• ديوان سليم تهراني

محمد قلی سلیم تهرانی متوفای 1057 قمری است وی درطرشت تهران متولدشد و نخستین ایام شاعری وی درلاهیجان سپری شد مدتی هم دراصفهان زیست وسپس به شیراز رفته و به خدمت امام قلی خان والی فارس رسید چندی بعد به هند رفت واز ملازمان میر عبدالسلام مشهدی (اسلام خان)شد وبعد از چندسال ستایش بزرگان آن دیار درکشمیر گوشه ی انزوا را برگزیدودرهمانجا درگذشت ودرمزار الشعراء کشمیر مدفون شد.وی شاعری شیعی است چنان که خود گوید:

سليم بر سر حرفي که وصف آل علي ست

چو نقطه باد سيه روي، هرکه شک دارد

ویا:

کشد به جذبه زهندم به سوی خاک نجف

بود سلیم همینم زبوتراب طلب

ویا:

سليم از دامن هرکس کشيده دست خود، اکنون

ز شاهان جهان، اميد بر شاه نجف دارد

***

غزل ها

دلا تويي که به کار خودت گزيده خدا

براي عشق بتانت نيافريده خدا

ازين عزيزي خود را قياس کن که جهان

ترا فروخته چون يوسف و خريده خدا

وجود خاکي ما مهر سجده ملک است

به حيرتم که درين مشت گل چه ديده خدا

به تنگناي حبابي محيط چون گنجد؟

به دل ز قدرت خويش است آرميده خدا

هواي وصل بتان است عيب دل چو حباب

براو ز لطف، ازآن پرده اي کشيده خدا

ز حرف وصل بتان آنچه گفته ايم به دل

شنيده و ز کرم کرده ناشنيده خدا

چو گل، سليم همه پرده گر شود، رسواست

کسي که پرده ي ناموس او دريده خدا

***

الهي دور دار از ما غرور بي گناهي را

به سوي خويش خضر ما کن اين گم کرده راهي را

به ما جنس دگر از نقد لطف خود کرامت کن

گدايان توايم، اما نمي خواهيم شاهي را

تمام عمر نتوان داشت پاس افسر دولت

ازان خوش کرده ام بر سر، کلاه گاه گاهي را

درين پيري به زير دامن پاکان پناهم ده

که فانوسي ضرور است اين چراغ صبحگاهي را

برافروزان چراغم را به دست لطف، آسان است

که از داغ دلم چون صبح برداري سياهي را

گر از لطف تو گيرد موج، تعليم سبکدستي

چو خار پيرهن از تن برآرد خار ماهي را

سليم از رحمت عام تو چشم مغفرت دارد

الهي از سر او کم مکن لطف الهي را

***

جهان کهنه چو نو کرد عادت و خو را

به قبله ي عربي آورد عجم رو را

شفيع روز قيامت، محمد مرسل

که قبله گاه جهان کرده طاق ابرو را

شهي که کرده ز درويشي و تهيدستي

کمند وحدت خود همچو موج، بازو را

چنان ز مقدم او گشت مضطرب کسري

که بوي شير رسد بر مشام آهو را

به دور او فلک خودفروش چند زند؟

ز مهر و ماه عبث بر زمين ترازو را

به حشر، دشمنش از سيلي پشيماني

کند چو لاله سيه، کاسه هاي زانو را

غبار رشک که در دل ز شوکت او داشت

ز خاک کرده لبالب دهان بدگو را

حريف شاهسواري که مي تواند شد؟

که هست شير فلک، گربه ي براق او را

اگر حمايت لطفش بود، زيان نرسد

چو داغ لاله در آتش وجود هندو را

به دور نکهت خلقش، ز شرم در گلشن

چو رنگ، پرده نشين کرده است گل بو را

ز شوق خاک در اوست کز پي پرواز

جبين چو مرغ گشوده ست بال ابرو را

مرا چه باک ز عمر گذشته در عشقش

ز آب رفته غمي نيست سبزه ي جو را

مجردان چه غم از فتنه ي جهان دارند

غمي ز باد خزان نيست شاخ آهو را

سليم نامه سياه است يا رسول الله

تو روز حشر شفاعت کن اين سيه رو را

***

ما را سپرده است به ساقي حبيب ما

نيکو خليفه اي ست که دارد اديب ما

مخمور شوق را مي وصل است سازگار

ما خسته ايم و ساقي کوثر طبيب ما

معشوق ماست ساقي گلچهره اي که هست

در عشق او خدا و پيمبر رقيب ما

ناقوس بت پرستي ما زنگ حيدري ست

از شوق اوست در پي گل عندليب ما

يارب سليم لعل و گهر را چه مي کند

يک پاره اي ز درّ نجف کن نصيب ما

تا کي بود ز راه خطا، پيچ و تاب ما

يارب کجاست هادي راه صواب ما

آتش زديم و چون پر پروانه سوختيم

حرف خطا، به آب نرفت از کتاب ما

عالم ز کفر همچو دل شب سياه شد

کي باشد آنکه تيغ کشد آفتاب ما

جان انتظار مقدم خورشيد مي کشد

چون شمع صبح نيست عبث اضطراب ما

عذر گنه به حشر بود لطف او سليم

عاجز نمي شود دل حاضر جواب ما

***

خدايا رهنما شو بر دل ما رهنمايي را

که بنمايد به ما خوشتر ازين گلزار، جايي را

دگر از بيم هرگز چشم نگذارد به هم گندم

اگر در خواب بيند همچو گردون آسيايي را

جهان آميزشي با ذات حق دارد ولي فاني ست

بقا تا کي بود پيچيده بر کوهي صدايي را؟

تو خود اي دل چه خواهي کرد کز فرمان چو سرپيچد

برون کردند از جنت چو آدم کدخدايي را

سليم از رشک همچون نقش پا از پاي مي افتم

به خاک آستان او چو بينم نقش پايي را

***

به صورت تو بتي کمتر آفريده خدا

ترا کشيده و دست از قلم کشيده خدا

چو کرده نقش تو بر صفحه ي وجود رقم

صد آفرين ز زبان قلم شنيده خدا

متاب روي ز همصحبتان که تنهايي

لطيفه اي ست که از بهر خود گزيده خدا

زمانه کيست که منصور را به دار کشد

به اين وسيله به سوي خودش کشيده خدا

مرا چه کار به بال هماست، پندارم

چو مرغ عيسي، او را نيافريده خدا

لباس فقر برازنده ي من است سليم

که جامه اي ست که بر قد من بريده خدا

***

تا چند دير و کعبه، مخوان اين فسانه را

همچون کمان حلقه، يکي کن دو خانه را

معشوق، پاسباني ما عاشقان کند

بلبل ز غنچه قفل زند آشيانه را

در سينه هرچه بود، سپردم به دست عشق

آري همين علاج بود دزد خانه را

سرسبزي از جهان چه تمنا کني که هست

دندان مور ريشه درين خاک دانه را

دست تهي دلالت ديوانگي کند

بهتر ز ما نديده کسي فال شانه را

ما را چه جاي شکوه، که شب پاسبان سليم

زنجير مي کند در زنجيرخانه را

***

اي ز چشمت خفته در چشم  غزالان نازها

بسته رفتار خوشت از کبک، چشم بازها

شعله گردد آشيان ها را گل روي سبد

چون ز شوقت عندليبان برکشند آوازها

با ملايک ناله ام در شوخي و لرزد سپهر

همچو بام خانه از پاي کبوتر بازها

بيخودي از نغمه در محفل مرا بيهوده نيست

مي رسد بر گوش، آواز توام از سازها

در هواي نخل قدت مي تپد در خون دلم

همچو مرغ بسمل از کوتاهي پروازها

از درون سينه باشد ساده لوحان ترا

همچو خيل ماهيان از آب پيدا رازها

از سرود دل به ياد قامتت گردد بلند

چون صنوبر از سراپايم صداي سازها

مي گساران صولتي دارند، ازان گرديده زرد

کز تذرو مست ترسيده ست چشم بازها

غير خود را چون به من سنجد، که نتوانند زد

با سليمان لاف همچشمي کبوتربازها

سهل باشد مرده را گر زنده مي سازد سليم

همچو عيسي از لب او ديده ام اعجازها

***

اي ز مژگانت مرا چون خوشه در دل تيرها

بر سرم چون برگ بيد از غمزه ات شمشيرها

خفته در راه تو از عجز اي غزال شيرگير

دست بر بالاي يکديگر نهاده شيرها

گرچه در راه تو عمرم صرف شد چون گردباد

دارم از ريگ بيابان بيشتر تقصيرها

صيدگاه کيست اين صحرا که از زخم خدنگ

سايه پنداري پلنگ است از پي نخجيرها

فکر اسباب تعلق کردن از ديوانگي ست

موج درياي جنون ماست اين زنجيرها

سايه ي تيغ است عاشق را مقام عافيت

برگ ني باشد حصاري از براي شيرها

کفر و دين را عشق صلحي داد کز اندام خود

چون زره کردند جوهر را برون شمشيرها

نيست آزادي سليم از حلقه ي فتراک عشق

صيدگاه اوست عالم، ما همه نخجيرها

***

سخن بست از لبم احرام طوف کعبه ي دل ها

تماشا کن درو چون کاروان کعبه محمل ها

ز زهد و توبه در کار دلم صد عقده افتاده ست

بيا ساقي مرا آزاد کن از قيد مشکل ها

بود سبب ذقن نقل مي تحقيق، عارف را

بيابان حرم را بر سر چاه است منزل ها

ز ني آموز در صحرا سماع بيخودي کردن

کمانچه وار باشي چند، کون جنبان محفل ها؟

درين صحرا که بيش از دانه دهقان خفته در خاکش

به خود انديشه اي کن تا چه خواهد بود حاصل ها

به دريايي که همچون نوح، من افکنده ام لنگر

سفينه بر سر موجش بود تابوت ساحل ها

قياس مهر و کين هر کسي از خاطر خود کن

به هم چون دانه هاي سبحه راهي هست از دل ها

سليم امشب به ياد تربت حافظ قدح نوش است

الا يا ايها الساقي ادر کأسا و ناولها

***

شراب نقل نخواهد، بگير ساغر را

که احتياج شکر نيست شير مادر را

درين محيط، قناعت به آب تلخي کن

همان به جام صدف ريز آب گوهر را

به راه عشق قدم چون نهي مجرد شو

برهنگي بود اسباب ره شناور را

مباد کم ز سرت سايه ي کلاه نمد

ببوس و بر سر شاهان گذار افسر را

سر برهنه ي خورشيد را زوالي نيست

ز شمع پرس که چون تاج مي خورد سر را

سليم آينه در ديده آب مي آرد

کند چو ياد، لب تشنه ي سکندر را

درين محيط ز من باخت نوح لنگر را

به ناخدا نبود نسبتي شناور را

چنان زمانه کمر در شکست پاکان بست

که در صدف چو سفيداب کرد گوهر را

چو شمع موم، نسب از پدر شود روشن

بري چو دختر رز چند نام مادر را؟

کسي که سير خزان کرده است، مي داند

که چيست نوحه گري در چمن صنوبر را

به يارنامه چو سازم رقم، کنم قراض

به جاي نامه ز غيرت پر کبوتر را

سليم، کفر ازان زلف بس که رونق يافت

بود به خواري اسلام رحم، کافر را

***

به راه عشق خطر نيست بينوايان را

گل است هر سر خاري برهنه پايان را

به چشم خلق نيايند، کز کلاه نمد

بود کلاه سليمان به سر گدايان را

چه شد که خاک در دوست موميايي شد

ز چاره نيست نصيبي شکسته پايان را

خدا به باطن روشندلان سري دارد

گزير نيست ز آيينه خودنمايان را

صداي سرو چمن گوش کن ز جنبش باد

اگر به جلوه نديدي قصب قبايان را

چه فرق از وطن و غربت اين چنين کز من

غم تو ساخته بيگانه آشنايان را

مشو سليم طرف با جهان عربده جوي

جواب حرف، خموشي ست ناسزايان را

***

مزن به خون من اي پر عتاب، استغنا

که مي پرست نزد بر شراب، استغنا

دلي که در چمن محفل تو ره دارد

زند به باغ چو مرغ کباب استغنا

به خوان فقر بود هر که سير چشم، زند

به قرص پنجه کش آفتاب استغنا

خوشا ديار قناعت که مي زنند اطفال

به شير دايه، شب ماهتاب استغنا

مکن تواضع اهل زمانه را تقصير

که کرد خانه ي ما را خراب استغنا

سليم سوخت مرا تشنگي و بر لب جوي

زند چو موج، لب من به آب استغنا

***

پيري نشد خزان گل شاخسار ما

موي سفيد ماست چو عنبر بهار ما

خواهد به کار آمد اگر خاک هم شويم

افلاک را چو شيشه ي ساعت غبار ما

مرديم و گفتگوي بزرگانه کم نشد

آيد صداي کوه ز سنگ مزار ما

گرمي نديده ايم به عمر خود از کسي

جام شراب ما بود آب خمار ما

خويشي ست در ميانه ي ما و گل دورنگ

يک پشت مي رسد به خزان نوبهار ما

افلاک و انجمند به کاري، ولي سليم

کاري نمي کنند که آيد به کار ما

***

محبت از دل ما شسته نقش کينه خواهي را

زيارت مي کند چون کعبه برق ما سياهي را

ز فيض پرتو دل شکرها دارم درين گلشن

که گلچين چراغم کرده باد صبحگاهي را

شهان را چشم بر عالم گشودن عيب مي باشد

بياموزند کاش ازباز خود، صاحب کلاهي را

سياهي کعبه چند از جامه ي خود مي زند بر ما؟

همه کس دارد از عشق اين لباس دادخواهي را

نيم در عشق او چون ديگران، آري کجا دارد

خس و خاشاک دريا آبروي خار ماهي را

سليم آن گل، گذاري کاشکي سوي چمن آرد

که از سر لاله بگذارد هواي کج کلاهي را

***

در آشوب جهان، کشتي پر از صهباست مستان را

دريغا نوح کو، تا بنگرد سامان طوفان را

ز خم خسروي مگذر کزو گل مي توان چيدن

به فرق خسروان زن، لاله ي کوه بدخشان را

صدف نبود که از گرداب در چشم تو مي آيد

که دريا از بخيلي مي خورد در آستين نان را

ندارد شير در پستان ز پيري دايه ي دولت

که خاتم مي مکد چون طفل انگشت سليمان را

ستيزه با فلک کم کن که نتواند کند هرگز

به زهر چشم گندم تلخ، نان آسيابان را

چه خون ها در دل ارباب همت مي توان کردن

در استغنا بود گر اتفاقي بينوايان را

نمي داند حساب غم سلامت پيشه، پندارد

که مجنون مي شمارد بي سبب ريگ بيابان را

خدايا حکم کن در گوشه ي افلاک بنشينند

چه داري بر سر ما اين چنين اين کدخدايان را

قياس اعتبار مفلس از اين کن که در عالم

نمي خواهد ببيند هيچ کس خواب پريشان را

سليم از چشم عبرت بر فلک خورشيد را بنگر

که همچون مدخلان بر شيشه مي مالد چه سان نان را

به سر سوزم هميشه داغ عشق کج کلاهان را

نهادن بر سر از تعظيم باشد مهر شاهان را

به ملک هند همچون تخم ريحان آدم آورده ست

ز خال شاهدان خلد، تخم اين سياهان را

به گرد کعبه ي کوي تو گردد خضر همچون شمع

به انگشت شهادت رهنمون، گم کرده راهان را

نمي بيند به قدر سرمه اي فيض از سواد هند

درودي باد از چشم ترم خاک صفاهان را

بود هر شاخ گل را آشيان بلبلي بر سر

تماشا کن در اطراف چمن صاحب کلاهان را

ز خرسندي نپنداري اگر از شکوه خاموشم

به سرمه مي کند خاموش، چشمش دادخواهان را

سليم از عقل بگذر گر سر عشق بتان داري

که با ديوانه باشد الفتي آهونگاهان را

***

يک شب از بخت زبون شمعي نشد همدوش ما

برنخيزد صبح جز خميازه از آغوش ما

در محبت تا حديث پندگويان نشنود

مغز سر چون شيشه ي مي پنبه شد در گوش ما

نکهت گل بيخودي مي آورد ديوانه را

بوي او آورد باد و برد عقل و هوش ما

خامي از کار جهان، مستان چو آتش مي برند

باده گردد پخته در ميخانه ها از جوش ما

لب به دشواري گشايد در سخن آشفته دل

چشم خواب آلوده را ماند لب خاموش ما

عشق پنهان فاش خواهد گشت از آهم سليم

سخت دودي مي کند اين آتش خس پوش ما

***

اي خامه حرف زن که پس از ما کلام ما

شايد به اهل راز رساند سلام ما

آن صيد پيشه ايم که تا بگذرد هماي

چون مسطر از غرور دهد کوچه، دام ما

از زنده رود آب بقا، خضر همچو موج

پهلو تهي کند ز تمناي خام ما

اي باغبان به جان تو ما آزموده ايم

از نکهت گل است علاج زکام ما

اي فقر، از لباس تو گر شکوه اي کنيم

همچون حرير، شال تو باشد حرام ما!

در نامه هاي او که پر از نام هر کسي است

خالي ست همچو نقش نگين جاي نام ما

تا چند چون سليم نشينيم در کمين؟

مرغان رميده اند چو عنقا ز دام ما

***

تجلي بر نمي تابي، ز بي تابي چه سود اينجا

که موسي هم تمنا کرد و خود را آزمود اينجا

درين مجلس چه طرفي کس ز عشرت مي تواند بست

که در پيمانه مي شور است از چشم حسود اينجا

غمش را از عدم با خود دل ما در وجود آورد

در آنجا زخم را بستيم و خون او گشود اينجا

بود در ماتم لب تشنگان، درياي نيل است اين

که چون فيروزه گوهر از صدف خيزد کبود اينجا

سبکروحان شوق او گرانجاني نمي دانند

رود بر باد پيش از شعله خاکستر چو دود اينجا

سليم آخر ازين دارالشفا نوميد برگشتم

به اميد دوا تا چند بتوان خسته بود اينجا؟

***

حريم بزم عشق است اين، چرايي نااميد اينجا؟

بود شمع و چراغ کشته را اجر شهيد اينجا

متاع مصر ارزان است در بازار حسن او

زليخا مي تواند مفت يوسف را خريد اينجا

ره آمد شد باد صبا را زين قفس بستند

خوش آن روزي که گاهي بويي از گل مي رسيد اينجا

به عيش آباد هندستان، غم پيري نمي باشد

که مو نتواند از شرم کمرها شد سفيد اينجا

سليم از خرمي رنگي ندارد کس درين گلشن

نداند غنچه خنديدن چو قفل بي کليد اينجا

***

هر که از فرقه ي ما نيست، لئيم است اينجا

کوي عشق است، که محتاج کريم است اينجا؟

محتسب را به مقيمان حرم دستي نيست

مي دليرانه بنوشيد، چه بيم است اينجا

چاره ي درد کسي نيست که ساقي نکند

مژده ده خسته دلان را که حکيم است اينجا

کفر و دين را نتوان پي به حقيقت بردن

هر که بيني، دلش از فکر دونيم است اينجا

بر جهان عيب خود از عرض هنر فاش مکن

يد بيضا برص دست کليم است اينجا

قصد پاي خم مي کرد فلک، پير مغان

گفت اينجا منشين، جاي سليم است اينجا!

***

نمي کشد به چمن، طبع پرغرور مرا

شراب مي کشد آنجا گهي به زور مرا

بگير خاتم جم مي فروش از دستم

شده ست يک دوسه پيمانه مي ضرور مرا

ز حال مجلسيان باخبر نيم، اما

کباب بي نمک است و شراب شور مرا

چو دل بجاست، اگر سر رود چه غم دارم

گل کدو بود اين ساغر بلور مرا

سليم از اثر پرتو محبت اوست

که همچو صبح نفس دم زند ز نور مرا

***

چو ماه شعشعه ي ماست برق خرمن ما

چو خوشه هيکل عمر است داس گردن ما

ز دست و پنجه ي خورشيد بر نمي آيد

که همچو داغ، سياهي برد ز روزن ما

هواي تاج که دارد به سر، که همچون باز

به زور بسته کلاهي جهان به گردن ما

ز دست شوق ز بس چاک گشته، پنداري

که همچو غنچه گريبان ماست دامن ما

چو موج آب که دارد حباب در آغوش

به جاي سنگ بود شيشه در فلاخن ما

چه مشکل است که هر گام از سياهي بخت

چراغپا نشود همچو برق، توسن ما

سليم، کينه ي دشمن ز ما محبت شد

خزان بهار شود چون رسد به گلشن ما

***

فغان که سوخت جهان بهانه گير مرا

چو صبح کرد به فصل شباب، پير مرا

ز موج خيزي درياي عشق، پنداري

که مورم و گذر افتاده بر حصير مرا

درين چمن نه چنان خفته ام که از غفلت

چو سبزه سردهد آب اين جهان به زير مرا

نداشت حوصله منصور، جام عشق به من

اشاره کرد که از دست او بگير مرا!

چو شيشه ام به پياله سري ست، پنداري

که داده دايه ي من با پياله شير مرا

به سر فتيله ي داغم چو شمع روشن شد

گذشت ياد تو هرگاه در ضمير مرا

سليم، يار فروشي عشق را نازم

که خاک بودم و بفروخت چون عبير مرا

***

‎تويي که تيغ چو آب تو کشته آتش را

به زهر چشم، عتاب تو کشته آتش را

ز باد، آتش اگرچه هميشه زنده شود

نسيم طرف نقاب تو کشته آتش را

به خون گرم گر آلوده است نيست عجب

به تيغ موجب شراب تو کشته آتش را

به سوختن بردم عشق، خوش تماشايي ست

به جرم اين که کباب تو کشته آتش را

مجال لاف زبان آوري به شعله نداد

سليم، طبع چو آب تو کشته آتش را

***

چو تيغ نيست محابا ز خصم پيشه ي ما

به روي سنگ دود همچو آب شيشه ي ما

ز شور عشق بود هر که باخبر، داند

که هست ناله ي ما بانگ شير بيشه ي ما

ز فيض ابر بهاري ز بس تهيدستيم

سلام خشک فرستد به شاخ، ريشه ي ما

نمانده قدر هنر، ورنه دادي از انصاف

زمانه چون مه نو، آب زر به تيشه ي ما

شراب بي لب معشوق زهر باشد، ازان

چو زهر خورده بود سبز، رنگ شيشه ي ما

چه گل سليم تواند کسي ز ما چيدن؟

چو شمع مي خورد از آتش آب، ريشه ي ما

***

افروخت از تبسم مينا اياغ ما

تر شد ز خنده هاي صراحي دماغ ما

تا جام مي به دست رسيده ست سرخوشيم

از آستين رهي ست به سوي دماغ ما

ما را به برگ لاله چه نسبت، که روزگار

هرگز نسوخته ست کسي را به داغ ما

از پاي تا به سر چو شفق شعله درگرفت

آن ابر خون گرفته که آمد به باغ ما

داريم شعله اي که ملايم تر از گل است

پروانه اي نسوخته است از چراغ ما

هرگز تهي نگشت ز خون جگر سليم

هرچند همچو لاله شکسته ست اياغ ما

***

اي تازه رو، ز زخم خدنگ تو داغ ما

از روغن کمان تو روشن چراغ ما

با نکهت تو صحبت ما درگرفته است

اي کاش بوي گل نخورد بر دماغ ما

راضي جنون ما به گريبان پاره نيست

از چاک سينه شد گل صد برگ، داغ ما

در عشق هرگز از دل ما آه سر نزد

آيينه ايم و دود ندارد چراغ ما

آگاه نيست خضر ز احوال ما سليم

عنقا کجاست تا به تو گويد سراغ ما

***

در قفس رفته چو قمري چمن از ياد مرا

بهتر از سرو بود سايه ي صياد مرا

همنشين، ضعف من افزون شود از سيرچمن

باخبر باش که ناگه نبرد باد مرا!

به عيادت نرود بر سر بيمار، اجل

دوستي نيست اگر يار کند ياد مرا

سرنوشتم چه به کار است چو مي دانم کار

نيستم طفل که سرخط دهد استاد مرا

نيست افسوس چراغي که نمايد روشن

که درين خانه ي تاريک چه افتاد مرا

دم آبي که جهان قسمت من کرد سليم

گه به بنگاله برد، گاه به بغداد مرا

***

چه غافلي ست ز دور سپهر، مردم را

در آسيا بنگر خواب ناز گندم را

هزار همچو تو رفتند و آسمان برجاست

بسا سبو که شکسته ست در قدم خم را

سپهر را خطر از رهگذار حادثه نيست

زيان نمي رسد از سنگ، کاسه ي سم را

به دفع چشم بد هر کسي سپندي هست

کسي چه چاره کند چشم زخم انجم را

به جلوه گاه تو اي شاخ گل ز شرم چو کبک

به خويش دزدد طاووس بوستان دم را

کسي که بر حذر است از زبان مار، سليم

به خود دراز نديده زبان مردم را

***

شعله دارد ز تو آيين غضبناکي را

اجل از طرز تو آموخته بي باکي را

اي جوانان، هنر از پير ببايد آموخت

ياد گيريد ز ما مستي و بي باکي را

مرکز دايره ي موج محيط است زمين

به حقارت منگر اين بدن خاکي را

بهر جاني چه کشي اين همه تلخي ز جهان

باد شيريني جان زهر، تو ترياکي را!

چند برهم زند اوراق خود از بيم خزان

گل اين باغ که گم کرده خط پاکي را

چرک دنيا همه در جيب تو زاهد جمع است

از کجا يافتي اين کيسه ي دلاکي را؟

عيبجويي من از خصم چنان است سليم

که مي نيشکري طعنه زند تاکي را

***

لب تو کرد پر از مي اياغ آينه را

نمود زلف تو دود چراغ آينه را

به صبر چاره ي درد دلم حواله مکن

مبند مرهم زنگار، داغ آينه را

به راه عشق ز غم روي دل متاب که هست

صفا ز سبزه ي زنگار، باغ آينه را

ز لطف پير مغان يافتم ز دل خبري

گرفته ام ز سکندر سراغ آينه را

چه غم سليم دلم را ز طعنه ي دشمن

ز باد نيست زياني چراغ آينه را

***

ذوقي ز باغ نيست دل غم پذير را

کوته کنيد رشته ي مرغ اسير را

برهيچ کس به غير وجود ضعيف من

حيرت قفس نساخته نقش حصير را

شيرين اگر اشاره به مژگان خود کند

سازد روان ز ناف گهر، جوي شير را

اصلاح دوستان سخنم را به کار نيست

رخت قصب قبول ندارد عبير را

شمشير را ز جوهر تندي زوال نيست

افتادگي به خاک نشانيده تير را

دشمن شود دلير چو بيند ملايمت

کردند ازان حرام به مردان حرير را

آن کز مآل دولت دنياست باخبر

کرسي زير دار شمارد سرير را

با اختران چه کار ترا اي غزال مست

بگذار اين شمردن دندان شير را!

عنقا سليم همدم و همراز من بس است

کاري به خلق نيست من گوشه گير را

***

عشق را در قيد دارد پيکر رنجور ما

گشت زنجير سليمان، نقش پاي مور ما

پوست تخت فقر ما را مسند آزادگي ست

پادشاه وقت خويشيم و جنون دستور ما

بر سر خوان محبت هر چه خواهي حاضر است

نغمه سير آهنگ شد از کاسه ي طنبور ما

خاطر از آسايش عالم مکن خرم که نيست

سودي از نزديکي منزل به راه دور ما

بس که در تعمير ما دارد تغافل روزگار

خشت، ترسم خاک گردد بر سر مزدور ما

آب مي گفت آتش و مي مرد از لب تشنگي

در مزاجش کار کرد از بس کباب شور ما

معبد عاشق شهادتگاه خود باشد سليم

دار را محراب طاعت مي کند منصور ما

***

به گوش کس نبود آشنا حکايت ما

رموز عشق بود سر بسر روايت ما

خوشم به صحبت عنقا، که غير ازو عمري ست

کسي نيامده از جانب ولايت ما

به کينه جويي خصم از ميانه ي احباب

کسي نکرد جز افتادگي حمايت ما

دو گوشواره ي عرشند بر هم ارزاني

فغان بي اثر و آه بي سرايت ما

سليم شکوه چه حاصل ازو که گوهر گوش

شده ست پنبه ي آن گوش از شکايت ما

***

رهنمايي چون کنم در ديدن او ديده را؟

حاجت تعليم نبود مردم فهميده را

هر کسي بيرون نمي آرد سري از زلف او

شانه داند معني اين مصرع پيچيده را

گفتم از اشکم مگر گردون بپرهيزد، ولي

نيست بيم از گريه ام اين گرگ باران ديده را

در زمان طالع ما تيره روزان بس نشد

فتنه زاييدن شب گيسو به خون غلتيده را

التفات و مهرباني را عبث ضايع مکن

مشکل است اصلاح کردن خاطر رنجيده را

ديده را از ديدن رويت تسلي ساختم

چون دهم تسکين نمي دانم دل ناديده را؟

عيب شاکر کي شود ظاهر سليم از شعر فهم؟

با محک نشناخت هرگز کس زر دزديده را

***

نمايد خرمن آزادگان چون رنگ کاهي را

ز چشم برق همچون داغ اندازد سياهي را

جهان از مي پرستي چون خرابم مي تواند کرد؟

چه نقصان است اگر راند کسي در آب ماهي را؟

بلندي پست فطرت را به اندک مايه ي دنياست

که معراجي ست هر شاخ گيا، مرغان چاهي را

الهي آتشي در خانه ي مرغ چمن افتد!

که شاخ گل ز سر بگذارد اين صاحب کلاهي را

دلم تا خفتگان انجمن را ديد، مي داند

که گريه از براي چيست شمع صبحگاهي را

به مهر آسمان ايمن مشو کاين شحنه در آخر

کند کرسي زير دار، تخت پادشاهي را

به طرف جويبار از رقص نتوان منع او کردن

که معشوق خوش آوازي به دست افتاده ماهي را

سليم اهل سخن را بي زباني عيب مي باشد

که واجب تر ز هر چيز است شمشيري، سپاهي را

***

چشمت ز ناز بسته به نظاره راه را

زنجير کرده است ز مژگان نگاه را

کرد از حجاب حسن تو يوسف ز بس عرق

از سرگذشت آب چو فواره چاه را

در هند سوخت شوق کمرهاي نازکم

پيران خورند حسرت موي سياه را

کارم چو گردباد بود خاک بيختن

گم کرده ام به باديه ي شوق، راه را

در راه شوقم از مه کنعان خبر کجاست

مجنون او نه چاه شناسد نه ماه را

چون ترک سر کنند کساني که بسته اند

زير گلوي خويش چون شاهين کلاه را؟

انديشه روز حشر ز مستي مکن سليم

عذري بس است پيش کريمان گناه را

***

ما گرفتاريم و غير از ناله نبود کار ما

بيضه ي بلبل بود هر غنچه ي گلزار ما

دست بر سر مي زند همچون مگس شکرفروش

زهر خود را بس که شيرين کرد در بازار ما

عشق کار خويش را کي مي گذارد ناتمام

چارسويي مي کند يک خشت را معمار ما

بر سر ما گر رسد دستي، ز بس آشفته ايم

مغز سر چون گرد خيزد از سر دستار ما

ما اسيران بس که در کوي محبت عاجزيم

پيش هر شبنم کند افتادگي ديوار ما

ياد زلف خوبرويان موج کفر باطن است

در درون ماست چون نال قلم زنار ما

عشق دايم عشقبازان را به کشتن مي دهد

لشکر ما در شکست است از سپهسالار ما

کو توانايي که پا از آستان بيرون نهيم

هند اگر چون سايه آيد در پس ديوار ما

داغ سودا سوختيم از عشق تا بر سر سليم

مهر شد ديگر ز ديوان جنون طومار ما

***

کند به راه تو پامال، آسمان ما را

حباب آبله ي پاست موج دريا را

هواي کعبه ي کوي تو مضطرب دارد

چو خيل مور سراسيمه، ريگ صحرا را

به گريه، ديده اي از دل کريم تر دارم

به خاک ريخته ابر آبروي دريا را

ز پاي راهروان تو تا قيامت ماند

نشان آبله بر روي، سنگ سودا را

همين هما نخورد ز استخوان من روزي

که آب و دانه ز اشک من است عنقا را

تلاش آب بقا اي سکندر اين همه چيست

نمي دهند به کس خود دوبار دنيا را

گريزپاست نشاط جهان، درين گلشن

ز دست خود نگذاري تذرو مينا را

براي فتنه جهان را بهانه بسيار است

نسيمي از پي طوفان بس است دريا را

صدا چگونه برآيد، که اين سيه چشمان

به سنگ سرمه شکستند شيشه ي ما را

سليم، خوابت اگر شب نمي برد در عشق

چو شمع چرب کن از مغز سر، کف پا را

***

احتراز از عشق کي باشد دل ديوانه را؟

شعله، از مستي بود مهتاب، اين پروانه را

دل چو دارد مايه اي از عشق، يک داغش بس است

گرم سازد فصل تابستان چراغي خانه را

ناله ي دل در سر زلف سياهش دور نيست

گر چو موسيقار در فرياد آرد شانه را

کار بر قانون ساقي کن در ايام بهار

ترجمان داري، نهي گر بر زمين پيمانه را

چرخ کج رفتار کي دارد غم افتادگان

از پريشاني نقش پا، چه غم ديوانه را

دلفريبي را تماشا کن که مرغ نامه بر

دام پندارد ز شوق او کبوترخانه را

آنکه بر من گل نمي زد پيش ازين از دوستي

مي زند اکنون به چوب گل من ديوانه را

هيچ کس از کاروبار خويش ناخشنود نيست

هدهد قواده تاج سر شمارد شانه را

بي فغان در حلقه ي ما بيدلان نتوان نشست

منصب بلبل بود در بزم ما پروانه را

گرچه گستاخي ست با پير مغان، اما سليم

نقلدان بايست باشد طاق ها ميخانه را

***

گريه طوفان مي کند از نکهت محبوب ما

همچو دريا باد باشد باعث آشوب ما

کو جنوني تا همه عالم ز ما چينند گل

باغبان تا کي گل خود را کند سرکوب ما

همچو دل ويرانه اي داريم پر گرد و غبار

وز براي خاک رفتن، دست ما جاروب ما

رفته ايم از ياد ياران، گرچه دارد در وطن

کاغذ بادي به کف هر طفل از مکتوب ما

ملک هند از آه ما تاريک شد، زان رو سليم

در نمي آيد به چشم خلق، زشت و خوب ما

***

مي دهد سيل سراغ ره ويرانه ي ما

چون صدف در بغل موج بود خانه ي ما

چوب گل بهر دوا در همه گلزار نماند

بلبلان را چه بلايي شده ديوانه ي ما!

در ميان دل و او نسبت نزديکي هست

شمع از موم خود انگيخته پروانه ي ما

بي قراران تو در خاک نگيرند آرام

در طلب توشه کش مور بود دانه ي ما

چيست اين مستي منصور، ندانيم سليم

جرعه اي بيش نخورده ست ز پيمانه ي ما

***

عشق ديگر در فغان آورده ناقوس مرا

غنچه ي گلبرگ آتش کرده فانوس مرا

کاشکي انديشه اي از باطن عصمت کند

عشق بر گردن نگيرد خون ناموس مرا

در حريم آستانش، چند منع پاسبان

همچو تبخاله گره سازد به لب بوس مرا؟

خامه ام را کار با معني خود باشد، که هست

در گلستان پر خود جلوه طاووس مرا

شد نظاره روشناس گلرخان، ترسم سليم

در ديار حسن بشناسند جاسوس مرا

***

آن بلبلم که هرگاه، از دل کشم فغان را

از خون چو ساغر مي، پر سازم آشيان را

نه الفتي به مرغان، نه رغبتي به افغان

من بلبل غريبم اين باغ و بوستان را

هر دم بهار خود را صد رنگ مي نمايد

آفت مباد هرگز، يکرنگي خزان را

جز چشم او که دارد مسکن به زير ابرو

مردم نشين نديده کس خانه ي کمان را

بگذر اي همايم کآورده خنجر او

در قبضه ي تصرف اين مشت استخوان را

کردم سليم آخر، قطع نظر ز خوبان

چون لاله داغ کردم، اين چشم خون فشان را

***

تا به کي آن آهوي وحشي نگردد رام ما

ز انتظار او غبار آورد چشم دام ما

عمر رفت و روزگار هجر او آخر نشد

انتظار صبح محشر  مي کشد اين شام ما

در محبت بيش ازين خواري نمي باشد که دل

مي کند پهلو تهي همچون نگين از نام ما

جسم زار ما ز بس باليد از غم هاي او

شد لباس زندگاني تنگ بر اندام ما

آسمان از سبحه ي پروين، دمي صد بار بيش

استخاره مي کند تا مي دهد يک کام ما

داد ما لب تشنگان را جرعه اي کي مي دهد

چون حباب از آب دريا پر نگردد جام ما

عشق او مشهور عالم کرد ما را چون سليم

شد بلند از گفتگوي قامت او نام ما

***

نتوان گفت به رويش سخن آينه را

نسبتي با تن او نيست تن آينه را

شوق رويش همه کس را به غريبي دارد

سبب اين است جلاي وطن آينه را

هيچ کس نيست که در وصل تو نقشش ننشست

خوب دارد گل روي تو فن آينه را

چرب نرمي ست در اصلاح دلم کار غمت

موم روغن شده اين سنگ، تن آينه را

رونق انجمن از صحبت اهل سخن است

سبز دارد پر طوطي، چمن آينه را

حسن چون پرده گشايد پي تاراج، سليم

به در آرد ز بدن پيرهن آينه را

***

سينه ريشانيم و دارد آن دهن درمان ما

اي نمکدان لب لعل تو مرهم دان ما

دامن ما ز انتظار لخت دل چون لاله سوخت

خار راه گريه باشد تا به کي مژگان ما

شعله مي لرزد ز غيرت همچو شاخ سرخ بيد

هر کجا در جلوه آيد پيکر عريان ما

با چنين عمري که ما با حال خود درمانده ايم

کس نمي داند چه مي خواهد اجل از جان ما

طبع ناهموار را اصلاح نتوانست کرد

همچو موج از شرمساري آب شد سوهان ما

نيست تنها جلوه گاهش روي دريا همچو خضر

در بيابان بيشتر پيدا شود طوفان ما

گرچه عريانيم، خالي از رعونت نيستيم

پوست بر اندام باشد جامه ي چسبان ما

چون کهنسالان برون آرد مگر دندان نو

تا کليد بخت بگشايد در زندان ما

بر سر خوان وصال از حسرت دوشين سليم

در دهن چون شبنم گل آب شد دندان ما

***

بس است شاهد مستي همين گلستان را

که فاش کرده همه رازهاي پنهان را

ز جوش لاله و گل در چمن چراغان است

ببين ز ابر سيه، دود آن چراغان را

چه صحبت است ندانم که جمع کرده بهار

ز سرو و گل به چمن راستان و پاکان را

سحاب، طفل در آب اوفتاده را ماند

که گه فشار دهد ديده، گاه دامان را

براي چيست دگر تنگ عيشي مرغان؟

که غنچه کرد چو گلچين فراخ، دامان را

سليم بر حذر از تير فتنه باش که باز

بلند ساخت زمانه کمان شيطان را

***

ريزد ز بس غبار دل از هر فغان ما

پر خاک شد چو حلقه ي دام آشيان ما

ترسان ز هجر يار ز بس جان سپرده ايم

منقار زاغ زرد شد از استخوان ما

با قامت خميده ره راست مي رويم

هرگز نجسته تير خطا از کمان ما

ارباب هوش پي به معاني نمي برند

ديوانه ذوق مي کند از داستان ما

از ننگ خضر بس که نهفتيم راز خويش

شد خاک، حرف تشنه لبي در دهان ما

هرگز کسي سليم نديده ست آفتي

چون تيغ آفتاب ز تيغ زبان ما

خوش آن زمان که سر مهر بود خوبان را

کرشمه منع نمي کرد آه و افغان را

چنين نبود در وصل بسته بر دل ها

نداشت قفل حرم، پره ي بيابان را

ز ضعف، بند قبا آستين من شده است

نشانه اي به ازين نيست عشق پنهان را

به پيش باده فروش آن قدر گرو جمع است

که نام نيست در آن خاتم سليمان را

ز قيد، کيست که آزادي آرزو نکند؟

ز کاهلي ست ثبات قدم غلامان را

به نوبهار جواني ز کف پياله منه

که مي ز موج کند ريشخند، پيران را

ز فوت گشتن دندان چه غم، سلامت باد

زبان ما که ولي نعمت است دندان را!

ازو هزار کرامات ديده ايم سليم

شراب کهنه بود پير جام، مستان را

***

آيينه کجا ديده ست، رخسار چو ماهش را

با سرمه چه آميزش، مژگان سياهش را

گاهي نظري از لطف مي کرد به سوي من

بخت سيهم رم داد آهوي نگاهش را

اي مور به اين اندام، سرخيل سليماني

ديگر چه ازو خواهي، بردار کلاهش را

سنجيده کسي بيند گر جانب اين گلشن

برقي به کمين باشد هر برگ گياهش را

از چشم سليم اي غير، پيدا صف مژگان نيست

برداشته با ديده، خار و خس راهش را

***

نگاه باغبانم، مي پرستم لاله و گل را

کنم چون موي پيغمبر زيارت شاخ سنبل را

پر از گل دامن خود را ز فيض خرقه مي بينم

چو طاووسان کنم چتر خود اين دامان پرگل را

به گلشن دام زلف و سرمه ي چشمش ز صيادي

يکي بلبل گرفت و ديگري آواز بلبل را

عنان پايداري چون ز کف شوق فنا گيرد

کند چون موج با سيل بهاري همسفر پل را

سليم از لاعلاجي خويش را بايد به دريا زد

گرفته موج همچون رهزنان از ما سر پل را

***

فلک نبود به مستي حريف ناله ي ما

چو لاله ريخت ازان سرمه در پياله ي ما

بجز چراغ نداريم مجلس افروزي

به غير شيشه کسي نيست هم پياله ي ما

ز بخت ما مددي غير ازين نمي آيد

که از سياهي او رم کند غزاله ي ما

نمي توان به دل گرم ما به سر بردن

چو سايه داغ گريزان بود ز لاله ي ما

شود سليم همه صرف شاهد و مطرب

اگر جهان زر گل را کند حواله ي ما

***

مي جهد برق ز آه دل غم پيشه ي ما

شعله دارد حذر از تير ني بيشه ي ما

سبزه ي دانه ي نخجيرگه عنقاييم

همه از چشمه ي دام آب خورد ريشه ي ما

اثر توبه ز هر جا که نمودار شود

همچو ديوانه پي سنگ دود شيشه ي ما!

کار ما تشنه لب مزد کسي نيست، که هست

موج زن چون مه نو، آب زر از تيشه ي ما

در خصومت نه سپهريم و نه سياره سليم

از چه انديشه کسي را بود انديشه ي ما؟

***

چو غنچه نيست نهان از کسي دفينه ي ما

کف گشاده بود همچو گل خزينه ي ما

به هر کجا که به سنگي رسيد، همچون موج

بغل گشاده دود سويش آبگينه ي ما

شديم خاک و فلک را چو شيشه ي ساعت

برون نمي رود از دل غبار کينه ي ما

چهار موجه بود يک رباعي مشهور

که بحر ياد گرفته ست از سفينه ي ما!

ز بس نرفت برون هر که جا گرفت درو

بود چو صفحه ي تصوير، لوح سينه ي ما

چون اين در آينه صورت پذير نيست سليم

زمانه کيست که پيدا کند قرينه ي ما؟

***

مدعي کو تا چراغ محفلم بيند ترا

غافل از راه آيد و در منزلم بيند ترا

از ترحم سنگ را دل خون شود هر گه چو موج

خنده زن بر گريه ي بي حاصلم بيند ترا

در غم سامان به راه کعبه، اي بت نيستم

راهزن ترسم درون محملم بيند ترا

کاش سوزن بخيه ي اول به چشم خود زند

کز شکاف سينه ترسم در دلم بيند ترا

صحبت ما و تو اي طوفان نگردد برطرف

ناخدا کو تا حريف ساحلم بيند ترا

دست کوته کن سليم از من، که ترسم روزگار

عاجز از اصلاح کار مشکلم بيند ترا

***

منم آن مرغ که دل نوحه طراز است مرا

قفسي تنگ تر از چنگل باز است مرا

نوبهار است و چو گلبن ز جنون در جوشم

که دگر موسم گل کردن راز است مرا

نيست چون شاخ گلم مانع طاعت مستي

ناله ي مرغ سحر، بانگ نماز است مرا

منت يک گلم از باغ جهان بر سر نيست

دست کوتاه به از عمر دراز است مرا

گل گل از داغ مي ناب همين نيست سليم

بخيه ي خرقه ز ابريشم ساز است مرا

***

نشد درست به هندوستان شکسته ي ما

نماز بود درو، کار دست بسته ي ما

جدا شديم ز همصحبتان، خوش آن روزي

که بود دسته ي گل را حسد به دسته ي ما

به خانه نيست که بتوان نمودنش به طبيب

درون سينه بود همچو ميوه خسته ي ما

فغان که از پي ساغر کشيدن ياران

بساط سبزه بود شيشه ي شکسته ي ما

سليم کاسه ي چوبين به سوي ميکده بر

که تحفه است در آنجا شکسته بسته ي ما

***

تماشايش برد از آهوي وحشي تک و دو را

ز رفتن بازدارد حيرتش عمر سبکرو را

نخواهد همچو فرهادي به دست روزگار افتاد

زند بر هم اگر صدبار تاج و تخت خسرو را

کمال اهل دنيا حاصل از آب و علف آيد

خر عيسي اتاقه کرد بر سر خوشه ي جو را

قدم در راه نه، تا کي به قيد کاروان باشي

به از توفيق، در عالم رفيقي نيست رهرو را

غم کم عمري مهتاب مستان را نبايد خورد

که بوي شير مي آيد هنوز از لب مه نو را

صبوحي کرده هر گه از چمن آمد سليم آن گل

ز شرم روي او خورشيد دور انداخت پرتو را

***

اي قناعت مژده اي ده شاه هفت اقليم را

از کلاه فقر و بردارش ز سر ديهيم را

مي دود گر جانب گرداب دايم همچو موج

از معلم کشتي ما دارد اين تعليم را

جان فداي آن رسولي کآورد پيغام دوست

بت براي اين به پا افتاد ابراهيم را

از سبکروحي ز جا خيزم براي هر نسيم

چون غبار آموز از من شيوه ي تعظيم را

هر که چشم او ز نيش اختران ترسيده است

خانه ي زنبور داند صفحه ي تقويم را

نغمه ي آزادگي زان کس بود خارج سليم

کز طمع دارد چو مطرب در کشاکش سيم را

***

ديوانه ايم و وادي عشق است دشت ما

آيد پياده گل ز گلستان به گشت ما

از کس مپرس آنچه به ما رفته زين محيط

از سطرهاي موج بخوان سرگذشت ما

آسان بود شکست صف بيدلان عشق

يک ناوک از نگاه تو و هفت و هشت ما

رسواي کوي عشق چو خورشيد محشريم

از بام آسمان، فلک افکنده طشت ما

نازد به اشک و آه دلم کوي او سليم

چون ملک ري به آب و هواي طرشت ما

***

برق عشق آمد که سوزد خرمن تدبير را

با گريبان کار افتد دست دامنگير را

نام من در دفتر اهل شهادت داخل است

کرده ام روشن سواد جوهر شمشير را

پاسبان مستي ما نيست غير از تيغ عشق

برگ ني باشد مگس ران وقت خفتن شير را

از طلسم هند آزادي تجرد مي دهد

چاره عرياني بود اين خاک دامنگير را

چون مني را طاقت چندين علايق از کجاست

فيل نتواند کشيدن اين قدر زنجير را

همچو شاهيني که مرغي را کمين سازد سليم

تا هوا گيرد دل من مي ربايد تير را

***

کي به دل آرم خيال آشيان خويش را

کز قفس بيرون نمي خواهم فغان خويش را

همچو مجنون ناتواني از کجا، عشق از کجا

يافت در صحرا مگر ديوانه جان خويش را؟!

در گلستان محبت، عاقبت چون فاخته

بر سر سروي نهادم خان و مان خويش را

نام آن لب بردم و شد عمرها کز ذوق آن

مي مکم چون غنچه اطراف دهان خويش را

اي هما، از پهلوي خود کن قناعت همچو من

آخر از بهر که داري استخوان خويش را

آب و نان ديگر نمي خواهم سليم از روزگار

همچو ساغر وقف مي کردم دهان خويش را

***

سرو چون سايه ز پي آمده رفتار ترا

نرگس زن شده گل، گوشه ي دستار ترا

پاي مجنون تو در سلسله کي بند شود

طوق و زنجير رکاب است طلبکار ترا

عهد کردم که گر اين بار به کوي تو رسم

سرمه ي ديده کنم سايه ي ديوار ترا

اي برهمن، شود از صدق تو گر شيخ آگاه

تار تسبيح کند رشته ي زنار ترا

قيمت خاک ز جنس تو بود بيش سليم

خاک بادا به سر اين رونق بازار ترا

***

کي ز تيغ آفتاب خويش باشد غم مرا

سر بود در راه او چون قطره ي شبنم مرا

من که همچون سبزه ام هر شبنم آب زندگي ست

از چه دارد ابر بر سر منت عالم مرا

معجز عيسي ز زخم سينه ي من عاجز است

کي چو داغ آينه سودي دهد مرهم مرا

تا به کي از آتش هر کس گدازم همچو موم

کاشکي بردي دلي از سنگ چون خاتم مرا

در قيامت ساقي کوثر اگر جامي دهد

کافرم گر باشد از آشوب محشر غم مرا

اي که دست قدرتت، هم پنجه ي صنع خداست

مشت خاکي قابلم، گر مي کني آدم مرا

سوخته گر آتش غم شاخسارم را سليم

مي تواند کرد ابر دست او خرم مرا

***

دلم به عشق هلاک است کينه خواهي را

که دام عيش بود موج بحر ماهي را

کسي که باخته نقد شباب را، داند

که گريه نيست عبث شمع صبحگاهي را

گداي ميکده آرد فرو چو شيشه ز طاق

به زير پاي نهد تخت پادشاهي را

ز نسبت خط و خال تو برق چون لاله

درون ديده ي خود جا دهد سياهي را

خراب آنکه مرا خواهد از شراب کند

چو ابلهي ست که راند به آب ماهي را

فغان ز چشم تو، آري پدر مرا مي گفت

که ره به خانه مده چون کمان سپاهي را

سليم، قاتل ما صلح چون کند در حشر

چگونه ما نگذاريم دادخواهي را؟

***

گر به گوش خود ز مردم بشنوي گفتار را

از خوي خجلت بشويي نسخه ي اشعار را

شعر خود را گر به از هر شعر داني دور نيست

بهتر از آب بقا باشد عرق بيمار را

در بلندي همچو آن، ديگر نداري مصرعي

زينت ديوان خود کن طره ي دستار را

در سواد نامه ات هر لفظ معني مي خورد

چاره اي کن آخر اين موران معني خوار را

تا بداند رتبه ي طبع بلندت را، سليم

بر سر راه حسود انداز اين طومار را

***

يارب اين چاک گريبان ز چه باشد گل را

چيست آيا سبب آشفتگي سنبل را

خويش را بس که دليرانه زدم بر دريا

لرزه چون موج بر اندام فکندم پل را

گل فرستاده به من تا کند آزار مرا

مي روم تا که زنم بر سر دشمن گل را

از گرفتاري من خاطر آن گل جمع است

رشته، مغز قلم پا بود اين بلبل را

در پي کسب هنر باش که خورشيد سليم

بوسه بر دست زند شانه ي آن کاکل را

***

شکست فتح بود بيدلان جنگ ترا

چو بت پرست کند سجده، شيشه سنگ ترا

بود ز تنگي جا گر به سينه ام دلگير

به ديده چون مژه جا مي دهم خدنگ ترا

هزار رنگ برآمد به پيش روي تو گل

ولي نشد که تواند نمود رنگ ترا

ز حرف کشتن ما روزگار مي خواهد

کند چو غنچه پر از زر دهان تنگ ترا

براي وعده خلافي عبث مخور سوگند

که احتياج عصا نيست عذر لنگ ترا

سليم چند ز دل حرف مي زني، خاموش!

که دل به باد فنا داد نام و ننگ ترا

***

گرفته از علم سروقد او پيش خيلي را

ز سبزي داغ دارد چهره ي او خال ليلي را

به باغ اي گل نزاکت را به پيش روي او بگذار

که چندان اعتباري نيست مهمان طفيلي را

ازان مجنون شود از ديدن ماه نو آشفته

که مي بيند به دست ديگري خلخال ليلي را

ز بس افسانه ي لعلش جهان را دلنشين افتاد

عقيق آسا در آب انداخت انوار سهيلي را

سليم آشوب محشر را به چشم خويشتن ديده ست

ز مظلومان او هر کس شنيده واي ويلي را

***

تا چند کني خون دل صاحب نظران را

بر سنگ زني شيشه ي خونين جگران را

از ياري اختر مطلب کام در افلاک

با سنگ در خانه مزن شيشه گران را

با غارت عشق تو چه از داغ دل آيد

از مهر سر کيسه چه غم، کيسه بران را

ما را غم خود نيست، ولي چند توان ديد

چون ريگ روان، تشنگي همسفران را

بگذر چو قيامت به سر خاک شهيدان

از خويش خبردار کن اين بي خبران را

دل را غم خود بس، که جز آسيب نبيند

بر سينه زند شيشه چو سنگ دگران را

جز عيب سليم اهل حسد کار ندارند

نبود هنري بهتر ازين بي هنران را

***

در سر کوي تو شب خاک بود بستر ما

چون شهيدان سر ما بالش زير سر ما

در تماشاگه ديدار تو ما سوخته ايم

سرمه ي ديده کند آينه خاکستر ما

ما ترقي بجز از راه تنزل نکنيم

خاک چون دانه کند تربيت اختر ما

آنچه گويند درين قصه، مرصع خواني ست

جام جمشيد نبوده ست به از ساغر ما

از هواي مي گلرنگ ندارد آرام

چون گدايان نفسي کشتي بي لنگر ما

همچو آيينه ي ديوار، درين دير خراب

ريشه ي سبزه ي زنگار بود جوهر ما

پي آگاهي عيب و هنر خويش سليم

همچو طاووس شد آيينه ي ما هر پر ما

***

ز حريم کعبه کمتر نبود کنشت ما را

که ز شوق او نمانده، سر خوب و زشت ما را

ز کجا شنيده يارب که غبار کوي ياريم

کند آن کسي که نسبت به گل بهشت ما را

به اسيري ام برد خط چو شوم ز زلف آزاد

خط بندگي برآمد، خط سرنوشت ما را

به بهار باغبانم مسپار گو به دهقان

نتوان چو مرغ راندن ز چمن به کشت ما را

نه سر نواي بلبل، نه دماغ نکهت گل

دل خوش جهان نبيند که چنين سرشت ما را!

مطلب سليم از ما، خبري ز دين و دنيا

که به حال خود زماني غم او نهشت ما را

***

جهان چه مي به قدح ريخت بي خبر ما را

که خاک شد سر و نگذاشت درد سر ما را

محبت عجبي در ميانه ي من و اوست

زمانه گر بگذارد به يکدگر ما را

چنان کرشمه به ما مي کند، که پنداري

خريده است گل اين چمن به زر ما را!

چگونه دل ز غم روزگار برداريم؟

همين رسيده به ميراث از پدر ما را

ز بلبلان گلستان سليم صد فرياد

که از بهار نکردند باخبر ما را

***

ز طوف ميکده واجب بود سپاس مرا

که کرد شوق برهمن خداشناس مرا

چنان که سايه ي ابر بهاري از خورشيد

ز جلوه ي تو پريشان شود حواس مرا

مگر ز دست تو اي بوالهوس قدح گيرد

هزار مرتبه ضايع شد التماس مرا

نمي کنم به گل و لاله دست، پنداري

که باغبان به چمن برده بهر پاس مرا

مرا به رد و قبول زمانه کاري نيست

اگر کسي نشناسد، تو مي شناس مرا

ز بس به جام شراب است الفتم، چون ماه

برد گرفتگي دل، صداي طاس مرا

به چشم پاک بنازم، که هر نفس بلبل

برد به سير گلستان به التماس مرا!

چنان به سير چمن بي تکلفانه روم

که عندليب کند باغبان قياس مرا

ازان به کشت امل همچو خوشه مي لرزم

که موج آب خبر مي دهد ز داس مرا

به عزم سير چمن چون روم ز خانه برون؟

که خارهاست به پا از گل پلاس مرا

ز بس گزند چو يوسف کشيده ام از چاه

چو مار مي شود از ريسمان هراس مرا

ز بس که جامه دريدم به عشق و رسوايي

ز تن کناره کند چون علم لباس مرا

چگونه دامن وصل ترا نگه دارم؟

ز کار رفته چو سرپنجه ي حواس مرا

سليم همچو مسيحا روم به سوي فلک

چه کار مانده درين دير بي اساس مرا؟

***

در دوزخ و بهشت نياسوده ايم ما

هر جا که بوده ايم چنين بوده ايم ما

ما را به مدعاي غمت آفريده اند

عشق ترا چو جامه ي فرموده ايم ما

از خصم انتقام به نرمي توان گرفت

بر داغ مدعي نمک سوده ايم ما

از گفتگوي ناصح بيگانه سود نيست

پند پدر به عشق چو نشنوده ايم ما

ما را همين ز قاتل ما بس بود سليم

کو اضطراب دارد و آسوده ايم ما

***

به غير ميکده زاهد بود شراب کجا

کجا روم دگر اي خان و مان خراب کجا

اشاره اي ست که از باده سير نتوان شد

وگرنه مست کجا، رغبت کباب کجا

در آن دلي که غم عشق نيست راحت نيست

عبث فسانه مخوان، ما کجا و خواب کجا

ز شوق کرده ام از بس که دست و پا را گم

عنان کجاست نمي دانم و رکاب کجا

بهار بر صفت سبزه پاچناري باش

سليم مي روي از باغ همچو آب کجا

***

گل ز بلبل ياد گيرد مستي جاويد را

ذره آموزد سماع بيخودي خورشيد را

بعد مردن گر تهيدستي ندارد حاصلي

چيست آميزش به يکديگر نبات و بيد را

راه آمد شد اگر اينجا ندارد دور نيست

روزن ما از نظر انداخته خورشيد را

بخت چون برگشت، در دفع کلاه سروري

هيأت وارون شود نقش نگين جمشيد را

بزم وصل او مرا ماتمسرا باشد سليم

صيد قرباني چه مي داند نشاط عيد را

***

چو غنچه جمع کن از خار عشق دامان را

به دست چاک مده همچو گل گريبان را

به فکر عشق بنازم که خوب پيدا کرد

براي قفل جنون، پره ي بيابان را

بهشت به ز سر کوي او نخواهد بود

کسي که يافته اين را، چه مي کند آن را

ازو مپرس حديث سياه بختي ما

که سرمه دان نکند هيچ کس نمکدان را

سليم تا به کي از شوق دوستان عراق

چو ابر، گل کنم از گريه خاک گيلان را

***

بيا که سوخت ز شوق تو لاله در صحرا

بود به راه تو چشم غزاله در صحرا

خورد ز لاله چو مستان انجمن هر دم

به ياد چشم تو آهو پياله در صحرا

روم ز شوق تو بيرون ز شهر، تا چو جرس

کنم به کام دل خويش ناله در صحرا

اثر نبود ز مجنون، که دشت پيمايي

چو گردباد به من شد حواله در صحرا

کسي که شورش دريا نديده، پندارد

که ريخته ست گهر همچو ژاله در صحرا

زگل بپرس که مرغ چمن چه مي گويد

که من برآمده ام همچو لاله در صحرا

گريزپاست نشاط زمانه، واقف باش

ز دست خود نگذاري غزاله در صحرا

چو خسته اي که به منزل ز کاروان ماند

سليم رفته و پيچيده ناله در صحرا

***

من از ميانه برون، يار در کنار مرا

حجاب عشق چه شد، پرده اي بيار مرا

غرور صف شکني داشتم، چه دانستم

شکست مي دهد اين گونه يک سوار مرا

فروگرفته ز بس جوش گريه ام بي تو

برآمد ابر ز دامن چو کوهسار مرا

چه سود چوب گل اي دوستان که شور جنون

ز هر بهار فزون است اين بهار مرا

ز پاره هاي دل از بس پر است، پنداري

که آبگينه شکسته ست در کنار مرا

خوشم که کرد به مستي زمانه مشهورم

نيم غلام که خوانند هوشيار مرا

چو رفتم، آمدنم نيست، آفتاب نيم

فغان که خوب ندانسته روزگار مرا

نمي خورم غم خود تا غم تو هست اي دوست

سر تو باد سلامت، به خود چه کار مرا

سپرده ام به تو خود را، تو هم پس از مردن

به خاک رهگذر خويشتن سپار مرا

چو خاک گرچه ندارد وجود من قدري

براي کوري دشمن نگاه دار مرا

کسي ز گمشدگان غير من سليم نماند

زمانه داشت ز عنقا به يادگار مرا

***

درين کشور چه ميپرسي غرور حسن سرکش را

که با شمشير چوبين مي کشند اطفال آتش را

ز گلشن مي رسم چون خسته اي کز جنگ برگردد

که گلبن بر دلم از تير خالي کرده ترکش را

درين گلشن من آن نخل کهن پرورده ي خشکم

که گل گل بشکفد، پيشش بري چون نام آتش را

نباشد جاي مو در کف، ولي گر خط او بيند

سليمان جاي در کف مي دهد آن موي دلکش را

نگه را غمزه بيرون از صف مژگان نمي آرد

به هر صيدي نيندازند تير روي ترکش را

سليم افلاک و انجم را نديدم نشأة فيضي

ز کيفيت نصيبي نيست اين جام منقش را

***

در ديده ندارم دگر اي عهدشکن آب

تا چند به عالم تو زني آتش و من آب

تا کي به تمناي گل روي تو باشم

سرگشته ي عالم چو بر اطراف چمن آب

هرگاه گذشتي به دل، از اشک سبک خيز

يک نيزه چو فواره گذشت از سر من آب

سرچشمه ي حيوان به سکندر بگذارد

يک بار خورد خضر گر از چاه ذقن آب

در خاک غريبي جگرم تشنه لبي سوخت

چون ابر عبث برنگرفتم ز وطن آب

دريابد اگر چاشني تلخي عمرم

از آب بقا خضر کشد دست و دهن آب

همچشم حبابم که اگر چاک نباشد

پيراهن من مي شود از شرم به تن آب

از عيب کسي هر که به رويش سخني گفت

از خجلت آن مي شود آيينه ي من آب

سوي چمن عشق، سليم از پي تسليم

از موج و حباب آمده با تيغ و کفن آب

***

نيست ممکن جرعه ي آبي نباشد با نصيب

تشنگان ياخضر مي گويند و عارف يانصيب

بر سر يک خوان، جهاني روزي خود مي خورد

مي برند از شربت آبي همه اعضا نصيب

هر کسي را روزي از جايي مقرر کرده اند

قطره ي آبي صدف را نيست از دريا نصيب

خار و خس را اختياري بر سر سيلاب نيست

مي روم سرگشته و حيران، برد هر جا نصيب

گردن مينا و ساق ساقي و ران شکار

نعمتي باشد، شود اين هر سه چون يک جا نصيب

شکوه ي آوارگي ما را سليم از عشق نيست

از ازل ما را غريبي بود چون عنقا نصيب

***

سخن ماست سربسر مرغوب

گرچه پيچيده است چون مکتوب

چشم از جلوه هاي قامت دوست

همچو دريا پر است از آشوب

خاک از بس که رفتم از دل، شد

پنجه ام ريشه ريشه چون جاروب

دوستي نيست رحم بر کاهل

آتش مرده زنده گشت به چوب

خصم، بدگوي شد سليم چنان

که به تهديد هم نگويد خوب

***

خون گل ريزد درين باغ پرافسون آفتاب

مي زند چون ماه بر شبنم شبيخون آفتاب

عمرها رفت و همان بيگانه اي با ما، مگر

در قيامت گرم خواهي شد به ما چون آفتاب؟

از بتان هند هر شب محفلم بتخانه است

مي رود از خانه ي من صبح بيرون آفتاب

چند از بيم نم طوفان چشم تر، دهم

پيکر شوريده ي خود را چو مجنون آفتاب

هيچ کس را سينه در عشق تو با من صاف نيست

تيغ بر من مي کشد آيينه همچون آفتاب

در شب وصلم شبيخون زد بس بر دل سليم

صبح مي آيد برون با تيغ پر خون آفتاب

***

بر آن سرم که کنم فاش گفتگوي شراب

گواه مستي زاهد شوم چه بوي شراب

رسانده ايم به جايي شراب خوردن را

که پشت دست نهد پيش ما سبوي شراب

به محفلي که نباشي چو موج مي خندان

حباب هم نگشايد نظر به روي شراب

رسيد فصل بهار و ضرور شد ديگر

دماغ خشک مرا روغن کدوي شراب

چه زور و قوت مردافکني ست، پنداري

که خاک رستم يک دست شد سبوي شراب!

سليم چيز دگر جاي مي نمي گيرد

به خاک برد خم گنج، آرزوي شراب

***

نوبهار است و به جدول مي رود مستانه آب

دارد از ياد گلستان در دهن پيمانه آب

بس که سيراب است از ابر بهاري، دور نيست

چوب گل گر مي زند بر آتش ديوانه آب

گلستان عشق را کاوش همه بر آتش است

برگ گل هرگز نديده چون پر پروانه آب

از ضرورت آب اکنون مي پرستند اهل کفر

مي شود از بس بت از شرم تو در بتخانه آب

در بدر افتاده ي رزق پريشاني سليم

از در مسجد طلب نان، از در ميخانه آب

***

بهار است و چمن چون روي محبوب

چو قد يار، هر سروي دل آشوب

دل از موج و دم ماهي گشايد

صفاي خانه از آب است و جاروب

کبوتر را فرستادم به سويش

خط آزادي اش دادم ز مکتوب

گروهي نيستند ابناي عالم

که بگذارند يوسف را به يعقوب

به خونخواري جهاني اوفتاده

مرا در پوست، همچون کرم ايوب

قفس از شعله ي آواز ما سوخت

چنين مي باشد آتشخانه ي چوب

سخن کردن نمي آيد ز هر کس

تو مي داني سليم اين شيوه را خوب

***

خامه را پيدا شد از حرف تو در دل اضطراب

نامه هم دارد چو بال مرغ بسمل اضطراب

از سر کوي تو چون آيد صبا، پيدا شود

همچو برگ گل مرا در پرده ي دل اضطراب

چون تو بزم آرا شوي، باشد به دور دايره

آفتاب و ماه را همچون جلاجل اضطراب

مي توان ديدن ز شوق کشتن ما بيدلان

همچو موج از جوهر شمشير قاتل اضطراب

مانع عمر سبکرو کي شود فرياد ما

چون جرس از رفتن محمل چه حاصل اضطراب

نيست بي تابي براي وصل او ما را سليم

موج دريا را نباشد بهر ساحل اضطراب

***

ديدم آخر به دست، جام طرب

عجب اي دور روزگار، عجب

دامن همتي بود خم را

به فراخي چو آستين عرب

از که نالم، که سوخت عشق مرا

خانه زاد است آتشم چون تب

بود از درد استخوان به تنم

پوست در ناله چون قباي قصب

از جنون اين خرابه را همه روز

مي کنم همچو آفتاب وجب

امشبم درد دل تمام نشد

باقي داستان به فردا شب!

شد انالحق سرا سليم، آري

مست را مشکل است پاس ادب

***

چو احتياج طلب مي شود، نقاب طلب

که از خدا نتوان کرد بي جواب طلب

خبر ز خضر نداري و زندگاني او

بمير تشنه، مکن از زمانه آب طلب

مريد پير مغانم که اين نصيحت اوست

طلب مکن ز کسي، ور کني شراب طلب

نکرده ام ز قناعت به کودکي هرگز

ز دايه شير به شب هاي ماهتاب طلب!

به زير چرخ مجو کام خويش اي درويش

چه مي کني ز در خانه ي خراب طلب؟

درين محيط که دست تهي ست مخزن فيض

طلب مکن ز صدف گوهر، از حباب طلب

حديث منع شراب است در کجا زاهد

چو غنچه بر سر زانو نشين، کتاب طلب

درين خرابه، عزيزان رفته را از خاک

به پنجه چند کنم همچو آفتاب طلب؟

کشد به جذبه ز هندم به سوي خاک نجف

بود سليم همينم ز بوتراب طلب

***

از براي رونق وحدت به کثرت جاي ماست

عالم صورت به معني جامه ي ديباي ماست

از حريم قرب، عمري شد که دور افتاده ايم

هر کجا در بزم او خالي ست، آنجا جاي ماست

در تلاش مدعا، گر برنخيزد دور نيست

خواب همچون دست مخمل باف، کار پاي ماست

اين که مي خندند [و] مي گويند مستان در چمن

جاي مي خالي ست، مطلب ساغر و ميناي ماست

از گرانباري حسرت بس که سنگين مي رود

در ره او کوه پنداري به پشت پاي ماست

عشق را بي چشم گريان، رتبه اي نبود سليم

آب چون گوهر فروشان رونق کالاي ماست

***

گر زمين از جا رود، آزادگان را باک نيست

همچو نخل موم، ما را ريشه اي در خاک نيست

نيست حرف آرزو بر گفتگوي ما سوار

همچو باد انفاس عيسي مرکب خاشاک نيست

طاير همت نمي گنجد درين تنگ آشيان

همچو عنقا جاي ما در بيضه ي افلاک نيست

شمع معذور است اگر در پرده ي فانوس رفت

چون حباب باده، چشم اهل مجلس پاک نيست

باغبان داند که گل را خنده ي مستانه چيست

نيست يک گلبن که در پايش خمي در خاک نيست

اي گل باغ لطافت، در کدامين مجمع است

کز غم عشقت چو يوسف صد گريبان چاک نيست

باد دستان گرچه بسيارند در گلشن سليم

هيچ کس را دست بر بالاي دست تاک نيست

***

ياد ايامي که حسن انديشه ي ناموس داشت

شمع را شرم از پر پروانه در فانوس داشت

باده تنها کي توان خوردن، که بي همصحبتان

خضر بر لب آب و در زير زبان افسوس داشت

دوش مشغول خيالت بود در محفل دلم

خلوتي در انجمن چون صورت فانوس داشت

حاصل دنيا نبود آن سان که ما مي خواستيم

طفل، چشم بيضه ي رنگيني از طاووس داشت

دوش مي باليد از خاک درش بر خود سليم

تکيه پنداري مگر بر مسند کاوس داشت

بي تو امشب ساغر مي، ديده ي خونبار داشت

مرغ نغمه سر به زير بال موسيقار داشت

زهر از گوشم چکد چون شبنم از دامان گل

ناصح من در دهن گويا زبان مار داشت

هر کسي جويد خريدار متاع خويش را

سوي آتش رفت ازان ماهي که مشت خار داشت

در مسلماني نمي دانم طريق کار خود

وقت کافر خوش که او سررشته ي زنار داشت

شمع من امشب به گرد خويش از اهل هوس

جاي پروانه، همه مرغان آتشخوار داشت

هر نشاطي را غمي پنهان به زير دامن است

بر سر هر کس گلي ديديم، در پا خار داشت

گفت حافظ، ديد چون کلک و بيانم را سليم

«بلبلي برگ گلي خوشرنگ در منقار داشت»

***

مژده ي حسن قبولم در سخن از اول است

وصل گل پيراهنان تعبير خواب مخمل است

نشأه ي دولت ندارد کبرياي علم را

نخوت دود چراغ افزون ز دود مشعل است

چون فلک يک چشم دارد در هنر سنجي حسود

از براي عيب مردم ديدن اما احول است

بس که از معموره کلفت همچو مجنون برده ام

از براي خاطر من خاک در صحرا تل است

يک گره هرگز ز کار تيره بختان وانکرد

آسمان را ماه نو چون ناخن دست شل است

مردم و آسوده از دردسر عالم شدم

تخته ي تابوت پنداري ز چوب صندل است

عشق را آغاز و انجامي نمي باشد سليم

روز آخر يار با ما همچو روز اول است

***

عشق او در وادي من فکرها بسيار داشت

سوخت خاشاکم، وگرنه شعله با او کار داشت

در بساط اين گلستان يک گل بي خار نيست

بر گل ديبا اگر پهلو نهادم، خار داشت

هرچه ديدم، در ره شوقش سماع انگيز بود

نعره ي شير از نيستان، شور موسيقار داشت

عقل نتوانست منع عشق غارتگر کند

خانه ي ما پاسبان از صورت ديوار داشت

آنکه کاري غير گلچيني به عمر خود نکرد

ديدم او را کز چمن مي رفت و مشتي خار داشت

رفت تخت او به باد حادثات آخر سليم

گرچه از ايام، جم انگشتر زنهار داشت

***

ناله ي ما چون جرس شايسته ي تأثير نيست

همچو مخمل خواب ما را طالع تعبير نيست

روي دل هرگز نمي بيند ز ما آشفتگان

همچو داغ آينه، داغي که ناخن گير نيست

شعله ايم و اين خزان ما بهار عمر ماست

همچو مي هرچند عاشق کهنه گردد، پير نيست

دامن گلچين فراخ است اي اسيران قفس

گر گلي خواهيد، او را از شما تقصير نيست

چوب گل کي مي کند اصلاح من، چون کرده است

بوي گل ديوانه ام، خود کرده را تدبير نيست

در طلسم حيرتم دارد جنون دل سليم

راه بيرون رفتنم از کوچه ي زنجير نيست

***

چه ذوق در شب وصل از نظاره ي صبح است؟

که همچو غنچه دلم پاره پاره ي صبح است

شب وصالي اگر روز کرده اي، داني

که آفتاب قيامت ستاره ي صبح است

به ماهتاب وصال آنکه شب پياله کشد

چو شمع، کوس رحيلش نقاره ي صبح است

فسون وصل به دل ناله را دلير کند

به شمع شوخي باد از اشاره ي صبح است

ز بيم او نتواند سفيد شد هرگز

به حيرتم که شب من چه کاره ي صبح است

بود به ماتم ما آسمان، وليک چه سود

چراغ را ز گريبان پاره ي صبح است؟

گرفتم آنکه جوان هم شوي پس از پيري

چه اعتبار به عمر دوباره ي صبح است؟

سليم هيکل شب شد ز هجر او، ورنه

سرشک من گهر گوشواره ي صبح است

***

بخت بد با اخترم هر شب به جنگ افتاده است

اين سياهي گويي از داغ پلنگ افتاده است

ياد اين صحرا ز بازيگاه طفلان مي دهد

هر کجا پا مي نهد ديوانه، سنگ افتاده است

چاک هاي سينه ام هر يک در بتخانه اي ست

از دل من کار بر اسلام تنگ افتاده است

نغمه اي از مجلس مستان نمي گردد بلند

ناخن مطرب مگر امشب ز چنگ افتاده است؟

در شکست شيشه ي دل ها به او فرصت نداد

آتش از رشک دلش در جان سنگ افتاده است

تحفه ي دل کي به چشم آيد که در بزم بتان

گل ز بي قدري چو مصحف در فرنگ افتاده است

تهمت وسعت چه مي بندي برين عالم سليم

نيست او را در وسعتي، چشم تو تنگ افتاده است

***

شورش مغز جنون ناله ي مستانه ي ماست

شانه ي طره ي آشفتگي افسانه ي ماست

بال و پر نيست که خود را برساند جايي

گريه ي شمع به نوميدي پروانه ي ماست

اختيار سر ما تيغ محبت دارد

موج سيلاب، کليد در ويرانه ي ماست

باده جز در دل شب فيض نبخشد ما را

گل شب بو که شنيدي، گل پيمانه ي ماست

خط خوبان همه دلجوي بود، آه سليم

چشم صد مور گرسنه پي يک دانه ي ماست

***

با رسوم جهان دلم جنگي ست

خارج ساز من خوش آهنگي ست

ماتم و سور اين جهان خراب

گريه ي مست و خنده ي بنگي ست

شعله با آه من اگر خود را

نسبتي مي کند، ز يکرنگي ست

عجز و زاري ست کار اهل نياز

که درين ره، حناي پا، لنگي ست

چرخ را طبع روشن تو سليم

همچو آيينه در کف زنگي ست

***

کسي که قسمت او غير بينوايي نيست

گلش به دست، کم از کاسه ي گدايي نيست

بيا شکسته ي خود را درست کن اينجا

که خاک ميکده کمتر ز موميايي نيست

دراز دستي مژگان به طاق ازان ابروست

کمند طره ي مشکين به اين رسايي نيست

به هر کدام نمک لطف مي کني خوب است

که داغ هاي دلم را ز هم جدايي نيست

توان شناخت ازان دست هر چه مي آيد

نشان نامه بجز کاغذ حنايي نيست

سليم، تيرگي از شمع انجمن چه عجب

ز آفتاب مرا چشم روشنايي نيست

***

مدعي گر نکند بحث سخن دلگير است

در جدل گوش و زبانش سپر و شمشير است

باغبان گو مشو از صحبت ايشان غافل

گل جوان است، اگر مرغ گلستان پير است!

نيست در عشق همين بند به پاي مجنون

طوق خلخال هم از سلسله ي زنجير است

رهنمايي کند و مانع رهزن گردد

شوق در راه طلب همچو عصا شمشير است

گلرخان را سخنم کرد به من رام سليم

که غزال غزلم آهوي آهوگير است

***

دلم شکفته نگردد ز بس جهان تنگ است

چگونه گل نشود غنچه، گلستان تنگ است

به کام خود پر و بالي نمي توانم زد

چو مرغ بيضه به من زير آسمان تنگ است

به غير اين که دوم در پي هما چه کنم

ز تير او به تنم جاي استخوان تنگ است

شکوه حسن تو در دل مرا نمي گنجد

به ماهتاب تو پيراهن کتان تنگ است

جرس ز يوسف ما مي کند مگر سخني؟

که جاي شکر مصري به کاروان تنگ است

سليم، وسعت صحن چمن چه سود دهد

مرا که همچو دل غنچه آشيان تنگ است

***

لاله را با روي او تاب قدح نوشي کجاست

سرو را با قد او سامان همدوشي کجاست

منع ناصح پرده ي رسوايي ما کي شود

شعله ي عريان ما را تاب خس پوشي کجاست

شعله ي شوقش چو مومم در گداز آورده است

سازگارم نيست ياد او، فراموشي کجاست

چون خر طنبور نتوان زير بار نغمه رفت

مطربي ما بي دماغان [را] چو خاموشي کجاست

من خس و خارم سليم، او شعله ي هستي گداز

گر درآيد در برم، تاب هم آغوشي کجاست

***

شعله ي رسوايي منصور، خس پوش من است

مايه ي حلاجي او پنبه ي گوش من است

گر به دست من رسد پيمانه جام جم شود

همچو پير دير، معراج سبو دوش من است

انجمن از مي تهي گشت و دماغم تر نشد

خون صد ميناي مي در گردن هوش من است

از پي شوخي که از من مي گريزد همچو تير

چون کمان خميازه ي خشکي در آغوش من است

شورش مستان سماع بيخودي آرد سليم

باده در ميخانه گر مي جوشد از جوش من است

***

شد خزان و در چمن رنگ دگر افلاک ريخت

برگ جمعيت فراهم کن که برگ تاک ريخت

بر مشامم بوي او هرگاه آمد از نسيم

همچو غنچه از گريبانم به دامن چاک ريخت

بر بساط اين چمن تا همتم دامن فشاند

هر گلي کز خون به دامن داشتم هم پاک ريخت

رشته همچون موج لرزد بر سر آب گهر

بس که آب روي پاکان را جهان بر خاک ريخت

کيسه ي صد پاره ي گل، زر نمي دارد نگاه

هر کجا داغي نهادم، بر دل صد چاک ريخت

مانده از آشفتگي دستم ز هر کاري سليم

خاک بر فرقم غبار اين دل غمناک ريخت

***

مغفر و خفتان به ميدان محبت ننگ ماست

همچو کشتي گير، عرياني سلاح جنگ ماست

گر به راه شوق گردد مرغ با ما همسفر

از پريدن باز مي ماند همه گر رنگ ماست

کار سازد هر که ما همدست کار او شويم

نغمه آن ناخن که بر دل مي زند از چنگ ماست

برگ گل در غنچه مي باشد، ولي در اين چمن

غنچه ها پر خار و خس چون آشيان تنگ ماست

عاشقان را غم بود پيرايه ي خاطر سليم

گلشن آيينه ايم و سبزه ي ما زنگ ماست

***

به بوي خرقه گلم در چمن عنانگير است

ز شوق شال سرم را هواي کشمير است

خزان به گلشن آزادگان ندارد راه

نشاط اهل قناعت، بهار تصوير است

در آن ديار همان به که پرسشت نکنند

که مرغ نامه بر دوستان به هم، تير است

به خان و مان نبرد ره کسي درين وادي

که آشيانه ي مرغش به شاخ نخجير است

فريب عقل مخور، ايمن از گزند مباش

که ريشه ي ني اين بيشه پنجه ي شير است

ز جنبش سر زلف تو دل به رقص آمد

که ساز صحبت مجنون، صداي زنجير است

هلاک زخم تو گردم که رسم جانبازي

ز کشته ي تو به طاق بلند شمشير است

سليم درد دل خود نمي توانم گفت

سخن چو گريه مرا پيش او گلوگير است

***

گل اين باغ را ساغر ز مي شام و سحر خالي ست

چو بيند تاج خود را لاله، گويد جاي سر خالي ست

به غير از باد همچون سرو چيزي نيست در دستم

هميشه کيسه ي آزادگان چون جاي زر خالي ست

تماشاي تو بيخود کرده هر کس را که مي بينم

نشسته هر که در بزم تو، جايش بيشتر خالي ست

من آن مخمور بي برگم که هر جا شيشه اي بيني

به طاق خانه ام، همچون دکان شيشه گر خالي ست

نخواهد بهله هر کس صيد از باز نظر گيرد

ندانم جاي دست کيست کو را در کمر خالي ست

سليم از من چه مي پرسي که زنجيرت به پا از چيست

تو هم ديوانه اي، بنشين که زنجير دگر خالي ست

***

نظاره ي تو ز بس دلفريب افتاده ست

شکست در صف صبر و شکيب افتاده ست

به حيرتم که ازين مشت پر چه مي خواهد؟

چه باغبان ز پي عندليب افتاده ست؟

زبان دعوي ام از شرم بسته است، افسوس

که ذوالفقار به دست خطيب افتاده ست

کند ز چهچهه بلبل، فغان به ياد وطن

کبوتري که به گلشن غريب افتاده ست

شده ست زينت ديهيم آفتاب، سليم

ز بس که گوهر اشکم نجيب افتاده ست

***

ساقي چه دهي پند من اين بزم شراب است

از گريه مرا منع مکن، عالم آب است

از عشق تو آسان نتوان جست، که دارد

دستي که گلوگيرتر از پاي حساب است

از آينه ي ناصيه در حلقه ي مستان

معلوم تنک ظرفي ما همچو حباب است

آن نامه که ما راز دل خويش نويسيم

هر نقطه درو ترجمه ي چارکتاب است

بس خام که شد پخته ز آميزش مستان

در انجمن اين زمزمه ي مرغ کباب است

از بخت زبون ناله ي ما صرفه ندارد

خاموش نشستيم که ديوانه به خواب است

تا چند شماري ورق و هيچ نداني

زاهد به خدا اين چه حساب و چه کتاب است

مجنون ترا سلسله از پا ننشاند

در راه تو هر حلقه ي زنجير، رکاب است

هر گاه به موري رسم، از بيم مکافات

گويي به سر رهگذرم شير به خواب است

هر قاصد و هر نامه بري رفت به مقصد

مکتوب سليم است که در بند جواب است

***

ما را نه سر گل، نه تمناي گلاب است

در مجلس مستان، عرق فتنه شراب است

ويرانه ي ما رونق ميخانه شکسته ست

تا صورت ديوار درو مست و خراب است

در هند عجب نيست گر از باده گذشتيم

ياران همه رنجش طلب و مي شکراب است

در ميکده کس خرقه ي سالوس نگيرد

اين جنس تو صوفي به در صومعه باب است

واعظ به بهار از صفت باده مينديش

کز سبزه چو مخمل در و ديوار به خواب است

مستان چمن را به خزان حال چه پرسي

گل رفته و مي هم ز قدح پا به رکاب است

هرگز به کسي آفتي از من نرسيده ست

همچون گل و مي آتشم از عالم آب است

معذروي اگر قدر دل خويش نداني

گل را چه خبر زين که به دستش چه کتاب است

مشکل که رسد در ره شوق تو به جايي

آن پاي که در حلقه ي زنجير رکاب است

پيمودن کشت امل ما چه ضرور است

از برق بپرسيد که اين چند طناب است

امشب چو سليمم سر پيمانه کشي نيست

بر زخم دلم بي لب او، مي نمک آب است

***

چشم تو ز بيماري خود بر سر ناز است

مژگان تو همچون شب بيمار دراز است

راهي چو سوي کعبه ي دل نيست، چه حاصل

کز جاده اين باديه چون سينه ي باز است

از سلسله ي بندگي آزاد کسي نيست

در طاعت افلاک، زمين مهر نماز است

آهنگ شکست بت و بتخانه بهانه ست

از هند همين مطلب محمود، اياز است

تکليف به آتش نتوان کرد کسي را

چون شمع، زبانم به سر خويش دراز است

بي نغمه سليم از گل و مي دست کشيديم

شيرازه ي هنگامه ي ما رشته ي ساز است

***

آتش گل را اگر باشد شراري، خال اوست

گر چراغ آيينه اي دارد، گل تمثال اوست

سرو را اين جلوه و سامان رعنايي کجاست

طوق قمري کي به حسن نغمه چون خلخال اوست

بستر راحت مرا پهلوست در راه طلب

مرغ را چون خواب آيد، بالش پر، بال اوست

نيست پاکان را بجز در کار دنيا اعتبار

خلق را تعظيم مصحف از براي فال اوست

عاجزيم، اما نه چندان کز کسي عاجز شويم

هر که از ما مي تواند صرفه بردن، مال اوست

کشتي ما شد بيابان مرگ همچون گردباد

موج اين دريا همان از کينه در دنبال اوست

چون توانم ديگري ديدن طلبکارش سليم؟

رشک دارم من به چشم خود که در دنبال اوست

***

مي توان رفتن ز کويش، ليک حسرت در قفاست

خار خار آرزو ما را درين ره خار پاست

زينت آشفتگان باشد پريشاني چو زلف

اين تهيدستي براي دست ما رنگ حناست

از پريشانگردي او خاطر من جمع نيست

با من است، اما نمي دانم دل او در کجاست

در جهاد آرزو، آزاد مردان را بس است

ترکش تيري که بر پهلو ز نقش بورياست

راحت مردان، هم از سرپنجه ي مردانگي ست

شير را در وقت خفتن دست و بازو متکاست

جز خم مي، مي کند هر کس خم ديگر به خاک

گر چو قارون، زنده در خاکش کند دوران، رواست

کشتن خود خواستم هر جا که تيغي شد بلند

بهر طوفان ماندگان، هر موج محراب دعاست

کم مباد از ديده ي من خاک راه او سليم

آنچه هرگز درنمي آيد به چشمم، توتياست

***

دارد حذر ز فتنه ي او هر که عاقل است

همچون شراب کهنه، جهان پير جاهل است

هر چيز شد حجاب تماشاي او مرا

آتش زنم بر آن، همه گر پرده ي دل است

از بس که با غبار دل آلوده مي رود

دايم ز آب ديده ي خود راه من گل است

در ورطه اي که قسمتم افکنده، موج را

بر سر سفينه نيست، که تابوت ساحل است

در سنگلاخ کام و هوس تاختن دلير

بر توسن برهنه ي تجريد مشکل است

از خاطرم سليم برد باده زنگ غم

موج شراب، صيقل آيينه ي دل است

***

آمد بهار و ابر هوادار ما شده ست

تا رفته مي ز شيشه به ساغر، هوا شده ست

بلبل سواد خوان گلستان شد و هنوز

قمري همين به حرف الف آشنا شده ست

دشوار بود عزم فلک پيش ازين، ولي

آسان به دور ما چو ره آسيا شده ست

خون مي چکد ز ناله ي بي اختيار او

مرغ چمن ز دامگه آيا رها شده ست؟

عشقم سليم مي برد از ورطه برکنار

طوفان درين محيط، مرا ناخدا شده ست

***

تا سحر امشب شراب ناب مي بايد گرفت

خونبهاي شمع از مهتاب مي بايد گرفت

عمر صرف باده کردي، روي در ميخانه کن

هرچه آبش برده، در گرداب مي بايد گرفت

تا دم کشتن مکن در عشق ترک اضطراب

اين روش را ياد از سيماب مي بايد گرفت

نوحه بر خود مي کند همچون صنوبر نخل موم

در گلستاني کز آتش آب مي بايد گرفت

سعي در تحصيل مي کن، زان که از دوران سليم

نان گرفتن سهل باشد، آب مي بايد گرفت

***

صد نشان خاک مرا از اثر عصيان است

يکي از جمله ي آنها گل نافرمان است

زان درين بحر خموشند حقايق دانان

که حبابي چو برآورد نفس، طوفان است

ذوقي از ديدن معشوق به دلگيري نيست

غنچه در چاک قفس، قفل در زندان است

باخبر باش فريبت ندهد اي زاهد

مي دود در رگ و پي، دختر رز شيطان است!

کام دل جلوه گر و دست تصرف کوتاه

نفس ما همچو سگ خانه ي آهوبان است

چهره گلگون نکند جز مي انگور، سليم

رگ تاک است که در هند خطابش پان است

***

درين بساط که نقشي به مدعا ننشست

کسي به پيش نيامد که بر قفا ننشست

کدام تخت نشين يک سبق ز عشق تو خواند

که همچو طفل دبستان به بوريا ننشست

ازان چو شعله درين ره به خاروخس غلتم

که خارخار دل من ز خار پا ننشست

به رنگ و بوي مقيد مشو چو لاله و گل

به راه سيل، کسي پاي در حنا ننشست

به گوشه اي بنشين و ز نفس ايمن شو

ز سگ خلاص نگرديد تا گدا ننشست

به راه شوق چو برخاستي، دگر منشين

نشد به خاک برابر، غبار تا ننشست

به دل هزار تمنا ز وصل او داريم

کسي به راه بتان در ره خدا ننشست

کدام روز مرا سايه اي به سر انداخت

که همچو تيغ به فرقم پر هما ننشست

شکسته پايي ازو در طريق عشق آموز

به راه شوق کسي همچو نقش پا ننشست

فضاي هند ز بس تنگ عرصه بود سليم

نشست نقش من، اما به مدعا ننشست

***

خزان ببين که چمن را چگونه جان داده ست

بهار رفته و جا را به اين خزان داده ست

ز برگ هاي خزان هر نهال شاخ زري ست

چه کيمياست که طالع به باغبان داده ست

شده ست ساقي هنگامه ي چمن، بلبل

به شاخسار، مي از جام آشيان داده ست

خزان شکفتگي از حد ببرد، پنداري

که باغبان به چمن آب زعفران داده ست

سليم پا نگذارم برون ز گوشه ي دير

چه فيض ها که مرا رو درين مکان داده ست

***

چشم من حلقه اي از سلسله ي دست من است

دانه ي مرغ دلم آبله ي دست من است

وادي چاک که از جيب بود تا دامن

در ره شوق تو يک مرحله ي دست من است

دست بر گل نکند غير ز انديشه ي خار

سپر تيغ شدن حوصله ي دست من است

سرنوشت من حسرت زده را در غم عشق

گر بخوانند، سراسر گله ي دست من است

صدفم من، که درين بحر پر آشوب سليم

جشم عالم همه بر آبله ي دست من است

***

گداي کوي خراباتم و غمم اين است

که باده آتش سوزان و کاسه چوبين است

مزاج باده پرستان گرفته ام در عشق

به جان ازان نبود رغبتم که شيرين است

ز بخت تيره به غير از زيان مرا چه رسد

هزار زخم بر اعضا و جامه مشکين است

خبر ز ناله ي جانسوز کوهکن دارد

چه شد که صورت شيرين به خواب سنگين است

عجب مدار به زير فلک ز کثرت خلق

هجوم کرده مگس، بس که خانه شيرين است

سر کسي که بجنبد به دهر، نيست سليم

دگر ز خواندن شعرم چه چشم تحسين است؟

***

جهان بر خود مرا واله گرفته ست

مرا خود دل ز شهر و ده گرفته ست

به خاک اين چمن، تهمت چه بندم

غبار از خود دلم چون به گرفته ست

کمندم با وجود لاغري ها

هميشه آهوي فربه گرفته ست

نگردد گريه ي مستانه ام کم

که اين باران شب شنبه گرفته ست

سليم از اعتقاد حسن طبع است

که عالم را به خود واله گرفته ست

***

مي شناسم چشم او را، طرفه مست کافري ست

ديده ام مژگان شوخش را، عجب تيرآوري ست

قوت بازوي غم را بين کزو عاجز شده ست

مي که هر برگي ز تاکش پنجه ي زورآوري ست

از تهيدستي به مقصد ره نيابد ناله ام

نخل چون بي برگ شد، هر شاخ تير بي پري ست

از پريشاني چه پروا آن سعادت پيشه را

کز هنرمندي هر انگشتش به کف شاخ زري ست

يک سر مو حق نداري در وجود خود سليم

هرچه از اسباب هستي داري، آن از ديگري ست

***

بيار مي که غمم باز در هجوم گرفت

دل شکسته ام از عادت و رسوم گرفت

به نامه هرچه رقم مي کنم پريشان است

حساب کار مرا عقل ازين رقوم گرفت

هما ز بيم نيارد برو گذار کند

به خويش مقدم جغدي کسي که شوم گرفت

ملايمت دل بي تاب را چه سود دهد

نشايد آينه ي آب را به موم گرفت

سليم داشت سر عشق و از هوس غافل

نهاد دام به راه هما و بوم گرفت

***

ميخانه ي ما چون طرب آباد بهار است

از برگ گلش خشت چو بنياد بهار است

گل کرد جنونم ز رگ و ريشه به صد رنگ

اينها همه از لطف تو اي باد بهار است!

آن مرغ که از صحبت گل خوي گرفته ست

کارش همه در فصل خزان، ياد بهار است

خواهي که درين باغ کني کسب شکفتن

شاگرد خزان باش که استاد بهار است

ليلي چمن: بيد، که مجنون لقب اوست

گويي که مگر بال پريزاد بهار است

دارند خروشي به چمن سرو و صنوبر

از شوق تو اينها همه فرياد بهار است

کس باخبر از کار خود و سستي آن نيست

هر برگ گل آيينه ي فولاد بهار است

ديروزه ند اطفال گل و لاله ي نوخيز

در باغ، خزان است که همزاد بهار است

فرياد سليم از جگرم دود برآورد

چون مرغ گرفتار که در ياد بهار است

***

در چمن چون لاله مي بي باک مي بايد گرفت

سايه ي دستي ولي از تاک مي بايد گرفت

گر گلابي لايق پيراهنم خواهد کسي

گل ندارد، از خس و خاشاک مي بايد گرفت

با جهان سفله افتاده ست کار و بار من

همچو دهقان نان مرا از خاک مي بايد گرفت

عشق مي خواهي، برافشان آستين بر هر چه هست

دامن پاکان به دست پاک مي بايد گرفت

گر سراغ بوي او خواهي ازين گلشن سليم

همچو گل از سينه ي صد چاک مي بايد گرفت

***

مهر و کين تو هر دو مطلوب است

خوب هر کار مي کند خوب است

حرف عشق است نقش جبهه ي ما

اين چه مضمون و اين چه مکتوب است

ما و بي طاقتي، که شيوه ي صبر

کار ما نيست، کار ايوب است

عافيت خواهي، از جنون مگذر

گل اين باغ بر سر چوب است

عنکبوت جهان اسبابيم

خانه ي ما به کام جاروب است

داغ سودا مرا بس است سليم

بر سرم گل مزن که سرکوب است

***

دلم نگاه ترا سخت آشنا ديده ست

ولي نمانده به يادش که در کجا ديده ست

به چشم من چه عجب گر ز ناز ننشيند

غبار کوي تو چون سرمه چشم ها ديده ست

به من هر آنچه کند، پيش مي تواند برد

جهان ز خون دلم دست در حنا ديده ست

فغان ز تربيت آسمان که دانه ي ما

به کشت پرورش از آب آسيا ديده ست

شکست توبه ي زاهد ز شوق ابر بهار

چرا پياله گذارد ز کف، هوا ديده ست

ز چشم خويش سياهي مزن به ما بسيار

که چشم خسته دلان تو چشم ها ديده ست

سليم خاک شد و فرش راه اوست هنوز

به حيرتم که چه زان شوخ بي وفا ديده ست

***

بر من هواي بزم تو بسيار غالب است

با طالعي که از مي توفيق تايب است

خوبان به خاطر آنچه رسانند، مي رسد

بت را ز دعويي که کند حق به جانب است

نتوان نمود نقش ترا آنچنان که هست

آيينه پيش روي تو چون صبح کاذب است

اي دل نمانده خير به کالاي عاشقي

جز در متاع آبله کان مال کاسب است

بر گرد خرمن دگران خوشه چين نيم

دزديده نيست گرچه متاعم مناسب است

ديوان کيست از سخنانم تهي سليم؟

تنها نه بر من اين ستم از دست صائب است

***

نوبهار است و چمن در پي سامان گل است

ابر بر روي هوا، دود چراغان گل است

بس که گل سر زده از هر سر خار ماهي

کوچه ي موج به دريا چو خيابان گل است

مستي از لاله سر شحنه چراغان کرده ست

مي دليرانه بنوشيد که دوران گل است

باغبان خار عبث بر سر ديوار نهد

رخنه ي اين چمن از چاک گريبان گل است

ترسم آخر همه اطراف چمن درگيرد

از چراغي که نهان در ته دامان گل است

گل چو ما نيست که از قصه ي عشاق سليم

نکته اي چند بر اوراق پريشان گل است

***

دل از هواي صحبت جانانه پر شده ست

يک کس درون نيامده و خانه پر شده ست

هر کس براي خود سر زلفي گرفته است

زنجير ازان کم است که ديوانه پر شده ست

مست از کجا و مرگ، وگرنه همين مرا

روزي هزار مرتبه پيمانه پر شده ست!

مستي به کعبه ما و تو تنها نکرده ايم

هنگامه اي ست اين که درين خانه پر شده ست

در خواب صبح، بالش نرم است شمع را

فانوس بس که از پر پروانه پر شده ست

در مجلسي که چهره برافروخت او سليم

صحبت ميان بلبل و پروانه پر شده ست

***

بي سبب کي دامنم از گريه چون دريا پر است

دل مرا چون کاسه ي دريوزه از صد جا پر است

در دلم خوناب حسرت هست اگر در ديده نيست

گر تهي گرديده از مي ساغرم، مينا پر است

چون حريفان نيستم گلچين گلزار کسي

از گل خود دامنم چون جامه ي ديبا پر است

رشک دارد بر بساط مستي ما آسمان

شيشه هاي او سراسر خالي و از ما پر است

بخيه نتوان زد، گر از دشمن به من زخمي رسد

جاي سوزن نيست، از مهرم ز بس اعضا پر است

در ره افتادگي کي مي روم از جا سليم

ورنه از بانگ دراي کاروان صحرا پر است

***

در سر کوي تو ما را بينوايي بهتر است

گر نباشد در حنا دست گدايي بهتر است

مشرب ما ترک شمع از خاطر پروانه کرد

آشنايي پيش ما از روشنايي بهتر است

بايد از يک سو بود پاي حجابي در ميان

عشق اگر شهري ست، حسن روستايي بهتر است

چون شکستي آيدت از خصم، در نرمي گريز

سايه ي اين نخل موم از موميايي بهتر است

مصلحت در صحبت خونين دلان شوق نيست

همچو داغ از يکدگر ما را جدايي بهتر است

نامه را رنگين به خوناب جگر کردم سليم

مي رود بر دست او، کاغذ حنايي بهتر است

***

شعله ي شوقم و از شرم زبانم لال است

صد شکايت به لبم از گره تبخال است

نشود دور سرم از قدم جلوه ي او

حلقه ي گوش من از سلسله ي خلخال است

بهر هر کار به ما مشورتي مي بايد

سخن مردم ديوانه سراسر فال است

از پي هر نگهم اشک روان مي آيد

گرد اين باديه را قافله در دنبال است

گل توفيق به گلزار صبوحي ست سليم

صبح پيمانه به کف داشتن از اقبال است

***

مرا ز راز دو عالم، سخن بلندتر است

حديث اهل محبت ز عالم دگر است

بيا که موسم گل چون نسيم در گذر است

بط شراب چو طاووس مست جلوه گر است

ز رفتن شب و وقت گل چراغ چه غم

پياله گير که فصل شکوفه ي سحر است

حريف کاسه ي چشم سياه مست تو نيست

دلم که از گل رعنا تنک شراب تر است

ازان هميشه سر من به زير بال خود است

که از هما به خودم اعتقاد بيشتر است

براي رفتن دوزخ بهانه مي خواهم

بهشت ورنه مرا جاي خانه ي پدر است

کجاست خرقه که خاشاک خشک پيکر ما

ز برق ابر سياه سمور در خطر است

ره نسيم چمن بس که از قفس بستند

گذشت فصل گل و عندليب بي خبر است

بهشت باده پرستان سليم پاي خم است

به اين دليل که ميخانه عالم دگر است

***

کجا موافق طبع تو اي خردمند است

شراب ما که به تلخي چو خون فرزند است

چه نسبت است به لاف بلندپروازي

مرا که بال و پرم همچو تير پيوند است

درازي شب هجران ز حد گذشت، مگر

گلوي مرغ سحر همچو ني پر از بند است؟

ببين چه بر سر يعقوب آمد از يوسف

وفا مجوي ز معشوق اگرچه فرزند است

براي داغ نخواهد فتيله تا ز کسي

چو بيد، جامه ي مجنون او همه بند است

زبان موافق دل کن سليم وقت سخن

که شاخ، ميوه نکوتر دهد چو پيوند است

***

ساغر گلي ز گلشن بيهوشي من است

سرمه غبار کوچه ي خاموشي من است

من شعله ام، نهان نتوان داشت شعله را

ايام بي سبب پي خس پوشي من است

فصل بهار و مستي مرغان تمام شد

آمد خزان و وقت قدح نوشي من است

نازم به رازداري خود چون صدف که بحر

از موج، جمله لب پي سرگوشي من است

پيراهنم ز ياد لبش بوي مي گرفت

خميازه سينه چاک هم آغوشي من است

در هر لباس، جوهر زيبندگي خوش است

آيينه داغ طرز نمدپوشي من است

ساغر سليم من به حريفان نمي دهم

موقوف مستي تو به بيهوشي من است

***

شمع بر روي تو سرگرم نگاه افتاده ست

کار آيينه ز شوق تو به آه افتاده ست

در سرشت همه کس شوق تو مادرزاد است

از رحم در طلبت طفل به راه افتاده ست

لاله زار است سر کوي تو گويي که درو

رفته سرها همه بر باد و کلاه افتاده ست

گل دگر خنده اي از چهچه بلبل دارد

در ره اين چمن آيا که به چاه افتاده ست

کرده نفرين جهان هر که گذشته ست سليم

که بت راهزني بر سر راه افتاده ست

***

چراغان سينه ام از داغ عشق لاله رويان است

ز دل آهي که مي خيزد مرا، دود چراغان است

سرشک آتشين مي جوشدم از چشم همچون شمع

درين مکتب پر پروانه طفلان را گلستان است

حصار عافيت جز کنج تنهايي نمي باشد

که فانوس چراغ لاله دامان بيابان است

متاعي هر که دارد، رو به اين بازار مي آرد

محبت شهر و بر اطراف او عالم دهستان است

به گلشن مي توان تحقيق کار اين جهان کردن

که گل مجموعه ي تعبير اين خواب پريشان است

به غير از خنده ي آن لب، علاجي نيست دردم را

که مرهمدان اين زخمي که من دارم نمکدان است

سياهي مي زند هندوستان از حسن بر عالم

يکي از جمله ي سبزان ته گلگون او پان است

درين گلشن اگر جمعيتي بيني، تعجب کن

پريشاني فراوان است اينجا سنبلستان است

سليم از رهگذار خوشخرامي چون توان رفتن؟

که چون از خانه مي آيد به مکتب، عيد طفلان است

***

هر چه گويد ز بقا عمر سبکسر، باد است

کشتيي را چه ثبات است که لنگر باد است

دهر را مرکز خاکش همه نقشي ست بر آب

تا ببيني فلکش هم گرهي بر باد است

بلبلان پاي کشيدند ز اطراف چمن

مي رود آنکه درين باغ سراسر، باد است

ناله غم مي برد از دل، که گر از مهر کسي

مي کند پاک غبار از رخ اخگر، باد است

نامه چون شعله به بال و پر او پيچيده ست

آنکه دارد خبر از حال کبوتر، باد است

مانده در ورطه ي عشقم نفس سوخته اي

توشه ي راه در انبان شناور باد است

در پس و پيش خطرهاست درين بحر سليم

از پي کشتي ام آتش، ز برابر باد است

***

دلم هميشه ز آشوب عشق بي تاب است

درين محيط، گهر مضطرب چو سيماب است

چو مي به پيش نهم، قسمتم ز غيب رسد

کليد روزي من موج باده ي ناب است

چه سود کوشش غافل، که در طريق طلب

رود به راه چو آب روان و در خواب است

ز برشکال دگر ملک هند خرم شد

ز فيض ابر جهان خوش چو عالم آب است

درين هوا بشنو از من و نگاه مدار

به خانه کاغذ ابري، که بيم سيلاب است

ز جوش شوق که پرواي نيک و بد دارد؟

براي مستي پروانه، شعله مهتاب است

به توبه از مي احباب آفتي نرسد

که چون شراب گل و لاله سربسر آب است

ميانه ي من و او همچنين نخواهد ماند

سليم، بخت من آخر نمرده، در خواب است

***

حاجت به گل ندارد، آن سر که کج کلاه است

در خواب حيف باشد، چشمي که خوش نگاه است

از کوي عشق نتوان غافل گذشت، کانجا

چون آفتاب، سرها بسيار بي کلاه است

گر رو نهد به گلشن، ور جا کند به گلخن

چيزي نمي توان گفت، ديوانه پادشاه است

دربسته نيست دل را بر روي دشمن و دوست

از هر طرف که آيي سوي خرابه، راه است

تا جام مي نباشد، نتوان سوي چمن رفت

بي مي نظاره ي گل، ديدار قرض خواه است

محضر سليم نبود در دوستي کسي را

در دعوي محبت، ما را خدا گواه است

***

شکفتگي به گل رويت آرزومند است

نهال حسن ترا با بهار پيوند است

ز رشک عشق خورم خون عندليبان را

که دوست نيست گل، اما به دوست مانند است

ز شغل گريه زماني نمي شود فارغ

مژه به ديده ي من پنجه ي هنرمند است

به يک نگاه برد صدهزار دل از دست

ببين معامله ي عشق، چند در چند است

ز ضبط گريه چه خصمي به جان خود داري؟

که جو خراب شود پيش آب چون بند است

خطاي يکدگر از دوستي نمي بينند

گناه اهل محبت چو عيب فرزند است

ترا چه کار به صورت، نظر به معني کن

شکسته است دل اما درست پيوند است

ترا ز پاس دل خستگان چه عار آيد

که بنده اي تو و اين خانه ي خداوند است

چه مي شود که ازان آيتي بياموزي

همين نه مصحف تنها براي سوگند است

سليم را نبري نام پيش او قاصد

بگو کسي به تو بسيار آرزمند است!

***

روي نيکوي ترا تندي خو در کار است

در چمن ايمني از خار سر ديوار است

تارهاي کفنم ريشه ي گل شد در خاک

از هواي تو سر تربت من گلزار است

با تو خوش بود طرب، تا تو ز محفل رفتي

جام مي بي مزه همچون دهن بيمار است

خنده بر سرو مکن اين همه در محفل خويش

جامه ي کوتهش اولي ست که خدمتگار است

باغبان چند به ما منت بيهوده نهد

وعده ي ما و تو اي گل به سر بازار است

از کدورت، به کف اهل صفا، پنداري

برگ سبزي ست، ز بس آينه در زنگار است

از وطن عربده جو را به غريبي بفرست

سيل از کوه به صحرا چو رود، هموار است

هردم آيد ز ته چاه دگر فريادش

ناله ي يوسف ما نغمه ي موسيقار است

بس که بي برگ و نوا شد ز خزان باغ، سليم

باغبان را گل کاغذ به سر دستار است

***

هنوزم از هوس عشق، خارخاري هست

به سينه ام ز دل تنگ، غنچه واري هست

جهان هميشه مرا رهگذار معشوق است

ز بس که در پي هر گامم انتظاري هست

چه غم ز فتنه ي خيل سکندر و داراست

به کوچه اي که درو طفل ني سواري هست

عبث به تربت فرهاد نگذرد شيرين

گمان من، که به آن خسته باز کاري هست

به دست، خاتم جم داشتن گرانجاني ست

مرا که چون لب خاموش مهرداري هست

چه منت اين همه اي آسمان به من داري

مرا به غير تو هم آفريدگاري هست

سليم از دل من داستان وصل مپرس

که نخل موم چه داند که نوبهاري هست

***

آنکه پيغامي به سوي او برد از ما، دل است

نامه ي بي طاقتان بر بال مرغ بسمل است

بر کمر دامن زدم بر عزم رفتن همچو سرو

نيستم از بيخودي آگه که پايم در گل است

در وداعش گر نرفتم، احتياج عذر نيست

دوست مي داند که استقبال هجران مشکل است

در جهان از من نديده هيچ کس مظلوم تر

مي کنم اين دعوي و کسري گواه عادل است

گر سليم از ما گريزند آشنايان، دور نيست

کي شود همصحبت ديوانه، هر کس عاقل است

***

ز بس اشک نيازم خاکسار است

شود چون خشک، در چشمم غبار است

تنم مي بالد از هر زخم خوردن

به طبعم آب تيغش سازگار است

به غير از زهر حسرت روزي ام نيست

کليد رزق من دندان مار است

همين گل نيست از شوقش پريشان

ز شبنم گريه بر مژگان خار است

سليم آن گونه افزايد جنون را

که گويي روي او روي بهار است

***

ميان عافيت و روزگار ما جنگ است

مدار شيشه ي ما همچو آب بر سنگ است

ز رازداري ما جمع دار خاطر را

ز گوش تا به لب ما هزار فرسنگ است

غبار، آينه ام را حصار عافيت است

غلاف خنجر ما همچو سوسن از زنگ است

به غمزه کرده چنين جاي در دلم، چه عجب

اگر چو تيغ، صلاحش هميشه در جنگ است

به بوستان محبت سليم مرغ دلم

ز شوق طره ي او طاير شباهنگ است

***

دل به يک زمزمه، چون آينه، پرداز گرفت

شمع ما روشني از شعله ي آواز گرفت

چه عجب گر نشناسند حريفان آهنگ

نغمه بر چهره ي خود پرده ي اعجاز گرفت

مي کند همچو حنا گل به کف دست خزان

هر کجا شاهد ما پرده ز رخ باز گرفت

نيک و بد هر چه بود، شهرت خود مي خواهد

عيب ما دست زد و دامن غماز گرفت

مکش آزار که از قيد تو اي شوخ، سليم

نه چنان جسته که او را بتوان باز گرفت

***

در باغ هر گلي ز تو در خون تازه اي ست

هر بيد در هواي تو مجنون تازه اي ست

از زلف تا به چند کسي گفتگو کند

وصف خطش کنيم که مضمون تازه اي ست

چون مصرعي ز من شنوي، عزتش بدار

از راه دور آمده، موزون تازه اي ست

آشفته ايم ازان خط مشکين، که هر غبار

بر لشکر شکسته شبيخون تازه اي ست

آن لب سليم آب بقا را شهيد کرد

خون هاي خلق کهنه شد، اين خون تازه اي ست

***

سروکارم نه به کفر و نه به دين مي بايست

رقمي خوشتر ازين نقش جبين مي بايست

آنچه بايست در آيين وفا، من کردم

اين قدر هست که بختم به ازين مي بايست

دل ز سوداي تو ديوانه شد و خشنودم

بي جنون عشق نکو نيست، چنين مي بايست

در خيال تو مرا از هوس تنهايي

خلوتي تنگتر از خانه ي زين مي بايست

در جهان گر کسي از عيب خود آگه مي بود

پاي طاووس چو بط پرده نشين مي بايست

دوست همصحبت دشمن شده، برخيز سليم

همه اسباب جنون بود، همين مي بايست!

***

نه در کلاه نمد راحتي، نه در تاج است

که پادشاه و گدا، هر که هست، محتاج است

همه ز کاسه ي سر خيزدم جنون، آري

حباب، بيضه ي مرغابيان امواج است

ز جان به رغبت خود مي توان گذشت، ولي

عطا به زور چو خواهند از کسي، باج است

اگر به ميکده منصور بگذرد، داند

که هر که هست درو چند مرده حلاج است

ببين به کينه ي افلاک و رحم کن به سليم

که تير هفت کماندار را يک آماج است

***

رسيد موسم پيري و وقت عجز و نياز است

چو شمع صبح، وجودم تمام سوز و گداز است

سرم گرفته به دل الفت از خميدن قامت

به سجده گاه صراحي، پياله مهر نماز است

ز طول عمر نيابد کسي ز مرگ رهايي

چه سود مرغ گرفتار را که رشته دراز است

ز توبه کردن من، مي کشان دير مغان را

نه رغبت مي گلگون، نه ذوق نغمه ي ساز است

دل پياله پر از ناله همچو سينه ي کبک است

دهان هر بط مي بسته همچو ديده ي باز است

سليم لايق چنگ خميده قامتم اکنون

نواي گريه و زاري و پنج گاه نماز است

***

زهي ز شوق لبت زاهدان شراب پرست

چو گل به دور رخت شبنم آفتاب پرست

چه قاتلي تو ندانم که خضر بر لب جوي

به ياد تيغ تو شد همچو سبزه آب پرست

طواف چشم بتان واجب است بر دل ما

شرابخانه بود کعبه ي شراب پرست

چنان ز مقدم قاصد خوشم به مژده ي وصل

که از ستاره ي صبح است آفتاب پرست

قدم نمي نهد از ننگ شمع در محفل

بود به کوي تو پروانه ماهتاب پرست

ز پيچ و تاب چو افتد سليم مي ميرد

کسي مباد چو زلف تو پيچ و تاب پرست

***

بيا که صحبت مرغان بوستان گرم است

شکفته شد گل و بازار باغبان گرم است

فريب چون گل رعنا نمي خورم ز بهار

درين چمن که مرا پشت بر خزان گرم است

نفس چگونه زنم پيش او، چنين که مرا

چو شعله از ته دل تا سر زبان گرم است

به رهگذار تو رحم است دادخواهان را

که همچو برق، سمند ترا عنان گرم است

ز غارت چمن آمد نشان به مجلس تو

گل چراغ تو در چشم بلبلان گرم است

چه زود رفت ز خاطر ترا نصيحت ما

هنوز جاي سخن بر سر زبان گرم است

براي سوختنم نغمه آتشي دارد

که پشت چون دف مطرب مرا به آن گرم است

هما ز دور به من مي کند نظربازي

پس از وفات مرا بس که استخوان گرم است

به سرد و گرم جهان خاطرات چو راضي شد

تمام عمر ترا آب سرد و نان گرم است

برون ز خانه مرو، وضع روزگار ببين

چمن خنک شده و کنج آشيان گرم است

علاج خود مطلب از طبيب عشق اي دل

تب تو گرم و دواهاي اين دکان گرم است

سليم محفل عشق است اين، که از مستان

کسي نمانده و هنگامه همچنان گرم است

***

مرا ز آتش تب مغز استخوان خنک است

قباي شعله چو پيراهن کتان خنک است

چو شعله سرکشي گلرخان همه گرمي ست

به مشرب دل من يار مهربان خنک است

هزار حيف که صوفي به صد پياله شراب

نشد به باده کشان گرم و همچنان خنک است

به باغ ز آمدن خويشتن پشيمانم

چه سود گرمي بلبل که باغبان خنک است

به سايه ي گل و سنبل چه کار مرغان را

درين چمن که چو خس خانه، آشيان خنک است

نشاط انجمن از صحبت عزيزان است

چمن براي همين، موسم خزان خنک است

همين ز صحبت واعظ نه مجلس افسرده ست

چو صبح از نفس سرد او جهان خنک است

سليم بس که دلم از نفاق رنجيده ست

چو تيغ در نظرم روي دوستان خنک است

***

ز من شکايت آن جورپيشه برعکس است

فغان سنگ ز بيداد شيشه برعکس است

صداي سنگ کند رخنه در دل فرهاد

به بيستون وفا، کار تيشه برعکس است

نهال خشک وجود مرا ز موي سفيد

چو نخل شمع، درين باغ ريشه برعکس است

ز ديدن رخ او آتشم فتد در دل

چو آب و آينه، کارم هميشه برعکس است

ره گريز به خاک است از فلک ما را

جز اين چه چاره پري را، که شيشه برعکس است

سليم، ناله ز راحت کند دلم، آري

به هند زلف بتان، کار و پيشه برعکس است

***

زاهد همه عمرم به مي ناب گذشته ست

چون سبزه ي جو از سر من آب گذشته ست

تا دامن دل رفته مرا چاک گريبان

کارم ز رفوکاري احباب گذشته ست

هر جرعه ي آبم به گلو تيغ گذارد

تا باز چه در خاطر قصاب گذشته ست

گرديد تر آن چشم چو افتاد به اشکم

چون آهوي صحرا که ز سيلاب گذشته ست

بر غير، غم عشق تو آسان ز وصال است

اين باديه را در شب مهتاب گذشته ست

داند که به کوشش نرود کار کسي پيش

هر کس که به سروقت رسن تاب گذشته ست

بي ناله و بي اشک سليم از غم دل نيست

عمرش به همين طور چو دولاب گذشته ست

***

بي تو در بزم طرب بس که دلم محزون است

ساغر مي به کفم آبله ي پر خون است

هر که بيند به کفش، دسته ي گل پندارد

بس که آيينه ز عکس رخ او گلگون است

قسمت ما به جهان غير پريشاني نيست

سرنوشت من و زلف تو به يک مضمون است

اثر عشق ز سيماي اسيران پيداست

شمع در انجمن و پرتو او بيرون است

دل آواره ي ما شکوه ز غربت نکند

سايه ي خويش، سيه خانه ي اين مجنون است

کام عاشق چو درآيد به بغل، مي ميرد

غنچه بر شاخ گل ما گره طاعون است

دل که در پاي خم افتاده سليم از مستي

حکمتي يافته، همسايه ي افلاطون است

***

دلم از ياد چشم گلرخان راه خرابات است

سرم از شور و غوغا چون گذرگاه خرابات است

ز فيض عام باشد گر فلک راهي درو دارد

نپنداري که از ديوار کوتاه خرابات است

ز خاطر رفت عزم کعبه تا ميخانه را ديدم

رهي کز راه دل را مي برد، راه خرابات است

بود اعجاز در اصلاح دل ها دختر رز را

ولي چون نوبت ما مي رسد داه خرابات است

تفاوت از سليم لاابالي تا تو بسيار است

تو اي زاهد گداي مسجد، او شاه خرابات است

***

جهان ز بي خبران چون مکان گله شده ست

غنيمت است که غم پاسبان گله شده ست

فغان ز پرورش آسمان که اين قصاب

براي مصلحتي مهربان گله شده ست

فغان من ز رکاب هلال پاي کشيد

که از ستاره رهش در ميان گله شده ست

بتان فتاده همه مست و پاسبان ساقي ست

کجاست گرگ، که يوسف شبان گله شده ست

سليم اين قدر از گرگ غم خبر دارم

که روي دشت پر از استخوان گله شده ست

***

زلف تو رنگ و بوي ز عنبر گرفته است

لعل لب تو شير ز شکر گرفته است

با ما چنان که بود دلت، نيست اين زمان

آيينه ي تو صورت ديگر گرفته است

مکتوب وصل را دلم از شوق همچو طفل

صد بار خوانده و دگر از سر گرفته است

سرو از براي خويش در ايام قد او

تعليم نوحه را ز صنوبر گرفته است

آيينه مي کند ز جهان آبرو طلب

با آنکه عبرتي ز سکندر گرفته است

بر من ترحم است نه بر گل، که عمر را

من مفت دادم از کف و او زر گرفته است

تنها نه اعتراض کند موج اين محيط

هر قطره نکته اي به شناور گرفته است

دارند نسبتي، که ز ناهيد، آسمان

دختر به تاک داده و دختر گرفته است

واعظ ز بس که عاشق منبر بود، دلش

در سينه شکل بار صنوبر گرفته است

يارب چه گل شکفته ز مکتوب ما، که باز

باد صبا ملول و کبوتر گرفته است

چون لشکر شکسته بر اطراف عارضش

هر تار زلف او ره ديگر گرفته است

هرگز کسي نيافته ره در حريم وصل

بيهوده چند حلقه زني، در گرفته است

باز از هواي شعله ي رخساره اي، سليم

چون شمع کشته، سوختن از سر گرفته است

***

فغان که در ره ما بانگي از درايي نيست

هزار قافله رفت و نشان پايي نيست

ز کجروي نبرد هيچ کس به مقصد راه

که تير را بجز از راستي عصايي نيست

شراب، حوصله ي هر کسي کند ظاهر

که همچو دختر رز، مردآزمايي نيست

سلام چيست، ندارم چو از کسي طمعي

دعا براي چه گويم چو مدعايي نيست

سليم، هر چمني را که بود گرديدم

به بينوايي من، مرغ بينوايي نيست

***

اي گل شکفته شو که بجا مي فرستمت

يعني به يار سست وفا مي فرستمت

قاصد بگير نامه و دست مرا ببوس

آگاه نيستي که کجا مي فرستمت

بگذار تا تمام شود نامه، اي صبا

بي طاقتي مکن، بخدا مي فرستمت!

قاصد ز رشک، سايه ي خود را نمي برد

اي گريه صبر کن ز قفا مي فرستمت

بي پيشه خوب نيست کسي در جهان سليم

سوي چمن به کسب هوا مي فرستمت

***

سحر به سوي چمن يار چون شمال گذشت

ز لطف جلوه اش آب از سر نهال گذشت

مدار مجلس افتادگان به او افتاد

ستم به جام جم از ساغر سفال گذشت

چنان نمود محبت به من صف آرايي

که شير در نظرم خوشتر از غزال گذشت

به زندگي ز غمت ديده بودم آشوبي

که روز حشر به من چون شب وصال گذشت

درين زمانه ز آدم نشان مجوي سليم

ز دور آدم، چندين هزار سال گذشت

***

دلم از آبله ي غم چو کف سوخته است

جگر از تشنگي ام چون صدف سوخته است

عشق را رغبت آميزش من نيست عجب

ميل آتش همه جا بر طرف سوخته است

ناوک آه من از شعله بود همچو شهاب

پيکر چرخ ازان چون هدف سوخته است

آه ازين شعله ي آواز تو مطرب که ازو

هر طرف مي نگرم چنگ و دف سوخته است

دلم از آتش تب آمده در سينه به جوش

نيست تبخال لبم را که کف سوخته است

اثر ناله سليم از دل پر داغ بپرس

شاهد شعله ي آواز، دف سوخته است

***

پيش رويش مژه را قدرت جنبيدن نيست

ديده داريم، ولي حوصله ي ديدن نيست

هر که زين باغ گذشته ست ادا مي فهمد

بر ميان دامن سرو از پي گل چيدن نيست

واي بر آنکه کند توبه در ايام بهار

اين گناهي ست که مستوجب بخشيدن نيست

شايد اين طور توان يک دو قدم پيش افتاد

هيچ بهتر به ره شوق ز لغزيدن نيست

کعبه ي اهل نياز است در دوست سليم

حاجت مرحله و باديه گرديدن نيست

***

کدام دل که ز تاب حسد گداخته نيست

که عندليب بجز در شکست فاخته نيست

نواي تازه ز مرغان اين چمن مطلب

که هيچ نغمه درين پرده نانواخته نيست

کدام جام و صراحي، چه شيشه و ساغر

همين کدوست درين انجمن که ساخته نيست

صفاي دل همه از فيض آتش عشق است

که موم صاف نباشد اگر گداخته نيست

جدا ز ابروي او در نظر سليم مرا

هلال عيد، کم از تيغ برفراخته نيست

***

سخن ما که بتان را غم کس يک مو نيست

با همه سنگدلان است، همين با او نيست

شرح مخموري آن چشم چه سان بنويسم

قلم نرگس مست و ورق آهو نيست

مستي از چهره برافروختن ما گل کرد

ورنه چون لاله، مي ساغر ما را بو نيست

مطلب کام که در کشور هند اي درويش

تن مردم همه چرب است، ولي پهلو نيست

زين حريفان فرومايه، کسي قابل آن

که نهم سر به سر او، بجز از زانو نيست

مي کشيدن به سر کوچه و بازار، سليم

از حريفان همه نيکوست، ز ما نيکو نيست

***

رنگ سخنت زان لب جان پرور سرخ است

رنگين بود آن نقل که از شکر سرخ است

آن لعل که در گوش تو اي زهره جبين است

بر خرمن ما سوختگان اخگر سرخ است

از موج سرشکم چو پر طاير بسمل

مرغان هوا را همه بال و پر سرخ است

از سوختنم دامان آفاق لبالب

چون سوده ي شنجرف ز خاکستر سرخ است

احسان جهان هر چه بود شکوه ندارد

هر زر که برآرند ز آتش، زر سرخ است

پرهيز سليم از دل افروخته ي ما

دوزخ شرري ز آتش اين مجمر سرخ است

***

چو زاهد در دماغم شوري از وسواس پيچيده ست

جنون در کاسه ي سر چون صدا در طاس پيچيده ست

ز پيچ و تاب انگشتم به شاخ آهوان ماند

ز بس عشق تو دستم اي خدانشناس پيچيده ست

فلک را نيست جز آزار از پهلوي من حاصل

نمي دانم که اين کاغذ چه برالماس پيچيده ست

وجود ما شتابان قاصدي بر توسن عمر است

ازان خود را چنين از جامه در کرباس پيچيده ست

سليم از دعوي بيجاي آب زندگي دايم

سکندر خضر را گم کرده بر الياس پيچيده ست

***

خاک راهيم و غبار ما چو آب گوهر است

نخل موميم و خزان ما بهار عنبر است

از براي کينه ي ما آسمان پيدا شده ست

اختر ما تيره بختان تخم اين نيلوفر است

در ديار هند، حالم را مپرس اي همنشين

بر سر من موي سرگردان چو دود مجمر است

احتياجم کاشکي مي بود بر همچون خودي

اي خوش آن ماهي که کار او به آب خنجر است

در تنم پيراهن ماتم نه تنها رنگ داد

دست من در نيل از فيروزه ي انگشتر است

نغمه ي ناخوش کسي تا چند بتواند شنيد

تا خر طنبور اين مجلس ز چوب عرعر است

گرد و دودي در سواد هند مي باشد، ولي

صبح و  شام اين ديار از گرد و دودش بدتر است

بي نيازان را سخن از طبع خيزد بي نياز

خاک حرفي را به سر کو تشنه ي آب زر است

عقل باشد باعث هر غم، که چون لرزد زمين

طفل پندارد مگر گهواره جنبان مادر است

حور چون غلمان ندارد پيش زاهد اعتبار

بيشتر صياد در دنبال طاووس نر است

نيست جز خواب پريشان، قسمت مرد حريص

بالش او گرچه همچون مار از خشت زر است

چون ننالد در چمن قمري، که از شرم قدت

سرو پنهان از نظر چون سايه ي پيغمبر است

همت ما دارد اين ويرانه را برپا سليم

آسمان ها را دو دست ما چو جلد دفتر است

***

منم که مايه ي جمعيتم پريشاني ست

چو شعله زينت من در لباس عرياني ست

چو آينه همه عمرم به يک نگاه گذشت

چه حالت است، نمي دانم اين چه حيراني ست

ز ما نمانده به غير از بناي عشق اثري

عمارتي که بماند ز سيل، ويراني ست

به دل شکسته ي تقدير، ازو چه نفع رسد

که موميايي تدبير عقل، انساني ست

ز بخت حادثه انگيز خود مرا دايم

چو گردباد به خشکي سفينه طوفاني ست

گهر ز شرم گدا بس که آب شد، گويي

که تاج بر سر شاهان کلاه باراني ست

سليم منت خلعت ز آفتاب مکش

که جامه اي که به اندام ماست، عرياني ست

***

شوق دام زلف او دلگير باغم کرده است

بي رخ او، صحبت گل بي دماغم کرده است

بلبل و پروانه مي جوشد به هم در محفلم

عشق گويي روغن گل در چراغم کرده است

داغ دل از مستي ام افزود، گويي روزگار

لاله را افشرده و مي در اياغم کرده است

چون فتيله هيچ کس بر مدعاي خود نسوخت

عيش اين آتش به جان افتاده، داغم کرده است!

پيش ازين، مژگان چشم دوستان بودم سليم

ضعف طالع اين زمان موي دماغم کرده است

***

دل رميده ام از خنده ي تو بيزار است

به ديده موج قدح، مي گزيده را مار است

فزود زردي رخسارم از مي گلگون

که باده رنگ مرا آب زعفران زار است

مسيح را نگذارد برون ز خانه ي خويش

که آفتاب ز عشقت هميشه بيمار است

به سر نمانده ز پيري مرا هواي لباس

به فرق، موي سفيدم چو شمع دستار است

ز گفتگوي لب او مپرس حال مرا

که پا پر آبله و راه در نمکزار است

دل شکسته ام از جور پاجيان خون شد

چو هند، هر نفر هند هم جگرخوار است

سليم از بد و نيک جهان همين دانم

که هر چه هست درين کارخانه در کار است

***

مگذر ز دوستي که محبت مبارک است

ترک وفا مکن که حقيقت مبارک است

چندين مباش در پي آزار اهل دل

بشنو ز من سخن که نصيحت مبارک است

اي دل، تب فراق چو گرمت گرفته است

درد دلي بگوي، وصيت مبارک است

مگذر چو گل ز چاک گريبان درين چمن

بر عاشقان لباس مصيبت مبارک است

بر لب ز خامشي ست درين انجمن مرا

مهري که همچو مهر نبوت مبارک است

دريا به جاي قطره گهر گيرد از سحاب

در اين چه شک سليم که همت مبارک است

***

چند نالم، دل ز طبع ناله پردازم گرفت

در قفاي سرمه از فرياد، آوازم گرفت

همچو مرغ رشته بر پا مي گذشتم زين چمن

هر خس و خاري سر راهي به پروازم گرفت

من نه آن مرغم که با افسون کسي صيدم کند

غمزه ي سحرآفرين او به اعجازم گرفت

در کدام آتش کبابم تا کند آن ترک مست

از ترحم نيست گر از چنگ شهبازم گرفت

برگرفت انگشت از حرف من و بر لب گذاشت

خوب اين ديوانگي از دست غمازم گرفت

تازه شد عشقم پس از وارستگي با او سليم

جسته بودم خوش ز دام زلف او، بازم گرفت

***

چشم او از دست نرگس، جام مخموري گرفت

کاکلش از زلف سنبل، چين مغروري گرفت

شوخي آتش نمي دانست آن کز بيم آب

نامه را در موم همچون شمع کافوري گرفت

خامه ي نقاش را ماند سرانگشت گدا

بس که مو از لقمه ي چيني فغفوري گرفت

دل به اقليم عدم نزديکتر شد از وجود

همچو عنقا بس که از اهل جهان دوري گرفت

از جفاي اهل عالم يک نفس فارغ نه ايم

واي بر ديوانه اي کو جا به معموري گرفت

کوهکن شد کامياب از صحبت شيرين سليم

در محبت هر که کاري کرد، مزدوري گرفت

***

با تو گل را سر و سامان خودآرايي نيست

سرو را پيش تو سرمايه ي رعنايي نيست

مرو اي شمع و مرا بر سر فرياد ميار

همچو اطفال، مرا طاقت تنهايي نيست

گرچه زنجير به پا از رگ خارا دارد

نفس شيرين نتوان گفت که هر جايي نيست

ما و اين خرقه ي پشمينه که درويشان را

چون سکندر هوس جامه ي دارايي نيست

دل ز وحدت چو به کثرت رود از عرفان است

کعبه شهري ست، سيه خانه ي صحرايي نيست

من گرفتم که شدي شبلي ايام سليم

حاصل اين همه هيچ است چو دنيايي نيست

***

بيا که وصل تو گل را بهار دلخواه است

چمن ز رخنه ي ديوار، چشم بر راه است

به هر کجا روم از کوي او، دلم آنجاست

گدا به خانه، ولي کاسه بر سر راه است

مبين حقير کسي را، که شمع در شب تار

به از عصاي بلند است، گرچه کوتاه است

به پنجه شانه ام از تارهاي موي سفيد

چو شانه اي ست که در کارگاه جولاه است

مپرس حال مقيمان خانه ي افلاک

که نان به طاق بلند است و آب در چاه است

سليم از مه نو حال آسمان پيداست

نشان مرکب طفلان رکاب کوتاه است

***

تا به کي اي خضر خواهي اين چنين غافل نشست

کشتي دريا کشان از لاي خم در گل نشست

مي شود نزديکتر، غم را کنم از خود چو دور

گرد اگر برخاست از دامن مرا بر دل نشست

خويش را چون موج بي باکانه بر دريا زديم

مي توان تا چند همچون گرد بر ساحل نشست؟

چون تذروي کآشيان تبديل سازد، مي شود

قالب مجنون تهي، ليلي چو در محمل نشست

آشنايي از ديار ما نمي آيد سليم

بر سر ره مي توان تا چند چون منزل نشست؟

***

باز برقي را نظر بر خرمنم افتاده است

اشک خونين را رهي بر دامنم افتاده است

يک سر مويم ز آسيب جنون آسوده نيست

چاک بر هر رشته ي پيراهنم افتاده است

آخر از کوتاهي خود، بخيه ي زخمي نشد

رشته ي گوهر ز چشم سوزنم افتاده است

طوطي ام، وز بينوايي همچو طوق فاخته

رفتن هندوستان بر گردنم افتاده است

خواهد از کوي وصال او کند دورم سليم

آسمان گويا به فکر کشتنم افتاده است

***

سامان شادماني و برگ طرب کجاست

دارم دلي که پاکتر از خانه ي خداست

گر صد بهار آمده، بيرون نمي رود

فصل خزان به گلشن ما پاي در حناست

افتادگي به وصل مرا سربلند کرد

بخت سياه بر سر من سايه ي هماست

منصور هرچه هست خود اقرار مي کند

از چوب و ريسمان دگر آيا چه مدعاست

شب هاي وصل، مضطرب از غمزه مي شويم

ناديدني ست روي عسس، گرچه آشناست

اي واي اگر به شکوه زبان آشنا کنيم

مهر خموشي لب ما مهر کربلاست

عمرم چو گردباد به سرگشتگي گذشت

خاک وجود من مگر از گرد آسياست

مجنون عشق در ره آوارگي سليم

چون سنگ آسيا به سماع از صداي ماست

***

سبزه ي خطش دميد و روزگار عاشقي ست

فصل گلريزان داغ و نوبهار عاشقي ست

از دلم چون کاو کاو شوق را بيرون کنم؟

نيست اين خار کف پا، خارخار عاشقي ست

آسمان با خاکساران در مقام کبر نيست

اين غبار خاطرم از رهگذار عاشقي ست

حيف اوقاتي که صرف کار ديگر مي شود

فکر فکر مي پرستي، کار کار عاشقي ست

گر بقاي جاودان خواهي سليم از عشق جوي

زان که آب زندگي در جويبار عاشقي ست

***

کدام گل که به دامن ز نوبهارم نيست؟

ولي چه سود که دستي به آن نگارم نيست

به راه وعده مرا سوخت، گر لبش امشب

هزار بوسه دهد، مزد انتظارم نيست

شهيد عشقم و از سوز دل چو خاکستر

به غير شعله گلي بر سر مزارم نيست

گل پياده ام و شادم از سبکباري

که چون نسيم چمن، هر خسي سوارم نيست

ز بي دلي به اسيران عشق رشک برم

حريف باخته ام، مايه ي قمارم نيست

سليم منفعل از باغبان خويشتنم

که برگ سبزي در دست شاخسارم نيست

***

بيا که بي لب لعل تو بس که پير شده ست

شراب کهنه به ساغر به رنگ شير شده ست

وجود من به جراحت سرشته همچون گل

به آب تيغ مگر خاک من خمير شده ست؟

ببين به شانه که دعوي شبروي مي کرد

که چون به کوچه ي آن زلف دستگير شده ست

ز شوق غنچه ي پيکان او خدا داند

کدام شاخ گل است اين که چوب تير شده ست

چمن ز مجلس شيرين خبر دهد امشب

ز ماهتاب، خيابان چو جوي شير شده ست

سليم صبح دميد و هنوز مخمورم

پياله زود بنوش و بده، که دير شده ست

***

از مشک چين مگو، که در آن زلف چين پر است

برچين بساط سرمه که چشمش ازين پر است

کردم اشاره اي به تو، عمري شد و هنوز

از برگ گل چو غنچه مرا آستين پر است

آوازه ي جمال تو عالم گرفته است

همچون نگين ز نام تو روي زمين پر است

بر دانه اي که مور برد، رشک مي برند

در خرمني که دامن صد خوشه چين پر است

گرم ملامت است، سليم آه و ناله چيست

يک دم خموش باش، دل همنشين پر است

***

گل نشاط به بزم شراب پامال است

پياله در کف مستان چراغ اقبال است

به اشک چشم اسيران کجا نگاه کند

چو موج در ره او آب خضر پامال است

عيان بود به تو پروانه آخر کارت

که سرنوشت تو بر صفحه ي پر و بال است

اگر به چشم حقيقت نظر کني، داني

که طوق فاخته بر پاي سرو خلخال است

بهوش باش فريب سخن دلت نبرد

سواد نامه ي ما از سياهي خال است

نکرد فتح مرادي سليم در همه عمر

که گفته است که همت بلنداقبال است؟

***

چون صراحي، خنده ام با چشم گريان آشناست

همچو گل چاک گريبانم به دامان آشناست

در گلستان محبت غنچه اي کم ديده ايم

همچو زخم تير، چشم ما به پيکان آشناست

هرچه از چشم تو ديدم، مي کشم از دست دل

شيوه ي ديوانگان با طرز مستان آشناست

کوه و صحرا بس که آب از ديده ي من خورده اند

هر کجا خاري ست، با چشم چو مژگان آشناست

داده گل گوشي به فريادم درين گلشن سليم

ناله ام گويا به طرز عندليبان آشناست

***

در وادي وفا ره و رفتار نازک است

چون رنگ گل، طبيعت هر خار نازک است

شرم تو کرده با همه کس آشنا ترا

چون برگ لاله، روي تو بسيار نازک است

مي بايدم ز کوچه ي سنگين دلان گذشت

با شيشه اي که چون دل بيمار نازک است

خود را به پيري از غم عالم نگاه دار

از گل رسد قصور چو دستار نازک است

وصف متاع خويش مکن هر نفس سليم

خاموش باش، طبع خريدار نازک است

***

چه منت است اگر شيوه ي وفا آموخت؟

محبتي که به ما مي کند، ز ما آموخت

به راه شوق ندانم کدام جلوه ي او

شکسته پايي ما را به نقش پا آموخت

ز ديده آب رود بي غبار کوي توام

بلاست، چشم کسي چون به توتيا آموخت

چو غير گريه درين باغ رسم ديگر نيست

به حيرتم که گل اين خنده از کجا آموخت

سليم سر مکش از آستان پير مغان

که هر که خاک درش يافت کيميا آموخت

***

شوق بي حد شد و رسوايي دل نزديک است

جامه ام بس که دراز است، به گل نزديک است

داغ من هر که ببيند، جگرش مي سوزد

آتش وادي من دور [و] به دل نزديک است

ديده و دل همه پر نقش رخ اوست مرا

راه بتخانه ي کشمير و چگل نزديک است

دارد از جنبش مژگان سياه تو خبر

دلم از بس به تو اي عهدگسل نزديک است

ترسم از بي خبري قتل مرا فاش کني

دامنت سخت به اين خون بحل نزديک است

صدق در طوف چو باشد، حرم و دير يکي ست

کعبه دور است [و] خرابات به دل نزديک است

در محيط غم ايام شدي پير سليم

واقف از کشتي خود باش که گل نزديک است

***

باغبان را چشم لطف از مصلحت بر سوي ماست

احتياج زعفران زارش به آب روي ماست

قوت رفتار مي خواهيم و توفيق طلب

کاسه ي دريوزه ي ما کاسه ي زانوي ماست

کارهاي کوهکن را فرصت شهرت نداد

باطل السحري که از عشق تو بر بازوي ماست

هر که بر صاحبدلان بگذشت، فيضي مي برد

ما سبوي باده ايم و جام در پهلوي ماست

عمر جاويدي ز هر مصرع شود حاصل سليم

آبروي چشمه ي حيوان روان در جوي ماست

***

دلا ز دام صفيري به گلستان بفرست

به دست ناله دعايي به بلبلان بفرست

کسي قبول ندارد که در قفس هستي

پري براي نشاني به آشيان بفرست

تهي مدار چمن را ز گلشن آرايي

اگر بهار نيايد، پي خزان بفرست

شبي به خلوت خود آفتاب را بطلب

پي سفارش من پيش آسمان بفرست

به هر کجا که بود دلخوشي، بهشت آنجاست

گلي سليم ز گلخن به باغبان بفرست

***

آنکه در شور آورد شوريده حالان را مي است

ناله ي ني بر دل آشفتگان تير ني است

گر غمي داري، ميي دارم که زنگ از دل برد

صيقل آيينه ي آشفتگان موج مي است

وعده ي وصل آن گل رعنا به فردا مي دهد

هيچ کس اما نمي داند که آن فردا کي است

اي جرس غافل مشو از خود که همچون رهزنان

کاروان مصر را چشم زليخا در پي است

پاي در گل مانده در گيلان مرا، ورنه سليم

در فراق ري دلم ويران تر از شهر ري است

***

دل بي لب او خراب خفته ست

مستي ز غم شراب خفته ست

در خاک، دلم به ياد تيغش

چون تشنه به ياد آب خفته ست

زلف تو هميشه از نزاکت

در دامن پيچ و تاب خفته ست

چشم سيه تو چون غريبان

بيمار در آفتاب خفته است

از گريه سليم بي تو امشب

چون موج به روي آب خفته ست

***

کي بزم اسيران ترا شمع و چراغ است

اينجا پر پروانه سيه چون پر زاغ است

دارم هوس نکهتي از سنبل زلفش

افسوس که بخت سيهم موي دماغ است

از محفل حسن تو رسد فيض به خوبان

خورشيد کمر بسته ي اين پاي چراغ است

يک دم ز غم و درد من آسوده نباشد

هسمايه، چو آن عضو که نزديک به داغ است

بگشود سليم از تو درگلشن معني

سين سر نام تو کليد در باغ است

***

دلم ز نسبت روي تو مهربان گل است

چو عندليب همه عمر مدح خوان گل است

شکسته رنگ شود گل چو بيندش به چمن

بهار عارض او باعث خزان گل است

ز ديدن تو درآيد به ناله مرغ چمن

چراغ حسن تو گويا ز دودمان گل است

ز فيض گريه ي مجنون، هميشه ليلي را

چو داغ لاله، سيه خانه در ميان گل است

به باغ مي رود آن شاخ گل سليم، دگر

بهار در چمن امروز ميهمان گل است

***

اي خوش آن آزاده اي کو در به روي کام بست

ديده از نظاره ي اين باغ، چون بادام بست

از ضعيفي، قوت بي طاقتي با من نماند

ناتواني بر من آخر تهمت آرام بست

با وجود آنکه لبريز شرابم، از خمار

يک دم از خميازه نتوانم دهن چون جام بست

صيد صيادي نگرديديم، تا کي مي توان

خويش را همچون گره بر حلقه ي هر دام بست

ما کجا و خوشدلي، هرگز نياسايد سليم

آنکه بر ما تهمت اين آرزوي خام بست

***

به گلشن بي تو سروم دود آه است

به چشمم سبزه چون مژگان سياه است

دلم را ياد تيغش تازه دارد

چو آن آبي که در برگ گياه است

به خاک راه او از سنگ طفلان

تنم چون سايه سر تا پا سياه است

چه سان خورشيد گويم روي او را

که مصحف را غلط خواندن گناه است

سليم از راه خوبان برنخيزد

چو نقش پا کسي کو سر به راه است

***

همچو بلبل دلم غمين گل است

غنچه گرديده در کمين گل است

در دلم درد، نايب عيش است

بر سرم داغ، جانشين گل است

از نسيمي شکفته مي گردد

خنده گويا در آستين گل است

شادي دهر را شگوني نيست

خنده ي گل، دم پسين گل است

داد بستان ز جام باده سليم

که خزان سخت در کمين گل است

***

چو شعله گرم درآمد، چو گل به تاب نشست

چراغ باده بياريد کآفتاب نشست

چو نااميد ازو گشت، دل قرار گرفت

سپند سوخته چون شد ز اضطراب نشست

به شمع انجمن ما نسيم محرم نيست

ازان ز پرده ي فانوس در نقاب نشست

به بزم باده مرو بي صحيفه ي غزلي

سفينه اي بطلب تا توان به آب نشست

نشست يار چو پيشت، نماز چيست سليم

نماز خويش قضا کن که آفتاب نشست

***

با نسيم صبح شمع خلوت من سرکش است

خار و خاشاک مرا گر سوخت آتش، آتش است

از غبار کينه يک آيينه ي دل صاف نيست

در ميان دوستان ما همين مي بي غش است

آن خط مشکين نه تنها شد بلاي جان ما

از همه کس مي برد دل، طرفه موري دلکش است

با دل ما صحبت تيغ تو تا چون رو دهد

اختياري نيست کس را، کار آب و آتش است

حسن را در دل اثر دارد کلام من سليم

عشق را هر مطلع من، تير روي ترکش است

***

بر سر عشق تو هر کس هست با من دشمن است

آنکه اشکي پاک مي سازد ز چشمم دامن است

در کف او مي به رنگ شبنم روي گل است

بر ميانش تيغ چون آب ميان گلشن است

بر نمي خيزيم از جاي خود و آواره ايم

دامن صحراي مجنون تو طرف دامن است

همچو من منصور را سامان رسوايي کجاست

مايه ي حلاجي او پنبه ي داغ من است

کوچه ي زنجير را ماند به عهدش روزگار

بس که از بيداد او هر خانه اي پر شيون است

دشمن جان است دل اهل محبت را سليم

يوسف ما را هميشه گرگ در پيراهن است

***

نارسايي به هنر در همه جا همراه است

جامه ي سرو ز موزوني او کوتاه است

قسمتم نيست که از بند غم آزاد شوم

رفت صد قافله و يوسف من در چاه است

هر که برخاست ز شوق تو، دگر ننشيند

پا درين باديه گر ماند، سرم در راه است

عقل ما در طلب وصل به جايي نرسد

ميوه بر شاخ بلند است و عصا کوتاه است

از چه رو ريخته و حمزه لقب يافته است

مي چون لعل مگر خون زمرد شاه است؟

در محبت گله از ما نتوان کرد سليم

خبر از خويش نداريم، خدا آگاه است

***

ساقي بيا که فصل بهاران غنيمت است

جامي بده که صحبت ياران غنيمت است

مستند بلبلان و گلستان شکفته است

ني يک غنيمت است، هزاران غنيمت است

ابر کرم ز وادي ما تند مي رود

اي سبزه سر برآر که باران غنيمت است

افتاده اي ز گردش افلاک اگر ز خاک

برخاست همچو گرد سواران، غنيمت است

از زخم دل منال درين صيدگه سليم

جان برده اي ز شيرشکاران، غنيمت است

***

دلي که صيد بتان گشت فارغ از ستم است

چو مرغ در قفس افتد، کبوتر حرم است

من از کجا و سر و برگ زندگي ز کجا

زمانه هرچه به من مي کند، هنوز کم است

ز بس گرفته کناري ز خلق چون عنقا

به خاطر آنچه کسي را نمي رسد، کرم است

هر استخوان به تنش نقش تير برگيرد

کسي که جوشن او همچو ماهي از درم است

به تلخکامي من مرده هيچ کس هرگز؟

ترا به زندگي خضر، اي جهان قسم است

به قصد کينه ي ايام سر چه جنباني؟

ز شاخ شانه ي شمشاد، اره را چه غم است؟

نظر به جلوه ي يار است کفر و ايمان را

دو صف به جنگ، ولي چشم ها به يک علم است

سليم بي سببي نيست شورش ايام

اگر غلط نکنم، وقت کوچ اين حشم است

***

شد بهار و به بوستان عيد است

لاله با گل به ديد و واديد است

جام گيتي نماست ساغر گل

باغبان جانشين جمشيد است

هر طرف غلتد از نسيم بهار

فصل مستي گربه ي بيد است

خنده ي گل گرفت عالم را

مستي او ز جام خورشيد است

آسمان به رقص آورده ست

صورت بلبل، نواي ناهيد است

از گل آموخت کبک خنديدن

کار اهل جهان به تقليد است

ناشکفته گلي نماند سليم

غنچه ي ما ز خنده نوميد است

***

پياله گير که عذر شراب بي نمک است

حديث توبه به عهد شباب بي نمک است

به مجلسي که درو جام مي نمي رقصد

سرود مطرب و شور رباب بي نمک است

فغان که لذت ازين بزم، رفتگان بردند

شراب بي مزه است و کباب بي نمک است

همين نه حق به تو دارد کسي که نان دهدت

درين محيط نپنداري آب بي نمک است

به عضو عضو تو چون بنگرم، دلم گويد

که در سفينه ي گل، انتخاب بي نمک است

سليم، خبث فلک در کنار خوانش کن

مترس، نان مه و آفتاب بي نمک است

***

پنجه ي عشقم دگر قفل فغان پيچيده است

همچو شمعم شعله اي بر استخوان پيچيده است

گر نمي خواهد کند گل آتش خس پوش ما

باز اين دود از کجا در آشيان پيچيده است

ترک چشمت مي برد مرغ دلي بهر کباب

باز تا دست کدامين ناتوان پيچيده است

همچو لعل از سنگ خيزد گوهر ناياب وصل

کوهکن همچون صدا بر کوه ازان پيچيده است

بود هر چه بر زمين، خود کرد خاکستر سليم

دود آهم اين زمان بر آسمان پيچيده است

***

هرجا نشسته، بي سروسامان نشسته است

نقش دلم به عشق، پريشان نشسته است

رفت از برم چو يار، تماشاي گريه کن

دريا بود خموش چو طوفان نشسته است

از دل اثر نماند [و] غم او همان به جاست

بر باد رفت خانه و مهمان نشسته است

از بس فشرده ام به هم از جور روزگار

دندان من چو بخيه به دندان نشسته است

موري ز قيد سلسله ي غم خلاص نيست

اين گرد بر سرير سليمان نشسته است

اي گل بيا که بي تو به طرف چمن سليم

دلگير همچو طفل دبستان نشسته است

***

يوسف هندي نژاد من مرا از بر گريخت

دل کجا ماند به جاي خويش چون دلبر گريخت

بود هندستاني و از روي خود مهتاب ديد

زان به شبگير بلند آن شوخ مه پيکر گريخت

آنکه پروردم به صد خون جگر در ديده اش

عاقبت چون قطره ي اشکم ز چشم تر گريخت

اعتمادي بر غلامان سياه اي خواجه نيست

سايه از همرنگي ايشان ز پيغمبر گريخت

طاقت سوز فراق او دلم با خود نديد

آتشي دارم کزو چون دود خاکستر گريخت

صد تمنا بود دل را از وصال او سليم

کارها بسيار با او داشتم، کافر گريخت

***

پي شکستن پيمان بهانه بسيار است

گرم خموش نسازي فسانه بسيار است

به هند، شعله ي آه ضعيف من چه کند

که چون قلمرو تقويم، خانه بسيار است

ستارگان همه غارتگران سامانند

بهوش باش که موش خزانه بسيار است

ز حرفم آنچه نفهمي به لطف خود بگذر

زبان موي شکافان چو شانه بسيار است

سري به حرف محبت سليم اگر داري

به خاطرم غزل عاشقانه بسيار است

***

به خاک هند مرا تاب زيستن ز کجاست

که چون حباب مرا زندگي به آب و هواست

چنان مدار معاشم ز پهلوي خويش است

که تا فتيله ي داغم ز بندهاي قباست

گريختن ز جفاي زمانه ممکن نيست

کجا رويم که خورشيد گردنامه ي ماست

به چشم اهل کمال آسمان و خورشيدش

به دست طفل دبستان، کتاب شاه و گداست

ز ننگ خدمت مخلوق همچو سايه به خاک

فتاده ام، که نگويند پيش خود برپاست

نهاده شوق رهي پيش پاي من که درو

ز چوب تير، پر مرغ را به دست عصاست

ز حسن داده ترا روزگار ساماني

که احتياج تو اي بت همين به نام خداست

کسي سليم سلامت نرفت در ره عشق

چه خارها که درين راه شعله را در پاست

***

صاف مي از دگران، لاي ته شيشه ز ماست

اول کاسه و دردي که شنيدي اينجاست

نيست از قيد غم اميد خلاصي ما را

خط آزادي ما بر ورق صبح فناست

زور بازو به چه کار کسي آيد اينجا

قوت مرد ره عشق تو در پنجه ي پاست

نتوان دفع غمم کرد کز آيينه ي من

ريشه ي سبزه ي زنگار ز جوهر پيداست

جهد بي شوق به جايي نرسد در ره عشق

بال چون نيست چه حاصل که کبوتر پر پاست

خرقه گر در گرو باده کنم، منع مکن

نيست چيزي دگرم، عالم درويشي هاست

زاهدان به که نباشند دعاگوي کسي

از لب اهل ريا، فاتحه تکبير فناست

نيست در شهر به ما حاجت احباب، سليم

گذري کن به سوي دشت که مجنون تنهاست

***

کي دهم ديگر عنان آن بت چين را ز دست

چون رکابش کي گذارم دامن زين را ز دست

اي بهار عيش، مي ريزد خزان از جلوه ات

چون حنا مگذار اين رفتار رنگين را ز دست

حال درويشي چه مي پرسي که گردد بينوا

همچو طنبور افکند گر کاسه چوبين را ز دست

بس که از برق تجلي سوخت گلشن را ز حسن

بوي دود آيد چو آتشباز، گلچين را ز دست

مي کند عيب و هنر شهرت ز غمازان سليم

چون سخن داري، مده گوش سخن چين را ز دست

***

خشت کوي مي فروشان سر بسر آيينه است

رو برين ره کن که فرش رهگذر آيينه است

چشم و دل از پرتو ديدار روشن مي شود

تخته ي تعليم ارباب نظر آيينه است

در دل هر ذره چون خورشيد دارد جلوه اي

از خيال او گلي در آب هر آيينه است

پنجه ي خورشيد تابان بي نياز است از نگار

پشت دستش را حنا چون زنگ بر آيينه است

جوهر خود را ز عکس خط سبز اي بي وفا

بر تو ظاهر مي کند آيينه گر آيينه است

خوبي خود بين، ترا با زشتي مردم چه کار

شاهدان را تيغ در پيش نظر آيينه است

هر که قصد ما کند، شمشير بر خود مي کشد

سينه صافان محبت را سپر آيينه است

سينه صافي پرتو فيض ازل باشد سليم

آنچه مردم مي خرند آن را به زر، آيينه است

***

شمعيم و زندگاني ما در گداز ماست

پروانه ايم و سوختن خود نياز ماست

رسوا گذشته ايم ازين باغ چون بهار

هر جا گلي شکفته ببينيد، راز ماست

گر مي کني به مذهب آزادگان عمل

بگشاي دست بسته که شرط نماز ماست

مهمان به خانه دير چو ماند، عزيز نيست

کوتاهي زمانه ز عمر دراز ماست

ما را گريز نيست ز ناز تو چون سليم

هر حلقه اي ز زلف تو دام نياز ماست

***

به نقش طالع ما چشم قرعه حيران است

کتاب همچو گل از فال ما پريشان است

به خط رسانده بسي عشق ما نکويان را

بياض ديده ي ما پر ز خط خوبان است

به واديي که من از شوق گم شدم، کعبه

سياه خانه نشيني ازان بيابان است

هزار نامه ام از بيم غير، قاصد را

به زيرپوست چو جلد کتاب پنهان است

محبتي که بود در ميان اهل جهان

چو آشنايي دهقان و آسيابان است

خوشم که پير خرابات خوانده فرزندم

که همچنين پدري باب ما يتيمان است

خدنگ غمزه بجز قصد اهل دل نکند

حذر که ابروي خوبان کمان شيطان است

ز بس که بي رخت افسرده است، پنداري

که اول گل ما آخر چراغان است

سليم سرو سراسر روي هوس دارد

خيال کرده که لاهور هم صفاهان است

***

شعله اي چون شمع من در پرده ي فانوس نيست

چون رخش يک گل به گلزار پر طاووس نيست

گاه بر گل مي زنم خود را، گهي بر خاروخس

طاير شوقم، به پايم رشته ي ناموس نيست

اين سخن را در کجا خود مي توان گفتن که ما

خاک ره گرديده ايم و رخصت پابوس نيست

راهبر کي جانب رهزن گذارد، کافرم

خضر ما گر در ميان کاروان جاسوس نيست

جز نواي يا علي بن ابي طالب، سليم

از دلم مطلب که زنگ حيدري ناقوس نيست

***

هواي تخت ندارد کسي که گوشه نشين است

سر و دلي که به ما داده اند تاج و نگين است

به غير عيب جهان بر زبانشان سخني نيست

مدار صحبت آزادگان عشق برين است

به سر رويم همه شب به کوي يار و عبث نيست

کلاه ما که چو پاپوش شبروان نمدين است

گمان زر چو ندارد دل حريص ملول است

که خنده رويي هندو ز زعفران جبين است

ز اعتماد سمند تو داغم اي شه خوبان

که هرچه هست ترا در رکاب خانه ي زين است

دل سليم کند هر کجا اراده ي طاعت

اشاره مي کند ابروي او که قبله چنين است

***

هر کجا موج زند جام شرابي دام است

ساغر باده، گل صبح و چراغ شام است

روشنايي ز فروغ مي گلگون داريم

روزن خانه ي ما باده پرستان جام است

قلعه ي قهقهه ي کبک بود دامن کوه

پاي خم هست، چه پرواي غم ايام است

از محبت کسي آسيب نبيند هرگز

عشق آهوست، همين است که شيراندام است

نيست در دوستي خلق بجز بيم خطر

طفل را دامن مادر چو کنار بام است

هر که زين باغ نظر بست، فراغت دارد

چشم پوشيده، ز آفت، زره بادام است

ره و رسم کرم از دور برافتاده سليم

مي دهند آنچه کريمان به گدا، دشنام است!

***

درين چمن هوس عيش، کيميا طلبي ست

که خنده در دهن غنچه، موج تشنه لبي ست

شکنجه اي بتر از خارخار همت نيست

کرم به دست تهي چون جواني و عزبي ست

ز فکر حشر عبث نيست گريه ي زاهد

که خوف طفل ز مکتب، دليل بي ادبي ست

چو من بتان عجم را نبوده مجنوني

به طاق ابروي ليلي که قبله ي عربي ست

قدم ز راه طلب زان کشيده ايم که هست

طلب به مذهب ما کفر، اگر خداطلبي ست

به پيش آنکه ندارد سواد عشق، سليم

کتاب ليلي و مجنون رساله ي عربي ست

***

گر به ظاهر کسي از قيد جهان آزاد است

نيست بي مصلحتي، اين روش صياد است

چه توان کرد، هنر قسمت ما شد ز جهان

برطرف کي شود آن عيب که مادرزاد است

گر نميرم، همه شب شمع صفت مي ميرم

مرگ چون خواب، من سوخته را معتاد است

سست بنياد بود ظلم، ز هم خواهد ريخت

چون زره، خانه ي زنبور گر از فولاد است

از کساني که به باغ آمد و رفتي دارند

خانه خواهي که مرا هست، همين صياد است

ترک شغل هوس از عشق دلم کرد سليم

نکند بي ادبي طفل چو با استاد است

***

ز مي ملاحظه زاهد مکن که اين عيب است

چو غنچه دست تو در قيد آستين عيب است

هوس ز وصل تو طرفي نمي تواند بست

به گرد خرمن گل طوف خوشه چين عيب است

ز حسن ساخته نتوان فريب بلبل داد

سريش غنچه ي گل هاي کاغذين عيب است

چو بخت نيست کسي را، چه کار آيد عقل

سوار پا چو ندارد رکاب زين عيب است

چو برق رفت به جاروب خوشه خرمن را

دگر منازعت مور و خوشه چين عيب است

سليم رفته ز کف اختيار من بيرون

نصيحت من ديوانه بعد ازين عيب است

***

بهار آمد و سر تا به سر جهان سبز است

ز فيض ابر، زمين تا به آسمان سبز است

ز خانه بهر چه بيرون رود، که بلبل را

ز ياد رفته چمن، بس که آشيان سبز است

غبار کو که نشيند به دامن صحرا؟

ز بس چو آب چمن، راه کاروان سبز است

برو چگونه توان طعن زردرويي زد؟

که همچو ريشه ي گل، رنگ زعفران سبز است

نه چوب تير همين سبز شد، که پنداري

نهاده وسمه بر ابرو ز بس کمان سبز است

ز لطف جوهر آتش به حشر هندو را

هنوز چون قلم سوسن استخوان سبز است

مرا ز خرمي نوبهار رنگي نيست

چه سود دسته ي گل را که ريسمان سبز است

ز لطف ابر بهار است هرچه هست، ولي

چمن ز آبله ي دست باغبان سبز است

خنک تر است ز خس خانه آشيانه ي ما

درين چمن که به دلگرمي خزان سبز است

خزان رسيد و حريفان نشسته اند به خاک

بجز شراب که جايش به بوستان سبز است

زمانه زهرفروش است ازان شکر مطلب

که زهر خورده، از ان رنگ طوطيان سبز است

به نوبهار خط سبز نازم و اثرش

که تا رسيده سخن بر سر زبان، سبز است

سليم جام مي از کف منه چو لاله که باز

شکفته شد گل و اطراف بوستان سبز است

***

جدل از خصم هنر باشد و از من عيب است

چون رگ لعل ز دانا رگ گردن عيب است

طعنه خوش نيست به دشمن، که به هم مردان را

جنگ کردن چو زنان همره سوزن عيب است

گر کنم شکوه ز بي مهري او عيبي نيست

گله از دوست توان کرد، ز دشمن عيب است

خانه اي را که بود بخت سيه فرش درو

آفتابش چو گل چشم به روزن عيب است

در دياري که درو رسم قناعت باشد

رفتن مور پي دانه به خرمن عيب است

کسوت سرمه ي ما ماتميان است دليل

که پي کشته ي مژگان تو شيون عيب است

منع مي مي کندم شيخ، ندانم کز چيست

که به مسجد هنر است اين و به گلشن عيب است

خلق سرگشته ي چرخند، نه تقدير خدا

همچو دهقان به کف شاه، فلاخن عيب است

کاشکي گل نگذارد به خس و خار سليم

چمني را که درو پاکي دامن عيب است

***

خوش وقت آنکه خصمي گردون نديده است

هر شب ز خيل فتنه شبيخون نديده است

با من مگو که داغ جدايي نديده اي

صدبار بيش ديده دلم، چون نديده است؟

ما پستي و بلندي صحراي عشق را

بسيار ديده ايم که مجنون نديده است

فصل خزان مجوي رعونت ز شاخ گل

هرگز کسي قلندر موزون نديده است

هر سو دود سليم ازان طفل اشک من

کز خانه کم برآمده، بيرون نديده است

***

خوبرويان را سري با عاشقان پير نيست

ماهيان تشنه ار ذوقي ز جوي شير نيست

باعث محرومي ما طالع نااهل ماست

ورنه در اهليت معشوق ما تقصير نيست

تا ز آزادي کشيدم دست از کار جهان

خاتم جم بي فغان چون حلقه ي زنجير نيست

جامه همچون پوست دايم در تنم بي دامن است

بس که ايمن خاطرم زين خاک دامنگير نيست

سرنوشت خويش را دانسته ايم، از ما مپرس

خواب چون آشفته باشد، صرفه در تعبير نيست

کي توان اصلاح کردن کار عاشق را سليم

خانه ي ما از خرابي قابل تعمير نيست

***

از سايه ي تو سبز سر خاک من بس است

لوح مزار فاخته، سرو چمن بس است

شيرين! ز غيرت شکر اين پيچ و تاب چيست

پرويز گو مباش، ترا کوهکن بس است

ميلم دگر به حسن سياه و سفيد نيست

شوق بنفشه و هوس ياسمن بس است

خلوت چه احتياج بود عزلت مرا؟

فانوس وار، خلوت من پيرهن بس است

در غربت از وجود خود آزار مي کشيم

ما را همين نمونه ز خاک وطن بس است

بيگانه باش گو همه عالم به من سليم

چون خامه آشنايي من با سخن بس  است

***

بناي توبه ز ابر بهار در خلل است

مي دوآتشه عمر دوباره را بدل است

ز شام تا دم صبح است وقت مي خوردن

ميان روز، بط مي خروس بي محل است

کجاست ساغر مي تا مرا کند بلبل

براي مرغ چمن، گل سفينه ي غزل است

به سوي دير و حرم خضر گو دليل مباش

مرا که همچو کمان اين دو خانه در بغل است

ز نفس خود مشو ايمن، که اعتمادي نيست

به خانه زادي آن توسني که بدعمل است

کرم ز غيرت هم مي کنند اهل جهان

که رعشه سلسله جنبان پنجه هاي شل است

کدام راز که از دل نمي شود معلوم

کتابخانه ي صاحبدلان چو گل بغل است

چو احتياج عصا شد، مشو ز خود غافل

ستون بناي کهن را علامت خلل است

به اقتضاي قضا، کار خويش را بگذار

که «سعي بيهده پاپوش مي درد» مثل است

سليم پيش اجل برد شکوه ي هجران

خبر نداشت که او خود مصاحب اجل است

***

هما! نصيب تو از من چنان که خواهي نيست

که استخوان مرا مغز همچو ماهي نيست

اگر به خاک شهيدان گذار خواهي کرد

کسي که کشته نمي گردد او سپاهي نيست

هلاک قاعده ي جنگ و صلح طفلانم

که در ميانه ره و رسم عذرخواهي نيست

به نام درد دل از خون خود رقم سازيم

چو برق، خامه ي ما در پي سياهي نيست

کسي که کسب هوايي نموده، مي داند

که سربرهنگي ما ز بي کلاهي نيست

چو لاله ساخته با صاف و درد خويش سليم

گداي ميکده را ذوق پادشاهي نيست

***

خمار وصل، دلم را ز اضطراب شکست

ز موج رعشه به کف ساغر شراب شکست

پياله از کف دشمن مگير، رحمي کن

که استخوان به تن من ز پيچ و تاب شکست

مباش در پي نخوت، نگاه کن که چه ديد

چو از غرور، کله گوشه را حباب شکست

شکستگي زرهي داده شبنم ما را

که از سرايت آن، تيغ آفتاب شکست

ز جاي رفت دل من ز نام گريه سليم

بناي خانه ي ما از صداي آب شکست

***

سينه ريشان ترا تيغ شهادت مرهم است

بر گل زخم شهيدان تو طوفان شبنم است

دل درون سينه ي من کعبه ي ويرانه اي ست

آستينم از سرشک ديده چاه زمزم است

در کمين صد چشم از هر چشم دارد آسمان

زين مشو ايمن که چون بادام چشمت برهم است

نوحه ي سرو و صنوبر در چمن بيهوده نيست

يعني اين باغ ملال انگيز، جاي ماتم است

از دم شمشير او اي خضر مگذر زينهار

نيست چندان اعتباري عمر را، دم اين دم است

گر جهان را کس به ما بخشد سخاوت پيشه نيست

هر که مي گيرد به جامي دست ما را حاتم است

نيست مستان را به اسباب تنعم احتياج

در بط مي، باده شير مرغ و جان آدم است

گر پدر را هست ساماني، پسر در راحت است

ريشه ي گلبن چو سيراب است، شاخش خرم است

در تواضع مصلحت ها هست غير از عاجري

نيست از پيري، اگر شمشير را قامت خم است

از اثر باشد بقاي نام در عالم سليم

هر که جامي مي کشد بر طاق ابروي جم است

***

همچو لاله روزگارم در قدح نوشي گذشت

حيف ايامي که همچون گل به بيهوشي گذشت

بعد ازين آتش زباني را تماشا کن که چيست

سوختم چون شمع، کار من ز خاموشي گذشت

بي مروت! اين که ياد ما ز يادت رفته است

چون فراموشي توان گفت، از فراموشي گذشت!

جز زمين و آسمان کس رتبه ي ما را نيافت

همچو آن حرف بلندي کو به سرگوشي گذشت

جوهر شمشير ظاهر شد ز عرياني سليم

نيستم آيينه، عمرم در نمدپوشي گذشت

***

ز جوش ناله به دل اضطراب بسيار است

چو باد تند شود، موج آب بسيار است

کدام دل که ز شوق لبت در آتش نيست

شراب نيست، وگرنه کباب بسيار است

يکي حقيقت دنيا ز عارفي پرسيد

جواب داد که تعبير خواب بسيار است

براي بخل بود عذرها بزرگان را

به کوهسار سخن را جواب بسيار است

چه رازها که بر اوراق هر گلي رقم است

سواد نيست، وگرنه کتاب بسيار است

سليم يار اگر ترک ما کند چه غم است

براي شبنم ما آفتاب بسيار است

***

غنچه دلتنگ و لاله در خون است

زين چمن برگ عيش بيرون است

ز آشنايان ما درين گلشن

سرو موزون و بيد مجنون است

نوحه بر حال خويش دارد سرو

اين چنين است هر که موزون است

آسمانش به خاک زنده کند

هر که مغرور زر چو قارون است

راه از پاي ما به خون خفته ست

نيست شبگير، اين شبيخون است!

پر به فکر جهان سليم مپيچ

کس چه داند که اين جهان چون است

***

ز دوري تو مرا خوشدلي ميسر نيست

به غير خون جگر بي توام به ساغر نيست

دلم به سوي تو پرواز مي کند از شوق

که گفته است که مرغ کباب را پر نيست؟

فغان که از پي مکتوب خود به دام اميد

هزار مرغ گرفتم، يکي کبوتر نيست!

چو ديد حال مرا، گفت پير کنعاني

که داغ دوري فرزند چون برادر نيست

چه مي، که آب حرام است بي برادر خويش

برين حديث گواهي چو شير مادر نيست

درين محيط، تفاوت به چشم معني بين

ز دست و پا زدن بسته و شناور نيست

بلند و پست جهان هرچه هست در کار است

ز حکمت است که انگشت ها برابر نيست

ز کينه نيست به هنگام گريه آه مرا

که گرد قافله است اين، غبار لشکر نيست

ز جور دوست شکايت سليم نتوان کرد

چه شد که خون مرا ريخت، آب کوثر نيست

***

خوش آن کز فکر بيش و کم گذشته ست

چو خورشيد از سر عالم گذشته ست

نظر تا مي کني در مجلس عمر

چو دورجام، عهد جم گذشته ست

گل از خورشيد کام خويشتن يافت

چه مي داند چه بر شبنم گذشته ست

بپرس از ديگران ذوق طرب را

که عمر ما همه در غم گذشته ست

جنون تا پيرهن را مي کند چاک

گريبان قبا از هم گذشته ست

به درد خود سليم آن به که سازم

که کار زخمم از مرهم گذشته ست

***

موسم کسب هوا شد که دگر مهتاب است

دور افکن کله اي شمع ز سر، مهتاب است

مژه چون خامه ي نقاش طلاکار امشب

هر طرف جلوه کند، تا به کمر مهتاب است

عالم از نور تجلي ست چراغان امشب

برگ گل را به چمن آينه در مهتاب است

جوي شير است خيابان به چمن پنداري

سرو دامن ز چه برچيده اگر مهتاب است؟

بازم امشب به سر افتاده هواي صحرا

آن غلامم که مرا خضر سفر مهتاب است

آنکه چون برق ز ويرانه ي ما مي گذرد

شب به بزم دگران تا به سحر مهتاب است

روشني ديده ي ما را ز سواد زلف است

دود در خانه ي ارباب نظر مهتاب است

پرتو حسن ترا شعله ي هستي سوز است

خرمن شوق مرا برق خطر مهتاب است

شده در هند مرا شمع طرب اختر خويش

مور ظلمتکده را نور شرر مهتاب است

بس که اجزاي من از عشق تو نوراني شد

روزن چشم مرا لخت جگر مهتاب است

لاله را داغ تو خوشتر بود از سايه ي ابر

شمع را شعله ي شوق تو به سر مهتاب است

شب مهتاب مکن منع من از باده سليم

چون گلم باعث اين دامن تر مهتاب است

***

بهار آمد و ما را به باغ راهي نيست

شکفته شد چمن و رخصت نگاهي نيست

چو لاله در ته باران نشسته آن مستم

که غير سايه ي ابرم دگر پناهي نيست

شراب با رخ زردم چه کارها که نکرد

به روزگار چنين آب زيرکاهي نيست

چو مور بر سر غربال در جهان خراب

به هيچ جا نگذاريم پا که چاهي نيست

اميد فيض اگر هست از گدايان است

بجز کلاه نمد، پشم در کلاهي نيست

رسيده کار به جان، گر سليم ازان بدخو

گناه خويش بپرسد کسي گناهي نيست

***

زان مي که باغ را رخ او در پياله ريخت

چون گرد سرمه، داغ ز دامان لاله ريخت

پيچيده است بس که ازان زلف تابدار

بر خاک مشک سوده ز ناف غزاله ريخت

در محفلي که بود درو ساقي آفتاب

درد شراب حسن تو در جام هاله ريخت

خوبان شهيد او شده اند، اين شراب نيست

ساقي ز شيشه خون پري در پياله ريخت

فرياد خود ز دست خموشي کجا بريم؟

تا کي درون سينه توان خون ناله ريخت؟

دندان نماند در دهن از جنبش لبم

دامان خويش ابر برافشاند و ژاله ريخت

هفتاد ساله آب رخ خويش را سليم

بر خاک از براي شراب دوساله ريخت

***

حاصل سوختگان در ره برق خطر است

لشکري آفتش از مور و ملخ بيشتر است

مگذران نوبت ما ساقي اگر شيفته ايم

نيست اين بيخودي از باده، ز جاي دگر است

داغ بر پيکرم افزون بود از جوهر تيغ

زخم بر سينه ي من بيش ز موج سپر است

مکن اظهار پريشاني خود پيش کسي

بخيه پيدا چو نباشد ز رفوگر هنر است

بر در کعبه سراغ حرم دل کردم

از درون گفت کسي خانه ي دل پيشتر است

مگذر از مستي اگر دور جواني بگذشت

پيري و باده ي گلرنگ چو شير و شکر است

مي کنم خدمت او را به سر و چشم، سليم

که مرا پير خرابات به جاي پدر است

***

پايه ي نعش مرا يار من از جا برداشت

آخر از خاک مرا آن گل رعنا برداشت

در رهش هيچ کس از خاک مرا برنگرفت

نقش پا را نتواند کسي از جا برداشت

بگذر از هستي و خود را به مقامي برسان

تا درين ره ننهي سر، نتوان پا برداشت

کوه و صحرا همه گلزار شد از گريه ي من

مژه ام منت ابر از سر دنيا برداشت

ساقي از بزم برون رفت و دلم با خود برد

از پي باده مگر رفت که مينا برداشت؟

رفت آن سرو روان چون سوي گلزار سليم

بلبل از دامن گل دست تمنا برداشت

***

سوختن از تب سوزان محبت تابي ست

تشنگي از چمن عشق، گل سيرابي ست

انتظار غمي از هر طرفي دارد دل

چشم ويرانه ز هر سو به ره سيلابي ست

کعبه هرچند که محراب ندارد، اما

بر سر کوي تو هر نقش قدم محرابي ست

از جهان دل به غم عشق تو الفت دارد

همچو ديوانه که همصحبت گلخن تابي ست

زاهد امشب سر پيمانه کشيدن داريم

قيمت شمع به مي ده، که عجب مهتابي ست!

در غم عشق ز مردن مکن انديشه سليم

مرگ با زندگي تلخ تو شکرخوابي ست

***

غير بدگويي اگر خصم پرآشوب نداشت

چه کند، دسترسي بر سخن خوب نداشت

استخوانهاي من از سنگ ملامت به هماي

داشت چندان سخن از درد که مکتوب نداشت

گاه مي داد به دست من ديوانه گلي

ياد آن روز که دربان چمن چوب نداشت

تن يوسف ز کجا، پيرهن تن ز کجا

گرگ ذوقي ز بغل گيري يعقوب نداشت

سربسر پرده نشينان چمن را ديديم

چون تو اي تاک کسي دختر محجوب نداشت

به دل آزردنم افتاده جهاني در پوست

اين قدر کرم، تن خسته ي ايوب نداشت

هر که برخاست، نهد برسر من پاي، سليم

خانه ي نقش قدم اين همه سرکوب نداشت

***

عشق را چندان که مهرش بود هم کينش بد است

گرچه خوبي ها بسي دارد، ولي اينش بد است

صورت شيرين ز خون کوهکن خوش غافل است

دشمني هر کس که دارد خواب سنگينش بد است

هرچه پيشت مي نهد از خوان قسمت روزگار

چون شراب کهنه تلخش خوب و شيرينش بد است

فتنه ها در زير سر داري، ازان سرگشته اي

خواب راحت کي برد آن را که بالينش بد است

مي توان گل چيد چون شاخ گل از هرجاي او

خوش کمر مي گويي او را، ساق سيمينش بد است؟!

ننگ کشتي گر نباشد، نيست عيبي در محيط

بادپاي موج دريا را همين زينش بد است

در کلامم هر چه خواهد گو بگو دشمن سليم

حرف انکارش همه خوب است تحسينش بد است

***

در باغ بي تو خاطر سنبل شکسته است

آيينه ي گل و دل بلبل شکسته است

ساقي ز موميايي مي، مي کند درست

گر شيشه ي دلي ز تغافل شکسته است

چون برگ هاي غنچه که از شاخ سر زند

از تنگي چمن، بر بلبل شکسته است

کي تاب کبريايي تو دارد طريق فقر

بر پشت فيل مستي و اين پل شکسته است

گر گوش او به ناله ي من نيست در چمن

ناخن که اين قدر به دل گل شکسته است؟

هر کس درست ديده به سوي رخ و لبش

همچون سليم، عهد گل و مل شکسته است

***

از عشق حکايت مکن افسانه بزرگ است

هشدار که کم ظرفي و پيمانه بزرگ است

بگذر ز سر عشق [و] تمناي دگر کن

اي مور، ضعيفي تو و اين دانه بزرگ است

طفلان همه خندند بر آن پير که گويد

گستاخ مباشيد که ديوانه بزرگ است

در عشق اگر يک نفس آرام ندارد

معذور بود، مطلب پروانه بزرگ است

از چاک دلم مرتبه ي دوست توان يافت

آن را که بزرگ است، در خانه بزرگ است

ديوانه بسي هست به عالم چو سليما

معلوم ازان نيست که ويرانه بزرگ است

***

مي بي منت اگر ميل کني، حيراني ست

جامه ي مفت اگر مي طلبي، عرياني ست

قصه ي افسر کيخسرو و تاج جمشيد

به سر خاک نشينان که مرصع خواني ست

آشنايي همه جا از ره نسبت خيزد

مست را دوستي ابر ز تر داماني ست

با چنين کوتهي عمر، بيان نتوان کرد

قصه ي طول امل را، که سخن طولاني ست

مي دوند از پس و پيشم به تماشا خلقي

عشق را شور جنون، کوکبه ي سلطاني ست

در تمناي سجود در او کاسته ام

چون هلال آنچه ز من مانده به جا، پيشاني ست

نتوان گفت مي کوثر و آب زمزم

شرح کيفيت لعل لب او وجداني ست

چشم مستي که ربوده ست ز سر هوش مرا

شير از نسبت او در پي آهوباني ست

چاره ي زخم دلم مرهم عيسي نکند

خنجري نيست مرا چاک جگر، مژگاني ست

صحبت عشق و جنون گرم چو گرديد سليم

کشتي حوصله از شبنم مي طوفاني ست

***

کي توان در عشق، بي سامان حيراني نشست؟

آنچنان در گوشه اي بنشين که بتواني نشست

خاک خلعت خانه ي عالم اگر بر باد رفت

گرد کي بر گوشه ي دامان عرياني نشست؟

کاروان عيش را زين خاکدان ره بسته شد

چند همچون رهزنان بتوان به ويراني نشست؟

از قفس پهلو تهي گر مي کند دل، دور نيست

چند روزي همره مرغان بستاني نشست

بلبلي چون من برون آمد ز گلزار عراق

شور و غوغاي حريفان خراساني نشست

از تماشاي رخش شد ديده را حاجت روا

در سجود آستانش نقش پيشاني نشست

گاه سرو و گل ترا گويد، گهي خورشيد و ماه

عقل چون دفتر گشود و در غلط خواني نشست

عشق چند اوقات صرف صحبت عاشق کند؟

پاسبان دلگير شد از بس به زنداني نشست

از هجوم مرغ دل ها نيست ره در کوي عشق

آخر اين صياد بر تخت سليماني نشست

از گلستان بس که بلبل داشت بر خاطر غبار

در قفس بر خاک از بال و پر افشاني نشست

شد بهار و رفت هرکس بر سر کاري سليم

محتسب هم در پي کاري که مي داني نشست

***

خصمي به ميان من و غير از سخن توست

بادام دو مغزي، دو زبان در دهن توست

چشمي به ره نکهت خود داشته دايم

پيراهن يوسف که کنون پيرهن توست

افسانه ي يوسف که گرفته ست جهان را

دانم سخن است آن همه، اما سخن توست

ايمن مشو از خضر که از سادگي او را

رهبر تو گمان مي بري و راهزن توست

اين گرد و غباري که برد باد به هر سوي

اي دل بگشا ديده که خاک وطن توست

فرياد سليم از جگرم دود برآورد

رحم است بر آن مرغ که دور از چمن توست

***

چنان ز گريه ي من اشک همنشينم ريخت

که گريه شد عرق شرم و از جبينم ريخت

فلک موافق هر طبع ديد صاف مرا

ازان چو ساغر خورشيد بر زمينم ريخت

به من ز عشق تو گرديد زندگاني تلخ

چه زهر بود که دوران در انگبينم ريخت

گذشتم از تو چنان آستين فشان آخر

که داغ عشق تو چون گل ز آستينم ريخت

چنان سليم به ننگ است نامم آلوده

که همچو قطره ي خون، آب از نگينم ريخت

***

امشب که ز بختم به سوي بزم تو راه است

چون شمع، سراپاي تنم وقف نگاه است

بي ابروي او بس که شب عيد ملولم

در ديده هلالم چو پر زاغ سياه است

جز نرمي خويشم ز کسي نيست حمايت

آيينه ام و موم مرا پشت و پناه است

آنجا که به يک شعله بسوزند جهان را

درويش اگر آه کشد، دشمن شاه است

حاجت چو سليمم به گلستان کسي نيست

چون شمع مرا شعله گل طرف کلاه است

***

يار ما مونس بد و نيک است

ما چه دوريم و او چه نزديک است

دل من از خيال طره ي او

همچو پاي چراغ، تاريک است

در سر کوي او يقينم شد

که فلک نيز از مفاليک است

کشت قسمت مرا که بر دهقان

آب باريک، رنج باريک است

الفت دل به چشم مست بتان

آشنايي ترک و تاجيک است

کمرش را سليم تنگ مگير

باخبر باش، رشته باريک است

***

دلم چو شمع همه عمر ميهمان خود است

چو قرعه چشم همايم بر استخوان خود است

ز نسبت دگري نيست سربلندي ما

سر شهيد تو چون لاله بر سنان خود است

قرينه نيست در آوارگي مرا که مدام

مسافرم من و عنقا در آشيان خود است

قبول نيست فلک، برگرفته ي او را

غبار چون ز زمين خاست، آسمان خود است

ز ديگري چه کني شکوه بي سبب منصور!

طناب دار تو از پنبه ي دکان خود است

به عشق دم ز علايق مزن، چه ناداني

که با اجل همه سوگند او به جان خود است

چه غم ز فتنه ي محشر شهيد عشق ترا

چو شير مست که در خواب، پاسبان خود است

سليم را که فلک بود در عنان، اکنون

دوان به راه تو چون برق در عنان خود است

***

خون دلم چو لاله، آرايش اياغ است

بوي گل جنونم، مشاطه ي دماغ است

خسرو خبر ندارد از درد عشق شيرين

معلوم مي توان کرد فرهاد سنگداغ است

ز آشفتگي دلم را سوداي ناصحان نيست

طفلان خموش باشيد، ديوانه بي دماغ است

گر خوب گشت خود هيچ، ور بد شود بسي طعن

شغل سخن گزاري چون خدمت چراغ است

نتوان سليم در عشق همچشم خويش را ديد

سوزم که شمع سوزد، داغم که لاله داغ است

***

من تشنه ي آن چشمه که آبش همه خون است

سرگرم سبويي که شرابش همه خون است

مستي که کند عيش ز پهلوي دل ما

تنها نه شرابش، که کبابش همه خون است

ساقي بده آن جام که چون شهد محبت

از لب چو فرورفت شرابش، همه خون است

در راه تو بر هر لب جويي که رسيدم

چون جدول زخم دلم آبش همه خون است

بر اسب حنا بسته ز نخجير فکندن

صياد مرا تا به رکابش همه خون است

چون موج، سليم است در انداز کناري

زين بحر که در جام حبابش همه خون است

***

خط نيست اين به گرد گلت، سبزه ي تري ست

اين خط براي دعوي حسن تو محضري ست

از خضر، رهروان تو منت نمي کشند

هر موج ريگ باديه بر چشمه رهبري ست

ناموس برده پرده نشينان باغ را

اي تاک، دختر تو چه محجوب دختري ست

بر رهگذار جلوه ات اي ابر نوبهار

هر دانه بر زمين چمن، خاک بر سري ست

سر نيست اي حريف، وگرنه درين چمن

هر لاله است تاجي و هر غنچه افسري ست

اي ناخدا، ز صحبت او احتراز کن

طوفان نديده اي که چه ديوانه ي تري ست

روزم سياه گشته ز شوخي که هر زمان

چون آفتاب گنجفه در دست ديگري ست

از بس چمن سليم برافروخت از بهار

هر غنچه اي به شاخ، درخشنده اختري ست

***

بازم از زخم خدنگش در دل و جان آتش است

ناوک او را مگر چون شمع، پيکان آتش است

خاک را از اشک من پرخون بود دايم کنار

چرخ را از آه من در زير دامان آتش است

از فروغ او به گرداب خطر افتاده است

کشتي آيينه از موم است و طوفان آتش است

برق آه از حال ما سازد بتان را باخبر

نامه ي آشفتگان همچون نگهبان آتش است

از گلستان تو هر کس گل به دامن مي برد

جاي گل چون شمع ما را در گريبان آتش است

در جهان پنهان نماند هيچ کاري در لباس

عشق در تجريد همچون در بيابان آتش است

عاشقان را در بساط دل به غير از آه نيست

اين چنين باشد، در آتشخانه سامان آتش است

چون جواني رفت، مگذر از مي گلگون سليم

باده در پيري چو در وقت زمستان آتش است

***

آن گل که توان حرفي ازان زد گل داغ است

تا کي سخن لاله و گل، اين چه دماغ است

از داغ دلم فيض رسد سوختگان را

پروانه کمربسته ي اين پاي چراغ است

تندي مزاجم اثر عشق نهاني ست

خار سر ديوار، نشان گل باغ است

با لاله سخن زان رخ گلرنگ مگوييد

بر حال خود او را بگذاريد که داغ است

در باغ ز سامان گل و لاله کمي نيست

چيزي که درين فصل ضرور است، دماغ است

بر حال سليم است مرا رشک که از شوق

در کعبه ي وصل است و همان گرم سراغ است

***

بيا که فصل خوش روزگار نزديک است

زمان سير گل و لاله زار نزديک است

فتاده ام به طلسم قفس، چه چاره کنم

ز باغ دورم و فصل بهار نزديک است

به حرف عشق، همين کوهکن بود امروز

که پاره اي سخن او به کار نزديک است

نويد دولت دنيا چنان بود کز مهر

دهند مژده به مجرم که دار نزديک است

چو نيست قوت يک گام رفتنم از ضعف

چه سود ازين که ره کوي يار نزديک است

حديث قرب وطن پيش من مگوي، چه سود

که سيل باديه را کوهسار نزديک است

به خانه مي نتوان خورد در بهار سليم

کنار کشت و لب جويبار نزديک است

***

به توبه هر که ز يک قطره ي شراب گذشت

تواند از سر عالم چو آفتاب گذشت

ز فيض باده پرستي، غم جهان بر ما

سبک رکاب تر از موج روي آب گذشت

چه ديدي از چمن روزگار چون بادام؟

چنين که عمر تو از غافلي به خواب گذشت

دلم ز ترک علايق خلاص شد از غم

به هيچ و پوچ ازين بحر چون حباب گذشت

خبر ندارم ازين ورطه، اين قدر دانم

که موج ريگ بيابانم از رکاب گذشت

چو ديد حال من، از کشتنم پشيمان شد

چو آتش آمد و از شرم همچو آب گذشت

سليم هيچ نشد در جهان به من روشن

چو برق عمر من از بس به اضطراب گذشت

***

ره بيرون شدنم زين چمن از ياد شده ست

سبزه در رهگذرم رشته ي صياد شده ست

در ره مرغ دلم آنکه نهد دام فريب

خبرش نيست که از دام که آزاد شده ست

نکهت او چو نسيم آورد، از هوش رويم

آتش خرمن ما سوختگان باد شده ست

همچو مي لطف و غضب را به هم آميخته است

آن جفا پيشه ببينيد چه استاد شده است!

کم نشد زمزمه ي جغد ز ويرانه ي ما

در چه روز خوشي اين غمکده بنياد شده ست!

دل چون شيشه ام از بس به جفا خوي گرفت

اين زمان سخت تر از بيضه ي فولاد شده ست

رفت بر باد فنا، تاج و نگين خسرو

اين همه از اثر کشتن فرهاد شده ست

مي برد تشنه لبم جانب بغداد، سليم

دم آبي که نصيب از شط بغداد شده ست

***

در گلستان جهان هر مرغ نالان خود است

هر گلي درمانده ي حال پريشان خود است

آسمان را خوش نمي آيد، غم ما را مخور

هر که با ما دوست گردد، دشمن جان خود است

نيست از روي طرب چون موج مي خنديدنم

خنده ام چون غنچه بر چاک گريبان خود است

پادشاهان را اگر باشد غروري، دور نيست

هر که را موري برد فرمان، سليمان خود است

رزق همچون توشه ي ره هر کسي را همره است

بر سر خوان شهان درويش مهمان خود است

در تجرد نيست دل را حاجت تکليف عشق

زحمت اي رهزن مکش، ديوانه عريان خود است

جام مي در کف، نگاهي مي کند بر لاله زار

مي توان دانست در فکر شهيدان خود است

عاشق از پهلوي دل دايم کشد زحمت سليم

همچو غنچه زخم هاي ما ز پيکان خود است

***

شمع از هواي وصلت، در حالت هلاک است

گل تا شنيده بويت، از شوق سينه چاک است

شستم غبار خود را با گريه از دل خلق

در عشق او حسابم با کاينات پاک است

از بس که بي رخ او چشمم غبار دارد

چون دانه هاي سبحه، اشکم تمام خاک است!

تا چند بخيه بتوان بر زخم هاي خود زد؟

چون موج سينه ام را چاک از قفاي چاک است

دل را سليم بي قدر در عاشقي، وفا کرد

کم قيمت است آري جنسي که عيب ناک است

***

از بس که تلخکام ازين ناتوان گذشت

آخر هماي تير تو از استخوان گذشت

پايم ز کوي او چه عجب گر بريده شد

تا کي به روي شيشه ي دل ها توان گذشت؟

گفتم حذر ز ناله ي من کن، فلک نکرد

اکنون دگر چه سود که تير از کمان گذشت

امشب ز شيوني که کشيدند بلبلان

پنداشتم به باغ مگر باغبان گذشت

از بس که خورد خون شهيدان عشق را

کار زمين کوي تو از آسمان گذشت

از شغل عشق نيست سر کفر و دين مرا

ديگر سليم کار من از اين و آن گذشت

***

مرا کي از سبوي مي گزير است

که در روز خمارم دستگير است

به نامه چون نويسم راز دل را

حديثم شعله و کاغذ حرير است

دل ديوانه اي در بند دارم

نفس در سينه ام زنجير شير است

ز سوداي دلم او را زيان نيست

ندانم از چه زلفش شانه گير است

غني خوشدل شود از مرگ محتاج

چو ميرد تشنه اي، عيد غدير است

سليم انفاس او تأثير دارد

نسيم صبح، فرزند دو پير است

***

شکسته خاطرم و رغبت نشاطم نيست

دماغ صحبت و سوداي اختلاطم نيست

زنم بر آتش و از سوختن نينديشم

به کار خويش چو پروانه احتياطم نيست

کشم برون ز جهان انتظار راهروان

غبار قافله ام، کار در رباطم نيست

رهي نمود به صحراي حشر، عشق مرا

که همچو سيل گذر بر پل صراطم نيست

ز عيب خويش چو طاووس چون شوم غافل؟

درين چمن که جز آيينه در بساطم نيست

چه طالع است درين بوستان سليم مرا

که زعفران شدم و رنگي از نشاطم نيست

***

ايام بهار است و گلي در چمنم نيست

عشرت همه جا هست، در آنجا که منم نيست

آتش به بساط افکندم گرمي آهي

غير از پر پروانه گل انجمنم نيست

در کشور ما حادثه را دست دراز است

شادم که به غربت خبري از وطنم نيست

بر روي کسي در مگشا خانه ي خود را

صدبار اگر دوست بگويد که منم، نيست!

اعضاي من از داغ تو با مهر و نشان است

هر عضو که بي داغ تو باشد ز تنم نيست

آشفته بيان همچو سليمم، اگر احباب

دارند سخن بر سخن من، سخنم نيست

***

از شوق تو دل همره عمر گذران است

چون ريگ روان همسفر آب روان است

در موسم پيري مطلب کام ز خوبان

خميازه به صد زور در آغوش کمان است

اي غم به ادب پاي نه اينجا که دل ما

چون خانه ي آيينه، مقام پريان است

گر سرو بود کج کله و برزده دامان

منعش نتوان کرد ازينها که جوان است

بر شعشعه ي حسن تو موسي چو نظر کرد

فرياد برآورد که اين شعله همان است

در پيش غم عشق سليم آفت مردن

همچون شب آدينه و ماه رمضان است

***

خطش دميد و به نازش نياز من باقي ست

هزار بوسه مرا پيش آن دهن باقي ست

گل هميشه بهار پياله مي گويد

خزان رسيد و همان آب و رنگ من باقي ست

اداي حق محبت تمام نتوان کرد

هزار جان دگر پيش کوهکن باقي ست

حديث درد دل من نمي شود آخر

سخن نماند و مرا با تو صدسخن باقي ست

هزار سال ز مرگم گذشته است و هنوز

ز حسرت تو مرا آب در دهن باقي ست

خزان کشيد ز گل انتقام بلبل را

هنوز دعوي مرغان اين چمن باقي ست

چو شمع کشته برونم ز انجمن مبريد

هنوز در سر من شوق سوختن باقي ست

به غير جسم ضعيفي جنون به من نگذاشت

مرا ز عشق تو يک تار پيرهن باقي ست

غبار من به غريبي سليم رفت به باد

هنوز در دل من حسرت وطن باقي ست

***

درين حديقه دل مستمند بسيار است

که دست کوته و شاخ بلند بسيار است

هنوز از تو مرا چشم التفاتي هست

وگرنه شکوه ي دشمن پسند بسيار است

قرار صيد شدن چون دهد به خويش کسي

شکارپيشه فراوان، کمند بسيار است

نديده چين جبين از بتان هند کسي

کم است سرکه درين ملک و قند بسيار است

خوش است آنکه نيفتد به چاره کار کسي

مباد چشم بد، ارنه سپند بسيار است

فغان من همه از بند هستي خويش است

چو ني اسير ترا ورنه بند بسيار است

حديث راز اناالحق ز دل توان دانست

درين ورق، سخنان بلند بسيار است

چو لاله مي ز چه تنها خورد سليم کسي

به کوي ميکده رند و لوند بسيار است

***

در دلم بگذشت و چشمم اشک بي تابانه ريخت

زاهدي را گويي از کف سبحه ي صد دانه ريخت

خانه ام با سوختن خو کرده، گويا روزگار

رنگ اين ويرانه از خاکستر پروانه ريخت

دست عقل از حلقه ي آشفتگانم دور کرد

همچو مويي کز سر زلف بتان از شانه ريخت

از سر دنيا دل من خوشي به آساني گذشت

مشت خاکي گويي از دامان اين ديوانه ريخت

نيست ممکن کز سرشک ديده، دل رامم شود

چند بتوان در ره مرغ هوايي دانه ريخت

چشم مست او نگاهي کرد سوي من سليم

در بن هر موي من پنداشتي پيمانه ريخت

***

اي دل سفر به لجه ي عمان مبارک است

دريا به ما چو چشمه ي حيوان مبارک است

کارت اگر چو ابر به دريا فتاده است

غمگين مباش، روي کريمان مبارک است

چون گردباد، چند به خشکي سفر کنم

رفتن چو موج بر سر طوفان مبارک است

آن را که از محيط طلبکار گوهر است

هر موج همچو کوه بدخشان مبارک است

بر دوش باد، سير جهان کرده مي رويم

کشتي به ما چو تخت سليمان مبارک است

هر چند از تو ابر کرم تند بگذرد

چون گل ترا گشودن دامان مبارک است

عاشق کفن چو يافت، اجل احتياج نيست

هر وقت هست، جامه به عريان مبارک است

دلگير نيست عشق ز آه دلم سليم

گرد سپاه خويش به سلطان مبارک است

***

چند باشم ز در دير مغان دور، بس است

اين قدر صبر که کردم من مخمور بس است

اي سليمان، چه به خيل و حشمت مي نازي

در شکست تو کمر بستن يک مور بس است

توشه ي راه گلستان مي گلگون کافي ست

باربردار دل ما خر طنبور بس است!

رحمي اي اختر طالع که دگر تاب نماند

بر دلم چند زني نيش چو زنبور بس است

کيميايي به از افيون نبود پيران را

شاهد اين سخنم فلفل و کافور بس است

گوشه اي گير به کشمير سليم و بنشين

رفتن و آمدن اگره و لاهور بس است

***

دماغ ساغر مي از شراب ما خشک است

چونان خانه ي درويش، آب ما خشک است

مگر به سنگ تواند نسيم بشکندش

ز بس چو شيشه ي خالي حباب ما خشک است

ز تشنگي چمن ما به کربلا ماند

که همچو دست لئيمان سحاب ما خشک است

دلم که سوخته، او را قبول کي گردد

مزاج مست لطيف و کباب ما خشک است

اگر شکفته نگردد سليم معذور است

دماغ غنچه ي دل ز آفتاب ما خشک است

***

شراب غمزه ي مست تو خون بي گنه است

ز فتنه آنچه به عاشق نمي کند، نگه است

چو کاغذي که بر آن مد کشند از پي مشق

ز تازيانه ي او پاي تا سرم سيه است

گذشت آنکه نهد باغبان به ما منت

بهار آمد و عالم تمام سيرگه است

شمار لشکر غم را همين قدر دانم

که چشم حوصله تا کار مي کند، سپه است

دل شکسته ي ما مهر و کين نمي داند

ز هر دري که درآيي سوي خرابه ره است

تو حسن کعبه چه داني که نيستي محرم

ز دور، جامه ي هر کس، گمان بري، سيه است

سليم، يوسف دل را خبر چه مي پرسي

بجز خداي که داند که در کدام چه است

***

حکايت لب او همچو قند مشهور است

حديث غمزه ي مشکل پسند مشهور است

هلال، مصرع خود را به او چه مي سنجد

که ابروي تو چو بيت بلند مشهور است

به دشت صيد نگرديده، يک شکار نماند

که صيدپيشه به تيغ و کمند مشهور است

خراب محفل عشقم که چون شرار درو

به خانه زادي آتش، سپند مشهور است

سليم چشم وفا داشتن ز عمر خطاست

که بي وفايي اين نالوند مشهور است

***

مشرق خورشيد را فيض گريبان تو نيست

دامن گل پاک اگر باشد، چو دامان تو نيست

هر کسي را در طريق دلنشيني پايه اي ست

غنچه ي گل دلکش است اما چو پيکان تو نيست

مي توان دانست پيش خودپسندان چمن

چهچه بلبل بجز وصف زنخدان تو نيست

کشتگان عشق را اعضا نمي ريزد ز هم

لاله زين داغ است کز خيل شهيدان تو نيست

در تماشاي تو داغ حيرت آيينه ام

خاک جاي سرمه در چشمي که حيران تو نيست

همچو گل بر خود بناز اي دل، که از اهل جهان

منت يک بخيه بر چاک گريبان تو نيست

اين همه معني رنگين نيست در جايي سليم

بلبلان را دفتر گل همچو ديوان تو نيست

***

غنچه را برگ گل آيا در گريبان از کجاست

لاله را داغ مي گلگون به دامان از کجاست

خاطر ما چون کند ضبط دل از آشفتگي؟

گل چه مي داند ره چاک گريبان از کجاست

رهزني چون عشق دارد دل، ز حال او مپرس

عاقلان دانند اين ديوانه عريان از کجاست

کارها فرهاد کرد و عاقبت کاري نساخت

عشق پندارند آسان است، آسان از کجاست

در محبت چشم نتوانم به يکديگر نهاد

من ندانم اين همه خواب پريشان از کجاست

هست تا سرمايه ي خست، مترس از احتياج

کشتي خودبسته اي بر خشک، طوفان از کجاست

شکوه در پيري مناسب نيست از قسمت سليم

نان خشکي چون صدف داريم، دندان از کجاست

***

شد عمرها و شورش عشقم ز سر نرفت

بوي گل جنون ز دماغم به در نرفت

هر کس به راه شوق تو چون شعله گرم خاست

همچون شرار، يک دو قدم بيشتر نرفت

گفتم ز ضعف عشق تو دستي به سر زنم

چندان که سعي بيش نمودم به سر نرفت

آن مرغ عاجزم که مرا در تمام عمر

چون زلف او شکستگي از بال و پر نرفت

از بس به حرص دامن دنيا گرفته اي

چون غنچه رفت مشت تو برباد و زر نرفت

راه عدم چو عاقبت کار رفتني ست

آسوده آن کسي که ز پشت پدر نرفت

رونق ز کعبه بس که خرابات برده است

يک بار هر که رفت در آنجا، دگر نرفت

بر من سليم آنچه ز عشق بتان گذشت

بر شمع انجمن ز نسيم سحر نرفت

***

گرمي گريه به سوداي تو دامانم سوخت

همچو صبح از اثر داغ، گريبانم سوخت

هيچ جايي اثري نيست ز خاکستر من

آتش عشق تو از بس که پريشانم سوخت

کيست اين شعله ي بي باک ندانم، کآمد

آنچنان در نظرم گرم که مژگانم سوخت

از سموم چمن عشق چو شاخ سنبل

استخوان ها همه در پيکر عريانم سوخت

کم ز پروانه نيم، ليک نديدم هرگز

آن قدر گرمي ازان شمع که بتوانم سوخت

قاتلم را نشناسند درين بزم، که عشق

همچو پروانه به شب هاي چراغانم سوخت

سبزه ي دامن جويم، ولي از شوق سليم

حسرت تشنگي ريگ بيابانم سوخت

***

نواي مرغ شباهنگ، ناله ي ني ماست

ستاره ي سحر ما پياله ي مي ماست

نمانده قاعده ي تازه اي، پياله بگير

که آنچه کهنه به عالم نمي شود مي ماست

چه شد اگر به غريبي کنيم ياد وطن

که در قبيله سماع از نواي ياحي ماست

ستاره نيست همين خصم ما، که همچون صبح

هميشه تيغ به کف آفتاب در پي ماست

سليم، تي تي مستان هند آخر شد

پياله گير که اکنون زمان هي هي ماست

***

بيا که دل ز ورق حرف کينه خواهي شست

سرشک بي تو ز مژگان من سياهي شست

حديث کوثر آن لب به خضر رخصت نيست

زبان اگرچه به صد آب همچو ماهي شست

سرشک ديده ي پيران نشان نوميدي ست

به گريه دست ز خود شمع صبحگاهي شست

ز پاس رنگ حنا، دست خود نمي شويي

به حيرتم که ز دنيا چگونه خواهي شست

سليم پاي غباري چو در ميان آيد

نمي توان ز دل آن را به عذرخواهي شست

***

سر نهادن به سر کوي غمت تسليم است

خاستن از سر جان عشق ترا تعظيم است

شوق ديدار به هرجا که شود حوصله سوز

تيشه ي بتگري از ناخن ابراهيم است

مطلب کسوت سلطان و گدا خرسندي ست

هر کلاهي که سري گرم کند ديهيم است

نيک و بد آنچه ز طفلان دبستان شنود

طفل را هوشي اگر هست، همه تعليم است

نه همين گل به سر از عزت زر جا دارد

دلنشين همه کس نغمه ي ساز از سيم است

اين سرشکي که تو داري به ره شوق، سليم

در يبابان مشو ايمن که ز طوفان بيم است

***

شد بهار و لاله صحن باغ را ميخانه ساخت

از طرب چون صبح صوفي سبحه را پيمانه ساخت

گلشن از بلبل، من و بزمي که گر حاجت شود

مي توان صد رنگ گل از يک پر پروانه ساخت

بي اداي آشنايي کي دل از جا مي رود

دام را صياد ازان همچون کبوترخانه ساخت

الفت اهل جهان را باعثي در کار نيست

عاقلي نبود اگر ديوانه با ديوانه ساخت

در حصار عافيت ايمن مباش از حادثات

تا به کي از موم چون زنبور بتوان خانه ساخت

قصه ي رسوايي او نقل هر مجلس شده ست

گفتگوي خويش را آخر سليم افسانه ساخت

***

کاروان اشک هرگه بي توام از دل گذشت

تا به مژگان از غبار خاطرم در گل گذشت

انتقام خويش خون بي گناهان مي کشد

نيستم آگه که بعد از من چه بر قاتل گذشت

در غم عشق بتان راز جهان از من مپرس

غرقه ي دريا، چه مي داند چه بر ساحل گذشت

رهرو عشق ترا مقصد نمي دانم کجاست

اين قدر دانم که همچون راه از منزل گذشت

برق دامن مي کشد از خرمن اميد ما

حيف اوقاتي که در تحصيل اين حاصل گذشت

بس که از بيم عطا کفران نعمت مي کنند

از سرشک منعمان آب از سر سايل گذشت

لذت آسودگي در خاک و خون غلتيدن است

بعد آسايش نمي دانم چه بر بسمل گذشت

از گران خيزي بيابان را به تنگ آورده ام

کاروان نقش پا هم از من کاهل گذشت

شمع را فانوس حاجت نيست کز منع غرور

باد نتواند به پيرامون اين محفل گذشت

***

بوالهوس! با عشق خوبان اين قدر امساک چيست

گر ز جان نتوان گذشتن، مي توان از دل گذشت

مگذر از مستي که در اين وادي پرانقلاب

آفت رهزن نبيند هر که او غافل گذشت

ناخنت از کار رفت و وانشد از زر گره

زحمت بيهوده، اي منعم مکش سايل گذشت

عشقم از بس بسته راه جلوه ي او را سليم

عزم هرجا کرد آن بدخو، مرا از دل گذشت

سير و دورم بر مراد از طالع ناساز نيست

مرغ بسمل گر پر و بالي زند پرواز نيست

هرچه در دل پرتو اندازد، ظهوري مي کند

گر به معني بنگري، آيينه صورت باز نيست

پنبه در گوش است ما را از حديث انجمن

نشنود حرف کسي را هر که او غماز نيست

برنمي آيد ز دست هرکسي رسم کرم

شيوه ي همت درين دوران، کم از اعجاز نيست

مطلب از بيش و کم دنيا اگر خرسندي است

از سليمان هيچ فرقي تا کبوترباز نيست

پيش گل نتوان حديث روي او گفتن سليم

هر که گوشي پهن سازد، محرم اين راز نيست

***

اي گل دگر ز دست کجا مي گذارمت

نتوان فريب داد مرا، خوب دارمت

از تو نديده ام به جهان بي وفاتري

باور مکن گر اهل وفا مي شمارت

در روزگار نيست مرا چون تو دشمني

در حيرتم که اين همه چون دوست دارمت؟

کاري نکرده اي که نصيبم مباد، اگر

از پيش ديده دور شوي ياد دارمت

ذوقي چنان به صحبت وقت وداع نيست

جان عزيز من، به خدا مي سپارمت

چشم سرايت از تو مرا اي سرشک نيست

تخمي نه اي که از پي حاصل بکارمت

خوش آن زمان سليم که پرسد چو نام من

گويم فلان غلام وفادار خوارمت

***

راحتي ما را اگر مي باشد از آزار ماست

بوي گل در خانه از خار سر ديوار ماست

حال مرغان قفس را پيش گل خواهيم گفت

رشته ي انگشت ما انگشتر زنهار ماست

غير مژگانم سحاب دجله افشان کس نديد

اين روش در دودمان ابر دريابار ماست

هيچ کس حال سر ما را نمي داند که چيست

عالمي را چشم همچون صبح بر دستار ماست

عيب ديگر گر گمان داري سليم آن را بگوي

طعنه ي مستي مزن بر ما که آن خود کار ماست

***

رفتي و از نقش رويت ديده ي خونين پر است

گر چمن از گل تهي شد، دامن گلچين پر است

جاي ما صحراست، اي مجنون در اينجا رحم نيست

دامن طفلان اين شهر از دل سنگين پر است

خنده اي دارد که از منقار او خون مي چکد

کبک را از بس که دل از ناخن شاهين پر است

درد دل گفتن مرا سودي ندارد با طبيب

گوش او از پنبه همچون صورت بالين پر است

گر تمناي شراب عافيت داري سليم

جام زر خالي ست، اما کاسه ي چوبين پر است

***

هر کجا موجي ست، از مژگان ما برخاسته ست

ابر تر گردي ست کز دامان ما برخاسته ست

همت ما ذره را از خاک تنها برنداشت

گوي خورشيد از خم چوگان ما برخاسته ست

سينه را دشمن سپر کرده ست پنداري که باز

موي جوهر بر تن پيکان ما برخاسته ست

اي فلک تا نيم جاني هست، ساماني بده

تا تو فکر نان کني، مهمان ما برخاسته ست

هر کسي را از پي کاري سليم انگيختند

آسمان بر پا براي جان ما برخاسته ست

***

خونم از دوري مي در تن لاغر خشک است

چون گل آينه ام ريشه ي جوهر خشک است

حيرت از اين همه سامان سرشک است مرا

که به چشمم مژه چون دست توانگر خشک است

عشق بحري ست کز آلودگي کام درو

چون پر و بال بط اندام شناور خشک است

چه عجب گر خبر ما به عزيزان نرسد

نامه چون خشک بود، بال کبوتر خشک است

نيست بر پيکر ما آفتي از عشق سليم

چه غم از آتش اگر بال سمندر خشک است

***

خضر از لب تشنگان روي آتشناک اوست

يوسف از خيل اسيران گريبان چاک اوست

گر سري دارم به زلف خوبرويان دور نيست

کز پريشان خاطري پندارم آن فتراک اوست

بخت آنم کو، که گويد چون رسد بر تربتم

داشتم بي خان و ماني، کشته شد، اين خاک اوست

چشم سوزن گريه آلود است از چاک دلم

اين سخن را شاهد من رشته ي نمناک اوست

در نگيرد صحبت ما با شقايق در خزان

اول مستي ما و آخر ترياک اوست

نيست آزادي کسي را در جهان غير از سليم

هرچه دارد روزگار از بهر جان پاک اوست

***

خوش نيست به اهل طلب ايام لئيم است

هرگاه که اميدي ازو نيست چه بيم است

زان شعله که از طور دلم کرد تجلي

يک اخگر افروخته در دست کليم است

از پهلوي ما جاي به مجنون نشود تنگ

صحرا به گشادي چو کف دست کريم است

بر مور ميفکن نظر از چشم حقارت

مو گرچه ضعيف است ولي جزو گليم است

در عشق تو مردن چو شکر خواب صبوحي

موقوف اجل نيست، که آن رسم قديم است

با همنفسان گفت شب از شور فغانم

دانيد که اين هرزه درا کيست؟ سليم است!

***

آيينه را ز چشم تو تاب نگاه نيست

جز من کسي حريف تو اي کج کلاه نيست

اي پادشاه حسن، به جنگ شکستگان

تنها بيا، که حاجت خيل و سپاه نيست

گر صد نگاه چشم ترا، عاشقان تو

سازند جمع بر سر هم، يک نگاه نيست!

حرفم نماند تا سخن دوست منع شد

راهم تمام شد که در آن کوي راه نيست

شادم ازين که نيست به روز جزا سليم

رويي کز آفتاب قيامت سياه نيست

***

واقف کسي ز شيوه ي آن کج کلاه نيست

چون صورت فرنگ، نگاهش نگاه نيست

دل ها ز راز يکدگر آگاه نيستند

آيينه را به خانه ي آيينه راه نيست

دايم چو آفتاب سفيد است روي من

چشمي مرا به سرمه ي مردم سياه نيست

بي برگي جهان همه معلوم من شده ست

گل چون طلب کنم که به باغش گياه نيست

غافل مشو که مردم درويش را سليم

در خرقه هست پشمي، اگر در کلاه نيست

***

دلم به عشق ز آسيب فتنه آزاد است

چراغ بزم سليمان مصاحب باد است

دماغ نکهت گل نيست ما خموشان را

به عندليب بگوييد اين چه فرياد است

کسي نمانده که گيرد خبر ز حال کسي

به باغ نوحه ي قمري ز فوت صياد است

به کار خويش همه محکم اند اهل جهان

براي مخزن خود غنچه قفل فولاد است

غبار گشت و ز سرگشتگي خلاص نشد

چه شورش است که در خاک آدميزاد است؟

کسي نديده ز خوبان وفا، مکش آزار

ببين چه قهقهه اي کبک را به فرهاد است

به حسن بت چو برهمن تعجب من ديد

به خنده گفت که اين رتبه اي خداداد است

به کوي او که رساند سليم خاک مرا؟

اگر کسي زند آبي بر آتشم، باد است

***

شکوه ي احباب را نتوان به خود مشکل گرفت

تا زبان باشد، نمي بايد سخن در دل گرفت

بيخودي در وصل از من انتقام خود کشيد

داد دل از کشتي ما موج در ساحل گرفت

عشق از قيد گرانجاني مرا آزاد کرد

همچو برق از جا جهد، آتش چو در کاهل گرفت

زان بود در حشر از اجر شهادت بي نصيب

کز تپيدن خونبهاي خويش را بسمل گرفت

در سراغ کوي او از کعبه خواهم همتي

از براي راه بايد توشه در منزل گرفت

دل کجا ماند، سراپاي مرا چون عشق سوخت

حال پروانه مپرس آتش چو در محفل گرفت

هستي ما کي حريف عشق مي گردد سليم

پيش راه سيل را نتوان به مشتي گل گرفت

***

بجز نسيم که آن زلف تابدار شکست

نخورده است سپاهي ز يک سوار، شکست

نمي شود به شکست کسي دلم راضي

شکست رنگ به رويم، اگر خمار شکست

به سوي باغ اگر پا گذاشتم بي تو

ز سرگراني هر غنچه، شاخسار شکست

ز موميايي مي کي درست مي گردد؟

که همچو غنچه دلي دارم و هزار شکست

ز بس که گريه برد لخت دل به دامانم

گمان بري که مرا شيشه در کنار شکست

به پيش زاهد و مي خواره انفعالي نيست

مرا که داد خزان توبه و بهار شکست

حريف نيست دلم اضطراب عشق ترا

ز تاب زلزله افتد به کوهسار شکست

سليم، حيف ز آيينه ي دلي کز مهر

به دوست دادم و گفتم نگاه دار، شکست!

***

با وجود صد هنر، لافم ز شعر دلکش است

خامه در دست هنرور، تير روي ترکش است

روزي کس کي خورد هرگز کسي، زان چوب را

آب نتواند فرو بردن که رزق آتش است

در چمن ترسم رود آخر به تاراج خزان

آنچه اسباب تعلق غنچه را در مفرش است

نفس را تحريک نتوان کرد در لهو و لعب

تازيانه آفتي باشد چو توسن سرکش است

قسمت ما نيست آبي در جهان، ورنه سليم

آنچه بسيار است در غمخانه ي ما، آتش است

***

معني رنگين به هر انديشه نيست

نقش شيرين جوهر هر تيشه نيست

غير او در دل نمي گنجد مرا

اي پري، جاي تو در اين شيشه نيست

نيست پاکان را تعلق در جهان

عقد دندان گهر را ريشه نيست

در جنون از سنگ طفلانم چه باک

اين حصار آهن است، از شيشه نيست

از گرفتاري چرا نالم سليم؟

فکر آزادي چو در انديشه نيست

***

هما به طالع من بال و پر ز بوم گرفت

نسيم گل به رهم عادت سموم گرفت

به روز حشر ترا دادخواه چندان نيست

که دامن تو توانم در آن هجوم گرفت

چو عزم غارت من کرد، اول از دستم

جنون عشق تو سررشته ي رسوم گرفت

فروغ حسن تو هرجا که زور پنجه نمود

ز سنگ، آينه ي آب را به موم گرفت

سليم، مانع آه دلم نشد ناصح

چگونه روزن مجمر توان به موم گرفت؟

***

شبم اين روشني کز آه ديده ست

کجا از شمع مهر و ماه ديده ست

خزان رو بر در باغ که آرد؟

که ديوار مرا کوتاه ديده ست

غم از ويراني عالم ندارد

گدا اين شيوه را از شاه ديده ست

نشد بر تخت شيرين کام يوسف

ز بس تلخي ز آب چاه ديده ست

ز شادي نيست در منزل قرارم

که قاصد يار را در راه ديده ست

سليم از آن چراغش گشت روشن

که آيينه به آن رو، ماه ديده ست

***

در دشت جز غم تو مرا غمگسار نيست

در کوه جز خيال توام يار غار نيست

هر ريشه رشته اي ست که از پا برآمده ست

آب و هواي اين چمنم سازگار نيست

با تشنگي بساز که چون مي درين چمن

يک جرعه آب نيست که آن را خمار نيست

واقف کسي ز راز جهان نيست، کز محيط

خاشاک ظاهر است و گهر آشکار نيست

راز برهنگان جنون بي نهايت است

دريا کنار دارد و ما را کنار نيست

شاهان برو سليم چرا رشک مي برند؟

ملک سخن چو بيش ز يک گوشوار نيست

***

کوي عشق است و سعادت را در اينجا کارهاست

سايه ي بال هما با طره ي دستارهاست

پرتو صبح جبين او شود هرجا بلند

شام همچون سايه آنجا در پس ديوارهاست

با نيازي رو به ساقي کن اگر دلخسته اي

کآب دست او شفابخش همه بيمارهاست

در بيابان جنون چون تارهاي عنکبوت

تارهاي دامنم پيدا ز نوک خارهاست

عمر صرف آشنايي ها شد و با ما سليم

يار ما بيگانه همچون ابتداي کارهاست

***

شور عجبي در چمن از بلبل صبح است

از دست منه جام که فصل گل صبح است

از زلف شبم پنجه ي مژگان چه گشايد

اين شانه سزاوار خم کاکل صبح است

از بس که طراوت چکد از حسن تو، گويي

رخسار تو شبنم زده همچون گل صبح است

نوميدي من مي کشد آخر به اميدي

زلف شبم از سلسله ي سنبل صبح است

درمان دماغ و دل مخمور سليم است

آن نشأه ي فيضي که به جام مل صبح است

***

آفت باد خزان را مي توان معذور داشت

در گلستاني که هر بادام، چشم شور داشت

صفحه ي رنگين خوان خود سليمان جلوه داد

از سرشک عاجزان، افشان چشم مور داشت

دوش مستي پرده از راز نهان افکنده بود

هر سر مويم به کف پيمانه ي منصور داشت

از توانايي مي رطل گران را در شباب

مي کشيدم، گر کمان موج صد من زور داشت(؟)

چون حباب اکنون به پيش قطره اندازم سپر

موسم پيري ست ساقي، مي توان معذور داشت

از پر پروانه زن دامان همت بر ميان

دست بر آتش توان تا کي سليم از دور داشت

***

مقيم کوي عشق از قيد هر تکليف آزاد است

به دست طفل، فرمان سليمان کاغذ باد است

به دولت چون غلامان اهل صورت اين لقب دادند

وگرنه نام او در عالم مني خداداد است

براي دلخراشي در محبت ناخني دارم

ز اسباب دو عالم، تيشه اي در دست فرهاد است

پس از مردن مگر بر خاک من افتد گذار او

مرا صد مصلحت در مرگ همچون خواب صياد است

چنانم خاک اين گلزار دامنگير گرديده ست

که موج سبزه بر پاي دلم زنجير فولاد است

سليم از دوري او آنچنان در باغ دلگيرم

که برگ بيد پنداري به فرقم تيغ جلاد است

***

به سينه ام ز غمت داغ بر سر داغ است

وجود من چو پلنگ از تو مجمر داغ است

زري که همره خود بعد مرگ از عالم

به زير خاک برد کس، همين زر داغ است

جنون عشق، جلوريز تاخت بر سر من

سواد موي، سياهي لشکر داغ است

کدام جنس محبت ز من به رونق ماند

که از غبار دلم خاک بر سر داغ است

سليم هيچ کس از عيش نيست در آزار

منم که گل به سر من برابر داغ است

***

همچو مرغان قفس ما را ز گل بويي بس است

بوسه اي ما تشنگان را از لب جويي بس است

آن گروهي را که رو بر قبله باشد، ديگرند

قبله ي ما بت پرستان طاق ابرويي بس است

حسرت چشم سياهي کشت در وادي مرا

از براي شمع خاکم چشم آهويي بس است!

ظرف چيني ناله از دست گدايان مي کند

از سر فغفور با او هست اگر مويي بس است

عاشق ديگر ترا اي بي وفا در کار نيست

چون سليم خسته دل داري دعاگويي بس است

***

از بهار وصلم امشب جيب و دامان پر گل است

از رخش چون غنچه چشمم تا به مژگان پر گل است

ما به چشم و خضر با پا مي رود ره را، ولي

پاي او پر خار و چشم ما اسيران پر گل است

چار فصل اين گلستان را ندانم نام چيست

اين قدر دانم که باز اطراف بستان پر گل است

ساکن بيت الحزن را موسم گلگشت شد

کز نسيم پيرهن صحراي کنعان پر گل است

خارخار دل درين موسم فزون باشد سليم

هر که را چون غنچه دامن تا گريبان پر گل است

***

مژده ياران را که يار از دست ما ساغر گرفت

در ميان شعله و خاشاک، صحبت درگرفت

جوهر پاکان کجا آلوده ي زينت شود؟

همچو آب آيينه ام را کي توان در زر گرفت

کوهکن افشرد هرگه دامن مژگان خويش

بيستون را آب همچون سنگ سودا برگرفت

با کرم هرکس که سودا کرد نقصاني نديد

ابر جاي قطره ي آب از صدف گوهر گرفت

پند ناصح مانع آهم نمي گردد سليم

کي توان با موم هرگز روزن مجمر گرفت

***

دلم بي طره اي آشفته حال است

جدا از ماه خويشم، چند سال است

ز خامه راز ما نتوان شنيدن

زبان ترجمان شوق، لال است

کند چون دختر رز جلوه، زاهد

تماشا کن که يک ديدن حلال است!

ببين آن چشم و ابروي گرهگير

که پنداري مگر شاخ غزال است

هر انگشتم براي دلخراشي

همه ناخن چو انگشت هلال است

به پيري عشق کيفيت پذيرد

که صافي باده را در درد سال است

نمي دانم فلک را مدعا چيست

که سرگردان چو فانوس خيال است

گهرافشاني لعل تو تا ديد

صدف غرق عرق از انفعال است

گزيري پادشاهان را ازو نيست

سخن درويش را آب سفال است

نه با گل سازگار و ني به خاشاک

هواي اين چمن بي اعتدال است

شکفته رويي ظاهر چه بيني؟

که گل را گوش سرخ از گوشمال است

سليم اشکم نويد وصل او داد

که طفلان هرچه مي گويند فال است

***

ز عشقم به هر محفل افسانه اي ست

ز اشکم به هر گوشه ويرانه اي ست

ز شمعي چمن را صبا مژده داد

که هر برگ گل، بال پروانه اي ست

به صيادي افتاده کار دلم

که در دام او هر گره دانه اي ست

به ميخانه اي راهم افتاده است

که هر شيشه ي او پريخانه اي ست

جنونم به زنجير شوقي فکند

که هر حلقه اش چشم ديوانه اي ست

سليم از کسي رسم همت مجوي

که چون کيميا اين هم افسانه اي ست

***

به چشم همت من عرصه ي زمين تنگ است

گشاده است مرا دست و آستين تنگ است

به جان رسيده ام از محرمان طره ي دوست

که عيش مور ز پهلوي خوشه چين تنگ است

زبان ز عهده ي شکر تو چون برون آيد؟

که بر بزرگي نام تو اين نگين تنگ است

در آستان تو عرض نياز خواهم کرد

بساط سجده گشاد و مرا جبين تنگ است

ز جوش سبزه ي خط شد تبسمش دلگير

فغان که جاي ز موران بر انگبين تنگ است

چو موج آب روان گشت سوي پيشاني

در آستين تو از بس که جاي چين تنگ است!

به آن اميد که گيرم سراغ طره ي او

هميشه خانه ام از جوش شانه بين تنگ است

چو بارگاه سليمان، بساط طبع سليم

گشاده است، چه حاصل که اين زمين تنگ است

***

در مقام بي خطر، آزادگان را خواب نيست

جوهر آيينه را دلگيري از گرداب نيست

واصلان عشق را نبود به غيري احتياج

طاعت اهل حرم را قبله و محراب نيست

دل درون سينه ام مي رقصد از حرف وطن

هيچ سازي ماهيان را چون صداي آب نيست

فيض بر قدر عمل باشد که از باغ بهشت

جز نشان خون گلي در دامن قصاب نيست

عاشقان را نيست بيم از فتنه ي دور جهان

ماهيان بحر را انديشه از سيلاب نيست

سايه ي يار از سر عاشق مبادا کم سليم

بر سر مستان گلي به از گل مهتاب نيست

***

حسن با مهر و وفا بيگانه است

هر که عاشق مي شود، ديوانه است

نيست بي ياران هواي گلشنم

باغبان فصل خزان در خانه است

بي لب ميگون او در انجمن

شيشه سرگردان تر از پيمانه است

حسن بهر عشقبازان قحط نيست

هر که شمعي دارد از پروانه است

راز عالم را به پايان کس نبرد

گوش ما بر آخر افسانه است

در محبت مهر خاموشي سليم

بر لب من قفل آتشخانه است

***

از خم زلفش دلم با آه و افغان بازگشت

مدتي در هند بود، آخر پريشان بازگشت

از غضب هرگاه زد بر گوشه ي ابرو گره

آهم از نزديک لب، اشکم ز مژگان بازگشت

از غريبي، دولتي باشد، اگر سوي وطن

بار ديگر همچو عمر رفته بتوان بازگشت

همچو مجنون کو رود از کوي ليلي نااميد

دستم از دامان او سوي گريبان بازگشت

جستجوي ماه نو نظاره ات بسيار کرد

سوي ابروي تو آخر همچو مژگان بازگشت

من مقيم وصل و ياران رانده ي محفل سليم

هرچه بر من خواستند آن بر حريفان بازگشت

***

آن قدر سوزي که خواهد شعله با آه من است

هر زر داغي که دارد عشق، تنخواه من است

در جگر آبم نمانده، گريه را سامان کجاست

آستينم تر ز ننگ دست کوتاه من است

نرگسي بر رهگذار خويش ديدم، سوختم

نوغزال من همانا چشم بر راه من است

نيست آزادي نصيب من، که هرجا مي روم

بند و زنجيرم چو فيل مست همراه من است

بس که اخوانند چون يوسف به من نامهربان

گرگ همچون پاسبانان بر سر چاه من است

احتياجم نيست بر شاهان عالم چون سليم

در جهان هرجا که درويشي بود، شاه من است

***

نشان هستي من چون حباب پيرهن است

ز ضعف، بند قباي من آستين من است

مکن ز سايه ي ديوار خويش ما را دور

که آشيانه ي ما چشم زخم اين چمن است

دلم به سينه ز آسيب نفس ايمن نيست

که گرگ يوسف ما را درون پيرهن است

چگونه در صف مردان عشق پاي نهي

که جان عزيز ترا چون چراغ بيوه زن است

هميشه چشم بدي در قفاي خود داريم

غبار قافله ي ما ز خاک راهزن است

چو نيست نغمه ي سازي، شراب نتوان خورد

که نان خشک به از آب خشک حرف من است

چه گنج ها که نثار سخن شهان کردند

اگر زمانه دگر شد، سخن همان سخن است

سليم، ذوق خموشي مرا ز کار انداخت

دلم ز قطع نفس همچو دلو بي رسن است

***

قصه ي منصور را سر کرده است

باز صوفي از کجا بر کرده است

خار در دعوي زبان را تيز کرد

گوش خود را گل ازان کر کرده است

شد دگر ارزان متاع بيخودي

کاروان بوي گل سر کرده است

شوخ چشمي هاي خوبان هم بلاست

خنده ي گل ابر را تر کرده است

پيش زاهد توبه کردم از شراب

ساده لوحي بين که باور کرده است

صحبت پاکان نباشد بي اثر

رشته را هموار، گوهر کرده است

شکوه ي من نيست از رهزن سليم

آنچه با من کرده، رهبر کرده است

***

چو مجنون بر زبانم حرف او افسانه ي ليلي ست

کسي کو آشناي او بود، بيگانه ي ليلي ست

عجب دارم که مجنون، تر کند لب از مي کوثر

به محشر گر نگويندش که اين پيمانه ي ليلي ست

ز عشق پاک خود مشاطه ي حسن نکويانم

دلم آيينه ي شيرين و دستم شانه ي ليلي ست

ز تأثير محبت اين قدر کافي ست مجنون را

که هر کس بيند او را، گويد اين ديوانه ي ليلي ست

اجل مشکل که بتواند شکار خود کند او را

که مرغ روح مجنون صيد دام و دانه ي ليلي ست

نظر بر روي او دارم، ولي بي طاقتي برجاست

دلم سرمنزل مجنون و چشمم خانه ي ليلي ست

حديث دين و دنيا را سليم از وي چه مي پرسي

که مجنون را هميشه گوش بر افسانه ي ليلي ست

***

عاشقانيم، به ما طعنه ي ديگر خود نيست

گر بود دامن ما پاره، ولي تر خود نيست

نتوانيم ز انصاف گذشت اي زاهد

سبحه هرچند عزيز است، چو ساغر خود نيست

همره نامه فرستم دل خود را سويش

خون او سرختر از خون کبوتر خود نيست

تنگدستان محبت ز کجا، زر ز کجا

سر و جان در ره يار است ولي زر خود نيست

ز آشنايان تو اي آب بقا در عالم

خبر از خضر نداريم [و] سکندر خود نيست

وصل معشوق کسي را چو دهد دست سليم

چه زيان است در اسلام، برادر خود نيست

***

گر عاشقي، از گنه چه باک است

خورشيد به هرچه تافت پاک است

داغ دلم از غبار خاطر

چون حلقه ي دام، زير خاک است

هرجا برخاست صرصر عشق

آنجا دو جهان، دو مشت خاک است

نسبت ازلي اگر نباشد

چون نخل کدو شبيه تاک است؟

تا چند گره زنيم چون دام

بر پرده ي دل که چاک چاک است

ليلي هر چند آن قدر نيست

مجنون ز براي او هلاک است

صد جامه اگر چو گل بپوشم

در نيم نفس، تمام چاک است

ناخن همه کس سليم دارد

گر سينه نمي کند چه باک است

***

مرا گوش از بهر پيغام اوست

زبان در دهن از پي نام اوست

کسي کز فغان من از خواب ناز

نگرديده بيدار، بادام اوست

ز غيرت هلاکم که شب تا به روز

لب ماه نو بر لب بام اوست

جنون بيش گردد در ايام گل

چه دل ها که رسوا در ايام اوست

بلند است اقبال صياد ما

مه از هاله در حلقه ي دام اوست

نه تنها سليم است ممنون او

که خلقي دعاگوي دشنام اوست

***

همه تن خون دل من همچو دهان زخم است

همه اندام من از درد، مکان زخم است

چاره ي درد دلم کاوش مژگان تو کرد

اين غلط بوده که الماس زيان زخم است

زخم از بس به سر زخم بود بر دل من

تا جگر تير تو آنجا به ميان زخم است

باورم نيست که تا روز قيامت برود

حسرت روي تو در دل چو نشان زخم است

مرهم از زخم دلم مي کشد آزار سليم

بي سبب نيست اگر دشمن جان زخم است

***

عشق خونريز که شير مست است

به دل از تير تو در ني بست است

هر کجا راهزني برخيزد

با تو چون دزد حنا همدست است

حذر از فتنه ي آن چشم سياه!

تيغ دارد به کف و بدمست است

اين چه بالاست، که در طرف چمن

سرو چون سبزه به پيشش پست است

جاي زر در کف آزاده سليم

چون زر داغ به پشت دست است

***

چون شحنه مرا پنجه ي تقدير گرفته ست

کو آنکه بپرسد به چه تقصير گرفته ست

هرجا که به جوش آمده ديوانه اي، از رشک

اعضاي مرا رعشه چو زنجير گرفته ست

اي مرغ چمن، از اثر باد خزان است

کآواز تو چون بلبل تصوير گرفته ست

چون خضر تواند کند اصلاح دل ما؟

ويرانه ي ما را ره تعمير گرفته ست

مشاطه پي منع سليم از دل روشن

آيينه ي خود داده و شمشير گرفته ست

***

از مصلحت الفت به من پير گرفته ست

اين تجربه را از شکر و شير گرفته ست

دل در طلبت بر ره دريوزه قدم زد

اول ز سر کوچه ي زنجير گرفته ست

از دام و قفس باک ندارم، بگذاريد

صياد اگر اوست مرا دير گرفته ست

افسوس که شد از ستم آينه ويران

ملک دل ما را که به شمشير گرفته ست

از راست روي راه به مقصود توان برد

اين تجربه را عقل من از تير گرفته ست

خاموش ازان همچو سليمم که درين بزم

راه نفسم اشک گلوگير گرفته ست

***

از عيش دل مرا چه رنگ است

اين آينه در طلسم زنگ است

کارم چو صبا همه شتاب است

کاري که نمي کنم درنگ است

گشتم پي کام دل جهان را

جايي که نرفته ام فرنگ است

عيش دنيا و قسمت من

صحراي فراخ و کفش تنگ است

از وجد نرفت کس به معراج

صوفي! اينها خيال بنگ است

شوق تو گداخت پيکرش را

هرچند سرشت بت ز سنگ است

از عشق مشو سليم ايمن

هر موج محيط او نهنگ است

***

زين پس سر ميناي مي ناب سلامت!

تا چند توان گفت که نواب سلامت!

انديشه فرو رفت به درياي خم مي

مشکل که برآرد سر ازين آب سلامت

بگذار مرا در خطر ميکده زاهد

بنشين تو در آن گوشه ي محراب سلامت

چون شمع نديديم کسي را که درين بزم

بيرون رود از صحبت احباب سلامت

از هند سفر مي کنم و شکر ضرور است

کشتي چو برون رفت ز گرداب سلامت

نابود شد اندام شهيدان و چو گلچين

سرها همه در دامن قصاب سلامت

از سنگ حوادث خطري نيست فلک را

تا کي بود اين کوزه ي سيماب سلامت

بي باده محال است سليم ايمني دل

کشتي نرود جز به سر آب سلامت

***

لطف اين دلشکنان [در حق] ما معلوم است

هر که دارد کرمي، آن به گدا معلوم است

مي برد حسرت کوي تو ز دنيا خورشيد

دارد از بهر همين رو به قفا، معلوم است

مرد بي برگ و نوا را ز جهان رنگي نيست

حال دست تهي از رنگ حنا معلوم است

شاهد پاکي طينت، سخن ما کافي ست

جوهر ذاتي چيني ز صدا معلوم است

مي دهد ظاهر هر کس خبر از باطن او

رتبه ي پيرهن آري ز قبا معلوم است

زين گلستان به سرت هست تمناي گلي

مي توان يافت، ز خار کف پا معلوم است

راستي شاهد ناسازي طالع باشد

سرگراني ضعيفان به عصا معلوم است

ناله ي سوخته حال دل ما پرسي

حال اين قافله از بانگ درا معلوم است

موج مي، خط نجات است قدح نوشان را

نيست زاهد به تو معلوم، به ما معلوم است

رقم جبهه خط بندگي ماست سليم

گر ندانند بتان اين، به خدا معلوم است

***

هر کجا حرف تو آيد به ميان، گل گوش است

همه تن شمع زبان است، ولي خاموش است

صبحدم بلبل شوريده کجا، خواب کجا

بگذاريد که از نکهت گل بيهوش است

نيست چشمي که ز آهم نبود اشک آلود

دود غمخانه ي ما نوحه گر خاموش است

در کفم گر درمي هست چه دانم ز کجاست

رقم سکه ي انعام جهان مغشوش است

هيچ کس نيست که از حرص نخورده ست فريب

همچو نرگس همه را حلقه ي زر در گوش است

بهترين گوهر گنجينه ي هستي سخن است

گر سخن جان نبود، مرده چرا خاموش است؟

قدرداني ز حريفان چو نمانده ست سليم

به نوازش چو سبو دست خودم بر دوش است

***

ز ديده اشک چکد روز وصل يار عبث

که آب جوي رود موسم بهار عبث

کنون که فصل خوشي هاي روزگار آمد

پياله گير و مکن فکر روزگار عبث

دهن چو غنچه ز خميازه ات به گوش رسيد

شراب هست، چرا مي کشي خمار عبث

به از پياله کشيدن چه کار خواهي کرد

تمام کار جهان است در بهار عبث

خوش آنکه مست رود سوي باغ چون بلبل

نمي توان به چمن رفت هوشيار عبث

درين چمن که گلي بر مراد کس نشکفت

چه لازم است کشيدن جفاي خار عبث

قرار گير به يک جا چو نقش پا، تا چند

توان دويد سراسيمه چون غبار عبث

درين محيط که هر قطره اي ست گردابي

چه موج بسته ميان از پي کنار عبث؟

کسي گرفت نگيرد حديث مستان را

جهان کشيد چه منصور را به دار عبث؟

هوس به راه تمنا ز عينک پيري

چهار چشم ترا داده هر چهار عبث

جفا مکن که ترا از کسي جفا نرسد

گمان مبر که کسي را گزيده مار عبث

شنيده اي که به منصور راز عشق چه کرد

خموش باش و مزن حرف زينهار عبث

گذاشت رشته ي کار جهان ز کف مجنون

ترا که گفت که آن را نگاه دار عبث

پياله مي کشد آن بي وفا به غير، سليم

تو مي کشي به سر راه انتظار عبث

***

با مدعي گذشته ام بر کنار بحث

در کوي عشق شعله ندارد به خار بحث

از بهر حل مسئله ي دين اگر بود

با اهل اين زمانه مکن زينهار بحث

مستند اهل مدرسه، زان بحث مي کنند

ورنه چرا کند به کسي هوشيار بحث

در گلشني که حاصلش از برق و شعله است

بيهوده مي کنند خزان و بهار بحث

مستان کنند در سرمستي به هر نزاع

من مي کنم هميشه به وقت خمار بحث

ميخانه نيست مدرسه، اين گفتگو بس است

زاهد بگير جام مي و واگذار بحث

ما صلح کل سليم به هر فرقه کرده ايم

با کس کند کسي چه درين روزگار بحث؟

***

زاهد بيا و پرده برافکن ز راز خبث

ما دمکش توايم به آهنگ ساز خبث

عمرت دراز باد که در دورت اژدها

حسرت برد هميشه به عمر دراز خبث

نزديک تو فرشته نگردد که زير خاک

مي آيد از دهان تو بوي پياز خبث

بعد از طعام هر که بشويي تو دست را

باشد ترا وضو ز براي نماز خبث

حرفي بگو سليم ز اوضاع روزگار

ما اهل بخيه ايم، مکن احتراز خبث

***

به من ز ياد رخ اوست گلستان محتاج

چو گل فروش نيم من به باغبان محتاج

گر آبرو بفروشي به دشمنان، صد بار

نکوتر است که باشي به دوستان محتاج

به يکدگر همه ي کاينات را کار است

کمان به تير بود، تير بر کمان محتاج

گمان سودي اگر هست در تهيدستي ست

ببين چه مي طلبد بر در دکان محتاج

به قصد اختر خود گر کشم سليم آهي

به يک ستاره شود هفت آسمان محتاج

***

گلي به رنگ رخش گلستان ندارد هيچ

بهار گلشن حسنش خزان ندارد هيچ

چه دست بر کمرش بردن و چه خميازه

که چون ميان دو مصرع، ميان ندارد هيچ

کسي که رفته چو نور نظر مرا از چشم

نشانش از که بجويم، نشان ندارد هيچ

نتيجه اي که دهد راستي، تهيدستي ست

الف هميشه براي همان ندارد هيچ

بريز خون سليم و برو فراغت کن

کسي به همچو تويي اين گمان ندارد هيچ

***

شيخ است و خودآرايي بسيار و دگر هيچ

چون صبح، همين شانه و دستار و دگر هيچ

رهزن به تو تعليم دهد شيوه ي تجريد

در دست همين رشته نگه دار و دگر هيچ

يوسف نه متاعي ست که او را بگذارند

ما را برسان بر سر بازار و دگر هيچ

در عشق شد افسانه ي منصور فراموش

غوغا به سر ماست درين دار و دگر هيچ

انصاف مگو راهزن عشق ندارد

هر چيز که داري همه بسپار و دگر هيچ

فکر سر و جان است همه راهروان را

پايي تو ازين باديه بردار و دگر هيچ

در مذهب ما طاعت شب ها نه نماز است

کافي ست همين ديده ي بيدار و دگر هيچ

معشوق چو مست است نصيحت نپذيرد

در نامه نوشتيم که هشيار و دگر هيچ

در باغ سليم آنچه ز تاراج خزان ماند

خاري ست همين بر سر ديوار و دگر هيچ

***

دارم هوس رخصت آهي و دگر هيچ

چون صورت چين از تو نگاهي و دگر هيچ

در کشتنم از بس که طلبکار بهانه ست

کافي ست همين نام گناهي و دگر هيچ

صد ره به دل خويش چو ويرانه گشوديم

خواهيم درآيي تو ز راهي و دگر هيچ

اي خضر، کسي از تو ره چشمه نخواهد

ما را برسان بر سر چاهي و دگر هيچ

از حاصل دنياست قلندرصفتان را

چون شمع، همين … رو کلاهي و دگر هيچ

گتيم سليم اين همه در هند و ز عصيان

داريم همين روي سياهي و دگر هيچ

***

بيخودي از گل روي تو کند بلبل صبح

گل شب بو شود از نکهت زلفت گل صبح

چمن حسن تو از آب لطافت سبز است

بر رخت زلف بود تازه تر از سنبل صبح

عمر ما صرف هواداري شمع و گل شد

گاه پروانه شاميم [و] گهي بلبل صبح

جام عشرت منه از کف که خزان زود کند

نوبهار چمن عمر تو فصل گل صبح

زلف شام غمم از بس بود آشفته سليم

شانه گير است ز آميزش او کاکل صبح

***

خوش آن دمي که لبم گردد آشناي قدح

به پاي خم سر خود را نهم به جاي قدح

بنوش مي که سري در جهان نمي بينم

که چون حباب بود خالي از هواي قدح

به غير حرف مي از مي کشان چه مي خواهي

که در نماز نخوانند جز دعاي قدح

ز دل جفاي ترا وصل عذرخواهي کرد

که بوسه ي لب ساقي ست خونبهاي قدح

کنم سليم وصيت که ساقي از پس مرگ

کند چو توبه به خاکم به زير پاي قدح

***

اي کشيده مي از قرابه ي صبح

خفته بر مخمل دو خوابه ي صبح

در هواي تو چاک ها دارد

جامه ي شير در قرابه ي صبح

چين زلف تو حلقه ي در شام

بيت ابروي تو کتابه ي صبح

از اميدي که شب به وصلم بود

دست شستم به آفتابه ي صبح

مژه را تيشه کن که پنهان است

گنج خورشيد در خرابه ي صبح

ريخت ساقي چو مي به جام سليم

شام را کرد بر مثابه ي صبح

***

بر ما دمي نمي گذرد بي شراب تلخ

تا چند همچو ابر توان خورد آب تلخ

شيريني زلال طرب را ز گل بپرس

روزي ما چو سبزه ي ميناست آب تلخ

آنجا که عشق غارت آسودگي کند

بادام تلخ را نگذارد به خواب تلخ

با يکدگر خوش است نشاط و غم جهان

ريزند ازان به شربت شيرين گلاب تلخ

فرهاد را به عشق ز حرف وفا سليم

در کوه داده صورت شيرين جواب تلخ

***

حاصل من نيست از شهد سخن جز کام تلخ

د دهن من زبان تلخ است چون بادام تلخ

گفته اند از نام آتش لب نمي سوزد، ولي

تلخ مي گردد دهان من، برم چون نام تلخ

گرچه آب زندگاني مي چکد از لب مرا

يک نفس همچون صراحي نيستم بي کام تلخ

زان لب شيرين عجب دارم که اينها سر زند

قاصد آيا از کجا آورده اين پيغام تلخ

بوسه اي هم کاشکي مي شد نصيب من سليم

بشنوم تا چند از شيرين لبان دشنام تلخ؟

***

شد باغ از بهار، سفيد و سياه و سرخ

مرغان شاخسار، سفيد و سياه و سرخ

دارم ز گريه در ره شوق تو ديده اي

چون ابر نوبهار، سفيد و سياه و سرخ

صد رنگ موج جلوه درين بحر مي کند

چون نقش پشت مار، سفيد و سياه و سرخ

گرديده داغ کهنه و نو جمع در دلم

همچون زر قمار، سفيد و سياه و سرخ

هر گه سليم جام ز دشمن گرفت يار

گشتم هزار بار سفيد و سياه و سرخ

***

سودي به ره عشق ز تدبير نباشد

يک کار نکرديم که تقصير نباشد

بي زلف تو آرام به فردوس ندارم

جايي نتوان بود که زنجير نباشد

در هر نفسي رنگ دگر برکند اين باغ

با غنچه بگوييد که دلگير نباشد

آيينه به کف گير که از رشک بميريم

در کشتن ما حاجت شمشير نباشد

افسوس جواني، که خرد هر که ستوري

پرسد ز فروشنده که اين پير نباشد!

معشوق جوان را چه غم عاشق پير است

نقصان شکر نيست اگر شير نباشد

فرياد سليم از ستم او که ندارم

يک شکوه که چون گريه گلوگير نباشد

***

زبان که ياد دل بوالفضول مي آرد

سند به دعوي ملک نزول مي آرد

نصيب نيست مرا از شکفتگي که جهان

چو غنچه ام ز گلستان ملول مي آرد

ز باغبان چو کسي شاخ سنبلي طلبد

به صد عزيزي موي رسول مي آرد

ز دست مطرب مجلس چو دف کنم فرياد

براي نغمه اي از بس اصول مي آرد!

ز کارسازي همت سليم شکوه مکن

که هرچه مي کني آن را قبول مي آرد

***

طالع من شد ضعيف از بس غم افلاک خورد

رنگ و روي اخترم زرد است از بس خاک خورد

در تمام عمر، زاهد روزه نتوان داشتن

روزي خود را چرا بايد بدين امساک خورد

جرعه اي گفتم مگر صوفي ازان خواهد کشيد

از کفم پيمانه را کافر گرفت و پاک خورد!

آسمان گر قرص خورشيدم دهد، دور افکنم

گر همه چون شعله ام بايد خس و خاشاک خورد

هرکه را جام شرابي دسترس باشد سليم

چون شقايق از چه مي بايد دگر ترياک خورد؟

***

چند چون مرغ کسي باديه پيما باشد؟

زر ماهي ز سفر کردن دريا باشد

سايه ي بال هما بستر آسايش نيست

اي خوش آن خواب که در سايه ي عنقا باشد

محتسب چون به در ميکده آيد، گويد

پير ميخانه که: خوش باشد، اگر جا باشد!

شيخ حيف است که در حلقه ي مستان آيد

بگذاريد که در صومعه تنها باشد

شست و شويي بده اي باطن مي زاهد را

که دگر طعنه به مستان نزند، تا باشد

دوستي نيست خصومت که ترقي نکند

در دلش کينه ي من روغن و ديبا باشد

عقل و دين و دل و جان را همه از ما بردي

اي بت عهدشکن، پيش تو اينها باشد

آفتابي تو و عالم به وجود تو خوش است

حيف باشد که نباشي تو و دنيا باشد

جام مي گير سليم اين همه آشفته مباش

غم عالم نخورد مرد چو دانا باشد

***

زين چرخ ستمکشان نرستند

هرچند که همچو برق جستند

حرفي ز گشاد، قفل ما زد

دندان کليد را شکستند

منگر به حقارت اهل دل را

باري اينند هرچه هستند

با رفعت قصر همت ما

افلاک چو سقف خاک پستند

دزديده نگاه کن سليما

هشدار که آن دوچشم مستند

***

سحر شد و دم تأثير ناله مي گذرد

تو خفته اي به کمين و غزاله مي گذرد

ز چيست اين همه تعجيل عمر، حيرانم

که تند و تلخ چو دور پياله مي گذرد

به رخصت تو که خواهم به آب مي شستن

نه صفحه را، که سخن در رساله مي گذرد

ز باد صبح سبک خيزتر بود، آري

نگه به روي تو بر برگ لاله مي گذرد

صبا ز حلقه ي زلف تو بوي مشک گرفت

گمان بري که ز ناف غزاله مي گذرد

خوش آنکه دختر رز در نقاب عصمت بود

بيا سليم که حرف دوساله مي گذرد

***

عمرها رفت و نشد نام زليخايي بلند

يوسفي کو تا شود در مصر غوغايي بلند

جان فشاني در هواي سروقد او خوش است

خاک اگر بر سر کند کس، باري از جايي بلند

بي نيازي بين که گر صد خلد از پيشم گذشت

گردنم هرگز نشد بهر تماشايي بلند

هر طرف ديوانه اي زنجير خود را بگسلد

گر چو ماه نو کند ابرو به ايمايي بلند

مردم از سرگشتگي در وادي عشق و نکرد

گردبادي دست از دامان صحرايي بلند

شهرت ار خواهي سليم از کوي خوبان پا مکش

هر کسي را مي شود آوازه از جايي بلند

***

فصلي چنين که بلبل، از شوق جوش دارد

ننهد پياله از کف، هرکس که هوش دارد

از عاقلي نباشد الفت به عشق کردن

تابوت ناخدا را دريا به دوش دارد

از يار مصلحت نيست آهنگ شکوه کردن

چون دف به حلقه ما ديوار گوش دارد

ديوانه را غباري بر خاطر از جهان نيست

داند که من چه گفتم هرکس که هوش دارد

سيارگان افلاک، خصمند منعمان را

از کيسه باخبر باش، اين خانه موش دارد

راحت سليم خواهي، کوتاه کن زبان را

آسودگي به محفل، شمع خموش دارد

***

امشب گل شکفتگي ما دو رنگ بود

نقل شراب، پسته ي خندان تنگ بود

ساقي ز چهره آينه بر روي بزم داشت

مطرب ز پنجه، شانه کش زلف چنگ بود

گل از حجاب لاله رخان حال غنچه داشت

شکر ز خنده ي لب خوبان به تنگ بود

مي کرد مدعي به من اظهار دوستي

امشب ستاره پنبه ي داغ پلنگ بود

هر موج کز محيط پرآشوب روزگار

برخاست، چون ملاحظه کردم نهنگ بود

ننمود مرگ هيچ کس از بيم جان مرا

اوقات عمر من همه چون روز جنگ بود

گردد دلم شکسته ز تندي بوي گل

آن روزگار رفت که اين شيشه سنگ بود

چون صورت فرنگ، نگاه تو عام شد

رفت آن زمان که عرصه بر احباب تنگ بود

موج شراب، صيقل آن تا نشد سليم

چون برگ تاک، آينه ام زير زنگ بود

***

وجودم را غم عشق تو اي بي باک مي سوزد

کجا اين را توان گفتن کز آتش خاک مي سوزد

ميي در ساغر دل دارم از شوق سيه مستي

که موج از گرمي آن چون خس و خاشاک مي سوزد

حديث خوبي او از من حيران چه مي پرسي

که برق حسن خوبان خرمن ادراک مي سوزد

قدمگاه قدح نوشان سرمست است، ازان دايم

چراغ لاله در شب ها به پاي تاک مي سوزد

به زير لب سليم افغان خود را مي کنم پنهان

که اين آتش اگر گردد بلند، افلاک مي سوزد

***

به صحرا آن کمان ابرو پي نخجير مي آيد

غزالان مژده! آن آهوي آهوگير مي آيد

چو سوي صيدگاه آيد، ز ذوق او غزالان را

صداي خنده ي زخم از سر يک تير مي آيد

درآ در حلقه ي ديوانگان گر عافيت خواهي

به گوشم اين صدا از حلقه ي زنجير مي آيد

محبت مي نمايد از طلسم خود مرا راهي

که بوي خون ازان چون رخنه ي شمشير مي آيد

به عرياني زدم در هند، بعد از اين نمي دانم

چه کار ديگر از اين خاک دامنگير مي آيد

ز بس لبريز دردم، گر کسي دستي زند بر من

همه اعضاي من در ناله چون زنجير مي آيد

هوس در جلوه گاه عشق دايم پيش رو باشد

مشو مشغول اين آهو که از پي شير مي آيد

فغان از اختر طالع که ممکن نيست اصلاحش

درين عقده چه کار از ناخن تدبير مي آيد

محبت با علايق جمع چون گردد بلا باشد

مهابت بيش فيلي را که با زنجير مي آيد

درين پيري، به کوي عشقبازي ها من آن طفلم

که از چاک دلم، چون صبح، بوي شير مي آيد

سليم از عشق نوعي محرم راز خموشانم

که در گوشم صداي بلبل تصوير مي آيد

***

آبروي تيغ را خونگرمي بسمل برد

کي تواند صرفه اي از قتل ما قاتل برد

چشم همراهي مدار از کي که موج از جوش بحر

کي تواند کشتي خود را سوي ساحل برد

خضر را هم آگهي از کعبه ي توفيق نيست

چون کسي از جستجو راهي به اين منزل برد؟

مژده بادا مرغ دل ها را که مي بينم دگر

بر سر آن دست شهبازي که زنگ از دل برد

خضر دايم در سر کوي مغان چون روزگار

جاهلان را آورد در مجلس و کامل برد

از شرافت هرکه با ما دم زند، تر مي شود

خاک هرکس در ره سيلاب آرد، گل برد

لذت دشنام او دل مي برد از کف سليم

همچو شيريني نديدم من که تلخي دل برد

***

ماه چون روي او نمي باشد

به ازان روي، رو نمي باشد

يار ما با همه جهان يکروست

شمع را پشت و رو نمي باشد

عاشقان در جهان نمي گنجند

جاي سيلاب، جو نمي باشد

بدن او کجا و موي کجا

در تن شعله مو نمي باشد

چند اغيار را نکو داني؟

از تو اينها نکو نمي باشد

صحبت عمر را غنيمت دان

آب دايم به جو نمي باشد

چند گويم شکفته باش اي دل

چه کنم من، چو او نمي باشد

درد دل را علاج نيست سليم

زخم گل را رفو نمي باشد

***

مي دو ساله به لب هاي يار من نرسد

گل پياده به گرد سوار من نرسد

چها نوشته ام از بيخودي به نامه ي شوق

خدا کند که به دست نگار من نرسد!

دلم هميشه ازان همچو بيد مي لرزد

که چشم زخم خزان بر بهار من نرسد

ز شوق وصل تو خميازه در دهان دارم

چو گل، شراب به داد خمار من نرسد

مگر به شيشه ي ساعت کنند بعد از مرگ

که دست صرصر غم بر غبار من نرسد

حديث شوق به مکتوب، تا به چند سليم

نويسم و به فراموشکار من نرسد

***

اي نهاده حسن را برطاق از ابروي بلند

بسته دست عالمي را با دو گيسوي بلندي

جذبه ي کوي خراباتم اگر گشتي رفيق

چون کبوتر مي زدم از کعبه ياهوي بلند

گفتگوي زلف او اي دل چو خواهي سر کني

نام بردن احتياجي نيست: هندوي بلند!

بي نصيبم کرده همت از مراد روزگار

در کمندم کوتهي آمد ز بازوي بلند

حاصل دنيا به همت درنياميزد سليم

مي رود آب روان دشوار در جوي بلند

***

حمله ي شوق تو غافل را دل آگاه داد

غارت عشق تو درويشي به ياد شاه داد

غير داغ از حاصل دنيا نصيب ما نشد

همچو ماهي خوش زري ما را جهان تنخواه داد

بگذر از پستي، اگر داري بلندي در نظر

راه بر معراج يوسف را جهان از چاه داد

در ميان ابيات را کي فاصله از مصرع است

فال شيراز مرا ديوان حافظ راه داد

در مقام عشق، دل را از علايق پاک کن

با نمد آيينه را نتوان به دست شاه داد

فرصت اصلاح کار خود نشد ما را سليم

عمر، ما را همچو سوزن رشته ي کوتاه داد

***

آمد دي و ز ميکده ها شور شد بلند

شب هاي عيش چون مژه ي حور شد بلند

ساقي گشود تا سر خم را، چو لاله زار

چندين هزار کاسه ي مخمور شد بلند

هر ناخني که مطرب مجلسي به تار زد

فرياد ما ز پرده ي طنبور شد بلند

بدخواه کس نه ايم، به نوعي که سوختيم

دودي اگر ز خانه ي زنبور شد بلند

ما را ازان به وادي حيرت چه فايده

دستي چو گردباد گر از دور شد بلند

گل همچو غنچه سر به گريبان خويش برد

بر چوب دار تا سر منصور شد بلند

هر گه خيال روي تو در خاطرم گذشت

از فرق، همچو شمع مرا نور شد بلند

آمد به رقص شوق، زليخا چو رهزنان

هر گاه گرد قافله از دور شد بلند

عشق آتش است و عقل حصاري بود سليم

کز موم همچو خانه ي زنبور شد بلند

***

در چمن دوش صبا بوي تو سودا مي کرد

گل به کف داشت زر و غنچه گره وا مي کرد

سرو قد تو ز بيرون چو خرامان بگذشت

چمن از رخنه ي ديوار تماشا مي کرد

نتوان کام به زور از لب معشوق گرفت

گر ميسر شدي اين کار، زليخا مي کرد

گوشه گيري چو من ايام نديده ست، کجاست

آنکه دايم هوس ديدن عنقا مي کرد

رخصت گريه مرا نيست، وگرنه مژه ام

خنده ي موج، گره بر لب دريا مي کرد

آنچه در حوصله گنجد به طلب، گر موسي

زود بيهوش نمي گشت تماشا مي کرد

نتوانم که کشم منت بيگانه سليم

چاره ي درد دلم ورنه مسيحا مي کرد

***

دامان طرب بهار افشاند

گل بر سر روزگار افشاند

داغ از دل من نسيم برچيد

بر دامن لاله زار افشاند

گرديد عبير جامه ي حور

گر باد ز گل غبار افشاند

بر جامه ي شاهدان بستان

شبنم، عرق بهار افشاند

چون باز سفيد، ابر خفته

پر بر سر کوهسار افشاند

برداشت سليم باز ساغر

دست از همه کاروبار برداشت

***

خوش آن عاشق که خون از ديده ي نمناک او ريزد

چو لاله داغ دل از سينه ي صد چاک او ريزد

به زاهد جام مي را چون توان دادن، ستم باشد

که بعد از مرگ هم کس جرعه اي بر خاک او ريزد

من آن صحراي آتش خيز را مانم که از خشکي

شرر چون شبنم از جنبيدن خاشاک او ريزد

بيا زاهد که در ساغر شرابي هست مستان را

که کوثر آب نتواند به دست تاک او ريزد

به دعوي با جهان گر عشق برخيزد، چه دشوار است؟

که طرح تازه اي نيکوتر از افلاک او ريزد

دل عاشق نصيبي دارد از ناخن که چون ميرد

همه کس ناخن خود چيند و بر خاک او ريزد

بهار است و سليم از بي کسان اين گلستان است

مگر گاهي صبا مشت گلي بر خاک او ريزد

***

به غير کار جفا آسمان نمي داند

خموش باش که گردون زبان نمي داند

به تنگناي جهانم ملال و عيش يکي ست

که مرغ بيضه بهار و خزان نمي داند

ز لطف نيست مرا گر گذاشته ست به باغ

که آشيان مرا باغبان نمي داند

هما سليم مرا خشک و ناتوان ديده ست

هنوز لذت اين استخوان نمي داند

***

قاصد، ديگر به تو کم مي رسد

نامه به مرغان حرم مي رسد

هر سخناني که مرا در دل است

بعضي از آنها به قلم مي رسد

در ره شوقت ز پي رهروان

نقش قدم در دو قدم مي رسد

ما و سفالين قدح خويشتن

دست که بر ساغر جم مي رسد؟

جام مي محفل خونين دلان

ز آبله ي دست، به هم مي رسد

دست شهان چون ز کرم کوته است

دست که ديگر به کرم مي رسد؟

دست به ياران نرسد گر سليم

ما و ترا دست به هم مي رسد

***

چشم من ناز توتيا نکشد

غنچه ام منت صبا نکشد

آنچه من مي کشم به زير فلک

دانه در زير آسيا نکشد

نوبهار است، در چمن زاهد

جام مي مي کشد، چرا نکشد

از سر کوي او کسي به بهشت

نرود چون قلم که پا نکشد

سر ازان زير بال خود دارم

که هما منت هما نکشد

رو به بيگانگان سليم آريم

کآشنا ناز آشنا نکشد

***

آن کس که ز آسوده دلي رنگ برآرد

گر شيشه گذارد به بغل، سنگ برآرد

نقصان ز نم اشک نباشد دل ما را

از آب خود آيينه کجا زنگ برآرد؟

چون لاله، سيه خانه شود چشمه ي آتش

زان آه که مجنون ز دل تنگ برآرد

فرياد ز محرومي بلبل که رخ او

نگذاشت که يک گل به چمن رنگ برآرد

مشکل که کسي زنده بماند به دو عالم

مژگان تو چون تيغ پي جنگ برآرد

آسان نتوان برد سليم از کف ما دل

ديوانه نخواهد ز بغل سنگ برآرد

***

عشق دل ها را به آن زلف چو سنبل مي دهد

زلف چون دلگير مي گردد، به کاکل مي دهد

گل شکفت و در چمن بازار سودا گرم شد

باغبان ساغر ز ما مي گيرد و گل مي دهد

همچو مستان هر نفس جامي ز روي دوستي

گل ز گل مي گيرد و بلبل به بلبل مي دهد

عشق گويد با تو دارم کارها در وقت مرگ

موج دريا وعده ما را بر سر پل مي دهد

صورت چين است پنداري نگار ما سليم

هر نگاه گرم او ياد از تغافل مي دهد

***

بي قراران گر ز کوي او برون گامي نهند

پيش پاي خويشتن از نقش پا دامي نهند

بيدلان را طاقت بوسيدن معشوق نيست

مي روند از خود اگر لب بر لب جامي نهند

گلرخان صدبوسه مي بخشند و آن را نام نيست

اين قدر منت چرا بر ما ز دشنامي نهند

زاهدان صافي دلم گويند و رندان دردنوش

چون غلامان هر کجا رفتم مرا نامي نهند

عشقبازان را نشان افسر شاهي سليم

آن قدر نبود که سر بر پاي خودکامي نهند

***

مطلب بجز آزار ز مطلوب نباشد

خوب است که معشوق به کس خوب نباشد

آورد صبا غنچه اي از باغ به کويش

احباب ببينيد که مکتوب نباشد!

چشم همه خوبان چمن بر طرف اوست

با غنچه بگوييد که محجوب نباشد

آزار جهان باعث عيش و طرب ماست

آتش نکند رقص اگر چوب نباشد

معذورم اگر داغ جنون بر سر من نيست

گل بر سر ماتم زدگان خوب نباشد

او يوسف حسن است سليم و ز فراقش

کمتر غم من از غم يعقوب نباشد

***

مرا بر حاصل کس نيست اميد

ازانم دل کشد بر سايه ي بيد

کريمش چون توان گفتن، لئيم است

گنه را هرکه نتوانست بخشيد

تلاش منصب پروانه کم کن

که نتوان سوختن خود را به تقليد

ميان عاشقان در عهد حسنش

کفن عام است همچون جامه ي عيد

فتاده هر طرف خالي به رويش

به رنگ نقطه ها بر شکل خورشيد

سفال ما سليم از سنگ دشمن

مرصع گشت همچون جام جمشيد

***

به من هر دم ز روي مهرباني يار مي پيچد

به آن گرمي که گويي شعله اي بر خار مي پيچد

به دستي جام و در دست دگر سيب ذقن دارم

فلک از رشک من امشب به خود چون مار مي پيچد

سروکاري دلم با جلوه ي مستانه اي دارد

که گل بر خويش مي پيچد، چو او دستار مي پيچد

ازان بر هر طرف افتند در معموره ي عشقت

که موج سيل بر پاي در و ديوار مي پيچد

شکر را خنده ي شيرين او هرگه به ياد آيد

فغانش در نيستان همچو موسيقار مي پيچد

ز عکس ماه و موج آب در شب ها به جوش آيم

که پندارم بت من چيره ي زرتار مي پيچيد

به عجز خويش کردم اعتراف از هيبت عشقت

جهان دست حريفان را به روز کار مي پيچد

برهمن از براي آنکه اخلاصش به ياد آرد

به جاي رشته بر انگشت بت زنار مي پيچد

گريزي نيست از همصحبت خوش، اهل عالم را

گهر همچون گره بر رشته ي هموار مي پيچد

به يکديگر سر و تن جذبه ي آميزشي دارند

تن منصور چون نخل کدو بر دار مي پيچد

به زير آسمان هر مصرعم آوازه اي دارد

سليم آري صداي تند در کهسار مي پيچد

***

نه همين از تو مرا گرد غم از سينه رود

از تماشاي تو زنگ از دل آيينه رود

رشکم آيد به گدايي که به دريوزه ي مي

بر در ميکده ها در شب آدينه رود

گر در آتش فکنم همنفسان، ممکن نيست

که مرا داغ مي از خرقه ي پشمينه رود

طور از شعله ي ديدار تو همچون طفلان

پي آتش به در خانه ي آيينه رود

غير را مصلحتي هست ز ديوان سليم

دزد، کي بهر تماشا سوي گنجينه رود؟

***

چشم خويشان را حسد از بس به دولت شور کرد

شد چو يوسف پادشاه، اول پدر را کور کرد!

هر کجا ديوانه اي برداشت سنگي در ختا

آرزوي سير چيني خانه ي فغفور کرد

آسمان اين بزم پر آشوب را آن مطرب است

کز سر بهرام چوبين، کاسه ي طنبور کرد

خصم ما گر عاجز افتاده ست، ما هم عاجزيم

دانه نتواند نگاه از بيم سوي مور کرد

کوچه و بازار از جوش تماشايي پر است

اين همه غوغا محبت بر سر منصور کرد

مي زنم آتش بر آن از آه تا فارغ شوم

نوک مژگان تو دل را خانه ي زنبور کرد

از گل و سنبل به کارم نيست اين آشفتگي

با دل من هرچه کرد، آن نرگس مخمور کرد

نيست چندان خاک در عالم که من برسر کنم

در خرابي بس که طوفان سرشکم شور کرد

خوشدلي هرگز به نزديکم نمي آيد سليم

گردش ايامم از همصحبتان تا دور کرد

***

تا از قبول عشق، سخن بهره مند شد

هر بيت ما کتابه ي طاق بلند شد

دستي که بود شکوه ز کوتاهي اش مرا

آخر به صيد چون تو غزالي کمند شد

از چشم زخم فقر که عمرش دراز باد

کاشانه ام سياه ز دود سپند شد

ابر بهار بست ز سرچشمه آب را

زخمي که داشت جوي چمن، خشک بند شد

همچون سپند، دانه ي ما آه مي کشد

هرجا حديث ابر بهاري بلند شد

زخمي که عمر گشت مرا صرف آن سليم

گفتم که دردمند شود، هرزه خند شد

***

ز دل غبار به چشم پر آب مي آيد

همين متاع ز ملک خراب مي آيد

مپرس مرغ چمن را که سوخته ست اي گل؟

ز آتش تو چو بوي کباب مي آيد

ز فوت تشنه لبان ره تو در گوشم

صداي گريه ز آواز آب مي آيد

به روز حشر ترا دادخواه چندان است

که خون ما ز کجا در حساب مي آيد

سوار چون شوي از باغ تا سربازار

گل پياده ترا در رکاب مي آيد

چراغ داغ ز عشق تو مي شود روشن

به جوي زخم ز تيغ تو آب مي آيد

علاج درد دل ما ز توست اي ساقي

کز آب دست تو بوي گلاب مي آيد

ز شوق مرگ، نشاط از ملال نشناسم

که هوش نيست کسي را که خواب مي آيد

سليم اين قدر از توبه ي تو مي دانم

که از دهان تو بوي شراب مي آيد!

***

از دل گله ي ما ره اظهار نداند

عاشق بود آن طفل که گفتار نداند

تعليم ازان گير که گفتار نداند

شاگرد کسي باش که بسيار نداند

آن خسته دلانيم که ويراني ما را

همسايه ي ديوار به ديوار نداند

در عشق، کسي را خبر از راز دلم نيست

آتش به سرم سوزد و دستار نداند

رحم است به حيراني آن کز چمن وصل

چون سرو به پا خيزد و رفتار نداند

با يار سليم اين همه اظهار وفا چيست

عيب گهر آن به که خريدار نداند

***

مي خورم خون که حنا آن کف پا مي بوسد

لب من تشنه ي آن است و حنا مي بوسد

دست بوس تو کسي را که ميسر باشد

يارب آن را ز کجا تا به کجا مي بوسد

گر شفاعت نکند خون گرفتاران را

پاي او را ز چه آن زلف دو تا مي بوسد

خضر را ما نشناسيم، بيا اي ساقي

که لب تشنه ي ما دست ترا مي بوسد

دوش مي گفت به ياران که ببينيد سليم

که لب جام مي و گه لب ما مي بوسد!

***

چو حسن سبز تمناي اهل ديد بود

مباش گو به چمن گل چو سرو و بيد بود

به بزم شوق، پي آب خوردن دل ما

سفال سبز به از چيني سفيد بود

فلک چگونه گشايد دري به روي کسي

که هر ستاره ي او قفل بي کليد بود

کدام فيض که در محفل محبت نيست

چراغ کشته ي اين انجمن شهيد بود

ترا که فصل شباب است جام مي مگذار

که مي به دست جوانان حناي عيد بود

سليم را ز جنون نيست بيم کشته شدن

که مست عشق ترا تيغ، برگ بيد بود

***

گل به غفلت ز گلستان جهان برخيزد

غنچه از خواب در ايام خزان برخيزد

گر سبک مي روم از بزم تو بيرون چه عجب

گرد هر طور که بنشست چنان برخيزد

جسم خاکي ست غباري که ميان من و اوست

اي خوش آن لحظه که آن هم ز ميان برخيزد

گر لب تشنه ي خود را به لب جوي نهم

دود چون اشک من از آب روان برخيزد

دارد اي دوست ز تو شکوه ي بسيار سليم

واي اگر مهر خموشي ز دهان برخيزد

***

عشق در هر جا نقاب از روي زيبا مي کشد

سرمه ي يعقوب در چشم زليخا مي کشد

خواب مستي هر دمش تکليف بالين مي کند

خوش بهاري بر رخ مرغان ديبا مي کشد

هر کسي را از مقامي پايه مي گردد بلند

در هواي قامت او، سرو بالا مي کشد

وادي افشاند به مجنون آستين از گردباد

چون به راه شوق خاري از کف پا مي کشد

زر کسي با خود به زير خاک جز قارون نبرد

اين سخن را گل به گوش اهل دنيا مي کشد

هر که اميد مداوا دارد از آن لب سليم

دامن چاک دل از دست مسيحا مي کشد

***

ابر چشمم چون به عزم گريه دامان بشکند

خنده در زير لب گل هاي خندان بشکند

خانه زاد عشقم، از آشوب دورانم چه باک

موج را کشتي کي از آسيب طوفان بشکند

عشق تأثيري ندارد در تو اي راحت پرست

از دل سخت تو ترسم تيغ مژگان بشکند

اين گلستان را ز بس آب لطافت داده اند

رنگ گل از آفتاب روي خوبان بشکند

جان بده اول سليم، آن گه قبول عشق کن

عهد را هرکس که آسان بست، آسان بشکند

***

خراب نشأه ي آن لب، مي و مينا نمي داند

به راه شوق او خورشيد سر از پا نمي داند

گهي در کعبه مجنون، گاه در بتخانه مي گردد

مگر ديوانه راه خانه ي ليلا نمي داند؟!

حديث ما به گوش عاقلان بيگانه مي آيد

که تا ديوانه نبود کس زبان ما نمي داند

محبت در طلسم حيرتي دارد وجودم را

که مويم راه بيرون رفتن از اعضا نمي داند

سليم از چرخ اگر بي مهريي بيني، مشو غمگين

که قدر مردم دانا بجز دانا نمي داند

***

به کوي عشق اسيران به بوي يار روند

که بلبلان به چمن از پي بهار روند

به پاي خم چو نشينند مي کشان به نشاط

به فکر کار نيفتند تا ز کار روند

هلاک شيوه ي تمکين بي قرارانم

که همچو کوه نشينند و چون غبار روند

چو در برون چمن بگذري، همه گل ها

پي نظاره به بالاي شاخسار روند

چو موميايي لطفي اميد نيست سليم

شکستگان به سر کوي او چه کار روند

***

ازين حسرت که دور از دامن دلدار مي ماند

ز شيون پنجه ي دستم به موسيقار مي ماند

درين گلشن کسي را چون اميد عافيت باشد؟

که رنگ گل به رنگ مردم بيمار مي ماند

بهاي باده را پير مغان گر جنس مي گيرد

نه سر چون صبح مستان را و نه دستار مي ماند

سخن در وصف زلفش خيزد از روي سخن، آري

حديث طره ي خوبان به حرف مار مي ماند

تماشاي گلم بي او سليم از بس خلد بر دل

نگه در چشم خونبارم به نوک خار مي ماند

***

بي لب او باده بر طبع اياغم مي خورد

نکهت گل بي رخ او بر دماغم مي خورد

در طريق عشقبازي هر کجا پروانه اي ست

سرمه ي خاموشي از دود چراغم مي خورد

مست مي خواهد که گل بر بار باشد صبح و شام

لاله خون از دست گلچينان باغم مي خورد

جور بخت تيره را از من درين وادي مپرس

در زمان زندگي ديدم که زاغم مي خورد

دشمني دارد مداوا با جراحت هاي من

گر به دست پنبه افتد، خون داغم مي خورد

تا قيامت روي هشياري نمي بيند سليم

هرکه چون منصور، رشحي از اياغم مي خورد

***

شد بهار و شمع با گل آشنايي مي کند

آشنايي از براي روشنايي مي کند

با تپانچه مي توان تا چند رو را سرخ داشت؟

چهره را لعلي شراب کهربايي مي کند

با کسي الفت مکن هرگز که ياران را فلک

آشنا با يکدگر بهر جدايي مي کند

هيچ صيد از پنجه ي خونين صيادي نديد

با دل من آنچه آن دست حنايي مي کند

آنکه دل بر صحبت عمر سبکرو بسته است

خواب خوش در سايه ي مرغ هوايي مي کند

هرکه مي خواهد به تنهايي کند شهرت سليم

همچو عنقا دخل در کار خدايي مي کند

***

زاهد امشب تا سحر با ما شراب ناب زد

ساغري هر دم به طاق ابروي محراب زد

آنکه از عقل است جايش بر سر مسند، چرا

تکيه چون ديوانه بر خاکستر سنجاب زد؟

خاک بادا بر سرش، نام قناعت گر برد

چون صدف آن کس که نان خشک خود بر آب زد

همچو جام مجلس مستان سرم در گردش است

کشتي ام از بس ز شادي چرخ در گرداب زد

شد بهشت و جوي شير او را درين عالم نصيب

در خيابان چمن، مي هرکه در مهتاب زد

در غمت روزي که افکندم دو عالم را ز چشم

بار اول پشت پا مژگان من بر خواب زد

تيغ او پيش از اجل مي سازدم از غم خلاص

راه پل دور است، مي بايد مرا بر آب زد

بس که شب بگريستم دور از گل آن رو سليم

هر که صبحم بر سر آمد، غوطه در خوناب زد

***

سيل ويراني ز کنج خانه ي ما مي برد

برق فيض خرمن از يک دانه ي ما مي برد

همچو شمع ما گلي از هيچ گلشن برنخاست

مرغ گلشن رشک بر پروانه ي ما مي برد

فيض طبع روشن ما بين، که سوي بزم خويش

هر سحر خورشيد شمع از خانه ي ما مي برد

ناله ي بلبل به طرز ناله ي ما آشناست

گويي او هم باده از ميخانه ما مي برد

شرح درد ما برد آرام از دل ها سليم

کي کسي را خواب از افسانه ي ما مي برد

***

مرا ز بزم خود آن پر عتاب مي راند

چو سايه کز بر خود آفتاب مي راند

چنان به راه تو صيد فريب گشته دلم

که هر نسيم چو موجم به آب مي راند

چه دشمني ست ندانم که باز گردش چرخ

مرا ز کوي تو چون آفتاب مي راند

مريض عشقم و دايم اجل به بالينم

نشسته و مگس از من به خواب مي راند

سليم توبه شکن شد دگر هواي بهار

نسيم کشتي ما در شراب مي راند

***

درد ما خسته دلان تن به مداوا ندهد

صندل آن به که دگر دردسر ما ندهد

دلم از نقش تو در سينه تسلي نشود

کام مرغان قفس را گل ديبا ندهد

سخت کاري ست به سر بردن مجنون در شهر

به که ديوانه ز کف دامن صحرا ندهد

هر کجا حسن تو از چهره نقاب اندازد

فرصت ديدن يوسف به زليخا ندهد

در چمن بيند اگر جلوه ي بالاي ترا

ريشه سرو دگر آب به بالا ندهد

گر دو رنگي نکند در چمن دهر سليم

باغبان آب به شاخ گل رعنا ندهد

***

جا به هر دل که گرفت او، دگر از جا نرود

عکسش از آينه چون صورت ديبا نرود

با حريفان ز تو عيب است سواري کردن

به که آهوي حرم جانب صحرا نرود

در سرايي که تويي، گر همه محشر خيزد

طفل از خانه برون بهر تماشا نرود

نيست ممکن که صبا پيش مقيمان چمن

نام کويت چو برد، بوي گل از جا نرود

جلوه اي کز قد او ديده اي امروز سليم

نيست ممکن که دماغ تو به بالا نرود

***

با لطف ساعدت يد بيضا نمي رسد

پيش لبت سخن به مسيحا نمي رسد

پاي برهنه، گرم سراغم که شعله را

از خار زحمتي به کف پا نمي رسد

دايم شريک عشرت اين باغ بوده ايم

گلشن کنون به بلبل تنها نمي رسد

ما را ز عيش نيست نصيبي که دست ما

از کوتهي به گردن مينا نمي رسد

خاک ار شويم در ره شوق تو چون سليم

گردي ز ما به دامن صحرا نمي رسد

***

مي حرام محتسب بادا که بي ما مي خورد!

دارد آب زندگي چون خضر و تنها مي خورد

گر نسيمي بر بساط عشرت ما بگذرد

شيشه ها بر يکدگر چون موج دريا مي خورد

مي شوم مست از در ميخانه هرگه بگذرم

همچو شاخ گل، دلم آب از کف پا مي خورد

از پريشاني نباشد اضطراب عاشقان

شعله گر لرزد، نپنداري که سرما مي خورد!

حرف با حرف آشنا گر شد، جدل در کار نيست

دست بوسي کن به ياران، پا چو بر پا مي خورد

ديده بودي هرگز اي زاهد مي گلگون به خواب؟

هر که با ما مي شود همراه، اينها مي خورد

بس که افتاده ست در کار جهان کاهل سليم

مي کند امروز مي در جام و فردا مي خورد

***

دلم آشفتگي در کار هرکس ديد، مي لرزد

چو شمع صبح مي ميرد، دل خورشيد مي لرزد

گداي عشق خون دل چو در پيمانه مي ريزد

ز موج رشک، مي در ساغر جمشيد مي لرزد

شکوهي ناتوانان را به چشم خصم مي باشد

ز بيم سينه ام خنجر چو برگ بيد مي لرزد

ز بوي پيرهن بردن زليخا آنچنان داغ است

که چون برگ گل از هرجا نسيمي ديد مي لرزد

سليم از وصل او آسايشي حاصل نشد ما را

درون سينه دل نوعي که مي لرزيد، مي لرزد

***

شد بهار و باغبان ديگر در دکان گشود

مايه ي خود گلفروش از گوشه ي دامان گشود

گل چنان آيينه اي افروخت کز شوق سخن

بيضه ي طوطي دهن چون پسته ي خندان گشود

جز به دريابار چشم من نشيمن کي کند

بال موج از هر کجا مرغابي طوفان گشود

آسمان و اخترانش بين، ولي از کار من

کافرم گر يک گره با اين همه دندان گشود

حيرتم بر عشق پر نيرنگ مي آيد سليم

کز کليد باغ بر رويم در زندان گشود

***

باغبان خلد از گلزار ما گل مي برد

همچو تخم گل به تحفه تخم بلبل مي برد

موج نگذارد کسي نزديک اين دريا رود

ابر اگر آبي برد، از چشمه ي پل مي برد

او تغافل مي کند، من هم تغافل مي کنم

صرفه اي پندارد از من در تغافل مي برد

اي کبوتر، محرم راز محبت نيستي

نامه ي ما را به سوي يار، بلبل مي برد

اين غبار خاطري کز هند من دارم سليم

آبروي گلشن کشمير و کابل مي برد

***

دلم چو غنچه ز گلگشت باغ مي گيرد

چو لاله دامنم از آب، داغ مي گيرد

چو شمع کشته، ز دود فتيله ي عنبر

فريب خورده ي زلفش دماغ مي گيرد

نشان عيش و طرب آنکه در جهان جويد

چو ابلهي ست که عنقا سراغ مي گيرد

چو عندليب، مرا سوخت حسرت خاري

که جاي بر سر ديوار باغ مي گيرد

دلم به هند سليم از غم بتان عراق

تذرو داده ز دست و کلاغ مي گيرد

***

رونق ناموس را چون عشق رسوا بشکند

نام يوسف چون بري، رنگ زليخا بشکند

پيش ساقي لب ز حرف زهد و تقوي بسته ايم

کاسه ي زاهد مبادا بر سر ما بشکند!

بر من از بس منت بال هما آيد گران

سايه ي او استخوانم را در اعضا بشکند

از نشاطم صحبت احباب برهم مي خورد

بشکند گر توبه ي من، جام و مينا بشکند

دل چو الفت کرد با عشق نکورويان بلاست

کشتي ما چون برون آيد ز دريا بشکند

ترسم از بس دست او مي لرزد از شرم لبت

شيشه ي اعجاز در دست مسيحا بشکند

با دف و ني جانب ميخانه مي آيد سليم

کس نديديم توبه با اين شور و غوغا بشکند

***

درين ره کعبه سنگ راه باشد

همان به راهرو آگاه باشد

بگو توفيق را اي خواجه ي خضر

که با ما يک قدم همراه باشد

بلندي بايدت، بگذر ز پستي

ره معراج يوسف، چاه باشد

چو جان داري، چرا مي ترسي از مرگ

چه باک از قرض، چون تنخواه باشد

به راهش سر نهاديم و گذشتيم

نماز رهروان کوتاه باشد

جنون عاشقان بايد سليما

اگر دايم نباشد، گاه باشد

***

دل آشفته از نام شراب ناب مي سوزد

گياه خشک ما را همچو آتش آب مي سوزد

چنان از آتش دل دود آهم مضطرب خيزد

که پنداري درون سينه ام سيماب مي سوزد

به بسملگاه شوق کينه پردازان من آن صيدم

که از خونگرمي من دامن قصاب مي سوزد

جنون از داغ هاي تن چنانم بي خبر دارد

که گويي جامه ي هستي مگر در خواب مي سوزد

ز تاب شمع رويي محفل ما روشن است امشب

که چون پيراهن فانوس ازو مهتاب مي سوزد

سليم از بس دلم سرگرم استغفار عصيان است

اگر اشکي ز مژگانم چکد، محراب مي سوزد

***

کسي کز عاشقي دم زد، چه باک از دشمني دارد

که مور اين بيابان دعوي شيرافکني دارد

به اهل عشق، آفت مي رسد از دور او دايم

فلک چون آسيا با سينه چاکان دشمني دارد

کرم، صد عيب اگر باشد کسي را، باز مي پوشد

ز همت ابر نيسان پرده ي تر دامني دارد

غلط انداز شو در عاشقي، تحصيل اين معني

ز قمري کن که در گلشن لباس گلخني دارد

توانگر آشناي عشق چون شد، دشمن خويش است

حذر ز آتش به آن را کو لباس روغني دارد

خدا از نيش آن شاعر، عزيزان را نگه دارد

که بر اندام او هر مو تخلص سوزني دارد!

حريم خلوت ما شب سليم از شمع مستغني ست

که آب خانه ي مستان چو آتش روشني دارد

***

چه پرواي گلستان و سر و برگ چمن دارد

چو غنچه آنکه گلشن در درون پيرهن دارد

چنان از حلقه ي زلف تو باد صبح مشکين است

که پنداري گذر بر ناف آهوي ختن دارد

اسير عشق را بر زندگاني اعتمادي نيست

که هر جامه که پوشد، تار چندي از کفن دارد

ندارد موميايي سود، پير ناتواني را

که در هر عضو همچون زلف خوبان صد شکن دارد

چنان هنگامه ي رسوايي از عشق بتان گرم است

که از دامان ناصح آتش من بادزن دارد

سليم از ناخن حسرت مبادا دست من خالي

که هرکس تيشه اي در کار خود چون کوهکن دارد

***

مرا به کوي تو دلگرمي شراب آورد

که ريگ باديه را سوي باغ، آب آورد

شکست رنگ به جاي خمار گل ها را

که لاله آمد و يک سرمه دان شراب آورد

ز ناله يار رميد و به گريه رامم شد

گلي که باد ز من برده بود، آب آورد

به حيرتم که چه مشاطگي ست عشق ترا

که مرگ را به نظر خوبتر ز خواب آورد

لب تو در پي بيهوشي من است چنان

که آب اگر طلبيدم ازو، شراب آورد

به ترکتاز کجا مي رود ندانم حسن

که پا ز حلقه ي گوش تو در رکاب آورد

ز خط به گرد گل او سليم سبزه دميد

فغان که سايه شبيخون بر آفتاب آورد

***

نوبهار است و جنونم سوي هامون مي کشد

شور رسوايي مرا بر روي مجنون مي کشد

زين بيابان، باد دايم کشته بيرون مي کشد

زاغ همچون خامه ي نقاش، مجنون مي کشد

بس که گرد غم به خاطر دارم از دور جهان

اشک چون مور از دل من خاک بيرون مي کشد

از ترازو حال ما را مي توان معلوم کرد

در جهان هرجا که باري هست، موزون مي کشد

باخبر گردد گر از ذوق نواي بيدلان

پنبه را گوش تو همچون داغ در خون مي کشد

سرو اگر همچون تذروش بر سر خود جا دهد

خاطر ليلي به پاي بيد مجنون مي کشد

صد نزاکت مي کند در شربت کوثر سليم

جام مي اما به دستش ده، ببين چون مي کشد

***

شمع، برقع ز پي پاس تجلي دارد

پرده ي صورت فانوس چه معني دارد

کار در عشق رسانده ست به جايي مجنون

که سيه خانه ز پيراهن ليلي دارد

خانه اي نيست که بي سايه ي قدش باشد

گرچه سرو است، ولي عادت طوبي دارد

ديگر از بهر رفوکاري چاک دل کيست

که گل از خار به کف سوزن عيسي دارد

طالب آملي اي کاش شود زنده سليم

تا بداند سخن تازه چه معني دارد

***

زين چمن گر لاله ذوق از تاج شاهي مي برد

غنچه سر در جيب خويش از بي کلاهي مي برد

حاصل کردار خود دارد به دامن هرکه هست

مي رود برق و ز خرمن رنگ کاهي مي برد

کاش بخت تيره از سر سايه بردارد مرا

برق ره بر خرمن من زين سياهي مي برد

رهرو عشق تو آسايش چه مي داند که چيست

پاي در آب از براي خار ماهي مي برد

پاک نتواند کند کين مرا زان دل سليم

آب چشم من که از مژگان سياهي مي برد

***

تا مرا تعليم عشق او نواپرداز کرد

هر سر مو کز تنم سر زد، صداي ساز کرد

مدعاي عندليب ما نمي دانيم چيست

در گلستاني که مرغ بيضه هم پرواز کرد

گرم عاشق پروري کرد از وفا او را دلم

قمري ما سرو را آخر کبوترباز کرد

باغبان! فکر نسيمي کن براي اين چمن

غنچه را بلبل به ناخن چند خواهد باز کرد؟

بي تکلف من نمي رفتم به بزم او سليم

سرمه ي چشم پر افسونش مرا آواز کرد

***

آنکه در پيري مي عشرت به ساغر مي کند

در کنار بام، مستي چون کبوتر مي کند

گفتگوي مردم ديوانه دارد تازگي

تا سخن سر مي کند، صد کس قلم سر مي کند

از حقارت ننگرند اهل نظر سوي کسي

مور را آيينه ام نسبت به جوهر مي کند

همچو نيکان مي توان شد، بخت اگر ياري کند

قطره را اميدوار از خويش، گوهر مي کند

خود به خود گردد مهيا حسن را اسباب ناز

مرغ ديبا بالش او را پر از پر مي کند

وادي سرگشتگي هم خالي از همچشم نيست

گردباد از رشک مجنون خاک بر سر مي کند

آسمان همچون حباب از جوش اشک من سليم

برده سر در آب، تا باز از کجا برمي کند

***

اسير عشق تو سود و زيان چه مي داند

گل چراغ، بهار و خزان چه مي داند

اگر ز لطف، تو فکري به حال من نکني

علاج درد مرا آسمان چه مي داند

قدم به ره چو نهد طالب تو، ننشيند

چو سيل باديه نقل مکان چه مي داند

مزن چو ناخن مطرب به پيش خر طنبور

نواي سوختگان را جهان چه مي داند

سليم گفتم دارم به طره ات سخني

به خنده گفت که هندو زبان چه مي داند

***

از نفس آنچه دلم ديد، ز زنجير نديد

گريه را چون سخن عشق گلوگير نديد

چون صبا پاي سبک نه، که درين ره مجنون

آنچه از نقش قدم ديد ز زنجير نديد

پيش ما رسم تواضع ز تواضع خيزد

خم نشد گردن ما تا خم شمشير نديد!

تا خيال تو به جاسوسي دل ها برخاست

هيچ کس را بجز از من ز تو دلگير نديد

کرده معشوق خود آن را، عجبي نيست اگر

روي نان را به همه عمر، گدا سير نديد

غافل از جلوه ي سبزان نتوان بود سليم

آنچه در هند دلم ديد، به کشمير نديد

***

اهل شيراز، بهشتي صفتان دهرند

هرکه را مار غمي زهر زند، پازهرند

در صفاهان نتوان بي مي شيرازي بود

اهل دريا همه محتاج به آب نهرند

هرکس خوب که بيني به جهان، شيرازي ست

راست گفتند که نيکان همه از يک شهرند

شيوه ي صلح کل از بس که در ايشان عام است

نتوان گفت که از دشمن خود در قهرند

از صفات خوش و اخلاق پسنديده سليم

نتوان گفت که اين طايفه اهل دهرند

***

غريبي را به من عشقت وطن کرد

بيابان را به چشم من چمن کرد

چرا اي شمع خاموشي به بزمش

زبانت هست، مي بايد سخن کرد

چه حاصل شمع را از تاج زرين

که فانوسش پس از مردن کفن کرد

کجا انديشه اي از مرگ دارد

کفن را آنکه چون گل پيرهن کرد

سليم از ذوق غربت بي نصيب است

چو داغ آن کس که در يک جا وطن کرد

***

رسيد آن مست و از گردن صراحي در بغل دارد

سوار است و گلستان را سمندش بر کفل دارد

ز دست چشم مست او عجب گر جان توان بردن

که مژگاني به خونريزي چو شمشير اجل دارد

مرا از اهل مجلس رشک بر فانوس مي آيد

که هر شب تا به وقت صبح، شمعي در بغل دارد

اگر از مي خمي يا شيشه اي يابد چه خواهد شد

دماغ ما که از پيمانه اي بيم خلل دارد

به مخموران ز جام عشرت خود جرعه اي افشان

بنازم آن حريفي را که نقش او شتل دارد

مرا لب تشنه مردن در ره آوارگي خوشتر

که موج آب حيوان نقشي از طول امل دارد

مي دولت همه از ساقي ايام مي گيرند

سر اسلام خان اين نشأه از فيض ازل دارد

چه صرفه مي برد دشمن اگر با او در افتاده ست

که آب تيغ او با جوهر آتش جدل دارد

عجب نبود اگر بر حسن ليلي دامن افشاند

که طبع او چو حرف خود عروسي در بغل دارد

اگر صحرا ز همواري چو خلق عارفان باشد

ز خيل و اسب، راه لشکرش کوه و کتل دارد

ز خوان او که عالم زله بند آن بود دايم

گدا چون هاله قرص شيرمالي در بغل دارد

به شعر عاشقانه طبع او چون مايل افتاده ست

سليم از ذوق آن کلکم سر و برگ غزل دارد

***

روزگار از چمن وصل توام دور افکند

آن سرشکم که مرا از مژه ي حور افکند

چون صبوحي زده از خانه برآمد، خورشيد

روشني را ز حجاب رخ او دور افکند

حسن مغرور چو شمشير جفا کرد بلند

خويش را شور جنون بر سر منصور افکند

تاب سرپنجه ي اقبال سليمان داري

دست بتواني اگر در کمر مور افکند

شب که سر داد دلم آه به سياره سليم

آتشي بود که در خانه ي زنبور افکند

***

خورشيد از نمود رخت بي نمود شد

آتش زبس که سوخت ز شوق تو، دود شد

از بس که منع ديدن ياران کند مرا

چشم من از تپانچه ي مژگان کبود شد

در طالعم نبود، ازان وصل رو نداد

دوري که قسمت من آواره بود، شد

تأثير چشم زخم به افسون نمي رود

دود سپند، سرمه ي چشم حسود شد

بر کشتي شکسته ام از بس تپانچه زد

انگشت موج در کف دريا کبود شد

کاري نکرد کوشش و تدبير ما سليم

اوقات عمر صرف به گفت و شنود شد

***

چون در دلش ز لعل تو انديشه بگذرد

مي چون عرق ز پيرهن شيشه بگذرد

فرهاد را بگو که ز جرم وفاي تو

پرويز خود گذشت، اگر تيشه بگذرد

در عشق، موج گريه ام از آسمان گذشت

چون باده جوش زد ز سر شيشه بگذرد

از برق عشق، خشک و تر ما تمام سوخت

گريان هميشه ابر ازين بيشه بگذرد

بگذر ز پستي و به بلندي برآ، که آب

گل مي شود به شاخ، چو از ريشه بگذرد

از آه، خفته در دل من اژدها سليم

سيلاب ازين خرابه به انديشه بگذرد

***

خراب لعل لبت کي شراب مي گيرد

که چشم را نمک او چو خواب مي گيرد

خروش سيل سرشک مرا علاجي نيست

ز سنگ سرمه کي آواز آب مي گيرد؟

صبا چو وصف مي و مي فروش با گل کرد

به خنده گفت که آيا کتاب مي گيرد؟

چو گل ز پرورشم باغبان زيان نکند

که آب مي دهد، از من گلاب مي گيرد

سليم آنکه چو موسي به حرف گستاخ است

ز کوه مطلب خود را جواب مي گيرد

***

کامم ز جهان گوهر ناياب برآمد

نانم ز صدف خشکتر از آب برآمد

بر کشتي صد پاره ي من بس که دلش سوخت

چون ابر سيه، دود ز گرداب برآمد

از ميکده بگذر که به گرداب خم مي

هرکس که فرو رفت ز محراب برآمد

از بس که مرا رشک به بي تابي او بود

کام دلم از کشتن سيماب برآمد!

چون دود که خيزد از سر شمع، شبم را

اين تيرگي از گوهر شب تاب برآمد

در شعله خرامان رود آن گونه که گويي

پروانه به سير شب مهتاب برآمد

موقوف صفيري ست سليم آگهي ما

از ناله ي بلبل دلم از خواب برآمد

***

در گدايي همت ما پادشاهي مي کند

هرچه مي خواهد به توفيق الهي مي کند

پابرهنه مي دوم بر روي نيش دوستان

آب کي انديشه اي از خار ماهي مي کند

آسمان از بس به زير منتم خواهد، به من

مي شمارد سرمه، گر چشمم سياهي مي کند

همچو من ديوانه اي در کوچه ي زنجير نيست

از محبت سيل با من خانه خواهي مي کند

عافيت خواهي سليم از فقر روگردان مباش

مرد درويش از قناعت پادشاهي مي کند

***

مي گريزد خوابم از جايي که مخمل مي برند

دردسر مي گيردم تا نام صندل مي برند

از خراش ناخن غم سينه ام دارد صفا

آينه چون زنگ مي گيرد به صيقل مي برند

آتش سودا ز بس در مغز من جا کرده است

از سرم در پيش پيش عقل، مشعل مي برند

هيچ لذت چون مکرر ديدن معشوق نيست

رشک يک بينان او بر چشم احول مي برند!

عيب پوشي چشم نتوان داشت از اهل جهان

بيشتر دستار اينجا از سر کل مي برند

طرفه صحرايي ست اين کز حسن بي پروا سليم

ناخن شير آهوانش بهر هيکل مي برند

***

به کوي عشق، دل دادخواه مي خواهند

چو آفتاب، سر بي کلاه مي خواهند

به چشمه خضر سراغم دهد، نمي داند

که تشنگان ذقن، آب چاه مي خواهند

ز ناز و غمزه در آن چشم هرچه خواهي هست

ولي چه سود، اسيران نگاه مي خواهند

به حال خضر ازين رهروانم آيد رحم

که آب مي دهد و نان راه مي خواهند

دلي چو زاغ طلب کن به عزم گلشن هند

که رونما ز تو مرغ سياه مي خواهند

سليم داغ نهان فاش کن به دعوي عشق

که منکران محبت گواه مي خواهند

***

قفس ترا چو خوش افتاد به ز باغ بود

گل است شعله کسي را اگر دماغ بود

درين چمن به گلم ذوق آشنايي نيست

به لاله گرمي من از براي داغ بود

دلم گداخت چو از باده روي او افروخت

بهار صبح، خزان گل چراغ بود

عجب به صحبت گل گر سرش فرود آيد

هواي وصل تو آن را که در دماغ بود

کجا شکفته شود دل سليم بي رخ او

چه شد که گل به کف و باده در اياغ بود

***

ديگر بهار شد که هوا گلفشان شود

دامن ز خون ديده پر از ارغوان شود

صد برگ شد ز فيض هوا هر گل زمين

سير چمن نصيب همه دوستان شود!

چون سبزه، پاشکسته ي اين باغ دلکشيم

چندان نشسته ايم که فصل خزان شود

در هر مقام، خضر ره ما به صورتي ست

گه مي فروش گردد و گه باغبان شود

حاسد فسرده است ز پيري خود سليم

شايد ز فيض اين غزل ما جوان شود

***

به عشق باده ز خون اميد و بيم خورند

کباب پخته و خام از دل دو نيم خورند

به زور باده به مخمور مي دهد ساقي

چو خستگان که دوا از کف حکيم خورند

کشيده اند صفي بيدلان عشق، ولي

شکست همچو گل و لاله از نسيم خورند

به کعبه باعث صد فيض گشت مستي ما

خوش آن شراب که در خانه ي کريم خورند

پياله گير چو آيي به بزم ما زاهد

حرام نيست شرابي که با سليم خورند

***

گل ز بويت در گلستان لاف شاهي مي زند

لاله از داغ تو بر گل ها سياهي مي زند

بس که بازار گرفتاري ز عشقت گرم شد

مخرغ خود را مضطرب بر دام ماهي مي زند

با وجود ناتواني، عاجز کس نيستيم

شمع ما سيلي به باد صبحگاهي مي زند

گويد از سرو چمن، بالاي من موزونتر است

حرف هاي راست با اين کج کلاهي مي زند

عشق را با تيره بختان التفات ديگر است

برق دايم خويشتن را بر سياهي مي زند

اختياري نيست کار عشق آن بدخو سليم

راه دل را چشم او خواهي نخواهي مي زند

***

کارواني دگر از مصر هوس مي آيد

مژده ي يوسفي از بانگ جرس مي آيد

طالع شهرت پروانه بلا شد در عشق

ورنه بي تابي او از همه کس مي آيد

چون صبا بوي سر زلف تو آرد گستاخ

سرزده تا به دلم همچو نفس مي آيد

کرده محرومي باغم به اسيري خشنود

زان که بوي چمن از چوب قفس مي آيد

نااميدي روش اهل طلب نيست سليم

از هما آنچه نيايد، از مگس مي آيد

***

عنان شکوه را در بزم او دست ادب پيچد

ز خاموشي زبانم پاي در دامان لب پيچد

درازي سر افسانه ي کلکم همان باقي ست

سخن را گرچه برهم، همچو دستار عرب پيچد

نمي دانم که کار [دل] کجا خواهد رسيد آخر

به خودتاکي [چنين] چون زلف خوبان روز و شب پيچد؟

تن رنجورم از بيم فراموشي دم مردن

ز هر رگ رشته اي چون شمع بر انگشت تب پيچد

عجب دارم که روي لطف از آيينه هم بيند

ز هرکس آن نگار تندخو روي غضب پيچد

ز آزادي سليم از خود برآور نام چون عنقا

چه پرواز آيد از مرغي که در دام نسب پيچد

***

از عکس رخش که تاب دارد

آيينه گلي در آب  دارد

از خال، بياض گردن او

صد نقطه ي انتخاب دارد

خواهد گرديد کشته در عشق

سيماب چه اضطراب دارد؟

گنجايش يک نگه درو نيست

چشم تو ز بس که خواب دارد

از صبح چه غم چراغ ما را

پروانه ي آفتاب دارد

زنهار که از دکان ايام

آتش نخري که آب دارد!

هر چيز ازو سليم پرسند

کلکم به زبان جواب دارد

***

چشم خود بگشا حديث خوش نگاهي مي رود

گردني برکش که حرف کج کلاهي مي رود

در دلش از من غباري هست، پنداري که باز

آب چشمم از براي عذرخواهي مي رود

رهروان رفتند و چون از کاروان واماندگان

برق ايشان را ز دنبال سياهي مي رود

آنچه در راه کسي باشد، ازان نتوان گريخت

گر روم بر آب، در پا خار ماهي مي رود

وادي عشق است اينجا، نيست نوميدي سليم

کاروان در منزل از گم کرده راهي مي رود

***

در ره شوق، دل از بيم خطر مي لرزد

مي نهم پا چون درين باديه، سر مي لرزد

که خبر داد ز لب تشنگي ام دريا را؟

که چو سيماب درو آب گهر مي لرزد

نگذارد که ز کارم گرهي باز کند

ضعف طالع که ازو دست هنر مي لرزد

چه هوايي ست که اقليم محبت دارد

که پسر تب کند آنجا و پدر مي لرزد

نفس باد خزان در تو اثر کرده مگر؟

سخت آواز تو اي مرغ سحر مي لرزد

کاش مي بود دلش هم به ضعيفان چو سرين

که به باريکي آن موي کمر مي لرزد

در هواي تو جوانان نه همين بيمارند

دل پيران همه تب دارد و سر مي لرزد

در ره عشق، دليري به جگر نيست سليم

داغ او تا به دلم ديد، جگر مي لرزد

***

چنان به عشق تو دل با زمانه شک دارد

که جنگ بر سر کوي تو با فلک دارد

چه غم ز صافي آواز خويش مطرب را

ز سنگ سرمه اگر مدعي محک دارد

حديث هند و سياهان دلفريب مپرس

که داغ لاله درين بوستان نمک دارد

زمانه مکتب اطفال گشته پنداري

که هرکه هست درو، شکوه از فلک دارد!

سليم بر سر حرفي که وصف آل علي ست

چو نقطه باد سيه روي، هرکه شک دارد

***

به راه شوق، خضر جستجو چه مي داند

نشان چشمه ز من پرس، او چه مي داند

سواد جوهر آيينه بلبلش کرده ست

وگرنه طوطي ما گفتگو چه مي داند

ز شوق خاک در دوست، مي کند عاشق

نماز را به تيمم، وضو چه مي داند

ببين مسيح ز مردن چه غافل افتاده ست

نديده مرگ پدر، اي عمو چه مي داند

کمندافکني از هر طرف درين باغ است

کسي سليم به غير از کدو چه مي کند

***

مژگان من وظيفه ي خوناب مي خورد

غواض نان ز سفره ي گرداب مي خورد

داغم ز دست لاله که در موسم بهار

دارد شراب در قدح و آب مي خورد

بي نغمه اي شکفته نگردد دل از شراب

خرم دلي که آب ز دولاب مي خورد

زاهد به خانه جام بلورم به طاق ديد

گفت اين گل کدو ز کجا آب مي خورد؟!

منعش مکن که در نظرش طاق ابرويي ست

آن کس که مي به گوشه ي محراب مي خورد

حيران اضطراب گل و لاله ام، مگر

آب اين چمن ز شبنم سيماب مي خورد؟

آسايشي نمانده ز عقل و جنون مرا

در عشق رشته ام ز دو سر تاب مي خورد

مرغي نيم که دانه خور بوستان شوم

از چشمه سار دام، دلم آب مي خورد

زنجير را کشاکش ديوانه بگسلد

زلف تو تاب از دل بي تاب مي خورد

مستي سليم باد حلال کسي که مي

در روز ابر و در شب مهتاب مي خورد

***

ز خنده آب بقا را به تشنه شور کند

به زهر چشم، مگس را ز شهد دور کند

شکست کار دل من ازوست، کآينه را

خدا چو چشم بد از چهره ي تو دور کند!

به غير باده ي گلگون نديده ام هرگز

که جاي در دل مردم کسي به زور کند!

مي از سفال کشيدن صلاح کار من است

کدوي باده گل از ساغر بلور کند

سليم آنچه ز وضع تو با تو مي گويم

چو غيبتي ست که آيينه در حضور کند

***

خوش آنکه خسته دلان مي ز جام ژرف کشند

چو نقطه از دهن تنگ يار، حرف کشند

نمي کشند خجالت ز دوستان هرگز

چو تنگ حوصلگان مي به قدر ظرف کشند

به طاق دار کماني که مانده از منصور

کشند خسته دلان تو و شگرف کشند

خيال حسن سياهان هند در ايران

چو سرمه اي ست که در چشم، روز برف کشند

چو گل ز شبنم مي آن کسان که مست شوند

شراب عشق ترا با کدام ظرف کشند؟

مجوي صرفه ز آزادگان عشق، سليم

که بار ننگ درم از براي صرف کشند

***

شد بناگوش، چو صبحم همه يکبار سفيد

موي سر بر سر من گشت چو دستار سفيد

عجبي نيست درين دور که خط خوبان

در ته زلف شود چون شکم مار سفيد

اي گل از چاک گريبان تو حيرت دارم

من که مويم شده چون صبح درين کار سفيد

نازم اي رشته ي تسبيح که در حلقه ي کفر

نتواند شود از شرم تو زنار سفيد

چشم يعقوب همين بر رهت اي يوسف نيست

چشم ها کرده چنين شوق تو بسيار سفيد

تا بود رنگ حنا خون مرا، در ره شوق

نگذارم که شود ناخن يک خار سفيد

ترسم از قحط خريدار به عهدت يوسف

موي چون شمع کند بر سر بازار سفيد

سبز بايد در و ديوار به بنگاله سليم

چه کني خانه ي خود را در و ديوار سفيد؟

***

قدح بر چشمه ي خورشيد در جوهر شرف دارد

چرا خرم نباشد تاک، فرزند خلف دارد

نظر گر بر تو باشد آسمان را، زان مشو خوشدل

خدنگ افکن نه چشم از مهر بر سوي هدف دارد

کسي از سيلي ايام، داد گوش من نگرفت

کجا خواهد رسيد اين شور و فريادي که دف دارد

اگر غواصي از دستت برآيد، بحر هم از تو

نمي دارد دريغ آن نان خشکي کز صدف دارد

سليم از دامن هرکس کشيده دست خود، اکنون

ز شاهان جهان، اميد بر شاه نجف دارد

***

اضطراب شعله را داغم به گلخن مي دهد

پيچ و تاب رشته را زخمم به سوزن مي دهد

آسمان را سوخت برق آه من، اينش سزاست

شعله را هرکس که جا در زير دامن مي دهد

در ديار ماست از بس بدشگون اسباب کين

هرکه دارد تير و شمشيري، به دشمن مي دهد

بس که با تاريکي اين خانه عادت کرده ام

چشم نگشايم که آن يادي ز روزن مي دهد

باغبان بر رغم بلبل، از صف نامحرمان

هرکه چشم زاغ دارد ره به گلشن مي دهد!

معني تسليم بر هرکس شود روشن سليم

همچو شمع از هر نسيمي تن به مردن مي دهد

***

ز بس انديشه از آشوب ملک جم، نگين دارد

هميشه نقره خنگ خويش را در زير زين دارد

جهان سامان خود را عيب پوش ناقصان سازد

ندارد دست هرکس را که بيني آستين دارد

سمندروار بر درياي آتش مي زند خود را

ز مکتوبم کبوتر گرچه بال کاغذين دارد

فکنده چين بر ابرو از براي زيب حسن او را

دل ما شکوه اي گر دارد از نقاش چين دارد

گهي نالم، گهي گريم، گهي سوزم، گهي ميرم

زمانه بي توام گر زنده دارد، اين چنين دارد

سزد گر لاف همچشمي به شاهان مي زند دهقان

سليمان خود است آن کو نگين واري زمين دارد

نهد هر کس سليم از مهر دستي بر دل ريشم

چو نيکو بنگرم، نيشي نهان در آستين دارد

***

بلبل ما ناله بر آهنگ غربت ساز کرد

باغ را چون بال خود برهم زد و پرواز کرد

يوسف من! چشم پيران نيست تنها بر رهت

شوق مکتوب تو طفلان را کبوترباز کرد!

مطرب مجلس به زور نغمه آخر سرمه را

همچو خاکستر زبون شعله ي آواز کرد

جوهر ذاتي ندارد احتياج تربيت

صورت آيينه را نقاش کي پرداز کرد

ديده ي پوشيده چون بادام در باغ جهان

از غبار صبح و دود شام نتوان باز کرد

کي تسلي مي شود از سير هندستان سليم

گر به جنت رفت، ياد گلشن شيراز کرد

***

عاشق پرشکوه خاموش از تغافل مي شود

طوطي از آيينه چون رو ديد، بلبل مي شود

فارغ از زخم خس و خاريم کز فيض چمن

دامنت ما خود به خود چون غنچه پر گل مي شود

دست و پايي زن، که نبود در شمار زندگان

هرکه چون من نقش ديوار توکل مي شود

حاصل سرمايه ي خاشاک معلوم است چيست

در گلستاني که سودا با زر گل مي شود

عاشقان دارند غوغا در شهادتگاه عشق

فتنه ها در خيل شاهان بر سر پل مي شود

بعد مردن، از پريشاني به خاک من سليم

تخم هر گل را که افشانند، سنبل مي شود

***

تنها من ضعيف ندارم بدن کبود

عشقم چنان فشرده که شد پيرهن کبود

گر بعد مرگ بنگري، از سنگ حادثات

چون لاجورد سوده بود خاک من کبود

جز من کسي کجاست که گيرد عزاي من

همدم! به روز مرگ مرا کن کفن کبود

مجنون خسته، سنگ براي تو مي خورد

ليلي! ترا براي چه گرديده تن کبود؟

هرگز مرا به چشم نيايد فلک سليم

در حيرتم که از چه بود چشم من کبود

***

ز مي به آب فتادن مرا زيان دارد

شکسته رنگي من بار زعفران دارد

بهار آمد و بي گل شراب نتوان خورد

کليد ميکده را نيز باغبان دارد

بود به قصد دلم زلف صيدبند ترا

ز شانه ترکش تيري که در ميان دارد

جهان خراب شود گر سري زنم به زمين

جفاي چرخ مرا بس که سرگران دارد!

هواي نفس کزو جغد خسته مي نالد

هما هم از اثرش درد استخوان دارد

غريب جانوري همچو من نديده کسي

سليم گر همه عنقاست، آشيان دارد

***

همچو مرغ از دست من پيمانه ي مل مي پرد

دامن گل از کفم چون بال بلبل مي پرد

سير و پروازش اگر آشفته باشد دور نيست

عندليب اين چمن بر بال سنبل مي پرد

دام صحبت تشنگان افکنده اند آنجا، ولي

موج چون مرغابي آزاد از سر پل مي پرد

زحمت خود مي دهد هرکس دل آزاري کند

چوب گل ما مي خوريم و ناخن گل مي پرد

سربسر گشتم سواد هند را، اکنون سليم

مرغ روحم در هواي سير کابل مي پرد

***

چو شعله آن گل رويم به روي خار کشيد

به جاي سرمه به چشمم خط غبار کشيد

چه سادگي ست که خال لب تو آخر کار

به گرد خويش چو هندو ز خط حصار کشيد

به رهروان جهان ترک آشنايي کرد

ز بس که خضر به راه من انتظار کشيد

صبا ز حرف خزان خوش لطيفه اي انگيخت

که گفت با گل و بر گوش شاخسار کشيد

ز شغل عشق، خلاصي ندارم اي منصور

مجال کو که توانم سري به دار کشيد

سليم از خط او شورش من افزون شد

جنون زياده شود چون به نوبهار کشيد

***

ساقي ما که بسي چشم و دل از پي دارد

هم مي و هم مژه دارد، دگري کي دارد

کار جوشن ز حرير مي گلگون آيد

چه غم از سنگ بود، شيشه اگر مي دارد

جام مي را به ميان آر که وا خواهد کرد

نغمه اي مطرب اگر در گره ني دارد

نفسي خوش نزند دل که پشيمان نشود

خنده ي شيشه عجب گريه اي از پي دارد

عشق، صوت عجبي کرده به دل ساز سليم

شير در بيشه ي ما زمزمه ي ني دارد

***

عشق آشوب دل و جوش درون مي آرد

گل اين باغ نبويي که جنون مي آرد

دارد آبي چمن عشق که يک قطره ازو

مرغ تا خورد ز پا رشته برون مي آرد

هر سر موي ازان زلف پريشان راهي ست

که سر از کوچه ي زنجير برون مي آرد

حسن مغرور به اين ناز و نزاکت يارب

تاب همصحبتي آينه چون مي آرد؟

سوختم از غم دل همنفسان، مي بينيد

که چها بر سرم اين قطره ي خون مي آرد

جوش زد داغ دل و شور جنونم افزود

شعله را فصل گل پنبه جنون مي آرد

من نه آنم که زبوني کشم از چرخ، سليم

اين بلاها به سرم بخت زبون مي آرد

***

از دير و کعبه تا به دو جانب دو خانه ماند

چون قبضه ي کمان دل ما در ميانه ماند

خرمن ز خوشه، رفته ي جاروب برق شد

در خواب چشم مور ز غفلت چو دانه ماند

تاراج هرچه داشت، نموديم و مي خوريم

افسوس حلقه اي که به گوش زمانه ماند

نقصاني از رميدن مرغان نشد ترا

همچون گره به حلقه ي دام تو دانه ماند

رفتم ازين خرابه و از ضعف سايه ام

همچون نشان دود به ديوار خانه ماند

در راه دين چه کار برآيد ز منعمان

دستي که مور داشت در آغوش دانه ماند

عيشي سليم قسمت ما نيست در جهان

دردسري به ما ز شراب شبانه ماند

***

دلم به سينه ز ننگ سخنوري خون شد

نيم غلام کسي، نامم از چه موزون شد؟

چه قسمت است ندانم ز روزگار مرا

که تا شراب فرو رفت از لبم، خون شد

غم زمانه چو سرمايه ي کريمان است

هر آن قدر که کسي بيش خورد، افزون شد

نبود داخل عيش و نشاط هرگز عشق

به دور ماست که الماس جزو معجون شد

رسيد کار به جايي ز عاشقي ما را

که در قبيله ي ما هرکه بود، مجنون شد

سليم در خم آن زلف، دل قرار گرفت

خبر ندارم ديگر که کار او چون شد

***

چشم پر افسون او سحرآفريني مي کند

تير مژگانش ز شوخي دلنشيني مي کند

آخر حسن است و کار او به زلف افتاده است

داده خرمن را به باد و خوشه چيني مي کند

پيش پاي خويش را هرکس نمي بيند چو شمع

لاف باطل مي زند گر دوربيني مي کند

نعمت فغفور را فيضي که در خاصيت است

کاسه چوبين گدا را چوب چيني مي کند

سايه را با خويشتن همره نمي خواهد سليم

همچو عنقا هرکه او وحدت گزيني مي کند

***

هماي شوق من بر قاف همت آشيان دارد

قناعت مي کند تا در تن خود استخوان دارد

حذر از بستر آسودگي کن گر غمي داري

دل مجروح را بوي گل ديبا زيان دارد

گره نگشايد از پيشاني ما ناخن عشرت

که ابروي اسيران تو چين در استخوان دارد

فلک از بيم پيرامون نگردد کشته ي او را

چو شيرخفته اي کز هيبت خود پاسبان دارد

پس از مردن سليم از عشق آزادي مگر يابد

نيفتد بر کناري تا غريق بحر جان دارد

***

دلم آسوده شد تا در خم زلفش مکان دارد

چو آن مرغي که بر شاخ بلندي آشيان دارد

ز هجر و وصل مي سوزد دلم يارب چه بخت است اين

که ياقوت مرا، هم آب و هم آتش زيان دارد

شب وصلم ز رشک غير همچون روز هجران است

بهار گلشن ما چون حنا رنگ خزان دارد

به کوي عشق او چون مي توانم گم کنم خود را؟

که همچون لاله هر عضو من از داغي نشان دارد

ملاحت هرکه مي خواهد، به هندش رهنمايي کن

که حسن شورش انگيزش نمک در سرمه دان دارد

درين گلشن مرا رحمي به حال لاله مي آيد

که داغ بي بقايي چون زر هندوستان دارد

طلبکار ديانت چون کليديم اندرين بازار

متاعي را که مي جوييم ما، قفل دکان دارد

شکست پيکرم از اشک خونين مي شود ظاهر

کزو هر قطره اي چون دانه ي نار استخوان دارد

ز گفتارم سليم آزرده اي جز خود نمي بينم

اگر خاري درين باغ است، دست باغبان دارد

***

وقت آن شد که جنون رخت به صحرا ببرد

دست خود سبزه سوي گردن مينا ببرد

بلبلان جمله هم آواز شوند از مستي

سرو دستي ز پي رقص به بالا ببرد

باخبر باش روي چون به چمن اي زاهد

گربه ي بيد مبادا که دلت را ببرد!

دل ما از غم ايام به تنگ است، مگر

صندل سرخ مي اين دردسر ما ببرد

عشقبازان همه ناموس کش يعقوبيم

نگذاريم کزو صرفه زليخا ببرد

تا قيامت گل خورشيد دمد از خاکش

هرکه از راه تو خاري به کف پا ببرد

دل ما نيست همين بي رخش آشفته سليم

اين خزاني ست که رنگ از گل ديبا ببرد

***

اي به خورشيد سياهي زده از روي سفيد

ماه نو را ز رهت گرد بر ابروي سفيد

سنبلي تاب به شاخ گل نسرين زده است:

خم گيسوي تو پيچيده به بازوي سفيد

نشود هيچ در آيينه ي روشن پنهان

دل چون سنگ تو پيداست ز پهلوي سفيد

غير من کز کمر نازک او بي تابم

نشنيدم که برد دل ز کسي موي سفيد!

چه غم از تيرگي بخت، وفا گر داري

خوش بود خال سيه بر طرف روي سفيد

عقل و هوش از من بيدل رخ او برد سليم

از کدامين چمن است اين گل خوشبوي سفيد؟

***

ز گريه گشت مرا ديده ي خراب سفيد

به رنگ گل که شود در ميان آب سفيد

برابري به مه من نمي کند هرگز

چنين خوش است ادب، روي آفتاب سفيد!

صفاي سوختگي بين و فيض آتش عشق

که چون نمک شده خاکستر کباب سفيد

ز تاب آتش مي بس که چهره اش افروخت

به پيش او نتواند شدن نقاب سفيد

ز بس که بي تو سيه ديد روزگار مرا

ز گريه شد مژه در چشم آفتاب سفيد

کنند اهل محبت ز فيض عشق سليم

کتان خويش به صابون ماهتاب سفيد

***

چشم توام ز هوش تهيدست مي کند

يک سرمه دان شراب، مرا مست مي کند!

منعم مکن که گريه ي مستانه را دلم

چنان که مي به جام و سبو هست، مي کند

آرام، سازگار اسيران عشق نيست

بلبل فغان به شاخ چو بنشست، مي کند

فرياد شد ز خانه ي همسايگان بلند

مطرب ز بس که زمزمه را پست مي کند

آن باغبان که همت خود را بلند کرد

ديوار اگر کند به چمن، پست مي کند

سوز دلم ز آبله لشکر کشيده است

هرجا که رو نهد چو کف دست مي کند

تا کرده اند نسبت او را به گل سليم

بوي گلم چو مرغ چمن مست مي کند

***

شورش منصور را آخر سرم معراج شد

مغزم از آشفتگي چون پنبه ي حلاج شد

تاب يک افغان ندارد از نزاکت گوش گل

زين چمن صد بلبل از بهر همين اخراج شد

در گره چون غنچه محکم دار نقد خويش را

تا صدف بگشود دست بسته را، محتاج شد

پادشاه وقت خويشم کرد يک جام شر اب

همچو شمعم شعله اي بر سر دويد و تاج شد

هرچه حاصل شد سليم از عمر، آن را عشق برد

زين سفر هر چيز آورديم، صرف باج شد

***

دلم در باغ نتوانست امشب خواب راحت کرد

سحر را شورش مرغان به من صبح قيامت کرد

دلي بر باد دادم در ره مهر و وفاي او

که خورشيد از غبارش خانه ي خود را عمارت کرد

هواي کشته گرديدن به تيغ آفتاب خود

سراپاي مرا چون شمع، انگشت شهادت کرد

صبا از چين زلف او مگر سوي چمن آمد

که بوي مشک، زخم لاله و گل را جراحت کرد

سليم آزادي هرکس به محشر باعثي دارد

گناه مي کشان را ساقي کوثر شفاعت کرد

***

دلم چو لاله در اطراف باغ مي رقصد

جنون ز بوي گلم در دماغ مي رقصد

اصول دايره ي روزگار خارج نيست

به مجلسي که چو مستان اياغ مي رقصد

ز شيوني که کنم، بخت من چه غم دارد

چو عندليب کند ناله، زاغ مي رقصد

چراغ ديده ازو گشت روشن و از ذوق

مژه به ديده چو دود چراغ مي رقصد

سماع من بود از اضطراب عشق سليم

سپند آتش، کي از فراغ مي رقصد

***

از گريبان سر نياوردم برون تا چاک شد

دست بر سر داشتم چندان که دستم خاک شد

با غ بار دل ز بس آميخت از سيلاب اشک

دامنم پرخاک همچون دامن افلاک شد

هيچ کس پرورده ي خود را نمي خواهد زبون

آب و آتش را خصومت بر سر خاشاک شد

بر سر افشانم کنون، کز بس که بر سينه زدم

سنگ در دست من ديوانه مشت خاک شد

هرچه مي آيد ز مستان مي توان آن را کشيد

زير دست ديگري نتوان به غير از تاک شد

يار تا از بزم مي رفت، از غبار غم سليم

شيشه ي ساعت شده مينا، ز بس پر خاک شد

***

به دست آيينه از عکس رخش گلدسته را ماند

ز شانه زلف او هندوي ترکش بسته را ماند

پريشاني ز شوق طره ي آشفته اي دارد

حديث من که عقد گوهر بگسسته را ماند

شدم آسوده تا بر ياد او چشم از جهان بستم

به چشم من خيالش زخم مرهم بسته را ماند

مگر از صبح محشر روزن من روشني يابد

که شب هاي سياهم ابروي پيوسته را ماند

سليم او را به جاي خويش آوردن نه آسان است

دل آواره ي من عضو از جا جسته را ماند

***

چو آيينه خيالش در دلم بسيار مي گردد

تذروي در ميان سبزه ي زنگار مي گردد

رهي مي باشد از دل ها به سوي يکدگر، اما

اگر آيد غباري در ميان ديوار مي گردد

اگر داري درشتي در مزاج خويش، عاشق شو

که هرجا سيل را افتد گذر، هموار مي گردد

تني داري که مي ميرد برای  جامه، اي زاهد

سري داري که بر گرد سر دستار مي گردد

سليم از گريه ي من آنچنان گل شد سر کويش

که تا پيدا کند خاکي سرم بسيار مي گردد

***

خون بي تابان به محشر نيست بي گفت و شنيد

کشتن سيماب، دارد دعوي خون شهيد

گر نباشد تير او در سينه، نگشايد دلم

نسبت پيکان او با دل چو قفل است و کليد

در ميان پيرهن دارد ميان نازکي

همچو مو باريک و همچون تار پيراهن سفيد

بخل در خوان کريمان نيست، از کم قسمتي ست

کز گلوي خويش، ماهي آب دريا را بريد

در سفر دايم عزيزي هست اين گلزار را

بلبل از پرواز اگر بنشست، رنگ گل پريد

کار ما افتاد با سبزان هندستان سليم

کيسه ي دل را تهي کرديم از سرخ و سفيد

***

نوبهار آمد که روي باغ را گلگون کند

سوز را در رقص آرد، بيد را مجنون کند

کرد ظاهر غنچه ي گل را بهار از شاخسار

همچو طوطي کز قفس منقار را بيرون کند

ضعف ما از قوت عشق است، کو صاحبدلي

تا چو مو باريک گردد فکر اين مضمون کند

در گلستاني که چون من بلبلي شد نغمه ساز

باغبان را زاغ اگر چشمش بود، بيرون کند

صد خيابان سرو، يک دم مي شود موزون سليم

باغبان گر مي تواند مصرعي موزون کند

***

چه غم دارد مرا از خويش اگر محروم مي سازد

که شمع بزم ما پروانه را از موم مي سازد

صباحت چيست چون پاي ملاحت در ميان آيد

نديده هند را قيصر، ازان با روم مي سازد

چه حاصل دارد از دست فلک آه و فغان کردن

که ظالم را هميشه ناله ي مظلوم مي سازد

به آن جغدي که در معموري او را خلق نگذارند

نشان ده خانه ي ما را، که ما را شوم مي سازد

سليم از خاک يونان محبت شد خمير من

ز من پير خرد مجهول ها معلوم مي سازد

***

نکته سنجان! صفحه را از وصف مي گلگون کنيد

مصرعي در پاي هر سرو چمن موزون کنيد

شورش ايشان ز مستي نيست، از ديوانگي ست

بلبلان را از چمن با چوب گل بيرون کنيد

در مزاج هرکسي باشد شرابي سازگار

نوبت ما چون رسد، پيمانه را پرخون کنيد

خوش بساط سبزه اي افکنده در صحرا بهار

آهوان خوش باشد، اما کفش را بيرون کنيد!

شمع را کي مي گذارد باد در صحرا سليم

نقش ليلي را چراغ تربت مجنون کنيد

***

دوستان مي روم از خود که صبا مي آيد

بگذاريد ببينم ز کجا مي آيد

بر دلم دست نگارين که نهاده ست، که باز

به مشامم ز نفس بوي حنا مي آيد

جلوه ام بر سر خار است و چو دست گلچين

در رهش بوي گلم از کف پا مي آيد

سيل در باديه ي عشق چنان هموار است

که گمان مي بري از کوه صدا مي آيد

بس که ترسيده ز درد و غم غربت چشمم

نگهم از سر مژگان به قفا مي آيد

ز استخوان خوردن من همچو چراغ کشته

بوي دود از سر منقار هما مي آيد

عمر جاويد، سليم از مي گلگون خيزد

تا بود باده، چه از آب بقا مي آيد؟

***

حرير شعله ي ما را در آب مي بافند

کتان ما به شب ماهتاب مي بافند

نصيحت دل ما مي کنند مردم، بين

که دام از پي مرغ کباب مي بافند

براي شعله ي عريان آه ما افلاک

لباس برق ز تار شهاب مي بافند

به عشق، خواب هوس مي کني؟ برو غافل

به کارخانه ي مخمل که خواب مي بافند!

ستارگان، کفن خلق را سليم ببين

چو عنکبوت چه با اضطراب مي بافند

***

در چمن اي گلرخان تا چند منزل خوش کنيد

يا به چشم من گذاريد و مرا دل خوش کنيد

دلنشين باشد حديث عشق در وارستگي

موج دريا چند، اي ياران ز ساحل خوش کنيد

هر ادايي در حقيقت ره به جايي مي برد

هرچه مي بينيد از مجنون و عاقل خوش کنيد

جلوه ي خوبان، قيامت در جهان انگيخته ست

کشتگان از خاک برخيزيد و قاتل خوش کنيد

گفتگويي کز غرض باشد، ندارد اعتبار

عيش را ديوانه دارد، عاقلان دل خوش کنيد

گوشه ي صحرا و دامان بيابان هم خوش است

چون سليم اي همنشينان چند محفل خوش کنيد؟

***

خوش آنکه دوستي از دوست باخبر گردد

هما به گرد سر مرغ نامه بر گردد

اگر نمي طلبد در حريم ديده ترا

سرشک بهر چه در چشمم اين قدر گردد

تو چون خرام کني، گر کسي دگر نبود

چو دود شمع، ترا سايه گرد سر گردد

نگاهم از سر مژگان نمي کند پرواز

چنين بود چو پر و بال مرغ، تر گردد

چنين که محو تماشاي صورتي چون طفل

ترحم است به حالت، ورق چو برگردد

بجز غبار دل خود سليم چيزي نيست

که همچو سيل مرا توشه ي سفر گردد

***

برگ عيشي قسمت ما نيست در بستان هند

همزبان ما نشد جز طوطي از سبزان هند

بلبل گلزار ايرانم، بدآموز گلم

بر نمي تابد دماغم سنبل و ريحان هند

چون قفس تنگ است بر ما عندليبان اين چمن

ما گواه از موي سر داريم در زندان هند

از شراب و از کباب بزم عيش ما مپرس

بي مژه چون آب ايران، بي نمک چون نان هند

دل به جمعيت منه در طره ي خوبان سليم

زان که چندان اعتباري نيست با سامان هند

***

نگاه از شوق ديدارت به چشم من نمي گنجد

چراغي کز تو روشن شد درو روغن نمي گنجد

هواي دامن صحرا چنانم مضطرب دارد

که همچون گردبادم پاي در دامن نمي گنجد

سفر کردن به سوي دوستان ذوق دگر دارد

نسيم مصر از شادي به پيراهن نمي گنجد

دلي دارم من ديوانه از ذوق تماشايت

که چون آيينه ي خورشيد در گلخن نمي گنجد

درون غنچه مي گنجيد بوي گل، ولي اکنون

ز بس رسوا شد از شوق تو، در گلشن نمي گنجد

سليم از بخيه زخم من ندارد قسمتي، آري

دلم از بس پر است از غم، درو سوزن نمي گنجد

***

رفت اشکم که سري بر گذر يار کشد

صورت حال مرا بر در و ديوار کشد

ناخني بايدش از برگ گل آورد به چنگ

هرکه خواهد ز دل مرغ چمن خار کشد

طاقت و صبر ازين بيش ندارم، وقت است

که مرا شور جنون بر سر بازار کشد

در ره شوق تو افتد چو گذارم به چمن

بلبلم از کف پا خار به منقار کشد

مرگ خوشتر بود از رحمت احباب، سليم

مرهم از زخم دلم تا به کي آزار کشد

***

دارم دلي که پاي ز هر گلشني کشيد

هر کس گلابي از گل و او دامني کشيد

از داغ هاي سينه، فغان شکستگان

هردم چو بانگ ني سري از روزني کشيد

در راه شوق، بار تعلق وبال توست

عيسي شنيده اي که چه از سوزني کشيد

از کشتگان لاله، چمن بوي خون گرفت

زان توسن بنفشه سر و گردني کشيد

ضعفم سليم از طلب کام بازداشت

مور شکسته، پاي ز هر خرمني کشيد

***

دل حزين عجبي نيست کز نوا افتد

اگر شکسته شود، کوه از صدا افتد

بهانه جوست خطر در قلمرو دل ها

شود شکسته گر آيينه، از صفا افتد

خدا به راه تو ننمايد آنکه چون موسي

شکستگان ترا کار با عصا افتد

هزار ساله رهم دور شد ز يک تقصير

رود چو پاي کس از پيش، بر قفا افتد

عزيمت سفر، آواره ي محبت را

چو سير تير هوايي ست، تا کجا افتد

به فکر وصل تو شد صرف، حاصل عمرم

چو مفلسي که به سوداي کيميا افتد

سليم، يار سفر کرد و غير مي آيد

بلاست کار چو برعکس مدعا افتد

***

همچو شمعم آتش از مژگان به دامن مي چکد

اشک در ويرانه ام از چشمم روزن مي چکد

خويش را کشتم زشوق دلخراشي عاقبت

خون من از ناخنم چون تيغ دشمن مي چکد

آنکه زخمم دوخت، آگه نيستم از حال او

اين قدر دانم که خون از چشم سوزن مي چکد

آب بر آتش زدن، کار بتان هند نيست

کز سر هر مويشان، چون شمع، روغن مي چکد

در وداع خويش، چشم غير را آن گل سليم

مي کند پاک و سرشک از ديده ي من مي چکد

***

چون مست من سوار به عزم شکار شد

شير از پي گريز به آهو سوار شد!

بر من گذشت سروي و از شوق دامنش

همچون چنار دست من از کاروبار شد

مي را بود به خون سياووش نسبتي

هرجا که فتنه اي ست ازو آشکار شد

باليد چون حباب تن ناتوان من

آب و هواي ميکده ام سازگار شد

در نافه مشک کهنه چو شد، خاک مي شود

در ديده ام خيال خط او غبار شد

ديگر سليم موسم شور جنون رسيد

ديوانه مژده باد که فصل بهار شد!

***

ز دام عشق کي آزادي ام هوس باشد

که رخنه در دلم از رخنه ي قفس باشد

چه مي کند چمن عيش ما بهاري را

که همچو فصل گل صبح، يک نفس باشد

درين چمن چه کني فکر آشيان که درو

بنفشه را سر پرواز چون مگس باشد

ز بخت خويش چه نقصان که نيست در کارم

چو مي فروش که همسايه ي عسس باشد

سليم توبه ز مي کرده ام، ولي در بزم

کسي که مي دهدم جام، تا چه کس باشد

***

دلم چون هاله دامي از پي صيد مهي دارد

بلندانداز باشد، گرچه دست کوتهي دارد

زليخا بست راه مصر را، اما نمي داند

به کنعان يوسف از هر تار پيراهن رهي دارد

اگر حسرت برد صيد حرم از رشک، مي شايد

بر آن بسمل که همچون کوي او قربانگهي دارد

ز باد احوال يوسف من خود اي يعقوب نشنيدم

ولي دانم که بلبل در گلستان چهچهي دارد

سليم آهم دليل ترکتاز عشق او باشد

غبار اين بيابان مژده از خيال شهي دارد

***

هيچ کس يک قطره آبم غير چشم تر نداد

خواستم گر آتش از همسايه، خاکستر نداد

اعتباري دولت جمشيد را پيدا نشد

تاک تا از دودمان خود به او دختر نداد!

کار عشق اين است کز دل ها زدايد تيرگي

هيچ کس آيينه ي روشن به روشنگر نداد

نسبتي در عاشقي ما را به مرغ بسمل است

تا ز ما صياد سر نگرفت، ما را سر نداد

از فلک نتوان به افسون يافت کام دل سليم

مار هرگز مهره ي خود را به افسونگر نداد

***

جلوه را زيور نبايد چون به آيين مي رود

عار داد از حنا، پايي که رنگين مي رود

بيستون از درد تنهايي اگر نالد رواست

کوهکن خود رفت و اکنون نقش شيرين مي رود

گر طبيب از جوش اشکم رفت از سر، دور نيست

گريه ام هرگاه آيد، نقش بالين مي رود

کوچه هاي تنگ دارد حسن او با اين شکوه

حيرتي دارم که چون در خانه ي زين مي رود

پا سبک نه در بيابان طلب همچون نسيم

سنگ راهش همره است آن را که سنگين مي رود

بلبلي دارم که از گلشن به بوي گل سليم

تا سر بازار از دنبال گلچين مي رود

***

تيغ ما آلوده ي خون کسي از کين نشد

فتح شد روي زمين و توسن ما زين نشد

انجمن خندد ز بس بر گريه ي مستانه ام

نيست يک ساغر که همچون باده لب شيرين نشد

حاصل فغفور را دادم به چيني، تا مگر

در بساط من نباشد کاسه ي چوبين، نشد

ناصح اظهار جنونم بهر شهرت مي کند

پرده ي رسوايي گل، دامن گلچين نشد

نيست در ايران زمين، سامان تحصيل کمال

تا نيامد سوي هندستان حنا رنگين نشد

تلخکامي بين که در غمخانه ي دنيا سليم

هرگزم از شهد عمر خود لبي شيرين نشد

***

اگر دريا ز اشکم دم زند، آشوب مي خواهد

وگر آتش کند دعوي به آهم، چوب مي خواهد!

نمي خواهم که از راز من او هم باخبر گردد

چو عشق اينجا رسد، کي قاصد و مکتوب مي خواهد

ز روي دل بود نقشي که بر آيينه ي جان است

بد کس را نخواهد هرکه خود را خوب مي خواهد

در اصلاح دل من گوشه ي دامان او کافي ست

غبار خانه ي آيينه کي جاروب مي خواهد

سليم از جذبه ي ظاهر چنين تحقيق شد ما را

که يوسف را زليخا بيش از يعقوب مي خواهد

***

کسی را در فغان ناله چون محبوب مي خواهد

اگر خاموش گردد، همچو آتش چوب مي خواهد

دماغ آشفته بسيارند در کنعان شوق، اما

نسيم پيرهن مي گردد و يعقوب مي خواهد

ز بس در هر دياري يار دور افتاده اي دارم

به هر سو مي پرد مرغي، ز من مکتوب مي خواهد

خدايا دور داري آن حريف بي تميزي را

که بد مي فهمد و از ما سخن را خوب مي خواهد

سليم آن بي وفا آخر وفا بر وعده خواهد کرد

و ليکن عمر نوح و طاقت ايوب مي خواهد

***

نسيم صبحدم از موسمي نويد دهد

که سرو رعشه ز سرما به ياد بيد دهد

ز برگ بيد که در آب ريخت باد خزان

حباب ياد ز طاس چهل کليد دهد

هوا ز بس که خنک شد، ز بيم جان زاهد

به قيمت مي گلگون زر سفيد دهد

کنون که آب طراوت به سرو و بيد نماند

کجاست ساقي گلچهره تا نبيد دهد

سليم دل نگذاري به رنگ و بوي بهار

که گل به باغ نشان از حناي عيد دهد

***

لاله و گل چهره از شرم تو رنگين کرده اند

يوسفي، بهر همين نام تو گرگين کرده اند

نه همين نقش ترا در چشم من جا داده اند

در همه چشمي ترا چون خواب شيرين کرده اند

باخبر باش از زبان خود، که دانايان راز

از خموشي حلقه در گوش سخن چين کرده اند

ناخدايان تا که را در آب مي رانند باز

کز سفينه بادپاي موج را زين کرده اند

از بتان هند بر تحقيق بردم ره سليم

اين سياهان سرمه در چشم خدابين کرده اند

***

فلک انجام کاروبار ما داند چه خواهد شد

اگر دانه نداند، آسيا داند چه خواهد شد

خزاني هست در دنبال هر فصل بهاري را

درين گلشن همين برگ حنا داند چه خواهد شد

دلم را جز پريشاني نصيبي نيست در عالم

به اين طالع، گرفتم کيميا داند، چه خواهد شد

چنين کز روي بي مهري و بي پروايي اي بدخو

تو حالم را نمي داني، خدا داند چه خواهد شد

تغافل مي کند بر من سليم از ذوق مي ميرم

اگر چشمش نگاه آشنا داند چه خواهد شد

***

روز بي معشوق و شب بي جام گلگون مي رود

مي رود عمر سبک خيز و ببين چون مي رود

از ملاقات سرشکم عمرها رفت و هنوز

چون گلوي صيد بسمل ز آستين خون مي رود

در بيابان جنون از بس که گرم جستجوست

خار مي سوزد اگر در پاي مجنون مي رود

برنمي تابد تن روشندلان بار لباس

از نمد آيينه ام چون آب بيرون مي رود

قطعه اي از خاک يونان است پاي خم سليم

طفل اگر آيد به درس اينجا، فلاطون مي رود

***

يک تن به جهان خاطر وارسته ندارد

عيسي نتوان گفت دل خسته ندارد

صد کوزه اگر چرخ فسون ساز بسازد

چون کوزه ي دولاب، يکي دسته ندارد

زاهد به سر راهگذر توبه فروش است

اما به دکان توبه ي نشکسته ندارد

تا شعله در آن غمکده با برق شريک است

يک مرغ چمن، خانه ي دربسته ندارد

اي دوست به جان تو که ديوان سليما

چون قد تو يک مصرع برجسته ندارد

***

ياد ايامي که بلبل چون من محزون نبود

همچو قمري، گفتگوي من به يک مضمون نبود

از شراب کهنه شد آخر علاج درد ما

حکمت خم گر نمي شد، کار افلاطون نبود

شاهدان باغ را معشوق ما رونق شکست

سرو را ديديم، همچون قد او موزون نبود

آبله دارد ز نقش پاي من روي زمين

اين قدر آوارگي در طالع مجنون نبود

داد اگر جامي به دستم ساقي دوران سليم

چون گرفتم جام را بر لب، درو جز خون نبود

***

لب تو ساغر مي را نمک به کار کند

رخ تو آينه را چشم اشکبار کند

گرفتم آنکه دهد وعده شاهد اميد

دماغ کو که کسي صرف انتظار کند

تهي ز شيوه ي کم فطرتي چو کاري نيست

به حيرتم که کسي در جهان چه کار کند

بساط عرش به کوي تو گر شود در کار

زمانه خانه ي او بر خروس بار کند

فضاي گلشن هندوستان گلستاني ست

که نخل موم چو عنبر درو بهار کند

کسي که سوخت چو پروانه ام سليم، چه سود

که همچو شمع مرا گريه بر مزار کند

***

چو مي فروش به مينا شراب ناب کند

اشاره اي ز تنک ظرفي شراب کند

بهار رفت، چه شد جام مي که مي خواهد

شراب از پي گل، پاي در رکاب کند

هلاک مشرب صياد دام بر دوشم

که جاي گل ز چمن بلبل انتخاب کند

در آفتاب مرا سوخت انتظار کسي

که شب به سايه ي گل، سير ماهتاب کند

شعار دور فلک از سليم اگر پرسي

چو آفتاب به انگشت خود حساب کند

***

هر که دلتنگ است کي در عشق چون من مي شود

کز دلم تا بگذرد پيکان چو سوزن مي شود

بسته راه روشني بر کلبه ي تاريک ما

گر سراسر چون کبوترخانه، روزن مي شود

در شکستم مصلحت ها هست، ورنه در جهان

هر کجا فتحي ست چون شمشير از من مي شود

مشرب پروانه دارم در طريق دوستي

شاد مي گردم چراغ هرکه روشن مي شود

عشق در هرجا که رسم چرب نرمي عام کرد

سنگ بر اندام مينا موم روغن مي شود

گوشه ي چشمي اگر باشد ازو، در زير تيغ

عاشقان را پوست بر اندام، جوشن مي شود

مدعا از اعتبار سرمه مي داني که چيست

يعني از حسن سياهان، چشم روشن مي شود

خستگان از بس که مي ميرند در زندان عشق

هر زمان در کوچه ي زنجير، شيون مي شود

اختر اهل سخن، شمع ره آوارگي ست

سنگ موزون بيشتر سنگ فلاخن مي شود

اين بود گر آتش گل، هفته ي ديگر سليم

گلشن از خاکستر مرغان چو گلخن مي شود

***

چو حسن پرده گشا از پي نظاره شود

ظهور صورت شيرين ز سنگ خاره شود

ز گريه هر نفس اي آفتاب بي تو مرا

چو صبح، چاک گريبان پر از ستاره شود

مرا به حلقه ي زنار، ننگ او افکند

که تار سبحه ي زاهد هزار پاره شود!

ز بس که در پي هر کار من پشيماني ست

تمام عمر مرا صرف استخاره شود

درين محيط، سليم از خطر کناره مکن

که همچو موج خطر از تو برکناره شود

***

کار من خراب ندانم کجا رسد

موجي اگر به کلبه ام از بوريا رسد

دور فلک به کام حريفان ديگر است

نوبت به ما عجب که درين آسيا رسد

صد حرف مي زنيم به آن بي وفا، ولي

هرگز چنان نشد که به يک حرف وارسد

يابد مگر به باديه زاغ استخوان ما

جايي نمرده ايم که آنجا هما رسد

قمري کجا و نغمه ي آزادگان؟ کجاست

طوقي که همچو سرمه به فرياد ما رسد

از عشق در قلمرو دل خرمي نماند

سوزد به هر کجا نفس اژدها رسد

خورشيد را سليم در آن کوچه راه نيست

آنجا چگونه اين دل بي دست و پا رسد

***

فلک دايم به قصد مردم وارسته مي گردد

چو صيادي که در دنبال صيد خسته مي گردد

درين گلشن مرا بر ساده لوحي خنده مي آيد

که دارد مشت خاري وز پي گلدسته مي گردد

ز بي تابي سوي مقصود نتواند کسي ره برد

پي اسباب خانه، دزد ازان آهسته مي گردد

ز حرف او زبان من مددکار سخن چين است

چو آن نخلي که شاخ او تبر را دسته مي گردد

ز چشم خوبرويان، اي غزال مشکبو دايم

به دنبال تو صد صياد ترکش بسته مي گردد

سليم آن بي وفا زان چشم مي پوشد ز حال من

که چشم هرکه بر اين خسته افتد، خسته مي گردد

***

مشکل که ياد ما به قدح نوشي آورد

دوري ست نشأه اي که فراموشي آورد

رازي ست راز عشق که با هم دو گوش را

همچون کمان حلقه به سرگوشي آورد

از ناله در خمار به تنگ آمدم، کجاست

يک سرمه دان شراب که خاموشي آورد

تا هوش هست در سر من، گريه مي کنم

کو يک دو جام باده که بيهوشي آورد

يک حرف نشنوي زمن و غير سوي خويش

گوش ترا گرفته به سرگوشي آورد

بر ياد ما پياله بنوشيد همدمان

اما نه آن قدر که فراموشي آورد

تجريد را ز دست برآيد مگر سليم

کآيينه را برون ز نمدپوشي آورد

***

بهار رفته ز بس دلپذير مي آيد

ز بيضه مرغ چمن در صفير مي آيد

نسيم شاخ شکوفه پياله نوشان را

چو تحفه اي ست که از سوي پير مي آيد

ز بس که بيخته آيد نسيم ابر بهار

گمان بري که مگر از حرير مي آيد

نشاط سيل زند شانه از دم ماهي

به زلف موج که عيد غدير مي آيد

قدح به خم زن و زود اي حريف بر سرکش

که مي ز شيشه به پيمانه دير مي آيد

شراب خوردن آن طفل، تهمت پاک است

هنوز از شکرش بوي شير مي آيد

ز بس به باغ، سليم از ملال دلگيرم

به چشم، شاخ گلم همچو تير مي آيد

***

کجاست عشق که آتش فروز آه شود

مرا به چشمه ي تحقيق، خضر راه شود

هلاک مشرب آنم که پاره ي نمدي

اگر ز خرقه زياد آيدش، کلاه شود

دهد به خلوت دل وعده ي وصال مرا

هزار حيف، کسي نيست تا گواه شود!

به رنگ اخگر کشمير، روي خود را چند

کنيم زآتش مي سرخ و او سياه شود

ز خاک بر سر خود ريختن چو چاه کنان

اسير عشق به هرجا نشست، چاه شود

ز بس رجوع خلايق، سليم نزديک است

که راه خانه ي درويش، شاهراه شود

***

خودپرستند بتان، خيل خدا نشناسند

بر دل خسته ي مرهم طلبان الماسند

بود آلوده تن اهل ريا چون ماهي

غوطه زن گرچه به دريا همه از وسواسند

چيست در قيد فلک حال خلايق، داني؟

مور چندي که گرفتار طلسم طاسند

راحتي نيست چه در مرگ و چه در هستي ما

کفن و جامه همه از سر يک کرباسند

سوي ايران نتوانم روم از هند، سليم

تيره بختان همه جا در گرو افلاسند

***

باده در جام خمار من دلگير کنيد

شوق پروانه ام، از شعله مرا سير کنيد

باده در وقت سحر لذت ديگر دارد

صبح را از مي صافي شکر و شير کنيد

ما اسيران وفا را سر آزادي نيست

حلقه در گوش من از حلقه ي زنجير کنيد

نوغزالان همه از ديده ي من مي گذرند

بنشينيد درين خانه و نخجير کنيد

جنگويان، چو سليمم به جفا خو شده است

مي کشد شوق مرا، دست به شمشير کنيد

***

بازم از ابر قدح برقي به خرمن ريختند

آتش را از شراب نساب روغن ريختند

کي بود در سوختن سبقت به من خاشاک را؟

رنگ آتشخانه از خاکستر من ريختند

تا گذشتي از چمن دامن کشان چون آفتاب

لاله و گل، رنگ و بوي خود ز دامن ريختند

در بهشت آتش نباشد، بهر بزمش عاشقان

موم دل بگداختند و شمع روشن ريختند

از تماشاي رخش برخاست دود از دل سليم

آتشي در خانه ام از راه روزن ريختند

***

خرم آن روزي که ياري جانب ياري رود

گل شود بر سر شکفته چون به پا خاري رود

شغل عشقي نيست تا دل را کنم مشغول آن

کو جنوني تا سر ما بر سر کاري رود

کارها را سهل نشماري که فوت دولت است

ملک اگر از دست جم بيرون نگين واري رود

در قفاي سايه ي ابر بهاري مي رويم

هرکه را بيني، به دنبال هواداري رود

غم مخور، فکر سخن کن، عقل اگر داري سليم

مشتري کم نيست چون يوسف به بازاري رود

***

رشکم ز گفتگوي تو خاموش مي کند

نامت نمي برم که دلم گوش مي کند

آيينه را وصال تو خوش روي داده است

عشرت هميشه رند نمدپوش مي کند

بال هما به شهپر مصرع نمي رسد

دولت ازان طلب که سخن گوش مي کند

صورت نبست در دل ما کينه ي کسي

آيينه هرچه ديد، فراموش مي کند

خواهد سليم چيد گلي از وصال او

خميازه سخت خدمت آغوش مي کند

***

ساقي دلگشاي ما آمد

رفت و بر مدعاي ما آمد

جلوه گر گشت ختر رز باز

کهنه ي باصفاي ما آمد

شيشه ي باده ديد ابر بهار

تا چمن در قفاي ما آمد

بيخودي آورد نسيم چمن

فصل گل هم براي ما آمد

شيشه اي هرکجا شکست، به گوش

مي کشان را صداي ما آمد

گر نسيمي به مجلس مستان

رفت، آواز پاي ما آمد

دل ما در بغل شکست سليم

سنگ عشقي سزاي ما آمد

***

از نکهت تو باده ره هوش مي زند

گل را حديث روي تو بر گوش مي زند

در آه و ناله مصلحت خويش ديده ايم

از پختگي ست گر مي ما جوش مي زند

مغرور صبر خويش مشو در جفاي دوست

انگشت، عشق بر لب خاموش مي زند

چندان که همچو دف ز جهان ناله مي کنم

سيلي همان مرا به بناگوش مي زند

زاهد چو حرف توبه به من مي زند سليم

هر دم سبوي باده به من دوش مي زند

***

دل به تدبير رهايي چو به سويم بيند

چون گره، بسته ي صد سلسله مويم بيند

صاف سرچشمه ي حيوان، تهي از دردي نيست

خضر کو تا مي يکدست سبويم بيند

آنکه منعم کند از باده ي گلگون دايم

نتواند ز حسد رنگ به رويم بيند!

چون روم از سر کوي تو، به من هرکه رسد

گره گريه ي پنهان ز گلويم بيند

خضر آن گه شود از همتم آگه که سليم

مرده از تشنه لبي بر لب جويم بيند

***

نه همين نازش مرا منع از رخ او مي کند

هر گره در زلف، کار چين ابرو مي کند

بي دماغي کرده است از بس که حالم را خراب

حيرتي دارم که گل را چون کسي بو مي کند؟

چون گل رعنا رخش با لاله هرجا چهره شد

رنگ روي زرد من هم، پشتي او مي کند

در تمام عمر سازد جمع، برگ سوختن

زندگاني اين چنين بايد که هندو مي کند

خنده ي مستانه حد کيست در باغ جهان؟

محتسب اينجا دهان غنچه را بو مي کند

مرد، مي بايد که پا محکم کند اينجا سليم

شير ديبا را نهيب عشق، آهو مي کند

***

مشاطه خم گيسوي جانانه نسازد

از پنجه ي خورشيد اگر شانه نسازد

روشن نشود دلبري شمع، کسي را

تا سرمه ز خاکستر پروانه نسازد

با مستي يک هفته، بگوييد چمن را

کز لاله و گل اين همه پيمانه نسازد

دلگير شود شمع چو در خلوت فانوس

از موم بجز صورت پروانه نسازد

عشقم به خرابات کشيد از در کعبه

رسوايي مجنون به سيه خانه نسازد

سيلاب سرشکي که سليم از مژه ريزد

مشکل که جهان را همه ويرانه نسازد

***

ز دست رفت دل و در پي شراب افتاد

افغان که مهر سليمان ز کف در آب افتاد

به وعده کار فتاده ست عاشقان ترا

گذار قافله ي تشنه بر سراب افتاد

گذشت هجر به من، تا وصال او چه کند

چراغ صبحم و کارم به آفتاب افتاد

رخ تو از عرق شرم مي برد هوشم

لطيف تر بود آن گل که در گلاب افتاد

سليم، هند جگرخوار خورد خون مرا

چه روز بود که راهم به اين خراب افتاد

***

غبار خط نوخيزت ز سوي مشک مي آيد

نسيم کوچه ي زلفت ز روي مشک مي آيد

عرق نوعي معطر مي چکد از حلقه ي زلفت

که پنداري مگر از شست و شوي مشک مي آيد

به ياد خط و خال او ز دل بيرون رود هوشم

به محفل در ميان چون گفتگوي مشک مي آيد

به وصل نسيه جان دادن، صلاح سينه ريشان است

که از سوداي نقدا نقد بوي مشک مي آيد

سليم از هر کجا عطار گلشن بار مي بندد

به چين زلف او در جستجوي مشک مي آيد

***

فغان کز دير، زاهد سبحه را بگسسته مي آرد

ز کوي مي فروشان توبه را بشکسته مي آرد

غم خانه چرا داري که گر غارتگرت عشق است

ترا با خانه چون مرغ قفس، در بسته مي آرد

براي سود و سودا رو به آتشخانه ي دل کن

که هرکس مشت خاري مي برد، گلدسته مي آرد

روان کن زر براي مي، که زر آن سرخ عيار است

که تا رفته، سبو را دست و گردن بسته مي آرد!

سپند اي شاخ گل، حسن ترا در کار اگر باشد

ز آتش شوق ما پيش تواش برجسته مي آرد

سليم ايام را در عيب پوشي نيست تقصيري

براي هرکه کوتاه است، کفش جسته مي آرد

***

هرکه شوق طاير وصل تو صيادش کند

غير عنقا هرچه در دام آيد، آزادش کند

غير تيشه حربه اي خسرو نمي گيرد به دست

اندکي مانده که شيرين همچو فرهادش کند

روزگارم قدر نشناسد ز ناداني، که طفل

گنج نامه گر بيابد، کاغذ بادش کند

مرغ ما را تاب بي پروايي صياد نيست

کاشکي بر گرد سر گردانده آزادش کند

از فراموشان زير خاک بودن مشکل است

وقت آن کس خوش که چون ميرد، کسي يادش کند

هرکه بيمار غم عشق بتان باشد سليم

بر سر بالين اجل بنشيند و يادش کند

***

لاله اي هرجا که بيند، داغ ما روشن شود

همچو چشم آشنا کز آشنا روشن شود

انتظار سوختن بي طاقتان را مشکل است

مي کشد پروانه خود را شمع تا روشن شود

از قفاي خضر، هرگز يک قدم کي مي رود

راهرو را گر سواد نقش پا روشن شود

از طواف کعبه و بتخانه فيضي رو نداد

تا چراغ تيره بختان از کجا روشن شود

نيست ممکن کز غبار کلفت دوران سليم

اختر ما چون چراغ آسيا روشن شود

***

بر رخت راه نگاه از گلستان بيرون رود

شانه در زلف تو از موي ميان بيرون رود

مي روي از باغ و گل ها را پريشان مي کني

چون عزيزي کز ميان دوستان بيرون رود

چون بسوزم، هر نفس خاکسترم از شوق گل

بي نسيمي همچو دود از آشيان بيرون رود

گر گل از بلبل حجابي مي کند باور مکن

باش چندان کز گلستان باغبان بيرون رود

نه همين تنها ره کنعان زليخا بسته است

مي برد غيرت به هر سو کاروان بيرون رود

بس که دارم يار دور افتاده اي در هر ديار

مي روم از خود، به هر سو کاروان بيرون رود

ذوق مستي آن کسي دارد که چون بلبل سليم

در بهار آيد به باغ و در خزان بيرون رود

***

کرده ام در گوشه ي ايران قناعت کار خود

بس بود هندوستانم سايه ي ديوار خود

همچو بال مرغ بسمل مضطرب گردد، اگر

افکند موم دلم مطرب به موسيقار خود

شوق مستي در درون خم مرا جا داده است

هرکه را بيني، فلاطوني بود در کار خود

گر نسيمي عزم رفتن مي کند، من همرهم

زين گلستان بسته ام همچون شکوفه، بار خود

اين غزل در هند و مطلع را در ايران گفته ام

منفعل دارد سليم ايامم از گفتار خود

***

خنده ي شوخ تو فرصت به تغافل ندهد

زلف در بردن دل صرفه به کاکل ندهد

هر کجا زلف پريشان تو باشد، چه عجب

باغبان گر به چمن آب به سنبل ندهد

وصل خوبان به دو پيمانه ي مي موقوف است

باغبان تا نشود مست، به کس گل ندهد

عشق را فايده اي نيست ز جمعيت حسن

زر گل، سود پريشاني بلبل ندهد

رزق هرچند که خود مي رسد، آن به که کسي

پشت چون سايه به ديوار توکل ندهد

نيست سامان جهان قابل اظهار سليم

کاشکي اين همه گل عرض تجمل ندهد

***

صبرم از درد تو تکليف مداوا مي کند

از سر زلف تو دل را چون گره وا مي کند

همچو فرهادي نخواهي يافت اي شيرين، ولي

چون تويي را او ز سنگ خاره پيدا مي کند

هر نفس در صحبت احباب، عيد ديگر است

موج ازان هردم بغل گيري به دريا مي کند

زين طرف عجز و نياز و زان طرف دشنام و ناز

در ميان ما و او قاصد تماشا مي کند!

مي شمارد داغ هاي سينه ام را آسمان

شيشه ي ساعت حساب ريگ صحرا مي کند

پوست بيش از خرقه دارد بخيه در اندام من

تيغ مژگان با اسيران تو اينها مي کند

در سماع آيم ز ذوق رقص او من هم سليم

گردبادي تا به صحرا دست بالا مي کند

***

دل بي لبت شکفته به ساغر نمي شود

کاري ست اين که بي تو ميسر نمي شود

ما عاجزان به عشق تو پيوند چون کنيم؟

دندان مور، قبضه ي خنجر نمي شود

در کارها به صورت و معني تفاوت است

آيينه همچو سد سکندر نمي شود

پاي ادب دراز به اندازه مي کنيم

از ما کسي چو آب گهر تر نمي شود

دل مي برد پيام، به قاصد چه حاجت است

پرواز کبک همچو کبوتر نمي شود

هرگز کسي سليم مربي خود نشد

تقصير قطره نيست که گوهر نمي شود

***

نهال ما که چو ني پر ز بند مي رويد

ازو چو غنچه دل مستمند مي رويد

چنان ز عشق به دل داغ سوختن بردم

که بعد مرگ ز خاکم سپند مي رويد

ز آرزوي سر زلف او من آن صيدم

که هر کجا که نهم پا، کمند مي رويد

نصيب من دم آبي نشد ز همت من

چو سبزه اي که ز جاي بلند مي رويد

به هر چمن که گشايد سليم زخم نهان

ز شاخ، غنچه ي او هرزه خند مي رويد

***

دگر عشق بر جان غم پرورم زد

چو پروانه آتش به بال و پرم زد

جهان تيره گرديد، گويا ز غفلت

صبا پشت پايي به خاکسترم زد

چو گل گشت دستارم آشفته بر سر

ز بس بي رخ او جنون بر سرم زد

من آن بلبل عاجز ناتوانم

که سوسن درين باغ با خنجرم زد

دل و دين و هوش مرا کرد پامال

سليم آن سواري که بر لشکرم زد

***

کرشمه ي تو اگر دست از شراب کشد

ز باده، دست و دهن را سبو به آب کشد

تو چون پياده روي، شاخ گل عنان گيرد

وگر سوار شوي، ماه نو رکاب شود

به بزم حسن، رخ او کنايه ي خوبي

به ماه گويد و بر گوش آفتاب کشد

خوش آن حريف که همچون حباب مي دايم

به باده دامن آلوده را به آب کشد

سليم رو به خرابات کن ز راه حرم

چه لازم است کسي اين همه عذاب کشد

***

آيينه از خيال رخش آفتاب شد

جام تهي ز ياد لبش پر شراب شد

ساقي به دست او برسان زود باده را

کز حسرت لبش دل پيمانه آب شد

در باغ بي لب تو کشيدم ز سينه آه

بر شاخ، غنچه چون دل بلبل کباب شد

با چشم تر به ياد تو رفتيم ازين جهان

چون طفل خردسال که گريان به خواب شد

بي طاقتي به کار محبت مکن سليم

سيماب، کشته از سبب اضطراب شد

***

بعد ازين از باغ در گلخن وطن خواهيم کرد

ترک همچشمي مرغان چمن خواهيم کرد

ما اسيران محبت وارث يکديگريم

با فلک دعوي خون کوهکن خواهيم کرد

اين زمان خود مصلحت را در خموشي ديده ايم

کار هرگه با سخن افتد، سخن خواهيم کرد

خارخار نااميدي چند روزي مشکل است

همچو ماهي، خو به خار پيرهن خواهيم کرد

ما حريف اين همه هنگامه سازي نيستيم

مژده ياران را که ترک انجمن خواهيم کرد

مي کشد از هند، خاطر جانب ايران سليم

همچو عنقا چند در غربت وطن خواهيم کرد؟

***

بس که بر من چشم او افسون سودا مي دمد

جاي ناخن، حلقه ي زنجيرم از پا مي دمد

هرکه را داغي به دل ديدم، ز حسرت سوختم

هوش از من مي برد اين گل ز هرجا مي دمد

هيچ کس از کار من در راه عشق آگاه نيست

گل اگر بر دست گيرم، خارم از پا مي دمد

بس که خار حسرتم بي روي او در دل شکست

همچو گلبن، جاي مو، خارم ز اعضا مي دمد

جنس سودايي که ما داريم از معموره نيست

اين گل خودروي از دامان صحرا مي دمد

عشق نگذارد که تأثيري شود ظاهر سليم

اين همه افسون که بر يوسف زليخا مي دمد

***

گل از هواي تو در رنگ و بو نمي گنجد

ز شوق لعل تو مي در سبو نمي گنجد

چو مو ضعيف شدم در هواي صحبت تو

ولي ميان تو و غير، مو نمي گنجد

در آشنايي دل ها چه باعثي بايد

که در ميان دو آيينه رو نمي گنجد

فزون ز طاقت منصور بود مستي عشق

شکوه سيل بهاري به جو نمي گنجد

سليم زحمت بيهوده مي کشند احباب

به زخم سينه ي تنگم رفو نمي گنجد

***

از بزم مي چو آن قد رعنا بلند شد

آتش چو شمع از سر مينا بلند شد

از بس به سينه ي آه شکستم ز بيم او

دودم چو مجمر از همه اعضا بلند شد

پهلو به بستري که نهادم، ز سوز دل

آه و فغان ز صورت ديبا بلند شد

ديوانگان او چو خس و خار مي دوند

تا دست گردباد ز صحرا بلند شد

هرجا حديث ما رود، او نيز داخل است

نام فلک ز دشمني ما بلند شد

آه و فغان من به فلک شعله زد سليم

بگريز اي حريف که غوغا بلند شد

***

چون گل ز پاره ي دلم اسباب داده اند

چون لاله ز آتش جگرم آب داده اند

خواهد بهانه از پي خون ريختن، مگر

تيغ ترا ز ديده ي من آب داده اند؟

زحمت مکش که کس نتواند به جور کشت

ما را که سخت جاني سيماب داده اند

قطع نظر ز طاعت حق، سجده کردني ست

اين طاق ابرويي که به محراب داده اند

خال تو همچو حلقه ي زلف تو دلرباست

اين دانه را ز چشمه ي دام آب داده اند

بيهوده نيست روي به صحرا اگر نهند

ديوانگان که خانه به سيلاب داده اند

ساحل غبار بود ز خاطر سليم رفت

تا راه ما به حلقه ي گرداب داده اند

***

گلستان را سرو نوخيز قدش آباد کرد

فتنه را شاگردي مژگان او استاد کرد

بس که مرغان چمن از دام او ترسيده اند

سرو را قمري خيال سايه ي صياد کرد

جاي ماتم نيست چون روز شهادت مي رسد

عيد قربان است، مي بايد مبارکباد کرد

مي کنم چندان که فکر آشنايان وطن

نيست در يادم کسي کو را توانم ياد کرد

از خس و خاري که بلبل را ز گل در دل شکست

آشياني مي تواند بهر خود آباد کرد

بر ورق صد صورت شيرين کشم هردم سليم

عشق در دستم قلم را تيشه ي فرهاد کرد

***

زلفت ز من حزين گريزد

اين خوشه ز خوشه چين گريزد

در دست تو گل ز شرم رويت

وقت است در آستين گريزد

تير تو ز صحبت دل ما

با موزه ي آهنين گريزد

از آفت برق، دانه ي ما

چون مور سوي زمين گريزد

تا کي ز جهان چو برق جستن؟

بيدرد! کسي چنين گريزد؟

از باده سليم چون کشم دست؟

کي مور ز انگبين گريزد؟

***

ز مرگم گر غبار غم که در دل بود، برخيزد

چو شمع کشته از لوح مزارم دود برخيزد

ز شوق او پس از مردن به خاک آرام مي گيرم

که رهرو چون ز رنج ره دمي آسود، برخيزد

به گلخن با همه ديوانگي، آيم به تمکيني

که خاکستر به تعظيمم ز جا چون دود برخيزد

رسد چون چشم زخمي از جهان، غمگين نبايد شد

ز افتادن چه غم، گر کس تواند زود برخيزد

اگر از شعله ي جوعش تمام شهر درگيرد

ز يک خانه عجب کز بيم صوفي دود برخيزد

سليم افتاده کار من به مغروري که در محفل

ز خواب ناز با آواز چنگ و عود برخيزد

***

بي نيازي عارفان را کارسازي مي کند

سرو از آزادي خود سرفرازي مي کند

مي گزد انگشت از ضعف وجود من هلال

شعله ي مهر و محبت جانگدازي مي کند

دوست گر از لطف خواهد بخيه بر زخمم زند

تار زلفش کوتهي با آن درازي مي کند

گرم آتشبازي ام چون ديد در طفلي پدر

گفت اين بدبخت، مشق عشقبازي مي کند

مي زنم بر سينه سنگ از عشق او دايم سليم

اين چنين ديوانه خود را دلنوازي مي کند

***

از فروغ چهره، گلخن را چو گلشن مي کند

از نگاه گرم، شمع کشته روشن مي کند

گر به دامانم غباري نيست از خاک رهش

اين همه گرمي چرا اشکم به دامن مي کند

حسن او از گريه ي من دارد اين رونق، که آب

در چراغ لاله و گل، کار روغن مي کند

از خزان گل غافل افتاده ست، چون ابر بهار

من برو مي گريم و او خنده بر من مي کند

شيشه ام از بس که با سنگ است سرگرم نياز

سجده پنداري به پيش بت برهمن مي کند

نيست جز آهستگي با تيزمغزان چاره اي

رشته ي هموار، جا در چشم سوزن مي کند

دشمن خود را نمي خواهيم سرگردان سليم

شيشه ي ما گريه بر سنگ فلاخن مي کند

***

سرشک شوق تو آبي به جوي ما آورد

غبار کوي تو رنگي به روي ما آورد

جهان سفله اگر داد جرعه ي آبي

همان نفس چو مي آن را به روي ما آورد

رسيد لشکر خط، عاشقان ز جا رفتند

جهان ترا به سر گفتگوي ما آورد

به مي فروش بگوييد رحم خوش چيزي ست

خمار، رعشه به دست سبوي ما آورد

سليم قطره ي آبي نمي توان خوردن

چه دست بود که غم بر گلوي ما آورد

***

با عشق، کي مراتب اميد شد بلند؟

گرديد سايه پست، چو خورشيد شد بلند

دارد سري به سينه ي مجروح عاشقان

هرجا که ناخني چو مه عيد شد بلند

موج شراب، دام تذرو سعادت است

از فيض جام، پايه ي جمشيد شد بلند

تعجيل آفت است، که هم بيشتر نماند

سرو چمن که ديرتر از بيد شد بلند

ايام مي دهد به شهان، هرچه مي دهد

دست تو اي گدا به چه اميد شد بلند؟

انگشت اگر کسي به لب جام زد سليم

شور و فغان ز تربت جمشيد شد بلند

***

دلم آن زلف سيه برد و تغافل دارد

که سر زلف ندارد، خم کاکل دارد

از سر شوق رود تا پي آن طرف کلاه

غنچه دامن به ميان از پر بلبل دارد

صبح شد، مست من از خواب صبوحي برخيز!

که صبا آمده و رقعه اي از گل دارد

مشکلي نيست که از عشق تو آسان نشود

در ره شوق تو سيلاب فنا پل دارد

مرد دنيا که خورد باده، ترقي نکند

سنگ در آب، همه رو به تنزل دارد

بي نياز از کرم اهل جهانيم سليم

نيست محتاج کسي، هرکه توکل دارد

***

دود از جگرم زمزمه ي چنگ برآورد

اين نغمه ندانم به چه آهنگ برآورد

آخر هوس خنده ي بيهوده درين باغ

چون غنچه ام از ذوق دل تنگ برآورد

پروانه ام و بايدم از قسمت ناياب

آتش ز پي سوختن از سنگ برآورد

رحمي که ز شوق مي وصل تو چو نرگس

در دست مرا جام تهي زنگ برآورد

يک گل چو سليم از چمن وصل تو چيدم

چون دست حنا بسته کفم رنگ برآورد

***

در چمنم شمشاد من گر شانه بر کاکل زند

باد از هر سو که آيد طعنه بر سنبل زند

مهرباني هاي گل را بين که وقت بيخودي

هردم از شبنم گلابي بر رخ بلبل زند

در طريق عشقبازي از کسي کم نيستم

موج سيلاب غمم پهلو به طاق پل زند

شور سودا در سرش افزون شد از بوي بهار

باغبان خوب است بلبل را به چوب گل زند

کرد تسخير خراسان و عراق از ساحري

خيمه مي خواهد سليم اکنون سوي کابل زند

***

قلم من که سخن با ورق دل دارد

همچو خورشيد بسي صفحه ي باطل دارد

بود از شوق خرابات و حرم هر بيتم

ليلي عشوه طرازي که دو محمل دارد!

گر به تعمير نشد حاجت اين دير خراب

خم مي پاي چو طاووس چه در گل دارد؟

چند خميازه دهد ساغر ما را چون گل

آخر از شيشه بپرسيد چه در دل دارد

باده ي عيش تمنا مکن از جام هلال

شيشه ي سبز فلک، زهر هلاهل دارد

اين که هردم به سر خرمن ما مي تازد

کيست کز برق بپرسد که چه حاصل دارد

نرود از سر راه تو چو گل، پنداري

ريشه از جوهر خود آينه در گل دارد

چه غم از آفت چشم بد اختر، که سليم

داغ تعويذ خود از زخم، حمايل دارد

***

مي کشان در انجمن چون حرف لعل او زنند

شيشه و پيمانه از مستي به هم پهلو زنند!

پادشاه خوبرويان است، چندان دور نيست

سرو [و] شمشاد چمن گر پيش او زانو زنند

نوک مژگاني درون چشمشان نشکسته است

گلرخان از بي غمي زان تير بر آهو زنند

جور خود را بر ضعيفان آزمايد روزگار

تيغ را دايم براي امتحان بر مو زنند

چشم بر اصلاح غمخواران سليم از ابلهي ست

زخم نتوان زد به خود، گر بخيه را نيکو زنند

***

به هر چمن که دلم با فغان درون آيد

ز داغ لاله ي او تا به حشر خون آيد

به شوق ديدن من سر به کوه و دشت نهد

ز هر ديار که ديوانه اي برون آيد

نمي شود به فسون رام با کسي اين مار

مرا به دست، سر زلف يار چون آيد؟

نظر به جانب گل بي رخ تو نگشايم

به ديده ام چو گل چشم اگر درون آيد

به فيض عشق بنازم که آفتاب سليم

به ديدنم همه صبح از پي شگون آيد

***

به بزم وصل، دل من ز جا نمي جنبد

سرم چو سرو به رقص است و پا نمي جنبد

دعاي ما به گلستان که مي برد امشب؟

نسيم خفته و باد صبا نمي جنبد

سخن بيار و به تحسين ما معامله کن

سر کسي به جهان، غير ما نمي جنبد!

چنان به جلوه سبکرو فتاده، نام خدا!

سمند عمر، که بند قبا نمي جنبد

سليم ز آمدنش دل همين نه مضطرب است

ببين ز رعشه ي شوقم کجا نمي جنبد

***

من اين دردي که دارم چاره اش آن سيمتن باشد

علاج ضعف بيماران دل، سيب ذقن باشد

چو هندو از براي سوختن عشاق مي ميرند

ره دوزخ مرا دلکش تر از راه چمن باشد

به معشوق کسي هرگز ندارم ذوق آميزش

به بلبل مي دهم گل را، اگر در دست من باشد

به خوبان آشکارا عيش کردن، مي کند داغم

به سرمه رشک من بيش از عبير پيرهن باشد

کسي حرفي نمي گويد کزان صد عيب ظاهر نيست

عجب در نامه ي راز خموشان گر سخن باشد

به يکتايي سليم امروز در آفاق مشهورم

چو من مرغ نواسازي کجا در هر چمن باشد؟

***

به عمر خضر تغافل ز بي نيازي کرد

چو شانه هرکه به آن زلف دستبازي کرد

نمي شود به ظرافت کسي حريف او را

توان چگونه به خورشيد تيغ بازي کرد؟

درين زمانه که کاري به مدعا نشود

دگر چه کار توان جز زمانه سازي کرد؟

ز سنگ حادثه در هم شکست اندامش

چو شيشه هرکه به ساغر زبان درازي کرد

سليم، قصه ي محمود و سومنات مخوان

که فتح بتکده ي دل، سليم غازي کرد

***

لبت چون غنچه دلتنگي ندارد

چو گل روي تو يکرنگي ندارد

به اهل کفر و ايمان سينه صافم

چو آب، آيينه ام زنگي ندارد

براي شيشه ي من هيچ کس نيست

که از دل، در بغل سنگي ندارد

سرود نوحه گر را جاي خالي ست

نواي مطرب آهنگي ندارد

ز خون ما نگردد تيغ رنگين

سليم از ما کسي رنگي ندارد

***

به دل هر چيز بيند عشق آتشخو بسوزاند

ز گرمي در تن بيمار اين تب، مو بسوزاند

به هندستان ز ما آيين ديگر در ميان آمد

شود عاشق چو خواهد خويش را هندو بسوزاند

رود سوي چمن گر باد دامان نقاب او

به ناف غنچه همچون نافه رنگ و بو بسوزاند

چو لاله هر گل ديباي بستر را بود داغي

ز بس سوزد دلم، هر جا نهم پهلو بسوزاند

ترا خود حسرت چشم سياهي نيست در خار

پلنگ اين داغ ها بگذار تا آهو بسوزاند

سليم اميد دوزخ داردم خوشدل، مگر طالع

پس از مرگم به کام خويش چون هندو بسوزاند

***

در عشق دلم را به جبين نقش وفا بود

بر سنگ زدم آينه را، عيب نما بود

عنقا که به من بر سر دعوي ست، نپرسيد

روزي که من آواره شدم، او به کجا بود

بر کعبه ي کوي تو نشد خضر دليلم

نقش قدم خويش، مرا قبله نما بود

هر سايه ي برگي به چمن نافه ي مشکي ست

بويي مگر از زلف تو همراه صبا بود؟

هر مرغ که از دام خود آزاد نموديم

معلوم شد آخر که همان مرغ هما بود

خون شد جگر من، که سليم از سر کويت

مي رفت و چو مژگان تو رويش به قفا بود

***

چو آهم گرم گردد، دوست از دشمن نمي داند

که آتش تند چون شد، آب از روغن نمي داند

ز شوق او دماغ پيرکنعان سوخت، پنداري

ره بيت الحزن را بوي پيراهن نمي داند

شکايت مي کنند از باغبان، از گل نمي نالند

زبان عندليبان را کسي چون من نمي داند

به حرف کس جدا از يکدگر هرگز نمي گردند

چو آن لب ها کسي رسم نمک خوردن نمي داند

سليم آهم به لب از رخنه هاي دل نمي آيد

غبار خانه ي ويران، ره روزن نمي داند

***

نماند باده و آن تندخو نمي آيد

بهار آمد و گل رفت و او نمي آيد

خمار همچو مني را شکستن آسان نيست

کجاست خم که ز دست سبو نمي آيد

چه سود جلوه ي خوبان، که از حجاب مرا

نظر بر آينه کردن ز رو نمي آيد

چو فاخته نکنم ياد ناله اي هرگز

که موج سرمه ز دل تا گلو نمي آيد

ز شوخ چشمي گل هاي اين چمن، بلبل

ز بس که تر شده، پرواز ازو نمي آيد

سليم مشکل اگر افتدم گذر به وطن

به سوي چشمه دگر آب جو نمي آيد

***

از خون خويش مي به اياغ تو مي کنند

گل ها شکفتگي به دماغ تو مي کنند

چون زلف عنبرين بتان، ماه و آفتاب

مشاطگي دود چراغ تو مي کنند

راضي نمي شوند به گل بلبلان مست

معلوم مي شود که سراغ تو مي کنند

رنگ قبول، سوختگي هاي عشق توست

تعريف حسن لاله به داغ تو مي کنند

ديوان خود به دست حريفان مده سليم

غافل مشو که غارت باغ تو مي کنند

***

گل ز رخسار تو رنگ و بو به دامن مي کشد

لاله از شوق تو همچون شمع گردن مي کشد

هرچه با دل کرده بودم، يافتم از عشق تو

انتقام سنگ را آتش ز آهن مي کشد

در شکست خويش با اين عاجزي دستم قوي ست

شيشه ي من سنگ از مشت فلاخن مي کشد

خامه ي نقاش را ماند چراغ کلبه ام

کز نشان دود بر ديوار، سوسن مي کشد

با حوادث بس که عادت کرده ام در خانه ام

انتظار سيل دايم چشم روزن مي کشد

اهل حکمت، چاره ي فاسد به افسد مي کنند

از کف پا خار بيرون نوک سوزن مي کشد

رفتنم را غير گر مانع شود از مهر نيست

از محبت کي کسي را خار دامن مي کشد

زاهدان را مي دهد جامي که هوش از سر برد

از کدوي خشک، پير دير روغن مي کشد

در پي آزار پاکان است از بس روزگار

جوهري چون رشته گوهر را به سوزن مي کشد

هرکه جامي خورد، من دارم خمارش را سليم

انتقام ديگران را چرخ از من مي کشد

***

آنکه چون گل غير جام لعل دورانش نداد

آب را جز در سفال آخر چو ريحانش نداد

هيچ کس چون موج، خندان سير اين دريا نکرد

کاين محيط از فتنه آخر سر به طوفانش نداد

سوختم بر حال آن ديوانه کز شور جنون

رفت بر صحرا، جهان ره در بيابانش نداد

عيش اين گلشن مپرس از گل، که تعجيل خزان

فرصت يک آب خوردن در گلستانش نداد

غنچه ي ما تربيت از باغبان کم ديده است

جز در آتش آب هرگز همچو پيکانش نداد

کار ما بر مدعا زين سفله کي گردد سليم؟

داشت هر کس آبرويي، اين جهان نانش نداد

***

ياد روي او کتانم را لباس ماه کرد

عشق او آيينه ام را روشناس آه کرد

تا به ساعد سوده گشت از بس به دل ناخن زدم

از تو دستم را فلک آخر چنين کوتاه کرد

تخته ي تعليم لغزيدن ز نعلينش دهد

خضر هرکس را که در عشق تو رو بر راه کرد

راهزن خضر است اگر توفيق همراهي کند

در طريق عشق ما را غافلي آگاه کرد

غير خود کس را نصيب از ذوق تنهايي نداد

آنکه با من در محبت سايه را همراه کرد

کس نکرد اوقات صرف مي پرستي چون سليم

هرچه کرد اين پير دير، اين بنده ي درگاه کرد

***

اسير عشق از کف ساغر خوناب نگذارد

بميرد تشنه و چون موج لب بر آب نگذارد

بتي شد رهزن دينم که چون در ترکتاز آيد

به کعبه غارت ابروي او محراب نگذارد

به تقريبي برآمد هرکه در هندوستان افتاد

خدا کشتي ما را هم درين گرداب نگذارد

درين گلشن ز بس خدمت زخدمتکار مي خواهند

بنفشه باغبان را چون مگس در خواب نگذارد

سليم از موج اشک خود خطر چون خاروخس دارم

چه شد برقي که ما را در ره سيلاب نگذارد

***

اهل عالم که ز اقبال هما مي گويند

از کسي هرچه نديدند، چرا مي گويند

آن کساني که به رسوايي ما طعنه زنند

خبر از عشق ندارند چها مي گويند

بس کن از ناله که در قافله ي خاموشان

اين چنين طايفه را هرزه درا مي گويند

پادشاهان ز کسي باج نگيرند که خلق

هرکه چيزي ز کسي خواست، گدا مي گويند

سنگ بر شيشه ي ما چند زني، عيبي نيست

که بپرسيم که اين را چه ادا مي گويند؟

عاشقان يک دو قدم رفتن و برگشتن را

در ره کوي تو، خميازه ي پا مي گويند!

بت پرستان ز کمالي که تو داري در حسن

چون ببينند ترا، نام خدا مي گويند

مي روي مست تغافل ز سر خاک سليم

خاکساران تو اي دوست، دعا مي گويند

***

نه جا در باغ و بستاني، نه ره در گلشني دارند

بنازم خرقه پوشان را که پرگل دامني دارند

به درد عشق غمخواري ندارم، خرم آن جمعي

که گر خاري رود در پاي ايشان، سوزني دارند

ز مرغ و مور سرگردان تر و عاجزترم در عشق

که مرغان باغ و بستاني و موران خرمني دارند

بساط باغ را اي باغبان گلچين به دامن برد

چه شد انصاف، اسيران دگر هم دامني دارند

يکي نالد چو بلبل، ديگري رقصد چو شاخ گل

ببين اي توبه، مي خواران چه بشکن بشکني دارند

سليم از قصه ي فرهاد و شيرين چند مي گويي

به کار عاشقي امروز خوبان چون مني دارند

***

مطرب اين مجلس امشب راه دل ها مي زند

چنگ بر طنبور و ناخن بر دل ما مي زند

اين که در دير مغان منصور جا دارد بس است

از چه ديگر پيش مستان حرف بيجا مي زند

کوهکن در عاشقي زد تيشه ي خود را به سر

من دل ديوانه اي دارم که بر پا مي زند

در نظر کي آيدش يک قطره ي آب گهر؟

چون شناور آنکه پشت پا به دريا مي زند

در رکاب آن سوار مست مي خواهد دود

سرو، دامن ورنه از بهر چه بالا مي زند

از غبار ديده ي يعقوب، هر ساعت سليم

مشت خاکي رشک بر چشم زليخا مي زند

***

عشق از سرم چو شور ز ميخانه کم نشد

آه از دلم چو گرد ز ويرانه کم نشد

مجلس تمام گشت و براي گل چراغ

دعوي ميان بلبل و پروانه کم نشد

يک چوب گل به باغ براي دوا نماند

شور جنون بلبل ديوانه کم نشد

در آستان قيصر و خاقان کسي نماند

غوغاي خلق از در ميخانه کم نشد

شکر خدا که تفرقه ما را به هم نزد

بر باد رفت خرمن و يک دانه کم نشد

ماتمسرا سليم، دل خسته ي من است

هرگز نواي نوحه ازين خانه کم نشد

***

چون خم مي امشب از مستي دلم در جوش بود

در نوازش کردنم دست سبو بر دوش بود

رفت ايامي کز آسايش نصيبي داشتيم

صرف داغ عشق شد گر پنبه اي در گوش بود

گل بسي شب ها به خوابت ديد در آغوش خود

صبح چون بيدار شد، خميازه در آغوش بود

صحبت امشب ندانم در گلستان چون گذشت

باغبان در خواب و بلبل مست و گل بيهوش بود

در غريبي ناله ما سرگشتگان آموختيم

در وطن تا بود سنگ آسيا خاموش بود

شب که ضبط گريه مي کردم به بزم او سليم

لخت دل در زير مژگان، آتش خس پوش بود

***

خطش به تازه باعث ناز و نياز شد

کوتاه کرد زلف و حکايت دراز شد

محمود از کجا، سفر هند از کجا

اين شور و فتنه بر سر حسن اياز شد

در دير مردم و زشرف مشت خاک من

در سجده گاه صومعه مهر نماز شد

سامان روزگار، پريشاني آورد

افتد گره به کار چو ناخن دراز شد

افتد ز بس که طشت کسي هر نفس ز بام

روي زمين چو معرکه ي طاس باز شد

از تاب عشق تا سر من گرم شد سليم

چون شمع، کار من همه سوز و گداز شد

***

سرم چو گوي به ميخانه بي درنگ دود

دلم چو گوهر غلتان به تار چنگ دود

دليرکرده ي مي را ز خصم پروا نيست

چو کبک مست، بط مي به روي سنگ دود

ز شرم وعده خلافي به عذر تند مباش

که عيب بيش نمايان شود چو لنگ دود

ز بيم روز و شب است اين چنين شتابان عمر

چو آهويي که به دنبال او پلنگ دود

چو رهروي که دود در قفاي خضر، سليم

سفينه ام به محيط از پي نهنگ دود

***

کسي کو تا ز کار اهل همت سر برون آرد

برد سر در کلاه فقر و از افسر برون آرد

فلک مي گيرد آخر هرچه مي بخشد، عجب نبود

که موج آب را چون رشته از گوهر برون آرد

به زر دفع حوادث مي توان کردن درين گلشن

ولي کو فرصت آن کز بغل گل زر برون آرد

فلک از گريه ام در آب پنهان شد، نمي دانم

که آخر از کجا سر همچو نيلوفر برون آرد

عجب دانم که پيش از موج اشک من رسد آنجا

اگر قاصد ز پا همچون کبوتر پر برون آرد

نظر بر صرفه ي خويش است هرکس را که مي بيني

فلک خورشيد را پنهان کند، اختر برون آرد

به غارت چون گشايد دست مژگان تو، بتواند

که جوهر را چو خار ماهي از خنجر برون آرد

سليم از قيد گردون شد دلم فرسوده، خضري کو

که اين آيينه را از زير خاکستر برون آرد

***

جز خم مي کو کسي تا چاره ي پيري کند

عقل افلاطون در اينجا سست تدبيري کند

عقل جاهل مي کند دلگيري ام را بيشتر

کو جنون کاملي تا رفع دلگيري کند

باهنر کي مي توان کار جهان از پيش برد

بهر اسکندر کجا آيينه شمشيري کند

چون کسي کو آشنايي بيند و در بر کشد

پير کنعان، گرگ يوسف را بغل گيري کند

در پريشاني خطر دارند اهل  دل سليم

رهروان را دزد در تنگي عنانگيري کند

***

چه رنگ ها که ازين سيمتن شکسته شود

چه عهدها که ازين دلشکن شکسته شود

نصيب بود که چون شيشه، توبه را عمري

نگاه دارم و در اين چمن شکسته شود

طلسم چرخ که عالم درو گرفتارند

اميد هست که در دست من شکسته شود

به کودکي چو پدر ديد طالعم را، گفت

چه تيشه ها که ازين کوهکن شکسته شود

ز ذکر توبه خموشم، که اين سخن دايم

چو حرف لال، مرا در دهن شکسته شود

سليم، حرف خزان در چمن بلندمگوي

مباد رنگ گل از اين سخن شکسته شود

***

ننگ مستي تا به کي قدر کمالم بشکند

نام توبه در دهن چون حرف لالم بشکند

در شکستن طالعي همچون حبابم داده اند

گر خورد پهلو ز موج مي، سفالم بشکند

آسمان مست است و من در دست او پيمانه ام

گاه پرسازد، گهي همچون هلالم بشکند

باغبان ديوانه و من چوب گل خود نيستم

بي سبب تا کي درين گلشن نهالم بشکند؟

مي شود از باطنم ظاهر نگارستان چين

آسمان گر همچو فانوس خيالم بشکند

در قفس همطالع مرغ کباب افتاده ام

هرکه بر من بگذرد، خواهد که بالم بشکند

بر اميد وصل او تا کي ز بخت بد سليم

فال بگشايم، دل از مضمون فالم بشکند

***

اي دريده ز تو گل پيرهن خون آلود

لاله را داغ تو تعويذ تن خون آلود

اختران بر فلک از گريه ي من رنگينند

همچو دندان به درون دهن خون آلود

ماه عيد است که گرديده نمايان ز شفق

زخم شمشير مرا بر بدن خون آلود

هر حبابي ز سرشکم به خم طره ي موج

سر منصور بود در رسن خون آلود

مگذاريد ز دستش که سر جم خورده ست

جام را چيست وگرنه دهن خون آلود

نفس آغشته به خون خيزدم از سينه سليم

باد رنگين رود از اين چمن خون آلود

***

از قفاي زلف مشکين تو عنبر مي دود

در رکاب حلقه ي گوش تو گوهر مي دود

چون زليخا در رهت اي يوسف گل پيرهن

گه به ديوار آفتاب و گاه بر در مي دود

رهروان را نيست آرامي، که همچون گردباد

پا به دامن هرکه پيچيده ست بهتر مي دود

قطره قطره اشکم از لب تشنگي در راه شوق

در سراغ آب، چون خيل سکندر مي دود

مي فروشد نکهت پيراهن او را صبا

برگ گل در باغ هر سو از پي زر مي دود

اشک مي جوشد ز چشمم در قفاي او سليم

پادشاهي رفته، وز دنبال، لشکر مي دود

***

اضطراب دلم از شوق تو ديدن دارد

مرغ بسمل چه هنر غير تپيدن دارد

از ره دير و حرم پاي مکش همچو غبار

قدمي چند به هر کوچه دويدن دارد

ندهد تيغ سزاي سر افسرطلبان

چون سر شمع، به مقراض بريدن دارد

پرده چون افکند از چهره ي گل، رويش را

دوستان خوب ببينيد که ديدن دارد

ندهد دل که کسي بگذرد از کوچه ي ما

سيل اينجا هوس خانه خريدن دارد

نيست مکتوب، که اين غنچه ي خون آلودي ست

راست اين است که اين نامه دريدن دارد

هر متاعي که بود، قابل سنجيدن نيست

بجز از باده ي گلگون که کشيدن دارد!

چون برد دست تهي از سر کوي تو سليم؟

غنچه اي از چمن وصل تو چيدن دارد

***

گل پي نکهت او دست دعا کرد بلند

شمع، گردن به ره باد صبا کرد بلند

هر قدم در ره گلشن خطري در خواب است

چون تواند جرس غنچه صدا کرد بلند؟

در ره کعبه ي دل، راز نهان بسيار است

هر سخن را نتوان همچو درا کرد بلند

خاک اين غمکده چون بالش پر گر بالد

سر مويي نتواند سر ما کرد بلند

هرکه کوتاه کند رشته ي اميد سليم

دست خود را نتواند به دعا کرد بلند

***

در ره عشق بتان جان ز بلا نتوان برد

سر درين راه به همراهي پا نتوان برد

خضر توفيق اگر راهنمايي نکند

راه بر قافله از بانگ درا نتوان برد

مي گشايد ز گره کار اسيران، اما

اين کليدي ست کزان بند قبا نتوان برد

همه کاري بجز از مرگ، تلافي دارد

بازي باخته اي نيست که وا نتوان برد

راستي را نتوان در همه جا برد به کار

گوي ازين معرکه بيرون به عصا نتوان برد

دم شمشير بود جاده ي عشق تو سليم

سر ازين راه سلامت ز قضا نتوان برد

***

ز بالين همنشينم هر نفس غمناک برخيزد

نشيند غنچه و چون گل گريبان چاک برخيزد

پريشاني به خاک هرکس از روز ازل آميخت

به محشر هم پريشان چون غبار از خاک برخيزد

به داغ رشک آن افتاده، همچون لاله مي سوزم

که نتواند ز مستي در چمن چون تاک برخيزد

مي از آلايش هستي کشد دامان عارف را

چو کاغذ تر شود، از روي معجون پاک برخيزد

فلک صد دور مي بايد که در ايران زمين گردد

که همچون من غبار ديگري زان خاک برخيزد

سليم ايام از پست و بلند خود نمي گردد

نشستم من به خاک راه تا افلاک برخيزد

***

چه عيش ها که اسيران به وصل ساز کنند

سرشک اگر بگذارد که چشم باز کنند

ز پاکدامني من به عشق مي شايد

که همچو صبح به دامان من نماز کنند

چو دل ز شکوه تهي گشت، عمر افزايد

شود دراز، گره چون ز رشته باز کنند

برهنه ايم، که ننگ است اهل همت را

که دست خود به سوي آستين دراز کند

ز اتحاد، به محشر سليم نيست عجب

که خاک پيکر محمود را اياز کنند

***

شکفته گل ز بر خار ما هميشه رود

چو موج کوچه دهد سنگ ما که شيشه رود

هنوز دامن اگر بيستون بفشارد

هزار سيل به هرسو ز آب تيشه رود

چو عشق در دلم آمد، هوس کنار گرفت

که شير شعله چو بيند، برون ز بيشه رود

شراب باعث تسخير خوبرويان است

به بوي باده ي گلگون، پري به شيشه رود

سليم، سير و سفر هم نهايتي دارد

چو آب چشمه کسي تا به کي هميشه رود

***

اهل ميخانه گلاب از گل صهبا گيرند

عرق فتنه ز درد ته مينا گيرند

بي سبب نيست همه گردش افلاک اينجا

شيشه ترسم که ازين ميکده بالا گيرند

کوي عشق است که اطفال به تار مويي

دام سازند به بازيچه و عنقا گيرند

چکد از شرم دورنگي عرق از برگ گلش

نشنيدم که گلاب از گل رعنا گيرند

همچو جمشيد، گدايان خرابات سليم

ندهند از کف خود جام که دنيا گيرند

***

جان فراوان است اگر جانانه اي پيدا شود

خانه بسيار است اگر همخانه اي پيدا شود

در طواف کعبه و مسجد نشد پيدا، مگر

آنکه مي جوييم در بتخانه اي پيدا شود

هرکس از ويرانه جويد گنج و اهل راز را

بهتر از گنج است اگر ويرانه اي پيدا شود

از شکاف پرده ي فانوس، شمع انجمن

چشم بر راه است تا پروانه اي پيدا شود

عاقلان را از جنون عاشقان خيزد نشاط

عيد طفلان است چون ديوانه اي پيدا شود

نوبهار آمد که همچون شاخ گل بر خرقه ام

دست بر هرجا نهي، پيمانه اي پيدا شود

روزي برق است خرمن خرمن دوران سليم

مور خون ها مي خورد تا دانه اي پيدا شود

***

مي تا به کي ز رنگم، در زير ننگ باشد

آيينه از سرشکم، گرداب زنگ باشد

گويند عافيت نام، در اين چمن گلي هست

يارب چه بوي دارد، آيا چه رنگ باشد؟

از عذر نيست هرگز دلگير وعده ي او

کاهل هميشه خواهد همراه لنگ باشد

افلاک در سماعند از کينه جويي خلق

بر اهل فتنه عيد است، روزي که جنگ باشد

جز هند و گلرخانش در هيچ کشوري نيست

آهو که خوابگاهش پشت پلنگ باشد

بت چيست اي برهمن، باري سجود خود کن

مهر نماز از خاک، بهتر ز سنگ باشد

عالم اگرچه تنگ است بر ما سليم، اما

نقش دهان يار است، بگذار تنگ باشد

***

از جهان هرکه چو ما خرقه بدوشان گذرد

چشم بر هم نهد از سرمه فروشان گذرد

اجل آيد به سرم هردم و نوميد رود

چون سخن چين که به اطراف خموشان گذرد

چاره ي آفت ايام، تجرد نکند

سيل اينجا ز سر خانه بدوشان گذرد

برگي از جلوه ي حسنت به چمن خالي نيست

همچو يوسف که به آيينه فروشان گذرد

آمد از ديدن حالم به فغان عشق، سليم

چون به ويرانه رسد سيل، خروشان گذرد

***

در گلستاني که هر زاغي خوش آوازي کند

بلبل آن بهتر که ترک نغمه پردازي کند

روز روشن وقت صورت بازي آيينه است

هست عيبي در هنر آن را که شب بازي کند

ترکش پرتير گردد بال مرغان هوا

از فغان هرگه دل من ناوک اندازي کند

در قفس روزي که بر بادم دهد تحريک شوق

چون مه نو هر پر من اوج پروازي کند

آسمان را کي وجود مي نهد هرگز سليم

آنکه آه او شب و روز آسمان سازي کند

***

رهنماي مقصد هرکس توکل مي شود

همچو ابراهيمش آتش لاله و گل مي شود

گر ز قيد ناخدا آزادسازي خويش را

موج دريا همچو مرغابي ترا پل مي شود

سفله را کي مي توان از لاف دولت منع کرد

باغبان چون در چمن گل ديد، بلبل مي شود

صحبت مستان تمام عمر در پاي گل است

بلبلان را گرچه صحبت بر سر گل مي شود

سايه ي گل، طشت آتش بر سرم ريزد سليم

لطف او بر من ز بخت بد، تغافل مي شود

***

نگذرد فتنه ز راهي که پي او باشد

از براي چه کسي اين همه بدخو باشد

مار هرچند ضعيف است، نه آخر مار است؟

ايمن از زلف مشو گر همه يک مو باشد

برهمن را ز پرستيدن بت منع مکن

شايد اي شيخ که حق بر طرف او باشد

چون تواند کسي از خاک وطن سر پيچد؟

خشت خم دختر رز را گل سرشو باشد

مي کند راز جهان در نظرم جلوه سليم

جام جمشيد مرا کاسه ي زانو باشد

***

مرا معاني کوتاه، دلپسند نباشد

چو کر نمي شنوم تا سخن بلند نباشد

اگر بود ز من آزرده مدعي عجبي نيست

ز موميايي، راضي شکسته بند نباشد

خراب گرمي هنگامه ي پياله کشانم

که غير دانه ي سبحه درو سپند نباشد

به قيد عشق درآي و خلاص شو که درين دشت

حصار صيد بجز حلقه ي کمند نباشد

کسي که ديد ترا، بست ديده از همه عالم

اسير عشق تو مشکل که چشم بند نباشد

در آن ديار که باشد سليم رسم جدايي

دم مسيح به بيمار سودمند نباشد

***

براي طعنه ي ما اين همه چه در جوشند

که عاقلان همه ديوانه ي قبا پوشند

نشاط مستي ما را به شب تماشا کن

که روز، باده کشان چون چراغ خاموشند

چمن ز بلبل و قمري به کام صياد است

زبس که شاخ گل و سرو، دوش بر دوشند

در وصال زن اي دل که همچو خميازه

بتان هند همه خانه زاد آغوشند

که رفته است ازين خاکدان، نمي دانم

کز آسمان، همه عالم جنازه بر دوشند

اگر غلط نکنم، راحت از جهان رفته ست

وگرنه موي بر اعضا چرا سيه پوشند

سليم شکوه ازان تندخو خطر دارد

خموش باش که ديوار و در همه گوشند

***

در سر کوي تو جمعند پريشاني چند

بند بر بند قبا بافته عرياني چند

دل ديوانه ي ما زلف ترا در کار است

بايد اين سلسله را سلسله جنباني چند

کشتي ما نه چنان هم به کنار آمده است

که توان قطع نظر کرد ز طوفاني چند

از دکاني که گشوده ست جنون، مي پرسد

گل چو خميازه کشان چاک گريباني چند

خوش نگردد دلم از گريه، که خرم نکند

خرمن سوخته را قطره ي باراني چند

يک نگين وار زمين است و هزاران جمشيد

مانده از اين ده ويران شده دهقاني چند

شده مرهم طلب اي همنفسان زخم سليم

نيست گر معدن الماس، نمکداني چند

***

جرعه اي تا مي خورد، خون در اياغم مي کند

تا دماغي مي رساند، بي دماغم مي کند

بس که چون ديوانگان آشفته مي بيند مرا

باغبان با چوب گل بيرون ز باغم مي کند

قسمت من نيست هرگز مهرباني از کسي

چون صبا، پروانه خصمي با چراغم مي کند

بي تو هرگه مي روم سوي چمن، در پاي سرو

آب از خود رفتني دارد که داغم مي کند

بلبلم، اما سليم از بي وفايي هاي گل

اشک خونين در چمن همچشم زاغم مي کند

***

زين گلستان تا قيامت، جوش بلبل کم مباد

چون پيمبر سايه ي ابر از سر گل کم مباد

همچو طوطي خرمي پرورده ي اين گلشن است

بيضه ي شبنم ز زير بال بلبل کم مباد

بلبل و پروانه را چشم از فروغش روشن است

از چراغ لاله ي او، روغن گل کم مباد

هرکه خواهد کم کند يک مو ز زلف سنبلش

سايه ي شمشيرش از سر همچو کاکل کم مباد

تا قيامت مي کشان اين گلستان را سليم

گردش پيمانه چون دور تسلسل کم مباد

***

بي تو معموره ي دل رو به خرابي دارد

مو به مويم ز جنون سلسله تابي دارد

برنيايد ز فلک در طلبت کام جهان

همچو آن تشنه که پيراهن آبي دارد

آخر کار دل از عشق تو پيداست که چيست

که سر رشته ي اين مرغ، کبابي دارد

بيخودم از لب مستي که چو آب زمزم

غنچه ته جرعه ي او را به گلابي دارد

رغبتم هيچ نمانده ست به شيريني جان

دل خونابه فشان، حال شرابي دارد

ماتم تشنه لبان گر نگرفته ست حباب

از براي چه به تن جامه ي آبي دارد؟

چه غم است از فلک آن را که به غم خوي گرفت

چون سمندر که فراغت ز کبابي دارد

شکوه هرچند که دل را ز غم دوست، سليم

بي حساب است، ولي حرف حسابي دارد

***

خروش فتنه اي از روزگار مي آيد

چو بانگ سيل که از کوهسار مي آيد

صفاي دل طلبي، چشم از جهان بربند

که رخنه اي ست کز اينجا غبار مي آيد

ز چوب عود بود کشتي فناطلبان

که هرچه غرق شود زان، به کار مي آيد

جنون ز سبزه ي خط تو در سرم گل کرد

که از خزان تو بوي بهار مي آيد

گرم به وصل رساند سليم، نيست عجب

که هرچه گويي ازين روزگار مي آيد

***

پرتوي هردم به دل فيض الهي افکند

وقت آن آمد که داغ ما سياهي افکند

سرفرازي از سر عريان بود خورشيد را

شمع سر در پيش از صاحب کلاهي افکند

مي شود لب تشنه را معلوم، راز تشنگي

بر لب دريا اگر گوشي چو ماهي افکند

لاله در باغ از نويد مقدم او همچو شمع

تاج خود را پيش باد صبحگاهي افکند

کوششي دارد پي سرمايه ي خود هرکه هست

بخت من بردارد، ار داغي سياهي افکند

چشم مستت ريخت خونم را، بلي اينش سزاست

هرکه طرح آشنايي با سپاهي افکند

چتر سبز تاک را نازم که مستان را سليم

سايه اش در سر هواي پادشاهي افکند

***

دلم امشب ز جنون چون خم مي جوشان بود

چون گلم چاک گريبان ز هم آغوشان بود

ياد ميخانه که آنجا به گدايي دايم

همچو آيينه سکندر ز نمدپوشان بود

کس چه داند که ميان گل و بلبل چه گذشت

هرکه امشب به چمن بود، ز بيهوشان بود

شب که مي رفت به کف جام شرابش از ياد

مي توان يافت که در فکر فراموشان بود

عشق را سلسله جنبان تويي امروز اي دل

بي تو زنجير جنون، کوچه ي خاموشان بود

فيض آزادگي اين بس که به گلزار، سليم

سرو را شاخ گل از غاشيه بر دوشان بود

***

سري دارم چو مغزش در ميان درد

ولي همچون گره بسته در آن درد

هما دارد، شنيدم، استخوان درد

من رنجور هم دارم همان درد

کنم دريوزه ي درد از دل خويش

ندارم بر کسي ديگر گمان درد

چرا نالد کسي کو با طبيبان

تواند گفت من دارم فلان درد

به بيدردي تو خو کردي، وگرنه

فتاده از زمين تا آسمان درد

اگر يک عقده از کارم گشايد

نخواهد کرد دست آسمان درد

به عشق از بس سر من خورد بر سنگ

کند دايم چو پاي رهروان درد

ز تأثير هواي نفس، هرگز

هما فارغ نشد از استخوان درد

سليم از مصر، يوسف سوي کنعان

فرستد کاروان در کاروان درد

***

مي کشان روي تمنا کي به زمزم مي نهند

جام مي گيرند و منت بر سر جم مي نهند

ترک عالم لازم مستي ست، مي خواران ازان

وقت جام مي کشيدن چشم بر هم مي نهند

جنس خود را خوار نتوان ديد، مي لرزد سپهر

در چمن مستان چو پا بر روي شبنم مي نهند

کاش بگذارند غمخواران به حال خود مرا

مي شود ناسور، زخمم را چو مرهم مي نهند

ناله ي مستانه خون از سنگ بگشايد سليم

جام مي بيهوده از کف اهل ماتم مي نهند

***

از چشم من خيال تو بيرون نمي رود

ليلي ز پيش ديده ي مجنون نمي رود

از بس دلم به تير تو الفت گرفته است

از خانه ي کمان تو بيرون نمي رود

در دل هزار درد و لب از ناله بسته ايم

از زخم ما چو لاله و گل خون نمي رود

هرکس که جامي از مي حکمت کشيده است

از پاي خم به پيش فلاطون نمي رود

خوش جلوه اي به باغ سخن مي کند سليم

سرو روان چو کلک تو موزون نمي رود

***

مي بده ساقي که حسن باغ و بستان مي رود

چون تذرو جسته، فصل گل شتابان مي رود

شاهدان باغ از بس شوخ چشم افتاده اند

گل به پاي خويش از گلبن به دامان مي رود

راه کنعان را زليخا بسته همچون رهزنان

مي رود گر بويي، از راه بيابان مي رود

بس که دارد شوق شورش، از محيط ديده ام

هر زمان موجي به استقبال طوفان مي رود

بي تماشاي گل روي تو از گلشن سليم

چون نسيم سنبل زلفت پريشان مي رود

***

چو گل به آب روان شد، چو مي به تاب آمد

چو اشک رفت ز چشم من و چو خواب آمد

چه احتياج به قاصد نيازمند ترا

که از صرير قلم، نامه را جواب آمد

خيال مي کني از بس فريب و پرکاري

هزار بار به دنيا چو آفتاب آمد

ز بس که خورده دل من فريب تشنه لبي

ز موج شعله به گوشم صداي آب آمد

سليم مي برم امشب به پاي خم شمعي

که پير دير، شب رفته ام به خواب آمد

***

آيينه را چو نوبت ديدار مي رسد

فصل بهار سبزه ي زنگار مي رسد

از بس که گل به باغ ز مستي شکفته است

آواز خنده بر سر بازار مي رسد

شوريده ي ترا گل آشفتگي کجا

تا سر سلامت به دستار مي رسد؟

غافل مشو که سيل چو انداز فتنه کرد

آسيب او به صورت ديوار مي رسد

آن بلبلم که ناله اي از دل چو برکشم

خونم چو کبک تا سر منقار مي رسد

بنشين سليم بر در دير مغان که آب

آسوده مي شود چو به گلزار مي رسد

***

اي خوش آن روز که آن سيب ذقن سبز شود

هرچه مي گويمت اي عهدشکن سبز شود

مطلبي قصد کند هرکه حديثي سر کرد

مي زنم حرف خط او که سخن سبز شود

باغبان بس که ز عشق تو جنون يافت رواج

چوب گل را نگذارد به چمن سبز شود

تب سوزان محبت که هلاکش گردم

نگذارد که مرا موي به تن سبز شود

هرکه با تيغ شهادت نشود کشته سليم

سبزه بر تربتش از آب دهن سبز شود

***

آهم چو جوش زد، دل ناشاد بشکند

چون شيشه ي حباب که از باد بشکند

نزديک شد که ناخن شوقم به بيستون

بازار تيز تيشه ي فرهاد بشکند

هرجا کرشمه شيوه ي تعليم سر کند

شاگرد تخته بر سر استاد بشکند

اين بيضه ي دو زرده که خوانندش آسمان

گر دل بود، ز بيضه ي فولاد بشکند

هرگاه پا شکسته شدم در قفس سليم

بالم دگر براي چه صياد بشکند

***

تيغ بردار که چون حوصله بي تاب شود

کشتن ما به تو دشوار چو سيماب شود

مي پرستان همه از آتش ما مي سوزند

روزن خانه ببنديم که مهتاب شود

مي به يادم مکن اي دوست به ساغر که مباد

باده در جام تو چون آبله خوناب شود

نيست بي مصلحتي ناله ي ما، مي خواهيم

بخت خود را نگذاريم که در خواب شود

دل ز مي گرم چو شد، جلوه ي معشوق کند

ماهي موم به آتش چو رسد آب شود

دلم از پرتو ديدار به جوش است سليم

شور ديوانه شود بيش چو مهتاب شود

***

نه همين تنها مرا چون شمع، آتش قوت کرد

داد تا آبي جهان، خون در دل ياقوت کرد

عمر از بس تلخ شد بر اهل عالم، شوق مرگ

خضر را چون اهل کشتي، زنده در تابوت کرد

نيک و بد را فرق را فرق نتواند کند از يکدگر

پيري از بس اين جهان کهنه را فرتوت کرد

گر دل صد پاره ي مرغي به نوک خار ديد

باغبان اين چمن آن را خيال توت کرد

هند شد همدوش عرش از کبرياي من سليم

جلوه ي من عرصه ي لاهور را لاهوت کرد

***

دل من ناله ز شوق تو پر آشوب کند

غنچه ي ما چو جرس زمزمه را خوب کند

گر زند شعله دم از پرتو او، غيرت حسن

همچو منصور سرش را به سر چوب کند

نه ز فرزندي او، از اثر معشوقي ست

ماه کنعاني اگر ناز به يعقوب کند

ريزه ي شيشه ي دل بر سر هم مي ريزد

کوچه ي زلف ترا شانه چو جاروب کند

مي کنند آنچه حسودان به من از صبر، سليم

کرم هرگز نتواند که به ايوب کند

***

پياله چون به من از دست او حواله شود

دهان غنچه پر از آب چون پياله شود

ز شوق بزم وصال تو همچو موسيقار

نفس چو پيش لب من رسيد، ناله شود

هواي داغ جنون در کدام سرکه نبود؟

گمان که داشت که آخر نصيب لاله شود

نصيب نيست بقايي شکفته طبعان را

رسد به عمر طبيعي چو مي دوساله شود

ز آب، همچو صدف، کام من پرآبله است

چو جام، آه اگر آتشم حواله شود

ز ناز، دير کشد ساغري که مي گيرد

شراب لاله و گل، کهنه در پياله شود

سليم آنچه به يک نکته ما بيان سازيم

اگر به شرح درآرند، صد رساله شود

***

ز فيض شمع رخت ذره آفتاب شود

غبار در خم زلف تو مشک ناب شود

شراب اگر ندهد نشأه اي ترا، چه عجب

ز شرم لعل تو مي در پياله آب شود!

ز باده بس که برافروخت چهره در گلشن

به هر طرف که رود، بلبلي کباب شود

به يکدگر همه اسباب عيش متفق اند

ز مي پياله چو پر گشت، ماهتاب شود

ز بس خجل بود از نسبت وجودم خاک

زمين چو آبله در زير پايم آب شود

درين فسردگي آتش براي مرغ کجاست

مگر به شعله ي آواز خود کباب شود

امان نمي دهد آوارگي سليم مرا

که پيرهن زعرق خشک چون حباب شود

***

دل در طلب چه گوش به صوت درا کند

مجنون عشق، رقص به آواز پا کند

مست تو پابرهنه به دريا حباب وار

بر روي آب گردد و کسب هوا کند

درويش عشق را ز قلم دست کوته است

مشق شکستگي ز ني بوريا کند

گريان به عالم آمد و نالان به خاک رفت

چون کوه، سنگ تربت عاشق صدا کند

در ملک هند، بي مي انگور سوختيم

کو غوره اي دريغ که کس توتيا کند

دل را گمان صبر و شکيبي به خويش هست

معلوم مي شود گره خود چو وا کند

مغرور را سزا رسد از دور آسمان

باد از بروت خوشه برون آسيا کند

چون قطره، برگرفته ي خود را جهان سليم

بر آسمان رساند و از کف رها کند

***

هر طرف جلوه کند، روي به ما بنمايد

نتواند به کسي شمع قفا بنمايد

شمع بتخانه به منعم سر خود جنباند

چون ره کعبه به من قبله نما بنمايد

رازهاي فلک از سينه ي عارف پيداست

همچو دريا که درو مرغ هوا بنمايد

چوب خواهد، مدد از هرکه کسي مي جويد

رهنما چون طلبم، خضر عصا بنمايد

سوي گلخن چو روم، شعله ز روي تعظيم

خيزد از مسند خاکستر و جا بنمايد

کامي از عمر سبکرو نپذيرد صورت

عکس در آب روان، روي کجا بنمايد؟

خبر از گرمي اين باديه هرکس پرسد

خضر افتد به قفا و کف پا بنمايد

ما و آوارگي اي دل، که خدا مي خواهد

وسعت مملکت خويش به ما بنمايد!

شحنه اي نيست درين باديه افسوس سليم

که ره گم شده را راهنما بنمايد

***

همنشين از گريه ي من کاشکي دامان کشد

خويش را بر گوشه اي چون موج ازين طوفان کشد

از سموم آه، اين ويرانه از بس گرم شد

اشک خود را از دلم در سايه ي مژگان کشد

سر اگر بر من گران باشد، ز سر وا مي کنم

درد دندان هرکه نتواند کشد، دندان کشد

کي ز حسن سبز در ايران توان شد کامياب

هرکه را طاووس بايد، رنج هندستان کشد

مشکل است از هم جدايي همنشينان را سليم

ز استخوان من به آن ترکش مگر پيکان کشد

***

در عشق، دل چه ناله ي مستانه مي کشد

در آتش است لاله و پيمانه مي کشد

گر آشناي ما نشود، جاي شکوه نيست

ميلش به آشنايي بيگانه مي کشد

در هندم آن غريب که دايم چو نقش نرد

زين خانه رخت خويش به آن خانه مي کشد

در کشور جنون ز بس آشوب و انقلاب

ديوانه سنگ از کف ديوانه مي کشد

بيچاره مور خورده ز طول امل فريب

سست است تار سبحه و او دانه مي کشد

عاقل ز فوت کس نشود شادمان، که مرگ

همچون گدا، سري به همه خانه مي کشد

انجام اين جهان چه تمنا کني سليم؟

طفل انتظار آخر افسانه مي کشد

***

از بس که مرا بخت زبون شور برآمد

گر دانه فشاندم به زمين، مور برآمد!

خميازه کشان رفت دل از بزم وصالش

شد مست به ميخانه و مخمور برآمد

چون ديد گرانباري سامان تجلي

فرياد ز درد کمر از طور برآمد

با خرمن ما هيچ مپرسيد چها کرد

آن برق که از خوشه ي انگور برآمد

هر خار درين باغ بود غنچه ي گل را

نيشي که ز دنباله ي زنبور برآمد

شد صرف ره عشق، بنازم سر خود را

اين نغمه سليم از سر منصور برآمد

***

هر سنگ ريزه، طور تجلي نمي شود

هر عنکبوت، ناقه ي ليلي نمي شود

ايمن بود ز هر خللي جوهر سخن

مضمون تازه، کهنه چون دعوي نمي شود

جام شراب و سير گلستان چه فايده

خاطر به هيچ بي تو تسلي نمي شود

عيسي اراده داشت که اصلاح آن کند

خنديد زخم تيغ تو، يعني نمي شود!

کار مرا حواله به مژگان او کنيد

زخمم رفو به سوزن عيسي نمي شود

يارب چه حالت است که مجنون سليم شد

بيگانه از جهان و ز ليلي نمي شود

***

به ياد زلفت از هر سينه بوي مشک مي آيد

ز خاک کشته ي ديرينه بوي مشک مي آيد

خيال زلف او را در دلم هرگه گذار افتد

چو گل از زخم هاي سينه بوي مشک مي آيد

به جوش آرد ز بس شوق مي گلرنگ خونم را

ز خاکم هر شب آدينه بوي مشک مي آيد

حذر از فتنه ي خوبان اين گلشن، که سوسن را

ز خنجر همچو اهل کينه بوي مشک مي آيد

سليم آهي کشيدم بر خيال زلف او آنجا

هنوز از خانه ي آيينه بوي مشک مي آيد

***

خوش آن نسيم کزان زلف مشکسود آيد

به حال خويش دلم آنچنان که بود آيد

به باغ بي تو ز آهم هميشه گلچين را

چو شمع کشته ز انگشت بوي دود آيد

نمانده فرصت پيغام و نامه، اي قاصد

رسيده ايم به مردن، بگو که زود آيد

نزول حادثه است اين خرابه، نيست عجب

اگر به خانه ي ما آسمان فرود آيد

خوش است، جامه اگر آسمان بدل سازد

که بوي ماتم ازين جامه ي کبود آيد

به غير ازان که بگويي سليم بي هنر است

دگر چه کار ز دست تو اي حسود آيد؟

***

قدم هر کس به راه او نهد منزل نمي خواهد

به اين بحر آنکه گردد آشنا، ساحل نمي خواهد

ازان چون مرغ بسمل مي تپم در خاک و خون دايم

که بعد از مرگ هم آسوده ام قاتل نمي خواهد

قبول خاطر اي همدم به دست کس نمي باشد

ترا بسيار من مي خواهم، اما دل نمي خواهد

بنازم اهل همت را که احسان کريم ما

دو عالم را به منت مي دهد، سايل نمي خواهد

حرم از پيش راه عاشقان گو يک طرف بنشين

که چون ريگ روان اين کاروان منزل نمي خواهد

به تنهايي مرا همصحبتان اي کاش بگذارند

چراغ لاله را صحراست خوش، محفل نمي خواهد

جهان سامان خود را عيب پوش ناقصان دارد

که پاي خويش را طاووس جز در گل نمي خواهد

سليم از ناله خود را هر نفس آرم به ياد او

ز خود مرغ قفس صياد را غافل نمي خواهد

***

سايه ي بخت، مرا افسر شاهي باشد

مرهم داغ دلم برق سياهي باشد

فتنه ي دور جهان نيست ز تحريک کسي

بحر در موج نه از جنبش ماهي باشد

نگهي وقت شهادت ز تو شد قسمت ما

مفت کي کشته شود هرکه سپاهي باشد

در طلبکاري او شوق چنان مي بايد

که اگر کشته شوي، خون تو راهي باشد

من کجا و سفر از کوي خرابات، سليم

چه توان کرد چو تقدير الهي باشد

***

بي توام ذوق کي از بستر راحت باشد

شام چون شمع مرا صبح قيامت باشد

دل که بي شور جنون است درو ذوقي نيست

در کبابي که نمک نيست چه لذت باشد

دل اگر همره يار است، خدا يارش باد

سر اگر در قدم اوست، سلامت باشد

دارد اسباب طرب در شب نوروز شگون

شيشه اي کو، همه گر شيشه ي ساعت باشد!

عاشق از کشته شدن معتمد راز شود

خاتم عشق در انگشت شهادت باشد

ملک يونان نبود همچو خرابات، سليم

تا سبوي مي او از گل حکمت باشد

***

غبار غم ز ابر نوبهاري در جهان گم شد

قدح را بر زمين مگذار ساقي کآسمان گم شد

در آن زلف از ضعيفي مي دهد آهم نشان از دل

که سوزن مي شود پيدا چو شب با ريسمان گم شد

علاج داغ دل کرديم اما درد پنهان را

ره بيرون شدن از کوچه هاي استخوان گم شد

ز شور عندليبان سرو و گل در رقص مي آيند

چمن رنگ دگر پيدا کند چون باغبان گم شد

به بزم وصل خود تا چند مي گويي مرا گم شو

نه سيمابم، ميان انجمن چون مي توان گم شد؟

عبث خاک وطن از انتظارم چشم بر راه است

که عنقا تا قدم بيرون نهاد از آشيان، گم شد

طلبکار سخن عشق و زبان از شرم خاموش است

چو پيدا شد خريداري، کليد اين دکان گم شد

جهان بي اختيار آرامگاه اهل دل باشد

که شب منزل شود، هرجا که راه کاروان گم شد

ز بيم زندگي بر جان نظر در حشر نگشايم

نگويد تا زمين از جاي رفت و آسمان گم شد

غلام و پاجي هندوستان از فارسي گفتن

نمي دانند حرفي غير اين بشکست و آن گم شد!

سليم اين در جواب سحرپردازي که مي گويد

کتاب حسن را جزو محبت از ميان گم شد

***

سحر که ناله مرا گرم چون جرس گيرد

ز دود آه دلم صبح را نفس گيرد

ز قيد باده پرستي دم نيم آزاد

چو محتسب بگذارد مرا، عسس گيرد

ز دام زلف تو بيکار شد چنان صياد

که همچو طفل به صد حيله يک مگس گيرد

کند خيانت يک نفس، کشوري ويران

يکي ست دزد و عسس صدهزار کس گيرد

به غير جاني ازو نيست شرمساري ما

زمانه هرچه به ما داده است، پس گيرد

روم سليم چو سوي چمن، به هر قدمي

هزار جاي سرراه من قفس گيرد

***

قلم دگر به زبان حرف آشنا دارد

گلي به فرق خود از نعت مصطفي دارد

گلي در آب گرفته ست خامه کز رنگش

گمان بري که مگر پاي در حنا دارد

در دهان بجز از حرف نعت او بستم

درين قفس همه صياد ما هما دارد

سخن ز کوتهي خود به وصفش از نقطه

سر بريده ي خود را به زير پا دارد

ز آسمان بطلب يارسول، کين سليم

که دانه شکوه اي از دور آسيا دارد

***

دل پي لاله رخان همچو صبا مي گردد

هيچ کس نيست بپرسد که کجا مي گردد

جوهر آينه چون قبله نما مضطرب است

هوس او نه همين در دل ما مي گردد

خاک ما داده به باد ستم و مي گويد

چه غبار است که بر روي هوا مي گردد

نيست آزادي ام اميد که صياد مرا

مرغ بسمل چو شد، از دست رها مي گردد

همچو عنقا ز بس آواره ي عالم شده ايم

آسمان، گرد جهان از پي ما مي گردد

آبروي تو چه کار آيدش اي دل، که فلک

آسيايي ست که از باد فنا مي گردد

چون نويسم سخن از روزي خود، دست مرا

آستين تنگتر از بند قبا مي گردد

دلم از ذوق ثبات قدم خود در عشق

همچو پرگار به گرد سر ما مي گردد

پي آوازه ي هرکس چه دوي گرد جهان؟

همچو اعمي که به دنبال صدا مي گردد

بد و نيک آنچه براي دگران مي خواهي

همه چون تير هوايي به تو وا مي گردد

همچو شمع آتش سوداي تو در سر داريم

گل چو پروانه به گرد سر ما مي گردد

لذتي ديده سکندر مگر از عمر، سليم؟

کاين همه در طلب آب بقا مي گردد

***

چند روزه زندگي بر ما گراني مي کند

خضر دايم در جهان چون زندگاني مي کند؟

چند بتوان با تپانچه روي خود را سرخ داشت

چهره را گلگون شراب ارغواني مي کند

مي فروش از دست نگذارد نشاط خويش را

چون شراب کهنه پير است و جواني مي کند

آنکه دارد ذوقي از عيش جهان، همچون غبار

رقص بر صوت دراي کارواني مي کند

گل دهان خويش سازد غنچه از شوق صفير

در گلستاني که بلبل باغباني مي کند

نسبت دشمن مبين با خود، که در کاشانه سيل

گر ز آب چشم خود باشد، زياني مي کند

نيست رسواي جهان کس همچو ما، زاهد سليم

باده نوشي مي کند، اما نهاني مي کند

***

دلم از رهگذر فقر، حکايت نکند

حکم شاه است که درويش شکايت نکند

توبه ام خضر ره کعبه ي مقصود نشد

آه اگر پير خرابات هدايت نکند

اي دل از شکوه ي او اين همه خاموشي چيست

ديگر آن لطف که مي کرد، نهايت نکند

از ادب پيش لبت غنچه دهن نگشايد

پسته خود کيست که اين شيوه رعايت نکند

التماسي که ازو در دل من هست اين است

که چو دشنام دهد، نام رعايت نکند

شمع راضي ست که در دست صبا کشته شود

بهتر آن است که فانوس حمايت نکند

دل به يک بوسه ز لعل تو تسلي نشود

قطره، کار چمن تشنه کفايت نکند

خوشتر از کوه نديدم، به جهان غمازي

که بجز آنچه شنيده ست، روايت نکند

گله ي دوست به دشمن نتوان کرد سليم

کس بر شحنه ز فرزند شکايت نکند

***

معشوق ما به جلوه چو آهنگ مي کند

جا را به گلرخان چو قبا تنگ مي کند

از روي آتشين تو طبعم شکفته شد

اين شعله، کار باده ي گلرنگ مي کند

از عذر وعده، جذبه ي شوقم به جان رسيد

چون قاصدي که همرهي لنگ مي کند

تأثير در کجا که ندارد ملايمت

باران نرم، ره به دل سنگ مي کند

رفتند رهروان و به انگشت پاي خويش

کاهل به ره شماره ي فرسنگ مي کند

تأثير، ناله را ز خموشي به هم رسيد

اين پرده، ساز را چه خوش آهنگ مي کند

آزار هرکه مي کشد، از خويش مي کشد

ديوانه زان هميشه به خود جنگ مي کند

خواهد بهانه، شکوه ازو سر مکن سليم

تا لب گشوده اي به سخن، جنگ مي کند

***

لطف ساقي، خار از پهلوي آتش مي کشد

شيشه ي مي آب را بر روي آتش مي کشد

بلبل ما آشيان در گلشني دارد که خار

خويش را پهلوي گل بر بوي آتش مي کشد

نيست از پيغام وصلم حاصلي جز سوختن

خار را ياد گلستان سوي آتش مي کشد

آنچه از پهلونشيني هاي او من مي کشم

کافرم گر خار از پهلوي آتش مي کشد

از تو دوري چاره ي ما تيره بختان بود و بس

دود اين سرگشتگي از خوي آتش مي کشد

چون ز قسمت سر توان پيچيد، کز دريا نصيب

گوش ماهي را گرفته سوي آتش مي کشد!

مي برد نام تو هم هرکس که ياد ما کند

حرف پروانه به گفت و گوي آتش مي کشد

عشق پرورده ست از روز ازل ما را سليم

ريشه ي خاشاک، نم از جوي آتش مي کشد

***

مستان تواند خسته اي چند

چون توبه ي خود، شکسته اي چند

در کوي تو همچو مرغ بسمل

برخاسته و نشسته اي چند

شايد به عدم قرار گيرند

چون برق ز خويش جسته اي چند

دارم به بساط همچو طاووس

آيينه ي زنگ بسته اي چند

گر ذوق سخن سليم داري

داريم شکسته بسته اي چند

***

شراب صحبت اهل جهان صداع آرد

جنون کجاست که سنگ از پي نزاع آرد

ازين خرابه دم رفتن است، عشق کجاست

که هوش را به سرم از پي وداع آرد

کدام ذوق و چه مستي، به جاي خود بنشين

ترا که خرقه چو پروانه در سماع آرد

چراغ لاله به پيش رخ تو بي نور است

که دزد همره خود شمع کم شعاع آرد

ز کارهاي موافق مخور فريب جهان

چو آن اصول که زن در دم جماع آرد

سليم لخت دلي چند، سوي ايران برد

چو آن کسي که ز هندوستان متاع آرد

***

به بي پروايي ما غافلان، تقدير مي خندد

چو شيري کز کمين بر شوخي نخجير مي خندد

جوانان ناتواني هاي پيران را چه مي دانند

کمان دارد ز سستي پيچ و تاب و تير مي خندد

تبسم چون کند آغاز، جان بخشد جهاني را

ز تمکين گرچه همچون صبح محشر دير مي خندد

زمانه کين مظلومان ز ظالم مي کشد آخر

به پيش اهل معني، زخم بر شمشير مي خندد

سليما آنچنان بر فرش راحت تکيه اي دارد

که بر ديباي بستر، غنچه ي تصوير مي خندد

***

به عشق، کار جز از دست من نمي آيد

بيار تيشه که از کوهکن نمي آيد

فغان که هرکه قدم در حريم عشق نهاد

چو شمع زنده برون ز انجمن نمي آيد

چو طفل، گريه ي ما شرح درد پنهان است

سخن مپرس که از ما سخن نمي آيد

بيا و بلبل و گل را ز خويش ممنون کن

بهار بي تو به سوي چمن نمي آيد

ازان چو طفل بر احوال خويش مي گريم

که ريشخند بزرگان ز من نمي آيد

بيان لذت لب تشنگي سليم از شوق

نمي کنيم، که آب از دهن نمي آيد

***

چه شد نگاه تو گر شرم ما نگه دارد

که آشنا طرف آشنا نگه دارد

هر استخوان که نشاني برو ز تير تو هست

براي تحفگي آن را هما نگه دارد

گرفته سرو ز قد تو خط آزادي

ولي چه فايده، بگذار تا نگه دارد

ز توست رونق ايام، اگر ز هر آفت

ترا نگاه ندارد، مرا نگه دارد؟

گرفته ام سر راهي به سيل همچون پل

مرا به دعوي عشقت خدا نگه دارد!

نديده پرده دري هيچ کس چو دختر رز

خدا ز آفت اين بي حيا نگه دارد!

حريف راز کسي نيستم که عاقل را

به کار آنچه نيايد، چرا نگه دارد؟

چو راز عشق نه در دل، نه در زبان گنجد

به حيرتم که کسي در کجا نگه دارد

ز عشق تربيت دل هوس مکن، چو کسي

که موم بر نفس اژدها نگه دارد

به کوي عشق به غير از سليم نيست کسي

که دست گر رود از کار، پا نگه دارد

***

از غم هرکسي اين سوخته تن مي لرزد

تيشه بر کوه زني، خانه ي من مي لرزد

دلم از ناله ي مرغان چمن مي لرزد

هرکه فرياد کند، پيکر من مي لرزد

نفس باد خزان در تو اثر کرده مگر؟

سخت آواز تو اي مرغ چمن مي لرزد

جوهر جرأت هر دل ز زبان معلوم است

دلو در چاه چو خالي ست، رسن مي لرزد

بس که رسوايي ام آورده قيامت به سرش

چون بري نام مرا، خاک وطن مي لرزد

جنبش لاله و گل نيست ز تأثير صبا

که ز رشک رخت اعضاي چمن مي لرزد

جامه چون عاريت است آگه ازو بايد بود

جان بيچاره ازان بر سر تن مي لرزد

پيش او کشته شدن را سببي نيست سليم

دل چو سيماب ازان در بر من مي لرزد

***

سوي وطن ز ناله ام آشوب مي برد

قاصد دلش خوش است که مکتوب مي برد

از روي خوب آنچه بماند شکيب ما

آواز خوب يا سخن خوب مي برد

از خاک مصر، آه زليخا بلند کرد

گردي که نور ديده ي يعقوب مي برد

هر گل که بر بساط طرب نقش کرده اند

فراش روزگار به جاروب مي برد

از رزمگاه عشق، سر خويش را سليم

همچون علم برون به سر چوب مي برد

***

چو در غمخانه ي ما آيد آن دلبر نمي ماند

اگر ماند شبي ماند، شب ديگر نمي ماند

هواي گلخن از گلشن موافق تر بود ما را

که آتش زنده جز در زير خاکستر نمي ماند

جهان کي مي گذارد رونقي در کار ما باشد

صدف چون بسته گردد، آب در گوهر نمي ماند

چو گل هر عضوم از شوق تو پرواز دگر دارد

پر و بالي که من دارم، به بال و پر نمي ماند

ز تاج قيصر و خاقان خبر تا چند مي پرسي

سليم آنجا که سر بر باد رفت افسر نمي ماند

***

کينه ي ما را ازو صبر و تحمل مي کشد

انتقام از يار بي پروا، تغافل مي کشد

هيچ معشوقي پريشانگرد و هرجايي مباد

فاخته اين حرف را بر گوش بلبل مي کشد

هرکجا باشم، گزيري نيست از طوفان مرا

موج دريا انتظارم بر سر پل مي کشد

روزي داناست در معني که نادان مي خورد

همچو آن آبي که خار از ريشه ي گل مي کشد

بر سر ميراث من غوغاست ياران را سليم

استخوانم را هما از چنگ بلبل مي کشد

***

دو روز عمر که خواه و نخواه مي گذرد

چنان که مي بري آن را به راه، مي گذرد

هزار تفرقه از گريه در دل است مرا

چو آن دهي که از آنجا سپاه مي گذرد

دوند سوي خيابان به ديدنش گل ها

چو کوچه اي که ازان پادشاه مي گذرد

نگاه کوته اگر اوفتاده، مژگان بين

که همچو غنچه ز طرف کلاه مي گذرد

ز باد صبح، محيط کرم به موج آمد

پياله گير که وقت گناه مي گذرد

سليم مي گذرد هرچه هست در عالم

ولي ببين به چه روز سياه مي گذرد

***

بهار رفت و دل از ابر کامياب نشد

پياله اي نگرفتم که آفتاب نشد

هلاک همت مرغي شوم درين گلشن

که جز به شعله ي آواز خود کباب نشد

چه روز بود که دوران اساس عشق نهاد

جهان خراب شد و اين بنا خراب نشد

حديثي از لب لعلش در انجمن نگذشت

که جام و شيشه ي خالي پر از شراب نشد

ز بس ز نسبت ما روزگار را ننگ است

بر آتشي ننهاديم دل که آب نشد

دلم به ياد لبت ناله اي به باغ نکرد

که غنچه چون دل مرغ چمن کباب نشد

هلال ازان دل خود اي سوار مست خورد

که هيچ وقت ترا حاجت رکاب نشد

نداشت در غم عشق تو گريه فايده اي

علاج دردسر ما ازين گلاب نشد

سليم اين غزل طرحي از کجا آمد

که مصرعي ز دوصد بيت انتخاب نشد (؟)

***

دل در سواد زلف تو بيهوش مي شود

در شب چراغ آينه خاموش مي شود

دل با خيال او چو هم آغوش مي شود

يک گل نچيده است که بيهوش مي شود

آن را که همچو آينه افتد برو نظر

هرکس که ديده است، فراموش مي شود

چون پرتو جمال تو پنهان کند کسي؟

آن آتش گل است که خس پوش مي شود

دارم هزار حرف به آن بي وفا، ولي

در وقت عرض حال، فراموش مي شود

از گفتگوي مرغ چمن ذوق مي برد

هرکس چو شاخ گل، همه تن گوش مي شود

روشندلان به هند ندارند رونقي

در شب چراغ آينه خاموش مي شود

کار کسي سليم که افتد به شاهدان

آيينه وار زود نمدپوش مي شود

***

مشاطه را جمال تو ديوانه مي کند

کآيينه را خيال پريخانه مي کند

خورشيد را به کوچه ي زلفت نشد نصيب

آن عشرتي که شبپره ي شانه مي کند

سر بر زمين نهد پي نفرين عاقلان

طاعت چنين خوش است که ديوانه مي کند

گل چون چراغ چهره برافروخت در چمن

بلبل تلاش منصب پروانه مي کند

تسبيح کردن است گر از روي اعتقاد

انگور در کنشت کسي دانه مي کند

امشب سليم، ساقي بزمم خراب ساخت

من مستم، او شراب به پيمانه مي کند

***

در قيد محبت دل ناشاد نباشد

يک صيد نديديم که آزاد نباشد

دل محکم اگر نيست، چه از دست گشايد

تيغ از چه توان ساخت چو فولاد نباشد

از آه اسيران بود اين گردش افلاک

کشتي نرود راه، اگر باد نباشد

نازم به دبستان تو اي عشق که خود را

تعليم دهد طفل، گر استاد نباشد

بر گفته ي احباب بسي گوش نهاديم

حرفي نشنيديم که در ياد نباشد

انکار بت و عشق برهمن نتوان کرد

حسني نبرد دل که خداداد نباشد

بي عشق چه از ناخن تدبير گشايد

کاري نکند تيشه چو فرهاد نباشد

دل را که سليم از غم عشق است خرابي

بهتر همه آن است که آباد نباشد

***

در بيابان هرکه ياد آن خم کاکل کند

جلوه چون آب روان در سايه ي سنبل کند

هرکه را افتد هواي آن لب ميگون به سر

غنچه اي از گوشه ي دستار هردم گل کند

از فغان و ناله گلشن را به تنگ آورده است

باغبان امشب نمي داند چه با بلبل کند

در محبت هست تأثيري که چون نقش پري

صورت ليلي ز جيب بيد مجنون گل کند

دوست از دشمن اسير عشق نشناسد سليم

رهرو او موج دريا را خيال پل کند

***

بي سبب مردم به قيد نام و ننگ افتاده اند

همچو خيل مور در اين راه تنگ افتاده اند

در تلاش سوختن، چون کاغذ آتش زده

داغ هاي سينه ام با هم به جنگ افتاده اند

از زبان ها خود چه گويم، گوش هاي دوستان

با سخن همچون گل رعنا دورنگ افتاده اند

ما به بند خود گرفتاريم، حال ما مپرس

نيک بخت آنان که در قيد فرنگ افتاده اند

ره کسي بر عذر او نگرفته، مشتاقان سليم

بي سبب دنبال آن آهوي لنگ افتاده اند

***

در آزار دلم طفلي که از گردون سبق دارد

ز شرم کشتنم شمشيرش از جوهر عرق دارد

ز بس افروخت از تاب مي گلرنگ، پنداري

ز عکس چهره ي او صبح آيينه شفق دارد

دم سرد ترا زاهد در اينجا نيست تأثيري

که جام از گرمي هنگامه ي مستان عرق دارد

حريفان را بگوييد اين همه دفتر، چه در کار است

که آيينه سکندرنامه را بر يک ورق دارد

چو غنچه نقد خود را در گره بستن نمي داند

به رنگ گل، دل ما هرچه دارد در طبق دارد

سليم از خدمت من نيست غافل، دوست مي داند

که در پرودن بت برهمن بسيار حق دارد

***

سر کن سخني تا دل بدحال گشايد

کز باد نفس، غنچه ي تبخال گشايد

پيچيدگي زلف سخن، حسن کلام است

دايم دلم از همدمي لال گشايد!

بي رخصت معشوق، سفر شرط وفا نيست

مرغ چمن از مصحف گل فال گشايد

چون بند قبايي که گشايند ز گرما

از آه دلم مرغ هوا بال گشايد

سنگ کف ديوانه ي مسکين همه بينند

کس نيست که تا دامن اطفال گشايد

در وعده ي وصلي که دهد، صبر ضرور است

يک غنچه درين باغ به صد سال گشايد!

در کنج دهاني که سليم از غم آن مرد

چون صفر پي بوسه دهان خال گشايد

***

خرم آنان که به دل راه تمنا بستند

چشم از هر دو جهان چون لب دانا بستند

مانع جلوه ي معني بود اين نقش و نگار

در ميان من و او پرده ي ديبا بستند

نتوان شب به سر کوي تو پنهان آمد

دل نالان جرسي بود که بر ما بستند

از پي عشرت ديوانه بساط افکندند

دامن کوه چو بر دامن صحرا بستند

زندگي نيست متاعي که بر آن دل بندند

تهمتي بود که بر خضر و  مسيحا بستند

دختر تاک حلال آمده در خانه ي ما

اين نکاحي ست که در عالم بالا بستند

حسن را زيوري از عشق نباشد خوشتر

اين حنا بود که بر دست زليخا بستند

هيچ کس راه ندارد به سراپرده ي قرب

بر تو اي دل در اين بزم نه تنها بستند

رشته هرگز نبود سخت چنين، پنداري

پاي مرغ دل من با رگ خارا بستند

ساقيان دختر پيري که به جا مانده ز تاک

خوب کردند که بر گردن مينا بستند!

ابر با سبزه ي لب تشنه ي ما کم لطف است

باغبان را چه گنه، آب ز بالا بستند

عندليبان چمن از ستم باد خزان

عهد و پيمان همه بر بيضه ي عنقا بستند

خويش را تا به بيابان طلب گم نکنند

بي قراران جرس از آبله بر پا بستند

هيچ کس معرکه ي شهرت مجنون نشکست

اين طلسمي ست که بر نام سليما بستند

***

آنچه در پرده ي گل بود نهان، روي تو بود

گره غنچه گشوديم، در آن بوي تو بود

گلخنم بود به از باغ، که در چشم مرا

آتش و دود در آن، روي تو و موي تو بود

هر کجا زمزمه ي مرغ سحرخيزي خاست

نيک چون گوش نهاديم، دعاگوي تو بود

نشد آوارگي از قرب تو مانع ما را

هر کجا پاي نهاديم سر کوي تو بود

حشمت چشم تو از چشم مرا دور نشد

روي صحرا همه بر گله ي آهوي تو بود

حسن روزي که ترا جامه ي رعنايي داد

همچو سرو چمن آن تا سر زانوي تو بود

رفتي و شورش مرغان چمن آخر شد

مي توان يافت که آنها ز گل روي تو بود

پنجه ام را به گريبان سروکار افتاده ست

اي خوش آن روز که آن شانه ي گيسوي تو بود

بود در راه ترا قطع بياباني چند

ورنه در خانه ي خود کعبه به پهلوي تو بود

نيست در کار محبت چو تو فرهاد، سليم

تيشه ي کوهکني در خور بازوي تو بود

***

دلم آن پر عتاب مي طلبد

ترک مستي کباب مي طلبد

ساده لوح آنکه در ولايت حسن

گرمي از آفتاب مي طلبد

آب خواهد ز تشنه در دريا

آنکه از ما شراب مي طلبد

بخت در گريه خواهدم دايم

هرچه شور است، آب مي طلبد

دل ضرورش مگر شده ست سليم؟

که به اين اضطراب مي طلبد

***

ماند اي شيخ، که ماني به ابابيل سفيد

همچو گنبد به سر گور تو منديل سفيد

هر سر موي تو پيداست ز زير جامه

چون سياهي سرتر بود ز قنديل سفيد (کذا)

محک حال بد و نيک جهان نزديک است

مي نمايد ز ره دور سيه، ميل سفيد

بس که در مملکت هند، مغول خوار شده ست

مي کند خاک سيه بر سر خود فيل سفيد

***

شد موي خضر در طلبت جابه جا سفيد

ما را ز موي سر شده تا خار پا سفيد

سر رفته است و از سر کويش نمي روم

رحمت برين ثبات قدم، روي ما سفيد!

چون شاخ ياسمن ز خرام تو سرو را

بر تن ز شست و شوي عرق شد قبا سفيد

اي مشت استخوان چه به جا مانده اي، که شد

در راه انتظار تو چشم هما سفيد

پيريم و طفل خنده به تدبير ما کند

چون صبح، موي ما شده در آسيا سفيد!

چشمي سياه ساخته بودم برو سليم

از گريه کرد عاقبت آن بي وفا سفيد

***

در کوي تو ديوانه مرا نام نهادند

طفلان چه بزرگانه مرا نام نهادند

در پاي خمم ناف به طفلي چو بريدند

دردي کش ميخانه مرا نام نهادند

من طالع چوب گل و زنجير ندارم

احباب، چه ديوانه مرا نام نهادند؟

نه نام چراغي به جهان بود، نه شمعي

آن روز که پروانه مرا نام نهادند

نامم کسي از هيچ زباني نشنيده ست

افلاک چه بيگانه مرا نام نهادند

ايام، فلاطون جهان داد خطابم

فرياد که طفلانه مرا نام نهادند

دادند گهي برگ گل و لاله خطابم

گاهي پر پروانه مرا نام نهادند

از خال لب او شدم آواره ي عالم

عنقا، پي اين دانه مرا نام نهادند

در زلف تو- آن کوچه ي زنجيرفروشان-

عمري ست که ديوانه مرا نام نهادند

بخت از پي معموري من بود سليما

آن روز که ويرانه مرا نام نهادند

***

اي نغمه سراي چمنت بلبل کاغذ

رنگين شده از شبنم لطفت گل کاغذ

شوقت به ره قافله ي موج ز حکمت

چون آب سخن بسته به دريا پل کاغذ

بر بوي خس و خار گلستان تو از شوق

بر شعله چو پروانه دود بلبل کاغذ

از تربيت آب و هواي چمن تو

شد تازه ز باران چو شکوفه گل کاغذ

در صفحه سليم از تو چه گويد که نگنجد

يک نکته ز وصف تو به جزو [و] کل کاغذ

***

به خون خود کنم آلوده، اي صبا کاغذ

چو آن کسي که کند رنگ با حنا کاغذ

کند بهار به برگ شکوفه ياد ترا

چو آشنا که فرستد به آشنا کاغذ

گمان بري که ز هم ريخت دفتر افلاک

ز بس به کوي تو مي ريزد از هوا کاغذ

نمي رسد به تو دست از کتاب، دانا را

دهد چه پايه بلندي، به زير پا کاغذ

عجب که زحمت چشمي دگر تواند داد

به خاک پاي تو داده ست توتيا کاغذ

به زندگي پي ميراث خواري ام صدبار

گرفت همچو کبوتر ز من هما کاغذ

مباش از دم آتش فشان او ايمن

به راه عشق اگر باشد اژدها کاغذ

به کوي او پي رسوايي ام سليم کند

بلند از بغل قاصدان صدا کاغذ

***

آمد بهار و شد مي چون ارغوان لذيذ

آن مي که آب خضر نباشد چنان لذيذ

آن مي که نکته سنج، خيال رطب کند

از وصف او به کام شد از بس زبان لذيذ

آن مي که در مذاق بود هوشمند را

چون پند پير تلخ و چو عيش جوان لذيذ

در بزم او نظاره ي ساقي چو نيشکر

انگشت حيرت است مرا در دهان لذيذ

تا حشر، شکر نعمت من مي کند هماي

از بس که شد مرا ز غمت استخوان لذيذ

خلق از براي يکدگر آزار مي کشند

يک ميوه نيست در دهن باغبان لذيذ

از مي مرا چه ذوق، که در کام من سليم

نبود ز دوري لب او شهد جان لذيذ

***

شد بهار و بوستان را داد آب و تاب ابر

مژده مستان را که خوب آمد برون از آب ابر

جز به وقت خود ندارد قدر هر چيزي که هست

مي کشان را خوش نباشد در شب مهتاب ابر

گريه هر گه موج زد از حسرت چشم ترم

چون غبار آينه شد خشک در گرداب ابر

کي شود همت ازين عمر سبکرو کامياب

برنبندد طرفي از دريوزه ي سيلاب، ابر

کي تواند بهتر از خود را کسي بيند سليم

از سرشکم مضطرب گرديد چون سيماب ابر

***

پر شکوه مکن، خاطر آن ماه نگه دار

آيينه به دست است ترا آه نگه دار

شرمنده شو اي دل، گله تا کي کني از دوست

گر رشته دراز است، تو کوتاه نگه دار

صرف ره او کن همه اسباب جهان را

بنشين به دل جمع و سر راه نگه دار

بي داغ برون رفتن ازين باغ شگون نيست

از لاله بچين برگي و همراه نگه دار

رفتند چو خورشيد به افلاک حريفان

چون سايه تو خود را همه در چاه نگه دار

در لقمه ي درويش بود لذت ديگر

يک کاسه ي چوبين تو هم اي شاه نگه دار

در خانه هم از گام زدن گرم طلب باش

سر رشته ي اين کار چو جولاه نگه  دار

دل را به غم عشق مده مفت سليما

داغي تو هم اي سوخته تنخواه نگه دار

***

زخم ناسورم من و از لطف مرهم شرمسار

چون گل پژمرده ام از روي شبنم شرمسار

بهره اي جز اشک و آه از من نصيب کس نشد

حاصلم دارد مرا چون نخل ماتم شرمسار

خلق را کوتاهي از خويش است و ما را از فلک

عالمي شرمنده اند از ما و ما هم شرمسار

کاسه ي سر را قدح کن، مي ز جام خود بنوش

تا به کي باشد کي از ساغر جم شرمسار

تا سليم از بي وفايي هاي او دم مي زنم

مي کند آن تيغ خونريزم به يک دم شرمسار

***

حسن، شيرين را ازان مي پرورد دايم به شير

کز براي کشتن فرهاد گردد شيرگير

تا ازو زخمي نگيرم دلپسند خويشتن

برنمي دارم سر از دنبال پيکانش چو تير

مي دهم دل را و مي گيرم پريشاني ازو

گر درين سودا نباشد طره ي او شانه گير

در چمن هر گه به او همراه مي بيند مرا

از پي سر چون رقيبان مي کشد بلبل صفير

ما پريشان خاطران در بند سامان نيستيم

خط آزادي ست بر اندام ما نقش حصير

کرد اين موي سفيد از خويش ما را نااميد

شکر از خود دست شويد در کنار جوي شير

هر دو روزي ديگري را پيش مي آرد سليم

مي کند دوران چو طفلان بازي مير و وزير

***

آمد بهار و باغ شکفت از سرور ابر

جيب هواست نافه ي مشک از بخور ابر

از بس که آب و تاب ز فيض هوا گرفت

گوهر توان شمرد به درج بلور ابر

بي صرفه هرکه حرف زند، خصم دولت است

از سايه ي هماي مگو در حضور ابر

چون پشت لاله گرم نباشد، که مي شود

نارنج آفتاب نهان در سمور ابر

دامان من چو هست، به دريا چرا رود

نزديک کرده چشم ترم راه دور ابر

گو خصم با سليم مکن دعوي سخن

شبنم ز خود چه لاف زند در حضور ابر

***

زاهد بناي سست ورع را خراب گير

بگذار سبحه از کف و جام شراب گير

از باده گرم ساز نفس را و بعد ازان

دريوزه کن چو لاله و آتش ز آب گير

جز آنچه داده اند به هرکس، ازو مخواه

از شمع روشنايي و از گل گلاب گير

از خاک راه عشق به دست آر سرمه اي

ميل زري ز هر مژه چون آفتاب گير

از کاهلي به دام تو عنقا شده شکار

بر قصد صعوه ساز کمين و عقاب گير

بر خصم دستبرد حريفان چنين کنند

بيدار شو شبي و جهان را به خواب گير

ما طايران عرصه ي گلزار آتشيم

دامي به راه ما نه و مرغ کباب گير

از ما چو کوهسار سؤالي که مي کني

خاموش باش و گفته ي خود را جواب گير

ضايع مکن درين چمن اوقات خويش را

گل چيده ايم ما، تو بيا و گلاب گير

هرگاه خواستي، نتوان خورد مي سليم

ساغر به روز ابر [و] شب ماهتاب گير

***

اي خطت سرمايه ي عنبرفروشان بهار

همچو سايه فرش راهت سبزپوشان بهار

غارتي از حسن او آمد گلستان را که نيست

برگ سبزي در بساط گلفروشان بهار

ناله اي از آشيان بلبل ما برنخاست

همچو مرغ بيضه از شرم خموشان بهار

عيب گلشن بر کسي ظاهر نمي گردد که هست

گرد کوي او يکي از پرده پوشان بهار

شور در عالم سليم افکنده موج گريه ام

نيست همچون اشک من سيل خروشان بهار

***

مست گر نيستي از شيوه ي مستان مگذر

قطره ي آب گهر باش و ز طوفان مگذر

پا به اندازه کشيدن روش اهل دل است

همه تن اشک شو و از سر مژگان مگذر

ديدن قاصد بي مژده، غم آرد اي باد

نکهت پيرهنت نيست، به کنعان مگذر

ابر از سايه درو دام جنون افکنده ست

گر ز من مي شنوي، سوي گلستان مگذر

ما درين باديه چون ريگ روانيم سليم

تو که مرغ چمني، سوي بيابان مگذر

***

اي دل ز آيينه تعليم تن آساني بگير

خرقه را دور افکن و دامان عرياني بگير

زلف خوبان مي پذيرد گر غباري مي رسد

هرچه دوران مي دهد وقت پريشاني بگير

اهل عالم را سوادي نيست در علم معاش

ابتداي اين ز افلاطون يوناني بگير

کي تأسف سود دارد کار چون از دست رفت

رخصتي در قتلم اول از پشيماني بگير

باغبان امروز در شهر است و گلشن خلوت است

داد عيش اي بلبل از گل هاي بستاني بگير

اختيار اختر طالع گناه من نبود

آسمانم گفت اين الماس پيکاني بگير

اين همه گمراهي از طول امل داري سليم

خويش را از دست اين غول بياباني بگير

***

صبا دعاي مرا سوي مي گساران بر

سلام خشکي ازين چشم تر به باران بر

ملول شد دلت اي همنشين ز گريه ي ما

که گفته بود گل کاغذين به باران بر؟

حذر زگردش افلاک، خويش را چو غبار

به گوشه اي ز سر راه اين سواران بر

چه چاره کلفت ايام را به غير از صبر

هميشه روز به شب همچو روزه داران بر

متاع اهل وفا پيش گلرخان خوار است

صبا غبار مرا سوي خاکساران بر

ازين چه باک جهان را سليم فصل خزان

چون عندليب ازين باغ گو هزاران بر

***

دارد از داغ دل من خاطر مرهم غبار

مي نشيند در دل تنگم به روي هم غبار

نيست بر خاطر مرا گرد ملال از هيچ کس

همچو اخگر خود به خود گيرد دلم هر دم غبار

گرد کلفت بس که مي ريزد ز دامان فلک

در چمن آيينه ي گل گيرد از شبنم غبار

من نمي دانم که از آه دل محزون کيست

اين قدر دانم که پيچيده ست در عالم غبار

گريه گرد کلفت از دل کي برد ما را سليم

در ديار ما نمي گردد ز باران کم غبار

***

گلرخان بينند هرگه بر اسير يکدگر

آفرين گويند بر هم زخم تير يکدگر

دل ز فرياد دل آيد سوي زلف از کاکلش

شبروان يابند هم را از صفير يکدگر

دست در دست سبو دارم که در اين روزگار

هم مگر باشند مستان دستگير يکدگر

گر لبانش الفتي دارند با هم، دور نيست

خورده اند ايام طفلي هر دو شير يکدگر

من زنم بر شيخ طعن، اهل ريا بر مي فروش

ناسزا تا کي توان گفتن به پير يکدگر؟

تنگدستان راچه حاجت درد دل گفتن سليم

راز هم خوانند از نقش حصير يکدگر

***

نيستي عيش و طرب، بيگانگي کم ياد گير

رسم آميزش به اهل عالم از غم ياد گير

از طرب هرکس که خندد، گريه بر خود مي کند

در عروسي خانه رو، آيين ماتم ياد گير

يک صبوحي بيش در اطراف اين گلشن مکش

گل سبکروحي نمي داند، ز شبنم ياد گير

بعد هر عمري به تيغ خويش آبي مي دهند

رسم دنياداري از شاهان عالم ياد گير

حال هرکس مي شود معلوم از آثارش سليم

نام جم راگر نمي داني، ز خاتم يادگير

***

اي که همچون آب خواهد خورد خاکت غم مخور

مي رسد مرگ از براي جان پاکت غم مخور

آسمان هرچند در بر روي دل ها بسته است

مي کند تأثير آه دردناکت غم مخور

از رفوگر عرصه ي عيش تو اي دل تنگ شد

باز همچون غنچه خواهم کرد چاکت غم مخور

مي پرستان مي دهند آبش ز چشم خويشتن

باغبان آسوده باش، از بهر تاکت غم مخور

گر عيار کاملي داري، پس از مردن سليم

چون طلا کي مي تواند خورد خاکت غم مخور

***

از دل برون نکرده خيال جفا هنوز

گرگ آشتي ست يوسف ما را به ما هنوز

روزي که من به سلسله ي زلفش آمدم

بيعت نکرده بود به دستش حنا هنوز

وقتي که نغمه سنج شدم من درين چمن

باد صبا نبود به گل آشنا هنوز

کشتي شکست و از سر من آب هم گذشت

بر سر هزار منتم از ناخدا هنوز

از چاشني فقر خبردار نيستي

شکر نخورده اي ز ني بوريا هنوز

شد پخته نان هرکسي از آسمان و ما

آبي نخورده ايم درين آسيا هنوز

خاک سليم در سر کويش به باد رفت

ترک جفا نمي کند آن بي وفا هنوز

***

از فيض ابر شد به چمن هر نهال سبز

رنگ بتان هند شد از برشکال سبز

شوخي مباد بر سر پروازش آورد

کرده ست طوطي چمن از سبزه، بال سبز

هرگاه ياد چشم تو در خاطرش گذشت

صحرا تمام گشت ز اشک غزال سبز

در عشق ناله نيست ز مجنون عجب، که شد

بر روي ليلي از اثر گريه خال سبز

ريحان چگونه سبز نگردد درو سليم

کز فيض ابر شد چو زمرد سفال سبز

***

ز شوق وصل چو پروانه در سراغ مسوز

براي سوختن خود عبث دماغ مسوز

غم زمانه مخور، عشق آفت تو بس است

چو آتشي همه تن، لاله وار داغ مسوز

دماغ مي کشي امشب ز هر شبت بيش است

به لب بگير صراحي، دل اياغ مسوز

وفا نديده ز خوبان کسي، مکش آزار

دماغ از پي بوي گل چراغ مسوز

سليم ناله ي بلبل بس است گلشن را

تو لب ز ناله ببند و بساط باغ مسوز

***

دهد مرغ دلم را عزم پرواز

دراي ناقه همچون زنگ شهباز

دلم وقت تپيدن هاي شوقت

دهد همچون جرس از سينه آواز

مجو ناسازي از ما، زان که باشد

تن چون موي ما ابريشم ساز

کند مرغ دلم از ناتواني

به بال ديگران چون تير پرواز

مگر بر داغ دوري خراسان

نهم مرهم سليم از سير شيراز

***

مردم و زخم از دم شمشير مي آيد هنوز

استخوانم خاک گشت و تير مي آيد هنوز

از جنونم سال ها رفت و دل ديوانه را

بيخودي از ناله ي زنجير مي آيد هنوز

باده نوشيدم، غمي از خاطرم بيرون نبرد

بوي ويراني ازين تعمير مي آيد هنوز

صد چو من فرهاد دارد هر طرف شيرين من

از دهانش گرچه بوي شير مي آيد هنوز

سرگران کي مي تواند از سر خاکم گذشت

کاري از اين دست دامنگير مي آيد هنوز

صد گلستان گل به دامن مي برد هرکس سليم

بلبل ما از چمن دلگير مي آيد هنوز

***

چنين کز من بود نخل سخن سبز

چه سان طوطي شود در پيش من سبز

ز وصف خط نوخيز تو گردد

زبان چون مغز پسته در دهن سبز

به سوي باغ رو، کز شرم قدت

نگردد سرو ديگر در چمن سبز

خبر کردم ز خطت، گوش مي دار

که خواهد گشت روزي اين سخن سبز

سليم از گريه در راه محبت

عصا چون خضر شد در دست من سبز

***

بهار در قدح گل مي غريب مريز

درين پياله بجز خون عندليب مريز

من آن نيم که چو عنقا شوم شکار کسي

به راهم اي فلک اين دانه ي فريب مريز

به درد و صاف جهان همچو لاله راضي شو

ز جام خويش ترا آنچه شد نصيب مريز

مکن شتاب که هر کار وعده اي دارد

به بيضه طرح قفس همچو عندليب مريز

به من جفاي تو از روي حکمت است اي دوست

ترا که گفت که خون من اي طبيب مريز

بريز خون من اي ساقي، آن حلال تو باد

ولي شراب به پيمانه ي رقيب مريز

سليم، تيغ زبان از غلاف بيرون آر

وليک خون کس از مهر چون خطيب مريز

***

همچو گل پرده ي دل در خس و خاشاک انداز

خويش را غنچه کن و در بغل چاک انداز

باده از خون دل خويش درين باغ بنوش

چون خزان تفرقه در سلسله ي تاک انداز

خاتم جم به در ميکده جويد هر کس

همچو خورشيد تو هم پنجه درين خاک انداز

صوفيان چمن از شوق به وجد آمده اند

کمتر از ابر نه اي، خرقه بر افلاک انداز

اي غزال حرم آسايش اگر مي خواهي

خويش را زود در آن حلقه ي فتراک انداز

مستي و منع نکرده ست کسي مستان را

دست در گردن سرو چمن اي تاک انداز

آسمان گفته به صياد که از بي رحمي

ماهي از آب برون آور و بر خاک انداز

دل به دريا فکن اي خواجه و از باده فروش

بستان آتش و در خانه ي امساک انداز

دانه دهقان چو فشاند به زمين، مي گويد

هرچه از خاک به دست آمده در خاک انداز

به هوس دامن خود را مکن آلوده سليم

همچو آيينه به خوبان، نظر پاک انداز

***

صبحدم چون صاحبان غيب بر اهل نياز

چون در رحمت، در ميخانه را کردند باز

از سجود شيشه ها، ميخانه شد بيت الحرام

ناله ي مستانه ي مطرب چو گلبانگ نماز

خم نشسته همچو محمود و به خدمت پيش او

شيشه ي سبز ايستاده بر سر پا چون اياز

نيست بيم مرگ مستان را که در دير مغان

رفته رفته عمر چون آب روان گردد دراز

نيست در ميخانه محتاجي که اينجا مرد را

مي کند يک ساغر مي از دو عالم بي نياز

سينه صافان را نمايد از جبين اسرار دل

اختيارم نيست چون آيينه در افشاي راز

گر جنون داري، ز معموري به صحرا نه قدم

تا به کي در خانه تازي اسب چون شطرنج باز

منت يک گل ندارم بر سر از شاخ گلي

باعث اين، دست کوته شد، که عمر او دراز!

بر در هرکس درين معموره رفتم بسته بود

اي خوشا ويرانه و از هر طرف درهاي باز

تندي احباب را در طبع ما تأثير نيست

آب کي در چشم نرکس آيد از بوي پياز

مانده از دام کهن تارم درين دشت فريب

حلقه اي بر گردن هر مرغ چون جلقوي باز

از وجود من اثر نگذاشت عشق او سليم

من ندارم نقش اين آيينه ي صورت گداز

***

چو موج، موسم گل سبحه را در آب انداز

پياله در قدح باده چون حباب انداز

نهان مکن ز کسي راز مي کشي چون گل

مپوش دامن تر را، در آفتاب انداز

دهند گر به تو خم هاي گنج قارون را

زرش برآور و بر جاي آن شراب انداز

سر برهنه برد فيض از هواي چمن

صبا، کلاه گل و لاله را در آب انداز

به بزم مي، صفتي بهتر از خموشي نيست

چو لاله سرمه به پيمانه ي شراب انداز

مباد پاي نسيم چمن بريده شود

چو سبزه، ريزه ي ميناي خود در آب انداز

سليم صد خطر از زير آسمان ديدي

که گفت بار درين منزل خراب انداز؟

***

چون گلم از جامه بر تن مانده داماني و بس

همچو تصويرم ز پيراهن گريباني و بس

توشه اي در راه شوق او مرا همراه نيست

در بغل از داغ دل دارم نمکداني و بس

از سر عالم گذشتم همچو خورشيد اي فلک

چون مه نو از تو مي خواهم لب ناني و بس

مستي ام نگذاشت تا علم دگر حاصل کنم

همچو بلبل خوانده ام درس گلستاني و بس

بس که از سرگشتگي ها رفته ام در خود فرو

مانده چون گرداب از اعضايم گريباني و بس

از خيال روزگار رفته روز و شب سليم

در نظر دارم همين خواب پريشاني و بس

***

اي خوش آن سروري که از ناموس

چتردار خود است چون طاووس

عار آيد ز لاف، مردان را

پر نديده کسي به تاج خروس

پاسبان خودند آگاهان

هم چراغ است لاله، هم فانوس

باز ذوق هواي ابر آورد

بط مي را به جلوه چون طاووس

رغبت طبع را برانگيزد

گردن شيشه، همچو ساق عروس

عشق باشد سليم در دل من

باده در شيشه، شمع در فانوس

***

مگذر ز مي، ز باطن اهل صفا بترس

فصل بهار توبه مکن، از خدا بترس!

ايام در شکستن دل ها بهانه جوست

داري چو گل به کف، ز خزان حنا بترس

در کار سعد و نحس غلط کرده روزگار

از جغد نيست تفرقه اي، از هما بترس

تا کي کني شکايت او پيش مردمان

اي ديده آخر از نمک توتيا بترس

خوش غافلي ز آفت دور فلک سليم

اي دانه چشم باز کن از آسيا بترس

***

از دل آشفتگان شرح پريشاني بپرس

گر سراغ سيل مي گيري، ز ويراني بپرس

گرچه او احوال من هرگز نپرسيد از صبا

از من آن بي مهر را چندان که بتواني بپرس

شانه مي آيد به کار زلف در آشفتگي

آشنايان را در ايام پرشاني بپرس

مي روم از کويت، اما خون خود را مي خورم

گر ز من باور نداري، از پشيماني بپرس

در جهان هر لحظه افزون مي شود طول امل

معني اين نکته را از موي زنداني بپرس

خانه زاد دودمان زلف خوبانم سليم

با محبت نسبت من گر نمي داني بپرس

***

راه شوقي نسپردم افسوس

خجل از پاي خودم چون طاووس

همت عشق نخواهد افسر

چه کند مرغ چمن تاج خروس

چند باشيم ز تنگي جهان

زنده در گور چو شمع فانوس

نيست گلزار به سامان دلم

بس که چيدم ز لبش غنچه ي بوس

گر کنم در شب وصلش افغان

ناله ام کفر بود چون ناقوس

به فلک رفت سليم از دل ما

مسند عشق چو تخت کاوس

***

همچو عنقاست مرا گوشه اي از دنيا بس

لب ناني بود امروز بس و فردا بس

هرکسي چاشني فقر و قناعت دانست

همچو گوهر بودش قطره اي از دريا بس

نيست در قافله ي ريگ روان راهبري

خضر ما راهروان، باد درين صحرا بس

شب که در انجمنم بيخودي از حد بگذشت

بود معني نگاه تو به من گويا بس

به تغافل نتوان گشت حريف خوبان

همچو خورشيد، جهان را بود او تنها بس

نيست آوارگي آن کار که کس پيشه کند

در سفر چند به سر مي بري اي عنقا، بس!

شب به ساقي نگهي داشتي از عجز سليم

مدعاي تو: بده بود ندانم، يا بس؟

***

اي به غير از من ناکام، به کام همه کس

باده ي وصل تو چون آب، به جام همه کس

به کسي هر نفس الفت نتوان کرد اي دل

چون کبوتر منشين بر لب بام همه کس

باده ي ناب چه خاصيت خاصي دارد

که حلال تو شد اي شيخ و حرام همه کس

هرکه تقصير کند، مطلب من فوت شود

صيد من مي پرد از حلقه ي دام همه کس

قاصد آورد به ياران خبر يار سليم

بود در نامه بجز نام تو نام همه کس

***

زاهد از رشک اين قدر گرم عتاب ما مباش

گر توان فکر شرابي کن، کباب ما مباش

مطلبي در گفتگوي مردم ديوانه نيست

همچو مخمل در پي تعبير خواب ما مباش

نسبت ما مي برد از چهره رنگ اعتبار

گر حسابي داري از خود، در حساب ما مباش

خاکساري پيش مغروران ندارد اعتبار

ذره باش، اما اسير آفتاب ما مباش

قطره ي ما کار صد درياي رحمت مي کند

اي گياه تشنه، نوميد از سحاب ما مباش

در عنان او نظر کردم به سوي ماه نو

گفت اي ديوانه ديگر در رکاب ما مباش

از جنون باشد اگر ما گفتگويي مي کنيم

نيستي ديوانه، در بند جواب ما مباش

جاي خنجر عشقبازان ترا در سينه نيست

ما نهنگانيم، گو ماهي در آب ما مباش

ما چو بيهوشيم از کيفيت آن لب سليم

خنده گو بيهوشداروي شراب ما مباش

***

قدم برون نگذارم ز آستانه ي خويش

چو آينه همه عمرم چراغ خانه ي خويش

به کار خويش کنم ناله، گو کسي مشنو

کمان کشيده ام، اما خودم نشانه ي خويش

چو مرغ باش در آيين عافيت طلبي

که وقت شام چو شد، مي رود به خانه ي خويش

چگونه سر زند از دل نواي آزادي

مرا که حلقه ي دام است آشيانه ي خويش

به دست خويش کن اصلاح خود، که مغروران

به موي خود نگذارند غير شانه ي خويش

چه فرق از وطن و غربت، اين چنين که منم

چو عکس آينه، دايم غريب خانه ي خويش

به زير چرخ، ترقي سليم ممکن نيست

در آسيا نتوان سبز کرد دانه ي خويش

***

هر کجا گرم است بازار ادب، محجوب باش

فتنه اي در هر کجا گل مي کند، آشوب باش

صولت جلاد را حاجت به تيغ تيز نيست

طفل خونريز مرا شمشير گو از چوب باش

خامه دايم از زبان خويش زحمت مي کشد

بي زبان با خوبرويان حرف زن، مکتوب باش

همچو شاخ گل، طبيب هر دماغ آشفته شو

هوشمندان را گل و ديوانگان را چوب باش

دختر رز گر همه باشد، مشو سرگرم او

در طريق عشقبازي امت يعقوب باش

در ميان جاهل و کامل بود فرقي سليم

مدعي گر با تو بد باشد، تا با او خوب باش

***

باده، اي عيسي لقا از دست نامحرم مکش

گوهر ناموس را در رشته ي مريم مکش

با بد و نيک جهان در دشمني يکرو مکن

تيغ چون خورشيد تابان بر همه عالم مکش

اي که دايم خودفروشي پيشه ي خود کرده اي

خويش را همچون گهر، باري به سنگ کم مکش

در گلستان جهان از لاله همت ياد گير

کاسه ي سر را قدح کن، مي ز جام جم مکش

روز نيک و بد به يک دستور همچون تير باش

از کشاکش چون کمان ابروي خود درهم مکش

چون گهر گردآوري کن آبروي خويش را

در سبو تا باده داري، منت زمزم مکش

همچو نيلوفر که بيند آفتاب، اي آسمان

روي خود، هرگاه مي بيني مرا، درهم مکش

بعد ازين بر صفحه ي ايجاد، اي نقاش صنع

طرح نقش تازه اي کن، صورت آدم مکش

از مي گلگون سليم اين توبه و پرهيز چيست

اي گل پژمرده، دامان خود از شبنم مکش

***

در وادي محبت، چون خضر راهبر باش

با رهروان دريا، چون موج همسفر باش

انگشت دايه در کام زهر غمم کشيده ست

در دست من هر انگشت، گو شاخ نيشکر باش

آشوب موج و طوفان سامان اهل درياست

همچون سفينه ي عشق، مجموعه ي خطر باش

چندان که بال باز است، پرواز در خيال است

اي دل به کنج عزلت، عنقاي بسته پر باش

هرکس به کينه ي ما خيزد، کمر نبندد

چون کوه خصم ما را هر عضو گو کمر باش

چون آسمان عدويي داري سليم بر سر

غافل نمي توان بود، از خويش باخبر باش

***

عاشقي، ديگر به فکر منزل و مسکن مباش

آشيان خود بسوزان، يا درين گلشن مباش

تا تواني مشق فريادي بکن اي عندليب

من ز کار افتاده ام، باري تو همچون من مباش

آن قدر کز دستت آيد، پيرهن را چاک کن

پاي بند بخيه همچون رشته ي سوزن مباش

دستگير ناتوان باش دايم چون سبو

تا تواني همچو جام باده مردافکن مباش

اي زليخا، چند کوري مي دهي يعقوب را؟

مانع يوسف شدي، از بوي پيراهن مباش

در ميان خلق نتوان ساختن کاري سليم

سبز اگر خواهي شوي اي دانه در خرمن مباش

***

کار عاشق واژگون باشد ز سير اخترش

گر در آتش پا گذارد، بگذرد آب از سرش

شد دماغم از مي گلگون، دکان گلفروش

باغبان کو تا زنم گل هاي او را بر سرش

شکوه کم کن از تهيدستي که جم رفت و هنوز

در گرو مانده ست پيش مي فروش انگشترش

سرگذشت کيقباد و اين جهان داني که چيست

کودکي کز خانه بيرون کرد او را مادرش

سرو و گل سودي ندارد رند شاهدباز را

تاک را هم دوست مي دارم به ذوق دخترش!

حمله گر آرد به جلاد اجل مژگان او

همچو ماهي مي جهد از دست بيرون خنجرش

من به اين افلاس و هر مصرع که مي گويم سليم

مي نويسد بر ورق ايام با آب زرش

***

چمني را که بود خرمي از رخسارش

چون گل چشم ز دل آب خورد هر خارش

رشک شرط ره عشق است، به وقت شبگير

گر بود پاي تو در خواب، مکن بيدارش!

چمن دوستي آن گونه نزاکت خيز است

کز غبار دل حباب بود ديوارش

زينت آن است که با خويش توان برد به خاک

دم آخر کفن صبح شود دستارش

شاد گردم چو دل از دوست کند شکوه سليم

چون طبيبي که درآيد به سخن بيمارش

***

چو گل کسي که هواي تو برده آرامش

ز موج بيخودي باده بشکند جامش

کند ز زلف تو صياد، خاک از آن بر سر

که غير خاک چو غربال نيست در دامش

جواب نامه ي ما را، ز بس تغافل کرد

هزار بيضه کبوتر نهاد در بامش

کدام دل که نشد صيد اين سيه چشمان

فغان ز هند و غزالان شيراندامش

به سرمه ي امل آن کس که چشم ساخت سياه

سفيد کرد جهان همچو مغز بادامش

فريب انجمن عشق را سليم مپرس

کباب کيست که آتش نمي کند خامش؟

***

خوش آنکه باده ي ناب است مايه ي هوشش

سبوي باده به جاي سر است بر دوشش

ز گل مپرس که بلبل چه گفتگو دارد

چه ذوق از سخن آن را که نشنود گوشش

چو آب هرچه ببيند کسي درين گلشن

برون چو رفت، همه مي شود فراموشش

اسير عشق ترا دايم از فناطلبي

شود کفن چو علم پاره بر سر دوشش

ز خنده آب حيات لبش به موج آمد

حديث تشنه لبان باد زد چو بر گوشش

جهان به هرکه زباني چو شمع داد سليم

در انجمن نتوانند ديد خاموشش

***

هرکه را ساز بود زمزمه ي زنجيرش

مي کند ناله ي مرغان چمن دلگيرش

خضر آيد به ره قاتل ما تا بيند

صورت حال خود از آينه ي شمشيرش

گذري بر دل سودازده ي ما نکند

در کمانخانه مگر چله نشين شد تيرش

روزگاري ست که بر هرکه نظر اندازي

همچو گوهر تهي از آب نباشد شيرش

به دعاي سحري رام دلم گشت سليم

آفتابي که نکرده ست کسي تسخيرش

***

خبر بگير ز احوال خضر در کويش

که آب تيغ رسيده ست تا به زانويش

حديث معجز عيسي که راز پنهان است

مباد گل کند از غنچه ي سخنگويش

به نوبهار رخ او اگرنه بيمار است

در آفتاب چرا خفته است آهويش

به دفع خصم، همين همت است اسبابم

بود فلاخن مرد برهنه، بازويش

سليم شيشه ي ما را درين جهان خراب

کسي نديد که سنگي نزد به پهلويش

***

از روي دل ز عاجزي خود خجل مباش

پامال خصم خويش چو خون بحل مباش

همچون غبار، گاه برانگيز خويش را

افتاده زير پا چو زمين متصل مباش

دامان روزگار فراخ است، مي بنوش

شايد گشايشي رسدت، تنگدل مباش

هرگز مباش در پي لغزيدن کسي

تا خاک راه خلق توان بود، گل مباش

رحمي به مور خسته کن اي پادشاه حسن

جم باش و همچو خاتم جم سنگدل مباش

از شکوه اي که کردي ازان بي وفا سليم

او منفعل نگشت، تو هم منفعل مباش

***

درون کاسه ي سر دارم از جنون آتش

دويده در همه اعضا مرا چو خون آتش

نه عشق بود که شد ز آسمان حواله به من

که ريخت بر سرم اين طشت سرنگون آتش

ز اشک و آه خراب است حال من که مرا

برون خانه بود آب و اندرون آتش

نهاد نامه ي شوقم چو در بغل قاصد

چو شمع کرد سر از جيب او برون آتش

ز بس که گرم سراغم سليم در ره شوق

به روي خار دوم پابرهنه چون آتش

***

زخم دل کم نيست، سامان گر نباشد گو مباش

غنچه ي گل هست، پيکان گر نباشد گو مباش

کشتي ما چشم دارد بر خطر همچون حباب

چون نسيمي هست، طوفان گر نباشد گو مباش

آنکه وقت کشتن من رحم بر حالم نکرد

بعد قتلم هم پشيمان گر نباشد گو مباش

منصب گلچيني باغي ندارم، در تنم

جامه را چون پوست، دامان گر نباشد گو مباش

زينت ارباب معني، جوهر ذاتي بس است

لاله در کوه بدخشان گر نباشد گو مباش

هرکجا باشد ز کف مگذار جام مي سليم

سير قزوين کن، صفاهان گر نباشد گو مباش

***

شراب همچو گل و لاله خور ز ساغر خويش

پياله همچو کدو کن ز کاسه ي سر خويش

تعلق وطنم باعث صد آزار است

اسير ورطه چو کشتي شدم ز لنگر خويش

غبار غم ز دلم کم نمي شود هرگز

چه خاک بود که کردم ز عشق بر سر خويش

شکايت از که کنم من، که روزگار افکند

مرا چو ماهي خنجر به دام جوهر خويش

ز صد سپاه نگردد سليم روگردان

چو عکس آينه هرکس شود برابر خويش

***

ز مژگان آب چشمم مي زند جوش

که دريا را نشايد کرد خس پوش

درين دريا بود از سيلي موج

چو نيلوفر صدف نيلي بناگوش

وطن در گوشه اي گيرم نگين وار

چو خاتم چند باشم خانه بر دوش؟

سر ما تاج شاهي را به معني

بود همچون چراغ زير سرپوش

به بزمي لب سليم از حرف بسته ست

که نتوان شمع او را کرد خاموش

***

هلاک تاج نه چون شمع صبحگاهي باش

چو آفتاب، سرافراز بي کلاهي باش

سواد کعبه چو بيرون ازين بيابان نيست

دوان چو برق ز دنبال هر سياهي باش

صلاح کار خود از کف مده، حقيقت چيست

به ملک هند قدم چون نهي، سپاهي باش

همين بريدن آب از گلو، قناعت نيست

گلو بريده درين بحر همچو ماهي باش

به راه شوق مرا ضعف مانع است سليم

ترا چو قوت رفتار هست، راهي باش

***

اي دل ز گرد کلفت عالم غمين مباش

چون آسمان وگرنه به روي زمين مباش

بگذار هرچه هست بجز ساغر شراب

واقف ز جام باش و چو جم از نگين مباش

خواهي که ايمن از بد و نيک جهان شوي

بي نيش و نوش چون مگس انگبين مباش

سرده سرشک، چند کشي خواري از جهان

چون ابر اين قدر نمد آبچين مباش

از من بگير عبرت، اگر اهل روزگار

صد آفرين کنند، سخن آفرين مباش

رسواي عالمي شدي از عشق گلرخان

صدبار گفتمت که سليم اين چنين مباش

***

هرکه سرگرم کند شوق تو چون خورشيدش

بي نياز از نمد است آينه ي تجريدش

در وجودم ز تمناي گلي افتاده ست

خارخاري که به ناخن نتوان خاريدش

هرکه را نيست درين عهد، گره بر ابرو

مي نمايند به هم خلق چو ماه عيدش

زين که يک خنده ندانسته درين گلشن کرد

گوش گل سرخ شد از بس که جهان ماليدش

من و رسوايي ازين پس، که به تن جامه چو گل

آنچنان پاره نکردم که توان پوشيدش

ناقبول است معارض، همه دردم اين است

اي خوش آن گربه که طاووس کند تقليدش

پرده وقت است که از روي سخن برداريم

مصطکي نيست زبان، چند توان خاييدش؟

عمر کرديم درين باغ، عبث صرف سليم

حاصلي هيچ نديديم ز سرو و بيدش

***

سر تا به پا چو شمع همه اشک و آه باش

در راه عشق پا چو نهي، سر به راه باش

آسودگي ز گلشن فقر و فنا گلي ست

نام گدا به خويش نه و پادشاه باش

بيهوده نيست چهچه بلبل درين چمن

مستانه جلوه چيست، خبردار چاه باش

سرگرمي چراغ بود از کلاه گرم

چون آفتاب، گو سر من بي کلاه باش

کرديم ترک اين چمن از دست باغبان

اي عندليب بشنو و اي گل گواه باش

کمتر مشو ز نقش قدم، خضر اگر نه اي

گر شمع راه کس نشوي، خاک راه باش

چند از قفاي نعمت دنيا دوي چو آب

نفس آتش است، طعمه ي او گو گياه باش

در کاروبار خود مطلب ياري از کسي

هم خويش برق خرمن خود همچو ماه باش

تا چند چون علاقه ي دستار سرکشي؟

اي ماه نو، شکسته چو طرف کلاه باش

در چشم من عزيز، سياهان چو سرمه اند

اي بخت من، هلاک تو گردم، سياه باش

پرهيز نيست از مي و شاهد ترا سليم

آخر که گفته است چنين روسياه باش؟

***

خرم آن گلشن که اميد بهاري باشدش

در خزان از برگ عشرت غنچه واري باشدش

بس که عشق آلوده ي دنيا نمي خواهد مرا

باد بر من نگذرد هرگه غباري باشدش!

گر ببيني عارفي زاهد به کوي مي فروش

بي سبب منعش مکن، شايد که کاري باشدش!

آنکه از طوفان غم جويد خلاصي، کاشکي

چون خس و خاشاک دريا اختياري باشدش

دايه در گهواره کون جنباني آموزد به طفل

تا به پيش اهل دنيا اعتباري باشدش

همچو گردون، مهر و کين من اثر دارد سليم

نيک بخت آن کس که چون من دوستداري باشدش

***

چو گل که گفت درين باغ شاد و خندان باش

به حال خويش چو تاک بريده گريان باش

درين چمن که زند برق فتنه تيغ به ابر

تمام سر شو و چون غنچه در گريبان باش

نکرد فايده اي از تلاش ساحل، موج

مقيم حلقه ي گرداب همچو طوفان باش

به سير کوچه و بازار شهر فيضي نيست

چو گردباد، سراسر رو بيابان باش

به دست آور اگر مي توان دل موري

فراغت از طلب خاتم سليمان باش

هزار توبه ي مي گر شکسته اي سهل است

اگر شکسته شد از تو دلي پشيمان باش

چو تندباد حوادث شود غبارانگيز

پناه مردم بي دست و پا، چو مژگان باش

ترا چه کار به نيک و بد زمانه سليم

به حال خويش درين خانه همچو مهمان باش

***

عقل نگذارد مرا يک دم ز دردسر خلاص

رهزني کو تا مرا سازد ازين رهبر خلاص

جان شود آسوده، هرگه دل قبول عشق کرد

مي شود، چون صاف شد آيينه، روشنگر خلاص

همچو گل مشت زري دادم، خريدم خويش را

چون به غير از اين توان شد زين چمن ديگر خلاص؟

چند در قيد زمين وآسمان باشد کسي

تا صدف برپاست، مشکل گر شود گوهر خلاص

هرکه او را کار با زنجير زلف افتاده است

گو دلش گردد مگر از قيد در محشر خلاص

چشم پوشيدم ازو، فارغ شدم از جور او

شد ز تيغ آفتاب اين گونه نيلوفر خلاص

بعد ازين دستي ندارد بر من آسيب جهان

سوختم، گشتم ز هر آفت چو خاکستر خلاص

***

سرو شد باز با صبا رقاص

برگ گل گشت در هوا رقاص

سيل نالان و کف زنان از شوق

کوه چون سنگ آسيا رقاص

شده در کلبه ام ز ياد بهار

هر طرف موج بوريا رقاص

گشت چون دود شمع بر سر من

از جنون سايه ي هما رقاص

بس که عشقم به شورش آورده ست

سر جدا گشت و تن جدا رقاص

سر هرکس به عشق مي جنبد

نشود با اصول پا رقاص

سرو من مي رود به باغ، سليم

سايه چون کاکل از قفا رقاص

***

نيست همچون گل مرا از باده بيهوشي غرض

ناله ي مستانه باشد از قدح نوشي غرض

مقصدش از لاف رعنايي نمي داني که چيست

سرو دارد با تو همچون سايه همدوشي غرض

مي کند عمدا فراموش از من آن نامهربان

چيست او را يارب از چندين فراموشي غرض

در دهن گويند جم مي داشت خاتم را نگاه

زين حکايت نيست غير از مهر خاموشي غرض

گر ندارد ماتم فوت سکندر را، سليم

چيست آب زندگي را از سيه پوشي غرض

***

کنم براي جنون يارب از که سامان قرض

درين چمن که گل از گل کند گريبان قرض

قبول راهزن عشق نيست مايه ي ما

کنيم چيز دگر از که در بيابان قرض

چو دل به زلف تو داديم ترک آن کرديم

چنان که گيرد از اهل کرم پريشان قرض

در معامله را بسته روزگار چنان

که گل به گل ندهد زر درين گلستان قرض

خدا کند که ز دام جهان خلاص شويم

که سفله هرچه دهد، مي دهد به مهمان قرض

حذر ز صحبت اهل زمانه، کز خست

به هم دهند چو اطفال مکتبي نان قرض

اگر ز من طلبد زلف يار دل، چه عجب

گهي ضرور شود با وجود سامان قرض

سليم لذت جود آن کسان که يافته اند

کنند وجه کرم را چو ابر نيسان قرض

***

بهار شد که کند شيخ جلوه گاه غلط

به سوي ميکده آيد ز خانقاه غلط

ز شمع لاله و از لاله شعله ظاهر شد

که کرده اند ز مستي همه کلاه غلط

که گفته است گدايان عشق محتاجند

غلط رسيده به خدام پادشاه، غلط

ز جلوه ي توازان آب مي شود که ترا

به آفتاب کند شمع صبحگاه غلط

دلم سليم به حيرت ز کفر و دين افتاد

هميشه راه شود بر سر دو راه غلط

***

منم که ساخته ام سور با عزا مربوط

شده ست در کف من نيل با حنا مربوط

دلم ز فيض محبت هوس نمي داند

که نيست غنچه ي اين باغ با صبا مربوط

جدا کنند چو گل از تو پوست را به نفاق

به هم شدند چو پيراهن و قبا مربوط

سري به صحبت اهل زمانه نيست مرا

بود چو دايره دايم سرم به پا مربوط

نشاط مي کند اظهار آشنايي من

به حيرتم که به من بوده از کجا مربوط

به اعتدال شود سعد و نحس را تأثير

در آن ديار که با جغد شد هما مربوط

ز ديگران هنر و عيب او چه مي پرسي

که هيچ کس به سخن نيست همچو ما مربوط

جهان کند ز عناصر هميشه فخر، سليم

به يک رباعي و آن نيز سست و نامربوط!

***

اي گل روي تو بهار نشاط

قامتت سرو جويبار نشاط

لب گل چاک شد ز خميازه

بي تو دارد ز بس خمار نشاط

رفت فصل خزان و مي آيد

موسم عيش و روزگار نشاط

بلبلان را بود شب نوروز

زر گل، مايه ي قمار نشاط

شد بهار و چو غنچه مرغ چمن

مست خفته ست در کنار نشاط

گل شکفت و شراب ناب رسيد

شد مهيا تمام کار نشاط

پاک سازد نسيم عشق، سليم

زعفران را ز دل غبار نشاط

***

به قدر جرم برد هرکسي ز رحمت حظ

ز لطف حق کند ابليس در قيامت حظ

بر آن سرم که به ديوانگي زنم خود را

که بي جنون نتوان کرد از محبت حظ

براي پرسشم اي همنشين چو آمده اي

ببند لب که ندارم من از نصيحت حظ

بر استخوان هلال است چشم من دايم

ز بس که همچو هما دارم از قناعت حظ

نه از جنون و نه از عقل، در جهان ما را

نشد چو آينه حاصل به هيچ صورت حظ

سليم مصلحت خويش در جنون ديدم

به کوي عشق ز بس دارم از ملامت حظ

***

نه مي به جام و نه معشوق در کنار، چه حظ

اگر چنين گذرد دور روزگار چه حظ

نه سير دشت و نه گلگشت باغ، حيرانم

که همچو مرغ قفس داري از بهار چه حظ

ترا که نيست نصيبي ز بي قراري شوق

چو نقش پا به سر راه انتظار چه حظ

بنوش باده و اميدوار رحمت باش

به حشر بي گنه از لطف کردگار چه حظ

به حيرتم که چه گويم اگر کسي پرسد

سليم کرده اي از دور روزگار چه حظ

***

زده گل دست بر دامان حافظ

خورد بلبل قسم بر جان حافظ

کند از شعله ي آواز خود گرم

دف خورشيد را دستان حافظ

ز مستي چون کشد گلبانگ در باغ

شود مرغ چمن قربان حافظ

زره را حلقه ي دف کرد داود

چو برگرديد از ميدان حافظ

ز شورانگيزي رنگين غزل ها

لب حافظ بود ديوان حافظ

چو گل در دف جلاجل گشته خاموش

سليم از حيرت الحان حافظ

***

زهي نهال خزان ديده اي ز باغ تو شمع

فکنده تير به تاريکي از سراغ تو شمع

وسيله اي ست مرا در جنون عشق تو گل

فتيله اي ست مرا از براي داغ تو شمع

نفس فتيله ي عنبر به خويش مي دزدد

بيان کند چو حديث گل چراغ تو شمع

شراب و شاهد و گل عرض مي کند بر تو

دماغ چند بسوزد پي دماغ تو شمع

نشد ز گريه ي مستانه يک نفس خاموش

سليم تا شده سرگرم از اياغ تو شمع

***

اي شوق رخت سوخته مغز قلم شمع

نزديک به مردن ز غمت دم به دم شمع

بر ياد تو چون صورت فانوس خيالند

عالم همه مشغول طواف حرم شمع

در بزم تو عزت طلبي صرفه ندارد

ااينجا سر شمع است نثار قدم شمع

بر اهل ستم خيل مکافات چو رو کرد

از خون صبا چرب شد اول علم شمع

انديشه سليم از غم عشق تو ندارد

پروانه به خود داده قرار ستم شمع

***

هرکه را بيني، بود در فکر سامان طمع

تا به کي بيند کسي خواب پريشان طمع

قرص ليموي قناعت، چاره ي اين علت است

نشکند صفراي اهل حرص از نان طمع

عافيت خواهي، توقع را ز خاطر دور کن

در دهانت بيضه ي مار است دندان طمع

چون مگس از عجز تا کي پشت سر خارد کسي

زهرمار حرص بادا شکرخوان طمع

بي توقع نيست کس، آزادگان را هم بود

چشم پوشيده، چراغ زير دامان طمع

سجده ي آدم نکرد ابليس از فرمان حق

مي کند آدم سجود او به فرمان طمع

مدح دونان گفتن از روي طمع باشد سليم

چند همچون نوحه گر باشي ثناخوان طمع

***

زهي ز نور جبين تو در حجاب چراغ

به پيش روي تو گل چون در آفتاب چراغ

چنان که گل ز چمن خوش کنند گلچينان

کند به بزم تو پروانه انتخاب چراغ

ز رشک نور رخت از فتيله معلوم است

که خورده است چه مقدار پيچ و تاب چراغ

کمندافکن بام فلک بود شب ها

ز برق نور به بزم تو چون شهاب چراغ

دلم ز ديدن تيغت به سينه مي لرزد

چو صبح سر زند، آيد به اضطراب چراغ

ز شوق بزم تو از آب چشم در فانوس

نهاده است گل خويش را در آب چراغ

چو آفتاب به وصف جمال دوست سليم

نوشته از پر پروانه صد کتاب چراغ

***

از سرم کي مي رود هرگز برون سوداي داغ

همچو لاله در دلم گرم است دايم جاي داغ

همچو آن منعم که او زر بر سر زر مي نهد

در محبت مي گذارم داغ بر بالاي داغ

سبزه اي هرگز ز خاک عاشقان سر برنزد

مو نمي رويد ازان عضوي که باشد جاي داغ

بر سر هرکس گلي ديدم در ايام بهار

در سر شوريده ي من تازه شد سوداي داغ

در کمال من ندارد هيچ کس حرفي سليم

معجز عشق است در دستم يد بيضاي داغ

***

ز تاب گل ز بس افروخت آشيانه ي مرغ

سمندر از پي آتش رود به خانه ي مرغ

تو فکر روزي خود را به آسمان بگذار

بود به عهده ي صياد، آب و دانه ي مرغ

کسي به غير غم از دل نمي دهد خبري

سراغ گير ز صياد، راه خانه ي مرغ

اميد حاصل  دنيا نشاط انگيز است

ز ذوق بيضه بود هر نفس ترانه ي مرغ

صبوري از دل عاشق طلب مکن ناصح

مجوي بيضه ي فولاد از آشيانه ي مرغ

سرود دل به سر زلف او سليم خوش است

که نيست بي اثري ناله ي شبانه ي مرغ

***

چون کند در انجمن تاب رخش روشن چراغ

پرتو خود را به دور اندازد از روزن چراغ

بس که بعد از سوختن هم گرم دارد تب مرا

مي کند آيينه از خاکسترم روشن چراغ

گر گريبان را گشايد بر نسيم، از عقل نيست

آنکه چون فانوس دارد در ته دامن چراغ

برنيامد کامم از عقل و جنون در عاشقي

نه ز گلشن گل به کف دارد، نه از گلخن چراغ

بي مي ناب از دماغم دود مي خيزد سليم

اين چنين باشد چو خالي گردد از روغن چراغ

***

حرف گل و حديث بهار و خزان دروغ

تا چند گويي اين همه اي باغبان دروغ

کردند بحث، شيخ و برهمن به پيش عشق

دعوي اين خلاف شد و حرف آن دروغ

چون چشم احول آينه هم شد دروغگو

از بس که عام گشت درين خاکدان دروغ

در ما چو آب و آينه نقش خلاف نيست

کفر است در شريعت ما راستان دروغ

هرگز کسي حريف نشد نفس خويش را

تا چند بشنوم ز تو اي پهلوان دروغ

يک مو خلاف در سخن من سليم نيست

نگذشته غير شعر مرا بر زبان دروغ!

***

آهم اثر نيافت ز فرياد بي وقوف

شاگرد را چه بهره ز استاد بي وقوف

ناخن به پنجه دارد و در بند تيشه است

آه از نکرده کاري فرهاد بي وقوف

مشکل که اين شکار درآيد به دام تو

دل مرغ زيرک است و تو صياد بي وقوف

آن کس که بد نگفته، بترس از زبان او

پرهيز کن ز نشتر فصاد بي وقوف

شعرم به موشکافي ادراک مدعي

خندد چو نوعروس به داماد بي وقوف

بنگر سليم چون فلکم زار مي کشد؟

کافر مباد کشته ي جلاد بي وقوف

***

کنم به جام مي اوقات عمر چون جم صرف

دماغ کو که کند کس به کار عالم صرف

مرو به کعبه که مي بايدت خمار کشيد

شراب مي شود اينجا چو آب زمزم صرف

ترا به گلشن روحانيان سروکار است

درين چمن چه کني آبرو چو شبنم صرف

ز باد دستي ما خضر را نصيبي نيست

که چون حباب کند عمر را به يک دم صرف

نسيم گل به من آرد ز دوزخ و گويد

که در بهشت مکن عمر همچو آدم صرف

علاج زخم دلم اي طبيب مفت نشد

که خونبهاي ترا کرده ام به مرهم صرف

چو گل به خنده کسي هرگزم نديد سليم

به گريه عمر مرا شد چو شمع ماتم صرف

***

دايم از بخت سيه بر خويش پيچانم چو زلف

گرچه از خورشيد لبريز است دامانم چو زلف

باعث زيب جمال گلرخانم همچو خال

مايه ي آرايش حسن عروسانم چو زلف

در پريشاني بود جمعيت آشفتگان

من صلاح کار خود را خوب مي دانم چو زلف

نيستم آزاد از قيد محبت يک نفس

خانه زاد دودمان حسن خوبانم چو زلف

هيچ کس هنگامه ي جمعيتم بر هم نزد

از سيه بختي خود دايم پريشانم چو زلف

مي رود هر عضوم از آشفتگي سوي دگر

در هواي او سليم از بس پريشانم چو زلف

***

چو غنچه در گرهي بند، نقد خود ز تلف

که پيش هر خس و خاري چو گل نداري کف

چه سود آب ز دريا چو ابر بخشيدن

کرم ز آبله دست خويش کن چو صدف

به دست مطرب از اصلاح خاطر من شد

پر از غبار، چو غربال خاک بيزان دف

بهار شد که ز ميخانه باده نوشان را

به سوي باغ پرد چون تذرو جام از کف

چه شد اگر طرف غير را زمانه گرفت

مرا به دعوي عشقت بس است حق به طرف

سليم ناله ي من تيغ چون برافرازد

سپر کشد به سر خويش آسمان چو کشف

***

آتش به باغ زد ز خزان روزگار حيف

داغ چمن نه ايم، ز بلبل هزار حيف

تأثير نيست در دل ما فيض عشق را

بر گلخن است سايه ي ابر بهار حيف

از ورطه اي که مقصد ما جز خطر نبود

نشکسته رفت کشتي ما برکنار حيف

از خار پا چو شعله به رقصند رهروان

در راه او پياده خورد بر سوار حيف

از موج اضطراب دلم آرميده نيست

آيينه ام چو آب ندارد قرار حيف

عاقل به ماتم است رود هرکس از جهان

مجنون اين خرابه خورد بر غبار حيف

بيکار نيستيم، ولي در جهان سليم

کاري نمي کنيم که آيد به کار حيف

***

شب چو وصف رخش کنم به رفيق

صبح از مهر مي کند تصديق

همه شب تا به صبح، اي زاهد

مي کشي جام مي، زهي توفيق

آب لعل است و آتش ياقوت

جوهر عقل را ميي چو عقيق

بس که گريان روم به وادي شوق

منزل از من تراست و راه و طريق

عشق را شرط نيست رعنايي

همچو مصحف به خط نستعليق

بي پياله مرو سليم به باغ

گفته اند الرفيق ثم طريق

***

کدام سر که نشد خاک آستانه ي عشق؟

علاج باد غرور است رازيانه ي عشق

متاع صبر و خرد را به جاي ديگر بر

که نيست غير زر قلب در خزانه ي عشق

چو کاغذي که درآيد ز مد مشق به موج

تنم سياه شد از نقش تازيانه ي عشق

به موج فتنه چو سيلاب، خانه ي ما را

خراب کرد، که بادا خراب خانه ي عشق

چو فاسقي که بپوشد لباس اهل صلاح

به روزگار تو دارد هوس نشانه ي عشق

حديث درد دل ما به گوش کس مرساد

که خواب مي برد از ديده ها فسانه ي عشق

پس از وفات، دلم را سليم آفت نيست

به خاک، مور بود پاسبان دانه ي عشق

***

شد چو گلبن سبز در پيراهن من خار عشق

همچو قمري گشت طوق گردنم زنار عشق

بلبل از حسرت اگر در فصل گل نالد رواست

حسن را عمري بود کوته تر از ديدار عشق

مرد فرهاد و همان برجاست کوه بيستون

مي توان دانست انجامي ندارد کار عشق

جلوه گاه سيل باشد هرکجا ويرانه اي ست

مي شود معلوم از احوال ما آثار عشق

درد بي درمان که مي گويند، درد عاشقي ست

معجز عيسي خجل مي گردد از بيمار عشق

گاه در زيرزمين، گاهي به اوج آسمان

دل به جان آمد مرا از راه ناهموار عشق

در بغل پژمرده خواهد گشت، مي دانم سليم

غنچه ي دل را زنم بر گوشه ي دستار عشق

***

بس است، اين همه زاهد مکن اداي خنک

چو صبح چند به دوش افکني رداي خنک

ز خاک پاي صبوري به عشق آن ديدم

که چشم موسم گرما ز توتياي خنک

زنم ز خون هوس، آب آتش دل را

که دست سوخته را خوش بود حناي خنک

دلم توقع گرمي ندارد از احباب

چو نخل موم که مي سازدش هواي خنک

شبي چو شمع درآ گرم از درم، تا چند

کند به گريه ي من صبح، خنده هاي خنک

شدم فسرده ز سرماي زهد خشک، سليم

کنم به آتش مي گرم، دست و پاي خنک

***

چند باشد ز گلشن افلاک

همچو آتش نصيب ما خاشاک

مي کنم در غبار خاطر خود

آرزوهاي کشته را در خاک

چون خورد نان خلق، دندان را

مي کنم چوبکاري از مسواک

چيست داني جواني و پيري؟

اول بنگ و آخر ترياک

گر جهان زهر حسرتم بچشد

افکند هفت پوست از افلاک

سايه ي گل سليم از بلبل

کم مباد از سر تو سايه ي تاک

***

رفت آن شمع و ز حسرت شد لب پيمانه خشک

برگ گل شد در چمن همچون پر پروانه خشک

از وصال او مرا آبي به روي کار بود

پنجه ام بي زلف او شد همچو دست شانه خشک

صد شکايت در دل، اما لب ندارد زان خبر

در درون خانه سيل و آستان خانه خشک

گريه از جوش و خروش آسيا آيد مرا

حيرتي دارم که چون گرديده چشم دانه خشک

از تغافل هاي ابر نوبهاري در چمن

غنچه شد همچون دماغ بلبل ديوانه خشک

کي توانم برگرفتن يک قدم از جاي خويش؟

چون خم مي پاي من گرديده در ميخانه خشک

يک دم از آوارگي ايام نگذارد سليم

تا چو آيينه کنم آب و عرق در خانه خشک

***

لاله ام، در داغ دل بسيار دارم من شريک

در سيه بختي ست همچون سرمه مرد و زن شريک

باغبان چون مانع گل چيدنم گردد؟ که هست

شاخ گل را دست من چون خار پيراهن شريک

در جنونم متفق شد باده با سوداي دوست

آب شد در قوت اين شعله با روغن شريک

واي بر کشت اميد ديگران، چون کرده اند

خضر و عيسي را در آب چشمه ي سوزن شريک

باغبان از تنگ چشمي چون دم آبي دهد

مي کند صد خار را با گل درين گلشن شريک

عشق دارد عقل را از دين و دنيا بي نصيب

واي بر موري که با برق است در خرمن شريک

دوستان را هم نصيبي هست از دردم سليم

در تب گرمم چو فانوس است پيراهن شريک

***

مي آيدم به تحفه ز ميخانه جام خشک

دريا به من هميشه فرستد سلام خشک

نه ابر در هوا، نه مي ناب در قدح

چون تر کنم دماغي ازين صبح و شام خشک؟

کام دلم به گريه ميسر نمي شود

مژگان تر چه فايده دارد به کام خشک

آه از سرشک بي اثر من که کم نشد

در خانه ام چکيدن باران ز بام خشک

کو جام باده اي که کنم تر دماغ را

اين زهد خشک کشت مرا چون زکام خشک

ماهي به دام خشک نديده کسي و من

از جوهرم چو ماهي خنجر به دام خشک

منعم مکن ز قافيه ي اين غزل سليم

از کام خشک سر نزند جز کلام خشک

***

همچو آتش داردم ايام در زندان سنگ

مي توان گفتن ز جان سختي تنم را کان سنگ

چون لب جو سخت گيرد کار هرکس را جهان

از براي آب خوردن بايدش دندان سنگ

از نصيحت چند اصلاح دل سختش کنم

همچو موج آب باشم تا به کي سوهان سنگ

ياد قزوين در دلم بگذشت و از هندوستان

شيشه ام ميدان کشيد و جست تا ميدان سنگ

افکند تا بر بساط شيشه ي دلها سليم

آسمان همچون فلاخن مي شود قربان سنگ

***

از سخن آن به که کس خاموش گردد همچو گل

صدزبان چون جمع شد، يک گوش گردد همچو گل

قسمت دل از وصال او بجز خميازه نيست

پاي تا سر گر همه آغوش گردد همچو گل

چشم زخمي حسن او در کار دارد، دور نيست

با خس و خاشاک اگر همدوش گردد همچو گل

غير مشکل گر تواند از منت پوشيده داشت

آتش حسن تو کي خس پوش گردد همچو گل

رشک مي آيد مرا بر آن که در گلشن سليم

ساغي بر سر کشد، بيهوش گردد همچو گل

***

دارم دلي همچون جرس، پيوسته نالان در بغل

از داغ بر احوال خود، صد چشم گريان در بغل

کي از چمن ياد آورم من کز خيال روي او

چون حلقه ي زلف بتان، دارم گلستان در بغل

صد چاک افتد همچو گل بر جيب من از هر نسيم

زان همچو غنچه از صبا دزدم گريبان در بغل

جز زلف و روي او کسي هرگز نديده در جهان

شامي که چون صبحش بود خورشيد تابان در بغل

دايم دل سوزنده را در سينه چون داري سليم؟

آتش نکرده هيچ کس غير از تو پنهان در بغل

***

ز باغ رفتي و گشتم کباب خنده ي گل

بيا که بي تو مرا نيست تاب خنده ي گل

مکن تبسم رنگين به سوي من هر دم

که هست خانه ي بلبل، خراب خنده ي گل

اداي ناز و نياز است سر به سر، که شوم

اسير گريه ي بلبل، خراب خنده ي گل

به باغ مي رود و باد صبح مي گويد

رسيد بر لب بام آفتاب خنده ي گل

به صفحه صفحه ي اوراق گل نظاره کنم

کنم براي لبش انتخاب خنده ي گل

قدح کشان چمن را خمار نيست سليم

سبوي غنچه پر است از شراب خنده ي گل

***

هر قطره ي شبنم رخ گل

سيلي ست به خانمان بلبل

عمرم همه در خيال او رفت

چون آب روان به سايه ي گل

مغرور به حسن خويشتن بود

زلف تو شکست شاخ سنبل

از شرم رخ تو گل گريزد

هر لحظه به زير بال بلبل

از بهر دلم سليم، دايم

خم در خم زلف کرده کاکل

***

در محبت بس که خواري ديدم از پهلوي دل

از کسي هرگز نمي خواهم ببينم روي دل

هرکجا گردي بود، افشانده ي دامان ماست

مي رسد از هر غباري بر مشامم بوي دل

خوابگاه آهوان شد همچو صحرا دامنش

يک سر مو رام با مجنون نشد آهوي دل

همچو من صاحبدلي امروز در عالم کجاست

ريخته در سينه ام چون غنچه دل بر روي دل

کار آتش سوختن گر باشد، از دوزخ چه غم

کز براي سوختن مي ميرد اين هندوي دل

خاک شد دل از تمناي سر کويش سليم

هرگز از آنجا نمي آيد غباري سوي دل

***

پروانه را چو مرغ چمن نيست تاب گل

جانسوزتر ز آتش شمع است آب گل

هرگز چنان نشد که ز بي برگي چمن

از رهن مي فروش برآيد کتاب گل

در گلشني که چهره بر افروخت شمع ما

مستان نمي خورند به غير از کباب گل

شد پاره تا به گوش ز خميازه اش دهن

اي دل مگو خمار ندارد شراب گل

هرگه به سوي باغ، تو اي سرو بگذري

مرغ چمن خجل شود از اضطراب گل

آمد بهار و شور جنون فتنه ساز شد

دارم دلي چو خانه ي بلبل خراب گل

خيل بهار مي رود و جام در وداع

همچون گل پياده دود در رکاب گل

ما را به کار حسن سليم امتياز نيست

بلبل نمي کند به چمن انتخاب گل

***

مگر افتد گذارش سوي آن گل

ببندم نامه اي بر بال بلبل

ترا هرگاه بيند در گلستان

پريشاني رود از ياد سنبل

نگه: پيکان تير کينه جويي

تبسم: جوهر تيغ تغافل

چو آيد در چمن آن سرو، خيزد

پي تعظيم او، رنگ از رخ گل!

چو زلف اي دل کناري گير، تا کي

نهي سر در پي خوبان چو کاکل

سليم او را چو استغنا بلند است

توهم او را چو مي بيني، تغافل

***

شب ز مستي شور در بزم شراب انداختيم

باده نوشان گل در آب و ما کتاب انداختيم

گفتگوي خط و رخساري دگر در خاطر است

خامه سر کرديم و مشکي در گلاب انداختيم

حسن مي خواهند، مستان را به شمع و گل چه کار

هرکه روشن کرد آتش، ما کباب انداختيم

در حقيقت همت ما برگرفت او را ز خاک

هرکه را بر خاک چون جام شراب انداختيم

لرزه بر اندام پل افتاد از دهشت چو موج

بس که بي باکانه ما خود را در آب انداختيم

همچو پروانه ز فکر انتقام آسوده ايم

ما که کار شمع را با آفتاب انداختيم

نيست غير از نرم گفتاري، درشتي را علاج

کوه را زآهسته گويي از جواب انداختيم

شب ز مستي حرف آن لب بر زبان ما گذشت

موج مي را در کمند پيچ و تاب انداختيم

آنچه ما مي خواستيم از جام مي معلوم شد

چون پر پروانه آتش در کتاب انداختيم

ترک شهرت کن که ما را داد گمنامي به باد

تا نقاب از روي خود همچون حباب انداختيم

شد چو طرف دامن لاله، سياه و سوخته

دامن تر را ز بس بر آفتاب انداختيم

با هدف هرگز ندانستيم شست ما چه کرد

تير بر تاريکي از بس چون شهاب انداختيم

گشت پرآشوب دوران، مصلحت در مرگ بود

فتنه شد در انجمن، خود را به خواب انداختيم

از اجل داريم زخم خنجر او را هوس

دام بهر صيد ماهي در سراب انداختيم

چون سليم آخر سوار توسن گردون شديم

اختران را چون مه نو در رکاب انداختيم

***

بر راه وعده، اي گل رعنا نشسته ام

تنها بيا تو نيز که تنها نشسته ام

از بس ز سبزه ي چمن آزار مي کشم

گويي به روي ريزه ي مينا نشسته ام

از موج فتنه، گر بنشينم به روي سنگ

دارم گمان آن که به دريا نشسته ام

تير هوايي ام که ز بس بي تعلقي

هرجا نشسته ام، به سر پا نشسته ام

از سر هواي گوشه ي عزلت نمي رود

گويي به سايه ي پر عنقا نشسته ام

چون شيشه، روي صحبت احباب با من است

هرجا دو کس نشسته، من آنجا نشسته ام

دايم چو آفتاب درين انجمن ز شرم

بينم ازان به زير، که بالا نشسته ام

درمان درد خويش طلب کن ز من سليم

امروز من به جاي مسيحا نشسته ام

***

جام مي در کف ز کوي او جدايي مي کنم

بر سر خود خاک با دست حنايي مي کنم

گر به سامان جهان، وصلش به من سودا کنند

آنچه دارم مي دهم، ديگر گدايي مي کنم

ارغوان گل مي کند در باغ ما از زعفران

چهره لعلي از شراب کهربايي مي کنم

چشم بر آداب رسمي تا به کي دارد کسي

شکوه از همشهريان روستايي مي کنم

عشق طاعت برنمي تابد، سليم از بيم خلق

گر نمازي مي کنم گاهي، ريايي مي کنم

***

خم مي هست، چه انديشه ي محشر دارم

پشت چون آينه بر سد سکندر دارم

چون سبو، حيرت اين خمکده ام برد از کار

دست برداشته از عالم و بر سر دارم

مايه ي مردم درويش، توکل باشد

خاطري جمع تر از دست توانگر دارم

مي رسد فصل خزان و غم خود نيست مرا

نوحه بر اهل چمن همچو صنوبر دارم

دوست پندارد ازو هست مرا صبر و شکيب

کافرم، آنچه گمان برده به من گر دارم

دانم آزرده جدا مي شوي از من، باري

بنشين يک دو سه حرفي به تو ديگر دارم

غافل از تيغ زبان من ديوانه مشو

باخبر باش ز من، مستم و خنجر دارم!

نيست مقراض به دستم ز براي مکتوب

به کف اين را، ز پي بال کبوتر دارم

چون کشم بار گران غم دوري؟ کز ضعف

نگه خود نتوانم ز رخت بردارم!

شيوه ي صبر کجا و من ديوانه کجا

از من اين جنس مجوييد که کمتر دارم

بر دل از هيچ کسم گرد غمي نيست سليم

خاطري صافتر از سينه ي گوهر دارم

***

ز مستي بر دم تيغ شهادت هر زمان غلتم

به روي سبزه موج آب چون غلتد؟ چنان غلتم

درين وادي که هر نقش قدم سرچشمه ي خضري ست

به خاک از تشنگي تا چند چون ريگ روان غلتم

غريبي آن چنان دارد مهيا برگ عيشم را

که مي افتم به روي گل اگر از آشيان غلتم

شکسته رنگي اهل درد را سامان رعنايي ست

چو هندو گر خودآرايي کنم بر زعفران غلتم

به تيغ کوه چون ابر بهاري سينه مي مالم

نيم شبنم که گل بستر کنم بر روي آن غلتم

به روي يکدگر مستان چو موج آب مي غلتد

بده پيمانه، اي ساقي، که من هم آنچنان غلتم

سليم از پيکرم جز داغ دل ظاهر نمي گردد

به هر جانب که همچون قرعه زار و ناتوان غلتم

***

منم که غير سفر نيست پيشه ي دگرم

هميشه خضر به آوارگي ست راهبرم

ز مهد، نقل مکان کرده ام به خانه ي زين

زمانه کرده چو يوسف بزرگ در سفرم

چو مور خسته ازان مي کشم قدم در راه

که توشه اي بجز از ضعف نيست در کمرم

چو گل هميشه پريشان بود مرا دستار

ز بس که بي رخ او مي زند جنون به سرم

غم زمانه خورم تا به چند، پنداري

که اين خرابه به ميراث مانده از پدرم

سليم هر نفس از ضعف بس که مي ميرم

ز ياد برده ي ميراث خوار و نوحه گرم

***

روم چو از سر کويش، نمي رود پايم

چو آب مي روم و همچو ريگ بر جايم

به راه شوق، نشان تا ز نوک خاري هست

ز برگ لاله و گل، پا نمي خورد پايم

ز عشق بس که پريشانم، اهل عالم را

تمام موعظه همچون حديث دانايم

چو قطره خاطر جمعي نداده اند مرا

به راه عشق پريشان چو سيل دريابم

زبان طعنه مبادا که بر تو بگشايند

مباش همره من جان من که رسوايم

کشيد از قدمم خار راه او ايام

چو شمع رفت برون جانم از کف پايم

سليم پنجه ي مژگان ز بس مرا افشرد

چو خار خشک نمانده ست نم در اعضايم

***

به دل، آشفتگي از زلف خوبان بيشتر دارم

پريشاني چو دود مجمر از صد رهگذر دارم

ببين عمر سبکرو را، مپرس اي همنشين حالم

که حسرت بر بقاي شبنم و عمر شرر دارم

فريب غمزه اي سر در پي من آنچنان دارد

که نتوانم چو داغ از دل زماني چشم بردارم

ز طفلي تا به حال، ايام آدم خواندم، آري

پس از مرگ پدر پيدا شدم، نام پدر دارم

اميدي نيست از آسودگي در هرکجا باشد

که آدم از بهشت آمد، از آنجا هم خبر دارم

ز گفت و گوي ياران نيستم آگاه در محفل

به يادت خلوتي در انجمن چون گوش کردارم

سليم افزايدم قيمت، شوم چندان که روشن تر

اگرچه آتشم، خاصيت آب گهر دارم

***

گهي با وصل و گه با حسرت ديدار مي سازم

چو آيينه به هر صورت که افتد کار، مي سازم

چو سيل انديشه از پست و بلند روزگارم نيست

به پيشم هرچه مي آيد، به خود هموار مي سازم

به کف سررشته اي از کفر يا اسلام مي بايد

اگر تسبيح رفت از دست، با زنار مي سازم

درين گلزار، تاب انتقام روزگارم نيست

چو آتش گل نمي بايد مرا، با خار مي سازم

نمي دانم که چون مي بايدم اصلاح خود کردن

سرم آشفته گرديده ست و من دستار مي سازم

سليم از کس نيم ممنون ياري در سر کويش

نمي خواهم هما، با سايه ي ديوار مي سازم

***

سوي خم مي اين دل مخمور فرستيم

پروانه ي خود را به سوي طور فرستيم

از صحبت هم، ذوق بود تنگدلان را

برخيز سليمان که پي مور فرستيم

ساقي ز سفال سر خم باده به ما ده

تا ساغر چيني سوي فغفور فرستيم

سروي چو تو در گلشن فردوس نديده ست

در جلوه درآ تا ز پي حور فرستيم

مشتاق ترا تحفه همين عرض نياز است

جان خود چه بود تا ز ره دور فرستيم

دل را به سوي کوي تو، چون طفل دبستان

از بس ز تو رنجيده، به صد زور فرستيم

از نيش حريفان جهان تا شود آزاد

دل را به نهانخانه ي زنبور فرستيم

ما را بجز از روح نظيري نشناسد

فيروزه ي خود را به نشابور فرستيم

خوانديم سليم اين غزل تازه به حاسد

تا مرهم الماس به ناسور فرستيم

***

عشق کو تا مژه در خون جگر غوطه دهم

دل خود را کشم از خون و دگر غوطه دهم

سخن من به مذاق تو بود تلخ اگر

چون لبت هر سخني را به شکر غوطه دهم

تشنه را گر به بساط سخنم راه افتد

دست او گيرم و در آب گهر غوطه دهم

رنگ تأثير به خود هيچ نگيرد، افسوس

ناله را چند به خوناب جگر غوطه دهم؟

اي خوش آن دم که چو پروانه سليم از سر ذوق

در دل شعله زنم بالي و پر غوطه دهم

***

ز سنگ رهگذر انديشه اي کجا دارم

به دست خويش چو از راستي عصا دارم

به خواب، دولت وصل تو بر سرم آمد

گمان بري که به بالش پر هما دارم

مبين شکفتگي ظاهرم، غم دل بين

که خار در جگر و پاي در حنا دارم

گذشت عمر به سرگشتگي، عجب حالي ست

که خاکم و روش سنگ آسيا دارم

وجود لاغر من شد تمام طعمه ي عشق

فغان که در قفس استخوان هما دارم

ز اضطراب به يک جا دمي قرارم نيست

سپند شوقم و آتش به زيرپا دارم

سليم بر دلم از بس نشسته گرد ملال

گمان بري به بغل مهر کربلا دارم

***

دميد صبح و به باغ از پي هوا رفتم

نسيم آمد و چون بوي گل ز جا رفتم

تپيدن دل خود گوش کن، نه بانگ درا

که من به راه محبت به اين صدا رفتم

نداشت سايه ي طرف کلاه خوبان را

هزار مرحله بيش از پي هما رفتم

نشان من نتوان يافتن به گوشه ي فقر

که چون غبار در آغوش بوريا رفتم

قبول عشق نمودم به صبر خويش سليم

به کف گرفته چراغ از پي صبا رفتم

***

چون تنک ظرفان کجا من مي ز ساغر مي کشم

همچو غواض گهرجو، شيشه بر سر مي کشم

از کفم سررشته ي پرواز بيرون رفته است

گر گشايم بال را، خميازه بر پر مي کشم

هردم از ياد لبش خود را تسلي مي دهم

خامه ي لب تشنگانم، نقش کوثر مي کشم

سرگذشت خويش را يوسف فرامش مي کند

گر بگويم من چه از دست برادر مي کشم

من چنين خوار و کلام من عزيز روزگار

بحرم و حسرت براي آب کوثر مي کشم

سوخت از يک آه گرم من سليم امشب فلک

کار مشکل مي شود گر آه ديگر مي کشم

***

اي خوش آن ساعت که روي خنجري رنگين کنم

در ميان خود خود، بال و پري رنگين کنم

يک شب اي شاخ گل رعنا در آغوشم درآ

کز فروغ عارضت دوش و بري رنگين کنم

در کف خود لاله ي دل را نديدم يک نفس

زين حنا تا چند دست ديگري رنگين کنم؟

نوبهار عمر رفت و بخت بد ياري نکرد

کز گل وصل تو روي بستري رنگين کنم

ملک معني را گرفتم، وقت آن آمد سليم

همچو شمع از سرفرازي افسري رنگين کنم

***

چو عندليب نه از باده ي کهن مستم

فريب نکهت گل کرده در چمن مستم

نسيم کوي تو در باغ مي برد هوشم

خيال روي تو دارد در انجمن مستم

ترا نديده به وصف تو عشق مي بازم

چو بلبل قفس از نکهت چمن مستم

مکن کرشمه که کار مرا نگاه تو ساخت

به جام باده چه ريزي دگر، که من مستم

سليم بيخودم از نغمه ي صرير قلم

ز بانگ تيشه ي خود همچو کوهکن مستم

***

به دل شکست تمناي ياري چمنم

نمانده در قفس اميدواري چمنم

به گريه چند دهم آب خار و خس چون ابر

ملول گشت دل از هرزه کاري چمنم

براي سوختن من چو شعله تند مشو

اگر چه خار و خسم، يادگاري چمنم

حديث عهد گل و دور لاله از من پرس

که همچو آب روان، پاچناري چمنم

سليم سوي گلستان مخوان مرا ديگر

که در درون قفس من حصاري چمنم

بس که دارد شوق سروي بسته ي اين گلشنم

همچو قمري طوق گردن شد زه پيراهنم

از سر راه تو ممکن نيست جنبيدن مرا

مانده زير کوه، پنداري چو صحرا دامنم

از تب عشقت ز بس افروختم چون تار شمع

شاهراه شعله شد هر رشته ي پيراهنم

تا شنيدم در قفس از باد، پيغام بهار

همچو غنچه بال و پر گرديد اجزاي تنم

کار من باريک و من باريک تر از کار خود

عشق در معني چو سوزن، من چو آب سوزنم

بي گرفتاري نشايد بود، يارب کم مباد

چون گريبان، طوق زنجير بتان از گردنم

هرچه پيش آيد کسي را، آن صلاح کار اوست

رهنما گرديد در راه تجرد رهزنم

ساده لوحي بين که مي خواهم به ياد آرد مرا

آنچه در خاطر نمي آيد سليم او را، منم

***

در چمن چون گفتگويي از لب او واکنم

مي شود مي آب اگر چون غنچه در مينا کنم

صبر مي گويند پيدا کن مرا در عاشقي

چون ندارم صبر ياران از کجا پيدا کنم

مي کند سوز دل من آب، سنگ خاره را

گر برآرم آه گرمي، کوه را دريا کنم

راستي را کرده ام سرمايه ي بازار خود

کار آتش مي کند آبي که در کالا کنم

سرکشي در هند با من کرد نفس از بس سليم

سوي کابل مي روم تا با سگش سودا کنم!

***

تکليف شراب است نمک ريزي داغم

برگردن پيمانه ي مي، خون اياغم

پيغام جنون مي شنوم از لب ساغر

بوي عرق فتنه دهد، مي به دماغم

همصحبتي من به کسي سود ندارد

پر زهر بود چون دهن مار، اياغم

رشکي به گل و سرو درين باغ ندارم

اي لاله ي دلسوخته از داغ تو داغم

دست من و آن زلف گره گير، که دارد

ويرانه ي من روشني از دود چراغم

يک غنچه سليم از چمن وصل نچيده ست

خوشدل به همين است که من بلبل باغم

***

ز لاله و گل اين باغ، کي خبر داريم

گل هميشه بهار جنون به سر داريم

به راه شوق همين کار با کف پا نيست

تني پرآبله چون رشته ي گهر داريم

فضاي سينه چنان زين چمن به ما تنگ است

که همچو بيضه دل خود به زير پر داريم

هواي لعل تو دارد سبک عنان ما را

چو کودکان همه مرکب ز نيشکر داريم

ز بعد کشته شدن دست برمدار از ما

که مطلب تو اگر جان بود، دگر داريم

شراب عشق ترا اين قدر خمار از چيست

که سر به کوي تو شد خاک و دردسر داريم

به هند چند توان بود، کاشکي چون مور

برون رويم ازين ملک تا کمر داريم

ز تيغ غمزه ي خوبان سليم سر نکشيم

چه شد، اگرچه نداريم دل، جگر داريم

***

بيا که چتر سعادت ز برگ تاک کنيم

چو صبح، جيب فلک را ز غصه چاک کنيم

بيار باده که در دل اگر غباري هست

چو آب و آينه با روزگار پاک کنيم

سپهر را ز لباس عزا برون آريم

سر بريده ي خورشيد را به خاک کنيم

نمي خوريم غم روزگار تا مي هست

چه لازم است که خود را ز غم هلاک کنيم

زمانه مي کند آن فتنه اي که مي خواهد

چه سود ازين که چو گل جيب خويش چاک کنيم

سليم، فرصتي از روزگار تا داريم

حساب خويش به ايام به که پاک کنيم

***

صوفيان را شده ز آهنگم

تار تسبيح، رشته ي چنگم

از گل و لاله فيض نتوان برد

غير مي نيست از کسي رنگم

شد بهار و چو سبزه ي صحرا

کوه تا کوه مي رسد بنگم

بر من و کار من جهان خندد

رهبر کور و شاطر لنگم

در بيابان شوق چون مجنون

گردباد است ميل فرسنگم

عشق تا منع خودفروشي کرد

شد ترازو فلاخن سنگم

فرصت رزم دشمنانم نيست

روز تا شب به خويش در جنگم

از سبکروحي ام شرر داغ است

همچو ياقوت اگر گران سنگم

بر بساط زمانه، چون پسته

مي زند خنده حقه ي بنگم

پادشاهم به ملک فقر، سليم

پوست تخت من است اورنگم

***

داغ نتواند گرفتن در دل ما جاي زخم

وقت خنديدن نمک مي ريزد از لب هاي زخم

جاي يک زخم دگر چون گل بر اعضايم نماند

تيغ بگشايد مگر در سينه ي من جاي زخم

مي برند از يکدگر ذوق جراحت هر نفس

کامراني مي کند هر زخمم از بالاي زخم

خون اگر گريد کسي بر حال زار من کم است

داغ ها دارد دلم از خنده ي بيجاي زخم

درد ما را آشنايي نيست با درمان سليم

از خجالت آب شد مرهم ز استغناي زخم

***

ما در چمن بساط تمنا فکنده ايم

بر برگ لاله طرح تماشا فکنده ايم

چون آينه ز ديدن او چشم ما پر است

يوسف به طرح، پيش زليخا فکنده ايم

از بهر صيد کردن مرغابيان اشک

مانند موج، دام به دريا فکنده ايم

در عشق، لاله را سبب اعتبار شد

داغي که ما ز سينه به صحرا فکنده ايم

نبود سليم توبه شکستن گناه ما

اين عذر را به گردن مينا فکنده ايم

***

اثر در عالم از دارا و اسکندر نمي بينم

سري همچون کلاه لاله در افسر نمي بينم

درين مجلس چراغي از که خواهد خواست پروانه

که غير از شمع، يک سرزنده ي ديگر نمي بينم

مرا ذوقي ز دانش نيست، لوح ساده در کار است

که بر آيينه دارم چشم، من جوهر نمي بينم

ز کويش مي توان رفتن، قرار و صبر اگر باشد

درين پرواز، همراهي ز بال و پر نمي بينم

ميان يوسف و معشوق ما نسبت نمي گنجد

من اندر راستگويي روي پيغمبر نمي بينم

عجب جمعيتي از بوي زلف او به دست آمد

پريشاني دگر زين گنج بادآور نمي بينم

جهان را تيره کرد آه و نشان گريه ظاهر نيست

غبار فتنه پيدا شد، ولي لشکر نمي بينم

درين دريا چنان بيم نهنگ آشفته ام دارد

که چون ماهي به زير پاي خود گوهر نمي بينم

نهان در پرده هر برگ گلي مشاطه اي دارد

همين آيينه اي پيداست، روشنگر نمي بينم

نشد ترک کلاهم باعث آسايشي اي دل

صلاح کار خود را جز به ترک سر نمي بينم

خوش آن محتاج کز روي کريمان چشم بردارد

درين دريا حبابي به ز نيلوفر نمي بينم

جنون از انقلاب روزگار آسوده ام دارد

شهيد کربلاي عشقم و محشر نمي بينيم

مکن منعم اگر چشم از جمالت برنمي دارم

نمي بينم ترا عمري ست اي کافر، نمي بينم!

گرسنه نيستم اي اهل همت، تشنه ام تشنه

من آن کز آب رز ديدم در آب زر نمي بينم

سکون و جنبش اشيا، سليم از خويش کي باشد

همين کشتي به دريا ديده ام، لنگر نمي بينم

***

نيم بلبل که فصل گل به گلشن آشيان گيرم

دهم صدگل که همچون شمع يک برگ خزان گيرم

خوش آن مستي که چون گل در گلستان چهره بگشايد

درآيم غافل از دنبال و چشم باغبان گيرم!

مرا خود آسمان نگرفت دست از کوتهي هرگز

تو توفيقم دهي يارب که دست آسمان گيرم

گلي در آب دارم از غبار ديده ي گريان

که مي خواهم در دل را به روي دوستان گيرم

سليم آن شهسوار از ره به آن گرمي نمي آيد

که همچون برق بتوانم سمندش را عنان گيرم

***

قطره ي خونابه اي تا سوي مژگان مي کشم

از دل مجروح، پنداري که پيکان مي کشم

دامن صحرا ز موج گريه ام شد لاله زار

رنگ مي ريزم به هرسو، طرح طوفان مي کشم

همچو مرغ بيضه شد بر من قفس پيراهنم

از جنون خود را به روي تيغ عريان مي کشم

مي دهد از زلف خوبان ياد بر روي هوا

همچو مجمر بس که آه از دل پريشان مي کشم

شهر بر ديوانه زندان است، همچون گردباد

بر مراد دل نفس من در بيابان مي کشم

مي کنم چون غنچه هرگه ياد اوضاع چمن

پاي در دامان، سر خود در گريبان مي کشم

بس که دارم ذوق جستن از فضاي روزگار

در ميان خانه همچون تير ميدان مي کشم

پا به مقدار گليم خود کند هرکس دراز

زان سبب من پا به قدر طرف دامان مي کشم

تيره شد چشم از غبار کشور هندم سليم

سرمه اي در چشم از خاک صفاهان مي کشم

***

خوش آن که بينم روي او، وز اضطراب از خود روم

بر پاي آن سرو روان افتم چو آب از خود روم

با او شبي مي خورده ام، نبود عجب کز ياد آن

چشمم چو بر ساغر فتد، همچون حباب از خود روم

در خواب او را ديده ام، صدبار در هر ساعتي

از شوق بستر افکنم افتم چو خواب از خود روم

تا کي درين نخجيرگاه از شوق صيد آرزو

هرگاه تيري افکنم همچون شهاب از خود روم

در آتش عشق بتان، دل را به حسرت سوختم

اکنون ز هرجا بشنوم بوي کباب از خود روم

از شوق مشکين کاکلي در باغ و بستان چون سليم

بينم چو شاخ سنبلي در پيچ و تاب، از خود روم

***

آنم که مي به نغمه ي زنجير مي خورم

ساغر به طاق ابروي شمشير مي خورم!

از فيض ماهتاب، شرابم حلال شد

مي در پياله مي کنم و شير مي خورم

بيهوشي ام ز جلوه ي سبزان گيلک است

در لاهجانم و مي کشمير مي خورم

مورم، ولي ز خرمن عشق است دانه ام

چون موريانه جوهر شمشير مي خورم

تا کي سليم، جور جهان مي توان کشيد؟

چندين شکنجه من به چه تقصير مي خورم؟

***

نقش ابروش به دل، روز فراقي بستيم

بر سر خانه ي ويران شده طاقي بستيم

عشق مجنون اثري در دل ليلي کرده ست

سر زنجير چو خلخال به ساقي بستيم

با فراموشي بسيار، دگر با شوخي

بر سر مرغ دل خويش، جناقي بستيم

سپر سينه و شمشير فغان بيکار است

خصم ما کيست، چه بيهوده يراقي بستيم

شب سرود دل ما بود به آهنگ وطن

در نشابور عجب صوت عراقي بستيم

دل چه بر شاهد ايام گذاريم سليم؟

ما که اين عقد به اميد طلاقي بستيم

***

به کوي عشق خوبان تا گذشتم

ز رفتن همچو نقش پا گذشتم

نه گل بر سر، نه خاري در کف پا

چو باد از باغ، بي پروا گذشتم

دلي بي آتش عشقت نديدم

به افسون در رگ خارا گذشتم

به اميد وصال بي وفايي

چو خورشيد از سر دنيا گذشتم

سليم از عشق خوبان حاصلي نيست

زيان دارد، ازين سودا گذشتم

***

مگذار ز دستم که گل باغ وفايم

بر دست تو شايسته تر از رنگ حنايم

از بس به ره عشق درو خار خليده ست

همچون دم ماهي شده هر پنجه ي پايم

از فيض سبکروحي خود اوج گرفتم

محتاج پر و بال نيم، مرغ دعايم

مشکل بود از نقش قدم نيز جدايي

در راه، چو خورشيد، ازان رو به قفايم

بي خار قدم قوت برخاستنم نيست

چون شعله ز خار کف پا بر سر پايم

نتوان ز دويدن به تو اي دوست رسيدن

بر روي زمين، سايه ي مرغان هوايم

فرزند خودم مي شمرد مادر ايام

اي کاش بپرسند که فرزند کجايم

همچشم سليم از اثر جهل بود غير

باور نکني، جغد اگر گفت همايم

***

خوش آن روزي که مي در هر چمن بي باک مي خوردم

به دستم بود اگر جامي، به پاي تاک مي خوردم

ز ساقي، جام مي نگرفتن زاهد هلاکم کرد

به دست من اگر مي داد، آن را پاک مي خوردم!

محبت کرد از بس تلخ بر من زندگاني را

اگر زهرم نمي داد آسمان، ترياک مي خوردم!

پي روزي عجب گر ترک استغنا کنم اکنون

که در ايام طفلي از قناعت خاک مي خوردم

سليم از بي شرابي مبتلاي صد غم و دردم

اگر مي داشتم مي، کي غم افلاک مي خوردم؟

***

کي بود در چمن که سرودي نداشتيم

با عندليب گفت و شنودي نداشتيم

اي عشق، سوختيم بساط طرب که تو

هر چه به ما نمونه (؟) نمودي نداشتيم

گردون کدام فتنه که با عاشقان نکرد

اينها گمان به خال کبودي نداشتيم

مرديم و آهي از دل بي کينه برنخاست

همچون چراغ آينه دودي نداشتيم

دايم سليم بود قناعت طريق ما

هرگز نظر به صاحب جودي نداشتيم

***

سر از کجاست که چون لاله فکر تاج کنيم

دماغ کو که به بوي گلش علاج کنيم

به دفع سرکشي آتش، آب مي بايد

کجاست باده که اصلاح اين مزاج کنيم

کريم را نظري با گداي خاموش است

به پيش دوست چه اظهار احتياج کنيم

نهيم تهمت خنديدنش درين مجلس

فواق شيشه ي مي را چنين علاج کنيم

سليم فکر دگر کن که شعر بي قدر است

چه لازم است که اين کار بي رواج کنيم؟

***

ز تنهايي چو مينا راز با پيمانه مي گويم

گهي با شمع محفل، گاه با پروانه مي گويم

حريف نکته سنجي در همه عالم نمي بينم

سخن از بي کسي با خويش چون ديوانه مي گويم

اديب اين دبستانم، سر و کارم به طفلان است

بزرگي را چه نقصان، گر سخن طفلانه مي گويم

ز تنهايي شب هجران او خوابم نمي آيد

نشسته بر سر بالين خود، افسانه مي گويم

به قدر خود ز هرکس طاقتي در عشق مي بايد

مرا کاري به بلبل نيست، با پروانه مي گويم

پس از مقصد رسيدن مدعا معلوم مي گردد

سخن را رهروان در راه و من در خانه مي گويم

سليم از اعتقاد خويش هرکس مي زند حرفي

تو دل را کعبه مي خواني و من بتخانه مي گويم

***

خويش را بر محرمان آن بت چين بسته ايم

بلبليم و بال بر دامان گلچين بسته ايم

محفل روشندلان را با چراغان کار نيست

خانه را از خويش چون آيينه آيين بسته ايم

خاتم جمشيد کز دست جهان گم گشته بود

ما گدايان بند ازو بر کاسه چوبين بسته ايم

پاي نتوانيم ازين وحدت سرا بيرون نهاد

ما حنا بر پاي خود در خانه ي زين بسته ايم

مطلب ما زين غزلگويي ست ذوق خود سليم

ورنه زين ناقص حريفان، چشم تحسين بسته ايم

***

در سخن سنجي هرکس بتر از غمازيم

واي بر ما که درين بزم سخن پردازيم

سفر اول شوق است به کويت ما را

صيد ما زود توان کرد که نوپروازيم

کيست کز مطرب اين بزم در آتش ننشست

ما همه سوخته ي شعله ي يک آوازيم

حيف باشد که ز بي مهري او شکوه کنيم

ما که معشوق پران همچو کبوتر بازيم

چشم خونابه فشان بي خبري نيست سليم

راز پنهان مکن از ما که ز اهل رازيم

***

هلال عيدم و ترک کلاه خورشيدم

ستاره ي سحرم، شمع راه خورشيدم

ز برق چون خس و خاشاک شکوه نيست مرا

که شبنم گلم و دادخواه خورشيدم

خبر ز کشتن شمع و چراغ او را نيست

به پيش داور محشر، گواه خورشيدم

تني ز بستر بيمار گرم تر دارم

که از خيال کسي جلوه گاه خورشيدم

سليم نيست سراسيمگي عجب از من

چو ذره در طلب بارگاه خورشيدم

***

ما چو مرغان قفس، زمزمه در دل داريم

در پر و بال زدن عادت بسمل داريم

چون جرس، بيضه ي فولاد به فرياد آيد

گر ز لب سر زند آن ناله که در دل داريم

عذر ما گرم روان سستي توفيق بس است

در بيابان طلب، همره کامل داريم

دانه ي خرمن ما بيضه ي مور است تمام

دل ما خوش که درين مزرعه حاصل داريم

ما درين بحر نه موج و نه حبابيم سليم

چشم بر ورطه هميشه، نه به ساحل داريم

***

لب مبند از ناله، مي دانم جفا داري سليم

گريه اي سر کن که يار بي وفاداري سليم

با جفاي او به غير از اين که سازي چاره نيست

گر ز کوي او روي، ديگر کجا داري سليم

از حقيقت نيست ناخشنود رفتن زين چمن

گر نداري گل به کف، خاري به پاداري سليم

در طلسم حيرت از سرگشتگي افتاده اي

بند بر دل همچو سنگ آسيا داري سليم

بخيه اي بر چاک هاي سينه ي مجروح زن

دست پنداري که چون گل در حنا داري سليم

از براي عافيت بار گرانجاني مکش

اين زره تا چند در زير قبا داري سليم

عشق تکليف تهيدستان به مستي مي کند

از حرارت ميل آب ناشتا داري سليم

سر به زير بال خود بر، همچو مرغان قفس

چند درسر، سايه ي بال هما داري سليم

کي به طوف کعبه و بتخانه قانع مي شود

در طلب پايي تو چون دست گدا داري سليم

خوش دلي بر صحبت عمر سبکرو بسته اي

آشيان در سايه ي مرغ هوا داري سليم

عشق را با فقر در يک پيرهن جا داده اي

آتشي پنهان به زير بوريا داري سليم

نيست بيم از فتنه ي روباه بازان جهان

جاي تا در سايه ي شيرخدا داري سليم

***

هزار خانه خرابي به شهر و ده دارم

هواي وادي مجنون به دل گره دارم

به صيدگاه دعا، کو غزال مقصودي؟

که تير بر سر دست و کمان به زه دارم

جنون به سلسله آراست بس که اعضايم

گمان برند که در تن مگر زره دارم

تمام عمر ز بيم خزان درين گلشن

چو غنچه برگ گلي چند در گره دارم

بلاست طالع شهرت سليم، ورنه به عشق

هزار داغ من از داغ لاله به دارم

***

ما به گلزار معاني آب گوهر بسته ايم

رنگ گل هاي سخن را رنگ ديگر بسته ايم

ديد را از رشک پوشيديم، غيرت بين که غير

با تو خلوت کرده و ما خانه را دربسته ايم

مهر خاموشي به لب داريم تا جان در تن است

ما طلسم شکوه را بر نام محشر بسته ايم

بر نمي تابد حديثي کز لب او کرده ايم

آب بسياري به جوي تنگ شکر بسته ايم

ناله شرح شعله ي شوقم کند با او سليم

نامه ي پروانه بر بال سمندر بسته ايم

***

افروخت رخ از باده و بگداخته بودم

خود را ز تماشاي رخش باخته بودم

بر دست من اين شيشه که از چرخ سپردند

از حمله ي عشقت ز کف انداخته بودم

ناخن به جگر چند زنم، آه که عشقت

سازي به کفم داد که ننواخته بودم

همچون شجر طور، گل شعله برآورد

نخلي که ز موم دل خود ساخته بودم

در باغ نشد فرصت نظاره ي سروم

مشغول طواف قفس فاخته بودم

گر همچو سليمم ز بتان چشم وفا بود

معذور بداريد که نشناخته بودم

***

ز شوقت گاه در دنبال گل همچون صبا افتم

گهي بر دست و پاي گلرخان همچون حنا افتم

دگر راهي نهاده شوق در پيشم که از شادي

به پاي خويشتن در هر قدم چون نقش پا افتم

درين ضعفم مددکاري به راه شوق مي بايد

به خضرم دسترس چون نيست، در پاي عصا افتم

مرا کاري بجز افتادگي چون نيست در عالم

گر از خاک در ميخانه برخيزم، کجا افتم

چه نقصاني مرا بر پايه ي قدر و شرف دارد

اگر بر خاک ره چون سايه ي بال هما افتم

مرا طالع به سوي مقصدي هرگز نشد رهبر

به خاک نااميدي چند چون تير خطا افتم؟

ز قسمت زان نمي نالم، که همچون دانه مي دانم

ز چنگ مور اگر گردم رها، در آسيا افتم

نيم غمگين اگر بخت سيه آواره ام دارد

چو خال روي خوبان خوشنمايم، هرکجا افتم

به درويشي سليم از بس که خو کردم، پس از مردن

چو آتش زنده مي گردم، اگر بر بوريا افتم

***

ز فيض عشق تو چون حسن دلپذير شديم

غبار راه تو بوديم، ازان عبير شديم

به خون خويش علم چرب کرده ايم چو شمع

که خود نخست ز خصمان به خود اسير شديم

چو صبح، برگ خزاني زنيم بر دستار

به نوبهار جواني چنين که پير شديم

کنون خوش است که خوان سپهر بردارند

ز قرض پنجه کش آفتاب، سير شديم

شود سليم درشتي ملايمت در عشق

حصير آمده بوديم، چون حرير شديم

***

در قفس از هر نسيمي عيش گلشن مي کنم

چشم يعقوبم، چراغ از باد روشن مي کنم

تنگ مي آيد به چشم من فضاي روزگار

بر جهان گويي نگاه از چشم سوزن مي کنم

رفته از آشفتگي فکر لباس از خاطرم

اشک در چشمم چو آيد، ياد دامن مي کنم

بيستون را برگرفتن آن قدرها کار نيست

کوهکن زين کار اگر عاجز شود، من مي کنم

از محبت دوست کردم دشمن خود را، که من

سنگ را از چرب نرمي موم روغن مي کنم

گوهر و لعلي که شاهان زيب افسر کرده اند

گر بود در دست من، سنگ فلاخن مي کنم

داغ عشق خوبرويانم، حذر از من سليم

مي گريزد راحت از جايي که مسکن مي کنم

***

چگونه زمزمه اي در چمن به کام کنم

که موج لاله و گل را خيال دام کنم

خوش آن که غارت مستان شود چمن، تا من

گلي برم به اسيري، پياله نام کنم!

کجاست تاب تغافل زدن مرا به بتي

که در نماز اگر بينمش، سلام کنم!

به دوست يک سخنم هست و بي سرايت نيست

اگر نصيب شود کاين سخن تمام کنم

وصال دختر رز را نمي کنم پنهان

حلال را ز چه بر خويشتن حرام کنم

گرفته شوق عنانم سليم و نگذارد

چو آفتاب به يک جا دمي مقام کنم

***

صبح چون ميل تماشاي گلستان مي کنيم

سر برون چون غنچه از چاک گريبان مي کنيم

حال ما آشفتگان در کار عالم عبرت است

همچو گل تعبير هر خواب پريشان مي کنيم

همنشين گريد به وقت مرگ بر بالين ما

ما وداع او چو شمع صبح، خندان مي کنيم

بس که بي دردي ز اهل اين گلستان ديده ايم

چاک هاي سينه را چون غنچه پنهان مي کنيم

گرچه عاجز ديده اي ما را، ز ما غافل مباش

قطره ي اشک اسيرانيم، طوفان مي کنيم

هرکه دم از کينه ي ما زد، مهياي فناست

خصم مي پوشد کفن تا تيغ عريان مي کنيم

در دل آزاري ز يکديگر حريفان بدترند

کار چون با غنچه افتد، ياد پيکان مي کنيم

بس که در عشق از پي سامان خود افتاده ايم

داغ اگر در دست ما باشد، نمکدان مي کنيم

ذوق گلگشت خراسان رفته است از ياد ما

در سواد هند، سير باغ زاغان مي کنيم

گل به دامن مي کنند احباب در گلشن سليم

جاي گل ما پاره هاي دل به دامان مي کنيم

***

به افسون محبت دست آتش را به مو بندم

چو غنچه بر گل کاغذ، طلسم رنگ و بو بندم

گرفتم سهل کار عشق را، بر من جهان خندد

که مي خواهم ره سيلاب را چون آب جو بندم

سخن ها از زبان من به آن بي باک مي گويند

شوم خاموش و بر احباب راه گفتگو بندم

کمر در خدمت بت خود مرا از کار افتاده ست

مگر زنار خود را همچو قمري بر گلو بندم

سليم امشب ز مستي  دل اناالحق مي زند ديگر

نشد ممکن که بتوانم دهان اين سبو بندم

***

خوش آن روزي که برآن طره هاي مشکبو پيچم

دو عالم را دهم از دست و بر يک موي او پيچم

خم مي را بگوييد اي حريفان رحم خوش چيزي ست

براي ساغري تا چند دست هر سبو پيچم؟

براي آن که فصل گل درين باغم به ياد آرند

به هر انگشت شاخي، رشته اي همچون کدو پيچم

نمي خواهم که چون منصور، ممنون کسي باشم

به دست خود کمند زلف او را بر گلو پيچم

سليم از دست فرصت رفت در سامان وصل او

نمازم شد قضا، تا کي در آداب وضو پيچم؟

***

ما راه فغان بر دل ناشاد گرفتيم

چون سرمه، سر راه به فرياد گرفتيم

ما جوهر خود از نظر خلق نهفتن

تعليم ز آيينه ي فولاد گرفتيم

ز آشفتگي طره ي مقصود خبر داد

هر فال که از شانه ي شمشاد گرفتيم

خواهيم به سرچشمه ي مقصود رسيدن

از خضر سراغي که نمي داد، گرفتيم

بيهوش تريم از همه کس، زان که درين بزم

پيمانه ي خود هرکه به ما داد، گرفتيم

گر نامه و قاصد نفرستيم عجب نيست

اين را ز فراموشي او ياد گرفتيم

نه دام، سليم و نه قفس بود به عالم

آن روز که ما دامن صياد گرفتيم

***

چو بلبل باعث شوريده گفتاري نمي دانم

چو گل تقريب اين آشفته دستاري نمي دانم

مکن عيبم اگر بر حال خود هرگز نپردازم

که من مي خواره ام، آيين غمخواري نمي دانم

مرا شور جنون از راحت تجريد غافل کرد

چو فيل مست، قدر اين سبکباري نمي دانم

گرفتم عالم از من شد، مرا عقل معاشي کو

جهانگيري چه حاصل چون جهانداري نمي دانم

درشتي گر به کار آيد، ترا اي گوهر ارزاني

که من چون رشته، کاري غير همواري نمي دانم

چنان از بي سبب آزردنم شرمنده اي از من

که من خوي ترا اي دوست، پنداري نمي دانم!

براي عاشق آزاري ترا عذري نمي بايد

چه خواهد شد اگر گويي که دلداري نمي دانم

چو بلبل بس که ناليدم، ز گلزارم برون کردند

چه مي خواهد ز من اين ناله و زاري نمي دانم

سليم از کف خريداران متاعم مفت مي گيرند

که چون ياران ديگر، من دکانداري نمي دانم

***

از زمين آزرده ام، وز آسمان رنجيده ام

دوستان! رنجيده ام زين دشمنان، رنجيده ام

همچو بادامم اگر بر چشم صد سوزن زنند

چشم نگشايم ز هم، بس کز جهان رنجيده ام

شد دراي محملم ناقوس بر عزم فرنگ

کز عراق آزرده وز هندوستان رنجيده ام

هرچه بادا باد، تنها مي روم اين راه را

نکهت پيراهنم، از کاروان رنجيده ام

باده ي صافي نمي سازد دل ناصاف را

مي نمي خواهم، که از پيرمغان رنجيده ام

اتفاق دست و دل بايد، به هرکاري که هست

گل نمي گيرم به کف، کز باغبان رنجيده ام

سايه ي خار بيابانم به از صد گلشن است

بلبلم، اما ز باغ و بوستان رنجيده ام

گاه بر گل مي زنم خود را، گهي بر خار و خس

طاير رم کرده ام، از آشيان رنجيده ام

رنجشم با دوستان افزون ز شوق افتاده است

مژده باد اي دشمنان کز دوستان رنجيده ام

برق من کي خويش را غافل به خرمن مي زند

با خبر باشيد، گفتم دوستان، رنجيده ام!

تيغي از هر پر حمايل کرده ام همچون هماي

بعد ازين خون مي خورم کز استخوان رنجيده ام

انتقام چرخ را کلکم ازيشان مي کشد

واي بر اهل جهان کز آسمان رنجيده ام

يک کس از آسيب من مشکل که جان بيرون برد

در رمه افتاده گرگ از شبان رنجيده ام

اين قصيده شد غزل، آخر ز روي اختصار

تا به کي گويم سليم از اين و آن رنجيده ام

***

به ديده چند ز نقش تو گل بر آب زنم

چو مي به ياد لبت موج اضطراب زنم

به سايه اش نروم، ابر اگر هما گردد

به ياد روي تو ساغر در آفتاب زنم

فريب خورده ي طوفان شوقم و خواهم

سفينه اي که ازو موج انتخاب زنم!

خرابه بسته چو گردد، نشان معموري ست

عبث چرا به در ديده قفل خواب زنم

سليم بس که چو گل پاکدامن آمده ام

چو موج، خنده ي تردامني بر آب زنم

***

به جامم باده ي ناب است و خون دل هوس دارم

نمي خواهم گل از کس، تا به داغي دسترس دارم

دراي محمل نازم، به حسن صوت مشهورم

ز شوق ناله اي، صد کاروان از پيش و پس دارم

گلستان ترا اي باغبان غارت نخواهم کرد

به يک گل مي شوم راضي، که مرغي در قفس دارم

شب وصل است و بيم غمزه اش آشفته ام دارد

که بزم مي گساري بر سر راه عسس دارم

دلم از گفتگوي پندگويان تيره مي گردد

گل آيينه ام، کي طاقت باد نفس دارم

ز بال خود دو ترکش بسته ام دايم که از همت

سر تسخير ملک دام و اقليم قفس دارم

درين گلشن سليم از روشناسان کس نمي بينم

چو گل آيينه ي خود چند پيش خار و خس دارم؟

***

هواي توست در سر، سايه ي گل را نمي دانم

مرا روي تو مي بايد، گل و مل را نمي دانم

چو مجنون من به کوي عاشقي مي آيم از صحرا

تبسم را نمي فهمم، تغافل را نمي دانم

چو موج چشمه ي کوثر، ز آلايش پر بلبل

يقين پاک است، اما دامن گل را نمي دانم

درين دريا چو موجم خضر مي راند به آب آخر

ز بس هر لحظه مي گويد ره پل را نمي دانم

بهار آمد سليم و در چمن پيدا نمي گردند

چه بر سر آمده قمري و بلبل را نمي دانم

***

ز بي پروايي چشمت دل آزرده اي دارم

لبت هرگز نمي گويد نمک پرورده اي دارم

دماغ من پر است از بوي آن گل، کس چه مي داند

که در ويرانه ي خود، گنج بادآورده اي دارم

اميني نيست غير از خاک اين گلشن که بسپارم

به دامن همچو گل، مشت زر نشمرده اي دارم

چه منت در قيامت عشق او را بر سرم باشد

ز زخم تيغ او، نه خورده اي، نه برده اي دارم!

قيامت هم گذشت و دامن آن تندخو نگرفت

ميان کشتگان او، چه خون مرده اي دارم

سليم از باغبان ممنون گل هرگز نخواهم شد

که از دل در بغل دايم گل پژمرده اي دارم

***

منم که با مي و مطرب هميشه در جنگم

چو شمع مي دهد از حال من خبر، رنگم

ز باغ، خنده ي گل کبک را به کوه جهاند

مرا چو غنچه ندانم چه شد که دلتنگم

به فيض بخشي ره بين، که مي کشد از دور

به چشم سرمه، سياهي ميل فرسنگم

به يک پياله رخم لاله گون شود، گويي

به دست ساقي بزم است چون حنا، رنگم

چو عندليب حقيرم مبين سليم که من

اگرچه مرغ ضعيفم، ولي خوش آهنگم

***

ما همچو گل به چاک گريبان نشسته ايم

چون لاله در لباس شهيدان نشسته ايم

هر يک به فکر طره اي آشفته خاطريم

جمعيم دوستان و پريشان نشسته ايم

ياران و بوي گل همه در سير گلشن اند

ما همچو غنچه پاي به دامان نشسته ايم

جز نان خشک، قسمت ما نيست از جهان

گويي مگر به سفره ي دهقان نشسته ايم

جنبيدن است باعث آزار ما سليم

گويي چو تير بر سر پيکان نشسته ايم

***

چو سوسن از حديث آرزوي دل زبان بستم

چو زخم به شده چشم از تماشاي جهان بستم

ندارم بر بهار اين چمن دلبستگي چندان

حنا چون گل به دست خويش از برگ خزان بستم

فراوان عاشقان را دست بسته برد از ميدان

من آخر با کمند آه، دست آسمان بستم

نمي دانم درين گلشن تو از دست که مي نالي

که من زنار اي قمري ز دست باغبان بستم

چو بلبل بس که خاک اين گلستان دلنشينم شد

دل خود را به هر شاخي به جاي آشيان بستم

صبا آخر شميم پيرهن را سوي کنعان برد

به افسون محبت گرچه راه کاروان بستم

به آيين خموشان من جدل با خصم خواهم کرد

سپر کردم ز گوش خويش و شمشير زبان بستم

برهمن در قيامت نيز خواهد خدمت بت کرد

ز بس در ساعت سنگيني او را من ميان بستم

سليم از دست نگذارم پس از مردن عنانش را

همه بندند بر فتراک سر، من با عنان بستم

***

به کويت چون توانم من به اين حال خراب آيم؟

که از بس ضعف، نتوانم ترا يک شب به خواب آيم

به گلگشت گلستان مي رود، اي عشق نپسندي

که دشمن همعنانش باشد و من در رکاب آيم

به صد خواري سزاوارم درين عالم، چه لازم بود

به بزم ديگران ناخوانده همچون آفتاب آيم

مرا چون مي تواند آسمان گردآوري کردن؟

محال است اين که همچون بحر در مشت حباب آيم

درين دريا وجود من به چشمي درنمي آيد

نهنگم من، نه ماهي، تا سبک بر روي آب آيم

چنان از گرم خوني الفتي با نيک و بد دارم

که هرکس تب کند، چون نبض، من در اضطراب آيم

ز مستي چون سليم آهنگ بزم او کنم شب ها

تمام راه را بر بوي دل هاي کباب آيم

***

گر اميد رحمي از فريادرس مي داشتم

لب نمي بستم ز افغان تا نفس مي داشتم

شور فريادم بيابان را به تنگ آورده است

کاش آواز خوشي همچون جرس مي داشتم

عاشقم، انديشه ام از گردش افلاک نيست

مي نمي خوردم اگر بيم از عسس مي داشتم

گو منال طالع خود بي سبب مرغ اسير

کاش من هم گوشه اي همچون قفس مي داشتم

در بيابان طلب از رشک مي مردم، اگر

جز دو دست خود کسي در پيش و پس مي داشتم

نيست الفت با مغول، شکرلبان هند را

کاش بر سر چيره اي همچون مگس مي داشتم

بي کس چون من نمي باشد، چه مي کردم سليم

در خراب هند اگر حاجت به کس مي داشتم

***

از جنون عاشقي هرگز وطن نشناختم

تا بيابان بود، ذوق انجمن نشناختم

از سفر از بس چو عنقا بازگشتم دير شد

هيچ کس را از مقيمان وطن نشناختم

بي تو از بس آب و تاب حسن ايشان رفته است

شمع را در بزم و گل را در چمن نشناختم

عمر صرف صحبت اين فرقه گرديد و هنوز

همنشينان را چو شمع انجمن نشناختم

بس که عريان ديده بودم در جنون خود را سليم

روز محشر چون بديدم در کفن، نشناختم

***

چو گل از هر طرف چاک دگر دارد گريبانم

ز رسوايي چو صحرا، سترپوشم نيست دامانم

به گوشي جا نمي يابم، نواي خارج آهنگم

به چشم هيچ کس خوش نيستم، خواب پريشانم

ندارم هيچ غمخواري، مگر در عشق و رسوايي

چو زخم آيد فراهم خود به خود چاک گريبانم

ز مژگانم به هر جانب ز بس افشان خون دارد

بود چون کاغذ ابري، بياض چشم گريانم

سليم آيا چه خصمي خضر اين وادي به من دارد

که سرگردان هندم کرد و روگردان ايرانم

***

جرعه اي ريز که تا چاره ي خميازه کنيم

بوسه اي ده که به آن لب نمکي تازه کنيم

بي نمک مي شود آن چيز که پرشور شود

فصل گل را ز پي مي کشي اندازه کنيم

عقل و دين رفت، به زنجير چه حاجت دل را

يک ورق قابل آن نيست که شيرازه کنيم

به عدم نيست گذر قاتل ما را، تا چند

همچو منصور وطن بر سر دروازه کنيم؟

قصه ي زلف کهن گشت سليم، آن بهتر

که ز وصف خط مشکين، سخن تازه کنيم

***

بس که گشتم ناتوان، هرگه صفيري مي کشم

از دل مجروح، پنداري که تيري مي کشم

چون سبوي مي، ندارم قوت برخاستن

دست بر سر، انتظار دستگيري مي کشم

از خيال روي او شد پيرهن خوشبو مرا

همچو گل کي منت مشک و عبيري مي کشم

چون کنم اصلاح کار عشق، از وحشت مرا

دست مي لرزد که خار از پاي شيري مي کشم

گوشه اي خواهم چو خال ابروي خوبان سليم

انتظار همتي از گوشه گيري مي کشم

***

ز من مپرس چه از روزگار مي خواهم

چه چيز دارد، ازو وصل يار مي خواهم

ز لاله و گل اين باغ، ساده لوح ترم

که من طراوت ابر از غبار مي خواهم

بجز زيان چه رسد ز آرزوي خويش مرا

گل چراغم و باد بهار مي خواهم

درين محيط چنان الفتي ست با موجم

که تا سفينه ز چوب چنار مي خواهم

مگو سليم تو از من چه چيز مي خواهي

وفاست کار من و مزدکار مي خواهم

***

گه ز شوق او در آتش، گاه در خون مي رويم

خضر کو تا بنگرد اين راه را چون مي رويم

همچو توبه با صلاحيت به مجلس آمديم

ليک رسواتر ز بوي مي به بيرون مي رويم

هرکجا باشد، چو ما ديوانگان را جاي نيست

شهر اگر از ما به تنگ آمد، به هامون مي رويم

نيست شوري هرکجا شوريده اي در رقص نيست

در چمن، گاهي به ذوق بيد مجنون مي رويم

جمله عالم را گرفت اعجاز نطق ما سليم

بعد ازين همچون مسيحا سوي گردون مي رويم

***

عاشقم، از ناله نتوانم زماني تن زنم

گر کنند از ناله منعم، بر در شيون زنم

در ره اين دوستان، صد خار در پايم شکست

نيست در دستم گلي تا بر سر دشمن زنم

داغ دست خود نمايم، داغ سازم لاله را

آستيني بشکنم، بر آتشي دامن زنم

تا بداند باغبان کز باغ او چون رفته ام

پنجه ي خونين خود را بر در گلشن زنم

جوهر روح از شراب کهنه ماند با صفا

تا نگيرد زنگ، اين آيينه را روغن زنم

تيره بختان را رسد از روي دل تسکين سليم

آب چون آيينه بر خاکستر گلخن زنم

***

خويش را از بس به تيغ موج اين دريا زدم

جاي ناخن بر تن من نيست، بر هر جا زدم

عرصه ي معمور بر خيل سرشکم تنگ بود

همچو ابر نوبهاري خيمه بر صحرا زدم

روزگار از عجز گفتم مهربان گردد، نشد

همچو همت، دست بر دامان استغنا زدم

خاطر خود را به درويشي تسلي ساختم

آزمودم ظرف خود را، سنگ بر مينا زدم

پشت پايم از کف پا بيش دارد آبله

بر جهان در راه عشق از بس که پشت پا زدم

قطره ي بي دست و پايم من سليم، اما چو سيل

کاروان موج را صدبار در دريا زدم

***

چون گره جا در خم آن زلف دلکش کرده ايم

پاي خود پيچيده در دامن، فروکش کرده ايم

مي کند از دلگشايي گريه ي ما کار مي

ما به آتش آب را چون شيشه روکش کرده ايم

کار ارباب صفا برعکس چون آيينه است

خانه را از ساده کاري ما منقش کرده ايم

نان ياران را که بوي قرص افعي مي دهد

زهر قاتل باد اگر هرگز نمک چش کرده ايم

در طريق عشق، دل را پختگي حاصل نشد

بيضه ي فولاد پنداري در آتش کرده ايم

غير شانه کس ندارد دست بر وصلش سليم

خاطر خود جمع ازان زلف مشوش کرده ايم

***

هردم غمي آيد ز حريفان لئيمم

گويي به دبستان جهان، طفل يتيمم

آن گلبن فيضم که ز شادابي فطرت

در جوش بود مغز جهاني ز شميمم

در فکر همه فيض، چو گفتار رسولم

در نطق همه معجزه، چون دست کليمم

شوقم چو برد جانب گلزار، سحابم

راهم چو فتد در حرم غنچه، نسيمم

کمتر نيم از سنجر و فغفور، که من هم

در هند سيه بختي خود، شاه سليمم

***

کرشمه سنج نگاه ستيزه جويانيم

سواد خوان الف قامتان مژگانيم

ز من حکايت مجنون و کوهکن بشنو

که ما فلک زدگان، طفل يک دبستانيم

ز بخت ماست که ما را زمانه نشناسد

اگرچه سوده ي قنديم، در نمکدانيم

ز قيد چرخ به مستي کنيم فکر گريز

که باده پرتو مهتاب و ما غلامانيم

طريق کار جهان را ز ما چه مي پرسي

نه ايم خضر، که مجنون اين بيابانيم

نديده گلشن روحانيان چه مي داني

که در سفال فلک، خوش نشين چو ريحانيم

بود به سايه ي ما هرکجا اسيري هست

به تنگناي جهان ما چراغ زندانيم

سليم، ظاهر ما را مبين، به باطن بين

که دوست آينه و ما چو آينه دانيم

***

چو جاي در صف طفلان کنم، نديم شوم

وگر به بزم بزرگان رسم، حکيم شوم

شوند لاله و گل چون چراغ روگردان

ز من، به گلشن ايام اگر نسيم شوم

گداي را به گداي دگر شدن محتاج

چه حکمت است، هلاک تو اي کريم شوم

بريده باد ازان طور، پاي همت من

که گر عروج کند کار من، کليم شوم

لبالب از گهر راز وبسته لب چو صدف

هلاک شيوه ي خاموشي سليم شوم!

***

فصل گل رفت و به جام مي دمي نگذاشتم

همچو لاله داغ دل را مرهمي نگذاشتم

خنده ي موجم درين دريا کجا تر مي کند؟

من که دريا را وجود شبنمي نگذاشتم

در محبت بس که کردم خاک  عالم را به سر

در دل آشفتگان گرد غمي نگذاشتم

لب نهادم بر لب مينا و در لاي شراب

همچو ريگ شيشه ي ساعت، نمي نگذاشتم

صد هنر دارم پي آوازه همچون جم سليم

نام خود را در طلسم خاتمي نگذاشتم

***

ياد ايامي که دامي همچو بلبل داشتيم

گاه با گل دستبازي، گه به سنبل داشتيم

با جهان سوداي ما نازکدلان صورت نبست

او چو آتش خاروخس مي جست و ما گل داشتيم

عالم مستي ست ساقي، دور ما را مگذران

رفت آن دوران که ما تاب تغافل داشتيم

ناخدا برهم زن هنگامه ي ما زود شد

صحبتي با موج دريا بر سر پل داشتيم

از ترقي نيست ما را قسمتي هرگز سليم

رو چو درد شيشه ي مي در تنزل داشتيم

***

اي در ايام تو تيغ غمزه را الماس نام

در ميان کينه جويانت خدانشناس نام

شيوه ي بيگانگي از بس به عهدت عام شد

دور نبود گر نداند خضر را الياس نام

چشم و مژگان سياهت هندوان جنگجو

کرده ايشان را جهان خودراي [و] جادو داس نام

ظرف هرکس برنتابد ساغر عشق ترا

اين قدح دارد ز ما درياکشان چون طاس نام

هرکه را ديديم، دارد احتراز از ما سليم

تا به بدنامي برآورديم چون افلاس نام

***

به حيرتم که ز گلشن چه چيز مي خواهم

نه گل نه خار به دامن، چه چيز مي خواهم

چو شمع چيست درين انجمن مرا مقصود

چو آفتاب ز روزن چه چيز مي خواهم

چو ابر و باد، چه سرگشته ي گلستانم

چو برق و مور ز خرمن چه چيز مي خواهم

نه آتشم من و نه دودم و نه خاکستر

تمام عمر ز گلخن چه چيز مي خواهم

مثال ماست که مي گفت کودکي گريان

به مادرش، که بگو من چه چيز مي خواهم!

سليم چون به من از بخت بد بجز دشنام

نداد دوست، ز دشمن چه چيز مي خواهم

***

ما خس و خار از ره خوبان به دامن مي کشيم

منت تيغ شهادت را به گردن مي کشيم

از تهيدستي، چو خواهد خرقه ي ما بخيه اي

رشته ي تسبيح چون عيسي به سوزن مي کشيم

محتسب را نيست راه حرف در بازار ما

شيشه با سنگ و ترازوي فلاخن مي کشيم

ما در خلوت به روي اهل عالم بسته ايم

انتظار آفتاب از راه روزن مي کشيم

گوي را از چابکي خواهد ز ميدان برد خصم

وقت تنگ است و همين ما تنگ توسن مي کشيم

از فلک روزي گرفتن آن قدرها کار نيست

ما چراغ لاله ايم، از سنگ روغن مي کشيم

گل نباشد، مي رسد خود بوي گل ما را سليم

خويش را در سايه ي ديوار گلشن مي کشيم

***

بيا که ساغر عشرت پر از شراب کنيم

گل زميني ازين باغ انتخاب کنيم

هواي سير چمن نيست بي دماغان را

به پاي شاخ گلي همچو سبزه خواب کنيم

سماع باده پرستان بهانه مي خواهد

چو موج، رقص به آواز رود آب کنيم

به وقت باده کشيدن ز شعله ي آواز

به باغ هر نفسي بلبلي کباب کنيم

سفينه هاي گل و لاله در ميان آريم

به باغ چون هوس صحبت کتاب کنيم

نهفته آتشي از عشق در جگر داريم

ازان چو لاله و گل، آب در شراب کنيم

نثار او نتوان کرد جان که خود داده ست

ز ابلهي ست که در کار گل گلاب کنيم

به بزم وصل گذشتن ز کام دل سهل است

که ما به مصحف گل توبه از شراب کنيم

تو از سليم و سليم از تو، ديگري خود نيست

پياله گير، ز هم تا به کي حجاب کنيم

***

گرفته با برو دوش تو الفتي دوشم

تهي مباد ز سرو تو هرگز آغوشم

ز دست سيلي ايام، شکوه اي دارد

به بزم، ناله ي دف آشناست با گوشم

ز دست هرکه دمي آب خورده ام چون تيغ

تمام عمر نمي گردد آن فراموشم

سرم ز مي چو شود گرم، پادشاه خودم

چو شمع افسر من شد کلاه شب پوشم

سليم دختر رز از ستم ظريفي باز

به سوي کعبه فرستد ز دير بر دوشم

***

دل خود ز شوق زيان مي فروشم

ندارم متاعي، دکان مي فروشم

نه همچون چمن گلفروش بهارم

چراغم که گل در خزان مي فروشم

چنان پيش من رنگ کاهي عزيز است

که گويي مگر زعفران مي فروشم

مرا هرکسي کي تواند خريدن

سري دارم، اما گران مي فروشم

سليم از عصا و قد خم گرفته

به اطفال، تير و کمان مي فروشم

***

در ورطه ي کشاکش دوران فتاده ايم

اين بحر را چو موج، کمان کباده ايم

در جوش اين ميحط کسي را چه اختيار

چون موج، ما عنان خود از دست داده ايم

رفتند دوستان چو گل و لاله زين چمن

چون سرو از براي چه ما ايستاده ايم

در راستي چو شمع نداريم پشت و روي

با اهل روزگار چو دست گشاده ايم

در راه او به عمر نداريم احتياج

شاطر چه مي کنيم که ما خود پياده ايم

ما از کجا سليم و غم عشق از کجا

دل را به دست خويش بر آتش نهاده ايم

***

ساغري کو تا به دل از عيش اسبابي دهم

پنجه ي غم را به زور مي مگر تابي دهم

کشتي سرگشته ام چون بشکند، در هر طرف

تخته ي تعليم ازان بر دست گردابي دهم

گر دلت از کشتن صيدي چو من خوش مي شود

هر سر مو را کنم تيغي، به قصابي دهم

ساده لوحي بين که در اين خشکسال آبرو

چشم را خواهم ز روي دوستان آبي دهم

عافيت دل را به تنگ آورده، مي خواهم سليم

اين کتان را جلوه در بازار مهتابي دهم

***

تنم ز ضعف بود رشته اي ز پيرهنم

کسي چو من نتواند شدن، منم که منم

برآورم نفسي چون ز سينه ي مجروح

شود چو غنچه لبالب ز لخت دل دهنم

دهد سياهي آن را چو گرد سرمه به باد

زند چو بر صف مژگان، سرشک صف شکنم

به گرد خاطر من خرمي نمي گردد

بهار، طوطي رم کرده اي ست از چمنم

سليم، خصم به من سازگار چون باشد؟

چنين که هر سر مو گشته خار پيرهنم

***

از دو جانب سرگراني را تحمل مي کنيم

ما و او با يکدگر جنگ تغافل مي کنيم

بس که از گلچيني اين باغ دارد خارها

پنجه ي خود را خيال بال بلبل مي کنيم

چشم ما را سرمه از حسن سياهان داده اند

عشقبازي در چمن با ساق سنبل مي کنيم

هرکه را ره داد، بر ره مي سپارد باغبان

خار در پا مي رود تا دست بر گل مي کنيم

نيست زيرطاق گردون، جاي آسايش سليم

آه ازين خوابي که ما در سايه ي پل مي کنيم

***

اي شبنم وجود مرا آفتاب گرم

چشمت گرسنه است و دل من کباب گرم

هرچه زيان ماست، به ما سود مي دهد

آتش براي داغ دل ماست آب گرم

در گلشن هميشه بهار ملايمت

اصلاح نخل موم کند، آفتاب گرم

دارم هزار آبله بر تن ز جوش اشک

آتش گرفت پيرهن زين گلاب گرم

دامان عشق، بستر آسايش من است

همچون سپند سوخت مرا جامه خواب گرم

با شعله چاره ي دل مجروح کن سليم

بر درد سينه فايده دارد شراب گرم

***

ما چشم به لطف جم و کاوس نداريم

بر دامن لب، گرد زمين بوس نداريم

در پيش رود رايت مردانگي ما

چتر از عقب خويش چو طاووس نداريم

رسوايي عالم همه از عشق کشيديم

با ما چه توان کرد که ناموس نداريم

ما را به جهان نيست پناهي ز حوادث

شمعيم که در باديه فانوس نداريم

آرام ضرور است سليم، اندکي آرام

افسوس نداريم، صد افسوس نداريم

***

هرکه افتاد ز پا، خاک نشين من بودم

هرکه آمد به زمين، نقش زمين من بودم

شوق، سرخيل صف اهل نيازم کرده ست

سجده اي هرکه ترا کرد، جبين من بودم

راز خود کرد وصيت همه با من مجنون

بر سر او نفس بازپسين من بودم

آستان بوس رکاب تو که را قدرت بود

با تو آن روز که همخانه ي زين من بودم

اين زمان غير من آنجا همه کس ره دارد

ياد روزي که در آن بزم، همين من بودم

سعي من کردم و شد وصل نصيب دشمن

ديگري صيد تو کرد و به کمين من بودم

هر کف خاک، به جولانگه شه مي گويد

پيش ازين پادشه روي زمين من بودم

در چمن بود قيامت ز فغان دوش سليم

بلبلان را چه گنه، باعث اين من بودم

***

تقدير خدا را چه علاج است، گداييم

در رزق سگ و گربه شريکيم، هماييم

فرياد که از ساده دلي صاحب خرمن

برقيم [و] گمان برده که ما کاهرباييم

با ما نشود سينه ي اين کينه دلان صاف

چون آينه هرچند که از اهل صفاييم

با مردم عالم نتوانيم به سر برد

ره بر سر خار و خس و ما آبله پاييم

در سلسله ي باده کشان جام شرابيم

در قافله ي کعبه روان قبله نماييم

هر نقش قدم پيشتر از ماست درين راه

چون چشم حسودان همه کس را به قفاييم

يک بار نگفتيد سليم اين چه خموشي ست

اي اهل کرم، بنده ي انصاف شماييم!

***

اختيار گوشه درمان است، همت مي کنم

مي نشينم همچو عنقا و فراغت مي کنم

تيغ چون خورشيد نتوانم کشيدن بر کسي

بر دل خود چون زنم ناخن، شجاعت مي کنم

هرچه کردم شکر آن را، روزگار از من گرفت

شکر نشنيده ست، پنداري شکايت مي کنم

هست مي دانم درين وادي، گذاري خضر را

نقش پايي هرکجا ديدم، زيارت مي کنم

حرف چون در وقت خود باشد به جايي مي رسد

از تو دارم شکوه ها، اما قيامت مي کنم

بي تو اي گل پيرهن، هرگاه در شب هاي هجر

سر به بالين مي نهم، اول وصيت مي کنم

مشتري را مژده باد از بي وقوفي هاي من

آب حيوان را چو خاک راه، قيمت مي کنم

روي اگر برتافتم از آينه بيهوده نيست

معنيي خاطرنشان اهل صورت مي کنم

حاصل دين را برهمن مي دهد در راه عشق

خاطر از من جمع دار اي بت که خدمت مي کنم

وصف زلف او مپرسيد از من اي آشفتگان

زخم ها را همچو بوي خوش جراحت مي کنم

ذره را در محفل خورشيد تابان راه نيست

در حديث وصل او بر خويش تهمت مي کنم

چون به لطفت خو گرفتم، کار مشکل مي شود

مهرباني پر مکن با من که عادت مي کنم

اين دل ديوانه ديگر قابل اصلاح نيست

من چه بي عقلم که مجنون را نصيحت مي کنم

همچو دولت در به در افتم، گر از روي طمع

روي هرگز بر در ارباب دولت مي کنم

جوهر اصلي ز هرکس مي شود ظاهر سليم

مدعي با من خصومت، من محبت مي کنم

***

گه مستم و گاه در خمارم

اين است تمام عمر کارم

از پاره ي دل، سرشک چون گل

آيينه شکسته در کنارم

چندم ببرد به سير گلشن؟

از روي نسيم، شرمسارم

از عالم خاک، پاي عنقا

ببريده ز تيغ کوهسارم

پيچيده ام آنچنان که افتند

مرغان به قفس ز شاخسارم

بي آن گل رو، سليم بگذشت

افسرده تر از خزان، بهارم

***

نوبهار است، چو گل فکر قدح نوشي کن

خون غم ريخته در جام فراموشي کن

در صف خرقه بدوشان نتوان بود چو گل

خرقه دور افکن و با آينه همدوشي کن

چون صبا چند بغل گيري سرو و شمشاد؟

همچو آتش به خس و خار هم آغوشي کن

هرچه بيني، ز بد و نيک جهان آينه وار

گر فراموش کني، شکر فراموشي کن

فتنه در بزم ز سرگوشي جام و ميناست

تا تواني حذر از صحبت سرگوشي کن

ناله ي مطرب و ني، هردو يکي کرده زبان

مي کنندم همه تکليف که بيهوشي کن

نقل مي پسته ي شور است ازان کنج دهن

ساقي ما مزه دارد، تو قدحي نوش کن

هرچه بيني ز بد و نيک درين بزم سليم

خون دل نوش چو پيمانه و خاموشي کن

***

دهد به ذره چو خورشيد آب و تاب، سخن

مباد آن که کسي را کند خراب، سخن

طلسم غم که شکستي؟ اگر ز حلقه ي گوش

نمي گذاشت سر پاي در رکاب سخن

مرا دماغ حديث بهشت و دوزخ نيست

گه از شراب کنم، گاهي از کباب سخن

سر بريده نگويد سخن، چه عقل است اين

ز راز چرخ مپرسيد از آفتاب سخن

اگر زبان خموشان اين چمن داني

بود تبسم هر غنچه يک کتاب سخن

حديث لعل تو کوته نمي شود، چه عجب

اگر دراز شود در سر شراب سخن

ز وصف آن گره زلف بر زبان سليم

چو حرف لال درآيد به پيچ و تاب سخن

***

تا به کي بر من شکست آيد چو مينا از زمين

مي گريزم بر فلک همچون مسيحا از زمين

دارد از جاي دگر سررشته در کف ريشه ام

آب و رنگم نيست چون گل هاي ديبا از زمين

در گلستاني که چون گل ما درو پرورده ايم

همچو نيلوفر برآيد آسمان ها از زمين

آن که در قيد خود است از راز عشق آگاه نيست

آسمان را مي کند دايم تماشا از زمين

ما به اين دون همتي چون با مسيحا دم زنيم؟

او سخن از آسمان مي گويد و ما از زمين

گر نداري مي، به گلشن رو که آنجا چون روي

ساغر مي مي شود چون لاله پيدا از زمين

چون نشينم از پي آسودگي، کز شوق او

همچو افلاکم رسيده هفت اعضا بر زمين

از غبار غم خلاصي نيست هرجا مي رويم

گرد باشد بيشتر در روي دريا از زمين

گفتگويي سر کنيم از عالم ديگر سليم

تا به کي گويد کسي از آسمان يا از زمين

***

مطرب از دستت گر آيد، ناخني بر چنگ زن

من بر آتش مي زنم خود را، تو بر آهنگ زن

نسبتي با مشرب پروانه گر داري بس است

گر نباشد آتشي، بر آب آتش رنگ زن

بلبلان با هم نمي دانند غير از دوستي

گل تمام عمر گو ناخن براي جنگ زن

شکوه ي احباب را پوشيده نتوان داشتن

گر به دستت شيشه گردد راستي، بر سنگ زن

زين گلستان برگ سبزي خود به کف نايد سليم

همچو اوراق چمن، آيينه را بر سنگ زن

***

ترک من کز بزم مي گلرنگ مي آيد برون

همچو شمشير از براي جنگ مي آيد برون

رسم خونريزي به دست و تيغ او زيبنده است

اين حنا از دست او خوش رنگ مي آيد برون

هيچ کس از صحبت آشفتگان خوشدل نرفت

مور از ويرانه ام دلتنگ مي آيد برون

نيست آسان ساغر عشرت گرفتن از فلک

باده ي ما همچو لعل از سنگ مي آيد برون

بس که گشتم ناتوان، هرگاه مي نالم سليم

ناله اي گويي ز تار چنگ مي آيد برون

***

سرم از داغ سودا، باغ زاغان

دلم درهم چو کار بي دماغان

خورم مي از سفالين ساغر خود

به طاق ابروي زرين اياغان

مپرس از ما که گمنامان عشقيم

چه مي جويي سراغ بي سراغان

به وقت انتقام، از مهرباني

کنم با گل، سر دشمن چراغان

نسيم گل سليم از بخت ناساز

نمي سازد به ما خونين دماغان

***

نيست در حشر محبت گفتگوي کشتگان

لاله ي اين باغ دارد رنگ و بوي کشتگان

نيست در مردن هم از قيد تو آزادي، که هست

موج آب تيغ، زنجير گلوي کشتگان

گر هوس را سر نبريده ست در دل عشق او

چيست خون آلوده آهم همچو موي کشتگان

گر ز دامان تو دست آرزو کوته کنند

چون چراغ کشته نتوان ديد روي کشتگان

وقت کشتن کام ازو بستان که آن بدخو سليم

همچو جان ديگر نمي آيد به سوي کشتگان

***

فصل گل شد، ناله ي عيشي ز بلبل قرض کن

گر نداري زر براي باده، از گل قرض کن

بي پريشاني نگردد جمع اسباب نشاط

بهر دل سرمايه اي زان زلف و کاکل قرض کن

حسن هرگز طرفي از پهلوي اهليت نبست

مايه ي تمکين خوبي از تغافل قرض کن

بينوايي مي کشد بلبل ز تاراج خزان

از چراغ محفل اي پروانه يک گل قرض کن

اين همه افغان ندارد گر جفايي ديده اي

سخت بي صبري سليم، اندک تحمل قرض کن

***

چه آب و خاک و چه نيکويي سرشت است اين

سبوي باده نگويم، گل بهشت است اين

بناي عيش به ميخانه مي نهد دوران

وگرنه هر خم مي را به سر چه خشت است اين

به سجده سر چو نهي، ترک سر کن اي زاهد

نه مسجد است، غلط کرده اي، کنشت است اين

به حيرتم که دلم زنده چون کباب شده ست

اگر غلط نکنم، طاير بهشت است اين

سليم، نامه ي او را ز بس نهم بر سر

گمان بري که مرا خط سرنوشت است اين

***

از کوي عشقت اي بت دلجوي ديگران

رفتم که جا کنم به سر کوي ديگران

چون بينمت به غير، که ديدن نمي توان

تير ترا نشسته به پهلوي ديگران

در مذهب دلم که سجود تو مي کند

محراب کج بود خم ابروي ديگران

لاف از نسب مزن که به مانند آينه

آدم نمي شود کسي از روي ديگران

در عاشقي چه فيضي ببيند ز دل سليم؟

تعويذ خويش بسته به بازوي ديگران

***

دشمن خود گرنه اي، ما را به خود دشمن مکن

در بغل چون شيشه داري، سنگ در دامن مکن

بر شکست گوهرم دستي نداري اي حسود

بهر سودن، آب چون گرداب در هاون مکن

شرم بادت از يد بيضاي بي رونق کليم

اين هنر را پيش داغ دست ما روشن مکن

بر سر ميدان دعوي مي رسم اي مدعي

بهر جستن رخنه همچون تير در جوشن مکن

همچو عيسي در جهان با آب باريکي بساز

آرزوي زنده رود از چشمه ي سوزن مکن

خصم در دعوي سپر افکنده است، اما سليم

تير مصرع بر دلش زن، رحم بر دشمن مکن

***

زهي بر چهره خطت سايه ي جان

لبت را خنده موج آب حيوان

ز شوق تيغت آهوي حرم را

بياض ديده، صبح عيد قربان

پريشاني ز بس شد در دلم جمع

نمي بيند کسي خواب پريشان

براي داغ دل دارم طبيبي

که مرهمدان او باشد نمکدان

ز ذوق نامه اش قاصد چو ميرم

بخوان بر خاک من آن را چو قرآن

به وقت گريه، گويي ديده ام را

گسسته رشته ي تسبيح مرجان

ز بس پر کرده ام چون غنچه از چاک

در آغوشم نمي گنجد گريبان

حرارت گر سليم از عشق داري

ز خال او طلب کن تخم ريحان

***

اي چو برگ غنچه در عهدت پر از جان آستين

جان اگر بر تو فشانم، برميفشان آستين

آب چشمم هرکجا بيند، به خون رنگين کند

همچو آن طفلي که نشناسد ز دامان آستين

من چو ريگ باديه سيرابم از لب تشنگي

همچو موج افشانده ام بر آب حيوان آستين

بهر هرکاري از آنجا سر برون مي آورد

دست عاشق را بود چاک گريبان آستين

کي به خون لاله و گل دامن آلايم سليم

کرده داغ عشق او بر من گلستان آستين

***

انجمن شد ز يار آبادان

هست باغ از بهار آبادان

شهر از جلوه اش خراب، ولي

کوچه ي انتظار آبادان

کرد سيرم ز نعمت ديدار

خانه ي روزگار آبادان

از نسيمم زيان رسد، که شده ست

خانه ام از غبار آبادان

ملک دلها خراب گشت سليم

تا شد اين نه حصار آبادان

***

چون توان با غير دل را خالي از کين ساختن

هرگز از بلبل نمي آيد به گلچين ساختن

سهل باشد حسن هرجا دعوي اعجاز کرد

سرمه را در چشم خوبان خواب سنگين ساختن

من نمي دانستم اي مهمان تو آتش بوده اي

کاسه را هم ورنه مي بايست چوبين ساختن

صحبت تلخ تو چون دربان آن باشد، چه سود

همچو زنبور از عمارت هاي شيرين ساختن

از خموشان چمن لايق نمي باشد سليم

ورنه از گل مي توان صد حرف رنگين ساختن

***

به مردم عرض جمعيت کن از ايشان دگر بستان

مقامرخانه است آفاق، زر بنما و زر بستان

کسي چون مرغ بسمل چند برآهنگ غم رقصد؟

بيا مطرب زماني دف ز دست نوحه گر بستان

به شيرين مي کند عرض لباس عاريت خسرو

تو هم اي کوهکن از بسون تيغ دگر بستان

به اين مضمون نويسد نامه دايم پيرکنعاني

به يوسف، کز زليخا دادم اي چشم پدر بستان

تو از ايران سليم و ما ز ملک هند مي آييم

اگر مشتي نمک داري بده، از ما شکر بستان

***

آينه در دست گير و ياد حيراني بکن

طره ي خود را ببين، فکر پريشاني بکن

ما ز حال خويش چشم از دشمني پوشيده ايم

گر تو سر را دوست داري، فکر ساماني بکن

اين زمان خود راحتي داري، ز عرياني منال

چون شوي گلچين باغي، فکر داماني بکن

چون غزال وحشي از معموره مجنون مي رمد

گر تو هم ديوانه اي، سير بياباني بکن

فصل گل بگذشت، بگذر جانب گلشن سليم

گر نچيني گل، تماشاي گلستاني بکن

***

عجب مدار ز زاهد شراب ما خوردن

که نيست ننگ گدا، روزي گدا خوردن

چو هست باده، غم نان مخور که مستان را

چو گل زيان نهد آب ناشتا خوردن

چنان قناعت فقر است سازگار مرا

که چون حباب شوم فربه از هوا خوردن!

به راه شوق مرا نيست توشه اي همراه

بود چو شعله مدارم به خار پا خوردن

صلاي باده ي عيشم زمانه داد سليم

روم به خانه ي دشمن به خونبها خوردن

***

ساقي ز کار من گره توبه باز کن

دست مرا به گردن مينا دراز کن

صوفي ترا چه کار به جام شراب ناب

کاري که کرده اي همه ي عمر، باز کن

شد صرف باده سيم و زر ما همه بيا

مطرب ز لطف دست تو بر سيم ساز کن

آن روي از کجا و تو اي آينه، بيا

ما دم نمي زنيم، تو خود امتياز کن

هرچند عندليب ز نازت در آتش است

نازت رواست، ناز کن اي غنچه، ناز کن

طرف کله شکسته اي، آشوب خلق شو

دامان فتنه برزده اي، ترکتاز کن

از کار مختصر مگذر در طريق فقر

در نان سياه دانه ز تخم پياز کن

راحت طلب، سليم به مقصد نمي رسد

چون ناقه پاي خويش به رفتن دراز کن

***

زهي حديث غمت چون مي طرب شيرين

زبان ز حرف تو در کام چون رطب شيرين

مرا ز عشق تو وارستگي نصيب مباد

که نيست جان من بيمار را چو تب شيرين

حديث مهر و وفا زان نگار ليلي وش

بود چو فارسي مردم عرب شيرين

شراب با تو چه تلخي دهد که از لب تو

چه جاي باده، که گردد پياله لب شيرين

سليم صحبت پرويز شد بلا، ورنه

ز کوهکن نشدي دور يک وجب شيرين

***

رسيده ايم به بزم تو، مهرباني کن

شکفته شو ز مي، از چهره گلفشاني کن

به حرف خضر مکن اعتبار در ره عشق

سخن بپرس، ولي خود هر آنچه داني کن

به آب و رنگ چو گل منت بهار مکش

چو شمع چهره اي از سوز دل خزاني کن

غم زمانه ترا پير کرد اي غافل

بگير ساغر و چون شاخ گل جواني کن

به خويش گم شدي از فکر وصل او اي دل

که گفته بود به عنقا، هم آشياني کن؟

سليم، روح نظيري ترا مددکار است

برآر تيغ زبان و جهانستاني کن

***

زهي ز نرگس تو آهوي ختن مجنون

ز شوق سرو قدت بيد در چمن مجنون

به نامه ام نتوان يافت جز پريشاني

قلم ز شوق تو شوريده و سخن مجنون

به هر حديث صد آشفتگي نهان داريم

که هست ليلي ما را به پيرهن مجنون

به او ز دور همه عمر عشق مي بازيم

سياه خانه ي ليلي ست هند و من مجنون

سليم، مانع هندوستانم افلاس است

که هست بسته ي زنجير در وطن مجنون

***

خاطر من نشکفد از وصل يار خويشتن

اين چمن رنگي ندارد از بهار خويشتن

عشق از بس غافلم کرده ست از خود، مي کنم

همچو طفلان خاکبازي با غبار خويشتن

آخر کار محبت، جان به حسرت دادن است

مي تراشد کوهکن سنگ مزار خويشتن

در تمام عمر مي سوزم براي ديگران

آتشم، آتش نمي آيد به کار خويشتن

سهل باشد گر سوار توسن گردون شوي

جهد کن تا چون صبا گردي سوار خويشتن

هرکسي سر در کنار يار دارد، من سليم

مي نهم چون غنچه شب سر در کنار خويشتن

***

صفاي گلشن کشمير را تماشا کن

درين چمن من دلگير را تماشا کن

ز شوق گلشن ايران، به هند در قفسم

اجازتم ده و شبگير را تماشا کن

به جرم يک نگه از آتش فراقم سوخت

قصاص عاشق و تقصير را تماشا کن

فلک چو شعله گرفتار دود آه من است

کمند بنگر و نخجير را تماشا کن

قد خميده چه نقصان به طبع راست دهد

مبين به سوي کمان، تير را تماشا کن

چو آب و آينه در دير، ساده لوحانند

برو به صومعه، تزوير را تماشا کن

جنون رواج دگر يافت در زمانه ي ما

صفاي کوچه ي زنجير را تماشا کن

کمان ابروي او را کشيدن آسان نيست

خيال خامه ي تصوير را تماشا کن

بود دليل شهادت، خيال وصل بتان

به خواب بنگر و تعبير را تماشا کن

جهان به جنگ فکنده ست تاجداران را

خروس بازي اين پير را تماشا کن!

سليم خواهي اگر سرنوشت ما داني

سواد جوهر شمشير را تماشا کن

***

ز دست ساقي، تا کي پياله نوشيدن؟

خوش است گل زگلستان به دست خود چيدن

لطيفه ي ست که در کار ناصحان از ماست

چوگل شدن همه تن گوش و حرف نشنيدن

کجاست ساقي مستان در انجمن، تا چند

عبث نشستن و بر روي يکدگر ديدن

گناه بنده خوش آيد کريم مفلس را

که هيچ چيز ندارد براي بخشيدن

نگاه دار خدايا ز خست دزدي

که ننگ مرد بود سر ز تيغ دزديدن

سليم رنجش اغيار را مضايقه نيست

ولي کسي نتواند ز دوست رنجيدن

***

بهار شد که رود هرکسي به راه چمن

شکوفه رفت ز خلوت به بارگاه چمن

بهار شد که ز شوخي دگر سوار شود

به اسب چوب چو اطفال، پادشاه چمن

بهار شد که ز خلوت صراحي و مينا

روند از پي طاعت به عيدگاه چمن

حريف لشکر خونريز غم نه ايم، ازان

چو خيل سبزه گريزيم در پناه چمن

ز باغ رفت و فتاد از قفاي او چو قفس

هزار رخنه به ديوار از نگاه چمن

به عزم کوي بتان، احتياج سامان نيست

شراب توشه ي اين ره بود چو راه چمن

سليم آفت غم را به دل علاجي نيست

خزان نمي گذرد از سر گناه چمن

***

در غمت ناله ز مرغ چمن آيد بيرون

گر لب غنچه گشايي، سخن آيد بيرون

طرفه حالي ست که ديگر نکند رو به قفا

هرکه چون آب روان زين چمن آيد بيرون

کس ندانست که عنقا به کجا کرد سفر

مرد بايد که چنين از وطن آيد بيرون

از وجودم اثري بس که ضعيفي نگذاشت

چون حبابم نفس از پيرهن آيد بيرون

دوستان هوش ندارد ز مي وصل سليم

مگذاريد که از انجمن آيد بيرون

***

اي جرس، سوي سفر هر لحظه آوازم مکن

بي پر و بالم، عبث تکليف پروازم مکن

چون گره، سررشته ي عمرم به دست بستگي ست

دشمن من گر نه اي، از دوستي بازم مکن

کرد رسوا اين مي مردآزما منصور را

راز خود با من مگو اي عشق، غمازم مکن

در قفاي رهروان فرياد کردن شرط نيست

د بيابان جنون اي خضر آوازم مکن

صيقل دل، صحبت آزادگان باشد سليم

جز به چوب بيد چون آيينه پردازم مکن

***

ز عمر رفته چه نقصان به کامراني من

بود شکوفه ي پيري، گل جواني من

چو تب مفارقت از من گزيد، مي ميرم

که آتش است چو شمع آب زندگاني من

چمن به باد خزان داده ام، نمانده گلي

به غير آبله در دست باغباني من

مرا به گلشن وصلت رسانده، نيست عبث

به بال خويش چو طاووس، گلفشاني من

ز عمر تلخ، پشيمان شدم ز آب حيات

نصيب خضر رهم باد، زندگاني من!

سليم، خون مرا مي خورد چو آب آن گل

نتيجه ي عجبي داد باغباني من

***

از پي اسرار خود، کم با کسي پرخاش کن

راز پنهاني که داري همچو گل خود فاش کن

در گره تا چند داري همچو گوهر آب را

پنجه ي مژگاني از دريادلي در پاش کن

زشت اگر گفتم ترا، از من چرا رنجيده اي

صورت خود را ببين و جنگ با نقاش کن

زاهد آمد، ساقي از آن مي که ما دانيم و تو

جرعه اي در ساغرش ريز و چو ما رسواش کن

هيچ کس چون دشمن از حال کسي آگاه نيست

جستجوي آفتاب اي ذره از خفاش کن

در ديار هند ازو ديدي چها ديدي سليم

نفس خود را سوي کابل بر، به سگ سوداش کن

***

بگذر ز عقل و فيض محبت نگاه کن

بردار شمع را و تماشاي ماه کن

نزديک اين خرابه شدن از براي چيست

از دور چون ستاره به دنيا نگاه کن

در آسيا لذيذ بود نان آسيا

بر آسمان نظاره ي خورشيد و ماه کن

خواهي اگر گزند نبيني ز روزگار

درويش! هرچه هست ترا، نذر شاه کن

بي ترک سر چو عشق ميسر نمي شود

کنجي نشين و مشورتي با کلاه کن

هرگاه برهمن به خدا روي آورد

بت گويد از عتاب که بر من نگاه کن

رحمت، کرم به قدر گنه مي کند سليم

تا ممکن است، باده بنوش و گناه کن

***

من راز جهانم، بود افسانه به از من

معموره ام و گوشه ي ويرانه به از من

هرگز نتوانم که سر از خاک برآرم

آن مور ضعيفم که بود دانه به از من

در خانه ز اسباب جهان هيچ ندارم

کس ورنه ندارد چو کمان، خانه به از من

در صحبت ما و تو چه گنجايش اينهاست

نه شمع به از توست، نه پروانه به از من

در زمزمه هر مرغ چمن نيست چو بلبل

گويد همه کس مصرعي، اما نه به از من

واقف چو سليم از همه اسرار جهانم

کس نيست خبردار ازين خانه به از من

***

نخورند در گلستان، گل و لاله آب بي تو

به گلوي شيشه ي مي، نرود شراب بي تو

چو دو يار مهرباني که ز هم جدا نگردند

به چمن نمي گذارد قدم آفتاب بي تو

چو پياله جلوه اي کن به بساط بزم مستان

که ز موج باده دارد قدح اضطراب بي تو

نتوان کباب کردن اگر آتشي نباشد

همه حيرتم که من چون شده ام کباب بي تو

ز کجا سليم خوابد شب دوري تو هيهات

که چو شمع تا نميرد، نرود به خواب بي تو

***

اي سرو همچو سايه دوان در قفاي تو

حسرت بهار را به خزان حناي تو

خوبان به ديده بستر راحت فکنده اند

از مخمل دوخوابه ي مژگان براي تو!

ماند به سبحه، بس که پي وعده ي وصال

خوبان گره زدند به بند قباي تو

عمرت دراز باد که خاک مزار ما

دارد دري به خلد ز هر نقش پاي تو

همواره طعنه مي شنوي از براي من

اي دوست چون سليم بميرم براي تو!

***

بيا و وصف زلف يار بشنو

دمي بنشين حديث مار بشنو

حديث زلف او را از دلم پرس

درازي شب از بيمار بشنو

ندارم اختيار گريه امشب

به در مي گويم، اي ديوار بشنو!

سخن بهر تو تا کي بشنوم من

تو هم درد دلم يک بار بشنو

سليم اين پند را از من نگه دار

سخن کم گو، ولي بسيار بشنو

بس که چين دارد خم ابروي او

زلف دلگير است در پهلوي او

باد را ره نيست پيش او، مگر

گل به ما گاهي رساند بوي او

آسمان جز از ره افتادگي

سبز نتواند شدن در کوي او

مي توان گفتش غزال شيرگير

خون شيران مي خورد آهوي او

از خيال طره ي او چشم من

نافه ي مشک است و مژگان موي او

با کدامين رو، نمي دانم سليم

مي شود آيينه، روباروي او

***

بسته کمر کينم، از قبضه کمان او

در کشتن من تيغش، افتاده به يک پهلو

چون سرو سوي مسجد آمد به نماز، اما

مي خورده و چون غنچه آيد ز دهانش بو

بيماري چشمش را تعويذ چو بنويسند

از پرده ي چشم آرند خوبان ورق آهو

پايم ز طلب فرسود تا زانو و کار من

صورت ز جهان نگرفت چون آينه ي زانو

نزديک شده نسبت با آن کمرم از ضعف

در پوست نمي گنجم از شوق همين چون مو

چون شام سليم آيد، ايام قدح نوشي ست

فيضي ندهد در روز، ساغر چو گل شب بو

***

نتوان يافت دلي خوش به جهان اي کاکو

چه روي گاه سوي گنجه و گاهي باکو؟

طرفه عهدي ست، که انگشت تحير شده است

آشناي همه لب، همچو ني تنباکو

اي که از لطف، نگهدار همه دل هايي

دل ياران همه بر جاي خود است، از ما کو؟

به سفر مي روم و بسته به دل مهر وطن

رشته اي از پي باز آمدنم چون ماکو

نعمت هند فراوان بود، اما نرود

ياد گيلان ز دل و حسرت نان لاکو

با غم آن به که بسازيم درين دور سليم

بوده زين پيش نشاطي به جهان، حالا کو؟

***

کنم نهفته برين عالم دو رنگ نگاه

چو آهويي که کند جانب پلنگ نگاه

نظر به ماست فلک را که چشم مي پوشد

کند چو مرد کماندار بر خدنگ نگاه

شکسته ايم، ولي همچو موج مي لرزد

به سوي کشتي ما چون کند نهنگ نگاه

نگه به هيچ مسلمان نمي کند ديگر

به طاعتم چو کند صورت فرنگ نگاه

ثبات صبر و شکيبم به عشق از آه است

که بر علم همه دارند روز جنگ نگاه

تمام حيرتم از عذر بي وفايي او

چو کودکي که کند در قفاي لنگ نگاه

سليم محو تماشاي اوست بت در دير

نظاره ي رخ او مي کشد ز سنگ نگاه

***

بيا که باغ شد از لاله کوي ميخانه

هوا کشيد چمن را به روي ميخانه

به خاکساري مستان بود عروج دگر

سپهر رشک برد بر سبوي ميخانه

کليد گنج سعادت ز موج مي باشد

نگين جم طلب از خاکشوي ميخانه

ز شوق لعل تو چون خون گرم از رگ تاک

به پاي خويش دود مي به سوي ميخانه

دگر ز گوشه ي چشمي سليم بيهوش است

که مست او نکند آرزوي ميخانه

***

در دل تنگم شراب ناب مي گردد گره

در گلويم آب چون گرداب مي گردد گره

طاعتم را نيست همچون خدمتم حسن قبول

از سجودم ابروي محراب مي گردد گره

گر صبا حرفي به او گويد ز کار بسته ام

در خم آن زلف، پيچ و تاب مي گردد گره

آرزوي تيغ او از خاطرم هرگز نرفت

چون صدف در سينه ي من آب مي گردد گره

از دلم بروي چکيده قطره ي خوني سليم

بر کمر زان دامن قصاب مي گردد گره

***

اي شعله ي حسنت را، جان ها شده پروانه

در حلقه ي زلفت دل، مجنون و سيه خانه

شب تا به سحر اي شمع از شوق وصال تو

آغوش دلم باز است همچون پر پروانه

هرگاه به ما ساقي از غمزه اشارت کرد

از کف دل پرخون را داديم چو پيمانه

از صحبت خاکستر، گردد دل من روشن

چون آينه برعکس است، کار من ديوانه

از ميکده رندان را کي منع توان کردن

هر رگ به تن مستان، راهي ست به ميخانه

پيمانه سليم از کف مگذار به فصل گل

سرمايه ي عقل اين است، ديگر همه افسانه

***

دل چو مي رفت سوي زلف تو، شد جان همراه

به ره هند شدند اين دو پريشان همراه

اولين گام به ره ماند چو ميل فرسنگ

گردبادي که مرا شد به بيابان همراه

دل ديوانه ي ما فصل گل از عرياني

نه گريبان به چمن برد و نه دامان همراه

از رخ ساقي و چشم تر من مستان را

همه جا ابر رفيق است و گلستان همراه

چه خوشي باشدم از سير گل و لاله سليم؟

گر نباشد به من آن سرو خرامان همراه

***

روي ننمايي، نباشد تا رخت پرداخته

چند چون آيينه مي نازي به حسن ساخته

وعده اش با ديگران، وز انتظار او مرا

خشک شد همچون صراحي، گردن افراخته

لذت زخم کهن را مرهم اي دل از تو برد

فکر تير تازه اي کن چون حريف باخته

در سر کوي مغان، طفلي که آيد در وجود

خاتم جم آورد با خود چو طوق فاخته

بي شکستي نيست يک مو در سراپايم سليم

عشق، پنداري مرا از آسمان انداخته

***

گل شود گر پنجه ي من، زر نمي دارد نگاه

گر صدف گردد کفم، گوهر نمي دارد نگاه

باد دستي را شراب از صلب تاک آورده است

تيغ ازين آب ار خورد، جوهر نمي دارد نگاه

شرم بادا خضر را کز بهر عمر جاودان

زير تيغ او چو طفلان سر نمي دارد نگاه

رخصتش ده تا درآيد کيقباد اي پير دير

اين قدر کس را کسي بر در نمي دارد نگاه

کينه اي تا بود در دل، فوج آهي داشتيم

شه چه صلح کل کند، لشکر نمي دارد نگاه

چون گدايان کي نهد بر خاک هر درگه سليم

آن که سر جز از پي افسر نمي دارد نگاه

***

فغان که موي سفيدم نمود آيينه

غبار غم به دل من فزود آيينه

خوش آن زمان که ترحم رهي به دل ها داشت

ز شيشه بود، ز آهن نبود آيينه

براي جوهرش ايام گر شکنجه نکرد

براي چيست همه تن کبود آيينه

حساب کار سکندر گرفتن آسان است

چو دفتر نمدين را گشود آيينه

چه شد که نيست اثر در دل تو آه مرا

به ديده آب نيارد ز دود آيينه

سليم چشم ز آيينه برنمي دارد

به حيرتم که چه او را نمود آيينه

***

ساقي خمار دارم، يک ساغر دگر ده

آبي بر آتشم زن، پيمانه بيشتر ده

با ناله هاي مستان سامان گريه بيش است

در ماتم عزيزان، جامي به نوحه گر ده

در مذهب مروت، عاجزکشي حرام است

مرغي که پر ندارد، از  دام خويش سر ده

از خواري وطن به، آوارگي غربت

يا رحم کن به حالم، يا رخصت سفر ده

ايزد نداده هيچش سامان خودنمايي

از زلف خويش بستان مويي به آن کمر ده

چون گل سليم ما را آيينه بر نفس دار

از خويش رفتگانيم، ما را ز ما خبر ده

***

جهان تنگ چو چاه است و ما کبوتر چاه

درو چو قافله ي تشنه ايم بر سر چاه

ز دست و پا زدن ما درين محيط چه سود

فتاده ايم به گرداب چون شناور چاه

ز آسمان کند آمد شد آه من که مرا

به سوي بام بود راه خانه چون در چاه

به حيرتم که شود نانم از کجا حاصل

مرا که خضر شد از بهر آب، رهبر چاه

فغان ز بخت بد و تنگي جهان که بود

يکي برادر يوسف، يکي برادر چاه

وطن خوش است اگر تنگناي زندان است

بود غريب فضاي چمن، کبوتر چاه

چه آفتاب، که هرگز نديده يوسف ما

ستاره اي بجز از چشم گرگ بر سر چاه

فلک به قيد جهان پاسبان ماست سليم

که عنکبوت بود پرده دار بر سر چاه

***

روز و شبم اگر به حضوري چه فايده

نامهربان و طفل [و] غيوري چه فايده

همچون زلال باديه از تشنگي مرا

شيرين به چشم آيي و شوري چه فايده

در چشم من چو آتش وادي شب وصال

نزديک مي نمايي و دوري چه فايده

خاطر مرا ز وصل گل و لاله نشکفد

زينها به هرکجا تو ضروري چه فايده

ساقي فکنده از نظر ما بهشت را

زاهد همان تو در پي حوري چه فايده

مست از شراب جام سليماني و هنوز

دلتنگ تر سليم ز موري چه فايده

***

هرکه مي خواهد ترا، سامان نمي دارد نگاه

دست گلچين در رهت دامان نمي دارد نگاه

از هنر من تيغ جوهردار ايامم، ولي

تيغ را دايم کسي عريان نمي دارد نگاه

برنيايد بيره ي پاني ز دست اهل هند

تير هرگز اين چنين پيکان نمي دارد نگاه

با زليخا اي صبا از پير کنعاني بگو

هيچ کس معشوق در زندان نمي دارد نگاه

عشق عالم سوز را پروا سليم از چرخ نيست

برق خرمن، خاطر دهقان نمي دارد نگاه

گهي گل است و گهي آفتاب و گاهي ماه

هزار پيشه بود جام مي به مجلس شاه

چراغ انجمن روزگار، شاه صفي

که چرخ پير به او راست کرد قد دوتاه

جهان کهنه چنان ديدنش شگون دارد

که نو کند به رخش آفتاب دايم ماه

به باغ از اثر هوش در سر مستي

خرام آب تماشا کند به شاخ گياه

به صف کشيدن لشکر چه حاجت است او را

هزار صف شکند، بشکند چو طرف کلاه

نسيم، نکهت خلقش به سوي کنعان برد

گذشت از عرق يوسف آب از سر چاه

شها! سليم غباري ز آستانه ي توست

گواه اگر طلبي، خاک درگه تو گواه

***

گلي دارم ز رنگ و بو برهنه

سهي سروي چو آب جو برهنه

ز هندوزادگان طفلي که باشد

دوان چون شعله بر هر سو برهنه

چو حرف دوستان سبز مليحي

ولي چون طعنه ي بدگو برهنه

چو شاخ سوسنش اندام عريان

چو ساق سنبلش بازو برهنه

به صد پرده نهان از شرم او گل

چو آيينه ولي خود، رو برهنه

چو جوگي، شعله ي آتش نشسته

به خاکستر ز عشق او برهنه

ز آب جلوه اش تا بگذرد کبک

دو پا را کرده تا زانو برهنه

سليم از دل برون کن خار حسرت

که آمد يار و پاي او برهنه

***

رو به آزار دل خصم دل آزار منه

گر همه شعله شوي، پا به سر خار منه

پرتو فيض کي از صحبت هرکس خيزد

سينه چون آينه بر سبزه ي زنگار منه

مردم از رشک تو، بيمار نه اي، اي خورشيد

مگذر از کوچه ي او، پشت به ديوار منه

موج گل در ره ديوانه بود دام جنون

اي دل از من بشنو، پاي به گلزار منه

عافيت مي طلبي، بي سر و پا باش سليم

سر درين باغ چو گل بر سر دستار منه

***

صد خطر دارد بيابان محبت، آه آه

آب اگر خواهد کسي از خضر، گويد چاه چاه

روزگار از نسبت پاکان کند اصلاح ما

دايه شويد روي طفلان را و گويد ماه ماه

التفات دايمي مخصوص جمعي ديگر است

گوشه ي چشمي به ما هم دارد، اما گاه گاه

در طريق شوق، آسايش نمي يابد تنش

جامه ي مرد مسافر گر نباشد راه راه

بر سر کوي محبت بر متاع خود سليم

ناله از تأثير آنجا ناله است و آه آه

***

سحر زان شمع باشد تاب خورده

که او شب باده در مهتاب خورده

دلم بي نغمه ذوق از مي ندارد

گل ما آب از دولاب خورده

بود پرورده ي سرگشتگي دل

چو گوهر آب از گرداب خورده

ازان زاهد ندارد ذوق گلشن

که دايم باده در محراب خورده

ز بي تابي گل اين باغ گويي

که آب از شبنم سيماب خورده

مخورمي چون تراغم در کمين است

گران خيز است صيد آب خورده

سليم از مي دلم خرم نگردد

چه داند باده را، خوناب خورده

***

يک نفس چون لاله جام از کف ز هشياري منه

چون گل از سر افسر آشفته دستاري منه

همچو شاخ گل ز کف مگذار جام باده را

بر زمين چيزي که بايد باز برداري منه

اهل معني را نباشد بر عناصر اعتبار

همچو صورت پشت بر اين چار ديواري منه

سست پيمان است گردون، تکيه بر عهدش مکن

پشت چون آيينه بر اين موم زنگاري منه

عافيت خواهي، درشتي را حصار خويش کن

همچو کبک کوهساري پا به همواري منه

جز خمار مي نداري علت ديگر سليم

همچو چشم گلرخان، تهمت به بيماري منه

***

ناله اي از من به کام دل نشد انگيخته

سرمه پنداري به خاک من چو زاغ آميخته

از نصيحت آن که آموزد ترا سنگين دلي

بيضه ي فولاد را با موم سازد ريخته

در محبت مطلب از آن جو که کام کس نداد

گنج پيدا مي شود اينجا ز خاک بيخته

گر محيط عشق در جوش آيد، از هر قطره اي

مي شود چون آسمان چندين حباب انگيخته

عمرها شد تا سليم از هم جدا افتاده ايم

دوستان چون دانه هاي سبحه اي بگسيخته

***

چه غم ز حادثه آن را که شد شراب زده

که برق، دست ندارد به کشت آب زده

درين چمن بجز آشفتگي نصيبي نيست

مرا که آب چو گل مي کند شراب زده

چه مقصد است ندانم عبث درين وادي

چو گردباد دوم چند اضطراب زده؟

مقام عيش شهان است هر کف خاکي

برين صحيفه به سر چون تو انتخاب زده

نشان پنجه ز رويش نمي رود تا حشر

ازان تپانچه که حسنت بر آفتاب زده

مپرس حال گل و لاله چون به باغ آمد

کزو چو سايه شود سرو آفتاب زده

سليم از ستم چشم مست او يک دم

ز گريه بس نکند همچو طفل خواب زده

***

ما و دل ديگر به کوي تندخوي تازه اي

هر زمان داريم با هم گفتگوي تازه اي

نه به مهر و ماه ماند، نه به گل هاي چمن

هست با شاخ گل ما رنگ و بوي تازه اي

تا به چشم پاک بينم بر رخ او، ديده را

مي دهم از گريه هردم شست و شوي تازه اي

از مقيمان حريم وصلم، اما از دلم

مي تراود شکوه چون آب از سبوي تازه اي

گه به ياد زلف مي گريم، گهي از شوق خط

هر زمان دارم چو طفلان آرزوي تازه اي

هر قدم ضعفم به راه وصل افزون مي شود

آب باريکم که مي آيم به جوي تازه اي

از سر سبز خود اي خضر اين همه خرم مباش

آن قدر قدري نمي دارد کدوي تازه اي

بس که عريانيم، چون آيينه از شرمندگي

هرکه را ديديم، مي سازيم روي تازه اي

راه عشق است اين که باشد رهروانش را سليم

هر نشان پا، مزار آرزوي تازه اي

***

در چمن اي بلبل از برگ و نوا افتاده اي

از گلي گويا تو هم چون من جدا افتاده اي

ترک خون خوردن کن اي دل، رحم کن بر حال خود

چون سبوي مي به يک پهلو چرا افتاده اي

سال ها اي رهزن دين در طلب بودم ترا

کامشبم در دست چون دزد حنا افتاده اي

دستگيري رهروان را بهتر از توفيق نيست

نيستي موسي، چه در فکر عصا افتاده اي؟

از غم افتم همچو نقش پا به خاک رهگذر

هر کجا چون خويشتن بينم ز پا افتاده اي

همچو عنقا به که سر در زير بال خود بري

از هوس تا کي به دنبال هما افتاده اي

در تلاش وصل او داري عجب حالي سليم

از پريشاني به فکر کيميا افتاده اي

***

به چهره خنده به گل هاي باصفا زده اي

به نغمه طعنه به مرغان خوش نوا زده اي

چو لاله چشم سياه از خمار داري سرخ

پياله تا به سحر، دوش در کجا زده اي

کسي نديده به اقبال، چون تو صيادي

به هر خدنگ که افکنده اي، هما زده اي

به کوي عشق تو از خون گرفتگان ديگر

کسي نمانده، کنون دست بر حنا زده اي

ز روي آينه آن پشت پاست روشن تر

گمان بري که به خورشيد پشت پا زده اي

حريف دشمن و اقبال او سليم نه اي

ازين چه سود که بر سر پر هما زده اي

***

خدايا چون مرا در عاشقي ارشاد مي دادي

چه مي شد اندکم گر بي وفايي ياد مي دادي

به کارم اين گره چون مي زدي، اي کاش همچون تير

سرانگشت مرا هم ناخن فولاد مي دادي

به هنگام رهايي، عذر بي تابي بخواه اي دل

که گاهي با صفيري زحمت صياد مي دادي

به تکليفم اگر سوي چمن مي بردي اي همدم

مرا از ضعف همچون بوي گل برباد مي دادي

زمين گيري سليم از ضعف پيري، ياد ايامي

که جست و خيز در صحرا به آهو ياد مي دادي

***

دل درين باديه سويي دود و من سويي

خضر شايد که ز يک سوي نمايد رويي

هست سررشته اي از عشق هنوزم در دست

مانده در شانه ي ما از سر مجنون مويي

سخت از بيضه ي قمري خبري مي گيرد

باغبان را شده گويا هوس لولويي

عشق او روکش ما گشت پس از مردن هم

صورت شير ببين بر ورق آهويي

طرفه بحري ست محبت که درو هست سليم

به فسون جنبش هر موج، لب جادويي

***

چون نگه دارد مرا زنجير زلف سنبلي؟

بلبل ديوانه ام، مي بايدم چوب گلي

در ره عشق اي دل از سحر و فسون ايمن مباش

خانه ي هر مور اين صحراست چاه بابلي

عمر شبنم را چه مي پرسي درين گلشن که هست

چتر هر طاووس، نخل ماتم شاخ گلي

در گلستاني که دارد حسن سبزان اعتبار

سايه ي هر برگ باشد آشيان بلبلي

خوش نباشد ساعد کافوري شاخ سمن

مي رسد تا دست بر ساق سياه سنبلي

تا تواند از سر آن بگذرد گردون سليم

کاشکي مي داشت آب روي محرومان پلي

***

اي بت، متاع اهل ريا را چه مي کني

آيينه هست، قبله نما را چه مي کني

ساقي، سپاه زهد و ورع را چو بشکني

اول بگو که توبه ي ما را چه مي کني

دست ستاره از مدد رزق کوته است

در جذب دانه اهربا را چه مي کني

از رقص چون سپند نخواهي دمي نشست

چون آمدي به ميکده، جا را چه مي کني

هر پر ز بال جغد بود گنجنامه اي

اي خانمان خراب، هما را چه مي کني

در عاشقي سليم، تلاش وفا مکن

داري هزار عيب، وفا را چه مي کني

***

شراب اي گل رعنا نهفته چند کشي

پياله نوشي و لب را به آب قند کشي

بنوش جامي و چون گل شکفته شو، تا چند

چو غنچه دامن لب را زنوشخند کشي؟

ز موميايي مي اي شکسته دل مگذر

چه لازم است که ناز شکسته بند کشي

گرت به چشم بد روزگار افتد کار

به چشم، سرمه ز خاکستر سپند کشي

کمان وصل بتان را ز موم ساخته اند

عبث کباده ي خميازه تا به چند کشي

سليم در چمني مشکل است سرکردن

که ناله اي نتواني ز دل بلند کشي

***

بعد مرگ از خاک ما مست تغافل نگذري

سرگران از کشتگان بي تحمل نگذري

مي توان کردن نگاهي بر اسيران چمن

لاله را خود داغ کردي، باري از گل نگذري

يک نفس بگذار تا آسوده باشد در قفس

بوي گل داري صبا، نزديک بلبل نگذري

هرچه مي ماند به زلف يار، معشوق من است

اي صبا در باغ پيرامون سنبل نگذري

موج سيل فتنه را سنگ از فلاخن مي جهد

شيشه چون دربار داري، غافل از پل نگذري

نيست منعي نعمت خوان کريمان را سليم

از بتان لاله رخسار و گل و مل نگذري

***

درين ره اي خضر از خار پا نمي ميري

ترا گمان که ز آب بقا نمي ميري

زمانه راستي ام ياد داد و گفت چو خضر

به دست تا بودت اين عصا نمي ميري

چو در محيط تعلق نمردي اي درويش

ز موج بي خطر بوريا نمي ميري

ز جام عشق اگر آب زندگي نوشي

چو شعله در دهن اژدها نمي ميري

چنين که زهر به کار تو استخوانم کرد

به حيرتم که چرا اي هما نمي ميري

به بحر عشق چه کار است اي نهنگ ترا

به مرگ خويش چو ماهي چرا نمي ميري

ستمکشان همه از جورت اي فلک مردند

تو از براي چه اي بي وفا نمي ميري

به درد عشق چو نبضم مسيح ديد سليم

به خنده گفت مرا مرحبا نمي ميري

***

مباد آن دم که از ما رنجه گردد آشنارويي

شکست از سنگ ما بر ساغر چيني رسد مويي

درين نخجيرگاه افلاک را بنگر سراسيمه

که شد گنبدزنان، گويي گريزان خيل آهويي

پريشانگوست بر ياد سر زلف سياه او

زبانم همچو آن خامه که باشد بر سرش مويي

شکوه از جود حاصل مي شود ارباب دولت را

ندارد رتبه حرفي هم که آن را نيست پهلويي

فلاخن وار دارند اين حريفان را که مي بيني

براي باد سنجيدن، همه سنگ و ترازويي

هوس چون شير بر اطراف آن سيمين بدن گردد

که زير دامن او ديده نقش پاي آهويي

حريفان از دکانداري شکار مدعا کردند

هماي کلک ما نبود چو شاهين ترازويي

به عزم آستان دوست مي خواهم سليم امشب

زنم همچون کبوتر از حريم کعبه ياهويي

***

چنان از رهروان فيض شد روي زمين خالي

که جاي موج در درياست چون نقش نگين خالي

ز بس در خويش دزديدند، از همت کريمان را

ز دست جود چون بند قبا شد آستين خالي

ز بس پهلوي موج او در آيين کرم خشک است

ز دريا مي کند از ننگ پهلو را زمين خالي

بود هر قطره ي خون، تخم آهي چون سپند اينجا

ازين ريحان مبادا باغ دل هاي حزين خالي

به غير از حلقه ي فتراک يارم خوابگاهي نيست

مبادا از سر من هرگز آن دامان زين خالي

سليم از اضطراب مور عاجز، برق مي خندد

ز خرمن دامن خود را برد چون خوشه چين خالي

***

چمن ز لاله برافروخت شمع زيبايي

شکفت غنچه ي نظاره ي تماشايي

فغان که ساقي ما در بغل دلي دارد

چو شيشه نازک و همچون پياله هرجايي

ز شرم قد تو در باغ، سرو از بر خويش

چو سايه دور فکنده لباس رعنايي

ز چشم تر، که درين باغ آستين برداشت؟

که شد سفينه ي گل چون حباب، دريايي

به آشنايي ديوانگان عشق، سليم

شدند شهرروان آهوان صحرايي

***

جامه ي قد اوست زيبايي

سايه ي سرو اوست رعنايي

به ره عيش پا بنه، بشنو

چهچه طايران صحرايي

کس شريکش مکن که خوش دارد

عشق همچون خدا به تنهايي

ضعف طالع مرا ز بي مثلي ست

رشته نازک بود ز يکتايي

شده تسليم در ره تو سليم

هرچه گويي و هرچه فرمايي

***

من کيستم، آشفته تر از طره ي آهي

چون داغ، جگرسوخته ي خانه سياهي

تا چند سراسيمه به بوي گل وصلت

چون آب دوم در رگ هر شاخ گياهي

هر مو ز خم کاکلش آشوب دل ماست

صد فتنه نديده ست کسي بر سر ماهي

سلک گهر راز کند عشق سبکدست

چون بافته شد تار نگاهي به نگاهي

در هند، دريغا که نشد جذبه ي شوقم

چون برق، کمندافکن آهوي سياهي

رحمي، که به اين حسن و لطافت نتوان کرد

چون صورت چين از تو قناعت به نگاهي

عيب است که بينند بجز روي دل از ما

چون از نمد آينه داريم کلاهي

در دعوي دل چيست سليم اين همه فرياد

منکر شده آن زلف و ترا نيست گواهي

***

در دلي دايم مرا، در سينه پيدا نيستي

همچو عکس آب در آيينه پيدا نيستي

چند روزي شد که اي غم از دل ما رفته اي

اي حريف و همدم ديرينه پيدا نيستي

کعبه را نازم که مستي را درو تعطيل نيست

در کجايي اي شب آدينه پيدا نيستي

رفته اي در جامه ي ديگر مگر صوفي که باز

در درون خرقه ي پشمينه پيدا نيستي

اي گرامي گوهر از چشمم کجا رفتي چو اشک

جاي تو خالي ست در گنجينه پيدا نيستي

حيرتي دارم که هرشب از چه در محفل سليم

حاضري، اما شب آدينه پيدا نيستي

***

با کسي کي مي کنم در عشقبازي همرهي

من که دايم از دل خود مي کنم پهلو تهي

از ضعيفي برنمي آيد ز لب فرياد من

ناله هم آخر به عشقت کرد با من کوتهي

شغل عشقم کرد از سامان عالم بي نياز

بيستون فرهاد را بس مسند شاهنشهي

پا به دامن کش چو کوه و رسم تمکين پيشه کن

همچو دريا چند بتوان جوش زد از بي تهي

مي گريزم، رهبري هرجا که مي بينم سليم

خضر اين وادي ز بس کرده ست با من بيرهي

***

دارم عيشي به وصل ماهي

پيچيده به شاخ گل، گياهي

هنگامه ي حسن و عشق گرم است

از ما آهي، ازو نگاهي

از دست غم جهان نداريم

جز کوي جنون گريزگاهي

اي فقر، خوش است کسوت تو

ما را هم ازين نمد، کلاهي!

هرکس دارد طريقي از عشق

افتاده سليم هم به راهي

***

به بزم مي کشان لاابالي

تهي شد شيشه، جاي باده خالي!

ترم از ابرهاي خشک ايران

خوشا هند و هواي برشکالي

گل اميد من تا کي به بزمش

شود پامال چون گل هاي قالي

ترا شب تا سحر دارد در آغوش

خوشا احوال تصوير نهالي

به اشکش تر کنم دل را بپيچم

که مکتوبم نباشد خشک و خالي

سليم از ماه من شرمنده گردد

کند خورشيد اگر صاحب کمالي

***

ز روي دل چه بر اهل هوس آيينه مي داري

چو گل تا چند پيش خار و خس آيينه مي داري

در آن دل، ما و دشمن همنشين يکدگر گشتيم

چنين باشد چو بر روي دو کس آيينه مي داري

ز ذوق حسن خود چون در مقام جلوه مي آيي

چو طاووسان مست از پيش و پس آيينه مي داري

به حرف هجر در وصلم ز خويش آگاه مي سازي

به روي مست از تيغ عسس آيينه مي داري

ز دلتنگي برونم آر و آن گه روي خود بنما

چو طوطي تا کي ام پيش قفس آيينه مي داري

ندارد مردم چشمم رمق ديگر، چرا اي دل

ز عينک هر زمانش بر نفس آيينه مي داري

به وصل او سليم اظهار شوق از ابلهي باشد

ز بال خود به عنقا اي مگس آيينه مي داري

***

به ناله فاش مکن راز دل ز غمازي

چو عندليب نه اي، بگذر از نواسازي

بگو چو آينه در روي، هرچه مي بيني

چو بوي مشک مکن در لباس غمازي

فريب حسن بتي را مخور که خوبي او

به بال زلف نمايد بلندپروازي

خوش آن حريف که همچون پياله ي چيني

گهي شراب دهد، گه کند خوش آوازي

به خود چو موي ميانت ز رشک مي پيچم

چو شانه با سر زلفت کند زبان بازي

سليم معتقد نظم خواجه حافظ باش

که نشأه بيش بود با شراب شيرازي

***

در دعوي عشق تو نه آهي، نه فغاني

چون تيغ درين معرکه ماييم و زباني

مي آيد و دارد ز پي جان اسيران

چين در خم ابرو، چو خدنگي به کماني

خاموش ازان گشته ام از شکوه که دارم

همچون گره ابروي او قفل زباني

سوداي گلم نيست، همان به که ازين باغ

چون شمع زنم بر سر خود برگ خزاني

در باديه گيرد خبر از مجمع طفلان

ديوانه ز هر قافله ي ريگ رواني

بر خود چه سليم از پي هيچ اين همه پيچم

مويي شدم از آرزوي موي مياني

***

در کوي مي فروشان، گردم ز بينوايي

در دست جام خالي، چون کاسه ي گدايي

در صبح از سفيدي چون شير مي نمايد

مستان ز دختر رز، سازند موميايي

در کوي بي وفايان داني سرشک من چيست

چون پيش اهل کوفه، تسبيح کربلايي

کو آن که در اشارت با من ترا هر انگشت

پيچيده نامه اي بود از کاغذ حنايي

چشم و دل و زباني داري، که کس مبيناد!

اي همچو گل سراپا سامان بي وفايي

آن گل سليم آخر نامهربان برآمد

خوش آن که بود با او آغاز آشنايي

***

بود در گشت باغ آشنايي

گل دست من آن دست حنايي

به هم چسبند مژگان چون پر تير

در آن چشمي که ترسيد از جدايي

پر پروانه چون بيند شکستي

ز موم شمع يابد موميايي

اثر با ناله ي اهل هوس نيست

هوا گز مي کند تير هوايي

به راه شوق، ما را حضر دايم

ز پي آيد چو عقل روستايي

ز زاهد آن که ذوق عشق جويد

کند مي از در مسجد گدايي

سليم افتد چو کارش با رخ من

شراب لعل گردد کهربايي

***

هر انگشت من از داغ جدايي

همي نالد چو ني در دست نايي

هر آهي کز دلم سوي فلک رفت

ز ره برگشت چون تير هوايي

دلم را سوي تيغش مي کند عشق

به انگشت شهادت رهنمايي

هراسان گردد از شهباز او کبک

چنان کز بيم ترکان روستايي

نشسته گرد چون ساز شکسته

به رخسارم به کنج بينوايي

سليم از گريه در گرداب خون است

چو نقش داغ در دست حنايي

***

نه ذوق باغ به دل، نه هواي پروازي

قفس کجاست که دارم به خاطر، اندازي

به باغ مي شنوم از دراي غنچه صدا

ز بس که گوش به زنگم به راه شهبازي

سفال، دم ز نوا چون زند در آن مجلس؟

که چون پياله ي چيني بود خوش آوازي

نمانده بي تو به آهنگ، ناله ي مستان

که خارج است، نباشد چو تاري از سازي

سليم، چند توان ساختن به نغمه ي خويش

فغان که سوخت مرا حسرت هم آوازي

***

در ره آوارگي بختم فکند از دشمني

در بياباني که کار خضر باشد رهزني

از لباس مطربي کز بزم ما بيرون رود

سرمه مي ريزد چو خاکستر ز رخت گلخني

عافيت خواهي، مشو آلوده ي مال جهان

شمع را باشد بلاي جان، لباس روغني

خلوت حمام را ماند حريم روزگار

در ميان خلق از بس عام شد تردامني

در کنايت نکته اي کافي ست از روشندلان

مسند عيسي کند خورشيد تابان سوزني

چشم تا پوشيدم از دنيا، صفاي دل فزود

خانه ي آيينه از روزن ندارد روشني

بس که هرسو بلبلان از آتش گل سوختند

مي کند قمري درين گلشن تخلص گلخني!

گر سبوي مي ز خاک رستم يک دست نيست

از کجا آورده است اين زور و اين مردافکني؟!

پيش مرغان گر به آن قد سرو را نسبت کند

طوق قمري بشکند، از بس زنندش گردني!

گفتگوي عشق او دارند با هم در ميان

گلخني با گلخني و گلشني با گلشني

از بقاي اين چمن گر باخبر بودي، سليم

گل به مرگ خويش پوشيدي قباي سوسني

***

من کيستم درين دشت، آواره ي حزيني

صدخار رفته در پا، از هر گل زميني

از شوق سجده کردن بر آستانه ي دوست

هر عضو از تن من، چون گل شود جبيني

غافل نيم ز يادت، خاموش اگر نشينم

حرف تو بر زبانم، نامي ست بر نگيني

تحسين کارفرما، بهتر ز مزدکار است

صد معني آفرينم، از ذوق آفريني

از ديگري ست خرمن، ما را به هم چه جنگ است؟

اين نکته را چه خوش گفت موري به خوشه چيني

جز من ز تيره بختي، در هند يافت، افسوس

هر پاي آستاني، هر دست آستيني

اينها سليم کاکنون، من مي کشم ازان زلف

عمري به پيش ازينم، مي گفت شانه بيني

***

برنمي خيزد نواي بلبلي از گلشني

دود آهي نيست از ديوانه اي در گلخني

ديگران را من چرا بايد کنم تحريک عشق؟

همچو گل دارم براي آتش خود دامني

اين چنين کان بي وفا قصد دل من مي کند

دشمني هرگز نمي تازد به قلب دشمني

آتشم در جان زد و دامن کشان از من گذشت

برق هرگز اين چنين نگذشته است از خرمني

شوق در هرجا که تعليم سبکباري دهد

بر تن عيسي کند هر موي، کار سوزني

ساکن بيت الحزن داغ است از تجريد من

کز عزيزان نيستم شرمنده ي پيراهني

داردم در آتش اين هند سيه مست و ز شوق

مي زند هرلحظه چون مرغ کبابم روغني

شعر از بس گشت بي رونق، تعجب مي کنم

مصرع زلفي چو بينم بر بياض گردني!

کس نمي داند من ديوانه را منزل کجاست

هر نفس چون دود مي آيم برون از گلخني

در ميان شاهدان دلفريب روزگار

نيست همچون دختر رز، يک صراحي گردني

شد بهار و گل شکفت و مي نمي نوشد، سليم

در جهان هرگز نديدم همچو زاهد کودني

***

اي کاش زخم سينه ي ما واکند کسي

شايد ترحمي به دل ما کند کسي

از ما چو برق مي گذرد آفتاب ما

کو فرصتي که عرض تمنا کند کسي

تکليف جلوه قامت او را ز عقل نيست

آن فتنه را براي چه برپا کند کسي

کس را چو تاب ديدن او نيست در جهان

گردد چه آفتاب که پيدا کني کسي؟

خسرو به طعنه گفت که پنداشت کوهکن

کاري ست کار عشق که تنها کند کسي

خورشيد هرکجا که حديث تو بشنود

بايد که اضطراب تماشا کند کسي!

نام وطن، ملال غريبي فزون کند

بايد سفر به شيوه ي عنقا کند کسي

سهل است زر به خاک چو خورشيد ريختن

از خاک، زر خوش است که پيدا کند کسي

اي دل چه پيش مي روي، آن به که در جهان

از دور چون ستاره تماشا کند کسي

ديوانگي سليم به جايي نمي رسد

خود را به کوي عشق چه رسوا کند کسي

***

خوش بود گر ز سر هر هوسي برخيزي

زين گلستان به سراغ قفسي برخيزي

کعبه در باديه هرگاه به خوابت آيد

حيف باشد که به بانگ جرسي برخيزي

از خدا باک نداري، ولي از مجلس مي

نتواني که ز بيم عسسي برخيزي

باخبر باش که خواب عدم آن خوابي نيست

که ز جنبيدن بال مگسي برخيزي

خيز اي طفل و ز افتادن خود گريه مکن

که بسي افتي ازين سان و بسي برخيزي

چند اي شاخ گل از باده پرستي هر صبح

همچو خميازه ز آغوش کسي برخيزي

سير از زندگي خود شده ام همچو سليم

کاش اي دوست ز پيشم نفسي برخيزي

***

دلم را اين چمن زندان دلگير است پنداري

صداي بلبلان، آواز زنجير است پنداري

ز بس هرسو عمارت هاي چوبين قفس دارد

فضاي اين گلستان شهر کشمير است پنداري

به خونريزي دل او آشنايي آنچنان دارد

که آن آيينه از فولاد شمشير است پنداري

ز پيري شد سفيد از بس که هر مو بر سر و رويم

به کف آيينه ام پيمانه ي شير است پنداري

چنان لب را سليم از گفتگو در انجمن بسته ست

که راز عاشقان محتاج تقرير است پنداري

***

به روي جوهر ذاتي چه پرده مي پوشي

چو هست حرف بلندت، مگو به سر گوشي

زبان خويش نگه دار و پادشاهي کن

که نيست خاتم جم، غير مهر خاموشي

به اين لباس کسي کآشناست مي داند

که پوششي نبود بهتر از خطاپوشي

صبا به سوي چمن رو، دعاي ما برسان

بگو، ز مرغ چمن چيست اين فراموشي

درين چمن که گلي در بغل بود همه را

چو غنچه چند کنم من به خود هم آغوشي

خوش آن حريف که در کوي مي فروش سليم

نهد ز خشت سر خم، بناي بيهوشي

***

دلم چون لاله افروزد ز داغي

شود روشن، چراغي از چراغي

به بزم آرايي اين تيره طبعان

عبث چون شمع مي سوزم دماغي

گل از نظاره منع او نمي کرد

اگر مي داشت بلبل چشم زاغي

ز شوق سرو قدي، چند نالان

روم چون آب از باغي به باغي؟

که ياد آرد سليم از ما غريبان؟

نمي گيرد کس از عنقا سراغي

***

در کوي عشق نيست ز اهل وفا کسي

هرگز نمي شود به کسي آشنا کسي

دنبال آن که دست به وصلش نمي رسد

تا کي رود چو سايه ي مرغ هوا کسي

ما را چه چاره غير مدارا به روزگار

هرگز مباد کار، کسي را به ناکسي

بر خاک، آبروي خود اي آسمان مريز

هرگز نکرده است بزرگي به ما کسي

همت بود بساط بزرگي، نديده است

در خانه ي خدا بجز از بوريا کسي

رنجيده مي روي ز سر کوي او سليم

چون مي شود نيايد اگر از قفا کسي؟

***

آهم به درون دل ز تنگي

پيچيده به هم، چو موي زنگي

ايمن نشوي، که اندرين بحر

هر موج زند دم از نهنگي

صد حربه در آستين عشق است

همچون خرطوم فيل جنگي

طوفان نکند به کشتي مي

تأثير چو کشتي فرنگي

بيچاره سليم در زمانه

شمع روز است و خال زنگي

***

چيست داني داغ دل، جام شراب زندگي

عشق عالم سوز، تيغ آفتاب زندگي

خضر از سرچشمه ي خم بي خبر افتاده است

جوهر مي آتش مرگ است و آب زندگي

در قيامت از متاع دين و ايمانم مپرس

شد به تاراج فنا در انقلاب زندگي

عاشقان را راحتي گر هست، بعد از کشتن است

چند چون سيماب باشم در عذاب زندگي

خضر پندارد مرا از فيض عشق او ملک

کز کفن مي آيدم بوي گلاب زندگي

عالم ديگر ترا خواهد به چشم آمد سليم

مي شوي بيدار اگر روزي ز خواب زندگي

***

صورت پذير نيست ز ما کار زندگي

باشيم چند صورت ديوار زندگي؟

آب آرميده مي رود، اما به رفتن است

غافل مشو ز جلوه ي هموار زندگي

بي ياد مرگ، قطره ي آبي نمي خورد

هرکس بود چو خضر، گرفتار زندگي

در مرگ، بيم تفرقه ي روزگار نيست

کوتاه ديده حادثه ديوار زندگي

منصور بعد مرگ به بانگ بلند گفت

کاين دار نيست سخت تر از دار زندگي

آزرده اي ز گردش ايام، مي بنوش

باشد شراب، شربت بيمار زندگي

خوش دام خنده اي ست براي مجردان

کوتاه کن علاقه ي دستار زندگي

ما را به وصل دوست رسانند عاقبت

از ما هزار عشق به ديدار زندگي

بگذشت روزگار جواني، هزار حيف

کز دست رفت مايه ي بازار زندگي

تا چند نامه سوي وطن مي توان نوشت

آخر بس است اين همه اظهار زندگي

پير خرد مرا به خموشي اشاره کرد

يعني ببند رخنه ي ديوار زندگي

ديوانگي ست زينت اوقات ما سليم

داغ جنون بود گل دستار زندگي

***

تو آن گلي که ز چشم و دلم چمن داري

ز آب و آينه، چون عکس، پيرهن داري

ز من مپرس که اين دلشکستگي ز کجاست

ز خود بپرس که چشمان دلشکن داري

مکن به ماه من اي آفتاب همچشمي

خوش است روي تو، اما کي آن بدن داري

در آتشند مقيمان بزم او چو سپند

درآ به محفل اگر شوق سوختن داري

کلاه شعله بود آشيانه ي بلبل

چه فکر خانه در اطراف اين چمن داري؟

خدا غريب مرا آفريده چون عنقا

چه مانده اي به غريبي تو چون وطن داري؟

سرت چو لاله بود خوشتر از همه اندام

به سر هواي که اي شمع انجمن داري؟

ز حرف رنگم اگر خنده آيدت چه عجب

که زعفران چو گل صبح در دهن داري

رفيق اهل تجرد نمي تواني شد

چو باد مصر اگر بوي پيرهن داري

چه گفتگو عبث اي مدعي کني به سليم

سخن جواب تو گويد اگر سخن داري

***

ساقي ار خواهي کني احباب را گردآوري

همچو ساغر کن شراب ناب را گردآوري

در بيابان طلب از رهروان آگه است

مي کند هرکس چو گوهر آب را گردآوري

کرده ضبط گريه ام عاجز، وگرنه مي کند

چون صدف آيينه ام سيماب را گردآوري

ساده لوحي بين که خواهم ضبط حسن او کنم

همچو هاله مي کنم مهتاب را گردآوري

طره ي سنبل ندارد تاب، از بس کرده است

حلقه ي زلف تو پيچ و تاب را گردآوري

اشک طوفان گر کند، در دامن من مي کند

همچو دريا کرده ام گرداب را گردآوري

هيچ معشوقي پريشانگرد و هرجايي مباد

مرد دنيا چون کند اسباب را گردآوري؟

آشناي چشم من هرگز نمي گردد سليم

چشم او کرده است از بس خواب را گردآوري

***

کاسه ي ما ز سفال است، خوش اين مسکيني

پنجه ي ما نبود شانه ي موي چيني

راه شد بسته به حرفش، که به هم چسبيده ست

دو لب او چو زبان قلم از شيريني

نامه را کاغذ ابري کنم از موج سرشک

شايد آن طفل قبولش کند از رنگيني

سايه ي لوح مزار است مرا سرو چمن

بي قدش مي کند از بس به دلم سنگيني

هوس نعمت فغفور خودآرايي کرد

کاسه بر دست گدا داد ز چوب چيني

عجبي نيست ازو گر بگريزند سليم

سبزوار است خط و بوالهوسان قزويني

***

لب لعلش ز ميگوني لب جام است پنداري

به رويش حلقه هاي زلف، گلدام است پنداري

فريب آميز با هرکس نگاهي آنچنان دارد

که آن آهوي وحشي با همه رام است پنداري

عجب جمعيتي اهل هوس در محفلت دارند

ازين تردامنان، بزم تو حمام است پنداري

کلام پخته اي هم در تلاش وصل مي بايد

همين سرمايه ي آن نقره ي خام است پنداري

ز تابوت آن سوار اسب چوبين کيست حيرانم

که مي تازد به سوي گور، بهرام است پنداري

سليم از بلبلان خوش نوا خالي ست باغ امروز

دگر در خانه ي صياد ما دام است پنداري

***

صراحي را منه ساقي به پيش چشم من خالي

که نتوان ديد جاي دوستان در انجمن خالي

تنم را از ضعيفي چون غبار افشاند از دامن

دل خود را چنين کرد آخر از من پيرهن خالي

ز تيشه دست اگر برداشت، دامنگير شيرين شد

محبت کي تواند ديد دست کوهکن خالي؟

چو خامه نکته پردازي مرا در صفحه ي بزمي ست

که دايم چون نگين آنجا بود جاي سخن خالي

بهشتي چون قفس در عالم اي بلبل نمي باشد

عجب دامي ست اينجا، جاي مرغان چمن خالي!

به ملک هند از بس خاک غربت دلنشينم شد

وجودم کرد دامان خود از خاک وطن خالي

سليم آن کس که گل بر خاک ما در مستي افشاند

مبادا از گل و مي هرگزش دست و دهن خالي

***

آب آتش تلاش يعني مي

شعله ي خوش قماش يعني مي

حسن را جلوه ي ظهور دهد

آزر بت تراش يعني مي

همچو لاله به آبرو دايم

مي کنم من معاش يعني مي

عقل هردم به گوش من گويد

مي خور و شاد باش يعني مي

نشکفد طبع بي شراب، سليم

مايه ي انتعاش يعني مي

***

قصيده ها

[در مدح حضرت اميرالمؤمنين علي (ع)]

اگر برم به سوي چشم اشکبار انگشت

چو ماه نو شود آلوده ي غبار انگشت

ز ريشه شانه ي عاج است ناخنم گويي

ز بس گزيده ام از دست روزگار انگشت

نچيده ام چو گلي يارب از کجا دارد

مرا به دست چو ماهي هزار خار انگشت

ز بس به سر زدم از غم، عجب نباشد اگر

کند چو ني به کفم ناله هاي زار انگشت

گرهگشايي کار مرا هنوز کم است

به کف چو شانه اگر باشدم هزار انگشت

ز بس که مي گزدم نام خويشتن از ننگ

ز خاتم است مرا در دهان مار انگشت

مرا که هيچ به دستم نمانده، حيرانم

که چون گرفته چنينم به کف قرار انگشت

مبند شرط براي شمردن غم من

که باخت خاتم خود را درين قمار انگشت

به راه شوق ز بس با کف تهي رفتم

به دست بود عصاي من فگار انگشت

زمانه تافته دست من آنچنان که مرا

به کف چو شاخ غزال است تابدار انگشت

به روي آينه ي خاطرم ز دور فلک

نشسته بر سر هم گرد غم، چهار انگشت

به من کسي ننمايد ره گريز، افسوس

که نيست در کف يک کس درين ديار انگشت

به اين جهان ز عدم آمدن پشيمان است

ازان هميشه گزد طفل شيرخوار انگشت

مجوي کام دل از روزگار و فارغ باش

به ذوق مهره مکن در دهان مار انگشت

ز آرزوي يک انگشت انگبين چون طفل

مکن به خانه ي زنبور، زينهار انگشت

چو غنچه کز قلم زنبق آشکار شود

براي حرف من آرد قلم به بار انگشت

ز خون هميشه به چشمم مژه حنا دارد

بدان صفت که به سرپنجه ي نگار انگشت

مکن به حلقه ي آن زلف تابدار انگشت

که هيچ کس نکند در دهان مار انگشت

ز بس به حرف من انگشت آن نگار نهاد

به دست او شده رنگين چو لاله زار انگشت

ز شوق او شدم آشفته گو، ازان دايم

قلم نهاده به حرف من فگار انگشت

دلم به سينه ز شوق لب تو مي لرزد

چنان که در کف مي خواره از خمار انگشت

چگونه پرده ز رويت کشم، که درگيرد

ز تاب آتش روي تو شمع وار انگشت

اشاره ي تو مرا مي کشد، فغان که چو تير

به صيدگاه تو مي افکند شکار انگشت

ز آب و رنگ گل باغ عارضت گلچين

گمان بري که مگر بسته در نگار انگشت

ز ابروي تو سراغ دل حزين کردم

دراز کرد سوي زلف تابدار انگشت

به قمريان چمن تا ترا سراغ دهد

چو بيد شد همه تن سرو جويبار انگشت

براي آن که ز من صد سخن به دل گيري

چه مي زني به لبم باز صفحه وار انگشت

شکستن ز موي تو افتاده شيشه ي دل را

گره ز زلف تو دارد به يادگار انگشت

قلم ز شرح حساب غمم شود عاجز

چنان که از کرم شاه کامکار انگشت

شه سرير ولايت، علي ولي الله

که مي کند به کفش کار ذوالفقار انگشت

ايا شهي که بود گلستان همت را

کف تو گلبن احسان و شاخسار انگشت

برد به پايه ي قدر تو آسمان حسرت

گزد ز حيرت جاه تو روزگار انگشت

به کشوري که سپاه تو رو نهد چون سيل

ز گردباد برآرد به زينهار انگشت

ز ذوق عهد تو خيزد صداي چيني ازو

ز برق، ابر زند چون به کوهسار انگشت

ز فيض بخشي عهد تو خوبرويان را

چو سرخ بيد برآرد ز خود نگار انگشت

کف نوال تو درياي همت است و ازو

بود روانه به هرسو چو جويبار انگشت

نسيم ز آتش قهرت خبر به گلشن برد

بود به رعشه ازان در کف چنار انگشت

به زير سر چونهد دست دشمنت در خواب

شود براي سرش نيزه لاله وار انگشت

چنان محيط کفت در سخا تلاطم کرد

که همچو موج ازو رفت برکنار انگشت

پي اطاعت راي تو تا نهد بر چشم

دميده پنجه ي خورشيد را هزار انگشت

به خاک کشته ي تيغ تو شمع کي باشد؟

به زينهار برآورده از مزار انگشت

بود ز مايه ي بحر کف تو در عالم

گهرفشان چو رگ ابر نوبهار انگشت

به انقياد ضمير تو گر نهد بر چشم

برد ز ديده ي اعمي برون غبار انگشت

محبت تو دم مرگ دستگير بود

چنان که اهل هنر را به وقت کار انگشت

ازين که مدح ترا مي کند به صفحه رقم

به عضوهاي دگر دارد افتخار انگشت

به سر چو تاج خروس است جاي پنجه ي من

ز بس گرفته ز مدح تو اعتبار انگشت

همان به صفحه ثناي ترا رقم سازم

به دست اگر شودم خشک، خامه وار انگشت

ز گردباد شد از روشنايي مدحت

بلند در طلب من ز هر ديار انگشت

عجب که وادي مدح تو طي تواند کرد

به سعي خامه چو طفلان ني سوار انگشت

شها منم که بر خصم، طبع من هرگز

به پشت چشم نماليده شرمسار انگشت

ز اعتراض کلامم هميشه حاسد را

خزيده در شکن آستين چو مار انگشت

ورق ز گفته ي رنگين من حنايي شد

مگر نهاده به حرف من آن نگار انگشت؟

به گلستان ثناي تو چون گل صد برگ

ازين قصيده به دستم بود هزار انگشت

بلندتر بود از آفتاب در معني

رباعي ام که به صورت بود چهار انگشت

به معني سخنم نارسيده، نيست عجب

نهد به حرف من ار خصم بي وقار انگشت

مقرر است که از بهر امتحان، اول

نهند بر دم شمشير آبدار انگشت

سليم، عرض هنر پيش شاه بي ادبي ست

بکش عنان قلم را، نگاه دار انگشت

برآر دست دعا پيش ازان که از سخنت

زبان برآورد از بهر زينهار انگشت

هميشه تا که شود پنجه از حنا رنگين

مدام تا که ببندند در نگار انگشت

جهان به زير نگين تو باد و چون خاتم

کند به چشم حسود تو روزگار انگشت

***

[در مدح حضرت اميرالمؤمنين علي (ع)]

سحر که خيزدم از سينه ناله ي شبگير

به ساق عرش نهد موج گريه ام زنجير

ز عشق لاله رخان دلنشين من نشود

چو داغ آينه، داغي که نيست ناخن گير

همين نه خلوت آيينه گلشن است ازو

در آب، عکس گل روي اوست عيد غدير

به دست خود ورق آفتاب اگر گيرد

درو چو آينه بيند شبيه خود تصوير

دود به تيغ چو بر روي سبزه آب روان

کسي که ساخته او را شراب عشق دلير

ز عاشقي ست که پروانه مي زند خود را

بر آتشي که ز آسيب او گريزد شير

فغان ز سستي طالع که از پي رفتار

عصا به دست پر مرغ مي دهد از تير

به حيرتم که چرا اين چنين فضاي جهان

بود چو سينه ي تنگ شکستگان دلگير

درين چمن که منم، آسمان چنان پست است

که بلبلي نتواند بلند کرد صفير

چنان سرم به گريبان ز غم فرورفته ست

که مي کشم نفس از راه آستين چو نفير

جراحتم شود افزون به هر نفس، گويي

به من ز عمر بود هر دمي دم شمشير

ملال را نگذارد که پا نهد بيرون

غبار خاطر من همچو خاک دامنگير

ز اختلاف جهان، حال زار من يابد

چو رنگ روي اسيران به هر نفس تغيير

هزار جهد نمودم، نمي شود، چه کنم

چراغ بخت فروزان به روغن تدبير

به کشوري که منم، قحط سال نوميدي ست

به قرص نقره ي خامي برابر است فطير

چنان قناعت فقرم موافق طبع است

که رفع تشنگي ام مي شود ز موج حصير

به رنگ و بوي چمن دل نبسته ام چون گل

چو لاله الفت داغم شده ست دامنگير

ز زيب و زينت دنياست بي نياز دلم

چنان که پيرهن يوسف از شميم عبير

هنر چو هست مرا، گو مباش زيب دگر

بس است قوت بازو حناي پنجه ي شير

جهان مثل به پر و بال من زند چو هماي

نمي پرم به پر و بال ديگران چون تير

به روزگار، سر من فرو نمي آيد

وگرنه تربيتم را نمي کند تقصير

سخنوري خوشم آمد، وگرنه کرد مرا

هزار مرتبه تکليف سروري، تقدير

به گرد او نرسند آهوان دشت خيال

زند چو خامه ي من بانگ بر قدم ز صرير

به خواب دوش که در باغ خلد مي گشتم

به طوف روضه ي شاه نجف بود تعبير

فروغ صبح امامت، علي ولي الله

صفاي آينه ي دين، امير کل امير

شهي که از سر تعظيم، هر صباح از دور

کند به خاک درش سجده آفتاب منير

چو داشت آب گهر نسبتي به مال يتيم

فکنده ابر کف او به دورش از تنفير

به مي دلير نگرديده جرأتش هرگز

بدان صفت که ز آتش بود گريزان شير

چنان که مار گريزان رود به خانه ي خويش

سوي غلاف دود از نهيب او شمشير

کمند او نفس اژدهاست پنداري

که خود به خود ز دوفرسنگ مي کشد نخجير

نسيم عزمش اگر بگذرد به سوي چمن

به جاي برگ دمد پر ز شاخسار چو تير

مخالفش همه حسرت خورد ز قحطي رزق

براي گرسنگان سنگ آسياست فطير

ز حفظ او بود ايمن چو جامه ي فانوس

کنند پيرهن شعله را اگر ز حرير

ز فيض خرمي عهد او، براي شبان

چو آب شير روان شد ز چشمه سار پنير

غزال يافته در روزگار تربيتش

خواص سيلي استاد از تپانچه ي شير

ز آستانه ي او چون کسي رود بيرون؟

که زلف شاهد مقصود باشدش زنجير

سگش به گردن خود طوق استخوان دارد

چنان که شيرشکاران به شست خود زهگير

ز طفل دشمن او، دايه ي جهان از ننگ

همين نه شير، که پستان بريد چون انجير

نسيم از دم تيغش به صيدگاه گذشت

ز شاخ ريخت گل زخم بر سر نخجير

به زير بار گران شکوه او، خيزد

ز شاخ گاو زمين ناله همچو شاخ نفير

رهي کمند ترا باد چون غزال اسير

ز جوهر دم تيغ تو آب در زنجير

به دست جود تو نازم که جمله روي زمين

بود به سايه ي او همچو ابر عالمگير

به روزگار سليماني تو مرغان را

به موج آمده در سينه همچو ماهي شير

ز نعمت تو کريمان برند مايه ي فيض

که دست ابر بود ديگ بحر را کفگير

به خانه نام سخاي تو برده تا درويش

گهر فکنده درو برکنار، موج حصير

گريزد ابر ز دست تو بحرش از دنبال

چو فيل مست که از پي، کشان برد زنجير

نسيم خلق تو هرجا که بگذرد، ريزد

ز دامنش چو عروسان به جاي گرد، عبير

رسيد وقت که کسري چو حاکم معزول

به دست شحنه ي عدل تو بسپرد زنجير

ز حرف تيغ تو افسانه خوان اگر نشود

عجب که دايه نتواند بريد طفل از شير

چنان ز عدل تو شد زور برطرف ز جهان

که هيچ کس نتواند کشيد مو ز خمير

به حکم مفتي شرع تو، دختر رز را

زند زمانه ز پستان به دار چون انجير

به زير شاخ خود از آفتاب در سايه ست

ز خرمي بهار عدالتت نخجير

به زور کينه کسي را که بست قدرت تو

به دست او نهد از چين آستين زنجير

مخالف تو چنان تنگ مشرب افتاده ست

که ناوک تو به پهلوي او بود دلگير

عدالت تو چو طرح شکار اندازد

غزال شعله شود در کمند موي اسير

حمايلي که به گردن بود عدوي ترا

جواهرش همه باشد ز جوهر شمشير

ز بس به عهد تو گم شد ستم، نمي يابد

براي هيکل گردن، غزال ناخن شير

ستاره پنبه شود از براي داغ پلنگ

ز بس به عهد تو از اتفاق نيست گزير

بود چو توسن انديشه مرکبي که تراست

که نقش او نتوان کرد بر ورق تصوير

به روز رزم، پلنگي بود هزبرافکن

به وقت صيد و شکار آهويي ست آهوگير

ز وصف او به هوا برشدي چو کاغذ باد

ورق اگر نه ز شيرازه داشتي زنجير

دهد به خصم تو تا نان راه ملک عدم

به کاسه ي سم خود مي کند ز نعل خمير

به آب خضر، سر خويش تا فرو آرد

حباب کرده دهان غنچه از براي صفير

شها سزاي تو مدحي نمي توانم گفت

که هرچه گويمت، آن مي شود مرا تقصير

بلندي دو جهان صرف کبرياي تو شد

سخن به وصف تو کوتاه اگر بود، بپذير

ز آستان تو جايي نمي روم که مراست

چو آفتاب، غبار در تو دامنگير

ز بس به گوش مرا حلقه ي غلامي توست

شده ست حلقه ي گوشم به پاي من زنجير

هنوز فصل شباب من است و مي خواهم

چو صبح در قدم آفتاب، گردم پير

سليم وقت دعا شد، برآر دست نياز

که انتظار اجابت همي کشد تأثير

هميشه تا که بقاي خداست در عالم

فناي خصم تو بادا به نيت تکبير

***

[ايضا در مدح حضرت اميرالمؤمنين علي (ع)]

مسافري ست قلم کز معاني شيرين

برد ز هند دواتم شکر به جانب چين

قلم ز فيض بيانم چو شاخ گل تازه

ورق ز معني شعرم چو برگ گل رنگين

به پيش صفحه ي نظمم رقوم نسخه ي سحر

به خود فرو رود از شرم، همچو نقش نگين

زهر نسيم گلستان طبع من، گردد

کنار دهر پر از گل چو دامن گلچين

هميشه از رقم فيض، خانه ي قلمم

بود چو غنچه ي گل پر ز معني رنگين

ته دلي نبود از سخن شکايت من

چو مادري که به فرزند خود کند نفرين

به غير فهم سخن نبودم ز کس طمعي

که نوعروس سخن را همين بود کابين

ز منعمان جهان چشم لطف نتوان داشت

مجو چو طفل ز طاووس، بيضه ي رنگين

به عارفان ز سر جهل آن که در مجلس

هميشه بحث کند از براي مذهب و دين،

ز بي نمازي، روي نشسته اش ماند

به پشت گربه که هرگز نمي رسد به زمين

اگرچه داخل اهل زمانه ام، ليکن

در آن ميانه غريبم چو مصرع تضمين

به خانه زادي کلک من افتخار کند

سخن که طعنه به خورشيد مي زند چندين

به مطلعي برم از آفتاب صد احسان

به مقطعي کشم از روزگار صد تحسين

زهي ز شوق سواري دل تو مايل زين

چنان که رغبت طفلان به جامه ي رنگين

برون نمي رود از چشم من خيال لبت

چنان که از دل فرهاد، حسرت شيرين

ز فيض ديدن روي تو دامن مژه ام

ز آب و رنگ لبالب چو دامن گلچين

ز دست رفته مرا آب و رنگ خويش، مگر

به خون چو داغ کنم روي ناخني رنگين

به دلنشيني کويت نيافتم جايي

چو آفتاب بگشتم تمام روي زمين

برون پرده ي وصل تو مانده ايم دايم

ز بخت تيره، چو بر پشت نامه نقش رنگين

چنان به دور رخت آب و رنگ گلشن رفت

که تيغ مهر نگردد ز خون گل رنگين

براي ماتم آشفتگان خويش بود

هميشه در بر زلف تو جامه ي مشکين

ز بس که شيفته ي صحبت حريفانم

ستاره ام به فلک داخل است با پروين

شود به خنده ي او رغبتم فزون هردم

اگرچه نيست گوارا، شراب لب شيرين

چنين که از سر هر موي، زهر مي چکدم

چگونه در دل او خويش را کنم شيرين

ز بس که بي رخ او ديده ام غبار گرفت

شده ست مردم چشمم به ديده خاک نشين

به خويش بس که فرو مي روم ز فکر تو شب

بود چو غنچه گريبان خود مرا بالين

دلم به هيچ تسلي نمي شود بي تو

به مدح شاه دهم خويش را مگر تسکين

محيط گوهر احسان، سحاب گلشن جود

فروغ ديده ي ايمان، صفاي چهره ي دين

وصي احمد مرسل، علي ولي الله

که کوه را نبود با وقار او تمکين

علم شود چو کف زرفشان او، چه عجب

گر آفتاب ز خجلت فرو رود به زمين

قبول منصب خورشيد اگر کند رايش

شب از زمانه برافتد چو سايه ي پيشين

سئوال کرد ز خورشيد، ذره اي روزي

که اي ترا همه روي زمين به زير نگين

پس از تو کيست که سازد چراغ تو روشن

به سوي راي منيرش اشاره کرد که اين!

ز زور پنجه ي شيرافکنش عجب نبود

که تيغ کوه نباشد به دست او سنگين

زهي غضنفر شيرافکني که سام سوار

ز بيم رزم تو پيچيده پا به دامن زين

ز بخت خويش چو نمرود در عقابين است

شهي که بندگي او نباشدش آيين

زمين ز فيض سحاب کف تو لاله عذار

فلک ز سجده ي خاک در تو ماه جبين

بود ز کشور قدر تو خانه اي گردون

بود ز خرمن راي تو خوشه اي پروين

بود به دست گدايان آستانه ي تو

ز کاسه ي سر بهرام، کاسه ي چوبين

به طاق کسري اگر بسته بود زنجيري

ز روي عدل، پي مدعاي هر مسکين،

زمانه بر در هر خانه اي که بود آويخت

به روزگار تو زنجير عدل از زلفين

کند خطاب تو خشنود ماه کنعان را

غلام توست، اگر يوسف است اگر گرگين

به روزگار تو آسوده چون نباشد کبک؟

که جز گرفتن ناخن نيايد از شاهين

قلم به عهد تو در وصف خوبي عالم

سپند بر سر آتش نهد ز نقطه ي شين

اگرچه ساده نباشد، خوش است خصم ترا

به سر ز سايه ي شمشير، کاکل مشکين

چو نسبتي به شکوه تو کرده اند او را

بود چو حرف بزرگان، صداي کوه متين

به روز رزم تو بينند بر سر ميدان

سمند خصم ترا بر شکم حنا از زين

نهاده تيغ تو سر در پي مخالف تو

چو ظالمي که به دنبال باشدش نفرين

خروش خصم به رزم تو اختياري نيست

ز گردش سر او آسياست خانه ي زين

نسيم حمله ي تيغ تو صرصر تندي ست

که سنگ را نگذارد به جاي خود سنگين

برو چنان ز شکوه تو عرصه تنگ شده ست

که همچو موج سپر خورده آسمان صد چين

قدم نمي نهد از خانه ي کمان بيرون

که تير حادثه در دور توست چله نشين

عطاي دست تو ناديده، بهر دريوزه

سفينه در کف درياست کاسه ي چوبين

به آفتاب زند پهلو از بلندي قدر

به دور نام تو نيکو نشسته نقش نگين

به زير برگ، عبث نيست غنچه گشتن گل

نشسته نکهت خلق ترا مگر به کمين

به روزگار تو عالم ز بس نظام گرفت

شهاب رشته شد از بهر سبحه ي پروين

مگر که گرز گران تو آمدش در خواب

که خواب بخت عدوي تو شد چنين سنگين

عجب که کلک قضا، قابل ورق گردد

اگر نه مصرع تيغ تو باشدش تضمين

کسي که شوق طواف تواش برانگيزد

درون خانه مسافر بود چو خانه ي زين

مسيح رشک به آن خسته مي برد کز ضعف

چو آفتاب ز خشت درت کند بالين

شها! دمي ز سر لطف گوش با من دار

ببين چه مي کشم از بخت بد من مسکين

به دست دايه ي بي مهر چرخ آن طفلم

که بخت تيره چو ابرو نمايدم ز جبين

سليم بهر همين کرد اسم من گردون

ک اره بر سر نامم نهد ز صورت سين

به حيرتم که فلک با وجود راست روي

مرا چو تير خطا از چه کرد خاک نشين

چنان که بستر خوبان ز زلف عنبر فام

مرا هميشه زند مار، حلقه بر بالين

اميد من همه حسرت دهد نتيجه، مگر

به خط عکس بود سرنوشت من چونگين؟

چو آفتاب جهانگرد بودم و عمري ست

که کرده بخت سياهم چو سايه خانه نشين

به رغم طالع ناساز خويش، ساخته ام

همين به خنده ي خشکي چو پسته در قزوين

مرا به سوي نجف، جذبه اي عنايت کن

که همچو مهر شوم بر در تو خاک نشين

به منع سجده ي مردم ز رشک مي خواهم

بر آستان تو مهري نهم ز نقش جبين

ز حد گذشت جفاي سپهر دون با من

مرا خلاص کن از چنگ اين ستم آيين

سليم، به که روم بر سر دعا زين پس

که خامه را به زبان داد قافيه آمين

هميشه تا اثري از سخن بود، باشد

به خون خصم تو تيغ زبان من رنگين

***

[در مدح حضرت اميرالمؤمنين علي (ع)]

عاقبت گرديد از طبع غرورافزاي من

نقطه ي قاف قناعت، دانه ي عنقاي من

درخور اميد من، کامي ندارد آسمان

از ترنج سبز او، کي بشکند صفراي من

از غرور طبع باشد گر سخن کم مي کنم

هست خاموشي فغان گوش استغناي من

در ميان هردو دستم پرورد همچون صدف

آسمان دانسته قدر گوهر يکتاي من

هست طبعم وارث تاج و نگين مهر و ماه

بي سبب نبود به گردون اين همه غوغاي من

با خريدار متاع خود شريکم در زيان

نيست چون گوهرفروشان آب در کالاي من

هر متاعي راکه قدري هست، دلال خود است

بخت گو ياري مکن، سوداست گر سوداي من

نيست عيبي از مکرر بستن مضمون مرا

چهچهه بلبل بود تکرار معني هاي من

بر محک بيهوده تا کي زند گردون مرا

پاکي من همچو زر پيداست از سيماي من

از جهان ديگر چه مي بايد ترا اي درد عشق

پادشاه هفت اقليمي ز هفت اعضاي من

ما و دل دانيم کز دوران چه خون ها مي خوريم

هم پياله نيست کس با من بجز ميناي من

شمه اي از حال امروزم اگر آگه شود

پيش ننهد پا به عزم آمدن فرداي من

بس که بيهوده دويدم در ره آوارگي

چون صرير خامه در فرياد آمد پاي من

تا دمي باقي ست، ترک خون فشاني کي کند

چون گلوي صيد بسمل، چشم خون پالاي من

کار من رنگي ز انفاس مسيحا برنکرد

همچو شمع کشته، آتش مي کند احياي من

همو گل لرزم به خود از ديدن باد صبا

بس که مي ترسم فروريزد ز هم اعضاي من

از ضعيفي، آه گرمي کرد کارم را تمام

همچو شمع از يک فتيله سوخت سر تا پاي من

روزنم هرگز نشد روشن، مگر پيوسته است

همچو ابروي بتان بر يکدگر شب هاي من؟

طالعي دارم درين ويرانه کز سرگشتگي

خشت همچون آسيا گردد به زير پاي من

من مدارا مي کنم با خصم خود، ورنه به برق

تيغ بازي مي کند برگ ني صحراي من

بس که لبريز سرشک آتشين گرديده ام

برق بيرون مي جهد چون ابر از اعضاي من

هفت گردون را به هم بگداخت همچون هفت جوش

دود آتشبار، يعني آه برق آساي من

بس که گرم جستجو گرديده ام د راه شوق

شمع روشن مي توان کردن ز نقش پاي من

دوستان در کينه ي من کم ز دشمن نيستند

هر حباب باده باشد سنگ بر ميناي من

خلعت عيشم اگر کوتاه باشد دور نيست

همتي دارد فلک کوته تر از بالاي من

هر نشاطم را غمي پنهان به زير دامن است

نيست خالي زاستخوان همچون رطب حلواي من

آتشي در زير پا دارم که از تأثير آن

دست مي سوزد چو روي تابه، پشت پاي من

مدح اگر گويم، ثناي شاه مردان مي کنم

جز به جام جم فرو نايد سر ميناي من

آفتاب مشرق دين، برق خرمن سوز کفر

قبله ي من، دين من، ايمان من، مولاي من

بر زبان هر سر مويم حديث مدح اوست

همچو طوطي نطق دارد سبزه ي صحراي من

يا علي بن ابي طالب به حالم رحم کن

تيره شد چون دل ز خاک هند سر تا پاي من

گردد از روي سياهم تيره خاک درگهت

گر سجود او شود روزي جبين آراي من

يادي از دام کبوتر مي دهد پيراهنم

مي تپد از بس ز شوق درگهت اعضاي من

خفتگان آن حريم، آسودگان جنت اند

اي خوشا احوالشان، خالي ست آنجا جاي من

مانده پا در قير ازين خاک سياهم چون سليم

دست من گير و برونم آر اي مولاي من

***

[ايضا در مدح حضرت اميرالمؤمنين علي (ع)]

درين سراي پر افسوس چند باشم آه

پي سفر چو گدايان هميشه بر سر راه

نمي شود چو فلک، دور گردشم آخر

که گفته است که عمر سفر بود کوتاه؟

جهان ز شغل سفر يک دمم امان ندهد

به آن طريق که ماکوي خويش را جولاه

درين خرابه دريغا کجاست ديواري

که پشت خويش توانم بر آن نهاد چو کاه

چنين که همچو زنانم هميشه در چادر

خطاست دعوي مردي ز من درين خرگاه

تمام عمر حديق سفر بود کارم

ز من کسي نشنيده ست يک سخن بي راه

به رهروان سر و کار است دايمم، گويي

که مشت خاک من است از زمين قافله گاه

دو گام همره من شو، چو حال من پرسي

که بشنوي چو قلم سرگذشت من در راه

ز بس که آرزوي ديدن وطن دارم

نهم براي پريدن به چشم خود پر کاه

نيافتم به غريبي يک آشنا افسوس

که تا ز حال عزيزان مرا کند آگاه

ز شوق نامه ي ياران ز خود رود يوسف

صداي بال کبوتر چو بشنود در چاه

خوش آن کسي که سفر چون کند، تواند کرد

به سوي خانه ي خود بازگشت همچو نگاه

نمي روم ز سر راه شوق، حيرانم

کدام خانه خرابم سپرده است به راه

ز طوف کعبه و بتخانه، گردش ايام

فکنده دربدرم همچو حرف در افواه

ز عمر هيچ نماند از غم زمانه مرا

که رشته مي شود از خوردن گره کوتاه

فغان که پيکرم از آفتاب حادثه سوخت

به واديي که درو نيست سايه جز در چاه

مرا چو بخت زبون است، يار من چه کند

ز آفتاب نگرديده رنگ سايه سياه

سپهر را ز کف انگشت ماه نو افتاد

ولي ز داغ دلم ناخنش نشد کوتاه

دلا به زير سپهر اين چنين چه مي جويي

به حيرتم که چه گم کرده اي درين خرگاه

فزون ز پايه ي خود، کامي از جهان مطلب

که آب رزق به ماسوره مي خورد جولاه

ز ترک سر چه سخن مي کني، که مي ميري

اگر چو شمع برد باد از سر تو کلاه

فضاي روي زمين، جاي استراحت نيست

به وقت خواب، کبوتر ازان رود در چاه

به چشم پاکروان قلمرو تجريد

جهان کثيف تر است از زمين قافله گاه

عبث به تربيت من چه مي کشد زحمت

زمانه را نيم از بندگان دولت خواه

حذر ز رسم نوازش، که طفل مغرورم

مرا شکستن سر بهتر از شکست کلاه

به اين قدر که شب از بام خانه ام گذرد

ز تير ناله ي من، خارپشت گردد ماه

مکن به حال من اي بخت تيره گريه، که هست

به چشم سرمه کشيده، سرشک آب سياه

ز خاک تيره ي هندم شود چو عزم سفر

نمايدم به نظر، شکل جاده بسم الله

فغان که پيکرم از ضعف همچو سايه شده ست

به خاک تيره برابر، درين زمين سياه

خوش آن که چون روم از ملک هند، آلوده

کشد شمال هري، دامنم به گازرگاه

عجب که پاک شود پيکرم ز آلايش

تنم ز آب شود سوده، گر چو سنگ فراه

به طوف شاه نجف رو کنم که آن راهي ست

که خضر راهنما باشد و خدا همراه

شه سرير ولايت، خليفه ي بر حق

که مهر اوست به محشر، شفيع اهل گناه

غرض ز بيت به غير از ظهور معني نيست

چو معني آمده بيرون علي ز بيت الله

ز بندگان دگر، خانه زاد ممتاز است

کسي به نسبت او نيست در حريم اله

عجب که پا به سر ديگري نهد قدرش

چنين که يافته ديوار آسمان کوتاه

نسيم، نکهت خلقش به سوي کنعان برد

گذشت از عرق يوسف آب از سر چاه

زهي به سجده ي خاک درت سپهر دوتاه

نوشته سوي درت کعبه، بنده ي درگاه

تو آن شهي که به عالم يگانه اي در فقر

ازين چه شد که به دور تو صف کشيد سپاه

کسي که راه به توحيد برده، مي داند

که هست حلقه ي هاله، کمند وحدت ماه

ز آستان تو بايد اگر سرافرازي

چو ماه، نقش قدم بر فلک زند خرگاه

ز جود گنج فشانت درم تعجب کرد

ازان بود به لبش لااله الا الله

به دور شحنه ي عدل تو برق خرمن سوز

برد ز بيم سوي خاربن چو مرغ پناه

به قصد کين تون طرف کلاه هرکه شکست

همان نفس سر او را چو شمع خورد کلاه

ز شوق آن که مگر تار سبحه تو شود

کند در آب گهر، رشته همچو موج شناه

به هر ديار که تيغ تو سايه اندازد

چو پاي مار کند دست فتنه را کوتاه

به دور عدل تو دهقان چو مشعل ماتم

به حکم خويش سر برق را کند پرکاه

همين به عهد تو يوسف نشد ز بند آزاد

که چون بخار برون رفت سايه هم از چاه

شها تويي که پي ياوري ترا طلبد

ز جور چوب معلم چو طفل گويد شاه

مرا که پير خرد، کودک دبستان است

برم به غير تو بر ديگري چگونه پناه

ز سايه ات نرود سوي آفتاب کسي

که روي او نشود هم ز آفتاب سياه

دويي به مذهب اخلاص من ز بس کفر است

دو منزل از پي طوفت يکي کنم در راه

به خاک هند فرورفته پاي من در قير

بگير دست مرا يا علي ولي الله

سليم را به نجف جذبه اي عنايت کن

که شد به هند دلش چون سواد هند سياه

هميشه تا که بود آسمان به سير و سفر

مرا جناب حريم تو باد منزلگاه

***

[در مدح حضرت امام رضا (ع)]

رفته در تاب و به کف بگرفته تيغي همچو آب

بهر قتلم مي رسد آن شوخ با اين آب و تاب

زنده مي گردم پس از مردن چو بر من بگذرد

مي شود بيدار، چون بر خفته تابد آفتاب

در محيط حسن او ترسم پي نظاره اي

تا گشايم چشم، خود را گم کنم همچون حباب

هرکجا صيادي از صيدي کند تيري خطا

مي خورد مژگان او چون شاخ آهو پيچ و تاب

غير من کز عارض او ديده روشن ساختم

کس نکرده شمع روشن از فروغ آفتاب

از سر آن زلف، دست شانه هم کوتاه شد

روکشي ديگر براي ما ندارد جز نقاب

هر زمان در چشم من آيد خيال چشم او

همچو آهويي که سوي چشمه آيد بهر آب

از خط مشکين او از بس که پيچيدم به خويش

همچو مسطر گشت رگ هاي تنم پر پيچ و تاب

هيچ کس تاب نگه کردن ندارد بر رخش

فارغ است از زحمت پروانه شمع آفتاب

گر رود حرف از گل رويش به بزم مي کشان

ناله ي بلبل برآيد از دل مرغ کباب

در محبت هرچه خواهي، از تهيدستان طلب

چون صدف، گوهر برون آيد درين بحر از حباب

از نصيحت پندگو خون دلم را مي خورد

پنبه گر از گوش بردارم چو ميناي شراب

تنگتر بود از دل من عرصه ي دهر خراب

ناله ام چون برق زد سرتاسر او را طناب

ساحل اين بحر بي پايان کسي هرگز نديد

موج را باد صبا بيهوده مي راند به آب

آسمان افراسياب و اختران او تمام

تنگ چشمانند همچون لشکر افراسياب

چون سپند روي آتش، گندم از جا مي جهد

همچو گردون آسيايي را اگر بيند به خواب

بس که پيچيدم ز زور پنجه ي حسرت به خويش

استخوانم شد چو شاخ آهوان پر پيچ و تاب

در حقيقت عشق ما را سوخت، هرکس را که سوخت

داغ ها دارد سمندر بر دل از مرغ کباب

از ميان تيره بختان انتخابم کرده عشق

بر سرم داغ جنون باشد نشان انتخاب

ز آتش سوداي دل از بس دماغم سوخته ست

نکهت گل بر مشام من بود دود کباب

وصل تا شد در پي پروردنم، بگداختم

تربيت اين طور بيند نخل موم از آفتاب

گر گذشت از کينه ام گردون، ز ننگ ناکسي ست

مي کند از عار، سنگ از شيشه ي من اجتناب

کاش گويد آسمان بيرون رو از اقليم من

منتظر استاده ام چون قاصدان بهر جواب

از مربي، جوهر ذاتي کجا منت کشد

مي شود گوهر، چو دست از قطره بردارد سحاب

روزگارم منت بال هما بر سر نهد

سايبان سر کنم چون دست را در آفتاب

در وطن ذوق سفر دارد مرا دايم غريب

باده ي عشرت بود در جام من پا در رکاب

مهرباني هاي من، تنها همين با دوست نيست

مي دهم شمشير دشمن را ز اشک خويش آب

آسمان گر شورش انگيز است جاي شکوه نيست

جوش دريا را ببين و دم به خودکش چون حباب

هر نگاه از ديده ي گريان من از سوز دل

مي دمد زان سان که گويي مي جهد برق از سحاب

کي شود آباد در نزديک يکديگر دو شهر

شد ز معموري طبعم اين چنين عالم خراب

روزگارم گر سياه است از غرور همت است

درنمي آيد به چشم روزن من آفتاب

من که دست از آرزوي آب حيوان شسته ام

از چه پشت چشم نازک مي کند بر من حباب

از قناعت مي تواند زيست خضر همتم

همچو گوهر در تمام عمر با يک قطره آب

زان در آزارم دليري اي فلک کز بخت بد

ديده اي دورم ز درگاه شه مالک رقاب

مسند آراي خراسان بوالحسن، شاهي که هست

خشتي از فرش حريم درگه او آفتاب

خويش را در دام مي بينند مرغان هوا

لشکر او مي کشد هرجا طناب اندر طناب

در زمانش تا بشويد رنگ خوف خويش را

مي کند صرف کتان، صابون خود را ماهتاب

لطف او افتادگان را گر مددکاري کند

آسمان را خاک بتواند فرو بردن چو آب

در ثنايش بس که خيزد معني از معني، بود

از سواد مدح او هر نقطه اي ام الکتاب

شعله گر در سنگ خواهد سرکشد از حکم او

در گلوي خويش بيند از رگ خارا طناب

در بهشتم بعد مرگ از ياد کوي او، که کس

وقت خفتن هرچه انديشد، همان بيند به خواب

نيست گر شمع جهان افروز، زرين گنبدش

از چه رو پروانه سان گردد به گردش آفتاب؟

نيست آن خورشيد بر گردون، که منشي قضا

مدح او مي خواند از لوح سپهر پرشتاب،

بر سر بيت بلند وصف قدرش چون رسيد

نقطه اي از آب زر بنهاد بهر انتخاب

آتش سنگ از هواي خانمان دشمنش

در رگ خارا کند چون نبض عاشق اضطراب

هر کتابي را که نبود مدح او ديباچه اش

چون پر پروانه مي بايد بسوزد آن کتاب

اي شهنشاهي که نطق از وصف ذاتت مي کشد

شرمساري همچو از پيراهن يوسف گلاب

رتبه اي کز نسبت خاک درت دارد غبار

هفت پشت آسمان کي ديده است آن را به خواب

توبه از مستي کند با مصحف گل عندليب

شحنه ي حکم تو در هرجا کند منع شراب

آسمان را زيوري جز جوهر ذات تو نيست

گوهر شب تاب باشد شمع فانوس حباب

طاق ايوان ترا خاصيت بال هماست

سربلندي مي کند در سايه ي او آفتاب

بس که شد محتاج از جود تو، همچون اهل فقر

از صدف دريا نهاده نان خشک خود در آب

پنجه ي صياد را از بهله شد قالب تهي

چون به منع صيد، عدلت زد برو بانگ از عتاب

پيچد از گرداب، ناف بحر از جودت، ازان

هست خشت گرم در زيرش ز عکس آفتاب

سرورا! شوقم ز حد بگذشت، آيا کي بود

کز غبار آستانت ديده گردد کامياب

از براي آن که افشانم به خاک درگهت

مي کند چون نبض، جان در آستينم اضطراب

عشق چون ديوان کند در بارگاه امتياز

گر به قدر اعتقاد هرکسي باشد حساب،

سايه ي لطفت به سر بايد مرا تا روز حشر

من چنين دانم دگر والله اعلم بالصواب

***

در مدح امام علي بن موسي الرضا (ع)

اي غمت بي حاصلان را حاصل نيک اختري

داغ سوداي تو بر سرها نشان سروري

شوق کويت بيدلان را توشه ي آوارگي

فکر وصلت مفلسان را مايه ي سوداگري

مي زند چشم تو مژگان برهم و دل مي برد

همچو جادويي که لب برهم زند در ساحري

بس که رفت از جلوه ي حسنت ز ياد روزگار

شيشه همچون شيشه ي ساعت شد از خاک پري

صحبت ياران مرا کي از تو غافل مي کند

خلوتي در انجمن دارم به يادت چون کري

چون کمان برداشتي، بر من نگاهي مي کني

بخت، خوش ممنون خويشم کرده از تيرآوري

بيضه ي فولاد آيد در فغان همچون جرس

اي بت محمل نشين، چون عمر هرجا بگذري

سرو را شوق قدت، تنها همين موزون نکرد

لاله را داغي تخلص داد و گل را جعفري

اين چنين کز سرو قدت در دل گل خارهاست

چون توان منع صنوبر کرد از سوزنگري

خاک شد مجنون و از تأثير اشک او نرفت

زآستين گردباد و دامن صحرا تري

خاک کويت جذبه اي دارد که اهل شوق را

مي کند بند قبا در راه او بال و پري

ناتواني در غم عشقت مرا پامال کرد

تا به کي بر من نخواهي رحم کرد از کافري

پيکرم بگداخت از بس جور چرخ چنبري

آستينم مي شود بند قبا از لاغري

استخوانم شد کبود از بس ز سنگ حادثات

لاله بعد مرگ از خاکم دمد نيلوفري

صد مصيبت را وطن گرديده، گرچه خانه ام

يک نگين وار است همچون خانه ي انگشتري

ره نمي يابم که از قيد عناصر وارهم

مي کند اين چارسو بر مهره ي من ششدري

بر دلم از اختران هردم گزندي مي رسد

همچو نخجيري که افتد در ميان لشکري

هرکه دارد رشته اي، دام ره من مي کند

تا چه آيد بر سرم آخر ز بي بال و پري

آسمانم سوخت وز خاکستر من مي کند

هر سحر آيينه ي خورشيد را روشنگري

طالعم کاري نمي سازد، دلم گو داغ باش

اخترم رحمي ندارد، ديده ام گو خون گري

رشته ي آهم به گردون رفته و افتاده است

چون گره در پاي آن رشته، تنم از لاغري

در زمان بخت من بي سايه شد از بس هماي

مي کند در خيل مرغان دعوي پيغمبري

در دلم طول امل چون مار بر بالاي گنج

خفته است و مي خورد خاک از قناعت گستري

بي مربي، خون ز نوک خامه ي من مي رود

همچو آن طفلي که گريان باشد از بي مادري

اين چه بازار است کز قحط خريدار هنر

مي خورد چون تيغ، آب ناشتا هر جوهري

نيست جنس کس مياب و کس مخر غير از سخن

چند بر هر در توان رفتن که: يوسف مي خري؟

نارسايي در ميان خلق از بس عام شد

مي کند از کوتهي، دستار مردان معجري

رسم همت برطرف شد کز تقاضاي زمان

هرکه را بيني، بود مشغول خست پروري

تا نبخشد روشني بر اهل عالم آفتاب

غنچه سازد پنجه ي خود را چو زنگ حيدري

آفرين بر آن که در آشوب اين دريا کند

همچو گوهر آبروي خويش را گردآوري

روي خود آن به که بر خشت در فقر آوريم

نقش ما ننشست در آيينه ي اسکندري

جز پريشاني زبان آور ندارد حاصلي

بيد را اين عذر بس باشد براي بي بري

خاک من بر باد رفت از آتش طبع بلند

آب گوهر گشت سيل خانمان جوهري

بلبل عشقم، صفير تازه اي آورده ام

مي برد شوق نواي من ز گوش گل کري

گرچه شير لاغرم، اما شکارم فربه است

گفته ام بين، چند بر وضع حقيرم بنگري

بر سواد صفحه ي نظمم سراسر سير کن

تا در آن معموره بيني کوچه هاي مسطري

تا به حرفم آشنا گرديد انگشت حسود

گشت طوق بندگي بر گردنش انگشتري

پر بود از دوست سر تا پاي من، بر شيشه ام

سنگ را دانسته زن، تا نشکني بال پري

کفر و دين را در دل صافم بود با يکدگر

همچو آب و آتش ياقوت، جنگ زرگري

گاه در مسجد، گهي در دير مي گردد دلم

کشتي درويش، ذوقي دارد از بي لنگري

خرقه ي من شال طوس و سبحه خاک کربلاست

نيست چندان منتي بر من ز هند اکبري

همچو تيغ و شعله، عرياني مرا زيور بس است

نيستم شاهد، که باشد نقص من بي زيوري

همچو عنقا، بورياي خلوتم بال من است

در جهان چون من کسي کم کرده عزلت گستري

دست اگر يابند، خون يکدگر را مي خورند

نعمة اللهي ست حرص و همت من حيدري

عمرها همچون هما با استخوان خشک خويش

مي توانم ساخت در کنج قناعت پروري

شعله را گلگون قبايي مي رسد اي دل بس است

همچو اخگر بر تن ما جامه ي خاکستري

سرو تا در قيد رعنايي بود، آزاد نيست

آن زمان آزاده اي، کز رنگ چون بو بگذري

در پريشاني بود جمعيت آزادگان

فربهي باشد کمرهاي بتان را لاغري

سرو را سرسبزي دايم ز دل پروردن است

چند سوزي چون چنار از آتش تن پروري

جز پريشاني طمع از عمر بي پروا مدار

باد هرگز خاک را کي مي کند گردآوري

آسمان کي مي تواند کرد کار عشق را

برنمي آيد ز دست شيشه گر، آهنگري

التفات قدردانان کيمياي دانش است

کوکب فيروزي کالاست چشم مشتري

تا دماغت را نسازد سرمه دان دود چراغ

کي شود روشن ترا چشم و دل از دانشوري

کارداني ديگر و اقبال و دولت ديگر است

هرکه زر دارد، نمي آيد ز دستش زرگري

دامن گر پر زر و دايم پريشان خاطر است

صد پريشاني به عالم هست غير از بي زري

در چمن سرو و صنوبر نوحه بر خود مي کنند

مست پندارد براي اوست آن رامشگري

در حقيقت شيشه ي پر عقرب است اين آسمان

نيست ممکن کز گزند او سلامت بگذري

مدعاي من ز عقرب گرچه اينجا انجم است

ليک ابناي زمان هم عقربند ار بنگري

مي گريزم دايم از آسيب مردم همچو مار

من که با افعي توانم ساخت از افسونگري

بسته گردد تا ره آمد شد اهل جهان

خلوتي خواهم که آن را قفل باشد بي دري

گر نمي خواهي که بيني از ندامت گوشمال

ره مده در خلوت خود هيچ کس را چون کري

از درشتي مگذر و ايمن شو از آسيب خلق

پا به همواري منه زنهار چون کبک دري

مي توان با طعنه از اهل جهان ناني گرفت

نيست در شهر زنان، کاري به از سوزنگري

پيرهن چون شمع فانوس از بدن دوري کند

کرد بي مهري به عالم بس که وحشت گستري

همچو اهل حشر، نيک و بد به خود درمانده اند

نه کسي را از کس اميدي، نه چشم ياوري

در غريبي، خوار شد هرکس وطن را ترک کرد

در قيامت مي شود معلوم، ننگ کافري

بوسه بر دستش زند هرلحظه چون طفلان دلم

شوق چون نقش وطن را مي کند صورتگري

تا شنيده رخصت کنعان ز يوسف پيرهن

آسمان بي دست در رقص است چون بال پري

اي صبا گر مي تواني شرح حالم عرض کن

چون به خاک درگه شاه غريبان بگذري

مسندآراي خراسان بوالحسن، شاهي که هست

قدر او را آسمان فيروزه ي انگشتري

تا علم گشت آفتاب رايتش، از تاب آن

شد سيه چون چتر کاکل، رنگ چتر سنجري

در ره شوکت چو خواهد همعنان او رود

رخش دارا مي خورد در هر قدم اسکندري

بارگاه قدر، چون خورشيد اگر سازد بلند

چيده گردد خود به خود اين خيمه ي نيلوفري

از براي مطبخ جاه و جلالش روزگار

نه فلک را چيده بر بالاي هم، چون لنگري

ياد خوان نعمتش در خاطر هرکس گذشت

در تن او بشکند مغز استخوان را از پري

همچو برگ تاک مي لرزد ز بيم هر نسيم

شد ضعيف از بس ز عدلش پنجه ي زورآوري

آب در عهدش به اهل فتنه ندهد روزگار

ماهيان را خوش وبالي گشت شکل خنجري

با حناي حفظ او انگشت را آسيب نيست

در دهان مار همچون حلقه ي انگشتري

در زمان عدل او چون کهربا گرديده زرد

بس که ترسيده ست چشم باز از کبک دري

تا مگر خصمش گشايد سينه ي خود بر نسيم

مي کند از غنچه، گلبن در چمن پيکانگري

ماهيان در آب مي لرزند همچون برگ بيد

موج از تيغش کند هرگاه صورت گستري

از درافشاني دستش مي خورد هردم امل

غوطه ها در آب گوهر، چون نگاه جوهري

از زمين تا کنگر قصر جلالش سرکشيد

با فلک تا کرد خاک آستانش همسري،

باد سرخ آورد روي خاک از گلگون او

بس که کرد اعراض از رشک سپهر چنبري

در عنان توسن او تا مگر روزي دود

سال ها شد مي کند خورشيد، مشق شاطري

لطف او را با ترازوي قيامت کار نيست

مي خرد بار گنه از عاصيان پيغمبري

پا ز مژگان کن، نه از سر، در رهش چون آفتاب

نيست اين راهي که بتوان رفت آن را سرسري

از شميم مشک و عنبر در حريم روضه اش

مي دهد گل هاي قالي، بوي گلبرگ طري

سرورا! دانسته اي درد غريبي را که چيست

وقت آن شد کز ترحم بر غريبان بنگري

بيدلي چون من کجا، هند جگرخوار از کجا

واي بر من گر نگيري دست من از ياوري

اي خوش آن روزي که از شوق طواف درگهت

همچو گل آيم پياده تا به مشهد از هري

چون رسم بر درگهت، با دامن مژگان خويش

پاک سازد گرد از رويم هماي خاوري

بر درت بنشينم و قانع شوم بر هرچه هست

خاک راه بندگي بهتر ز نان نوکري

مشت خاک من شود مهر نماز قدسيان

بعد مرگم گر به خاک درگه خود بسپري

تا ز مشرق برکشد خورشيد تيغ مغربي

تا کند از باختر طيران هماي خاوري

تنگ بادا مشرق و مغرب چنان بر دشمنت

کز فضاي حلقه ي زنجير جويد ياوري

***

[در مدح حضرت امام رضا (ع)]

رسيد وقت که ديگر به ساحت گلزار

سوار باد شود برگ گل سليمان وار

ز انبساط هوا بشکفد چو گل پيکان

ز لطف شعله شود سبز همچو دانه شرار

تذرو بال گشايد ز ذوق بر سر سرو

چنان که بر سر خوبان علاقه ي دستار

ز بس که سبز شود خاک ز اعتدال هوا

به جاي رنگ نشيند به روي سبزه غبار!

براي آن که ز پستان ابر گيرد شير

کند نسيم سحر، طفل غنچه را بيدار

ز بس صفا و لطافت، بهشت مي خواهد

که گرد باغ بگردد ز شوق چون ديوار

ز اهتمام هوا و ز سعي ابر مطير

صفاپذير شد آن گونه ساحت گلزار،

که سوي باغ رود عندليب وار از شوق

چو مرغ روح برون آيد از تن بيمار

به زير پر چو کشد سر ز شوق گل بلبل

ز بال خويش برآرد فغان چو موسيقار

رطوبتي ست هوا را ز فيض ابر مطير

که رويد از رخ آيينه سبزه چون زنگار

نسيم باغ اگر بگذرد به دشت ختن

چو بيد مشک دهد نافه شاخ آهو، بار

حريم باغ شد از جوش گل نگارستان

اديم خاک ز برگ شکوفه آينه زار

سر کلاه که دارد، که باده نوشان را

بس است از نمد ابر، يک عرق چين وار

ز بس که چاک گريبان گل خوش افتاده است

گشوده چشم به نظاره همچو سوزن، خار

رسانده لطف هوا، کار تربيت جايي

که تخم لاله شود چون گل چراغ، شرار

هوا شکفتگي از حد ببرد و مي ترسم

که بشکفد به دل عارفان، گل اسرار

ز لاله هرتل صحراست خرمن آتش

ز سبزه هر سر کوه است تيغ جوهردار

ز بس که قوت نشو و نما درين موسم

فزود از اثر اعتدال باد بهار،

عجب مدار که دست بريده ي مجرم

برويد از بدنش باز همچو دست چنار

کشيده گل مي حسن و چو مطربان بلبل

به پيش او بلبلان مي نوازد از منقار

نه رخنه است که ديوار بوستان دارد

که از نشاط گشوده به خنده لب ديوار

به غير پرتو خورشيد و ماه نتوان يافت

به روي خاک ز بس سبز شد نشان غبار

ز هر گلي سبد گلفروش را ماند

به باغ، خانه ي بلبل ز فيض باد بهار

مگر محاسب ديوان باغ شد زنبق؟

که برميان زده از غنچه هاي خود طومار

چمن خوش است، ندانم که از بنفشه چرا

کبود گشته لب جوي چون لب بيمار

درين چمن چه اميد طرب بود که خزان

دود چو گرد ز دنبال کاروان بهار

بود تپانچه سزاي شکفته رويي گل

سبک براي همين کرده دست خويش چنار

چه غفلت است که با خاک ما سرشته قضا

که هيچ کار نکرديم و رفت فرصت کار

درين خرابه ي پرفتنه کام دل مطلب

که هست هردرم گنج، گرد بالش مار

بود ز اهل جهان حرص پادشاهان بيش

چو در ميان گدايان، گداي دنيادار

خبر نداشت چو سامان خرمي مي کرد

ز داس صيقل فولاد، سبزه ي زنگار

گرفت جامي اگر جم ز ساقي دوران

سرش شکافته شد عاقبت ز درد خمار

کجاست سرکشي قصر کيقباد، ببين

چگونه دور جهان کرد آخرش هموار

ز اقتضاي جهان دور نيست گر تا حشر

گل پياده برويد ز خاک سام سوار

صفاي دل طلب از صحبت تهيدستان

که چوب بيد ز آيينه مي برد زنگار

به راه شوق نشايد به اسب و استر رفت

بکوش تا چو سليمان شوي به باد سوار

جهان و هرچه درو هست، بار يک گاو است

ترا براي چه بايد شتر قطار قطار

بلند و پست جهان، پيش مردم دانا

يکي بود، چو به مرگ است عاقبت سر و کار

براي آن که ز افتادنش گزيري نيست

تفاوتي نبود در ميان چاه و منار

زمانه داده به هرکس، هرآنچه مي بايست

غلاف تيغ زبان است مرغ را منقار

چه باک حادثه را از حصار تدبير است؟

که هم کمند بود، هم کمندافکن مار

به مجلسي که بود نقش پرده دربانش

قدم درو نگذارند مردم هشيار

چو باغبان به در باغ خود نشاند بيد

اشاره اي ست که آنجا کسي نخواهد بار

رهي چو شيشه ي ساعت به هم ز دل ها هست

کزان ره آمد و شد مي کند هميشه غبار

جهان چو يوسف ما را طلب کند، خيزد

فغان و ناله ز صد چاه همچو موسيقار

منم که مايه دهد چشم من به دريابار

به کوه جسته ز موج سرشکم ابر بهار

ز عشق لاله رخان پرده ي دلي دارم

هزار داغ برو چون لباس آتشکار

چنان سرشته ي آوارگي ست آب و گلم

که چون ستاره بود داغ در تنم سيار

فغان من همه از دست بخت ناساز است

خروش سيل بود از زمين ناهموار

چنين که من به فلک مي کنم نگاه از عجز

گناهکار چنان ننگرد به جانب دار

به وقت گريه برآيد ز بس شکستگي ام

ز قطره قطره ي خون، استخوان چو دانه ي نار

گلوي خاک جراحت شود ز خوردن من

ز بس نهفته در اعضاي من چو ماهي خار

به کشت طالع من چون رسد ز بخت زبون

چو تار شمع، رگ ابر گردد آتشباز

به شمع تربت من آستين زند چو نسيم

ستاره فجاء شود از نشاط همچو شرار

چرا عبث ز پي شهد همچو موم دوم

که تلخکام مرا آفريده اند چو مار

نرفت يک سر مو از سرم سياهي بخت

اگرچه مو به سرم شد سفيد چون دستار

نمود نيست وجود مرا به زير فلک

چو آب آينه در زير سبزه ي زنگار

ز حال خويش ندارم خبر ز آتش خود

ز دور چند توان داشت دست همچو چنار

رواج کار نخواهم که بيم سوختن است

دکان بخت زبون را ز گرمي بازار

نه جوهر است کز آيينه ام نمايان است

که کرده است درو ريشه سبزه ي زنگار

به عشق، شکوه ز آوارگي مکن اي دل

که گفته اند حريفان قمار و راه قمار

سربريده بود در کنار عاشق را

چنان که بر سر زانو نهد کسي دستار

براي نامه مرا قاصدي نمي بايد

که هست مرغ دل من کبوتر طيار

ز فيض باده ي ناب است زندگاني من

غذاي من شده مي همچو مرغ آتشخوار

غبار چند ز من چون سحر برانگيزد؟

درين جهان دو رنگ، انقلاب ليل و نهار

چو آفتاب نهم رو به درگهي که ز صدق

غبار رفته ازو صبح با سر و دستار

حديث درد دل خويش را فرو ريزم

چنان که عقد گهر را گسسته گردد تار

حريم شاه خراسان، علي بن موسي

که همچو سرمه غبارش برد ز ديده غبار

نهاده داغ حسد از فتيله ي عنبر

هواي روضه ي او بر دل نسيم بهار

ز بس برون نرود آفتاب، پنداري

درون روضه اش آيينه اي ست بر ديوار

دهن چو غنچه پر از زر شود سخنور را

حديث همت او بر زبان کند چو گذار

اگر مخالف او را در آتش اندازند

برونش افکند از ننگ، شعله همچو شرار

جهان «مرنج و مرنجان» شده ست در عهدش

که نيست يک سر مو خلق را ز هم آزار

ضرر به نفع بدل شد چنان در ايامش

که همچو عقد گهر، مهره شد سراسر مار

به سرخ رويي، شمشير در کفش علم است

اگرچه زرد بود رنگ اهل دريابار

به زير پوست، مخالف ز بيم شمشيرش

به برکند زره تنگ حلقه همچو چنار

به دور شحنه ي عدلش، ز بيم مي گردد

نهان به زير فلک فتنه همچو سايه ي مار

زهي ز دست تو در اوج بي قراري ابر

زهي ز جود تو در موج رعشه دريابار

تو آن سوار فلک توسني که رويين تن

ز شرم رزم تو در خاک خفته رستم وار

کيمنه اي ز سپاه تجردت منصور

گدايي از در فقر تو مالک دينار

کسي که دست به دامان همت تو زند

چو برگ گل ز بن ناخنش دمد دينار

به اتفاق صلاح تو بر در امکان

شوند جمع کواکب چو دانه در انبار

ز گلستان رضاي تو هرکه بيرون رفت

چو شمع سوخت سراپايش از گل دستار

صداي خنده ي ناهيد از آسمان آمد

ز ذوق عهد تو چون بانگ کبک از کهسار

شود به عهد تو بي کشت و کار دهقان را

چو کوکنار پر از دانه خود به خود انبار

خبر نداشت سکندر چو تو ز راز جهان

ز نقش آينه آگاه نيست آينه دار

به روز رزم، سپاه تو بهر خون ريزي

به هر طرف چو بتازند از يمين و يسار

ز ضرب نعل ستوران که هر طرف تازند

ز جاي خويش گريزان شود زمين چو غبار

جهد به روي هوا ريگ از زمين چو سپند

ز بس که گرم شود عرصه ز آتش پيکار

سر عدو به مثل گر همه بود فولاد

شود شکافته از ضرب تيغ، چون پرگار

ز تاب کينه درآيي چو در جهانسوزي

چو آفتاب قيامت به تيغ آتشباز

سمند برق تک شعله پيکرت، بندد

به دست و پا چو عروسان ز خون خصم، نگار

زهي سمند که از رشک طرز جلوه ي او

رسيده خون دل کبک تا سر منقار

به وقت پويه، نمايد دو گوش بر سر او

چنان که بر سر تيري علامت سوفار

به پشت او نتواند قرار گيرد، اگر

به هر دو دست نگيرد رکاب، پاي سوار

به بحر اگر گذرد باد دامن زينش

چو ابر سرکشد از کوچه هاي موج، غبار

ز باد حمله ي او کوهسار در صحرا

عنان گسسته دود همچو موج دريابار

ز نقش پا چو قلم گر شود بساط افکن

بساط خويش کند جمع، راه چون طومار

ز شور جلوه برد نقش سنگ را آرام

به بانگ شيهه کند راه خفته را بيدار

زتازيانه درو هست صورتي پنهان

عجب نباشد اگر رم کند ز بيضه ي مار

رهي که آن به درازي چو زلف مشهور است

سراسرش همه يک گام او بود چو جدار

شها! به حق خدايي که در امور وجود

به حکم اوست همه ممکنات را سر و کار

به رازقي که پي شکر اوست در صحرا

ز دانه چيدن، منقار مرغ سبحه شمار

به درگهي که ز جوش فرشتگان گلميخ

درو ز تنگي جا غنچه گشته پيکان وار

به آن سري که به معراج رفته از مستي

قدم نهاده به بالاي عرش، کرسي وار

به شوق باديه گردي که هرقدم گردد

به گرد آبله ي پاي خويش چون پرگار

به سرگراني مستي که هرکجا گذرد

چو گرد مي رود از بيم بر قفا ديوار

به تلخکامي فرهاد از غم شيرين

که بيستون به سر خاک اوست لوح مزار

به کامراني خسرو که روزگارش کرد

خميرمايه ي دولت، طلاي دست افشار

به تيشه اي که سبک سنگ را به سينه دود

چنان که مرغ به آبي فروبرد منقار

به اضطراب سپند و به بي قراري دود

به رقص شعله و انداز جست و خيز شرار

به ناتواني رنجور زحمت افلاس

که نيست چاره ي او غير شربت دينار

به تنگدستي آن بينوا که در کف او

نزاع بر سر جا مي کنند سوزن و خار

به مفلسي که بود وجه قرض او حاشا

به منعمي که بود کار وعده اش انکار

به پشه اي که ز بار گران قدرش فيل

فکنده بر سر پا همچو کرگدن شلوار

به غوطه خواري خار و خس محيط کزو

گمان بري شتر موج مي کند نشخوار

به سرفرازي خرمن، به بي نيازي گنج

به خاکساري مور و به تلخکامي مار

به جغد گلشني و بلبل خرابه نشين

که هردو را نبود بر مراد خاطر، کار

به آن حريف اناالحق سرا که از مستي

به پاي خويش دود چون کدو سرش بردار

به راه شوق که از قطع ميل و فرسنگش

نمي رسد به زمين از نشاط، پاي سوار

به آن سري که ز اسباب عقل نيست درو

بجز تعلق کفش و علاقه ي دستار

به آهويي که ز مستي صداي شير آيد

به گوش او ز نيستان نواي موسيقار

به پرده ي دل خونين لاله کز غم عشق

تمام داغ بود چون لباس آتشکار

به ذوق کنج لب غنچه کز تمنايش

يکي بود لب و دندان بلبل از منقار

به خاک هند که از سستي ثبات قدم

گريزپاست درو همچو گردباد، منار

به آن ضرر که بود در شراب و ترک شراب

به آن خطر که بود در قمار و راه قمار

به دور گردي مرغي که در نظاره ي باغ

کند شکاف دلش کار رخنه ي ديوار

به ناوکي که چو خواهد ازو گريزد صيد

به ساده لوحي او خنده مي کند سوفار

به آن کمان که ز زخم خدنگ او سايه

گمان بري که پلنگي ست در قفاي شکار

به دستبازي باد صبا کزان در باغ

دريده شد به تن غنچه جامه ي گل خار

به پايمردي لطف بهار کز اثرش

چو زخم سر به هم آورده رخنه ي ديوار

به ناصحي که بود بيدلان رسوا را

ز تخم پنبه به صحراي سينه آتشکار

به شاعري که به کامش زبان ز خاموشي

بود نهنگ به گرداب و اژدها در غار

به آن کنايه که آرد دل بزرگان را

به ناله همچو صداي تفنگ در کهسار

به آن طبيب که از شوق مقدمش هردم

چو نبض خود جهد از جاي، مضطرب، بيمار

به آن مريض که افشرده ي شرر نوشد

براي دفع حرارت به جاي تخم خيار

به اعتقاد درست برهمني که بود

نفس چو نال قلم در درون او زنار

به آب جلوه ي کبک و به تاب حسن تذرو

به چتر کاکل طاووس و دام زلف عقار

به رشته اي که ازو آه مي کشد سوزن

به سوزني که ازو پيچ و تاب دارد تار

به نافه اي که ازو ناف پيچ شد مقراض

به نقطه اي که ازو بي قرار شد پرگار

به دانه اي که بود خوشه چين ازو خرمن

به غنچه اي که برد آب و رنگ ازو گلزار

به محفلي که بود در حريم او مشهور

به خانه زادي آتش، سپند همچو شرار

به حسرتي که ز بي التفاتي مردم

به سوي خانه برد جنس کاسد از بازار

که تا جدا شدم از آستانه ي تو، دمي

دلم چو شيشه ي ساعت تهي نشد ز غبار

چو شمع روضه ي تو، اشک من به تحفه برند

هواي طوف تو چون آردم به گريه ي زار

سليم وقت دعا شد، چه جاي درددل است

قلم ز دست بينداز و دست را بردار

هميشه تا کي پي ترکتاز از مه عيد

رکاب نو کند اين آسمان کهنه سوار

کسي که سر ز رکاب سعادت تو کشد

شود ز رخش فنا پايمال همچو غبار

***

در مدح امام مهدي (عج)

از فغان من سودازده در فرياد است

آسمان همچو سبويي که به راه باد است

جوش سيلاب غمم بين که نگويي ديگر

چار ديوار عناصر ز چه بي بنياد است

همچو آتش ز جهان حاصل من دود دل است

همچو گل از همه عالم به کف من باد است

رنگ و بو رفته ز دستم چو گل فصل خزان

به پريشاني خود خاطرم اکنون شاد است

هر متاعي که بود، قيمت و قدري دارد

آنچه با خاک برابر شده استعداد است

کو کسي تا بردم سوي قفس زين گلشن

ناله ي بلبل من در طلب صياد است

آشنايي به وفا نيست کسي را جز من

دل حسرت زده ي من به وفا همزاد است

هردم آب که روزي خورم از دست کسي

همچو شمشير همه عمر مرا در ياد است

هيچ کس نيست که دردي ز دلم بردارد

آن که فريادرسي مي کندم، فرياد است

پي جمعيت هرکس که دلم در بند است

از پريشاني من خاطر او آزاد است

کار با خويش فتاده ست همه عالم را

کي کسي را غم احوال کسي در ياد است

از خم طره ي شمشاد گره نگشايد

شانه هرچند که عضوي ز تن شمشاد است

الفت خلق رها کن که موافق نشود

آنکه ترکيب وجودش ز چهار اضداد است

در جهان صاحب دل نيست گرفتار جهان

سرو را پاي به گل مانده ولي آزاد است

کارگر نيست به من تيغ جفاي گردون

زان که دايم به زبان مدح شهم اوراد است

گل روي سبد مسند شاهنشاهي

آن که ذاتش دو جهان را سبب ايجاد است

شاه دين، مهدي هادي که به عهدش زنشاط

دل ويران شده ي غم زدگان آباد است

هرگز آسوده مباد آن که نياسايد ازو

يک زمان شاد مباد آن که ازو ناشاد است

هرکه را چرخ به فرموده ي لطفش پرورد

باز هنگام غضب کردن او جلاد است

اي گرانمايه اميري که خيال تيغت

دل بدخواه ترا سلسله ي فولاد است

ز انتظار قدم عهد تو دايم ايام

چون عروسي ست که چشمش به ره داماد است

در جهان قاعده ي جود ازين پيش نبود

رسم احسان و کرم با کف تو همزاد است

کرم آموخته از ابر، ولي بهتر ازوست

دست فياض تو شاگرد به از استاد است

گرهي از دل خصمت نتوانست گشود

ناخن تير تو هرچند که از فولاد است

قدر تو خوانده مگر خاک در خود او را

که پر از باد فلک همچو دم حداد است

جوهر چهره ي شمشير تو نقشي ست بر آب

گره دم سمندت گرهي بر باد است

سرورا! من که نسيم چمن فردوسم

دهر آيا ز چه از نکهت من ناشاد است

دايم از نسبت فرزندي من دارد عار

ذات من گرچه فلک را خلف اولاد است

به نسيم چمن فيض خودم کن مددي

که خزان با گل با غم به سر بيداد است

خاک در ديده ي بدخواه تو بادا دايم

در جهان تا اثر از آتش و آب و باد است

***

در ستايش شاه عباس

کي تواني برد سوي منزل مقصود راه

توشه ي تن تا نسازي پاره ي دل همچو ماه

از خطر در سيرگاه اين چمن ايمن مباش

چهچه بلبل نداني چيست، يعني چاه چاه

خوش نشين اين گلستان باش همچون نخل موم

ريشه ي خود را مکن زنجير پا همچون گياه

اعتمادي بر امانت داري ايام نيست

عزت خود را همان بهتر که خود داري نگاه

در شبستان جهانت گر سر آسودگي ست

از سر خود دور کن جان را چو شمع صبحگاه

هيچ کس را خاطر از دور جهان خشنود نيست

خواجه از دست غلامان نالد و بي بي ز داه

عافيت خواهي، چو عنقا پارسايي پيشه کن

طره ي خوبان بود آزادگان را دام راه

حرص شهوت، مرد را در دام عصيان افکند

روي گنجشک نر از بهر همين باشد سياه

مردمي از بس خطر دارد، به صحراي وجود

سبز نتواند ز بيم برق شد مردم گياه

دارد اين بادي که از دولت سليمان در دماغ

چون شکوفه مي دهد بر باد آخر بارگاه

در ميان خلق از اسباب تعلق چاره نيست

ترک سر کردن بود آسانتر از ترک کلاه

دل به جان آمد مرا از منت بخت سياه

احتياجم کاش بر همچون خودي بودي چو ماه

بس که رسوايم به کوي عشق خوبان، چون نگين

سرنوشتم را توان خواندن ز نقش سجده گاه

نگذرم سوي چمن، ترسم پي دعوي داغ

لاله دامنگير من گردد چون خون بي گناه

نسبت اهل محبت فيض ها دارد که کرد

شاخ گل را آشيان بلبلان صاحب کلاه

مدعي عشق است، غير از جان سپردن چاره نيست

از براي دعوي قاضي نمي بايد گواه

آه از اين سرگشتگي، کايام از بهر سفر

يک زمان نگذاردم در خانه ي خود چون نگاه

در سفر رزق مرا از بس مقرر کرده اند

همو رهزن مي خورم در خانه ي خود، نان راه

افکند بر سينه ي من تير حسرت چون کمان

در چمن هر شاخ گل کز باد مي گردد دوتاه

صد سبو از باده گر خالي کنم، رنگ شراب

از رخم ظاهر نمي گردد چو آب زيرکاه

بس که بيند بي کسم شبهاي هجران همچو شمع

مي کند از گريه خاموشم نسيم صبحگاه

گرد غم از روي بختم پاک اگر سازد کسي

گرددش چون برگ لاله، گوشه ي دامن سياه

چون توانم شد خلاص از تنگناي غم، که نيست

راه بيرون رفتنم از هيچ سو چون آب چاه

کي به گردونش فرستادم که سوي من ز شرم

ناله چون تيرهوايي برنگشت از نيم راه

شمع سان بر سوز سينه، قطره ي اشکم دليل

همچو گل بر حال دل، چاک گريبانم گواه

برنمي آيد ز دستم اين که همچون ديگران

شعر را سازم پي وجه معيشت خضر راه

بس که از امداد خود بي بهره ام بيند سخن

از خجالت گاه رنگش سرخ گردد، گه سياه

دست همت در فضاي دهر نتوانم گشود

تنگ تر از آستين باشد مرا اين دستگاه

دهر را اشعار من چون رنگ بر رخسار گل

آسمان را طبع من چون آب برپاي گياه

همچو صبح ار دعوي پاکيزه داماني کنم

بس بود خورشيد بر صدق حديث من گواه

هرکجا چون شعله بگشايم زبان، از شرم من

همچو شمع کشته خاموش است خصم روسياه

عالم از من روشن است، اما چه حاصل، چون فلک

پابرهنه مي دواند همچو خورشيدم به راه

در تنم چون شعله ي خاشاک، دود دل لباس

بر رم چون خامه ي نقاش، موي سر کلاه

از رفو گلبند گشته جامه ام طاووس وار

وز عرق گرديده چون قمري گريبانم سياه

همچو تصويرم ز پيراهن گريباني به جاست

چون گلم از جامه داماني درين تاراجگاه

همچو خضرم زنده مي خواهد هميشه مي فروش

مي کند دايم دعاي جان مفلس قرض خواه

شرح حال خود بيان سازم به پيش خسروي

کآفتاب او را بود از تيغ بندان سپاه

آن نهنگ بحر کين خواهي که مرغ روح خصم

مي کند در آب تيغش همچو مرغابي شناه

جوهر شمشير شاهي، آبروي تاج و تخت

شعله ي شمع عدالت، شاه دين، عباس شاه

اي غبار درگهت از تاج شاهان باج خواه

يک حباب بحر قدرت نه فلک را بارگاه

در زمان عدل تو نوشيروان زنجيردار

در حريم درگهت خاقان و قيصر دادخواه

گر سليمان نيستي، اما بود از حشمتت

جانورداران تو هريک سليمان دستگاه

ملک را ديوار فولاد است شمشيرت، ازان

در فضايش هيچ آسيبي نيارد کرد راه

از ترحم، کبک کهساري ز بيم عدل تو

مي دهد شهباز را در زير بال خود پناه

سرکشان را طاق محراب است شمشير کجت

هرکه مي جنبد سرش، اين است او را سجده گاه

عالمي را روي بر خاک است از بهر سجود

در حريم آستانت چون نماز عيدگاه

بست دست فتنه تا عدل تو برق و باد را

پشت بر ديوار داده از فراغت برگ کاه

ديده ي خورشيد را از خاک پاي توسنت

توتياي مي رسد در هر نفس از گرد راه

هرکجا تيغت علم شد، فتنه آنجا چون مگس

با دو دست خويش مي دارد سر خود را نگاه

کبه ي کوي تو دارد جذبه اي کز شوق آن

همچو اشک از بطن مادر، طفل مي افتد به راه

چون کند لطف تو از زندان اسيران را خلاص

مي کند فواره ني را از براي آب چاه

خوانده نقاش ازل رخش ترا خيرالعمل

گفته جلاد اجل تيغ ترا روحي فداه

سرورا! گردون جنابا! در حريم درگهت

عرض حال من بود روشن ز نقش سجده گاه

گر شود آيينه ي راي تو عينک، مي توان

سرنوشت هرکسي را خواندن از لوح جباه

آسمان بسيار با من در مقام دشمني ست

گر کشد با تيغ کينم، خون من از وي بخواه

تا به تيغ سرفرازي آفتاب خاوري

بزم را رنگين کند از خون شمع صبحگاه

با تو هرکس را بود در سر خيال سرکشي

کم مبادا سايه ي تيغ از سرش چون مد آه

***

در مدح اسلام خان

نوبهار آمد و شد قطره فشان ابر مطير

روز نوروز گلستان بود و عيد غدير

باز در زمزمه ي زير و بم آمد به نشاط

کوه از قهقهه ي کبک و صداي نخجير

باغ از لاله ي تر، عرصه ي داغستان شد

چمن از سبزه ي نوخيز، فضاي کشمير

کرد آهنگ فضاي چمن از خلوت شاخ

گل ز دنبال شکوفه چو مريد از پي پير

دل خوبان همه شد مايل گلگشت چمن

آهوان حرم باغ شدند آهوگير

بس که سودا ز رگ و ريشه ي مجنون گل کرد

همه تن ديده شد از بهر تماشا زنجير

خاک ناياب شد از سبزه که قالب سازند

ورنه در دادن جان نيست هوا را تقصير

خضر از بس که شتابان به سوي باغ رود

پر برآورده عصا در کف او همچون تير

بيد از زمزمه ي آب روان بر لب جوي

مي کند رقص چو مجنون به صداي زنجير

غنچه ي سوسن نوخيز به باغ از سر شاخ

در نظر چون قلم آيد ز بناگوش دبير

بيضه ي مرغ چمن گوهر گوش گل شد

باغ از بس که ز مستي شده مشتاق صفير

چون گدايان طلبد از در دل ها بلبل

مشت خاري که کند خانه ي خود را تعمير

باغبان دست سوي غنچه چو اخگر نبرد

تا ز منقار سمندر نکند آتشگير

مي کند سير ز بس ليلي و مجنون، پر شد

دشت از نغمه ي خلخال و صداي زنجير

بس که حيران شده بر حسن چمن، پنداري

پاي آهو ز سم خويش فرو رفته به قير

بار عام است کنون در چمن، آن دور گذشت

که قفس چوب نهد در ره مرغان اسير

نکند جز به سر شاخ نشيمن بلبل

صيد گل در همه ي عمر بود بر سر تير

بوي شير از دهن غنچه ي نسرين آيد

کرده او را غم کم عمري اين گلشن پير

کرده از دود چراغان گل و لاله در ابر

همچو پيراهن فانوس، سياهي تأثير

موج بر زلف زند از دم ماهي شانه

بس که دارد سر آراستگي، عالم پير

از رطوبت عجبي نيست که پيچد چون دام

موج در بحر کمان بر پر مرغابي تير

کشتي خويش که بسته ست به خشکي زاهد

رقص در ورطه ي طوفان کند از موج حصير

جوي را آب ز طغيان نه همين ويران کرد

رخنه افتاده به شمشير ز آب شمشير

نان فرهاد عجب نيست اگر پخته شود

که شده سنگ ز تأثير رطوبت چو خمير

خبر فتح خداوند شنيده ست مگر؟

که شد از ذوق بدين گونه جوان عالم پير

خان اسلام لقب، نقد شهنشاه عرب

که ز همنامي او کفر شد اسلام پذير

آن که در مجلس آگاهي و دانايي او

خواب مخمل نتوان گفت ندارد تعبير

زر خريد کرم اوست چه يحيي و چه فضل

خانه زاد قلم اوست چه اعشي چه جرير

وادي حاتم طي را نفسي طي سازد

بر قدم بانگ زند چون قلم او ز صرير

شود از شبنم لطفش به رياض عالم

شهد در قبه ي خشخاش فزون از انجير

از جهان زور برافتاده چنان در عهدش

که ستمگر نتواند که کشد مو ز خمير

سنگ را موم کند از پي آيينه ي آب

نهد از موج به پا سيل روان را زنجير

اي بهار چمن لطف و گل گلشن فيض

که غباري بود از کوچه ي خلق تو عبير

اي قلم بر قلم مفتي راي تو قضا

وي قدم بر قدم شحنه ي حکمت تقدير

اي که در مصلحت ملک و نظام دولت

پيش راي تو نيايد ز ارسطو تدبير

صد فلاطون پرد از خم چو کبوتر از چاه

از صفير قلم حکمت تو گاه صرير

پيش قدر تو سکندر سخن جاه و جلال

گر تواند کند اظهار به فرض تقدير،

تا به او چهره شود بهر جواب دعوي

پاي تا سر شود آيينه زبان چون شمشير

نيست در گردن خصم تو حمايل هيکل

بسته دارد سر خود را به بدن با زنجير

شير از بيم تو ز آهو رمد و روز شکار

آهو از حکم تو چون شير شود آهوگير

در زمان تو نداند ز که بايد طلبيد

پي تعويذ تب خود، ورق آهو شير

نيست از حفظ تو بيم ضرري چون ياقوت

گر کسي اخگر افروخته پيچد به حرير

شد ز افشردن سر پنجه ي جود تو کبود

چون کف نيل ز سر تا به قدم ابر مطير

جان ز تيغت نبرد صيد، که چون ريشه ي ني

از نهيب تو زمين گير شود پنجه ي شير

عکس شمشير تو در آب گر افتد، از بيم

آب در جوي شود خشک چو آب شمشير

سايه گويي که پلنگي ست گريزان با او

شد مشبک ز خدنگ تو ز بس پيکر شير

در چمن بهر سپاه تو ز تحريک صبا

شاخ گل گاه کمان مي شود و گاهي تير

صاحبا! بنده سليمم که ز اخلاص مرا

نيست در درگه تو، بلکه در آفاق نظير

بر درت فخر من از مرتبه ي اخلاص است

حرف دعوي هنر شسته ام از لوح ضمير

ترسم از بندگي ات بس که خوشم با غربت

در قيامت شودم خاک وطن دامنگير

بر سرم سايه ي تو چتر سعادت بادا

تا فتد سايه به خاک چمن از ابر مطير

***

در مدح اسلام خان

مژده، اي خانه خرابان که رگ ابر بهار

پي آبادي دنياست طناب معمار

ابر از بس سر معموري عالم دارد

چمن آينه را ريخته رنگ از زنگار

حلقه ي گوش شود، گوش دگر خوبان را

لب چو حرفي کند از حسن گلستان اظهار

تا شود سبز به هر گوشه بهارستاني

ابر از قطره فشاند به چمن تخم بهار

بس که رنگين شد و شاداب ز تأثير هوا

نيست فرقي به ميان شرر و دانه ي نار

چه عجب، گرد رقم شسته تر از برگ گل است

شد قلم جدول آب از سخن ابر بهار

گردباد از اثر فيض هوا در گجرات

مي دهد ياد صفاهان و منار گلبار

مايه ي سعي شود باخته در راه چمن

مهره ي آبله ي پا نشود گر پادار

گرچو محراب شده ساکن مسجد زاهد

دارد اما رهي از دل به هوا همچو منار

بس که حيران تماشاي گلستان شده است

دارد انگشت به لب مرغ چمن از منقار

پشته پشته گره از غم به دل صحرا بود

همه را کرد برو سيل بهاري هموار

در چمن موج هوا صيقل روشنکار است

تا کند پاک ز آيينه ي هر برگ غبار

طوطي باغ ز گلبن دم طاووس نمود

سرو از حيرت او کرد فرامش رفتار

باغ شد رشک پريخانه ز بيد مجنون

طرفه نقشي دگر انگيخته نقاش بهار

ابر از بس که به هر شاخ کند سرگوشي

سبزه وقت است که تر گردد ازان در گلزار

روغن گل به چراغان همه شب صرف کند

باغبان بس که قوي مايه شد از فيض بهار

مي فروشان نستانند به غير از زرگل

محضر سکه به کف مانده درم را بيکار

سرو هرچند ز خوبان چمن ممتاز است

سبزه از نسبت همدوشي او دارد عار

يک نفس دور نگردد ز نواپردازي

از لب مرغ گلستان، بلبان منقار

منع گلچيني هوش است، بيا مست شويم

چمن نغمه که ني بست شد از موسيقار

در سرم نشأه به رقص آمده چون شعله ي شمع

اين چه آهنگ و نوا بود که سر زد از تار

انتقام از غم ايام چو خواهي بکشي

ساغر مي به ميان آور و بنشين به کنار

در قدح موج مي ناب به شوخي آمد

عکس خورشيد ازو گشت پريشان دستار

مستي و زهد، گل يک چمن اند اي زاهد

پرده ي چشم ز پيش نظر خود بردار

بيت را گر ز دو مصرع به ميان فاصله است

هيچ نقصاني ازان نيست به ربط گفتار

ساقي از من مگذر، چاره ي من کن که بود

آب دست تو شفابخش دل هر بيمار

از چه عضو تو شود دست تماشا گلچين

اي چو طاووس ز خوبي همه جايت گلزار

نگه گرم تو جان بخش تر از آتش مي

سخن سرد تو دلخواه تر از آب خمار

کار آسان شده بر شانه ي زلفت مشکل

شبروان را ره هموار بود ناهموار

به تمناي رخت، دشت بياض چشمم

شده از قطره زدن هاي سرشک آبله زار

ياد زلف تو بود بر دل آشفته شگون

مار گنج است به ويرانه، طناب معمار

شب که در خواب کند با تو دلم عرض نياز

شود از گريه ي من صورت بستر بيدار

به نصيحت خردم شور جنون افزايد

پنبه ي من شده از دانه ي خود آتشکار

آب چشمي به هواي گل رويت دارم

گرم چون آتش تب، تند چو خوي بيمار

سر من در گرو سجده ي درگاه کسي ست

گر نشد صرف ره عشق تو، معذورم دار

آن هما سايه نهال چمن آل رسول

کز جهان شد به همه باب چو جدش مختار

آفتابي که کند گر مدد نشو و نما

چمن از سايه ي هر برگ شود آينه زار

خان اسلام لقب، گوهر دريامشرب

که شد اسلام ز همنامي او شکرگزار

آن فريدون فر جم قدر منوچهر غلام

که پياده به عنان مي دودش سام سوار

عکسي از جوهر تيغش چو به دريا افتد

ماهي از بيم به دندان خود آرد به کنار

اره در پشت نهان کرده نهنگ از بيمش

شاخ مرجاني اگر کج شده در دريابار

روح چون عطسه به فرياد جهد از بدنش

هرکه را هيبت او کرد در انديشه گذار

تيغ او تا به جهان جوهري بازار است

بجز از مهره فروشي نبود پيشه ي مار

منع او گر به در باغ نشاند سروي

باغبان را به گلستان ندهد هرگز بار

چون درآيد به سخن، گوش خرد پندارد

که فلاطون و ارسطوست مگر در گفتار

چه فلاطون، که خضر تشنه لب جرعه ي اوست

چه ارسطو، که سکندر بودش آينه دار

همچو او نغمه شناسي به جهان کم ديده ست

تا خرد بسته به ساز طرب از مسطر تار

قلمش در همه علمي علم افراخته است

نکته اي نيست که نگذشته برو چندين بار

داده چون دايره ي هندسه بر دست ورق

به سماع آمده از صوت و صدايش پرگار

حکمت او به جهان تا شده قانون، باشد

جنبش نبض، اشارات شفاي بيمار

اي سخاپيشه که از وصف کف همت تو

چون رگ ابر، شود نال قلم گوهربار

جز ثناي تو کند هرچه رقم بر صفحه

خامه انگشت نهد بر سخن نکته گذار

دولت از فطرت خوديافته اي، آري هست

خانه ي آينه از معني خود صورت کار

نغمه پرداز و خوش آواز و ترنم سازند

پشت بر پشت ني کلک تو چون موسيقار

کمر ظلم به عهد تو بود سست چو مور

پاي فتنه شده در دور تو کوتاه چو مار

پاسبان تا بودش حفظ تو، نتواند گشت

گرد معموره ي گجرات کسي غير حصار

خانه اي را که ز کين تو درو حرفي رفت

چينه ريزد ز پي جغد به هر سو ديوار

چمني را که برو باد عتاب تو وزيد

اره چون پاي ملخ بردمد از شاخ چنار

سر هرکس که نشد در راه اخلاص تو خاک

همچو نقش قدم خويش به راهش بسپار

نان آن کس که حقوق نمکت نشناسد

قرص افعي بود و سفره ي او حلقه ي مار

در زمان تو به صحرا ز پي پاس گله

چشم گرگ است شبان را همه شب مشعلدار

ابر نيساني و شد از تو چراغش روشن

گر به دريا نشود از تو صدف شکرگزار،

تا بسوزند به خواريش ز عکس خورشيد

آب آتش به ميان آورد و ماهي خار

گر کسي صورت رخش تو نگارد بر سنگ

کوه چون موج شود از اثر آن رهوار

برق سيري که چو در پويه شود گرم عنان

دود چون شعله برآيد ز رهش جاي غبار

دست و پايش که به سختي قلم فولاد است

راه پيچد به خود از جلوه ي آن چون طومار

شده لبريز دل از دلبري اش دامن زين

بس که چون چشم بتان است رکابش پرکار

سم سختش چو برو کاسه ز مستي انداخت

سنگ را مغز سرش گشت پريشان ز شرار

نرم رفتاري او حيرتم افزود که کس

راه در کوه نديده ست بدين سان هموار

زلف فرسنگ بود گر به درازي مشهور

پيش پايش قدمي بيش نباشد چو جدار

عجبي نيست، کند بس که سمش دست انداز

از سر راهش اگر ره بگريزد چون مار

صاحبا! وقت شد اکنون که پي دردسرت

صندل آرد ز خموشي، خرد تجربه کار

طبع نازک ز دم اهل سخن در تاب است

عکس طوطي ست بر آيينه ي روشن زنگار

کي سخن را به سراپرده ي گوشش بار است

هرکه را نغمه بود بار دل و گل سربار

قدسيان از پي آمين همه جمعند سليم

پاي خود پيش نه و دست دعا را بردار

سبز بادا چمن دولتت از آب حيات

مي دمد تا ز چمن سبزه در ايام بهار

روز بدخواه ترا شب شده مجلس افروز

شام احباب ترا صبح بود مشعلدار

***

در مدح اسلام خان

دگر وقت آن شد که از دلربايي

چو گل ناخن خار گردد حنايي

خبردار اي لاله از داغ خود باش

که باد صبا مي کند مشک سايي

دل خويش را اي صنوبر نگه دار

که آمد صبا بر سر دلربايي

ز بس جلوه ي نقش حيرت فزا، شد

بساط چمن، کارگاه خدايي

ز ابر بهاري به بالاي کهسار

فکنده هوا مسند کبريايي

چمن شد يکي جادوي سحرپرداز

کز افسون کند صيد مرغ هوايي

ز بس باد رنگين شد از لاله و گل

کند دست آزادگان را حنايي

به گوهرفشاني ابر کهسار

شده سخت چون غيرت روستايي

فضاي چمن، روي ليلي ست گويي

که شد بيد مجنون ز شوقش هوايي

ز فيض هوا بس که اوراق گلشن

چو آيينه شد مشرق روشنايي،

خزان مي نمايد ز برگ شکوفه

چو جام بلور و مي کهربايي

سعادت طلب کيست تا در گلستان

ز مرغابي ابر بيند همايي

چمن همچو بزاز در حله سازي ست

صبا همچو عطار در عطرسايي

پاله شد از عکس گل، نافه ي مشک

حباب از هوا، حقه ي موميايي

فضاي جهان است باغ دل افروز

که گردد ز خاکش کف پا حنايي

دريغا که ما زين گلستان رنگين

نبرديم خاري ز بي دست و پايي

برافروخت از بس چمن، مي کند شمع

به گل آشنايي پي روشنايي

هوا بس که دارد رطوبت، عجب نيست

شود سبز اگر چوب تير هوايي

به دست صبا هر نفس گل فرستد

به مرغان گلزار، مرغ سرايي

ز تأثير رنگيني خاک، گويي

کسي شسته در آب، دست حنايي

به مرغ چمن، گل ز شوخي گشوده

ز چاک گريبان در آشنايي

ز ساز و نواي طرب، کوه گويي

بود کاسه ي چيني از خوش صدايي

فغان مي کند خنده ي کبک در کوه

تماشاست چون مست شد روستايي

ثناخوان دستور عهد است بلبل

ندارد غمي ديگر از بينوايي

جهان پرور اسلام خان کز شکوهش

کند کوه، سامان تمکين گدايي

فلک توسني کز حجاب رکابش

مه نو نيارد کند خودنمايي

شود هرکجا مصلحت ساز کلکش

دهد کفر و دين را به هم آشنايي

بود آسمان را به خاک در او

ز نقش قدم مسند کبريايي

در آنجا که شد فتنه انگيز، تيغش

فتد در ميان سر و تن جدايي

چو خورشيد بيند فروغ جبينش

ز خجلت به دور افکند روشنايي

عتابش نباشد مگر با بزرگان

کند برق بر کوه تيغ آزمايي

ز عرفان و تقوي به هم جمع کرده ست

دلش همچو گل مستي و پارسايي

چنان تيغي افکند بر نغمه مدحش

که ني را قلم کرد در دست نايي

گل از وعده ي او اگر درس گيرد

در آب افکند نسخه ي بي وفايي

به رسوايي اش صبح گيسو ببرد

چو در عهد او شب کند فتنه زايي

ز برگشتن زين بود روز ميدان

شکم توسن خصم او را حنايي

سر از پا دود پيش، چون گوي چوگان

کسي را که جويد ز تيغش رهايي

به هر جا رود رانده ي تاب قهرش

گريزند ازو خلق همچو وبايي

کند مايه ي شهد اگر طبع زنبور

ز گل هاي گلزار لطفش گدايي،

شکستي که آيينه را رو نمايد

دهد موم، خاصيت موميايي

زهي کرده از بهر طاعت جهان را

ز عکس تو آيينه قبله نمايي

به احرام طوف حريمت ز گلشن

کند غنچه بر محمل گل درايي

گر از آب تيغ تو شويد بدن را

ز مو گردد اندام چيني، ختايي

ور از تيغ کلک تو سرمايه گيرد

دهد ذره خورشيد را روشنايي

کجا رفت تيغ سکندر که گيرد

ز کلک تو تعليم کشورگشايي

ز قدر کلام تو شد چون سفيداب

گهر در صدف خاک از ناروايي

دل و دست و خلق و زبان خوشت هست

گزيري ندارد طبيب از دوايي

چو اعضاي خصم تو يارب نسوزد

زمانه کسي را به داغ جدايي

به آتش حسود تو چون شمع خود را

به انگشت خود مي کند رهنمايي

ز گرديدن از بس که آسود ايام

چو عهد تو آمد به فرمانروايي،

به خواب خوشند از فراغت همه عمر

شب و روز چون مخمل کربلايي

سخنور ترا در جهان با چه سنجد

که افزوني از ماسوا، يک سوايي

چمن مايه طبعا! من آن عندليبم

که دارم به مدح تو دستانسرايي

تو اسلامي و از تو خواهم که باشد

همه چيز من تا به ايمان، عطايي

ازين گفتگو مطلب من طمع نيست

نفهمد کسي چون تو نازک ادايي

نيايد ز من شکوه، گر تا قيامت

به کم التفاتي مرا آزمايي

غرض امتياز است آزادگان را

چه غم لطف عام ار کند نارسايي

سليم اين روش گفتگو از تو دور است

کجايي ست اين جنس يارب کجايي

چو اختر، غزال اثر در گذار است

دعا را بود وقت شست آزمايي

هميشه بود تا در اطراف گلشن

ميان گل و عندليب آشنايي

جهان چون دل دوستانت هوادار

فلک چون سر عاشقانت فدايي

***

در مدح اسلام خان

بهار آمد و شد نغمه ساز مرغ چمن

چراغ باده فروشان ز لاله شد روشن

چنان به دهر اثر کرد فيض ابر بهار

که دود، شد به سر شمع غنچه ي سوسن

نسيم دشت ز شوخي ست رهزن تقوي

هواي باغ ز کيفيت است توبه شکن

چو بيدمشک، ز فيض بهار نيست عجب

که نافه گل کند از شاخ آهوان ختن

چنان مدار به حرف شکوفه شد در باغ

که ذکر اره فراموش کرد نخل کهن

چو شعله جلوه کند موج لاله در آتش

چو دود سرکشد ابر سياه از گلخن

ز بس که شوق تماشاي بوستان دارد

چو ني به شاخن گل افکنده غنچه صد روزن

فروغ چهره ي گل همچو آتش زردشت

صفاي صحن چمن همچو مجلس بهمن

بهار داد چمن را ز بس که کيفيت

به جويبار، چو مي آب شد خمارشکن

ز باغ نيست علم، شاخ سوسن آزاد

که برفراخته طاووس بوستان گردن

ز فيض ابر، رطوبت ز بس به موج آمد

خورد ز چشمه ي خود آب، سبزه ي سوزن

چنان که صيد غزالان کنند صيادان

کدو به شاخ درختان شده کمندافکن

ز جوش فيض براي دماغ خود مجنون

ز ريگ دشت چو بادام مي کشد روغن

نشان ز کوچه ي سيمين تنان دهد جدول

ز موج سلسله موي و حباب غنچه دهن

سپند سوخته از دود خويش سبز شود

ز بس رطوبت ازان مي چکد چو ابر چمن

ز مستي قدح لاله، کوه را نخجير

بود چو آهوي ديبا به خواب در دامن

شد از تراوش ابر، آب آينه پنهان

به زير سبزه ي زنگار همچو آب چمن

ز فيض پروري ابر و لطف باد بهار

ز بس که دم ز تقدس زند هواي چمن،

چو مريم از نفس جبرئيل، پنداري

به طرف جو شده بکر حباب آبستن

چه خوب ابر بهاري برآمد از گرداب

جهان کشيد برون يوسف از چه بيژن

ز بس صفاي جهان، دود شمع در فانوس

چو داغ لاله کشيده ست پاي در دامن

چراغ غنچه دهد ياد از ستاره ي صبح

ز بس که چهره برافروخت از صفاي چمن

به عزم درگه دستور روزگار به باغ

متاع لاله و گل مي کند بهار به تن

جهان دانش و فضل، آفتاب جاه و جلال

وزير مشرق و مغرب، خدايگان زمن

محيط مکرمت، اسلام خان مهرضمير

که ديده مي شود از نور جبهه اش روشن

بساط جمع کند آسمان چو نيلوفر

چو آفتاب به هرجا شود بساط افکن

سبوي ابر ز جودش چنان به سنگ آمد

که آب مي برد از چشمه سار با دامن

تمام عمر گرفتار رنج باريک است

روان به پيکر خصمش چو آب در سوزن

کليد مخزن دولت به دست همت اوست

وکيل خرج زرگل بود نسيم چمن

رسيده کار ضعيفان به جايي از عدلش

که آبگينه کند جنگ سنگ با آهن

چنان که خاتم از انگشت کس برون آرند

به دست لطف کشد طوق قمري از گردن

ورق ز کلک رقم ساز او گلستاني ست

کزان چو طفل، سواد نظر شود روشن

قلم هميشه ز فولاد بوده مردم را

رقم نبوده ز فولاد، صدهزار احسن

زهي ثناي کفت ابر گلستان خيال

حديث راي منيرت چراغ راه سخن

اگر نه پيش ضميرت به عذر مي آيد

فکنده بهر چه خورشيد تيغ بر گردن

به صفحه هر نقط خامه ي تو رابعه اي ست

که همچو مريم باشد به عيسي آبستن

به دفع فتنه ي اطراف مملکت، باشد

ز تيغ، کلک تو در پيش يک سر و گردن

به فتح روي زمين، بي صلاح خامه ي تو

علم فشانده گهي آستين، گهي دامن

چنان به دور تو طوفان فتنه تسکين يافت

که ماهي از تن خود دور مي کند جوشن

شد از تميز تو از بس نجابت آسوده

مقام امن گهر گشت چون صدف هاون

به بندگي تو آزادگان به گلشن هند

همه چو فاخته آيند طوق در گردن

اگر به پرتو فيض تو خصم در بندد

چو آفتاب درآيد به خانه از روزن

چنان ز عدل تو کوتاه گشت دست ستم

که  مي گريزد آتش چو آب از روغن

خيال خشم تو در دل چو بگذرد چه عجب

که چون علم کند از تن کناره پيراهن

بر آستان تو دشمن نهد سر تسليم

اگر چو شمع شود سر به سر رگ گردن

ثنا کنند و بود بي نياز شوکت تو

چه احتياج صبا چون شکفته است چمن

دعا کنند و ازان دولت تو مستغني ست

چه اعتبار زره را به پيش رويين تن

دعاي دولت تو خلق را دعاي خود است

چه منت است ز کس بر تو از دعا کردن

ازان که مشعل خورشيد تا فروزان است

چراغ هستي ذرات هم بود روشن

به عجز خويش ز مدح تو مي کنم اقرار

که کوته است ز وصفت زبان خامه ي من

قلم ز عهده ي مدحت برون نيايد، اگر

زبان شود همه تن همچو غنچه ي سوسن

به شعر مدح تو گفتن طريق عزت نيست

کسي چگونه بسازد وضو ز آب دهن

خدايگانا! شرمنده ام ز طالع خود

ز بس  لطف تو منت نهاده بر سر من

چو ابر گريه کنان هر طرف حسود از رشک

چو گل به گوش رسيده مرا ز خنده دهن

به لطف کوش که من آن نيم که گويد خصم

فلان نبود سزاوار تربيت کردن

شکست گوهر پاکم نمي تواند داد

حسود کرده چو گرداب آب در هاون

به دامن آن که ز آيينه ام غباري برد

چو صبح مي دمدش آفتاب از دامن

به آب و تاب در نظم من چو بيند غير

گهر شود چو صدف آب حسرتش به دهن

ز هر طرف پي ديدار شاهد طبعم

صد آفتاب چو آيينه شد جلاي وطن

ز روي لطف بنه دست بر دل ريشم

ببين چه مي کشم از دست اين سپهر کهن

سبکدلم، نپسندي مرا به بند گران

که طوق فاخته هرگز نبوده از آهن

هميشه تا که بهار آيد و خزان گذرد

مدام تا که ز گل تازه مي شود گلشن

نهال عمر تو چون سرو باد دايم سبز

چراغ عيش تو چون لاله روز و شب روشن

***

[در مدح اسلام خان و توصيف قصر او]

شد بهار و زين حصار نيلگون کرد انتخاب

از پي بزم شرف، برج حمل را آفتاب

گل شکفت، از رخ نقاب گلستان برداشتند

بر جهان شد رازهاي خاک، روشن تر ز آب

بر سمند باد، سوي بوستان آمد بهار

هر طرف افتاده گل هاي پياده در رکاب

سيل چون خيل عرب گرديد در وادي روان

اشتران سرخ کوهانش ز موج اندر شتاب

از پي تعمير اين ويرانه ي ديرين اساس

ابر شد معمار و برق او را به کف زرين طناب

از فروغ لاله و گل کز کنار جو شکفت

شد چو برگ غنچه رنگين، پرده ي چشم حباب

قتل عاشق کي نهان ماند که از فيض هوا

گل کند بر روي آتش قطره ي خون کباب

مشت خاشاکي نمي يابد که تعميرش کند

خانه ي بلبل شد از معموري گلشن خراب

رنگ همچون دايه ي بي مهر در شيرش نماند

صبح صادق ريخت از شبنم ز بس در شير آب

مصحف گل را به مي خواران فرستاد آن که او

از پر پروانه داد آتش پرستان را کتاب

عالم از بس باصفا شد، آسمان چون عاشقان

مي فرستد نامه سوي خاک از تير شهاب

آتش گل در گلستان کرده از اعجاز حسن

همچو مرغان بهشتي زنده بلبل را کباب

بس که شادابي فزون شد باغ را از هر نسيم

رنگ گل در موج مي آيد چو در ساغر شراب

تکيه بر گلبن کند هر لحظه چون مستان نسيم

غوطه در دريا زند هردم چو مرغابي سحاب

خيره گردد از فروغش ديده ي نظارگي

برگ گل گويي بود آيينه اي در آفتاب

هر نفس عاشق ز دامان خود از فيض هوا

در ميان پاره هاي دل کند گل انتخاب

نوعروسان چمن، مشاطه ي هم گشته اند

خوش تماشايي ست ديگر در کنار جوي آب

سبزه سازد عکس خود را وسمه ي ابروي موج

لاله داغ خويشتن را سرمه ي چشم حباب

گشت بال افشان ز بس هر مرغي از ذوق هوا

از پر مرغابيان شد بالش پر هر حباب

گوهرافشان شد چو دست جود صاحب بر جهان

خوب بيرون آمد آخر ابر نيساني ز آب

تربيت پرورده ي شاه جهان، اسلام خان

عيسي گردون سوار و آفتاب مه رکاب

از براي بزم قدر او قضا چون مطربان

تار بر عود فلک مي بندد از سيم شهاب

شد جهان همچون درون بيضه امن آباد کبک

زان که در عهدش بجز ناخن نمي گيرد عقاب

چندبار منت جود گران سنگش کشد؟

خاک بر سر مي کند از دست او فيل سحاب

ز انتقام عدل او ترسم به جرم خون عشق

حسن، آزادي نبيند هرگز از بند نقاب

شد لطيف از بس که در عهدش مزاج روزگار

تيغ نتواند در آتش خورد آب بي گلاب

چون به عهدش بگذرد نخجير در ياد پلنگ

از دهان او روان گردد چو شيرحوض، آب

اي جوان بختي که از آسايش ايام تو

خوابگاه کبک باشد سايه ي بال عقاب

مي توان دانست از رنگش، که روزي ديده است

آتش خشم ترا ياقوت زرد آفتاب

تا ترا دولت سرا گرديده، مي بوسد سپهر

آستان خانه ي زين ترا، يعني رکاب

مرحبا از شعله پيکر توسنت کز چابکي

برق پيش او گران خيز است با چندين شتاب

باد رفتاري که هرگه گرم جولان مي شود

مي جهد برق از همه اعضاي او همچون شهاب

چست در چابک دويدن چون نسيم صبحگاه

تند در منزل بريدن همچو تيغ آفتاب

از صفير خواب مخمل چون کبوتر در سماع

از نسيم دامن زين همچو آتش در شتاب

سنگ را مغزش پريشان مي شود همچون شرار

کاسه ي سم را زند چون بر سر او از عتاب

نيست فرقي، بلکه يک ران چرب تر باشد هنوز

کوه را سنجيد با خود چون ترازوي رکاب

جلوه ي او از براي آن که آسايد سوار

افکند در خانه ي زينش ز مخمل فرش خواب

دامن صحرا ز خون صيد گردد لاله زار

در شکار انداختن چون پاي آري در رکاب

ترکش پرتير، تابان از کمر خورشيدوار

تيغ آتشبار از کف برق زن همچون سحاب

آشکارا از شکنج آستين زرين کمند

آنچنان کز موج دريابار، عکس آفتاب

چون حباب از طبل بازت دم زند در جويبار

رم دهد مرغابيان موج را از روي آب

شاهبازي کان به معني مرغ دست آموز توست

يارب از جنس چه مرغ او را توان کردن حساب

چشم او چشم کبوتر، رنگ او رنگ تذرو

بال او بال هماي و چنگ او چنگ عقاب

شاه مرغان است و کوس شاهي او طبل باز

باز صبح است و بود رنگ زر او آفتاب

کبک را شهپر اگرچه تير روي ترکش است

مي کند پرتاب، هرگه بيندش، از اضطراب

موج همچون دام پيچد بر پر مرغابيان

افتد از بال و پر او عکس اگر در جوي آب

چون گشايد بال در پرواز، گو نظاره کن

گر نديده کس به روي سينه ي خوبان کتاب

مي توان گفتن که مرغ روح چنگيز است او

نيستش از بس ز قتل عام مرغان اجتناب

صاحبا! در گلشن مدح تو آن نوبلبلم

کز وجودم يافت گلزار معاني آب و تاب

مي روم هرگه فرو، ز انديشه ي مدحت به خويش

عرش گردد جلوه گاهم چون دعاي مستجاب

يک نوازش کن مرا، وان گه ببين طرز سخن

پخته نايد ميوه تا گرمي نبيند زآفتاب

کار بابخت است و طالع، ورنه خود از بهر چيست

عالمي از لطف تو معمور و حال من خراب

ذره ام، از خاک مي بايد مرا برداشتن

نيست مفت اين سربلندي، آفتابي، آفتاب!

قافيه تکرار شد، خفاش طبعان بشنويد

آفتاب و آفتاب و آفتاب و آفتاب

باز سر برزد به وصف قصر گردون رفعتت

مطلعي از مشرق انديشه ام چون آفتاب

مرحبا اي قصر گردون پايه ي عالي جناب

اي تو عرش و ساکنان در تو دعاي مستجاب

برج برج اين حصار نيلگون را گشته است

شاه برجي مثل تو کم ديده چشم آفتاب

پي نبرده هيچ کس بر پايه ي معراج تو

افکند تيري به تاريکي خرد همچون شهاب

برفراز بام تو، خورشيد باشد در مثل

همچو زرين نقطه بر بالاي بيت انتخاب

در هواي فيض بخش ساحتت نبود عجب

همچو طوطي سبز اگر گردد پر مرغ کباب

بحري و گوهر به دامان برده از تو نيک و بد

کوهي و نشنيده هرگز سايلي از تو جواب

از بلندي، طاق ايوان فلک بنياد تو

سايه افکن گشته چون مد الف بر آفتاب

کار خاک از نسبت قدرت ز بس بالا گرفت

آسمان گويد همي ياليتني کنت تراب

باد در صحن تو دايم در طرب اسلام خان

کامران و کامجوي و کام بخش و کامياب

باشد از فيض قدوم او حريمت را شرف

تا کند بيت الشرف برج حمل را آفتاب

***

ايضا در مدح خان مشاراليه

نماز شام که خورشيد ازين سراي سرور

گرفت راه سفر همچو عاشقان به ضرور

هلال عيد ز اوج افق نمايان شد

نمود گوشه ي ابرو تجلي از سر طور

شکسته رنگ و ضعيف از جدايي خورشيد

چنان که بيدلي از يار خويش افتد دور

غبار کلفت از بس که برده از دل ها

نسته گرد برو همچو ابروي مزدور

لبش به خنده ي عشرت شکفته همچون مست

ولي دلش ز کدورت گرفته چون مخمور

شکست ناخن او از براي چيست چنين

ز کار من گرهي چون نکرد هرگز دور

هلال نيست، که تا آسمان درين شب عيد

به موج آمده از بزم مي پرستان نور

کسي نديده چنين مصرعي که تا سر زد

به روزگار شود در همان نفس مشهور

فلک ز پنجه ي خورشيد چيد يک ناخن

به تيغ کوه، که هيکل کند شب ديجور

به حيرتم چه ز فيروزه گون فلک مي جست

به نوک تيشه ي زرين چو کوه نيشابور

مگر که خواست نگيني ازين کهن معدن

به دست آورد از بهر خاتم دستور

وزير اعظم هند آن که نير اعظم

ز راي روشن او کرده استفاده ي نور

فروغ ناصيه ي عقل، جملة الملکي

که هيچ راز جهان نيست بر دلش مستور

محيط دانش و فضل، آفتاب جاه و جلال

وزير مشرق و مغرب، خدايگان صدور

بلند مرتبه اسلام خان که دولت او

کشيده همچو فلک، دامن از غبار فتور

خدا صفات نيکوي بسي عطا کرده ست

يکي ز جمله عطاهاي اوست شرم حضور

به دور خلقش، همچون فتيله ي عنبر

به جاي دود برآيد ز شمع کشته بخور

بود تجلي عرفان ز باطنش ظاهر

چو عکس باده ي لعل از صفاي جام بلور

چو گنج خانه ز معماري عدالت او

خرابه هاي جهان شد به خشت زر معمور

حريم درگهش از فيض عام، مي ماند

به بارگاه سليماني از وحوش و طيور

ز فکر رزق در ايام او به خاطر جمع

کمر گشوده نشيند به خانه ي خود مور

به باغ بخت حسودش ز تشنگي غنچه

برون فکنده زبان از دهن چو پسته ي شور

ز مهر خويش چنان گرم کرده دلها را

که مي توان ز يخ آتش گرفت همچو بلور

به هرکجا که مربي شود بزرگي او

همه عقاب برآيد ز بيضه ي عصفور

کجا به جوهر شمشير اوست تيغ اجل

به ذوالفقار برابر نمي شود ساطور

به صبح حشر که بر بستر عدم هرکس

ز خواب چشم گشايد چو در سحر مخمور،

به گرد کشته ي پيکان او نگردد روح

که راه نيست مگس را به خانه ي زنبور

به عهد خلق خوش او که همچو موج زلال

کند درشتي خود را ز خويش سوهان دور،

ز بس ملايمت خارپشت، پنداري

که واژگونه به بر کرده پوستين سمور

رقوم خامه ي مشکين طراز او به ورق

سواد زلف بود بر بياض چهره ي حور

براي حکم نوشتن قلم چو بردارد

قلمتراش شود تيغ بهمن و شاپور

دوات چيني، گاهي که پيش خويش نهد

دوات داري او آرزو کند فغفور

تبارک الله ازان کوثر دوات لقب

که شد تجلي ازو موج زن چو چشمه ي نور

براي ليقه ي او زلف خود بريده پري

ز چشم خويش درو ريخته سياهي، حور

زهي به قصد شکار دل هنرسنجان

کمند خامه ي صيدافکن تو طره ي حور

قلم ز صورت خط تو بست از دعوي

زبان تيشه ي فرهاد و خامه ي شاپور

به پيش راي تو خورشيد را فروغي نيست

چراغ روز ازين بيشتر ندارد نور

ترا ز تذکره ي اهل دولت اين کافي ست

که جز به نيکي، نامت نمي شود مذکور

زبان ز موج ثناي تو مي شود نمکين

نشد ز شورش دريا اگرچه ماهي شور

مخالف تو به گلبن کند چو دست دراز

ز غنچه خار برآيد چو نيش از زنبور

به جاي اشک، ز تاک بريده مي ريزد

ز فيض عهد تو بر خاک، دانه ي انگور

به روزگار تو جمعيتي در آفاق است

که نيست غنچه ي گل را به باغ خنده ضرور

دهد ضمير تو چون عرض نور، اندازد

چراغ پرتو خود را چو آفتاب به دور

حسود جاه ترا نسبتي به چاه کن است

که زنده است هنوز و فتاده گور به گور

چنان به دور تو زور از جهان برافتاده ست

که موج مي چو کمان کباده شد بي زور

به اين که از نظر همتت فتاده گهر

ز اشک حسرت او گشته آب دريا شور

کسي که وصف ضمير ترا رقم سازد

چو شمع از سر کلکش بلند گردد نور

زمين ز پهلوي خصم تو از گرانجاني

بود به ير شکنجه چو بستر رنجور

شود چو بدرقه حفظ تو، از دل دريا

کند سلامت آتش چو عکس ماه عبور

به صد شکست، فلک ترک دشمنت نکند

در آسيا نتوان کرد دانه را بلغور

به روزگار تو اخگر براي کسب کمال

نشسته همچو فلاطون خم نشين به تنور

پي نثار حريم در تو شاهان را

هوا گرفت گهر از خزينه چون کافور

کسي که حسرت بزم ترا به خاک برد

شود چو صورت فانوس، گور او پرنور

خدايگانا! اکنون چهارده سال است

که بندگي توام کرده در جهان مشهور

ز هند رفت به ايران و روم آوازه

که شد سليم ز اقبال، بنده ي دستور

چه رشک ها که نبردند همگنان بر من

رسيد لطف تو نسبت به من ز بس به ظهور

اراده بود که تا يک نفس مرا باشد

به اختيار ازين آستان نگردم دور

ولي اراده ي من بود بر خلاف قضا

خلاف حکم قضا نيست خود مرا مقدور

کنون که موکب اقبال پادشاه جهان

ز اگره کرده به دولت عزيمت لاهور،

گمان نداشتم اين را که ضعف و بيماري

کند چو ماه نوم از رکاب صاحب دور

من از کجا و ازين آستانه عزم سفر

من از کجا و جدايي ازين مقام حضور

کمند حادثه زين در کشان کشان بردم

هزار بند به بازو چو دسته ي طنبور

نه ذوق رفتن ايران، نه ميل ماندن هند

ميان روز و شبم چون سحر اسير فتور

ز ضعف طالع و تأثير روزگار چنين

که در جدايي اين خاک درگهم معذور

ز آستان تو خواهم به سوي کعبه روم

که در حقيقت، جايي نرفته باشم دور

مرا به فاتحه اي توشه بخش اين ره شو

که بي رضاي تو رفتن نباشد از دستور

به عرض حال مکن لب سليم آلوده

دعاي بعد ثنا به که مدعا مذکور

براي حرص و قناعت همين دليل بس است

که آب گوهر شيرين بود، ز دريا شور

هميشه در رمضان تا ز خواب برخيزد

يکي به قصد صبوحي، يکي به عزم سحور

زمان عمر محبان و دشمنانت باد

چو آخر رمضان و چو اول عاشور

***

تعريف [قصر] خان مذکور و ستايش او

نشود خاک تا به روز شمار

همچو خورشيد، پنجه ي معمار

که عجب رونقي به عالم داد

زين همايون بناي فيض آثار

کرده برگ شکوفه ي باغش

باد را همچو ابر، گوهربار

بس که سامان خرمي دارد

از نم ابر فيض اين گلزار،

گم شود در ميان سبزه، اگر

نشود بوي گل به باد سوار

در فضايش ز بس که کيفيت

مي زند جوش از نسيم بهار،

همچو مستان به هر خيابانش

صبح از پي کشان برد دستار

نبرد ره به اين چمن، هرچند

در همه کوچه اي دويده غبار

سبد گلفروش را ماند

خانه ي بلبلان اين گلزار

شاخ زنبق که مشرف گل اوست

دارد از غنچه در ميان طومار

جوي آبي ست سايه ي سروش

که گذشتن ازان بود دشوار

زين لطافت که هست با خاکش

افتدش رخنه اي چو بر ديوار،

در زمان همچو چاک جامه ي گل

باغبان دوزدش به سوزن خار

در بناي عمارتش، گويي

آينه جاي خشت رفته به کار

گوهر شبچراغ برده درو

روشنايي ز مهره ي ديوار

دارد از ابر فيض در همه فصل

پشت بامش هواي روي بهار

از صفا بس که گشته عکس پذير

اين طربخانه را در و ديوار،

شده از کثرت نظارگيان

همچو آيينه خانه، صورت کار

بود از نکهت گل قالي

روزنش ناف آهوي تاتار

در فضايش که رشک فردوس است

پاي غم کوته است همچون مار

در حريمش چو پا نهي، بيني

مردمي ها ز صورت ديوار

کي نسيمي قدم نهاد درو

که به تعظيم برنخاست غبار

بس که رنگيني جهان جمع است

در فضايش چو ساحت گلزار،

به تماشا چو پا نهاده درو

يافته رنگ رفته را بيمار

گفته هردم درو به يکديگر

نقش قالي و صورت ديوار،

که درين گلشن بهشت آيين

باد گسترده تا به روز شمار،

بزم اسلام خان که ساغر جم

نيست آنجا قبول دردي خوار

آن که شد در بهار تربيتش

قابل کار و بار، دست چنار

آن هزبرافکني که از جرأت

بودش روز جنگ، روز شکار

شد ازو زهره ي نهنگان آب

تلخ ازان است آب دريابار

کوه چون سنگ پشت، سردزدد

هرگه افروخت تيغ برق آثار

در تن اوست حلقه هاي زره

چشمه سار ديار رستمدار

خوشي دور عدل او افکند

سايه تا بر جهان چو ابر بهار،

نعره ي شير شد غزالان را

از نيستان صداي موسيقار

در صلاح جهان عدالت او

سرکشي خوش ندارد از اشرار

باغبان چمن بود دلگير

از درختان شاخ بر ديوار

از کف او به بحر آشوب است

موج خود را ازان کشد به کنار

دشمنش را رهي که در پيش است

ميل فرسنگ اوست لوح مزار

بس که امنيت از عدالت او

پاسبان شد به کوچه و بازار،

خال خوبان، نشيمن خود را

همچو هندو ز خط کشيده حصار

گوهر گوشوار خصمش نيست

همچو ضحاک، غير بيضه ي مار

طوطيان را ز لذت مدحش

مي کند کار نيشکر، منقار

سفره ي نعمتش به صفه ي فيض

آسماني ست با زمين هموار

گردباد از نهيب تمکينش

خشک گردد به جاي خود چو منار

بار سنگين حلم او به زمين

کرده کوهان کوه را هموار

در بهار عدالتش که کسي

جز ستمکر نمي کشد آزار،

داغ ها شد ز بس نصيب پلنگ

لاله بي داغ رويد از کهسار

اي ز قانون مهرباني تو

نقش بالين، طيب هر بيمار

نام گل هرکه بي رضاي تو برد

شد چو ماهي زبان او پرخار

چه عجب گر حسود بزم ترا

ندهد گردش جهان آزار

شد ز همواري خرابه ي او

سيل چون موج بوريا هموار

سرورا! از پي دعاي تو کرد

بر زبان قلم دو قطعه گذار

تا درين چارباغ عقل فريب

بود از قصر آفتاب آثار

اين بنا را که روضه ي خلد است

چون هما باد سايه ات معمار

تا دليران به دلربايي خصم

کاکل سر کنند زلف عقار

باد در پيش پيش خيل ظفر

نيزه ي مردافکنت سردار

***

ايضا در مدح خان مذکور

رسيد کوکبه ي موکب همايون فال

سعادت دو جهانش چو سايه در دنبال

چه موکبي، که چو خيل ستاره نزديک است

که آسمان به رهش چون زمين شود پامال

ز فوج کشتي لشکر، فضاي لجه ي گنگ

بود سپهر کبودي درو هزار هلال

سحاب فيض به بنگاله گشت سايه فکن

به مدعاي خود اي سبزه همچو سرو ببال

سپهرمرتبه، اسلام خان مهرضمير

محيط دانش و فضل و جهان جاه و جلال

ز شوق مقدمش از جزر و مد خود دريا

به رود گنگ برآمد براي استقبال

به کام ز فيض قدوم او ماهي

شده زبان ز پي شکر ايزد متعال

سفينه کرد ازان جاي گوهرش دريا

که هست کاسه ي چوبين، خزينه ي ابدال

براي مردم بنگاله کشتي او شد

هلال عيد کزان ذوق مي کنند اطفال

ز عهد او که بهار نشاط اين چمن است

شد از شراب طرب، جام لاله مالامال

ز بس رسيده به پايان، غم گرفتاران

به پاي فاخته شد طوق گردنش خلخال

سفينه از زرگل گشت گنج بادآورد

نثار بر رهش آرد ز باغ بس که شمال

به چشم روشن خود مي خورد قسم خورشيد

که مثل او به جهان کس نديده ام تا حال

سپهر صدرنشين سجده مي کند صد جا

گرش به مجلس خود جا دهد به صف نعال

به روزگار اثر کرده آنچنان لطفش

که شد ز تربيت شعله، نخل موم نهال

خورد ز خون نهنگ آب، شاخ مرجانش

در آن محيط که افتد ز تيغ او تمثال

ز برق شعله ي تيغش دل گداخته است

که چشمه چشمه روان است از عروق جبال

عنان او نتواند گرفت دست قضا

کمان او نتواند کشيد رستم زال

خيال تيغش اگر بگذرد به خاطر شير

شود دو نيم دلش همچو نقش پاي غزال

گشاده ناصيه خلق او به دشمن و دوست

گره نديده بر ابروي او کسي چو هلال

ز جوي تربيتش آب خورده همچون من

قلم که يافته سررشته ي سخن از نال

ز التفات هما نيست غير ازين غرضي

که اره بر سر خصمش نهد ز سايه ي بال

به عهد او پي تعمير خانه ي بلبل

به خاک بيزي صياد، دام شد غربال

به روي صفحه گذارد چو کلک مشک آلود

چو صفر، حسن خطش دل برد ز نقطه ي خال

شگفت نيست که مرغ کباب را گردد

ز ابر تربيتش سبز همچو طوطي بال

اگر اشاره ي ابروي حفظ او باشد

کند محافظت آب چون زره غربال

به ناوکش نتوان راه ترکتازي بست

ازين چه سود که شد کوچه بند، ناف  غزال

به جرم اين که چو مستان به شب فغان مي کرد

کشيد شحنه ي عدلش ز پشت کوس دوال

غرض نبودي اگر مدح او، چو پروانه

چراغ آينه مي سوخت طوطيان را بال

به بزم او ز پي رقص ذره و خورشيد

نواي عيش به اين قول سر کند قوال

زهي ز ابر کفت هر گياه خشک، نهال

هماي جود تو چون آفتاب زرين بال

به روزگار سليماني تو نيست عجب

به شير مرغ اگر پرورش دهند اطفال

نسيم خلق تو گر بگذرد به دشت ختن

چو بيدمشک کند نافه گل ز شاخ غزال

غبار ز آينه خيزد چنان که ابر از آب

عروس طبع تو خواهد کند چو عرض جمال

کبوتري که گرفت از تو خط آزادي

بود چو برج کبوتر، به دام فارغ بال

مروت تو کند عذرخواهي از بلبل

در انجمن گل قالي اگر شود پامال

چنان به عهد تو شد رسم مهرباني عام

که مي زنند به ديوانه چوب گل اطفال

به کشوري که درو حفظ توست، همچون ابر

ز جويبار توان آب برد در غربال

جواب دعوي صد خصم را دهد يک دم

زبان تيغ تو اي واي اگر نبودي لال

براي خوردن زخم تو خصم چون ماهي

ز استخوان تن خويش ساخته ست خلال

ثنا بس است سليم، اين زمان دعا سر کن

که اختصار سخن خوشتر است در همه حال

هميشه مرغ نگه تا ز آشيانه ي چشم

ز شوق دانه ي خال بتان گشايد بال

لباس هستي، يکرنگ نيستي بادا

حسود جاه ترا چون به روي زنگي خال

***

ايضا در مدح خان مذکور

رسيد موسم نوروز و شد جهان خرم

بهار در چمن از سرو برفراخت علم

نشست ناميه بر تخت خسروي در باغ

شکوفه بر سر او مي کند نثار، درم

عروس باغ برآراست خويش را کز رشک

چو لاله داغ نهد بر دل رياض ارم

ز امتزاج هوا شد به گوهر آبستن

ازان فکنده به پيش ابر نوبهار شکم

چو دايگان ز پي زادنش نهاده صدف

ز شاخ مرجان در آب، پنجه ي مريم

حريم کعبه گمان مي بري گلستان است

شکفت بس که گل از شاخ آهوان حرم

ز انبساط هوا غنچه چون ستاره ي صبح

ز شاخسار دمد با شکفتگي توأم

نمايد از دل گلبن فروغ طلعت گل

چو نور جوهر عيسي ز جبهه ي مريم

کسي کجاست که مي گفت صبح را صادق

چنين که ريزد در شير، آب از شبنم

به وصف ابر بهاري نمي روم، که مباد

چو موي، سبزه برآيد مرا ز نوک قلم

به طرف دشت نهان گشت در ميانه ي گل

چو داغ لاله، سيه خانه هاي اهل حشم

ز صوفيان گل و لاله مجمعي ست به باغ

شکوفه است در آن حلقه، پير پيش قدم

ببين که غنچه ز شبنم شکفته چون گرديد

ز آب گرچه هميشه گره شود محکم

ز پر گلي سبد گلفروش را ماند

ز بس که خانه ي بلبل به باغ شد خرم

کند هواي چمن در مزاج اگر تأثير

شود چو مرهم زنگار سبز، مغز قلم

درين بهار که از عيش، همچو چنبر دف

نواي سور برآيد ز حلقه ي ماتم،

چو غنچه تنگدل از غم مباش، همچون گل

پياله گير که پيرامنت نگردد غم

گريزد از دل آشفته، غم ز نکهت مي

چنان که مي کند از بوي شير، آهو رم

علاج سوختگان نيست جز مي گلگون

شراب، داغ دل لاله را بود مرهم

نشسته تا فلک سفله بر بساط قمار

نديده ام که کند درد هيچ کس را کم

درين محيط که نتوان ز بيم جان دم زد

دلم ز ضبط نفس چون حباب کرده ورم

کنون که قطره ي باران ز ابر نيساني

کند چو گريه ي عاشق ترشحي هر دم،

خوش است بزم طرب ساختن در ايواني

که در صفا به بهشت برين بود توأم

سپهرپايه مقامي که از بلندي قدر

به بام چرخ، لب بام او بود همدم

شکست طاق فلک را، ز بس که مي گردد

ستون عرش به تعظيم هر ستونش خم

درو نشاط صلاح است چون به نغمه اصول

درو شراب مباح است چون به گل شبنم

گل بهشت برد رشک بر گل قالي

که فرش گشته هميشه درين خجسته حرم

درو نشاط نمايد چو شمع از فانوس

کند ز دور تماشا چو چشم نامحرم

ز رشک باده ي روشن، فروغ مهر به تاب

ز شرم جام طلا، ماه نو زده پس خم

ستاده هر طرفي ساقيان سيمين ساق

به کف شراب چو در دست حوريان زمزم

فکنده چنگ درو دام صحبت از هر تار

رسانده عود به هر مغز سر، بخور نعم

به جوش آمده از مستي بهار نشاط

چو بلبلان نواساز، مطربان با هم

پياله دست برآورده از براي دعا

که تا به روز قيامت درين خجسته حرم،

بساط عيش و طرب چيده باد و خان در وي

نشسته همچو فريدون، فراز مسند جم

چراغ انجمن دودمان مصطفوي

سحاب گلشن جود، آفتاب اوج کرم

بلندمرتبه اسلام خان گردون قدر

که سرور عرب است و خدايگان عجم

زهي ستوده خصالي که فطرت دو جهان

بود چو عقل نخستين به ذات تو توأم

به عقل و راي تو دايم زند زمانه مثل

به خاک پاي تو گردون خورد هميشه قسم

چو عشق، گوهر پاکت وسيله ي ايجاد

چو حسن، ذات شريفت خلاصه ي عالم

به آستان تو خوش الفتي ست مردم را

مگر که بوده ز خاک درت گل آدم؟

شکست در صف دشمن فتد چو خيل نجوم

تو چون بلند کني همچو صبح، تيغ دودم

ز بيم تيغ تو دشمن ز پهن دشت وجود

چو گردباد به يک پا گريخت تا به عدم

سپند را ضرر از شعله نيست چون ياقوت

ز بس به عهد تو کوتاه گشت دست ستم

به طرف دشت ز آرايش زمان تو شد

ز پنجه شانه کش موي آهوان ضيغم

پر هما که سعادت برند ازو مردم

کند به فرق عدوي تو کار تيغ دودم

عجب نباشد اگر برق از سياست تو

کند چو توسن بدچشم، از سياهي رم

چو بحر شعر ز کاغذ اگر سفينه کنند

ز حفظ تو نرسد آفتي به او از نم

به دستبوس تو در دست جم بود تشنه

عقيق دارد ازان در دهان خود خاتم

چنان ز قدر تو آوازه ي بزرگان خفت

که گرد بالش نام شهان شده ست درم

در آن زمان که به پشت سمند برق نژاد

شوي به تيغ زني همچو آفتاب علم،

ز شرم رزم تو آن روز رو نهان سازد

چو عکس آينه از صفحه صورت رستم

سليم به که برم دست بر دعا زين پس

که عجز کرد مرا در ثناي او ملزم

هميشه تا که ز نوروز گفتگو باشد

مدام تا که ز عيد است نام در عالم

چو زايران حرم از پي طواف آيند

به آستان تو نوروز و عيد از پي هم

***

ايضا در مدح خان مزبور

به راه عشق بود نسخه ي پريشاني

مرا ز نقش قدم تا به نقش پيشاني

چو آينه همه عمرم به يک نگاه گذشت

کسي مباد چو من در طلسم حيراني

چو رهزني که به دنبال کاروان افتد

فتاده در پي کردار من پشيماني

ز فکرکار خودم يک نفس رهايي نيست

چو غنچه ام به گريبان خويش زنداني

تبسم که ندانم نمک فشان گرديد

که داغ بر جگرم مي کند نمکداني

پي خرابي ما سيل گو مکش زحمت

که خانه زاد اسيران اوست ويراني

ز شوق روي تو از آب چشم من گردون

به تنگ آمده با اين فراخ داماني

به ياد زلف سياه تو، رفته رفته شود

درازتر شب من همچو موي زنداني

ز شوق سجده ي خاک در تو کاسته ام

نمانده همچو هلالم به غير پيشاني

ز شوق ديدن رويت چو شمع مي ترسم

که کار رشته ي عمرم کشد به مژگاني

کسي نبوده به رسوايي دلم در عشق

که جامه اي ست بر اندام شعله عرياني

ز آستين چه عجب کوتهي، که همچون گل

نديده ام ز گريبان خود، گريباني

چو ريخت خون مرا آسمان چه حاصل ازين

که از ستاره به خاکم کند گل افشاني

ذخيره اي که دلي جمع ازان کنم زکجاست

چو زلف در گرهم نيست جز پريشاني

بقا طلب مکن از حاصل جهان اي دل

که چون حنا به کف دست مي شود فاني

صفات نفس تو ازان عقل مي کند تکرار

که از حجاب ترا رو دهد پشيماني

صداي گربه دهد در چمن ازان طاووس

که بيد را کند آشفته زان نواخواني

اگرچه دوري احباب بر تو دشوار است

بود به پيش فلک در کمال آساني

مرا ز دل نگشايد کسي گره از مهر

که ناخنش نشود چون هلال نوراني

به جامه تکيه ندارم چو صورت ديبا

چو شعله گرم بود پشت من به عرياني

ز آسمان به سرم نيست منتي هرگز

چو صبح، کوکب من مي دمد ز پيشاني

ز جستجو ننشينم به راه شوق اي چرخ

رهم ز کعبه ي مقصود اگر بگرداني

اشاره ي خم ابروي مهر، قبله نماست

براي سجده مرا سوي کعبه ي ثاني

حريم درگه خان، کز پي سجودش گشت

چو ماه نو همه تن آفتاب، پيشاني

سپهر مرتبه اسلام خان که بر عالم

چو آفتاب کند پنجه اش زرافشاني

مجال بار نيابد به درگهش خورشيد

دهد به سايه ي ديوار خود چو درباني

هزار نکته به يک حرف گرددش معلوم

سخن بيار و ببين پايه ي سخنداني

ز دولت و زفضليت، نشسته پنداري

فراز تخت سکندر، حکيم يوناني

به دست لطف چو مشاطه ي جهان گردد

به چشم مور کشد سرمه ي سليماني

به عهد ابر گهر بار دست او دارد

رواج تاج مرصع، کلاه باراني

هواي گلشن بزمش چنان خوش افتاده ست

که مي کند به سر شمع، دود، ريحاني

به جرم فتنه گري در زمان عدلش حسن

بود هميشه به بند نقاب زنداني

به قصد آن که نهد دشمنش بر آن پهلو

به تيغ سبزه کند موج آب سوهاني

ز بس که دست حوادث شد از جهان کوتاه

ز عدل او که بر آفاق باد ارزاني،

سفينه را سوي ساحل به پشت خويش برد

نهنگ چون کشف، از ورطه هاي طوفاني

زهي فرشته خصالي که از سر تظعيم

قلم به راه ثنايت رود به پيشاني

به مجلس تو که برج شرف بود، خورشيد

نهاده بر سر نوروز، تاج سلطاني

ز شوق بزم تو مي ديد سرگران خود را

کشيد شيشه ي مي خون ازان ز پيشاني

چنان به دور تو عالم به فکر معموري ست

که سيل کرده فراموش، رسم ويراني

خيال بزم تو پروانه اي که با خود برد

چراغ بر سر خاکش کند گل افشاني

هوس به خوان عطاي تو چون رسد، گردد

چو آسمان شکمي، چون ستاره دنداني

شود چو رشحه فشان ابر همت تو، نهد

حباب بر سر دريا کلاه باراني

به روزگار تو امنيتي در آفاق است

که مرغ بيضه نهد در تنور برياني

ز شوق آن که سوي درگهت کند پرواز

چو مرغ، بال ز ابرو گشاده پيشاني

ز بيم آن که برآرد کفت ز دريا، گرد

صدف چو نقش پي ناقه شد بياباني

به کشوري که سپاهت گذشت، نيست عجب

اگر غبار کند همچو سيل ويراني

چو آسمان نظرت نيست جز به صفحه ي مهر

جهان خراب شود گر ورق بگرداني

چها که با دل دشمن نکرد پيکانت

کسي نديده ز يک قطره آب طوفاني

کسي که بزم ترا ديده است، مي داند

که بلبل از چه کند در چمن نواخواني

نشانه اي به جهان مانده از شب معراج

به زير ران تو شبديز ماه پيشاني

تکاوري که نمايد به زير زين طلا

نمونه ي شب عيد و هلال نوراني

به سان ابر، ولي ابر موسم نوروز

به رنگ سرمه، ولي سرمه ي سليماني

چو او به جلوه درآيد ز جاي خود چو غبار

زمين گريزد از شرم تنگ ميداني

به وقت حمله بود خصم را بلاي سياه

به گاه جلوه گري، دوست را تن آساني

ز تازيانه اگر سايه افتدش به سرين

گل کفل شود او را نشان پيشاني

بود به دعوي تندي چو گوي در ميدان

بتاز توسن خود گو سپهر چوگاني

بساط عقل گرانمايه را کند پامال

به جلوه هاي فريبنده همچو حيراني

به وقت جلوه گري، شوخ همچو اهل عراق

به گاه شيهه، خوش آهنگ چون خراساني

چو حور کآينه با زلف خويش پاک کند

برد غبار ز دل ها به کاکل افشاني

چو اهل هند سياه است و اصل او ز عرب

کسي نديده چنين شهري بياباني

چو هندو، اين حبشي را به عکس آيد کار

که داغ سوخته بر ران به جاي پيشاني

ز دولت تو بود زر خريده هندويي

که زيورش شده از جل، لباس سلطاني

هميشه تا که گران قيمت است توسن عمر

چو عمر باد ترا اين تکاور ارزاني

***

در ستايش يوسف خان

ازان چو لاله نجنبم ز جا درين گلشن

که رفته بخت سياهم به خواب در دامن

نصيب چاک دلم نيست بخيه اي هرگز

به کشت ما نرسد آب چشمه ي سوزن

ز بس ملالف درين بوستان سري دارم

که همچو غنچه گريبان نداند از دامن

دمي چگونه برآرم به خوشدلي، که نيم

ز روزگار چو سوداييان دمي ايمن

چو صبح سرزند از کوهسار، پندارم

که خاست ديو سفيدي به قصدم از مکمن

چو آفتاب به من پرتو افکند، گويم

ز کينه شعله فشان گشت اژدها بر من

ز اختران و شب تيره دل حذر دارم

که هست مار سياهي به کژدم آبستن

چگونه چشم گشايم چو دانه ي گندم

چنين که چرخ مرا کرده گاو در خرمن

دلم ز به شدن داغ سينه گشت سياه

که خانه تار شود از گرفتن روزن

ز گرد غم که مرا بر دل است، چون گريم

غبار ريزدم از ديده ها چو پرويزن

سياه روز ازانم درين چمن که بود

چو لاله، بخت سيه در چراغ من روغن

ز ديگري چه کنم شکوه بي سبب، که بود

فغان من همه از دست خويش چون هاون

دلم چو لاله سيه مي شود ز دلگيري

ازين چه سود که دارم به کنج باغ وطن

مزن به دامن تر طعنه ام که همچون ابر

به حال چشم ترم گريه مي کند دامن

بسوزد از نفسم، گر براي من صياد

قفس چو آتش مشعل نسازد از آهن

ز روزگار، معيشت گرفتن آسان نيست

چراغ لاله ام، از سنگ مي کشم روغن

چنان گرفته جهان کار بر ضعيفان تنگ

که آب مي خورد از اشک چشم خود سوزن

هجوم برق بر اطراف خويش مي بيند

بود ز بيم به هم، چشم دانه در خرمن

خوش آن حريف که دايم ز پاکداماني

کند کناره ز دنيا، چو آب از روغن

گره به رشته ي تجريد او نمي افتاد

چو رشته عيسي اگر مي گذشت از سوزن

درين چمن ز گريبان برون مياور سر

اگر چو غنچه گريبان نباشدت دامن

چو آينه مگذر از نمد که ما صدبار

به هر لباس فرورفته ايم چون سوزن

به ديده ذره و خورشيد باشدش يکسان

به روز تيره ي خود هرکه ساخت همچون من

به آن خداي که در جلوه گاه گفت و شنيد

زبان ناطقه از وصف او بود الکن

به آن خداي که دايم ز سبحه ي پروين

بود به زمزمه ي حمد او سپهر کهن

به آن خداي که از شوق او چو اهل سلوک

به ذکر اره بود هر نهال خشک چمن

که پيش چرخ ز همت فرونيارم سر

که تاج زر نهد از آفتاب بر سر من

سليم، چون نزنم کوس خسروي امروز؟

که همچو هند، دواتي بود قلمرو من

زهي ز شمع رخت پرتو حيا روشن

دري ز روي تو آيينه خانه را به چمن

سياه خانه نشينان سرحد زلفت

ز ترکتازي مژگان نمي شوند ايمن

ترا ز کشتن من ننگ و من دمي صد بار

به ياد تيغ تو چون شمع مي کشم گردن

ز صبح خورد به هم صحبتم، مگر خورشيد

شب وصال مرا بود ديده ي دشمن؟

به حيرتم که چه مي کردم از جفاي غمت

پناه من نشدي گر خدايگان زمن

عزيز کرده ي پروردگار، يوسف خان

کزو چو ديده ي يعقوب شد جهان روشن

زهي ز عدل تو گسگر نمونه اي از مصر

زهي ز خلق تو گيلان نشانه اي ز ختن

ترا حکومت گسگر ز حکمت شاه است

براي آن که بود بيشه شير را مسکن

رسيده عدل ترا کار تربيت جايي

که برق دانه دهد همچو خوشه در خرمن

ز بيم شحنه ي عدلت به ملک، نتواند

که آفتاب درآيد به خانه از روزن

به جاي دود دمد شاخ سنبل از آتش

نسيم خلق تو بر شعله گر زند دامن

به صفحه اي که نگارند نام خصم ترا

صرير خامه به فوتش برآورد شيون

ز بس ز تير تو پيکان دروست، برتن خصم

نشان ز خانه ي زنبور مي دهد جوشن

مخالف تو ز بس خورد سيلي از ايام

چو دف ز پرده ي گوشش بلند شد شيون

ذخيره ي همه عمرش تلف شد از جودت

چه خون که نيست ز دست تو در دل معدن

به روز معرکه، غربال خاک بيزي شد

زره ز گرز گران تو بر تن دشمن

چو موج آب به تيغ تو نسبتي دارد

به بر کنند چو ماهي، شناوران جوشن

حسود جاه تو گر خنده اي کند چه عجب

که همچو شمع سحر، خانه مي کند روشن

سر بريده برآرد به جاي ميوه نهال

ز جوي تيغ تو آبي اگر خورد گلشن

به جاي بيضه گذارد در آشيان گوهر

خورد ز خرمن جود تو مرغ اگر ارزن

کسي که زخمي تيغ تو شد، جهان چون صبح

ندوخت چاک دلش را مگر به تار کفن

ز کارداني خود ايمني ز آفت خصم

چو تيغ، جوهر تو بس بود ترا جوشن

ز بس که رشک تو خنجرشکسته در دل خصم

نمي دمد ز سر خاک او بجز سوسن

ز پاسباني حفظ تو شکر چون نکند؟

شبان گله که نانش فتاده در روغن

سليم وقت دعا شد، بس اين ثناخواني

برآر دست به درگاه ايزد ذوالمن

هميشه تا که ز آبادي و خرابي دهر

بود در انجمن اهل روزگار سخن

بناي عمر تو آباد باد و گريد زار

به حال خانه خرابي دشمنت روزن

***

ايضا در مدح يوسف خان

تا به کي باشم از پريشاني

چون نگه، پايمال حيراني

چند چون زلف دلبران پيچد

نفسم در گلو ز پيچاني

کيستم من به تنگناي جهان

بي گناهي هميشه زنداني

تا ز بند زمانه نگريزم

آفتابم کند نگهباني

در ديار دلم بود ناياب

جنس عيشي به اين فراواني

چند در بحر نيلگون فلک

بود از موجه ي پريشاني،

ساحلم چون اميد دل ناياب

کشتي ام چون حباب طوفاني

نور خورشيد بر در و بامم

مي کند همچو سيل ويراني

خوان عيش مرا کند دايم

چشم شور فلک نمکداني

مي دواند به هر طرف حيران

همچو گويم سپهر چوگاني

بس که برگشته طالعم چون گل

کندم جيب جامه داماني

مي کند بر لباس عافيتم

طوق زنجير غم گريباني

چشم در آستين، گهي چون داغ

مي کنم گريه هاي پنهاني

گاهي از بهر رفع دلگيري

همچو بلبل کنم غزل خواني

باز پوشيدم از پريشاني

جامه ي ته نماي عرياني

خانه پردازي غم عشقت

کرده همخانه ام به ويراني

داده در راه انتظار تو شوق

ديده را منصب نگهباني

بي تو در کنج غم شبي دارم

به درازي چو موي زنداني

به تماشاي آفتاب خوشم

بي تو در تنگناي حيراني،

که سرايد به ياد گل بر شمع

در قفس بلبل زمستاني

از خيال رخ تو مي خيزد

نفسم همچو صبح نوراني

بس که رسوايي ام به عشق افکند

پرده از رازهاي پنهاني،

مي توان ديد سرنوشت مرا

همچو ابرو ز لوح پيشاني

اي خوش آن مجلسي که گردد بيش

مستي ام از شراب روحاني

بي حجابانه پيش صاحب خود

شرح سازم غم پريشاني

يوسف مصر سلطنت کز مهر

دولت او راست پيرکنعاني

آسمان را به کف ز تير شهاب

بر در اوست چوب درباني

دامن چرخ پرگهر ز کفش

چون صدف از سحاب نيساني

هرکجا او سخن کند، آنجاست

عقل کل، کودک دبستاني

تيغ برابر مي زند چون برق

چون کند خشمش آتش افشاني

بجز از آب تيغ خونريزش

قطره هرگز نکرده طوفاني

در بهار مروتش که بود

بر رياض زمانه ارزاني،

کودک غنچه شب چو زاده شود

از عروسان باغ و بستاني،

دايه ي صبح را به تربيتش

مي کند آفتاب، پستاني

بيضه از حفظ او تواند کرد

مرغ اندر تنور برياني

سجده ي آستانش ابرو را

مي کند چون هلال نوراني

آسمان پيش ازو به چندين سال

پي عهدش هميشه پنهاني،

جمع مي کرد مايه ي عشرت

همچو مفلس به فکر مهماني

نيست در روزگار همت او

قطره افشان سحاب نيساني،

که ز بس پيش دست او خجل است

عرقش مي چکد ز پيشاني

آسمان گفت بر در قدرش

مي کنم اختيار درباني

عقل گفتش که تا کي از سر جهل

پي کاري روي که نتواني

اي کريمي که داده است خداي

همه چيزي ترا بجز ثاني

وي که دايم چو پنجه ي خورشيد

کف جودت کند زرافشاني

هرکه چون تير با تو راست نرفت

کندش دل به سينه پيکاني

بهر کشتن زمانه خصم ترا

پرورد همچو گاو قرباني

دولت اين سان که از سر ياري

با تو دارد درست پيماني،

هرچه آن مدعاي خاطر توست

مي شود بي قضاي رباني

سرورا! سوخت خانمان مرا

شعله ي آتش سخنداني

سرزلف سخن کشيده مرا

جانب حلقه ي پريشاني

آنچه گفتم، تمامي بي حاصل

هرچه کردم، همه پشيماني

کاش طالع به دست من دادي

جاي خامه، عصاي چوپاني

کاش کردي به دهر، بخت سياه

روسفيدم به آسياباني

اين که رفتم به کسب استعداد

کاشکي رفتمي به دهقاني،

تا نکردي به خوان قسمت من

گريه آبي و لخت دل ناني

دايم از چشم مردمان چون اشک

مي گريزم ز شرم عرياني

سر شرمم هميشه در پيش است

چون سر زلف از پريشاني

نيست از روزگار اميدي

که برون آردم ز حيراني

کار با همت تو افتاده ست

فکر من کن چنان که مي داني

وقت عرض دعا رسيد سليم

گفتگو را مساز طولاني

تا گلستان سبز گردون را

مي کند کهکشان خياباني

گلشن دولت تو خرم باد

از نم ابر فيض يزداني

***

[در مدح شاه صفي]

ما درين کهنه دير دير اساس

خشت ويرانه ايم و نقش پلاس

مي زند روز و شب به خرمن ما

تيغ دهقان براي برق از داس

واي بر جان صيد خسته ي ما

که درين دشت پرفريب و هراس،

دانه شد سخت دل چو ريزه ي سنگ

دام شد تنگ چشم چون کرباس

دست و  دل چون رود به کار مرا؟

نيست چون يک حريف کارشناس

جوهر فطرتم ز بخت زبون

ماند پنهان چو همت از افلاس

نيستم داخل جهان، آري

جزو معجون نمي شود الماس

دايم از ننگ لاغري چو علم

مي کند از تنم کناره لباس

شدم از اشک و آه خانه خراب

کس نکرده ست سود ازين اجناس

از جهان گر حرير و گر ديبا

طلبيدم، نگفت غير پلاس!

بس که عرياني ام خوش افتاده ست

گفتگو هم نمي کنم به لباس

در ره راست، رهنما عبث است

نيست کارم به خضر يا الياس

دارم از هند، عزم درگه شاه

مانع من مباش اي افلاس

گوهر تاج و تخت پادشهي

صفي بن صفي بن عباس

آن که باشد غضب در اخلاقش

چون به درج جواهري الماس

گر خورد بر خلاف حکمش آب

خوشه را برگ خويش گردد داس

همتش را نماز حق الله

شيوه ي لطف و جود حق الناس

همچو خورشيد دست همت او

آنچنان جود را نهاد اساس،

کز طلب در وجود محتاجان

پنجه ي خويش جمع کرد حواس

همچو افسونگران عدالت او

بس که دارد جهانيان را پاس،

زين که ماند به مار زهرآلود

مي کند پوست دايم از ريواس

حفظ او گر شبان گله شود

گرگ خود چيست کز سرايت پاس،

از سر گوسفند نتواند

يک سر موي کم کند رواس

اي فزون از جهان و هرچه دروست

با چه سنجد ترا گمان و قياس

در جهان چشم آفتاب نديد

همچو تو خسروي سپاس شناس

از خدنگ تو بر تن رستم

زره تنگ حلقه چون کرباس

از نهيب تو روح رويين تن

مضطرب همچو مور اندر طاس

در چمن رفت نکهت خلقت

غنچه را شد دماغ پر ز عطاس

دشمنان گرسنه چشم ترا

کشف آيد به چشم چون انناس

در زمان تو کار اهل جهان

به گشايش نهاده بس که اساس،

قفل وسواس را گذاشت ز سر

دارد اکنون کليد آن وسواس

تيغ هندي که همچو آيينه

از تو شد در زمانه روي شناس،

اسم اصليش گرچه فولاد است

شد به دور تو نام او الماس

چه عجب گر مخالف تو گرفت

کام ازين آسمان سفله اساس،

که به افسانه و فسون گيرد

روغن از سنگ همچو گاو خراس

رسد آخر سزا ز تيغ کجت

خصم را کز غرور کرد آماس

باد را از بروت خوشه برون

نتوان برد جز به جلوه ي داس

دولت بي رواج خصم تو هست

از فريب جهان ز روي قياس،

باغبان گوشوار لعل کند

طفل خود را به گوش از گيلاس

تا که از قطعه و قصيده کنند

گفتگو شاعران پايه شناس

قطعه قطعه چو اين قصيده شوند

دشمنانت به تيغ چون الماس

***

قطعه ها

[در تهنيت وزارت يافتن اسلام خان]

اي سواد هند از کلکت نگارستان چين

کار و بار ملک هرگز اين سر و سامان نداشت

نامه ي اقبال پيش از کلک دولت پرورت

داشت گرچه رونقي، اما به اين عنوان نداشت

رشک بر شاه جهان آيد سکندر را که او

چون تو دستوري خردانديش و حکمت دان نداشت

از خطت فرمان شه شد چون نگارستان چين

اين قدر خيل پري، جمشيد در فرمان نداشت

پادشاهي آنچنان را اين چنين بايد وزير

آنچه مي بايست، شد، زين خوبتر امکان نداشت

کار دولت شد قوي از کلک محکم کار تو

خوب شد، آري ستوني اين بلندايوان نداشت

از دواتت عافيت را ساز شد سامان کار

کز براي سينه هاي ريش، مرهمدان نداشت

چون تو دستوري ندارد هفت اقليم جهان

اين گمان هرگز به بخت خويش، هندستان نداشت

با شجاعت جمع در عهد تو شد دانشوري

در زمان هيچ کس تير قلم پيکان نداشت

مصرع شمشير از کلک تو شد بيتي تمام

هيچ ديواني دو مصرع اين چنين چسبان نداشت

پشت شمشير تو از دلگرمي کلکت قوي ست

قطره ي آبي وگرنه اين همه طوفان نداشت

کرد او را خامه ات از وادي حيرت خلاص

رهنمايي خضر سوي چشمه ي حيوان نداشت

نامت از سرچشمه ي خورشيد آبش مي دهد

آبرويي کاين زمان دارد نگين در کان نداشت

شد کف دست تو دل ها را مقام عافيت

گوهر اين آسودگي در مخزن عمان نداشت

تا صلاي عام، دست گوهرافشانت نداد

جامه همچون پوست بر تن خلق را دامان نداشت

مهر جودت بر برات رزق اشيا تا نبود

موج دريا بي دهن بود و صدف دندان نداشت

صاحبا! عزم سفر ميمون و فرخ فال باد

بي تو خيل شاه را فتح و ظفر امکان نداشت

کرده بيماري مرا نوعي ضعيف و ناتوان

کاين تن رنجور، پنداري که هرگز جان نداشت

غربت و بيماري ام پامال حيرت کرده است

هيچ کس را همچو من، دور جهان حيران نداشت

چند روزي رخصتم ده تا کنم درمان خود

گرچه هرگز درد بيماران دل، درمان نداشت

مختصر کردم حديث حال خود در خدمتت

ورنه چون اوصاف تو، درددلم پايان نداشت

***

[خطاب به بزرگي سروده]

اي به دست تو قلم گشته کليد در فيض

اي که از جود تو همت به جهان کامرواست

بحر اگر نيست، غمي نيست، کف جود تو هست

ابر اگر رفت، چه شد، دست سخايت برجاست

آسمان کيست کزو کام دلي بتوان يافت

هرچه خواهد کسي، از لطف تو مي بايد خواست

بر در بارگه قدر تو چون درويشان

تاي جوزي به کف دست فلک از جوزاست

سخن کشتن خصمت به ميان چون آيد

موي جوهر به تن تيغ تو مي گردد راست

دم عيسي، دم تيغ است بدانديش ترا

دشمن جاه ترا فاتحه تکبير فناست

قاصدي آمد و پيغام تو آورد به من

وه چه قاصد که فرح بخش تر از باد صباست

مي توانم که زنم طعنه ي پستي به فلک

از غبار درت از بس که دماغم بالاست

نه همين منت لطفت به سرم امروز است

سايه پرورد کف جود توام، مدتهاست

خورم از جود تو نان بر سر خوان دگران

روزي از ابر خورد، گرچه صدف در درياست

از پي روشني بزم تو نورافشان باد

آن چراغي که درو روغن چشم بيناست

***

[در تقاضا]

اي شکنج آستينت موج دريابار جود

اي سپهر پير را ذات تو فرزند خلف

کارواني کز ديار همتت گردد روان

نقش پاي ناقه اش گوهر دهد همچون صدف

روي بر خاک درت سوده ست بهر کسب نور

بي سبب نبود به روي ماه، آثار کلف

جانب خارا دود بر کينه خواهي همچو آب

بشنود گر شيشه از حفظ تو بانگ لاتخف

گرچه همت مي کند منعم، ولي در پيش تو

عرض حال خويش مي گويم، تکلف برطرف

سيلي امواج اين دريا مرا بي تاب کرد

تا به کي دندان فشارم بر دل خود چون صدف

شد لباسم بس که رهن باده در ميخانه ها

چون نهال تاک نبود سترپوشم غير کف

بر سر دستار من هرگه نسيمي بگذرد

همچو گل افتد ازو هر پاره اي بر يک طرف

کهنه کفشم را که شد سوراخ در سرپنجه اش

کرده سر بيرون ازو انگشت پايم چون کشف

چون جلاجل، زردگوشانم به دور دايره

ايستاه، مي زنند از روي طعنه کف به کف

کاين چه اوقات است، بر حال تو رحم است اي سليم

کس مبادا همچو من تير ملامت را هدف

همگنان را ماتمم باشد عروسي، تا به کي

شيون من باعث عيش کسان باشد چو دف

نه فلک در موج خيز از آب گوهرهاي من

خشک لب از تشنگي من همچو درياي نجف

اي سحاب وادي لب تشنگان، بر آتشم

قطره اي افشان، مگر کم گرددم اين تاب و تف

دست پرورد وفايم، بي حقيقت نيستم

گر کسي نيکي کند با من، نمي گردد تلف

در تلافي گوهر شهوار مي گيرد ز من

قطره ي آبي دهد گر روزگارم چون صدف

***

هجو کاسه ي چيني

يکي پياله ي چيني براي خوردن آب

بداد خواجه مرا از صفات نيکويش

که گر چو کاسه ي فقرش نهند بر سر راه

ز کهنه کعبي او ننگرد کسي سويش

شکسته اي که صدا برنيايد از لب او

هزار سنگ زند گر کسي به پهلويش

چو چاه زمزمش افتاده رخنه ها بر لب

چو حوض کوثر، خورده شکنج ها رويش

ز ساغر دل خاقان زياده تر گرهش

ز کاسه ي سر فغفور بيشتر مويش

حباب خنده بر اندام او زند چون موج

برند چون ز پي آب بر لب جويش

خياره دار نمايد، ز بس که موج شکست

فشرده همچو حباب دلم ز هر سويش

به خواجه بخشش اين کاسه شد چو حوض يزيد

که هرکه آب ازو خورد، شد دعاگويش

***

[در مذمت پوستين خود و حسن طلب براي پوستيني ديگر]

صاحبا! سرورا! خداوندا!

اي که خلقت چو روي تو نيکوست

طبع تو گلشني ست کاندر وي

همچو خورشيد، صد گل خودروست

مگر از خلق تو صبا به چمن

برده بويي، که گل چنين خوشبوست

مجلسي کش ضمير توست چراغ

شب درو همچو دود تنباکوست

فصل دي مي رسد که از شدت

همچو شمشير با جهان يکروست

به چمن داد ازو نسيم خبر

آب را اضطراب ازان در جوست

سرو لرزد ز بيم همچون بيد

غنچه برخود ز فکر رفته فروست

حسن چون پوستين شانه زده

تنگ بر خود گرفته طره ي دوست

يد بيضا چه کار مي آيد

که درين فصل، دست دست سبوست

پوستيني به هم رسيد مرا

به صد اندوه و محنت از دو سه پوست

من به دوشش گرفته ام از مهر

ليک او در ميان دشمن و دوست،

هيچ گرمي نمي کند با من

چه کنم، پوستين من بي روست

از خزان گلشن تو ايمن باد

تا چمن را گل است و گل را بوست

تعريف دختر برهمن

برهمن دختري ديدم به ديري

که بت در سجده ي او سر نهاده

هنوزش گردن شيران خونريز

نداده زحمت سيمين قلاده

………………………

………………………

***

[در مدح]

اي آفتاب مشرق دين کز فروغ صدق

روي تو همچو صبح، دم از نور مي زند

نازم به همت تو که در خرقه ي نمد

ساغر ز کاسه ي سر فغفور مي زند

جام تو از شراب تجلي لبالب است

شوق تو مي ز خمکده ي طور مي زند

دعوي درد با تو کند گر به راه عشق

دلتنگي تو بر کمر مور مي زند

بر خاک درگه تو ز پاس ادب سليم

چون آفتاب، بوسه اي از دور مي زند

***

راه گم کردن [در] نجف معلي

يک شبي هنگام برگرديدن از طوف نجف

ره غلط کرده، رهم بر طرفه صحرايي فتاد

واديي پر دغدغه چون وادي سوداييان

عرصه اي پرفتنه همچون باطن اهل فساد

دست از جان شسته، گردد آب سوي او روان

هرچه بادا باد گويد، بگذرد آنجا چو باد

مي شود ديوانه هرکس را برو افتد گذار

برّ مجنون روزگار از بهر اين نامش نهاد

از براي آن که بيرون زين بيابانش برد

چون منار سامره، پيچيده ره بر گردباد

***

[اظهار افلاس خود و طلب تدارک]

اي سروري که بر در دولتسراي تو

هرکس که رو نهاد به دلخواه مي رود

خورشيد با وجود جناب بلند تو

بر آسمان ز همت کوتاه مي رود

از خرمني که خصم تو دارد، به سوي برق

صد نامه بيش بر پر هر کاه مي رود

در يک نفس کبوتر عزم تو طي کند

راهي که آفتاب به يک ماه مي رود

از بس نديده کار تو بي مصلحت کسي

يوسف به ريسمان تو در چاه مي رود

شد مدت سه سال که بر درگهت مرا

حرفي نه از وزير و نه از شاه مي رود

رحم آيدت به حالم اگر باخبر شوي

کاوقات من به سر به چه اکراه مي رود

احوال خويش مي کنم از هرکسي نهان

دانم سخن چگونه در افواه مي رود

راضي نيم که پيشتر از من کسي ترا

گويد فلان غلام نکوخواه مي رود

***

[تعريف خانه ي اسلام خان و تاريخ بناي آن]

در زمان خلافت شه دين

سايه ي کردگار، شاه جهان

ساخت دستور عهد در لاهور

يعني اسلام خان عالي شان

خانه اي کز صفاي آينه اش

گشت روشن، سواد هندستان

سطح رنگين بساط، شاه نشين

سقف آيينه کار، ماه نشان

نقش آيينه خوش نشسته درو

کو سکندر کزو شود حيران

سر به سر گوش از پي سايل

همه تن چشم بر ره مهمان

شده از تيغ کنگر بامش

مه نو رخنه رخنه چون دندان

خانه ي ديده ي تماشايي

از تماشاي او نگارستان

باد گسترده تا به حشر درو

مسند آصف سليمان شان

پي اتمام اين خجسته مقام

خامه ي عنبرين شمامه ازان،

«اثرشان» نوشت تاريخش

که ازو ظاهر است شوکت و شان

***

[در توصيف خانه ي اسلام خان]

اين نگارين خانه را ديوار و در آيينه است

طاق او چون بال طاووس است و پر آيينه است

از نسيم گل سبکتر رو، که اين گلزار را

جاي برگ گل به روي يکدگر آيينه است

طرفه تأثيري درو آيينه را رو داده است

شام مجلس را چراغ است و سحر آيينه است

در تماشاي در و ديوار او نظاره را

چون نلغزد پا، که فرش رهگذر آيينه است

فيض آب و گل تماشا کن که دايم عکس را

وي بر خشت در او، پشت بر آيينه است

خانه ي خورشيد را اين روشنايي از کجاست

گرچه آن را هم اساسش سر به سر آيينه است

بر بساطش هرکه را افتد گذر، چون عکس خويش

هرکجا پا مي گذارد تا به سر آيينه است

روز و شب چون شاهدان خودپسند از خشت او

صورت ديوار را پيش نظر آيينه است

روي دل بيند درو هرکس رسد، کاين خانه را

چون دل اهل صفا، ديوار و در آيينه است

پيش ازين نقش آسمان آيينه ي خورشيد ساخت

مي توان گفتن دل اين شيشه گر آيينه است

صورت حالش درين جا چون تواند عرض کرد

جام را جمشيد پندارد مگر آيينه است

کي توان بي روشنايي در حريمش راه يافت

گر سکندر را اميدي هست، بر آيينه است

صورت ديوار را در دست همچون گل درو

رونماي خسرو والاگهر آيينه است

آبرو گوهر تاج و نگين، شاه جهان

آن که تيغش بر رخ فتح و ظفر آيينه است

حاصل دريا و کان را نيست در دستش قرار

در کف جودش گهر سيماب بر آيينه است

روشني از سرمه ي تحقيق دارد چشم او

پيش او يکسان بود گر تيغ و گر آيينه است

در ره وصفش ز لغزيدن به جان آمد سخن

در گذار مور، گرداب خطر آيينه است

در زمان دولت او اين بنا اتمام يافت

آري ايام سکندر را اثر آيينه است

جلوه گر بادا درو دستور عهد اسلام خان

تا عروس باغ را گلبرگ تر آيينه است

***

[تاريخ و توصيف بناي اسلام خان]

اي خجسته بنا، ز رونق تو

چشم بد دور، چشم ايامي

همه روي زمين به سايه ي توست

کز بلندي چو صيت اسلامي

در نظرها ز بس که مرغوبي

خوش تر از پيکر دلارامي

خاک توست از گل بتان چگل

زان چنين دلکش و خوش اندامي

دايم از نقش هاي آينه کار

همچو طاووس مست در دامي

تابدان ها دليل روشن توست

که سزاوار شيشه و جامي

آرميده چو صاحب خويشي

آسماني و با زمين رامي

يعني اسلام خان مهر ضمير

که ز نامش تو صاحب نامي

وصف قدر تو من چگونه کنم

که خوش آغاز و نيک انجامي

طاق نوشيروان گجراتي

جاي چنگيز ملک آسامي

منزل آصف سليماني

بزمگاه وزير بهرامي

پي تاريخ تو جهان گويد

کعبه ي خاص و قبله ي عامي

***

ستايش [و تاريخ] بناي اسلام خان

بهار گل دولت اسلام خان

که دارد ازو اين چمن آب و تاب

بنايي به بنگاله بنياد کرد

که برجش بود نام و قصرش خطاب

حصار فلک را بسي گشته است

نديده ست برجي چنين آفتاب

عمارت نمي دارد اين قدر و شان

سپهري بنا کرده از خاک و آب

ز فيض هوايش، چو طوطي سزد

شود سبز اگر بال مرغ کباب

دهد مستي از بس به کيفيت است

درو جام روزن چو جام شراب

رقم زد پي سال تاريخ او

خرد «شاه برج مه و آفتاب»

***

[مذمت جمعي حساد]

در اقليم معني سليم آن مسيحم

که نطقم زند دم ز معجزنمايي

درآيد چو کلکم به رفتار، گردد

ز رنگيني جلوه، کاغذ حنايي

اگر پير گشتم، جوان است طبعم

چو مي کهنه گردد، کند خودنمايي

به اين ضعف، طبعي مرا در سخن هست

تواناتر از غيرت روستايي

ز آزاده طبعي نکرده ست هرگز

قلم را کلامم عصاي گدايي

ز حرف طلب بسته ام لب درين بحر

رسد چون صدف، روزي من هوايي

گروهي مرا از حسد دل خراشند

که چون روي خويشند از تيره رايي

همه بلخي و جبه شان سبزواري

همه کوفي و خرقه شان کربلايي

همه حاصل کار و بار دنائت

همه نطفه ي آب و نان گدايي

همه همچو دستار خود روي دستي

همه همچو شلوار خود پشت پايي

ز سر در زميني چو پيکان خاکي

ز… در هوايي چو تيرهوايي

ز راه فساد آب نخوت گرفته

چو گوهر در ايشان مني کرده مايي

ازيشان چو ساغر مثل خيره چشمي

ازيشان چو مي سرخ رو بي حيايي

چنان است ازين فرقه اظهار مردي

که در هند، دختر کند کدخدايي

ز بس ناگوارند، ازين فرقه گرديد

جهان گنده چون معده ي امتلايي

در اثبات دعوي ست از خط کوفي

به دست همه محضر بي وفايي

چو مي خوارگان شغلشان هرزه گويي

چو ترياکيان کارشان ژاژخايي

به هرجا قدم مي گذارند، مردم

ازيشان گريزند همچون وبايي

متاع سخن آنچه دزدند از من

به من مي فروشند از بي حيايي

جوانمرگي اين مفسدان را ضرور است

کند مار، چون کهنه شد، اژدهايي

ازين قوم، داني چه بايد طلب داشت؟

جدايي، جدايي، جدايي، جدايي

***

[گرفتن طلب خود از خواجه ي ممسک]

شکر کز خواجه گرفتم طلب خويش سليم

مرد عاقل زر خود را به چنين کس ندهد

که ازين دست به آن دست چو گيرد زر را

تا قيامت، به همان دست، دگر پس ندهد

***

[در آزار دنبل خود]

آه ازين دمل که شد از سينه ي من آشکار

خون چو پيکان مي چکد از غنچه ي پستان مرا

هردم شيري که از پستان مادر خورده ام

قطره قطره مي کشد ايام از پستان مرا

دشمني چون عشق دارم در قفاي خود، ازان

سر برون کرده از روي سپر پيکان مرا

***

[هجو ملا وفا]

منزل اهل سخن، ملا وفا کز شرم او

لفظ را معني به روي خويش برقع مي کند

گاه بر ريش سخن از دخل گردد شيشه بند

گاه در… غزل، انگشت مصرع مي کند

همچو عنبر کز تصرف معده ناخوش سازدش

مي برد اشعار مردم را و ضايع مي کند

ملزم از ديوان ارباب معاني کي شود

آن که صد مطلع به يک ابرام مقطع مي کند

***

[در هجو]

اي آن که عيبجويي من پيشه کرده اي

من خود حکايت از چه و چونت نمي کنم

بر تيغ پاکدامن خويشم چو آفتاب

حيف است، ورنه رحم به خونت نمي کنم

چون شعله، قوت روح ز اسفل رسد ترا

گر مرده اي، که چوب به… ت نمي کنم

***

[باز فرستادن خربزه]

کام بخشا! ز تو شد خربزه اي لطف مرا

همچو حوران بهشتي خوش و پاکيزه سرشت

داده دهقان عوض آب به او شربت قند

«هرکسي آن درود عاقبت کار که کشت»

چون تو شيريني هر حرف نکو مي داني

«مدعي گر نکند فهم سخن، گو سر و خشت»

بود چون لايق بزم تو، مناسب ديدم

کز بهشت آمده را باز فرستم به بهشت

***

بس که مي ترسم ميان ما و او

در حساب دوستي افتد غلط،

نامه اي هرگه فرستم سوي او

برقلم خطي کشم چون چوب خط!

***

سرورا! بحر کفا! اي که ز خاک در تو

هر غباري سوي خورشيد برد عشق بلند

به سخا تا کف جود تو درافشان گرديد

ابر خود را ز حسد برد و به دريا افکند

گردد اميد ز کم لطفي تو بيش مرا

مي شود سايه ز کوتاهي خورشيد بلند

***

زان دشمن نزديک که دورش نتوان کرد

ناچار گزيري نبود همنفسي را

پيداست بر ارباب فراست که ندارد

افشاندن دم فايده، اسب مگسي را

فراوان تاجداران را که از مرگ

ز ملک و مملکت شد دست کوتاه

جهان را خاتم فيروزه اي دان

که نقش او بود الملک لله

***

درين دريا که از آشوب طوفان

نرفته موجش از گرداب بيرون

خوش آن کس کو تواند برد چون ابر

گليم خويش را از آب بيرون

***

طلب شراب

اي سحاب حديقه ي احسان

از تو در خوشاب مي خواهم

هر گدايي چراغ مي طلبد

از تو من آفتاب مي خواهم

صبح خورشيد در شکم، يعني

شيشه ي پر شراب مي خواهم

تعريف اميناي مطرب

امينا طوطي بلبل ترانه

که باشد بر زبان ها گفتگويش

ز آواز خوشش دف رفته از هوش

ازان آبي زند هردم به رويش

***

در هجو شخصي

خواجه بشنو حديث راست ز من

هست مستوره اي ترا به حرم

که به هرکس رسد، ازو گيرد

همچو آيينه نطفه اي به شکم

***

تعريف شخصي

اي که خورشيد چو آيينه ز خجلت رو ساخت

خامه چون پرده گشا گشت خيالات ترا

گر ندادند ترا حسن خط آزرده مباش

پاي طاووس بود خامه کمالات ترا

***

مذمت امساک شاهان

هرچه شاهان عصر ما ديدند

جانب مخزنش روانه کنند

پر عجب نيست گر چو حمامي

آب را نيز در خزانه کنند!

***

هر که نخل بلند طبع مرا

ديد، از اقتضاي طالع پست،

سنگ از بس به شاخسارش زد

استخوان هاي ميوه را بشکست

***

چو سامان عشرت مهيا شود

شراب آن زمان گر بنوشي رواست

به دست تهي ساغر مي مگير

که گل شاخ بي برگ را بدنماست

***

چو سرنوشت کسي گشت در جهان کاري

علاج نيست بجز رفتن از پي آنش

دم فرس چو پي راندن مگس آمد

کند زمانه پس از مرگ هم مگس رانش

****

در مجلس وصل يار اي دل

تا کي گويي ره سخن نيست

چون کار کسي به حرف افتاد

راه سخني به از دهن نيست

***

هجو شخصي که به ضيافت رفته بود

اي گلبن باغ حسن، آخر

گل ها ز براي خود گشادي

رفتي به ضيافت حريفان

از دست عنان خويش دادي

از شومي آب و دانه آخر

در دام فساد اوفتادي

از طبع خسيس خويش چون ناف

… را به سر شکم نهادي

***

هجو خواجه حسن

با هرکه نشنيد نفسي، خواجه حسن را

از گاو و ز گوساله ي خود، گفت و شنيد است

از بس که سياهي زند از ماست به مردم

باور نکنم گويد اگر ماست سفيد است

***

هزل

امشب شده دلبري دچارم

کز وي به اجل مرا پناه است

زنبور گزنده چون مگس نيست

مي گويم و خال او گواه است

دنباله ي چشم او ز سرمه

گويي دم عقرب سياه است

***

هجو پسر ترياکي

چشم بد دور، خواجه را پسري ست

که همه زيرکي و ادراک است

چه عجب گر ضعيف و خرد افتاد

که چو خشخاش، تخم ترياک است

***

هست کارم به مجلسي که درو

حرف با لب چو خنده بيگانه ست

چند پاس ادب کسي دارد؟

انجمن نيست اين ادبخانه ست!

***

هجو کاتب

کاتبي دارم که چون بر دست گيرد خامه را

هر سخن را دخل بيجايي کند موي دماغ

افکند هر مصرعي را عضوي از اعضا ز سهو

مي کند هر حرف را از نقطه ي بيهوده داغ

دست خود هرگه به سوي خامه برد، از بيم او

لفظ از معني گريزان گشت چون دود از چراغ

حرف در بند غم از آسيب او چون پاي باز

نقطه در گرداب خون از دست او چون چشم زاغ

دارد از خط شکسته، انتعاشي طبع او

زشت تر باشد، شکسته چون شود پاي کلاغ

***

[در نرسيدن صله]

اي آن که به مدح تو ز من آنچه سزا بود

راضي نشدم تا همه را ذکر نکردم

تا چند کني فکر، پي جايزه دادن

در گفتن شعر اين همه من فکر نکردم!

کار با جمعي مرا افتاده در بحث سخن

بي سر و پا جمله همچون ساکنان باديه

هرزه گويي چند همچون سرخوشان انجمن

مرده رنگي چند همچون تشنگان باديه

***

هجو حساد شعر

سليم اعداي تو حيوان چندند

به ايشان ترک هر بيش و کمي کن

چوز خمي مي رسد از ناکسانت

برآن از چرب نرمي مرهمي کن

ز شيطان خود نشايد بود کمتر

اگر خصمي کني، با آدمي کن

***

صاحب مال و جاه را ز جهان

آفتي نيست تا بود زنده

زان که هر جا دعا و تعويذي ست

همه باشد به نام دارنده

***

هرچند که تاجريم اي غير

ما هر دو درين فسرده بازار

فرق است ميان ما، که داريم

من آينه و تو شيشه دربار

***

هجو کسي

خواجه از بس ممسک ورذل و خسيس افتاده است

گر شکست عمر بيند، از شکست نان به است

صورت زشتش خبر از معني او مي دهد

ظاهري دارد که از وي باطن شيطان به است

نفعي از هرکس که بيند، بهتر از فرزند اوست

استخواني در دهان سگ ز صد دندان به است

***

طلب کلاه

شب خرد ديد سربرهنه مرا

گفت اي از تو پشت معني راست

تو که سوگند چرخ بر سر توست

سر برهنه چرايي، اين چه اداست

آسمان تاج آفتاب آرد

گر کلاهي ازو کني درخواست

گفتم اي پير، طفل طبع مرا

کي به سر منت سپهر رواست

مي فرستد کلاهي ار خواهم

سرفرازي که صاحب سرهاست

***

در باب منع بواب که [اجازه ي] آمدن نداد

صاحبا! مقصود صاحب دولتان از پرده دار

غير ازين نبود که او مانع شود بيگانه را

من که چون دود سپندم خانه زاد بزم تو

نيست لايق تا به من هم خواند اين افسانه را

منع کن او را ز مانع گشتن من، زان که نيست

حاجت پروانگي در انجمن پروانه را

***

بي سواري در سواد هند بودن مشکل است

اسب من مرد و دلم در اضطراب افتاده است

بس که تر دارد پياده رفتنم، هرکس که ديد

گويد اين بيچاره پنداري در آب افتاده است!

دست من شد مدتي کز دامن زين کوته است

پاي من عمري ست کز چشم رکاب افتاده است

***

موسم عيش، طفلي و پيري ست

که نشاط اين دو وقت فيروز است

وقت گلگشت باغ و سير چمن

اول روز و آخر روز است

***

مثنوي ها

[در تعريف کشمير و توصيف راه آن]

سخن هرجا ز صنع کردگار است

گواه پاي برجا کوهسار است

خصوصا کوه گردون قدر کشمير

که تيغش مي زند بر ابر شمشير

نگويم کوه، ابدالي تنومند

هزاران کوچک ابدالش چو الوند

سپهر سرفرازش کرده تقدير

درو تابان نجوم از چشم نخجير

زمين طفلي به دامن دايه وارش

فلک نيلوفري از چشمه سارش

عجب گر آفتاب از سرفرازي

تواند کرد با او تيغ بازي

ز رفعت سبزه ي او چرخ اخضر

درو بادام گويي چشم اختر

سر تيغش به ناف آسمان است

شکم دزديدن افلاک ازان است

به تيغ او نهد گر برق انگشت

ز انگشتش چو غنچه پر شود مشت

بود بختي مست کوه کوهان

شده از ابر بر هر سو کف افشان

به فرقش مهر و مه در چشم انصاف

ز آب زر، دو نقطه بر سر قاف

در اقليم عدم از ملک دنيا

ز تيغ او بريده پاي عنقا

هلال او را نمايان نيست بر فرق

درو افتاده نعل ابرش برق

شکسته شيشه ي افلاک، سنگش

ستاره پنبه ي داغ پلنگش

شهيد او چه پرويز و چه فرهاد

به خونريزي ست تيغش تيغ جلاد

درو از گرم رفتاري ست نوميد

سوار شير برفين است خورشيد

پي خدمت به پيشش چرخ دوار

به يک پا ايستاده همچو پرگار

ز عشقش قاف دايم مي زند لاف

بساط عشق بين از قاف تا قاف

درو گرديده از سنگ آشکارا

رهي باريک همچون تار خارا

همانا کافر است اين کوه خونخوار

که دارد بر کمر زين راه زنار

بتي لوح سرين از لخت سنگش

شده موي کمر از راه تنگش

چو رويين تن کمندي کرده پرچين

وزان هر گاه خالي کرده صد زين

رهي بر اين چنين کوه درشتي

به هم پيچيده مار و سنگ پشتي

رهي پيچيده همچون قفل وسواس

مشقت خيز چون ايام افلاس

رهي بر پاي دل زنجير اندوه

رهي همچون صدا پيچيده در کوه

رهي از زلف خوبان پيچش افزون

ازين ره گشته کج رفتار گردون

رهي در سنگ همچون موج خارا

درو رهرو چو مرغ رشته بر پا

ز بس رهرو درو سنگين خرامد

ز پايش رشته پنداري برآمد

ز پيچ و تاب، ماري گشته ظاهر

به قصد آشيان نسر طاير

بود در قيد پيچ و خم گرفتار

درو خورشيد همچون مهره ي مار

براق برق در معراج او لنگ

ز باريکي و سختي چون رگ سنگ

وقوفي دارم از باريک بيني

رگ سنگش نگويم، موي چيني

چنان معلوم مي گردد که اين راه

ره موران بود در خرمن ماه

ز پيچ و تاب اين راه کج آهنگ

طلسمي چون نگين بيني به هر سنگ

صداي کوه زين ره شد به دل يار

که بي آهنگ باشد ساز يک تار

فلک از قيد اين ره نيست آزاد

که بي رشته نباشد کاغذ باد

چه آيد از شهاب سست آهنگ؟

درو آيد چو تير برق بر سنگ

کشد زحمت چو آيد در تکاپو

درين ره سنگ دارد کفش آهو

ز پيچ و تاب گردد رشته کوتاه

دراز از پيچ و خم گرديده اين راه

بسا کس را جهان زين تنگ جاده

ز راه کوه رفتن توبه داده

درين ره چون تواند کس دويدن؟

که باشد مرغ را بيم از پريدن

به برهان نيست ديگر عقل محتاج

ازين ره رفته پيغمبر به معراج

درين ره گر کند سرعت نمايي

هوا گز مي کند تير هوايي

دريغ از همدم افسانه خواني

که مي بايد درين ره نردباني

درين ره مي کند هرکس تک و تاز

خرها باشدش چون ريسمان باز

مغلتان سنگ ازو تا مي تواني

که بد باشد بلاي آسماني

اگر مرغي به اين تنگي رسيده

ز جاده تا برون رفته، پريده

درين ره خوش بود معشوق دلخواه

که نتواند کس او را برد از راه!

درو هر چارفصل اين گلستان

بود چون کوچه ي زاهد، زمستان

شهيد سردي اش گرمي دوزخ

ز برفش در نمد آيينه ي يخ

بود فصل تموز اين راه جانکاه

ز سردي همچو موج آب دي ماه

هوا از برف نسرينش سرشته

برات لاله را بر يخ نوشته

شد از لغزيدنش خورشيد خسته

چو طفلان مي رود ره را نشسته

ز برف و يخ نينگيزد لگد گرد

کسي تا چند کوبد آهن سرد

سوي کشمير در اين تنگ جاده

رود با آن نزاکت، گل پياده

به سامان رهروانش را چه کار است

مژه بر ديده در اين راه بار است

درين ره، ابر گوهرهاي شهوار

ز دامن ريخت تا گردد سبکبار

عجب دارم که نخوت پيشه اينجا

دماغش را تواند برد بالا

خضر خواهد برد گر جان ازين ره

برو از دور خندد کبک قهقه

درين ره از جفا افتاده بر خاک

زحل چون نافه از آهوي افلاک

کشد دايم جفا عاشق، همانا

ازين ره مي رود عمرش به بالا

درين ره بار مردم بيش يا کم

چو بار غم رود بر دوش آدم

منال اي دل ز رنج راه بسيار

تو بلبل مشربي، اين راه گلزار

به سامان رفتن اين راه زشت است

مجرد شو، که اين راه بهشت است

جمال هند گلزار تجلي ست

برو کشمير، خال سبز ليلي ست

تعالي الله ز خاک پاک کشمير

که گل را کرد صاحب زر چو اکسير

درو دل ها هميشه فارغ از غم

گل سوري به فرق اهل ماتم

ز بس خاکش به مردم مهربان است

گلش گل هاي بوي مادران است

هوايش معتدل چون باد شبگير

برنده آب او چون آب شمشير

بود در فصل گل همچون زمستان

به بزم مي کشان اين گلستان،

ميان برف و يخ در غوطه خواري

بط مي همچو کبک کوهساري

شب او را به صبحش نيست تأثير

چو مويي در ميان کاسه ي شير

به صبحش صبح ديگر هم پياله

درو تاريکي شب داغ لاله

چمن خواهد کند از شوخي و ناز

چو گلزار پر طاووس پرواز

چنان شد دلنشين اين روضه ي پاک

که نخل موم دارد ريشه در خاک

فضايش چون بساط نيک بختان

پر طوطي درو برگ درختان

به پاي گل ز موج سبزه زنجير

نگويم سبزه، خواب شال کشمير

ز شبنم بس که سرسبز است و شاداب

ز موج سبزه باشد بيم سيلاب

چو بيزي خاک او را، آب در حال

روان گردد ز چشمه سار غربال

نهد هرگه قدم بر سبزه ي او

ز پاي خود برآرد کفش، آهو!

به صحرايش گل و لاله هم آغوش

به باغش سرو و سبزه دوش بر دوش

نزاکت نخل بند هر گلستان

رطوبت آبيار باغ و بستان

کند تا لاله زارش را نظاره

فلک شد سر به سر چشم از ستاره

به نزديک ار نيايد هست معذور

چراغان مي نمايد خوشتر از دور

فلک افکند چوگان تحکم

که شد گوي زمين در سبزه اش گم

قدم تا خضر با اين خاک پيوست

چو نرگس شد عصايش سبز دردست

همه فصلي درو چون اهل تزوير

ز شبنم صبح دارد آب در شير

چو گلچين دامن صحراش پرگل

به جاي جغد در ويرانه بلبل

ز لاله هر چمن در جان فزايي

چراغ روز و چندين روشنايي؟

شقايق غنچه گر باشد، مگو هيچ

که ترياکي کند در صبح سرپيچ

خروشان هرطرف رودي ز کهسار

بود سازنده در کشمير بسيار

ز موج سبزه زاهد در غدير است

گمان مي برد کاين موج حصير است

نهان در موج سنبل، کوه ماران

چو در گيسو سرين گلعذاران

چه گويي کدخداي شهر کشمير

نکرده در بزرگي هيچ تقصير

بتي از حسن سبز، آشوب دهري

به گردش حلقه در نظاره شهري

فلک را کرده تيغش زينهاري

چرا در شهر شد يارب حصاري

بود کشمير پاي تخت شاهان

گواه اين سخن، تخت سليمان

چه تختي، کرسي او عرش پايه

فلک افتاده بر پايش چو سايه

سليمان را همان گل بر درخت است

سپهرش پهلوان پاي تخت است

گل و لاله ز رخ افکنده برقع

که ديده اين چنين تخت مرصع؟

گل از بستان کشيده سوي او رخت

شقايق را درو ترياک بر تخت

ز کيفيت به گلزار «فرح بخش»

بود هر لاله مستان را قدح بخش

فضايش همچو طبع نيک خويان

گشاده چون جبين خنده رويان

ز گل هر گوشه اش فردوس محسوس

درختان صف زده چون چتر طاووس

شکوفه کرده هر نخلش چو پروين

درو خورشيد همچون مرغ زرين

ز لاله روز و شب روشن چراغش

فلک يک نخل زردآلوي باغش

فراز شاخسارش سيب خوشبوي

ز لذت برده از سيب ذقن، گوي

چمن چون حسن شفتالو دهد تاب

دهان غنچه گردد چشمه ي آب

درو از بس حلاوت مي شود فاش

بود پر شهد چون انجير، خشخاش

مپرس از لذت انجير نغزش

ز بادام دو مغز و چارمغزش

به بيشه ميوه ي اشجار خودرو

رعيت زاده هاي شاه آلو

ز رعنايي چنار او به شمشاد

اگر سيلي زند، دستش مريزاد!

چناري خورده آب از جوي همت

قوي تر ساقش از بازوي همت

فلک را رفعت او کرده پامال

ز ماه نو به ساق افکنده خلخال

پريشان شاخه ها بر چرخ خضرا

چو موج رود، کو ريزد به دريا

برون رفته ز سرحد زمانه

به شاخش بسته عنقا آشيانه

مسيحا از نسيمش جسته ياري

خضر در سايه ي او پاچناري

به ساقش باغبان از ذوق ناظر

چو بازرگان به صندوق جواهر

به پيش اوست سرو عشوه آلود

ايازي بر سر پا پيش محمود

چه سرو، از حسن اوطوبي در افسوس

ستاده بر سر يک پاي، طاووس

ز بارش عقل در حيرت فتاده

که يک طاووس چندين بيضه داده

چو خضرش جا به طرف جويباران

ستون خيمه ي ابر بهاران

ز مرطوبي به طوبي دوش بر دوش

خيابان را ازو معمور، آغوش

چو خضرش پرورد از مهرباني

چو فرزندان به آب زندگاني،

ندانم از براي چيست دلگير

که قد همچو يتيمان مي کشد دير

گهي خم مي شود، گه راست از باد

چو سايه در کمين ز انداز صياد

کشيده قمري از شوقش فغان را

نهاده بر سر او خانمان را

نشان از قامت بلقيس داده

ولي کي داشت او اين ساق ساده

به تکليفش چو در رقص آورد باد

کند قمري درون بيضه فرياد

ز برگش دام در راه نظاره

صنوبر را ازو دل پاره پاره

صنوبر نه، يکي شوريده ي مست

که در رقص است با افلاک همدست

زده بر کاکل او شانه خورشيد

دل او را به دست آورده ناهيد

ز بس بارش فلک را کرده مايل

برو پيچيده همچون پرده ي دل

ندارد حاصلي جز دل ز ايام

چو من مشتي گره را کرده دل نام

روايت مي کنند ارباب معني

که از اين دير نتوانست عيسي،

ز يک سوزن به سوي آسمان رفت

به چندين سوزن او يارب چه سان رفت

خزان گر مي کشد بر باغ لشکر

چه باک او را، جوان است و دلاور

چو اهل دل درين باغ پرآشوب

ز دل روبد غبار غم به جاروب

شنيدم باغبان از وي شنفته

که گفته اين حديث و راست گفته

مگو نتوان به راه آسمان رفت

عصا گر راستي باشد توان رفت

به پيمان جهان دل سخت بسته

ازان باشد هميشه دلشکسته

پريشان روزگار دلربايان

نواپرداز بزم بينوايان

بود هر برگ او چون رشته ي ساز

پي رقصيدن او نغمه پرداز

به وقت رقصش آيد از سر و دوش

صداي خوش چو خوبان قصب پوش

صداي دلکش او مي دهد ياد

ازان سازي که باشد در ره باد

غلط گفتم، درين ديرينه دوحه

کند بر اهل دل همواره نوحه

چو مجنون پيکر او خشک و عريان

کلاهش بر سر از موي پريشان

چو ليلي عشوه پردازي پرافسون

يکي از عاشقانش بيدمجنون

نگويم بيد، مجنون زمانه

گرفته بر سرش مرغ آشيانه

ز شورش جامه چاک و مو فتيله

درختان گرد او اهل قبيله

به وقت رقص او را در بر و دوش

ز بيهوشي بود زنجير خاموش

ز بندي خانه ي چشم که جسته؟

که زنجيرش سراپا، زنگ بسته

شده از شاخسارش آشيانه

به مرغان چمن زنجيرخانه

ز مستي کرده کج، آهنگ خود را

بريده تارهاي جنگ خود را

فتاده شاخ ها بر پا ز بالا

چو چين دامن سبزان رعنا

به گل آن کس که برگ دلبري داد

گلستان را ازو بال و پري داد

ز بس در باغ و بستان از سر ناز

گشوده بال از شوخي به پرواز

زمين او را به بند از ريشه دارد

سپهرش چون پري در شيشه دارد

ز بس مستانه رقصد در چمن رز

ز جاي خود جهد از ذوق، گز گز

چه رز، هر برگ چتري بر سر او

مهين بانو و شيرين دختر او

به دستش خوشه از خرم سرشتي

چو سبحه در کف حور بهشتي

ببوسد پشت دستش را چو خورشيد

برو خنجر کشد چون عاشقان بيد

ندارد تاب دوري از بر او

بر اندامش ازان چسبيده گيسو

زده خرمن چو در صحن گلستان

هواي خوشه چيني کرده رضوان

برآيد تا چو برگ او ز کوره

ز خاکستر کشد آيينه نوره

روان چون کارهاي نيک بختان

دوان چون مار بر شاخ درختان

رود از چشم خورشيد آب چون جو

ز شوق توتياي غوره ي او

ز برگش خواسته آيينه خورشيد

به دست اوست چشم جام جمشيد

چه شد شاخش اگر پر پيچ و تاب است

کمند سرخ عيار شراب است

دهد شاخش نشان از مار ضحاک

که بيرون کرده سر از دوش افلاک

کند چون خيره بر مستان نظاره

فشارد غوره در چشم ستاره

سليم از کف زماني خامه بگذار

که سازم نکته اي پيش تو اظهار

چنار و سرو و بيد آزادگانند

تهيدستان باغ و بوستانند

صنوبر نيز از صاحبدلان است

علمدار صف بي حاصلان است

چو دارم نسبتي من هم به ايشان

نمودم ياد آن جمع پريشان

چه شد در وصفشان گوهر چو سفتم

اگر اوصاف رز را نيز گفتم

که دارد دختري در پرده پنهان

که باشد آن مرا شيرين تر از جان

سزد گر عارفان کز اهل کارند

درين معني مرا معذور دارند

تعالي الله ازين باغ خدايي

که گردد دست از خاکش حنايي

بهار از سبزه هاي دلگشايش

چو طوطي ريخته پر در فضايش

به روي گل درين گلزار خرم

خوي پيشاني خورشيد، شبنم

نسيمش خوش تر از انفاس معشوق

تماشا خوش درو چون پاس معشوق

درو قمري نواآموز بلبل

چراغ لاله دارد روغن گل

تذروان را ز مستي چشم رنگين

شراب لاله گون در جام زرين

به جوش از جوش گل، بلبل دماغان

چو پروانه به شب هاي چراغان

به سرمه چشم خوبان شکرخند

به خاک پاي نرگس خورده سوگند

ز شوخي کرده در اطراف بستان

بنفشه ريشخند خط خوبان

گلش از بس ز شادابي ست رنگين

شود گلبند ازو دامان گلچين

خزان را تا نباشد دست بر گل

شده پرچين گلشن، بال بلبل

بياض برگ نسرين، گلشن راز

ز سطر موج عنبر، سينه ي باز

چراغ غنچه چون چشم غزاله

شده روشن ز آتش برگ لاله

چمن، آشفتگي بسيار ديده

ز رقص آهوان دم بريده!

شده از باد، سنبل پايکوبان

چو سايه پايمالش زلف خوبان

فراوان ديده ابرنوبهاري

درين گلشن نسيم پاچناري

هواي خود گلش را در دماغ است

ز عشق خويش، لاله سنگداغ است

درو يک شاخ سنبل هرکه چيده

به معني زلف حوري را بريده

درو نهري روان چون بحر سيماب

خوش آوازان ز شرم آب او، آب

گهر مي خواهد از لطف الهي

پي آواز آبش گوش ماهي

صداي آب او از دور و نزديک

برد چون موج از دل، رنج باريک

حبابش را سفينه پر لآلي

سواد موجش ابيات «زلالي»

به روي لاله و گل بس که غلتيد

چو مي از آب او گل مي توان چيد

زلالش همچو خوبان سمن بو

پريشان چون کند از موج گيسو،

کند آب حيات از سستي پاي

ز فواره عصا تا خيزد از جاي

درو با يکدگر گشته موافق

دو حوض آب چون چشمان عاشق

چه حوض، از پرتوش در باغ مهتاب

لطافت شسته آبش را به صد آب

چه حوض، آيينه ي خورشيدپرداز

چو ني فواره ي آبش خوش آواز

در آبش پاي ننهد سايه ي بيد

درو لرزد ز سردي عکس خورشيد

مگر ذوق سخن دارد به سينه؟

که دارد در ميان خود سفينه

زلالش روشني بخش نظاره

چکيده گويي از چشم ستاره

ز رشکش آب حيوان در سياهي

زده کوثر به خود خنجر ز ماهي

شده فواره، مار گنج خورشيد

به رقص از جوش او نارنج خورشيد

شب افروزي کند چشمت چومهتاب

اگر يک بار ازو چشمي دهي آب

ز قرب کوه، اين باغ همايون

سر ليلي ست در دامان مجنون

چه کوهي، طور کرده قبله گاهش

نوشته آسمان رفعت پناهش

کشيده از جهان دامن چو افلاک

بود خوش از بزرگان دامن پاک

ز سبزه سنگ را تاب زمرد

ز هر چشمه روان آب زمرد

ز لاله سنگ او چون لعل رخشان

به کشمير آمده کوه بدخشان

ز خوبي پيش سنگ او هميشه

کند چون بت پرستان سجده شيشه

ز رشک هر کمر در دور و نزديک

کمرهاي بتان را رنج باريک

بود از بس که هر سنگش مصفا

درو آتش بود چون مي به مينا

زند قهقه درين کهسار گلرنگ

بط مي همچو کبک از خوردن سنگ

بود از سبزه، ابدالي نمدپوش

ز ماه نو کشيده حلقه در گوش

به سر از لاله داغش در سياهي

سحاب او را کلاه گاه گاهي

کشيده پاي خود در دامن خاک

کمند وحدت او دور افلاک

بسي گردد کسي در هر دياري

که بيند چشمه اي در کوهساري

بود هر پاره سنگي را درين جا

هزاران چشمه همچون سنگ سودا

ز هر چشمه دوان نهري خروشان

به اين سردي که ديده آب جوشان؟

يکي تالاب در دامان کوهش

که لرزد بحر چون بيند شکوهش

به هرسو موج زن چون بحر سيماب

سراسر فيض همچون عالم آب

حبابش از شفق چون چشم مخمور

سواد موج او چون طره ي حور

چنان تنگي درو از جوش ماهي

که نبود جاي در در گوش ماهي

جبابش از زر ماهي خزينه

چو خوبان در کف موجش سفينه

چراغان روي آبش دايم از گل

درو هر بط به مستي همچو بلبل

درو عيش «کول» صورت پذير است

همه ايام او عيد غدير است

به عکس خلق، اين صوفي پرجوش

شود، هرگه بهار آيد، کول پوش

سپهرش خوانده درياي بهشتي

ازان سويش کشديه تير کشتي

چه کشتي، بادپاي خوش عناني

نمانده در ره از پايش نشاني

سوار او نهد چون رو به ميدان

حباب و موج باشد گوي و چوگان

دود چون کرد آهنگ مکاني

که ديده اين چنين تخت رواني

به هر کشتي ست با حسن صريحي

نمک پرورده ملاح مليحي

ز هريک، کشتي صد دل به گرداب

اسيران را فراوان رانده در آب

تماشا دارد اين درياي جوشان

خصوص اکنون که کردندش چراغان

شده کشمير را زين جشن پرجوش

چراغان گل و لاله فراموش

شده دريا ازين جشن نظرتاب

نشاط انگيز همچون عالم آب

صف مرغابيان در آب رقاص

صدف ها کف زنان، گرداب رقاص

براي رقص عيش زهره در اوج

دف خود را بر آتش داشته موج

به خاک از رشک گويد باد بي تاب

که آتش خوب بيرون آمد از آب

ز بس عکس چراغ کوکب افروز

شده دريا پر از در شب افروز

در آب آتش ز بس شد عکس گستر

به دريا گشت مرغابي سمندر

ز بس افروخت دريا از تب و تاب

براي ماهيان شد تابه، گرداب

گشايد هردم از تأثير گرما

گريبان بر نسيم از موج، دريا

شد از آتش زر ماهي، زر سرخ

گهر افروخت همچون اخگر سرخ

حباب افروخت همچون جام جمشيد

فروزان شد صدف چون عکس خورشيد

ازين کز تاب حسن نورافشان

شده منظور عالم اين چراغان،

ز رشک از بس دل خود خورد اختر

نمايد در نظر چون حلقه ي زر

ز بس آميخت با هم آتش و آب

طناب سيم و زر شد موج گرداب

شد از عکس چراغ عالم آرا

چو عقد کهربا هر موج دريا

در آب از شمع انجم فوج در فوج

وزان چون کهکشان هرکوچه ي موج

پي تعداد آن انجم به گرداب

صدف شد موج را در کف سطرلاب

چراغ و عکس او نگذاشت مستور

ز دل ها معني نور علي نور

ز بس عکس چراغ مجلس آرا

به چشم مردمان وقت تماشا

به دريا عکس انجم شد سيه تاب

به رنگ اخگري کافتاده در آب

تماشا کن مه نو را به دريا

که با عکس چراغان است پيدا

که گويي زين عروس سبز مقنع

در آب افتاده خلخال مرصع

شده شمع و چراغ از موج در آب

پريشان همچو بر آيينه سيماب

غلط کردم که دريا را به دامان

گسسته رشته ي تسبيح مرجان

چراغان نيست کشتي را به معني

که کوه طور از برق تجلي،

گرفته آتش و خود را مشوش

در آب انداخته از تاب آتش

فلک کشتي چنين رنگين نديده

کس آتشخانه ي چوبين نديده

چراغ و شمع از اطراف و گوشه

عيان زان خرمن آتش چو خوشه

چو ماه نو ز تاب شعله رخشان

ز لعل آتشين، کوه بدخشان

خرامان هرطرف از روي تمکين

مرصع پوش چون بهرام چوبين

نهاده پيش مستان نظاره

فلک خواني پر از نقل ستاره

درين مجلس فلک از بهر خورشيد

گرفته کاسه در دست از مه عيد

به دريوزه ز هر زرين اياغي

به عشق شاه مي خواهد چراغي

شنيدم شاه روشندل، جهانگير

ز عشرت شد چو رونق بخش کشمير،

چنان معشوق او شد اين ارم زاد

که آخر جان خود در راه او داد

صباحي دلگشا چون روي احباب

گل صبح از سحاب فيض سيراب

ز تأثير فروغ او به گلشن

شده هر برگ چون آيينه روشن

شفق ابر بهاري را هم آهنگ

فلک چون کاغذ ابري به صد رنگ

هوا روشن چو نور جيب فانوس

زمين پر گل به رنگ بال طاووس

ميان لاله و گل در در و دشت

غزال شيرمست صبح درگشت

جهان خرم تر از طبع خردمند

غم از عالم نهان چون عيب فرزند

برون آورد شوق جلوه گستاخ

ز خلوت شاه را همچون گل از شاخ

شکفته خاطرش همچون گل صبح

ز شادي در فغان چون بلبل صبح

سرش خوش همچو جام باده نوشان

دماغش چون دکان گلفروشان

فروغ صبح گشته روح پرور

دلش را همچو طفل از شير مادر

چو شد دامان دريا جلوه گاهش

به سوي شاله مار افتاد راهش

فضايي ديد چون روي عروسان

سزاوار عمارات و گلستان

بگفت اين دشت رنگين، روي حور است

ز ما سر منزلي اينجا ضرور است

در آن ايام، شاه هفت اقليم

که بر سر دارد از خورشيد ديهيم،

سر و سرکرده ي شهزادگان بود

در آن شهزادگي شاه جهان بود

پي اتمام اين منزل قد افراخت

براي خويش، کاري پيش انداخت

ازان چندين صفا در کار او شد

که شاهي اين چنين، معمار او شد

کنون آمد ز لطف خاک و آبش

فرح بخش از شه عالم خطابش

چراغ دودمان گورکاني

که بر وي ختم شد صاحبقراني

شهاب الدين محمدشاه غازي

گهرافروز تاج سرفرازي

مهين داراي هفت اورنگ عالم

گزين مسندنشين صلب آدم

ز شاهان کرده ايزد انتخابش

ازان شاه جهان آمد خطابش

دلش آيينه ي سيماي شاهي

جبينش مشرق نور الهي

وجودش باعث ايجاد عالم

غبار آستانش خاک آدم

به شاهي تا بلندآوازه گرديد

شکست طاق کسري تازه گرديد

سليمان را نگين از دست افتاد

خط فرمان او شد کاغذ باد

فرستد سوي او قيصر چو نامه

کند از پرده ي دل موم جامه

ز چين فغفور همچون بندگانش

فرستد تحفه چون بر آستانش

ز شوق بزم او از پيش بيني

کند مژگان خود را موي چيني

خرد کم ديده با چشم جهان بين

چنين شاهي به دولتخانه ي زين

ز نقش پاي او تا سرفراز است

زمين افلاک را مهر نماز است

دمي از ياد حق نگسسته پيوند

خدا را بنده، عالم را خداوند

دلش سبحه شمار از ريگ صحرا

حصير طاعت او موج دريا

بهار عيد او تا در ميان است

حناي دست خوبان بي خزان است

نگردد ظلم را کس بر حوالي

تخلص گشته شيران را «غزالي»!

به شوخي بره هاي رغبت انگيز

به گرد گرگ، چون اطفال تبريز

ضعيفان را قوي گشت آنچنان چنگ

که شيشه رنده شد بر تخته ي سنگ

پي صفراي خس مي ريزد ايام

ز خون شعله، آب نار در جام

به دشت از عدل او بر گردن شير

پي پاي غزالان است زنجير

به زور پنجه، حکم او ز گوهر

فشارد آب را چون پنبه ي تر

بود از جوهر ذاتي اگر خويش

امور سلطنت را مي برد پيش

نمي افتد خلل در کار ناموس

که باشد چتردار خويش، طاووس

ز فيضش ذره کرده آفتابي

ز خوان او مه نو يک رکابي

گشوده در جهانگيري چو بازو

سکندر ساخته چون آينه رو

ز دانش رفته هرگه در تکلم

فلاطون چون صدا پيچيده در خم

خرد او را چو در گفت و شنيد است

زبان در زير دندان چون کليد است

به عهد آن بهار هوشمندي

پديد آمد سخن را سربلندي

نهاد از گوشه ي لب هاي خاموش

سخن پا در رکاب حلقه ي گوش

سخن در عهدش از بس يافت معراج

چو هدهد گشت طوطي صاحب تاج

ترازو طفل مي سازد ز نارنج

که در ايام او گردد هنرسنج

ز عدلش رونقي در روزگار است

که نخل موم را آتش بهار است

عروس دهر بگشاده جبين است

گره در زلف و چين در آستين است

ز زلف موج تا بيرون برد تاب

دم ماهي نهاده شانه در آب

جهاناز بس گرفت از فتنه آرام

به عهد او کبوترخانه شد دام

چنان عالم ازو شد ايمن آباد

که ظرف توتيا شد کاغذ باد

به دورش بره در صحرا بزرگ است

دو مشعل هر شبش از چشم گرگ است

زدندي رهزنان ره گاه و بيگاه

به عهدش رهزنان را مي زند راه

نهيب او به کوه آرد اگر رو

چو دريا آب گردد زهره ي او

به دريا باد قهرش گر ستيزد

غبار از کوچه هاي موج خيزد

کشد شمشير چون برخصم خودکام

زره ريزد عرق وارش ز اندام

ز باد حمله اش گردد به صحرا

روان کهسار همچون موج دريا

به کوه آرد نهيب او گر آهنگ

ناستد سنگ آنجا بر سر سنگ

عدو شد خاک از گرز گرانش

همان باقي ست درد استخوانش

نهنگ از تيغ او در بحر خسته

پلنگ از بيم او بر کوه جسته

ز بيم تيغ او در ديده ي شير

به هم چسبيده مژگان چون پر تير

به گرز انتقام از خاک شاهان

دهد سرمه به خورد دادخواهان

چو او بهرام نبود در صف کين

چه خواهد بود کار تيغ چوبين

چو بيند عکس تيغش موج در آب

رود از بيم پس پس چون رسن تاب

به عهد او ز منع کينه خواهي

کند رم توسن برق از سياهي

براي جستجوي خون بلبل

صبا را گر فرستد از پي گل،

چو خون گرم آيد گل دوديده

چو شمع کشته، رنگ از رو پريده

در آن کشور که حفظ او پناه است

به خرمن برق آب زير کاه است

چو نقش پاي آهو شد دل شير

دو نيم، آنجاکه او افراخت شمشير

برافتاد از جهان در عهدش آزار

چو سبحه پاي تا سر مهره شد مار

چو خواهد کبک را سنجد به تيهو

کند شاهين ز بال خود ترازو

به عهدش از خزان گرديده گلشن

چو گلزار پر طاووس ايمن

علم سازد به هرجا پنجه چون شير

به نخل موم ماند شاخ نخجير

چو شعله تيغ او تا گشت عريان

به دفع فتنه ي بي اعتدالان،

بود در خاکساري عشق مغرور

جنون از چوب گل بر دار منصور

چراغ دولتش را دل ز خود جمع

بود چون لاله، هم فانوس و هم شمع

هما را ز آستانش نيست پرواز

که در اينجا گشوده چشم چون باز

به دست لطف تا از روي تمکين

اشارت کرد طوفان را که بنشين،

نشد دريا همين پر در و گوهر

ازو ماهي برد با پشت خود زر

کف جودش که باشد ابر احسان

درو لعل و گهر برف است و باران

به دستش آشنا تا گشت گوهر

به دريا پشت پا زد چون شناور

گشادي در کف خود چون پسنديد

جهان شد زير دستش همچو خورشيد

وگر سرپنجه را غنچه هوس کرد

چو طوطي آسمان را در قفس کرد

دمي کز بزم عيش عالم آرا

به عزم کينه خواهي خيزد از جا،

زمين از بيم زير پاش لرزد

ز هفت اقليم، هفت اعضاش لرزد

بساط مجلسش را کي کسي ديد

که مژگانش نشد زرين چو خورشيد

به وصف مجلس او گر نهد پي

نواپرداز گردد خامه چون ني

چه مجلس، دل ازو محو تجلي

چون مجنون در تماشاگاه ليلي

زمين آيينه از روشن نمايي

درو عکس بساط کبريايي

به هم دوشي درو انجام و آغاز

ز روز و شب بساطش سينه ي باز

قوي مايه ز عشرت روزگارش

بود نوروز يک تحويلدارش

ز گلريزي شمع پرتوافکن

چراغ بلبل و پروانه روشن

ز شرم نکهت گل هاي ديبا

فکنده نافه را آهو به صحرا

ز باده چشم ها چون لاله رنگين

ز نغمه گوش ها دامان گلچين

به سلک نغمه پردازانش از دور

کند چيني نوازي روح فغفور

پي شمعش به هند اسکندر از روم

فرستاده به پشت آيينه ي موم

فروزان شمعش از آغوش فانوس

ز زير بال پيدا چشم طاووس

ز بس شمع و چراغ مجلس افروز

درو پروانه را شب، روز نوروز

گدايش تا شده، از نعمت سور

بود پر، کاسه ي چوبين طنبور

نواي چنگ و عود آوازه دارد

کمانچه فکر تير تازه دارد

چه گويم من ازان آيينه خانه

که روشن شد ازو چشم زمانه

ز حسن اين نشيمن، چشم بد دور

که چون مشرق بود سرچشمه ي نور

مه نو نيست اين، کز عالم خاک

رسيده موج نور او به افلاک

ز آيينه درو نقاش تقدير

نموده شبنم گل هاي تصوير

ز نقاشان معجزکار او، گل

نمي آسايد از فرياد بلبل

طراوت بس که افشاند درو آب

شود بيدار، نقش قالي از خواب

نکرد آيينه چندين از جهان کسب

که اندامش چو خوبان است دلچسب

ز شوقش داد صبح آيينه را تاب

به رويش گشت خاکستر سفيداب

فروغ آيينه هايش را چنان است

که گويي خرقه ي روشندلان است

گر اينجا، جم به مي خوردن نشيند

در و ديوار را پر جام بيند

وگر تنها درو آيد سکندر

ز عکس خويش بيند عرض لشکر

تماشايش گشايد در چو بر چشم

چو نرگسدان شود دل سر به سر چشم

ز هر سويش به تکليف نظاره

زند آيينه چشمک چون ستاره

سليم اين رشته را از دست بگذار

ملال انگيز باشد طول گفتار

زبان را گرم چون شمع از دعا کن

دو کف را چون پر پروانه واکن

خداوندا به شام زلف خوبان

که افشاند به صبح عيد دامان

به شمع حسن، يعني برق محفل

که فانوس خيال او بود دل

به طاووسي که بزمش جلوه گاه است

به آهويي که نام او نگاه است

به آن مطرب که شد از دلگشايي

چو شمع انگشتش از آتش حنايي

به آن صوتي کزان در سينه ها دل

بود در رقص همچون مرغ بسمل

به آهنگي که چون برلب کشد صف

فغان برخيزد از هر گوش چون دف

به آن آهي که از دل هاي بي تاب

کشد سر هر نفس چون دود سيماب

به بزم افروزي رنگين چراغي

که از گل انجمن را کرد باغي

به فانوسي که دادش بخت فيروز

ستون دولت از شمع شب افروز

که بر اورنگ شاهي، جاوداني

دهي شاه جهان را کامراني

درين مجلس فروزان باد جاويد

چراغ عمر او چون ماه و خورشيد

بود تا سايه ي ابر بهاري

خرام آموز کبک کوهساري

درين باغش ثناخوان باد بلبل

مبادا سايه اش کم از سر گل

به روزش باد در کف جام خورشيد

شبش خوش باد همچون سايه ي بيد

[مثنوي در باب نابساماني اوضاع زمان]

نبينم خوش زمين و آسمان را

به خير آرد خدا، کار جهان را

جهان آن روز راحت را تلف کرد

که رسم دوستي را برطرف کرد

نه تنها دوست با دشمن نسازد

که تن با جان و جان با تن نسازد

به هر تن استخوان هاي بلاسنج

به جنگ افتاده چون اجزاي شطرنج

به بدگويي نفس در حرف سازي ست

زبان از طعنه در شمشيربازي ست

به سوراخ دهن هاي دل آزار

زيان ها مار و دندان بيضه ي مار

نه تنها طبع مردم منحرف شد

مزاج هرچه بيني مختلف شد

چنان شد عام رسم کينه خواهي

که آب آتش زند بر خار ماهي

چنان برق خصومت شد جهان تاب

که اردک مي پراند موج از آب

قدح دارد ز مينا خويش را دور

گسسته نغمه، تار عهد طنبور

گهي مي چنگ مي خواهد، گهي عود

بلي انگور هم دوشاب دل بود

بود در باغ از جرم محبت

به گردن قمريان را طوق لعنت

جهان زان آتش گل برفروزد

که چون پروانه بلبل را بسوزد

کشيده تيغ و گويد چرخ بدخو

محبت کو، مروت کو، وفا کو

ز خصمي کشت و کرد اين چرخ غدار

محبت را به گور از فرج کفتار

حقيقت پا کشيده ست از ميانه

محبت برطرف شد از زمانه

ز بس کردند مردم روسياهي

بدل شد با غضب، لطف الهي

به ميخانه چنان روي نياز است

که خشت فرش او مهر نماز است

ز مسجد نعره ي مستان علم زد

مؤذن بانگ از آنجا بر قدم زد

چنان بي رونقي در کعبه افزود

که رنگ از جامه اش برخاست چون دود

به هم، مستوفيان آسماني

نشستند و ز روي کارداني

به رزق هرکسي دفتر گشادند

برات از نامه ي اعمال دادند

چو دهقان، ناصحي دانا ندارد

که بردارد هر آن چيزي که کارد

يکي با عارفي گفت اي يگانه

چه مذهب کرده اي خوش در زمانه

بگفتا مذهب و آيين دهقان

که دارد کشته ي خود را به دامان

***

[حکايت مردي که آب در شير مي کرد]

شنيدم حيله پردازي ز احشام

که در تزوير بودش چون فلک نام

چو خيل اخترانش گله اي بود

کزان خوردي چو طفلان شير مقصود

خجسته گله اي کز خوردن گل

شدي حاصل ازيشان روغن گل

چو آهو، شوخ چشمان نکورو

ولي شهري، نه صحرايي چو آهو

مبارک رويشان چون روي دلبر

گوارا شيرشان چون شير مادر

بجز ايشان نديده عالم پير

که در پستان عروسان را بود شير

ز هريک گشته از حسن نظرتاب

چو چشم گرگ روشن، چشم قصاب

تن پر مو نباشد خوش ز خوبان

ولي با مو خوش است اندام ايشان

ز موي ساقشان افکنده تقديس

سليمان را به ياد ساق بلقيس

ز بار دنبه ي سنگين تلاطم

سراسر را شکاف افتاده در سم

چو خيل لشکر شاهان جهانگير

نموده قلعه هاي کوه تسخير

ز جست و خيز در صحرا به آهو

نموده جوهر خود را ز هر مو

ز تسليم و رضا بر تيغ قصاب

نهاده سر همه چون جدول آب

شباني داشت همچون عقل هشيار

ز خيل گوسفندانش خبردار

شهنشاهي کزو بي رنج و تشويش

به يک جا آب خوردي گرگ با ميش

حصاري گله را حفظش ز آهن

که سنگ انداز آن بودي فلاخن

چو فاليزش به دور تله ي گرگ

فتاده بر سر هم کله ي گرگ

ز صوتش دامن صحرا پر از گل

که ني بودش به لب منقار بلبل

به هامون نغمه اش افکنده آتش

صداي ساز او را کوه دمکش

به وقت نغمه پردازيش در مشت

چو موسيقار، ني بودي هر انگشت

ز شيران گله را او بود غمخوار

چو طفلان عزيزش دايه بسيار

سگ آن گله نفس صاحبش بود

که از روباه بازي بود خشنود

شدي شيري که از آن گله حاصل

درو کردي دو چندان آب داخل

به سوي شهر کردي رو ز صحرا

به دوشش مشک آبي همچو سقا

دکان حيله بگشودي به بازار

جهان چون صبح شيرش را خريدار

گرامي، شير او در کاسه چوبين

به کشتي قدر دارد آب شيرين

ز حيله داشتي با تيزهوشان

متاعش آب چون گوهرفروشان

ازو آموخت صبح آيين تزوير

که مي ريزد ز شبنم آب در شير

درين تزويرش از بس ديد بي تاب

ز خجلت شير در پيمانه شد آب

تمام عمر، کار او همين بود

ازان غافل که گردون در کمين بود

قضا را آن شبان موسي آثار

که بودي طور او دامان کهسار

خرامان گله سوي کوه مي راند

که ابري ناگهان دامن برافشاند

چو غوغا ديد از طوفان به دريا

بجنبيدش رگ غيرت در اعضا

به نوعي دجله افشان شد که طوفان

ز حيرت خشک شد چون موج سوهان

شد از تأثير بارانش ز کهسار

روان سيلي به هرسو اژدهاوار

ز هرسو آنچنان موجي عيان شد

که گفتي کوه در صحرا روان شد

ز بس طوفان ز موجش تند برجست

پل قوس قزح را طاق بشکست

گمان بردي که در دامان صحرا

ز سير کوه برگشته ست دريا

در آن امواج، فوجي بود خونخوار

که آمد سرخ رو از فتح کهسار

به پيش آن سپاه کينه آلود

دوان از هر طرف کوهي کتل بود

چو رو در ترکتاز آورد بي باک

ازان صحرا ببرد آن گله را پاک

دوان آمد شبان سوي قبيله

بگفت آن را که کارش بود حيله

هرآن آبي که مي کردي تو در شير

که بفروشي به خلق آن را به تزوير،

جهان پا در مکافاتش چو افشرد

شد آن سيلاب و آمد گله را برد

سليم از کف چرا نيکي گذاري؟

که پاداش عمل در پيش داري

***

در قحط سال

ز بس شد فعل بد، غماز چون مشک

جهان را شد دماغ آخر ازان خشک

ز خشکي سرو آمد بر لب جو

به پيچ و تاب همچون شاخ آهو

تفاوت نيست از خشکي ايام

ميان استخوان و مغز بادام

خضر را از دم آبي نشان نيست

ز مرگ خود خبر هست و ازان نيست

اگرچه بحر در هر کوچه ي موج

ز مرغابي و ماهي داشت صد فوج،

کنون او را همين بر سر حباب است

ولي آن هم هوادار سراب است

برآيد بال بط از قحطي آب

کبوتروار خشک از چاه گرداب

هجوم تشنگان بين گاه و بيگاه

که گويي يوسفي افتاده در چاه

طلبکاري نموده خلق بي تاب

به جاي آتش از همسايگان آب

به هردل، تشنگي افکنده تابي

که يخ بندد به هرجا هست آبي

ز بس خشکي درو کرده ست تأثير

گلو را تر نسازد آب شمشير

نيارد خوردنش مرد سپاهي

که خنجر تشنگي آرد چو ماهي

به جست و جوي آب از جان خسته

ازان پيکان چو پيکان زنگ بسته

خضر از تشنگي در وادي غم

عقيق اندر دهن دارد چو خاتم

نيايد ابر پيش او به سودا

برآمد خشک از بس سنگ دريا

شود گر کاغذ ابري نمايان

ازو دارند مردم چشم باران

بلند از خاک نبود کاغذ باد

به سوي ابر، مکتوبي فرستاد

براي جستجوي آب تيشه

به هرسو مي دواند نخل ريشه

چو لاله باغبان دارد به دل داغ

که بيدستان شد از بي حاصلي باغ

نهال از خشکي افتاده ست در پيچ

ز بي برگي ندارد چون الف هيچ

بود سرو چمن بي ابر دلگير

ازان همچون يتيمان قد کشد دير

خراج ميوه عمري شد که از تاک

نمي آيد به پاي تخت ترياک

به ناز آن گربه کو را بيد پرورد

به موش آسيا مي ماند از گرد

دود تا در پي آبي به ناکام

به خود ماليد روغن، چشم بادام

ز خشکي رونق گل ها شکسته

دل هر ميوه اي در سينه خسته

نشد کار چمن از بيد، آسان

نمي آرد دعاي گربه، باران

درين خشکي به مرگ دجله و نيل

فشاند خاک بر سر ابر چون فيل

به زير گرد خشکي بس که شد گم

کند زاهد به آب جو تيمم

ز بس در آب، غرقه دلپذير است

چو ميرد تشنه اي، عيد غدير است

به طرف چشمه سار از دست مرغان

چو آتش، آب شد در سنگ پنهان

ز بيم فوج کبک کوهساري

چو آب کوزه شد دريا حصاري

ز بس خشکي به دريا روي آورد

کند گرداب همچون آسيا گرد

حباب جويبار از دور افلاک

شده چون شيشه ي ساعت پر از خاک

ز خشکي شد دم ماهي به گرداب

غبارانگيز چون جاروب بي آب

ز مرغابي به هرسو داشت فوجي

نه فوجي ماند دريا را، نه موجي

چه سان دهقان نسازد سينه را چاک

عزيزي همچو گندم کرده در خاک

زمين را گاو در تحصيل گندم

شکنجه مي کند با انبر سم

ز گندم ديده تا حسن برشته

فريبش خورده چون آدم، فرشته

ز چشم خلق، آب و نان نهان است

جهان را قحط سال آب و نان است

فروشد تا براي قيمت نان

چو گوهر، آب را دزديده دندان

ز بس آفت، به خرمن هاي مردم

تولد کرد مور از فرج گندم

ز زنگ فتنه، دهقان را به خانه

شده جو سبز همچون رازيانه

شد ارزان بيضه ي مور جفاکيش

خورد چون مار اما بيضه ي خويش

چو اندام سيه بختان مسجد

شپش افتاده در انبار کنجد

ملخ ره مي برد زان جسته جسته

که حرص مزرع او را پاي بسته

چو اسبان عرب، تند و جهنده

نديده هيچ کس اسب پرنده

ز تيغ سبزه با ناخن برد زنگ

به اره شانه سازد تخته ي سنگ

به چشم مور خرمن کرده انگشت

شکسته خوشه چين را با لگد پشت

ز گندم کرده دهر تنگ توشه

مرصع تاج شاهان را چو خوشه

چنان عالم ز بي برگي خراب است

که مرغ از بهر يک دانه کباب است

نمانده عاشقي در ياد بلبل

به يک جو مي فروشد خرمن گل

ز جلوه باز مانده کبک و تيهو

زند قمري ز شوق دانه کوکو

نه چتر است آن که ظاهر کرده، افسوس

که نخل ماتم خود بسته طاووس

چو اين خشکي علم در عالم افراخت

سموم آسا سوي هندوستان تاخت

جهان آشفته کرد از قحط و تنگي

سواد هند را چون موي زنگي

درين قحطي، مسلمانان گجرات

چو نان بينند، بفرستند صلوات

زبان از تشنگي در اين بر و بوم

عيان کرده ز هر فيلي دو خرطوم

سياهان پي سوي دريوزه برده

به زير پوست همچون خون مرده

به نقش پا سري هر ناتوان را

که نان پنجه کش پندارد آن را

ز بس بگريست بر احوال مردم

نمانده يک مژه در چشم گندم

ز بي قوتي بتان را پنجه ي نغز

چو موسيقار، خشک و خالي از مغز

اگر حرفي ز خوبان در ميان است

حديث حسن گندمگون نان است

به خانه هرکه بيند ميهمان را

خورد در آستين چون فيل نان را

چنان آرند پيش دشمن و دوست

که نان ترش گويي قرص ليموست

نمک از بس درين قحطي گران شد

نمکدان مردمان را سرمه دان شد

سليمان را بود بر خوان درين شور

نمکداني به تنگي چون دل مور

نمک را بس که بد خوردند مردم

نشان آن شد از روي زمين گم

ز مصحف آيه ي سوگند حک شد

قسم را کار با نان و نمک شد

ز بي قوتي شده چشم بد و نيک

چو نان و آب مفلس خشک و تاريک

سر از سوداي نعمت هاي الوان

کله را کرده انبان سليمان

ز همت آن که مي آراست خوان را

کنون پنهان خورد چون روزه، نان را

کسي چون خضر اگر آبي گزيند

به تاريکي خورد تا کس نبيند

سليمان را دل از غم بي حضور است

که تنگي در ميان خيل مور است

چو شط چشم خليفه گر پر آب است

عجب نبود، که بغدادش خراب است

کسي را کي شود سيري ميسر

که نان دارد بهاي آب گوهر

که اين سختي به او هرگز گمان داشت؟

چه شد آن چرب نرمي ها که نان داشت

نشايد سفره اي ديدن به سامان

بجز مطرب، کريمي نيست خوشخوان

بود نان در تنور آن گونه دلخواه

که گويي ماه کنعان است در چاه

عزيز آن کس که دارد ميهمان را

کند شير و شکر، دستارخوان را

بود بيگانه حرف آش در گوش

نمک شد اهل عالم را فراموش

به صد تلخي، چو دريا، کدخدايي

به جوش آورده ديگ شوربايي

فتاده سنگي از اين سقف مينا

شکسته کاسه ي همسايه را پا

به خود مي پيچد از گوشه نشيني

چو تار زلف خوبان، موي چيني

سگان را در دهن از خوان شاهان

نبيني استخواني غير دندان

نخورده گربه ها از خوان اميد

بجز باد هوا چون گربه ي بيد

به لب حرفي ندارد سفره جز اين

که مهمان گر رسد، برخيز و برچين

دل مردم زند از هر کناره

به بوي گوشت خود را بر قناره

نيابد گوشتي قصاب دلگير

که شاهين ترازو را کند سير

جهان موشي به صد جان مي فروشد

ولي موشي در انبان مي فروشد

به هرجا گربه اي از دور ديده

سگ نفس از قفاي او دويده

جهان گرديده بر رواس تاريک

سر فرزند خود افکنده در ديگ

ز کيپايي مپرس و از دکانش

بود پستان مادر شيردانش

به دور افکنده زين قحطي ز دامن

ترازو سنگ خود را چون فلاخن

چنين کز خوردني شد دست کوتاه

شکم را مي توان گفتن تهي گاه!

برآورده ني انبان وار، فرياد

سليمان را ز قحط، انبان پر باد

عبث رستم به فکر هفت خوان است

که يک نان هرکه يابد پهلوان است

گرفته چون گدايان کاسه کشکول

خليفه از براي آش بهلول

بجز نرگس نبينم سرفرازي

که باشد صاحب نان و پيازي

ز روغن گشت خالي، مغز کنجد

نمانده آرد در انبان سنجد

رود گلچين پي بلبل به بستان

کزو سازد کبابي همچو مستان

به قمري باغبان زان مي دهد رو

که خواهد بيضه اش را بهر کوکو

ز قحطي، سوده ي آهن به دندان

دهد خاصيت حلواي سوهان

به دل چون شوق شيريني نهد بند

سر فرزند باشد کله ي قند

ز بي قوتي ست در هر خانه شيون

ز ناچاري سر شوهر خورد زن

به کشتن گشته هر مادر سزاوار

ز بس فرزند خود را خورده چون مار

وبا شد آبروي کار قحطي

گل مرگي شکفت از خار قحطي

پي دفع خلايق زشتي کار

شده چون گرگ يوسف آدمي خوار

چنان دستي به قتل عام بگشاد

که در تيغ اجل صد رخنه افتاد

نبرد اما ز دست انداز گردون

ز چندين رخنه، يک کس جان به بيرون

خضر تا گشت ازين مرگي خبردار

کفن بر دوش مي گردد علم وار

شده نزديک کز مرگ سياهان

ازين گلشن برافتد تخم ريحان

اجل سرها ز بس بر باد دادي

منار کله شد هر گردبادي

کثافت فرش در بازار و خانه

مگس حلواخور اهل زمانه

رود  بوي بد از هرسو به صد ميل

به بيني زان گرفته آستين فيل

ز جوش مرده، گور و گورکن نيست

به غير از چشم پوشيدن کفن نيست

به هرجا زنده اي هم مي شود فاش

بود مرده کشي کارش چو نقاش

چنان از رونق کارش غرور است

که گويي گورکن بهرام گور است

چنان غسال را چين بر جبين است

که پنداري مگر خاقان چين است

ز ناز تخته کش خود کس چه گويد

الهي مرده شو او را بشويد!

ز بس سرها به خاک افکنده گردون

بساط کاسه گر شد روي هامون

نشايد يافتن يک سر، که افلاک

نکرد از دشمني در کاسه اش خاک

درين کشور چنان خوفي به راه است

که در هر گام، صد سر بي کلاه است

چوما از طالع خود نااميديم

چنين وقتي به هندستان رسيديم

درين کشور همه پامال قحطيم

ز بي قدري متاع سال قحطيم

ز دلگيري به ما حسرت نصيبان

سواد هند شد شام غريبان

به هرکس باشد او را طبع روشن

زمانه کينه دارد خاصه با من

من آن آشفته ي شوريده حالم

که دارد ريشه در آتش نهالم

نداند غنچه ام رسم شکفتن

چکد چون زخم، خون از خنده ي من

چو بادامم ز زخم تير ايام

دلي دارم ولي چون مغز بادام

ز زخم تيغ دارم يادگاري

نشان ها چون بناي خشت کاري

برم دستي اگر بر غنچه از دور

برآرد خارهمچون نيش زنبور

زند بر سينه ي من شاخ گل تير

به رويم مي کشد آيينه شمشير

ز حيراني به عکس من چو جوهر

بود آيينه زندان سکندر

نمي داند به غير از فتنه زادن

شب گيسو به خون غلتيده ي من

ز غم آسوده ام دارد حزيني

نمي افتد گره بر موي چيني

نگردم همچو ابر از قطره سيراب

بود درياکشي کارم چو گرداب

دلم را کي ز جام مي فتوح است

که موج باده ام سوهان روح است

بود بي سايه ديوارم ز پستي

ندارم جاي داغ از تنگدستي

به من زندان بود اين باغ دلگير

فغان بلبلان آواز زنجير

نفس در سينه ام دايم ز تنگي

به هم پيچيده همچون موي زنگي

به بازاري که بختم گشته رهبر

بود گرد يتيمي آب گوهر

کند بر فکر شعرم خنده تقدير

که دارم تکيه بر کاغذ چو تصوير

سخن بر من نيفزود آب و تابي

گل کاغذ نمي دارد گلابي

به دعوي خصم اگر با من ستيزد

بجز افتادگي از من چه خيزد

به گاوي شد يکي گوساله گستاخ

فکندش از خصومت شاخ بر شاخ

ز کار او خجل شد گاو مسکين

سپر انداخت پيش او ز سرگين

فغان کز اقتضاي دوربيني

پريشاني نرفت از زلف معني

سواد لفظ بر حالش گواه است

بلي روي پريشاني سياه است

سليم اين گفتگوي عارفان نيست

گزيري از تقاضاي زمان نيست

يکي گفتا قلندر مشربي را

که بي قوتي مرا افکنده از پا

ز ضعفم در تن خشکيده نم نيست

قلندر در جوابش گفت غم نيست

جهان شد خلق افيوني ز تنگي

تو هم باريک شو چون فکر بنگي

زيان بر اهل معني سود باشد

الهي عاقبت محمود باشد

***

جنگ ها جو

بيا بلبل که ايام بهار است

گلستان خوش تر از آغوش يار است

صف آرا شد چمن از بيد و شمشاد

علمدار سپاهش سرو آزاد

بهار از جنگ دي برگشت فيروز

نويد فتح آورده ست نوروز

شد از فتحش در اطراف زمانه

صداي رعد، کوس شاديانه

به خوشخواني درآمد مرغ گستاخ

مؤذن وار بر گلدسته ي شاخ

جهان چون روي خوبان گشت پرگل

به سر ابر سياهش چتر کاکل

به باغ از باد، بوي مي شنيدند

کدوها هرطرف گردن کشيدند

چمن شد بس که تنگ از گل، پياله

ستاده بر سر يک پا چو لاله

چو آهوي ختن، در باغ گرديد

ز سايه نافه افکن گربه ي بيد

ز موج ابر شد بر روي گرداب

نمايان جوهر آيينه ي آب

زده خيمه به طرف جويباران

کدو همچون سپاه سربداران

چمن مي خواهد از شوخي کند ساز

چو گلزار پر طاووس، پرواز

چنان سرسبزي از دورش پديد است

که گويي شعله شاخ سرخ بيد است

برون آورده دست از آب عريان

ز شوق آستين لاله مرجان

زد از ذوق عروسي زمانه

دم ماهي به زلف موج شانه

فضاي دشت چون دامان گلچين

زبس کز لاله و گل گشت رنگين،

چنان آهو شد از حيرت زمين گير

که گويي پايش از سم رفته در قير

کشيده چادر از ابر بهاران

گلستان از براي آب باران

ز بس گل بست آيين زمانه

به طوطي شد قفس آيينه خانه

چمن از آتش گل در گرفته ست

کدو گردن کشي از سر گرفته ست

اگر داري سر و برگ تماشا

نگاه خويش را سرده به صحرا

غزالان را سم از شوخي شکسته

ندارد تاب جستن، کفش جسته

گلستان را همه شب پاسبان است

به خواب روز نيلوفر ازان است

ز کيفيت جهان لبريز چون جام

چمن از ابر چون طاووس در دام

نموده پنجه ي خود غنچه لاله

که مي بايد درين موسم پياله

چو مجنون، ليلي از شوق تماشا

به جاي پا نهاده سر به صحرا

به خاک از موج گل هرگوشه صد دام

تذروي خفته پنداري به هرگام

چنان گلبن ز گل رنگين نگار است

که گويي چتر طاووس بهار است

چراغان گل است و در گلستان

بود ابر سيه، دود چراغان

مگو خورشيد در ابر سياه است

که فيل نوربخت پادشاه است

شهنشاهي که در صاحبقراني

بود ثاني و او را نيست ثاني

جهان زير نگين چون آفتابش

ازان شاه جهان آمد خطابش

فروغ جبهه اش در چشم بينش

چراغ بارگاه آفرينش

شکست هر دلي را موميايي

چراغ نيک و بد را روشنايي

نشيند همچو ارکان چون مربع

بود مهر فلک، تخت مرصع

کند در انجمن چون چهره تابان

شود روشن دل نيکان و پاکان

بلي آيد چو شمعي در ميانه

چراغان مي شود آيينه خانه

دلش نوشيرواني کز سعادت

نفس را کرده زنجير عدالت

به زير چرخ، آن ذات همايون

بود چون در درون خم فلاطون

ز حکمت مي تواند لطف او کرد

علاج شير برفين از تب سرد

ظفر را تخته ي تعليم تيغش

کليد فتح هفت اقليم تيغش

فکنده قدرتش شير افکنان را

شکسته گردن گردن کشان را

برآرد آتش، ار ورزد به او کين

چنارآسا ز خود بهرام چوبين

زد از کينش اگر خاقان چين دم

ز دستش رفت چين آستين هم!

ز عدلش تابد ار نوشيروان رو

سر زنجير او در گردن او

ز دلش جوهر شمشير خونخوار

شده از بيم همچون کاه ديوار

ز جودش مفلسان گشته توانگر

گدايان را چو ماهي خرقه پر زر

فلک بر آستانش کرده تسليم

ز ماه نو، کليد هفت اقليم

ز روي قهر، هرجا ماجرا کرد

نيارد کوه از بيمش صدا کرد

نويسم وصف جودش چون به نامه

رود آب طلا از جوي خامه

به عهدش رفته از روي تنعم

ز بانگ آسيا در خواب، گندم

زند هرجا ز عاجزپروري دم

گريزد آفتاب از موج شبنم

بود تا در کف دستش هميشه

درو گوهر چو دندان کرده ريشه

شهان را چشم بر دست گدايش

ستون دولت ايشان عصايش

ز لطف او دل آزادگان شاد

بود در سايه ي او سرو آزاد

چنان کوه شکوهش را گراني ست

که رنگ خاک راهش آسماني ست

ز خونريزي تيغش چون زنم حرف

سياهي مي شود در خامه شنجرف

ز منعش ياد اگر آرد پياله

بسوزد مي درو چون داغ لاله

بود سجاده ي دين تختگاهش

طريق شرع باشد شاهراهش

درآيد چون به طاعت در صف دين

فلک تسبيح مي آرد ز پروين

چو ابر افکنده گر سجاده بر آب

شده قبله نما ماهي به گرداب

سر اسلام ازو بر آسمان است

گواه اين سخن اسلام خان است

جوان بختي که از تأثير اقبال

خدا و خلق ازو باشند خوشحال

خلايق در حريم پرده ي راز

چو موسيقار در وصفش هم آواز

فلک قدري که چون خورشيد تابان

به خار و گل رساند فيض يکسان

به باغ لطف عامش از تجمل

چراغ خار دارد روغن گل

بود کلکش کليد رزق مردم

به محتاجان صريرش در تکلم

کفش دريا و ابر فيض خامه ست

برات بخشش او گنج نامه ست

غلط در جمع و خرج باغ کم ديد

که شست غنچه ي زنبق نبريد

ز بس دزدي به عهد او برافتاد

نمي دزدد هنر شاگرد از استاد

شده خورشيد فرش درگه او

کند چون خشت، خواب چارپهلو

سر خصمش نمي خواهد مددکار

رود همچون کدو خود بر سر دار

ز بس شد عجب، خوار از مشرب او

سبک شد از مني سنگ ترازو

زبون اوست خصم تيره کوکب

که باشد روز را پا بر سر شب

به هر سينه که سازد راست انگشت

جهاند چون کمانش تير از پشت

نگهبان خفته است و پاسبان مست

که عالم را چو حفظش شحنه اي هست

رسيده کار عدل او به جايي

که در هنگام مستي از بنايي،

کند خشتي چو فيل شورش انديش

کند خاک و فشاند بر سر خويش

هميشه گرچه دزد غارت انديش

بريدي خانه ي مردم ازين پيش،

کنون آن رسم از بس برفتاده

کمان را کس نمي سازد کباده

به هر کشور که صاحب صوبه گرديد

درو هر ده به شهر مصر خنديد

چو در بنگاله عدل او علم شد

ستم را دست از تيغش قلم شد

به عهدش همچو صبح صدق انديش

به يک جا آب خوردي گرگ با ميش

ز روي عدل، داد خلق مي داد

ولي دريا ز دستش داشت فرياد

نشسته بود روزي عدل گستر

به مسند همچو در آيينه جوهر

که پيدا قاصدي با اين خبر گشت

که روي اهل کوچ از قبله برگشت

شدند آن فرقه ي شوريده ايام

طلبکار مدد از اهل آشام

سپاهي آمد از آنجا سوي کوچ

که شد مغز سپهر از شورشان پوچ

ز بس برخاست گردد فتنه، از جوش

زمين با آسمان شد دوش بر دوش

بيان شد ز موج فيل کهسار

نشان پايشان بر هرطرف غار

بساط دهر از فيل و پياده

نشان از عرصه ي شطرنج داده

برآمد موج از دريا که ايام

ازان تردامنان شد همچو حمام

گروهي سر به سر مجنون و مجهول

بياباني و صحراگرد چون غول

براي رونماي شهر و منزل

همه مرغ سياه آورده از دل

گران ديدارشان بر دل چو زنجير

خنک تر رويشان از روي شمشير

بود سوراخ گوش از گوششان بيش

غلط گفتم، که از بدخويي خويش،

ز بس بر گوششان سيلي رسيده

شده همچون دف مستان دريده

ز خونخواري بر ايشان خون به از مي

کمان و تير ايشان هردو از ني

زره بيني چو ايشان را بر اندام

بداني چيست معني دد و دام

چو بشنيد اين خبر آن کوه تمکين

وقارش کرد رسم صبر آيين

نشد طبعش ازين انديشه در تاب

چه غم دارد ز سنگ آيينه ي آب

پس از يک ماه فرمان داد تا فوج

شود دريانشين چون لشکر موج

ضروريات لشکر چون رقم کرد

برادر را به سرداري علم کرد

بود بر سر سپه را فرض، سردار

چو بسم الله در آغاز هر کار

برادر را چو کار افتاد بر سر

که را سوزد برو دل جز برادر؟

به هرکاري برادر باشد انباز

کسي نشنيده از يک دست آواز

فروغ جبهه ي بخت و سعادت

گل اقبال و زين دين و دولت

سيادت خان، چراغ خانه ي زين

وليکن برق سوزان در صف کين

سوار اسب شد از روي تعجيل

نهنگ آري کجا و حوضه ي فيل

ازو زين، خانه ي اقبال گرديد

سر دشمن به ره پامال گرديد

فلک در خدمتش از جاي برجست

به سان شيشه ي ساعت کمر بست

روان شد با سپاه نصرت آيين

دعا مي رفت و از پي فوج آمين

سوي آن ملک، لشکر گشت راهي

ز خشکي و تري چون مرغ و ماهي

روان گرديد از دريا نواره

چو در بحر فلک، فوج ستاره

ز دريا خاست آشوبي که طوفان

ز حيرت خشک شد چون موج سوهان

صف امواج آن دريا ز تنگي

به هم پيچيد همچون موي زنگي

ز موج از بيم آن خيل خجسته

طناب لنگر دريا گسسته

نهان شد ابر چون ديد آن سياهي

به زير آب همچون دام ماهي

شد از دريا صدف بر روي هامون

پريشان همچو نقش پاي مجنون

گريزان شد صف امواج دريا

چو خيل آهوان بر روي صحرا

صدف مي گفت کز تاراج لشکر

يتيم من کجا بيرون برد سر

به ساحل کردي از بيم سپاهي

زر خود را نهان در خاک ماهي

ز تنگي سوده گشت از بس به گرداب

گهر شد در صدف همچون سفيداب

ز خشکي نيز فوجي شد روانه

کزان آمد به لرزيدن زمانه

علم در صف به پوشش هاي زرين

مزين گشت چون بهرام چوبين

مرصع شد به جوهرهاي خوش لون

قطاس فيل همچون ريش فرعون

ز هر سو خود زرين مي درخشيد

به فرق تيغ بندان همچو خورشيد

کمان مي شد ز زرپوشان لشکر

که شد کان طلا سد سکندر

ز فوج فيل و اسب دشت پيما

پر از کوه کتل شد روي صحرا

ز جولان سمند بادرفتار

ره خوابيده شد چون موج بيدار

علم بود آن سپه را بر چپ و راست

الف هايي که در انا فتحناست

شدند از گرد رفت از بس به تاراج

زمين داران به مشتي خاک محتاج

به سوي آسمان از شهر و پوره

به سان ديو زد آتش تنوره

پس از چندي که منزل مي بريدند

به نزديکي آن سرحد رسيدند

چو آن جمع پريشان را خبر شد

که از لشکر جهان زير و زبر شد

هزيمت دادشان بر باد چون خاک

ازان ناپاک [چهران] عرصه شد پاک

سراسر قلعه هاي آن حوالي

دل خود را ازيشان کرد خالي

چه ديد آيا اجل زان خيل کافر

که مهلت دادشان تا سال ديگر

سپاه نصرت آيين چون رسيدند

ز مقهوران اثر برجا نديدند

چو از بهر امور ملک يا چند

نشست آنجا سپهدار خردمند،

برآمد ابرهاي برشکالي

جهان را همچو کهسار از حوالي

شد ابر تيره از اطراف آفاق

فلک پيما چو دود آه عشاق

براي دست طوفان شد ز گرداب

گشاده آستين دريا چو اعراب

جهان از جوش باران گشت پنهان

به زير آب همچون ملک يونان

چنان ابري از پي هم قطره مي ريخت

که گويي زاهدي را سبحه بگسيخت

ز جوش ابر نيساني به گرداب

نهان شد در نمد آيينه ي آب

ز بس سيلي روان از هر طرف شد

زمين در آب پنهان چون صدف شد

ز گل گفتي که موج دجله و رود

بود چين جبين صندل آلود

خلايق را در آن طوفان پرجوش

رسيدي از لب هر موج در گوش

که دور آدم خاکي سر آمد

زمان آدم آبي در آمد

برآن سر بود ابر برشکالي

که دريا را کند از آب خالي

جهان شد سبز ازان طوفان پرقهر

که گردد رنگ سبز از خوردن زهر

درين طوفان، سپاه نصرت آثار

تهي گرديد از آلات پيکار

ز نم افتاد ديگ توپ از جوش

تفک شد همچو شمع کشته خاموش

يلان را خنجر بنيادافکن

شد از زنگار همچون برگ سوسن

نهان آيينه ي تيغ گهرتاب

به زير سبزه ي زنگار چون آب

ز سبزي شد دليران را به جرگه

چهار آيينه همچون چاربرگه

ز نم آمد کمان خشک اعضا

به پيچ و تاب همچون موج دريا

عقاب تير را شد آشيان تر

چو شاهين ترازو گشت بي پر

تفک را از نم ابر جهان تاب

خزينه گشت چون حمام پرآب

ز برق اندازي ابر پرآشوب

نفس از بيم دزديده به خود توب

ولي از جانب خان فلک شان

چنان مي شد همه اسباب سامان،

که شد يک سال منزلگاه آنجا

نخوردند آن سپه آبي ز دريا

روان مي کرد اسباب و خزينه

شده مجموعه ي آنها سفينه

سخن کوتاه، چون آن ابر پرشور

پس از نه ماه شد از آسمان دور

ز دريا داد بيرون تاب خشکي

پديد آمد به روي آب خشکي

بساط سبزه ديد و گفت گردون

که خوب آمد زمين از آب بيرون

زمين زد غوطه همچون بط به گرداب

برون آمد به رنگ طوطي از آب

به جنبيدن درآمد باز لشکر

زمين و آسمان را رفت لنگر

روان گشتند از دنبال دشمن

همه فولادپوش از خود و جوشن

به خيل کافران هم بهر پيکار

کمرها بسته شد، اما ز زنار

چنان آمد صف کفار در جوش

که بت چون سنگ سودا شد زره پوش

به يکديگر چو گرديدند نزديک

جهان از گرد لشکر گشت تاريک

به دريا جنگ را شد جمع اسباب

چو جنگ مي کشان در عالم آب

کمانداران چو مهرويان دلکش

زدند از هر طرف دستي به ترکش

در آغوش آمدن شد بي بهانه

کمان چون شاهدان نرم شانه

به سوي دست ها تير جگردوز

پريدي همچو مرغ دست آموز

يلان را خنجر فولاد مي جست

به قصد خصم، همچون ماهي از دست

ز دو جانب دو فوج شورش انگيز

به هم چون موج دريا شد جلوريز

دو لشکر، يعني آن خلق دو عالم

چو ابر و دود پيچيدند بر هم

ترحم کشته شد اول در آن حرب

ز خون او علم چون شمع شد چرب

مروت همچو عنقا گشت مستور

حيا چون خضر شد از ديده ها دور

چنان برخاست شور از هر کناره

که از آشفتگي مرغ نظاره،

پر خود را ز بس رم کرد ازان جوش

ز مژگان کرد در خانه فراموش

ز يک جانب برآمد ناله ي کوس

ز يک سوي دگر افغان ناقوس

فلک را از دم خود، کرنا داد

به رنگ لاجورد سوده بر باد

نهنگ از بيم آن گرديد بيهوش

صدف را گشت گوهر پنبه ي گوش

نفير از تنگي جا، داد مي کرد

ز راه آستين فرياد مي کرد

برآمد از تفنگ و توپ جانکاه

زمين و آسمان در ناله و آه

به خيل فتنه جويان توپ رويين

همي کرد از ته دل آه و نفرين

به چرخ افراشت دود تيره خرگاه

تفک را شعله شد شمع نظرگاه

شد آن دريا ز دود کينه خواهي

نهان چون آب حيوان در سياهي

ز تاريکي به کار خود شده مات

سپه چون خيل اسکندر به ظلمات

نشد ظلمت به نوعي سايه افکن

که بشناسد کسي از دوست، دشمن

متاع نيک و بد مي رفت در کار

به يک قيمت در آن تاريک بازار

ز دود تيره شد خورشيد ناياب

چو مژگان گشت تيغ او سيه تاب

ز بس مي تاخت کشتي از چپ و راست

غبار از کوچه هاي موج برخاست

عقاب تير پران، پر به هم زد

خروس عرش، بانگي بر قدم زد

گمان بردي به دريا زان زد و گير

شترمرغي ست هر موج از پر تير

تفک را گشت آتش، دزد خانه

تهي کرد آنچه بودش در خزانه

صداي توپ، ماهي را در آن جوش

حباب آسا دريده پرده ي گوش

گهر شد بس که آب از تاب شمشير

صدف را گشت ازان پستان پر از شير

ز عکس خنجر انديشه فرسا

به دريا تنگ شد بر ماهيان جا

ز بس تنگي به دريا ديد طوفان

پناه آورد سوي آب پيکان

صف امواج دريا زان زد و گير

چو موج بوريا شد از ني تير

به پشتش عکس گرز از بس که زدمشت

صدف را شد شکم پرمهره ي پشت

ز بس مرگ نهنگان ديد، بي تاب

گريبان مي دريد از موج، گرداب

صدف گرديد از آمد شد تير

به ديگ شورباي بحر کفگير

چنان افراخت تيغ فتنه قامت

به خونريزي، که تا روز قيامت،

عجب کز دامن دريا رود خون

زند آن را صدف هرچند صابون

ز هرسو ريخت از بس کشته در آب

چو خم مي پر از خون گشت گرداب

نهنگان در ميان خون شناور

به خون آلوده ماهي همچو خنجر

ز خون سرپنجه ي مرغان آبي

نشان مي داد از دست کبابي

صدف را شد ز زخم تيغ کينه

چو پشت گوش ماهي، روي سينه

صف امواج از خون دليران

قطار اشتران سرخ کوهان

تن ماهي ز زخم تير چون دام

صدف بادام و گوهر مغز بادام

ازان سرها که از شمشير بيداد

حباب آسا به روي آب افتاد،

برد تا موج ازان ورطه برون سر

کدوها بسته بر خود چون شناور

فکنده پنجه ها تيغ گران سنگ

وزان گرديده دريا پر ز خرچنگ

ز بس انگشت کز دريا پديد است

صدف گفتي که طاس چل کليد است

ز ساق و ساعد از آن کينه خواهي

شده گرداب طشتي پر ز ماهي

شد آخر [از] نسيم لطف يزدان

چو آتش خيل دشمن روي گردان

صف جمعيت ايشان در آن آب

پريشان شد چو بر آيينه سيماب

هزيمت بودشان از بس عنان کش

به زير پايشان شد آب آتش

روان گشتند بهر کينه خواهي

نهنگان از قفاي فوج ماهي

به ساحل بيشه اي پر خار و خس بود

که باد از شاخسارش در قفس بود

درختان چو خيل ديو گستاخ

فکنده از خصومت شاخ بر شاخ

به هم پيچيده بر شاخ درختان

ز تنگي برگ ها چون بيره ي پان

درو از سبزه فرش خاک مخمل

ستون خيمه ي افلاک صندل

درخت عود او آن گونه سرکش

که گرديدي ز بيمش آب آتش

نهال آبنوس آن زنگي مست

که برگش داشت ساق عرش در دست

ز بس ديده فشار از تنگي جا

سيه گرديده اندامش سراپا

فتاده از درختان سايه بر خاک

که مي گويد ندارد سايه افلاک؟

به تسخير فک بر خيل اشجار

درخت جوز هندي گشته سردار

زده چون نوجوانان قبيله

ز برگ خود اتاقه نخل کيله

درخت بر به ريشه داده آغوش

کشد زنجير خود چون فيل بر دوش

ز نخل انبه ي آن کهنه بيشه

زمين چون انبه گشته پر ز ريشه

ز نخل گدهلش- آن سفله آيين-

چه گويم من، که بر وي باد نفرين

که اوضاعش چو اهل روزگار است

شم پروردن او را کار و بار است

به عزم بيشه آن خيل جگرتاب

برون جستند همچون ماهي از آب

صف ايشان به روي دشت و هامون

پريشان گشت همچون موي مجنون

دليران دست خونريزي گشادند

چو آتش اندر آن بيشه فتادند

چو در آن حشرگاه شورش آباد

نفير و کرنا آمد به فرياد،

به صحرا شد پراکنده به يکبار

چو خيل اشتر رم کرده، کهسار

زمين چون آسمان از جاي برجست

فلک را سر ازان گرديد و بنشست

چنان شد زرد، رنگ اهل پيکار

که تيغ از جوهر خود گشت زرکار

ز ضرب چوب رفته پوست از کوس

وزان در ناله اندامش چو ناقوس

ز برق تيغ رخشان شد زمين گير

به سان ريشه ي ني، پنجه ي شير

برآمد زآتش تيغ درخشان

چو موسيقار، فرياد از نيستان

پلنگ از بيم گشته موش سالوس

ز طعنه در صداي گربه طاووس

ز بس سوراخ شد اندامش از تير

پلنگي بود سايه همره شير

گريزان فيل از پيش سواره

گنه بود و به دنبالش کفاره

شتابان کرگدن از هر کرانه

دم خود کرده بر خود تازيانه

همي انگيخت ضرب گرز سرکش

ز پشت شير همچون گربه آتش

ز حيرت مانده آهو از رميدن

فرامش گشته مرغان را پريدن

گراز از بيم جان گرديده حيران

ز لرزيدن زدي دندان به دندان

دويده بس که هرسو مضطرب وار

گسسته کرگدن را بند شلوار

گريزان فوج فيل از برق شمشير

شده خرطومشان قنديل پرتير

اجل شد بر سر پرخاش هرکس

به ديگ توپ بختي آش هرکس

يلان را رفت در انديشه ي خون

عنان اختيار از دست بيرون

سخن نشنيدن او را بود مطلب

که گوش خويش را خواباند مرکب

ز بس آواز کوس و ناي رويين

شده صحراي محشر عرصه ي کين

فلک چون صيد وحشي در رميدن

زمين چون مرغ بسمل در تپيدن

تفک را هر نفس از نقد کينه

تهي مي گشت و پر مي شد خزينه

يلان را کرنا مي کرد آواز

نفير از پيش رو شد نغمه پرداز

ز جوش گرد در اطراف ميدان

شده زنبور خاک آلوده پيکان

زره دام اجل زان شور گشته

ز پيکان، خانه ي زنبور گشته

به هرکس روي کردي تيغ فولاد

زره چون موج دريا کوچه مي داد

چو ديوانه ز بس جست از کمان تير

کمانچه تير خود را کرد زنجير

نشسته تير از بس بر سپرها

نمودي خارپشت اندر نظرها

ز ناوک سينه ها گرديده مجمر

درو از تاب کينه، دل چو اخگر

ز خميازه کمان يک دم نياسود

که مخمور شراب عافيت بود

تفک کو در جهانسوزي به نام است

ز جوش عطسه گفتي در زکام است

ز مغز سر عدو را گرز خودکام

شکسته در کلاهش بيضه ي خام

دليران هريکي در آن زد و گير

نمودي جوهر خود را چو شمشير

ز ضرب گرز کين از هر کرانه

شده بالابلندان چارشانه

تفک از هر طرف افتاده بر خاک

جدا از دوش گشته مار ضحاک

ز دست لشکر فيروزي آهنگ

به خيل دشمن از بس عرصه شد تنگ،

گذر مي کرد از شست کمانگير

ز صد دل همچو تار سبحه يک تير

به خوان رزق مردان سپاهي

نهاده تير و خنجر مرغ و ماهي

جدا گرديده از تيغ هنرمند

چو خامه تير ني را بند از بند

شکست از ضرب گرز آهنين مشت

کمان را قبضه، يعني مهره ي پشت

به دست پردلان از تير فرسود

چو نارنج هدف، گرز زراندود

خدنگ از جوشن هر دلشکسته

پريدي همچو مرغ دام جسته

چنان زد نيش، پيکان سبکدست

که خون مرده يک نيزه ز جا هست

زره بر تن چنان واجب در آن حال

که آب از بيم نگذشتي ز غربال

ز برق خويشتن تيغ پراعراض

دو تيغه باز گشته همچو مقراض

ترازو تيز در سنجيدن جان

زر پاي ترازو بود پيکان

سراپا گشته رخنه از زد و گير

دم شمشير همچون شين شمشير

تفک مي خواست هردم مرد ميدان

کمان را بود روز عيد قربان

زدي بر پشت چون گرز گران، مشت

برون از ناف جستي مهره ي پشت

ازان آتش که تيغ کين برافروخت

به بيشه عود و صندل را به هم سوخت

درخت آبنوسش هندويي بود

که دوران سوختش با صندل و عود

شدند افتاده بر خاک آن سياهان

فزون از سايه ي برگ درختان

ز خون گرديده سبزه مخمل سرخ

درخت عود او شد صندل سرخ

کمان از ماندگي شد سست بازو

تفک چون خستگان مي خورد دارو

ازان پرخاشجويان دلاور

که افتادند بر خاک از دو لشکر،

شده پر دامن صحرا و پشته

ز خون مرده و سيماب کشته

صف دشمن ز کوشش گشت دلگير

سپر انداختند از بيم شمشير

يکي از عجز پيش قاتل از تن

برون مي کرد همچون مار جوشن

نهاده دست آن يک بر سر دست

شکوه شحنه دست مست مي بست

يکي ديده چو خصم بي امان را

به جاي تير، افکنده کمان را

به پيش خصم خود آن يک به زنهار

گرفته کاه بر لب کهرباوار

يکي رفته ز پا، تاب و توانش

گرفته خصم بر پشت کمانش

گريزان ديگري رفتي ز ميدان

سر از پا پيشتر چون گوي چوگان

به چشم هريکي از بيم شمشير

به هم چسبيده مژگان چون پر تير

کمان افتاد از بس زان روا رو

زمين شد آسماني پر مه نو

ز تير ريخته، صحرا نيستان

ز گل هاي سپر عالم گلستان

چنان افتاد تيغ از هر کرانه

که تيغ کوه گم شد در ميانه

ز بس خنجرفشان بودند راهي

شد آن صحرا چو دريا پر ز ماهي

کمند تابدار افتاده بر خاک

تماشا کن چه دامي ساخت افلاک

تفک افتاده در هرسو فسرده

مهيب اما همان چون مار مرده

به پيش مرکبان برق تعجيل

سپر انداخته از نقش پا فيل

حصاري داشتند آن قوم مکروه

چو برج آسمان بر قله ي کوه

حصاري بر فلک آوازه ي او

مه نو حلقه ي دروازه ي او

اساسش چون اساس عشق يعقوب

بنايش چون بناي صبر ايوب

سپهر از عرصه ي او يک سپروار

مه نو رفعتش را کاه ديوار

به پيرامون او چرخ پرافسوس

بود پروانه اي بيرون فانوس

بود کهسار، برج بي شمارش

خروس عرش، کبک کوهسارش

به پيش رفعت او چرخ دوار

کمان حلقه اي بر روي ديوار

جهانش آنچنان سنگين برافراشت

که کوه از سايه اش درد کمر داشت

پرنده بر فرازش کس نديده

مگر گاهي کزو خشتي پريده

به اين گونه حصاري آهنين پي

که بردي هوش از سر ديدن وي،

شد از زور عقابان بناموس

زجا برداشته چون تخت کاوس

ز سنگ تفرقه آن شيشه بشکست

هزاران ديو ازو بر هر طرف جست

بر اسب ديو پيکر، ديوبندان

شتابان از پي آن خودپسندان

يلان را تا فرس گردد ازان تيز

دميده چون خروس از ساق، مهميز

توانايي ز پاي دشمنان رفت

گريزان تا به کي هم مي توان رفت

کمند پردلان از پي گلوگير

ز نقش پاي خود، پاها به زنجير

سوار بادپا را چون غبار است

پياده گر همه سام سوار است

به خونريزي دليران کف گشادند

مروت را عنان از دست دادند

قضا گرديد ازان شورش معطل

اجل خود کشته شد در جنگ اول

ز بس کز پشته پر شد روي صحرا

زمين پنداشتي پوشيده ديبا

به دست آنان که زنده اوفتادند

به طوق بندگي گردن نهادند

ز ننگ گردن آن فرقه، شمشير

ز پيچ و تاب خوردن گشت زنجير

به هر بتخانه اي، فوجي ازان خيل

به ويراني روان گشتند چون سيل

ز بس بت پايمال يک به يک شد

سياه اندام چون سنگ محک شد

ز رسوايي نماندش نام و ناموس

ز بام افتاد طشت بت ز ناقوس

ز بس بتخانه ها ويرانه گرديد

دل عشاق ازان بر خويش لرزيد

بتان را چهره هاي ارغواني

شده چون بت پرستان زعفراني

بهرمن شد ز کار خود معطل

رخ او ضعف دين را قرص صندل

ز شرم کرده هاي خويش، زنار

کشيده سر به خود چون حلقه ي مار

به بتخانه مؤذن رفته بر بام

رسانده بر فلک گلبانگ اسلام

ز فيل و کشتي و توپ جهانگير

به دست آمد فزون از حد تقرير

تفک خود بر سر هم تل هزاران

جهان کشمير و آن تل، کوه ماران

شد از سرهاي آن قوم تبه راي

مناري بر سر هر راه بر پاي

صفاهان منفعل شد کز چپ و راست

منارکله را سرکوب برخاست

شد از آسيبشان آسوده عالم

نهادند اين زمان سر بر سر هم

نمودي شکلي از هر عضو او رو

منارکله را چون ديو جادو

فرستادي به سوي ملک آشام

نهفته همره هر باد، پيغام

که چون من گر سراپا سر شدي کس

نياوردي ازين کشور يکي پس

بلي از زندگاني چون شود سير

زند صياد خود را شاخ، نخجير

چو تب فصاد را از مغز خيزد

به دست خويش، خون خويش ريزد

نهد هرکس برون از حد خود پا

عجب دانم که ماند پاي برجا

خم شمشير شاهان است محراب

اطاعت طاعت آن در همه باب

اطاعت جوهر شمشير عقل است

اطاعت بهترين تدبير عقل است

بود مغرور را کارش همه شوم

که دارد در دماغش آشيان بوم

جزاي کار هرکس در کنار است

جهان در کار مستان هوشيار است

خورد بدمست همچون فيل پرجوش

ز گوش خويش سيلي بر بناگوش

ستوده سرورا! گردون جنابا!

فلک توسن خديوا! مه رکابا!

بحمدالله که از الطاف بيچون

ترا رو داد اين فتح همايون

شدي آرايش هنگامه ي فتح

مبارک باد بر تو جامه ي فتح

جهان را سايه ي تيغ تو آراست

هما از بيضه ي فولاد برخاست

ز بيم آتش قهر تو از تير

نيستان مي گريزد همره شير

نخواهد در سفر خصم تو اسباب

که زادش خاک ره باشد چو سيلاب

هما با طاير قدر تو در اوج

شکسته بال چون مرغابي موج

ندارد ز آستان تو جدايي

هما باشد ترا مرغ سرايي

گرانمايه کريما! سرفرازا!

محبان پرورا! دشمن گدازا!

خموشي گرچه از مدح تو ننگ است

وليکن چون دل من وقت تنگ است

اگر يابم امان از عمر چندي

ز آزادي نهم بر خويش بندي

ز مدحت چون کهن اوراق افلاک

گذارم نسخه اي در عالم خاک

که صد طوفان اگر از جاي خيزد

ز هم شيرازه ي آن را نريزد

سليم اين رشته را از کف رها کن

ثنا گفتي، کنون فکر دعا کن

دعا گر خيزد از دل، دير کرده ست

که تا بر لب رسد تأثير کرده ست

هميشه تا بهار فتح و نصرت

بود مشاطه ي گلزار دولت

ترا هر روز فتحي اين چنين باد

سر دشمن به پيشت برزمين باد

وصف و ذم فرس

بود در زير زينم بادپايي

نه اسبي، بلکه شوخ دلربايي

اسير کاکلش خوبان دلجو

گرفتار خم فتراکش آهو

به رنگ نيلگون خود را نموده ست

که خوبان عرب را تن کبود است

نمايد در نظر زان گوش و گردن

دو غنچه بر سر يک شاخ سوسن

تماشا کن چو مي گيرد دمش اوج

که رود نيل گويي مي زند موج

گلي کو را جبينش جلوه گاه است

نشان بوسه ي خورشيد و ماه است

غلط کردم بيان، کان ماهپاره

بود صبح جبينش را ستاره

ز پرکاري بود غارتگر جان

رکاب زين او چون چشم خوبان

براي من زمانه جهد پر کرد

که مرغي اين چنين را دانه خور کرد

چنان باشد به دستش نعل چسبان

که آيينه به دست نوعروسان

پري پيکر، و ليکن ديوزادي

بود هر دست و پايش گردبادي

چو برق از گرم رفتن آتش انگيز

نديده آتش او خار مهميز

به وصف تندي آن پي خجسته

رسد معني به خاطر جسته جسته

روم هرگه به فکر جستن او

نمايد مني برجسته اي رو

شدم هرگه به وصفش صفحه آرا

روان شد سطرها چون موج دريا

شود وقت طبيعت آزمايي

ز وصف زين او کاغذ حنايي

ز شوخي همچو شعله آن پريزاد

ز جاي خود جهد از جنبش باشد

بود، هرگه که مي گردد روانه

به پهلو موج بادش تازيانه

دونده چون خيال نکته سازان

پرنده همچو رنگ عشقبازان

به رقاصي ز شوخي همعنان است

جوش پاک است، رقص او ازان است

رود تا در عنانش آب گستاخ

کند بالادوي در هر رگ شاخ

سوار او به بحر رزم شاد است

که هم کشتي و هم باد مراد است

ز شوخي نيست او را يک زمان تاب

به جاي آب، گويي خورده سيماب

ازان او را به يک جا نيست تمکين

که دايم خانه بر دوش است از زين

چو سوي آب خوردن آرد آهنگ

ز شوخي مي کند با عکس خود جنگ

بود از تندي اين طرفه توسن

چراغ دودمان برق روشن

اگر زنجير نبود در طويله

نمي استد چو مجنون در قبيله

چو مرغان مي پرد اين برق آيين

که دارد بال و پر از دامن زين

ز پهناي کفل جلدش زياده

که شلوار عرب باشد گشاده

مرا عقد دمش دارد هراسان

که نتوان زد گره بر باد آسان

ز شوخي هاي او در تاب فتراک

گريبان کرده نعل از دست او چاک

زماني نيست آرامش به يک جا

هميشه گرچه دارد در حنا پا

به جولانگاه او در پاس ناموس

به خود دزديده دم چون کبک، طاووس

زند از چابکي صد چرخ هموار

به روي خشت نقطه همچو پرگار

ز چشم عيبجو او را چه باک است

که چون آب روان از عيب پاک است

شده شبديز ازو در جلوه استاد

ازو ناموس گلگون رفته بر باد

به شبرنگش چه سان سنجم ز حيله

که نبود با شبه، در هم طويله

ز بس نرمي که او را در شتاب است

به صدر زين او مخمل به خواب است

پي دعوي تندي آن خوش آهنگ

بود با برق دايم بر سر جنگ

کمر را تنگ  ازان در کينه بسته

به خود از نعل، چارآيينه بسته

ز شوخي داده بر تاراج تمکين

ازو بر باد رفته خانه ي زين

ز نعل آهن نگشته پاي بستش

که شد از سختي سم زيردستش

به سنگين باري کوه آورد تاب

که بردار و بدو باشند اعراب

شود وصفش به دل هرگه شمرده

روان گردد در اعضا خون مرده

به وقت پويه، تيري برگشاد است

کند چون جمع خود را، گردباد است

ز بس در پويه دارد بي قراري

اگر بر صفحه وصف او نگاري،

شود هر حرف کز نوک قلم دور

روان گردد به روي صفحه چون مور

برو چشم بد اختر زيان شد

ز بيماري در آخر ناتوان شد

شکست آمد ز بيماري سمش را

گره شد آرزو در دل دمش را

ز ضعف لاغري ماند از دويدن

چو نبض مرده افتاد از جهيدن

سمش از ناتواني گشت پر گرد

عجب خاکي فلک در کاسه اش کرد

ز ضعف تن ترقي کرد حالش

ز گردن شد فزون يک موي يالش!

ز خارش گشته اندامش ختايي

ازو هر موي او جسته جدايي

نمانده بر سر از کاکل نشانه

ز بي مويي دمش چون تازيانه

قناعت مي کند هرسال و ماهي

به رنگ کهربا، با برگ کاهي

کند عمري ز ضعف و ناتواني

به يک جو همچو نرگس زندگاني

ز ضعف و لاغري ترسم که ناگاه

کشد همچون پر مرغش پر کاه

بود پايش ز سستي گاه رفتار

زمين فرسا چو چوب دست بيمار

پي دريوزه ي رفتار، پيوست

گرفته از سم خود کاسه در دست

به نوعي کاهلي بر وي سوار است

که گويي جاده بر پايش جدار است

ز جاي خود نمي گردد روانه

شود گر بر تنش رگ تازيانه

سمش افکنده از سستي اندام

به جاي نقش پا، نعلي به هر گام

کسي چون او مباد از مستمندي

سوارش گر نداند نعل بندي

نه رنگ او کبود است از زمانه

که شد نيلي تنش از تازيانه

سوارش گر به کعبه رو نهاده

نصيب او شده حج پياده

لگد مي افکند چون ره کند سر

هم از دست و هم از پا چون شناور

هميشه مي کند از زين کناره

چو طفل تندخو از گاهواره

ز تعليمي هميشه بيم دارد

ندانم از که اين تعليم دارد

کشد چون آتش جوعش زبانه

خورد فولاد را چون موريانه

به سان سايه اش افتد به دنبال

به روي هرکه بيند دانه ي خال

به هر سرچشمه کو يک ره نهد گام

تهي گرداندش چون چشمه ي دام

ره دورش به پيش آمد ز مردن

ازان نعلين خود را کرده ز آهن

برو آخر ز بيداد زمانه

کفن جل شد، طويله گورخانه

به چشمم کرد او را مرگ ناياب

ز شوخي رفت از دستم چو سيماب

شده در ماتم او ابر گريان

ز مرگش رفته رنگ از روي ميدان

ز بي تابي کند هر لحظه صرصر

براي ماتم او خاک بر سر

ز دلسوزي به مرگش آتش از غم

به خاکستر نشسته بهر ماتم

به پاي او زدي دايم تکاپو

شکست از مردن او شاخ آهو

براي ماتم آن برق آيين

شده ماتمسرايي خانه ي زين

مبادا از النگ خلد بيرون

بود محشور با شبرنگ و گلگون

شفاعت خواه بادا پيش داور

براق و دلدل او را روز محشر

***

[تصويرپردازي خيالي از مردي شکمباره به عنوان تمهيدي براي مدح اسلام خان و توصيف سفره ي نعم او]

خامه ام برخلاف عادت خويش

سفله اي را کشيده است به پيش

آن کج انديشه اي که همچو کمان

بسته دايم براي جنگ ميان

وان مياني که کينه قربان است

ترکش تير او قلمدان است

چون کند بحث، شرم مي بايد

يا گريبان ز چرم مي بايد

صحبتش با مزاج ناهموار

پرخطر چون قمار و راه قمار

چون خر ارغنون بود نالان

از سواري او خر شيطان

پرده ي گوشش از سخن چيني

پاره شد بس که ديد سنگيني

خلق از بيم صحبتش در گرد

خانه بر خانه همچو مهره ي نرد

دست بر خوان هرکه کرد دراز

خبث او نان خورش کند چو پياز

چون مگس، چشم دهر گشته بسي

در کثافت چو او نديده کسي

شده از موج چرک دامانش

همچو قمري سيه، گريبانش

بود از خبث باطنش بدبو

عرق او چو آب تنباکو

بغل او کتابخانه ي اوست

گوشه ي دامنش خزانه ي اوست

رو در آبي که شست بر لب جو

هر حبابي شد آبخانه درو

از برص گردنش سفيد چو غاز

ولي از موج چرک، سينه ي باز

چشم تنگش به وقت بيداري

گل بابونه است پنداري

چون به يکديگرش ز خواب نهاد

مي دهد آن ز چشم گندم ياد

گفته اندش به چشم او ماني

بسته زنار ازان سليماني

جگرش خون ز فکر و انديشه

در دلش حرص ديو در شيشه

آب خضرش نه آرزو باشد

مقصدش نان راه او باشد

هوس خاتم سليمانش

رفته از دل ز شوق انبانش

چشم بر باز تيزچنگش نيست

در نظر غير جفت زنگش نيست

مطرب و نغمه اش نه منظور است

چشم او را به سيم طنبور است

پيش او نيست قدر يک خشخاش

صحن باغ بهشت را بي آش

در همه محفلي ز طبع لئيم

همچو مي مسخره، چو بنگ نديم

مي کشد چون چراغ لاله ز سنگ

روغن از چاپلوسي و نيرنگ

بافسون و فسانه از گوهر

افشرد آب را چو پنبه ي تر

کند افسون او تهي چون کف

سفره ي موج را ز نان صدف

مي برد وقت ناخنک از مشت

همچو تيشه فرو به سنگ انگشت

همچو مرغي که هرزه گرد افتاد

نيست جايي که خايه اي ننهاد

گر به پيراهن و قبا رفته

بسته بندي به هرکجا رفته

مرکب حرص اوست بي تابي

موج درياست بال مرغابي

همه تن همچو موج آب، دهان

بغلش چون صدف پر از دندان

مشرف نان و ناظر سفره

پيک بغرا و شاطر سفره

گربه اي مبتلاي جوع الکلب

دل سيه، روي زرد چون زر قلب

بر زمينش ز پرخوري پهلو

رنج باريک، کرم معده ي او

همه تن ضعف و مضطرب چو نسيم

خشک و پرخوار چون عصاي کليم

حرف جوعش اگر کند انشا

باد بر گوش آهوي صحرا،

بيم آن از تنش کند هردم

همچو آماس، فربهي را کم

در صف سفره حرص او صفدر

علم جوعش اژدها پيکر

شد طعامي به هر طرف که روان

مردم چشم اوست فلفل آن

هرکجا قاب خشکه اي راهي ست

پنجه ي او برآن دم ماهي ست

جوع هرگه گلويش افشارد

زان که با کاسه نسبتي دارد

مي دود بس که از قفاي حباب

برده گويي کلاه او را آب

جانب سفره چون کند شبگير

پر بر آرد عصاي او چون تير

دست چون سوي سفره کرد دراز

حلقه در گوش نان کند ز پياز

چون اسيران برون کند خفتان

دست تاراجش از تن تفتان

افکند نان هميشه بي پروا

خام در ديگ معده چون بغرا

کرد چشمش ز بس درو تأثير

شور شد آب چشمه سار پنير

بر سر سفره اي که او را ديد

ماست ديگر نشد به کاسه سفيد

سرکه چون پيش او نهي، بي تاب

با پياله به سر کشد چو شراب

سوي سبزي چو رو نهد به مصاف

گندنا تيغ خود کند به غلاف

دامن سفره سخت گيرد ترب

چون بر اطراف دام ماهي، سرب

پيش آن بازوي کمندانداز

حلقه سازد کمند خويش، پياز

چه عجب گر ز بيم آن مردک

نشود سبز در جهان زردک

بود از دست جور آن ملعون

موج زن در دل چغندر خون

شلغم پخته چيست، خام نماند

از کلم خود به غير نام نماند

نيش دندان او به سان گراز

نرگسي مي زند به نان و پياز

رفته از حمله اش ز مرغ کباب

همچو مرغان نيم بسمل، تاب

ماهي از بيم او ز بي تابي

شده چون ماهيان سيمابي

پاي طوفان چو در رکاب آيد

مرغ و ماهي در اضطراب آيد

خويش را چون مگس ز تلواسه

افکند لحظه لحظه در کاسه

بر سر سفره چون درست نشست

تا مبادا بپردش از دست،

بار اول چو مي کشان خراب

بشکند بال هاي مرغ کباب

دو پيازه ز ديدنش تر شد

خشکه از بيم او مزعفر شد

مي برد بس که سر به کاسه فرو

از سرش قليه گشت قليه کدو

حبشي داغدار چهره ي اوست

زعفران گرچه زينت هندوست

قاشق و آش رشته زو در شور

همچو طنبور و رشته ي طنبور

ديد ازو بس که جور دست انداز

آش تتماج گشت دنبه گداز

صحن ماهيچه را غنيم بزرگ

دشمن لنگ بره همچون گرگ

سوي سفره چو سايه گستر گشت

خشک شد خشکه و شله ترگشت

نظر او پلاو را مجذوب

پنجه اش صحن خشکه را جاروب

بهر دفعش چو گرز در زد و گير

مشت خود را گره کند کفگير

سوي بريشان چو دست برد سبک

کفن بره گشت نان تنک

به طعامي که دسترس دارد

مرغش از پنجه در قفس دارد

هرگه آهنگ آش غوره کند

موي چيني سفره نوره کند

دهن از لقمه بس که سازد پر

چاک افتاده بر لبش چو شتر

شود، آشش چو دير پيش نهي

قالب پنجه اش چو بهله تهي

بود از دست او ز بس درهم

شده مغز قلم چو نال قلم

خوردن بيضه چون کند بنياد

واي بر جان بيضه ي فولاد

پدري نيز داشت همچون خود

در همه ديگ، جوش زن چو نخود

بود در آشمالي آن کافر

چون شله گرم تا دم آخر

هرگه از تشنگي شود بي تاب

برف لرزد به کوزه چون سيماب

کرد آهنگ آب يخ چو ز دور

يخ شد از بيم خشک همچو بلور

در سراغ هليم، ديوانه

به چراغ هريسه پروانه

دايه در کودکي به دامانش

شيردان داده جاي پستانش

پي کيپا چو او روانه شود

آفت صدهزارخانه شود

سوي پاچه چو گوش خواباند

به سگ پاچه گير مي ماند

بر سر کله چون شبيخون برد

گرد از مغز او به گردون برد

با چنين اشتها، کجا تقدير

مي تواند که سازد او را سير؟

مگر از فيض مطبخ نواب

شکمش پر شود چو مرغ کباب

آن ولي نعمتي که هست جهان

بر سر خوان فيض او مهمان

صبح، دستارخوان ايوانش

مه نو يک رکابي از خوانش

خوان او را صلازنان همراه

درگهش را کتابه بسم الله

سفره ي همتش به صفه ي بار

آسماني ست با زمين هموار

سفهر اي پهن چون سپهر برين

پر ز هر نعمتي چو خوان زمين

ميوه بي قدر از فراواني

هندي و بلخي و خراساني

خربزه چون بتان شکرريز

کرده دندان برو جهاني تيز

لعبتي دلفريب و پاک سرشت

نازک و نرم همچو حور بهشت

مغز چون انگبين الوندي

پوست چون کاغذ سمرقندي

سوي هندوستان شکرريز

شد روان آب خضر از کاريز

از شميمش کزان دل آسايد

بوي خاک بهشت مي آيد

آب هرگه به پوست افکنده

شده زمزم ز دلو شرمنده

ناز و نعمت به شکر آلوده

کاسه ي او چو صحن پالوده

نيست از خوان فيض دشمن و دوست

نعمتش خانه زاد کاسه ي اوست

روح ترياکيان به بال هوس

مي پرد گرد کاسه اش چومگس

گاه چون عارف نمد بر دوش

گه چو رندان کربلايي پوش

کرد از پختگي چو عزم سفر

دست خود برگرفت ازو مادر

هيکل نغز او سراسر خوب

بود از فربهي چنان مرطوب،

که درو گردد از کف مردم

کارد چون استخوان ماهي گم

هندوانه چو سبز ته گلگون

کرده از آب و رنگ دل ها خون

آبش آب حيات مخموران

شربت سازگار محروران

مغزش از شهد خويش حلوا شد

پوست از شيره اش مربا شد

شده از نقش دانه هاي نهان

پيکرش خلوت سيه چشمان

همچو پروين به خوشه ي انگور

آب داده جهان ز چشمه ي نور

دانه ي خوشه اش چو حب نبات

در نباتي نهفته آب حيات

آسمان را نجوم رخشانش

خجل از خايه ي غلامانش

دانه ي او ستاره ي دمدار

سعد، اما نه نحس در آثار

دختري دارد او به پرده نهان

که طلبکار اوست پير و جوان

خوشه ي گندم اين شنيده مگر

که به يک بطن زاده صد دختر

ليک هر دختري چو ليلي نيست

با شرر پرتو تجلي نيست

رطب آمد ز اقتضاي جهان

لقمه اي درخور دهن چو زبان

هر دهن باز در تماشايش

در طبق لقمه لقمه حلوايش

از صفا چون ستاره ي روشن

شهدش انگشت پيچ همچو سخن

همچو هندوست کار او وارون

استخوان در درون و مغز برون

استخوان در درون او بنگر

خسته اي اوفتاده در بستر

کرده بر نخل او ستاره کمين

موش خرماي دم بريده ببين

رفته چون سوي نخل او به طلب

آستين را جوال کرده عرب

گر به بغداد، سوي نخلستان

بيني، آگه شوي ز راز جهان

خلفا لشکر از جهان رانده

علم و توغشان به جا مانده

نيشکر را چو کلک دانشمند

شده پر شهد ناب، بند از بند

همچو سبزان هند شورانگيز

همه اندام اوست شکرريز

ميوه اي در خور بزرگان است

خورش فيل دايم از آن است

دوستي بين که همچو دشمن، دوست

از تن او کند به دندان پوست

مرکبش ساخت کودک خيره

مرکبي در دهان او شيره

از سواريش گوي لذت برد

آخر اما چو مفلسانش خورد

انبه خود لقمه اي ست فرموده

حقه اي پر ز صندل سوده

کام ها را غذاي نوش گوار

دست ها را طلاي دست افشار

لذتش تا رسد به کام و زبان

مي کند ريشه در بن دندان

تا دهد ميوه اي چنين را تاب

مي شود گرده ي حلاوت آب

به وجودش ز پاکي طينت

چون توان داد ريشه را نسبت؟

کز لطافت نهالش از بيشه

رسته چون نخل موم بي ريشه

از تماشاي نعمت اين خوان

چشم را آب ده، دهن را نان

آسمان کاسه ليس اين خوان است

خم انگشت ماه نو زان است

سبزي بخت، سبزي خوانش

نمک حسن در نمکدانش

خوردني ها همه تمام عيار

کز مصالح تمام گردد کار

از صفاي برنج هاي سفيد

چون صدف، کاسه پر ز مرواريد

روغن اندر طعام ها، گويي

روغن گل بود ز خوشبويي

کند از شغل خود، نه از تقصير

خادم سفره گر زماني دير،

مي پرد خود به جانب اصحاب

همچو مرغ بهشت، مرغ کباب

گردد از بس صفا و رنگيني

روح فغفور، گرد هر چيني

چيني، اما ختايي اندامان

پيکر از نقش موي بي سامان

نقش مو را نديده هرگز فاش

بجز از نوک خامه ي نقاش

کرده زان سان بلند صوت و صدا

همچو چيني نواز باد صبا،

مگر آرد در آن ميان به شمار

صحن ماهيچه، چيني مودار

برگ بغرا لطيف چون نسرين

همه تن گوش از پي تحسين

نازک و نرم و دلکش اندامش

بي سبب برگ گل نشد نامش

رشته را از لطافت پيکر

مي توان کرد رشته ي گوهر

هرکه مهمان شود ز اهل کرم

دهدش لنگ بره مغز قلم

قوشديلي زبان رغان است

واقف از سر آن سليمان است

آورد بهر جوش بره ي او

ران خود را به پاي خود آهو

هرکه گيرد به دست سنبوسه

همچو تعويذ مي کند بوسه

دهد از ذوق، دست خود را بوس

دست هرکس رسد به ساق عروس

بس که رويش سفيد و نوراني ست

حبشي داغدار بوراني ست

گر درين خوان ز نعمت الوان

کوتهي نيست همچو صحن جنان،

نيست اي عقل جاي حيراني

صاحب سفره کيست، مي داني؟

صاحب، اسلام خان عالي شان

آن وزير شه و وکيل جهان

آن بزرگي که طفل اگر به قلم

نام او را کند به صفحه رقم،

پنجه خويش را پس از صد بوس

جاي بر سر دهد چو تاج خروس

کرده خوانش تهي ز شکر و شير

همچو خشخاش، سفره ي انجير

کرده دستار خوان ز شير و شکر

سفره ي نعمت اين چنين خوشتر

دهد اول، چو گسترد خوان را

نوشدارو ز خنده مهمان را

همه را از نظر دهد تسکين

نقش ايوان او چو صورت چين

تنگ از شوکتش جهان بر جم

وف اولاد خامه اش عالم

رقمش را نشان فيض، رقم

قلمش را نوال، مغز قلم

روسفيدي صحيفه را ز سواد

قلم از نسبت رقم فولاد

قلم و صفحه اش انيس و جليس

چون سليمان و هدهد و بلقيس

چکد آب طراوت از رقمش

همچو تاک بريده از قلمش

قلم و تيغ شد ازو هم پشت

هرکه نشنيد حکم اين، آن کشت

قلم او کليد گنج گهر

تيغش آيينه دار فتح و ظفر

آسمان توسني که در صف کين

کرده خالي چو ماه نو صد زين

تيغ او تا فکند خوان قتال

هفت خوان را شکست رستم زال

استخوان در وجود رويين تن

شد ز گرزش چو سرمه در هاون

ديده چون کافرش به روز غزا

به زبانش گذشته نام خدا

گر شود خشم او زبانه ي برق

کوه نالد ز تازيانه ي برق

قطره ي ابر قهر او سيلي ست

يک سوار از سپاه او خيلي ست

منع شد تا ز عدل او نخجير

شده منقار باز، ناخن گير

همچو طفلان به عهد او شهباز

از پر خود شده کبوترباز

حفظش ار کشت را ندارد پاس

خوشه را برگ خويش گردد داس

شد ز اعجاز نطق او درهم

کار عيسي چو پنجه ي مريم

عقلش از کار اين جهان خراب

با خبر چون ز خاک جلوه ي آب

فکرش از راز آسمان کبود

قلم موي لاجوردآلود

دست همت چو در زرافشاني

بگشايد، ز تنگ ميداني،

مي کند آفتاب تابان جمع

پنجه ي خويش را چو رشته ي شمع

ابر دستش چو سايه افکن شد

بس که باليد دانه، خرمن شد

موميايي خلقش انساني ست

نفعش اما زياده از کاني ست

چرب نرمي کند ز بس به سخن

نان سايل فتاده در روغن

بر درش حلقه گشته اهل نياز

بزم او را صداي سايل، ساز

چون بزرگان شوند بزم آراي

آستان است مطربان را جاي

کرده هرگه عزيمت نخجير

آهوان را گرفته تب چون شير

عقل پيچد چو رشته ي جادو

در پريخانه ي طويله ي او

بحر از موج، وقت طوفانش

مي دهد يادي از شترخانش

در زمانش ز بس که در ايام

شده آيين مهرباني عام،

آهوان را شده ست دامنگير

همچو اهل ختا پرستش شير

تا دهد گاه تلخ و گه شيرين

سفره ي آسمان و خوان زمين

تلخ و شيرين اين دو خوان گشاد

وقف خصمان و دوستانش باد

***

قضا و قدر

شنيدم روزي از خونابه نوشي

چو گل از پاره ي تن خرقه پوشي

نه فکر زندگي او را، نه مرگي

چو سرو آزاده ي بي شاخ و برگي

در معني به گوش خود کشيده

شده همچون عصاي خود جريده

تنش چون شعله با پوشش به پرخاش

کلاهش موي سر چون کلک نقاش

چو دريا کاسه چوبين در ميانش

ولي موج گهر تا آسمانش

زده داغ سرش بر گل سياهي

جنون او را کلاه گاه گاهي

نظرها کرده خضر از بس به سويش

شده در دست نرگسدان سبويش

چو مجنون روز و شب در کوه و صحرا

نبوده فرش خوابش غير خارا

به زير خاربن از بي پناهي

شده پرخار اعضايش چو ماهي

هر انگشتش کليد قفل وسواس

جنون او را به سر چون مور در طاس

کناره جو ز خلق از بي رجوعي

چو نقل خويشتن نامش «وقوعي»

که چندي پيش ازين از جوش سودا

مرا شوق سفر انگيخت از جا

ز هر عضوم تپيدن زد چنان سر

که شد پيراهنم دام کبوتر

نبودي يک نفس جايي قرارم

به گردش بود چون گردون مدارم

سرم پا را به ره مي کرد تکليف

به هرسو مي دويدم چون اراجيف

دوپاي تيزرفتارم به رفتن

شده مقراض در منزل بريدن

کف پايم کبود از سنگ تعجيل

سراپا آبله همچون کف نيل

دمي گر مي کشيدم پا به دامان

سرم مي گشت همچون جام مستان

ز خورشيدم جهانگردي فزون شد

به ملک مصر شوقم رهنمون شد

چه ديدم، رود نيل چرخ رفتار

چو مستانش ز موج آشفته دستار

يکي درياي ژرفي آسمان تاب

ز زلف موج او هر حلقه گرداب

به عرض شوق، عرضش کرده بازي

چو عمر خضر طولش در درازي

چه آبي، مست و تند و عربده جو

شده از چارموجه، چار ابرو

ز موجش نقش فيل مست معلوم

نهنگ آن فيل را گرديده خرطوم

حبابش وقت طوفان کرده در اوج

شکار اختران با بحري موج

کف آورده به لب هرگه غضبناک

ز دريا آب گشته زهره ي خاک

درو موج از ترشرويي چنان تند

کزان گرديده دندان صدف کند

ز چشم ماهيان فوج در فوج

چراغان بود در هر کوچه ي موج

ز سيمين ماهيان او به گرداب

نمايان جوهر آيينه ي آب

فلک، پيري که در دامان آن رود

به صابون صدف در گازري بود

چه شد گر گوش ماهي پر ثقيل است

که موجش مصرع بحر طويل است

به هرسو کشتي گردون طرازي

نه کشتي، نوعروس پرجهازي

چو رود مي گساران نغمه پرداز

چو موسيقار امواجش خوش آواز

زلالش روشني بخش نظاره

چکيده گويي از چشم ستاره

حبابش از شفق چون چشم مخمور

سواد موج او چون طره ي حور

چو خوبان در کف موجش سفينه

حبابش از زر ماهي خزينه

کند تا تشنگان را عذرخواهي

زلال او زبان دارد ز ماهي

ز بس کز شاخ مرجانش به تنگ است

چو دهقان، اره بر پشت نهنگ است

مزين گشته از صنع الهي

دهان موجش از دندان ماهي

چه وصف او کنم کان بي شمار است

حديث زلف موجش حرف مار است

مرا واجب شد از دنيا گذشتن

که مي بايست ازان دريا گذشتن

ازين انديشه شد دل ناصبورم

که چون خواهد شد از اينجا عبورم

که ناگه گشت پيري خوب رخسار

چو صبح از دامن دريا نمودار

نمک پرورده ملاح مليحي

چو کلک نکته پردازان فصيحي

ز کشتي تخت شاهي کرده اسباب

چو مستان پادشاه عالم آب

ز پيري پيکرش مشت خميري

شده هر تار مويش جوي شيري

دهن چون زاهدان پاکدامان

گسسته رشته ي تسبيح دندان

نظر در انتظار مرگ ناگاه

ز عينک ديده بانش بر سر راه

شده از لاغري بازو چو انگشت

شکم همچون کمان چسبيده بر پشت

به رويش بيني از بس ضعف و اندوه

کشيده تيغ همچون بيني کوه

نمانده قوتش در پنجه ي روح

به يک کشتي سفرها کرده با نوح

ز بس کز ضعف پيري گشته بي تاب

به سويي رفته هرعضوش چو سيماب

به عمر خود چو موج از خواهش دل

قدم ننهاده از دريا به ساحل

به طفلي دايه ي گردون در آن آب

بريده ناف او با ناف گرداب

به وقت صحبت او را بود در کام

زبان از چرب نرمي مغز بادام

چو ديد آن ناتوان مضطرب حال

ز دورم بر لب دريا چوتبخال

به سوي من شتابان آمد از راه

سري در رعشه چون شمع سحرگاه

ز افلاسش تني بيمار ديدم

علاجش شربت دينار ديدم

چو غنچه از گره نقدي گشودم

به خرج همتم چيزي فزودم

به او گفتم که اي آشفته چون گل

قد خم گشته ات اين آب را پل

به قيد زندگي هرکس اسير است

ز فکر آب و ناني ناگزير است

چو داري آب ازين درياي بي بن

بگير اين را بهاي نان خود کن

ز گفت و گوي من چون گل برآشفت

ولي بر روي من خندان شد و گفت

چو داغ عشق، اي آشفته کردار

زر خود را به دست خود نگه دار

مرا اين شغل از روي هوس نيست

اميد مزد کار از هيچ کس نيست

که مي جويم رضاي آشنايي

خداي همچو من صد ناخدايي

عطاي او کشد گر خوان احسان

دهن گردد صدف را پر ز دندان

فشاند ابر فيضش دايم از اوج

ز باران دانه ي مرغابي موج

سحاب لطفش از فيض جهانتاب

به خارستان ماهي مي دهد آب

چو گوهر را ز عصمت ديده عاري

به دست بط سپرده پرده داري

ز ضبطش آدم آبي نهاني

کند بر گله ي ماهي شباني

ز عدلش ظلم شد بحر خطرناک

کزان يک موج باشد مار ضحاک

ز بحرش تر نگردد بال پرواز

ز بس ماليده بط را روغن غاز

بود از پرتو لطفش به گرداب

چراغ چشم ماهي روشن از آب

کجا غم خاطرم را ريش دارد

که او از من، غم من بيش دارد

قناعت چون مرا در کارسازي ست

ز اسباب جهانم بي نيازي ست

حبابم شب به دريا خانمان است

چراغ خانه، چشم ماهيان است

ز سامان نيست آنجا جز هوايي

ز موج افتاده فرش بوريايي

نيم هرگز خجل از روي مهمان

ندارم خانه خواهي غير طوفان

ز دريا يک دم آبم در سبو نيست

سر و کارم بجز با آبرو نيست

چو ابر از بي سبويي مضطرب حال

ز دريا مي برم آبي به غربال

ز فقرم آب باريکي ست در جو

که بر دريا زند چون موج پهلو

صدف نبود که مي بيني به گرداب

نهادم نان خشک خويش در آب

به اين تلخي کام، از حرص دندان

نکردم تيز بر حلواي سوهان

نکردم خضر راه بينوايي

طمع را چون سلام روستايي

بود ننگم که بگشايم دهان را

ز حرص نان  دهم زحمت جهان را

ز حمل خود کشد آن مادر آزار

که دارد در شکم طفل شکم خوار

پي زر کي شوم از حرص راهي

بود گنج روانم فوج ماهي

ز دام ماهي ام هرلحظه کامي ست

مرا هم اين چنين با خويش دامي ست

اگر هرگز دهم تن در غم قوت

همين کشتي تنم را باد تابوت

بگفت اين و ز روي مهرباني

به صد شوخي و صد شيرين زباني

به عزت جاي داد آن بي قرينه

چو بيت انتخابم در سفينه

چو آن کشتي ز ساحل بادبان شد

به روي آب همچون بط روان شد،

ازان فرزانه پير لجه پيما

حکايت گونه اي کردم تمنا

که خواهم قصه اي نشنيده گويي

سخن از هرچه گويي، ديده گويي

به گوشم کش چو گوهر داستاني

چو موج افکن برين ره نردباني

پي گوهرفشاني پير دانا

لبي جنباند همچون موج دريا

که روزي از تقاضاي زمانه

درين درياي ژرف بي کرانه

به کشتي مي شدم هرسو شتابان

سوار اسب چوبين همچو طفلان

ز شوق صيد ماهي ناشکيبا

تنم در کشتي اما دل به دريا

به چشمم چيزي آمد از ره دور

که مي آورد اين درياي پرشور

شد از اين آب، بعد از موج بسيار

تني چون سينه ي ماهي نمودار

رفيقي داشتم با خود قرينه

که تنها نيست مصرع در سفينه

بگفتم با رفيق خويش بي تاب

که آتشپاره اي مي آورد آب

کشيده رخت بيرون جانش از تن

که آب افکنده بر رويش چو روغن

چو غواصان بيا همت گماريم

که همچون گوهر از آبش برآريم

دهيمش جاي در خاکي به صد تاب

که جاي گنج باشد خاک، نه آب

شتابان کرد کشتي را روانه

گرفتيمش سر ره عاشقانه

نمي آمد برون آسان، که مي جست

تن لغزنده اش چون ماهي از دست

چو عکس آفتاب از موج آبش

برآورديم با چندين طنابش

به صد زحمت زآب موج پرداز

برآمد چون تذرو از سينه ي باز

نمايان شد در اوج آفتابي

فروزان اختري از برج آبي

رخي چون برگ گل بسيار نازک

تني همچون دل بيمار نازک

هنوزش خط نرسته از بناگوش

به مرگ عاشقان زلفش سيه پوش

خم آن زلف را رخ در ميانه

چراغي بود در زنجيرخانه

برو کردم نظر از مهرباني

به رويش بود رنگ زندگاني

شدم نزديک آن دلخسته گريان

گرفتم دست او را چون طبيبان

ز نبضش جنبشي چون موج بنمود

حباب آسا هنوزش يک نفس بود

نمودم سرنگون همچون سبويش

دو ساعت آب مي رفت از گلويش

روان گر آب ديرش از گلو بود

ز تنگي دهان آن سبو بود

چو چشمه آب مي رفت از دهانش

شده آن چشمه را ماهي زبانش

چو آب خورده را آن عشوه انگيز

شکوفه کرد همچون نخل نوخيز،

به کهنه پاره اي پوشيدمش سر

چو گنجي يافت کس، پوشيده بهتر

نيامد آن نهال سيب غبغب

ز بيهوشي به خود يک روز و يک شب

سفيده دم کزين درياي پرشور

عيان شد بادبان کشتي نور

شد، از بس کرد فيض صبح تأثير

به دريا هر حبابي کاسه ي شير

ز تحريک نسيم صبحگاهي

به جنبيدن درآمد مرغ و ماهي

ازان مستي چو نرگس ديده بگشود

بجنبيد و به خواب راحت آسود

چو صبح از روي دريا کرد قد راست

غبار از کوچه هاي موج برخاست

دلم شد جمع ازان گل، غنچه کردار

به صيادي نهادم رو دگربار

مبادا کشتي کس در تباهي

مهم در دام و من مشغول ماهي

به سوي او دويدم باز بي تاب

که ناگه چشم بگشود از شکرخواب

مرا چون بر سر بالين خود ديد

ز حال خود چو مستان باز پرسيد

گل طبعم درآمد در شکفتن

بگفتم آنچه مي بايست گفتن

ازو من هم سخن بي تاب جستم

ز گوهر سرگذشت آب جستم

دهن کرد از سخن چون غنچه رنگين

سخن را از تبسم ساخت شيرين

که در دامان اين درياي پرشور

دهي باشد چو شهر مصر معمور

فضايش سبز و خرم همچو کشمير

سواد هند از دوريش دلگير

عروس اصفهان بسته نگارش

شده شهر حلب آيينه دارش

سوادش چون بياض صبح پر نور

سياهي مي زند بر شام از دور

ازو تا مصر، يک شب در ميان است

به عالم گر بهشتي هست، آن است

دهي زين سان که مثلش کس نديده ست

پدر بهر مقام من خريده ست

ز کنج ده، فضاي شهر به نيست

براي عيش، جايي به ز ده نيست

لب کشت و کنار جويباران

بط مي در ميان چشمه ساران

کند غارت متاع پارسايي

مي و آواز و حسن روستايي

خروشان گله هاي ميش و بره

ز صوت زير و بم پر، کوه و دره

به مستي کبک را جوجه ز دنبال

دوان چون از پي ديوانه اطفال

ز نقل مي مجو در ده نشانه

که باشد نقلدان هر طاق خانه

لبالب سفره ي هر مرد دهقان

ز نعمت همچو انبان سليمان

ازو بيند ز بس جا را به خود تنگ

کند با کبک، مرغ خانگي جنگ

کبابش را شراب از پي رسيده

ز خوني کز کباب تر چکيده

درين ده داشتم عيش مدامي

ز زلف شاهدانم بود دامي

پي خدمت، غلامان گزيده

چو مژگان پيش چشمم صف کشيده

دل مادر ز مهر من پرآشوب

پدر در عشق من همچشم يعقوب

به خوبي روزگارم طاق مي گفت

ز دامادي پديد آمد مرا جفت

به عيشم صرف مي شد زندگاني

که ناگه از قضاي آسماني،

ره سيرم به دريابار بنمود

چو ابرم احتياج آب يم بود

غلامي همره من قد برافراشت

براي غسل کردن رخت برداشت

کشان از هر طرف چون باد، دامان

رسيدم بر لب دريا خرامان

مرا چون ديد آن درياي پرجوش

ز شوق من گشود از موج، آغوش

به آبم رهنمون چون گشت دوران

ز سر تا پا شدم چون تيغ عريان

به کشتن چون کسي را برد رهزن

لباسش را برون مي آرد از تن

وداع خويشتن کردم به ساحل

در آن دريا شدم چون قطره داخل

نهادم پاي خود را چون در آن آب

سرم آمد به گرديدن چو گرداب

برآمد طاقتم را پاي از جا

چو عکس ماه افتادم به دريا

به ساحل آن غلام و من به گرداب

نمي باشد کسي را سايه در آب

نبود از هيچ سو چون دستگيري

 فرورفتم به دريا تا به ديري

سوي پستي شدم از بس سبکتاز

به سرگوشي بگفتم با صدف راز

نهادم چون سوي زيرزمين گام

سواد اعظمي ديدم عدم نام

درو نگذشت اوقاتم به افسون

که مي بايست آنجا گنج قارون

وز آنجا کردم انداز بلندي

به بال موج، پرواز بلندي

به هرجا بود اوجي، پا نهادم

قدم بر عالم بالا نهادم

به من عيسي نفس را کرد زنجير

شدم از خانه ي خورشيد دلگير

ازان هم رويگردان شد دماغم

نفس کش ورنه کردي چون چراغم

ز زير خاک تا بالاي افلاک

مقامي خوش نکرد اين جان غمناک

سخن کوتاه، از بي دست و پايي

ز سعي خويش ديدم نارسايي

چنان در دست و پا شد قوتم کم

که مي پيچيد همچون موج برهم

به مردن دست در آغوش گشتم

کشيدم دست و پا، بيهوش گشتم

تنم آن تلخي از چرخ دورو برد

که نتوانست آب آن را فرو برد

چو جانم سوي لب عزم از بدن کرد

خدا همچون تويي را خضر من کرد

برآمد عاقبت از لطف بيچون

سبوي من درست از آب بيرون

دگر ره با من آن کان ملاحت

چو مژگانش درآمد در فصاحت

که اي عنقاي بختت عرش پرواز

هوادارت هماي سايه انداز

ز پيري زلف بختت گر شکن يافت

درين پيري مريدي همچو من يافت

به گل افشاند از لطف تو دامن

خس و خاشاک آب آورده ي من

برآوردي ز آبم چون در پاک

کنون خواهم مرا برداري از خاک

ز همراهي سرم را برفرازي

قدم تا خانه ي من رنجه سازي

مرا از بس که شوق دوستان است

اميد وصل بر خاطر گران است

به دوش طاقت مخمور بي تاب

سبوي باده باشد کوه سرخاب

مپرس از دوري من حال خويشان

خبر دارم من از احوال ايشان

در آن ساعت که افتادم به دريا

غلام من خبر برده ست آنجا

پريشان، مادرم را طره چون بيد

چو مرغ بيضه ضايع کرده نوميد

پدر در ماتمم نوعي فسرده ست

که پندارد جهان را آب برده ست

کنيزان را زمرگم چهره کاهي

چو رنگ خود، غلامان در سياهي

کنون خواهم قدم در ره گذارم

ز ماتم مردم خود را برآرم

لبش چون جلوه ي اين گفتگو داد

مرا گريه، قضا را خنده روداد

ز بس ديدم به حرفش مضطرب حال

جوابم شد گره بر لب چو تبخال

دمي ز انديشه در آتش نشستم

پس آن گه چون سپند از جاي جستم

به خاطرجويي او بي بهانه

نمودم کشتي خود را روانه

به همراهي آن مرغ بهشتي

گرفته پر ز تير خويش کشتي

سبک گردد در آن ره تا روانه

به کشتي موج مي زد تازيانه

نه در کشتي نشاندش دور افلاک

که در تابوت مي بردش سوي خاک

قضا را کوشش از ما بيشتر بود

تمام راه با ما همسفر بود

نه کشتي را چنان بي تاب مي راند

که آن بيچاره را در آب مي راند

به اندک ساعتي طي شد مسافت

نمايان شد ازان ساحل علامت

تواند آن که مرگش سر به پي کرد

دو منزل راه را يک لحظه طي کرد

ازان ده نيز پيدا شد سياهي

سوادش داده بر ماتم گواهي

عيان بود از در و ديوار آن، غم

درختانش سراسر نخل ماتم

به نزديکي ساحل چون رسيديم

ز دريا رخت بر صحرا کشيديم

در آن ساحل کهن ويرانه اي بود

که غم هاي جهان را خانه اي بود

خرابي بر دلش نوعي فزوده

که گويي ظالمي را خانه بوده

به جا مانده ازان ديرينه آثار

چو کوه بيستون يک کهنه ديوار

شده مشهور از مه تا به ماهي

زمين از سايه اش در روسياهي

شکسته آنچنان پا تا سر او

که نتواند نهد بر خاک پهلو

نيندازد حوادث زان دليرش

که ترسد آسمان ماند به زيرش

گزنده سايه ي آن کهنه ديوار

که در هر مهره ي او بود صد مار

چو دام از رخنه هاي سينه ي او

نگشتي مرغ، گرد چينه ي او

چو از تأثير چرخ کينه بنياد

گذار ما برآن ويرانه افتاد،

ز شوخي با من آن شيرين تکلم

دهن را کرد لبريز تبسم

که اي بر زخم اين دلخسته ي غم

شد از چرب نرمي موم و مرهم

دهي تا مژده اي از من به احباب

روان شو سوي ده چون جدول آب

چو مرغ خوش خبر آواز بردار

مرا چون گنج در ويرانه بگذار

که ترسم خلق چون مرگم شنيدند

طمع يکبارگي از من بريدند،

ز غافل ديدنم بي برگ گردند

مرا بينند و شادي مرگ گردند

چو فرمانش مرا زد دست بر پشت

نهادم چون مژه برديده انگشت

به تعليم اجل، آن غافل مست

چو سايه زير آن ديوار بنشست

ازو ويرانه گلزار ارم شد

پي تعظيمش آن ديوار خم شد

چو او بنشست و من برخاستم زود

نشست و خاست پنداري همان بود

برآن ده گشتم از يک لحظه رفتن

چو ابر نوبهاري سايه افکن

چه ديدم، مجمعي از ناصبوران

ز گريه گشته آن ده، شهرکوران

چو مژگان حلقه اي هرسو سيه پوش

ز غم گريان نشسته دوش بر دوش

ز ناخن، چهره ي خوبان چون گل

خراشيده تر از آواز بلبل

بياض سينه ي خوبان ز سيلي

شده چون سينه ي طاووس نيلي

ز هرسو زلف و گيسوي معنبر

شدي بر باد همچون دود مجمر

چو ديدم حال آن جمع پريشان

کشيدم اين گهر در گوش ايشان

که ايام پريشاني سرآمد

گرامي گوهر از دريا برآمد

چو نام گوهر و دريا شنيدند

ز حرف آشنا سويم دويدند

به من گفتند اي پاکيزه گوهر

چه مي گويي، بگو يک بار ديگر

گشودم پيش آن آشفته هوشان

دهن چون حقه ي گوهرفروشان

زبان را ساختم چون شعله سرکش

بگفتم سرگذشت آب و آتش

ازان صوتم که آمد بر لب از دل

فراوان شد سماع مرغ بسمل

چنان جستند از جا اهل ماتم

که گفتي خيل زاغي خورد برهم

تمنا بر دل مردم غلو کرد

به يک ويرانه صد ديوانه رو کرد

روان از ده خلايق سوي صحرا

که دارد آدم آبي تماشا

نديده کس به زير چرخ دولاب

که آتش زنده بيرون آيد از آب

ز بي تابان ماتم خيل در خيل

شتابان سوي آن ويرانه چون سيل

سيه پوشان روانه فوج در فوج

به روي خاک، رود نيل زد موج

کشد تا در بر خود آن بر و دوش

گشوده مادرش چون موج آغوش

پدر در پيش پيش بي قراران

دوان چون برق در ابر بهاران

شتابان سوي او بيگانه و خويش

ولي ديوار آمد بر سرش پيش

پريشان خاطران وقتي رسيدند

که آن گنج گهر در خاک ديدند

من از دنبال ايشان مي دويدم

چو گرد کاروان از پي رسيدم

به خاک آن سرو را ديدم چو خفته

قضا مي گفت در گوشم نهفته

که از آبش چو دادي رستگاري

روا نبود که در خاکش گذاري

شود چون شعله ي آتش جهانتاب

به خاکش مي توان کشتن، نه با آب

چو ظاهر شد به مردم آن علامت

شد آن صحرا چو صحراي قيامت

ز بس برخاست از هرگوشه غوغا

به جوش آمد چو دريا خاک صحرا

به گريه هرکسي طوفان نمودي

به حال او ولي کي داشت سودي

پدر را گر ستم شد کان پسر رفت

ولي او را ستم بيش از پدر رفت

ز مرگش بي قراري داشت مادر

ولي چون او نکردي خاک بر سر

غلامانش اگر ناشاد گشتند

ولي از بندگي آزاد گشتند

کسي نامش نخواهد بعد ازان برد

بلي بيچاره آن کس شد که او مرد

سخن کوتاه، او را با صد افسون

ز زير خاک آوردند بيرون

در آب ديدگانش غسل دادند

روان بردند و در خاکش سپردند

غرض تا من به سروقتش رسيدم

دوبار او را در آب و خاک ديدم

بلي ما را هميشه دور افلاک

چو آتش مي کشد از آب يا خاک

سحرگاهي شنيدم در گلستان

که بلبل اين نوا خواندي به بستان

که عيش اين چمن ناپايدار است

خزاني با حناي هر بهار است

بقاي عمر گل چون خواب صبح است

شکوفه پرتو مهتاب صبح است

چه حاصل زين جهان جز اشک افسوس

بود ماتمسراي شمع، فانوس

مدارا کن که عالم بي مدار است

به ناسازان، جهان ناسازگار است

مکن کوشش که کار دور ايام

به سعي ما نمي گيرد سرانجام

کجا بحر محيط از خار و خاشاک

به جاروب دم ماهي شود پاک

غنيمت دان دو روز زندگاني

که چون سيل بهار است از رواني

چو شاخ گل منه پيمانه از کف

که نقد عمر را اين است مصرف

شبي رندي در ايام زمستان

به سر مي برد تابوتي شتابان

يکي پرسيد ازو کاي يار دلکش

که مرده از عزيزان، گفت آتش!

سليم از غافلي مي بينمت مست

نمي داني قضايي در کمين هست

جهان ويانه اي بس خوفناک است

چه آفت ها که در اين آب وخاک است

چرايي اين چنين غافل نشسته

برآ از زير ديوار شکسته

درين درياي خونخوار آشنا کيست

خدا دست تو گيرد، ناخدا کيست

***

داستان حاتم طايي

بسم الله الرحمن الرحيم

هست عصاي ره طبع سليم

راوي افسانه ي اهل کرم

طوطي پر ريخته، يعني قلم

نقل کند کز پي سامان کار

قافله اي جمع شد از هر ديار

خاسته چون مهر ز مشرق تمام

عزم سفر کرد به سرحد شام

قافله اي مردم او با صواب

گشته جهان را همه چون آفتاب

نقد خرد، مايه ي بازارشان

جنس هنر بود همه بارشان

از رخشان نور سعادت عيان

بر سرشان بال هما سايبان

شاد و شکفته همه با يکدگر

خنده ي هريک چو گل از روي زر

خيمه زده هرکه سزاوار خود

همچو شکوفه به سر بار خود

غير جرس هيچ دلي در جهان

ناله نمي کرد در آن کاروان

سايه کن خيمه اي از هر کنار

برطرف دشت چو ابر بهار

مهر چو سر در پس کهسار برد

قافله دستي ز پي بار برد

گشت روان از پي هم کاروان

همچو سرشک از مژه ي عاشقان

هر جرسي زمزمه آغاز کرد

گمشدگان را به ره آواز کرد

کف به لب از مستي بسيار داشت

ناقه ندانم که چه در بار داشت

رفت به تعجيل ز آرامگاه

قافله چون يک دو سه فرسنگ راه

دهر شد از ظلمت شب ناگهان

سرمه کش ديده ي سيارگان

بود شبي چون دل گمره سياه

تيره درو چون مژه شمع نگاه

رفته خور از عالم و در مرگ او

گشته سيه پوش جهان دورو

گشته ز بس ظلمت شب، روي ماه

همچو رخ صفحه ي مشقي سياه

برده شبيخون به سر زلف يار

کرده صف لشکر او تار و مار

چون شب هجران ز سحر نااميد

از مه نو زنگي ابرو سفيد

شبپره جولانگر اين کهنه کاخ

مرغ چمن، غنچه بر اطراف شاخ

چرخ سيه دل، همه دم از شهاب

تير فکنده ز پي آفتاب

ظلمت شب گشته ز بيم خطر

سرمه ي خاموشي مرغ سحر

زير فلک همچو زمين مصاف

خفته جهاني به ته يک لحاف

کرد ز بس ظلمت شب اشتلم

قافله سررشته ي ره کرد گم

گشت در آن وادي ظلمت نشان

زنگي شب رهزن آن کاروان

در طلب راه ز نزديک و دور

قافله سرگشته تر از خيل مور

دست و دل جمله چو از کار شد

آتشي از دور نمودار شد

روي نهادند روان بي قرار

جانب آتش همه پروانه وار

بر اثر شعله در آن روي دشت

يک دوسه فرسنگ چو پيموده گشت

روضه اي آمد به نظر همچو نور

سنگ بنايش همه از کوه طور

فيض ز کثرت شده ظاهر درو

جود و سخا گشته مجاور درو

جمله قناديل وي و شمعدان

چون دل عاشق شده وقف کسان

ديده ز بس فيض ز هر منظرش

کعبه شده حلقه به گوش درش

شمع درو گشته علم در سخا

داده به دشمن سر خود بارها

جانب آن روضه کسي در زمان

رفت که پرسد خبري زان مکان

گفت به او شخصي ازان سرزمين

مقبره ي حاتم طايي ست اين

بار گشودند در آن خوش مکان

بر در او حلقه شد آن کاروان

بيهده گويي ز ميان گروه

گفت که اي حاتم درياشکوه

قافله ي ما شده مهمان تو

چشم نهاده همه بر خوان تو

زود پي مايده تدبير کن

قافله ي گرسنه را سير کن

بود هنوز اين سخنش بر زبان

کز پي سر گريه کنان ساربان

گفت که خورد آن شتر برق تاز

مهره به دل از فلک حقه باز

اين سخنش کرد چو در گوش راه

جست سراسيمه چو از سينه آه

گفت که برند سرش را ز تن

تا که شود مايده ي انجمنم

مردم آن قافله را خاص و عام

داد صلا بر سر خوان طعام

از غم جمازه دل تنگ داشت

با کرم حاتم طي جنگ داشت

رفت سوي تربت او سرگران

چون نگه يار سوي عاشقان

گفت که اي حاتم صاحب کرم

خواستم از جود تو فيضي برم

طوف مزار تو به من شوم شد

همت تو بر همه معلوم شد

يافتم اکنون که چه سان بوده است

جود تو از مال کسان بوده است

چند زني لاف کرم چون سحاب؟

به که نبخشي دگر از بحر آب

چند کني اي به سخاوت علم

همچو مي از کيسه ي مردم کرم

او شده در طعنه زني بي قرار

روح کرم پيشه ازو شرمسار

بود خوي افشان ز خجالت به راه

همچو تهيدست بر قرض خواه

صبح که اين ناقه ي گيتي نورد

از طرف دشت برانگيخت گرد

صاحب جمازه پي کار خود

گشت فرومانده تر از بار خود

بود سراسيمه که از يک کنار

خاست غباري چو خط از روي يار

شد چو به آن قافله نزديک تر

ناقه سواري شد ازان جلوه گر

بار شتر اطعمه ي بي کران

ناقه ي ديگر به رديفش روان

کشت عيان زان دو قوي تن جمل

از طرف باديه کوه و کتل

ناقه ي صرصرروش خوش تکي

کوه به پشت وي و کوهان يکي

برق عناني که چو فيل سحاب

هيکل گردن بودش آفتاب

از اثر تندي آن خوش نشان

خاک به رفتار چو ريگ روان

گفتي ازان سان که سبکتاز بود

همچو شترمرغ به پرواز بود

از عرق شرم به گاه درنگ

آينه ي زانوي او بسته زنگ

کوه، شکسته کمر از ران او

جل شده ابر سر کوهان او

چيست به دستش جرس نغمه ساز

شاهد مستي که شود زنگباز

سالکي آزاده ز سامان راه

سينه ي خود در بغلش نان راه

از خورش و مايده ي روزگار

شعله صفت کرده قناعت به خار

کف به لب آورده ز مستي و جوش

بر صفت صوفي پشمينه پوش

بيم وي از دوري منزل نبود

گرچه شتر بود، شتردل نبود

کرده نمايان جل رنگين به ناز

همچو عروسي که نمايد جهاز

راند به سرعت شتر آن نوجوان

گشت چو نزديک به آن کاروان

رفت سوي روضه نخستين چو باد

کرد طوافي ز سر اعتقاد

پس به سر قافله ي بي شمار

سايه فکن گشت چو ابر بهار

مردم آن قافله را جابه جا

داد سوي تربت حاتم صلا

سفره پي مايده ترتيب داد

جانب آن طايفه برد و گشاد

سفره اي از مايده آراسته

يافته دل هرچه درو خواسته

سفره چو برداشته شد از ميان

عذرطلب گشت ازيشان جوان

قاعده ي لطف و کرم تازه کرد

رو به سوي صاحب جمازه کرد

گفت گلي از چمن حاتمم

همچو زبان بر سخن حاتمم

دوش ز انديشه چو خوابم ربود

شعله صفت گرم به چشمم نمود

گفت که امشب ز قضا ناگهان

قافله اي گشت مرا ميهمان

مقدمشان گرچه خوش آهنگ بود

وقت چودست و دل من تنگ بود

يک شتر اکنون ز همان کاروان

قرض گرفتم پي ترتيب خوان

خيز که هنگام خور و خواب نيست

در لحدم از پي اين، تاب نيست

مايده اي درخور احسان من

آنچه تو ديدي به سر خوان من

همره يک ناقه ي رهوار، زود

جانب آن قافله بر همچو دود

چون رسي آنجا که بود کاروان

پيش رو و مايده را بگذران

معذرت من همه را تازه ده

ناقه به آن صاحب جمازه ده

مردم آن قافله را اين سخن

شور برآورد ز جان و ز تن

هرکسي از بهر مرادي چو باد

رو به سوي تربت حاتم نهاد

صاحب جمازه هم انداز کرد

گريه کنان معذرت آغاز کرد

گفت که اي شمع شبستان جود

وي کف تو ابر گلستان جود

بي ادبي کرده ام از حد به در

تو ز ادب کردن من درگذر

چون زدمت دست به دامان چو خار

دامن خود جمع مکن غنچه وار

همچو دلت، روح تو مسرور باد

همچو رخت، خاک تو پرنور باد

***

اي چو گل افکنده هوس هاي تو

بر سر زر، لرزه بر اعضاي تو

داري اگر اصل چو در يتيم

روي مگردان ز کرم چون سليم

در تعريف خر خريدن ساده لوح

ساده دلي را ز پي راه دور

گشت خري چون خرعيسي ضرور

جانب بازار چو شد جلوه گر

ديد فضايي چو جهان پر ز خر

آمده دلال به وصف خران

معرکه آرا چو سخن پروران

بانگ برآورد که صاحب خرد

کو، که ز من اين خر مصري خرد

خر نه، يکي آهوي صحرانورد

با تک او تندي صرصر به گرد

از فرس عمر سبکتازتر

وز خر طنبور خوش آوازتر

توشه کش راحله ي رهروان

با خر عيسي ز شرف همعنان

در دم رفتار چو موج هوا

چاردوال است برو دست و پا

بانگ ز راکب نشنيده ست سخت

چوب نديده ست مگر بر درخت

چارستون کرسي عرش ثبات

ساق و سم او چو قلم در دوات

همچو سبو پشت و شکم بي خلل

گرد و پر او را چو صراحي کفل

عنصر باديش همه در دماغ

خاک ز نقش سم او سنگداغ

مستمع حرف نشيب و فراز

گوش ازان کرده به هرسو دراز

گاو فلک جستي ازين خر ز جا

شاخ نداده ست ازانش خدا

کوه شکسته کمر از مشت او

پهن تر از روي زمين پشت او

شد دل سنگ از سم او لخت لخت

بس که گرفته ست برو کار سخت

از شکم و دم و خروش و صدا

صاحب طبل و علم و کرنا

عرعر او زينت باغ جهان

مغز سرش ماحضر خواجگان

چشم چو بر سوي عمودش گشاد

قاضي کيرنگ به تنبان نهاد

گر لگدافکن شود، او را ز پا

نعل رود چون مه نو بر هوا

ليک ز بس هوش، به اين فن بداست

يافته محبوب لگدزن بد است

همچو عروسان ز سخن بسته لب

حلقه به بيني چو بتان عرب

کار نه با نيک و بد مردمش

به بود از ريش منافق، دمش

سوي من اي کاش که آرد گذار

آن که نگرديده بر آهو سوار

خر طلبد هرکه براي سفر

خر به ازين نيست، سخن مختصر

مرد ز دلال چو اينها شنيد

مشت زري داد و خرش را خريد

حيله گري بود طلبکار خر

جلوه کنان بر سر بازار خر

ديد چو آن ساده ي درويش را

شاد شد و يافت خر خويش را

مرد گرفته سر افسار خر

وز پي خر چون اجل آن حيله گر

غنچه شده از پي خر مي دويد

گرچه گره بر دم خر، کس نديد

شعبده باز دگر آن پرفسون

همره خود داشت چو عشق و جنون

آن يکي افسار خر از سر کشيد

بر سر خود کرد و چو خر مي دويد

وان دگري برد خرش را چو باد

جانب بازار و به دلال داد

چند قدم رفت چو آن ساده دل

ماند خرش را ز قفا پا به گل

يعني از انديشه ي خر مي دويد

خر چو نهان شد ز نظر، پا کشيد

رو به قفا کرد چون آن نيک راي

حيله گر از عجز فتادش به پاي

گفت که اي خضر خجسته قدم

بودم از احشام يکي محتشم

بود خري بارکش خانه ام

رونق ازو يافته کاشانه ام

گاه چو ابر از پي آبم روان

گاه چو آتش سوي هيمه دوان

باز چو گشتي ز ره آسيا

کاه کشيدي همه چون کهربا

حرص جفاکار منش هر نفس

بود دل آزارتر از خرمگس

مطلب من بود همين، بار او

کار نه با خوردن و تيمار او

آخور او چون دل صادق تهي

توبره چون کيسه ي عاشق تهي

مي شدي از جوع قيامت اساس

گرد سر سنگ، چو گاو خراس

بر تنش از پوست نمانده نشان

چون خر طنبور همه استخوان

پشت وي از زخم چو ميدان جنگ

پيکرش از داغ چو نطع پلنگ

گشت مکافات چو معني نگار

صورت خر کرد ز من آشکار

شد چو پر از پيکر خر پيرهن

زد سر خر، سر ز گريبان من

رفتم ازين غصه برآرم فغان

بانگ خرم گشت بلند از دهان

شد لبم از حرف و حکايت خموش

رفت درازي ز زبان سوي گوش

غنچه صفت شد ز کفم پنجه گم

چون مه نو، ناخن من گشت سم

پا ز قفا خوشه صفت سرکشيد

دم ز درازي به سم من رسيد

يک نفس القصه به ناکام و کام

شد همه اسباب خريت تمام

بود مرا کار به خربنده اي

چشم به بار همه افکنده اي

بي خبر از محنت بسيار من

سخت تر از کارم، سربار من

بود به پشت من زار حزين

بار بد و نيک، چو گاو زمين

بر تن زار من ازان قلتبان

پوست چو انبان پر از استخوان

قيمتم آخر چو شدش احتياج

برد به بازار مرا لاعلاج

تا قدم سعد تو اي مشتري

کرد خلاصم ز طلسم خري

مرد فرشته وش نيک اعتقاد

گوش صداقت چو به حرفش نهاد،

صدق شمرد آن همه گفتار را

کرد برون از سرش افسار را

گفت به يک خر، چه ز من کم شود

زين چه نکوتر که خر آدم شود

بي جدل و دعوي و بحث و نزاع

کرد چو ياران عزيزش وداع

شب همه شب مرد فرشته صفت

شکرخدا کرد ازين موهبت

زان چه خبر داشت که زين سان شده

زو خر عيسي، خر شيطان شده

راست شنو را چه خبر از دروغ

شمع کج و راست دهد يک فروغ

از لب هرکس که سخن سر کند

آينه آن را همه باور کند

صبح چو گرديد در آن مرغزار

غلغله از جوش خران آشکار،

باز به بازار شد آن بي گناه

تا خر ديگر خرد از بهر راه

توسن نظاره چو هرسوي تاخت

در کف دلال خرش را شناخت

ماند ازين واقعه اندر شگفت

رفت به پيش خر و گوشش گرفت

گفت که آن بار تو بهتر شدي

باز چه کردي که همان خر شدي

آه که در حلقه ي اميد و بيم

بود ز من ساده تري هم «سليم»

گرچه کنم دعوي آزادگي

سوخت مرا حسرت اين سادگي

آن که چو شيطان نبود بوالفضول

هرچه بگويي، کند آن را قبول

وان که ز جهل است گلي بر سرش

آيه ي مصحف نشود باورش

من هم از احباب به قدر نصيب

خورده ام از ساده دلي ها فريب

هرکه دل از حيله بدانديش کرد

با کس ديگر نه، که با خويش کرد

هست درين دايره ي گير و دار

بر خر خود هرکسي آخر سوار

کاش که بر مردم اين روزگار

حقه ازين گونه شود آشکار

تا ز حروفش همه خرم شوند

اين گله خر، پاره اي آدم شوند

***

رباعي ها

در بحر نيابد اگر از فيض تو قوت

اورنگ صدف شود گهر را تابوت

گر زان که نه لطف تو برو آب زند

در آتش رنگ خود بسوزد ياقوت

***

در دل همه در گره گشايي ست خدا

با ما به سر لطف خدايي ست خدا

مفلس چو شديم، رو به او مي آريم

معشوقه ي روز بينوايي ست خدا

***

اي دل چه نشسته اي که فرصت نفسي ست

بشتاب به راه تا صداي جرسي ست

در زير فلک، پي گرفتاري ما

چون خانه ي صياد به هر سو قفسي ست

***

اي کرده جفاي آسمان دلگيرت

مگريز که سودي ندهد تدبيرت

بنشين که ز نقش پا به هرگام زدن

يک حلقه فزون مي شود از زنجيرت

***

هرکس در کينه زد، دل آزاري ديد

از کرده ي خويشتن بسي خواري ديد

نرمي ست علاج کينه ي سخت دلان

هموار شود سيل چو همواري ديد

***

بي جذبه ي دوستان ز جا نتوان رفت

هر راه که نيست رهنما، نتوان رفت

فرياد مؤذن بشنو تا داني

ناخوانده به خانه ي خدا نتوان رفت

***

عارف که به سعي خويش از دنيا رفت

مرغي به قفس بال همي زد تا رفت

زين چاه که فکر تو به جايي نرسد

منصور به نيم گز رسن بالا رفت

***

در وادي عشق، شعله خس پوش مکن

از زمزمه ي شوق فراموش مکن

بانگ خضر از براي گمراهي توست

گر گوش تو آواز کند، گوش مکن

***

اي غير که همچون مژه از گريه تري

وز ذوق نواي عاشقي بي خبري

از مرغ قفس ناله شنيدن دارد

گوشي بگشاي همچو گل، گرچه کري

***

اين پيکر زرين که جهان گشته بسي

آرام چو سيماب ندارد نفسي

خورشيد مگو، که اين سپهر غماز

هر روز ز بام افکند طشت کسي

***

از يک طرف آشنا و غيري داري

وز سوي دگر، کعبه و ديري داري

هر گاه درين دشت تماشاگاهي ست

خوش باشد اگر دماغ سيري داري

***

در صبر اگرچه دل رسايي دارد

با جور فلک چه آشنايي دارد

چون سنگ به او رسد، يقين مي شکند

هرچند که شيشه موميايي دارد

***

صبح است و نواي بلبلي مي آيد

زان طره نسيم سنبلي مي آيد

همچون مژه در ديده ي ما جا دارد

خاري که ازو بوي گلي مي آيد

***

افسوس که از شورش اين بحر خطير

عاجز گرديد ناخداي تدبير

از موج به موج است گذارم، گويي

مورم که رهم فتاده بر روي حصير

***

ديگر ز چمن خرمي اخراج شده ست

سامان گل از خزان به تاراج شده ست

پروانه به بخت خويشتن مي نازد

بلبل به گل چراغ محتاج شده ست

***

درهم دلم از بودن شهر و ده شد

دلگير ز وضع جمعه و شنبه شد

در سايه ي بخت تيره عمرم بگذشت

چون داغ که در زير سياهي به شد

***

مهري به دلم چو نور در باصره اي

شوري به سرم چو دود در مجمره اي

در بزم ز ناله بينوايم، اي کاش

مطرب ز براي من کشد دايره اي

***

ديگر ز بهار، شورش مرغان است

وز نغمه چمن چومجلس مستان است

از سبزه زمانه عرصه ي کشمير است

وز لاله چمن ديار داغستان است

***

يخ بسته جهان ز بس ز تأثير هوا

شد موجه ي آب همچو موج خارا

در صفحه به شکل نقطه گرديده الف

از بس که شده غنچه ز تاب سرما

***

زان طرف کله چو کاکل آيد بيرون

دود از دل شاخ سنبل آيد بيرون

در هر چمني که روي او گل باشد

از غنچه چو بيضه بلبل آيد بيرون

***

از شوق تو خون در دل گل مي جوشد

شمع از هوست به سوختن مي کوشد

از عکس گل روي تو دايم چون گل

آيينه لباس چهره اي مي پوشد

***

گه منع کنندم ز غم مشتاقي

گه طعنه زنندم ز شراب و ساقي

القصه دل سوخته ام نيست دمي

آسوده چو سنگ آتش از چخماقي

***

حال دلم از طرز نوايم پيداست

سودا زده ام، ز هر ادايم پيداست

در راه تو چون خامه ي بي پروايان

آشفتگي ام ز نقش پايم پيداست

***

با من بخت سياه در بدمهري ست

زهري ست، اگرچه رنگ او پازهري ست

از حال خراب من خبر مي گويد

رنگم که چو زعفران ويران شهري ست

***

بي تاب و تبم چو شمع تن مي ميرد

مي ميرم اگر آتش من مي ميرد

از آتش دوزخ دل ما را چه غم است

هندو ز براي سوختن مي ميرد

***

از صحبت آن رشک ملک مي ترسم

زخمم، ز ملاقات نمک مي ترسم

يک خنده به کام دل نکردم هرگز

چون طفل دبستان ز فلک مي ترسم

***

بر هرچه نگاه کردم اسباب غم است

چيزي که ازو دلم شود شاد، کم است

ما را به وصال او چه جاي شادي ست

در کشتن شمع، صبح تيغ دو دم است

***

از گريه ي ماست هرکجا طوفاني ست

وز ناله ي ماست هرکجا افغاني ست

بلبل که به علم ناله افلاطون است

در مکتب ما، طفل «گلستان» خواني ست

***

تشويش سفر با دل ناشاد بد است

با دست تهي چو کار افتاد بد است

راضي شده ام به قرض هم گر باشد

مي دانم اگرچه قرض بغداد بد است

***

کو ساقي، تا ره مروت سپرد

يک جام مي آرد، غم ما را ببرد

زاهد چه مذاق خيره اي داشته است

نزديک شده دختر رز را بخورد

***

چون شعله ز خويش باش افروختني

ذاتي بود اين هنر، نه آموختني

کو آتش عشقي، که شده در تن من

چون رشته ي شمع، هر رگي سوختني

***

در باغ، رخت چو سوي گل مي آيد

رنگي تازه به روي گل مي آيد

بلبل به بغل دود ترا هر ساعت

کز پيرهن تو بوي گل مي آيد

***

ميخانه طرب خيز چو طبع مست است

ديوار غم از بلندي خم پست است

مردافکني و زور سبوي مي بين

گويي که ز خاک رستم يک دست است!

***

اي غمزه ي تو نهاده رسم بيداد

مژگان تو خونريز چو تيغ جلاد

از داغ جدايي تو هفت اعضايم

مچون ني هفت بند، دارد فرياد

***

نوروز شد و زد به گلستان ز فرح

طاووس بهار، چتر از قوس قزح

در بزم ز جوش گل ز بس جاي نماند

استاده چو لاله بر سر پاي، قدح

***

ماييم و دلي که دايم از غم خون است

از دايره ي ساختگي بيرون است

موزوني طبع ما بود زينت ما

تقطيع براي طبع ناموزون است

***

چون چشم حسود است جهان برمن شور

آواره ي عالمم چو بيت مشهور

صبحم همه شام است، ولي شام فراق

روزم همه شب، ولي شب اول گور

***

مال دنيا که منعمان را جان است

فرداست که صرف کار محتاجان است

تا چند به پشت گاو، خر خواهد بود

آخر گذر پوست به سراجان است

***

اي خواجه ترا ضعيفي از پيري نيست

از گرسنگي ست سستي، از سيري نيست

اسبي که کشند بر ورق نقاشان

گر بي حرکت بود ز جوگيري نيست

***

تا چند به هر بزم که مي خوانندت

از صدرنشيني چو مگس رانندت

اي خانه خراب، مهره ي نرد نه اي

جايي بنشين که بر نخيزانندت

***

حاسد که همه دعوي لافش پوچ است

از مغز حيا، چو نافش پوچ است

از طبع زبان دراز، معني مطلب

شمشير کشيده را غلافش پوچ است

***

اي دشمن اهل سخن از بي سخني

در عيب هنر، کار تو گوهرشکني

انصاف چگونه در تو گنجد، که پر است

بيرون تو از کبر و درونت ز مني

***

با هم دو برادر سيه فام ببين

گويي که دوپاره کرده اي يک سرگين

ليکن به قد پست و بلند ايشان

فرق است چو سايه هاي پيشين و پسين

***

اي از کرم تو بخل دايم در تنگ

کجواج رود به راه، عذر تو چو لنگ

تا کي به خزانه ام دهي وعده ي زر؟

آتش به خزانه ي تو افتد چو تفنگ!

***

اي آن که معاني ز تو محتاج شده

ناموس سخن از تو به تاراج شده

ربطي نبود به نظم و نثرت، گويي

معني ز قلمرو تو اخراج شده!

***

اين عشق که برق عافيت پرداز است

جان پرور ما چو شعله ي آواز است

بيماري عشق در وجود مردان

همچون تب شير و يرقان باز است

***

ايزد ما را ز لطف چون جان مي داد

اي کاش دلي امين ايمان مي داد

مي آمد ازو بيش ازينها به ظهور

نفس ما را اگر به شيطان مي داد

***

اي اهل سخن از کرمت شکرگزار

مثقال هنر پيش تميزت خروار

در عهد تو سامان دگر يافت سخن

آري خرجش کم است و دخلش بسيار

***

ما حاصل شاخسار خشکي داريم

گل نيست به دست، خار خشکي داريم

وصل تو گرانبهاست اي گوهر و ما

همچون دريا، کنار خشکي داريم

***

جمعند در انجمن چو ارباب عناد

خيزد ز نفس درازي خامه فساد

از پنج فزون گشت چو ابيات غزل

بر پنجه ي او بود چو انگشت زياد

***

عيد است، دکان زهد را تخته کنيد

چون آينه دل ها همه يک لخته کنيد

خواهيد اگر لطيف و فربه گردد

زنهار بط شراب را اخته کنيد

***

از شورش درياست دلم غمخورکي

خوش نيست صداي آب جز شرشرکي

بار سفرم کجا به کشتي بودي

چون موج مرا بودي اگر اشترکي

***

باغي دارم همچو بهشت اي بلبل

باغي که بود غبار خاکش سنبل

باغي که کهن قلعه ي بنگاله ازو

شد قلعه ي قهقهه ز خنديدن گل

***

اي آن که مسيح آنچه مجمل دارد

از علم آن را دلت مفصل دارد

راضي شده ام باز به ضعف دل خويش

زين دردسري که قرص صندل دارد

***

ماييم درين گلشن پر بيم و اميد

آشفته و تيره روز چون سايه ي بيد

از قصه ي عشق، صرفه در خاموشي ست

به ز آنچه بگوييم، چه خواهيم شنيد

***

عيد تو هميشه در طرب سازي باد

کار تو چو خورشيد سرافرازي باد

در بزم تو چرخ از سرانگشت هلال

چون کاسه ي چيني به خوش آوازي باد

***

نوروز تو از گل به قدح سازي باد

با لاله رخان کار تو گلبازي باد

اوراق نشاط را به بزمت دايم

شيرازه ز موج مي شيرازي باد

***

تا بلبل طبع دارد آهنگ غزل

تا دل خواند قصيده ي طول امل

باشد به بياض گردن دشمن تو

شمشير تو پيش مصرع تيغ اجل

***

رخشت که دمش علامت چوگان است

در دعوي خود چو گوي در ميدان است

رنگين شود از رنگ خوشش دست، مگر

در خانه ي زين تو حنابندان است؟

***

اي بزم ترا ساغر مي مجمره سوز

هر روز ز ايام تو روز نوروز

از گلشن اقبال تو کان خرم باد

خورشيد بود يک گل بستان افروز

***

از تندي مرکب نه ز زين افتادي

گويم ز چه اي قبله ي دين افتادي

از غيب ترا بشارت فتح رسيد

در سجده ي شکر بر زمين افتادي

***

تا افتادي ز صدر زين، ناشادم

از نسبت مرکب تو خصم بادم

مي خواستم اين الم مرا هم باشد

چون اسب نداشتم، ز پا افتادم!

***

اي حاصل دور سال و ماه عالم

وي سايه ي لطف تو پناه عالم

تا نام و نشان ز عيد در عالم هست

درگاه تو باد عيدگاه عالم

***

خود را چه اسير غم ايام کنم؟

رفتم که شراب عيش در جام کنم

گر دل ز برم رميد، من هم داغي

بر سينه بسوزم و دلش نام کنم

***

ماييم که داغ دل ما ناسور است

از پاي فتاده ايم و منزل دور است

احوال خود از کسي چه پنهان داريم

چون زلف، پريشاني ما مشهور است

***

دل از غم عشق گلرخان بي تاب است

آغشته به خون چو لاله ي سيراب است

هر جزوي ازان بود بر نوخطي

گويي دل من نسخه ي استکتاب است

***

نه دل که چو گل به پيش ياري داريم

نه جان که ازو اميد کاري داريم

چون شيشه ي ساعت از سپهر ناساز

در سينه همين مشت غباري داريم

***

در عشق کجا دمي به عشرت بودم؟

دايم هدف تير ملامت بودم

تيغش به سرم رسيد و از پاي گذشت

افسوس که سخت تيزدولت بودم

***

امشب که فلک در پي عشرت سازي ست

از رقص بتان به بزم آتشبازي ست

قامت ز ادا رقص رواني دارد

گردن ز اصول در صراحي بازي ست

***

آن بلبل مستم که خروشم بردند

ذوق سخن از لب خموشم بردند

در عالم غفلتم عجب ذوقي بود

افسوس که آن پنبه ز گوشم بردند

***

ابروي تو از غمزه دگر پر گره است

تيري انداز چون کمان به زه است

هر عضوم ازو، جدا نشاطي دارد

در دل عشق تو چون عروسي [به] ده است

***

دستي به چمن دراز بر گل نکنم

تکليف نوا به هيچ بلبل نکنم

هر گام افتم ز ضعف طالع صدجا

گر تکيه به ديوار توکل نکنم

***

دردا که ز دست، يار بگزيده برفت

آرام و قرار دل غمديده برفت

شد ديده سفيد و دل سياه است، که گفت؟

کز دل برود هر آنچه از ديده برفت

***

اي آنکه ترا مدح و ثنا مي گويم

نامت چوبرم، نام خدا مي گويم

خواهم ز درت بار سفر بربندم

تا حال ثنا، کنون دعا مي گويم

***

چون حرف تب تو در ميان مي افتد

پيمانه ز دست مي کشان مي افتد

افلاک ز لرزيدن تو مي لرزد

برخيز، وگرنه آسمان مي افتد

***

اي خواجه ترا چه پيرهن مي بايد؟

آن جسم کثيف را کفن مي بايد

از بهر اخ و تف تو چاه مبرز

چون چاه زنخ، پيش دهن مي بايد

***

غير از تو، حريفان همه اي حضرت مير

يک جا شده ايم جمع چون شکر و شير

افکنده بساط عشرتي و داريم

هريک بچه اي به بر، چو شطرنج کبير

***

خواجه نکند نظر به سوي حلوا

گويي هرگز نديده روي حلوا

در خانه ي زين هنوز اگر پاي نهد

اسبش مگسي شود به بوي حلوا

***

اي ساغر مي اگر گهر مي بودي

مقبول جهان کي اين قدر مي بودي

زين بيش عزيز هر نظر مي بودي

اي دختر رز اگر پسر مي بودي

***

اي شاخ گل اين حسن قبولت نازم

طرز نگه چشم فضولت نازم

آهنگ سماع تو ز دف بيرون است

چون سرو به رقص بي اصولت نازم!

***

مي آيي و مطلب دل اين بود، بيا

نزديک شدي و شوق افزود، بيا

از روزن ديده، چشم دل بر راه است

اي روشني ديده و دل، زود بيا

***

اي ابر، به گلزار تمنا بازآ

جاي تو چمن بود، ز صحرا بازآ

اورنگ صدف صفا ندارد بي تو

اي گوهر شهوار به دريا بازآ

***

تا آمدن تو شوق را گشت يقين

بندد ز طرب، خانه ي دل را آيين

خود را برسان که شوق از اندازه گذشت

جايي مکن آرام بجز خانه ي زين

***

دارم ز غم تو صد فغان اندر دل

باري چو زمين و آسمان اندر دل

عشقي چو عتاب دشمنان اندر سر

مهري چو حساب دوستان اندر دل

***

جمعي که به هند رانده از ايرانند

چلمرد در سراي سنبل خانند

کو مسهل حکمتي که اين تيره دلان

چون خال سفيد، عيب هندستانند

***

در خانه مرا نه بيم ماند و نه اميد

نه قفل کنون به کار دارم، نه کليد

آزادم از اسباب تعلق کردي

چون دزد حنا، روي تو اي دزد سفيد!

***

الماس به زخم دل فگاران ريزند

سيماب به جام بي قراران ريزند

در موسم گل، قطره ي باران از ابر

اشکي ست که در وداع ياران ريزند

***

اي بلبل خوش نغمه، مکان تو کجاست

آتشکده ي آه و فغان تو کجاست

تا چند درين چمن سراغ تو کنيم

عنقا نه اي، آخر آشيان تو کجاست

***

تا شد مه من سرو گلستان طبش

از لاله و گل پر است دامان طبش

روزي که خراب مي کني عالم را

اي گريه ي من، جان تو و جان طبش

***

آسوده نه ايم يک زمان از رفتن

اما نکنيم آه و فغان از رفتن

از سير و سفر چه غم سبکروحان را

کي مانده شود آب روان از رفتن

***

ديگر به چمن نغمه ي مرغان سرشد

از خنده ي گل، ابر بهاري تر شد

از لاله و گلگشت چمن، همچو بهشت

عالم ز بهار، عالم ديگر شد

***

بر خواجه ببين و قامت و رفتارش

وان صعوه که شد بيني او منقارش

بالاپوش است در حقيقت او را

چون بال مگس، علاقه ي دستارش

***

هرگز نرسانيده سعادتمندي

از پهلوي خود فيض به حاجتمندي

هرچند که چون پياله گرديد دلم

غير از خم مي نديد دولتمندي

***

عيد تو به سامان [ز] طرب سازي باد

انجام نشاط تو در آغازي باد

تا بال هماي عيد باشد مه نو

اقبال تو در بلندپروازي باد

***

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا