- ديوان سنجر کاشاني
- ميرمحمدهاشم سنجر کاشاني
(981- 1021 ه.ق) شاعر متخلص به سنجر و ملقب به سیدالشعراء وی درکاشان به دنیا آمددرجوانی به هند رفت و دربیجاپور ازدنیا رفت.
غزليات
1
اختيار خود داري هر چه مي کني يارا
گر به خضر جان بخشي، ور کشي مسيحا را
تشنه لب حسين آن گه لعل آبدار ما
چون تو اين چنين خواهي در چرا کرا يارا؟
وعده ي وصال تو، هيبت فراق تو
کوه را سکون داده، صبر برده دريا را
چاشني ده جان ها شکرين کلام تو
لال کرده از حيرت طوطيان گويا را
از تو کي برم بهره؟ من که مست و حيرانم
هم تو خود بري از خود لذت تماشا را
تا به حجله ي يوسف خويش را دهي جلوه
بي فسانه بربندي ديده ي زليخا را
حسرت لقاي تو، مانده در دل سنجر
تا قبول کردستي التماس موسي را
2
آفت نرساني چمن سينه ي ما را
هر چند که از ريشه کني مهر گيا را
صد دام و قفس تعبيه در هر ته برگي است
زان باغ که چيدم گل لغزيدن پا را
هر برگ گلش صد پر بلبل ز قفا داشت
تا ره به گلستان که افتاده صبا را
مي خورده و مستانه خراميده به صحرا
بر خاک بينداخته تکليف هوا را
تا برده دل از شرم به ما رو ننموده است
کآيينه مناسب نبود اهل عزا را
زان دم که شنيديم که اکسير وجود است
جان پيش کش آريم مي بيش بها را
مرغان اجابت ز صفيرت نرميدند
سنجر چه نشيني، بگشا بال دعا را
3
آمدي از خاک ره برداشتي پروانه را
شمع من امشب صفاي ديگر است اين خانه را
سوختم از رشک تا کي لب بر آن لب بينمش؟
حمل بر مستي مکن گر بشکنم پيمانه را
هر که را چون من به زلف او نباشد دسترس
خارخار دل نشاند گر نيابد شانه را
گرنه بر آدابم اي اهل خرد عفوم کنيد
اختياري نيست مست و عاشق و ديوانه را
سال ها سنجر به دل تخم وفا کشتم، نرست
جاي آن دارد که بر خاک افکنم اين دانه را
4
آنم که از حلال ندانم حرام را
بر سلسبيل مي زنم آلوده جام را
بگذشت غافل از من و بگذاشت در غمم
گويي مگر نماز قضا شد امام را
بيم شکستن از تپشم بود و بر قفس
صياد ز احتياط کشيده است دام را
در شهر بند حسن تو زان زلف و عارضت
مست و غريب و کامروا صبح و شام را
ترسيد نام نيک به زشتي بدل کند
يوسف به دور حسن تو گم کرد نام را
در وضع روستايي و شهري تفاوت است
کبک دري نشست چو ديد آن خرام را
سنجر نشان پاي سخن نيست بر لبي
از بس که ناز او زده راه پيام را
5
آن که مهر او به دل از جان به ياد آمد مرا
در جهان خاک در او دل نهاد آمد مرا
شب که اشکم گلستان روي او را تازه داشت
بوي گل مي آمد از هر سو که باد آمد مرا
شعله شب آغوش بر صرصر گشود و سوختم
کز اداهاي تو اي بي باک ياد آمد مرا
تا نديدش در وجود حسن کامل شبهه داشت
اعتقادي در دل بي اعتقاد آمد مرا
زينت ديهيم، سنجر، درد سر مي آورد
اين ندا در گوش از خاک قباد آمد مرا
6
از گريه سبز شد چمن انتظار ما
صد رنگ گل شکفت ز باغ و بهار ما
دنبال ما متاز که ما صيد لاغريم
فتراک سرخ رو نشود از شکار ما
بر گرد باد آه اسيران نشسته ايم
بر دامن کسي ننشيند غبار ما
دوشينه لب ببست صراحي ز قهقهه
از هاي هاي گريه ي بي اختيار ما
سنجر بشوي دفتر انديشه را در آب
کاين نسخه ي سقيم نيايد به کار ما
7
از مرگ خود به خصم خبر برده ايم ما
رشک از دل حسود به در برده ايم ما
تحصيل علم ما به اديب و سبق نشد
فيض ازل ز پند پدر برده ايم ما
شب ها ز انتظار تو هر دم ز برق آه
شمعي به پيش راه سحر برده ايم ما
کي از فريب لعل بدخشان ز جا رويم
راهي به کاوکاو جگر برده ايم ما
آسان نمرده ايم، بسي سعي کرده ايم
تا رحم از دل تو، به در برده ايم ما
سنجر اگر نديده وصاليم دور نيست
در روستاي هجر بسرده برده ايم ما
8
از ياد رفته لذت عيش و حضور ما
نازد به تلخ کامي ما بخت شور ما
اي دوست خوش ببال که در کسوت جنون
دشمن نبرده راه به عيب و قصور ما
ما عجز دشمنيم و حريفان زبون طلب
اي خون ما به گردن طبع غيور ما
ننگ است گفتگوي تنک ظرفي کليم
دست آزماي برق تجلي است طور ما
سنجر ترا تحمل اين درد و درد نيست
هم در سبوي و ساغر ما، تلخ و شور ما
9
الهي گنج معني ده دل گوهر فروشم را
ز گفت و گوي امروزي خجل کن قول دوشم را
من آن مستم که در دور نخستين جرعه نوشيدم
به فرداي قيامت وعده فرمودند هوشم را
به مردن همچو جام از شکر ساقي لب نمي بندم
به زير خاک چون خم بشنوي جوش و خروشم را
چو بيدارم کنند از خواب مستي، چشم آن دارم
که هم سنگ اذان گيرند بانگ نوش نوشم را
شراب کهنه را کيفيت ديگر بود الحق
الهي پختگي بخشي شراب نيم جوشم را
مرا دردي کشان کردند بي منت مريد خود
ز بار حلقه ي شيخان سبک کردند گوشم را
به زير بار مي آرند دست مغفرت سنجر
ز بار معصيت فرسوده نپسندند دوشم را
10
اي غمزه ي تو بي سبب آماده جنگ را
ناخن رسانده خوي تو روي پلنگ را
حيرت ز جام وصل، فراقم چشانده است
ديوانه ام ز شهد ندانم شرنگ را
در گوش گل صبا ز زبان تون دوش گفت
چند از تپانچه سرخ توان داشت رنگ را
هم سنگ زر عقيق نشد جز به آب و رنگ
نتوان به اعتبار نگين کرد سنگ را
چشم گرسنه را نتوان دوختن به هيچ
نتوان به لقمه بست دهان نهنگ را
سنجر ز بس تراوش درد از خراش دل
از ناله شب گرفت رگ خواب چنگ را
11
اي کشته باد دامن حسنت چراغها
آشتفه بوي سنبل زلفت دماغها
حال دلم ز چاک گريبان قياس کن
بتوان شنيد بوي گل از کوچه باغها
دانم که آفتاب نيايد برون به شب
از ديده چند در رهت آرم چراغها
خونين ز زخم خار پر و بال بلبلان
در پاي گلبن است گل افشان زاغها
سنجر چو شيشه، سجده ي شکري ضرورت است
سرشار گشته ايم ز مي چون اياغها
12
اين اميد است به سوز دل بي کينه ي ما
که غم صدر نشين پا کشد از سينه ي ما
آن که شب داشت به ما سرزنش تيره دلي
کسب پرتو کند امروز ز آيينه ي ما
پر و بالي بفشانيم بر آن خوشه ي زلف
خرمن حسن چه کم مي شود از چينه ي ما؟
روز آزادي آن طفل عجب نوروزي است
همه ي هفته برد رشک بر آدينه ي ما
با تو شب مي به قدح بود، کنون خون در دل
گريه در شيشه کند باده ي دوشينه ي ما
باش چون مست سرافکنده که از نخوت زهد
سفره ي مي شده سجاده ي پشمينه ي ما
طبع را ريزش ديگر بود اکنون سنجر
عشق برداشته قفل از در گنجينه ي ما
13
باز لب فسونگرش، بسته زبان رقيب را
کودک ما به معرفت، لال کند اديب را
مغ بچه زندخوان رسيد از در عيد گر کنون
مهزل کودکان کند موعظه ي خطيب را
بخيه فتد به روي کار اين که ز دوست خسته اي
دست در آستين شکن، نبض مده طبيب را
ناله ي مرغ بسته پر، هست جگرخراش تر
گل نشنيده از قفس، ناله ي عندليب را
قيمت سبحه پست شد زان که به دور زلف تو
کفر بلند ساخته مرتبه ي صليب را
گر به سفر ز يوسفش بخت عزيزتر کند
نيست که جانب وطن دل نکشد غريب را
قرب تو نيست بي سبب، بلکه ز گرم خدمتي
منصب شمع داده اي سنجر بي نصيب را
14
بر دست کسي چشم ندارد هوس ما
بر خوان سليمان ننشيند مگس ما
احباب به شمشير اجل کشته نگردند
اين مژده به پروانه دهد مشت خس ما
برديم شب از ناله ي دل راه به منزل
يک قافله را راهنما شد جرس ما
ما را به گل از ناله و بو داد و ستد نيست
راهي به چمن بس ز شکاف قفس ما
سنجر من و تو معتکف روضه ي وصليم
عيسي نفسان فيض برند از نفس ما
15
به کوي عشق ماندم تا که خواهد رخ نمود اينجا
که مي آيد سر تسليم بيخود در سجود اينجا
عجب آب و هواي دردخيزي دارد اين منزل
که چون حسن تو عشق من يکي در صد فزود اينجا
يکي گنج سخن در خاک دارم از زبان تا دل
حريفان تنگ چشمانند، نتوان سرگشود اينجا
تو چون طالع شوي مه در حساب ذره اي نايد
که آمد بارها خورشيد و خود را آزمود اينجا
ز هاياهاي سنجر گرم کن صحبت که باز امشب
سرودي ياد مستان مي دهد غوغاي عود اينجا
16
به نغمه خاصيت غم دهد مصيبت ما
صباح عيد شب غم شود ز کلفت ما
به يمن عشق سمندر مزاج آمده ايم
فسردگي نکند راه در طبيعت ما
به لوح تربتم اين نقش شد پس از مردن
که کس نمرد و نميرد چنين به حسرت ما
خوش آن که ديده به روي تو آشنا گردد
که هست حسن تو شايسته ي محبت ما
سرود انجمن ما نواي منصور است
گر از حيات ملولي در آ به صحبت ما
ز عيبجويي سنجر بترس کان غماز
منافقانه نظر مي کند به صحبت ما
17
بهار آمد که برگ عيش مي خواران شود پيدا
به دلها خارخار صحبت ياران شود پيدا
چو عشق افکند در دل شعله مژگان گريه آغازند
جهد هر جا که برقي، لاجرم باران شود پيدا
گشودم از کمر زنار و بردند از ميان رندان
اگر کاوش کنم از جيب ديدن داران شود پيدا
متع من به قيمت بود و عالم سر به سر مفلس
شکستم نرخ تا ميل خريداران شود پيدا
توان کيفيت حسن از نگاه يار فهميدن
نشان مي صريح از چشم مي خواران شود پيدا
لبش کام دل رنجور داد و شيوه اين باشد
طبيبان را چو حال نزع بيماران شود پيدا
چو گرم بحث گردم با وجودم بيخودي سنجر
خوي خجلت ز پيشاني هشياران شود پيدا
18
تا بود خون دل، از مي لب نيالاييم ما
تا بود از غم نشان، حاشا که آساييم ما
چون برون آييم از آن کو، دست نوميد به دست
هر که بيند، داند از پيش که مي آييم ما
آشناي رستگاري نيست مرغ خانه زاد
ما و اظهار رهايي! ژاژ مي خاييم ما
مدعي از صحبت ما و غم او درهم است
با وجود بينوايي رشک فرماييم ما
هيچ جا بانگ جرس نه، نقش پاي ناقه نه
سنجر از بي حاصلان دشت پيماييم ما
19
توأمان زادند لب خنده و شيون مرا
کاشيان بلبل و جغد است بر روزن مرا
محض بي دردي است تکليف مسلماني به من
عاقبت ناموس زنار است بر گردن مرا
دارم از ساقي چه پنهان؟ سرخ رو از سيلي ام
مي چکاند خون به ساغر چرخ پرويزن مرا
عشق ار زين گونه بگدازد تنم در دوستي
هيچ بيم کينه جويي نيست از دشمن مرا
چشم بدخواه و نگاه گرم او، سنجر زدند
آتش نمرود و برق طور در خرمن مرا
20
جيقه ي کسري بلرزد بر سر دستار ما
آشيان سازد هما در سايه ي ديوار ما
شعله جاي مغز دارد استخوان سينه ام
ناله دردآلود مي خيز ز موسيقار ما
تابها از سبحه ي ما خورده زنار و کنون
صد گره تسبيح در دل دارد از زنار ما
کس مريض عشق را درمان نجويد اي حکيم
مزد جز خجلت نيابد عيسي از تيمار ما
کوه شوق است اين که در پيش است هان سنجر بکوش
کار افتاده ست ياران همتي در کار ما
21
چشم هوس به روي تو نگشوده ايم ما
دامان به غير اشک نيالوده ايم ما
هرگز به مهر دوست نبوديم پشت گرم
سر در کنار دشمن و آسوده ايم ما
مجنون مثل شده ست وگرنه کدام روز
کاين دشت را به ديده نپيموده ايم ما
انصاف داده اند مه و مهره بارها
کاندر جوار حسن تو ننموده ايم ما
از ما نشان آبله ي پا صلب مکن
پاي نظر به راه تو فرسوده ايم ما
ما از نياز چين ز جبين بيشتر بريم
ابروي ناز تست که نگشوده ايم ما
سنجر در اين ديار، شناساي درد نيست
هر جا که بود، خوش تر از اين بوده ايم ما
22
چو آب، صاف کن اي خصم! دل ز کينه ي ما
که بر نهنگ تو پهلو زند سفينه ي ما
مثل شديم به بي مثلي و نمي يابند
در آب و آينه جويند اگر قرينه ي ما
برد به طارم مينا خراش دل آهم
که ارمغان حلب گشت آبگينه ي ما
صبوحي از مي دي کرده ايم گرچه، ولي
به روي دوست دگر بود عيش دينه ي ما
بيا بيا که به گردت چو محرمان گرديم
که از تو کعبه ي ديگر شود مدينه ي ما
گرت ز کينه ملالي است در دل اي دشمن
ز روي صدق و صفا سينه نه به سينه ي ما
ز خود برآي و قدم نه بر فرق ما سنجر
توان به عرش برآمد ز پاي زينه ي ما
23
حاجت به ما ندارد با نور وي شب ما
مه را شکسته رونق، خورشيد غبغب ما
بي کوشش معلم عالم گرفته علمش
چندين خليفه دارد ناديده مکتب ما
حلال عقد مشکل، فاروق حق و باطل
مهرش نشسته در دل، چون جان به قالب ما
گرنه شفيع محشر فردا زبان گشايد
بس قفل کز خجالت بينند بر لب ما
از نعت او مزين ديوان شعر سنجر
بر نام او مسجل طغراي مذهب ما
24
حاشا که به صد تيغ برآيد نفس از ما
شکري، که شکايت نشنيدست کس از ما
اي طاير گلشن چه توان کرد به قسمت؟
کز روز ازل شد چمن از تو، قفس از ما
خضر ره ما گرم روان، عزم درست است
ديري است که دور است صداي جرس از ما
تا چند کسي داد برد بر در ايزد
رحمي، که به تنگ آمده فريادرس از ما
سنجر من و تو قدر نداريم، که مستيم
بسيار ز ما ياد نمايند پس از ما
25
حس تو در حجاب نيارد نقاب را
کي از کتان حجاب شود ماهتاب را
دل هاي عاشقان همه در بند آن دو موست
تا کي به تار زلف کني پيچ و تاب را
در گلستان حسن تو گويي ز نخل طور
پيوند کرده اند گل آفتاب را
اي عيسي زمانه از آن لعل شکرين
معجز بود که تلخ چشاني جواب را
ز آب حيات منت خضرم گلو فشرد
خوش باد وقت تشنه لبان سراب را
ناز و نياز هر دو به هم جوش مي زنند
خالي مدان زا گريه ي بلبل گلاب را
سنجر به مصلحت ز تو بيگانه است دوست
با خويش آشنا نکني اضطراب را
26
خوش آن که در گرو باده کرد کوثر را
فروخت قصر زبرجد، خريد ساغر را
ميانه ي شجر طور و قد او فرق است
چه نسبت است به طوبي درخت بي بر را
به نيم عشوه ي ساقي گذشتم از غلمان
به يک پياله شکستم خمار کوثر را
يتيم خويشم و پرورده ي کنار خودم
ز کودکي نه پدر ديده ام نه مادر را
شکست کار پدر دور از جوانمردي است
چرا خليل عبث کرد رنج آزر را
ز بس گداخته در آرزوي صحبت تو
خدا گواست که نشناختيم سنجر را
27
خوش آن که ضعف درآرد از آن لباس مرا
که نه خمول شناسد نه روشناس مرا
هلاک نغمه ي چنگم ولي ملول دلم
کشد به حلقه ي شيون به التماس مرا
خوشم ز جامه ي صد چاک خود به بوي کسي
مگر به پوست برآرند از اين پلاس مرا
ز صبح باز که مشاطه دست افشانده ست
چو طره ي تو پريشان بود حواس مرا
مرا افاده ي استاد احتياج نشد
که داده بود پدر پند بي قياس مرا
مرا شراب محبت ربوده، اي منصور
ترا که هست شعوري بدار پاس مرا
عصا و شانه به دنبال داشتم سنجر
عبوس شيخ همان داشت در هراس مرا
28
در خم ابرو نگر آن مژه ي تيز را
تا به کمان بنگري ناوک خونريز را
گرچه بود خون وبال، چون تو بريزي حلال
گوي که بر خود ببال غمزه ي خونريز را
تا مژه آگه شود، آن نگهم کار ساخت
رخش ستم بر نتافت منت مهميز را
تيشه ي فرهادکش، خنجر فولاد گشت
کشت پي انتقام، خسرو پرويز را
سنجر بيدار دل، ديده به ديوار دوخت
صبح سعادت دميد رند سحرخيز را
29
در رستن کين، شوره زمين است دل ما
جز مهر، گياهي ندمد ز آب و گل ما
تا بوي سر زلف تو از شانه شنيديم
از ديدن شمشاد تسلي است دل ما
از رفته، دلادرگذر، اکنون چه علاج است
دارد سر پيوند تو پيمان گسل ما
رشک است گه وصل تو بر چشم و دماغم
اي زلف شود روي تو چين و چگل ما
گر تلخي جان کندن و گر شدت قاتل
سنجر همه در گردن خون بحل ما
30
در سراغيم ابر بهمن را
تا که برقي زنيم خرمن را
با خيال تو هر شب از غيرت
چشم بندي کنيم روزن را
بت نه اي و به نيم گوشه ي چشم
سجده فرما شوي برهمن را
خون دل مي خوريم و عادت ماست
که به جان پروريم دشمن را
آتش دل ز گريه کم نشود
کس به مژگان نرفته گلخن را
مرد اين بخت خفته، ما به عبث
لب فرو بسته ايم شيون را
چاک گو باش زخم دل سنجر
به مسيحا گذار سوزن را
31
دستور خرد چند کنم رسم جهان را
رفتم که به يک گوشه نهم نام و نشان را
تا چند توان طعن گران دستي فرهاد
بازو بگشاييم و ببنديم ميان را
داغم به نمک خشک شد و زخم به الماس
آگه کن از اين تجربه مرهم طلبان را
بلبل ه رسالت چو رود، نامه چه حاجت
از خون دل آراسته طومار زبان را
طغيان جنون است به من جامه مپوشيد
بر قامت مهتاب مدوزيد کتان را
گل رفت به تاراج خزان، حسن تو باقي
اي تازگي از روي گلزار جنان را
سنجر چو فتد راه به وادي قناعت
گيرم بدل آب روان، ريگ روان را
32
دور از لب تو خواب حرام است ديده را
نتوان به توبه بست لب مي چشيده را
گر دوستان، جوان بروند از جهان چه غم
اين ديرسال دشمن قامت خميده را
از يک نگه، شکست دلم را درست کرد
چونان که بود، دوخت لباس دريده را
نو عاشقم اگر نکشيبم شگفت نيست
هجران مصيبت است ستم نارسيده را
سنجر سپاه عشق درون و برون گرفت
در سينه جا نماند دل آرميده را
33
راهي نبرد گوش به راز نهان ما
در قفل دل شکست کليد زبان ما
تا آشتي به انجم و افلاک کرده ايم
مهتاب دشمني نکند با کتان ما
صد فتح کرده ايم به امداد يک شکست
سودي نکرده است کسي از زيان ما
تا از سموم باديه ي غم گداختيم
منقار زاغ آبله زد ز استخوان ما
سنجر شهيد گشته و زخمي نخورده است
رسم نوي گذاشته در دودمان ما
34
ربوده است به خوبي دل زليخا را
گزيده است ز شوخي لب مسيحا را
ز بس که گشته تهي قالبم ز حيرت عشق
ز نقش من نتوان يافت نقش ديبا را
اگر نه ضبط کنم آه دود پيما را
چو خس به باد دهم آشيان عنقا را
بيا بيا و ز خاکش به رغم من بردار
که بي تو از نظر انداختم تماشا را
ز شرم ابر در اين نوبهار آب شديم
ز گريه سبز نکرديم کوه صحرا را
بيا به فتوي پير مغان به قربانگاه
حلال کرده، بريزيم خون صهبا را
کنايه اي است که دوري ز مردمان خوشتر
نبسته است کسي ورنه بال عنقا را
خلاف وعده کند يار و من در اين حيرت
که چون ز رشک برم بر درش تقاضا را؟
همه کفايت يک روزه خرج چشم من است
به گريه کار نيفتاده است دريا را
به يک خطا ز پس هفت پرده شحنه ي شوق
به کوچه موي کشان آورد زليخا را
نزاده است گرامي پدر چو من خلفي
کجاست مير که حل سازد اين معما را
لبش نشسته و تو خسته ي غمي سنجر
برو به جان ز مسيحا بخر مداوا را
35
رنج کش زمانه ام، چون نکشم پياله را؟
داروي آزموده ي درد هزار ساله را
معني دولت جوان، خدمت پيردان و بس
پيش پدر به کودکي خوانده ام اين رساله را
اي غم هجر بيش از اين جاي تو نيست در دلم
يا بگذر از اين سرا يا بنما قباله را
تيره شب فراق او، پي به اثر نبردمي
گر نه دليل ره شدي آه قطار ناله را
لخت جگر ز خوان خود به که کباب ديگران
شکر زمانه فرض کن خوردن اين نواله را
صدرنشين عزت از نسبت خانه زاديم
اجر دگر بود بلي خدمت ديرساله را
راه به درد مي برد، قصه ي عشق مي خرد
سنجر از اين غزل کنون صيد کن آن غزاله را
36
زاغ گرسنه گر نربود استخوان ما
هان اي هما نصيبت تو بود استخوان ما
گشتيم چو حناي عروسان حرير بيز
از بس که زال چرخ بسود استخوان ما
دور از تو، بس که در تب حرمان گداختيم
جستند و هيچ جا ننمود استخوان ما
لاغر مباد يال و سرين تو اي غزال
کز ديدنت به مغز فزود استخوان ما
مرگي بود شماتت اعدا، به اين خوشم
کز لاغري نديد حسود استخوان ما
گفت اينک آمدم، به سر راه من نشين
تير تو راست گفت و شنود استخوان ما
سنجر مخواه از دل ما نور معرفت
چون خامه شد سياه ز دود استخوان ما
37
ز شوق، خواب نيايد شب جدايي ما
ترا که عيد بود روز بينوايي ما
به دشت پيرو مجنون شديم و مي ترسيم
خبر به شهر برد عقل روستايي ما
اگرنه گوشه ي ابروي يار رنجه شود
ز هيچ دست نيايد گره گشايي ما
به هم چو حرف نمايند کودکان ما را
دويده است به هر جا گريزپايي ما
صلم به جانب ما غائبانه اش نظري است
به غيرت است برهمه ز چهره سايي ما
نگار در بر و مي در سر و نظر به نظر
دگر براي چه روز است خودنمايي ما
صلاي قرب زند يار نکته دان سنجر
تو دور گرد چو صيت سخن سرايي ما
38
سکه ي عشق است بر زرگونه ي رخسار ما
سيم خالص را رواجي نيست در بازار ما
ما که شهري را ز ناليدن به تنگ آورده ايم
واي بر همسايه ي ديوار بر ديوار ما
با خيالت خلوتي داريم اي سلطان حسن
وه چه خلوت!، باد را منع است روز بار ما
از قبول عشق اکنون آب و رنگ ما از اوست
دل که عمري بود ننگ دودمان و عار ما
هر چه مي گوييم عکس آن ز ما سر مي زند
قول ما هرگز موافق نيست با کردار ما
اي زليخا مشربان، ما را به صورت کار نيست
يوسف مصري خريدار است در بازار ما
وقت سنجر خوش که روشن بود بزم ما از او
دامني بر آه مي زد در شبان تار ما
39
شکست افکند در بازار خوبان دلستان ما
متاع کاروان مصر دارد کاروان ما
پي تعظيم ما از مرکب گردون فرود آيد
چو در ره بيند آن خورشيد رو را همعنان ا
به صد تيغ از سر کوي محبت رو نمي تابم
بلي پرورده ي عشق است مغز استخوان ما
نشيند در نعال بارگاه مغفرت فردا
ز نوشانوش مستان منفعل بانگ اذان ما
گذشت آنها که ياد ما نکردي اين زمان سنجر
ز ملک عشق مي آيي چه داري ارمغان ما
40
شکسته مادر گيتي به ديده ميل مرا
پدر به جبهه ي طالع کشيده نيل مرا
به دل محبت معشوق يا غم فرزند
نصيحتي است بزرگانه از خليل ما
ز خانواده ي عشق نه خانه زاد هوس
خداي را که نداني از اين قبيل مرا
به شمع انجمن طور مي گشايم بال
اگر مدد رسد از روح جبرئيل مرا
کليم ايمن عشرت سراي خود بودم
غمت ز ديده روان کرد رود نيل مرا
ز اشک من همه گل هاي تازه مي شکفد
غمت به بزم طرب مي شود دليل مرا
عقيم طبعان سنجر ز رشک مي ميرند
ز خامه زاد اگر نکته ي اصيل مرا
41
شوقم چو جرس بندد بر دامن محملها
آهنگ وطن گيرند آواره ي منزلها
بيني ز پي محمل در هر قدم از اشکم
جمازه ي مشتاقان زانو زده در گلها
چشمان سياه تو، ترکان سيه خانه
تيغي به کف از ابرو در قافله ي دلها
تا پا به زمين نايد ايمن مشو از طوفان
بيم خطر کشتي بيش است به سالها
بي تيغ که ريزد خون غير از تو، زهي حيرت؟!
در پاي تو افتاده حيران شده بسملها
سرگرمي صحبت ها از سر ننهي، ترسم
کافسرده برون آيي چون شمع ز محفلها
در انجمن و خلوت مي خوانم و مي رقصم
بر هر غزل سنجر بسته است جلاجلها
42
شهر به شهر مي رود ناله ي بي درنگ ما
ماه سفرگزين کجا باز رهد ز چنگ ما
آه کشيدم از جگر، دل به دو دست وارهان
طاير سدره آشيان مي رمد از خدنگ ما
ما به شکست خاطر مور رضا نمي دهيم
خصم مگر ز سادگي شيشه زند به سنگ ما
ساقي بزم دوستان باده سرخ رو چه شد
چند حسود زرد رو خنده زند به رنگ ما
سنجر اگر يکي شود زين دو و من، ترا چه غم
خوي ستيزه جوي او، خشم پلنگ رنگ ما
43
شهر حسن است ببر جانب بازار مرا
تو نخواهي دگري هست خريدار مرا
نگذاري که غبازي بنشيند به دلم
گر بداني که چه ذوق است ز آزار مرا
بوالهوس بر سر کوي تو هجوم آورده
تا شود عبرت اين جمع، بکش زار مرا
صبح وصل ار طلبي شام فراقي درياب
که به اين روز رسانده است شب تار مرا
سنجر از سوزن عيسي نبود اميدم
که برون آورد از پاي جگر خار مرا
44
طبل رحيل مي زند صبر گران رکاب ما
وه که رسيد چون عنان نوبت پيچ و تاب ما
ابر نکرده تربيت، چشم نداده پرورش
آب ز ديده مي خورد مزرعه ي خراب ما
ما همه شب، چو زلف او تافته ايم تا سحر
صبح چو بيغمان زده، خنده بر اضطراب ما
دور به کام تا بود، نشأه تراود از قدح
بخت چو رو ترش کند، سرکه شود شراب ما
چشم غلط نماي را مظهر ذات حق شمر
آب حيات جوشد از ناحيت سراب ما
روز ز بيم طعن اگر شرم کني ز آمدن
اي مه چارده درآ نيم شبي به خواب ما
سنجر اگرچه سر به سر شعر تو دلکش است ليک
از همه ي سفينه شد اين غزل انتخاب ما
45
عشق چو بستر افکند رند برهنه پاي را
قابل تکيه نشمرد مشت پر هماي را
رفتي و آفتاب شد از قبل تو جانشين
ليک دو روز بيشتر گرم نداشت جاي را
قصه ي يوسف خود ار شرح دهم به رهروان
دل به تپش درآورم شب همه شب دراي را
باده ي ناب چون کشي درد قدح به جم بده
تا که به رو نما دهد، جام جهان نماي را
رونق اختران برد، پرده ي آسمان درد
شب که ز دل برون دهم آه ستاره ساي را
هر که گرفت دل ز من، داد به دست او، بلي
جا بر پادشه بود لعل گرانبهاي را
قفل دل است و بند پا، خلق خوش و زبان خوش
چاره بود همين و بس خوي گريز پاي را
نه ز جبين گشايشي نه ز سرشک کاهشي
چند به امتحان خورم باده ي غمزداي را
سنجر از آفرين تو طبع شکفت و بعد از اين
بر سر کار مي برم طبع غزل سراي را
46
عصمت مريم و زهراست دهان و کمرش را
کس نديدست وگر ديده، برآرم نظرش را
شانه انگاشته شمشاد، سر از اره نتابد
به اميدي که مگر شانه شود موي سرش را
ديده ناگاه ز بينش فتد از گريه ي دوري
بسته ام در گره ي باد صبا خاک درش را
نيست با مهر پدر شائبه ي غيرت عاشق
ورنه يعقوب به اخوان نسپردي پسرش را
زهر در کاسه ي اين چرخ نگون است همان به
که نبوييم و ننوشيم گلاب و شکرش را
هر که را رخت به تاراج دهد بخت به غربت
به وطن به که مسافر نرساند خبرش را
صافي سينه عيان است ز شعر تر سنجر
خصم گو پرده ي صد عيب کن اين يک هنرش را
47
غرور حسن به حدي است آن مه نو را
کز آفتاب رخش برنتافت پرتو را
نشان عشق ز فرهاد و بيستون ماندست
نشانه چيست؟ ندانيم عشق خسرو را
محبتم به جوي بود پيش يار ولي
ز فيض گريه به خرمن رساندم آن جو را
سپاه فتنه در اين مرز و بوم راه نداشت
خطت به ملک دل آورد اين روارو را
به ته نشست مرا زخم، از رفو چه علاج
به يکدگر نتوان دوختن لب گو را
به دلق پاي قناعت کشيم چون سنجر
به آسمان نگذاريم اين تک و دو را
48
فريب عشق و جنون مي دهد بهار مرا
که همچو سيل دهد سر به کوهسار مرا
رکاب هر که بگيرم عنان ز من تابد
به تازيانه نشان کرده آن سوار مرا
به صيد شصت گشايي و من به خون غلتم
چه ذوق ترک من آخر از اين شکار مرا
شبي که منصب پروانگي ز غير بود
به خلوت تو چو مشعل مباد بار مرا
وظيفه اي ز شراب لبم مقرر کن
تنم گداخت، ز افيون غم برآر مرا
تو بي رفيق نسازي و همدمان دورند
براي ساعت ديگر نگاه دار مرا
چراغ ديده به راه تو مي کنم روشن
به شرط آن که نسوزي در انتظار مرا
اگر به وصل تو يعقوب پي برد گويد
که نور ديده ي من، با پسر چه کار مرا
به اين حريص شرابي چه لذتي!! سنجر
که شيخ شهر ندانسته مي گسار مرا
49
کاوکاو جگر ريش بود پيشه ي ما
زور بر بازوي فرهاد کند تيشه ي ما
همه وسواس تمنا همه سوداي وصال
مي وزد بوي جنون از گل انديشه ي ما
نرمي خار بن و بستر سنجاب يکي است
بر کف پا نخلد خار و خس بيشه ي ما
اشک سرخ و رخ زردش ثمر پيش رس است
عشق چون ريشه دواند به رگ و ريشه ي ما
روش تازه و طرز نوي آور سنجر
تا نگيرند دگر نام ز هم پيشه ي ما
50
گر نشد مرغ سحر دادرس شيون ما
گل خورشيد دميد از چمن روزن ما
پشت بر پشت خرد دشمن و ديوانه نژاد
نرسد جز به گريبان نسب دامن ما
مور بر حاصل ما چشم تمتع نگشود
عجب ار فيض برد برق هم از خرمن ما
همت از کنگره ي عرش نداريم دريغ
کوتهي گر نکند دست کمند افکن ما
سنجرم، گلبني از گوشه ي گلخن رسته
نوزد باد چمن سير به پيرامن ما
51
گوش گل وقف نشد بلبل بستاني را
تا نياموخت ز من طرز غزل خواني را
بيم غرق است اگر ديده بپوشم شايد
بادبان هشته به اين کشتي طوفاني را
بر زبان هر چه بجز مهر و محبت کفر است
ما همين عشق شناسيم مسلماني را
گرچه هندو پسران رهزن دينم شده اند
نگذارم به خدا مذهب يزداني را
سر و جان نامزد شاه سواري کرديم
که زند بر در دل نوبت سلطاني را
عزم چوگان چو کني، بر سر ميدان چو رسي
به تو چون گوي رسانم سر ميداني را
تو به اين حسن به بازار زليخا چو روي
به بهاي تو دهد يوسف کنعاني را
نامه ي عشق به نام تو مسجل کردم
تا به گبرگ تو ديدم خط ريحاني را
سنجر از توست، به يزدان که عزيزش مي دار
شهره ي هند کن اين شاعر ايراني را
52
من آنم کز تف دل رشک دوزخ کرده جنت را
ز سيل گريه خرم کرده صحراي محبت را
اميدي هست کامشب کار بختم برکند رنگي
که بر افسون دمم نزديک آوردست صحبت را
تو خود ناخوانده، اي شوق امشبم بردي به بزم او
نمي دانم که فردا عذر خواهد خواست غيرت را؟
چو من حيراني عاشق، نگاهي چون ترا شايد
بيارا بزم ياري، ساز کن قانون الفت را
نه در بتخانه ي کافر، نه در طاعتگه مؤمن
مجال آرميدن نيست جوياي حقيقت را
ثوابي گر نياري کرد سنجر، بي گنه منشين
ز شغل مغفرت بي کار نپسنديم رحمت را
53
مي روم، خود باز گردانيد مکتوب مرا
ذوق ديدار عزيزان است يعقوب مرا
زخمي تير تغافل مرهمش صلح است و بس
چشم بر دست مسيحا نيست ايوب مرا
خاک ره گردم کز او شايد نگاهي واکشم
بر زمين تا چند باشد چشم محجوب مرا
آفتاب و ماه را آيينه داري هم نداد
زشت مي باشند خوبان در نظر خوب مرا
تيغ بر فرقم حوالت کرد عارش بازداشت
نيمه ي ره بازگردانيده مطلوب مرا
کاتب صنعش به بازو بسته گويا هيکلي
دشمنان هم دوست مي دارند محبوب مرا
سنجر بي برگ بر منبر اناالحق مي زند
پايه از منصور بالا رفت مجذوب مرا
54
ناخن زن است بوي گلي بر مشام ما
هان اي حکيم چيست علاج ز کام ما؟
عنقا کز او سراغ، سليمان نيافته ست
صد بار بيش آمده باشد به دام ما
يک شب چراغ خانه ي ما مي توان شدن
چون صبح چند خنده توان زد به شام ما
تا به خيال روي تو همخوابه بوده ايم
از شرم آفتاب نيايد به بام ما
با رقص يار سر به سري مي توان نشست
دانسته گرچه دست زد و ريخت جام ما
زين شعر بوي سوختگي مي توان شنيد
سنجر مگو که پخته نشد شعر خام ما
55
نديده صيد حرم زلف صيد بند تو را
که طوق گردن ايمان کند کمند تو را
مرا کجاست پر و بال شعله ي آن شمع
همين بس است که پروانه ام سپند تو را
زهي خطا! که چو نيلوفر آفتاب پرست
ز گريه ساخته ام نيلگون پرند تو را
زبان کشيده دلم از سفر نوشته که آه
به آب زر ننوشتم دريغ پند تو را
کجاست بخت بلندي که آشنا سازد؟
به دست کوته ما گردن بلند تو را
به مصر، قحط شکرخنده ي گلوسوز است
بيا که چاشني ديگر است قند تو را
دلم بسوخت به سنجر که چون سوار شدي
به آب ديده گره زد دم سمند تو را
56
نماند تاب تب آن شوخ ناشکيبا را
طبيب کو که به جان مي خرم مداوا را
پي علاج دل ار شرم از لبت نکنم
از آسمان به زمين آورم مسيحا را
قلم ز دست عطارد کشيد و نسخه نوشت
سحر که گرم گرفتم به ناله عيسي را
غبار خستگيت بر جبين نمي زيبد
بشو ز شبنم خوي آن رخ گل آسا را
بدان سرم که چو سنجر به چشم زخم رخت
سپندوار بر آتش نهم سويدا را
57
نه بوي گل شناسم، نه رنگ ارغوان را
من بلبل خزانم اين باغ و بوستان را
در مرغزار عارض هر دانه اي ز خالت
در دام زلف آرد سيمرغ آشيان را
از دل خدنگ آهي بر آسمان کشيدم
گر بر نشان نيايد دور افکنم کمان را
گر يار در به رويم از ناز بست، من هم
ز افسون ناله بستم شب خواب پاسبان را
سنجر دو روز ديگر دنبال آن مسافر
شبگير کرده بيني شوق سبک عنان را
58
نيارم رفت از مژگان پر خون آستانش را
که نتوانم به چندين آب، شست آخر نشانش را
توان از شانه اش جستن نشان، نتوان چو از شوخي
ميان موي کاکل گم کند موي ميانش را
به بيع حسن، جان از بي وقوفي دل ز پي؟ دارد
و ليکن من به گردن مي خرم سود و زيانش را
به من کمتر تکلم مي کند آن ترک از تمکين
ولي از من کسي بهتر نمي داند زبانش را
نسيم و شبنم اين باغ محروم اند از آن گلبن
گهي از دور مي بوسند دست باغبانش را
شهيد عشق را در دخمه ي کافر گر اندازي
ملک تسبيح سازد از تبرک استخوانش را
حکايت هاي آن لب گفتني دارد، ولي سنجر
نگويد شمه اي از رشک چندين دوستانش را
59
هرگز نبود پند پدر سودمند ما
خاکي به فرق طالع دشمن پسند ما
نشتر به زير بستر و خنجر به زير سر
زنهار! پا دلير منه بر پرند ما
داديم داد عشرت و در دفع چشم زخم
دشمن کشيد سرمه ز دود سپند ما
بلبل به طوف مشهد پروانه مي رود
غفلت نگر که نعل ندارد سمند ما
صيد حرم به عشرت ما رشک مي برد
سنجر تو هم درآر سري در کمند ما
60
هر گه آرم به نظر آن رخ نورافشان را
پنجه در پنجه ي خورشيد کنم مژگان را
گفته اند آفت همسايه به همسايه رسد
از گريبان چه زيان ها که نشد دامان را
ياد ناکردن احباب بدان مي ماند
که به گل برزده باشند در زندان را
تا کي اين کهنه مسلماني ميراث پدر
عشق کو تا به بتي تازه کنم ايمان را
سنجر از تربت حافظ مددي مي طلبد
که هم آوازه ي شيراز کند کاشان را
61
همه را به کشت برد و به خرابه هشت ما را
که بود نه ذوق گلشن نه دماغ کشت ما را
به ترنج، عاشقان را چو کنند ياد، خوبان
چه بلا بود که بر سر نزنند خشت ما را
چو اديب عشق دارد نظري به ما، چه مشکل؟
که به هم رسد سواد خط سرنوشت ما را
ز شکست توبه ي ما خبري به عيبجو ده
که ز خم برون تراود همه خوب و زشت ما را
دم مرگ نقش خالش ز نظر نشد مبادا
که فريب دانه ي او برد از بهشت ما را
به طواف کعبه ما را شده عزم جزم و غفلت
ز ره حواله آرد به در کنشت ما را
نتوان ز گريه ما را نفسي فريفت سنجر
که هنوز خوي خردي نشد از سرشت ما را
62
هميشه بي سبب آماده ايم جنگ تو را
کسي چه نام کند خصلت پلنگ تو را
همين ز سادگي آماده ي پيام نيم
گشاده دوش و برم وعده هاي تنگ تو را
دگر ز تربيت لعل دست باز کشد
گر آفتاب ببيند شکسته رنگ تو را
به جستجوي خدنگت هزار ميل روم
که ميل ديده نسازد کسي خدنگ تو را
بر آستانه ي دير از قديم اين نقش است
که رتبه ي حجرالاسود است سنگ تو را
خوش است دل که تو طفلي و مي شوي رامش
هنوز ساده ندانسته ريو و رنگ تو را
ز زخمه هاي سبکروح امشب اي مطرب
به زير بار درآرم خميده چنگ تو را
به شهربند وفا آن جفاکشي سنجر
که يک قبيله نيارد کشيد سنگ تو را
63
يا رب دري ز کعبه گشا در کنشت ما
وز لوح آب و آينه حک ساز زشت ما
روزي به صدر کعبه مربع نشين شويم
گيري اگر حساب کلوخي ز خشت ما
با ابر رحمت تو چه آرد ستاره بار
باشد سپهر قطعه ي سبزي ز کشت ما
رحمي که بي نسيم عطاي تو مي دمد
رنگ خزان ز چهره ي ارديبهشت ما
سنجر زديم فال همانا که گشته است
چتر شهي و بال هما سرنوشت ما
64
بي جرم فلاکت نبود جامه ي کاتب
صد نم زده افلاس به عمامه ي کاتب
سهوي به زبان قلم صنع نرفته ست
بي سهو لسان گر نبود خامه ي کاتب
فکرت به عطارد نسبم گر چه رساند
نازان نتوان بود به هنگامه ي کاتب
يک صفحه ي تسبيح خرد قافيه بافم
آماده کند روزي صد شامه ي کاتب
صد سهو برآرند ز تفسيرنويسان
اي از خط سبز تو سيه نامه ي کاتب
در وصف خط سبز تو بلبل که فصيح است
کوتاه زبان تر بود از خامه ي کاتب
شهري است طلبکار سخن هاي تو سنجر
گرم است ز گفتار تو هنگامه ي کاتب
65
ز درد انتظار دوش، مرگم روشن است امشب
که بر در بود دوشم ديده و بر روزن است امشب
کهن دلقي که دوش از کشته ي بزمت معطر شد
دماغ و ديده ي يعقوب را پيراهن است امشب
دلم با خارخار رشک از اين محفل چه گل چيند
گل داغم به روي سينه دامن دامن است امشب
چرا خميازه پيرامون لب گردد، زبان درکش
که ناموس حريفان شيشه را در گردن است امشب
نبودش نور در رو تا تو روشن داشتي مجلس
چراغ ماه را پنداستي بي روغن است امشب
مه تابان من دوشينه روتابيده گر از من
بحمدالله که چون آيينه اش رو بر من است امشب
دماغ و ديده مستغني است سنجر ز آن چمن زيرا
گلم خار و نسيم باغ دود گلخن است امشب
66
صد نيش زدي ز آن مژه ام بر جگر امشب
بي رحم دلا از سر من درگذر امشب
در چارسوي سينه من داد و ستد داشت
صد دوزخ افروخته با يک شرر امشب
چون گرد تو گردم که حجابم نشناسد
در جامه ي پروانه درآيم مگر امشب
تا صبح نبندم لب و از حرف نمانم
با آن که کنم قصه ي خود مختصر امشب
سنجر به خيالي ست هم آغوش که از ذوق
در بستر سنجاب نگنجد دگر امشب
67
ناخوانده ره بزم تو طي کرده ام امشي
اين کار به دلگرمي مي، کرده ام امشب
تو مست شکر خواب و ز من سرزده تا صبح
آن ناله که خون در دل ني کرده ام امشب
مشکل که سراغم به سر کوي تو آرند
ز آن خاک که من بر سر پي کرده ام امشب
فردا چه کلاه نمند ما و چه ديهيم
اين وسوسه با کسري و کي کرده ام امشب
در جيب جگرسوزي سنجر چه نمايي
اي شمع من از شرم تو خوي کرده ام امشب
68
آبم بر آتش آمد و خاکم به باد رفت
آري ز چار عنصرمان هر که زاد رفت
بر صفحه ي سپهر خط نيستي زدم
اوران کهنه ست گرفتم به باد رفت
از کاو کاو ملت و دين عقل بوالفضول
با اعتقاد آمد و بي اعتقاد رفت
ايمن ز حشر بودم و غافل ز معصيت
آنم به ياد آمد و اينم ز ياد رفت
آخر طلاق دادم زال زمانه را
سنجر بيا که باعث زرق و فساد رفت
69
آسمان بر دل من سوخت هر آن داغ که داشت
داغ از آن است که چيدم گل هر باغ که داشت
بلبلم، بلبل و از ديدن گل، سيرم، سير
ميوه ي باغ سپردم به همان زاغ که داشت
لاله کي داغ به مرهم برد، اينک دارد
داغ را تازه چنان لاله ي اين راغ که داشت
داغ مهري است توان کرد قياسش ز سپهر
لاله زاري سکفانيد به يک داغ که داشت
او نه بر غنچ و دلال است وگرنه سنجر
دارد آن لابه و باقي است همان لاغ که داشت
70
آنچه در صفحه ي اين نه ورق است
من چو زانو شکنم يک سبق است
بخت حرفي ننويسد به مراد
کاو سيه خامه ي وارونه شق است
در جگر هيچ نيندوخته ام
ديده را هر چه بود بر طبق است
گريه بر آتش دل آب زند
که سبکباري تب از عرق است
التفات تو چه فاروق بود
دعوي باطل اغيار حق است
از نم گريه ي من دفتر چرخ
همه چسبيده ورق بر ورق است
شاه مست است و ستمگر، سنجر
کشور عشق از آن بي نسق است
71
آن دل که نه هم صحبت پروانه ي عشق است
بيرون کنش از سينه که بيگانه ي عشق است
گر ناله ي ناقوس وگر بانگ مؤذن
چون گوش کني نعره ي مستانه ي عشق است
خواهي به خرابات رو و خواه به مسجد
ناچار گذارت به در خانه ي عشق است
حيرت زده ي حوصله ي تنگ عقوليم
اين طايفه را ميکده پيمانه ي عشق است
آن را که گريبان درستي ست در اين شهر
فرزانه مخوانيد که ديوانه ي عشق است
جمعيت اشکم چو به رخ ديد منافق
دانست که اين خوشه ي پروانه ي عشق است
از سايه ي شمشاد تو بي بهره نماند
ژوليده سرم دستکش شانه ي عشق است
داناست خرد، لهجه ي تقرير ندارد
او نيز چو ما گوش بر افسانه ي عشق است
سنجر همه عمرم به سفر رفت و سياحت
معموره ي عشقم نه چو ويرانه ي عشق است
72
آن دم که از حجاب فرو زد نقاب چيست؟
از شرم در عرق چو نشيند، گلاب چيست؟
بي باده از فروغ رخش درگرفته بزم
در محفل صبوحي او آفتاب چيست؟
جز جرم ما چه علت عفو کريم شد
رندي گر اين سؤال نمايد جواب چيست؟
ما طفل نکته دان دبستان فطرتيم
تعليم اوستاد کدام و کتاب چيست؟
دانسته عالمي که تو معشوق سنجري
ما از هميم، اين همه شرم و حجاب چيست؟
73
آن را که التجا به در بي نياز نيست
از خاک آستان تواش احتراز نيست
هر کس به خط و خال نه مقبول خاطر است
محمود را نظر به جمال اياز نيست
اي باد بخت جنبشي آخر که سالهاست
بر روي خواهشم در اميد باز نيست
نور از جبين طاعت عشاق شد بلند
فيضي که در نياز بود در نماز نيست
افسرده ايم، ياد حريفان به خير باد
امشب که عود فتنه در اين بزم ساز نيست
بوسم به لب که مخترع لفظ و معنيم
سنجر به طرز غير عبارت طراز نيست
74
آن را که سبو در گرو چشمه ي آب است
از همت دون، خضر دليلش به سراب است
مي گويم اگر خاطر احباب نرنجد
ياري که غمي از دل ما برد شراب است
چون فاخته آزاديم از سرو قدان نيست
طوقم نگشايند مگر بند نقاب است
از رهگذر وعده، نظر راست غباري
روشن کن از آن سرمه که در چشم رکاب است
طفل است وکند شرم ز رسوايي سنجر
آري چه کند؟ چون نکند جاي حجاب است
75
آن که سوي او ز جور هجر پيغاميم هست
وا نگيرم پا از او تا قوت گاميم هست
مطلب از آن کوي رفتن چيست آيا غير را
من بگويم حاليا اميد دشناميم هست؟
نيستم آگه که سرگرداني دل بهر چيست
اين قدر دانم که چشم يبر در و باميم هست
شهره ام در عشق بازي، گر نمي داني بپرس
نيستم گمنام در ملک وفا، ناميم هست
هستي صبرم ز طوفان غمش بر باد رفت
سنجر آن بي درد پندارد که آراميم هست
76
آن ناقه ي پي کنم که بر آن محمل تو نيست
زان کوچه بگذرم که در آن منزل تو نيست
صيد حرم چرا نبرد رشک بر دلم
بر گردنش نشانه اي از بسمل تو نيست
ايماي دوستي تو ماند به آن که من
اظهار اين کنم که دلم مايل تو نيست
بس لعل پاره يافتم از کاوش جگر
شکر خدا که چون دل بي حاصل تو نيست
سنجر يکي ز درد دل خود بگو به يار
گويا خبر زبان ترا از دل تو نيست
77
اختر اوج هنر طالع فيروز من است
شکرستان سخن شعر گلوسوز من است
خود نقاب از رخ معشوق برانداخته ام
منم آن خضر که موسي ادب آموز من است
فوج صد بوالهوس از ناوک آهي شکنم
ترکش سينه پر از ناوک دلدوز من است
گو در اين عيد ميا کس به مبارک بادم
که شب نوحه به صد شادي نوروز من است
وصل خود يافته ام، منت سنجر نکشم
گرمي يار به من از اثر سوز من است
78
از صف اغيار دلداري ربودن مشکل است
در مصاف عشق خود را آزمودن مشکل است
بي تکلف من خريدار خريدار خودم
بي وفايي ديدن و گرمي نمودن مشکل است
درد خود را با که گويم؟ دوستان گر نشنوند
پيش دشمن را ز دل را سرگشودن مشکل است
غم به زور از خانه بيرون مي کشد عشاق را
بعد از اين در کشور حسن تو بودن مشکل است
کلفت هر روزه را تدبير عيش هر شب است
زنگ چون بسيار شد بر دل، زدودن مشکل است
کار اگر با يک صنم باشد جبين گو سوده شو
بر دري هر روز، روي عجز سودن مشکل است
مي توان از دشمنان صد زخم منکر برگرفت
حرف سخت از دوستان سنجر شنودن مشکل است
79
اي لبت عيسي شراب پرست
وي خطت خضر آفتاب پرست
به خيال تو آوردند ايمان
مردم يده هاي خواب پرست
ديده تا چند افشرم، گويي
که چو دهقان شدم سحاب پرست
به نگاهي نمي دهد فتوي
آه از آن نرگس حجاب پرست
سنجر آن بت کز او هلال تنم
آفتابي است آفتاب پرست
80
باده با او خورده، با خميازه ي گل دشمن است
زلف از کف داده، با پيچاک سنبل دشمن است
فتنه ها گل کرده تا مي مي گسارد در چمن
گل به گل شوريده و بلبل به بلبل دشمن است
در جگر ياقوت ناب و در نظر در خوشاب
ليک همت دوست با عرض تجمل دشمن است
چين آن ابرو به خونم مي کند محضر درست
اين همه از شومي طبع تنزل دشمن است
وصل او چون روزي مزدور دير آيد به دست
واي بر سنجر که با صبر و تحمل مشکل است
81
بازم لب از اين زمزمه مشاطه ي گوش است
کايام بهار است و چمن آفت هوش است
آرايش هنگامه ي صد بلبل مستم
هر صبح که چون غنچه لبم خنده فروش است
آن جامه که بر دولت جمشيد بريدند
کوته ز قد همت ما يک سر دوش است
گل پرده نشين گشت ز رسوايي بلبل
اين تجربه تحصيل تذروان خموش است
من هيچ ندان سنجر ديوانه سرشتم
دردم همه درد مي و نيشم همه نوش است
82
باليدن حسن تو ز فيض نظر کيست؟
شادابي اين باغ ز خون جگر کيست؟
خار سر ديوار گلستان تو گل کرد
خود گوي که اين از اثر چشم تر کيست؟
کو غير؟ که از رشک بميرد چو بيند
دستي که به سر مي زده ام در کمر کيست؟
صد نيش خورد يک مژه بر هم نفشارد
اين ديده دگر چشم به راه خبر کيست؟
خود گوي که غير از سر شوريده ي سنجر
شايسته ي فتراک تو امروز سر کيست؟
83
بوي گل آشناي گريبان جامه ات
بيگانه دست غير ز دامان جامه ات
يعقوب پيرهن طلب اي کاشکي بدي
تا ديده دوختي به گريبان جامه ات
چون جان به تن، تن تو در آن جامه خوش نماست
اي جامه زيب جان تو و جان جامه ات
من سوختم در آتش عشقت مرا رسد
پروانگي به شمع شبستان جامه ات
رنگ خزان به چهره ي فردوس بنگرند
از خجلت بهار گلستان جامه ات
خورشيد پنجه زد به گريبان خويشتن
دستش نمي رسيد به دامان جامه ات
نازک تنش مباد شود آب از عرق
سنجر مگو دلير که قربان جامه ات
84
به صبحدم که گل از روي خود نقاب انداخت
صفير بلبل آتش به شيخ و شاب انداخت
چه خنده ها که نزد گل به گريه ي بلبل
وزين لباس چمن ضند در گلاب انداخت
چو دل که در بر عاشق به اضطراب افتد
چنان خمار شرابم در اضطراب انداخت
مرا چو تشنه ي مي ديد پير دريادل
سفينه وارم در قلزم شراب انداخت
85
به طرف دشت چو مستانه آن غزاله گذشت
ز بوي مشک چه آيا به داغ لاله گذشت
مرا حريص شرابي فکند در شط مي
به اين مثابه که آب از سر پياله گذشت
ز گرم خوردن حلواي بوسه معذورم
گرسنه چشم نيارد از اين نواله گذشت
خوش است علم محبت ولي به مبحث غم
گذشت از نظر هر که اين رساله گذشت
به تندخويي آن مه کنون چه چاره کنم
که صيت ناله ام از شهر بند هاله گذشت
گشاده بود در رحمتم به شام ولي
سحر به جهد اثر از هجوم ناله گذشت
ز اختاط مي اين طعنه ماند بر سنجر
که ز آشنايي غم هاي ديرساله گذشت
86
به عهد ما شب غم را سحر نيست
دعاي صبحگاهي را اثر نيست
به دل کندن دليري چون توان کرد
ترا گر هست، ما را اين جگر نيست
خلاف وعده کردي، خوش نکردي
مکن جانا که عيبي زين بتر نيست
يکي دل داشتم آن هم تو بردي
به جان تو که آهم در جگر نيست
به وصل او نشينم تا به گردن
يکي امشب که اشکم تا کمر نيست
دل سنجر نيازاري که از توست
سرت گردم دل آزردن هنر نيست
87
پس اين پرده ي نيرنگ، نواسازي هست
که به هر گوشه از او گوش بر آوازي هست
تا که را کشته و بر جان که دارد منت؟
باز با نرگس مستانه ي او نازي هست
اي قوي پنجه مزن طعنه به بازوي ضعيف
که به سيمرغ و مگس خويشي پروازي هست
احتراز از قفس و دام، کبوتر مي کرد
ساده غافل ز کمين گاه که شهبازي هست
اي کبوتر خبرت کردم و رفتم، هش دار
باز در دست شه و در پي اندازي هست
آسمان را نشکافي و زمين را نکني
در پس پرده ي ما يابي اگر رازي هست
جاي هاروت گرفتي اگر از سحر سخن
سنجر از پا منشين، پايه ي اعجازي هست
88
که تا دل به چين زلف تو مسکن نيافته ست
سرگشتگي چو سنگ فلاخن نيافته ست
در چارفصل، نغمه سرايم در اين چمن
کس عندليب طوق به گردن نيافته ست
دون پرور است دايه ي بي مهر روزگار
والا گهر نوازش دامن نيافته ست
بي نور معرفت نفروزي چراغ شرع
گم کرده، کس به ديده ي روزن نيافته ست
صياد راه برده به اين آشيان ولي
ما را هنوز قابل کشتن نيافته ست
سنگ و سفال نيست که بر خاکش افکنند
دل را کسي به کوچه و برزن نيافته ست
سنجر خوش است صحبت پنهان که با صنم
زنار بسته ايم و برهمن نيافته ست
89
تا ز بي لطفي به روي من در بيداد بست
بي غمم، گر دل دمي زين غم لب از فرياد بست
برگ کاهي نيست کوه بيستون پيش غمم
من کجا بودم که دهر افسانه ي فرهاد بست
باج رعناي يگر از طوبي ستاند دور نيست
پيش سرو قامت او چون کمر شمشاد بست
بر صف دل ها چو ترک چشم او زد خويش را
از کمند زلف پاي بنده و آزاد بست
نقش بندي هاي سنجر بي وقوف ما نبود
ما به روي کار آورديم اگر استاد بست
90
تا چشم فسون ساز تو هم خوابه ي ناز است
بيداري من زينت شب هاي دراز است
پاي نظر از آبله گلدسته فرو شد
فرسنگ ره وادي ما گام گداز است
پوشيده قضا کسوت معشوق به عاشق
اين نکته ز مجموعه ي محمود و اياز است
رسواترم از بوي گل و ناله ي بلبل
در گلشن کويي که صبا محرم راز است
مطرب به نوا گفت که ما مظهر عشقيم
زين نغمه ي سيراب دلم تشنه ي ساز است
آن به که نپرسي ز پريشاني سنجر
خاموش که افسانه ي او دور و دراز است
91
تا طره ي او دستکش شانه ي باد است
دل طالب جمعيت اجزاي مراد است
امروز دگر با مي و مطرب به سر آريم
فردا چه شناسيم که مرده است؟ و که زاد است
بر چرخ شکسته ست کله گوشه ي فقرم
مانا که سرم در گرو تاج قباد است
با لاف خرد سخت عجيب است که انسان
معمار بنايي ست که بر آب نهاد است
اين رشته ي زنار که زيب کمر ماست
منماي به سنجر که ز ارباب عناد است
92
تا ما و تو هستيم، همين مهر و وفا هست
هنگامه ي عشق من و حسن تو به جا هست
اين بوالهوسان يک دو سه روزي به تو يارند
واين دوستي ما و تو تا روز جزا هست
با زمزمه ي شعر خوش است انجمن عشق
شايستگي صحبت معشوق، مرا هست
رفتم که شبيخون زنم اينک به حريفان
آهم علم است و به کفم تيغ دعا هست
غير از پس ديوار تماشايي جنگ است
من سينه سپر کرده ام آنجا که بلا هست
خوش آن که شبي سر زده آيد به وثاقم
رو کرده به سنجر که در اين غمکده جا هست؟
93
تو را دلي است که فارغ ز خويش و پيوند است
مرا دلي که به بيگانه نيز در بند است
گذشت آن که به ناليدنم دهد فرصت
که مهر بر لب و ساطور بر سر بند است
ز رستخيز تغافل نمي رود از جا
محبتم که به تمکين کوه الوند است
مثال روشني چشم من ز مقدم دوست
همان حکايت يعقوب و وصل فرزند است
ز نخل طور بسي گل شکفت موسي را
تو هم به من شکفي بخت اگر برومند است
دگر ز کشتن سنجر چه در ميان داري
تو را به حسن و، دلم را به عشق سوگند است
94
تو را هنوز لب طعن بر سمن باقي ست
ز چين زلف همان فتنه در ختن باقي ست
سپند رست ز روي مزار پروانه
هنوز شعشعه ي شمع انجمن باقي ست
رياض حسن تو پژمردگي نمي داند
طراوت گل و نسرين اين چمن باقي ست
شدم به خواب عدم از فسانه و غم گفت
نگاه دار سر رشته را، سخن باقي ست
ز بيم غير شکستم شبي به لب نامت
هنوز ريزگي قند در دهن باقي ست
به يادگار ز آسودگان نماند هيچ
که بيستون ز اثرهاي کوه کن باقي ست
گرفت خاتم زلفت ز مدعي سنجر
ولي نزاع سليمان و اهرمن باقي ست
95
چشم تو غزالي است که مژگان ختن اوست
حسن تو بهاري است که عارض سمن اوست
پر در پر هم بافته بلبل به تماشا
در سايه ي آن گل که گريبان چمن اوست
روح القدس از دور به حسرت گزد انگشت
زين گرمي هنگامه که در انجمن اوست
آن طالع مسعود کز آن مه به محاق است
يوسف به رصدبندي چاه ذقن اوست
آراسته ام از گهر افشاني سنجر
گوشم صدف در گرامي سخن اوست
96
چو صبح چند به يک سو توان عنان انداخت
نظر به جانب ما نيز مي توان انداخت
ه مهر روي تو کرديم ماه را نسبت
کلاه خويش ز شادي بر آسمان انداخت
ز عشق نيستم آگاه آن قدر دانم
که جست برقي و آتش به دودمان انداخت
دلا کجا من و پيرانه سر غزل گويي
به فکر اين غزلم عشق آن جوان انداخت
هلال را به حريفان نمود شب سنجر
که پيش ابروي آن جنگجو کمان انداخت
97
چه شد گر دامن محمل بلند است
که دست انداز ما با دل بلند است
به استقبال او يک گام عاشق
قبايي بر قد منزل بلند است
ز شاخ سدره اتد طاير قدس
زهي پرتو کز اين محفل بلند است
به قول باغبان يک گردن وسر
قدت از سرو پا در گل بلند است
غزالان حرم را سرزنش کن
که اينجا گردن بسمل بلند است
به چه آن گه که گر افتي بلنگي
به دست لنگ بر غافل بلند است
ز سنجر گر خطايي رفت بپذير
غرور بنده ي قابل بلند است
98
خاري که در دل آن مژه ام از فسون شکست
دانم شکست، ليک ندانم که چون شکست
مشاطه اش چو قصد شبيخون ما نمود
آن زلف را نخست براي شگون شکست
نقشي شبيه صورت شيرين نيافتم
گرچه هزار تيشه در اين بيستون شکست
در يک قدم که مقصد ما را دليل بود
صد خار بيش در قدم رهنمون شکست
شد ديده بر سر دل و اکنون که مي دهد؟
تاوان کشتي اي که به درياي خون شکست
بر روي ماه، ساقي ما درد جام ريخت
بر فرق زهره مطرب ما ارغنون شکست
آراستيم چهره به خون از برون، بس است
سنجر مگو که گونه ي ما از درون شکست
99
خصم جان مدعي، آه سحرگاه من است
خون چندين بوالهوس در گردن آه من است
در تلاش وصل تقصيري ندارد همتم
اين که محرومم گناه دست کوتاه من است
در حق عاشق دعاي خير محض دشمني است
هر که مرگم از خدا خواهد نکوخواه من است
در ره بزم وصالت پا به پا مي پيچدم
باز پنداري بلاي رشک در راه من است
درد پرور سنجرم در نوحه پردازي مثل
همدمان را درد دل از آه جانکاه من است
100
خوش باش که واگذاشتيمت
رفتيم و جدا گذاشتيمت
چون بوي وفايي از تو نايد
اي گل به صبا گذاشتيمت
ما را چو گذاشتي و رفتي
ما هم به خدا گذاشتيمت
خوب است که بينوايي از حسن
ما خود به نوا گذاشتيمت
سنجر چه به روز يار کردي؟
يک شب به دعا گذاشتيمت
101
خوشم به درد، مرا حاجت مداوا نيست
مريض عشقم و اميدم از مسيحا نيست
گرفتم اين که ز يوسف گرو برد حسنت
ولي چه سود که هر مشتري زليخا نيست
کنم به هر سر انگشت کار صد فرهاد
هزار حيف که شيرين کارفرما نيست
بيا که ميکده را درکشيم و بنشينيم
که در طبيعت ما مسرفان مدارا نيست
در اين ديار غريبم هنوز چون سنجر
بکش بکش به دل جمع، جاي پروا نيست
102
خويشتن را هيچ گه بي ذوق عشقم ياد نيست
از هوس پهلو خورد عشقي که مادرزاد نيست
هرچه نقش دوست دارد سرمه ي چشم من است
غافل است آن کس که ذوقش از گل و شمشاد نيست
بي نسيم عشق نايد برگ سبزي در سماع
از اداي رقص دانستم که سرو آزاد نيست
دام از سنبل، قفس از شاخ گل نه در رهم
چشم مرغ سير دل بر دانه ي صياد نيست
قصد جان خويش دارد از فسون زال بخت
ساده لوحي هاي سنجر هم کم از فرهاد نيست
103
دائم آغوش من از مهر به دشمن باز است
سينه ي ساده ي من پيش فلاخن باز است
باغبان، اخگر افروخته از گل کم نيست
گر در باغ ببندي در گلخن باز است
جاي يعقوب نه مجنون و نه فرهاد گرفت
من گرفتم، در بيت الحزن از من باز است
دل قوي دار گر اسلام ضعيف است چه باک
در رحمت به رخ شيخ و برهن باز است
با خيال رخ او اين همه گستاخي چيست؟
سنجر آخر بنگر ديده ي روزن باز است
104
دردت به جان من که تو را تاب درد نيست
روي تو را معامله با رنگ زرد نيست
پرورده نخل آب و هواي دل مني
نازک تنت حريف دم گرم و سرد نيست
پيوند روح بنگر و تأثير اتحاد
بيمار ديگري و مرا خواب و خورد نيست
اکنون که چهره زرد شد از درد دوست را
عاشق که رخ به خون نکند سرخ، مرد نيست
از بس که خون گريسته سنجر، دلم بسوخت
کش روي سينه کم ز زمين نبرد نيست
105
در مقام شوق چون ايمن نه يک جا آتش است
اي کليم اينجا به هر جا مي نهي پا آتش است
از ازل با خود قبول عشق آوردست دل
کز نگاه گرم چون اخگر سراپا آتش است
اين چه آتش بود کز آب دم تيغ تو خاست
کز مزار کستگان يک نيزه بالا آتش است
صحبت افسردگان را چاره حرف عاشقي ست
نيست تدبيري جز اين و برگ سرما آتش است
هندوي زلفت به خضر خط کنايت گونه گفت
روزي تو آب حيوان، قسمت ما آتش است
گرچه زندان عيش کاهد، ور چه محفل غم برد
اين به يوسف گلشن و آن بر زليخا آتش است
دست نارم پيش از بي حاصليها توبه را
مايه از کف دادگان را شرم سودا آتش است
اي که در گوش از فغانم پنبه داري، هوش دار
کز زبانم تا دل از دل تا سويدا آتش است
يک سر مو سنجر از خامي نمي آيم برون
گرچو خاشاکم بسوزانند حق با آتش است
106
در منظر ما جلوه ي مهتاب حرام است
بر ما خور و بر ديده ي ما خواب حرام است
ما گوشه نشين خم ابروي بتانيم
در مذهب ما سجده به محراب حرام است
لب تشنه ز سرچشمه ي حيوان تو رفتيم
تا جوي تو مفتي است به ما آب حرام است
از ما بحلي خواه که آزردن احباب
در شرع محبت به دو صد باب حرام است
سنجر به لب تشنه بميريم که بر ما
جز آب دم خنجر قصاب حرام است
107
در وادي دلم شجري برفروخته ست
افسرده طبعم از نظري برفروخته ست
آن کس که گشته است چو پروانه بر سخن
داند که شمع من سحري برفروخته ست
عاشق به رغم عيب تراشان زردروي
گاه از ترشح جگري برفروخته ست
شايد که گرمي اي به دل اندازدش ز ما
ايزد که آتش از حجري برفروخته ست
پروانه گکر به شمع به يک بزم بيندش
داند کدام از دگري برفروخته ست
بيت الحزن چو ديده ي يعقوب تيره بود
امشب ز پرتو خبري برفروخته ست
سنجر زده ست بر صف آن غمزه خويش را
پروانه باز بال و پري برفروخته ست
108
دست از توست دلا، از خردت گر مدد است
که سر تا جوران، پيرو پاي خرد است
خاکساري طلب از رتبه ي خاصان طلبي
منصب صدرنشيني نه همين از نمد است
پي به معني نبريم از غلط اندازي لفظ
ورنه آنجا که سواد است محمد احد است
همه نيک است اگر چشم بپوشي ز غرض
اعتبار است که تلبيس کن نيک و بد است
لاف همدوشي طوبي مزن اي بيد سرشت!
نيست در باغ تو را، آنچه مرا در سبد است
غير اگر نشکفد از شعر تر من سنجر
غنچه خاطر نشوم، کان گل باغ حسد است
109
دست ز دستش يد کليم نبرده ست
دست بر ساعدش نسيم نبرده ست
بوسه که برده ست از دهان چو سفرش
کز لب او منت عظيم نبرده ست؟
گو بشکن آستين ناز که مفلس
جان به کف او نهاده، بيم نبرده ست
شام از امنيت زمانه که دانم
پي به گريبان او نسيم نبرده ست
نقش زياد آورد زيادتي بخت
شه به گروه نرد از نديم نبرده ست
پيرو عقلم خلاف شيخ و برهمن
صرفه در اين بحث جز حکيم نبرده ست
دفتر دانش بشوي زان که خردمند
لذت از اين نسخه ي سقيم نبرده ست
در صف طاعت چگونه راست کنم سر
جبهه ي من نقش از گليم نبرده ست
بر روش تازه پا فشرده که سنجر
دست پي شيوه ي قديم نبرده ست
110
دل ز بس مشکل پسندد رام هر جانانه نيست
هر گلي را بلبل و هر شمع را پروانه نيست
بي تکلف چون دل وارستگان افسرده است
صبحتي کش هاي هاي گريه ي مستانه نيست
امشب اي همسايه مهمان عزيزي آمدست
گر کسي احوال من پرسد، بگو در خانه نيست
دشمنم شمشاد را، با آن که مي دانم يقين
يک سر مو زلف او را الفتي يا شانه نيست
بي عمل رحمت نمي بخشد تو سنجر باز گرد
خوشه نتواني درودن گر به دستت دانه نيت
111
دل نيم گشنه ي نگه سير ناز اوست
آشوب سرحد تنم از ترکتاز اوست
پا تا به سر جراحت ناسورم و هنوز
اين دشنه بازي مژه هاي دراز اوست
گر خشت فرش کعبه و ديرم شود جبين
کي طاعتم قبول دل بي نياز اوست
کافي است يک نسيم وصال از شمال حسن
گيرم سموم باديه مجنون گداز اوست
از بوالهوس گسست و به سنجر عنان سپرد
اينها نتيجه ي نظر پاکباز اوست
112
دميد صبح و گلستان آفتاب شکفت
فسرده طبع من از گرمي شراب شکفت
به يک نسيم که برخاست از شمال نياز
هزار رنگ گل از گلشن حجاب شکفت
بيا بيا! که ز شوق بهار مقدم تو
گلم ز بام و در کلبه ي خراب شکفت
سحر ز بوي گلت بلبلان ز کام شدند
چو از نسيم مي ات غنچه ي نقاب شکفت
به بخت خويش کنون آشتي کنم سنجر
گلم به گلشن و نيلوفرم در آب شکفت
113
دوشم از خاک، لب او به تبسم برداشت
يک به يک عقده ام از دل به تکلم برداشت
خنده بر ابر زن اي ديده که از گريه ي تو
مور در خانه ي خود خوشه ز گندم برداشت
سرم از درد نياسود تو گفتي کاين خشت
مي فروش از سر من نه ز سر خم برداشت
باد را پاي از آن روي نيايد بر سنگ
که به نوک مژه خار از ره مردم برداشت
آب در چشم قدح گشت چو امشب سنجر
مطرب از قول تو بيتي به ترنم برداشت
114
زان کشت شب از برزن و کو مهرگيا رست
پر گل چه چمن ها که ز نقش کف پا رست
از گريه ي گرم و نفس سرد بهارم
نشگفت گرم گل ز در و بام سرا رست
دستم به گريبان عزيزي نرسيده
گلدسته ي رسواييم از خاک گيا رست
خواهي به رياض ارم و خواه به فردوس
هر جا که نشانديم گل نخل عزا رست
گفتي دروي هر چه بکاري، غلط است اين
من تخم وفا کاشتم و نخل جفا رست
بي آه جگر سوخته بريان نشود حسن
ديدي که گلي بي مدد باد صبا رست
چون خال تو کي مشک ز آهوي ختن ريخت
چون خط تو کي سبزه به صحراي ختار ست
سنجر گل اشکي است که از دامن دل ريخت
اين لاله ي خونين که ز بام و در ما رست
115
زمانه تلخ نسازد فراغ من غلط است
تهي ز باده نسازد اياغ من غلط است
مرا که سينه رهين نمک فروشان است
دماغ سوزي مرهم به داغ من غلط است
مرا به عيش نخوانند محفل آرايان
که گرم خوني من يا دماغ من غلط است
صفير بيهده بيگانه را کشد به چمن
نوا فروشي بلبل به راغ من غلط است
من از ملامت سنجر فسرده دل نشوم
ز باد کشته نگردد چراغ من غلط است
116
سالها شد که دل شاد نمي دانم چيست
جور مي بينم و فرياد نمي دانم چيست
صد چو مجنون ز دلم علم محبت آموخت
به محبت که خود استاد نمي دانم چيست
ميل پابوس کند خسرو و شيرين گويد
کآرزوي دل فرهاد نمي دانم چيست
نرسد سنجر از اين غمکده ما را جز غم
عيش اين دير غم آباد نمي دانم چيست
117
سوز عشقت به دل بوالهوسي افتادست
آتش وادي ايمن به خسي افتادست
تو و همدوشي محمل، من و مجنون که مرا
کار با همرهي بازپسي افتادست
منم و ناله ي دل، زآن که به مقصود رسد
هر که دنبال صداي جرسي افتادست
گو طبيبان به سرم رنجه مسازيد قدم
که مرا کار به عيسي نفسي افتادست
مست از ميکده شب رفت و نيامد سنجر
تا کجا باز به دست عسسي افتادست
118
شايسته ي سوداي تو شوريده سري هست
در خورد تماشاي تو هم چشم تري هست
تا گريه نشست از نظرم سرمه ي غفلت
انديشه ندانست که جز من دگري هست
از کوچه ي تقليد به بيغوله ي صلح آي
کاينجا به سوي کعبه و بتخانه دري هست
ايران نبود، ملک خداوند وسيع است
اينجا نبود، جاي دگر تاجوري هست
بي مشتري اي نيست در نظم تو سنجر
از جيب برون آر که صاحب نظري هست
119
شب به سختي جانم آهنگ برون رفتن گرفت
خواستم آهي برآرم، غيرتم دامن گرفت
نيست باک از کشتنم، ترسم پشيماني خورد
آن که فتواي هلاک دوست از دشمن گرفت
اي که از نقد دل و جان بي نصيبم ساختي
مي تواني ذره اي مهر و وفا از من گرفت
هيچ گردي خود ز راه کارواني برنخاست
پير کنعان چون سراغ از بوي پيراهن گرفت
گرد او گردم که جز کشتن نداند شيوه اي
نازم آن دل را که باج سختي از آهن گرفت
گرچه جز سنجر کسي در کشور عشقت نماند
غم خراج کشوري امسال از يک تن گرفت
120
شب ناله ي من دست در آغوش اثر داشت
اشکم چمن حسن تو را تازه و تر داشت
از ناله نياسودم و از گريه نرستم
هرچند که دل جور تو را پيش نظر داشت
ديوانه ي عشق تو به مجنونش چه نسبت
من جاي دگر دارم و او جاي دگر داشت
دل از بر او آمد و بنشست بر من
اين طفل ز درس آمده نازي به پدر داشت
سنجر ز سحر چند بپرسي، عجب از تو
خود از که شنيدي؟ که شب هجر سحر داشت
121
شهيد عشق نه از شکر غافل افتادست
صفير مي کشد اين مرغ و بسمل افتادست
اميد برگ جواني بريده ام از بخت
که سالخورده درختم ز حاصل افتادست
ز من گذشته رفيقان به منزل آسودند
به نيمه راه مرا بار در گل افتادست
ز کعبه بر اثر دل گذشتم و ديدم
که نعره واري از آن سوي منزل افتادست
نشسته زنگ به رو از نم خوي خجلت
به رويت آينه هرگه مقابل افتادست
مگر ز گريه ي مجنون ترشحي بوده
در آن مقام که ليلي از محمل افادست
محيط عشق که کام نهنگ زورق اوست
شکسته کشتي نوحش به ساحل افتادست
چو گوش پيش بري آفرين از او شنوي
سر بريده که در پاي قاتل افتادست
بهار آمد و مي يابم از ادا سنجر
که خارخار جنون باز در دل افتادست
122
طور عشق است دل و جلوه ي جانان اينجاست
اثر ناصيه ي موسي عمران اينجاست
ماه من تازه کن معجز شق القمر است
منکران را همه انگشت به دندان اينجاست
دست شوقش چو به دامن زنم اين عذر آرم
کز جنون بود گمانم که گريبان اينجاست
اي طلب کار ادب، نگذري از صحبت عشق
کسب آداب کن از ما که دبستان اينجاست
لب تو نرگس بيمار مرا چاره نکرد
خستگان را همه هرچند که درمان اينجاست
در غفلت مزن اين کشور اکبرشاه است
آشتي خانه ي هندو و مسلمان اينجاست
در ميان رنجش اگر نيست چرا سنجر نيست
باده اينجا و تو اينجا و گلستان اينجاست
123
عروس دهر که در پيريش سر جلبي است
از او کناره گرفتم که صرفه در عزبي است
فتاده برف، بخاري سبک برافروزيم
که وقت صحبت شب ها و گوشه ي طنبي است
کباب فين و مي جوشقان نه، زينم چه
که ساقيم جلبي يا که ساغرم حلبي است
فکنده زلف تو افتادگي کجا آموخت؟
که مشق طفل دبستان حسن بي ادبي است
سبب ز خواسته ي حق مجو که نتوان گفت
کمال مصطفوي در زوال بولهبي است
ز هر کلام کلام عرب فصيح تر است
مگر کلام خموشي که افصح از عربي است
ز شام شهرت شعرم به نيمروز دويد
نه سنجر اين اثر گريه هاي نيم شبي است
124
عشق روزي که به خون ريختن ما برخاست
شيون اول ز در و بام مسيحا برخاست
در همه بزم يکي سوخته جان مي جستم
شمع برخاست به اين دعوي و تنها برخاست
پيرهن نامده، يعقوب شنيدم مي گفت
اين چه گرد است که از دامن صحرا برخاست
با تو هم دوشي اين سروقدان بي ادبي است
سرو هر جا که نشستي تو، به يک پا برخاست
طاقت ديدن خورشيد ندارد همه کس
بنشينيد که سنجر به تماشا برخاست
125
غمزه ات جان را نشان تير مژگان کرده است
التفاتي بر مراد نامرادان کرده است
بر سبک دست است چشم شوخش اي دل هوش دار
تا تغافل کرده اي صد رخنه در جان کرده است
خضر و آب زندگي، ما و مي وصل خوشش
زنده مان صد ره به رغم آب حيوان کرده است
کشته ي او سر به کوثر در نمي آرد که او
از دم تيغ آب در حلق شهيدان کرده است
بس که سنجر از سر زلف تو مي گويد سخن
خود پريشان است، ما را هم پريشان کرده است
126
فردوس نسيمي ز بهار نفس ماست
خورشيد فروغي ز شرار قبس ماست
ما بلبل پر سوخته ي ناله ي گرميم
پروانه ي فانوس به طوف قفس ماست
بي همت ما خضر به مقصد نبرد پي
اين لاف گرانمايه نداي جرس ماست
طاووس در افتاده ي دام پر خويش است
درياب که اين نکته طنين مگس ماست
گر فتح کمر در شکن طرف کلاهش
از باده مدانيد که آن ملتمس ماست
خوناب دل و زهر غم آميخته با هم
و آن گاه به ياد تو کشيدن هوس ماست
حيف است که در پاي نگاري نفشانيم
امروز که بر نقد دلي دسترس ماست
گفتم پي تسکين دلم کو دم عيسي؟
خنديد که اين خسته، سخن در نفس ماست
گر نور کليم است وگر نار براهيم
چون نيک بينيم گل خار و خس ماست
گر بر سر ياري ست نزاع من و سنجر
محض غلط است اين، نه کس او، نه کس ماست
127
کام نگرفتم از آن لب، که مروت اين است
تشنه مردم به لب چشمه که همت اين است
تشنه چشمان همه از لعل تو سيراب شدند
من همان مي گزم انگشت که قسمت اين است
خصم را مست کنيم از مي و شمشير دهيم
بي مروت بده انصاف که جرأت اين است
من که از دهشت رويت تپس دل دارم
گو مسيحا نکشد رنج که صحت اين است
امت عشقم و برگشته ام از ملت عقل
گمره آن کس که ندانست که ملت اين است
شهر از زمزمه ي شعر تو پر شد سنجر
بي تکلف که سخن اين و عبارت اين است
128
کسي غير از تو ما را در گمان نيست
بجز حرف تو ما را بر زبان نيست
به جانم پيش از اين دلبستگي بود
به جان تو که آن هم اين زمان نيست
اگر سوزم، اگر ميرم، چه باکت
مروت در دل نامهربان نيست
ستم هاي ترا اين بس تلافي
که رسم دادخواهي در ميان نيست
چو پيدا شد، بشو سنجر ز جان دست
که در آيين کم فرصت امان نيست
129
گر بوالهوسان را نکند يار اعانت
عاشق نکشد در همه ي عمر اهانت
دور از بر او بر سر دل ترسم و لرزم
چون تاجر مؤمن به سر مال امانت
گر جان ندهد يار به جانان چه توان گفت
اي دل عجب آيد ز تو معشوق و ديانت
با دست تهي شکر گزاريم که الحق
ايزد همه کس را ندهد فهم و فطانت
سنجر من و تو هر دو شناساي همينيم
آن به که ببندي در دکان خيانت
130
گر مردمک ديده برآيد ز جنابت
پيداست ز پيشاني هر ذره نجابت
بي لخت جگر از مژه برگشت سرشکم
شرمنده تر از قاصد گم کرده کتابت
صبح است و دم دردکشان گرم چه داري
بگشاي به مفتاح دعا قفل اجابت
محراب و صليبم رقم عزل کشيدند
تا ابروي يارم بشمارد به چه بابت
با طالب سوداي تو اي شاهد مصري
يوسف نگشايد در دکان رقابت
آن مست که پرورده ي ابر است نترسد
هرچند که چون رعد بنالم به مهابت
سنجر نرود هيچ سخن در دم عيسي
گر يک دل سودازده را کرد طبابت
131
گل هاي داغ من که ز گلزار من شکفت
بي منت بهار، چمن در چمن شکفت
دل چيست! غنچه وس خنش باد سرد و گرم
پژمرده شد به يکس خن، از يک سخن شکفت
هر تخم دوستي که به دل کاشتم ز تو
گل کرد در زمانه و در انجمن شکفت
بلبل حديث حسن تو مي گفت در چمن
من همچو گل شکفتم و گل همچو من شکفت
سنجر چه خون که در جگر بلبل از تو نيست
صبح از صفير گرم تو گل صد دهن شکفت
132
گلي که بوي وفايي دهد ز باغ من است
مي اي که چهره کند زرد در اياغ من است
نشد ز صرصر طبعم فسرده شعله ي شوق
که روغن گل خورشيد در چراغ من است
تو خود ز حال غريبان خود نمي پرسي
خوشا غم تو که پيوسته در سراغ من است
ستاره سوخته پنداردم رقيب، ولي
منم که مشعل خورشيد عکس داغ من است
چو سنجر از همه مستغنيانه مي گذرم
که نشأه ي من قرب تو در دماغ من است
133
گويند به ويرانه مکش رخت که شوم است
ديوانه ي ما منکر اين رسم و رسوم است
زين مرحله آن به که کند قافله شبگير
درگشته نسيم سحرش باد سموم است
غافل مشو اي ترک ز اقبال نگاهت
تسخير دل ما نه کم از کشور روم است
زين خانه برون شو که زند فال خرابي
جغدي که نشيمن گه او اين بر و بوم است
سنجر نفس گرم تو فولاد گداز است
آنجا که تويي سنگ به صد نرمي موم است
134
گويند رحم در دل آن ماه پاره نيست
ما را که عاشقيم بجز صبر چاره نيست
صد ره به رسم تجربه تحقيق کرده ايم
عزم درست در گرو استخاره نيست
خفاش دوره گرد شبستان عشرتيم
شبها چراغ خانه ي ما جز ستاره نيست
چون باد سرد از دم عيسي زيان رسد
بيمار عشق را که بجز وصل چاره نيست
ما را به سلسبيل نشايد فريب داد
رند شراب خواره ي ما شيرخواره نيست
سنجر مگو که نيستم اندر شمار غير
در حق ما عنايت شه را شماره نيست
135
لباس اطلس خورشيد بر تنم تنگ است
که در طريقت ديوانه پيرهن ننگ است
به سعي قرب تو در طي ارض مشهورم
ميانه ي من و دوري هزار فرسنگ است
ز چشمه سار نصيحت نمي شود سيراب
زهي سبوي دل ما که تشنه ي سنگ است
عجب مدان که ندانم که آمد و چه گذشت
مرا که چشم به ساقي و گوش بر چنگ است
به شعر خاص تو سنجر نمي رسم، چه توان؟
لغت غريب و مرا احتياج فرهنگ است
136
ما در به در و شخص توکل لقب ماست
مشهور به شکريم و شکايت به لب ماست
هم پيشه ي فرهاد و خلف زاده ي عشقيم
ما را بشناس، اين حسب و اين نسب ماست
شمشير رسد بر سر و از پا ننشينيم
در کشته شدن اين به کنايت ادب ماست
مجموعه ي غم زيب کتب خانه ي عشق است
اين نسخه که بي سقم بود منتخب ماست
از نوحه گري مطرب ماتم زدگانيم
خون خوردن و خاموش نشستن طرب ماست
هرگز چو گل از ناز به رويم نشکفتي
خواري، ثمر آمدن بي طلب ماست
از پرتو عشق است سيه روزي سنجر
خاموش که بس صبح در آغوش شب ماست
137
ما را به بزم خاص تو اي شمع کار نيست
پروانه را به خلوت فانوس بار نيست
فرهاد را ز جرگه خسرو شمرده اند
نازم به فيض عشق که آن را شمار نيست
خاري ننمي کشند ز پا گلرخان شهر
زيرا که دست نيست که آن در نگار نيست
فتراک سست شد، به تغافل مده عنان
بندم به گردن است ولي استوار نيست
همچون حباب کشتي نوح است بي بقا
در موج خيز دامن من کش کنار نيست
آلوده دل مباش که اين حور مشربان
بر سدره مي کشند سر آنجا که دار نيست
سنجر زهي شگفت که ناليده اي ز غم
اين باده در مذاق کسي خوش گوار نيست
138
ما را نهان ز ديده تماشاي ديگر است
خاموش اي کليم که اين جاي ديگر است
گو آفتاب دايره را بر زمين گذار
کامروز روز معرکه آراي ديگر است
اي آرزوي دل منشين در کمين عشق
کاين صيد را گذار به صحراي ديگر است
دل را چه غبن، جان به نگاهي فروخته ست
اين سود ديده را سر سوداي ديگر است
در چاره سازي تب سنجر عرق مريز
اين رنج را حکيم و مداواي ديگر است
139
مستم چو به رخ نقاب بشکست
رنگ رخ آفتاب بشکست
هر خنده که زد به گريه ي من
قندي است که در گلاب بشکست
تاوان نشود سپهر ميناش
جامي که به ماهتاب بشکست
بر گردن جاه تو است جرمش
هر سر که در انقلاب بشکست
جامي که ز سنگلاخ جان برد
قسمت به کنار آب بشکست
تاوان دل شکسته ي ما
چندين دل بي حساب بشکست
صد توبه فزون شکست سنجر
زان جام کز احتساب بشکست
140
مگو که طوطي طبعم چرا سخنگو نيست
از آن که آينه ي دوستيت يک رو نيست
خراب حسن خداداد، نه خودآرايم
ز باغ عشق نبويم گلي که خودرو نيست
ز ناز بر دلم آن غمزه شست نگشايد
گشاد کار کسي زان گشاد ابرو نيست
به ناله سنگ دلت را چگونه کردم نرم
دگر مگوي، که فرهاد سست بازو نيست
ز صوت قمري و بانگ تذرو مي بالد
نشاط و خرمي سرو از لب جو نيست
به دل رسيد و ز جان هم گذشت تير نگاه
هنوز چشم تو منت پذير بازو نيست
کمان ز دست بيفکن، خدنگ غمزه بکش
شکارگاه دل است اين، کنام آهو نيست
شگفت نيست که وزني نمي نهي ما را
تو را که سنگ کم اي عشق در ترازو نيست
به خوبي تو نديديم يک تمام عيار
به آن طراوت و اندام، سرو را بو نيست
هزار ساغر فغفور دل شکست و هنوز
خبر در آن شکن زلف و چين ابرو نيست
اگر قبول نداري ز زلف خويش بپرس
شکستن دل عاشق به فال نيکو نيست
141
من کليم وقتم و اعجاز من نظم تر است
خلوتم طور و شجر، کلک وبيانم، آذر است
روي دستم ترجمان آب روي مخمل است
پشت پايم آشناي تخت و تاج قيصر است
عيسي عهدم، چه غم، گر ناتوان افتاده ام
موسي وقتم، چه غم، گر گله ي من لاغر است
از پريشاني مدان، گر باده نوشم در سفال
کز صداي کاسه ي فغفوريم دردسر است
با وجود بي کلاهي، با همه عريان تني
تاج فخرم بر سر و تشريف قدرم در بر است
خلعت لفظي که من بر قد معني دوختم
چست و موزون، راست همچون سکه ي زر بر زر است
142
مي سوزم و از سوختنم هيچ ابا نيست
مي ميرم و از هيچ کسم چشم عزا نيست
چون است که هر جا که تويي روي دل آنجاست
گر مردمک ديده ي من قبله نما نيست
اي پي سپر شوق در اين ره به ادب باش
از ديده قدم ساز که اينجا پي پا نيست
يک شهر اگر در بقم و نيل زند رخت
در کوچه ي عاشق خبر از سور و عزا نيست
گيرم همه ي عمر تو سنجر به خطا رفت
گر آن که بداني که خطا بود خطا نيست
143
نبرد سر سلامت ز دو زلف صيد بندت
چه پلنگ از کمينت چه غزال از کمندت
همه آب ديده ريزم به ره تو گرچه دانم
که چو سرو بر نبخشد به کسي قد بلندت
به چمن خرام و بنگر که به شاخ بلبلان را
همه گوش وقف گشته به لبان غنچه خندت
همه شب به دل سويدا بدل سپند سوزم
که ز چشم زخم خوبان نرسد بر او گزندت
چو فکنده ام در آتش دل خود ز باد دستي
پدرا به خاک مفکن در آبدار پندت
ز قضا چه چاره سنجر، گله نيست از نصيبم
من و شعر همچو قند و تو و بخت ارجمندت
144
نه تاب ديدن و نه طاقت شکيبايي است
تو چون نقاب کشي رحم بر تماشايي است
شکست نشأه ي مستان ز شوري جگرم
هنوز لعل لب يار در نمک سايي است
درآي در چمن سينه ام که از هر سو
شکفته صد گل داغ و بهار رسوايي است
متاع عمر و جواني به عشق باخته ام
مرا به يوسف خود دعوتي زليخايي است
شکار لذت عالم نموده ام سنجر
ولي هنوز سگ نفس در مرس خايي است
145
نه همين در سرم از عشق تو سودايي هست
در دل خام طمع نيز تمنايي هست
موسي از دوست تسلي به حکايت نشوي
گام بردار که بالاتر از اين جايي هست
جذبه ي عشق بلند است ز يعقوب بپرس
که گمان داشت که در مصر زليخايي هست؟
زنده و مرده به لعل لب او محتاجند
ما چه دانيم که خضري و مسيحايي هست
حرف دشمن مشنو، تيغ مکش، دوست مکش
ظلم از حد مبر امروز که فردايي هست
ذکر او چند کني؟ فکر طلب کن سنجر
اي تسلي شده از اسم، مسمايي هست
146
يک لاله ي اثر به بهار دعا نرست
نخل وصالم از چمن مدعا نرست
چندين بهار آمد و چندين خزان گذشت
يک برگ گل ز گوشه ي دستار ما نرست
من چون نسيم تشنه دماغم به بوي دوست
در شوره زار دهر که مردم گيا نرست
پوشيده چيست جامه ي نيلي به مرگ من
هرگز به اين نمود نهال عزا نرست
سنجر چو باد بر همه دشتي گذشته ام
سنبل به بوي طره ي او در ختا نرست
147
گشت گل و چمن را مي بود پار باعث
امسال ترک مي را باشد هزار باعث
رفتم که جامه بر تن چون غنچه پاره سازم
هم بوي گل سبب شد هم رنگ يار باعث
از آه و ناله کارم نگشود پيش جانان
بي لطف خاص سلطان نايد به کار باعث
آشوب مجلسي شد يک قطره مي بر آن لب
داغ هزار دل را شد يک شرار باعث
ساقي گناه ما را گيرد به گردن، اما
از محتسب چه پنهان شد نوبهار باعث
اميدوار سنجر ز اخلاص خويش بينم
گرچه به مدحت شاه دارم هزار باعث
148
مي خورده و گذاشته بر سر کلاه کج
دل را تصرفات خيالش چه در خور است
در فر مملکت نرود طبع شاه کج
شب داشتم ستاره ي آن خال در نظر
زلفت نموده بود به من ورنه راه کج
ز آشفته خاطري رود انديشه هاي مرد
چون تير خردسال گهي راست گاه کج
با سرو و شمع گر چه نشيند تمام عمر
سنجر به راستي که نيايد به راه کج
149
خورشيد مه آمد و کتان صبح
مي نوش و مدار رايگان صبح
از مهر رخت به صدق دم زد
خورشيد و دميدش از دهان مسيح
بس دوره نمود چرخ و ديدم
کاين شام همين بد و همان صبح
از غايت يأس دوش ما را
دور از تو نبود در گمان صبح
سنجر ز شراب، دل قوي دار
کافراشت لواي کاويان صبح
150
تنگ شد بر دلم جهان فراخ
قفس تن شد آسمان فراخ
مرد تاجر گشاده دل بايد
تنگ سودا کند زيان فراخ
سينه بر غم گشا که مذموم است
سينه ي تنگ چون ميان فراخ
تنگ دست از دل گشاده خجل
چون تنک ماسه از دکان فراخ
دو جهان را به يک نگه ندهد
تنگ چشم است آسمان فراخ
دل نياسايد از جگر خوردن
عشق گسترده است خوان فراخ
به تمناي بوسه ات سنجر
از خدا خواست صد دهان فراخ
151
آتشين رويي که مي در چشم بلبل مي کند
از کمند زلف پيوندي به سنبل مي کند
مستم و عشاق، به من تکليف گلشن دشمني است
تا نسيمي مي وزد بر من، جنون گل مي کند
تازه عاشق گشته را از گريه نتوان بازداشت
ديده ي نو کيسه ام عرض تجمل مي کند
مدعي بر مدعاي خود ندارد دسترس
منت بيهوده در بار توکل مي کند
بس که سنجر را ز درد دل به تنگ آورده
هرگهم از دور مي بيند تغافل مي کند
152
آزاده ي تو محنت بندي نمي کشد
صيد حرم جفاي کمندي نمي کشد
بلبل ز شرم ناله ي من سر به پر کشيد
ورنه چرا صفير بلندي نمي کشد
نقد جوانيم به خرف ريزه صرف شد
پيرم به رشته گوهر پندي نمي کشد
گاهي نهفته سرمه ي نظاره مي کشم
زان، چشم ما ز گريه گزندي نمي کشد
در آستين طالع سنجر گريخته است
دستي که از قباي تو بندي نمي کشد
153
آنان که بر اميد لبت دل نهاده اند
اول زبان به زهر هلاهل نهاده اند
ما با کدام عيش سزاوار اين غميم
بر ده خراج درخور حاصل نهاده اند
آنجا که عشقبازي معشوق با خود است
خورشيد را چو آينه در گل نهاده اند
دريا کشان ميکده، جام جهان نما
چون کشتي شکسته به ساحل نهادهاند
اينم ديت بس است که هنگام دادخواست
نعشم بر آستانه ي قاتل نهاده اند
بي دوستان منوش که با جمله خاصيت
مي را به زهر ناب مقابل نهاده اند
شيء اللهي بزن که کريمان به نيم شب
خورشيد را به دامن سائل نهاده اند
بي حسن يوسفي نگشايي دکان ناز
اين شيوه را به شکل و شمايل نهاده اند
خفاش از قبيل خودم نشمرد ز ننگ
نام چگونه شمع محافل نهاده اند
بي باکي تو شهره شد آن سان که از شرف
بر بام کعبه گردن بسمل نهاده اند
سنجر چه سان به قول فقيهان عمل کند
قانون حکم را به دلائل نهاده اند
154
آنان که عمر در گرو معصيت کنند
يا رب چه مايه؟ زاده ره آخرت کنند
جاي سپند بزم به پروانه داده شمع
خوش منصبي است کاش به ما مرحمت کنند
بيمار عشق را چو مداوا طلب رود
خضر و مسيح هر دو به هم مشورت کنند
ما خود ز آرزو به شهادت رسيده ايم
خوبان صواب نيست که فکر ديت کنند
هر دل که از خيال تو پهلو تهي کند
همسايه اش به سينه ي بي معرفت کنند
رحمت به اعتقاد گروهي که از خدا
با صد جهان گنه طلب مغفرت کنند
سنجر ستود قد و رخت را عجب فصيح
بهتر از آن که قمري و بلبل صفت کنند
155
آن بخت کجا رفت که من بودم و او بود
گر بر لب کشت آن گل و گر بر لب جو بود
در پرده مهي بود که در ابر درآيد
چون پرده برانداخت به صد خوبي او بود
امروز به آزادي من رشک برد سرو
آن رفت که چون فاخته طوقم به گلو بود
شب صحبتي آراست فلک بر رخ بختم
من بودم و او بود و لب جوي و سبو بود
سنجر ز کج آهنگي اين سقف معلق
دستم همه ي عمر ستون ته رو بود
156
آن جوان تا هم وثاق غير و هم ميثاق شد
شهره ي آفاق گشت و آفت عشاق شد
از ختاي عارضش هر روز حکمي مي رسد
دوستي با ترکمانان مايه ي شلتاق شد
طاق کسري کي نمايد در جوار طاق دل
با وجود اين چرا آن در بلندي طاق شد
پرسشي دارم، نمي گويم که بنما خود بگو
دست موسي پايمال ساعدت يا ساق شد
از تو شکر خنده از من ناله و افغان کزين
حسن کبک و عشق بلبل شهره ي آفاق شد
رود نيل از ديده ي يعقوب راهي شد به مصر
قاصد مشتاق سيل گريه ي مشتاق شد
حيرتي در چرخ و انجمن داشتم از کودکي
خود به خود روشن سوادم زين کهن اوراق شد
عشق کامروزم چنين جان مي فشارد در خمار
اولم در دلفريبي نشأه ي ترياق شد
بود چون مايل به حرف حمره؟ گوش آن نگار
از رموز عشق سنجر خود پي الحاق شد
157
از بس که ز حسن تو به هر سو خبر افتاد
يعقوب شنيدم پسرش از نظر افتاد
ديري است که ما و تو طلبکار هم استيم
عشق من و حسن تو چو شير و شکر افتاد
افتاد دل از ديدن رويت به تپيدن
زآن گونه که از سينه ي تنگم به در افتاد
خم خم ز مي عشق کشيدن ز من آيد
منصور ز ته جرعه ي ما بي خبر افتاد
سنجر به برم يار به تيغ و تبر آمد
تن مي دهم امروز که کارم به سر افتاد
158
از روستاي عشقيم، ما را ادب نباشد
آداب اگر ندانيم از ما عجب نباشد
يا آن جمال بايد تاب نگاه آرد
يا آن نگاه بايد عاشق طلب نباشد
بر قامت تو نازم کز بوستان عالم
بس نخل خيزد اما طوبي لقب نباشد
هر وصل را فراقي هر نشأه را خماري است
جايي روم که آنجا نام طرب نباشد
سنجر مسيح طبعان اين را چه وجه گويند؟
کآتش در استخوانم بينند و تب نباشد
159
افتاده به عشقش گذر و مقصدش اين بود
گر راهبر کفر و گر پيرو دين بود
رو در قدم آن سفري سايم و گويم
اين خانه ي چشمم کم از آن خانه ي زين بود
تسخير دد و دام توان کرد به همت
چون کرد سليمان و چه اش نقش نگين بود
گفتم که قدي راست کنم، بخت نگون شد
گويي فلک خم شده جايي به کمين بود
از چشم تو جمعيت زلف است که آن ترک
ديديم که پيوسته در آبادي چين بود
از خال و خطم خير بود صبح که امشب
بر ياد توام پهلوي لاغر به زمين بود
اي برهمن اين سنجر جاروب کش دير
در زمره ي اصحاب حرم صدرنشين بود
160
افسوس کان جفا جو ميلي به جان ندارد
دل مي ستاند و بس، کاري به آن ندارد
در مجمع نکويان از ماه تا به خورشيد
ديديم چون تو شمعي اين دودمان ندارد
در راه من مبينيد اي دوستان چو رفتم
عنقا دگر گذاري بر آشيان ندارد
اي آمده به قتلم گر زود جستم از جا
معذور دار، عاشق خواب گران ندارد
چون آفتاب شعرش روي زمين گرفته
سنجر که نيم اختر در آسمان ندارد
161
اگر به شاهد معني نظر تواني کرد
ملامت نگه در به در تواني کرد
در اين سراب نسازد زمانه سيرابت
مگر به گريه لب خشک تور تواني کرد
ز سرمه سايي چشم تو روز من سيه است
بيا که هم تو شبم را سحر تواني کرد
به من نظر نکني آفتاب من ورنه
به کيمياي نظر خاک زر تواني کرد
چو خضر هم سفر ما گهي شوي سنجر
که بي سفينه ز دريا گذر تواني کرد
162
اگر چه کار تو غير از جفا نمي باشد
وظيفه ي دل ما جز دعا نمي باشد
به جز زيان چه رسيد از توأم، هزار دريغ
که فسخ بيع در آيين ما نمي باشد
به آن رسيده که خود را به هيچ بفروشم
به کشوري که هنر را بها نمي باشد
ز قتل من چه محابا کنند، خوبان را
چو اعتقاد به روز جزا نمي باشد
بجز ستمگر ديرين مبند دل سنجر
دويي به مذهب عاشق روا نمي باشد
163
اگر نامه ام را سمندر برد
ز گرمي از اين پر به آن پر برد
ز مژگان اين خيره چشمان حذر
که رنگ رخ و آب خنجر برد
اگر بار محمل به مجنون نهند
به منزل به آن جسم لاغر برد
ندارد فروغي مگر آفتاب
ز روي تو شمعي به خاور برد
چو ادهم کسي کز سر تاج خاست
تواند کلاه سکندر برد
عجب باغباني است مشاطه اش
که سرو آرد و گل به بستر برد
164
اگر يک لحظه دير آن قد و قامت جلوه گر گردد
نگاهم تا در چشم آيد و نوميد برگردد
چو او در جلوه مي آيد به هر سو بينم از غيرت
که ترسم ز آن تماشا ديگري هم بهره ور گردد
لبش ناخورده مي خون در دل ياقوت تر دارد
ز مي گر برفروزد، خانه سوز خشک و تر گردد
طلب را بر دم تيغ است ره از منزل اول
ز همراهي من لنگد خضر، گر هم سفر گردد
چو برخيزد پي تعظيم سنجر، يار ننشيند
که گر درد دلي دارد بگويد زود برگردد
165
المنة لله که شب هجر سرآمد
صبح از در و خورشيد ز ديوار درآمد
يک شهر به هم روشني چشم فرستند
خورشيد جهانگرد مگر از سفر آمد
آن رفت که غم راه کند در دل عاشق
شاه آمد و عيش ابد از بام و در آمد
زبيد که زند طعنه ي بي برگي طوبي
آن نخل برومند که اينش ثمر آمد
شهزاده پسر بوده از اين پيش نهان را
اکبر شه غازي است که شاهش پسر آمد
سروي شد از آن دم که در آغوش کشيدت
گويي که ز هجر تو خمش در کمر آمد
در ساز غزل بود که دير آي و درست آي
سنجر به سجود شه اگر ديرتر آمد
166
اين مرادم شبيس از يار تمنا باشد
که شبستان مرا انجمن آرا باشد
يا رب آن مرغ که غمنامه ي ما برد چه شد؟
برنگرديد عجب نيست که عنقا باشد
دوست را جان به بها ده که متاعي است عزيز
غرضم زين سخن آزار زليخا باشد
رزق چون مي رسد از خوان ازل زله چراست
چندت امروز ولي نعمت فردا باشد
از تماشاي تو چون چشم تو ماند محروم
هر که را از تو به غير از تو تمنا باشد
سنجر و عرض غم خويش محال است، مگر
مست باشم من و او باشد و تنها باشد
167
با زلف تو مشکل که خردمند توان بود
اين است اگر سلسله، در بند توان بود
با آن رخ گلناري و آن جام سهيلي
آب رخ صد سيب سمرقند توان بود
خورشيد قدح گير و کم سايه ي طوبي
يک لحظه که در سايه ي الوند توان بود
سوگند به زلفم ده و بگذار که صد سال
در دام تو پر بسته ي سوگند توان بود
اين ناخلفان پنبه به گوشند وگرنه
سنجر پدر خويش به يک پند توان بود
168
با وعده مرا باز شکيبا نتوان کرد
ما را به سخن از سر خود وا نتوان کرد
تا مهر تو نامد نگشوديم در دل
آري در دل بر همه کس وا نتوان کرد
در قتل من از غمزه مدد خواست، چه لازم
اين کار نه کاري است که تنها نتوان کرد
چون گرم به رويش نگري خيره شود چشم
خورشيد مرا سير تماشا نتوان کرد
سنجر چو از آن کو گذري واقف خود باش
بس سر که در او گم شد و پيدا نتوان کرد
169
بتي خواهم که چون زناز مو در تابم اندازد
خم ابروي او آوازه در محرابم اندازد
همان باشد سرم در سجده ي شکرش حباب آسا
به روي آب اگر سجاده از گردابم اندازد
من آشفته احوال آن پري دريافته طفلم
که مادر هر شب از افسانه اي در خوابم اندازد
براي کار پيش انداختن کو مزد همدستي
که بندد دست و پايي در ره قصابم اندازد
خضر ماهي در آب افکند، بهر امتحان خواهم
که بعد مرگ، ساقي در شراب نابم اندازد
يک ابريشم نمي نالم به خود يک مو نمي بالم
اگر دوران نمد بر دوش يا سنجابم اندازد
شب آمد باز سنجر تا سراغ ماه شبگردي
به هر سو چون سگ ديوانه در مهتابم اندازد
170
بخت را جفت جفت نتوان ديد
مرد مردي که گفت نتوان ديد
خاک ره سنگ لعل تا نکند
مژه آهنگ رفت نتوان ديد
جان چو نزديک رفت جانان گفت
رونمايي که مفت نتوان ديد
چون خدا را به قول شيعه تو را؟
در ملا و نهفت نتوان ديد
همچو موسي خداي را سنجر
حرف بتوان شنفت، نتوان ديد
171
بر تو اي غنچه ي خندان، دهني ساخته اند
هست يا رب دهني يا سخني ساخته اند
هر که دل هاي پريشان و سر زلف تو ديد
گفت در هند غريبان وطني ساخته اند
از ازل صاف سرشتان خرابات گزين
نوششان باد که با درد دني ساخته اند
ساغر از دست مينداز اگر هشياري
که ز آبر و گل نازک بدني ساخته اند
من که باشم که به ياري سگانت شايم؟
قحط ياري است که با همچو مني ساخته اند
در نياز تو مرا مهر خموشي به لب است
گويي از خاک صنم برهمني ساخته اند
رشک دارند همايان به تذروان نظر
که در اين باغ به سبب ذقني ساخته اند
مژده دلو و لب چاه به يوسف بدهيد
که ز گيسوي زليخا رسني ساخته اند
سنجر از بوسه بفرسا لب شيرين دهنان
که تو را طوطي شکرشکني ساخته اند
172
بر دماغم بوي گل داروي بيهوشي زند
بر لب شيون فروشم قفل خاموشي زند
شوق را نازم که چون زور آورد هنگام وصل
بوسه ي ما طعنه بر بوس بناگوشي زند
هر چه پنهانش نمودم، گفت با دل آشکار
مردم چشمي که با من لاف سرپوشي زند
پيش شمشاد و صنوبر، سرو پنهان با قدت
دعوي خويشي نمايد لاف همدوشي زند
ساده لوحي هاي سنجر بين که با صد ساله بعد
با تو هر شب تا سحر فال هم آغوشي زند
173
بر عارضت چو زلف پريشان گره شود
چون تار سبحه رشته ي ايمان گره شود
روزي که از غمت برهاند مرا اجل
بس مدعا که در دل هجران گره شود
هنگام نزع، جان به گراني رود برون
از بس که آرزوي تو در جان گره شود
لعل لبت به خنده چو گردد شکرفشان
بسي چاشني که در بن دندان گره شود
زنهار سنجر! ار گله ي دوست سرکنشي
حرفي مگو که در دل جانان گره شود
174
بر ما ره آمد شد بيگانه ببنديد
خلوت طلبانيم در خانه ببنديد
نه باد برد نامه ي عاشق نه کبوتر
اين شعله به بال و پر پروانه ببنديد
دريا کشم و چشمه ي مينا تنک آب است
دست من مست و لب پيمانه ببنديد
در گوش به از نغمه ي داوود نشيند
بر هر سخن عشق صد افسانه ببنديد
هر ننگ که بر مردم عاقل نپسندند
زنهار که بر سنجر ديوانه ببنديد
175
بستم زبان عذر ز جرمي که زاده بود
عذرم همين بس است که جرمم ز باده بود
طومار رازهاي کهن شسته شد به مي
غماز در کمين و مرا لوح ساده بود
ساقي طبيب و باده دوا بود و من مريض
دار و زياده داد که دردم زياده بود
بر مستيم مگير که از ذوق مدح شاه
جام از لبم به جايزه صد بوسه داده بود
در گوش نغمه ي ني و در سر جنون مي
اين بيخودي به گردن سنجر فتاده بود
176
به بويت صبح، مرغ دل صفيري بر هزاران زد
به رويم گريه ي گلرنگ، نقش نوبهاران زد
در آن وادي که باد از عجز در فتراک آويزد
حريف گرم رو ديدم که پهلو بر سواران زد
شب ديجور همچون سرمه گفتم روشني بخشد
چو او خاک سيه بر ديده ي اخترشماران زد
مرا از وصل او نوميد دارد اشک رسوايي
بلي دهقان بشويد دست از کشتي که باران زد
بر افشان دام از هر صيد، سنجر کاندرين صحرا
شکارانداز همت طعه بر عنقا شکاران زد
177
به دريابار اشکم بر زمين لنگر نمي آيد
ز طوفان ديدگي دريا به چشمم در نمي آيد
اگر کشتي براند في المثل بر قلزم چشمم
ز گرداب بلايش نوح سالم بر نمي آيد
لبش جان مي دهد دل مي برد بتهاي سنگين را
زهي معجز که از عيساي پيغمبر نمي آيد
حلالت اي پسر چون شير کردم خون که تا داني
ز عاشق آيد آن مهري که از مادر نمي آيد
شباهنگان وصل زلف او بيگانه اند از هم
در اين ظلمت خضر را ياد اسکندر نمي آيد
به تيغ تيز، نازان خسرو و فرهاد مي گويد
بحمدالله که کار تيشه از خنجر نمي آيد
حقيرش در نظر مي آورد ليلي واز مجنون
در اين صحرا به دستش صيد لاغرتر نمي آيد
نوازش هاي خاني را به خود زان بيش مي ديدم
که گر نايم بفرمايد که چون سنجر نمي آيد؟
178
به رنگ عارضش کي ارغوان از ياسمين رويد
به بوي طره اش کي سنبل از صحراي چين رويد
سراندازم به پاي ساقي مست سراندازي
که چون بر دست گيرد تيغ، جان از آستين رويد
همه ريحان تر از آتش رخسار او رسته
خليل خال او گر باغبان باشد همين رويد
ز خال هندويت شد بيش قدر مصحف رويت
تو تخم کفر افشاني در اين بستان و دين رويد
ز آب ديده و خاک در او اين طمع دارم
که يکر وزم گل خورشيد سنجر از جبين رويد
179
به يکديگر نمايندت که دلدار اين چنين بايد
ستمگر اين چنين، دلبر چنين، يار اين چنين بايد
نه زاغش طعمه اي سازد، نه کس از مهر برگيرد
سر شوريده بختان بر سر دار اين چنين بايد
نظر بر کس نيندازد، به درد دل نپردازد
ز آه کس نينديشد، ستمکار اين چنين بايد
پي تسکين خود وز بهر رشک مدعي گويم
که عاشق هر که شد بي قدر و مقدار اين چنين بايد
گدا هر چند معجزگر بود ساحر لقب باشد
غني گر بد کند گويند کردار اين چنين بايد
ملک از شعر سنجر گوشوار عرش مي سازد
تکلف بر طرف، طبع گهربار اين چنين بايد
180
بيتي شب غم زمزمه ي اهل وفا بود
چون نيک شنيديم ز مجموعه ي ما بود
افروخته آن عارض گلگون ز مي شرم
آيا به که در صحبت و تا حال کجا بود؟
شب مست به ويرانه ي من ره که نمودت
آيا که رساندت به من اين بخت که را بود؟
در مدت عشق تو بجز سجده ي رويت
هر طاعت ديگر که دلم کرد، ريا بود
از بزم به يک حرف برآشفتي و رفتي
سنجر تو کجا، خشم کجا، اين چه ادا بود
181
پارسيان عقد با قدسي و شاقي بسته اند
دهر را بر گوشه ي چادر طلاي بسته اند
بر چراغ ماه پهلو مي زند قنديل دل
کز براي او چو ابرو پيش طاقي بسته اند
پاره اي در دست، جام و پاره اي در دست، چنگ
بر سر هوش از گريبانم جناقي بسته اند
در گلستان بي تکلف مشربان از بهر طبخ
بر کنار جو به هر گامي اجاقي بسته اند
اي مغني در مقام قرب بر جانان بخوان
همدمان بر شعرمان صوت فراقي بسته اند
چون نواي عشق سنجر در مقام هند نيست
همتي کآزادگان نقش عراقي بسته اند
182
پري رويي چو تو هر گاه با من همنشين باشد
جنونم در گريبان، گريه ام در آستين باشد
محبت را بنازم کز تو بد هر چند مي بينم
به نوعي مي برد از خاطرم ياري چنين باشد
به آب ديده دادم پرورش نازک نهالي را
که گر روزي نباشم يادگاري بر زمين باشد
شبي در گلخني آسوده بودم با خيال او
نمي گفتم که مهمان چنين را خانه اين باشد
تو را گر زشتکاري بوالهوس پهلونشين گردد
دل سنجر سزاوار ملامت بيش از اين باشد
183
تا به کي غمگين دلم آزرده از صحبت رود
چند از نظاره آب چشم پر حسرت رود
هست تيغ غمزه زهرآلود و من با عجز بد
آه مي ترسم سر من در سر غيرت رود
دارم از خواري چنان ذوقي که گر ظاهر کنم
اهل عزت را ز خاطر لذت عزت رود
چون خيال دوست در دل بگذرد عشاق را
از دري عشرت درآيد از دري کلفت رود
شرم باد از اهل مجلس سنجر بي قدر را
تا به کي ناخوانده آيد، چند بي رخصت رود
184
تا چند دل از کوي تو خونين جگر آيد
خندان رود از پيشم و با چشم تر آيد
تو ساده دلي، خلوتيان پرده دري چند
تا باز از اين پرده چه آواز برآيد
از کبر نگردند بتان ملتفت کس
بيچاره غريبي که به اين شهر درآيد
از ديدنت آن ذوق که دل يافت نيابد
آن را که ز در بي خبري نوسفر آيد
برخيز و نمک سود کن اين پاره ي دل را
سنجر نه که آن مست ز در بي خبر آيد
185
ترسم از اين عشق خارخار نماند
شعله فرو ميرد و شرار نماند
خرگه مژگان او چو ديدم گفتم
در همه ي دشت يک شکار نماند
نيست عجب کز سرايت نم چشمم
در دل دشمن ز من غبار نماند
بي مدد دست و لب گشايد و بندد
شغل محبت به هيچ کار نماند
وقت غنيمت شمار سنجر شاعر
کز تو بجز شعر يادگار نماند
186
تيرت به دلم نشست دارد
سررشته ي جان گسست دارد
ترسم به نواي ما نرقصي
کاين نغمه بلند و پست دارد
در گريه مکوش کاين کهن سقف
بيش از دل ما شکست دارد
آسوده دلان بر آتش ما
پروانه ز دور، دست دارد
مي يابم از نماز سنجر
آن شيوه که بت پرست دارد
187
تيغ زهرآلود آن چشمان هندو کند شد
بس که خوابانيد بر هم تيغ ابرو کند شد
مادر همت، کشد نازم که دندان طمع
ناچشديه غوره بستان خالو کند شد
ساق ناموس زليخا را چه باک از کلک طعن
کز ترنج امتحان دندان بدگو کند شد
من به آن سر پنجه ي صفرا و نارنج افشري
چنگ و دندانم ز رنگ و بوي ليمو کند شد
مدت هجر آن قدرها رفت کز ديوان حسن
گور مهمان را سواد خط جادو کند شد
رو ترش کرد از سؤال بوسه و لب پيش داشت
داد شفتالو، چو دندانم ز آلو کند شد
مو ميان من ندارد رحم، سنجر، ورنه من
بس که خوردم زخم، نيش مار گيسو کند شد
188
جان گرو، جامه گرو، باده خريدن دارد
بر تن اين خرقه ي سالوس دريدن دارد
مهر آمد به تماشاي تو با تيغ و ترنج
گو بيا، گر هوس دست بريدن دارد
هر که چون نقش قدم از تو بماند داند
که به پابوس تو چون سايه رسيدن دارد
چند آرامگه خود، شکن دام کنم
رفتم از خاطر صياد، تپيدن دارد
ذوق صياد فزايد کشش و کوشش صيد
گه گه از دامگه عشق رميدن دارد
آشنا لفظي و بيگانه خيالي سنجر
بي تلکف سخنان تو شنيدن دارد
189
جان معاذالله اگر روي ز جانان تابد
بعد از اين مرگ هم از ننگ سر از جان تابد
دمي آگه شوم از آمد و رفت تو به دل
که به يک مرتبه نورم ز گريبان تابد
من ندانم ز چه کيشم که به من بي مهري
پرتو مهر تو بر گبر و مسلمان تابد
شود آگاه زليخا ز سيه رويي خود
پرتوي از مه کنعان چو به زندان تابد
پرتو مهر تو از جبهه ي سنجر تابان
همچو اسلام که از روي مسلمان تابد
190
جايي روم که کس نتواند به پا رود
آنجا مگر کليم به سعي عصا رود
تلخي بگو، که چاشنيي گيرم از لبت
دشنام تو چو نغمه به گوش آشنا رود
با دوست گرچه وعده به معراج داده ام
اما کسي تو را بگذارد، کجا رود؟
از صد هزار کعبه گذشتيم و در رهيم
تا کي کسي در اين ره بي منتها رود؟
سنجر مرا به بزم وصالت صلا مزن
جايي روم که دود دلي بر هوا رود
191
جز غم کسي به ما نتواند به سر برد
با عيش گو که رخت از اين کو به در برد
با دست کوتهم گله از روزگار نيست
پروانه را به کام اجل، بال و پر برد
هرگز نسيم صبح نبرده است در چمن
از حسنت آن ذخيره که مرغ سحر برد
مجلس به روي هجر تو آراسته است غم
مست است و شيشه شيشه ز خون جگر برد
مرد آزماست آب و هواي ديار عشق
هر بوالهوس در او نتواند به سر برد
پيچيده شعله اي است دريغ از سمندري
کاين شوق نامه را به ديار دگر برد
سنجر ز سخت جاني، يک هفته بي تو زيست
ما را گمان نبود که يک شب به سر برد
192
جمعي که از تقرب او گفتگو کنند
ترسم خجل شوند اگر روبرو کنند
تفسيده لب چو باديه ي هجر طي کنم
مستان به جاي آب ميم در گلو کنند
دردي کشان دير چو قسمت کنند مي
ما را مي خمار فزا در سبو کنند
در کشتنم ملاحظه از هيچ کس مکن
من کيستم که بر سر من گفتگو کنند
سنجر به روي ما در ميخانه باز کن
گو اهل خلد در به رخ ما فرو کنند
193
چشم بر راهند مي خواران که کي باران شود
ابر مي خواهند مستان، خانه گو ويران شود
نازم انصاف زليخا را که چندين بار گفت
مصر معمور است از کنعان، که آبادان شود
سر به زير تيغ و گردن زير بار منتم
اين چنين قربان شود عاشق اگر قربان شود
چشم من چون گريه ريزد، توتيا گردد گران
لعل او چون خنده پاشد زعفران ارزان شود
دل عجب دارم که تا امروز خاکستر نشد
در تنور سينه ي من بره ها بريان شود
غم مخور بايد تو باشي، صد چو سنجر گو مباش
عاشق آن بهتر که جانان را بلاگردان شود
194
چند در دام تو باشم به دد و دامي چند
بعد از اين بال فشانم به در و بامي چند
بسته ي بوس و کنارت به نگاهي دو بساخت
قلزم آشام تسلي نشد از جامي چند
باد اين باديه را آبله ها بر کف پاست
اجر فرسنگ برد هر که رود گامي چند
ماه در دعوي حسن تو شود صبح نخست
روي در رو بنشينند اگر شامي چند
رو که در صومعه آبت ندهد زاهد خشک
سنجر از پير خرابات طلب جامي چند
195
چو از ناليدنم شب هاي غم او را الم گيرد
اجل افسانه گويد تا مرا خواب عدم گيرد
مرا بهر ستم چون مادر ايام پروده ست
اجل در قتل من اول اجازت از ستم گيرد
اگر طفل نگاهم ديد گستاخانه بر رويت
کرم فرا که بر نادان کسي ايراد کم گيرد
سموم آه من سرسبز نگذارد گياهي را
عجب گر کست اميدم ز ابر ديده نم گيرد
سر تسليم سنجر بر زمين نه، رحم مي جويي
ز صيادي که پيش ره بر آهوي حرم گيرد
196
چو دل ز هر چه بجز عشق و مهر برگردد
فرشته اي شده فارغ ز خواب و خور گردد
مجاز دل به حقيقت کشد چو آن ظرفي
که از شراب تهي و ز گلاب پر گردد
سخن با ز سخن سنج يافت، ممکن نيست
که تا صدف نشود گوش حرف در گردد
ز دامن مژه آلايش هوس نرود
اگر نه ماده ي آب ديده پر گردد
غمي است حصه ي من در قطار رنج کشان
که گر ز دوش نهم، بار صد شتر گردد
مباش تيره که روشن دلان ز فيض نظر
به هر ستاره که بينند ماه و خور گردد
ز راز تنگ قبايان چو دم زند سنجر
به هر دو دست گريبان گلوفشر گردد
197
چون سرو هر که پيشه ي آزادگي گرفت
نه شکوه ي خزان و نه شکر بهار کرد
داديم عرض خود، من و مجنون و کوهکن
عشق تو ز آن ميانه مرا اختيار کرد
دست و دل کسي که نه در راه عشق رفت
کار دل صنوبر و دست چنار کرد
جز لعل آبدار جگر، هر گهر که بود
جوهرشناس ديده، غلط اعتبار کرد
دوشينه تا به صبح چراغان ديده بود
کز شوق انتظار تو چشمم چهار کرد
تا آشناي سينه نگردد کدوي سر
سنجر به بحر هجر به بازي گذار کرد
198
خاطر ما نه ز هر باغ و گلستان گردد
ديده ي ما ز پي يوسف کنعان گردد
زهر در کاسه اگر باشد نوشيم چنان
که ز نيرنگي خود خصم پشيمان گردد
نتوان جان من اندود به گل خانه ي دل
که کند غير تو آباد؟ چو ويران گردد
غم و ناکامي دل باعث خشنودي توست
نپسنديم که از وصل تو شادان گردد
چون منجم نظر افکند به پيشاني من
گفت زودا که سرت در خم چوگان گردد
عامي است آن که نه از تجربه استاد شود
طوطي است اين که به تعليم سخندان گردد
غير در مجلس او جاي تو سنجر نگرفت
جغد ويرانه کجا بلبل بستان گردد
199
در تنگناي گنبد گردون کسي نماند
مانيز مي رويم کنون، چون کسي نماند
در روزگار حسن تو من هم فنا شدم
افسوس کز قبيله ي مجنون کسي نماند
تا غمزه ي تو دست سياست دراز کرد
در روزگار بي دل پر خون کسي نماند
درها ز بحر فکر برآورده ام ولي
از اهل طبع طالب مضمون کسي نماند
ساقي صلاي عام به مستان شوق زد
سنجر تو هم درآ، که ز بيرون کسي نماند
200
در سر هر که ببيني هوس تاج بود
جز سر من که به فتراک تو محتاج بود
سينه کرديم هدف، شرم کن از کعبه ي دل
جانب قبله روا نيست که آماج بود
ندهد بوسه اگر جان دهم آن ترک غيور
کان چه بي خواهش دل داده شود باج بود
تهمتي بر سپه غمزه ي او مي بندم
کاش ويرانه ي ما قابل تاراج بود
از کلاه نمدم گرم نمي گردد سر
سرنوشتم چه عجب سنجر اگر تاج بود
201
در همه شهر دلي نيست که غم نشناسد
جز دل يار که خوب است الم نشناسد
با دلاو را سر و کاري است چه پرواي منش
جام را رند مي آشام به جم نشناسد
از مجازم به حقيقت گذر افتاد، مگو
هر که جوياي صنم گشت، حرم نشناسد
دل تسلي نشد از معرفت شيخ، کجاست؟
پير گبري که صمد را ز صنم نشناسد
بر سر زلفت تو جمعيت بلبل ز آن است
که دل تنگ من و غنچه ز هم نشناسد
برنتابد دلم آرايش مشاطه ي صنع
ابروي طاقت ما وسمه ي خم نشناسد
202
دزديده التفات تو بيگانه زان شنيد
کاين ديده هر چه ديد، به دل گفت و جان شنيد
آنجا که باد دامن حسن تو بگذرد
بوي چراغ مرده ز گل مي توان شنيد
دارد خدنگ او چو کمان در کشاکشم
با آن که ناله ام ز ني استخوان شنيد
رنگ گلت شکست ز آشوب بلبلان
نتواني از کسي گله ي دوستان شنيد
چرکين شدن نتيجه ي يک جا ستادن است
اين نکته هوشمند ز آب روان شنيد
تا صحت دماغ بود بوي گل به جاست
مي شايد اين نسيم به فصل خزان شنيد
تابوت و تخت خويش قديمند و اين ندا
سنجر ز خاک پاک قزل ارسلان شنيد
203
دلت ز شغل مشقت هميشه خلوت باد
اگر مراست فراقي، تو را فراغت باد
اسير زلف تو گرديد خون گرفته دلم
دل حريص جفاي تو را بشارت باد
کمر به کشتن ما سته اي خدا يارت
هواي قتل منت در سر است فرصت باد
جفاکشان محبت به درد خوش دارند
بلانصيب دلم باد تا محبت باد
ز آب جو نبود آبروي ما سنجر
فناي مال اگر شد بقاي همت باد
204
دل فروشان جان به بازار محبت مي برند
هر چه خواهي مي فروشند، آنچه داري مي خرند
من همان مرغم که صيادم شرر ريزد به دام
شعله بالانند مرغاني که با من مي پرند
ناله ام در دل شکست و نوحه ام بر لب گداخت
در گلستاني که بلبل را گلو مي افشرند
بوالهوس بسيار شد سنجر، علاج کار خويش
بلبلان اين چمن صد پرده بر گل مي درند
205
دل که بار آسمان نابرده را بر جان نهاد
فرصتش بادا که دندان بر سر دندان نهاد
گفت با يحيي پدر هنگام جان دادن که دوست
اره ام بر سر کشيد و منتم بر جان نهاد
گوش کردم مويه اي زين زال سنگين دل به خواب
دور اگر تابوت کيسخرو در اين ايوان نهاد
مي مکم انگشت حسرت، مي خورم خون جگر
بر لب من دايه در روز بدي پستان نهاد
سوي خويشم خواند و در دم از ندامت لب گزيد
خود تبرزد نوش شد، حنظل بر مهمان نهاد
بي مروت همچو من آواره اي را از ستم
کرد زنجيري و قفلي بر در زندان نهاد
ذره ام سنجر، ولي مهر است از من روشناس
منت شهرت نه بيجا زيره بر کرمان نهاد
206
دلم صد حرف از او پرسيده باشد
کز آن لب يک سخن نشنيده باشد
در اين گلشن نمي آيد به يادم
که بر رويم گلي خنديده باشد
نسيمي هم به من نپسندد آن کس
که دامن دامن از گل چيده باشد
ز کس احوال او هرگز نپرسم
که ترسم با رقيبش ديده باشد
به مردن بر نگيرد ديده ز آن رخ
چو سنجر هر که صاحب ديده باشد
207
دم بي مي نزني، بلکه دمي بيش نباشد
زود باشد که در اين چشمه نمي بيش نباشد
بار محمل همه بر جذبه ي مجنون بند است
ناقه را تهمت رنج قدمي بيش نباشد
راه صد قافله دل بسته يکي نرگس مستي
کز سپاه مژه با او حشمي بيش نباشد
عقل خواهد که سر از کوچه ي زلف تو برآرد
ساده داند که مگر پيچ و خمي بيش نباشد
گرچه از جرم سياه است، تو بر نامه ي ما کش
قدم عفو که سهوالقلمي بيش نباشد
از تو تا کعبه ي مقصود عظيم است مسافت
اگر از خويش برآيي قدمي بيش نباشد
با لب او به کدامين نسب اي جام زدي دم؟
نسبت را همه دانند جمي بيش نباشد
همه جنس سخنم هست چه خواهي که بيارم؟
نقد در کيسه ي سنجر درمي بيش نباشد
208
دور از اين دست که از زلف تو درهم باشد
در شگفتم ز دل مست که بي غم باشد
زير آن رخ ننهي زانوي تر بر دامن
کم شود پرتو آيينه چو بر نم باشد
دامن ما که به آلايش عصيان مثل است
نکند پاک اگر گازر زمزم باشد
خم زلف تو که شد دست کش اهرمنان
دادم از دست، گر انگشتري جم باشد
گريه ي بي خود عاشق سبب رسوايي است
عيد اين طايفه روزي است که ماتم باشد
نشود پاک مگر باز به آب دم تيغ
لب هر زخم که آلوده ي مرهم باشد
گفت در زايچه ي طالع ما و تو حکيم
که بر اين حسن و بر آن عشق مسلم باشد
رخ آن کودک محجوب به هنگام نياز
عرق آلوده تر از جبهه ي ملزم باشد
پدرا هر سخنت نسخه ي صد دفتر بود
سنجر از بر کند آن را اگر آدم باشد
209
دوش بر رغم من آنجا صحبتي در کار بود
من به روي خود نياوردم سخن بسيار بود
مدعي از سايه ي سرو قد او برنخاست
در گلستان وصالش تا گلي بر بار بود
از من گمنام شد آوازه ي حسنش بلند
ورنه اين خوبي که امسال است با او پار بود
روح يوسف عشق من در قالب حسنش دميد
يار را کي پيش از اين، اين گرمي بازار بود
باعث بي قدري من عشق شد سنجر بلي
پيش از اينم در نظرها بيش از اين مقدار بود
210
دوشينه که همخوابه ي من سيم تني بود
آشفته دماغم ز گل پيرهني بود
من بودم و او بود و دگر هيچ کس آن شب
غم جاي تو خالي که عجب انجمني بود
خوبان چو گل آراسته بر سر زده نرگس
از سرو قدان انجمن آن شب چمني بود
شب بر در مستي زده در بزم دريديم
آن پيرهن شرم که بر ما کفني بود
سنر همه شب يار به من روي سخن داشت
مجلس دگر آن شب به مراد چو مني بود
211
ديري است که از کوري بي برگ و بري چند
از شاخ طبيعت نفشاندم ثمري چند
رسوا شده ي عشق به يک شهر نگنجد
مانا که ضرورت شده ما را سفري چند
گفتي که مرا جز تو بسي مرغ اسير است
آري نه هما، صعوه ي بي بال و پري چند
حيف است که باشند چو تو خانه نشينان
بدنام ز هم صحبتي دربه دري چند
سنجر ز دعاي که به اين روز نشستي؟
دستي به مناجات برآور سحري چند
212
روزم به غم گذشت، شبم غمگسار باد
ز اشکم چمن شکفت، لبم خنده زار باد
چون آفتاب سر زده آيد به خانه ام
اين منتم به خويش ز شب هاي تار باد
تسبيح صبح و ورد شبم گشته اين دعا
کاين حسن و عشق تا به ابد برقرار باد
هر کس که قطره اي نچشيد از شراب غم
از نشأه ي محبت او در خمار باد
گل چيني نظاره ي آن آفتاب صبح
سنجر نصيب ديده ي شب زنده دار باد
213
روزي که حکم قسمت سور و عزا رسيد
فرهاد نيل برد و به خسرو حنا رسيد
نگذاشت دست شوق درستي به هيچ جا
چندان که کار چاک به بند قبا رسيد
با شوق داشتم همه شب جنگ در گريز
تا هاي و هوي لشکر صبر از قفا رسيد
شايد به کار آهم آيد اثر دگر
در نيمه راه روي به روي دعا رسيد
چندان هلاک ناز و غرورم که قاتلم
گر دستمزد خواست به من خونبها رسيد
از گريه چشم باختم و خنده رو نداد
نه زعفران به دادم و نه توتيا رسيد
سنجر نداد خامه ي شکرفشان ز دست
تا نيشکر به نرخ ني بوريا رسيد
214
ز اقبال عيد، ميکده را نام تازه شد
آوازه ي جم از سبب جام تازه شد
تسکين مگر به پنبه ي صبحش دهد نسيم
داغ دل غريب که در شام تازه شد
بازم جنون عشق صلا زد به کوه و دشت
پيمان صحبتم به دد و دام تازه شد
در آفتاب، گشت هوا گرچه رسم نيست
با تو هواي سير در و بام تازه شد
زخمي که بسته بود دهن ز آن لعاب لب
سنجر به نيم کاوش دشنام تازه شد
215
زلف چوگانت چو بر گوي زنخدان مي زند
گوي گردون دست بي تابي به دامان مي زند
مجلس افروزي که من دارم به هر مجلس که رفت
مي فروزد رخ ز مي بر شمع دامان مي زند
بر سر خوانت که قسمت مي برد هر بوالهوس
عاشقت دل پاره ي خود بر نمکدان مي زند
سينه ام صد چاک و دل صد پاره گرديد و هنوز
بخيه ام بيچاره ناصح بر گريبان مي زند
سنجر اينجانيست بلبل، رفته اين مرغ، از کجاست؟
کز صفير گرم آتش در گلستان مي زند
216
ز محبت تو هيچم به دل آرزو نيايد
که وفا و مهرباني ز تو تندخو نيايد
ز جفا چو پر شود دل، سر خود دهم به صحرا
که ز گريه اين خرابه به سرم فرو نيايد
کشش محبتم بين که در آن نااميدي
نروم به هيچ جانب که ز پيش و رو نيايد
سگ آستان ديرم که ز باده هاي بي غش
تو قدح قدح نخواهي که سبوسبو نيايد
به رياض حسن سنجر بنشانده ام نهالي
که به آب ديده سازد اگر آب جو نيايد
217
ساده لوحي که محبت به تو دشمن دارد
نه همين قابل جور است که کشتن دارد
رو ندارم که بگويم به تو، ورنه دارم
سخني چند که در روي تو گفتن دارد
آنچه سر مي زند از يار به ايما در بزم
به خود اغيار نگيرند که با من دارد
دشت دشت آن که بر از کشته ي اميد برد
چشم بر حاصل اين سوخته خرمن دارد
کفر و اسلام به سنجر نتوان کرد اطلاق
نه ره شيخ و نه آيين برهمن دارد
218
شاخي که خشک گردد از خاک ما نرويد
از بوستان هر کس نخل وفا نرويد
چون کشتيم بسوزان، ترسم که از تف دل
گر بسپري به خاکم ديگر گيا نرويد
هرجا که حسن باشد بيگانگي است آنجا
آنجا که عشق خيزد جز آشنا نرويد
بر هر زمين که آن گل از ناز پا گذارد
جز سرو برنخيزد، غير از حنا نرويد
گر تخم نيل داري بر خاک سنجر افشان
غير از نهال ماتم در کربلا نرويد
219
شانه گو شاهد ما محرم کاکل نکند
که در اين باغ صبا رخنه به سنبل نکند
من و آن دلبر پر کار که خون در جگرم
به توجه بکند گر به تغافل نکند
دل چو شد پيشرو از راهزن انديشه مکن
مرد چون عزم کند جزم، تفال تکند
هيچ فصلي چمن از سينه ي من سر نکشد
نخل آهي که از او لخت دلي گل نکند
اين جمالي که خدا داده به او نتواند
که در آيينه به خود عرض تجمل نکند
سنجر از فيض سحرخيزي و شب بيداري
شهرتي کرد که پروانه و بلبل نکند
220
شايد در آن سحر که گل از بيد بشکفد
از باغ بخت ما گل اميد بشکفد
در گلشني که بلبل دستان سرا منم
از شاخ و برگ آن گل خورشيد بشکفد
هر روز تازه تر شود از روز ديگرم
داغ دلم گلي است که جاويد بشکفد
دور از نواي بزم تو دانم عجب اگر
غمگين دلم ز نغمه ي ناهيد بشکفد
سنجر جمال يار گلستان شد از دو جام
صد رنگ گل ز تربت جمشيد بشکفد
221
شب تيره و ره دور و قدم آبله دارد
کو صبح که تا پيش رهم مشعله دارد؟
شرط است طلب ورنه ميان من و مقصود
نزديک تر از ديده به دل فاصله دارد
تا با خبرش ساخته ام بسته لب از شرم
ديري است که گوشم ز زبانم گله دارد
تا رفته به کنعان خبر فرقت يوسف
در مصر زليخا خبر از قافله دراد
تا روز بلند است به منزل بشتابيم
در هر قدمي صد خطر اين مرحله دارد
سنجر که مهين تاجر معموره ي قرب است
بارش همه ديديم متاع گله دارد
222
شب رفت که دودم ز دل تنگ برآورد
صبح آمد و آيينه ام از زنگ برآورد
قرباني تيغ تو گرفته است شگوني
کاين عيد، حناي تو دگر رنگ برآورد
آغاز تک و پوي جنون بود که مجنون
در هر قدمي نام به فرسنگ برآورد
دست از دل سخت تو نداريم که فرهاد
بس گوهر مقصود که از سنگ برآورد
هر لقمه که از مهر نهادش به دهان غير
رشک از بن دندان منش تنگ برآورد
هر شعله که برخاست ز پيچاک صفيرم
دود از پر مرغان شب آهنگ برآورد
آن گل همه گوش است و مرا مي خلد اين خار
هر مرغ ز هر شاخ که آهنگ برآورد
با خاطر آسوده قدح گير که سنجر
خون خوردنش از باده ي گلرنگ برآورد
223
شب که از سيل سرشکم چرخ در غرقاب بود
چشم عقل دوربين تا کار مي کرد آب بود
ديده را تا آب در جان بود افشردم ز اشک
عالمي در آب بود و بخت من در خواب بود
غير را بر سر گل وصل و دلم در خار خار
ياد آن دوران که چرخ از عيش ما در تاب بود
خويش را گم کرد دل امشب ز دود آه من
با وجود آن که عالم روشن از مهتاب بود
سنجر امشب بس که ذوق صبح وصلش داشتم
زهر هجران در مذاقم چون شراب ناب بود
224
شبها به حضرت تو که را داد مي رسد
و آنجا که غير ناله به فرياد مي رسد؟
سنگي مگر ز کوي تو بر فرق خود زنيم
کي دست ما به خنجر فولاد مي رسد
از آب زر به خنجر شيرويه نقش بود
کاين را نسب به تيشه ي فرهاد مي رسد
گوش خليفه سير نيم از نغمه اي پر است
ورنه خروش دجله به بغداد مي رسد
افتاد دل چو از نظر او اجل ربود
کز باز، بازمانده به صياد مي رسد
225
شکوه فقر ز اسباب قناعت بيش مي گردد
که از همت هما گرد سر درويش مي گردد
ز هر بابي قبولي در نظرها هست عاشق را
دل بيگانه هم با رنگ عاشق خويش مي گردد
از آن تيغم عجب نوري به روي زخم مي تابد
که چون پروانه ام مرهم به گرد ريش مي گردد
به فرقم سايه افکنتا نبيند آفت آن بالا
بلا صد ميل دور از شخص خيرانديش مي گردد
از آن محراب ابرو زلف هندو مي کند منعم
مسلمان را اگر سوزند کي از کيش مي گردد
نديم خلوت فانوس بودم پيش از اين اکنون
به بزم عام هم پروانه از من پيش مي گردد
ز يعقوب اين سخن سنجر نخواهد رفت از يادم
که دور از دوستان بر ديده مژگان نيش مي گردد
226
شمع من آن شب که بزم آراي اين کاشانه بود
تا کمر ديدم که در خاکستر پروانه بود
اي زمن برگشته مگذر راست از ويرانه ام
کاين مصيبت خانه روزي چند عشرت خانه بود
از مي عشق آن که منعم کرد خود هم مست بود
آن که ما را دوش مجنون گفت خود ديوانه بود
ناله ي افسونگر من خواب بر هر ديده بست
دوش مي پنداشتي شهري به من هم خانه بود
خواب مي ديدم قيامت را که از کشت عمل
خرمني برداشت هر کس را که مشتي دانه بود
اين زمان بي نسبتم سنجر وگرنه پيش از اين
دست من در زلف او گستاخ تر از شانه بود
227
شوقم افزود، چه مي بايد کرد؟
هان بگو زود، چه مي بايد کرد؟
گر بود، خوش بود، اما چون نيست
دل خشنود، چه مي بايد کرد؟
چند گويي چه کنم در شب عيد؟
گويدت عود، چه مي بايد کرد؟
چاره ي صحبت افسرده دلان
نار نمرود، چه مي بايد کرد؟
ناخلف زادم و پند پدرم
ندهد سود، چه مي بايد کرد؟
دست بر دست چه مي بايد سود؟
رقص بدرود چه مي بايد کرد؟
همه را خشک لب از صوم و مرا
باده آلود، چه مي بايد کرد؟
نتوان رفت به پا در ره دوست
سر چو فرسود، چه مي بايد کرد؟
سنجر اندوخت غم از عشق و نصيب
چون چنين بود،چه مي بايد کرد؟
228
شيد کيشان که به ما تهمت پيمانه نهند
دستکي نيمه شبان بر در ميخانه نهند
زرق سازان، علم شيد ز کف نگذارند
به عصا دست نهند ار به زمين شانه نهند
طمع خال لبم بسته ي آن زلف نمود
به کجا دام کشند و به کجا دانه نهند
وصل را قدر ندانيم به ما هجر فرست
سنگ زانوست چو زير سر ديوانه نهند
غير را توش و مرا نيش دهد يار، بلي
آنچه خوب است بر مردم بيگانه نهند
اهل دنيا همه زاغان خسيس اند ز حرص
بيضه خواهند که زير پر پروانه نهند
سنجر از گلشن دوران نتوان چيد گلي
خار در رهگذر مردم فرزانه نهند
229
صفير بلبلان گلستان عشق اثر دارد
گل اين باغ رنگ ديگر و بوي دگر دارد
سرت گردم چرا با غير تر دامن نشيند کس
به او بنشين که دايم آستين از گريه تر دارد
به سوي او نبينم سير تا آگه نگردي تو
خدا از پيش چشم من ترا اي غير بردارد
شب يلداي هجر است امشب، اي دل چاره ي خود کن
که مي گويند از روز جزا صبحش خبر دارد
ز مردم منفعل گشتيم آه از دست دل، سنجر
پي نظاره اي تا چند ما را در به در دارد
230
طراوت از گل روي تو ارغوان گيرد
رخ من آب ز سرچشمه ي خزان گيرد
هجوم غير به عاشق چه مي تواند کرد
چو خانه تنگ شود جا بر آستان گيرد
اگر هزار چو من بي گناه کشته شود
گمان مبر که کسي دست آسمان گيرد
به منت از همه کس يار جان ستاند ليک
نخواهد از من بيدل به رايگان گيرد
نماند نقش رخش در نظر ز مدت هجر
چگونه سنجر از اين پس از او نشان گيرد
231
غم هاي تو در خاطر مسرور نگنجد
سوداي تو جز در سر پرشور نگنجد
چندان تپد از شوق که بيرون فتد از خاک
جان يافته ي تيغ تو در گور نگنجد
اي نوحه گر امشب ندهي نوبت مطرب
در پرده ي ما نغمه ي طنبور نگنجد
او در بر و من منتظر وعده ي وصلم
در ديده ي حيرت زده منظور نگنجد
از بس که ز خون دل سنجر شده سرشار
يک قطره به ساغر، مي انگور نگنجد
232
قندل دل کز او همه جا نور شد بلند
روشن ز آتشي است که در طور شد بلند
قامت بسي به دار حقيقت فراشتند
يک گردن و سر از همه منصور شد بلند
دل را بتاب گوش، چو بلهان نظر مپوش
بس نغمه کان ز پرده ي مستور شد بلند
مطرب که دوش نشتر مضراب تيز کرد
خون دل من از رگ طنبور شد بلند
زخمم چو لب گشود، همين نغمه مي سرود
کز هر رگم ترانه ي ناسور شد بلند
از بس فغان و شيون و شهناز مرگ من
امشب ز شهر زمزمه ي شور شد بلند
با باغبان فتنه مگو تا چه گل کند
اين شاخ تر که از دم ساطور شد بلند
از مي برآ به طارم مينا که تاک را
اين پايه از شراب نه ز انگور شد بلند
اي در دلم خليده بيا جوش باده بين
کآتش مگر ز خانه ي زنبور شد بلند
در چين اگر رسيد شکستي به ساغري
فرياد دل ز غرفه ي فغفور شد بلند
هر قطره خون که ريخت غمت در سفال غير
دود از دماغ سنجر مخمور شد بلند
233
کسي دمي به من مبتلا به سر نبرد
که از برم دل پر خون و چشم تر نبرد
ز دود آه جهان را چنان سيه سازم
که ره به منزل جانان کس دگر نبرد
بکش مرا و به پيش سگان خويش انداز
که کس ز کوي توام کشته هم به در نبرد
غريب شهر توام من، بکش مرا و مترس
که هيچ کس به ديار من اين خبر نبرد
چه حظ کند دل سنجر ز خنجر مژه ات
که چشم مست تو تا دسته در جگر نبرد
234
که دام سرو من، آخر به مرغ رام کشيد
که نقش پاي تو در راه کبک دام کشيد
نرفت از خط بغداد پيشتر منصور
فقير بود که اين جرعه را تمام کشيد
ستاره وش همه چشم از پي نظاره شويم
که ماه چارده هنگامه را به بام کشيد
بيا و قصه ي ما و فراق کوته کن
که زلف و خال ترا ماجرا به شام کشيد
چه راه پيش گرفتي دلا در اين وادي
که خضر نيز ز همراهي تو گام کشيد
به آن غرور و تکبر که کشته ي آنم
رسيد چون به سر تربتم، لجام کشيد
کشيد چون دو قدح مي به ياد او سنجر
سپهر بي خردش تيغ انتقام کشيد
235
کيش از کمر آن سوار نگشايد
تا شست برين شکار نگشايد
از مشت به چاکها ندادم جيب
کين غنچه به صد بهار نگشايد
در دل من از مهر توان ره کرد
از جنگ کسي حصار نگشايد
هر قافله ي اشک کز جگر خيزد
جز بر پل سينه بار نگشايد
شاهي که بر او نظر گشادستم
بر ماه نظر ز عار نگشايد
دندان جنون به يکدگر خايم
کز ناخن عقل کار نگشايد
سنجر لب خواهش آن چنان بستم
کز رهگذر خمار نگشايد
236
گرفتاران دل غمگين پسندند
ملولان جبهه ي پرچين پسندند
يد بيضا کليم اللهيان را
حريفان ساعد سيمين پسندند
تو چون خنجر کشي فتراک جويان
سر بدخواه بر بالين پسندند
اگر گردند با اطلس مخير
گدايان جامه ي پشمين پسندند
سبکباران که بر گردون سوارند
براق باد را بي زين پسندند
متاع کفر و دين بي مشتري نيست
گروهي آن، گروهي اين پسندند
سرشکم لاله گون مي خيزد از چشم
که طفلان جامه ي رنگين پسندند
در اين گلشن که سرو است از پي تو
چه سان رنگ گل و نسرين پسندند؟
به کيش دوستان سنجر روا نيست
که دشمن را به اين آيين پسندند
237
گرفتم رخ نمايد، طاقت ديدار مي بايد
سخن پرسيد آخر، قوت گفتار مي بايد
ز لب مي مي توان خوردن، ز رخ گل مي توان چيدن
تمناي گل و مي سهل باشد، يار مي بايد
دلم رم مي کند، هرگاه دلبر رام مي گردد
مرا معشوق تند و سرکش و خونخوار مي بايد
مبادا خويش را در کشتن من آشنا سازي
تو معشوقي به عزت زي، که عاشق زار مي بايد
در آن محفل که سنجر نيست، گلزاري است بي بلبل
تکلف بر طرف، مي بايد و بسيار مي بايد
238
گريبان چاک چون در رهگذار باد مي آيد
ز هر سو عندليبي مست در فرياد مي آيد
به خسرو گو که شيرين ديده ز اسطرلاب آيينه
که فتح بيستون از بازوي فرهاد مي آيد
نمي خواهم که يک روز آن پسر واماند از مکتب
که بي تابانه از دنبال او استاد مي آيد
از اين غيرت که تنها روي جانان را به خود کرده
به چشمم آينه چون خنجر فولاد مي آيد
ز چشم و زلف و آن ظلم و بيدادي که من ديدم
نه از جلاد مي خيزد نه از صياد مي آيد
به مستي ساق بوسي وعده فرموده ست آن ترکم
نه من از شرم مي گويم نه او را ياد مي آيد
مرا با حسن کار افتاد دريابم که گر روزي
ترا با عشق کار افتد مرا امداد مي آيد
سزاوارم به مدح خان عالي شأن شيرازي
که از طبع روانم آب رکن آباد مي آيد
اگر سنجر وگر خسرو که از کاشان و از دهلي
به بيجاپور بهر کسب استعداد مي آيد
239
گشت مهتاب نمي بايد کرد
صبحدم خواب نمي بايد کرد
توبه از هر چه کني، خود داني
از مي ناب نمي بايد کرد
تا که ابروي بتي در نظر است
رو به محراب نمي بايد کرد
مژه را تاب نمي بايد داد
جگري آب نمي بايد کرد
گو چو من در صف مستان بنشين
خبث احباب نمي بايد کرد
گريه پنهان ز دل و ديده خوش است
مژه سيراب نمي بايد کرد
تا چو سنجر ادب آموز شوي
ترک آداب نمي بايد کرد
240
گلم بر شاخ مي رقصد، ميم در جام مي گردد
ز رشک اين صبوحي، صبح دشمن، شام مي گردد
صراحي شمع و مي نور است، اگر روشن دلي بنگر
که چون پروانه بر گرد صراحي جام مي گردد
نسيم و مطرب و ساقي ز هر سو در کمين و من
چنان مستم که بر من سايه ي گل دام مي گردد
مزن فرياد بر گوشم، ميفشان دانه پندم
نه شوقم مي رمد از بر، نه صبرم رام مي گردد
ز بس کازرده خاطر گشته ام از دوستان سنجر
دعا گر بر زبانم بگذرد دشنام مي گردد
241
گوشم از زمزمه ي دسوت چو مسرور بود
خلوتم رشک سراپرده ي طنبور بود
منم و من به زبان تهمت ما و تو، منه
سر من در گرو دعوي منصور بود
همه تن ديده شوم، چون به تو افتد نظرم
گاه نظاره تنم خانه ي زنبور بود
لذت خنجر جلاد که آبي است زلال
من چه دانم که تنم طعمه ي ساطور بود
عهد بيگانه دلان بي مدد رأي و صلاح
ما شکستيم اگر کاسه ي فغفور بود
مي وصل تو سزاوار تنک ظرفان نيست
مرد اين رطل گران سنجر مخمور بود
242
گو يار به قتل ما، آماده ي کين باشد
ما را چه از اين خوشتر؟ اي کاش چنين باشد
هرگاه رخ از مستي در جام مي اندازي
آيينه چو گردابش بر ناصيه چين باشد
کبکان دري هرگه بينند خرام تو
گويند به ه الحق رفتار همين باشد
گردون به زبردستي برخيزد اگر با من
تا دست فرو کوبد پشتش به زمين باشد
گر کار جهان سنجر بر باد نمي بودي
بايست سليمان را نقشي ز نگين باشد
243
گهي تسکين اين دلخسته مي داد
ز وصلم مژده اي آهسته مي داد
مرا گر برگ سبزي آرزو بود
به دستم باغبان گل دسته مي داد
به اندک کوشش يوسف فروشان
زليخا مصر را دربسته مي داد
ز حال دل به آن پيوسته ابرو
پيامي ديده ام پيوسته مي داد
اگر مي کشت سنجر را يقين دان
که پيغامي به من آهسته مي داد
244
گهي که چشم و دلت با نگاه ساخته اند
دو اسبه بر صف اهل نياز تاخته اند
شکاف سينه بدوزم، به چاک دل چه کنم؟
کنون به علت رسواييم شناخته اند
نسيم، تحفه به مرغان بي زبان نبرد
که روشناس چمن عندليب و فاخته اند
فراخ حوصلگان غمت به داو نخست
متاع هستي خود را به عشق باخته اند
طلا سرشتم و خوبان به امتحان سنجر
هزار مرتبه در بوته ام گداخته اند
245
لب بستم و صد ناله به دل دشنه شکن شد
بيمار تو را جامه ي ناموس کفن شد
گريم من و انصاف دهد ابر بهاران
کز گريه ي من قد و رخت سرو و سمن شد
از کوي نراني که ز اقليم وفاييم
هر جا که نشستيم دمي چند، وطن شد
پروانه شود بلبل و بر شاخ نشيند
کز سرو قدي انجمن امروز چمن شد
از گلشن شيراز صفيري نشنيديم
زان روز که سنجر چمن آراي سخن شد
226
لب ياد خنده کرد و دلم شرمسار شد
چشمم رهين گريه ي بي اختيار شد
حاجت روا نگشت و مرا حاصل دو کون
صرف چراغ مسجد و شمع مزار شد
پيش از وجود ما ز محبت نشان نبود
اين گنج در خرابه ي ما آشکار شد
بوي گل از نسيم سحرخيز مي شنيد
کامشب ز ناله سينه ي بلبل فگار شد
سنجر بيا که بي تو حرام است بزم مي
از رفتن تو جام و سبو در خمار شد
247
ما را به تکيه گر دل غمگين نمي کشد
ما و سري که منت بالين نمي کشد
من رنج برده ام دگران گنج مي برند
بلبل که خانه زاد گل است اين نمي کشد
رونق فزاي دفتر جهل است نام شيخ
تا خط کفر بر ورق دين نمي کشد
تا باج نرگس تو نداد آهوي ختن
زلفت چه انتقام که از چين نمي کشد
لب ناگشوده حاجت سنجر شود قبول
هرگز دعاش منت آمين نمي کشد
248
ما غيوران از هجوم بالهوس خواهيم مرد
شعله ايم اما ز انبوهي خس خواهيم مرد
ما اسيران محبت مرغ بال افشان نه ايم
در قفس زاييده ايم و در قفس خواهيم مرد
هان سر تسليم، سنجر بر زمين نه، عجر چيست
يک نفس زاييده ايم و يک نفس خواهيم مرد
249
محققان که ز درياي علم در جوشند
چو کوه تا نکنيشان سؤال، خاموشند
به فيض تشنه لبي مگذر از خشن پوشان
که عين آب حياتند گرچه خس پوشند
بخواه هر چه دلت مي کشد که دردکشان
کريم همچو زبان، ني خسيس چون گوشند
هزار ناله ي مستانه زير لب دارم
ز دست مطرب و ساقي که دشمن هوشند
بيا که تنگ دلي بدنماست از ساقي
ز صبح باز حريفان گشاده آغوشند
به مير قافله امشب جرس منادي داشت
که کاروان به زليخا متاع نفروشند
کسان که زخمه ي مژگان خورند چون سنجر
به هر کرشمه ي ناخن چو چنگ نخروشند
250
مدعي در ره عشقت به بلايي نرسيد
سعي بسيار نموديم به جايي نرسيد
ناله ي بوالهوسان نيز قرين شد به اثر
ناله ي ماست که هرگز به نوايي نرسيد
بر سرم پاي نهادند در افتادگيم
دست و چنگي به گريبان قبايي نرسيد
در ته دوزخ غم بود دلم، نيست عجب
گر به گوش اثر آواز دعايي نرسيد
اين همه نغمه که دوشينه از آن مجلس خاست
سنجر از دور به گوش تو ندايي نرسيد
251
مرا در عشق او عمر گرامي صرف محنت شد
چه روزي بود کان شوخ بلا را با من الفت شد
نمي دانم به خاطر مانده است آن بي حقيقت را
ميان ما و او عهدي در آغاز محبت شد
پياپي چند جامم داد ساقي اول صحبت
همين کز هوش رفتم با حريفان گرم صحبت شد
تمنا آبروريز است خاکش در دهان افکن
نبايد از کسي تا مي توان ممنون منت شد
بتان را چشم بر يار من است از نيک و بد سنجر
به ملک حسن هر کاري که کرد آن شوخ، بدعت شد
252
مرغ دل دوشينه داد ناله هاي زار داد
صبحگاهان غنچه اش صد بوسه بر منقار داد
بلبلش گل جاي کاه افشاند و خود شد نوحه گر
در گلستاني که عاشق جان به بوي يار داد
همچو «منصور» و «نسيمي» نامور شد هر که او
سينه اي بر تيغ افشرد و سري بر دار داد
ز آن دهن بوسي اميد آن تنک روزي نبود
شکر نعمت هاي او گر کم و گر بسيار داد
راه و رسم عشق بيرون است از قانون عقل
رشته ي تسبيح را پيوند با زنار داد
دوست گنج عشق در من يافت ره دم بست برد؟
تا نريزد خاک بر پي بر ام ديوار داد؟
سر برون نارد رقيب از شرم سنجر در لحد
کاين به فتراک تو سر بخشيد و آن دستار داد
253
مرغ دلم به بوي گلت رو به باغ کرد
هر سرو را که ديد ز قدت سراغ کرد
در گور من اگرچه چراغي کسي نداشت
در سينه داغ هاي تو کار چراغ کرد
بس روغني که دوش چکيد از چراغ چشم
دامان انتظار مرا پر ز داغ کرد
کيفيتم غم است که ساقي بزم عشق
خون جگر به جاي ميم در اياغ کرد
سنجر دگر سر گله امروز وا مکن
کافسانه هاي دوش توام بي دماغ کرد
254
مزد کسي که جامه و عمامه ام برد
عمامه ام يکي و يکي جامه ام برد
سرگرمي اي ندارم، هر شب به صحبتي
پروانه بهره رونق هنگامه ام برد
با بوي آشناست دماغ من آشنا
گر من به باغ ره نبرم شامه ام برد
بر آشيان باز فرودآيد از قضا
آن خون گرفته مرغ که غمنامه ام برد
شکر به چين برند ز هند دوات من
کو نيشکر که چاشني از خامه ام برد
255
من غافل و او مست و زمين تشنه ي خون بود
از خانه برون آمدنم صبح شگون بود
مي در سر و شور تو به دل، چون ندرم جيب؟
جرم از طرف ديگر و بدنام جنون بود
اين رسم قديم است که عشاق ستم را
تقريب ندانند و نپرسند که چون بود
بيغوله به بيغوله نورديدم و ديدم
اين باديه را قافله سالار جنون بود
عمري کشد از منت يک روزه وصالم
کان دم زدنم سنجر، هاروت فسون بود
256
من و دستان زدن باغ بهاري که گلش
در به بلبل بگشايد به صبا نگشايد
بگشا سينه که تا هفته ي ديگر از شرم
غنچه بر طرف چمن بند قبا نگشايد
يک دو روز است که از چين زده قفلي به جبين
زده قفلي که به مفتاح دعا نگشايد
ديگر از جاي نجنبيم پي تعظيمش
سنجر آن روز که آغوش دعا نگشايد
257
مي محبت تو نشئه ي جنون آرد
مرا به ميکده ي عشق، عقل چو آرد؟
به راه وعده چو پيدا شوي، سزد کز شوق
دل از دريچه ي چشمم سري برون آرد
کسي که بر درت آورده بارها ما را
تواند از در ما هم تو را درون آرد
ز بيم طعنه ي دشمن غمين مباش که شوق
مرا به کوي تو با نعل واژگون آرد
نعوذ بالله از اين اعتبار لعبت باز
که نيک را بد و بد را نکو برون آرد
هزار مرتبه در پاش مردم و نايد
کجاست سنجر کو را به صد فسون آرد
258
ناز و عتاب با من غمزده بس نمي کند
چند نصيحتش کنم گوش به کس نمي کند
بس که به آن فريب جو طفل دلم گرفته خو
جا به درون سينه ام نيم نفس نمي کند
در چمن محبتم سرده و ناله گوش کن
بلبل نغمه سنج را کس به قفس نمي کند
نغمه زن و ترانه گو پيش دلم يکي بود
خوي به ناله کرده اي نغمه هوس نمي کند
باديه گرد سنجر از نغمه ي فطريش چه ذوق
ناله ي ارغنون برش کار جرس نمي کند
259
ناصح از لعل لبت گر سخني گوش کند
لب فرو بندد و از گفته فراموش کند
اي ستم پيشه خوشم با دل بي غيرت خويش
که جفاهاي تو را زود فراموش کند
نکند روز جزا ميل به حوران بهشت
با توهر کس که شبي دست در آغوش کند
کفر زلف تو خلل در دل ايمان فکند
زاهد صومعه را چشم تو مدهوش کند
بگشا درج دهن شاه سخن، تا سنجر
حلقه ي بندگي لعل تو در گوش کند
260
نخست روز که با عشقم آشنايي شد
ميانه ي من و آسودگي جدايي شد
گرم زمانه ز بام فلک به زير انداخت
شکسته هاي مرا عشق موميايي شد
به من که بسته پرم، عنکبوت دام تند
چه شد که از قفسم فرصت رهايي شد
بخور که دور نگردد به يک روش، ناگه
به دست جام جمت کاسه ي گدايي شد
شکسته ناخن بختم ز بن، چه شد سنجر
که عمر من همه صرف گره گشايي شد
261
نگاهي را به صد جان مي فروشد
بخر اي دل که ارزان مي فروشد
به سوداي قد او باغبان سرو
خيابان در خيابان مي فروشد
خرامش کبک در کوه و نگاهش
غزال اندر بيابان مي فروشد
عجب ديوانه اي بوده ست مجنون
به من چاک گريبان مي فروشد
به سوداي تو زر در کيسه هر کس
بجز سنجر که ديوان مي فروشد
262
نه دلم به فکر زلفت ز جنون فراغ دارد
نه سرم به جستجويت ز قدم سراغ دارد
به فروغ اختر من که فشانده است دامن؟
که نه روزم آفتاب و نه شبم چراغ دارد
گل آفتاب بر سر بزند که نيستش بو
ز بهار حسن بنگر که چه در دماغ دارد
نه يکي هزار لاله در و دشت دارد اما
نه چو لاله ي دل من که هزار داغ دارد
نه شراب در سبو شد نه نگار در بر آمد
که به اين دماغ سنجر سر و برگ باغ دارد؟
263
وقت دل خوش که مرا پند گرفتاري داد
روز ذوق غم و شب لذت بيداري داد
عشق مشاطه ي مرد است که از خون جگر
چهره ي زرد مرا گونه ي گلناي داد
کاش يک حرف وفا نيز به گوشت مي زد
آن که چندين به تو تعليم ستمکراي داد
سرو، شمشاد تو را ديد بلرزيد چو بيد
غيرتم کشت که يادي ز گرفتاري داد
منع رسوايي سنجر به نصيحت نتوان
که به طفلي پدر او را خط بيزاري داد
264
هر بوالهوس نه محرم راز کهن شود
نه هر که بت سجود کند برهمن شود
چاک دلم به سوزن عيسي رفو نشد
رسواي عشق هر که شود، همچو من شود
باد صبا تسلي يعقوب کي دهد؟
گيرم که برگ ياسمنش پيرهن شود
تن مي دهيم بر دهن تيغ بي دريغ
ز آن پيشتر که طعمه ي زاغ و زغن شود
يا تندخويي و گله يا سرکشي و ناز
کاري مکن که خلوت ما انجمن شود
در هند طرز تازه ي سنجر رواج يافت
مي زيبدش که خسرو ملک سخن شود
265
هر دل که آب از دم خنجر نمي خورد
گو تشنه مير شربت کوثر نمي خورد
در هيچ صفحه نيست که صد نکته درج نيست
صاف سخن به دفتر ما بر نمي خورد
پرورده ي نسيم سموم در اين چممن
از شاخ خشک من، بري آذر نمي خورد
رشک است بر پيام رسان گر همه صباست
بي درد دل که خون کبوتر نمي خورد
ايوب بر جراحت ناسور مي گريست
نامهربان دلت غم سنجر نمي خورد
266
هر سحر موسي چراغ از خانه ي من مي برد
نور از اين وادي سوي وادي ايمن مي برد
برگ سبزي هم نياوردم زهي بي طالعي
از گلستاني که هر کس گل به دامن مي برد
خوش دلي هرگز نمي دانم که ماتم ديده را
نغمه گر بر گوش مي آيد به شيون مي برد
مدعي از بوالفضولي، بوالهوس مي خواندم
مي کند در کار من حرفي که از من مي برد
نيک وابيني، نباشد بي صلاح و حکمتي
اين که سنجر رخت از گلشن به گلخن مي برد
267
هرگزت خار جفايي به کف پا نرسد
به روش رو که گزنديت به بالا نرسد
گر خريداري يوسف کند از جان عزيز
عشق ضامن که زياني به زليخا نرسد
حسن را بر سر خورشيد بود پاي غرور
عجبي نيست اگر ناله به آنجا نرسد
نکته ي عشق دقيق و طرف بحث عوام
گر گلو پاره شود کس به سخن وا نرسد
سنجر از درد به ما نيز نصيبي برسان
اين همه سوز محبت به تو تنها نرسد
268
هرگز مرا تصور پيغام او نبود
قسمت رساند آنچه مرا آرزو نبود
هرگز نبود مجلس عيشم تمام، اگر
با يار وعده بود، ميم در سبو نبود
نازم به چشم خود که نديدم قدي کشد
سروي که سايه پرور اين طرف جو نبود
بوي محبت از چمن سينه ام گرفت
خودرو گلي که رنگ، گرش بود، بو نبود
از ريگزار خواهش از آن تافتم عنان
کآنجا نشان چشمه اي از آبرو نبود
سنجر از آن به زخم دل انباشتم نمک
کآزاده هيچ گاه به فکر رفو نبود
269
هر نافه که از جيب غزال ختن افتاد
در دامن آن زلف شکن بر شکن افتاد
مي ميرم از اين رشک که ياد آمدش از تو
جوياي تو هرگاه نگاهش به من افتاد
پروانه همين شمع شناسد ز همه بزم
از شوق توام راه به اين انجمن افتاد
در ناحيه ي يأس به مقصود رسيدم
غربت زده را ره به غلط بر وطن افتاد
سنجر ز يمن معدن بيجاده برآمد
تا صيت عقيق لب او در يمن افتاد
270
همين ترانه ز مضراب و تار مي آيد
که بزم بي مي رنگين چه کار مي آيد
از آن دماغ که پهلو تهي کند ز نسيم
گلي بچين که از او بوي يار مي آيد
اجاره کرده دماغم گلابخانه ي وصل
نسيم در ره من شرمسار مي آيد
شکفته صد گل تبخالم از سموم نفس
تو را خيال که باد بهار مي آيد
کجاست سنجر خونابه نوش دردآشام
که مي به ساغر ما ناگوار مي آيد
271
همين مژده هر دم به دل مي رسد
که آن شوخ پيمان گسل مي رسد
فرود آي اي شمع از سرکشي
سحر کاروان چگل مي رسد
به خاکم مکن جلوه دامن کشان
که از گريه ي من به گل مي رسد
در اين چند شب مي گسار است يار
صبا هم از آن در، خجل مي رسد
ز سنجر شنيدم که مي گفت عشق
به يمراث از دل به دل مي رسد
272
هست به کام دلم تره همت لذيذ
آب رضا خوش گوار، نان قناعت لذيذ
بر سر اين گرد خوان، گرده ي من گشت خون
چون نشود خون که هست گرده غربت لذيذ
در نظر فطرتم صورت معني صحيح
در دهن همتم لقمه ي عزت لذيذ
هم لب ساغر بگير، هم لب ساقي بخاي
ز آن که بود در شباب باده ي عشرت لذيذ
چاشني انجمن محو کن از کام دل
تا به مذاق آيدت گوشه ي خلوت لذيذ
تشنه ي لعل تو را تلخ بود قند مصر
ذائقه ي خسته را است شربت صحبت لذيذ
سنجر از اين هفت خوان شکرگزاري ببر
ز آن که نباشد يقين پخته ي منت لذيذ
273
اي غم بنشين و دل ويرانه نگه دار
راه دل ويرانه ز بيگانه نگه دار
در بسته طربخانه ي دل را به تو داديم
اي غم به فراغت بنشين خانه نگه دار
بسته است به هر تاري از او رشته ي جاني
از طره ي او دست خود اي شانه نگه دار
اي شمع ز جان بازي پروانه مکن ياد
گريان بنشين ماتم پروانه نگه دار
274
بر عارض سيمينت زلف است به تاب اندر
يا سنبل تر سايه افکنده به آب اندر
از منطق و از حکمت جز عشق نفهميدم
چندان که نظر کردم شبها به کتاب اندر
دشمن به کنار جو، گو خوش بنشين با او
اکنون که من افکندم کشتي به شراب اندر
از ضربت چوگانت چون گوي سرم گردد
تا بو که مگر آري پايي به رکاب اندر
زين بوالهوشي سنجر مي گريم و مي خندم
رفتم به خم نيل و دستم به خضاب اندر
275
بس خانه ي آباد که ويرانه کند ابر
در کوچه ميخانه اگر خانه کند ابر
بر خال تو گر ديده بدوزم عجبي نيست
نشگفت اگر تربيت دانه کند ابر
گر برق برافروخت توهم چهره بر افروز
مگذار که خون در دل پروانه کند ابر
باز آي که بر عشرت ما زار بگريد
چون بي تو نظر بر دل پيمانه کند ابر
سنجر چه کند گر نکند اين گله، تا کي
تکليف مي درد به جانانه کند ابر
276
به بوي خويش صبا را به سوي ما بگذار
به يادگار بهشتي به کوي ما بگذار
به کاوش مژه، اي ديده، خون دل خوردي
از اين شراب نمي در سبوي ما بگذار
وظيفه خوار تماشاي ما نه هر نظر است
ز مهر آينه اي روبه روي ما بگذار
تو رشک سروي، ما هم نه کم ز فاخته ايم
ز عشق سلسله اي در گلوي ما بگذار
حريف زمزمه ي عشق نيستي سنجر
به بلبلان چمن، گفتگوي ما بگذار
277
ما را سر و سوداي بتان است در اين شهر
زين قوم متاع که گران است؟ در اين شهر
هنگامه ي عشق از قد و بالاي تو گرم است
بر روي تو چشمي نگران است در اين شهر
در قد من از قامت سروي است قيامت
آشوب و بلا را که ضمان است در اين شهر
آن شوخ کدام است که از جنبش مژگان
تشويش ده پير و جوان است در اين شهر
سهل است که بي نام و نشاني نشناسند
آن کيست که با نام و نشان است در اين شهر
تير عجبي بر دل من کارگر آمد
ابروي که بر شکل کمان است در اين شهر؟
سنجر همه جا باعث آسايش دلهاست
شوخي که مرا آفت جان است در اين شهر
278
مست نازي و غروري، مي حسنت در سر
آفتابت نتواند که نهد سر بر سر
در جهانگيري خورشيد دلير است که هست
پشت گرم از تو چو در معرکه از افسر سر
هر کسي نشأه به رنگي ز لب لعل تو يافت
شورشي خاص بر انگيخت ميت در هر سر
سرکشاني که بنازند سر کشور حسن
همه در پاي تو دارند در اين کشور سر
يوسف و خسرو و محمود کند بندگيش
باز سوداي تو آن را که نشيند بر سر
کلفت بي خردي بخت به حکمت ببرد
اي بسا بله که بر مغز شدش ز افسر سر
سرنوشتش عجبي نيست که افسر باشد
کز کلاه نمدش گرم نشد سنجر سر
279
از گريه ي من چون نشود تخم وفا سبز؟
کز رشحه ي آن در همه جا گشته گيا سبز
بر گونه ي زردم نزني خنده که دارم
از گريه ي گلگون چمن حسن تو را سبز
بر مشرق آن کو گذرم بود که برخورد
چون مهر صبوحي زده رخ سرخ و قبا سبز
از گريه ي من خال تو سرسبزي خط يافت
کي ابر تنک مايه کند اين همه جا سبز
از گريه ي بلبل ندمد خاري و سنجر
مرغي است که دارد چمني را به نوا سبز
280
پياله بر کف و معشوق سرکش است هنوز
ز رشک من دل جمعي مشوش است هنوز
تو گر خليل شوي مرد ما نه اي ناصح
برو که دست ز دورت بر آتش است هنوز
تو را به ساغر غبغب مرا به باده ي لب
چه جاي طعنه ي آلايش و غش است هنوز
به دور خط لبت توبه نامه شست نصوح
بسي خراب از آن لعل مي کش است هنوز
سر بريده ي عاشق، نمي شود پامال
به خون ما سم اسبت منقش است هنوز
نشان نماند ز دلها و ترک غمزه ي او
چه جنگجوست که دستش به ترکش است هنوز
ز شعله زار تو ريحان تر دميد، ولي
خليل خال ترا بيم آتش است هنوز
همه به ناز و نعيم از لب تو و سنجر
که بي نصيب رهيني نمک چش است هنوز
281
نشنيده است درد دلم پاسبان هنوز
ز آنم نداده رخصت آه و فغان هنوز
از بندبندم اي سگ يار اجتناب چيست؟
نگذشته خود هماي بر اين استخوان هنوز
از غمزه وعده هاي سر تير مي دهد
وز ناز زه نکرده به قتلم کمان هنوز
پا در رکاب کرده و دست وداع من
در گردنش نمونه ي دست و عنان هنوز
از گريه تا چمن نشود تن نمي زنم
نگرفته ام گلاب گل آشيان هنوز
يک نيزه آفتاب قيامت به سر رسيد
اين بخت تيره روز به خواب گران هنوز
ما نيز برکشيم به اميد گردني
نگشوده است تيغ جفا از ميان هنوز
نرخ متاع حسن يکي کاروان شکست
بر سنگهاست لعنت آن کاروان هنوز
سنجر نو آشيانه ي باغ است و نيستش
شکر و شکايتي ز بهار و خزان هنوز
282
بدعت اي امت محمد بس
شرمي آخر ز شرع احمد بس
هوس خواب من اگر باشد
خشت بالين و خاک مسند بس
گورواري به شرط آسايش
زير اين گنبد زبرجد بس
گر جرس را زبان به بند آيد
ناله ي دل دليل مقصد بس
بر تو بگشوده ايم آغوشي
که گهي جلوه اي از آن قد بس
لوح محفوظم از کنار کشيد
عشق، کاي ساده لوح ابجد بس
بر ره دوست خاک شد سنجر
آستانش نشان مرقد بس
283
او رساندست به بالين سلامت، سر خويش
کز تب عشق تو آتش زده در بستر خويش
نيست او را سر آزادي اين مرغ اسير
ورنه صد مرتبه گرداند به گرد سر خويش
ور نهادم به ره باد صبا آتش از آن
که مرا دوستي اي نيست به خاکستر خويش
قطره اي چند چشيديم لب و کام بسوخت
باز داديم به آسوده دلان ساغر خويش
تو که در بنده نوازي همه جا مشهوري
خوب باشد که نگيري خبر از سنجر خويش؟
284
با ما تو را که گفت که بيگانه وار باش؟
با آشنا مگرد و به بيگانه يار باش
يک باره ما تو را به رقيبان نمي دهيم
گاهي به ما و گاه به اغيار يار باش
اي آن که مست گشته اي از باده ي وصال
مي در قدح نماند به فکر خمار باش
دوشينه ام ز هاتف غيب اين ندا رسيد
کاميدوار ديده ي شب زنده دار باش
تا کشته ي دعاي تو تأثير بر دهد
سنجر ز ابر ديده دمي اشکبار باش
285
پديددار شد ماه برقع نشينش
به نوري که يوسف کند آفرينش
گواه است بر خون ناحق عاشق
خسوف هلال سر آستينش
به آن جوش دلها به آن تلخ رويي
که مهر سليمانست چين جبينش
ملک بال افشانده بر شمع قدش
شکر لب گزيدست از انگبينش
به من کي رسد زاهد اندر رياضت؟
کجا درد عشق و کجا درد دينش؟
به گردن فتاده ست چون غول حرصت
به لاحول، سنجر بزن بر زمينش
286
چند شرمنده نگردم چو سپهر از دو خويش
قرص خورشيد نباشد، من و نان جو خويش
گيتي و نعمت گيتي به سگان ارزاني
شير مطبخ نشناسد، من و نان جو خويش
روزن کلبه ي تاريک به گل اندودم
کآفتابم ننهد منتي از پرتو خويش
طاق کسري که بلند است، به چشمم پست است
دسترس نيست که در ساخته ام با گو خويش
سنجر است اين که کنون شعر به او مي نازد
ناسخ رسم کهن گشته ز طرز نو خويش
287
چون مرا ديوانه کردي، با من ديوانه باش
با من ديوانه گرد و ساکن ويرانه باش
من خود از دل گرميتاي صبر از آن کو مي روم
در وفاداري و همراهي تو هم پروانه باش
تا نخوانند اهل زهدت کافر عصيان پرست
گه ز شيخ و گاه از دردي کش ميخانه باش
مطلبي دارند هر يک، خواه راهب، خواه شيخ
پنبه در گوش از نزاکت هاي هر افسانه باش
بر لب ساغر زند مي بوسه سنجر از پري
با تو دارد ساقي امشب، واقف پيمانه باش
288
حذر از دام زلف شب رنگش
که دلي جان نبرده از چنگش
چون زليخا گسسته رنگم از آنک
بوي يوسف شنيدم از رنگش
چه بود سرو؟ در نظر، گوژش
چه بود کبک؟ در قدم، لنگش
بوي گل برگرفته پيرهنم
شب که در بر گرفته ام تنگش
خانه ي دل به کعبه مي چربد
حجرالاسود است پاسنگش
مرد جويا چو مرغ نامه بر است
جه حساب از شمار فرسنگش
حرب سنجر به هندوي بخت است
نه، به ترک فلک بود جنگش
289
ز دست انداز آن سرو قصب پوش
گل و نسرين همه نيلي بناگوش
قدس در جلوه گاه خوبي آراست
خيابان در خيابان سرو همدوش
به وصل خويش اگر اي صبح صادق
به فردا وعده کردي آمدم دوش
کرم فرما که از سوز محبت
شمار هفته را کردم فراموش
چه کم دارد ز شيريني دهانت
کهگاهم نيش مي بخشد گهي نوش
ديار هر کمالي را هوايي ست
به راه کفر و دين مردانه مي کوش
مگو کو تاج ابراهيم ادهم
چو ديگ آمد به جوش افتاد سرپوش
چنين کز چشمه ي چشمم رود خون
چو کوهم لاله رويد از بر و دوش
سواران صيدها کردند و رفتند
ز غفلت ما همان در خواب خرگوش
چه گل چينم از آن گلشن که آيد
صبا ز آن دوش و بر محروم آغوش
غرض تقريب مستي هاست سنجر
از او جامي و از ما يک جهان نوش
290
ستاده سرو نمي خواندي به پاي خودش
بر آن سر است که بنشاندي به جاي خودش
به من پيام عزيزان گر آورد يوسف
ثنا کنم دهنش را به يک بهاي خودش
گرفته آينه در پيش و در به خود بسته
سر و بري عجب آراسته براي خودش
زکات حسن نگاهي به صد دعا بخشد
مگو که شه طمعي نيست از گداي خودش
کجا به خويش روا داشتي جفا سنجر
اگر نبودي درمانده ي وفاي خودش
291
سرخوش و مست برون تاخته از ميکده دوش
مي گذشتم به در صومعه گويا و خموش
مجمعي ديدم از اهل ريا مالامال
همه تسبيح به دست و همه سجاده به دوش
شيخکي معرکه آراسته با يک دف ريش
کپنکي پيرو خود ساخته يک گله و حوش
همچو ميناي ميم افتان و خيزان چون ديد
با دم سرد درآمد چو خم مي در جوش
مرکب طعن برانگيخت که اي دشمن دين
علم شيد برافراشت که اي آفت هوش
آخر اين ماه صيام است نترسي ز خدا
آخر اين پند رسول است نگيري در گوش
همه را خشک لب از روزه، ترا تر دامن
هان دهان آب کش از باده و در توبه بکوش
گفتم اي خانقه زهد ز تو زرق آباد
گفتم اي کوي خموشان ز تو بازار خروش
از تلاميذ تو ابليس يکي کندسواد
وز مريدان تو محمود يکي حلقه به گوش
ظاهرت ساده نما چون دل ديوانه ي مست
باطنت توي به تو چون فلک ازرق پوش
بورياهاي ريا باف به هم بافته اي
فرش از خشت خم انداخته در زير فروش
اندر آن خم چه مي صافي صوفي سوزي!!
که نکردست از آن پير مغان رشحي نوش
پاي کوبان سماعش همه افشرده عصير
سينه گرمان دعايش همه آورده به جوش
گر نترسم که به بدمستي مشهور شوم
زود بردارم از ساغر عرضت سرپوش
بتت از جيب نمايان کنم اي شيد شعار
مستت از کوي برون آورم اي زرق فروش
نه مرا توبه ز مي بلکه تو را سوگند است
ايها الشيخ که من بعد در اين باب مکوش
سنجر از بخت دلير تو به مستي چه عجب
محتسب پيش دهان تو اگر گيرد گوش
292
شمع چو در جلوه ببيند قدش
خيزد و تقديم دهد بر خودش
هر که برد حسرت سروي به خاک
ذکر کند فاخته بر مرقدش
شيخ بود خشت خمش زير سر
گر بکني سجده گه معبدش
تيغ تو گر کند شود اي صنم
تيز کني از حجر الاسودش
هر دو قدم کعبه و بتخانه اي است
سنجر اگر دور بود مقصدش
293
فلک که مشعل مهر است شمع انجمنش
به چشم خيره درآيد چراغ بزم منش
دگر ز ناز چنان بسته راه گفت و شنود
که نقش پاي سخن نيست بر در دهنش
صلا به کشته ي خود زن، چو مي خوري در دشت
گرت ز دست نگيرد بريز در کفنش
زبان ز قند و دماغ از گلاب مستغني است
نه طوطي قفسيم و نه بلبل چمنش
خيال او به تو سنجر نمي رسد همه عمر
چو کام خود بستاني ازو، بده به منش
294
کاروان عشق را بي موزه پيش آهنگ باش
خارزار عشق گو فرسنگ در فرسنگ باش
خويش را بنما ز هر کسوت که سر بيرون کني
فارسان را جيقه گرد و شاطران را زنگ باش
پرده را نيرنگ کن هر دم به آهنگي برقص
گاه لب را خنده، گاهي جبهه را آژنگ باش
گر طمع داري که نامت سنجر غازي شود
دائما با نفس کافر کيش خود در جنگ باش
295
نيم چو فاخته در قيد آب و دانه ي خويش
چو عندليب بود قوتم از ترانه ي خويش
نسيم وار ز آوارگي و بي کويي
مرا صلا زده بلبل به آشيانه ي خويش
روم به خانه ي خود بعد عمري از در دوست
چنانکه خويش رود در عذابخانه ي خويش
خماري مي دوشم که ساغرش جگر است
صبوحيي کنم از باده ي شبانه ي خويش
ز کوبش سر ديوانه کوه در خطر است
برون خرام و ببخشا بر آستانه ي خويش
جدا ز قد تو شمشاد رسته از اشکم
بپرس حال پريشان من ز شانه ي خويش
ميان سنبل زلف تو مو نمي گنجد
نسيم را نگذارند در ميانه ي خويش
نمانم از قدمت با تن ضعيف چو گرد
گرم ز پيش براني به تازيانه ي خويش
به اين کثيف بدن بازگشت روح خطاست
رميده مرغ کي آيد به آشيانه ي خويش
مرا ز شعر خود آسايشي نشد هرگز
که هيچ کس نکند خواب از فسانه ي خويش
سخن شناسم و انصاف مي دهم سنجر
ترا عديل عديم است در زمانه ي خويش
296
هر که دور از تو، به نزديک کسي نيست رهش
خجل آن بنده که راند ز نظر پادشهش
رفته از يک تنه هندو پسري بر محمود
آن ستمها که نرفته ست به هند از سپهش
دل نبايست بدزدد ز زليخا يوسف
عاقبت بي گنهي داد سزاي گنهش
پيکرم در ره آن ترک چو فرسوده شود
استخوانم بگذاريد در آماجگهش
تا نشيبي ننوردي به فرازي نرسي
يوسف آن مايه مرتب نشد الا ز چهش
آستينش ز شکن بر سر خون ريزي بود
هرگز اين فيض نبرديم ز طرف کلهش
لاله گون نرگسش از ديده ي خونبار من است
سنجر از بس که نگه يافته ام بر نگهش
297
هر که قلاب نگاه تو کشد از دورش
گر ستاره است به پيش نظر آرد مورش
کوهکن پيک دلش بود نه همچون پرويز
که پيامي نرسد بي مدد شاپورش
نکند صيد دلارام دل آزاري صيد
حيف بهرام که اين نقش بود بر گورش
دوش انديشه ي مضراب رضا مي کردم
تا رگ خواب به هم بافت رگ طنبورش
ديد تفسيدگي روزه و از مهر نزد
کوثر خشک صلايي به لب مخمورش
سنجر اين بار اگر جان به سلامت بردي
هرکه دعوي گر عشق است ماه منشورش
298
آب است عارض تو، خالت حباب عارض
زلفت فتاده موجي بر روي آب عارض
هر خسته را مداوا زان لعل شکرآسا
هر ذره را تمنا زان آفتاب عارض
خالي است نقطه ي شک بر نکته ي دهانت
اي کرده خط مشکين زيب کتاب عارض
از بخت من سياهي دارد از آن نگردد
روشن شبان زلفت زان ماهتاب عارض
نه آفتاب ماند نه ماه و روز و نه شب
زلفت اگر نگردد گاهي حجاب عارض
از مار مهره خواهد آن پيچ و تاب گيسو
با ماه پنجه گيرد آن آفتاب عارض
کرديم ما و سنجر زان صفحه ي نکويي
او انتخاب گردن، من انتخاب عارض
299
تيره ننشيني گرت خالي است از روغن چراغ
کلبه ي فقر و قناعت را بود روزن چراغ
تا به کي چون شمع ريزم اشک، جان در تن نماند
شايد از پرتو اگر آتش زند در من چراغ
هر که شمع من شود مجلس فروز او شبي
کي دگر از شرم آن رو مي کند روشن چراغ
تا به کي بي دود باشد خانه سوزي هاي عشق
چند بتوان داشت پنهان در ته دامان چراغ
گو نسوزم داغ دل، چون استخوان مي سوزدم
صرفه اندوزان نيفروزند در گلخن چراغ
زير دام زلف، روي او نمايد آن چنان
چون نمايد از پس غربال و پرويزن چراغ
سنجر روشندل و وابستگي آنگه به هند
تهمتي باشد مشخص در چه بيژن چراغ
300
ترسم به زليخا نکند تهمت يوسف
کاري که به يعقوب کند فرقت يوسف
گر بر سر بازار به اين حسن درآيي
شايد که زليخا نکشد منت يوسف
گفتار تو در گوش به از نغمه ي داوود
رخسار تو در چشم به از طلعت يوسف
يوسف به عزيزي شده مشهور و خيالت
در مصر دلم هست به صد عزت يوسف
سنجر ز فراق تو پس از کور شدن مرد
يعقوب همي کور شد از فرقت يوسف
301
شرط است به کارها توقف
ناسور جگر بود تأسف
ناخوانده درآيد از در دل
ياد تو چو يار بي تکلف
با حسن تو آه من چه سازد
افسرد که شمع ماه، از پف
اي راهزن نگاه يعقوب
و اي قافله گاه حسن يوسف
بازآ ز در وفا که دارد
سنجر ز تو چشم اين تلطف
302
چرخ هرگز در عيشي نگشودست به خلق
هرگز اين نوع که بايست نبودست به خلق
شکوه ي خويشتنم نيست ولي مي گويم
که ز من کاسته عيش و نفزودست به خلق
چشم کم حوصله ام را گهر اشکي نيست
که نياورده برون و ننمودست به خلق
بي تو ما را نه اميد خور و خواب است ز خود
با تو ما را نه سر گفت و شنودست به خلق
سنجر آن ما تميانيم در اين جغدآبراد
که به ما نوحه بود آنچه سرودست به خلق
303
نشکفت غنچه ي دل من در بهار عشق
دردا که زار مي کشدم خارخار عشق
بر سينه بس که داغ جفاي تو سوختم
شد شوره زار سينه ي من لاله زار عشق
منصوروار مست شراب محبتيم
ما را نديده است کسي در خمار عشق
اي دل ز چيست اين همه افغان مرغ دل
در پاي جان اگر نخليده ست خار عشق
از خان و مان بر آمدگانيم بيش از اين
مخا را زبون غير مکن در ديار عشق
سنجر کدام دم که به شادي گذشت عمر
بر مدعاي خاطر ما هست کار عشق
304
به رغم هزاران منم زار تاک
من و وصف گلشن نه، گلزار تاک
سر و برگ گلبن ترازيم نيست
پرستار تاکم، پرستار تاک
بر او هيچ مرغي نشيمن نساخت
که ناگه شود آشيان يار تاک
به بلبل چه گويم که در چار فصل
چه گل چيدم از بار بي خار تاک
ز يک هفته بازار گل درگذر
که گرم است سي روزه بازار تاک
ز انگور و مي مي توان يافتن
که آب نظر خورده جوبار تاک
ز جام و صراحيم در گردن است
حق نعمت پار و پيرار تاک
ز ساقي خسرو شنيدم که مي
طلايي بود دست افشار تاک
به جرم ميم محتسب گو مگير
چو انگور آويزم از دار تاک
به اوراق گل گو صبا ثبت کن
به نام من اين تازه اشعار تاک
به فرموده ي سنجر آورده ام
سلام بلندي به ديدار تاک
305
صبح است از آن کو مي رسم، سامان بستان در بغل
صد رنگ گل در آستين، صد دسته ريحان در بغل
از دير گبران مي رسم وز ننگ ناشايستگي
زنار پيچان در ميان، ناقوس نالان در بغل
يا رب به خوان نيستي در ده صلاي دوستان
مهمان اين دون همتان تا کي شوم نان در بغل
قاصد که از ننگ خبر پژمرده مي رفت از برم
خوش آن که آيد از درم مکتوب جانان در بغل
در خاکساري سايه و فرمانروا چون صرصرم
پامال مور راهم و مهر سليمان در بغل
از طبع سنجر همتي اينک به ايران مي رود
اين نو غزل در آستين منشور توران در بغل
306
کمرم قابل زنار و جبين لايق صندل
لقب برهمني يافتم از سجده ي اول
در حرم مرشد اصحابم و در دير برهمن
هر دو را يک شمرند اهل خرد کوري احول
جاهلي چندم اگر قدر ندانند نرنجم
که به دانايي کامل نرسد جز که مکمل
صرف شد مايه ي عمر و نرسيديم به جايي
هيچ تحصيل نکرديم از اين نقش معطل
ساقي ار سنجر درياکش از اين باده بنوشد
تکيه بر دوش صراحي کند از ساغر اول
307
آرايش آغوش بر و دوش تو خواهم
خود را چمن از سرو قباپوش تو خواهم
از طالع بد زهر به جاي شکرم داد
در حشر ديت را ز لب نوش تو خواهم
بي رحم دلا چند زنم بر سر طالع
آن دست که پيوسته در آغوش تو خواهم
هرچند جفا بيش، وفا بيش نموديم
انصاف هم از خوي جفاکوش تو خواهم
بر خاک مينداز در سفته ي سنجر
بردار که در سلک در گوش تو خواهم
308
از پي بخت نه تنها به در دل رفتم
که به دريوزه ي ديوانه و عاقل رفتم
ديت ديده ي بي نور من از من طلبد
که به آيينه ي خورشيد مقابل رفتم
سر در اين بحر درآري که در آري به کنار
من ز بيغوله ي گرداب به ساحل رفتم
ناله همدوش جگر، گريه هم آغوش نظر
عجب آراسته دوشينه ز محفل رفتم
غرقه ي غصه ام از گريه شوم چاره طلب
بارها از مدد موجه به ساحل رفتم
باز گرداند مرا شوق لب او سنجر
ورنه دندان به جگر يک دو سه منزل رفتم
309
از جفاي خود نمي خواهم خبردارت کنم
خاطر آسوده اي داري چه آزارت کنم
با لبي آماده ي فرياد هر شب بر درت
آيم و ديگر دلم نايد که بيدارت کنم
يوسفي، ليک از زليخا در حقيقت کمتري
آه اگر اين صدمه در کار خريدارت کنم
ساده لوحي بين که نادانسته صحت از مرض
خواهم از لعلت دواي چشم بيمارت کنم
خانه ي چشمي به من ماندست از تاراج عشق
نيتم اين است کين هم وقف ديدارت کنم
گر ز ترک غمزه اي سنجر فغان داري بگو
تا خلاص از دست اين هند جگر خوارت کنم
310
از سر، قدم هميشه بر آن در نهاده ام
هر جا که پا نهاده بر آن سر نهاده ام
يا رب سرم مباد، اگر دور از آن بدن
پهلو تمام عمر به بستر نهاده ام
زهر آن چنان به ذوق ز دست تو خورده ام
کز رشک، داغ بر دل کوثر نهاده ام
شبها در انتظار تو تا خواب نايدم
پهلوي خويش بر دم خنجر نهاده ام
تا خاک روب ميکده گرديده ام ز رشک
کوه غمي به خاطر سنجر نهاده ام
311
انکار دين و ملت اگر بر ملا کنم
من بعد چون به زمره ي اصحاب جا کنم؟
از پاک گوهري ست نه از بي وقوفي است
گر سنگ را به قيمت گوهر بها کنم
تا نغمه اي ز حلقه ي ماتم رسد به گوش
آن نيستم که گوش به ساز و نوا کنم
نگشوده چشم بر رخ او، دل ز من ربود
نگذاشت اين قدر که در خانه وا کنم
سنجر به آن رسيده که از ظلم بي حساب
دست دعا برآرم و رو در خدا کنم
312
اي هواي وصل تو از مغز خوشتر در سرم
خاک پايت سرگران مي دارد از افسر سرم
جوش اول موسمش طوفان نوح است اي حکيم
در محيط عشق تا آخر چه آيد بر سرم
چون کشف دزديده ام سر در گريبان شکست
تا چو ميمون کي برون آيد از اين چنبر سرم
مي توان مبست در دانايي هيأت رصد
فال افسر مي زند از گردش اختر سرم
تا جنون عشق و مستي بر دماغ من زده ست
جنگ دارد گاه با ديوار، گه با در سرم
خسروا محمود را فرسوده پيشاني کنم
باز سوداي تو روزي گر نشيند بر سرم
زير بال خود هماي همتم پرورده است
در نمي آيد به تاج سنجري سنجر سرم
313
با سينه کنم آنچه به آهن نپسندم
از دوست کشم آنچه به دشمن نپسندم
هر گريه که خيزد ز جگر، بر مژه دوزم
اين آتش سوزنده به دامن نپسندم
الماس به دل پاشم و منت کشم از خود
من لذت اين زخم به سوزن نپسندم
افسون مدم اي شيخ که من سنجر مستم
آيين تو و کيش برهمن نپسندم
314
بدان اکرچه ز وصلت چو بيد بي ثمر افتم
که واگذارمت اي سرو و در پي دگر افتم
به من شراب مپيماي با نگاه مبادا
که مست گردم و از ديدن تو بي خبر افتم
سراغ يوسف خود گيرم و قرار ندارم
اگر به ماه برآيم و گر به چاه در افتم
گرم ز پيش براني ورم به خويش بخواني
ز گريه بيشتر آيم ز ناله پيشتر افتم
ز گريه کار نظر را به توتيا نفکندم
سزد که ماتميان را چو سرمه از نظر افتم
315
بر خوان غم ز خوردن دل امتلا زديم
برداشتيم دست و به دشمن صلا زديم
مستان قدم به نيت خيرالعمل زدند
در نيم شب که نعره ي حي علي زديم
تا بلبلان سراغ به آن کو نياورند
شب نعل واژگونه به پاي صبا زديم
اکنون سزاي ماست که انگشت مي گزيم
بس پشت دست بر سخن آشنا زديم
سنجر نشد سفينه ي ما ساحل آشنا
در موج خيز حادثه بس دست و پا زديم
316
بعد عمري سر به پاي يار اين دم مي نهم
داغ چندين ساله را امروز مرهم مي نهم
چون نظر بر رويش افکندم، هلاکم مي کند
هر کجا مي بينم او را، چشم برهم مي نهم
ملک فقرم شد مسخر در لباس سلطنت
بر سر خود تاج ابراهيم ادهم مي نهم
لذت خاصي کريمان را ز ذوق سائل است
همتي کز گردنم منت به حاتم مي نهم
در محرم يادگاري ماند از جام جمم
بر در ميخانه مهر از خاتم جم مي نهم
حسن مطلع اولين دردانه ي طبع من است
نام او را ارشد فرزند آدم مي نهم
سنجرم در طالع من هست عالم گيريي
مي کشم تيغ زبان و رو به عالم مي نهم
317
بلبلم، رختي به صحرا مي کشم
عاشقم مستانه آوا مي کشم
شيشه ي دل را به سنگي مي زنم
انتقام از چرخ مينا مي کشم
راست رو مانند تير غمزه ام
خط رد بر خط ترسا مي کشم
گر در افتد کم ز نايي نيستم
تا نگويي بانگ بيجا مي کشم
نوک مژگاني به خون تر مي کنم
نقش صد بستان به ديبا مي کشم
کرته ناموس يوسف مي درم
پرده ي روي زليخا مي کشم
هم ز بدبختي به دستم مي خلد
نوک هر خاري که از پا مي کشم
اشتها بر اشتها افزوده ام
انتظار من و سلوي مي کشم
318
به جمال ماهرويي ز بد اختري نديدم
همه عمر من به غم شد غم سرسري نديدم
به تو مشکل است سودا، تو مرا به جان رساندي
من دل فروش هرگز چو تو مشتري نديدم
ز تو کام دل گرفتم به نگاه پاي تا سر
مگر از ميان تنگت که ز لاغري نديدم
ثمر محبت است اين ز جنون به من نخندي
که ز شرم يار هرگز به سوي پري نديدم!
چو گذشت از سر و جان همه يار گشت سنجر
ز قناعت آنچه ديدم ز توانگري نديدم
319
به خردي همچو طفل اشک دور از خانمان گشتم
به هر وادي که گويي، چون خضر بي کاروان گشتم
به دريا گر فتادم، موج بودم از سبک روحي
به وادي گر گذشتم، کشتي ريگ روان گشتم
اگر از دامن محمل کشيدم دست بي تابي
به پاي ناقه افتادم، به گرد ساربان گشتم
نه بر منقار، گلبرگي، نه در سر شور پروازي
تذرو و بلبل اين باغ را بر آشيان گشتم
نپنداري بلندي نيست در افتادگي سنجر
نخستين گام اين وادي دچار آسمان گشتم
320
به دست امتحان زنجير در پاي طلب کردم
به هر نوعي که بود امروز هم بي او به شب کردم
همه نفرين شد و رو در من آورده زهي طالع
دعاهايي که من در نيم شب در زير لب کردم
ز غيرت گر بميرم جاي آن دارد که باز امشب
از او نسبت به جمعي گرميي ديدم که تب کردم
اگر دشمن به حال من بگريد جاي آن دارد
ز بي تابي دلا در حق خود کاري عجب کردم
چه خصمي ها که با من کرد سنجر آسمان اما
نه وجه دشمني جستم، نه تحقيق سبب کردم
321
به رخصت تو که محروم و پاکشان رفتم
چنان که ميل دلت بود آن چنان رفتم
ز شرم آن که نبيند کسي به اين حالم
به راه عشق تو چون سايه بي نشان رفتم
به سنگ مرقد فرهاد نقش بوده همين
که آرزو ز جهان بردم و جوان رفتم
ز حرف راست به تير تغافلم کشتي
گواه باش که من بر سر زبان رفتم
بيا که وقت وداع است نه محل نزاع
چو رفتم از سر کوي تو، از جهان رفتم
حديث دوري و سرگشتگي و دربه دري
ز من مپرس که چون گرد از آستان رفتم
ز سرگراني آن يار خانگي سنجر
سبک چو گرد به دنبال کاروان رفتم
322
بي تو، به روي همه در بسته ايم
بال و پر مرغ نظر بسته ايم
در طلب قرب سليمان حسن
پيشتر از مور کمر بسته ايم
رشته ي زلفي به درازي شب
بر گلوي مرغ سحر بسته ايم
ليلي ما نيست ز خيل عرب
بار از اين مرحله بر بسته ايم
بهر دعاي سحر از کودکي
رشته به انگشت پدر بسته ايم
اين همه گلدسته ي فيض نوا
از چمن ميربکر بسته ايم
سنجر داند که به ساز غزل
پرده به آهنگ دگر بسته ايم
323
پا سوده گشت و راه به دامان نيافتم
ز آغاز دور ماندم و پايان نيافتم
فرمانرواي عالم آزادگي منم
زينم چه غم که ملک سليمان نيافتم
لحني که ناخني به جگر آشنا کند
در ناله هاي مرغ سحرخوان نيافتم
برگرد مو به موي تو گشتم به امتحان
زلف تو را چو خويش پريشان نيافتم
صد نکته بي اديب و سبق کسب کرده ام
جايي به فيض صحبت مستان نيافتم
زين پس من و تتبع سنجر، کزين غزل
فيض ازل ز شاعر شروان نيافتم
324
پيش غم لخت جگر انداختم
عجز آوردم، سپر انداخت
دور از چشمان خواب آلود تو
خواب را هم از نظر انداختم
شب خدنگ آهم از گردون گذشت
صبح از آن هم پيشتر انداختم
شب گشادي ز آن سر زلفم نشد
قرعه بر نام سحر انداختم
بود عمري در دلم حرفي گره
سنجر از مستي به در انداختم
325
پيشنهاد خاطرم، اين که هلاک او شوم
تشنه ي جام مي روم شايد اگر سبو شوم
زخمه به دست برد و زد ناخن چنگ بر دلم
دست به تار او زنم گرنه پي رفو شوم
دم به دمم از آن نهد اره امتحان به سر
بو که مگر چه شانه اش محرم مو به مو شوم
از پس تو به همدمان دعوي عيب ا کنم
با همه سر به سر روم چون به تو روبرو شوم
گر توام از گلوکشي کيست به سر بلنديم
زلف تو گر رسن بود گرد سر گلو شوم
او به کمند نامد و من به کمين گداختم
چند در اين شکارگه طعمه ي آرزو شوم
326
تا ما به تو بي وفا نشستيم
بيگانه ز آشنا نشستيم
بالاي تو تا ز ناز برخاست
آماده ي صد بلا نشستيم
شب رفتي و ما در انتظارت
بر راه چو نقش پا نشستيم
مردانه به زير تيغ قاتل
بي دعوي خونبها نشستيم
با دامن و آستين فشاندند
چون گرد به هر کجا نشستيم
از رفتن مدعي يک امشب
با دوست به مدعا نشستيم
مقبول نشد نياز، گويي
شب رو به کليسيا نشستيم
در رسته ي عشقت از غلامان
ما از همه بي بها نشستيم
سنجر به سگان شاه عادل
در انجمن وفا نشستيم
327
تندخويي کو؟ که نازش را خريدار آورم
کو خريداري؟ که جنس دل به بازار آورم
اي که پنداري مرا جنس وفا در بار نيست
کو خريداري؟ که تا خروار خروار آورم
ديده ي من دعوي مردم شناسي مي کند
صبر کن چندان که او را بر سر کار آورم
شد نصيبم سنجر از عشق بهشتي طلعتي
سينه ي گرمي که دوزخ را به زنهار آورم
328
چند روزي شد که از چشم حبيب افتاده ام
بر در خواري به دلخواه رقيب افتاده ام
از پي دفع گمان غير چون عشقم گداخت
همچو بيماران به دنبال طبيب افتاده ام
مي کنم تقديم بر يعقوب در بيت الحزن
من ز بوي پيرهن هم بي نصيب افتاده ام
نکته گيري هاي عشق و ژاژ خايي هاي من
بوالفضولي دان که پهلوي اديب افتاده ام
چرخ هم بسيار گرديد و به جايي ره نيافت
در جهان سنجر نه تنها من غريب افتاده ام
329
چو اخگر بجز سوختن مي ندانم
چو انگشت واسوختن مي ندانم
از آن پايمال خسيسان نگشتم
که چون مور اندوختن مي ندانم
مسيح لب او مگر چاره بخشد
که بر زخم دل دوختن مي ندانم
صفيرم بلند است بر شاخ معني
چو طوطي نو آموختن مي ندانم
ز سيلي غم چهره نيلي است سنجر
رخ از باده افروختن مي ندانم
330
چو پشت پاي زد عشقم، چه سان چالاک برخيزم
ز ضعفم دست گيرد سايه، تا از خاک برخيزم
ز مستي هر قدم بر دوش شاخي افکنم دستي
روم هر گاه از طرف چمن چون تاک برخيزم
چو بينم سرو سبزي بر سر من سايه افکنده
زيان دارد اگر با ديده ي نمناک برخيزم
ب طالع تيره روز افتاده ام ليکن چو کار افتد
به سربازي چو شمع اول من بي باک برخيزم
شهيدان تو پوشندم کفن از بيم رسوايي
اگر در حشر با اين سينه ي صد چاک برخيزم
چه پاها خوردم از يک دست پيراهن که در کردم
چو مردان کي بود کز زير اين ا فلاک برخيزم
چو آن مستي که افتد در خمار از شوق او سنجر
شوم در خواب هر شب خوشدل و غمناک برخيزم
331
چو فرهاد بر دل غم کوهسارم
چو کبک دري با لب خنده زارم
به حدي است کم فرصت اين جامه نيلي
که دامن زند بر چراغ مزارم
براشانده ام دانه ي مهر و اکنون
به ابر عطاي و اميدوارم
نه باران پرستم نه دهقان فينم
که لب تشنه با ديده ي اشکبارم
332
چون نوک شعله سوخته و رخنه خامه ام
گويي بريده است خط درد نامه ام
از بيم آن که بخيه نيفتد به روي کار
……………………………..
صفراي من شکسته به نارنج غبغبي
مفروش گو به چين جبين آبکامه ام
با دود زلف و شمع قدت خورده بر دماغ
بوي چراغ مرده ز عطر شمامه ام
چون عيسي از لباس، مجرد اگر شوم
خورشيد التماس نمايد عمامه ام
جايي نمي روم ز در و بام اين حرم
ني زان کبوتران دورنگ دو بامه ام
سنجر به وصل حورشانم گذشته عمر
پرورده ي نسيم بهشت است شامه ام
333
خوش آن کت از گريبان راهي به سينه يابم
و آيينه ي دلت را صافي ز کينه يابم
از تيغ رشک دارم اين زخم هاي کاري
آسايش جراحت از آبگينه يابم
در لطف شب به ساقي همدست بود چشمت
مشکل که ديگر از مي ذوق شبينه يابم
مالک رقاب نظمم هر جا که شعر خوانم
و آنجا که حافظ استي خود را کمينه يابم
کشتي نهاده بر خشک و آنجا تو و من اينجا
سنجر به طالع تو در در سفينه يابم
334
خوش آن که مست به گلگشت باغ و راغ روم
به نيم قطره به در يوزه ي اياغ روم
شکسته رنگي من دوست بر نمي تابد
کجاست مي که به آرايش دماغ روم
من آن نيم که شميم گلم فريب دهد
به آشنايي بلبل مگر به باغ روم
نه اجره خوار فروغم نه مرد منت خضر
توجهي که در اين راه بي چراغ روم
ز بس که بي خود و آشفته خاطرم سنجر
به کوي خود نتوانم که بي سراغ روم
335
در آغوشم درآ، تا داد عشرت از تو بستانم
سزاي يک جهان مهر و محبت از تو بستانم
در اين رفتن نه دل همراهي من مي کند نه جان
همه يارند تا آن دم که رخصت از تو بستانم
دلت از نوحه ي من در وطن حرفي نمي يابد
مگر از نامه داد دل به غربت از تو بستانم
چنان کشتي مرا کز خيرگي هاي تو فهميدم
که در روز جزا اول شهادت از تو بستانم
دو روز ديگر آن دل را که بي منت ز من بردي
نخواهي داد اگر خواهم به منت از تو بستانم
به معني بي نصيب از خاک شيرازم مدان سنجر
نه سحبانم که تعليم فصاحت از تو بستانم
336
در دل پير و جوان هنگامه ي عشق است گرم
از تو پيدا و نهان هنگامه ي عشق است گرم
ما همه پروانه ي شوقيم و کويت انجمن
همچو شمع اندر ميان هنگامه ي عشق است گرم
شمع من بازار يوسف پيش از اين چون گرم بود
از تو امروز آن چنان هنگامه ي عشق است گرم
کرده شمع استخوانم را هما، پروانگي
بر سر خاکم همان هنگامه ي عشق است گرم
در مزاج عشق سنجر نيست پيري هيچ وقت
در بهار و در خزان هنگامه ي عشق است گرم
337
در دوستي تمامم، در دشمني بنامم
هم خصم را غنيمم هم دوست را غلامم
در روستاي گبرم بيگانه ز آشنايان
ني بر کسي سلامم ني از کسي پيامم
در عين هوشمندي چون چشم يار مستم
در آن پخته رايي چون فکر طفل خامم
آن صيد هرزه گردم در پهن دشت گيتي
کز لاغري نباشد راهي به هيچ دامم
در خورد شاديانه، مطرب بزن ترانه
هم سنگ ساغر مه، ساقي بيار جامم
آن نيستم که بودم از يک دو جام ساقي
مطرب اگر تو داني، باري بگو کدامم
از مهر و ماه بيشم سنجر به نامداري
تا در کدام ساعت بگذاشتند نامم
338
دست بردم، دل به دست آمد به جاي سينه ام
لعن بر ناخن، جگر خون شد براي سينه ام
بس که در هر گوشه از داغ آتشي افروخته
کاروان گاه است پنداري فضاي سينه ام
گه دي است از آه سرد و گه تموز از آه گرم
دم به دم تغيير مي يابد هواي سينهام
339
دل پر حسرت از نظاره ي جانانه مي آيم
ز بخت بد خمارآلود از ميخانه مي آيم
در ميخانه گر پير مغان نگشوده بر رويم
دماغ از خون دل تر کرده و مستانه مي آيم
نشان بيت معمور از من اي زاهد چه مي پرسي
که من ديوانه ام از گوشه ي ويرانه مي آيم
صفير بلبل و بوي گلم ره مي زند سنجر
بدين گلشن نداني بهر آب و دانه مي آيم
340
دل در خمار مرد و دم از دن نمي زنيم
انگشت گشت اخگر و دامن نمي زنيم
دشمن اگر شرر شود آتش زند به ما
ما برق مي شويم و به خرمن نمي زنيم
از آستان دوست به جايي نمي رويم
سنگيم ليک فال فلاخن نمي زنيم
غالب شدن خطاست اگرچه همه دليم
خود را دلير بر صف دشمن نمي زنيم
سنجر قبول سجده ي بت نيست جبهه را
تا سر بر آستان برهمن نمي زنيم
341
دنبال چشم او دل و دل کرده مي روم
وز گريه راه را همه گل کرده مي روم
مجنون نمايد از من طومار راه را
از نقش پاي ناقه سجل کرده مي روم
زين مکتب وجود به تحقيق آمدن
استاد را ز بحث خجل کرده مي روم
سنجر نمي برم ز جهان بار خاطري
از هر که هر چه کرده بحل کرده مي روم
342
دنبال نظر چند چو هر بوالهوس افتم
در کاسه ي هر سفره تهي چون مگس افتم
از شش جهت باديه راهي است به مقصد
تا چند به دنبال صداي جرس افتم
در طالع من نيست بر افشاندن بالي
از دام چو آزاد شوم در قفس افتم
اميد که چون گرد به کويت بنشينم
در راه طلب گر ز صبا بازپس افتم
سنجر ز رفيقان خردمند گسستم
ترسم که شبي مست به دست عسس افتم
343
دو روز شد که دلي از تو خشمگين دارم
به آسمان جدل و جنگ با زمين دارم
حقوق خدمت من زود شد فراموشت
مکن مکن که نه من از تو چشم اين دارم
سر از جفات نتابم به خط بيزاري
به دل وفاي تو چون نقش بر نگين دارم
دلم به سجده ي بت مي کشد چه بدبختم
هنوز گرد ره کعبه بر جبين دارم
تبسم توام از گريه مي دهد تسکين
وگرنه قلزم خونين در آستين دارم
344
ديده را کامروا از تو نه آسان کردم
ترک دل گفتم و قطع نظر از جان کردم
سرمه خاصيت ديدار نبخشد به نظر
که من اين تجربه در خاک صفاهان کردم
بازوي همتم آسيب نبيند که دلير
پنجه در پنجه ي آن زلف پريشان کردم
شمع وصلم نفسي بيشتر از صبح افروخت
وقت کوچ آمد، چون خانه بسامان کردم
گوش بر ناله ي من داشت نپرسيد از گل
که چه خون در جگر مرغ سحرخوان کردم
با دل از خوي تو زان پيش که آيي گفتم
ميزبان را خبر از خصلت مهمان کردم
گرچه سنجر کشدم هندوي زلف تو سزاست
من که در کفرستان دعويايمان کردم
345
ديري است کآرميده به مسکن فتاده ام
چون آتش فسرده به گلخن فتاده ام
هر برگ سبز در نظرم رشک گلشن است
تا از شکنج دام به گلشن فتاده ام
ابناي دهرم ار نشناسند دور نيست
من نغمه ام به حلقه ي شيون فتاده ام
مي سوزم و ز سوختنم نيست کاهشي
گويي فتيله ام که به روغن فتاده ام
سنجر ز درد عشق مداوا مجو که من
در کوچه ي مسيح به مردن فتاده ام
346
دي طلاق رستگاري خورده ام
با بلا سوگند ياري خورده ام
در صف عشق از سپاه غمزه اي
خورده ام زخمي و کاري خورده ام
غفلت شب ها به اين روزم نشاند
باطن شب زنده داري خورده ام
گر کنم د مستيي معذور دار
مي ز رطل بي قراري خورده ام
مي خوري خون جگر سنجر، بخور
صبح من هم اين نهاري خورده ام
347
رخش ترا نظاره ز سر تا به سم کنم
مژگان سزد که شانه ي آن يال و دم کنم
سوي تو مست آيم و هنگام بازگشت
خضرم اگر دليل شود، راه گم کنم
با اين تن حقير که بيني به وقت کار
با نفس ترک صولت خود، اشتلم کنم
بر آستان ميکده در آن بيخودي
گر سر نهم ملاحظه ي پاي خم کنم
تجار شعر را ملکم سنجر و ز هند
بس کاروان روانه ي کاشان و قم کنم
348
رمضان آمد و من توبه ي پارينه شکستم
موسم کوزه پرستان شد و من کاسه پرستم
روزه بودم همه ي سال چه شعبان و چه شوال
در شب غره ي ماه رمضان توبه شکستم
شيخ محروم، سحر خورده و لب بسته به روزه
من بي باک صبوحي زده ي بيخود و مستم
محتسب کيست که جام ميم از دست بگيرد
غير ساقي که تواند؟ که هم او داد به دستم
زاهد از نيک و بد غير چه سود و چه زيانت
نيستم روزه، ترا چيست؟ همان گير که هستم
سرگراني تو اي شيخ به سنجر چه رساند؟
که به يک جام کله گوشه ي جمشيد شکستم
349
ريحان شود آن شعله که پيچد به گياهم
عينک شود آن شيشه که ريزند به راهم
بي برگ و بر عشق در اين باغ برومند
کس برنگرفتي به حساب پر کاهم
بر سده ي دونان نکنم ناصيه سايي
گردي ننشسته است از اين در به کلاهم
حاشا که کشد منت يک قطره ي شبنم
هرچند که همسايه ي ابر است گياهم
مجنون سيه خانه به رسوايي من نيست
کز چشم سياه تو بسي خانه سياهم
350
ز قرب بوالهوس وز صحبت جانانه دلگيرم
خوش است اين خانه ليک از صحبت همخانه دلگيرم
ز بي دردي مکن منع من از بيداري اي ناصح
نخوابد چشم من، بس کن کز اين افسانه دلگيرم
زدي بر دل مرا هر عقده اي کز زلف بگشودي
ز دست انداز گستاخانه ات اي شانه دلگيرم
ز شغل عشق از بس بي سر و دل گشته ام سنجر
هم از فرزانه در تاب و هم از ديوانه دلگيرم
351
زين همه عالم، به آن هوس که گرفتم
بس بودم گوشه ي قفس که گرفتم
گونه ي زردم دوا نداشت وگرنه
شد لب ساغر کبود بس که گرفتم
دست ستم وا نشد ز چاک گريبان
دامن بسيار دادرس که گرفتم
چاک گريبان آن گلم ننمودند
دامن بسيار خار و خس که گرفتم
مستم و سر در پي خيال تو کرده
پا نخورم زين پي عسس که گرفتم
آينه ي دل گرفت زنگ دو ساله
جا بر خورشيد يک نفس که گرفتم
در همه ميدان دويده نام چو گرگم
شير سگ نفس را مرس که گرفتم
حشمت سنجر اگر نباشد سهل است
اين همه ملک سخن نه بس که گرفتم
352
ساي از آن شراب که من من کشيده ام
مستم به يک پياله که از دن کشيده ام
آن خرمن مراد که بر باد رفته بود
چون مور، دانه دانه به مسکن کشيده ام
گر دست داده خار ز پاي موافقان
بي نيش ناخن و سر سوزن کشيده ام
مي رويدم به طالع، معشوقه از زمين
آنم که يوسف از چه بيژن کشيده ام
طاووس مست در بغل آورده ام ز شعر
سنجر به فرض دام به گلخن کشيده ام
353
شب به دستي شمع و در دست دگر گل داشتم
گرمي پروانه و غوغاي بلبل داشتم
بي تو مقصودم تماشاي گل و گلشن نبود
از کمند زلف پيوندي به سنبل داشتم
بوالفضولي هاي غير امشب ز رشکم کشته بود
خوب کردم زود خود را بر تغافل داشتم
عشق شيران را به مويي بند بر گردن نهد
ورنه من کي از کسي تاب تنزل داشتم؟
تاب جورم نيست سنجر پر تنک دل گشته ام
اين زمانم نيست، گر روزي تحمل داشتم
354
شد سالها که کيش برهمن گرفته ام
بر آستانميکده مسکن گرفته ام
مفتون حسن و يار غم و رازدار عشق
ناموس يک قبيله به گردن گرفته ام
هر قطره اي ز اشک جگر گوشه ي من است
گاهش به ديده، گاه به دامن گرفته ام
هر صبح کز نسيم تو بيدار گشته ام
رنگ گل و طراوت گلشن گرفته ام
وصلم حلال باد پس از رنج انتظار
کاين لقمه از دهان فلاخن گرفته ام
من خود به تنگ چشميم انصاف مي دهم
از مور دانه بر سر خرمن گرفته ام
سنجر ز بس گداخته ام در فراق دوست
چون رشته جا به چشمه ي سوزن گرفته ام
355
شمعي چو تو، در انجمن طور نديديم
هرگز شر طور به اين نور نديديم
از عکس رخت دردکشان راست بقايي
آن نقش که در کاسه ي فغفور نديديم
بر باد مکن تکيه که بر خاک سليمان
بسيار گذشتيم و پي مور نديديم
از سينه ي ما مهر تو يک نيزه بلند است
با آن که به بالاي تو از دور نديديم
سنجر تو به خون گرد که در معرکه ي عشق
يک زخم نخورديم که ناسور نديديم
356
عاشقم و شهره به يک رنگيم
ساده ام و منکر نيرنگيم
همت خود را چو به ميزان زدم
چرخ نشايست به پاسنگيم
مار مپندار چو من تلخکام
مور نبودست به دلتنگيم
روز سري زير پر آرم ولي
مرغ نخسبد ز شب آهنگيم
روز از او تيره و من چون پلنگ
شبها با اختر خود جنگيم
هست گلم خار مغيلان عشق
قهقهه ي کبک زند لنگيم
هندوي آن ترک ستمکاره ام
سنجر اگر رومي اگر زنگيم
357
غارت زده روي وطن خويش ندارم
حيرانم و راهي به پس و پيش ندارم
وقت است که چون صبح به بالين من آيي
شمع سحرم، يک دو نفس بيش ندارم
او چهره فروز از مي و من مشت سپندي
در خانه به کوري بدانديش ندارم
آن نيست که از صحبت سلطان بگريزم
راهي به در خلوت درويش ندارم
سنجر گله از دوست بود ناله ي عشاق
بي درد نگويد که دل ريش ندارم
358
کارم همه عشق است که بي کار نباشم
آن روز نباشد که گرفتار نباشم
ز آن دست که در گردن او کرده حمايل
آن نيست که در تاب ز زنار نباشم
يک بار طلب کن ز کرم، گرچه نخواهي
شرط است که دير آيم و بسيار نباشم
با غمزه بگو کار مرا پاک بسازد
من باد خورم لايق پروار نباشم
نه پند پدر دانم و نه نکته ي استاد
گر درس شوم، لايق تکرار نباشم
گفتي که شبي بر سرت آيم سرم از تو
هر شب که بيايي تو و بيدار نباشم
دلقم به گرو گير و شرابم به گلو کن
تا در گرو جبه و دستار نباشم
سهلش به جگرگوشه ي يعقوب نسنجم
هرچند که دل بسته ي اشعار نباشم
سنجر بود آن روز که در گلشن محبوب
او باشد و من باشم و هشيار نباشم
359
کدام زلف؟ که يک ره به دام او نفتادم
کدام روز؟ که مشت پري به باد ندادم
به نقد خويش چه نازم، به سعي خويش چه لافم؟
چه دادم و چه گرفتم، چه بستم و چه گشادم؟
مخواه ور مسلماني از جبين سرشتم
که شمع مسجد قدس است در شکنجه ي بادم
توانم از ورق چهره خواند خط ارادت
ولي به ديده ي فطرت هنوز کند سوادم
ز يمن پند پدر يافتم به تجربه سنجر
ز رشک آنچه معلم نداده بود به يادم
360
کو دل که تا به بزم تو حسرت کشش کنم
کو چشم تا ز روي تو حيرت کشش کنم
مجلس تهي ز غير و صراحي پر از شراب
کو بخت تنگ چشم که حسرت کشش کنم
خوش سوختم دريغ که امشب به بزم وصل
پروانه اي نبود که غيرت کشش کنم
از بزم وصل دورم و نزديک مردنم
آخر اجل کجاست؟ که منت کشش کنم
سنجر ادب مجوي ز چشم فضول من
گر صد هزار بار نصيحت کشش کنم
361
گر خرقه ي آلوده ي عصيان بفشارم
از دامن تر تا به گريبان بفشارم
بر طرف چمن گريه ي مستانه کند ابر
ز آلودگي باده چو دامان بفشارم
تدبير معلم همگي نقش بر آب است
گر ديده پي نسخه ي مژگان بفشارم
هرچند که وزن خزفم نيست در اين بحر
گر دست دهد پنجه ي مرجان بفشارم
کو کوکبه ي سنجر و کو دولت محمود؟
تا کي لب افسوس به دندان بفشارم
362
گر ز سنگين دل پرويز سخن تازه کنيم
کوهي از ماتم فرهاد پر آوازه کنيم
پينه بر قصه ي پيراهن يوسف تا چند
سخن از دفتر گل پيرهني تازه کنيم
سگ ليلي که ز همراهي محمل برگشت
مصلحت نيست که سر در پي جمازه کنيم
در شب مقتل اگر زخم ببينم در خواب
چه ضرور است که تعبير به خميازه کنيم
نگه آلوده به خون است و رخ خوب تو را
بيم آن است که از بي ادبي غازه کنيم
حبذا فصل گل و شنبه ي کاشان سنجر
که ز «فين» آمده سير در دروازه کنيم
363
لب را به غير خون جگر تر نمي کنم
يعني هواي باده و ساغر نم يکنم
ناخوانده گرچه آمده ام، زود مي روم
طبع ترا زياده مکدر نمي کنم
از بس فريب وعده ي قتل از تو خورده ام
در خاک و خون فتاده و باور نمي کنم
از بس که کشتگان تو هر سو فتاده اند
از رشک چشم بر صف محشر نمي کنم
چون خاطرم به تازگي شعر مي کشد
بد مي کنم تتبع سنجر نمي کنم
364
ما آستين به مردم مي کش فشانده ايم
دامان توبه بر مي بي غش فشانده ايم
جز دود دل چه بر دهد اين عشق سينه سوز
ما دانه ي اميد بر آتش فشانده ايم
غير از کمند عشق به گردن زبوني است
صد جان به پاي مردم سرکش فشانده ايم
عزلت نشين گوشه ي ويرانه ي خوديم
دامن بر اين رواق منقش فشانده ايم
365
ما شرمسار چشم سياه تو نيستيم
در زير بار نيم نگاه تو نيستيم
شاه کيي؟ از اين ده ويران بدار دست
ما بيدلان حريف سپاه تو نيستيم
گر هفته هفته از بر ما نگذري چه غم
شکر خدا که چشم به راه تو نيستيم
شد سالها که خوي به هجران گرفته ايم
در بند وصل ماه به ماه تو نيستيم
سنجر مگوي کز دل ما جان بدر بري
ما خود حريف عذر گناه تو نيستيم
366
معتکف مسجد و ساکن ميخانه ام
در چمن و انجمن، بلبل و پروانه ام
کام نگيرم ز تو؟ رام نگردي به من؟
تا تو درآيي به دام، خوشه کند دانه ام
طعنه ي رشکم مزن، غيرت عاشق بلاست
رشته ي جان بي دريغ مي گسلد شانه ام
نه ز کسم وعده اي، نه به رهم ديده اي
عشق ز هر آشنا ساخته بيگانه ام
سر به هواي ميم، گرم شد اي محتسب
چون سر خم گو برو، بر سر پيمانه ام
خشت به زير سر و گنج به زير قدم
جذبه ي ديوانگي برد به ويرانه ام
سنجر از آسودگان راحت عاشق مجوي
در گذر کودکان سر زده ديوانه ام
367
من آبروي آدم و شخص مکملم
يعني رسول آخرم و عقل اولم
گه در درون خلوت و گه در برون در
هم شعله ي چراغم و هم دود مشعلم
درد سرم گرفت ز فرياد چنگ و عود
حوران ز شاخ سدره بسايند صندلم
تا جان دهم به تلخي و دم بر نياورم
بر نفس خود محصل و بر لب موکلم
گه در درون شعله و گه شعله در درون
سنجر گهي سمندرم و گاه منقلم
368
من گرچه باج خورده ام و باج داده ام
آنم که سر گرفته ام و تاج داده ام
در سومنات عشق به تاوان يک نگاه
ايمان صد قبيله به تاراج داده ام
در کوچه ي نياز تنم وقف بسمل است
گردن به تيغ و سينه به آماج داده ام
آن روستاييم که چو تقليد کرده ام
خرمن به باد و خانه به تاراج داده ام
سنجر کسي نبرده زي من داو اين قمار
در نرد عشق، طرح به ليلاج داده ام
369
مي گدازد گر نگاه گرم در کارش کنم
سخت محجوب است مي خواهم که مي خوارش کنم
شام را بي سرگذشت غربت من خواب نيست
صبح در خواب است تا از ناله بيدارش کنم
منکر قد قيامت زاي او گر في المثل
سرو باشد در نظرها زشت چون دارش کنم
قاصد ليلي به مجنون گفت بفرست از کرم
بختي مستي که که کوه شوق در بارش کنم
سنجر از افسانه ي عشقم گرامي مطلبي است
يار بي درد است مي خواهم خبردارش کنم
370
ناخن به باد د اد سراپاي سينه ام
خالي است در ميان قبا جاي سينه ام
از سر حد دل آمده آه حشم نشين
وز داغ گله خفته به صحراي سينه ام
پر عاشقم، حکيم چه تقويم مي کند
بدنام نار جانم و رسواي سينه ام
دل را چو غنچه مي شکفانم به حرف و صوت
وز سنبل نفس، چمن آراي سينه ام
رويد ز دشت سنبل و گلگونه ي فراق
گر مايه گيرد ابر ز درهاي سينه ام
ننگ است در طبيعت عاشق فسردگي
داغي ده اي خداي به پهناي سينه ام
در دل خليده ناوک و سنجر ز بيخودي
فرياد برکشيد که اي واي سينه ام
371
نافه است ز مهرت سر هر دل که گشاديم
گلشن ز رخت هر در منزل که گشاديم
از کشتن ما تازه شود خون سياوش
گلها شکفد زين رگ بسمل که گشاديم
چون ناخن و دندان، من و دل از مدد هم
ز ابروي تو بس عقده ي مشکل که گشاديم
زان عود که در مجمر ما سوخت محبت
برخاست بخوري، سر هر دل که گشاديم
تا شاهد مقصود کجا چهره گشايد
در باديه بس دامن محمل که گشايد
در کوچه ي سنجر که نزول شه عشق است
بنشسته غمي هر در منزل که گشاديم
372
نسرين تر و سنبل زلفش شده در هم
موي سر و موي کمرش بافته بر هم
مي نوشد و رو پوشد و از دور نشيند
اين ناز به مادر نتوان کرد و پدر هم
سير از مه خود ناشده خورشيد برآمد
اي کاش شبم صبح نمي داشت سحر هم
ساقي تو و اين باده گساران همه عاشق
دارم ز تو خون در قدح و خون به حگر هم
قطع نظر از پرسش بيمار و عيادت
مرديم و به سنجر نرسانيد خبر هم
373
نه بر بيگانگان تنها در خلوتسرا بندم
به توفيق خيالت در به روي آشنا بندم
نبندم از ادب مکتوب خود بر پاي هر مرغي
به او هرگه فرستم نامه بر بال هما بندم
شود از وعده ات زان گونه دست از پا فراموشم
که بهر ياد بودش رشته بر انگشت پا بندم
ز بس ناديده وصلم، گر از او مويي به دست افتد
نمي دانم کجا پيچم، نمي دانم کجا بندم
گريبان چاک سنجر تا به کي گردد، در اين فکر
که آن ديوانه را يک چند در دارالشفا بندم
374
نه در قيد خوردم، نه در بند خوابم
از اين هر دو سر رشته در پيچ و تابم
که داند که پروانه ي قدسم اکنون؟
که وقف چراغ مزار خرابم
يکي بحرم از گريه مواج و خونين
کنام نهنگ است موج حبابم
چو يونس به کام نهنگان نشيند
اگر نوح کشتي براند به آبم
دل بيغمان خسته، صوت حزينم
پر بلبلان بسته تار ربابم
375
نه سرخم، نه هواي مي بي غش دارم
بوالعجب سر خوشيي ز آن لب مي کش دارم
دوستان از سخن سرد ره من مزنيد
زين بر ابرش زده و نعل در آتش دارم
گوش من کي به زبان آوري سحبان است
که در اين بزم دل و جان سخن کش دارم
نشود بر سرم انبوه بسي ديرنماست
روز و شب چشم بر اين سقف منقش دارم
376
نه سير باغ و نه گلگشت لاله زار کنم
مرا رسد که تماشاي روي يار کنم
به عيش هاي جهان گر صلا زنند مرا
من از ميانه همين عشق اختيار کنم
تو از ديت کني انديشه و مرا در دل
که زنده گردم و جان دگر نثار کنم
بيا که از تو نخواهم کشيد منت وصل
اگر دو روز دگر خو به انتظار کنم
ز بس که خوي به غربت گرفته ام سنجر
نه فکر يار ونه انديشه ي ديار کنم
377
نه ميل همرهي کلب پاسبان دارم
که خانه در پس ديوار آستان دارم
رميده ام ز وطن آن چنان که پنداري
ميانه ي قفس و دام آشيان دارم
نشان يوسف چاهي ز من طلب مکنيد
که ناتوانم و دنبال کاروان دارم
کمان ابرويت اي نوجوان چو پير شرير
شده ست گوژ و از او فتنه ي جوان دارم
زبانم آينه ي دل بود ز يکرنگي
به جنس عکس دل است آنچه بر زبان دارم
طمع ز پاي نگارين مدار کاو را باد
تمتعي که من از دست باغبان دارم
ز دود آه من امشب سياه شد گردون
به قدر منتي امروز بر کتان دارم
شبي که قصه ي زلفت گذشت دانستم
که همچو جمره نگارا بسي قران دارم
اگر هماي و گر کرکس است خوش باشد
طمع چه سنجر از اين مشت استخوان دارم؟
378
وزن هم شرط است گر يک کيل و يک پيمانه ايم
بلکه از يک دشت و از يک دانه ايم
اول اين اکسون قبايان را نظر بر دلق ماست
در جوار قصرهاشان،؛ کلبه ي ويرانه ايم
غول از ما مي هراسد، ديو از ما مي رمد
مست از ما مي گريزد، بوالعجب ديوانه ايم
تا برون گرديم، در باز است با سيم بغل
همچو نور ديده پنداري که نقد خانه ايم
خنده دارد زهد خشک ما، تکلف بر طرف
تشنه ي يک هاي هاي گريه ي مستانه ايم
خوش شبستاني است هندستان، ولي ز افسردگي
ما نمي دانيم خفاشيم يا پروانه ايم
شانه ي ژوليده مويي کرده با مجنون بدل
سنجر شوريده سر مي گفت ما فرزانه ايم
379
وفاي يار چه و مهر روزگار کدام؟
ز روزگار کنم شکوه يا ز يار کدام؟
نشد سفينه به گرداب تا شود معلوم
که در ميانه که بوده ست و در کنار کدام؟
ز خوش قماشي ديباي حسن نتوان يافت
که پشت کار کدام است و روي کار کدام؟
وصال دوست حرام است اگر نيافته اي
که ذوق وعده چه و شوق انتظار کدام؟
نصيب عشق به هندم فکند از کاشان
مرا ديار کدذام و ترا ديار کدام؟
به دوستي که ز آشفتگي نمي دانم
که زلف يار کدام است و خط يار کدام؟
حکيم وقتم و هرگز نگفته ام سنجر
که شيخ شهر که و پير مي گسار کدام؟
وقت آن است که آماده بسمل باشم
سرخ روتر ز دم خنجر قاتل باشم
من که خود بر در قاتل به تقاضا رفتم
بي ديت کشته چو پروانه ي محفل باشم
دست پرورد هنر، قاعده آموز خرد
خدمت هر که کنم بنده ي قابل باشم
من در آن باغ که گل از سر سروش رسته است
بر سرش سايه فکن طوبي و غافل باشم
قرص خورشيد گرم راتبه سازند کم است
خانداني که منش سي شبه سائل باشم
آشنا دشمن و بيگانه پرستم سنجر
ساکن غربت و آواره ي منزل باشم
381
وقت است که پا بر سر افسر بفشارم
دامان گلو بر لب خنجر بفشارم
اين نامه که از خون جگر کرده ام انشا
آگه شوي از بال کبوتر بفشارم
صد زمزمه در نوحه ي من تعبيه بودي
خون مي چکد از نغمه کنون گر بفشارم
از قلزم دل خاسته طوفان سرشکم
اخگر بچکد گر مژه تر بفشارم
ساقي مغان جمع کند مايه ي صد خم
در ميکده گر دامن سنجر بفشارم
382
همه تن ز آتش دل چو چنار در گرفتم
ز دلم خبر نداري ز دلت خبر گرفتم
ز لب شکر فروشت به هزار حيله امشب
دل و جان گرو نهاده دهني شکر گرفتم
شجر کدام باغم من خسته دل که هرگز
[نه] ز آب ريشه بستم نه ز شعله در گرفتم
ز دراز آرزويي من دست کوته آخر
نه ترا به بر گرفتم نه دل از تو برگرفتم
پر و بال مي نمودم چو تذرو بوستاني
تو چو بروفرختي رخ، کم بال و پر گرفتم
دل صد هزار بلبل ز خراش غصه خون شد
دو سه ساغري که با گل به دم سحر گرفتم
هوس تو گفتم از سر بنهم چو خط برآري
چو خطت برآمد آخر، هوس دگر گرفتم
دم واپسين زليخا به همين ترانه دم زد
که به جذبه ي محبت پسر از پدر گرفتم
به تلاش کوش سنجر، نشوي به اين تسلي
که ز فرقدان و جوزا کله و کمر گرفتم
383
آتش خرمن مني، شبنم کشت ديگران
دوزخ من چرا شدي؟ اي تو بهشت ديگران
رخ منما به هر کسي، ماه نه اي و مهر هم
خوب نمي نمايدت عادت زشت ديگران
گرنه ز کعبه ي درت حاجت من روا شود
کافرم ار نمي کنم رو به کنشت ديگران
تا به خط تو اي صنم، گشته سواد روشنم
نامده در نظر مرا دست نوشت ديگران
سرمه ي آهوي حرم گرد حريم کوي تو
اين شرف از کجا بود؟ با گل و خشت ديگران
سنجرم و به طبع خود طرز نوي سرشته ام
نيست سرشتم آشنا پر به سرشت ديگران
384
اي به تو پيوسته تمناي من
در گرو زلف تو سوداي من
خوانده به آن کند سوادي رقيب
آيت عشق تو ز سيماي من
ماه شد از فيض نظر شمع تو
تا که شدي انجمن آراي من
حسن تو هر روز به رنگي دهد
جايزه ي ديده ي بيناي من
در طلب ساعد سيمين تو
دامن از دست دهد پاي من
رهزن بادم به سموم نفس
سبزه نرسته ست ز صحراي من
385
اي خوردن شرابت بر ما چو آب روشن
وي گشت ماهتابت چون آفتاب روشن
دي در حساب دلها ناورده اي دلم را
گويا که با دل من کردي حساب روشن
يوسف به خواب ديدن بر قيد عشق دال است
کرديم بر دل خود تعبير خواب روشن
آن پادشاه خوبان در بر سلاح خوبي
آمد به خانه ي زين چشم رکاب روشن
سنجر به گرد او گشت پروانه وار چون کرد
شم جمال او را نور حجاب روشن
386
باشد به تواضع مه مستان که مستان
انصافم از اين شيوه کند واله مستان
خواهي که به شادي گذرد هفته ي عشرت
آدينه ي اطفال شود شنبه ي مستان
در کشور عشقيم ز تکليف مسلم
آري نستانند خراج از ده مستان
لب مي گزي و بي خبر از حال دروني
زخم است سراپاي دلم چون به مستان
مپسند به همسايگي سينه ي لاغر
سنجر دل بي درد و غم فربه مستان
387
بگشود يوسف، گوي گريبان
يعقوب بشنود، بوي گريبان
از شبنم آيد، بوي گلابش
گويي گشوده، گوي گريبان
زان خنده گلشن، اطراف دامن
زين گريه گلگون، روي گريبان
شبها به کويت، بي خواست آيم
چون دست عاشق، سوي گريبان
تا طفل اشکم، سنجر، نشيند
دامن گرفته خوي گريبان
388
به سراغ تو چو پيک نظر آيد بيرون
جانم از شوق از او پيشتر آيد بيرون
نگذاريم برون، جان به لب آمده را
چون عزيزي که به عزم سفر آيد بيرون
حبذا جاذبه ي شوق زليخا که نهشت
يوسف از چه به دعاي پدر آيد بيرون
جنس اشکم به درون سونش الماس فشاند
گر بگريم همه لخت جگر آيد بيرون
سنجرم روي کلامم به امين الملک است
آن که نامش ز اميربکر آيد بيرون
389
به شهر فقر درآ، شهرياران بين
قدم ز فرق کن و فرق تاجداران بين
سري به جبه ي ما آستين فراخان بر
صفاي دامن دلق شرابخواران بين
دکان و جنس مگس ريدگان نگر و آن گاه
صلاي ميوه و غوغاي پيشکاران بين
صفير گرم شنو کوري خنک نفسان
خزان مشاهده کردي، کنون بهاران بين
نکرده صيد، به ترکان غمزه مي بخشد
کمال قدرت بازوي دل شکاران بين
سوار چون که به مقصد رسد پياده شود
قدم به خاک زن و بر سر سواران بين
چو آتشين نفسان سنجر اين غزل بر خوان
سپندوار تب و تاب بي قراران بين
390
تا شد شرابخواره ي من آشناي من
جز دود دل بلند نشد از سراي من
در خاک و خون فتاده نمودي به هر کسم
دادي به جرم دوستي آخر سزاي من
تا چند از جفاي تو آزرده دل روم
تا کي رقيب خنده زند در قفاي من
دامن از آن ز صحبت بي درد مي کشم
کآراسته ست بزم محبت براي من
391
تو آن نه اي که نزيبد ترا دل آزردن
تو گر هلاک پسندي چه باک از مردن؟
شبي که زلف تو ديدم به خواب دل بستم
که از ظلام غمت ان نمي توان بردن
بکش، بسوز که رسمي است در قبيله ي ما
به مرگ خويش نمردن به خاک نسپردن
دلا خموش که در قحط سال هجرانم
مرا رواست به فتواي عشق خون خوردن
392
چند کار از من و لاف از دگران؟
چند درد از من و صاف از دگران؟
صلح از ما و سلاح از دشمن
فتح از ما و مصاف از دگران
راستي را نبود بيم زوال
صدق از ما و خلاف از دگران
دست از ماست به هر رزم که هست
تيغ از ما و غلاف از دگران
يار همخانه و قرب از اغيار
کعبه از ما و طواف از دگران
مرهم درد نشان از سنجر
خنجر سينه شکاف از دگران
393
چون آمدي به دير گناه کبيره کن
بر مال دست و ساعد و انگور شيره کن
امشب مدام نوش و مترس از خمار هجر
خم خانه ها تهي کن و کوثر ذخيره کن
روز مرا چو شام غريبان سياه کن
اي پارسا ملاحظه زان زلف تيره کن
ناموش دودمان ادب را به باد داد
سنجر يکي نصيحت آن چشم خيره کن
394
دميد صبح، به او ساقيا شراب رسان
به آفتاب، مي از جام آفتاب رسان
گرت غمي است به ديوان ميفروش آور
بيا و خانه ي غم را ز مي به آب رسان
خروش دل به خراش جگر نمي ارزد
ترا که گفت؟ که ناخن به اين رباب رسان
بيا که تهمت وصل است بر من اي ساقي
به من شراب به اندازه ي حجاب رسان
395
زيبنده چو زلف است دل درهم خويشان
آنجا که مباح است به خويشان غم خويشان
بيگانه ام از مشورت ماتم و شادي
رسوا شده ي عشقم و نامحرم خويشان
آنجا که به عضوي رسد از حادثه زخمي
باشد ز دم تيغ، خنک تر، دم خويشان
دستي به سر زانو و دستي به ته روي
بيگانه نشستيم چه در ماتم خويشان
بر مردمک ديده ي عاشق قدم خواب
شوم است چو بر اهل دکن، مقدم خويشان
تا اشک مرا غير به انگشت نپيچد
شبها ز خدا مي طلبم ماتم خويشان
بر ريگ روان سنجر اگر سينه فشارم
خوشتر که چکانم به گلو زمزم خويشان
396
شيرين گشود بند و لقا ديده کوه کن
لرزيد بيستون و نلرزيد کوه کن
پرتو اگر يکي است، چو شيرين نمود رخ
از هم چرا چو طور نپاشيد کوه کن؟
با خسروان که را جگر همرهي چو عشق؟
دل در دلش نهاد و نترسيد کوه کن
عاشق گمان مرگ ندارد به خود از آن
لوح مزار خود نتراشيد کوه کن
سنجر ز گلشني که قرق داشت خسروش
گلها به زور بازوي خود چيد کوه کن
397
فردا پرستش تو بود گر گناه من
بندد زبان طعن لب عذرخواه من
بگذشت عمر و خنده نديدم به لب دريغ
نوروز و عيد نامده در سال و ماه من
گر قصد کعبه داشته ام، گر هواي دير
اول قدم، به کوي تو بودست راه من
خضرم نمود تربيت اما گلي نچيد
کو برق؟ تا تپانچه زند بر گياه من
صبح از نسيم باغ فراغي ز جا شدم
گلشن بنفشه زار شد از دود آه من
398
کار مرد است به امن و به خطر خنديدن
زخم آسا به شکست و به ظفر خنديدن
خنده بر طور تو مي آيدم اي خسرو کي
از پسر زشت نمايد به پدر خنديدن
چشمه و کبک ز فرهاد و ز خسرو دارند
گريه بر کوه فشاندن، به کمر خنديدن
صبح در گريه فرو رفته، من و بلبل و ابر
يار و گلزار و صراحي زده بر خنديدن
به هما هم نرسد طعن سيه بختي عشق
صبح بايد شدن آن گه به سحر خنديدن
غم و شادي تو، پنهان ز لب و ديده خوش است
گريه از داغ دل، از چاک جگر خنديدن
همچو آيينه به پيش رخ خوبان زشت است
هر که را داشته در پيش نظر، خنديدن
آخر خنده رقيب آمده و خون گريد
از لب يار اميد است ز سر خنديدن
همرهم هست چو خورشيد بياضي و بس است
من و چون صبح به سامان سفر خنديدن
همچو طاووس به سامان ندهندت همه چيز
گه به پا گريه زدن، گاه به پر خنديدن
قفل چين چند بر ابرو زني آخر چه کم است؟
مي تواند لب لعل تو پسر خنديدن
نشکفته ست گلي بي نم باران، سنجر
گريه اي شرط بود از پس هر خنديدن
399
لعبت چيني ز گلناري پرند آمد برون
ماه را شرمي که آن مشکل پسند آمد برون
شاهد جذب زليخا گيسوي کوتاه داشت
يوسف از چه زان به امداد کمند آمد برون
تا کجا دفع گزند شمع رويي کرده اند
کز دل پروانه شب دود سپند آمد برون
از نوازش هاي زلف او ز خلوت گاه راز
فتنه امشب يک سر و گردن بلند آمد برون
سنجر اين زخمي که از تير تغافل داشتيم
خون فشان گفتم برآيد، هرزه خند آمد برون
400
مي رسم از چمن وصل، غزل خوان و خرامان
مي جمشيد به ساغر، گل خورشيد به دامان
حاصل از قرب توأم حسرت بسيار و دگر هيچ
همچو محتاج به همسايگي صاحب سامان
چون به جمعيت خاطر به ره کوچ نشينم
به چه سرمايه ي طاع؟، به چه امنيت ايمان؟
بهتر از جان ببر اي خواجه متاعي به در دوست
که به سوغات نبرده ست کسي زيره به کرمان
از درم يار درون آمد و تا صبح ز برم رفت
به گران جاني درد و به سبکروحي درمان
از درم يا درون آمد و تا صبح ز برم رفت
کوه با کوه همين صوت رسانيده به خسرو
که بود سنگدل از کشتن فرهاد پشيمان
کند از جامه ي زرد تو رخم کاه ربايي
اي ز رخسار تو خون در جگر لعل بدخشان
اخگر از گلخن من برده به آتشکده هندو
سبحه از خاک من آورده به محراب مسلمان
401
نقاب برفکن و رو به شهر و کشور کن
به ترکتاز نگه، عالمي مسخر کن
درنگ چيست؟ چو قانع شدم به ديداري
به يک نگه من محتاج را توانگر کن
مگو که نيست پسر در شکست کار پدر
قياس کار، نخست از خليل و آزر کن
خوش آنکه سرزده آيي شبي به غمکده ام
به بستر افتي و گويي فسانه اي سر کن
به دوست صبح ازل بود اين مناجاتم
که در طبيعت ما دوستي مخمر کن
به پير گم شده فرزند گو، که گفت ترا؟
که اعتماد به همراهي برادر کن
ز دست رفت و تو پروا نمي کني آخر
نه زان توست؟ دوايي به حال سنجر کن
402
آن که سوگند من است و جان او
مي کنم دل را بلاگردان او
ما سپاه ترکتازش ديده ايم
مرد حسني نيست در ميدان او
گر سر من گوي بودي مي زدي
خويش را هر لحظه بر چوگان او
تا ز وصل او نگيرم کام دل
برندارم دست از دامان او
پايش از شادي نيامد بر زمين
توسني کايد به زير ران او
گر ببخشد ور فروشد حاکم است
سر نپيچم سنجر از فرمان او
403
اي خرم از خيال تو بستان آرزو
وي منت وصال تو بر جان آرزو
دست جنون شوق درآمد ز آستين
زنجيرها گسست به زندان آرزو
ديري است کز هوي و هوس بازمانده ام
مشتاق مدعايم و خواهان آرزو
گر دل شراب خواسته خون دل آوريم
يعني نبوده ايم به فرمان آرزو
همت بلنددار که تا کام دل نيافت
مويي نداشت ز دامان آرزو
دائم ز آرزوي دل خود در آتشيم
زنداني غميم نه مهمان آرزو
گر صد هزار سال ره وصل طي کنيم
سنجر نمي رسيم به پايان آرزو
404
اي شورفزا، چشم به راه نگه تو
وي، فتنه نصيحت گر چشم سيه تو
صد کشور دل در نگهي فتح نمودي
جز زلف نديدست به دست سپه تو
هر جا که قد افراشته اي، فتنه و اميد
جان بر سر جان ريخته در جلوه گه تو
آن کس که در اول، سر ره بر تو گرفتست
اکنون به صد اميد نشيند به ره تو
سنجر غم دل چند خوري هيچ نماندست
تا چند بمانم گرو سال و مه تو
405
به بالا، گبر و ترسا را بلا تو
جفا فرما تو، بي مهر و وفا تو
سرو سر کرده ي دير آشنايان
همه بيگانگان را آشنا تو
نمي خواني، نمي پرسي، ندانم
که بدگويان چه مي گويند با تو
ز نفرين شبانه غير مطلب
دعاهاي سحر را مدعا تو
نگيرد دامنت سنجر به محشر
که مي ترسد، نترسي از خدا تو
406
دامان به ميان بر زده دل در طلب تو
جان نيز جلاي وطن است از سبب تو
دوشينه به نظاره ي آن گردنم از تن
جان مي شد و مي گفت که خوش باد شب تو
امروز به حسرت لب خود مي مکد از دور
دندان هوس ريخته از شهد لب تو
طفلي تو و در انجمن از شأن و شمايل
يوسف نتواند که ندارد ادب تو
همسايه ز پهلوي تو فرياد برآورد
سنجر چه رسد تا به تن تو ز تب تو
407
ز دل مپرس، جفايي نشسته است در او
که خنجر مژه ات تا به دسته است در او
به چاک سينه ي من، دست آشنا مکنيد
هزار سوزن عيسي شکسته است در او
به گرم سير محبت، غريب خاصيتي است
که گر مسيح و گر خضر خسته است در او
چه جاي پند و نصيحت، که نغمه ننشيند
به گوش من، که پيامت نشسته است در او
ز روي غور نظر کن بر اين غزل سنجر
که شاه بيت دويي خوب جسته است در او
408
سر اگر رفت به قربان سر خنجر او
جسم را عهد قديم است به خاک در او
من و شبها و خيال تن گل پيرهني
که به هر صبح توان رفت گل از بستر ا و
مرغ روح از پس مرگم سوي او خواهد رفت
آرزونامه ببنديد به بال و پر او
صبح کاشفته شد آن طره ي پرچين ز صبا
فتنه مي گشت سراسيمه به گرد سر او
از تماشاي تو هرگاه که آيد سنجر
مي چکد حسرت ديدار ز چشم تر او
409
کرده و مي کند صنم، طوف حرمسراي تو
خورده و مي خورد قسم کعبه به خاک پاي تو
مرغ دلم چه مي کني؟ اي که به رغم ديگران
گشته کبوتر حرم، گرد سر سراي تو
جان رودم به تلخي و دل نرسد به مطلبي
گر دل و جان کنم دريغ از تو و از براي تو
جامه ي کفر پوشم و در حرم آتش افکنم
روز جزا خداي من گر ندهد جزاي تو
سنجر اگر به شاعري پاي طبيعت افشري
داد سخنوري دهد طبع سخن سراي تو
410
مصاحبان بدآموز ره به بد، بر تو
لباس شرم و حيا مي کشند از بر تو
به گوش کس مرساد آنچه بر زبان آيد
رقيب را که دل آزرده آيد از بر تو
رقيب بر تو چو غالب شدست حيرانم
که غيرت تو کجا رفت و دست و خنجر تو
به خطر تو گرانيم، همچنين پيداست
به رخصت تو که برديم زحمت از سر تو
ز يار تازه چه خوش کرده اي بگو سنجر
هميشه در همه جا نام داشت دلبر تو
411
يوسف شگون مي گيرد از روي مبارک فال او
تسخير چندين مصر دل مي يابم از اقبال او
مست و غزل خوان بر سرم چون صبح آمد از درم
بر روي ساغر ديده شد صبح مبارک فال او
او چون نظر بر هر طرف کز شوخي اندازد نگه
من نيز مي گردم چو دل ناچار در دنبال او
يک لحظه وصل عاشق از پروانه کردي تجربت
گر وصل دائم باشدي، دائم چه باشد حال او
کي از فطير مهر و مه بتوان گرفتن توشه اي
آري کف خاکستري مي ريزد از غربال او
امروز اگر آيد اجل بي منتش جان مي دهم
گر عمر اين باشد نيم در قيد ماه و سال او
دولت قرين، بال هما گو چتر سنجر باز کن
من سايه پرورد شهم، مستغنيم از بال او
412
بر سر مهر آورد محبت دينه
دشمن ما را که شرم باد ز کينه
مي کشم از بهر دوستيش به ناخن
شکل صد اندر صدي به صفحه ي سينه
دام فريبي نهاد دانه ي خالت
مور ز چيدن بماند و مرغ ز چينه
هر که به معراج وصل يار برآيد
پاي به کرسي نهد در اول زينه
سنجر اگر جوهري است گو نظري کن
حاصل دريا کشيده ام به سفينه
413
به سوداي تو کس را فکر سر نه
به بازار تو جان در بند زر نه
مرا عکس رخ تو در نظر، نه
در اين روزن چراغ ماه و خور، نه
ميان چشم و ابروي من و تو
اشارتها که مژگان را خبر نه
به پيغامم فرستي بوسه تا کي؟
لبي بر لب نه، دستي بر کمر نه
نه يعقوبم، نه بلبل چند نالم
گلم در باغ و يارم در سفر نه
414
ترک بي باکي که بر صحرا گذار انداخته
در بر و بوم حرم طرح شکار انداخته
خويش را خود زنده در گور ملامت کرده ام
هر که لوحم خوانده، سنگم بر مزار انداخته
نه گريبان چاک و نه آلوده ي خون دامنم
چين ابرو، بخيه ام بر روي کار انداخته
بخت خواب آلود ما گوشش بر آواز جرس
همرهان محمل به منزل رانده، بار انداخته
ما همه فتاه ي اين ساقي بزميم ليک
از شراب اغيار ما را در خمار انداخته
415
در بي وفا دل او کي مهر کس نشسته؟
مهر و وفا چه داند؟ با بوالهوس نشسته
دلخواه در کنارم، بدخواه در کمينم
در بر نشسته ساقي، بر در عسس نشسته
از سينه تا زبانم جنس سخن فتاده
بر هر يک از کسادي گرد نفس نشسته
اي عيب جو نشايد بر ما غلط گرفتن
کز بحث ما فلاطون ملزم به پس نشسته
مشکل پسند سنجر دل بسته ي لب اوست
آري به شکر او، کمتر مگس نشسته
416
از روغن اگر چراغ خالي
بهتر که مي از اياغ خالي
او کرده ز گلستان بغل پر
گل کرده ز خود دماغ خالي
بر سينه فتيله هاي مويش
نگذاشته جاي داغ خالي
مرهم بر زخم استخوانم
مي گفت که جاي زاغ خالي
لنگان لنگان مسيح از اين دشت
مي رفت و ز پي الاغ خالي
هر چند به چشم برده ام پي
هم نيستم از سراغ خالي
چون ساقي و مطربت نبينم
سنجر دمي از فراغ خالي
417
از قيل و قال مدرسه رستم به تازگي
در حلقه ي شراب نشستم به تازگي
حاشا که سنگ توبه زنم بر سبوي غير
کامروز جام وبه شکستم به تازگي
حاجي نشاط گردش جامم به باد داد
احرام طوف ميکده بستم به تازگي
در راه شوق لنگ نمودند باد و برف
از همرهان سست، گسستم به تازگي
سنجر ز شرم، سبحه نيارم به کف گرفت
زاهد گرفته، شيشه ز دستم، به تازگي
418
اي بخت، صبح شادي تا کي به خواب بيني
بردار سر ز بالين تا آفتاب بيني
چون بر ميان لاغر، زرين کمر ببندد
مويي ميان آتش در پيچ و تاب بيني
در کشور محبت از ترکتاز هجران
چندان که رخش تازي ملک خراب بيني
گر از بخار مستي چشم و دماغ شويي
از پشک، مشک بيني وز گل گلاب بيني
نظم گرانبها را، تحسين آشنا را
نه در خزانه يابي، نه در کتبا بيني
بيرون بود ز حکمت دلبستگي به هستي
کش ذره اي به باد و موجي بر آب بيني
يعقوب ديده گشتي از پرتو عزيزان
سنجر هنوز شبها يوسف به خواب بيني
419
اي خوش آن دم که چو تقريب مي ناب کني
تکيه بر دوش صراحي دهي و خواب کني
مي خراشد جگرم، چون ندرم جامه به تن؟
نکني منعم اگر گوش به مضراب کني
تا قوي دل نشوم با نگهت روي به رو
از سنان مژه هايت جگرم آب کني
هر طرف سجده قبول و همه جا جلوه ي اوست
تو اگر پشت و اگر روي به محراب کني
420
باز اي ناله اثرل در دل خارا داري
خودنمايي به دل سخت که آيا داري؟
عشق اگر هست ز طالع گله بي انصافي است
شکرکن شکر از اين، هرچه تمنا داري
هر نگاهي ز تو چون صورت پرکار فرنگ
همه را در غلط افکنده که با ما داري
يک نگه کردي و بي تابي ما را ديدي
نگه ديگر اگر ميل تماشا داري
معجزات غزلم را چو تو معشوق سزاست
کافتابي و قراني به مسيحا داري
تا چه آيد به سرت يوس از اين بوالهوسي
دل به يعقوب و نظر سوي زليخا داري
ملک سيمرغ نداني که کنايت از چيست
تو که سنجر خبر از رمز معما داري
421
بکن انکار اياز ار نه خجل زود شوي
کز کمين جلوه ي او بنده ي محمود شوي
قرب در ساخته اي، اين همه دارد؟ اي غير
تو به اين حوصله خوب است که مردود شوي
ز بدخلق نرنجم که نرنجد دل تو
بکشم از همه خواري که تو خشنود شوي
شرط آن است که خنجر نکشي و بکشي
من که باشم؟ که تو از من غضب آلود شوي
422
به قد و رخ، نسب از سرو و ياسمن داري
يکي به جلوه درآر آنچه در چمن داري
شکست زلف تو، بازار مشک ناب شکست
سر خرابي معموره ي ختن داري
سخن صريح بگويم از آن دو لعل خوشاب
چه خون که در جگر زاده ي يمن داري
رهين حيرتم اي دل ز ساده لوحي تو
کز او جدايي و اميد زيستن داري
ز دودمان محبت کسي که مانده منم
تو دير صلح همان کينه ي کهن داري
به بيستون محبت دلا به هر انگشت
هزار طعنه به بازوي کوه کن داري
منت شناخته ام، پيرو دلي سنجر
نه کيش شيخ و نه آيين برهمن داري
423
به ماه و مشتري، خوي تو جنگي
مسلم بر تو شد خوي پلنگي
ز ترک تنگ چشم خويش دارم
دلي آشفته همچون موي زنگي
به غير از جان چه در پايت فشانم
بلايي بوده عشق و دست تنگي
برهنه پا و سر، عشقم دواند
در آن کو چون غلامان فرنگي
به يار و غير يکرنگيم سنجر
به کيش ما خطا باشد دو رنگي
424
به تنگ شهره شوي يا چو من به نام برآيي
دلا ازين دو ندانم که تا کدام برآيي
قضاي صبح گزارند عابدان محبت
سحر به گشت هوا چون به طرف بام برآيي
چو آفتاب به شب، کس نديده است به روزت
به سير کوچه و برزن چو ماه شام برآيي
چو مرغ زيرکي اي دل، مکن تلاش رهايي
گريز از قفست نيست، گر ز دام برآيي
اگرچه سنجر وقتي، به اين غلام پرستي
شگفت نيست چو محمود اگر غلام برآيي
425
داد مطرب دف به دستم يللي
با ني از تو عهد بستم يللي
تا مگر تار ربابم را سزد
سبحه ها در هم گسستم يللي
نغمه سان در پرده ي نيرنگ چرخ
گه بلند و گاه پستم يللي
کاسه ي طنبورم آهنگي نداشت
زهره را بر سر شکستم يللي
اي فلک تا کي چو چنگم گوشمال
اينک از چنگ تو جستم يللي
چند گويي؟ بي ترنم نيستم
کوري چشم تو هستم يللي
اين غزل سنجر که قول تازه است
هم به قول تازه بستم يللي
426
شب مي وصل خورده ام باز به صد شکفتگي
بوي گلم خبر دهد از بر يار خفتگي
ابر بهار دشت و در، شسته و رفته است و من
گرد غمم ز روي دل خاسته از نرفتگي
پنبه به گوش غفلتم، منکر هر نصيحتي
پند پدر چه سازدم با همه ناشفتگي
سر ز نصيحتم مکش، صرفه نمي کني مکن
حسن ترا زيان کند پند من از نگفتگي
سنجر اگر سخن کني، تازه و ناشنيده کن
صبحت در فزون نهد جوهري از شکفتگي
427
عاقلان، اغز عشق دارم رخصت ديوانگي
کي به از امروز يابم فرصت ديوانگي؟
همچو من ديوانه اي تا در عجم پيدا نشد
در عرب مجنون نرست از تهمت ديوانگي
مايه ي ديوانگي عشق است و بس از من مپرس
بوالهوس هرگز نداند لذت ديوانگي
من که خود را مي شمردم عقل اول، خواستم
عاقبت از روح مجنون همت ديوانگي
سينه ي سوزان سنجر مي دهد ياد از جنون
گرم مي سازيم با هم صحبت ديوانگي
428
کاروان در کاروان آورده از بوي کسي
خوش به سامان مي رسد باد از سر کوي کسي
نخل سيراب مرا دهقان همت پرورد
منت يک قطره آبم نيست از جوي کسي
آسمان گو قاقم خورشيد خود بر دوش گير
پشت ما گرمي نمي بيند ز پهلوي کسي
با تو گفتن کافتابي، عرض خوبان بردن است
کين سخن سرد است و نتوان گفت در روي کسي
سنجر ديوانه ام از باده خواران در خمار
مي کشم جامي به ياد طاق ابروي کسي
429
کي از تو بتابم سر، گر روي بگرداني
من بنده ي فرمانم، گر خواني و گر راني
ز اهل هوسم مشمر، کز سلسله ي عشقم
کز غير نمي داند شکري، که تو مي داني
در سينه دلي دارم چون خويش عزيز او را
در پاي تو افشانم، گر دست برافشاني
گفتند که درد دين در عشق نمي باشد
عاشق شدم و رستم از ننگ مسلماني
در شيوه ي معشوقي هر چند که استادي
از حال من آموزد، زلف تو پريشاني
از ديدن بت رويان در هند نظر بستم
تا روي دل آوردم در قبله ي يزداني
حسرت زده اويم، قربان شده ي اويم
قربان سرت گردد، اين عاشق حيراني
گر دعوي دين داري تسبي چه شد؟ سنجر
ور مذهب ما داري کو صندل پيشاني؟
430
ندانم اي دل خودرو چه خو و بوي داري
که هر چه دسترست نيست، آرزو داري
يکي به صدر قناعت توانگرانه نشين
که آب جو اگرت نيست، آبرو داري
شنيده ام که به فتواي چشم خونريزت
به خون بي گنهان نيت وضو داري
ازين سراب اگر تشنه لب روي چه عجب
که سنگلاخ همه راه و تو سبو داري
اگر به گل گذري رشک بلبل سحري
وگر به سرو رسي طوق در گلو داري
431
نشکسته پاي خواهش، به گذار ما نيايي؟
نگسسته رشته ي جان، به قطار ما نيايي؟
تو چراغ بي فروغي، تو سراغ را دروغي
تو سبو شکسته دوغي، تو به کار ما نيايي
چه به وعده مي گدازي دل فربه آرزو را
تو به اين ميان لاغر به کنار ما نيايي
همه راه، چاه دارد، همه چاه تيغ و دشنه
تو که تشنه ي حياتي، يه ديار ما نيايي
نکني شکار زلف و نکشي به بند کاکل
تو به اين کمند و دام ار به شکار ما نيايي
نه به سر هواي دردي، نه به دل اميد مرگي
تو که نيتي نداري به مزار ما نيايي
432
همه را به تاب د ارم ز غرور بدمعاشي
ز حسود باج گيرد سخنم به دل خراشي
صفت خليل هرگز نشدي صنم شکستن
اگر از نخست آزر نشدي به بت تراشي
شده ام به رنگ گلبن ز تو بس که داغ داغم
چو روم به باغ، بلبل، کندم نياز پاشي
همه شهر همچو يوسف سخنم عزيز باشد
مثل است کار کاشان همه جا ز خوش قماشي
ز مسودات سنجر به ازين غزل ندارم
که به ارمغان فرستم به سخنوران کاشي
قصايد
1
آنجا که دست يابد دوران کينه زا
زنجير پيل مست نهد پشه را به پا
زال فلک کلاوه ي ژوليده افکند
نقاد شعر را به فسون از پي بها
نگشوده هيچ ناخن تدبير از او گره
ژوليده گيسويي است سيه بخت بيوه را
يا زلف نوعروسي داماد در سفر
از دست کش فتاده و از شانه بي نوا
يا خط سرنوشت يتيمي است بي پدر
کز خامه ي شکسته نوشتش يد قضا
بحري است قيرگون و خروشان و موج زن
در وي منم غريقي بيگانه ز آشنا
هر ديده ام ز گريه يکي تند رود نيل
هر حلقه اش ز نوحه، يکي حلقه ي عزا
غوغاي حلقه هاش به تحريک من چنان
کز بخشش کريم يکي غلغل گدا
من دفع شور او کنم از روز، ليک او
شب تا به روز چون سگ ديوانه، هرزه لا
از تار زلف خوبان با حلقه هاي او
هستم هراسمند، چو بهمن ز اژدها
هرگز نديده بودم مار هزار چشم
آري شنيده بودم، کرم هزار پا
زنجير او چو ابروي جلاد پر گره
طوقش چو طوق قمري نگشوده از قفا
پايم دو مار کوفته سر، خفته بر زمين
زنجير خيل مورچه از مار طعمه خا
آيد به گوش نغمه ي چنگم گران که سرب
گويي گداخته ست به گوش من از صدا
بس کز ملال، جبهه به زانو فشرده ام
پايم به سنگ در شده چون دست آسيا
من خود منزه از گنهم با رضاي دوست
جز شکر چاره نيست، که الحمد ربنا
عبري خطي ز قصه ي يوسف نوشته اند
يعني که هست ترجمه اش خالي از خطا
گويند در تسلي بيژن، منيژه گفت
زيبد به پاي مردان، زنجير، نه حنا
شش ماه رفته بيش که، همخوابه ي من است
نگشوده است بند چو مردان پارسا
شير خدا مگر بگشايد به ناخنش
کش ناخن پلنگ نگردد گره گشا
خلوت گزين حجله ي زهرا ابوالحسن
خلعت طراز شبر و شبير، مرتضي
ارقام او مصنف ديباي شوشتر
بر پهلوي مبارک او نقش بوريا
باز ايستد به حکمش در نيمه راه، آب
برگردد از نهيبش از گردش آسيا
هر جا که چشم، احول مشرک گشوده است
آنجا ز ذوالفقار عيان کرده لفظ لا
بر دلدل از دم دوزبان است در نبرد
بر منبر از سنان لسان است در غزا
چشم دوات و گوش قلم را زبان دهد
ز اعجاز نام خويش بني عم مصطفي
آماده ي شفاعتش از فرش تا به عرش
در سايه ي حمايتش از ارض تا سما
تجديد مطلع
اي، جبرئيل را به جانب تو التجا
وي، آفتاب را به ضمير تو اقتدا
بالفرض اگر شود ز اجاق تو زله بند
يک روزه سايل درت اي مايه ي عطا
با ترک کديه و عدم کسب اگر زيد
بعد از هزار سال بميرد به امتلا
دامان سائلان تو پر آفتاب و تو
پيداست از عقيق لبان، رنگ ناشتا
يا مظهر العجائب، اگرچه فضولي است
چون لوکشف تو را ست، تو بردار اين غطا
جايي که مصطفي سخن آشنا شنيد
آنجا خداي بود و تو بودي تو و خدا
ختم الرسل اگرچه به خود دادت از کرم
آن نسبتي که داشته هارون، کليم را
ليکن کليم با تو شناسد مقام خود
با ذوالفقار تو نکند رو به رو عصا
از باد پشت دست تو بر سينه ي جهان
نه آسمان فتاده به يک بار از قفا
جوهر شناس کحل بصر مي کند که هست
خاک درت چو پند عزيزان گران بها
تابنده جبهه ي تو سطرلاب مهرياب
آيينه ي ضمير تو، جان جهان نما
شاها ز التفات به قنبر اشاره کن
تو از جفاي کشور هندم کند رها
بندم گران و بخت ضعيف است و تن نزار
از خانمان فتاده و از دوستان جدا
نه همدمي که پرسد از محنتم خبر
نه دوستي که گيرد در مردنم عزا
غرنده، همچو رعدم ونالنده همچو چرخ
زاينده چشمه اي است مرا چشم، از بکا
در موج خير دامن من کش کناره نيست
همچون حباب، کشتي نوح است بي بقا
سلمان به دشت ارژن اگر ديديم چنين
بگريستي به حالم آن گه به هاي ها
يک دد بدو دويد و به من بيشه بيشه دد
او را گشاده دست و مرا بسته دست و پا
افتاده ام به مخمصه به شحنةالنجف
افتاده ام به مهلکه يا شاه لافتي
خود را سپرده ام به تو، دريابم از کرم
بعد از خدا به توست اميدم، به مصطفي
«سنجر» به دوستي تو بوده ست مفتخر
از دشمنان کنونش مينداز در جفا
زين بيش درد دل چه سرايم، شها بس است
بر درگه کريم يکي بانگه گدا
رفتم به قبله دست برآرم که بر فلک
کف الخضيب دست برآورده بر دعا
تا شخص روز جلوه کند در لباس عيد
تا تيره شب به دوش کشد کسوت عزا
رخت معاندان تو هر شب به خم نيل
دست متابعات تو هر روز در حنا
2
اي جوهر ذات تو ز اشباه مبرا
نازان به وجود تو تبارک و تعالي
محتاج سخايت چه سماوي و چه ارضي
ممنون عطايت چه مواليد و چه آبا
بر دست تو دارند نظر ثابت و سيار
ديرين لقب توست ولي نعمت اشيا
بي فيض تو از اشک به خون، کشته ي دهقان
چون دامن قصاب بود دامن صحرا
با تربيت لطف تو مجنون نشناسد
صحن چمن و روي گل از عارض ليلي
آنجا که جمال تو کشد پرده ز عارض
و آنجا که جمال تو دهد جلوه ي سيما
ليلي ز خجالت فکند دامن محمل
وامق به کراهت نگرد بر رخ عذرا
اشقاق عمومي ز فعال تو مبرهن
انوار الهي ز جبين تو هويدا
صد ره پي تفتيش سراپرده ي کنهت
بر صحن فلک رفتم از صفه ي غبرا
چون ذره به سرحد کمالت نرسيدم
حيرت زده بنشستم چون صورت ديبا
انجم حشما هست اميدم که بکوشي
در تربيتم، قطب زمان، خسرو والا
داناي خدا آگه، اکبر شه غازي
آن وارث اسکندر و آن ناسخ دارا
با رتبه او، انس و ملک، ذره ي خورشيد
با همت او، کون و مکان، قطره ي دريا
اي راه منير تو به تقدير موافق
گر علم تو مخبر شود از عالم بالا
سر ازل و رأي ابد بي مدد وحي
چون طنطنه ي عدل تو هر جا دهد افشا
کي بود که ما پيرو تقليد نبوديم؟
در عهد تو شد آشتي مؤمن و ترسا
هم جلوه کند خلق تو در خلقت يوسف
هم عرض دهد نطق تو اعجاز مسيحا
گر حکم نويسي به شه روم عجب نيست
کاين هست ز سيماي نگين تو هويدا
آني تو که باشد صفت واقعي تو
اغراق صفات جم و اسکندر و دارا
بر تيغ جهانگير عدو سوز تو نازم
کاقبال تو هر جا که شود معرکه آرا
تا از تو ببيند روش ملک ستاني
آيد ز عدم روح سکندر به تماشا
از قول درست تو، جهان راستي آموخت
زان گونه که برخاست کجي از خط ترسا
آني تو که رسم تو بود ناسخ هر رسم
آني تو که اسم تو بود اکبر اسما
آگاه دلا، گر ز ادب دور نباشد
از مطلب خود بيت دويي کرده ام انشا
ديري است که با خويش همين زمزمه دارم
کاقبال مدد گر کند و بخت مدارا
در سلک مريدان شهنشاه درآيم
وز فخر کله گوشه رسانم به ثريا
آنم که اگر تربيت از لطف تو يابم
بر تخته ي اعجاز ببندم يد بيضا
گر في المثل از چشمه ي مدح تو خورد آب
از کلک من ايام برد حاصل طوبي
در بحر تفکر چو به بخت تو کنم غوص
در دامن انديشه کنم مايه ي دريا
طبل لمن الملک زنم بر در شروان
در مهنه ز طرز نو اندازم آوا
«سنجر» به دعا رو که سخن بار زبان شد
تا چند توان گفت از اين شعر مقفا
تا نقش ثبات است در اين چرخ کهن سير
تا نام و نشان است ز دنيا و ز عقبي
يا رب بود از تربيت حضرت خورشيد
امروزت از دي به و ز امروزت فردا
3
باز وقت است که از شدت تبريد هوا
عالم افسرده شود، همچو دم اهل ريا
نغمه از پرده برون نايد از بيم دمه
بلبل بلبله لالا نشود نغمه سرا
بر زمين ريخته خونها همه از برگ خزان
زخمها خورده درختان همه از دست صبا
سخن افسرده شود بر دم آتش نفسان
سينه اي عاشق جوشان نشود وقت دعا
تا مگر ز آتش دوزخ نفسي گرم شود
خسته ي عاصي در رنج گريزد ز شفا
بس که افسرد هوا، نيست مجال حرکت
خلق را شبهه نماند که محال است خلا
ديده از بس که شد ممتلي از ديدن برف
خنک آيد به نظر طلعت خوبان ختا
از پي بازي جهال چو شد شيد طراز
تا که سجاه بيندازد بر روي هوا
گرمي از مهر عجب، چون شب اول ز عروسي
به مشامش نرسيدست چو گل بوي وفا
جلوه ناداده به دامان افق ريزد برگ
چهره ننموده، کشد سر به گريبان حيا
کاروان گاه حرامي زده را ماند باغ
عور گرديده درختان ز کلاه و ز قبا
همه عريان و تشنج زده از باد و دمه
حاصل از دست برون داده و بي برگ و نوا
سرخ بيد از کف خود خنجر کين افکنده
خشک گرديده ز بس واهمه خون در اعضا
هر کجا پاي نهي دست چنار افتاده
سرو در ماتم هر يک، علمي کرده به پا
دل، صنوبر را زين واقعه خون گشته به بر
شاهدان چمن از شرم ز کف شسته حنا
سنبل از شانه ابا کرده چو ماتم زدگان
نرگس از سرمه به نفرت شده چون اهل عزا
گل، رخ از شرم نهان کرده ز آيينه ي جو
اثر گريه به هر گوشه ز شبنم پيدا
بلبل نغمه طرازنده گزيدست زبان
قمري نوحه سراينده برآورده نوا
دادخواهانه به گردن نمد افکنده رود
راست تا کنگره ي بارگه بار خدا
شکوه ي باد سرايد به سليمان زمان
گله ي برد نمايد به شه حکم روا
شاه خسرو که چو جمشيد ندارد همدوش
شاه خسرو که چو خورشيد ندارد همتا
گل روي سبد دولت اکبرشاهي
که بر او بلبل و پروانه بود نعت سرا
از ازل نامزد او شده شيرين جهان
اسم فرخنده ي او هست بدين قول گوا
پشت بر پشت فلک، پشت خم خدمت اوست
زين سبب يافته اين مرتبه آن پشت دوتا
گر به موسي متکلم شود آن عيسي دم
بهر تعظيم بيندازد از دست عصا
گر به پرويز نويسد چو پيمبر نامه
گيرد و بوسد و بر سر نهد از عز و علا
چون که بر تارک ماه عربي ظل سحاب
همه جا بر سر او سايه فکن بال هما
چون ربايند سويداي دل از نوک مژه
شوخ چشمان ختن، فتنه طرازان ختان
از سر نيزه چنان شاه به يک چشم زدن
در دل روز فرود آرد از چرخ سها
اي ز سيماي تو خورشيد سعادت تابان
وي ز بالاي تو آشوب قيامت پيدا
ملک از عدل تو آباد، چو باغ از شبنم
خلق از خلق تو معمور، چو گلشن ز صبا
دي بدي به ز پرويز، به از دي امروز
نتوان بود از اين به، چه شوي تا فردا
دعوي زادن شبه تو و مثل تو نمود
مادر گيتي چون دختر رز شد رسوا
ملک العرشا در تربيت خسرو عهد
آن قدر سعي که در وسع تو گنجد، بنما
صورت و معني چندان که ببايد، دارد
روز بر روز بر دولت و بر عمر افزا
اي خداوند ترا صورت و معني به کمال
ور نمي بايد هيچت به خدا نام خدا
بس که از همت دست تو نپاشد جز در
زر و سيم اند خجالت زده، چون کاه ربا
بارها مفلس طرار به يک وزن و عيار
نقره داده ست به صراف و گرفته ست طلا
ز احتساب تو اگر خيره سري تابد سر
شبکي ساقي و مطرب شودش بزم آرا
تا خيال تو مبادا نهدش اره به تاک
به قدح سرکه ي ناب آيد مي از مينا
تا ضمير تو مبادا کندش پرده دري
خارج آهنگ برون نايد از پرده نوا
شحنه ي عدل تو هرگاه به مستي برخورد
تاک را خشک شد از واهمه خون در اعضا
هم بود پيشرو رأي و صلاح تو قدر
هم بود تابع و منقاد رضاي تو قضا
حبذا رخش قمر طلعت شعري نظرت
آن که چون فکر منجم بدود فوق سما
سخت سم، نرم دم، آگنده سرين، پهن کفل
چرب مو، خشک پي، افراخته سر، ريخته پا
مست نازي ست که از رشته ي جان تافته مو
نوعروسي ست که از خون عدو بسته حنا
اي غزال ختن، اي مست پريشان کاکل
اي منقش کفلت غيرت ديباي ختا
اي عرب زاده ي مجنون روش دشت نورد
اي که از شرم دمت زلف ببرد ليلي
با صهيل تو گران است صفير بلبل
با جمال تو کريه است لقاي عذرا
گيسوي شيرين از غيرت يالت در تاب
غير خسرو که ترا دست رساند به حنا؟
بر تو آراسته زين همچو نگين بر خاتم
شاه چون نقش بر آن صدر نگين، يافته جا
نکته دان شاها، کامل خردا، آگاها
دردسر گر نشود، درد دلي هست مرا
اندرين مدت محرومي خدمت بر من
کو زبان؟ تا بسرايم که چه ها رفت چه ها
نگذشته ست به من روزي کز دشمن و دوست
نرسيده ست به من طعن که اي هجر سزا
در همه هند يکي بلبل و آن هم خاموش
گل بچين، بال فشان، شادنشين، نغمه سرا
سر به زير پر، تا چند توان بود ملول
طوطي لال نه اي، آينه بين، نطق گشا
شاه را سوي تو پنهان نظري هست، بکوش
تا به آن کعبه ي آمال رسي، سعي نما
ليک چون در گرو وقت بود کار جهان
چاره هر چند که جستم، نشدم کام روا
تا شب دوش که در گريه به روز آوردم
صبح گاهان به در صبح زدم دست دعا
رو به محراب دعا کردم و در سجده شدم
اين مناجات ادا کردم کاي بار خدا
من اگر بنده ي شايسته ي درگاه شهم
سببي کن که برون آيم ازين حزن سرا
گوهري درخور ايثار شهم رحمت کن
که نه هر در به کله گوشه ي کسري است سزا
سر چو برداشتم از سجده، خرد حاضر بود
گفت خوش باش که هين بست تتق ابر عطا
وقت فيض است قلم گير و در انديشه نشين
تا چه ريزد به زبان قلم از مدح و ثنا
غوطه در بحر سخن زن که به نيسان صبوح
هر که زد غوطه در اين بحر برآمد به نوا
چون به بخت تو زدم غوطه در اين بحر عميق
درجي آمد به کفم پر ز در بيش بها
اندرين مدت نشيند همي گوش صدف
که گه غوص برون آيد درج از دريا
ور بپرسند که اين بخت دگر کس را هست؟
پنجه ي مرجان بردارد انگشت که لا
اينک آورده و در پاي شهش ريخته ام
نظر مرحمتي جانب هر يک بگشا
من بر اين درج سپند دل خود سوخته ام
چشم بد دور، تو هر جا بگشا و بنما
ز آستين دست برآور، به دعا رو «سنجر»
که ملک بند قبا يافته در بند قبا
تا به غارتگر دي رفتن دشت است مباح
تا که بر ترک خزان خون رزان است هبا
تا که مشاطگي باغ بود شيوه ي ابر
تا که دلالگي گل بود آيين صبا
دختر رز که گرفته ست ز خصم تو طلاق
باد در عقد دوام تو به تواي هوي
4
معذرت نامه اي از من ببر اي باد صبا
بگذران بر ملک ملک پس از عرض دعا
کاي به خورشيد چراغ تو فرستاده فروغ
وي به مريخ نهيب تو رسانيده صدا
دوش مي آمدم آنجا که تويي رقص کنان
شوق در پيش و طرب همره و شادي ز قفا
نيمه ي ره به خرد روي به رو برخوردم
گفت کاي قافله ي ناطقه را راهنما
با چنين شوق کجا مي روي و مطلب چيست؟
گفتمش بر در کيسخرو جمشيد لقا
گفت زنهار دگرباره به اندازه بخور
کز تو ظاهر نشود نغمه ي خارج ز نوا
از دم سرد تو ديروز گلستان نشکفت
سرو در معذرت جرم تو ننشست به پا
دست بر دست ز افسوس تو مي سود چنار
کز تو اينها به ظهور آيد، لا حول و لا
تو که خاقاني عهدي، ز تو اينها عجب است
تو که سحبان زماني ز تو دور است اينها
عرق آلوده جبين گفتمش اي عيب تراش
خجلت آثار بيان گفتمش اي هرزه درا
من نه خاقانم، کز کاسه ي فغفور خورم
من کجا، حوصله ي ساغر جمشيد کجا؟
من تنک حوصله و ساقي او دريا دل
پر صريح است که در کوزه نگنجد دريا
گرچه معقول خرد ساختم از وجه ولي
شرم برتافت به صد وجه عنانم ز قفا
گرنه تکليف تو همسايه ي امکان بودي
توبه مي کردم از اين آينه ي عيب نما
ليک اين عهد به خود کردم، کز بعد سه جام
نخورم باده، گرم دست ببوسد مينا
به پريشاني مستان، به تنک ظرفي من
به صلاح و به صواب و به گناه و به خطا
به حياي نگه يار که از پرده ي شرم
بر نمي آيم تا آن که نگويي که بيا
تا ز نيرنگي ايام و ز ناسازي بخت
دشمنت صبح طرب را نرساند به سما
باده نوشان تو هر صبح به از صبح دگر
با مي و ني برسانند هوا را به هوا
5
در مدح شاهزاده سليم
وقت است که تعمير کنم دير صنم را
در کارگه کفر کشم خشت حرم را
از کعبه کنم جامه و در بتکده پوشم
تا معتقد خويش کنم لات و صنم را
پي شد گم ازين پس همه جا نقش جبين است
اي کعبه روان، وقت وداع است قدم را
توفان طلبم، نوح به من انس نگيرد
کز ديده برانگيخته ام موجه ي ي را
امسال گل عيش نرسته ست ز باغم
زان بر سر دستار زنم لاله ي غم را
دل مي طلبي توده ي خورشيد بياور
کاين صيرفيان نام ندانند درم را
دوري ز شب زلف چو خوابي است پريشان
بر بخت چه تعبير کنم خواب عدم را
ديري است که همخوابه ي تنهايي خويشم
رفت آن که در آغوش کشم بخت دژم را
تا بي مدد خامه به هم نامه نويسيم
ما صفحه دريديم و شکستيم قلم را
آنجا که نظر جرأت پرواز نمي کرد
ما پيشتر از ديده نهاديم قدم را
با نطق فصيحم اثر معجز عيسي است
اينک به شهادت طلبم جذر اصم را
زنهار، که در کشتن ما دست نگه دار
خون ريختن آسان نبود صيد حرم را
گر پاي بلغزد، ندهم دست به موسي
ميرم، که ز عيسي نکشم منت دم را
موسي به عصا نازد و عيسي به تکلم
من معجز دم دارم و ثعبان قلم را
ز انکار نرنجيم و ز تصديق نباليم
گو خصم به يک گوشه نه اين لا و نعم را
با من سخن از برهمن و شيخ مگوييد
آنم که نه بتخانه شناسم نه حرم را
من معتکف درگه شهزاده سليمم
با خاک درس عهد قديم ستقسم را
اي رايت اقبال تو بر دوش سکندر
وقت است اگر عرضه دهي خيل و حشم را
عدل تو براندازد رسم ستم و ظلم
عهد تو به هم صلح دهد شادي و غم را
رفتم که گل تازه به باغ رقم آرم
وز رشحه ي کلک آب دهم باغ ارم را
تجديد مطلع
دست تو خط نسخ کشد لوح و قلم را
پاي تو لگدکوب کند مسند جم را
در بدو ازل کاتب تقدير نوشته ست
بر متن حدوث تو حواشي قدم را
ترکيب سخاي تو که از نسخه ي طوع است
کيفيت خواهش دهد ارباب همم را
گر داغ غلامي تو بر جبهه نمي داشت
کس اين همه اعزاز نمي کرد درم را
بر رايت فتح تو به آيات نوشته ست
کز عدل گرفتيم عرب را و عجم را
اي مالک اقليم بقا، از تو عجب نيست
گر نامزد خصم کني ملک عدم را
از شادي عهد تو جوان شد فلک پير
چندان که برون کرد ز خود علت خم را
از طنطنه ي عدل تو در بيشه چرد ميش
از پيکر خود تکيه دهد گرگ، غنم را
در معرکه ي رزم ز بس کشتن اعدا
آن روز که ابال تو افراشت علم را
شمشير اجل کند شد آن نوع که تا حشر
انديشه ي مردن نبود شخص سقم را
سرپنجه ي عدل تو که آسيب مبيناد
محتاج رفو کرد گريبان ستم را
در مدح تو هرگاه کنم صفحه نگاري
صد بار دمي وسه زنم نوک قلم را
«سنجر» نفست را اثري نيست، دعايي
زين وسمه، خط و خال ده اين تازه رقم را
تا فصل بهار از گل و مل کام ستانند
آسيب خزان تا نرسد باغ ارم را
اميد که پژمرده نگردد گل عيشت
ساقي تو از کف ننهد ساغر جم را
6
در مدح علي عليه السلام
دائم از چشم ترم پنجه ي مژگان به خضاب
نازنين دست عروس است و قوي چنگ عقاب
بس که از اشکم، پيش آمده جيحون جيحون
به غلط رخت کنم، گر گذر افتد به سراب
کم فشردستم چشمان چو دو پستان که مرا
شيرخوارانه به دامان ننشسته ست سحاب
شايد ار سبزه کند عار ز همدوشي سرو
در دياري که بود مردم چشمم ميراب
به حسابم نگذارد به نگه، گر مي بود
ديده ام احول و مي کرد يکي را دو حساب
به خيال آنچه ببينم ز وصالم کاهد
کم بيداريم ايام نهد رؤيت خواب
بر تر و خشک دو چشمند به حسرت نگران
ساغر عيش من و کاسه ي وارون حباب
چون درآيد به دلم عيش؟ مگر درشکند
که کليد در دل بسته بر آن بند نقاب
چه تمتع ز حياتم که سيه بختي من
ديده اسکندر در آينه و خضر در آب
پرده بردار ز رخ تا همه در سجده شويم
هيچ کس جز تو نياويخته در بر محراب
عار داري ز نياز من و عذرات اين است
که نتابند دو تا رشته به هم از يک تاب
کامراني ندد عاشقت اين لحظه ز دست
که بود سلطنت قرب تو چون ميري قاب
در نظر آيد مهتابي آتش بارم
شب که بر ياد رخت آه کشم در مهتاب
کله بندد چو شب چارده آهم بر ماه
بيضه اي بيني در زير پر آورده غراب
الحذر الحذر اي چرخ که از يک جنس اند
نيزه ي آه من و تيغ شه و تير شهاب
بوالحسن آن که نپرورده چو او جد حسين
بوتراب، آن که نزادست چو او ام تراب
آن که بر ناخن او کاتب تقدير نوشت
کاي هر انگشت تو را مژده ي صد فتح الباب
مصطفي گوش به تکبير تو بودست به رزم
شهرتي دارد اين نقل صحيح از اصحاب
از نهيب تو اگر سنگ بود، آب شود
آسيا از اثر قهر تو گردد گرداب
گر چرد در چمن خلق تو زنبور عسل
چه عجب گر ز گل شمع بگيرند گلاب
بر سر چارسوي مهر و محبت چو رسم
شاهراه تو به تحقيق بود راه صواب
همچو مسمار به انبر ننمودي حرکت
کسب تمکين اگر از حلم تو کردي سيماب
گرچه دور است ز فتراک تو آهوي حرم
آورد شير، سگ دشت تو را ران کباب
گرد طومار جهان سير کند دلدل تو
تا سرانگشت رسانيش به مقراض رکاب
به فراست نقط سهو تراشد از سم
گر شود جاده ي او به مثل سطر کتاب
مي توان يافت ز زرين طبقات نعلش
آن نظرها که نيابند جز از اسطرلاب
شود از نقش سمش گاو زمين ماهي پشت
آن تنومند، درنگش چو دهي گاه شتاب
گرچه صد سد سکندر شده در پيش رهش
در نماندست چو افلاطون يک جا به جواب
کاش شبگيري پيش آمديش تا گفتي
نسب او به براق است، چو شاهين به غراب
در جهاد است شريک تو که پيوسته به حرب
پايش آلوده به خون است چو دست قصاب
7
در مدح اکبرشاه
هر که آرد از سر تعظيم رو در آفتاب
بگذارند از سپهر اعظمش سر آفتاب
برخورد چندين هما از سايه ي اقبال او
هر که را بر سر نهد از سايه افسر آفتاب
زيبدش گر سر فرود نارد به ديهيم قباد
هر که را تشريف دولت کرد در بر آفتاب
مور بر خوان عطاي او سليماني کند
ذره اي را گر کند روزي مقرر آفتاب
گر همه بي طالعي چون من بود حاجت رواست
هر که را بر کعبه باشد پشت، رو بر آفتاب
قبله ي ما مشرق است و قدوه ي ما پادشاه
شاه اکبر، سايه گستر، ذره پرور آفتاب
تا ببيند نور ذات خود در آن سيما عيان
آورد آيينه صبحش، در برابر آفتاب
تا به مدحش سر زد اين مطلع ز اوج خاطرم
صد طبق نورم به تحسين ريخت بر سر آفتاب
تجديد مطلع
خطبه پرداز تو شد بر چار منبر آفتاب
سکه بر نام تو زد در هفت کشور آفتاب
ملک گيري کن که تا عالم بود دوران توستا
عمر خضرت داد و اقبال سکندر آفتاب
پرتوش هرجا که افتد، در تصرف آيدت
کرده است اين عهد با بختت مکرر آفتاب
هست عيسي همنشينش زان به رسم عيسوي
بهر تعظيمت ز سر بگرفت افسر آفتاب
بله گاها دعوي وحي ار کني مي زيبدت
داردت هر دم ز سر غيب مخبر آفتاب
رهنموني کن به سوي خويشتن اين ذره را
اي به سوي حق تو را گرديده رهبر آفتاب
گر مرا برداري از خاک مذلت دور نيست
مي تواند ساخت مشت خاک را زر آفتاب
هان «فراغي» در دعاي شه برآوردست صدق
پس بکن از راه حاجت روي دل، در آفتاب
تا شبستان جهان روشن شود از شمع مه
تا کند اقصاي عالم را مسخر آفتاب
روي خصمت را سيه سازد سپهر از نيل شام
صبح بختت را جبين سازد منور آفتاب
8
اين چه شور و چه عروسي و چه جشن عجب است
وين چه آراسته بزم است و چه فرخنده شب است
اين چه هنگامه ي شادي و چه ساز و چه نواز
که کمين غلغله ي او ز عجم تا عرب است
دست بر هر چه نهي، پاي خم است و لب جام
گوش بر هر چه نهي، نغمه ي عيش و طرب است
ديده ها سرمه کش از ديدن مژگان سيه است
چاشني بخش زبانها ز شکرخند، لب است
پير فرتوت فلک از اثر عيش و نشاط
همچو کودک منشان راغب لهو و لعب است
کرده کيفيت اين بزم سرايت به جنان
کاب کوثر را خاصيت ماء العنب است
زهره خنيانگر و مه ساغر بزم است مگر
جشن فرخنده ي شهزاده ي عالي نسب است
دانش آموز خردپرور، سلطان خسرو
آن که مجموعه ي خوبي و حيا و ادب است
خط پيشاني او را به تفرس خواندم
شاه بيتي است که از لوح ازل منتخب است
تربيت کرده و پرورده ي خاقان زمان
کز کله گوشه ي او تا به فلک يک وجب است
والي کون و مکان، واسطه ي امن و امان
شاه اکبر که خداوند جهانش لقب است
داورا اين همه شادي به وجود تو خوش است
ذات يکتاي تو اين برگ و نوا را سبب است
باد در سايه ي اقبال تو، شهزاده ي عهد
که ز خورشيد و مه ايمن ز قران و ذنب است
پادشاهان به حسب يا به نسب مغرورند
شکرلله که تو را هم حسب و هم نسب است
لعمه ي تيغ جهانسوز تو با زهره ي شير
پردلان را به نظر نسبت ماه و قصب است
سبزه سان شايد کز خاک برويد محتاج
بس که ابر کف درياي تو سائل طلب است
تا توان گفت که بکريت مريم باقي است
تا توان گفت که عيساي مجرد عزب است
باد داماد و پسر بر پسرت، روز به روز
در قدوم تو که ايجاد جهان را سبب است
9
نوروز و بهار است و جهان سبز و جوان است
چيزي که به خاطر نرسد باد خزان است
بي چهچهه ي بلبل و بي غلغل مي نيست
گر قدس خليل است وگر دير مغان است
هم فاخته را قامت سرو متحرک
زاياني آغوش بر و دوش کمان است
هم شاخچه از نغمه ي مرغان نوا زن
چون تير کمانچه است کزو نغمه وزان است
پر برگ شود تير چو بر خاک نشيند
درخرمي آماجگه امروز جنان است
گرديد بدل سبزي زنگار به سبزه
از بس که هوا معتدل و فيض رسان است
بنگاه طيور است و چراگاه وحوش است
گر خود دم تيغ است وگر نوک سنان است
چون خنده ي ليلي همه جا قهقه ي کبک
چون گريه ي مجنون همه جا آب روان است
از فيض بهار است جهان خرم و سرسبز
زان سان که چراي غنم از چوب شبان است
بر دامن دشت و کمر کوه گذر کن
کايام گل و عمر به زودي گذران است
آراستن شاخچه را باد کفيل است
کوکو زدن فاخته را سرو ضمان است
بنشسته مگر ليلي و مجنون به لب جو
از عکس گل و بيد که در آب روان است
ساقي همه جا فيض رسان همچو سحاب است
يعني که به کشت همه کس قطره رسان است
هر صبح نبايد به در ميکده رفتن
هر جا لب جامي ست کنون دست و دهان است
ميخواره ي مفلس کم دستار گرفته
کامروز گلي چينم، زودا که خزان است
دارنده ي ممسک سر گنجينه گشوده
گه سوي زر و گه طرف مي نگران است
گويد که چو خوردم قدحي، کيسه ز من نيست
رستم شود از باده، اگر زال جهان است
از قوت مي، قفل در بخل بتابد
دل برکند از دادن زرگر همه جان است
گل بين که سر از خاک برآورده چو شيرين
بر قله ي که ابر چو گلگون چمان است
بر توبه ي ديرينه ي ما خنده ي گل چيست؟
مي ماه شب چارده و توبه کتان است
وقت است که لعلي کنم اين چهره ي کاهي
اکنون که چمن کارگه رنگرزان است
چون شاه ببخشيد خدا نيز ببخشد
ساقي قدحي گر همه ماه رمضان است
خاقان خواقين جهان جل جلاله
شاهنشه اکبر که شهنشاه نشان است
از صدمه ي او گاو زمين تافته ناف است
وز هيبت او عنقا در قاف تپان است
خود نيست دهاني که نجنبد به ثنايش
غير از دهن غنچه که محتاج زبان است
شمشير تو تا گاو زمين باز نه استد
گويي که به سير فلکش وعده در آن است
در عهد تو بالاي کمان راست خدنگي ست
وز عدل تو ابروي بتان حلقه کمان است
تنها نه همين سرو کند سجده ي شکرش
بر حضرت او فاخته هم فاتحه خوان است
10
در مدح شهنوازخان
هنگام هزاهز خزان است
در مرز رزان صبا وزان است
از باد فسرده گشت گيتي
زان گونه که آتش ارمغان است
خلق از خور متهم به گرمي
چون ولجک؟ ز آتش شبان است
آب دهني که قوت جان بود
ز افسردن، نشتر زبان است
مژگان بتان و چنگل باز
از سردي بس که ناتوان است
درمانده به سينه هاي کبکان ست
برکنده ز ريشه هاي جان است
هر جا که منافذ تنوري است
همسايه ي راه ناودان است
ز افسردگي جهان منازل
محتاج به پاس پاسبان است
کز موجه ي آب ناودانها
از کوچه به بام نردبان است
چيزي که نشان دهد ز گرمي
هنگامه ي شهنواز خان است
خاني که به اتفاق جمهور
شايسته، ملاذ انس و جان است
خاني که کتابخانه اش را
صندوق سپهر در ميان است
خاني که برات مير آخورش
بر سنبله است و کهکشان است
بر سفره کشيده توشمالش
خواني که به گنج هفت خوان است
حلمش چو زمين گران رکاب است
حکمش چو صبا سبک عنان است
با خصم، حريف و کينه خواه است
با دوست، شفيق و مهربان است
در سر حد رأي در، خديو است
در کشور نطق مرزبان است
گردون روشا، نشان کفشت
هم ترک کلاه فرقدان است
با عدل و با پلنگ و کتان
آن نيست که بي سبب زيان است
والله، که تندي از پلنگ است
بالله، که زبري از کتان است
از رشک دمادم تو دشمن
مشتاق بلاي ناگهان است
کلکت که ز گاز مي برد دست
موقوف اشاره ي بنان است
از دو رچو ديد شمع رمحي
اندازش بر گل سنان است
اي، کت خط استوا ز رفعت
يک بنده ي سر بر آستان است
اي سايه نشين ز نشأه ي قرب
شب خفته ي پاي ارغوان است
مست مي قرب توست «سنجر»
زان رو به زمانه سرگران است
سوگند به حضرتت که بر من
جز راه تو، راه هفت خوان است
داني تو که اين سخن سرا را
داند ز تو، هر که نکته دان است
با ميمنت ثنات کلکم
چون رايت فتح کاويان است
طبع من و دولت خداوند
در افزوني زمان زمان است
آن کن به من از کرم که گويند
از دولت خان، فلان، چنان است
کز شکر شکر کاروانهاش
از هند به هر طرف روان است
از قيد دهش خلاصيي ده
کازادي طبع او در آن است
در جايزه اش همين کفاف است
ديري ست که مدح خوان خان است
رفتم به دعا، چه جاي عرض است
مخدوم زياده قدر دان است
در توبه و ارتکاب مي کوش
تا مشرب زهد در ميان است
از باده و قهوه بزم آرا
تا گرمي و سردي جهان است
11
از دل و دست تا نشان باشد
دست از شاه نکته دان باشد
آن که با راي روشنش خورشيد
بيضه ي لغو آشيان باشد
بخت او را به قد برازنده
اطلس سبز آسمان باشد
سعد اکبر به طالعش نازان
اخترش بر سر قران باشد
قدرتش را قضا بز اخفش
هر چه او گويد آن چنان باشد
گاه حلال عقد لاينحل
گاه مساح لامکان باشد
اولين جزو دفتر علمش
هشت اوراق آسمان باشد
به يقين گشته است تحقيقش
هر که را هر چه در گمان باشد
لوح محفوظ و لوح خاطر او
به تقابل چو در ميان باشد
اي بسا نکته ي پسنديده
که نباشد در اين، در آن باشد
هر کمين بنده کايدش از مصر
تاجر يوسف ارمغان باشد
آن که داغ حبش کشيده ي اوست
همچو کيوان عظيم شان باشد
کاو رساند نسب به نجاشي
که به او فخر دودمان باشد
کينه را دشمني ست ديرينه
همگي نيتش بر آن باشد
که به صابون ماه شسته شود
هر غباري که در کتان باشد
حارس ملک و وارث دکن است
کز بليات در امان باشد
اي شبت خوش که از حراست تو
ظن مردن به پاسبان باشد
ملک را هر چه از عدم زايد
با صلاح تو توأمان باشد
خلق را نامه ي عمل با توست
درگهت محشر آستان باشد
مرد همدوشي تو در صف رزم
علم فتح کاويان باشد
که در اين بزم با تو هم زانوست
پهن بنشين که جاي آن باشد
دشمنت با تو کي شود همدوش
گرچه او را خطاب خان باشد
کي تواند به گرد آب رسيد
ريگ هر چند کو روان باشد
همچو جوزا دو باد پيکر او
با تو هر کو نه يک زبان باشد
تو شبستان هند را شمعي
گو از اين، خصم تيره جان باشد
سر خصمت که غرقه در خون باد
بر جگر شعله ي سنان باشد
خانه ي دشمنت که ويران باد
در پس خانه ي کمان باشد
دل و دست ترا دو شاهد عدل
سفره و تيغ در ميان باشد
لوحش الله ز قصر و منظر تو
که از آن تا جهان نشان باشد
تکيه گر بر ستون آن نبود
بيم انبوه آسمان باشد
عرض وط ول خورنق بهرام
به کمين صفه هاي آن باشد
ساجد پيش طاق محرابش
طا کسراي زند خوان باشد
جفت طاق دل است پنداري
که به آن ديده توأمان باشد
پيش طاق گشاده ابرويش
شاهد حال ميزبان باشد
هر طرف، صد در گشاده ي آن
چشم بر راه ميهمان باشد
نردبان بلند پايه ي او
اره ي فرق فرقدان باشد
در و ديوار مهره داده ي آن
ساعد و سينه ي جوان باشد
هر چه نقش و نگار دهر در او
همچو آيينه عکس آن باشد
نسر طاير گرفته راه هوا
کس مگر مرغ گلستان باشد
نسر واقع به فکر بوتيمار
کش ز درياچه بر کران باشد
بشکفد آنچه در بهارستانش
چار موسم گل خزان باشد
حبذا بزم عشرت آهنگش
که نموداري از جنان باشد
بانگ رود و مي سبيل در اول
زنده رود اندر اصفهان باشد
باده اش ظرف سنج نه ميناست
گز کش بار هفت خوان باشد
مطربش رقص را کفيل بود
ساقيش عقل را ضمان باشد
هر طرف مطربي به تن تن تن
بلبل مست گلستان باشد
دم به دم ساقي به نوشانوش
جام بخش و قدح ستان باشد
همه مستانه جز ادا، يعني
از تکلف همين نشان باشد
گوش برساز و لب به جام، ولي
در ميان ديده پاسبان باشد
عيش بهرام و عشرت پرويز
به حساب تو يک زمان باشد
کامکارا، به نکته سنجي تو
که تو را پايه، فوق آن باشد
که گرت صد چو انوري در بزم
مدح پرداز و نکته دان باشد
فطرتت ابرويي بجنباند
باد را نيز اين گمان باشد
همچو سنجر سخنوري آن گاه
مرد را مو به مو زبان باشد
روز کار آن ادا کند شايد
آنچه در خورد شأن خان باشد
الله الله چه مي سرايد کلک
مثل مور و ميزبان باشد
ميهمان حضرت سليمان است
ملخي را چه مايه ران باشد؟
من کجا، اين بلند پروازي
سدره کي بلبل آشيان باشد
ملکين المقربين تو را
مگر انداز آن مکان باشد
آن دو تن اين دو گوشواره ي عرش
که به هم الفشان چنان باشد
که دوشان نشمرد مگر احول
گرچه اين پير و آن جوان باشد
هر دو گر در يک آينه نگرند
اين يکي را مثال آن باشد
در تأمل سراي وحدتشان
دو تن آشوب آستان باشد
مادر فيض، حمل بگذارد
تا زماني که توأمان باشد
هر دو همچون رديف و قافيه اند
که بسي الف الفشان باشد
چون دو را ثالثي بود، ناچار
ثالث آن دوم، گمان باشد
که نباشد مگر سمي ابم
آن که کاشان از او نشان باشد
تا ثنا را دعا بود لازم
در دهان هر که را زبان باشد
اين دعا به که تا به دامن حشر
دست از شهنوازخان باشد
12
بدان مثابه فسردست آب در فولاد
که بط خزد چو سمندر به کوره ي حداد
به دست و پنجه ي سرما فسرده از سر شوق
عروس را نتواند به بر کشد داماد
برند تحفه به شيرين، شراره اي که جهد
ز نعل مرکب پرويز و تيشه ي فرهاد
خبر دويد به اطراف کز فسردن شط
کند پرتش آتش خليفه ي بغداد
بدين سبب که صبا قاصد فسرده دم است
گزيد ديده ي يعقوب دود را بر باد
ز کرته ي پسرش پوستين گرگ به است
ز دست مي دهد آن را، گر اين به چنگ افتاد
ستاده از حرکت رگ، چو مار از افسون
ز بس برودت اعضا گرفته طبع جماد
اگر شود به مثل دست خانه ي زنبور
که خون برون ندهد نم ز کاوش فصاد
نه راي مهره گرفتن، نه دست نقش زدن
رهين فکر چو شطرنج باز شد نراد
چنار کز خود آتش همي برون آورد
به دست خويش کنون مي دهد به باد رماد
ز نازکي بدن در چنين هوا چه عجب
ز باغبان طلب جامه گر کند شمشاد
کنون به دام چه حاجت که از هزاهز برف
ز بوته مرغ خزد زير دامن صياد
گذاشتند به فتواي شارع از سردي
امام شهر نماز و فقيه ده اوراد
به گير و دار چنان رفته اختيار از دست
که خون گرفته ندارد هراسي از جلاد
مراد داغ غلامي بود که مي کوشند
به بندگي خداوند، مردم آزاد
خليل وقت براهيم، کاتش نمرود
ز معجز دم او گشته گلشن شداد
نثار خلقش چون دستشان به فرق کشد
ز نيفه نافه برآرند گربه هاي زباد
عقاب تيرش با استخوان گوشت کشد
به آشيان هما و به آشيانه ي خاد
رسيد عمر حسودت به چارسوي عدد
ز اتفاق روان شد به رسته ي آحاد
به ساحتي که در او ساعتي کند منزل
اثرگذاري بر جا يکي خجسته سواد
به بوي مردان شيران در آن کنام فکند
عساکر تو ز هرجا که برکنند اوتاد
معاند تو به طاقي نهاده طغيان را
که کوته است از آن پايه، دست جرأت عاد
به خانه مرگ نوي زود مي برد حاسد
بر آستان تو هر شب که دولت نو زاد
بناي مدح نوي استوار بايد کرد
تبارک الله از اين مطلع قوي بنياد
تجديد مطلع
قضا و راي تو در حل و عقد کون و فساد
چنانکه ناخن و دندان به هم کنند امداد
ز سرکشان تو جنگ و ز ما گروهان فتح
ز خيل دشمن جمع، از سپاه شاه افراد
اگر به منع نتايج قلم بجنباني
دگر محال نمايد تولد از اعداد
13
زمانه هر نفسم در غم دگر دارد
ندانم اين ستم آيين دگر چه سر دارد
سپهر مي کندم تربيت، زهي افسوس
که زاغ، بيضه ي طاووس زير پر دارد
چو خشمگين شير اين چار ميخ را بکنم
اگر بدانم اين بيشه ره به در دارد
ز چاپلوسي ابناي دهر بر حذرم
که هر که دوست به من، کينه بيشتر دارد
کسي که مرهم کافوريم نهد بر زخم
گر آستينش بکاوند، نيشتر دارد
چو پشت و روي لباس معاشران بينم
ز مهر ابره و از کينه آستر دارد
دلا به گفته ي شيرين زبان ز راه مرو
چو باده تلخ بود نشأه ي دگر دارد
اگر چه هست ز لب تا به گوش يک منزل
سخن به صرفه روان کن که صد خطر دارد
به عهد ما ز پدر چشم دوستي دور است
گرش بهکار نيايي دل از تو بردارد
چه گفت با پدر خويش زاده ي خلفي
که حضرت تو زر از ما عزيزتر دارد
محبت پدري نيست، گر به نان پدري
برو که همت من چون تو صد پسر دارد
من ار مقوي اين گفتگو شوم شايد
صدف شرافت از پاکي گهر دارد
دلا تو جلوه ي مهتاب را غنيمت دان
که صبح طالع من رشک بر سحر دارد
کنم به گلشن مدح خدايگان پرواز
اگر ز بال دلم چرخ، بند بردارد
به اين که مي خورد از جويبار مدحش آب
نهال خامه ي من طعم نيشکر دارد
زهي ستوده خصالي که مدح خلق ترا
صبا ز دفتر گل صد قصيده بر دارد
زمانه گفت به ارث از معلم اول
گزيده طبع تو اين دانش و هنر دارد
خرد زدش به دهان کاين مثل بدان ماند
که مايه قلزم مواج از شمر دارد
خدا گواست که آزادکرده ي کف توست
چه شد که دريا هم سنگ خود گهر دارد
غرور کان ز شکوه عطا شکستي زود
سزاي آن که بزرگي به سيم و زر دارد
چنان ز جود تو برخاست دود از دريا
که مفلس از سر عبرت بر او نظر دارد
به خانه ي سرطان، حوت العطش گويان
رود که قطره ي آبي به وام بر دارد
خرابه اي است درون عدو ز آفت کين
از آن ست کافعي رمحت بر آن گذر دارد
ز رخش و تيغ تو گر شمه اي کنم انشا
سخن ز ربط بيفتد، زبان خطر دارد
يکي ز شهر سبا باج مي فرستندش
يکي ز چشمه ي خورشيد آبخور دارد
به وقت پويه آن آسمان سرين، باکوه
ز بيم لرزه زمين دست در کمر دارد
به گاه حمله ي اين اژدها دم از انجم
سپهر بر شده، گل ميخ بر سپر دارد
علم به رزم قلم کن، قلم به بزم، علم
که آفرين به دل و دست تو نظر دارد
بزرگوارا داني که چيست مطلب من
از اين قصيده که آفاق از او خبر دارد
اميد دارم کز دستياري لطفت
توجه شهم از خاک راه، بردارد
کنون تو صيرفي و من طلاي دست افشار
کنون تو جوهري و طبع من گهر دارد
چنانکه داني و هستم به خسروم بنما
که مو به مويم پيوند باهنر دارد
به طالع سخنم هست عالم آرايي
بلند کوکب بخت من اين نظر دارد
به ظل تربيتت ذره اي شود خورشيد
سخن طراز تو بالقوه اين قدر دارد
تو گر مربي سنجر شوي زيان نکني
نهال خانقه و بار صد شجر دارد
وظيفه ي سخن آراي خطه ي شروان
به نام خويشتن از دفتر قدر دارد
هجوم جلوه نگنجد به ظرف مستمعان
اگر ز چهره ي معني نقاب بردارد
کنم اداي دعا پيش از آن که گويندم
خمش که گفتن بسيار دردسر دارد
هميشه تا به ره انتظار دوزد چشم
کسي که گوش به پيغام نوسفر دارد
به دوستان تو هر دم همين نويد رساد
که دشمنان تو را بخت در به در دارد
14
بر در ديوانگي زديم به تدبير
تا تو درآيي بدان دو زلف چو زنجير
ما چو اسيريم چيست تير تغافل
زخم چرا؟ بر کمند آمده نخجير
بوي بهشت آيد از تکلمت اي گل
پيش دهان تو، غنچه را به دهان سير
چشم تو ز ابروي گوژ در صف خوبي
همچو جوانان نشسته زير تر از پير
اي تو به صورت، خجسته صورت يوسف
وي تو به قامت، بلند قامت تکبير
اي حله ي لعبتان خلخ و نوشاد
سر گله ي آهوان تبت و کشمير
وقف نگاهيم و هند ديده ي ما را
کرده همانا اياز خال تو خنجير
روي ارادت به آستان تو دارند
ماه جهان گرد و آفتاب جهانگير
سايه ي شبرو کز آفتاب گرو برد
کوچه ي زلف تو طي نکرد به شبگير
گونه زردم ز باده شد زر خالص
تجربه ي من شد اين که هست مي اکسير
چهره ي زردي که سبز رنگ برآيد
در خم مي نيستش تلون و تغيير
کاسته ام آن چنان که گويي دارم
مادر نامهربان و دايه ي بي شير
زهر هوس خورده خود، شهيد هوي خود
از که شکايت کنم به شبر و شبير
خسرو هندم به بند داد سزا، زانک
خدمت مخدوم را نمودم تقصير
والد والانژاد قبله ي سنجر
آن که به او اقتدا کند فلک پير
مير قبايل خدم، رفيع الدين حيدر
آن خلف دودمان شبر و شبير
داد شه او را خطاب ميري و بگرفت
تا که مسلم بود بر او لقب مير
گر به خدايي قبايلش نپرستند
بر همه تعزيز لازم آيد و تکفير
فخر به ذاتش طباطبا نسبان را
سوره ي ياسين را مبرهن تفسير
فطرت او همچو جبرئيل فلک سير
فکرت او همچو آفتاب جهانگير
رايج از او گشت سيم قلب معما
فکر دقيقش کنايتي است ز اکسير
نبت او با «علي شغال» در اين فن
صوت شغال و صفير بلبل کشمير
فکر حسن را اگر به رمز درآرد
رنگ حسين از کتابه يابد تغيير
لعل بدخشان کمال يافت اگرچه
از گهر آفتاب يابد تنوير
نور شهاب از کجا و شعشعه ي ماه
بال به بال عقاب مي نپرد تير
بر زبر همگنان به مايه ي معني ست
آري بالانشين آب بود شير
قبله خديوا به عزم طوف جنابت
سعي رهي را نبوده مدخل تقصير
گرچه به حکمت طلسم هند مغول را
نيک شکستم به دستياري تقدير
طالع اسکندري سکندريي خورد
هند و دکن شد به نيمه راه عنان گير
نيم شبانم اميد دست دعايي ست
بو که برآيد شکسته پايم از اين قير
تا نتوان گفت در رياض تکلم
زاغ ز طوطي گرفت نوبت تقرير
هندوي کلک ترا که هست شکرخا
باد ز هند دوات تحفه ي تحرير
15
دريغ و درد که کردم به خود بسي تدبير
کزين طلسم برآيم، نشد، زهي تقدير
هزار مرحله دورم ز مقصد و مقصود
ولي ز سستي طالع، نه از در تقصير
به سر هواي ديار و به دل محبت يار
به شوق دست و گريبان و خاک دامن گير
در اين ديار ندانم که از چه دربندم؟
چه غفلت است که کردست مرمرا تسخير؟
نه روشناس رعيت نه کدخداي دهم
نه پاي بست تعلق نه شهر بند و امير
به حيرتم که چرا دست و پا زدن نتوان
نه دست در ته سنگ و نه پاي در زنجير
نه زين ديار نه، ز اهل ديار دل گيرم
نه از تعصب دين مي کنم مکان تغيير
چه کافر و چه مسلمان، چه برهمن، چه يهود
يکي است سلسله ي آدم از صغير و کبير
يکي است ترجمه ي اصل اين چهار کتاب
مفسران حقيقت کنند اگر تفسير
به يار نامه فرستاده ام بدين مضمون
چنين به خون دل و ديده کرده ام تحرير
که اي سرم به هواي تو سرگران ز بدن
بجز خيال تو حاشا که بگذرد به ضمير
زبان شکسته ترم از قلم، نمي دانم
که حال خود به کدامين زبان کنم تحرير
نه مرد کشمکش دهر و نه حريف گريز
کجاست بخت که اين خواب را کنم تعبير
که در حمايت شاهنشه رسل باشم
به چاره ساختنم نيست غير از اين تدبير
برات جود و سخا داده خط جبهه ي او
نواي بزم عطا کرده کلک او ز صرير
ايا فروغ جمال تو آفتاب گداز
و يا ضمير منير تو رشک بدر منير
ضمير پاک تو با دفتر ضماير خلق
اگر مقابل کردي مهندس تقدير
به سان عکس در آيينه منعکس ديدي
در او تصور خلق از نقير تا قمطير
شها تو راکب آن مرکب سبک سيري
که طي هفت فلک مي کند به يک شبگير
چنان ز ساحت ماضي رود به مستبل
که از سمش نشود سطح خاک نقش پذير
ز بس که شحنه ي عدل تو بست راه فساد
برون نيايد از خانه ي کمان هم تير
گريز نيست عدو را ز حادثات سپهر
فلک موافق رأي تو مي کند تقدير
به استقامت رأي تو آسمان نازد
که چون قضاي مقدر بري ست از تغيير
صفي که حمله ي تيغ تواش خراب کند
به قرنها نتواند زمانه اش تعمير
بزرگوارا از جمع مادح و ممدوح
تويي ز شبه مبرا، منم بري ز نظير
به دودمان تو نازند تيره ي سلجوق
به گفتگوي من انصاف داده روح ظهير
به جرم دوريت از ذرنامه بفرستم
ز عاطفت بگذار و ز مرحمت بپذير
اگر نگويد سنجر، تو خود شها داني
که از زبوني بخت است، نيست از تقصير
مدام تا که دعا بر در قبول رود
به جستجوي اجابت به ياري تکبير
به نيکخواه تو بادا ثناي نامعدود
به بدسگال تو بادا دعاي بي تأثير
16
در مدح اکبرشاه
زهي جاه و زهي شأن و زهي فر
تعالي شأنه، الله اکبر
زهي ايوان اقبال بلندت
که خور هر صبح کز مشرق زند سر
گشايد چشم را اول بر آن طاق
کند اقصاي عالم را مسخر
بر اورنگ کياني شاد بنشين
که گيتي را تويي شايسته داور
فروزان گوهرت بر گوشه ي تاج
چراغ دودمان هفت اختر
نگيرم خصم را با حضرت تو
به شاهي و جهانگيري برابر
شمر با بحر مواجش چه نسبت
ز خاکستر نيايد کار آذر
سموم صرصر قهرت به گلشن
کند کاري که گلخن تا به محشر
به جاي گل کند اخگر به دامن
بود گر ريشه اش در آب کوثر
چو با خورشيد در خلوت نشيني
نشينند اختران چون حلقه بر در
نهنگ آسا حسام آبدارت
به بحر رزم چون گردد شناور
صداي لطمه هاي موجه ي خون
کند گوش سپاه خصم را کر
در او مرئي نگردد صورت شخص
ز بس تيغت ز بايد عکس را سر
کميت برق رفتارت صبا را
کند از کاسه ي سم خاک بر سر
ز پيش رو اگر در اولين گام
به گاه پويه اش در طي معبر
فتادي چشم بر عالي بنايي
که از دوري نمودي بس محقر
همان از دور کردي راکب او
مثناي نگه ليک از پس سر
نشد مطلب روا از آب حيوان
خضر شد گرچه هادي سکندر
تو باشي جاودان بي رنج ظلمت
که هستت رهنمون خورشيد انور
جهان فرماندها، عالم پناها
ترا اقبال يار و بخت ياور
دلي دارم ز جور چرخ مينا
ز خون لبريز چون از باده، ساغر
دلي در سينه چون درياي آتش
غمي در پيش چون سد سکندر
ز بس در بوته ي غم مي گدازم
به دارالضرب دوران ستمگر
به رنگ زر برآمد چهره ي من
بود چين جبينم سکه بر زر
بکش داغ غلامي بر جبينم
که از کيوان نخواهم بود کمتر
نه تنها شاعري مي آيد از من
به هر فعلي توانم گشت مصدر
مرا ننگ است شعر و شعرسازي
که مي آيد ز من صد شغل ديگکر
اگر مدح تو منظورم نبودي
همي گفتم سخن را خاک بر سر
به هر خدمت که سازي سرفرازم
توانم آفرين را بود در خور
امور ملک را دستور بندم
به تدبير و به رايم از که کمتر؟
دعا را قفل لب بگشا «فراغي»
مبادا طبع شه گردد مکدر
به تيغ صبح تا خورشيد تابان
کند اقصاي عالم را مسخر
جهانبانا به فرمان تو بادا
ز ملک شام تا اقليم خاور
17
انگشتري که ساخته سرپنجه ي خورش
انگشتري که دست کليم است در خورش
انگشتري که بردي اگر جوهري به جم
بي خواست بوسه دادي بر دست زرگرش
در دست مهدي ار بود افعي وش از حسد
دجال کور گردد چشمان اعورش
بخت گرانبهاست نگين زمردش
جام جهان نماست نگين خانه ي زرش
ماه است و در محاق بود سعد ساعتش
مهر است و در کسوف دهد فيض اخترش
آن چرخ زرنطاق که بومش زمرد است
وز مهر و ماه گشته لقب چرخ اخضرش
تنها هلال شيفته ي چنبرش نگشت
خورشيد گشت گرد نگين مدورش
آويختم به دست ادب ز التفات شاه
مانند گوشواره ي عرش از بر سرش
چون قطب وار سر بسپارم به آن سپهر
انگشت پنجه تاب قمر بود محورش
نورس جهان خديو براهيم شه که هست
درگاه، قبله گاه براهيم آزرش
بودي اگر سليمان با کبرياي شاه
نقش نگين نبودي جز لفظ احقرش
آن شاهباز عرش که از آفت سپهر
دارد چو مرغ کرک، هما در ته پرش
شاه چگنگرو؟ لقب آن ذوفنون دهر
کاستاد اول آمده شاگرد کهترش
داوود را ز معجزه ي نغمه ي زنده کرد
داروي عيسوي است دم روح پرورش
گر نغمه بود معجز داوود پس چرا؟
چون من امام شهر نخواند پيمبرش
در عرض اشتياق طواف مقام شاه
بسته است کعبه نامه به بال کبوترش
از قيروان است صدمه ي او تا به قيروان
از قاف تا به قاف سپاه مظفرش
عزمش به هر ديار که عطف عنان کند
خرسنگ ره نگردد د سکندرش
نبود عجب که از خوي خجلت رود به زنگ
آيينه گر سکندر دارد برابرش
بر فرق فرقدان قدم افشرده موزه اش
بر مه کلاه گوشه شکسته ست افسرش
با وي کسي به ملک ستاني شريک نيست
سرکوب آفتاب بود زين استرش
تجديد مطلع
چون آفتاب يک تنه سازد مسخرش
از خط استوا گذرد ميل مغفرش
هم سنگ لعل سازد، شمشير جوهرش
هم خاک زر کند نظر کيمياگرش
در هند همتش که هنر تنگ شکري است
نيکر است زرعش و زرع مکسرش!؟
داخل نمي کنند ز وسعت محرران
گر ملک ري ببخشد در خرج دفترش
سير يتاق و سده ي عالي اساس شاه
ياد از سپهر مي دهد و قطب و محورش
شاهان مقيم حضرت شاهند قطب وش
دروازه بان ملک بود شاه بندرش
هر کو فضاي بارگه شاه ديده است
عالم همي به چشم درآيد محقرش
استاد پادشاها، دانا شهنشها
در مدح شاه، سنجر و طبع ثناگرش
با هم به مصلحت که چه سازيم لايقش
با هم به مشورت که چه گوييم درخورش
من بعد سنجر است و ثناي خدايگان
تا چند و تا کي انوري و مدح سنجرش
در بندگيت نام برآرد اياز وار
ارزنده جوهري که خريدي به گوهرش
کرديش اعتبار به مقياس امتياز
زان پيشتر که گردد معلوم جوهرش
گر مويها زبان شود، انگشتها قلم
نبود ره رهايي از شکر داورش
تا از هلال در کچه بازي بود سپهر
چون کودکان شوخ به بالاي چنبرش
در دست مهردار تو بادا نگين ملک
ليک آن نگين جم که جهان شد مسخرش
18
به بر وب حر نگنجم در اين جهان دورنگ
گهي به کام نهنگم، گهي به چنگ پلنگ
زمانه دشمن جان من است و مي گويم
زبون خصمم و زني گفتگو ندارم ننگ
دريغ، راه گريزي نيافتم، ورنه
پناه از اين ستم آباد بردمي به فرنگ
اگر ز مقدم مرگم کسي خبر دادي
چنين که از ستم آسمان شدم دلتنگ
خدا گواست که جان از تنم به استقبال
چنان به ذوق برون آمدي که نغمه ز چنگ
ز اشک سرخ رخ زرد، پير دايه ي چرخ
چو نوعروس بيارايدم به چندين رنگ
اگر سپهر شرابم به خون بدل سازد
گرم به فرض مبدل کند به شهد، شرنگ
به تازه رويي مستان قدح کشم به شتاب
به شرمگيني مهمان شکر خورم به درنگ
نه اي فلک منت آوردم از عدم به وجود
تو نه ز راه خبر داشتي نه از فرسنگ
به اين که صاحب اين کارخانه ات کردم
ز همرهي من امروز عار داري و ننگ
فغان که گوهر نظم مراست جوهريي
که امتياز نکردست لعل را از سنگ
غزال کلکم هر گام نافه اندازد
سر سخن چو گشايم شکر برند به تنگ
مسودات مرا تا کند مقوايي
کجاست کاغذ تصوير ماني ارژنگ
بر آن سرم که به بازار مدح شاه برم
متاع نظم که بر بار فکر بستم تنگ
ز آفتاب يکي چتر بر سر است او را
دويده سايه ي اقبال او به صد فرسنگ
ز رمز کاه کشان و ز سر خيل نجوم
شبي به بحر تفکر فروشدم چو نهنگ
خرد که مونس و حلال مشکلات من است
ز در در آمد، پرسيد کز چه اي دلتنگ؟
چو وجه گفتم، گفت اين سپهر رويين تن
به شاه روي به رو شد به حيله و نيرنگ
ز تيغ شاه يکي زخم برگرفت به کتف
ز شست شاه بسي تير خورد در صف جنگ
سپهر چون بدود در رکاب حضرت تو
به باد پاي سليمان سوار و مورچه، لنگ
به رسم کينه وران بانگ زد به لشکر شاه
سزد که سرب بريزند در گلوي تفنگ
شها به گوش تو داوود مي رساند صوت
شها به بزم تو ناهيد مي نوازد چنگ
نشسته دهشت رزم تو در دل دشمن
به غايتي که ز گشت چمن شود دلتنگ
که سرو را به گمان رايت تو پندارد
که گلبنش به نظر ترکشي ست پر ز خدنگ
به چشم دوست کم از سبزه نيست بر لب جوي
گرفت گر دم تيغت ز خون دشمن رنگ
اگر عدو همه تن، دل شود حريف تو نيست
به بيشه اي که تويي شير، روبه است پلنگ
براي دفن مخالف زمين کند از سم
چو مرکب تو به صف تاختن کند آهنگ
مثال تير که از خانه ي کمان خيزد
چو از طويله برون آيد آن ستور کرنگ
به سطح خاک نماند از او نشان به عبور
نخيزد از سم او گرد جز محل درنگ
سبک تکي ست تا شست کنده اي از تير
هنوز نيمه ي ره رتفه و نرفته خدنگ
جهانده اي و به دشمن رسانده اي خود را
بريده اي سر و بر بسته اي به غاشيه تنگ
به زير سم ستوران اجل شود پامال
چو حمله ي تو کند عرصه بر مخالف تنگ
به بر و بحر چنان پهن شد عدالت تو
چنان ز دهر بر افتاد رسم حيله و رنگ
که بهر ميش به ناخن کند پلنگ گياه
سفينه را بلد ره شود به بحر نهنگ
جهان پناه سلامت، مرا يکي پدر است
که مثل خويش ندارد به دانش و فرهنگ
به جرم آن که از اين آستانه دور شدست
هزار جاش رسيدست پاي دل بر سنگ
روا مدار که ما را سبو شکسته شود
به چشمه اي که از او فيض برده گبر و فرنگ
برآر دست که گرم است سينه ي سنجر
ز مدعا به دعا رو که گشت قافيه تنگ
به صبحدم گل خورشيد تا شکفته شود
غريب تا به سفر شامگه شود دلتنگ
غريب باد به ملک حيات بدخواهت
به ذوق باد نکوخواهت از مي گل رنگ
هميشه تا به زبان معرفان کيان
سخن ز تاج رود گاه و، گاهي از اورنگ
عدوي بخت تو دولت نباشدش در سر
حسود جاه تو ناخن نباشدش در چنگ
19
دلا مگرد دگر گرد دهر و درهم و مال
که درهم آمده و مال دهر هر دو ملال
مدام دام طمع، اهل حرص را دارد
ملول در طمع کام هر حرام و حلال
طمع مدار که مال حسود سود دهد
اگر دهد همه در و گهر محل سؤال
مگو که حا دل هر که مال دارد و ملک
سرور دارد و دارد دل سرور احوال
که کوه گر کمر لعل دارد و گوهر
دو صد گره دل او کرده در حصول گوال
دل مراد دو عالم درم رود حاصل
که در ره سر و ملک کرم رود سر و مال
محل حلم اسدالله سرآمد دو سرا
که هم محمد رسول آمده و هم آه حمال؟
امام عادل کامل که در کمال ورع
دهد رساله ي احکام او رسوم کمال
دم مکرم او اهل درد را مرهم
دل مطهر او سر علم را حلال
صراط [و] راه هدا را سلوک او سالک
مراد اهل ولا را وصول او آمال
دل مطهر او در امور علم علم
دم مکرم او در امور ملهمه دال
سهام مسرع او کرده راه در دل کوه
حسام مهلک او داده درد و درد ملال
مدام آمده مأمور امر او مه و مهر
مدام آمده محکوم حکم او مه و سال
دم وداد و کرم، داد علم را داده
که در محل عطا داده عالمي اموال
سهام مسرع او صدر صدر را سوده
کمال کامل او سد راه مکر و محال
دهد مکارم او دهر را مدار و محل
دهد صوامع او سدره ي وصول آمال
سرود صرصر او سر برآورد در دم
اگر دمد دم او روح در گل صلصال
سواد سدره ي او را گر اصل دهر آمد
مراد دل ده درد مال و درد مآل
دهد مسوده ي دود آه و دوده ي دل
حسود گمره او را رساله ي اعمال
ملول را در او داده سرمه اي که دهد
سواد مردمک مردم اولوا الآمال
مرا که مادح آل محمدم همه دم
دهد سطور کلامم سواد سحر حلال
20
در مدح شاهزاده دانيال
زين پس بر آن سرم که به توفيق ذواللال
در بر زمانه بندم و فارغ ز قيل و قال
روزي سه چار گيرم کنجي به عاريت
تا اخترم برآيد از ورطه ي وبال
وان گاه بي ملاحظه ي رأي و مشورت
با طالع سعيد و به بخت خجسته فال
آهنگ بزم خسرو صاحبقران کنم
بر کف گزيده نسخه اي از دفتر خيال
پايم نمي رود به در سفله پروران
دست من است و دامن شهزاده دانيال
در محفلي که گوشه اي ابرو کند بلند
گيرم ز رشک وسمه بر ابرو نهد هلال
کو قدرت اشارت و کو جذبه ي فريب
نتوان بزرگ بودن تنها به جاه و مال
در حکم اوست هفت زمين و نه آسمان
از حزم اوست منصب اين هفت کوتوال
اي فوق چرخ، قصر جلال ت را نشيب
وي صدر رش با صف قدرت صف نعال
اقبال پيش پيش تو تازد، زهي شرف
توفيق هم عنان تو آيد، زهي کمال
در حربگه عساگر فيروز جنگ تو
روز نبرد بس که دليرند در قتال
ز آواز طبل جنگ کنند آن مثابه ذوق
کز شاديانه اي شب نوروز خردسال
حلم گران رکاب ترا پيش بر زمين
عزم سبک عنان ترا پيش رو شمال
سير و سکون نجم تو اقصاي مشرق است
هم ماه بي محاقي و هم مهر بي زوال
از بس که طلعت تو مبراست از نظير
از بس منزه است جمال تو از مثال
هر گاه رو در آينه بيني معاينه
خوي بر جبين عکس توان ديد ز انفعال
شاها چه بر تو عرض هنرهاي خود کنم
ترسم که زود گيرد از اين قصه ات ملال
مجد اين قصيده حالي من گفته سر به سر
از شکوه ي زمانه و از جور چرخ زال
ختم سخن به مصرع اول نموده است
«بر من زمانه کرد هنرها همه وبال»
سنجر شکايت تو نهايت پذير نيست
دست دعا بلند کن و بيش ازين منال
تا موسم بهار حريفان باده نوش
هر يک کشند ساغر عشرت به وسع حال
صافي کشان مهر ترا شهد در قدح
دردي کشان کين ترا زهر در سفال
21
مصلحت سنج شب و روز چو آيد به حمل
شب شود نيمه ي ثاني، مه و روز اول
روز يابد مدد از اول شب ز آخر سال
قسمت اين بوده و اين است ز ديوان ازل
بر شکرخند طرب صبح بيفزايد و شب
سرمه ي ديده ي ماتم زده گردد به مثل
کم شود آن يک چون زلف به داءالثعلب
بيش گردد اين چون حسن به امداد حلل
همچو مار سيه اندازد آن چندين پوست
پيرهن پيرهن اين بالد مانند بصل
در تنزل آن چون سايه به نزديک زوال
در ترقي اين چون دايره ي آب ز غل
اين به وسع اندر چون مملکت از کوشش تيغ
آن به ضيق اندر چون دل به بر اهل قتل
روز رخساره برافروزد و شب تيره شود
هر کجا ذکر شود بحث طويل و اطول
در شب و روز توان يافت به تدريج و مرور
آن کم و بيش که در سينه ي ثور است و حمل
في المثل گر رقم ماه شود شب به عدد
رقم مهر شود روز در احصاي جمل
پوشد از مهر کنون خلعت نوروزي روز
گر بشو کسوت عباسي شب مستعمل
دور از آن گونه طرب زاي تجرع طلب است
کز پي کاوش تسبيح بلا مکر و حيل
طاس بازانه اگر صوفي بي مشرب خشک
دست در خرقه کند جام درآرد ز بغل
از نوا رخنه کند در دل خارا بلبل
از هوي خنده زند بر طبق گل منقل
هر که دردي بودش در سر از روي نگار
دامن کوه علاجش کند و سينه ي تل
چون فتد عکس خط سبز بر آيينه چنان
عکس سبزي است که افتاده بر آب از جدول
بکند شخص تماشاي کفش از سر تل
که در و دشت مگر بافته فرش از مخمل
گرچه مجنونت هوايي ست ره صحراگير
که در آراستگي ناقه ي ليلي ست جبل
خرم آن گونه زمين گشت که از بهر چرا
آيد از مزرعه ي سبز فلک جدي و حمل
گر رسيدي به سر شاخ گلش زلف دراز
زهره پرداختي از عنبر و بان جيب و بغل
هر که را برگ سخن نيست، زهي غبن و زيان
که به صد ناله خرد بلبل يک بيت غزل
عالم آراسته و خرم و سبز است چنانک
رمل سال نو، فرزانه خداوند اجل
چين قليچ آن که دود شش جهت او را به رکاب
چين قليچ آن که رود نه فلک او را به کتل
چين قليچ آن علم کاوه ي فيروزي بخت
چين قليچ آن خلف دود ه ي اديان و دول
رشحي از معرفتش ترجمه ي چار کتاب
برخي از معدلتش ضابطه ي هفت ملل
خط پيشاني او نسخه ي فهرست کمال
نطق الهامي او نايب وحي منزل
راي او را مدد وحي چه در کار و چرا
منت آيينه ي خورشيد کشد از صيقل
نزد معلومش، نا عالم استاد نخست
پيش ادراکش، نابالغ عقل اول
گوش تا گوش جهان از عمل حکمت اوست
چون دماغ پسر مريم، خالي ز خلل
مي توان داد نظامش به يد قدرت او
هر مهمي که ز تقدير نيابد فيصل
دست مظلوم قوي کرده بدان سان که سزد
پنجه افشارد اگر در گلوي شاهين، جل
صيتش ار در گلوي رعد کشد سرمه سزاست
که صلاي سر خم مي زند و سينه ي تل
اي مباهات قليچيه به دست و دل تو
به دل و دست تو نازان به تهور چو امل
دست از توست چه داري بکش آن داو مراد
که ولايات بگيرند نديمان به شتل
کمترين ذره که از خاک درت گيرد اوج
دست بر دست برندش ز قمر تا به زحل
کوشش خصم تو با دولت بي حاصل خويش
راست غمخوارگي دست شل است و سر کل
با تو در آينه ي دولت جمشيد نديد
که به جام از سر اخلاص کند عبد اقل
از پي عيب تو حاسد همه چشم آمده بود
باز گرديد سيه روي چو ميل از مکحل
عيد عهد تو چنان عام که از فرط نشاط
سرمه از اعمي بد نايد و حنا از شل
در سپاه تو کسي پشت ندادست به خصم
جز کمان کاو را فتح است ز جنگ به حيل
گاو و ماهي زمين نيز ترا رشوه روش
اين سريشم دهد آن پي به گه حرب و جدل
گه به گوش تو مگر شکوه اي از تيغ کنند
که درستيشان نگذاشته در پشت و کفل
دشمن از لاف برآيد چو برآيد ز غلاف
آن خنک دم که از او شير گريزد به جبل
آن قوي پشت که هرگاه در آريش به مشت
خصم را بي حرکت دست و سپر گردد شل
چون بدزدد سپر از هيبت او سينه به پشت
پشت گرداند پيش دم او تيغ اجل
از رهي کايد رجعت نکند باز بر آن
گر به فولاد و به سنگش گذر افتد به مثل
اي که جولانگه اسب تو بود تيغه ي کوه
و آزمايشگه تيغ تو بود کوهه ي تل
بگسلد تسمه ي علاقه ي ميزان ز رکاب
وزن تمکين تو هرگه کند آن کوه کفل
آن مشعبد که درآري چو به جولان گريش
در خم و چم کفل خويش درآرد به بغل
شکم دشت نياسايد از رنج ورم
گر زند سينه ي که تازش بر سينه ي تل
جدول جويي کاحداث کند گاه شدن
باز پس گردد چون آب همان زان جدول
سيميا فعلي کز شوخي و بي آرامي
شخص در ديده ي او بيند خود را احول
لشکري منهزم از راکب او چون نشود؟
که ز شوخي همه سو فوجي از او بسته به يسل
دشت را بيني پر ايلچي از يک تن او
در چرايش که چو سيماب ندانسته محل
چون ز همراهي او پيک نظر ماند باز؟
خويش را خويش کشد دست نوازش به کفل
اي به صورت گل روي سبد نوع قليچ
وي به سيرت سر و سرکرده ي ارباب دول
بنده عمري است که رد صحبت بيگانه دلان
همچو آهوست به بحر اندر و ماهي به جبل
نه چرايي به خيال و نه شنايي به گمان
نه سلامي به اميد و نه پيامي به امل
مرده ي عيسي زادي ست در اين دخمه سرا
تشنه ي خضر نهادي ست در اين غول محل
در بساطي که حريفان همه را فيل و فرس
چرخ فرزينش انداخته چون خر به وحل
تکيه بر لطف شهي بود چو شه را به غزا
اينک از فکر عطا گشته دماغش مختل
اندر اين قحط مروت به رخ شاهد و شاه
بسته با خاطر افسرده، دم مدح و غزل
ليک اکنون که ز حد رفته حق نعمت تو
خاطرش فرض نمودست که بي عذر و کسل
مدح پرداز تو باشد پس از اين در همه جا
از پس حمد خداوند جهان عزوجل
گر فراموش کند مدح تو کفران باشد
عالم علم حقيقت را اين نيست عمل
دست پيش تو چو بر سينه نباشد به نگار
گر همه دست نگاري است، کز آن خوش تر مثل
چاشني يافته از خوان ثنايت سنجر
شکر شکر تو خوش تر بود او را ز عمل
تا که در اره تو فرسوده تن لنگ خوش است
گرچه چون پايه ي اورنگ تو بر دوش زحل
تا که آرايش دهر است ز تشريف بهار
تا که افزايش روز است ز تحويل حمل
نو به نو مجلست آراسته و به بادا
حالت از ماضي و از حال فزون مستقبل
22
به عيد نوروز آن روز اول تقويم
که از نشاط گدا کوفت طبل زير گليم
به هر نوا که صدا داد شاديانه شاه
چو تار ساز نگشت از اصل نبض سقيم
ز فرط شادي اشيا چنان به خود بالان
که نقطه خط شد و خط سطح گشت و سطح جسيم
محرم و رمضان را وداع گردد فرض
اگر نشاطش بر قرنها شود تقسيم
خجسته عيدي کز فيض عام او شد رام
به کيسه دست لئيم و به خنده روي يتيم
جهان پير چنان بر سر جوانمردي
که بي توسل، شوهر گرفته حمل عيم
رواج صلح به حدي که دور کرده سلاح
گشاده پر ز کمين گه برون دويده غنيم
خضاب کرده کف شاهد مصافحه سنج
ز التقاي انامل صحيفه ي تقويم
به طوف درگه شه بسته عالمي احرام
ز شش جهت همه را رو به آن خجسته حريم
انيس شاه جهان پيشواي مجلسيان
برآمد از طرب آباد خود به ناز و نعيم
گرفته مجلسيان شهش يمين و يسار
ستاده پيش و پسش دولت جديد و قديم
چو مير حاج به اقبال گشت پيش آهنگ
ز لطف برد مرا تا مقام ابراهيم
به من ز مهر، مقيمان آستانه ي شاه
همه گشاده بغل، همچو قفل گنج کريم
به بارگاه منيرش من حجاب زده
غريب نقش چو رنگ حنا به دست کليم
سرم به کرنش، پر ميوه شاخ طوبي شد
که جلوه کرد شهم در نظر بهشت نعيم
به نام خواند و نوازش نمود و فرمان داد
که بي حجاب سخن ساز کن به دأب نديم
ز سجده يک سر و گردن بلند و راست شدم
که بود خلعت لطفش به قامت تسليم
به من زياده ز من، مرحمت به جا آورد
بدان رسيد که بر من مرا دهد تقديم
تنم ز شادي يک پيرهن به خود باليد
که داد پوشش خاص از کرم به لطف عميم
از آن به بيم انگشتري زمرد داد
که گوهر است بهاي سخن تراز، نه سيم
زهي گزيده متاعي که در شرافت و شکل
نگين و چنبر او رشک کعبه است و حطيم
نهفته بوسه به پيغام مي کند ارسال
نگينش را حجرالاسود از ره تعظيم
به صدر ناصيه بر خال سبزه هاي شميم
نموده عکس نگين زمردش تقديم
دريغ کان قدر از حيرتم نشد فرصت
که داد مدح دهد زين قصيده طبع سليم
تجديد مطلع
زهي ز معجز داووديت فصيح صميم
به تار ساز ز اعجاز بسته دست کليم
شکسته قيمت ياقوت را به عنبر ثلث
نهاده کرسي خط بر فراز عرش عظيم
رفيع رأي منير تو از سر فطرت
بر آفتاب به برج حمل کند تقديم
ز شأن مجلس شه ديت و پاچه گشه ز دور
به هر دو دست شه هند مي کند تسليم
به پيش تيپ تو مشتاق زهره شير علم
به جنب توپ تو محتاج پنبه گوش صميم
به امر شاه مطيعند در دخول و خروج
به بيشه شير عرين و به شيشه ديو رجيم
تبارک الله، الحق چه خوش برازنده ست
ترا به قامت شاهي قباي هفت اقليم
ز نام نامي شه هر که صبح گيرد فال
به گوش بانگ صلوة آيدش صلاي کريم
شود ظلال تعدد پذير اشيا را
گر آفتاب کند کسب نور از آن ديهيم
شود شريک جهاد تو تا مگر رضوان
به آب تيغ تو در رهن مي کند تسنيم
تحرک تو چه سوداي خوش ادا مرغوب
چو خلف وعده، اداهاي دشمن تو ذميم
و خسته پرور و آن گه طبيب و لاف علاج
شگفت نيست که گيرد سقيم نبض حکيم
ز باددستي شه، رو به کوه و دشت نهاد
ز بيم آن که شود مشتبه به سيم، نسيم
به اعتبار بود گرچه خارش کف راست
به نزد صدرنشينان آستان کريم
چو در نثار کرم منصب بشارت از اوست
چگونه بر پرش چشم چپ کند تقديم
تبارک الهل از آن سيل شان کوه شکوه
که بر گذرگه باد است سد راه نسيم
مگر ز تنگي جا پاره اي به سر شکند
چو افکند به زمين از دو گوش خفت گليم
سزد که گاو زمين را گوزن شاخ کند
چو خاک مال به دندان او دهي تعليم
به شاخ سدره گه لابه گر نهد خرطوم
برآورد به دعا دست جبرئيل از بيم
چو دست چپ نرسد پاي راست را قسمت
به پا و دست جهان را اگر کند تقسيم
به حيرتم که چو مقراض نيست دندانش
چگونه هر چه به پيش آيدش کند به دو نيم
به جنب گاو زمين آسمان کشي چون او
نديده چشم زحل با وجود ديد قويم
بههر زمين که نهد پا، بجوشد آب از خاک
به زور بازو گيرد عصا ز دست کليم
به مستيش چو ببيني ز کوه ياد آري
که مي گشايد از او چشمه چشمه ماء حميم
چو ترکشي که به يک بار سنگون گردد
ز باد حمله اش افتد به خاک فوج غنيم
اگر قلاده اش از کهکشان شود چه عجب
ز مهد خسرو، کرسي نه اوست عرش عظيم
ثنا نثار نمودي، دعا سرا سنجر
که هست طول سخن با وجود مدح، ذميم
هميشه تا به زمان مقامران نشود
که نقش خرد به نقش کلان کند تقديم
ز توست دست، بزن بر مراد خويش دو شش
که دشمن تو دو يک زد به سنگ، بلکه دو نيم
23
صبحدم کز سراچه ي اوهام
به تفرج برآمدم بر بام
دادم آباي ملک علوي را
از مواليد امهات سلام
سير اين نه رواق مي کردم
ديده، محو نظاره ي اجرام
در پس پرده، زهره را ديدم
چون سر زلف خويش، بي آرام
وسمه ي ناز بسته بر ابرو
سرمه ي خواب شسته از بادام
آنچه بر شاهدان حسن رواست
جمله ترتيب داده بر اندام
جعد گيسوي خود به هم مي بافت
تار سازش مگر نداشت نظام
چنگ بگرفت وس از رفتن کرد
چون شد از ناز مستعد خرام
پيش رفتم به رسم اهل نياز
گفتم اي آفت من و بهرام
به کجا مي روي شتاب زده؟
اين نوا خاسته ست از چه مقام؟
گفت معذور دار کين نه دمي ست
که جواب تو را بود هنگام
به نوا سنجيم طلب کرده ست
قدوه ي خلق و پيشواي انام
باز گفتم که اي جهان نشاط
بتواني که از من گمنام
بسرايي به نغمه اين ابيات
به مقامي که بسته اي احرام
کاي کفت قول داده با دف و ني
وي لبت عهد بسته با مي و جام
علم رزم و شمع بزم تويي
چشم بد دورت از قد و اندام
کام خود از عروس دهر بگير
که به بخت تو بسته عقد وام
بر تو اسرار عالمي مکشوف
خواه از وحي و خواه از الهام
سايلان درت ز غايت حمل
بي تمنا و خواهش و ابرام
گاه رجعت ز جود سرشارت
گام بر گام مي کنند مقام
اي که از بيم شحنه ي غبت
جانب زهره ننگرد بهرام
به مبنياد بازوي عدلت
که عدو آن جهان جهل و ظلام
فتنه از تازيانه چون ضحاک
ارقم آسايش بر کتف ارقام
هست اقبال شاه، تعويذت
اي ز تو شاد روح رستم و سام
خلق «فيروز جنگ» خوانندت
چون نخوانندت اي خديو انام؟
دست، دست تو، فتح، فتح تو بود
هر کجا تاختي فکنده لجام
دست از جان خصم نگذارد
چون برآيد بلارکت ز نيام
تا به حدي که منقسم نشود
نقطه سان جزو جزوش از اندام
سرو را يک دو بيت شکوه نژاد
به جناب تو مي کنم اعلام
اي که بر وفق مدعاي سپهر
سرفرازم نساختي به پيام
دامن کاغذ از کفت گويي
برهانيد ننگ اين گمنام
يا ز ادبار طالع ناساز
کوتهي کرد حامل پيغام
مطلب از مدح گستري صله نيست
هر که را اين نه شيوه، مرگ و حسام
صله اي به ز آفرين نبود
آه اگر ز آفرين نيابم کام
مار کلک ار نه گنج مدح تو را ست
مي بکوبم سرش به سنگ رخام
از تو تحسين و از من اين ابيات
که زند طبل شهرتت بر بام
تا که بازو بود، سپر باشد
از خطوط شعاعي اجرام
در برت باد جامه ي دولت
که جهان از تو يافته ست نظام
24
قصيده ي حسبيه
از ابر برم دست به سرپنجه ي مژگان
تا بو که يکي سازم بام و در زندان
از کوبش سر پا به زمين در شده تا ساق
گويي که سرم پتک شد و زانو سندان
جز سينه ي من ابر نيندوخته اخگر
جز ديده ي من بحر بنگريسته مرجان
آشفته سري دارم چون طره ي پرچم
پر داغ دلي دارم چون سينه ي ميدان
با بخت خزان ديده در اين باغ برومند
چون بادم سرگشته و چون بيدم لرزان
گاه از جهت سينه برافروخته دوزخ
گاه از طرف ديده برانگيخته توفان
با سنگدلي هاي تو بريانم اي چرخ
هر چند چو ابر است مرا ديده ي گريان
در سنگ کند قطره اثر ليک به پايين
تأثير به بالا نکند قطره ي باران
آخر به زبردستان تا چند پلنگي
زودا که کمر بکشندت بي مدد ران
سوگند به آزادي مردان که در اين بند
بي جرمم و هم سلسله ي يوسف کنعان
از سينه ي پر ناله و از ديده ي پر اشک
هم طفل دبستانم و هم بلبل بستان
از سيلي غم نيلي و از خون جگر تر
با چهره ي رنگينم از اين غصه ي الوان
هر جا ستمي در غم من کوفته سينه
هر جا المي در پي من برزده دامان
ديرينه رفيقان ز من امروز گريزند
زان گونه که کفار گريزند ز قرآن
همراه نشينان همه همدوش تغافل
خويشان همه بيگانه و آخر چه؟ سخن شان
کاي ديده ي ما کور، چه سان بتوان ديدن؟
زنجير به پاي چو تو داناي سخن دان
الحق که فلک را نتوان ديد زمينگير
الحق که ملک را نتوان ديد به زندان
من دانم و خود را به ضرورت گذرانم
من گريان بر خويش و به ريشم همه خندان
چون گلخن گرمابه مرا در ته دامن
زنجير چو دودي است در او آتش پنهان
چون تير به دل مي خلدم ناله ي زنجير
گويي که مگر ساخته از آهن پيکان
زان روي چو گرمابه ي تفسيده نشسته
با سينه ي پر سوزم و با ديده ي گريان
نالنده تر از چرخم و گرينده تر از دلو
ويران ترم از معدن و دلخون ترم از کان
ترسم که شود غرقه ي توفان سرشکم
حيف است بر اين هند خردخيز چو يونان
بر باره ي دروازه ي نسيان خداوند
چون سنج خروشانم و چون طبل غريوان
آن باذل باذل نسب، آن زينت عالم
آن کوکب اعظم لقب، آن ان بي الخان
آن تاج خوانين به نسب نامه ي خسرو
اعظم لقب اما سمي يوسف کنعان
با طبل و علم پيش رو لشکر اسلام
با خيل و حشم پي سپر سايه ي يزدان
بگزيده شه او را ز خوانين به عزيزي
او يوسف شاه است و خوانين همه اخوان
خان است ولي نيست در او زعم خوانين
جسم است ولي هست سبکروح تر از جان
استاده به يک پا بر او دولت جاويد
بنشسته به يک جا بر او عمر به سامان
او راست مسلم چه شاعت چه فصاحت
در رزم درفش آيد و در بزم درافشان
آن هر دو معلم که نبودست سومشان
در مدرسه ي فطرت او، طفل دبستان
مشتاق درافشاني او عقل گهرسنج
چون بحر که لب تشنه ي ابر است به نيسان
اي تا ابد از کهنه سواران تو مريخ
وي از ازل پير غلامان تو کيوان
از شأن تو و طبع ظريف تو عجب نيست
در گلخن حمام تو سوزند اگر بان
گر طبخ پذيرفتي جاي نخود آش
طباخ تو مي ريخت گهر دامان دامان
در معرکه از سهم سنانت همه بي دل
در انجمن از تيغ زبانت همه بي جان
شمشير تو آنجا که کند حمله به مغفر
شيران علم را دهد از گاو زمين ران
رمحت ز سر خيره سران يافته گرزن
تيغت ز تن پيل تنان ساخته خفتان
هر عقده که در رشته ي تقدير فتاده
در معرکه، پيلان تو بگشوده به دندان
برخاسته بند غم از پاي دل دوست
تا خصم تو از چپين جبين ساخته سوهان
نقش ستم و ظلم بر افتده به عهدت
زان گونه که خوبان که خطا نيست بر ايشان
زين بيم که ماناست به دود دل مظلوم
سازند به دستار نهان طره ي پيچان
در صلب تو فرزند زند کوس امارت
در مغز تو انديشه نهد مهر به عنوان
از صاحب شايسته ي اين بنده ي رانده
بسيار به رنجم، ز خداوند چه پنهان
غاري ست مرا محبس و ماري ست مرا بند
و آن گاه مرا دردي و مرگي ست به هر آن
نان است مرا غصه و آب است مرا اشک
آب از نظر افکنده ام و روزه ام از نان
زهر است مرا خوردن و مرگ است مرا خوان
دست است مرا قاشق و دامان ست مرا خوان
بسيار فراخ است مرا دستگه تنگ
دارم همه اسباب، ولي بي سر و سامان
با اين همه بي برگي و با اين همه تنگي
يک جمع مرا وسوسه فرماي چو شيطان
هر شام مرا انس به يک طايفه نسناس
هر صبح مرا حشر به يک گله ي حيوان
من گاه سبب جويم از سوره ي تبت
من گاه مدد خواهم از موسي عمران
گه خاطر خود خوش کنم و گويم سهل است
فرمان شه ست اين، نه به فرموده ي ديوان
شايستگي بند شهان يافت چو شاهين
بر شاخ سخن بلب لدستان زن دوران
درياب که رحم است بر افتاده ي غربت
داني به تو اميد من است از پس يزدان
از نسبت اخلاص خود و لطف خداوند
در زمره ي اقران زده ام لاف فراوان
زنهار که نوميد نسازي ز مردام
شرمندگي آفت بود آن گاه ز اقران
از لطف نمايان تو در باب غزالي
رفته ست به توران و گذشته ست ز ايران
آخر تو هماي رادي و من نيز همانم
کاوازه ي من رفته به ايران و به توران
سر دفتر اهل سخنم با همه پستي
در ضوع پريشانم و در شعر به سامان
آن کن به من امروز که در جلد نخستين
فردا بنويسند به تاريخ و به ديوان
اين بنده گر آن است به يک حرف تو در بند
بگشاي زبان تا شود اين مشکل آسان
در ختم دعا کوش مسيحا چو طبيب است
سنجر ز تب وسوسه چند اين همه هذيان
تا صعب بود زندان آن گاه به غربت
تا تلخ بود زنجير آن گاه به بهتان
اعداي تو را سر ندهد تهمت زنجير
احباب تو را رو ندهد غربت و زندان
تا بنده بود مفتخر مرحمت شاه
تا شاه بود منتظر رحمت يزدان
از لطف شه آنان که ندانند تفاخر
از مرحمت و لطف تو باشند مباهان
25
قصيده در مدح اکبرشاه
و اشتياق به ديدار مادر خود پس از ده سال
اي برگزيده گوهر يکتاي خاوران
فرمانده ي زمين و خداوند آسمان
اي چرخ چارمين ز تو با عرش هم قرين
همسايه ات خدا و مسيحات همزبان
هر که ترا شناخت، خدا را شناختست
از جبهه ي تو نور الهي بود عيان
ذات يگانه ي تو تغيرپذير نيست
بس قرن بگذرد تو همان و خدا همان
وصف ترا چه حاجت اغراق شاعري
اي پايه ي کمال تو بالاتر از گمان
از تيغ صبح يک تنه گيرد جهان، بلي
اين شيوه از تو دارد شاه جهان ستان
داراي شرق و غرب، شهنشاه بحر و بر
اکبر شه آن ستون کهن سقف آسمان
آن مظهر خدا که به ايثار نام او
بر کف نهاد هر چه بدش در دفينه کان
يا رب چه مظهري که ز الطاف ايزدي
عيسي روح پرور و خورشيد آسمان
در هفت کشور است به نام تو سکه زن
بر چار منبر است به نام تو خطبه خوان
رستم نکرد، آنچه تو کردي به کارزار
ما هم گذشته ايم به تاريخ هفتخوان
نه تيغ راجپوت و نه تير مغول گرفت
اليم هند را که هاني است بي کران
دست آشناي تيغ نگرديد و هر چه کرد
اقبال شاه کرد و خداوند جاودان
اکنون ز هند و سند نمانده ست هيچ جا
کز آب تيغ شاه نگشته ست گلستان
عالم از آن توست چو داري، درنگ چيست؟
از تو توجه و مدد از شاه اختران
در انتظار مقدم شه مو سفيد کرد
توران که هست مولد شاه جهان ستان
خواهم که بينمت به سعادت روان شده
اقبال پيش پيش چمان، فتح هم عنان
نه توسن سپهر روان در کتل ز پيش
از پي جهان خديو به خيل و حشم روان
از پشت سر بشارتي آيد نفس نفس
وز پيش رو مبشري آيد زمان زمان
کاينک کليد ملک فرستاده خان بلخ
و اينک رسيده عرضه ي سلطان اندجان
اقبال شاه روي به هر شهر کآورد
بي آنکه خون ز بيني گردان شود روان
بيني کليد را که به دندان گشوده در
پل رخ به خاک سوده به تعظيم قهرمان
بنهاده باره چشم تماشا به راه شاه
درها بغل گشوده چو عاشق به دلستان
شاه تمام حوصله با يک جهان شکوه
بر پيل مست گشته سوار و فشرده ران
پيلي که گاه حمله اگر برکشد نفير
افتد فلک به صور سرافيل در گمان
چون بيستونش پيکر و همچون ستونش دست
در زير پاش گاو زمين سوده استخوان
گوي زمينش لنگر بازو کني به فرض
چون سيل تندرو کند از جا شود روان
از کهکشان فتاده منجم در اشتباه
از بس که سوده مهره ي پشتش بر آسمان
اي آن که گشته آتش و آب از تو هم نفس
وي آن که کفر و دين ز تو گرديده همزبان
ختم کلام را به دعاي تو مي کنند
اوراديان مصحف و گبران زندخوان
گر از شهاب ذره بتابد سياستت
کي از شعاع روز کند زهره طيلسان
چيدن توان به دامن، در گلستان رزم
از چهره ي عدوي تو گلهاي زعفران
اي، نوح در سفينه ي عزم تو ناخدا
گر بر سراب، حکم تو کشتي کند روان
از آب گنگ راست رود تا به زير باد
بي دقت معلم و بي سعي بادبان
منسوخ شد به عهد تو ز آن گونه ترس و بيم
گيتي شد آ?رميده ز حزم تو آن چنان
کز خواب امن ديده بنگشايد ار زنند
نشتر به جاي هر مژه بر چشم پاسبان
هم بر سراب دام کش از بهر آزمون
هم بر زمين شوره کفي تخم برفشان
تا گردن نهنگ درآري به پالهنگ
تا بال عندليب ببندي به بوستان
دانشورا، شها، ملکا، عرش فطرتا
اي پايه ي سرير تو بر فرق فرقدان
غمديده پير والده اي در وطن مراست
اندر محبت من و يعقوب مادران
ما چار در از آن صدفيم و ولي به من
نسبت به آن سه در دگر بيش مهربان
هرگز به من خطاب نکردي به غير عمر
هرگز به من جواب ندادي به غير جان
گردم ز چهره شستي و آبم به رخ زدي
باد ار به من وزيدي، بودي بر او گران
مژگان به جاي شانه نهادي به موي من
تيمار من نکردي مانند ديگران
از خدمتش اگر قدمي دور ماندمي
صد بنده بيش کردي دنبال من روان
ده سال شد کنون که نيابد ز من نشان
چشم از فراق من شده از نور بي نصيب
دل از جفاي من شده، رنجور و ناتوان
بعد از دعاي شاه همين است ورد او
کامسال دير آمد از هند کاروان
خواهم به دولت تو ميسر شود مرا
توفيق پاي بوس وي اما در اين مکان
ايران طلاق داده ي ديرينه ي من است
پيوندها مراست به اين خاک آستان
از بي کسي نترسم، دانم که شاه را
بر من خداي عزوجل کرده مهربان
خدمت کنم گرم هوس جاه و منصب است
همت قرين و شاه جوان بخت و من جوان
شايسته ام به تربيت و لايقم به لطف
لافي نمي زنم سخنم هست در ميان
هم جلد نامه ام ورق دفتر قضا
همدوش خامه ام، علم فتح کاويان
بلبل به شاخ خامه ي من آشيان نهد
در نوبهار مدح و ثناي خدايگان
سنجر تو خويش را به خداوند خود سپار
کآيين شه غريب نوازي ست در جهان
دست دعا برآر فراغي، درنگ چيست؟
دارند گوش بر تو ملائک ز آسمان
تا ابر بهمني به چمن بنددي تتق
تا باد مهرگان به رزان گرددي وزان
از تندباد حادثه اي شاه شهريار
ايمن نهال بخت تو چون سرو از خزان
26
باز وقت است که بر طرف چمن
بلبل و زاغ شود دستان زن
ناله ي بلبل و گلبانگ تذرو
عشق را تازه کند داغ کهن
نوبهاري ست که خود رسته گياه
بر سر سرو بود سايه فکن
پير کنعان شود از اشک فشان
همه يوس دمد از بيت حزن
مژده در مژده در پيغام بهار
وعده در وعده به گلگشت چمن
مي کند وام پي حمد بهار
بلبل باغ زبان از سوسن
کف زنان رقص کنان سرو و چنار
بلبلان مطرب و محل گلشن
بسته از عطر نسيم سحري
راه بر قافله ي چين و ختن
خفته بر مهد زمين طفل نبات
خورده از مرضعه ي ابر لبن
گل صد برگ بدان سيرابي
گه دهد رونق بازار سمن
ابر مزدور خداوند بهار
باد محکوم سليمان زمن
ميرزاجاني آن شير شکار
ميرزاجاني آن قلب شکن
آن که گر گويد امروز نم
عقل تصديق کند پيش از من
هر لعابي که چکاند از خامه
هر غباري که فشاند از دامن
سرمه ي آهوي تاتار و ختاست
وسمه ي شاهد فرخار و ختن
اي به بازوي تو مردي نازان
هست شمشير تو آن سيم بدن
که کند در قدمش جان بازي
هر که را دست کند در گردن
پيرو دين تو دانا و بليد
تابع شرع تو شاهند و شمن
دهر بي ذاتت جسمي بي روح
ملک با عدلت جاني در تن
سرورا، بحر کفا، ير دلا
اي ز تو ديده ي دانش روشن
تويي امروز سخن سنج زمان
منم امروز خداوند سخن
عقل کل غاشيه بر دوش نهد
چو نهد نطقم زين بر توسن
ملک ايران به کلامم نازان
همچو هندستان بر نظم حسن
ليک در هند سيه بوم و برم
همچو در چاه به افسون بيژن
در چنين فصل که گل رسته ز شاخ
در چنين وقت که مي، رفته به دن
من و دل هر دو چو ماتم زدگان
سر و سر کرده ي ارباب محن
با پريشاني در ساخته ايم
بي تماشاي گل و سرو و سمن
اول سال بود جوش گل است
من همان ماتمي سال کهن
سنجر آن به که درآيم به دعا
شکوه بسيار و زبانم الکن
تا به تدريج ز تحريک فلک
به حمل مهر نمايد مسکن
خانه ي عمر تو چون برج حمل
از چراغي که نميرد، روشن
27
ز هند، شاه عراقم چو زد صلاي وطن
درود خار ز راهم سپهر و کشت سمن
کشيد موزه ز پا خضر و شد دليل رهم
که جاده راه خيابان نمود و دشت و چمن
سکندر از پيم آيينه داشت حين وداع
جمم ز باد جنيبت کشيد وقت شدن
نشد قبولم و الحق بر آن بساط حرير
به سر دويدن اولي نموده چون سوزن
چو آفتاب به سر رفتم از قفاش که بود
زمين به سايه ي بختم ز سبزه فرش فکن
کلاه گوشه شکستم ز فخر کاين باشد
قدم ز فرق کنان را شکستن دامن
زدي دم از دم عيسي نسيم آن وادي
همه گياهش مردم گيا به وجه حسن
زبان تهنيه بر من گشود هر شجري
همه فصيح تر از نخل وادي ايمن
رهي جنان خوش و من آن چنان شتاب زده
ز کوه و دشت گذشتم چو بلبل از گلخن
گذر به بحر چو کردم رساند کشتي نوح
بليج را به خضر لطف کرد و عرشه بر من
شدم به کشتي و برخاست بادبان از جا
که از کدام ره انديشه مي کشد به وطن
خرد چو بحر بجوشيد کاين چه بوالعجبي ست
شنيده بودم دريانورد را کودن
همي نداني کز بعد نيم قرن خطاست
ز هند و سند به ايران شدن، نديده دکن
رخ نياز نسودن به خدمت خاقان
اداي شکر نکردن به حضرت ذوالمن
هنر شناخته سيف و کلک، ابراهيم
به رزم شير درفش و به بزم شمع لگن
زهي غريب نوازي که در قلمرو اوست
مغول عزيزتر از شير در ختا و ختن
نواي پر اثري از مقام عدلش خاست
بدل به زمزمه گرديد جغد را شيون
به روزگار سلف در دکن غريبان را
به زير جامه زره بود جاي پيراهن
کنون ز معدلت خسرو غريب نواز
شگفت نيست که ماهي برآيد از جوشن
شها اگر چه بلند آشيان بود نسرين
عقاب تير تو را لقمه اي است دست و دهن
به طرف عارض گلگون رزم زيبندست
شکست فوج غنيم تو چون به زلف، شکن
به ضرب گرز گران تو، کينه توزان را
برون نيابد ز اينان پوست جز ارزن
به دست شاه هم از بيم باد دستي شاه
شکسته رنگ در انگشتري، عقيق يمن
به فن خويش نبودست و نيست يک فن را
مهارتي که شهنشاه راست در همه فن
از آن شبش که ترا در کنار بخت نهاد
چو زهره بانوي گيتي نگشت آبستن
دقيقه اي نشود فوت از شرايط شرع
که احتساب تو گردد کفيل فرض و سنن
در آن ديار که سيل فساد مي رفته است
به رنگ خون غريبان به کوچه و برزن
ز ابر تيغ و ز باران عدل تا حدي
نشانده شاه، شرار شرور و گرد فتن
که غير نان ندهد فردي از تپانچه نشان
که جز خمير نگردد تني ز مشت حزن
کمان جبن به ماهي برم، وگرنه چراست
محيط حفظ تو مواج و او زره بر تن
هزار عقده به کار حسود افکندي
که هيچ يک نگشايد به ناخن بيژن
دمي است عيشش آماده ي هزار تعب
شبي است بختش از خواب مرگ آبستن
اگر چو چرخ بنالد مخالف تو سزاست
چو دلو بر سر چاه آمدش، گسست رسن
به موسمي که ز تيغ تو مايه گيرد ميغ
ز کوه و دشت نرويد گياه جز روين
شگفت نيست که در فتح جشن گردانت
همان يلان مبارز شعار شيراوژن
که پيل مست به پا افشرد عصير عنب
که شير شرزه به دوش آورد غزال ختن
ترا نسب ز فلک گرچه بر زبر باشد
فراز بحر بود ابر و گردد آبستن
چو دور توست، قدح گير و پاس عشرت دار
چهار پاس به شادي چهار نوبت زن
برآر کام دل از مطربان زهره نژاد
بگير جام مي از ساقيان سيمين تن
ميي چنانکه زمستان از او تموز شود
ميي چنانکه شبستان از او شود ايمن
حکيم عهده ي تشريح او تواند کرد
هر آن بدن که چو فانوس از او شود روشن
ز بس که از سر هر مو شعاع او تابد
به شب سپهر کواکب نما نمايد تن
بلور ساغر از آن مي اگر بيالايد
روان خرد به عقيقيش جوهري يمن
نمود پنجه ي مرجان عروق پنج انگشت
هنوز آن مي رنگين نگشته جزو بدن
ز جان کج شده آن مي به دست ساقي مست
چنان نمود که خورشيد صبح از روزن
کند ز عکسش ريش و بروت زال خضاب
به ز ابلستان گر شرب از او کند بهمن
چو ناردان ز ملاقات او شود دندانئ
سخن به رنگ دگر سر زند ز اهل سخن
چراغ و شمع ز مينا و جام او سازد
شبان تار حريفي که نبودش روغن
اگر کنيجن شه تر کند گلو زان مي
کند به شعله ي آواز مجلسي روشن
چو زهره دم کشي او هوس کند هر دم
به هر دو دست دهن گيردش که تن زن تن
رواست کرنش و تسليم از آن به مول يخان
که شاه چون خلفانش گرفته در دامن
دري که دامن شاهش صدف بود شايد
که جان فشاندش از مهر د ايه ي معدن
به دلفريبي تارش چو گيسوي ناهيد
به فيض بخشي گاهش چو چرخ پرويزن
به پرده اش چو زند چنگ شاه موسي دست
کند ز آتش مضراب بزم را ايمن
درست چون که شمارش به پنجه مرجان است
صدف که از گهر نغمه است آبستن
چه گلبن است ندانم که همچو بلبل مست
کند به شاخش پرواز مرغ روح از تن
زمانه نورس شاها چو چگنگرو؟ لقبا
فداي فهم تو و فر تو زمانه و من
ز نعت و منقبت شاه هر دو همسنگ اند
کتاب را بغل و اهل فضل را دامن
دو شاه شاعرپرور بلندنام شدند
نخست والي غزنين، دوم خديو دکن
گرفته نام شه از تيغ مدح، ملک بسي
غريب مي رسد اينک ازان ديار و دمن
رسد به عهدت شاعر به پايه ي ملکي
زهي نوازش شاه و زهي ظهور سخن
من گرسنه ي غربت کجا روم زين در
که نان شکر طبعان فتاده در روغن
مراد عشرت و عزت ميسر است اينجا
به سر فرازي اينجا بر آورم گردن
دهن گشاده ندارم چو هاون از پي بلع
مرا که معده ندارد گذار پرويزن
ز آبروطلبي بيش آب جو بندم
که گر از اين شکفد طبع خشک باد چمن
اصيلم و نسبم روشن است بر همه کس
اگر ز دوست نپرسي، بپرس از دشمن
نسيم وش ز سبکروحي خود آمده ام
نخوانده همچو بهاران، به طرف اين گلشن
عقيده ي من و اخلاص غايبانه و شاه
همان حکايت پيغمبر است و ويس قرن
کنون تو صيرفي و شخص من زر نورس
کنون تتو جوهري طبع و لعل يک رگه، من
به سلک گوهر ا ده به پايه ي تختم
که از حسد بچکد خون ز ديده ي معدن
مرا که خود را ارزان بها فروخته ام
چو هون به داغ غلامي رواج ده به دکن
زهي ثناگر شيرين سخن که فيض خضر
رسيده است ز سعدي به من دهن به دهن
هميشه تا که نشيند به هندي و مغولي
به چشم و گوش اصول و نعم به وجه حسن
به محفلت که از او دمکشي بود بلبل
به مجلست که از او غنچه اي بود گلشن
تمام شب بکني لعبتان به تي تي تي
تمام روز کنيجن بتان به تن تن تن
دراز در قدمت باد عمر مولي خان
به تار عمر بود تا زمانه ناخن زن
28
زهي به نور رخت چشم عقل کل حيران
غلام زاده ي حسن تو يوسف کنعان
بزرگ کرده ي حسن تو آفتاب منير
عزيز کرده ي چشم تو فتنه ي دوران
به قاف عشق تو بس دست و پا زديم، ولي
نيافتيم ز عنقاي وصل نام و نشان
گل سر بدم، اشک سرخ و چهره ي زرد
ز باغ عشق نچيدم بجز گل حرمان
عزيز کرده ي عشقيم و خوار کرده ي تو
گداي کوچه ي حسنيم و پادشاه جهان
تو با رقيب به مصر وصال چون يوسف
من از فراق تو چون پير کلبه ي احزان
گرفته کنجي و بر باد نيستي داده
فروغ چشم و فراغ دل و فراغت جان
مسيح چاره ي دردم نمي تواند کرد
به جز اجل که کند درد عشق را درمان
بدار پاس دل من که شرمگين نشوي
به روز محشر خواهد گذشت اين ديوان
ز دودمان محبت کسي که مانده منم
قسم به خاک در تاج بخش هندستان
فروغ حضرت خورشيد اکبر غازي
که حسن شاهد بخت است و آبروي جهان
به نزد جودش بخل است همت حاتم
به جنب عدلش ظلم است عدل نوشروان
به جنب همت او خرد اين جهان بزرگ
سپهر پهن به زير نگين او پنهان
ايا به دور تو بيدار، ديده ي دولت
ايا به عهد تو در خواب فتنه ي دوران
چنان عناصر اربع ز لوح محفوظند
چنان به ذات تو قائم بود چهار ارکان
به عفو عام تو اميدوار بود بسي
عدو که تافت سر از سجده ي تو چون شيطان
يقين که همچو بهشت ايمن از خزان بودي
اگر ز حفظ تو جستي نسيم در بستان
که پيش راه تو گيرد؟ که طرف بربندد؟
چو بر سپاه مخالف روان کني يکران
زهي ستوده خصالي که از صبا به گرو
هزار گام فتد پيش درگه جولان
پلنگ رنگ و ادا صرصر و خيال روش
به گاه پويه گهي ظاهر و گهي پنهان
ز چابکي نرسد پاي راستش به رکاب
که تا سوار شدن کرده است طي مکان
ز بحر رزم چو آرد ترا به ساحل فتح
نشست و خيز کند چون سفينه در توفان
مگر که هند جگرخوار تيغ هندي تست
که هر که ديد دگر از جگر نداد نشان
زمانه همچو تو دامادي از خدا مي خواست
نشين به بخت و در آغوش گير بخت جوان
خرابه اي ست درون عدو ز آفت کين
فتاده افعي رمح ترا گذار بر آن
توجه تو شود گر معالج امراض
توان ز کاه ربا برد علت يرقان
متاع مرگ به خروار مي رسد به سرا
عدو نکرده ز سوداي کين به جز نقصان
اگر نه صرصر قهر تو جنبشي کردي
چرا ز موج زره پوش گشت آب روان؟
جهان پناه سلامت، ز دودمان سخن
منم به قافيه سنجي قرينه ي حسان
به نام سنجر در دفتر قضا شده ثبت
وظيفه ي سخن آراي خطه ي شروان
اگر به بحر تفکر به طالع تو روم
سفينه پر ز لالي برآرم از عمان
زبان به ذوق کند خامه در دهان دوات
به ياد شاهد مدحت به بزمگاه بنان
سخن فروش سر چارسوي مدح توام
به جز ثناي شهم نيست زينت دکان
حکيم عهد، فلاطون دهر خواند مرا
سزد که نسخه فرستم به جانب يونان
اگر نه مريم لطف تو دايگي کردي
رضيع طبعم لب تر نکردي از پستان
به بام مدح تو کوس گزاف و لاف زدم
چنانکه رفت صدايش به مهنه و شروان
درازي نفس از حد گذشت و مي کوشم
در اختتام دعا و در اختصار بيان
هميشه تا که بود سرو از خزان ايمن
هميشه تا که بود سبز چارباغ جهان
تو شاد زي که نهال رياض دولت تو
چو نخل ايمن، ايمن بود ز باد خزان
29
همين ترانه ببر، اي صبا به يار ز من
که ما و محنت غربت، تو و حضور وطن
تو شاد باش که ما را به آسمان کار است
خدا دهد دل فولاد و سينه ي آهن
به نوبهار جواني کسم شکفته نديد
چه از ترانه ي بلبل، چه از نسيم چمن
عجب مدار اگر کلبه ام ندارد نور
که مل آه کشيدم به ديده ي روزن
يکي به سهو نيالود مي به ساغر من
که سرنگون شود اين نه سپهر پرويزن
نيم ز امت زردشت و از قبيله ي زال
به من چه کينه فروش است چرخ رويين تن
کسم به دختر افراسياب خود نگرفت
مرا به جرم چه کردند در چه بيژن؟
نه مدعي است زليخا، نه مدعا يوسف
به حيرتم که چه درمانده ام به بيت حزن
سرود مطرب محفل ملال مي بخشد
کجاست خلوت تابوت و نغمه ي شيون؟
کنون که چرخ مرا چون عدوي شاه گداخت
لباس اطلس وخارا نزيبدم چو کفن
نبي پسند خلافت روا، علي ولي
مه سپهر ولايت، شه زمين و زمن
اگر به خاک درش دانه افکند دهقان
گه درو عوض خوشه بدرود خرمن
وگر به ياد کفش بانگ در دهد سائل
از او مدد طلبد از گراني دامن
زهي ز لطف تو کشت اميد ما سيراب
ز توست گلخن اعمال دوستان گلشن
اگر کسي بفروشد، به نرخ سرمه خرند
غبار کوي تو مشاطگان چين و ختن
تولد تو مبراست از حدوث و قدم
گواست قصه ي سلمان و بيشه ي ارژن
ازين گلي که مرا تازه در ثنات شکفت
خميده قامت سرو و شکست رنگ سمن
سحاب لطف تو گر سايه افکند به چمن
به جاي خوشه برويد ز تاک عقد پرن
کرم به کلک تو در بزمگاه دوش به دوش
ظفر به تيغ تو در رزم دست در گردن
اگر نه دأب تو سد ره رجال شدي
لباس مرد نبودي وراي کسوت زن
به وقت حرب چو بر خيل کفر نعره زني
به دست گيو بلرزد سنان به جنگ پشن
تو چون به خشم شوي، درع و خود حمالي است
که نزد تيغ تو يکسان ست جامه و جوشن
فلک تبار جنابا، سني شعار شها
زهي ز پرتو مهر تو، شمع جان روشن
من و تعهد مدحت، زهي خيال محال
مثال دعوي عصفور و خرمن ارزن
زبان لال من و لاف منقبت، هيهات
بود چو دعوي اعمي به رشته و سوزن
نمي خرند عبارت فروشي سحبان
در اين معامله سنجر مرا چه قدر سخن
تمام عجزم و بر بي بضاعتي قائل
در دعا زنم از مدح چون شوم الکن
هميشه سير فلک تا بود به يک هنجار
مدام تا که بود مهعر را فلک مسکن
متابعان تو چون قطب و محور آسوده
معاندان تو همچون سپهر در گشتن
30
من بلبل گلستان تتهه
من راوي داستان تتهه
حب وطن از دلم به در برد
مهر گل و مهرگان تتهه
قايم شده است اشتياقم
چون منطقه بر ميان تتهه
تيغ سخنم که آبدار است
جاري شده بر لسان تتهه
پرورده ي آب و نان سندم
آبادان خانمان تتهه
تا سال دگر ذخيره بندم
هر سال ز ارمغان تتهه
در هند نمي توان که دريافت
نيکويي رايگان تتهه
در هر قدمي هزار يوسف
گم گشته ي کاروان تتهه
هر گوشه هزار پير کنعان
دلبسته ي [يوسفان] تتهه
دروازه ي مصر را به يک پا
واداشته آسمان تتهه
در هند نديدم آن سر و ساق
از من پرسي، بران تتهه
بيدار دلي دم حضور است
داد از دل بد گمان تتهه
دل برد اميري جهانم
از گرمي ميرکان تتهه
بر همت سست خويش دارم
چندين گله از زبان تتهه
پير تته قطب عالم آرا
آن محور آسمان تتهه
آسوده چو گنج لوحش الله
در خاک عبير سان تتهه
بر حضرت ا و يکي گذر کن
اي ياور گلستان تتهه
بر گو به زبان بي زباني
کاي قبله ي راستان تتهه
بفرست ز راه بي نشاني
بويي به من از جهان تتهه
و آن گاه ز من غزل سرا تو
بر تارک درفشان تتهه
جم مرتبه ميرزاي غازي
آن تاج سر کيان تتهه
کاي رايت کاويان تتهه
وي رستم داستان تتهه
اي وارث تخت و تاج ترخان
وي حارس و پاسبان تتهه
بر مسند سند شاد بنشين
اي شاه ملک نشان تتهه
از مهر بتاب بر خلايق
از اختر آسمان تتهه
اکنون ز تواند ديده روشن
اعيان نسب عيان تتهه
دل کنده ز ميرزاي جاني
پيوسته به توست جان تتهه
سنجر به دعا گهر فشان شو
بس تيشه زدي به کان تتهه
تا خلق سراغ جهد گيرد
تا دهر دهد نشان تتهه
صد همچو منت غزل سرا باد
اي نوگل بوستان تتهه
هان اي امراي شاه غازي
هان جان شما و جان تتهه
31
هم خضر آب داشت، هم اسکندر آينه
مثل تويي که ديد در آب و در آينه؟
از بيم چشم زخم، فلک ز آفتاب و ماه
حاضر کند به بزم تو با مجمر آينه
بهر گريز عکس تو از رشک چشم من
مي خواهد از خداي در ديگر آينه
عکس ترا که شعله صفت سرکش آمدست
در بر اگر کشد نکند باور آينه
با آفتاب روي تو بدر است و دور از او
آيد هلال وش به نظر لاغر آينه
در انتظار کشتي بادآور خطت
بگشاده پر چو قلزم پهناور آينه
اشکم معلم است و به دريا مناسب است
از چين جبهه قفل زنم گر بر آينه
مانند چار آينه در روز کارزار
از تير غمزه ي تو برآرد پر آينه
زنگ نقاب، ز آينه حسن دور کن
هرگز به روي خلق نبندد در آينه
گر از نقاب نصب شود بر رخت دري
از رشک همچو حلقه شود چنبر آينه
از کثرت مطالعه و دقت نظرل
دارد سواد خط ترا از بر آينه
در خوبي تو کردي اگر نسخه اي درست
بستي ز چين جبهه ي من مسطر آينه
جوگي به دور هندوي زلف تو گر نشد
عريان چرا نشست به خاکستر آينه
تا روز سياه گشتي از آن مشک خط ز رخ
اي کاش داشتي به رخ عنبر آينه
تنها جهان حسن، ترا ملک خويش کرد
عالم گرفت بي مدد لشکر آينه
زان فارغم ز رشک که گاه تقابلت
گردد چو ز آفتاب نهان اختر آينه
گر خوي چکان در آينه بيني عجب اگر
دريا صفت برون ندهد گوهر آينه
نا آمده ز گرد ره مصر سرمه اي
يعقوب داده است به صيقل گر آينه
تقليد وضع ساده ي خيرالنسا نمود
ز آن رو نکرد بر سر و بر، زيور آينه
بانوي عرش حجله و خاتون خلد زاد
آن کز حيا نخواسته از شوهر آينه
گر احتساب عصمت او پرتو افکند
بي خطبه عکس را نکشد در بر آينه
با اهتمام شرمش در کسوت اناث
از زنگ چون به سر نکشد معجر آينه
در مجمعي که پرده برافکنده از جمال
آورده رونما به کف خود سر آينه
خواهد شکوه عصمتش ار پرتو افکند
بر عرصه تنگ گردد يک خاور آينه
تجديد مطلع
اي آفتاب روي ترا در خور آينه
خوش مي کني، نمي نگري در هر آينه
گر ماتم شهادت فرزند داشتي
در چشم روزگار زدي خنجر آينه
خيز و نقاب خاک بر افکن که آفتاب
پيچد ز شرم روي تو، در چادر آينه
خواند اگر نه خطبه ي مردي شوهرت
تيغ خطيب گردد بر منبر آينه
آن نايب رسل که به نجاشي ارمغان
بردي ز نعل دلدل او قنبر آينه
خوش گفت آنکه گفت ز تأثير مرديش
شمشير مي شود به کف حيدر آينه
دارند اتفاق بر اين قول مرد و زن
خنجر شدست بر کف آن مظهر، آينه
شاها ز نيم گوشه ي چشمت به سوي او
گرديد روشناس به هر کشور آينه
شاهي ديو و دد به سليمان حلال باد
خوبان نمي دهند به انگشتر آينه
عکس جمال چون تو شهي را قبول کرد
آمد از آن به صورت تاج سر آينه
کج دردل تو کج بود و عکس راست راست
گو باش اين که راست کج آيد در آينه
با صافي درون تو کاوشگران بغض
عاجز به کار خويش چو ناخن بر آينه
بدري تو، با علو تو بدخواه را چه دست
هرگز نمي خراشد از خنجر آينه
گو خويش را بکش، چه گشايد ز ناخنش
بيند پلنگ اگر به فراز سر آينه
يا مظهر العجايبم از هند باز خر
آيد برون ز زنگ به صيقلگر آينه
از جرم راستي نخرندم کجان، که هست
مردود طبع مردم بدمنظر آينه
در توست روي نظم من از کائنات و بس
هست از تو چشم گوشه ي چشمي هر آينه
ورنه براي صورت ديبا نمي برد
سوداگر حلب به سوي ششتر آينه
لايق به حسن طبع تو هم شعر ساده است
بود ارمغان يوسف پيغمبر آينه
بيگانه ي نزاع و غريب تعصبم
دانم که بي غبار بود خوشتر آينه
هست اختلاف در حسب و در نسب، يکي ست
با تيغ زاده است ز يک مادر آينه
زان چار اگر يکي ننمايد در او مثال
در جمع ساده هاست سيه دفتر آينه
تا بدنما نباشد در مجمع تميز
گويد بتول عايشه را مادر آينه
مثل محمد بن ابوبکر چاکريش
زوج بتول بايد باشد هر آينه
32
اي مثل در فنون عياري
خلف دودمان پرکاري
اي تو شبرنگ وقت کاموزد
از تو شبديز زلف طراري
سير دوري کني و نقطه صفت
مي نجنبي ز خط پرگاري
به رگ خواب خفته در گذري
که نبيند ز خواب بيداري
خسته را در دم سبکروحي
چون عرق بر بدن شود جاري
گاو را داغ هانهي به سرين
بر دل خاک اگر سم افشاري
باد از همرهيت لنگيدست
کش به نزديک خويش نگذاري
کوتهي کرده آب از قدمت
که ز پي آيدت بدان زاري
در ره پويه ي تو افتاده
برق بر خاک همچو زنهاري
نيستي مرکب سليمان، ليک
زير پا مور را نيازاري
نه براقي، ولي شرار سمت
مشعل ماه را دهد ياري
نکند سايه همرهيت، مگر
شرف از ران مصطفي داري
شاه لولاک احمد مرسل
کز خدا داشت حکم سالاري
مخبر صادق آن که بست زبان
منکران را به راست گفتاري
از خجالت به خاک تيره نشاند
کوه را حلمش از گرانباري
اي تشفاي خسته ي سلمي
وي تسلاي تشنه ي ياري
در دکان نمک فروشي تو
يوسفان را سر خريداري
شانه ي طوع اگر نسازد نرم
از غرور شهي و خودداري؟
به دعا چون طلاي دست افشار
دل پرويز را بيفشاري
سرکشان زمانه در گردن
همه را از تو طوق اقراري
دشمنت، آن ز مغفرت محروم
حاسدت آن ز معرفت عاري
نيست کاريش جز پشيماني
نيست شغليش غير خونخواري
بر در کاخ آسمان قدرت
که ثوابت نموده سياري
چار عنصر به زله اندوزي
هفت کوکب به جبهه افشاري
عقده اي بود دوش حل کردم
کهکشان و سپهر زنگاري
سوده شد در بناي رتبه ي تو
پشت پيل فلک به بيگاري
33
قصيده در مدح شاه سليم
سپيده دم که به عون سپهر زنگاري
دميده صبح اميدم ز فيض بيداري
درآمد از درم آن مايه ي نشاط و سرور
گشود لب به شکرخند و سحرگفتاري
چه گفت؟ گفت هواي صبوح معتدلاست
خوشا نواحي دشت و شراب گلناري
به خنده گفتم اين حرف را به دل گفتي؟
جواب داد که خيز و بيار اگر داري
ز ذوق رقص کنان سوي ميفروش شدم
که نيم جرعه به صد جان کنم خريداري
چو در زدم، ز درون پير زد صلا که درآ
کشان به پاي خمم برد، اي خوش آن ياري
که هر چه خواهي از اين مي، سبو بيار و ببر
حلال کردم چون آب، هر چه برداري
سبو به دوش و غزل خوان به خانه رو کردم
که اين عطيه به خواب ست يا به بيداري؟
چو در شدم به درون، خانه دار خود ديدم
کسي که در خور او کم بود جهانداري
ز باغ شکر گل سجده آن قدر چيدم
که از شکفتگيم بزم کرد گلزاري
به بخت دوش به دوش و به يار روي به روي
عجب به ذوق نشستم همي به مي خواري
به يک دو دور که مستي به هوش زور آورد
ز دست عقل برون شد زمام هشياري
برآن شدم که مر او را نصيحت آغازم
که اي به عهد تو ياري بدل به اغياري
به يک نگاه ز جا مي روي، سرت گردم
که سخت ساده دلي با وجود پرکاري
هميشه لطف تو بر دشمنان شود مصروف
مدامن جور تو بر دوستان بود جاري
زمانه چند دل آزاري از تو آموزد
يکي ز شاه بياموز رسم دلداري
منت حلال کنم ليک بر نمي تابد
زمان شاه سليم اين همه ستمکاري
ز عدل بست چنان ره به شبروان فساد
که زلف خوبان بگذاشت رسم طراري
خطوط جبهه ي او آيت جوانمردي
صفاي طلعت او معني نکوکاري
شهي که هفت زمين چون به نيزه برگيرد
نه آسمان به حمل آورد به سرباري
ايا شهي که نديده ست از حراست تو
چو بخت بيخردان فتنه روي بيداري
تو و نتايج طبع تو و امور مهام
سزاي ملک و سزاوار مملکت داري
چو آفتاب جهان گشتنيت در سر هست
نديده را نتواني که ديده انگاري
توجه همه عالم قرين و لطف پدر
تو را زمانه چو يوسف کند خريداري
سپهر توسن اگر سرکشي کند، مگذار
به دست توست عنانش، ز دست نگذاري
زمانه همچو تو دامادي از خدا خواهد
چرا به عقد دوام خودش نمي آري
بزرگوار، خدا را به دانش تو قسم
که راست گويم و د انم که باورم داري
مرا سواد خط سرنوشت هست به قدر
در اين سخن نه تکلف کنم نه پرکاري
که من به ديده ي دل خواندم اين ورق صد بار
ز جبهه ات که لقب کرده دولت آثاري
که رو در آينه ي آفتاب مي بينم
که شش جهت به کف اقتدار مي آري
بسا گداي تهي دست کافسرش بخشي
بسا شها که ز فرقش کلاه برداري
بسا فتاده که بنشانيش به روي سرير
بسا خديو که از مسندش فرود آري
بسا بلاد که تيغ تواش حصار شود
بسا قلاع که گردش بر آب نگذاري
خدايگانا تقصير را چه عذر آرم؟
که شرمساري ديرينه راست سرباري
چگونه شکر عطاهاي تازه بگزارم
که را گمان؟ که تو از چون مني به يادآري
از آن خجسته زمان قرب پنج سال گذشت
که بخت کرد به پابوس خسروم ياري
ز نامساعدي آسمان در آن مدت
نشد که بر تو مثني کنم گهرباري
به روز بار خديو زمانه اکبرشاه
که هند و روم کنندش به جان پرستاري
به يک نگاه کز او خاص و عام قسمت يافت
توجه تو به اين شغل مملکت داري
مرا شناخت چو گوهرفروش گوهر را
زهي تفرس شاهي و فرط هشياري
مرا به خسرو اکبر نمود کاين آن است
که پهن ساخته صيت بلند اشعاري
نثار دوده ي ما کرده شکرپردازي
فداي مدحت ما کرده سحرگفتاري
کلاه گوشه ي همت شکسته بر کيوان
نبرده بر در دونان براي زر زاري
تبارک الله از اين التفات، فهميدم
که بي نتيجه نمي باشد اين وفاداري
زهي کرامت، تا ديگرم نگويد خصم
که غايبانه که را مي کني پرستاري
به آستان تو خود را سپرده چون سنجر
به آسمان تغافل شعار نسپاري
هميشه ساقي بزم تو تا گل افشاند
به آفتاب رخت از شراب گلناري
از آن شراب که فصاد راست در شيشه
حسود جاه تو را شيشه وقف سرشاري
34
من بدين سحر بياني سزد ار خاقاني
به من ارزاني دارد لقب حساني
رسدم دعوي اعجاز که در حالت فکر
نفسم کرده مسيحي، قلمم ثعباني
به دو گامي نکند همرهي خنگ قلم
اشهب طبع من آنجا که شود جولاني
من کيم؟ تجربه کار سخن افلاطون
من کيم؟ ترجمه ساز لغت يوناني
نامه ام پيش رو پيرهن يوسف مصر
خامه ام دوش به دوش علم خاقاني
لفظ بر معني غلتد چو شوم نامه طراز
نشود ايران ويران که منم ايراني
به تخلص نتوان همرهي من کردن
چه شد ار نام فلاني شد يا بهماني
تشنه ي شعر تسلي به تخلص نشود
گر بود انوري و بوالفرج و خاقاني
گو به من شأن تخلص نفروشند که من
مي شناسم همه را بر نهج پيشاني
نشوم شيفته ي شهرت ايشان کايشان
روشناسند دراين ملک به ک… جنباني
دفتري کش سخنم زينت ديباچه نبود
بر سراپاش کشيدم قلم بطلاني
هر که بر نسخه ي اشعار من انداخت نظر
بي نياز آمد از سرمه ي اصفاهاني
جاي دارد که به هر نکته بميرد صد بار
گر تسلي حسودم ندهد ناداني
کور بازار جهان را به سراپا گشتم
هم ترازوي خزف ديدم، لعل کاني
من که بر چرخ کله گوشه ي همت شکنم
جز به خاک در خسرو ننهم پيشاني
سخنم آب رخ گوهر اين نه صدف است
به کله گوشه ي خاقان جهان ارزاني
پشت و روي ورق جاه و جلالش خواندم
کلک تقدير چنين کرده گهر افشاني
که به او داده خداوند، ازل تا به ابد
همت حاتمي و عدل انوشرواني
اي تو سردفتر مجموعه ي ارباب دول
وي تو سر کرده ي هنگامه ي دولت راني
وقت ما شاد که از نسبت همجنسي تو
آسمان رشک برد بر شرف انساني
کان زر خانه ي زنبور شد از کاوش تو
معدن، لعل شد از بس که به خون گرداني
احتساب تو چو در نهي مناهي کوشد
نشود مرد ز بيم غضبت شيطاني
اين کهن ده اگر از عدل تو معمور شود
جغد ناچار کشد رخت به آباداني
در چراگاه پناه تو به هر عيد گريخت
نشد از خنجر مريخ، حمل، قرباني
دل کان ساده تر از سينه ي عشاق شود
دست جودت چو درآيد به گهرافشاني
نکته سنجا، تو که صراف عيار سخني
نقد قلب دغل از نقره ي خالص داني
من که اسکندر اقليم سخن گستريم
چند طبل لمن الملک زنم پنهاني
بنشين و همه را در نظر خود بنشان
انوري حاضر و هين سنجر و هين خاقاني
بيت بيت همه را ديده و سنجيده بخوان
شاعر است آن که تو بر شعرش سر جنباني
چند لافم، به دعا مي روم اينک ترسم
طبع شوخت نپسندد سخن طولاني
تا توان گفت خداوند ازل را باقي
تا توان گفت کهن دير جهان را فاني
دولت آباد تو تا روز ابد باقي باد
دشمن جاه تو را فقر و فنا ارزاني
قطعات
1
اي مطلع آفتاب دولت
وي مظهر ذات حق تعالي
اي معني اعظم الخواقين
اي صاحب اسم با مسمي
اي هيبت تو دو رويه شمشير
وي نوبت تو دو نعره آوا
اي از تو رواج دين احمد
وي از تو لواي شرع برپا
در هند نکرده شاه محمود
چيزي که تو کرده اي به اعدا
شد فتح دو سومنات اول
کان راست لقب جهاد کبري
بعد از توفيق شاه محمود
بر نام تو ثبت شد مثنا
او مبطل سومنات اول
تو فاتح سومنات اخري
اي عاقبت تو نيز محمود
وي نام تو نيز گيتي آرا
او از غزنين و تو ز غزنين
بي رمزي نيست اين معما
اي بحث مذاهبت مدلل
وي متن عقايدت محشي
از پاکي اعتقاد کردي
آرايش سبحه و مصلي
اي مصدر راستي به عهدت
منسوخ بود خط چليپا
از راستي عقيده ي تو
برخاست کجي ز خط ترسا
آثار صلاح پادشاهي
از جبهه ي دولت تو پيدا
همدوشي سايه ي الهي
بر قد تو جامه اي ست زيبا
هم مهر تو روشناس عنوان
هم نام تو آشناي طغرا
اي اهل نواز، صيت لطفت
پهن است چو عدل شاه هر جا
در انجمن بهشت آيين
در محفل شاه عالم آرا
يادي ز من خمول کردست
لطفت که هميشه باد گويا
در مرده دلم دميده اي دم
وقتت خوش باد اي مسيحا
ليکن غرضي است بنده را نيز
گر وقت بود اشاره فرما
با اين تن ناتوان که بيني
با اين دل تنگ ناشکيبا
در خدمت شاه هفت اقليم
شش سال ستاده ام به يک پا
از من، همه پيش رفته و من
بر جاي همان چو نقش ديبا
از غير چه مي کنم شکايت
کز شعر همه شد اين تعدا
عار همه کس ز ننگ شعرم
فرياد ز شعر عار فرما
يک چند ز ننگ شعر خواهم
عزلت گيرم به سان عنقا
دل مي کشدم به خاک دهلي
زين پهن جناب آسمان سا
کز شعشعه ي جمال خورشيد
محتاج به توتياست حربا
از لطف توام همين توقع
ز اخلاص خودم همين تمنا
کاين دام که گشته بند راهم
در دهلي دانه يابم او را
روزينه ي من که دام چند است
آنجا به زمين هند مجرا
لطفت شکند به نيم ليمو
صفراي من تمام سودا
سوداي سواد شهر دهلي
در دل نقش است چون سويدا
گر ز آنکه در اين خجسته مطلب
ابال توام دهد تسلي
بنشينم بر مراد خاطر
آسوده ز قيل و قال دنيا
در مدح تو آن کنم که حسان
در نعت رسول کرده انشا
ما اعظم شأنه نويسند
در پايه ي قدر حق تعالي
تعويذش باد اسم اعظم
ذاتت که عطيه اي ست عظمي
2
سپيده دم که زند زهره چنگ در مضراب
عروس طبعم شويد ز ديده سرمه ي خواب
ز بس که پردگيان خيال جلوه کنند
تن از نشاط نگنجد به بستر سنجاب
به وادي لمن الملک و لا شريک افتم
دمي که شاهد طبعم کشد ز چهره نقاب
روم به سرحد ماضي به سير مستقبل
به رهنموني انصاف و پيروي حساب
به بي مثالي من عقل صد دليل آرد
به نفي حجت آيينه و شماتت آب
اگر به خاکم، گنجم و گر به باد، نسيم
اگر در آتش عودم، وگر در آب، گلاب
3
زين دغل دوستان قلب اندود
دشمنم سخت بيش معتقد است
راستي نقش قالي اند همه
تا ز من رنگ بر رخ نمد است
گر به شمشاد خم دهم نسبت
نتوانند گفت سرو قد است
هر چه را من به نيک بستانم
نتوانند گفت کاين نه بد است
گر ز اشکال هندسي گويم
همه گويند صاحب رصد است
ور ز اعمال منطقي لافم
همه گويند، گفته اش سند است
روح را جسم اگر کنم تعريف
نتوانند گفت نه جسد است
بيت بيت مرا ز شعر و غزل
آفرين بي شمار و بي عدد است
از وداعم هنوز ننشسته ست
بد همه نيک و نيک جمله بد است
خاک بر فرق اين چنين مردم
مردمي نيست بلکه ديو و دد است
هين و هين رفتم اي منافقکان
وقت انشاي دفتر حسد است
4
گرچه پيچيده مي کنم تقرير
طبع نواب خان سخن ياب است
آشنايي همين قدر کافي ست
قصه کوته چه جاي اطناب است
باز گردم ازين ترانه، کزو
خصم مشعوف و دوست در تاب است
دشمن ساده دل چه مي داند
که شکست هزار آداب است
انجمن با نواي من چمن است
صدر بي من چو جوي بي آب است
در عداد سخنوران لقبم
بي غرض مدح ساز نواب است
بس که افشرده پا به مدح توام
رفته از کار دست کتاب است
زده لوح دعات بر سر خصم
روح مدح توام ز احباب است
پوست از خصم مي کنم وز دوست
نه سمورم غرض نه سنجاب است
خواهش از طبع خويشتن دارم
احتياجم همين به اين باب است
سنجر از مدعا دعا خوشتر
کزدم گرم فتح ابواب است
پايت از پر دلي رکاب فشار
تا که دست جهان عنان تاب است
سر بدخواه زير پاي آور
گوي بازي و شست طبطاب است
5
اين است که هم کرسي و هم عرش عظيم است
اين است که رونق شکن طور کليم است
با کوکبه ي اوج شرف برج جديد است
وز شعشعه ي نور صدف طور قديم است
6
سنجر که همه عمر به فکرش سر و کار است
اندوه دماغش چو بخاري ز بخار است
ناخن چو زند فکر، جهد خون ز دماغش
کز کاوش آتشکده طوفان مزار است
در آرزوي معني بر خويش بپيچد
تا گنج سخن يابد سرکوفته مار است
در جيب کشد سر چو فلاطون به خم اندر
………………………………
هنگام عروج سخن از خويش برآيد
پيغمبر بر رفرف انديشه سوار است
تا نکته ي رنگين ز پس پرده برآرد
شب تا سحرش پاي طبيعت به نگار است
شعرش بيت او گشته و او برهمن او را
زين هر دو نه وا سوختن او را نه خمار است
افشرده به هم مشت، نشيند به کناري
آنجا که خداوند کرم سيم نثار است
گويي مگرش دانه ي الماس [ببخشند]
هر چند که بي برگ تر از دست چنار است
هر کوردلي قيمت شاعر نشناسد
کاين طايفه، اسکندرشان آينه دار است
از نازکي طبع شمر، کاهل سخن را
بر آينه ي دل ز دم سرد، غبار است
در صحبت ايشان به ادب باش کز ايشان
هم مدح بقا دارد و هم ذم به مدار است
در نيم شبان شان به ملک گفت و شنود است
آگه ز دل روشن ايشان، شب تار است
با شعر، علوم همه عالم چو بسنجي
داني که تفاوت ز يکي تا به هزار است
مي گويم کو چشم منافق به زمين دوز
من شاعرم امروز مرا شعر شعار است
7
خجسته ساعت نوروز، خسرو عادل
نشسته بود و به سر کج نهاده تاج قباد
دل سکندر و دارا به روي دل دارد
فتادگان را از خاک برگرفته چو باد
ز اهل تهنيه، درگاه عرصه ي محشر
سپهر گفت مرا، اين هجوم آيد ياد
ز روز وعده ي بلقيس، ازدحام نفوس
به بارگاه سليمان پس مبارک باد
همه نواحي مجلس ز خرمي معمور
همه حواشي محفل ز فرخي آباد
گشود بند نقاب و نمود چهره ي بخت
فشانده درد ملال و چشانده صاف مراد
گرفته جام به کف ساقيان سيم اندام
نداده چنگ ز کف مطربان زهره نژاد
به دست دايره قوال و مي سرود همين
که چشم زخم به جشن خدايگان مرساد
8
کس از کين شاعر نبسته ست طرف
چه لازم که با ما نزاعت بود
علاجش کن از صندل آشتي
ز صفراي کين گر صداعت بود
9
خسروا در ديار همت تو
شخص اميد توأمان زايد
به تو هر دم ز حضرت خورشيد
آيت رحمتي فرود آيد
ننمايد به هيچ کس خود را
به تو تا روز صبح ننمايد
من چه گويم که آن تو را ارزد
شکر لطفت ز من نمي آيد
آن زبان نيست مرمرا، افسوس
که تو را در خور تو بستايد
من که بودم؟ که مي شناخت مرا؟
مهر را ذره پروري شايد
تا شدي در مقام تربيتم
سرم از فخر بر فلک سايد
سخنم را به رتبه افزودي
که خدايت به عمر افزايد
صله دادي، تخلصم دادي
هيچ اکنون مرا نمي بايد
وقت آن شد که ساقي طبعم
باده ي مدح بر تو پيمايد
بعد از اين شعر بر تو عرضه دهم
که از او گوش جان بياسايد
خامه انگشت خود نگار کند
تا مگر فکرتم چه فرمايد
موي گيسوي زهره ليقه شود
تا دوات مرا مگر شايد
هان فراغي خمش خمش کاينجا
نطق سحبان به صرفه نگشايد
چهره ي روز تا شود پر نور
تا که شب نيل بر جبين سايد
شام در شام دشمنت ميرد
صبح در صبح دولتت زايد
10
خيال زيست چندم و بال جان و تن گردد
ازين نه آسيا، ده آسيا بر فرق من گردد
سراغ راه خضر از مرگ مي خواهم، کسي تا کي
ز ننگ زندگي بر دوش تابوت و کفن گردد
چو عريان تيغ از راه عدم بي خوف برگردم
به راه فقر اگر شيطان حرصم راهزن گردد
چه در قيد نفس ماندم نه آخر آن نوا سنجم
که گر بر شوره زار افتد رهم، رشک چمن گردد
بر از شادي نخوردم من که گر بالفرض در بستان
گذر بر خوشه ي تاک افکنم، عقد پرن گردد
روا باشد که من در ملک هندستان ز بي برگي
خورم خون جاي شير و گله در دشت ختن گردد
11
مهر چون سايه به برج سرطان اندازد
اختران را ز قيامت به گمان اندازد
ماه نو نعل در آتش که کشاند به سفر
خويش را در دهن شير ژيان اندازد
نام خورشيد، عطارد اگر آرد به قلم
در دم انگشت گر آتش ز ميان اندازد
تار بر ساز جهد گرم تر از نبض سقيم
زهره بي آنکه تپش در رگ جان اندازد
به فلک بر شده سر باري عيسي دم گرم
که هوا بيخود آتش به روان اندازد
شخص مريخ که در معرکه ها دست ازوست
زود در معرکه اي تير و کمان اندازد
بس که جوياي بهانه است هوا سوزش را
گرمي مشتري آتش به دکان اندازد
از کواکب همه شب قرص تباشير خورد
بس که کيوان را دل در خفقان اندازد
کمر از گرمي جوزا بگشايد به نفير
فرقدان تاجز ز تارک به فغان اندازد
خوشه بر باد دهد مزرعه ي سبز فلک
گر از اين دست هوا طرح دخان اندازد
ديدن مهر زيان است زيان، زانکه ازو
ديده آتش به دل و دل به زيان اندازد
روز گرما زدگان را شب بحران تب است
که گدازد [تن و جان] در هذيان اندازد
جاي آن است که آيد چو ني انبان به نفير
باد اگر دم به دم پيل دمان اندازد
رشوه گويان پس از اين در دهن شير فلک
شايد ار گاو زمين طعمه ز ران اندازد
ز آتش افشاني گويي که عصاي موساست
مهر اگر پرتو بر چوب شبان اندازد
قرص خورشيد به ياد آرد و خواهش نکند
گر نظر گرسنه اي جانب نان اندازد
بادزن بادفشاني به سمندر آموخت
که سموم آسا آتش به روان اندازد
آيد از حدت خورشيد شهابش به نظر
شاه اگر تير به برج سرطان اندازد
12
از هند، نجف اگرچه دور است
گو راه دراز باش و دشوار
از شوق تو نقب مي توان زد
بر ديده ي مور و بر دم مار
13
اي خواجه گه، شريک بازار
سرمايه دانشي به دست آر
بيش از سر و گردني نيفزود
قدرت ز شکوه تاج و دستار
اي مست غرور، اين چه عجب است
هان چشم ز پشت پاي بردار
افتاده چو خاک باش، هر چند
بر صدر نشسته اي نمدوار
از کوي تو جغد مي کشد رخت
وز نام تو ننگ مي کند عار
گر چاشني سخن بيابي
بر رغم فلان بزرگ بيمار
از خامه ي نيشکر نژادم
آيي و شکر بري به خروار
من فخر همي کنم به دانش
تو ناز همي کني به دينار
من گنج فشاندم و تو بر زر
چسبيده چو سکه ي جهاندار
آرايش مسند خلافت
داماد نبي امير کرار
14
سپيده دم که زدم فال بزم جام بلور
شنيدم آيه لا تقنطوا ز رب غفور
نداي منهي غيبم به گوش هوش رسيد
که اي جهان به تو نازنده همچو ديده به نوز
تو قدر گوهر والاي خود نمي داني
ز من بپرس که ب رگويمت به صد دستور
تويي که چون به وجود آمدي ز کتم عدم
شدند خيل ملايک به سجده ات مأمور
تويي که بر همه، اجراي حکم خود کردي
تو کار فرما گشتي و مهر و مه مزدور
تو پاي دام شدي ورنه کي شدندي رام
به دام و دانه ي جان آفرين، وحوش و طيور
سخن صريح بگويم به هر چه در نگري
تويي و جز تو کسي نيست در خفا و ظهور
دلير دست تصرف دراز کن به قدح
گمان مدار که بکر است دختر انگور
چشانده ساقي رحمت به ناجي و عاصي
نرفته است از اين انجمن کسي مخمور
جواب دادم و گفتم که راست مي گويي
ولي چه سود که هرگز نبوده ام به حضور
مرا دلي ست ز خونابه ي جگر سرشار
مرا سري ست ز سوداي آسمان پر شور
ربوده گريه ي من خنده از لب ساغر
شکسته ناله ي من نغمه در دل طنبور
بياض ديده ي من غيرت زمين مصاف
فضاي سينه ي من رشک خانه ي زنبور
15
دوش در تنگناي غم بودم
با غريبي و بيکسي دمساز
شاهد مرگ را چو مشتاقان
چشم بر راه و گوش بر آواز
گاه با آسمان نزع انگيز
گاه با بخت خود عتاب آغاز
کز تو دايم نتيجه ام وارون
وز تو پيوسته کار من ناساز
من که ترک وطن نمودستم
به اميد شه غريب نواز
پاي بند وفا اخلاصم
نه گرفتار فقر و فاقه و آز
لطف شه ار نه دام ره بودي
به وطن رفتمي به يک پرواز
فکر انجام خويش مي کردم
که چو قدر من اين بود ز آغاز
آن قدر بندگي کنم که رسد
پايه ي عزتم به قدر اياز
مجملا اين که تا به وقت سحر
داشتم همچو شمع سوز و گداز
کز درم صبحدم فراز آمد
پي مبارک رفيق مژده طراز
که شه از بيکسيت ياد آورد
در مقام نوازش آمد باز
اول از بخت خود ابا کردم
که فلک با من است از سر ناز
باز گفتم که مي تواند بود
ما غريبيم و او غريب نواز
طبع پژمرده همچو گل بشکفت
من چو بلبل شدم غزل پرداز
مي گذاريم، اگر گذارد ناز
سر تسليم بر زمين نياز
بر غلاميت عاشقم عاشق
پاي تا سر حقيقتم نه مجاز
گر به تيغم زني، نپچم سر
ور به نازم کشي، کشم ز تو ناز
عرضه دارم به مقتضاي کلام
بيتي از شعر سعدي شيراز
«عاشقان کشتگان معشوقند
بر نيايد ز کشتگکان آواز»
16
اي حرم حرمت ملک محرم
که صنم آيدت به طوف حرم
اي چو آغوش مکرمان در باز
وي چو دلهاي خسروان خرم
فرش روب تو نفخه ي جبريل
آستان تو دامن مريم
نقل دان تو شکرين خنده
عودسوز تو، عنبرين پرچم
با بخور بخاري تو به رشک
از گريبان صبح باغ ارم
شمع تو آفتاب عالم تاب
شاه تو شهريار روم و عجم
شاه خسرو که ساقي بزمش
درد ساغر فشانده بر سر جم
رقم انتخاب او دارد
شاه بيت کتابه ي عالم
آستان تو مرجع قسمت
اي خداوند خاندان کرم
هر کجا پا نهي، در آن سده
قسم آيد همي به زير قدم
شد نيارد که راست گرداند
خاک روبت ز رفت و روي قدم
به تمناي آستان درت
آسمان عمرهاست پشت به خم
تا که نقش است از جهان، بادا
نام شه روشناس در عالم
17
پدرا، صاحبا، خداوندا
اي تو مر بنده را خداي دوم
دعوتت از دعاي حق اوجب
خدمتت از نمازض فرض اهم
شکر لطفت چگونه بگزارم
اي زبان در ثناي تو ابکم
نام شبه و نظير حضرت تو
نيست در دفتر حدوث و قدم
وقت من خوش که همچو تو پدري
هيچ کس را نبوده در عالم
خصم اگر منکر است گو بنما
هين تو و هيت جهان و هين آدم
خرم و شاد مي رسد نوروز
اي خوشت سال و اي مهت خرم
نيست در خانه ام ز نيک و ز بد
نيست در کيسه ام چه بيش و چه کم
مايه ي کامراني يک چاشت
باعث زندگاني يک دم
وقت تحويل آرزو دارم
پاره اي سيم ساده بر سر هم
که ب راو همچو مار در پيچم
که در او همچو موش در غلتم
تا همه ساله بگذرانم خوش
تا دگرباره نگذرم بر غم
آستان تو مرجع قسمت
اي سپهرت غلام پشت به خم
هر کجا پا رسد در آن سده
قسم آيد همي به زير قدم
قد نيارد که راست گرداند
خاکروبت ز نقد در نقم؟
18
غرضي داشتم ز کرده ي خويش
گر گنه نامه سيه مي کردم
مي شنيدم که کريم است خدا
امتحانش به گنه مي کردم
19
صراف سخن يکي است امروز
سرتاسر چاروس عالم
فرزانه غياث دين و دولت
دستور شهنشه معظم
سيم دغل و طلاي خالص
زو يافته امتياز درهم
ناموس سخن به گردن اوست
آن معني ناب لفظ آدم
با خاطر اوست، لوح محفوظ
ويران دهي از سواد اعظم
شاعر ز اداي معني خود
با نطق فصيح اوست ابکم
طبع سخن آفرين شاعر
از فکر دقيق اوست ملزم
نگذاشته فکر مولع او
يک معني بکر در دو عالم
در درگه او به خاکساري
روح شعراي ما تقدم
بر مسند مردمي سبک روح
چون بر رخ گل نشسته شبنم
دامان فشانده بر جهانش
هم رقعه ي آستين مريم
ناسور هزار ساله غم را
يک ساعت وصل اوست مرهم
کلکش چو به نيزه در ستيزد
بر ليقه فزايدم ز پرچم
از رشک رقوم او عطارد
بر خويش بپيچدي چو ارقم
اي منفرد زمان به فرهنگ
وي بر تو يگانگي مسلم
از وعده ي پاي بوس شاهم
بفزاي دم دگر بر ايندم
کاماده ي کعبه ي وصالم
با نظم تري چو آب زمزم
20
اگر امروز از اين بستان دولت
دلا چون غنچه نشکفتيم و رفتيم
گل حمرا حريفان چيده و ما
به مژگان خار و خس رفتيم و رفتيم
21
عالي قدرا، فلک جنابا
اي خاک درت سواد اعظم
حاشا که کند به من تقدم
آن را که تو کرده اي مکرم
بالله ننشسته است هرگز
در خانه ي من به من مقدم
22
اي قدرشناس اهل پرور
اي مهر تو مغز استخوانم
امروز تو را رسد که گويي
از دهر نزاده هم قرانم
از لطف توام بسي اميد است
ديري ست که بر تو مدح خوانم
از صدمه ي کوس پادشاهي
خم گشته تن هلال سانم
امروز به هر زبان که داني
بنما به خديو انس و جانم
يک حرف بگو به طالع من
تا طالع خويش را بدانم
کز خدمت شه در اين روارو
چون آتش کاروان نمانم
من بنده که همچو خاک پستم
من بنده که تيره چون دخانم
در شهر خود و قبيله ي خود
تاج سر و شمع دودمانم
قطع نظر از حسب، نسب بين
بنگر به نظافت لسانم
از دولت خاتم النبيين
ختم شعراي اين زمانم
صد سال اگر که من نباشم
باشي تو و باشد اين بيانم
از شأن و نزول نيست هستم
باور نکني که من همانم
23
مي بنوشيم در شهور و سنين
خاصه در روز جشن فروردين
لب ساغر ز دست نگذاريم
به اسيري فتاده لعبت چين
زنگ دلها به سبزه گشت بدل
بدهيم آبش از مي رنگين
باده اي سالخورده مي بايد
مگر از دل برد غم ديرين
به تماشاي دشت و گشت چمن
بشتابيم مست و بي تمکين
کفش هم از درون شهر کنيم
گه ز دروازه تا به دره ي فين
راغ در راغ و سبزه و لاله است
باغ در باغ سنبل و نسرين
مست و مدهوش قمري و بلبل
همه در نغمه و نوا و انين
آشيانها به هم بدل کرده
که نه آن را خبر شدست و نه اين
در تکاپوي دشت گور و گوزن
ز اعتدال هواي فروردين
گر نشينند در غبار و عرق
سبزه شان بردمد ز کتف و سرين
باغ و راغ از فروغ لاله و گل
وادي ايمن است و خلد برين
دامن آفتاب از آن پر گل
جيب ناهيد ازين عبير آگين
کامکارا به عنوان عون معدلتت
گرگ را ميش مي کشد به زمين
سينه بر سينه کبک با شهباز
پنجه در پنجه صعوه با شاهين
ناف آهو دهان شير شود
گر نه خلق تو را برد تمکين
خصم و لاف سخنوري با من
به چه نطق فصيح و نظم متين
مرد داند که کارنامه ي من
کرده ي بيژن است يا گرگين
24
در اخلاصم به نوعي پاي برجا
که هست از پير وقتم چشم تحسين
نثار اوست، گر پاي است و گر سر
طفيل اوست، گر ناموس و گر دين
مريدي را سزاوارم، عجب نيست
گرم مرشد کند ارشاد تلقين
خدا مي خوانمش، الله اکبر
نپرسند اين ز من، دين من است اين
جهان تا هست، او بادا جهانبان
دعا از من، فراغي، وز تو آمين
25
تو در عزتم کوش و لب تشنه دار
گواراتر است آبرو ز آب جو
مرا طاقت تشنگي هست، ليک
يکي ماهيم دور از آب رو
که آن داغ را نيست مرهم علاج
مر اين زخم را نيست ممکن رفو
26
سرورا زير اين کهن چادر
هست مر بنده را يکي تنبو
که چو ديوار خانه ي ظالم
کس نياسود زير سايه ي او
بست او همچو بند هيزان سست
مور در کندنش قوي بازو
به نسيمي ز جا رود که بود
همچو خوي بتان بهانت جو
چون گريبان عاشقان صد چاک
رونق افزاي کارگاه رفو
رازهاي درونم آن غماز
روبه رو گفته است موي به مو
او چو دام مشبک است به شبه
من يکي صيدم اوفتاده در او
انگبينم به خانه ي زنبور
گنجم اندر خرابه رفته فرو
بکنم جامه تا در او گنجم
آن زمان هم به پشت يا بر رو
چار ميخش ز بيخ کنده شود
گر بخسبم در او به يک پهلو
من در او چون به گلخن اندر خس
من در او چون به آتش اندر مو
باد در وي، چو آب در غربال
خاک بر فرق اين کهن تنبو
بفرست اي همات سايه نشين
آنچه برهاندم ز سايه ي او
27
خداوندا به شکر اين که نقشت
در اين ششدر به کام دل نشسته
رهي بنما به من کز شغل رفتن
مرا سررشته ي فکرت گسسته
همايون مرکب شه رفت و حيرت
مرا از چار جانب راه بسته
زمين و آسمان در جنبش و من
نشسته زير ديوار شکسته
28
الا اي محرم خلوتگه راز
ز مشتاقان پيامي گر تواني
بگو با کام بخش کشور هند
که اي دايم به عيش و کامراني
به ايثارت فرستادم دو گوهر
که هر يک ديگري را بود ثاني
چه گوهر؟ آب روي دوده ي کان
چه گوهر، گوهر بحر معاني
جبين افروز اکليل قبادي
جمال آراي اورنگ کياني
اگر در خورد انعامت نباشم
سزاوارم به الطاف زباني
نه اين باشد جزاي نطق سحبان
نه اين باشد سزاي ملک باني
کسي در چارسوي مدح هرگز
نياوردست جنس رايگاني
به خازن ده اگر شايسته باشد
به دور انداز اگر لايق نداني
جهان تا هست يا رب کم نگردد
رخت را رنگ و بختت را جواني
29
آگاه دلا، خردپناها
اي از تو بنام سرفرازي
پر جمع کند هماي از شرم
آنجا که تو دست حکم يازي
اسبي که به من کرم نمودي
در مرکه ي عدوگدازي
تعرف گرش فسونگري بود
چشمم بست از زبان درازي
من شاعر و ناسپاس، آن گه
ايمن ز تو، از هنرنوازي
از لاغريش فريب خوردم
کاين است مگر ز جنس تازي
وز سک سک او ز راه رفتم
کش هست مگر سري به بازي
چون آمد نوبت سواريش
چون آمد وقت ترکتازي
معلومم شد که اين نه آن است
دادست مرا حريف بازي
بي پرده دو بيت مي سرايم
گيرم نبود زمانه سازي
ممدوح شدن نه کار سهلي است
مداحي نيست کار بازي
اين لايق هر دو نيست بفرست
اسبي که گرو برد ز تازي
30
مشو مغرور قرب پادشاهان
که شکرشان کند يک دم شرنگي
غرور اندر دماغ پادشاهانست
چو مستي در سر پيلان جنگي
نشاند گرچه بر سر، پيل مستت
به زير پات گيرد گر پلنگي
تو را دل خوش که از خاصان شاهم
وزان غافل که خاصان راست تنگي
گهي از رشک غمازت برآرند
که تا کي با خداوندان دورنگي
ز يک غفلت به خبث چشم و ابرو
سيه رو وانمايندت چو زنگي
نياري گفت حرفي تا نپرسند
وگر گويي، زهي شوخي و شنگي
به روي دست بايد دست پيوست
که از خاصان نخوانندت پلنگي
زبان و دست در حبس مؤبد
به اين نسبت خوشا قيد فرنگي
ببايد صورت ديوار بودن
که از حکمت نه حرفي و نه لنگي
اگر رستي از اين مرگ معلق
زهي جان سگي و جسم سنگي
رباعيات
1
آوخ آوخ گرش کشد مفت مرا
اين درد که مغز استخوان رفت مرا
نالم گهي از درد و گه از فرقت تو
بيمار عزادار توان گفت مرا
2
گويند که بزم شهريار است اينجا
کمتر ز صداي را نه شمار است اينجا
گر درخور منصب اعتبار است اينجا
من کيستم و مرا چه کار است اينجا
3
اي دود جگر، روي دلم گرد گرفت
راه گلويم از نفس سرد گرفت
اي ديده به يک قطره گلابم درياب
کز ناله ي بي اثر، سرم درد گرفت
4
گويم اگر از عشق رميدم، غلط است
يا از طلبش پاي کشيدم، غلط است
گويند به هر گام ره عشق چهي ست
غلتان غلتان رفتم و ديدم غلط است
5
تنها نه گذار من بدين قافله بود
تا وادي عقل بود و پر ولوله بود
در گام نخست راه گم کرد و نيافت
ابليس که سر کرده ي اين قافله بود
6
چون خسرو عهد را به ميزان سنجيد
بازوي سپهر از گراني لرزيد
بر چرخ نه انجم است کز غايت حمل
بر جبهه اش آثار عرق گشته پديد
7
دل را خبري کن که بهاران آمد
وقت طرب و عشرت ياران آمد
مينا به وداع مي پرستان برخاست
ساقي به سلام هوشياران آمد
8
شاها فلکت خلاف اميد نکرد
با حکم تو تقصير گل از بيد نکرد
داني تو که در تربيت حضرت تو
يک ذره فرو گذاشت خورشيد نکرد
9
گفتي که فلانه را هجا مي بايد
يا آتش و نفت و بوريا مي بايد
ني ني غلطي، آن دو ترا مي بايد
او [را] کله کله نما مي بايد
10
يک امشب اگر به ما درآيي چه شود؟
از کسوت ما و من برآيي چه شود
تا چند به بحر غم توان لنگر بود
گر موج شوي و بر سرآيي چه شود
11
آمد ز شکار خسرو شيرشکار
به خون چو دست رنگين نگار
زين گونه که پر گل شده از خون در و دشت
خندد هر زخم صد دهن بر گلزار
12
اي پيشرو بيشترت فتح و ظفر
شمشير تو را آبخور از چشمه ي خور
تو تيغ چو صبح برکشيدي و گريخت
چون سايه ي نيمروز خصمت از سر
13
اسبي است مرا ز سايه ي خود به گريز
دشت از عرق سستي او طوفان خيز
يک گام به گام نسپرد گر به مثل
شمشير شود چابک و خنجر مهميز
14
من عاشق خدمتت نيم ز اهل هوس
دلگير ز خانه همچو مرغم ز قفس
تا سجده ي شکر خدمتت بگزارم
……………………………..
15
شوخي که ز گلرخان مثل ساختمش
امشب به همين کز نظر انداختمش
با آن که هزار سال با من مي بود
امروز به من رسيد و نشناختمش
16
دلبستگي [اي] که داشتم پيشترک
دارم ز تو از پيشترک بيشترک
زان با دل جمع مي زني زان مژه ام
از پيشترک بيشترک نيشترک
17
آميخته در امان زخم تو، پلنگ
بگريخته در کمان ز سهم تو خدنگ
اي، زهره و مريخ به بزم و رزمت
آن چنگ ز دست داده، اين تيغ ز چنگ
18
اي هر مژه ات بي سبب انگيخته جنگ
زنهار اگر روان کني نامه ي جنگ
کمتر ز کبوتر حرم نيز نيم
بر بال صبا ببند يا بال خدنگ
19
در عرصه ي دستبردت اي زرين چنگ
بسيار چنان بود که يک جعبه خدنگ
از جلدي بازوي تو در روي هوا
دنباله ي هم گرفته چون خيل کلنگ
20
آنم که هزار جان به يک تن بخشم
در معرکه ها دل به تهمتن بخشم
بي باک دلي کريم دارم، ترسم
ناگاه غم دوست به دشمن بخشم
21
از ثور قمر گذشت و از جوزا هم
امروز گذشت و بگذرد فردا هم
زان پيش که فرصت وداعي نشود
سنجر بنشينيم زماني با هم
22
از ناله چراغ برق افروخته ايم
وز گريه متاع ابر اندوخته ايم
اندوخته ايم آتش و افروخته ايم
افروخته ايم و خشک و تر سوخته ايم
23
اي معني حرف غير مأنوس کرم
کايام به نام تو زند کوس کرم
من از که طلب کنم؟ که دست و دل تو
بر گردن خود گرفته ناموس کرم
24
بر تابه اگر ز تابش خورشيدم
در سايه ي خويش کي فريبد بيدم
زين يک دو سه قطره آبرويي که مراست
صحرا صحراست کشته ي اميدم
25
بگذشت بهار و ما شرابي نزديم
در سايه ي گل يک مژه خوابي نزديم
يار آمد و جلوه کرد و ما بي خبران
بر ديده ي بخت مشت آبي نزديم
26
هرگاه که مطلق العنان مي گردم
يعني که ز باده سر گران مي گردم
چون جام که بر گرد صراحي گردد
گرد سر شهنوازخان مي گردم
27
از حسرت لعل لبت اي غنچه دهان
خون جوش زند در رگ و در ريشه ي جان
از رشک برآنم که بريزم خونش
کز شوق دهانت همگي گشته زبان
28
از فيض بهار از حبش تا به ختن
آراسته از سبزه و گل دشت و چمن
پر در پر هم بافته بلبل بلبل
گل در سر هم ريخته خرمن خرمن
29
تندي ز پلنگ است و درشتي ز کتان
ورنه نرسد ز ماه بي وجه زيان
گر رنجه ام از تو برنيايد چيزي
ور خوي بد من است بر من تاوان
30
در معرکه شمشير شه شيرافکن
بر دوست زره پوشد و بر خصم کفن
بر مرکب باد رو به آسير نهاد
پرداخته اقبال شه از فتح دکن
31
ننشست به صفحه ي گلي ژاله ي من
از خاک مراد سر نزد لاله ي من
آن را که چو پيرهن به بر مي طلبم
دور است ز من چون اثر ناله ي من
32
اي در کنف فضل تو هر جا اهلي
دانم ز کمال تو نمايد سهلي
مي خواهم ازين سه چيز، يک چيز از تو
يا اسبي، يا پيکاني، يا بهلي
33
هر چند فلک نجستم از بي مددي
زين حکم دعاي شه به شرم ابدي
نوميد نيم هنوز از دولت شاه
شايد به علوفه کم نباشد ز صدي
ابيات پراکنده
هنوز شيون شيرين ز کوه مي شنوند
به کبک گوي که چون بيغمان مخند آنجا
به اين فسردگي اول نبوده محفل عشق
نزاع داشته پروانه با سپند آنجا
شکفته رويي بزم وصال را نازم
که عندليب فريبد گل پرند آنجا
——-
مدعي کي باز دارد گوش افسون ترا
زان که دانست از طريق حرف مضمون ترا
طي وادي چون تواند کرد اين ليلي ز ضعف؟
نقش پاي ناقه ي صحرايي است مجنون ترا
——-
به همه خانه رود نعره ي مستانه ي ما
باده عاقل نخورد با دل ديوانه ي ما
بزمي آراسته ساقي ز پي دردکشان
تا رسد دور به ما، پر شده پيمانه ي ما
——-
سفرم توشه بر نمي دارد
نام من پخته است نان مرا
——-
هيچ دلم در نيافت نيک و بد يار را
گرمي بازار بست چشم خريدار را
خانه زاد دودمان عشقم و بي طالعم
عزتش بيش است از من آن که ديروز آمدست
——-
گر نمي جنبد سگت از پهلوي من، دور نيست
در طمع افتاده، مشت استخواني ديده است
مرغ دل در سينه ي تنگم نمي گيرد قرار
غالبا شاخ گلي در بوستاني ديده است
سر به کيوان در نمي آرد دگر سنجر ز کبر
تا سر خود را به خاک آستاني ديده است
——-
عشقم از روي تو با ديدن ماه افتادست
کارم از زلف تو با بخت سياه افتادست
غم ز هرجا که رسد سرزده آيد به دلم
چه کنم خانه ي من بر سر راه افتادست
——-
دايم بياض ديده ام از قطره هاي خون
چون پنبه ي صراحي لبريز گشته است
**
سر بازار بتان را ز رخ او نسق است
قرص خورشيد گل عارض او در طبق است
——-
جزاي تيشه ي بي راه، دشنه ي تيز است
همين نوشته به سنگ مزار پرويز است
حجاب اول وصلم بس است، کم کن لطف
که رعشه آفت مخمور و جام لب ريز است
غمين مباش ز دوري خسرو اي شيرين
که طول و عرض جدايي، دو گام پرويز است
——-
صافي هفته شنبه و ساقي کباب اوست
دردي هفته جمعه و واعظ خراب اوست
روي نياز طوطي و بلبل در آن گل است
معلوم مي شود که شکر در گلاب اوست
شادم ز گل که بينم از او رنگ و بوي دوست
داغم ز روزگار که ماند به خوي دوست
امسال سير باغ به دشمن گذاشتيم
آه از تلافيي نکند رنگ و بوي دوست
در دوستي تمامم و در دشمني به نام
هم خاک چشم دشمن و هم آب روي دوست
——-
تو در تسخير دلها کوش کز اقبال حسن تو
به هر جانب که رو آري کليد دل فرستندت
——-
نيازنامه ي عاشق به آن خيامي ترک
مگر که باز برد، جرأت کبوتر نيست
——-
چون خورد از جلوه تاب، سرو بلندت
رشک برد بر زمين، اسير کمندت
شهد لبت را به نور موم، چگونه
مهر نهادند بر دهان چو قندت
——-
زرگر که به اميد رواج زرکي هست
بازاري و صرافي و سنگ محکي هست
تقصير نکردست ز تو نعمت ديدار
در گردنت از آينه حق نمکي هست
سنجر نفس گرم دلان بي اثري نيست
آخر گذر از اختر و سير فلکي هست
——-
گر کشت غمزه ي تو مرا بي سبب نبود
اظهار درد پيش تو شرط ادب نبود
——-
ز کس احوال او هرگز نپرسم
که ترسم با رقيبش ديده باشد
——-
خويش را مي کشم از غيرت اگر يار نکشت
زنده عيب است که پروانه ز محفل برود
محبت، خانه پرداز است ورنه
مرا بر نيمه جاني دست رس بود
——-
ز خاکم بوي کفري گر نيايد، حيرتي دارم
که بر لوح مزارم برهمن صندل چرا مالد
——-
وقت است که از سينه برآرم نفسي چند
از طرف چمن دور کنم خار و خسي چند
در خاربني گم شدم از شرم رهايي
کز شاخ گل آويخته ديدم قفسي چند
حاضر شودم روح چو سيمرغ ز شهپر
زان کوي بر آتش چو نهم خار و خسي چند
——-
عندليبي که نگيرد سبق ز ناله ي من
هست چون فاخته در دفتر گل کند سواد
——-
وفا مجوي ز خوبان که در شکستن عهد
چو در شکست سر زلف خود سبک دستند
——-
آنجا که بتان جلوه ي رفتار فروشند
مستان محبت سر و دستار فروشند
خاموشي ما زينت کنج قفس ماست
مرغان چمن ناله به گلزار فروشند
——-
آستان تو بود مرقدم و نيست شرف
حجرالاسود اگر سنگ مزارم گردد
اين در اشک که در سينه گره مي گردد
گر نه بيرون فکنم، لوح مزارم گردد
——-
بر خورده ي بالاي تو از بخت برومند
گل خواست ز بيد و ثمر از سرو طلب کرد
——-
بهتر از صد نامه آن قاصد که داند درد عشق
يک سخن گويد که در دل کار صد دفتر کند
——-
شد سالها که مشق ستم مي کني، بلي
سطري نوشته اي که به جايي توان نمود
——-
بوي گل تند شود، چون بفشارند آري
مي توان يافت که او بند قبا مي بندد
——-
دايم در اين چمن گل بي خار چيده ام
از لاله ام به دست کنون خار مي رود
——-
هنر در عهد ما از ناروايي
به مهر حاکم معزول ماند
——-
گرفته مطرب و ساقي و يارم در ميان سنجر
شکست توبه را زين بيشتر فوجي نمي بايد
——-
بار محمل همه بر جذبه ي مجنون ست حوالت
ناقه را تهمت رنج قدمي بيش نباشد
——-
به خون خويشتن آلوده اند مردم چشم
وگرنه ماتميان دست در حنا ننهند
——-
دست بردم، دل به دست آمد به جاي سينه ام
لون بر ناخن، گل خون شد براي سينه ام
بس که در هر کوچه از داغ آتشي افروخته ست
کاروانگاهي ست پنداري فضاي سينه ام
گه دي است از آه سرد و گه تموز از آه گرم
دم به دم تغيير مي يابد هواي سينه ام
——-
از جفاي تو نمي خواهم خبردارت کنم
خاطر آسوده اي داري چه آزارت کنم
با لب آماده ي فرياد، هر شب بر درت
آيم و ديگر دلم نايد که بيدارت کنم
يوسفي ليک از زليخا در حقيقت کمتري
آه اگر اين صدمه در کار خريدارت کنم
من که گلدسته ز خاک کف پا مي بندم
اشک خونين به سرانگشت حنا مي بندم
از من اي وعده فراموش، نمي آري ياد
گرهي چند بر آن بند قبا مي بندم
بر سر معجر آن دايه که پرورد ترا
جان شيرين ز پي شيربها مي بندم
——-
همسايه ابرم و نبوده ست
شرمنده ي شبنمي گياهم
——-
تو آن نه اي که بزيبد ترا دل آزردن
تو گر هلاک پسندي، چه باک از مردن؟
شبي که زلف تو ديدم به خواب دانستم
که از طلسم غمت جان نمي توان بردن
——-
تا شد شرابخواره ي من آشناي من
جز دود دل بلند نشد از سراي من
تا چند از جفاي تو آزرده دل شوم
تا کي رقيب خنده زند بر قفاي من
دامن از آن ز صحبت بي درد مي کشم
کاراسته ست بزم محبت سراي من
——-
به قتلم نمي برد فرمان تو
ز چشم تو افتاد مژگان تو
——-
تن چون کمان خم شد و وانشد از تير او
چشم اميدم که هست حلقه ي زهگير او
رقص کنان پر فشان از هوس نيم زخم
روح قدس مي رود بر گذر تير او
——-
آن خال عنبرين که نگارم به رو زده
دل مي برد از آن که به وجه نکو زده
——-
صبح که من نبوده ام، رونق بزم يار کو؟
مي به قدحخ نرفته و گل به چمن نيامده
چندين هزار خانه خرابي ز چشم ماست
تهمت چرا به ابر بهاري نهد کسي
——-
سرافرازم نمي سازي؟ به دشنامي به پيغامي
اگر صلح است، پيغامي وگر جنگ است، دشنامي
——-
خاک گردم ز ادب، حکم نشستم چو دهي
آب گردم ز حيا، جام به دستم چو دهي
گل داغ من و ريحان حناي تو خوش است
که شود دسته ي گل، دست به دستم چو دهي
——-
آخر اي بختم به درد هجر نالان ساختي
با چنين روزي مرا دست و گريبان ساختي
خون فشاني ها مرا در خاطر بدعهد بود
آخرم از وادي دل هم پريشان ساختي
مثنويات
ساقي نامه
(فرخ نامه)
شکار حمل چون کند آفتاب
شگون است در دست، جام شراب
به تخصيص کز بخت فرخنده فال
شود در گل صبح تحويل سال
کنون کاين دو دولت مهيا شده
صبوحي و تحويل يک جا شده
بيا تا به يزدان ثنا آوريم
درود نبي هم به جا آوريم
که بي حمد و نعت خدا و رسول
سخن را نباشد عيار قبول
بود شکر شکر را لذتي
نباشد چو نعت نبي نعمتي
مناجات
الهي به يأس خراباتيان
الهي به عجز مناجاتيان
به فعلي که ناجي از آن گشت نوح
به قولي که مقبول از آن شد نصوح
به مستان از خويشتن شسته دست
سر از پا ندانان روز الست
به گم کرده راهان شبهاي تار
به دريانوردان دور از کنار
به ميزان بلندان انصاف سنج
به اندک معاشان بسيار رنج
به کم دستگاهان پر آرزو
به پر آبرويان کم آب جو
به شوريده خوابان شبگيرها
به زود اعتراضان تقصيرها
به پشمينه پوشان راه حجاز
به يکتا قبايان جاي نماز
به اجر سحور و به فيض صبوح
به سامان جسم و به تجريد روح
به خلوت گرايان طاعت گزين
به انديشه مندان روز پسين
به کامل مريدان رد و قبول
به پاک اعتقادان دين رسول
که لب تشنه در وادي محشرم
رساني به سرچشمه ي کوثرم
مگر ساقي بزم پرشور و شين
دهد جام لطفم به ياد حسين
اگر نه زبانم مي آلود بود
خموشي از اين گفتگو زود بود
به مستي ره منقبت چون روم؟
همان به کز اين جاده بيرون روم
من و وصف ساقي بزم حجاز
که نسبت به محمود دارد اياز
ضرورت به ساقي ستايي روم
ره تنگ طبع آزمايي روم
چرا کز حکيمان روشن روان
همان منزل مور را شبروان
سبک بر پي مور اين ره شدند
ز احوال پيشينه آگه شدند
مرا هم ضروري است اين ره شدن
ز احوال پيشينه آگه شدن
به سر بايد اين راه پيمودنم
که ناموس شعر است بر گردنم
شدم صاف در کوره ي شاعري
دمم صرف شد در پف زرگري
قلم در کفم هست معجزنما
چو در دست موسي عمران عصا
عرب گرچه باشد فصاحت نصاب
از اين اعجمي نطق گيرد حساب
به در برده نطقم کميت قلم
ز تازي سواران، در اول قدم
چه لافند سحبانو حسانشان
چو ديوان من نيست ديوانشان
چو خود را ستايم دم بي خودي است
کنون غير ساقي ستايي بدي است
گرامي بود ساقي پاکزاد
به ساقي کوثر رساند نژاد
مبارک رخ ساقي صبح خيز
بسي سر به مستي کند سجده ريز
کف دست ساقي به چشم اي حکيم
دهد روشنايي چو دست کليم
به او هر که دست ارادت دهد
گل فسق او بوي طاعت دهد
برآرد بسي خودپرست از خودي
از او مي توان داشت دست از خودي
طلب گر بود پادشاهي بد است
بجز ساقي از هر که خواهي بد است
چو مي آورد خواستن، کاستن
حرامم بود غير مي خواستن
بيا ساقي اي دستگير همه
گرانمايه عيش ضمير همه
بده مي که تا از زبان آوري
کند خامه شکر تو را ياوري
کدامين مي؟ آن جوهر تابناک
که چون لعل ناب است در صلب تاک
ميي کش هنر بي نيازي بود
وز او تاک را سرفرازي بود
ز خاصيت مي که آگه شدست؟
همانا که اين قصه کوته شدست
ز مي گر نه آبش دهي بي خلاف
چه تيغ هنر عور و چه در غلاف
بپرس از حکيمي که مي خورده است
که بر روي دانش حيا پرده است
اگر مي کند سينه را صيقلي
نمايد در او راز هر دل جلي
مي اندر سر مرد بيدار مغز
نگه دار عقل است از پاي لغز
حکيمي است در دير ما خم نشين
در آيينه ي وقت بيناي اين
که شاه طبيعت به اقبال و بخت
اگر پاي خم را کند پاي تخت
به ملکش نيارند دست فتور
فلاطون به حکمت، سکندر به زور
دلم را که از گشت گلشن گرفت
همين خاک ميخانه دامن گرفت
نبودست در هر زمين منزلم
که مشکل پسند است چشم دلم
هوا شد هوا، بزم مستان کجاست؟
چه شد مي کليد گلستان کجاست؟
بگوييد با باغبان در بهار
کليد گلستان به مستان سپار
نسيم چمن محملم مي کشد
به گلگشت بستان دلم مي کشد
در اين فصل نتوان ز بستان گذشت
که آمد بهار و زمستان گذشت
کبابم، اگر باده در پيش نيست
که گل در چمن هفته اي بيش نيست
ضرورت دادن به کوري خواب
دل و ديده را از گل و باده، آب
به گشت چمن هر سحر مي روم
نه از شهر، کز خود به در مي روم
به انداز ماهي، به رنگ تذرو
لب جوي مي بوسم و پاي سرو
چنان از مي و گل به سامان روم
که چون تاک افتان و خيزان روم
نيارم گذر کردن از روي پل
چه از نشأه ي مي چه از بوي گل
مگر مطربم دستگيري کند
که او جاي ساقي دليري کند
به طرب رسان ساقيا ساغري
که در پرده دارد نواي تري
ز بس نغمه ي تر، که در عود اوست
روان زنده رودي ز هر رود اوست
ز سيرابي نغمه گاه شراب
بط بربطش تا به گردن در آب
چو تردست گردد به رامشگري
شود ناخنش برگ گل از تري
بسا صوفي خشک و بس خودپرست
ز تردستي او ز خود شست دست
ز مي رفت هوش و به ني ماند گوش
فداي مي و ني، چه گوش و چه هوش
بجز نغمه ي پردگي سرسري
که با دختر رز کند همسري؟
همين دختر رز که رشک پري ست
مسلم بر او معني دختري ست
بسي شب در آغوش بس مرد خفت
وليکن کسش زن نيارست گفت
کند گرچه زن پارسايي هوس
هم آخر خورد پاي از دست کس
حکايت بر سبيل تمثيل
شنيدم ز سرچشمه ي زنده رود
يکي نخل تر خاست با جام و رود
شکر نام شوخي که بستي کمر
ز آوازه ي نام او ني شکر
به او داده خط يک قلم اصفهان
گرفته ز خورشيد نصف جهان
به هر جا که بودي نظر پيشه اي
از او داشتي در دل انديشه اي
نکو منظري ساخت مشکو نمو
شهان در سراغ درش کو به کو
به پرده درون لعبت پاکباز
قمار حريفانه بي باک باز
يکي داه همدوش و همروي خويش
نهان داشت زانو به زانوي خويش
گرامي تر از خويشتن خواستش
به بوي و به رنگ خود آراستش
گر اين رفتي و او به جا آمدي
به چشم و به گوش آشنا آمدي
چو مستي ز اندازه بيرون شدي
گريزان ز دروازه بيرون شدي
درون رفتي آن لحظه چالاک داه
گشودي چو شکر لب عذرخواه
به دقت در او گرچه مي ديد مرد
به ن يار ناديده مي باخت نرد
همان را که دست و کمر ديده بود
همانا ز در باز گرديده بود
حريفانه مي باخت نرد دغا
بر او بر نمي خورد مرد دغا
يکي جادويي بود شوخ و ظريف
بدين شيوه مي بست چشم حريف
هم آخر به خسرو دل از دست داد
به دستش کليد در و بست داد
ولي دختر رز همان دختر است
اگر چه به عقد بسي شوهر است
مغني تو بر کا خود باش چست
که چشمم به ساقي و گوشم به توست
ز تري دست تو رفتم ز دست
کز او نغمه تا خاست در جان نشست
نوايي که آن را تو داني و من
مقامي که ياد آورم از وطن
زيان ديده از بخت وارونه کوش
زبانم زبان، گوش باشيد گوش
به من آنچه کردست بخت سياه
غريبان هندند يک سر گواه
چو هندو به خونم گواي دهد
به چيپال هندم دوراهي دهد
جبينم به داغ غلامي بسوخت
به تاريک بازار هندم فروخت
چه سودم رسيد از خريدار هند
به سوداي تاريک بازار هند
سيه روزم از کيد هندوي خويش
نمي آرم از شرم بر روي خويش
همان است اين بخت وارون نژاد
که بودش در ايران لقب خانه زاد
چو مي ديد آنجا قوي مايه ام
دوان در قفا بود چون سايه ام
کنون هند ز ملک خود يافته ست
سر از خط پيشانيم تافته ست
تهي دستيم نيز باعث شده
همين بلکه ثاني و ثالث شده
بلايي است دور از بر دوستان
تهي دستي آنگه به هندوستان
دريغا که اين هند بيدادگر
فرو برده دندانم اندر جگر
ز هندم مجال گريز است کي؟
که درياست در پيش و پيلم ز پي
از آنم چو پيلان جنگي به خشم
که هندم شب تيره آيد به چشم
عصا کرد از آن پيل خرطوم را
که تاريک ديد اين بر و بوم را
در اين تيرهشب ساقيا کو چراغ
ز مي روغني در چراغ اياغ
چه داري از آن آتش بي شرار؟
چراغي به اين تيره دهليز دار
مگر پيش پايي توانيم ديد
عصا وش توانيم پايي کشيد
مبادا در اين تيره شب بي عصا
به سوراخ موري درآريم پا
همانا که آشوب موران شويم
پشيمان ز رفتن چو کوران شويم
ز خود مور را چون شماريم کم؟
که ناخوش نمايد ز عاجز ستم
درافتاده ماييم در قعر نيل
چو مور ضعيفيم در پاي پيل
به ما پيل، الحق مروت کند
نظر چون به ترکيب و قوت کند
تمثيل
در احوال هند از جهان ديده اي
بپرسيد شخص پسنديده اي
که ديدي ز اهل مروت چه کس؟
بگفت از بزرگان همين پيل و بس
که بس تنگناها به کوپال زفت
ز پهلوي من دوش دزديده رفت
گر آرد کسي را به زير قدم
فراوان کند توتياي قلم
ز پيلان قوي تر خدا نيافريد
فريدند در شأن و قوت فريد
هژبران و شيران چو نخجيرشان
بلرزند ز آواز زنجيرشان
دم شيرگيري نرفته ز دست
توان تافتن گوش پيلان مست
در آن دم که بد مست گردي چو پيل
به سيلي کني شرزه شيران ذليل
به مستي شود سرخ، رخسار زرد
ز مي گل کند سرخ رويي مرد
تمثيل
حکايت شنيدم ز ياران اهل
که بدمستي از پيشه کاران سهل
شبي داشت از مي غروري عجب
شد از شاه محمود دختر طلب
نياشفت از اين شاه و فرمانش داد
که در عقد تعجيل کن بامداد
صباحش که سلطان به درگاه خواند
ز رفته سخن هاي دلخواه خواند
چو خوش گفت چون رنگ از مرد رفت
که آن کس که دختر طلب کرد، رفت
طلب کرد مي در سر اين همسري
چنين مطلبي کي بود سرسري
نه مرد اين دليري، که مي مي کند
از اين دست، هشيار کي مي کند؟
در آن دم نگه دار مستان خداست
که چشم و زبان دشمن دست و پاست
کدويي پر از مي گر آري به دست
کله گوشه بر مه تواني شکست
حکايت
ز شبهاي دي گلخني زاده اي
اساس زمستاني آماده اي
بپرسيد از سالخورده پدر
که محمود يا ما کنون گرمتر؟
بخنديد از اين پير گلخن نشين
که لذات شاهي است بيرون از اين
ترا پشت گرمي ز خاکستر است
نه ز آن پوستيني که تن پرور است
چنين ما و جمشيد از يک سريم
گر از جام يا از کدو مي خوريم
چه خاکستر گرم و چه پوستين
کدوي شکسته ست جام زرين
چو سرگرمي و پشت گرميت هست
منه بار تقطيع بر دوش دست
بده ساقي آن بند بسته کدو
که نايد به جام جمم سر فرو
بده ساقي آن بند بسته کدو
که نايد به جام جمم سر فرو
بده مي کزو جام اين نام يافت
چو جمشيد کاين نام از جام يافت
عقيق از رخش چون شبه سوخته
سهيل از خجالت برافروخته
سهيلي در آغوش زرين کدوست
که سيب سمرقند از او سرخ روست
ز صافي چنان از قصب شد به در
که نه رنگ از او ماند و نه گشت تر
برون آي ساقي هوا را بياب
هوا را نگر، مدعا را بياب
يکي مجلس آراسته پير دير
که شر شرابش مبدل به خير
بهشتي فرو چيده از خرمني
کز او گل مچيناد جز بي غمي
ز دهليز دروازه تا مصطبه
کشيده ست خوان مرتبه مرتبه
خيابان سروست و جوش تذرو
اياغش تذروست و ميناش سرو
حکيمان و دانشوران را به صدر
نمودست جايو فزودست قدر
يمين از نديمان مزين شده
همه جاي بر جا معين شده
ز قوال و مطرب يمين و يسار
چو از جوش بلبل چمن در بهار
سمن ساعدان مست ساقي گري
به فرياد از دست ساقي گري
که شان نه نشين نه خوابيدن است
نه وقت سر زلف تابيدن است
که جشن عظيم ست و بزم وسيع
رود زود از کار دست سريع
يکي رو به ساقي که تا کي درنگ؟
شلايين به مطرب که بردار چنگ
به گرد مغني يکي گشته چست
که نبض من و ساز در دست توست
منادي ست در کوچه ي مي فروش
که امروز در هر که يابند هوش
گريبانش گيرند و دامان کشند
کشانش به ديوان مستان کشند
مي کهنه و بره ي شير مست
در اين موسم گل گر آري به دست
حريفي گزين و ره باغ گير
جوانا خوشت باد، اين پند پير
بيا تا صلايي به مستان زنيم
به بلبل صفير گلستان زنيم
سبو از بر مي فروش آوريم
گر او ناورد خود به دوش آوريم
چمن سبز و خرم هوايي عجب
معطل نداريم شغل طرب
لوندانه خود را به صحرا کشيم
بيفتيم و بر روي هم پا کشيم
چو در کنج ميخانه افتاده ايم
چه از عقل بيگانه افتاده ايم
که نفرين به ما کرده؟ کش نام گم
که سر بر مداريد از پاي خم
نه مستيم چندان که باشد عجب
چو کفش از سر پل کنيم از ادب
ز انصاف تاوان بود بر همه
که گسترده ديباي ششتر همه
گل و سبزه و لاله ي رنگ رنگ
شکفته ست در يکدگر تنگ تنگ
ز بس سبزه و لاله و ياسمين
نيايد همي دست و پا بر زمين
مرو کفش بر پا به خودرو گيا
که خودرو گيا راست دهقان، خدا
ز بس صحت نسخه ي باغ و راغ
غلط نيست در لاله يک نقطه داغ
ز جنس گل و لاله و ياسمن
مساوي است سامان دشت و چمن
چو شد سايه ي سرو در باغ پست
به سر سايه اي ابر در باغ هست
نداري دل از تيغ خورشيد چاک
که تا يک سپر ابر داري چه باک
لب کشت اگر مي گذاري ز دست
همين پاي سرو است، جايي که هست
مغني چو ساقي تغافل چرا؟
ز دستم ببردي تعلل چرا؟
سحرگه که طاعت ادا مي کنم
به دو پيشوا اقتدا مي کنم
يکي مرب آن جمله را پيشرو
که دلهاش وقف است و جانها گرو
دگر ساقي آن پيشدست همه
درستي رسان شکست همه
اگر نه کند نغمه در وي گذار
چه سوراخ گوش و چه سوراخ مار
اگر مي نبخشد خراش گلو
چه ناي گلو و چه ناي کدو
ز شب ها اگرچه شب قدر به
بر مست، قدر شب بدر به
ز گلگشت مهتاب نتوان گذشت
که مي خوش بود، خاصه در کوچه گشت
زماني از اين کلبه ي تنگ و تار
بر آييم چونان که از پوست مار
به هشيار مردي مگر برخوريم
ز افتاده مستي مگر بگذريم
درآريم بر دوش او دست را
به جايي رسانيم آن مست را
شنيدم که در دستگيري مست
شود خوش، نگه دار بالا و پست
ز هشيار مردي مگر اجر اين
همين شب بيابيم تا فجر اين
بود شب در فيض تا صبح باز
به يک شب شود کار صدساله ساز
چه باشد به فيض شب از کائنات
نهان است در ظلمت آب حيات
به معني است روشن به صورت سياه
که در زير زلف است روي چو ماه
چو بر گردن مرد بار زن است
ضرور است پاسش شب آبستن است
شبم اشکريزست از آن مشغله
که مايل به شوري بود حامله
شب آبستن و اشک من شورناک
هلاک ست اگر دير گريم هلاک
دم صبح آيم از آن در خروش
که ناگه رود وقت زادن ز هوش
دلا چند شب شد که خوابت نبرد
به ميخانه ذوق شرابت نبرد
نکردي در اين چند شب چشم گرم
از اين بيهده گريه و ناله، شرم
بياساي از گريه تا صبحدم
ز هم بگسل اين ناله ي زير و بم
نخسبند طفلان همسايه ها
بترس از دعاي بد دايه ها
مي اندر سر است و جهان مست خواب
شبيخون توان زد بر افراسياب
ز ميخانه حاشا که تابم عنان
اگر پيش راه آيدم هفت خوان
صراحي و پيمانه خالي کنم
ز مي خويش را لاابالي کنم
که مي تحفه بردن به پير مغان
چو زيره به کرمان بود ارمغان
بده ساقي آن باقي شيشه را
ز خشکي برآور رگ و ريشه را
از آن ناب عقلم چکان در دماغ
چو ابرم به يک رشحه کن تر دماغ
ز خواهش کساني که مو مي شوند
ز مي خواستن سرخ رو مي شوند
کلاه نمد تاج زر مي کند
گدا پادشاهانه سر مي کند
گدا مي خورد، شهريار ري است
کرم کمترين خانه زاد وي است
تمثيل
دل نيمروزي به فصل تموز
ز گرمي روان مسافر فروز
گداي غريبي به شهري رسيد
دل تفته ي او به آبي کشيد
به کوي مغان بر در خانه اي
برآورد بانگ گدايانه اي
برآمد يکي مغ بچه نان به دست
که حاضر همين است چيزي که هست
گدا گفتش اي کودک سرفراز
کرم کرديم نان، به آبم نواز
که کرده ست از غايت تشنگي
نفس در گلگوگاه من دشنگي
درون رفت کودک به انداز آب
به دست آمدش کوزه اي پر شراب
بياورد و بنواخت دل ريش را
به يک دم غني ساخت درويش را
ندانسته درويش هم درکشيد
چو هوش از سرش رخت بر در کشيد
فراموش کرد از گدايي خويش
همان پاره ي نان فکندش به پيش
که اکنون همينم بود دسترس
وگرنه، نه اين مزد دست تو بس
چو کودک در آن حال حيرت گرفت
که بود از گدا بازدادن شگفت
گمان کرد درويش کآن بود کم
بيفکند در پاش دستار هم
از اين، حيرت کودک افزوده شد
بر او ديده اش خيره بگشوده شد
در انديشه شد باز مست گدا
که اين لعل را بيش خواهد بها
کهن جامه اي داشت آن نيز کند
به صد عذرخواهي به کودک فگند
که در خورد اگر دستمزدت دهم
به پا جان فشانم، به کف سر نهم
به پاداش اين گر نماني شگفت
چه جامه، کم جان توانم گرفت
از اين گونه اکسير قيمت زا
کز او جوهر خود نمايد گدا
اگر مس به او برخورد زر کند
وگر سنگ، همسنگ گوهر کند
مس و سنگ از او زر و گوهر شود
از او زر و گوهر چو جوهر شود
کند نوش از آن گر خداوند جاه
برو آنچه دل خواهدت زو بخواه
بيا ساقي اي آبيار طرب
نشانم ده از جويبار طرب
که کشت حياتم ندارد نمي
نمي پرورد سبزه ي خرمي
سبک روحي آدمي تاچل است
برون از چهل سرو پا در گل است
چو برخاست از دشت دل باد سرد
ز چستي و چالاکي افتاد مرد
در حب وطن
شبي خاطرم خست حب وطن
غم غربتم کرد بس ممتحن
نشستم پس زانوي بي کسي
گرستم بر اين دوري و واپسي
که از خويش و پيوند بگسسته ام
به هند جگرخوار دل بسته ام
همه جمع جز من به يک انجمن
همين من نمي گنجم اندر وطن
نبودش وطن سعي گنجاييم
به غربت از آن کرده هر جاييم
از اين چرخ چاچي چه برنا چه پير
دهن باز در خنده چون فاق تير
بجز من همه در وطنها خوشند
به جمعيت تير در ترکشند
مرا داشت بر روي ترکش خدنگ
ز دستم برون داد از آن بي درنگ
ز کف داده اي بي درنگش منم
که بر روي ترکش خدنگش منم
کسي پرسد از من؟ ندارم گمان
چو تيري که در رزم جست از کمان
چو عنقا کنار از حضر کرده ام
به يک وقت و ساعت سفر کرده ام
ز عيسي خري را کري کرده ام
گذاري به تحت الثري کرده ام
مگر در نشيب و فراز جهان
سراغي کنم از خدا آگهان
حريفانه مي بايدم باختن
غريبانه مي بايدم ساختن
اگر چه هواي وطن دلکش است
اولي پختگي هاي غربت خوش ست
چو دلگير گردم سفر مي کنم
همان رو به شمس و قمر مي کنم
بده ساقي آن جام خورشيد را
ز رحمت بيامرز جمشيد را
که خنديد صبح جهان يک دهن
غنيمت بود سايه ي پاي دن
دم صبح را گر حکيمي، بياب
که مابين خواب آمد و آفتاب
حکيمان در اين وقت مي خورده اند
گناه و ورع هر دو خوش کرده اند
مغني تو را مست مي خواستم
دف و جام در دست مي خواستم
به دامان ساقي سر پر خمار
کسي جز تو ننهاده، شرمي بدار
چو گل بشکف از باده ي رنگ رنگ
به آهنگ ناهيد بردار چنگ
شنيدم که در حالت سرخوشي
کند زهره ي سرکشت دم کشي
به ناخن بدر پرده ي زهره را
در گوش مپسند خرمهره را
مغني کز او انجمن شد بهشت
ز بس نغمه هاي حلاوت سرشت
سزد گر شود سازش از چوب عود
از آن بارورتر که در پيش بود
بده ساقي آن جوهر نکته ياب
که رنگين تراود سخن در شراب
سخن چون بط باده بيند به دست
ز صد شاخ آيد چو طاووس مست
زباني کز آن آب شد تيز دم
برد آب تيغ خطيب حرم
نترسد ز کس چون عصاي کليم
به گفتن دليري کند چون نديم
چه خوش گفت داناي رنگين سخن
به تعليم هشيار و مست اين سخن
که هشيار هشيار يا مست مست
سخن را به هر حال آور به دست
سخن چيست؟ وحيي است منزل نهاد
گراينده ي طبع مرسل نهاد
سخن آشنايي است بيگانه را
سخن مي شناسد ره خانه را
نداني که کار سخن سرسري است
سخن نايب وحي پيغمبري است
اگر مايه دارد خمير سخن
دگر خام نايد فطير سخن
سخن آسماني است پستش مگير
زبردست دان، زير دستش مگير
ز هر داده، شعر خداداده به
سخن زاده از آدميزاده به
برون ناشده پا ز دروازه اش
چو يوسف جهان گيرد آوازه اش
چو فرزند ماند سخن يادگار
وليکن نه فرزند ميراث خوار
سخن را چو اولاد ديگر مگير
که برکند دندان ز ميراث و شير
بماند پس از مرگ، گر صدهزار
نيابد بر او دست، ميراث خوار
سخن را چنان گو که ماند ز تو
به هر کس سلامي رساند ز تو
پس از مرگ فرزند از او برخورد
نه دزدش برد نه ستمگر خورد
اگر پير کنعان سخن داشتي
فراغي ز بيت الحزن داشتي
ز يوسف کجا ياد مي آمدش
سخن گر ز اولاد مي آمدش
چو هستت سخن در ميان يادگار
چه غم گر نداري پسر در کنار
سخن هر کجا مي روي يار تست
همين است جنسي که در بار تست
که هر جا خطاب گرامي دهند
به شار اميرالکلامي دهند
يکي وحي مطلق بود شاعري
که شاگردي حق بود شاعري
در اين حلقه با من سخن مي کند
به هر رمز اشارت به من مي کند
مقدم نشستم من و شد درست
که شاگرد ثاني ست عقل نخست
در اين حلقه ي درس قاري منم
ميان داريش را کناري منم
خدايي که اين انجمن آفريد
نخستين، شنيدم سخن آفريد
به بايستني و نبايستني
سخن مي شود صرف در هر فني
خرد داشت در پيش هنجار را
سخن داشت سرشته ي کار را
اگر امر کرد و اگر نهي بود
سخن بود تار و سخن بود پود
همين صوت در انجمن بود و بس
متاع رسالت سخن بود و بس
سخن علت غائي آدمي ست
ز ما تا به حيوان تفاوت همي ست
نبود و نباشد در اين انجمن
ره آورد جبريل غير از سخن
به وصف سخن اين به من ختم شد
که پيغمبري بر سخن ختم شد
بيا ساقي اي شمع اين انجمن
که با شب نشينان نشيند سخن
سخن صبح خيز آمد و شب نشين
از آن روي شد ديده و دل گزين
تو هم شب نشيني و هم صبح خيز
به ياد سخن باده در جام ريز
بده مي که رنگين سخن گل کند
قلم نکته در کار بلبل کند
عنان قدح را به من ده دو دم
که چابک زنم بر کميت قلم
سخن آن نمو کرد در عهد ما
که بر دوش حسان سزد مهد ما
ولي ماند از طينت همگنان
پري وار، ديوان هر يک نهان
ز هم نسبتان شکوه دارم بسي
ز بي نسبتان خود چه گويد کسي؟
چه گويم ز کوتاهي درکشان
که عين رهايي بود ترکشان
نفهميده در دخل کوشش کنند
برودت بدان حد و جوشش کنند
نبرده شبي رنج بيداريي
نه از درد شاعر خبرداريي
به محنت بسي شب به روز آورم
جگر گوشه اي دلفروز آورم
ز مهرش به خون جگر پرورم
که روزي چو فرزند از او برخورم
بر او من فزوده ز خود کاسته
به صد حاجتش از خدا خواسته
رسانم چو او را به حد کمال
دهم جلوه در صحبت اهل حال
که از گوشه اي رنج نابرده اي
جگرگوشه ناديده، دل مرده اي
برآرد نفهميده عيبي از آن
که اين، اين چنين خوبتر يا چنان
چو ناگاه سرزد ز يک بي فسوس
دم سرد مهري چو بانگ خروس
به او ديگران دستياري کنند
همي عر و عر حماري کنند
من از غصه هر شب به خلوت درون
دلم بر جگرگوشه خون است، خون
مپرس از نفهميده تحسينشان
که نفرينشان به ز آمينشان
من از وه وه خلق مستغنيم
که گنجور گنجينه ي معنيم
ز وصفم دو قومند بي بهر و سود
يکي ز آن دو، کودک، دگر يک، حسود
اگر قاصر از وصف من کودن است
به کودن چه جاي سخن کردن است
چه دان سخن چيست آن بي وقوف
که ننهاده فرق از نمد تا به صوف
وگر حاسد است آن تجاهل شعار
دلش را خبر دارم از حال زار
به تحسين چه شد گرچه جان مي دهد
که جان از حسد در نهان مي دهد
زبان بسته اي چند، پر عر و گوز
نکرده تميز بهار و تموز
از ايشان کنم وام، گوش دراز
نشينم به يک گوشه تا ديرباز
دهم گوش بر راز ايشان بسي
از ايشان نيابم زبان دان کسي
دهم بازشان باز گوش دراز
که دارند از من به اين امتياز
بيا ساقي اي گازر کينه ها
بشو، گر غباري است در سينه ها
بده مرهم زخم و صابون داغ
که کافوري است و عراقي اياغ
شود خوب مرهم چو کافوري است
چه پروا اگر زخم ناسوري است
اگر داغي از چرکنان بر دل است
چو صابون عراقي، رجا حاصل است
چو دنبال تصديع مردم شوند
چو رومال اي کاشکي گم شوند
همان چرکنان تواضح طلب
دو رو همچو رومال هاي قصب
مغني دمي زين ملالم برآر
به حالم رسان و ز قالم برآر
تويي بلبل مست اين بوستان
علي رغم زاغان هندوستان
به آهنگ ايران نوايي بزن
نواي وطن آشنايي بزن
سخن چند هندوستاني بود
به هر طوطيي همزباني بود
بيا ساقي از من مرا باز خر
چو بي قيمتانم به صد ناز خر
در نصيحت فرزند فرمايد
بيا افسر سنجر اي تاج سر
که اول نهالي و پيشين ثمر
تو در رشته ام چون سررشته اي
که از صاف نيسان من کشته اي
صدف وارت اي گوهر شاهوار
پس از قرني آورده ام در کنار
تو اصلي دگرها طفيل تواند
نه همشير و اخوان که خيل تواند
مرا تربيت کردن تست فرض
به گردن ترا مهر اخوان ست قرض
ز اندرز من چون شوي کامياب
فرودان خود را از آن گوش تاب
هر آن کو ز پند تو دارد گريز
بود گرچه يوسف مدارش عزيز
برادر که کارش تخلف بود
به گرگش فکن گرچه يوسف بود
به گيتي ترا صحبت من بس است
که در خانه يک حرف بس، گر کس است
چو گل گوش شو چون شوم پندسنج
ز شيرين و تلخم منال و مرنج
به نزد پدر بندگي بايدت
چو ميوه سرافگندگي بايدت
که خوشه اگرچه نمايان بود
سرافگنده در پيش دهقان بود
مرا بر تو آن حق درباري است
که ميراث رسميش سرباري است
ترا ار چه خود حالت تجربه ست
پسر را پدر آلت تجربه ست
به خشک و تر از حکمت روزگار
به يونان چو من نيست آموزگار
سفر کرده، سود و زيان ديده ام
همه سرد و گرم جهان ديده ام
بد و نيک من از تو پوشيده نيست
به من از تو نزديک تر هست؟ کيست؟
کجا حسن و قبحم درآيد به چشم
بدين آشتي کن و ز آن شو به خشم
بزرگ و خردمند و هشيار باش
ز آداب صحبت خبردار باش
اگرچه به هر محفل و انجمن
مخلا ز انديشه نتوان شدن
بسا جا که بايد شد انديشه مند
که تازند در رزم، چين بر کمند
ولي عکس آن هم فتد اتفاق
اگر طالع سست ورزد نفاق
که جايي که ششمير بخشد امان
تو را تير ترکش بود در کمان
نه قابو که تيرت ترازو شود
نه فرصت که تيغت ز بازو شود
به نارفته مجلس چو رفتن کني
دل آن به که خالي ز گفتن کني
چه داني که آنجا چه جنس است باب؟
کتان مي پسندند يا ماهتاب
چه داني که در پايه چونند و چند
فروتن طلب، يا که سرکش پسند
خيالي که مرکوز خاطر شود
مبادا دگرگونه ظاهر شود
که تا بازگشت طبيعت از آن
نشيني چو بلبل به فصل خزان
يکايک خيالي که در دل گذشت
دمادم نشايد از او بازگشت
مقامي که در گوش گيرد قرار
از او گوش آسان نگيرد کنار
از آن طبع را تا نگيري لجام
نشايد رسيدن به ديگر مقام
خيالي که يک شب کشي در برش
کني يادتا هفته ي ديگرش
به مجلس درون آشناروي رو
شکفته، نه با چين ابروي رو
خداوند مجلس اگر آشناست
فراتر ز خود گر نشيني رواست
وگر زان که داني که بيگانه است
دليري مکن، گرچه فرزانه است
به هر جا که بايد نشستن، نشين
چون برجا نشيني به هر جا مبين
به اندازه ي قدر هر آشنا
به چشم و سر اول اشارت نما
پس آنگاه در ميزبان روي کن
سخن در ميان طرح، چون گوي کن
کسي را که دارد در اين کار دست
ضرور است کردن به خود يار دست
که گر مير مجلس از اين فن بري ست
خود افسانه در کار افسونگري ست
توان يافتن از اداي کلام
که قائل تمام است يا ناتمام
تواضع به مغرور جاهل مکن
بغير از تغافل به غافل مکن
اگرچه گرانجان شدن ناخوش است
سبکروح بودن نه هر جا خوش است
به هر جا که گويند از شيوه ات
مدمغ بخوانند يا ليوه ات
ز هر علم اگرچه بود بهره ات
تميز بزرگان کند شهره ات
به راه بزرگان بفرساي نعل
که درياگهر بخشد و کوه لعل
به دانش چو گشتي به هر شهر فاش
به هر انجمن صدر پيراي باش
به غالب سخن پيشدستي مکن
بلندي چو خواهند، پستي مکن
چنان زي که در پايه ي اعتدال
به گيتي حکيمانه در هيچ حال
زبان بسته را دل نياري به درد
کزين شيوه طرفي نبسته ست مرد
مبادا ستم بر ضعيفان کني
به کشتي شکسته چه طوفان کني؟
در اين راه مشکن پي مور را
تواني بکش جان زنبور را
حريفي که چون شعله گردن کش است
بر او همچو صرصر دويدن خوش است
بر و دم فشان بر نهنگ و پلنگ
که گردد شکار تو ماهي و رنگ
به هر جا که داري هواي سفر
همان به که نامت رود پيشتر
که هر جا که پيش از تو نامت رود
کند خواجگي گر غلامت رود
سفر ديده بايد رفيق سفر
ز ناديده غربت حذر کن حذر
به راهي که در پيش داري ضرور
به امروز و فردا نسازيش دور
ز کاري که مي بايدت ساختن
به کار دگر چيست پرداختن
ز يک روزه تأخير در کار حج
شتروار سالي کشي بار حج
ز اهمال يک لحظه در کار و بار
پس افتاده يک ساله بسيار کار
نيابند اگر وقت تحويل را
چه دانند تغيير و تبديل را
اگر وقت تحويل رمال يافت
سرانجام و آغاز آن سال يافت
وگر نقطه ي وقتش از دست رفت
چه حاصل، دگر تيرش از شست رفت
همه سال از غفلت ناصواب
چه اشکال رمل است در انقلاب
به پيري برس، تا جواني کني
خضر جو که پر زندگاني کني
چو ياري ضرور است هر يار را
مثل هر دو لوري است بازار را؟
ترا هم ز ياري بود ناگزير
که داري دل و ديده از غير سير
در اين چارسو آن سزد يار تو
که او نيز باشد خريدار تو
در اين ره به دنبال ياري مرو
که چون سايه ات نيست دنباله رو
کشش خوش بود ليکن ازدو طرف
ز يک سر کشش، سعي گردد تلف
طلب کن کسي را که خواهد ترا
نخواهي کسي را که کاهد ترا
امانت نگيري اگر جان دهند
مکن قرض، چندان که ارزان دهند
در راستان زن به وقت سخن
ز «کذاب لا امتي» ياد کن
فراخورد قدرت هوس بايدت
دهش در خور دسترس بايدت
اگر دانه اي مانده از خوشه ات
شود خرمني از پي توشه ات
چو رفق و مدارا کني با نفر
نشيني به ذوق وطن در سفر
گريزنده را ضامن تن زر است
ترشرويي و تندخويي مکن
مخور باده با ناکس ديوسان
حرام است مي، ليک با ناکسان
به ناآزموده مپيما شراب
که ناگه برآيد شرابت سراب
به خواري کشد صحبت اهل ذل
حکيمان نبندند بر ريگ پل
به هر سفله راز نهان نسپري
به شاخ گوزن آشيان نسپري
بنايي که محکم نباشد پيش
مصالح گر آري ز روم و ريش
مهندس شود گر به فرض آفتاب
کند در قباتش رقم بي حساب
کند خشت پولاد در کار او
بيندايد از قير ديوار او
بدان پايه گرچه تناور شود
که سرکوب سد سکندر شود
نباشد چو در اصل، محکم نهاد
فرو ريزد از هم به يک تندباد
بيا مطرب اي دلبر دلنواز
بزن بهر عشاق راه حجاز
ز نعت نبي پرده اي ساز کن
در آن پرده ام محرم راز کن
——-
در مدح ابوالمظفر شاه عباس
ز برج نبوت بلنداختري
ز درج ولايت ثمين گوهري
براندازه، ديهيم ظل اللهيش
باندام، تشريف شاهنشهيش
ز حا، ميم، عينش، عيان کرده اند
ز بسم اللهش تا بيان کرده اند
الف از الف لام ميمش اداست
ز ياسين سينش سيادت سزاست
چو از کوهه ي زين فرازد، مگر
پلنگ است بر تيغه ي کوه بر
به عدل و به همت تمام و بنام
سپاهي فدايي، رعيت غلام
چو خورشيد کارش جهانگيري است
که ملهم به تدبير تقديري ا ست
رسيد از خراسان چو خور يک تنه
به قسطنطنيه شدش طنطنه
ارس در ره وعده اش آب پاش
برون از دمر قابيش دور باش
کجا را که يک سال رستم گرفت
به تيغ دو دم شاه يک دم گرفت
لواي سفيدش که افراخته ست
قزلباش را سرخ رو ساخته ست
زبان جنبدش طوق نصرت نطيب
به نصر من الله و فتح قريب
چه عشرت که در خانه ي زين نکرد
به مشکوش پرويز هم اين نکرد
شنيدم که هر بنده ي خاص او
به دل گرمي درع اخلاص او
چنان تاخت بر قلعه آرد بسي
که بر خانه ي زين نيارد کسي
ولي قلعه گيري کند سخت کوش
که يک خانه زين گيرد از تاج پوش
درآرند ترکان زنبور شور
به زير قدم روم را همچو مور
چو بر پوست پوشان ازبک زنند
يکي گله آهو به پيش افگنند
نتابند از غلغل رزم گوش
بود صيدشان ازبک پوست پوش
نترسد ز غوغا چو اسب گچي
بود اسبشان اسب نقاره چي
نمي ترسد از تير مار غنيم
بود رمح ترکان عصاي کليم
به دشمن زد و گيرشان الغرض
چو جنگ طبيعت بود با مرض
زهي تيغت اي شاه غالب ظهور
کليد در عهد صاحب ظهور
يکي ساز استنبل و اصفهان
که تنگ است بر شاه نصف جهان
به طرف کلاه تو يک هفته ماه
سرافگنده از شرم پر کلاه
زهي نقره خنگي که ابر بهار
نهد سر به دنبال او گردوار
شود يال او گر نباشد به هوش
مقرض بريشم ز مقراض گوش
دمش آبشاري بود في المثل
سرازير از جوي ناو کفل
قضا دم چو چوگان از آن ساختش
که چوگان توان بر کفل باختش
سر يال سودايي سم او
کفل، سايه پرورده ي دم او
دهد کاسه هاي سمش آن صدا
که با ساز چيني بود آشنا
چو بي زينش تازند، ز بس شتاب
دو دستش کند کار جفت رکاب
همانان رکاب بي چنبرند
سبک راکبش را ته پا درند
در تعريف صبح
صباحي چو راي خردپروران
شده ديده بر روي نيک اختران
نديده نظر روي فيض آشنا
به بيگانه بيگانه در مرحبا
از او چشم آفاق پر نور بود
ز فيضش در و بام چون طور بود
پري پيکري کز سفيد و سياه
تولد نموده چو نور نگاه
ز بس تابش طلعتش در نقاب
چو سيارگان دگر ز آفتاب
پرستار خود را به هر سوي روي
کمان طلوع خود از چارسوي
همي گشت حربا چو گاو خراس
به خورشيد جويي پريشان حواس
هوا چار موجه ولي معتدل
ز شادي همه کرده هم را بحل
چو نيلاب شب را به پايان بري
همانا که کشتي ز طوفان بري
ملولان خنک بر سحر مي زنند
چو کشتي نشينان که پر مي زنند
در تعريف شب
شبي آب و رنگ جواني در او
خروس از پي صبح خواني در او
ز نيرنگي ماه ظلمات سوز
همه شب مؤذن به پندار روز
سيه جامه ي کعبه با حرمتش
دو انگشت کوتاه از قامتش
دم صبح پيشش دو زانو زدي
عجب گر مه از مهر يک مو زدي
عرب دختري با رخ آفتاب
فرو هشته بر چهره مشکين نقاب
يکي ليلي، الحق که نه ليل بود
سيه جامه ي کعبه اش خيل بود
مولد اگر خوانمش نه خطاست
ز مادر حبش وز پدر روم زاست
در تعريف عشق
خوشا عشق و مستي سرشار عشق
خوش آن سر، که شد بر سردار عشق
کسي کو نپيچيد سر زين کمند
به گيتي چو منصور شد سربلند
عروسي است تا در بر آيد که را؟
همايي است تا بر سر آيد که را؟
گر از خويش و پيوند بگسسته اي
مخور غم چو با عشق پيوسته اي
به شهري که نشناسدت هيچ کس
شناسايي عشق آنجات بس
به يک چشمخانه کسي کآشناست
به يک شهر بيگانه چون اقرباست
مگو غربت آنجا که بي نسبت است
که نسبت به آنجا، وطن غربت است
دو مژگان که سر پنجه شان بند شد
به هم دست دادند و پيوند شد
چو تابند بر هم دو تار نگاه
توان خويش بيگانه شد بي گواه
غم عالم از دل برد ياد عشق
دلا ورد خود ساز اوراد عشق
مثنوي
خسرو و شيرين
الهي سينه اي دردآشنا ده
غم از هر دل که بستاني به ما ده
دلي خواهم تجلي را سزاوار
نه چون موسي که نارد تاب ديدار
به فرق دل که راحت تاجدار است
غمي گر مي فشاني جان نثار است
برون رشک درون گلخنم باد
تن آساني نصيب دشمنم باد
بياني ده ز عيسي يادگارم
که عالم را به دم پاينده دارم
زباني در خور مدح تو خواهم
بده ورنه چو کلک از غم بکاهم
کرم فرما بياني گرم و روشن
زباني ده چو برگ نخل ايمن
که چون وصف گلي سنجد، ز بلبل
فرو ريزد شرر چون شبنم از گل
خداوندا دلي ده دردپرورد
کرم کن اشک سرخ و چهره ي زرد
گناهان مرا بپذير، بپذير
خطا کردم خطا، تقصير، تقصير
به ميزان عمل جرمم نگنجد
وگر نادم شوم عفوت برنجد
شنيدستم که پيري در خرابات
به مستي در همي کردي مناجات
الهي گرچه مردود بهشتم
تو چون مشاطه اي مگذار زشتم
ز خوب من چو از صانع شود صرف
ز زشت من به صانع مي رود حرف
بد و نيک غلام از خواجه دانند
به جرم بنده صاحب را نمايند
قولي ده که در دلها کنم راه
کرم کن ناخني، من دانم آن گاه
ندارد کس رهين چون و چندم
به هر قيمت که بفروشي، خرندم
چو دلالي، خري آرد به بازار
کند تعريف چندانيش در بار
که خاوندش بنشناسد ز قيمت
خريدارش سمش بوسد به منت
بحمدالله که ما را قابليت
رسانيده به حد آدميت
چو آيي بر سر زنديق، بخشي
به راه آيم اگر توفيق بخشي
في التوحيد
به نام آن که عشقش يک کرشمه ست
يکي رشحه ست و فيضش چشمه چشمه ست
به نام آن که حسنش يک شرار است
براهيم و کليمش مشت خار است
خداوندي که ما را جسم و جان داد
از او هر چيز، هر کو خواست، آن داد
نه آبا و سه نسل و چار مادر
همه نان خواره ي اويند يکسر
فلک را اوست در گرد آورنده
زمين را هر چه درخورد آورنده
فلک مزدور ره دان بي حجابش
که بر دست است خشت آفتابش
شبانش از ماه مي بخشد نسيمي
تمام آن پير گاه و، گاه نيمي
غرض کان پير مزدوري ست بيوه
به سر خشت و به ره چندين گريوه
به اين گردابگه رانده ست ادهم
به حال خويش درمانده ست ادهم
اگر ما را گران او را چه ارزان
وگر ما را زيان او را چه نقصان
حکيم از وي بداند نيک و بد را
به او حرفي، به من آيد خرد را
فراز اين نهم کاخ است جايي
که آنجا هست صيت کبريايي
مهمات دو کون آنجا مفصل
بساط هشتي مطلق مکمل
خديوالله بر اورنگ معراج
گدا را ترگ داده، شاه را تاج
زمين و آسمان را در گشاده
به هر کس هر چه در خورد است، داده
چه گردون با همه دامن فراخي
چه ما با اين همه بي برگ و شاخي
چنارآسا همه دستيم پيشش
ز گستاخي به خود داريم خويشش
خورش خواهيم و پوشش نيز بر سر
پدر دانيم و ز او هم مهربان تر
ولي در خورد هرکس آنچه روزي ست
رسد چندان که در دوران کند زيست
يکي را سر ز افسر برفرازد
يکي را سربلند از دار سازد
يکي را در بر جانان نشاند
يکي را در بر دونان دواند
يکي را از نوازش دست گيرد
يکي ديگر از اين حسرت بميرد
يکي از امتلا نوشد جوارش
يکي جانش به ناني در گوارش
يکي بر طور گستاخانه رانده
يکي در تيه گمراهانه مانده
کسي انکار نارد در وجودش
نمودار است از هر تار و پودش
به عدل و ظلم از کس نگذارند
به ما گه پرده پوشد، گه دراند
برآرد دست موسي را به نفرين
بجنباند لب عيسي به تحسين
يهودي خورد سوگندان به موسي
که با عونش نه عيسي مرغ عيسي
تواند با زبان معجز آسا
برون آرد عصا از دست موسي
فرنگي نيز مي گويد به معبود
که گر مهرش نه بر احمد نه محمود
ز روي مرحمت يک ذره تابد
مجال دم زدن عيسي نيابد
ز تمکين زمين و سير گردون
که را يارا؟ که اين چند است و آن چون
سکون و سيرشان بي مشورت نيست
وجود هيچ يک بي مصلحت نيست
ازين چرخ و ازين دلو و ازين حوت
فتاده عقل کل در چاه هاروت
ز تأثير خواص اين ده و دو
خداوند است آگه، نه من و تو
بسا يوسف که دلوش کرده چاهي
بسا يونس که حوتش گشته ماهي
جوانان نيز شير چرخ کشته ست
ز بهرام و ز گورش پشته پشته ست
نيابي از نفاق اين دو پيکر
دو تن با هم به يک بالينشان سر
بسي دانا و نادان را گزيدست
که عقرب در گريبانش خزيدست
که سوي خوشه اي يازيده دستش؟
که گردون گاو در خرمن نبستش
ببين اين راست بين گربز کاج
که ميزانش به پاسنگ است محتاج
اگر گردون نمي بودي کج آهنگ
نمي گشتي از او موجود خرچنگ
غزالان حرم بي بهره مانده
که نه مزرع بر يک بره مانده
هزبران طعمه جو وين روبه پير
کمان زه کرده جديش سر به سر تير
نه از مهر است در ماهش نشاني
نه چون تيرش بود زه در کماني
مه بي مهر را پرتو نباشد
که بي مه، مهر هم يک جو نباشد
کجي از تير چندان ناخوش آيد
که بر دل تير ترکش پرکش آيد
نه همچون زهره اش با مهر نامه
نه چون خورشيد کوکو جامه خامه؟
ز زن مطلوب باشد مهرباني
زن بي مهر را انگار فاني
ز خوبان هر که او… عنان تر
چو يوسف از دگر خوبان گران تر
قدم در فارسي ننهاده بهرام
بر او شومي چو سعدش نحس ايام
چه قدر فضل؟ چون دوران ترک است
عراقي اسب زير ران ترک است
ز سعد و نحس اين گردنده دولاب
خدا يار است در هر حال و هر باب
چه آفاق و چه انفس، سر به سر باد
چو گردون آسيايي چند بر باد
در صفت معراج حضرت رسالت پناه
شنيدستم که شاه عرس مسند
نبي الله ابوالقاسم محمد
شب معراج پيش از مژده ي وصل
به نرگس زارش آمد خواب را فصل
ازين سو برگ خفتن ساز کرده
وزان سو ديده ي دل باز کرده
در بيداري و دردانه ي خواب
به چشم هوش احمد داشت يک آب
به بيداريش در پهلو نشسته
ولي با کعبه رويارو نشسته
به خوابش چشم بر ابروي محراب
به نام ازهم جدا بيداري و خواب
به خوابش سبحه از گردش نماندي
به بيداري کلام الله خواندي
چو پهلو آشنا شد بر زمينش
گرفت انگشت پا روح الامينش
که يا يخرالبشر ايزد تعالي
درودت مي رساند عرش بالا
به طاق ابرويت دارد نهاني
سلامي از زبان بي زباني
به حکمش آسمانها در گشاده ست
صلايت راست با معراج داده ست
حبيب خويش را خواند نهاني
به خلوتگاه خاص جاوداني
چنان دانم که خواهد غايبانه
صلاح امت آرد در ميانه
سخنهايي که بايد با تو گويد
بگويد هر چه خواهد با تو گويد
نه عاقل زين سخن باشد رميده
فصيح است و سخن را آفريده
چنانت گرم و تر خواهد فرستد
که صلواتي فرستي بر محمد
گرت باشد حميرا در نهالي
نيابد نافه را از مشک خالي
براق خوش جلو در زير زين است
وزين شوقش جدا پا از زمين است
ملايک تا به عرشت فرش رفته
به مژگان رفته وز جان شکر گفته
به انداز تو اي باز زبردست
به سدره طايران قدس پابست
کواکب فرشها گسترده از نور
گل افشان کرده گويي گلبن طور
ملک را امشب اميدي دراز است
در هفت آسمان تا عرش باز است
قيامي يا نبي الله قيامي
که در پيش است خوش عالي مقامي
نبي الله به شکر مژده بادش
ردا از دوش خود پاداش دادش
بلي اين مژده را اين است پاداش
جز اين سهل است، گو کونين مي باش
اگر اين مژده با يعقوب بودي
ردا پيراهن مطلوب بودي
ز شوق مژده ي توفيق حالت
شکفته صد دهن باغ رسالت
برآمد ماه از برد يماني
سفر کرد از سراي ام هاني
براقش را چو زان حات روا کرد
به شکر اين کرم رو در خدا کرد
عنان افکنده آن ماه دو هفته
برون زين خاکدان شد رفته رفته
دمي پهلو تهي زين تنگنا کرد
دوگانه شکر در اقصي ادا کرد
بر آمد پس به قصر لاجوردي
به زير پا جهان از پايمردي
نخستين آسمانش از سر قدر
فشاند از نور آن شب بدر در بدر
طبق بدر و جواهر اختران بود
رسوم خدمت از پيغمبران بود
در آن محفل چه موسي و چه عيسي
زبان بربسته و لب بسته بر پا
چه غلمان و چه حور از حد زياده
همه خود را به سيد عرضه داده
به نرگس سرمه ي «مازاغ» کرده
بهشتي طلعتان را داغ کرده
ز بي ميليش حوران بهشتي
به خود هر يک گمان بردند زشتي
در آن محفل که پاک از لوث و غش بود
ز ميل لايميلي سرمه کش بود
کشيد از مرحمت بر روي مه دست
که از انگشت ما يک شب رخت خست
اگر زنگي بود، بيرون ز دل کن
درين فرخ سفر ما را بحل کن
مهش آيينه ي صافي عيان کرد
که هست آيينه فرخ بر جهانگرد
شنيدستم ز سياحان پرکار
که آيينه ست مغناطيس سيار
بلي خورشيد را آيينه ي مه
به منزلگه کشاند هر سحرگه
وز ان جا پاي زد بر دفتر تير
که چشم قاب قوسينش به زهگير
ز هر يک نامه ي اعمال برداشت
ز فرد مجرمان بگذشت و بگذاشت
سري جنباند و ان شاءاللهي گفت
ز پي روح الامينش خه خهي گفت
روان گرديد پندارم که آن شب
گناه بندگان در خواستاز رب
در آن شب بود دستي گوش بر ساز
که از خرگاه ناهيد آمد آواز
که شاها افسر عرشت تبارک
که بخشيدند امت را، مبارک
به هر جا هندويي آزاد مي کن
کنيز ترک خود را ياد مي کن
چو راه افتاد بر چارم رواقش
رميدن گونه اي ديد از براقش
فراست گفتش اين بنگاه شير است
فرس را از اسد رم ناگزير است
کشيدش از نوازش دست بر يال
که اين شيري است بي دندان و چنگال
وگر هم باشدش چنگال و دندان
به رخش ما ندارد دست چندان
هم از خورشيد تابان مشعلي ساخت
وزان جا بر رواق چارمين تاخت
بنين مشعلش بر دوش عيسي
بنان محورش بر دست موسي
سلاحش از صلاح الله مرتب
به ترک نعل و خفتان تاخت مرکب
چو مي زد ترک چين بر شاه بازي
که اينا نيست جاي ترک تازي
گزيد انگشت جبريلش که خاموش
شکوه شاه نشناسي ز چاووش
کجا باشد که بي فر باشد اين رو
جز از نوح پيمبر باشد اين رو
که باشد کاين خردمندي نبيند
گل صلي الله از شأنش نچيند
ز ترکستان تو ناهيد و کيوان
به نام او ممنقش طاق و ايوان
چو گوشش مژده خيرالبشر يافت
ختايي از خطاي خود خبر يافت
به پاي مرکب افتادش به زاري
به گردن تيغ همچون زينهاري
که بد کردم زهي آشفته رايي
خطا سر زد از اين ترک ختايي
وز آنجا ديد سعد سعد رو را
که پير باصفا گويند او را
همان دم ساختش از يمن مقدم
ملک تجار سياران عالم
گناهش را به رحمت مشتري شد
وزان سرو ورا اين سروري شد
چو بالا شد به هفتم کاخ اخضر
ممکن ديد هندويي معمر
سطرلابي رصد بندانه در دست
مهندس وار با خود نقش مي بست
در ابرو گاه بست و گه گشادش
حسابي بود با کون و فسادش
نهم خلد برين را در گشاده
به طوبي سدره را پيوند داده
براقش را جلو بر سدره بسته
به طوبي رفته بر فرف نشسته
ز ميکائيل و جبريل و سرافيل
وداعي کرده، راهي شد به تعجيل
رفيقش اعتقاد پاي برجا
دليلش جذبه ي ايزد تعالي
بسي ره رانده، بس منزل بريده
به دارالملک خاموشان رسيده
در آن وادي به سر در رفته صرصر
که رفرف در دماغ افکنده فرفر
از آن بيغوله نامي در لغت ني
در آن وادي نشاني از جهت ني
عنان اختيار افکنده مي راند
به راها وي کلام الله مي خواند
کشيد آنجا عنان کز غايت نور
بساط کبريا پيدا شد از دور
فرود آمد به يک پا با ادب جفت
به زير لب به رفرف استقم گفت
زبان و گوش و چشم و دل به فرمان
به ابرو قاب قوسينش به خود خوان
ولي ننهاد آنجا پاي بيجا
ادب بنديش گويي بود در پا
وگر مي رفت با دامان برقع
نمي آلود نعلينش که فاخلع
ز سر موسي اگر آنجا نهد پا
که گويندش کلاه افکنده پيش آ
به آن منزل کسي کمتر رسيده
بجز احمد کسي آن را نديده
چو شد خيرالبشر تا صغه ي بار
ز ا برخاست شادروان اسرار
بعينه ديد انوار الهي
چراغ ديده ي مه تا به ماهي
ز مژگان گريه ي شادي فرو ريخت
تو گفتي گوشوار عرش بگسيخت
اگر چه گوشوار عرش چندان
نمي باريد مرواريد غلتان
غرض آن است کان کوکب فشاني
مباد از خيرگي ديده، داني
نه آن شب بر جلال افزوده بودند
بکلي بر جمال افزوده بودند
به مشتاقان جمال خود نمايند
به گستاخان جلال خود نمايند
قوام صحبت آن شب معتدل بود
عيان آن جا شبي مطلوب دل بود
وگر هم ناز بي اندازه بودي
نياز افشان همان دم تازه بودي
چه شد گر گل بسي، پر برگ و شاخ است
که گلچين عرب، دامن فراخ است
به گوش خود شنيد از نطق اعلي
حبيبا مرحبا: اهلا و سهلا
نمودش جاي و تعظيمي که بايست
به جاي آورد چوناني که شايست
پس آن گه گفتش اي مقصود باري
ز ما درخواه هر حاجت که داري
که پا انداز توست اي شاه لولاک
چه تاج عرش و چه اورنگ افلاک
عجالت گونه بر رسم اقامت
نبي درخواست اول جرم امت
ز رحمت خط آزادي سجل کرد
گنهکاران امت را بحل کرد
چو بحر کام بخشي بود مواج
در درياي رحمت شد به تاراج
بلي چون شاه پيشاني گشايد
دهد محتاج را چندان که بايد
کريم آنجا که خواهد زرفشاني
سکوت سايلش بخشد گراني
سرير آراي قرب قاب قوسين
برآورد از شفاعت کام کونين
سخن بسيار گفتند و شنيدند
صلاح ملک و ملت هر دو ديدند
چو بانگ صبح را نزديک شد گاه
سخن کوتاه گشت و قصه کوتاه
که وقت مسجد است و مقتدايي
علي را حبذا عذر جدايي
دلالت نامه ي امت گرفته
سجودي کرده و رخصت گرفته
عبير هشت خلدش گرد نعلين
روان شد چون خدنگ قاب قوسين
به رفت آمد نگنجد چون و چندي
خدنگي در کماني رفت و کندي
برآمد شعله اي از عالم نور
خدنگ نامه آورد از ره دور
في المنقبت
سر آن نامه در خلوت چو بگشود
به مهر و خط شاه اوليا بود
علي برهان قاطع مصطفي را
دليل بخت و طالع مصطفي را
علي اول به باغ دين رسيده ست
علي اول گل اسلام چيده ست
چه شد گر شد نبي بي او به معراج
زند دوش نبي پهلو به معراج
نشان پايش از اعجاز قوت
شهادت داده بر مهر نبوت
که قوت را همين باشد نهايت
کشد دوش نبي بار ولايت
علي مي بست شمشيري دو پيکر
نبي فرمود کاين رمزي است بنگر
دو انگشت اشارت هر دو همدست
که عالم را دو تن گيرند در بست
بحمدالله که ما خود پنج ياريم
که در آميزش هم پود و تاريم
من و تو وان سه تن چون پنج انگشت
جهان را قبضه وار آريم در مشت
بني عم نبي، زوج بتول است
مواليد وي اولاد رسول است
به هم نزديک تر از رگ به گردن
دو سر بودند در معني و يک تن
محمد بي علي سيبي نخوردي
که با خلقش علي گل بو نکردي
محمد کاشف علم لدني
علي عين حديث انت مني
محمد هر چه ديد از حق و باطل
نپوشيد از علي، چون ديده از دل
به سوي قبله بي او رو نکرده
نمازي بي صلاح او نکرده
ميان آن سه يار خويش يکتا
کتاب چارمين حق تعالي
زهي حاضرجوابي کز يکم فرش
سلوني را صلا در داده تا عرش
تمامش علم و علمش در عمل صرف
نخوانده بي عمل از علم يک حرف
نمي بودش اگر دل با زبان جفت
حديث لو کشف در پرده مي گفت
اگر خواهي که بشناسي علي را
صلا در ده به اين دعوي نبي را
نبوت را به آن سربسته دادند
ولايت را به اين در بسته دادند
به کوثر بر نپنداري حبابش
علي زد از ازل مهري بر آبش
که جز من کسي به گردش ناورد جام
به بزم مؤمنان شربت آشام
ز امداد علي آن مهر بر آب
بماند سالها چون مهر احباب
چو از دوش عدم بر دامن آمد
نظر نگشود جز بر روي احمد
چو سلمان را خلاصي داد از دد
به دنيا بعد سيصد سال آمد
ز بس دستش دهش را بوده مايل
طمع در آستينش کرده سايل
به کف تيغ و رضاي حق وسيله
عرب را خوني چندين قبيله
ضرورش نيست کس را عذرخواهي
زنخ نگشوده بي حکم الهي
چو از افزايش خون کرده سرسام
زده تيغش رگ قيفال بهرام
زبردست علي، دست خدا بود
ز خود مخمور و سرمست خدا بود
دو انگشتش به چشم حلقه ي در
چو در شد، گشت فتح الباب خيبر
به کارافتادگي يار پيمبر
امانت دار اسرار پيمبر
وجب پيماي را چون شد ز جا شست
کدام انگشت جاي شست بنشست؟
قياس نسبت آن پنج ازين کن
درين تمثيل بر من آفرين کن
برند از دست خواهش بر تن؟ او
هزاران سائل از يک دامن او
نبي عين خدا، عين نبي اوست
به هم چون استخوان و گوشت با پوست
براق از دلدش گيرد حسابي
که دارد راکب او همرکابي
سر پيوندشان از يال تا دم
به هم شربت چشان از کاسه ي سم
نخوردند آب جز سرچشمه ي خور
فراز کهکشان شان بود آخور
به ميدان دلدش رويين حصاري
ز دورش دور دشمن نيزه واري
چو تيغ تيز بر دشمن کشيدي
چو ديدي چون نگردد بيش ديدي
ز هر سو خانه ي زين کرد يکران
چه منزلهاي آباد وچه بيران
علي زين دست اسبش زير ران بود
که هر جا با محمد هم عنان بود
وصي مصطفي بودن نه آسان
نه هارون بل کليم اينجا هراسان
کنار نامه نجاشي به حيدر
نوشته بوسه اي بر دست قنبر
بلي اينجا چه ياراي تأمل
که دستش مي رسد بر پاي دلدل
سم دلدل ز اکليل شهان به
به پيچاک دمش پروين نهان به
درون خانه، خاتون قيامت
چو چالاکان کمربسته به خدمت
برون در چه سلمان و چه جابر
به دربانيش چون عمار ياسر
رفتن خسرو به باغ و فرستادن شاپور به طلب شيرين
صباحي عالم آرا چون مه بدر
پدر نوروز و مادر ليلة القدر
سحابش شيرمست از آب حيوان
نگارستان چينش طرف دامان
به هر دشتي که فيض افشان همي گشت
همه مردم گيا مي رست از آن دشت
هوا چون زلف شيرين در تموج
نه تن عريان و ني بيم تشنج
هوايي خاکروب کوچه ي دل
نشاط آموز سرو پاي در گل
در آن صبح ار بدي حکم خداوند
که مرغ روحي از تن بگسلد بند
ز فيض آن صباح و باد شبگير
شدي آن روز در تقدير تغيير
در آن خرم صباح توبه دشمن
به آن شوقي که سنجر داند و من
جهان خسرو بجست از خواب مخمور
سبک زد پشت پا بر فرق شاپور
که اي نسيان شعار غفلت آيين
تو مي داني که موعودم به شيرين
قسم خوردي به خاک پاي پرويز
که پيش از بلبل و باد سحرخيز
خبردارت کنم از وعده ي دوش
کنم با سرو بستانت هم آغوش
کنون گر من نمي گشتم خبردار
که چون بخت منت مي کرد بيدار؟
گمان بردي که من در خواب بودم
غلط کردي تو را مي آزمودم
اگر آيد به باغ آن وعده دشمن
مرا آنجا نيابد، واي برمن
بگفت اين، وز غضب هي زد به شبديز
کجا شاپور و کو شبديز و پرويز؟
اگر در راه مي بر لب نهادي
به صحن باغ جام از دست دادي
چو پرسيدي کسي از اضطرابش
ز سرعت در چمن دادي جوابش
رکاب اسب را ناداده تزيين
ز نقش پا زمين را بست آيين
چو خسرو را نظر افتاد بر باغ
قياسش گفت، شيرين نيست در باغ
که گر بودي، چمن زو تازه بودي
تذروانش بلندآوازه بودي
بلي هر جا که سازد يار مسکن
بود چون شمع در فانوس روشن
به هر منزل که باشد جلوه ي يار
توان فهميد از سيماي ديوار
ز بي تابي دمي يک جا نياسود
زبان طعنه بر گلزار بگشود
که اين گلشن ملال آباد بودست
ملال آباد باغ داد بودست
چه بستان وچه گلگشت و چه گلزار؟
گلش پژمردگي مي آورد بار
نواي نغمه سنجانش غم افزاست
بجز بلبل که او هم پيشه ي ماست
چو خسرو را پريشان يافت شاپور
دعا کردش که اي از چشم بد دور
غمت در خاطر بيغم مبادا
قدت جز در تواضع خم مبادا
اگر رخصت بود در جان فشاني
نصيبي دارم از جادو زباني
به زودي جانب ارمن شتابم
بکوشم تا که شيرين را بيابم
اگر در خواب، اگر بيدار باشد
اگر سرمست، اگر هشيار باشد
به هر مکر و به هر افسون که دانم
چو سروش جانب گلشن کشانم
شهش گفت اي کهن يار وفاکيش
به من از سايه ي من، يک قدم پيش
گر او عذر آورد در همزباني
مبادا از جواب او بماني
اگر خواهد به رو شستن نشيند
بگو بر جانب جويم ببيند
اگر گويد به زلفم ميل بازي است
بگو آنجاص با در شانه سازي است
اگر گويد ز مي خالي است مينا
بگو اين جنس بي قدر است آنجا
اگر گويد نه همراهي نه ياري است
بگو تا باغ از اين جا نيزه واري است
اگر گويد حنا در دست دارم
بگو زينها کي از دستت گذارم
چو گويد مستم از جام شبانه
بگو رفتم که از حد شد بهانه
که گر او را به گفتگو گذاري
يقين دانم که امروزش نياري
جوابش داد کاي شاه جهان روز
قلم زن را عمل داري مياموز
مرا جادو زبان شاپور گويند
ز من هاروتيان زنهار جويند
چو مي دانم که سود شه در آن است
بريزم آن چه بر بار زبان است
کنم گامي گر صد ساله راه است
دگر وابسته با اقبال شاه است
سبکرو زد به سرعت بر زمين گام
وداع سايه کرد از اولين گام
چو تير سخت بازو آن مشعبد
نکرد آرام جايي تا به مقصد
پرستاران شيرين را خبر شد
همه ياران ديرين را خبر شد
خبر کردند شيرين را که شاپور
پيام تازه آوردست از دور
لبي چون غنچه سرشار تبسم
يکي با دايه آمد در تکلم
که باز اين فتنه بر در ايستادست
همانا وعده ي دوشش به يادست
برو گر مي توان بازش فرستاد
تو داني اي به مکر و حيله استاد
اگر پا، سخت کرد، از تو چه پنهان
مرا هم مي کشد ميل گلستان
پرستاران عاشق سير شيرين
گل و گلزار را مشتاق ديرين
نظر با دايه، با هم در اشارت
متاع باغ را سرگرم غارت
يکي حرف از هوا با دايه گفتي
چنان گفتي که شيرين مي شفنتي
يکي گفتي که از شاپور ترسم
کش از نزديک يا از دور ترسم
يکي تعريف صبح و وصف گلزار
به شيرين کردي، اما رو به ديوار
به انداز و خمي در خويش سازي
سراپا مستعد ترکتازي
روان شد هم شريک کاردانان
سر و سر کرده ي شيرين زبانان
جبين مرهون چين، لب خنده آلود
زبان حيله بر شاپور بگشود
که مي دانم در اين صحبت چه کار است
شه از پيغام دوشين بي قرار است
به مستي با تو حرفي گفته بودم
وزان گفتن پشيمان خفته بودم
کنون اين وقت شيرين مست خواب است
کجا وقت طلوع آفتاب است؟
کواکب را کنون آثار پيداست
سحر کي آفتاب از خواب مي خاست؟
اگر بر پا بيفتد آفتابش
که را يارا که خيزاند ز خوابش
جوابش داد شاپور خردمند
که اي شاپور و خسرو از تو خرسند
عجب دارم که شيرين چون غنوده ست
چنين صبحي کسي در خانه بودست
هواي باغ و هنگام سواري ست
گرش بيدارسازي وقت ياري ست
به صد افسون زبانش بست شاپور
عجب، از مکر جادو رست شاپور
چو برگرديد جادو سر فکنده
چه خوش گفت اي منش ديرينه بنده
که مي دانم رهت را تنگ بسته است
زبانت را به صد نيرنگ بسته است
من آن جادو زبان را مي شناسم
بلاي ناگهان را مي شناسم
بگو گلگون به زير زين درآرند
پرستاران شيرين زين فشارند
قدح بر کف برون آمد پريزاد
سليمان شد سوار مرکب باد
پس و پيش صنم، چابک سواران
پريشان رو چو ابر نوبهاران
ز نقش پاي اسبان در تک و تاز
فضاي دشت رشک سينه ي باز
ز عطر نافه ي گيسو بر اطراف
نهادي آهوي چين بر زمين ناف
به هر صحرا که مي راندند رهوار
بدي خوش بوي تر از طرف گلزار
بتان را دايه هر سو در کمين بود
شبان گله ي آهوي چين بود
اجازت خواست شاپور از پريزاد
که خسرو را کند زين مژده دل شاد
صنم با دايه گفت اين مرد ساده ست
به صحرا کس غزال از دست داده ست؟
ره گلشن چه مي دانم من مست؟
ز بس مستي عنانم نيست در دست
برون است از رکابم پاي ابال
عنان دستم نبوسيده ست تا حال
تو گر رفتي که خواهد يافت ما را؟
بسي گردي نيابي نقش پا را
چنينش داد پاسخ کاي پريزاد
گرفتار کمندت سرو آزاد
کجاخسرو، کجا چندين تحمل؟
تخيل کن، تخيل کن، تخيل
که راه اندر دل او غم نکرده ست
چنين روزي تخيل هم نکرده ست
خدا را، خاطر او را مرنان
دلش را با گران جانان مسنجان
اگر نالد، بنه بر ناله اش گوش
وگر درديش باشد در دوا کوش
سرش هر چند وقف خاک راهي ست
بگيرش دست، آخر پادشاهي ست
جوابش داد شيرين شکرخند
که چون افتاده ام امروز در بند
به همراهيم بايد ساخت ناچار
برو تاج از سرش زين مژده بردار
روان گرديد شاپور سبکرو
رساند از گرد ره ود را به خسرو
غزل خوان بلبلي آمد به بستان
شکفته رو، به صد ذوق گلستان
شه از جا جست و بگرفتش در آغوش
کزان لعلم چه داري زينت گوش؟
تبسم گون لب آن شيرين عبارت
گشود و داد خسرو را بشارت
که اينک آمد آن سرو قبا پوش
چو اندر گفت، خسرو رفت از هوش
شرابش مژده شد، ساقيش شاپور
چرا تهمت نهم بر آب انگور
ز ذوق اين خبر گلها شکفتند
شهنشه را مبارک باد گفتند
نسيم از گل چمن را بست آيين
برون آمد به استقبال شيرين
دعا کردش به رسم خاکساران
به روي دست، ايثار بهاران
يکي از عشوه پردازان سر مست
ز شوخي زد به زير دست او دست
که ما سرگله ي آهوي چينيم
ز استغنا به سوي گل نبينيم
بهار از طره ي ما وام دار است
ز روي ما گلستان شرمسار است
مراد ما نه گشت گلستان است
که بر شيرين نسيم گل گران است
نخستين جام کاندر خانه خورديم
عنان خود به دست مي سپرديم
از آن مرکب به کوه و دشت رانيم
که از مستي، ره منزل ندانيم
تنک مغزان خود را پند مستان
وگرنه ما کجا و گشت بستان
صبا چون يافت در خود ننگ و عاري
کشيد از شرم خود را بر کناري
يکي گفتش که راه باغ سر کن
چو منزل طي شود ما را خبر کن
که شيرين مست و گلگون مست و ما مست
تو باري راه ما مگذار از دست
هم از طوطي شنيدستم، هم از زاغ
که چون شيرين درآمد مست در باغ
چو شيرين پا درون باغ بنهاد
گل از خجلت به خاطر داغ بنهاد
تبسم گون ز هر گلبن که بگذشت
به ره با بلبل و گل همزبان گشت
سهي قامت به هر جانب که ديدي
ز هر سروي سجودي واکشيدي
رسيد از گرد ره آب زمين بوس
چو از زنجير بيرون جسته محبوس
به استقبال آن سرو سمن ساق
گشاده گام چون طومار مشتاق
سهي سروان در آن روز قيامت
ز بار رشکشان خم گشته قامت
روايت مي کند باد چمن گرد
که قمري خط آزادي طلب کرد
که قد سرو پيش من خميده ست
به پيري از دعاي من رسيده ست
دهم دائم به آزاديش سوگند
کزين پس از گلو بردارم بند
که گشتم بر پي جرم دورنگي
به غل در چون غلامان فرنگي
در اين باغ از قديمي زادگانم
رهين خدمت آزادگانم
نبودم همچو بلبل مست و گستاخ
نبد پرواز ازين شاخم به آن شاخ
ندانستم در اين دير آشيانه
که بيرون از چمن جايي ست يا نه
در اين محفل به کس پروا نبودم
که شمع سرو را روانه بودم
رسيد اکنون مرا وقت رعايت
ز ما خدمت، ز مخدومان عنايت
غرض آن بود او را زين ترانه
که سازد جاي ديگر گرم لانه
بسوزد آشيان از سرو زين پس
به شاخ سنبل شيرين کشد خس
ز بلبل هم برآمد نغمه ي نو
که الحق رشک دارد عيش خسرو
عجب بختي همايون فال دارد
تذروي خوش به زير بال دارد
به فرمان شهر و شيرين کو به مشکو
جوان يک سو، جهانداري به يک سو
ندارد هيچ کس ياري چو شيرين
اگر ياري بود، باري چو شيرين
اگر اين است ساز و برگ خوبي
نباشد هيچ گل در جرگ خوبي
وگر اين است عشق و عشقبازي
ز بلبل خارج آيد نغمه سازي
در اين بستان چو برگ عشق سازيم
به اين ده روزه حسن گل، چه نازيم
نهال حسن اگر گيرد علوي
به طيران مرغ هم آرد علوي
قيامت قامتي بودست شيرين
عجايب آفتي بودست شيرين
برفت از روي او رنگ گلستان
شکست از قد او سرو خرامان
نه از بلبل ترقي و نه از گل
گل آن گل آمد و پارينه بلبل
خزان از گل دميد و پيري از سرو
برآمد بلبل از گل، قمري از سرو
به شيرين بنده اي ز اخلاص گشتند
نواسنان بزم خاص گشتند
ز شاپور آن نخواهد رفتم از ياد
که شاها عيش کن، کوري فرهاد
مه نخشب چو مجلس را بياراست
به چرخ آمد قدح، مينا ز جا خاست
ز ياد شاه شد تمکين شاهي
به استقبال شد خواهي نخواهي
که گرچه پاي مال انتظارم
به سر اميد استقبال دارم
چو پيدا شد شکوه خسروانه
سهي قد از خيابان شد روانه
خيابان مي سپرد آشفته سنبل
گريزان هر قدم در بوته ي گل
وزان اين در حجاب عشق و زين آن
دو سرو از هم، چو بيد از باد لرزان
نصيحت کردن مهين بانو شيرين را در حفظ قوانين…
مهين بانو به عقل سالخورده
چو سوزن پي به آن سررشته برده
ز خاص و خيل خالي کرده خرگاه
گرفته تنگ بر شيرين سر راه
که از معموره ي دلها خرابه ت
هما در سايه ي زرين عصابه ت
شنيدستم که مهمانت فضول است
دلت از ميزبانيها ملول است
فضولي مي کند آن شوخ مهمان
که مست است و به پهلو بره بريان
نمي سازد به صد تنگ شکر بوس
که مي خواهد شکستن قند ناموس
نه دست انداز او پنهانست آخر
چه شد، شاه ست، نه نالانست آخر؟
چو دنبال غزالت در دو است او
تو هم شاهي، چه شد گر خسرو است او؟
نمي گويم که با او مرد کارم
ز مردان ليک پايي کم ندارم
بگيرد راه شيرين مقنع از من
جز او گيرد کسي گر بردع از من
دوان زين سان که آن شيرافکن آمد
پي نخجير ناموس من آمد
نمي خواهم که گويندش که بد کرد
چراغ پيرزن کشت آن جوانمرد
بحمدالله که هوش کامل استش
پدر نوشيروان عادل استش
چه گويان اين ستم بر من پسندد
به گيسوي سفيد من بخندد
بلي پيوند اگر جويد چه باشد؟
مراد تو از او بهتر که باشد؟
به تو بانو عروس، اين شاه داماد
مبارک باد، چشم بد مبيناد
تو را هم وقت آن آمد که شاهي
کشد در بر، چه سان؟ چون هاله ماهي
چکان از گلشنت آب بلوغ است
دمان از نرگست خواب بلوغ است
به سامان است ملک خواستگاري
به خسرو گو که بسم الله چه داري
که را بي شو، خدا فرزند داده ست
بجز مريم که غير از شوي زاده ست
نکرده جفت اگر با ابر، دريا
کجا آرد صدف لؤلؤ لالا
عروسي تا نگيرد شاه داماد
جهانداري چو خسرو کي توان زاد
زن و شوهر ز هم شان ناگزير است
ولي موقوف وقت زود و دير است
اگر نامه شتابي نيست، بايد
که بنشينيم تا ايلچي بيايد
نمي خواهم که گويي بد شد آخر
نصيبي گر بود، خواهد شد آخر
دو روزي گر هوس پامال ماند
زبان ياوه سنجان لال ماند
حکايتهاست در باب تحمل
هم از يوسف کند خسرو تخيل
ز بي صبري روايتهاست ديرين
بود حرف زليخا ياد شيرين
زن و شوهر به عصمت گر شود جفت
شب چندي به آسايش توان خفت
اگر بر باد شد يک موي ناموس
به خوابت کي گذارد حيف و افسوس
نيامد باز تير شست کنده
به يادت باد، من مرده تو زنده
همين گويم چو گويندم، مخوان وعظ
کزو يک خطبه وز من صد هان وعظ
که کس را بر شما عيبي نباشد
شما را هم به دل ريبي نباشد
به تو خسرو مبارک باد حالي
تو ارزاني به او بادا، حلالي
گران عدي ز روي بند بگسيخت
به گوشش گوشواري چند آويخت
سر سوداييش را مغز در داد
گرفتش در بر و بوسيد و سر داد
چو بس شد گفتني هاي دلاويز
لب شيرين به پاسخ شد شکرريز
که گر در خانه باشد في المثل کس
سخن چندين نبايد، يک سخن بس
اگر ناموس ميراثي ست ما را
ز من ننگي نمي زايد شما را
اصيل افتاده هر گه خانواده
مهين بانو بود هر خانه زاده
مرا صد داستان ياد است ازين دست
به يادم يک يک آيد چون، شوم مست
ز هشياران مرا در هوش دان بيش
ز هشياري به مستي صد قدم پيش
تو فارغ دل نشين، کان چرب گفتار
ز شيرين نيستش جز سرکه در بار
چه شد گر اشتهاي شاه تند است
کز ابروي ترش دندانش کند است
که باشد کو نخواهد من و سلوي
نبخشد کام شيرين نام حلوا
چو از گفتار شيرين بود پيدا
که پند تلخ را داند گوارا
مهين بانو به سوگندش نکوشيد
چو دانا بود در بندش نکوشيد
چه سوگندش دهد کش دوست مي د اشت
براي روز آخر داغ نگذاشت
به شاخي پخته گردد شاخ حلوا
درختي را چرا اندازي از پا
تو خواهي خسروي يا حرفگي کن
ز ياد از هر چه داري صرفگي کن
مآل انديشيي گر مرد دارد
براي روز بد نقدي گذارد
نمک کان خوردنيها را ضرور است
اگر بسيار افکندند، شور است
مصالح هر طعامي راست ناچار
نبخشد لذتي چون گشت بسيار
بسا محنت که بتوانش پراکند
گرانش چون گرفتي لنگر افکند
گران گيري، برآيد هم گران کار
سبک گيري، برآيد همچنان کار
اگر در رشته اي بسيار پيچي
گسستن بار و سربار است پيچي
چو سايل در طلب در زد لجاجي
نمد ترکي بود زرينه تاجي
ز هر وادي سبک بتوان گذشتن
توان از جان و از جانان گذشتنچ
مهين بانو چو يک ناموس از او خواست
چنين فرمود شيرين هم که او خواست
اگر در باغ اگر در خانه بودي
به قول خويشتن مردانه بودي
شبي همشيره ي نوروز اطفال
اکابر زاده ي چندين مه و سال
مهش زير نگين آورده يکسر
ز ملک شام تا اقليم خاور
فروغش آستين بر خور فشانده
بر او چشم کواکب خيره مانده
نياز آن شب سراغ ناز مي کرد
نسيم اسباب عشرت ساز مي کرد
در آن شب حسن و مي را روز بازار
من از مي مست و سنجر مست ديدار
به شهر و کو منادي در منادي
که در هر خانه کامشب نيست شادي
در او جام صبوحي ناگوار است
مي نابش به ساغر زهرمار است
به صحن باغ خسرو فرش فرمود
به مهتابي نشست و باده پيمود
ز بس حنبيدن شاخ برومند
هوا صد رنگ گل در برکه افکند
چو از مي خوردن شب رفت پاسي
ز شيرين کرد خسرو التماسي
که ده داه از پرستاران نزديک
پرستاران نه، بل ياران نزديک
فرنگيس و سهيل نارپستان
که باج حسنشان دادي گلستان
عجب نوش و فلک ناز سهي قد
که هر يک عاشقي کردند با خود
هميلا و همايون آن دو طناز
که شيرين را به هر يک بود صد راز
سمن ترک و پري زاد دلفروز
که شان خورشيد کم ديدست در روز
ختن خاتون و گوهر ملک يکتا
کم شان داشتي آن ماه بر پا
به آييني که دايم مي نشينند
نشينند و گلي از هم بچينند
زمين بوسان به حکم آن قصب پوش
نشسته روي بر رو، دوش بر دوش
به يک بالين نهاده سر شه و مه
ز هر يک سرگذشتي جسته کوته
که ما را از نظر دانسته غايب
بخواند قصه اي هر کس مناسب
نخست افسانه سرشد از فرنگيس
که تنا بود ماهي رشک بلقيس
سليماني به او پي برد ناگاه
ربودش از زمين با افسر و گاه
سهيل از مي فروزان گشته مي گفت
که دور از مشتري، ناهيد مي خفت؟
جوان صبحي سر از مشرق برآورد
چو گويي در گريبانش در آورد
عجب نوش آن شکر لب گفت روزي
سفر مي کرد ماهي دلفروزي
يکي بهرام بگرفتش سر راه
شدش منزل قريب و راه کوتاه
فلک ناز اين حکايت باز مي گفت
که دراجي به جنگي باز مي گفت
من آن دراج مست نازنينم
که با صد ناز در مخلب نشينم
هميلا گفت هر روزي به کردي
چريدي توسن آهو نوردي
که پيدا شد به يک ناگه تهمتن
کمند افکندش از مردي به گردن
همايون گفت ديدم شوخ و گستاخ
نمايان غنچه اي بر تارک شاخ
برو پايي نبردش هيچ دستي
به ذوق چيدنش برجست مستي
سمن ترک ختايي نقش ساده
حديث گلبن اين سان شرح داده
که بودش ناشکفته غنچه ي ورد
به شاخ او عقابي آشيان کرد
پري زاد اين سخن کرد از کهن ذکر
که طفلي بود فارغ دل ز هر فکر
کنون هر شب ز دست انداز دلدار
جهد از جا، پري دريافته وار
ختن خاتون عجب ترکانه فرمود
که ديدم گلبني را بر لب رود
هنوز از غنچگي نشکفته رويش
سيه مستي پريشان کرده مويش
چو نوبت شد ز شاپور سخن سنج
سخن از گنج گفت و بردن رنج
که شيرين بود بلقيس نهاني
جهان خسرو، سليمان جهاني
من آن هدهد که چندان پر فشاندم
که بر يک تختشان با هم نشاندم
در آخر سفت شيرين اين در گوش
که مي ديدم به خواب اين قصه را دوش
که شاهي بر سر گنجينه ام تاخت
ولي گنجينه از گوهر نپرداخت
کنون ايمن ز دست انداز شاهم
که خواب دوش دارد در پناهم
چو دست از خسرو گيتي ستان شد
يکي دريا مگر گوهر فشان شد
مثل زد آن مسلم در تمامي
که طاووسي ز بس چابک خرامي
يکي صياد سر در پي نهادش
به دام آخر به پاي خود فتادش
به باد از بو دهد گل دفتر خويش
فتد طاووس در دام از پر خويش
نبايد اين قدرها خوب بودن
که رسوايي بود ناخوب بودن
صلاي قرب زد حسن تو بر من
وگرنه من کجا و ملک ارمن
رفتن خسرو در عقب شيرين
چو خسرو را به شيرين سخت شد مهر
ز رنج عشق ديگرگون شدش چهر
پياپي بود شوقش در فزوني
دمادم جوش مي زد گرم خوني
پي زيبا غزالي در نظر داشت
همين انديشه ي کوه و کمر داشت
نماندش زين ملالت رفته رفته
سر دستار بستن هفته هفته
ز نافش تا به زلفش دسترس بود
سرين پايين نه در تحت هوس بود
به آخرهاي وصلش دسترس کم
به وصل اما به اصلش دسترس کم
شهي کز مصر تا بردع گشاده
بسي کوشيده تا برقع گشاده
چه اشک شب، چه آه صبحگاهي
چه گنج شايگان، چه زور شاهي
مصالح بوده بيرون از شمارش
نشد از هيچ يک سامان کارش
فريب يک دو نار زير برگي
بلا شد خارخار زير برگي
به دل بود آرزوي ميوه سختش
که پا لغزيد از ساق درختش
ندارد طعنه بر مهرش خردمند
که بر آيينه ناخن کم شود بند
چو در طبعش نهان بودي زمختي
نخوردي ميوه ي زير درختي
ز کاهيدن نه فرش ماند و نه شان
دلش يک سو سيه، گيسو پريشان
پريشان شد دماغش چون سپاهش
قدش خم گشت چون پر کلاهش
بلي آنجا که شغل عشقبازي ست
نخست از پادشاهي بي نيازي ست
به بزم عشق کانجا نيست تعظيم
نشيند ترگ بالا دست ديهيم
بهياد آورد شهر و شهرياري
هواي خسروي و تاج داري
به هر مستي، سيه مستي نمودن
به هر دستي زبردستي نمودن
به عزم خويش گرديدن مصمم
گکرفتن شير مرغ و جان آدم
چو از سوداي شيرين سود کم داشت
چه سودا، کز حريفان دل به غم داشت
متاع بي نيازي دل به هم دوخت
سفر کرد اختيار و داغ هم سوخت
شبي از دست يازي سست گشته
به رنجيدن برآمد چست گشته
قضا را بود هم شبديز حاضر
قدم برد از رکابش بار خاطر
بسي ره رفتنش از دنبال شيرين
به روي خاک با پاي نگارين
به سوگند خودش چندان که مي خواند
به جان تو که نه مي گفت و مي راند
دو چشم از اشک پهلو داده بر مشک
نگه دنباله گرد و پيش رو اشک
چنان جوشيد خون از چشم ريشش
که دريايي ز اشک آمد به پيشش
غزالي گشته شبديز زرآگين
جهان خسرو سبک بر عرشه ي زين
به لب ياقوت تر آهسته مي سفت
گهر از ديده مي باريد و مي گفت
ز من دريا گذشتن بايد آموخت
ز من کشتي نشستن بايد آموخت
به هر سرچشمه اش از ديده طعني
که از خون دلي بي بهره، يعني
ز اشکش دشت در جيحون نشسته
خودش چون ابر بر گردون نشسته
چو دولت رو به ملک خويش مي راند
ز پي فتح و سعادت، پيش مي راند
به استبالش آمد فتح گويان
خبر مرگ جميع فتنه جويان
ولايت پر غريو کوس گشته
دقايق مطلبان مأيوس گشته
شريران را به ناخن ني شکسته
که از ناخن زدن گردند رسته
چو وقت آمد که شهرآرا شود شاه
شدند اخترشناسان تا به درگاه
دعاگويان به شاه گيتي افروز
بيان کردند فرخ فالي روز؟
بزرگ اميد اسطرلاب در دست
نهادش کفش پيش پا که وقت است
صد اندر صد سواد لشکر او
سپه دريا و خسرو گوهر او
به فرخ ساعتي از جانب راست
مدائن را به فر مقدم آراست
اگر صد عيش در رفتيش از در
نه بشکفتي دلش ماه مکدر
ور از غمهاي شيرين ياد کردي
دل اينک فين و عرش آباد کردي
اگرچه رود نيل آيد به کنعان
نيارد رخنه اي در بيت احزان
وگر خيزد غبار از راه يوسف
چو کف بر گرد بنيادش فتد تف؟
در شب فراق گويد
شبي با دود جفت و طاق از نور
به هر نرخي در آن شب زنگي و حور
متاع زنگبار و جنس فرخار
به يک قيمت در آن تاريک بازار
در آن ظلمت شب خونخوار ديجور
شدي گر کره اي از ماديان دور
به پويه پي نبردي سوي مادر
بدي گر خضر راهش بوي مادر
به رنگ ماتمي از بصره تا بست
جهان در کسوت عباسيان جست
شبيخون را فلک پوشيده جوشن
نفير خواب سر داده دهل زن
ز بس کز پاسبانان رفته دستار
سيه تر مي نمودي آن شب تار
رسيدي زان شب ار مدي به خامه
قيامت را نوشته روزنامه
سيه ماري به روي گنج خورشيد
نهان در خاک بودش جام جمشيد
چو مار دوش ضحاک، آدمي خوار
ز نيشش عقرب کاشان به زنهار
چه شب، ديو سفدي از حيله و فن
به افسون بسته چندين چشم روزن
نه عيسي را در آن شب مهد جنبان
نه در ذکر صنم ناقوس رهبان
در تعريف صبح
خوشا صبح جهانگير جوان بخت
که هم تاجش برازان است و هم تخت
دم جبريل باشد با دم صبح
که زايد جفت عيسي مريم صبح
توان دريافت از بيخوابي او را
بيابي کام اگر دريابي او را
گل صبح است و دامان سحرخيز
بهار صبح چون گل کرد، برخيز
سپاس صبح بر ما بي حساب است
که يک گوهر از آن کان آفتاب است
اگر اين چشم از آن روشن نبودي
جهان جز ناي اهريمن نبودي
چو گردد کهرباي صبح پيدا
در آيند اختران چون کاه از جا
سحرگاهان که بگشايد در صبح
نمايد رخ عروس خاور صبح
پري رويان اين قصر منقش
نهان گردند از مردم پري وش
حکايت
يکي را دست تهمت شد گلوگير
به زجرش برد زندانبان به زنجير
نکرد از بيکسي شه داد پرسيش
به گوش آمد نويد دار و کرسيش
به رسم بي نيازيهاي شاهان
نپرسيدند از او تا ديرگاهان
قضا را شاه روزي سير مي کرد
شکار وحش و صيد طير مي کرد
ز روي دست شه رم کرد بازي
نشد زو هيچ جا افشاي رازي
قلاووزان به هر جانب دويدند
نشانش نه شنيدند و نه ديدند
مزاج شه به غايت منحرف گشت
به سوي شهر مرکب راند از دشت
همانا بود زندان بر سر راه
تظلم کرد زنداني که اي شاه
مدامت صيد بر فتراک بادا
چو دشت طبع خرمناک بادا
همان بازي که شد دنبال صيدت
به اين نيت که باز آيد به قيدت
رهايي ده ز بند اين بيگنه را
که تا باشد نباشد غير شه را
به پاسخ گفت شه گر بي گناهي
بهدستم باز باز آيد به گاهي
تو را از قيد زندانبان رهانم
ز ياد از يوسف عزت دهانم
به اين قول و به اين شرط و به اين عهد
صباح و شام خفت و خاست از مهد
مهين صبحي سزاوار سواري
فلک را چون هوا رخت شکاري
سبک بر زين مرتب کرد ترکش
رکاب آرا به صحرا [برد ابرش]
ز هر سو موکب شه در تک و تاز
که در جايي نشاني [يابد از باز]
چو هاي و هوي خلق از دشت و در خاست
پر افشان همچو ابر از کوه برخاست
ز روي دشت پيدا گشت ناگاه
نمودش بهله ي زردوز خود شاه
به روي دست شه بنشست طيار
به عذر جرم ده تيهو به منقار
نظر بر بهله ي زردوز شه دوخت
سپه را راه و رسم شرم آموخت
نيارست از خجالت سر برآورد
زماني سر به زير پر در آورد
شهش دست نوازش سود بر پر
به جا آورد مرغ روح لشکر
پي تيهوي کوه و آهوي دشت
شکار افکن به باز و يوز مي گشت
هوا از صيد مرغ و ريزش پر
تو گفتي برف مي باريد بر سر
ز بس پر در پر هم يافته طير
ملک گويي سليمان بود در سير
چو پيچان شد عنان از صيدگاهش
به ياد آمد ز قول بيگناهش
يکي اسب از کتلهاي عراقي
که پيشي داشت در کامل براقي
روان کردش به خلعتهاي فاخر
سبک در خدمتش کردند حاضر
به عزت سر به مهر افراخت او را
ز مخصوصان درگه ساخت او را
بلي آنجا که اختر در گذار است
به نيک و بد سخن کامل عيار است
اگر نيک است فالت، خوش برآري
وگر نه چون چنار آتش برآري
ختام مثنوي و دعا
به قامت قامت طاعت گزاران
به تکبير نماز روزه داران
به آه بيوه ي تاريک خانه
به شور و بلبل بي آشيانه
به قرب مسند قربت گزينان
به نذر و نيت کشتي نشينان
به عهد خسروان در مهد دولت
به اجز غازيان در جهد ملت
به شرم مردم اخراج ديده
به فکر تاجر تاراج ديده
به مرغ نيم کشت دست اطفال
به صيد مانده ي لشکر به دنبال
به شکر شاه اقليم قناعت
به مزد دست ارباب صناعت
به دل آزردگان کم شکايت
به محبوسان بي جرم و جنايت
به زال خانه ويران کرده باران
به يار مانده دور از وصل ياران
به آن اجري که عشاق را به صبر است
به آن چشمي که دهقان را به ابر است
به آن ناخن کزان کاري گشايد
به آن صيقل کز آن زنگي زدايد
به ناکامان زهر غم چشيده
به خون خواران دم در خود کشيده
به مظلومان زير تيغ جلاد
به محنت هاي گوناگون فرهاد
که رشک طور گردان منزلم را
نجات از تيه ظلمت ده دلم را
تمام