر به ديده كشم خاك راه مي شايد
ز حلقه هاي خم زلف ظاهر است رخ او
به دور عشق سعيدا بگو دگر كه چه بايد
رود يوسف دگر در چه گر آن مشكين رسن آيد
تكلم مي كند [هر] مرده گر او در سخن آيد
يد بيضاي او ز اعجاز خود مه را قلم كرده
مركب مي كند خطش اگر مشك ختن آيد
نسيم باغ شرعش جان و دل را تازه مي دارد
شود به خسته ي زهري اگر در اين چمن آيد
مسيحا انتظار حكم او بر آسمان دارد
سليمان مي شود در دين او گر اهرمن آيد
هر آن كاو ديد اول روي او صديق اكبر شد
كه تا تركيب صدق غير با وجه حسن آيد
عمر ترياق فاروق است زهر مار نفست را
ز نامش مي گريزد گر به خواب آن راهزان آيد
ز ماهي تا به مه از مرد و زن فرياد برخيزد
در آن روزي كه حيدر با حسين و با حسن آيد
سعيدا هر چه مي گويد ز جانان است يا از جان
كه كافر باد آن قلبي كه جز اين در سخن آيد
هر كه از خود فرود مي آيد
آسمان در سجود مي آيد
دايم از خانمان سوختگان
نكهت داغ و دود مي آيد
به دل بي قرار من دير است
يار هر چند زود مي آيد
به دكان نظر، متاع دلم
آنچه بود و نبود مي آيد
به زمين گر برند نام تو را
ز آسمان ها درود مي آيد
طرز اين و ناز اگر اين است
آنچه زو … شنود مي آيد
چرخ با نيك بد كند چه عجب
زين بلاي كبود مي آيد
دايم از خاك كشتگان غمت
شورش زنده رود مي آيد
اي سعيدا [يكي] است چشمه ي دل
ليكن از وي [دو] رود مي آيد
گدا كه بر سر راه بخيل مي آيد
چو پشه اي است كه در چشم پيل مي آيد
هر كه عاقبت كار اين جهان را ديد
عزيز مصر به چشمش ذليل مي آيد
خطا مكن نظر از مطلبي كه داري پيش
به پيشواز تو گر جبرئيل مي آيد
بناي كلبه ي ويرانه ام چنان شد محو
كه سيل غم به هزاران دليل مي آيد
براي رزق، سعيدا مرو ز جا هرگز
كه قسمت تو كثير و قليل مي آيد
نه جانان كشته اش را از پي نظاره مي آيد
كه خورشيد قيامت از براي چاره مي آيد
صداي صاحب دل، اهل غفلت را كند واقف
كه ز آواز جرس گم گشته ي آواره مي آيد
مگر در پرده كاري كرده آه [و] ناله ي بلبل
كه گل از پرده بيرون با دل صدپاره مي آيد
نگاهش باخبر گرداند از محشر خلايق را
چون از خود بي خبر از خانه آن ميخواره مي آيد
كفن در چشم غافل پيرهن باشد كه تابوتش
ز ناداني صبي را در نظر گهواره مي آيد
برد گر بي خبر دل را ز دست مردم چشمم
عجب نبود كه از اين بيش از آن مكاره مي آيد
مگر دست تعدي كرده بالا پنجه ي خورشيد
كه صبح از جانب مشرق، گريبان پاره مي آيد
شهيدان را دهان زخم از خون بسته كي گردد
كه سيل خون ز چشم خونفشان همواره مي آيدد
ز سختي هاي طالع كوهكن دل كند از جانش
كه هر دم تيشه را در پيش سنگ خاره مي آيد
مگر سيل حوادث باز رو بر كشتگان دارد
كه جاي آب خون از ديده ي فواره مي آيد
مشو ايمن از آن بالا كه دارد فتنه ها بر سر
بلا از آسمان نازل چو شد يك باره مي آيد
مكن با نفس خود حيلت كه او در حيله استاد است
بجز توفيق كس كي بس به اين اماره مي آيد؟
نمي خواهم سعيدا چاره اي از كس كه مي دانم
مسيحا از علاج درد من بيچاره مي آيد
دلا گنج رواني سوي اين ويرانه مي آيد
نمي دانم چه در دل دارد آن مستانه مي آيد
دو عالم مدعي در پيش و پس جانانه مي آيد
نمي دانم چرا آن آشنا بيگانه مي آيد
تجلي طور را از رفتن موسي نمايان شد
فزون گردد جلاي شمع چون پروانه مي آيد
مرا غفلت دوبالا مي شود از وعظ بي معني
كه خواب اكثر گران از گفتن افسانه مي آيد
اگر در فكر توحيدي به درياي محبت شو
كه از اين بحر دايم گوهر يكدانه مي آيد
رجوع اهل عالم با سعيدا نيست از دانش
كه طفلان جمع مي آيند چون ديوانه مي آيد
كس به دور نرگس مست تو هشياري نديد
آسمان جز فتنه ي چشم تو بيداري نديد
او چه داند حال ظلمت ديدگان عشق را
در جهان غير از نگاه خود ستمكاري نديد
تا به لب آمد غم دل از براي غمخوري
ليك غير از خويشتن بر خويش غمخواري نديد
گاه در پايت فتد گه در كمر پيچد تو را
كس به دور عارضت چون زلف، عياري نديد
از براي امتحان هر سو كه دل گرديده است
جز اجل در پيش روي خويش ديواري نديد
مي كشد شرمندگي آخر سعيدا هر كه او
غير گفتار عبث از خويش كرداري نديد
هر نفس در كوي جانان كوه غم بايد بريد
زهر بايد نوش كرد از جام جم بايد بريد
دهر دريايي است بي پايان و ما امواج او
اي رفيقان همچو موج آخر ز هم بايد بريد
مهدجنبان، درد و [انده] دايه ي غم، مشفقش
ناف طفل خويشتن را با الم بايد بريد
با دم تيغ فنا هر بند و پيوندي كه هست
از نيستان تعلق چون قلم بايد بريد
تا اثر باقي است از هستي گريزانم ز خود
اندرين راه از پي خود چون قلم بايد بريد
طفل شب را قسمت روزي ز شير ماهتاب
سير ناگرديده شام و صبحدم بايد بريد
دوستان از سر اين توده ي غم برخيزيد
زود باشيد چه بيش است و چه كم برخيزيد
گرچه بر ساحل اين دجله نشستيد بسي
وقت آن است كه با ديده ي نم برخيزيد
هر دلي را كه غباري ز شما بنشيند
زود سازيد دوا و چو الم برخيزيد
چند جامي بكشيد و سر دارا شكنيد
در خرابات نشينيد و چو جم برخيزيد
از كسي تا به شما و ز شما تا به كسي
پيش از آن دم كه رسد جور و ستم برخيزيد
تا توانيد به آيين عرب ننشينيد
همچو صوت از سر قانون عجم برخيزيد
مدعي تا نشود كافر و مؤمن فردا
چون سعيدا ز در دير و حرم برخيزيد
بي برگ شو چو ني به نوا مي توان رسيد
از راه نيستي به خدا مي توان رسيد
وامانده از وصول، اصول اي فروع جوي
از سايه گر بري به هما مي توان رسيد
اي دل به كوي يار اگر درد، همره است
مردانه زن قدم به دوا مي توان رسيد
چون سرو با كجي مكن الفت در اين چمن
از راستي به نشو و نما مي توان رسيد
او خود مگر به جذبه سعيدا كشد تو را
ورنه به جد و جهد كجا مي توان رسيد؟
مگر كه بوي گل و لاله [از] هوا جوشيد
كه باز شور و جنون در دماغ ما جوشيد
عنان ز گرد تو شد ابلق نظر را گرم
غبار كوي تو گويا به توتيا جوشيد
چه الفت است خدايا كه او به من دارد
كسي نديده به بيگانه آشنا جوشيد
حنا به آن كف پا رو به رو نشد هرگز
بسي به خون شهيدان كربلا جوشيد
به روي يار سعيدا سخن به عكس مگوي
كه خون شرم در آيينه ي حيا جوشيد
فقر، دل هاي سيه را كرده است اكثر سفيد
مي كند آيينه را از زنگ، خاكستر، سفيد
آفتاب عالم آرا هم ز گردون قطعه اي است
صبح مي سازد به صد خون جگر در بر سفيد
برد كار از دست ما رندان به زور زر رقيب
صاحبش را دستگيري كرد روي زر سفيد
عشق مي بايد كه آرد خون عاشق را به جوش
مي برآيد از دل افسردگان خنجر سفيد
عندليب نطق ما هر جا شود سبز اي رقيب
كي تواند كرد آن جا [زاغ] بال و پر سفيد؟
نيست جاي نقطه اي خالي سعيدا از گناه
نامه ي ما چون تواند گشت در محشر سفيد؟
همين نه نرگس تنها گشاده چشم سفيد
كه در فراق تو شد جام باده، چشم سفيد
به گوش نرگس از اخلاص ياسمن مي گفت
كه نور مي برد از روي ساده چشم سفيد
زمان زمان رود از خود به سير گل نرگس
عصا گرفته و بر كف نهاده چشم سفيد
از اين چمن دل نرگس از آن جهت برخاست
كه هيچ مادر مشفق نزاده چشم سفيد
ز هجر يار سعيدا مگو كه چون يعقوب
هزار يوسف مصري فتاده چشم سفيد
نامه ي شوق چو املا كنمش بر كاغذ
چشم بندم كه ز اشكم نشود تر كاغذ
حرف از زلف و رخ دوست نمودم انشا
قلمم دسته ي گل گشت و معنبر كاغذ
مهر دل كردم و با رشته ي جان پيچيدم
تا نيفتد به ره از بال كبوتر كاغذ
ياسمن را نبود بار تعلق بر دوش
به ره آورد بهارش زده بر سر كاغذ
خال و خط كردن نهان زير نقابي گفتم
همچو مشكي است كه پيچيده بود بر كاغذ
در كتابت خط خوش بايد و اشعار لطيف
حاجت مسطر و جدول نبود بر كاغذ
گر بود پادشه عصر ز معني آگاه
بهر ديوان سعيدا كند از زر كاغذ
شد زخم تيغ تيز تو در كام جان لذيذ
خون جوشد از دمش چو مي ارغوان لذيد
شد آبروي تيغ تو در كام جان لذيذ
خون از دمش به دل چو مي ارغوان لذيذ
گردون چو نيشكر به دهان مي مكد مرا
آري كه در مذاق بود استخوان لذيذ
با آن كه خامش است دلا راست گو سخن
حلواي قند يا لب آن مهربان لذيذ؟
تا قند ذكر را نرساني به كام دل
كي مي شود ز نام سعيدا دهان لذيد؟
بي صفت گر شود اين جان علايق آثار
سايه ي سر نكنم جز الف قامت يار
هر نفس دل به تو راه دگري مي يابد
چاره ي كوي تو بيرون بود از حد شمار
بحر را كشتي ما موج صفت مي گردد
كه رود تا به ميان گاه بيايد به كنار
دم فروبند و به من راه سخن را واكن
كه كشد از نفس آيينه ي طبعم آزار
گه خدا دانم و گاهي به خدا نادانم
گاه تسبيح به كف دارم و گاهي زنار
ترك جانان نكني ترك جهان نتواني
هر كه از سر گذرد مي گذرد از دستار
غافلان را نتوان كرد سعيدا آگاه
هر كه را خواب عدم برد نگردد بيدار
شد ميسر شب وصلت شب عيد آخر كار
ماه را ديد به رخسار تو ديد آخر كار
ياد از پيرهن يوسف مصري مي داد
هر نسيمي كه ز كوي تو وزيد آخر كار
حاصل كار جهان غير پشيماني نيست
كيست در دهر كه دستي نگزيد آخر كار؟
بسكه مشق غم بي برگ و نوايي كرديم
از ني خامه ي ما ناله دميد آخر كار
سينه ام شد هدف ناوك مژگان ديگر
غم دل باز كمان كه كشيد آخر كار؟
شادي وصل به يك غمزه تلافي ها كرد
انچه دل در غم هجر تو كشيد آخر كار
فلك از ديده ي اميد كشيد آب حيات
نشود تا كه سيه چشم سفيد آخر كار
روز تا روي به زردي ننهد ممكن نيست
رنگ از چهره ي ايام پريد آخر كار
عمرها گرچه ز ما صرف شقاوت گرديد
شكرلله كه گشتيم سعيد آخر كار
ساقيا ساغر شراب بيار
غم دلهاي عاشقان بردار
راه عشاق بينوا سركن
در طريق فنا قدم بردار
تشنگانند اوفتاده به خاك
از شراب وصال كن سرشار
در طريق وفا چو نافه ي مشك
همه جان صحتند و تن بيمار
همگي همچو حلقه ي زنجير
در دل يكدگر گرفته قرار
روي شادي ز چشم ايشان محو
پشت غم گشته گردشان ديوار
بيد مجنون باغ و راغ خودند
همه بي حاصلند و نيكوكار
در رز و باغ اين گروه كه نيست
نه خزان راه دارد و نه بهار
ظاهراً اين گروه را منگر
همه سر خفته اند و دل بيدار
در مكاني كمند از كم كم
در زماني ز بيشتر بسيار
همه هشيار مست كردارند
همه مست به كار خود هشيار
جمله از سر نهاده بار خودي
نه ز سر واقف و نه از دستار
همه را ديده همچو نرگس باز
همه را دل چو گل شكفته عذار
همگي همچو ما به كف دارند
آنچه دارند از پي ايثار
بوسه زن خاك پاي يك يك را
سرمه ي ديده اي به دست بيار
اي سيعدا تو هم از ايشاني
گرچه دارند از تو ايشان عار
در به در گرديده دشمن روبرو گرديده يار
شكر لله روي ما را آبرو گرديده يار
پيش از اين از ناز هر چاكي كه دل را كرده بود
مژده اي جان باز در فكر رفو گرديده يار
ني همين از زلف مي خواهند يا از خط مراد
عاشقان را مطلع صد آرزو گرديده يار
با نسيمم نيست الفت زان كه در اين بوستان
چون دل اهل هوس با رنگ و بو گرديده يار
اين دل پرشور ما را بيش و كم منظور نيست
گاه با خم گاه با جام و سبو گرديده يار
هر نهالي را از او نشو و نمايي ديگر است
در بر ما جان و در گل رنگ و بو گرديده يار
مژده باد اي دوستان با دشمنان دربدر
از براي خاطر ما جنگجو گرديده يار
گو سعيدا گفتگو دارند مردم گر ز ما
شوخ شيرين كار ما بي گفتگو گرديده يار
ياد خود سعي كن و از دل آگاه ببر
زنده ي خويش چو خود مرده از اين راه ببر
دست خالي به طلبكاري دلدار مرو
هيچ اگر نيست ز اسباب جهان، آه ببر
يارب افتاده ز پا يوسف توفيق به چاه
كارواني ز كرم بر سر اين چاه ببر
دست گر بر سر آن كاكل مشكين نرسد
پيش زلفش گله ي طالع كوتاه ببر
به هواداري خورشيد جمالش اي اشك
هر غباري كه بود از دل آن ماه ببر
همچو خورشيد، سعيدا به بد و نيك جهان
جام پر نور پگاه آور و بي گاه ببر
چون شود آشفته زلفش از نسيم بي خبر
جنبش زلفش كند زخساره اش را [نيلفر]
طوطي ما نطق خود را مي تواند سبز كرد
حرف شيرينش كند چوب قفس را نيشكر
بوي گل از پا نيفتد گر فتد گل پيش پا
هر نسيمي مي شود بر نكهت گل بال و پر
چون توان ديدن بلايي را كه از اعجاز لطف
خويش را پنهان تواند كرد در عين نظر
از چنين بزمي نمي دانيم چون خواهيم رفت
يار بي پروا جهان بدمست و ياران بي خبر
در دل زندانيان را چون به تحريك آورد
ناله ي زنجير هم در گوش ما دارد اثر
ما نظربازيم از هر جا تماشا مي كنيم
نيست غم گر افكند آن طاق ابرو از نظر
هست تا دل كي ز دست فكر مي گردد خلاص
مي كشد هر دم گريبان بحر را موج دگر
جوهر مردي در آن ساعت نمايان مي شود
چون كنند آيينه مردان روبرو با هم دگر
ننگ و ناموسي نماند حرص چون آيد به جوش
آب از رو مي رود در وقت گرما بيشتر
نيست تا محشر سعيدا با شهيدانش خمار
خورده اند از نيش خنجر باده هاي درد سر
در ذكر تو ديدم در و ديوار قلندر
يادم دهد از روي تو ديدار قلندر
از پرده ي ناموس [برآيي] چو بنوشي
يك جرعه از آن ساغر سرشار قلندر
در آينه هم عكس جمال تو كند سير
خودبين نبود ديده ي بيدار قلندر
گه مؤمن و گه ملحد و گه گبر نمايد
كس را خبري نيست ز اسرار قلندر
اين كار نمي داند و از بي خبران است
هر كس كند اقرار به انكار قلندر
از مشرق و مغرب ز سعيدا تو چه پرسي
از عرش خبر مي دهد اشعار قلندر
نسخه ي عكس رخ او، مه تابان حاضر
شاهد حرف لبش لعل بدخشان حاضر
هر كه سر از خط فرمان تو بيرون سازد
تيغ ابرو، رسن زلف پريشان حاضر
دل به كفر خم زلفش سر سودا دارد
گر قبولش نشود جان و دل ايمان حاضر
گر سواد خط ياقوت نداري اي دل
مصحفي بر ورق گل خط ريحان حاضر
منكر يوسف ما كيست بگو اي دل زار
قدمي پيش بنه چاه زنخدان حاضر
منكر چاك دل صبح نگردد خورشيد
تيغ آلوده به خون زخم نمايان حاضر
گر سر رفتن از خويش سعيدا داري
شاهراه نظر و چاك گريبان حاضر
سينه ي ريش است قانون، بانگ ني معني است بكر
شيشه مصراعي است موزون، جام مي معني است بكر
روي او خورشيد و خود گردون بناگوش است صبح
قصه ي عمر است زلفش خط وي معني است بكر
در سراغ ناقه ي ليلي به هر صحرا و دشت
گفت هر جا ديد مجنون نقش پي معني است بكر
هر كه واقف گشته از اسرار او را در نظر
برگريزان خزان سرماي دي معني است بكر
سر آن تنگ دهان مضمون آن موي ميان
در تصرف دم مزن زنهار هي معني است بكر
اهل دولت را اگر واقف شوند از اصل كار
نقل كاووس و حكايت هاي كي معني است بكر
آنچه در عالم سعيدا مي توان ديدن به چشم
گر بود خورشيد و مه بالله كي معني است بكر
يار من درد و كبابم دل و مي خون جگر
نيست جز زير زمينم هوس جاي دگر
خاطر خسته ي من بين و گشا لب به سخن
كه باين ضعف دوا نيست بجز گل به شكر
جوهر همت ذاتيش نمايان گردد
پيش ياران پسري را كه برد نام پدر
عقل را نور نماند چو شود موي سفيد
شمع تاريك بماند چو شود وقت سحر
مي رسد گر قدح باده ي معني نوشيم
ما كه دوران دگر گشت نگشتيم دگر
حرف آن لعل لب و تنگ دهان باز بگو
سخن از بوسه و جام است مكرر خوشتر
رسني بست سعيدا به ميان تا كه شنيد
زير بارند مرصع كمران تا به كمر
در جهاني كاو متاع فخر او باشد غرور
اهل او ناچار گردد طالب فسق و فجور
در حقيقت آدمي انسان عين واجب است
اين دو عالم را دو چشمي دان تو بر وجه ظهور
رسم و عادت از فقيران خواستن محض خطاست
كس نمي خواهد تواضع را ز اصحاب قبور
در دو عالم نيست عاشق را به چيزي التفات
از براي همت قاصر بود حور و قصور
آتي از مصحف رويش اگر نازل شود
محو گردد جمله ي انجيل و تورات و زبور
ترس از خويش است ما را ورنه از حق خوف نيست
او خداوند كريمان و رحيم است و غفور
وصل ما با او چسان گردد كه چون خفاش و شمس
او تمامي ظلمت و خورشيد تابان محض نور
بي حضوري تا حضور دل نياوردي به دست
حاضران دانند غايب را نمي باشد حضور
با وجود آن كه دنيا جيفه ي صبرش مشكل است
چون تواند عاشق از معشوق خود گردد صبور
جوهر ما چون شود معلوم و حرف ما بلند
خاك را گوش كر است و آسمان را چشم كور
وصل جانان كي به سعي و جهد مي آيد به دست
دامن دولت سعيدا كس نمي گيرد به زور
خدا حاضر خدا ناظر چه در باطن چه در ظاهر
نظر در ديد او عاجز زبان در مدح او قاصر
خبرداران عالم را يكايك باخبر گشتم
نبود از او كسي آگاه، او از جملگي مخبر
در اين برزخ اسير ماسواي خود نگرداني
چو اول ياوري كردي تو ياور باش تا آخر
قسم بر مصحف روي تو دارم راست مي گويم
كه غير از سوره ي اخلاص نبود هيچ در خاطر
رخش را ديده و دانسته مي پوشد ز اهل دل
ندارد رحم بر دل ها چه گويد كس به اين كافر
سعيدا از خدا ديگر چه مي خواهي كه در عالم
زبان در مدح او گويا به نامش گشته دل ذاكر
در نگاه بت خودكام نمي باشد مهر
در دل سنگ دلارام نمي باشد مهر
ماهرويان دمشقي ز وفا بي خبرند
راست بوده است كه در شام نمي باشد مهر
رحم در حلقه ي آن زلف خم اندر خم نيست
از ازل در نگه دام نمي باشد مهر
بسكه سرد است جهان در نظر گرمروان
زان سبب بر سر اين بام نمي باشد مهر
آفتابي است نهان در خم هر حلقه ي زلف
اين غلط بوده كه در شام نمي باشد مهر
همه كس دوست شود با تو اگر داري دوست
چون بود پايه ي الزام نمي باشد مهر
رحم را جا سر مو نيست در ابروي بتان
تيغ را بر همه اندام نمي باشد مهر
خبر از تشنه لبان، بحر كجا مي گيرد
هر كه را كام سرانجام نمي باشد مهر
با سعيدا نكند يار جفا خود چه كند
در دل سنگ دلارام نمي باشد مهر
صبحدم تا شده بيرون ز افق، خاور مهر
رفت جان بر سر مهر و دل من در بر مهر
ظاهر و باطن معشوق به هم دارد جنگ
دل او صورت قهر و تن او پيكر مهر
شهر خالي است ز خوبان و دل ظالم سخت
باشد از غيب رسد بر سر ما لشكر مهر
صبحدم ته به ته غنچه ي گل را ديدم
همه خون بسته ز بي مهري او بر سر مهر
جز تجلي نبود جسم مرا رنگ وجود
نيست جز ذره هواخواه به بال و پر مهر
آذرش را ز ازل قوت گيرايي نيست
كه نشد پخته يكي خام از اين اخگر مهر
ز آتش حسن تو خورشيد اگر سوخت چه باك
مي توان ساخت دوصد مهر ز خاكستر مهر
چون صبا زلف شب از چهره ي مقصود گشود
بود طغرا خط مشكين تو بر دفتر مهر
فلك از حلقه به گوشان در جانان است
مي كند سجده به پيش بت ما داور مهر
كي رسد باده ي ديدار سعيدا تا هست
اندرين ميكده مينا فلك و ساغر مهر؟
چو آب در دل هر سنگدل برو جا گير
چو آفتاب در اين خانه رنگ مينا گير
ز زهد خشك دماغت گرفته مي بينم
ز راه ميكده گردي عبيرآسا گير
صفاي وقت به اميد خم نخواهي يافت
نشين و همچو گهر داد دل ز دريا گير
قباي اطلس و ديبا نمي شود حايل
همين تو پرده ي غفلت ز چشم خود واگير
اگر كه مرد شجاعي و همتي داري
چه مي دهي جگر خويش دل ز دنيا گير
وفا چو مي نتواني جفا بكش باري
كه دست اگر نتواني گرفت خود پا گير
چو بركشند ز هر جانبي رقيبان سر
تو از ميانه بيا جانب سعيدا گير
بشنويد اين نكته را اي اهل راز
شد از اين مقبول محمودي اياز
پيشتر زان محو گردي در جهان
خويش را از خاطر خود محو ساز
خوب بودي گر سخن از اين و آن
پس روا بودي كلام اندر نماز
گر حريفت پر دغا افتاده است
نقد جان را در دغايش پاك باز
گرچه ناز از يار باشد خوش ادا
خوش نما باشد ز عاشق هم نياز
فارغ آيد از تميز ديگران
هر كه خود را كرده باشد امتياز
چشم دل خواهي سعيدا وا شود
خاك پاي [نيكوان] را سرمه ساز
خوابيده مست و بيخود امروز در بر ناز
صد منت عظيم است امروز بر سر ناز
از مهر، نازبالش در زير سر نهاده
چون گل به زير پهلو افكنده [بستر] ناز
جسم تو از لطافت با ناز ناز مي كرد
آن دم كه آفريدند از ناز پيكر ناز
امروز آن پريرخ بسيار نازنين است
تا خود چه لعبت آرد از ناز بر سر ناز
به هوس باز جوان پير نگردد هرگز
كه كمان گر شكند تير نگردد هرگز
آن كه دل بست به آن حلقه ي گيسوي، دگر
خون دل نوشد و دلگير نگردد هرگز
شب بي شام عشا تا سحرش يك سال است
روز روزي به كفان ديگر نگردد هرگز
آن كه در فكر خم زلف بود مجنون است
عاقلي از پي زنجير نگردد هرگز
غافل از بار گنه روي دگرگون نكند
رنگ بر چهره ي تصوير نگردد هرگز
به بناگوش تو مي بس نتواند آمد
صبح از خون شفق پير نگردد هرگز
شام تا صبح به يك آه رسا ساز كه ماه
بدر بي محنت شبگير نگردد هرگز
شعله ي عشق به پيري ننشيند از جا
كاين حرارت به تباشير نگردد هرگز
زاهدا شيوه ي گردون به ريا برپا نيست
آسيا آب به تزوير نگردد هرگز
رحم در سينه ي آن شوخ نمي باشد هيچ
آب در جوهر شمشير نگردد هرگز
طبعم از فهم سخن عجز پذيرا نشود
از بريدن دم شمشير نگردد هرگز
دست در دامن تقدير سعيدا زده ايم
كار ما راست به تدبير نگردد هرگز
عهد كردم ز جهان كام نگيرم هرگز
جم شود ساقي و من جام نگيرم هرگز
جاي اگر دوزخ اگر جنت اگر اعراف است
تا نبينم رخت آرام نگيرم هرگز
بسته ام عهد ز آغاز، پريشاني را
كه چو زلف تو سرانجام نگيرم هرگز
تا نبينم ز كريمان دل و جان سوخته اي
پخته اي از طمع خام نگيرم هرگز
تن پرستان جهان را نشوم همبازي
انس با عام كالانعام نگيرم هرگز
هر ستم كز تو رسد داد نخواهم گفتن
هر چه من مي كنم انعام نگيرم هرگز
وعده ي دادن اگر روز قيامت باشد
عهد كردم كه زكس وام نگيرم هرگز
هرگزش با تو سعيدا به زبان مي گويم
دلبري را كه به دل نام نگيرم هرگز؟
سخن از ميكده و ساقي و جام است امروز
هر چه جز باده خوري بر تو حرام است امروز
خنده زن باده كش از جام بده رقص بكن
كار كونين در اين خانه تمام است امروز
مانع ما نشود حرف كس از شرب مدام
نهراسيم ز فردا كه دوام است امروز
زلف او هيچ دلي نيست كه داغي ننهاد
شهر بيدادگران خطه ي شام است امروز
خال [و] ابرو به رخت روي توجه دارند
خواجه و بنده در اين شهر غلام است امروز
غم و درد و الم و خون دل و سينه ي ريش
دور از آن يار مرا آب و طعام است امروز
در تجلي شد و گفتا كه سعيدا برگوي
آن كه انكار تو مي كرد كدام است امروز
مژده آمد كه تو را كام روا شد امروز
مدعاها هدف تير دعا شد امروز
سايه انداخت به سر قامت آن سرو روان
صعوه ي طالع ما باز هما شد امروز
وقت خوش دولت جاويد مبارك بادا
تو بقا ياب كه غير از تو فنا شد امروز
شكر ايزد كه به دور تو ز هم بي تصديع
باطل و حق چو شب و روز جدا شد امروز
دل شد و صبر شد و جان شد و تن از جا رفت
تو خبردار نه اي بي تو چها شد امروز
[خارزارم] ز قدوم فرست شد گلزار
جنگ و كين از كرمت صلح و صفا شد امروز
به هوايي كه سعيدا به تو همدم گردد
همچو ني بيدل و بي برگ و نوا شد امروز
نچشيده است شراب مزه ي كام هنوز
نرسيده است لب او به لب جام هنوز
چشم احسان نتوان داشت از آن بدخويي
كه نداند گل چشم از گل بادام هنوز
با وجودي كه نياسوده دمي از گردش
نشده ابلق گردون به كسي رام هنوز
هر كجا بود دلي كرد نظر بسته ي دام
با وجودي كه ندارد خبر از دام هنوز
مي دهد چشم مرا هر نفسي دلداري
نيست او را خبر از مردم بدنام هنوز
بي خبر بود كه در حلقه ي آن زلف تپيد
مي كند شرم دلم از نگه دام هنوز
در گلستان پي آشفتن گل مي گردد
مي دهد ياد به سرو چمن اندام هنوز
در طريق ستم از خانه براندازان است
آفتابش نرسيده به لب بام هنوز
چه شود گر به سعيدا نظر از لطف كني
نيست اين غمزده شايسته ي انعام هنوز؟
غرق درياي گنه كردند مغفورم هنوز
صد شكست از دار خوردم ليك منصورم هنوز
رفتم از دل ها وليكن در زبان ها مانده ام
همچو عنقا گم شدم از چشم و مذكورم هنوز
با وجود آن كه صبح صادق از من مي دمد
چون شب قدر از نظرها باز مستورم هنوز
خورده بودم از شراب عشق جامي در الست
محتسب بيرون ميا با من كه معذورم هنوز
شادي روز وصال او كي از سر مي رود
هجر شب ها با غمم پرورد و مسرورم هنوز
گفت موسي راز چندي و مطالب شد تمام
گفتگوي عشق دارد بر سر طورم هنوز
چشم دل هرگز نگردد سير از چشم بتان
كاوشي دارد به مژگان زخم ناصورم هنوز
با وجود آن كه در زنجير زلفم كرده اند
صد بيابان من ز عقل ذوفنون دورم هنوز
روزگار پرستم هرگز فراموشم نكرد
هر كجا دردي سعيدا هست منظورم هنوز
نيست راهي خنده را بر آن لب ميگون هنوز
وانگرديده است از هم غنچه ي مضمون هنوز
در شب معراج پا بر آسمان بنهاده بود
بار منت مي كشد بر دوش خود گردون هنوز
تخم حسرت سبز شد بر خاك ما اما نكرد
دانه ي اميد ما از خاك، سر بيرون هنوز
آخر منصوبه ي مهر بتان را كس نديد
عشق مي بازند با هم ليلي و مجنون هنوز
بي وفايي از جهان هرگز سعيدا كم نشد
بر همان آهنگ اول هست اين قانون هنوز
رسيد نامه ي عنبرفشان مشك آميز
به اين فقير دعاگوي بي كس و بي چيز
چو گل گشودم و همچون صبا ز خود رفتم
به آن اميد كه بينم مگر جمال تو نيز
رسيد دام خط و دانه هاي نقطه در او
چو زلف و خال محبت فزا و مهرانگيز
چه كاغذ و چه مركب كه خط مهر و وفا
به روي روز، رقم كرده خامه ي شبديز
كجا به منع كسان دل ز راه او گردد
كه چشم مست ز پرهيز مي كند پرهيز
اميدوار چنانم كه جام و ساغر تو
هميشه از مي صدق و صفا بود لبريز
ز بسكه واله و حيران كارهاي توام
ز شخص و عكس ندارم در آبگينه تميز
اميد هست مرا از خداي دوست نواز
كه دشمنان تو گردند بر هوا ناچيز
مراد دل به تحمل برآيد از لب يار
كه صبر، لعل كند سنگ را نه آتش تيز
چو نيست يوسف كنعان به كام عاشق زار
بيا بگو كه زليخا چه سود عمر عزيز
به ياد وصل تو تنها نه من ز خود رفتم
خيال رفته و دل رفته و سعيدا نيز
ز درد ما نه همين آشنا كند پرهيز
ز بيدلي اجل از درد ما كند پرهيز
ز تلخكامي ذاتيم بس عجب نبود
كه از شكسته ي عظمم هما كند پرهيز
به گاه جلوه چنان نازك است آن كف پا
كه همچو چشم ز رنگ حنا كند پرهيز
غبار راه تو هر ديده را كه داد جلا
دگر ز سرمه و از توتيا كند پرهيز
درون صومعه خود را هلال مي سازد
رياگري كه ز نشو و نما كند پرهيز
از آن زمان كه ز ياقوتي لبش خوردم
دل شكسته ام از موميا كند پرهيز
كسي كه خاك شود زر به دست همت او
به خاك افتد و از كيميا كند پرهيز
حكيم خسته دلان غير از اين جواب نداد
كه گفتمش كه سعيد از چها كند پرهيز
براي قوت ايمان و ضعف اسلامش
كباب داغ مكد از هوا كند پرهيز
با چنين دل چون توانم كرد جانان را سپاس
من كه از تن جان و جانان را ز جان سازم قياس
دانش خود دانش پروردگار خود [يكي] است
نيست فرقي در ميان خودشناس و حق شناس
نيستم هرگز گمان آن كه در اين كارگاه
بهتر از پوشيدن عيب كسان باشد لباس
پاس پيمان دار و لب را بر لب پيمانه نه
عاقبت بر عهد و باد است دنيا را اساس
نطق من از آتش شوق است دايم شعله زن
همچو موسي مي كنم از طور آتش اقتباس
اي كه اكثر سر به فكر اين و آن خم مي كني
چند داري در بهار عمر خود را در نعاس
گنج در ويرانه ها باشد سعيدا هوش دار
تا تواني خاطر دلخستگان را دار پاس
در كفر حق پرست شو آن گه خداشناس
بيگانه را يگانه شو و آشنا شناس
با جغد، پاس كنج خرابي نگاه دار
هر سايه اي كه بر تو فتد از هما شناس
محو جمال يار شو و سير خلد كن
بر زلف پيچ عالم بي منتها شناس
منعم كسي بود كه ز خود دست شسته است
ناشسته روي چند جهان را گدا شناس
از تشنگي بمير و مده آبرو ز دست
گوهر شو آبروي خود آب بقا شناس
چندين هزار مقصد و مطلب كه خلق راست
در جنب فضل دوست تو يك مدعا شناس
حرف بجا نمي شنوند اهل روزگار
زينهار در ميانه ي ايشان تو جا شناس
اين نور چشم تن شود آن نور چشم جان
از خاك كوي دوست تو تا توتيا شناس
بگشا به روي هر كه در خلق خويش را
بيگانه را و محرم از آواز پاشناس
ما چون چراغ روشن [و] دنياست همچو شب
بگشاي چشم باطن و ما را به ما شناس
مخلوط گشته كشته و ناكشته در جهان
ناكشته كشته را تو در اين كربلا شناس
بيهوده آشنا چه شوي زيد و عمرو را
با آن كه گفته است خدابين خداشناس
مرهون وقت بوده سعيدا سرور [و] غم
با وقت آشنا شو و ذوق و صفا شناس
از حيات ابد آن روح روان ما را بس
ما گذشتيم ز جان، صورت جان ما را بس
با رقيبان اگر اظهار كرم مي سازد
گذران است همين لطف نهان ما را بس
اي جوانان به شما فصل بهار ارزاني
پيرافشاني هنگام خزان ما را بس
ديده را قسمت ديدار تو هر چند نماند
در ره وصل تو چشم نگران ما را بس
گرچه از ساغر دوران نكشيديم [ميي]
نظر جاذبه ي پير مغان ما را بس
طمع گنج نكرديم در اين دير خراب
همچو ماري كف خاكي به دهان ما را بس
به تمناي دم گرم مسيحا نرويم
اي سعيدا نفس سوختگان ما را بس
پاي انداز ز پا افتاده دامان است بس
دستگير دست كوتاهان گريبان است بس
در طريق آخرت دنيا نمي آيد به كار
زاد اين ره تا قيامت عهد [و] پيمان است و بس
هيچ دستي بر گريبان فلك راهي نيافت
اين لباس تنگ سر تا پاي دامان است بس
لطف معني را دل مجروح مي داند كه تيغ
جلوه گر امروز در زخم نمايان است بس
كشتي تن از نگاه تند مي پيچد به خود
چين پيشاني در اين جا موج طوفان است بس
كاستن ها در پي است اي ماه باليدن چرا
هر كه سودي مي كند امروز نقصان است بس
جهل بي اندازه در دنيا كليد دولت است
خصمي دنيا همين با اهل عرفان است بس
لطف بي حد و حساب يار ما را كشته است
شكوه از دردي كه ما داريم درمان است بس
نيست قابل فيض مطلق را سعيدا غير تو
«علم الاسما» همين در باب انسان است بس
مي برندش به همان راه كه آمد واپس
هر كه چون صبح زند خنده به خود نيم نفس
زاهدا سبحه بينداز كه بس كوتاه است
از خم حلقه ي زلف بت ما دست هوس
اي كم از مورچه بر خوان لئيمان جهان
چند بر سر بزني دست تولا چو مگس
چه طلسم است در اين لاشه ي دنيا كه مدام
مي نمايد به نظر نفس تو را كس، كركس
چه توان برد ز من فيض چو آن ديوانه
گفت شب مونس من پشه و روز است مگس
تيره شد خاطر فرهاد ز سوداي مجاز
ظاهر است اين كه شود خانه سيه ز آتش خس
دل شود خسته ز تكليف كه بلبل نالد
گر ز چوب گل صد برگ بساز ند قفس
زاهدان را ز ره آوازه ي جنت برده است
سر به صحرا زده اين قافله ز آواز جرس
نيستم طفل رسن تاب وليكن چون او
كارم از پيشروي رفته سعيدا واپس
كاكل خود را ببين از پيچ و تاب ما مپرس
طالع بيدار خود را بين ز خواب ما مپرس
لب ببند از گفتگو درسي ز حال ما بگير
جز خموشي نيست حرفي از كتاب ما مپرس
سينه ي بريان دل مجروح چشم تر مزه است
جاي مي خالي است ساقي از كباب ما مپرس
نبض ما بگرفت شد دست فلاطون رعشه دار
مي شود سيماب، آب از اضطراب ما مپرس
شد چو گردون در محيط عشق سرها سرنگون
موج درياي قديميم از حباب ما مپرس
فرصت يك آب خوردن نيست عمرت بيش باد
مي شوي سرگشته اي خضر از شتاب ما مپرس
زلف را بگشا گره بر كاكل مشكين مزن
مي كني سررشته گم از پيچ و تاب ما مپرس
آسمان خم شد ز بار نامه ي اعمال ما
مي شوي درمانده از روز حساب ما مپرس
هر چه مي خواهي بكن اما مگو چون كرده اي
آنچه مي خواهي بگو ليك از جواب ما مپرس
شرح حال ما سعيدا نيست با كس گفتني
مي شوي ديوانه از كيف شراب ما مپرس
اشكي كه به گلشن چمن آرا نكند كس
زنهار كه از ديده تمنا نكند كس
محكم نشود جذبه ي قلاب محبت
تا از ته دل در دل هم جا نكند كس
بردار ز رخ پرده چو خورشيد كه هرگز
از سهو دگر ياد مسيحا نكند كس
خوش نعمت عام تو زبان همه را بست
تا از تو دگر شكوه ي بيجا نكند كس
بر عاجز و بيچاره اگر رحم ثواب است
پس رحم چرا بر تو سعيدا نكند كس؟
خورشيدوشي در به دري را چه كند كس
معشوق پريشان نظري را چه كند كس
يك كس به جهان واقف اسرار نديديم
اين طايفه ي بي خبري را چه كند كس
چشم از دو جهان دوختن آسان بود اما
از هر دو جهان پاك بري را چه كند كس
شايد كه توان داشت دل از ماه جبينان
ليكن صنم مو كمري را چه كند كس
در هند توان دين و دل خويش نگه داشت
هندو بچه ي لب شكري را چه كند كس
گفتند به ليلي كه مياميز به مجنون
گفتا كه بلي رنجبري را چه كند كس
تكليف به دل كرد سرشكم كه بيا گفت
همراهي اين نوسفري را چه كند كس
من مفلس و زر مي طلبد يار سعيدا
خود گوي چنين سيمبري را چه كند كس
چشمي كه گهربار نباشد چه كند كس
آن جام كه سرشار نباشد چه كند كس
دلدار كه غمخوار نباشد چه كند كس
ياري كه وفادار نباشد چه كند كس
از حال ز خود بي خبران بي خبر از خويش
هر لحظه خبردار نباشد چه كند كس
در دار جهان مرتبه ي شيخ جنيدي
منصور كه بر دار نباشد چه كند كس
زلفي كه نپيچد به كمر خوش ننمايد
در كفر كه زنار نباشد چه كند كس
زاهد ز خرابات سخن برد به مسجد
در خرقه كه ستار نباشد چه كند كس
عالم همه گلزار بود ليك چو نرگس
آن ديده كه بيدار نباشد چه كند كس
مقصود ز خورشيد عتابست [و] حرارت
ماهي كه ستمكار نباشد چه كند كس
باغي است جهان ليك پر از خار ملامت
آن باغ كه گلزار نباشد چه كند كس
آن دل كه به زلف صنم لاله عذاري
چون تاب گرفتار نباشد چه كند كس
رندي كه پريشاني او ظاهر و پيدا
از گوشه ي دستار نباشد چه كند كس
داريم ز هر گونه متاعي و در اين شهر
مردي كه خريدار نباشد چه كند كس
منظور سعيدا ز جهان روي بتان است
در خلد كه ديدار نباشد چه كند كس
ساقيا در گرد كن جام پياپي زود باش
نشئه ديگر مي دهد مي بر سر مي زود باش
شعله اي از عشق پيدا كن كه پيري مي رسد
بر فروز آتش كه آمد موسم دي زود باش
انتقام ناز او از ما فقيران مي كشي
داد ما را هم ستان اين چرخ از وي زود باش
جاده ي مقصود را نام و نشان معلوم نيست
هر كه را بيني در اين رهرو پياپي زود باش
يك نفس باشد كه با او خويشتن همدم كند
ساز خود را از خودي كن پاك چون ني زود باش
اين غزل را صائبا هم اي سعيدا گفته است
«هاي [هايي] سر كن اي بي درد، هي هي زود باش»
سبزه ي خط گو دميد آشفته چون سنبل مباش
بيش از اين در قيد زلف و پيچش كاكل مباش
از هزاران بي وفا عاشق چه حاصل عشق را
باغ بايد سبز گو تعريف گر بلبل مباش
تيغ همت تيز مي بايد كه در قتل عدو
ذوالفقار مرتضي كافي است گو دلدل مباش
سعي كن جزء وجود خويش را بر هم بزن
اين قدر اي مرد خودبين در تلاش كل مباش
خارخار آن گل رخسار هم در دل بس است
در بهاران گو سعيدا دامن پرگل مباش
پر كن از خون جام، صهبا گر نباشد گو مباش
شيشه دل كافيست مينا گر نباشد گو مباش
تن ز جان و دل ز غير دوست خالي مي كنيم
خواب را در چشم ما جا گر نباشد گو مباش
آسمان كوه است و عالم كهف اين كوه بلند
در بن اين كهف مأوا گر نباشد گو مباش
نقش انسانيت ما ستر حال ما بس است
جامه ي ديبا و كمخا گر نباشد گو مباش
چون ز آغوش پدر در چاه غم يوسف فتاد
ديده ي يعقوب بينا گر نباشد گو مباش
كشت با تير نگاه و با زبان ناز گفت
بي قراري چون سعيدا گر نباشد گو مباش
چرخ با ما دل مصفا گر نباشد گو مباش
آينه زنگي مجلا گر نباشد گو مباش
شهسوار راه غم را دل به منزل مي برد
در طريق دوستي پا گر نباشد گو مباش
چون بود همخانه دشمن خانه ويران بهتر است
چون نباشد دوست، دنيا گر نباشد گو مباش
گرد سر گرديدنش كافي است شمع بزم را
در چمن پروانه را جا گر نباشد گو مباش
كاكل مشكين براي بردن دل ها بس است
حلقه ي زلف سمن سا گر نباشد گو مباش
از نظرها چون سعيدا كرد پنهان روزگار
صورت قبر تو پيدا گر نباشد گو مباش
آسوده شو از سود و مبرا ز زيان باش
دنيا گذران است تو در هم در گذران باش
خواهي كه تو را خرقه ي تجريد رسانند
چون سرو شو آزاد و چو نرگس نگران باش
هرگز ندهم دل به كسي كاو ندهد دل
گو ابن فلان ابن فلان ابن فلان باش
خواهي كه كني جاي به فانوس خيالي
انگشت نما هم نفس گرمروان باش
تا ديده ي خودبين تو را دوست نمايد
چون مردم چشم از نظر خويش نهان باش
زنهار سعيدا مكن از يار شكايت
گر تير كشد سوي تو از ناز كمان باش
ما را به آن نگاه كرامت شعار بخش
از صد يكي چو در نظر آيد هزار بخش
خواهي كه از شكنجه ي كونين وارهي
با هر كه اختيار كند اختيار بخش
برخيز و دلق و سبحه بده باده نوش كن
ايمان جان نشين و به روي نگار بخش
حق را بلند كرد و ز حق سرگران نشد
منصور را به راستي چوب دار بخش
بگذر ز دوستان سيه دل كه آينه
چون زنگ بسته است به آيينه دار بخش
دربر گرفت لعل تو را چون خط بهار
ياقوت را به مصحف خط غبار بخش
اعجاز را اگر نفسي هست اي مسيح
صحبت بيا به نرگس بيمار يار بخش
با تيغ غمزه ياد بده بي تحملي
آرام [و] صبر را به من بي قرار بخش
روز مرا كه جرم سعيدا سياه كرد
يارب به حق حافظ شب زنده دار بخش
چرا پر است ز عالم، دل خريدارش
كه سيم ناسره آمد جهان به بازارش
نشان كوي كسي را دلم طلب دارد
كه آفتاب بود پشت و روي ديوارش
دلي كه بي الم روزگار باشد نيست
فلك به چرخ درآمد ز داغ بسيارش
چه گويم از گل رويي كه نرگس چشمش
به سايه ي مژه سازد ز خواب بيدارش
ميان اين همه اهل نظر سعيدا يار
نگاه جانب ما داشت حق نگهدارش
اگر چون خضر مي بخشند جان را بر شهيدانش
خيالي غير جانبازي نباشد در شهيدانش
دهان زخم از خون خشك ناگرديده برخيزند
كجا لب تشنگي بينند در محشر شهيدانش
خمارآلوده ي مي را به شيريني نباشد دل
كه كي بوسند در جنت لب كوثر شهيدانش
به تيغش كرده اند از جان و از دل كشتگان بيعت
كه تا تلقين گرفتند از دم خنجر شهيدانش
سعيدا بي ادب در كوي جانان كس نمي آيد
زمين بوسيده مي آيند بر خنجر شهيدانش
من و آن قامت شوخي كه در هنگام جولانش
نشاند سرو را در خاك، اول تير مژگانش
به هنگام تبسم معجزانگيز است آن لب ها
كه گويا مي چكد آب حيات از لعل خندانش
چه بي رحم است چشم فتنه انگيز كماندارش
كه خون خشم مي جوشد چو دل از نيش پيكانش
بسان [جسم] آخر روح او هم خاك خواهد شد
كه از تن پروري ها استراحت مي كند جانش
چه گلزاري است حسن او كه هر شب در نگهباني
برون برگ گل و چشم است شبنم در گلستانش
چه گنجانش كه يوسف را دهم نسبت به آن بدخو
زند سرپنجه ها با دست بيضا خاك دامانش
غزالان كرده اند امروز ترك خوش نگاهي را
هنوز از خواب واناگشته چشم سرمه افشانش
صفاي خاطر او را چو گل منكر كه مي گردد
دل پاكش نمايان است از چاك گريبانش
كه را صبري كه جان آيد به لب و آن گه شود قربان
سعيدا مي شوم من پيشتر از روح قربانش
دارم بتي كه كار نظر نيست ديدنش
رم ياد مي دهد به غزال آرميدنش
داغم از آن كه گوش چرا مي كند به غير
غم نيست از نصيحت من ناشنيدنش
دارم مهي كه شرح جفايش چسان كنم
ناديدنش عذاب و بلايي است ديدنش
هر آب را چو چشمه ي حيوان كند ز لطف
عريان چو آفتاب و چو ماهي تپيدنش
ديروز داغ گشت سعيدا ز بسملي
بر خاك اوفتادن و در خون تپيدنش
يك قامت بلند به هر مي كشيدنش
بالا برآيد آب لطافت ز گردنش
دست كه مي رسد كه گريبان او كشد
صد جان و دل كشيده سر از پاي دامنش
ميدان تركتاز خيالات او منم
جاي جفاست تا به دل از ديده ي منش
جان عزيز نيست اگر جسم او چرا
نازكتر از خيال نماند به من تنش
ديگر به خويش باز نيايد به سال ها
يك بار هر كه از بر خود ديد رفتنش
من باده نوش ساغر آن ساقيم كه گاه
كيفيت شراب دهد لب مكيدنش
دارم بتي و شكر سعيدا كه روي او
ديدن نمي توان مگر از ديده ي منش
خط سبزي تماشا كردم از رخسار گلگونش
نخواندم ليكن از انداز پي بردم به مضمونش
مدان آسان طريق خانه ي ديوانه اي عاقل
كه مي آيد برون از عهده ي يك بر مجنونش؟
سيه ماري است زلف او كه در تدبير تسخيرش
بسي كردم نه جادو مي كند كار و نه افسونش
نشد تار مخالف راست با من چرخ را هرگز
كه او بد مي نوازد من نمي رقصم به قانونش
كند يك سرمه دانش كار صد ميناي پر مي را
چو سازد با شراب غمزه زهر چشم افيونش
بلاي قامتش كي مي رسد با فتنه ي چشمش
برابر كي شود روز قيامت با شبيخونش؟
شرابم مي دهد تسكين خاطر در غم آن لب
سعيدا مي پرستم كرد آخر لعل ميگونش
يار ما بنمود رو شد در حجاب از پرتوش
طرفه شمع است اين كه مي گردد بتاب از پرتوش
زينهار اي دل صفات از ذات او خارج مدان
نيست غيريت ميان آفتاب از پرتوش
كرد عالم را بنا و جلوه اي در كار كرد
عكس ها افتاد بر روي نقاب از پرتوش
چون نسيمي مو پريشان كرد و بر گلشن گذشت
بر زمين افتاد سنبل شد گلاب از پرتوش
كرد جا در سينه ي آهو خيال زلف يار
گشت خون در نافه ي او مشك ناب از پرتوش
داد عكس خويش را بر مردم آبي نشان
قصر حوران است در چشم حباب از پرتوش
از حيا خود را تماشا كرد و خوي بر رخ دميد
تا قيامت گوهرافشان شد سحاب از پرتوش
بر چه سيماب روزي يوسف ما ديده بود
تا به حالا هست او در اضطراب از پرتوش
نيك و بد كي بود چون شد مظهر او آدمي
خير و شر آمد يكايك در حساب از پرتوش
طرفه مطلوبي سعيدا در كنار آورده اي
كآسمان را داغ دل شد آفتاب از پرتوش
اگر به دست من افتد دوباره ساغر عيش
به هر دو دست زنم جام عيش بر سر عيش
به آه يأس و ندامت تمام خواهم سوخت
شبي كه چرخ مرا افكند به بستر عيش
قماش عيش كه نقشش بر آب مي بينم
مكن سرور تو بر اين بساط كم بر عيش
در اين زمانه چو عنقا وجود ناياب است
صفاي وقت، دل با حضور [و] پيكر عيش
مرا به خانه ي عشرت دگر مبر اي دل
كه اوفتاده چه سرها ز پاي بر در عيش
چه نيش ها كه سعيدا به نوش عشرت نيست
مزن تو سينه ي عريان خود به خنجر عيش
هر دم روم ز هوش و كنم خير باد خويش
بي ياد او مباد بيابم به ياد خويش
دايم به نامرادي خود زيست كرده ام
تا يافتم ز حضرت عزت مراد خويش
در عهد [پادشاهي] ملك وجود خود
بيداد كردم و نرسيدم به داد خويش
هرگز به آن نشانه ي مقصد نمي رسي
داري چو تير تا كجيي در نهاد خويش
خورشيد را به روي تو تشبيه كرده ايم
ما سهو كرده ايم در اين اجتهاد خويش
با آن كه صلح با دو جهان كرده ايم ما
فارغ نگشته ايم هنوز از جهاد خويش
با ما هر آنچه يار سعيدا كند نكوست
ما را گمان بد نبود ز اعتقاد خويش
برداشتيم چو نظر از اعتبار خويش
ديديم بي مضايقه ديدار يار خويش
تا ديده ايم جوهر شمشير موج آب
داريم ذوق غوطه زدن در كنار خويش
در قيد تار ساخته ي رشته ي سلوك
افتاده اي تو چون گهر از اعتبار خويش
روشندلان كه داغ تو بردند زير خاك
از لاله كرده اند چراغ مزار خويش
هر دم هزار ناله كنم همچو عندليب
از شعبه هاي طالع ناسازگار خويش
كرديم گرد هستي خود پايمال عشق
برداشتيم از آينه ي دل غبار خويش
در چشم ناقصان چه بنايي نهاده است
گردون به بام ريخته ي بي مدار خويش
بلبل شكست ناخن تدبير خود به دل
از خار گل علاج كند خارخار خويش
از كثرت رياست كه سرپيچ و سبحه را
زاهد گذاشت بر سر سنگ مزار خويش
تا ديد هر كه هست به دامي است مبتلا
شهباز همتم نكند جز شكار خويش
از چشم روزگار سعيدا فتاده ام
هرگز نكرده ام گله از روزگار خويش
[ديدم تو را و رفتم] يك باره از بر خويش
در انتظار خويشم عمري است بر در خويش
گاهي به هم برآييم از مسجد و خرابات
ما و شراب و زاهد تسبيح و دفتر خويش
ناخورده باده مست است ناديده بت پرست است
يارب چه چاره سازم با نفس كافر خويش
سلطان و سير گلشن با ساغر شرابش
ماييم كنج گلخن با دود و اخگر خويش
بگشاي چشم و بنگر اي شيخ شهر تا كي
اين زهد خشك پيچي در دامن تر خويش؟
بريده ام ز دو عالم به اره ي خلاص
كه تا رسد به كفم برگ سدره ي اخلاص
چو نيست معني اخلاص، كي به كار آيد
اگر هزار بخواني تو سوره ي اخلاص
در آفتاب قيامت پناه مي خواهي
ز روي صدق به دست آر سايه ي اخلاص
ز مخلصان سر زلف آن پري روييم
گره گشاي دل ماست طره ي اخلاص
زهفت خوان فلك وسعتش گشاده تر است
چه همت است خدايا به سفره ي اخلاص
ز چرب و نرم خسيسان روزگار، سعيد
هزار مرتبه به خشك سفره ي اخلاص
كو چنان حالي كه سازد از چنين حالم خلاص
[يا كه ] پروازي كه سازد از پر و بالم خلاص
باد عالي پايه ي ادبار يارب زان كه او
كرد بي منت ز منت هاي اقبالم خلاص
طالب آن هندوم كز يك كف خاكستري
كرد از احرام سفيد و خرقه ي شالم خلاص
باد بالا نوخطان را دست حسن بر كمال
ساختند از جامه ي چون خامه چون نالم خلاص
داد جام باده بدمستي ز دين بيگانه اي
از چهل تن كرد بيرون وز ابدالم خلاص
دوش در بزم خموشان يك نفس دادند جاي
حالتي آمد كه كرد از قيل و از قالم خلاص
در حساب روز [و] شب عمرم سعيدا صرف شد
كرد آن رخساره و زلف از مه و سالم خلاص
من ديده ام آن را كه مكاني نيست مشخص
از بسكه لطيف است از آن نيست مشخص
تحقيق معاني به كتب راست نيايد
اي بي خبر چند بيان نيست مشخص
بي نام و نشان است و دليلت نكند سود
آن را به يقين دان كه گمان نيست مشخص
تشخيص توان كرد از اين باعث جان را
تن زنده به جان آمد و جان نيست مشخص
گفتم كمرش مو غلطي تنگ دهانش
گفتم سر مويي به گمان نيست مشخص
تصديق ز دل مي طلبد صاحب ديوان
اثبات به اقرار زبان نيست مشخص
زاهد چه قماش عمل خويش نمايي
امروز نه سود است و زيان نيست مشخص
غير از تو وجودي نرسيده است به اثبات
با آن كه تو را نام و نشان نيست مشخص
در كعبه و بتخانه توان يافت خدا را
سري است كه در هر دو جهان نيست مشخص
از آن خبرش نيست كسي را كه به يك آن
دل بست به چيزي كه دو آن نيست مشخص
بر عمر مكن تكيه خبردار كه مردن
سري است كه پيدا و نهان نيست مشخص
بيرون و درون سير نموديم سعيدا
ديديم كه پيدا و نهان نيست مشخص
كدام تن كه بود از خيال سر خالص
دلش ز خوب خلاص و ز بد نظر خالص
ز بسكه جوش به هم داده اند اجزا را
نمانده است در اين بوته هيچ زر خالص
بسي به اهل جهان جنگ زرگري كرديم
نديده ايم دلي از خيال زر خالص
كدام فكر كه در سينه نيست زاهد را
كه هست نيتش از پاي تا كمر خالص
هزار فتنه سعيداست در خيال پدر
چسان شود تو بگو نيت پسر خالص؟
من به چشم و رخ آن سرو روانم مخلص
بنده ام در صفت جسم به جانم مخلص
داشتم جنگ به اين خوش كمران ليكن كرد
پيچش زلف به آن موي ميانم مخلص
گرچه خوبان همه را لب شكرين است اما
هست آني به لب آن كه به آنم مخلص
كس ز من گوي محبت نتواند بردن
بنده ي پيرم و با طرز جوانم مخلص
نيست در نيت من چيز دگر جز محبوب
ليك با غير سعيدا به زبانم مخلص
دلا پادشاهي گدايي است محض
كه ني را نوا بينوايي است محض
حكيما ز درمان ما دست [دار]
همين درد ما را دوايي است محض
گهي جنگ و گه ناز و گه آشتي
همه شيوه ي دلربايي است محض
وجودي كه باشد عدم در پي اش
بقايش نگويم فنايي است محض
هر آن كف كه خالي بود از كرم
مخوان دست او را كه پايي است محض
ز جان گر در اين راهت انديشه است
نه عشق است در سر هوايي است محض
چه مشكل گشايد ز گردون اطلس
كه بر دوش عالم قبايي است محض
سعيدا سر و كار با دلبري است
كه بيگانه كي آشنايي است محض
كند ز جوهر معني مرا بيان عارض
دهد ز خوبي باطن مرا نشان عارض
دعاي قامت او سرو مي كند در باغ
خوشم به گل كه خبر مي دهد از آن عارض
غبار چهره ي جانان نه خط مشكين است
كه آه سينه ي ما كرده جا بر آن عارض
اگر بود قلم قدرتش ز دست افتد
مصوري كه كشد ناز آن چنان عارض
چو زلف دست دهد مو به مو پريشاني
هر آن دلي كه بياويزدش بر آن عارض
نقاب چهره ي جانان براي چشم بد است
ز چشم پاك نظر كي كند نهان عارض
چه كوري است كه انكار صورتش دارند
كه با وجود سعيدا شده عيان عارض
يا من فتح باسمك باب السلام فيض
انت السلام دارك دارالسلام فيض
در مدح قامت تو و لعل لب تو بود
هر جا رسيده است به گوشم كلام فيض
صيدي كه شد اسير تو فيض است قسمتش
خال و خط تو دانه ي فيض است و دام فيض
سرو بهشت و پيكر فيض است قامتش
چشم و نگاه، باده ي فيض است و جام فيض
بالم ز ذوق چاك زنم خرقه همچو گل
هر گه صبا ز كوي تو آرد پيام فيض
قد تو عمر خضر و خرامت روان پاك
روي تو صبح صادق و زلف تو شام فيض
من واله ام تو را و تو حيران خويشتن
من مست چشم و چشم تو مست مدام فيض
افتد به پاي من گل اگر بو نمي كنم
در گلشني كه نيست سعيدا دوام فيض
نيست گل الفتي در چمن اختلاط
بوي جفا مي دهد ياسمن اختلاط
باد صبا از حسد آمد و صد چاك كرد
غنچه كه پوشيده بود پيرهن اختلاط
بر در هر سفله اي هرزه داريي مكن
مي شودت اختلاط راهزن اختلاط
عيب تو را يك به يك مي كند افشا به خلق
پرده ي فانوس توست پيرهن اختلاط
نيست سعيدا مرا با دل جمع الفتي
گل چه وفا ديده است از چمن اختلاط
در جهان هرگز دلا منشين ز پاي احتياط
در بهشت جاودان خالي است جاي احتياط
دولت دنيا و عقبي هر دو مي آيد به دست
سايه اي بر هر كه اندازد هماي احتياط
دزد از هر سو كمين دارد خبردار اي رفيق
نيست تدبيري متاعت را وراي احتياط
تا مس خود را تواني كرد زر اول بيا
يادگير از خرده بينان كيمياي احتياط
نيست بر آزادگان انديشه اي از كفر و دين
بينوايان را كجا باشد نواي احتياط
مي تواني توبه ي اشكسته را كردن درست
گر كني در كار دايم، مومياي احتياط
عيب من در اين غزل كردن سعيدا خوب نيست
گفته ام من اين غزل را از براي احتياط
آخر دميد بر رخ جانان، بهار خط
در دور روي يار نمود اعتبار خط
سنبل چسان كشد سر خود در بنفشه زار
از پا فتاد زلف تو در روزگار خط
بر روي خويش تيغ جفا را چه مي كشي
مشق ستم مساز پي اقتدار خط
دل چون سفينه مي رود از خويشتن كه گاه
درياي حسن موج زند در كنار خط
ابرو كمان من، صف مژگان ناز را
بر هم مزن كه مورچه پي شد سوار خط
خط بر رخش دميد سعيدا چه گريه است
طوفان نمي برد ز دل كس غبار خط
گفتند بر رخ تو نمايان شده است خط
بد كرده هر كه گفته به روي تو زين نمط
در ديده اش ز نور سوداي نبوده است
حرفش غلط برآمد و خط بر رخت غلط
خط بر رخ تو نسخه ي خوبي تمام كرد
خالي است بر كنار لبت جاي يك نقط
افتاده ام به دست دل چشم اشكبار
تا كي كشم مزاحمت دشت و رنج شط؟
شيخي اگر كند ز سعيدا عجيب نيست
منصور شد به دار بقا و سري سقط
مي رود آخر چو از تن پس ز تن جان را چه حظ
خانه گر از لعل و ياقوت است مهمان را چه حظ
خلق را عيد است امروز از تماشاي رخت
اي به قربان تو گردم چشم حيران را چه حظ
از لب شكرفشانت وز نگاه چشم مست
در كمند حلقه ي زلفت اسيران را چه حظ
ما به جان و دل جفا و ناز خوبان مي كشيم
از جفا ليكن نمي دانيم خوبان را چه حظ
عشقبازي با جمالش از هوسناكان عجب
گرچه سودا پخته باشد ليك خامان را چه حظ
كي به محض گفتگو لذت توان بردن ز عشق
گر درون خانه خورشيد است دربان را چه حظ
حرف حق با طالب دنيا سعيدا سود نيست
بر سر گور مجوسي ختم قرآن را چه حظ
خويش را يكبارگي تا سختم از دل وداع
از ميان ما و او برخاست رسم انقطاع
[ذره اي] تا مهر دنيا هست ياران را به دل
دايماً در كار خواهد بود آيين نزاع
بس خنك بربسته زاهد بر سرش عمامه را
زان برودت دايماً از نزله اش باشد صداع
جرم ما و رحمت حق هر دو خواب افتاده است
تيرگي از ابر باشد خوشنما از مه شعاع
يك سر مو فعل بيجا هست نقصان كمال
جامه كوتاه است كم باشد چو اطلس [يك ذراع]
عشقبازي را سعيدا از هوسناكان مجو
سالك اين راه ساكن بايد و مرد شجاع
اي ز ايراد قلم هم نفسانت مرفوع
تابعانت به همه طبع و طبايع مطبوع
ذات او تا به صفت غير خودي پيدا كرد
چون تويي در كرم و خلق نيامد به وقوع
تا صول سبق حال گرفتم از عشق
علم ماضي و مضارع به نظر گشته فروع
هر چه گاهي كه نظر بر رخ او مي افتد
مي كنم از ته دل سوره ي اخلاص شروع
ميل آن گوشه ي ابرو به نگاه عجز است
نيست مقبول نمازي كه در او نيست خشوع
مهر ورزيدن اين ماهوشان عين خطاست
باده اي نوش كه كيفش نبود نامشروع
بر نسب فخر و حسب تكيه حرام است حرام
خودپرستي به همه دين و مذاهب ممنوع
بازگشت است رسيدن به خدا راه درست
كه به مطلب نرسيده است كسي جز به رجوع
طالعت گرچه سعيدا شده ابري خوش باش
شايد آن ماه ز بخت تو كند باز طلوع
نه پنبه از پي راحت گذاشتم بر داغ
فتيله اي است كه آتش گذاشتم به چراغ
نشين به سايه ي مژگان و [سرفرازي] كن
ز چشم خويش در آيينه تازه دار دماغ
ز عندليب شنيديم بي وفايي گل
نه آن قدر كه كشد دل دگر به گوشه ي باغ
نظر به سايه ي مژگان فتاد و دانستم
كه سايه بان رخ خويش [كرده اي] پر زاغ
ز قد و روي تو بوده است سرو و گل را آب
ز چشم مست تو نرگس گرفته است اياغ
نشان خلق و مروت تو از كه مي پرسي
زمانه اي كه بر خود نمي دهند سراغ
كسي كه وسعت ميدان خلق را گرديد
ميان خلق سعيدا دگر نديد فراغ
بر كف آيينه نه دستي دگر بردار اياغ
خوش نباشد بي مي و محبوب رفتن سير باغ
در محبت هر كه گردد گرم سوزد جان ما
خويش را پروانه زد بر شمع ما را كرد داغ
وقت مردن ما به بوي زلف او جان داده ايم
زان سبب آشفته مي گردد ز خاك ما دماغ
آدمي با اين فراست قابليت را سزاست
مرده ي خود را به خاك انداخت از تعليم زاغ
خواستم تا پخته سازم اي سعيدا كار را
سوختم از خامي خود من در اين سودا دماغ
پيش رويش كرد پنهان مهر در روزن چراغ
كي تواند شد بلي چون روز شد روشن چراغ
لاله را گر در چمن بيني يقين دان لاله نيست
داغ هاي رفتگان گل كرده در گلشن چراغ
در جهان اكثر كه مي بينيم دل افسرده اند
هر كه نتواند كند روشن در اين مدفن چراغ
پير كامل را مده زينهار اي سالك ز دست
شب بود لازم براي پيش پا ديدن چراغ
تا نسوزد تيره بخت من سعيدا همچو شب
مي گذارد آسمان هر روز بر روزن چراغ
ترك دنيا كن و از دنيا ملاف
چند باشي چون زنان زير لحاف
جوهرش كي مي نمايد با كسي
تيغ تا بيرون نيايد از غلاف
هستي ات تل بزرگي گشته است
چند خواهي كرد اين تل را طواف
گر [همايي]خود تو سيمرغي شوي
چون برآيي بر سر اين كوه قاف
گر به نفست برنمي آيي به زور
چون تواني كرد با غيري مصاف؟
بندگي كن بندگي كن بندگي
هيچ كس از بندگي نامد معاف
نشئه اي سرشار دارد شعر ما
اين شراب از پرده ي دل گشته صاف
او غفور است اي سعيدا مي بنوش
با كريمان كار باشد لاتخاف
چو نيست معني باطن به تخت و جاه ملاف
نشين به روي حصير اي دلا و زر مي باف
تو در طريق كسي رو كه «ما عرفنا» گفت
مكن پرستش اغيار را چو عبدمناف
زيارت دل افتادگان اين ره كن
كه هر نفس به خدا كعبه مي رود به طواف
طريق امن ره بيخودي و قلاشي است
كه اين گروه به امر خدا شدند معاف
ز بس فسرده دلي اي مريد خواب شدي
چو پنبه در گرو بستر و رهين لحاف
چه كعبه اي است خدايا دلم كه هر دو جهان
نمي دهم ره و هر دم همي كنند طواف
شمار عقد نفس كن نه مهره ي تسبيح
كه نقد عمر چنين مي رود بسي به خلاف
تو اي خلاصه ي گنجينه ي خداي كريم
در اين خزينه گشا چشم خويش شو صراف
هر آن كه بر سر اين توده خاك پا نگذاشت
نمي رسد قدمش بر ركاب روز مصاف
اگرچه يار مبراست از دو كون بگوي
كه پاكبازي عشاق را دهد انصاف
هر آن كه هست به وجهي معيشتي دارد
مرا بغير جمال تو نيست وجه كفاف
كنم به فكر، سعيدا شكر ز شير جدا
اگرچه فرق ندانم ميان قاف ز كاف
ماه ما بالذات يك ماه است و اسما مختلف
شمس يك شمس است ليك امروز فردا مختلف
ز اختلافات نمود دهر احول بين مشو
هست ديبا يك بساط و نقش ديبا مختلف
در تجلي وحدت صرف است ما زان بي خبر
مي نمايد آفتاب از رنگ مينا مختلف
هستي كونين را فرقي در الوان است و بس
برگ يك برگ است ليكن رنگ رعنا مختلف
طبع انسان در ازل ضديتي دارد به هم
گه موافق مي شود مجنون و ليلا مختلف
سوي اصل خويش اعيان را نمي باشد دويي
مي شود زاين روي ظاهر سر اشيا مختلف
او ز روي حكمت اين اضداد را تركيب كرد
بهر معجون ساختن مي بايد اجزا مختلف
در جهان هر كس به رنگي مي پرستد دوست را
شهر يك شهر است و يك بازار و سودا مختلف
برنمي آيد سعيدا صحبت ما با جهان
خلق ما شد از ازل با رسم دنيا مختلف
تنم چو روح سبك گشته در هواي لطيف
ز بوي خويش چو گل كرده ام غذاي لطيف
خيال روي تو آرام ديده و دل ماست
به درد چشم نسازد بجز دواي لطيف
اگرچه غنچه ي گل در قباي ناز، خوش است
خوش است قامت سرو تو در عباي لطيف
لطيف را سر و برگي به دردمندان نيست
مگر به داد سعيدا رسد خداي لطيف
گوشه اي نيست كه آن جا نرسد پاي فراق
منزلي نيست كه خالي نبود جاي فراق
ساحل وصل كجا روي نمايد در خواب
كشتي هر كه بيفتاد به درياي فراق
در هراسم ز كف پاي خيالش كه بسي است
حجر تفرقه در دامن صحراي فراق
ز امتحان سامعه از پنبه ي غفلت پر كرد
گوش عالم نشد آسوده ز غوغاي فراق
مطرب دور دو آهنگ به هم راست نكرد
نغمه ي غير مخالف نشد از ناي فراق
هيچ در محكمه ي شرع قضا صاف نشد
از محبان سر كوي تو دعواي فراق
تا شنيدم كه به هر عسر سعيدا يسري است
از دل و جان شده ام طالب و جوياي فراق
زند بر ابر نيسان طعن خشكي گوهر عاشق
محيطي را نيارد در نظر چشم تر عاشق
بريدن ها نمايان است از غير تو اي بدخو
كه نقش بوريا باشد به پهلو جوهر عاشق
ز بالينش چه گويم كوه را سرگشته مي سازد
به نرمي طعنه زد بر سنگ خارا بستر عاشق
چه مي داني تو با ما نيش آن مژگان چه مي گويد
نداند كس بجز عاشق زبان خنجر عاشق
به هر جا نوخطي ديدم گرفتم نسخه ي او را
نباشد جز خط خوبان [خطي] در دفتر عاشق
چرا شوريده دايم مي رود دريا نمي دانم
مگر افكنده بي باكي در او خاكستر عاشق
سرت گردم براي چشم زخم و عطر بزم تو
نمي سوزد بجز دل چيز ديگر مجمر عاشق
سعيدا غير چشم مست و مژگان سياه او
نباشد حكم كس فرمان روا در كشور عاشق
چه غم از قبله و از قبله نما دارد عشق
كه به هر گردش دل رو به خدا دارد عشق
آفتاب چو رخ ماه جبيني همراه
آسمان چون خم زلف تو دو تا دارد عشق
ما كه آشفته تريم از گل صد برگ دگر
شورش بيهده اي بر سر ما دارد عشق
در دل مردمك ديده ي مورش رقصي است
بر سر هر مژه اي نشو و نما دارد عشق
تا به معشوق چه زنجير و چه زلف و كاكل
پس ز اثبات نسب سلسله ها دارد عشق
عشق، شب باز و فلك پرده ي عالم شب تار
كس چه داند كه در اين پرده چها دارد عشق؟
خانه ي ناز سعيدا دل درويشان است
چشم بر كاسه و بر دست گدا دارد عشق
به دلي سخت و دلي نرم نظر دارد عشق
به نگاه از دل فولاد گذر دارد عشق
هر كجا پاي نهد جاي محبت خالي است
منزل و خانه به هر كوه [و] كمر دارد عشق
گفت نرگس كه به چشمم بنشين لاله شنيد
سر فرو كرد كه ني جاي به سر دارد عشق
مي كشد مي شكند مي كشد و مي سوزد
گر جهان يك طرف افتد چه خطر دارد عشق
ني همين دست به تاراج غريبان دارد
آسمان را چو زمين زير و زبر دارد عشق
تا محبت نبود اهل محبت نشوي
هر كجا هست دلي خوب خبر دارد عشق
گه به يك عيب دو صد فضل عطا مي سازد
ني همين سعي به پاداش هنر دارد عشق
عقل در كار جهان است سعيدا شب و روز
ليك بيرون ز جهان كار دگر دارد عشق
گريه را سركرد چشمم باز طوفان كرد عشق
كاسه ي آب دلم را بحر عمان كرد عشق
سوخت ما را گرچه از غم ليك جانان را گداخت
كس به تن هرگز نسازد آنچه با جان كرد عشق
باعث تشويش معشوق است جوش عاشقان
از هجوم بلبلان گل را پريشان كرد عشق
خادم طفل كليسا ساخت چندين شيخ را
اي بسا فرعون را موساي عمران كرد عشق
گاه خود را مي زند بر آتش و گاهي بر آب
كس نمي داند كه با عاشق چه فرمان كرد عشق
در شبستان گنه ما را ز مهر خويشتن
روشناس مرد و زن چون ماه تابان كرد عشق
معني «يا نار كوني» نيست مخصوص خليل
آتشي بر هر كه زد آخر گلستان كرد عشق
بلبل طبعم سعيدا پيش از اين خاموش بود
در تماشاي گل رويي غزلخوان كرد عشق
لاله و صد برگ رعنا نيست در گلزار عشق
داغ نوميدي است زيب گوشه ي دستار عشق
بس كساد افتاده است اين جا قماش خودنما
نيست سودا غير ترك خويش در بازار خويش
سوختن كشتن به آب انداختن بر هم زدن
از ازل اين است تا روز قيامت كار عشق
حشر از پا افتد و معزول گردد نفخ صور
گر نوازد مطرب تقدير موسيقار عشق
در علاج درد مجنون اي حكيم اجزا مكوب
بي شراب وصل صحت كي شود بيمار عشق؟
رقص دارد بر دم شمشير خون كشتگان
كي سر منصور زحمت مي كشد بر دار عشق؟
از تمناي تجلي ني مرادش خلق بود
بلكه اثبات حقيقت بود در تكرار عشق
راز خود خود فاش مي سازد سعيدا [مشك عشق]
ورنه كي باشد كسي را طاقت اظهار عشق؟
بيرون ز عقل هاست در اين جا شمار عشق
پيداست كار عقل و هويداست كار عشق
صد جا شكسته ام سر خم گردن سبو
نشكست يك نفس ز سر من خمار عشق
رد مي كند نخست و دگر مي كند قبول
اول خزان بيايد و آن گه بهار عشق
آب بقا به ذايقه اش خون جامد است
آن كس كه كام يافته از چشمه سار عشق
اين است فرق كعبه و بتخانه نزد ما
آن سنگ آستانه و اين سنگسار عشق
در چشم عشق هر دو جهان است يك صدا
جام جم است آينه ي زنگ دار عشق
بازي نكرده جان و به خون تر شدي ز عجز
يك داو بيش نيست جهان در قمار عشق
اين آهوان كه روي به صحرا نهاده اند
دارند جملگي هوس مرغزار عشق
مجنون چه چيز و وامق و فرهاد كيستند
[جايي] كه گشته ليلي ايشان شكار عشق
كوي جنيد و وادي منصور فرق هاست
اين دار عقل آمد و آن دار، دار عشق
جز عشق و عاشقي ز سعيدا سؤال نيست
امروز تازه آمده است از ديار عشق
تا نگذري ز سر نروي از قفاي عشق
سر مانده كوه قاف در اين ره به پاي عشق
اين انجمن كه بر فلكش سير مي كني
نقشي است واژگون ز ته بورياي عشق
معمار عقل را نرسد اوج دانشش
آنجا كه رنگ ريخته بناي عشق
دارند نسبتي ز ازل عاشقان به هم
من بنده ي محبت و خسرو گداي عشق
بي طاقتي و درد و غم و آه و ناله را
تركيب بسته اند به دارالشفاي عشق
باشد نواي ساز دو عالم ز عاشقان
صور است نفخه اي كه زني بي نواي عشق
دم از يگانگي به كسي بعد از اين نزد
بيگانه اي كه شد نفسي بينواي عشق
صدبار احتياج بود در ره طلب
سيمرغ را به سايه ي بال هماي عشق
ز انفاس عشق مرده مسيحاي وقت شد
شد خضر هر كه شد به صفت آشناي عشق
در كوي عشق دوست سعيدا شكسته اي است
باشد به اين شكسته رسد مومياي عشق
بسكه دلگيرم ز چين گوشه ي ابروي خلق
روي خود را هم نمي بينم دگر چون روي خلق
تلخ دارد كام دل شيرين زناني هاي دور
بوي حنظل مي رسد هر دم ز دستنبوي خلق
از جهان بي كشتي همت گذشتن مشكل است
مي رود در راه دنيا بسكه آب از روي خلق
در زبان ذكر است در دل فكر دنياي دني
روي ظاهر سوي خالق روي باطن سوي خلق
ترش گرديده است بس پيشاني مردم ز بخل
سركه مي ريزد به جاي آبرو از روي خلق
دور شو از صحبت ابنا سعيدا هوش دار
تا مبادا با تو هم تأثير سازد خوي خلق
داني چه بود باده ي گلگون ز رگ تاك
لعلي است كه كردند برون از جگر خاك
جز پاك نينديشد و جز پاك نبيند
در هر كه بود ديده ي غمناك و دل پاك
صد شيوه به هر چشم زدن باز نمايد
دلگير نگردد كس از آن چشم غضبناك
بي خون جگر فهم سخن را نتوان كرد
هر چند كه دلسوز بود شعله ي ادراك
آويخته صد حلقه ي جان بر سر هر مو
دل در چه شمار است در آن حلقه ي فتراك
صحراي فراق و ره آن كوي سعيدا
دشتي است بلا خيز و طريقي است خطرناك
بي حجابانه برآورده سر از دامن خاك
به هواي لب شكرشكنت پنجه ي تاك
دست از حلقه ي زلف تو چسان بردارم
بسته اميد سر خويش تو را بر فتراك
عقل و فطرت دو اسيرند تو را در خدمت
كمترين بنده ي فرمان تو باشد ادراك
ارض سجاده به ميدان رضا افكنده
آسمان خانه به دوش است به راهت چالاك
همه سرگشته و حيران به تماشاي رخت
هر چه هست از همه اشيا ز سمك تا به سماك
آشنا كس به كمال تو چسان مي گردد
كه تو درياي قديمي و جهان چون خاشاك
يارب اين غصه غريب است خدا را مپسند
شاد باشند رقيبان و سعيدا غمناك
كو [دلي] كز ستم چرخ نباشد غمناك
ديده اي كو كه نباشد ز جفايش نمناك
از لگدكوب زمين را به زمان پردازم
مي زنم چرخ كه در چرخ درآيد افلاك
لاله گرديدم و رعنا شدم و گل گشتم
سينه ام داغ و رخم زرد و گريبان صد چاك
جگر شير شود آب در آن حلقه ي زلف
چيست دل تا نشود خون به خم آن فتراك
تا به لطف سخن ما برسي مي بايد
خردي تيز و دل نازك و طبع چالاك
اي فلك پست مبين همت انسان را باش
تا كجا رقص كنان مي رود اين ذره به خاك
چون دو آيينه ي بي زنگ بود روي به روي
نظر پاك ز من از تو دل و دامن پاك
گرچه در عشق سعيدا همه خون است وليك
هر كه سر داد در اين راه از آن راه چه باك
منتظر جمال او انس و اجنه و ملك
آينه دار طلعتش هفت زمين و نه فلك
جوهر دل نهان بود تا نرسي به عاشقي
قلب تو كي روا شود تا نزني بر اين محك
آن الم از دلم نشد نيم دمك برون كه او
بر سر كشته ي عدو رفت و نشست يك دمك
چون ز حوالي دلم خون نرود به هر طرف
خنجر غمزه هاي او زخم زده است رگ به رگ
خال تو را به چشم خود جاي دهم چو مردمك
گر تو قبول مي كني يك نظر اي پسر عمك
جا كرده همچو جان غم جانانه رگ به رگ
الماس ريزه سوده و بر جان زده نمك
هر دم چه مي زني ز ندامت دو كف به هم
گر مي زني به ديده ي غمديده زن نمك
بر صفحه غير وصف يكي بيشتر نبود
اوراق اين كتاب چو ديديم يك به يك
اي دل چه مي روي ز پي دل كه در جهان
بر اين گريز پا نرسيده كسي به تك
من كيستم كه عشق نورزم به روي او
جا كرده است مهر رخش در دل ملك
در فكر آن دهان و ز تعبير آن كمر
افتاده ايم ما به ميان يقين و شك
از كس گره به جبهه سعيدا نمي زنيم
اين نقشه را ز صفحه ي دل كرده ايم حك
بركنيد اي بت پرستان از ته دل دل ز سنگ
كي شود آسان شما را حل اين مشكل ز سنگ
كند ابراهيم از دل هاي سنگين نقش غير
گرچه آذر مي تراشد صورت باطل ز سنگ
سختگيري افكند از پا درخت خشك را
كي بناي خانه ي خود را كند عاقل ز سنگ
رنجش از اطوار دور اي دل نشان غافلي است
چين نبندد بر جبين ديوانه ي كامل ز سنگ
هفته ي دوران ما از بس به سختي مي رود
كارواني بسته گويا بار اين محمل ز سنگ
كي شود شيرين مذاق عاشق از آن سنگدل
كوهكن گر مقصد خود را كند حاصل ز سنگ
كام از آن دل يافتن مشكل سعيدا شد كه كوه
خوردن بس خون جگر تا لعل شد حاصل ز سنگ
عافيت را جامه گر بردوش ما افتاده تنگ
اهل دل را از لباس پاره نبود عار و ننگ
خرقه ي پر پنبه ي ما عالمي را داغ كرد
مي گذارد پنبه هر شب ماه بر دوش پلنگ
[كشتي] را چون قضا خواهد شكستن حاضر است
تيشه بر دندان ماهي اره بر پشت نهنگ
در طلب سستي و مي گويي كه مطلوبم كجاست
ورنه پيدا مي توان كردن خداي خود ز سنگ
نيست الفت با غريبان، دور را هرگز كه خود
بر سرش گل مي زند بر شيشه ي افتاده سنگ
اهل دل دايم سعيدا در جهاد اكبرند
صلحشان با دشمن است و كارشان با خويش جنگ
عكس رخساره ي معشوق نمايد در سنگ
مي برد روي نكويان ز دل آينه، زنگ
نفس بد كشت جهان را ز خدا مي طلبم
شيرمردي كه تواند به درآيد به پلنگ
دست افشان ز جهان درگذر از نيك و بدش
كه در اين باب نه خوب است نماييم درنگ
هر زمان جلوه ي ديگر به نظر مي آرد
داد و فرياد ز دست فلك مينا رنگ
صلح كن صلح گرت ميل اقاليم دل است
كه كسي فتح نكرده است خرابات به چنگ
عشق درياي شگرفي است سعيدا هش دار
كمتر از بچه ي ماهي است در اين بحر، نهنگ
ز چنگ و عود شنيدم به گوش حال نه قال
كه آب بي توحرام است باده با تو حلال
كنايه اي به جهان پير كاملي مي گفت
كه لايق است بجز عاشقي ز اهل كمال؟
خيال زاهد و ما بر نقيض يكدگر است
كه او به ذكر جلال است و ما به فكر جمال
كسي كه تشنه لب بيخودي است مي داند
كه لاي باده نكوتر بود ز آب زلال
جمال پاك تو پرورده است قد تو را
در آفتاب نهال تو يافته است كمال
نه از براي تو آيينه رونما گشته
كه بهر سينه ي بي كينه گشته است مثال
ز دست عشق سعيدا مباد شكوه كني
كه گر چو نال شوي از جفاي يار منال
بيت معموري كه نامش تن نهاده ذوالجلال
چار ديواري است بر پا ليك در دست خيال
اول و آخر نمي باشد به پيش اهل دل
حرف ماضي و مضارع را مپرس از اهل حال
يوسف مصري ز [خواري] شد عزيز روزگار
بي زوال اي دوست اين جا كي كسي يابد كمال
كسجده كي جايز بود با صد خيال غير حق
بي غبار دل جبين را بر جبين خاك مال
از قضا هر چيز مي بيني بجز تقدير نيست
گر رسد زخمي ز دست كس به پيش كس منال
هر كه ديدم ز عصيانش ندامت مي كشد
بيشتر از طاقت خود مي كشم من انفعال
تخم عرفان سبز كي گردد ز خاك سخت دل
نرمي بسيار مي بايد كه رويد اين نهال
بسكه خون صاف در فكر سخن دل خورده است
شعر مي گويم سعيدا ليك چون آب زلال
اهل عرفان را نباشد فكر سبز و زرد و آل
هر چه افتد در كف دريا بود رزق حلال
گرد كلفت روشني بخش ضمير عارف است
خاكساران را غبار تن بود وجه كمال
عاشقان را نشكند پرهيز جز ديدار دوست
روزي آيينه موقوف است بر عكس جمال
ترك دنيا كردگان را دل ز كلفت فارغ است
در نمي يابد رخ آيينه را گرد ملال
پيش آن جمعي كه قدر وصل را دانسته اند
حرف در ترك دو عالم مي رود ني ترك مال
رمز خاموشي نمي دانند غير از خامشان
كس نمي فهمد زبان لال را جز گوش لال
يا برو ز اهل حقيقت باش يا ز اهل مجاز
كي به يك جا راست مي آيد سعيدا حال و قال؟
از آن زمان كه غم او گرفته جاي خيال
دگر به گوشه ي دل كم رسيده پاي خيال
به روز وصل دلم صاف تر ز آينه بود
فراق يار مرا كرد آشناي خيال
به فكر گوي سخن گر مراد مي خواهي
كه زر شود سخن مس ز كيمياي خيال
چه فكرها كه نكردم نمي رسد چه كنم
به غير پنجه ي دل دست كس به پاي خيال
به فكر نفي سواي تو بسكه گرديدم
نيافتيم در اين خانه ماسواي خيال
به هر خيال كه رفتم گرفت دردسرم
نشد موافق طبع دلم هواي خيال
جهان اگرچه خيال است ليك حضرت حق
نيافريده سعيدا تو را براي خيال
بگذاشتم چو مهر نشاني ز دود دل
گردون مثال طاق رواني ز دود دل
پرهيز كز حقيقت خود كرده ام روان
مانند شعله روح رواني ز دود دل
با صد هزار تعبيه اش نقش بسته ام
چون آسمان شكسته كماني ز دود دل
تا در هواي قامت او سوخت سركشيد
در باغ سينه سرو رواني ز دود دل
دايم ز آه، سينه ي عشاق روشن است
هرگز نديده ايم زياني ز دود دل
هرگز نسوخت خاطر ياران به حال ما
كرديم بي حساب بياني ز دود دل
داريم همچو لاله سعيدا در اين چمن
از چشم زخم داغ نهاني ز دود دل
گر شوي واقف تو اي بي حاصل از اسرار دل
حال دنيا و مافيها كني در كار دل
از تماشاي دو عالم چشم مي بستي دگر
گر تو بينا مي شدي بر ديده ي بيدار دل
زهره ي شيران شود آب از پي اش در راه عشق
بي جگر كي مي تواند بود يك دم يار دل
عرش مي لرزد ز آه سينه ي صاحبدلان
زينهار اي دل نيفتي در پي آزار دل
بار مجنون كي تواند ناقه ي ليلي كشيد
طرفه سنگين است در راه محبت بار دل
عمرها شد بر در دل كار او رفت است و روب
اي خدايا بر سعيدا وانما ديدار دل
نگهش خاطر آگاه نماند در دل
جلوه ي قامت او آه نماند در دل
بر حصير فقرا هر كه شبي خواري ديد
ذوق مسند هوس جاه نماند در دل
آن چنان خاطر از انديشه ي باطل كن پاك
كه دگر كينه ي بدخواه نماند در دل
كه تواند كه نشيند ز عدم خاطرجمع
هر كه را رفتن اين راه نماند در دل
گفتمش كي بدهي كام سعيدا را گفت
چون كه خون در جگر و آه نماند در دل
كس را چه آگهي است ز فكر متين دل
سرها شكسته بر سر آيين و دين دل
يك بار چون خيال گر افتي به دست من
مالم چها جبين تو را بر جبين دل
داني چه مي كشند ز دست دل تو خلق
چون من اگر شوي دو نفس همنشين دل
گاهي به آب چشم حرارت فرونشان
گرمي زياده گر [بكند] انگبين دل
دستي به دل گذار كه از هر طرف به گوش
تا بشنوي صداي غريب حزين دل
اين دسترس كه راست كه فكر قد تو را
دربر كشد چو جامه ي بي آستين دل؟
ناصح زبان ببند كه جز گوش جان پاك
نتوان شنيد صوت غريب حزين دل
حكم جهان [و] مهر سليمان به نيم جو
جايي كه نقش خويش نشاند نگين دل
باشد به عكس بخت سعيدا ثمر دهد
تخم غمي كه كاشته ام در زمين دل
دارد بت نازك دلم صد جان به قربان در بغل
هر تار كفر زلف او پيچيده ايمان در بغل
تا آسمان ها مي رسد فيض از قد و بالاي او
دارد چمن از سايه اش سرو خرامان در بغل
صبح بناگوشش كند صد كار روز حشر را
تا خفته آن زلف دوتا خورشيد تابان در بغل
صبحي دمي بر خستگان بگذشت آن عيسي نفس
صد زخم را مرهم به كف صد درد درمان در بغل
در بندگي چون زلف او صد حلقه در گوش افكنم
از مهر اگر بنشيندم آن ماه تابان در بغل
بي خون دل ز اين بوستان يك گل نمي آيد به كف
هر بلبلي دارد نهان صد غنچه پيكان در بغل
از چشم او دارم حذر زان رو كه دارد بي گمان
خنجر درون آستين شمشير عريان در بغل
بگذشت چون باد صبا دامن كشان با خون دل
با آن كه چشمش بارها خون كرده پنهان در بغل
قصد عزيمت كرده جان از دست فرياد دلم
همسايه بي آرام شد ز اين طفل گريان در بغل
از دست چشم مست او كي دل توانم بركنم
دارد به قصد جان من صد دشنه مژگان در بغل
دريا به اين تردامني دل شسته از روي زمين
چيزي ندارد غير كف چون دست عريان در بغل
از داغ هاي عشق او امشب سعيدا در تبم
جان گشته گويا بلبلي دارد گلستان در بغل
شد شبنم بي مهر روان بر ورق گل
بلبل شده سرمست ز بوي عرق گل
بس ريخته اي خون صراحي تو در اين باغ
آتش به گلستان زده امشب شفق گل
اوراق پريشان شده اش صرف هوايي است
صبحي كه صبا طرح نموده سبق گل
حكم است كه بي گل مي گلرنگ ننوشند
داغ است دل لاله وشان ز اين نسق گل
بردار ز رخ پرده ي ناموس جهان را
سرپوش نكرده است كسي بر طبق گل
تدبيرگر جمله مهمات سعيدا
از نكهت گل ساخته سد رمق گل
ريزد خزان به خاك چو برگ و نواي گل
جز عندليب نيست كسي آشناي گل
از گوشه ي كلاه شكست آفتاب من
رنگ پريده را به هوا از هواي گل
دور از تو چون شوم كه نگردد دمي جدا
هر جا كه مي رود سر بلبل ز پاي گل
با ما جفا و جور جهان از اشارتي است
كي خار مي خلد به كفي بي رضاي گل
نزديك شد كه بلبل مسكين ز خود رود
باد صبا فتاده چرا از قفاي گل
در باغ از توجه گل خار سبز شد
باشد كمال سرو سهي از دعاي گل
صبر و قناعت اي دل صد پاره ياد گير
رنگ است و بو براي لباس و غذاي گل
هر چيز داد باز بهارش گرفت و رفت
غير از خزان كه داده زري در بهاي گل
مي زد رقيب بر سر و مي كند باغبان
خوش ناله ها كه كرد سعيدا براي گل
تشبيه تا به رنگ تو كردند روي گل
هرگز نمي رود ز دلم گفتگوي گل
امداد رفتن از كف پايي نخواستم
هر چند خوار كرد مرا جستجوي گل
در سر خيال سنبل زلف تو داشتم
آشفته شد دماغ من امشب ز بوي گل
زنهار اي نسيم خبردار بگذري
بسيار نازك است در اين فصل خوي گل
بلبل ز بس شكايت گل را بلند كرد
ديگر نماند در دل من آرزوي گل
ساقي بيا و دختر رز را به جلوه آر
بردار پرده از رخ و بشكن سبوي گل
از خون دل به سرو روان آب داده ايم
باشد ز اشك بلبل مسكين وضوي گل
قانع نشين دلا كه به يك قطره شبنمي
هر صبح مهر و ماه كند شستشوي گل
بسيار بي حجاب به آن رو نظر مكن
نرگس نديده تيز سعيدا به سوي گل
به جمال تو بود ديده ي بينا مشغول
به خيال تو بود خاطر دانا مشغول
بعد از آن روي دل جمع نبيند آن كس
كه دمي گشت به آن زلف چليپا مشغول
يار چون نيست در انديشه چه مسجد چه كنشت
در طريقت چه به دنيا چه به عقبا مشغول
روز و شب عربده دارند به هم اهل جهان
ما فقيران ز كناري به تماشا مشغول
گرچه شغلش همه آرايش خويش است مدام
ليك نبود به خود او اين قدر ما مشغول
وصل او گرچه محال است ز نااميدي
به بود ز آن كه بود كس به تمنا مشغول
هر كه سرگرم به كاري است سعيدا تا هست
شير در بيشه و ماهي است به دريا مشغول
رزق و روزي را خدا چون گشته از اول كفيل
پس مگردان رو ز باب الله حق نعم الوكيل
بي شعاع شمس باشد شمس را ديدن محال
جز خدا كس كي تواند با خدا گشتن دليل
آتش و فرعون و طوفان امتحان را دايم است
گرچه باشي در تقرب نوح و موسي و خليل
قلت عقل است فكر كثرت روزي تو را
مي رسد روزي مقدر گر كثير است ار قليل
چار طبعت چار ميخي گشته در راه طلب
طول حرصت شد به پاي اشتر عقلت عقيل
قطع كن زنجير تعلق هستي با دم شمشير حال
كي سعيدا حل شود مشكل تو را از قال و قيل
از گلو طوق تعلق را بيفكن همچو شير
تا به كي در خواب مي بيني تو هندستان چو فيل؟
گذشتم از مي و از صاف و درد و شيشه و جام
كه هر سه بي ته و بي حاصلند و بي انجام
به شر مبايعه كردن به آب دادن خويش
نه كار اهل حضور است مرد خير انجام
تو را چو ديگ ز خامي به جوش مي آرد
شراب ناب بود گرچه همچو نقره ي خام
نه خانقه نه خرابات مي روم ديگر
كه من گذشته ام از لطف خاص و صحبت عام
گذشتم از مي و ساقي خدا گواه من است
كه هر دو عهد شكستند با من ناكام
چه سود از اين دو حريف به صد حريف روي
كه ني ز خاص حذر مي كنند و ني از عام
به دوستان زباني بس است اين كه به دل
سلام مي كنم و مي دهم جواب سلام
ز بي وفايي ساقي دلم ز مي بگرفت
وگرنه فرق ندانم من از حلال و حرام
كجاست شرم به اين دلبران هرزه نگاه
كه گه درون دل و گاه مي روند به بام
بزن سبو به سر خم به شيشه پا مگذار
كه نسبتي است به دل شيشه را در اين ايام
چه كافري است سعيدا كه چون از او پرسي
نه حق شناسند و ني بت شناسد و ني رام
كي شود با بوالهوس آن كاشف اسرار رام
مي دهد بي نشئه را پير مغان از باده جام
وقت رفتن از جهان [و] روز محشر در ميان
يا رسول الله شفاعت يا خدا حسن الختام
صحبت ناقص كجا با كاملان آيد برون
مي تواند كرد دانا در دل دانا مقام
باده ممنوع است اي مفتي و مال غير ني؟
از كجا معلوم گرديد اين حلال و آن حرام
طرفه صيادي است چرخ از مكر او غافل مباش
دانه ظاهر كرده و در خاك پنهان كرده دام
عمرها كرديم ضايع تا كه شد اين رمز فاش
عابدي كاري است مبهم زاهدي كاري است خام
نيست ما را با كسي در نعمت حق گفتگو
باده با ما رزق و روزي باد با زاهد طعام
بر صفات يار [و] بر اسماي او عارف نشد
تا نشد عريان سعيدا از لباس ننگ و نام
تأثير نيست در نفس مرد ناتمام
بي لذت است ميوه چو افتد ز شاخ، خام
افتاده سايه از چه به دنبال آن كرام
عمري است مي رود پي آن سرو خوشخرام
داني كه لاله از چه قدح كرده پر ز خون
يعني كه باده بي رخ ساقي بود حرام
افتادگي است پايه ي بالا برآمدن
تا كم نمي شود نشود ماه نو تمام
تفريق حق [و] باطل عالم به نقطه اي است
صورت يكي است گر بنويسند خام و جام
خواهي به حق رسي ز دو عالم گذر نما
در قيد آن مباش حلال است اين حرام
مستانه سوي جنت و دوزخ گذر كنيم
جامي اگر مي ام دهد از جام پير جام
از سرمه مشت خاك در آن ديده بهتر است
چشمي كه وابود به طمع همچو چشم دام
روي توجه همه جز با ودود نيست
خواهي تو خاص باش سعيدا و خواه عام
ني همين از خودنمايي پا و سر پيچيده ام
خويش را در جيب صد عيب و هنر پيچيده ام
هر چه با گردون دون دادم همانم باز داد
چون صدا اين كوه را من بر كمر پيچيده ام
باطن خود را به ظاهر نيك گردانيده ام
اين بدان ماند كه عيبي در هنر پيچيده ام
فكر زلفش تا نبيند همچو مشك افسردگي
چون ضيا در پرده هاي چشم تر پيچيده ام
او منزه بوده است از نقد و جنس و خير و شر
من عبث بر تار و پود خير و شر پيچيده ام
قطره ي خوني به بيداري برآيد مشكل است
ز اين رگ خوابي كه من بر نيشتر پيچيده ام
نديده كسي آنچه من ديده ام
سرم گشت از بسكه گرديده ام
اگر تار عمرم كند دور نيست
بر اين رشته بسيار پيچيده ام
دمي بي محبت كجا بوده ام
كه تا بوده ام عشق ورزيده ام
وفا و محبت در اين كهنه دير
نديدم ز كس بلكه نشنيده ام
ز من خوش نشد دل كسي را ولي
نرنجانده ام هم نرنجيده ام
ز مردم كسي را كه خودبين نباشد
نديدم بجز مردم ديده ام
سعيدا ز اوضاع آزادگان
همين ناپسندي پسنديده ام
اي كه مي گويي خداي خويش را چون ديده ام
چون تو مي گويي بگويم با تو بيچون ديده ام
دست از دامان گلگونش نخواهم داشتن
نشئه ها از پرتو آن روي گلگون ديده ام
در دل خود كرده ام سير سواد اعظمي
آن سويدا خانه را در بر مجنون ديده ام
خوانده ام مضمون ديوان قضا را بارها
هرچه آمد در نظر مصراع موزون ديده ام
خيرگي مي كرد چشم از ديدن ديدار غيب
در ميان هر گه سعيدا خويش را چون ديده ام
برون مي آورد از دل كدورت را مي نابم
تدارك مي كند تلخي هجران را شكر خوابم
من از آن جوهر ذاتي كه دارم كم نمي گردم
چه شد چون تيغ، گردون گر در آتش مي دهد آبم
به زلفش گر ندارم نسبتي خود از چه رو طالع
گهي دارد پريشان گه مشوش گاه بيتابم
اگر بادم برد پيچيده خواهد برد خاكم را
وگر سيلم برد مي افكند در دست گردابم
اگر تيغم زني بر سر چو كوه از جا نمي جنبم
چو يوسف مي روم گر افكني در چاه سيمابم
سعيدا جز حضور دل عبوديت نمي دانم
از آن روزي كه شد ابروي جانان طاق محرابم
خود گدايم گرچه يار هر گدايي نيستم
يار اگر گردم بجز يار خدايي نيستم
دست خونريزي مرا در خاك و خون افكنده است
من ز دست افتاده ي پاي حنايي نيستم
اي جنون زينهار نگذاري مرا در دست عقل
من حريف مكر و ريو روستايي نيستم
جاده ي بيگانگي چون نيست محتاج دليل
در سراغ راه تنگ آشنايي نيستم
با وجود آن كه در من نيست يك دم را نوا
باز چون ني در خيال بينوايي نيستم
همچو گل هرگز نگرديدم اسير رنگ و بو
من دليل راه و رسم بي وفايي نيستم
خاطرم از نرم خويان بيشتر دارد شكست
من حريف سنگ سخت و موميايي نيستم
داغ دل باشد علاج سينه ريشان جنون
دردمندم ليك محتاج دوايي نيستم
خويش را در جيب صد عيب و هنر پيچيده ام
آفتابم ليك گرم خودنمايي نيستم
ظاهرم فقر است و باطن فقر و ذكرم دوست دوست
همچو درويشان بي معني ريايي نيستم
دوست دارم هجر را زان بيشتر از روز وصل
گرچه دورم از تو در فكر جدايي نيستم
نيست جز معني سعيدا مقصد من از سخن
همچو بلبل در پي دستان سرايي نيستم
آه از آن روزي كه چون يوسف نگاري داشتم
در نظرهاي عزيزان اعتباري داشتم
ياد ايامي كه در اين كلفت آباد جهان
همچو مينا و صراحي غمگساري داشتم
واي از آن روزي كه پايم مي فشرد انگور را
در خرابات مغان دست به كاري داشتم
سوخت دل يكباره ور ني از گل روي كسي
پيشتر در سينه من هم خارخاري داشتم
باد دستي هاي من يكبارگي افشاند و رفت
در دل و در سينه هر گرد و غباري داشتم
بسكه در غربت ز تنهايي صفاها كرده ام
نيست در خاطر كه من يار و دياري داشتم
چشم گردونم به خاك افكند ورنه بيش از اين
سينه اي چون ابر و چشم اشكباري داشتم
آمدم تا وادي خود دشمنان ره يافتند
واي چون من بيخودي بر خود حصاري داشتم
پاسبان بودم سعيدا با سگان كوي يار
اي خوش آن روزي كه آن جا اقتداري داشتم
همچو بلبل آشيان گر در چمن مي داشتم
صد زبان سرخ چون گل در سخن مي داشتم
همچو زير بار خود كي مي شدم زار و ضعيف
بار عالم گر به دوش خويشتن مي داشتم
تا نمي ديدم ز غربت سرد وضعي ها به كار
چون سمندر كاش در آتش وطن مي داشتم
در كمر سنگ قناعت هيچ تأثيري نكرد
كاش من سنگ قناعت در دهن مي داشتم
عندليب باغ خاموشي نمي گشتم چنين
همچو طوطي من اگر ميل سخن مي داشتم
يوسف مقصود را مي يافتم هر جا كه بود
رهبري گر همچو بوي پيرهن مي داشتم
كي سعيدا مي بريدم كف ز خجلت چون ترنج
گر به دست خويش من سيب ذقن مي داشتم
گذشتم از سر جان سوي جانان بيشتر رفتم
من اين ره را ز پاي افتادم و بي درد سر رفتم
فزونتر مي شود غم هر كه در تدبير مي افتد
زدم چون دست و پا از وهم در گل بيشتر رفتم
ز روي سنگ نقش كنده هرگز برنمي خيزد
در اين انديشه ام از ياد آن دل چون به در رفتم
چو بدمستي قيامت بيند و از خواب برخيزد
لبي خشك آمدم در عالم و با چشم تر رفتم
نه چون خورشيد سيرانم سعيدا بي اثر باشد
نخواهم رفت از دل ها چه شد گر از نظر رفتم
رخ تو ديدم و در عالم دگر رفتم
تمام دل شدم و از پي نظر رفتم
به هر چمن كه ز خط و رخ تو كردم ياد
ميان سبزه و صد برگ تا كمر رفتم
چو شيشه سرخوش و صافيدل آمدم در بزم
چو آفتاب به سر بردم و به سر رفتم
چو تير كج عقب افتاده بودم از مطلب
به زور باد و هوا گرچه پيشتر رفتم
براي آن كه خبر يابم از حقيقت كار
بيامدم به صد اميد و بي خبر رفتم
همان ز بخت سيه باز سر برون كردم
چو خامه تا به گلو گر در آب زر رفتم
ز بخت تيره سعيدا نيافتم خبري
چو آفتاب بسي گرچه دربدر رفتم
يوسف از حلقه به گوشان تو ديدم گفتم
آنچه در چاه زنخدان تو ديدم گفتم
كفر را باعث جمعيت ايمان در خواب
چون خم زلف پريشان تو ديدم گفتم
با صبا عزم سفر تا سر كويش دارم
هر كه از خانه به دوشان تو ديدم گفتم
نيست لايق كه نشيني تو به چشم همه خلق
آنچه در مرتبه [و] شأن تو ديدم گفتم
نسبتي نيست شكر را به لب شيرينش
[طوطيي] در شكرستان تو ديدم گفتم
از كمند تو رها يافته در عالم نيست
آسمان را ز اسيران تو ديدم گفتم
دل خون بسته ي من نيشتري مي خواهد
از دل خويش به مژگان تو ديدم گفتم
در كتاب دل صدپاره سعيدا امروز
غزل لايق ديوان تو ديدم گفتم
هدف براي خدنگ تو جان خود بردم
به پاي بوس هما استخوان خود بردم
قدم خميده و من در پي كشيدن آه
گرفته گوشه و زور از كمان خود بردم
زدم به شعله چو پروانه رخت هستي را
غبار حادثه از دودمان خود بردم
حدوث برد مرا تا به بارگاه قدم
رهي به سوي يقين از گمان خود بردم
چه نسبت است كه پرسد ز حال من معشوق
به گوش دل سخني از زبان خود بردم
شهيد عشقم و دل را به كف گرفته روان
به جان سپاري سرو روان خود بردم
خدنگ غمزه دلم را به نيش پيكان برد
به دوست پي ز دل خون چكان خود بردم
ميان اين همه اغيار آشكارا من
نهاده در دل و راز نهان خود بردم
ز دست عشق كه دادم به هيچ جا نرسيد
به گوش عرش سعيدا فقان خود بردم
حكايت گل روي تو در چمن كردم
هزار طعنه از آن روي بر سمن كردم
به داد تشنگيم آب خضر گو نرسيد
عقيق لعل لب يار در دهن كردم
نكرد غنچه ي اميد من گل از جايي
چه خارها كه چو ماهي به پيرهن كردم
به هر زمين كه گذشتم ز اشك خونين دم
شكوفه كردم و گل كردم و چمن كردم
ز بي وفايي خود دور يك سخن نشيند
به صد هزار زبان همچو گل سخن كردم
به يادگار گل عارضي است اين داغم
كه همچو لاله به صد رنگ در كفن كردم
ز بسكه بيخوديم برده است دل اي عقل
دگر ميا كه در اين شهر من وطن كردم
كسي به كافر كتور نمي كند هرگز
ز عشق آنچه سعيدا به خويشتن كردم
به چوگانش اگر سر گو نمي كردم چه مي كردم
اگر جان خاك راه او نمي كردم چه مي كردم
نه عالم آن وفا دارد نه جنت آن صفا دارد
اگر جان بر سر آن كو نمي كردم چه مي كردم
پي اثبات شمشيري كه خونم ريخت آن بدخو
اشارت گر به آن ابرو نمي كردم چه مي كردم
سويداي دل و سويداي دين و كار ايمان را
از آن گيسو اگر يكسو نمي كردم چه مي كردم
چو آن نازك ميان را خواستم در دل كشم صورت
خيال خويش را چون مو نمي كردم چه مي كردم
سعيدا روبرو چون كرد با دنيا مرا دوران
چو او با او اگر نيرو نمي كردم چه مي كردم
منم كه خود غم و خود يار غمگسار خودم
گهي شرابم و گه نشئه گه خمار خودم
به هر صفت كه بيني منم نه غير من است
كه خود محيطم و خود موج و خود كنار خودم
فنا و فقر و بقا را ز هم جدايي نيست
كه خود خزانم و خود باغ و خود بهار خودم
بخه صيدگاه تفكر اگر روي داني
كه خود شكارم و خود باز و خود سوار خودم
نديده ديده ي غيري جمال پاك مرا
كه خود رقيبم و خود عشق و خود نگار خودم
گهي حسينيم و گه موسي و گه ابراهيم
كه گاه نيلم و گه منجنيق [و] دار خودم
منم كه با همه اشيا محيط مي خوانند
منم كه دايره و نقطه و مدار خودم
به هر ديار سعيدا چو رفتم و ديدم
همان مصاحب من يار در ديار خودم
به قطع هستي خود خوب دستيار خودم
هميشه ميل كش چشم اعتبار خودم
اگرچه تشنه لبم ديده بحر استغناست
چو آب مي روم عمر در كنار خودم
چنان ز خويش برون رفته ام كه شد عمري
نشسته ام شب و روز و در انتظار خودم
ز بيم آه جگرسوز خويشتن دايم
چو ابر منتظر چشم اشكبار خودم
گرفته عقل به دست اختيار من زان ره
هميشه در پي بگسستن مهار خودم
از آن زمان كه تو را عين خويشتن ديدم
دگر چو آهوي چشم بتان شكار خودم
ز فكر رفته سعيدا هواي سير وطن
از آن زمان كه غريب ديار يار خودم
همچو گرداب در قفاي خودم
گرچه سرگشته ام به جاي خودم
با بد و نيك كس چه كار مرا
راهبم در كليساي خودم
به اميد ثمر نه بي برگم
من نيم گرچه بينواي خودم
نيست گشتم به هست پيوستم
بيخودم گرچه با خداي خودم
مي كنم جنگ و صلح، خود با خود
شكن سنگ مومياي خودم
نيستم احتياج با دگري
گرچه شه نيستم گداي خودم
در ره دوست تا قدم زده ام
بي تكلف كه خاك پاي خودم
سعد و نحس خودم سعيدا خود
گاه جغد و گهي هماي خودم
به غير از دانه ي دل ز آب چشمش سبزتر دارم
نه هر تخمي كه كردم زير خاك اميد بردارم
مرا در راه تقدير و قضا تسليم بايد بود
كه از او هر چه بينم دست بر بالاي سر دارم
سراغ دل به غير از موي او از كس نمي گيرم
كه ز اين گم گشته، زلف او خبر دارد خبر دارم
دلم آيينه ي حق است من عكس جمال او
چو با من او نظر دارد منش با او نظر دارم
سعيدا از رخ خورشيد مانندش نمي ترسم
ز زلف و كاكل و چشم سياه او حذر دارم
اگرچه در نظر خلق اعتبار ندارم
ولي چو آينه در دل ز كس غبار ندارم
مرا كه شهره به سرگشتگي شدم چه كنم
چو جام باده به گرديدن اختيار ندارم
اگرچه يك گل از اين بوستان نچيد دلم
هزار شكر كه در سينه خارخار ندارم
به غير سايه ي زلفين آفتاب پناهش
به روز حادثه [جايي] در اين ديار ندارم
ز چشمم خلق نپيچم به صد هنر يك عيب
گداي عشقم و از دلق پاره عار ندارم
گذشتم از سه و پنج و دويي تو اي زاهد
برو برو كه سر و برگ اين قمار ندارم
سرش نخوانم و از دوش خود بيندازم
به پاي دار، سري را كه پايدار ندارم
مباد سايه ي باد خزان كم از چمنم
كه تاب منت سرسبزي بهار ندارم
به كوي عشق مرا پايدار كي خوانند
هزار بار اگر سر به پاي دار ندارم
به روز واقعه در زير تاك دفن كنيد
مرا كه طاقت يك لحظه ي خمار ندارم
خيال دوست مرا بس كه از نزاكت طبع
دماغ بوسه سعيدا سر كنار ندارم
ز دست رفتم و اميد دستيار ندارم
برهنه پايم و منت ز پاي زار ندارم
چرا ز باد مخالف دلم غمين گردد
نشسته كشتيم اميد از كنار ندارم
منم چو آينه ي زنگ بسته در اين دور
كه پوششي به تن خويش جز غبار ندارم
نفس نفس دلم از خويش مي كند پرواز
ز دست خويش ولي قوت فرار ندارم
به رنگ زرد خود از گل نمي كشم منت
اگرچه پيش تو چون كاه اعتبار ندارم
چه شكوه ها كه ندارم ز دست آن گلرو
ولي به روي گلت طاقت شمار ندارم
چو بلبلي كه پر و بال خويش ريخته است
در اين چمن پر و [برگي] به شاخسار ندارم
دلم ز غير چنان پاك گشته است امروز
كه خود در اين حرم خاص خويش بار ندارم
به يك قرار سعيدا چگونه زيست كنم
منم كه در دل خود يك نفس قرار ندارم
چو بلبل از خس و خار چمن كاشانه اي دارم
براي برق حسن گل عجايب خانه اي دارم
نه در شهر است آرامش نه در صحراست تمكينش
نمي دانم چه سازم خاطر ديوانه اي دارم
تو مشغولي به خويش اي زاهد و من فارغم از خود
تو تسبيحي به كف داري و من پيمانه اي دارم
حكايت هاي من از پا دراندازد جهاني را
ز سر گر بگذري از سرگذشت افسانه اي دارم
از آن سررشته ي كارم سري بر روشني دارد
كه همچون شمع، من در سوختن پروانه اي دارم
در آن وادي كه مجنونش منم اي سيل بي منت
گذارت گر بدان جا اوفتد ويرانه اي دارم
شكستي دل سعيدا را و با بيگانه اي مي خوردي
نگفتي هيچ از خود بي خبر ديوانه اي دارم
به دل، داغ غم عشق بت پركينه اي دارم
نه داغ است اين كه از جان رونما آيينه اي دارم
چو مشكم نكهت «فقر سواد الوجه» مي آيد
از آن چون نافه بر تن خرقه ي پشمينه اي دارم
تو اي زاهد ملمع كرده اي دلق ريايي را
من از لمعات داغ او مصفا سينه اي دارم
اگرچه تلخ دارد فكر شنبه كام طفلم را
ولي از قند شيرين تر شب آدينه اي دارم
ز بس كردم صفا در ياد آن معني دل خود را
به تصوير خيالش خلوت آيينه دارم
گدايم گرچه در صورت سعيدا ليك در معني
ز داغ بي شمار عشق او گنجينه اي دارم
به بوي زلف جانان پيچ و تاب ساكني دارم
چو بخت خويشتن امروز خواب ساكني دارم
ز سردي هاي اوضاع فلك طبعم نمي جوشد
در اين ميناي سنگين دل شراب ساكني دارم
نمي ريزم به روي خاك هر در اشك حاجت را
صدف آسا درون سينه آب ساكني دارم
چو كوه از جاي خود در دامن صحرا نمي جنبم
نه مجنونم سرابم اضطراب ساكني دارم
ز ياد اهل رفتنم را كس نمي بيند
چو عمر بي وفا من هم شتاب ساكني دارم
به ياد خال آن عارض كه صد خرمن ز دل دارد
چو مور تنگدل با خود حساب ساكني دارم
خيال روي او از دل سعيدا برنمي خيزد
در اين ويرانه دايم آفتاب ساكني دارم
تني چند بيد لرزان و روان ساكني دارم
زمين بي قرار و آسمان ساكني دارم
نمي آيد ز ضعف تن، خدنگ آه من تا لب
كه از دست توانايي كمان ساكني دارم
چو گل در غنچه ي طبعم به صد رنگ است حرف اما
به هنگام سخن گفتن زبان ساكني دارم
چو تصويرم نباشد اختيار پيش و پس رفتن
به دست نارساي خود عنان ساكني دارم
نه چون بلبل دل هر غنچه را خون كرده ام دايم
نسيم آسا به گوش گل فغان ساكني دارم
به اميدي كه بوي پيرهن از مصر مي آيد
در اين وادي به هر جا كاروان ساكني دارم
سعيدا هيچ گه بي غم نديدم خاطر خود را
در اين ويرانه دايم ميهمان ساكني دارم
به گرد كوي جانان هاي هاي ساكني دارم
چو پاي مور در اين ره صداي ساكني دارم
رفاقت با چو من مشكل بود كس را در اين وادي
كه دستي بر كمر چون كوه و پاي ساكني دارم
به هر دم [آرزويي] سد راه خويش مي بينم
چو مي آيم به سرمنزل هواي ساكني دارم
نمي ماند نهان در خاك مشت استخوان من
كه چون همت به دوش خود هماي ساكني دارم
چه شد چون غنچه اوراق دل من گر پريشان شد
درون پرده ي دل دلرباي ساكني دارم
نمي دانم سعيدا كي خزان رفت و بهار آمد
در اين وادي چو ني برگ و نواي ساكني دارم
من دورم و من دورم مهجورم و مهجورم
بي روي تو مجبورم بي لعل تو مخمورم
بي چشم تو حيرانم بي زلف پريشانم
خود گو چه بود درمان من خسته و رنجورم
در كعبه و بتخانه در مسجد و ميخانه
نبود به پريخانه جز روي تو منظورم
دنيا به چه مي شايد عقبا به چه كار آيد
اين درد و الم زايد آن از تو كند دورم
جان بي تو نيارامد دل خون دل آشامد
كارم به چه انجامد از ديده بشد نورم
بس غصه [و] غم خوردم من شكوه ي اين دردم
از دست تو مي گردم ليكن چه كنم دورم
هم درد و الم باشد هم محنت و غم باشد
اين حشمت جم باشد آن شوكت فغفورم
ناسوده از اين گلشن ني جان و نه دل ني تن
لذت چه برد از من روزي كه خورد گورم
آن يار بعيد آمد از بخت سعيد آمد
از غيب نويد آمد من شبلي و منصورم
از دم تيغ غم او هر نفس خون مي خورم
كس نمي داند كه من اين باده را چون مي خورم
همت عالي به مردن تشنه لب راضي تر است
كاسه ي آبي كه من از دست جيحون مي خورم
در دل شوريده ي من قوت شادي نماند
بس شكست از لشكر غم در شب خون مي خورم
تكيه ام تا گشته همت، فكر بس گرديده پاك
خرقه موزون كرده ام در فقر و مضمون مي خورم
اين پشيماني ندارد سود ساقي مي بيار
چون نخوردم پيش از اين بد كردم اكنون مي خورم
اي سعيدا از شراب ناب و لعل كام بخش
چون تو منعم مي كني من بعد بيچون مي خورم
نگيرم گوشه از راه خدنگت گر گمان باشم
زمين بوس تو مي آرم بجا گر آسمان باشم
خبردار از تو مي گردم چو از خود بي خبر گردم
نشانت مي توانم داد چون من بي نشان باشم
سرافرازي توانم كرد با گردون در اين ميدان
گر اول قابل قربان تيغ امتحان باشم
به نام خود توانم گشت عالمگير در عالم
چو عنقا من هم از چشم خلايق گر نهان باشم
بزن آتش سعيدا در جهان رنگ و بو آخر
چو بلبل چند در فكر و غم اين آشيان باشم
كي جفاي مي و معشوقه و مهتاب كشم
من كه خون جگر خود چو مي ناب كشم
نظرم تشنه ي ابر كرم كس نشود
من كه از چشمه ي خورشيد به چشم آب كشم
بي نيازم كند از هر دو جهان در آغوش
گر [شبي] قامت موزون تو در خواب كشم
منعم از گريه مكن ناصح و بگذار كه من
دلق آلوده ي خود را به كفن آب كشم
يك دمم چشم سياه تو ترحم نكند
خويش را گر به دم خنجر قصاب كشم
پهلويم درد كند بسكه ضعيف است وجود
به هوس آه چو بر بستر سنجاب كشم
نرود لذت آغوش تو از ياد مرا
هر زمان دست به خميازه ي درياب كشم
اي خدا حلقه به گوش در خود ساز مرا
چند چون حلقه ي در گوش به هر باب كشم
بيش از اين رشته ي جان تاب ندارد ديگر
تا به كي من ستم دست رسن تاب كشم
گردبادم نرسانيد به جا خاك مرا
بهتر آن است كه من رخت به گرداب كشم
گرچه يارم همه جا هست در آغوش مرا
بهتر آن است كه در گوشه ي محراب كشم
رخت هستي به در آورد سعيدا به اميد
كه از اين بحر مگر گوهر ناياب كشم
دور از رخش چها من بيتاب مي كشم
منت ز درد، خون ز رگ خواب مي كشم
خاكم غبار چشم ركابش نمي شوم
خود را به پاي دامن احباب مي كشم
بي او كجاست خواب ولي طرح خواب را
گاهي به روي بستر سنجاب مي كشم
شايد كه در خيال بود يوسفي نهان
از چاه دل به ديده ي خوب آب مي كشم
دي يك نفس قرار گرفتم به وعده ات
شرمندگي ز ديده ي سيماب مي كشم
سجاده ي نماز كشيدم بسي به دوش
من بعد مي به گوشه ي محراب مي كشم
قد راست چون كنم به تواضع كه چون كمان
خميازه را به قوت درياب مي كشم
تا در حساب نيك و بد از هم شود جدا
من نام خود ز دفتر انساب مي كشم
خود را غبار خاطر نيكان نمي كنم
من زنده خاك خويش به سيلاب مي كشم
رحمت اگر به جرم سعيدا برابر است
فرداست در بهشت مي ناب مي كشم
منت اغيار و آزار ملامت مي كشم
مي كشم باري اگر بار ملامت مي كشم
هر چه آيد بر سرم سنگ محبت را به دوش
مي شوم منصور و بر دار ملامت مي كشم
نيست جز مفلس سلامت رو در اين يك كوچه راه
تا بود در جيب دينار ملامت مي كشم
تا سلامت بگذرم از ديده ي نامحرمان
خويش را در چار ديوار ملامت مي كشم
نيست در تن جاي يك ناخن سلامت اي رقيب
سنگ بر سر پاي بر خار ملامت مي كشم
غير مي داند سعيدا سبحه دارد در بغل
من به زير دلق، زنار ملامت مي كشم
ندارد منت بار لباس از هيچ كس دوشم
نباشد چون كمان غير از خدنگ غم در آغوشم
چو افلاطون به وحدت سال ها در خم كنم مسكن
چو مي با خام طبعان و هواخواهان نمي جوشم
به چندين جامه ي ارزق كه اي زاهد به برداري
تو عيب من نمي پوشي و من عيب تو مي پوشم
ز خود رفتم نرفتم هيچ گه از ياد [و] فكر غم
بسي گشتم چو ديدم در دل شادي فراموشم
به فرياد كجا خم مي رسد يا شيشه يا ساغر
مگر دريا شود مي تا كند يك لحظه مدهوشم
ز حرف سخت سنگ كودكان بهتر كه از دردش
نشد پر خاطر ديوانه ز اين پر شد از آن گوشم
شب وصلش نبودم باخبر از نشئه ي مجلس
سعيدا بر دل امروز ياد صحبت دوشم
بنماي رو كه واله ي آن روي چون گلم
قربان شوم تو را چه كنم بي تحملم
يك ساغر شراب ميسر اگر شود
در بزم روزگار ز اهل تجملم
دزديده هم نكرده فلك سوي من نظر
در روزگار، سرمه ي چشم تغافلم
در هر ظهور عشق ظهوري دگر كند
در شهر و كوچه ها سگ و در باغ بلبلم
تا مرغ دل ز دانه ي خالش طمع بريد
ني در شكنج زلف نه در قيد كاكلم
از جا به هيچ باب سعيدا نرفته ام
چون خانه زاد صبر و مريد توكلم
حال من اين است غير حال ندانم
عاشقم و رسم قيل و قال ندانم
ملك محبت كسي احاطه نكرده
مرتبه يادگيري عشق را كمال ندانم
در دل من سبز شد درخت محبت
تا چه ثمر بخشد اين نهال ندانم
اين همه رو زرد مي كنند به دنيا
وه چه بلا شد به رنگ آل ندانم
محمل ايام بس شتاب روان است
تا به كجا مي كشد مآل ندانم
زندگيم حلقه اي است بسته به زلفت
جز رخ و قد تو ماه و سال ندانم
چون ز خدا مي رسد «الست» به گوشم
غير «بلي» من دگر مقال ندانم
مي شكند آنچه راست مي كند از گل
بهر چه مي سازد اين كلال ندانم
پاي خرد جانب تو كند [و] زبون است
خود بنمايي دگر جمال ندانم
در سر من شور طرفه اي است سعيدا
كيست نهان گشته در خيال ندانم
از حال من مپرس [و] ندامت كشيدنم
خو گشته پشت دست به دندان گزيدنم
هر دم شكست مي خورم اما به چشم خلق
از بس شكسته ام ننمايد شكستنم
پيچد به خويش دشمن من بيشتر ز پيش
در چشم روزگار چو مو گر شود تنم
اي عقل رو به وادي حيرت نهاد و رفت
هر كس كه ديد همچو تو از خويش رفتنم
از بس شكست خورد سعيدا دلم ز خلق
رنگ آن قدر نماند به رويم كه بشكنم
باز حرف از ناز خوبان مي زنم
طعنه ها بر كفر و ايمان مي زنم
همچو زلف از مصحف روي بتان
بعد از اين فال پريشان مي زنم
مي كنم جان را بر آن لب پيشكش
سنگ بر لعل بدخشان مي زنم
نيستم آنگاره ليك انگاره را
تا شوم هموار، سوهان مي زنم
گر در و ديوار از دستم شكست
بعد از اين سر در بيابان مي زنم
شيشه ام چون ابر گر پر مي شود
خيمه در صحن گلستان مي زنم
كشور جانان سعيدا رو نمود
پشت پا بر عالم جان مي زنم
به هر چمن كه وصال تو را خيال كنم
چون گل به خون جگر رنگ خويش آل كنم
به صد زبان نشود اشتياق من ظاهر
چو گل به باد صبا گر بيان حال كنم
چنان خيال تو جا كرده است در جانم
كه گر به خويش بيايم تو را خيال كنم
اميد هست ز لطف خداي بي همتا
كه قصر و خانه ي بدخواه پايمال كنم
به سر من كه زبان خيال محرم نيست
به خامه ي دو زبان، چون بيان حال كنم
بيار باده و با محتسب بگو چون است
كه خون دشمن دين را به خود حلال كنم
اميد هست سعيدا ز لطف همت دوست
كه عمر باقي خود صرف در وصال كنم
به ياد روي تو خورشيد را نظاره كنم
خيال چشم تو را روز و شب چه چاره كنم
چو بحر و گوهر يكدانه گر به كف آيي
تو را كشم به ميان، خويش را كناره كنم
گذارم آن قدر اي چرخ، داغ بر سر داغ
كه آفتاب و مه و اختر و ستاره كنم
چه شد كه كشت مرا امشب از جفا چون شمع
شبي دگر چو شود زندگي دوباره كنم
به صد دليل حسد مي برند بدخواهان
شرر مثال اگر جا به سنگ خاره كنم
عبادت صنمي مي كنم كه مي داند
اگر به گوشه ي [ابروي] دل اشاره كنم
زياده مي شودم همچو گل پريشاني
اگر هزار گريبان خويش پاره كنم
سياه بختي ذاتي نمي رود از من
چو ماهتاب اگر كار صد ستاره كنم
اگر نهند سعيدا ميان تابوتم
ز شوخ چشمي خود خواب گاهواره كنم
من نه آنم كه زنم ساز و به خود گريه كنم
خنده بر چرخ بد انداز و به خود گريه كنم
نيست جا اين قدر شمع مرا چون فانوس
تا كشم شعله ي آواز و به خود گريه كنم
بنما سرو قد خويش كه من فاخته وار
تا شوم از همه ممتاز و به خود گريه كنم
نيست آشفتگيم از گل رخسار كسي
چون خيال تو كنم ناز و به خود گريه كنم
من حسرت زده را باده از آن خم مدهيد
كه خبردار شوم باز و به خود گريه كنم
چرخ اگر آب دهد از دم تيغ تو شوم
همچو فواره سرافراز و به خود گريه كنم
سخت ماتم زده ام نوحه گران مي خواهم
تا شوندم همه دمساز و به خود گريه كنم
بستم احرام كه با نغمه روم همچو خيال
در سراپرده ي آواز و به خود گريه كنم
شكوه چون مدعيم نيست سعيدا ز كسي
گله از خود كنم آغاز و به خود گريه كنم
گاه چون ظاهرپرستانش عبادت مي كنم
ليك از آن بسيار مي ترسم كه عادت مي كنم
من ز موجودات تحقيق وجودش كرده ام
سير وحدت را نهان در عين كثرت مي كنم
مي كنم دل را به مژگان سياهي روبرو
ساده بود اين لوح پيش از اين، منبت مي كنم
مي فشانم اشك خون آلوده بر خاك درش
از براي مردم بيمار شربت مي كنم
مي تراشم هر زمان از دل بتي كو آذري
تا ببيند قدرت حق را چه صنعت مي كنم؟
مي توانم دل ز نيش خنجرش گيرم به زور
در ميان جان است با آن من مروت مي كنم
ساقيا گر عمر باشد نذر كردم بعد از اين
خدمت اين دور تا دور قيامت مي كنم
روزيم خون جگر شد بر سر اين كو مدام
مي دهم دل را دل و راضي به قسمت مي كنم
گه روم خود، گه رود دل، گه رود جان بر درش
من حريفم پاسباني را به نوبت مي كنم
اين دل غمديده را از رفتن بيجا بسي
گاه وحشت گه شكايت گه نصيحت مي كنم
گر ز زلفش حلقه اي افتد سعيدا در كفم
حلقه ها در گوش استغنا و همت مي كنم
همچو گل راز درون خود نمايان مي كنم
خويش را در عين جمعيت پريشان مي كنم
همچو دريا چين به رو دارم ولي صافي دلم
همچو شبنم گريه را در خنده پنهان مي كنم
تازه مي سازم به ناخن زخم هاي كهنه را
غير مي داند به درد خويش درمان مي كنم
طينتم پاك است از عصيان مرا انديشه نيست
آفتابم در حجاب ابر جولان مي كنم
از ميان عيب بينان مقيد در لباس
مي برم خود را و بي قيدانه عريان مي كنم
خوش نمي آيد مرا ظاهرپرستي همچو خلق
خويش را آزاد و دل را بنده ي آن مي كنم
گشتم شيب و فراز دهر را بي چيز نيست
هست [ناهمواريي] در طبع، سوهان مي كنم
جان من قربان نگويم آن كنم يا غير آن
پادشاهي هر چه فرمان مي كني آن مي كنم
با كه گويم گر نگويم با تو حال خويش را
مورم و عرض مطالب با سليمان مي كنم
بره بند عشقم و طاقت نمي آرم دگر
خويش را خواهي نخواه امروز قربان مي كنم
چشم گريان دارم و موي سفيد و باز هم
از براي راه رفتن فكر سامان مي كنم
تا مگر رنگ حنا از پاي او افتد به دست
طفل چشم خويش را من باز گريان مي كنم
گفتمش جان رونمايت، رونما، گفتا كه خوب
گر كشم نقصان سعيدا باز تاوان مي كنم
با بتان من عشقبازي مي كنم
عشق را من دلنوازي مي كنم
بي محبت هر كه ميرد كافر است
هست تا جان عشقبازي مي كنم
تا نيازي هست پيش او مرا
پيش غيرش بي نيازي مي كنم
گر برد بالا به پايش اوفتم
پست سازد سرفرازي مي كنم
دلق من از گريه تر شد خوب شد
خرقه ي خود را نمازي مي كنم
در محبت چاره اي با آن كه نيست
باز فكر چاره سازي مي كنم
ساحت ميدان وسيع افتاده است
من سعيدا تركتازي مي كنم
مي سزد گر كله خويش به سر كج بينم
من كه چون لاله ز خون دل خود رنگينم
چون فلك ني به هواي دل خود در چرخم
چون زمين بار جهان مي كشم و تسكينم
ظاهرم رنگ دگر دارد و باطن ديگر
بدنم گرچه ز خاك است به جان سنگينم
باده چون نوشم و دلجمع چسان بنشينم
من كه از شادي بسيار چو گل غمگينم
فرس فكر نرانم به هواي رخ كس
دايماً پيروي شاه كند فرزينم
بسته بادا در آن باغ سعيدا بر من
كه خلد خار ندامت به كف گلچينم
نفع، آن است كه من نافع خود مي بينم
صنعت آن است كه من صانع خود مي بينم
زلف يا بخت سيه يا مه تابان يا مهر
هر چه رو مي دهد از طالع خود مي بينم
چون توانم كه دگر پيشرو كس باشم
من كه خود را تبع تابع خود مي بينم
كشت اين هستي موهومه كه از ديدن باز
خويش را در همه جا مانع خود مي بينم
با وجودي كه پريشان نظرم مي گويند
چون سعيدا همه جا جامع خود مي بينم
من نه اين آب روان از لب جو مي بينم
نفس اوست كه من از دم او مي بينم
آنچه در جام، جم از دور تماشا مي كرد
گاه در شيشه و خم گه به سبو مي بينم
با وجودي كه نه بيش است و نه كم از كم و بيش
هر طرف مي نگرم جلوه ي او مي بينم
توبه زلف و خط و [خالي] گرو و من به نگاه
تو ز گل رنگ و رخ و من همه او مي بينم
هر كجا پيرهن دوستي و مهر و وفاست
چاك گرديده ز دست تو رفو مي بينم
نظر از خويشتن آن روز كه برداشته ام
شكر ايزد كه سعيدا همه او مي بينم
من ز جا از سخن جنت مأوا نروم
از سر كوي بتان گر روم از جا نروم
جلوه اش بيشتر از رفتن من برد از جا
خود به خود از پي آن سرو خودآرا نروم
لاله ام لاله به خون جگر خود سازم
همچو ساغر پي دريوزه ي مينا نروم
چون روم بر در او بگذرم از نام و نشان
ز آن روم از خود و همراه سعيدا نروم
دامان دل ز گرد هوس چيده مي روم
اين كوه قاف بين كه چه بريده مي روم
ز اين تنگنا چو شعله ي آتش به دود آه
آخر ز دست حادثه پيچيده مي روم
در شاهراه عالم معني فتاده سير
چشم از عيان ثابته پوشيده مي روم
در هر قدم كه در ره او مي نهم به صدق
از هر جمال خدا ديده مي روم
از عالم فنا به جهان بقا گذر
اين طرفه منزلي است كه خوابيده مي روم
خود را ز چشم محرم [و] نامحرم جهان
در جامه ي برهنگي پوشيده مي روم
مجنون صفت سلوك نكردم طريق عشق
اين راه را من از همه پرسيده مي روم
هر كس كه مي رود ز جهان گريه مي كند
الا فقير بر همه خنديده مي روم
هرگز در اين سفر به خودم آشتي نشد
دايم ز خود بريده و رنجيده مي روم
در بودنم رضاي تو گر نيست غم مخور
من دست خويش و پاي تو بوسيده مي روم
از نيك و بد هر آنچه سعيدا در اين ره است
چون صانعش يكي است پسنديده مي روم
از پريشاني نه سرگردان چو كاكل مي شوم
غنچه ام هر گه پريشان مي شوم گل مي شوم
نيست در بي رحميش حرفي، همين در كشتنم
او تحمل مي كند من بي تحمل مي شوم
خار خشكم باغبانا آتشي بر من بزن
باد اگر دامن زند ز اهل تجمل مي شوم
گر نمايم [خار] در چشم عزيزان دور نيست
من كه آخر خود چراغ صبحم و گل مي شوم
آه در دل، خاك بر سر، رو به صحرا مي كنم
خوش بسامان مي روم يار توكل مي شوم
از پريشاني سعيدا نيستم غمگين كه من
غنچه ام هر گه پريشان مي شوم گل مي شوم
گر كمر زرين و يا زر در كمر بربسته ايم
از خيال خاطر آن سيمبر بربسته ايم
آن چنان گرد تعلق را ز خود افشانده ايم
كز غبار راه، احرام سفر بربسته ايم
رشته ي تسبيح جان سازيم تا از تار زلف
عمرها شد ما به اين نيت كمر بربسته ايم
از درون باشد كه حرف [آشنايي بشنويم]
گوش خود بر حلقه ي بيرون در بربسته ايم
بهر زينت خلق بر دستار خوش پيچيده اند
غافلند از آن كه بر سر درد سر بربسته ايم
هر دو آزاديم مي گويند ما و سرو را
ليك كي ما همچو او دل بر ثمر بربسته ايم؟
گر يكي مرغيم و گر سيمرغ در نزد قضا
دست و پا گم كرده ايم و بال [و] پر بربسته ايم
در تماشاي جهان با خلق يكسان نيستيم
مردمان دل بسته اند و ما نظر بربسته ايم
تا سعيدا غير را در بزم او نبود رهي
از كمال رشك ما بر خويش دربر بسته ايم
ني چو اهل دور ما هم ناسپاس افتاده ايم
شكر از ياران همين ما خودشناس افتاده ايم
خامه ي ما در ره سيل حوادث گشته راست
ما چرا بيهوده در فكر اساس افتاده ايم
پاي در بحر سماع ننهاده برگرديده ايم
چشم را پوشيده در چاه قياس افتاده ايم
عمرها شد روي مهر از ماهرويان رو نداد
ما از اين آيينه ها چون انعكاس افتاده ايم
بي وقوفي هاي گردون شد ز ما ظاهر به خلق
بخيه ي بيجا سعيدا بر لباس افتاده ايم
عالم تمام يك نظر است و نديده ايم
اين مرغ زير بال و پر است و نديده ايم
غافل نشسته ايم ز شمشير باز دهر
گويا به پيش رو سپر است و نديده ايم
از بس خيال روي تو حيرت فزوده است
چون نور ديده در نظر است و نديده ايم
ما را حديث دوست به دست فراق داد
خوش وعده ها كه در خبر است و نديده ايم
آن كس كه دست بر سر هميان نهاده است
در زير بار تا كمر است و نديده ايم
چون مردم دو چشم در اين تكيه گاه، يار
با ما هميشه سر به سر است و نديده ايم
گرديده ايم جمله ولي روي يار را
از مهر برهنه تر است و نديده ايم
سوي بت زمانه سعيدا به سهو هم
تا گردنش در آب زر است و نديده ايم
عزلت گزيده ايم به عزت رسيده ايم
صحت شديم تا كه ز صحبت بريده ايم
غافل مشو ز چشم حوادث كه در دمي
همچون نگه ز ديده ي بينا بريده ايم
هر موج خيز گريه ي ما بحر خون بود
با نوح، اين تلاطم طوفان نديده ايم
آيينه جام باده و تخت است تخته پوست
ما قصه ي سكندر و دارا شنيده ايم
در آرزوي خانه ي آن خانمان خراب
هر كوچه اي كه بود به عالم دويده ايم
بد مي رسد به گوش، صداي گرفت و گير
تا از ميان خلق چو آهو رميده ايم
جز خال دانه اي نبود آرزوي ما
در سبزه زار سنبل و ريحان چريده ايم
كرديم گريه گر دم آبي رسيده است
خون خورده ايم تا لب ناني گزيده ايم
خواهي ز طول عمر سعيدا خبر شوي
چون مغربي گذشته و صبحي دميده ايم
اول چو داغ بر سر دردي رسيده ايم
چون آه تا به خاطر مردي رسيده ايم
جو جو حساب خويش به خرمن سپرده ايم
چون كاه تا به چهره ي زردي رسيده ايم
ما در پس كمال به خاك اوفتاده ايم
دانند ناقصان كه به گردي رسيده ايم
هر گه نظر به موسم خود مي كنيم ما
چون نوبهار رفته و وردي رسيده ايم
تنها نه ما ز گرمي بازار سوختيم
ما در ميان ز جوش خريدار سوختيم
آتش زديم بر سر دنيا و آخرت
روزي كه جان و دل پي اين كار سوختيم
در بوته ي فنا چو فكندند قلب ما
اول سر و زر و دل و دينار سوختيم
از بسكه شعله ي سخن ما بلند شد
هر كس كه گوش داشت ز گفتار سوختيم
در كفر هم قبول نكردند طرز ما
از پيچ و تاب رشته ي زنار سوختيم
چون ابر با وجود سرشك روان خويش
از برق تند شعله ي ديدار سوختيم
هر كس براي مصلحت سوخت جان خويش
ما در فراق احمد مختار سوختيم
ني پخته گشت خامي و ني گرم شد كسي
همچون درخت باديه بيكار سوختيم
شستيم دلق خويش سعيدا به آب تلخ
جاي نماز و خرقه ي پندار سوختيم
ناخورده شراب ناب مستيم
ناديده خدا خداپرستيم
خورشيد با ما سجود دارد
هر چند كه ما ز خاك پستيم
در كفر سواد اعظم عشق
زنار ز دست فقر بستيم
ديديم جز او فناي مطلق
چه تحت و چه فوق هر چه هستيم
چون بحر خيال موج زن شد
در زورق فكر خود نشستيم
سرتا سر كاينات گشتيم
از قيد قيود عقل جستيم
ديديم طلسم بود و نابود
با سنگ محبتش شكستيم
جز كفر، رهي به دين نديديم
هر چند كه مؤمن الستيم
بي نفي نشد ثبوت، واجب
از كفر به زور كفر، رستيم
در قبضه ي قدرتيم چون ما
بيهوده به فكر قبض و بسطيم
بستيم نظر ز بد سعيدا
در خانه ي عافيت نشستيم
خرقه پوشانيم ما در قيد عالم نيستيم
همچو شاهان جهان منت كشي هم نيستيم
انس با دشمن چو شد دوري از او دل مي گزد
مي شويم آشفته آن روزي كه بي غم نيستيم
جام زرين گو نباشد كاسه ي گل بهتر است
پادشاه عالم آبيم ما جم نيستيم
خاكساري هاي ما تسخير عالم كرده است
چون سليمان در تلاش ديو [و] خاتم نيستيم
مي رود از ديده خون روزي كه با دلدار خويش
چون دو چشم پاك بين سر بر سر هم نيستيم
دلو را در چاه كردن جستجوي يوسف است
ورنه ما لب تشنه ي حيوان و زمزم نيستيم
جنس را با جنس الفت هاست از روز ازل
نيست آدم در جهان يا آن كه آدم نيستيم
گريه را ظاهر نمي سازيم در گلزار عشق
ما حريف شوخ چشمي هاي شبنم نيستيم
دم زدن بيجاست از هستي سعيدا زان كه ما
چون حبابي يك دمي هستيم و يك دم نيستيم
خويش را بر صف مژگان تو مستانه زديم
ساغر عهد شكستيم به پيمانه زديم
صورت قلب نموديم به هر جا رفتيم
بسكه ما نقش دغل بر دل ديوانه زديم
تا خبردار شود كافر و مؤمن از عشق
بانگ در كعبه و ناقوس به بتخانه زديم
حسن معني بدرخشيد چو با پنجه ي فكر
گره زلف عروسان سخن شانه زديم
غير با بي ادبي تا نه درآيد اين جا
قفل لب بوسه كنان بر در ميخانه زديم
نه چو خورشيد گذشتيم ز دار عالم
پشت پا بر فلك از همت مردانه زديم
شعله ي شمع مپندار كه آتش باشد
مشت آبي است كه بر آتش پروانه زديم
فارغ از سايه ي اقبال هما گرديديم
خيمه ي خويش چو بر گوشه ي ويرانه زديم
دايم از باده ي معني دل ما سرشار است
تا به لب مهر خموشي لب پيمانه زديم
قطع كرديم لباس دو جهان را از بر
بخيه بر خرقه ي تجريد فقيرانه زديم
ياد مي داد سعيدا ز [اثاث] فغفور
هر سفالي كه در او باده ي رندانه زديم
گاه روباه گهي شير و گهي خرگوشيم
گاه هشيار گهي مست گهي مدهوشيم
سخن توبه و تسبيح به زاهد گوييد
باده تا هست در اين ميكده مي مي نوشيم
گر حقيقت نبود عشق مجازي كافي است
ديگ آبيم كه از آتش خس در جوشيم
سعي ما در راه جانان نه به امداد كسي است
تا در اين تن رمقي هست به جان مي كوشيم
سر كونين نهان در دل خون گشته ي ماست
آن حبابيم كه درياي قدم مي پوشيم
در خرابات سروديم به مسجد تسبيح
پيش گل ديده و در صحبت بلبل گوشيم
ما گل باغ جهانيم و رقيبان [خارند]
راز خود فاش، گناه دگران مي پوشيم
ما ز مردان نهراسيم كه خود بر سر خويش
خاك كرديم سعيدا و كفن بر دوشيم
خيرالامور اوسط اولاد آدميم
در عين عالميم و مبرا ز عالميم
در مفلسي است چاشني حد اعتدال
چون كاسه ي تهي نه زياديم و نه كميم
در دامگاه حادثه صيدي چو ما كه ديد
راميم با شكاري و از خويش مي رميم
ديديم تا در آينه ي دل جمال دوست
اسكندر زمانه و هم جام و هم جميم
ما را تلاش چشمه ي حيوان چو خضر نيست
آب حيات يافته از چاه زمزميم
اي دل صفاي مروه ز سعي تمام ماست
ما در حريم خاص دل و ديده محرميم
[ار هست] جور چرخ به نيكان تو اي رقيب
با ما بدي مكن كه ز نيكان عالميم
تاب نگاه گرم نداريم از كسي
بر روي روزگار مگر چشم شبنميم
برهان ما كلام خداوندگار ماست
هر جا كه مي رويم سعيدا مكرميم
ما به كوي يار نالان مي رويم
سوي آن سلطان خوبان مي رويم
هر كه را جمعيتي بيني ز ماست
گرچه حيران و پريشان مي رويم
ابتدا و انتهاي ما يكي است
آمده عريان و عريان مي رويم
جنبش ما از خم چوگان اوست
گرچه سرگردان و غلطان مي رويم
دلبر ما از دل ما دور نيست
گر به زاهد گر به رهبان مي رويم
ايستادن نيست ممكن در جهان
پازنان سر در گريبان مي رويم
اين قيام و قعده ي عشاق توست
آن كه ما افتان و خيزان مي رويم
يأس، شاطر لشكر غم در قفا
در ميان ما طرفه شادان مي رويم
هر دو جانب را سعيدا دوستيم
گه به موسي گه به هامان مي رويم
منم نادان تو دانايي چه گويم
ز حال دل كه بينايي چه گويم
ز دست نارسا و بخت كوتاه
به پيشت سرو بالايي چه گويم
دلم را جستجويت تشنه تر كرد
سحاب لطف و دريايي چه گويم
تو را مي خوانم و جان مي كنم صرف
اگر خود بي طلب آيي چه گويم
از آن لب شكوه ها دارم نهاني
برآيد گر تمنايي چه گويم
شكايت هاي چشم مي پرستت
به خود هرگز نمي آيي چه گويم
تو كردي در جهان اسرار ما فاش
سعيدايي سعيدايي چه گويم
به روي سينه سيل اشك باز از ديده برگردان
بزن جاروب مژگان را و از دل گرد غم بنشان
اگر خواهي به چشم كم نبيند هر كه پيش آيد
چو تيغ مغربي شو از لباس عاريت عريان
مكن عيبم اگر تبعيت مردم نمي سازدم
خلاف عادت ايشان بود آيين درويشان
غبار جاده ي كويت شدم اي آبروي جان
قدم بر فرق من بگذار و گرد از روي خود بنشان
چرا زان پيشتر تن بر قضا ندهي كه تقديرش
سرت را گوي بازي سازد و دستت كند چوگان
مكن با بدگهر مضبوط پيوند محبت را
كه نتواني كني با چين پيشاني دگر سوهان
مبادا نفس و شيطان آشنا گردد به يكديگر
كه يوسف را برد چون متفق شد گرگ با چوپان
چرا زاهد نسازي باز دكان نصحيت را
ز خوبان بلاانگيز خالي ديده اي ميدان؟
بگوييدش به آن خورشيد را تا چند خواهد بود
سعيدا در هواي مهر او چون ذره سرگردان؟
چه سرها از يقين شد گوي در ميدان درويشان
به بازي هم نشد خم هيچ گه چوگان درويشان
چو شاهان ستمگر يوم دين در دست مظلومي
نخواهد شد گريبان، گوشه ي دامان درويشان
بود خورشيد، داغ و برق، آه و ماه، نور دل
چه كم دارد ز گردون سينه ي عريان درويشان
دل خونين دلان صدپاره شد در ذكر و فكر او
بود اين در طريقت سبحه ي مرجان درويشان
در استغنا و همت از فلك با كم نمي آرد
تن از ازرق لباس بي سر و سامان درويشان
در اقليم فنا گر پادشاهي آرزو داري
ميا زينهار بيرون از خط فرمان درويشان
مناسب تر از اين گيتي ندارد روبرو با هم
جمال پاك يار و ديده ي حيران درويشان
ز ويراني صفاي خانه ي ويران دو بالا شد
كه خورشيد است روز و ماه، شب مهمان درويشان
از اين سوداي ايشان گرچه سودي كس نديد اما
ندارد ياد هم آخر كسي نقصان درويشان
كجا آيد به چشم اهل ظاهر رتبه ي ايشان
كه بيرون از تصورها بود جولان درويشان
حذر كن ز آه درويشان به قول مولوي رومي
كه از سندان گذر دارد سر پيكان درويشان
نعيما اي سعيدا شد نعيم نور چشم تو
به اين نور است ديگر بعد از اين سيران درويشان
چگونه كس كند آرام در سراي جهان
كه كرده اند به آب و هوا بناي جهان
چو ناله اي كه مريضي كند به حالت نزع
به گوش هوش چنان مي رسد صداي جهان
كبود گشته فلك بسكه پشت پا زده اند
گذشتگان ره عشق بر قفاي جهان
چو گندميم در اين آسيا فتاده به رقص
وگرنه جاي طرب نيست تنگناي جهان
چسان كند ز جهان دل به وقت جان كندن
هر آن كه بسته دل خود به نقش هاي جهان
ز بسكه فوت شد اوقات ما در آن ماتم
كبود كرده به بر آسمان، قباي جهان
ز طبع ارض كدورت چسان رود كه زمين
فتاده است غباري ز گرد پاي جهان
نشسته روز و شبم با خداي خود مشغول
يكي است گرچه خداي من من و خداي جهان
مناسبت به تو بس اين قدر سعيدا را
كه پادشاه جهاني تو او گداي جهان
بيفتي گر ز پا در راه دل سر مي توان گشتن
نهي گر سر به پاي خويش سرور مي توان گشتن
چو ابراهيم فرزندي مگر آيد برون ز اين در
به آن اميد، سالي چند آذر مي توان گشتن
بزن بر خاك، در راه يقين يكبارگي خود را
چو قلب صاحب دل بي گمان زر مي توان گشتن
چو سنجيديم انصاف فقيه و شيخ و زاهد را
مسلماني اگر اين است كافر مي توان گشتن
اگر دور است راه پارسايي جانب ديگر
سعيدا مي توان چرخي زد و برمي توان گشتن
نديده صاحب معني به روزگار سخن
غريب جز من افتاده در ديار سخن
زبان ز حرف بد و نيك آن چنان بستي
كه گشته است عقيق تو مهردار سخن
چو چشم من به جمال تو گوش پاره ي چرخ
كشد ز لعل تو تا حشر، اعتبار سخن
ز خط پشت لبت شد سواد حرف عيان
كه گشته نقطه ي خال لبت مدار سخن
نه من ز شكوه سكوتم كه مردم چشمت
گرفته است ز دست من اختيار سخن
نكرده ايم به كس دست طمع خويش دراز
كه داده است خدا نقد بي شمار سخن
ز خاكساري خود با تو عرضه مي كردم
مباد جاي كند در دلت غبار سخن
توان شناخت خود با تو عرضه مي كردم
مباد جاي كند در دلت غبار سخن
توان شناخت سعيدا قماش هر كس را
ز لطف معني نازك به اعتبار سخن
كجا رسد به تو گل در اداي دل بردن
كه عندليب تو دارد نواي دل بردن
چو موج خيز شود بحر عشق طوفاني
سزد تو را كه شوي ناخداي دل بردن
بجز حنا نشود سبز تا ابد چيزي
به هر زمين كه گذاري تو پاي دل بردن
نشسته غمزه به طاق بلند ابرو باز
كه نيست بهتر از اين گوشه جاي دل بردن
ز شوق غنچه نماند به هر كجا كه دلي است
گذر كند چو به يادش هواي دل بردن
ز ناله ي جرس كاروان كنعاني
همي رسيد به گوشم صداي دل بردن
دلي به دست بيار آن زمان مراد طلب
كه خاك، زر شود از كيمياي دل بردن
ز حسن خلق [و] وفا ريز رنگ بنيادش
عمارتي كه كني در بناي دل بردن
دلي شكسته سعيدا نشد قبول دلش
چها كه من نكشيدم جفاي دل بردن
به آن سرو سهي قد ياد صهبا مي توان كردن
به آن پيمان شكن عيش دو بالا مي توان كردن
صفاي سينه ي عشاق را منكر كه مي گردد
بر اين كاغذ، محبت نامه انشا مي توان كردن
اگرچه بوسه زان لب آرزو كردن خطا باشد
وليكن با وجود آن تمنا مي توان كردن
برآ امروز مست از خانه محشر را تماشا كن
ز امشب مگذران كه فردا مي توان كردن
ندارد پير ما مي را بجز رندان روا ور ني
فلك را از مي گلرنگ رسوا مي توان كردن
به مسجد من براي زاهد و عابد نمي آيم
ز دست اهل دنيا ترك عقبا مي توان كردن
چو مي خونم حلالش باد آن قتال عاشق را
دلش سنگ است اما سنگ مينا مي توان كردن
چه شد خون گريه دارد بلبل از هجران گل سهل است
براي خاطر محبوب، خون ها مي توان كردن
اگر رامم شود آن كفر مشرب دين [چها ] باشد
گذشتن مي توان ز ايمان و سودا مي توان كردن
به بوي پيرهن يعقوب بينا شد چه دور است اين
به اميد جمالش ديده بينا مي توان كردن
اگر زان لعل لب بوسي سعيدا رزق ما گردد
تكلف بر طرف بي حرف حلوا مي توان كردن
آخرت منظور اگر باشد ز دنيا آمدن
كعبه رفتن نيست كمتر از كليسا آمدن
چهره را افروختن در تلخكامي ناقصي است
باده را خامي بود از خم به بالا آمدن
مطلب از ارباب دنيا مي شود حاصل تو را
سبزه گر آسان بود بيرون ز خارا آمدن
شورش مجنون دو بالا مي شود بيرون ز شهر
يمن ها ديوانه را دارد به صحرا آمدن
نيست مكتب گر جهان اين بازي طفلانه چيست
رفتن امروز از دنيا و فردا آمدن
سر به پا افكنده بايد يا ز پا افتاده اي
نيست آسان اي سعيدا از پي ما آمدن
چو به درد خوي كردي به دوا توان رسيدن
به قضا رضا چو دادي به خدا توان رسيدن
چو خيال عشقبازان به هواي دل قدم نه
كه به منزل محبت نه به پا توان رسيدن
به درآ ز راه چشمم چو نگاه، دلنشين شو
كه ز مروه چون گذشتي به صفا توان رسيدن
دل من ز دجله ي غم به كنار، بانگ مي زد
كه توان گذشتن از ما به شما توان رسيدن
مرو از پي خيالي بنشين به گوشه ي دل
كه به اين حيات ناقص به كجا توان رسيدن
ز مجاز چون گذشتي به حقيقت آشنايي
كه ز سايه گر بريدي به هما توان رسيدن
به صفاي خود سعيدا بنشين به گوشه ي دل
كه به اين حيات ناقص به كجا توان رسيدن
بيا به وادي بيداد تخت و چادر زن
به قتل هر دو جهان دست و آستين بر زن
چو آفتاب، سر از مشرق اميد برآر
گشاي كاكل و طعني به مشك و عنبر زن
چو خضر در پي آب سيه چه مي گردي
بيا به ميكده جام شراب احمر زن
مساز گردن خود خم به پيش كس به طمع
اگر دراز كني دست خويش بر سر زن
درون خانه اگر تنگ شد سعيدا دل
ز خود تهي شود و چون حلقه زود بر در زن
شده شرمسار به دوران تو پيمانه ي حسن
نگهت مست مي و چشم تو ميخانه ي حسن
چه بهشتي است جمال تو كه هر حلقه ي زلف
شده در ديده ي عشاق پريخانه ي حسن
به تماشا رود و ديده ي بيدار شود
گوش در خواب اگر بشنود افسانه ي عشق
نيست با بلبل جان بلبل گل را نسبت
نيست پروانه ي اين شمع چو پروانه ي حسن
كرده ابروي تو از چين جبين نقش [و] نگار
عكس طاقي كه به دل هاست ز كاشانه ي حسن
نيست جز خال رخ ماهوشان در دل ما
نشود سبز از اين خاك بجز دانه ي حسن
خط و خال، چشم سيه، زلف پريشان حاضر
خاطر جمع نديديم بجز خانه ي حسن
آشناي دل ديوانه نگردد هرگز
مشرب هر كه سعيدا شده بيگانه ي حسن
خلقش كند عمارت مهمانسراي حسن
آن نوخطي كه ريخته باشد بناي حسن
گر فتنه هاي حسن تو خوابد عجيب نيست
فرش خوشي است سبزه ي خط زير پاي حسن
هر دم به ناز بالش دل تكيه مي كند
آن سرو قامت چمن دلگشاي حسن
پرواز از نشيمن ابرو نمي كند
شد حلقه هاي زلف تو دام هماي حسن
خوبان ز غير، منت چيزي نمي كشند
از برگ گل نسيم كند بورياي حسن
چندين هزار جامه ي جان را به تن دريد
تا دوخت آسمان به قد او قباي حسن
هر عضو او به عضو دگر ناز مي كند
خوش بي نياز بوده ز سر تا به پاي حسن
در حسن، ما حقيقت كونين ديده ايم
بيهوده كي كشيم سعيدا جفاي حسن؟
دمي در پاي خم سرمان و بحر و بر تماشا كن
بيا و آنچه جم مي ديد در ساغر تماشا كن
ميان ابروي جانان عجب جنگي است پيوسته
كمان و تير و تيغ و دشنه و خنجر تماشا كن
در اين زندان هشياري چه خود را مبتلا داري
بيا در بزم مستان عالم ديگر تماشا كن
به دل كلك خيالت هر نفس نقش دگر بندد
حساب جمع و خرج خود در اين دفتر تماشا كن
به هر رنگي كه مي داري به يكرنگي برآرم دم
چو منصورم در آتش سوز و خاكستر تماشا كن
سعيدا ديده اي در خويش جانان را ولي مبهم
قدم نه پيشتر از خويش، نيكوتر تماشا كن
به حال عالم افسرده ديده اي تر كن
چو ابر بر سر اين خاك، گريه اي سر كن
به هر دو ساغر مي، مصرعي بخوان رنگين
به پاي دختر رز، عقد شعر، زيور كن
دوباره حرف مگو از براي عشق سخن
سخن ز عشق اگر مي كني مكرر كن
گشاي زلف به باد صبا بگو كه برو
دماغ سوختگان مرا معطر كن
مرو بهشت اگر منتي است رضوان را
ز آبرو مگذر ترك آب كوثر كن
به تيغ ناز دو ابرو اشارتي فرما
به ناوك مژه قتل مرا مقرر كن
بخوان كلام سعيدا چو ميل كارت نيست
ز كارها كه كني شعر حافظ از بر كن
از چشم خود اي دلبر شايسته حذر كن
تو خسته نه اي اي نفس از خسته حذر كن
[هشدار] ز چشمي كه به حيرت نگران است
مستي كه به ره مي رود آهسته حذر كن
خال تو سپندي بر آن آتش رخسار
در آينه ز اين دانه ي برجسته حذر كن
ز اين بيش مكن جور و جفا رحم به خود كن
از آه دل مردم وارسته حذر كن
دزديده نگاه است كه دل مي برد و دين
آن چشم سيه ديده و دانسته حذر كن
از دلبر محجوب خبردار سعيدا
از پنجه ي شهباز نظر بسته حذر كن
سخن اهل دلي را سخن ماست مكن
جامه ي كعبه بر اين قامت ناراست مكن
همت دور ز ايوان لحد پست تر است
سرزنش تا نخوري قد به طمع راست مكن
عمل زشت ز اغيار نهان مي سازي
آشكارا و نهان يار تو بيناست مكن
سخن غير محل، جاي به دل ها نكند
حرف اگر در خوشاب است كه بيجاست مكن
راستي را به جهان نام و نشان پيدا نيست
دام تزوير اگر صيد تو عنقاست مكن
بهر قسمت به دل انديشه سعيدا زنهار
روزيت آنچه نصيب است مهياست مكن
پيش هر كس شكوه از گردون دون پرور مكن
دفتر جمع دل غمديده را ابتر مكن
عمرها شد اي خضر منت ز حيوان مي كشي
لب تر از آب بقا تا زنده اي ديگر مكن
در پي دنيا كه آخر خشك لب خواهي گذشت
ز آبروي خويشتن هر دم جبين را تر مكن
چون زمين فرش است آخر اولش بايد گزيد
خشت خواهد گشت بالين تكيه بر بستر مكن
تا نگيري كام از آن لب تا نبيني روي دوست
التفاتي با بهشت و چشمه ي كوثر مكن
باش عريان را حال پوشيده دار از اهل قال
ترك سر را پيش هر بي پا و سر افسر مكن
باش آن طوري كه هستي در نظرها آشكار
همچو شيطان جامه ي تلبيس را در بر مكن
راه عشق است اي سعيدا هر قدم خوف است [و] بيم
چون جرس از پردلي ها شور و افغان سر مكن
اي كرده وطن تن، به سوي جان سفري كن
از جان گذر و جانب جانان نظري كن
بر خنجر و شمشير زبان هاي فضولان
مانند كر از گوش تغافل، سپري كن
تا منزل مقصود خودي راه درست است
برخيز و به جان منت از اين رهگذري كن
دارد خبري گر ز خرابات نگاهي
از بي خبري بي خبران را خبري كن
خواهي ز جهان كام چو ابناي زمان شو
رو در پي ديو و دد و تسخير پري كن
در هر قدم از خويش نشان مان و بياز باز
آن گاه به گم كرده رهان راهبري كن
گر سيم بري سيمبري سيمبر آيد
برخيز سعيدا و برو فكر زري كن
ببر طمع ز زمين، خرقه آسماني كن
چو مهر، نور به هر ذره ميهماني كن
به بخت تيره ام سرمه هر كجا چشمي است
بيا به ديده درايي و اصفهاني كن
هواي گنج محبت اگر به دل داري
به هر كجا كه خرابي است پاسباني كن
چو پير كرد تو را خانقه ز پا منشين
بيا به گوشه ي ميخانه و جواني كن
به كيش مردم ظاهر برو چو تير مترس
بيا به گوشه ي باطن نشين كماني كن
قبا در اين خم گردون دون به نيل مزن
ز خون عاشق خود جامه ارغواني كن
روا مدار كه يك دم به خويش پردازم
دلت ز جور چو بگرفت مهرباني كن
ز حال بي خبر است اي زبان براي خدا
به آن پري ز دل خسته ترجماني كن
ز روي آينه كردن سكندري سهل است
ز خضر بگذر و بي اب زندگاني كن
برو ز صدق سعيدا به دست بيار
بگو رقيب بدانديش بدگماني كن
باز تا در جلوه آمد جام صهبا در چمن
لاله پر خون كرد از غيرت قدح را در چمن
رنگ مي بازد به پيش بلبل از شرمندگي
گل لباس عاريت پوشيده گويا در چمن
خرمن گل را در آب گل ببين چون مي رود
بسكه گل پامال كرد آن سرو بالا در چمن
باغبان دهر غافل ديد اهل سير را
چشم نرگس را ز غيرت كرد بينا در چمن
ني از او بويي شنيدم ني پيامي يافتم
چون صبا بسيار گرديدم سراپا در چمن
ابر نيسان است دايم چشم ما در هجر يار
خوش نباشد هر كه نوشد باده بي ما در چمن
مي تواند با فراغ دل چو بلبل ناله كرد
آن كه را باشد اگر يك برگ گل جا در چمن
من كه تنگي مي كند عالم براي بودنم
چون توانم بود يك ساعت سعيدا در چمن؟
مگذر ز راستي و ببين بر كمال من
از خاك، قد خميده برآيد نهال من
خوش معني است ذات تو كز پاكي وجود
هرگز نبسته صورت آن در خيال من
از كثرت ظهور چو خورشيد در جهان
شد عمرها كه مي گذرد ماه و سال من
بيمار و خسته گويم و از خويشتن روم
آن دم كه چشم مست تو پرسد ز حال من
تا مي رسانمش به لب از خويش مي روم
جام مي است مرشد صاحب كمال من
دل هاي مرده را سخن من دهد حيات
آيينه را به جوش درآرد مثال من
ياد از جمال و ابروي او مي دهد مرا
ماه تمام و قامت همچون هلال من
از هوش رفته ديد سعيدا و گفت يار
نتوان به چشم عقل تو ديدن جمال من
برقع از رخ برگرفتي آفتاب آمد برون
زلف را كردي پريشان، مشك ناب آمد برون
صبحدم در فكر آن خورشيد تابان خواب برد
خواب مي ديدم كه ماه از جامه خواب آمد برون
بي خبر بودم ز دل امشب نمي دانم چه بود
آه كردم صبحدم بوي كباب آمد برون
گر بپرسد از شكر شيريني گفتار خود
قند را گو مي تواند از جواب آمد برون
مست بودم از نگاهش زلف از يك جانبي
بسته زنجيري براي احتساب آمد برون
من در اين مجموعه ي عالم بسي كردم نگاه
هر ورق را چون گشودم انتخاب آمد برون
آبرو تا چند ريزي بر در سنگين دلان
از براي تشنگان از سنگ، آب آمد برون
طرفه اكسير است در ميخانه بر مس وجود
تا به دهليزش درآيد شيخ، شاب آمد برون
خضر تا كي گوهر مقصود مي جويي به بحر
اين گهر دايم ز دل هاي خراب آمد برون
دفتر اعمال خود پيش از قيامت ديده ايم
بيشتر در نامه ي من بي حساب آمد برون
باعث هجران سعيدا زان پري خود بوده ام
من چو رفتم در حجاب او بي حجاب آمد برون
صبحدم مطلوب چون مست شراب آيد برون
ز آه صديقان او بوي كباب آيد برون
كي شود ظاهر كرامت از ولي پيش نبي
ذره ها پنهان شود چون آفتاب آيد برون
سال ها شد جاي در ويرانه ي دل كرده ام
عاقبت گنجي مگر از اين خراب آيد برون
عاشقي نسبت به سيماب است بهتاني به عشق
كي به گشتن بي قرار از اضطراب آيد برون
بسكه خم در خم شكن در زلف او افتاده است
شانه را از پنجه هر مو انتخاب آيد برون
يار را گم كرده ام از دل سراغش مي كنم
مي زنم فالي مگر از اين كتاب آيد برون
باده مي نوشد سعيدا ليك ني چون اقدسي
خرقه اش را گر بيفشاري شراب آيد برون
عهد كي از عهده ي پيمانه مي آيد برون
توبه ها اشكسته از ميخانه مي آيد برون
انتظار دوستي از دشمنان بايد كشيد
آشنا تا مي رود بيگانه مي آيد برون
بي تجلي برنمي خيزيم از خواب عدم
تا نسوزد شمع كي پروانه مي آيد برون
كفر اگر از كعبه در عالم نمايان شد چه شد
دايماً اسلام از بتخانه مي آيد برون
بسكه دل در حلقه هاي زلف او گرديده بند
هر سر مويش به زور از شانه مي آيد برون
جاي طفلان است يدگر بعد از اين شهر حلب
هر كه دارد عقل با ديوانه مي آيد برون
نيست تخم آرزو چون لاله و گل هرزه رو
تا قيامت كي ز خاك اين دانه مي آيد برون؟
پاي بر جسم مكدر نه جمال جان ببين
بگذر از جان بعد از آن و صورت جانان ببين
چند مي بيني ز همديگر سر و دستار و ريش
فكر كن بگشاي چشم و معني انسان ببين
جاهلي بر نفس خويش و دم ز عرفان مي زني
درد را دانسته آن گه جانب درمان ببين
سخت بود از جان گذشتن بعد از آن ديدن جمال
آنچه مشكل مي نمودت پيش از اين، آسان ببين
در محيط افتاده را كي موجه آيد در نظر
استقامت پيشه گردان گردش دوران ببين
مي خلد بر جان سعيدا چون شود روز حساب
هر سر مو را به تن امروز چون پيكان ببين
هر كس شكست طره ي پرپيچ و تاب او
زلفش چو مار گشت و درآمد به خواب او
يك بوسه اي كه دل طلبد ز آن دهان تنگ
صد بحث مي كند لب حاضر جواب او
بركند صبر لنگر سنگين خويش را
دل برد چون سفينه، خرام جواب او
نگذاشت طاقتي كه كشد كس عنان آه
همچون هلال جلوه ي پا در ركاب او
چه هشيار است در انداز چشم مي پرست او
كه هرگز يك دلي بيرون نمي آيد ز [شست] او
هزاران حلقه بايد در خم زلف پريرويان
كه تا يك دل تواند صيد كردن چشم مست او
دلم را گوي بازي كرده ايد و راضيم از جان
وليكن باخبر اي ماهرويان از شكست او
چه گويم از خم زلف و قد موزون دلجويش
كه هرگز كي توان كردن به عمري شرح بست او
يقين معذور خواهد بود از تكليف در عالم
كه تا محشر نمي آيد به خود مست الست او
از آن جان را خوش آيد ناوك مژگان كه هر ساعت
دل ما را خطا تا گردن و تا پر نشست او
سعيدا مهر مهرويي به دل دارد كه از خجلت
يد بيضا دگر بيرون نمي آيد ز دست او
به بحر شور زده غوطه آب نيل از تو
به چاه رفته فرو يوسف ذليل از تو
به ياد لعل تو مي در بهشت مي جوشد
گرفته لذت كافور سلسبيل از تو
نسيم پيرهن يار بس بود ما را
جمال يوسف كنعان و مصر و نيل از تو
بس است روز قيامت اگر به وزن آيد
گناه و لطف كثير از من و قليل از تو
گناه و جرم بود مظهر ظهور كريم
بهشت و حور سعيدا به اين دليل از تو
به دل ها ناوك انداز است دايم ابروان تو
جدا هرگز نديدم تير مژگان از كمان تو
به غير از خويش رفتن چاره ي ديگر نمي بينم
كه باشد بي نشاني يك نشاني از نشان تو
اگرچه پيش از اين نشنيده بودم زان دهان حرفي
دهاني كرده اند امروز مردم از زبان تو
فلك كي مي تواند شرح الوان نعم كردن
كه يك پيچي است و اگر ديده از دستار خوان تو
معاني را ز جيب غيب با اين پاك داماني
كشيده در طلسم صورتش سحر بيان تو
تو را در خواب مي ديدم كه خورشيد آمدم بر سر
گشودم چشم و از بي طاقتي كردم گمان تو
بجز اقليم ملك دل نمي تازد دگر جايي
كه غير از دل نمي گنجد غم صاحبقران تو
نباشد خاطر جمعي سراسر در جهان كس را
نرويد جز گل آشفتگي در بوستان تو
مذاقم را به انده دايه مي پرورد و مي گفتم
نشيند لذت غم تا به مغز استخوان تو
بيا و كافرم كن وانگهان زن تيغ بر فرقم
گذشتم از سر ايمان و جان خود، به جان تو
نه در وصلت قرار و ني به هجرت صبر و تمكيني
سعيدا كرده ام در هر دو حالت امتحان تو
صلح و صفا بود مرا جنگ تو و جفاي تو
تن به قضا سپرده ام در طلب رضاي تو
يوسف مصر كمترين بنده ات اي عزيز من
هر دو جهان كلافه اي آمده در بهاي تو
جز دل عاشقان نشد معبد ذات اقدست
كون و مكان دو كفش تنگ آمده پيش پاي تو
مردم ديده خاك ره در نظر منزهت
پاك ز آلت لسان، نطق سخن سراي تو
چرخ شد استخوان نما از مه كه بيندش
باز نكرده ديده را جانب او هماي تو
كار دلم تپيدن و بي تو در اين قفس مدام
در پرش است چشم من در سفر هواي تو
ديده نمي توانمت غير تو هست گر كسي
خود چه كنم بگو مرا گر نشوم فداي تو
گرچه ضعيفم و گدا چون تو نه بي مربيم
شكر خداي من تويي كيست بگو خداي تو
دادن جان مرا نه از بهر عوض گرفتن است
من ز فناي خويشتن خواسته ام بقاي تو
شهره ي شهر شد سعيدا به غلامي سگت
گر بكشي زهي طرب گر بكشي رضاي تو
از بسكه نازك است دل پر ز آرزو
داريم همچو شيشه ي مي گريه در گلو
من عمرهاست خدمت ميخانه كرده ام
كي مي رسد به داد خمار دلم سبو؟
راه نجات را سر مويي نمانده اند
كردند چاك سينه ي ما چون به غم رفو
اندوه و گريه بود طعام و شراب ما
روزي كه مي نوشت قلم «و اشربوا كلو»
فردا عمل طلب كند از ما نه نثر و نظم
كاري نرفته پيش، سعيدا به گفتگو
دل گر از دست شود در خم ابرو، گو شو
ور شود زار و نزار از غم آن مو، گو شو
سوي او [مي رو و] از شش جهت انديشه مكن
گر شود هر دو جهان از تو به يك سو، گو شو
جان من باد فدا چشم سيه را گو باد
سر مجنون چو شود بر سر آهو، گو شو
من نه آنم كه سر از بندگيت بردارم
گر شود سلسله ي دل خم گيسو، گو شو
نيست از مردن ابناي زمان هيچ غمي
گر شود خشك، گل و لاله ي خودرو، گو شو
زلف عمري است سعيدا كه تو را در دست است
گر شود جان چه شود بر سر يك مو، گو شو
خيالم تا به سرو قامت او گشته هم زانو
گهي با مه برابر مي زند گه با فلك پهلو
چنان از صورت آدم گريزانم كه در معني
نمي خواهم كه باشد پيش رو آيينه ي زانو
ز بيم تير مژگان اي دلا در زلف جا كردي
اگر مردي بيا و جاي كن در گوشه ي ابرو
سعيدا گفتگوها داشت از موي ميان او
بسي من گرد واگشتم ندارد آن كمر يك مو
رحمتش با بي گناهان كي كند فردا نگاه
مي برد دل هاي ظلمت ديده را چشم سياه
همچو ساقي اي كرام الكاتبين بردار دست
نامه ام چون ساغر مي شد لبالب از گناه
دل عجايب طاق ابرويي نشيمن كرده است
مي برد رشك و حسد ز اين گوشه ي من پادشاه
باز با زاغ است دشمن، زاغ با زاغ است دوست
يار شد همرنگ يار و كهربا با همرنگ كاه
پاس تسليم و رضا آن كس تواند داشتن
پيش رو آيينه دارد تا به لب، دل پر ز آه
از قدم تا فراق او طي كرد چشم عقل و گفت
طول شهر حسن خوش عمري است يك سال و دو ماه
تاج، ترك و سكه، صبر و خطبه، ذكر و فكر دوست
پوست، تخت و خانه ويران و سعيدا پادشاه
خطش نوشته بر او آيت كلام الله
سواد مملكت حسن اوست، زلف سياه
جهان شبي است در او راه مختلف بسيار
به هر صدا كه ز پايي رسد مرو از راه
دل است آينه اي صاف از غبار حدوث
كه عكس، مي ننمايد به غير «وجه الله»
رهي به سوي خدا ممكن است اگر به جهان
مرا عقيده نباشد بجز دل آگاه
دراز و كوتهي دست در جهان سهل است
مباد دست دل افتد ز [معنيي] كوتاه
اگرچه بي گنهم ليك مستحق عذابم
كه دور از تو نمردم همين بس است گناه
نمود موي ز كاكل، جهان معطر كرد
مگر كه معدن مشك خطاست، زير كلاه
ز عشق، كافر و مؤمن به كام خويش رسند
كسي به ناخوشي دل نرفت از اين درگاه
تو را چو حضرت يعقوب چشم گريان نيست
وگرنه يوسف مصري است در بن هر چاه
من آن مريد محبم كه بعد مردن من
ز خاك من نزند سر به غير مهر گياه
از آن به طره ي محبوب دل سعيدا بست
كه عندليب كند شاخ به خويش پناه
گرچه عالم را بنا آن ذات بيچون ساخته
ليك فكري كن كه عالم را بنا چون ساخته
هر دو عالم را معاني در تو صانع كرده فكر
تا در اين ديوان تو را مصراع موزون ساخته
عمر ليلي صرف شد تا گشت مجنون ابلهي
عالمي را نازم آن ليلي كه مجنون ساخته
خاك را آرام كي مي بود آدم گر نبود
اين همه صنعت كه حق در كار گردون ساخته
نيست ممكن عقل را بيت الحزن بي چار حد
زان بناي عشق را از عقل، بيرون ساخته
شد عزيز مصر ليكن در فراق خويشتن
يوسف ما خاطر يعقوب محزون ساخته
شيوه ها كردم بسي با زلف او رامم نشد
خلقت اين مار را گويا ز افسون ساخته
كام عيش ما نشد خالي ز تلخي هيچ گه
گوييا در باده ي ما چرخ، افيون ساخته
كار آسان نيست جور و ناز معشوق به كس
چشم او خود خورده خون ها تا دلي خون ساخته
هر چه هست از دفتر حق نيست بيرون در جهان
او به علم خويشتن ني كم نه افزون ساخته
چوب را در رقص مي آرد سعيدا جذب عشق
جلوه ي ليلي وش ما بيد مجنون ساخته
فلك به اين همه رنگي كه بر هوا بسته
به زير تيغ تو صيدي است دست و پا بسته
در كه مي زني و خانه ي كه مي پرسي
گشوده پاي جفا و ره وفا بسته
دلم ز روي زمين سرد اگر شود چه عجب
كه روزگار خنك آب بر هوا بسته
چه نازكي است خدايا كه زلف او دارد
دو جا شكسته و اما هزار جا بسته
جبين خواجه ز چين وانمي شود هرگز
كه در به روي خود از هيبت گدا بسته
هوا نشسته و كشتي شكسته و رفته
قضا ببين كه چسان دست ناخدا بسته
جهان و كار جهان ريسمان پرگرهي است
كه يك گره الم و ديگري دوا بسته
ببين ز سينه ي تنگ و دلم چه مي گذرد
گرفته راه گلو را غم و صدا بسته
فريب گوشه ي محراب را مخور كه خدا
گشاده در ز قفا و به روي ما بسته
مگر كه زنده كند يار از جفا ورنه
كمر به قتل ز خودرفتگان چرا بسته
هر آن غرور كه افكنده پيري اش از سر
گرفته زاهد و در گوشه ي ردا بسته
مرا كه دست به نيكي رسد چرا نكنم
كه كينه دشمنم از دست نارسا بسته
چه دلبري است سعيدا كه هندوي زلفش
دل شكسته به هر حلقه ي دو تا بسته
ز جان گذشتم و جانان شدم نشسته نشسته
برون ز عالم امكان شدم نشسته نشسته
ز بار كلفت و غم همچو پاي خواب آلود
نهان به گوشه ي دامان شدم نشسته نشسته
ز بسكه تشنه ي لعل لب بتان گشتم
اسير چاه زنخدان شدم نشسته نشسته
در آستانه ي مهر و وفاي يكرنگي
غبار خاطر ياران شدم نشسته نشسته
دليل ديده و دل گشته ام در آن خم زلف
چراغ شام غريبان شدم نشسته نشسته
ز بس گداخت مرا روزگار همچو هلال
ز چشم حادثه پنهان شدم نشسته نشسته
به پوست تخت قناعت ز ديو نفس خلاص
به زور صبر، سليمان شدم نشسته نشسته
در انتظار جمال تو بر سر كويت
رفيق نام گدايان شدم نشسته نشسته
اثر نبود سعيدا ز من به روي زمين
چو گرد و خاك نمايان شدم نشسته نشسته
نمايد گاه ابرو گه جمال آهسته آهسته
ز ابر آيد برون بدر و هلال آهسته آهسته
به همواري كشيدم در بر آن سرو سهي قد را
تو اي بلبل به گوش گل بنال آهسته آهسته
از اين غوغا چه حاصل مي كني واعظ در اين مجلس
نداري حال، باري قيل و قال آهسته آهسته
غرور حسن در آغاز خط از غافلي باشد
كه بس با سبزه گل شد پايمال آهسته آهسته
سعيدا هر چه را در دل تعلق بيشتر داري
كشي آخر از آن چيز انفعال آهسته آهسته
باز چشمش سرمه آميز آمده
طرفه بيماري به پرهيز آمده
غير داغ و آه از دل برنخاست
وادي ايمن بلاخيز آمده
كوه هستي را به ما هموار كرد
عشق فرهاد سحرخيز آمده
هر كه او مست شراب بيخودي است
ساغرش بي باده لبريز آمده
ناتواني ديده كس جز چشم او
خسته و بيمار و خونريز آمده
از تبسم لب دگر هرگز نبست
تا به كام دل نمك ريز آمده
شد به غارت كردن جان ها سوار
هر دو فتراكش دلاويز آمده
سوخت دل گويا به داغ سينه ام
آه من با شعله ي تيز آمده
كيست يارب در پس آيينه ام
طوطي نطقم شكرريز آمده
جان من شد بنده ي ملاي روم
دل مريد شمس تبريز آمده
از براي غم سعيدا غم مخور
گرچه اين لشكر به انگيز آمده
ز من تا كوي جانان گرچه يك آواز رس مانده
ز دوري مي زدم فرياد اما ناله پس مانده
سياهي لاله را بر تن نه از بخت سيه باشد
كه از پيمانه ي مي در دلش داغ هوس مانده
نه خال است آن كه مي بيني تو بر رخساره ي نسرين
كه بر خوان نباتي ريزه ي پاي مگس مانده
مرا گل بر سر شوريده بي او با چه مي ماند
كه گويي بلبلي بر آشيان يك مشت خس مانده
سعيدا سعي كن تا از تو هم چيزي نشان ماند
كه از بلبل فعان و ناله، از طوطي قفس مانده
ابروي تو را تا قلم صنع كشيده
حيرت ز مه نو سر انگشت گزيده
خطي كه نمايان شده بر گرد رخ او
صادق نفسي سوره ي اخلاص دميده
جان طرفه همايي است كه بازش نتوان ديد
اين باز ز هر شاخ درختي كه پريده
راهي است ره عشق كه چون ما و تو بسيار
تا بوده نفس رفته به جايي نرسيده
بيكاري ما به ز همه كار جهان است
چون عاقبت كار كه ديديم كه ديده؟
هرگز نبريدي ز گنه رشته ي كردار
ناف تو مگر دايه به اين كار بريده؟
دل فكر گنه دارد و لب توبه سعيدا
كس مثل تو بي عار نديده نشنيده
نيست با كس اتحادم همچو كوه
در ازل وحدت نهادم همچو كوه
گر شكستي يافت از من خاطري
[موميايي] باز دادم همچو كوه
بار سنگين غم عشق تو را
بر دل مسكين نهادم همچو كوه
لحن صوت من ز آواز كسي است
ورنه بي او من جمادم همچو كوه
خاطر صحرا گران از من نشد
گرچه بس سنگين نهادم همچو كوه
سرنكردم خم سعيدا پيش كس
گرچه از پا اوفتادم همچو كوه
عهد با بالابلندي بسته اي
دل به شوخي خودپسندي بسته اي
كرده اي زين ابلقت را چون فلك
آفتابي بر سمندي بسته اي
تنگ شكر را گشودي از لبت
بر سر هر حرف، قندي بسته اي
وانمودي خويش را بيچون به خلق
خلق را با چون و چندي بسته اي
كرده اي جا خال را در خاطرم
در دل آتش سپندي بسته اي
نوش داروها در آن لب هست و لب
از براي دردمندي بسته اي
كرده اي جا در خم ابروي يار
خانه بر طاق بلندي بسته اي
داد از زلف فلك پيماي تو
عالمي را در كمندي بسته اي
اوحدي خوش گفته اي بر روي يار
«بر گل از عنبر كمندي بسته اي»
اي سعيدا عمر مي خواهي و دل
بر دم اسب دوندي بسته اي
آفتاب از آتش مهر تو اخگر پاره اي
آسمان، طفل مسيحاي تو را گهواره اي
چون توان سير گلي كردن كه از نازك دلي
نيستش از چشم نرگس طاقت نظاره اي
مي توانم گفت در ميدان ما صاحب دمي
گر تواني كرد يك دم چاره ي بيچاره اي
چند باشم همچو بلبل بي نوا در اين چمن
يا چو گل در قيد گلشن با دل صد پاره اي؟
اشك من هم مي تواند يك دلي را نرم كرد
گر كند باران نيسان سبز سنگ خاره اي
يار بي رحم است و قادر هر چه مي خواهد مي كند
نيست جز بيچارگي اينجا سعيدا چاره اي
اي كه از قدرت تويي حسن آفرين تازه اي
باز از روي كرم بنما جبين تازه اي
جلوه ي معشوق چون هر دم به رنگي ديگر است
مي توان هر روز پيدا كرد دين تازه اي
كس نمي داند جهان را چيست از تبديل وقت
هر زمان اين دست دارد آستين تازه اي
مي كند احيا به رنگي خاندان كفر را
هر نفس مي افكند بر زلف، چين تازه اي
روبرو با خلق گشتن طرفه كار مشكلي است
بايد اي آيينه روي آهنين تازه اي
دلنشين ياري خدا از عيب بنمايد مگر
در مكان كهنه مي خواهم مكين تازه اي
فكرها كردم سعيدا در سخن تا يافتم
از براي گلشن معني زمين تازه اي
نمي دانم تو خاكي آتشي يا باد يا آبي
فتاد از تاب، گردون و هنوز از حرص، بي تابي
حقيقت پرده ي ناموس خود دارد شريعت را
تو بي ناموس مي خواهي كه از معني خبر يابي
دميد از هر بن مويت اجل صبح قيامت را
نمي ميري هنوز از بي حيايي زنده در خوابي
هما را طعنه گرديد استخوان جد و آبايت
هنوز اي بي هنر در موج خيز بحر انسابي
سعيدا را فكند از پا خمار اي ساقيا برخيز
به ياد ساقي كوثر دمي آبي دمي آبي
هيچ در كفر و خيال كار مشكل نيستي
در دلي اما خبردار از دل دل نيستي
در كنار ما و ما را از كنار بهره نيست
همچو دريا واقف از احوال ساحل نيستي
عاقبت بايد از اين ويرانه ي تن رخت بست
هيچ در فكر ديار و راه منزل نيستي
با وجود حشمت و جاهي كه در ظاهر تو راست
شكرلله از من درويش، غافل نيستي
صحبت ناقص سعيدا شد دليل نقص تو
از چه با جاهل نشيني گر تو جاهل نيستي
وجودم را بر آتش زد لقاي گرم موجودي
شدم كوه تجلي از نگاه سرمه آلودي
نه ما بود و نه من بودم نه تن بود و نه جان بودم
نه خاكي بود و نه آبي نه آتش بود و ني دودي
در آن جامع كه من بودم نه مسجد بود و نه منبر
نه ديري بود و دياري نه ساجد بود و مسجودي
از آن دم عشق مي بازم كه در عشقش نهان بودم
نه عاشق بود و ني عارف نه معروفي نه موجودي
خوشا آن نشئه ي سابق كه در ميخانه ي وحدت
نه مي بود و نه انگوري نه مقبولي نه مردودي
طبايع بست چون صورت، تولد كرد خواهش ها
جهاني بود بس عالي، ز اغيار و حسد خالي
فراواني و ارزاني نه نقصان بود و نه سودي
در آن بحري كه من بودم نه گوهر بود و نه ماهي
نه دريا بود و ني كشتي نه وارد بود و مورودي
گذشت از حد سعيدا انتظار جلوه ي آن قد
قيامت مي شود آخر وليكن اي خدا زودي
دارم ز باده چشم تمناي بيخودي
ساقي بيار ساغر و ميناي بيخودي
كشت جنون ز خون جگر آب مي خورد
داغ دلست لاله ي صحراي بيخودي
در عين سجده دست دهد بيخودي اگر
مالم چها جبين به كف پاي بيخودي
در ساحل خودي دل زاهد فسرده شد
يارب حواله ساز به درياي بيخودي
هر لحظه مي روم ز خود اما نمي رود
يك ساعت از سرم سر سوداي بيخودي
بيرون بيا ز خانه و بنماي رو به خلق
بنشين و خوب ساز تماشاي بيخودي
ديوانه وار تا سر كوي خيال او
هر دم روم ز خويش به دعواي بيخودي
مي ها كشيده ايم سعيدا به ياد دوست
در لاله زار دامن صحراي بيخودي
دوست به دشمن به كربلا تو نمودي
يوسف يعقوب را بها تو نمودي
صورت جان من است جسم لطيفت
آنچه نديده است كس مرا تو نمودي
زلف گشودي و خط سبز كشيدي
آنچه نبود آن سوا سوا تو نمودي
بوالحكمي را ابوي جهل تو كردي
ختم نبوت به مصطفي تو نمودي
رسم جفا، روي خوب و چشم سيه را
دلبري و شوخي و ادا تو نمودي
در حرم امن جاي توست سعيدا
چون به قضاي خدا رضا تو نمودي
تو تا به كي دل و جان در امان نگه داري
ز تير حادثه تا كي نشان نگه داري
لب از حلاوت آن وانمي شود ديگر
اگر تو قند سخن در دهان نگه داري
خيال غير به دل مي كني چه شرم است اين
كه در ميان حرم با بتان نگه داري
چه غنچه هاي معاني به دل شكفته نگردد
به شرط آن كه چو سوسن زبان نگه داري
امانتي است محبت خدا سپرده تو را
خيانتي نكني به ز جان نگه داري
اگرچه ابلق نفس تو سركش افتاده است
ولي به جاده ي خواهش عنان نگه داري
تو آن زمان ز كريمان روزگار شوي
كه سود خويش دهي و زيان نگه داري
تو را به حضرت او بازگشت خواهد بود
نياز و عجز و الم ارمغان نگه داري
يقين شوي تو هم آغوش او كه خميازه
به آرزو نكشي چون گمان نگه داري
به يادگار قيامت نشان درد محبت
اگر به دل نتواني به جان نگه داري
از آنچه غير رضاي تو در جهان باشد
مرا به حق رضايت از آن نگه داري
رسد تو را به دل اسرارهاي غيب سعيدا
كه راز خويشتن از ترجمان نگه داري
دلم ربوده بت ماهري به عياري
كه گوي بازي او چرخ شد به مكاري
به هر سري كه ز مغز غرور ديد نمي
فلك ز غيرت آن ذات كرد عصاري
ز ضعف گرچه تنم خشك كرد روغن خويش
نمي كشم چو كمان تاب منت ياري
به ياد روي تو گل در چمن پريشان است
ز هجر چشم تو نرگس كشيده بيماري
كجا نگاه به تقدير مي كند تيرش
كسي كه ياد دهد با قضا كمانداري
نمي كشم دگر از پاي خار راه تو را
ز بس كشيده ام از دست دوريت [خواري]
ز چارسوي محبت كسي برد سودي
كه سيم اشك كند صرف قلب بازاري
مدام دل به تماشاي روي دلداري است
كه يوسفش به هوس مي كند خريداري
اگر چه مظهر نيك و بد زمانه منم
ولي حقيقتم از خير و شر بود عاري
كسي به وجه حسن مي شود حسن هرگز
مقام جعفريت كي رسد به طياري؟
خزينه ي دل خود صرف آب و گل كردم
خراب كرده ام اين خانه را به معماري
نهال عمر تو شد خشك و تخم حسرت سبز
تو سنگدل به غم آب و نان گرفتاري
اگر ز غير كني دل به زور بازوي عشق
چه چشمه ها كه از اين كوه مي شود جاري
شراب غفلت كثرت تو را اثر نكند
ز رمز نشئه ي وحدت اگر خبر داري
بيا و بهتر از اين شيوه ي جفا انگيز
تو را كه داده خدا قوت ستمكاري
به غير جور و جفا از تو هيچ لايق نيست
كه بهترين هنرهاست مردم آزاري
ز بد به هيچ طريقي اميد رحمت نيست
كه مزرعي نشود سبز جز نكوكاري
حجاب ديدن جان مي شود نظاره ي تن
بپوش ديده سعيدا اگر نظر داري
ديده بيرون شده از پرده به ديدار كسي
جان به لب آمده از لعل شكربار كسي
همچو تصوير نيم زنده وليكن دارم
چشم در راه كسي پشت به ديوار كسي
نرگس از چشم و گل از دست كسي افتاده است
سنبل آويخته از طره ي طرار كسي
هر چه ديديم ز جايي به ظهور آمده است
خار از پاي كسي، سرو ز رفتار كسي
خواجه خود درد دل بنده ي خود مي داند
نيست در پيش كسي حاجت اظهار كسي
به غلط كي به سرچشمه ي حيوان مي رفت
خضر مي بود اگر تشنه ي ديدار كسي؟
عمرها شد كه در اين دايره سرگردانند
ماه مشتاق كسي، مهر طلبكار كسي
در جهان هر كه به شغلي است سعيدا مأمور
تو مياويز به عيب و هنر و كار كسي
شد زمين تكيه گاه درويشي
آسمان بارگاه درويشي
جاده ي ايمن و طريق خوش است
تا به حق شاهراه درويشي
بي پر و بال مي رسد تا عرش
صبحدم تير آه درويشي
نامرادي بود مراد همه
بي پناهي پناه درويشي
بي زر و زور پادشاهانند
اين گدايان راه درويشي
سر خورشيد زير پاي كند
هر كه پوشد كلاه درويشي
گر جهان گم شود نگردد گم
حشمت و دستگاه درويشي
پاك از غيبت و ريا و حسد
مسجد و خانقاه درويشي
سرمه ي ديده ي سعيدا باد
گرد نعلين راه درويشي
برهنگي است عبا و قباي درويشي
توكل است لباس غناي درويشي
[شكستگي] همه كار تو را درست كند
دلي شكسته بود مومياي درويشي
ز حرص، جوش و خروش قلندر از خامي است
به صبر پخته شود شورباي درويشي
ز بيم حادثه افتادگان چه غم دارند
خلل پذير نباشد بناي درويشي
ز فقر سلب اراده است مطلب طالب
رضاي دوست بود مدعاي درويشي
غبار هستي خود تا ز دل نيفشاني
كجا شود به تو پيدا صفاي درويشي
به تخت زر نزند پشت پا ز استغنا
دلي كه يافته باشد هواي درويشي
به صومعه زاهد رود گهي مسجد
كه نيست محرم خلوت سراي درويشي
چو آفتاب سعيدا شود تمام ضيا
به هر كه سايه نمايد هماي درويشي
تلخي كند به كام خضر آب زندگي
بيدار چون شود ز شكر خواب زندگي
از غفلت است اين همه عمر دراز خضر
بدتر ز خواب مرگ بود خواب زندگي
چون تيغ گرم در پي تحصيل آبروي
من بارها گذشته ام از آب زندگي
شب هاي تار عمر به غفلت گذشته است
فيضي مگر بريم ز مهتاب زندگي
آخر سرش ز كثرت خميازه شد حباب
آن كس كه داشت خواهش درياب زندگي
هر روز تار عمر نهد رو به كوتهي
بيكار نيست دست رسن تاب زندگي
جان سخت تر ز خضر سعيدا كسي نديد
آورده است تا به چه حد تاب زندگي
هر جا پيدا شود شور و شر ديوانگي
مي زنم دست جنون را بر سر ديوانگي
گر ز اوضاعم جنون پيداست عيب من مكن
سال ها شد حلقه كوبم بر در ديوانگي
پاره ي آشفتگي چون گل به دست آورده ام
تا كنم آن را نشان افسر ديوانگي
در اقاليم جنون، تدبير را بايد گذاشت
نيست راهي عقل را در كشور ديوانگي
بر خيالات سعيدا بنگرد از راه شوق
هر كه مي خواهد ببيند پيكر ديوانگي
اي كه در تدبير دنياي دني بس مايلي
حق زيادت رفته و مشغول فكر باطلي
در ره كج مي روي چون مار با صد پيچ و تاب
در طريق راستي اي كهل كاهل، كاهلي
نقش مي بيني ز دنيا بي خبر از باطنش
مي دوي اين ما را در پي، چو طفل از جاهلي
از شمار نقره و زر مي شود دستت سياه
تا چه خواهد كرد مهرش چون كند جا در دلي
مي كشي چون سرو قد مغرور مي گردي به خود
ليك واقف نيستي از آن كه بس بي حاصلي
نقش بر ديواره ي دل بسته اي صد آرزو
در پي هر آرزو داري خيالي باطلي
حب درويشان كه مفتاح سراي جنت است
داده اي از دست، در فكر سرا و منزلي
هر چه هستي با خداي خويشتن مشغول باش
ز اين دو صورت نيست بيرون ناقصي يا كاملي
مشكلت آسان نمي گردد سعيدا هيچ گاه
تا تو در تدبير آسان گشتن اين مشكلي
كريمان را چه شد يارب كريمي
نمي بينم ز كس لطف عميمي
نشاني از كريمان نيست امروز
در اين عالم بجز عظم رميمي
به گوشش اه نتوان كرد از ترس
كه گل آشفته گردد از نسيمي
گذشتن از صراط آسان نباشد
كه مي خواهند ذهن مستقيمي
اگر فرعون را دانند دانند
كه مي بايد به هر كس يك كليمي
بياور اي نسيم از كوي جانان
پيامي يا غباري يا شميمي
درون سينه دل چون كرد مسكن
كه هر جا كعبه مي بايد حريمي
دگر ياري نمي كردم به ياري
اگر مي داشتم يار قديمي
شكستي عهد و پيمان سهل باشد
مبادا بشكني قلب سليمي
شنو شعر سعيدا را و دركش
به گوش خويشتن در يتيمي
گهي معشوق و گه عاشق گهي جسمي و گه جاني
شوم قربانت اي بدخو كه هم ايني و هم آني
بجز نيكي مكن زينهار در عالم دگر كاري
كه روزي چند در اين خانه ي ويرانه مهماني
چسان فردا تواني ديد خورشيد جمالش را
كه چون نرگس به روي گلرخان امروز حيراني
گره شد در خم زلفش زبان شانه از گفتن
كه را دستي كه گويد حرف با جمع پريشاني؟
در اين ره زينهار اي دل تعلق كمترك بهتر
سعيدا رخت هستي باشدت بار پشيماني
ز بس اين تن پرستان كرده خم گردن به آساني
ز جا برخاستن گرديده مشكل از گران جاني
مبر اميد خود را نزد ابناي زمان اي دل
كه موج بحر نوميدي است ز ايشان چين پيشاني
به هر تار سر زلف تو بستم دل ندانستم
كه آخر نيست يك مو حاصل از اين جز پريشاني
ز فرمان تو بيرون مي رود در آستين دستت
مكش منت ز دوش خويش و تن در ده به فرماني
دل سنگين او از گريه ي من نرم خواهد شد
كه از آه تر من سبز شد ياقوت رماني
«بده ساقي مي باقي كه در جنت نخواهي يافت»
شبي با اين قضا بزم چنين من در غزلخواني
سعيدا سال ها جان كند تا امشب به كام دل
مريد حافظ شيراز شد از خويش پنهاني
ميزان عدالت بودي دي زلف سمن سايي
ديديم قيامت را ديروز ز بالايي
چون خسته شود خاطر بوسم لب معشوقي
چون درد سرم آيد سايم به كف پايي
سنگ ره وصلش را چون سرمه بسي سودم
هر آبله در پايم شد ديده ي بينايي
قربان تو مي گردم تا هست مرا جاني
من ذره تو خورشيدي من بنده تو مولايي
هر لاله در اين صحرا داغي است ز مجنوني
هر گل خبري دارد از عارض ليلايي
هر ذره در اين عالم از پرتو خورشيدي است
هر قطره كه مي بيني آبي است ز دريايي
در ذيل نكونامان بسيار چو بسطامي است
در دفتر بدنامان كو مثل سعيدايي؟
ز خويش برده مرا چشم باده پيمايي
نگاه بر طرفي رفته و دلم جايي
چسان به كار دگر رو كنم كه كس نشنيد
به دست دور زمان غير جام و مينايي
همين نه جور و جفا كار دلبري است و بس
كه گاه ناز و عتاب و گهي دل آسايي
رسيده است به جايي نزاكت طبعم
كه چون نسيم ز خود مي روم به ايمايي
چو تار و پود محبت به عمر پيچيده است
مراست بر سر زلف تو طرفه سودايي
گرفتم آن كه نمايد جمال خود ليكن
كه راست طاقت نظاره اي تماشايي؟
ز رنگ و خوي تو پيداست هر كه را چشم است
كه آفتاب نهادي و ماه سيمايي
چه غم ز درد دلم گر خبر نمي گيري
همين بس است كه در جمله حال، دانايي
چه مور و پشه كه در كارخانه ي عالم
به كوي عشق نديدم كم از سعيدايي
در حريم دل من شمع شب افروز تويي
چمن و باغ بهار من و نوروز تويي
چاك زد سينه ام ابرو چو به مژگان گفتم
اي سيه تاب مگر ناوك دلدوز تويي
كيست دايم كه به آن گوش سخن مي گويد
جز تو اي زلف كه هندوي بدآموز تويي
يار مستانه گذر كرد به رويش گفتم
مي شنيديم ز دل آتش جانسوز تويي
مي رسد ناز كني بر همه اندام اي چشم
كه در اين معركه يك صفدر فيروز تويي
دل به غير تو سعيدا ندهد در عالم
كه در اين خانه همين محرم دلسوز تويي
واقف از زاده و نزاده تويي
«عالم الغيب و الشهاده» تويي
عاشقان را تو مي كني سرمست
طرب افزاي جام باده تويي
شهسواران به قوت تو سوار
دستگير من پياده تويي
در رحمت به روي هر دو جهان
بي غرض بي سبب گشاده تويي
فارغ از دي و حال و فردايي
بي نياز از كم و زياده تويي
فتنه آموز چشم و زلف سياه
آبروي جمال ساده تويي
در زمين و زمان و غيب و شهود
قادر و قدرت و اراده تويي
شعله پرداز و نورافشان ساز
در دل صاف و روي ساده تويي
در بيان كمال آن معشوق
اي سعيدا زبان گشاده تويي
دل برده است چشم قتال جنگجويي
خورشيدوضع و مهرو چون باده تندخويي
منع مدام زاهد دارد دوام تلخي
يا حرف تلخ بهتر يا مي در اين چه گويي؟
رمزي است نشئه ي مي، پندم به گوش خود گير
زنهار تا تواني با نيك و بد نكويي
عالم همين نمودي است خالي ز لطف معني
رنگ وفا ندارد نقشي است بر كدويي
در مسجد و خرابات نشنيدم و نديدم
غير از فغان و شوري جز بانگ هاي و هويي
مرغ چمن همي گفت دي با ترنم خوش
زنهار دل نبندد عاقل به رنگ و بويي
ز اين چرخ بي مروت كام دلي نخواهي
كاين تشنه اي است مشتاق تا ريزد آبرويي
هرگز نمي نمايد آن ماه رخ سعيدا
تا اين غبار هستي از خاطرت نشويي
غزل هاي خاص
از كرده پشيمانم ناكرده هراسانم
از خويش گريزانم راهيم به خود بنما
سرگشته و حيرانم چون باد پريشانم
اي سرو خرامانم راهيم به خود بنما
در كعبه ثناخوانم در صومعه رهبانم
در مدرسه مولانا در ميكده دربانم
فرعونم و هامانم گه حيه و ثعبانم
گه موسي و عمرانم راهيم به خود بنما
گه ديده ي گريانم پوشيده و عريانم
چون زلف سيه بختم گه موي پريشانم
گه نادر دورانم گه خار مغيلانم
گاهي گل و ريحانم راهيم به خود بنما
گه لعل بدخشانم گه سنگ درخشانم
گه كوهكنم گويند گه خسرو [و] خاقانم
گه شيخم و رهبانم گه صاحب عرفانم
دانم كه نمي دانم راهيم به خود بنما
گه بنده ي سبحانم گه نوكر سلطانم
گه فقر فقيرانم گه عاشق خوبانم
گه صاحب ايمانم گه تابع شيطانم
گه عارف يزدانم راهيم به خود بنما
گه رند غزلخوانم گه ديو گه انسانم
موساي كليم الله يا آذر و رهبانم
من هيچ نمي دانم اي اصل تن و جانم
يا اينم و يا آنم راهيم به خود بنما
گه در بر جانانم گه منتظر آنم
گاهي هدف تيري گه در خم چوگانم
چون بيد به ايمانم از خوف تو لرزانم
من بنده ي فرمانم راهيم به خود بنما
مشكل شده آسانم هر شي شده برهانم
موسي شده هامانم جهل آمده عرفانم
گه عاشق جانانم گاهي ز رقيبانم
ني رنجم و رنجانم راهيم به خود بنما
از دشنه ي خوبانم صد زخم نمايانم
هر لحظه به دل آيد من روي نگردانم
من بي سر و سامانم از خانه خرابانم
مي داني و مي دانم راهيم به خود بنما
تن گفت سرابانم جان گفت كه مهمانم
خود گوي به جانانم ناسوخته بريانم
دل گفت سعيدا را اي عارف حق دانم
همصحبت جانانم راهيم به خود بنما
رهن يكي رهين يكي يار يكي سخن يكي
كفر يكي و دين يكي يار يكي سخن يكي
حزن يكي حزين يكي جبهه يكي جبين يكي
تخم يكي زمين يكي يار يكي سخن يكي
تخت سبكتكين يكي تخته ي آهنين يكي
قرن يكي قرين يكي يار يكي سخن يكي
خاطر پرهوس يكي بلبل در قفس يكي
باز يكي مگس يكي يار يكي سخن يكي
رفته به صد هوس يكي آمده دسترس يكي
مقصد و ملتمس يكي يار يكي سخن يكي
گلشن و خار و خس يكي ناكس و دون و كس يكي
ناي يكي نفس يكي يار يكي سخن يكي
احمد و مرتضي يكي پيرو و پيشوا يكي
مبدأ و منتها يكي يار يكي سخن يكي
صلح يكي صفا يكي جنگ يكي جفا يكي
خانه يكي خدا يكي يار يكي سخن يكي
كشته ي آشنا يكي قاتل بي وفا يكي
جنس يكي بها يكي يار يكي سخن يكي
حرف يكي زبان يكي خاطر نكته دان يكي
مهر لب و دهان يكي يار يكي سخن يكي
چاه ستمگران يكي گرگ شكم دران يكي
يوسف كاروان يكي يار يكي سخن يكي
جمله جهانيان يكي هست سعيد از آن يكي
اين همه مست از آن يكي يار يكي سخن يكي
قصايد
بنهاد چو بر دوش قضا طبل و علم را
فرمود نويسنده ي تقدير قلم را
طغراكش فرمان قضا و قدر خويش
بي دست و قلم كرد همان امر قدم را
لازم كه قضا طبل زنان مي رود آخر
تقدير به هر سو كه نهاده است قدم را
از روز ازل تا به ابد دفتر خود كرد
بنوشت به عنوان قلمش «نحن قسم» را
بر صنعت صانع نگر و دفتر تقدير
كز روز، ورق كرده و شب، حبر رقم را
شيرازه ي مجموعه زمين است به تحقيق
افلاك مجلد شده اين دفتر غم را
راضي به قضا كرد و به تن روح درآورد
از پشت به تقدير برآورد شكم را
از لطف عيان كرد به ما شهر وجودي
وز قهر نشان داد به ما راه عدم را
گر جرم نمي بود [و] معاصي صفت جود
مي ريخت به شمشير كرم خون كرم را
غازي به غزا چون نرسد دست ز غيرت
بر خويش كشد خنجر غم تيغ الم را
هر ذره به خورشيد حقيقي است دليلي
نگذاشته بيجا به سخن كسره و ضم را
بي فرع كجا راه توان برد به اصلي
داري نظري خوب ببين سايه ي هم را
گر مظهر خود كرد جهان را چه عجايب
سر پيش كند چون به ره افتاد قدم را
تا راه برد بنده به شكرانه ي صحت
ايجاد نمودند در اجسام سقم را
گر طعنه زند ناقص و با سنگ كم خويش
خاطر شكند چون من محزون دژم را
من رنجه بگردم كه ندانست و خطا كرد
جاهل كه نداند نه صمد را نه صنم را
با اهل دل اي جان به ادب باش كه جهال
از جهل، صنم خانه شمردند حرم را
با بدگهران پند و نصيحت نكند سود
بي فايده افسون نتوان كرد اصم را
قدر نفس پاك چه دانند خسيسان
ايشان كه همه عمر نديدند ندم را
عيب است ستايش به هنر بي هنري را
قايل نبود ميكده، قنديل حرم را
از فربه و آماس چو تفريق ندارند
ارباب دول عدل شناسند ستم را
زينهار كه گر محنت از ايام ببيني
در صورت اظهار مكش معني غم را
از هم به كسي شكوه مكن خود غم هم خور
بر هم نتواند زد از هم غم هم را
برخيز سعيدا پي تقدير و قضا رو
كاين هر دو برآرند دمار هم و غم را
دل خوش به معاني كن و در فكر سخن گوش
از ياد بر انديشه ي افزوني و كم را
خون دل خود ريز و بيفشان به رخ خويش
تا چند بمالي تو به رو رنگ بقم را؟
بر توسن انديشه بنه زين حقيقت
بر مركز تحقيق رسان جلوه ي هم را
بي واسطه فرياد كن و خواه نگاهي
زان گوشه ي چشمي كه اخص كرده اعم را
نقاش قضا نسخه ي ابروي بتان را
گويا كه به تصوير كشيده است كمان را
هرگز نه گشوده است و نه بسته است مه من
از ناز، ميان را وز انداز دهان را
عمري است كه در دامن زلف تو زدم دست
شايد كه به چنگ آورم آن موي ميان را
اي بي خبران از غم او مرده دلانيد
جز مرگ چه تعبير بود خواب گران را
در دور رخت روي نداده دل جمعي
زلف تو و بخت من و چشم نگران را
تا جوهر معني نزند جوش به خاطر
زنهار مده آب سخن، تيغ زبان را
روي تو نديديم و به كويت نرسيديم
هر چند دويديم سراسر دو جهان را
مه از خط فرمان تو بيرون نه برآمد
خورشيد در اين دايره پيچيد عنان را
تا زلف تو زنجير عدالت به ميان بست
فرقي نتوان كرد ز هم پير و جوان را
گر از لب شيرين تو يك نكته بگويند
از ياد رود كندن كان كوهكنان را
گردون اثر مهر تو آورد و مه نو
شد مشتري و برد به هم سود و زيان را
عشقت كه دو عالم به دو انگشت، فنا كرد
اثبات يكي كرد خداي دو جهان را
بحر از نظر جاذبه يك قطره ي اشكي است
گردي است كه افشانده ز پا ريگ روان را
گردون چه خبر دارد و دوران چه شناسد
حق نظر و دود دل سوختگان را
چشم تو مگر نشئه دهد باده كشان را
تيغ تو مگر آب دهد تشنه لبان را
از بسكه به جان آمده ايم از غم آن شوخ
ما دوست نداريم بجز دشمن جان را
طالع شده تا مهر تو از مشرق اميد
شد روز شب تيره ي دين مغربيان را
هر حكم كه رانده قلم معجزه ي تو
در ضبط درآورده زمين را و زمان را
دادي تو منادي كه در اين موسم دلكش
دارند گلو را و ببندند دهان را
تا شام به روي همه از مشرق و مغرب
بستند در قلعه ي شهر رمضان را
كردند براي تبع و آل تو پيدا
آراسته با زينت و فر خلد جنان را
بربست لب از وصف كمال تو سعيدا
حاجت نبود مدح صفات تو بيان را
بس بلند است قصر و خانه ي يار
در تصور ز سر فتد دستار
در رهش بسكه دست و پا زده ام
پا ز رفتار ماند و دست از كار
بعد از اينم غم حساب نماند
راست نايد دگر غمش به شمار
هر چه بيني به بد حواله مكن
زير اين چرخ گنبد دوار
كارفرمايشان يكي است يكي
خواه بدكار و خواه نيكوكار
كفر و دين را بهانه نيست جز او
هر دو از دست خفته و بيدار
در مقامي است فاتح الابواب
در مكاني است حافظ اسرار
بي حساب است در صفت اسمش
كه خدا نيست جز يكي به شمار
دل روان شد به صد زبان در حمد
گر زبانم گرفت از گفتار
نشوي تا در اين ميانه دو دل
دل بجز دلرباي خود مسپار
زاهدا تا خدا چه مي خواهد
من گنه مي كنم تو استغفار
جز اثر پا به راه نگذارد
هر كه خواهد شود صلاح آثار
ساقيا پند از سنايي گير
تا شوي از دو كون برخوردار
با اسيران خويشتن مپسند
در قدح جرعه اي و ما هشيار
شد سنايي حكيم حاذق من
دارويم در دكانچه ي عطار
پاي من راه خانه مي داند
سر من راه خانه ي خمار
چند اي خودپرست خواهي بود
هم خود آزار و هم خدا بيزار
چيست توحيد با خدا بودن
بيخود و بي قرار و بي انكار
ورنه با خويشتن اگر خواهي
چه يكي گو چه صد بگو چه هزار
اصل توحيد نفي غير خداست
نيست ليكن بجز تويي اغيار
تا حسابي به خويشتن داري
خويش را در حساب هيچ شمار
بي تو در كلبه ام كه مي باشم
گشته هر موي بر تنم مسمار
باده در جام و در زبان توبه
دست در كاسه و به لب زنهار
ز اين جهان در بساط ما امروز
نيست غير از جريده ي اشعار
هستم امروز ز اين تجمل خود
از خدا و رسول منت دار
ديد روزي مرا دل آزرده
عشق با اين جلال و جاه و وقار
گفت اي عاشق خراباتي
از مي وصل ساغرت سرشار
دل حزيني چرا و از چه سبب
گشته اي عاجز و مشوش كار
گفتم اي پادشاه درويشان
خود سپاهي و خود سپهسالار
قوت من شعله ي دماغ من است
نيستم كز ز مرغ آتش خوار
گرچه بي بالم و پر پرواز
نشدم جز تو را وليك شكار
از تو هرگز نكرده ام دوري
گرچه دورم ز خويش و يار و ديار
آن قدر جاي كرده اي در من
كه دگر دلبرم ندارد يار
به خدايي كه غير او فاني است
دست من گير و با خدا بسپار
سال ها شد كه ذكر من عشق است
تو هم اي عشق روي با من آر
چه شود گر به يمن همت تو
از قضا را شوم به يار دچار
او كشد تيغ و من كشم آهي
هر چه جز او به او كنم ايثار
پاي هجر از ميانه برخيزد
ديگر از ما كند فراق، فرار
ما و من هر دو گم شود در او
خود شود عشق و عاشق و دلدار
چند باشم چو صورت درها
چشم در راه و پشت بر ديوار
برسان بر سرم جفاكاري
اي خدايا ز انتظار برآر
كشتي ام اوفتاده در گرداب
نه زمين مي نمايد و نه كنار
مدد از هيچ كس نخواسته ام
جز تو يا ربنا مع الابرار
همتم كي ز خاك بردارد
گر فتد بار سايه ي اشجار
آنچه جز حمد حضرت باري است
نيست جز نعت احمد مختار
در خيالم نه زيد و نه عمرو است
شعر من حالتي است از اسرار
اي سعيدا كباب كرد مرا
گريه ي خونفشان و ناله ي زار
كي ز كوي تو سعيدا نفسي مي شد دور
گر خيال تو نمي داد دلش را دستور
گرچه در صورت ظاهر ز تو دور افتادم
نيست منظور خيالم بجز ايام حضور
پرتو شعله ي ديدار منور دارد
كلبه ام را مه و خورشيد چه نزديك و چه دور
صبر، مفتاح فرج گفته رسول عربي
به اميد سخن اوست كه گشتيم صبور
تا جدا كرده نظرهاي رقيبان از يار
چشم زخمي است كه افتاده به رويم ناصور
در حلاوت چو عسل گشته كلامم كه فراق
بسكه بر شان دلم نيش زده چون زنبور
مطلب از سير جنان ديدن همعصران است
ورنه بالله كه خواهش نبود حور قصور
مثنوي تا به جهان شرح جدايي را كرد
گشت در عالم تنهايي ما ني مشهور
منتظر باش مگر يوسفي از غيب رسد
كه كند كلبه ي احزان تو بيت المعمور
دوش در كوي خرابات گذارم افتاد
مطربي ساغر مي در كف و مي زد تنبور
معني مصرع ثاني به ترنم مي گفت
واي بر حال كسي كاو ز تو باشد مهجور
شام شهر رمضانم شب هجران گشته
مي برد رشك ز شام تو مرا وقت سحور
ديده از ديده ي من سيل رواني زان رو
چرخ افكند در اين گوشه به امداد بحور
وقت مهر است خدايا ز سحاب كرمت
چند در ابر جدايي بود اين خور مستور
روز هجران مرا هم شب وصلي بفرست
كه به اين روز شوم چون شب يلدا مشهور
به خيال تو نسازم چه كنم مسأله را
آب چون نيست ز خاك است طهارت به ضرور
طرفه سخت است به مطلوب رسيدن در هجر
اين كمان را نكشيده است كسي با زر و زور
بي تو درد ديده ي من دهر چنان تنگ [فضاست]
كه برم رشك چو آيد به نظر ديده ي مور
خار صحراي فنا سائل دامن گير است
پوست بر دوش در اين راه به از كرك سمور
ز اتحادم سخني چند بيان مي كردم
ليك ترسم كه به دارم نكني چون منصور
ذكر مهجور بجز وصل نباشد چيزي
غير مي سر نزند حرف دگر از مخمور
مي برد ياد تو از هوش، خيالت از خويش
رفت بيجا سخني گر ز سعيدا معذور
داني كه چيست بار ترازوي اين دو دم
اين پله اش حديث حدوث است آن قدم
آباد باد ملك عدم زان كه در وجود
آمد جهان و هر چه در او هست از عدم
با آن كه پي به پي ز پي عمر مي روم
تند است آنچنان كه به گردش نمي رسم
پرواز دل هميشه به گرد حريم اوست
هرگز به بام كس ننشسته كبوترم
در صيدگاه حادثه مرغ دل كسي
هرگز نخسته چنگل شهباز همتم
من بر اميد لطف تو آخر گدا شدم
اي پادشاه حسن، كرم كن به من كرم
با مادر زمانه چه نسبت بود مرا
او چپ خروج كرده و من راست آمدم
تا آمدم به چشم سفيد و سياه دهر
دستم نكرده تيز نظر بر رخ درم
در كام روزگار كه همشيره ي من است
خونم حلال تر بود از شير مادرم
طاووس مي كند به دم خود مفاخرت
تا داغ هاي عشق توشد زيب پيكرم
دايم گل مراد من از خاك مي دمد
[خواري] نمي فروشم و عزت نمي خرم
از بسكه برده است خيالت مرا ز هوش
دل رفته جاي ديگر و من جاي ديگرم
هرگز دلم ز مزرع كس خوشه چين نشد
دايم ز خاكروبه ي فقر است دانه ام
هرگز نظر به طمعه نكردم ز حرص و آز
با آن كه نيست بال و پر و صيد لاغرم
همچون دو زلف از دو طرف نسبتم بود
با آفتاب گرچه پريشان و ابترم
تعيين اين دو نسبت مذكور را كنم
من پيرو محمد (ص) و آل محمدم
بوبكر پيشواي طريق شريعت است
من در طريق اويم و هم اوست مرشدم
عمر كند شفاعت من پيش مصطفي
در نامه گرچه هست گناهان بي حدم
نامت نگيرم از ادب اي صاحب دو نور
خاك ره تو به ز صفاي زبرجدم
يا مرتضي علي ولي شاه با وقار
من هر چه هستم از تو اگر نيك اگر بدم
بعد از علي امام مشخص حسن بود
بعد از حسن حسين بود در جهان علم
زين جهان و زينت عقباست عابدين
باقر امام بر حق و من خاك آن درم
گر آب لطف جعفر صادق رسد به من
شايد كه از نهال صداقت ثمر خورم
سباب [و] خارجي شنوند اين و غم خورند
موساي كاظم است امام مقررم
تقوي ز ما براي تقي حق قبول كرد
باشد نقي امام زمين و زمانه ام
دادم رضاي خود به رضاي تو يا علي
موسي اگر رضايت ز من تاج بر سرم
يارب به حرمت حسن عسكري كه زود
مهدي كند خروج شود يار و ياورم
صبحي كه آفتاب نبوت طلوع كرد
من در نهاد بيضه همين بانگ مي زدم
دارم هزار شكر سعيدا كه در جهان
در مذهب حنيفه و دين محمدم
آن كه خواني نام او نفس بهيم
در حقيقت اوست شيطان رجيم
نيست در عالم عجايب تر ز نفس
نيست يك ساعت به حال مستقيم
در دمي مردي خدادان مي شود
در دمي بدتر ز شيطان رجيم
چون ببيند مرده اي را مي برند
مي گدازد همچو مويي او ز بيم
مي شود تن خسته و دل مضطرب
لرزه در اعضاش افتد چون نسيم
با كسان گويد كه در راه خدا
با فقيران نان برآريد و حليم
روي سوي حضرت حق مي كند
كاي خدا دستم بگير و اي كريم
ناله و زاري و افغان مي كند
توبه از كردار و افعال قديم
يك به يك مشهود مي گردد ورا
از عذاب قبر و از نار جحيم
باز چون آن قصه اش از ياد رفت
گشت تن فربه ز خون و لحم و ريم
مي شود فرعون وقت خويشتن
جنگ مي آرد به موساي كليم
هر زمان آيينه اي گيرد به كف
تا نمايد روي چون پاي سقيم
خوش كند دل را و خندد بر بروت
ريش را شانه كند سازد دو نيم
قشر مي بيند وقوف از مغز ني
بي خبر تا چيست در زير اديم
قرآن چو به حرف آمد و مخلوق شد انسان
آن سوره ي رحمن شد و اين صورت رحمان
در عالم ايجاد به اوصاف حقيقت
موصوف نگرديد بجز حضرت انسان
چشمم به رخش شيفته و دل به خم زلف
بيدار پري بينم و در خواب پريشان
زلف تو و رخسار تو معدوم شمارند
غير از دل آشفته و جز ديده ي حيران
در چارسوي حسن چو بازار شود گرم
نقصان همه سود آيد و سودا همه تاوان
جايي كه كند عشق خريدي و فروشي
صد جان به نگاهي نخرد چشم ادادان
هر كس دل و دين كرد بها مي خورد آخر
افسوس ز ناكرده و از كرده پشيمان
از اول و آخر همه را سير نموديم
حق بود اگر انس نمودند و اگر جان
ما جمله خداييم كه در دهر نموديم
هر قطره كه بيني ز محيط است و ز عمان
از معرفت خويش چه گوييم كه مستيم
ني عارف و معروف شناسيم و نه عرفان
هم دلبر ما بايد و هم دلبري خويش
آسان نشماريم گرفتاري خوبان
دردسر ايشان ز تو داني كه زياد است
اي خسته اگر راه بري حال طبيبان
از ما چه طمع چرخ فلك را كه خراجي
هرگز طلبيده است كس از خانه ي ويران؟
در كوچه ي آن زلف منادي است ز هر سو
گوييد به اسلام كه يك كفر و صد ايمان
پا بر سر افتاده ي دشمن نگذاريم
سرسبز نسازيم بجز خار مغيلان
در مزرع دنيا ننشانيم نهالي
از طالع ما گرچه شود سرو خرامان
اي طالب دنيا برو و فكر دگر كن
تا چند در اين فكر نشد اين و چه شد آن
ريزد ز شفق خون دم صبح زمانه
ناكرده برون مهر سر از چاك گريبان
در هر دل و هر بيشه و هر شهر كه رفتيم
ديديم كه غم در پي و شادي است گريزان
ما هم ز صف پيش كشيديم عنان را
ننگ آمد از اين بي جگر بي سر و سامان
عمري است كه با غم سر و كار است در اين دهر
او صاحب امر آمد و ما بنده ي فرمان
گر حكم كند از جگر خويش برآريم
شوري كه به گردش نرسد موجه ي طوفان
از پوست برون آي سعيدا كه زمانه
از روي گمان مي فشرد پنجه ي مرجان
ز دست اين فلك اژدر تمام دهن
بيا ز حق مگذر مشكل است جان بردن
ز بيم نيش حوادث چنان گداخته ام
روم بتاب اگر آيم به ديده ي سوزن
به چاه غم چه فروكرده اي مرا اي چرخ
نه يوسفم كه تو را كينه است ني بيژن
حيا ز چشم جهان رفته بسكه بگريزم
ز خانه اي كه به ديوار او بود روزن
ز بس به مردم بيگانه خو گرفته دلم
چو چشم آينه از ياد رفته فكر وطن
مدوز ديده به بند قباي تنگ كسي
كه هست نام كفن در لباس پيراهن
لباس عافيت از كارخانه ي گردون
نديده ايم به دوش كسي به غير كفن
جهان به گوشه ي سلاخ خانه مي ماند
يكي گرفته زر و ديگري گرفته رسن
يكي به بيع مقيد يكي به دلالي
يك بريده سر و دست و ديگري گردن
نمي شود ز شكر خواب خود دگر بيدار
اگر به خواب ببيند كسي تو را به سخن
به معنيت نرسم ليك اين قدر دانم
كه جان پاك تو او گشته است روح بدن
سماع پاك تو از لطف خويش اگر خواهد
دهد به صورت ديوار، ذوق حرف زدن
به غير دست تو از دست هيچ كس نايد
زانبيا قلم رفته را دگر كردن
به داد ما نرسيدي مگر به مذهب تو
درست نيست ز حال شكسته پرسيدن؟
من از حيات جهان اين دو مدعا دارم
نظر به روي تو كردن، ز عمر برخوردن
به سير عالم معني شراب زاد راه است
كه اول سفر ما بود ز خود رفتن
نظر به بد مگشا ديده پاك كن از عيب
كه هيچ معصيتي نيست بد ز بد ديدن
هواي راحت جسمت در آتش اندازد
كه شمع سوخته است از براي رشته ي تن
ز بحر فكر ميا چون صدف برون هرگز
اگرچه معني بكرت بود چو در عدن
هزار ديده به الماس تيز كرده فلك
كجا ز دست جهان مي شود نهان معدن
عقيق، سكه ي خود باخت بهر نام و نشان
ولي چه سود كه مشهور گشته نام يمن
چو مو به لقمه مياويز در گلوي كسي
اگر گره خورد از لاغريت، رشته ي تن
كمم ز پشه و نمرود نيستم اي چرخ
كه مي كشي به روش انتقام او از من
ز نقش هاي جهان دلنشين نشد نقشي
به غير نقش خودي از خيال دل كندن
به مذهب فقرا كم ز خودفروشي نيست
به روي نقره و زر نام خويشتن بردن
چنان بد است به بردن طمع ز كس كه بود
اگر حكايت بيرون به خانه آوردن
ز تاب يك سر آن موي برنمي آيد
كسي كه تاب [همي داد] حلقه اي آهن
سخن مگوي كه عين خطاست غير از شكر
اگرچه هست سعيدا تو را زبان الكن
ز شوخي خطش غوطه زد در نگاه
كه شد ديده را نور بينش سياه
ز عكس هلال سر انگشت او
بر اوج فلك شد نمايان دو ماه
به رد كلام عدو از قضا
دو گيسوي او بر شرافت گواه
خدا خواست كز آستان زمين
بيايد چنين مظهر [و] پيشگاه
بفرمود تا جبرئيل امين
برد مركب چون نگه سر به راه
همان دم كمند محبت گرفت
بينداخت بر گردن ماه، آه
براقي چو آدم به رنگ و به بوي
كه در جنتش بود آرامگاه
به مژگان دم و يال او شانه كرد
ز خورشيد زين بست و نعلش ز ماه
شتابنده چون برق آمد به زير
زمين بوسه داد و بگفتا اله
سلامت فرستاد يا مصطفي
به خود خواند و بر عرش زد بارگاه
سواري فرستاده و شاطري
كه بيخود به خود آيد اين شاهراه
چو جان با الف تن به قد راست كرد
چو بشنيد اين مژده آن دوست خواه
به اول چو زد دست بر زين گذاشت
نظر بر خدا پاي بر ماسواه
ندانم چسان رفت اين راه را
كه عاجز بود در تصور، نگاه
براي سر و پاي انداز او
جهان سر نهاد و جهانبان كلاه
به جايي تقرب رسانيده بود
كه در سايه اش بود طوبي گياه
و را در نظر هم دو عالم يكي است
مساوي به چشمش سفيد و سياه
نباشد بجز همتش روز حشر
به افتادگان و غريبان پناه
سعيدا بد من چو نيكي كم است
چهان پرگناهست او عذرخواه
ز خود تهي شده ام تا نوازيم به دمي
چو ني اگر كنيم بند بند، نيست غمي
ز همتت حبشي رتبه ي قريشي يافت
قبول راي تو خواهد كند عرب، عجمي
هر آن كه در ره تو سر نهد هنوز كم است
هزار سجده ي شكر آورد به هر قدمي
كمال ذات تو را فهم كس كجا سنجد
كه كي احاطه تواند وجود را عدمي؟
ز طوف كوي تو دورم فلك چرا انداخت
ز دست چرخ ندارم به غير از اين المي
كشم غم تو به جان تا نفس بود باقي
كه نيست هيچ دمي بي شكنجه ي ستمي
شكسته رونق اصنام گرچه در عهدت
من از خيال تو دارم به دل نهان صنمي
تو پادشاه جهان، من كمينه سائل تو
رجا ز شاه گدا را بود دم و قدمي
گهي فغان كنم و گاه گريه انگيزم
شنو ز نغمه ي عشاق خويش زير و بمي
گداي كوي تو را بر جبين بود پيدا
نشان دولت باقي و جاه و محتشمي
شكسته كاسه ي آبي كه بينوا دارد
كند به خارق عادات كار جام جمي
نشد ترشح اشكم ز ديده كم هرگز
ز خون اگر به دلم بود تا گمان نمي
از آن زمان كه چپ و راست را شناخته ام
به غير داغ نديدم به دست خود درمي
نشان عشق و محبت به آل و اصحابت
به خط كاتب صنع است در دلم رقمي
كجا خيال سعيدا رسد به كنه كمالت
چسان محاصره سازد وجود را عدمي؟
به چشم خلق شود تا عزيز گرد رهش
كشد به ديده ي خود سرمه ي سليماني
چها گذشته به دور خطش ز دل ها زلف
مگر كند به صبا شرح اين پريشاني
وگرنه كيست كه با صد زبان ادا سازد
بيان به غير سخن رمزهاي پنهاني
زمين فلك شد و گردون گشود دامن خويش
چو كرد كوكب بختش ستاره افشاني
چهعقده اش ز خم و پيچ و تاب بگشايد
كسي كه بسته بر آن زلف، دل به آساني
چو خار مي خلدم گل در اين چمن بي او
كه مي كند به دلم برگ غنچه، پيكاني
گذشته ناوك اعجاز او ز چشم عدو
نشسته در دل دشمن به قصد ويراني
كه بيخ كفر كند از زمين سينه ي آن
عمارت دگر انگيزد از مسلماني
به بوي جعد تو سنبل گشوده كاكل خويش
به ياد حسن تو گل مي كند گلستاني
به دوستان تو جنت گشاده دكان را
به امتان تو بازار حسن ارزاني
چه احتياج به روي كتاب، علم تو را
كه خوانده اي تو به اعجاز، خط پيشاني
براي آن كه كند بحر، ذكر خير تو را
گرفته است به كف سبحه هاي مرجاني
هزار و هشت كم از صد گذشته از عهدت
هنوز در همه آفاق حكم مي راني
چه الف و صد كه هزاران سال دگر
گذر كند كه نگردد شريعتت فاني
به حشر هم ره و رسم تو برقرار بود
ز روي شرع كند كار، حكم يزداني
تو بر سرير سعادت بخسب با صد ناز
كه چاكران تو هر سو كنند سلطاني
حجازيان همه اهل صفا شدند و سرور
كه شد مقام ظهور تو بيت رباني
به سوي كعبه از آن پنج وقت، خلق خدا
ز شش جهت به زمين مي نهند پيشاني
به يك گرفتن نام تو پاكباز شدند
كه عمرها به بتي كرده اند رهباني
كند به روز جزا دامن شفاعت تو
به سر كشيدن عفو و كرم گريباني
كند تلاطم عشق تو هر زمان از دل
به سوي ديده عروج و به ديده عماني
به ذوق آن كه نثارت كند جواهر اشك
دو ديده ام شده سرگرم قطره افشاني
به آن اميد كه روز جزا تويي نوحم
كند دو ديده ي من تا به حشر، طوفاني
به كيش من ز سرانجام هر دو كون اولي
تو گر پسند كني بي سر و ساماني
از آن جهت كه به ايتام رحم فرمودي
كند سحاب به اولاد خاك، پستاني
از آن كه رؤيت تو نقد نيست امروزم
فتاده جان به تنم همچو جنس تاواني
وليك بلبل طبعم به ياد آن گل روي
هميشه فكر سخن دارد و غزلخواني
پيام گوش تو را هر زمان به دل آرم
كه تا ز بحر سخن در كشم به آساني
به اين تسلي خاطر قبول جان كردم
كه در خيال، تويي نيست جز تو مي داني
اگرچه نام تو بردن ز من روا نبود
كه كفر را نرسد حرف از مسلماني
تو، صبح عالم قدسي و آفتاب دو كون
من فقير، شب تار و شام ظلماني
ز فيض صبح تو شامم اميد آن دارم
كه بگذرد شب و گردم چو روز نوراني
نظر به حال سعيدا كن و دريغ مدار
چو سفره ي كرم خويش را بيفشاني
به خوي و بوي و به افعال من مگير و ببخش
كه لازم است سگي خانه را به درباني
مثنوي ها
بنده ي رحمان رحيميم ما
بر در الله مقيميم ما
حمد بجز ذات خدا نارواست
مدح به غير از صفتش ناسزاست
وادي خلقت همه زين سرحد است
طرفه كه او را نه جهت ني حد است
حق نبود هر چه تصور كني
گرچه تو اين شيشه ز در پر كني
شيشه شكن گوهر خود ده به آب
اي همه خورشيد، چه جويي سحاب؟
ليك نه آن خور كه نمايان تو راست
درخور اين چشم سفيد و سياست
هر دو جهان نشئه اي از آن خور است
عقل تو كي فهم ورا درخور است؟
آنچه تو از عقل بسنجي نخست
دان كه بتي ساخته اي تو درست
بت شكن و شو علي مرتضي
تا كه دهد جا به كتف، مصطفي
بت چه بود هستي هستهاي دون
حق چه بود رفتن از خود برون
هر كه نخست اين بت تن را شناخت
اسب ز ميدان خودي پيش تاخت
سعي كن اي رهرو صاحب كمال
تا كه شود هستي تو پايمال
صورت اگر ذهني و گر خارجي است
هر كه خدا گفت بدان، خارجي است
اي كه تو را ديد حق انديشه است
خاربني، كفر تو پر ريشه است
زود كن اين خار ز بيخ و ز بن
ياد مكن از نو و ني از كهن
ياد ز يادت ببر اي خرده دان
هر چه به ياد تو بود خرده دان
خرده گرفتن به زبان جاهلي است
هست قبيح و اثر غافلي است
اي كه تو را ديد خدا بايدت
هر دو جهان روي نما بايدت
گر خبرت نيست از اين دو سرا
پس به تو پيدا كنم اين هر دو را
مامك اين هر دو شوي مشكل است
اين همه املاك كه را حاصل است؟
تا كه دهد روي نما با خدا
تا كه بگويد به خدا رونما
اين دو جهان مقصد و مقصود توست
اين همه غوغا به سر بود توست
خاك بزن بر سر ميل و غرض
روي بگردان ز حدوث و عرض
آن كه احد گفته اي آن خود تويي
نيست تو را فهم يكي از دويي
پس تو يكي خويشتن اول شناس
هر دو جهان را تو از اين كن قياس
چون بشناسي كه دو عالم تويي
كرده اي تفريق يكي از دويي
چون به سر خويش قدم در زدي
دامن همت به كمر [بر] زدي
نيستي و هستي خود را ز ياد
جمله رها كردي [و] گشتي جماد
دان كه تو كونين فدا ساختي
اسب به ميدان رخش تاختي
خالق بنياد [و] اساسم تويي
آن كه ندانم نشناسم تويي
گرچه تو را چون تو ندانسته ام
بسكه ندانسته كه دانسته ام
ذات تو بحري است منزه ز آب
ساحل اين بحر خيالي و خواب
در ته اين پرده كه خم در خم است
غير تو كس با تو كجا محرم است
هر كه به عرفان تو تا لب گشود
تار هوا بافته چون عنكبود
بيش نگويم ز جهان يا كم است
رشته ي كار همه سردرگم است
كيست كه باشد به تواش معرفت
اي دو جهان شد صفتت را صفت
اي تو برون از خرد و فهم ها
اي تو درون دل و جان هاي ما
ليك من از جان و دل آگهم
تا كه شناسم تو كي و من كيم
ذات [تو] پاكيزه ز نفع و گزند
اصل دو عالم به صفات تو بند
اي همه معني و ز صورت بري
چين ز تو آموخته صورتگري
وصف تو هر چند كه بيرنگ شد
رنگ دو عالم ز تو بيرنگ شد
مدح صفات تو ز ما كي رواست
مدح [و] ثناي تو ز تو خوش نماست
گشت چو خورشيد سوار فرس
شب پره چبود كه برآرد نفس
مور ضعيفم تو سليمان من
من تن افسرده ام اي جان من
اي تن و جان هر دو فداي تو باد
وي تن و جان هر دو به پيش تو باد
اي ز ترقي و تنزل بري
جرم جهان را كرمت مشتري
نغمه ي عشقت چو بر آهنگ زد
بر دل هر سنگدلي چنگ زد
شعبه اي از زمزمه ي ساز تو
شمه اي از عشوه و از ناز تو
زهره چه باشد كه به چنگ آورد
زهره كه دارد كه به رنگ آورد
اي كرمت شامل هر خاص و عام
مؤمن و كافر ز تو يابند كام
ذات تو پاك است ز عيب [و] ز ريب
آمده معدوم به پيش تو غيب
سلسله جنبان دو عالم تويي
باعث شادي سبب غم تويي
بي تو سكون و حركت ناروا
اي همه غير تو فنا در فنا
هر كه به غير تو قلم دركشيد
آنچه نديده است كسي او بديد
نيست ز تو خلقت هستي گرفت
هست فرود آمد و پستي گرفت
آن كه به پست آمده او هست بود
هست نگوييم كه او مست بود
غير تو را نسبت هستي خطا
نيست ز ما باشد و هستي تو را
نيستي و هستي ما دو گوا
داده شهادت به خدايي تو را
من كي و اثبات وجود تو كي؟
كافر بت[نفس] و سجود تو كي؟
روي نمودي و تو را يافتيم
روي ز غير تو دگر تافتيم
آنچه تو را پيش پرستيده ام
خشت خطا بر سر هم چيده ام
همچو خران بنده ي جو بوده ام
من به عبادات [گرو] بوده ام
طاعت صاحب غرضان بندگي است
[حاشا] لله همه شرمندگي است
كار نكويم همه رد بوده است
واي بر آن كار كه بد بوده است
از سر نو باز مسلمان شدم
آنچه گذشته است پشيمان شدم
توبه ز نيك و بد خود ساختم
دل دگر از غير تو پرداختم
عهد به احسان تو بربسته ام
لطف بفرما كه كمر بسته ام
از شجر توبه عصايم بده
وز بن توفيق تو پايم بده
دست فراگير كه درمانده ام
دست به اين حلقه ي درمانده ام
از عمل و از حركاتم مپرس
از حج و از صوم [و] زكاتم مپرس
هر چه رضاي تو در آن بوده است
از من بدكيش نهان بوده است
گرچه صفات تو ز حد برتر است
از همه ليكن كرمت برتر است
نيست مرا با تو مجال سخن
قاعده ي رحمت خود پيشه كن
لطف به قدر [كرم] خويش كن
بر كمي من نگر و بيش كن
از تو قبول و ز سعيدا دعا
از تو بقا و ز سعيدا فنا
آنچه جلال تو فنا مي كند
باز جمال تو بقا مي كند
قهر تو هر جا كه نظر كرد سخت
تخته ي بازيچه شود تخت بخت
گر صفت لطف تو باشد قرين
به ز دو و پنج نمايد زمين
[ز امر] تو امروز قيامت شود
هر چه تو خواهي به ارادت شود
قهر تو چون خواست خوشي ناخوشي
پشه به نمرود كند سركشي
اي كرمت قبله ي حاجات ما
كارگر جمله مهمات ما
رحم بفرماي كه سرگشته ام
از ره فرمان تو برگشته ام
حاصل عمرم همه بي حاصلي
غافلي و غافلي و غافلي
روي سيه، موي سيه، دل سيه
جامه سيه، خانه سيه، گل سيه
اين همه ظلمت به من آورده روي
غير تو كس نيست مرا چاره جوي
گرچه به درگاه تو شرمنده ام
با همه شرمندگيم بنده ام
بنده اگر چه به خصايص بد است
باز نشان مهر تو دارد به دست
پيش تو اي خالق ماهي و ماه
عذر سعيداست بتر از گناه
سوخته ام آب بزن بر دلم
غير تو كس حل نكند مشكلم
داروي اين علت ناصور ده
داغ مرا مرهم كافور نه
اي تو طبيب مرض عاصيان
وي تو حكيم دل هر ناتوان
ميوه ي تر مي دهي از چوب خشك
ساخته اي نافه ي خون جيب مشك
هر چه در اين هر دو جهان ساختي
اين همه نعمت كه برانداختي
چرخ ضيا ارض كدورت گرفت
جمله [به] تدبير تو صورت گرفت
خلقت شادي و الم كرده اي
بي مددي محنت[و] غم كرده اي
نعت سيد المرسلين
بعد مناجات [و] ثناي خدا
نعت رسول است سعيدا سزا
خواجه ي كونين حبيب اله
پاك ز هر پاك طبيب گناه
رحمت حق در دو جهان تاج او
عقل فرومانده ي معراج او
قرب ورا پس به خدا اين دليل
مانده ز همراهي او جبرئيل
گرچه از او غير خطرناك بود
ليك ز اغيار دلش پاك بود
حل مشاكل شده اقوال او
راه نجات آمده افعال او
قطعه ها
سر را بر آستانه ي فكر صفات نه
زنهار پا دراز مكن از گليم خويش
ز احسان زيد و عمرو مكن چشم دل دوبين
چون كورباطنان مده از كف كريم خويش
انبيا راست شام باغ [و] حريم
شاهد او مقام ابراهيم
شام چشمي است بر رخ عالم
طاق ابرو مقام ابراهيم
ز ره رسيد سعيداي دردمند و فقير
به طوف مرقد اسحاق ابن ادهم شاه
اگر ملايكه را كار مشكلي افتد
ز روي عجز بيارند رو بر اين درگاه
شبي به خاطرم الهام شد ز حضرت غيب
تو دادخواهي [و] سلطان رسد به داد، بخواه
ز روح پاك تو امدادها طلب دارم
نه زاد راحله دارم نه قوت اين راه
دگر ز حشمت و جاهت اميد آن دارم
كه زير چتر تو باشد مرا به حشر پناه
به اختيار از اين آستان نمي رفتم
كه فرض بود مرا ديدن رسول الله
رباعي ها
تا روي تو ديديم يقين شد ما را
بر قدرت ذات خالق ارض [و] سما
از روي تو مي توان به معني پي برد
«سيماهم في وجوهمم» گفت خدا
پاك از همه ساز جاي استغنا را
بنواز بلندناي استغنا را
خواهي كه به دام كس نگردي پابند
در دام آور هماي استغنا را
آتش گشتم در جگر انداخت مرا
چون باد شدم در به در انداخت مرا
گر خاك شدم، چرخ لگدكوبم كرد
گر آب شدم از نظر انداخت مرا
عيد آمد و رفت روزه از ياد، مرا
كردند بتان به غمزه دلشاد مرا
امروز به بندگي قبولم كردند
دل شد ز غم قيامت آزاد مرا
فكر ذاتش داشتم صورت به ياد آمد مرا
………………«رب ارني» گفتم و موسي صفت رفتم به كوه
[خواستم ديدار] او حيرت به ياد آمد مرا
عالم دريا حباب آن دريا ما
موجش طوفان كناره اش ناپيدا
ما مي دانيم تا چها مي گذرد
اي بي خبران هر نفس از ما بر ما
استاد زمانه عارف ذات و صفات
محمود [به نزد] همه چون آب حيات
بي روي تو روي خوشدلي نتوان ديد
دور از تو ز غم چگونه يابيم نجات؟
او با تو هميشه و تو بي او عجب است
او صاحب خلق است و تو بدخو عجب است
هر سو نگري جمال او نيست عجب
اما دل تو رفته به هر سو عجب است
تارك الف و دال كه باشد خوب است
بي پا و سر و مال كه باشد خوب است
ديوانه و ابدال كه باشد خوب است
درويش به هر حال كه باشد خوب است
در راه وفا سبك خرامي خوب است
در منزل دور، تيزگامي خوب است
گوييد به اين سمند دوران گوييد
با مردم نيك بدلگامي خوب است؟
آن ذات كه عالم به طفيلش برپاست
عالم جوي و وجود آن كس درياست
همت نگر و جاه و مراتب را باش
جز امت عاصي ز خدا هيچ نخواست
دوري ز خيالات هوا تجريد است
دل چون ز همه يگانه شد تفريد است
هر دم كه به ياد تو روم نوروز است
هر گاه كه قربان تو گردم عيد است
امروز كه سنگ و سيم و زر در كار است
شام و صبح و شب و سحر در كار است
با جاهل پرستيز، ظالم بايد
چون چوب بود سخت تبر در كار است
منصور كه در دار جهان مغفور است
خاك ره او تاج سر فغفور است
در دار خرابات جهان مشهور است
يك بغداد است و دار يك منصور است
تا درد و غم عشق تو درمان گير است
بي دردي تو هنوز دامان گير است
يك موي درون ديده، يك خربار است
عيسي است كه سوزني گريبان گير است
گنجينه ي ما سينه ي [افگار] بس است
زرپاشي آن ماه شرربار بس است
از هر دو جهان متاع برچيده ي ما
چشمي نگران و دل بيدار بس است
در سينه ز عشق، داغ بسيار بس است
اغيار شوند گو جهان، يار بس است
دل را بجز از وصال چيزي مدهيد
چون آينه روزيش ز ديدار بس است
ايام بهار است نه مي در جام است
ني سوخته اي هم نفس اين خام است
كوتاهي طالع است يا بوده چنين
يا سختي اوقات در اين ايام است
خوش حالت آن مرد كه خيرانجام است
سهل است نكونام اگر بدنام است
يك يك رفتند گرم شد تا صحبت
اين عالم بي وفا مگر حمام است
معشوق، خدا جاذبه اش رهبر ماست
شاهد، دل آگه است و چشم تر ماست
هر دم به خيال دوست پرواز كنم
بالله كه شوق [و] ذوق بال [و] پر ماست
اي ماهوشان، فقير، درويش شماست
درويش شما و خيرانديش شماست
گر گبر اگر مجوس [و] رهبان خوانيد
درويش شما و مذهب كيش شماست
آن را كه هميشه با خدا تعظيم است
ني دغدغه از بهشت و ز آتش بيم است
او را تو به چشم كم نبيني زينهار
در مرتبه آدم است ابراهيم است
بيرون ز دو كون، جاي درويشان است
ويرانه ي غم سراي درويشان است
اين دولت و حشمتي كه شاهان دارند
افشانده ي خاك پاي درويشان است
ديدار خدا لقاي درويشان است
كيخسرو و جم، گداي درويشان است
آن مشعله اي كه آفتابش نام است
يك ذره ز نور راي درويشان است
هستي مال تو و نيستي مال من است
فعل تو همه نيك و بد افعال من است
استغنا [و] كبرياست حال تو مدام
افتادگي و شكستگي حال من است
من بنده ي عشق، عشق مولاي من است
من مرده، دم عشق، مسيحاي من است
گفتم با عشق جاي معشوق كجاست
گفت اي بي عقل هر كجا جاي من است
ني در دل من غمي از آن و اين است
ني وسوسه ي عادت و رسم و دين است
آن جا كه منم نه ماه و ني پروين است
آن جا همه حق و ديده ي حق بين است
فقر فقرا نه جامه ي رنگين است
يا جبه ي شال و خرقه ي پشمين است
مقصود دلا نه طعن و ني تحسين است
مطلوب ز فقر در فنا تمكين است
آن رشته كه كيش كفر و ايمان شده است
دو سر دارد ظاهر و پنهان شده است
آن سر، كه نهان ز ماست آن سر، جمع است
آن سر كه عيان گشت پريشان شده است
زنهار مگو كه واحد و رام يكي است
با اين خلقي كه پخته و خام يكي است
با كوردلان سرمه ي عرفان چه كشي
با كر سخن لطيف و دشنام يكي است
انعام ز حق به خاصه و عام يكي است
جان در بدن آدم و انعام يكي است
قايم بد و نيك با احد نقصان نيست
مه در [گو آب] و بر سر بام يكي است
در مذهب ما كه كفر و اسلام يكي است
صبح شادي و ماتم شام، يكي است
صيد و صياد، هر دو را نيست دويي
چشمي بگشا كه گور و بهرام يكي است
كس را خبري كجا از آن جاست كه اوست
با آن كه هر آنچه هست پيداست كه اوست
هر كس سخن از مقام خود مي گويد
جنبيدن هر كسي از آن جاست كه اوست
پيدا و نهان و آشكارا همه اوست
در خانه و شهر و ده و صحرا همه اوست
در مذهب ما رفته و آينده يكي است
دي او، امروز او و فردا همه اوست
زاهد نخورد باده كه بدنامي اوست
پرهيز ز مي كشان نكونامي اوست
با خلق گرفت و گير از بي خردي است
در ديگ، خروش و جوش از خامي اوست
چندين نقشي كه زير اين چرخ دوروست
دوري است تعلق اگرت يك سر موست
نقشي به از اين نديده ام در عالم
از كندن دل هر آنچه جز صورت اوست
با هر كه دل رميده ي ما پيوست
ديديم كه عاقبت دل ما را خست
القصه در اين ميكده آباد جهان
اين شيشه به دست هر كه داديم شكست
چون در نظر تو يار و اغياري هست
در تصفيه ي قلب، تو را كاري هست
چشم و دل و گوش تو همه اغيارند
تا در تو ز هستي تو آثاري هست
تا پيش خدايت سفري حاجت نيست
واندر ره او پا و سري حاجت نيست
خود را بشناس گر خدا مي خواهي
دادم خبر از حق دگري حاجت نيست
آن كس كه حيا ندارد او انسان نيست
وصفي بهتر ز پاكي دامان نيست
رو شرم و حيا از گهر آموز كه او
هر چند كه در بحر بود عريان نيست
نوري ز حقيقت به تو همسير تو نيست
دل را خبري ز شر و از خير تو نيست
آيينه ي فكر چون كني زانو را
آگاه شوي كه در نظر، غير تو نيست
بي ذكر تو هيچ زنده اي نيست كه نيست
بي ياد تو هيچ بنده اي نيست كه نيست
شادي من از براي ماتم باشد
صد گريه نهان به خنده اي نيست كه نيست
بي ياد خدا ذي نفسي نيست كه نيست
بي نشئه ي او بوالهوسي نيست كه نيست
خالي ز خيال او نديديم دلي
بي بلبل مستي قفسي نيست كه نيست
در ديده ات از نور حقيقت اثري نيست
در دل ز سراپرده ي سرت نظري نيست
آگاه شوي گر تو ز سر نفس خويش
داني كه تو را يك نفس از وي گذري نيست
دردي طلب از خدا دوا چيزي نيست
بي درد مشو كه بينوا چيزي نيست
در حالت نزع، عقل بي تدبيري است
كشتي چو شكست ناخدا چيزي نيست
بگذر ز سوا كه ماسوا چيزي نيست
جز او همه فانيست فنا چيزي نيست
بر ظاهر دلق من نخواهي ديدن
در جبه ي من غير خدا چيزي نيست
جامي است جهان به دست يك ساقي نيست
يك دم باقي، دم دگر باقي نيست
پيمان شكني است كار دوران هر روز
اين عهد زمانه عهد [و] ميثاقي نيست
صد حيف كه عمرم به خسارت بگذشت
در فكر عبادت و عبارت بگذشت
آخر به قباحتي كشيد انجامش
كاري كه ز ديوان اشارت بگذشت
خود آمده زنده مرده مي بايد رفت
شطرنج خيال برده مي بايد رفت
روزي كه سفر كني سعيدا ز جهان
خود را به خدا سپرده مي بايد رفت
بر دايره ي جهان چو پرگار مپيچ
هيچ است جهان به هيچ زنهار مپيچ
پس بر سر اين هيچ تو از بي خبري
بسيار مگرد و همچو دستار مپيچ
هر چد كه يار، يار ديگر دارد
اما با ما شمار ديگر دارد
غم نيست كه يار يار ديگر دارد
چون يار قديم كار ديگر دارد
خوش آن كه مقام بر در دل ها كرد
واندر دل اهل دل، رهي پيدا كرد
برداشت ز تن لباس غيريت را
خود را به ميان مرد و زن رسوا كرد
گويند به طالب كه سفر بايد كرد
در منزل بي خودي گذر بايد كرد
يعني كه به اين و آن خدا نتوان يافت
فكري دگر و كار دگر بايد كرد
هر صبح ز گريه رخ ترم بايد كرد
خاك ره دوست بر سرم بايد كرد
هر شام به سفره ي خيال غم يار
افطار به خون جگرم بايد كرد
از مروحه اي كه شاه، احسانم كرد
انگشت نما ميان خوبانم كرد
در شهر حلب باد به فرمانم كرد
يوسف ز اعجاز خود سليمانم كرد
بي ناز تو من نياز نتوانم كرد
بي روي تو ديده باز نتوانم كرد
تا قبله ي ابروي تو نايد به نظر
بالله كه من نماز نتوانم كرد
بايد كه تو را نظر به خاصان باشد
ني بر گله ي عام، پريشان باشد
ما منتظر كرشمه ي ناز توايم
حيف است تجلي به رقيبان باشد
فانيست جهان در او بقا كي باشد؟
خاكي است جهان در او صفا كي باشد؟
جاري نشود ذكر در آن دل كه هواست
بر قلب دغل، سكه روا كي باشد؟
يك محرم راز در جهان يافت نشد
دل جهد بسي كرد و بسي كافت، نشد
بسيار به فكر كيميا گرديديم
اين كهنه حصير، هيچ زربافت نشد
كشت عملم هيچ نمودار نشد
هرگز دل و ديده ام نكوكار نشد
هر چند كه رفتگان خبرها كردند
از رفتن خود دلم خبردار نشد
فردا كه ز مشكلات حل مي طلبند
كي از تو ترانه و غزل مي طلبند؟
آوازه فكنده اي كه كار آسان است
اينها [همه ] قول است عمل مي طلبند
اي مست شراب، ما و من بازي چند؟
وي غره ي جامه با كفن بازي چند؟
آخر افتادني است در پيش، تو را
اي عقل، بر اين دار، [رسن] بازي چند؟
تا خلق به خير نام خيرم بردند
از كعبه كشان كشان به ديرم بردند
دادند پياله اي و بي خود با خود
در عالم بي خودي به سيرم بردند
روزي كه مرا ز دير بيرون كردند
در ساغر من شراب گلگون كردند
هر نخل كه كاشتم چو بيرون آمد
خوبان به كرشمه بيد مجنون كردند
در دار جهان كه خاص و عامي چندند
بدنامي چند و نيكنامي چندند
عالم چو تنور، خلق چون قرص خمير
چسبيده در او پخته و خامي چندند
قومي با خويش اعتباري دارند
با خلق ز كبر، گير و داري دارند
خوشحال كساني كه به هر حال به دست
يا جام شراب يا نگاري دارند
گيرم كه جهان را به كمندي گيرند
هر دم سر راه مستمندي گيرند
از اين همه گيرايه ي شان آن بهتر
بينند قبور را و پندي گيرند
گر مست شوم [سر] تو هشيار كند
گر خواب روم لطف تو بيدار كند
در هر رنگي برو چو گل پنهان شو
بوي تو مرا از تو خبردار كند
آنان كه به علم خويش مغرورانند
هر يك به مثل نادره ي دورانند
ني ز آن سان آنچه خود مي دانند
يك كف خاكي و قطره اي بارانند
اي آن كه تو را شاه و گدا يكسانند
واندر طلبت به جان و دل پويانند
خورشيد و مه و ستاره و چرخ و فلك
در دايره ي حكم تو سرگردانند
آنان كه ندانند تو را مي خوانند
در لرزه چو بيد بر سر ايمانند
پستان [امل] گرفته هر يك به دهن
گهواره ي طفل نفس مي جنبانند
آن قوم كه روز و شب تو را جويانند
هر يك به قمار عشق نرادانند
مانند همه به فكر شطرنج خيال
ناديده رخت پياده اي مي رانند
آنان كه يكي هزار افسانه كنند
اثبات خود و فناي بيگانه كنند
تنبوره ي عقل خويش با هر كه رسند
چندان بنوازند كه ديوانه كنند
درويش كه با قناعت و صبر بود
در چشم جهانيان به از بدر بود
خار از سبكي خوار و پريشان گشته
از تمكينش گهر گرانقدر بود
اي از خوف تو آسمان جامه كبود
وي در ره تو زمين مسكين به سجود
تو بي رنگ و چه رنگ ها از تو نمود
جز ذات تو جملگي نمودي است نه بود
خود را تو مبين كه بي خدا نتوان بود
با آن كه سوا شدي سوا نتوان بود
او بي تو وجود است تو بي او معدوم
پس تا هستي از او جدا نتوان بود
بي رنگ به رنگ چون تجلي بنمود
گشتند [عدوي] هم خليل و نمرود
چون باز ز دست رنگ گشتند خلاص
با هم كردند صلح، بي گفت و شنود
تا پاي تو سر، سر تو تا پا نشود
از رشته ي كار تو گره وانشود
نفست گويد فنا شدم حق گشتم
باور نكني كه خر مسيحا نشود
تا جسم مكدرت همه جان نشود
خورشيد معاني تو تابان نشود
صاحب نظران جاي به پهلو ندهند
تا جوهر شمشير نمايان نشود
تا از ميلي دلت گريزان نشود
هرگز راهي تو را به جانان نشود
خواهي كه دو خانه را عمارت سازي
تا بر سر اين مقيدي، آن نشود
كوه غم يار كندن آسان نشود
تا تيشه ي طبع نفس، سوهان نشود
در قله ي قاف عشق دل جا نكند
تا صاف تر از لعل بدخشان نشود
از ذكر زبان، انس به جانان نشود
بي جاذبه ي كس صاحب عرفان نشود
حلوا گويي دهان نگردد شيرين
از حق گفتن كسي خدا دان نشود
از مطلب من درد طلب من زايد
وز راحت من گرد تعب مي زايد
بختم هر روز مي شود آبستن
ناكرده ظهور شام، شب مي زايد
اشعار سعيدا به نظامي نرسيد
لطف سخنش به خاص و عامي نرسيد
سرشار نشد ساغر او از معني
تا قطره ي مي ز جام جامي نرسيد
اي هرزه درا ناله و افغان بگذار
تا دم نزني دگر دل و جان بگذار
آخر ز تو مي برند مشكل همه چيز
پس خود برخيز و بر خود آسان بگذار
خواهي كه رسي به دوست جولان بگذار
اول سر خويش را قربان بگذار
يك عمر ز خويشتن سفر كن و آن گاه
دل در خم زلف ماهرويان بگذار
اي آن كه تويي ز عقل ها بالاتر
پي برده به كنه ذات تو كس كمتر
هرگاه ز عرفان تو خواهم گويم
مي بينم برف و سرد، اسبابم تر
خواهي كه رسي به دوست، از جان بگذر
و آن گاه ز دين و دل و ايمان بگذر
تا هيچ نماندت حجابي به ميان
جز يار هر آنچه هست از آن بگذر
بسيار به بر و بحر كرديم سفر
يك چند قدم زديم در كوه و كمر
تبعيت هر كه را چو كرديم آخر
جز ياد خدا جمله عبث بود و ضرر
تا زهر غمت بود نخورديم شكر
خمري نچشيديم بجز خون جگر
آغشته به حادثات هرگز نشديم
عالم ديگر گشت نگشتيم دگر
بي تو نفسي خوش نكشيدم هرگز
وز باغ جهان گلي نچيدم هرگز
بسيار به چشم سر و سر عالم را
گرديدم و چون تويي نديدم هرگز
گويند كه حق يار نمازي است و بس
عرفان وجود دلنوازي است و بس
بالله كه اينها همه بازي است و بس
عرفان از غير بي نيازي است و بس
گويند خدا ز روزه راضي است و بس
يا معرفتش حج و نمازي است و بس
آگاه نيند از آن كه حق مي داند
اينها ز ايشان زمانه سازي است و بس
از خوان غمش حواله اي دارم بس
چون درد از او نواله اي دارم بس
تا چند گدازي فلك سفله نواز
چون ني بالله ناله اي دارم بس
لعنت بر نفس ما و بر كردارش
بر مطلب و بر مقاصد بسيارش
دايم به خدا خدا منم مي گويد
كو مرد خدايي كه برد بر دارش
آنان كه به دعوا شده سادات مثال
سادات شدن به صورت امري است محال
امروز دروغشان از اين معلوم است
بر سر بستند سبز و مي گويند آل
گويند كساني كه جهان است خيال
چيزي كه خيال است حرام است حلال
در خواب خيال رفته آگاه نيند
كيفيت حال را كه خرس است جوال
تا صبح نشستم من و جان بر در دل
ديشب كه نهان بود ز من پيكر دل
من دور و تو در دلم خدا مي داند
تا روز چها گذشته است از سر دل
چون كرد ظهور، نور تابنده ي دل
تو صاحب دل شدي و من بنده ي دل
يارب به خيالات بد و نيك جهان
زنهار مرا مكن تو شرمنده ي دل
ديروز درآمدم به كاشانه ي دل
بينم كه چه مي كني تو در خانه ي دل
ديدم به بهانه اي تو را از دوري
مي خوردي خون دل به پيمانه ي دل
تا كرد قباي ناز را بر تن گل
در پايش ريخت رنگ از دامن گل
آن موي ميان بر آن سرين داني چيست
موري است كه گشته صاحب خرمن گل
تا بنده شدم، چو مهر تابنده شدم
فارغ ز غم رفته و آينده شدم
در مسلك فقر، پادشاهم كردند
فاني گشتم ز خويش و پاينده شدم
تنها نه به هجر آشنا گرديدم
اندر ره آشنا چها گرديدم
از آن نفسي كه دورم از همدميت
چون ني بالله بينوا گرديدم
گر دل گويم تو را ز جان مي ترسم
ور جان خوانم هم از جهان مي ترسم
اي جان و جهان هر دو به قربان سرت
حق مي گويم نه زين نه زان مي ترسم
يك سو شادي است در جهان يك سو غم
يك سو زخم است جمع و يك سو مرهم
در پله ي ميزان عدالت ديدم
شيطان يك سو نشسته يك سو آدم
من خانه ي آن ماه جبين مي دانم
گاهي به گمان گه به يقين مي دانم
عمرم همه در راه يقين شد از دست
اما نرسيدم به يقين مي دانم
من گرچه ز عشق، گفتگو نتوانم
قطع طلب روي نكو نتوانم
هر چند سياه بختم اما چون زلف
دوري ز رخش يك سر مو نتوانم
گر باده ي تو رسد به من مل چه كنم
چون روي تو بينم هوس گل چه كنم
تو من نشوي من تو شوم نيست عجب
هرگز تو نمي كني تنزل چه كنم
هر ذره مدان ز خود كمش مي بينم
هر مور به دست، خاتمش مي بينم
هر قطره ي شبنمي كه بر روي گل است
بالله كه من جام جمش مي بينم
شوخي كه بري ز عالمش مي بينم
معني است ولي در آدمش مي بينم
تا جاي به چشم خويش دادم او را
چون مردمك ديده گمش مي بينم
چشمي كه از او دو عالمش مي بينم
روزش حيران و شب نمش مي بينم
خاصيت چرخ را گرفته چشمم
دايم به لباس ماتمش مي بينم
دنيا كه وفايش و بقايش معلوم
دردش معلوم و هم دوايش معلوم
زنهار مشو كشته ي اين بدحركات
خونريزش معلوم و خونبهايش معلوم
ما دلق رياي خويشتن سوخته ايم
تا طرز طريق فقر آموخته ايم
ني توشه ي امروز نه فردا داريم
چشم از دو جهان بر كرمش دوخته ايم
تا مشعل ديد عيب خامش كرديم
فكر بد و نيك را فرامش كرديم
ز آرايش دهر خوش نيامد چيزي
الا ز ميانه خلق را خوش كرديم
جز ناله كسي همنفس خويش نديديم
جز درد كسي محرم اين ريش نديديم
بي جاذبه ي خار گلي بوي نكرديم
نوشي نچشيديم كه صد نيش نديديم
ما منتهييم و مبتدا هم ماييم
جام مي و جام جم نما هم ماييم
آن جوده و گندمي نما هم ماييم
بيگانه نماي و آشنا هم ماييم
بيرون و درون برو بيا هم ماييم
اشكسته و سنگ و موميا هم ماييم
گر پرده ي غفلت از نظر برداري
داني كه من و تو و شما هم ماييم
آدم يك آدم است و يك صورت و جان
ليكن تفريق در مقام است و مكان
در كعبه چو رفت شيخ مي گويندش
در دير چو شد برهمن است و رهبان
اي بسته ميان تو كمر بر دل و جان
بادا دو جهان فداي آن موي ميان
يك دل بي زخم تيغ ابروي تو نيست
در دست تو يك كمان و عالم قربان
عالم جسم و محمدش آمده جان
چو جان گفتم چو روح گرديد روان
حقا كه چنان گشته به جانان يكسان
ننگ از دو جهان [و] عار دارد از جان
اي از تو جهانيان به دادند و فغان
خورشيد و قمر در طلبت سرگردان
از معرفت تو هيچ كس خالي نيست
بعضي به يقين عارف و بعضي به گمان
ياري دارم كه روش ديدن نتوان
وز سلسله ي موش بريدن نتوان
بي پرده از او سخن شنيدن نتوان
جز راه فنا به او رسيدن نتوان
عرفان به خدا هيچ ندارند جهان
اين حرف سبك نيست گران است گران
گر در دل كس شكست اينك ميدان
ما گوي نشسته ايم بايد چوگان
رفتي به سفر از پي تسخير جهان
تا خلق خدا شوند در امن و امان
بي گردش دور چرخ در امر تو باد
بي منت پا زمين تو را در فرمان
وهمي به خيال كرده جا نام جهان
از وهم جهانيان شده سرگردان
در دير، ظهور آن توهم شده كفر
در كعبه خيال آن توهم ايمان
بحري پنهان چو كرد جوش و طغيان
هر سو گرديد موج هاست دست افشان
افتاد به خاك قطره ها زان افشان
بعضي حيوان شدند و بعضي انسان
تا كي به لباس عاريت بند شدن
از كسب كمال خويش خرسند شدن
وز مال و منال خود تنومند شدن
محتاج سگ و گاو و خري چند شدن
زينهار كه كارها به خود آسان كن
هر نيك و بدي كه مي كني پنهان كن
يك چند برو پيروي جانان كن
و آن گاه ز پاي تا سري خود جان كن
بي يار شدم يك نفسم ياري كن
غمخوار شدم مرا تو غمخواري كن
كردم گنهي ز روي غفلت ظاهر
ستار تويي بيا و ستاري كن
گاهي نزديك و گاه دورم از تو
گه مضطرب و گاه صبورم از تو
گه عين گنه كني و گه عين صواب
من روز و شبم ظلمت و نورم از تو
اي شيخ كرامت منما رهبر شو
ني چون كاغذ ز باد بالاپر شو
چون خس بر آب رفتن از بي مغزي است
در بحر يقين غوطه خور و گوهر شو
چون موم بر آتشي رسي آب مشو
چون رشته ز تاب خويش بي تاب مشو
بر روي زمين به چين ابرو بنشين
در چشم زمانه خون شو و خواب مشو
اي نفس و هوا برده دلت را، جان كو؟
اي داده به تن نقد روان جانان كو؟
چون تازه مسلمان به هواي دنيا
دين را بر باد داده اي، ايمان كو؟
با نفس دغل تو بدگمان باشي به
تا بتواني تو ناتوان باشي به
پرواز به بال ديگران همچون تير
صد بار شكسته چون كمان باشي به
دل رفت ز خود هنوز جان نارفته
آمد به كنار از ميان نارفته
خواهي كه به سنگي نزنندت چون تير
بگريز به خانه ي كمان نارفته
اين عالم ما كه بي نظير افتاده
هر سو طفل و جوان و پير افتاده
با پنجه ي تقدير در اين جسم نحيف
جان چون موي است در خمير افتاده
اي باده فروش باده ي صاف بده
با من خبر از مقام اعراف بده
عمر آخر شد نمي نمايي رخسار
من با تو چه گويم تو خود انصاف بده
ساقي آورد ساغري بگزيده
گفتا كه بگير اي ز من رنجيده
بگرفتم و نوشيدم و از خود رفتم
برخاسته و نشسته و خوابيده
در راه وفا نديده ام قافله اي
از پا افتاده اي برد مرحله اي
آن ديده كه از روي تو باشد محروم
در پاي نگاه باشد او آبله اي
اي دل نفسي صاحب عرفان نشدي
بر درد كسي هيچ تو درمان نشدي
چون كشته به روي دوست حيران نشدي
صد حيف گذشت عيد، قربان نشدي
ياري دارم كه رشك حور است و پري
گه ناز به خود دارد و گه با دگري
بر حال مسافران كجا پردازد
از ملك وجود خود نكرده سفري
اي عهدشكن قيمت ما را چه شناسي
تا مهر نورزي تو وفا را چه شناسي
ناگشته فنا خود به بقا راه نيابي
تا خود نشناسي تو خدا را چه شناسي
آن بدگهري كه بد بود با نيكي
ديو است به نيك و دد بود با نيكي
سگ را چو كني بزرگ، درويش گزد
با بد نيكي چو بد بود با نيكي
او معني معني است كه را آن معني
تا فهم كند معني آن زان معني
خواهي كه رسي به معني آن معني
خود را برسان به صاحب آن معني
تا كش و فش و عمامه را ته نكني
سير فلك و ستاره و مه نكني
با شيردلان كجا تواني پنجه
تا با سگ خود شكار روبه نكني
با آيينه دمي شدم روي به روي
گفتا همه عيب من به من موي به موي
گفتم كه چرا عيب كسان مي گويي
گفتا كه نه عيب است كه گويم بر روي
دارم دم سرد، چشم خون پالايي
اندر غمت اي سرو قد رعنايي
بسيار نشستيم و [فكنديم] نظر
برخيز نما چشم مرا بالايي
تك بيت ها
چه نسبت است به مصر وجود بقعه ي تن را
كه اين ز جمله ي ويرانه هاي آن شهر است
به اهل راز چه نسبت رقيب بدگو را
لب پياله كجا و زبان شانه كجا
متاع پاك ندارد به گفتگو حاجت
گرفته است سعيدا از آن زبان صدف
كمان ابروانت طرفه سخت است
كه در تصوير هم نتوان كشيدن
ناز و كرشمه زينت و زيب ستمگر است
ورنه ز دلبري است كه دلاور است
با خلق مجازي ز حقيقت خبري نيست
ز آن روي در ايشان ز محبت اثري نيست
چرا آن گوشه ي ابرو ز من چون بخت مي گردد
كمان بي چله چون بسيار ماند سخت مي گردد
از جوهر خود جا به كمر خنجر او كرد
معراج كلاه است كه جا بر سر او كرد
جهان به گوشه ي تاريك و تنگ مي ماند
كه هر طرف بروي پيش روي ديوار است
صف به صف مژگان خونريزش به جنگ آماده اند
با وجود مردمي رحمي به مردم نيستش
راه مي پويم شايد منزلي پيدا شود
كعبه مي جوييم تا صاحبدلي پيدا شود
عقل را نور نماند چو شود موي سفيد
شمع تاريك بماند چو شود وقت سحر
به نقش و خال و خط دهر دل مده زنهار
نه عاقلي است كه گيري به دست خود دم مار
دلبرم منعم است و من درويش
من چو او او گدا شود چه كنم
ز خال پشت لب او تحيري دارم
كه اين سپند در آتش چرا نمي سوزد
هر نفس در ديده من طرح قيامت مي كشم
انتظار جلوه ي آن سرو قامت مي كشم
با نظر بر لطف و احسانش كجا بد مي كنم
حق به دست ماست گر عصيان بي حد مي كنم
جز مهر ما ستاره ي گرمي نديده ايم
بي داغ در جهان دل نرمي نديده ايم
كشت ما را انتظارت تيز ترا از نگاه
در نظرهاي رقيبان گو شود عالم سياه
به جان رسيده و از دل برون چو تير شدي
مرا ز غم چو كمان كرده گوشه گير شدي