• ديوان شرف جهان قزويني

912-968قمری- شرف الدین شرف جهان قزوینی خطاط ادیب و شاعر –وفاتش در قزوین ودرمزار شاهزاده حسین به خاک سپرده شد.

1

کار از نظاره ي او، چندان فتاد مارا

کز حالِ خود نيامد، حرفي به ياد مارا

دانست کز رقيبش خواهيم شِکوَه کردن

راهِ حکايت امشب عمداً نداد ما را

هرگه شديم سويش، تا حالِ خويش گوييم

مُهري رخش ز حيرت، بر لب نهاد ما را

گشتي شرف! به پيري رسواي عشق و کردي

در حقِّ پارسايان، بد اعتقاد ما را

2

اي رفته دل و دين به تمنّاي تو، ما را

بيگانه ز خود ساخته سوداي تو، ما را

رفتي و سراپاي ترا سير نديديم

صد داغ به دل ماند زهر جاي تو، ما را

تو وعده به فردا دَهيم کُشتن و امروز

ترسم که کُشد وعده ي دوري تو ما را

مستغرقِ عشقِ تو چنانيم که نَبوَد

با ياد رخ خوبِ تو پرواي تو، ما را

احسنت شرف! اين چه کلام نمکين است

شوري به دل افکند سخن هاي تو، ما را

3

از تو نماند تابِ جدايي دگر مرا

بهرِ خدا مرو به سفر، يا بِبَر مرا

نا ديده کرد تا نکنم عزم همرهي

آن مه چو ديد وقتِ سفر در گذر مرا

گر قصدِ آن نداشت که گردم ز غم هلاک

بهر چه کرد از سفر خود خبر مرا؟

عزمِ سفر نموده و ترسم که هر دو روز

سازد به عشق، شهره ي شهر دگر مرا

قاصد مباد چون شرف از خويشتن روم

آگه مکن ز آمدنش پيشتر مرا

4

بهار شد نَکَشد دل به گشتِ باغ، مرا

شکوفه بي تو بود پنبه هاي داغ، مرا

رَوِي نهان چو به جايي و پرسم از تو خبر

دهد رقيب به جاي دگر سراغ، مرا

ز کس حديثِ فراغت نمي کنم باور

نبوده است چو در عمرِ خود، فراغ، مرا

به شمعِ مِهرم از آن سر فرو نمي آيد

که دودِ مشعلِ عشق است در دماغ، مرا

تو را نبوده سرِ ياري شرف هرگز

چه فکرهاي غلط بوده در دماغ، مرا

5

گر نخواهد وصلِ او امشب شدن حاصل مرا

چيست چندين شادماني بي سبب در دل مرا؟

بعد مردن چشمم ار نامد به هم نَبوَد عجب

مانده حيران، ديده در نظّاره ي قاتل مرا

نيست پاي رفتنم از بزمِ وصلِ او مگر

شمع سان آرند بيرون، کُشته زين محفل مرا

از محبّت بس که با آن مه دلِ من شد يکي

هرچه گويد، پيشتر زان بگذرد در دل مرا

از منِ ديوانه باشد اي شرف! ديوانه تر

هر که خوانَد بافسونِ چشمِ او عاقل مرا

6

از دشمني، رقيب شود همنشين مرا

آهي کشد به يادش و سازد غمين مرا

کردي براي غير ز من ترکِ اختلاط

گر غيرتي بَوَد مهِ من، بس همين مرا

مقصودِ او چه بُود ندانم، که دي رقيب

از دور مي نمود به آن نازنين مرا

دايم کنم ز صحبت ناجنس، منعِ او

ره پيش خويشتن ندهد بهرِ اين مرا

گر بايدم شرف! نَفَسي بود دور ازو

يارب که باشد آن نفسِ واپسين مرا

7

برقي است شعله ي نَفَسِ صبحگاهِ ما

يارب مباد در پسِ کس دودِ آه ما

آتش زدي به خرمن هستيّ ما ولي

روشن نشد به غيرِ محبّت گناهِ ما

از پا درآمديم به راهِ تو، تا به کي

کوه بلا کشد تنِ چون برگ کاه ما؟

ما را در آفتابِ ستم سوختي و نيست

جز سايه ي عنايتِ عامت پناه ما

بيهوده عرضِ حال مکن اي شرف! بساز

رحمي نمي کند به گدا پادشاه ما

8

چنين مگذار بر خاکِ مذلّت خاکساران را

به يک پرسش برون آر از خجالت، شرمساران را

بکُش يک باره از شمشيرِ غم، گر کُشتني گشتم

که نَبوَد طاقتِ تيغِ تغافل، بي قراران را

تو اي بلبل! که از وصلِ گُلي شادي، غنيمت دان

به بين چون مي کند از هم جدا ايّام، ياران را؟

چه بحرست اين که بر ساحل نيامد تخته اي گرچه

فرو شد زورقِ هستي، به گردابش هزاران را

مگر لطفِ تو خواهد عذرِ تقصيرِ شرف ورنه

کجا باشد زبانِ عذرِ چون ما شرمساران را؟!

9

شد آن که بود بلند از طرب، ترانه ي ما

به غير نوحه، کسي نشنود ز خانه ي ما

به جز ملال نيارد حديثِ خسته دلان

منه ز بهرِ خدا گوش بر فسانه ي ما

جدا ز وصلِ تو آن بلبلانِ سوخته ايم

که بادِ تفرقه برهم زد آشيانه ي ما

کدام چشم ندانم به ما رسيد؟ که ساخت

بَدَل به داغِ ابد، عيشِ جاودانه ي ما

بلند ساز سرودِ غم اي شرف! که برفت

ترانه ي طرب و بي غمي ز خانه ي ما

10

وقتِ آن است که اقبال کند ياري ما

صبحِ اميد دمد از شبِ بيداري ما

خنده ي صبحِ طرب، زنگِ غم از دل ببرد

گريه ي وصل کند باز صفا کاري ما

نيست کم گر نَبُوَد بيشتر از دولتِ عشق

ز خلاصِ دگران ذوقِ گرفتاري ما

عرضِ حالم که به پيشِ تو کند چون، مپسند

عزّتِ خويشِ رقيبانِ تو در خواري ما

نوبتِ محنت و اندوهِ رقيب است شرف!

چند باشد به غمِ هجر، گرفتاري ما؟

11

اي شوق ديدنت سبب جست و جوي ما

هر دم فزوده در طلبت آرزوي ما

آلوده گشته ايم به زرق و ريا، کجاست؟

ساقي، که از شراب کند شست و شوي ما

کو باده تا به شيشه گردون زنيم سنگ؟

تا کي زمانه سنگ زند بر سبوي ما؟

گر جذبه اي نباشد از آن کعبه ي مراد

پيداست تا کجا رسد اين جست و جوي ما

در عشق اگر فسانه شديم اي شرف! چه غم؟!

باشد به گوش يار رسد گفت و گوي ما

12

عاشق که جان، نثار بر آن آستانه ساخت

از شوق جان سپرد و اجل را بهانه ساخت

چون گردشِ زمان نه به وفقِ ارادتست

ناچار بايدم به جفاي زمانه ساخت

چندان دميد در تو فسونِ جفا رقيب

که آواره ي جهانم از آن آستانه ساخت

رفتم دو روزي از درش از بهر مصلحت

ديگر مرا نخواند و همان را بهانه ساخت

سودي نکرد از سگِ او خشمِ من، شرف!

جز آنکه غير، کارِ خود اندر ميانه ساخت

13

گر مي کنم گله نه مرادم شکايت است

مقصود با تو گفت و شنيد و حکايت است

پيشت چه گونه عرض کنم دردِ دل که تو

پروا نداري و سخنم بي نهايت است

حرفي به پيش غير فرستم ز قاصدش

ترسم که گويدم به تو او بي عنايت است

اغيار مي دهند گواهي به خونِ من

خامش مشو رفيق که وقتِ حمايت است

يک دم که دست داده شرف! دولتِ وصال

عرضِ نياز کن چه مجالِ شکايت است

14

ز ضعف تن، دلِ پرداغم از درون پيداست

چو لاله داغِ درون من از برون پيداست

هميشه کينه ي ما بود در دلِ تو، ولي

نهفته بود، ازين بيشتر، کنون پيداست

خيالِ کُشتنِ ما کرده اي، نهفته مدار

ز سرگرانيت اي ترکِ مست! چون پيداست

مپرس طالعِ ما، چون ز حالِ ابترِ ما

نشانِ بختِ بد و طالعِ زبون پيداست

ز جامِ عشق، شرف! مست گشته اي ديگر

ز چشم هاي تو کيفيّتِ جنون پيداست

15

ماييم کز ازل غم و درد آشناي ماست

ما از براي محنت و محنت براي ماست

در هر رهي دو کس که به هم هم سخن شود

چون نيک گوش مي کني آن ماجراي ماست

با هر که بينمش، چو پرسم که کيست او

گويد که اين ز عهدِ قديم آشناي ماست

ما را چو ديگران نبود جاه و منزلي

شب هر کجا که مست فتاديم جاي ماست

ما از کجا و همدمي يار از کجا

ما را بس اين شرف! که سگش آشناي ماست

16

هر چند که جان زار و دل از هجر غمين است

غم نيست اگر مصلحت يار در اين است

گر خوانده گنه کار مرا عذر بخواهم

چون شرط ادب نيست که گويم نه چنين است

صد بار گذشت از گنهم وه که چرا باز

گويد سخن از جُرمِ من و بر سر کين است

در مجلسِ تو مانعِ گستاخي غيرم

گر هست نزاعي به مَنَش، بهر همين است

در گوشه ي غم گر شرف از غصه بفرسود

صد شکر که با کامِ دل او بزم نشين است

17

تا به بزم از شمعِ روي او نقاب افتاده است

رشته ي جانم ز غم، در پيچ و تاب افتاده است

آنکه گاهي حالِ من مي گفت با او بي حجاب

وه که از بختِ بدِ من در حجاب افتاده است

خورده بر يادِ لب ميگونِ او در جرعه اي

عمر رفت و همچنان مست و خراب افتاده است

خوانده اي چون بهرِ کشتن عاشق محروم را

هر قدم بيچاره صد جا از شتاب افتاده است

گر نبردي وعده ي وصلش شرف را دل زجا

امشب آن بيدل چرا در اضطراب افتاده است؟

18

دردا! که در زمانه فراغت نمانده است

در جام دَور باده ي راحت نمانده است

طي گشته از زمانه ره و رسمِ عاشقي

نام و نشانِ مهر و محبّت نمانده است

کو آن همه صفا که بهم داشتند خلق

چيزي کنون به غيرِ کدورت نمانده است

صد خضرِ تشنه را دم آبي نمي دهند

در ابرِ جودِ کس، نَمِ همّت نمانده است

در باغِ حُسن، تازه گُلي نيست جلوه گر

در گلشنِ زمانه طراوت نمانده است

از باده بود صحبتِ اربابِ ذوق، گرم

چون مي نمانده، گرميِ صحبت نمانده است

عمرِ عزيز رفت به بيهوده اي شرف!

درياب وقت خويش که فرصت نمانده است

19

مدّعي را ره به بزمِ يار مي دانم که نيست

ور بُوَد ره، زهره ي گفتار مي دانم که نيست

گر به قولِ مدّعي رنجيده باشد خاطرش

اين قَدَر کو مي کند اظهار مي دانم که نيست

کي ز فعلِ او رسد بر خاطرم باري؟ چو من

غير را در مجلسِ او بار مي دانم که نيست

اي شرف! غمگين مشو کانها که گفته مدّعي

من ز طرزِ گفت و گوي يار مي دانم که نيست

20

سري کجاست؟ که در وي هواي کوي تو نيست

دلي کجاست؟ که در وي هواي روي تو نيست

سفر گُزيدم از آن کو که جان بَرَم ز غمت

به هيچ جا نرسيدم که گفت و گوي تو نيست

به کعبه خواند مرا پيرِ ره، ولي چه رَوَم

به خانه اي که درو پرتوي ز روي تو نيست

کجا ز دل رَوَدم خار خارِ غم بي تو؟

گلي چو در همه عالم به رنگ و بوي تو نيست

شرف! حکايتِ ناکامي تو سوخت مرا

مگو مگو که مرا تاب گفت و گوي تو نيست

21

آمد به پرسشِ من و دردم فزود و رفت

صبري که من نداشتم آن هم ربود و رفت

چون گُل شکفت و پرده ي صبرِ مرا دريد

بر من در ملامتِ خلقي گشود و رفت

نشنيده عاشق از لبِ جانان حکايتي

صد طعنه از رقيبِ جفا جو شنود و رفت

تا کي کُشد به منّت آنم که يک نَفَس

آمد بَرِ من و به مرادم نبود و رفت

آخر شرف به راهِ سگانِ تو جان سپرد

رسمِ وفا به مردمِ عالم نمود و رفت

22

خوش آندم کز رقيبانِ من آن بد خو، سخن مي گفت

بدِ من هرچه مي گفتند، در خلوت به من مي گفت

فغان گر بختِ من در بزمِ او اکنون ندارد ره

کسي کز حالِ من حرفي به آن پيمان شکن مي گفت

شدم خوشدل بسي از خشمِ پنهانش، چو در مجلس

پيِ دفعِ گمانِ ديگران، با من سخن مي گفت

ز غيرت مُردم آن ساعت که غير، از عشقِ من غافل

به من از راه التفاتِ او به حالِ خويشتن مي گفت

شرف راه سخن مي کرد گم، هر دم ز شوقِ او

ز دلتنگي چو حالِ خود، به آن شيرين دهن مي گفت

23

محرم به تو آن شمعِ شب افروز، چه مي گفت؟

مي گفت حديثي به تو امروز، چه مي گفت؟

شب، فتنه بسي خواست شدن، شکر که آن ترک

نشنيد ز مستي که بد آموز چه مي گفت؟

افروخته مي شد رُخَش از قهر دمادم

تا غير به آن شمعِ شب افروز چه مي گفت؟

از بس که شدم مضطرب از گرميِ خُويَش

آگه نشدم دوش که دلسوز چه مي گفت؟

خاموش نشد شب شرف از قصّه ي زلفت

ديوانه ي زنجيرِ تو تا روز چه مي گفت؟

24

هميشه قبله ي جانم، حريمِ کوي تو باد

هميشه روي دلم در جهان به سوي تو باد

هميشه شحنه ي عشقم به دست و پاي خرد

نهاده سلسله از جعدِ مُشک بوي تو باد

هميشه مُلکِ دل از غمزه ي تو باد خراب

بلاي کشورِ جان، چشم فتنه جوي تو باد

به ديده صورتِ تو بر زبان، حکايت تو

به دل خيالِ تو در جانم آرزوي تو باد

هميشه دستِ اجل تا زبانِ بنده شرف

ز گفت و گوي نبندد به گفت و گوي تو باد

25

درين هجوم که خلقي به دست و پا افتد

همين بس است که او را نظر به ما افتد

چنين که بسته صفي اهلِ حاجت از هر سو

عجب که نوبتِ عرضِ سخن به ما افتد

کسي چه فهم کند از اداي قاصدِ ما

اگر نه يار به سر وقتِ مدّعا افتد

حبيب تا نکند تهمتِ رقيب قبول

خصومتِ من و او کاش بر ملا افتد

چگونه عرض کنم حالِ خود چنين که شرف

مرا به هر سخن از شرم صد خطا افتد

26

ز خونِ گرم که در دامنم ز چشم تر افتد

به يادِ لعلِ لبت در من آتشي دگر افتد

گهي به پرده ي دل جاي کن ز ديده خدا را

چنان مکن که ز راز نهفته آن به در افتد

چنان فتاده ام از پا که تا به حشر نخيزم

عجب بود که ز من عاشقي خراب تر افتد

منم که سينه سپر کرده ام خدنگ بلا را

که از بلا بگريزد کسي که با تو در افتد

شرف! عجب که ز غوغاي حشر برخيزد

چنين که از ميِ عشق تو مست و بي خبر افتد

27

کجا ناآشنايي چون تو با من يار مي گردد

چو يار از طالع برگشته ام اغيار مي گردد

کسي کو نامدي هرگز برون از گوشه ي خلوت

کنون از جذبه ي عشق تو در بازار مي گردد

نه غمخواري به غير از مرگ مي آيد به بالينم

نه ياري جز الم گرد من بيمار مي گردد

اگر از بهر شادي دشمني آيد به بالينم

چو مي بيند به اين حالت دلش افگار مي گردد

بيا مي ده شرف را جامِ مي در هجرش اي همدم

که مي ميرد ز غم گر يک نفس هشيار مي گردد

28

وقت آن است که جان از پي جانان گردد

روز و شب در طلبش بي سر و سامان گردد

در هواي سر آن کوي زيد همچو غبار

که تنش خاک و هوا در تن او جان گردد

در ره عشق غباري شود از ضعف ولي

نه غباري که بهر باد پريشان گردد

هرکه در راه طلب کم نکند پي چون خضر

کي …….. نتوان گردد

باشد از غايت پيدايي ، بي قدري روز

زآن بُوَد قدر شب بدر که پنهان گردد

هست دلرا پس از اين وقت پشيماني اگر

…….. پشيمان گردد

اي شب و روز اسير قفس عالم خاک

…….. جا روضه رضوان گردد

29

رقيب آزرده امروز و سرِ آزار هم دارد

به من تنها ندارد گفت و گو با يار هم دارد

ز ناداني بَر او کرده همدم کارِ من ضايع

عجب تر آن که بر من منّتِ بسيار هم دارد

مشو مغرور اي دل! با تو گر يار التفاتي کرد

که اين لطفي که دارد با تو، با اغيار هم دارد

ندارم با چنين غم مهرباني، اي خوش! آن همدم

که بر خاطر اگر دارد غمي، غمخوار هم دارد

شرف هر چند بيدادِ رقيبان مي کند ظاهر

به زير لب، شکايت گونه اي از يار هم دارد

30

دلم در فراقِ تو، حالي ندارد

به جز فکرِ مردن، خيالي ندارد

به خواب از چه افکنده آن مست، خود را

گر از صحبتِ ما ملالي ندارد

چه باشد که پرسي ز حالِ گدايي؟

که پيشت زبانِ سؤالي ندارد

زند لاف هاي عجب شيخ خود بين

عجب تر کزين انفعالي ندارد

شرف گر همه شعر، سحر حلال است

که بي نشئه ي عشق حالي ندارد

31

پيشِ جانان دردِ خود اظهار مي بايست کرد

بود فرصت، شِکوَه ي اغيار مي بايست کرد

بعدِ عمري گفتمت حرفي، به من گر بَد نه اي

با رقيبانت چرا اظهار مي بايست کرد؟

تا نگردد رازِ من افسانه ي هر انجمن

گوش بر دردِ دلِ بسيار مي بايست کرد

چون شدم رسوا، ز پندِ من کنون ناصح چه سود؟

پيش ازين انديشه ي اين کار مي بايست کرد

تا مگر رحمي کند بر حالِ زارم اي شرف!

عرضِ حالِ خويش پيشِ يار مي بايست کرد

32

فغان که پيشِ تو از بنده ياد نتوان کرد

سخن ز حالِ منِ نامراد نتوان کرد

تمامِ عمر در انديشه ي بتان گذراند

حديثِ اين دلِ کافر نهاد نتوان کرد

ز من هميشه کني رازِ خويشتن پنهان

چه کرده ام که به من اعتماد نتوان کرد

من از اداي تو هنگامِ وعده دانستم

که دل به وعده ي وصلِ تو شاد نتوان کرد

ز يک حديث کني صد هزار گونه خيال

حکايتي بتو بد اعتقاد نتوان کرد

شرف! مگو که سگِ آستانه يارم

سخن ز مرتبه ي خود زياد نتوان کرد

33

صبا نوازشي از لعلِ دلستان آورد

به کشتگانِ فراقش نويدِ جان آورد

به ظلم، شحنه ي هجران به قصد خونم بود

رسيد قاصد و ناگه خطِ امان آورد

ز هوش رفت دلِ من چو گفت آن همدم

چو قاصد آمد و پيغام دلستان آورد

غلط به خاطرم آمد، چه قاصد و چه پيام؟

فرشته بود که الهام از آسمان آورد

بس است شکوه ي من از جفاي هم نفسان

ولي فغان که نفس بر نمي توان آورد

شرف، که نامديش سر فرو به چرخِ برين

رخِ نياز برآن خاکِ آستان آورد

34

نه از گرميِّ مِهر آن مَه، نظر بر دشمن اندازد

از آن بيند به سوي او، که آتش در من اندازد

بسي اَفسرده ام از زهدِ بي حاصل، خوش آن روزي

که برقِ عشق بازم، آتش اندر خرمن اندازد

فکند از چشم خويشم يار، ليکن چشمِ آن دارم

که پنهان دارد اين، ني بر زبانِ دشمن اندازد

نه بينم سوي او در انجمن، ترسم شوم بي خود

گهِ ديدن، چو ناگه چشم بر چشمِ من اندازد

شرف چون بيرخش آيد به گلشن بهر گل چيدن

ز مژگان پاره پاره خونِ دل در دامن اندازد

35

نمي خواهم که از غيري، سخن آن سيم تن پرسد

که از غيرت دهم جان، گر چه دانم حالِ من پرسد

براي خُلقِ او ميرم، که هرگه بيندم جايي

نينديشد ز طعنِ خلق و از من صد سخن پرسد

ز پُر گويي کسي را کي گذارد در سخن ديگر؟

همين بس کز رقيب آن سُست پيمان يک سخن پرسد

ز تاثيرِ وفا نَبوَد عجب در حشر اگر شيرين

چو آرد سر برون از خاک، حالِ کوهکن پرسد

شرف، در جست و جويش گر شود سرگشته ي عالم

محالست اين که از کس نامِ آن پيمان شکن پرسد

36

پس از عمري که احوالِ من بيمار مي پرسد

نمي پرسد ز من، آن نيز از اغيار مي پرسد

ندارد اي رقيب! آن سست پيمان با تو هم لطفي

گهي حالِ تو بر رغمِ منِ افگار مي پرسد

چو پرسد حرفي از من، گردم از حيرت چنان خامش

که گويي آن سخن از صورت ديوار مي پرسد

مرا خوش بود دل عمري، که با من آشنا گشته

هنوز امروز آن مه، نامم از اغيار مي پرسد

ز بيرحمي نپرسيد از شرف هرگز مراد او

کنون کان ناتوان را شد زبان از کار، مي پرسد

37

به جانان نامه هرگز عاشق بيمار ننويسد

که از بي طاقتي يک حرف را صد بار ننويسد

به غيري نامه ننويسد اسيرِ عشق کز شوقش

نگردد بي خود و صد جا حديثِ يار ننويسد

به من هرگز چو ننمايند خطّش از حسد اي کاش!

سلامم بر کنارِ نامه ي اغيار ننويسد

نمي داند که از دردِ فراقش زنده ام يا نه

از آن هرگز سلامم آن فرامش کار ننويسد

مباد آن مه نخوانَد نامه ي دور و درازش را

شرف آن به که شرحِ دردِ خود بسيار ننويسد

38

تا چند عاشقِ تو، گريان و خسته باشد؟

وز نااميدي تو، خاطر شکسته باشد؟

با من نه آن چناني ناگه زروي مستي

در بزم از زبانم حرفي نَجَسته باشد؟

دانسته ده به دستش، زنهار، نامه قاصد!

پهلوي او مبادا، غيري نشسته باشد

صد تير گر زنندم، دم بر نيارم از بيم

آري کمان عاشق، دايم شکسته باشد

گفتي کجا گشودم با غير، لب به خنده؟

بگذار تا زبانم، اي شوخ! بسته باشد

ديگر شرف نيفتد در بندِ زلفِ خوبان

نتوان گرفت صيدي کز دام جسته باشد

39

به هيچ بزم دلم را سرِ فسانه نباشد

اگر حکايتي از عشق در ميانه نباشد

از انتظار هلاکم من و کُشد غمِ آنم

که قاصد آيد و پيغام، در ميانه نباشد

به نيکي ار زحديثم بده جوابم از آن لب

به عشوه اي که مرا طاقتِ فسانه نباشد

چه جاي بزمِ تو جانا که گر به غير گذاري

چنان کند که مرا جا بر آستانه نباشد

از آن به شعرِ شرف خوش کنند اهل محبت

که نيست يک غزلِ او که عاشقانه نباشد

40

ملالِ ديگران از جانبِ اغيار مي باشد

شکستِ خاطرِ ما بيشتر از يار مي باشد

سگِ کويش اگر آزرد ما را زو نمي رنجيم

ميان هم نشينان گفت و گو بسيار مي باشد

چه باشد گر به تقريبي به يادِ او دهي ما را

تو را همدم که گاهي ره به بزمِ يار مي باشد

کجا داند شرف احوالِ عالم؟ کز غمِ هجران

به کُنجِ غم هميشه روي بر ديوار مي باشد

41

سر رفت و آرزوي تو از سر به دَر نشد

شد ديده خاک و نقشِ تو از چشم، بَر نشد

افکنديَم ز چشم، ولي خوشدلم که اين

از گفت و گوي دشمنِ کوته نظر نَشد

مستغرقِ خيالِ تو بودم چنان که دوش

از گفت و گوي هم نفسانم خبر نشد

هرگز به تو نگفت شرف دردِ دل کزان

بي التفاتي تو به او بيشتر نشد

42

دشمنان شعبده اي باخته بودند و نشد

بازم از چشمِ تو انداخته بودند و نشد

باز بر عرصه ي تزوير ز فکرِ کجِ خويش

غايبانه غلطي باخته بودند و نشد

از پي خوردنِ خونم چو صراحي اغيار

هر طرف گردني افراخته بودند و نشد

تا من سوخته را پيشِ تو سازند زبون

از زبانم سخني ساخته بودند و نشد

بهرِ خونريز شرف شب ز حسد بد گويان

دلِ خود پيشِ تو پرداخته بودند و نشد

43

ز لطفش حاصلم آخر همه بي اعتباري شد

دو روزه عزّتِ ما موجب صد گونه خواري شد

شد از يک حرفِ بد گو رنجِ چندين ساله ام ضايع

دريغ، از نقدِ عمرِ من که صرفِ هرزه کاري شد

ز حيله خواست پيشِ يار، کار ما زند بر هم

به من گر شد رقيبِ او موافق، ني ز ياري شد

شرف دايم نمودي خويش را از محرمانِ تو

کنون زان خودنمايي حاصلِ او شرمساري شد

44

چو چشمم وقتِ گريه خونِ دل در دامن اندازد

بود برقي که ابرِ غم مرا در خرمن اندازد

سيه روزي که همچون شمع سوزد رشته ي جانش

چه تسکين يابد از خاکي که اندر دامن اندازد

فکند از چشمِ خويشم يار، امّا چشمِ آن دارم

که پنهان دارد اين ني در زبان دشمن اندازد

رقيبِ روسيه مانَد که ابرِ تيره بگذارد

که از خورشيدِ چشمم پرتوي در دامن اندازد

سرِ خود را چو گُو در عرصه ي ميدانش اندازم

که چوگانش زند در دست و پاي توسن اندازد

شرف شد سرگران از ساغر عشرت تماشا کن

سزد گر تا ابد طوقِ وفا در گردن اندازد

45

اگر خورشيدِ تابان آتشم در خرمن اندازد

همينم بس که روزي سايه بر خاک من اندازد

در آن شب چشمِ بختِ عاشقان از خواب نگشايد

که عکس از خانه ي خورشيد، او بر روزن اندازد

به فکرش چون توانم سر به جَيب غم فرو بردن

که آهِ آتشينم شعله در پيراهن اندازد

مَلَک در زير دامن بهر عطفش پيرهن گيرد

چو گردونش عنان بر جلوه گاه توسن اندازد

شوم مجنون و در هر صيد گه با آهوان گردم

که او روزي به سويم ناوکِ صيد افکن اندازد

شرف شد سرگران از ساغر عشرت اشارت کن

به تيغِ خود، کَش اين بار گران از گردن اندازد

46

بي تو ما صبر نداريم، خدا مي داند

سخت بي صبر و قراريم، خدا مي داند

گر ترا عهد دگر گشت و گذشتي ز قرار

ما برآن عهد و قراريم، خدا مي داند

در حقِ ما سخنِ غير شنيدي اي گُل!

بي گنه پيش تو خواريم، خدا مي داند

گر تو از صحبت اغيار دگرگون شده اي

ما همان عاشق زاريم، خدا مي داند

در وطن گر نکند لطف تو غمخواري ما

از غريبان دياريم، خدا مي داند

ما سگيم آن سگ کور از وفا همچو شرف

هيچ ازين عار نداريم، خدا مي داند

47

ترحّمي، که مرا جمله خصم جان شده اند

همه به کُشتنم اي شمع! همزبان شده اند

کسان که هيچ نفهميده اند در همه عمر

به عيب جويي من جمله نکته دان شده اند

هزار نقل ز من کرده و کنون از شرم

چو وقت پرسش آن آمده، نهان شده اند

به من تغافل او بوده بهر مصلحتي

گمان خشمي از آن بُرده، شادمان شده اند

همه به کشتنِ من کرده اند سعي و کنون

که جمع کرده دلِ خويش، مهربان شده اند

گمانِ لطفِ نهانِ تو برده اند به او

همه به قتلِ شرف متّفق از آن شده اند

48

ياران همگي ترک من زار گرفتند

گويي که همه خوي بد يار گرفتند

از جان برون نامده آن ماه جهاني

از بهر تماشا در و ديوار گرفتند

دي مي شد و فرياد کنان بهر تظلم

صد چاره ي آن کافر خونخوار گرفتند

از بس که ز هجران تو دشوار دهم جان

صد بار عزاي من بيمار گرفتند

اغيار که کردند شرف قصد هلاکش

تعليم از آن شوخ ستمکار گرفتند

49

تا مرا در نظرِ مدّعيان خوار کند

هر چه گويم به خلافِ سخنم کار کند

سخنِ مدّعيان را کند از من پنهان

وآن چه از من شنود با همه اظهار کند

تا قيامت همگي وردِ زبانم باشد

يک سخن گر به من آن نادره گفتار کند

ذوق ديدارِ تو کي بي خبري دريابد؟!

که تماشاي تو چون صورت ديوار کند

دل و دين ساخت شرف در رهِ عشق تو نخست

مي رود باز که سر در سرِ اين کار کند

50

گر شوي بي مِهر با من دشمنانم مي کُشند

ور کني اظهارِ لطف، از رشکِ آنم مي کشند

هيچ در قتلم رقيبانِ تو را تقصير نيست

گر بيابند از تو رخصت در زمانم مي کشند

روز و شب کارِ رقيبان نيست جز آزارِ من

پاي گر بيرون نهم، بر آستانم مي کشند

چون ز بزم او روم بيرون؟ که اغيار از حسد

پا اگر بيرون نهم بر آستانم مي کُشند

دشمنان زينسان که در قتلم شرف! دارند سعي

يک شبي در گوشه ي محنت نهانم مي کشند

51

آن کسان کز خامه ي مو ضعفِ مجنون مي کَشند

آن چه او عمري کشيد از درد و غم چون مي کَشند؟

چون نماند آن سُست پيمان را به من لطفي که بود

انتقام خود ز من، اغيار اکنون مي کَشند

هم ز تأثير محبّت دان و جذبِ عاشقي

صورتِ ليلي که در پهلوي مجنون مي کَشند

از شرف ديگر ز بي تابي چه سر زد؟ کاين چنين

سرشکسته بازش از بزمِ تو بيرون مي کَشند

52

از تو اي بد عهد ترک آشنايي زود بود

دير با ما آشنا گشتي، جدايي زود بود

يار برگشت و شدم از لاف قرب او خجل

وه که نادانسته او را خودنمايي زود بود

شايد از بهر جفا روزي به کار آيد تو را

فاش کردن راز من از بي وفايي زود بود

جرعه اي ناخورده در بزم تو مخمورم هنوز

زان لب ميگون حديث پارسايي زود بود

اول بزم است، بي تابي چرا کردي شرف؟!

از لبش در جام اوّل، اين گدايي زود بود

53

دي که با من آن جفا جو بر سر آزار بود

از تو اي بد عهد ترک آشنايي زود بود

هرکه او را يار مي پنداشتم اغيار بود

کوهکن در عاشقي هر چند کار از پيش برد

اين که دور از روي شيرين زيست دور از کار بود

جان فداي گل که از آيين لطف خود نگشت

با وجود آنکه عمري همنشين خار بود

زان کند صبر و کم آيد بر سر کويت شرف

تا گهي کايد تواند ماه من بسيار بود

54

باز آمديم شوق تو در دل همان که بود

وز گريه پا به کوي تو در گِل همان که بود

باز آمديم، شوق همان، آرزو همان

سودا همان، تصوّر باطل همان، که بود

هجران کشنده، عشق همان دشمن قديم

نوميد از وفاي توام، دل همان که بود

کردم سفر و ليک نبردم رهي به دوست

آواره ي جهانم و منزل همان که بود

تو در خيال بردن جان شرف هنوز

و آسوده دل ز مکر تو غافل همان که بود

55

خوش آن زمان که غير منت، هم زبان نبود

راز دلي که داشتي از من نهان نبود

در مجلسي نبود که از آن چشم پر فسون

با من تو را بران حديثِ نهان نبود

مي گفتمت اگر گله ي بود از تواَم

کس گفت و گوي ما و تو را در ميان نبود

دل گرم بودم از کرم بي نهايتت

انديشه ام ز دشمني اين و آن نبود

از گفت و گوي غير به من بدگمان شدي

اين بدگماني از تو مرا در گمان نبود

خود را شرف سگي ز سگان تو مي شمرد

زين طرفه تر که او به حساب سگان نبود

56

گر سوارِ تُرک من جولان کنان بيرون رود

عالمي را هر طرف از کف عنان بيرون رود

در همه عالم گريباني کجا مانَد درست؟

مستِ ناز من اگر دامن کشان بيرون رود

هر گهم بيند نشسته، بر درِ خود منتظر

از درِ ديگر به رغمِ من نهان بيرون رود

زان نمي آيم به بزمِ او که تهمت بر من است

گر ز بزم او حديثي ناگهان بيرون رود

گفته اي با من، شرف کو را چه خواني سوي خويش

عَرضه دارد حالِ خود را در زمان بيرون رود

57

عاشق از کويت مکن باور که بيرون مي رود

هر طرف صد بند بر پاي دلش چون مي رود

شادمان گردم که محروم از جمالت مانده است

گر رقيبي بينم از کويت که بيرون مي رود

اين تحمّل کي به چشم آيد مرا؟ اي مدّعي!

بحث بر جامِ جم و مُلکِ فريدون مي رود

هرکه او را بيند آگه گردد از حالِ دلش

بس که عاشق از سرِ کويت دگرگون مي رود

گر نکرده با شرف آن ماه امشب وعده اي

مضطرب هر دم، چرا از خانه بيرون مي رود؟

58

گرچه دانم که مرا وصل تو حاصل نشود

هرگز اين آرزوي باطلم از دل نشود

ندهم صد سخن اي عهد شکن! با تو قرار

که به يک صحبتِ بدگو، همه باطل نشود

مگر اي دل! قدمِ سعيِ دگر پيش نهي

ورنه زين پايِ طلب، قطعِ منازل نشود

چون به کامِ دل خود، روي تو بينم؟ که رقيب

يک نفس از منِ دلسوخته غافل نشود

کس ندانست علاجِ شرفِ ديوانه

هر که ديوانه شد از عشقِ تو عاقل نشود

59

ما را ز سر هواي تو بيرون نمي شود

عهدي که بسته ايم دگرگون نمي شود

هرگز وفا نمي کند آن گُل به وعده اي

از انتظار تا جگرم خون نمي شود

دم با کسي نمي زنم از دردِ دل، کزو

صد دردِ ديگرم به دل افزون نمي شود

موقوفِ لطف دوست بُوَد دولتِ وصال

از سعيِ بخت و گردشِ گردون نمي شود

کي همنشين شود به من آن شوخ؟ اي شرف!

بيهوده اين هوس چکنم چون نمي شود

60

اي مردمان! به چشم سر او را نظر کنيد

يعني در او نظاره به چشم دگر کنيد

اي همدمان ز گريه چه در خون نشسته ايد!؟

خيزيد و چاره ي منِ خونين جگر کنيد

يارانِ مهربان، ز چه گرديد گِردِ من!؟

از برقِ آهِ شعله فروزم حذر کنيد

دارم خبر که عرفات ما که کشد مي به من دهيد

بيهوش دارويي که مرا بي خبر کنيد

شايد که يادش از شرف آيد که مُرد زار

آهي کشيد، چون به درِ او گذر کنيد

61

اگر يک حرف با اغيار و با من صد سخن گويد

نيارم تاب، آن يک حرف هم خواهم به من گويد

بُوَد از سعي و مَحرم گويد ار با من سخن گاهي

محال است اين که خود حرفي به من، آن سيمتن گويد

گرفتم اين که عاشق بيندت دور از بدآموزان

ز حيرت کو زبان؟ تا با تو حالِ خويشتن گويد

خوش آن مجلس که از بهر فريبِ حاضران، عاشق

نه بيند سوي يار آهسته با او صد سخن گويد

شرف از بس که شد وردِ زبان نامش، اگر خواهد

که گويد نام غيري، نام آن پيمان شکن گويد

62

باز از کُشتنِ عشّاق سخن مي گويد

گر چه رو با دگري کرده به من مي گويد

لب فرو بند سخن چين! که قبولست مرا

هر چه در حقِّ من آن غنچه دهن مي گويد

منِ ديوانه چو با خويشتن اندر سخنم

ناصحِ بيهده گو با که سخن مي گويد؟

غايتِ حُسن عجب نيست ز گفتارِ شرف

بيشتر شعر چو در طرز حَسَن مي گويد

63

با من سخن از فرقت دلدار مگوييد

از مرگ سخن بر سر بيمار مگوييد

از شادي بسيار مبادا که بميرم

با من خبر وصل به يک بار مگوييد

اي هم نفسان! آمده جان بر لبم از شوق

امروز به غير از سخن يار مگوييد

گفتند چو افسانه ي من، تند شد آن ترک

گفتم که به او حالِ منِ زار مگوييد

يار است به اغيار نهان، آن مه بد مِهر

اين با شرفِ خسته ي افگار مگوييد

64

مي رسم اينک ز ره با روي خاکي چون غبار

دل ز يادِ غير خالي، سر پُر از سوداي يار

عشق هم زانو، بلا هم خانه، محنت هم سفر

شوق رهبر، درد مونس، غم مصاحب، غصّه يار

بي قراران را دل آمد برقرار و همچنان

بي قراري هاي جانِ بي قرارم برقرار

سوختم از داغِ نوميدي، شنيدم چون زغير

رازِ پنهاني، که گفتم دوش در خلوت به يار

اي شرف! بارِ دگر مردِ جدايي نيستي

گر ببيني روي جانان، ساز جانِ خود نثار

65

اي دل! بيا و دست ز کارِ جهان بدار

پا بر سرِ جهان نِه و دستي ز دل برآر

شد وقت کار و کار تو انديشه ي جهان

بگذشت روزِ عمر و تو در فکرِ روزگار

گر يک دو هفته ات فلک از خاک بر گرفت

افتاده باش با همه چون خاکِ رهگذار

خود را مگير، هيچ و مگو معتبر شدم

از اعتبار محض، مکن هيچ اعتبار

مي باش خاکِ راهِ همه چون شرف، ولي

زآن سان که بر دلي ننشيند ز تو غبار

66

تو را گمان که دلم برده دلستانِ دگر

من از غم تو هلاک و تو را گمان دگر

فتاد از نظرت مدّعي و ليک چه سود؟

بُوَد چو لطفِ تو با او همان زمانِ دگر

ز شوق ميرم و سوي تو ننگرم در بزم

براي آن که فتد غير در گمانِ دگر

رقيب بست زبانم برت، نمي دانم

که هست عاشق و معشوق را زبان دگر

ز نام بگذر اگر صادقي به عشق، شرف!

که عشق را نَبُوَد غير ازين نشانِ دگر

67

اين که با من کرده هر دم غير غوغايي دگر

خواهم آن مه بشنود از من نه از جايي دگر

چون دهم با خود قرارِ صبر؟ کز شوقِ توام

هست هر دم فکري و هر لحظه سودايي دگر

تا مگر تقريبِ عرضِ حال خود يابم بَرَش

پيش او گويم سخن هر لحظه از جايي دگر

هست آن مَه را سرِ پرسيدنِ بيمار خويش؟

اي أجَل با ما بساز امروز و فردايي دگر

آرزو دارد شرف کافتد به پايت جان دهد

نيست او را غير ازين در سر تمنّايي دگر

68

گرچه دورم از تو، غافل از رقيبانم مگر؟

صحبتِ پنهان که مي داري، نمي دانم مگر؟

گشت جَيبِ هستيم، صد چاک از عشق و هنوز

دست مي دارد غم او از گريبانم مگر؟

گر مقرّب ساخت طالع پيشِ يارم، کي کَشَم؟

از رقيبان انتقام خود، چو ايشانم مگر؟

سرگران مي بينم اي قاصد! تو را با خويشتن

حکم قتل آورده اي زان شاهِ خوبانم مگر؟

گر چه ترکِ عهد کردي و گذشتي ار شرف

چون کنم ترکِ تو، چون تو سُست پيمانم مگر؟

69

غير، شب پنهان به کوي يار مي آيد هنوز

چون شوم ايمن کزو آزار مي آيد هنوز

از رقيب، ايمن هر چند رفت از کوي او

زانکه پيغامش به پيش يار مي آيد هنوز

يار مي گويد بد اغيار دايم پيش من

ليک بوي لطف از آن گفتار مي آيد هنوز

بهر تدبير هلاک اهل دل پنهان ز يار

جانب اغيار صد طومار مي آيد هنوز

پير شد در بندي اي دلبر بدخو، شرف

ليک ازو بيش از جوانان کار مي آيد هنوز

70

نَفَس برآمد و بر لب حديثِ يار هنوز

رسيد جان به لب و دل در انتظار هنوز

غبار شد تنِ خاکي به رهگذار وفا

ز من بر آينه ي خاطرش غبار هنوز

مرا به راهِ وفا صدره آزمود، ولي

نمي کند چه کنم بر من اعتبار هنوز؟

هزار بار دلم سوختي به داغ جفا

هواي عشقِ توأم در دل فگار هنوز

شرف ز صبر فتاد اين چنين به بسترِ مرگ

به صبر مي کُنَدَم چاره، لطف يار هنوز

71

چنين مست از کجا مي آمد امروز

که غيرت آتشي دامن زد امروز

مگر شب بود بد گو پيش دلدار

که مي بينم به خود وي را بد امروز

به غايت سر گراني باز با من

نمي دانم چه از من سر زد امروز

شرف را گر نمي خواندي شب از لطف

خود از بي طاقتي مي آمد امروز

72

اي مدّعي! ز گريه ي بسيارِ ما بترس

آزرده خاطريم، ز آزارِ ما بترس

پروانه سان بر آتشِ ما خويش را مزن

از شعله هاي آهِ شرر بار ما بترس

ما را زبان، زبانه اي از آتشِ دلست

گرمي مکن، ز گرمي گفتارِ ما بترس

بنيادِ صبرِ ما مَبَر از جا به سيلِ غم

از موج خيز ديده ي خونبارِ ما بترس

هر لحظه در دلِ شرف آتش چه مي زني؟

از دودِ آهِ سينه ي افگار ما بترس

72

ز غصّه چون نخورم خون؟ تو مايلِ همه کس

حديثِ مشربِ تو، نقل محفلِ همه کس

به خلق صاف تر از آينه است خاطرِ ما

بُوَد کدورتِ ما گر چه در دلِ همه کس

منم که از کرمت مانده ام چنين محروم

به غيرِ من شده لطفِ تو شاملِ همه کس

ز بي کسي، شبِ عيشم سياه گشته و تو

چراغِ انجمن و شمعِ محفلِ همه کس

بيا که مسئله ي عشق از آن دقيق تر است

که حل شود شرف از فکرِ باطلِ همه کس

74

يا بِبُر از صحبتِ اغيار و با من يار باش

يا بکن ترکِ من و يکباره با اغيار باش

تا شود روشن به تو مهر و وفاي ديگران

با رقيبان هم دو روزي بر سرِ آزار باش

من چو رفتم زين در و بر کندم از مهرِ تو دل

هر کجا خواهي رو و با هر که خواهي يار باش

تا نداند کس که داري لطف پنهاني به من

در ميان خلق با من بر سر آزار باش

گر نمي افتد شرف! بي لطفي او باورت

حال تو گويم چو با او، در پس ديوار باش

75

رسيد اي همنشين تا بنگرم يک لحظه ديدارش

بگو حرفي به تقريبِ سخن، يک دم نگهدارش

رسيد آن تٌند خويي ها بُرو از پيشم اي همدم!

که گويم عذرِ تقصيرِ خود و آرم به گفتارش

هنوزم وعده ي ياريّ آن مَه مي بَرَد از ره

اگر چه آزمودم در طريقِ مِهر صد بارش

مگو اي همنشين! غافل که آمد از سفر آن مه

که از شادي مبادا جان دهم ناديده ديدارش

خيالِ زلفِ مشکينش بود، سوداي بيهوده

شرف! زين سان که بينم با رقيبان گرم ديدارش

76

نفکنم بيش کسان، چشم به روي چو مهش

ترسم از خويش روم، چون به من افتد نگهش

تا نگويم غمِ خود، دوش چو برخاست رقيب

داشت بر رغمِ منِ دلشده، آن مه نگهش

هست مردودِ تو غير و کُشد از طعنه مرا

وه چه مي کردم، اگر پيش تو مي بود رهش

شکوه اي دارم از اغيار، به او چون گويم؟

کز رقيبان نتوان ديد جدا هيچ گهش

به تغافل، شرف غم زده را کُشت و ازو

هيچ کس زهره ندارد، که بپرسد گنهش

77

اي راز دارِ اهلِ دل و کاروانِ عشق!

وي ديده سال ها ستمِ بي کرانِ عشق!

در بوته ي محبّت و در مِجمَر بلا

صدره گداخته است تو را امتحانِ عشق

شد پيرِ عشق، طفلِ نو آموزِ مکتبت

تا از سرودِ غيب شدي، نکته دانِ عشق

اي آگه از رموزِ محبّت، به جز تو کيست؟

آن نکته پروري که بداند زبانِ عشق

ديري بمان که جز تو درين دير کس نماند

از درد پروران و ز دُردي کشان عشق

بر لب رسيد جانِ شرف از جفاي هجر

وقتِ ترحّم است برين ناتوانَ عشق

78

بيا که ناله برآريم چون جرس از دل

که سازِ راه نکرديم و شد روان محمل

گذشت عمر و تو کاري نساختي افسوس!

که دل به فکرِ معاش، از معاد شد غافل

معاشران و حريفان شدند يک يک، ليک

خيالِ مگر تو را نگذرد هنوز به دل

چنان که حال زماضي نماند هيچ اثر

ز وضع حال نمانَد، اثر ز مستقبل

به وضع حال چرا آن چنان شدي مشغول

که از حقيقت حال خودت کند غافل

ميفکن اي شرف! امروز کار با فردا

شتابِ دورِ فلک، بين و عمرِ مستعجل

79

بدان سرم که شوم، معتکف به کُنجِ خُمول

به روي خويش ببندم، درِ خروج و دخول

ز غيرِ دوست، به يکباره درکشم دامن

کنم ز شغلِ جهان، دل به ياد او مشغول

به ذکر دوست تدارک کنم گذشته ي ذکر

که در گذشته نگفتم به جز کلام فضول

تمامِ عمر به خود، ظلم کرده ام از جهل

به غير ظلم نمي آيد، از ظلوم جهول

اگر صواب نگفتم و گر خَطا کردم

کنون ز گفته پشيمانم وز کرده ملول

چنين که بسته شرف، ديده ي امل از غير

اميد هست، که از در درآيدش مأمول

80

شرم مي دارم که گويم عاشقِ زارِ توام

ورنه عمري شد، که اي بدخو! گرفتارِ توام

گر چه در بزم تو گردم هم سخن با ديگري

ليک پنهان، گوشِ دل باشد به گفتارِ توام

کار آن مه با تو بيداد و تو سرگردان او

اي شرف! عمريست حيرانِ سر و کار توام

81

سوي خود ميلِ دلِ آن سيمبر دانسته ام

مي کند از طعنه ي بد گو حَذَر، دانسته ام

پي نبردم گرچه آزردست طبع نازکت

نيستي با من چو اول، اين قَدَر دانسته ام

لطف تو دانسته ام با غير از محرم مرنج

کو نگفت اين با من از جايي دگر دانسته ام

دور از بزم وصالش اي دل! از غيرت مسوز؟

نيست کس را در حريم او گذر دانسته ام

شيوه ي بد مهري آن ماه را با خود شرف

خوب مي دانستم اکنون خوب تر دانسته ام

82

افتاده ام ز پا و دل از دست داده ام

دستِ مرا بگير، که از پا فتاده ام

دل هر زمان به شوخِ بلا مي کُشد مرا

هر دَم ز دستِ دل، به بلايي فتاده ام

در کارِ من تغافلِ تو، بيش بوده است

هر چند در وفاي تو، جان بيش داده ام

وين طُرفه تر که از تو، حديثِ وفا و مِهر

افتد هنوز باوَرم، از بس که ساده ام

هرگز مرا نبوده مقام معيشتي

هر جا که شب رسيده شرف، سر نهاده ام

83

به خود قرار جفايِ تو داده آمده ام

به هر ستم که کني، دل نهاده آمده ام

خبر ز صحبتِ گرمِ رقيب يافته ام

زرشک، در دلم آتش فتاده آمده ام

نکرده فکر که کارم کجا کَشَد آخر

ز شوق در پي دل، سر نهاده آمده ام

دلم کرشمه ي ساقي ز دست بُرده چنين

به ميکده نه همين، بهر باده آمده ام

اگر چه کمترم از ذرّه چون شرف، ليکن

به مِهرت از همه عالم زياده آمده ام

84

دور از تو اي پري منِ ديوانه مانده ام

بي خانمان به گوشه ي ويرانه مانده ام

اغيار بي ملاحظه، در گفت و گوي من

از غايت حيا ز تو بيگانه مانده ام

جانِ عزيز، رقص کنان مي کند نثار

حيران عشق بازي پروانه مانده ام

محروم بس که رفته ام از آستانِ تو

شرمنده از سگانِ در خانه مانده ام

بر کف گرفته جان چو شرف از پي نثار

موقوف يک اشارت جانانه مانده ام

85

ز آشنايان دور از آن مجنون صفت بيگانه ام

چون کنم، با کس نمي سازد دل ديوانه ام

تا زمستي زودتر برخيزم از بزمش کند

هر دم انگيزي که ساقي پُر دهد پيمانه ام

مي روم در آتش سوزان و آگه نيستم

بس که گرم کار خود در عشق چون پروانه ام

در نبندم هيچ گه در آرزوي آن که يار

از سرمستي شبي آيد به محنت خانه ام

ره نمي بردم ز کويش شب ز مستي اي شرف!

آشنايي گر نمي آورد سوي خانه ام

86

برو اي محتسب! بهر خدا بگذار از دستم

مرا از گريه پُرخون چشم و پنداري که من مستم

خوش آن مجلس که چون از جلوه هاي او شَوم بيخود

چو صورت عمري از حيرت، بمانَد جام در دستم

چو مي گفتي سخن با غير در مجلس به رغم من

شنيدم حرفي و از رشک، مضمونش ندانستم

صفاي عشق بين کامد به چشمم جلوه گر آن مه

بهر صورت که در آيينه ي دل نقش او بستم

شرف! زان نرگس مخمور ديگر حالتي دارم

نمي دانم چه حال است اين که نه هشيار و نه مستم

87

دوش از غم تو تا به سحر خون گريستم

از شمع بيش سوختم، افزون گريستم

ديدم به باغ سرو سهي قد کشيده بود

در آرزوي آن قد موزون گريستم

روي زمين ز گريه ي من لاله زار شد

هر جا به باد آن لب ميگون گريستم

اوراق گل ز حرف وفا ساده يافتم

بر حال بلبلان چمن خون گريستم

برخاسته ناله از در و ديوار اي شرف!

هر گه به کنج غم، من محزون گريستم

88

هر چند دور مانده ز اقبال خدمتم

از جان غلام شاه و دعا گوي دولتم

گر زرد گشت کِشت وجودم از او چه غم

موقوف يک ترشح آن ابر رحمتم

با خويشتن اگر چه نيابم صفا ز خُلق

نبود به سان آيينه با کس کدورتم

با مدّعي چگونه زنم دم ز دشمني

من کز ازل سرشته ي مهر و محبّتم

هستم گداي آن سرِ کو گر چه اي شرف!

نايد فرو به کوکبه ي چرخ، همّتم

89

ز قبولِ خلق گفتم، که مگر نکو نهادم

بدِ کاينات بودم، چو به حال خود فتادم

به فلک رسانده بودم سر کبريا و هستي

چو به نيستي رسيدم، همه را ز سر نهادم

منم آن غبارِ ضايع، که ز انقلاب دوران

نه زمين کند قبول و نه فلک دهد مرادم

همه را زياد خود برد شرف به يادت امّا

تو خلاصه ضميري و نمي روي زيادم

90

کجا شد آن که صد نَقل، از زبان يار مي کردم؟

به هر جا لطفِ او، نسبت به خود اظهار مي کردم

گمان چون بُرد غير از عشقِ من بهر فريب او

دو روزي کاش ترکِ اختلاطِ يار مي کردم!

در آن فرصت که با من بد نبود از صحبتِ بدگو

به او رازِ دل خود کاشکي اظهار مي کردم!

از آن رو با من بيدل، نمانده لطفِ بسيارش

که از ناجنس منعِ صحبتش، بسيار مي کردم

نمي گشتم شرف از صحبتش آخر چنين محروم

کز اوّل منعِ او از صحبتِ اغيار مي کردم

91

شبي به رسم گدايي به کوي يار شدم

مرا شناخت به آواز و شرمسار شدم

نمانده بود اميدم به لطفِ او، ليکن

ز نااميدي بَدگو، اميدوار شدم

نهان ازو به رُخَش داشتم تماشايي

نظر به جانبِ من کرد و شرمسار شدم

مرنج، بيخودي يي دوش اگر ز من سر زد

کز التفاتِ تو با غير، بي قرار شدم

فتاده دوش به غمخانه ي شرف گذرم

ز بس که گفت غمِ خويشتن فِگار شدم

92

چه سود از آنکه در آفاق، بي نظير شدم

نظير جامِ جم، از پاکي ضمير شدم

چو نقدِ ناسره، بِه مي رود درين بازار

از آن چه سود که من نا قد بصير شدم؟

مرا چو بخت به نظمِ امور نيست ظهير

چه سود از آن که به نظمِ سخن، ظهير شدم؟

اگر چه کوکبِ بختم بلند گشت چنان

که آفتاب صفت، آسمان سرير شدم

ولي بلنديم آخر نتيجه اين بخشيد

که چون ستاره به چشم کسان حقير شدم

کبوتري بُدم از برجِ خود جدايک چند

که بهرِ دانه درين دامگه اسير شدم

به گوش جان من آمد صفيرِ عالم قدس

به آشيانه ي خود باز از آن صفير شدم

شکوفه سان به جواني چو پيروَش بودم

کنون چگونه جواني کنم که پير شدم؟

براي مال کجا غم خورم؟ که همچو رسول

بود به فقر مرا فخر، اگر فقير شدم

ز تير طعنه نِيَم همچنان شرف ايمن

ز خَلق همچو کمان گر چه گوشه گير شدم

93

خوش آن ساعت که پنهاني به سوي يار مي ديدم

چو مي کرد او نظر سويم، سوي اغيار مي ديدم

چنان محو رُخش بودم، که هيچ آگه نمي گشتم

به مجلس از رقيبان گرچه صد آزار مي ديدم

پي تسکين درد دل، چو مي کردم نظر سويش

هلاک خود در آن آيينه ي رخسار مي ديدم

ز عالم کاشکي! من آن قدر بيرون نمي رفتم

که پيش آن جفا جو خواري اغيار مي ديدم

شرف! از ديدن آن بت، چه معني روي مي دادت؟

که از حيرت تو را چون صورت ديوار مي ديدم

94

نشانَد با نکورويان به بزمِ خويشتن بارم

که گر بينم به سوي ديگري، سازد گنهکارم

ندارم من گمانِ هيچ تقصيري به خود، ليکن

از آن شرمنده ام که آن شوخ، پندارد گنهکارم

زآب چشم خويشم پاي در گِل ماند اي ناصح

نپنداري که من هم چون هوسناکان گرفتارم

نه از ياري مرا پرسد رقيبش بهر آن آيد

که گويد زالتفاتِ يار و از غيرت کُشد زارم

شرف چون از سيه بختي به جانم از فراق او

عجب گر بر لب آيد جان ز اندوهِ شب تارم

95

شدم نزديکِ مرگ از دوري ياري که من دارم

هنوز اين اندک ست از دردِ بسياري که من دارم

ز رشک غير در عشقش دمي صدبار مي ميرم

ز جان کندن بود دشوارتر کاري که من دارم

نکرد آزار، غيرم تا نديد از يار درد دل

همه از جانب يارست آزاري که من دارم

اگر هر ذرّه گردد آفتابِ عالم افروزي

نخواهد بي تو روشن شد شب تاري که من دارم

از آن نظم شرف! مقبول طبعِ دردمندان است

که بوي درد مي آيد ز گفتاري که من دارم

96

ديوانه وَش روم زبَرَت، خلق را بَرَم

وز راه ديگر آيم و تنهات بنگرم

مقصود، نام توست دلم را نه ذکر غير

گر بر زبان رود به غلط، نام ديگرم

هست از سگِ درِ تو مرا، گر شکايتي است

ورنه رقيب کيست که من نام او بَرَم

تا کي در انتظارِ تو هر دم ز اضطراب

آيم برون ز خانه و در کوچه بنگرم؟

زين بزم، تشنه لب نروم، چون شرف که هست

چشمِ اميد بر کرمِ شاه کوثرم

97

زان گزينم سفر و دوري ياري گيرم

کز سفر آيم و با يار کناري گيرم

تا به راهي مگر آن ماه دچارم گردد

هر دم از شوق سر راه گذاري گيرم

بي قرارم که به کوي تو رسم آن جا نيز

کاش يک لحظه توانم که قراري گيرم

تا بيارند شرف بر سرم آن بدخو را

هر زمان روز اجل دامن ياري گيرم

98

به هر کاري اگر چه خويش را مشغول مي سازم

وليکن هيچ مشغولي نمي دارد از او بازم

همه جانان شدم از بس که بودم در خيال او

شده دمساز جانان، هرکه او گرديده دمسازم

ز راه انتظار او روم هر دم ز نوميدي

وگر شوقم کند امّيدوار و آوَرَد بازم

روم آهسته چون آيم برون از بزمش آزرده

بدان اميد کز مستي کند آن شوخ آوازم

چو نتوانم که گويم پيش او عيبِ رقيبان را

نويسم روز طوماري و شب در کويش اندازم

ز مستي تا به کي گويي شرف! افسانه ي عشقش

خَمُش کن، ترسم از تو فاش گردد ناگهان رازم

99

وه که سوزد تن بيمار ز تب هر روزم

سوزش من نه ز عشق است، از اين مي سوزم

چند بي عشق توان بود، خوش آن دم که فتد

شعله در خرمن از اين برق جهان افروزم

چرخِ فيروزه، زبونِ همه ام ساخت؛ کجاست؟

مدد عشق که بر چرخ کند فيروزم

عشق مي گويم و جان مي دهم اي واي که من

چه بلا عاشق اين عشق بلا اندوزم

اي شرف! پير شدم، پير خرابات کجاست؟

که چو طفلان روم و نکته ي عشق آموزم

100

چنين تا کي ز بزم يار ناخشنود برخيزم؟

نگويد با من بيدل، سخن تا زود برخيزم

به بيداد از تو کي جويم جدايي؟ ني رقيبم من

که از بزمت به يک حرف عتاب آلود برخيزم

ز رشک غير ترسم بيخودي ها سرزند از من

ز بزمِ او همان بهتر که امشب زود برخيزم

پيِ ترتيبِ بزمِ خاص؛ مجلس مي زني برهم

اگر من هم در آن مجلس بخواهم بود برخيزم

شرف از بيخودي هاي شبم شرمنده در بزمش

همان بهتر که تا اظهار آن ننموده برخيزم

101

به هر مجلس که جاسازم، حديث نيکوان پرسم

که حرف آن مه نامهربان را در ميان پرسم

چنان گويد جواب من، کز آن گردد رقيب آگه

به مجلس گر من بيدل، از او حرفي نهان پرسم

ز حال او اگرچه آگهم بيش از همه، ليکن

ز بي تابي شوق احوال او از اين و آن پرسم

روم هر دم ز شوق از ديگري پرسم حديث او

ز يک کس چون نيارم حرف آن نامهربان پرسم

ز بيهوشي نفهمم هر چه گويد آن پري با من

چو از بزمش روم مضمون آن از ديگران پرسم

شرف عشق نهاني چون نگردد بر همه ظاهر؟!

که با هر کس نشينم حرف آن نامهربان پرسم

102

تو را اي مَهِ بي وفا مي شناسم

به نوعي که هستي تو را مي شناسم

چگونه شوم شاد از وعده ي تو؟

چو من طالعِ خويش را مي شناسم

ز عهدي که شب کرده اي با رقيبان

چراغم خورم؟ چون تو را مي شناسم

مگو کز بَرِ من بَرِ ديگري رو

درين شهر جز تو که را مي شناسم؟

غزل هاي پاکِ تو را بي تخلّص

شرف! من به لطفِ ادا مي شناسم

103

در نامه به جانان منِ حيران، چه نويسم؟

جز آنکه نويسم غمِ هجران، چه نويسم؟

از شوقِ تو هر حرف که در نامه کنم ثبت

شويد چو روان ديده ي گريان، چه نويسم؟

گيرم که مرا طرز نوشتن نشد از ياد

پيداست که با اين سر و سامان، چه نويسم؟

چون موي به مو حال مرا زلف تو داند

آشفتگي حالِ پريشان، چه نويسم؟

گر داد به ناکام شرف جان ز غم هجر

اين حرف غم اندود به جانان چه نويسم؟

104

چنين تا کي جدا زان مَه، حريفِ بزمِ غم باشم؟

خورَد با ديگران شبها مي و من متّهم باشم

شنيدم با حريفان، ميلِ بزم آراستن داري

چه باشد، گر در آن صحبت منِ بيچاره هم باشم؟

به چشمِ دوستان گر ساخت خوارم نيست غم، ليکن

کُشد اينم، که مي خواهد زبون خصم هم باشم

نمانده ميل صحبت با منت، ترسم بَرَد دشمن

ازين ناگه گماني ، ورنه خواهم با تو کَم باشم

شرف! از ميکده با نعره ي مستانه بيرون آ

ميان مردمان تا کي، به تقوا متّهم باشم؟

105

شراب شوق او بُردست از دل، آن چنان هوشم

که نام همدمانِ خود شود، هر دم فراموشم

چنان مستغرقِ عشقم، که گر گويم سخن با کس

در اثناي سخن سازد، خيالِ يار خاموشم

بود بيهوده پرسيدن، منِ بيمار را اکنون

که از حالِ خود آگه نيستم، از بس که بيهوشم

نگفتم آن قَدَر از حيرت عشقش سخن با کس

که شد يک بارگي طرز سخن گفتن فراموشم

شرف زين سان، که جا کردست در دل ذوقِ گفتارش

کجا گيرد حديثِ پندگويان، جاي در گوشم؟

106

دردا که کُشت هجران، در گوشه ي ملالم

نشنيده يار دردم، ناگفته ماند حالم

گفتي ز دردِ هجران، در فکر مرگِ خود باش

دور از تو اي جفا جو! من هم درين خيالم

از دردِ من چه پرسي؟ نشنيدني ست دردم

احوالِ خود چه گويم؟ ناگفتني است حالم

ديدي به چشمِ رحمت، سويم ولي چه حاصل؟

دادي ز لطف جانم، کُشتي ز انفعالم

افتاده ام ز ماهي دور از شرف! که در غم

يک روز در فراقش بودي هزار سالم

107

قتلم از عشوه نمايي است که من مي دانم

سر اين فتنه ز جايي است که من مي دانم

هر نگاهش به من سوخته دل، روز وصال

در شبِ هجر، بلايي است که من مي دانم

شوخ من جور و جفايي که کند با اغيار

بهتر از مهر وفايي است که من مي دانم

کي شرف! از سر زلفش، دلت آيد بيرون

او گرفتار بلايي است که من مي دانم

108

ز بس که ساخته مشغول حسن خويشتنم

شد از برابر و با او هنوز در سخنم

به هيچ کس نشوم مهربان از آن ترسم

که بوي عشق تو يابند ناگه از سخنم

منِ اسير به هر جا رَوَم در اين فکرم

که خويش را به سر کوي او چه سان فکنم؟

چگونه دم زنم از درد دل؟ که همچو شرف

نهاده حيرت عشقِ تو مُهر بر دهنم

109

مي خواستم، نظاره ي آن دلربا کنم

فرصت نداد گريه، که من چشم واکنم

مُردم ز درد، چند ز بهرِ فريبِ خويش

نامِ جفا و جور تو مهر و وفا کنم؟

هر کس که بشنود، شَوَدش ذوقِ عاشقي

از بس که حرف عشق به لذّت ادا کنم

من کز نظاره ي تو نظر مي نه بستمي

راضي شدم که خاک درت توتيا کنم

چون بيخودي کنم شرف! از ياد وصل او؟

روزي اگر رسم به وصالش، چها کنم؟!

110

خلقي ز مهرباني او گشته دشمنم

ترسم به دوستي دهد آن مه به کُشتنم

ناچار بايدم سخن دشمنان شنيد

چون نيست تاب آن که دل از دوست برکَنم

ترسم چو بنگرم، نظرِ او بود به غير

ميرم ز شوق و چشم به رويش نيفکنم

دشوار بس که جان دهم از هجر هر دو روز

آوازه اي به شهر در افتد ز مُردنم

دارم به زير خرقه صد آلودگي و خلق

دارند اعتقاد که پاکيزه گوهرم

از مرگِ من گذشت شرف! عمرها، ولي

گرم است هم چنان ز تبِ عشقِ او تنم

111

شبي که جاي برين خاکِ آستانه کنم

پيِ نرفتن از آن کوي صد بهانه کنم

به روز، چند کَشَم انتظار و شب به درت؟

نديده روي تو نوميد، رو به خانه کنم

چنان خيالِ تواَم ساخته ربوده ي خويش

که خواهم از تو هم اي نازنين کرانه کنم

به يار، کس نکند عرضِ عشقِ پنهانم

مگر که خود به غزلهاي عاشقانه کنم

شرف چگونه ببندم ز عشقِ يار زبان!؟

چو من تسلّي خاطر به اين ترانه کنم

112

آن بَد، که مثل او ندهد کس نشان، منم

آن بد، که نيست زو بتري در جهان، منم

آن خاسري، که کرده به بازار کاينات

سرمايه اي چو عمرِ گرامي زيان، منم

آن مفتيي که گيرد ازو ديو في المثل

تعليم صد هزار گنه، هر زمان، منم

آن کو نخوانده مصحف و گر خوانده آيتي

آورده در زمان به عمل ترَکَش، آن منم

آن کامجو که يک رَهش از شهدِ معرفت

شيرين نگشته کام، درين هفتخوان، منم

با خويش بس که بَد شدم از طور زشت خويش

با هر که گويد او بَدِ من، هم زبان منم

تا چند اي شرف! کُنِيَم سرزنش به عيب

اين بس که خاکِ درگه شاهِ جهان منم

113

تالب ز ذکرِ غير تو خاموش کرده ايم

با يادِ تو ز غير فراموش کرده ايم

چون کرده ايم بيشِ تو آغازِ گفت و گو

مقصودِ خود ز شوق فراموش کرده ايم

بودست بيخودي غرضِ ما، نه خوشدلي

دور از لبِ تو جامي اگر نوش کرده ايم

مقصودِ ما شنيدنِ نامِ تو بوده است

گاهي ز ناصح ارسخني گوش کرده ايم

مي زد شرف، اگر چه دم از هوشِ عمرها

بازش زجامِ عشقِ تو مدهوش کرده ايم

114

آن خراباتيان غم زده ايم

که دمي بر مراد کم زده ايم

جاي ما در حريمِ دير مبين

که نهان نقب در حرم زده ايم

هر کجا بوده محنتي و غمي

همه برنام خود رقم زده ايم

گر چه هنگام شور از يک آه

ملک کونين را به هم زده ايم

ليک در وقت نيستي و فنا

خيمه آن سوتر از عدم زده ايم

هيچ ما را غمي زحادثه نيست

که ز مُلکِ قِدَم قدم زده ايم

بي نشانيم اي شرف! چه عجب؟!

نام خود را اگر قلم زده ايم!

115

ما رخت خود به وادي حيرت کشيده ايم

تا ديده ايم روي تو، خود را نديده ايم

فارغ نبوده ايم، ز ياد تو يک نفس

يا گفته ايم حرف غمت يا شنيده ايم

تا لوح دل رقم زده ي نام دوست شد

بر حرف ماسِوا، خط نسيان کشيده ايم

از دوست چون رسيده بما نامه اي ز فخر

صد ره نموده ايم به هر کس رسيده ايم

چون کار ما شرف به گشادي رسد؟ که ما

غيرِ گره بر آن خم ابرو نديده ايم

116

ما بي لبِ تو ساغرِ غم در کشيده ايم

خون خورده ايم هر دم و دَم درکشيده ايم

چين در جبين ما نفتاده است گرچه ما

پيمانه هاي زهر دمادم کشيده ايم

فارغ ز سودِ هستي و سوداي نيستي

بر حرفِ هست و نيست، قلم درکشيده ايم

منّت چرا کشيم پي جرعه اي چو ما

آب خِضر ز ساغر جم در کشيده ايم

دامن فشانده ايم به شمع وجود خويش

سر چون شرف به جيبِ عدم درکشيده ايم

117

رفتيم و اين سراچه ي پرغم گذاشتيم

دنيا و محنتش همه با هم گذاشتيم

روزِ وداع، بر سر کويت ز خونِ دل

صد جا نشان ديده ي پُر نَم گذاشتيم

شد حالِ ما به کامِ رقيبان کينه جو

تا کارِ خود به ياري همدم گذاشتيم

در دل نماند کن مکنِ عقل را مجال

اين مُلک را به عشقِ مسلّم گذاشتيم

صد شِکوَه داشتيم و نکرديم از رقيب

وين شرح جانگداز به محرم گذاشتيم

داديم جان به راهِ سگانِ تو چون شرف

نامي ميانِ مردمِ عالم گذاشتيم

118

چو من پيغام خود با قاصد دلدار مي گويم

ز بيم آنکه از يادش رود صدبار مي گويم

جفا مي بينم و تا بد نگويد هيچ کس او را

به هر کس مي رسم عذر جفاي يار مي گويم

چنان در خاطرم جا کرده ذوق گفت و گوي او

که شب در خواب هم با خود حديث يار مي گويم

بنه ناز از سر و بنشين، که گويم با تو حال خود

که ناگه مي شوم بي تاب و با اغيار مي گويم

مرا گفتي که دردِ دل شرف! بسيار مي گويي

چو دارم محنت بسيار، از آن بسيار مي گويم

119

هواي روضه ي جنّت ز سر به در کرديم

به خشتي از سر کوي تو سر به سر کرديم

ز جمله دورتريم از حريمِ کعبه ي وصل

اگرچه از همه کس سعيِ بيشتر کرديم

نکرد فايده اي با تو، گرچه گفتنِ حال

ز دل غبارِ اَلَم، حاليا به در کرديم

هزار شِکوَه فزون داشتيم و لب بستيم

شرف! ز نازکيِ کوي او حذر کرديم

120

ربوده آن چنان از خود خيالِ آن پري رويم

که خود حرفي اگر گويد ، جواب او نمي گويم

يکي شد هجر و وصلم از خيالش، آن نماند اکنون

که دايم زانتظار او، نظر مي بود بر سويم

به دلجويي، اگر جايي برآيد نامِ تو ناگه

نيايد باورم، از بس که نوميد از تو بد خويم

چه شوق است اين، که گر گويم سخن از ديگري با کس؟

در اثناي سخن چون بنگرم، حرفِ تو مي گويم

شرف شادم به بيهوشي عشقِ او که از حيرت

خبر نَبوَد ز پندِ ناصح و از طعنِ بدگويم

121

منم بي تو در کُنجِ غم پا به دامان

کشيده به يادت سري در گريبان

دلي پر محبّت ز غيرِ تو، خالي

سري با خيالِ تو، فارغ ز سامان

اگر گشته پيدا ز دور، آشنايي

شده زو چو آهوي وحشي گريزان

سرآيد اگر عمرم از حرفِ شوقت

هنوز اين حکايت نيايد به پايان

شرف اندکي مانده کز فکرِ زلفش

نهد سر چو ديوانگان در بيابان

122

گر چه دارم ز رقيبِ تو سخن هاي نهان

مصلحت نيست که آيد به زبان، آن سخنان

هر دم از دامنِ گُل، باد چه افشانَد گرد

مي شود خاک چو آخر، تن نازک بدنان

دوش در ديرِ مغان، پير خرابات به من

داد پيمانه و گفت: از سر پيمان شکنان

در خرابات به مي ساز گرو، خاتمِ دل

پيشتر زانکه برند از کفِ تو، اهرمنان

لب فرو بند شرف از بَدِ اغيار، که يار

مي رساند ز تو هر لحظه بديشان سخنان

123

در حُسنِ يارِ ما، نظر اي پارسا! مکن

ما رند و عاشقيم، تو تقليدِ ما مکن

يک دم که همرهِ توام، از غيرتم مکُش

وز انتظارِ غير، نظر بر قفا مکن

ترسم گمان برند، که از عشقم آگهي

خود را به طعنِ مدّعيان آشنا مکن

کي در قفاي تو شِنَوَد کس بدي زمن؟

اين اعتقاد، در حقِ اهلِ وفا مکن

مست و خراب ديده امت بارها شرف!

دعويِّ زهد و توبه، دگر پيشِ ما مکن

124

گرچه آزارِ کسي هرگز نبوده کارِ من

کس نمي بينم که نَبوَد در پيِ آزار من

آنکه در صد کار، او را دستگيري کرده ام

دست اگر يابد، کند صدره شکست کارِ من

چون به آزار دلم نامد مبارک فالِ تو

مگذران ديگر به دل، اي مدّعي! آزارِ من

سيلِ اشکم بَرکَند بنيادِ دشمن، اي شرف!

عاقبت کاري کند اين گريه ي بسيارِ من

125

زرشکِ لطفِ او دارد دلي پرخون، حسود از من

مکن باور، به تو نقلِ دروغي گر نمود از من

به کُنجِ غم، ازو دردِ دلي با خويش مي گفتم

شدم شرمنده، کو غافل رسيد آن را شنود از من

ز شادي مُردم آن ساعت که از بيمِ رقيبانش

نهاني گفت حرفي با من و بگذشت زود از من

مشو خوشدل رقيب! از بهرِ تو گر داد دشنامم

که آن بَد مِهر از چيزِ دگر رنجيده بود از من

شرف خون شد دلم که آيا چه مضمون داشت چون امشب

نخوانده نامه ي او مدّعي غافل ربود از من؟

126

با من، ز حرف بسته زبان، دل سِتانِ من

تا مدّعي چه گفته دگر از زبانِ من

بيرون چه سان بَرَم ز دلش تهمتِ رقيب

چون پي نبرده ام که چه گفته نهانِ من

باشم گناه کارِ تو ز آنها اگر کنند

يک حرف در حضور تو خاطر نشانِ من

اي دل! مشو ملول، بدي گفت اگر رقيب

داند چو قصد خصم، مَهِ نکته دان من

بنگر سوي شرف، که نمي آورد دگر

تابِ تغافلِ تو دلِ ناتوانِ من

127

ز عشقش بر زبان دارند خلقي گفت و گوي من

روم زين شهر تا نشنيده تُرک تُند خوي من

نگردم هم سخن با او که مي ترسم شود آگه

ز عشقِ من چو فهمد اضطراب از گفت و گوي من

ز بختِ بد عجب نبود اگر جايي به دام افتد

به بالِ مرغي ار باري فرستد نامه سوي من

کجا رفت آن که گر روزي به کوي او نمي رفتم

دمي صد بار مي کرد از رقيبان جست و جوي من

شرف مُردم چو از مَردم شنيدم دوش پيغامش

که تقريبي ندارد آمدن هر دم به کوي من

128

ز مجلس دوش مست، اي سرو بالا! آمدي بيرون

به خونريزم کمربستي و تنها آمدي بيرون

کجا شد آن که در مجلس پيِ دلداري عاشق؟

بهانه ساخته هر لحظه تنها آمدي بيرون

به حمدالله که چون رفتي رقيب امشب به بزم او

نديدي جاي خود، شرمنده زآنجا آمدي بيرون

خوشا آن شب! که ما را با رقيبان گفت و گويي شد

تو هم ننشستي و از بزم با ما آمدي بيرون

حديثِ زهدِ تو دايم شرف، مشهورِ عالم بود

به يکبار از کجا بدنام و رسوا آمدي بيرون؟

129

من و انديشه ي بي او به سرکردن، خيال است اين

چنين درديّ وآنگه زيستن، فکرِ محالست اين

ندارد عشق من چون حُسن بي پايان او آخر

که عشقي پُر دوام است آن و حُسني بر کمال است اين

ز بس که آزرده ام از التفاتِ يار با اغيار

نمي دانم که کُنجِ هجر يا بزمِ وصالست اين

شب او را مهربان ديدم به حالِ غير و از غيرت

هنوزم دل به حالِ خود نمي آيد، چه حالست اين؟

چو بر ما نکته مي گيرد پياپي يار در مجلس

شرف بيرون رو از بزمش، که آثارِ ملال است اين

130

نَبود بيهده در بزم، جنگ جويي او

براي رفتن من بود تندخويي او

چه احتياج نقاب است آفتابي را؟

که هم حجابِ رخِ اوست خوبرويي او

رقيبِ سگ صفتش را بريده باد زبان

که دور ماندم از آن در به هرزه گويي او

مَبُر اميد شرف! از وفاي آن بدخو

که بهرِ مصلحتي بود تندخويي او

131

پيري است کرده پُر شکم از باده چون سبو

چون خُم هميشه گوشه ميخانه جاي او

ني در رخش ضيا و نه در منزلش صفا

هر کز نَرُفته خانه و هرگز نَشُسته رو

ريزد به سر شراب صبوحي صفت مدام

در سجده جز به جام نيايد سرش فرو

با او نشسته زاهدِ صد ساله گر دمي

بَد نام خَلق گشته و رسواي شهر و کو

با دوستانِ مخلص و يارانِ يک جهت

از تيره باطني است چو آينه اش دو رو

آلوده باطني که نباشد صفا پذير

ني باطنش به صلح و نه ظاهر به شست و شو

در شهر چون يکي است بدين وصف اي شرف!

آن به که طي کني ز غزل نام زشتِ او

132

ترحّم گو مکن گويم چو دردِ خويشتن با او

چو نبود مدّعاي من ازين غيرِ سخن با او

کسي کز يار در خواه گناهش کرده ام صدره

نمي گويد به صد درخواه حرفي بهرِ من با او

نه يارايي که حالِ خويش با آن تندخو گويم

نه تابِ از من ديگري گويد سخن با او

مبادا خشمِ پنهانش شود بر ديگران ظاهر

نگو اي همنشين! احوالِ من در انجمن با او

شرف کز بهرِ او رنجانده خلقي را معاذالله

اگر دشمن شود ناگاه آن پيمان شکن با او

133

چو سرفراز جهان گشتم از عنايت تو

که گوش مي کند از من کنون شکايت تو

به هيچ کس نشوم هم سخن، از آن ترسم

که بيخبر رودم بر زبان حکايت تو

مگو زغير کن انديشه، سوي من بگذر

چه باک دارم ازو گر بود عنايت تو

به ناخوشي گذران است روزگار شرف

رقيب خوش گذرانيد در حمايت تو

134

رفت آن چنان ز خاطر تو نامراد تو

کافتد برو چو چشم تو، آيد به ياد تو

با آنکه جان فداي تو کردم به اعتقاد

با من هنوز راست نشد اعتقاد تو

جان بازتر ز من نَبِوَد عاشقي تو را

بيش است گرچه بر دگران اعتماد تو؟

خود را به ما به رشته ي تزوير بسته اي

يا محکم است سلسله ي اتّحادِ تو

مقصود خويش از در ميخانه جو شرف!

بودست چون هميشه از اين در گشادِ تو

135

مرا بختي که پرسد آن طبيب دردمندان کو؟

وگر خواهم روم از شوق سويش، قوّت آن کو؟

کند اغيار از لطف نهانش نقل ها هر جا

سخن داني که گويد اين سخن پنهان به جانان کو؟

به کنج صبر چون سازم که کس يادش دهد از من

کجا دارد کس آن يارا، مرا آن صبر و سامان کو؟

جراحت هاست در جانم نهان از جور او، ياري

که بتوان گفت با او شمّه اي زين درد پنهان کو؟

شرف جويد ازين کافر دلان رحم مسلماني

چه نادان است اين رحم از که مي جويد، مسلمان کو؟

136

يارب منِ بي صبر و دل، چو بشنوم پيغام تو

کز شوق بيخود مي شوم قاصد چو گويد نام تو

ترسم که از ذوق خبر، عشق تو در يابد زمن

غافل زعشقم قاصدي که آرد به من پيغام تو

جام مي از فيض لبت، کيفيّت ديگر دهد

ساقي دهد چون باده ام، در بزم عيش از جام تو

گفتي ز بي تابي مبر، هر لحظه نامم پيش غير

خود کي گذارد غيرتم، تا باز گويم نام تو

هر دم رقيب آرد به من، پيغام ديگر از لبت

غافل که مي يابد شرف، ذوقي زهر دشنامِ تو

137

با خلق، آشنا نشود مبتلاي تو

بيگانه باشد از همه کس، آشناي تو

مي خواهم از خدا به دعا صد هزار سال

تا صد هزار بار بميرم براي تو

چشمي که نيست منزلت، از گريه کورباد

خون بر دلي زغم که درو نيست جاي تو

از سر کجا هواي تو بيرون رود مرا؟

گر چون حباب، سر رَوَدَم در هواي تو

قدر وصالِ او چو ندانستي اي شرف!

هجران ببين که مي دهد اکنون سزاي تو

138

هميشه خصمِ منِ دل فگار بودي تو

به هر که دشمن من بود، يار بودي تو

ز دوري تو کنم خاکِ منزلي بر سر

که همنشين منِ خاکسار بودي تو

دلا به دوري او چون قرار مي گيري

چو گاهِ ديدنِ او بي قرار بودي تو

هنوز خرقه ي پشمينه مشک بو است مرا

از آن شبي که چو گل در کنار بودي تو

شرف چو يار به عزمِ سفر کمر مي بست

رفيق او نشدي، در چه کار بودي تو؟

139

سوزم به داغِ هجر و نيايم به سوي تو

تا در دلم زياده شود آرزوي تو

سويت اگر نه جذبه ي عشق آورد مرا

ره گم کنم ز شوق، چو آيم به سوي تو

يک شب به بزمِ خويش مرا هم بخوان ز لطف

تا چند پرسم از دگران گفت و گوي تو؟

ميرم ز غم که آه چرا آمدم برون؟

چون بنگرم که ديگري آيد به کوي تو

اي آرزوي جان شرف، خسته را بپرس

زان پيشتر که جان دهد از آرزوي تو

140

با جفاهاي رقيبان خوش دلم در کوي تو

تا به تقريب شکايت هر دم آيم سوي تو

خواستم دستي ز بي تابي زنم در دامنت

وه که بر جا ماندم از حيرت، چو ديدم روي تو

بس که دارم اضطراب از شوق تو، هر پاي من

جويد از پاي دگر پيشي چو آيم سوي تو

روي تو تابان چو خورشيد و شده از هر طرف

عالمي چون ذرّه سرگردان به جست و جوي تو

اي شرف! داري هواي گلرخي پنهان مکن

زآنکه بوي عشق مي آيد ز گفت و گوي تو

141

منم بيچاره اي کز عشق هر دم صد ستم ديده

ملامت ها که من ديدم، کسي در عشق کم ديده

عجب نبود گر از فرهاد و مجنون عشقم افزون است

که کس حُسني چنين ني در عرب ني در عجم ديده

کنون دور از درش گر بيندم نشناسد از خواري

کسي کو پيش از اين در بزم يارم محترم ديده

ميان مردمان هر چند خواهم ننگرم سويش

فتد بي اختيار من برويش، دم به دم ديده

به آن گل تا نگويم اي شرف حال دل پرخون

کشيده روي همچون غنچه درهم هر گهم ديده

142

اي رقم بر صفحه ي ماه ، از خطِّ شبگون زده

چشمِ جادويت رهِ صد دل به يک افسون زده

خورده مي با غير و از غيرت دلم را کرده خون

گشته شمعِ جمع و آتش در منِ محزون زده

چون نسوزد عالمي را هر زمان از دودِ آه

زين همه آتش که ليلي در دل مجنون زده

سوزِ پنهانِ مرا اي کاش بودي شعله اي!

تا شدي روشن، که عشقش در من آتش چون زده

کرده چشم همدمان از گريه غرق خون شرف

چون به بزم غم دم از سوز دل پرخون زده

143

فرستم نامه هرگه، سوي آن شوخ ستمکاره

نويسم صدره از شوق و کنم باز از جنون پاره

نويسم گر به غيري نامه اي از بس که بيهوشم

کنم صد جا رقم نام تو، اي شوخ ستمکاره!

چنين کز وعده ي وصلِ تو بيخود مي شوم يارب

رخت را چون به روزِ وصل خواهم کرد نظّاره

چه پنهان مي کني قاصد؟ بگو آخر که بود آنجا؟

که کرد آن تند خو ناخوانده مکتوبِ مرا پاره

بسي امّيد زان گل، تازه شد باز اي شرف! در دل

چو ديدم مدّعي را از سر آن کوي آواره

144

به دستِ يار ده اي قاصد! آن چنان نامه

که غير را نبود آگهي از آن نامه

براي آن که نيفتد به دستِ بدگو کاش!

کند جوابِ رقم يار بر همان نامه

چه باشد ار به سلامي کند مرا هم ياد؟

گهي که يار فرستد به ديگران نامه

اگر نه نامه ي غيرست در کفش ز چه رو

مرا ز دور چو بيند، کند نهان نامه؟

شرف! نويس درين نامه هر سخن که تو را

نمي توان چو به او داد هر زمان نامه

145

اجل دشواري غم بر من آسان مي کند يا نه؟

خلاصم از غمِ دوريِّ جانان مي کند يا نه؟

نهان سويم به چشم لطف ديد، امّا نمي دانم

که با اغيار هم اين لطف، پنهان مي کند يا نه؟

براي امتحان با غير يک ره التفاتي کن

جهاني را ببين کز فتنه ويران مي کند يا نه؟

به او اظهار کردم مهر و در انديشه ي آنم

که آن نامهربان از غير، پنهان مي کند يا نه؟

شرف بر وعده ي او دل نهاد، امّا نمي دانم

که فکر کارِ آن بي صبر و سامان مي کند يا نه؟

146

نيم بي ياد تو يک دَم، تو گر يادم کني ورنه

دلت را شادمان سازم، تو گر شادم کني ورنه

برآنم از جنون که آيم به کويت از جفاي تو

کنم فرياد اگر گوشي به فريادم کني ورنه

رقيب امروز پيشش کرده ياد من، چه دانستي

که خواهد کرد او يادم، تو گر يادم کني ورنه

مرا همچون شرف نبود خلاصي از کمند تو

همان صيد گرفتارم گر آزادم کني ورنه

147

اي همنشين رقيبِ منِ زار بوده اي

من غافل و تو نيز گرفتار بوده اي

از من تغافلِ تو نبودست بي سبب

سرگرمِ لطفي از طرفِ يار بوده اي

گر داده اند بار به بزمش تو را مناز

چون آگهم که بر دلِ او بار بوده اي

بر من چه طعنه مي زني از خواري اي رقيب؟!

عمري تو نيز بر درِ او خوار بوده اي

مي کرد شب شرف ز تو در کُنجِ غم گله

شرمنده ام که در پسِ ديوار بوده اي

148

اي همنشين! که دوش در آن بزم بوده اي

زآن ماه گفت و گوي مرا چون شنوده اي

صد بار گفته اي که بگويم غمت به يار

چون وقتِ آن رسيده، تغافل نموده اي

 ما را به خويش هيچ گمانِ گناه نيست

پنهان مکن ز ما سخني گر شنوده اي

ترسم دگر مجال نيفتد بگو تمام

در پيشِ او سرِ سخنم چون گشوده اي

باقي است بدگماني تو در حقِ [او] شرف

با آنکه صد رهش به وفا آزموده اي

149

گويند دوش يادِ منِ زار کرده اي

شکرِ من و شکايتِ اغيار کرده اي

دانسته اي وفاي من و گشته اي خجل

زان جورها که بر منِ افگار کرده اي

بسيار ياد کرده از من به رغم غير

با او کم التفاتيِ بسيار کرده اي

لطفت نمي شود سببِ اعتبارِ من

از بس که پيش خَلق مرا خوار کرده اي

چون گفته با تو شرح غمِ خود نهان شرف

پيش رقيب يک به يک اظهار کرده اي

150

شادم بدين که هست ز شعرم ترانه اي

کز بهر اختلاط تو باشد بهانه اي

زان خوشدلم ز شعر که سازم ز نظم خويش

تقريب و گويمش ز غم خود فسانه اي

خواهم به طوف کوي تو شب بوسم آستان

ترسم ز خون ديده بماند نشانه اي

خوشدل چه سان به بزم نشينم چنين که يار

هر لحظه سازد از پي رفتن بهانه اي

گر آن غزال گوش به نظم شرف کند

هر روز آورد غزل عاشقانه اي

151

کي اي رقيب شربت دردي چشيده اي

با خود به چاشنيّ محبّت رسيده اي

صد چاک گشته جان ز غم پيرهن تو را

يک بار جيب اگر بَرِ جانان دريده اي

آن مَه به عشق، متّهمت کرد ورنه کي

اشکي فشانده اي، ز غم آهي کشيده اي

گر گفته اي ز عشق گهي حرفِ آشنا

آن هم حکايتي است که از من شنيده اي

بر تو مسلم است شرف ملک عاشقي

کز عشق نيست درد و غمي کان نديده اي

152

ديشب چه سخن بود که از يار نگفتي؟

رفتي که بگويي به من و باز نگفتي؟

دادي به نياز عجبي باده به اغيار

با ما سخني نيز به صد ناز نگفتي

يک بار نگفتي سخنِ مهر که در پي

صد گونه حديثِ غلط انداز نگفتي

هرگز نشنيدي سخني از منِ بيدل

که آن را به رقيبانِ سخن ساز نگفتي

شد عشقِ نهانِ تو، شرف! شهره ي ايّام

وين طرفه که با هيچکس اين راز نگفتي

153

نمانده خوشدلي، عالم غم آبادست پنداري

نشاط و عيش از عالم برافتادست پنداري

نمي آرد جوابِ نامه ي دردِ مرا قاصد

غلط کرد و به دستِ ديگري دادست پنداري

رقيب، امروز منعم کرد از آمد شدِ کويش

به سر وفتِ غمِ پنهانم افتادست پنداري

شرف زآن سان وصيت مي کند با خاطرِ فارغ

که از مرگ خود آن بيمارِ غم، شادست پنداري

154

شنيدم اي رفيق! از عشق، حالِ مشکلي داري

به دردِ دل گرفتاري و يارِ غافلي داري

بُوَد درد و غمت را من توانم چاره اي کردن

مکن پنهان بگو با من، اگر دردِ دلي داري

تو را گر مي دهد جا گاه در سِلکِ غلامانش

مبارک بادت اين دولت، که بختِ مُقبلي داري

به رسوايي عشق، ار هست فکر نام و ناموست

عجب انديشه ي دوري و فکرِ باطلي داري

خوري غم اي شرف! بهرِ خود و ياران خود در عشق

ز غم کوهي سرشتندت عجب آب و گلي داري!

155

چنان گشتم ضعيف از دوري خورشيد رخساري

که مي افتم چو سايه هر زمان در پاي ديواري

به عشق آن پري گشتم چنان از همدمان وحشي

که بگريزم اگر سوي من آيد ناگهان ياري

به خود پيچم، مبادا عرض حالِ ديگري باشد

اگر افتاده بينم بر سرِ آن کوي طوماري

شرف از ناتواني بر کشيدن آه نتواند

نشسته همچو شمعِ کُشته اي در خانه ي تاري

156

ساخت غيرم ز تو مهجور، تو هم مي داني

من خود از تو نشدم دور، تو هم مي داني

گفته جايي بَد من مدّعي و نامِ تو هم

بي شک آنجا شده مذکور، تو هم مي داني

غير را يُمن قدم نيست، نه من مي گويم

هست اين قصّه ي مشهور، تو هم مي داني

چاره اي ساز پيِ وصل، کزين بيش مرا

نيست دوري ز تو مقدور، تو هم مي داني

گر شرف رفت ز خاکِ درت از طعنِ رقيب

بُوَد آن دلشده معذور، تو هم مي داني

157

گر مي کشي، ز صد غمم آسوده مي کني

حيف آيدم ز تيغ تو، که آلوده مي کني

نشنيده اي اگر سخن مدّعي چرا

افغان من شنيدي و نشنوده مي کني؟

من از حيا خموش و تو اي غير! پيش يار

نقلِ حديثِ بوده و نابوده مي کني

صد جور مي کني و نمي رنجم اي رقيب!

چون آگهم که اين همه فرموده مي کني

بهتر که اي شرف! رَوي از بزم او برون

مستي و صد حکايتِ بيهوده مي کني

158

تا کي به هيچ در حقِ ما بد گمان شوي؟

با خود تصوّري کني و سرگران شوي؟

زينسان که هست شعله ي حُسنِ تو پرده سوز

از چشم ما چگونه تواني نهان شوي؟

آيد مَلَک ز سِدَره به طوف حريم ما

کز تو شبي به کلبه ي ما ميهمان شوي

هر لحظه گويمت نتواني هلاکِ من

باشد به غيرت افتي و يک ره بر آن شوي

هر چند پير ساخت تو را روزِ غم، شرف!

يک دَم اگر به يار نشيني جوان شوي

159

زهي يافته بر بتان پادشاهي

خط و خالِ تو مُهر و طغراي شاهي

نمي خواستم دل دهم ديگر از کف

ز من برد چشمِ تو خواهي نخواهي

مشو منکر ار گويمت برده اي دل

دهد چون برآن خنده ي تو گواهي

منم يارب افتاده دور از حريمت

از آن جانفزايي بدين عمر کاهي

هميشه خراشي در آواز دارم

ز آه شب و ناله ي صبحگاهي

تو و راحت و عيش، چندان که بايد

من و محنت و درد، چندان که خواهي

از آن مُلک معني و صورت گرفتي

که درويشِ طوري تو در پادشاهي

پناه از تو جويد شرف در دو عالم

که در دين و دنيا تو عالم پناهي

قصايد

[در مدح شاه تهماسب]

بوي جان مي شنوم از نفسِ بادِ بهار

کرده گويا گذري بر لبِ جان پرورِ يار

مژده ي مقدمِ گل در چمن آورده نسيم

وز پي ديدنِ او ديده ي نرگس شده چار

چرخ را جلوه ي طاووس دهد بار قضا

که به شهپر، گل قوس و قزحش کرده نگار

باغ چون شاهد گل روي و بنفشه هر سو

از پيِ چشم بَدَش نيل کشد بر رُخسار

شد لبِ غنچه ي سوسن، سحر از باد کبود

منقلِ لاله از آن در چمن آورد بهار

نيست آن غنچه ي بشکفته ي سوسن که نسيم

رمل نوروزي گل، کرده رقم بر طومار

پاي قُمري شده گلگون ز قدم تا زانو

بس که بر برگ گل و لاله ي تر کرده گذار

غنچه ي لاله چو مشّاطه به والابسته

از پي عطرِ عروسان به چمن مشک تتار

شاهدانِ چمن از شوق به رقص آمده اند

غنچه زان کيسه ي زر، باز کند بهر نثار

نَبُوَد اين قطره ي شبنم که نشسته ست سحر

بر رخِ گل چو عرق بر گلِ رخساره ي يار

ريخت عنقاي فلک صبح به دامان چمن

ارزن سيم که برچيد به زرّين منقار

نقش ها بين که کشد دست نگارنده ي غيب

که خرد را رود از حيرت آن، دست از کار

گاه در باغ نويسد خطّ ريحان بي کلک

گه کشد دايره ي گل، به چمن بي پرگار

لطف او يافت چنان پيرهنِ شاهدِ گل

کز لطافت نه دَرو پود توان يافت نه تار

باغ را زابروي سيمين بر و چشم نرگس

داده حسني که درو خيره بماند اَبصار

هر ورق دفترِ اسرار خداوندي اوست

حيف و صد حيف برآن کو نکند فهم اَسرار

اي خوش آن عاشقِ شوريده که از شوق چو باد

خويش را گاه زند بر در و گه بر ديوار

از شکوفه که پر از چتر شده روي زمين

مي دهد ياد ز اردوي شه جم مقدار

هست زنگي ز طلا، نيم شکفته گل زرد

که پي پيشکش پيک شه آورده بهار

حَسَني خُلق و حسيني نسب و حيدر دل

موسوي دست و خضر علم و سليمان آثار

عاشقانه غزلي شايد اگر عرض کنم

عاشقان را چو بيک طرز نباشد گفتار

دگر آورد نسيم سحري بوي بهار

که شود باز جنونم يکي از عشق هزار

نه شکيبي که کشم دست ز دامانِ طلب

نه اميدي که درآيد به کفم دامنِ يار

چون توانم که به او شرحِ غم خود گويم

که چو آيد، رود از شوق زبانم از کار

گر مرا در سخن افتد غلطي، نيست عجب

که زبان با دگران دارم و دل با دلدار

نيست از گفت و شنيد دو جهانم خبري

بس که از شوقِ تو با خويشتنم در گفتار

رشکم آيد سخنِ عشقِ تو گفتن با کس

ليک با هر که نشينم کنم از شوق اظهار

نيست جز وصفِ تو در نامه ي اعمالم ثبت

بس که با خود صفتِ حُسن تو کردم تکرار

نقدِ جان زان به کفِ دست گرفته است شرف

که به پاي تو فشاند چو بگويي که بيار

جور با من مبر از حد که برم شِکوَه تو

به در شاه جهان داور والا مقدار

شاه جم مرتبه، سلطانِ سلاطين، تهماسب

که شهان را به غلاميش بود استظهار

مطلع صبح ظفر، ابر حيا، مُهر ذکا

منبع بحر کرم، کان سخا، کوه وقار

از خطِ حکمش از آن سر نکشد چرخ که پاي

ننهد از دايره ي شرع برون چون پرگار

هست از منصبِ شاهي غرضش نصرت دين

ورنه از شغلِ جهان همّت او دارد عار

ناصرِ مذهبِ حق است عجب نيست اگر

بر اعادي همه منصور بُود بي انصار

گو ببين موسمِ نوروز و زرافشاني شاه

با خزان آن که نديده است به يک جاي بهار

اي که از ضبطِ تو نتوان به جهان يافت کنون

غيرِ مه شبرو و جز طرّه ي خوبان طرّار

تويي آن شاه که گر عزم کني جزم، بَرَد

احتساب تو ز طبع مي مُسکِر اسکار

هيچ جا سر نتواند که برآرد از هم

متّهم گشته چو در عهدِ تو نرگس به خُمار

گر نه مقراضِ دو سر داشتي اندر عهدت

کي رساندي سرِ مويي به سرِ شمع آزار

نامِ جدِّ تو درم ساخته تعويذِ وجود

نيست از بيمِ سخاي تو هنوزش زنهار

هر که چون غنچه سر از حکم تو پيچد، دوران

از سرش باز کند پوست چو گُل آخر کار

غنچه پيکان شود و تيغ برآرد سوسن

دشمنت را اگر افتد گذري بر گلزار

روز پيکار که شد نرخِ سرِ خصم ارزان

گشت از خنجر تو تير اجل را بازار

لشگري سوخت از اعداي شياطين صفتت

هر کجا تيغِ تو شد هم چو شهاب آتشبار

سر بلندي عدوي تو همين بود آخر

که کشيدند سرش را به سياست از دار

نيزه ي سبز تو نخلي است برومند که او

آوَرَد در چمنِ فتح، سرِ دشمن بار

چاره ي خصمِ تو آخر به جز از مردن نيست

زاضطراب ارچه به هر سوي جهد هم چو شرار

تا به کامِ تو شود کار، جهان مي فکند

شور در مُلکِ مخالف، فلکِ شيرين کار

زان شود کشورِ جان، پي سپر فتنه نخست

که سپارند به تو مُلک همه آخر بار

دولتت را به جهان آن چه ميسّر گشته

خود که را گشته ميسّر ز سلاطين کبار

شد ز اقبال تو چيپال همايون طالع

به غلامي غلامانِ تو چون کرد اقرار

هر که نسبت به تو چون شمع فروتن باشد

[مي] دهد تاجِ زر و تخت، سپهرِ دوّار

بي قراري فلک را به جز اين نيست سبب

که دهد کارِ جهان را به مرادِ تو قرار

با يزيدست دل قيصر نادان ورني

کرديَش طبعِ سليمِ تو سليمان مقدار

پنجه با دست ولايت زدنش بي معني است

عاجزي را که نه دست است و نه پا صورت وار

عن قريب است که در شش جهت و هفت اقليم

پنج نوبت زده اي از مدد هشت و چهار

نخلِ اقبالِ تو را نشو و نمايي دگر است

گو بزن حاسد ازين غم به خود آتش چو چنار

يک گل از صد گلِ اقبال تو نشکفته هنوز

که برآراست جهان دولت تو همچو بهار

اين هنوز اوّلِ آثار جهان افروزست

باش تا خيمه زند دولتِ نيسان و ايار

زان به دامانِ حلالت نرسد گَرد فُتور

که نخواهي که نشيند به دلي از تو غبار

داورا! شکرِ کرم هاي تو را چون گويم؟

گر چه هر موي زبانيست مرا شکرگزار

بود بر بسترِ بيماريم از آتشِ تب

شمع سان چهره ي زرد و دمِ گرم و تنِ زار

غير ياسين به سرم هيچ نخواندي مشفق

جز شهادت به دهانم ننهادي غمخوار

رمقي پيش نبود از منِ بيمار که داد

لبِ جانبخشِ توام جان نُوِي عيسي وار

پرسشم کردي و بي واسطه ي ياري کس

دادي از سابقه رحمت خويشم رو مار

گفتم از شکر، نثار تو کنم نقدِ روان

خِرَدَم گفت کزين حرف خمش شو زنهار

چون به شکرانه دهي جان؟ که هم از بخشش اوست

نيم جاني که تو را مانده کنون در تن زار

گر به پا بوس سرافراز نگردم زانست

که فرومانده مرا پاي ز ضعف از رفتار

غنچه سان گه خفقان دارم و گه تنگ نفس

متّصل داردم ايّام چو نرگس بيمار

کاه برگي نتوانم که ز جا برگيرم

کهربايي است کنون گر چه مرا جسم نزار

مي دهد ماهِ رخت روشني ديده ي دل

کور به آن که نخواهد نِگرد آن ديدار

کام جان تلخ به، آن را که نخواهد شِنوَد

نکته هاي شکرين زان لب شيرين گفتار

در جهان آن چه تو را نيست نمي دانم چيست

کز خدا بهر تو خواهم به دعا در اسحار

ليک آن به که کنم هم به دعا ختم سخن

چون دعا رسم بود بعدِ ثنا در اشعار

تا که از باغ دمد گل ز پي رونقِ باغ

تا که هر سال کند عهد چمن، تازه بهار

شادمان در چمن دهر به سر سبزي بخت

گُلبُنِ عيش نشان، خارِ غم از بيخ برآر

گلشنِ عيش تو را باد شکفته صد گل

که زهر گل شکند در دل خصمت صد خار

[در مدح شاه تهماسب]

مگر ز خواب درآيي دلا! ز نفخه ي صور

که صبح شيب دميد و تو مستِ خوابِ غرور

خجالت تو همين بس که هر سحر باشد

لبِ تو خامش و تسبيح خوان زبانِ طيور

کنون برآر سر از خواب زانکه خواهي خُفت

ز شامگاهِ اجل تا به بامداد نشور

صدايِ عشق بلند و تو اين چنين در خواب

جهان گرفته شراب و تو اين چنين مخمور

ببين به چشم جهان بين که چون ز نشأه ي عشق

به رقص آمده ذرّاتِ اين سرايِ سرور

همه، ز هستي عشق است جوششِ باده

همه، ز پرده ي عشق است نغمه ي طنبور

مساز صرفِ غم روزگار عمري را

که حيف باشد اگر نگذرد به عيش و حضور

به خواب و خور و هستي اگر شوي قانع

بگو چه فرق بُوَد از تو، تا وحوش و طيور؟

به خلق، منّتِ رويِ زمين نهي گر تو

نهي به سجده سري بر خيالِ فسق و فجور

عبادتي که از آن نيست جز نياز عَرَض

تو را ز جهل شود مايه ي کمالِ غرور

چو نرگست ز طمع هست ديده چار ولي

به وقتِ مردميت هر چهار گردد کور

مباش کم ز درختِ گُل اندرين گلشن

که گل به غير دهد خود شود به خار صبور

فروغِ دل طلبي زنده دار شب، چون شمع

که روي بَدر زاحياي شب بود پرنور

اگرنه حفظِ الهي بود برآرد گرد

ز خاکِ هستي تو باد، حادثاتِ دهور

بود ز حفظِ الهي که از طنين اوّل

ز قصدِ خويشتن آگاه سازدت زنبور

کشند رخت، ملايک به خلوتِ تو گهي

که اُنسِ عالم قُدست، کند ز خلق نفور

تو را ز صحبتِ اين همدمانِ قلب چه سود؟

جز اين که از تو به غارت برند نقدِ حضور

نکرده در همه ي عمر يک قصورِ توراست

کنند راست براي تو صد هزار قصور

گرت هواست که بخشند گوهرِ مقصود

به زير تيغِ بلا باش همچو کوه صبور

نهال، ميوه ي شيرين دهد و ليک به صبر

هلال، بدر شود عاقبت ولي به مرور

مپر به بال هوس در فضاي عالم قدس

که راه خانه کند گم چو پر برآرد مور

فروغِ عشق رساند تو را به کعبه ي وصل

بلي به نور تجلّي توان رسيد به طور

کمالِ نفس تصوّر کني تخيّلِ شعر

عجب تر آن که کني دعوي کمالِ شعور

به فکرِ شعر مکن صرف نقدِ عمرِ عزيز

مگر به مدحت شاه مظفّر منصور

سپهر کوکبه، تهماسب آن که در آفاق

به زرفشاني چون آفتاب شد مشهور

ز رنج ناخنه ي ماه نو، شود ايمن

فلک ز گردِ رهش گر کشد به ديده ي روز

به چاوشي ز برون در ايستد تقدير

به خلوتي که دهد رأي او قرار امور

زهي شنوده به گوش رضا قضا حکمت

زهي به ديده ي تعظيم آسمان منظور

تو آن شهي که درين چار طاق شش منظر

به هفت پشت بود بنده ي تو چرخِ غيور

ببرده هوشِ جهان هيبتِ تو چون افسون

بريده نسلِ عدو خنجرِ تو چون کافور

محيط چاه تو را نُه سپهر بر ساحل

فتاده هم چو صدف هاست بر کنار بحور

براي خويشتن آرامگه نيابد جغد

به يُمن عدل تو از بس که شد جهان معمور

زاحتساب تو گر چشم او نترسيده

چرا چنين نگرانست نرگس مخمور؟

کنون زباده صراحي تهي کند پهلو

اگر کسي به گلو ريزدش شراب به زور

در آن زمان که جهان سر درآورد به فنا

دهد نفير خبر از صداي نفخه ي صور

فضاي معرکه گردد چو عرصه ي محشر

شود ز هول عدو همچو عاصي محشور

غريوِ کوس کند گوشِ آروز را کر

غبار فتنه کند ديده ي امل را کور

زمينِ معرکه گردد چنان ز لشگر تنگ

که غيرِ تير نيابد کسي مجالِ عبور

به عذرِ کرده ي خود خاک در دهان فِکَنَد

فلک به پيشِ تو از گردِ لشگر منصور

ز بيم خنجر تو آرزو کند که رَوَد

عدوي روسيهت هم چو مور زنده به گور

بدان هوس که مگر نعلِ توسن تو شود

هلالِ گرد خيالي ولي به غايت دور

ز ناتمامي اگر زانکه بست نقش کجي

ز مهر راي تو آخر درست کرد قصور

ز شوق اگر غزلي عاشقانه عرض کنم

مکارم تو همانا که داردَم معذور

منم شکسته دلي از ديار خود مهجور

دلي ز هجر غمين و تني ز غم رنجور

ز دردِ دوريِ جانان اجل به من نزديک

چو رحم از دلِ يار از دلم صبوري دور

چنان ضعيف و نحيفم که آمدست برون

ز لاغري، رگم از پوست چون رگِ طنبور

نه طالعي که پيِ وصل چاره انگيزم

نه طاقتي که شوم بر بلاي هجر صبور

ز شوق يک نظرم سوخت جان و اين عجب است

که هر کجا نگرم نيست غير او منظور

هميشه با من و مانند جان نهفته ز من

مدام در بصر و از بصر نهان چون نور

به پرده گر چه کند پرتو جمال نهان

وليک شمع به فانوس کي شود مستور؟

کسي که مي کُنَدَم منعِ بي خودي در عشق

جمال خود بنمايش که داردَم معذور

نظر به مردمِ چشمم فکن ببين روشن

که في الحقيقه تويي ناظر و تويي منظور

من اين حديث شرف بس نمي کنم گر چه

به جرم عشق به دارم کشند چون منصور

[در توصيف قزوين و مردمش]

به دلپذيري و خوبي است خطّه ي قزوين

به يمن تربيت شاه رشک خُلد بَرين

به هر طرف در و ديوار آن مزيّن شد

بدان مثابه که بندند شهر را آيين

براي بازي انگشتري هم شبِ دي

به هم نشسته چو انجم، بتانِ زهره جبين

ز کحل گرد ره شاه گشته منزلِ نور

سوادِ روشن او هم چو چشمِ حورالعين

نمي شد ارچه درو آب آن قدر پيدا

که آتشِ جگرِ تشنه اي دهد تسکين

سحاب، مرحمتش کرد از ترشّح لطف

هزار جوي روان هر طرف ز ماء معين

زهي خجسته دياري که ساکنانش را

مدام شيوه ي فقر و قناعت است آيين

نه مفلسند که همچون صدف بود کفشان

مدام ز آبله ي دست پر ز دُرِّ ثمين

چو سرو اگر چه ز آزادگي تهي دستند

ولي به جود ندارند هم چو نخل قرين

دليل همّتشان اين که هيچکس نَکشَد

پيِ مضايقه بر گردِ باغ، حِصنِ حصين

زهي عمارتِ شاهي که مثل آن ماهي

نديده در همه آفاق چشمِ عالم بين

مگر ز شيره ي جان ها سرشته اند گلشن

که همچو خانه نخل است وضع او شيرين

شفا پذيرد اگر جا کند در آن بيمار

نشاط يابد اگر بگذرد برو غمگين

ز نردبان فلک تا برند گِل بربام

قضا ز ماه نو آورده ناوَه ي زرّين

سپهر کاشي سبزيست کز گُل زر مِهر

زمانه کرده ز بهر رواق او تزيين

فلک بود صدفي از شفق پر از شنگرف

کزان کنند حواشيِّ سقف او رنگين

بود ز جام ملوّن چو گلشني که درو

شکفته خيري و خطمي و سوسن و نسرين

ز گچ بري بود ايوان او سمن زاري

که هست از آن به مثل دسته ي گلي پروين

سزد که دمبدم از شرم نقش ديوارش

هزار رنگ برآرد نگارخانه ي چين

بود بهشتِ برين سقف آن که ساخت پديد

مصوّر از اثرِ نوکِ کلکِ سحر آيين

تمام سال مزيّن بود چو نخلِ بهشت

درخت بارور او ز ميوه هاي گُزين

نه آن درخت که جنباندش شمال و صبا

نه آن ثمر که فروريزد از شهور و سنين

تبارک الله از آن باغِ دلکشِ شاهي

که به ز خلد برين است و هست خلد برين

نه باغ، قطعه اي از جنّت است کِش ايزد

به لطف خويش فرستاد از آسمان به زمين

نه انجم است فروزان که لاله ي گُلِ او

فکنده عکس برآيينه ي سپهرِ برين

چو شهر بر در باغست و باغ جنّتِ عدن

شدست در ازلش نام باب جنّت ازين

به سان عرصه چين، صحنِ دلکشش باشد

ز مشکِ بيد پر از نافه هاي مشک آگين

ز شاخسار شود قمري خوش الحانش

به وقت صبح هم آوازِ مرغ سدره نشين

زر شکوفه سزد شاخ اگر نثار کند

به طرحها که فکندست شه به رأي رزين

نه کوکب است که از رشکِ اين عَرَق بندي

نشسته است عرق بر جبينِ چرخِ برين

چه حاجت است به منظر کز استقامت طبع

به يک نظر فِکَند صد هزار طرح چنين

کشيده گِرد چمن ها حصار ني، ليکن

چو نيشکر همه ني پسته هاي او شيرين

سزد که در چمنِ آن، به يُمن مقدم شاه

به جاي خار برويد همه گل و نسرين

سپهر رفعت، مه طلعت، ستاره حشم

سحاب مکرمت، کانِ يسار، بحر يمين

بلند مرتبه تهماسب شاهِ عالي قدر

که فتح را عَلَم او علامتي است مُبين

چراغ بزم فروز زمانه آن که بُوَد

سرشتِ گوهرِ پاکش خلاصه ي تکوين

ظهيرِ شرع محمد (ص) که روحِ اسماعيل

به صدرِ جَنّت ازو با تفاخرست قرين

بود سلاله ي شاهي که رأي انورِ او

کشيده است نقابِ شک از جمالِ يقين

بس است منزلت او همين که مذهب حق

شد آشکار از آن و قرار يافت ازين

نسب چگونه ازين به بود که اجدادش

تمام مرشد و قطب اند تا رسول امين

سزد که پيشرو صاحب الزمان باشد

که هم اَمان زمانست و هم امين زمين

خلل پذير از آن نيست مُلک او که نهاد

بناي کار ممالک همه به شرع مبين

به هيچ کار جهان راي او نيارد رو

که پيشتر نکند فکر روز بازپسين

از آن به باده لبِ لعلِ خود نيالايد

که نقلِ مجلس او نيست جز مسائلِ دين

چو خارجي ز جهان برفتاد خارج ازو

نشان نماند از آن و اثر نماند ازين

ز نيمروز چو کردست رايتش جنبش

فتاده زلزله در مُلکِ شام و قسطنطين

ز فرِّ دولت او عن قريب مي بينم

که فتح کرده ز افصاي روم تا درِ چين

به روز رزم چو با فتح هم عنان گرديد

به عزم نصرتِ دين کرد رخشِ دولت، زين

ز باغ آل علي صد هزار گل بشکفت

چو لاله زار شد از تاج آل، روي زمين

اجل دويد ز پي هر کجا فکند خدنگ

ظفر رسيد به سر هر کجا گشود کمين

جهان پناها! آني که از سرِ اخلاص

فلک دعاي تو مي گويد و مَلَک آمين

ز بيم تو نکند جز به راستي رقمي

فلک که نقش کجش در دلست هم چو نگين

نسيم لطف تو گر بگذرد به مُلکِ ختا

غزال پر شود از مشک همچو نافه ي چين

سموم قهرِ تو گر بر رياضِ چرخ رود

شکوفه وار فرو ريزد از فلک، پروين

چنان ز سعي تو قانون عدل با ساز ست

که نيست ناي کسي را زچنگ ظلم اَنين

بسي نماند که از انتقام کبک دري

کشد تماغه صفت پوست از سر شاهين

به رزم قلعه زنجير خصم غافل را

بديده گر چه در اول نمود حبل متين

به گِرد خويش چو ماريش ديد حلقه زده

نظر چو کرد در آخر به چشم حادثه بين

مقدّرست که از خنجر تو جان نَبَرد

قضا کشيده به زنجيرش از براي همين

مگر که هست سرا پرده ي تو پرده ي غيب

که نيست محرم آن پرده، غير روح امين

مشرّف است به مهد شهنشهي کز دور

برند سجده به او خسروان روي زمين

دُر محيط کرم شاهزاده سلطانم

که يافت از گهرش تاج سلطنت تزيين

خصايلش همه تهذيبِ حکمت و دانش

جوارحش همه ترکيبِ عصمت و تمکين

همي برند ملايک غبارِ درگهِ او

به سوي خلد پي کحل چشم حورالعين

به آستان جلالش کجا رسد؟ هيهات!

خرد به پاي گمان با نبردبانِ يقين

اگر به شاهد رعناي گل رسد نهيش

عجب مدان که شود هم چو غنچه پرده نشين

سزد محفّه اش ار قدسيان به دوش کشند

که نامزد ……. از مهدي دين

خدايگانا! شاها! به حق ذات خدا

که کرد نامه ي، دين را به نام تو تزيين

به حق شاهسواري که در رفارف قدر

کمينه غاشيه گردان اوست روحِ امين

به فرّ و قدر امامي که کس چو او ننشست

درون کشور امکان به مسند تمکين

که نيست غير دعاي تو صبح و شامم کار

که جز ثناي توام نيست روز و شب آمين

به آستان جلال امام زاده حسين (س)

که خاک روبِ درِ اوست، زُلفِ حورُالعين

ولي به درگه تو دادخواهيي دارم

ز جور چرخ که پيوسته داردَم غمگين

چو شمعم آينه ي دل چگونه سرنکند

که سوخت رشته جانم فلک به کين آيين

منم ز دور چو چنگ، آن اسير زخمه ي غم

که نيست همدم من غير ناله هاي حزين

ز درد سر بُوَدم تن هميشه بر بستر

ز ضعف تن بُوَدم سر هميشه بر بالين

گه از شماتت بدخواه خاطرم درهم

گهي دلم ز تقاضاي قرض خواه، غمين

گهي روم به در اين و آن پيِ مرهون

گهي به منّت ضامن شوم ز عجز رهين

کنون جوابِ سلامم نمي دهد از عار

کسي که او به سلامم نيافتي تمکين

چنان شدست مذاقم ز جورِ گردون تلخ

که هست زهرِ هلاهل به کامِ من شيرين

براي دفع شماتت بود نه از شادي

اگر چو غنچه کنم خنده با دل خونين

از آن به کنج غم افتاده ام هميشه که هست

به راستان، فلکِ کج نهاد بر سر کين

بود ز راست رَوي رُخ فتاده در گوشه

ز کج روي شده با شاه هم نشين فرزين

منم که زاده ي کلک سخن سراي من است

لطيفه هاي دلاويز و نکته هاي گزين

بود ز شکّر نظمم غذاي روحِ قدس

ولي چه سود که خون مي خورم به سان جنين؟!

مرا ز بخت سيه در جهان نشد حاصل

به غير زردي رو از معاني رنگين

تويي چو جوهري نظم ، چون روا داري؟

ز سنگ بد گهرانم شکسته دُرّ ثمين

درخت بارور باغ دانشم، مپسند

که چون نهال، سپهرم فرو برد به زمين

عروس شعر من ……….

که جز قبول تو او را نمي سزد کابين

مرا به شعر مجرّد رسد تفاخر، ليک

به کنجِ خاطرِ من گنج علم هاست دفين

مدارِ بي سر و پا چون محيطِ دايره ام

کنون که مرکزِ اعيان ملک شده قزوين

چو آفتاب به يک قرص مي توانم ساخت

ولي گهي که شوم هم چو قطب گوشه نشين

چو بود مدت چل سال والد بنده

بر آستان تو در سلکِ بندگانِ کمين

ز پايه اش همه در رشک از يمين و يسار

به دست او همه محتاج از يسار و يمين

از آن به زير نگين آمدش سفيد و سياه

که حرف مِهر تو بر دل نگاشت هم چو نگين

ز خط به مُصحف رويت اثر نبود که من

گرفتم آيت اخلاصِ تو ازو تلقين

روا مدار که اکنون پي معاش کُنم

گهي ملازمت آن و گاه خدمتِ اين

به روز قسمت روزي، شده وظيفه من

ز گنج خانه ي انعام عام تو تعيين

به شِکوه ي فلک آن دم که گفتم اين ابيات

هنوز شاه جهانم نداده بود ارکين

چه لطف ها که به من کرده اي و خواهي کرد

که ني شماره کند حصر آن و ني تخمين

منم گداي درت مشت خاک اگر دهيم

کنم زروي شرف کحل چشم عالم بين

به دهر تا بُوَد از دولت و سعادت نام

به دولت و به سعادت هميشه باش قرين

گهي به باغ سعادت بخير مي بخرام

گهي به خانه ي دولت بخرّمي بنشين

به هر که روي نهي روح انبيات نصير

به هر چه راي کني سرِّ اوليات معين

هزار جان مقدّس نخست جان شرف

فداي جان گرامي شاه باد، آمين

[قصيده بي آغاز]

………………

که به جز دست و کِلکِ شه نَبُود

آن چه کردي بيان آن بسزا

شرح اين نکته ي عتاب آميز

چون نمودم ز پيرِ عقل اصغا

گفتمش خود چه جاي اين سخن است

با من خسته خاطرِ شيدا

که شکسته است چرخ مينا فام

شيشه دانشم، به سنگ جفا

من چه گويم چه ها نکرد به من؟!

از سر کينه چرخ بي سر و پا

ساخت گيتي به تيغ جور و ستم

سرم از آستان شاه جدا

عاقبت، دستِ فتنه ي دوران

شد عنان گيرِ من به شهر عَنا

کشوري پر سِباغ و ديو و ستور

همه يأجوج ظلم را آبا

اندرو جهل بر خرد حاکم

ديو را بر فرشته استيلا

همه بسته ميان به جور و ستم

ليک بگشاده دست در يغما

در حرمشان کسي بود محرم

که کند در حريمِ کعبه زنا

في المثل گر زنند کف بر کف

ندهد دستشان ز بُخل صدا

نه نشان را به جز نشانه کنند

نه به پروانه کس کند پروا

رايت شرع سرنگون کرده

همه افراشته به کُفر لِوا

گفت با من خرد چو اين بشنيد

نه تو را گفته ام که هرزه مُلا

تا بود شُکرِ نعمت سلطان

به شکايت مگرد ياوه دَرا

حبّذاالمال من، به قصه خويش

کن به مدحش قصيده ايي املا

يک به يک شرح ده ز دور فلک

آن چه ديدي ز گونه گونه جفا

گفتمش در چنين خزان فراق

بلبل طبع کي شود گويا؟

در مديحش به رأي روشن خويش

گر تواني مرا مدد فرما

در زمان اين قصيده ي مطبوع

نظم کرد او به طبعِ نظم آن را

باد تا حشر در ضمانِ خدا

دولت و مُلکِ خسروِ والا

آن عطابخش خسروي که بُوَد

کيسه پردازِ کان، به وقت عطا

مهر و کينش دليلِ نفع و ضرر

تيغ و کلکش مدارِ خوف و رجا

ننمايد سپهرِ آينه گون

صورتي کش بود خلافِ رضا

اي که نبود به عهد معدلتت!

مادر روزگار، حادثه زا

خدمت تو گزيده تاج بسر

تخت در بندگيت بر سرِ پا

تو کسي را که خواني از ره لطف

به فلک بر شود به سانِ دعا

در بناگوشش اين کبودي چيست؟

گر نخورد از تو چرخ سُفله، قفا

آبِ تيغت جهان چگونه گرفت؟

چون يک انگشت نيستش پهنا

روز هيجا که آتش فتنه

گيرد از حمله ي سنان بالا

چشم خورشيد، کور سازد و کر

گوشِ مرّيخ، گر کند غوغا

شود آن دم ز سهمِ ناوک تو

خصم بي جان چو صورتِ ديبا

چون کند با تو عزمِ حمله عدو

به سر آيد سمند او نه به پا

خنجرت چون زبان برون آرد

لال گردد عدوي بيهده لا

نشود دشمنت هنوز ايمن

گر گريزد به شهر بند فنا

داورا! سرورا! چه شرح دهم؟

که چها بر سرم گذشت ز پا

آن چه از پا گذشت بر سرِ من

سرگذشت است ليک غصّه فزا

بس که از رنجِ پا به دردِ سرم

شده ام رنج و درد سر تا پا

شده ام مشتي استخوان که به لطف

افکني سايه بر سرم چو هما

گر شدم من ز دست، دست تو باد

ور من از پا درآمدم تو بپا

تا بُوَد نُه سپهر و هفت اختر

باد يک روي با تو چرخ دو تا

وز مرادِ تو باد آبستن

چار مادر درين سپنج سرا

باد هر لحظه دولتيت به کام

شرف از دولت تو کامروا

قطعات و رباعيات

از چه گويم سخن به مدح کسي

که به کيفيت سخن نرسد

نرسد شعر من به او هرگز

ور رسد او به شعر من نرسد

***

بگو با حضرتِ صدرالشريعه کاي مسيحا دم

تو آن صدري کز انفاس تو بوي جانفزا آيد

سزد گر بر سر بالينِ ما سازي قدم رنجه

که رسم لطف و آيين بزرگي از شما آيد

بود دارالشفايي خانه ام از خيلِ بيماران

عجب نبود طبيب از جانب دارالشفا آيد

***

بهار، غاليه در دامن صبا سوده است

از آن همي دمد از وي شميم مشک تتار

شد از شکوفه تميزِ چمن ز روضه ي خلد

که پير را نبود در رياضِ جنّت بار

هزار غنچه به شکلِ دل است چون بايد

دلي که گمشده از عندليب در گلزار

حواشيِ ورقِ لاله از خطِ ريحان

برات عيش به ساقي نوشته است بهار

گرفته لاله ي سيراب، جام مي؛ يعني

خوش است مي ز کف ساقيان لاله عُذار

سحر که خرمن گل باغبان به دوش آرد

چو شاهدي است که مست آورندش از گلزار

به مدحِ شاه چو سوسن دراز کرد زبان

فشاند بر سر او ابر، لؤلؤي شهوار

جهان گشايِ عدو بندِ آسمان زينت

زمين توانِ قَدَر قدرتِ قضا کردار

به مِهر چون نگري چشم را بود نقصان

درآفتاب از آن کم نظر کنند اخيار

به آفتاب چه نسبت همه جمالش را

که روشن است ازين، ديده ي اُولُوالاَبصار

زهي ز گريه ي کلکت لبِ أمَل خندان

زهي زرشک کَفَت، چشمِ ابر گوهر بار

اجل ز بيم تو در مِلکِ خصم مي گردد

که در ممالک تو نيستش مجال گذار

مگر که کِلکِ جهانبخش تو ز نيشکرست

که جز معانيِ چون شکّرش نباشد بار

بَنانِ تو چو شود ني سوار چون طفلان

لطيفه ايست که در ضمن آن کني اظهار

که پيش همّت من نيست غيرِ بازيچه

گهي که حاصل دريا و کان کنم ايثار

مگر که کلک تو کشف القلوب حاصل کرد

که آرزوي دل خلق مي کند اظهار

غبارِ فتنه، به يک بارگي نشسته فرو

به هر ديار که کردست مَرکَبِ تو گذار

به جز خجسته پي او، که گردِ فتنه نشاند

که ديد کز سُم مرکب، فرو نشست غبار!؟

تکاوري که از او باز پس فتد سايه

اگر چه پشت به مهرش بود گه رفتار

ز اوج اگر گذرد آب، موج نپذيرد

وگرنه نسبت او کرد، مي به ياد بهار

به خوش عناني اگر رهنمون چرخ شود

نيابد از حرکت هاي چرخ کس آزار

دل عدو همه گر آهن است آب شود

در آن مصاف که تيغ تو گردد آتشبار

تو را چنان که تويي چون توان ستود که هست

مدايح تو برون از مراتب افکار

جهان پناها! دين پرورا! خداوندا!

که واجب است دعاي تو بر صغار و کبار

به خواب رفت چو بخت من از فسانه ي چرخ

که بر فسون و فسانه نهاده است مدار

بلا و فتنه ي بسيار، از پي کينم

صف جدال کشيدند از يمين و يسار

به کار خويش فرو رفته بودم از حيرت

نه بود پاي فرار و نه بود جاي قرار

[در مدح و ستايش امام علي بن موسي الرضا(ع)]

شاه ملک اصطفا سلطان علي موسي الرضا

آن که پيش قدرتش نبود قَدَر را اقتدار

آن که هست از کشورش يک گوشه اقليم وجود

وانکه باشد قلعه از ملکش اين نيلي حصار

باغ دولت را شجر، شاخِ نبوت را ثمر

مُلکِ ملت را را شهنشه، شهر دين را شهريار

شعله اي از آتشِ قهرش بود نارِ جَحيم

گلشني از باغِ لطفش روضه ي دارالقرار

السلام اي نور خورشيد از ضميرت مقتبس

السلام اي رفعت گردون ز رايت مستعار

السلام اي آنکه افشاند همچون گردباد

زايرانِ روضه ات بر مِهر از استغنا غبار

السّلام اي معدن رحمت چو ابناي عظام

السّلام اي منبع احسان چو آباي کبار

[اين] اي منم آسوده از جور زمان در سايه ات

اين منم در ساحت اقبال تو افکنده بار

اين منم يارب که از خاک جنابت يافتم

مرهمي بر سينه اي آزرده و جان فگار

اين منم کآورده ام از شرطه ي اقبال تو

کشتي هستي ز گرداب حوادث بر کنار

گر به ديده گشته در طوف حريمت چون فلک

گه به مژگان رُفته خاک درگهت خورشيد وار

اين منم پروانه سان يارب به گردِ مرقدت

اين منم که امشب مرا چون شمع روشن گشته کار

آن شب است امشب که روشن گشته از انوار قدس

چون ستاره چشم نابينا درو چندين هزار

مي دهد دست ولايت قوت جنبش به او

امشب اردستي بود مفلوج چون دست خيار

گر به سوز و گريه اين شب را کسي آرد به روز

گرددش سررشته ي اقبال روشن شمع وار

مي شود هر دانه اشک او دُري فرداي حشر

ديده اي که امشب بود چون ابر نيسان قطره بار

مي شدي از طبع محرورش تب محرق برون

آفتاب امشب درين حضرت اگر مي يافت بار

حيف باشد گر درين شب بر زبان آرد کسي

جز دعاي عمر شاه کامياب و کامکار

پادشاه شش جهت تهماسب آن شاهي که هست

تا قيامت دولت او در پناه هشت و چار

سرور خورشيد شوکت داور جمشيدفر

خسرو دارا شکوه اسکندر جم اقتدار

داردش جوزا حمايل گيردش گردون رکاب

روز هيجا چون نهد رو در مصاف گير و دار

پادشاها! بر در بار جلالت آمدم

با دلي از کوه، کوه درد و محنت زير بار

بس که دل تنگم اگر دم مي زنم از درد خويش

گريه مي آيد من غمديده را بي اختيار

گر به جانم لاله سان داغي است از جور فلک

ور دلم چون غنچه تنگ است از جفاي روزگار

مادح شاهم چو سوسن روز و شب با ده زبان

صبح و شام او را هواخواهم به صد دل غنچه وار

کافرم گر بنده را هرگز بود نسبت به شاه

جز زبانِ شکر گو و جز دلِ طاعت گزار

همچو خاک راه اگر سازد سرم را پايمال

حاش لله گر نشيند بر دلم يک ره غبار

ليک دارم شکوه از جمعي که از من کرده اند

نزد شه نقلي که باشد برتو کذبش آشکار

آن که از تيغ زبان احسان شاه از من بريد

مي گذارم انتقام او به تيغ ذوالفقار

وانکه از ناراستي کردست نقلِ اين دروغ

خواهم از عدلت که نبود در دو گيتي رستگار

تا بهار عمر باشد خواستم باشم مدام

بر درِ تو پاي در گِل، داغ بر دل، لاله وار

ليک چون سازم که بيرون مي برد سيلِ سرشک

چون خس و خاشاک از کوي توام بي اختيار

مي کنم دور از درت گرد تن خاکي، ولي

مي گذارم بر سر کوي تو جان را يادگار

اي تو سلطان غريبان چشم رحمت وامگير

از گدايانِ غريب و از غريبانِ ديار

خاصه از حال غريبي کز سر شوق و نياز

تا قيامت بر درت ماندست روي انکسار

هم سرِ قبرش چو بالين غريبان گردناک

هم دلِ مجروحش از داغِ جداييها فگار

صبح با رويش مياور جرم کز شرمندگي

ني مجالِ عذر دارد ني مقالِ اعتذار

ني عبث بر درگهت خشتي نهاده زيرِ سر

خانه اي کرده بنا در روضه ي دارالقرار

گر بود از نقصِ عقلش زلّتي، زان در گذر

ور ز ناداني گناهي کرده، از وي در گزار

تا درين کعبه به هنگام دعايِ عمرِ شاه

قدسيان گويند آمين از يمين و از يسار

دست و گردن بسته بادا تا قيامت دشمنش

پايه ي اقبالِ او تا روز محشر پايدار

[شکايت از دستبرد زمانه و اظهار مناعت]

فلک جنابا شاها به درگهت کز قدر

پناه جمع ملوکست و سجده گاه صدور

ز دست برد زمانه شکايتي دارم

به عزّ عرض رسانم اگر دهي دستور

به پاي مردي سعيم هرآن چه بود به دست

زمانه بُرد ز دستم به سعي نامشکور

ز خوانِ رزق ندادست هرگزم ناني

زمانه تا نزده سيليم به سان تنور

مرا ز سردي دي همچو بيد تن لرزان

به دوش گر بدهد چرخ، پوستين سمور

چو زهر تلخ مرا کامِ جان ز بي ناني

ز امتلا همگي شهد قي کند زنبور

سراي بنده ز غوغاي دعوي غربا

علي الدّوام چو دارالقضا بُود پرشور

ز خويش خواهم پهلو تهي کنم چو هلال

ز بس که گشته ام از اهل روزگار نفور

نيايم از پس ماهي برون، وگر آيم

هلال وار زاهل زمانه گردم دور

به جاي خويش روم چون ز دستشان برهم

اگر به سوي خودم چون کمان کشند به زور

غرض مبالغه شاعري است زين ورنه

بود شکايت دوران ز مشرب من دور

سرم مبادا اگر آورم فرو هرگز

کلاه گوشه همّت بدين متاعِ غرور

مرا که جوهر ذاتي است هم چو تيغ چه غم؟!

گرم به کف چو صدف نيست لؤلؤي منثور

اگر بريده ام از اهل روزگار، اميد

ز بنده کس نبُريدست روزي مقدور

اگر چه هست مرا قرض و نيست وجه کفاف

هزار شکر که هستم به هست و نيست شکور

ز خويش رسم طمع رفع کرده ام در کل

که قدر آدمي از حرف جر شود مکسور

سفيد گشت چو کافور مويم از پيري

نهال عيشم اگر خشک شد نباشد دور

چگونه سرد نگردد دلم ز عيش جهان؟!

چنين که مي شنوم بوي مرگ ازين کافور

چنين که پيريم افکنده لرزه بر اعضا

عجب اگر نکند خانه ي حيات قصور

اگر چه پاي کشيدم به دامن از هر شغل

وگرچه دست عمل باز داشتم زامور

بود به ذکر دعاي تو عمر من مصروف

بود به شغل ثناي تو همّتم مقصور

همه دعاي جلال تو گشته ام به سنين

همه خيال مديح تو کرده ام به شهور

پي زوالِ عدوي تو خوانده شب والليل

دميده فجر به اخلاص بر تو سوره ي نور

مدام تا که در آفاق خلق عالم را

به روزِ عيد بود سور و شام عيد سرور

هميشه شامِ تو باد، از قَدر چون شبِ قَدر

هميشه روزِ تو نوروز تا به روزِ نشور

مباد بزمِ تو از نغمه ي طرب خالي

نواي عيش تو پيوسته باد تا دمِ صور

[در مدح شاه تهماسب]

زهي دعاي تو بقايت ز غايت تعظيم

به لاجورد بر ايوان آسمان مسطور

در آن هوس که صبا از رهت برد گردي

سفيد شد به ره انتظار ديده ي حور

براي غيب نماي تو نيک ماندي مهر

اگر نه باز گرفتي ز خلق در شب نور

براي روشني نور خويشتن خورشيد

بر آشيان تو هر روز آيد از ره دور

به غير صومعه ي من نماند جاي خراب

کنون ز عدل تو آن نيز مي شود معمور

مراست صومعه همچون دل عدوي تو ليک

به کوچه ي غم و از کوي شادماني دور

سياه گشته چو روي عدوي تو سقفش

بناش يافته چون رأي دشمن تو فتور

درو چگونه دمي شادمان توانم بود!؟

چنين که نيست ز تنگي درو مجال سرور

ز تنگي و سيهي قبر اگر چنان باشد

بود مضيق جهنّم بهشت اهل قبور

چو خانه هاي عناکب ز سست بنيادي

مجوّف است ستونش چو خانه ي زنبور

به غير من که درو جاي کرده ام هرگز

به پاي خويش نرفته است هيچکس درگور

مراد بنده ازين نکته هاي هزل آميز

يقين که نيست برآن رأي نکته دان مستور

سخن صريح بگويم مراد تالاريست

که آورد به قصور جنان، هزار قصور

چو همّت تو بلند و چو راي تو روشن

چو آستانه ات ايمن ز حادثات دهور

چنان هلند که مطرب درو، گَهِ آهنگ

به چنگ زهره کند راست نغمه ي طنبور

عنايت تو مرا کرد اين چنين گستاخ

وگرنه پيش سليمان زبان ندارد مور

هميشه جاه و جلال تو باد تا جاويد

هميشه نشر عطاي تو تا بَرَد ز نشور

خراب حال عدوي تو چون بناي ستم

سراي دهر ز معمار عدل تو معمور

[قطعه اي ناقص]

ديدم در خواب ميرميران را دوش

آزرده ي داغِ حسرت و خوارِ ستم

از خوابِ عدم دو نرگس او بيمار

وز بادِ فنا دو سنبلِ او درهم

بر چهره چو گل ز دستِ کم عمري خويش

از خونِ جگر شکايتي کرده رقم

گفتم که کجايي اي گُلِ تازه؟! که هست

از داغِ تو دل ها همه بر آتشِ غم

کو آن قدِ ناز پرور و خلعتِ حُسن

چون شاخِ گل آراسته سر تا به قدم

رضوان به کنارِ کوثرت کي جا داد؟

کي نخل تو شد زينتِ بستان ارم؟….

[قطعه هاي کوتاه]

من آنم که هر صبحدم با ملايک

به تسبيح، مدحت، هم آواز گردم

بدين قامتِ چون کمان سوي خصمت

به آهِ سحر ناوک انداز گردم

عُطارُد ز طبعم شود نکته آموز

چو در مدحِ تو نکته پرداز گردم

کيم تا زنم پَر در اوجِ وصالت

اگر طايرِ عرش پرواز گردم

ولي هست در سر تمنّاي آنم

که از سجده ي تو سرافراز گردم

چو باشند جمعي دهد راه دربان

که من هم کنم سجده اي باز گردم

***

همچو مريم بود از عيب بري نظمِ شرف

عيبِ نظمم نکند هر که بود عيسي دم

قَدح در پاکي نظمم مکن اي عيسي عهد!

عيب عيسي بود ار قَدح کني در مريم.

***

من آن نيم اي جهان! که هرگز

از عيشِ تو شادمان نشينم

ور کام دلي نيابم از تو

آزرده چو ديگران نشينم

نوشم همه نيش باد اگر من

برخوانِ تو ميهمان نشينم

حيف است که بهرِ استخواني

در حلقه ي اين سگان نشينم

جز غصّه چو هيچ در ميان نيست

بِه کز همه برکران نشينم

دل برکَنم از جهان شرف وار

فارغ ز جهانيان نشينم

***

الا اي مقصد و مقصود عالم

که نارد چون تو در دوران هزاران

تو نپسنديدي از ياران تکلّف

پسنديدند اين طور از تو ياران

***

[تصوير افلاس و تنگي معيشت]

اي شهسوارِ عرصه ي دوران که تا ابد

حکمِ توراست ابلقِ ايّام زيرِ ران

هر شام بهر توسنِ تو رايضِ فلک

جو آورَد ز سنبله و که ز کهکشان

هم رايضِ عدالتت از روي اقتدار

هم سايسِ سياستت از عدل، بي کران

بنهاده بر سرين سپهرِ از شموسِ داغ

کرده لگام بر سر گردونِ بد عنان

فتراکِ دولت تو بُوَد دستگير من

از جورِ ابلقِ فلک و توسن زمان

بر جانِ ناتوانِ من آزارِ روزگار

جايي رسيده است که نتوان زياد از آن

از پايمال حادثه ي چرخ شد سَرم؟

يکسان به خاکِ تيره درين تيره خاکدان

از بس که سنگِ جورِ زمانم شکست بال

عنقا صفت ز ديده ي مردم شدم نهان

با آن که گوشه گير شدم چون کمان هنوز

هستم خدنگِ حادثه ي چرخ را نشان

هر چند بر کرانه گريزم ز روزگار

بازم کشد زمانه ي بد مِهر در ميان

زين دامگاه دانه اي ار آورم به دست

صد چشم همچو دام بود خلق را بر آن

مهماني ار ز غَيب رسد في المثل مرا

شرمندگي است آن چه کشم پيش ميهمان؟!

اخلاص من چو هست فزون از همه چراست

قسم من از نوال تو کمتر ز ديگران؟

گر بر سرم ز ابرِ عطاي تو سايه اي

افتد، کشم چو خاکِ رهت سر بر آسمان

سالي چنين که جو، چو جواهر بود عزيز

و زبي کهي است قدر، که افزون ز زعفران

شد که چنان عزيز، که يک برگ آن ز هم

چون کهربا به غصب، ربايند همگنان

گويند کرده است جُوُ کاهِ سي الاغ

بي حکم بر فقير، رقم ظالمي عوان

سي اسب را چگونه تواند عليق داد؟

شخصي که جو به دست نيارد براي نان

اسب از چه رو به بنده سپارد کسي؟ چو من

از کهتران مُلک توام، ني ز مهتران

در روز مفلسيِّ چنين، گر کسي ز جهل

قرصِ جُوَم دهد که شود اسب را ضمان

کردم ز دورِ چرخ، قناعت به نان جو

و آن نيز هم به من، نپسندند اين خران

سازند چون رکاب، مرا پايمالِ ظلم

گر لطفِ تو گزاردم از دست چون عنان

***

[حکايتي از بخشش امام حسن (ع)]

گريز پاي گنه را به فتوي همّت

کمند لطف به پا به که طوق در گردن

ز حُسن خُلق امام دوم عليه سلام

که بود بحر کفش دُرّ جود را معدن

به گوشم آمده نقلي صحيح همچون دُر

که هست حلقه به گوشش ز لطف دُرّ عَدَن

که بنده اش گنهي کرد و در زمان او را

ز مالِ خويشتن آزاد کرد امام زَمَن

درين معامله با بندگان خويش تو نيز

نکوتر آن که کني اقتدا به خُلق حَسَن

بس است در صفت عفو کاظمين الغيظ

رسيد چون سخن اينجا، نماند جاي سخن

***

[تجلّي اغراق شاعر]

اي شاه سرفراز که در کشور وجود

بي طوق طاعتت نتوان يافت گردني

رفتم من از دَرِ تو و غم نيست گر رود

برگي ز بوستاني و خاري ز گلشني

ليکن مدان قرينِ وزيران خود مرا

که آرد زمانه از پسِ صد قرن چون مني

با جبرئيل دم نتواند زد اهرمن

با عقل کل معارضه نايد ز کودني

باشد مجالِ طنز خرد را چو دم زند

در پيشِ نفسِ ناطقه از نطق الکني

دل کي کند به گوهرِ کان ميل، چون مرا

گنج دل از جواهر معني است معدني

گر خرمني ز عقدِ جواهر کنند عرض

پيش هماي همّتِ من نيست ارزني

وين خر طبيعتان، ز سر حرص مي کنند

قصدِ مسيح مريم، از بهر سوزني

آرند سر ز حرص به هر کاسه اي فرو

همچو صراحي از چه فرازند گردني؟

اغراقِ شاعريست غرض زين سخن شها!

ورنه کجاست کمتر و ضايع تر از مني

***

زهي ستوده خصالي که عمرها دل را

هواي صحبتِ جان پرور تو بوده بسي

حکايتي است نهفته ز خلق با تو مرا

خداي را که ز من بشنو و مگو به کسي

از آن ز گلشنِ دهرم گرفته دل که نماند

ز سبزه و گُل اين باغ غيرِ خار و خسي

چو غنچه گر نفسم تنگ مي شود ز آنست

که کس نَماند، که با او برآورم نَفَسي

وصالِ همچو تو ياري نمي دهد دستم

وگرنه در سرِ من نيست غير از اين هوسي

***

اي در صفتِ قبول از اقران

بهتر چو ز شوربا قبولي

من بنده ي تو، تو بنده ي آش

من با تو خوش و تو با قبولي

چندان ز تو تا عدو بود فرق

کز شلغمِ پخته تا قبولي

کردي چو طلب قبولي از من

پختم من بينوا قبولي

دانند اگر چه گولي اين را

قومي ز کمالِ ناقبولي

برخوان فلک هميشه خواهم

من گول خورم شما قبولي

***

مگو مهتر علي کندست ديوار

چو اين تهمت ز بَدگويان شنيدي

چو کردي تهمت ديوار باور

به روي عقل ديواري کشيدي

نمي دانم چرا مهتر علي را

ميان مَردُم عالم گزيدي

کجا او و کجا ديوار کندن

مگر ديوار او کوتاه ديدي؟

***

[در عذرگراني گوش و مدح شاه]

از گراني صدف نشد گوشم

قول شه را که بود درّ ثمين

جاي آن بود کز گراني گوش

پاي تا سر فرو روم به زمين

[رباعي]

ملا که دو صدنان به يک آهنگ خورد

در شهر شود قحط اگر بنگ خورد

کي سير شود ز بزلماج و سنگک

مانند شترمرغ مگر سنگ خورد

***

عشق آمد و بازارِ خرد نيز نماند

ما را دلِ شادِ طرب انگيز نماند

کم کم غم تو به نظم ادا مي کرديم

چون فکرِ تو بسيار شد آن نيز نماند

***

با خَلق ز خوي بد به جنگم امروز

چون زلفِ تو بر هم زده رنگم امروز

امروز ز بس که خوبم آشفته شده است

از صحبت خويش هم به تنگم امروز

***

از طاعت اگر چه لافم اندر همه حال

انديشه ي عصيان بُوَدَم فکر و خيال

دايم ز حلال گويم، اما زضلال

از من چيزي به غير خون نيست حلال

***

آنم که به جز قدح نگيرد دستم

جز باده پرستي نکنم تا هستم

عيب است اگر چه مي پَرَستي، هنرش

اين بس که ز قيد خود پرستي رَستم

***

گر مي خوانند بت پرستم، هستم

گويند اگر عاشق مستم، هستم

عمريست که مردمم به نامي خوانند

وين طُرفه که من همان که هستم، هستم

***

اي آنکه گمان بري کزو مهجوري

از دل چو نداري خبري، معذوري

دارد به دل تو يار، جا و تو بدو

نزديک از آن نه اي که از دل دوري

***

دوريم ز تو بس که تو از دل دوري

در شهر به عيب هاي بد مشهوري

چون آينه تيره باطن و غمّازي

چون لاله سيه رو و چو نرگس کوري

مثنوي

[در ستايش شاه تهماسب]

حبّذا زين نشيمنِ پر نور

که به اقبالِ شاه شد معمور

تابد از وي چو منزلِ خورشيد

تا ابد نورِ دولتِ جاويد

پر صفا دل ز صفّه ي بارش

پشتيِ مُلک و دين ز ديوارش

روشن از نور شرع، منظرِ او

عدل ار صد گشايش از در او

هم فکندست سايه بر آفاق

هم به پُشتيش پشتگرم، عراق

تا بنا کرده اند خانه ي گل

کس نکرده بنا چنين منزل

که به وقت عمارتش معمار

کرده دايم به قولِ مفتي کار

سروران چون درين مقام رَوَند

فادخلو الباب سُجَّدا شنوند

در طهارت بود به خُلد، قرين

طينت پاک اوست شاهد، اين

روز در کارش آن که کرده قيام

چون فلک برده دامنِ زر فام

همه وجه عمارتش مشروع

شده در وي به وجه شرع شروع

شاه عادل دلِ کريم نهاد

که ازو شد بناي عدل آباد

آن قدر از کرم فشانده درم

وز بها بيش داده زر ز کرم

که به بيعِ زمينِ آن صاحب

شده از مشتري فزون راغب

هرچه را بوده يک درم قيمت

صد درم داده قيمت همّت

في المثل هر ستونِ ايوانش

که رسيدست سر به کيوانش

چتر واريست کو، گه و بيگاه

چتري از زر گرفته بر سر شاه

طاقِ ايوانش، چون مهندس بست

طاق چرخ از مجرّد يافت شکست

صورتِ طاقِ او قضا چو نگاشت

حوضش آيينه در مقابل داشت

زيرِ ايوانِ او ز کوتاهي

چرخ، چشمه است و ماه نو، ماهي

نيست جز منزل مقابل او

در جهان منزل مشاکل او

گِرد باغش به وقت گل کاري

نُه فلک کرده چار ديواري

گلشني، خاکِ او عبير سرشت

چارباغش ز لطف، هشت بهشت

هست هر قطعه اش چو سجّاده

روز و شب رو به قبله افتاده

هر درختي بر آن ز روي نياز

ايستاده، چو عابدي به نماز

کف برآورده از ورق به دعا

خواسته عُمر و مُلکِ شه ز خدا

سزد از پاکي اين خجسته مقام

که شرف يابد از قدومِ امام

سجده گاهِ جهانيان گردد

قبله ي آسمانيان گردد

در حريمش کنند طوف به هم

قدسيان چو کبوترانِ حرم

جاي آن هست کز سجود، چو طاق

خم شوندش ملوک، پيش رواق

شايد از خسروانِ گردون فر

سر نهندش بر آستان، چون در

زيرِ طاقش کند شهِ والا

راست چون چشم، زير ابرو جا

آن که ننهد پيِ رضاي خدا

يک سر مو ز شرع، بيرون پا

شاه تهماسب، نقدِ شاهِ ولي

گلشنِ بوستان آلِ علي

آفتابِ ملوک و ظلِّ خدا

کآفتابش فتد چو سايه، به پا

بانگ کوسش، صدايِ امن و امان

بخت و اقبال، رو نهاده بدو

کان و دريا، خراج داده بدو

پادشاهي که مُلکِ هفت اقليم

دخلِ يومي، بدو کند تسليم

دل او چشمه سارِ بخشش و فضل

سطوتِ او ستونِ خيمه ي عدل

دست بيداد بسته از عدلش

پشت ظالم شکسته از عدلش

لب درين بحر از کمالِ غُلوّ

تر نکرده مگر به آبِ وضو

تا بُوَد اندرين سپنج سرا

بي ستون خيمه ي فلک برپا

گوهرِ تاج بخشِ او چو نگين

باد يارب هميشه تخت نشين

باد برتر ز چرخ، پايه ي او

از سرم کم مباد سايه ي او

[آموزه هاي حکيمانه]

به نزدِ عقل قدرِ عفو، کم نيست

که عفو اندر حقيقت، جز کرم نيست

از آن در اوّلِ هر سوره باري

ستايد خويش از آمرزگاري

که تا داند که آمرزش عظيم است

ز اوصاف خداوند کريم است

چه حاجت گفتنِ کس، خود تو داني

که جان بخشي به است از جان ستاني

از آن عاقل بود از خون هراسان

که کشتن چون خودي را نيست آسان

بر آيد چون به لطف و مرحمت کار

چرا بايد رسانيدن به آزار؟

اگر خلقِ يکي تن از تو آيد

اگر صد را کشي، هر روز شايد

زحکمت باغبان، آخر به يک بند

دو شاخ اجنبي را داد پيوند

دو شاخ رُسته از يک سروِ آزاد

چرا نتوان به هم پيوندِشان داد

چنان سروي که جان گردد ازو شاد

ز مهر او نشايد بود آزاد

تو را از وي سعادت ديده ور کرد

ز ديده چون توان قطعِ نظر کرد

دو چشم آمد دو فرزندِ مکرّم

نگردد عزّتِ چشم از دويي کم

بود آري گرامي هر دو ديده

نباشد چشمي از چشمي گُزيده

نيايد هرگز از يک دست آواز

کبوتر را دو بال آيد به پرواز

چنين فرمود پيغمبر که چون مَرد

ز عالم رو به سوي آخرت کرد

درين کهنه سراي حقّه مانند

نباشد هيچ نقدي هم چو فرزند

چو فرزنديت مانَد نيک کاره

بود آن زندگانيِّ دوباره

از آن فرزند مي جويد خردمند

که نام کس نماند جز به فرزند

شود شاخِ گُل از گُل، گُلشن آراي

درخت از ميوه مانَد پاي برجاي

ز بهر مُلک نتوان قطعِ پيوند

بود خود مُلک و عدل از بهر فرزند

کسي کش سروري از افسرِ توست

وجودش را شرف از گوهر توست

کجا داند گسستن از تو پيوند؟

که پيوندش بود محکم به صد بند

چو سايه آن که دارد از تو مايه

جدايي از تو نتواند چو سايه

ز دريا قطره را افتد جدايي

وگر آرد به بحرش آشنايي

رود سرگشته هر سو گرچه پَرکار

به جاي خويش آيد آخرِ کار

چه شد کز آستانت رفت يک چند

چو باشد محکم او را با تو پيوند

شود از سَير افزون مرد را قدر

بلي گردد مهِ نو از سفر بَدر

نشايد کردنش نسبت به عصيان

که ترسيدن ز شاهان نيست طغيان

حذر از قهرِ شاهان نيست عاري

مگير از وي به خاطر زين غباري

سزد گر عذرِ تقصيرش پذيري

که نايد از بزرگان خرده گيري

چو خامه راه طاعت مي سپارد

همان سر برخط حکمِ تو دارد

گناهش گر نبخشي شرمسارست

وگر خون ريزَيش هم با تو يارست

بر آن کس شايد ار تو رحمت آري

که باشد اختيارش اضطراري

رود آوازه ي عفوَت در اقطار

بماند از تو اين رحمت به اخبار

اگر چه نعمتِ حق اصل کارست

حقوقِ بندگي هم در شمارست

سزايِ حقش آن باشد که مالک

کند با او مدارا در مسالک

به احسان خودش شرمنده سازد

به عفوش باز، از تو بنده سازد

زبر دستي مکن با زيردستان

زبر دستند فردا زيردستان

مشو غرّه گرت بالا بود دست

که از دست تو هم بالاتري هست

کسي دارد به سرداري سعادت

که عفوش بر غضب باشد زيادت

گنه بخشيدن از سردار کارست

وگرنه بي گنه خود رستگارست

بلي هفتاد ساله کفرِ کافر

به يک ايمان ببخشد لطفِ قادر

خدايي که آفريده نيک و بد را

ز جان بخشيده رونق کالبد را

کند گر بنده روزي صد گنه بيش

نگيرد باز از وي روزي خويش

نباشد از رهِ انصاف بس دور

تو گر در يک گنه داريش معذور

خدا در صد هنر او را چو بنواخت

نظر شه از چه بر يک عيب انداخت

[وصف نعمات]

اي فزون نعمتت ز حدِّ قياس

عاجز از شکر نعمتِ تو سپاس

روح قدسي، طفيلي خوانَت

ريزه خواري ز خوان احسانت

چون سويِ مطبخت فتاده گذار

که طعامي پزي پيِ اخيار

آتش افروخته دَمِ جبريل

گشته سوزان ز شوق نار خليل

تا نَفَس در دمي تو برآتش

عود از شوق رفته در آتش

آن که پيوسته در تنعّم زيست

بهره ي او گر از طعامِ تو نيست

سزد ار باشدش همي برخوان

اشگِ پالوده و دلِ بريان

گويي آورده ميزبانِ بهشت

خوردني ها همه عبير سرشت

بوده شيرينيَش ز شيره ي جان

نمکش از ملاحت خوبان

کس نپخته خورش به مرغوبيش

مرغ و ماهي گواه بر خوبيش

کرده ترتيب گه به نار و شکر

ناربايي ازو موافق تر

وصف تيماجش ار کنم آغاز

شودم قصّه همچو رشته دراز

خوش تر از شيرِ مادر آن لبني

خورشي بس خوشي ومرئ و هنئ

کرده ترتيب سيخ هاي کباب

بر نمک جمله چون دلِ احباب

گر خراسانيانِ بي معنا

شده با او به طبخ در دعوا

پخته ماهيچه ي پسنديده

همه را چون خمير ماليده

اي شرف! چند گفت و گوي طعام

چند ميلِ دلت به سوي طعام

اي تو را از شکم حديث دراز

از شکم هم چو طبل پرآواز

تا بود از پس شکم اَلَمت

نيست جز سنگ در خور شکمت

کن ادايِ دعا به صدق تمام

چون دعا رسم شد ز بعدِ طعام

تا فلک راست رنگ خاکستر

تا دهد ماه اختر از اخگر

ابتداي ساقي نامه

مي دَمَد مشکبار باد بهار

ساقيا خيز و جام باده بيار

دشت را از زمرّدست بساط

کوه را از زَبَرجَدست کنار

شکل نرگس چو ماه در پروين

رنگ لاله چو در شفق شبِ تار

داد فيض بهار سوسن را

شوش هايِ زرِ تمام عيار

چه عجب در چمن اگر شب و روز

هست رطب اللّسان به شُکر بهار

خوش بود باده، خاصه موسم گل

خوش بود عيش خاصه فصل بهار

رسم رندي گزين و زان مگذر

عمر بر باد مي رود مگذار

پس ازين دست ما و دامن دوست

پس ازين گوش ما و حلقه يار

منم آن رند لاابالي مست

منم آن عاشقِ قلندروار

که برد در حريم ميخانه؟

چون شوم گرمِ باده و مزمار

ساقي از من به جرعه اي، خرقه

مطرب از من به نغمه ي دستار

چار تکيبر گفته بر ناموس

بر سر چار سويِ اين بازار

بر ضميرم همه محبّت دوست

بر زبانم همه حکايت يار

در ميانم گرفته بدنامان

نيکنامي ز من گزيده کنار

منزل من کنشت و گوشه ي دير

مسکنم کوي ننگ و کوچه ي عار

گاه گردم به کوچه، کوزه به دست

که روم مست بر در خَمّار

گاه پوشيده دلق رسوايي

گاه سرپا برهنه در بازار

نيست بيم ار زنند ازين طعنه

نيست غم گر کنند از آن انکار

گرچه شهري و گفت و گوي من است

ورچه شهره شدم درين کردار

کس نداند کرا گزيدم دوست

کس نداند کرا گرفتم يار

آه از آن فتنه جويِ شورانگيز

آه از آن دلفريبِ شيرين کار

تا به رخسارش از شرابِ صبوح

سرگران نرگسش ز خوابِ خُمار

هر زمان کرده جلوه اي ديگر

در هزار آينه به يک رخسار

تا کي اي پرده سوزِ خانه نشين

با تو در پرده باشدم گفتار!؟

تا نيفتم برون ز پرده يِ صبر

پرده از روي خويشتن بردار

اي شرف! مست عشقي و ترسم

که کني رازِ خويشتن اظهار

چند گويي سرود از اين پرده؟

پرده ي خويش مي دري هشدار!

ساقي نامه

عجب مانده ام زين خم نيلگون

که صد گونه رنگ از وي آيد برون

جهان راست آيين ناراستي

فلک زود خشمي است دير آشتي

که داند که اين پرده ي نيلگون

ز بازيچه فردا چه آرد برون؟!

در اين دير ياري چون پيمانه نيست

پناهي به از کُنجِ ميخانه نيست

چه خوش گفت پيرِ خرابات دوش

گرت محنتي نيست جامي بنوش

ميي همچو جان از کثافت بري

بنور مَه و تابِش مشتري

عقيقي شرابي چو لعلِ مذاب

که جامش سزد ساغرِ آفتاب

خيالش اگر در دل آرد گذار

کند باغ انديشه را لاله زار

چو بر دستِ ساقي درخشان شود

از او پنجه چون شاخِ مرجان شود

چو عکس افکند بر فَلک نور آن

فتد از دو خورشيد دل در گُمان

رخ زرد را ارغواني کند

اگر پير نوشد جواني کند

خورد چرخ اگر جرعه اي زين شراب

فتد از کفش ساغرِ آفتاب

بيا ساقي آن تندِ سرکش بيار

کميتي که داري به ميدان درآر

چو گلگونِ مي سوي ميدان شود

دو اسبه غم از دل گريزان شود

به دل هست صد داغم از روزگار

به يک جام چو لاله ام خوش برآر

بيا ساقي آن مايه ي صد فرح

که چون جا کند در بلورين قدح

شود عقل را ظن، که دارد وطن

عقيق يمن در سهيل يمن

چو نرگس فِتَم سرگران از خُمار

شده ديده ي انتظارم چهار

بده ساقيا! تا بجوشم چو مي

برقصم چو ديوانه بي چنگ و ني

بيا ساقي آن خون رنگين تاک

که خون غم و غصه ريزم به خاک

به من ده که از دور گيتي مدام

در اين بزم خون مي خورم هم چو جام

بده ساقي آن آبِ آتش خواص

ز دردِ سرِ عالمم کن خلاص

مرا در خرابات مأواي ده

به پهلويِ خمِّ ميم جاي ده

چو شاخ خزانم ز غم زرد روي

به مي زردي از چهره ي من بشوي

بيا ساقي آن گوهر شب چراغ

که بخشد فروغش ز اَنجُم فراغ

بده تا شب من شود روز از او

چراغ نشاطم برافروز ازو

ز دردِ سرم منحرف شد مزاج

بُوَد صندل سرخ، دردم علاج

ز باده به دل آتش اندر زنم

که از غم فسرده است خون در تنم

بيا ساقي و سر برآور ز خواب

به صبحم بده جام چون آفتاب

که يابم صفايي ز جام صَبوح

کند راح ريحانِيَم تازه روح

بزن راهي اي مطربِ خوشنوا!

که افتادگان را درآرد ز جا

چه خُسبي؟ بزن نغمه ي دلنواز

که داريم در پيش، خوابِ دراز

بيا ساقي آن بکرِ پرشور را

بيا ساقي آن مست مستور را

به من ده که عقلش به کابين دهم

و از آن کوژ پشت جهان وارهم

بيا ساقي آن ارغواني شراب

که گوگردِ سرخ است و شنگرفِ ناب

بده تا دماغم از او تر شود

وز آن کيميا خاک من زر شود

بيا ساقي آن آبِ ياقوت رنگ

کزو لعل گردد به فرسنگ سنگ

بيا ساقي آن جامِ گيتي فروز

که سازد فروغش شبِ تيره روز

بده، تيرگي از دلم دور کن

دل تيره ام را پر از نور کن

بيا ساقي آن لعلِ رخشانِ جام

بيا ساقي آن آب ياقوت فام

به من ده در اين کاخ فيروزه رنگ

به فيروزيِ شاه فيروز جنگ

بيا اي مغنّي! نوايي بساز

برآوازه ي بازگشت از حجاز

که آمد سوي اصفهان دوست کام

دگر باره ميرزاي عالي مقام

عدو بند، بهرامِ کشور گشاي

خديوِ فلک قدرِ خورشيد راي

زهي شيردل، اردشير زمان

کزو تازه شد عدل نوشيروان

شود چون ز کين گرم در رزمگاه

چو خورشيد تنها زند بر سپاه

چو در بزم جويد مي لعل فام

سزد ماه ساقي و خورشيد جام

به چوگان او ترکتازي کند

به کويِ سرِ خصم بازي کند

چو چوگاني او بجنبد زجاي

چو گويش فتد چرخ در دست و پاي

بُود کلکش آن جادوي بوالعجب

که بر روي روز افکند زلف شب

ز جادوگري چون شود سحر ساز

ز هر کار بسته گره کرده باز

خطش چون خط نيکوان دل فريب

ز دل برده آرام و از جان شکيب

دهد پرتوش فيض چون آفتاب

رسد رحمتش جمله را بي حساب

زهي درگهت بوسه گاه سپهر

غبار رهت سرمه ي چشمِ مِهر

تويي مرهم ريش دل خستگان

اسير کمندت ز خود رستگان

سرشته ز عدل و زجودت وجود

زهي صورتت معني عدل و جود

که از لطف عام تو شرمنده نيست

که خُلق خوشت را به جان بنده نيست

بُوَد از سر طوع و رغبت غلام

شه نيم روزت چو سلطان شام

کسي کاسه ي زهر اگر نوش کرد

چو آمد به بزمت فراموش کرد

ز تقصير مردم نيايي به تنگ

بَرِ کوه حکمت، گنه را چه سنگ؟!

چه صورت کشيدي که صورتگران

چو صورت بماندند حيران در آن!

همه گشته حيران تصوير تو

شده موي از فکر تشعير تو

چو کلکت نهد دانه ي مشک فام

بسي طاير معني آرد به دام

زهي چون نظاميِّ نادر کلام

زتو يافته کار نظم انتظام

به شيرين کلامي، تو آن خسروي

که طرز حَسَن يافت از تو نُوِي

به بزمِ تو از غيب آيد سروش

ز جامِ تو جامي سزد جرعه نوش

به حقِّ کمالت رسيده خيال

خداحافظِ تو ز عين الکمال

تو کردي جگر خستگان را علاج

ز بيوه زنان برگرفتي خراج

تويي آن جهان دارِ فيروزبخت

که شد گوهرت زينت تاج و تخت

زهي نامه ي فتح، نامي به تو

فلک داده خط غلامي به تو

به صد ره نکوتر ز خلد برين

به پشتيّ عدلِ تو روي زمين

در آفاق اورنگِ شاهي تو راست

مسلم ز مَه تا به ماهي تو راست

نه زان گونه عقلت ز مستي است دور

که بخشد تو را جام دولت غرور

حسودِ تو از ساغري مست شد

به يک جرعه چون جام از دست شد

تو را باد يارب ميِ عيش، نوش

که درياکشي و نيايي به جوش

تو را مستي از ساغري ديگر است

و زين پايه قدر تو بالاتر است

عدو خون ز بختِ نگون مي خورد

تو مَي خور که خصمِ تو خون مي خورد

تو را شد دعايِ خلايق حصار

که دارد چنين قلعه ي استوار؟!

نشين سال ها فارغ از هر گزند

که کس ره ندارد در اين شهربند

فرو ماندگان را چو گيري تو دست

خدا گيردت دست هر جا که هست

کسي را شود لطفِ حق دلنواز

که بيچارگان را بُوَد چاره ساز

عدالت پناها! پناهم تويي

اميدم تو، امّيدگاهم تويي

به هر جا که هستم غلام توام

به شکر کرم هاي عام توام

غم من اگر داري اي شهريار!

ندارم غم از گردش روزگار

ز گفتار سعديِّ شيرين سخُن

دو بيت مناسب زمن گوش کن

«منم آن کمين بنده ي بارگاه

که جز سايه ي تو ندارم پناه

چرا بايد از ضعفِ حالم گريست؟

اگر من ضعيفم، پناهم قوي است»

شرف! طي کن اظهار افکندگي

چو جوزا کمر بند در بندگي

برين در بُوَد بنده ي آفتاب

که از ذرّه اي چون تو گيرد حساب

فراتر منه از حدِ خويش پا

برآور به اخلاص دستِ دعا

تو را باد يارب! به حيِّ قدير

مبارک چو هر عيد، عيد غدير

ساقي نامه به روايت ميخانه

و نسخه هاي «ل» و «م»

عجب مانده ام زين خم نيلگون

که صد گونه رنگ آيد از وي برون

جهان راست آيين ناداشتي

فلک زود خشمي است دير آشتي

درين باغ، کش خار شد دلخراش

منه دل، تماشاگر باغ باش

گذر کن ازين منزل پرستيز

تو برخيز ازو تا نگويند خيز

اگر رفت سرمايه ي گل زدست

غنيمت شمر پنج روزي که هست

چه گويي ز عمر و ز ايّام او

مبر با چنين کوتهي نام او

فزون جست عمر از دگر سروران

سکندر که کم زيست از ديگران

به گيتي کسي يافت عمر دوبار

کزو ماند نام نکو يادگار

بود کوشش ما ز روي قياس

چو پيمودن راه گاو خراس

که گردد سحرگاه تا وقت شام

در اول قدم شامگاهش مقام

نبيني درين تنگنا همدمي

که بردارد از خاطر ما غمي

دريغا ز ياران صاحب نظر

که بوديم يک چند با يکدگر

دريغا ز ياران خاکي نهاد

که رفتند زين خاکدان هم چو باد

به صحبت همه شمع مجلس فروز

چو انجم شب آورده با هم به روز

همه روز در بوستان يار هم

چو گل ها شکفته به ديدارهم

دريغا که اين ديده ي خون فشان

نمي بيند اکنون از ايشان نشان

دمي چند گفتند و خامش شدند

ز ياد حريفان فرامش شدند

يکي نيست زآن غمگساران همه

من و غم، که رفتند ياران همه

به بالين چسان سر نهم خوابناک؟

حريفان همه کرده بالين ز خاک

کند کنج تنهائيم دل هوس

ندارد سر صحبت هيچکس

ندارم سر همدمان بيش و کم

اگر راست پرسي سر خويش هم

دريغا که پرده نشينان راز

نرفتند جايي که آيند باز

زآشفتگي چون برآن خاکِ درد

فتادم چو خاک و نشستم چو گرد

برآن خاک فرياد کردم بسي

به گوشم نيامد جوابِ کسي

بسا نو که کهنه شده در جهان

همان کهنه پير جهان نوجوان

دلا عبرتي گير از حالشان

فرو شو زماني در احوالشان

بگير آشتي از سفالينه جام

زن آتش در اوراق دفتر تمام

منه دفتر شعر زين پس به پيش

مکن همچو دفتر سيه روي خويش

چه خسبيم ايمن درين مرحله

که مانديم تنها و شد قافله

نمانَد درين مرحله هيچکس

تفاوت بود ليک در پيش و پس

گذشته چنان شد که گويي نبود

رود نيز آينده چون رفت زود

پس و پيش اين راه چون اندکي است

رونده اگر پيش و گر پس، يکي است

ز ياران دو گامي اگر واپسم

نه بس دير مانم، بديشان رسم

ندانيم ازينجا کجا مي رويم؟

چرا آمديم و چرا مي رويم؟

ندانسته راز جهان مي رويم

چنان کآمديم آن چنان مي رويم

زانديشه خون شد جگرها بسي

ولي حل نکرد اين معما کسي

کس از سرّ اين پرده آگه نشد

خرد را به دانش بدو ره نشد

شرف تاکي از نااميدي سخن

ز امّيد گوي و دلم تازه کن

سخن چند گويي ز اندوه و درد

سخن بشنو اين طرز را در نورد

مجو رهنمايي ز بيدار عقل

که اين کار عشق است ني کار عقل

مجو غير عشق و ره عشق پوي

همه عشق راباش و ازعشق گوي

چو با عشق گردد دلت آشنا

شود از صفا جام گيتي نما

اگر رخت در کوي مستي بري

ازين نيستي ره به هستي بري

چه خوش گفت پير خرابات دوش

گرت محنتي هست جامي بنوش

منه برکف، آيينه ي جام را

که در وي نبيني سرانجام را

همان به که افتي به ميخانه مست

بشويي به مي دست از هر چه هست

بيا ساقيِ بزم مستان، بيا

بيا قبله ي مي پرستان بيا

بيا وين دم نقد فرصت شمر

مبادا که فرصت نيابي دگر

بده مي که عمرم به غفلت گذشت

مده انتظارم، که فرصت گذشت

برآور به رويم درين جاي تنگ

به خشت سرخم درِ نام و ننگ

به مستي دمي آشناييم ده

وزين خودپرستي رهاييم ده

بده ساقي آن آبِ آتش وشم

بريز آتشي بر سرِ آتشم

که چون کوزه ي نوبرآرم خروش

مي از گرمي من درآيد به جوش

ميي همچو روح از کثافت بري

به نور مه و تابش مشتري

عقيقي، شرابي چو لعل مذاب

که باشد جگر گوشه ي آفتاب

چو بر دست ساقي درخشان شود

ازو پنجه چون شاخ مرجان شود

چو عکس افگند بر فلک نور آن

فتد از دو خورشيد، دل در گمان

ز شيشه فروزنده آن محض نور

چو ياقوت رخشان ز دُرج بلور

زمين گر چشد زآن مي خوشگوار

ز مستي شود چون فلک بي قرار

رسد قطره يي گر به چرخ برين

فتد تا ابد بي خبر بر زمين

شرابي که جان را بود سازگار

نه دردسر آرد نه رنج خمار

مي بي خمار آن مي احمرست

که سر چشمه اش ساقي کوثرست

ازين مي که مجلس برآراستم

ولاي عليّ ولي خواستم

بيا ساقي آن آب ياقوت رنگ

کزو لعل گردد به فرسنگ سنگ

بده، تيرگي از دلم دور کن

دل تيره ام را پر از نور کن

بيا ساقي آن تند سرکش بيار

کميتي که داري به ميدان درآر

چو گلگون مي سوي ميدان شود

دو اسپه غم از دل گريزان شود

بيا ساقي آن زعفراني شراب

که جامش سزد ساغر آفتاب

چو ريزي به جام آن مي زرد فام

تراود چو گاورسه ي زر زجام

بيا ساقي آن خون رنگين تاک

که خون غم و غصه ريزد به خاک

به من ده که از دور گيتي مدام

درين بزم خون مي خورم هم چو جام

برافروز از باده ي لعل، جام

که شد صحن باغ از خزان لعل فام

بده ساقيا تا بجوشم چو مي

برقصم چو ديوانه بي چنگ و ني

بيا ساقي آن بکر مستور را

همان مايه ي شادي و سور را

به من ده که عقلش به کابين دهم

وزين پشت گوژ جهان وارهم

بده باده و ترک انديشه کن

خرد را که ديوست در شيشه کن

بزن راهي اي مطرب خوش نوا

که افتادگان را درآرد ز جا

چه خسبي بزن نغمه ي دلنواز

که در پيش داريم خواب دراز

درين هفت قلعه که زندان ماست

ز شش سو ستاره نگهبان ماست

برون آر از دم صفيري بلند

که يابم نجاتي ازين هفت بند

پياله ز جايي خبر مي دهد

که ني زآشنايي خبر مي دهد

بيا و زمانه فراموش کن

بيا و زماني ز ني گوش کن

نوايي به راز کهن مي کند

اگر گوش داري سخن مي کند

سرود مغنّي به آواز نرم

به جوش آورد خون دل هاي گرم

بيا ساقي آن آب زرين حباب

که باشد حبابي ازو آفتاب

به من ده درين کاخ فيروزه رنگ

به فيروزي شاه فيروز جنگ

عدوبند تهماسب، بحر سخا

خديو فلک قدر خورشيد را

زهي شير دل اردشير جهان

کزو تازه شد عدل نوشيروان

چو در بزم جويد مي لعل فام

سزد ماه ساقيّ و خورشيد جام

ز نور دلش نيم تاب آفتاب

ز بحر کفش نه فلک يک حباب

جنابش ز رفعت عديل سپهر

ضميرش جلابخش مرآت مهر

به چوگان چو او ترکتازي کند

به گوي سر خصم بازي کند

همايي که از همتش يافت فرّ

کشد بيضه ي آسمان زير پر

بود نقد اقبال در مشت او

کليد در فتح، انگشت او

بَريدي بود ماه در راه او

فلک پرده داري به درگاه او

قضا ناوک انداز از شست او

گريبان اقبال در دست او

مه اندر شبستان او يک چراغ

فلک از افق تا افق نيم اياغ

اساس کرم آن چنان کرد پي

که حاتم بساط کرم کرد طي

کف جود در بزم چون برگشاد

همان حاصل کون بر باد داد

به عزت سلاطين گردون شکوه

به پيشش کمر بسته مانند کوه

به تنفيذ امرش قضا هم عنان

به اجراي امرش قدر توأمان

زهي درگهت بوسه گاه سپهر

غبار درت سرمه ي ماه و مهر

سرشتست از عدل وجودت وجود

زهي صورت و معني عدل وجود

به فرّاش تو از علوّ جناب

دهد خيمه گردون، طناب آفتاب

مه و خور تقابل چو پيدا کنند

دو گل ميخ زرين هويدا کنند

«که چون سايه بان برکشندت به فرق

بکوبند او را به غرب اين به شرق

چه صورت کشيدي که صورتگران

چو صورت بماندند حيران بر آن»

همه گشته حيران تصوير تو

شده موي از فکر تقرير تو

چو کلکت نهد دانه ي مشک فام

همه طاير معني آرد به دام

به شيرين کلامي تو آن خسروي

که طرز کهن يافت از تو نوي

به حدّ کمالت رسيده خيال

خداحافظ تو ز عين الکمال

عدالت پناهان پناهم تويي

اميدم تو اميدگاهم تويي

ز گفتار سعدي شيرين سُخُن

دو بيت مناسب ز من گوش کن

«منم آن کهن بنده ي پادشاه

که جز سايه ي او ندارم پناه

چرا بايد از ضعف حالم گريست

که من گر ضعيفم پناهم قويست»

شرف طي کن اظهار افگندگي

چو جوزا کمربند در بندگي

برين در بود بنده صد آفتاب

که از ذرّه يي چون تو گيرد حساب

فراتر منه از حد خويش پاي

برآور به اخلاص دست دعاي

ترا باد يارب چو حيّ قدير

مبارک چو هر عيد، عيد غدير

و له في مثنوي

[توصيف انگور و انار]

چون به پهلوي نارِ او انگور

منتظم شد که لؤلؤ منثور

شد سراسيمه طبعِ خرده شناس

گفت با من که چيست اين به قياس؟

کوي زر يافت از گُهر تزيين

يا قِران يافت زُهره با پروين

خِرَدَم چون محل مناسب ديد

وصفِ انگور و نار واجب ديد

کرد از نار چون سخن آغاز

گشت گوهر نشان به حقّه ي راز

گفت گوهر شناسِ صنع نگر

بَرز ياقوت کرده حقّه ي زر

گوييا نارِ واديِ ايمن

بارِ ديگر ز شاخ شد روشن

خواست بر طرفِ باغ نار مَلَس

تا زند پيشِ او ز لطف نَفَس

زد چنان سيليش صبا به دهان

که شد آغشته اش به خون، دندان

گر چه از شاخ ميوه ي الوان

داد رنگِ رياضِ خود، رضوان

ذوق اين فخري ار کند ادراک

همه را برکند نشانه ي تاک

آبِ او جان فزا چو آبِ حيات

به مَثَل حبّه اش چو حبِّ نبات

بس که از طعمِ اوست ترشي دور

سرکه نتوان گرفت ازين انگور

باد سر سبز عيشِ تاک مدام

که ازو کار عيش يافت نظام

گر نگشتي درين مقام ظهور

شهد انگيز شيره ي انگور

که بُدي از مي مغان سرمست

يا که رفتي چو جامِ باده ز دست

باد بر فرق مي کشان باقي

سايه ي تاک و سايه ي ساقي

صفا و صلح

صفا کاري بُوَد چون صبح را کار

ز نور او شود روشن شب تار

صفا و صلح باشد اهل عالم

از آن گويند نام هر دو باهم

[يکي] دو رقعه را چون رشته پيوند

ز گوهر زيورش بخشد خداوند

[زرين] خورشيد باشد عالم افروز

که ربط شب دهد هر صبح با روز

«…ان… گه خون خورَد گه زهر خنجر

که عضوي را بُرد از عضوِ ديگر

چو مقراض آلت قطع است زآن رو

زنند انگشت در چشمش زهر سو

چو سوزن را بود دوزندگي فن

دهد خياط بر سر جاي سوزن

بود خرسند از آن بنده خداوند

که خون گرمي کند با خويش و فرزند

چو عضوي را جدا سازند از بند

نگيرد جز به خون گرم پيوند

شود آزرده چون ياري زياري

نشيند هر دو را بر دل غُباري

رسد آن کس به فضلِ جاودانه

که گويد حرفِ صلحي در ميانه

بنايي که آمده برتر ز کيوان

بُوَد با صلح و خيرش نقشِ ايوان

سزد مصلح به چرخ ار فرق سوده

که در قرآن خدا او را ستوده

تک بيت ها

في الفرديات و مطلعيات

[تک بيت ها]

عرضِ تجمّل کو مکن در بيستون، خسرو دگر

شيرين چو خوش دارد بسي بي برگي فرهاد را.

نيست ره پيشش، رقيبان جفا انديش را

فرصت است اي دل! به او گر مي رساني خويش را

نمي بينم تو را با خود چو اول، وه نمي دانم!

که از نازست اين يا گوش کردي قول بدگو را؟.

به مجلسي که حديث از جنونِ من گذرَد

به عقل نام برآيد هزار مجنون را.

آن که خون ساخته از دردِ دل غمگين را

نشنود دردِ دلم، با که توان گفت اين را؟.

امشب اين خاري که ديدم از تو بايد کِشتنم

بر سر کويت اگر بيند کسي فردا مرا.

ذکر من، يادِ تو و فکرِ وصالست مرا

مستيَم بيخودي و خواب خيالست مرا

غم نيست گر به خنجر کين مي کشد مرا

بهرِ رقيب مي کُشد اين مي کشد مرا.

به بزم عشرت اگر يک نَفَس نشستم باز

غمِ تو آمد و از جاي در ربود مرا.

دارد به غير لطف و نهان مي کند زمن

اين نوع التفات بتر مي کشد مرا.

چه طعنه مي زني اي غير هر زمان بر من؟!

بدار دست زمن، در سخن ميار مرا.

ز بس که عذرِ گنه گفته ام شرف ديگر

زبانِ عذر نماندست پيشِ يار مرا.

هست صد منّت به جان از غيبتِ بد گو مرا

چون به اين تقريب مي آرد به يادِ او مرا

از غنچه ي مراد گلي غير داغِ دل

نشکفته است در چمن آرزو مرا

حسود اگر نکند نظم من پسند چه دور؟!

شرف چنين که نمي داند او زبانِ مرا.

اي کاش بينمت به رقيب و شَوَم خلاص!

هر دَم ز غصه چند کُشد اين گمان مرا؟!

از همه عالم کتاب آمد چو محبوب اي حکيم

بايد او را داشت دايم در نقاب اختفا

ليک نبود عيب اگر بخشد اميني، محرمي

گاه گاه از روي او آيينه ي دل را جلا

با ما کليم را نرسد حرف زان که شد

روشن چراغِ وادي او از کِنشتِ ما.

خيالم مي برد بي اختيار اي پندگو هردم

مرنج از من خدا را گر ندارم گوش بر پندت

شرف يک باره شد بي التفات آن مه نماند آن هم

اگر گاهي به دشنامي ز خود مي کرد خورسندت

نيست شرف را کنون، هيچ خصومت به کس

آن که ز عالم گذشت با همه عالم خوش است.

نامه ي من نخواند آن سنگدل و زشوق او

کار من شکسته دل، نامه سياه کردن است

چه گفتمت که شدي بر سر نزاع، شرف!

تو را خود از من بيدل، دل پُري بوده است.

چگونه جُرم من از خاطرت رود که ز کين

دهد رقيب جفا جو به ياد دم به دمت

خرّم کسي که، گر ز ميان برکنار شد

از ذکر خير او سخني در ميانه هست.

امروز نياورد ز من ياد، همانا

در صحبتش از مردم ناجنس، کسي هست.

چون به پيش يار گفتند آن چه بتوان از بدي

از رقيبان اي شرف! ديگر تنزّل بهر چيست؟

چون تو را تاب شنيدن نيست از ذوق اي شرف!

اين همه چشم اميدت در ره پيغام چيست؟

به قصد کشتن تو بي تأمّل است رقيب

شرف بيار بگو حال خود، تأمل چيست؟.

به نيستيِّ شرف، سعيِ خصم بيهوده است

بدين صفت که رَوَد هيچگونه هستي نيست.

مي رسد از هر که مي بينم غمي بر خاطرم

آن که بردارد غمي از خاطر ناشاد، نيست.

چون به پيش يار گفتند آن چه بتوان از بدي

از رقيبان اي شرف! ديگر تنزّل بهر چيست؟

بدين گمان که مرا مي کند به بزم آواز

ز شوق بَرجَهم از جاي هر که را طلبد

شنيده ام شرف! آزرده اي به شِکوَه دلش

به بزم، کس چو تو ديوانه را چرا طلبد؟

شرف از تو چه لطف ديد که باز

از طرب در جهان نمي گنجد.

سرگران بي سبب از اهل بصر مي گذرد

هم رسيدست که از اهل نظر مي گذرد

دوران، به کار بسته ي مجنون فکند باز

از زلفِ ليلي آن گرهي را که باز کرد.

از غير هر که ديده ي غيرت فراز کرد

افکند بر جمالِ تو چون ديده باز کرد

دستم تبهِ رطل گران مانده شرف وار

برنايد اگر توبه ز دستم چه توان کرد؟

بدنام و خراباتي و مستم چه توان کرد؟

هر چيز که گويي همه هستم چه توان کرد؟

شب که عاشق به مَهِ خويش تکلّم مي کرد

هر دم از بي خبري راهِ سخن گم مي کرد

فغان زان دَم که آن مَه را دل از گشت چمن گيرد

رود در خانه و عاشق رهِ بيت الحَزَن گيرد

هنوزش خشم و ناز از چشم پر نيرنگ مي بارد

حديثِ صلح مي گويد، ولي زان جنگ مي سازد

صداي شِکوَه خواهد شد بلند از جورِ او اي دل!

رها کن کين نوا از جانبِ اغيار برخيزد.

چو بي جرمم به کُشتن مي دهي اي مدّعي! آخر

مشو مانع که باري خونِ من آن تُندخو ريزد

رازِ ما، اغيار مشهورِ جهاني ساختند

گفته گفته رازِ ما را داستاني ساختند

ز گلزار حريم کوي او چون باد برخيزد

غبار غم ز چندين خاطر ناشاد برخيزد

عجب که يار کند سر برون ز نامه ي عاشق

ز بس که شرحِ غمِ خود به اضطرار نويسد

دردم نگفته ماند که هرگاه گفتمت

حرفي ازين فسانه تو را ميل خواب شد

وقتِ آن بود که برگردد از اغيار آن مَه

چه کنم؟ بختِ بَدم باز مددکار نشد.

گشت ساغر همه تن چشم برو دوخته شد

رنگش از شرم نه از باده برافروخته شد

عشقِ ما با تو رسيدست به جايي اکنون

کز وفابيش نيايد به جفا کم نشود

زياري با تو گفتم حال زار خود، چه دانستم؟

که راز من سرودِ مجلسِ اغيار خواهد شد.

اميدِ وصل هست که روزِ وداعِ يار

خنديد در رخِ من و آن گه روانه شد

در شب هجر اجل نيک به فرياد رسد

ورنه کار من بد روز بسي مشکل بود

مرا نکشت ز بيمت رقيب و زين غافل

که پيشت آن سببِ احترام خواهد بود

شب که مي گفتم به محرم حالِ خود در صحبتش

چشم برهم داشت آن بدخو، ولي بيدار بود

راز عُشّاق به هر جا مگشا زان که کسي

ندرد پرده ي اين قوم، که رسوا نشود.

مرا گر پيش آن مَه فرصتِ گفتار خواهد بود

در اوّل گفت و گويم شکوَه ي اغيار خواهد بود

شرف سوخته در ماتم هجر از حيرت

نه چنان بي خبر افتاد که شيون داند

گفتند به من، هم نفسان ياد تو کرده

ترسم پيِ تسکين دلم، ساخته باشند.

با چنين دامن پاکي که بُوَد يوسف را

پيرهن گر نکند چاک زليخا، چه کند؟

کاشکي با هم رقيبانِ تو غوغايي کنند!

تا گرفتاران به کامِ دل تماشايي کنند

چو خلوتي دهدم دست با تو از پسِ عمري

بهر کجا که بود غير، خويش را برساند

رقيب دي بَرِ من، خسته دل نشست زماني

دگر زِمن به تو امروز تا چه ها برساند؟!

از بهر امتحان تو در بزم بيدلان

مستانه سرنهاده و هشيار خفته اند

گرفتم با رقيبان من نگويم رنجشِ او را

چه سازم چاره گر از گفت و گوي يار درمانند؟

گرفتم آنکه بيند عاشقت دور از بدآموزان

ز حسرت کو زبان تا با تو حال خويشتن گويد

پسِ زانوي نوميدي نشستم، تا چه پيش آيد

بروي خود درِ اميد بستم، تا چه پيش آيد

هر جا که حديث من و رسوايي من رفت

بس عاشق رسوا که نکو نام برآيد.

خوش آن زمان که شرف، دل نهد به دوري او

کسي دَوان خبر آرد که يار مي آيد

نخواهم اين که نويسم حديثِ شوقِ دلي

جز اين سخن به زبانِ قلم نمي آيد

افکنده بعد عمري، گوشي به گفت و گويم

اي همدمان! خدا را، يکدم سخن مگوييد

شود نخلي که از آتش کند …

نهال حسرتي کز تربت فرهاد برخيزد

گر شود ريگ بيابان حوادث همه کوه

توسن فدر تو آسوده رود صرصر وار

آسمان را چه تفاوت کند اندر حرکت

گر زمين باشد از اندازه برون ناهموار

بداد از خواري دشمن از آن نايم که مي ترسم

که گيرد جانبِ خصم و بُوَد اين خواري ديگر.

با ما سُخنت شب، همه از مهر و وفا بود

امروز چه گفتند که نوعِ دگري باز؟

شرف را گر نمي خواندي شب از لطف

خود از بي طاقتي مي آمد امروز.

از رقيب ايمن نِيَم هر چند از کوي تو رفت

زان که پيغامش به کوي يار مي آيد هنوز.

يار مي گويد بَدِ اغيار گاهي پيشِ من

ليک بوي لطف از آن گفتار مي آيد هنوز.

تويي چو شهره به خوبي، حکايتِ که کند کس؟

تو مي کُشي همه کس را، شکايتِ که کند کس؟

نبوسيدم کف پايت، همينم خاکساري بس

ز تقصيري که کردم عذرخواهم، شرمساري بس

کُنَد بر جانِ مردم آن چه باشد از جفا يادش

مگر نايد به خاطر چيزي از آيينِ بيدادش

نبودي بيش از اين هرگز خبر از عشقِ اغيارش

ز بس بردم گمان هاي غلط کردم خبردارش.

چو صورت گر کشايم ديده بر رخسارِ نيکويش

بماند باز چشمم، سالها از حيرتِ رويش.

نخواهم بگذرد سوي چمن باد از سر کويش

که ناگه بوي او گيرد گل و غيري کند بويش

زهي به لعلِ لبت، جانِ ناتوان مشتاق

لب تو جان و منم عاشقِ به جان مشتاق.

بيهوشم و نَبوَد خبر از جامِ شرابم

بويي نشنيدم ز مي و مست و خرابم

خوش آن مجلس که چون از جلوه ساقي…

چو صورت عمري از حيرت بماند جام در دستم

صد بار شرف دور ز مي کردم و هر بار

ساقي قدحي داده دگر باره شکستم

تويي که طعنه زني بر شرف به توبه و تقوا

که داد جام شرابي به من که در نکشيدم

آمد شرف ز دردِ طلب جان ما به لب

غافل گمان بَرَد که دوا زود يافتم

منم آن غبار ضايع که زانقلاب دوران

نه زمين کند قبولم نه فلک دهد مرادم

چو بُرده اي برِ آن شوخ نامِ من، بدگو

هرآن چه در حقِ من گفته اي بحل کردم

شبم بگذشت در شيون، که قاصد تا سحر با من

حکايت هاي او مي گفت و من فرياد مي کردم

شرف اين چنين از غمِ دوري او

تو را ناشکيبا ندانسته بودم.

صد آه کشيدم چو غمِ هجر تو ديدم

دور از تو چه گويم که چه ديدم چه کشيدم

مي شدم دست به ديوار ز ضعف از کويَت

آمدي جلوه کنان، صورتِ ديوار شدم

به خود گويم که هر گه بينمش گيرم عنانش را

ولي از دور چون پيدا شود بي دست و پا گردم

بشتاب که جانم ز شبِ هجر، خرابست

درياب، که چون صبح دمي بيش ندارم.

بُوَد گناهِ مرا صد جواب، ليک زحيرت

به پيش روي تو جز خامشي جواب ندارم

خوش آنکه سوي تو آرم ره و ز غايت شوق

شوم چنان که دگر ره به هيچ سو نبرم

عشق مي گويم و جان مي دهم اي واي که من

چه بلا عاشق اين عشق بلا اندوزم

شد ز مجنون به جنون شهرت، از آن افزونم

که به صد مرتبه ديوانه تر از مجنونم

به ناز مي گذرد تا حکايتي نکنم

کند ز من گله تا من شکايتي نکنم.

چو آيم از سرِ کويت، جز اين خيالم نيست

که باز بر سرِ کوي تو، چون گذار کنم؟

دانست که گردد به زبان، خصم زبونم

ناگفته سخن، کرد ز بزم تو برونم

يار برخاست، چو رفتم منِ بيدل، بنشست

غرض آن بود، که از بزم کند بيرونم

کاش چون قاصد رسد! بيخود نگردم يک زمان

تا بخوانم نامه و بر ديده ي گريان نهم.

بودست بيخودي غرض ما نه خوشدلي

دور از لب تو جامي اگر نوش کرده ايم

گر جام طرب به مسند جم زده ايم

جز باد به دست نيست تا دم زده ايم

بهر قتلِ خود به کوي آن بتِ بدخو رويم

او به سوي ما نيايد ما به سوي او رويم

از بس که شرف باشد، بيخود ز خيالِ تو

گويم چو به او حرفي، صدبار به سر گويم

خوش آن بي تابي و مستي که گويم عاشقم برتو

تو خنجر برکشي گويي چه گفتي؟ من همان گويم

يکدو حرف است حديثم بشنو بهر خدا

مکن انديشه که بسيار نخواهم گفتن

رقيبان عاشق لطفند اگر باور نمي داري

به استغنا دو روزي امتحاني مي توان کردن

چه سود پيشِ تو از غير، شکوَه کردن من؟

چو دانم اين که گنه مي نهي به گردنِ من.

مي خوردن پنهان تو شد فاش جانا! از رقيب

من با تو گفتم آن چه بود امّا مرا رسوا مکن.

دگر يارب چه گفته غير با آن سروِ ناز از من

که با من آشتي ناکرده رنجيده است يار از من.

گفتند که از عشق تو بگذشت شرف، گفت

دارد گذر از جان و ندارد گذر از من

چند از بدنامي من رنجه گردد خاطرش؟

اين چه بدناميست کز عالم برافتد نام من.

به ناصح گفته بودم سوي او ديگر نخواهم رفت

خجل گشتم چو وي در راه کويش شد دچار من

گوش کردم بارها غير نواي نوحه نيست

هر صدا کز گنبد افلاک مي آيد برون.

اي تو به خوبي پري، عاشقِ ديوانه من

تو به همه آشنا، وز همه بيگانه من.

مُردم ازين که بُرد گمانِ جفا رقيب

گرچه براي مصلحتي بود جنگ تو.

اي خوش آن روزي که بينم روي فرّخ فالِ تو!

از سفر آيي و آيم من به استقبالِ تو

شادي نتواند که نهد بر دل من پا

از بس که شکسته است درو خارِ غم تو

سوزم ز داغ هجر و نيايم به سوي تو

تا در دلم زياده شود آرزوي تو

سويت اگر نه جذبه عشق آورد مرا

ره گم کنم ز شوق چو آيم به سوي تو

گر با رقيب وعده ي صحبت نکرده اي

صحبت چو در گرفت کجا مي روي؟ مرو.

نيست از پهلوي يارم خنجر کين آرزو

او نخواهد کُشت و خواهد کُشتنم اين آرزو

به غيرِ صبر مرا چاره نيست در غم او

تحمّل است دَوايم، ولي تحمّل کو؟

سعيِ محرم نکند چاره ي کارِ چو مني

که به آن مَه سخني گويد و با من سخني.

مکرّر ديدمت امروز اي همدم! به کوي او

بهانه جست و جوي من مکن، کارِ دگر داري.

برآن بودم که لطفي نيست با غيرت، چه دانستم

که چون خورشيد با هر ذرّه بازار دگر داري

به باد فنا داده ام خاک خود را

که نبود ز من هيچکس را غباري

ز جور کرده پشيمان کجا شوي زينسان؟

که هر جفا که نکردي از آن پشيماني

اي خوش آن بزمي! که چون اغيار را غافل کني

گوشه ي چشمي نهان سوي من بيدل کني

در نامه نامم کي بري؟ چون ديگران شادم کني؟

نامم به يادت نايد ار خواهي گهي يادم کني.

ما را براي توست به اغيار جنگ و تو

بر رغم ما حمايت اغيار مي کني

زحمت چه مي کشي پي درمانم؟ اي طبيب!

ما بِه نمي شويم و تو بدنام مي شوي.

خوش آنکه چون رَوِي از بزم، سرگران بيرون

خيالِ باده برآن داردت، که باز آيي

بلبل که دارد از گل، هر لحظه آرزويي

يارب چگونه از وي، قانع شود به بويي؟

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا