ديوان شوكت بخاري
(شاعر سبك هندي نيمه ي دوم قرن يازدهم)
شوکت بخارایی (محمد اسحاق) قرن یازده هجری شاعرشیعی
محمد اسحاق –ادیب-شاعر-پدرش صراف بوده و خود یک چند به این شغل مشغول بوده.رنجیده از بخارابه خراسان وبعد به اصفهان آمده درزاویه ی علی بن سهل مقیم شده و به عبادت و ریاضت و انزوا وقناعت گذرانیده ومدت سی و چهارسال به یک لباس قناعت کرده ودرسال 1107 فوت شده ودر اصفهان مدفون گردیده است.
الف
م-د
1
چو شد صاحب سخن كم تنگ مي گردد فضا اينجا
نفس ها چون به هم پيوسته شد باشد هوا اينجا
ز حال آسمان صاحب نظر غافل نمي گردد
بود گلميخ كشتي را ز چشم ناخدا اينجا
به چشمم روز و شب از رخنه ي دل اشك مي گردد
ز جوي چاك گندم آب دارد آسيا اينجا
بود دام فريب حسن رنگ چهره ي عاشق
كه باشد آب زير كاه آب كهربا اينجا
گرانجاني ندارد خاك اقليم سبك روحي
زمين بيرون ز زير آب آيد چون هوا اينجا
به بردارد قبا تنگ از محبت كشتگانش را
به هم چون زخم آيد خود به خود بند قبا اينجا
بود شوكت به بزم او به پاي بيم و اميدم
ز خود استاده رفتن از ميا اينجا بيا اينجا
م-د
2
من و كسي كه مي ناب مي خورد اينجا
ز زهر چشم قدح آب مي خورد اينجا
ز آفتاب قيامت خلاص باد كسي
كه مي به سايه ي مهتاب مي خورد اينجا
نمي كشد چمن ما زباغبان منت
صنوبر از دل خود آب مي خورد اينجا
بود به ديده چو مژگان كسي عزيز كه مي
به طاق ابروي محراب مي خورد اينجا
به روز حشر نصيب كسي بود كوثر
كه آب خنجر قصاب مي خورد اينجا
ز بي قراري مستان كسي بود آگاه
كه مي گذاشته سيماب مي خورد اينجا
گلي به لاله ي خورشيد حشر خنده زند
كه از نظاره ي من آب مي خورد اينجا
چو چشم يار خوش آيد به ديده ها شوكت
كسي كه باده به محراب مي خورد اينجا
م-د
3
خرابات است زاهد مي شود مقصد پديد اينجا
سفيداب عروس جام كن موي سفيد اينجا
چو مستان هرطرف ديوار اين ويرانه مي رقصد
مگر روزي مصور صورت تاكي كشيد اينجا
نمي باشد گل بي حاصلي باغ محبت را
گل خورشيد مي آيد برون از نخل بيد اينجا
متاع سرمه دارد كاروان ما سيه بختان
جرس هم از خود ناله نتواند كشيد اينجا
رياض عشق آب از جوي وحدت مي خورد شوكت
گل رعنا بود شام غم و صبح اميد اينجا
م-د
4
بدار دست ز دامان اعتبار اينجا
كه حلقه ي در گنج است چشم ماراينجا
گل پياله ي ما رنگ دردسر دارد
يكي است موج شراب و رگ خمار اينجا
شراب قطع حيات است بي تو مستان را
مي دو ساله كند كار ذوالفقار اينجا
بهاي گوهر غلطان كسي نمي داند
بدار دست ز دل هاي بي قرار اينجا
به كوچه دشت تعلق بود جنون افزا
دوانده ريشه به مغز بهار خار اينجا
خراب موج سموم است باغ ما شوكت
حناي پاي خزان است نوبهار اينجا
م-د-آ
5
بزم عشق است و بود باده ي ديگر اينجا
گردش رنگ بود گردش ساغر اينجا
سبزه ي گلشن صافي گهران موج صفاست
جوهر آينه از خاك كشد سر اينجا
يك سخن كن كه پشيمان نشوي از گفتن
كف افسوس بود حرف مكرر اينجا
نگه از ديدن آتشكده ام گيرد رنگ
خون گل مي چكد از چشم سمندر اينجا
عيش هموار كجا صاحب زر مي يابد
تار بالين بود از رشته ي گوهر اينجا
مي زند خون دلم جوش ز مژگان شوكت
خون ياقوت دمد از رگ گوهر اينجا
م-د
6
نگه گرم كند مجلس ما را روشن
گردش چشم بود جلوه ي فانوس اينجا
جاده ي كوي تو گرديد رگ بوقلمون
گشته ام بس كه به صد رنگ زمين بوس اينجا
حاصل دنيي دون غير پشيماني نيست
كه دو عالم نبود جز كف افسوس اينجا
بي خود از باده يك رنگي عشقم شوكت
حلقه ي كعبه كند ناله ي ناقوس اينجا
م-د
7
خانه ي دل كه شد از روي تو روشن اينجا
خون خورشيد زند جوش ز روزن اينجا
گردش چشم تو سرگشته كند مژگان را
سرمه ي خواب بود سنگ فلاخن اينجا
دل من آب شد از حسرت باغي كه بود
شبنمي را گل خورشيد به دامن اينجا
نيست بيگانه كسي بتكده ي وحدت را
مي تراشد صنم از چوب برهمن اينجا
دل ما مشت گياهي است به دشتي كه بود
نگه گرم غزال آتش ايمن اينجا
شوكت از مزرع ما تخم شرر سبز شود
برق چون مور برد دانه ز خرمن اينجا
م-د
8
من كجا خانقه ي باده ي فروشي اينجا
مي كنم همچو سبو باده فروشي اينجا
نبود دم نزدن كم ز سخن نشنيدن
پنبه ي گوش بود مهر خموشي اينجا
د
9
تا كجا افكند جانان پرده از عارض كه باز
چو نگا از چشم جانم شد برون از تن جدا
م-د-آ
10
به بزمش دوش حرف مطلب من دير شد پيدا
ز بس باليد خاموشي به خود تقرير شد پيدا
سرايم از تو چون آئينه دارد نقش از آرايش
به سوي خانه ام چون آمدي تصوير شد پيدا
به لوح بيستون فرهاد مي زد نقش شيرين را
بياض گردنش بنمود جوي شير شد پيدا
به هم زد بهر ايجاد محبت حسن عالم را
حصيري زين نيستان بافت نقش شير شد پيدا
گرفتار سواد حلقه ي شهرم مگر شوكت
ز سنگ كودكانم آهنين زنجير شد پيدا
م-د
11
به رنگي گشت خطش از عذار آتشين پيدا
كه دود از آتش گل هم نگردد اين چنين پيدا
به خاطر چپ نشيند نقش حرف راست خوبان را
كه از آئينه عكس خط شود نقش نگين پيدا
نباشد آستين و ساعدش را امتياز از هم
صفاي ساعد او بس كه شد از آستين پيدا
ندارم جوهر شمشير زهرآلود را طاقت
مبادا چهره سبزان را شود از جبهه چين پيدا
ز بس گرديد گرد خانه اش رنگ تماشايي
نظرها پاشد از ديوار چون نور از جبين پيدا
نگه چون سرمه مي سوزد به مژگان تماشايي
به هر جا مي شود آن شوخ جولان آتشين پيدا
به طرف كويش از بس سر فرازان رو به ره دارند
نمي گردد ز جوش آسمان آنجا زمين پيدا
نمايد عيب از آئينه ي كويش هنر شوكت
نشان پا به راه كوي او نقش جبين پيدا
د-آ
12
شگفتگي است ز شرب مدام ها ما را
سيه بهار بود خط جام ها ما را
صفاي گوهر ما خلق را فريب دهد
نهان به گرد يتيمي است دام ها ما را
ز مي دماغ رسيدن بس است قاصد ما
رسانده است ز ساقي پيام ها ما را
فغان ز خست اهل جهان كه اين مردم
نمي دهند جواب سلام ها ما را
تلاش منصب ما نيست غير گمنامي
بود به آب نگين شسته نام ها ما را
بناي هستي ما از غبار ديده ي ماست
گذشته موج تماشا ز بام ها ما را
به غير اين كه ز شوكت كنند بدگويي
طمع نباشد از اين خوش كلام ها ما را
م-د
13
دور از تو نشئه ي مي، باشد عذاب ما را
زنجير آتشين است، موج شراب ما را
ويرانه ي دماغيم، تاب خطر نداريم
سيلاب نكهت گل، دارد خراب ما را
ما را چون قطره ي خون، از چهره مي چكد رنگ
از بس كه گرمي دل، دارد كباب ما را
كس را به راه شوقت، سبقت به ما نباشد
يك گام سايه پيش است، از آفتاب ما را
مسند نشين خاكيم، عالي مقام فقريم
آمد ز مبدأ فيض، شوكت خطاب ما را
م-د
14
ره نيست به خلوتگه ما وحدت ما را
كثرت بود از وحدت ما خلوت ما را
نزديك به كوي تو چنانيم كه آنجا
ماني نكشد دور نما صورت ما را
دل ما ز زير گردون به خدا رساند ما را
چو نفس ز زير دريا به هوا رساند ما را
م-د-آ
16
پياله لاله ي باغ خرد بود ما را
به كف قدح، گل روي سبد بود ما را
ز بي قراري خود نيستيم محرم خويش
طپيدن دل ما دست رد بود ما را
شده است از كره خاك و آسمان معلوم
كه چرخ قالب خشت لحد بود ما را
شكوه فقر كم از اعتبار شاهي نيست
پر هما به كلاه نمد بود ما را
بود به كعبه ز بتخانه چشم ما شوكت
نظاره آينه نيك و بد بود ما را
م-د-آ
17
به حال خود قناعت گريه ي ديگر بود ما را
لب خشكي كه ما داريم چشم تر بود ما را
زمين را آسماني كرده ايم از رفعت پستي
به گرد خويش گشتن گردش اختر بود ما را
وجود ما كمال از بي قراري هاي ما دارد
طپيدن هاي دل باليدن ديگر بود ما را
ز كندي هاي طبع ماست قطع از خلق ناكردن
بريدن مي توان از خويش اگر جوهر بود ما را
به زور ناقبولي ها گرفتيم اوج اقبالي
كه دست رد در اين پرواز بال و پر بود ما را
مزاج ما ز طفلي ناز پرورد خطر باشد
كنار بام طرف دامن مادر بود ما را
بيابان مرگ استغنا حيات جاودان دارد
هواي آب حيوان سد اسكندر بود ما را
ز جا جنبيدن ما صد قيامت در بغل دارد
به پا زنجير چين دامن محشر بود ما را
به زور آبروي خويش مي گرديم عالم را
به هر سو سير ما غلطاني گوهر بود ما را
هما در كوچه ي ما يك پر افتاده مي باشد
به سر از پنبه ي داغ جنون افسر بود ما را
سيه مستيم از ميخانه ي ديوان خود شوكت
ورق گرداني ما گردش ساغر بود ما را
م-د
18
جنون از رحمت ديوانگي كامل بود ما را
شرار سنگ طفلان آتش منزل بود ما را
م-د
19
دل از نظاره ي گلشن حزين بود ما را
گل زمين قفس دلنشين بود ما را
ز نام حيرت ما پر بود سواد جهان
به زير آينه موم نگين بود ما را
ز بس كشيم در اين دشت ناز همراهان
ز سايه منت روي زمين بود ما را
م-د
20
كي از محبت او رنجي رسيد ما را
رنگي پريد ما را نبضي طپيد ما را
م-د-آ
21
خدايا گردباد شعله گردان پيكر ما را
غبار آسياي بادكن خاكستر ما را
باي دير ما از آب و خاك حرص مي باشد
بود طول امل زنار نفس كافر ما را
ز تأثيرنم او سبز گردد خرمن آتش
به دوزخ خشك نتوان كرد دامان تر ما را
كند جوش هنر محروم ما را از خريداران
بود گرداب از غلطاني خود گوهر ما را
ز بس از آه سرد ما زمين و آسمان پر شد
مزاج حقه ي كافور باشد اختر ما را
به صهباي جنون كيفيت ديگر بود ساقي
بيار از كوچه ي زنجير خاك ساغر ما را
چه گلزاري كه همچون غنچه ي گل ياد رخسارت
درون بيضه رنگين مي كند مشت پر ما را
ز بس شوخ است آهوي نگاهش چون به خواب آيد
كند مژگان آهو تار و پود بستر ما را
چراغ داغ ما را روغن از مرهم بود شوكت
فروزد چوب صندل شعله ي درد سر ما را
م-د
22
بود افزون گداز تن ز پهلوي هنر ما را
زشير مغز بادام آب مي گردد شكر ما را
مپرس از ما بلاي گردش چشم كبود او
كه گرديدست اين فيروزه گرداب خطر ما را
به فرق ما فشاند كودكي گرد كهن سالي
زشير دايه بارد برف پيري ها به سر ما را
م-د
23
برد چشم تو ز خود تا به در دل ما را
نگه گرم تو شد آتش منزل ما را
م-د-آ
24
بي تو تيغ دو زبان است تكلم ما را
نمك زخم دهان است تبسم ما را
شاهد ما نكشد منت آرايش كس
عكس ننمايد از آئينه مردم ما را
از مي جوش محبت دل ما خالي نيست
تخته ي سينه بود خشت سر خم ما را
كوكب طالع عشاق جنون افزايد
خال رخساره ي ليلي بود انجم ما را
امتيازي ز وجود و عدم ما نبود
مي توان كرد به پيدايي ما گم ما را
باشد از شعله حناي كف دريا ازبس
چشمه ي ديده بود گرم طلاطم ما را
گوش گل داغ شد از برق شنيدن شوكت
بلبل خامه چو شد گرم ترنم ما را
م-د
25
غفلت افزون شود ازسير گلستان ما را
سرمه ي خواب بود سايه ي ريحان ما را
بي گره تر ز خم طره ي موجيم كه بحر
عمرها شانه زد از پنجه ي مرجان ما را
مور ما عزم ره ملك قناعت دارد
شاهراه است كف دست سليمان ما را
نيست جز زخم ندامت ز جهان حاصل ما
كف افسوس بود زخم نمايان ما را
بسته بوديم لب از بوسه ي لعلش شوكت
خط او رنگ طمع ريخت به دامان ما را
م-د
26
نظر چون افكند ساقي دل خون گشته ي ما را
لب ميگون كند چشم به خون آغشته ي ما را
رگ طول امل را قطع كرديم از ندامت ها
كف افسوس ما مقراض باشد رشته ي ما را
وطن را نه زما نه از وطن ما را خبر باشد
كه مي آرد جواب نامه ي ننوشته ي ما را
زمين مزرع ما شوكت آتش خيز مي باشد
درو بايد به داس برق كردن كشته ي ما را
م-د-آ
27
چم غم از زاهد افعي نما انديشه ي ما را
تراشيدند از سنگ زمرد شيشه ي ما را
به سر وقت دل ما آمدن آسان نمي باشد
بود مژگان شيران جاده راه پيشه ي ما را
محبت مي كشد ما را به سوي خويش پنداري
كه كوه بيستون آهن ربا شد تيشه ي ما را
نهال بخت ما كي بهره از آب و هوا دارد
چه سود از آب همچون تار گوهر ريشه ي ما را
ز خود موج شراب فكر بازم دارد از شوخي
بياض چشم آهو پنبه باشد شيشه ي ما را
به بزم دل خيالش شوكت امشب مست افتاده
خبر از ما رسان معشوق عاشق پيشه ي ما را
م-د-آ
28
فروزان كرد نرمي شعله ي افسانه ي ما را
زبان چرب شد روغن چراغ خانه ي ما را
رهايي چون توان از حلقه ي چشم بتان ديدن
بود زنجير از موج پري، ديوانه ي ما را
بود مشت گل ما از غبار راه بيهوشي
ز خود رفتن به گردش آورد پيمانه ي ما را
بناي ما خراب از منت تعمير مي گردد
كند تردستي معمار ويران خانه ي ما را
همان از زلف بخت تيره ي ما عقده مي بارد
هما از استخوان خود كند گر شانه ي ما را
به زنجيريم از بال خود اي شمع سبك روحي
بگردان گرد خويش آزاد كن پروانه ي ما را
نمي باشد به طالع تخم ما را سبز گرديدن
ز زير خاك آرد مور بيرون دانه ي ما را
علاج سوز مخموران ز لاي خم بود شوكت
بيار از زيردريا خاك آتشخانه ي ما را
م-د
29
گرفت آخر فرو زنگار كلفت سينه ي ما را
هجوم طوطيان گرداب كرد آئينه ما را
لباس فقر برد از دست ما جمعيت خاطر
ز سنبل بافتند اين خرقه ي پشمينه ي ما را
رگ موج هوا چون تار مژگان سرمه آلود است
كه افشانده است از دامن غبار كينه ي ما را
بود ويران موج بي قراري هاي دل عاشق
خرابي باشد از موج گهر گنجينه ي ما را
نباشد صبح شنبه چون بياض گردن مينا
بيا ساقي سحر گردان شب آدينه ي ما را
صفاي سينه كم از شمع كافوري نمي باشد
چه حاجت پرتو شمع دگر گنجينه ي ما را
به بام اوج معني چون كنيم انديشه ي رفتن
كشد از سطر سطر شعر شوكت زينه ي ما را
م-د-آ
30
به گلزاري كه كرد از پرده بيرون روي زيبا را
دو رنگي ها كف افسوس شد گل هاي رعنا را
نباشد آسمان را آفتي از لا مكان سيران
خطر از رنگ مي بيرون زدن ها نيست مينا را
مباش از سرزنش هاي تعلق زينهار ايمن
كه باشد سوزني نشتر رگ تجريد عيسي را
ز عمر رفته مي دانم حياتي را كه مي آيد
تصور مي كنم ديروز خود امروز و فردا را
به ياد خنده اش از بس به چشمم گريه مي آيد
كند شيرين نمك سيلاب اشكم شور دريا را
چراغ شعله روشن از غبارش مي توان كردن
به خاك كوي خوبان بس كه كردم گرم ماوا را
براي چشم وحدت بين تراشم عينك از گوهر
كه همچون آب خوانم سرنوشت موج دريا را
چو مريم جوهر آئينه از اعضا برون آيد
به خاطر بس كه دارم روي آن آئينه سيما را
علاج درد ما را نسخه نتواند كه بنويسد
به كف سوزن شود گر خامه ي آهن مسيحا را
غريق بحر وحدت جلوه ي كثرت نمي بيند
ز زير آب نتوان ديد موج روي دريا را
نگاه از بس حنايش تا به چشم رنگ مي گيرد
چو ميل سرمه روشن مي كند چشم تماشا را
غم همت بلندان نيست شوكت پست فطرت را
كه از خاريدن سرنيست پروا ناخن پا را
م-د-آ
31
رسيده تا به گل و لاله سرو مينا را
گذشته گل ز كمر نشأه دو بالا را
گذر به عالم نور است دين و دنيا را
به يك محيط رجوع است اين دو دريا را
چو گرد باد زند سرو موج بي تابي
به گلشني كه دهي جلوه قد رعنا را
به ياد لعل تو از اشك خويش تشنه لبان
كنند سوده ي ياقوت ريگ صحرا را
كجاست عشق كه بخشد فراغم از دو جهان
به يك پياله كنم خالي اين دو مينا را
خوش آن زمان كه به بالين من نهي قدمي
بهانه ي عرق آرد به گريه اعضا را
وجود ما ز عدم دارد استخوان بندي
خمير مايه هستي است نيستي ما را
م-د
32
ز چشم مو سازد تنگ تر آهم فضاها را
كند بي تابيم از خانه ها بيرون هواها را
به چرخ آمد فلك ها از هجوم سيل اشك من
صداي آب كرد از خواب بيدار آسياها را
ز هم اهل وطن را نگسلد پيوند روحاني
كند آواز سوي خود نيستان بورياها را
ز نور جذب عشق آخر به جايي مي رسم شوكت
چراغ راه داند كاه برق كهرباها را
م-د
33
فزايد از هنر سرگشتگي صاحب هنرها را
كند سنگ فلاخن جوش غلطاني گهرها را
م-د
34
زهي ز نام تو طغرا سر رقم ها را
الف به سينه ز خط لبت قلم ها را
م-د-آ
35
عشق دارد محو بي تابي دل بي تاب را
شير مست بي قراري مي كند سيماب را
اهل غفلت را كجا پرواي بيداري بود
زير سر دارند چون بالين مخمل خواب را
كي بود سرگشتگان را منت از كس بهر رزق
آب از خويش است نان سفره ي گرداب را
نيست هرگز تشنه ي شرمنده ي احسان تو
در گره تا چند داري همچو گوهر آب را
م-د-آ
36
سروي كه شد سوار براي شكار من
دايم ز طوق فاخته سازد ركاب را
م-د
37
مي رسد از گريه روزي عاشق بيتاب را
باشد آتش آب نان پخته ي گرداب را
م-د
38
داند آن خورشيد تا حال من مجذوب را
سر به مهر از قطره ي شبنم كنم مكتوب را
م-د-آ
39
هستي زيك وجود بود كاينات را
باشد ز يك هوا نفس اهل حيات را
اشيا تمام مركز پرگار عالم اند
كز سير آورند به گردش جهات را
آماده ي فنا نكند عمر را قبول
دست رد است رعشه ي پيري حيات را
زاين بند چون توان بدرآمد كه آسمان
يك حلقه بست سلسله ي ممكنات را
شوكت شكايت از ستم آسمان مكن
رنگ دوام نيست بهار ثبات را
رفتم از هند ديار خويش و بردم رخت را
شد سيه دوشم كشيدم بس كه بار سخت را
بس كه سنگين شد ز گفت و گوي اهل روزگار
حقه ي گوشم نگين دان گشته حرف سخت را
پادشاهي كمتر از مردن نمي باشد مرا
تخته تابوت دانند اهل عرفان تخت را
از تماشاي بهار و باغ شوكت فارغم
غنچه ي صد برگ مي دانم دل صد لخت را
م-د
41
به روز حشر نگذارم از كف جام عشرت را
تصور مي كنم مهتاب خورشيد قيامت را
نباشد كور را مد نگاهي از عصا بهتر
بود برهان دليل حق شناسي بي بصيرت را
م-د
42
خوش نمك گردان به زهر مردن خود قوت را
سبز ز آب زندگاني كن گل تابوت را
آب و رنگ لعل او را كرد روش تر شراب
آب باشد روغن گل شعله ي ياقوت را
م-د-آ
43
طالب راحت چوگشتي شو مهيا رنج را
جاده ي راهي نباشد غير مار اين گنج را
م-د
44
طالب راحت بود پيرو بلا و رنج را
جاي مار رفته باشد جاده راه گنج را
م-د
45
سوزد مي ديوانگيم مغز خرد را
آئينه ام از رنگ كند سبز نمد را
م-د
46
بپوش از عيب كس چشم و ببين نيك و بد خود را
به روي خويشتن گاهي بزدن دست رد خود را
در شهر فنا با خاك يكسان بود از پستي
پي داخل شدن چون شمع دزديدم قد خود را
م
47
دل ما ز زور گردون به خدا رساند خود را
چو نفس ز زير دريا به هوا رساند خود را
م-د-آ
48
دلم به عالم بالا برون زند خود را
چو ماهيي كه ز دريا برون زند خود را
فروغ آن لب ميگون نمايد از خط سبز
چو رنگ مي كه زمينا برون زند خود را
م-د-آ
49
رميدن هاي من از شهر چون بيرون زند خود را
شود برق و به ليلي خانه ي مجنون زند خود را
ز شوخي ها خيالش را به خاطر نيست آرامي
پري از شيشه ام چون رنگ مي بيرون زند خود را
به كف شمشير موج بوسه مي آيد خمار من
كه مي خواهد به قلب آن ميگون زند خود را
غبارم توتياي ديده ي طاوس مي گردد
سبوي من به سنگ از بس كه ديگرگون زند خود را
ببين عيش و غم شوكت كه چون كارش به سرافتد
ز دشت شعله بگريزد به بحر خون زند خود را
م-د
50
چون وقت رفتن تو گردد ز بزم هستي
چون شمع جمع گردان دامان نور خود را
م-د
51
رويم ز بس به طفلي پنهان به گرد غم بود
مي ريخت مادر من بر خاك شير خود را
م-د
52
در نظاره را از بس به رويم بسته پيري ها
كنم از روزان عينك تماشا نو خط خود را
م-د
53
چون لاله بنه داغ محبت دل خود را
روشن كن از اين شمع چگل محفل خود را
تا بر سر دستار چو گل جاي دهندت
چون غنچه يكي ساز زبان و دل خود را
به مردم رزق كم پر مي نمايد ز آسمان خود را
به روي آسيا گندم كند همشكل نان خود را
م-د
55
هواي عالم آبي كن از خود پاك كن خود را
غبار آتشين شو شعله ي ادراك كن خود را
به كار خويشتن شايد تواني آمدن روزي
به مردم آن چه داري ده ولي امساك كن خود را
ره بسيار داري تا به دريا بي وضو منشين
تيمم كن به گرد هستي خود پاك كن خود را
به بال نغمه ي تر مي پرد مرغ دل عارف
سبك روح از صداي آبشار تاك كن خود را
سفر از خويشتن خواهي رفيق بي قراران شو
به هر صحرا كه بيني گردبادي خاك كن خود را
سبك جولان بود طاوس برق آتشين شهپر
به دست آور دل پر سوز آتشناك كن خود را
به معراج فنا شوكت رسيدن پايه ها دارد
هواكن آب و خاك و شعله ي كن افلاك كن خود را
م-د
56
بر ر وي چهره سبزان از بس كه محو گشتيم
كردم رگ زمرد مد نگاه خود را
م-د
57
نيايد ميزبان ما به چشم از بس سبك روحي
هواي خانه مي دانيم صاحب خانه ي خود را
م-د
58
كجاست دل كه كنم صاف سينه ي خود را
برم ز خاطر ايام كينه ي خود را
مگر ز بندر ميخانه سر برون آرام
به بحر تاك فكندم سفينه ي خود را
م-د
59
گريه ي حسرت مجو مژگان خون فرسود را
نيست از باران خبر ابر شفق آلود را
هيچ كس از تيره بختي هاي من آگاه نيست
مي كنم چون شعله ي ادراك پنهان دود را
غافلان را منزل آسودگي باشد وطن
نيست بالين غير دامن پاي خواب آلود را
بارها سرگشته چون سنگ فلاخن كرده است
گرد سر گرديدن من كعبه ي مقصود را
نه اميدم از بهار است و نه بيمم از خزان
من كه مي دانم گل رعنا زيان و سود را
همچو من از ناله ي شوكت كسي آگاه نيست
خوب مي دانم زبان نغمه ي داوود را
م-د-آ
60
سينه صافان را غبار كينه نيست
گل نباشد چشمه ي خورشيد را
م-د
61
نقش دو رنگي كجاست عالم توحيد را
سايه ي ديوار نيست خانه ي خورشيد را
م-د
62
بوي ثبات نيست بهار اميد را
باشد شفق ز رنگ حنا صبح عيد را
گوشم لب خموش و لبم گوش كر شده است
از بس كه بسته ام در گفت و شنيد را
بيتاب شو ز ناله گشايش ببين كه هست
دندانه از طپيدن دل اين كليد را
مستي و زهد بي ثمري همره منند
پيوند تاك ساخته ام نخل بيد را
شوكت به صبح جلوه ي آهي نما كه هست
ديگر نمود سرمه ي چشم سفيد را
م-د-آ
63
ديوانه كرد بس كه هوايت بهار را
باشد كف از شكوفه به لب شاخسار را
بالد زبس كه آن گل رعنا به خويشتن
پر مي كند ميان خزان و بهار را
عاجز كند ملايمتم اهل نام را
موم است سنگ راه نگين سوار را
شوكت چه حاصل است ز دشمني به دشمني
نبود ثمر شكوفه ي دندان مار را
م-د
64
بشكن به يك دو شور صف لاله زار را
حلاج باشد پنبه ي صبح بهار را
م-د
65
كشد به ياد تو بحر از حباب ساغر را
صدف به نام تو بندد طلسم گوهر را
دماغ زخم شهيدان زكام گشته كه باز
به خون نكهت گل آب داده خنجر را
ز ابرويش نشود چين جدا كه اين شمشير
ز موج آب به زنجير كرده جوهر را
بود محال كه خوني تراود ازرگ من
مگر ز آهن پيكان كنند نشتر را
نظر به جانب دنيا نمي كند قانع
هما چه كار كند استخوان گوهر را
به خاك پاي تو اي قبله ي سرافرازان
به سر كلاه نمد ديده ايم افسر را
م-د
66
حسن چون آرد به موج ناز بحر نور را
گوهر غلطان كند بي تابي دل طور را
تربت اهل فنا باشد همان گرد فنا
دار آخر تخته ي تابوت شد منصور را
مدعا حاصل به هر جا گشت ما را منزل است
تنگ شكر مصر باشد كاروان مور را
مطرب فقرم به هر جا طرح عشرت افكند
منصب چيني نوازي مي دهد فغفور را
بهره مندي نيست اهل حرص را از مال كس
استخوان دندان نمي گردد دهان كور را
زان كمر نتوان حواس خويشتن را جمع كرد
چون كنم شيرازه ي خرمن ميان مور را
تاب غربت نيست اي چنيني ترا نازك دلي
چون شوي دور از وطن آواز كن فغفور را
مي نهم شوكت ز بي تابي به داغ خويشتن
از كف درياي آتش مرهم كافور را
م-د
67
بوريا باشد گلستان مرد عزلت گير را
نرگستاني نباشد جز نيستان شير را
مرد موزون را همين تيغ زبان آيد به كار
در سفرها آب جز پيكان نباشد تير را
ناز معشوق است از خود رفتن اهل جنون
كرده اند از حلقه ي چشم پري زنجير را
جو هر آئينه ام موي زبان خامه است
بس كه كردم صاف از روشندلي تقرير را
جذبه ي شوقي به راهت اهل خبرت را بس است
مي كشد يك موي چندين محمل تصوير را
كار زاهد نيست در محراب جز آزار خلق
در كمان فكر هدف بي تاب دارد تير را
منت خشك است موج سيل ديوار مرا
چون غبار از آستين افشانده ام تعمير را
زينهار از غفلت آهن دلان غافل مباش
فتنه باشد زير سر خوابيدن شمشير را
شوكت ان زلف پريشان چون مرا آيد به خواب
باز مي بينم به خواب از بخت بد تعبير را
م-د-آ
68
صاف طينت كي تواند كرد پنهان راز را
روغن است از مغز چيني شعله ي آواز را
سوي عاشق آمدن باشد به خود باليدنش
خوب مي داند نياز ما زبان ناز را
باده اش چون رنگ مي از شيشه بيرون مي زند
چون به دست آرد كسي آن ساقي طناز را
دام زير خاك پنهان شد چو رگ هاي زمين
بس كه افشاندم چو گرد از بال خود پرواز را
بس كه شد بيماري من مانع فرياد من
چون ني نرگس گره دارم به دل آواز را
گردباد وادي من شعله ي جواله است
مي كند مشت غبارم آب آتشباز را
بال خود را غنچه كن بلبل به گردم كي رسي
من به خون رنگ گل خوابانده ام پرواز را
رشته ي پيوند روحانيت از هم نگسلد
شعر حافظ شد خط ساغر مي شيراز را
ناتوانم آن چنان شوكت كه بال طوطيم
وسمه ي ابرو نگردد ناخن شهباز را
م-د
69
نقاب درفكن و برفروز مجلس را
به جام ريز مي و كيميا كن اين مس را
مدام چشم سياه تو مي كشد مي ناب
نديده است كسي بي پياله نرگس را
به درس حلقه ز زلف دراز واكردن
ز شانه تخته به سر مي زند مدرس را
ز خويش برده به بزمي مرا نگاه بتان
كه مي كنند صراحي كدوي نرگس را
بود ز داغ قناعت به پنبه ام شوكت
درم به ديده نمايد شكوفه مفلس را
م-د
70
خاموشي ارباب سخن قطع حيات است
مقراض بود بستن لب ناز نفس را
م-د-آ
71
نديدم بس كه از شوخي سمند پرشتابش را
خيال حلقه ي چشم پري كردم ركابش را
رخ معشوق و عاشق را پس يك پرده جا باشد
پريدن هاي رنگم واكند بند نقابش را
ز گرمي هاي بزم ما كسي آگه نمي گردد
نباشد رنگ چون نور نظر دود كبابش را
هوا سرد است و دارد چهره ناشسته آن گلرو
كنيد از شعله ي آواز بلبل گرم آبش را
به مجلس رنگ شوخي ريخت از بس گردش چشمش
رم آهو تصور مي كنم موج شرابش را
محيط عشق دارد در دل هر قطره يي حسني
پري جاي هوا در شيشه باشد هر حبابش را
من و دشتي كه از بس شعله خيز افتاده خاك او
چو برق از دور باشد جلوه ي آتش سرابش را
سلام بيدل خود را نه ايماني نه دشنامي
چه خواهي گفت روز حشر اي بد خو جوابش را
نمي آيد به هم مژگان شوكت امشب از حيرت
به بال جوهر آئينه پرواز است خوابش را
م-د
72
ندارد تن به سختي داده پروا ز آفت دوران
نمي باشد به زير آب نقصان سنگ آتش را
م-د
73
به عاشق نسبت ديگر بود پيوسته يادش را
نگه دار از خزان يارب بهار اتحادش را
به چشم من كه يارب جلوه گر از دور مي آيد؟
كه چون چشم غزالان است شوخي ها سوادش را
به هر صحرا كه مي گردد تجلي افكن از ساعد
كند همچون يد بيضا مصفا گردبادش را
به مصر روزگار آخر عزيزي شد خريدارم
كه يوسف نام مي باشد غلام خانه زادش را
بياض ديده ها شوكت شد از شعر تو نوراني
به طومار زبان ها مي توان بردن سوادش را
م-د-آ
74
سمندر آشيان سازد ز گرمي جاي خنگش را
بود از سنگ آتش آهن پيكان خدنگش را
شهيد تيغ او را ضعف بند دست و پا باشد
به بال جوهر شمشير پرواز است رنگش را
ز كهسار جنون سيلاب وحشت ديده مي آيد
به چشم آهو كشد چون توتيا داغ پلنگش را
قلم اول ز مژگان غزالان حرم بندد
كشد ماني اگر در دير تصوير فرنگش را
كسي كز ديدن دست نگارينش شود بي خود
شراب نيم رس دارد حناي نيم رنگش را
م-د
75
سرمه ي ناز توان كرد ز خاكستر هند
شوخي چشم غزال است سياهانش را
م-د-آ
76
ز صحرا مشق وحشت شد فزون چشم سياهش را
رم آهو ورق گرداند ديوان نگاهش را
بت گلگون قبايم بس كه رنگ جلوه مي ريزد
گل پيمانه ي خود مي كند گل گرد راهش را
ز مستي شب نمي افتاد سويم گوشه ي چشمش
بياض چشم گلگون شد حناي پاي نگاهش را
گل تعمير گردد خانه ي خورشيد را خاكم
ز عالم بس كه بردم حسرت روي چو ماهش را
ندارد سر به صحرا داده ي چشم تو آرامي
بود شوخي چو مژگان غزالان خار راهش را
بيابان محبت خاك غيرت خيز مي دارد
به خون برق رنگين ديده ام امشب گياهش را
گر از گرد هوس عاشق دل خود را صفا بخشد
بتان در پرده ي آئينه مي پيچند آهش را
شتاب طالب او را بود كيفيت ديگر
ز گرمي هاي رفتن شيشه سازد سنگ راهش را
لباس ناتواني آن چنان دارد به بر شوكت
كه باد دامن گل مي برد از سر كلاهش را
م-د
77
زان بدن دادم تسلي جان درد انديش را
مرهم كافور باشد صبح مطلب ريش را
گر شود بينش دو چندان بي بصيرت را چه فيض
مي كشد احول دو ميل سرمه چشم خويش را
از رگم امشب كه مي شد خون آتش موج زن
چون پر پروانه آب از شعله دادم نيش را
ياد آن زلف سيه بسيار كردن خوب نيست
اين قدر شوكت به خاطر ره مده تشويش را
م-د
78
مي دهد ساقي فريب باده مست خويش را
مي كند تكليف گل آتش پرست خويش را
جبهه ي روشن ضميران چنين نمي گيرد به خود
شيشه ي مي محو مي سازد شكست خويش را
م-د
79
شب چو روشن شد فروغ ماه باشد خويش را
صاف طينت يك دل آگاه باشد خويش را
سالگان گرم رو را زاد ره سرگشتگي است
شعله ي جواله ي نان راه باشد خويش را
فكر خود گم كن كه يوسف با بلندي هاي قدر
چون به فكر خويش افتد چاه باشد خويش را
م-د
80
بلبل بگوي حال دل تنگ خويش را
آهسته كن چو بوي گل آهنگ خويش را
گرد ملال دوست مداوا شود به وصل
دزديده ايم همچو نفس رنگ خويش را
م-د
81
نقش چو بد گشت نگذارد نشان خويش را
خواهد اين سگ خورد آخر استخوان خويش را
م-د
82
غنچه سان بستم دهان گفتگوي خويش را
پر شراب خامشي كردم سبوي خويش را
م-د
83
چون بنا گوش تو بنمايد صفاي خاص را
صبح محشر پهن سازد سفره ي اخلاص را
طالب او را تجرد باشد اسباب سفر
جامه ي احرام عرياني بود غواص را
م-د
84
خيالات متينم بس كه سنگين كرد مطلع را
صدا خيزد رسانم چون به يكديگر دو مصرع را
فلك حسن ترا از حسن يوسف كرد گلگون تر
كه رنگين تر كند شاعر ز مطلع حسن مطلع را
قدح را نام پيدا مي شود از باده ي گلگون
مي لعلي نگين دان مي كند جام مرصع را
بهار فقر را از چشم گريان آب و رنگي ده
به خون دل چو گل آلوده كن دلق مرقع را
حرير لفظ مي باشد قباي شاهد مضمون
حنا از معني رنگين بود انگشت مصرع را
به ذكر او خوش آيد از جهان قطع نظر شوكت
كه از فيض تخلص نام داري هاست مقطع را
م-د-آ
85
خلل از گردش حال خود است اطوار عاشق را
شكست رنگ از سرافكند دستار عاشق را
ندارد احتياج قاصدي مكتوب مشتاقان
به جانان مي رسد واشدن طومار عاشق را
م-د
86
رخت نشانده به خاكستر آتش گل را
شكسته حلقه ي زلفت طلسم سنبل را
كسي كه بوي حقيقت شنيده مي داند
كه از گلاب سرشتند خاك بلبل را
مكن ز دشت غم انديشه گرم رفتن باش
ز گرد باد چه غم شعله ي توكل را
خيال خط تو چون آورد به دل شوكت
بنفشه زار كند گلشن تخيل را
م-د
87
چو نفس آيد به زاري مژده ي آرام ده دل را
بجز آواز سگ نبود دليل قرب منزل را
م-د
88
مي زند زلف كجت نيش به رگ سنبل را
مي كند گوشه نشين طرف كلاهت گل را
غير يك شيوه هنر نيست سراپاي ترا
جنبش گوشه ي ابروست خم كاكل را
حسن را چون به دل افتد هوس صحبت عشق
گل سراغ از سر بازار كند بلبل را
مي برد گريه ي من همره ي خود گردون را
سيل پر زور كند موج تصور پل را
م-د
89
كند زور شراب از بزم بيرون بي تحمل را
ز سيرابي برد آب از گلستان برگ اين گل را
تنزل ها فغانم از ترقي هاي او دارد
بود گرد ره باليدن گل سرمه بلبل را
م-د-آ
وحشي عشق آشناي خود نسازم رام را
جنبش سيماب باشد دست رد آرام را
جويبار تاك دارد آب پر زور دگر
بحر كي آرد به گردش آسياي جام را
بيشتر از دادن نان مي پزد نان كريم
پخته مي گردد مير اول تنور خام را
قامتش موزون بود از تنگي آغوش من
جامه چون چسبان فتد آدم كند اندام را
م-د
91
تحسين كند چو يكره، چشمت ترانه ام را
سازد چو چشم آهو شوخ آشيانه ام را
چو عكس رفتم از خون چون گشتي ميهمانم
آئينه رخنه باشد، ديوار خانه ام را
د
92
همسايه ي معشوق مرا كرد اسيري
آويخته صياد به گلشن قفسم را
م-د
93
يد بيضا به ناخن مي خراشد روي داغم را
ز كام از نكهت گل هاي طور آيد دماغم را
گر افتد گوشه ي چشمي به من از كوكب طالع
گل خورشيد از شبنم كند لبريز اياغم را
خيالش را برد همراه خود آه از دل تنگم
صبا چون نكهت گل مي برد نور چراغم را
م-د
94
جدايي ها دو لب از هم به تحريك زبان دارد
كه مي بخشد سخندان امتياز از هم دو عالم را
م-د-آ
95
نفس دزدم محيط خود كنم همچون هوا دم را
نهم مهر خموشي چون دو لب آرم دو عالم را
به چشم عارفان گرداب باشد سبحه ي گوهر
نباشد انفصال از يكدگر اجزاي عالم را
به صورتخانه نقش سجده ي معبود نتوان زد
ز ديوار هوا حك مي كنم تصوير آدم را
سپند شعله ي آواز باشد مهر خاموشي
نمي گيرد به خود زخم دل بيتاب مرهم ا
مشو نوميد از چشم تر حيران خود شوكت
كند حيرت حباب چشمه ي خورشيد شبنم را
م-د
96
كرده است پريشان دو زباني رقمم را
شق موي سفيد است زبان قلمم را
م-د-آ
97
خدايا رنگ تأثيري كرامت كن فغانم را
به موج اشك بلبل آب ده تيغ زبانم را
تنم را بس كه ضعف تيره بختي ناتوان دارد
كند چشم هما مژگان تصور استخوانم را
اميد نكهت زخمي ز بي پروا گلي دارم
كه آواز شكست رنگ پندارد فغانم را
ز رشك من رگ گل موي آتش ديده را ماند
خس و خار است از مژگان بلبل آشيانم را
نهالم خورده آب از جوي طبع آتشين شوكت
بهاري مي چكد گر افشري برگ خزانم را
م-د
98
فلك طاقت نمي آرد نگاه گرم مردان را
ز برق چشم شيران آتش افتد اين نيستان را
ز چين زلف او صد كاروان مشك مي آيد
كنيد اي زلف خوبان تخته بند از شانه دكان را
گل محجوب او چون پرده از رخسار اندازد
كند مژگان بلبل خار ديوار گلستان را
به بزم او كشيدم آه سرد از دل چه دانستم
كه سردي مي شود از شمع كافور اين شبستان را
نزاكت آن قدر دارد كه از گرد نگاه من
به رخ چون سايه ي مژگان خود خواباند مژگان را
فغاني سر كن اي زنجير در بزم جنون كامشب
دماغ از شعله ي آواز مطرب سوخت رندان را
چو نبود حسن باطن زينت ظاهر چه كار آيد
چرا تصوير يوسف مي كشي ديوار زندان را
به ملك عشق مي رويد گل خس از زمين شوكت
بود مشرق دهان چاه اين جا ماه كنعان را
م-د-آ
99
مخور بهر خدا اي شيخ خون مي پرستان را
مكن زنهار چون تسبيح مرجان سرخ دندان را
به زير خاك بردن حسرت چشمت بود مشكل
كفن از پرده ي بادام مي بايد شهيدان را
بياباني كه از حسنت تجلي زار مي گردد
يد بيضا كند مورش كف دست سليمان را
نگاهم ير مست افتاد از فيض تماشايش
صفاي مغز بادام است پشت چشم جانان را
تمناي لب لعل كه خونش را به جوش آورد؟
كه آب لعل از هر چشمه مي جوشد بدخشان را
به لب بگذار از گفتار مهر خامشي شوكت
بود تيغ دو دم حرف مكرر بي دماغان را
م-د
100
نمي باشد سر ترياك و مي صاحب كمالان را
به كف از بنگ مي باشد حنا رنگين خيالان را
م-د
101
دعاي خاكساران مي كند امداد شاهان را
كه باد شهپر موري كشد تخت سليمان را
محبت عاشق و معشوق را يكرنگ مي سازد
حرير شعله پيراهن بود آتش پرستان را
بتان هند را ميل شكر خواب است پنداري
پر طوطي به بالين كرده اند اين چهره سبزان را
نگه دار از شكستن رنگ تشبيه مرا يارب
گل سيب زنخدان گفته ام رنگ زنخدان را
رگ ابر خدنگ او چو از بحر كمان خيزد
كند همچون صدف در استخوانم آب پيكان را
به زير خاك بردن حسرت چشمش بود مشكل
ز سنگ سرمه لوح خاك مي باشد شهيدان را
ز شرح چشم گريان كرده ام از بس رقم شوكت
ز موج آب گوهر بسته ام شيرازه ديوان را
م-د
102
فزون گشت از سواد خط فروغ حسن جانان را
صف اين مور ميل سرمه شد چشم سليمان را
تماشاي كهن سال از جوان سنجيده تر باشد
ترازوي نگه سنجي است عينك چشم پران را
تو چون نادان شوي داني كه رزقت از كجا آيد
ره روزي سفيدي مي زند از شير طفلان را
به بحر گريه ره دارد نماز خامشي واجب
به گرد سرمه مي بايد تيمم كرد افغان را
لباس از حق مجو ديگر كه تشريف كرم باشد
قباي چهره ي زنگي كه از هستي است انسان را
نه از هستي نشان بگذار و نه از نيستي نامي
از اين گلزار بيرون كن گل رعناي امكان را
تجرد از براي سيم و زر باشد گل ماتم
قبابي آبي از دريا بود غواص عريان را
بود مكتوب اعمال تو شوكت مظهر رحمت
به تاريكي توان از روشنايي ديد باران را
م-د
103
گراني مي كند كثرت به دل وحدت گزينان را
غم صدر و نعالي كي بود خلوت گزينان را
مرا اين نكته روشن از زبان شمع مجلس شد
كه مي آرد به پايان سركشي بالا نشينان را
ز وضع خوش توان دانست احوال دو عالم را
كه از همواري دشت است عينك دور بينان را
ز عكس لاله ها آئينه داغ عاريت دارد
چه نقصان از سواد كفر باشد پاك دينان را
دريغ از كس نمي دارند خوبان بوسه ي ساعد
ببين چون وسعت دست است اين تنگ آستينان را
شود اشيا عيان چون ديده ي ادراك روشن شد
كه بوي گل نمايد برگ گل باريك بينان را
قلم بالد به دستم از حديث حاسدان شوكت
كه تحسين دگر باشد حسد حرف آفرينان را
م-د-آ
104
چون كنم شرح رقم كلك سبك جولان را
شعر برجسته ام از جاي كند ديوان را
كشتگان تو سبك روح تر از بوي گلند
مي برد موج هوا دست به دست ايشان را
م-د
105
باشد ز ازل تا به ابد قامت معشوق
بگشا كمر يار و يكي كن دو جهان را
م-د-آ
106
شكست خاطر آوازي ندارد بينوايان را
بود مينا ز سنگ سرمه بزم بي صدايان را
خبر كاهل قدم را نيست از رنگيني عالم
گل قالين بود رنگ حنا خوابيده پايان را
به نور دل كند سير محيط معرفت عارف
چراغ راه باشد چشم ماهي ناخدايان را
پشيماني ز كار خويش دارد لذت ديگر
دهان از نيشكر شيرين بود انگشت خايان را
سمندر طينتان را پشت گرم از سوختن باشد
رگ برق است تار پيرهن آتش قبايان را
چو نبود راستي نتوان ز عالم چشم پوشيدن
نگه داري از اين كوري خدايا بي عصايان را
مزاج مردم طماع قوت از طمع دارد
بود از چوب چيني كاسه ي چوبين گدايان را
در اين صحرا چنان خوردم فريب از همرهان شوكت
كه دانم چشم رهزن نقش پاي رهنمايان را
م-د
107
ندادم امتياز از سادگي از دوست دشمن را
چراغ كاروان كردم تصور چشم رهزن را
كسي آگه ز رفتار سبك روحان نمي گردد
صداي پا نباشد خانه ي آئينه رفتن را
ز بار خاطر خود مي كشد سرگشتگي عاشق
گرانجاني سبك پرواز مي سازد فلاخن را
دليل فتنه باشد اتفاق دشمن عاجز
صف موران بود دود چراغ برق خرمن را
به قدر ظلم خود ظالم مكافات عمل دارد
نمي باشد به سوزن احتياجي خار دامن را
چنان از گرد كلفت گشت پر ظلمت سراي من
كه ميل سرمه شد خط شعاعي چشم روزن را
فزون از صحبت آئينه گردد شوخي چشمش
نمايد شيشه ي گوهر پريزاد آب روشن را
به دست خود گريبان دلم را ظالمي دارد
كه نتوانم كشيد از دست او تصوير دامن را
چنان لبريز گشت از ناله ي من گلستان بي تو
كه شد منقار بلبل رخنه ي ديوار گلشن را
كجا فكر متين را حاجت اصلاح كس باشد
نباشد احتياج آب و گل ديوار آهن را
ز بار محنت جيب جنونم دوختن شوكت
دو سر آيد به هم چون حلقه زنجير سوزن را
م-د
108
توان دليل ره دوست كرد دشمن را
كه جاده از صف مورست راه خرمن را
م-د
109
مسخر كرده اند اهل جنون اقليم هامون را
سواد چشم آهو مهر بادامي است مجنون را
به خاك و خون حسرت كوهكن مستانه مي غلطد
خيال ساغر مي كرده نقش پاي گلگون را
نشاني از هنرمندان نماند جز هنر باقي
بود لوح مزار از خشت خم خاك فلاطون را
كباب شعله ي رخسار او گردم كه مي سازد
به شمع انجمن گرداب خون فانوس گلگون را
به چشم من نمايد زخم دل شق قلم شوكت
خيال مصرع رنگين كنم فواره ي خون را
م-د
110
پنهان نشود خط جبين صاف جبين را
عينك ز نگين است خط زير نگين را
امروز قبا سرخ و حنا بسته و مست است
تا ميكده گل رنگ كند خانه ي زين را
خوشبوي كند گرد چو از طره فشاند
چون دسته ي سنبل همه رگ هاي زمين را
م-د
111
تسلي بخشد اندك نسبتي عشاق غمگين را
تراشد كوهكن از خواب سنگين چشم شيرين را
به چشم امشب ز غفلت خواب بي افسانه مي آيد
دگر از پنبه ي گوش كه پركردند بالين را
فزايد تيره بختي جوهر كامل عياران را
كه از سنگ محك باشد فسان شمشير زرين را
ندارد غنچه اش از آفت غارت گران پروا
خيال بال بلبل مي كند مژگان گلچين را
به چشمم رشته ي مژگان رگ ياقوت را ماند
ز بيم خويش از بس سخت كردم اشك خونين را
ندارم از پريشاني دماغ معني آرائي
به سيلي مي كنم گلگون رخ مضمون رنگين را
ز برق تندي فكر اهل استدلال مي سوزند
بود از رفتن گرم خود آتش پاي چوبين را
سپند آتش بي طاقتي كرده است دل ها را
نگه دارد خدا از چشم بد آن خال مشكين را
به شكر اين كه از هم صحبتان تازه خرسندي
مكن زنهار از خاطر برون ياران ديرين را
خراب موج سيل جلوه سيمين بران كردم
كه از مهتاب مي ريزند رنگ خانه ي زين را
ز ضعف طالع خود بر نمي دارم سر از بالين
سر سودايي من خال باشد روي بالين را
به چشمم مي نمايد بيستون آئينه وحدت
خيال عكس شيرين مي كنم تصوير شيرين را
نمي باشد كم از شق قلم قطع سخن شوكت
بود مهر خموشي تخم گل مضمون رنگين را
م-د
112
نبود ز نقش باطل انديشه پاك بين را
آئينه راست خواند عكس خط نگين را
نسبت به پستي ما بسيار سربلند است
آورده اند گويا از آسمان زمين را
از موج جلوه ي او عنبر توان گرفتن
افكند تا سراپا آن زلف عنبرين را
از بس كه گرم بوسه گشتم به خاك كويش
چون لاله زار كردم داغ آن گل زمين را
تا كرده پا نگارين چشم ركاب سرخ است
تا گشته جامه گلگون دل خون شده است زين را
از خاك تا قيامت دست گليم رويد
هر جا كه برفشاند ناز تو آستين را
م-د
113
سيه بخت تو رنگ عيش داند زردي رو را
ز فكر زعفران باشد جبين پر خنده هندو را
سبك روحان گران از كثرت مهمان نمي گردند
به هر كس مي كند خالي هواي خانه پهلو را
قبا گلگون من باليده چندين پيرهن از بس
كف هر كس نگارين است دارد دامن او را
م-د
114
اي كرده ياد قد تو بي تاب سرو را
چشم از غم خرام تو پر خون تذرو را
آه اين چه قامت است كه شوق خرام او
چون گرد باد ساخته سرگشته سرو را
م-د-آ
115
مي نهم بس كه به زانوي خيالت رو را
موم شد مغز سرم آينه ي زانو را
دفتر خوش رقم ناز به صحرا بگشا
سيه از مشق نگه كن ورق آهو را
سرو چون دود هوا مي كنداز بي تابي
گر به گلزار دهي جلوه قد دلجو را
بي خودي سوي توام جاده ي رفتن باشد
راه از كوچه ي تاك است سر آن كو را
قيد عالم نبود مردم وحشت زده را
نتوان كرد به زنجير رم آهو را
كي غم از كوتهي جامه ي فقرست مرا
نيست حاجت به نمد آينه ي زانو را
مي روي از بر ما و پي نظاره ي تو
از طپيدن دل ما رخنه كند پهلو را
مردم وحشت زده را نام و نشان دام ره است
دهن شير بود نقش قدم آهو را
نبود دل سيهان را غم ارباب شعور
كي سر شعله ي ادراك بود هندو را
م-د
116
ره كي بود به خلوت ناز تو آه را
بيرون كند ز آينه عكست نگاه را
از بس دلم به ياد تو چون ديده روشن است
مد نگه خيال كنم دود آه را
از بهر خواب ديدن زلف تو شام هجر
خوابانده ام به نكهت سنبل نگاه را
شد تكيه گاه راحت ما سنگ كودكان
از كهربا به كوه بود پشت كاه را
راهي كه كوته است دراز است بي رفيق
باشد دو پاي تيغ دو دم قطع راه را
بيدار دل كسي است كه وضع ملايمش
گيرد به موم آينه ي صبحگاه را
دير و حرم به ديده ي روشن گهر يكي است
پيچيده چون دو رشته به هم اين دو راه را
مستم ز صاف باده ي لعلي كه كرده است
آلوده ي شراب حرير نگاه را
شوكت ز فيض همت خود بارها به هم
آميختم چو شير و شكر مهر و ماه را
م-د-آ
117
كفر و دين يك جاده باشد مردم آگاه را
شد جدا از هم ز بس كردند قطع اين راه را
عشق راحت دارد از پهلوي عقل حيله گر
شير ما بالين پر داند دم روباه را
جاده ي صحراي مشرب جبهه ي بگشاده است
چين پيشاني بود پست و بلند اين راه را
م-د
118
ضعف دهد رتبه ي موسي به مرد
كوچه دهد آب گهر رشته را
م-د
119
نيست معشوقي بجز افتادگي افتاده را
نقش پا باشد پر پروانه شمع جاده را
م-د
120
رهروان دشت غفلت را دل بيدار نيست
جاده ها رگ هاي خواب است اين ره خوابيده را
م
121
بحر رحمت كرد ذكر خويش تلقين قطره را
ساخت يك تسبيح مرواريد چندين قطره را
كار دل گردد خدا ساز ار شود بي اختيار
بحر خواهد ناخدا شد كشتي اين قطره را
شير عزت طفل را آرد شكر خواب غرور
جز گهر گشتن نباشد خواب سنگين قطره را
مور را يك كف زمين ملك سليمان مي شود
يك گل رعنا نمايد باغ زرين قطره را
م-د
122
كودك ما را بود شير سبكروحي غذا
از لطافت طفل ما باشد هوا گهواره را
م-د
123
صاف گوهر ماتم خود را نيندازد به كس
پيرهن نيلي به مرگ خود بود فيروزه را
از سرشت ما نيايد راز پنهان داشتن
مي نمايد آب از گل چون حباب اين كوزه را
جام آبي مي برد سايل به درگاه كريم
ز آبرو از بس كند پر كاسه ي دريوزه را
م-د
124
مي شود كم عمر صافي طينتان از انفعال
گردش رنگ است دور آسمان فيروزه را
م-د
125
زين بزم چون كنم طمع مي كه بارها
مستان فشرده اند چو انگور شيشه را
م-د
125
گرچه ز خود به كف بود، برگ سفر شكوفه را
زآمد و رفت خويشتن، نيست خبر شكوفه را
عشق چو زور آورد نيست هوس به جاي خود
مي برد از چمن برون، آب ثمر شكوفه را
م-د
127
نشنود كس از لب عشاق دلخون ناله را
نيست آواز شكستن شيشه ي تبخاله را
كي بود سرگشتگان را منت از كس بهر رزق
پخته نان از آتش خود شعله ي جواله را
در بياباني كه ريزد رنگ وحشت شور من
شوخي چشم غزالان است داغ لاله را
م-د-آ
128
از تب غم چون كنم، گرم فغان ناله را
جلوه ي شبنم دهم، غنچه ي تبخاله را
در ره سرگشتگي پا به ركابيم ما
نعل در آتش بود شعله ي جواله را
م-د
129
طينت من مشكل گل داند سرشت شعله را
خاك من چون آب خواند سرنوشت شعله را
در حريم حسن او تر دامنان را راه نيست
آدم آبي نمي باشد بهشت شعله را
سركشي خيزد ز عهد سست ابناي زمان
از گل اين قوم مي مالند خشت شعله را
مي شود سبز از زمين سينه ي من تخم آه
نيست جز بال سمندر سبزه كشت شعله را
كرد هجرانش مرا آتش پرست اشك گرم
رهنمون شد از ره آبم كنشت شعله را
مي كند دل انتخاب عشق بهر سوختن
نيك مي داند سپندم خوب و زشت شعله را
از پر پروانه گر عينك نهي شوكت به چشم
در شب تاريك خواني سرنوشت شعله را
م-د
130
صبح پيري بر دميد از كف بنه پيمانه را
مرهم كافورشد موي تو زخم شانه را
خانه ي من از هوا گيرد خرابي را مگر
ريختند از نكهت گل رنگ اين كاشانه را
آن كه شد آتش پرستان را از او بازار گرم
ريخت از خاكستر من رنگ آتشخانه را
پنجه ي او در حنا از خون دل ها مي شود
راه اگر در حلقه ي آن زلف افتد شانه را
عالم از فيض دل بي تاب شوكت روشن است
شمع كافوري ز سيماب است اين ويرانه را
م-د
131
كرد حسن گلرخان كامل دل ديوانه را
پرتو شمع آتش منزل بود پروانه را
نيست صاحب خانه هرگز غافل از مهمان خود
از نگاه ميزبان باشد هوا اين خانه را
سختي ايام شد راه نجاتم زين محيط
آسيا باشد پل از خود گذشتن دانه را
آتش افكن شد به گردون ناله ي جان سوز دل
شعله ي آواز چيني سوخت چيني خانه را
بس كه بي لعلش شرابم آتش حل كرده است
شعله ي جواله دانم گردش پيمانه را
قامت خم نفس پيران را ز غفلت مانع است
حلقه ي دم گشت زنجير اين سگ ديوانه را
م-د-آ
132
جاده ي صحرا كنار جو بود ديوانه را
ديده ي آهو گل شب بود ديوانه را
وحشتم از جلوه ي سيم و زر افزون مي شود
گوهر غلطان رم آهو بود ديوانه را
گردن ارباب سودا در كمند وحشت است
بر سر از مژگان آهو مو بود ديوانه را
ياد عمر رفته تا آمد مرا هشيار كرد
ديدن آب روان نيكو بود ديوانه را
شوكت آن تاري كه پيوند رگ دل كرده عقل
قطع از مقراض رنگ و بود بود ديوانه را
م-د-آ
133
لب تو ساخته جام شراب آينه را
حرارت نگهت كرده آب آينه را
مرا به گنجفه بازي بود نظر بازي
كه مي كند ورق آفتاب آينه را
م-د-آ
134
لب تو باده ي گلگون اياغ آينه را
رخ تو مرهم كافور داغ آينه را
نمي كشند ز كس صاف گوهران منت
بود فتيله ز جوهر چراغ آينه را
كدورت است بهار رياض خاطر ما
بس است سبزه ي زنگار باغ آينه را
علاج كلفت دل از غبار غم يابد
بس است مرهم زنگار داغ آينه را
م-د-آ
135
آب رو از معني لطف است صافي سينه را
موم سبز از مغز طوطي باشد اين آئينه را
كس ز درويشان او نشنيد آواز طمع
كرده اند از موي چيني خرقه ي پشمينه را
حسن نگذارد كه از دل سرزند راز جنون
مهر از چشم پريزاد است اين گنجينه ر ا
خصمي مستان به زاهد نيست بي كيفيتي
خاك ساغر مي توان كرد اين غبار كينه را
تا سحر شوكت زدم ساغر به رغم اهل زهد
عنبر درياي مي كردم شب آدينه را
جدا از خويش نتوانم نمودن زير دستي را
به هر جا مي روم همره برم چون سايه پستي را
پس از جا رفتن مردم هوا چسبد به يكديگر
حلاوت بس كه دادي از تبسم شهد مستي را
م-د
137
از باده رنگ كردم سيماي كاغذي را
از شعله آب دادم گل هاي كاغذي را
طومار مي فرستم از حال خود به جانان
بايد به شعله رفتن اين پاي كاغذي را
بنياد آسمان شد ويران ز سيل اشكم
يك قطره آب سنگ است ميناي كاغذي را
از خاطر رقيبان چشمت نرفته هرگز
چون آهوان تصوير صحراي كاغذي را
شوكت سفينه ي من از نظم گشته رنگين
عنبر سواد شعر است درياي كاغذي را
م-د
138
غم روزي خوران دارد پريشان حال روزي را
زمين مزرع گندم بود غربال روزي را
ز طفلي آدمي بيتاب رزق خويشتن باشد
ز باليدن كند دندان استقبال روزي را
م-د
139
چو بيند شمع گل پوش آن بهار باده نوشي را
كند آبي به مرگ خود قباي شعله پوشي را
ز ما كس نشنود حرف سخن ناكردن ما را
ز بس آهسته مي خوانيم مكتوب خموشي را
بود تا بيش وكم حرفي سيه بختي فزون باشد
سواد از سرمه مي باشد صفاهان خموشي را
نباشد كار اهل زهد بي كيفيتي شوكت
نمي دانيم كم از مي فروشي خود فروشي را
م-د-آ
140
زهي راه سخن پيشت زبان دردناكي را
به سمعت راه صداي آبشار سينه چاكي را
به كنج معبدت جرم فلك خوت نشين پيري
كه همچون سبحه گرداند به كف اجسام خاكي را
رقم هاي مجاز آميز شوكت را قلم دركش
كه سازد جلد ديوان حقيقت سينه چاكي را
م-د
141
بياض گردن مينا نمودم اهل تقوي را
كشيدم سرمه از آب زمرد چشم افعي را
ز جا مشكل بود جنبيدن ارباب علايق را
بود گل ميخ آهن سوزني دامان عيسي را
به سوي راستي دل را هدايت كن كه مي باشد
عصاي آبنوسي به ز ميل سرمه اعمي را
به بزم وصل هم مجنون ما فكر جنون دارد
خيال حلقه ي زنجير سازد زلف ليلي را
اثر كي مي گذارد ريشه ي غم در دل نازك
خورد مار سياه موي چيني خاك چيني را
ز بس سرو قد خوش جلوه اش نظاره مي خواهد
به گردش همچو چشم آرد ز شوخي طوق قمري را
تن او از قباي لاله گون لطف دگر دارد
بود فانوس گلگون لفظ رنگين شمع معني را
تماشاي صفاي ساعدي دارم كه مي ترسم
به چوب آخر ز نخل طور بندد دست موسي را
غبار هستي ما دو چشم ما بود ورنه
توان از روزن دل ديد مهتاب تجلي را
ز روي دل سخنور رفعت اقبال مي يابد
به بال جوهر آئينه پرواز است طوطي را
به ياد او كشيدم باده ي صد رنگ فكر امشب
سحر از كوچه مصرع گرفتم مست معني را
ز احوال زمان و عمر آگه نيستي شوكت
چه مي داني ورق گرداني دنيي و عقبي را
م-د
142
بود شيرازه ي صد عمر هر تار فغان من
اگر قسمت كني آهم نفس گردد جهاني را
م-د
143
ز بند بند كشم شيون پياپي را
حرير ناله متاع است بندر ني را
خروج از تن خاكي بودعروج كمال
خم است منزل اول رسيدن مي را
م
144
غير پيري ز جواني چه اميد است ترا
چون گل پنبه ثمر موي سفيد است ترا
م-د
145
چه شد كه خنگ فلك رام گشته است ترا
ركاب گردش ايام گشته است ترا
كجا شود ز گرفتاري لباس آزاد
كه تارهاي قبا دام گشته است ترا
م-د
146
تا به كي پوشد تن خاكي رخ كار ترا
آب زير كاه باشد سيل ديوار ترا
تا قباي هستيت باشد ملايم رشته اند
چون نفس از پنبه ي نرم هوا تار ترا
م-د
147
مي توان دانست از خم دل اعجاز ترا
سوزن عيسي است پيكان ناوك ناز ترا
شب كه مي كردم به گلشن گم ترا چون بوي گل
مي شنيدم از حريم غنچه آواز ترا
مي كند شوخي به چشم از ديدنت نور نظر
از رم آهو بود مژگان نظر باز ترا
مي شود طوطي خموش از صحبت آئينه ات
داده شوكت چشم او از سرمه پرواز ترا
م-د
148
چون صفا موج زند صبح بناگوش ترا
قطره ي شير كند آب در گوش ترا
ساغر شوق تو كيفيت سودا دارد
باده از خون بهار است قدح نوش ترا
نيست درويش ترا كار بجز حيراني
مي چكد آينه از ديده نمد پوش ترا
رحم كن خاطر آشفته ي ما را تا چند
كاكل مشك فشان بوسه زند دوش ترا
آن سيه چشم چو آمد به كنارت شوكت
شوخي چشم غزالان بود آغوش ترا
م-د
149
پياله نقش دگر زد رخ فرنگ ترا
شراب روغن گل شد چراغ رنگ ترا
به يك اشاره پرد، منت كمان چه كشي
ز رنگ چهره ي من پر بود خدنگ ترا
ز سايه ي مژه ي چشم مور بست قلم
چو مي كشيد مصور دهان تنگ ترا
فتاده ايم به سوداي ناز مژگانت
همين متاع بود بندر فرنگ ترا
ز حرف سخت تو شوكت مرا گراني نيست
كشد به گردن خود شيشه بار سنگ ترا
م-د
150
خوش آن زمان كه به برآورم نهال ترا
ز آب بوسه كنم سبز تخم خال ترا
بود سفيد ز خود جاده ي ز خود رفتن
چو شمع گرم روان است ره خيال ترا
م-د
151
كي بود طاقت آغوش من اندام ترا
مي گدازد چو شكر آب نگين نام ترا
چون كتان بال و پرم ريخته از يكديگر
رشته از پنبه ي مهتاب بود دام ترا
شد مركب همه شب ها ننوشتيم تمام
چه بزرگي است بگو نام خدا نام ترا
م-د
152
امشب از شبنم گل سيراب مي بينم ترا
از حيا ناگشته آتش آب مي بينم ترا
نيست از پيري به بيداري مرا تاب رخت
مي نهم عينك به چشم و خواب مي بينم ترا
گشته بزمت روشن از نظاره ي صافي دلان
امشب اي خورشيد در مهتاب مي بينم ترا
زاهد امشب خوش به بزم مي كشان واگشته اي
بي گره چون ابروي محراب مي بينم ترا
بي نظيرافتاده اي شوكت ز صافي طينتي
هم صدف با گوهر ناياب مي بينم ترا
م-د
153
ناله از خاك دمد كشته ي مژگان ترا
كفن از صبح بهاراست شهيدان ترا
وحشت حسن نظر كن كه جدا مي بينم
همچو مژگان ز رخت سايه ي مژگان ترا
شده پيراهن گلگون تو از رنگ شراب
باشد از قطره ي مي تكمه گريبان ترا
مي رسد پيشتر از نكهت گل ها به مشام
رنگ گل بس كه بود شوخ گلستان ترا
م-د-آ
154
موج چون مي مي زند از بس كه رنگ از تن ترا
چون حباب باده گلگون است پيراهن ترا
مي رسي گلگون بياض ديده از سير چمن
بس كه رنگين شد نگاه از ديدن گلشن ترا
از نزاكت بس كه افتاده است اندامت لطيف
خار ريزد موج بوي گل به پيراهن ترا
بار سنبل برنمي دارد بياض ماهتاب
منت يك مو ز كاكل نيست بر گردن ترا
خانه ات شوخي نگار از رنگ جولان گشته است
مي چكد خون پري از ديده ي روزن ترا
خون من صد بار مي ريزي و مي بندي حنا
نيست دلگيري دمي از كشتن و بستن ترا
شوكت از بوسيدن آن لب ندارد منتي
چون رگ لعل است سخت ازبس رگ گردن ترا
م-د
155
لطافت تو حجاب است جلوه گاه ترا
بود حرير هوا پرده بارگاه ترا
م-د
156
به سرمه ناز كند نرگس سياه ترا
به چشم سرمه كشد گردش نگاه ترا
چه شير مست غزالي كه آهوان حرم
ز مخمل مژه كردند خوابگاه ترا
ز هم نمي گسلد رشته ي نظاره ي من
به عمر خود نكنم غير يك نگاه ترا
نزاكت تو نسيم بهار شوخي هاست
ز بار سايه ي گل كج شود كلاه ترا
كجا ز ديده ي ما اي غزال خواهي رفت
كه بسته ايم به صد رشته ي نگاه ترا
مكن به موي سر خويش نازش اي مجنون
رسيده از نمد فقر يك كلاه ترا
به فكر دير و حرم اين قدر مباش كه شد
حيات قطع به مقراض اين دو راه ترا
به كس چه گونه تواني گشاد راه طمع
چنين كه سد رمق گشته سد راه ترا
دگر منوش مي از جام بي خودي شوكت
رهت فتاده به بزمي كه نيست راه ترا
م-د-آ
157
آب آتش است دست ز جان شسته ي ترا
تب از نگاه گرم بود خسته ي ترا
دارد دهان تنگ تو لذت ز خويشتن
باشد نمك ز خنده ي خود پسته ي ترا
باليدن گل است ز خود رفتن نسيم
تا ديده ايم جلوه ي اهسته ي ترا
شوكت بود خموش ابد آن كه چون نفس
دزديده است مصرع برجسته ي ترا
م-د
158
مي روي گويي به جاي خويشتن استاده اي
بس كه مي گيرد هوا رنگ سراپاي ترا
م-د
159
بس كه بي آرامي دل مي برد از جا مرا
رنگ مي گردد كه از كويش كند پيدا مرا
از تنک ظرفي نمايد راز دل از سينه ام
نشأه پيش از رنگ بيرون آيد از مينا مرا
چون به خاطر ياد جنبش هاي زلفش بگذرد
عنبر موج شكستن مي كند سودا مرا
كشت من آب از خيال چهره سبزان خورده است
باشد از مژگان طوطي سبزه ي صحرا مرا
دلنشينم بس كه شد ميخانه چون از خود روم
مي كنند از كوچه بند موج مي پيدا مرا
از كسم نبود در اين محفل تواضع در نظر
مصرع برجسته ي من مي نمايد جا مرا
مي رسم مستانه شوكت از سر كوي كسي
مي شود از باده مينا ريز زير پا مرا
م-د
160
تار قبا بود رگ موج هوا مرا
عريان تني است پيرهن ته نما مرا
فصل بهار گرد برآرد ز دانه ام
باشد هميشه گردش سال آسيا مرا
م-د
161
ناقبولي هاي خلقم قاصدي سوي حق است
هر كه روگرداند از من برد مكتوب مرا
م-د
162
نامه را بندم به دست خويش همراه حنا
تا برد يك شب به ملك هند مكتوب مرا
م-د
163
تا به بزمت كند اظهار بد و خوب مرا
مي رسد مي كه رساند به تو مكتوب مرا
همچو تاري كه برونش كشي از عقد گهر
دل به دل راه بود سالك مجذوب مرا
يوسف آن است كه از يك نگه مست كند
پنبه ي شيشه ي مي ديده ي يعقوب مرا
شب كه از سرو قد يار رقم مي كردم
بود مسطر زپر فاخته مكتوب مرا
شوكت آن گلشن دردم كه نديده است به خواب
شبنم صبح قيامت گل آشوب مرا
د
164
غير پيري ز جواني چه اميد است مرا
چو گل پنبه ثمر موي سفيد است مرا
م-د-آ
165
بي تو پيمانه ي مي چشمه ي خون است مرا
شمع مجلس قلم مشق جنون است مرا
خوشدلم از شكم و پشت به هم چسبيده
كه به هم آمدن زخم درون است مرا
م-د
166
قهر و لطف تو به صد رنگ گرفته است مرا
خشم پر صلح تو در جنگ گرفته است مرا
نقطه ي دايره ي حلقه ي دوري شده ام
وسعت قرب ز بس تنگ گرفته استمرا
م-د-آ
167
ز بس كه وضع ملايم به تنگ داشت مرا
چو موم زير نگين، زير سنگ داشت مرا
م-د-آ
168
بعد از فنا چو بنگري از مرحمت مرا
رنگين شود غبار گلستان صفت مرا
يك مشت استخوان شدم از بس گرفته است
چون كعبتين داغ تو از شش جهت مرا
م-د
169
به واديي كه بود حسن او به ياد مرا
سياه خانه ي ليلي است گردباد مرا
م-د-آ
170
خط رخت نقاب رخ راز شد مرا
برگ بنفشه سرمه ي آواز شد مرا
چون چشم مي پرم به هواي نظاره ات
موج نگاه شهپر پرواز شد مرا
از ضعف بس كه ناله ي من گشت بي نفس
رنگ پريده شعله ي آواز شد مرا
پيري شكار خويش مرا كرد عاقبت
قد خميده ناخن شهباز شد مرا
مي خواستم كنم به نگاه تو عرض حال
صد داستان نياز به لب ناز شد مرا
خون هزار برق به گردش نمي رسد
گلگون رنگ بين چه سبكتاز شد مرا
شوكت به ياد سرو قد او به بزم عيش
ناي گلوي فاخته دمساز شد مرا
م-د
171
كردم از يكجا نشستن قطع راه بيخودي
چين دامن جاده ي از خويش رفتن شد مرا
م-د-آ
172
هر غزل يك گلبن از باغ خرد باشد مرا
مطلع رنگين گل روي سبد باشد مرا
ناقبولي هاي من باشد ز اقبال سخن
مصرع برجسته ي من دست رد باشد مرا
جامه ي فقرم خدنگ ناله ام را نرگس است
شصت صاف آيينه ي زير نمد باشد مرا
قمريان را رشته ي نظاره ام دام ره است
در نظر تا جلوه ي آن سرو قد باشد مرا
گر شوم من شبنم و گردون سراسر آفتاب
كي پي برخواستن چشم مدد باشد مرا
عيب گوئي هاي خلقم مي كند صاحب هنر
منت بسيار از اهل حسد باشد مرا
گشته ام شوكت بيابان مرگ صحراي جنون
چشم آهو قالب خشت لحد باشد مرا
م-د
173
زندگاني با عزيزان كي هوس باشد مرا
ديد و واديد آمد و رفت نفس باشد مرا
از لباس مردم عالم نظر پوشيده ام
جامه ي عريان تني يك عمر بس باشد مرا
م-د-آ
174
به دام حلقه ي احباب بسته اند مرا
به تار موج مي ناب بسته اند مرا
از اين محيط به جايي نمي توانم رفت
به گرد نامه ي گرداب بسته اند مرا
كشيده اند به زنجير غفلتم شب و روز
به رشته هاي رگ خواب بسته اند مرا
ز خواب خويش به طفلي نديده ام آرام
به گاهواره ي سيماب بسته اند مرا
به شاخ سنبل فردوس چون كنم پرواز
به دام طره ي پرتاب بسته اند مرا
كسان كه دام من از پرده ي كتان رشتند
چه ابلهانه به مهتاب بسته اند مرا
چگونه چشم بپوشم ز مي كه همچو حباب
طلسم هستي از اين آب بسته اند مرا
مده فريب به دامم چو بلبلان شوكت
به رشته ي گل سيراب بسته اند مرا
175
مينا بلند شد كه ز خود واكند مرا
گردن كشيد خضر كه پيدا كند مرا
چون قطره آرميدگيم عقده ي دل است
بي طاقتي كجاست كه دريا كند مرا
او داده با دو دست سر خويش را برون
از روزن دلم كه تماشا كند مرا
شوكت كجاست شوق جنوني كه تا ابد
بيهوده گرد كوچه ي دل ها كند مرا
م-د
176
رخسار او چو مد نظر مي شود مرا
مژگان رگ نگاه دگر مي شود مرا
ضعفم رسيده است به جايي كه بعد از اين
رنگ پريده بالش پر مي شود مرا
چون مي كنم به روي عرقناك او نظر
مد نگاه تار گهر مي شود مرا
تيغ كشيده يي است به چشمم نگاه تيز
تا آبرو كه مد نظر مي شود مرا
از خويش مي روم به خيال خط كسي
قرص بنفشه زاد سفر مي شود مرا
شوكت نژاد دوده ي اهل مصيبتم
طفلي كه شد يتيم پدر مي شود مرا
م-د-آ
177
شمع رويش بس كه روشن كرد گلزار مرا
خار باشد از پر پروانه ديوار مرا
گشته ام چون نشأه ي مي گم به دست بي خودي
گردش ساغر بلد باشد طلبكار مرا
گر سيه روزم گل خورشيد بر سر مي زنم
تار و پود از پنبه ي صبح است دستار مرا
مي شود از صافي طينت رواجم بيشتر
گرم دارد آتش ياقوت بازار مرا
معني برجسته ي سر ترا دارم نهان
كي توان چون استخوان واكرد طومار مرا
بيستونم خورده است از تيشه ي فرهاد آب
لعل شيرين غنچه ي لاله است كهسار مرا
غنچه ي اقبال من از ناقبولي بشكفد
ياد دست او دم صبح است گلزار مرا
بس كه حيران بتي گرديد سر تا پاي من
نيست فرق از رشته ي نظاره زناز مرا
ناز پرورد خطر باشد نهال بخت من
ريشه، آب از جوي آتش مي خورد خار مرا
گردد از بخت سيه يك پرده افزدن شوخيم
ناز چشم آهوان باشد شب تار مرا
هر كه شوكت آگهي دارد ز خوي تند من
فتنه ي خوابيده داند طبع بيدار مرا
م-د
178
جز غم مستي نمي باشد غم ديگر مرا
همچو نرگس دور نتوان كرد از ساغر مرا
ناتوان بلبل منم باغ و بهار خويش را
از رگ گل رشته ي آه است نازكتر مرا
دامن دشت جنون شوكت چو من خاري نداشت
كرد برق ناله ي زنجير خاكستر مرا
م-د
179
چنان گرفت ز زندان دل اسير مرا
كه هست حلقه ي زنجير چشم شير مرا
خيال روي تو دارد ز بوي گل مستم
رهي به سوي دماغ است از ضمير مرا
مرا به كنج خيال تو نيست حاجت فرش
جنون ز موج پري مي دهد حصير مرا
ز بيستون سوي شيرين سمند شوقم برد
كه تازيانه بود موج جوي شير مرا
سخن چو سر كنم از ناز و خشم او شوكت
رقم ز خامه نبايد برون دلير مرا
م-د
180
كي دل از گردش ايام شود باز مرا
كه شب و روز بود سينه ي شهباز مرا
همه شب بي تو فغان مي كنم و خاموشم
پرتو شمع بود شعله ي آواز مرا
م-د
181
باشد چو بي تو سير گلستان هوس مرا
آيد به ديده غنچه ي گل مشت خس مرا
بي دام اسير خانه ي صياد گشته ام
از بيضه راه بود به سوي قفس مرا
آتش زند به مغز و غبار افكند به چشم
گل هاي نيم رنگ و مي نيمرس مرا
م-د
182
اي صبا بردي ز حرف چشم او هوش مرا
پرده ي بادام كردي پرده ي گوش مرا
دشمني دارد سراپايش به سر تا پاي من
مي خورد مور ميانش خون آغوش مرا
گوشه ي ميخانه ام گرداب مستي كرده است
همچو خم كيفيتي ديگر بود جوش مرا
بلبل مهجورم اما نازپرورد وصال
مي توان از برگ گل كردن قفس پوش مرا
م-د-آ
183
كشد به دام رگ بوي گل دماغ مرا
زند پريدن رنگ آستين چراغ مرا
دم نخست ز يك تار و پود بافته اند
حرير بوي گل و پرده ي دماغ مرا
به زور باده ي خود اين پياله مي گردد
چو چشم گردشي از خود بود اياغ مرا
از آن به شهد قناعت خوشم كه شيرين كرد
چو گوشه ي لب او گوشه ي فراغ مرا
به ياد شوخي چشمي دلم شود روشن
فتيله از رم آهو بود چراغ مرا
گلم ز شاخ تماشا فريب مي رويد
رگ سراب دهد آب و رنگ باغ مرا
ستاره سوخته ي اين چمن منم شوكت
به ناف لاله بريدند ناف داغ مرا
م-د
184
فكر خامي نزدند سر ز دل پاك مرا
پخته گردد سخن از شعله ي ادراك مرا
گشته نور نظرم صاف به صد پرده ي دل
بوي گل نيست نهان از نظر پاك مرا
شعله ام را نبود قوت برخواستني
مي توان كرد به زنجير ز خاشاك مرا
بس كه ناقص بود اسباب نشاطم در باغ
شيشه تا آب نشد سبز نشد تاك مرا
پيش من لفظ حجاب رخ معني نشود
در نظر موج شراب است رگ تاك مرا
جان به حسرت ده خورشيد رخانم شوكت
مي توان كرد كفن ز اطلس افلاك مرا
م-د
185
سوخت از گل دل غمناك مرا
شعله زد لاله به خاشاك مرا
بي لب لعل تو از گرد ملال
شد به كف جام كف خاك مرا
بس كه بي باده به باغم دلگير
مار آبي است رگ تاك مرا
م-د
186
ز سوز دل نبود هيچ كار خام مرا
به زور آتش سنگ نمك طعام مرا
م-د-آ
187
شنيده اند بتان يمن كلام مرا
نوشته اند به آب عقيق نام مرا
به بزم بي لبش از بس كه واژگون شده است
حباب باده تصور كنند جام مرا
چگونه بال كبوتر نسوزد از گرمي
كه برق هم نبرد سوي او پيام مرا
خيال معني نازك ز بس ضعيفم كرد
كسي چو نكهت گل نشنود كلام مرا
چو طوق فاخته شد حلقه قامتم از غم
چه سركشي است به من سرو خوش خرام مرا
جنوم مزاجم و نبود دماغ گلگشتم
خيال بوي گل افزون كند زكام مرا
ز بس به تربيت آماده گشته ام شوكت
نگاه گرم كند پخته فكر خام مرا
م-د
188
بس كه دارد خاكساري تيره ايام مرا
همچو گرد از دامن افشاند نگين نام مرا
باشد از گرد سبكروحي گل پيمانه ام
رفتن رنگ حنا از كف برد جام مرا
م-د-آ
189
دور از چشم تو نگشايد دل از بستان مرا
مي نمايد تركش پر تير نرگسدان مرا
شعله مي گردد پري در شيشه از خاكسترم
بس كه سوزد شوخي آن آتشين جولان مرا
عالم آبم ندارد منت از ساقي كه هست
گردش ساغر ز خون چون گوهر غلطان مرا
ز اهل اين مجلس تواضع ناقبولي ها بود
دست رد باشد ز جا برجستن ياران مرا
از مزارم گرد باد سرمه خيزد بعد مرگ
بس كه دارد گردش چشم تو سرگردان مرا
بود موج گل به طفلي جنبش گهواره ام
عندليبم دامن مادر بود بستان مرا
بس كه امشب سوختم از برق سوداي خطش
دود شمع استخوان شد نكهت ريحان مرا
گردش پيمانه ام آمد رم آهو به چشم
وحشت افزون مي شود از حلقه ي مستان مرا
بس كه از ضعف گرفتاري سبك گشتم ز خويش
ناله ي زنجير بيرون آرد از زندان مرا
بس كه رنگين گشت از دست نگارينش نگاه
غوطه زد مژگان به بحر رنگ چون مرجان مرا
ناتوانم كرده چشم يار شوكت دور نيست
گر ز سر موج نگه بگذشت از مژگان مرا
م-د-آ
190
جمع گرداند خدا خواب پريشان مرا
كرد غفلت سبزه ي خوابيده مژگان مرا
دامن دشت جنونم دلگشا افتاده است
بوي گل ريگ روان باشد بيابان مرا
آمد و شد بس كه دارند از ره چشمم به دل
خوش نگاهان توتيا كردند مژگان مرا
از هجوم داغ دل شد چاك آخر سينه ام
موج گل انداخت ديوار گلستان مرا
بس كه دلتنگم بياض ديده ي پروانه يي
شمع كافوري تواند شد شبستان مرا
هرزه مي گردم ز بس ترسم كه گردد روز حشر
پاي من دستي كه گيرد طرف دامان مرا
سعي ها كردم ز لب بند خموشي وانشد
كرد خون اين عقده چون تبخاله دندان مرا
نيستم شوكت تماشايي به چشم ديگري
همچو سوزن خود به خود چشم است مژگان مرا
م
191
تا كجا افكند جانان پرده از عارض كه باز
چون نگاه از چشم جان آيد برون از تن مرا
م-د
192
مرا نگاه تو يك دم شهيد كرد دوبار
بريد تندي تيغ تو رنگ خون مرا
م-د
193
نيست از غفلت چو شب خواب سيه مستانه ام
پنبه چون فانوس از نور است بالين مرا
م-د-آ
194
به لب آيد چو به ياد رخ او ناله مرا
گل خورشيد شود غنچه ي تبخاله مرا
داغ چون لاله شود تازه به هر نوروزم
گردش سال بود شعله ي جواله مرا
م-د
195
دليل راه سخن شد زبان خامه مرا
سواد ديده ي مار است گنجنامه مرا
خيال شمع رخ او چنان ضعيفم كرد
كه مي شود پر پروانه دود جامه مرا
ز بس كه كردم از آن طره ي سياه رقم
كشند روغن عنبر ز مغز خامه مرا
حساب شام فراق تومي كنم همه عمر
سواد بخت سياه است روز نامه مرا
مشام غنچه ي ز بوي بنفشه ام شوكت
بود نسيم خط او بهار شامه مرا
م-د-آ
196
رويت شبي كه شمع شود خانه ي مرا
بال پري كند پر پروانه ي مرا
شوخ است و زود مي جهد از خواب خويشتن
تعبير خواب مي كند افسانه ي مرا
خرم بود ز وعده ي پوچ بتان دلم
موج سراب سبز كند دانه ي مرا
باشد رقيب انجمن آراي گل رخان
شمع است چشم ديو، پريخانه ي مرا
شوكت ز ضعف عقده ي زلف نظاره ام
از آبنوس چون مژه كن شانه ي مرا
م-د
197
منت از ساقي نباشد طبع والاي مرا
باده از خويش است چون انگور ميناي مرا
خاك وحشت خيز دارد دامن دشت جنون
سبزه ي مژگان غزالان است صحراي مرا
م-د
198
تا به زلف يار نسبت گشت روحاني مرا
شد رگ جان شاخ سنبل از پريشاني مرا
بس كه باليدم به خويش از شوق بي پيراهني
گشت چسبان جامه ي بي درز عرياني مرا
از تن خاكي فزون گرديد گرد كلفتم
آمد و رفت نفس شد چين پيشاني مرا
نيست امروزي مرا ورد زبان نامش كه بود
خاك بازي ها به طفلي سبحه گرداني مرا
م-د
199
آن شعله خوي تا شده گرم عتاب ما
لرزد به خويشتن شرر از اضطراب ما
يكرنگ گشته ايم ز مشرب به كائنات
گردد به شيشه آب زمرد شراب ما
خود را به روي آب ز همت گرفته ايم
خالي ز مغز نيست چو گوهر حباب ما
از نشأه بي نصيب كسي همچو ما مباد
رنگ حناي دست قدح شد شراب ما
از بس كه تن به راحت دنيا نداده ايم
شوكت پرد ز بالش پر رنگ خواب ما
م-د
200
شد فنا آخر ز بي تابي دل بي تاب ما
از طپيدن ها هوا شد عاقبت سيماب ما
گشت در آغوش مطلب بيشتر سرگشتگي
شد بيابان مرگ دنيا عاقبت سيلاب ما
نه همين طبع از فروغ معني ما روشن است
كوچه ي چاك قلم پر بود از مهتاب ما
م-د-آ
201
هنوز زنده بود نام ما ز شهرت ما
ز موم زير نگين است شمع تربت ما
ز شش جهت چو زمين آرميدگي داريم
بود ز گردش گردون كمند وحدت ما
به سخت جاني ما آسمان ندارد ياد
ز كوچه ي رگ سنگ است خاك طينت ما
ز زير سرمه هوا چون نگاه مي جوشد
پر است بس كه جهان از غبار كلفت ما
به دل خيال تو از بس كه رنگ وحشت ريخت
نگاه چشم غزال است آه حسرت ما
ز جور مشتريان بس كه جوش افغانيم
رسد به گوش صدا از شكست قيمت ما
ز موت ماست به روي حيات ما رنگي
شكفته لاله ي دستار ما ز تربت ما
نشسته ايم و رميدن به گرد ما نرسد
خمير مايه ي آرام ماست وحشت ما
پر است انجمن ما چنان ز گرد ملال
كه چشم سرمه كشيده است شمع صحبت ما
پس از وفات نداريم ماتم افروزي
شرار سنگ مزار است شمع تربت ما
ز فيض عشق به دل هاي سخت ره داريم
زند به چشمه ي آئينه غوطه حيرت ما
نگه بود كف افسوس ديده ي احوال
بود ز چشم پريشان نظر ندامت ما
به سينه ي ناخن افسوس بشكند شوكت
زگردش نگه يار بي مروت ما
م-د
202
روز ازل ز بخت سيه شد سرشت ما
باشد سواد هند خط سرنوشت ما
بيرنگ زرد نيست گياهي كه مي دمد
گويا كه آب كاهربا خورده كشت ما
از آب و رنگ حسن صنم آب و خاك ماست
صد كعبه است حلقه به گوش كنشت ما
اندازه ي فروغ محبت وجود ماست
آئينه دار قلب عكس است خشت ما
شوكت به كعبه قبله ي ما ابروي بت است
شير شكر شده است به هم خوب و زشت ما
م-د
203
تا دم مرگ است فكر پخته ي ما قوت ما
بعد مردن معني رنگين بود تابوت ما
صاف گوهر را گداز از شرم برق آفت است
سوده گردد از شكست رنگ خود ياقوت ما
م-د-آ
204
بعد مردن استخوان جسم غم پرورد ما
كاه ديوار هوا باشد ز رنگ زرد ما
طينت ما بعد مردن شعله ي حل كرده يي است
آتشين چون سوده ي ياقوت خيز گرد ما
م-د
205
آرايشي درويشي ما شد دل روشن
دارد گل آئينه كلاه نمد ما
م-د
206
از برق حادثات نباشد گزند ما
پوشد سيه به ماتم آتش سپند ما
شد مدتي كه چون ني نرگس شكفته است
چشمي براي ديدنت از بند بند ما
از خويشتن به زور ضعيفي گذشته ايم
گلگون رنگ نيست حريف سمند ما
خجلت ز عيش ساخته ي خويش مي كشيم
گريد به تلخ كامي ما زهرخند ما
د
207
ز آتش ياقوت ما سوزد نگاه مشتري
شعله مي گردد هوا از گرمي بازار ما
م-د
208
مي زند موج از سر ما نشأه ي سرشار ما
روي پژمردن نمي بيند گل دستار ما
عرض ما حسن قبول خاطر خوبان نيافت
شد نشان تير همچون استخوان طومار ما
صيقلش از موج سيلاب حوادث داده اند
مي توان رو ديد چون آئينه از ديوار ما
كلك ما فواره ي آب زمرد گشته است
بس كه از تحرير خطش سبز شد گفتار ما
نيست شوكت سعي روشنگر به كار ما عبث
وسمه ي ابروي صيقل مي شود زنگار ما
م-د
209
پر وحشت است بس كه دل خاكسار ما
خيزد ز كوچه ي رم آهو غبار ما
رحلت نموده ايم ز كنعان به سوي مصر
چشم است چون شكوفه ي بادام بار ما
دل را بود ز لعل تو رنگ شكفتگي
از خنده ي گل است نسيم بهار ما
خاك به باده رفته ي آن شوخ جلوه ايم
گردد پري به شيشه هوا از غبار ما
چسبيده اند چون گل رعنا به يكدگر
از شهد خنده ي تو خزان و بهار ما
از جوي تيغ گلبن ا آب مي خورد
رويد سر بريده گل از شاخسار ما
دستي به ناتواني ما نيست خصم را
خنجر به روي برق كشد نيش خار ما
روشن نشد به روي تو چشم سفيد ما
اي روي ما سياه تر از روزگار ما
آئينه دار شاهد آرام نيستيم
سيماب مي چكد ز دل بي قرار ما
جان را به ياد چشم تو مستانه داده ايم
جوشد شراب از رگ سنگ مزار ما
از بس به راه وعده ي خوبان نشسته ايم
در ديده آب گشت و چكيد انتظار ما
نگذاشت بخت تيره كه رنگين كنيم رخ
داغ از سيه بهار بود لاله زار ما
خون جنون ز تربت ما جوش مي زند
بال پري است رشته ي شمع مزار ما
شوكت به كف ني قلم تر زبان تو
سبز است از نم غزل آبدار ما
م-د-آ
210
بيرون نرفته حيرت ما از غبار ما
باشد ز موم آينه شمع مزار ما
افتادگان هلاك نسيم بهانه اند
خيزد به باد شهپر عنقا غبار ما
حيرت فكند بلبل ما را در اضطراب
باليدن گل است دل بي قرار ما
مردن غبار صافي طينت نمي شود
آئينه مي كنند ز سنگ مزار ما
پروانه چراغ سبك روحي خوديم
باشد فروغ شمع نسيم غبار ما
بي خود شدن به گلشن ما خنده ي گل است
از خويش رفتن است نسيم بهار ما
شيرين لبان ز چشمه ي ما آب مي خورند
موج تبسم است رگ كوهسار ما
عاجز به دست دشمن سركش نمي شويم
پيوند ريشه ي گل برق است خار ما
عمري است رفته ايم به باد فنا هنوز
ننشسته است شعله به جاي غبار ما
آمد به خاك ما ز درش باد روح بخش
بالا گرفت يك قدم آدم غبار ما
از يك نظاره ي گلشن ما تازه مي شود
موج نگه بود رگ ابر بهار ما
آغوش خويش واكند از شوق ما قفس
افتد به چشم دام گل از انتظار ما
ما را ز ابر سايه ي سروي شكفتگي است
داغي است طوق فاخته از لاله زار ما
افتادگي است خرقه ي ما بخيه نقش پاست
از جاده كرده اند مگر پود و تار ما
شوكت مده به پنجه ي ما جام مي كه هست
دست رد پياله كف رعشه دار ما
م-د
211
خسته ي چشم كسي باشد دل افكار ما
تار بالين را رگ نرگس كند بيمار ما
جامه ي عرياني ما خوش قماش افتاده است
كرده اند از جوهر آئينه پود و تار ما
خاكساري عمر ما را مانع رفتار نيست
بگذرد سيلاب زود از پستي ديوار ما
ز آتش ياقوت مي سوزد نگاه مشتري
شعله مي گردد هوا از گرمي بازار ما
م-د
212
هزار رنگ كند خواب گل ز بستر ما
ز بال بوقلمون است بالش پر ما
به شور بختي ما در جهان مباد كسي
صدف شده است نمكدان ز آب گوهر ما
شديم آب به زير غبار خجلت ها
كه خاك كوي تو گل شد ز بوسه ي تر ما
به روزگار دماغي نمي شود پيدا
كه داغ نيست ز بوي فتيله عنبر ما
مباد طعنه ي بي جوهري زند دشمن
كشيد جوهر صورت به روي خنجر ما
شبي كه شعله ي حسنت به خواب ما آيد
چو برگ لاله شود داغ گل به بستر ما
تهي ز باده ي خورشيد مي كند پهلو
ز خاك پاي بتان است كاسه ي سر ما
گل از شنيدن مكتوب ما شكفته شود
كشيده اند ز تار نسيم مسطر ما
غبار خاطر خاكستر كسي نشويم
درون آتش خود پر زند سمندر ما
قلم ز نشأه ي نامش ز دست مي افتد
به جاي نامه برد هوش ما كبوتر ما
بود پريدن ما چون پريدن مژگان
بريده اند به تيغ نگاه شهپر ما
به پاي طالع برگشته مي كند گردش
شود سياه تر از خال روي اختر ما
چه ناز دايه ي ايام مي كشي شوكت
بيا كه دختر رز كشته است مادر ما
م-د
213
تا بخت سيه سايه فكن شد به سر ما
شد سايه ي ديوار قفس بال و پر ما
باشد خطر از طينت ما شيره ي جان را
زآن آب كه ني خورد گدازد شكر ما
از كوكب ما روزي ما سوخت به گردون
شد شيشه ي ما آب به سنگ از شرر ما
نزديك نمايد ته آبي كه زلال است
از روي تنك برگ نمايد ثمر ما
از چرخ گذشته است پي ديدن جانان
چون پرتو فانوس فروغ نظر ما
چون پرتو مهتاب كه در پرده ي نهان است
آميخته باشد شب ما با سحر ما
شوكت شده طوفاني ما كشتي صندل
چون چين جبين موج زند درد سر ما
م-د
214
آفت كشد ز پختگي ما شعور ما
طوفان كند ز آب و گل خود تنور ما
م-د
215
دامن همت به كف دارد دل مهجور ما
دانه ي خود از دهان برق گيرد مور ما
ساده لوحي گشت ما را چاره ي داغ جگر
شد صفاي سينه ي ما مرهم كافور ما
باغ را خوش آب و رنگ از چشم گريان كرده ايم
خنده ي گل را نمك بخشد دل پرشور ما
عمر ما باشد ز فيض ناتواني جاودان
دارد از خاك سليمان سرمه چشم مور ما
كلفت ايام ما را صاحب آوازه كرد
خاك چيني شد غبار خاطر فغفور ما
هيچ كس از اهل دل تصديق حرف ما نكرد
گشت چوب دار سبز از گريه ي منصور ما
گشت در آغوش مطلب بيشتر سرگشتگي
شد بيابان مرگ در دست سيلمان مور ما
م-د-آ
216
به بال شكستن پرد تير ما
بود گردش رنگ زهگير ما
به هم شور مجنون و ما توأم است
دو مغز است بادام زنجير ما
ز دامان ما خون بلبل چكد
ز موج گل است آب شمشير ما
به ياد نگاهش ز خود مي رويم
بود بوي مي گرد شبگير ما
چو چشم بتانيم از خود خراب
توان كرد از سرمه تعمير ما
بود ملك ما شهر بند حصير
نيستان بود بندر شير ما
بهار خياليم شوكت دگر
گل ما بود رنگ تقرير ما
م-د
217
ما به زور فقر از چرخ مقوس جسته ايم
شد كمند وحدت ما حلقه ي زهگير ما
م-د
218
شد سر بت پرستي ما حسن خير ما
باشد شرار سنگ صنم شمع دير ما
داريم پا به دامن و از خويش مي رويم
چون آسيا درست نشسته است سير ما
م-د
219
مخفي زبان گرفت به خط جلي ز ما
دل برد آخر آن نگه اولي زما
توحيد بين شديم ز ديدار يار خويش
برده است يك دو ديدن او احولي ز ما
سركش به جيب و گردن دعوي مكش به تاج
بي درد سر نشين و مگو صندلي ز ما
م-د-آ
220
گرد خاموشي نگردد پرده پوش راز ما
سرمه بگريزد چو دود از شعله ي آواز ما
طوطي ما خود به خود چون وسمه نتواند پريد
ابروي خوبان بود بال و پر پرواز ما
يك نگه ما را ز رويش گر كفايت مي كند
گردش چشمي بود بس صيقل پرواز ما
كهربا هم كاه ما را منزل اول بود
باشد از شوق طلب انجام ما آغاز ما
ما چراغ ناله از خورشيد روشن كرده ايم
سايه افكن مگذريد از شعله ي آواز ما
شب كه از رخسار بزم او تماشا داشتيم
بود مژگان از نگاه گرم آتشباز ما
مغز عالم را ز يك تصوير كردي جوي شير
آفرين اي تيشه ي فرهاد شيرين ساز ما
ياد ايامي كه با ساقي تلاشي داشتيم
سبحه مي افتاد زير پا ز دست انداز ما
آستين دهر تنگ و دست استغنا وسيع
زين سبب شوكت نمي گنجد به عالم ناز ما
م
221
همسايه معشوق مرا كرد اسيري
آويخته صياد به گلبن قفس ما
م-د
222
وا نشد همچو گل از باده دل غمكش ما
گشت رنگ لب پيمانه مي بيغش ما
شد حجاب رخ رنگيني ما بخت سياه
ننمايد چو گل روز به شب آتش ما
م-د
223
مي دهد دست به صد خون جگر مطلع ما
لب زخم است به هم آمدن مصرع ما
بزم ما چون مژه از حيرت ما نوراني است
شب نشينند به مهتاب نگه مجمع ما
م-د-آ
224
نبود به عطر ديگر، محتاج مجمع ما
باشد فتيله عنبر، پيچيده مصرع ما
م-د
225
بي خانماني است مكان شريف ما
چيزي نخوردن است غذاي لطيف ما
م-د
226
چون صدف از فيض اقبال دهان خشك ما
دارد از اب گهر مغز استخوان خشك ما
از قناعت طينت ما را مخمر كرده اند
تر ز آب دانه ي خويش است نان خشك ما
م-د
227
از پرستيدن بت گشت خداجو دل ما
آتش سنگ صنم شد شرر منزل ما
م-د
228
صبح مي گردد سيه مست از سواد شام ما
بي قراري مي برد سيماب از آرام ما
خود به خود آوازه ي موج شهرت مي زند
عنبر آب نگين باشد سواد نام ما
آسمان تمهيد ضعف طالع ما مي كند
گردش رنگ است گويا گردش ايام ما
ما به فيض انتظار صيد بردن خوش دليم
ورنه گرداب رم آهوست چشم دام ما
از تو امشب خانه ي ما را صفاي ديگر است
گوهر مهتاب باشد خال روي شام ما
ما به زور عشق سرگردان عالم گشته ايم
از رسيدن هاي مي آمد به گردش جام ما
گلشن ما را نسيمي نيست غير از دود آه
سرمه آلود است چون چشم بتان بادام ما
صفحه ي ديوان بود ما را بيابان حرم
لفظ باشد همچو معني جامه ي احرام ما
مشكل ما گشت آسان شوكت از اقبال عشق
شد به هم شير و شكر آغاز ما انجام ما
م-د-آ
229
باشد به بزمگاه خموشي مقام ما
بي تابي دل است جواب سلام ما
موم نگين خويش ز كافور كرده ايم
آيد به گوش اهل جهان سرد نام ما
چندين كتاب حرف سياهي نگشت پر
شد صرف روزنامه ي هجر تو شام ما
م-د-آ
230
زان چشم سياه است سواد رقم ما
بادام دو مغز است زبان قلم ما
م-د
231
ما به روشن گهران نسبت ديگر داريم
در نسب تا گل خورشيد رسد شبنم ما
م-د
232
هستي ما مي شود بعد از فنا معلوم ما
سبز مي گردد ز آب خويش نخل موم ما
شيشه ي مردم برون از سنگ آيد با پري
رام ما جانان نمي گردد ز بخت شوم ما
م-د
233
باز عشق آمد نثار او سر تسليم ما
از سر دنياي دون برخواستن تعظيم ما
م-د-آ
234
چشم بر لب دل به زلف پرشكن داريم ما
در خطا مشكي عقيقي در يمن داريم ما
كي گذارد تشنه لب ما را نم فيض سخن
از زبان خود عقيقي در دهن داريم ما
م-د
235
وضع ابناي زمان را صاف مي خواهيم ما
زين صدف ها گوهر انصاف مي خواهيم ما
ساغر ما از صدف پاكيزه تر افتاده است
باده را چون آب گوهر صاف مي خواهيم ما
طينت ما را خمير از خون عنقا كرده اند
آشيان خود به كوه قاف مي خواهيم ما
ما به خوب و زشت دل شوكت شناسا نيستيم
بهر نقد خويشتن صراف مي خواهيم ما
م-د
236
همچو تاك شعله خون ما به رگ ها آتش است
سوزد از گرمي به هر نخلي كه مي پيچيم ما
م-د-آ
237
قطع سخن بود ز خموشي بيان ما
باشد دو پاره بيت ز تيغ زبان ما
ما را سواد چشم كسي سرمه داده است
باشد صداي جنبش مژگان فغان ما
ما خو به تلخ كامي ايام كرده ايم
باشد دهان يار نمكدان خوان ما
پرواز كرده ايم و گرفتار گشته ايم
راهي به سوي دام بود ز آشيان ما
اقبال در شكستن ما جوش مي زند
دارد صداي بال هما استخوان ما
گل از شكسته رنگي ما غنچه مي شود
رنگ بهار ريخته اند از خزان ما
از ناوك نگاه پر از ناز گشته است
همچون بياض چشم بتان استخوان ما
ما را به طور ما نگذارند زاهدان
چون تار سبحه است به صد کف عنان ما
خم گشته است قامت ما از نگاه او
زه كرده اند از رم آهو كمان ما
شب ها به خاكپاي سگانش نمي رسد
چون ماهتاب فرش بود استخوان ما
كامل بود عيار جنونم كه بارها
چشم غزال شد محك امتحان ما
شوكت بيا دگر غم روزي چرا خوريم
چون پخته شد ز شعله ي ادراك نان ما
م-د
238
گشته از فيض توکل بذر نعمت خوان ما
پخته است از آتش سنگ قناعت نان ما
م-د-آ
239
از توكل مي شود لبريز نعمت خوان ما
پخته است از آتش سنگ قناعت نان ما
لذت غم خوردن افزون گشت چون گشتيم پير
استخوان در لقمه ي ما بود از دندان ما
ما سبكروحان لباسي از هوا پوشيده ايم
مي كشد هر كس نفس دارد به كف دامان ما
فكر روزي كرد آخر خانه ي ما را خراب
از تنور آسيا آمد برون طوفان ما
مجلس ما روشن است از بي قراري هاي دل
جلوه ي فانوس دارد گوهر غلطان ما
م-د
240
آمده است از فلك، روي ناخوان ما
زآتش سنگ آسيا، پخته شده است نان ما
م-د
241
پر شد ز ضعف طالع از بس كه مسكن ما
رنگ پريده آيد بيرون ز روزن ما
چون گل پياله ي ما از آب و خاك رنگ است
سرو است شيشه ي ما بزم است گلشن ما
آخر محبت ما آمد به كار جانان
خال رخ صنم شد داغ برهمن ما
از جوش ناتواني آماده ي فنائيم
افتد ز ديده ي مور آتش به خرمن ما
رنگ پريده ي ما بي نقش ما نباشد
از بس گراني دل جا كرده در تن ما
يك جا نشستن ما زنجير گشت ما را
موج شكسته ي پاي شد چين دامن ما
از حلقه ي اسيران بوي شهادت آيد
باشد ز آهن تيغ زنجير گردن ما
بام و در دل ما فرياد خيز شوق است
باشد ز خاك بلبل ديوار گلشن ما
تدبير ما نيايد هرگز به كار مردم
خار قدم شود سبز از آب سوزن ما
شوكت كسي نگردد از ما شكسته خاطر
آب حرير باشد سنگ و فلاخن ما
م-آ
242
به ياد چشم بتان گل كند شكفتن ما
بود نگاه غزالان نسيم گلشن ما
نديده كس ره هموار غير عرياني
بلند و پست ره ماست چين دامن ما
چراغ خانه ي ما گرمي نظاره ي ماست
نگه چو دود برون مي رود ز روزن ما
خط تو ريخت بهاري به جيب ما امشب
دمد بنفشه هنوز از غبار دامن ما
م-د
243
گرديد سبك روحي ما جزو تن ما
از پرده ي مهتاب بود پيرهن ما
وصل تو به صد خون جگر داد به هم دست
گويي لب زخم است به هم آمدن ما
م-د
244
آسمان پرگشت از تجريد روز افزون ما
از سبك روحي هواي خم شد افلاطون ما
مي كند ليلي نگاه از روزن چشم غزال
دارد از مردم نهان نظاره ي مجنون ما
باد صبح از تيغ او گاهي كه مي آرد خبر
مي رود همراه او چون نكهت گل خون ما
بخت برگرديده ي ما پاسبان خود بود
زير پاي خويش بيند طالع وارون ما
م-د
245
سد راه ما سبك روحان غبار جسم نيست
چون صدا از خم برون مي آيد افلاطون ما
م-د
246
گرچه كند خيال خام، طبع خرد فزون ما
ز آتش سنگ كودكان، پخته بود جنون ما
مي كشد انتقام ما قوت ضعف ما ز خصم
رخنه به خنجر افكند، جنبش رنگ خون ما
مجلس ما نمي كشد منت مطرب دگر
بانگ طپيدن دل است، نغمه ي ارغنون ما
گل كند از مزار ما، بعد وفات انتظار
ديده ي كوهكن بود، لاله ي بيستون ما
عارف حق شناس را بخت بد از عبادت است
سجده ي درست مي كند، طالع واژگون ما
قاتل سنگدل دمي از سر ما نمي رود
سايه ي تيغ او بود، عنبر موج خون ما
شوكت ما و چشم دل، راه به هم نداشتيم
گشت به دشت بيخودي ياد تو رهنمون ما
م-د-آ
247
پر دراز افتاده دست فطرت رنگين ما
بوي گل را چيده از شاخ هوا گلچين ما
ديده ايم از بس كه شب چشم سياهش را به خواب
مي توان افشاند گرد سرمه از بالين ما
از حديث گريه ي ما خون راحت مي چكد
خواب را گلگون كند افسانه ي رنگين ما
ما به صد برق تجلي كي رويم از جاي خويش
كوه را سنگ فلاخن مي كند تمكين ما
ما همه زنار بندان كمند وحدتيم
كافر است آن کس كه ايمان مي كند تلقين ما
با وجود سخت جاني خاطر ما نازك است
ريختند از شيشه رنگ خانه ي سنگين ما
دين فروشي بود شوكت كار ما ز آن رو كه هست
چار سوي فكر لبريز از متاع دين ما
م-د
248
بود به كشور بخت سيه تك و دو ما
چو ميل سرمه بود سرمه دان قلمرو ما
به يكدگر هنر و عيب ما بود توأم
شده است سبز به يك خوشه گندم و جو ما
دگر چه حاجت پوشش كه بس بود ما را
چو شمع پيرهن ته نما ز پرتو ما
چنان به ياد لبت مصر دل پر از شهد است
كه نيشكر نشود بند از قلمرو ما
به قد خم شده شوكت طپيده ايم به خون
شفق نگار بود ناخن مه نو ما
م-د
249
دور گرديد از كهن سالي ره كوتاه ما
رعشه ي پيري بود پست و بلند راه ما
خويش را بنمايد از زلف سيه موي سفيد
مي زند زين دشت پر ظلمت سفيدي راه ما
م-د
250
ز شوق روي بت خط ز رخ دميده ي ما
نگه دميده چو مژگان به دور ديده ي ما
چم خم درخت كهن سال گلشن عيشم
مي رسيده بود ميوه ي رسيده ي ما
پس از هلاك همان قطع گفتگو نكنيم
بود چو خانه سخن گو سر بريده ي ما
د
251
چهره ي رنگ بود نقش تهي پائي ما
گرچه از آبله گلدوز بود موزه ي ما
م-د
252
به مرگ تن ندهد جان عجز پيشه ي ما
ز خون شير كشد مي غزال بيشه ي ما
نهال ما ثمر انتظار مي آرد
دويده است به مغز نگاه ريشه ي ما
نديده روي درستي دلي كه ما داريم
خط شكسته بود سرنوشت شيشه ي ما
ز رنگ صنعت ما لوح سنگ گلگون است
بود ز جوي رگ لعل آب تيشه ي ما
قدم شمرده به سر وقت ما گذار كنيد
كه دارد از مژه ي شير سبزه بيشه ي ما
به نيم نشأه سبك روح گشته ايم از مي
بود ز رنگ پريزاد مي به شيشه ي ما
نديده روي خزان نشاط را شوكت
گل هميشه بهار غم هميشه ي ما
م-د
253
شده است مجلس مي روشن از پياله ي ما
به شب فروغ دهد چون چراغ لاله ي ما
م-د-آ
254
زهي به سوي تو پرواز كار نامه ي ما
صداي بال كبوتر صرير خامه ي ما
نمي كشيم چو گوهر گلاب از گل ابر
بس است گرد يتيمي عبير خامه ي ما
چنان به ياد تو مشتاق ما است رسوايي
كه چاك واكند آغوش بهر جامه ي ما
ره گريز ز دشت جنون نمي يابيم
سواد جرگه ي آهوست گرد نامه ي ما
به صفحه ي چون سخن وحدتي كنيم رقم ؟
كه احول دو زباني شده است خامه ي ما
زرنگ چهره ي ما يار تا شود آگاه
رقم كنيد به خط شكسته نامه ي ما
بود غبار تنت سرمه ي رقم شوكت
كه هست خاك تو از كوچه بند خامه ي ما
م-د
255
بوي خون مي دهد از شكوه ي ما نامه ي ما
خنده ي شير كند چاك ني خامه ي ما
م-د
256
پرس از سيل سراغ ره ويرانه ي ما
راه از كوچه ي موج است سوي خانه ي ما
آب از شعله خورد مزرعه ي سوختگان
دهن مور كند آبله از دانه ي ما
صاحب نام ز بي مهري طفلان گشتيم
چون نگين خانه پر از سنگ بود خانه ي ما
عالم از بس ز غبار دل ما لبريز است
رو به ديوار گشاده است در خانه ي ما
خاك ما سوختگان آتش ديگر دارد
دهن مور كند آبله از دانه ي ما
عالم آب خود از صافي گوهر شده ايم
باشد از گرد يتيمي گل پيمانه ي ما
زهد ورزيدن ما نشأه ديگر دارد
تخم انگور بود سبحه ي صد دانه ي ما
طره ي موج خيال است دل ما شوكت
مي تراشند ز دندان صدف دانه ي ما
م-د
257
بود در پرده ي سنگ آهن آئينه ما
كه صفا داشت ز عكس رخ او سينه ي ما
م-د
258
رسيده است به معراج عجز پايه ي ما
سواد اعظم افتادگي است سايه ي ما
بناي هستي ما از گل درشتي نيست
بود ز وضع ملايم خمير مايه ي ما
ز جوش وحشت ما گاهواره بي تاب است
بياض ديده ي آهوست شير دايه ي ما
به روي خاك بود شوكت از گراني دل
چو نقش پاي زمين گير نقش سايه ي ما
م-د
259
باده تا كمتر بود بخت سيه نزديك تر
شمع گلگون سحر گاهي است ته ميناي ما
م-د
260
نشأه ي باده ي ايجاد بود هستي ما
عنبر موج شراب است سيه مستي ما
چون خط زير نگينيم ز كندن فارغ
شده خلوتگه آسايش ما پستي ما
سبزه زاري است ز ما دامن صحراي جنون
دانه ي آبله سبز است ز تردستي ما
مي پرستيم و به هر بزم نشاني داريم
خط پيمانه بود مشق سيه مستي ما
ناتوان كرده ي عشقيم به رنگي شوكت
كه حنا كرده گراني به سبكدستي ما
م-د
261
رسيده است به معراج دردناكي ما
ز كاينات گذشته است سينه چاكي ما
رسيده ضعف به جايي كه از سبكروحي
هواي خانه ي گرد ست جسم خاكي ما
م-د
262
حديث زلف سياه تو چون كنيم رقم
بود ز ناف غزالان دوات چيني ما
م-د-آ
263
شد دل ما عاقبت داغ ازبت بد خوي ما
سوخت آخر ز آتش سنگ صنم هندوي ما
چون حناي دست خوبان كز سر ناخن گذشت
بگذرد پرواز رنگ چهره از ابروي ما
مي نمايد سوخت از بس ز آتش پيكان او
استخوان سرمه گون چون كبك از پهلوي ما
تا به زير سايه ي بخت گران جان خفته ايم
هم چو چيني از بدن خوابيده رويد موي ما
برده است از بس خيال روي او ما را ز خود
موي سر شد جوهر آئينه ي زانوي ما
از خيال شمع رويش بس كه پر گرديده ايم
هم چو فانوس است رنگ او عيان از روي ما
غنچه ايم اما به عالم راز ما گل كرده است
پر بود مغز جهان هم چون هوا از بوي ما
چشم ما شوكت به سرو جويبار خلد نيست
هم چو شق خامه دارد سرو مصرع جوي ما
م-د
264
عيان چو چهره ي هندوست از نقاب سفيد
سياه رويي ما از سفيد رويي ما
م-د
265
جسم تو خود نما بود تا نروي به زير خاك
سطح هوا ترا بود آينه ي بدن نما
م-د
266
آسمان مانع رفتار سبكروحان نيست
دست بستن نشود سد ره رنگ حنا
م-د
267
بود معاني پيچيده مضمر مينا
ز موج باده عيان است جوهر مينا
به مجلسي كه رسد فيض از بهار خطش
گل بنفشه شود پنبه ي سر مينا
دگر به سنگ سر خويش را چرا نزند
كه رفت گل بدن باده از بر مينا
ز شوق ديدن آن روي آتشين شوكت
نظاره گل کند از ديده ي تر مينا
م-د
268
سيه مستي كه مي گيرد به شب ها دامن مينا
كند مستي به مهتاب بياض گردن مينا
بهار زندگاني صحبت ياران موزون است
به پاي سرو مگذار از كف خود دامن مينا
چه مضمون ها كه چون خورشيد مي گردد از او روشن
به طومار بياض صبح ماند گردن مينا
بلد حاجت ندارد راه صحراي ز خود رفتن
سفيدي مي زند راه از بياض گردن مينا
م-د
268
به هر كس وامكن بند از زبان عرض مطلب ها
به دندان طمع زنهار مگشا عقده ي لب ها
طلوع صبح اميدم بياض ديده را ماند
كه صف بستند چون مژگان به گردش ظلمت شب ها
سيه بختي چراغ اهل دل را مي كند روشن
ز مشك سوده امشب تازه گردد داغ كوكب ها
نمي بينم به دست هيچكس سر رشته ي صحبت
ز بس چون چشم سوزن تنگ افتاده ست مشرب ها
كند فيض خموشي صاحب ديوان سخنور را
به هم آيد دو مصرع چون به هم مي آورد لبها
به هم تقوي و مستي آن چنان يكرنگ شد شوكت
كه نتوان فرق كرد از صاف مشرب درد مذهب ها
م-د
270
چنان بي او چكيد از ديده ام خون بصيرت ها
كه چون نرگس به چشمم پيکر ني بست حيرت ها
ز بس قايم به عشقم ديده ام بينش از او دارد
كه از رنگ ورق باشد بياض چشم صورت ها
رياضت پخته سازد كار ارباب توكل را
بود پشت و شكم چسبانده از مشق قناعت ها
ره مجنون ز سير دشت ناهموار مي گردد
رم آهو بود پست و بلند راه وحشت ها
ز روي نوبهار افشان به گلشن پرده افكندي
به روي برگ گل شد نكهت گل كرد خجلت ها
به ياد تار زلف كافري مكتوب اعمالم
نمي آيد به كف چون پرده ي شب از لطافت ها
ز اندك غم نفس روشندلان را تنگ مي گردد
بود موي دماغ آئينه را مژگان صورت ها
نگيرد بي بصيرت عزلت از خلق جهان شوكت
به چشم مردم احوال مكرر نيست صحبت ها
م-د
271
بس كه از خاموشيم خون شد به لب تقرير ها
از سخن رنگي ندارم چون لب تصوير ها
كاروان شوخيم يك جا نمي گيرد قرار
از سواد چشم آهو مي زنم شبگيرها
چرخ را دستي نمي باشد به ارباب جنون
آسيا عاجز بود از دانه ي زنجيرها
دشت پيمايان سودا پر جگر افتاده اند
آتش اين كاروان باشد ز چشم شيرها
ديده چون تحقيق بين شد مي توان نظاره كرد
جوهر شمشيرها از سايه ي شمشيرها
خالي از فكر جنون دارد گرانجاني مرا
فارغم چون سبزه ي خوابيده از تعبير ها
مردمي شوكت نمي بينم ز ابناي زمان
من كه دايم آدميت ديدم از تصوير ها
م-د
272
سوختن باشد دليل راه عشق اندوز ها
شمع پيش پاي باشد شمع ها را سوزها
از تن خاكي گرفتار طلسم كثرتيم
چون هوا گردد زمين يك روز باشد روزها
گشت كشت من غبار از آمد و رفت بهار
دانه ام را آسيا شد گردش نوروزها
م-د
273
به ياد شوخي قدت ز مطلع تا به مقطع ها
به هم از معني رنگين گل اندازند مصرع ها
نشد روشن بد و نيك مذاهب، وقت آن آمد
كه يكسو افكند اين شاهدان از چهره برقع ها
ز صحبت ها مجو سامان جمعيت كه مي دانم
كه همچون دسته ي سنبل پريشانند مجمع ها
چنان انجام از آغاز معلوم است عارف را
كه مقطع ها به گوشش پيشتر آيد ز مطلع ها
تراشيديم از سنگ قناعت تا قدح شوكت
دگر نبود دماغ صحبت ساغر مرصع ها
م-د
274
زهي موج نگاهت جوهر تيغ تغافل ها
به دور كاكلت كوتاه زنجير تسلسل ها
شكفتن خود به خود باشد بهارستان خوبي را
نسيم اين گلستان است باد دامن گل ها
به صحراي جنون كشتم چنان تخم پريشاني
كه چون موي سر ديوانه ها روئيد سنبل ها
به دشت ناز او تا مي رسد گل مي كند صد جا
فغان از غنچه ي مكتوب چون منقار بلبل ها
از آن گلگون بياض ديده تا كردم رقم شوكت
فرنگي خانه شد ديوانم از رنگ تخيل ها
م-د-آ
275
بي لبت پيمانه ها را تلخ باشد كام ها
سايه ي گرديدن رنگ است خط جام ها
قوت ديگر بود بال و پر ضعف مرا
پاره گردد از پريدن هاي رنگ دام ها
بس كه شهر از گريه ام موج رطوبت مي زند
همچو سيل از كوه مي ريزد هوا از بام ها
نامداران را به هم رنگي نشان ديگر است
اين نگين ها گل به هم مي افكنند از نام ها
سالكان وادي ما بي تعلق نيستند
جاده اش پنهان به زير خاك دارد دام ها
من كجا و بوسه ي شوخي كه از بس خشم و ناز
خنده چون آيد به لعلش مي شود دشنام ها
تا توانند از خم گيسوي او برداشت نقش
سر به هم دارند همچون خانه ي مو شام ها
رو به دشت كعبه يي دارم كه آنجا رهروان
چشم مي پوشند جاي جامه ي احرام ها
مي نمايد شاهد همت چو اندازد نقاب
ابروي پيوسته ي آغاز با انجام ها
شب كه بر مي داشت از چشم كسي شوكت سواد
داشت طومار بياض از پرده ي بادام ها
م-د
276
اي خامش و گويا ز تو چون چشم و دهان ها
مژگان سخن گوي ز مهر تو زبان ها
م-د
277
رزقم ز فن او شده بيراه سخن ها
اين ميده ز باليدنش آيد به دهن ها
يارب سر كوي تو چه وادي است كه آنجا
از تار نفس به گلوهاست رسن ها
م-د
278
زهي به دشت غمت عشوه خيز مرحله ها
زهي به شيشه ز خار ره تو آبله ها
گمان برند كه پيداست آتش از منزل
ز بس پريده به راه تو رنگ قافله ها
چو مرغ دانه به منقار گشته است قلم
زبيم خوي تو از بس كه شد گره گله ها
به مجلسي كه دهي رخصت نظاره چو شمع
فروزم از نگه گرم خويش مشعله ها
م-د
279
اي ز آب لعل لبريز از لبت پيمانه ها
تخته ي مشق پريشاني ز زلفت شانه ها
از نگاه امشب به مجلس رنگ شوخي ريختي
حلقه ي چشم غزالان شد خط پيمانه ها
بوريا حاجت نباشد كلبه ي عشاق را
فرش از بال سمند دارد آتشخانه ها
باده خورده است از خون شهنشاهان زمين
از سر فغفور دارد خاك چيني خانه ها
جان غبار آلود گردد از ملاقات بدان
سيل مي آيد برون مهتاب از اين ويرانه ها
كار ما از انفعال خصم مي گيرد كمال
سبز گردد ز آبروي خوشه چين اين دانه ها
امتياز از هم نباشد عاشق و معشوق را
تا به كي ناآشنايي اي ز خود بيگانه ها
باده ي ناز بتان را نشأه خاموشي بود
از غبار سرمه باشد خاك اين پيمانه ها
سوختيم از هجر همچون شمع بيجا سوختيم
شد كف افسوس ما آخر پر پروانه ها
مي توان از مشت خاكم رنگ چندين شعله ريخت
طينت من باشد از خاكستر پروانه ها
شيخ ما شوكت به راه خشك مسجد مي رود
آب افتاده است گويا در ره ميخانه ها
م-د
280
زهي ز نشأه ي فكرت جنون مستي ها
پري به شيشه ز نامت نگين هستي ها
به ياد زلف تو امشب ز راه آب مرا
به هند سايه ي گل برد مي پرستي ها
رسيده باده به فرياد ناتواني من
مان تاك كشيدم به زور مستي ها
فريب ساده دلي هاي اهل زهد مخور
كه هست آينه محراب خود پرستي ها
به واديي كه مرا عشق مي برد شوكت
بود طپيدن دل ها بلند و پستي ها
م-د-آ
281
به هر سو بس كه كردم از طمع بيهوده گردي ها
غبارم زعفران سوده شد از رنگ زردي ها
به راه وعده اش چشم سفيد افسرده ام دارد
مزاجم را به يك بادام كافور است سردي ها
گل مردانگي پيشاني بگشاده مي باشد
بود زخم نمايان جوهر شمشير مردي ها
درين صحرا غباري هم نماند از هستيم باقي
ز بس پا تا سر من سوده شد از ره نوردي ها
سبك روحي مرا دارد رها از قيد تن شوكت
به پاي ناله ي خود مي كنم افلاك گردي ها
م-د-آ
282
چه پاي سعي مي پيچي به دامان صبوري ها
كه اين ره در نظر نزديك مي آيد ز دوري ها
به چشم ظاهر و باطن كسي را نيست بينايي
چو بادام دو مغز از بس دو تا گشته است كوري ها
به دست موج شبنم پنجه ي خورشيد مينايم
نمي آيد ز شيري آن چه مي آيد ز موري ها
لب اين خاكدان چرب از مغز سرشاهان
نمي افتند مغروران ز فكر پر غروري ها
هوا شوكت به چشم صفحه ي تصوير مي آيد
ز بس مستند مردم از شراب بي شعوري ها
م-د
283
چنان دور از تو دارد بزم رنگ ناتواني ها
كه رنگ شيشه بر مي مي نشيند از گراني ها
نمي باشد تماشا اختياري دل ضعيفان را
به دنبال نگاه خود روند از ناتواني ها
به سير خانه ي آئينه رفتي بي خود و تنها
طپيدن ها دلم را آب كرد از بد گماني ها
به اميد جفا بوديم با هم بر سر راهش
من و دل را ز هم شرمنده كرد از مهرباني ها
به خود امشب نديدم قوت نظاره ي رويش
نگاهم پاي خواب آلوده بود از ناتواني ها
بريدن از علايق خويش را قطع نظر باشد
به هم آوردن مژگان بود دامن فشاني ها
به پيري كي ز نفش زندگاني دل كند منعم
كه دارد خاتم قدش نگين سخت جاني ها
سيه بختي نگردد سرمه ي خاموشيم شوكت
كه دارم از نگاه گرمش اين آتش زباني ها
م-د
284
گهر بي تاب آمد بس كه سويت از دل دريا
بود يك عقد گوهر از صدف تا ساحل دريا
بود راه نجات اهل ايمان جاده ي پستي
كه باشد خاك پل اصحاب موسي را گل دريا
جهان را روشني از مردم بيدار دل باشد
بود از ديده ي ماهي چراغ محفل دريا
بود اول نصيب طفل شير از نعمت الوان
به ساحل مي رساند خويش را كف از دل دريا
به مژگان دانه هاي اشك خرمن كرده ام شوكت
ندارد پيش چشم من نمودي حاصل دريا
م-د
285
ره بود از دانه ي ما تا به كوي آسيا
جاده باشد چاك اين گندم به سوي آسيا
مي نمايد گردش گردون ضعيفان را قوي
مور مار حلقه مي گردد به روي آسيا
ناز پرورد خطر باشد نهال بخت ما
دانه ي ما سبز مي گردد ز جوي آسيا
ب
م-د
286
صدف ز گريه ي من شد خراب در ته آب
رسيد خانه ي گوهر به آب در ته آب
بود ز خجلت چشم تري كه من دارم
نهان چو ديده ي ماهي حباب در ته آب
چراغ در ره غواص كي بود در كار
بود فروغ گهر ماهتاب در ته آب
بلي ز يمن بيان ترم بود شوكت
لب خوش صدف تر چو آب در ته آب
م-د
287
وقت آن شد كه سبك روحيم از دست برد
چون حناي سر ناخن شده ام پا به ركاب
م-د
288
باز كن ديده ي دل نور خدا را درياب
چاك زن پيرهن خويش و هوا را درياب
م-د-آ
289
ز بس دارم به ياد روي او بزم حضور امشب
هواي خانه ام گرديده چون فانوس نور امشب
به هرجا ريختم از بس به يادش رنگ آغوشي
بود نزديك و دور آيد صداي او زدور امشب
مبادا محرم رويش شود نظاره ي گرمي
چراغ خانه ي خود كرده ام از چشم كور امشب
دگر زلف كرا يارب به خواب خويش مي بينم
كه از مژگانم آيد نكهت گيسوي حور امشب
م-د-آ
290
ز بس گرديده آب از جوش وحشت پيكرم امشب
كف موج رم آهو بود مغز سرم امشب
هواي ديدن روي كه دارد گرم پروازم
كه چون مژگان چكد نظاره از بال و پرم امشب
به خوابم غنچه ي خوش خنده ي او بس كه مي آيد
بود موج تبسم تار و پود بسترم امشب
ز بس در آتش نظاره او سوختم خود را
نگاه گرم مي يابند از خاكسترم امشب
نمي باشد به سر سوداي صندل سائي صبحم
به خود مي بالد از چين جبين درد سرم امشب
چنان گوشم تهي گرديده است از پنبه ي غفلت
كه مي آيد به گوش آواز پاي اخترم امشب
به روي لاله و گل نيست آرامي نگاهم را
رميدن برد از رنگي به رنگ ديگرم امشب
به مستي هم نشد از من جدا بخت سياه من
بود از طالع برگشته خط ساغرم امشب
چو رنگم مي پرد از چهره ريزد آب روي من
ز بس نمناك شد رخساره از چشم ترم امشب
گل داغ جنون دارد ز بس گرم تماشايم
به جاي مو دمد چون شمع مژگان از سرم امشب
ز بس نور نظر شوكت به بالاي هم افتاده ست
نگاه آلود آيد اشك از چشم ترم امشب
د
291
بيا ديگر به محفل بال و پر ريزي كنيم امشب
به صبح شمع كافوري سحر خيزي كنيم امشب
م-د
292
دارم از ياد رخش تكيه به نسرين امشب
پنبه از صبح بهار است به بالين امشب
باده شد آخر و مينا ز مي رنگ پرست
بزم مي بس كه شد از روي تو رنگين امشب
داشتم دامن آن شوخ قبا گلگون را
آن قدرها كه كفم گشت نگارين امشب
صبح گلگون شده چون پنبه ي ميناي شراب
بس كه كردم ز غمت گريه ي خونين امشب
رشته ي شمع رگ برگ گل شب بو شد
بس كه آيد به خيال آن خط مشكين امشب
مژه ام بر مژه از جوش حلاوت چسبيد
ديده ام بس كه به خواب آن لب شيرين امشب
شوكت از نكته ي خود دفتر صد رنگ گشاد
شد چراغان چمن از ديده ي گل چين امشب
ت
م-د-آ
293
دل ز من گشت جدا از دستت
بت پرستم به خدا از دستت
بس كه باشد ز تو روزي مشكل
نرود رنگ حنا از دستت
گاه رحمي به حنا بايد خورد
كه فتاده است ز پا از دستت
چند كاهل قدمي ها شوكت
خون خورد آبله ها از دستت
م-د-آ
294
قلم چن شهپر طاووس پرگار است از دستت
كنار آستين دامان گلزار است از دستت
زآرايش ز بس حسن تو پهلو مي كند خالي
جدا رنگ حنا بك برگ گلدار است از دستت
كشيدن كي توان از سايه ي دست تو دامان را
برون آوردن از دل سخت دشوار است از دستت
پرد رنگي كه از رويم اسير دام مي گردد
به ضعف از بس سراپايم گرفتار است از دستت
متاع روي دست سنگ طفلان شد گران آخر
ز بس ديوانه ي من رو به بازار است از دستت
بود از خامه ي روشن بيانت تا به دل راهي
سيه ابر قلم شوكت گهربار است از دستت
م-د
295
نگاه گرم ز چشمش برون نيامده داغم
به سنگ سرمه نهان است آتشي كه مرا سوخت
م-د-آ
296
پي نظاره ي آن گل كه دل و جان را سوخت
عندليب از نگه گرم گلستان را سوخت
آتش افشاني كلكم نبود امروزي
اين ني از شعله ي آواز نيستان را سوخت
قيمتي گوهر اشكي به ميان افكندم
گشت بازار چنان گرم كه دكان را سوخت
خواستم دوش كه از خود به سراغ تو روم
پاي من گرم چنان گشت كه دامان را سوخت
دوش شوكت به رهش از ته دل همچون شمع
نگه گرم چنان كرد كه مژگان را سوخت
آ
297
ناله ي گرمم به زلفش خون گرم باد سوخت
شاخ و برگ شانه را تا ريشه ي شمشاد سوخت
زد به سنگ آتش در افزوزد چراغ شهرتي
يك قد آدم بلند شد خوشه فرهاد سوخت
عندليب ما چراغ شعله ي آواز را
بعد ايامي به عشرت خانه ي صياد سوخت
م-د
298
تا سنبل تو عنبر تر گرد ماه ريخت
مشك از دهان نافه چوب آب سياه ريخت
از بس كه بي تو سوخت مرا برق انتظار
خاكسترم به راه تو رنگ نگاه ريخت
امشب مرا به ياد نسيم خرام تو
برگ شكوفه ي شرر از نخل آه ريخت
از بس كه گرم گريه شدم بي رخت به دشت
اشكم گلاب برق به جيب گياه ريخت
افكنده برگ سبزه به راه نسيم صبح
دشمن كه شيشه ريزه ام از كين به راه ريخت
دستش مدام باد ز مسواك خشك تر
زاهد كه خون دختر رز بي گناه ريخت
شوكت زسيل عصمت ما مصر شد خراب
روزي كه آب از رخ يوسف به چاه ريخت
م-د
299
جلوه مي كرد و گل ناز ز قامت مي ريخت
سايه ي او به زمين رنگ قيامت مي ريخت
م-د
300
بس كه رنگم زرد از هجر رخ آن بي وفاست
بر جبين چيني كه دارم موج آب كهرباست
كلبه ي روشندلان را احتياج فرش نيست
خانه ي آئينه را از جوهر خود بورياست
مردم ديوانه در پيري به دولت مي رسند
بيد مجنون چون خزان گرديد زنجيرطلاست
حلقه ي زنجير من گرداب بي تابي شده است
بر كف اطفال گويا سنگ از آهن رباست
ناز او را تار پيراهن بود چين جبين
چون به هم پيوسته گردد ابروان بند قباست
كي غم از تاريكي شب هاست مجنون ترا
شعله ي آواز زنجيرش چراغ پيش پاست
چون نگاه او سعادت مي چكد شوكت زمن
سايه ي مژگان به فرقم سايه ي بال هماست
د
301
در كشتي توكل ما ناخدا خداست
در گوشه ي تجرد ما بوريا رياست
كشتي نشستگان محيط ارادتيم
زين بحر با كسي كه نيم آشنا شناست
از سينه مي كشم دل بي عشق را برون
آري علاج آينه ي بي جلا جلاست
م-د
302
كشته ي عشق را فنا مظهر جلوه ي بقاست
خانه ي دل ز بهر مرد آينه ي بدن نماست
دانه ي من نمي كشد منت رهنماي خود
ورنه چراغ منزلم آتش سنگ آسياست
م-آ
303
كجا ز ناله ام آن مست ناز را پرواست
شكست جام به دستش شكست رنگ حناست
ز كوي يار به حسرت نموده ام رحلت
صداي پاي نگاهم به گوش بانگ دراست
به راه ساده دلي خود نشان خويشتنم
زمين چو باشد از آئينه نقش ما كف پاست
به قدر حوصله رنگ نياز مي ريزد
نگاه من به گل نيم رنگ نيم آواست
چه احتياج به گفتن كه حسن يار كجاست
به هر كجا كه نگه بند مي شود آنجاست
عيان ز پرده ي آغاز ديده ام انجام
چنان كه مستي امروز ز مي فرداست
سخن ز معني رنگين خويش ممتاز است
چو شعله تيپ كشد از حناي رنگ هواست
لباس شاهد معني بود ز پرده ي لفظ
به همدگر چو دو مصرع رسند بند قباست
ز ضعف منت دولت نمي كشم شوكت
مرا چو مي پرد از چهره رنگ بال هماست
م-د
304
مدام راز من از آب ديده فاش تر است
دلم ز شيشه ي خالي تنك معاش تر است
به چشم ما كه نزاكت دليل راه فناست
كتان پرده ي مهتاب خوش قماش تر است
به كف ز هجر تو شمشير شكوه يي دارم
كه از دهان درشتان دهن خراش تر است
به بيستون فلك تيشه نشكند شوكت
بيا كه ناله ي من آسمان تراش تر است
م-د-آ
305
باده اكسير جام مجلس ما است
زر سرخي اگر بود مس ما است
خانه ي ما كم از فنا كده نيست
چشم عنقا چراغ مجلس ما است
باده چشمك زن است پنداري
كه صراحي كدوي نرگس ما است
ما به شيطان نداده ايم عنان
آدمي زاده يي موسوس ما است
تخلكامانه صحبتي داريم
مهره ي زهر نقل مجلس ما است
شوكت ازبس كه مي طپد دل ما
آب گردد كسي كه مونس ما است
م-د-آ
306
آسمان موج قلزم دل ماست
جسم خاكي كنار ساحل ماست
ما به هر كس سپرده ايم دلي
دل ز هركس كه مي بري دل ماست
م-د
307
صحرا ز لاله غرقه ي گرداب خون ما است
چشم غزال عنبر موج جنون ما است
از بس كه خشك گشته نريزد به خاك هم
چون رنگ گل ميي که به جام نگون ما است
از خود به نيم نشأه سبك روح گشته ايم
رنگ پريده موج مي لاله گون ما است
از آب تيغ برگ عيش چيده ايم
صبح بهار ما كف درياي خون ما است
شوكت گلي كه پنجه ي فرهاد زد به سر
يك برگ لاله از كمر بيستون ما است
م-د-آ
308
خون جگر شراب اياغ نگاه ماست
چشمم سفيد پنبه ي داغ نگاه ماست
ما را ز فيض نكهت نظاره مانع است
مژگان به ديده موي دماغ نگاه ماست
جوشند ضعف و حيرت اهل نظر به هم
رنگ پريده دود چراغ نگاه ماست
آفت سواد ديده ما را ز بينش است
از سرمه مشك سوده به داغ نگاه ماست
شيرازه ي نظاره ي آشفته حيرت است
آئينه خانه كنج فراغ نگاه ماست
حسن تو با نظاره ي ما جوش مي زند
خط رخ تو سبزه ي باغ نگاه ماست
شوكت بگو كه دشت نظر جلوه گاه كيست
حيرت طلسم راه سراغ نگاه ماست
م-د-آ
309
ته جرعه ي شبانه گل صبحگاه ماست
موج شراب رشته ي شمع نگاه ماست
ما چون سپند گرم رو دشت شعله ايم
خاكستري كه مانده به جا گرد راه ماست
از ديدن عذار جوانان شديم پير
موي سفيد ما كف موج نگاه ماست
ما در زمين به مسند شاهي نشسته ايم
افتادگي شكستن طرف كلاه ماست
شوكت بنوش مي مكن انديشه از حساب
با رحمتش گناه نكردن گناه ماست
م-د-آ
310
عافيت بي تو بلاي دل غمديده ي ماست
بالش مخمل ما فتنه ي خوابيده ي ماست
ما به سر پنجه ي ناز تو زبونيم چنين
ورنه مژگان بتان پنجه ي تابيده ي ماست
از حرير نگه ماست قبايي كه تراست
تگمه ي پيرهنت مردمك ديده ي ماست
پير گشتيم و به كف نامه ي حسرت داريم
قد خم گشته ي ما معني پيچيده ي ماست
مي شود از سخن آزادگي ما معلوم
شعر برجسته ي ما دامن پيچيده ي ماست
باغ ما بستن چشم است ز عالم شوكت
مژه آيد چو به هم سبزه ي خوابيده ي ماست
م-د-آ
311
دو تا ز فكر شدن باده ي دو ساله ي ماست
كمند وحدت ما گردش پياله ي ماست
كرشمه خيز بود باغ ما ز ابر جنون
سواد چشم پريزاد داغ لاله ي ماست
چنان زياد تو آغوش ما لباب شد
كه ماهتاب كفي از محيط هاله ي ماست
طپيدن دل ما موج عالم آب است
ز خويش رفتن ما گردش پياله ي ماست
گل از شنيدن مكتوب ما شكفته شود
نسيم رشته ي شيرازه ي رساله ي ماست
به بزم باده خموشي است كار ما شوكت
صداي توبه شكستن فغان و ناله ي ماست
م
312
پيرهن ما را حرير خاكساري هاي ماست
خلعت سيمابي ما بي قراري هاي ماست
گشته شهرت مانع از خانه بيرون آمدن
چون نگين، سنگ ره ما، نامداري هاي ماست
مهره ي ما را دگر پهلوي لاغر ششدر است
رنگ مي بازيم وقت خوش قماري هاي ماست
آبروي ماست پاس آبروي ديگران
پرده پوش عيب ما را پرده داري هاي ماست
باز مي سوزيم شوكت از جنون داغي به دل
نوبهاران است و فصل لاله كاري هاي ماست
م
313
فروغ دور ساغر از شراب است
چراغ آسيا روشن ز آب است
م-د-آ
314
ز جوش لاله به يك شب هزار مهتاب است
صفاي سايه ي ابر بهار مهتاب است
صبور باش به سختي و جوش فيض ببين
به كوچه ي رگ سنگ از شرار مهتاب است
اگرچه شير و شكر نيست بزم مستان را
به يكطرف گل و بر يك كنار مهتاب است
م-د
315
زنجير داغ حلقه ي آن زلف چون شب است
خالش ستاره سوخته ي گوشه ي لب است
كم ديده ام به خنده گل هم پياله اش
از بس كه غنچه ي لب او تنگ مشرب است
بيهوده نيست مستي بلبل كه در چمن
ميناي غنچه از عرق گل لبالب است
ما بلبلان غمزده استاد ناله ايم
مرغ قفس به كشور ما طفل مكتب است
از دست خويش دامن شب را چه مي دهي
شوكت لباس كعبه ي دل دامن شب است
م-د
316
خون دلخسته ي آن چشم سيه را قوت است
چوب بادام شهيدان ترا تابوت است
رقم از معني رنگين تبسم دارد
دهن تنگ تو شق قلم ياقوت است
م-د
317
چشم پوشيدن ز اوضاع دو عالم خلوت است
چون حواست جمع مي گردد كمند وحدت است
مي توان بستن ز يك دل نقش چندين آرزو
قطره ي رنگي خمير طينت صد صورت است
م-د-آ
318
سرو بالاي تو همسايه ي سرو ابد است
نقش پاي تو زمين را گل روي سبد است
هيچ مرگي نبود سخت تر از خود بيني
پيش صاحب نظران آينه خشت لحد است
نيست صاحب نظران را خلل ازدير و حرم
ديده ي آينه حيرت زنده ي نيك و بد است
به تكلف بود اقبال جهان مقبولم
ورنه رنگي كه ز رخ مي پردم دست رد است
شوكت سوخته را نيست رهايي ز گزند
در نظردود سپندش مژه ي چشم بد است
م-د-آ
319
بس كه طبع من به وضع مردم عالم بد است
از ميان خلق بيرون جستنم دست رد است
سرفرازي هاي عرياني بود از فيض من
پيرهن را روح در قالب ز بالاي قد است
م-د-آ
320
خطي كه به ياقوت تو نظاره پسند است
گردي است كه از آمدن خنده بلند است
از راه تو نظاره چو گردي است هواگير
تا گردش چشم كه ترا نعل سمند است
از بس كه دلم وحشت از اين دشت گرفته است
موج رم آهو به نظر چين كمند است
از پستي خود ره به خيال تو نداريم
پيدا نشود عكس چو آئينه بلند است
عاشق كه حساب ورق لاله و گل كرد
داغ كه به دل داشت ندانست كه چند است
بي سوختگان طبع مرا روشني نيست
خاكستر آئينه ي من دود سپند است
شوكت لب ما خوي گرفته است به تلخي
زهر آب به كام دل ما شربت قند است
آ
321
مانند نگين خانه دلم گشت ز تنگي
فيروزه ي باداميش آن چشم كبود است
322
بود خمخانه ي اهل فنا را
مي صافي كه او را در وجود است
م-د-آ
323
در شام غم خويش مرا صبح اميد است
گر نقش نگين تيره بود نام سفيد است
خون نگه از دامن مژگان چكد از بس
نظاره ام از ديدن تيغ تو شهيد است
سوداي دلم كم شود از دامن صحرا
مژگان غزالان به سرم سايه ي بيد است
از سوختگان باز شود، عقده ي خاطر
قفل دل ما را پر پروانه كليد است
آرام بود ماتم وحشت زده ي عشق
مجنون مرا چشم غزالان شب عيد است
هر موي تو شد مطلع پيري برو از خويش
كاين جاده چو تار نفس صبح سفيد است
از بس كه به وصل تو گرفتار مذاقيم
ما را سخن روي به روي تو نويد است
بي حاصلي از بس كه ثمر گشت به عالم
از مردم دنيا لب خندان گل بيد است
شوكت گل رنگين سخن ها كه شكفته است
رنگي است كه از روي زبان تو پريده است
م
324
فرياد من ز ناله ي بلبل رساتر است
از گل چمن چمن گل من بي وفاتر است
از عشق من ز عاشقي من خبر گرفت
معشوق من ز من به سخن آشنا تر است
م-د-آ
325
فصل گل است و صحبت احباب خوشتر است
جام شراب از گل سيراب خوشتر است
مويت اگرچه شير شود ترك مي مكن
نوشيدن شراب به مهتاب خوشتر است
م-د-آ
326
رشته ي حرف به لعلش رگ ياقوت تر است
خط پشت لب او عنبر آب گهر است
حسن شرم تو به بزم كه چراغ افروزد
سير سرگشته ما حلقه ي بيرون در است
حسن را عشق من از خار برون مي آرد
رگ سنگم به نظر رشته ي موي كمر است
كشته ي ناز تو مستانه به خود مي غلطد
موج مي ناوك بيداد ترا بال و پر است
فتنه ي باده به بد مستي وهشياري نيست
دارد آن كس خبر از خود كه ز خود بي خبر است
كرده آتشكده ي حسن مرا گرمي عشق
تخم گل شعله ي آواز مرا يك شرر است
همدم از حال دل شوكت بيتاب مپرس
روزگاري است كه چون تار گهر در به در است
آ
327
ز خود به گريه ي تلخم حلاوت دگر است
ز خنده ي گل خويش اين گلاب را شكر است
كناره گير ز مردم به ديده ها يكتاست
ز دود شعله ي جواله نقطه ي شرر است
م-د-آ
328
به چشم آن كه به باغش تأمل دگر است
نسيم سنبل و گل، سنبل و گل دگر است
در آن رياض كه ما نغمه سنج او باشيم
شكست رنگ گل آواز بلبل دگر است
بهشت نيست به رنگيني گرفتاري
كه دام زير زمين ريشه ي گل دگر است
گره ز زلف كه امشب گشاده است نسيم
كه موج موج هوا تار سنبل دگر است
مباش از خطر راه دوستي ايمن
كه احتياط در اين راه توكل دگر است
زلطف دوش هنوز از عتاب مي سوزم
نگاه گرم تو برق تغافل دگر است
ربوده حسن نهايت دل از كف شوكت
ز كاكل تو گرفتاري كاكل دگر است
م-د
329
نكند شام سياهي نشود صبح سفيد
عالم حيرت ما را شب و روز دگر است
م-د-آ
330
به راه عشق وجود تو مسكن دگر است
غبار جسم تو ديدار گلشن دگر است
ز جسم خاكي خود تا به كي زمين گيري
به خود بر آي كه معراج رفتن دگر است
م-د-آ
331
جلوه ي سوخته جانان به فضاي دگر است
پرتو شمع به پروانه هواي دگر است
مي زند جاده ي اين راه سفيدي زشكست
دانه را آرد شدن صبح بقاي دگر است
م-د
332
دايم از خود دل نزديك به وحدت دور است
غنچه ي گلبن اين باغ سر منصور است
باشد از حسن به هر قبضه ي خاكي اثري
آب چاه از نمك خنده ي يوسف شور است
چه قدر فيض ز تقليد بزرگي پيداست
فلك گنجفه را مهر و مه بي نور است
بي تو از بس كه گزيده است مرا بوس كنار
لب شيرين بتانم دهن زنبور است
شد هنر مهر به لب گشت سخن پرده نشين
گوش نظاره گر و چشم شنيدن كور است
باشدم سركشي و وضع ملايم با هم
كف درياي شرر خيز من از كافور است
شوكت اقبال جهان سرمه ي خاموشي ماست
موي در چيني ما از مژه ي فغفور است
آ
333
بيا كه بي گل رويت بهار دلگير است
دهان غنچه ز خشكي چو طفل بي شير است
چو گشت شيشه تهي بر دهان زاهد زن
چرا كه شيشه بي مي مريد بي پير است
م-د
334
ز آب ديده ي من بس كه گلستان سبز است
چو غنچه بيضه ي بلبل در آشيان سبز است
چه وادي است محبت كه خار صحرايش
ز آب آبله پايي رهروان سبز است
به خون اهل جنون آب آرزويم ريخت
چنان كه دانه ي گندم به مغز نان سبز است
هواي شعله مرا بس كه شد بهار وجود
چو شمع سبز مرا مغز استخوان سبز است
به كوي يار ز بس مي زنم در ابرام
ز آب روي من آن چوب آستان سبز است
فضاي باديه يك دسته ي گل است از بس
ز تر جنوني من شاخ آهوان سبز است
چو موج آب كه از عكس سبزه گيرد رنگ
نگاه من ز تماشاي نوخطان سبز است
مرا چو طاير نظاره نيست آرامي
ز بس كه چون مژه خارم در آشيان سبز است
ز باغ طالع خود شوكت آب و رنگ مخواه
كه نوبهار تو پژمرده و خزان سبز است
م-د-آ
335
لفظ روشن آفتاب مشرق مطلع بس است
نور معني آفتاب كوچه ي مصرع بس است
پرده ي زنبوري خورشيد از نور خود است
بي نقاب حسن شرم آلود را برقع بس است
م-د-آ
336
دور حسن تو به آخر چو رسد مايوس است
چون خطت دست به هم داد كف افسوس است
باشد از برق نگاه تو چراغم روشن
امشب از پرده ي بادام مرا فانوس است
هر كف خاك در اين دشت به رنگي است به رقص
گردبادش همه يك دسته پر طاووس است
زندگي رفت و نشد دور سرم از قدمت
شد قدم حلقه هنوزم هوس پابوس است
شوكت آوازه ي ما از طپش دل باشد
بي قراري به صنم خانه ي ما ناقوس است
م-د
337
چشم زخم كشتگان او ز شوخي دلكش است
ناوك مژگان او را چشم آهوتركش است
از لب لعلت سخن را آب و رنگ ديگر است
شعله ي نطق ترا ياقوت سنگ آتش است
م-د
338
خموشي سخن گفتن بي خروش است
شود گوش چون كر زبان خموش است
چه نيك و چه بد زود شهرت كند حرف
كه بهر شنيدن دو عالم دو گوش است
تماشا كن آن لاله گون پيرهن را
كه هم خود فروش است و هم گل فروش
به چشم تر شوكت ما زگرمي
نگاه آدم آبي شعله پوش است
م-آ
339
ديده بگشا به حرم تا نگهت در پيش است
آب بردار ز زمزم كه رهت در پيش است
بحر رحمت عرق خجلت عصيان باشد
دل قوي دار كه كار گنهت در پيش است
م-د
340
روشن گهر نباشد محتاج ماتم افروز
فيروزه چون بميرد غسلش ز آب خويش است
م-د
341
دل من از خيال زلف و رويش آن چنان باغ است
كه در وي سنبل آشفتگي و لاله ي داغ است
كدامين شاخ گل آمد در اين گلشن كه برگ گل
سياه از دود آه عندليبان چون پر زاغ است
بود آلوده ي خون جوي شير از اشك رنگينم
ز برق تيشه ي من لاله هاي بيستون داغ است
بهاران است و در مسجد قراري نيست شوكت را
به كوي مي پرستان است و يا در گوشه ي باغ است
م-د-آ
342
كجا گشاد دلم از نظاره ي باغ است
كه غنچه در نظر من فتيله ي داغ است
چنان سيه شده بي سرو قامت تو چمن
كه بال فاخته در ديده ام پر زاغ است
م-د-آ
343
ز شرم مصحف روي تو گل ورق ورق است
ز خجلت لب لعلت پياله پر عرق است
م-آ
344
هميشه خاطر ارباب فكر غمناك است
قباي خامه ز باليدن سخن چاك است
چه نشاه خيز فتاده است خاك ميخانه
رگ زمين خرابات گويي از تاك است
چنان به دور لبت مي كشي رواج گرفت
كه شيخ صومعه را چوب تاك مسواك است
م-د-آ
345
ترسم به يك تغافل بيجا خورد شكست
پاس دلم بدار كه بسيار نازك است
م
346
بيا كه بي لب لعلت اياغ من خشك است
چو غنچه ي گل كاغذ دماغ من خشك است
م
347
شير در پستان مادر گر پر و گر اندك است
مرهم كافوري زخم درون كودك است
م-د
348
بي تو جامم به باده در جنگ است
سرمه ي چشم شيشه ام سنگ است
مي كنم نقش خانه ي دل را
قدح مي پياله ي رنگ است
چون شرارم لباس از خار است
تار پيراهنم رگ سنگ است
مي رسد عيش من به صد سختي
نشأه ام سبزه ي ته سنگ است
سوختم عالم و نديد كسي
خامه ام عندليب آهنگ است
باغ رنگين خياليم شوكت
شعله ام چون نگاه بيرنگ است
م-د-آ
349
به شهر ما هنري غير خامشي ننگ است
نفس كشيدن عاشق پريدن رنگ است
چنان به سختي ايام خويش ساخته ام
كه تار بستر خارايم از رگ سنگ است
چنان ز شرم تو بي آب و رنگ گشت شراب
كه موج باده چو موج نسيم بي رنگ است
طلسم قطع تعلق به نام ما بستند
بناي خانه ي ما چون نگين به يك سنگ است
نيايد از تو ترنم شناسي مستي
وگرنه تار رگ سنگ مست آهنگ است
ز شرح گريه به كف شد ني قلم رنگين
بيا بپرس ز چشمم كه اين چه نيرنگ است
ز تلخكامي خود خوش دل است صاحب نام
كه زهر زير نگين سبزه ي ته سنگ است
خراب جلوه ي آهسته ي تو مي داند
كه قد كشيدن گل ها پريدن رنگ است
ز فكر دور خيالم غريب شد شوكت
ميان معني و لفظم هزار فرسنگ است
م-د-آ
350
رفتنم سوي تو از خود مشكل است
ز آب و خاك خويش پايم در گل است
تن حجاب چهره ي مقصود تست
زين بلندي چون گذشتي منزل است
از طپيدن ها به جايي مي رسيم
بي قراري بال مرغ بسمل است
هر كجا ما دفتر دل وا كنيم
صفحه ي خورشيد فرد باطل است
جاي آرام است عزلت از جهان
موج را آسودگي در ساحل است
مي رسد تا سينه ي من موج گل
ساده لوحي ها زمين قابل است
بي دلان كشور عشق ترا
درد و غم چون جمع مي گردد دل است
مي رسد صد كاروان وحشت ز راه
چشم آهويم سواد منزل است
پيكرم از بي قراري هاي دل
تا نظر افكنده اي مشت گل است
دخل صد بحر است چرخ ديده ام
مردم چشمم عجب دريا دل است
كاروان خاكساري گشته ايم
نقش پا ما را دراي محمل است
دانه ي ما را كه تخم وحشت است
سبزه ي مژگان آهو حاصل است
گشت شوكت پير از بهر گهر
از قد خم گشته گرداب دل است
م-د
351
بس كه بگشايد به چنيدن ناز مكتوب مرا
ناله ام را واشدن باليدن برگ گل است
م-د
352
خال رخسارش سپند آتش رنگ گل است
چين زلفش از لطافت چين موج سنبل است
عشق كامل حسن را آخر مسخر مي كند
رشته ي گلدسته از مد نگاه بلبل است
جز پريشاني نمي رويد از و چيز دگر
عقده ي زلف تو پنداري كه تخم سنبل است
تا رقم هاي ترا شوكت تماشا كرده ام
رشته ي نظاره ام مشكين چو تار كاكل است
م-د-آ
353
ز جوش حسن سراپا صفاي اندام است
خمير مايه ي تنش را ز مغز بادام است
بود اميد شكر خنده ام ز بد خويي
كه تلخ آب عقيقش ز زهر دشنام است
كسي كه مست بود از حكومت دوران
سواد گرد نگينش خط لب جام است
مزلف است ره خانه ام ز بخت سياه
سواد شام فراقم خط لب بام است
چه بهر گوش مرا از حديث او باشد
ز بخت من سخن رو به روي پيغام است
ز ضعف خويش گرفتار گشته اي شوكت
مگر كه گردش رنگ تو حلقه ي دام است
م-د
354
چمن ز خنده ي گل خاطر تهي ز غم است
چون چو باده پرست و خرد چو توبه كم است
من از براي جفا داده ام به دست تو دل
به هر دلي كه ستم مي كني به من ستم است
يكي است سلسله ي ممكنات و موج خيال
نظر به هستي واجب وجود ما عدم است
عبير زلف كه از زلف خويش افشاند
كه دير و كعبه پر از نغمه هاي يا صنم است
تو سعي كن كه زند جوش معني از رقمت
خطي كه محض سوادست سايه ي قلم است
به طبع شوخ تو شوكت زمانه مي نازد
رگ خيال تو مژگان آهوي حرم است
م-د-آ
355
نقش دهان تنگ تو جاي تكلم است
خط لب تو عنبرموج تبسم است
شد پشت موج سينه ي ماهي ز جوش داغ
امشب محيط چشم كه گرم تلاطم است
زين برق بي نمود جهان لاله زار شد
گلشن ز گل پرست و بهار از ميان گم است
از بحر نيست منت آب وضو مرا
چون گوهرم به گرد يتيمي تيمم است
شب ها ميان لعل تو و غنچه تا سحر
صد رنگ گفتگو به زبان تبسم است
چون داغ لاله سوخت شنيدن به گوش گل
آه اين چه بلبل است كه گرم ترنم است
شوكت ز فيض اختر آصف به اوج بخت
سياره ي تو مردمك چشم انجم است
م-د-آ
356
پي نظاره ي مجنون تو صحرا چشم است
جاده ي مد نگه و نقش كف پا چشم است
نيست اين باديه از فتنه ي خوابيده تهي
جاده از نقش قدم مار سراپا چشم است
كوه و صحرا به هواداري او حيرانند
حلقه ي دايره ي دامن صحرا چشم است
مي كند سير سراپاي تو سر تا پايم
به تماشاي تو آغوش تمنا چشم است
سالك باديه ي حيرت ديدار ترا
خار مد نگهي آبله ي پا چشم است
باغبان زود به تاراج مده گلشن را
آن چه نرگس بود امروز به فردا چشم است
شوكت از بهر تماشاي گهرباري من
سبزه ي ساحل مژگاني و دريا چشم است
م-د
357
نگه از ديدن آن چشم سيه مژگان است
چون سيه گشت رگ تار نگه مژگان است
همچو نظاره به كوي تو سبكروح روم
غير خاري كه مرا ريخت به ره مژگان است
صف چو بندند به جنگ دل من لشكر ناز
آن كه اول شكند طرف كله مژگان است
گفت از آن چشم سيه مصرع فردي شوكت
كه رديفش همه چون مد نگه مژگان است
م-د
358
مي خورد صد سرزنش تا جان گرفتار تن است
خار چون ماند به پا آهن رباي سوزن است
از حرير شعله ام پيراهن گلگون بود
دامنم دارد به كف شمعي به هر جا روشن است
چاره يي از جادوي اينان به جز تسليم نيست
هر كه سوزن شد به دستش در حصار آهن است
م-د-آ
359
مي كشيدن گل دامان نظرها شدن است
خنده كردن نمك زخم جگرها شدن است
گل به پيراهن خود ريختي و مي سوزم
كه ترا فكر هم آغوش دگرها شدن است
صحبت اهل جهان غير پشيماني نيست
كف افسوس مكرر به نظرها شده است
خواب من عينك بينايي بيداري هاست
بي خبر گشتنم آگه ز خبرها شدن است
رشته ي ناله ي ما را كه نگردد كوتاه
فكر آچيده دامان سحرها شدن است
مطلب ما ز سفر نيست بجز دير و حرم
گردش اهل طمع حلقه ي درها شدن است
نگهم بس كه ز جولان تو شوخي دارد
مژه ام را هوس موي كمرها شدن است
هوس لاله رخان است به دل شوكت را
موم را فكر هم آغوش شررها شدن است
م-د
360
از خلق كندن خويش را خود را به حق پيوستن است
پاي پريشان سير را شيرازه چين دامن است
صحراي عشق است اين چرا رنگ توقف ريختن
اينجا به هر نقش قدم صد كاروان از رهزن است
ز آئينه ي بيناي مي صد دسته نرگس بشكفد
بزمي كه بك دم ساقيش آن نرگس مرد افكن است
تا دور گشتي از برم اي نوبهار دوستي
بو خون رنگم مي خورد رنگم به بويم دشمن است
ظلمت سراكاشانه ام روشن نگردد ز آفتاب
خط شعاعي بي توام مژگان چشم روزن است
تا كلك و كاغذ سوخته ست از شكوه ي جانسوز من
هر صفحه از آئينه ام هر خانه ام از آهن است
از ياد مژگان توام صد عقده از دل باز شد
ويران بناي آبله از سيل آب سوزن است
از ناتواني چون مژه كوته قدم افتاده ام
پيش ره جولان من نظاره سد آهن است
شمع خيال اهل طبع از خويش روشن مي شود
شوكت چراغ برق را كي احتياج روغن است
م
361
چون قرعه ي در تفال از هم گسستن است
اين مشت استخوان كه دچار شكستن است
م-د
362
برون ز خامه شدن خود نمايي سخن است
به گوش خلق رسيدن رسايي سخن است
م-د-آ
363
پيش ما فكر سخن سير گلستان كردن است
لفظ را از رنگ معني گل به دامان كردن است
شبنم خود را به راه آفتاب انداختن
ديده را محو رخ خورشيد رويان كردن است
از خط پشت لب او چشم راحت داشتن
توتيا از ديده ي گرد نمكدان كردن است
ديده ي خود را سيه كردن به چشم مست او
رشته ي نظاره ي خود تار مژگان كردن است
حسن را ديدن ز پهلوي نگاه عاشقان
سير گلشن را به بال عندليبان كردن است
رشته ي نظاره خودبين را كم از زنار نيست
چشم پوشيدن ز خود خود را مسلمان كردن است
مي گزم شوكت لب حسرت كه نقل بزم من
عقده ي تبخاله باز از لب به دندان كردن است
م-آ
364
بهتر از ناديدن مردم نباشد كعبه يي
جامه ي احرام پنهان از نظرها بودن است
م-د-آ
365
بي تعلق چو شوي خار مغيلان چمن است
شفق شام غريبان گل صبح وطن است
خلعتي نيست سبك روح تر از عرياني
چون شود قامت تو حلقه، زه پيرهن است
بس كه دارند به هم موت وحياتم پيوند
رشته ي پيرهنم بسته به تار كفن است
خلعت فقر به بر به غربت دارم
بخيه ي خرقه ام از رشته ي حب الوطن است
حاصل از شعر مرا غير پشيماني نيست
چو دو مصرع به هم آرم كف افسوس من است
سالك تشنه لب دشت پشيماني را
لب افسوس عقيق است كه مهر دهن است
حق چو افتاد سخن، دار بود منبر نور
باطل افتاد چو دعوي رگ گردن رسن است
عاشق آن است كه خود را همه معشوق كند
گر كشد صورت شيرين هنر كوهكن است
بوي گل را نتوان كرد گرفتار قفس
جاي رحم است به روحي كه گرفتار تن است
صد نيستان قلم از نيم شرر مي سوزد
اين قدر شعله ي ادراك چه آتش فكن است
پا ز ظلمتكده شوكت نگذارم بيرون
كه مرا پرده ي مهتاب قماش سخن است
م-د-آ
366
سرو دود دل فگار من است
طوق قمري سيه بهار من است
بس كه شد دشت خرم از اشكم
خار مژگان اشكبار من است
ظفرم باشد از پشيماني
كف افسوس ذوالفقار من است
عشوه آراي شوخيم شوكت
چشمش از سرمه خاكسار من است
م-د-آ
367
منم كه داغ جنون طرف لاله زار من است
سواد خيمه ي ليلي سيه بهار من است
م-د
368
الماس مرهم دل غم پرور من است
صندل خمير مايه ي دردسر من است
م-د
369
مي كشد عشق به هر رنگ به دارم آخر
خامه ي مو رسن صورت منصور من است
م-د
370
پيچ و تاب زندگي زنجير تسخير من است
آمد و رفت نفس سوهان زنجير من است
مي گريزد آب از آن آتش كه دارد خاك من
سيل برگردد ز ديواري كه تصوير من است
م
371
در انتظارسخن چشم من به گوش من است
كمند وحدت معني لب خموش من است
م-د-آ
372
لبي كه خون طرب مي چكد اياغ من است
گلي كه برق فشاند ز خنده داغ من است
فزون شود ز تماشاي باغ سودايم
كه بوي گل نمك شورش دماغ من است
شده است حلقه قد من به دست خاموشي
چنان كه آبله مهر لب سراغ من است
چنان ز روي توام خانه روشن است امشب
كه آفتاب قيامت گل چراغ من است
گل بهشت ملال است خاطرم شوكت
بهار تنگدلي غنچه يي ز باغ من است
م-د-آ
373
هواي دير و حرم نشأه ي مدام من است
مي دو آتشه ي كفر و دين به جام من است
نه بوي راحت و نه رنگ عافيت دارم
من آن گلم كه مشام چمن زكام من است
به راه صيد بلا دانه كرده ام خرمن
تذرو برق ز هر جا پرد به دام من است
توان ز نشأه ي گرمم چراغ روشن كرد
سواد گردش پروانه خط جام من است
مرا ز حسن بيان بوي عشق مي آيد
طپيدن دل من شوخي كلام من است
به بال فاخته از خويش مي كنم پرواز
به هر كجا خبر سرو خوش خرام من است
اگر چه كرد مرا فقر بي نشان شوكت
طلسم بستن نقش نگين به نام من است
م-د-آ
374
به ياد نرگس او خواب سرمه سنگين است
به نسبت لب او آب لعل شيرين است
م-د
375
بي قراري هاي دل فرياد جانكاه من است
از سر دنياي دون برخاستن راه من است
م-د-آ
376
مضمون ضعف معني شايسته ي من است
رنگ پريده مصرع برجسته ي من است
طومار خامشي كه زبانش دراز باد
مكتوب سر به مهر لب بسته ي من است
رنگ گلم ز هوش برد عندليب را
موج شراب رشته ي گلدسته ي من است
شوكت به راه ملك فنا گرم مي روم
جولان برق رفتن آهسته ي من است
م-د
377
مرا فكنده به سرگشتگي تن خاكي
چو گردباد غبار آب آسياي من است
م-د
378
دل از خيال روي توام رشك گلشن است
داغم به سينه لاله ي صحراي ايمن است
نبود كسي به ميكده چون من تنك شراب
ياد مي دو آتشه ام برق خرمن است
يك ذره آفتاب به رويش نمي رسد
رنگ پريده ي كه به ره سايه افكن است
آورده دوش طاقت خميازه هاي شوق
آغوش من چو حلقه ي زنجير آهن است
عقبي بود ز پرده ي دنياي ما عيان
حال قفا ز آينه ي پيش روشن است
شوكت ز بس كه گشته ام آماده ي جنون
چاكم به جيب از نگه چشم سوزن است
آ
379
ديده ام از رخ تو گلگون است
مد نظاره قد موزون است
رنگ مستان چو به هم پيوندد
حلقه ي بزم لب ميگون است
م
380
امشب مه تنها به توام چشم به راه است
از خانه برون آي كه مهتاب نگاه است
م-د-آ
381
دلدوز نگاه تو ز مژگان سياه است
مژگان سياه تو پر تير نگاه است
از ضعف ز دل آه كشيدن نتوانم
رنگي كه پرد از رخ ما شعله ي آه است
دوران سيه مستي ما عين خمار است
خميازه ي ما گردش آن چشم سياه است
شوقم به رهت پير شد و منتظر تست
عينك به نظر مي نهد و چشم به راه است
از فيض قناعت شده ام صاحب خرمن
ديگر به نظر بال همايم پر كاه است
روشن نشود از مژه ما را نگه گرم
اين برق چراغ ته دامان گياه است
خورشيد كه باشد گل روي سبد چرخ
يك برگ گل از غنچه ي آن طرف كلاه است
نازد فلك امروز به هر بيت تو شوكت
دعواي سخن كن كه دو مصرع دو گواه است
م-د
382
بي تو گل شعله ام به دامن آه است
در نظرم لاله همچو داغ سياه است
در چمن از بهر ديدن گل رويت
هر طرف از غنچه رنگ بسته نگاه است
سركشي ناز او بود ز نيازم
روغن گل برق را ز مغز گياه است
بي مدد عشق ملك حسن خراب است
رنگ بناي شهان ز گرد سپاه است
مزرع من آب خورده است از آتش
بال سمندر به خرمنم پر كاه است
نيست به كس آشنا چه دوست چه دشمن
چون گل رعنا دو رنگيش دو گواه است
م-د
383
انجمن با ياد جانان خلوت ما گشته است
حلقه ي مجلس كمند وحدت ما گشته است
م-د-آ
384
بي او قدح نه پر ز مي ناب گشته است
رنگ شكسته است كه گرداب گشته است
آ
385
ديگر ز ضعف خار به راهم فتاده است
آتش ز رنگ زرد گياهم فتاده است
پايم به گل ز راست روي ها فروشده است
از جوي جاده آب به راهم فتاده است
تا دور گشته شوكت از آن روي چشم من
در ديده گل ز پرتو ماهم فتاده است
آ
386
ره كسي كه به درياي ذات افتاده است
كجا به كوچه ي موج صفات افتاده است
اجل به باد گشايش مده كه مهره ي ماه
به ششدر دو سه روز حيات افتاده است
387
ديد و واديد بود مايه ي سرگرداني
گردش عيد مرا سنگ فلاخن كرده است
م-د
388
از رخت بس كه عرق سر زده است
نگهم غوطه به گوهر زده است
گشته تا روي تو فردوس نگاه
گريه ام خنده به كوثر زده است
بوي مي از نگهت مي آيد
تا كجا چشم تو ساغر زده است
شعله آشام خماري دارم
كه مي از خون سمندر زده است
خط لعل تو چو ديدم گفتم
عنبر از موجه ي مي سر زده است
صفحه ي نظم تر خود شوكت
مسطر از رشته ي گوهر زده است
م-د
389
ره ز رفتار توگلزار تعين شده است
جاده از جلوه ي رنگين تو گلبن شده است
بي رخت بزم طرب را نبود رنگ ثبات
مي ته شيشه حناي سر ناخن شده است
م-د
390
سنبل از رشك سر زلف تو بي تاب شده است
سبزه از شرم خطت بر لب جو آب شده است
موج زن بس كه بود غبغبش از آب حيات
طوق بر گردن او حلقه ي گرداب شده است
آ
391
گلشن از بس كه ز روي تو تماشا كده است
نكهت گل نگه ديده ي حيرت زده است
حلقه ي كعبه بود شعله ي جواله مرا
حرم از بس كه ز سوداي تو آتشكده است
بس كه پيچيده به هر نقطه شراري بي تو
صفحه از سوز دلم كاغذ آتش زده است
شوكت از سنگ دلي هاي تو گريد كه چو ابر
گرمي گريه اش از آتش سنگ يده است
م-د-آ
392
غفلت كاهل قدم پيش از ره پيموده است
جاده ها رگ هاي خواب پاي خواب آلوده است
م-د-آ
393
پيش از اين ما را مي از خون دليري بوده است
پنبه ي ميناي ما از مغز شيري بوده است
شوق برد از بيستون تا خانه ي شيرين مرا
چون زند اين ره سفيدي جوي شيري بوده است
از درشتي هاي ما دارد درشتي ها زمين
ورنه رگ هاي زمين تا حريري بوده است
جاده ي افتاده قامت راست گردد از زمين
پيش از اين نقش قدم هم دستگيري بوده است
چشم آهو پيش از اين چندين سيه مستي نداشت
مستي آهو نگاهان شير گيري بوده است
گوشه گيران از شميم گل سبكتر بوده اند
پيش از اين موج هوا نقش حصيري بوده است
خار پايم سبز از موج رطوبت گشته است
جاده ي صحرا رگ ابر مطيري بوده است
پنجه ي خورشيد در چشمم پر پروانه است
صبح شمع تربت روشن ضميري بوده است
نقش پاي رهروان در چشم آهو دل برد
گرد اين صحرا نگاه دلپذيري بوده است
ريخت از منقار خود رنگ خزان و نوبهار
شوكت ما بلبل رنگين صفيري بوده است
د-آ
394
خال نبود كه ترا مهر دهن گرديده است
قطره ي مي به لبت سايه فكن گرديده است
گردش چشم كبودت دلم از جا برده است
فلك امروز به كام دل من گرديده است
مي كشي هاي من از پند تو باشد زاهد
سخن سخت توام توبه شكن گرديده است
نتوان چاك دلم را چو قلم كرد رفو
اين كتان پاره ز مهتاب سخن گرديده است
دود آهي كه كشيديم به غربت از دل
جوهر آينه ي صبح وطن گرديده است
از شهادتگه ناز تو نشانم اين بس
كه دم تيغ توام تار كفن گرديده است
نقش پا ديده ي بلبل شده شوكت به رهش
كويش از خون دلم بس كه چمن گرديده است
م-د-آ
395
تا به دامان نگاري آشنا گرديده است
دست من رنگ حنا داري به خود ماليده است
قسمتي برگشته بختان را ز رزق خويش نيست
آسيا را زان به هم پشت و شكم چسبيده است
نفس بر ما گشت غالب آخر از طول امل
راهزن بيدار باشد راه چون خوابيده است
م-د-آ
396
موج تبسمت پر پرواز بوسه است
خط تو دود شعله ي آواز بوسه است
خطت بود به گرد دهن گردش نگاه
از بس كه خنده ي تو نظر باز بوسه است
خاكستري ز آتش ياقوت آن لب است
گرد خطت كه آينه پرواز بوسه است
يك شيوه از دهان تو بي آب و رنگ نيست
دزديدن تبسم او ناز بوسه است
شد نوبهار بوسه زخطت بنفشه زار
انجام آب و رنگ تو آغاز بوسه است
از ساعد تو بوسه تجلي نگار شد
دستت خمير مايه ي اعجاز بوسه است
بوسيدم و نگشت صدايي از او بلند
خط لب توسرمه ي آواز بوسه است
از آب بوسه كلك تو فواره گشته است
شوكت لب تو بس كه سخن باز بوسه است
م-د-آ
397
آب و رنگ حسن خوبان از دل غم پيشه است
شسته روي صورت شيرين ز آب شيشه است
نيست كس را زير گردون نشأه ي آزادگي
رنگ مي از شيشه گر بيرون زند در شيشه است
بر ميانش بهله ي رنگ حنا باشد گران
آن كمر از بس كه نازك چون رگ انديشه است
غنچه ي منقار مي آيد برون نالان ز شاخ
گلين اميد ما را بال بلبل ريشه است
احتياج باده و مينا ندارند اهل طبع
معني رنگين و نازك هم مي و هم شيشه است
آرزو بسيار دارم شوكت و تنگ است دل
صد قلمرو شير را چابك نيستان بيشه است
م-د
398
پايم ز آهن و ره انديشه شيشه است
نظاره كن كه فرش ره تيشه شيشه است
چون آب لعل از جگر سنگ مي كشم
آن مي كه در پياله ي من شيشه شيشه است
چون موج باده موج گلش نشاه مي دهد
هر غنچه يي به چشم خرد پيشه شيشه است
از چشمه سار بيم و اميد آب خورده ام
برگم ز سنگ سبز و رگ ريشه شيشه است
چون موج باده ريشه ي گل ها بود عيان
شوكت زمين گلشن انديشه شيشه است
م-د-آ
399
بي قراري جاده ي رفتار جان آگه است
هر كه از دنبال دل ماند در اين ره گمره است
اشك از چشم غبار آلود مي آيد برون
ديده ام طفل خيالش را ز بس بازيگه است
مي رسد تا منزل عزت راه افتادگي
قطره را گوهر شدن سنگ نشان اين ره است
غير پستي حاصل ديگر نمي دارد طمع
زان بلند افتاده اقبالم كه دستم كوته است
م-د-آ
400
خانه ام از تيره بختي ها ز سنگ سرمه است
پرتو مهتاب بر بالم به رنگ سرمه است
چشم آهو از رم خود خار مي ريزد به جيب
تا كجا دامان مژگاني به چنگ سرمه است
بي بصيرت را چه فيض از بينش آباي خويش
نيست روشن چشم عينك گر ز سنگ سرمه است
سايه ي برق است پنداري سواد چشم او
بس كه مژگان سياهش گرم جنگ سرمه است
ناله از تمثال من بي تاب مي آيد برون
آهن آئينه شوكت گر ز سنگ سرمه است
م-د
401
روشني بزم حسن از دل ديوانه است
ديده ي اهل جنون شمع پريخانه است
ماتم و سور جهان دست به هم داده اند
خنده ي ميناي مي گريه ي مستانه است
ذوق سجود درت كي رودم بعد مرگ
خاك برهمن همان گرد صنم خانه است
بخت سياه مرا فيض سيه مستي است
طالع برگشته ام گردش پيمانه است
شهرت ما گشته است مانع بيرون شدن
هم چو نگين نام ما مهر در خانه است
حلقه ي بزم طرب حلقه ي دام من است
هم چو بط بادام قطره ي مي دانه است
ذوق اسيري چنين ناله ام آشفته كرد
زلف فغان مرا چوب قفس شانه است
شوكت از آن شعله خو برق به جام من است
پنبه ي ميناي من از پر پروانه است
م-د-آ
402
گردش چشم تو هم مست است و هم پيمانه است
چشم گوياي تو هم خواب است و هم افسانه است
از شكوه حسن مي گردد دل فولاد آب
خانه ي آئينه هم آب است و هم ويرانه است
بس كه مي گردد ز عين ناز گرد چشم او
آن نگاه گرم هم شمع است و هم پروانه است
از سواد وسعت آباد جنون جايي مرو
حلقه ي زنجير هم داشت است و هم كاشانه است
ساحل او چون صدف لبريز آب گوهر است
قلزم توحيد هم بحر است و هم در دانه است
مي ز چشم حلقه ي زنجير شوكت مي چكد
مي توان دانست هم مست است و هم ديوانه است
م-د-آ
403
نگه گرم تو برق خرد آينه است
عكس رويت گل روي سبد آينه است
نيست خالي ز صفا حلوت بيهوشي من
فرش حيرتكده ام از نمد آينه است
طوطيم جامه ي حسن آينه از من دارد
بال من خلعت سبزي به قد آينه است
خاك گشتيم و نشد صاف به ما اختر ما
كف خاكستر ما دست رد آينه است
حسن بي ساخته شوكت بود آئينه ي خويش
عشوه آرايي او بي مدد آينه است
م-د-آ
404
با لب او لعل مي نارسي است
پيش رخ او رگ آتش خسي است
نيست عبث آمد و رفت نفس
از دو سر اين رشته به دست كسي است
تلخ بود ميوه ي بستان من
مهره ي مارم ثمر نورسي است
م-د-آ
405
بي تو برق و خنده ي پيمانه در چشمم يكي است
دور جام و گردش پروانه در چشمم يكي است
يك گل رعناست از گلزار وحدت كفر و دين
اعتبار كعبه و بتخانه در چشمم يكي است
مي شوم پروانه هر جا شعله يي گردد بلند
آتش طور و چراغ خانه در چشمم يكي است
عندليبم از برم خون سمندر مي چكد
سير باغ و گشت آتشخانه در چشمم يكي است
كرده ام شوكت به رغم شيخ مستي اختيار
ورنه راه مسجد و ميخانه در چشمم يكي است
م-د-آ
406
گلبن باغ حيا را غنچه ي سرافكندگي است
رنگ گرديدن نسيم گلشن شرمندگي است
تار بالين است ضعف دوست را موي سفيد
رعشه ي پيري طپيدن هاي نبض زندگي است
كلفت ايام بسيار است و من فرمانبرم
عارفان را طالع برگشته طوق بندگي است
در ديار ما گل ابر شفق آلوده است
شوكت از رنگ حنا دستي كه در بخشندگي است
م-د-آ
407
زمين سينه ام از نقش مدعا خالي است
به دشت ساده دلي جاي نقش پا خالي است
بقا به عالم حيرت بود خموشان را
نفس كشم به فضايي كه از هوا خالي است
ز ضعف بس كه به چشم كسي نمي آئيم
به هر كجا كه نشينيم جاي ما خالي است
كليد قفل خموشي بود درشتي دل
چو از شكست شود پر ني از نوا خالي است
به رنگ پرتو فانوس از سبكروحي
شده است انجمن از من پر و قبا خالي است
حصير كلبه ي من از رگ زمين باشد
زمين خانه ام از نقش بوريا خالي است
هوس ز كشور مستي سفر كند شوكت
خم از شراب چو پرگشت از هوا خالي است
م-د-آ
408
دور از لب توام مي، رنگ شكسته حالي است
بي خنده ات به ساغر جاي شراب خالي است
از ضعف ناله ي من ناآشناي گوش است
چون بلبل خيالي آواز من خيالي است
چوب قفس نمايد يك دسته بال طاوس
از بس كه بلبل ما داغ شكسته بالي است
شوكت ز گفتگويت بوي محبت آيد
نثرت چنان كه قالي است نظم خوش تو خالي است
409
پايمال بي قراري گشتنم از دست تست
بي خودي هاي غبارم را نگاه مست تست
غنچه ي آميزشم بوي جدايي مي دهد
دست من رنگ حنا داري جدا از دست تست
م-آ
410
ريشه ي جان جوهر آئينه ديدار تست
غنچه ي دل تكمه ي پيراهن گلزار تست
وادي تجريد را صد كوه از آهنرباست
رفتنت مشكل بود گر سوزني در بار تست
م-د
411
چون شمع در اين بزم زباني كه تو داري
از بس كه دراز است زياد از دهن تست
م-د-آ
412
آرزو خار به زير قدم افتاده ي تست
دشت بي خاري اگر هست دل ساده ي تست
كرده اي گم ره خود را ز گران جاني ها
گر سبك سير شوي موج هوا جاده ي تست
خبر از خويش نداري كه چنين مخموري
ورنه اين شيشه ي افلاك پر از باده ي تست
پايه ي قدر تو هرگز نشود شيخ بلند
انجم و چرخ اگر سبحه و سجاده ي تست
خاموشي بندر گفتار تو باشد شوكت
جاده صحراي سخن را لب نگشاده ي تست
آ
413
ديگر به چمن شاخ گل از خواب فنا جست
جنبيد چنان خاك كه آتش به هوا جست
تكليف چمن كرده هوا باده كشان را
پيمانه جدا نشأه جدا باده جدا جست
شوكت تو هم از خانه برون آ كه دلآرا
همچون شرر از سنگ پي نشأه نما جست
م-د-آ
414
باشد ز مه چهره فروزي كه مرا هست
بي زنگ شب آدينه ي روزي كه مرا هست
چون شعله ي رگ تاك بود گرم طپيدن
از موج مي حوصله سوزي كه مرا هست
شب راه ندارد به سرا پرده ي عمرم
بادام دو مغزست دو روزي كه مرا هست
از لاله نه رنگين شده صحرا كه بود داغ
دشت از قدم آبله سوزي كه مرا هست
احوال سيه بختي شوكت شده روشن
از سطر شب و صفحه ي روزي كه مرا هست
م-آ
415
اميدم از تو به جاي وفا جفايي هست
گلم به دست اگر نيست خار پايي هست
حرير بخت سياهم بس است پيراهن
چو ميل سرمه ام از سرمه دان قبايي هست
هنوز رنگ تعلق به كلبه ام باقي است
گل زمين مرا نقش بوريايي هست
سپند شعله ي آواز خود مباد كسي
شدم غبار و به خاكسترم صدايي هست
به روز خويش كه نقش سراب خواهد بود
اگر اشارت ابروي رهنمايي هست
فتادگي نشود سد راه من شوكت
مرا به دست ز پاي طلب عصايي هست
م-د
416
آنجا كه بود منزلم از بود نشان چيست
حيرت به مكاني كه مرا برد مكان چيست
آئينه ام از نور نظر مي كشد آزار
تا عاقبت كار من از هم نفسان چيست
ابناي زمان را دل بيدار نباشد
اين قافله را بار بجز خواب گران چيست
كيفيت غفلت چو بود باده چه حاجت
چون هست گرانجاني ما رطل گران چيست
كارت به خموشي كشد از گفتن بسيار
جز قطع سخن حاصل از اين تيغ زبان چيست
خامش نبود كم سخن افتاد چو معشوق
چون ناز سر حرف كند بار زبان چيست
شوكت گذر از اطلس افلاك چو مردان
آرايش خود اين همه مانند زنان چيست
م-د
417
دردمند عشق بي دردي نمي داند كه چيست
همت مردانه نامردي نمي داند كه چيست
كار عاشق سوختن باشد به هر جايي كه هست
شمع از كافور دل سردي نمي داند كه چيست
فارغ از شام غريبان است در صبح وطن
آفتاب من جهانگردي نمي داند كه چيست
كي بود انديشه ام شوكت ز برق حادثات
اين گياه از شعله رو زردي نمي داند كه چيست
آ
418
خوشبوي گريبان گل از پيرهن كيست
تا بر رگ گل باده ي راه چمن كيست
از خط شعاعي قفسي بافته خورشيد
تا دام دلم زلف شكن در شكن كيست
حرف كه به هر كس نبود جز سخن خلق
آن حرف كه نايد به زبان ها سخن كيست
م-د
419
شاخ گل نازي و وفا از تو جدا نيست
بوي نگه و رنگ حيا از تو جدا نيست
هر ذره در آغوش ترا تنگ گرفته است
هر كس كه بود از تو جدا از تو جدا نيست
م-د-آ
420
نصيبم از سفر هند غير محنت نيست
كسي ز مار سياه رهش سلامت نيست
به بورياي وطن مي كنم شكر خوابي
به مخمل سيه هند خواب راحت نيست
م-د-آ
421
در جهان آن كه ز ارباب هنر گردد نيست
بحر را قطره ي آبي كه گهر گردد نيست
غافلان را نبود صرفه در احرام حرم
روي تصوير به ديوار چو برگردد نيست
بس كه خون ها همه افسرده به رگ ها شده اند
سنگ يك قطره ي خوني كه شرر گردد نيست
چند شوكت به ره صبح كني ديده سفيد
كه در اقليم تو شامي كه سحر گردد نيست
م-د
422
زينت ظاهر درشتي را نگردد پرده پوش
دست ناهموار را رنگ حنا هموار نيست
م-د-آ
423
به غير شعله مرا جاي گرم ديگر نيست
به نازبالش من جز پر سمندر نيست
قدح كشان ز نشاط اين قدر قيامت چيست
بياض گردن ميناست صبح محشر نيست
نمي دهيم فريب كسي به ساده دلي
به دشت آينه ي ما سراب جوهر نيست
به هم خوشند چو شير و شكر بهار و شراب
بهار رنگ ندارد چو مي به ساغر نيست
برو به مصلحت دل به هر طرف كه روي
به شاهراه حقيقت جهت مقرر نيست
بيا كه بي مه روي تو دود آه مرا
شبي نرفته كه مژگان چشم اختر نيست
روان نكرد به سويت كتابتي شوكت
كه مهر نامه ي او ديده ي كبوتر نيست
م-د-آ
424
خاموشي نازك دلان را پرده پوش راز نيست
خاك چيني گر بود از سرمه بي آواز نيست
مي گريزي اي كبوتر چند از مكتوب من
نامه ام آخر بياض سينه ي شهباز نيست
قوت معني به جايي مي رساند مرد را
خامه را موج رقم كم از پر پرواز نيست
دل ز دستم مي برد شوخي كه از طفلي هنوز
چشم او صيد افكن و زلفش كمند انداز نيست
كبك ما مستانه مي خندد به كهساري كه او
بي صداي آبشار سينه ي شهباز نيست
مي شود صاف از غبار خامشي تقرير ما
تا نباشد سرمه اين آئينه را پرواز نيست
ناله مي آيد برون از سينه ي من آتشين
جز پر و بال سمندر پرده ي اين ساز نيست
ريشه ي غم را چه باك از ناله ي جانسوز من
موي چيني را خطر از شعله ي آواز نيست
بس كه يكسان است پيش اهل ظاهر نظم و نثر
سرو هم شوكت ميان سبزه ها ممتاز نيست
م-د-آ
425
خنده ي گل هاي عشرت گريه ي غم بيش نيست
گلبن باغ طرب يك نخل ماتم بيش نيست
سد راهت چند باشم جسم خاكي در گذر
رفعت اين ديوار را يك قد آدم بيش نيست
مي توان دادن از آن گنج دهن كام مرا
آرزويم گرچه بسيار است از كم بيش نيست
حسن ذرات جهان را كرد محو رنگ و بو
آفتاب اين باغ را يك قطره شبنم بيش نيست
مي توان شوكت به زور آه از عالم گذشت
دوري اين ره به رنگ صبح يكدم بيش نيست
م-د
426
جز به چشم دل، ره دور طلب نزديك نيست
ماه نو فربه نباشد تا نظر باريك نيست
بي تفاوت مي رسد فيض سبك روحي به خلق
گر هوا مهتاب باشد هيچ جا تاريك نيست
م-د-آ
427
زاهد به سرت هواي مل نيست
مغز تو حناي پاي گل نيست
دارد يك اصل كفر و اسلام
بادام دو مغز را دو گل نيست
باكي به ره تو سالكان را
از پست و بلند و جزء و كل نيست
سهل است ز خون خود گذشتن
آب شمشير زير پل نيست
از جهل خودم به بند شوكت
كمتر رگ گردنم ز غل نيست
م-د
428
به ره كعبه ام از تشنه لبي ها غم نيست
چشمه ي آبله ي پاي كم از زمزم نيست
لاله ي دشت شد از ناله ي زنجيرم داغ
گرمي شعله ي آواز ز آتش كم نيست
عقده چون غنچه ي تصوير بود در كارم
صد بهار آمد و از خنده لبم خرم نيست
برق از مزرعه ام سبز شود جاي گياه
بندد ار مور كمر در پي كينم غم نيست
عشق را شكوه يي از حسن نباشد شوكت
كه ز خورشيد غباري به دل شبنم نيست
آ
429
بهار و باغ حيا غير شرم كردن نيست
گلي به غير دل خويش نرم كردن نيست
غنيمت است جواني كه مو سفيد شدن
به قدر فرصت يك شير گرم كردن نيست
آ
430
نبض ما را سرطپيدن نيست
رنگ را قوت پريدن نيست
ياد او كرده ام به بيهوشي
كم ز يوسف به خواب ديدن نيست
چون سخن گشته ام ز خويش سبك
ديدن من كم از شنيدن نيست
م-د
431
نه همين ما را به بازار محبت مايه نيست
عقل اول هم از اين معراج اول پايه نيست
جلوه ي وحدت كجا و عالم كثرت كجا
هر كجا از شش جهت خورشيد تابد سايه نيست
م-د
432
زدست دشمن همخانه كي توان جان برد
كه گربه را ز سگ نفس خود گريزي نيست
م
433
از شراب من نه تنها بزم آب و تاب داشت
كوچه ي تاك از فروغ باده ام مهتاب داشت
چيني ما ني همين امروز گرم ناله است
شعله ي آواز خاك ما به جاي آب داشت
م-د-آ
434
رويم ز بس نم از مژه ي اشكبار داشت
آئينه از پريدن رنگم غبار داشت
نخلم ز بار دامن گل برگ و بار ريخت
چيزي كه از خزان طلبيدم بهار داشت
رنگ از رخم به بال پريزاد مي پرد
امشب كه شوخي تو مرا بي قرار داشت
امشب اگرچه بود پر از يار چشم من
مژگان به صد زبان گله از انتظار داشت
كيفيت حيات ز خود برد امشبم
جامم مي دو ساله ليل و نهار داشت
شوكت به بوي گريه معطر دماغ بود
مغزش گلاب از گل ابر بهار داشت
م-د-آ
435
شب كه چشم او به قدر طاقت من ناز داشت
ديده را جوش تماشا از تماشا باز داشت
شب كه از خود برد سويت ناله ي مطرب مرا
گوچه ي ني ماهتاب از شعله ي آواز داشت
بود عمري وحشتم از پهلوي پرواز خود
كبك من از خط پهلو سينه ي شهباز داشت
رتبه ي ما شوكت از افتادگي ها شد بلند
مرغ ما از پرشكستن ها پر پرواز داشت
م-د
436
تير او امشب گذر صاف از دل بي كينه داشت
ناوك او بال و پر از جوهر آئينه داشت
بي تو امشب از هجوم توبه عيشم تنگ بود
پنبه ي مينايم از مهتاب شب آدينه داشت
نيست امروزي لباس فقر من پيش از وجود
صورتم از خامه ي مو خرقه ي پشمينه داشت
دي به يك جا بود پيوند نگاه ما و يار
داشتم من در نظر يار آن چه در آئينه داشت
پهلوي افلاك را نگذاشتم خالي ز زخم
دسته تيغ ناله تا از استخوان سينه داشت
گرد مي گردد بلند از گردش ايام من
بس كه در خاطر فلك از من غبار كينه داشت
بي قراري بال پروازست شوكت مرد را
بام چرخ از دل طپيدن هاي عارف زينه داشت
م
437
پيش از من و تو عالم، دوران خرمي داشت
ديوار خانه ي دار، تصوير آدمي داشت
م
438
خوشا شباب كه دل رنگ شادماني داشت
سياه خيمه ي مو ليلي جواني داشت
م-د
439
نقاب عارض او آتشين مزاج نداشت
چراغ طور به فانوس احتياج نداشت
به غير مرهم كافور ساعد خوبان
جراحتي كه به دل داشتم علاج نداشت
ز من ربود دل و دين و عقل حيرانم
كه شهر عافيتم اين قدر خراج نداشت
گذشت بس كه براي تو شوكت از دو جهان
نبود ميل كلاهش سري به تاج نداشت
م-د
440
به روي صفحه مصور چو نقش يار نگاشت
رسيد چون به ميانش ورق سفيد گذاشت
م-د-آ
441
به خاطرم دل بي تاب مدعا نگذاشت
طپيدن دلم اين خانه را هوا نگذاشت
ز سيل تند بود سنگ مهره ي افلاك
ز خود رميدن من كوه را به جا نگذاشت
كسي نرفته به دنبال بي نشانان را
خوشا كسي كه در اين راه نقش پا نگذاشت
طلسم موج بود بندر مراد كسي
كه كار خويش به اميد ناخدا نگذاشت
فغان كه دست تو گيرايي آن قدر دارد
كه خون رنگ به مغز رگ حنا نگذاشت
فريب نعمت الوان نمي خورم شوكت
كه سير چشمي من در من اشتها نگذاشت
آ
442
نفس ما آخر از شراب گذشت
پيك ما عاقبت ز آب گذشت
از لب لعل او به جانم رفت
از نمك آن چه بر كباب گذشت
م-د-آ
443
حرفي ز رنگ دست تو نامهربان گذشت
رفت آن چنان حنا كه ز هندوستان گذشت
م-د-آ
444
عمرم به گرد كلفت از اين خاكدان گذشت
زين دشت ماهتاب چو ريگ روان گذشت
پنهان هنوز آهن پيكان به سنگ بود
روزي كه تير ناز توام ز استخوان گذشت
چون نيش خار كز گل رعنا گذر كند
تيري زدي به مغز بهار از خزان گذشت
زلف و ميان يار دويدند بهر دل
زلفش قدم كشيد و زموي ميان گذشت
تا نسبتي درست به مژگان يار كرد
شد ميل سرمه سوزن و از سرمه دان گذشت
ميناي غنچه پر ز شراب تبسم است
امشب كدام غنچه لب از گلستان گذشت
دارد گل زمين قفس انتظار من
بايد درون بيضه ام از آشيان گذشت
حرفي كه داشتم به دل از خويشتن نهان
جست آن چنان ز خاطر من كز زبان گذشت
قطع نظر ز روي تو تو بسيار مشكل است
گريان چو ابر بايدم از گلستان گذشت
شوكت كند به حال دلم گريه خصم هم
از بس كه عمر من به غم دوستان گذشت
م-د-آ
445
ز كوي ميكده ساقي صلا نكرده گذشت
گذشت عالم آب و صدا نكرده گذشت
ز بس كه بي تو ثمر شد به باغ دلتنگي
شكوفه ي خنده ي دندان نما نكرده گذشت
چه واديي است سفر از خودي كه تشنه لبش
نظر به چشمه ي آب بقا نكرده گذشت
چه حالت است كه از كار خويش شبنم ما
گره به ناخن خورشيد وانكرده گذشت
چو موج پيكرم از دست و پا زدن شد آب
در اين محيط كه بايد شنا نكرده گذشت
به دير هم بت از او روي خود بگرداند
كسي كه كار براي خدا نكرده گذشت
به ما رسيد و به داد وجود ما نرسيد
گذشت و شعله ي ما را هوا نكرده گذشت
به راه او شدم افتاده از براي جفا
وفا بهانه نمود و جفا نكرده گذشت
اشاره چين به جبين و نگاه مهر به لب
نظر به جانب اهل وفا نكرده گذشت
از اين رياض كسي برگ عيش مي چيند
كه گل به پيرهن مدعا نكرده گذشت
ز زير چرخ مقوس گريختم شوكت
خدنگ من به كمانخانه جا نكرده گذشت
446
مرا چه مي زني اي باغبان به چشم انگشت
ز غنچه مي زندم گلستان به چشم انگشت
به چشم بس كه كند خدمت نگاه ترا
ز ميل سرمه نهد سرمه دان به چشم انگشت
دگر كه مي دهدم رخصت سخن گفتن
كه مي نهد دهنم از زبان به چشم انگشت
نظر به تربت عاشق كه مي تواند كرد
هماي را زند از استخوان به چشم انگشت
به گرد كوي تو گردم كه بهر خدمت او
نهد ز كاهكشان آسمان به چشم انگشت
به خنده گفت كه از شوق گريه يي سر كن
نهادم از مژه ي خونفشان به چشم انگشت
به وصف خطش شوكت دوات مشكينم
نهد ز خامه ي عنبر فشان به چشم انگشت
م-د-آ
447
از بهار كنج خلوت مي دمد بوي بهشت
آدم است آن كس كه بندد ديده از روي بهشت
زينها از جاده ي افتادگي بيرون مرو
كاين ره خوابيده دارد سر به زانوي بهشت
كشت كثرت آب از درياي وحدت مي خورد
ره ز چاك سينه ي گندم بود سوي بهشت
دامن گلگون قبايان تا به دست آيد مرا
آستين افشان گذشتم از سر كوي بهشت
شوكت از خود آب دارد نان خشك قانعان
سر به هم دارند چاك گندم و جوي بهشت
448
نفس از بدن رهي سوي آن آستانه يافت
بو كرد خاك را سگ و راهي به خانه يافت
م-د
449
چهره تا رنگين ز مي كردم بهار از دست رفت
تا به كف ساغر گرفتم لاله زار از دست رفت
ز انتظار معني رنگين به چشمم گل فتاد
اي قلم فكري به حالم كن كه كار از دست رفت
آ
450
از بهر وفا دل به سر كوي بتان رفت
در كشور مهتاب به سوداي كتان رفت
پروانه ز فانوس برون شد به سلامت
افسوس كه در دايره ي سوختگان رفت
چون فاخته ام بخت سيه طوق گلو شد
امشب كه ز آغوش من آن سرو روان رفت
شوكت مكن از سردي ايام شكايت
چون بوي گل از جا به نسيمي نتوان رفت
م-د
451
چه شيوه است كه آن يار شوخ و شنگ گرفت
كه دست او ز حناي نبسته رنگ گرفت
رخم به خانه ي آئينه رنگ بيرون است
ز بس كه كار به من روزگار تنگ گرفت
م-د-آ
452
از رنگ اهل درد نشان مي توان گرفت
زين لشكر شكسته زيان مي توان گرفت
از زلف او نسيم به دشتي كه بگذرد
عنبر ز موج ريگ روان مي توان گرفت
م-د-آ
453
گوشه گيرم كرده سوداي سر زلف كسي
مي توان عنبر ز موج بورياي من گرفت
م-د
454
تند خويي شرر از چشم سياه تو گرفت
سرمه چون سوخته آتش زنگاه تو گرفت
م-د-آ
455
ابروش از عشوه باز آئين سر گوشي گرفت
وسمه را از گوشه ي طاق فراموشي گرفت
مست من از جلوه كيفيت به هر راهي كه ريخت
خاك او خاصيت داروي بيهوشي گرفت
عالمي را بس كه سوداي رخش دوريش كرد
عكس در آئينه آئين نمد پوشي گرفت
غنچه ي عيش كسي خندد كه چون رنگ حنا
دست گل پيراهني بهر هم آغوشي گرفت
همچو مژگان مي رسم از گرد راه سرمه خيز
مي توان زين صف زماني مهر خاموشي گرفت
مي خورم شوكت به ياد لعل او خون جگر
از دل من غنچه تعليم قدح نوشي گرفت
م-د
456
كسي كه جز قدح خون ناب را نگرفت
ز پير ميكده جام شراب را نگرفت
رسيد كينه به جايي كه قطره از شبنم
ز دشمني طرف آفتاب را نگرفت
م-د-آ
457
ز سوداي سر زلفي ز بس آشفته شد راهت
بياض صبح را سنبل بود آه سحر گاهت
نمي دانم كدامين نازنين دل برده از دستت
كه از لب چون رگ لعل است پيدا رشته ي آهت
سراپا نوبهار از گلشن كوي كه مي آيد
كه خون رنگ گل مي جوشد از خاك قدمگاهت
به كوي چون خودي چون شعله از بس گرم رفتاري
به هم چون موي آتش ديده پيچد جاده ي راهت
نمي دانم چه حال است اي به قربانت رود شوكت
كه دل ها را به فرياد آورد فرياد جانكاهت
د
458
نمك از بوسه دارد پسته ي لعل سخنگويت
ز شيريني بود حلواي سوهان چين ابرويت
نمي دانم چه آتشپاره اي يارب كه مي سوزد
سرانگشت اشارت گر اشارت مي كنم سويت
ث
م-د-آ
459
به باغ بي رخ ساقي مكش پياله عبث
روان مكن بط مي را به موج لاله عبث
نيامدي به چمن امشب و هوا مي گفت
كه ماه چارده و باده ي دو ساله عبث
همين ز محفل تصوير مي رسد در گوش
كه هر كجا سخن از خامشي است ناله عبث
دل رميده ز عالم به گرد او نرسد
دويدن است به دنبال آن غزاله عبث
هزار چشمه ي خونم ز خاك مي جوشد
زمانه خون دلم مي كند حواله عبث
چراغ خلوت آغوش جلوه يار است
به گرد ماه نگرديده است هاله عبث
چه غم ز جور فلك شوكت اهل حيرت را
به شيشه ي گل تصوير سنگ ژاله عبث
ج
م-د-آ
460
كرده از تردستي خود گريه ام تعمير موج
اشك گرمم كرده آتشكاري شمشير موج
بي قراران را سفر وحشت ز عالم كردن است
تا كنار بندر ساحل بود شبگير موج
لازم افتاده است نرمي و درشتي ها به هم
باشد از دندان ماهي دسته ي شمشير موج
اهل عالم را به كار خود نباشد اختيار
بحر را باشد به كف سر رشته ي تدبير موج
گردد از تردستي معمار ويران خانه ام
مي شود سيلاب ديوار مرا تصوير موج
دين و دنيا را يكي از بي قراري كرده ايم
داده پيوند اين دو كشتي را به هم زنجير موج
پاك جوهر را نباشد منت خشك از كسي
شوكت آب از خويشتن دارد دم شمشير موج
ح
م-د-آ
461
از بس كه شدم محو صفاي بدن صبح
شد رشته ي نظاره زه پيرهن صبح
روشن گهران را نبود جز سخن مهر
از خط شعاعي است زبان در دهن صبح
گلزار جمالت ز خط و طرف بنا گوش
دارد گل شبوي شب و نسترن صبح
شامي كه مرا با تو بود بزم خموشي
از تيغ دو دم كم نبود دم زدن صبح
گرباد سحر دامن زلف تو فشاند
برگ گل شبوي بود پيرهن صبح
از جلوه ي نور است قبا صاف دلان را
از خط شعاعي است زه پيرهن صبح
مژگان نبود ديده ي حيرت زدگان را
خار سر ديوار نداند چمن صبح
از صاف دلان فيض طلب كن كه دل شب
يك نافه ي آهوست ز مشك ختن صبح
شوكت شب احياي خيال سر زلفي
مي بافت ز تار نفس خود كفن صبح
م-د
462
طول عمرم گشت سيل پايه ي الوان روح
آمد و رفت نفس باشد مرا سوهان روح
كاهش مظلوم از چين جبين ظالم است
سينه ي شهباز باشد كبك را سوهان روح
خ
م-د
463
ريزد حمايت تو چو گل در كنار شاخ
بندد به چوب دست خزان را بهار شاخ
پيوسته است سلسله ي موج گل به هم
از قلزم عطاي تو تا جويبار شاخ
درياي گلبن است مرا خواب خامشي
چون غنچه سرگذاشته ام بر كنار شاخ
روزي كه من خمار شكستم به خون گل
مي ريخت جام گل ز كف رعشه دار شاخ
شوكت چو شد به باغ به گلگون مي سوار
ديگر گل پياده نگردد سوار شاخ
م-د-آ
464
ساقي بيا كه دامن گل شد كنار شاخ
زد چون حباب غنچه سر از چشمه سار شاخ
جوش هوا به جنبش موجي فكنده است
چون كف شكوفه را به لب جويبار شاخ
ما را ز ما مباد به غارت برد بهار
گلگون مي بيار كه گل شد سوار شاخ
شد قطره غنچه و رگ هر ابر گلبني
از بس كه پر گل است براي نثار شاخ
اين نيست برگ گل كه رود همره نسيم
سيلاب رنگ مي پرد از كوهسار شاخ
ديگر مرا چه منت مطرب كه در چمن
آيد صدا به گوش من از آبشار شاخ
واكرده از شكوفه دو صد چشم انتظار
شوكت به كوچه ي كه افتاده است بار شاخ
د
م
465
سبحه را زاهد ز دست خويش مي بايد نهاد
مشت خاكي را چه سرگردان كني چون گردباد
باشد از پهلوي آه ما مدار آسمان
شيشه گر را آسياي رزق مي گردد به باد
م
466
تا به گلزار خبر ز آن رخ زيبا افتاد
شيشه ي رنگ ز طاق دل گل ها افتاد
م-د
467
تا ز موج جلوه ي مستانه ره را آب داد
جاده همچون تاك مستان را شراب ناب داد
از فغان زخمم لب خود را نمي بندد مگر
قاتل من تيغ را از اشك بلبل آب داد
از طپيدن ها دل من كرد بي تاب آه را
رشته را اين گوهر از غلطاني خود تاب داد
از كسي جستم نشان خانه ي شوكت مرا
سر به راه كوچه بند موجه ي سيلاب داد
م
468
بود در خواب غفلت هر كه آمد از ره هستي
چو نقش آيد فرود از خامه ي نقاش مي خوابد
م-د
469
زبان قانعان وحرف مطلب كي به هم چسبد
لب خاموش باشد چون به هم دست و شكم چسبد
به گلزاري كه شهد از غنچه ي خوش خنده اش ريزد
خزان و نوبهارش چون گل رعنا به هم چسبد
نمي دانم چه بحر است اين كه از بهر نجات خود
برهمن با صنم مومن به دامان حرم چسبد
بود كم بهر مشق تيره روزي ها كه من دارم
اگر چون كاغذ چسبانده روز و شب به هم چسبد
به ياد آن دهان تنگ باشد هستيم شوكت
ز شهد شيره ي جانم وجودم با عدم چسبد
م-د
470
نمك به داغ دل شمع من ز نور افتد
شرر به خرمن من از نگاه مور افتد
چنان نظاره ي خلدم كند زبان بي تو
كل گل به چشم من از خال روي حور افتد
چو از فتيله جدا گشت تيره شد داغم
شود سياه چو گل از چراغ دور افتد
ز بس بسوختيم بعد مرگ هم نزديك
ز برق سنگ مزار آتشم به گور افتد
نگه ز گوشه ي چشم سياه او شوكت
گهي كه سوي من افتد به صد غرور افتد
داغم كه مبادا به چمن كار تو افتد
از نكهت گل سايه به رخسار تو افتد
از بهر تماشاي تو خم ساخته خود را
باشد كه گل گوشه ي دستار تو افتد
از چهره ي عاشق پي آرايش باغت
پرواز كند رنگ و به گلزار تو افتد
صد لاله ي خورشيد شود داغ سوادش
چشمي كه به خار سر ديوار تو افتد
م
472
چون به گلشن ره آن غيرت طوبي افتد
شيشه ي سرو ز طاق دل قمري افتد
م-د
473
چو گردد صاحب جوهر كسي از آسمان رنجد
شود چون آب پيكان صاف از بحر كمان رنجد
براي امتحان آمد به قتلم سخت مي ترسم
كه لبريزم ببيند از خود و از من به جان رنجد
نگاهم را به چشم از جوش مژگان نيست آرامي
چو آن مرغي كه از بيداد خار آشيان رنجد
به بال خاكساري ها بود پرواز غربت ها
كه ميل سرمه بي قدر است چون از سرمه دان رنجد
سواد سايه مي گيرد ز ما سرمشق افتادن
چه خواهد كرد اگر از خاكساران آسمان رنجد
به هر گلشن كه شمشادش بهار جلوه مي ريزد
خرام از سرو از گل بوي رنگ از ارغوان رنجد
ز زهر مار شوكت مار را پروا نمي باشد
خوشا حال كسي كز رنجش اهل جهان رنجد
م
474
بقا از هر چه مي يابد دل عاشق فنا گردد
از آن آبي كه گندم سبز گردد آسيا گردد
فضاي كوي او افزون شود از آه مشتاقان
نفس ها چون به هم پيوسته مي گردد هوا گردد
م-د-آ
475
چون روي تو بي نقاب گردد
چشمم گل آفتاب گردد
كس طاقت الفتم ندارد
ريحان به سفالم آب گردد
م-د
476
كسي را فيض بيداري نصيب از خواب خود گردد
كه از وضع ملايم بستر سنجاب خود گردد
ز دندان و دهان او به هر جا بگذرد حرفي
گهر بيرون دهد آب از خود و گرداب خود گردد
چه منت باشد از بحر آسياي بي نيازان را
كه همچون گوهر غلطان به زور آب خود گردد
به دل مي گويم از رخساره ي او حرفي و ترسم
كه از من نشنود حرف خود و بيتاب خود گردد
خبر از معني خود گر بود صورت پرستان را
ز قد خويش زاهد ابروي محراب خود گردد
فنا ديگر بود اهل محبت را پس ازمردن
چو اين ديوار مي افتد ز پا سيلاب خود گردد
خطر نازك دلان را شوكت از همواري طبع است
كه آخر از قماش خود كتان مهتاب خود گردد
م-د
477
كجا نوميد آهم از در تاثير برگردد
ندارد بر قفا رو گر سير اين تير برگردد
سبكروح است از جوش نزاكت بس كه اندامت
ترا آرد نگاهم چون به سوي ديده برگردد
به جان سختي چنان از قاتل بيرحم مي ترسم
كه رنگ خون من پيش از دم شمشير برگردد
نمي باشد تغافل روي دل نازك خيالان را
كه روي خامه ي نقاش از تصوير برگردد
به دل ها رحم مي آرم چنان از خاكساري ها
كه سيل رفته ام از ره پي تعمير برگردد
گذارت هست از بيرون صورتخانه مي ترسم
كه ناگه از درون سويت رخ تصوير برگردد
مكن نفرين بد كس را كه آفت بر كمان باشد
به راه رفته ي خود از هدف گر تير برگردد
به هر سو زلف او افكنده شوكت دام گيرايي
دلم پر زود از خود رفت ترسم دير برگردد
م-د-آ
478
كس از آميزش روشندلان صافي گهر گردد
چو آه از راه چشم آيد برون نور نظر گردد
شهادت نامه ي ما قاصد ديگر نمي خواهد
برد مكتوب ما را چون دم تيغ تو برگردد
چراغ كاروان همره بود پروانه ي خود را
غم غربت ندارد آن كه يارش همسفر گردد
دلم چون لاله از پاس نفس تا سوخت دانستم
كه دود آه چون گردد گره داغ جگر گردد
به فريادي ز خود آگاه كن ارباب غفلت را
كه حرف آهسته نتوان گفت در گوشي كه كر گردد
كجا از بي خودي هاي من آن بد خو خبر دارد
ز من گيرد خبر روزي كه از من بي خبر گردد
سبك روح است از جوش نزاكت بسكه اندامت
ترازوي نگاهم چون به سوي ديده برگردد
به هر جا انجمن آراي شوخي مي شود چشمش
سواد چشم آهو حلقه ي بيرون در گردد
به هر جا مي روي از قامتت نظاره مي بارد
سراپاي ترا از بس نگاهم گرد سرگردد
نهاد انگشت خصم از بس به شهد گفتگوي من
اگر ني بشكني در ناخن او نيشكر گردد
ز دست تيره بختي هاست قطع گفتگوي من
دم تيغ زبان دايم ز سنگ سرمه برگردد
چكد خون نزاكت از رگ هر مصرعم شوكت
اگر شيرازه ي ديوانم از موي كمر گردد
م
479
كسي كه دشمن من مي شود خجل گردد
ز آب آئينه من غبار گل گردد
م
480
چنان مكن كه وجودت غبار دل گردد
طلاي دست فشار تو مشت گل گردد
م-د
481
چو گرددد دامن اجزا به هم پيوسته گل گردد
چو پيوندد به هم گل ها چمن يك برگ گل گردد
سبكروحان ندارند انقلابي جز سبكروحي
چو رنگ گل سبك پرواز گردد بوي گل گردد
م-د
482
دلم از بي قراري ها به بزم يار گم گردد
ز بس غلطان بود اين گوهر شهوار گم گردد
بود جزو حيات او لباس خود نمائي ها
تن بي سر بود زاهد گرش دستار گم گردد
طپيدن هاي دل شايد برد از مجلسم بيرون
چنين گر دست و پاي من به بزم يار گم گردد
گرامي گوهر عشق است قدر و قيمتش مشكن
دل عاشق كه پيدا كم شود بسيار گم گردد
بياباني به چشم آيد چو مي بينم به كوي او
ز بس دارد لطافت خانه اش ديوار گم گردد
مگر نازك بتي برده است از دستم دل و دين را
كه همراه ميانش رشته ي زنار گم گردد
زبان خامشي شوكت به صد فرياد مي گويد
كه چون معني شود پيدا به لب گفتار گم گردد
م-د-آ
483
در عرق گلشن حسن تو چو خرم گردد
گل خورشيد ز شرم آب چو شبنم گردد
گر به صورتكده آيي به چنين جلوه گري
سرو تصوير به تعظيم قدت خم گردد
م-د
484
چون به خاطر هوس سيب زنخدان گردد
آب حسرت به دهن گوهر دندان گردد
عشق هر جا كه سر خوان كرم بگشايد
شور آفاق شود جمع و نمكدان گردد
تاب تحريك نسيمش ز نزاكت نبود
از نگه سنبل زلف تو پريشان گردد
م-د
485
سري پر نشأه ي سودا نگردد
كه مغزش پنبه ي مينا نگردد
زپاكان كي زند سر حرف بي مغز
كف از آب گهر پيدا نگردد
نگردد مانع رازم خموشي
گهر مهر لب دريا نگردد
به هر كس رتبه ي لايق شمردند
گل دستار خار پا نگردد
مرا رنگيني كونين شوكت
حناي پاي استغنا نگردد
د
486
نگهم از آن رخ آب مي گردد
چشمم از گل گلاب مي گردد
در دياري كه رسم بيداري است
محتسب مست خواب مي گردد
م-د
487
مردمك ز آتش حسن تو شرر مي گردد
رخ نظاره ما سوخته تر مي گردد
عرق روي تو ديدم شدم از حسرت آب
كه به رخسار تو چون نور نظر مي گردد
بس كه چاك دل ما خنده ي شيرين دارد
ديده ي سوزن از او تنگ شكر مي گردد
حسن را نيست دماغي كه به عشق آميزد
بوي گل تا قفسم آمده برمي گردد
مي رسد فيض به هر حال به صاحب جوهر
تيغ هر كه شكند ميخ سپر مي گردد
كار آسان نبود معني روشن بستن
نثر تا نظم شود آب گهر مي گردد
م
488
ز ما گر اين چنين دور آن بت طناز مي گردد
ميان ما و او قاصد زبان راز مي گردد
ز بس يك جاي گرد آورده است آرام و شوخي را
چو بنشيند به من چون نقش خاتم باز مي گردد
م-د
489
پيش اندام قدت سرو چو خس مي گردد
گل ز باليدن روي تو به پس مي گردد
صيد عشاق كند حسن به هر حال كه هست
شاخ گل خشك چو گرديد قفس مي گردد
بستن لب ز فغان زندگي جاويد است
رشته ي آه چو شد پاره نفس مي گردد
م-د
490
نصيبم تا رخ آن شعله ي بي باك مي گردد
نگه چون سرمه از حسرت به چشمم خاك مي گردد
در اين ميخانه بردم پيش دعواهاي مستي را
رگ گردن چو بر كيفيت افتد تاك مي گردد
ز بس آماده ي بي رنگيم چون گريه ي خونين
به دامن رنگ از رخساره ي من پاك مي گردد
ز برق ديده ي پروانه روشن مي شود شمعش
رخ او از نگاه گرم آتشناك مي گردد
به صحراي غمش تنها نه من سرگشتگي دارم
كه همچون گرد باد اينجا سر افلاك مي گردد
بود مهر خموشي تكمه ي پيراهن معني
سخن از لب گشودن ها گريبان چاك مي گردد
نگاه گرم آصف چون فتد شوكت به سوي من
كف خاكستر من شعله ي ادراك مي گردد
م-د
491
گل ساغر به بزمم غنچه ي دلتنگ مي گردد
به دور من به جاي ساغر مي رنگ مي گردد
توجه كن كه يابي فرصت از خويشتن رفتن
قدم تا مي نهي نقش قدم فرسنگ مي گردد
ز حسن نيم رنگت گشت خجلت نوبهاران را
كه تا رنگش به جا آيد به چندين رنگ مي گردد
سپندم چون تواند كام دل از سوختن گيرد
كه از بي طالعي هاي من آتش سنگ مي گردد
اگر شوكت دو رنگي آن گل رعنا چنين دارد
بهار صلح ما آخر خزان جنگ مي گردد
م-د
492
نفس چون متصل شد آه خوش دنباله مي گردد
هواي ني چو بيرون آيد از ني ناله مي گردد
به رنگي آسمان سرگشته ام دارد در اين گلشن
كه گر بر سر زنم گل شعله ي جواله مي گردد
م
493
چو جانان پرده افكن از رخ چون لاله مي گردد
ز گردش رنگ آتش شعله ي جواله مي گردد
م-د
494
بس كه چشمم ز تو لبريز نگه مي گردد
مژه من ز پيراهن مه مي گردد
سرمه خيزست ز بس رهگذرت از آهم
نقش پاي تو به ره چشم سيه مي گردد
نيست از حيرت ديدار تو چشمم خالي
نم اشكم چو هوا گشت نگه مي گردد
جنگ جوئيم به حدي كه چو سوزي ما را
كف خاكستر ما گرد سپه مي گردد
اهل بينش حرم و دير ز هم نشناسند
پيش احول سر يك راه دو ره مي گردد
اين چه حسن است كه از حسرت نظاره ي او
جوهر آينه ها موج نگه مي گردد
گشتن گرد سر كعبه مخواه از شوكت
روزگاري است كه بر گرد گنه مي گردد
م-د
495
گشاد خاطر ما از مي و ميخانه مي گردد
كليد عشق ما را موج دندانه مي گردد
در آن صحرا كه من از شوق او شبگيرها دارم
ره خوابيده را آواز پا افسانه مي گردد
مرا ساغر گرفتن از محالات است پنداري
كه گرد بال عنقايم گل پيمانه مي گردد
جدا گرديدن از نازك خيالان آورد سودا
پري زين شيشه گر بيرون رود ديوانه مي گردد
ز خوبان دوري عاشق گل سرگشتگي باشد
شرر از شمع چون گردد جدا پروانه مي گردد
به صحرايي كه دام صيد دل ها مي شود زلفش
به خود صياد مي پيچد ز رشك و دانه مي گردد
گل موت و حيات مي كشان يك رنگ مي دارد
لب ميخوارگان آخر لب پيمانه مي گردد
برون از چرخ فارغ نيستم از محنت روزي
به روي آسيا اين مور گرد دانه مي گردد
ز سايل شوكت آرايش بود ارباب همت را
كه دندان طمع زلف كرم را شانه مي گردد
م-د
496
خرد آسوده از بزم محبت برنمي گردد
كسي از بيشه ي شيران سلامت بر نمي گردد
دم تيغ اجل را شاهراه عافيت داند
دل ديوانه ي ما از شهادت برنمي گردد
نباشد ديده ي آئينه از روشن دلي احول
دل عارف ز وحدت سوي كثرت برنمي گردد
كتان طاقتش را تاب مهتاب تجلي نيست
گليم از وادي ايمن سلامت برنمي گردد
به خارا ريشه چون آتش دواند نخل موم من
مرا روي دل از سنگ ملامت برنمي گردد
نمي گردد به خاطر آرزوي بوسه شوكت را
كه ياقوت ترا رنگ از نزاكت برنمي گردد
م-د
497
در از بيگانگي شوخي به روي آشنا بندد
كه از وحشت به شام ديده ي آهو حنا بندد
ز بس اعضاي او دارند از هم كسب رنگيني
به رويش رنگ آيد گر به دست خود حنا بندد
م
498
كثرت خلق دليل ره وحدت باشد
جاده گردد چو به هم نقش قدم پيوندد
م-د
499
مكدر مي شود چون باد پيغام بهار آرد
كه از بوي گلم آئينه ي دل را غبار آرد
به مردن كم نگردد آتش دل بيقراران را
سپند از خاك ما گر سبز گردد شعله بار آرد
به عين گريه كردم ياد سرو از اين شادم
كه اشك از ديده ي من نقش او را در كنار آرد
ز زهر شكوه ي عاشق چه پروا تند خويي را
كه بهر طره ي خود شانه از دندان مار آرد
برون از سينه چون آهي كه آتشبار مي ماند
نسيمم گرد راه آن بت گلگون سوار آرد
به رنگ لاله و بوي گلم كاري نمي باشد
نگه دارم دل خود در بغل شايد كه كار آرد
ز بس خواب پريشان دلنشين افتاده شوكت را
ز موج بوي سنبل بهر بالين پود و تار آرد
آ
500
به روز حشر چون سر از لحد بلبل برون آرد
به جاي نامه ي اعمال برگ گل برون آرد
مصور بهر تصوير سر زلف پريشانش
به جاي خامه ي مو دسته ي سنبل برون آرد
م-د
501
به چشم ما گراني ها چنان از ضعف جا دارد
كه از رنگي به رنگي آمدن آواز پا دارد
بود طومار شوقم جاده ي صد كاروان حسرت
دريدن هاي مكتوب من آواز درا دارد
چنان خون سعادت مي زند جوش از غبار من
كه شمع استخوانم رشته از بال هما دارد
نگه بيخود شود از ديدن دست نگارينش
ز رنگ باده پنداري كه دست او حنا دارد
به پاي گل شود مقصود حاصل رند مي كش را
كه از شاخ گل خم گشته محراب دعا دارد
چنان آباد شد اقليم حسن از شهسوار من
كه از موج لطافت خانه ي زين بوريا دارد
خودآرا شوخ زاهد مشربي افكنده از پايم
كه دستش سبحه از تخم گل رنگ حنا دارد
بود موج تبسم جنبش گهواره ي نازش
خبر از گريه ام آن طفل بي پروا كجا دارد
به كف آورده ام دامان مطلب از پشيماني
كف افسوس من خاصيت دست دعا دارد
مخواه از من درستي چون ببينم روي دل از كس
ز گردانيدن رو دانه ي من آسيا دارد
چه خواهي از خمار آلوده رندي شيوه ي عشرت
كه از خميازه گاهي خنده ي ي دندان نما دارد
ز آب و خاك يكرنگي بود شوكت بناي من
لباس كعبه ام از كفر و دين بند قبا دارد
م-د
502
سخن از نرمي گفتار ما ديگر ضيا دارد
چراغ نطق روغن از زبان چرب ما دارد
دل عاشق شكست از انفعال خويش مي يابد
ز ضعف اين دانه از گرديدن رنگ آسيا دارد
به هر عضوم چنان رنگ تبسم ريخت شمشيرش
كه زخم از استخوان ها خنده ي دندان نما دارد
نگردد از در ارباب معني مطلبش حاصل
ز دخل كج سخنداني كه محراب دعا دارد
فلك از رنگ كاهي ريخت رنگ خانه ي ما را
بناي ما خطر از موج آب كهربا دارد
بود موج سعادت سطر مكتوب حصير من
كتاب طالع من مسطر از بال هما دارد
زمين شعر ارباب سخن فرشي نمي خواهد
ز موج معني پيچيده ي خود بوريا دارد
عجب نبود كه دارم سرعت تحرير چون شوكت
كه از مضمون رنگين خامه آتش زير پا دارد
م
503
ز بس عاشق به كف دامان آن گلگون قبا دارد
چو مرجان استخوان پنجه اش رنگ حنا دارد
م-د-آ
504
تن من بس كه پيكان ها ز زخم تيرها دارد
شكست استخوانم ناله ي زنجيرها دارد
به بزم كشتگان پروانه دست از جان خود شويد
كه شمعش رشته از تار دم شمشيرها دارد
پي تحرير فريادي كشيدن جا نمي يابم
ز بس از خلق ديوار هوا تصويرها دارد
كي از تردستي معمار باشد منت خشكم
بنايم موج سيل از آفت تعميرها دارد
چنان شب ها ز من دورست بي زلف تو آرامش
كه خوابم تا به مژگان مي رسد شبگيرها دارد
نباشد هيچ پروا از خطر ارباب وحشت را
غزال ما چراگاه از دهان شيرها دارد
شكستن از چمن رفتن به خون خويش غلطيدن
به برگ غنچه خواب رنگ گل تعبيرها دارد
به گردن خون صد گل دارد از يك چاك رسوايي
گريبانم به روز حشر دامنگيرها دارد
به هم افلاك را چون پاره هاي شيشه بگدازد
فغان شوكت آتش جگر تأثيرها دارد
م
505
وحدت گزين كه گردد هموار راه مطلب
از كثرت اين بيابان پست و بلند دارد
م
506
چراغ اهل وحشت مي شود از خويشتن روشن
شب چشم غزالان ماهتاب از نور خود دارد
م-د
507
دل خون گشته ي من بي تو فكر جنگ خود دارد
شكست اين شيشه از موج مي گلرنگ خود دارد
گلستان دل بي آرزو بلبل نمي خواهد
گلشن بلبل ز آواز شكست رنگ خود دارد
طلبكار تو چون طومار در دشت ز خود رفتن
به خود مي پيچد و سر در پي فرسنگ خود دارد
نمي خواهد دل ما آتشي در آب گرديدن
كه چون شبنم گداز از شعله ي بيرنگ خود دارد
دل سرگشته بي نور محبت نيست در عالم
فلاخن شعله ي جواله يي در سنگ خود دارد
شكر از تلخكامان بازمي داري نمي داني
كه چشم مور هم اينجا شكر در تنگ خود دارد
به چشم ما نگه شوكت ز حيرت برنمي گردد
سر اين رشته را گويا كسي در چنگ خود دارد
م-د
508
ز بد كرداري خود آسمان دايم خطر دارد
ز زهر خويش اين افعي زمرد در نظر دارد
به جايي مي رساند ناتواني خاكساران را
خدنگ ميل از موج سواد سرمه بردارد
به مژگانم نگه چون آب زير سبزه مي گردد
ز بس چشم ترم پنهان و رخسارش نظردارد
به دوش بينوايان خواب معشوقي است خوبان را
كه سرو از بال قمري بالش پر زير سر دارد
به دور خط بود پرواز ديگر حسن شوخش را
تذرو بوسه ي او از خط لب بال و پر دارد
به زير خاك هم گريان بود چشمي كه من دارم
رگ ابر از غبارم مي تواند آب بردارد
دو عالم از غبار غم دو چشم سرمه آلود است
كه عنقاي خيال من چو ابرو زير پر دارد
از اين آهن زبانان انتقام خويش مي خواهم
رگ من محضر دعوي به خون نيشتر دارد
سبكروحي به بال بي خودي پرواز خواهد كرد
كه همچون رنگ از موج شكستن بال و پر دارد
به مژگانم سرشك گرم مي گردد گره شوكت
كه شمع محفل من رشته از تار گهر دارد
م
509
ديار نامداري چرخ نامردم سبك دارد
كه آب اين نگين را موم كافوري خنك دارد
مترس از گريه ي من كز كف پا نگذرد اشكم
كه چون رنگ حنا اين بحر خون آب تنك دارد
م-د
510
چه باك صاحب نفس بد از فلك دارد
كه گرگ مي رمد از گله يي كه سگ دارد
عيار رنگ من از بخت تيره شد كامل
طلاي شعله ز شام سيه محك دارد
چو عشق نيست نباشد تمام كار جهان
ز شور بحر خمير گهر نمك دارد
چه غم ز حادثه ارباب جهل را شوكت
جدل به تيغ کند گردني كه رگ دارد
م-د
511
يكي در شاهراه عشق اسپي تاختن دارد
به شطرنج محبت رنگ از رخ باختن دارد
حرير گل گران باشد تن نازك خيالان را
ز عرياني قبا چون نكهت گل ساختن دارد
شدم رسواي بزم يار از نظاره ي حيرت
نگه را چند روزي از نظر انداختن دارد
نزاكت خانه ي آئينه دارد آفت از جوهر
دل خود را ز زنگار هوس پرداختن دارد
گل دولت كه رنگش مي دهد بوي فنا گشتن
اگر رنگ حنا باشد ز كف انداختن دارد
حريم سينه ي ما را چرا غيري شود محرم
پر تيرش ز موج آب پيكان ساختن دارد
به چشم خويش شوكت ديگري را چند بشناسم
يكي خود را به چشم ديگران بشناختن دارد
م
512
طمع چندان رسا افتاد بهر رزق مردم را
كه گندم زخم دندان بيشتر از نان شدن دارد
م
513
مهياي حياتم كرده از بس شوق بزم او
اگر از تربت من كاسه سازي نقش من دارد
م-د
514
قدح را لاله رنگين از مي گلفام او دارد
سيه مستي نگاه آهوان از جام او دارد
بود پيراهن عريان ز تن زيبنده هر كس را
محيط هر چه مي گردد هوا اندام او دارد
م
515
دل داغ ز خط لب خندان تو دارد
شور دو جهان گرد نمكدان تو دارد
رفتي ز چمن شوخ قبا سبز من سرو
دستي است كه گلزار به دامان تو دارد
همچون صف موران به دهن خرمن گندم
نان ريزه ي چندين ز سر خوان تو دارد
باشد نمك باده ي بي تاب شوكت
گردي كه ره سرو خرامان تو دارد
م
516
كسي از آفت ايمن بخت خود را چون نگه دارد
خطر دارد ز خود شمعي كه كس وارون نگه دارد
گذر داري سواران را بت من سخت مي ترسم
كه گلگون ترا خاكم به رنگ خون نگه دارد
م-د-آ
517
به چشم آهوان انديشه عالم را سيه دارد
كه مژگان تو تير روي تركش از نگه دارد
ندارد ساربان ناقه ي ليلي ز شب ها غم
جرس از شعله ي آواز فانوسي به ره دارد
غبار آستانش بي نسيم از جاي مي خيزد
هواي خاك كوي او به مژگان كه ره دارد ؟
به خود كن روي عالم تا كني دعوي فغفوري
كه بزم شاه خاك چيني از گرد سپه دارد
بود يك جلوه دير و كعبه ارباب بصيرت را
نگاه از ديدن احول به يك رفتن دو ره دارد
ز غور فكر حسن معني رنگين شود پيدا
بود چون چاه يوسف خيز هر حرفي كه ته دارد
چنان داغ شوكت به روي داغ مي سوزد
كه همچون لاله چشمم را تماشايش سيه دارد
م-د-آ
518
شراب حسن معني از خرد ما را بري دارد
دهان شيشه ي ما پنبه از مغز پري دارد
رخش نو خط بود از سايه ي نظاره ي عاشق
گهر گرد يتيمي از نگاه مشتري دارد
گل مردي است از نقش تعلق ساده گرديدن
اگر شمشير دارد جوهر از بي جوهري دارد
چنان افتادگي را پيشه ي خود كرده ام شوكت
كه نقش پاي من با من هواي همسري دارد
م
519
دهد جنون مرا فيض دشت عمر ابد
سواد چشم غزال آب زندگي دارد
م-د
520
دل به كوي تو كجا رنگ تسلي دارد
مشك داغم ز سيه خيمه ي ليلي دارد
عشق معشوق چو شد حسن كند تسخيرش
شيشه ي سرو پريزاد ز قمري دارد
م
521
به عالم ناله كردن بهره از بي بهره يي دارد
به خويش اين مطرب كج نغمه ناز زهره يي دارد
نمي افتد به فكر موزه ي گلدوز پاي من
خوشا كفش تهي پائي كه رنگ چهره يي دارد
م-د
522
ديوار جنون رخنه ي تعمير ندارد
سيلاب سر خانه ي زنجير ندارد
نان ره سالك پزد از آتش منزل
كاكل چو شود دل شكم سير ندارد
پرورده ي معني شده ام از مدد لفظ
پستان صدف غير گهر شير ندارد
گر فهم كني حرف جواب است شنيدن
هر گوش زباني است كه تقرير ندارد
بي رحميش افزون شود از عجز نگاهم
نظاره ام آهي است كه تاثير ندارد
ديوانه ي او را ز خطر باك نباشد
ميدان جنون جز دهن شير ندارد
كم گو سخن سخت كه جز حرف ملايم
موم دگر آئينه ي تقرير ندارد
از جلوه ي هموار تو شد قطع حياتم
آبي است خرام تو كه شمشير ندارد
غم نيست كه از ديده ي حسرت زده رفتي
گاهي ورق آينه تصوير ندارد
دارد ره ما سنگ نشان از سر مستان
ني بيشه ي ما جز مژه ي شير ندارد
راز دل مشتاق تو محتاج دو لب نيست
قران خموشي ز بر و زير ندارد
تردستي معمار بود سيل بنايم
ديوانه ي من خواهش تعمير ندارد
چشمش به دلم مست شكر خواب بهار است
صحراي خيالم رم نخجير ندارد
ساقي خط پيمانه ي مي نيست كم از هند
يك سبزه چو ميناي تو كشمير ندارد
شوكت ز شهادتگه او مي رسم اينك
طرف كلهم غير پر تير ندارد
م-د-آ
523
به مجلسي كه تو باشي شراب راه ندارد
به گلشن تو گل آفتاب راه ندارد
به راه آمده اي سرمه باز گرد كه چشمش
ز بس كه پر شده از ناز خواب راه ندارد
هوا لطيف و ميم صاف و ماهتاب و شب وصل
به ماهتابي من آفتاب راه ندارد
سواد عالم امني كه هست عالم آب است
عسس به كوچه ي موج شراب راه ندارد
نقاب پرده ي بيگانگي است دور كن از رخ
ميان ما و تو امشب حجاب راه ندارد
مجوي شوكت اشكي ز چشم مردم حيران
بلي به كاسه ي آئينه آب راه ندارد
م
524
گردش چرخ چه نفع و چه ضرر مي دارد
آب فيروزه چه گرداب خطر مي دارد
م-د
525
فلك از انجمن عشرت مدامم برد
اگر به داد خمارم رسيد جامم برد
نداشت بال من از ضعف قوت پرواز
ز آشيان هواي قفس به دامم برد
به جاي گرد ز راهم بلند گردد سرو
ز بس زخويشتن آن سرو خوش خرامم برد
نمانده است نشاني به غير نام از من
مرا كسي كه به بزم تو برد نامم برد
شبي كه بي تو سبكروح بود بزم ميم
پريد رنگ شراب و زدست جامم برد
دهان مار بود نقش پا ز رفتارم
ز بس كه حسرت از آن كوي تلخكامم برد
بلند رتبه شدم ماتمي نشين شوكت
كه آسمان پي انداختن به بامم برد
م
526
پيمانه به دامن گل زان لعل شرابي برد
ريحان به سفال آتش زان خط خضابي برد
م-د
527
كجا است دل كه مرا شوق سوي او ببرد
ز جاي همچو خم سيل آرزو ببرد
مرا به دختر رز نيست بي لب تو سري
رخش كز آب حيات است مرده شو ببرد
م-د
528
هر كه دارد جلوه ي رنگين دل از ما مي برد
بلبل ما را گل تصوير از جا مي برد
اختلاط بيقراران خضر راه مطلب است
خار و خس را سيل از صحرا به دريا مي برد
م-د-آ
529
پنجه ي ما را به گلزاري كه يادش مي برد
يك گل رعناست روز و شب كه يادش مي برد
ديدنش از دور ناخن مي زند زخم مرا
داغ من خاصيت مشك از سوادش مي برد
كشتي ما فكر ساحل را ز خاطر شسته است
تا به گرداب خطر باد مرادش مي برد
بس كه بي تابيم محروميم از دلدار خويش
بيقراري ها دل ما را ز يادش مي برد
شوكت ما را دمي صد بار تا دشت جنون
وحشتي مي آورد غمگين و شادش مي برد
م-د
530
گر نشاني از شكار آن ترك بدخو مي برد
پر براي تير از مژگان آهو مي برد
قاصد نازي است هر مژگان بر گرديده اش
نامه ي چشم سياهش را به ابرو مي برد
دست او چون گل نگارين است بي رنگ حنا
پنجه ي گيرايش از بس رنگ از رو مي برد
چون نگاه عاشقان دزدي است كار بخت ما
طالع ما رنگ از رخسار هندو مي برد
ساقي امشب پر به فكر دلبري افتاده است
مي ستاند چين موج از مي به گيسو مي برد
بي رخت از حلقه ي بزم سيه مستان مرا
بي خودي همچون نگاه از چشم آهو مي برد
شوكت آسان از برم دل را نسيم جلوه اش
مي برد زان سان كه پنداري ز گل بو مي برد
م-د-آ
531
مرغ فغانم از غم مطلوب مي پرد
بلبل ز آشيانه ي من خوب مي پرد
مي گيرد ار هوا نگهم بوي پيرهن
چشمم به بال حيرت يعقوب مي پرد
از ضعف بار منت قاصد نمي كشم
رنگم براي بردن مكتوب مي پرد
پيش است عقده هاي دل من ز كرم تن
صبرم به بال محنت ايوب مي پرد
مرغي كه آب و دانه او از توكل است
شوكت به بال سالك مجذوب مي پرد
م
532
صاحب همت اگر از همت خود بگذرد
سايه ي بال هما از دولت خود بگذرد
گر گريبان مشام خود به گلشن واكني
گل چنان بالد به خود كز نكهت خود بگذرد
م-د
533
چون سوي گلشن به كف تيغ تغافل بگذرد
خون گل از غنچه ي منقار بلبل بگذرد
بس كه نوراني است اجزاي چمن از حسن او
سايه اندازد كسي كز نكهت گل بگذرد
خون من بگذشت از شمشير او يك پشت تيغ
سيل چون زور آورد آب از سر پل بگذرد
بس كه چشم شور زاهد گشته رهزن باده را
رنگ نتواند ز مينا بي تأمل بگذرد
بس كه از اشكم هوا موج رطوبت مي زند
باده از زلفش چو آب از روي سنبل بگذرد
شهر و صحرايش بود يك سبزه زار از حسن سبز
بهر سير هند چون شوكت ز كابل بگذرد
اي از لب تو چهره ي اشك كباب زرد
وي از شكسته رنگي اشكم شراب زرد
بيرون ز خود شديم از آن خط زرنگار
بستيم بار خويش در اين آفتاب زرد
م-د-آ
535
دل نسبتي به طره ي پر خم درست كرد
نسبت درست كرد و چه محكم درست كرد
پيمانه ي دلي كه به خلوت شكسته شد
نتوان به موميايي آدم درست كرد
خونم به پوست بود ز رنگم شكسته تر
نازم به چشم يار كه يك دم درست كرد
عمر از برم گذشت چو معشوق بي وفا
خوش نسبتي به مردم عالم درست کرد
آئينه ام زکثرت جوهر شکسته بود
عكسش به موميايي آدم درست كرد
شوكت دگر بساز به حيرت كه عكس مهر
آئينه ي شكسته ي شبنم درست كرد
م-د
536
چرب نرمي ها نمود از خود دلم را سرد كرد
شمع كافور آخر اين پروانه را نامرد كرد
دور شو اي عافيت جو از سر بالين من
نام درمان بردي و بسيار بر من درد كرد
مشت خاشاكم ز بس آتش پرست افتاده است
سبز مي گردد به صحرايي كه بر من گرد كرد
چهره ام از خون دل موج شكستن مي زند
داد اين مي نشاه چنداني كه رويم زرد كرد
بعد از اين شوكت چه خواهد كرد با من ناز او
چشم چنداني كه مي بايد تغافل كرد كرد
م-د
537
باده ي ما سوي خم از تاك آخر زور كرد
سيل ما آورد دريا را به خاطر شور كرد
دارد آن لب ها ز آسيب اشارت صد نشان
جاي انگشت اين عسل را خانه ي زنبور كرد
بي رخت شوكت به بزم از بس بيابان مرگ بود
شيشه ي مي را خيال آتشي از دور كرد
م-د
538
اشك ما را گرم آن لعل زمرد پوش كرد
ز آتش ياقوت آخر گوهر ما جوش كرد
تر زباني گشت سيلاب بناي حرف من
شعله ي نطق مرا آب دهن خاموش كرد
م-د
539
وقت آن كس خوش كه سوي دير عشق آهنگ كرد
خويش را از كعبه بيرون چون شرار از سنگ كرد
بس كه طبع من ز پيري مي كند پهلو تهي
مي توان موي مرا بيرون ز شير رنگ كرد
آن كه منع از باده ام مي كرد دوش آمد به بزم
تار تسبيح خود از موج مي گلرنگ كرد
مي توان شوكت به عهد نغمه سنجي هاي ما
تار و پود پرده ي گوش از رگ آهنگ كرد
م
540
دي محتسب به دير گناه عظيم كرد
خم را شكست و دختر رز را يتيم كرد
م-د-آ
541
تماشاي خط خوبان نگاهم را پريشان كرد
به چشم من سواد مردمك را تخم ريحان كرد
به پهلو از نيستان بحر نرگس بسته مي آيد
كجا يارب كسي فتح سواد چشم گريان كرد
ز سوز دل بود هر لفظ رنگين شمع گلگوني
به پايان برد هر كس نامه ام سير چراغان كرد
عجب نبود به عين تيره بختي شوخي طبعم
كه خاكم را فلك از سرمه ي چشم غزالان كرد
بهار اندام سروي پيرهن چاكم چو گل دارد
كه رنگ آستين را ساعد او گل به دامان كرد
به گلشن رنگ شوخي ريخت سرو من چنان امشب
كه طوق قمريان را حلقه ي چشم غزالان كرد
ز كويش بس كه سر تا پاي سودا آمدم شوكت
به ره نقش قدم را شور رفتارم نمكدان كرد
م
542
چه حظ ز زندگي پرشتاب خواهي كرد
به سايه ي رم آهو چه خواب خواهي كرد
م-د
543
سرو را قدت به سرشمشير بيداد آورد
غنچه را از بوي گل لعلت به فرياد آورد
حسن مي ريزد چو رنگ خوابگاه ناز او
بهر بالين پر ز مژگان پريزاد آورد
م-د
544
ز جوش حرص دلم خون صد تمنا خورد
فغان كه اين صدف از چشم تنگ دريا خورد
چنان ز گردش آن چشم مضطرب گشتم
كه رنگ من نگاهش به نيم ره واخورد
چنان كناره گرفت از جهان نشاط كه مست
به جاي باده ز پيمانه خون عنقا خورد
بود ز عافيت كار خويشتن آگاه
كسي كه قسمت امروز بهر فردا خورد
چه غيرت است كه از عكس خود هم آن مغرور
درون خانه ي آئينه باده تنها خورد
دل از خيال عتاب تو تنگتر شده است
حذر كه تندي اين باده مغز مينا خورد
شراب رنگ رخش را نگاه من شوكت
به سايه ي مژه آن دو چشم شهلا خورد
م
545
استخوان تو زاغ و نه هما خواهد خورد
سگ آدم خور نفس تو ترا خواهد خورد
م
546
از نحل قامت تو تمني ثمر خورد
هر كس ترا به بر كشد از عمر برخورد
بر هر گل زمين چو هوا موج مي زنم
گر سبزه قد كشد به رگم نيشتر خورد
547
چنان ز گردش آن چشم مضطرب گشتم
كه رنگ من به نگاهش به نيم ره برخورد
م
548
عمر از خيال لعل تو خون اجل خورد
زان تاب زلف رشته ي طول امل خورد
لذت ز وارسيدن شعرم برد عدو
انگشت چون نهد به حديثم عسل خورد
م-د
549
من و رندي كه ز هر جام مي ناب نخورد
از گهر تا نتراشيد قدح آب نخورد
مي گلابي است كه حاصل شده است از گل خون
كه به كف جام مي آورد كه خوناب نخورد
هر كه را چون گهر از خويش بود عالم آب
مي سرگشتگي از ساغر گرداب نخورد
بي تو چون خون نكنم گريه كه بگذشت شبي
كه مرا نشتر مژگان به رگ خواب نخورد
شوكت از رنگ بناگوش تو چون خون نخورد
مي روشن كه به روي گل مهتاب نخورد
م-د
550
رزق مرد بي نياز از پيكر خود مي خورد
طفل قانع شير از مغز سر خود مي خورد
زينت ظاهر بود نقص كمالت همچو شمع
چون سر انگشت نگارين شد سر خود مي خورد
م
551
بس كه اعضاي من و تيغش به هم جوشيده اند
زخم آيد چون به هم شمشير بر هم مي خورد
م-د
552
چو شمع كشته يي كز شمع روشن شعله واگيرد
به دست او رسد چون دست من رنگ حنا گيرد
كي از اندازه ي خود پانهد نظاره ام بيرون
نگاه من به كوي يار يك بادام جا گيرد
به از خود عاشقان را نيست مكتوبي پس از مردن
كبوتر استخوان من ز منقار هما گيرد
چو رنگم مي پرد از چهره آيد سر به ديوارش
غبار كلفتم گاهي كه از خاطر هوا گيرد
سراپا آن چنان گرم است از تاب جنون ما را
كه دستش سوزد از مجنون سر زنجير پا گيرد
ز بس شوكت تهي دست است از اسباب كلفت هم
گره بهر جبين خويش از بند قبا گيرد
م-د
553
مبادا شعله ي تب سركشيدن از تنت گيرد
گريبان آتش از رنگ بياض گردنت گيرد
به ياقوت لبت تبخاله دندان طمع بندد
سرانگشت غبار ناتواني دامنت گيرد
نزاكت گل از آن روي بهار آلوده مي چيند
خزان ضعف چون بينم كه راه گلشنت گيرد
نسازد شعله ي تب گرم بيتابي ميانت را
مبادا برق آتش نبض دست خرمنت گيرد
نسيم آه بيرون گشته از مصر دل شوكت
ز جسمت ضعف را چون نكهت از پيراهنت گيرد
م-د
554
مرا مغز سر از موج مي گلرنگ در گيرد
ز خشكي پنبه ي من آتش از آب گهر گيرد
ز شوخي هاي مژگان تو فيض خنده مي بينم
نگاه تخلكامان از ني نرگس شكر گيرد
سپند طاقتم مي سوزد و خاموش مي سوزد
ز سنگ سرمه طالع از براي من شرر گيرد
به هر منزل بود چون تار گوهر چشمه ي آتش
گر از نقد توكل سالك اسباب سفر گيرد
به دوران نگاهش آن چنان دريا كشي دارم
كه ابرم مي تواند آب از دامان تر گيرد
تبسم را به لب از ما نهان داري نمي داني
نگاه حسرت لب تشنگان آب از گهر گيرد
ز بس گشتم حريص ديدن روي تو مي ترسم
كه برخيزد ز رويم رنگ و دنبال نظر گيرد
لطيف اندام ما از حال ما غافل نمي باشد
هوا گرد نفس گردد كه از دل ها خبر گيرد
به لب هر كس كه شيرين خواهد آب شور غربت را
كنار چاه را مي بايد آغوش پدر گيرد
به يك جا مرد عارف مي كند سير دو عالم را
ز عالم بي خبر گردد چو از عالم خبر گيرد
ز همت بس كه افكند از نظر شوكت گرفتن را
محال است اين كه از رخسار خوبان ديده برگيرد
م
555
بي رخت گرم خموشي چو شوم سوخته وار
سرمه از شعله ي آواز من آتش گيرد
م-د
556
به هر صحرا كه ياد آن طره ي عنبر فشان گيرد
تواند روغن عنبر كس از ريگ روان گيرد
ز قطع خامشي زخم دهانم تازه مي گردد
هوا زخم دلم از باد دامان زبان گيرد
در اين گلشن كه عيش و غم ندارند از وفا رنگي
تذرو گل پر پرواز از برگ خزان گيرد
غبار خاطر از خاك وطن بيرون برد ما را
شود چون ميل خاك آلود دل از سرمه دان گيرد
نگردد سنگ راه رنگ مي پيراهن مينا
ره روحانيان را كي تواند آسمان گيرد
سفر از خلوت نباشد پاك جوهر را
دل آئينه ي نشنيدم كه از آئينه دان گيرد
ندارد عقده ي سر رشته تقرير ما شوكت
مگر گاهي به وقت خامشي ما را زبان گيرد
م-د-آ
557
داغ دل، لاله ي باغم ز صبا مي گيرد
برق را مزرعه ي من ز هوا مي گيرد
گردد آزار من از طعنه ي مردم افزون
زخم من از سخن سرد هوا مي گيرد
دل من ياد طمع كرده و بنشست به خون
واي آن دست كه رنگي ز حنا مي گيرد
ياد از چشم سيه مي كنم و مي نالم
محض حرف است كه از سرمه صدا مي گيرد
همت طالب ما تشنه لب مطلوب است
كاه من خون ز رگ كاهربا مي گيرد
فقر شوكت به زميني كه چراغ افروزد
آسمان روغنش از مغز هما مي گيرد
م
558
نگهم ز آن رخ آب مي گيرد
چشمم از گل گلاب مي گيرد
در دياري كه رسم بيداري است
محتبس مست خواب مي گيرد
م-د
559
به جاي سبحه ديگر دست من پيمانه مي گيرد
به مسجد مي پرد رنگم ره ميخانه مي گيرد
برون كي آيدش از پرده راز مي كشيدن ها
كه از رنگ حنا دستش نهان پيمانه مي گيرد
بود آشفتگان را صحبت آشفتگان مطلب
به جست و جوي من زلف تو فال شانه مي گيرد
به چشم او خط ياقوت خون مرده مي آيد
سيه مستي كه سرمشق از خط پيمانه مي گيرد
دل ما يافت از سرگشتگي ها راه خود شوكت
كه طفل ما چو گم گرديد راه خانه مي گيرد
م-د-آ
560
برافروزي به باغ ار باده شمع ارغوان ميرد
چراغان گل از تحريك بال بلبلان ميرد
خموشي شعله ي آواز را فانوس مي باشد
چراغ نطق ما از باد دامان زبان ميرد
به خاكم اي هما چشم طمع آهسته تر بگشا
مرا از باد دامان تو شمع استخوان ميرد
ز بيداري چراغي بهر پاس خويش روشن كن
كه شمع گرم خوابيدن به چشم پاسبان ميرد
به هر جا عشق بزم انتقام افروز مي گردد
چراغ ماهتاب از باد دامان كتان ميرد
چو زود آيد به كف مطلوب كس كاهل قدم گردد
ز بوي پيرهن اينجا چراغ كاروان ميرد
چه مي داري ز شب هاي غم اميد سحر شوكت
كه پير صبح در اقليم شام ما جوان ميرد
م-د
561
لعلت به خنده در جگر غنچه چاك زد
خط رخت به ديده ي خورشيد خاك زد
از بي شرابيم به گلستان غمي نبود
دامن بر آتش دل من برگ تاك زد
زاهد به بزم باده كشان خون باده ريخت
تسبيح قرعه كرده و فال هلاك زد
م-د
562
صاحب بخل كه از راه كريمي لغزد
پاي صاحب كرم از بي زر و سيمي لغزد
ضبط خود دلبر نو خط نتواند كردن
پاي گوهر به گل از گرد يتيمي لغزد
م-د
563
شراب ساده ز نقش تعقلم دارد
كه رنگ جامه ي گلگون در آب مي سوزد
م
564
نگاه از ديدن داغ من دلتنگ مي سوزد
دماغ از بوي اين گلهاي آتش رنگ مي سوزد
شراب آتشين عشق را طاقت كه مي آرد
به رخ از گرمي كيفيت او رنگ مي سوزد
بود از گرم رفتن نقش پايم چشمه ي آتش
زند خاري اگر در دامن من چنگ مي سوزد
محبت كار خود را مي كند در هر كجا باشد
پر پروانه ي ما ز آتش در سنگ مي سوزد
م-د
565
سبك گلگون قبايم چون پي رفتن ز جا خيزد
ز دست از رفتن رنگ حنا آواز پا خيزد
به جاي باده دارد شعله ي حل كرده مينايم
به هر جا افتد از دستم قدح آتش به پا خيزد
چنان خاكم به خود رنگ تعلق را نمي گيرد
كه نقش بوريايم از زمين چون بوريا خيزد
بهار طرفه يي امسال آمد سخت مي ترسم
كه آن نخل از كنار من پي نشو و نما خيزد
رقم از شكوه ي چشم تو از بس سرمه آلود است
محال است از دريدن هاي مكتوبم صدا خيزد
مهياي فنايم آن چنان از خاكساري ها
كه گرد از دست من از رفتن رنگ حنا خيزد
چنان مشت غبارم آب شد آبم هوا گرديد
كه مغز استخوانم چون كف از موج هوا خيزد
ز بس از ضعف گرديد استخوان هاي تنم ظاهر
زجيبم خنده ي چاك جنون دندان نما خيزد
قباي او چو چشم از دوختن پهلو كند خالي
چو مژگان خود به خود از پهلويش بند قبا خيزد
شدم خاكستر و كس آگه از سوزم نمي گردد
ز بام خانه ام آتش ز بي رنگي هوا خيزد
به خاك كشته ي خود مي رسي اي بي وفا روزي
كه گردد استخوانش گرد و از بال هما خيزد
محبت كرده است از مغز مجنون طينتم شوكت
به خون غلطم به صحرايي كه آواز درا خيزد
م-د
566
چو بهر قتل من آن حور زاد برخيزد
ز رنگ چهره ام آواز داد برخيزد
ز انتظار به چشمم ز بس غبار افتاد
ز گردش نگهم گردباد برخيزد
محيط شعله خطرناك ما به كشتي خس
نشسته ايم كه باد مراد برخيزد
م
567
در آن صحرا ه چون من گرم رفتاري شود پيدا
چو شمع كشته دود از جاده جاي گرد برخيزد
م-د
568
در اين صحرا اگر گرد خودي از پيش برخيزد
صداي پاي شاه از رفتن درويش برخيزد
تو گويي زد علم برق از نيستان يك قد آدم
چو اين درويش عريان از حصير خويش برخيزد
م-د
569
دلم رنگ شكايت از غم جانانه مي ريزد
به خرمن آتشم از گرمي افسانه مي ريزد
گرفتار محبت بلبلي را مي توان گفتن
كه از خاكسترش صياد رنگ خانه مي ريزد
گرفتار محبت بلبلي را مي توان گفتن
كه از خاكسترش صياد رنگ خانه مي ريزد
م
570
شب به تيغ تو دلم دم ز شهيدي مي زد
گل خوني به سر تازه اميدي مي زد
نكهت مصر نمي كرد ره كنعان گم
تا ره از ديده ي يعقوب سفيدي مي زد
م-د
571
فلك به رتبه ي آن كوي دلنشين نرسد
به گرد خاك نشينان او زمين نرسد
سحر به داد خمار شكستگان ساقي
رسيده بود به رنگي كه مي چنين نرسد
دراز دستي مينا دلم ربود ز كف
خبر به زاهد كوتاه آستين نرسد
چه نفع اهل جهان را ز نامداري ها
به تشنه آب زسرچشمه ي نگين نرسد
زنارسايي طالع برهنه ام شوكت
زكوتهي است كه دستم به آستين نرسد
م-د-آ
572
نماند از ما نشاني تا گذار عشق پيدا شد
به دريا كوزه ي ما آب شد همرنگ دريا شد
به لوح بيستون فرهاد مي زد نقش شيرين را
صفاي ساعدش ننموده جوي شير پيدا شد
ز بد خويي تماشا كرده ام كيفيت حسني
كه چين تا از جبينش گشت پيدا موج صهبا شد
م-د-آ
573
كبودي بر رخش از سيلي اخوان هويدا شد
عجب نيلوفري از چشمه ي خورشيد پيدا شد
م-د
574
تنم از بي قراري ها فنا شد
غبارم از طپيدن ها هوا شد
فناي من كار يار آمد
غبارم سرمه شد خونم حنا شد
يكي كردم به محمل بس كه خود را
صداي پايم آواز درا شد
به من افكند امشب گوشه ي چشم
نگاه آمد به مژگانش حيا شد
به سوي كلبه ي تاريك شوكت
به كف آيينه مرآت صفا شد
م-د
575
تن ها ز تو مظهر صفا شد
جان آينه ي بدن نما شد
م
576
بگداختم و نقش غم از سينه فنا شد
شد شيشه ي من آب و پري زاد هوا شد
م-د
577
مرا گرديد افسوس آن چه حاصل از قناعت شد
به هم چسبيدن پشت و شكم دست ندامت شد
م-د
578
اگر سالك در اين ره پيرو دل مي تواند شد
خم ابرويش آخر طاق منزل مي تواند شد
دل من زير تيعش چون تذرو شعله مي رقصد
به تن تا رنگ خونش هست بسمل مي تواند شد
شدم آب از تغافل هاي خوبان و به اين شادم
كه از بادم غبار خاطر گل مي تواند شد
كشد از چشم ليلي روغن بادام سودايم
دلم كي جز به بزم وصل غافل مي تواند شد
ز بس دارم به يكجا استقامت مشت خاكم را
به هر جا باد صبح افشاند منزل مي تواند شد
زمين شوره ي من از صدف قابل تر افتاده
كه صد خرمن از اين يك دانه حاصل مي تواند شد
رخ ساقي نمي دانم چه خورشيد است كز عكسش
هلال خط ساغر بدر كامل مي تواند شد
بناي هستيم از موج خيز ناله ويران است
غبارم رنگ چيني خانه ي دل مي تواند شد
به جرم غفلتم دانم كه مي سوزي تو مي داني
بگو اول كس از ياد تو غافل مي تواند شد
براي يك دم آب از تشنگي خون مي خورد شوكت
به هر جا آب تيغي ديد بسمل مي تواند شد
م-د
579
گلگون قبا به جلوه ي عاشق پسند شد
اين شعله باز يك قد آدم بلند شد
از رشك طره ي تو به رخسار شعله دود
پيچد آن قدر كه گره چون سپند شد
شوكت ترا ز بس به اسيري گذشت عمر
خاك غبار حلقه ي چشم كمند شد
م-د
580
دلت بي مدعا گردد قناعت چون ميسر شد
صدف را بورياي خانه موج آب گوهر شد
ز خون آتشين خود ندانم اين قدر دانم
كه آب تيغش از گرمي به هم جوشيد و جوهر شد
در اين گلزار مي خواهم كه رنگ تازه يي ريزم
دو رنگي هاي من همچون گل رعنا مكرر شد
به جانان نامه بنوشتم به فكر نامه يي بودم
دو مصرع از قلم سر بر زد و بال كبوتر شد
رگ ابر از حديث گريه ام بگشاد طوماري
چنان پيچيد از غيرت به خود دريا كه گوهر شد
چنان آماده ي گفتار بود امشب دل شوكت
كه از آئينه ي تصوير چون طوطي سخنور شد
م
581
آه اميد سوزم روح تن هوس شد
بادي كه شمع را كشت پروانه را نفس شد
م-د
582
شعله ام از آب شمشيرش هوا شد صاف شد
رنگ خون من به دست او حنا شد صاف شد
خامشي آواز ما را آتش بي دود كرد
شعله ي تقرير ما چون بي صدا شد صاف شد
درد ما را فيض يكرنگي ز لال نشأه كرد
باده ي ما تا ز رنگ خود جدا شد صاف شد
پيش از اين بوديم از هستي نهان زير غبار
از شكست آئينه ي ما تا هوا شد صاف شد
بود شوكت ظلمت آلود از بقاي خويشتن
تا چو دود اندر هواي او فنا شد صاف شد
م-د
583
تا به كي باشيم ما و يار از هم گوشه گير
چون كمان حلقه بايد از دو سر نزديك شد
م-د
584
به گلزاري كه برقع دور از رخسار آن گل شد
نگاه گرم گلچين شعله ي آواز بلبل شد
م
585
وقت رندي خوش كه بهر باده بي آرام شد
بس كه از دستي به دستي رفت رنگ جام شد
م-د
586
مرا شب هاي تنهايي نيازست اين كه همدم شد
كه از آغوش تنگ من خيال او مجسم شد
به صحراي قيامت پرتوي افتاد از چشمش
به خود يك نقش پاي مور او باليد و عالم شد
به هر سنگي كه بشكستم قدح را كعبه شد پيدا
به هر خاكي كه جام مي ز دستم ريخت زمزم شد
چو نخل پير بي حاصل خجالت بار آوردم
نكردم سر به بالا از حيا تا قامتم خم شد
به جز نامي نماند از هستي من بي لب لعلش
به هر جا پا نهادم نقش پايم نقش خاتم شد
بهار ساده لوحي كرد عالم را گلستانم
ز آب چشمه ي آئينه اين گلزار خرم شد
تماشا گاه عشرت بوالهوس را باد ارزاني
كه بي رويش نگاه مرد و مژگان نخل ماتم شد
نگه رنگ از تماشاي بياض سينه ام گيرد
گل زخم مرا آب دم تيغ كه شبنم شد
ز گردون مي تواني ديد شوكت روي بهبودي
اگر زخم كتان را پرتو مهتاب مرهم شد
م-د
587
چو خلد خانه ي من از رخ تو خرم شد
گل زمين مرا آفتاب شبنم شد
طراوت خطت افزون شد از تراشيدن
بنفشه زار تو از آب تيغ خرم شد
نگاه بي گل رويت به گلشن افكندم
به ديده دسته ي گل همچو نخل ماتم شد
م-د
588
ترك وطن نمودم و قدرم عظيم شد
گوهر ز فوت خدمت دريا يتيم شد
كردم ز بس نگاه به شمشير تيز او
نظاره ام چو ديده ي احول دو نيم شد
گلزار ما ز جلوه ي ضعف آب و تاب يافت
رنگ پريده ي گلشن ما را نسيم شد
بوسي طلب نمودم و كردي نگاه تلخ
اميدها كه از تو دلم داشت بيم شد
شوكت جنون ما سبب زيب حسن گشت
آهم به چين طره ي ليلي شميم شد
م
589
بيار باده كه فصل شكوفه ريزان شد
دهان رخنه ي ديوار پر زدندان شد
ز بس كه يافته تأثير از رطوبت مي
سفال ميكده خواهد سفال ريحان شد
م-د
590
ز خاكم بس كه همچون شمع آهم شعله افشان شد
نشان تربتم زير پر پروانه پنهان شد
همانا درد دل سر كرد بلبل از گرفتاري
كه هر چاك قفس از بهر جانش چشم گريان شد
نسيم از گلشن خونين دلان بوي جنون آورد
سر مجنون ما از سنگ طفلان نار خندان شد
گرفتم مهر از او تا مو برون گرديد از خالش
ز عشقش باعث دلسرديم اين تخم ريحان شد
مكن انديشه ي خود را بيابان مرگ شو شوكت
ترا خواهد كفن از پرده ي چشم غزالان شد
م-د
591
بهار نشأه ي مي غنچه ي آن لعل ميگون شد
چو سرو از ناز مينا قد كشيد آن قد موزون شد
نه گل رنگ است ساقي را بياض چشم در مستي
كه مي مي كرد صاف از پرده ي بادام گلگون شد
رهايي خواستم يابم ز قيد مي پرستي ها
به زنجير از خط پيمانه ام يك حلقه افزون شد
عنان گريه ي ديوانگي از بس رها كردم
به صحرا خيمه ي ليلي حباب اشك مجنون شد
ز چاك سينه سوي عالم دل شد رهم پيدا
سر اين راه نقب از خانه ي آئينه بيرون شد
نمي گردد به گوشي آشنا شوكت كلام من
ز بس لطفم ز جوش معني بيگانه مضمون شد
م
592
خورشيد رخش تا ز حيا پرده نشين شد
از گرد نگاهم مژه رگ هاي زمين شد
افسانه ي معشوق كند جا به دل سنگ
برديم ز بس نام تو كهسار نگين شد
م-د
593
باده از خود رفت و ناز چشم مدهوش تو شد
شد تكلم خون و رنگ لعل خاموش تو شد
شير انوار تجلي را چو مي كردند صاف
درد او مهتاب و صاف او بناگوش تو شد
م-آ
594
بيا كه باده ي عمر ابد به كام تو شد
لبش مكيدي و ملك عدم به نام تو شد
كسي نبود اسيرت كه سوختم ز غمت
به داغ بود مرا پنبه يي كه دام تو شد
م-د-آ
595
ز امتحان توام كار صبر ساخته شد
طلا ز آتش سنگ محك گداخته شد
اسير عشق تو امشب خيال سرو تو كرد
سواد حلقه ي زنجير طوق فاخته شد
شد از گداز تغافل عيار ما كامل
جفاكشي كه تو نشناختي شناخته شد
م-د
596
از حيا گلرنگ گشتي رنگ گل شرمنده شد
مرده ي فيروزه از ياد عقيقت زنده شد
خانه ي زينت پرستان نيست خالي از هوس
پر ز ميناي هوا گردد نگين چون كنده شد
عارفان را گردش گردون كمند بندگي است
گردنش زين طوق بيرون نيست هر كس بنده شد
چشم گريانم لب خندان شد از رخسار او
هاي هاي گريه ي من قاه قاه خنده شد
غنچه ي تحرير ما بوي تعلق مي دهد
تا كجا آزادي ما پيش سروي بنده شد
ابر تصوير آب از درياي تصوير آورد
شوكت از حيرت سحاب چشم ما بارنده شد
م-د
597
كي توان از حرف سرد دشمنان آلوده شد
برگ گل نتواند از باد خزان آسوده شد
بس كه امشب ديده گيسوي سياه خود به خواب
چشم مست او ز ناز سرمه دان آسوده شد
تا به شوخي داده ام دل، از غم دل فارغم
رفت چون گل از گلستان باغبان آسوده شد
راه آتش خيز و بار كاروان ما سپند
چون تواند دل ز سوداي جهان آسوده شد
زخم را از مرهم كافور لب آيد به هم
تا نهادم مهر خاموشي دهان آسوده شد
شعله ي آواز ما را برگ گل دامن زن است
چون تواند بلبل ما از فغان آسوده شد
غنچه ي منقار ما تا گشت شوكت نغمه ريز
گوش گل ها از فغان بلبلان آسوده شد
م
598
به هر كجا كه حديث رخت مذاكره شد
سودا سامعه ي من فروغ نايره شد
نگر به نكته ي وحدت كه همچو قطره به بحر
به هر ورق كه نهاديم نقطه دايره شد
م
599
كعبه را انداخت بيتابي به صحراي وجود
يك شرر زين سنگ بيرون جست آتشخانه شد
م-د
600
نگاه غير را نظاره ي خطش تسلي شد
زمرد مرهم زنگار زخم چشم افعي شد
دليل وحدت ناز و نياز حسن و عشق اين بس
كه من از خويش رفتم امشب و جاي تو خالي شد
هنرمندانه از عيب تعلق پاك كن خود را
كه سوزن جوهر آئينه ي تجريد عيسي شد
كسي لاف قدح نوشي زند بزم خموشي را
كه درد لفظ در پيمانه ي او صاف معني شد
به صحرا رنگ شوخي ريختي از قامت موزون
سواد حلقه ي چشم غزالان طوق قمري شد
به رنگي شير مست است از صفاي عارض صحرا
كه مجنون را حباب اشك پشت چشم ليلي شد
بهار و باغ بود از شبنم نظاره ام خالي
چو رفتم از گلستان سبزه ها مژگان اعمي شد
به دوران تو شد يك رنگ شوكت بس كه مشرب ها
كف درياي عصيان پنبه ي ميناي تقوي شد
م-د
601
رخ او لاله ها را مرهم داغ جدايي شد
شكست رنگ گل را خنده ي او موميايي شد
نشان گل كسي پرسيد از من سوي رنگ او
اشارت آن چنان كردم كه انگشتم حنايي شد
چراغ شعله روشن مي توان كرد از غبار او
به كوي او نمي دانم كه گرم جبهه سايي شد
خيال وصل خوبان بوده است از وصل رنگين تر
خوشا عهدي كه عمرم صرف ايام جدايي شد
به سنگ سرمه شمشير نگه را تيز مي سازد
حذر كن از سيه چشمي كه گرم سرمه سايي شد
شروع درس اقبال قناعت مي كنم شوكت
مرا تخت سليمان صفحه ي حرف هوايي شد
م-د
602
در اين باغ دو رويي خلعت نشو نما باشد
دو رنگي چون گل رعنا مرا بند قبا باشد
نشستن مي كند هموار راه ناتوانان را
قدم برداشتن پست و بلند راه ما باشد
هنرور مي كند دايم ز پهلوي هنر راحت
كه نان آسيابان تر ز آب آسيا باشد
ز چرخ آتشين جولان شكستم زود مي آيد
به خرمن دانه ام را گردش برق آسيا باشد
نشان معرفت باشد سماع ارباب عرفان را
رسيدن هاي مي را جوش خم آواز پا باشد
ز بخت تيره تا سويم نظر دارند عريانم
چو ميل سرمه از پوشيدن چشمم قبا باشد
فضاي كويش افزون گردد از جوش تماشايي
نظرها چون به هم پيوسته مي گردد هوا باشد
نبيند نازك اندام مرا كس از لطافت ها
به يك جا هست مي دانم نمي دانم كجا باشد
قلم باشد به دستم جاده ي صد كاروان حسرت
صرير كلك مشتاق تو آواز درا باشد
بود در آستين فيض سعادت ترك دولت را
چو برداري ز عالم دست خود بال هما باشد
بود آرايش از افتادگان دشت محبت را
گل بالين راه خوابيده را از نقش پا باشد
ز بس امشب رقم ها كردم از دست نگارينش
سواد مسطر دود آتش رنگ حنا باشد
در آن كشور كه هر كس دامن مطلب به كف دارد
مرا از بخت برگرديده محراب دعا باشد
بود شهد تبسم گريه ي تلخ پشيماني
لب از حسرت گزيدن خنده ي دندان نما باشد
بود شيرازه ي اوراق كثرت رشته ي وحدت
نيستاني به يكديگر چو پيچد بوريا باشد
به قدر دانش مردم زبان گفتگو دارم
ز كلكم معني بيگانه حرف آشنا باشد
ز من شوكت به گرد است آسياي دل طپيدن ها
پريدن هاي رنگ من غبار آسيا باشد
د
603
ز طفلي ها به دولت همت من بس كه بد باشد
ز باليدن هوا را استخوانم دست رد باشد
م-د
604
به گفتار آن قدر ما را لب خاموش بد باشد
كه تحريك زبان ما سخن را دست رد باشد
جهان رنگين بود از اشك خونيني كه من دارم
قفس را گريه ي بلبل گل روي سبد باشد
خيال سرو قمري را به خاطر آب مي گردد
به هر گلشن كه موج جلوه ي آن سرو قد باشد
محبت ريخت از گرد فنا رنگ بقايم را
بناي خانه ي عمر من از خشت لحد باشد
جنون ما به سر تا ريخت رنگ پختگي شوكت
چراغ بزم ما را روغن از مغز خرد باشد
م-د
605
به درمان درد من از بي قراري بس كه بد باشد
مسيحا را طپيدن هاي نبضم دست رد باشد
حديث مرد پرگو دلنشين گوش كم گردد
به لب نه مهر خاموشي كه گفتارت سند باشد
محيط آتشيني گشته است از تب سراپايم
در اين دريا طپيدن هاي نبضم جزر و مد باشد
ره ميخانه مي خواهي به پاي تاك از خودرو
ترااين جاده ي باريك تا منزل بلد باشد
م
606
دماغ افتد بلند از بهر پاس خود بزرگان را
به دريا بادبان فيل از خرطوم خود باشد
م-د
607
در آن صحرا كه وحشت رهروان را راهبر باشد
سواد منزل از چشم غزالان شوخ تر باشد
طلبكار فنا را كي فنا دور از نظر باشد
به منصور از رگ گردن رسن نزديك تر باشد
وطن از شهرت شعرم بيابان مرگ عالم شد
كه شهر شاعر از اشعار شاعر دربدر باشد
طلبكار خدا از خويشتن غافل نمي باشد
كه تار جاده سالك را به ره مد نظر باشد
به دلتنگي قناعت كن كه دور از سرزنش باشي
رگ چين جبين را كي خطر از نيشتر باشد
جهان را پا به سر بگذار و كيفيت تماشا كن
به بام خانه ي افلاك مهتاب دگر باشد
بود كوچك دلي سرمايه ي عزت بزرگان را
اگر دريا كند گردآوري خود را گهر باشد
سبكروحي به منزل مي رساند رهنوردان را
كه دست افشان گذشتن از دو عالم بال و پر باشد
فضاي دشت باشد خانه ي زنجير مجنون را
ز خود رم كرده را خاك وطن گرد سفر باشد
قدي در جلوه همچون سرو ديدم در گلستاني
كه آنجا طوق قمري حلقه ي بيرون در باشد
به درمان درد من شوكت سر بيگانگي دارد
به صندل آشنايي جبهه ام را درد سر باشد
م-د
608
ز عشقم حسن روز افزون جانان را خبر باشد
ز باليدن به من يك پيرهن نزديك تر باشد
م-د
609
پيام مي كشانم باده ي ناب دگر باشد
سلام خشك مستان عالم آب دگر باشد
بود كويش به شب ها روشن از جوش تماشايي
نظرها چون به هم پيوست مهتاب دگر باشد
بود موج محيط زندگاني رعشه ي پيري
چو قامت گردد از غم حلقه گرداب دگر باشد
ز خود رفتن بود از روي مطلب پرده افكندن
تهي پهلو شدن از خويش محراب دگر باشد
بود خون ريختن دور از توام مينا كشيدن ها
سيه مستي مرا تيغ سيه تاب دگر باشد
به عيب خويش ديدن نيستم محتاج كس شوكت
مرا از چشم و دل آئينه و آب دگر باشد
م
610
لب گشودن به طمع مرگ مكرر باشد
آبرو ريختنت گريه ي ديگر باشد
م
611
باشد غبار هستي آئينه ي حقيقت
هر كس شناخت خود را آدم شناس باشد
م-د
612
كجا از مادر ايامم آسايش هوس باشد
پريدن هاي رنگم جنبش گهواره بس باشد
گل جمعيت روشن دلان از رشته ي آه است
بياض صبح را شيرازه از تار نفس باشد
به ظاهر بيني از بس كار افتاده است مردم را
اگر قد كسي كوتاه باشد نيم كس باشد
زبزم مي ز بس ترسيد بي لعلش نگاه من
به چشم دور ساغر گردش چشم عسس باشد
به خاك از سايه ي بالم سمندر نقش مي بندد
تذرو شعله ام كي آشيانم خار و خس باشد
گلستاني كه شد سيراب از چاه زنخدانش
به نخلش غبغب يوسف ترنج نيم رس باشد
همان منقار او شوكت دو نيم از تيغ افغان است
ز ميل سرمه گر مرغ مرا چوب قفس باشد
م-د
613
ز بالينم برو عيسي كه دردم را نيي محرم
طپيدن هاي نبضم آمد و رفت نفس باشد
م-د
614
مكر چشمت كه مرا همدم و مونس باشد
شوخي خانه ي ما از ني نرگس باشد
بس كه شوخي به سر هر مژه ام جلوه گر است
حلقه ي ديده ي من حلقه ي مجلس باشد
م-د
615
چو نفس آيد به زاري كي به دل بيم از فلك باشد
كه خواب گله از افسانه ي آواز سگ باشد
عيار رنگ عاشق گردد از بخت سيه كامل
طلاي زعفران را جبهه ي هندو محك باشد
به سنگ خويشتن ميناي ما صد پاره مي گردد
ز شوق نشأه ي خود باده ي ما را نمك باشد
م
616
غبار كوي او گرد رميدن هاي دل باشد
نسيم كوي او باد طپيدن هاي دل باشد
م
617
باز تا كي ز اسيران تغافل باشد
قفس از گريه ي بلبل سبد گل باشد
عاشق از جلوه ي معشوق قراري دارد
چوب گل صندل دردسر بلبل باشد
م-د
618
لب فروبستن ما شكوه زمردم باشد
صاف خاموشي ما درد تكلم باشد
خالي از شعله ي آواز نباشد عمرم
تار طول املم گرم ترنم باشد
عمر بگذشت و همان خنده ي عشرت داريم
رعشه ي پيري ما موج تبسم باشد
مي توان گفت وجود و عدم آميخته است
هستي ما كه به پيدايي ما گم باشد
باده ي شعله زند جوش ز خاكم شوكت
لوح بر مشهد من خشت سر خم باشد
م-د-آ
619
به گلزار قناعت تشنگي ابر كرم باشد
گل رعنا به هم چسبيدن پشت و شكم باشد
به كفرستان وحدت هم برهمن هم بت خويشم
به گردن تار زنارم رگ سنگ صنم باشد
به خود گرديدم و قطع ره طول امل كردم
چو تار جاده مي پيچد به هم نقش قدم باشد
به روي روغن گل كي نگه رنگين كنم شوكت
چراغ اهل معني روشن از مغز قلم باشد
م
620
سخندان چون شود صاحب قناعت خوش رقم باشد
به هم چسبيدن پشت و شكم شق قلم باشد
م-د
621
پشيمان چون ز گفتن شد سخندان خوش رقم باشد
كف افسوس چون آيد به هم شق قلم باشد
عروس كفر را باشد ز اسلام من آرايش
سواد كعبه من خال رخسار صنم باشد
م
622
به واديي كه مرا از رقم جنون باشد
صداي شير صرير ني قلم باشد
م
623
بي تعلق ز بد و نيك جهان آگاه است
محك گرمي و سردي تن عريان باشد
م-د
624
چون صاف كني خود را معشوق عيان باشد
جان آئينه ي جانان تن آينه دان باشد
ابناي جهان دارند يك كوچه ز هم دوري
ديوار تن خاكي تا كي به ميان باشد
م-د-آ
625
به لعل او تبسم مي به ساغر آمدن باشد
خرام نازك او آب گوهر آمدن باشد
به ساغر باده از ميخانه ي پاي گلي دارم
كه يك باليدن او صبح محشر آمدن باشد
ز نيرنگ تغافل هاي معشوقي خبر دارم
به رنگي رفتن او رنگ ديگر آمدن باشد
ندارم حاجت قاصد براي نامه آوردن
كه چون رنگم به جا آيد كبوتر آمدن باشد
ز بس بيگانه ام شوكت ز خود محروم از وصلم
پي دل رفتم از خويش دلبر آمدن باشد
م-د
626
پشيماني نصيب روح از گلزار من باشد
كف افسوس بادام دو مغز اين چمن باشد
بود شيرازه ي اوراق كثرت رشته ي وحدت
چو خلوت ها به يك جا جمع گردد انجمن باشد
خموشان را نباشد جز شنيدن پيشه ي ديگر
دهان گوش را ماند دهن تا بي سخن باشد
رسد سالك به منزل از سر عالم چو برخيزد
قدم برداشتن دست از جهان برداشتن باشد
تعلق هاي من قوت گرفت از ضعف پيري ها
قد خم گشته ي من حلقه ي زنجير من باشد
سواد سايه ي گل همچو دود از خاك برخيزد
در آن گلشن كه برق باده ام آتش فكن باشد
شد از جوش بهار ضعف يوسف زار اعضايم
پريدن هاي رنگ من نسيم پيرهن باشد
تواضع از كهن سالان بود معراج معشوقي
چو قامت حلقه گردد زلف پيري را شكن باشد
بود مهر خموشي شعله ي آواز را روغن
چراغ نطق را تحريك لب دامن زدن باشد
ز تاراج حوادث كرد درويشي مرا ايمن
كه موي سر مرا خار سر ديوار تن باشد
ز خاك كشته ي چشم تو خيزد محشر شوخي
رم آهو شهيدان ترا تار كفن باشد
به غفلت مي دهدي ناگه عنان خود نمي داني
كه خواب مردم بيدار دل مژگان زدن باشد
چراغ مردم صاحب هنر مردن نمي داند
كه جوي شير تار شمع خاك كوهكن باشد
مسافر نيستم شوكت ز فيض تيره بختي ها
كه گرد سرمه ميل سرمه را خاك وطن باشد
م-د
627
صفاي جوهر جان هاي آگاه از بدن باشد
گل آئينه را خاكستر گلخن چمن باشد
محبت چون شود پر زور مستوري نمي ماند
شراب رنگ عاشق باده ي مينا شكن باشد
به دنبال نسيم از خويش رفتن نيست امروزي
دماغ ما بيابان مرگ بوي پيرهن باشد
نشد از گفتگو حاصل مرا غير پشيماني
دو لب را چون به هم آرم كف افسوس من باشد
ز اشك ديده ي يعقوب دارد آب شمشيرت
شهيدان ترا پيراهن يوسف كفن باشد
دهان آسيا اين حرف گويد بي زبان شوكت
چرا بايد به فكر رزق بودن تا دهن باشد
م-د-آ
628
نزاكت شيوه ي كلك بهار افشان من باشد
رگ گل رشته ي شيرازه ي ديوان من باشد
خدنگم را هدف از ديده ي افعي نژادان است
كه از سنگ زمرد آهن پيكان من باشد
به زور ضعف مي پيچم به يكديگر بزرگان را
محيط افشرده يي از پنجه ي مژگان من باشد
ز فيض عشقبازي مبدا ايجاد حسنم من
خط خوبان غبار گوشه ي دامان من باشد
گل عيش من از جمعيت دل غنچه مي گردد
حواس آشفته گشتن فصل گلريزان من باشد
به گل پيراهنان مصريم باشد گرفتاري
ز نخل گلشن كنعان در زندان من باشد
ميسر مي شود از دولت نظاره اقبالم
سواد هند شوكت سايه ي مژگان من باشد
م
629
توان ز صحبت اهل سخن سخندان شد
هوا محيط زبان چون شود دهن باشد
م
630
حرف نشنيده كسي از تو بجز نكهت مي
سخنت بوي شراب لب ميگون باشد
م
631
مبادا دل ز بيم شام هجرانم غمين باشد
به روز وصل مي خواهم كه عالم بي زمين باشد
م-د
632
كرشمه مست ز شرب مدام او باشد
سواد چشم بتان خط جام او باشد
بود نگين ز ازل تا ابد به ديده ي ما
جدايي دو جهان جاي نام او باشد
م
633
عالم ز سينه صافان دارد صفاي ديگر
دل ها به هم چو پيوست آئينه خانه باشد
م
634
عاقبت سوخت مرا آتش بيرنگ وجود
آمد و رفت نفس شعله ي هستي باشد
م-د
635
نگاهم را رسايي از نهال نورسي باشد
نگين دان حلقه ي گوش من از نام كسي باشد
بود سرمايه ي خواري تهي از سوز دل بودن
چو از خون خشك مي گردد رگ آتشي خسي باشد
م-د
636
به عالم كه منم مهر و مه يكي باشد
به ديده رتبه ي درويش و شه يكي باشد
به چشم احول ما كفر كفر دين دين است
نظر چو باز كنيم اين دو ره يكي باشد
بود به كار سخندان خلل چه روز و چه شب
به خامه موي سفيد و سيه يكي باشد
به چهره رنگ تو گل گل شد از نظاره ي من
به گلشن تو نسيم و نگه يكي باشد
مرا كه خانه خرابم ز تر دماغي خويش
سياه مستي و ابر سيه يكي باشد
شده است سد رهم صاف گوهري شوكت
به چشم من گهر و سنگ ره يكي باشد
م-د
637
به نور دل فروغ ماه و خورشيد اندكي باشد
براي چشم باطن چشم ظاهر عينكي باشد
بود صاحب دلان را بهره از آگاهي و غفلت
به باليدن بدن را خواب و بيداري يكي باشد
اشارت هاي معشوق است بي آرامي عاشق
طپيدن هاي دل سويش ز جانان چشمكي باشد
سيه باشد ز مشق دل طپيدن لوح پهلويم
فلك از مكتب بينايي من كودكي باشد
به بزم دل كه صد خمخانه دارد هر طرف شوكت
زمين و آسمان جام بزرگ و كوچكي باشد
م
638
نيست جز كثرت گفتار نفاقي گر هست
چون شود حرف مكرر دو زباني باشد
م
639
هوس را از سخن ره در دل آگاه مي باشد
هوا را در دهن از لب گشادن راه مي باشد
م-د
640
به كاروان محبت درا نمي باشد
به رفتن آب گهر را صدا نمي باشد
حصير ماست به هم چون رگ زمين پيچد
به صحن خانه ي ما بوريا نمي باشد
به ياد روي تو از بس رقم ز ناله پر است
خط شكسته ي من بي صدا نمي باشد
كسي ز شاهد طاعت نديده بدخويي
گره به ابروي دست دعا نمي باشد
رسيده است به معراج سرفرازي من
ميان چرخ و كلاهم هوا نمي باشد
ز بس كه پهلويم از ضعف موميايي شد
شكستگي ز ني بوريا نمي باشد
ز بس بود سفر هند سرمه ي آواز
صدا به رفتن رنگ حنا نمي باشد
چه مي كند به دل تنگ موج غم شوكت
به غار ديده ي مور اژدها نمي باشد
م-د-آ
641
ماني چو نقش آن صنم مست مي كشد
چون مي رسد به ساعد او دست مي كشد
زاهد كه منع باده كشيدن كند چرا
جام شراب را ز كف مست مي كشد
م-د
642
خاطر من جانب آن زلف و كاكل مي كشد
از پريشاني رگ من بوي سنبل مي كشد
چون به دل زور اشتياق وصل معشوق آورد
بلبل از ريگ بيابان روغن گل مي كشد
عاشق بيدل تسلي مي دهد خود را به هيچ
ناز چندين التفات از يك تغافل مي كشد
خرمن زلف ترا نازم كه تا محشر ازو
مور سوي خانه ي خود تخم سنبل مي كشد
شمع من پروانه را شوكت به فرياد آورد
روغن گل فطرتم از مغز بلبل مي كشد
م
643
بگداخت دل خيال رخش را خبر نشد
شد آب موم و دامن اين نقش تر نشد
م-د
644
از فلك كار سبك روحي ما تنگ نشد
شيشه سنگ ره بيرون شدن رنگ نشد
نسبت ظالم و مظلوم درست است به هم
دل ما شيشه نشد تا دل او سنگ نشد
م-د
645
كرد طالع سعي ها خالي دلم از غم نشد
باغبان را آب شد دل، اين چمن خرم نشد
اول و آخر حيات من به يك حالت گذشت
عمر كم شد همچو شمع صبح و سوزم كم نشد
پاي ننهادم به صحرايي كه از فرياد من
حلقه ي چشم غزالان حلقه ي ماتم نشد
بي نصيبي همچو من نتوان به عالم يافتن
قطره ي آبي نخوردم تا شرر شبنم نشد
قدر دان وصل شد تا گشت شوكت دور از او
تا قدم نگذاشت بيرون از بهشت آدم نشد
م
646
آن تن سيمين كه از ما بي سبب پنهان نشد
گشت خون شير از قباي لاله گون عريان نشد
م-د
647
شد گل آخر اول جوش بهار او نشد
لالي خالي گشت از رنگ و گلش بي بو نشد
دل فنا گرديد و ياد شوخيش صورت نبست
خاك صحرا گرده ي تصوير اين آهو نشد
م-د
648
به لبم ناله ي تأثير به هم مي جوشد
خون خاموشي و تقرير به هم مي جوشد
طرفه بزمي است محبت كه ز مشرب آنجا
كفر و دين چون شكر و شير به هم مي جوشد
خون گرم شهدا روي به بحري كه نهد
موج چون جوهر شمشير به هم مي جوشد
بس كه از ناله ي ديوانه ي من دشت گداخت
جاده چون حلقه ي زنجير به هم مي جوشد
شوكت از باديه ي عشق گذر كن كانجا
پاي شير و سر نخجير به هم مي جوشد
م-د
649
عرق چندان به خاك از روي آن گلبرگ تر غلطد
كه رگ هاي زمين چون رشته در آب گهر غلطد
نباشد در جهان شيرين تر از شهد هنر شهدي
به جوي شير اگر فرهاد افتد در شكر غلطد
بود سر رشته ي عيش تنك ظرفان به دست من
در اين ميخانه گر افتم زپا مينا به سر غلطد
سمندر را به خاطر بگذرد گر لعل شيرينش
زبان شعله چون منقار طوطي در شكر غلطد
شتاب ديدن روي تو دارد آن چنان چشمم
كه همچون موج مژگانم به روي يك دگر غلطد
غبار از جا به بال شهير طاوس مي خيزد
به خاك از بس كه اشكم هر نظر رنگ دگر غلطد
دلم سوي ميانت رفت و من بر خويش مي پيچم
ره وه است باريك و مبادا در كمر غلطد
نگاه گرم آلود است چشمم بس كه از رويش
به جاي قطره هاي اشكم از مژگان شرر غلطد
هواي خانه ي من از تعلق رنگ مي گيرد
بود تصوير ها بر جا اگر ديوار در غلطد
به هر گلشن كه مي بندم طلسم رنگ و بو شوكت
به جاي برگ گل بودي گل از باد سحر غلطد
م-د
650
كو دل و دين تا بهشت نام و ننگم بشكفد
لاله ي ايمن ز صحراي فرنگم بشكفد
گلشنم خوش آب و رنگي دارد از موج جنون
غنچه ي مينا چو گل از ياد سنگم بشكفد
تازه رو دارد گلستان را بهار ضعف من
غنچه از باد پريدن هاي رنگم بشكفد
مفلسم مينا كشم كو نوبهار جوش داغ
تا چو گل صد غنچه زاران دست تنگم بشكفد
شوكت اين گل ها كه رنگين شد ازو خاك هرات
از بهارستان طبع نيم رنگم بشكفد
م-د
651
چون غنچه هاي ناز تو از كينه بشكفد
گل هاي داغم از چمن سينه بشكفد
تا دست من رسيد به خطت بنفشه ام
از آستين خرقه ي پشمينه بشكفد
خوردم ز بس كه سيلي اخوان ز عكس من
نيلوفري ز چشمه ي آئينه بشكفد
چون زلف موج دختر رز واشود ز هم
صد دسته سنبل از شب آدينه بشكفد
شوكت گل خزاني بنياد طاقتم
از موج آب گوهر گنجينه بشكفد
م-د
652
آبروي عشرت از ناشادي ما مي چكد
خون سيل از دامن آبادي ما مي چكد
مي خوريم افسوس تا كرديم ترك بندگي
خون حسرت از خط آزادي ما مي چكد
تا به موج سنگ رنگ لعل شيرين ريختم
آب لعل از تيشه ي فرهادي ما مي چكد
سيرگاه جلوه ي مستانه ي لعلي است اين
باده از چشم غزال وادي ما مي چكد
اي سواد كعبه ي مقصود روشن شو كه باز
اشك گمراهي ز چشم هادي ما مي چكد
قطره ي اشكي كه مي گردد در گوش اثر
از فغان شوكت فريادي ما مي چكد
م-د
653
از لبت چون مي به وقت باده خوردن مي چكد
خون ز چشم خضر تا هنگام مردن مي چكد
موي ما دلبسته ي رنگ سفيد خويش نيست
شير رنگ پنبه ي ما از فشردن مي چكد
م-د
654
از خدنگش نشان به خود بالد
همچو ابرو كمان به خود بالد
گر شب آيد سگش به خانه ي من
شمع چون استخوان به خود بالد
گرفتد سايه ي قدش به زمين
خاك تا آسمان به خود بالد
مي شود همچو من عيان از بس
از خيال تو جان به خود بالد
از حديث لبت چو غنچه ي گل
در دهانم زبان به خود بالد
شوكت از نسبت رياض قدش
غنچه ي آسمان به خود بالد
م
655
دور شو چرخ كه عارف به تماشا آمد
كوچه ده موج كه سيلاب به دريا آمد
شب كه بوديم خجل ما ز محبت تو ز شرم
رنگ ما و تو به هم چون گل رعنا آمد
رم آهو است رگ سنگ كف طفلان را
مي توان گفت كه ديوانه به صحرا آمد
م-د
656
دگر فصل گل و رنگيني گلزارها آمد
به جاي ناله مرغان را دل از منقارها آمد
به رنگي شهر رنگين شد که از بهر تماشايش
چمن يك شاخ گل گرديد در بازارها آمد
گلستان بي گل رويت به رنگي تنگ بود امشب
كه چون مژگان به هم خار سر ديوارها آمد
چنان كردم ز سيل اشك خود سيراب صحرا را
كه خار پا ز سبزي تا گل دستارها آمد
ز يكرنگي چنان شوكت زبان و دل يكي دارم
كه داغ سينه ام مهر لب گفتارها آمد
م
657
شب چو در انجمن آن شعله ي طناز آمد
رنگم از چهره چو پروانه ي پرواز آمد
م
658
خاموشي مزرعه ي حادثه را داس آمد
گفتگوها گره ي رشته ي انفاس آمد
نه سفيد است ترا موي كه بهر طلبت
از عدم قاصد پيچيده به كرباس آمد
م
659
ميان عاشقان شد سرخ رويم تا به جنگ آمد
كه بر روي زمين از سيلي خورشيد رنگ آمد
شكست دودمان باشد ولد چون ناخلف افتد
شد آهن تيشه ي فرهاد چون بيرون سنگ آمد
م
660
مرا ز اثبات وحدت شبهه ي كثرت فزون آمد
كشيدم نقطه را از صفحه بيرون، خط برون آمد
م-د
661
چنان طپيدن دل بي توام فزون آمد
كه خاكم آب شد از ديده ام برون آمد
كشيد خوب ز بس نقش يار خود فرهاد
گمان برند كه شيرين به بيستون آمد
شده است چاك قفس همچو زخم خون آلود
سرشك بلبل ما بس كه لاله گون آمد
هوا به ديده ي من رفت چون نگاه امشب
كسي به كلبه ي تنگم مگر درون آمد
ز بس كه معني او لخت دل بود شوكت
چو شعرهاي تو بشكافتند خون آمد
م-د
662
نگهت درس ز ديوان وفا مي خواند
گردش چشم تو ترسم كه ورق گرداند
نگه گرم حريف لب ميگون تو نيست
رنگ ياقوت تو صد شعله به خون غلطاند
حلقه ي كعبه چو خميازه ي بيهوده كشي
بت پرستيم به رنگي كه خدا مي داند
رنگ و بو همسفرش كرده ام و مي ترسم
كه برد بوي مرا رنگ مرا گرداند
چشم حيرت زده ي عشق نكرديم مگر
مژه در آب گهر رشته صدف خواباند
بلبلي نيست كه از گريه ي رنگين شوكت
مشت خوني به گريبان بهار افشاند
م-د
663
ز لب نه بلبل اگر دود آه گرداند
چو سرمه خاك چمن را سياه گرداند
نظاره ي چمن از ضعف چون توانم كرد
كه بوي گل نگهم را ز راه گرداند
ضعيف بس كه شدم بي تو چون روم سويت
مرا نگاه تو از نيم راه گرداند
سبك ز چهره ي من مي پرد كجاست بتي
عنان چهره ي من از نگاه گرداند
به غير يار كه گردد ز گشتن شوكت
كه ديد برق كه رو از گياه گرداند
م-د
664
چراغ خانه ي عاشق بجز مردن نمي داند
ز ظلمت دود شمع ما ره روزن نمي داند
بيا كيفيت احوال اين ميخانه پرس از من
زبان موج مي را هيچكس چون من نمي داند
به جاهل سرزنش هاي فلك كاري نمي دارد
زبان نشتر آزار رگ گردن نمي داند
م
665
رفتي و چشم من به حرير تن تو ماند
نظاره ام چو عطر به پيراهن تو ماند
م-د
666
اثر از گرد كدورت به دل پاك نماند
كف خاكستري از شعله ي ادراك نماند
بخيه ها بس كه به بالاي هم انداخته اند
جاي سوزن زدن از اطلس افلاك نماند
شعله ي گرمي ادراك بلند است و بلند
شجر طور بياريد كه خاشاك نماند
گريه ي من گذرانيد به خاطر چندان
كه غبارم به دل آن بت بي باك نماند
امشب از پنجه مژگان به ره او شوكت
مشت آبي كه فشاند كه كف خاك نماند
م
667
رفتي و بي رخت اثر از گلشنم نماند
رنگم چنان پريد كه خون در تنم نماند
م-د
668
صبح پيري ها دميد و عهد خرسندي نماند
خنده ي دندان نما را استخوان بندي نماند
ميوه ها چون نخل تصويرش به شاخ حيرت است
نخل مژگان را بهاري از برومندي نماند
اي كه داري مشت خاكم را به كف پاسش بدار
باد پر تند است تا از دستش افكندي نماند
يوسف ما را ز بس گشتند اخوان راهزن
زاد راه مصر ما جز نام فرزندي نماند
بر سر بالين اين مشت گياه اي برق ناز
آمدي روزي كه ما را با تو خرسندي نماند
چون تذرو برق از گرمي قفس ها سوختيم
مرغ ما شوكت به دام آرزومندي نماند
م-د
669
دهان يار به ياقوت سفته مي ماند
زبان او به حديث نگفته مي ماند
گرفته رنگ حقيقت نگاه من ز مجاز
جهان به رخنه ي باغ شكفته مي ماند
چنان به گرد كدورت حيات مي گذرد
كه طول عمر به راه نرفته مي ماند
م
670
گلشن به خيال رخت انديشه دواند
آتش به ركاب نگهت شيشه دواند
چندان بودم خرقه آلوده ي مينا
چون سرو به دامان ترم ريشه دواند
م
671
نظاره لازم طبع سرشتم افتاده است
غبار من به حرير نگاه بيخته اند
م-د
672
خوبان دل بلاكش ما را گرفته اند
چون باده ي نگه غش ما را گرفته اند
در بزم ما صداي سپندي نشد بلند
از سنگ سرمه آتش ما را گرفته اند
شوكت چگونه از در ميخانه بگذريم
مستان عنان ابرش ما را گرفته اند
م
673
باشد هوا محيط به هر كجا كه مي رويم
ما را به قدر بودن ما جاي داده اند
م
674
گلرخان از خط مرا جوش تغافل كرده اند
سرمه ي بلبل ز دود آتش گل كرده اند
م-د
675
از نگاه اين شوخ چشمان باده را خون كرده اند
تا بياض چشم مست خويش گلگون كرده اند
نخل موم من خس گرداب آتش گشته است
از حرير شعله ام فانوس گلگون كرده اند
چون دو ناخن هر دو عالم را به هم واكرده اند
عاشقان از پاي خود تا خار بيرون كرده اند
اهل دل وابسته ي رنگ تعلق نيستند
دست از رنگ حنا چون بهله بيرون كرده اند
غافلان از آمد اقبال دولت خوشدل اند
خويش را بازي خور اين لعل وارون كرده اند
كرده اند اهل دل از موج زمرد بال و پر
خويش را ز اين دشت افعي زاي بيرون كرده اند
برده اند ارباب دنيا حسرت دنيا به خاك
ناله ها زير زمين چون گنج قارون كرده اند
نكته سنجاني كه من در بزم آصف ديده ام
خشت خم را تخته ي مشق فلاطون كرده اند
مي فشاند اهل دل شوكت به فردوس آستين
تا نگه رنگين از آن رخسار گلگون كرده اند
م-د
676
از آب و خاك حسن خمير تو كرده اند
آئينه را ز روي ضمير تو كرده اند
دارد دماغ جان شهيد غمت زكام
از موج بوي گل پر تير تو كرده اند
باشد سواد اعظم ايمن به حكم تو
از نخل طور چوب سرير تو كرده اند
شوكت شده است نشأه ي مي فرش خانه ات
گويا ز موج باده حصير تو كرده اند
م-د-آ
677
بس كه در گلشن به فكر آن گل رو بوده اند
بلبلان از غنچه ي گل سر به زانو بوده اند
خويش را با چشم و رخسارش برابر مي كنند
لاله و نرگس عجب بي ديده و رو بوده اند
م-د
678
مستان ز گوش پنبه ي غفلت كشيده اند
آواز پاي باده رسيدن شنيده اند
آن ها كه دل به قطعه ي ياقوت بسته اند
گلگون بياض چهره ي او را نديده اند
بايد به خط لعل لب يار بنگرند
مستان كه دود آتش مي را نديده اند
از برق خنده ي تو صفا موج مي زند
اين شعله را ز آب گهر آفريده اند
هرگز نديده صنعت مشاطه را به خواب
از رنگ سرمه صورت چشمت كشيده اند
رنگين شد از ملايمت طبع ما جهان
از نخل موم ما گل خورشيد چيده اند
بوي جنون ز داغ دلم مي توان شنيد
اين لاله ها ز تربت مجنون دميده اند
رنگين شود نگه ز تماشاي صفحه ام
گويا كه مسطرش ز رگ گل كشيده اند
خود را رها ز سختي ايام كرده اند
صافي دلان كه از رگ گوهر چكيده اند
شوكت نظاره كن كه به ديوار خانه ام
گل ها به رنگ معني رنگين كشيده اند
م
679
آشنايان گر ز هم در قيد تن بيگانه اند
چون برون زين خانه ها آيند در يك خانه اند
م-د
680
خاكسترم ز پرده ي فانوس بيختند
تا رنگ شعله خانه ي حسن تو ريختند
صد بار سرمه را به حرير نگاه خويش
خوبان براي گوشه ي چشم تو بيختند
از صاف رنگ و بوي تو دردي كه مانده بود
در ساغر گل و قدح لاله ريختند
م-د-آ
681
تا قماش حرف او از خنده ي گل بافتند
پرده ي گوش من از مژگان بلبل بافتند
خاطر ما را لباس فقر كرد آشفته تر
خرقه ي پشمينه ما را ز سنبل بافتند
بلبلان از حسرت نظاره اش خون مي خورند
جامه ي گلگون او را از رگ گل بافتند
كعبه مي گردد سيه مست از عبير كفر ما
جامه ي احرام ما از تار كاكل بافتند
غنچه از رشك اسيري هاي ما خون مي خورد
حلقه هاي دام ما از چشم بلبل بافتند
از براي كشتگان خنجر نازش كفن
شوكت از تار دم تيغ تغافل بافتند
م
682
خوش آن گروه كه آئينه نظر كردند
خمير مايه ي دريا ز چشم تر كردند
مباش ايمن از اين ره كه كارواني را
چو مار جاده خورد غايب از نظر كردند
م
683
ساده باشد صفحه ي فكرم ز بس دزدان شعر
از ميان خامه و كاغذ سخن را مي برند
م-د
684
عارفان دل به هواي نفس خويش خورند
سالكان مي به صداي جرس خويش خورند
با خبر باش كه هستند در اقليم حيات
خستگاني كه هوا از نفس خويش خورند
م-د
685
چون به راهم غم آن زلف سيه حلقه زند
رشته ي جاده شود مار و به ره حلقه زند
شانه از گيسوي او شوخي مژگان دارد
چشم آهوست كه اين مار سيه حلقه زند
م-د
686
از جوش باده بس كه صفا موج مي زند
خورشيد در پياله ي ما موج مي زند
از بس كه آب بحر حقيقت بود لطيف
ظاهر نمي شود كه كجا موج مي زند
سرگشته اند و رو به تو دارند كاينات
يك قبله است و قبله نما موج مي زند
هر كس كه ديد رنگ به رخسار نازكت
گفتا كه بوي گل به هوا موج مي زند
نبود به كاسه ي سر بي مغز جز هوس
از چشمه ي حباب هوا موج مي زند
نظاره چون عرق به رخت آب مي شود
از چهره ي تو بس كه حيا موج مي زند
هر آرزو كه مرده به دل زنده مي كند
از خنده ي تو آب بقا موج مي زند
يارب كه آب داد به تيغ زبان كه باز
خون خموشي از لب ما موج مي زند
خواهي به شيشه خواه به پيمانه يك دم است
از دير و كعبه نور خدا موج مي زند
شوكت ز يك محيط يه چشمي كه احول است
شكر جدا و شير جدا موج مي زند
م-د
687
ز آئينه عكس او چو شرر موج مي زند
از آب خشك آتش تر موج مي زند
قانع ز تلخكامي ايام فارغ است
از بورياي فقر شكر موج مي زند
درياي لشكر است دو عالم ز حادثات
نظاره كن كه تيغ و سپر موج مي زند
از سادگي سفينه يي از موم كرده ايم
بحر است شعله خيز و شرر موج مي زند
مشكل كه چون صدف به لب خشك بگذريم
در قلزمي كه آب گهر موج مي زند
موجي بود ز چشمه ي خورشيد تيغ او
اين آب تا به موي كمر موج مي زند
شيرين چه دل به روي شكر خواب كرده اي
چون جوي شير فيض سحر موج مي زند
شوكت به بيستون سخن كوهكن توئي
از آب تيشه ي تو هنر موج مي زند
م
688
پنجه ي سرو چمن ناخن به داغم مي زند
طوق قمري گردبادي بر چراغم مي زند
مي توان از نقش پاي خضر برگ سبز چيد
بس كه هر سو قطره از بهر سراغم مي زند
بي توام بزم طرب بي آب و رنگ افتاده است
موج مي انگشت در بزم اياغم مي زند
م-د-آ
689
عاشق از حيرت خود چون گله بنياد كند
بشكند آينه را خانه ي فولاد كند
سر به زانوي من از ناز نهادي بي خواب
مي پرد رنگ ز رويم كه ترا ياد كند
صورت آن كمر شوخ چو نقاش كشد
قلم موي ز مژگان پري زاد كند
سرو مغرور ترا فكر گرفتاران نيست
كاش طوقم كشد از گردن و آزاد كند
ناتوان بلبل ما تا شده از بيضه برون
مشق پرواز به روي كف صياد كند
بس كه دانسته تماشايي رخسار خودم
خويش را ديده در آئينه مرا ياد كند
رقم شوخي جولان قد او شوكت
جنبش كلك مرا جلوه ي شمشاد كند
م-د
690
مدام توبه دلم از مي اميد كند
به نيم قطره ي خون خويش را شهيد كند
سيه بهار نشاطم بود سواد شبي
كه ماهتاب قدح را گل سفيد كند
دلم چنين كه ز بي حاصلان رميده شده است
دگر كجا هوس سايه هاي بيد كند
ز سنگ سرمه دل من گرفته است آهن
كه قفل خامشي خويش را كليد كند
سرور خاطر شوكت بود ز مژده ي غم
به او رسان خبر ماتمي كه عيد كند
م
691
چند خواب غفلتم هر روز سنگين تر كند
استخوان هاي تنم را پنبه ي بستر كند
م
692
ز مغز عشق بود استخوان ما لبريز
چو بشكني ني ما را صداي شير كند
م-د-آ
693
چشم مستت ز نگه خون به دل جام كند
پنبه ي شيشه ي مي را گل بادام كند
بي تو چون روي دل از باغ ببينم كه مرا
خنده آيد به لب غنچه و دشنام كند
بس كه مي خواست ترا دل به قدح نوشي ها
هوش مي رفت به سوي تو كه پيغام كند
خانه ي من نشود روشن اگر جذبه ي آه
كوكب بخت مرا خال لب بام كند
چشم گيراي تو از بس كه تمام افسون است
رم آهو به كمند آورد و رام كند
گرهي را كه ز دل بلبل ما بيرون كرد
باغبانش به چمن غنچه ي گل نام كند
خورده ام بازي شوخي كه پي صيد دلم
مردم چشم پري را گره دام كند
م-د
694
سعي داغم مرهم كافور را مرهم كند
موميايي را شكست رنگ من آدم كند
بس كه مي ماند به چشم او ز تحريك نگاه
سرمه دان چون ديده ي آهو ز شوخي رم کند
مي كند سير گلستان بهر صيد بلبلان
تا كمان خويش را از آتش گل خم كند
عيد باشد بس كه هجرانش چو آيد در كنار
حلقه ي آغوش ما را حلقه ي ماتم كند
ساقي وحدت به هر جا طرح عشرت افكند
باده ي خورشيد را از ساغر شبنم كند
مستي مرد سخندان از شراب ديگر است
دختر رز را به بزم خويش كي محرم كند
كرده كيف اختلاط خلق شوكت را ضعيف
مي رود از خويش تا ترياك صحبت كم كند
م-د
695
خوش نگاهي باز مي خواهم نظربازم كند
چشم گلگون سپند شعله ي نازم كند
برگ گل چون لاله داغ از سايه ي بالم شود
بس كه بي آرامي دل گرم پروازم كند
بس كه از خود رفته ام چون يار آيد بر سرم
رنگم از رخسار برخيزد كه آوازم كند
حرف روي نيم رنگ يار از بس نازك است
همچو بوي گل به خاموشي سخن سازم كند
اشتياق آستان يار شوكت تا به كي
همچو گلگون سرشك از خود سبكتازم كند
م-آ
696
بيقرار عشق كي دل سرد از گلخن كند
اين سپند از شوق آتش خون خود روشن كند
برق سودا چون زند ديوانه را آتش به مغز
هر طرف از دانه ي زنجير صد خرمن كند
م
697
هستي من جاي خود بهر فنا خالي كند
گندمم قالب ز شوق آسيا خالي كند
گر حباب از باد نخوت پرده دار كثرت است
مي شود دريا چو خود را از هوا خالي كند
باشد از شوق فغان نشو نماي عاشقان
ني ز باليدن براي ناله جا خالي كند
هر كه شوكت گشته است از خود در اين گلشن سبك
پهلو از باليدن گل چون هوا خالي كند
م
698
شور زنجيرم نمك در چشم زنجير افكند
خنده ي زخم شكر در آب شمشير افكند
م-د
699
آتش تب از لبت تبخاله پيدا مي كند
گرمي اين شعله از ياقوت مينا مي كند
چون به يادت بگذرد موج خيال رگ زدن
آسمان نشتر ز مژگان مسيحا مي كند
باغبان چون بهر بالين تو گل آرد به باغ
دسته اش از رشته ي نظاره ي ما مي كند
نرگست از ضعف نتواند به خواب آمد مرا
چون به دل پيش از نگاه شوخ خود جا مي كند
آهن آئينه مي بايد زسنگ سرمه اش
گشته چشمت صحت و خود را تماشا مي كند
شوكت از بحر دعاي قامت موزون او
مصرع برجسته دست خويش بالا مي كند
م-د
700
جان ز خود سبك شده جستن چه مي كند
با شيشه ي نسيم شكستن چه مي كند
شيون چه احتياج به روز وفات من
تار نفس صداي شكستن چه مي كند
از جلوه ي تو شوكت افتاده شد فنا
بر خواستن ببين به نشستن چه مي كند
701
هستي جاويد باشد ماتم خود داشتن
خضر پيراهن به مرگ خويش آبي مي كند
م-د
702
گر چنين خواهد نشستن نقش درويشي درست
صورت زربفت فكر شال پوشي مي كند
د
703
راضيم از تو به نازي به نزاكت سوگند
قانعم از تو به حرفي به قناعت سوگند
الفتم نيست به راحت به جراحت سوگند
كلفتم نيست به محنت به محبت سوگند
خطت آشوب جهان است به خال تو قسم
نازت اندازه ندارد به نزاكت سوگند
كرده ام گر به تو اظهار محبت معذور
خبر از خويش ندارم به محبت سوگند
شوكت از ديدن ايران جگرم پرخون شد
عازم كشور هندم به عزيمت سوگند عزيمت
م
704
شد ز جان باده آتش ز آن رخ زيبا بلند
رنگ مي چون دود شد از روزن مينا بلند
م-د-آ
705
مي شود آوازه ي ما از خراش غم بلند
موم را نام نشان مي گردد از خاتم بلند
ذوق پيراهن دري زد آتشم را دامني
شعله ي عريانيم شد يك قد آدم بلند
زان تماشايي كه بيرون از جهان رنگ و بوست
مي شود از روزن گل گردن شبنم بلند
از سر دنياي دون دستي كه ما برداشتيم
گشته چون ابر سر كوه از سر عالم بلند
هست پيران را اشارت هاي پنهان سوي مرگ
مي شود از هر طرف ابروي پشت خم بلند
پاك داماني بود بال و پر روحانيان
مي شود قدر مسيح از نسبت مريم بلند
نوبهار جود دارد رنگ ديگر بعد مرگ
چون گل خير از زمين باشد كف حاتم بلند
شوكت از بهر شهيد زلفش امشب تا سحر
ناله ي زنجير بود از حلقه ي ماتم بلند
م-د
706
اهل دل نظاره ي آن زلف و كاكل مي كنند
پرده هاي چشم خود را برگ سنبل مي كنند
مجلس نازك خيالان از چمن رنگين تر است
رشته هاي شمع خود را از رگ گل مي كنند
آخر از وحدت به كثرت مي كشد فكر دقيق
موشكافان موي را يك دسته سنبل مي كنند
هيچكس ما را نمي گيرد در اقليم چمن
قلب ما را چرخ همراه زرگل مي كنند
م-د
707
عشقبازان حسن را قوت از دل خود مي دهند
كوزه ها خورشيد را آب از گل خود مي دهند
قامت خم باشد انگشت اشارت سوي خاك
خويش را پيران نشان از منزل خود مي دهند
با شهيد خويش خوبان را محبت ديگر است
گرچه مي گيرند جانش را دل خود مي دهند
غافل از حال بدان جان هاي آگه نيستند
گاه پهلو بحرها با ساحل خود مي دهند
خوردن زخم است شوكت رزقم از تيغ زبان
دانه ي جوهر به مرغ بسمل خود مي دهند
م-د
708
چند چون مجنون سرم خاك ره سودا بود
گردباد من غبار دامن صحرا بود
گرم گرديده است از جام سبكروحي سرم
باده ام چون رنگ صاف از پرده ي مينا بود
گه بهار و گه خزان گشتي به چشم اهل دل
پشت و رو گرديدنت برگ گل رعنا بود
كرده ايم از اهل عالم گوشه يي را اختيار
چشم ما را سرمه از خاكستر عنقا بود
پيش رنداني كه شوكت مست جام فطرتند
مصرع رنگين بياض گردن مينا بود
م-د-آ
709
بلبلي را كه دل از ياد قفس شاد بود
دانه از مردمك ديده ي صياد بود
گرمي آتش گل مي كندش مهره ي موم
بيضه ي بلبل اگر بيضه ي فولاد بود
بلبل ناله ي من طفل گلستان خوان است
جنبش برگ گلم سيلي استاد بود
بس كه دلگير ز خود بيني خويشم دايم
جوهر آينه ام خنجر فولاد بود
شوكت از بس كه گرفتار گرفتارانم
نشوم قمري آن سرو كه آزاد بود
م-د-آ
710
دوشم از حيرت خموشي دشمن فرياد بود
ناله ي گرمم چراغ آسياي باد بود
شب كه بي رخسار او مي كردم از بر درس ضعف
بر رخم رنگ آمدن ها سيلي استاد بود
بود روشن پيش از اين بزم گرفتاران ز من
چشم مرغ من چراغ خانه ي صياد بود
خانه هاي كوچه ي زنجير بود آهن ربا
بس كه از من كشور ديوانگي آباد بود
كار عشق از سخت جانان محبت تازه روست
بيستون خرم ز آب تيشه ي فرهاد بود
نو نياز شعله ي سوز محبت نيستم
داغ سودايم چو طفل لاله مادر زاد بود
بوي خون مي داد امشب حلقه ي بزم جنون
آهن زنجير ما از خنجر جلاد بود
بي قد او بس كه مي دادم تسلي خويش را
ظلمت بخت سياهم سايه ي شمشاد بود
سخت شوري داشت از پيكانش امشب سينه ام
بلبل گلزار من از بيضه ي فولاد بود
شوكت امشب داشت عيدي خاطرم از ياد او
بي خودي ها آمد و رفت مبارك باد بود
م-د
711
فتح دل از فغان پديد بود
آه اين قفل را كليد بود
انتظارت ز بس كشيد آهو
چشم او چيني سفيد بود
م
712
شب بي تو به ملك عدمم رنگ سفر بود
چون شعله ي شمعم به ره آب گذر بود
م-د
713
بس كه بي زلفش به گلشن خاطرم دلگير بود
ناله ي بلبل به گوشم ناله ي زنجير بود
شب كه بود آهوي چشمش انجمن آراي ناز
چشم خوبان دگر چون آهوي تصوير بود
چشم خود نگشاده از اول جفا را ديده ايم
طفل ما را تخته ي گهواره چوب تير بود
چاره ي داغ اهل دل از سنگ پيدا مي كند
مرهم كافوري فرهاد جوي شير بود
دل نه امروز از وطن شوكت شكايت مي كند
مرغ ما در بيضه هم از آشيان دلگير بود
م
714
گردش عيد به گرداب ندامت فكند
ديد و واديد عزيزان كف افسوس بود
د-آ
715
بس كه از ناوك بيداد تو مأيوس بود
زخم ما چون به هم آيد لب افسوس بود
حيرتم بس كه به كوي تو به صد رنگ بود
خار پايم مژه ي ديده ي طاووس بود
مي توان شمع ز برق رقمم روشن كرد
نامه ي سوختگان كاغذ فانوس بود
عيد آمد كه به پاي تو گذارم سر خويش
دست بوسيدن مشتاق تو پابوس بود
بس كه از وصل پشيمان شده ام مي دانم
كه به هم آمدن پا كف افسوس بود
مي رود تا ز سر كوي تو آرد خبري
دل ز كف رفتن عشاق تو جاسوس بود
باز شوكت من و مستي كه ز وحدت اينجا
جرس قافله ي كعبه ز ناقوس بود
م
716
ياد آن شب ها كه در راه هماي تير او
ز استخوان مغزم برون چون پرتو از فانوس بود
م-د-آ
717
ياد ايامي كه آن بد مست گرم جنگ بود
تيغ او از خون گرمم آب آتش رنگ بود
انفعالم داشت از چشم بد مردم نگاه
نيل رويم عنبر موج شكست رنگ بود
رشته را تاب گذر كردن نبود از كوچه ام
مشرب من بس كه همچون چشم سوزن تنگ بود
روزي خود پيش از اين از سنگ طفلان داشتم
آسيابم را فلاخن وار آب از سنگ بود
دي به صحرا رنگ مستي ريخت آن گلگون سوار
ساغر چشم غزالان پر مي گلرنگ بود
از جنون ما نشد آوازه ي شوكت بلند
ره ميان ناله و زنجير صد فرسنگ بود
م-د
718
نگه شوخ تو مست از مي آرام بود
گردش چشم تو باليدن بادام بود
باده ي لعل لبت نشاه ي رنگين دارد
خط ياقوت در اين بزم خط جام بود
نيست از لطف به من نيم نگاهي كه تراست
مژه ات چون به هم آيد لب دشنام بود
آن قدر حرف نگاه تو شنيدم كه مرا
پنبه ي گوش به رنگ گل بادام بود
بس كه از حلقه ي احباب رميده است دلم
قطره ي باده به چشمم گره دام بود
بي وفايي است گل دوستي اهل جهان
گرد هم گشتنشان گردش ايام بود
قسمت شوكت مهجور ز چشم سيهش
نگهي باشد و آن نيز به پيغام بود
م-آ
719
سرو را از دود آه من طراوت كم بود
طوق قمري از فغانم حلقه ي ماتم بود
بس كه ضعف پيري من كرده در طالع اثر
همچو ابرو قامت بخت سياهم خم بود
بس كه راه آرزو پر پيچ و تاب افتاده است
جاده ها چون زلف خوبان در نظر درهم بود
رفعت كاشانه مرد عشق را در كار نيست
خانه ي دار از بلندي يك قد آدم بود
حيرتم دارد بيابان مرگ از لب تشنگي
گرچه تبخالم حباب چشمه ي زمزم بود
مي گريزم در پناه يأس شوكت از اميد
منت از عشرت چرا بايد كشم تا غم بود
م
720
رنگ عشق تو نرفت از كف من همچون شمع
اين حنا تا دم مردن به سر انگشتم بود
م-د-آ
721
بط مي همچو طاووس از نشاط امشب خرامان بود
تذرو شعله ي آواز مطرب بال افشان بود
ادب نگذاشت تا امشب كنم نظاره ي رويش
نگاه گرم مژگان را چراغ زير دامان بود
شراب بزم ما بي نشاه بود از شور بختي ها
گل پيمانه ي ما گوئي از گرد نمكدان بود
ز شوخي هر طرف مي كرد رم چاك گريبانم
عبير جيب من از سرمه ي چشم غزالان بود
دل ما را نبود آرام از عيب هنرمندي
به هر سو اين گهر از موج آب خويش غلطان بود
بيابان مرگ گشتم آمدم تا از وطن بيرون
خوشا عهدي كه شير من به ني بست نيستان بود
به سر دارند سوداي خط سبز بتان شوكت
همانا سرنوشت تيره بختان خط ريحان بود
م-د-آ
722
شبي كه سرو قدش در چمن خرامان بود
ز چشم فاخته تا صبحدم چراغان بود
برون ز وادي حيرت شدم رخش ديدم
غبار ديده ي من رنگ اين بيابان بود
م-د
723
تا مرا ميل تماشاي خط جانان بود
سرمه ي نظاره گرد دامن مژگان بود
آسمان را باشد از دود دلم آسودگي
خواب سنگين شغال از نكهت ريحان بود
ضعف و عشق شيوه ي مغرور ليلي را نگر
سايه ي مجنون به چشمش سايه ي مژگان بود
رسم و آئين تكلف نيست ملك عشق را
رشته ي زنار اينجا بستن از ايمان بود
شوكت از معشوق ما را دل تسلي كي شود
اتش ما را نسيم پيرهن دامان بود
م-د
724
امشب كه مرا حيرت رخساره ي او بود
خاموشيم از سرمه ي نظاره ي او بود
شوخي دل من برده ز تمكين كه به طفلي
باليدن او جنبش گهواره ي او بود
دود دلم امشب به هوا ساخت سپهري
سرگشتگيم گردش سياره ي او بود
شوكت كه جهاني است ز باليدن وحدت
هفتاد و دو ملت دل صد پاره ي او بود
م-آ
725
دل از اين صحرا به عهد طفليم آگاه بود
جنبش گهواره ام پست و بلند راه بود
م-د
726
ياد ايامي كه رخسار تو پيش ديده بود
از نگاه گرم مژگان موي آتش ديده بود
كي بود امروز پهلوي مرا نقش حصير
روزگاري جامه ي عريانيم آجيده بود
م-د-آ
727
در نظر امشب مرا تا زلف آن مهپاره بود
از گل شب بو لبالب دامن نظاره بود
نيست امروزي ميان ما و جانان اتحاد
بلبل ما را به طفلي چوب گل گهواره بود
گشت افزون خواب سنگينم ز سختي هاي بخت
تار بالين من از رگ هاي سنگ خاره بود
هيچ كس نشنيد آواز فلك سير مرا
ناله ام آواز پاي گردش سياره بود
چاك هاي سينه ي ما بيدلان امروز نيست
روزگاري جامه ي عرياني ما پاره بود
از كسي طفل يتيمم بار منت برنداشت
خود به خود چون گوهر غلطان مرا گهواره بود
يأس ما شوكت به فرياد اميد ما رسيد
چاره ي درد دل ما از دل بيچاره بود
م-د
728
بي تو امشب ساغر لب پر شراب ناله بود
پنبه ام از مغز جان بر شيشه ي تبخاله بود
بي تو دوران نشاط امشب به زودي مي گذشت
گردش پيمانه ي ما شعله ي جواله بود
شد بهار و لاله ي ساغر به دست او شكفت
سبحه ي صد دانه ي زاهد ز تخم لاله بود
از گراني بس كه سنگين ناله مي آمد به لب
صد شكست امشب به چيني خانه ي تبخاله بود
همچو فصل گل در اين محفل ز ديري هاي دور
ره ز جام تا به جام ديگرم يك ساله بود
هر كجا مي رفت در آغوش شوكت جاي داشت
سير او امشب چو مه پا در ركاب هاله بود
آ
729
دوش مغزم بي تو خاكستر ز برق ناله بود
بند بند ني به چشمم شعله ي جواله بود
م-د
730
در تب هجر لبم كي تهي از ناله بود
آه مويي است كه در چيني تبخاله بود
پا به هر سو كه نهم روي به مطلب دارم
آتش منزل من شعله ي جواله بود
در خور روز بود نشأه ي بزمي شوكت
نيم مستم كند آن باده كه يك ساله بود
م-د
731
تنك ظرفي كه گردد مست خود باشد خراب خود
به رنگ گل شود صد پاره اين كشتي ز آب خود
به قدر مي كشي مي گردد افزون وسعت مشرب
به خود اين شيشه مي بالد چو انگور از شراب خود
ز فيض خاكساري لقمه ام پاك است ز آلايش
به رنگ ريشه مي سازم جدا از خاك آب خود
نباشد غنچه ي شيرين او را تلخ گفتاري
بود اين گل ز شكر خند خود قند گلاب خود
چرا باشم گريبان چاك شوكت از غم روزي
بود مانند گندم نان خشكم تر ز آب خود
م
732
ز صافي طينتي بعد از فنايم يادگار خود
به رنگ مرده ي فيروزه ام سنگ مزار خود
نباشم تا دم مرگ از تماشاي رخش غافل
نفس را كرده ام انور نظر از روي يار خود
م
733
قدح باشد شراب اشك خون پرگاله را از خود
بود مينا گلاب غنچه ي تبخاله را از خود
مرا سرگشتگي ها پرده دار عافيت باشد
بود فانوس شمع شعله ي جواله را از خود
م-د
734
مشو مهمان مردم تا توان شد ميهمان خود
ز چاك دل چو گندم نان خود بشكن به خوان خود
بود شيرازه ي اوراق عمر ما سخن كردن
نفس داريم ما از باد دامان زبان خود
ندارد نفس حيوان از در كس چشم نوميدي
كه مي سازد سبك قانع به مشت استخوان خود
م-د
735
مرا اي باغبان تا كي كني آب از نگاه خود
گلي بو كرده ام ديگر نمي دانم گناه خود
قدح بشكستم از مستي زبان كوتاه اين بزمم
زبان از موج مي گيرم كه گردم عذر خواه خود
تو چون نور نظر تا بگذري صف از دو رو بسته
به ره نازك ميانان همچو مژگان سياه خود
م
736
باز هر مويم به وحشتگاه سودا مي رود
مي رمد از خود دلم گويا به صحرا مي رود
كرده اند از آتش حل كرده تخمير مرا
گر بريزي خون من چون شعله بالا مي رود
پا به دامن در حريم نيستي پيچيده ام
گر فشانم دست گرد از بال عنقا مي رود
بس كه نم دارد رخم از ديده ي گريان چو سيل
گر پرد از چهره رنگم رو به دريا مي رود
تيره روزان محبت را خطر از مرگ نيست
گر رود تاريكي شب كي ز دنيا مي رود
آ
737
وقت آن آمد كه بلبل در چمن گويا شود
بهر گل گويد خوش آمد تا دل گل وا شود
م
738
آه من كي سوي آن آهوي سركش مي رود
از كمان اين تير بي طالع به تركش مي رود
سركشان را زير دست خود به نرمي كرده ايم
آبشار سنگ ما بر روي آتش مي رود
م-د
739
كي نشان كويش از نقش جبين پيدا شود
آسمان رو بندد اينجا تا زمين پيدا شود
موج شهرت مي زند آوازه ي بي مغز تا
نام ما همچون كف از آب نگين پيدا شود
از شريك بي مروت تنگ گردد كار رزق
مور كم روزي شود چون خوشه چين پيدا شود
از حيا يك پيرهن دور است دستش از نگار
چون رود رنگ خيالش آستين پيدا شود
مي شود محسوس چون گل معني رنگين من
همچو من شوكت كجا حرف آفرين پيدا شود
م-د-آ
740
ز باد صبح چو زلفت به پيچ و تاب شود
نگه به ديده ي من موج اضطراب شود
ز ضعف طاقت و تاب نگاه گرمم نيست
ز برق چشم هما استخوانم آب شود
به گلشني كه دلم گرم ناله مي گردد
ز شرم شعله ي آواز بلبل آب شود
ز يك تبسم معشوق صد چمن داغم
ز برق خنده ي گل مرغ من كباب شود
م
741
صفاي سينه ي ما نيست كمتر از سيلاب
ز آب آينه ديوار ما خراب شود
م
742
گشت ويران ز موج جلوه ي تو
خانه ام خانه ات خراب شود
م
743
بزم مستان چو ز رنگت ارم آباد شود
شيشه را موج صفا دام پريزاد شود
م-د
744
بس كه حيرت زده زان حسن جهانگير شود
كلك ماني مژه ي ديده ي تصوير شود
از طلسم نگه ما نتوان بيرون رفت
عكس در خانه ي آئينه ي ما پير شود
گردد از زخم دل خويش سيه مست غزال
اگر از بال بط باده ي پر تير شود
روزن خانه ي ما چشم به راه خطر است
سيل ويرانه ي ما را گل تعمير شود
حيرت افزاي گلستان چو شود عكس رخت
سبزه ها جوهر آئينه تصوير شود
خوشدلم كرد سر شيشه سلامت باشد
دختر رز كه جوان كرد مرا پير شود
قالب از بس كه تهي كرده ز سوداي رخت
چه عجب آينه گر حلقه ي زنجير شود
نتوانم كه ز روي تو كنم قطع نظر
مد نظاره من گر دم شمشير شود
خاك صحراي جنون سرمه بود شيرين را
اگر از تيشه ي من آهن زنجير شود
نقش آن ساعد شيرين نتواند كه كشد
آب در تيشه ي فرهاد اگر شير شود
بس كه از نازكي فكر ضعيف است تنم
خارج پاي مرا حلقه ي زنجير شود
شوكت اين چرب زباني شده دلكوب ترا
لقمه يي نيست خموشي كه گلوگير شود
م-د-آ
745
زير نقاب شرم محبت هوس شود
كار نگاه چون به دل افتد نفس شود
ضعفم رسيده است به جايي كه دور از او
رنگ پريده ام نفس باز پس شود
در بزم گلشني كه تو باشي شراب و گل
گل نيمرنگ گردد و مي نيمرس شود
آوازه شد بلند ترا از جنون ما
زنجير چون شكست زبان جرس شود
شوكت اسير دام چنان شو كه عاقبت
مغز سر تو مرهم زخم قفس شود
م-د
746
شوق چون سلسله جنبان دل تنگ شود
بحر تصوير روان از صدف رنگ شود
مي برد شوق به سوي تو مرا مي ترسم
كه به خود نقش قدم بالد و فرسنگ شود
گر به اين نشأه تو پيراهن گلگون پوشي
چنين دامان تو موج مي گلرنگ شود
گر بيارم دل سنگين بتان را به نظر
سخت تر تار نگاهم ز رگ سنگ شود
تارهاي مژه را چون به هم آرم شوكت
نگه گرم مرا شعله ي آهنگ شود
م-د
747
سرو را از آه گرم من طراوت كم شود
طوق قمري از فغانم حلقه ي ماتم شود
بس كه ضعف پيري من كرد در طالع اثر
همچو ابرو قامت بخت سياهم خم شود
بس كه راه آرزو پر پيچ و تاب افتاده است
جاده ها چون زلف خوبان از نظر درهم شود
رفعت كاشانه مرد عشق را در كار نيست
خانه ي دار از بلندي يك قد آدم شود
حيرتم دارد بيابان مرگ از لب تشنگي
گرچه تبخالم حباب چشمه ي زمزم شود
مي گريزم در پناه يأس شوكت از اميد
منت از عزت چرا بايد كشم تا غم شود
م
748
حسن سبز او ز آرايش ز بس افزون شود
چون شود پايش نگارين سبزه ي گلگون شود
م-د
749
گرچنين حسن بتان از عشق او مفتون شود
زلف ليلي در نظر موي سر مجنون شود
طينت اهل جهان پيمانه ي يك باده است
آبرويم ريزد ار بخت كسي وارون شود
استخوانم را كشد طاووس از چنگ هما
بعد مردن بس كه جانم بي تو ديگرگون شود
ذاتي اهل سخن باشد رسائي هاي فكر
طفل معني چون كشد قد معني موزون شود
غفلت اندود است ديوار و در خمخانه ام
گر گل پيمانه ام از مغز افلاطون شود
شوكت از رويش بود نظاره ي من شعله رنگ
از نگاه گرم من روي هوا گلگون شود
م-د
750
ساقي مجلس اگر آن نرگس جادو شود
پنبه ي مينا كف موج رم آهو شود
م
751
ساده رويش ز نگاه من غمديده شود
خط او از نگه تند تراشيده شود
م-د
752
چند كاهد دانش ما جهل ما فربه شود
از رگ گردن كمان دعوي ما زه شود
جز تأسف نيست داروي جراحت هاي دل
چون به هم آيد كف افسوس زخمي به شود
چون نظر ناقص فتد اشيا بود ناقص به چشم
ماه نو لاغر نباشد چون نگه فربه شود
شوكت آزادي نمي باشد از اين مكتب مرا
دور نبود جمعه گر پس پس رود شنبه شود
م
753
چون به گلزار ترا باده كشي شيوه شود
سرو قالب كند از شوق تهي شيشه شود
م
754
كسي كه بهر طمع گرم گفتگوي شود
خراب خانه اش از سيل آبروي شود
به رنگ شيشه كه پيش قدح سجود كند
كسي كه كرد ترا سجده سرخ روي شود
م-د
755
از تعلق بستگي در كار پيدا مي شود
چشم سوزن حلقه ي زنجير عيسي مي شود
شهرت ما راز ما را سيل عالمگير كرد
آب اين گوهر چو گردد پهن دريا مي شود
صحبت روشن دلان مفتاح قفل خامشي است
طوطي آئينه زين تصوير گويا مي شود
برق ناز چشم مستش مي گدازد خاره را
زان نگاه گرم سنگ سرمه مينا مي شود
شد به رنگ سرمه خاكستر به مژگانم نگاه
بس كه چشمم از رخش گرم تماشا مي شود
چون به ياد شوخي چشم تو از جا مي روم
گردش چشم غزالم ناخن پا مي شود
از سپند ما صدا مستانه مي آيد برون
آتش ما باشد از سنگي كه مينا مي شود
مي طپد از بس سراپاي من از جوش جنون
نقش پايم سيلي رخسار صحرا مي شود
شوكت از پيري بود ايام عيش ما جوان
عيش ما از قد خميدن ها دو بالا مي شود
م
756
شورش گرداب دارد حلقه ي بزم شراب
چون به هم سيلاب ها پيوست دريا مي شود
م-د-آ
757
آهم به گلشني كه سحر گرد مي شود
رنگ شكوفه برگ گل زرد مي شود
از صاف طينتي به دو عالم مسلميم
كافور ما كسي كه خورد مرد مي شود
نتوان به خاكساري عارف نگاه كرد
نور نظر به كوچه ي ما گرد مي شود
ما را طمع ز ساقي دوران شراب نيست
كار خمار ما چونگه كرد مي شود
هر گه كنم خيال ملاقات دوستان
چون صبح آتش نفسم سرد مي شود
شوكت ز چشم عافيت ما بلا چكد
درمان ز فيض صحبت ما درد مي شود
م-آ
758
چون سخن در خانقه ز آن زلف و كاكل مي شود
دانه ي تسبيح زاهد تخم سنبل مي شود
م-د
759
سرمه از چشمت بلاي جان مردم مي شود
خامشي از صحبت لعلت تكلم مي شود
طفل بي پروا دل از من مي بري غافل مباش
كاين گهر مي افتد از دست تو و گم مي شود
چشم مينا تنگ چون افتاد مي كمتر چكد
خنده چون آمد به لعل او تبسم مي شود
شوكت امشب بزم مستان را بساط ديگر است
گر چنين پيمانه مي بالد به خود خم مي شود
م-د
760
گلشنت از آب و رنگ شرم خرم مي شود
خنده ي گل آب چون گرديد شبنم مي شود
ظاهر و باطن سبك روحان به يك كيفيت اند
برگ گل گردد چو بوي گل مجسم مي شود
نامداري هاي ما موقوف پيري هاي ماست
قامت ما حلقه چون گرديد خاتم مي شود
گرد پروازم در اين گلزار رنگ عشرت است
گر روم من از چمن گل نخل ماتم مي شود
شوكت از خاك درش ريزند چون رنگ حرم
كعبه مي گردد ز خجلت آب زمزم مي شود
م-د-آ
761
طبع مستان از شراب ناب روشن مي شود
شمع چشم ماهيان از آب روشن مي شود
بي بصيرت را كند صاحب بصيرت بي خودي
چشم كور از توتياي خواب روشن مي شود
سجده گاه دل ندارد حاجت شمع و چراغ
ز آتش سنگ خود اين محراب روشن مي شود
طاير غفلت به بال بالش پر مي پرد
شمع خواب از گرمي سنجاب روشن مي شود
عكس نور شمع شمع خانه ي آئينه است
چشم ما از ديدن احباب روشن مي شود
آمد كارست شوكت خنده ي صبح بهار
آسيابان را چراغ از آب روشن مي شود
م-د
762
از ياد عيش خاطرم افسرده مي شود
داغم به سينه لاله ي پژمرده مي شود
نازك تر است خاطر بلبل ز برگ گل
بيرون روم ز باغ كه آزرده مي شود
لعلت دمي كه در سخن آيد لب مسيح
خاموش از حيا چو لب مرده مي شود
شوكت شراب خوردن ما گر چنين بود
گر صد خم است در نفسي خورده مي شود
م
763
آبروي ما روان چون آب جو كي مي شود
صد صدف گوهر بهاي آبرو كي مي شود
جوهر ذاتي نمي آيد به كار هيچكس
درز سنگ از آهن سوزن رفو كي مي شود
گل شرار مانده يي از كاروان چشم ماست
ديده ي عارف اسير رنگ و بو كي مي شود
مي چكد خون گل از رنگ خزان باغ عشق
زعفران با رنگ شوكت روبرو كي مي شود
م-د
764
يبس مي گردد كمال صاف دل در گرد غم
تخم گوهر سبز در گرد يتيمي مي شود
م-د
765
چشمم آخر روشن از رخسار ماهي مي شود
از لطافت عاقبت اشكم نگاهي مي شود
رشته ي شيرازه ي اوراق كثرت وحدت است
جاده ها چون جمع گردد شاهراهي مي شود
نيست ما را ناله يي غير از طپيدن هاي دل
بيقراري چون به هم پيوست آهي مي شود
در بيابان ديده ي آهو چو پيوندد به هم
مردم ديوانه را بخت سياهي مي شود
تا به كي در آفتابي از حديث گرم خود
چون لب خود را به هم آري پناهي مي شود
م-د
766
كوثر حريف چشم تر من نمي شود
دوزخ غبار رهگذر من نمي شود
انعام خلق چيست كه اسباب كاينات
صندل بهاي درد سر من نمي شود
گيرم كه آسمان و زمين آفتاب شد
آئينه خانه ي نظر من نمي شود
منت ز آفتاب قيامت چرا كشم
اين قرص توشه ي سفر من نمي شود
شوكت دلم ز شعله ي ادراك روشن است
آتش مقابل شرر من نمي شود
م
767
گرم از جا شعله خويي بهر جنگم مي جهد
خوش بتي رو داده امشب نبض رنگم مي جهد
پنجه ي انديشه ي من عاقبت از كار ماند
بس كه دامان خيال او ز چنگم مي جهد
م-د
768
وعده ي او بر دل آب و رنگ راحت مي دهد
ابر تصويراين گلستان را طراوت مي دهد
لاله هاي دشت نخل ماتم مجنون بود
خاك صحراي جنون بوي مصيبت مي دهد
بس كه آتش داده ام از جويبار زخم دل
غنچه ي پيكان او بوي محبت مي دهد
آسياي نه فلك مي گردد از آب گهر
ديده ي من گريه را گاهي كه رخصت مي دهد
از بياض گردنش تا مصرعي كردم رقم
صفحه ي من ياد از صبح قيامت مي دهد
از نگاه گرم عاشق موي آتش ديده است
بس كه آن موي ميان داد نزاكت مي دهد
مي كنم مهتاب خورشيد قيامت را خيال
روز محشر هم دل به من داد عشرت مي دهد
كاه را پشت اميد از كهربا باشد به كوه
سنگ از ديوار منزل تن به راحت مي دهد
آب پيكان يك سر تير از سرم شوكت گذشت
آن كمان ابرو مرا تا چند زحمت مي دهد
م-د
769
در آن دريا كه عكس من به موج اضطراب آيد
پريدن هاي رنگم چون نفس بيرون از آب آيد
زمين خانه ام باشد ز خاك نرم همواري
به بيداري ببينم نقش پايش چون به خواب آيد
به مغز باده از بس مستيم رنگ جنون ريزد
به گوشم ناله ي زنجير از موج شراب آيد
هواي نامه دارد بس كه بيتاب اهل عزلت را
خط زير نگين همچون نفس بيرون ز آب آيد
به همت بس كه پاس آبروي خويش مي دارم
به گوشم از شكستن هاي رنگ آواز آب آيد
نمي دانم ز تندهاي تيغش اين قدر دانم
كه چون آيد به خاطر ياد او آواز آب آيد
سخن هرگه ز موج چين ابروي تو بنويسم
قلم چون شاخ آهو در كمند پيچ و تاب آيد
محيط از نشأه ي سيلاب موج گريه ام دارد
چنان مستي كه بوي باده از جام حباب آيد
ز رويش پرده هاي ديده شد از بس كه نوراني
نگاه از مشرق چشمم برون چون آفتاب آيد
دل آگاه مي خواهم نمي آيد به كف شوكت
زغفلت چشم مي پوشم كه پنداري به خواب آيد
م-د
770
به گلشن چون عرق ريزان گلستان حجاب آيد
ز خار آشيان بلبلان بوي گلاب آيد
ندارم آن قدر طالع كه يابم فرصت وصلش
شوم بيدار از آواز پايش چون به خواب آيد
مي نظاره تنها مي كشي هم بزم خويشم كن
ترا در خانه ي آئينه مي ترسم كه خواب آيد
چنان گريم به درد دل به راه توسن نازت
كه خون گردد حناي پايت از چشم ركاب آيد
ز من پنهان چه داري از كجا مي خورده مي آيي
چنان مستي كه از رنگ رخت بوي شراب آيد
در و ديوار بوي گل گرفت از حسن رنگينش
ز سيلاب گران گر بگذرد بوي گلاب آيد
چنانش برده است از خود خيال ناله ي عاشق
كه بر بالين گل گر سر نهد بلبل به خواب آيد
گرفت از بس كه سيل گريه يعقوب عالم را
نسيم پيرهن همچون نفس بيرون ز آب آيد
به گوشم از زبان شعله ي ادراك مي آيد
كه هر كه پخته گردد فكر از او بوي كباب آيد
كجا بينند ارباب سخن روي درستي را
ورق را بيشتر شوكت شكست از انتخاب آيد
م-د
771
گدايان ترا سنگ قناعت چون به دست آيد
به چيني خانه ي فغفور سيلاب شكست آيد
نگاه گوشه ي چشمي تبسم هاي پنهاني است
بتان را آنچه مي آيد ز لب از چشم مست آيد
چنان دارد نزاكت شيشه ي نظاره ي عاشق
كه چون مژگان به هم مي آرد آواز شكست آيد
گل راحت چه خواهي از گلستان جهان شوكت
كه جاي گل از اين گلزار خارپا به دست آيد
م
772
به مينا چون گلاب از جويبار شاخسار آيد
به گوش عندليب ما صداي آبشار آيد
فسون خلق خواهي زاهد خشكي به دست آور
پي بيهوش دارو پنجه ي چوبين به كار آيد
م
773
مگر ني از ضعيفان گل ز مردان دلير آيد
چو اين ني ها به يكديگر خورد آواز شير آيد
چنان از شرم عصيان جواني آب گرديدم
كه از مويت صداي آبشار جوي شير آيد
در اين ويرانه خواهي شد دمي بيدار از خوابت
كه چون شمع از سر ديوار خورشيدت به زير آيد
د
774
ز فيض مغز بود استخوان ما لبريز
چو بشكني ني ما را صداي شير آيد
م-د
775
نگاهم از خيال او به مژگان گلفروش آيد
به لب همچون گل شمعم تبسم شعله پوش آيد
ز بس بگداختي از خجلت شوخي غزالان را
صداي آب از موج رم آهو به گوش آيد
كند چون چشم آهو رم سواد شهر از وحشت
در آن كشور كه اين ديوانه ي صحرا به دوش آيد
م-د
776
چون به صورتكده آن شوخ جفا كيش آيد
صورت دور نما چند قدم پيش آيد
تا به كي چشم ز من پوشي و تا چند مرا
نيش ها چون صف مژگان به سر نيش آيد
م-د-آ
777
چو از مستي به كينم آن بهارستان جنگ آيد
به رويم سيلي دست نگارينش چو رنگ آيد
زبس سخت است احوال مي و ميخانه بي لعلش
زمينا رنگ مي تا بگذرد پايش به سنگ آيد
نمي باشد شب و روزي نهان اهل بصيرت را
به چشم مردم عارف جهان نطع پلنگ آيد
اميد وصل و بيم هجر باشد رنگ مضمونش
به چشمم نامه ي او چون گل رعنا دو رنگ آيد
چنان كاهل قدم از ناتواني ها شدم شوكت
كه بعد از قتل خون من حناي پاي لنگ آيد
م-د-آ
778
چو در خاطرم ياد آن كاكل آيد
ز دل آهم آشفته چون سنبل آيد
اگر عكس رويت در آئينه افتد
زآئينه تا حشر بوي گل آيد
فغان مي كنم روز مي خوردن او
كند بلبل افغان چو دور گل آيد
شود تنگ كارت ز جان دادن و بس
زند موج چون آب زير پل آيد
ز پا خواهد افتاد ديوار گلشن
ز اشكي كه از ديده ي بلبل آيد
م
779
فغان به ياد تو از جان درد پيشه ام آيد
صداي بال پري از شكست شيشه ام آيد
م
780
از اين درياي بي پايان گذشتن پل نمي خواهد
توكل گر كني چون چشم ساحل ها به هم آيد
م-د
781
گر از بي تابيم سوي تو جسم ناتوان آيد
صداي آبشار جوي شيرم ز استخوان آيد
م-د
782دماغي كو كه از گفتار من بوي جنون آيد
ز زخم خاطرم مضمون رنگين جاي خون آيد
شكايت ها مرا سر مي زند از عقده ي كلفت
از اين يك بيضه ي زنگار صد طوطي برون آيد
بود از نشأه ي مي سرفرازي ها محال است اين
كه عكس مي كشان از آب اينجا سرنگون آيد
بهار ضعف من گل كرده است از تيغ خونريزي
به هر جا مي پرد از چهره رنگم بوي خون آيد
ز آب تيشه ي من مي چكد خون مي گلگون
رود از خويش اگر شيرين به سوي بيستون آيد
بجز خالش كه بيرون شد از او موي سيه شوكت
نديدم نقطه كز وي معني رنگين برون آيد
م-د
783
چون به چشم آن لب ميگون آيد
گر كنم قطع نظر خون آيد
بس كه چشم قفسم تنگ بود
ناله ام بيخته بيرون آيد
م-د
784
نهم گر جام بر لب خونم از اعضا برون آيد
اگر بر سر زنم گل خار او از پا برون آيد
بيابان مكافات آن چنان آب و هوا دارد
كه گر امروز كاري دانه يي فردا برون آيد
چنان دور از تو دارد بزم مستان گرد كلفت ها
كه خيزد گرد اگر رنگ مي از مينا برون آيد
سراپايم ز بس محو سراپايش بود شوكت
مرا مژگان به جاي موي از اعضا برون آيد
م
785
به رنگ داغ كه از جام لاله بنمايد
سياه مستي ما از پياله بنمايد
م-د
786
دنيا تمام گنج است مارش نمي نمايد
جوش گل است گلبن خارش نمي نمايد
فيض برهنگي ها مشهور عالمم كرد
تا گل ز هم نريزد بارش نمي نمايد
عريان تني است ما را پيراهن حريري
از بس كه خوش قماش است تارش نمي نمايد
بي تابي دل من پيدا است ز آرميدن
بي كار تا نگردد كارش نمي نمايد
شوكت به كنج خلوت تنها نشين نباشد
دارد ز بس لطافت يارش نمي نمايد
م-د
787
تا كار مي كند چشم جز دل نمي نمايد
اين بحر بي كران است ساحل نمي نمايد
در گرد هستي ما گم گشته جلوه ي يار
صحرا غبار دارد محمل نمي نمايد
آئينه چپ نخواند عكس خط نگين را
باطل به چشم حق بين باطل نمي نمايد
ز آمد شد نفس نيست پيدا مقام آرام
ره بر بلند و پست است منزل نمي نمايد
آن را كه چشم همت روشن شده است شوكت
كاري كه نيست آسان مشكل نمي نمايد
م-د
788
كسي امشب به بالين من بي تاب مي آيد
به جوي شعله باز از روغن گل آب مي آيد
نگاهم آن چنان شد آبدار از ديدن تيغش
كه از مژگان به گوش من نداي آب مي آيد
چنان آماده ي ويرانيم از ديدن گلشن
كه موج گل به چشم آتشين سيلاب مي آيد
ملاقات عزيزان را بود شيرازه غفلت
شود مژگان به مژگان آشنا چون خواب مي آيد
به بال بالش پر مي پري از خود نمي داني
كه از خاشاك كار بستر سنجاب مي آيد
پرد از سبزه ي مژگان آهو شبنم شوخي
به هر صحرا كه آن خورشيد عالمتاب مي آيد
چنان گرم هواي سوختن گرديد اعضايم
كه از نظاره ي آتش به چشمم آب مي آيد
نگردد از رگ اين نامداران نشتر رنگين
كه مي گويد كه از زخم نگين خوناب مي آيد
چنان مژگان به مژگانم رگ سرگشتگي دارد
كه اشك از ديده ي من حلقه چون گرداب مي آيد
هوا موج رطوبت مي زند از گريه ام امشب
به گوش آواز آب از رفتن مهتاب مي آيد
غبارم شد عبير از نكهت خاك وطن شوكت
دماغم مي رسد از كوچه ي احباب مي آيد
م-د
789
ز ناتواني من بوي درد مي آيد
سرم ز گردش رنگي به گرد مي آيد
پر است بس كه هوا از غبار خاطر ما
نگه چو مي رود از ديده گرد مي آيد
كه آب داده ز رنگ شكسته گلشن را
كه خون مي ز رگ تاك زرد مي آيد
كباب گرمي داغ خودم به گوش مرا
حديث مرهم كافور سرد مي آيد
اسير منت درمان نمي شوم شوكت
سرم ز سايه ي صندل به درد مي آيد
م-د
790
چنان مرغ دلم از كوي او مأيوس مي آيد
كه از پروازم آواز كف افسوس مي آيد
ز بس گرديد نور از ياد رخسارش غبار من
ز پرويزن برون چون پرتو از فانوس مي آيد
بيابان يارب از چشم كه شد بتخانه شوخي
كه از چشم غزالان ناله ي ناقوس مي آيد
نمي ماند به جا از رفتنت غير از پشيماني
به يكديگر هوا همچون كف افسوس مي آيد
ز بس پر كرده رنگ آرزوي خلق عالم را
به چشم آسمان يك بيضه ي طاووس مي آيد
م-د
791
نگاهم از تماشاي تو چون مأيوس مي آيد
به هم مژگان من همچون كف افسوس مي آيد
بود حسن بتان زير نقاب شرم نازك تر
كه نور شمع صاف از پرده ي فانوس مي آيد
عبير پيرهن شد كعبه را امشب غبار من
هنوز از تربت من ناله ي ناقوس مي آيد
شكوه حسن نگذارد كه كام از سوختن گيرد
ز نور شمع كار پرده ي فانوس مي آيد
قدم بنهادم از هند سيه بختي برون شوكت
مرا خجلت زياي خويش چون طاووس مي ايد
م
792
به پرواز ندامت ها گرفتم اوج گمنامي
صداي بال عنقا از كف افسوس مي آيد
م-د
793
به ياد مستيش رنگم به روي هوش مي آيد
ز نام تيغ او آهم به جوي گوش مي آيد
به همت چشم خود پوشيده ام از زينت عالم
به خوابم خرقه ي پشمينه مخمل پوش مي آيد
ز بس توسن به خود بالد ز شوق شهسوار من
صداي آبشار بال او در گوش مي آيد
ز روي بي بصيرت شكوه ها دارد نمي بيند
كه خوان رزق از افلاك بي سرپوش مي آيد
بود فطرت بلندان را قبول خلق معراجي
سخن هر چند بالا مي پرد تا گوش مي آيد
كجا آن طفل مصري طاقت رنج سفر دارد
ز دامان پدر تا خلوت آغوش مي آيد
ز بس مستانه افتاده است معشوقان جولانش
ز رفتارش به گوش آواز نوشا نوش مي آيد
به خاطر از خيال چشم او ميخانه يي دارم
كه دل آگاه از خود مي رود مدهوش مي آيد
همانا كرد گرم گفتگويش حرف اشك من
كه از ياقوت او آب گهر در جوش مي آيد
به بزم او به لب مهر آن چنان دارد فغان من
كه از دل تا به لب مي آيدم خاموش مي آيد
به ساغر آب شمشير از گلوي شيشه مي ريزد
به بزم امشب كدامين ترك صهبا پوش مي آيد
زبانم بس كه رنگ اتحاد از حرف مي ريزد
حديث بلبلانم از قلم گلپوش مي آيد
به ره ديده است گويا باز شوكت خردسالي را
كه از خم گشته قد خود تمام آغوش مي آيد
م
794
تهي اين دشت چون آئينه از آمد شدن باشد
به هر راهي كه رو داري كسي از پيش مي آيد
م-د
795
كدامين طفل سوي من بغل پرسنگ مي آيد
كه از زنجيرم آواز شكست رنگ مي آيد
ز بس طبع جوانم پهلو از پيري كند خالي
برون موي سفيدم از خمير رنگ مي آيد
ز بس آئينه ي هم گشته اند اجزاي حسن او
نهد چون پا به روي گل به رويش رنگ مي آيد
به رنگي سجده ي بت مي كنم شوكت كه پنداري
كه بيرون آهن آئينه اش زين سنگ مي آيد
م-د
796
به هر گلشن كه آن سرو بلند اقبال مي آيد
گل از باليدن خود بهر استقبال مي آيد
كمند همت من دارد امشب جذبه چنداني
كه چون از خود روم معشوق از دنبال مي آيد
هواي بي خودي ها دارد امشب نشاه ي ديگر
قدح از خويش خالي رفته مالامال مي آيد
هوا از بس طلائي گشته از رنگ ضعيفانش
چو رنگم مي پرد از چهره زرين بال مي آيد
به لب امشب كدامين ناله سنگين مي رسد شوكت
كه آواز شكست از شيشه ي تبخال مي آيد
م
797
حسن محجوب كي از خانه رود بي پرده
مي شود لفظ چو معني به زبان مي آيد
م-د
798
از گل پيري من بوي جنون مي آيد
به نظر پشت خمم كاسه ي خون مي آيد
نتوان كرد به پا قطع ره هستي را
صورت از خانه ي نقاش برون مي آيد
م-د
799
چاره ام از دل بيچاره برون مي آيد
شيشه ي عيش من از خاره برون مي آيد
نفس از بس كه ز بيمت نتوانم كه كشم
آه از ديد چو نظاره برون مي آيد
دل بي تاب مرا زير فلك نتوان داشت
طفل شوخ است ز گهواره برون مي آيد
گريه بي روي تو از بس به گلويم گره است
از لبم آه چو فواره برون مي آيد
شوكت از سينه ز نظاره ي آن مژگانم
عقده ي غم دل صد پاره برون مي آيد
م-د
800
نم اشكي برون از چشم گريانم نمي آيد
اگر آيد هوا گردد به دامانم نمي آيد
به ياد رويش از باليدن نظاره چشم من
ز بس گرديده پر مژگان به مژگانم نمي آيد
به كف تسبيح از آن گرد سر زنار مي گردم
كه از كفر آن چه مي آيد ز ايمانم نمي آيد
ز بس گرديده از دلتنگيم راه خبر بسته
به دامن قاصد چاك از گريبانم نمي آيد
ز رخسار تو دارد بس كه حيرت قطره ي اشكم
به هم چون چشم گوهر جاي مژگانم نمي آيد
به گلزار وجودم خرمي رنگي نمي ريزد
به جوي استخوان تا آب پيكانم نمي آيد
به دست نامرادان جهان از بس نظر دارم
بجز آب نگين از چشم گريانم نمي آيد
مشام شوقم از راه معاني وا نمي گردد
نسيم مصر از خجلت به كنعانم نمي آيد
ز خاك سرمه شوكت گلبن من كرده سر بيرون
نواي عندليبي از گلستانم نمي آيد
م-د
801
به خواب آن زلف عنبر بار را ديدم كه مي آيد
ز جا جستم به بالين يار را ديدم كه مي آيد
مرا امشب به سر بال همايي سايه افكن شد
به فرق خويشتن ديوار را ديدم كه مي آيد
پري از آشيان ديده ي من مي پرد امشب
سحرگاه آن پري رخسار را ديدم كه مي آيد
به خواب ناز بشنيدم صداي پاي آهويي
ز جا جستم نگاه يار را ديدم كه مي آيد
م-د
802
تا جدا دستم از آن دامن گيسو گرديد
پنجه از ضعف به رنگ قلم مو گرديد
چشم شوخ كه دگر جلوه گري كرد به شهر
كه رگ جاده به صحرا رم آهو گرديد
زاهد از صحبت ما چند گريزي مگريز
كه به ميخانه ي ما ديو پري رو گرديد
م
803
بياض چشم تو گلرنگ از پياله كه ديد
ز سنگ سرمه به اين آب و رنگ لاله كه ديد
م-د
804
گشت كاكل رك انديشه به دوش تو رسيد
شد سخن خنده به لب هاي خموش تو رسيد
خاطر نازكت آزار مبادا كه كشد
شد هوا ناله ام آهسته به گوش تو رسيد
م-د
805
دل ز دست تو شرابي نتوانست كشيد
تشنه ي ما دم آبي نتوانست كشيد
پنجه ام خاك شد از وي يد بيضا بشكفت
دامن بند نقابي نتوانست كشيد
برد درد سر حسرت به دل خاک کليم
از گل طور گلابي نتوانست کشيد
خون لب تشنگي خود به رهش سالك ما
از رگ موج سرابي نتوانست كشيد
حسن مغرور تو نظاره خود كرده به خواب
ناز آئينه و آبي نتوانست كشيد
گشت چون آبله پامال حوادث شوكت
رخت خود را بجز آبي نتوانست كشيد
م-د
806
خويش را در گوشه يي از ملك غم بايد كشيد
پا به دامان بيابان عدم بايد كشيد
شعله ي سودا دماغ فطرتم را خشك كرد
روغن بادام از مغز قلم بايد كشيد
خم بود پشت گياه از بار احسان هاي ابر
چند بار منت از اهل كرم بايد كشيد ؟
از خمارم باده ي گلگون نمي آرد برون
باده از خون غزالان حرم بايد كشيد
تا شود شوكت گل خورشيد تبخال لبت
يك نفس از صدق همچون صبحدم بايد كشيد
م-د
807
پاي خود از حلقه ي احباب مي بايد كشيد
رخت خود زين آتشين گرداب مي بايد كشيد
دردسر فرشي است زير بورياي فقر ما
از گل مخمل گلاب خواب مي بايد كشيد
چشم سوزن شد مسيحا را حصار آهنين
دست خود از دامن اسباب مي بايد كشيد
ما حباب خود چو بحر از چشم گريان كرده ايم
نام ما را حلقه از گرداب مي بايد كشيد
اين قدر نازك دلي شبنم نمي آيد به كار
ناز آن خورشيد عالمتاب مي بايد كشيد
تيغ خونريزي كه داد زاهدان را مي دهد
از نيام ابروي محراب مي بايد كشيد
نيست رود نيل احسان عزيزان را نمي
بعد از اين از چاه كنعان آب مي بايد كشيد
همچو تمثالي كه از آئينه مي آيد برون
خويش را آسان از اين گرداب مي بايد كشيد
بهر تسكين من اي ساقي به خاكم باده ريز
آتش آلوده است خاكم آب مي بايد كشيد
چون چراغ خانه ي درويش ما را نور نيست
باز روغن شوكت از مهتاب مي بايد كشيد
م-د
808
خرم كسي كه ساغر وحدت به سر كشيد
خود را از اين جهان به جهان دگر كشيد
جايي كه خصم تيغ زبان مي كند بلند
بايد به زور مهر خموشي سپر كشيد
تا ديده است لعل كمربند يار را
خود را ز شرم لاله به كوه و كمر كشيد
شد از زبان شعله مرا روشن اين سخن
چون شمع مي خورد سر خود هر كه سر كشيد
قطع اميد مي كند از ميوه همچو بيد
آزاده يي كه تيغ به روي ثمر كشيد
از ساحل صدف نتوان رفت بي شكار
بايد چو رشته دام به آب گهر كشيد
رندي كه از شراب جنون نشأه مي دهد
ساغر ز كاسه ي سر مجنون به سر كشيد
رنگ از گل زمين هرات است فكر را
خود را نمي توان به زمين دگر كشيد
افشان سر بياض صدف ز آب گوهر است
چون آصف از رگ قلم اشعار بركشيد
افروخت تا زمانه چراغ عطاي او
روغن هزار بار ز مغز گهر كشيد
شوكت گلاب مي كشم از بوي گل كه باز
از مي دماغ نازك او درد سر كشيد
م-د
809
وقت آن كس خوش كه خود را در خم كاكل كشيد
باده ي آشفتگي در سايه ي سنبل كشيد
روي حسن و عشق از يك نشأه گلگون كرده اند
مي توان تصوير بلبل را ز رنگ گل كشيد
سطر دود شعله ي آواز مي آيد به چشم
صفحه ي ما را كه مسطر از پر بلبل كشيد ؟
شوق اجزاي دل ما را به صد آشفتگي
توتيا كرد و به چشم حلقه ي كاكل كشيد
خواست تا روشن كند شوكت چراغ طبع را
روغن معني ز خاك طالب آمل كشيد
م-د
810
مطربان از بهر دفع فتنه صف بيرون كشيد
نغمه ها رخت خود از گرداب دف بيرون كشيد
شد زليخاي نگاهم را ز مژگان مو سفيد
يوسف تصويرش از چاه صدف بيرون كشيد
همچو شوكت قطع اين وادي به پاي دل كنيد
سر به جيب آريد و از خاك نجف بيرون كشيد
م
811
سواد زلف تو در ديده ي پر آب سفيد
به رنگ چهره ي هندوست در نقاب سفيد
ز ساده لوحي خود كار ما خلل گيرد
ز رنگ خويش نمك دارد اين سراب سفيد
م-د
812
تا به كي خوبان به حال ما تغافل سر كنيد
پشت چشم از پرده ي بادام نازكتر كنيد
مجلس نظاره بي عطر، آتش خوبي بلند
تيره بختان از سواد چشم خود عنبر كنيد
عالم امكان شما را تا به كي باشد قفس
اي اسيران از دو عالم فكر بال و پر كنيد
سر مپيچيد از كمند منت موج محيط
آبروي خويش جمع آورده و گوهر كنيد
مي كند مينا بياض گردن خود را بلند
مي پرستان صبح عيد آمد نشاطي سر كنيد
تا ز چشمم دختر رز دور شد گشتم يتيم
رحم كيشان چاره ي اين طفل بي مادر كنيد
صحبت زاهد مرا بسيار از جا برده است
اين مسلمان زاده را بهر خدا كافر كنيد
حاجت مقراض نبود قطع تار جاده را
راه غم را طي به يك تحريك بال و پر كنيد
دامن دشت عدم ديگر ندارد چشمه يي
بگذريد از آب شمشير و گلويي تر كنيد
تاب دردسر ندارد شوكت ما از خمار
دوستان ديگر گلابش از گل ساغر كنيد
م-د
813
دوستان ديوانه ي ما را به خود مونس كنيد
حلقه ي زنجير ما از حلقه ي مجلس كنيد
سرگراني هاي چشمي گوشه گيرم كرده است
بورياي خانه ام را از ني نرگس كنيد
منت اكسير ما را زنده زير خاك برد
از طلا بودن پشيمانيم ما را مس كنيد
تا به كي شوكت بود مغرور نقد داغ خود
يك دو روزيش از براي مصلحت مفلس كنيد
م
814
نهال از چمنم خاكسار مي رويد
به جاي سبزه ز خاكم غبار مي رويد
شهيد عشق به ميدان ره دگر دارد
سرش به رنگ گل از چوب دار مي رويد
به دشت عشق بود فرش نوبهار دگر
گل پياده به گرد سوار مي رويد
ذ
م-د
815
شهد لبش كه هست ز جان بيشتر لذيذ
شكر مگو كه نيست شكر اين قدر لذيذ
از بس نظر به لعل لب يار كرده ام
چشم ترم شده است چو بادام تر لذيذ
بعد از فنا به كام هما استخوان من
باشد به ياد لعل تو چون نيشكر لذيذ
ما بارها ز ساغر خورشيد و جام جم
مي خورده ايم نيست چون خون جگر لذيذ
سختي كند به خلق گوارا ترا كه آب
تا مي خورد به سنگ بود بيشتر لذيذ
شوكت محيط تشنه لبي را صدف منم
نبود ز تلخ كاميم آب گهر لذيذ
ر
م-د
816
تا به كي چون صورت و عكس اندر اين آئينه زار
يار باشد از تو رو گردان تو روگردان ز يار
م-د-آ
817
صبا رسيده اي از كوي او پيامم بر
جواب نامه ام آورده اي سلامم بر
تمام حيرت عشق و صفاي معشوقم
دهان به چشمه ي آئينه شوي ونامم بر
مرا به مجلس خوبان كه بزم خاموشي است
اگر نمي بري اي روزگار نامم بر
به شكر آن كه هم آغوش او شدي شوكت
يكي به ديدن آن سرو خوش خرامم بر
م-د-آ
818
مي پرستم مغز من از نشأه ي صهباست پر
مست خوابم بالشم از پنبه ي ميناست پر
سرمه چون موج نگه شد حلقه ي بيرون در
بس كه تا مژگان ز ناز آن نرگس شهلاست پر
موي آتش ديده شد رگ هاي برگ لاله ها
بس كه از برق جنونم دامن صحراست پر
وحدت روحانيان را نيست از كثرت خلل
نشأه را جا تنگ نبود گر ز مي ميناست پر
از سر زلف كه مي آيد نسيم امشب كه باز
كاسه ي سر نافه وار از نكهت سوداست پر
ديده ي ما صاف آب گوهر بينائي است
پيش ما از آب گوهر ديده ي درياست پر
دل چو خون شد انتظار چشم مستش مي كشم
جاي ساقي هست خالي تا ز مي ميناست پر
بس كه رنگ شكوه ريزم از دو رنگي هاي چرخ
دامن تقريرم از برگ گل رعناست پر
طينت ما شوكت از روشن دلي تعمير يافت
چون صدف از مغز گوهر استخوان ماست پر
م-د
819
بود از شوخيش جيب مه و دامان انجم پر
دو عالم چون دو لب گرديده است از يك تبسم پر
به گلشن بي لب لعلش ز شرم مي كشيدن ها
به پاي تاك چندان آب گرديدم كه شد خم پر
بود هموار راه شهرت حرف نهان از بس
ز حرف خاكساران گشته چاه گوش مردم پر
م-د-آ
820
ز من كس نيست ظاهر تيره تر باطن مصفا تر
نگين صاف را از پشت خط روست خوانا تر
به پيري مي نهم عينك به چشم آئينه مي بينم
به عيب خويش گشتم از جواني ديده بينا تر
نمي گويم كه ايماي تمامي كن به كار من
به چشم خويشتن فرما كه باشد نيم ايماتر
به دشتي از علايق دامن دل چيده مي گرديم
كه نيش خارش از مژگان خوبان است گيراتر
نگه تا بر ميانت مي رسد از كار مي افتد
ز بس از سرو افتاده است بالاي تو رعنا تر
به تأخير افكند از بس كه گردون بزم وصلت را
گرفتار ترا امروز از فرداست فرداتر
به ياد چشم شوخش رفته ام از خود سبك شوكت
نگاه آهوان از من نباشد سر به صحراتر
م-د
821
اي نشان پايت از چشم غزالان شوخ تر
سايه ي مژگانت از مژگان خوبان شوختر
همچو موج آب گوهر ساكن است و بي قرار
مي نمايد بس كه تمكينش ز جولان شوختر
مست مي آيد ز رنگ عاشقان گلگون سوار
شوخ جولان مي كند اما به ميدان شوختر
بسته ماني خامه از مژگان آهوي خيال
تا كشد تصوير چشمش از غزالان شوختر
از رم آهو بيابان سنبلستان گشته است
تا به صحرا كرده جولان پريشان شوختر
باده را زاهد به دستم مي دهد شوكت به زور
پيرهن باشد به مشرب از جوانان شوختر
م-د
822
زهي ز آئينه رخسار عرقناكت بجوهر تر
به دستت بهله از شمع يد بيضا منورتر
به چشم اهل دل چشمي كه بي نور حيا باشد
به يك ديدن ز بادام دو مغز آيد مكررتر
كليد مخزن خاك است آخر استخوان تو
گرفتم اين كه خواهي گشت از قارون توانگرتر
صفاي وقت نبود مجمع صافي ضميران را
بود از مهره ي گل عقد اين گوهر مكدرتر
به ياد زلف او زين سان كه از خود مي روم شوكت
زتار زلف تار جاده خواهد شد معطرتر
م-د
823
گردد فزون بينائيش چشمي كه گردد كورتر
اين شمع روشن تر شود تا مي شود كم نورتر
يك پرده قيد پوششم نزديك مردم كرده بود
عريان شدم يك پيرهن از خلق گشتم دورتر
م-د
824
او به چشمم باشد از نور نظر نزديك تر
من ز مژگانم ز شوق ديدنش باريك تر
مي كند ظلم سرايم وحشت از نور چراغ
روزنم از ديده ي آهو بود تاريك تر
زينهار از خود مشو دور و به حق نزديك باش
خود بود كس از رگ گردن به خود نزديك تر
م-د
825
تا ز مي رخساره ي آن سرو شد گلرنگ تر
بلبل و قمري ز هم گشتند خوش آهنگ تر
باشدم اميد آزادي ز صيادي كه هست
حلقه هاي دام او از چشم بلبل تنگ تر
م-د
826
معشوق دل شكن تر و من درد پيشه تر
او سنگ تر ز سنگ و من از شيشه شيشه تر
آ
827
عمرم به غم آن بت سرمست شد آخر
اين باده به يك جوش خود از دست شد آخر
مرغ دل من در هوس دانه ي خالت
در دامگه حادثه پا بست شد آخر
مي خواست كشد نرگس مخمور تو نقاش
بي باده به فكر نگهت مست شد آخر
م-د-آ
828
لبش ز خنده سخن پيشه مي شود آخر
نگاه او رگ انديشه مي شود آخر
علاج غير مكافات نيست ظالم را
كه سنگ شيشه شكن مي شود آخر
چنين كه گرد نشسته است برگ و بارم را
رگ شكوفه ي من ريشه مي شود آخر
به هر كجاست هنرمند كار خود سازد
به سنگ آهن ما تيشه مي شود آخر
فلك به ناخنم از بس شكست ني شوكت
زمين خانه ي من بيشه مي شود آخر
م-د-آ
829
دل بي آرزوي ما كدر از خويش ديد آخر
ز سير رنگ خود شد آب اين قند سفيد آخر
مرا مي خواست از بس مادر ايام سرگردان
به ناف شعله ي جواله نافم را بريد آخر
ندارد نكته گيري حاصلي غير از پشيماني
سرانگشتي كه بر حرفي نهي خواهي گزيد آخر
م-د
830
سوخت زان خنده ي لب جان خرابم آخر
آتش سنگ نمك كرد كبابم آخر
م
831
ظفر از فيض آگاهي به غفلت يافتم آخر
ز بيداري دل هندوي شب بشكافتم آخر
م-د
832
ز بس خورديم مي افتاد دندان از دهان آخر
سگ نفس از دهن در آب افكند استخوان آخر
م-د
833
لب ميگون او را كرد خط آرامگاه آخر
شد از مشق تبسم لوح ياقوتش سياه آخر
حيات عاشق از فيض نگاه گرم خود باشد
چو شمع از پا فتد روزي كه مي گردد نگاه آخر
به هر رنگي چراغ خلوت آغوش خواهي شد
تذرو برق را آدم به دام خود گياه آخر
تهي از بالش پر مي كني پهلو نمي داني
پر مورت به زير خاك گردد تكيه گاه آخر
غرور دولت اهل جهان از سادگي باشد
كه خاك پادشاهان مي شود گرد سپاه آخر
خبر از يوسفت چون آمد اي يعقوب صبري كن
كه بوي پيرهن هم مي رسد از گرد راه آخر
به بزم وصل خوبان فارغ از هجري نمي داني
كه مي گردد نگاه آتشينت دود آه آخر
نيم محروم از چشم سفيد خويشتن شوكت
سر خورشيد مي بيند به دامن صبحگاه آخر
م
834
به ياد او بود بي سبحه بودن وحدت ديگر
بود تكرار نامش عارفان را كثرت ديگر
م-د
835
نمي باشد بجز كويش رياض خرم ديگر
در اين گلشن بود دل هاي روشن شبنم ديگر
ز خاك قابل انسان گياه معرفت رويد
چو گندم رزق آدم گشت گردد آدم ديگر
نباشد شوكت از خود رفتگان را محنت راهي
روند از كوچه ي تنگ نفس تا عالم ديگر
م-د
836
بود ما را دل بيدار و جان آگه ديگر
جهان اهل حيرت را بود مهر و مه ديگر
سبكروحي بلد چون گشت ره بسيار مي باشد
بود آمد شد گل ها به گلشن از ره ديگر
به يك جا مي خرامد سايه اش صد جاي مي افتد
ز شوخي بس كه دارد هر طرف جولانگه ديگر
بود شوكت كمال از جسم خاكي جان آگه را
ز فيض خم بود حرف فلاطون را ته ديگر
م
837
بدار شرم مي اي خانمان خراب مخور
نديده ام كه خورد خاك خون چو آب مخور
م-د-آ
838
صبح مي آيد به طوفم بهر نور از راه دور
مي برد آتش ز خاكم برق طور از راه دور
در بياباني كه باشد ره شناسي همچو من
آتش منزل نمايد چشم مور از راه دور
مي كند نزديك عمر كم ره اين خانه را
خضر مي آيد چرا يارب به گور از راه دور
سهل مي گيرند كار عشق را اهل هوس
در نظر نزديك باشد راه دور از راه دور
از سليمان كس در اين وادي نمي بيند اثر
مي كند گاهي سياهي پاي مور از راه دور
كي بود پنهان ز چشم مردم عارف بهشت
مي درخشد همچو اختر خال حور از راه دور
گرچه آوازم بود چون نكهت گل بي صدا
بلبلان را ناله ام آرد به شور از راه دور
عهد پيري را خيال خوب كردم بود بد
مي نمايد محنت دنيا سرور از راه دور
بي بصارت كي برد شوكت مشام اشتياق
ديد بوي پيرهن را چشم كور از راه دور
م
839
تنگدستانند مي ترسم كنندت چرخ زود
داده اي چون خويش را از دست مردم بازگير
ز
م-د
840
كرده درويشي مرا از فكر هستي بي نياز
بخيه دارد خرقه ام از رشته ي عمر دراز
گرد كلفت سينه صافان را بود رنگ نشاط
باشد از گرد يتيمي طفل گوهر خاكباز
بس كه عمر من به ياد چين ابرويش گذشت
بيخ و تاب زندگي شد جوهر شمشير ناز
بال بلبل پيش ما از برگ گل رنگين ترست
باشد از يك باده گلگون چهره ي ناز و نياز
داغ دوري از خيال قرب افزون مي شود
آتش از دور باشد رهروان را جانگداز
بستن لب مي كند گيرا به صيد گفتگو
از لب خاموش آيد كار چشم شاهباز
گر برون آيي در اين ره شوكت از گرد خودي
مي تواني گشت از نقش قدم آئينه ساز
م-د-آ
841
لبم ز حرف لب اوست باده نوش هنوز
بود نظاره ز خطش بنفش پوش هنوز
مگو كه ماتمي يي نيست مرگ مجنون را
كه هست چشم غزالان سياه پوش هنوز
شكايت از سخن خلق چون كنم كه مرا
نداده اند زبان چون دهان گوش هنوز
شبي گذشت سيه مست ناز از خاكم
برد نسيم غبار مرا به دوش هنوز
زبان غنچه ي تصوير ريخت رنگ سخن
نشسته ايم به شاخ نفس خموش هنوز
كرشمه مست به صحرا گذشت و خون غزال
زند ز پرده ي رگ هاي جاده جوش هنوز
دكان زهد ز مسواك تخته شد شوكت
نرفته شيخ به بازار مي فروش هنوز
س
م-د-آ
842
مي كند نوگلي آشفته نگاهم كه مپرس
مي زند لاله يي آتش به گياهم كه مپرس
حيرتم برده به فكر خط و خالي امشب
صف موري است به مهتاب نگاهم كه مپرس
جاده را جوهر آئينه كند رفتارم
حيرتي گشته دگر فرش به راهم كه مپرس
سرمه كرده است مرا گردش چشمي كه مگو
گرد جولانگه برق است گياهم كه مپرس
رفته سر همچو حبابم به هوايي شوكت
باد تندي ز سرافكنده كلاهم كه مپرس
ش
م-د-آ
843
آئينه خانه ي نظر پاك خويش باش
آتش پرست شعله ي ادراك خويش باش
از گريه گرد هستي خود را فرونشان
يعني كه مشت آب كف خاك خويش باش
بيرون منه ز جاده ي خود پاي زينهار
چون خون مي روان به رگ تاك خويش باش
من مي نهم چو آب روان سر به پاي تاك
زاهد برو به سايه ي مسواك خويش باش
شوكت ز لاغري نشوي صيد هيچكس
مژگان چشم حلقه ي فتراك خويش باش
م-د-آ
844
كشتي شكست خورده ي موجم صبا مباش
همچون حباب خانه به دوش هوا مباش
افتادگي به شرط ادب اوج عزت است
جايي كه نقش سجده شوي نقش پا مباش
هم صحبتي به مردم عالم ضرورت است
بيگانگي چو هست به كس آشنا مباش
سنگ ره است جامه ي خارا شرار را
چون بگذري ز خويش به فكر قبا مباش
بيرون مرو ز گوشه ي ظلمت سراي خويش
چون ميل سرمه در به در ديده ها مباش
ابناي روزگار ره عكس مي زنند
آئينه گر شود دو جهان خودنما مباش
عينك ز ديده دور چو شد بي بصيرتي است
شوكت دمي ز مردم بينا جدا مباش
م-د
845
چو رسد خامه ي نقاش به تحرير لبش
سوده ي لعل كند گرده تصوير لبش
م-د
846
از بس كه شعله خيز است در دشت مي نمايد
از گردباد خاكم چون از تنور آتش
م-د-آ
847
به سر گل مي زند از گلشن رنگ حنا دستش
به شام سرمه ساغر مي كشد چشم سيه مستش
مكرر مي كند جانان حساب عاشقان خود
شمرد از بس كه ما را خاك باشد سبحه در دستش
م-د
848
چسان نقد دل خود را برون آرد كس از مشتش
كه چون مرجان بود رنگ حنايي پشت انگشتش
ندانم از كه دارد پشت گرمي آفتاب من
كه كاكل موي آتش ديده است از گرمي پشتش
به قتلم مي كند آن خوش بدن چون دست خود بالا
حنا لغزيده مي آيد به ساعد از سر انگشتش
ز بي رحمي نگه را كرده ام رنگين كه از طفلي
به هر كاغذ كه تصوير مرا مي بست مي كشتش
دلم از ساده لوحي ها نگين صاف را ماند
كه خط سرنوشت او تواني خواند از پشتش
شود گر صاحب معني سمندر جاي آن دارد
كهباشد شعله ي ادراك آتش گاه زردشتش
چو دامان گلي افتد به دست شوكت از حيرت
نمي آيد برون چون غنچه ي تصوير از مشتش
د
849
كسي كه دامن تدبير رفت از مشتش
چو قرعه داغ شود بند بند انگشتش
غرور حسن نظر كن كه ابروان تو زد
چنان به تير كمان را كه جست از پشتش
م-د
850
گلستاني كه باشد اهل دل مرغان گستاخش
چو شمع از آب خود سيراب باشد ريشه ي شاخش
به ديوار حياتت روي آورده است ويراني
يك آدم مي رود از بس فراخ افتاد سوراخش
م-د
851
به شهر ما كه كند قطع دوستي عيدش
چو اره يي است دو سر رسم ديد و واديدش
نگردد از سر مجنون عشق سودا كم
سيه بهار جنون است سايه ي بيدش
به عيد مردم عالم چه كار مجنون را
سواد خيمه ي ليلي بود شب عيدش
رخ از مي شفقي كرده لاله گون ساقي
به جاي باده به جام است خون خورشيدش
مبين به چشم حقارت به بزم باده كشان
كه خط جام بود سرنوشت جمشيدش
چنان بيان تو شوكت فصيح شد كه كسي
به غير مهر خموشي نديده تعقيدش
م-د
852
چشم شوخش كه به هر گوشه بود افكارش
آب پيكان ز پي تير خورد بيمارش
مي كند حسن جهانتاب نگهباني خود
گل خورشيد بود خط شعاعي خارش
م
853
زاهدا سرخ مكن موي خود از رنگ خضاب
پنبه خشك است نگه دار ز آتش دورش
آ
854
بهار است از دل خود ناله ي مستانه يي سركش
به طاق ابروي شاخ گل خم گشته ساغر كش
ز دود آه آرامش مجو سوز دل خود را
به زلف شعله ي خود سايه از بال سمندر كش
م-د-آ
855
كار آسان نبود عشق از او دامن كش
شررش دانه بود دست از اين خرمن كش
حسن يوسف به قماش سخن رنگين نيست
از گريبان قلم نكهت پيراهن كش
م
856
عهد شباب رفت مي سال ديده كش
ساغر به طاق ابروي قد خميده كش
م-د
857
چسان آرد به بر از جوش شوخي ها كسي تنگش
كه از زير قبا چون غنچه بيرون مي زند رنگش
م-د-آ
858
گرفته است نزاكت ز بس به بر تنگش
ز آب آينه داغ است جامه ي رنگش
چنان ز ناله ي فرهاد بيستون گرم است
كه همچو نبض شرر مي جهد رگ سنگش
م-د-آ
859
شبي كه از مدد بخت يابم اقبالش
ز آب بوسه كنم سبز دانه ي خالش
ز گلشني كه به زلف سيه برون آيد
چو سايه نكهت سنبل فتد به دنبالش
غبار كلفتم الماس ديده ي ناز است
كه هست از دل مژگان گزيده غربالش
گذشت تا گل رويش به خاطر بلبل
سيه بهار بهشت است سايه ي بالش
به راه دوست چنان است گرم رو شوكت
كه هست آبله ي آفتاب پامالش
م-د-آ
860
چسان باشد به دام حلقه ي آغوش آرامش
كه مي آرد به موج آب نگين را شوخي نامش
رگ گل جاي مو امشب به نوك خامه مي آيد
سخن از بس كه رنگين مي شد از رخسار گلفامش
به ديوار سراي او نگاه گرم نتوان كرد
كه از مهتاب پر تبخاله مي گردد لب بامش
به هم لطف و عتابش را بود آميزش ديگر
خورد شمشير موج خنده آب از زهر دشنامش
نگاه از ديدن او چشم زهرآلود مي گردد
زبان مار باشد يك رگ تلخي ز بادامش
ز گرمي چون تذرو شعله صيد كس نمي گردد
كنيد از حلقه ي چشم سمندر حلقه ي دامش
نگاه او به كار بزم امشب كرد افسوني
كه چون رنگ حنا از كف نريزد باده ي جامش
به هم جوشد خزان و نوبهار گلشن عاشق
بود همچون گل رعنا يكي آغاز و انجامش
هنرمندانه دارم رو به طوف كعبه ي كويي
كه باشد عيب پوشيدن قباي وقت احرامش
دلم را علم وحدت گشته است از مكتبي حاصل
كه روز جمعه و شنبه بود از كفر و اسلامش
گلستان مرا از مهر و مه منت نمي باشد
ز تاب برق گردد پخته شوكت ميوه ي خامش
م-د-آ
861
كسي كه شوخي ناز بتان بود رقمش
بود حصير پري خانه از ني قلمش
ز ضعف من درش آرايش دگر دارد
بود پريدن رنگم كبوتر حرمش
پي خرابي صاحب سخن مكش زحمت
بس است موج رقم سيل خانه ي قلمش
كسي به مشق قناعت ز خوش نويسان شد
كه قطع هاي خفي و جلي است بيش و كمش
بيا به ملك قناعت نظاره كن شوكت
كه نقش ديده ي مور است سكه ي درمش
م-د-آ
862
گلي كه رنگ بهشت است گرد دامانش
بهار برگ خزاني است از گلستانش
خدنگش از دل گرم كه كرده است گذر
كه همچو غنچه ي لاله است داغ پيكانش
ز دست چشم كبودي است چهره ام نيكي
كه سرمه خاكه ي فيروزه شد ز مژگانش
كسي كه فال توقع زند به نام كسي
بود به مهر طمع همچو قرعه دندانش
ز آستان توام روي بر قفا رفتن
چو ناوكي است كه برگشته پيكانش
م-د-آ
863
بود خنديدن گل بلبل چاك گريبانش
ني نرگس به فرياد آيد از بيداد مژگانش
نگار پيرهن گلگون من شوخي است مي ترسم
كه چون رنگ حنا بيرون رود از دست دامانش
علاج خشك مغزي هاي خود از تير جانان كن
كه از بس چرب و نرمي مغز بادام است پيكانش
حلاوت مي برند از هم گرو چون لعل شيرين را
به هم دارند همچون عقد گوهرها به دندانش
نه از رويش سواد سايه ي مژگان بود روشن
كه از آئينه ي رو مي نمايد عكس مژگانش
بساط كوي جانان نيست بي فيض تماشايي
كه از دل هاي بي تاب است گوهرهاي غلطانش
ز دل بيرون زند خود را ز بي تابي غم عاشق
بود چون تكمه پيدا عقده از گوي گريبانش
نباشد حاصل مرد سخنور غير خاموشي
كند قطع سخن تيغ زبان دسته دندانش
صف حشر است يك سطر از كتاب همت شوكت
بياض صبح محشر صفحه يي باشد ز ديوانش
م-د-آ
864
گل اندامي كه مي جوشد نزاكت از گريبانش
به دست خويش بندم برگ گل گيرم چو دامانش
مسخر كرد گل پيراهني را جذبه ي شوقم
كه باشد چشم يوسف حلقه ي زنجير زندانش
به ملك دشت مجنون منصب شاهنشهي دارد
سواد مهر بادامي بود چشم غزالانش
به ملكي مي كشم رخت اقامت را كه سرگرم اند
به مشق داغ همچون غنچه هاي لاله طفلانش
به هر صحرا كه ريزد رنگ گلشن شوخي چشمش
شود مژگان آهو خار ديوار گلستانش
به زلف عنبرينش بست شوكت تا دل خود را
نشد از ديده چون مژگان جدا خواب پريشانش
م
865
خاموش شد ز سرمه مژگان پرنيانش
ميناي وسمه افتاد از طاق ابروانش
م-د-آ
866
مصرع مد نگاه است قد موزونش
سايه ي بوسه بود خط لب ميگونش
كس به ميخانه ز احوال جهان غافل نيست
مي توان ديد چو مينا ز درون بيرونش
ليلي از حسن به بزمي كه چراغ افروزد
عشق روغن كشد از مغز سر مجنونش
كوه و صحرا شده از جلوه ي شيرين رنگين
جاده را كرده رگ لعل پي گلگونش
مي شود مردمك چشم ثريا آخر
خوشه ما كه بود ريشه رگ قانونش
چون به دست تو رسد نامه ي رسوايي من
مي شود بيشتر از لفظ عيان مضمونش
قتل شوكت نشود باعث دلگيري تو
اي لب تيغ ترا رنگ تبسم خونش
م-د-آ
867
غزال من كه آب از چشم ليلي خورده هامونش
ز سنگ سرمه باشد آهن زنجير مجنونش
ز شوق كوهكن شد بس كه شيرين گرم بي تابي
نمايد شعله ي جواله نقش پاي گلگونش
به خاطر نگذرد بي قامتت سير چمن ما را
به مصراع ز خاطر جسته ماند سرو موزونش
به وصل گلرخان دل غير نوميدي نمي بيند
بود آغوش اين گلگون قبايان چشمه ي خونش
به اوج بختم اما حسرت افتاده يي دارم
كه باشد بورياي خانه از رگ هاي قارونش
به مجلس چند خود را زاهد از روحانيان گيرد
چو بوي باده از ميخانه بايد كرد بيرونش
ز مغز بوسه شب ها روغن گل مي كشم شوكت
كه افروزم چراغ دل به ياد لعل ميگونش
م-د-آ
868
چشم مورست ز تنگي دهن شيرينش
مژه ي ديده ي مورست خط مشكينش
مست نازي چه غم از شام غريبان دارد
كه پر از پنبه ي مهتاب بود بالينش
بهر خورشيد به تعظيم نخيزد از جا
شبنمي را كه به خاطر گذرد تمكينش
گشته چون قطره ي آب از دل گوهر ظاهر
ياد نظاره ي عاشق ز دل سنگينش
كوهكن را چه غم از تلخي هجرست كه نيست
غنچه ي لاله كم از لعل لب شيرينش
داغ برق نگهت سوخته جايي كه شود
غنچه لاله ي طور است دل خونينش
بس كه شوكت همه شب چشم ترا ديد به خواب
پر برآورده ز تير نگهت بالينش
م-د
869
نزديك خويش كردم امشب به زور آغوش
طفلي كه مانده مي شد از راه دور آغوش
درد سر است قسمت افلاك را ز گردش
خميازه نان خود را پخت از تنور آغوش
شمع قد تو از بس باليد از لطافت
فانوس وار دارم گرداب نور آغوش
داغم از آن تجلي كز شوق رؤيت او
صد موسي كشاكش آمد به طور آغوش
شوكت به ياد لعلش باشد چو غنچه ما را
خميازه زير ساغر بزم حضور آغوش
م-د-آ
870
بس كه از حسن صفا خيزد بود جلوه گهش
كرده در شيشه پري آينه را گرد رهش
سرمه خوش جوهر از آن سايه ي مژگان گردد
ناز بالد به خود از گردش چشم سيهش
مي چكد باده ي ناز از رگ ابر مژه اش
عنبر عالم آب است سواد نگهش
كوچه باغي است كه لبريز گل مهتاب است
ديده تا ديده تماشاي رخ همچو مهش
نشنود بي رخ او حرف تماشا عاشق
كه گل چشم بود پنبه ي گوش نگهش
مي پرستي كه به ياد لب او باده كشيد
مي چكد قطره ي كوثر چو فشاري گنهش
مشكل راه خدا جوي بود عين طلب
رشته ي جاده بود تار رگ سنگ رهش
سر شوكت كه بود افسر شاهي داغش
هست چون رشته ي گوهر گذر از صد كلهش
م-د-آ
871
سيه بهار نگاه است نرگس سيهش
سواد چشم غزال است سايه ي نگهش
نگار بسته به پا گرم جلوه است چنان
كه دود آتش رنگ حناست گرد رهش
ز باغ مي رسد آن طفل شوخ و مي آيد
صداي خنده ي گل از شكستن كلهش
به ناله آورد از ناز خاكساران را
كشيده آه زمين از غبار جلوه گهش
خيال زلف تو چون بگذرد به ياد رقيب
چو نافه نكهت مشك آيد از دل سيهش
به سوي خويش كسي را كه همچو رشته كشي
راهي است همچو گهر در ميان سنگ رهش
مبين به چشم حقارت به مستي شوكت
كه هست موج كرم سطر نامه ي گنهش
م-د
872
نباشد كم نگاهي ها گناه چشم شهلايش
نگه را بازدارد ز آمدن مژگان گيرايش
ز ساغر بخشي دوران كه را رنگي به رو آمد
كه چون رنگ حنا بيرون نرفت از ناخن پايش
زدشت عشق باشد ظلمت شب ها صف موري
زمين زنبور خاك آلودي از دامان صحرايش
به صحراي جنون مجنون ما بي كس نمي ماند
به سوزن مي كشد مژگان آهو خار از پايش
به بزم امشب نمي دانم كدامين سنگدل آمد
كه رنگ مي به پرواز است از بيرون مينايش
مهياي فناي خود چنان امروز شد شوكت
كه كافور پس از مرگ است گويي صبح فردايش
م-د-آ
873
چون كدوي سبز كو بالد به خود از آب خويش
مي كشد قد شيشه ي ما از شراب ناب خويش
رزق عارف از گداز تن سبكروحي بود
آسياي حال گردد موم را از آب خويش
م-د-آ
874
مي را ندهد راه به بزم طرب خويش
چون غنچه شرابش بود از رنگ لب خويش
روشن نشود بي سر زلف تو چراغم
گر روغن عنبر كشم از مغز شب خويش
هر آبله ام غنچه ي رعنا بود از بس
ريزم به تمناي تو رنگ طلب خويش
چون نبض جهد مصرع برجسته ز دستم
از شعله ي ادراك خود گرم تب خويش
شوكت بود از سلسله ي موج نگاهت
چون سرمه به چشم تو رساند نسب خويش
م-د
875
افتاده يي كه هست به فكر شكست خويش
خود را فكنده است ز ديوار پست خويش
سگ گربه است پيش سگ نفس خويشتن
مظلوم ظالمي است كه افتد به دست خويش
خام است عاشقي كه نشد حسن عشق او
هندو نسوخت تا نشد آتش پرست خويش
م-د-آ
876
بود اسير تن ما به دام محنت خويش
فتاده ايم به گرداب آب طينت خويش
ز ظلم خويشتن آسودگي است ظالم را
كند ز حلقه ي دم سگ، كمند وحدت خويش
م
877
كي بود شهد گلو سوزي چو شهد خويشتن
شمع مجلس مي كند انگشت شهد آلود خويش
م-د
878
كي غبار ما رود از سايه ي ديوار خويش
كي رود اين بوي گل از دامن گلزار خويش
افسر سرگشتگي را چون به فرق خود نهم
شعله ي جواله از سر واكند دستار خويش
پاره سازد گل ز باليدن لباس رنگ را
در گلستان گر گشايي پرده از رخسار خويش
ز اضطراب خويشتن عاجز قوي آيد به چشم
مي نمايد مور مار از سرعت رفتار خويش
م-د-آ
879
اهل حيرت كه ندارند غم بستر خويش
خشت آئينه گذارند به زير سر خويش
رقم بخت سيه از قلمم مي ريزد
گر ز تار نفس صبح كنم منظر خويش
تا به پاي تو كشم صورت پيشاني خود
بسته ام خامه ي تصوير ز موي سر خويش
چون بود غفلت سرشار چه حاجت به شراب
ننهاده است كسي پنبه به گوش كر خويش
مسند سوختگان اطلس و ديبا نسزد
همچو پروانه نشينند به خاكستر خويش
بس كه از ضعف نمي ساخت هواي چمنم
كردم از چوب قفس صندل دردسر خويش
مرد طالع كه بود قتل بخيلان كارش
مي كند دسته ز دندان طمع خنجر خويش
آمدي نشأه به سر خواب به مژگان بنشين
كه پر از پنبه ي مهتاب كنم بستر خويش
عزتت تا بود از زير فلك بيرون رو
كه مكرر نشوي در نظر اختر خويش
حسن بي ساخته مشاطه نخواهد شوكت
روي بحرم كه بود خال من از عنبر خويش
م
880
مخفي است حسن يار به عين ظهور خويش
باشد چراغ مركز پرگار نور خويش
م-د-آ
881
از خموشي نيستم بند زبان راز خويش
بس كه از خود دور گشتم نشنوم آواز خويش
گر صدا از چيني من شد بلند امروز نيست
بود گرم آب و گلم از شعله ي آواز خويش
م
882
جان ما شد آگه از طبع سخن پرداز خويش
چيني ما پخته است از شعله ي آواز خويش
م-د
883
جان به تن از عكس جانان است چون آئينه ام
باشد اين صورت شبيه چون صورت نقاش خويش
م-د
884
خاكستريم دايم از خوي سركش خويش
ياقوت ما گدازش دارد ز آتش خويش
م-د
885
خزان رسيد و زر گل گداخت ز آتش خويش
به خاك ريخت گلستان شراب بي غش خويش
ز بس كه سردي ايام كرد گل به چمن
چنار گرم كند دست خود ز آتش خويش
م-د
886
گل كند صبح فنايم از دل غمناك خويش
دارد اين گندم دو سنگ آسيا از خاك خويش
م-د-آ
887
گشته ام از بي دماغي ها ز بس دلتنگ خويش
پنبه در گوشم ز آواز شكست رنگ خويش
از تن خاكي به جان افتاده است آتش مرا
شيشه ي من گشته است آب از شرار سنگ خويش
شعله ي آواز من باشد نگاه گرم من
مطربم از تار مژگان مي كشد آهنگ خويش
خوبي ذاتي به زيب عارضي محتاج نيست
دست او چون برگ گل دارد حنا از رنگ خويش
بس كه طفلان را نمي خواهم كه آزارم كشند
سوي شهر از دشت مي آرم به دامن سنگ خويش
از شكست خويش باشد نصرت اهل فنا
تا نگردم كشته كي يابم ظفر در جنگ خويش
شوكت اقبال جهان از طبع رنگين يافتم
جا به روي دست دارم چون حنا از رنگ خويش
م-د
888
گر به حكم بي خودي ساغر نهم از چنگ خويش
مي گدازم خاك را از آب آتش رنگ خويش
جوهر تيغ زبان را از عدم آورده ايم
آهن شمشير ما دارد فسان از سنگ خويش
انفعال بي نشاني نامدارم كرده است
كنده مي گردد عقيقم از شكست رنگ خويش
نيستم خود بين كه بهر خود در صلحي زنم
ز آهن آئينه خنجر مي كنم در جنگ خويش
گريه و افغان من از بس به هم پيوسته است
از رگ ابر بهاري مي كشم آهنگ خويش
دارد از موج صفا شوكت گل آئينه آب
سبز مي گردم اگر آيم برون از رنگ خويش
م
889
امروز نيست ما را با خلق روي شيرين
بادام ما شكر داشت از خنده ي گل خويش
م-د-آ
890
گرديده ام به خانه ي خود ميهمان خويش
قانع چو گندمم به دو انگشت نان خويش
م-د-آ
891
داده ام ترتيب باغ از ناله ي جانكاه خويش
بسته ام شيرازه ي اوراق گل از راه خويش
سركشان را مي توان كردن به نرمي رام خود
شمع مي آرد به پايان شعله را همراه خويش
م-د-آ
892
نه همين از ناله ام كهسار مي پيچد به خويش
جاده از بي تابيم چون مار مي پيچد به خويش
عاجز از بي تابي خود مي شود خصم قوي
مور گردد مار چون بسيار مي پيچد به خويش
م-آ
893
تا ز مغز عشق پر شد استخوانم گشت بيش
زين تيستان شير همچون شعله مي بالد به خويش
م-آ
894
تا نشان از من در اين وادي نيابد هيچكس
جاده ها را همچو كرم پيچيدم به خويش
م-آ
895
قدم برون ننهاديم ز آستانه ي خويش
سوار همچو نگينم ما به خانه ي خويش
م-د-آ
896
فكند بس كه جنونم به مشق كينه ي خويش
به لوح سنگ كشم تقش آبگينه ي خويش
محيط شعله خطرناك و من ز ساده دلي
ز نخل موم تراشيده ام سفينه ي خويش
ز چاك پيرهن جسم خويش صاف دلان
نموده اند چو صبح استخوان سينه ي خويش
به ملك آينه گرديدم و قلمرو آب
نيافتم بجز از خود كسي قرينه ي خويش
خوش آن زمان كه چو شمشير از غلاف وجود
كشي به سوي خود و من روم به سينه ي خويش
هواي عالم آبم چو موج زد شوكت
به بحر اين غزل انداختم سفينه ي خويش
م
897
ز نسيم خنجر او چمني شديم و گفتيم
گل خون زديم آخر به سر بريده ي خويش
م-د-آ
898
گوشه گير كنج غم كي مي رود از جاي خويش
پا برون نگذارد اين ديوانه از صحراي خويش
سالك از سرگشتگي باشد دليل راه خود
شعله ي جواله باشد شمع پيش پاي خويش
م
899
نمك از بوسه دارد پسته ي لعل سخنگويش
ز شيريني بود حلواي سوهان چين ابرويش
م-د-آ
900
به سرمه ناز كند نرگس بلا جويش
نمي برد به زبان نام وسمه ابرويش
به سر كسي كه دهد جا هواي زلف ترا
شود فتيله ي عنبر فتيله ي مويش
به سوي شهر ز صحرا نمي رود مجنون
سياه خيمه ليلي است چشم آهويش
به قيد جامه ي عريان تني بود عاشق
بس است بند قبا استخوان پهلويش
م-د-آ
901
لب ميگون بود از مي بياض چشم جادويش
به خط پشت لب ماند ز رنگ وسمه ابرويش
بر رويش پريشان رنگ افتاده است پنداري
كه عكس بوي گل پيداست از آئينه ي رويش
به كوي او گرفتار جنون گشتم چه دانستم
كه راهي بود سوي خانه ي زنجير از كويش
محال است اين كه ماني صورت ابروي او بندد
اگر از جوهر شمشير باشد خامه ي مويش
چنان ديوار او امشب ز حسنش گشت نوراني
كه شد مهتاب سيلابي كه بگذشت از سر كويش
به صحرايي به ياد چشم او باريك رفتارم
كه باشد جاده از مد نگاه چشم آهويش
ز بس گلشن به سوي او شتاب آلوده مي آيد
نفس آيد به جاي سرمه بيرون از لب جويش
كسي سنجد در دندان و ياقوت لب او را
كه از شبنم بود سنگ و ز برگ گل ترازويش
ز گلشن مو كشانم مي برد سروي كه افتاده است
به گردن قمريان را حلقه يي از سايه ي مويش
تماشاي رياض تيره بختي كرد دلگيرم
كه شد موي دماغم نكهت گل هاي شب بويش
به صحرا ناله چون از غربت خود مي كنم شوكت
بيابان مرگ مي گردد نگه در چشم آهويش
م-د
902
بياباني است درويشي كه روي دل بود سويش
سوادالوجه في الدارين باشد چشم آهويش
ص
م-د-آ
903
باز دارد امشبم هر موي چون پروانه رقص
مي كند در هر كف خاكم صد آتشخانه رقص
گرد سر گرديدنم چون حلقه بيرون در است
مي كند پروانه ام امشب برون خانه رقص
بهر روزي بي قراري هاي ما امروز نيست
مرغ ما در بيضه مي كرد از براي دانه رقص
عشق در هر جا كه باشد كار خود را مي كند
ز آتش در سنگ دارد بال اين پروانه رقص
ض
م
904
وحشت نكرد ما را آزاد از تعلق
از دست خلق جستن باشد طپيدن نبض
م-د-آ
905
منم كه مي دهم آشفتگي به سنبل قرض
كند ز خامشيم نقد ناله بلبل قرض
ز بس به صحبت مرغ چمن گرفتارم
پي خريدن بلبل كنم زر از گل قرض
چراغ كشته ي خود را بده كليم به من
كه آتشي كنم از برق نعل دلدل قرض
فغان ز نرگس نوكيسه ي بتان شوكت
كه مي دهند نگاهي به صد تغافل قرض
ط
م-د-آ
906
بناي حسن تو ويران شد از ستمگر خط
بود پريدن رنگ تو گرد لشكر خط
بود ز كام مشام بهار از عطرش
به مشك ريشه دوانده است سبزه ي تر خط
به ياد ساده عذاران چنان ز خود رفتم
كه شد ز دور نمايان سواد لشكر خط
زمانه بازي ديگر به روي كار آورد
فكنده مهره ي خال ترا به ششدر خط
زرشك زلف تو طومار خود به هم پيچد
كه روزگار به رويت گشاده دفتر خط
ز حسن مي كشي آزار و چرخ مي خواهد
كه خون ترا كم كند به نشتر خط
به گرد لعل تو پرواز آتشين دارد
زند به شعله ي ياقوت پرسمندر خط
گشاد بال و پر خود تذرو عشرت من
كه رنگ مي پرد از روي او به شهپر خط
ز موج چشمه ي خورشيد صاف تر گردد
چه نقص آينه ي حسن را ز جوهر خط
نگاه سبز در اين نوبهار كن شوكت
اگر عنايت حسن است و جوش محشر خط
ظ
م-د-آ
907
چو هست خوب مراد توام ز زشت چه حظ
بود رضاي تو گر دوزخ از بهشت چه حظ
مرا كه آينه جوش بهار زنگار است
ز موج سبزه چه فيض از كنار كشت چه حظ
ميان دير و حرم كرده ام رهي پيدا
مرا ز كعبه چه فيض است و از كنشت چه حظ
ع
د
908
رخش ديوان انوار ملمع
دو لعلش مطلع است و حسن مطلع
به ياد خنده ي لعلش دم فكر
زشيريني به هم آيد دو مصرع
م-د-آ
909
چون غمت رنگ جنون ريزد به مغز نور شمع
مي شود داغ نمك سود انجمن از شور شمع
جلوه گاه حسن عاشق را مكان پرصفاست
مي كند پرواز سير ماهتاب از نور شمع
بس كه مي كاهد ز رشك شعله ي رخسار او
گشت يك موي سفيد آخر تن رنجور شمع
بس كه چرخ از وجد و حال امشب به نرمش مي زنم
مي نمايد پشت و رو بر من يكي چون نور شمع
انجمن از بس به زير گريه ي پروانه ماند
چون هوا بيرون ز زير آب آمد نور شمع
چون پر پروانه زخم من نمي آيد به هم
مي نهم مرهم به داغ خويش از كافور شمع
مشربم از سادگي همرنگ هر كس مي شود
شعله مي گردد هواي خانه ام از نور شمع
مي كنند از خويشتن پيدا تجلي عارفان
شوكت از برق وجود خود گدازد طور شمع
م-د-آ
910
تا عدم هستي ما حال به حال است چو شمع
رنگ نقصان گل دستار كمال است چو شمع
صبح پيري شد و شام عدمت نزديك است
آفتاب به لب بام زوال است چو شمع
م-د
911
مي كشم صد آه از جان مشوش همچو شمع
تيرهاي آتشين دارم به تركش همچو شمع
داغ سودايم به سر اندازه ي چشم كسي است
سوختم خود را به يك بادام آتش همچو شمع
غ
م-د-آ
912
يك داغ مي نمايدم از دل هزار داغ
آئينه خانه است چراغان ز يك چراغ
عيد است جست و جو تو ارباب شوق را
پا را زنند ز آبله بر سر گل سراغ
بهر نظاره ي رخ خوش آب و رنگ تو
همچون نگه ز چشم برآيد مي از اياغ
پروانه داد جان خود از حسرت وصال
بنديد نخل ماتم او از گل چراغ
از بس به بزم باده ملولم ز دوريت
جام ميم به ديده سياه است همچو داغ
كندم ز ضعف تا دل خود شوكت از چمن
صد پاره گشت همچو گلم پرده ي دماغ
ف
م
913
ز سودايت چنان آشفته يوسف
كه چون چشم پدر كم خفته يوسف
يهودي و يهودا دودماني
ترا جان برادر گفته يوسف
م-د-آ
914
صبح روشن گردد از بخت سياهم همچو زلف
آتش خورشيد را دودست آهم همچو زلف
مي زنم از بس به ياد گيسويش شبگيرها
گشته تار جاده ها مشكين به راهم همچو زلف
ق
م-د-آ
915
حذر بايد نمودن از شكايت كردن عاشق
كه آتش مي جهد از لب به هم آوردن عاشق
گل ناز و نياز از يك لب جو تازگي دارد
بهار حسن گردد غنچه از پژمردن عاشق
قدح رنگين بود ز آبي كه رزق تاك مي گردد
لب معشوق ميگون است از خون خوردن عاشق
نمي داند كسي جز تيره روزان قدر هم شوكت
سيه پوش است حسن نو خطان از مردن عاشق
م-د-آ
916
شير رم مي كند از شورش ديوانه ي عشق
ديده ي ديو بود شمع پري خانه ي عشق
بي خودي ها چو بلد گشت رهت كوتاه است
تا سر دار بود لغزش مستانه ي عشق
كفر و اسلام در اين راه دو نقش قدم است
كعبه سنگي است ز ديوار صنم خانه ي عشق
پنبه ي شيشه ي ما مغز سر حلاج است
سر توحيد بود نشأه ي پيمانه ي عشق
مي كند آتش خود را ز غبارم روشن
شعله فرشي است به خاكستر پروانه ي عشق
بي خودي پرده نشين است به صحراي نسيم
سايه ي ابر بهار است سيه خامه ي عشق
پي گم كرده ره خانه ي خويشي شوكت
بي خبر برد مرا تا به در خانه ي عشق
م
917
شكستن است ثمر خلق را ز ديدن خلق
بود سلام صداي به هم رسيدن خلق
ک
م-د-آ
918
مي رود باده به صد جلوه ي مستانه ز تاك
زنده رودي استدگر تا در ميخانه ز تاك
گشته خرم همه جا از اثر موج شراب
رگ اين ابر كشد تا گل پيمانه ز تاك
فارغ از قيد تعلق شدن آسان باشد
دختر رز رود از همت مردانه ز تاك
خاك صحراي جنون خون مي گلگون است
به بود سايه ي زنجير به ديوانه ز تاك
شمع مينا به رياضي كه چراغ افزود
جاي برگ است نمايان پر پروانه ز تاك
هست در شيشه ي هر برگ پريزاد دگر
صحن گلزار بود رشك پريخانه ز تاك
توبه تا كرده اي از باده ي گلگون شوكت
جاي انگور دمد سبحه ي صد دانه ز تاك
م
919
شب در ميان رسيدم تا آخرت ز دنيا
يك چشم خواب كردم چون آفتاب در خاك
م-د-آ
920
زان پيشتر كه خلق كنند آشيان به خاك
ترسم فروروند ز خواب گران به خاك
رزق از فلك به ما ز ره آب مي رسد
اميد بسته اند چرا غافلان به خاك
از رنگ بوي رفته به گل پاي سعي ما
شبنم گذشت از فلك و ما همان به خاك
از بس كه بي تو ريخته كلكم غبار دل
طومار من نهان شده چون استخوان به خاك
گردم چو رنگ مي پرد از چهره ي زمين
از بس كه برده ام جگر خون چكان به خاك
چشمم ز بس كه بي تو به گلشن غبار داشت
مد نگه چو ريشه ي گل شد نهان به خاك
از بس فشرده پنجه ي ناز تو چرخ را
گرديد متصل چو هوا آسمان به خاك
خاكم خمير مايه ي آواز بلبل است
از بس كنم ز دوري آن گل فغان به خاك
زور كسي به زور محبت نمي رسد
ماليده است عشق سر آسمان به خاك
بوي گل است پرتو شمع مزار ما
از بس كه كرده ايم غم گل رخان به خاك
از باغ مي رسي و به دريوزه ي بهار
دست طلب فتاده چو برگ خزان به خاك
از جاده همچو تاك تراود برون شراب
افتد قدح اگر ز كف مي كشان به خاك
هر كس نشسته است به يك جا در اين بهار
گويي شده است تا كمر خود نهان به خاك
روي شكفته ات چو كند وا در بهشت
سازد كليد باغ نهان باغبان به خاك
شوكت به گلشني كه مرا برد بي خودي
افتاده آفتاب چو برگ خزان به خاك
م-د
921
سبكروحان كوي عشق را از بس تن نازك
ز عرياني بود زير قبا پيراهن نازك
به رنگي كرد شوخي آن بت گلگون قبا امشب
كه چون رنگ حنا رفت از كفم آن دامن نازك
م-د-آ
922
اشك بي تاب نمي گردد خشك
مغز سيماب نمي گردد خشك
صاف دل را نبود زنگ زوال
گل مهتاب نمي گردد خشك
تا هوا را نمي از اشكم هست
ابر بي آب نمي گردد خشك
تا نم از آب رخ خويش تر است
همچو گرداب نمي گردد خشك
دوري از اهل وطن گرد فناست
آب در آب نمي گردد خشك
مي كشي زهد نگردد شوكت
عالم آب نمي گردد خشك
م
923
چه نازكي است كه پيراهن حرير بود
ميان جامه و اندام او هواي تنك
گ
م-د-آ
924
كي گران سازم پي كين دامن خود را به سنگ
بشكند رنگم زنم گر دشمن خود را به سنگ
مي شود سرگشته را زنجير پا پندار خويش
حلقه مي سازد فلاخن آهن خود را به سنگ
ل
م-د-آ
925
صبح نظاره است چمن از صفاي گل
رنگ پريده است نسيم از هواي گل
باشد ظهور پرده ي اخفاي حسن يار
بوي گل است پيرهن ته نماي گل
آ
926
اي رويت از صفاي گهر شبچراغ گل
وي زلف عنبرين تو عطر دماغ گل
م
م-د-آ
927
بي توام خون بود مي گلفام
جوهر تيغ باشدم خط جام
دل سودا پرست من دارد
شكر آبي به روغن بادام
از پريشان نواي بلبل ما
دسته ي سنبل است رشته ي دام
پيش آن چشم سرمه دار سياه
چشم آهوست سايه ي بادام
طاير ماست خانه زاد قفس
در گلستان نمي كند آرام
نرم گويي است كار طالع ما
چرب دارد زبان ز مغز حرام
شوكت امشب به ساغرم جوشند
مي آغاز و نشأه ي انجام
م-د
928
آسان مرا نه كار دل تنگ شد تمام
تا شد تمام شيشه ي من سنگ شد تمام
در اولين قلم ز صدف هاي برگ گل
صورتگر جمال ترا رنگ شد تمام
م-د-آ
929
چو شمع بهر سخن خويش را گداخته ام
دماغ سوخته ام فكر پخته ساخته ام
شبي كه سرو قدش را به خواب مي ديدم
چراغ بود به بالين ز چشم فاخته ام
به يك نگاه كه افكنده ايم دوش به هم
مرا شناخته اي من ترا شناخته ام
براي رنگ دگر مي كشم مي گلگون
به نرد عشق تو از بس كه رنگ باخته ام
ز تار اهل طمع چاک جيب دوخته ام
براي سوزن آهنربا گداخته ام
دميد از چمن ناز سرو ناله ي من
ز چشم سرمه كشيده است طوق فاخته ام
بود فتادگيم پيش رو ز من شوكت
دو اسبه بر صف ليل و نهار تاخته ام
م-د-آ
930
از پريشان خاطري دل را به كاكل بسته ام
رشته ي نظاره ي خود را به سنبل بسته ام
تا دماغ ما به فرياد جنون ما رسد
نامه ي خود را به بال نكهت گل بسته ام
سركشان را زير دست خود به نرمي كرده ايم
بارها از موم بحر شعله را پل بسته ام
از براي تحفه ي رنگين خيالان صبحدم
شوكت از مصراع رنگين دسته ي گل بسته ام
م-د-آ
931
از لامكان به نيم رميدن گذشته ام
يعني ز جاي ناله رسيدن گذشته ام
ديگر زپا نشسته و هموار مي روم
از بس دويده ام ز دويدن گذشته ام
بالم شكسته است به جايي نمي رسم
چون رنگ عاشقان ز پريدن گذشته ام
بي تاب بلبل چمن ناتوانيم
نبض رگ گلم ز طپيدن گذشته ام
گل از نسيم دست رد باغبان شكفت
من از قبول خلق ز چيدن گذشته ام
م-د-آ
932
شعله ي جواله رنگم خاكسارت گشته ام
چشمه ي سيماب مغزم بيقرارت گشته ام
پرده ي بادام را ماند به تن پيراهنم
بس كه يك چشم سفيد از انتظارت گشته ام
از لطافت كس به كام خود نمي بيند ترا
نااميدم از تو تا اميدوارت گشته ام
جاي يك مو نيست خالي از نگاه عاشقان
روزگاري همچو خط گرد عذارت گشته ام
دسته ي ريحان كمر بندد براي خدمتم
تا غلام خط سبز مشكبارت گشته ام
بزم معشوق است شوكت صحبت روشندلان
گشته ام خورشيد تا آئينه دارت گشته ام
م-د
933
گشته ام دور از سواد تيره بختي هاي خود
قطره ي اشكم ز چشم سرمه دار افتاده ام
م-د
934
حيرت بدل به مستي انديشه كرده ام
آئينه را گداخته ام شيشه كرده ام
دارم خبر ز راز محبت كه بارها
زنجير را شكسته از او تيشه كرده ام
م-د-آ
935
تا آهوانه شوخي چشم تو ديده ام
دام غزال شد دل مژگان گزيده ام
شرمم برون نكرد به بزم تو از حجاب
از چهره رفت پخته ي رنگ پريده ام
اول پري گداخته ام شيشه كرده ام
روزي كه مي به ياد نگاهت كشيده ام
آب از سيه بهار نگاه تو خورده ام
از سرمه همچو سبزه ي مژگان دميده ام
نقش قدم چو شهپر طاوس داغ شد
چون شعله بس كه گرم به كويت طپيده ام
شد چون بياض چشم هما استخوان سفيد
از چرخ بس كه منت دوران كشيده ام
افكنده ام به سينه ز ناخن خراش ها
پيراهن برهنگي خود دريده ام
ايران چو رشته بس كه مرا داد پيچ و تاب
خود را به هند سايه ي گوهر كشيده ام
شوكت كسي مباد چو من گرم اضطراب
خون شرارم از رگ آتش چكيده ام
م-د
936
ره نورد كعبه ي فقر و فنا گرديده ام
جامه ي احرام از عريان تني پوشيده ام
تا دماغ او به فرياد جنون من رسد
نامه ي خود در حرير بوي گل پيچيده ام
آن چنان خصم تماشايم كه گويي از چمن
از گل دستار تا خار قدم رنجيده ام
م-د
937
مي خورد شير تماشا كودك نظاره ام
باشد از تحريك مژگان جنبش گهواره ام
آسمان از بس غبار كينه ام دارد به دل
گردباد آيد به رقص از گردش سياره ام
مي چكد از ديده ام خون شراب لاله گون
ريشه ي تاك است پنداري رگ نظاره ام
فارغ است از دوختن پيراهن عريانيم
چون هوا دارد رفو از بخيه جيب پاره ام
آن قدر آن سويم از عنقا كه عنقا از جهان
اوج گمنامي گرفت از بس دل آواره ام
نيست امروزي ز طالع ناقبولي هاي من
بود دست رد به طفلي جنبش گهواره ام
بزمم امشب از شرار سنگ طفلان روشن است
رشته ي شمع است از رگ هاي سنگ خاره ام
بس كه گيرم آهن حل كرده از پيكان او
آهنين چون چشم سوزن گشت جيب پاره ام
بس كه شوكت جور گردون ناتوانم كرده است
سر به گرد آيد مدام از گردش سياره ام
م-د
938
شب كه از رويش دل پرنور شد كاشانه ام
چون نفس مي رفت و مي آمد هوا از خانه ام
كشت من سبز است از تردستي غارتگران
ريشه از مد نگاه مور دارد دانه ام
نقش آرايش نگردد دلنشين آئينه را
همره نقاش صورت مي رود از خانه ام
بس كه جوشيده است خون عضو عضو من به هم
گرفتد از دست چون گل بشكفد پيمانه ام
خشك مغزي رنگ در آب و گل من ريخته است
سيل همچون گرد برمي خيزد از ويرانه ام
بس كه از بوي سر زلفي سخن سر مي كنم
گوش مردم نافه ي مشك است از افسانه ام
گشته است از وحشت من شوخ طبع روزگار
دارد اين صحرا پري در شيشه از ديوانه ام
چار ديوار سرايم قالب خشتي شده است
بس كه پر گرديده از گرد كدورت خانه ام
از خيال شمع رخساري ز بس گرديده پر
شعله ي جواله باشد گردش پروانه ام
شعله ي حل كرده سازد نكهت من مغز را
غنچه ي خار سر ديوار آتشخانه ام
نشأه ي اقبال من شد ناقبولي هاي خلق
باشد از گرداندن رو گردش پيمانه ام
حسن مي لرزد به خويش از بي قراري هاي من
شمع مي ميرد ز باد شهپر پروانه ام
ذكر زلفش را نخواهم كرد كوته تا ابد
هست شوكت از تسلسل سبحه ي صد دانه ام
م-د
939
سرشت دست قضا چون سرشت آينه ام
بناي خانه ي دل شد به خشت آينه ام
دمي ز گرد كدورت نمي شوم فارغ
خط غبار بود سرنوشت آينه ام
م-د
940
موج ظلمت مي زند از نقش باطل سينه ام
سرمه مي گردد غبار از صحبت آئينه ام
از لباس اهل عالم كرده ام قطع نظر
چون نگه باشد ز مژگان خرقه پشمينه ام
نيستم از معرفت خالي كه مانند صدف
زين گهر لبريز باشد استخوان سينه ام
خاطرش از ياد خود رنگين بهشت افتاده است
در دل او بوي گل گردد غبار كينه ام
مي كشم شوكت قدح نيك و بدم منظور نيست
پنبه ي مينا بود ابر شب آدينه ام
م-د
941
دايم از مرهم گريزان است داغ سينه ام
تشنه ي خون نمكدان است داغ سينه ام
تشنه ي خون نمكدان است داغ سينه ام
خانه ي نار سيه چشمان بود آغوش من
سرمه ي چشم غزالان است داغ سينه ام
چون سواد مردمك كز ديده مي گردد عيان
روشن از چاك گريبان است داغ سينه ام
صد چمن گل در چمن از ياد او بشكفته است
آشيان عندليبان است داغ سينه ام
ناخني بهر خراش او نمي آيد به كار
تازه از تحريك مژگان است داغ سينه ام
مي زند دل از خيال روي او موج پري
خاتم دست سليمان است داغ سينه ام
ريشه ي من مي خورد شوكت ز جوي لعل آب
لاله ي كوه بدخشان است داغ سينه ام
م-د
942
ضعيف گشته ام اما به بند اسبابم
چو رشته آب گهر گشته است گردابم
جنون عشق جگر داغ كرده است مرا
به سايه ي مژه شير مي برد خوابم
م-د
943
بي نشأه ي حيرت نبود عالم آبم
صاف از نمد آينه گرديد شرابم
خوابم پرد از ديده به بال و پر بلبل
بالين پرد از پنبه ي ميناي گلابم
از نشأه ي مي دوستيم رنگ ندارد
از پاس نمك سركه شود باده ي نابم
امشب كه به ياد لب او سوخته بودم
پروانه سيه مست شد از دود كبابم
آتش به رگ جاده شود گرم طپيدن
از بس كه به راه طلبت برق شتابم
بي تاب به هر سو بردم جذبه ي وحشت
گوئي به گلو از رم آهوست طنابم
شوكت چو سبك سير بود توسن ضعفم
گرديدن رنگ است مگر چشم ركابم
م-د
944
به شب هاي فراق از بس ز جوش ضعف بيتابم
كند بيدار آواز شكست رنگ از خوابم
طبيب عشق از حال دلم غافل نمي باشد
دهد بهر علاج بيقراري حب سيمابم
رقم امشب ز بس از غفلت سرشار مي كردم
به جاي مو به نوك خامه مي آيد رگ خوابم
مرا امشب به زور مي نگه داريد مي ترسم
كه موج ماهتاب از جا برد مانند سيلابم
ندارم امتياز نيك و بد از ساده لوحي ها
بود شمشير دشمن در نظر ابروي احبابم
هوا امشب ز جوش مي كشان رنگ دگر دارد
قدح را افكند از دست شوخي هاي مهتابم
چه سود از باده ام شوكت كه همچون پنبه ي گوهر
نگرديده است مغز خشك تر از عالم آبم
م-د
945
رفتم از خود چون به طفلي از زمين برخواستم
قد كشيدم از سر دنيا و دين برخواستم
هم نشين بوديم ما و آسمان در يك زمين
او چنان برخواست از جا من چنين برخواستم
م
946
تا دست و دل از مي من بدمست نشستم
مستانه ز آب رخ خود دست نشستم
تا بود اثر از دل ز هوس توبه نكردم
تا شيشه نشد آب ز مي دست نشستم
م-د
947
به غير از اين كه سرجوش بقا بودم فنا گشتم
نمي دانم چه ها بودم نمي دانم چه ها گشتم
لباس زندگاني يك نفس كردم به بر امشب
به سر تا پاي خون چون شمع خنديدم فنا گشتم
م-د-آ
948
ز چهره رنگ به كوي تو ريختم رفتم
غبار خويش به صد پرده بيختم رفتم
شبي به كوي تو از خويش آمدم بيرون
ترا گرفتم و از خود گريختم رفتم
به زلفت از نگهم بود بسته تار اميد
به نيم جنبش مژگان گسيختم رفتم
سحر به بزم جهان مست آمدم شوكت
شراب ساغر خورشيد ريختم رفتم
م-د
949
سوي دام اجل از شوق اسيري رفتم
بال و پر ساخته از رعشه ي پيري رفتم
در به شب ها نكند گم ره غلطاني خويش
شب به سوي درش از صاف ضميري رفتم
اين كه بسيار جوانم نه ز كم سالي هاست
شوخي كردم و از خاطر پيري رفتم
جاده را راه نشابور رگ فيروزه است
بس كه شوكت به سر خاك نظيري رفتم
م-د-آ
950
تا لب ناني شود از خوان عالم قسمتم
آسياي رنگ مي گردد به خون خجلتم
جمع مي گردد حواس از ناتواني ها مرا
گردش رنگ است پنداري كمند وحدتم
گر برون آيم جنونم مي برد از خويشتن
بس كه از جوش پري تنگ است كنج خلوتم
ناتواني ها عزلت دارد از من قوتي
مي پرد رنگ از رخ عنقا به بال شهرتم
م-د-آ
951
چو شمع كشته به سر دود آه مي پيچم
به ماتم نگه خود سياه مي پيچم
چنان به ديدن رخساره ي تو مشتاقم
كه نامه را به حرير نگاه مي پيچم
خيال پيچش موي و ميان يار كنم
چو رشته يي به سر انگشت آه مي پيچم
نسيم سنبل فردوس بي دماغم كرد
يكي چو شانه به زلف سياه مي پيچم
ز حسرت گهر آفتاب خود شوكت
چو رشته ي نفس صبحگاه مي پيچم
م
952
پير گشتي و نگرديد پي حرص تو گم
شد سگ نفس ترا قامت خم حلقه ي دم
م-د-آ
953
ز خود تا رفتم از ضعف بدن تدبيرها كردم
ز رنگي تا به رنگي آمدم شبگيرها كردم
ز هم چشم غزالان داشتند از جوش وحشت رم
به هم اين حلقه ها را بستم و زنجيرها كردم
نه از كفر و نه از اسلام شد مقصود من حاصل
غلط كردم كه دير و كعبه را تعميرها كردم
در اقليم شهادت آن سراسر گرد درويشم
كه تار خرقه ي خود از دم شمشيرها كردم
به بالين جنون من ميا اي بي جگر امشب
كه تار شمع از مژگان چشم شيرها كردم
قلم صدبار از بال تذرو رنگ گل بستم
به هر كس شوكت از نقش رخش تحريرها كردم
م-د
954
دهان از گفتگو بستم شكايت مختصر كردم
به لب همچون صدف مهر خموشي را گهر كردم
به هر جا مي روم آسايشم پيش است پنداري
كه غربت را به خود كردم وطن ديگر سفر كردم
به وقت بي خودي آمد خيال او به خواب من
ز شوخي زودم از دل رفت تا خود را خبر كردم
ندارم طالع اوجي به طفل اشك مي مانم
كه افتادم به پا تا از گريبان سر به در كردم
به وقت گريه كردم ياد او گريم از اين خجلت
كه دامان خيالش را ز آب ديده تر كردم
سخن را قطع كن تا قطع راه دل تواني كرد
كه از قرص مهر خامشي زاد سفر كردم
به خود كردم گوارا تلخي ايام را شوكت
به شيريني دهان مار را تنگ شكر كردم
م-د
955
رسانيدم دو مصرع را به هم تيغ دو دم كردم
تهي مغزي كه همچون ني به دست آمد قلم كردم
عجب نبود كه مهجورم ز بس بيگانه ام از خود
ترا خود ديدم و از وحشت بسيار رم كردم
حقارت مي كشم از بي سرايي ها چرا يارب
به چشم خلق خود را چون مي ته شيشه گم كردم
نبود از تلخي كامم خبر شيرين دهانان را
به طومار بياض جوي شير آخر رقم كردم
جفا كارت تصور كرده بودم مهربان بودي
به دستت دادم از بهر ستم دل را ستم كردم
نديدم شوكت آزار از سواد اعظم هستي
چرا خود را بيابان مرگ صحراي عدم كردم
م
956
ز عكس ابروي آن غيرت مه و انجم
به روي آينه بينند ماه نو مردم
چنان نظاره ي موي ميان يار كنم
كه مي شود ز نزاكت ميان مردم گم
م-د
957
بس كه بي تاب خط و سودايي كاكل شدم
مجمع آشفتگي چون دسته ي سنبل شدم
مكتب از گلزار معني در به روي من گشاد
تا معلم زد به چوب گل مرا بلبل شدم
م-د
958
زبان سحر كه ز فرياد نيم شب بندم
به نام مهر خموشي طلسم لب بندم
ز بس كه از نگهم بزم حسن رنگين است
چو چشم خود به هم آرم در طرب بندم
شده است دسته ي خارم زبان ز حرف طمع
به كام مي خلدم گر لب از طلب بندم
كجاست ناخن همت كه عقده ي دو جهان
به دست راست گشايم به دست چپ بندم
ز بندگي نگشايم به صبح محشر هم
به هر دو دست حنايي كه از ادب بندم
دلير كرده مرا اشتياق بيداري
به روي روز دل خود به زلف شب بندم
نه خنده يي ز گلي نه خراشي از خاري
چه دل به گلشن ايام بي سبب بندم
به خار هم نرسد نسبت گلم شوكت
چو دسته دسته گل از گلشن نسب بندم
م
959
همچو گندم ز وطن بار سفر مي بندم
نان ته گرده ي خود را به كمر مي بندم
م-د
960
دايم از عقده ي دل مهر لب راز خودم
از غبار غم خود سرمه ي آواز خودم
مهر خاموشيم از مرهم كافور كنيد
كه دهن سوخته از شعله ي آواز خودم
م-د
961
بس كه از شش جهتم چشم به راه تو چو شمع
مركز دايره ي نور نظر گرديدم
م-د
962
بهر تو چو غماز به هر كوچه دويدم
آواز تو از خانه ي آئينه شنيدم
يك پرده ز صد پرده ي حسن تو فكندم
پيراهن رسوايي خورشيد دريدم
بي چشم تو شد بس كه دماغ خردم خشك
از مغز قلم روغن بادام كشيدم
از دست كسي قوت پرواز ندارم
چون نبض نشستم به همان جا كه پريدم
چندان كه گشادم به هوايت پر پرواز
از خود نگذشتم به مقامي نرسيدم
بستم ز پر بوقلمون خامه ي مويي
تصوير نگاه تو به صد رنگ كشيدم
دفع جگر تشنه پشيماني من كرد
بود از لب افسوس عقيقي كه مكيدم
شوكت نگه از ديدن من شد رگ ياقوت
خونابه ي رنگم ز رگ لعل چكيدم
م-د
963
تصرف چون كند دشمن به آب و رنگ اشعارم
نگارين گردد انگشتي كه بگذارد به گفتارم
به چشم مشتري گردد نگه از آب تماشايم
شود ياقوت خاكستر ز گرمي هاي بازارم
بود چون زلف خوبان مشكبو بخت سياه من
شود موج هوا يك دسته سنبل از رگ تارم
به روز خاكساري زير دستم مي شود دشمن
ز خون سيل مي گردد نگارين پاي ديوارم
غبار كلفتم آئينه پرداز سخن باشد
مصور صورت طوطي كشد از رنگ زنگارم
به سر داغ جنونم آفتاب حشر را ماند
بود از پنبه ي صبح قيامت تار دستارم
من و بزمي كه بهر گرد سر گرديدن شمعش
كند پرواز چون پروانه شوكت رنگ رخسارم
م-د
964
ز فيض طبع روشن خود به خود افروختن دارم
چراغ گوهرم روغن ز آب خويشتن دارم
عبير جيبم از خاكستر پروانه است امشب
زتار شمع پنداري كه تار پيرهن دارم
بود از كوچه باغ موج گل خاك وجود من
به هر مشت غبار خويش رنگ صد چمن دارم
به مردن آن چنان كارم كشيد از ضعف پيري ها
كه از موي سفيد خويشتن تار كفن دارم
ندارد ياد ميدان شكايت همچو من تيغي
كه يخ مي بندد آبم از دم سردي كه من دارم
چو دود از روزن من شام غربت را برد بيرون
به خلوت شمع كافوري كه از صبح وطن دارم
ز بس ياد عزيزان از دلم بيرون نمي آيد
به هر منزل كه ريزم رنگ خلوت انجمن دارم
به سنگ آمد سر مينايم امشب خود به خود گويي
كه لب شيرين شراب از اشك تلخ كوهكن دارم
خموش از گفتگوي او نمي گردم دمي شوكت
دهانم را زباني تا بود برگ سخن دارم
م-د
965
به هر كس گرم شيرين است گفتاري كه من دارم
چو طوطي شعله ي نطق است منقاري كه من دارم
برون آورده اند از يك گريبان كفر و ايمان سر
بود تار لباس كعبه زناري كه من دارم
م-د
966
فغان مستانه جوشد از دل تنگي كه من دارم
ز تار موج مي برخيزد آهنگي كه من دارم
فراغم داده است از فكر رنگارنگ بوسيدن
ز عرياني قباي چهره ي رنگي كه من دارم
نزاكت از رخش آتش به مغز لاله و گل زد
چمن را سوخت پنهان برق بي رنگي كه من دارم
نباشد دل شكستن كار من از بس سبكروحي
چو رنگ مي ز مينا بگذرد سنگي كه من دارم
ز تاب گرمي نظاره خونم شد هوا شوكت
به نور شمع ماند اشك گلرنگي كه من دارم
م-د
967
به پيشاني مهيا سجده هاي آتشين دارم
سر كوي بتان را داغ از نقش جبين دارم
به مردن هم نيفتد از بلندي رتبه ي نامم
به رنگ مرده ي فيروزه تابوت از نگين دارم
م-د
968
ز خود گرديده ام تنها به يادش خلوتي دارم
گل آئينه بر بالين و خواب حيرتي دارم
تعلق بار دوش و از تجرد حرف مي گويم
به زير منت عالم به عالم منتي دارم
غنيمت مي شمارم راحت از خويش رفتن را
نمي آيم به هوش خويشتن تا فرصتي دارم
رم آهو به جاي گرد برخيزد ز رفتارم
به ياد چشم شوخش بس كه از خود وحشتي دارم
به كردار خود از انصاف باشد دادن فرصت
بس است اي چرخ گرديدن كه من هم نوبتي دارم
در اين عزلت كه گرديد آشنا هجر عزيزانم
وطن دارم هوس گويي كه تاب غربتي دارم
طمع در مذهب آزاد مردان كفر مي باشد
چرا گيرم ز ناصح پند آخر همتي دارم
بود آئينه بند اين خانه را ديوار و در شوكت
ز ياران روي گردانيده با خود صحبتي دارم
م-د
969
چو بحراز جوش طوفان خود به خود ميخانه يي دارم
ز غلطاني چو گوهر گردش پيمانه يي دارم
نقاب چهره ي بت جامه ي احرام من باشد
در آغوش حرم با خويشتن بتخانه يي دارم
بود در تنگناي جسم خاكي دل به صد جانم
از اين راه پر از گل لغزش مستانه يي دارم
چراغ گرد سر گرديدن از من مي شود روشن
به هر بزمي به جاي خويشتن پروانه دارم
ز فيض ناتواني محنت غربت نمي بينم
به هر جا مي رسم چون تار گوهر خانه يي دارم
كف خاكي تهي از قطره ي اشكم نمي باشد
در اين صحرا به هر مشت غباري دانه يي دارم
در اين ميخانه كس چون من حريص مي نمي باشد
كه چون نرگس به هر انگشت خود پيمانه يي دارم
رموز دوستي را هيچكس چون من نمي فهمد
به لفظ آشنايي معني بيگانه يي دارم
به رنگ لاله و بوي گلم كاري نمي باشد
دل خود را به هر كس چون دهم جانانه يي دارم
در اين صحراي پر كيفيت آن ديوانه ي مستم
كه از هر گردبادي گردش پيمانه يي دارم
سمندر را به بال گرد من پروازها باشد
به هر مشت غبار خويش آتشخانه يي دارم
گره شوكت نمي باشد سر زلف جنونم را
ز مژگان غزالان آبنوسي شانه يي دارم
م
970
داغم ز لبش اه غم آلود ندارم
زخم و نمك سوخته ام دود ندارم
م-د
971
نشد به وصل تو روشن چراغ گفتارم
فتيله عنبر بزم تو گشت طومارم
وصال روي ترا تا به خواب دريابد
به خواب رفته تماشا به چشم بيدارم
كه جلوه داد كلاه نمد كه از شوقش
به بال رنگ گل از سر پريده دستارم
سخن ز طوطي من آن قدر وجود گرفت
كه ديده اند ز آئينه عكس گفتارم
ز تيره بختي من نور مي چكد شوكت
كنند رشته ي شمع از رگ شب تارم
د
972
ندامت خورد سيلابي كه كرد آهنگ ديوارم
كف افسوس گردد موج سيل از رنگ ديوارم
چنان آباد بهر سوختن شد خانه ي صبرم
كه مي سوزد از آن آتش كه دارد سنگ ديوارم
م-د
973
از خمار آلودگي چون رو به هامون آورم
بهر نوشيدن شراب از خون مجنون آورم
بس كه دارد خواهش ديدار او نظاره ام
همچو مژگان موكشان از ديده بيرون آورم
م-د
974
ز بس گرم شتاب از جوش شوق برق تأثيرم
به مغز لاله رنگ داغ ريزد گرد شبگيرم
نگاه شوخ او از بس مرا گرم جنون دارد
رم آهوست دود شعله ي آواز زنجيرم
به رنگي از تغافل هاي خوبان آب گرديدم
كه مي ريزد ز مژگان قلم چون رنگ تصويرم
به گرد خانه ام سيل بلا رنگ وطن ريزد
همانا كرده اند از خاك دامن گير تعميرم
نشان ناوك خود گشته ام از طالع وارون
بود از آب پيكان حلقه ي گرداب زهگيرم
ز بس زهر شكايت مي زند جوش از جنون من
رگ تلخي است موج ناله از بادام زنجيرم
در اين صحرا شكاري غير گمنامي نمي بينم
بود هم آشيان شهپر عنقا پر تيرم
مباش از غفلت من زينهار آسوده اي گردون
كه خون ريز است چون خوابيدن شمشير تعميرم
چه باك از گردباد بي جگر شمع جنونم را
بود فانوس بزم از پرده هاي ديده ي شيرم
چنان باليدن از تحسين آصف شعر من شوكت
كه از آئينه بتوان ديد عكس حسن تقريرم
م-د
975
به ياد چشم او صحرا نشيني پيشه مي سازم
ني نرگس به هر سو مي نشانم بيشه مي سازم
نمي نوشي مي سرگشتگي برخيز از بزمم
كه من سنگ فلاخن مي گدازم شيشه مي سازم
به هر آئينه ام روي عروس فكر ننمايد
ز زنجير جنون آئينه ي انديشه مي سازم
ندارد باز از كارم جفاهاي تو اي شيرين
ز پيكاني كه از سوي تو آيد تيشه مي سازم
ندارد نم زمين خانه ي مستان دگر شوكت
به تاكي مي زنم رگ هاي جان را ريشه مي سازم
م-د
976
چو چشم خود به بال حيرت است انداز پروازم
نگاه گرم باشد شعله ي آواز پروازم
بقاي من ندارد امتيازي از فناي من
بود انجام پروازم چو رنگ آغاز پروازم
م-د-آ
977
شب به ياد رويت از بس گرم خواب دلكشم
سر به بالين است از بال تذرو آتشم
همچو ساحل خشك مغزم عالم آبي كجاست
تر دماغ از يك صدف مي نيستم دريا كشم
برق آهم چون نگاه گرم باشد بي اثر
همچو مژگان تير بي پيكان بود در تركشم
چون قدح بوي مي آيد از گل بالين من
بس كه از كيفيت چشم تو مست و و سرخوشم
مضطرب گردد نگاه از شوخي جولان من
حلقه ي چشم غزالان است نعل ابرشم
چهره زردان تو از بس رو به صحرا كرده اند
مي نمايد جاده ها تار قباي زركشم
مايه ي دردسر بلبل مزاجان چون شوم
بس كه شوكت چون شراب خنده ي گل بيغشم
م-د
978
جام بي روي تو داغ لاله مي آيد به چشم
قطره ي مي بي لبت تبخاله مي آيد به چشم
بس كه دور از گفتگويت گشت از ديوار تو
گريه مي آيد به گوش و ناله مي آيد به چشم
خاك آتش خيز دارد دامن دشت جنون
گردبادش شعله ي جواله مي آيد به چشم
م-د
979
اهل حيرت را گل ايمن نمي آيد به چشم
گل به چشم افتاده را گلشن نمي آيد به چشم
دانه نتواند سپند آتش حرصم كند
مور صحراي مرا خرمن ني آيد به چشم
از فروغ حسن خط او نمي گردد عيان
جوهر از آئينه ي روشن نمي آيد به چشم
خلوت آغوش ما يوسف نگار افتاده است
شوق ما را بوي پيراهن نمي آيد به چشم
ميل هشياري نباشد شوكت از خود رفته را
سير گلشن كرده را گلخن نمي آيد به چشم
م-د
980
چنان مكن كه ببندم در اميد به چشم
ز انتظار كشم سرمه ي سفيد به چشم
دوانده ريشه ي سيماب نخل مژگانم
ز اشتياق تو از بس نگه طپيد به چشم
مرو كه دردسرت مي دهد خمار نگاه
بيا كه باده ي نظاره ام رسيد به چشم
سرشك از مژه ام مي چكد نگاه آلود
خيال روي توام بس كه آرميد به چشم
دگر ز ديدن روي كه شرم مي دارد
كه طفل اشك ز مژگان من دويد به چشم
ز بس ز گفت و شنو چشم و گوش شوكت بست
نظاره كرد به گوش و سخن شنيد به چشم
م-د
981
از گل داغ دل امشب بوي جانان مي كشم
نكهت پيراهن از چاك گريبان مي كشم
از بهارستان وحدت تا مرا فيضي رسيد
نكهت گلزار بال عندليبان مي كشم
چون خيال خواب مي گردد مرا شب هاي غم
چشم خود را سرمه از گرد نمكدان مي كشم
بس كه شب ها آرزوي مشق حيرت مي كنم
صفحه ي نظاره را مسطر ز مژگان مي كشم
شوكت از كويش نشد هرگز كه آيم شادمان
ز آستانش گرد كلفت را به دامان مي كشم
م-د
982
ساقي به توبه رخت به كوي تو مي كشم
دامان خود ز دست سبوي تو مي كشم
خطت نگشته سبز هنوز از بهار حسن
بوي بنفشه از گل روي تو مي كشم
بي خود نهاده اي به كنارم سري و من
دست نگاه خويش به روي تو مي كشم
آزار من ز سير گلستان براي تست
صد رنگ ناز باغ به بوي تو مي كشم
شوكت سلام خشك دلم را رسان به چشم
چون سبزه آب از لب جوي تو مي كشم
م-د
983
مي روم تا سر به جيب بي گريباني كشم
نكهت پيراهن يوسف ز عرياني كشم
م-د
984
صد بحر به لب مي زندم جوش خموشم
ريزد چو رگ ابر گهر از رگ هوشم
از اهل جهان سرزنش از بس كه شنيدم
چون كاغذ سوزن زده شد پرده ي گوشم
م-د
985
سواد سايه ي پروانه است دود چراغم
خمير مايه ي بوي گل است مغز دماغم
كسي به كوي تو نگذاشته است پاي تصرف
بود ز آبله اين راه سر به مهر سراغم
ز يك نظاره سيه مست گشته مرهم كافور
ز پنبه ي سر مينا بود فتيله ي داغم
ز آستين كليم آب خورده است نهالم
بياض صبح تجلي بود شكوفه ي باغم
ز بوي دوست مشامم ز بس كه رنگ گرفته است
بهار روغن گل مي كشد ز مغز دماغم
به دل فتيله ام از غنچه سوخته است محبت
سواد ديده ي بلبل بود سياهي داغم
ز گرم رفتن من لاله زار گشت بيابان
ز جوش آبله گل كرده نوبهار سراغم
دلم ز غنچه ي فردوس وانشد شوكت
چو بوسه كنج دهان كسي است گنج فراغم
م-د
986
فنا كرد انتظار جلوه ي آن شوخ بي باكم
به راهش بس كه بنشستم مربع خشت شد خاكم
م-د-آ
987
كجا بهر شكست رنگ باشد حاجت سنگم
چو گرد از رخ به ياد دامن مژگان پرد رنگم
مسخر كرده ام افلاك را از سخت جاني ها
طناب گردن مينا بود تار رگ سنگم
غبار كلفت من مي كند معشوق را عاشق
به رنگ بال طوطي مي پرد آئينه از رنگم
سراپا بي قرارم چون به بزم يار بنشينم
قدح از جنبش رنگ حنا مي افتد از چنگم
نگاه حيرتم محرومم از نظاره ي گلشن
كه رنگ گل به بوي و بو به رنگ اندازد از بنگم
به صد افغان به راهش خاك گرديدم از اين شادم
كه مي آيد به گوش آواز تار جاده آهنگم
محبت كرده از بس خوشه چين خرمن ضعفم
برآيد چون نگاه از چشم مور آواز دلتنگم
به كس نبود خيال دشمني آزاد مردان را
كشم شمشير بر خود گر به خاطر بگذرد جنگم
به گوهر قطره ي آبم به ياقوتم رگ آتش
به هر كس اتفاق مشربم افتاد يكرنگم
گرفتار سواد شهر باشم تا به كي شوكت
بده چون ناله ي زنجير مجنون سر به فرسنگم
م-د
988
جدا از آشيان خود ز بس آشفته احوالم
نگردد دام هم شيرازه ي مجموعه ي بالم
به كف سر رشته ي غربت به دل ياد وطن دارم
بود همچون گهر چشمي به ره چشمي به دنبالم
كسي به از تو حال چشم حيرانم نمي داند
بيا در خانه ي آئينه از خود پرس احوالم
چه سود از بخت سبزم چون ندارد طالع اوجي
زمين گير است همچون سبزه ي خوابيده اقبالم
شدم درياي رحمت آخر از شرم گناه خود
ز خجلت آب گشتم شسته شد مكتوب اعمالم
ندارد شاهد سرگشتگي مشاطه را حاجت
چو پرگارست از خميازه هاي پاي خلخالم
تذرو خامه ام دارد به روي صفحه جولاني
دو مصرع نقش مي بندد چو افتد سايه ي بالم
بود شوكت علاج از باده ي شيراز دردم را
كه ساقي ديده از ديوان حافظ بارها فالم
م-د
989
رخ خود را به خاك راه تا باشد زمين بالم
به چشم تر نشاني تا بود از آستين مالم
ز بوي گل به گلشن دردسر هر گاه مي گيرد
به جاي صندل تر خون بلبل بر جبين مالم
م-د
990
زندگي شد سبب مرگ ز روز ازلم
باشد از موج نفس شهپر تير اجلم
عمرم از بس به خيال لب لعل تو گذشت
سنگ ياقوت بود رشته ي طول املم
م-د
991
دامن افشاندي به مجلس آتش مي شد علم
شعله ي آواز چون شمع از سر ني شد علم
م-د-آ
992
نوبهار حسرتم رنگ نگاه بلبلم
تيره بختم بي وجودم سايه ي بوي گلم
بوي خوش معشوق من باشد دماغ نازكم
نيست كم از چين كاكل موج بوي سنبلم
بي قراري هاي عشقم كرده رسوا حسن را
مي كند پرواز رنگ گل به بال بلبلم
سبزه ي مژگانم از آب زمرد خرم است
بس كه محو نو خطان چهره سبز كابلم
گو نيايد از فلك سر رشته ي كارم به كف
سايه ي تاري كفايت مي كند زان كاكلم
ديده ام انجام خود ز آغاز كار خويشتن
پيشتر شوكت ز چيدن دسته مي گردد گلم
م-د
993
سواد هند را ميخانه ي انديشه مي دانم
حناي پاي سبزان را مي ته شيشه مي دانم
كشد تصوير شيرين را به لوح سنگ مژگانم
نگاه گرم را برق زبان تيشه مي دانم
نمي گويم به كس حرفي شراب خود نمي ريزم
گشادن هاي لب ها را شكست شيشه مي دانم
ز مدهوشان هوا را صفحه ي تصوير مي بينم
ز بي مغزان جهان را يك نيستان بيشه مي دانم
از اين بستان سرا قطع تعلق چون كنم شوكت
به نخل عمر خود طول امل را ريشه مي دانم
م-د-آ
994
كرد نظاره ي روي تو ز بس حيرانم
آب آئينه به دامن چكد از مژگانم
قيمت گوهرم افزون ز نگه مي گردد
گردش چشم خريدار كند غلطانم
به خط يار رسد نسبت روحاني من
آن سفالم كه ز خاك قدم ريحانم
سر جنگ است گريبان مرا با دامن
ترسم از چاك كه گيرد طرف دامانم
بس كه از مهر رخش دست نگه كوتاه است
سايه ي پنجه ي نظاره بود مژگانم
تنم از مصرع پيچيده به زنجير بود
يوسف معنيم و لفظ بود زندانم
شوكت از حسرت بوسيدن ياقوت لبش
مي چكد آب طمع از گهر دندانم
م-د-آ
995
بود سواد چمن سايه ي مغيلانم
سيه بهار جنون ديده ي غزالانم
ز زعفران تبسم ز بس كه ديده پرست
چو عقد كاهربا گشت زرد دندانم
گلاب ناز به پيراهنم نگاه كسي
چنان فشاند كه گرداب شد گريبانم
مده به كعبه مرا نسبتي كه مي گردد
چراغ بتكده روشن ز نور ايوانم
م-د
996
ز مفلسي نه به خود عيش را حرام كنم
اگر شراب نباشد نگه به جام كنم
رسيد فصل بهار و ز تنگدستي ها
براي باده درم از شكوفه وام كنم
به بال فاخته پرواز مي كند چشمم
ز بس نظاره ي آن سرو خوش خرام كنم
فغان كه چرخ به بزمش چو شمع كشته مرا
امان نداد كه نظاره ي تمام كنم
م-د
997
چون ديده را هم الفت خوناب مي كنم
در گوش بحر حلقه ز گرداب مي كنم
بالين نهم ز دسته ي ريحان به زير سر
هر گاه در خيال خطت خواب مي كنم
پروانه از كتان پر و بالي به هم رسان
كامشب چراغ خانه ز مهتاب مي كنم
از بس كشيده است به غفلت جنون من
زنجير را خيال رگ خواب مي كنم
شوكت رخ بتان نبود ديدن از ادب
نظاره را به ديده ي خود آب مي كنم
م-د
998
شيشه را مشاطه رخسار تقوي مي كنم
از زمرد سبحه ي ابروي افعي مي كنم
خوابگاه ناز مي خواهد جنون سركشم
پر به بالين خود از مژگان ليلي مي كنم
سر به هر آتش نمي آرد فرو پروانه ام
رشته ي شمع از رگ برق تجلي مي كنم
بعد مردن شعله ي آواز من خاموش نيست
از كف خاكستر خود خاك چيني مي كنم
چشم بيناي مرا طاقت نمي آرد هدف
ناوك خود را پر از مژگان اعمي مي كنم
سرو آهم خورده آب از جويبار كهكشان
دور گردون را خيال طوق قمري مي كنم
كوچه ي مصرع ز غوغاي جنونم پر تهي است
خويش را ديوانه ي طفلان معني مي كنم
م-د
999
خط ترا به غلط مشك ناب مي خوانم
رخ ترا ورق آفتاب مي خوانم
سواد من ز دم تيغ يار شد روشن
خط شكسته جوهر چو آب مي خوانم
م-د
1000
بي خود از مجلس به چندين شور و غوغا مي روم
مي روم از خويش و پنداري ز دنيا مي روم
از گلستان مي شود آشفته نازك خاطرم
بلبلي گر بال خود افشاند از جا مي روم
تا نباشد خضر قطع راه كردن مشكل است
چون روم از خويشتن همراه مينا مي روم
آشيانم مي شود پوشيده از يك برگ گل
زين چمن آخر ز دست تنگي جا مي روم
نوبهاران است شوكت جاي عشرت شهر نيست
بوي داغ لاله مي آيد به صحرا مي روم
م-د
1001
چنان ز شوق طلب گرم رفتن راهم
كه آشيان سمندر بود قدمگاهم
به وصل دوست رسيدن بود بهار مرا
ز آب كاهربا سبز مي شود كاهم
ز بس كه گشته به كوي تو خاك اهل نظر
به جاي گرد نگه خيزد از سر راهم
كليمم و يد بيضا در آستين دارم
پر از تبسم يوسف بود لب چاهم
چو مردمك نروم از سياه خانه ي خويش
بياض ديده كند كار پرتو ماهم
نگشته روشن كس سوز سينه ام شوكت
چراغ روز بود ناله ي سحرگاهم
م-د
1002
تا آب شد از شعله ي ديدار نگاهم
چون اشك فرو ريخت به رخسار نگاهم
از خانه ام آن شمع چنان رفت كه بگذشت
چون پرتو فانوس ز ديوار نگاهم
گرديده پر از حيرت من كوه و بيابان
پيچيده چو فرهاد به كهسار نگاهم
جايي كه نباشد گل رخسار تو در چشم
در پيرهن ديده شود خار نگاهم
چندان پرم از ناله كه از جنبش مژگان
آيد به صدا همچو رگ تار نگاهم
نظاره ام از بس عرق آلود حجاب است
همچون رگ ابر است گهربار نگاهم
آيد نگه آلود نسيم از سر زلفت
شد بس كه در اين دام گرفتار نگاهم
ضبط نگه خود نكند بلبلم از ضعف
چون نكهت گل رفته ز گلزار نگاهم
چون ابر بهاري به زمين سينه كش آيد
شوكت شده از اشك گرانبار نگاهم
م-د-آ
1003
بس كه آتش زده حسنت به سراي نگهم
مژه دودي است كه پيچد به هواي نگهم
بس كه از روي توام نور نظر رنگين است
مي توان بست به دست تو حناي نگهم
چشم كوته نظران آبله دارش بيند
بس كه خالي است به رخسار تو جاي نگهم
حلقه ي چشم بود حلقه ي ماتم بي تو
مژه پوشيده سيه بهر عزاي نگهم
كار نظاره ز شرمت به لباس افتاده است
مژه ي ديده بود سبز قباي نگهم
فيض يك رنگي عشق است كه نتوان فهميد
از اداي نگه يار اداي نگهم
تيره بختي است مرا مانع ديدن شوكت
باز از سرمه به سنگ آمده پاي نگهم
آ
1004
شكوه داريم ز هم بس كه صبوريم ز هم
وسعت قرب به حدي است كه دوريم ز هم
م-د-آ
1005
رندان كه مي خورند مي لاله گون هم
هستند اسير سلسله ي موج خون هم
فارغ ز دل ربودن عاشق نمي شوند
خوبان چگونه برده قرار و سكون هم
احوال حسن و عشق ز هم مي توان شناخت
عكس دو آينه است عيان از درون هم
م-د
1006
مجمع نورست جوش صاف گوهرها به هم
مي شود خورشيد چون پيوندد اخترها به هم
موج خيز نشاه باشد باده پي در پي زدن
عالم آب است چون پيوست ساغرها به هم
اختلاف اهل مذهب از براي جنت است
بهر ميراث است جنگ اين برادرها به هم
ياد كن از آتشين زنجير فرداي حساب
چند پيوندي چو زنجير طلا زرها به هم
آهنين زنجير ما از بس به صحرا آب شد
جاده ها پيچد همچون موج جوهرها به هم
معني بسيار از كم گفتنم دارد نظام
رشته ي كوتاه است پيوسته است گوهرها به هم
از بيابان محبت كس سري بيرون نكرد
كرده اند اينجا گره دامان محشرها به هم
جز پشيماني نباشد دعوي دير و حرم
چون كف افسوس آيد آخر اين درها به هم
فاش خواهد گشت آخر راز ما و آسمان
حرف را آهسته نتوانند زد كرها به هم
شب كه مي داد آسمان را رشته ي آهم نظام
بود چون عقد گهر پيوسته اخترها به هم
آهنين پيكانش از بس در سراپايم گداخت
در تنم پيچيده رگ ها همچو جوهرها به هم
كوچه هاي هند ميدان صنوبر گشته است
بس كه ي مانند سبزان چون صنوبرها به هم
سرفرازان را به يكديگر نباشد اختلاط
مي زنند از دور گاهي چشمك اخترها به هم
كشتي ما نقطه ي پرگار صد سرگشتگي است
بس كه پيوسته است اين گرداب ها سرها به هم
ديده نگشايد حباب سير چشمم سوي او
گر شود شوكت گره دامان كوثرها به هم
م
1007
حرص چون بسيار گردد آرزو قد مي كشد
مي شود طول امل چون مور پيوندد به هم
م-د
1008
چنان دارند ربط معنوي با هم سراپايم
كه باز آيم به هم چون شعر اگر پاشند اجزايم
ندارد احتياج شمع شب ها بزم او از بس
برون چون پرتو فانوس آيد جان ز اعضايم
م-د
1009
چون نبض در كمينگه جستن نشسته ايم
چون رنگ در طلسم شكستن نشسته ايم
در چشمه سار بيم و اميد است موج ما
در برزخ شكستن و بستن نشسته ايم
تخم سپند آتش پژمردگي شده است
در مجمر ز خاك نرستن نشسته ايم
ما گردباد وادي صبر و تحمليم
چون خاك در طلسم نشستن نشسته ايم
چندين كمند طول امل پاره كرده ايم
شوكت به دامگاه گسستن نشسته ايم
م-د
1010
مينا كشيده رشته ي انديشه رشته ايم
دام پري ز پنبه ي اين شيشه رشته ايم
بار نهال ما ثمر خاكساري است
از پنبه ي شكوفه ي خود ريشه رشته ايم
آورده ايم پنبه يي از مغز كوهكن
خون خورده ايم و تار دم تيشه رشته ايم
از پنبه ي سفيدي صبح خيال خويش
تاري براي گوهر انديشه رشته ايم
صيدي به دام خويش نديديم ورنه ما
تار نگاه شير به هر بيشه رشته ايم
شوكت ز پنبه ي كف صهباي بي خودي
دامي براي عقل خرد پيشه رشته ايم
م
1011
غربت دهد به عزت ديگر فريب ما
جايي نرفته ايم كه جايي نرفته ايم
م
1012
عضو عضو خويش زرد از ناتواني كرده ايم
جامه ي عرياني خود زعفراني كرده ايم
م-د
1013
موج اين بحر بود آمد و رفت قاصد
من و او ساحل درياي جدايي شده ايم
م-د
1014
بانگ هوا صداي هوس را شنيده ايم
آواز آبشار نفس را شنيده ايم
ذوق از صداي مرغ اسيري نكرده ايم
بانگ شكست چوب قفس را شنيده ايم
دور شراب قافله ي عيش رفتن است
از جام مي صداي جرس را شنيده ايم
شوكت به ناله و طپش ما نمي رسد
ما دل طپيدن همه كس را شنيده ايم
م-د
1015
عرق افشان نازم از ديار سرمه مي آيم
رگ ابر نگاهم از بهار سرمه مي آيم
زند موج خموشي آب و خاكم از سيه بختي
چو سيل بي صدا از كوهسار سرمه مي آيم
م-د-آ
1016
چون نافه كند جلوه ي مستانه خرابيم
از شعله ي آواز جرس سينه كبابيم
آرام نداريم به صحراي محبت
از حلقه ي زنجير جنون پا به ركابيم
ما را جگر تشنه به ميراث رسيده است
ما خشك لبان سلسله ي موج سرابيم
سيلاب بود موج هنر كلبه ي ما را
ز آب گهر خود چو صدف خانه خرابيم
بيخود شده از گرمي كيفيت ما خلق
در ساغر خورشيد قيامت مي نابيم
تا رنگ به سر ريخت هواي گل رويت
از مغز سر خود كف درياي گلابيم
باشد دل شيرين سخنان تنگ ز دستش
شوكت به ني خامه ي خود در شكر آبيم
م-د
1017
ما غبار خاطر از كون و مكان برداشتيم
بار سنگيني ز دوش آسمان برداشتيم
چاك شدن گردون ز بس باليد استغناي من
ز آسمان بگذشت دستي كز جهان برداشتيم
داشتند اهل جهان يك كوچه ره دوري ز هم
جسم خاكي بود ديوار از ميان برداشتيم
پيش از اين عالم سراسر يك لب خاموش بود
شد هواها ناله تا مهر از دهان برداشتيم
بار هستي را كشيدن سخت كاري بوده است
يك دور روزي شد كه بهر امتحان برداشتيم
خلق دارند از صفاي وقت سير ماهتاب
تا غبار خاطر خود از ميان برداشتيم
ريختيم از رنگ خود رنگ اساس نوبهار
طرح صد گلشن ز يك برگ خزان برداشتيم
پرده هاي گوش بال مرغ آتش خامه شد
هر كجا شوكت ز سوز دل فغان برداشتيم
م-د
1018
يار است به هر مسجد و ميخانه كه رفتيم
شمع است ز يك شعله به هر خانه كه رفتيم
بود از گل ذكرت گره نقد بهاري
چون رشته ي تسبيح به هر دانه كه رفتيم
صد ميكده كيفيت از آن چشم سيه داشت
چون باده به هر شيشه و پيمانه كه رفتيم
دير و حرم آئينه ي توحيد نما بود
جز خويش نديديم به هر خانه كه رفتيم
تاب نگه گرم نداريم چو شوكت
خوش باش به شمع پر پروانه كه رفتيم
م-د
1019
آن چنان همچو گل افسانه به بازار شديم
كه گلاب از نگه گرم خريدار شديم
تا كشيديم سر از جيب عدم همچون برق
از رگ ابر به زنجير گرفتار شديم
خلعتي نيست سبك روح تر از عرياني
جامه پوشيده ز خارا و گرانبار شديم
بيضه بود از سخن طوطي ما تنگ شكر
نيست ز آئينه ي اين دم كه به گفتار شديم
نيست اقبال جهان يافتن آسان شوكت
آب گشتيم ز فكر و در شهوار شديم
م-د
1020
به راه عشق لب خود چو از فغان بنديم
گره ز آبله گيريم و بر زبان بنديم
گلي ز دامن دشت جنون نمي شكفد
كه نخل ماتم ديوانه يي از آن بنديم
بهار عمر سبك سيرتر ز بوي گل است
چو غنچه چند دل خود به گلستان بنديم
ز شاخ گل نشود طبع ما شكفته مگر
به نخل شعله خس آورده آشيان بنديم
خدا نكرده كرم شوكت آن قدر توفيق
كه چشم خويش ز نظاره بتان بنديم
م-د
1021
امشب كه به يادش مي گلفام كشيديم
تصوير لب او به لب جام كشيديم
مغزم ز جنون خشك تر از آب گهر بود
از چشم پري روغن بادام كشيديم
چون ساغر خورشيد مرا ساقي گردون
جامي كه سحر داد به كف شام كشيديم
عمري است كه چون رنگ حناي سر ناخن
زين غمكده خود را به لب بام كشيديم
كرده است سر انگشت مرا غنچه ي شب بو
تا دست بر آن زلف سيه فام كشيديم
صد بوسه ز گلگوني آن چشم گرفتيم
بنگر كه گلاب از گل بادام كشيديم
شوكت پر و بال است مرا موج طپيدن
از دام چرا منت آرام كشيديم
م-د
1022
گردباد دشت گرد بي سر و سامانيم
مصرع برجسته ي ديوان سرگردانيم
يادگاري از تعلق نيست غير از تن مرا
پيرهن واري به جا مانده است از عريانيم
گشت يك جا جمع موج حيرتم از پيچ و تاب
جوهر آئينه ي شيرازه ي حيرانيم
گوهرم از ناقبولي ها به خاك افتاده است
ورنه رنگ مشتري مي غلطد از غلطانيم
ياد آن شب ها كه از شرم تماشاي تو دل
آب مي شد چون عرق مي ريخت از پيشانيم
م-د
1023
معني به لفط نازك پيوند مي كنيم
بوي گلي به برگ گلي بند مي كنيم
ريزد نمك ز خامه به كاغذ شبي كه ما
از بخت شور خود رقمي چند مي كنيم
بيرون كند چو همت ما دست از آستين
درياي شير را به شكر بند مي كنيم
از جوش كفر ما شده كنعان صنمكده
از بس كه ما عبادت فرزند مي كنيم
شوكت چو برق پا به ركاب فنا نهيم
گاهي كه آرزوي شكرخند مي كنيم
م-د-آ
1024
ديگر به ياد چشم تو از هوش مي رويم
داريم بار سرمه و خاموش مي رويم
ناخوش بود به جامه ي اهل زمانه سير
از خويش اگر رويم نمد پوش مي رويم
از كوه هاي درد ز بس دل گران شديم
خيزد صداي پاي گر از هوش مي رويم
چون ناله ي حزين نتوانيم سير كرد
قد حلقه كرده تا به در گوش مي رويم
شوكت سفر ز گوشه ي ميخانه مشكل است
از خم چو بوي باده به صد جوش مي رويم
م-د
1025
ز بس پر نور از ياد رخ آن آتشين رويم
برون چون پرتو فانوس آيد از بدن مويم
فروغ صبح ايمان روشن است از ظلمت كفرم
ز رنگ خويش باشد هم لباس كعبه هندويم
ن
م-د
1026
ز داغت لاله را دل در بيابان
سيه تر باشد از چشم غزالان
به ياد خطش از بس گريه كردم
بود در ديده ي من سبز مژگان
نصيب من نشد يك شيشه ي مي
نچيدم برگ سبزي زين گلستان
م-د
1027
كي تواني ز مي خنده كشي جام نهان
كه عيان است ز لب هاي تو دشنام نهان
وضع خود شيخ ملايم كند از بهر فريب
پنبه تا رشته نگشته است بود دام نهان
م
1028
تا زير پرده كرد رخ آتشين نهان
خورشيد شد به خانه ي زير زمين نهان
م-د
1029
عيد آمد و گرديد دگر عرصه ي ميدان
چون كاغذ آتش زده از سرخ قبايان
م
1030
خمار دوستي باشد به هم ناآشنا گشتن
بود خميازه ي صحبت ز يكديگر جدا گشتن
م-د
1031
بس كه از كوي توام نيست سر برگشتن
رفتم از خويش كه آرم خبر برگشتن
نعل وارون زدن رو به قفا خواهم زد
تا كنم از سر كويت سفر برگشتن
م-د
1032
ز مطلب باز مي ماند كس از صاحب هنر گشتن
كه گردد سنگ راه خويشتن آب از گهر گشتن
بود اهل جهان را دشمني از دوستي حاصل
كه مي خيزد غبار اينجا ز گرد يكدگر گشتن
بود بند زبان مردم بي مغز سيري ها
كه ني را سرمه ي آواز باشد بر شكر گشتن
ز شوق بي خودي مي خور كه جز موج مي گلگون
ندارد جاده ي صحراي از خود بي خبر گشتن
به هر كاشانه موسيقاري و نقشي و ميخواري
كه گردد يك نفس عمر تو صرف در به در گشتن
به منزل نيم پروازم رساند از سبكروحي
به رنگ چهره ي خود مي توانم همسفر گشتن
بساط كوي او هموار افتاده است مي بايد
مرا چون گوهر غلطان به پاي چشم برگشتن
تماشايي به از گرد تو گرديدن نمي باشد
به جاي گردش چشم است ما را گرد سرگشتن
نگاه از ديده ي من چون به چشم مست او افتد
كند از بي خودي ها راه گم در وقت برگشتن
به چشم نرگس و مژگان آهو مي كني بازي
چه حاصل شوخ چشم من ز بي پروا نظر گشتن
ز گرد هستي خود سر به ديوار آيدم شوكت
ندارد وسعتي صحراي از خود بي خبر گشتن
م
1033
اهل عرفان را بود فكر هلاك خويشتن
كودك ما مي كند بازي به خاك خويشتن
م-د
1034
نور تو ديده ايم به سيماي خويشتن
گرديده ايم محو تماشاي خويشتن
از ما فضاي هستي ما چون فلك پراست
لنگر فكنده ايم به درياي خويشتن
چشم از لباس عاريه پوشد حرم اگر
سازد قبا ز دامن صحراي خويشتن
شوكت گلاب پيرهن خويش مي كشم
از غنچه هاي آبله ي پاي خويشتن
م
1035
سير دور عارفان باشد به جاي خويشتن
آسيا بيرون نيايد از فضاي خويشتن
در طلسم آرميدن شعله ام افتاده است
آتش ياقوت سوزد در هواي خويشتن
م
1036
به دلگرمي جهاني را مسخر مي توان كردن
به دام شعله صيد صد سمندر مي توان كردن
من و روي عرقناكي كه از فيض تماشايش
نگاه خشك خود را بوسه ي تر مي توان كردن
زليخاي خمارت چون فزايد دردسر شوكت
شراب از چهره ي يوسف به ساغر مي توان كردن
م
1037
تن تو پاك نگردد ز شست و شو كردن
به آب طينت خود بايد وضو كردن
م-د
1038
اشك چشمم را دريد از هم ز موج خون زدن
شيشه ام سوراخ شد از رنگ مي بيرون زدن
جوي شير تر دماغي كرد فرهاد مرا
باده از پيمانه ي نقش پي گلگون زدن
بوي گل گشتيم تا از خويش بيرون آمديم
جوش هستي بود خودرا از قفس بيرون زدن
تا غبارت سوده ي ياقوت گردد بعد مرگ
باده مي بايد به ياد آن لب ميگون زدن
م
1039
حاصل آزار روشندلان پشيماني بود
كف به كف سودن بود آئينه را سيلي زدن
م
1040
ز حد خود مرو بيرون كه آهوي حرم باشي
كه ديوار حرم باشد به حد خويشتن بودن
م
1041
به يك جا تا به كي محبوس باشي سير عالم كن
بود يك جا نشين تا كمر زير زمين بودن
م
1042
از آن ضعف مرا كرده است روشن رنگ گرديدن
كه باشد شعله ام را باد دامن رنگ گرديدن
به بزم باده ي من جلوه ي جامي نمي باشد
ز ساقي گردش چشم است و از من رنگ گرديدن
نمي دانم كدامين غنچه رنگ خنده مي ريزد
كه گل را مي برد گلشن به گلشن رنگ گرديدن
به دور لعل او تنها نه من سرگشتگي دارم
كند ياقوت را سنگ فلاخن رنگ گرديدن
ز كشت باغ رنگين و سبكروحانه مي آيد
بود برگشتنش از سير گلشن رنگ گرديدن
در اين ميدان ز ضعف خويش آن گلگون سوارم من
كه مي باشد عنان گرديدن من رنگ گرديدن
به دست كس زبونم از ضعيفي هاي خود شوكت
كشد شمشير بهر كشتن من رنگ گرديدن
م-د
1043
دلم از ياد لعل دلستان خويش بوسيدن
بود چون شمع سرگرم دهان خويش بوسيدن
حديثي گفتم از لعل تو و چون غنچه لب ها را
به هم مي آورم بهر زبان خويش بوسيدن
غبار آستان خضر چون بوسم كه مي گردد
لب من تر ز خاك آستان خويش بوسيدن
ز دست دوستان رويم بهارستان سيلي شد
مرا بايست پاي دشمنان خويش بوسيدن
بيا اهل صفا را دست بوسي كن كه مي باشد
رخ آئينه بوسيدن دهان خويش بوسيدن
چرا شوكت نمي بوسي ميان آن دو ابرو را
كه رخصت داد ترك من كمان خويش بوسيدن
م-د
1044
اي پريشان بلبل از شوق قفس فرياد زن
از براي حلقه ي دامي در صياد زن
لاله زاري نيست خرم تر ز كوه بيستون
خيمه آنجا چون حباب گريه ي فرهاد زن
م
1045
ره افتادگي ها از فروغ دل شود روشن
كه شمع جاده ها از آتش منزل شود روشن
م
1046
دلم گرديد از داغ بتان پرستم روشن
چراغ كعبه شد از آتش سنگ صنم روشن
م-د
1047
ز سودا تلخ شد مغزم ز حنطل مي كشم روغن
چراغم درد سر دارد ز صندل مي كشم روغن
ز كثرت مي كنم روشن چراغ وحدت خود را
ز بادام دو مغز چشم احول مي كشم روغن
رگ آب از حصير فقر روشن مي شود چون شمع
چرا بيهوده از گل هاي مخمل مي كشم روغن
زهر بادام چشم حلقه ي زنجير در شب ها
به ياد آن سر زلف مسلسل مي كشم روغن
ز شوق داغ او شوكت ملايم مي كنم دل را
چراغي را كه مي افروزم اول مي كشم روغن
م-د
1048
خموشي گفتگو دارد بيان من تماشا كن
كند قطع سخن تيغ زبان من تماشا كن
ندارد معني پيچيده ديگر غير پيكانش
به طومار بياض استخوان من تماشا كن
م
1049
به روي گريه گاه اي بي بصيرت ديده واكن
غبار چشم خود را گرده ي تصوير دريا كن
م-د
1050
نشيني تا به كي غافل زبان را وقف يارب كن
پي شب زنده داري تا تواني روز خود شب كن
لب محتاج راه خانه ي حاجت روا باشد
به دنبال دعاي خود برو اظهار مطلب كن
بود پنهان به هر مشت غبارت چشمه ي نوري
به گردون گرد هستي را رسان و نام كوكب كن
ز رنگ گل لباس عاريت دارد به بر شبنم
به هر مذهب كه خواهي جلوه كن اما به مشرب كن
م-د
1051
فريب نعمت الوان مخور فراغت كن
چو ماه نو به يك انگشت نان قناعت كن
م-د
1052
مخور چندين غم روزي قناعت پيشه ي خود كن
چو گندم نان خود را تر ز آب ريشه ي خود كن
به روز حشر پرواي كسي كس را نمي باشد
چه انديشي براي ديگران انديشه ي خود كن
كشي اي سرو چند از نشأه ي رفتار او خجلت
شراب جلوه ي رنگين تو هم در شيشه ي خود كن
م-د
1053
بيا به ديده ام امشب دماغ دل تر كن
به ماهتاب نگاهم هواي ساغر كن
م
1054
تا تواني از نظرها حسن را مستور كن
نقش خطش را به هر چشمي كه بيني دور كن
م-د
1055
خويشتن را ببر از خويش به خود مونس كن
دوري از صحبت احباب كن و مجلس كن
گردش چشم سبك دستي مژگان هماي
شوخي مشق نگاه از قلم نرگس كن
گر غباري رسد از منت اكسير ترا
مشت خاكش به سر افشان و زر خود مس كن
مهر زر چند بود نقش ضميرت شوكت
ساده تر خاطر خود را ز كف مفلس كن
م
1056
بيا افسرده ي طبعان را به رنگ شعله سركش كن
كف خاكستر ما را كف درياي آتش كن
1057
از براي سرخ رويي سعي بيش از پيش كن
چون گل رعنا خزان را زير دست خويش كن
م-د
1058
جسم خاكي را غبار دل مكن
آب صاف خويشتن را گل مكن
م-د-آ
1059
ملايم تر شده است از برگ گل آتش عتاب من
به رنگ ماهتاب امروز آمد آفتاب من
به همت چشم خود پوشيده ام از زينت عالم
عجب نبود كه مخمل، شال پوش آمد به خواب من
محبت داده آب از شعله ي آواز باغم را
پر بلبل بود موجي كه خيزد از گلاب من
ز گرد غفلت من سرمه دارد چشم آگاهي
توان تصوير بيداري كشيد از رنگ خواب من
فكندم پنبه از داغ جنون عالم چراغان شد
هلالي گشت هر موج هوا از ماهتاب من
چراغ صحبت پهلو نشين از من چه در گيرد
كه شمع طور مي ميرد ز باد اضطراب من
به صحراي دلم يارب كه رنگ جلوه مي ريزد
كه از شوخي رم آهو بود موج سراب من
به كف سر رشته ي كار مرا گويا كسي دارد
كه مي آرد به موج آب گهر را پيچ و تاب من
ز لفظ نازكم شوكت نظر كن معني روشن
بود گوهر چراغ زير دامان حباب من
م-د-آ
1060
به هر كجا كه مصور كشيد صورت من
شده است يك قد آدم بلند حيرت من
بود به حلقه ي روشندلانم آسايش
چو رشته است ز گوهر كمند وحدت من
م-د-آ
1061
خطر از خويشتن دارد دل محنت پسند من
ز تاب شعله ي آواز خود سوزد سپند من
برون آورده ام سر از گريبان سيه بختي
چراغ روز باشد شعله ي شمع بلند من
م
1062
ز بس طبعم ز پيري مي كند پهلوي خود خالي
ز شير رنگ خود آيد برون موي سفيد من
م-د
1063
نگردد از گل اميد رنگين شاخسار من
كه نخل ماتمم باشد مصيبت نوبهار من
ز من تعليم دارد اشك بلبل موج بي تابي
چو گل رنگ حنا ريزد ز دست رعشه دار من
مرا امشب كه برق خرمن آرام خواهد شد
كه رنگ چشمه ي سيماب مي ريزد قرار من
به سوي تربت من اي سراپا شاخ گل بگذر
كه دام بلبلان گردد رگ سنگ مزار من
نگاهم از صفاي عارضت شد بس كه نوراني
گل مهتاب مي ريزد ز چشم اشكبار من
نمي دانم كه صيقل داد مرآت ضميرم را
كه رنگ خانه ي آئينه مي ريزد غبار من
محال است اين كه از تدبير بگشايد دلم شوكت
كه از ناخن گره چون غنچه مي افتد به كار من
م
1064
آسيا كسوت سرگشتگي از من دارد
بسته باشد كمر شعله ي جواله ز من
م-د
1065
به گلشن بي تو باشد شبنمي سنگ اياغ من
ز باد جنبش برگ گلي ميرد چراغ من
دلم از ياد لعل او به رنگي تنگ شد امشب
كه يك جا جمع شد چون برگ هاي غنچه داغ من
به كنج آن دهن چون بوسه ام از ناتواني گم
بود موج تبسم جاده ي راه سراغ من
بناي طاقتم ويران ز موج رنگ مي گردد
فتد از خنده ي گل رخنه در ديوار باغ من
ز دامان هوا دامان زخمم پهن تر باشد
اگر برگ گلي بالد خورد ناخن به داغ من
شنو شوكت ز مشكين خامه من معني رنگين
كه ريزد خون بلبل از رگ منقار زاغ من
م
1066
ندارد امتياز از هم حيات من هلاك من
كه باشد شير مادر شمع كافوري به خاك من
م-د
1067
به موج اشك از بس شيشه شد سيماي رنگ من
نگه گرداب خود ز گردش هاي رنگ من
به بال ناتواني قوت پروازها دارم
قفس را مي كند از جا پريدن هاي رنگ من
بود خاك وجودم از زمين خانه ي مستان
صداي شيشه آيد از شكستن هاي رنگ من
به بوي گل نسيم ضعف من حق نمك دارد
بود خالي به باغ از خنده ي گل جاي رنگ من
به چشم من گراني ها چنان از ضعف جا دارد
كه مي آيد به گوش من صداي پاي رنگ من
ز زاهد چون كنم شوكت نهان ساغر كشيدن را
كه رنگ بوي مي بيرون زد از ميناي رنگ من
م
1068
آسمان دارد خطر چون گرم گردد جنگ من
شيشه ي گردون گدازد از شرار سنگ من
نيست از آمد شدم خالي ره سرگشتگي
جاده همچون شعله ي جواله دارد رنگ من
همچو شمع از من چراغ ناتواني روشن است
روغن از مغز سرم دارد چراغ رنگ من
م-د-آ
1069
سرخ روئي ها بود خصم مرا از جنگ من
پر مي گلگون بود مينا ز خون سنگ من
بس كه شستم چهره از آب دم شمشير او
ناله ي زنجير خيزد از شكست رنگ من
شبنم خود را گداز آتش دل داده ام
بوي گل دودي بود از شعله ي نيرنگ من
بي تو شب ها تا سحر از بس طپيدن هاي دل
پنبه ي مهتاب را حلاج باشد رنگ من
بعد مردن شعله ي آواز من خاموش نيست
خيزد از تار رگ سنگ مزار آهنگ من
مي توانم از كدورت رنگ صد ميخانه ريخت
صفحه ي آئينه گردد برگ تاك از رنگ من
از تن من پيرهن يك پرده باشد دورتر
مي كند پهلو تهي بند قبا از تنگ من
مفلسم مينا كشم شوكت ولي گل مي كند
جام مي چون غنچه ي نرگس ز دست تنگ من
م
1070
نشان از من نماند چون ز جاي خويش برخيزم
به ديوار نگين از ضعف دارد تكيه نام من
م-د
1071
از شوق ديدنت به تن ناتوان من
گرديده است مد نگه استخوان من
داده است چشم يار دو بادام سرمه ام
باشد صداي جنبش مژگان فغان من
م-د
1072
سخن را قطع كردن آيد از تيغ زبان من
زبان چرب باشد مرهم زخم دهان من
چنان سويم سگ او بي تكلف دوش مي آمد
كه از باليدن استقبال مي كرد استخوان من
نهالم از نسيم دل طپيدن باز مي ريزد
پريدن هاي رنگ من بود برگ خزان من
بود مهر لب من تكمه ي پيراهن يوسف
نسيم مصر باشد باد دامان زبان من
ز راه رفته ي خود چون دم شمشير برگردم
ز كس آن قاتل بي رحم اگر جويد نشان من
دلم در سينه روگردان بود از هر بد و نيكي
بود رو بر قفا آئينه در آئينه دان من
پرم بشكسته از بس ناتواني ها مگر گاهي
كند پرواز رنگ چهره ي من ز آشيان من
چنان از ديدن لب هاي او شد چهره ام رنگين
كه آب لعل مي جوشد ز چشم خون فشان من
به سوي من نمي آيد هما از بيم جان شوكت
بياض سينه ي باز است گويا استخوان من
م-د
1073
مي چكد خون جگر بي تاب در دامان من
چشمه ي سيماب باشد ديده ي گريان من
چون هوا با بي وجودي خلق محتاج منند
مي كشد هر كس نفس دارد به كف دامان من
م-د
1074
عيان راز محبت گشت آخر از جبين من
شد از زهر نهان خويش تلخ آب نگين من
چو دست اهل ماتم مي گريزد از حنا دستم
كه از رنگ حنا مي گيرد آتش آستين من
به خونم نه همين برق تجلي تشنه مي گردد
كه دايم طور هم بندد كمر از بهر كين من
م-د
1075
رساتر باشد از سرو گلستان دود آه من
ز طوق قمريان برگشته تر بخت سياه من
به گلشن ناتوان تر بلبلي از من نمي باشد
تواند شبنمي ديوار آهن شد به راه من
به چشم خود كشيدم بس كه خاك پاي جانان را
هوا گردد غبار الود از گرد نگاه من
به سوي گل رود نور نظر آهسته پنداري
كه شد از خون بلبل در حنا پاي نگاه من
ز هر مشت غبارم خون آتش خانه مي جوشد
چراغ برق مي سوزد به فانوس گياه من
مبادا دورم از سر سايه ي بخت سيه شوكت
كه وقف اين گل شب بو بود طرف كلاه من
م-د
1076
موي سفيد باشد صبح دميده من
خميازه ي شباب است قد خميده ي من
از بس هجوم غفلت خواب مرا گران كرد
خوابد چو موي چيني مژگان به ديده ي من
بگداخت مغز بلبل بنشست آتش گل
از آتش دل من وز آب ديده ي من
اي دشمن قوي دست از ضعف من حذر كن
شمشير خون چكان است رنگ پريده ي من
عاشق كش است و بدخو كي مي شود دلش نرم
گر سنگ را گدازد خون چكيده ي من
شوكت به رنگ غنچه آخر از اين گلستان
جمعيت دلم شد دامان چيده ي من
م-د-آ
1077
بود از آرزو خالي دل بي مدعاي من
نگردد شير مست استخوان چشم هماي من
به كويش بس كه امشب كرد شوقم گرم رفتن ها
ره خوابيده را شد شمع بالين نقش پاي من
ز بس آرايش تن جانگداز افتاد بيرونش
خورد چون شمع انگشت مرا رنگ حناي من
بود سرگشتي هاي مرا كيفيت ديگر
به زور باده مي گردد چو ساغر آسياي من
چو معني از حرير خامشي پيراهني دارم
دو لب را چون به هم آرم بود بند قباي من
غبار خاطر ايامم از رنگ تعلق ها
جبين خاك چين دارد ز نقش بورياي من
مرا اشيا عيان باشد ز فيض ساده لوحي ها
چو برگ گل نمايد نكهت گل در هواي من
به بوي آن گل عارض به رنگي مي روم از خود
كه كار ناله ي بلبل كند آواز پاي من
عجب نبود كه پيكان ترا آرم به سوي خود
كه آهن را كشد بيرون ز سنگ آهنرباي من
به ياد لعل او از خويشتن رفتم به اين شادم
كه از گرمي شود ياقوت خاكستر به جاي من
نمي آيد برون از كلبه ي من تيره روزي ها
اگر از صبح مي ريزد فلك رنگ بناي من
ز جولان حوادث كوچه ام خالي نمي گردد
ز سيلاب است خرم خار ديوار سراي من
چنان دور است بر اهل جهان از من سخن كردن
كه باشد معني بيگانه حرف آشناي من
شدم شوكت محيط عالم دل از تن خاكي
از اين ويرانه شد گنجي به كام اژدهاي من
م-د
1078
چو گندم استخوان شد توشه ي راه فناي من
يك انبان آرد باشد زاد راه آسياي من
م-د
1079
ز روي دختر رز نيست چشم پوشي من
فغان كند لب جام از شراب نوشي من
مگر براي فغان در قفس گشايم لب
كه هست خاك چمن سرمه ي خموشي من
م-د
1080
بس كه بي تاب است رازم از حجاب آيد برون
نشأه ام از شيشه چون رنگ شراب آيد برون
نيستم از تشنگي شرمنده ي احسان بحر
شعله را مي افشرم چندان كه آب آيد برون
غنچه را شرم دهان تنگ او از بس گداخت
بوي گل همچون نفس از زير آب آيد برون
خانه ي روشندلان را احتياج شمع نيست
گر زمين ما بكاوي آفتاب آيد برون
از سبكروحي نيم شوكت به زير آسمان
اين گهر از زير دريا چون حباب آيد برون
م
1081
كي از اين سان از دلم آن حورزاد آيد برون
بس که مي بالد خيال او زياد آيد برون
خاك باشد قسمت سرگشته ي صحراي عشق
پخته نانش ازتنور گردباد آيد برون
م
1082
نه ز مسجد مطلبم نه از حرم آيد برون
شيشه ي عيش من از سنگ صنم آيد برون
م-د
1083
دودم از سر بس كه زان آتش نگاه آيد برون
همچو دود از شعله آهم از كلاه آيد برون
كي دليل منزل جانان تواند شد تنت
آتش منزل كجا از سنگ راه آيد برون
بس كه سر تا پاي من شد محو سرتا پاي او
همچو فانوسم ز پيراهن نگاه آيد برون
يك عزيز آخر ز مصر سربلندي برنخواست
يوسف پستي مگر شوكت ز چاه آيد برون
م-د
1084
آخر از خود صاف با انصاف مي آيد برون
بوي گل از پرده ي گل صاف مي آيد برون
راهرو را زاد راه خود بود زيب كمر
پخته نانش از تنور ناف مي آيد برون
م-د-آ
1085
از لب من كي فغان دلخواه مي آيد برون
ناله ام از ناتواني آه مي آيد برون
سد راه ما سبكروحان غبار جسم نيست
يوسف ما چون صدا از چاه مي آيد برون
قطره هاي اشك ما را رنگ زردي حاصل است
دانه مي كاريم و رنگ كاه مي آيد برون
م-د
1086
خون دل از ديده ام مستانه مي آيد برون
سيل از ويرانه ام ديوانه مي آيد برون
زعفران خنده ي برق است كشت طالعم
نخل موم ز آتش خانه مي آيد برون
كرده است از بس كه كار باده اشك كوهكن
لاله ها از بيستون مستانه مي آيد برون
دختر رز چون زليخاي آيد از دنبال او
يوسف مستم چو از ميخانه مي آيد برون
كشت اميد مرا شوكت ز فيض ابر عشق
خضر جاي برگ سبز از دانه مي آيد برون
م-د
1087
ز عارض تو بر آمده خط سياه برون
چو هندويي است كه آمد به سير ماه برون
حديث هند مي گوئيد همدمان ديگر
كه كرده ايم ز دل همچو دود آه برون
م
1088
چو پرتو كو برون از رخنه ي فانوس مي
آيد
پريشان شعله ي آوازم آيد از قفس بيرون
م
1089
چو بحر از تنگنايي بگذرد باريك مي گردد
نگردد تا سخن نازك نيايد از قلم بيرون
م-د
1090
توان رفتن به زور آه خود از آسمان بيرون
كه مي آيد به امداد نفس حرف از دهان بيرون
در اين پيري چنان شوق سگ او كرد بي تابم
كه چون موي سفيدم از تن آيد استخوان بيرون
م
1091
كند بي سعي ظالم رزق خود از خويشتن بيرون
چو دندان استخوان اين سگ آيد از دهن بيرون
م-د
1092
نيم غمگين كه شمعم را برند از انجمن بيرون
نيايد نورم از محفل چو عطر از پيرهن بيرون
مهياي فنايم پرده از رخسار خود افكن
كه جان همچون نگاه آيد ز راه چشم من بيرون
نمي گويم به كس چون باشد از معني سخن لاغر
نبالد تا حديث من نيايد از دهن بيرون
مرو از مصر همراه نسيم بوي پيراهن
كه يوسف را چه ها افتاد تا شد از وطن بيرون
حديثي كرد گستاخانه سر از قامتش قمري
به ضرب چوب سروش باغبان كرد از چمن بيرون
ز غيرت مي كند گرداب خون ناف غزالان را
سر زلفي كه دل را مي برد از دست من بيرون
نمي دانم كه را كرد از خم گيسو گره امشب
كه سنبل پوش مي آيد نگاه از چشم من بيرون
ترا شوكت چو خود دانست كرد اظهار دلتنگي
مكن اي غنچه زنهار اين سخن را از دهن بيرون
م-د
1093
نگردد همتم از جامه ي عريان تني بيرون
نيايد يوسفم از چاه بي پيراهني بيرون
به رنگي خجلت آلود است از نور تو شمع امشب
كه گرديد آب و آمد از حرير روشني بيرون
نگرديده است موي من سفيد از كثرت پيري
كه آمد پنبه ام از جامه ي عريان تني بيرون
ز بي صبري نچيدم گل از او گلچين عريانم
تهي كف برد زين گلشن مرا بي دامني بيرون
م
1094
برون چسان كني از چنگ نفس دامان را
كه داردت سگ آدم خور هوا به دهن
م-د
1095
موج سنبل را نگر طوفان ريحان را ببين
جمع كن نظاره آن زلف پريشان را ببين
كرده اند از انتظارت ديده ي خود را سفيد
جوش مهتاب شب چشم غزالان را ببين
م-د
1096
داغ دست خويش را دارم نهان در آستين
داغ شو بلبل كه دارم گلستان در آستين
چشم سرسبزي مدار از گلشن اميد ما
همچو نرگس هر گلش دارد خزان در آستين
م
1097
تا گل افشان كرد خاك از نقش پاي او جبين
عرش ساق خويش مي مالد كه آيد بر زمين
م-د
1098
آمدم امشب به بزمش بس كه حيرت داشتم
خم نكردم قد خود چون شمع بوسيدم زمين
سر برآورد از گريبان دو عالم همتم
آن چه ياران آسمان ديدند من ديدم زمين
و
م-د
1099
گشت كثرت چون شدم تنها به جانان روبرو
حلقه ي بزم است خلوت بس كه گشتم گرد او
آشنايي ها صراحي را به مي امروز نيست
ياوه مي گرديد هر آبي كه مي خورد اين كدو
بس كه مي بالد به خود از نسبت خونش شرر
آتش از خارا برون چون رنگ مي آيد به رو
دلشكن آخر مهياي شكستن مي شود
سوده چون گرديد خارا مي شود خاك سبو
مي شود كثرت به يكتايي بدل بعد از فنا
مي شود جزو بدن چون لقمه بگذشت از گلو
تا شوي شوكت سخنگو لب فروبند از سخن
گفتن پر نيست كم از خاموشي گفتگو
م-د
1100
بود از گردش رو حلقه ي خط مشكسود او
به هم پيوسته شد چون شعله ي جواله دود او
به چشمم گردش رنگ رخ فيروزه مي آيد
به تمكين است از بس گردش چشم كبود او
م-د
1101
به پاي نقش شيرين كوهكن داده است جان خود
ز رفعت يك قدم آدم بود لوح مزار او
م-د
1102
نه سير بيستون امروز دامن گيرشيرين شد
به طفلي بود از پستان مادر جوي شير او
م-د
1103
تا كيم مژگان چشم داغ باشد تير او
ديده ي زخم مرا ابرو بود شمشير او
خامه ي ماني ز جوش فكر آخر پير شد
كرد مويش را سفيد انديشه ي تصوير او
ناوك مژگانش از زخمي مرا خاموش كرد
آهن پيكان ز سنگ سرمه دارد تير او
كردكار روغن گل خون گرم كشتگان
مي شود روشن چراغ از شعله ي شمشير او
آب و رنگش را به يك جا نيست از شوخي قرار
كاغذ ابري كند آئينه را تصوير او
از هوا گيرد پري را جذب شوق شيشه ام
مي كند گيرايي آغوش من تسخير او
شعله ي شوقم به زنداني كه ريزد برق رنگ
شعله ي جواله گردد حلقه ي زنجير او
سايه ي تيغش به مژگان سرمه ي خوابم كشيد
بالش مخمل بود خوابيدن شمشير او
خانه ي عاشق خراب از موج سيل دوستي است
مي توان كرد از غبار خاطري تعمير او
نيست شوكت را به بزمش از حيا راه سخن
مي چكد خون خموشي از رگ تقرير او
م
1104
از لطافت بس كه نوراني بود تخمير او
پرتو فانوس باشد گرده ي تصوير او
م-د
1105
آن كه گشته است دل گرمروان آب از او
حلقه ي كعبه بود حلقه ي گرداب از او
چون لب طوطي ما مي شود افسانه طراز
چشم آئينه شود مست شكر خواب از او
م-د
1106
تنش كه نور نزاكت بود پديد از او
به خواب صبح بود مخمل سفيد از او
شود ز ديدن تيغش روان ز چشمم خون
ز بس كه نور نظر مي شود شهيد از او
سراغ گوهر مقصود من كه مي آرد
كه گشت چون صدفم استخوان سفيد از او
م-د
1107
سوي من گاهي كه مي آرد نسيم آواز او
افكنم از پرده هاي گوش پا انداز او
ناله ي مجنون ما از دل نمي آيد برون
بايد از چشم غزالان سرمه ي آواز او
هر حبابي سرمه داني گشته پنداري كه باز
كرده بر دريا نگاهي نرگس غماز او
سنبل از شمع مزارش جاي دود آيد برون
هر كه گردد كشته ي زلف كمند انداز او
م-د
1108
باشد مي پياله ي گل رنگ آل او
از خط سبز تخم بنفشه است خال او
از چشمه سار چشم قدح آب خوده است
مي مي چكد ز حلقه ي موزون نهال او
ريحان عشق نكهت ديوانگي دهد
باشد ز كاسه ي سر مجنون سفال او
م-د-آ
1109
به داغ مهر فشاند نمك تكلم او
به شير صبح شكر افكند تبسم او
كسي كه جلوه ي مستانه ي سمند تو ديد
كشيده باده گلگون ز كاسه ي سم او
م-د
1110
تا شود روشن بياضم از سواد چشم او
خامه بادامي تراشيدم به ياد چشم او
كرد پيدا بينش شوكت به شام غم خلل
بي تو ميل سرمه شد موي زياد چشم او
م-د-آ
1111
سر آرد آفتاب از جيب زلف عنبرين او
بود صبح قيامت خانه زاد آستين او
نزاكت شعله ي او را به دامن صاف مي سازد
مده خورشيد را نسبت به روي آتشين او
به هر گلشن كه چون باد صبا صبحي خرام آرد
به جاي گرد خيزد نكهت گل از زمين او
چنان از شكوه ي خود يار را امشب خجل كردم
كه چون موج عرق چين ريخت از طرف جبين او
م-د-آ
1112
كجا از سرمه دان منت كشد چشم سياه او
سواد سرمه باشد عنبر موج نگاه او
سواد اعظم ميخانه خوش آباديي دارد
كه ميدان ز خود رفتن بود يك كوچه راه او
ز طفل كوچه گردي كي توان قطع نظر كردن
كه نقش پا به گردش همچو چشم آمد به راه او
غبار راه آن گلگون قبا رنگ دگر دارد
به جاي گرد برخيزد پري از جلوه گاه او
غلاف مخمل سرش بود مژگان طوطي ها
به هر آئينه افتد عكسي از خط سياه او
لب ميگون بود چشمي كه آن گلگون بياض افتد
بود موج تبسم جوهر تيغ نگاه او
ندارد احتياج بالش پرمست بي پروا
بود بال تذرو نشأه ي مي خوابگاه او
گذر اي صبر از تقصر بي آرامي شوكت
بود موج خوي خجلت زبان عذر خواه او
م-د
1113
چنان شد پرده هاي گوش من صاف از براي او
كه چون آيد به خاطر بشنوم آواز پاي او
دل زارم به دست تندخويي گرم آرام است
كه از شوخي به موج آيد چو مي رنگ حناي او
چنان دارد لطافت يار روحاني سرشت من
كه ظاهر مي شود از پشت پايش نقش پاي او
ندارد از شهادت گوشه گير عشق پروايي
بود از جوهر شمشير نقش بورياي او
كدامين آتشين رخسار بيرون رفت از اين مجلس
كه از گرمي سمندر آشيان بندد به جاي او
ز فيض باد صبح آن بدن شد وقت آن شوكت
گل خورشيد گردد غنچه ي بند قباي او
م-د-آ
1114
پري رويي كه بي هوشي است راه جست و جوي او
پرد مرغ دلم از خود به بال آرزوي او
به هم داريم الفت آن قدر همچون گل رعنا
كه رنگ امتيازي نيست بويم را ز بوي او
بهار عشق آب و رنگ بخشد حسن خوبان را
مرا رنگي كه از رخ مي پرد آيد به روي او
ببينم جوهر تيغ نگاه يار را روزي
كه ياد آرد جواهر سرمه ام از خاك كوي او
نصيبم كن خدايا نازك اندامي مرا تا كي
كند قالب تهي آغوش من از آرزوي او
به مي تيغ زبان را داده شوكت آب پنداري
كه گوشم رفت از هوش از شراب گفتگوي او
م-د
1115
اي كتاب خوشنگاهي پر ز حرف ناز تو
سرمه چشم غزالان سر به مهر راز تو
رنگ گل آتش پرست شعله ي رخساره است
بوي مشك آهوي گيسو كمند انداز تو
از حيا ظاهر خموشي پيش من اما به دل
مي دهي دشنام و مي آيد به گوش آواز تو
چون حريف چشم گيرايت شود مشت پرم
خون گرم صد سمندر مي خورد شهباز تو
پير گرديديم و شد عهد جواني ها ترا
گشته است انجام ما و مي شود آغاز تو
مي كني شبگردي و خورشيد رخساران به راه
از حرير صبح اندازند پا انداز تو
همدمت چون گشت معني كنج فكري پيش گير
بس بود شوكت ني كلك از جهان دمساز تو
م
1116
اي گلستان گلفروش رنگ از رخسار تو
گل به جوي شاخ آب آورده از گلزار تو
م-د
1117
جاده باشد دام كبك از شوخي رفتار تو
حلقه ي زلف است خال از گردش رخسار تو
م-د
1118
سعي كن تا كه شود زيب كف پر در تو
غنچه ي باغ تو گردد دل و دست پر تو
تا دم مرگ دو بال است ترا خودبيني
چارچشم است سگ نفس تو از عنصر تو
م
1119
اي دهان گل ز شبنم پرگهر از ذكر تو
غنچه يك لب بسته غواص از محيط فكر تو
م
1120
گوشي نتوان يافت تهي از خبر تو
هر قطره محيطي است كه دارد گهر تو
م-د
1121
نمي گردي از آن واصل كه باشد گمرهي از تو
تو گر آگه شوي از خويش دارد آگهي از تو
فزايد وحشت خلق از كمال روز افزونت
تو مي بالي و مي سازد هوا پهلو تهي از تو
م
1122
نه به پا رنگ حنا دارم من درويش تو
ريخت خون من به پا استادم از بس پيش تو
م-د
1123
اي آفتاب شمع شبستان زلف تو
مشك از سياه خيمه نشينان زلف تو
هر چند نافه مشك ندارد ز كس دريغ
باشد سياه كاسه به دوران زلف تو
م
1124
اي چمن يك گل فروش از حسن پرنيرنگ تو
شاخ گل ها جاده هاي كاروان رنگ تو
م-د-آ
1125
اي حيات خضر خط سبزي از ديوان تو
غنچه ي نيلوفري افلاك از بستان تو
دامن خود را كشيدي از كف افتادگان
صدگريبان چاك شد از حسرت دامان تو
رفت صد حشر و به ياد چشم مخمورت هنوز
حلقه يي دارند چون مژگان سيه مستان تو
چوب تير خويش گويا كرده اي از چوب گل
ناله چون منقار بلبل مي كند پيكان تو
بارها خميازه ي شوق ميانت مي كشم
يك سر مو نيستم شرمنده ي احسان تو
م-د
1126
ترا نفس تو خواهد خورد تا باشد نشان تو
بود دندان سگ نفس ترا از استخوان تو
م
1127
گشت خون مغز نسيم از عارض رنگين تو
تازه شد زخم هوا از جامه ي مشكين تو
د
1128
مي دهد نسخه ي سنبل خط ريحاني تو
گل خورشيد زند بوسه به پيشاني تو
آمدي داغ دلم اشك شد از چشمم ريخت
نان من آب شد از خجلت مهماني تو
اي كه داري پي تعمير جهان گل در آب
خانه ي سيل شد آباد ز ويراني تو
شوكت انكار عبث چند كني دانش را
دو لبت داده شهادت به سخنداني تو
م-د
1129
من نگويم كه سفر كن زخود و تنها رو
دست جانانه بگير و به در دل ها رو
گوشه گيري نكند فارغت از خلق گريز
مي كشد جذبه ي بحرت ز لب دريا رو
مي كشد شوخي موج رم آهو رگ ابر
مي به مينا و به سر شور سوي صحرا رو
خنده ي شيشه به از گريه ي ارباب رياست
زاهد از گوشه ي مسجد به سر مينا رو
اي كه از هستي ما نام و نشان مي طلبي
پي گمنامي ما گير و سوي عنقا رو
نبود آفتي از مرگ سبك روحان را
كس نگفته است هوا را كه تو از دنيا رو
تا به كي بند گران تو شب و روز دو رنگ
سبك از خود شو و چون بوي گل رعنا رو
نتوان از سفرم منع نمودن كه نگفت
كس به خورشيد كه امروز مرو فردا رو
بهتر از بخت سيه نيست متاعي شوكت
زلف او بندر هند است پي سودا رو
ه
م-د
1130
قطره ي خوني به چشم من گداز انداخته
بر صف مژگان من گلگون سواري تاخته
آب كن مهر خموشي را دهان از حرف شوي
فيض ديگر مي دهد خاموشي بي ساخته
م-د
1131
خضر از ساده لوحي دل به عمر جاودان بسته
به نخل موم مرغ آتشيني آشيان بسته
خريدار متاع كام دل شو تا نفس داري
شود از تخته ي تابوت آخر اين دكان بسته
م-د
1132
نمي باشد خرام نكهت گل چون من آهسته
هوا موجي ندارد بس كه دارم رفتن آهسته
نبيند نقش پايم را كسي از بس سبكروحي
برون چون لاله و گل مي روم از گلشن آهسته
ز رعنايي نبيند زير پا آن سرو مي ترسم
كه قمري طوق او بيرون كند از گردن آهسته
به گوشم از حيا گفتي فغان آهسته تر سركن
ز زير مهر خاموشي كشيدم شيون آهسته
خوشم شوكت به فيض نوبهار ناتواني ها
به رنگ غنچه ي گل مي درم پيراهن آهسته
م-د
1133
از لاله سير كهسار گلرنگ چنگ گشته
صحرا ز سايه ي ابر نطع پلنگ گشته
ساقي ز شعله ي مي آتش پرست رنگ است
اسلام سوز گشته برق فرنگ گشته
ابرو نهاده وسمه مژگان كشيده سرمه
شوخم كمان زمرد مشكين خدنگ گشته
تا از رخم به گلشن رنگ شكسته گل كرد
گل هاي آفتابي مهتاب رنگ گشته
برده است طالع سخت از كار من رواني
چون آسيا به بحرم گرداب سنگ گشته
شوكت رگ و پي من يك جا چو رشته جمع است
عالم چو چشم سوزان از بس كه تنگ گشته
م-د
1134
سواد سرمه ي مضمون ز مژگان رقم رفته
حنا را معني رنگين ز انگشت قلم رفته
نه ايمان را به عالم قيمتي نه كفر را قدري
خليل از كعبه رفته آذر از بيت الصنم رفته
م-د-آ
1135
جامم به ياد آن نگه پر عتاب ده
ساغر ز سنگ سرمه تراش و شراب ده
از بيقراري دل ما چون سخن كني
تيغ زبان به چشمه ي سيماب آب ده
اي تاك من اسير خمار و تو تشنه لب
آبي كه مي خوري عوض آن شراب ده
همت طلب ز عشق و دگر پنجه ي مراد
از موم ساز و پنجه ي خورشيد تاب ده
جيب دماغ زخم من از عطر پر تهي است
شمشير خويش اب به بوي گلاب ده
خواهي شود حرير گهر پيرهن ترا
يك عمر تن چو رشته به صد پيچ و تاب ده
شوكت بس است گريه نظر كن به روي او
نظاره نم كشيد به چشم آفتاب ده
م-د
1136
ترا به حلقه ي عشاق راه افتاده
تذرو برق به دام گياه افتاده
بيا كه بي تو به گلزار غنچه ي سوسن
ز ديده چون سر مار سياه افتاده
زمن رخ از چه نهان مي كني كه مژگانم
سياه پوش به مرگ نگاه افتاده
چگونه چشم خريدار از من آب خورد
كه در صدف گهر من به چاه افتاده
گرفت اوج چنان موج گريه ي شوكت
كه گل به ديده ي خورشيد و ماه افتاده
م-د
1137
سراپايم ز اشك آغوش صد گرداب را ديده
كف خاك وجودم مرگ صد سيلاب را ديده
كتان طاقت ديوانه ي من نازك افتاده
نمي باشم در آن ويرانه كو مهتاب را ديده
م
1138
سرگرم بود هر سر مويم ز تو چون شمع
سوزد گرم از سر گذرد رنگ پريده
م
1139
ز بس از نشأه ي مي لاله گون گر ديده گرديده
بياض چشم او ياقوت بادامي تراشيده
م-د
1140
به ناتواني من چشم روزگار نديده
كسي به غير خموشي ز من سخن نشنيده
ز ناله از نظر افتادگان خموش نگردند
صداي گريه نگيرد ز چشم سرمه كشيده
م-د
1141
اي ز عكس ابروانت طبع موزون آينه
قطعه ي ياقوت از آن لب هاي ميگون آينه
مي شود اقبال پست از پيش پا ديدن بلند
آسمان گردد زمين چون گشت وارون آينه
م
1142
ناله زان سنگ رهم نيست چو سيلاب ز كوه
مي رود سيل من آهسته چو مهتاب ز كوه
ي
م-د-آ
1143
به كنج مسجدي خواهم كه نوشم باده ي نابي
كنم ميناي مي را وسمه ي ابروي محرابي
به عالم دشمن جان است بيداري و هشياري
رگ تاكي به دست خويش آور يا رگ خوابي
ز گردون كوكب طالع مرا كرده است طوفاني
به روي آسيا گرداب گردد قطره ي آبي
به رويش خال مشكين را بود كيفيت ديگر
سيه مستي بود خوابيده پنداري به مهتابي
بهاران است منع رفتن دشتم مكن شوكت
كه مي گيرم به موج ابر راه عالم آبي
م-د
1144
باز مي نوشم مي از جام بلورين غبغبي
مي كشم ساغر به طاق ابروي خط لبي
ساغر عيشي كه من دارم ز بس تنگي به بزم
نيست چنداني كه گردد باده اش رنگ لبي
سال و ماه كشور ايران ز خوبان بي شب است
گاهي از هندوستان رنگ حنا آرد شبي
ناله ي جانسوز باشد مطلب از ايجاد ما
نه به شمع شعله ي آواز باشد قالبي
كودكي شوكت به طور خود نيايد سوي من
باز مي يابد كه بنشينم به راه مكتبي
م-د
1145
طرح شوخي باز از خط عذار انداختي
طرفه آشوبي به مغز نوبهار انداختي
عالم از حسن تو مي سوزند كس آگاه نيست
برق بيرنگي به مغز لاله زار انداختي
بي توخفت ها ز دست اهل دنيا مي كشم
رفتي و ما را به دست روزگار انداختي
ساختي روشن به خلق اي ضعف احوال مرا
پرده ي من بود رنگ از روي كار انداختي
م-د
1146
نمودي گوشه ي چشمي لب راز مرا بستي
به سنگ سرمه راه سيل آواز مرا بستي
به تار زلف رنگ اضطراب گرم من كردي
به دام دود بال شعله آواز مرا بستي
عنان گرداني رنگم به دست جلوه يي كردي
به تاري راه گلگون سبك تاز مرا بستي
به موج خنده يي سيل بناي ناله ام گشتي
گشادي لب زبان شكوه پرداز مرا بستي
گشودي لب به حرف و شد خموشي پيشه ي شوكت
نهادي پا به سحر دوست اعجاز مرا بستي
م-د
1147
به گلستان چو شوم بي گل رخسار تو گاهي
به رخم غنچه ي سوسن كشد انگشت سياهي
مي كنم ديده ي خود را به تماشاي تو گستاخ
نبود چشم مرا بهره ز دزديده نگاهي
كبك در كوه ز فرهاد ندانم چه ستم ديد
كه به خونش دهد از سرخي منقار گواهي
م-د
1148
مكن از سينه ام دور اي نگار بي وفا دستي
نمي سوزد ز من چون آتش رنگ حنا دستي
زلال گوهر از فواره ي ياقوت مي جوشد
كند از آستين بيرون چو آن گلگون قبا دستي
حنا را رنگ از شادي به پيراهن نمي گنجد
برون از آستين ناز مي آيد كجا دستي
به دست خود گريبان بت بيگانه يي دارم
كه دامان خيالش را نگردد آشنا دستي
نظر از بيم دامن گير يوسف پيش پا دارد
نمي داند كه مي گيرد گريبان از قفا دستي
براي راه پيمودن چكد از دست ما پايي
ز شوق دامن صحرا دمد از پاي ما دستي
نمي آيد ز سوي كهكشان کاهي به سوي من
مگر روزي كه گردونم دهد از كهربا دستي
گهي از ناز مي بندند و گاهي مي گشايندش
بود شوكت مرا همطالع بند قبا دستي
م-د
1149
به دور اين سخن سنجان مبر سوي رقم دستي
كه انگشت ترا زخمي نسازد چون قلم دستي
چراغ از خلوت فانوس دارد كنج آسايش
مكن از آستين بيرون سوي اهل كرم دستي
ني نرگس به ناخن بشكند كلكم ز شوخي ها
كنم گر آشنا بر ياد چشمش با قلم دستي
نسيم رعشه ي پيري چنان دريافت پيران را
كه مي دارند پيش خود از پشت خم دستي
م-د
1150
در دل ز ياد چشمت مي سازد آه مستي
در ديده از نگاهت دارد نگاه مستي
آگاهي دو عالم روشن ز غفلت ماست
مهتاب خيز باشد شام سياه مستي
م
1151
به زير پا بود معراج رفعت اوج پستي را
به گردون مي رسي گر از لب بام زمين افتي
م-د
1152
غلط كردي ره مطلوب مطلوب است پنداري
نيايد از تو غير كار بد خوب است پنداري
نظر يوسف ز رخسار زليخا بر نمي دارد
سفيدابش بياض چشم يعقوب است پنداري
م-د
1153
چو گردد باده آخر صبح من شام است پنداري
مي ته شيشه خورشيد لب بام است پنداري
ز بس امشب رقم ها از سواد چشم او كردم
زبان خامه ي من مغز بادام است پنداري
ز خود آگاه بودن را بود كيفيت ديگر
به گرد خويش گشتن گردش جام است پنداري
ز عيب كس نگفتن شد ميسر كعبه ي مطلب
خطا پوشي لباس وقت احرام است پنداري
مداري پر نمي باشد تغافل هاي خوبان را
ز ما گرداندن رو دور ايام است پنداري
بود يك جانشين پرده ي رخسار رفتارم
ز بس شد وحشتم هموار آرام است پنداري
به شوخي مي كند صياد صيد خود مرا شوكت
ز چشم آهوانم حلقه ي دام است پنداري
م-د
1154
ز زلفش ديده ي من حلقه ي گيسو است پنداري
به چشمم مردمك تخم گل شب بوست پنداري
نگاه گرم او از بس هم آغوش بتم دارد
طپيدن هاي نبض من رم آهوست پنداري
نسيم از جلوه ي مهتاب موج تازگي دارد
لب بام از هوا امشب كنار جوست پنداري
ثباتي نيست عهدش را دوامي نيست دورش را
به گلشن لاله وگل محض رنگ و بوست پنداري
به يادش خلوت انديشه ام ديگر صفا دارد
حصيرم جوهر آئينه ي زانوست پنداري
ز وحشت بازمي گردد جدا از هم گريبانم
رفوي چاك جيب من پي آهوست پنداري
ز بس گشتند جمع از اشتياق زخم شمشيرش
همه موي سرم شوكت سر يك موست پنداري
م-د
1155
بپوشم چشم خويش از رنگ گل گردي است پنداري
بدزدم از صبا پهلوي خود دردي است پنداري
ز گردون رنگ زردي ها كشيد از بس كه اعضايم
سراپاي تنم شاخ گل زردي است پنداري
م-د
1156
چراغ انجمن زندگي است بيداري
مي پياله ي روشن دلي است بيداري
نسيم بس كه ز شوق تو ناتوان شده است
ز باغ نكهت گل را برد به دشواري
نشست گرد كسادي رخ مرا به صدف
نمي كند گهرم را كسي خريداري
فغان بلبل ما از قفس شنو شوكت
كه اين بود جرس محمل گرفتاري
م
1157
برو از خار زار تن رسان خود را به گلزاري
چو از مژگان نگاه آيد برون افتد به رخساري
م-د
1158
نتوانم كه كشم بي تو مي از بيماري
مي خورم آب چو نرگس به ني از بيماري
حرف چشم تو نيايد به زبانم از دل
نتوان كرد ره دور طي از بيماري
م-د
1159
زدم آتش به مستي از شرار رنگ هوشياري
به چيني خانه ي غفلت فكندم سنگ هشياري
نباشند اهل غفلت آگه از كيفيت عارف
نيايد از دهن بوي مي گلرنگ هشياري
م-د
1160
مي تواند كرد خود را چشم تر گردآوري
بحر اگر خود را كند همچون گهر گردآوري
حيرت من كرده گرداب بصيرت خويش را
همچو عينك مي كنم نور نظر گردآوري
در تنم چون حلقه ي گرداب جوي شير ساخت
استخوان را شوق آن شيرين پسر گردآوري
همچو رنگ خامه ي نقاش شب ها بي توام
اشك خونين مي كند مژگان تر گردآوري
مي كند چون شعله ي جواله از سرگشتگي
آه خود را شوكت آتش جگر گردآوري
م
1161
چو سيل مي گذرد عمر چند دلگيري
كه موي تست كف بحر رعشه ي پيري
م-د
1162
به خاموشي در آن دم گفتگو را توامان سازي
كه چون برگ گل رعنا دو لب را يك زبان سازي
م-د
1163
به هم دارند دايم مردم خاموش دمسازي
دو سنگ سرمه چون بر هم خورد برخيزد آوازي
به كف يارب كه سنگ شيشه ي تقوي شكن دارد
كه مي آيد به گوشم از شكست توبه آوازي
گرفت و گير دارد مضطرب ارباب معني را
كه دخل كج بود مرغ سخن را ناخن بازي
مصور گر كشد تصوير چشم عشوه پردازش
به هر انداز دستي مي گشايد چهره ي نازي
رخش از گردش نظاره ي من آب مي گردد
نيفتاده است ار او به گرداب نظر بازي
زخونم باده مي جوشد ز گردم سرمه مي رويد
به خاكم تا كه بي خود ريخت رنگ جلوه ي نازي
ز موج چهره ي خويش است ما را ابروي صيقل
ندارد منت اين آئينه از آئينه پردازي
نمي بندد پريدن صورت از ضعفي كه من دارم
قلم بنديد از بالم براي مشق پروازي
صداي نغمه ي معني به گوشم مي رسد شوكت
بود شيرازه ي ديوان من ابريشم سازي
م-د
1164
به مطلب مي رسد آخر ز پا افتاده يي روزي
سفيدي مي كند از چاك گندم جاده يي روزي
م-د-آ
1165
چند مغرور به فضل و هنر و خود باشي
چون صدف غرقه ي آب گهر خود باشي
نيست ابناي زمان را به برادر هم رحم
يوسف آن به كه به غربت پدر خود باشي
م
1166
مي پرستي و دهانت تنگ مي چون مي كشي
باده پنداري از آن لب هاي مي گون مي كشي
م
1167
به وصل از گردش چشم خودم باشد خطر گويي
برون رخنه ي ديوار مي گردد سيه پوشي
م-د-آ
1168
به بزم مردم كم حرف بسيار است خاموشي
خموشي چون شود گفتار گفتار است خاموشي
بود تحريك لب پست و بلند وادي معني
براي دور فكري راه هموار است خاموشي
در آن محفل كه دل مهر از لب گفتار بردارد
سخن گفتن بود آسان و دشوار است خاموشي
ز بس زهر شكايت مي زند جوش از زبان من
بود مهر دهانم مهره و مار است خاموشي
زبانم پرده هاي گوش شد از شوق تقريرش
زبان چرب دارد نرم گفتار است خاموشي
گل مضمون رنگين را خزان باشد سخن گفتن
اگر بندي دهن چون غنچه گلزار است خاموشي
حديث مردم خاموش را كس نشنود هرگز
سخن چندان که دارد عزتي خوار است خاموشي
ز آسيب زبان خويش شوكت چند دلگيري
بيا همراه ما صحراي بي خار است خاموشي
م-د-آ
1169
بده جامي كه جز مستي ندارم پيشه اي ساقي
به مغزم سبز دارد سرو مينا ريشه اي ساقي
دماغت گشته چون مينا بلند از نشأه مي ترسم
به مخموران خود كردي تغافل پيشه اي ساقي
دو روزي شد كه محرومند مخموران ز ديدارت
چرا كم مي نمايي چون مي ته شيشه اي ساقي
م-د
1170
نفتاده است ترا كار به جور فلكي
نرسيده است طلاي تو به سنگ محكي
ننهادي به سر خوان پشيماني پاي
نچشيدي به سر انگشت ندامت نمكي
بحر عشق است كه افتاد جهان بر سر هم
هست در عالم هر قطره سما و سمكي
خويشتن را نتواند كه دو بيند احول
نتوان كرد به يكتايي ذات تو شكي
نفس بد مي برد از سختي روزي لذت
استخوان ريزه بود لقمه ي سگ را نمكي
پاي من آبله دارد ز ره گل شوكت
بعد از اين دست من و دامن خار و خسكي
م
1171
به يادش داشت امشب شبنم اشكي بلبل آهنگي
به بزم لاله و گل بود بشكن بشكن رنگي
م-د
1172
نگشت تر لب گوشم از آب آهنگي
يكي به كاسه ي طنبور مي زنم سنگي
فغان ز دست بخيلان كه خون اين مردم
حنا شود كه به دستي نمي دهد رنگي
م-د
1173
بود ديوانگان را برق سركش جلوه ي سنگي
به چيني خانه گردد سيل آتش جلوه ي سنگي
سرم همچون فلاخن از خمار سنگ مي گردد
نمي بينم از اين طفلان سركش جلوه ي سنگي
م-د
1174
زهي بهشت زتفصيل حسنت اجمالي
ز رويت آينه ي آفتاب تمثالي
نداشته است حضور بهشت خلوت را
گرفتم از گل صحبت گلاب احوالي
م
1175
ندانم لطف اندام ترا ليك اين قدر دانم
كه آغوشم نمايد چون دهان پر سخن خالي
م-د-آ
1176
سيه چشمي كه مشهورم ز لعل او به گمنامي
به كوي او نشيند نقش مهر بوسه بادامي
ز بس دور از لب شيرين او تلخ است كام من
دهان مار باشد ساغرم از زهر ناكامي
مرا گرديد از موج شراب نيمرس روشن
كه خون پختگي ها مي زند جوش از رگ خامي
تنم از لاي مي پيراهن جسم دگر باشد
در اين ميخانه از بس قسمتم شد درد آشامي
دگر شوكت ز احوال گرفتاران كه مي پرسد
به حال خود گرفتارند صيدان ز بدنامي
م
1177
تا به كي شوكت ز مردم گوشه گيري مي كني
وحشتي از خويش كن آخر تو هم از مردمي
م
1178
اي به هر مشت غباري ز تو پنهان از مي
لاله و گل به ره باغ تو نقش قدمي
م-د
1179
به يكدم حسن او صد جاي دارد شوخ جولاني
نمايد اين گهر عقد گهر از جوش غلطاني
نه امروز است ذكر نام او درد زبان من
به طفلي داشتم از خاكبازي سبحه گرداني
خطرها از سرشت خويش باشد جسم خاكي را
ز آب و ريشه ي خود چوب اين كشتي است طوفاني
نباشد سير دور عارفان جز حلقه ي ذكري
ز وحدت باز تا وحدت بود يك سبحه گرداني
قباي سبز گردونم به بر تنگي كند شوكت
كه چندين پيرهن باليده ام از شوق عرياني
م
1180
تا به كي از خواب غفلت خويش را سنگين كني
مغز خود از سر گراني پنبه ي بالين كني
م
1181
رخ اميد ز روشن گهري مي بيني
گر كني عينك از اين شيشه پري مي بيني
م
1182
بي رفيقان جمن باغ كم از گلخن نيست
با گل و لاله چنان جوش كه همراه روي
م-د
1183
عالم كهنه ز بس كرده به صد رنگ نوي
بيضه ي بوقلمون است زمين كروي
نسبت مي كشي و زهد به هم گشت درست
زاهد صومعه را دختر رز گفت ابوي
م-د
1184
فريب خورده ي عيش و غم جهان نشوي
گل بهار نگردي مي خزان نشوي
وبال پايه ي رفعت فتادگان دانند
زمين فتاده به پايم كه آسمان نشوي
م
1185
زاهدا چند ز كف جام مي ناب نهي
پشت چون صورت آئينه به محراب نهي
م
1186
به يك جا تا به كي محبوس باشي سير عالم كن
هوارا نقب زن شايد كه از جايي برون آيي
م-د
1187
زند خود را به تيغش هر ز خود وارسته يي
چون من اين دريا ندارد دست از جان شسته يي
بس كه تمكين و حياي او ز هم رنگين تراند
چون لب تصوير دارد خنده ي آهسته يي
خاك اين صحرا ز خون لاله و گل خورده آب
مي نمايد گردبادش در نظر گلدسته يي
سرسري مگذر ز ديوان فراموشي كه هست
معني برجسته هر حرف ز خاطر جسته يي
شاهد دنيا كه زلفش باشد از طول امل
از كف افسوس دارد ابروي پيوسته يي
شربت از خون مسيحا مي خورد بيمار او
چشم پرگاري كه دارد همچو من دلخسته يي
آفتاب من به چرخ و جاي من شوكت به خاك
مي فرستم همچو شبنم نامه ي سربسته يي
رباعيات
1
آقا مرجان كه درد ايمان دارد
از فيض خطش تن قلم جان دارد
بحري است كتابت كلام باري
گر پنجه ي او پنجه ي مرجان دارد
م-د
2
رخساره نمود همچو ماهي همه را
زد زخم به مژگان سياهي همه را
آمد مست و به دور مجلس نگريست
مي داد به گردش نگاهي همه را
م-د
3
در دهر كسي كه ارجمندي دارد
عيبش مكن ارچه خودپسندي دارد
از بس كروي فتاد ايجاد زمين
هر كس به مقام خود بلندي دارد
م-د
4
طالب كه وصال را طلبكار شود
از خويش اگر رود همه يار شود
گر نقطه سوي دايره گردد مايل
آيد به محيط و خط پرگار شود
م-د
5
باشد خم باده مشرق اختر رز
ميناي بلورين صدف گوهر رز
كس نيست به بزم باده بيگانه ز كس
ساقي پسر رز است و مي دختر رز
م-د
6
شوكت آن مرغ آتشين گفتارم
كز عشق به دل شكسته چندين خارم
از ناله ي آتشين به گلزار جهان
چون غنچه ي لاله داغ شد منقارم
م-د
7
بيش از دو جهانيم و كم خويشتنيم
خورشيد جهان و شبنم خويشتنيم
آنيم كه همچو صورت دور نما
خرديم و بزرگ عالم خويشتنيم
م-د
8
شد بس كه دل آزاري مردم دينم
مهرم به خود و به خلق عالم كينم
پيريم ز قيد خويش آزاد نكرد
عينك به نظر مي نهم و خود بينم
م-د
9
شوكت عمري است بيدل آن مويم
نظاره به زنجير از آن گيسويم
از بس كه شدم مضطرب از آمدنش
دل خون شد و خون رنگ و پريد از رويم
10
قطع نظر از مهر و مه و انجمم كن
چندي خود را به كنج خلوت گم كن
هم صحبت ديو و دد شو و باك مدار
اما حذر از مردم نامردم كن
م-د
11
از ننگ پس از وفات اي نخوت من
چون گرد فشاندت زمين از دامن
گيرم كه شوي آب و ته خاك شوي
بيرون فكند زمين چو آبت ز دهن
م-د
12
ياد تو ز بس برون زد ازياد حزين
پيدا شده راهي به دلم چاك ببين
از بس كه خط از زير نگين بيرون زد
راهي است كه نام او بود نقش نگين
م-د
13
بنشين به زمين به چرخ اعلي منشين
يعني كه به غير خاك برجا منشين
بزمي است جهان كه آستانش صدر است
بالا بنشين از همه بالا منشين
م-د
14
گل ها دارند از چمن روي به راه
ساكن بيني تو از شعور كوتاه
استاده نمايند به عين رفتن
اين سرخ قبايان به محاذات نگاه
15
عارف كه بود راستيش جاده ي راه
شد از كثرت به سر وحدت آگاه
صد شمع به خط مستقيم است ولي
يك شمع نمايد به محاذات نگاه
د
قطعه
يك قطره است مي گل اميد بي شمار
نتوان به تنگ عرصه علم را فراشتن
از عاقلان به صفحه ي دل نقش آرزوست
بر لوح قطره صورت دريا نگاشتن
نتوان به پشت گرمي دنيا نهاد دل
نتوان سپند در چمن شعله كاشتن
ناگه در اين سراي سپنجي به رغم غم
بايد به طاق شيشه ي كلفت گذاشتن
قصايد
در مدح سعدالدين محمد
د
1
ضعف طالع بس كه دارد ناتوانم از جفا
مي شود طوفان من چون كاه آب كهربا
بس كه اعضايم به زير سنگ طفلان آب شد
همچو آب گوهرم باشد درون سنگ جا
خواب سنگينم فزون گردد ز سختي هاي بخت
دانه ام را جنبش گهواره باشد آسيا
همچو پرگار آهنين پايي بر گمراهيم
مي شود گرداب سرگرداني او نقش پا
شيشه ي مي زير دامان لاف تقوي مي زنم
رشته ام از پنبه ي ميناي مي تار ردا
از سبكروحي بود مشت گل پيمانه ام
مي رود ساغر ز دستم همره رنگ حنا
نيست امروزي چو شمع شعله ي سودا به سر
خورده شير استخوانم را به طفلي اين هما
دست و پايم بس كه يك جا ماند زير سنگ غم
خار روي دست من سر مي كشد از پشت پا
مشت خاك من به زور آه خيزد از زمين
سرمه را بر كف ز ميل سرمه مي باشد عصا
قامت من بس كه از بار دل خود حلقه زد
گشته موج چين پيشاني مرا زنجيرها
خاك غربت گشته دامن گير و من بي جوهرم
آهن افتاده است شمشير و فسان آهنربا
رفتنم از ناتواني ها بود بي خود شدن
باشد آواز شكست رنگ من آواز پا
بي نشان از فيض رفتار سبكروحانه ام
نيست از رنگي به رنگي آمدن را نقش پا
آرزوها كرده اند از شش جهت سرگشته ام
كاه من افتاده در گرداب آب كهربا
گر روم با اين قدر طول امل از خويشتن
مي شود آچيده روزي دامن دشت قبا
دامن دشتم ز جولان سيه چشمان تهي است
ناز مژگان غزالان مي كشم از خار پا
بس كه دستم كوته است از نارسايي هاي بخت
دامن جيب جنونم مي شود از كف رها
مي كنم از خامه ي خود مطلعي ديگر برون
مي كشم دست دگر از آستين مدعا
ديده ام از ديدن داغ جنون بخشد ضيا
دارد از نور نگاه گرم چشمم توتيا
سرمه آلود خموشي ميل آه بلبلم
حلقه ي دامم بود چون چشم خوبان سرمه سا
شعله ي گنجينه افروز گهرهاي خودم
روغن بادام مي خواهم ز چشم اژدها
از سيه بختي چو زلفم سرمه ي آواز خود
از شكست من نمي آيد به گوش كس صدا
از غرور حاسدان حاصل شود مقصود من
كج نگاهي هاي ياران است محراب دعا
پرده سوز عيب مردم نيست برق فطرتم
از ادب بيگانه دارم لب ز حرف آشنا
چون قلم انگشت نگذارم به حرف هيچكس
نيست كم از خرج بيجا پيش من دخل بجا
گشته ام هموار وضع از پستي اقبال خويش
چين نمي بيند كسي از ابروي پشت دو تا
نازكي هاي خيال از بس ضعيفم كرده است
چون رقم گرديدن من نيست ممكن بي عصا
همچو ميناي دل بلبل مزاجم نازك است
بي دماغي هاي من دارد ز بوي گل قبا
آمد و رفتي ندارد كس به كنج عزلتم
كرده ام ني بست خلوتخانه را از بوريا
سايه ي اقبال فقرم تا به فرق افتاده است
از سرم آيد برون بر جاي مو بال هما
صاحب نامند اهل اعتبار از فقر من
پادشه را مهر بادامي است از چشم گدا
آسمان فرش زمين خانه ي فقر من است
بشكفد نيلوفر چرخم ز موج بوريا
دامنم آلوده ي رنگيني اميد نيست
چون حبابم بگذرد اين بحر خون از پشت پا
پيشه ي من دشت پيمايي است نه تحصيل نام
فارغ است از منت انگشتري انگشت پا
كرده عرياني مرا از فكر پوشش بي نياز
بس بود پيراهنم را تار از موج هوا
باشد از بار ندامت خلعت احسان چرخ
از كف افسوس دارد اين قبا بند قبا
موج چين جبهه ام باليدن درد سر است
حاصل گيتي نمي گردد مرا صندل بها
كشتيم را بادباني مي كند چشم حباب
تاب موج چين ندارم از جبين ناخدا
از تعلق مي شود بنياد تجريدم خراب
آب سوزن نيست عيسي را كم از سيل فنا
زهر بيرون مي دهد نم از دم شمشير من
دسته ي تيغم بود از استخوان اژدها
هيچ كس از عهده ي خونم نمي آيد برون
چون طلاي كشته ام از خويش باشد خونبها
گرم سرگردانيم تا كرد سوداي طلب
شعله ي جواله چون گرداب شد آب از حيا
گر شود از ظلمت شب دشت يك چشم غزال
كي اميد گردش چشمم بود از رهنما
گرم رفتن هاي پاي آهنينم رهبر است
همچو تيرم برق پيكان است شمع پيش پا
چون از اين ميخانه يابم بوي كيفيت كه هست
گردش ساغر به دستم گردش رنگ حنا
بوي خون كشتگان مي آيد از صهباي من
آب و خاك ساغرم باشد ز دشت كربلا
نوبهار كلفت خويشم ز روشن گوهري
سبزه ي زنگار من سبز است از موج صفا
دانه ام رنگ از شكست خويش پيدا مي كند
هست همچون گوهر غلطانم از خود آسيا
بيقراري مي كند از صحبت پهلوي من
همچو موج چشمه ي سيماب نقش بوريا
خوردم از راحت فريب اما غلط كردم غلط
بود اينجا مشعل رهزن ز چشم رهنما
سود مي گردد زيان از جوش ناداني ز من
نا شناور را غم مرگ است از آب بقا
دشت عالم سبزه زار از جوش افعي گشته است
مي كنم بال از زمرد مي پرم ز اين تنگنا
مي پرم سوي كسي كز نوبهار خلق او
چون نگاهم گرم مژگان شد به هم برق گيا
عدل دستوري كه از حفظ روان حكم او
آدم آبي كند از قلزم آتش شنا
گلشن خلقي كه از فيض بهار بسترش
سبزه ي بيگانه مي گردد به گلشن آشنا
منصب آرايي كه چون تحرير يابد نام او
مي چكد آب نگين از خامه تا روز جزا
آ صف جم جاه سعدالدين محمد آن كه هست
صافي تقرير او آئينه ي عالم نما
آن كه از آب گهر تر مي كند انگشت خويش
مي شود هر گه ورق گردان ديوان عطا
آن كه در هر خانه افزود چراغ معرفت
آيد از روزن برون نور نگاه آشنا
آن كه چون خواهد تنزل رنگ باشد روزگار
پست گردد شعله ي بوي گل از موج هوا
آن كه چون خواهد ترقي نوبهار ايام را
نخل موم از موج آتش مي كند نشو و نما
حفظ او گر بازدارد شعله را از سوختن
بر سر انگشت شمع آتش كند كار حنا
زاهد خلوت نشين از نوبهار مشربش
پرده ي فانوس بزم باده مي سازد ردا
ز اقتضاي حفظ او بهر چراغ افروختن
روغن گل مي كشد پروانه از مغز صبا
خود به خود آسان شود مشكل ز ابر رحمتش
ناخن آيد جاي برگ گل برون از خار پا
بال خود گاهي كه بگشايد عقاب چشم او
چون تذرو از دست خوبان مي پرد رنگ حنا
از گل ابر بهاري روغن گل مي كشد
تا كند روشن به بزم او فلك شمع سخا
ساغر وارون گردون از فروغ اخترش
همچو پشت كاسه ي چيني است لبريز از صفا
حفظ او آنجا كه اندازد بساط دوستي
مي توان كرد از حرير آب آتش را بقا
چون چراغ ديده ي ماهي است روشن زير آب
تا به خاك كوي او آورد آتش التجا
شد حريص از حرص مستغني ز دست همتش
تشنه نبود ريگ چون گيرد به زير بحر جا
ز آستين روزي كه كلك او يد بيضا نمود
از نم خجلت به كف شد سبز موسي را عصا
يك خيابان نور باشد از ضميرش تا ورق
خامه اش يك كوچه مهتاب است از جوش صفا
طبع شوخ او به هر صحرا كه گردد جلوه گر
چشم آهو چون سواد سايه افتد بر قفا
ابر گوهر بار آب از مغز قارون مي خورد
آسمان از بس به خاك و كوي او شد جبهه سا
مو كشان مي آورد از غيبتم سوي خطاب
بس كه گيسوي كمند مدح او باشد رسا
–
اي ز رايت محفل اهل سعادت را ضيا
تار شمع بزم اقبالت ز مژگان هما
اي ز ديوان جلالت يك رباعي چار طبع
يك گل رعنا ز باغت ابتدا و انتها
بس كه مصرع مصرع نظم تو باشد آبدار
مي كشي از خامه بيرون همچو شمشير از عصا
كاروان راه مصر حسن تقرير ترا
از صداي خنده ي يوسف بود بانگ درا
طبع رنگين تو عالم را ز بس سرگشته ساخت
دانهي ياقوت را شد گردش رنگ آسيا
گشته مخصوص تو معقولات از فكر دقيق
باشدت مضمون رنگين شاهد گلگون قبا
از زبان چون سر زند حرفي ز ايثار كفت
بشكفد مهر خموشي را به لب مهر طلا
تا شود چشمي براي سرمه ي خاك درت
بر سر كوي تو بادامي نشيند نقش پا
ناتوانان را به دوران تو از بس قوت است
مي كشد كوهي به سوي خويش كاه كهربا
از فلك مي آورد شبنم گل خورشيد را
برگ گل را بوي گل بركنده مي خيزد زجا
حد همپايي گلگونت نباشد برق را
تا به پاي او نبندد خويش را همچون حنا
طرفه محكومي كه خود را از فلك بيرون زند
همچو رنگ از شيشه ي مي آن نگارين دست و پا
بس كه چون نور نظر هموار راه افتاده است
نيست راكب را چو مژگان جنبش بند قبا
سايه ي آتش عنان او نمي افتد به خاك
مي زند رفتار گرمش نقش پا را پشت پا
بس كه راكب را به فرمان است آن گلگون بهار
كي رود از كف عنانش گر شود رنگ حنا
مي كند پرواز از روي زمين بي بال و پر
گويي او را گردش رنگ است نعل دست و پا
گر گلي را وقت رفتن راكب او بو كند
در دماغش بوي گل نارفته برگردد قفا
ايستادن ها ميان راهش از شوخي بود
همچو ذهن صاحب دقت به مصراع رسا
طرز جولانش ز بس افتاده هموار و سبك
كاسه ي چيني بود در زير پايش بي صدا
راكب او چون عنان گرداند و رجعت كند
مي نمايد گردش چشم و نگاه آشنا
تا به خاطر ياد او چون معني رنگين گذشت
سوي گل از كوچه بند خامه مي گيرد هوا
راكب گلگون اقبالش پس از طول كلام
مي رود شبرنگ كلكم راه عرض مدعا
اعتمادم مي كند گستاخ بر حرفي كه هست
گفتن او ناصواب و استماعش ناخطا
پيس از اين بودم ز شوخي هاي طبع نيمرنگ
جنبش مژگان خويشان ياد چشم اقربا
عزت آباد وطن را داشتم رنگين جود
كلفت غربت بيابان مرگ صحراي فنا
جاي دود از روزنم گشتي رم آهو بلند
خانه ي من بس كه پر بود از غزالان خطا
از پريشان نغمه هاي مطربان بزم من
رشته ي صد دسته ي گل مي شدي موج هوا
نشأه در سر خنده بر لب رنگ بر رخ داشتم
باد بر كف گل به دامن پاي رنگين از حنا
ناگهم شور جنوني ريخت در صهبا نمك
گل به جيبم شعله ي آتش حنايم زير پا
چشم ياران را كشيدم سرمه ي غفلت شبي
ز آستين و دامن همت كشيدم دست و پا
از سواد كشور بخت سياه خويشتن
آمدم همچون نگه بيرون ز چشم سرمه سا
شاهبازي بودم از بي تابي دل بال زن
داشت داغ سينه ي من پنبه از مغز هوا
شام مي شد سايه ي بالم به هر جا مي رسيد
صبح مي گرديد چون مي رفتم از جايي به جا
بود گاهم بيم خوف و گاه اميد آشيان
داشتم پرواز با بال و پر خوف و رجا
دام رگ هاي زمين را كرد ناگه زير خاك
آسمان بهر شكارم تا كند صيد هما
دانه از انجم به راهم ريخت آخر صيد كرد
ارمغان آورد اقبالم به اين دولتسرا
خاك درگاهت به بالم بس كه رنگ سبز ريخت
بالم آرامي گرفت و رنگ من آمد به جا
طاير بتخانه بودم ساختي مرغ حرم
حاش لله من كجا كفران اين نعمت كجا
اين كه بودم روز چندين دور گرد خدمتت
اختيار من نبود اي قبله ي اهل وفا
بس كه بودم نقطه ي سهو كتاب محفلت
برد از آن حك كاري آهن زبانانم ز جا
دور خاكستر نشين بودم به خاك كوي تو
كي سمندر دامن آتش كند از كف رها
با وجود بعد خدمت بود قرب معنوي
چون دو مصرع گر چه در ظاهر شديم از هم جدا
كافرم گر آشنايي ها نباشد معنوي
نسبت ما و تو لفظي نيست مي داند خدا
قوت معني به هم آرد دو موزون طبع را
مي رسد با هم دو مصراعي كه مي افتد رسا
بهر اين مطلب چه موزون ريخت رنگ اين دو بيت
خامه ي صائب كه باشد سرو گلزار وفا
–
مي شوند از سرد مهري دوستان از هم جدا
برگ ها را مي كند باد خزان از هم جدا
در نظرها تا چو زنبورعسل شيرين شود
به كه باشد خانه هاي دوستان از هم جدا
سرو باغ دولتا از طوف گلزار درت
شد خزان انتهاي من بهار ابتدا
بزمت از روشن دلان باشد گل خورشيد را
شبنم اينجا چون تواند ريخت رنگ مدعا
پنجه ي خود را به دامان مديحت چون زنم
شانه ي مومي كجا و طره ي آتش كجا
راه دور مدحت از من قطع كردن مشكل است
تيغ اگر آيد به جاي ناخنم بيرون ز پا
خود مرا كردي ز برق لطف خود گرم سخن
عرض حال خويش را كردم به گستاخي ادا
جغد بي پر بودم اين دير خراب آباد را
از دو دست تربيت دادي مرا بال هما
عندليبي بوده ام اما زبانم غنچه بود
ساختي از جوش نسبت ها مرا دستان سرا
نغمه ي چندي زدم از بس دلم بي تاب بود
جنبش محمل كند تحريك آواز درا
هر چه كردم در گذر اي صبح صافي طينتي
هر چه گفتم در پذير اي مطلع صدق و صفا
بي خودم وحشت طلب ديوانه ام آهو نسب
بنده ام شوكت لقب افتاده ام گردون بنا
رو به آن آباد اسلام خموشي مي نهم
تا به كي باشد به دستم خامه كافر ماجرا
سبز از باغ سخن مي چينم و حل مي كنم
تا به كي بي وسمه باشد ابروي دست دعا
بي رعايت مصرع پيچيده ي رنگين من
آتشين زنجير من بادا به فرداي جزا
آرزو دارم كه از بهر دوام عمر تو
از سرم تا پاي گردد يك زبان پر دعا
تا بود فرق ميان دوستي و دشمني
تا فنا را مي دهد كس امتيازي از بقا
تا كه ساقي نامه خوانند از بياض صبح عيد
مي كشان روزه دار از دور چرخ بي وفا
مدت عمر محبان تو تا روز ابد
طينت خصمت مخمر باد از گرد فنا
-در ترک وطن و مدح ائمه ي معصومين-
م-د
2
از بس كه ريخت رنگ جنون بر سرم هوا
سودا به پاي بست ز مغز سرم حنا
از ضعف بار منت پوشش نمي كشم
پيراهنم حرير حباب است چون هوا
ظاهر شدن ميانه ي خلقم برهنگي است
پنهانيم ز ديده ي مردم بود قبا
بيرون نمي رود ز دلم ريش هاي غم
جوهر به تيغ ز آينه كي مي شود جدا؟
از پيچ و تاب، صاف دلان را گريز نيست
جوهر بود كتابه ي آئينه خانه ها
يعني مرا به گوشه ي دل جاي داده است
شوقم كجا و ديده كجا و حرم كجا ؟
آئينه دار يثرب و بطحا نمي شوم
از ديده و دل است مرا مروه و صفا
بيگانه كرده است مرا از ديار خويش
تا گشته ام به معني بيگانه آشنا
داغ مرا سواد وطن مشك سوده است
يارب كسي مباد بدين داغ مبتلا
رويم به سوي غربت و دل جانب وطن
افتاد كاه من به ميان دو كهربا
خلقي فتاده اند به طعنم كه از وطن
بيرون چه آمدي و مسافر شدي چرا ؟
غافل از اين كه جذبه عنان گير چون شود
گردد سپند خود به ره شعله رهنما
دولت خدا نكرده چو برگرد از كسي
گرداب فتنه مي شود آغوش ناخدا
زنهار عيب صاف ضميران مكن كه هست
آئينه بر ضمير عزيزان بدن نما
گردد شكسته خاطر من از نگاه سخت
اين دانه را ز گردش چشم است آسيا
از عشق رنگ شكوه نريزم به هيچ كس
دردي است اين كه جمع چو شد مي شود دوا
انجام كار عشق ز آغاز خوشتر است
رنگ حنا به است ز رنگ گل حنا
قايم بود به ذات ضعيفان وجود عشق
تار حرير شعله بود از رگ هوا
از بخت پير حاصل من خوردن غم است
كار دل دو نيم كند قامت دو تا
رنگين دكان تفرقه بازار كثرتم
گم نيست كنج وحدتم از كاروان سرا
اميد راحتم ز جهان چون بود كه هست
اين گنج را كليد ز دندان اژدها
از بس بود به كنج قناعت فراغتم
پيچد به يكدگر رگ خوابم چور بوريا
رنگين ترم به ديده بود از گل بهشت
گل غنچه هاي آبله چيدن ز خار پا
دنيا علاج گرسنه چشمي نمي كند
اين نان گرم حيف كه مي سوزد اشتها
از بس بود مدار من از پهلوي سخن
باشد به خانه ام ز ني خامه بوريا
موج هوا چو جاده زمين گير گشته است
از بس گرفته است كف خاك من هوا
نافم به ناف مهر خموشي بريده اند
نبود دو لب به تيغ زبانم ز هم جدا
حيرت ز بس كه سرمه ي خاموشي من است
بيگانه ام چو چيني تصوير از صدا
نتوان به زير چرخ لب از شكوه باز كرد
از سرمه ريختند مگر رنگ اين بنا
خواهم كه نقش بوسه ي رنگين خود كنم
گلميخ آستان شه كشور رضا
معراج صدق و پايه رفعت سرير عدل
فرقان حلم و خطبه ي ديباچه ي سخا
صدقش چو شاهدي است كه يابد ز عكس او
از رنگ كذب آينه هاي خرد جلا
عدلش فروغ حفظ به ملكي كه افکند
مهتاب را توان ز كتان دوختن قبا
حلمش به باغ گفت به شبنم حديث شرم
بشنيد آفتاب و عرق كرد از حيا
جوش چو واكند گره از رشته ي گهر
موهوم تر شود رگ ابر از رگ هوا
پروانه شمعدان كند از چشم خويشتن
بهر حريم روضه ي آن قبله ي وفا
پر نور روضه يي كه سوادش چو توتيا
هم چون دو ديده هر دو جهان را دهد ضيا
طاقتش چون ابروان بتان بندر نگاه
و آن هم چو چشم عاشق حيران هميشه وا
طاقي كه عقده ي دو جهان را به يك نفس
دايم بود به ناخن ابرو گره گشا
باشد به روي اهل سعادت گشاده رو
از هم دو تخته ي در او چون كف دعا
گلميخ او زغنچه ي گل آورد بهار
زنجير او ز طره ي سنبل كند صبا
گلدسته ها چو مصرع رنگين گران اساس
مسجد چو فكرهاي متين آسمان بنا
ابروي طاق او كه هلال سعادت است
ماند به موج چشمه ي خورشيد از ضيا
بالد به خويش روح و شود هم چو تن عيان
از بس كه صحن روضه اش افتاد جانفزا
پيوسته لوح هاي مقابر در او به هم
چون تخته بند آينه هاي بدن نما
پر از خط شكسته ي موج لطافت است
حوضش كه بست صفحه ي ديباچه ي صفا
از جوي آب جدول سيمين به دور او
لوحش ز عكس گنبد زرين عرش سا
وارون شده است ساغر زرين آفتاب
نامش نهاده است فلك گنبد طلا
از بس كه قدر مردمك چشم رفعت است
ميلش كشد به ديده ي خورشيد توتيا
تمكين او به خواب نديده است گرچه كوه
سقفش به نيم جنبش مژگان دهد صدا
سقفش كه آشيانه ي مرغ سعادت است
آيد برون ز بيضه ي قنديل او هما
از يك نگاه گرم به يك بار مي شوند
قنديل ها چو گوهر دل آب از حيا
بنشسته از نگاه به قنديل ها غبار
چون گرد خط به غبغب خوبان دلربا
باشد به چشم صاف دلان قدرشان فزون
گوهر بود ز گرد يتيمي گران بها
از بس چو برگ گل به سر هم فتاده اند
چون غنچه پرگل است حريم از كف دعا
روشن ميان روضه ضريح منوري
چندان كه بر دو خط شعاعي از اوضيا
تا روضه ي تو كرده سعادت به كار چرخ
صدبار بسته خامه ي مو از پر هما
بشكسته اند آينه ي آفتاب را
تا ريختند رنگ چنين آهنين بنا
از عالم آهنين قفسي كرد اختيار
مرغي كه برده فيض سعات از او هما
خوابيده ناز بالش تحقيق زير سر
تقديسش از چه گونه و تنزيهش از چرا
هم چون نگاه گرم ز مژگان اهل دل
روشن بود ز پنجره اش نور كبريا
نوري چنان كه از لمعاتش به دست خوف
ظاهر بود به خلق خدا جاده ي رجا
از مدح غايبانه دل من گرفته است
اي خامه مطلعي كه كني از غمم رها
مي خواهم از تو مصرع ديگر گشاد دل
دل را شود دو ناخن ديگر گره گشا
–
اي كاينات را به درت روي التجا
وي نقش بوسه بيش به راهت ز نقش پا
از رشك محرم حرم كبرياي تو
پوشد حرم ز اطلس بخت سيه قبا
آزرده يي كه رو به حريم تو مي كند
گردد طلاي دست فشارش حناي پا
گلميخ آستان ترا چشم آفتاب
يك قطره شبنم است كه افتاده از هوا
از بس هجوم راهروان موج مي زند
نقش جبين به راه تو چون موج بوريا
از بهر قطع كردن راه حريم تو
سوزن شود به دست مسيح آهنين عصا
در نوبهار عزم رياض حريم تو
گردد صداي خنده ي گل ناله ي درا
اي نور چشم خلقت و اي عين مردمي
مژگان به گرد ديده ي من كرده است جا
بهر طواف كوي توام مردمان چشم
از آبنوس كرده مهيا بسي عصا
اقبال دولت تو به هر جا كه تكيه كرد
شد بخت سبز وسمه ي ابروي متكا
از بس وفا به كشور عهد تو شايع است
ياد جفا به خاطر خوبان شود وفا
باد مروت تو به دشتي که بگذرد
گردد به خون برق نگارين كف كيا
از بس ز مشهد تو زمين شد رفيع قدر
گردون به آب گوهر خاكش كند شنا
تا همت تو بخشش روزي به خلق كرد
از شرم آب گشت چو گرداب آسيا
يا وارث الخلافة و يا هادي الامم
يا قدوة الولايت و يا احسن الهدا
صد گونه عرض دارم و فرما اجازتم
ريزم به معرض كرمت رنگ مدعا
از فيض نوبهار رياض قبول تو
مي خواهد آب و رنگ اجابت گل دعا
زين پيشتر كه تيرگي غربتم نبود
خاك وطن به ديده ي من بود توتيا
لبريز داشتم قدح از باده ي اميد
عيشم به كام بود و سپهرم به مدعا
پيدا نبود زنده دلي هم چو من كه بود
از آب روي خويش مرا چشمه ي بقا
ناگاه گشت آتش سودا حيات سوز
شد موي موي من مژه ي ديده ي فنا
چون نرگس از كدوي سرم مغز برشكفت
چشمك به نوبهار جنون زد كه خوش بيا
رنگ اقامتم به دل افزود صد غبار
مانند عكس آينه گشتم وطن جدا
كردم ز اشتياق خشن پوشي درت
پيراهن حرير وطن را به بر قبا
از بس شدم به طوف درت گرم آمدن
گرديد شعله رنگ حنايم به زير پا
من يك سپند و شش جهتم دشت آتش است
اي ملتجا به كوي تو آوردم التجا
تا کي بود به علت عصيان دلم اسير
از همت ائمه معصوم ده شفا
مانند ذوالفقار دو تا گشته قامتم
پيرانه سر ز مهر جوانمرد لا فتا
دارد عروس ملتم آزار فاطمه
ام الکتاب دين و دول زبدة النسا
از اشک تلخ کاسه ي زهرست چشم من
دايم به ماتم حسن آن احسن الهدا
ايوان دل ز داغ حسينم منقش است
شنجرف سوده اش بود از خاک کربلا
زينت دهم عبادت خود را به در اشک
شايد کند به درگه زين العباد جا
خاک من از محبت باقر پس از وفات
گردد به چشم آهوي زنهار توتيا
رنگ رخم بهار گل جعفري شده است
از مهر صادق آن شفق صبح اهتدا
از اشتياق موسي کاظم به سينه ام
آتش فشان چو شعله ي طور است داغ ها
يارب چنان مباد که جاي دگر دلم
خود را زمشهد تو به رفتن دهد رضا
دوري است کز خيال تقي کاسه ي سرم
پر مغز معرفت بود و خالي از هوا
از صيقل خيال نقي بدر بي مثال
آئينه خانه ي دل خود داده ام صفا
بيگانه چون شود دلم از ياد عسکري
چشمم به خواب صبح ممات است آشنا
بستم به گاهواره ي تن طفل روح را
آخر به راه مقدم مهدي کنم فدا
از امت شمايم يا هادي الامم
دانيد خرقه پوش خودم يا ابوالعبا
بيچاره ي غريبم روي دلي که نيست
رويي به هيچ باب مرا جز در شما
افتاده و شکسته دل و لاغري چو من
پيدا نشد به سلسله ي نقش بوريا
شوکت خموش شو که زبان محرم تو نيست
بگشا زبان دل که کني عرض مدعا
عاشق که ره به خلوت معشوق مي برد
عرض نياز را به خموشي کند ادا
وقت کرشمه هاي عروس سخن گذشت
ديگر بلند شد ز دو دست ابروي دعا
تا از نسيم حادثه و آفت خزان
باشد به باغ و بزم گل و شمع را فنا
باغ مخالفان تو را تا خزان مرگ
ريزد ز هم به باد حوادث گل بقا
بزم موافقان ترا تا به صبح حشر
بادا چراغ مردمک به ديده ي هما
د
3
قصيده ي شوکت در نعت نبي عليه السلام
شبنم تشنه لب ز تو سيراب
مرحبا آفتاب عالمتاب
دوره ي حلقه ي حدوث و قدم
بحر نور تراست يک گرداب
صبح يک نسترين ز گلزارت
گل شب بو به گلشنت مهتاب
نيست رنگ شفق که گرديده است
جگر هندوي شب از تو کباب
از تو دوزخ چو چشمه ي کوثر
و از تو آب حيات موج سراب
از تو پهلوي خاکساران را
کف خاکي است بستر سنجاب
رهروان را ز تشنه ي نورت
موج خارا شده است موج شراب
اي ز اعجاز تو ز موسم دي
گشته گلدسته دشنه ي احباب
تا به صبح بهار ز افسونت
چشم نرگس کشيد سرمه ي خواب
وي نقاب از رخت گريبان چاک
وز طلوع تو ابر خانه خراب
وي ز شوق تو چرخ خانه به دوش
ز انتظارت ستاره چشم بر آب
آفتابي دگر بود از تو
به کف ناخداي اسطرلاب
کسب نورت بود ز پرتو حق
عينک از دين تست بينش ياب
گوئيا سطر آيت نوري
که حقت کرده است عالمتاب
حق خطوط ترا منور کرد
همچو مژگان ديده ي بيخواب
چون تو مانده به عالم اسباب
سببي از مسبب الاسباب
آن مسبب که از سبب برد آب
مي نمايد ز گوهر سيراب
يک رباعي بود ز ديوانش
جوهر خاک و باد و آتش وآب
بي نشاني که نه فلک بي او
همچو دلهاي عاشقان بي تاب
بهر او آفتاب و ماه و نجوم
زير و بالا روند چون دولاب
آن که سنگ فسان صحرايش
رهروان را است گوهر ناياب
از تو انسان و روح حيواني
چون جماد و نبات بي خور و خواب
دل روشندلان به حضرت تو
کرده شام و سحر سؤال و جواب
حرف سوداي پوست پوشانت
مي نگنجيده در هزار کتاب
هر سحر نور مهر بخشش تو
کرده آباد خانه هاي خراب
پيش موسي است ناز معشوقي
لن تراني نمود او چو خطاب
بر خليلت که نار گلزارست
ابر او دود شد شود سد آب(؟)
در جنت به آدم ار بستي
آخرش گشت توبه فاتح باب
روح عيسي به پيش جذبه ي تو
شبنم و آفتاب عالمتاب
ني کلکم شکر فشاني کرد
که زند غوطه ها به شکر ناب
خوانده لطفت به خود محمد را
قتب قوسين ساختش محراب
مطلع ديگري به وجه صواب
ساختي جاري از دلم بي تاب
آن محمد که چون گل سيراب
جيب افلاک کرده پر ز گلاب
حق به دوشش رداي نوراني
شب معراج کرده چون مهتاب
نسبت مرتضي و مصطفوي
همچو مهتاب و پرتو مهتاب
گشته ام الکتاب فاطمه اش
فتح ابواب را مفاتح باب
حسن خلق حسن…
همچو بوي گل است و بوي گلاب
هر دم از کربلا و نور حسين
لاله ي نور جوشد از خوناب
هر سحر که گل عبادت حق
گردد از زين عابدين سيراب
کرده شوق محمد باقر
آهوي زينهار را بي خواب
صبح خورشيد از رخ صادق
چون گل جعفري بود سيراب
از تجلي موسي کاظم
گشته چون کوه طور دل بي تاب
از رضا بشکفد چو گل هر دم
در مقام رضا دل احباب
حسن تقوي است از تقي روشن
رخ دين دارد از صفايش آب
باشد از فيض حسن خلق نقي
مغز عالم پر از شميم گلاب
عسکري ک.. وادي…
لشکر دين از او بود سير آب
شسته مهدي ز چهره ي گرداب
گرد سرگشتگي به چندين آب
اي ز رخسارتان نظر بي تاب
وز شما گشته مغزها سيماب
در کف جودتان به مخزن نور
سر انگشت فاتح ابواب
سوي درگاهتان به بال شرر
گرم پرواز گشته مرغ کباب
زر دين از شما تمام عيار
وز شما آبدان جهان خراب
هر شب از شوق آستان شما
تا سحر آفتاب گرم شتاب
گوهر ذاتشان ز پرتو خور
نور بينش دهد به چشم حباب
بر شما زآنچه رفت از اعدا
شود او خون چكد ز چشم سحاب
هيچ سائل نمي شود محروم
به شفاعت اگر دهند جواب
خواهم از گرد آستان شما
چشم شوكت دهد نظر را آب
مي كند بعد از اين دعاي شما
به اجابت روا كنيد مجاب
تا در اين گلشن عدالت خيز
خار و گل مي خورند با هم آب
خار آزارتان ز پا بيرون
گل عيش شما خوش و شاداب
عدلتان باد تا ابد قائم
باغتان باد تا ابد سيراب
باد بحر كف شما زرخيز
باد حكم شما روان چون آب
باشد از نطق حسن خلق شما
بزم آفاق پر ز قند و گلاب
از شما نقد فعل و هر قولي
باد آسان تا به روز حساب
-در مدح سعدالدين-
د
4
صاحبا رنگ عيشت افزون باد
نگه از ديدن تو گلگون باد
مطرب همت ترا دايم
از رگ ابر تار قانون باد
بر كف ساقيان اقبالت
جام مي از سر فريدون باد
ته نشين خم فطانت تو
صاف انديشه ي فلاطون باد
از تماشاي بزم رنگينت
لب موج نگاه ميگون باد
رخ اقبال دشمنانت را
پرو بال از وبا و طاعون باد
دل گوهر به عهد همت تو
به سر زلف موج مفتون باد
اي كه دايم ز رشك تمكينت
كوه سيماب دشت هامون باد
چرخ نامت نهاد سعدالدين
تا كه دستت به سعد مقرون باد
اي به روي عروس ايجادت
ليلي كائنات مجنون باد
مشك از خامه ي معنبر تو
بر سر نافه در شبيخون باد
پيك نظاره ي عدويت را
گردش چشم نعل وارون باد
مطرب بزم دشمنانت را
دم شمشير تار قانون باد
اي مدبر كه از ني قلمت
كام معني ز شهد ممنون باد
زاده ي كلك سحر زاي ترا
لفظ رنگين قباي گلگون باد
از تماشاي گريه ي خصمت
آب در گوهر نگه خون باد
در هواي بلند پروازي
سر خصمت به پاي قارون باد
نقطه ي هستيش كه موهوم است
از محيط دو كون بيرون باد
دل از آهنش به زير زمين
پره ي قفل گنج قارون باد
قالب شمع مصرع است قلم
آن چه ريزي ز خامه موزون باد
صفحه ات آب و رنگ چهره ي حور
از گل نيمرنگ مضمون باد
ذره يي از غبار درگه تو
شرف دودمان گردون باد
نقطه يي گر به سهو بگذاري
خال روي عروس مضمون باد
به دعاي تو اي بهشت وفا
شوكت از تابعان هارون باد
تا نشاني ز شهر بند وجود
چار ديوار ربع مسكون باد
مرغ روح عدوت چون عنقا
ز آشيان وجود بيرون باد
اختر دشمنت ز شوخي بخت
همچو چشم غزال شبگون باد
دوستان ترا جبين منير
همه چون صبح عيد ميمون باد
-در مدح سعدالدين-
د
5
خالت شرر ز شعله ي گل آشكار كرد
خط لبت به پيرهن غنچه خار كرد
چشمت ز غمزه پرده ي بادام را دريد
لعلت به خنده سينه ي گل را فكار كرد
خط تو تلخ كرد بهار بنفشه را
زلف تو شانه را مژه ي چشم مار كرد
بادامت از نگاه گل شعله بار داد
سروت به جلوه برق تجلي بهار كرد
رنگين كرشمه نرگس شوخت ز باغ حسن
بوي نگاه و رنگ حيا آشكار كرد
نرگس ز پنبه ي سر مينا شكفته شد
از بس به مغز باده نگاه تو كار كرد
صفر الوف مي نهد از گردش نگاه
آهو كه شيوه هاي نگاهت شمار كرد
صد ره كشيد از دل بادام دود آه
مشاطه يي كه چشم ترا سرمه دار كرد
دل چون توان ربود ز دستت كه چشم تو
دام نگه نهاد و پري را شكار كرد
از بس شكر به دور دهانت ز كار ماند
از تنگناي ني نتواند گذار كرد
شيرين تبسمي دهان تو موج زد
از چشم مور تنگ شكر را شكار كرد
لعلت ز آب و رنگ لطافت به بزم مي
موج شراب را مژه ي اشكبار كرد
يك نيشتر رخ تو به مغز بهار زد
خون سيه روان ز رگ لاله زار كرد
انگشتش از فتيله ي عنبر گرو برد
دست كسي كه زلف ترا تابدار كرد
از نگ جلوه موي ميانت كشيد دام
رنگين تذرو خرمن گل را شكار كرد
از آب و رنگ و حسن و صفا رست پاي تو
يك روي دست داغ به جيب بهار كرد
يك جاي جمع اين همه خوبي نمي شود
صانع به خلقت تو ندانم چه كار كرد
مستانه مي روي نگهت مست و خنده مست
گويا نهال قد تو مستي بهار كرد
آشفته تر ز نكهت گل مي نمايدم
نظاره يي كه رنگ ترا بيقرار كرد
رخساره ات كه رنگ بهار نزاكت است
هر چند دشت آينه را لاله زار كرد
اما براي سير سراپاي خويشتن
نظاره سوي آينه نتوان دوبار كرد
دلگير چون شوي ز تماشاي روي خويش
بنگر به روي صفحه كه طبعم چه كار كرد
كلكم به صفحه مدحت آصف نگار كرد
بين السطور را گل صبح بهار كرد
خورشيد صورتي كه رخش جلوه گاه او
هم چون زمين طور تجلي به كار كرد
پاكيزه سيرتي كه ز ملك ضمير او
هر دم هزار قافله آئينه بار كرد
يعني اميرزا سعدالدين كه همتش
دامان خاك پر گهر آبدار كرد
روزي كه مي نوشت كتاب زمانه را
عنوانش از دو مصرع ليل و نهار كرد
سوي چمن به كلك شكربار خود گذشت
طوطي ز بال خود به رهش سبزه زار كرد
از اقتضاي تربيت خويش قطره را
در دامن هوا گهر شاهوار كرد
صد بار ريخت رنگ فلك را به حكم عقل
معلوم كس نشد كه به عالم چه كار كرد
بي آب و تاب چند بود گوهر سخن
بايد ز خامه شعرتري آشكار كرد
طوطي كه آب چشمه ي آئينه را نديد
تيغ زبان خويش كجا آبدار كرد
از مدح غائبانه كنم قطع گفتگو
با مطلعي كه كار دم ذوالفقار كرد
چون ابر همت تو به صحرا گذار كرد
موج سراب را رگ ابر بهار كرد
دريا به گوش شاهد كلك تو مي كشد
رازي كه از ضمير صدف آشكار كرد
كس را نديده ايم به عهد تو بيقرار
جز بحر را كه رشك كفت بيقرار كرد
باران به خاك از عرق شرم خود فشاند
از بس كه ابر را كرمت شرمسار كرد
باشد به كوه پايه ي حكم تو آسمان
نيلوفري كه سر به در از چشمه سار كرد
تمكينت اضطراب ز مغز زمانه برد
سيماب را ستاره ي صبح قرار كرد
معمار روزگار بناي سراي تو
از بس به آب و خاك صبا استوار كرد
گلميخ آستان تو از شرم غنچه شد
گاهي كه باد صبح به كويت گذار كرد
بت ها به ناخن يدبيضا شكسته است
كلكت به روي صفحه تجلي نگار كرد
گردون چو كرد قصد سر دشمنان تو
شمشير خويش دسته ز دندان مار كرد
خوشدل نشين كه بالش عيش ترا فلك
از محمل دو خوابه ي ليل و نهار كرد
خصم تو داشت دردسري از حيات خويش
دوران گلابش از گل روي فرار كرد
جايي كه شد معين ضعيفان مروتت
خار از حرير شعله تواند گذار كرد
طبعت دمي كه پرده ز رخسار خود فكند
آئينه پيرهن ز حرير غبار كرد
نقاش باد دست خيالت به لوح خاك
از رنگ شعله آدم آبي نگار كرد
طبعت به گلشني كه در آيد شكفته روي
بي طاقتي شراره ي گل را غبار كرد
ايران كشيد لشكر شهرت ز نام تو
همچون نگين سواد يمن را حصار كرد
گلميخ آستانه ي باغ ترا فلك
ز آئينه دو روي خزان و بهار كرد
مجموعه ي نحوست خصم ترا فلك
شيرازه از ستاره ي دنباله دار كرد
شايد رسد به دولت قربانيت حمل
افلاك زود موسم دي را بهار كرد
نقاش خامه از رگ ابر بهار بست
هر جا به صفحه صورت دست نگار كرد
خط تو كرد شير و شكرآب شعله را
عدلت بناي شعله به موم استوار كرد
فطرت تجليا! يد بيضاي همتت
دست كليم را ز حيا رعشه دار كرد
ابر كرامتي و حديث عطاي تو
بايد رقم به كاغذ ابر بهار كرد
مدحت كجا و دست حنا بسته ي قلم
نتوان گهر به پنجه ي مرغان نثار كرد
در بحر اين قصيده گرو به بود سراب
حاصل نمي توان گهر آبدار كرد
از بس كه تنگ قافيه تر از حباب بود
چون موج نبض فكر مرا بيقرار كرد
شوكت خموش باش كه برق كلام تو
چون برگ لاله گوش مرا داغدار كرد
گرديد شام عيد و ز رنگ دعاي تو
بايد به صد نشاط كف خودنگار كرد
چندان كه نوعروس گلندام نوبهار
مستي ز باده را قدح لاله زار كرد
نوشي مي از پياله به عشرت كه دوستت
گلگون شراب عيش ز خون بهار كرد
بادا چراغ عمر تو روشن كه دشمنت
از دود شمع كشته چراغ فرار كرد
-در مدح سعدالدين-
د
6
بياض صبح كه آمد به ديده ي مخمور
سواد آيه ي لا تقنطوا ز صفحه ي نور
بنوش باده و نوميد از آن مباش كه هست
نوشته گرد قدح ان ربنا لغفور
شنو ز محفل عرفان ترانه ي وحدت
كه دارد از سر منصور كاسه ي طنبور
بيا به ملك قناعت كه كمتر است اينجا
سواد ملك سليمان ز سايه ي پر مور
فروغ خاطر ابناي روزگار زر است
بود صفاي عسل شمع خانه ي زنبور
در اين محيط ز ساحل نشان نمي بينم
شنا به بحر كمان مي كنم چو تير به زور
چه از بهار بقا و چه از خزان فنا
مرا كه چون گل رعنا يكي است ماتم و سور
چه زندگي است كه از استخوان بر احوالم
هميشه خنده ي دندان نما زند لب گور
به ياد ساقي كوثر شراب مي خواهم
كه غصه را بردم از حريم سينه به زور
از آن شراب كه از درد نشأه ام باشد
كليم ريخته رنگ شرابخانه ي طور
از آن شراب كه آرد برون ز بس تندي
به نيم قطره ز مغز دماغ محشر شور
از آن شراب كه بود از فيوض انوارش
چو عقد گوهر خورشيد دانه ي انگور
قسم به مطلع ثاني ات مي دهم ساقي
كه همچو صبح دوم صاف كرده اي طنبور
زهي زبان به دهان تو برگ غنچه ي نور
ز خنده ي نمكين تو آب گوهر شور
بياض صبح تجلي فروغ رخسارت
سواد خال به روي تو داغ لاله ي طور
بناي آينه را از صفاي رخ معمار
به شعله خانه ز سيل نگاه گرم فتور
كرشمه مست تبسم ز لعل ياقوتي
زبان دراز تكلم ز نرگس مخمور
سواد خال به لعل تو مهر تنگ شكر
خطت به گرد رخت توتياي ديده ي حور
به خنده موج گهر خيز خنده ي ياقوت
به جلوه آب زمرد بهار سرو غيور
به طره شرح شبستان سايه ي سنبل
به خنده حل معماي غنچه ي مستور
مصورانه قلم موي بسته از رگ لعل
كسي كه نقش دهانت به رنگ خنده ي مور
ز لوح سينه كه موج صفا بود سطرش
بود دو نقطه ي نسيان حباب آب بلور
ز حسرتش شده خورشيد همچو گوهر آب
ز غيرتش گل مهتاب گشته غنچه ي نور
كشيده گوهر خورشيد را به تار كمر
نهاده مهر ز عنبر به خرمن كافور
ز حالت دل سرگشتگان چه غم داري
ترا كه مهره ي بازيچه است غبغب حور
چو آفتاب در شد ز صبح پرده سرم
كه داده است ترا آصف زمان دستور
مدبري كه عطارد به وقت تحريرش
به تيغ مهر ترا شعله است خامه ي نور
به هر دو دست فلك داده صفحه ي خورشيد
به روزنامه نويسان دفترش از دور
ستاره ي فلك اقتدار سعدالدين
كه سعد اكبر ازآن كرده استعاره ي نور
به هر چه تكيه دهد فيض خويش مي بخشد
صفاي آينه اش موم را كند كافور
زمان كند به تقاضاي حكم او تبديل
صف نعال ازل را به صدر گاه نشور
ز سيل حادثه او را به دل غباري نيست
زمانه ريخته رنگ سراي او ز سرور
ز سيل قطره ي شبنم كه خود خراب خود است
بناي خانه ي خورشيد را كجاست فتور
قلم به كف رگ فيروزه شد نظيري را
ز ضرب سيلي استاديش به نيشابور
رقم كند ز سريع الكتابتي يك روز
قصيده هاي سنين را قطعه هاي شهور
گشت لايق طومار شعر او هر چند
سيه ز مشق صفا شد بياض گردن حور
زهي به دست تو طول زمانه طوماري
سواد سطر بود شام و صبح بين سطور
نسيم گلشن فكر تو معجزات كليم
چراغ طبع تو روشن به روغن گل طور
بياض شعر و سواد خط ترا نازم
كه بدر شام هرات است و صبح نيشابور
به مجلس تو تكلم رموز گشته كه لفظ
بود به پرده ي معني چو شاهدان مستور
كشند صورت آن را به كاسه چيني
كه ره به بزم تو بايد به صورتي فغفور
به چرخ مصحف خورشيد داده ي تو بود
به دست تست كليد كتابخانه ي نور
ز جود تست كثير اكثر و قليل اقل
به غايتي كه بود الف الوف و كسر كسور
زهي كه دست تو فواره ي يد بيضاست
نموده سبحه ي صد دانه ات چكيده ي نور
فضاي كوي تو از چشم صد هزار كليم
بود شكوفه ي بادام زار گلشن طور
كبود بس كه بود جبهه ات ز سجده ي حق
شكفت غنچه ي نيلوفري ز چشمه ي نور
چو شاهباز عطاي تو مي گشايد بال
تذرو شعله گريزد به بيضه ي كافور
جهان به عهد تو از بس كه راحت آباد است
نهد به ديده ي شهباز آشيان عصفور
چنان عقاب تو نشتر به مغز كوثر زد
كه خون شعله چكد از رگ شراب طهور
گذر ز چرخ دلير و نشين به جاي مسيح
كه سد راه سليمان نمي شود پر مور
به تارك افتد از آن توسن سبك رفتار
كه حسرت كفلش تازيانه برد به گور
به يك اشاره ز افلاك بگذرد آن سوي
چو بوي گل كه كند از حريم غنچه ظهور
به روز حرب چه كار آيدت به بازو چون
كند زره به كار تو سواد خط زبور
شبي كه تيغ كشي از نيام عنبر فام
كشي به سوي هوا حمله اش ز طبع غيور
چنان وجود هوا يابد انفعال زهم
كه تار تار چو گيسو شود شب ديجور
خدايگانا اين شكر چون توانم كرد
كه گشته ام به تو موصول و از وطن مهجور
سفر چو نكهت گل كرده ام ز باغ وطن
رسيده ام به دماغ حريمت از ره دور
فلك به سلك غريبي چنان كشيد مرا
ميان انشا چون مصرعي كه شد مسطور
كه بي توجه طبع دقيق تو اسمم
نيامدي ز معماي زندگي به ظهور
اميد من ز تو بيش است نشأه لطفي
به يك پياله قناعت نمي كند مخمور
چه غم كه ريخت نهال قلم شكوفه ي روح
كه بعد از اين بودم ميوه ي دعا منظور
مدام تا به تقضاي روزگار شود
جوانه مقطع ظلمت بهار مطلع نور
نگاهدار تو بادا به ظاهر و باطن
كسي كه دايمش اخفاست از كمال ظهور
-در مدح امام هشتم-
م-د
7
وجود كوه چنان نرم شد ز ابر مطير
كه مي توان ز رگ سنگ كرد تار حرير
ز بس كه روي زمين را بهار رنگين كرد
ز موج گل نتوان فرق كرد نقش حصير
كند به روي هوا كار ابر نكهت گل
ز بس كه كرده رطوبت به مغز گل تأثير
به كوچه دام تماشا چنان فكنده هوا
كه گرده از سرديوار مي كشد تصوير
به طبع قطره صفا آن قدر كه مي گردد
به جيب ابر ز عكس شكوفه قطره ي شير
توان ز روي زمين ديد آسمان دگر
چو سطح آب ز بس خاك گشت عكس پذير
چنان ز جوش هوا خاك شد تجلي زار
كه بشكفد يد بيضا ز خاك دامن گير
دهان غنچه ي خندان گشاده تنگ شكر
گل سفيد به هر سو نموده كاسه ي شير
چراغ لاله دهد تا به بزم باغ فروغ
به خاك روغن گل مي چكد ز ابر مطير
گذشته موجه آب زمرد از سر كوه
كشيده آتش ياقوت باز دامن قير
فتاده است ز بس باغبان به فكر چمن
كه باد راه نيابد به صحن باغ دلير
به دامن آورد از دام خاك بلبل را
گهي كه رخنه ي ديوار را كند تعمير
نكرده اي سخن از رنگ و بوي باغ هنوز
كه همچو غنچه به لب برگ گل شود تقرير
ز مدح گلشن و وصف بهار مي آيد
صداي خنده ي گل از قلم به جاي حرير
زبان غنچه چنان هم ترانه ي بلبل
كه رنگ آينه ريزد ز صافي تقرير
هواي سير چنان كرد بيقرار كه صبح
سياه مست شود تا ز خود كند شبگير
سواد شام چنان از صفاي صبح كم است
كه همچو موي نمايان بود ز كاسه ي شير
ز بس رياض چمن را بهار خرم كرد
ز موج ناله شود سبز دانه ي زنجير
دميده است گل بره از تبسم گرگ
شكفته غنچه به شاخ غزال از دم شير
چو مي ز شيشه گل از غنچه مي زند بيرون
شود شكفتگي او اگر دمي تأخير
به ياد خنده ي گل ها گلاب مي گردد
خيال گريه ي بلبل به جويبار ضمير
ز مغز خاك چمن بوي داغ مي آيد
ز بس كه يافته از خون لاله ها تخمير
فضاي فقر نيستان شير مردان شد
ز بس ز موج شكستن شده است سبز حصير
چنان ز فيض هوا صاف گشت مستقبل
كه ديده بيند از خواب پيشتر تعبير
به ديده مهر موم است بيضه ي بلبل
ز بس كه آتش گل كرده در چمن تأثير
كشيده اند ز بس دام ها ز موج بهار
چو رنگ مي پرد از چهره مي كنند اسير
ز بس نسيم مي آلود رنگ و بوي گل است
بود ز نشأه ي مي طبع مي کشان دلگير
چنان قماش بهار است خاک مشهد را
كه شال پوش بيايد به طوف آن كشمير
ندانم از چه سبب دسته گل است جهان
به مشت خاك چمن نيست اين قدر تأثير
گذشته است به گلشن نسيم بيداري
ز درگه چمن آراي گلشن تقدير
گل شكفته هشتم بهشت ملت ودين
چمن طراز امامت شه سپهر سرير
علي موسي جعفر كه بهر درگاهش
ستارگان به هم آيد چو دانه ي زنجير
خمير مايه ي صدق و صفا كه يافته است
سرشت صبح ز گرد حريم او تخمير
مه سپهر عدالت كه از كتان مهتاب
به دور عدلش چون آب بگذرد ز حرير
بهار گلشن علم و حيا كه شبنم آن
نكرده است نظر سوي آفتاب دلير
فروغ چشم شجاعت كه روز حرب عدو
كند دو نيم زمين را ز سايه ي شمشير
ز فيض تربيت نوبهار همت او
توان گرفت ثمر از شكوفه ي تصوير
ز كشتزار تن خصم او به خانه ي خويش
به جاي دانه برد مور جوهر شمشير
فزود شود من از مدح غائبانه ي او
كشيد از دو طرف اين دو مصرعم زنجير
به دور معدلت شاخ آهوي تصوير
بود فتيله ي داغ چراغ ديده ي شير
به عهد عدل تو ديوانه يي ندارد ياد
كه خون ناله برون آيد از رنگ زنجير
به باغ رزم تو فرش است آب و رنگ دگر
كه هست غنچه ز پيكان و بلبل از پر تير
ز بس به خون مخالف گرفته تيغ تو رنگ
ز جوهر است خيابان گل دم شمشير
به يك اشاره شود ناوكت سبك پرواز
ز رنگ چهره ي دشمن بود ترا پر تير
به فرق آن كه به راه تو رخ نهاده شبي
ز هاله صد سپر زرفشان بدر منير
به دشمنت لب ناني كه مي دهد گردون
زمانه مي كند از آب خنجر تو خمير
هر استخوان كه ز مغز محبت تو پر است
نكرده است به سويش هما نگاه دلير
كسي كه كعبه ببيند به خواب خويش شبي
سحر به طوف حريم تو مي كند تعبير
كشيده اند ز چشم ملك به راهش دام
كسي كه كرد طواف در تو گشت اسير
ملوك جاه نسب سايلان درگاهت
كنند مشق گدايي به لوح چوب سرير
به درگه تو كه موج صفا زند خاكش
چو آفتاب بود نقش بوسه عالم گير
به طول و عرض در روضه ات دليل اين بس
كه هست سلسله ي ممكنات يك زنجير
به واديي كه حياي تو ريخت رنگ ادب
به گلشني كه گلش از تو گشت عكس پذير
نمي نهد ز ادب پا به روي سبزه نسيم
به روي گل نرود ابر شوخ چشم دلير
ز جوي كلك تو خورده است آب بيداري
كه گل چو معني رنگين شده است عالمگير
ز بس به لطف تو آسان شده است مشكل ها
ز خار پاي چو گل رسته ناخن تدبير
چنان ز قوت عدلت غزال پرجگر است
كه آب مي خورد از چشمه سار ديده ي شير
زبان ز تنگي جا آيد از دهن بيرون
ز بس به مدح تو بالد به خويشتن تقرير
چنان به مدح تو كلكم عبيرساست كه مشك
كند ز نافه به سوي دوات من شبگير
به حضرت تو كه حاجت رواي كونين است
به مطلع دگر احوال خود كنم تقرير
ز بس كه ديدن گلزار داردم دلگير
به ديده موج گلم باشد آتشين زنجير
مقيم كشور گمناميم چنان كه كنم
ز گرد شهپر عنقا سراي خود تعمير
در اين بهار حريفان ز قيد غم آزاد
مرا ز گردش سال است حلقه ي زنجير
به خاك ريخته ام رنگ حيرت از مژگان
بود به خامه ي مو ريشه ي گل تصوير
جدا ز سلسله ي دوستان فنا شده ام
هوا شود چو جدا گشت ناله از زنجير
سحاب لطفا دريا دلا تويي كه گهر
به سوي دست تو از بحر مي كند شبگير
متاع خانه ام از بس تمام غارت يافت
كشم به صفحه ي ديوار خانه نقش حصير
براي مصلحت گريه كردنم مژگان
شده است جمع به يكجا چو خامه ي تصوير
ز بند بندم خيزد صدا چو موسيقار
ز بس به پهلوي هم كرده است خالي تير
نظر به قرص مه و آفتاب نگشايم
ز بس كه گشته دل و ديده ام ز عالم سير
تعقلم به جنون است رهنما كه مرا
سواد ملك جنون است سايه ي زنجير
ز بس ز ابر فلك آب تيغ مي بارد
گذشت از سر من موج جوهر شمشير
ز بس تراكم پيكان آه من خيزد
صدا ز موج هوا همچو ناله از زنجير
شكست بس كه فلك تير غم به سينه ي من
نيي كه مي دمد از خاك من بود ني تير
شكسته رنگ از آنم كه از ازل يد صنع
به آب و كاه ربا کرده خاك من تخمير
ز بس ز بار دل خويشتن گران شده ام
ز سطح خاك چو سوزن گذشته ام ز حرير
ز عرض حال غرض ها مراست اي كه تويي
به شهر بند ولايت امير كل امير
سياه بختم چون سرمه گوشه ي چشمي
ز ضعف مي بردم موج گريه دستم گير
اميدوار تو چون بوي غنچه ام به نسيم
به قيد لطف تو چون پرتوم به شمع منير
چگونه فرش در مردمي توانم شد
كه از ني گلوي خويش مي كنند حصير
ز قيد اهل جهانم نجات ده كه مرا
شده است كج نظري هايشان به پا زنجير
ز آستان تو باشد دو حاجتم كه از آن
نباشدم به دو عالم به هيچ وجه گزير
يكي همين كه به حشرم شوي معين و شفيع
يكي چنين كه به دهرم شوم حفيط و نصير
به گفت و گوي شوي چند بي ادب شوكت
نشين كه مصحف خاموشي مي كنم تفسير
گشا زبان دل و عرض حال كن كه شود
رگ دعاي تو مژگان ديده ي تصوير
ز دوستي شكر و شير تا به هم جوشد
ز دشمني بود از خنده گريه تا دلگير
ز خنده باد لب دوستت چو شير و شكر
ز گريه ديده خصم تو چون پياله ي شير
-در مدح امام هشتم-
م-د
8
آشيان را زدم آتش ز گلستان رفتم
كردم از برگ سفر بال و ز بستان رفتم
شور سودا بلد كوچه ي تحقيقم شد
تا در دل ز ره چاك گريبان رفتم
يار من بود چو شبنم نگه آب شده
سوي دكانچه خورشيد فروشان رفتم
همت اي زاهد و رندان كه نلغزد پايم
شيشه ي مي به بغل سنگ به دامان رفتم
آسمان برد به يك وعده ي پوچم از جاي
جوش زد موج سرابي و به طوفان رفتم
هيچ جا وقت سفر كس به وداعم نرسيد
كافر از كعبه ز بتخانه مسلمان رفتم
كف افسوس در اين ره بودم برگ سفر
مي زنم دست به سر بين به چه سامان رفتم
كس خبردار نشد ز آمدن و رفتن من
سر به جيب آمدم و پاي به دامان رفتم
شمع سان پاي مرا قوت رفتار نبود
بس كه از پاي نشستم ز شبستان رفتم
سر نزد آه و نگاهي ز دل و ديده ي من
آه در سينه و نظاره به مژگان رفتم
همه تن سوختم از آتش غيرت چون شمع
رفتم از مجلس و انگشت به دندان رفتم
سفري گشتم و از بزم نرفتم بيرون
رفتم از خويش چو پيمانه ي مستان رفتم
نبود بند گرفتاري من امروزي
بارها همره دل تا در زندان رفتم
در رياضي كه بود رنگ گل روي زمين
گل به جيب آمدم و خار به دامان رفتم
بال و پر بسته ي صياد نخواهم گرديد
من كه از باغ به بال و پر افغان رفتم
بستن لفظ بد و معني نيكو ستم است
حرف همت شدم از ياد خسيسان رفتم
كرد آگاهيم از مردم غافل فارغ
پند زاهد شدم از خاطر مستان رفتم
دست رد را پر پرواز رسيدن دانم
من كه از جاي به يك جنبش مژگان رفتم
نكشد دوش سبك روحي من بار لباس
از هوا پيرهني كردم و عريان رفتم
رهنمون گشت مرا سوي تعلق سودا
از سر كوچه ي زنجير به زندان رفتم
بود قدرم ز بلندي سوي پستي مايل
چاك گرديدم و از جيب به دامان رفتم
پست گرديد مقامم ز سخن نشنيدن
گوش من بس كه گران بود به پايان رفتم
منم آن طاير وحشت زده ي دشت جنون
كه به بال رم آهو ز بيابان رفتم
منم آن گوهر جيب صدف بيتابي
كه ز غلطاني خود از كف عمان رفتم
مورم و تا نكند منت چرخم پا مال
پر برآوردم و از دست سليمان رفتم
چو مني را نگذارند ز كف اهل كرم
نقد همت شدم از دست كريمان رفتم
ضعف از پنجه ي بخت سيهم كرد رها
نگهي گشتم و از سايه ي مژگان رفتم
آن قدرها سبك از بند گران گرديدم
كه شد ناله ي زنجير و ز زندان رفتم
از دياري كه در آن موج هوا موزون است
گويمت تا كه بداني به چه عنوان رفتم
مصرعي بود موزن تر از ابيات دگر
آسمان منتخبم كرد ز ديوان رفتم
پيش گل بود يكي نغمه ي زاغ و بلبل
رفتم از ننگ هم آوازي مرغان رفتم
عاجز خصم ز خردي و بزرگي نشدم
آب تيغ آمدم و قطره ي پيكان رفتم
گل رعنا نتوان در چمن وحدت يافت
رفتم از خويش چو از ياد عزيزان رفتم
بارها همره عرفي در توحيد زدم
تا صنم خانه ي كفر و در ايمان رفتم
همه را ماتمي حسرت دنيا ديدم
چون به عشرتكده ي گبر و مسلمان رفتم
زر خورشيد ز من بهر بها مي طلبد
چون به بازار مسيح از پي درمان رفتم
باج لب تشنگي از شبنم من داشت طمع
كه به سرچشمه ي خورشيد درخشان رفتم
قامتم بس كه خم از بار قناعت گرديد
از جهان حاصلم اين بس كه دو چندان رفتم
حسن خود زورق طوفاني آتش كردم
داغ بر سينه در آغوش نمكدان رفتم
مطلبم خون شد و از تيغ نگرديد روا
روزگاري به سر خاك شهيدان رفتم
بس كه سخت است ميان من و قاتل پيوند
خون ز شمشير روان شد چو ز ميدان رفتم
باد و خاكم به سر آتش به دل و آب به چشم
كه ز طرف در سلطان خراسان رفتم
علي موسي جعفر كه به طوف در او
همه كفر آمده بودم همه ايمان رفتم
–
اي كه گرديده رگ جاده رگ ابر بهار
چون به ياد كف جودت به بيابان رفتم
نكهت سنبلم از سايه ي مژگان آيد
بس كه از كوي تو نظاره پريشان رفتم
فلك گوي تو از بس كه مسيحا خيز است
همه درد آمده بودم همه درمان رفتم
دور از كوي تو همزانوي عصيان بودم
آمدم سوي تو همدوش به غفران رفتم
چون رود عكس حريم تو ز آئينه ي دل
كز درت رو به قفا رفتم و حيران رفتم
سوده گرديد مرا پاي طلب تا سر دست
بس كه بهر تو بيابان به بيابان رفتم
كار برخاستن خود ز نشستن كردم
تا به كويت ز ادب پاي به دامان رفتم
نفس صبح بود بس كه غبار در تو
هر شب از كوي تو خورشيد به دامان رفتم
داورا دادگرا بهر طواف حرمت
آمدم از دل و جان نه ز دل و جان رفتم
من ضعيفم بستان داد من از اهل جهان
كه ز كويت به مددكاري ايشان رفتم
مي كشد آتش يك رنگي من شعله ز دل
رفتم از كوي تو آتش به گريبان رفتم
دارم اميد كه خندان به درت بازآيم
آن قدرها كه ز درگاه تو گريان رفتم
داشت از بس فلكم تشنه لب منت خشك
سوي درياي عطاي تو شتابان رفتم
وعده ي پوچ جهان بود كف موج سراب
خوردم از بس كه فريبش سوي عمان رفتم
سعي كن تا دل من تشنه شود زين كه مدام
به سوي دشت به دريوزه ي نيسان رفتم
آن چنان از دل من گرد ضلالت سرزد
كه ز كوي تو من بي سر و سامان رفتم
بس كه گرديد ز كلفت دل تنگم لبريز
گرد آلوده تر از اشك يتيمان رفتم
شوكت اين ترك ادب چند دعا مي گويد
تا به افلاك شوم دست و گريبان رفتم
حرف مطلب به زبان دل خود گوي كه من
همه جا با لب خاموش غزلخوان رفتم
تا بود مصرع عرفي به بياض ايام
همه شوق آمده بودم همه حرمان رفتم
-در مدح سعدالدين-
د
9
بس كه جوشد شعله ي حل كرده از ميناي من
شيشه را فواره ي آتش كند صهباي من
مزرع من آب از خون سمندر مي خورد
شعله مي رويد به جاي لاله از صحراي من
گوش ها را آشيان مرغ آتشخوار ساخت
برق عالم سوز يعني شعله ي غوغاي من
بحر رحمت شرمسار طاعت خشك من است
ابر خيزد از سراب دامن صحراي من
بس كه دلتنگم ز هستي چون هوا از زير آب
خويش را از آسمان بيرون زند دنياي من
آن قدر از خود پشيمانم كه مي آيد به هم
چون كف افسوس امروز من و فرداي من
آن قدر لبريز پيكانم كه چون از خود روم
ناله ي زنجير خيزد از صداي پاي من
جوش پامال حوادث بس كه پستم كرده است
بگذرد از طول عمر جاودان پهناي من
کشت من از جويبار خاکساري خورد آب
سبز مي خيزد چو گرد از دامن صحراي من
مي فشاند از جراحت هاي خار آرزو
گل به بالين ره خوابيده نقش پاي من
عمر جاويد است هر مد نگاه حسرتم
پير آيد طفل اشك از چشم طوفان زاي من
در مقام استقامت همچو شمع استاده ام
آب از مغز سرم خورده است خار پاي من
سير عالم را به يك گردش كند نظاره ام
سرمه از خورشيد دارد ديده ي بيناي من
قلزم عجزم كه موج خاكساري مي زنم
سايه ي افتاده ي من عنبر درياي من
منت خشكم ز آب چشمه ي آئينه نيست
چون پر طوطي است سبز از خويش سر تا پاي من
بي مشام و بي بصيرت چند ديدن مي توان
همچو رنگ و بوي گل پنهان من پيداي من
چون چراغ كاروان از ريگ روغن مي كشم
روشن است از گرد كلفت خلوت شب هاي من
شبنم گلزار من آب از گدار تشنگي است
چشمه ي خورشيد گردد خشك ز استغناي من
عقده ام از ناخن تدبير گردد سخت تر
مي شود از آب سوزن سبز خار پاي من
روزگاري شد كه چون برق گيا پيچيده اند
جوش استغناي حسن و مغز استيلاي من
نشأه ام دارد جنون در جيب سودا در بغل
داده اند از رنگ ليلي باده ي حمراي من
پاك داماني عروس خلوت آراي من است
باغ خلد عصمتم مريم بود حوراي من
كوري چشم حسودانم برون از خود كه هست
فرش را هم افعي و موج زمرد پاي من
گنج هاي نيستي را پاسباني مي كنم
بيضه ي عتقا بود دندان اژدرهاي من
نيستم دلگير از كنج قناعت چين مگو
اين كه بنمود از جبين بوريا فرساي من
صافي طينت چنان دارم كه ديدن مي توان
عكس نقش بوريا ز آئينه ي سيماي من
چون رقم زير نهال خامه ي خود خفته ام
سايه ي طوبي نخواهد همت والاي من
بس كه گشتم گرم خاموشي شدم غرق عرق
بادزن مي خواهد از تحريك لب گوياي من
مطلبي ديگر كنم انشا كه گردد تا به حشر
افتخار دودمان كلك معني زاي من
–
شام مي مشكين سواد سايه ي ميناي من
صبح گل موج صفاي گوهر درياي من
آن خودآرا شاهد خلوتگه ضعفم كه هست
گردش رنگ حنا خلخال دست و پاي من
مي شود گرد نمي -ام- گردباد آسا بلند
بس كه افتاده است غلطان گوهر يكتاي من
بارها از جوي باريك تعلق جسته ام
تر نشد از آب سوزن دامن عيساي من
ساده لوحم بس كه از نقش تعلق مي كشد
هم چو آب از عكس از صورت ديباي من
ناز پرور كودك دامان تجريدم كه بود
شير در پستان مادر خون استغناي من
شوكتم نور چراغ دودمان فطرت است
شعله ي ادراك شمع مشهد آباي من
شبنم خورشيد مي خواند لو رندي مرا
خارم اما گل به پهلو مي نمايد جاي من
جوهرم از من بود تقسيم جسم و جنس و نوع
گلبن ديگر بود هر جزوي از اجزاي من
خانه زاد كوچه ي موج رم آهو منم
وحشت آباد بيابان مولد و مأواي من
هفت پشت من ز هم چون آسمان ها بر زند
مي كند افلاك فخر از نسبت آباي من
خسته ي صبح قيامت همچو طفلان گشته است
خاكباز كوچه بند كلك معني زاي من
مي زند جوش از رگ من موج خون دوستي
جاي آن دارد شوند احباب من اعداي من
گردن تسليم دشمن را ملايم مي كند
سنگ را از پنبه سازد رهبر ميناي من
بس كه بي پروا تماشايم ز مژگان ديده ام
مي گشايد صد زبان بهر ملامت هاي من
نشتر مژگان من سر در كف پا مي كشد
بس كه شد از بار محنت حلقه دست و پاي من
نيستم اما فنايم را وجود ديگر است
جبرئيل آيد برون از بيضه ي عتفاي من
بس كه ضعف تن اثر نگذاشت از من غير نام
نيست فرقي از نگين و بستر خاراي من
كرده ام تيغ زبان خود به سنگ سرمه تيز
مي چكد خون خموشي از لب گوياي من
بس كه از مضمون رنگين طينت من گشته پير
جاي مو بيرون رگ گل آيد از اعضاي من
داشتم از چشم غزالان يك كدوري نرگس است
باده مي ريزد گر افتد سايه ي ميناي من
كج روي ها كار من چون گردش پرگار نيست
راستي پيداست چون جدول ز نقش پاي من
عندليبم مي چكد از بال من خون بهار
رشته ي گل دسته گردد دام دست و پاي من
بس كه جاگرمم در اين گلشن چو از خود مي روم
گل چراغ رنگ روشن مي كند از جاي من
نيستم خاموش مي آرم دو شاهد از دو لب
نيستم نادان دليل من دل داناي من
سرنوشت من ز جوش ساده لوحي روشن است
چون خط زير نگين از صفحه ي سيماي من
مي كند از موج خجلت سبز كوه طور را
نوبهار افشاني كلك تجلي زاي من
لاله هاي طور را چينم به تابوت كليم
چون برون از آستين آيد يد بيضاي من
از دماغ خامه ي من خون نخوت مي چكد
بس كه شد مست غرور از تكيه ي غراي من
چاك مي ترسم كه گردد جامه ي تنگ بدن
بس كه بالد جان به خويش از نظم روح افزاي من
باغ معني خوش بهار از ابر تقرير من است
سرو او نظم من است و سبزه اش انشاي من
شاهد رضوان كه باشد نوبهار آراي خلد
مي كند در يوزه ي رنگ ازچمن پيراي من
نوبهار لطف سعدالدين محمد آن كه هست
سايه ي كلكش سيه ابر چمن آراي من
آن كه از بار فروغ آفتاب آراي او
همچو ابرو خم بود پشت شب يلداي من
آن كه تا شمع ضميرش را به ياد آورده ام
از حرير صبح دارد پيرهن شب هاي من
آن كه از بس سايه ي قدرش بلند افتاده است
مي كشد دستي به دوش فطرت والاي من
آن كه چون معني از او تا سرفرازي يافتم
كرد كوتاهي قباي لفظ از بالاي من
اين كه يكتا گشته ام از مهرباني هاي او
چشم احول هم نمي بيند مرا همتاي من
همت من بس كه بالد از كف احسان او
شد دو عالم آستين دست استغناي من
عالمم از ياد طبعش بس كه پر كيفيت است
شد هوا چون شيشه ي مي باده در ميناي من
چون به ياد طبع موزونش برون آرم نفس
مصرع برجسته گردد آه دود آساي من
ياد طبع او كه مرآت صفاي باطن است
بگذرد چون از ضمير كلك روشنزاي من
سر به هم پيوست چون آئينه هاي تخته بند
روز شب از پرتو طبع جهان آراي من
از بر گوشم به دل صد كاروان آتش رود
شعله ي نطقش چو مي گردد سخن فرماي من
ساقي انصاف او گاهي كه خواهد مي خورد
افشرد مضمون رنگين تا دهد صهباي من
صاحبا دريا دلا عرض مرا بشنو كه شد
موج را از من كليد قفل مطلب هاي من
پيش از آن روزي كه مي كردي خريدارم بود
نو خط از گرد كسادي چهره ي كالاي من
از دلم رنگ شكفتن داشت چون فكر وطن
غنچه گل مي شد زياد بيقراري هاي من
رنگ ديگر ريخت ناگه دور چرخ هفت رنگ
باخت شطرنج دورنگي ها گل رعناي من
خار خار كشور فقرم بيابان مرگ كرد
شد سواد شهر عزلت سايه ي عنقاي من
داشت طبع آب و آتش دين و دنيايم به هم
التجا سوي تو آوردم شدي ملجاي من
گشت از يك التفات گوشه ي ابروي تو
عاشق معشوق هم دين من و دنياي من
خاك كويت گشتم اما تا براي زر شدن
آب و رنگ آشنايي شد حناي پاي من
چشم گلگون كرده ي رنگيني دولت نيم
خواهش دنيا كجا و فطرت والاي من
مطلب من از تو روي دل نبود و سيم و زر
ميوه باشد به ز گل پيش دل داناي من
پير كنعانم صداعم را به صندل كار نيست
از ترنج غبغب يوسف شكن صفراي من
وادي مد تو ازمن قطع كردن مشكل است
فرش را هم آفتاب از موج شبنم پاي من
به كه ريزد رنگ خلوتگاه خاموشي لبم
محفل آراي دعا گردد دل شيداي من
تا به راه مدحتت اي كعبه ي معني بود
خامه ي رنگين من رخش نگارين پاي من
زير زينت ابلق موزون خرام نظم و نثر
باد راهت جلوه ي نازك خيالي هاي من
شب كه گرديدم هم آغوش خيال مدح تو
چار ساعت مي گذشت از شام ديوآساي من
اين همه اطفال مصرع ها كه اعجاز منند
زاد كلك مريم آساي مسيحازاي من