ديوان کاتبي نيشابوري/ ترشيزي

شمس الدین محمد کاتبی نیشابوری متوفای 839/838قمری است عارف و خطاط و شاعر .مولدش قریه ی طرق میان نیشابور و ترشیز و طوس بوده به همین جهت به او ترشیزی گویند.

***

غزلهاي کاتبي نيشابوري

1

آفاق پر صداست ز کوه گناه ما

کوه گناه چند بود سنگ راه ما

بوديم همچو نافه همه عمر درختا

موي سفيد بين و درون سياه ما

اي باد عشق مشعله ي عقل را بکش

ما را بس است روشني برق آه ما

يا رب! به حق کعبه که سنگ بتان حرص

در زمزم عدم فکن از قبله گاه ما

بر شهر بند دنيي و عقبي چه اعتماد

گر در بحار فضل تو نبود شناه ما

ما را به اره چون زکريا حواله ساز

گر جز حصار لطف تو باشد پناه ما

لشکر ضعيف و معرکه پر دشمن است، ليک

داريم دل قوي چو تويي پادشاه ما

جز نامه سياه نداريم((کاتبي))

منکر مشو که لوح و قلم شد گواه ما

2

اميد برگ زياد است بينوايان را

که از کريم، طمعها بود گدايان را

به حکم عقل نبندند ديده اهل نظر

ز محتسب نبود فکر پارسايان را

شب وصال از او حال جان و دل پرسم

که روز عيد بپرسند آشنايان را

فتاده اند به خاک ره آن دو زلف مدام

جز اين طريق نباشد شکسته پايان را

چنان به وصف رخش کاتبي سخن بر گفت

که آب در دهن آمد سخن سرايان را

3

اي دل ز عقل و صبر در عشق عار آيد مرا

من عاشق ديوانه ام اينها چکار آيد مرا

هر دم به اميد فنا پيمانه ي زهري کشم

خوش شربتي دارم به کف گر سازگار آيد مرا

هست از حصار تن مرا هر آه تير ناوکي

من از برون مي نالم و تير از حصار آيد مرا

يا رب! که باغ عمر و جان يکدم نبينم بي خزان

گر با وجود گلرخان ياد بهار آيد مرا

هر روز از يار خود روز شماري باشدم

طرحي که من افکنده ام زين بيشمار آيد مرا

هر ريگ و سنگ تربتم لعل و مرجاني شود

آن آفتاب ار گه گهي سوي مزار آيد مرا

چشمم چو کاغذ سفيد از رنج دوري کاتبي

اي کاش خط يا کاغذي از نزد يار آيد مرا

4

اي رفته به باد از هوس موي تو سرها

وي خون شده از نافه خط تو جگرها

چون ديده دريا دل ما هر که تو را ديد

گريان شد و در پاي تو افشاند گهرها

دل خواند رخت را مه و جان ديده ي روشن

يکسان نبود در دم نظاره نظرها

بردي ز تن آرام و قرار و دل و دينم

جان نيز عجب گر نبري همچو دگرها

در عشق تو از خيل خرد ديده ببستم

بر لشکر بيگانه ببندند گذرها

آه جگرم را دل صد پاره رفيق است

زان گونه که با آتش سوزنده شررها

رو کاتبي از هشت در روضه مينديش

خوش با سگ آن کوي درآ از همه درها

5

اين کوي مغان است، ز جنت دري اينجا

ساغر کش و از حور نگر خوشتري اينجا

زاهد تو و فردوس، من طوبي ء اين حور

ديدار، تو آنجا طلبي، ديگري اينجا

گر خاک شهيدان خدنگت بگشايند

گويند وطن داشته پيکان گري اينجا

ميدان بلا اين سر کويست که بي تيغ

در هر قدمي هست فتاده سري اينجا

جان غمزه ي او ديد، به خون گشت درين کوي

گفتم مگر آمد به دلش خنجري اينجا

اي کاتبي سوخته! خوشبوست لب جوي

گويا گذر انداخت پري پيکري اينجا

6

باد زلف تو جان ربود مرا

داد بر باد آنچه بود مرا

نقد هستي بدان دهن بخشم

که ره نيستي نمود مرا

به غمش جان فروختي اي دل

بود سودا تو را و سود مرا

عشق تا بست راه روزن عقل

صد در از نو به رخ گشود مرا

درد را نيست همچو من ياري

سالها ديد و و آزمود مرا

زاهدم گفت: ((رند و بد نامي))

نيکم آمد که مي ستود مرا

کاتبي صبر در عدم پنهانست

جانب او فرست زود مرا

7

به روز حشر که پرسند از نکويي ما

کفن بس است گواه سفيد رويي ما

ستاده خضر به آب حيات در ره عشق

چه غم زخم شکنان است و بي سبويي ما

خرد ز سنگ دلان است و عشق مي گويد

که کوه را بکند باد تند خويي ما

به غير تيغ چو آب تو چاره ي ما نيست

چه چاره چون نکند سود چاره جويي ما

چو لاله خرقه ي ما داغ مي بسي دارد

فرست ابر کرم را به خرقه شويي ما

شد استخوان تن ما چو موي و وين عجب است

به روزگار جواني سفيد مويي ما

گر اين ترنج سخن کاتبي به مصر برند

چه دستها که برند از ترنج بويي ما

8

به روي کردم تمام اين غزل را

سراج القلوب است نام اين غزل را

ز ابروت گفتم که: چون سوره نون

به محراب خواند امام اين غزل را

ز کوي تو بستم خيالي که جويند

لطيفان دارالسلام اين غزل را

ز ترکان چشم تو گفتم که گردد

غزالان هندو، غلام اين غزل را

به مهر مه روي و سوداي مويت

نويسند در صبح و شام اين غزل را

بگو کاتبي زان خط و لب که مستان

نويسند برگرد جام اين غزل را

9

برو اي عقل و بدان خوب لقا بخش مرا

نيستم بنده ات آخر به خدا بخش مرا

اي که از نزد خودم دور فکندي به فراق

در طلبکاري خود قوت پا بخش مرا

غم و اندوه، ز حد بيش، کرم فرمودي

لطف فرما و دگر درد و بلا بخش مرا

در شب فرقت گيسوي تو تا کي پيچم

بنما روي صفا بخش و صفا بخش مرا

هرچه خواهد دل من لطف نمايد کرمت

نيست حاجت به تو گفتن که چها بخش مرا

کاتبي! چند به ناموس و به هستي کشيم

بارها گفته امت: بخش مرا، بخش مرا

10

به مسجودي که بست از مهر اين نه طاق مينا را

که جز ابروي آن مه نيست محرابي دگر ما را

برد هر دم زما آن سرو ما چون شاخ نورسته

ز گردا گرد او در دم برون آريم سرها را

ز بستان سرو را خواهيم کندن پيش آن قامت

اگر صد جاي خواهد کرد محکم در زمين پا را

عزيز من! نبايد در وفا کمتر ز زن بودن

که جان رفت و نرفت از دل غم يوسف زليخا را

پريشان کرد بر رخ شمع ما اي کاتبي زلفش

فکند آتش به خرمن پاي تا سر اهل سودا را

11

به من فراق فزون سينه سوزي را

ز تنگ سال چه نقصان فراخ روزي را

کشند بي گنهم آن دو چشم، نيمه روز

ببين کر شمه ترکان نيم روزي را

خيال روي تو در جان و دل فکند آتش

گرفت شمع ره انجمن فروزي را

مدام تير تو دوزد دل مرا برهم

چو رهروي که کند و رد خرقه دوزي را

حديث من شنو اي کاتبي و عاشق شو

ز خانه سوخته آموزخانه سوزي را

12

پوشيد زلف يار دو رخ، گفتمش، گشا

نگشاد روي و گفت که ايام بيننا

دارد مدام تشنه لبان را به آب روي

آن چشمه ي حيات نکو مي رود به ما

مي رفت تير او، دل من بانگ زد ز پي

کاين خانه جاي توست، کجا مي روي؟ بيا

هستم چو کوه پشت قوي از صداي عشق

هر دم به گوش کاش صد آيد از اين صدا

دشمن چه غم که نيک گدايان او نگفت

گويند در عقب بدي مير و پادشا

چون آه کاتبي به فلک رفت، يار گفت:

آه ستاره سوخته را بين که شد کجا

13

بياباني است خونخور عشق و از هم دور منزلها

در اين ره کعبه جويان را رود بر باد محملها

چه نالي طاقتي پيش آر اي دل کاندرين وادي

فتاد از بس طپيدن رهروان را چون جرس دلها

چو محصول دو عالم عاقبت بي حاصلي آمد

پي تحصيل علم عاشقي در باز حاصلها

درين دريا که کمتر قطره اش تيغ است غوصي کن

که سرهاي نهنگان بي بدن بيني به ساحلها

ز دوران مشکلها بسي مخمور را در دل

بيا ساقي بده باده که گردد حل مشکلها

سخن اي کاتبي از روي آتش رنگ ساقي گو

که اشعار جگر سوز تو باشد شمع محفلها

14

تا عشق فرود آمده در منظره ي ما

از عرش گذشته است سر کنگره ي ما

شد سينه ما پنجره از زخم وليکن

صد قصر بود روشني از پنجره ي ما

اي عشق درا از چپ و از راست که با عقل

قلبند همه ميمنه و ميسره ي ما

کس نيست خريدار رخ زرد درين شهر

يا رب زچه کان است زر ناسره ي ما

صندوق فلک گر نبود يا شهيدان

چون شمع بسوزد به سر مقبره ي ما

از مجمره ي سينه بجز دود نديديم

خاکستر دوزخ به از اين مجمره ي ما

اي کاتبي افلاک عجب نيست که گويند

يک نقطه کلک تو و نه دايره ي ما

15

چون شفق از دور، هر دم سرخ، بينم ديده را

نيست رحمت ذره اي اين چرخ برگرديده را

عالمي از عشق خوشتر نيست اي دل، عشق ورز

اصل صد عالم شمر يک پند عالم ديده را

يار مي گويد که بيمار من از پرسش گذشت

از کجا معلوم کرد اين حال ناپرسيده را

جرم بي او زيستن دارم ولي شادم ز وصل

غم نباشد از گنه در حشر آمرزيده را

کاتبي خويش نيست جز با معني رنگين خاص

زانکه بلبل دوست مي دارد گا ناچيده را

16

خود رفتم و عاشق شدم آن گيسوي پرتاب را

چون ماهيي کو افکند بر حلق خود قلاب را

آمد نشان عاشقي اشکم که گلگون ميرود

دانند ماهي کشته شد چون سرخ بينند آب را

چون سجده آرم تو مفکن در ابروچين بسي

هرگه نمازي مي کنم برهم مخزن محراب را

تا دور افتتد از تو دول، خواند جسم و جان ما

سلطان چو از تخت اوفتد نکبت رسد نواب را

آن زلف مي پوشد مدام از کاتبي روي تو را

ابر سيه پنهان کند از چشمها مهتاب را

17

دل که باقي بود با جان و جهانش سالها

ياد در عشق نه زين آمد نه زانش سالها

کعبه ي عشاقي و هرکس که در راه تو مرد

رهروان را شد نظرگاه استخوانش سالها

آنکه جا يابد چو در بر آستان قصر تو

بر نبايد داشت سر زان آستانش سالها

شد بدان هجران به وصل و تلخ کام زو هنوز

زخم خوش گردد ولي مانند نشانش سالها

پند گير بلبل از سوسن که با چندين زبان

يک سخن بيرون نيامد از زبانش سالها

روزي ار باقي بود از عمر مسکين کاتبي

چون رخت بيند توان بودن ضمانش سالها

18

دل برد آن زلف و پوشد نقطه هاي خال را

دزدکي خواهد نمودن خانه ي رمال را

همچو مرغ نيم بسمل مي طپم در خاک و خون

گر نمي بينم دمي آن غمزه ي قتال را

آنکه او خط خطا بر اهل سودا مي کشد

رو سيه گردد اگر بيند به چشم آن خال را

عقل و جان با ابرويت رفتند و دل را چشم برد

کاروان مي رفت ناگه دزد زد دنبال را

در دلم نقش ميان اوست گرچه لاغرم

در ميان خامه آري جاي باشد نال را

کاتبي! کي معني کس شعر را رنگين کند؟

از رز مردم چه حاصل کيسه دلال را

19

ذوق خدنگت کزو هست مرا حالها

نگذرد از جان من گر گذرد سالها

جان و دل عاشقان ساخت پريشان به زلف

ليک به گرد آوري بسته ميان خالها

مصحف آن هر دو رخ تا زنظر دور ماند

جزو به جزوم گشاد در طلبش فالها

پرتو شمع رخش کم طلب اي مرغ روح

گرنه بسوزد تو را آتش او بالها

دم به دم اي ((کاتبي)) همچو ني افغان مکن

هم نفس حال شو چند از اين قالها

20

رفتي و چون خاک ره از پا آوردي مرا

در طريق عاشقي نيکو برآوردي مرا

گرچه سوداي خط و خال کسم در سر نبود

عاقبت چون خامه سر در دفتر آوردي مرا

کعبتين تا در طاس عشق افکنده ام

هر زمان در پيش، نقشي ديگر آوردي مرا

اشک من سر سرخ است و رويم زرد تا رفتي ز چشم

از سفر کردن بسي سيم و زر آوردي مرا

گفته بودي کاتبي آشفته چون موي منست

آفرين بادت که نيکو بر سر آوردي مرا

21

روز وصل آمد که مي جستم به جانش سالها

غم کجا خواهد شد اي دل من ضمانش سالها

گفته اي در هر قدم صد کشته دارد آن سوار

اين زمن بشنو که بودم در عنانش سالها

کي شوند از تيغ ساقي سير سر مستان عشق

گر شراب اين است نوشيدن توانش سالها

عالمي را سوزد آن خورشيد بهر روشني

يک سخن بيرون نيايد از زبانش سالها

هز عزيزي کو به راه کعبه زد طبل فنا

شد نظرگاه عزيزان استخوانش سالها

کاتبي زان سرو دارد آب و يا رب، که باد

بر سرما سايه سرو روانش سالها

22

زاهد که ريخت آب رخ نقل و جام را

نيکو نگه نداشت حلال و حرام را

لز ضعف زهد قوت مي چون رهاندم

پيوند بگسلم ورع ننگ و نام را

محراب، ساقيست و دلم پيش او مدام

چون شيشه ايستاده سجود و قيام را

خوش منزليست اين که مي و چنگ شد حريف

ساقي نگاه دار چو مطرب مقام را

نقد خزانه ي دل ما جنس دوزخ است

از ما سلام خادم دارالسلام را

اي کاتبي به ياد رخ و زلف ساقيان

آسوده باش و خوش گذران صبح وشام را

23

سنگي که او بر من زند جمع آورم در جنگها

باشد برآرد دوستي خاک من از آن سنگها

تا آن پري پيکر به من کردست ترک آشتي

از غايت ديوانگي با خويش دارم جنگها

آن دلبر محمل نشين جايي که محمل مي برد

سيلاب چشمم مي رود دنبال او فرسنگها

شيدا و عاشق گشته ام او عار دارد زين سخن

من نامها دارم ازو، او دارد از من ننگها

از خون ديده دم بدم سرخست روي زرد من

تا آن پري را ديده ام دارم ز مردم تنگها

رخسار زرد دم بدم گرديد سرخ از خون دل

از يار، يکرنگي نشد حاصل مرا زين رنگها

آهنگها زين پيشتر بودي دلم را راستي

ليکن چو ديدم ابرويش کج شد مرا آهنگها

بي مهر آن مه کاتبي از رهروان نتوان شدن

مرکب اگر گردون بود و انجم بود چون زنگها

24

سوداي آن پري رخ ديوانه ساخت ما را

کاري نماند با ما اي عاقلان شما را

گردم به دوستداري شب با سگان کويش

صحبت به هم خوش آيد ياران آشنا را

اي حور! قصر رضوان خشتي است از سرايت

تا آن سرا رسيدن خوش دار اين سرا را

از تير تو نيارد کس تيزتر پيامي

بفرست سوي ياران آن پيک تيزپا را

آب دهن فکندي بر خاک پا به رفتن

آري نبات مصري ريزند توتيا را!

از کاتبي نيايد انکار روي نيکو

مومن کجا تواند منکر شدن لقا را

25

شبي که ماه رخت شد چراغ خلوت ما

بسوخت شمع و نياورد تاب صحبت ما

دمي که از رخ چون مه نقاب برفکني

بود بر آمدن آفتاب دولت ما

به خاک ما چو رسي، چشم اگر نپوشاني

ز باع خلد بود روزني به تربت ما

ز لطف بود که ما را غلام خواندي

وگرنه پيش تو پيداست قدر و قيمت ما

به کوي عشق درآ کاتبي به طبل و علم

که دور جمله گذشت و رسيد نوبت ما

26

شمع من! بنماي روي چون چراغ خويش را

تا ز تو آتش فروزم درد و داغ خويش را

هر کجا بودي دمي، چون شمع صد جان سوختي

باش تا من هم برافروزم چراغ خويش را

در بيابان غمت آواره و گم گشته ام

از که پرسم اندرين صحرا سراغ خويش را؟

زاهد ار خواهد که بودي خود پرستي نشنود

بايدش از سر به در کردن دماغ خويش را

از بهشت کويت ار واقف شود چون کاتبي

خازن جنت گذارد هشت باغ خوش را

27

قد خم گشته در چنگ آرم آن زنار گيسو را

رسن گرچه دراز افتد، گذر بر چنبرست او را

دل از زلف او بويي و مي جويد گريز از من

به تک آريا چه سان باشد که نيکو مي برد بو را

نگون شد آستين تا ساعدت کرد از نظر پنهان

خداوندا که برگردد نقاب ار پوشد آن رو را

به جنگ اغيار را بايد ز پيش چشم و دل راندن

نگه داريد اي مردم ز دشمن برج و بارو را

بگو اي کاتبي با يار تا خونم نهان ريزد

نمي خواهم که بيند ديگري آن چشم و ابرو را

28

کاش ميرم چو زني تير من بي جان را

کز تن مرده نيارند برون پيکان را

همه دندان طمع از لب لعلت کندند

من اگر پير شوم بر نکنم دندان را

لعل دلجوي تو چون چشم من سرگردان

ميزبانيست که خونابه دهد مهمان را

دل من تير تو خواهد ز خدا در شب قدر

همچو آن کشته که خواهد به دعا باران را

کاتبي بنده ي آن زلف شد اي باد صبا

بندگيها برسان خسرو هندستان را

29

کسي که ماه رخت ديد و لعل ميگون را

به جرعه اي نخرد کاسه هاي گردون را

گل جمال تو را نيست رنگ و بوي وفا

چه احتياج به گلگونه روي گلگون را

هزار شکر که از پاس شهر دل رستم

گرفت لشکر عشقت درون و بيرون را

دمي که تير تو گردد ز خونم آلوده

به پرده هاي دلم پاک سازي آن خون را

چه عيب اگر سگ ليلي به پرسشي، روزي

سفيد روي کند استخوان مجنون را

برآي خوش که بسي طالبان نعمت و گنج

فرو شدند و نديدند گنج قارون را

وصال آن پري اي کاتبي نه افسانه است

به خون مرغ دل خود، نويس افسون را

30

گفته بودي از بدي خواهم جزا دادن تو را

دارم اميدي که نيکو پرسيم روز جزا

گرچه هر آزاده مي سوزد ز تو در((خير باد))

بنده را بر عکس آنها سوختي در((مرحبا))

عاشقان در وقت رفتن زنده چون خواهي گذاشت

رحمتي فرما مرا مگذار از بهر خدا

آن دو گيسو دل ز ما بردند، مي پرسي که برد؟

نيستي آگه که مي آيند دزدان از قفا

تا نمودي زلف همچون جيم و قد چون الف

کاتبي بهر دل سرگشته پيدا کرد جا

31

لبش مقوي اعجاز عيسوي بادا

ز تيغ غمزه ي او پشت من قوي بادا

اگر چه گشت به شيرين لبي چو فرهادم

مدام با طرب و عيش خسروي بادا

دلا به خط لب يار و نقطه ي دهنش

وصالت ار صوري نيست معنوي بادا

براي آتش حرص آب روي خويش مريز

که خاک ره به سر گنج دنيوي بادا

دلي که گرد زواياي عقل دارد سير

به کنج زاويه ي عشق منزوي بادا

سوار نظم تويي کاتبي درين عرصه

بلند صيت او زاشعار پهلوي بادا

32

مرا آن مهر روشن گفت کز مهرم شوي پيدا

هر آن چيزي که آن مه گفتت اين مه مي شود پيدا

نهاد از زلف برپ=اي دلم صد بند و مي گويد:

((برو هرجا که مي خواهي که بندت مي نهد بر پا؟))

چو با فردا فکند امروز دلبر وعده وصلش

دلا خواهي تنعم ديد در کويش، ولي فردا

بسي گفتم که بگشا يک گره از زلف، نشگود او

به گفت مشتري در پا نيفتد جنس در سودا

اگر تيغي زد او اي کاتبي آب رخ خود دان

نبايد تافت رخ گر زانکه صد بر سر زند ما را

23

مبر آن زلف مشک افشان گذار آن دست کوته را

وليکن باز پرسش تا چرا پوشد چنان مه را

چون مي ميرم مرواي شمع از بالين من امشب

که خواهد گشت روشن بر تو حال من سحرگه را

مرا از در مران اي مدعي چون يار مي آيد

که خواهم بوسه زد بر آستان پايان اين ره را

دل من آن ذقن پرورد و آخر شد گرفتارش

بلي خود اوفتد اول کسي کو مي کند چه را

بغير از کاتبي در دور خط زلف مه رويان

که پيدا مي کند چندين خيالات موجه را؟

34

نسبت نمي کنيم به حور آن ستوده را

با ديده کس نکرد برابر شنوده را

ديوانه شد دلم که ربودش به غمزه يار

عقل چنان به جاي نباشد ربوده را

باور نيايدم به وفا وعده گر دهد

دانا نياموزد به دهر آزموده را

هز غم کزو رسد نوام از کهنه خوشترست

بهتر بود شراب خم ناگشوده را

تا کاتبي ز دانه ي خالت فتاد دور

بر باد داد حامل کشت در و ده را

35

نقد گنجينه اين سينه ي ويرانه ي ما

مزد دستي که ز بنياد کند خانه ما

ما چه مرغيم که پا بسته ي اين دامگهيم

آسمان از گهر اشک دهد دانه ي ما

آنکه کاشانه ي دلها ز غمش ويران است

قدمي رنجه کند کاش به کاشانه ما

دوش آن شمع بپرسيد دل گرم مرا

اين قدر گفت که مي سوز به پروانه ي ما

رغم زهاد که در کينه شدند افسانه

همه افسون محبت بود افسانه ما

باز آن مست به مستان سر پيمان دارد

ساقيا چيست مگر پر شده پيمانه ي ما؟

کاتبي به زخط يار نخواهند نوشت

هيچ طومار براي دل ديوانه ي ما

36

هر که نبود از جان دلرباي خويش را

کافري باشد که نشناسد خداي خويش را

اوفتم در پاي آن بيگانه وش روز وصال

چون سگي کو باز يابد آشناي خويش را

چون دعا گويم رود در تاب و دشنامم دهد

اي خوشا شاهي که بنوازد گداي خويش را

دل ز زلفش تا به دور افتاد دارد پيچ و تاب

در سفر دانند مردم قدر جاي خويش را

کاتبي را گر بريزد خون و ميرد در فراق

در قيامت رو نجويد خونبهاي خويش را

37

هجر تو برد مو ز سر، اين تيره بخت را

آري خزان برد همه برگ درخت را

شد پوست چون انار مرا خشک بر بدن

تا چند پوشم اين جگر لخت لخت را

هجران نگشت کم ز دل من که جاي توست

بيش است زحمت از همه جا پاي تخت را

گيرم دل رقيب چو آيينه روشن است

منماي چهره هر نفس آن تيره بخت را

پرسند حال جان و دل کاتبي ازو

چون خانه پاک سوخته چه پرسند رخت را

38

هوايي ساخت در جويايي سرو و تو، دل ما را

وليکن ز آب چشم خود فرو شد پا به گل ما را

ز پيکان تو مي کردند بسياري صفت مردم

چو تير غمزه افکندي فرود آمد به دل ما را

ز خون خود به شرط آن توان بگشذت در کويش

که گر آزرده دست تو، سازي بحل ما را

بجان و دل خريدم عشق و عقلم مي شود مانع

برو قاضي که در حجت نمي بايد سجل ما را

ز اشک کاتبي گشت آشکارا سر ما آخر

ميان مردمان چندين چه مي سازد خجل ما را

39

اي رخ همچو شمع تو سوخته صد چراغ را

هر نفس از نسيم تو بوي خوشي دماغ را

اشک مرا ببين که او مايل روي و موي شد

چند نگاه مي کني گوهر شب چراغ را

دور فکن نقاب را از رخ لاله گون دمي

بر دل رييش من منه اين همه دردو و داغ را

شمع رخ چو ماه تو مشعل روز برفروخت

تا ببرد فروغ او از دل ما فراغ را

کاتبي شکسته را از سر کوي خود مران

زانکه نکرد باغبان منع، طواف باغ را

40

آن پري در دل تجلي مي کند، هر دم ز غيب

اين حکايت قصه ي طورست و داماد شعيب

آن دهن چون در ميان آمد سخن را راه نيست

جز خدا کس را نمي دانم که باشد علم غيب

خوش صباحي روح بخش است و نسيمي مي وزد

دم به دم صد پاره خواهم ساختن چون غنچه جيب

بارها گفتم که تا کي چهره ام خونين بود

باز مي گويم به خود زر را ز سرخي نيست عيب

کاتبي غم نيست گر گردن کشي دارد رقيب

زانکه سر خواهد نهادن عاقبت بي شک و ريب

41

تا بدان دم که گل از گل بدمد چون سرخاب

هيچ از ساقي ء دوران مطلب جز سرخ آب

باده لعل اگرت هست و گل خندان روي

بنده توست درين عيش هزاران سرخاب

اي جوان کشته ي اين پيرزن و رنگ مباش

ز استخوان است سفيد آبش و از خون سرخاب

روز رفت و شفق از پي، همه راهست گذار

گه سفيد است در اين کوزه و گاهي سرخ آب

کاتبي گفته ي رنگين نوت در تبريز

هست معروف که مشهور ترست از سرخاب

42

چو مست گردي اگر با شدت هواي کباب

دلم بر آتش سوزان فکن به جاي کباب

خدنگ غمزه و سوز غم تو مي طلبم

به ديده هاي پر از خون و سينه هاي کباب

پي خيال تو کردم کباب سينه و دل

نداد جز زر رخساره ام بهاي کباب

تو را براي جگر سوزيم فرستادند

چو آتشي که فروزند از براي کباب

مژه است سوي عذارت دليل دل جانا

که سيخ جانب سوزست رهنماي کباب

ز سوز هجر تو اي ترک مست آتش روي

بسوخت کاتبي و ميزند صلاي کباب

43

حاجيان و کعبه، ما و قبله کوي حبيب

کعبه را هم جامه صد چاکست بي روي حبيب

جان ببازم وز ميان او ندارم دست باز

کاين محب را به ز صد جان است يک موي حبيب

هر کجه هستم، اگر در سجده ام، گر در رکوع

پيش چشمم نيست جز محراب ابروي حبيب

جز غم چون کوه در شهر دلم ديار نيست

گشت شهر دل بيابان از دو آهوي حبيب

خويش را مانند ترکش سينه خواهم پر ز تير

زانکه ترکش عيشها دارد ز پهلوي حبيب

کشتن عاشق به دست هجر و و تير مرگ نيست

اين کمان فتنه نبود جز به بازوي حبيب

رشته ي جان را به جاي ريسمان در نامه پيچ

کاتبي هرگه نويسي نامه اي سوي حبيب

44

در چمن صبحي برافکندي نقاب

غنچه شد از نور رويت آفتاب

تا دلم را ره به خاک پات نيست

هست چون ماهي که دور افتد زآب

جان چو چشمت ديد رفت از خويشتن

چون کسي کو را برد ناگاه خواب

گر به دوزخ باشم اي حور بهشت

باشد از ياد تو عذبم آن عذاب

چون تويي محراب کي برم نماز

گر زنندم تيغ همچون بو تراب

ره نيارد شد سمندش کاتبي

بس که جانها بسته دارد در رکاب

45

زهي ز چشمه ي نوش تو آب روي شراب

لب تو خم شکن و ساغر و سبوي شراب

حديث مستي چشم تو نرگس تو که گفت

حباب را، که برآمد چنان به روي شراب

هزار تلخ شنيدم ز زاهدان و بدان

نرفت از سر من شور جست و جوي شراب

به خاک کوي تو خون دلم روان اولي

درون روضه ي روضان خوشست جوي شراب

چو خم ز باده چنان که دورم ار شکند

ز پاره هاي تنم بشنوند بوي شراب

دمي که کاتبي آن لب نديد مي گويد

کباب شد دل گرمم در آرزوي شراب

46

عکس رويت ساخت مي را مست و مستان را خراب

هوش ما بردي، مکن بي هوش دارو در شراب

اي سوار عرصه ي خوبي! ز دستم شد عنان

پيش از اين تا چند باشد پاي هجران در رکاب

نعل در آتش چه داري تشنه ي ديدار را

گه گهي ميران به سوي او سمند، همچو آب

گر فلک از تيغ دوري ذره ذره سازدم

روي از تيغت نتابم ذره اي آفتاب

پيش شمع عارضت خواهم که ميرم دم به دم

در هلاک جان خود پروانه را باشد شتاب

خواب هرگه بي تو پا در خانه چشمم نهد

سوزد از گرمي سرشک آتشينم پاي خواب

کاتبي را حشر اگر سازند جز با نوخطان

نامه ي اعمال را آتش زند روز حساب

47

عشق کلي ادب آمد بر صاحب مشرب

با ادب باش، مبادا که کني ادب

ورع و زهد ز ما مي طلبي اي زاهد

لطف کن آنچه تو را نيست ز مردم مطلب

قصه ي غفلت ديرينه مخوان بر خط يار

خواب پيشينه نکو نيست که گويند به شب

به سگان سر کويش چه کني حمله به خويش

با بزرگان نتوان گفت حکايت به تعب

بر ما هر چه بجز مذهب عشق است بدست

کاتبي جهد بکن تا نشوي بد مذهب

48

از خيال نخل بالاي تو هر دل کو تهي است

روي ديوار بلند عمر او در کو تهي است

با سگ کوي تو گفتم: بي رهي يک دم مباش

با رهي گرزانکه نبود، نيست از ره، بي رهي است

زير پايت خاک در عيش است و ما غافل از آن

خاک ره را بيشتر از ما درين ره آگهي است

در چمن هرجا که شمشاد بلندت خيمه زد

کمترين ميخ طناب خميه اش سرو سهي است

ما گداي کوي ياريم و ز عالم فارغيم

خاک کويش خوبتر از افسر شاهنشهي است

پرسدم چشمت که داري نقش مژگانم به دل

کلبه ي پيکانگر از پيکان کجا يک دم تهي است

عاقبت در دشت و صحرا سر نهد چون کاتبي

هر که را دل مايل آن لاله روي خرگهي است

49

از من آن زلف برد گرچه تنم خاک در است

رشته آن جاي شود پاره که باريک تر است

خوش بود حال مرا چون خبر او شنوم

وان کزين حال ندارد خبري، بي خبر است

نيست انديشه مرا زانکه کشد تيغ به خون

فکر از آنست که هر لحظه به فکري دگر است

نه همين بي گل آن روي، سمن جامه درد

چهره ي لاله هم آغشته به خون جگر است

کاتبي، گفت تو را يار که صاحب نظري

آفرين باد بر آن يار که صاحب نظر است

50

اگر چه قد تو بر رسته ي جفا کاري است

ز سرو سرکشي، از بلبلان هوا داري است

دلم به پيش خدنگ تو خويشتن داراست

که مايه طرب و ذوق، خويشتن داري است

لب و دهان تو صد جان به هيچ نستانند

متاع در همه جا کم بها ز بسياري است

به جست و جوي تو جانم سبک ز تن بگذشت

چو ديد که آفت اين رهگذر گرانباري است

دلا سراي عناصر گذار کز پي جاه

هزار کشته درين کهنه چار ديواري است

چو ديد خال و خطش کاتبي به حيرت گفت

چه نقشها که درين پرده هاي زنگاري است.

51

آن را که چشم بر رخ زيباي يار نيست

گويي اميد روشني از روزگار نيست

شد بختيار آنکه بدو گشت بخت يار

بد طالعي نگر که مرا بخت، يار نيست

در پاي دار هرکه به عشقش نباخت سر

اي خواجه! جاه و دولت او پايدار نيست

گويند چون تو نيست يکي از هزار خوب

هر چند گفته اند يکي از هزار نيست

مقصود کاتبي ز خط و شعر وصف توست

مانند ديگران غرضش يادگار نيست

52

آن شناسد حال اشک ما که چون افتاده است

کز ميان مردمان ناگه برون افتاده است

آب روي ما نمي جويد کسي در کوي يار

غير اشک چشم ما کو گرم خون افتاده است

حال ما و خاک کوي خسرو شيرين لبان

قصه ي فرهاد و کوه بيستون افتاده است

خانه ي چشم و دلم را زان لب و رخ دم به دم

آب در بيرون و آتش در درون افتاده است

از براي پاي بوسش کاتبي مانند زلف

در گذشته از سر خويش و نگون افتاده است

53

آن کو به تو دل بست گشاد دو جهان يافت

و آن کس که تو را يافت مراد دو جهان يافت

هر خسته که جان داد و ستاد از دو لبت کام

مقصود دل از داد و ستاد دو جهان يافت

و آن کس که به بيداد دو زلف تو رضا داد

بيداد کدام است که داد دو جهان يافت

در دنيي و عقبي چو تو يک شاه کجا ديد

درويش که مبدا و معاد دو جهان يافت

از خال و خطت کاتبي سوخته دم زد

تا آگهي از خط و سواد دو جهان يافت

54

اهل سخن را زبان ببست دهانت

موي شکافان نيافتند ميانت

تشنه لب و خاکيم، مپيچ عنان را

گرچه سمندي است، همچو باد روانت

ما همه چشميم بهر ديدن رويت

کوري چشمي که او نشد نگرانت

غمزه و ابروي دلکش ار بنمايي

جان نبرد هيچ کس ز تير و کمانت

کاتبي خسته همچو کاغذ فرمان

گشت گرامي از آن که يافت نشانت

55

ايثار کرد تن، سرو آن خاک پا نيافت

شد خواجه مفلس و خبر از کيميا نيافت

گنج مراد را خط خوبان بود طلسم

وين گنج نامه اي که هيچ اژدها نيافت

آمد خدنگ يار و گذشت از دلم روان

پيکان نشسته بر سر هم ديد و جا نيافت

هر خرده دان که جست نشان دهان او

گم گشت آن چنان که دگر خويش را نيافت

مرد از فراق کاتبي و تيغ او نديد

مسکين غريب کشته شد و خونبها نيافت

56

اي حريفان بر هواي باده ي جام الست

کوزه ي آلوده اي داريم، خواهيمش شکست

از براي ما عزيزان قصر مصر آراستند

چند چون يوسف توان در گوشه ي زندان نشست

جان ندارد از گنه فکري گر از تن وا رهد

زخم ماهي به شود چون رفت در دريا ز شست

چشم چون پوشيم ما را مرده ي خواندن شرط نيست

يک دو روزي در به روي مردمان خواهيم بست

کاتبي صد پي گريبان چاک کردي در فراق

دامنش مگذار از کف، چون فتد ناگه به دست

57

اي روح قدس جز به خودت همدميي نيست

کس را به حريم حرمت محرميي نيست

همچون پري و حور و ملائک، همه دانند

کز آدميان چون تو لطيف آدميي نيست

هم طالع خوش داري و هم طلعت روشن

چون ماه شب چارده هيچت کميي نيست

سستي بود ار دست ز عهد تو بدارم

هر چند که پيمان ترا محکميي نيست

هستم ز غم  و درد تو دايم خوش و خرم

بهر من ازين به خوشي و خرميي نيست

اي کاتبي از طاقت دستان غمت نيست

در عرصه مردي به ازين رسميتي نيست

58

اي که گفتي: غم و اندوه کجا بسيار است؟

اين متاعي است که در خانه ي ما بسيار است

نيست سودا زده را به ز بلا هيچ قماش

نفروشم به کسش گرچه مرا بسيار است

گاه خاک ره يار آوردم گه بويش

اين همه لطف نمودن ز صبا بسيار است

چند گويي که درين پرده نمي يابم راه

تو اگر راهوري راهنما بسيار است

او همه حسن، دل و جان همه مايل اوست

شهر چون صاحب خيرند گدا بسيار است

گفته اي کاتبي از جور و جفايم چوني؟

چون بگذار و جفا، لطف شما بسيار است

59

باز عششق خانه سوزم در دل و جان خانه ساخت

عقل و جان را داد دستوري مرا ديوانه ساخت

عشق مي زد دي در دل، عقل گفتا: کيستي؟

گفت آنکو صد هزاران خانه را ويرانه ساخت

نيست در پيمانه ي دل غير خون، گويا قضا

از پي پيمودن خون بود کين پيمانه ساخت

شمع ما را نيست ميل خلق سوزي، ور بود

شمع در يکدم تواند کار صد پروانه ساخت

خال او تخم محبت دان که دهقان ازل

کشتزار هر دو عالم بهر اين يک دانه ساخت

مردمان افسانه بهر خواب سازند و مرا

خواب چشم او ميان مردمان افسانه ساخت

هرکسي را سرنوشتي ساخت در عالم شهيد

کاتبي را نقطه ي خال و لب جانانه ساخت

60

با هر سخن که ذکر لب او رفيق نيست

در انجمن فراخور اهل طريق نيست

با هر نفس که مي گذرد گر نه ياد اوست

همچون مسافري است که او را رفيق نيست

رو بت شکن که آتش اين راه گلشن است

يعني خليل را غمي از منجنيق نيست

ساقي براي خويش به حريفان سهيل وار

کز توست جوش ما، ز مي چون عقيق نيست

جز ساقي و شراب شفق رنگ، زير چرخ

محبوب مهربان و رفيق شفيق نيست

بگذر ز آسياي کهن کاتبي چو باد

در اين دقيقه حاجت فکر دقيق نيست

61

باز اين دل از فراق يار ناليدن گرفت

از دل خارا روان خونابه باريدن گرفت

ناله هاي زار من از نه فلک بگشذشت، دوش

چرخ از درد دل من ترک گرديدن گرفت

صبحدم باد صبا پيکان زد و گلها شکفت

غنچه ي لعل لب دلدار خنديدن گرفت

باغبان عيش و تماشا مي کند با گل صباح

بلبل بيچاره، همچون مار پيچيدن گرفت

کاتبي چون ديد روي ساقي سر مست را

توبه و تقوي شکست و باده نوشيدن گرفت

62

باد صبح امشب نمي دانم چرا افتاده است؟

غالباً چون من ز گلرويي جدا افتاده است

اي دل امشب در درون سينه ي سوزان مباش

رخت بيرون بر که آتش در سرا افتاده است

تا بر ابروي کج آن سرو قد افتاد، چين

راستي را صد گره در کار ما افتاده است

دل که بسياري به گرد آن ز نخدان مي دويد

ديدمش روشن که در چاره بلا افتاده است

کاتبي زان سر چه حاصل کو ندارد سوز عشق

باد ويران خانه اي کو بي هوا افتاده است

به ديده ي من بي آب نسبت المايي است

محيط را که به هر گوشه ايش دريايي است

نظر به چشم تر خويشتن بسي دارم

که جوي گشت و برو جاي سرو بالايي است

به حسن طلعت خود عالم دلم آراست

هميشه باد که خوش حسن عالم آرايي است

ز کوي تو نتوان يافت هيچ جا خوشتر

مرا مدام دل آنجا کشد که خوش جايي است

دلا به مردم نادان مباش و دانش جوي

که يادگار، مرا اين سخن ز دانايي است

لبش به دادن جان، کاتبي امان ندهد

ولي ز غمزه ي او هر دمم تقاضايي است

64

بدان خداي که کس را جز او خدايي نيست

که از فراق بتر در جهان بلايي نيست

مريض هجر ندارد اميد بهبودي

شنودم از حکما مرگ را دوايي نيست

چه خوب گفت به بلبل صبا برابر گل

که دل مبند بران چيز کش وفايي نيست

ز سيم و زر چه کني، برگشاي ديده دل

که بهتر از نظر مرد، کيميايي نيست

نکوست کاتبي از دلبران جفا و ستم

مگو بدست که اين قوم را وفايي نيست

65

پس از رحيل درين ره هزار مرحله است

کسي که از همه بگذشت مير قافله است

سپهر نيز به سر مي رود درين وادي

وگرنه از چه جهت روي او پر آبله است

در آت مقام که زد شعله نور آتش عشق

ز سوز سينه چه پرواي شمع و مشعله است

شبان وادي ء ايمن چرا رود گستاخ

که عشق را به از و صد هزار در گله است

حديث عضق ز رندان سؤال بايد کرد

فقيه شهر چه داند که اين چه مسئله است؟

زيان نکرد کسي کاتبي که عشق خريد

تو هم بکوش که سودت درين معامله است

66

پيش رخسار عرقناک تو مه را تاب نيست

چشمه خورشيد را گر تاب هست اين آب نيست

هر نمک کز لعل پر شود خنده ريخت

داند آن ابرو که جز در چشم اين بي خواب نيست

سجده گاهم نقش نعل مرکب گر شد مرنج

زانکه در روي زمين زين خوبتر محراب نيست

پايمالم ساز، تا کي غمزه را خنجر دهي

از براي مور کشتن حاجت قصاب نيست

کشتنم را آن دو زلف چون کمند آمد سبب

هيچ مقصودي مسير نيست تا اسباب نيست

اي صبا در ديده من خاک آن ره توتياست

خاک ره زان توتيا بهتر که آن زين باب نيست

قصه ي سوز دل خود کاتبي کمتر نويس

زانکه در لوح آتش افتاد و قلم را تاب نيست

67

بي ساقي و شراب مرا دل ز جان گرفت

خوش وقت آنکه خانه به کوي مفان گرفت

ساقي بيا که دور فلک همچو آفتاب

با صد هزار تيغ مرا در زمان گرفت

مي خواست خم که فاش کند سر باده را

چون مست بود پير مغانش دهان گرفت

گر نور صبح لاف نزد از صفا به مي

خورشيدش از چه جرم چنان در زبان گرفت

در دهر هر پياده سواري است، ليک گنج

بي نعل واژگونه کجا بر توان گرفت؟

اي کاتبي چه غم بودش در گشاد و بست

چون در کسي که جاي درين آستان گرفت

68

تو حوري و کوي تو مرا باغ بهشت است

و آن کس نه بهشتي است که کوي تو بهشت است

گرم است دلم ز آتش عشق و مي وصلت

گر جاي مرا دوزخ وگر صحن بهشت است

شک نيست که بر پاکي خود داد گواهي

پاکي که تو را پاکتر از پاک سرشته است

دهقان قدر تا چمن آراي نکويي است

در باغ جهان شاخ گلي چون تو نکشته است

زان دم که قضا در پي چرخ است نشسته

يک رشته ي نازک چو ميان تو نرشته است

چون کاتبي سوخته دل ديد خطت، گفت

آيا به سرم خامه ي قدرت چه نوشته است؟

69

جان من از لب جان پرور جانان، زنده ست

دل من زنده ي عشق است، نه از جان زنده ست

نوش دارو لب يارست دلم را کو جان؟

زخم محنت همه دم نوشد و زينسان زنده ست

باز گرد از سفر اي يوسف مصري که هنوز

کوري هجر، ستم ديده ي کنعان زنده ست

عشق او کشتي نوح است که در وي جانم

با چنين شورش اين اشک چون طوفان زنده ست

همه را زنده دم صبح قيامت دارد

کشته ي مهر، شهيدي است که بي آن زنده ست

مشنو اي ديو خرد گم شدن خاتم لعل

دست بر دل نه و جان کن که سليمان زنده ست

کاتبي نيست حيات دلش از بازوي جان

ديد آن ساعد سيمين و به دستان زنده ست

70

جانم از هافت، سحر تشريف ابن الهام يافت

کاي خماره آلوده کام خويش، جم از جام يافت

ساقيا آغاز و انجام سخن يک نکته است

هر که عيش آغاز کرد آگاهي از انجام يافت

در ذقن بستي دلم گر جويد آن چشمت چه عيب

در درون چاه، لقمان قوت از بادام يافت

غم ندارم چون خيال خالت آمد در درون

شاد باشد عنکبوتي چون مگس در دام يافت

زان دو لب شيرين زباني را که دادي يک سخن

بي دهن تلخي، ز ملک هر دو عالم کام يافت

کاتبي کو نام و ناموس جهان گم کرده بود

يافت نام اما ز سوداي تو نيکو يافت

71

تو آن گلي که تو را صد هزار دستان است

ز باغ عارض تو هر گلي گلستان است

به خواب زلف سياه تو ديده ام عمريست

هنوز خاطر مسکين پريشان است

رقيب آمد و من زار زار مي گريم

چو ابر تيره بر آمد هواي باران است

سحر که بي گل رويت به گشت باغ شدم

هنوز در دل من غنچه ها چو پيکان است

به غمزه گفت که فردا تو را بخواهم کشت

مگر ز گفته خود اين زمان پيشمان است

چنين که سيل سرشک تو کاتبي برخاست

اکر خواب شود شهر بر تو تاواپن است

72

جمشيد روز باده در بزم ما گدايي است

زين باده هر خيالي جام جهان نمائي است

بيگانه نيست اي دل اشکي که رفت در خاک

روزي که خاک گردي هر قطره آشنائي است

گر صد بلا نباشد جانم نگيرد آرام

زين سخت جان نديدم، جان نيست، اين بلايي است

گردند گرد عالم ذرات و مهر ورزند

تنها نه من چنينم در هر سري، هوايي است

اي کاتبي نديدم جايي به از خرابات

تو نشنوي سخن را ليک اين سخن ز جايي است

73

خويش را دل چون سر زلفش خريداري نيافت

جز بدو هرکس که سودا کرد بازاري نيافت

دل ز سر تا پا همه خون گشت رويش را نديد

رند مسکين باده پيدا کرد، گلزاري نيافت

در دلم نبود پس از خون ريز هيچ انديشه اي

غير از اين حسرت که آيا دستش آزاري نيافت؟

عقل کل روزي که طاق چرخ را معمور ساخت

خوشتر از ابروي آن دلدار معماري نيافت

کار کردم عمرها در راه عشق و عاشقي

ليک آخر به ز کار او دلم کاري نيافت

گشت عمري کاتبي تا دوستي آرد به چنگ

عاقبت خوشتر ز غم در عاشقي کاري نيافت

74

دارم گمان که او به من ناتوان خوش است

اين قصه گرچه نيست يقين، اين گمان خوش است

پيکان زنگ خورده ي يارو سرشک خويش

در چشم ما چو سبزه و آب روان خوش است

من آشکار پيش رخش سجده مي کنم

هر چند گفته اند عبادت نهان خوش است

سوسن شنيد ناله ي بلبل، به رمز گفت

گر عاشقي خموش، که بند زبان خوش است

اي زاهد جهان تو کجا و جهان عشق

خوش بادت آن جهان که مرا اين جهان خوش است

اي کاتبي به خون تو گر آورند خط

خوش باش بر سر، آنچه نوشتند آن خوش است

75

در جانم از بلاي تو آتش فتاده است

اين آتش بلا، چه بلا خوش فتاده است

دل نيست اين که مي تپدم در درون گرم

ديوانه اي ميانه ي آتش فتاده است

از بهر سيم و زر دل ما غش نمي کند

پاکيم و نقد ما همه بي غش فتاده است

در دور روي يار از آن زلف تابدار

تشويش مي کشم که مشوش فتاده است

اي دل کجا توان به چنين چشم ديدندش؟

کان يار تند خوي پري وش فتاده است

چون سر برد به جور و کشد در زمين به ناز

نازش برم که نازک و سرکش فتاده است

اي مه ز وصف خط تو اوراق کاتبي

چون لوح سبز چرخ منقش فتاده است

76

در درگه يار خواب خوش نيست

اين کار به هيچ باب خوش نيست

در پاش ميرم ارچه گويند

در سايه ي سرو خواب خوش نيست

چشم و رخ او خوشند اگرچه

بيمار در آفتاب خوش نيست

جنگ ار چه کنند بهر آن لب

غوغا به سر شراب خوش نيست

بي سر و قد تو کاتبي را

گشت لب جوي و آب خوش نيست

77

در کوي تو اي حور که را ياد بهشت است؟

خاک سر کوي تو به از باد بهشت است

سيب ذقنت ميوه فروشنده ي طوبي است

ياقوت شکرريز تو قناد بهشت است

قصرت که گل و آب اساسش دل و جان است

از سيل فنا دور، چو بنياد بهشت است

تنها نه من از وعده ي ديدار تو شادم

بس کس که فرحناک ز ميعاد بهشت است

سرو چمني خواند قدت را خرد اما

سرو چمني نيست که شمشاد بهشت است

چون کاتبي آن کس که سر کوي تو را يافت

از دوزخيان است گرش ياد بهشت است

78

در سراي تو خواهم که جاي من آنجاست

که راست درد و جهان اينچنين بجا درخواست؟

مرا مراد تويي، تا تو را ارادت چيست

اميد از طرف بنده، کار کار خداست

هلال خود چو نمودي دعاي من بشنو

که ديده ايم مه نو به چشم و وقت دعاست

هواي قد تو تا سرو را نگير دست

به پاي خويش کجا راست بر تواند خاست

چو کاتبي ز ره طنز خوانديم نادان

مرا به از تو ندانست کس، خدا داناست

79

دل را طلب و سوز تو هر روز فزون است

درياب که اين سوخته دل ز اهل درون است

خاک قدمت تاج من است و نبرم زو

با آنکه مرا ترک ز اندازه برون است

همرنگ سر زلف تو دل از ازل آمد

زان بسته و سودايي و مسکين و نگون است

دي چشم مرا ديد خيال تو و گفتا

اين بحر چه بحريست که آبش همه خون است

گويند که با صبر و سکون باش و بگو شکر

صد شکر که در دست نه صبر و نه سکون است

پندم چه دهي کاتبي آن زلف سيه بين

چون مار مرا کشت نه هنگام فسون است

80

دل گرچه در آن کوي سقيم است و مقيم است

صد شکر که دلدار حکيم است و عليم است

در مکرمت و مرحمت او چه شک آرم

چون همت يقينم که کريم است و رحيم است

اعلام چه حاجت بر او حاجت ديرين

معلوم چو دارم که عليم است و قديم است

شادي و غم روز وصال و شب هجران

لذات و بليات نعيم است و حجيم است

سلطاني جم ميرسدش در صف خوبان

زان زلف و دهاني که چو جيم ايت و چو ميم است

جز سيم سرشک و دل بيم از شب هجران

چون کاتبي اي خواجه نه سيم است و نه بيم است

81

دلبر کشيد خنجر و دل نيم بسمل است

اي جان برآي خوش که مراد تو حاصل است

باز آمد آن پري رخ و ديوانه مي کشد

ديوانه هر که مي کشد امروز عاقل است

چندين هزار قافله گم شد به راه عشق

پرسيد؟ مير قافله را کاين چه منزل است!

اي دل مجوي خاتم فيروزه سپهر

بگذار اين نگين که پر از زهر قاتل است

صيد جهان مشو که به دور کمان چرخ

بسيار صيد کشته ي اين مهره ي گل است

بر لوح دل خوش است خط عشق، کاتبي

هر حجتي که آن سجلش نيست باطل است

82

دلم که در بدن او را نه قوت است و نه قوت

ز درد هجر تو چون مرده ايست در تابوت

مقام جمله ي خوبان و منزل تو به لطف

چو ملکت ملکوت است و عالم جبروت

ندانم آن لب خندان چه لعل ترکيب است

که هست به به دهان از مفرح ياقوت

مگر نديد ز نخدان تو کسي کو را

عجب نمود به چاه اوفتادن هاروت

غمت چو داشت دلم تن به خيل هجران گفت

بمان محاصره کردن که شهر دارد قوت

فغان کاتبي از چرخ چون گذشت به هجر

فتاد غلغله اي در ميانه ي ملکوت

83

دمي که درد دلي بايدم به جانان گفت

رود زبان من از کار و هيچ نتوان گفت

ز بيخ کند مرا تا بدو گشادم راز

چو آن گياه که سر درون  به لقمان گفت

نه دل نه دين لود آن را که گشت کافر عشق

مرا به واقعه اين حال شيخ صنعان گفت

دلا گرت نبود مهر يار کافر کيش

به دين عشق ترا کي توان مسلمان گفت

نگين خاتم لعل پري رخي به کف آر

گذار قصه که اين آصف، آن سليمان گفت

به عهد زلف چو طاووس و طوطي ء خط يار

چو کاتبي که تواند زبان مرغان گفت

84

ديده حسن هر دو عالم در رخ او ديده است

آفرين بر ديده اش بادا که نيکو ديده است

او مرا ديدست و مي گويند پيش او بدم

گفت بد گويان چه کار آيد مرا او ديده است

آنکه گويد روي او خورشيد را ماند هنوز

روشنم گرديد کو خورشيد را رو ديده است

عيب نتوان نکرد اگر آهو به صحرا رو نهد

زانچه از روز ازل زان چشم آهو ديده است

کاتبي هرگه که سنجيدست نور آن دو رخ

آفتاب و ماه را سنگ و ترازو ديده است

85

ديده بي آب حيات تو مرا نمناک است

دور از رلف تو افتاده سرم بر خاک است

در فراقت در و ديوار به من در جنگند

ورنه از دست چه پيراهن من صد چاک است؟

ذره اي مهر نديدم ز تو اي ماه، ولي

اين گنه، جرم نجوم و ستم افلاک است

سرو دل جوي روانت به رقيبان در راه

روشن اين است که همراه خس و خاشاک است

گفته اي کاتبي از آتش هجرانم سوخت

اين هم از روشني آيينه ي ادراک است

86

رخت ماه و قدت سرو روان است

خطت جان و لبت خوشتر ز جان است

مرا پرسي که کم شد بار غم هيچ

اگر افزون نشد باري همان است

مگر خورشيد رويت ديد چون شمع

که در وصف تو سر تا پا زبان است

مگو ناصح به عاشق پند شيرين

مزاج گرم را حلوا زيان است

نکو داشت کارت کاتبي يار

بحمد ا… که ياري کاردان است

87

روي تو نوربخش خورشيد است

سر زلف تو عمر جاويد است

بر کنار رخ تو زلف چو دال

ماه من همچو دال خورشيد است

ترک چشمت که قامتم خم ساخت

در کمان ساختن چو جمشيد است

گفتي از من اميد چيست تو را؟

به توآم صد هزار اميد است

کاتبي کآفتاب روي تو ديد

فارغ از ماه و تير و ناهيد است

88

ز چشم و دل بدن خاکيم در آتش و آب است

به چشم بين و به دل رحم کن که کار خراب است

به عهد تو تا سر کشبيد بر لب جو، سرو

ز عکس خويشتن او را هزار چوب در آب است

مساز رشته ي جانم به هجر پاره، همان دان

به پيش روي خود او را که رشته اي ز نقاب است

بلاي روز شمار ارچه از حساب برون است

شب فراق بلاي شمار در چه حساب است

به روز صلح سؤال ار کنم ز لعل تو بوسي

کشي به جنگم و گويي که جنگ نيست جواب است

اگر نه صبح بهار است آن رخ چو گلستان

چرا دو نرگس مستت درو مدام به خواب است

به من سمند عنايت دوال باز چرا گشت

بدو بگوي که آهن دلي از آن رکاب است

چو کاتبي ز مي نيم خورده ي تو خرابم

تمام سوخت مرا نيم جرعه، آن چه شراب است

89

سجده مي جويد دل از من کوي آن شاهد کجاست؟

اي مسلمانان! نمازم فوت شد مسجد کجاست؟

بهر قصدم قاصدي گفتند مي آيد ز يار

مژده ي مقصودم آمد، کوي آن قاصد کجاست؟

در چمن خود را به دستان، سرو بالا مي برد

هست دستانش ولي آن دست و آن ساعد کجاست؟

زاهدان گريان به خلوت، عارفان خندان به باغ

خنده ي عارف کجا و گريه زاهد کجاست؟

عارفان گويند: جز معبود، باقي فاني اند

کوي عرفان شد مقام عارفان، عابد کجاست؟

((کاتبي)) شد با شهادت بهر آن شاهد شهيد

زين شهيدي با شهادت يا از آن شاهد کجاست؟

90

سلطان ملک حسن، خداوندگار ماست

جان باختن به عشق خداوند، کار ماست

در دور ماه طلعت آن شاه، نه فلک

بيرون زچار پرده کمين پرده دار ماست

واعظ که داد وعده ديدار و باغ خلد

آن قصه هم حکايت يار و ديار ماست

ما را ستاره بازي و سرگشتگي است کار

ليکن در اين دقيقه فلک يار غار ماست

اي((کاتبي)) ز سودن رخسار و روي زرد

آن خاک آستان، فلک زرنگار ماست

91

سوخت در آتش دلم کز يار روشن بوده است

اين زمين کامروز گلخن گشت گلشن بوده است

گر مرا بر دل بسوزد جان عجب نبود که او

پبشتر زين چند روزي نيز با من بوده است

گر نمي داني غم و خون خوردنم در دور او

هرکسي را پيش از اين روزي معين بوده است

بيشتر خيزند از کويت شهيدان روز حشر

سبزه افزون بردمد جايي که خرمن بوده است

((کاتبي)) يابد بدان در همچو قفل آخر گشاد

زانکه عمري بسته در زنجير آهن بوده است

92

شاه خوبان را طمع از ما خراج و باج نيست

ما همه محتاج اوئيم، او به کس محتاج نيست

ز آستان قصر آن مه يافت جان ما عروج

در سلوک عشق بالاتر از آن معراج نيست

شد سرکشم سرخ و چشم تر سفيد، اما چه سود

کالتفاتي زان لب لعل و بر چون عاج نيست

مات شد در عرصه هر کت ديد رخ مانند مات

شاه من زين گونه رخ بازي حد لجلاج نيست

خان و مان بگذار از سر بگذر اي جوياي فقر

زانکه شاهي پيش درويشان به تخت و تاج نيست

((کاتبي)) منصور را بر سر انا الحق بود تاج

تاج، صوفي را کنون جز پنبه ي حلاج نيست

93

شب خمار سر آمد دلا شراب کجاست؟

دميد صبح نظر کن که آفتاب کجاست؟>

فلک ز آتش من اي مسيح خواهد سوخت

بپرس چشمه ي خورشيد را که آب کجاست؟

ميان اشک ندارم خبر ز کاسه سر

درين محيط ندانم که آن حباب کجاست؟

مه نوست رکاب آن نگار شب رو را

کجاست دست مرا بخت و آن رکاب کجاست؟

مقربان سخن شه به کس نمي گويند

ز داد خواه بپرسيد کان جناب کجاست؟

به پيش روي تو آن پرده ها که گشت نقاب

تمام پرده ي چشم است، آن نقاب کجاست؟

وطن خرابه ي گل داشت((کاتبي)) دل تو

درين خرابه کنون نيست آن خراب، کجاست؟

94

شعاع شمع جمالت که نور ديده ي ماست

چراغ روشن روز به شب رسيده ي ماست

زکار شد دل ما و هنوز عشق تو را

هزار کار بدين جان کار ديده ي ماست

که راست قوت افغان، وگر فغان شنوي

فغان ما نه که فرياد آب ديده ماست

هر آن نهال که بر کند باد هجر از بيخ

نهال عهد تو با قامت خميده ي ماست

شفيع نامه ي اعمال((کاتبي)) که بود؟>

به جز خط تو که سر دفتر جريده ي ماست

95

شعله شمشير شوق شمع درون من است

گرمي بازار عشق از تف خون من است

منزل مهرش منم کوکبه ي ذره بين

اوج گرفت اخترم، چرخ زبون من است

بر سر کوي فنا خانه ي غوغا منم

باک ندارم ز دار، دار ستون من است

آه درون سوز من پاي برون گر نهد

همچو درونم شود آنچه برون من است

بر سر آب دو چشم بود تنم بي قرار

اين غم و درد چو کوه بهر سکون من است

در سخن((کاتبي)) يار نظر کرد و گفت:

اين همه سحر حلال بهر فسون من است

96

عاشقان را دارو کشتن راستي خوش دولتي است

خوش برآ اي دل که اينها کار عالي همتي است

تا گذشتي اي شه عاشق کشان از کشتنم

بر دلم هر جوهر تيغ تو داغ حسرتي است

گر سر خاک شهيدان را زيارت مي کني

زير صندوق فلک هر سنگ لوح تربتي است

آتش شوقت ز جان سوز ناکم کم مباد

زانکه هر يک شعله زين آتش نسيم رحمتي است

پرسش بيمار خواهم کرد گفتي اي طبيب

نيست ضايع رنج من گر اين سخن را صحتي است

سود من اين بس که جان مفلس سودائيم

بر سر بازار غم هر دم به کسب لذتي است

فارغم چون کاتبي از خلوت بادام و زهد

تا مرا با چشم چون بادام ساقي خلوتي است

97

غلامي خط ساقي سعادت ازل است

گداي ميکده را گنج نامه در بغل است

غرور علم نه از عاقلي است اي مطرب

تو اين ترانه ادا کن که کار با عمل است

درون ميکده اي دل بجو دواي خمار

مپوش رنج که ساقي حکيم لم يزل است

ز هجر ساقي و مي کي بود اميد حيات

مرا که کوه الم سنگ ساغر امل است

بيا که گر اجل من به تيغ غمزه تست

اجل حيات من است و حيات من اجل است

خمار چشم تو اي قبله گر از اين قبل است

به ابرويت که بتان خليل را خلل است

زجيم زلف تو و دل که هست بسته آن

من آشتي طلبم ليک حاصلم جدل است

خوش است گفته ي رنگين((کاتبي)) ليکن

فغان ز طبع غزالي که فارغ از غزل است

98

قضا چو شمع جمال تو را همي افروخت

دل مرا تن و جان مرا جگر مي سوخت

خريد عشق تو جان و فروخت هستي خويش

زيان او همه شد سود از اين خريد و فروخت

هدايت تو به عشقم دليل شد ورنه

به کسب، علم لدني نمي توان آموخت

هزار زخم که از غمزه ات رسد، غم نيست

به سوزن مژه چون عاقبت بخواهي دوخت

مرا ز روي تو گرديده پرنم است چه عيب

زآفتاب که را شمع ديده نور اندوخت؟

کباب شد چو دل کاتبي هزار جگر

دمي کز آتش مي شمع عارضت افروخت

99

کج نگويم، سرو قد او به غايت راست است

قصه ها کج باشد اما اين حکايت راست است

سايه ي خود چون از اين بي برگ مي دارد دريغ

گر بود زان نارون قدم شکايت راست است

ابروي همچون کمانش با دلم دارد کجي

ليک تير غمزه اش با جان به غايت راست است

تا رقيب کج دلش مانع شد از خون ريز من

موي چون تيرم بر اعضا زين حمايت راست است

کاتبي از مذهب عشاق مي يابد نوا

اي مخالف! در گذر، هدايت راست است

100

کدام دل که ازو جانب تو راهي نيست؟

کدام ديده که او را به تو نگاهي نيست؟

زجور دور و جفاي سپهر اي ساقي!

کجا روم که به عدل تو پادشاهي نيست؟

خوش است ديدن ابروي يار همچو هلال

ولي چه سود که آن گاه هست و گاهي نيست

چو خير و شر نه به دست من است يک سر موي

اگر ثواب ندارم مرا گناهي نيست

به رند شهر چه خوش گفت صوفي سرمست

که به زميکده ي عشق خانقاهي نيست

پناه کاتبي خسته در جهان زتو جست

چرا که جز تو به عالم جهان پناهي نيست

101

کم زري در عشق و کم فکري پر غمي است

بي مه رويت مرا بيرون از ينها صد کمي است

زخم هجرت هست و وصلت نيست اين درويش را

صعب تر از فکر زخم انديشه ي بي مرهمي است

ديده، خاشاک درت خواهد مدامم بر مژه

چوب در جاروب حکمت چيست بهر محکمي است

خسته هجران به صورت گر در اين عالم است

صورتش را گر به معني بنگري آن عالمي است

گر خورد خونم سگ کويت نشايد دم زدن

زانکه ما را در ميان ديرينه حق هم دمي است

جان نکرد ايثار پايت زاهد ناآدمي

ممسکي تا کي آخر نه جان آدمي است

کاتبي کاحرام کويت بست خواندي محرمش

هرکه محروم است از اين احرام، از نامحرمي است

102

کوه غم اي دل هم آواز من تنها بس است

پرده پوش عيب مجنون دامن صحرا بس است

باز گرد اي عقل سر گردان که در راه فنا

عشق و بي زادي و تنهايي رفيق ما بس است

چون سليمان منت مرغان ديگر کي برم

در بيابان بر سر ما سايه عنقا بس است

شمع جنت ديگران را، آتش دوزخ مرا

خانه ي دل تنگ باشد يک چراغ آنجا بس است

همچو نرگس جام زرگر نيست ما را عيب نيست

زانکه ارباب نظر را ديده بينا بس است

اي اجل شهر تن ما را به چشم ما گذار

کز پي ويراني صد شهر يک دريا بس است

کاتبي گر طي شود اوراق مهر و مه چاک باک

خط ديوان تو نقش گنبد مينا بس است

103

ما عاشقيم و کشته شدن اعتبار ماست

شمشير عشق تيز ز سنگ مزار است

ما با وجود سنگ ملامت سلامتيم

گويي که سنگهاي ملامت حصار ماست

ما را گرفته يارو سوي دار مي برد

ساقي بيار مي که دم گير و دار ماست

بي زخم تيغ عشق ز عالم نمي رويم

بيرون شد ز معرکه بي زخم، عار ماست

اي دل خوش است صحبت اهل ورع ولي

پير مغان به ميکده در انتظار ماست

چون کاتبي خوشيم که در دور خط يار

عالم معطر از قلم مشکبار ماست

104

ما را ز سلامت نرسد غير ملامت

اي شيخ! ملامت چه کني؟ رو به سلامت

در مهر رخ سنگ دلان کوش که اينست

در پله ي اعمال گران روز قيامت

اي ماه مرا ديدن روي تو تمناست

گفتم سخن مهر دل خويش تمامت

شد کوي توام مسجد و ابروي تو محراب

فارغ دلم از گوشه نشيني و امامت

دي شام صلاي خوشي قد تو زد خال

گويا که بلال حبشي بود به قامت

اي کاتبي اين بند بنا بر خوشي توست

رو خانه بنا کن به سر کوي ملامت

105

مپرس اي گل خندان که ديده ات چون است

ز هجر لاله ي رويت چو کاسه ي خون است

مرا به کعبه وصلت رسان که در ره عشق

ز ريگ باديه ام درد و محنت افزون است

جهانيان همه جويند ابرويت اما

نه هر که شد متولد به مصر ذوالنون است

به دور چون طبيبي که مرده زنده کني

هلاک گشتم و روزي نگفتيم چون است

ز عشق پند دهد واعظ و تو دل سيري

ندانم اين چه افسانه است و اين چه افسون است

کجا ز دوزخ و روز حساب دل ترسد

مرا که سوز درون از حساب بيرون است

ز کفر زلف تو زان کاتبي نپيچد سر

که هر که روي بتايد ز راه دين دون است

106

مرهمي کان نه زتير تو بود نيشتر است

هر سخن کان نه زتيغ تو بود درد سر است

تار زلفت اگر از بنده برد نيست خطا

رشته زانجاي شود پاره که باريکترست

چشم مايي و دليلي است به غايت روشن

که به بيگانه به از مردم خويشت نظر است

تيغ قطعاً نکشي تا ننمايم رخ زرد

کار در مملکت حسن فروشان به زر است

نيست تاثير ز ايثار دل و جان اما

من و ايثار توتا از دل و جانم اثر است

نوش دارو که بدو رنج ز بيمار برند

در شفا خانه ي لعل تو يکي رنجبر است

کاتبي يار غمت داد چو بيمار شدي

گفت کاين توشه ره ساز که وقت سفر است

107

مهرم افزون گشت چون تيغت مرا بر سر نشست

ذوق مجنون بيش شد چون کاسه اش ليلي شکست

شد دلم صد وصله تا تيرت برون آمد ز دست

زانکه تيرت، همچو جان در وصله ي ما مي نشست

نيمه اي ماند از خدنگ در دل من راستي

نيست جز تأثير آن اين نيم جان من که هست

ناوکت در سينه ام نگذاشت پيکان يادگار

صد جراحت ديد و بگذشت و يکي مرهم نبست

گر نمي بندند با هم عهد بهر قتل من

لشکر خطت به يکديگر چرا دادند دست

تا پرستارم رخت را، تاب غم مي سوزدم

چز تف آتش نباشد گرمي آتش پرست

نيست چون من سوز مهرت سر بلندان را نصيب

گرمي خورشيد افزون تر بود در جاي پست

خاست از دل ناله چون تير تو در تن ديد گفت

در درون آ تا به کي خواهي درين بيرون نشست

کاتبي مويش چو ديدي از غلوي غم پيچ

شب درآمد بعد از اين هنگامه برخواهد شکست

108

مرد بي عشق اگر چه انسان است

نام آباد و شهر ويران است

هست از نعمت دو عالم سير

هر که برخوان عشق مهمان است

تو اگر بحر بنگري ار کان

جوهر عشق اصل ارکان است

پر ز عشق است هر دو کون، ولي

عاشقي داند اين که پر دان است

قبله عشق است و نزد اهل خرد

کعبه ريگي از اين بيابان است

حشمت از عشق جو، که خاتم عشق

گر به موري رسد سليمان است

عشق گنجشک دل کند سيمرغ

کاتبي اين زبان مرغان است

109

وصله وصله گشت دل، چون ديد آن انگشت شست

زانکه تير غمزه ات در وصله جان مي نشست

نيمه اي ماند از خدنگ غمزه ات در دل مرا

اوست در تن گوييا اين نيم جان من که هست

تا پرستار رخش شد دل بجز گرمي نديد

سوز باشد ز آتش آخر، حاصل آتش پرست

يک دل لب تشنه نايد از سر کويت درست

کوزه در سرچشمه چون بسيار شد خواهد شکست

کاتبي چون ديد با تير و کمانت گفت باز

بر کهن ريش دل از نو مرهمي خواهيم بست

110

هر نقش خوش که در قلم صنع صانع است

مجموع را خط رخ خوب تو جامع است

در وادي فراق مرا سوخت مهر تو

بيچاره آن که سوخته ي برق لامع است

دل خسته شد که از تو طمع داشت پرسشي

رنجور خاطر است مدام آنکه طامع است

روشن شدند خلق به خورشيد طلعتت

من سوخته ز طالع خود اين چه طالع است

اي آفتاب! در قدمش خوش توان فتاد

ليکن مرا حيا و تو را ابر مانع است

درمان کاتبي چو حبيب است اي طبيب

زحمت مکش زياده که رنج تو ضايع است

111

هر که مست از قدح نرگس گلرويي نيست

در گلستان حيات از طربش بويي نيست

هدف تير باد اگر چشم قضاست

دل که سر منزل او گوشه ي ابرويي نيست

دامگاهي است پر از حادثه صحراي جهان

شير دل آنکه دمي بي غم آهويي نيست

چهره زرساز ز خاک ره خوبان، کان خاک

کيميايي است که محتاج به دارويي نيست

راه کوي ورع و زهد دراز است، مپرس

قصه کوتاه، به از کوي بتان کويي نيست

منم آن بي سروپايي که سراپاي مرا

بي هوا داري گيسوي بتان مويي نيست

کاتبي گوشه نگيري ز کمان ابرويان

گرچه در دست، دست تو را قوت بازويي نيست

112

هر که در روي پريچهره ي ما حيران نيست

گر فرشته است که در دايره ي انسان نيست

آسمان نيز به مهر مه ما مي گردد

کيست آن کس که در اين دايره سرگردان نيست

هست دل راست چو تيرم به کمان ابروي خويش

حاصلم گرچه زشست است بجز پيکان نيست

همچو نوح از غم بي مهري آن تازه پسر

نوحه و اشک مرا بين که کم از طوفان نيست

شيخ صنعان دل و دين باخت به عشق صنمي

کاتبي بابت ترسا بچه عشق آسان نيست

113

هر که را چون تو به خلوت چمن آرايي هست

ياد نارد که برون باغي و صحرايي هست

کاشکي اهل تمنا همه را خون ريزي

تا بگويم که مرا نيز تمناي هست

زآستان تو به خلدم طلبد واعظ شهر

نيست آگاه که نيکوتر از آن جايي هست

دل عشاق بياراست مه رخسارت

لله الحمد کزين گونه دلارايي هست

کاتبي محنت و اندوه و بلا و غم و رنج

همه زيباست، اگر چهره ي زيبايي هست

114

هزار آتش جانسوز در دلم پيداست

اگر نه لشکر عشق آمد اين چه آتشهاست

برون زکون و مکان عشق را بسي سخن است

کجاست گوش حريفان و اين سخن ز کجاست؟

چه غصه ها که بود شيخ شهر را فردا

که نيست واقف امروز و در غم فرداست

بيرون مرو ز سرا پرده ي فلک، اي آه!

مراد خواه که سلطان درون پرده سراست

ز شهر عقل به صحراي عشق منزل گير

که شير چرخ، سگ آهوان اين صحراست

شهيد ميکده چون شمع بارها سر خويش

فکنده ديد ز تيغ و هنوز بر سر پاست

پرست گوش جهان از صداي قصه ي عشق

مپرس کاتبي از کلک خويش کاين چه صداست

115

همين که از برم آن سرو نازنين

ز جان سوخته صد آه آتشين برخاست

زتاب گريه و آه و دمادم ديشب

روان شد آب به رود، آتش از زمين برخاست

به خنده خاست ز پيش رقيب آن گلرخ

ز خار خشک کسي ديد کانگبين برخاست

گشاد زلف چو دادي جهان معطر شد

به بوي آنکه دم نافه هاي چين برخاست

زبس که وصف کمالات کاتبي کردند

زبتم گنبد گردون صد آفرين برخاست

117

هيچ دل نيست که در زلف گره گير تو نيست

هيچ جان نيست که ديوانه ي زنجير تو نيست

سينه اي نيست که پبکان تو آن را نشکافت

جگري نيست که پر خون ز پي تير تو نيست

آهوي چشم تو تا ميل به صيادي کرد

هيچ جا شير دلي نيست که نخجير تو نيست

قتل تعبير کني وصل چو بينم در خواب

خواب هر چند که خوب است، چو تعبير تو نيست

بر سر قبر شهيدان چو قدم رنجه کني

خاک اين بي کفنان، لايق تکبير تو نيست

هر شبي بر جگر هزاران داغ است

عجب اي آه جگر سوز که تاثير تو نيست

کاتبي در ره دين کافر عشقم خواندي

دارم اقرار بدين، حاجت تقرير تو نيست

118

يارم به تير غمزه جگر پاره پاره ساخت

هر پاره را به تير دگر پاره پاره ساخت

چون غنچه پيرهن به هواي گل رخش

خواهم ز دست باد سحر پاره پاره ساخت

سنگين دل ار فتاد رقيبش چه باک از آن

فرهاد کوه را به تبر پاره پاره ساخت

در دور آفتاب رخش تيرآه من

درع فلک به دور قمر پاره پاره ساخت

هر خانه اي که عشق در او نقش غير ديد

ديوار را به هم زد و در پاره پاره ساخت

لايق به تاج وصل از آن است کاتبي

کش تيغ هجر تارک سر پاره پاره ساخت

119

تا کي بود ميانه ي اهل کتاب بحث

خوش وقت آنکه نيستش از هيچ باب بحث

از عشث گذشت مدرسه و درس مندرس

بحاث عقل را نرسد زين کتاب بحث

رحمت بر آنکه عذب شمارد عذاب دوست

مبحث نگر فقيه و مدار از عذاب بحث

چشمم شمارد انجم و زان ماه دم زند

همچون منجمي که کند زآفتاب بحث

خود را شمرده ام سگ او پيش در حساب

تا يار را به من نبود در حساب بحث

اي کاتبي به آهوي او ز هجر

هشيار را خطاست به مست خراب بحث

120

اي چو من کعبه به خاک سر کويت محتاج

لقب ساکن کويت ز صفا کهف الحاج

در سرم جز هوس زلف چو زنجير تو نيست

تا چه آرم به سر خود من ديوانه مزاج

بردي از پيل تنان پنجه به چابک دستي

آفرين باد بران ساعد و بازوي چو عاج

در فراق تو دواي من بيمار اجل است

آه از آن درد که آنرا نبود هيچ علاج

کاتبي بازي آنرخ نگر و حاضر باش

که شود مات درين عرصه هزاران لجلاج

121

پير ميخانه چنين گفت که در دور سپنج

ساغر مي به ادب گير و مرنجان و مرنج

تا چو ميزان دهدت زهره جبيني گردون

راستي آر به چنگ و عمل نيک بسنج

پير ميخانه طبيبي است به غايت حاذق

صحتي يافت تن من که بدو بردم رنج

يار در عرصه عيان نيست از آن شهماتم

چو دو رخ برد دگر من به که بازم شطرنج

تا صبا ره سوي آن زلف دو تا يافته است

چهره اي نيست که خالي بود از چين و شکنج

کاتبي خاک شو و نقد درون پنهان دار

تا مدامت چو زمين پاي بود بر سر گنج

122

زلف کز چهره فکندي شده سر تا پا کج

دود ز آتش که برآيد برود بالا کج

عارضت راست نيايد به درون ديده

آب در جو نرود تا نکند خود را کج

غنچه را کي به دهان تو توان نسبت کرد

که چو دم مي زند او مي شودش بالا کج

گر حسود از تو همين زلف پسندد چه عجب

چشم کج بين به جهان هيچ نديد الا کج

کاتبي از قد او گو سخن و راست بگو

تا نخوانند سخنهاي ترا هر کجا کج

123

غير اوصاف خدنگ تو که جانراست علاج

هر چند گويند مرا راست نيايد به مزاج

عقل در راه ز جان ماند چو شد سوي قدش

همچو جبريل مقرب زنبي در معراج

سيرم از قرص مه و مهر به دور رخ تو

چرخ دوار اگرم ساخت به ناني محتاج

تن من هست به هم برشده بي ساعد تو

همچو آن خاک که آرند برون از وي عاج

من درويش از آن دم که گداي تو شدم

مي ستانم ز سلاطين جهان باج و خراج

کاتبي از سر کوي تو برد راه به سر

زانکه خاک قدمتت هست به فرقش چون تاج

124

قد و ابروي آن دل جوست راست نيمي کج

خيالم زان قد و ابروست نيمي راست نيمي کج

مرا گفتا چو نايت گر زنم چنگ بنوازم

ولي هست از حديث دوست نيمي راست نيمي کج

خدنگ آه چون رمح شهاب و قد چو ماه نو

مرا هر شب از آن مهروست نيمي راست نيمي کج

به قصدت تير دارم در کمان گفت و بزد برمن

خبر گفتن چنينش خوست نيمي راست نيمي کج

بدن با گردني کج ماند چون ديوار ديرينم

فتد ناگه بدينسان کوست نيمي راست نيمي کج

مژه با  زلف او ديدم به خواب و گفتمش، گفتا

که خواب کاتبي نيکوست نيمي راست نيمي کج

125

چو لاله خيز و به دست آر در بهار قدح

به دست اگر نبود از زمين برآر قدح

مساز کاسه ي سر خالي از خيال شراب

که بي شراب نيايد به هيچ کار قدح

ز پير ميکده آموز عيش کان جم عشق

نخورد جز به جوانان گلعذار قدح

چو خيک مجلس ما گر کشي مربع مي

ربيع عنصر تن گرددت هزار قدح

گرت هواست که گردي چو آسمان سرسبز

زآفتاب صبوحي تهي مدار قدح

ز خاک لاله ستان کمترست آنکه مدام

به دلبران نکشد خاصه در بهار قدح

سپهر اگر به ادب نگذرد ز تربت من

درست کي برد از سنگ اين مزار قدح

چو خاک لاله ستان بيخودم شمار مدام

از آنکه در سر من هست بيشمار قدح

چو بيخ نرگس اگر دورم افکند در خاک

نهان درون کفن باشدم هزار قدح

مباد مجلس رندان ز کاتبي خالي

که از خط و قلم اوست مشکبار قدح

خيال باده مشو کاتبي ز کاسه ي سر

که بي شراب نيايد به هيچ کار قدح

126

خوش است جام مي از دست ساقيان مليح

لطيفتر نبود عيش از اين به کيش مسيح

درون تذکره ي مي فروش تذکيرست

که دانه دانه ي انگور مي کند تسبيح

تو آدمي گري ساقي پري وش بين

که هست بر ملک از نيک خوييش ترجيح

نقاب هشت عرب وار دختر روز برد

به گرم خوني و حکمت دل هزار فصيح

به رسم تحفه سزد کاتبي که بفرستي

به عالمان بخاري از اين حديث صحيح

127

ز جانها واقف است آن شوخ سياح

مگر دادند او را کشف اوراح

فرحناک است جانم از لب او

بلي، باشد مفرح روح را راح

دمي کز سينه ام تيرش کشيده

فغانها کرده ام از دست جراح

نخواهد شد چو قدش سرو، موزون

چه سود اي باغبان تقطيع و اصلاح؟!

مرا در ديده دريايي است زان در

که عمان است در کشتيش ملاح

فرو شد کاتبي در بحر هجران

بلي، کشتي خطر دارد ز تمساح

128

نظر به طلعت خورشيد طالع تو مصباح

صلاح عين نمايد مرا و عين صلاح

در وصال تو گر شد به روي من بسته

بر آستان تو دارم فغان که يا فتاح

بدوز ناصح من ديده زو که خرقه ي عقل

از آن گذشت که يابد به دوختن اصلاح

هميشه ملتسم روي و موي و عارض توست

ز حق که عاجل ليل است و فالق الاصباح

بمير کاتبي از خويش و زنده گرد به يار

که بر تو کشف شود سر عالم ارواح

129

اي زرشک قامتت شکل هنوز صنوبر شاخ شاخ

وي ز ابرويت کمان را گشته پيکر شاخ شاخ

سر ز تيغت نيست تنها شاخ شاخم بلکه هست

پاي تا سر هر سر موي مرا سر شاخ شاخ

کرده قسمت ترک چشمت بر دل و جان زان دو زلف

چون کسي کو بخش سازد سنبل تر شاخ شاخ

ديده ي من از درون گرم بسيار اشک ديد

همچو آن بحري که آيد آبش از سر شاخ شاخ

کاتبي چون وصف روي و عارضت خواند به باغ

رويد از اطراف او گلهاي احمر شاخ شاخ

130

آن کس که مرا کشت به جور و ستمي چند

کاش از پي تابوت من آيد قدمي چند

اي صبح! کجايي که زماني ز سر صدق

با يکدگر از مهر برآريم دمي چند

هم راحت دلهايي و هم شادي جانها

ياد آر ز محنت زده ي خود به دمي چند

اکنون چه غم از جنگ سپاه خرد و صبر

کز آتش عشقم مدد آمد علمي چند

شادم ز نشانهاي کف پاي سگانت

مانند گدايي که بيابد درمي چند

اي کاتبي! ارباب نظر فيض رسانند

حاجت مبر الا بر صاحب کرمي چند

131

به راه عشق تو آنها که در نمي آيند

قبول خاطر يک راهبر نمي آيند

غم و بلاي تو با آنکه کم نمي آيند

به حيرتم که چرا بيشتر نمي آيند

قرار و صبر ز جان و دل رميده  ي من

چنان شدند که گويا دگر نمي آيند

پري و حور لطيفند و خوش ولي به خدا

که با وجود توام در نظر نمي آيند

چو صبح در همه جا روشن است اين معني

که مهر و ماه به هم با تو بر نمي آيند

در آمدن ز نکويان نکوست کاتبي!

ولي به مردم اوباش در نمي آيند

132

پري زخي به شکر خنده قصد مردم کرد

چو گفتمش که مرا هم بکش، تبسم کرد

زمن مپرس که چون قصد کرد بر جانت

هر آنچه خواست لب او به يک تکلم کرد

دلم که رفت به کويش دگر نيايد باز

به گشت رفت غريبي و خانه را گم کرد

ستاره بازي من در نظر کجا آرد

مهي که دامن افلاک پر زانجم کرد

نمي توان نفسي بي بلاي او بودن

بلاست اين که کسي خوي با با تنعم کرد

نريخت خون مرا يار من، چه شد يا رب؟

شمرد مرده ام از ضعف يا ترحم کرد

در آب ميکده اي دل برآر غسل طريق

به خاک صومعه تا کي توان تيمم کرد؟

حکايت خم گردون مپرس و گردش او

نکرد هيچ مي کهنه، آنچه اين خم کرد

حديث چشم تو تا گفت کاتبي با خلق

هزار فتنه زهر گوشه رو به مردم کرد

نماز کاتبي ما رو انگشت و قبول

مگر گهي که بر آن خاک پا تيمم کرد

133

بزن بر سينه ي من خنجري چند

ز راحت بر دلم بگشا دري چند

زکات لاله زار طلعت خويش

چرا با ما ننوشي ساغري چند؟

به گلشن تا نهادي پاي، آنجا

به خون غلتيده مي بينم سري چند

دلا نايد وفا زان چشم و غمزه

مسلماني مجو از کافري چند

دو رخ چون کاتبي مالم به پايت نثار مقدمت سازم زري چند

134

پيش يار آنها که جان آرند بي شک جان برند

صدق پيش آور که اينجا هر چه آرند آن برند

غره اي در عرصه اي زاهد به فرزين بند زهد

ليک شطرنج چنين را آن دو رخ آسان برند

بعد مردن چون رسد تابوت من در کوي يار

دوستان زانجا به زورم سوي گورستان برند

چون شهيد عشق در ديني و عقبي سرخ روست

خوش دمي باشد که ما را کشته زين ميدان برند

گفته اي دل را ز چشم و ابروي ما گوش دار

من تو را مي خواهم اين بگذار تا ايشان برند

کفر زلفت گر نباشد اهل ايمان را مدد

کافرم گر در دم آخر يکي ايمان برند

گفتمش پوشيده رخ مگذر ز آه کاتبي

گفت هر جا باد باشد، شمع را پنهان برند

135

ترکان چشم حيله گرت شاد خفته اند

از بهر خواب صيد چو صياد خفته اند

روشندلان سوخته را آتش تو کشت

در زير خاک تيره نه از باد خفته اند

بسيار خسروان سوي شيرين شمايلان

در بيستون به پهلوي فرهاد خفته اند

ظاهر نگشته جاذبه ي آن دهان ببرد

جان کسان که در عدم آباد خفته اند

اي گل! ز سيل ديده ي جوياي سرو تو

ديوارهاي باغ ز بنياد خفته اند

آگاه و بيخودي تو در آن کوي کاتبي

مرغان باغ بين که چه استاد خفته اند

136

حديث تيغ تو هرجا که در ميان آرند

ز ذوق تشنه لبان آب در دهان آرند

اگر به سينه ي ارباب دل رسد تيرت

ز سينه در دل و از دل درون جان آرند

به وقت دعوي حسن آن دو عارض چو قمر

فرشته را به گواهي زآسمان آرند

گريزد از تو به شب آفتاب و باز افلاک

کشان کشان دم صبحش بر آسمان آرند

سگان به کوي تو برند استخوان مرا

چو مرده اي که به تعظيمش استخوان آرند

دلا چنين که بتان بهر خون کمر بستند

تو را کشند و مرا نيز در ميان آرند

قرار و صبر زدنبال کاتبي رفتند

که بهر عاشقيش باز از آن جهان آرند

137

خرم آنان که مي غاليه بو مي گيرند

گاه پاي خم و گه دست سبو مي گيرند

هر شبي تا به سحر شاغر عشرتگه ماست

کاسه ي زر که از اين طاق فرو مي گيرند

غنچه ها راز رخ اي باد برانداز نقاب

کيست نامحرم اين باغ که رو مي گيرند

آنچه آهوست که در دشت جهان شيردلان

خويش را جمله شکار سگ او مي گيرند

چون گريزد دل غم ديده بدزدي زان چشم

که سپاه مژه را از همه سو مي گيرند

همه از خوي تو در درد و من بد خو را

درد اينست که با درد تو خو مي گيرند

کاتبي از طرف خيل خط خوبان است

زآنکه اينها طرف روي نکو مي گيرند

138

خرم آنان که سر زلف نگاري گيرند

بي قراري به کف آرند و قراري گيرند

نبود فکر زصد زخم که خوبان بزنند

به يکي مرهم اگر دست فگاري گيرند

چيسن عيش دو جهان اين که پس از هجر دو يار

همدگر را زسر ذوق کناري گيرند

سر راه تو گرفتيم به در يوزه وصل

چون گدايان که سر راهگذاري گيرند

دارم اميد که در محشرم از شير دلان

گر نگيرند سگ کوي تو باري گيرند

کاتبي ناله چو بلبل مکن از گل رويان

زانکه ايشان چو تو هر لحظه شکاري گيرند

139

در زمان چشم مستت ياد آهو کس نکرد

پيش زلفت ميل سوي نافه يک مو کس نکرد

ساعدت تا با کمان ابروان گشت آشکار

دعوي دستان و زور بازوي او کس نکرد

گفتم از خونم گذشتي؟ گفت اين بيني به خواب

خواب بد را اينچنين تعبير نيکو کس نکرد

تا لبت گرديد خندان صد حصار دل گشاد

اينچنين شيرين به عالم جنگ بارو کس نکرد

عقل را از دل برون کرديم و جهلش خوانديم

آنچه در عشق تو ما کرديم با او کس نکرد

کاتبي را هيچ شادي نيست بي درد و غمت

اينچنين در عاشقي با درد و غم خو کس نکرد

140

دلم چو شيشه ي خون بود چشمان تو بشکستند

نيارم دم زدن زآن رو که ترکانند و بد مستند

به بالا در چمن سرو و صنوبر گرچه نازانند

وليکن پيش شمشاد قدت در پايه ي پستند

دلت گر در حريم دل ز تنهايي به تنگ آمد

بيا بر ديده ام بنشين که اينجا مردمان هستند

دل و جاني به کف دارم، ولي نقدي نمي بينم

سزاي پاي تو يارا که اينها هر دو بر دستند

به افسونهاي آن چشمان سر شکم باز استادست

زهي جادو وشان کز ساحري آب روان بستند

خوشا اي کاتبي وقت کساني کز سبک دستي

گرفته طره ي ياري، ز ننگ اين جهان رستند

141

دل ترک هوا و هوس هر دو سرا کرد

معمار شدش عشق تو کاين خانه بنا کرد

شد درد و غمش جمله نصيب من درويش

بسيار کرم بود که با بنده خدا کرد

چون دام که از هر طرفش آب در آيد

شمشير بلا از همه سو روي به ما کرد

جان من و آن غمزه بهم جوهر و تيغند

کز هم به حيلشان نتوانند جدا کرد

در عشق دلا هر چه رسد شکر خدا گو

زان قصه بينديش که با شهر سبا کرد

از خون جگر کاتبي خسته وضو ساخت

چون ديد رخت طاعت يک ماهه قضا کرد

142

دو چشم شوخ تو هر يک بلاي خون ريزند

اگر چه گوشه نشينند مردم آميزند

برآوردند زمن غمزه هات هر دم گرد

چه گم شدست ندانم که خاک مي بيزند

عجب نباشد اگر گيسوي تو شبرنگ است

شود سياه کسي کش نگون درآويزند

به قصد کاتبي خسته هر دم آن خط و خال

هزار فتنه زهر جانبي برانگيزند

143

ذرات زمهرت به فلک سر گذارنند

صاحب نظران از همه خوشتر گذارنند

روزي که به پيشت گذرانند سر من

آن روز ز خورشيد مرا سر گذرانند

تيري زد و چشمت طلبيد اين دل گستاخ

فرما که نرجند و ازو در گذرانند

گردد کفنم حله و من خازن فردوس

در کوي تو تابوت مرا گر گذرانند

مستان تو چون لاله بهر جاي که باشند

نوشند مي و عمر به ساغر گذرانند

از گريه ي من هر دو جهان را خبري بر

تا کشتي از اين آب روانتر گذرانند

بر مستي زاهد به خرابات نکو نيست

وقت است کزو يک دو سه ساغر گذرانند

جز عمر نماندست تن و جان مرا کاش

کان نيز به پيش رخ دلبر گذرانند

موقوف چه داري به در جنتم اي شيخ

شايد که ترا از در ديگر گذرانند

رو کاتبي از هجر مخور غم که ملايک

رخت تو ازين ورطه به شهر گذرانند

144

وسيله مژده ي مهري ز مهر خوبي چند

فلک رساند سلامي ز ماه رويي چند

زخوي تند بتان خاک گشتم اما شکر

که خوي باز نکردم ز تند خويي چند

اگر نه گلشن فردوس را بود ديدار

رسيده گير به باغي و حوض و جويي چند

دلا مکن بد و جوياي نيکوان مي باش

که يادگار تو را دادم از نکويي چند

گر از خمار بميرم گذار فکر کفن

نخست از پي آبم بجو سبويي چند

به غير تير تو هيچ آرزو نداشت دلم

شکست در دل من چرخ آرزويي چند

ز کلک لاغر خود کاتبي شکسته تر است

سزد که قصه نويسد به مشک مويي چند

145

زان کمان ابرو دل من در تپيدن تير خورد

راست چون مرغي که در وقت پريدن تير خورد

بر مثال بره ي آهو که صيادش کشد

جان من زان غمزه، روز آرميدن تير خورد

از دلم پيکان او چون جست دل زان سهم يافت

درد دل بنگر که در پيکان کشيدن تير خورد

ديده ام خون بار شد از ماجراي عقل و عشق

مثل آن نظارگي کز جنگ ديدن تير خورد

دل چو مي شد سوي او زان غمزه در ره خورد تير

همچو صيدي کو به هنگام پريدن تير خورد

کاتبي در روز جنگ از غمزه ي او کشته شد

چون دليري کو به وقت تير چيدن تير خورد

146

زلف و رخت چو وعده ي جور و جفا کنند

آن وعده هم خوش است چه باشد وفا کنند

اهل نظر است که سرمه بود خاک پايشان

آيند و خاک راه تو را توتيا کنند

کردند غارت دل و جان عارض و لبت

ليکن هنوز تا خط و خالت چها کنند

ساقي بيار باده مبين عيبت مفلسي

نيکان مدام خير به راه خدا کنند

آن کس که در سراي تو آيد چو آفتاب

او را مگر به تيغ برون زان سرا کنند

اهل کتاب بر ورق الطير صبح و شام

تحرير وصف طوطي ء خط تو را کنند

خوش وقت آن کسان که به جان همچو کاتبي

دشنام يار را شنوند و دعا کنند

147

عشاق کاردان چو به عشق اقتدا کنند

گيرند ترک دارو و دگر کارها کنند

افلاک دايم اهل نظر را چو جان و تن

جمع آورند با هم و ديگر جدا کنند

اي دل بهر سراي جهان را که دوزخي است

تا در بهشت بهر تو قصري بنا کنند

گر مدعي نيند کسان کاهل حجتند

با اهل معني اين همه دعوي چرا کنند؟

در درد، کاتبي مطلب شربت طبيب

کآخر به هيچ غنچه دهانان دوا کنند

148

عمارتي که نه در کوچه ي مغان سازند

چو خاک پست بود گر بر آسمان سازند

بتان به عشوه اگر شهر دل کنند خراب

به شيوه ي دگرش خوبتر از آن سازند

مثال تو نبود نقش چنين اگر به مثل

رخش ز حسن نگارند و تن ز جان سازند

به هر گيان که سرو تو سايه اندازد

شود صنوبر و از چوب او بتان سازند

به ابروي تو کجا پي برند کج نظران

ز چله گيري خود، قد اگر کمان سازند

به دور چشم کمان دار توست پيکر من

چو آن نشانه ي تيري کز استخوان سازند

فغان ز سنگ دلان کاتبي که چاره ي درد

سبک اميد دهند و گران گران  سازند

149

شمع رخسار تو را آن دم که مي افروختند

همچو پروانه جهاني را بر آتش سوختند

صد هزاران پيرهن مانند گل کردند چاک

چون قباي نازکي بر قامتت مي دوختند

غمزه ات را تيرها دادند و مژگان را سنان

اينچنينت شيوه ي عاشق کشي آموختند

ما خريدارت به جان بوديم با رخسار زرد

پيش از آن روزي که يوسف را به زر بفروختند

کاتبي چون ديد رخسار تو اي چشم و چراغ

گفت اين آتش براي جان ما افروختند

150

گرچه هستند درين شهر نکوماهي چند

پيش خورشيد رخت در نظر ماهيچند

پيش ديوار سراي تو به نقش آمده ايم

نقش ديوار نباشد مگر از کاهي چند

چشم ما گر به رهت اشک فشاند چه عجب

بر سر ره سبب آب بود چاهي چند

اي رقيب ار کشدت يار ز پيش نظرش

نروي تا بفرستد به تو همراهي چند

يار چون آينه ي روي بخواهد بنمود

شايد ار کاتبي خسته کشد آهي چند

151

مردمان بر اشک گلگونم گواهي مي دهند

شوخ چشمي بين که بر خونم گواهي مي دهند

حاجت سوگند نبود دعوي عشق مرا

هر دو چشم همچو جيحونم گواهي مي دهند

وعده هاي من که فرمودي و برگشتي از آن

جمله بر بخت دگرگونم گواهي مي دهند

راستي تا گفتم از قدت سخن چون کاتبي

اهل دل بر طبع موزونم گواهي مي دهند

152

مغان در ابروي مقصود چين نمي بينند

بگو به اهل ورع کين چنين نمي بينند

من از ثلاثه ي غساله ديده ام سري

که زاهدان به هزار اربعين نمي بينند

شراب خوردن بسيار عشرتي است ولي

صلاح کار، حکيمان در اين نمي بينند

نگين مي مده از کف که انس و جن خصمند

اگر به دست سليمان نگين نمي بينند

به احتياط گذر در شکارگاه جهان

گمان مبر که ترا از کمين نمي بينند

سزد که پاي به دامن بود گدايان را

چو دست خير به هيچ آستين نمي بينند

بسوز دفتر خود((کاتبي)) که بي بصران

به گنج نامه ي عين اليقين نمي بينند

153

آتش او نه همين ملکت جان مي سوزد

جان همي سوزد و با جان و جهان مي سوزد

نه همين پرتو رويش دل ديوانه بسوخت

شمع را بين که درين خانه زبان مي سوزد

من براي دل سرگشته ي خود مي سوزم

دل من خود ز براي دگران مي سوزد

دل سوزنده درون بدن لاغر خشک

هست فانوس که شمعش به ميان مي سوزد

کاتبي مهر رخ يار که شد عالم سوز

آفتابي است کران تا به کران مي سوزد

154

از تنم تا سر يک موي نشان خواهد بود

دل من بسته آن موي ميان خواهد بود

آن زمان نيز که خواهم زجهان بيرون رفت

در دلم حسرت آن جان جهان خواهد بود

يار در حشر چو ديدار عيان خواهد کرد

عشرت آن است که در باغ جنان خواهد بود

کار دارم به ميان و دهنش روز جزا

که نهانها همه آن روز عيان خواهد بود

تا چو خورشيد بود ذره اي از من باقي

آتش سينه چنين شعله زنان خواهد بود

کاتبي کآمده مانند خم باده به جوش

تا ابد معتکف کوي مغان خواهد بود

155

از جگر تير بتان را سپري مي يابد

هر که عاشق شود او را جگري مي بايد

کي به مقصود رسد تا نکند دل دريا

هر که را در صدف جان گهري مي بايد

سالکان را سر و پا سنگ ره شير دلي است

مرد اين قافله بي پا و سري مي بايد

جز تو هر خس که از اين پيش رهم زد چو خليل

همتم گفت: کزين خوبتري مي بايد

در بيابان غم اي کعبه ي ارباب صفا

کوکب بخت مرا راهبري مي بايد

دورم از يار خود اي صبر ببر جان مرا

چون به راه عدمت هم سفري مي بايد

کاتبي يار دمي نيست برون از ديده

اين قدر هست که صاحب نظري مي بايد

156

اساس ميکده رند خداشناس نهاد

به عيش باد مدام آنکه اين اساس نهاد

قضا ز مزرع آفاق قطع رندان خواست

که شکل ابروي ساقي مثال داس نهاد

شکفته باش چو گل در سپاس يار قديم

که خار، حادثه در راه ناسپاس نهاد

به مهر خود همه را يار ساخت سرگردان

گنه ز جانب نه چرخ و ده حواس نهاد

از اين خرابه تهي دست مگذر اي درويش

که شهريار درو گنج بي قياس نهاد

مباش کاتبي اندوهگين ز کسوت فقر

کز اهل خرقه نشد هر که اين لباس نهاد

157

اسير سرو قدان ناله از فلک چه کند

سماک مي کشدش جنگ باسمک چه کند

ستاره سوخته گر گشتم اين نه از فلک است

زآفتاب رخان سوختم فلک چه کند

ز گنج نامه حسنت توانگران دورند

کليد گنج يقين پيش اهل شک چه کند

اگر دو چشم تو مردم کشي ز سر گيرند

کمند زلف تو با جان يک به يک چه کند

اگر به گريه و بي خوابيم نيي راضي

به خنده لعل تو در چشم من نمک چه کند

متاب کاتبي از قول عيب جو رخ زرد

عيار از طرف زر بود محک چه کند

158

اگر نه دولت تيغ تو بر سرم باشد

چو گيسوي تو دل آشفته تر سرم باشد

شود چو پسته مرا استخوان سفيد و هنوز

خيال آن دهن تنگ در سرم باشد

خروس وار ز ذکر تو شوم غافل

اگر برابر مو، اره بر سرم باشد

چنين که پاي تو را خاک راه مي بوسد

به جاي او چه خوش افتد اگر سرم باشد

چو کاتبي اگرم دم به دم زني تيغي

به خاک پاي تو کان را سپر سرم باشد

159

آن ديده تو را بيند کو عين صفا باشد

وان دل به تو پيوندد کز غير جدا باشد

گفتي که کجا باشد در حسن نظير من

تو دلبر بي مثلي تو کجا باشد

بردي دل شيدا را ور ميل به جان داري

من تن به اجل دادم اين نيز تو را باشد

چون خامه ي نقاشان تا سر بودم بر تن

از فرق سرم هر مو در راه تو پا باشد

اي آنکه کشي هر دم از سينه ي من تيرش

چون نيست از و زحمت بگذار که تا باشد

چون کاتبي دايم شد همدم جان ذکرت

درويش همه وقتي با ياد خدا باشد

160

آن را که تيغ مهر تو قاتل نمي شود

جانش به نور وصل تو واصل نمي شود

عهدي که با تو بسته ام کعبه ي صفا

تغيير آن به بعد منازل نمي شود

بهتر به صد کمال به معبود بي زوال

اين عششق بي زوال که زايل نمي شود

ليلي پري وش است نهاني، از آن جهت

مجنون شدست عاشق و عاقل نمي شود

انوار علم عشق زشمع هدايت است

اينها به دود مدرسه حاصل نمي شود

اي کاتبي محوي زدرياي غم کنار

باران در يتيم به ساحل نمي شود

161

آن مه اگر شبي خوش با اين کمين بر آيد

گردد فلک به کامم يا رب چنين برآيد

در جست و جوي خالش جانم برآمد از تن

ز انسان که بهر دانه مور از زمين برآيد

داني که با چه ماند در لطف آستينش

يا شاخ گل که او را گل زآستين برآيد

آن ساحر ار نمايد دستان خويشتن را

خورشيد از يسارش ماه از يمين برآيد

اي کاتبي چو آيد آن ياسمين بر ما

هم ياس من سرآيد هم ياسمين برآيد

162

آن پري رخ عاشقان را تيغ پنهان مي زند

گاه بر تن گاه بر دل گاه بر جان مي زند

روز اول بر سرم تيغي ز دو زان روز باز

طعنه را بگذار دايم بر سرم آن مي زند

مي خورد سوگند دل کان غمزه را گيرم به خون

خويش را سرگشته بر شمشير بران مي زند

طاس گردان سر کويت نه خورشيدست و بس

چرخ گردان هم درين بازار دوران مي زند

ماه را بر چهره خورشيد تو خنجر مي کشد

تير را بر ديده مژگان تو پيکان مي زند

کاتبي هر دل که عاشق گشت اگر يک رنگ نيست

قلب روي اندوده اي را مهر سلطان مي زند

163

آن سرو لاله رخ چو به گلزار در رود

گل باز غنچه گردد و در خار در رود

در نقش خانه اي که در آيد نگار من

صورت شود خراب و به ديوار در رود

اي کاش تير برکشد و افکند به من

تا بيشتر به سينه ي افکار در رود

او در درون خانه و غوغا ميان شهر

اي واي آن زمان که به بازار در رود

خورشيد ذره ذره رود در سراي او

آن زهره نيستش که به يکبار در رود

خوش رفت کاتبي به سر زلف او دلت

عيار پيشه در دهن مار در رود

164

آن که رخ مي پوشد و ساغر به دشمن مي زند

ديده بر مي بندد و آن گاه گردن مي زند

در درون جا کرد و مي دوزد به پيکان ديده ام

قلعه داري بر در دروازه آهن مي زند

چون سگ خود را همي راند منم مقصود ازان

مي کشد بر ديگري شمشير و بر من مي زند

مي برد زلفش دل و دين با وجود آن دو رخ

دزد پر دل کاروان در روز روشن مي زند

مي برد دل يار و مي سوزد تن من در فراق

دانه بر مي دارد و آتش به خرمن مي زند

کاتبي خون مي خورد در لاله زار درد و غم

خرم آنکو با حريفان مي به گلشن مي زند

165

اهل دل را لب جان بخش تو جان مي بخشد

جان همي بخشد و شيرين و روان مي بخشد

غمزه گفتا کشم و لعل تو گفتا بخشم

وه نه اين مي کشدم هيج و نه آن مي بخشد

بخشش از غمزه مجو چون کشدم تيغ به خون

نيست کشتن بگذارش که همان مي بخشد

هيچ امانم ندهد زلف تو شد قصه دراز

قصه سهل است اگر عمر امان مي بخشد

هرکه سوداي تو دارد چون من بازاري

برد و تا بود دکان را به دکان مي بخشد

کاتبي را شب عيد ابروي چون ماه نوت

گر نمايند ثواب رمضان مي بخشد

166

اين کهن دير جهان کشته فراوان دارد

دم غيسي نفسي جو که نفس جان دارد

آدمي زاده که مايل به پري رويي نيست

ديو راه است اگر ملک سليمان دارد

دلم از زلف و خط و خال بتان منفعل است

که به يک خانه ي تنگ اين همه مهمان دارد

عشق از کعبه بياموز که با جامه ي چاک

سنگ بر سينه زنان رو به بيابان دارد

صبح و خورشيد اسير سپه عشق شدند

ايم کفن بر کف و آن تيغ به دندان دارد

جان وداع دو جهان کرد لا همت دار

که مکمل شده و روي به ميدان دارد

کاتبي نظم تر و آب و دامن پاک

همه از رهگذر ديده ي گريان دارد

167

اي دل خيال قدش در هر سري که باشد

آيد به پاي بوسش هر سروري که باشد

يک ذره گر ز مهرم روشن شود بر آن مه

از برج من بتابد هر اختري که باشد

مي گفت کز ره کين روزي ز در درآيم

اي کاش او در آيد از هر دري که باشد

شد کشتي ء وجودم در بحر غم شکسته

اين باد بگسلاند هر لنگري که باشد

تا کاتبي نسازد بالين ز آستانش

خوابش نگيرد آن شب در بستري که باشد

168

با تيغ اجل يارم گر يار برين باشد

اين يا رب شب تا کي يا رب که چنين باشد

بگشا گره از ابرو اي چشم و چراغ من

بر ابروي نيکويان حيف است که چين باشد

در عشق دلا ما را انداختي و رفتي

هر جا که فتد کاري کار تو همين باشد

اين سينه ز پيکانها گنجي است پر از گوهر

درد از پي پاس آمد غم کو که امين باشد

يک لحظه نمي آيد در خانه ي من خوابم

ترسم که درين ويران دزدي به کمين باشد

اي باد شدم رسوا خاکي به سرم افکن

اين مرده تنم تا کي بالاي زمين باشد

رو کاتبي ايمن شو يعني زگمان بازآ

سيمرغ دل عارف در قاف تعيين باشد

169

به دست دوست درين عيد هر که قربان شد

به کيش زنده دلان پاي تا به سر جان شد

چه عيدي به از اين عاشق بلا کش را

که پيش خنجر بران دوست قربان شد

براي کشتن خود دست و پا زدم بسيار

ولي به کوشش خود سرخ روي نتوان شد

ز طوف خانه ي او هر که راه کعبه گرفت

ميان باديه پا بسته چون مغيلان شد

صفاي حج همه ي عمر کاتبي دريافت

که صبح و شام به گل گشت کوي جانان شد

170

به قصدم يار تا شمشير و خنجر بر نمي گيرد

دل محنت کشم عيش و طرب از سر نمي گيرد

ز شست آن کمان ابرو يکي ناوک نمي آيد

که دل تا رفتنش صد بي چو جان در بر نمي گيرد

بسي سر برگرفت از تن به تيغ غمزه ي قاتل

ولي هرگز سر ما را به چيزي بر نمي گيرد

چو چرخ انجم فشان شد ديده ي در بارم و هرگز

دلم حظي ازين درياي پر گوهر نمي گيرد

خوشا رندي که گر به نيزه مي بيند سر خود را

چو نرگس مجلس گيري و ساغر نمي گيرد

مزن بر حلقه ي رندان در زهد و ورع زاهد

درآ يا خوش ره در گير کاينها در نمي گيرد

شد اطباق فلک اوراق شعر کاتبي اي مه

چه نيت دارد آنکو فال از اين دفتر نمي گيرد

171

بيا که عمر چو باد بهار مي گذرد

به کار باش که هنگام کار مي گذرد

تو غافلي و شفق خون ديده مي بارد

که روز ميرود و روزگار مي گذرد

زچشم اهل نظر کسب کن حيات ابد

که آب خضر درين جويبار مي گذرد

هزار صيد نشاط است در کمين گه عمر

مرو به خواب که چندين شکار مي گذرد

تفرج ار طلبي شاه راه دل مگذار

که شهريار ازين رهگذار مي گذرد

مراقد چو کمان رفت زير خاک و هنوز

خدنگ آه زسنگ مزار مي گذرد

زجان کاتبي ار تير غم گذشت گذشت

درين ديار از اين بي شمار مي گذرد

172

پيش خيالت آرم اين نيم جان که باشد

در خانه هرچه باشد مهمان هر آنکه باشد

سوداي زلف و خالت پنهان چگونه دارم

مشک آن خود نمايد در هر مکان که باشد

سهل است پيش عشقت طامات کارداني

اين نکته نيک داند هر کاردان که باشد

دکان حسن يوسف گر بسته شد توماني

بايد متاع نيکو از هر دکان که باشد

بوي تو گه گل آرد گاهي نسيم سوسن

پيغام تو خوش آيد از هر زبان که باشد

اي کاتبي به زلفش سودست کار سودا

يکسر به گردن من زين هر زيان که باشد

173

نا آشناي من همه جا اجنبي بود

از شرب تو به غايت بي مشربي بود

تذهيب ساز، نامه ي رندي به روي زرد

کين حجتت گواه نکو مذهبي بود

گر گويدت فقيه که واعظ زري است پاک

مشنو که آن گواهي وي مغربي بود

عاشق که او تهي نکند قالب از حيات

در قلب عاشقان سخنش قالبي بود

يوسف رخ مرا غم يعقوب خويش نيست

آري صبي بود ار خود نبي بود

گر رو ترش نشيند و بد گويم چه باک

گفتار تلخ زينت شيرين لبي بود

تعليمت ار دهد خط آن يار کاتبي

صد چون دبير چرخ ترا کاتبي بود

174

تا يار همايون قدمم باز نيايد

مرغ طرب رفته به پرواز نيايد

يوسف اگر آيد بوجود از عدم آباد

او نيز بدين حسن و بدين ناز نيايد

هر جا که برآيد سخني ران لب شيرين

چون بشنود از ني شکر آواز نيايد

هرکس که يکي جرعه بنوشد ز شرابت

چندان رود از خود که به خود باز نيايد

هر چند که آوازه ي شمشاد بلند است

در معرض قد تو سرافراز نيايد

با هيچ کسي دم نزند کاتبي از تو

تا هيچ کسش غير تو دمساز نيايد

175

تو در نقاب شوي ماه در نقاب شود

فکن نقاب که هر ذره آفتاب شود

مه جمال تو در منزلي که خميه زند

زمين زرشته ي جانها پر از طناب شود

دلا! سراچه ي تن چون نمي شود معمور

مکن عمارت و بگذار تا خراب شود

چو بهر کوفتن سينه سنگ بردارم

ز سينه شعله برآيد که سنگ آب شود

نوشته ام زسر سوز نامه اي من مست

که مرغ اگر برد آن نامه را کباب شود

زخواب واقعه لافند زاهدان اما

چه حاصل است زعمري ک صرف خواب شود

سپار پرده ي دل کاتبي به ساقي بزم

بود که پاک به پالودن شراب شود

176

تيرت که جانم از تن افکار مي برد

مرهم همي رساند و آزاد مي برد

پنداشتم ز مجو غمت جان برم ولي

اين سيل تند خانه به يک بار مي برد

جان را صداي تيغ تو از رنج تن رهاند

آواز آب زحمت بيمار مي برد

چون دامن وصال تو گيرم که دست من

هر دم خيال ساعدت از کار مي برد

جانم گشته حايل ديوار قصر تو

از خيل غم پناه به ديوار مي برد

در تن مرا زغارت صد باره ي فراق

جز جان نمانده بود که اين بار مي برد

رو کاتبي که دايره ي خط آن نگار

صد چون ترا به گردش پرگار مي برد

177

تيري که افکني اگر از دل خطا رود

جان تير را نشانه کند روز قفا رود

دنبال تير توست مرا جان به روز قتل

چون وارثي کنه او زپي خونبها رود

آن نيست جان خسته که ماند ز تيراو

خواهد دويد در پي او هر کجا رود

دارد به سير عشق زتيرت دلم مدد

چون خسته اي که راه به زور عصا رود

شعري که گفت از پي تير تو کاتبي

هرکس که بشنود به دل او چها رود

178

جان نيست کو ز تيرت بر دل نشان ندارد

سر نيست کو ز تيغت سر در ميان ندارد

در باغ لاله حسنت، در چرخ ماه تابان

آن کيست کز تو بر دل داغ نهان ندارد

در وادي فراقت گم کرد ره دل من

تا تو نخواهي او را دست از فغان ندارد

مي گفت دوش سوسن در گلستان به بلبل

عاشق نباشد آنکو بند زبان ندارد

آرام جان هميشه يارست کاتبي را

يکدم اگر نبيند آرام جان ندارد

179

جاي مهر تو کجا هر دل ناپاک بود

ماه من منزل خورشيد بر افلاک بود

زلف مشکين ترا بودي، دريغست از من

هندو اين نوع نديدم که به امساک بود

استخوانهاي ضعيف است پناه دل زار

خانه بلبل نالنده ز خاشاک بود

پاي بر ديده نه و از مژه ام باک مدار

زانکه در پا نرود خار چو نمناک بود

کاتبي پاک نظر باش چو عاشق شده اي

عاشق آن است که او را نظر پاک بود

180

چشم تو نرگسي است کزو خواب مي چکد

روي تو آتشي است کزو آب مي چکد

چون غنچه پاک دامني اي نوبهار حسن

با آنکه از لب تو مي ناب مي چکد

هر دم هزار قطره خون بهر ابرويت

از ديده ي امام به محراب مي چکد

هر لحظه صد کرشمه ي رنگين ز غمزه ات

مانند خون ز خنجر قصاب مي چکد

اشک من است در هوس روي و موي تو

هر شبنمي که در شب مهتاب مي چکد

عيشي است کاتبي اگر از جام وصل او

يک جرعه مي به ساغر احباب مي چکد

181

چون آن چشم ساحر که ديد اوستاد

بسا دل که در ساحري اوستاد

به سنگين دلي هر که مايل نشد

جماد است الحق کدامين جماد؟

تنم خاک گرديد روز وداع

چنين روز بد روزي کس مباد

دهان و ميانش مراد منند

وليکن نديدم از او يک مراد

امانت دلا خواستي تير او

وليکن کمانش امانت نداد

چنان شد ز فکر خطش کاتبي

که چون خامه بر جاي پا سر نهاد

182

چون نسيم سحر از کوي کسي مي آيد

من هوادار توام تا نفسي مي آيد

باد کز طرف چمن بوي گل آورد به من

گفت خوش باش که از دوست کسي مي آيد

جز هواي قد او يا هوس رويش نيست

در دل هر که هوا و هوسي مي آيد

آن شکر لب به تکلف شنود ناله ي من

زين چه فکرش که فغان مگسي مي آيد

اشک بارم چو رقيب سبکش را بينم

زانکه در چشم پر آبم چو خسي مي آيد

کاتبي يار به تيغ آمد گفتي به سرم

بر سر عاشق از اين نوع بسي مي آيد

183

چنانم جان و دل در آتش جانانه مي سوزد

که با ديوار اگر دم مي زنم کاشانه مي سوزد

شد از سوز دلم هر موي بر تن شعله ي آتش

چه آتشهاست کز اطراف اين ديوانه مي سوزد

گناه آسمان نبود گر آتش باردم بر سر

زاه خويش مي بينم که سقف خانه مي سوزد

مرا آن گنج حسن از نو چه نعل افکند در آتش

که هر دم بر زمين پايم در اين ويرانه مي سوزد

چنان گرم است از شمع رخش مجلس که گر امشب

کند باد سحر پرواز چون پروانه مي سوزد

بکن شهر تنم اي وصل پيش از غارت هجران

خود آتش زن وگرنه لشکر بيگانه مي سوزد

ميا در بزم من اي کاتبي کز آتش آهت

مرا دست از سفال و ساغر و پيمانه مي سوزد

184

چو ما عياري عياره ما را که مي داند

چو ما مکاري مکاره ما را که مي داند

خمار چشم مخمورش کشد مستانه مردم را

چو ما خماري خماره ي ما را که مي داند

بخواهد خورد خون ما اگر امروز اگر فردا

چو ما خونخواري خونخواره ي ما را که مي داند

نکو دانيم حال و کار مجنون در غم ليلي

چو ما همکاري همکاره ي ما را که مي داند

بدان مه کاتبي کمتر رسد سير سرشک ما

چو ما سياري سياره ي ما را که مي داند

185

چون ترنج آن ذقن سيب جنان نبود لذيذ

از هزاران ميوه يکتا آنچنان نبود لذيذ

گشته ام بيمار و آن لب شکر کام من است

غير از اينم هيچ شربت در دهان نبود لذيذ

گر رسد صد نوع نعمت هر دم از خوان قضا

چون غم او نعمتي بالاي خان نبود لذيذ

بي لبش گفتم تو را اي دل بيا و خون بنوش

رو جگر خور، گر به دندان تو آن نبود لذيذ

کاتبي چون شعر نبود پخته کي لذت دهد

وقت خامي ميوه هاي بوستان نبود لذيذ

186

چون مرا در نظر آن چاه ذقن مي آيد

آب از غايت لطفم به دهن مي آيد

همچو تيغ تو طبيبي نبود عيسي دم

زنده مي گردم اگر بر سر من مي آيد

ز تو بويي مگر اي گل به چمن برد صبا

که نسيم سمن از باد چمن مي آيد

سخن زلف تو جايي که زمن مي پرسند

هر سر موي من آنجا به سخن مي آيد

پرتوي بر يمن افکن که سهيلي گردد

هر عقيقي که زاقليم يمن مي آيد

شد مرا موي سفيد از غم  و هر موي سفيد

شب هجرم به نظر تار کفن مي آيد

چون نه از دل اثري ماند و نه از جان رهي

ناله ي کيست که از خانه ي تن مي آييد

بر فلک بر، خبر جان من اي ماه و بگو

که فلاني ز غريبي به وطن مي آيد

187

خبر عاشق از خرد نبود

از خودش هم خبر بود نبود

عشق دلدار دولت ازلي است

به از اين دست تا ابد نبود

کرده ام اعتماد بر زلفش

دزد هر چند معتمد نبود

ره در آن آستان نمي يابم

چون مرا بر سگش حسد نبود

کاتبي بيخودست تا بااوست

هرکه با او بود به خود نبود

188

حديثي از لبش گفتم، دهان غنچه در هم شد

چو نام ابرويش بردم از اين پشت کمان خم شد

دگر باره نگويم حال دل پيش رقيب او

که يکره حال دال گفتم بدو، نيمي از او کم شد

ميان مرده ي هجران به گرد کعبه ي کويش

طوافي که ببين کاهل صفا را ديده زمزم شد

هزاران گل درون روضه بشکفت از نسيم او

به بوي يک گل گندم چنين سرگشته آدم شد

هر آن کس کز سر دنيا و دين برخاست در راهش

بسان کاتبي او را هواداري مسلم شد

189

خراب نرگس او مستي دگر دارد

خوش آن حريف که اين جام در نظر دارد

درون سينه دلم را همين بود شادي

که روز و شب غم آن پاره ي جگر دارد

به دور نقطه ي خالش دلم چو پرگارست

برون ز دايره شد گوييا دو سر دارد

به تيغ مي رسد آن يار و روي من بر خاک

چه خوش بود که سرم را به تيغ بردارد

مدام منتظر تير اوست سينه ي من

چو عاشقي که دلارام در سفر دارد

به شهر عشق کجا کاتبي رساند آسان

ره ولايت ما عقبه بيشتر دارد

190

خنجر آن غمزه هر دم سر به نازم مي برد

شاخ نخل جان به تيغ ترکتازم مي برد

محتسب گر جوهري داري مفرمايم وضو

زانکه تيغ غمزه ي خوبان نمازم مي برد

ناز يار آن دم که تيغ بي نيازي مي کشد

جان ستان مي آيد و حلق نيازم مي برد

هجر زلف سرکشش چون شانه دندان تيز کرد

خوش به دندان رشته ي عمر درازم مي برد

خونبهاي کاتبي جز سر بريدن نيست، گفت

سرخ رو بادا که نيکو نرخ بازم مي برد

191

خورشيد جمالت چو مرا در نظر آيد

صد شعله ي آتش به سرم بيشتر آيد

نظاره ي رخسار تو گر مي طلبد دل

شرط است که خون گردد و در ديده در آيد

آنکو ز تو دورست و فرومانده به يکجا

نزديک شود گر قدمي بيشتر آيد

آهم نکند در دل بدخواه اثر هيچ

بر سنگ کجا تير کسي کارگر آيد

گه تيغ بود بر سر من کاه رقيبش

اي کاتبي اينها همه روزي به سر آيد

192

در کوي نامردان صد سر به باد باشد

ما راز نامرادي اينها مراد باشد

گم کرده ام جواني، داند که من چه گفتم

احوال پير کنعان آن را که ياد باشد

هيچ از خدا نخواهم غير از نسيم کويش

در پيش مرد عاشق کونين باد باشد

بودم به ناله و آن رخ ديدم، ز خويش رفتم

همچون سگي که خوابش در بامداد باشد

درد و غم که بخشد چون کاتبي به ذوقم

روز عطاي سلطان درويش شاد باشد

193

درآکه خانه ي دل بي رخ تو نور ندارد

چرا که خانه دل بي رخ تو نور ندارد

چو روشن است که روي تو شمع خانه ي دل شد

بيا که خانه دل بي رخ تو نور ندارد

رخ چو ماه منور ز راه روزن ديده

نما که خانه ي دل بي رخ تو نور ندارد

خوش است خانه ي دل روشن از لقاي تو، بنما

لقا که خانه ي دل بي رخ تو نور ندارد

چو کاتبي مه و خورشيد بر سپهر شنيدند

زما که خانه ي دل بي رخ تو نور ندارد

194

در ره مهر هر آنکس که قدم پاک زند

علم گر مروي بر سر افلاک زند

پاک کردم دل و اميد ز يادم آن است

که گرم تير زند هم به دل پاک زند

شادمانم که مدام آن مه خرگاه نشين

آيد و خيمه درون دل غمناک زند

تنم از جور خسان سوخت، اجل کو که چو برق

آيد و صاعقه بر توده ي خاشاک زند

درد آن راست که در زندگي از تن گذرد

صاحب تعزيه پيراهن خود چاک زند

ديده ي کاتبي از خاک درت دور افتاد

جاي آن است که بر ديده ي خود خاک زند

195

در دلم جز صورتت نقشي نمي آيد پديد

در کمال عشق ليلي بود مجنون هر چه ديد

کشته ي تير تو را تا باطن رنگين بود

ظاهراً صد بحر خون بايد به يکدم در کشيد

کي توان آسان بدين منزل رسيدن زانکه دل

کرد بسياري سفر از خويش تا اينجا رسيد

جمله را از بندگي دعوي است در بازار تو

ليک تو سلطان وقتي تا که را خواهي خريد

جان و دل در زلف و خالت اي به رخ عيد جهان

چون چراغ و شمع مي سوزند در شبهاي عيد

داستان کاتبي بشنو به رغم ديگران

قصه هاي ديگران را تا به کي خواهي شنيد

196

دلا! جان باختن دعوي مکن چندانکه يار آيد

شود معلوم کار هر کسي چون وقت کار آيد

نشستم بر سر ره تا عنان مرکبش گيرم

ولي خواهد شد از دستم عنان چون آن سوار آيد

نخواهم گريه پيش مردم، اما چون رخش بينم

به روي از ديده آب حسرتم بي اختيار آيد

بهار آمد ولي خويش بر نيايد اين دل سوزان

نرويد دانه چون بريان بود گر صد بهار آيد

از آن کرده است جانم بر سر راه عدم منزل

که پرسند از عزيزان گر عزيزي زان ديار آيد

تو را گفتي که گيرم آنگهت از دار آويزم

من آن دم سرخ رو گردم که وقت گيرودار آيد

نگويد کاتبي جز وصف تيغ يار و ننويسد

اگر کلکش گهر افشان و نظمش آبدار آيد

197

دلدار جان برد و تنم با خاک يکسان مي کند

هم مي برد نقد دکان، هم خانه ويران مي کند

بر سينه ي صاحبدلان صد ذوق نازل مي شود

از غمزه، چشم ترک او چون تير باران مي کند

آرام جانها مي رود چون رو به ميدان مي نهد

خون ريز مردم مي شود چون رو به جولان مي کند

بنمود عقد مو به من آن عيد و تيغ غمزه زد

مي بندد اول دست و پا آنگاه قربان مي کند

شد پهلوي چاه ذقن پنهان چو صيادان دهن

بنگر که صيد تشنه را چون قصد پنهان مي کند

زاهد که تيغ زاهد را دايم به دستان مي زند

چون قاتل ما مي رسد سر در گريبان مي کند

اي کاتبي در انجمن شد روي ساقي خون چکان

مي خور که آن رشک سمن ازرخ گلستان مي کند

198

دل که از من زلف آن نامهربانش مي کشد

گر نه در تاب است از چه مو کشانش مي کشد

جمله نقاشان ز دل تنگي اگر جان برکشند

آه از نقاش کو شکل دهانش مي کشد

گل که با رويش دم از خوبي و رعنايي زند

مي زند باد و به هر جانب دمانش مي کشد

فاخته پيوسته مي گويد دعاي قد او

زان سر هر سرو بر آستانش مي کشد

کاتبي از جان برآيد نام خطش چون برد

از حديث خود رگي گويي به جانش مي کشد

199

دلم که تا دم جان مي دادن آن دهن طلبيد

در اين طلب به عدم رو نهاد و هيچ نديد

تو مرغ باغ بهشتي دلا مرو در دام

که دانه اي است خوش آن خال ليک نتوان ديد

غم تو گفت که زود آيم و کشم شمشير

چه اوفتاد که بسيار ماند و دير کشيد

به کاسه ي سر من تيغ زن که اين بيمار

ز هيچ کاسه بدين ذوق شربتي نچشيد

نبود غمزه ات آگه زنيم کشتن من

هزار شکر که اين قصه را تمام شنيد

زترک چشم تو تيري توقع است مرا

بر ابروي چو کمان يک کرشمه کن که رسيد

چو يار پرسدت اي کاتبي ببايد گفت

تو اين سخن ز چه گفتي تو را که مي پرسد

200

دم به دم روي تو را زيبايي افزون مي شود

قد رعناي تو را رعنايي افزون مي شود

هر زمان از حسن ميگردد گلت آشفته تر

نوبهارت را چمن آرايي افزون مي شود

چون صبا زلف تو از هم مي گشايد در صباح

رنج و سوداي من سودايي افزون مي شود

چشم فتان تو را آشوب مي گردد زياد

غمزه ات را لشکر يغمايي افزون مي شود

مي شوم چون کاتبي رسوا اگر مي بينمت

ور نمي بينم بسي رسوايي افزون مي شود

201

دلم ز دوري دور شراب مي سوزد

درون سوخته ام بي کباب مي سوزد

وجود گرم و درونم که هست بر سر اشک

چو آتش است که بر روي آب مي سوزد

زاشک رهگذر ديده ام چنان گرم است

که گر همي گذرد پاي خواب مي سوزد

به پيش عارض ساقي ميار شمع و چراغ

که در برابر او آفتاب مي سوزد

چو گل که سوخته گردد ز شعله خورشيد

دم تجلي از آن رخ نقاب مي سوزد

زهجر سوخت تن کاتبي و او بي هوش

نگر که جامه ي مست خراب مي سوزد

202

دلم که دم به دمش تيغ يار زار کشد

هميشه کشته ي ياري بود که يار کشد

دمي که يار به قصد شکار تيغ کشد

شکار اوست دو عالم اگر شکار کشد

دلا مپرس، که جوياي کنج معني را

نه زخم تيغ فسونگر نه زخم مار کشد

مرو به خواب و به پاس حصار تن بنشين

که دزدت ار نشکد صاحب حصار کشد

چو بلبل از گل دولت شکفته خصم ولي

تگرگ حادثه هر روز از اين هزار کشد

نثار دوست کنم جان، اگر مرا خواهد

که زير پا به گه چيدن نثار کشد

چو خامه کاتبي از تيغ آن نگار منال

که دست دست تو باشد اگر نگار کشد

203

دمي که سيل فنا رخت شيخ و شاب برد

روم به ميکده باشد مرا شراب برد

فسرده چند توان بود کو نسيم اجل؟

که ابر هستي ام از پيش آفتاب برد

به لطف او نشوي غره زينهار اي دل

که باز بخت منش با سر عتاب برد

اگر رکاب تو بوسد فلک، مگرد ايمن

مباد آن که تو را پاي از رکاب برد

مرو به خواب شب عيش زانکه نقد حيات

به عيش اگر گذرد به که دزد خواب برد

مگير دامن زاهد که گر فشرده شود

چنان ترست که بنياد عالم، آب برد

زخط کاتبي آن کو طلسم آموزد

چه گنجها که از اين منزل خراب برد

204

دمي که تيغ تو در قتل اهل ديد برآيد

به يک مشاهده مقصود صد شهيد برآيد

غنيمت است حريفان سهيل طلعت ساقي

که آن ستاره به هر مدتي مدير برآيد

مباش صيقلي قفل زنگ خورده  هستي

عجب که کاري ازين قفل بي کليد برآيد

برون زگفت و شنيدي و چون تو در نظر آيي

خروش و لوله از گفت و از شنيد برآيد

جهان چو واله حسن تواند و نيست عجب اين

کدام عقل برين حسن بر مزيد برآيد

مدام نيست ميسر هلال ابروي ساقي

طمع مدار که هر شب هلال عيد برآيد

منال کاتبي از شام غم که صبح سعادت

به يمن همت سلطان ابو سعيد برآيد

205

دمي کام غمزه ي صياد بر من تير مي بارد

بدان ماند که باران بر تن نخجير مي بارد

مرا هجرت زماني سينه بشکافد زماني دل

چه ابرست اين که گاهي تيغ و گاهي تير مي بارد

پي تدبير درد دل کشيدي تيرم از سينه

چه تدبير است اي جان؟ خون ازين تدبير مي بارد

دل سودائيم بر خويش دارد گريه در زلفش

چون آن ديوانه اي کو اشک در زنجير مي بارد

ز عالم سوزيت بر خلق چون خورشيد روشن شد

که در اخر زمان آتش ز چرخ پير مي بارد

رخش را کاتبي گه شمع خواندي گاه مهر و مه

نگو تقرير کردي نور ازين تقرير مي بارد

206

دم به دم از فکر لعلت ديده ام پر خون شود

مي شود اول چنين آخر ندانم چون شود

راستي خواهد مخالف سوخت در اين غم چو عود

ناله ي عشاق امشب گر بدين قانون شود

ماه من بيداد کم کن بر دل عشاق خود

زانکه از بيداد سلطان شهرها هامون شود

از زر رخسار اشکم را نباشد حاصلي

بر زمين خواهد فروشد گر همه قارون شود

کاتبي را هر دم آيد از دو چشمت ناوکي

جان من اينها کجا او را ز دل بيرون شود

207

دو زلف يار که هر يک سياه مي پوشند

مجو طريق از ايشان که راه مي پوشند

به دور رو و لبش آفتاب و آب حيات

زغم هميشه کبود و سياه مي پوشند

سپاه زنگ خط او که بر ذقن رو کرد

ز پي گرفتن عشاق چاه مي پوشند

پلاس کهنه درين ره پلاس پوشان را

به از قباست که خدام شاه مي پوشند

مکش ز کاتبي دل شکسته دامن لطف

که مردم از پي رحمت گناه مي پوشند

208

دوش آن شاه به سر وقت گدا آمده بود

بي سپاه و حشم از تخت بقا آمده بود

گر سراي دل و جان هر دو از و روشن شد

عجبي نيست که شمع دو سرا آمده بود

مژده ي رحمتم آورد و رهيدم ز بلا

همچو رحمت ز پي رفع بلا آمده بود

آنکه او را به دعا جست دل بيمارم

سوي بيمار به آمين و دعا آمده بود

همچو جان ساخت مرا زنده و بيرون شد باز

به کجا رفت ندانم، ز کجا آمده بود

تيغ معشوق ز عشاق سر و جان طلبيد

جان من دست زنان بر سر پا آمده بود

کاتبي آن ورق عشق که ديشب خواندي

آيتي بود که از پيش خدا آمده بود

209

دوشم که از کوه کن و ناله ي او ياد آمد

ناله کردم که ازو کوه به فرياد آمد

هرکه را پاي دل، افکار شد از تيشه ي عشق

روشنش شد که چها بر سر فرهاد آمد

آب از ديده روان ساخت مرا تيغ فراق

کشتني دست ز جان شست چو جلاد آمد

آمد آن ماه به قتل من و از نو شادست

چه غم از قتل مرا کان مه نوشاد آمد

تا بديدم رخش، از خويش شدم بيگانه

کافرم گر دگر از خويش مرا ياد امد

کاتبي قامت شمشاد و قد سرو نجست

هرکه شد بنده ي او از همه آزاد آمد

210

ديده هر گه که برويت نظري اندازد

حيفش آيد که نظر بر دگري اندازد

گر دهد دست چو زلفت دل سرگردان را

زير پاي تو به هر موي سري اندازد

سوختم زين دل صد پاره که هر روز ز نو

پنجه در پنجه زرين کمري اندازد

زان همه تير که ترک قدر انداز مراست

بخت کو تا به سوي من قدري اندازد

دل من هست از آن شوخ به سنگي خشنود

او نه شاخي است کزين به ثمري اندازد

سازدم کاش به صد پاره و هر پاره از آن

بهر عبرت به سر رهگذري اندازد

کاتبي را چو قلم هست سر سير و سلوک

همرهي نيست که طرح سفري اندازد

211

روزي که حسن، روي عدم بر کران نهاد

رازي که داشت با کمرت در ميان نهاد

مجنون صفت به دور تو از خويش رفت سرو

زانسان که مرغ بر سر او آشيان نهاد

دل گفت خاک پاي تو را جان من بهاست

در جنس خود چه ديد که نرخش گران نهاد

هرجا که کرد خسرو عشق تو عزم تاخت

دلها ستاند بي پسه و رو به جان نهاد

کرد آنچه خواست با دل من چشم و ابرويت

کج بين گنه ز جانب تير و کمان نهاد

شد خوش نفس ز مدحت خال تو کاتبي

گويي که حب مشک به زير زبان نهاد

212

روزي که چشم ما ز جمالت جدا بود

چندانکه چشم کار کند اشک ما بود

گفتي: دلي که فارغ و صابر بود کجاست؟

در دور دلبري چو تو اين دل که را بود؟

جان را بود کرشمه ي چشم تو در نظر

آن دم که زير خاک تنم توتيا بود

خال تو مي برد دل و دين، مي کشد مرا

بايد زجان گذشت چو دزد آشنا بود

آسودم اي بلا و غم از صحبت شما

هر صحبتي دگر که بود با شما بود

اي کاش رخت هستي ما را که برد باد

جايي دهد به آب که سيل فنا بود

از استخوان کشته در اين راه کاتبي

هر جا قدم نهد قلم دست و پا بود

213

رهرو آن نيست که گه تند و گه آهسته رود

رهرو آن است که آهسته و پيوسته رود

در ره مهر منه پا چو علايق داري

هيچ کس کرم صفت با قدم بسته رود؟

سپر عقل که بشکست مرو از پي او

چون کسي در عقب لشکر بشکسته رود

وصل يابد زره عشق به هجران عاشق

صحت اميد بود چون عرق از خسته رود

کاتبي هر که ززلف و رخ يار آگه بود

وقت رفتن زغم هر دو جهان رسته رود

214

زآتش حسن چراغ رخت افروخته باد

داغ او شمع درون من دلسوخته باد

باز عشق تو که صيدش دل و جان است مدام

بر من وحشي بي بال و پر آموخته باد

بهر خون ريزي من خلعت يکتايي ناز

راست بر غمزه ي چون سوزن تو دوخته باد

دلق که قيمت سودازده ي بازاري

بهر مي خاصه که در دور تو بفروخته باد

خلعت وصل تو را جامه دران اندوزند

مي درم جامه که اين خلعتم اندوخته باد

کاتبي طبع منيرت که چراغ ازل است

از دو خوش نفسان تا ابد افروخته باد

215

زجان هميشه قدش سرو ناز مي خوانند

چه سرو ناز کع همر دراز مي خوانند

دعاي اوست مرا فرض در ميان نماز

چنانکه فاتحه را در نماز مي خوانند

زنو نياز برم دم به دم چو ناز کند

به ناز يارم از آن نو نياز مي خوانند

در آن هوا که کبوتر نمي کند پرواز

پراند مرغ دلم را و باز مي خوانند

کسي ز تربت محمود مي رسد به مراد

که پيش فاتحه بهر اياز مي خوانند

حقيقتي نبود کاتبي به تحقيقش

کسي که عشق چنين را مجاز مي خوانند

216

ز حسن دلبر من رو گشايد و بندد

چو آن طبيب که دارو گشايد و بندد

گشاد و بست دو عالم ز آستانه اوست

دري است اين که مگر او گشايد و بندد

دلم جراحت تيغش زدم به دم ديدن

مجال نيست که نيکو گشايد و بندد

گشاد تير ز شصت و. کمر به خونم بست

هميشه کاش بدين خو گشايد و بندد

نجات و قيد دل کاتبي عيان گردد

چو يار سرکش من مو گشايد و بندد

217

ز فکر چشم خونخوارت دلم رفت و جگر خون شد

ندارم ديگر آگاهي که آن چون رفت و اين چون شد

به پيکان دوخت جانم را خدنگت در درون دل

سبب اين بود در هجران که نتوانست بيرون شد

مگر زنجير گيسو را فرو نگذاري اي ليلي

وگرنه عقل کل خواهد ز سوداي تو مجنون شد

به دوران تو از غنچه صبا چون ديد خنديدن

چنان زد بر دهان او که دامانش پر از خون شد

نديدم همچو خار گل در اين بازار يکرنگي

که او را نيز رخ چون من به خون خويش گلگون شد

مثال کاتبي بودم عقاب هجر را طعمه

چو ديدم طوطي خطت زنو بختم همايون شد

218

ز مه رويان دور ما به حسن افزون يکي باشد

ستاره بي عدد، خورشيد بر گردون يکي باشد

نديدم همچو خود ديوانه اي زنجير زلفش را

بسي کس طالب ليلي ولي مجنون يکي باشد

اگر همچون انارم سينه بشکافد، توان ديدن

دل صد پاره کش هر پاره اي در خون يکي باشد

به درد هجرم از پند و ملامت نيست آگاهي

به گوش مرده خواه افسانه خواه افسون يکي باشد

چنين اول که در کين داشت کين کاتبي زلفش

دويي گر داشت در سر پيش از اين، اکنون يکي باشد

219

زمانه آنچه به اهل زمانه مي بخشد

خزان باغ دل است ار خزانه مي بخشد

مبين حقير زرد ما که گنج مراد

فلک به پشتي اين گنج خانه مي بخشد

چه جاي توسن گردون که فارس ره عشق

هزار از اين به سر تازيانه مي بخشد

گناه بخشي آن چشم آهوانه نگر

که خون من به سگ تازيانه مي بخشد

چه مرغي زيرکي اي کاتبي که وقت سخن

زگوشوار خودت عرش دانه مي بخشد

220

زنده آن دل که چون بختش به وفا ياري داد

در جفا تن زد و جان را به وفا داري داد

مهر يا تيغ غمت تيز ترم گشت که او

دور از روي تو در کشتن من ياري داد

چون نکاهم که مرا خرمن هستي جو جو

دانه خال تو بر باد ستمکاري داد

از حياهاي دو بادام خودي سر در پيش

شاخ را ميوه خم از غايت بسياري داد

از سيه رويي دور و ستم طاس سپهر

داو بخت سهيم آن خط زنگاري داد

عود زلف و مني لعل تو تلافي کردند

گوشمالي که مرا پنجه هشياري داد

کاتبي نيستي سر دهانت دريافت

عالم هستي خود را خط بيزاري داد

221

سالک راه تو وقتي که ز رفتن دم زد

آنچنان شد که قدم بر سر نه طارم زد

ميمهان خانه اي از بهر غم و درد تو ساخت

دست تقدير چو آب و گل ما بر هم زد

آن نسيمت که چو يعقوب مرا بينا ساخت

اي بسا خاک که بر ديده ي نامحرم زد

آن شه حسن به عشق تو پري پيکر بود

که ملک نيز دم از بندگي آدم زد

نيست خونخوارتر از چرخ در اين دور، او هم

پيش شمشير تو از خود نتواند دم زد

کاتبي سر به سر از دولت خاموشي يافت

قوت اين همه گلبانگ که در عالم زد

222

سپاه عشق که در ملک جان فرود آيد

خرد ز قلعه ي دعوي روان فرود آيد

درون باغ دلم نخل جان برآيد خوش

چو تير آن مه ابرو کمان فرود آيد

اگر نه جاذبه ي خاک پاي او باشد

چه سر بود که در اين خاکدان فرود آيد

ز وصل زلف تو جان يافتيم و نيست عجب

کز آسمان به شب قدر جان فرود آيد

گر استخوان قتيل تو را برافشانند

به جاي خاک همه خون از آن فرود آيد

ستونش ار نبود تير آه من بيم است

که خانه ي کهن آسمان فرود آيد

چو کاتبي مگر آن خاک کو بينم باز

که مرغ جان من ناتوان فرود آيد

223

سحر که بلبل و گل را به هم معانقه بود

هوا مقوي نطق زبان ناطقه بود

براي روشني کار ساکنان چمن

هزار مشعله هر سو ز نور صاعقه بود

نظر فتاد بدان شاخ نرگسم ناگاه

که ديدن رخش از لطفهاي سابقه بود

ميان لاله رخان غنچه هاي گلشن را

ز روي تنگ دهاني به هم مضايقه بود

چو ديد کاتبي خسته را و داعي گفت

نمود وصل ولي ليلة المفارقه بود

مرا و بلبل شوريده را ز آتش گل

به هم ز اول شب تا سحر محارقه بود

224

سخن بي ياد آن لب از زبانم بر نمي آيد

نفس بي ذکر آن کام از دهانم بر نمي آيد

مرا گويي برآور جان، روان از بهر ايثارم

گناه از جانب جان است جانم بر نمي آيد

قدم شد حلقه و سر در نياورد آن دهن با من

تنم شد موي و کاري زان ميانم برنمي آيد

چوني در آتش غم بند بندم گشت خاکستر

از آن در انجمن ديگر فغانم برنمي آيد

بسان سوسن آزاده ام در خدمت آن گل

دريغا کاري از دست و زبانم بر نمي آيد

مکن اي کاتبي سر دهانش را سؤال از من

که با اين نکته ذهن خرده دانم بر نمي آيد

225

سرو ما را سايه هر جا کوفتد گل بردمد

گل چه باشد ياسمين، شمشاد و سنبل بردمد

هر حديثي کز زبانش افکند بر لب گذر

چون فسون ساحري باشد که بر شکر دمد

خط سبز آن بهشتي روي شيرين سبزه اي است

سبزه چون شيرين نباشد کز لب کوثر دمد؟

در ره سودا دلم از زخم تيغش شد قوي

موي را چندانکه بتراشند محکمتر دمد

کشته ي تيغ جدايي را نيارد زنده ساخت

صد ره اسرافيل اگر صور قيامت بردمد

کرد قوت سبزه اي کو از دل و جانم دميد

چون گياهي کز ميان خاک و خاکستر دمد

کاتبي دوران انجم بگذرد تلخي مکش

جاودان نبود خيالي کز مي و ساغر دمد

226

سرو ارچه به قد دراز باشد

کي مثل تو سرفراز باشد

با کوي تو با نياز آيم

سجده زپي نماز باشد

دارد دل من نوازش اميد

کو يار که دلنواز باشد

چندانکه نياز خويش گويم

يار از همه بي نياز باشد

تحقيق نمي رسد به جايي

هر عشق که از مجاز باشد

گر پاک نباخت کاتبي جان

کي عاشقي پاکباز باشد

227

سوختم در عشق يار از اه آتش بار خود

هيچ کس يا رب مبادا دور از دلدار خود

در فراق نوجواني ديده را درباختم

پير کنعان کو کزو جويم دواي يار خود

ياد آن روزم جگر سوزد که آن خورشيد ور

هر دمم راندي به تيغ از سياه ي ديوار خود

اين همه دل مي کند با من که وقتي دوست بود

عاقبت دشمن شود ان را که داني يار خود

جان و تن را اين جگر خواري ز بيداد دل است

خواهمش کردن برون از سينه ي افکار خود

کاتبي را خواند خاک در چو پايش فتاد

منزلتها يابد ار داند کسي مقدار خود

228

صبا چو برقغ از ان روي تابناک کشد

هزار دلشده را سر درين مغاک کشد

وصال او طلبند اهل دل نه حور و قصور

هميشه خاطر ياران به عشق پاک کشد

دلي که منزل خورشيد طالعي باشد

عجب نباشد اگر آه سوزناک کشد

ز بيخودي به دعا مرگ جويم، ار نه کسي

چگونه بر سر خود خنجر هلاک کشد

مرا چو کاتبي از دور سينه چاک شود

که يار تير خود از سينه هاي چاک کشد

229

صد قطره خون ز ديده مرا هر دم اوفتد

زينها بسي فتاد، چنينها هم اوفتد

مه صد هزار شمع فرو زد چو شب شود

وانگه به جست و جوي تو در عالم اوفتد

شد غرق خون جگر چو از او ناوکت گذشت

مثل جراحتي که از و مرهم اوفتد

در راه عشق هر که گران جان بود چو کوه

پا در زمين برآيدش و محکم اوفتد

با جام همچو لاله برآرد ز خاک سر

گر جرعه لب تو به خاک جم اوفتد

خندان چو شمع پيش لبت بگذرد ز جان

گر کاتبي همه با يکدم اوفتد

230

تپد مرغ دلم چون زلفت از باد وزان لرزد

نباشد مرغ را آرام هر گه آشيان لرزد

نشد از شربت تيغ تو يک نوبت گلويم تر

مر دايم از اين تب بند بند استخوان لرزد

جو نخجيري که او از تير کاري لرزد و اوفتذ

دل مجروح من زان غمزه صد ره هر زمان لرزد

چه غم اي خسرو خوبان تو را بر بستر غيرت

گداي در بدر گر همچو سگ بر آستان لرزد

دلم در شست غم آن دم که تيرآه پيوندد

بجنبان گوشه ي ابرو که دستش با کمان لرزد

سراي عقل و قصر صبر نيکو محکند، اما

زلازل چون زعشق آيد هم اين افتد هم آن لرزد

بيا اي کاتبي در دل نهال دوستي پرور

که گر نخل محبت برکني و جهان لرزد

231

عشق کار ماست، وين کار چنين مردي کند

در جهان کاري که فرد آمد مگر فردي کند

گرچه دور از يار خوارم، غم ندارم زانکه دور

هر کجا خاري است آخر همدمش وردي کند

گفتم از کويش روم، باز آمدم با صد نياز

هر که گويد ناسزايي بازآوردي کند

من که دارم سايه ي قدت چه گويم وصف سرو؟

کار صحرايي کجا هر سايه پروردي کند

کرد در چشم غبار خاک راه او صبا

کس چه دانستي که ناگاه اينچنين گردي کند

خوش نمي آيد سخنهاي رقيب او مرا

درد کي باشد حديثي را که بي دردي کند؟

خادم پير مغان شو کاتبي چون عاقبت

مرد گردد هر که روزي خدمت مردي کند

232

عشق ما را دشمن دنيي و عقبي مي کند

دوست در هر ديده اي نوعي تجلي مي کند

از دو ابروي چو محرابش مگر آگاه نيست

کافري کو سجده پيش لات و عزي مي کند

باد صبح از آستانش مي زند دم هر نفس

پيک حضرت قصه ي فردوس اعلي مي کند

دل ز جان و تن گذشت و زلف شبرنگش گرفت

ترک قوم خويش مجنون بهر ليلي مي کند

نيست سودي کاتبي را در فراق او ز وصل

ليک مسکين خاطر خود را تسلي مي کند

233

عقل و صبر و جانم از تن رفت و دل در پرده شد

هر چه حز عشق تو بود از خانه بيرون کرده شد

اهل دل شادند اي دل از گريبانهاي چاک

غم مخور چون دامن عشرت به دست آورده شد

اشک عشاق و هواي عشق بس جان پرورست

خرم آن جان کو بدين آب و هوا پرورده شد

اي که حال زخم دل مي پرسي و خون خوردنم

خاک خورد اين کشته را و خونبها هم خورده شد

از درون پرده مي ناليد مسکين کاتبي

ناله اش بيرون نمي آيد مگر در پرده شد

234

عشق با روي يار مي باشد

گل به ماه بهار مي باشد

پرسدم جان که دل کجاست کجاست؟

بر سر کوي يار مي باشد

مستي وصل او به هجر کشيد

همه مي را همار مي باشد

وصف تيغت گهي که مي گويم

سخنم آبدار مي باشد

کاتبي هست از وفاداران

عهد مرد استوار مي باشد

235

قد او را که سرو مي خوانيد

راستي را شما نمي دانيد

سرو او را به باغ اگر بينيد

همه بر جاي خود فرو مانيد

به هواي لب و رخ ساقي

مي بريزيد و گل برافشانيد

تاب سر پنچه ي غمش ناريد

گر چو رستم همه به دستايند

نقد جز جان ندارم اي غم و درد

نقد چيزي که هست بستانيد

کاتبي جان به ياد آن مه داد

نور الله قبره خوانيد

236

گر چشم مستت يک نظر بر شيخ هشيار افکند

سجاده را از بيخودي در کوي خمار افکند

تا ديد گل نقش رخت افتاد بر خاک از حبا

دزدي که بيند باغبان خود را ز ديوار افکند

گشته است چشمت ناتوان تا زرد سازد چهره ام

عيار خود را بهر زر در گوشه بيمار افکند

در راه و رسم دلبري صد صيد دارد طره ات

صياد کو طرار شد نخجير بسيار افکند

آمد به بويت کاتبي در کوي تو با صد فغان

آن به که بلبل خويش را برطرف گلزار افکند

237

کسي که سجده بر آن خاک آستان نبرد

فرشته طاعت او را بر آسمان نبرد

که را حکايت آن غمزه بر زبان گذرد

که تيزي سخنش پاره از زبان نبرد

دلم که برد ميانت چو جان و نازک برد

به نازکي کمرت ناگه از ميان نبرد

دل مرا نرسد سرخ رويي از رويت

گرش به جاذبه از تن درون جان نبرد

فرشته خوي و پري پيکري ببر دل و جان

که با وجود تو کس نام اين و آن نبرد

به راه ميکده از پي همي کشم خرقه

که مي چو کم شو دم محتسب گمان نبرد

چنين که تير تو برد از دلم برون پاره

نسيم برگ گل از طرف بوستان نبرد

دمي که کاتبي خسته رخت بر بندد

بغير حسرت روي تو از جهان نبرد

238

گلروي سرو قامت ما را چه مي شود؟

او گر گشت صبا را چه مي شود؟

عمري است کآب ديده ي ما مي رود چنين

روشن نشد هنوز که ما را چه مي شود؟

ما را اگر جگر شده خون از فراق او

اي اهل روزگار شما را چه مي شود؟

آن گل که ساخت غنچه من دلشکسته را

پوشيد باز تنگ قبا را چه مي شود؟

نالند ز آب ديده ي ما خلق کاتبي

اين مردمان بي سر و پا را چه مي شود؟

239

کوس فغان که هر نفس جان دليل مي زند

نيست فغان که از تنم طبل رحيل مي زند

فکر دليل مي شود در ره دانشم ولي

اختر بخت واژگون راه دليل مي زند

يا زبعد قتل اگر تير زند قتيل را

تير مخوان که با اجل تير قتيل مي زند

گر زدو ميل بيندم زلف به چهره در کشد

چيست گنه که ديده را اين همه ميل مي زند

بي رخ يوسف خودم صبر مجو که روز غم

خيمه نخست در عدم صبر جميل مي زند

غرقه ي عقل کو که شد کشتي و رفت ساحلش

زانکه شط دو ديده ام موج چو نيل مي زند

کعبه ي جان کاتبي بتکده بود از بتان

ليک کنون دم از يکي همچو خليل مي زند

240

مرا فراق تو روزي هزار بار کشد

فراق چون تو گلي اينچنين هزار کشد

ز کشتنم چه زيان کاتش درون مرا

نه آب تيغ نشاند نه چوب دار کشد

حضيره ي تنم از عشق روشن است چنان

که باد حشر مگر شمع اين مزار کشد

چو يار آتش عاشق کشي برافروزد

هزار تشنه به يک تيغ آبدار کشد

مرا به بوسه ز ره برد و در کنارم کشت

چو دزد کو برد از راه و در کنار کشد

چه فکر اهل جنون را ز عقل تند عنان

که يک پياده از اين خيل صد سوار کشد

براي کشتن خود کاتبي شتاب مکن

که درد عشق تو را هم به روزگار کشد

241

مرا از ديدنت هم ديده هم دل غرق خون باشد

چنينم حال ديدن گر نبينم حال چون باشد

مرا گفتي که بيرون کن خيال تير من از دل

زدل بيرون کنم چون بنگرم در جان درون باشد

شکست از بار هجران خانه ي تن وقت آن آمد

که از تير خدنگت هر طرف او را ستون باشد

زبون مي آيم اندر عشق و کوي بيخودي تا کي

زبان طعن بر عاشق مکش، عاشق زبون باشد

به تير غمزه ي خونخور هلاکم کن، مران خنجر

که درد زخم تير از تيغ بسياري فزون باشد

بکن اي باد خاک کوي او در چشم پر خونم

که خاکي ريختن شرط است بر جايي که خون باشد

جنون مي خيزد از طومار شعر کاتبي دل را

اگر چه بيشتر طومار در دفع جنون باشد

242

مرا آن غمزه غارت کرد و باز از جنگ مي پرسد

چه حال است اين که ره مي بيند و فرسنگ مي پرسد

چو مي گردم پريشان زلفش از من ياد مي آرد

دهان او زمن چون مي شوم دلتنگ مي پرسد

بود در جنگ با من غمزه ي خونريز او دايم

لبش هر دم مرا ليکن ميان جنگ مي پرسد

به تصنيفم رقيب او همي پرسد کجا بودي؟

نمي دانم مقام آخر چرا آهنگ مي پرسد

ز سودا کاتبي شد لام و جويان است زلفش را

ببين کاين رند را قد خم شد و از چنگ مي پرسد

243

مست تو هواي مي گلرنگ ندارد

مي نالد و پرواي دف و چنگ ندارد

آواره ي صحراي تو کوه غم و دردست

آن راست نگفتند که او سنگ ندارد

جان در دل ما کيست که پهلوي تو باشد

فرما که روان گردد و جا تنگ ندارد

خونين جگرم بيني و بر خاک گذاري

مگذار که با کشته کسي جنگ ندارد

تا کاتبي دلشده مست مي عشق است

انديشه ي ناموس و غم ننگ ندارد

244

مرا هر شب مهي رخ مي نمايد

بزرگي مي نمايد، کم نيايد

اگر گويد دهانش يک حکايت

دري از غيب بر رويم گشايد

تو را هر روز کافزون است خوبي

من دلخسته را جان مي فزايد

دلم پيوسته از کويش زند دم

غريبي ملک خود را مي ستايد

چو خونم ريختي جاني ز نو بخش

شجاعت را سخاوت نيز بايد

رخ خود مي نمايد کاتبي را

نبيند بد بسي خوش مي نمايد

245

مگر هم او گشايد مشکل سر ميان خود

مگر آسان هم او گويد حکايت از دهان خود

مگر او هم به چشم خود بس آيد در دم مستي

مگر او مردمي بيند ز چشم دلستان خود

مگر ايمن دل او باشد ز تير غمزه ي فتان

مگر هم او کشد از ناوک اندازان کمان خود

چو وصف طلعت خوبش از او به کس نمي گويد

تو هم لب را بيند اي کاتبي، درکش زبان خود

246

ميان يار چو موي است و نقش من دارد

خيال بين که از او نازکي همي بارد

چه ساحري است که هاروت را چه ذقنش

به آب مي برد و تشنه باز مي آرد

حوالتم به دهن کرد يار و آن غمزه

کشيد تيغ و مرا خود به هيچ نگذارد

کسي نگشت ز بيداد او دل آزرده

خوش آن کسي که از او هيچ کس نيازارد

به سر خريده ام آن خاک پا، دهم جان نيز

اگر به من بدهد خاک و پاي بفشارد

مرا مپرس که حال تو کاتبي چون است

خوشم به دولت او آنچنانکه مي دارد

247

نقش رويت چو در اين چشم جهان بين گردد

ديده گلشن شود و هر مژه گلچين گردد

زآستان تو اجل ساخت مرا سرگردان

وقت مردن سر بيمار ز بالين گردد

هر دم از ياد بنا گوش تو اي دانه ي در

آب در حلقه ي چشم من مسکين گردد

در زمين باد فرو رفته صبا همچون آب

که به دوران خطت گرد رياحين گردد

دل سرگشته که دايم به هواي رخ توست

همچو مستي است که با دسته ي نسرين گردد

کاتبي نگذرد از عشق اگر شه سازند

مرتد است آن که پي سلطنت از دين گردد!

248

نماز شام چو خورشيد من روانه شود

رخم چو چرخ پر از اشک دانه دانه شود

چو او روانه شود عقل از سرم برود

چه جاي عقل که روح از برم روانه شود

فغان زتندي آن شهسوار گرم عنان

کزو حواله ي درويش تازيانه شود

علاج چيست طبيبان که چون نمايم درد

دوا نبخشد و صد علتش بهانه شود

دلم به ابروي خود دادي و ستادش چشم

روا مدار که مسجد شراب خانه شود

کسي که در قدم يار، خويش را خواهد

چو کاتبي رود و خاک آستانه شود

249

هر که را سرمه ز خاک ره آن پاک بود

توتيا در نظر همت او خاک بود

مژده ي قتل خود از يار بسي مي شنوم

اي خوش آن وقت که چست آيد و چالاک بود

ساقيا مستم و با من در و ديوار به جنگ

نبود عيب اگر پيرهنم چاک بود

تاز خورشيد رخت عکس نيفتد بر جام

نخورم مي اگر از شيشه افلاک بود

کشته ي تيغ تو گشتم من وحشي، ليکن

اينچنين صيد کجا لايق فتراک بود

پاي بر ديده نه و از مژه ام باک مدار

زانکه در پا نرود خار چو نمناک بود

کاتبي پاک نظر باش چو عاشق شده اي

عاشق آن است که او را نظر پاک بود

250

هر که را دست بدان بازو و ساعد باشد

دولتش بنده و اقبال مساعد باشد

گر چه دست رسول همه، آن روز مباد

که ميان من و او حاجت قاصد باشد

دعوي عيش در اين محکمه آن را شايد

که مدامش چو مي و چنگ دو شاهد باشد

رندي ظاهر ما گنج روان است طلسم

زاهد آن است که در ميکده زاهد باشد

سخن مدعيان در حق رندان مشنو

فکر مفسد همه انديشه فاسد باشد

کاتبي را سوي مسجد مطلب زان ابرو

کعبه آنجاست که روي دل شاهد باشد

251

هر چند کز تلخي غم فرهاد مسکين کشته شد

او را بس است اين خسروي کز بهر شيرين کشته شد

از سروران است آن که او در پاي دلبر باخت سر

غازي است هر سرگشته اي کو در ره دين کشته شد

هجران مسکين کش اگر مسکين کشي زينسان کند

چون پرسي از مسکين خود گويند مسکين کشته شد

تاريک چون نبود تنم کز تند باد آه من

هم شد چراغ مه نگون، هم شمع پروين کشته شد

ويرانه ي چشمم چرا بي مردم است و خون فشان

هرگوشه گويا مردمش از خنجر کين کشته شد

در جنگ هجر از جان و دل گفتم مدد يابم ولي

آن زخمدار آمد برون از لشکر و اين کشته شد

اي صبر روز درد و غم مي جست اين غمگين تو را

خواهي بيا خواهي ميا، آن دم که غمگين کشته شد

بگريخت جان و صبر و دين در قتل عقل سخت ور

ناچار بگريزد سپه، سردار سنگين کشته شد

ديگر مجو اي کاتبي جان و دل از روي خطش

آن سوخت در ديرختن وين در ره چين کشته شد

252

هزار تيرم اگر بر جگر بيندازد

دعا کنم که هزار دگر بيندازد

به صيد کوه چه حاجت که چشم او در شهر

زکشته پشته به تير نظر بيندازد

قيامت است چو آن آفتاب تيغ کشد

عجب مدار که گردون سپر بيندازد

دلا! ز صرصر نخوت بترس در ره عشق

مباد آن که تو را بخير بيندازد

اگر تو طاير قدسي مباش فارغ بال

که جبرييل در اين راه پر بيندازد

چو کاتبي نشوم دور از آن ميان باريک

گرم به سنگدلي از نظر بيندازد

253

هر صبح، دود آه من آتش به گردون افکند

خورشيد را همچون شفق در خاک و در خون افکند

با خزان جنت بگو کز حور و غلمان فارغم

کس مهر يار خويش را بر ديگري چون افکند

روزي مرا در منزلي چون خواهد افکندن اجل

اکنون که در کوي توام، اي کاش اکنون افکند

در خانه ي تن گر دلم غافل شود از ياد تو

جانم گريبان گيردش از خانه بيرون افکند

گر ابر رحمت بشنود از جور ليلي شمه اي

خود را چو باران از هوا بر خاک مجنون افکند

درويش را مفلس مبين گوهر نفس زير زمين

آتش زآه گرم رو در گنج قارون افکند

سيلاب چشم کاتبي گر روز غم زينسان رود

بر لوح هستي خط کشد دفتر به جيحون افکند

254

هر که در سايه ي آن سرو سهي قد باشد

جاش زير علم سبز محمد (ص) باشد

عشق او ورزم و از قيد خرد باز رهم

اين چه قيد است، چرا مرد مقيد باشد

ديده مي جست زدل ناوک او را دل گفت

بگذر اي ديده،از اين کاش مرا صد باشد

سگ او با من بد روز به غايت نيک است

آن عزيز ار نبود نيک به من بد باشد

مشو آلوده که عيسي نفسان مي گويند

زنده آن است که او پاک و مجرد باشد

کاتبي سود کني گر بودت معني خاص

خواجه آن است که تاجر به زر خود باشد

255

همچو شمع همه شب رشته ي جان مي سوزد

گر يکي آه کشم هر دو جهان مي سوزد

برحذر باش ز دود دل پر آتش من

که ز سوز دل من کون و مکان مي سوزد

گر شود شمع وصال تو شبي روزي ما

هر کرا جان بود از دور روان مي سوزد

من دل سوخته محروم و تو شمع دگران

دل مجروح من خسته از آن مي سوزد

ديگران را اگر از عشق تو سوزد دامن

کاتبي راز غم عشق تو جان مي سوزد

256

هيچ در آتش هجرم رفغان ياد نيايد

آري آري، زني سوخته فرياد نيايد

پيش خسرو روم و تلخي خود باز نمايم

تا که گفته است که شيرين بر فرهاد نيايد

دلبر آيد زعدم با رخ آباد فراوان

ليک چون دلبر من از عدم آباد نيايد

جان چو در هجر سپردم به چه آيد غم هجران

کشتني مرد؛ بگوييد که جلاد نيايد

کاتبي را مژه اش کشت به هم پشتي آن دل

اين چنين قاتلي از خنجر و پولاد نيايد

257

يار طبيب و جان برش از سر درد مي رود

در طلب علاج دل با رخ زرد مي رود

دور سماع او نگر، قصه ي مهر و مه مگو

زانکه گه سماع او چرخ به گرد مي رود

غمزه ي قاتلش به کف تيع گرفته و سنان

جمله به آشتي و او راه نبرد مي رود

گفت دلم که چون رود زود بدو سپار جان

ليک قضا چو مي رسد دانش مرد مي رود

در ره او قدم زدن پيشه ي مفردان بود

راه به سر نمي برد آنکه نه فرد مي رود

وصل بجوي کاتبي، زآتش هجر غم مخور

زانکه چوريش نيک شد سوزش و درد مي رود

258

يار چو عمر نازنين رفت و هنوز مي رود

از پي او دل حزين رفت و هنوز مي رود

غمزه اش اهل درد را کشت و هنوز مي کشد

خون بسي جوان زکين رفت و هنوز مي رود

آتشش آب روي من برد و هنوز مي برد

اشک فتاده در زمين رفت و هنوز مي رود

رفت زدل خدنگ او گفت که باز آيمت

وعده ي راست را ببين رفت و هنوز مي رود

هندوي زلف کافرش داد صلاي تفرقه

عقل گريز پا بدين رفت و هنوز مي رود

کاتبي شکسته دل گفت که چون رود سرم

من نروم دگر چنين رفت و هنوز مي رود

259

اي از گا جمال تو خرم بهار عمر

سر سبز تا ابد ز خطت سبزه زار عمر

خال لب تو همدم و همشيره ي حيات

زلف تو دست پرور دوش و کنار عمر

مشاطه اي که زلف کجت را همي برد

عشاق راست راهزن رهگذار عمر

در خانه ي جهان که مصور به نقشهاست

نقشي نسبت مثل تو صورت نگار عمر

در خشک سال هجر تو اي آب زندگي

گرديد خشک چون لب من چشمه سار عمر

در ديده تا نمي فتد اخنجر تو عکس

آبي نمي خورد دلم از جويبار عمر

عمر ار وفا کند برسد کاتبي به تو

ليکن کجا رسد که وفا نيست کار عمر

260

اي سر کوي تو را هر طرفي دار دگر

بر سر هر يک از آن دار هوا دار دگر

همه آفاق تو را هست خريدار وليک

با تو دارم من سودازده بازار دگر

دل جفاهاي تو بسيار کشيدست و هنوز

دارد اميد ز الطاف تو بسيار دگر

نور خورشيد اگر نيست گريزان از تو

هر نفسي از چه بود در پس ديوار دگر

اي دل ريش با تو با صبر و سلامت خوش باش

گو ستمکار مکن غير ستم کار دگر

هر که از کاتبي اوصاف لبان تو شنيد

گفت: ((شيرين سخني بود؛ بگو بار دگر))

261

اي وصال تو شبانم خوش و روزان خوشتر

موي تو موسم دين خوش و رو، زان خوشتر

سجده ي زلف تو و خوردن غمهاي رخت

از نماز شب و از روزه ي روزان خوشتر

دل ما نيست روي تو به خورشيد نکرد

تشنه را آب بسي زآتش سوزان خوشتر

پيش روي تو گدازيم که در مجلس خاص

سوز پروانه بر شمع فروزان خوشتر

کاتبي ناوک او دوخت دل و جان برهم

به يکي تير دگر ديده بدو زان خوشتر

262

بس که هر سو سايه ات مي اوفتد بر رهگذر

مي شود بتخانه ي چين کوچه و ديوار و در

سوخت مغز استخوانم کآمدي بر سر مرا

استخوان را مغزکي ماند چو ماه آيد به سر

شمع خاور کشتني گرديد در دور رخت

زان چو جلادش فلک پيوسته گردد گرد سر

چشم سيم افشان به روي زردم ار نقشت نگاشت

عيب نبود بت اي صنم بر روي زر

من سگ اين آستانم، يا بميرم يا کشي

کي به پاي خود روم زين جايگه جاي دگر؟

گر نه در رگهاي من سوداي زلفت جا گرفت

چون گشايم رگ چرا خون سياه آيد به در!

ديده را گفتم که در هجران چرا بينانه اي؟

گفت نشنودي اذا جاءَ القضا عمي البصر

کاتبي گفتي که خواهم برد جان را پيش يار

چون جمال يار ديدي هر چه گفتي پبش بر

263

ديدم به خرابات، سحرگه، من مخمور

خورشيد قدح، پيش مهي، بر طبق نور

سلطان خرابات به دوران شده نزديک

نزديک نشينان حرم صف زده از دور

ساقي همه ديدار و لبش چشمه ي کوثر

طوبيش ز فردوس و ميان از مژه ي حور

عيسي نفسي بود دران منزل تجريد

بگرفت مرا دست که اي عاشق رنجور:

از گوش بکش پنبه ي غفلت چو صراحي

تسبيح شنو از دل هر دانه ي انگور

در حشر که پرتو شود مشعل خورشيد

روشن شود آتشکده ي ما ز دم صور

منشور من و کاتبي آن روز نوشتند

اينک قلم و لوح، گوه خط منشور

264

سوي او تحفه دل و جان من اي باد ببر

نيست چيزي دگرم آنچه خدا داد ببر

نيست از سوز من آن خسرو خوبان آگاه

پيش شيرين خبر تلخي فرهاد ببر

يار مي گويدم اين کز تو دگر نارم ياد

يا رب اين نوع فراموشيش از ياد ببر

يا بدان تنگ دهان باز رسانم اي بخت

يا وجودم به ديار عدم آباد ببر

کاتبي گشت غباري و نديد آن سر کوي

چون بدان کوي روي با خودش اي باد ببر

265

تو راست با قد چون نارون رخ گلبار

کسي نديد که آورد نارون گل بار

مرو ز کوي خود اي لاله رخ که بلبل مست

رود به ناله چو بر بندد از چمن گل بار

به اتفاق سر شکم که شد بران سر کوي

تو نيز ابر بهاري بيا و بر گل بار

فغان زباد خزان مي کنم چو مرغ سحر

که شد بهار و ندارم بر تو اي گل بار

زنزد سرو قدت برد کاتبي رخ زرد

چو عندليب که بردارد از دل گل بار

266

هست در کوي تو هر ساعت تماشايي دگر

مردن آنجا به که بودن زنده در جايي دگر

شير مردان را به دور آهوان چشم تو

خاک شد هر استخوان در کنج صحرايي دگر

گرز تابوت شهيدان سايه افتد بر قبور

در نفس هر مرده اي گردد مسيحايي دگر

همچو گل پيراهن پرخون خريدن سود ماست

نقذ خود را در مباز اي دل به کالايي دگر

سرگذشت تن مپرس از ما که در طوفان اشک

غرقه شد هر پاره زان کشتي به دريايي دگر

هر که از خود يک قدم بيرون نهد در کار او

نبودش حاجت که جنباند زجا پايي دگر

هرکسي دارد به رويت روز بازاري وليک

کاتبي را هست با خط تو سودايي دگر

267

هست در کوي تو هر ساعت تماشايي دگر

مردن آنجا به که بودن زنده در جايي دگر

چشم بيمارت چو جان جويد تعلل گرفتند

آن تعلل باشد از بهر تقاضايي دگر

خاکيان مرده دل را روح مي بخشد لبت

عيسي و انفاس او را دادي احيايي دگر

عمرها وصلت تمنا کردم و اصل نشد

نيست جز قتل خودم از تو تمنايي دگر

کاتبي آهوي چشم شير گير وحشيش

هر دمم سرگشته مي سازد به صحرايي دگر

268

افروخت مرا مهر مهي آتش غم باز

زد آتش من بر سر نه چرخ علم باز

شد دامن چشمم چو فلک پر گهر و لعل

تا گرد شه عشق در گنج کرم باز

بودند زهم دور بسي آه من و چرخ

المنة لله که رسيدند به هم باز

جان و تن و عقلند بتان حرم دل

اي عشق بتان را فکن از بام حرم باز

خوش وقت عدم کو دهن يار و ميانش

باشد که نمايند مرا راه عدم باز

خاک قدمت بود تنم اي عدم اول

نزديک رسيدست که آيم به قدم باز

بيداري خود کاتبي ار در قلم آري

بخت تو کند ناله زافغان قلم باز

269

دلا دوستدار بلايي هنوز

به ديرين بلا مبتلايي هنوز

نشين نارون زانکه گر گل شوي

بدان سرو قد بر نيازي هنوز

سفر کردي اي جان زتن سوي يار

نکو رفتي اما کجايي هنوز

جفا کار من پرسيم خوي خويش

چه گويم همان بي وفايي هنوز

شديم از تو مستغرق خون اشک

ولي در نظر چشم مايي هنوز

ز زلفش مگردم زدي کاتبي

که عمري شد و مشکسايي هنوز

270

دم به دم آن آفتاب بر صف اهل نياز

تيغ کشد گرم گرم از مژه هاي دراز

هر نفس آن ترک شوخ مست به سر تا زدم

دور مباد از سرم سايه ي آن ترکتاز

باخته ام نقد جان در ره عشق تو پاک

در دو جهان همچو من نيست يکي پاکباز

خون مرا آن دهن خورد و ميان واقع است

هيچ نباشد نهان از نظر اهل راز

بهر تو محراب راست پشت دو تا در رکوع

قبله تويي واجب است بر همه عالم نماز

جان چو رود در نظر باشدم آن دم هنوز

از پي نظاره ات ديده ي اميد باز

چون قلم اي کاتبي بر سر دستت برند

گر بودت در شدن از خط خوبان جواز

271

زاشک و آه مرا صد هزار قاصد راز

به جستن تو روان است و در نشيب و فراز

شد استخوان تن از فرقتم سپيد و هنوز

هماي وصل به سويم نمي کند پرواز

به پيش ابروي او دل نکرد سجده دريغ

که از تفرج محراب فوت گشت نماز

دلا براي تو پرداختند قصر جهان

چه شد تو نيز زماني به خويشتن پرداز

به عيش کوش و مکن ياد جنت طوبي

که عمر کوته و اين قصه اي است دور و دراز

درون خرقه ي خود کعبه سنگها دارد

گذار شيشه ي هستي چو ميروي به حجاز

بود زمين و زمان، همچو کاتبي در رقص

در آن نفس که ني کلک من کند آواز

272

نخل حسني و ميوه ات همه ناز

نخل پر ميوه اي به عمر دراز

نيکوان را به ناوک افکندي

اي کمان ابروي نکو انداز

دايمم از ميان توست فغان

چنگ زابريشم است در آواز

از خيال بتان درونم بو.د

پيش از ين چون دکان لعبت باز

ديدم آن زلف چو پر طاوس

مرغ جانم زجمله آمد باز

کاتبي جمله را نياز به دوست

فرض بر جمله عالم است نماز

273

هرکسي دارد ز دور چرخ چيزي ملتمس

اي مه خورشيد عارض ما تو را داريم و بس

هر شبي در هجرم اي خورشيد همدم صبح بود

آه که امشب صبح را هم بر نمي آيد نفس

جان ندارد زندگي بي نقش خالت در تنم

مرغ را چون دانه نبود زود ميرد در قفس

از فغان خاموش کي گردم ز جست و جوي او

در زبانم جنبشي تا هست مانند جرس

دوش جانم گفت من با دلبرانم غم مخور

گفتمش خاموش با دل بر نيايد هيچ کس

کاتبي هرگه که جويي ميوه زان نخل بلند

تا سر خود زير پا ناري نيابي دست رس

274

اي دل حريف ساقي و جام زلال باش

يعني مدام در پي کسب کمال باش

خود را تمام اگر طلبي زآفتاب عشق

بهر کمان ابروي او چون هلال باش

بر دو زچشم صورت اگر اهل معني ء

آسوده دل زعالم خواب و خيال باش

يعقوب وار کلبه ي احزان مده زدست

صبر جميل جوي و محب جمال باش

اکنون که دل به عالم يکرنگي اوفتاد

اي چهره خواه زردنما خواه آل باش

کفرست نا اميدي اي راه کاتبي

اميدوار از کرم ذوالجلال باش

275

اي دل ار عاشقي چو من مي باش

عدوي جان و خصم تن مي باش

يک دم از عاشقي شو غايب

حاضر کار خويشتن مي باش

زينت تن مجوي و چون مردان

فارغ از نقش پيرهن مي باش

از کهن خميه ي فلک بگذر

ورنه چون مرده در کفن مي باش

هر شبي گويم آتش غم را

که مرا شمع انجمن مي باش

زاهدا ترک خوشترست از زهد

ترک من گير يا چو من مي باش

سخن کاتبي است گفتي جان

جان من بر همين سخن مي باش

276

اي دل همه دم همدم ارباب ندم باش

خون مي چکد از ديده ي من حاضر دم باش

گر يار ره عدل رود آن کرم اوست

باري تو بهر حال طلبکار ستم باش

خواهي که شود خاطرات از نرگس اوشاد

هم کاسه محنت شو و هم سفره غم باش

دارند دل و جان بهم از بهر غمش جنگ

اي درد ميان دل و جان آي و حکم باش

با چرخ بگوييد که از دور چه جويي

گر جرعه ي ما مي طلبي خاک قدم باش

چون کام نخواهد ز دهان و لب او يافت

کو غنچه ي جان بر طرف باغ عدم باش

ديگر نرود کاتبي از ميکده بيرون

اي تن بشکن لوح خود اي پاي قلم باش

277

اي هجر خون من به سگ کوي يار بخش

چون زينهار خواستمت زينهار بخش

بنما بر آب چشم من اي يار بخششي

گردي ز راه يار بدين خاکسار بخش

آن نکته دان که ساخت به فن پاره پاره ام

يک موي مي کند به فنون صد هزار بخش

ياد از دم وداع که مي گفتمت به اشک

چون مي روي مرا غم خود يادگار بخش

ما بنده ايم و يار خداوند کار ماست

اي خواجه بنده را به خداوندگار بخش

رو کاتبي به خوش نفسي چون بهار باش

ور خرده ايت هست به يک گلعذار بخش

278

چو حاکم مي دهد بر باد زلف عنبر افشانش

در آب رويم آتش ميزند چاه زنخدانش

مرا چون تير او همره از آن غمزه است پيکاني

کجا در خاک گنجم گرم با خاک پيکانش

چو مي بينم رخ آن گل به خونم غرقه مي سازد

برون از نازکي و لطف و رنگ و روي خندانش

صفا دارم به غم زان رو که ذوق کعبه جو باشد

اگر چون ريگ بر سر سنگ بارد در بيابانش

طريقي داشت اين درويش با خال سيه پوشت

خطت آورد برگ سبزي و از خط ببرد آنش

سرت را گر برد اي کاتبي دلبر به تيغ تيز

نپيچي چون قلم زنهار مويي سر ز فرمانش

279

خوش طبيبي دارم و اصل شفا مي دانمش

ليک نايد بر سرم چندانکه بر سر خوانمش

سوي او گرم است عزمم ور شود جان نيز هم

باز کي مانم به جان وقت شدن مي مانمش

روي من هنگام کشتن سوي آن قاتل کنيد

زانکه هست او قبله ي عشاق و من قربانمش

چون غبار خاک راه آن پري آرد صبا

مردمي نبود اگر بر چشم خود ننشانمش

گر گذارم سر مکن عيبم که زير بار غم

شد گران زانسان که من برداشتن نتوانمش

به بود گر بر کنم نخل خرد از دل که او

بر سرم آسيب ميريزد چو مي افشانمش

گفتمش بستان به تيغ غمزه جان از کاتبي

گفت اي سرگشته کو جاني که من بستانمش

280

دلم که نيک نمي گشت قرعه ي حالش

خوش است از ورق مصحف رخا فالش

تنم که صيد عدم شد هنوز دارد چشم

که ترک چشم تو تير افکند به دنبالش

دلا به کوي عدم مي روي و تن آنجاست

بهر بلا که رسي باز پرس احوالش

پر آتش است جهان از پر کبوتر مهر

مگر که نامه ي شوق من است بر بالش

ز تيغ همچو قلم کاتبي نتابد روي

اگر برند سر از بهر آن خط و خالش

281

زهر آب فراق است در آن غمزه ي چون نيش

هر روز از آن ريش درون مي شودم پيش

پيکان تو و پنبه که او راست به دنبال

چون مرهم و پنبه است براي جگر ريش

هستت ستم انديشه ولي نيست از اين فکر

محبوب نباشد که نباشد ستم انديش

گفتي که نمايم به تو موي و رخ نيکو

لطفي کن و اين وعده مينداز پس و پيش

گه گاه همي بند سر زلف پريشان

مگذار که آن نوع برآيد به سر خويش

از وصل تو شد کاتبي سوخته منعم

چون عيد رسد کم نبود نعمت درويش

282

سر عشق آن بي سر و پايي که گردانيد فاش

گو به ناخن چهره از دست ملامت مي خراش

اي فلک تا کي نمايي جامه ي اطلس به من

گر گدا گشتم ولي بسيار ديدم زين قماش

ديده تا زنجير زلفش ديد دل در تاب شد

مردم ديوانه را کمتر بود عقل معاش

در زيارتها شبان تا روز مي سوزم چو شمع

دود آه من مبين و حاضر قنديل باش

کاتبي چون نيست دنيا را بقاي جاودان

از سرا اخلاص بايد گفت تکبير فناش

283

طاق ابرويت که محرابي است در هر جانبش

هر که بيند سجده هاي شکر گردد واجبش

مايل تيغ تو گشتم در ميان سوز هجر

آب جويد خسته چون گردد حرارت غالبش

کرده اي صد رخنه در جانم بلي اين ره توراست

خانه را در آنچنان اولي که خواهد صاحبش

نيست از حلواي آن لب جز دهانت را نصيب

نام گويا از ازل کردند بخش غايبش

جان من تا رفت از دنبال آن چشم سياه

ديگر از مستي به مستوري نديدم راغبش

کبک رفتار من ار آيد به در دامن کشان

کوه را از جا برد دل جذبه هاي جاذبش

هر چه انشا کرد در دور خط او کاتبي

شد کرام الکاتبين بر لوح جانها کاتبش

284

ميان گر گيرمت عيبم مکن بيش

ميان گيري عجب نبود ز درويش

چو تيغت عاشقان را خواست بي سر

کجا عشاق را باشد سر خويش

زهجرانم به غمزه مي دهي ياد

چه زهر آلود مي سازي سر نيش

بد من دايما انديشه داري

نه نيک است اينچنين نيکو بينديش

به قربان کمانت باد جانم

کزو دارم درون پر تير چون کيش

ميانت کاتبي در دل نهان داشت

که مو بر نايد از جايي که شد ريش

285

هزار سال اگر گويمت حکايت خويش

هنوز قصه ي من اندکي بود از =پيش

زچار بالش خوف است متکاي ملوک

تو تکيه بر کرم و لطف او کن اي درويش

زنيش غمزه ي ساقي شفا طلب ورنه

هزار نيش برآرد فلک ز پهلوي ريش

کسي که پيروي پير مي فروش نکرد

ز طور هستي و رندي نرفت کارش پيش

دلم که همچو جگر عشق جست خون خوردش

بدور غمزه ي او مي خورد زپهلوي خويش

محال دادن که زمي کاتبي بدارد دست

چه دردسر دهي اي زاهد محال انديش

286

کسي کو ديد چشم دلستانش

سبک گرديد سست و سرگرانش

دلم از زلف او افتاد ناگاه

چو مرغي کوفتد از آشيانش

چو شمع آن کس که از سوزنش بنالد

الهي آتش افتد در زبانش

ز دشنامش اگر سودست ما را

دعاي ما همي دارد زيانش

هميشه کاتبي را يار عمرست

خدا دادست عمر جاودانش

287

يار بي جرمم کشد هرگه عتابي با شدش

بي گناهي مي کشد يا رب ثوابي باشدش

هر شبي تا روز بيدارند خلق از ناله ام

تا که باشد غير بخت من که خوابي باشدش

سوي من مي آيد صيد دل که شه را عيب نيست

گر گذر در صيد کردن بر خرابي باشدش

کوي خود از کشتن ما پر صداي تيغ ساز

تا که گلزار خوشت آواز آبي باشدش

چند پيچد کاتبي در عقده ي روز حساب

عقد زلفت گيرد ار با خود حسابي باشدش

288

اي به خاتم دهنت برده دل اهل فصوص

مهر مهر خط لعل تو به خاصان مخصوص

از جلال تو جلاليت عالم معدوم

وز کمال تو کماليت آدم منقوص

طالب مدرسه ي معرفت عشق تو را

نه غم علم فصوص است و نه پرواي نصوص

دل محنت کش عشاق تو را درد رسيد

روز تخصيص که شد حصه ي هرکس مخصوص

کاتبي هست نقرر بر خاصان که به فکر

خاصه از طبع خوش انگيزد طبع تو خصوص

289

پيش خاصيت خاصان چو عوامي به خواص

خاص شو گر نتواني که شوي خاص الخاص

صحبت تازه رخي جوي که تا آخر دور

چرخ گردنده بود انجمنش را رقاص

گذر از هستي و تکبير فنا لازم دان

زانکه اين فاتحه را روح بود در اخلاص

جهل گشته است تو را نيغ کش و خونش ريز

قصه اين بود که گفتم برسانش به قصاص

لله الحمد که در دولت آن زلف سياه

نفتاديم به بندي که بود روي خلاص

کاتبي بحر معاني است در شعر ترت

بجز از در نشنيدم که برآرد غواص

290

تا که اي دل بودن فکر روايات قصص

آدمي باشد که اينست سخن را مخلص

هر که خاصيت خاصان نبود همره او

در حسابش نشمارند به رحمت مختص

مخلصي از در اخلاص همي جو که مرا

مخلصي گفت کزين ورد شدم مستخلص

قصه بگذار و بخوان وصف نگاري که به حسن

احسن است از همه چون سوره ي يوسف  ز قصص

بلبل جان شده نالنده که بي گلزارش

پاره پاره است تن خشک نزارم چو قفص

کاتبي علم کلام تو که آمد به عمل

چون نصوص است به حکمت شده مشتق از نص

291

دل فتاد از خال مشکين دهانت در غلط

زانکه حرف ميم را در هيچ خط نبود نقط

ديده ام بسيار نيکي از ميان نازکت

گفت پيغمبر که نبود خير الا در وسط

ساعد و خط ترا ز اهل هر کس که ديد

ترک دفتر کرد و گفتا آفرين بر دست و خط

تا سوي بغداد کردي عزم اي محمل نشين

دجله ي چشم مرا هست آب افزونتر ز شط

در گذر دشنام دادي دي مرا حيران شدم

با منت بود اين نوازش يا فتادم در غلط

کاتبي را لايق ايثار خطت هيچ نيست

چون قلم مسکين سر سودايي اي  دارد فقط

292

من به حال نزع و هجران ترا راه نزاع

بوالعجب راهي است اين کآمد مرا پيش الوداع

سر برد تيغت مرا تا مهر گردد منقطع

ليک قطعاً بر نخواهد آمدن اين انقطاع

صبح اقبالي و در هر جا که مي آيي پديد

ز آفتابت بر در و ديوار مي افتد شعاع

تا چه انگيزد به دور آفتاب طلعتت

چرخ کو در خلق سوزي هست بي دف در سماع

مستمع باش از تو کي مسموع مي دارد سميع

اين که روزي ناله ي زاري نکردي استماع

کاتبي بادا ممتع از متاع عشق تو

زانکه عاشق را تمتع نيست الا زين متاع

293

هر که روي چون مهت را شمع خواند يا چراغ

دم به دم او را ميان سر ببايد کرد داغ

همچو لاله خويش را يا رب که بيند غرق خون

هر که در دور لبت از کف نهد يکدم اياغ

کاتبي گر بوي آن زلف معنبر بشنود

تا بود عمرش نگيرد نافه ي چين در دماغ

294

تا به کي نالم ز خوف هجر و او آرد مصاف

يا غياث المستغيثين نجنا مما نخاف

شد يقين کيفيت خاک کف پايش مرا

گر کف خاکي رسد زان پا مرا باشد کفاف

حسن اکنون صبح روز و روزگار حسن اوست

باش تا آرد برون خورشيد او تيغ از غلاف

ميل سر و قامتش دارم که آهنگي راست

باد بر خنجر گذارم گر  روم راه خلاف

گر تصوف خواهي اي صوفي صف رندان طلب

کز صفاي صفه ي صوفيه کردي سينه صاف

نفش پيچاپيچ زلف کو سر کفر آمدست

هست مسکين را دايماً بر سر چو کاف

295

به کوي عشق دلا جان بياز ورنه ملاف

که کشته مرد جگر دار مي شود به مصاف

که گفته بود که در راه عشق سربازم

کريم کيست کسي کو نکرد وعده خلاف

درون زغير بپرداز و روي يار ببين

که مه عيان نشود تا هوا نگردد صاف

خيال آن مژه تا رفت دل شکسته شدم

بلي جدايي خنجر بود شکست غلاف

دم از گدايي او کاتبي زند همه جا

گدا چو شود به غريبي زند زشاهي لاف

296

دلم رفت و با درد و غم شد رفيق

نکو رفت آخر خوش است اين طريق

اگر بر يمن عکس آن مه فتد

سهيلي شود در يمن هر عقيق

زفکر ميانت خيالي شدم

همين است حد خيال دقيق

بيا موي ژوليده ي من بگير

برآرم ز درياي اشک عميق

شب هجر خورشيد خود کاتبي

مي چون شفق دان رفيق شفيق

297

سهيل برج نکويي است آن نگار شفيق

که گشت اشک من از پرتو رخش چو عقيق

حديث عاشقي من بدو مجازي نيست

حکايتي است که مي گويم از سر تحقيق

هزار راه نمايد مرا خرد ليکن

زعشق او نتوان برد جان به هيچ طريق

چو تير او زدلم رفت جان دگر بستاد

کجاستد سفري چون روانه گشت رفيق

دلا صداقت او يار غارت ار نبود

تو را به صدق نخوانند صادقان صديق

چو يار تيغ کشد کاتبي به خون ريزت

مگوي هيچ جز اين کت خدا دهد توفيق

298

عاقلان ترسند از درياي بي پايان عشق

کشتي نوح است گويي بهر ما طوفان عشق

دانه دل را درون کشته زار خشک تن

آفتاب حسن مي روياند از باران عشق

حسن دلبر جان عشق جان عاشق است

زينهار اي عاشقان جان شما و جان عشق

جان من پيراهن عشق است و تن کردي بران

دست اگر بودي زگرد افشاندمي دامان عشق

ساختم از تير آه و پرده ي دل چتر ليک

کي در آرد سر به چتر اين گدا سلطان عشق

چون ننالد در چمن مرغي که بيند هر صباح

صد هزاران سر به خون غلتيده در ميدان عشق

کاتبي را سجده ي شکرست واجب چون قلم

کز سواد عقل آمد در دبيرستان عشق

299

گل همي گيرد صباح از دفتر حسنش ورق

اي صبا گل چيست باري بازگردان اين ورق

با وجود يار از اغيار آن که مي گويد سخن

مي کند انديشه ي باطل ندارد فکر دق

داد بهر چشم او بادام خود را صد شکست

هر چه بودش کرد پيش اهل مجلس بر طبق

تا عرق ديدم بر آن رخ مست و بيخود گشته ام

باشد از مخووري افتاده بر رويش عرق

کاتبي چون روي او ديد از سخن خاموش شد

چون طبق آمد ميان ديگ که بر خواند سبق

300

لله الحمد که اين باديه پيماي فراق

شد به شهر عدم و رست ز صحراي فراق

دور از آن گوهر سيراب که رفت از کف من

چون صدف کشته شدم بر لب درياي فراق

شهر تن جاي فراق است ولي جان با يار

در دياري است که آنجا نرسد پاي فراق

صندل سوده ز گرد و ره او مي طلبم

که سرم درد گرفتست ز سوداي فراق

دارم اميد که بي مهري گردون گذرد

بردمد صبح وصال از شب يلداي فراق

روز غارت نبود کشتن ديوانه عجب

کشته گشتم من ديوانه به يعماي فراق

کاتبي سوخت زبان قلم و گشت سياه

زآتش شعر تو و شعله ي گرماي فراق

301

اي سر زلف تو در گردن جانم زده چنگ

کرده سوداي تو با خويش دلم را يکرنگ

هر که آهنگ سر کوي تو پيش از، همه کرد

گشت در قافله ي راهروان پيش آهنگ

مي دهد چنگ تو يادش زقدم در مجلس

مطربا رحمت حق بار تو را بر سر چنگ

باد در خاک فرو رفته رقيب چون کوه

دامن تر زپي ماست مدامش بر سنگ

کاتبي هر سخني کز دهن يار آمد

شکري بود که اورد برونش از تنگ

302

اي عارض تو چون گل سيراب رنگ رنگ

وي شکر از دهان تو هر گوشه تنگ تنگ

جز اشک سرخ و خون جگر بر سر مژه

ما را نشد از آن لب ياقوت رنگ رنگ

گفتم به غمزه ي تو که جنگ است نام توئ

آشفته گشت زلف تو و گفت جنگ جنگ

ساقي چو زلف يار بر آتش نهاد عود

مطرب نبايد انکه گذارد ز چنگ چنگ

هرکس، طريق نام گرفتند و کاتبي

دارد به دولت طريق از نام و تنگ تنگ

303

تا برفت آن صنم ماه لقا در کپنک

خون دل مي رود از ديده ي ما در کپنک

نگشايند زفردوس به روي تو دري

تا نيايي زسر صدق و صفا در کپنک

سر مکش از سخن مردم دانا چو کمان

تا نگري هدف تير بلا در کپنک

ظاهراً در کپنک باش و خدا جويي کن

تا بيايي همه اسرار خدا در کپنک

کاتبي زنده ي جاويد شد از روي يقين

هر که رفت از سر تسليم و رضا در کپنک

304

تير آهم به فلک مي کند امشب آهنگ

زانکه با اختر برگشته ي خود دارد جنگ

بر پرم گر نشود لنگر من پيکانها

اين همه پر که تنم راست زهر تير خدنگ

خون چکد هر دم از آن سنگ که بر دل کوبم

جاي آن است کزين واقعه خون گريد سنگ

کعبه دورست دلا باديه پيماي چو باد

سعي آن نيست که بين ده و پرسي فرسنگ

در ز درياي فنا جوي که اين نقد بقا

گوهري نيست که مانند به کف هيچ نهنگ

اشک سرخ و رخ زردت ندهد منفعتي

زين همه رنگ چه حاصل چو نگشتي يک رنگ

کاتبي گر سخنت قند چنين افشاند

از ني کلک تو آيد شکر ناب به تنگ

305

دلا به مکتب غم چهره اي بمال به خاک

که حرفي از خط استاد گرددت ادراک

زروي علم و ادب هست طفل مکتب عشق

کسي که شسته نشد نقش او زتخته ي خاک

کتابخانه ي صورت غرض شناس و بکوش

که تا بري سبق از سابقان به جوهر پاک

تويي خليفه حق اي عزيز علم طلب

وگرنه خوار شوي چون مدرس افلاک

**صفحه=163

اگر چو خاک به نشو و نما روي از جا

به باد بر دهدت روزگار چون خاشاک

به عشق کشته شو اي کاتبي که نيست شهيد

مبارزي که به شمشير گشت هلاک

306

صبر و قرار و جان و دلم برده اند پاک

آن موي رفته در هم و آن چشم خوابناک

اي نازنين تو زاده ي روح مجردي

گر ديگران ز آتش و بادند و آب و خاک

شوق قد تو دارم و اين است راه راست

عشق رخ تو دارم و اين است عشق پاک

پيوند تازه ساز به پيکان خود مرا

کز زخم شد چو پيرهنم سينه چاک چاک

خنجر کشيده اي و مرا جان به لب ز شوق

آبم بده که مي شوم از تشنگي هلاک

چون کاتبي به مستي لعل تو جان دهد

از خاک تربتش بدهد شاخهاي تاک

307

گشته ام خاک ره به سينه چاک

وه که تيرت نمي فتد برخاک

ريزدم خون و هيچ باکش نيست

شوخ از نيسان نديده ام بي باک

چند بي آفتاب خود سوزم

آه از جور گردش افلاک

وصل او بس سوزدم از هجر

باشد از زهر تلختر ترياک

ناله را سوزناک عشق کند

هست آواز خوش ز سينه ي پاک

کاتي را به تيغ وصل نکشت

تا به زهر فراق گشت هلاک

308

کمان ابرويت از غمزه چندان کافکند ناوک

دل ريشم به جان گويد که نصف، لي و نصف، لک

نخواهي برد جان گفتي ز عشق صورت خوبم

يقين است اين و جان من درين معني ندارد شک

نشان عاشقي جز خويش سوزي نيست کو عاشق

طريق زيرکي جز عشق ورزي نيست کو زيرک

شراب جام مهرت را تنم مستي است لا يعقل

کتاب علم عشقت را دلم حرفي است لا ينفک

سر مويي نمي نالم ز تاب آتشت ليکن

حکايت مي کند اشعارم از سوز درون يک يک

بيا کز روي چون خورشيد و تيغ توست روز و شب

صفاي ديده ي تاريک ما و راحت تارک

نخواهد کاتبي را بود پرسش زان دهان روزي

مگر روزي که خط هستيش را دور سازد حک

309

تا کي اي زاهد پاکيزه عمل قال و مقال

زين بتر حال چه باشد که نه اي واقف حال

نيستت شهپر پرواز مده بازي ء خويش

زانکه جبريل درين راه نشد فارغ بال

پايه آن است که بر پاي بتي رخ مالي

بهر اين پايه بنه پا به سر منصب و مال

قول بي درد سر و حسن عمل مطرب راست

قول زاهد چه بود با عملش روز وبال

برسان ناله ي آواز بريشم بر چرخ

چه کني زهره جبين جوي و مکن فکر مآل

در غم مال چرا بسته دل و نالاني

ناله ي ني شنو و دم مزن از مال و منال

ذوق از ابريشم عودست و ميان باريکان

کاتبي نيک به چنگ آمدت اين چند خيال

310

چون تير تو بگذشت زدل در دم بسمل

جان گفت که رفتي زبزم گفت نه از دل

مرديم زناديدن تيغ تو دران کوي

چون قافله ي تشنه زبي آبي منزل

تابوت شهديان رهت سرخ به خون به

کز کعبه روان خوش بود آرايش محمل

اي سينه اگر سوخته اي دولت خود دان

بي داغ بلايي نبود بنده مقبل

ني، مفتئي شهرم من مفلس نه مدرس

چون است که از بهر من است اين همه مشکل

آب رخ ما کاه گل خانه ي تن بود

بر خوان فنا دست بشوييم از ين گل

غير از قلم کاتبي سوخته دل نيست

شمعي که دهد روشني و گرمي محفل

311

چون تير بگذشت مرا از تن بسمل

جان گفت که رفتي ز بزم گفت نه از دل

در آرزوي سايه ي ديوار سرايت

چون کاه تنم کاست درين دايره ي گل

گيرم که کند دامن پاکت همه را قتل

آن دست که دارد که کشد دامن قاتل

اي زلف به خون ريزي من باش دليلش

بشتاب که الدال علي الخير کفاعل

چون حاصل و محصول عمل قيد طريق است

اي طالب اين علم ز تحصيل چه حاصل

بستند پي کعبه همه محمل و رفتند

از بهر خدا کعبه ببينيد به محمل

با کاتبي اي ماه پري رخ چه کني جنگ

کو کرد به بوي تو درين دايره منزل

312

زهي خدنگ تو جان را ستون خانه ي دل

مکان جوهر پيکان تو خزانه دل

ز شوق دانه ي خال تو مي زنند صفير

هزار طاير قدسي در آشيانه ي دل

مران سمند که رگهاي سينه بي تو مرا

طناب گردن جان دست و تازيانه دل

چو مرغ وصل به سويم نمي کند پرواز

ز آب چشم چه حاصل مرا و دانه ي دل

سخن بسي است وليکن خموش از آن شده ام

که سوخته است زبان من از زبانه ي دل

ز گرد و خاک تنم دل گرفت وقت آمد

اين غبار بروبم ز آستانه ي دل

چو کاتبي به سر راه غم به روز و به شب

نشسته ام که بگويم کجاست خانه ي دل

313

مونسم در قبر مهر او بود بعد از اجل

هست روشن اين مثل کالقبر صندوق العمل

خوشتر از کويش محلي نيست اين بد حال را

عرضه خواهم داشت حال خويش اگر يابم محل

گرچه خوارم نقش رويش در درون دارم مدام

خار را پيوسته گل باشد نهاني در بغل

هست اين ديوانه را با زلف او اميدها

گرچه عاقل منع مي فرمايد از طول امل

بسته شد راه سخن با او مرا روز وداع

چون کسي کو را زبان گيرد شبانگاه اجل

ياد طوف کوي او عيش تمام کاتبي است

گرچه ذکر العيش نصف العيش آمد في المثل

314

يوسف نبود چون تو در نيکويي مکمل

نقاش نشق آخر خوشتر کشيد زوال

عمري چو زر دل من مي خواست جان گدازي

در آتش تو آخر گيرد مشکلش حل

چون گل اگر گشايي اجزاي دفترم را

صد جوي خون بيني هر سو بجاي جدول

آسوده شد جبينم از خاک آستانت

اين منفعت نباشد بيمار را زصندل

يک موي من مبادا در حشر بي سلاسل

مويي اگر به پيچم سر زان خط مسلسل

در عشق کاتبي را هستي بلاي جان شد

کاش اين بلا به رحمت کردي قضا مبدل

315

از دو رلفش گشاد مي طلبيم

وين گشايش زباد مي طلبيم

کشتن ما مراد دلبر و ما

از خدا اين مراد مي طلبيم

هستي خويش را که نيست پديد

از پي خير باد مي طلبيم

خاک بر سر چه افکني اي باد

ما زدست که داد مي طلبيم

کاتبي گفته اند لوح و قلک

اين سخن را سواد مي طلبيم

316

اگر از بيخ کند صد پي آن پري رويم

شوم گياه و هم از کوي آن پري رويم

زتير غمزه او شد هزار پاره دلم

به راستي که سخن را درست مي گويم

مرا چه ذقنش برد صد ره آب و هنوز

درون باديه عشق تشنه ي اويم

ز شوق ابروي او دل به پهلويم جا کرد

که داشت شکل هلال استخوان پهلويم

زغمزه و سر زلفش چو ياد مي آرم

هزار قطره ي خون مي چکد زهر مويم

سگان يار به من گر شوند هم زانو

ز شاق عرش ملايک زنند زانويم

زبس که زانوي من بار سر کشيد زعشق

به ساق عرش رسيد آفرين زانويم

مرا که جان به لب آمد شهادتم به دهان

بده که تا نفسي با لبت سخن گويم

بشوي دست زمن کاتبي و گريه مکن

که من در آتشم و آب رو نمي جويم

317

اي خوش آن روز که از ننگ تن و جان برهم

هر تعلق که به جز عشق بود زان برهم

دردسر تا به کي و زحمت سامان تا چند

ترک سرگيرم و از زحمت سامان برهم

چند منت کشم از هجر بي کشتن خويش

گر اجل تا من ازين منت هجران برهم

برو اي رشته ي جان سوزن عيسي به کف آر

تا به دوزم دل و از چاک گريبان برهم

رسته ام از بدو نيک مرا قيدي نيست

جز نکويان که نخواهم که از ايشان برهم

آب چشم من گريان همه آفاق گرفت

بکن اي نوح دعايي که زطوفان برهم

کاتبي نيست خيالات جهان جز خوابي

ناله اي کن از اين خواب پريشان برهم

318

اي سگ کوي تو را فخر بر آهوي حرم

پرده دار چمن روي تو گل زار ارم

قامتت سرو خرامنده ي بستان وجود

دهنت غنچه ي سيراب گلستان عدم

گفته بودي که نمايم به تو روزي قدمي

کرمي باشد اگر زانکه کني رنجه قدم

عشق ورزي به تو غير از دهنت حق نبود

طبع موزون نفروشند به دنيا و درم

کاتبي گريه بياموز که در دفتر عشق

شد سياهي بدر از ديده گريان قلم

319

اي دل از عالم به ياد دلربايي مي روم

چون وفا دار به عشق بي وفايي مي روم

بي دهانش ميروم زين تنگ جا سوي عدم

گوش دار اين نکته از جايي به جايي مي روم

بوي گل مي آيد از گلزار و اين بو آشناست

در چمن چندين به بوي آشنايي مي روم

تا جرس مي نالد و آن مه به محمل مي رود

مي کنم فرياد و دنبال درايي مي روم

کاتبي چون نيست بويي از وفا آن شوخ را

بر سر کويش به اميد جفايي مي روم

320

اي شه حسم کمين بنده ي مسکين توام

داغ دار کهن و خادم ديرين توأم

دل خوبان جهان خيل دل توست ولي

نوکر دل نه همين لشکر سنگين توأم

هست آيين تو عاشق کشي و خوش رسمي است

عاشق رسم تو و کشته ي آيين توأم

همه تن جان شوم و بر تو فشانم چون شمع

گر به مانند شبي بر سر بالين توأم

مرگ خود پيش تو هرگه به دعا مي طلبم

اين دعا مي کنم و گوش به آمين توأم

نيست چون کاتبي ام شغل به جز شکر خدا

کين زبان داد که مشغول به تحسين توأم

321

باد اگر آرد مرا گردي زراهت سوي چشم

تا تم من خاک گردد آن بود داروي چشم

ابروي همچون کمان بنما که از ناديدنت

مردمان را هر مژه تيري است بر پهلوي چشم

بس که در شهر وجودم خيل عشقت قتل کرد

خون به حاي آب مي بينم روان در جوي چشم

شيرمردان هر يکي جويند چيزي روز حشر

من به صحراي قيامت جويم آن آهوي چشم

مي کنم نظاره ي خوبان و مي بارم سرشک

آمد از چشمم خوش اين خوي و گرفتم خوي چشم

از رياضت شد چو مو زاهد از آن در ميکده

زحمت مردم دهد پيوسته همچون موي چشم

تا چرا دور از تو روشن ماند چشم کاتبي

گرم مي گردد سرشک و مي جهد در روي چشم

322

به کمي در ره فقر از همه عالم پيشم

پادشاهم نتوان کفت که من درويشم

چون به بيگانه و خويشم سر پيوند نماند

سخن از خويش مگوييد که من بي خويشم

دارم انديشه ي خلق خوش و رخسار نکو

شکر خالق که بد خلق نمي انديشم

غمزه ي يار به تيري نکند ياد از من

من ازين واقعه خونين جگر و دل ريشم

در درون نقش کمان ابروي او دارم و بس

تا که قربان شده ي آن بت کافر کيشم

کاتبي يار چو شمشير کشد آن اولي

که بود گردن نرمي و سري در پيشم

323

بهار و عشق چون شيدا نباشم

چه کم دارم چرا رسوا نباشم؟

من آن صيدم که تا خنجر کشيدن

ندانم زنده باشم تا نباشم

تنم را آب رو از موج اشک است

بسوزم گر درين دريا نباشم

دلم بگرفت از تنها نشيني

بيا از درد تا تنها نباشم

به شمشيرم بکش روز جدايي

که من باري در آن غوغا نباشم

به ديگر کس غم و دردت نخواهم

که را باشم اگر خود را نباشم

مرا چون کاتبي خوش سرنوشتي است

که بي تيغ بتان قطعاً نباشم

324

بي دهان و لب تو مي ميرم

نيست ديگر زبان تقريرم

غمزه ات از تکبري کش بود

کشت و روزي نگفت تکبيرم

گفته اي يار ديگري را گير

تو مرا کشته اي که را گيرم

همچو يعقوب بي تو خوابم نيست

يوسف من بگوي تعبيرم

صيدها گيرم از پي شصتت

ور به پيکان زنند چون تيرم

با تو تدبير کاتبي هيچ است

کس نداند که چيست تدبيرم

325

پي پيکان تو چون تير صد پي گر براندازيم

زنو کوشيم تا خود را به شصت او در اندازيم

به خاک کوي او خواهد روان گرديد خوان ما

گرش در ره براني تيغ، تيغ و نشتر اندازيم

به ياد روي رنگين و لب شيرينش اي ساقي

چنين اولي که گل در مي، شکر در مجمر اندازيم

تو فاسق خواني اي زاهد مر او من ترا عابد

چه حاصل از چنين تهمت که بر يکديگر اندازيم

طريق زاهدي آيين خلق عالم است اما

برندي عاقبت اين رسم از عالم براندازيم

چو پيش خاک کويش کاتبي شرمنده از اشکم

همان بهنر که مشتي خاک در چشم تر اندازيم

326

ما به نزد يار افغان همچو عود آورده ايم

در درون خلوت ما خلوت ما آنچه بود آورده ايم

در هواي آن دهان و چشم چون آهوي او

از عدم خود را به صحراي وجود آورده ايم

کرده ايم از بهر آن زلف سيه شبگيرها

بي زيان داند کزين سودا چه سود آورده ايم

گفته ايم اوصاف ابروي چو محرابش شبي

بت پرستان را به دينها در سجود آورده ايم

کاتبي هرکس براي ياد آرد تحفه اي

دردسر بنگر که ما گفت و شنود آورده ايم

327

تا زخط بر رخ خوب تو نشان مي بينم

فتنه را بر طرف عالم جان مي بينم

مي گشايند دري بر رخم از عالم نور

آفتاب رخ خوبت چو عيان مي بينم

ناوک توست مگر شاخ گل سرخ که من

پارهاي جگر خويش بران مي بينم

عمر بگذشت و نه شادي نه غمم مي بخشي

رفت سرمايه نه سود و نه زيان مي بينم

دل صد پاره چو مي آورد اشکم همراه

برگ گل ريخته در آب روان مي بينم

مگر آتش شده کاتبي از سوز درون

که ز سر تا قدمت جمله زبان مي بينم

328

تا که آن بيگانه وش ناآشنا مي گيردم

غم جدا محنت جدا، هجران جدا مي گيردم

همچو هندويي که هر دم بنده گيرد ديگريش

گه غم و گه محنت و گاهي بلا مي گيردم

صيد ديرينم ولي يارم نمي گيرد به هيچ

آن مه صياد را بين کز کجا مي گيردم

پاي خواهم در کشيدن از سر کميخت خاک

زانکه اين بس موزه اي تنگ استو و پا مي گيردم

ميروم صد ره چو عيسي تا ز عالم بگذرم

سوزن آن غمزه ي دلدوز وا مي گيردم

کاتبي از صحبت هجران نمي يابم حضور

ور همي خواهمکه بگريزم قضا مي گيردم

329

مردميها داشتند اهل نظر از يار چشم

او به چشم خوش شده چون نرگس بيمار چشم

دل نخواهد هيچ صورت غير نقش آن پري

گرچه دوزد مردم ديوانه بر ديوار چشم

مي گريزد يار اي ياران سپاريدش به من

زانکه چسبانند کاهش چون جهد بسيار چشم

هر قيبي را که مي بينيم دارد چشم چار

بر حذر باشيد ياران از سگان چار چشم

کاتبي را چند مي گويي که ابرويم ببين

مرد نابينا چه خواهد از خدا اي يار چشم

330

خواستي بسمل مرا بسم الله اي يار قديم

اينچنين کشتن به از بخشش به رحمن الرحيم

يافت دل الحمد لله ره به خاک پاي تو

داد رب العالمين او را صراط المستقيم

گرد و صد سوگند خواهي خوردن از مهر و وفا

کس ز تو باور نخواهد داشت بالله العظيم

نزد خوبان محرمم از داغهاب کهنه ات

پيش شاهان حرمتي دارد نشانهاي قديم

دل بران در پيش خواهد دم به دم جور جفا

در درون روضه سيري نبود از ناز و نعيم

چون کسي کو کعبه را گردد مجاور عمرها

کاتبي در کعبه ي کوي تو مي گردد مقيم

331

دستگير اي مه که دست هجر را تابي دهم

روي چون آتش نما تا ديده را آبي دهم

نيست آن طالع که گيرم زلف مهپوش ترا

تا دل شب گرد را اميد مهتابي دهم

در دعاي آن دو ابرو عاقبت بيني که من

جان به کنج مسجدي يا طاق محرابي دهم

بخت من آن دم شود بيدار، کز خاک لحد

ديده ي بيدار خود را سرمه ي خوابي دهم

چيست اي زاهد بهشت هشت در، ديدار جو

تا به کي هر دم تو را پندي ز هر بابي دهم

گرچه از نزد امانانم ليک خون آيد نه آب

دامن خود گر بيفشارم و گر تابي دهم

کاتبي چون طوطي گردون نگويد شکر من

کز ني کلکش دمادم شکر نابي دهم

332

دوش از هوي و رخ او پيچ و تابي داشتم

خوش رفيقي خوش شبي خوش ماهتابي

يار ساقي بود و دل سوزان و خندان لعل او

هم حريفي هم شرابي هم کبابي داشتم

تا سحرگه از شراب لعل و چشم مست او

ني غم خوردي و ني پرواي خوابي داشتم

دم به دم کردي سؤال از من که عاشق برکه اي

شرمم آمد ورنه اين را خوش جوابي داشتم

کاتبي زان عارض و خط امشبم صد ذوق بود

هر شب ار کنجي و شمعي و کتابي داشتم

333

دل پر درد را آخر علاج از تير او کردم

قدم صد پي کمان گرديد تا تدبير او کردم

چو تيرش رفت و پيکان ماند زان رفتن شدم غمگين

ولي شادم که پيکاني تراش از تير او کردم

دل و جانم خيالش برد و مي گويد وصالش را

عنان بر تاب ازين صحرا که من نخجير او کردم

شدم پامال و سرگردان و سودايي و ديوانه

نظر تا در سواد زلف چون زنجير او کردم

چون روشن گشت پيش چشم او بي خوابيم گفتا

نخواهد کرد ديگر خواب خوش، تعبير او کردم

دل بيمار زار کاتبي را در تب فرقت

مزور از خيال چشم پر تزوير او کردم

334

دمي که از دل گرم آه سوزناک کشم

بر آسمان ز زمين خنجر هلاک کشم

درآورد به فغان پاک قدسيان را دل

صداي آه و فغان کز درون پاک کشم

هزار پاره اگر سازدم نه استد چرخ

که تير او ز دل و جان چاک چاک کشم

چو دست نيست که برقع کشم ز عارض او

به آب ديده سر اندر نقاب خاک کشم

سرشک ريزي و بيداري شبان روزي

کمينه جور کزان چشم خوابناک کشم

سنان غمزه اش اي کاتبي چو نبود يار

ز رمخ حاصل که بر سماک کشم

335

رحمت عام است و ما نوميد از آن حضرت نه ايم

رحمتي فرما اگر چه لايق رحمت نه ايم

رفت عمر از دست و دست از کار جز حسرت نماند

هست ازين حسرت بسي تنها درين حسرت نه ايم

محرمان را نيست در ره توشه جز خون جگر

شکر مي گوييم چون محروم ازين نعمت نه ايم

ديگران را ترس هست از شربت تلخ اجل

گر همه ز هرست ما ترسان ازين شربت نه ايم

اي که ما را بي گنه راني از شهرستان قرب

نزد خود خوان زانکه ديگر مرد اين غربت نه ايم

زاهد و طوبي و باغ جنت و ما و لقا

همتي داريد اي ياران که بي همت نه ايم

کاتبي از ما چه پرسي سرنوشت خويشتن

زانکه ما آگه زخط و خامه ي قدرت نه ايم

336

آن دلبر قصاب که من کشته ي اويم

گر بندد و گر سر بردم هيچ نگويم

خواهد که در آويزدم و زنده کند پوست

وانکه فکند کشته به پيش سگ کويم

صيدي که کشد روي به قبله کند او را

پيوسته از آن جز خم ابرويش نجويم

زان روز که خورشيد صفت تيغ نهان کرد

هر شب جو شفق چهره به خونابه بشويم

اي کاتبي از تربت من لاله برآمد

وآن شوخ ندانست که من کشته اويم

337

روز وداع يار دل از عمر کنده ام

اين مي کشد مرا که چنين روز زنده ام

طرح قرار و صبر در افکنده ام زنو

اين طرح بين که باز من از نو فکنده ام

دل پر ز درد و خنده همي آيدم به خود

کو گريه تا رهاندم از درد خنده ام

بي آفتاب طلعتش ار اختر سپهر

چون چرخ داغهاست برين کهنه ژنده ام

جان را به روز واقعه کردم نثار او

اين است حاصل از همه جاني که کنده ام

در عشق شاه بنده بود اي عزيز من

در مصر عشق پادشهم خوان که بنده ام

هجر از هلاک کاتبي ام مژده داد دوش

مپسند اگر چه اين سخن آمد پسنده ام

338

ز فکر چشم مستت با دل بيماري مي ميرم

ولي عيشي است چون در خانه ي خمار  مي ميرم

چو دشنامم همي گويي مبر نام رقيب خود

مکن در شربت من زهر ورنه راز مي ميرم

اگر در روضه بي تو هر دمم جاني رسد گويم

چه مرگ است اين که من دور از ديار يار مي ميرم

به جست و جوي لعل چون نبات و خط مشکينش

اگر جان مي برم از مصر در تاتار مي ميرم

خيالت کاتبي را شد رفيق و گفت دور از تو

بحمدالله که با ايمانم ار چه خوار مي ميرم

339

از تيغ غمزه ي او تا سينه شد فکارم

غير از دعاي سيفي وردي دگر ندارم

گفتي حساب ميکن هر ناوکي که آيد

گر تو نيفکني کژ من راست مي شمارم

دل بود يار جاني بهر تو دشمنم شد

گر پيش تو نباشد او را کجا گذارم

پيوسته مي سپارم جان را به خاک راهت

هرگز نگشتي آگه کاينجا همي سپارم

اي کاتبي برآيد گرد مزار من گل

آن شوخ اگر بيامد روزي سوي مزارم

340

زيکسو غمزه ات و ز يک طرف پر خون دلي دارم

بدستي تيغ و ديگر دست مرغ بسملي دارم

دلي گم کرده مي جويند در کوي تو اهل دل

چه مي راني ز کوي خود مرا من هم دلي دارم

سرم را وقت کشتن گشت منزل آستان تو

بحمدالله که گر سر رفت خوش سر منزلي دارم

شب هجر توأم در جان و دل آتش زند شعله

چه غم گر شد شبم تيره که روشن محفلي دارم

چو من مردم به کوي او روان سازيد تابوتم

نماييدم ره کعبه که نيکو محملي دارم

اگر آب و گل من منزل سر و قدت نبود

نيايد هرگزم در دل  که آبي يا گلي دارم

نوشتي کاتبي خطي به خون بنده وان فتوي

خط آزادي من شد چه بخت مقبلي دارم

341

سراسر يار داند درد بسياري که من دارم

کم افتد اينچنين بسيار دان ياري که من دارم

نبايد جست دل از طره اش چون رخت دزديده

نخواهد گفت هرگز هيچ طراري که من دارم

ستاند جان به نقد و بوسه را با نسيه اندازد

ببين سوداي اين نازک خريداري که من دارم

صبا را بر سر کويش نمي بينم من خاکي

ندارد باد ره برطرف گلزاري که من دارم

به رخسار چو روز او دلم راهست بازاري

که دارد کاتبي اين روز بازاري که من دارم

342

سمن و لاله چو در باغ درآيند به هم

گل و آن سرو که بينند ستايند به هم

شب که از عارض پر نور نقاب اندازد

انجم و ماه به يکبار برآيند به هم

چون ز تير ني او در دلم آمد پيکان

بند بند تنم از ذوق نمايند به هم

سخن خرده شناسان ز دهانش باشد

چون زبانها به لطايف بگشايند به هم

دل و جانم بر بودند زتيرش پيکان

چون دو عيار که نقدي بربايند به هم

کاتبي چهره ي زرد خود و او را خوش دار

زانکه تا حشر زر و عمر نپايند به هم

343

بسي از لطف پر چينش درون جان شکن دارم

من مسکين چها در دل از آن ماه ختن دارم

اگر گفتم وفا و عهد بايد همره عاشق

کسي از من چرا رنجد من اين با خويشتن دارم

سخن چون گويم از لعلت رقيبم گو مشو مانع

حذر کن از دم گرمم که آتش در دهن دارم

به روز مرگ خواهند از رخش پوشيد چشمم را

من مسکين از ان چندين غم و گور و کفن دارم

نمي گويم بجز وصف لب او کاتبي چيزي

که تا روزي بگويد عاشقي شيرين سخن دارم

344

شد تنم از عشق خاک مي بردش باد هم

باد هميشه چنين بلکه تبر باد هم

به ز عدم نيست جا بهر من اما زننگ

ره عجبم گر دهند در عدم آباد هم

که منم و دشت و درگاه سر کوهسار

قصه مجنون مراست غصه فرهاد هم

لاله ز تو سر خوش است سرو سهي سرگران

هست هواي تواند بنده و آزاد هم

تير تو هرگز نرفت از دل ريشم خطا

بر دل پر خون فتاد آنچه بيفتاد هم

ديده چو تير تو ديد طبل بشارت نواخت

درد به اطراف تن مژده فرستاد هم

کاتبي خسته را خست سگت جان و عمر

در قدمش جان فشاند عمر بدو داد هم

345

عذار و خال تو تا ديد چشم گريانم

چو آب ميروم و همچو ريگ مي مانم

شبي که عرض کنم حال خود به خواب روي

چه حالت است مگر فسانه مي خوانم

گرم به چوب براني ورم به سنگ زني

من آن نيم که چو تيغ از تو رو بگردانم

چو زلف خويش اگر هم سر بردي و گر بندي

به خاک پاي توکز هيچ سر نپيچانم

زاشک ديده ي خود کاتبي نبودم شاد

کنون که غرقه به خونم چه غم زبارانم

346

عمرم شد و از حسن تو جز ناز نديدم

وز خواب دمي چشم تو را باز نديدم

پنهان دهنت گفت که باشم به تو دمساز

همدم به عدم گشتم و دمساز نديدم

گفتي کشمت روزي روزي نشد آن روز

خود را ز تو يک روز سرفراز نديدم

مانند قضا شد قدر انداخته ي تو

چون چشم تو ترک قدر انداز نديدم

بنمود به من چشم جفا جوي تو روشن

هر فتنه کزان غمزه ي غماز نديدم

در عشق تو ديدم که بقا مي شود انباز

خود نيز فنا گشتم و انباز نديدم

چون کاتبي ام غمزده تا چشم گشادم

در ناله چوني هيچ هم آواز نديدم

347

عيد کن اي دل که عزم کعبه ي جان کرده ايم

بسته ايم احرام و جان به قربان جانان کرده ايم

محمل تن را زمهر و ماه برتر برده ايم

خاک در کأس سر گردون گردان کرده ايم

سرخي چرخ و شفق خون خروس عرش دان

کش به تير آه صبح عيد قربان کرده ايم

در بيابان بس که شوراب از مژه افشانده ايم

زمزمي پيدا زهر خار مغيلان کرده ايم

ساقئي ما کشته خضر و کاسه ي سرها قدح

ما زمستي نقل را ريگ بيابان کرده ايم

عشق مي گويد خليل است از حرم مقصود ما

گرنه بسياري ازين بتخانه ويران کرده ايم

کاتبي از کعبه ي دلها صفا جو زانکه ما

عمرها از بهر اين حج طوف ارکان کرده ايم

348

رقيبان را بلاي ابن دل افکار مي بينم

من سرگشته در کويت بلا بسيار مي بينم

بسي يار غمش ديدم، نگفتم بد رقيبش را

بد او چون توان گفتن اگر صد بار مي بينم

به هنگام طلب آن مه مگر خورشيد مي گردد

که روشن نور درويش بر در و ديوار مي بينم

رخش آيينه حسن است و خط ناگشته سبز او را

به حمد ا… که آن آينه بي زنگا ر مي بينم

مکن اي کاتبي از حال خود ديگر سخن چندين

که من بسيار درد دل درين گفتار مي بينم

کاشم اجل آيد که به پاي تو بميرم

از زندگي آن به که براي تو بميرم

زان پيش که بهر تو کشندم به سر دار

پيش رسن زلف دو تاي تو بميرم

خورشيد به گردم نرسد گر دم آخر

در سايه ي ديوار سراي تو بميرم

گفتي چو تو مردند فراوان به دعايم

من هم که بميرم به دعاي تو بميرم

اي سگ اگرت آيد اجل بر سر کويش

تو زنده بمان، بنده به جاي تو بميرم

چون کاتبي ام زنده ي جاويد توان خواند

آن دم که به خاک کف پاي تو بميرم

350

گريان به ياد آن لب ميگون نشسته ايم

اي شوخ چشم بهر تو در خون نشسته ايم

ليلي صفت گذر به سوي ما که سالها

در راه انتظار چو مجنون نشسته ايم

خوش همچو آفتاب به راهت فتاده ايم

گويا فراز مسند گردون نشسته ايم

ما را به پيش نقطه خال تو قرب نيست

زان همچو خط دايره بيرون نشسته ايم

اي کاتبي نشست بما يار عاقبت

صد شکر چون بخت همايون نشسته ايم

351

اي طبيب آخر نه از جانان شکايت مي کنم

قصه ي درد دل خود را حکايت مي کنم

دل ز شهر عقل سوي ملک عشقم مي کشد

چند باشم در سفر عزم ولايت مي کنم

از هدايت چون دليلي نيست به در راه عشق

چون قدم داران توکل بر هدايت مي کنم

عشق کردم تا هر دم ملامتها رسد

مال چون دارم براي خود کفايت مي کنم

کاتبي رستم زهجران ميروم خاک رهش

بوده ام بيمار از آن خود را رعايت مي کنم

352

گرچه در راه تو افتاده چنين بي هوشم

جان همي کوشد و من نيز به جان مي کوشم

طعنه کم زن که از اين بيش فغان پيشت بود

قوت ناله نماندست از آن خاموشم

همچو شب غرقه ي سوداي سر زلف توأم

مهر با اين همه از خلق جهان مي پوشم

چشم مستت چو خريدار همين رندي راست

عهد کردم که دگر زهد به کس نفروشم

کاتي قصه ي آن زلف به گوشمم آمد

شدم آشفته ازين قصه که دارد گوشم

353

گر رود بر چرخ آه آتش آلود دلم

آب در چشم ملايک گردد از دود دلم

تا فلک آن زلف عنبر بار از چنگم ربود

مجمر مه را جگر مي سوزد از عود دلم

مي برد جان من و اينست جانم را مراد

مي کند قصه دل و اينست مقصود دلم

کرد عارت چشم و زلفش خواب و آرام تنم

برد رخسار و دهانش بود و نابود دلم

گر کباب دل نخورد آن مست معذور است ازآنک

زهر پيکان دارد اين زهر نمک سود دلم

نقش هستي شست سر تا پاي باران سرشک

از درو ديوار اين قصر گل اندود دلم

کي خرد سوداي خطش دل له جان چون کاتبي

گر ميسر گردد اين سودا، زهي سود دلم

354

گر چو خورشيد بود طالع روز افزونم

برساند به مسيحا نفسي گردونم

خرده ب عاشق ديوانه مگير اي ليلي

کوه و صحرا همه دانند که من مجنونم

نبود در کفنم جز قدري خاکستر

گر گشايند چو لاله کفن پر خونم

شکر ايزد گر بودم از اين پيش گدا

از زر چهره ي خود وقت خوش است اکنونم

مطربا هست شدم چنگ به قانون بنواز

تا نگويد که در ميکده بي قانونم

استخواني است مي آلوده تن لاغر من

محتسب کو که زمسجد فکند بيرونم

يار مشکين خط ما رفت و سلاي تو نوشت

کاتبي بي خط آن يار چه گويم چونم

355

بي رخت دور مانده از جانيم

بي سر زلفت تو پريشانيم

قصه ي سرو پيش قامت تو

گر بلندست ما فرو خوانيم

بد ما اي رقيب کمتر گو

خويش را ما به از تو مي دانيم

هرچه آيد به غير تو در چشمم

همچو اشکش بخون بگردانيم

کاتبي گفته ايم نيک رقيب

ليکن از گفت خود پشيمانيم

356

ما بر آب چشم خود سرو روان پرورده ايم

آفرين بر چشم ما بادا که جان پرورده ايم

ما به رنج و غصه پرورديم و او با عيش و ناز

او چنين ما را و ما او را چنان پرورده ايم

چند تن پرورد خواني عاشقانش را رقيب

ما ز بهر آن سگ کو استخوان پرورده ايم

خون ما پيوسته ميريزند چشم و ابرويت

مازبهر قتل خود تير و کمان پرورده ايم

کاتبي خاک درش گويي چه آوردي به چشم

توتياي بهر چشم مردمان پرورده ايم

357

پيکان يار از دل افکار مي کشم

اي همدمان براي گلي خار مي کشم

نگذارم آن دو زلف چو ديدم رخ ترا

گنجي که يافتم بهشب تار مي کشم

روزي رسد به گوش تو اي در قيمتي

فريادها که بر سر بازا مي کشم

ديوانه وار بي رخ چون آفتاب تو

بس نقشها که بر در و ديوار مي کشم

ابروي او ربود دل از من چو کاتبي

با آنکه مهره از دهن مار مي کشم

358

ما بهشت عدن کوي يار را دانسته ايم

دوزخ خود صحبت اغيار را دانسته ايم

وصف طوبي و شراب کوثري با ما مگو

زانکه ما قد و لب و دلدار را دانسته ايم

مردمان دارند اميد لقا در روز حشر

آن لقا ما ديدن ديدار را دانسته ايم

آنکه مي گويد در تاريکي است آب حيات

در دل شبها خيال يار را دانسته ايم

کاتبي جز دانه ي خال و سر زلفش مجو

زانکه هم تسبيح و هم زنار را دانسته ايم

359

ما سپر ناوک او را چه برابر داريم؟

بگذاريم سپر را و جگر پيش آريم

کاش از پر دلي اهل نظر پرسيد يار

تا بگوئيم که ما نيز دلي پر داريم

نه کنون نقطه ي غم را دل ما گشت محيط

دو رها شد که درين دايره ي پرگاريم

مزرع چرخ به يک جو نخرد همت ما

تخم ازين به نتوان کاشت که ما مي کاريم

غرض ما نه بهشت است از اين سير و سلوک

دو جهان آن تو، ماه طالب يک ديداريم

خاطر آزار بود جستن افزودن جاه

خاط خويش از اين بيش نمي آزاريم

کاتبي خار ره راه روان بي زادي است

چون توان رفت که ما با قدم افکاريم

360

مدام وصل ترا از خداي مي طلبم

به ديده گردي از آن خاک پاي مي طلبم

کجاست منزلتم به زپاي ديوارت

من اين مراد به هر دو سراي مي طلبم

درون سينه ي من صد هزار پيکان است

هنوز آن مژه ي دلرباي مي طلبم

غم تو خوردن و محراب ابروان ديدن

به روزه و به نماز از خداي مي طلبم

به تار زلف تو در مانده ام جبين بنماي

شب است و ره گم و من رهنماي مي طلبم

چو کاتبي به شب هجر وايه ام اجل است

چه وايه اي که به صد واي واي مي طلبم

361

ميروي اي آفتاب از شهر و ماهم مي رويم

شکر مي گوييم روز و شب که با هم مي رويم

ميروي اي آب حيوان آنچنان کز رفتنت

خاک پا رفتيم و بر باد هوا هم مي رويم

گاه همدم با تو مي باشيم گاهي با رقيب

دوستدار رحمت و يار بلا هم مي رويم

قطره هاي اشک ما رفتند در کوست بسي

چشم بگشا کان همه رفتند و ما هم مي رويم

کاتبي رفتيم نزد يار و خون ما بريخت

بار ديگر از براي خونبها هم مي رويم

362

منم آن رند که در صومعه آتش زده ام

خاک بتخانه و خاکستر آتشکده ام

دارم عقل درين خانه به زندان ليکن

خبرش نيست که من نقب به چاهي زده ام

گه سجو دست به ميخانه مرا گاه قعود

زيبد ارچرخ کند سجده بدين قاعده ام

چهره ي جان من از خاک قدم دارد گرد

گرد راه است نگر تا ز کجا آمده ام

نشمارد فلک از دايره ي خويش مرا

شد يقينش که من از دايره بيرون شده ام

هر شبي عربده با اختر بد مهرکنم

چهره ي چرخ کبود است ازين عربده ام

کاتبي شعبده ي عقل  نه از دوستي است

به سر دوست که من دشمن اين شعبده ام

363

هرگه زسر و قامت او ياد کرده ايم

صد بنده را به يک نفس آزاد کرده ايم

آيا بود که روي نتايد زآه ما

سروي که عمرهاش به گل ياد کرده ايم

جستيم پيش مردم بيگانه داد از او

بنگر که ما به خويش چه بيداد کرده ايم

بهر يکي مسيح چو ترساي زنده دل

اين کهنه دير را زنو آباد کرده ايم

چون کاتبي سواد خط او نخوانده ايم

بسيار اگر چه خدمت استاد کرده ايم

364

مي نمايد روي هر دم آتش آه از دلم

سوختم زين آتش و کس نيست آگاه از دلم

يار بر دل تيرها ميزد مرا زين بيشتر

ياد آن کو ياد مي آورد گه گاه از دلم

از خدنگش صد گذر دارد دل و راضي است جان

تا خيالش در شدن نارد برون راه از دلم

دل فرو شد در بيابان غم و رنج و بلا

بر نخواهد آمدن تا جان بود آه از دلم

رخ نمايد اين گدا را دولت از نو کاتبي

گر شود در عرصه ي عشق آگه آن شاه از دلم

365

نبينم خويش را هرگه رخ آن نازنين بينم

هميشه آنچنان خواهم که خود را اينچنين بينم

بيا و سينه ام بشکاف تا بينم دل سوزان

اگر دل سوخت باري داغهاي آتشين بينم

ز روي مردمي بنشين دمي بر چشم خونينم

که اين ويرانه را باري دمي مردم نشين بينم

ز بخت بد نيابم دست بر زلفش و گر يابم

رود از کار دستم يا گره بر آستين بينم

نمي خواهم که بينم جان و تن را اي خوش آن روزي

که من چون چشم بگشايم نه آن بينم نه اين بينم

کجا رنجم اگر سر با تنم زير زمين خواهي

که گر جان بايدت مت از خجالت در زمين بينم

از آن چون کاتبي پيش خط و خالت سپردم جان

که حشر خويشتن را با کرام الکاتبين بينم

366

نور و صفا ست در دلم از منظر دو چشم

ناگشته آن دو ماه نوام زيور دو چشم

ماه دو هفته اي که پس هفت پرده بود

هر هفت کرده آمده در منظر دو چشم

ساقي خوش آمدي که ز قد چو طوبي است

صد کوثر روان شده در ساغر دو چشم

در انتظار سرمه ي خاک قدوم تو

از پنبه شد سفيد ترم پيکر دو چشم

بي وصف خال و خط تو حرفي نيافتيم

در چارده مجلد نظم تر دو چشم

تا خوابگه خيال ترا شد دو جسم من

پر لعل و گوهرست اگر زيور دو چشم

مگشاي کاتبي اگر نيست مردمي

جز بهر آمد و شد خوبان در دو چشم

367

گرد همه ملک جم جام برآورده ايم

تا که به ميخوارگي نام برآورده ايم

اشک دلفروز را صبح فرو ريخته

آه جگر سوز را شام برآورده ايم

زلف ز رخسار يار يک طرف افکنده ايم

از دهن اژدها کام برآورده ايم

لعل لبش جان دهد عاشق بي مايه را

بر سر بازار عشق وام برآورده ايم

همچو فلک گشته ايم بي سرو پا کاتبي

تا مه خود را شبي بام برآورده ايم

368

تو خورشيدي از آن روي تو را ديدن نمي يارم

تو ماهي زان سبب گرد تو گرديدن نمي يارم

تو باري آستين صحبت بران ساعد غنيمت دان

که من از دورپشت خاييدن نمي يارم

سرم شد خاک در راه وفاداي به دست غم

ولي رو بر کف پاي تو ماليدن نمي يارم

نوشتم نامه چون کاتبي نزد تو بر خوانش

که بي خط تو جز بر خويش پيچيدن نمي يارم

369

دل که معلوم نمي شد کز کجا گم کرده ام

حاليا پي با کمان ابرويت آورده ام

نسبتي گفتم که دارد زلف او با مشک چين

نيک بنگر کاندرين معني جگر خون کرده ام

تا مگر روزي گل اميد من زو بشکفد

سالها چون غنچه با اين دل نهان خون خورده ام

چند تن پرورد خواند عاشقانش را رقيب

من براي آن سگ کو استخوان پرورده ام

هرکه را دردي است چون پيش طبيبي مي  رود

دردسراي کاتبي زان نزد دلبر برده ام

370

اگر آيي به نظاره پس از کشتن به سوي من

ز بويت رشته ي جاني شود هر تار موي من

دلمرا آرزو داراست و خود را کشته مي خواهي

چه بويم ميوه اي چون نخل خشک آرزوي من

سوي رنديم با چشمه ي خورشيد زد پهلو

بحمدالله که از چشمه درست آمد سبوي من

به عالم هرکرا بيني سرشتي دارد و خوبي

دمي بي ياد بد خويان نيم، اينست خوي من

چگونه سربرآرم پيش تيغ او که در سجده

زخون گرم ديده بسته شد بر خاک روي من

به کوي خويش چشم خون فشانم ديد و مي گويد

چه صيدست اين کزو خون مي چکئ بر خاک کوي من

اگر در نامه گه گاهي برد چون کاتبي نامم

علي رغم بدان اين بس بود نام نکوي من

371

اي حريفان ساغر گلرنگ مي بايد زدن

شيشه ناموس را بر سنگ مي بايد زدن

بيشتر زان دم که خاک ما رود بر باد عشق

خويش را بر آب آتش رنگ مي بايد زدن

تا به کي خون خوردن و کردت فغان در صومعه

باده مي بايد کشيد و چنگ مي بايد زدن

نام و ننگ از شاهد و مي باز مي دارد تو را

يک قدم بر فرق نام و ننگ مي بايد زدن

کاتبي خوش وقت شد زآهنگ پير ميکده

راه ما را هم برين آهنگ مي بايد زدن

372

اي به از بخششت مرا کشتن

تا کيم مي کشي به نا کشتن

غير بيگانه را نريزي خون

اينچنين تا کي آشنا کشتن

به شهيدان عشقت ار نرسم

خواهم ار غصه خويش را کشتن

دور بودن ز شمع رخسارت

نه کم از مردن است يا کشتن

من که قنديل وار مي سوزم

خواهدم دم به دم صبا کشتن

کاتبي چو رسيد مژده ي قتل

باش خندان چو شمع تا کشتن

373

اي به محراب دو ابرو قبله ي مقثود من

در سجود توست دايم روي گرد آلود من

غمزه ات گر خون نمي ريزد مرا از رحم نيست

هست يکسان پيش او بود من و نابود من

خون دل بر چهره ي زردم چو بيني مشکنش

مکه خود حيف دان بر روي قلب اندود من

دير ديرت التماس کشتن خود مي کنم

تا نرنجي از گدائيهاي زودازود من

کاش ريزد با دل خشنود خونم غمزه ات

تا رهد از ننگ تن اين جان ناخشنود من

عقل و زهدم و رندي گشت و هستي نيست

يافت تبديل از تو خصلتهاي نامحود من

جز هلاک کاتبي گفت مرا مقصود نيست

هرچه مقصود تو باشد آن بود مقصود من

374

پاي بوس دوست خواهي يابدت سر باختن

هرچه باشد خويش را سر تا به پا درباختن

تا کرا داوري رسد از کعبتين مهر او

مزد را نتوان به دانش خوب و درخور باختن

در بساط عشق جان بازي بسي کردم ولي

خواهم اين شطرنج را آن بار بهتر باختن

در قمار عشق تا دل برد جان هم باختم

هر که را بردند چيزي خواست ديگر باختن

غم ندارم گرچه در کويش رخ زردم شکست

زانکه در کوي بتان بود زر باختن

سودها دارد اگر داند کسي اي کاتبي

جان شيرين پيش آن لعل چو شکر باختن

375

بت بزاز کوشد مايه ي سود و زيان من

متاعي نيست در بازار او کالاي جان من

مه رخسار والايش زمن برتافته خود را

از آن بر چرخ اطلس ميرو.د آه و فغان من

چو کز دارم از آن جنس نکو چندين گره بر دل

گراينسان عمر پيمايم کجا باشد نشان من

متاع دل خريد و باز مي گرداندنش هر دم

مگر گشت آشکارا قصه زخم نهان من

به وصف آن بت بزاز همچون کاتبي بيني

به هر ملکي روان از جنس معني کاروان من

376

بر در ميخانه اي دل پاک مي بايد شدن

خاک اين در شو که آخر خاک مي بايد شدن

تا نباشد از تو رندانرا غبار خاطري

خاک چون گشتي ز مي نمناک مي بايد شدن

سدره و طوبي نباشد چون تو مرغي را جزا

عاشق مشتي خس و خاشاک مي بايد شدن

زلف ساقي را طناب سايه بان عمردان

باده خود کز خميه ي افلاک مي بايد شدن

يار بر فتراک بند و صيد تيغ غمزه را

کشته ي آن صيد و آن فتراک مي بايد شدن

چرخ را گفتم که پس چالاک و چستي در سجود

گفت چيستي خوش بود چالاک مي بايد شدن

کاتبي در بزم رندان ره مه آلوده را

جاي پاکان است اينجا پاک مي بايد شدن

377

برون خرام چون شيران ز مرغزار جهان

تو شير پيشه ي عشقي مشو شکار جهان

چو کوه قاف کناري بگير اگر خواهي

ازين کنار جهان تا بدان کنار جهان

به سوزن مژه حورت زپاي خار کشد

دمي که باز کشي باز خارزار جهان

مرا ز فکر جهان روز و روزگار نماند

که روز فکر چو شب با دو روزگار جهان

بلا و غم شده نقلم کجاست صرصر عشق

که خام و پخته بريزد زشاخسارس جهان

چه عرض ميدهي اي لاله داغ خود که مرا

هزار تحفه ازين هست يادگار جهان

مگو که کاتبي ام بعد از اين و عارف شهر

گداي ميکده ام خوان و خاکسار جهان

378

به سوي آن پري قاصد نهان خواهم فرستادن

صبا بسيار رفت اين بار جان خواهم فرستادن

خيالش رفت و جانم را تجلي مي دهد گريه

که در پي لشکري آتش عنان خواهم فرستادن

نشد بر آستانش خاک جان بي طريق من

ازين جرمش به خاک آستان خواهم فرستادن

براي آنکه حال اختر برگشته ام پرسي

ترا اي ماه سوي آسمان خواهم فرستادن

بي تير خدنگش ميفرستم جان و مي گويد

نه اين خواهم ستاند از تو نه آن خواهم فرستادن

دلا خوش باش کاهنگ عدم دارند جان و تن

ترا همراه با اين کاروان خواهم فرستادن

زبهر پرسش فرهاد و مجنون کاتبي روزي

ترا قاصد به سوي آن جهان خواهم فرستادن

379

بگذشت در هواي تو عمر دراز من

بنگر نياز و سر مکش اي سرو ناز من

مردم چو شمع و يک نفسم نامدي به سر

بر باد بود اين همه سوز و گداز من

ابروي چون هلال تو گر قبله نبودم

کي بر فلک برند ملايک نماز من

محمود را دمي که بآخر رسيد عمر

ميداد جان به زاري و مي گفت اياز من

گفتي که کار سازمت اي کاتبي بگو

وقت است اي به لطف و کرم کار ساز من

380

بيا و قتل من اي بي وفا به تيغ جفا کن

وفا و عهد ببين و به عهد خويش وفا کن

تنم به سايه ديوار خود فکن دم کشتن

به يک کرشمه مرا سرخ روي هر دو سرا کن

ميانه ي سر و تن چند جنگ تيغ تو بينم

بيا به صلح و زهم هر دو را به لطف جدا کن

ز سوز سينه چو خاکستريم آتش ما بين

در آب ديده ي خود غرقه ايم چاره ي ما کن

خداي در دو جهان دوستدار صورت خوب است

به رغم کج نظران بنده باش و کار خدا کن

به پيش ابروي ساقي دلا ملول چرايي

هلال عيد چو ديدي برآر دست و دعا کن

سپار کاتبي اين جان وام کرده به جانان

در انتظار تقاضا مباش و قرض ادا کن

381

تيري که او زد بر دلم پيکان نمي آيد برون

دشوار آمد جان به تن آسان نمي آيد برون

اشکم گهي چون در بود گاهي چون لعل آتشين

گوهر ز بحر بي کران يکسان نمي آيد برون

هرگه که بيرون آيد او خود را به پايش افکنم

تن خاک ره کي مي شود تا جان نمي آيد برون

تا گفته ام در گلستان وصف دهان تنگ تو

يک غنچه از طرف چمن خندان نمي آيد برون

اي کاتبي افغان مکن در آستان او بسي

کز قصه خود بهر گدا سلطان نمي آيد برون

382

تيغ هجران ديگر قصد جان مردمان

رفت خورشيدي ز جسم خون فشان مردمان

نيست ما را هيچ سود از رفتن آن سرو ناز

يا رب او چندين چرا جويد زيان مردمان

دور از روي نگار خود سزاواريم باشک

ناسزا بيرون نيايد از دهان مردمان

هرکه مي خواهد که در چشم آرد خاک رهش

بايدش چون اشک ما رفت از ميان مردمان

کاتبي چون ره نخواهي برد هرگز در درون

چند گردي همچو در در آستان مردمان

383

چنين که سرخوشم از رخ به خاک ميکده سودن

وظيفه نيست مرا در درون مدرسه بودن

نماي زلف کج اي ساقي ور با دل و جانم

که هر چه هست به شب مي توان زمست ربودن

مپوش رخ ز خريدار خويش و پرده برافکن

بهاي جنس نکو کم نمي شود ز نمودن

ميان گشاي و تنم را رهان زبند اگرچه

گر زرشته ي باريک مشکل است گشودن

حديث دزدي پيکان ناوک تو دلم را

چو آب دزدي ريش است و درد خويش فزودن

به داس ابروي خود قطع کشت صبر مفرما

چه جاي کشته که ناکشته کار اوست درودن

منال کاتبي از صورت الله الله صوفي

ز هر زبان که بود ذکر او خوش است شنودن

384

چو باده نوش کني ياد درد نوشان کن

کباب از دل و از سينهاي جوشان کن

به چشم مست تو که دارد اين تعليم

که تيغ غمزه کش و قصد درد نوشان کن

زبان شدي همه اي بلبل اين چه فريادست

براي ما سخن از وادي خموشان کن

چو مي فروش خريدار ترک و تجريد است

مجردي طلب و ترک خود فروشان کن

سياه پوش شد اشعار کاتبي زخطت

بيا تفرج شهر سياه پوشان کن

385

خدنگ بخش دل و تن فکن به جانب جان

چرا که يک ده آباد به که صد ويران

چه ابرو و مژه است اين چه غمزه ي خون ريز

زهي کمان و زهي ناوک و زهي پيکان

گذشت تير از دل به وقت بي خوديم

فتاد مرهمم از زخم و من به خواب گران

وجود خشک من از نقش سبزه توست

چو آن سفال که کارد کسي در و ريحان

چگونه سوسن آزاد وصف گل گويد

که شاخ شاخ شد او را زسوز سينه زبان

قدت هميشه جوان است و کاتبي در باغ

نديد سرو که باشد چنين هميشه جوان

خرامان ميروي بنگر به اشک لاله گون من

مباد اي گل که آلايد تو را دامن به خون من

چو ترکش کز سرم از تن به روز جنگ برداري

نپايي غير تير خويش و خيري در درون من

از آن همچو سگ ديوانه از هر سو

که هر جا دم زنم ديوانه گردند از جنون من

به خون ديده و افغان دل نازم به هجرانت

مي چون ارغوان اين است و صوت ارغنون من

مباش اي کاتبي ايمن ززلف تابدار او

که بسيار است در ره دام از بخت نگون من

387

خواهد سر زلف تو گرفتار گرفتن

هرچند که باشد خطر از مار گرفتن

خاک کف آن پاي به خوابش نتوان ديد

اي ديده توان دولت بيدار گرفتن

هر دم سگ کوي تو به پا بوس من آيد

شک نيست که دارد هوس مار گرفتن

بيسار مکش تيغ به خون ريز که مردم

خواهند از آن لذت بسيار گرفتن

چون کاتبي از ذکر لبت ورد نسازم

خواهد نمکت چشم من زار گرفتن

388

دل مي رود چنانکه نيايد دگر چنين

اي دل برو که هست مبارک سفر چنين

در کوي زهد عزت رندي و عشق نيست

در هيچ جاي خوار نباشد هنر چنين

آدم اسير دانه شد و من به خال يار

نبود عجب چنان پدري را پسر چنين

اي آفتاب غمزه او بين و سينه ام

ديگر مگوي تيغ چنان يا سپر چنين

گفتم که بگذران زدلم تير غمزه گفت

اين خود گذشت ليک نگويي دگر چنين

آن شوخ سنگدل فکند سنگ سوي من

شاخ چنان هر آينه آرد ثمر چنين

گر کاتبي زهجر بميرد غريب نيست

هرجا که عاشقي است نميرد مگر چنين

389

رخت بايد به در از کون و مکان آوردن

تا توان ره به سرا پرده ي جان آوردن

توشه ي ره به کف آور که چو رفتي زجهان

باز تشريف نخواهي به جهان آوردن

قاف تا قاف تو را لشکر و دشمن نکشي

شرم بادت زچنين خيل گران آوردن

تو چنين بي خبر و بهر تو از شهر عدم

خبري هست که خواهند نشان آوردن

سر تسليم برآور ز گريبان رضا

پيش از آن روز که سر بر نتوان آوردن

لب فروبند که گر سينه پر از تيغ بود

همچو خورشيد نشايد به زبان آوردن

ناله ي کلک تو اي کاتبي از عرش گذشت

تا به کي لوح و قلم را به فغان آوردن

390

زآهم هر دم انجم را چراغي مي شود روشن

چه برق است اين کزو هر لحظه باغي مي شود روشن

تن قنديل از خاک کدامين سوخته است آيا

که هر شب بر سر خاکش چراغي مي شود روشن

به بازي منگر اي زاهد چراغ عارض او را

که شمع عاشقي از لهو و لاغي مي شود روشن

به هر داغي که دارم زآتش رويش شب هجران

چراغي هر دمم از روي داغي مي شود روشن

فراغت کاتبي مرگ است و من هجر کي مانم

ازين آتش گرم شمع فراغي مي شود روشن

391

زماه روي تو عکسي گرافتدم به درون

درون زمن طلبد هر که هست برگردون

به خانه ي تو شبي مه در آمد و او را

به رو رها نتوانست برد چرخ برون

مگو مورزد گر مهر من از آنکه مرا

چو حسن روي او اين دولتي است روزافزون

مرا تو ديده اي و خون من نمي ريزي

چگوه ديده ي صاحب نظر نريزد خون

زمن مپرس که کي جان نثار خواهي کرد

چه جاي کي که از آن لب اشارت است کنون

چه حکمت است تو را در لب مسيح صفت

که پيش معجزه اش عاجزست افلاطون

چو خامه صفحه ي آفاق کاتبي گرديد

نديد نقش مدار از سپهر بوقلمون

392

ز هجران چند خواهي بسمل من

مرا خود مي کشد درد دل من

بي درد تو مهمان خانه اي ساخت

چو برهم زد قضا آب و گل من

همه شب تا سحر جز ذکر تيغت

نباشد سرگذشت محفل من

هلاک خود مرا مشکل نمودي

شد آسان از فراقت مشکل من

اجل در منزل من پاي ننهاد

مگر عار آمدش از منزل من

چو ديد از محملم با ساربان گفت

نگه دار از مغيلان محمل من

مرا چون کاتبي يارست قبله

زهي اقبال و بخت مقبل من

393

گفتي که ديگر از تو نخواهم جدا شدن

خوش وعده ايست گرچه نخواهد وفا شدن

بادا بقاي جان تو گر من فنا شدم

خواهد بجز خدا همه چيزي فنا شدن

بيمار چشم شوخ ترا شربت اجل

خوشتر بود ززحمت دارالشفا شدن

بيگانگي نمايد ميان من و سگت

با جنس خويش زود توان آشنا شدن

اي دل براي نفس مشو خوار و در بدر

کز بهر لقمه خوش ننمايد گدا شدن

بر دوز ديده ي کاتبي و دم زفقر زن

بازيچه نيست درد و جهان پارسا شدن

394

کنون که فصل بهارست و وقت گل چيدن

کجاست يار که رويش نمي توان ديدن

فراق آن گهر سنگدل گران باري است

نمي توان به ترازوي عقل سنجيدن

چه رنجد از سخن من چو هست پيشش هيچ

طريق نيست ز ياران به هيچ رنجيدن

به دور عشق ز خون دل است شربت من

طبيب است بدو خواهم اين چشانيدن

مشابه ذقن همچو سيباو نقاش

نيافت صورت و نارست گرد گرديدن

چو کاتبي شده ام زآهوي خوشش بيمار

چرا نپرسدم او عيب نيست پرسيدن

395

گويند راز عشق نهقتن نمي توان

اين خود حکايتي است که گفتن نمي توان

جوهر سرشناس عقل نداند که عشق چيست

کان دانه جوهري است که سفتن نمي توان

ناصح مگو که از سخن عشق دور باش

دوري حکايت تو شنفتن نمي توان

در هر چمن که لاله رخ تو شکفته نيست

گر صد بهار هست شکفتن نمي توان

چشم دگر طلب پي اين راه کاتبي

راه بتان بدين مژه رفتن نمي توان

396

مرا عشق است کام دل چه عشق است اين چه کام است اين؟

زنام عقل در ننگم چه ننگ است اين چه نام است اين

بود تاب و تبم زان روي و مو صبح و هر شامي

چه تاب و تب چه روي و مو، چه صبح است اين چه شام است اين

عدو را دل چو سنگ است و مرا دل همچو جام خون

چون سنگش بشکند جامم چه سنگ است اين چه جام است اين

به دور دانه ي خال لب و دام سر زلفش

دو عالم صيد مي بينم چه دانه است اين چه دام است اين

شود راه دو عالم طي به يک گام هواداران

بگوئيد اي قدم داران چه راهست اين چه گام است اين

به رغم خاص زاهد کاتبي را عام مي خواند

خواص هر يکي بنگر چه خاص است اين چه عام است اين

397

بنگر که مرا از تو نه سر ماند نه سامان

پنهان زتو جان مي رودم وز تو چه پنهان

ناصح چو دگر عمر بود روز قيامت

من سوخته دل آيم و تو سوخته دامان

يک روز خرامش کن و چون سرو برون آي

تا قهقهه بر خود بزند کبک خرامان

از ما سرو سامان مطلب زانکه نباشد

مشتاق بنا گوش خوشان را سرو سامان

من کاتبي ام خواجه و دارم، هوسي چند

بشنيدن دشنام تو با سنگ غلامان

398

يک هفته فغان دارد بلبل زسمن بويان

من جامه دارن دايم فرياد زگل رويان

بر خويي نيکويان پروردن جان باشد

گر آن مني اي دل خو گير به بدخويان

صد فتنه اگر گردد در روي زمين پيدا

سر فتنه ي آن نبود جز موي سيه مويان

عشاق بلا جو را يک شوخ نمي جويد

هر شوخ بلايي شد از بهر بلا جويان

اي کاتبي از بد گو خاطر مکن آزرده

بر رغم بدان مي گو نيکويي نيکويان

399

آتشم در جان فتد چون بر فروزد روي را

بر رود دودم به سر چون تاب گير موي را

مي کشد از گوشه هاي چله خانه چون کمان

سوي خويشم جذبه هاي ساعد و بازوي او

گشت حسن ساقيم ناديده معلوم از نسيم

مستي مي مي توان دريافتن از بوي او

مي نشاند سرو را بر خاک شمشاد قدش

ماه نو را زرد رويي مي دهد ابروي او

روشن خود آفتاب آسمان

از خجالت در زمين زد در طواف کوي او

خود داد ره ما را سگ دلدار دوش

تا سحرگه عيشها کرديم از پهلوي او

کاتبي در باغ رفت آن سرو برخيزو ببين

يا گل خود روي نگين است يا خود روي او

400

شطرنج دو رخ برده ز صد شاه گرو

اسب اين عرصه ز چوب است به هر خس مگرو

پيش تو صد قصه گذارد از من

مشنو قصه ي او و سخن من بشنو

ذره که از ماه رخت مي بينم

آفتابي است که هستش دو جهان يک پرتو

دست برآرم چو هلالت بينم

کند آهنگ دعا هر که ببيند مه نو

ز تو خونين کفنند اي شه حسن

خلعت کشتنيان سرخ رسد از خسرو

هست فردوس جنان دور، گه ديدن آن

کوي او را طلب اي کاتبي و دور مرو

401

گريبان چاک پيش آستان او

بريزم بر سر از غم خاک پيش آستان او

جگر جاروب مژگان بسته ام برهم

که سازم راه خود را پاک پيش آستان او

گرديد خاشاکي ولي دربان

نمي ماند يکي خاشاک پيش آستان او

به باد بي نيازي همچو ابرم دور اندازد

گه آدم ديده ي نمناک پيش آستان او

مپرس اي کاتبي کز درگه جانان چه درکت شد

کجا ماند مرا ادراک پيش آستان او

402

تنعمي است تماشاي يارو صحبت او

چه دولتي است که آسوده ام به دولت او

به حق نعمت عشقش که گر زبان گرديم

گزاردن نتوانيم حق نعمت عشقش که گر زبان گرديم

گزاردن نتوانيم حق نعمت او

اگر چه نيست مرا کم گناه شکر خدا

که بيشتر زگناه من است رحمت او

به دست قدرت خود ساخت ساعدش ايزد

نيايد اين قدر الا زدست قدرت او

پري مسخر اهل عزيمت است ولي

هزار جان شده ديوانه از عزيمت او

به درد عشق کسي کو چو کاتبي ميرد

برند بهر دوا جمله خاک تربت او

403

خنجر عشق خون من ريخت به خاک پاي تو

راي تو بود کشتنم، کشت شدم براي تو

پيش خرد بلا بود تير خدنگ غمزه ات

نيست بلا و گر بود من سپر بلاي تو

دل که تو راست جايگه، پاک زغير رفته ام

هم تو بيا که هيچ کس نيست مرا به جاي تو

اي که حساب باج خود مي طلبي ز طالبان

ميل وفا نمي کني چيست دگر جفاي تو

لاله چو ارغوان تو هم پيش گل عذار او

بس که بياستاده اي ريخته خون به پاي تو

کاتبي ار تو را هوا جز هوس قدش بود

چون، هوس هواييان بود هواي تو

404

عاشق و ديوانه ام تقوي و طاعات کو

واله ي بتخانه ام راه خرابات کو

خرقه ي تزوير را رهن چو کردم به دمي

خواجه بگو پير را کان همه طامات کو

از صفت طيلسان گشت مرا طي لسان

رند شدم اين زمان کشف و کرامات کو

تا سپه عشق او تاخت سوي ملک دل

عقل به تاراج رفت زهد و مناجات کو

مدرسه و صومعه گشت چو طي السجل

درس و کتاب و خطاب منصب و دارات کو

پير خرابات را از دل و جانم مريد

عين مرادويم حاصل طاعات کو

کاتبيا کن به من نامه ي ناموس طي

غير مي عشق وي عيش مهيات کو

405

کام مستان چيست لبهاي شراب آلود تو

دوست بيدار مردم چشم خواب آلود تو

دم به دم فرماييم کز آتش من دور باش

سوخت جانم را سخنهاي عتاب آلود تو

اي که مقصود تو از نا کشتن است

خواهدم کشت آخر اين صبر شتاب آلود تو

گر به مهرم خواني و گاه از نظر راني به قهر

تا چه خواهد کرد اين لطف عذاب آلود تو

تو به دادي کاتبي از مي براي دفع عام

رحمت اي ساقي برين جرم ثواب آلود تو

406

لشکر عشق تو در تاخت بکين از هر سو

شد گريزان سپه عقل برين از هر سو

جانب تست رخ خاک نشينان آري

رو سوي قبله کنند اهل زمين از هر سو

برسد چار سوي تو بهر نظري

خاک شد دايره ي صد گوشه نشين از هر سو

آتشم  در جگر و خال و خطت در پي جان

خانه مي سوزد و دزدان به کمين از هر سو

در چمن پرده براندازد و چو گل بر سر شاخ

بلبلي کشته و آويخته بين از هر سو

لاله ها را مزن آتش که غلامان تواند

همچو ما آمده با داغ جبين از هر سو

کاتبي گه به سر ره فتدت گه به قدم

هيچ مست نيفتاد چنين از هر سو

407

يار سوار مي رود وه که سرم فداي او

نعل برهنه ميدوم از پي باد پاي او

جان به رضاي خويشتنت هشت رياض روضه را

خانه نساحت هيچ جا جز به در سراي او

هرکه هواي سرو تو ساخته خسته خاطرش

دار شفا چه مي کند، دار بود شفاي او

جاي سگ تو در درون من برون چه فايده

او برود به جاي من من بروم به جاي او

آب گذاشت سرو را در چمن و روانه شد

در طلب تو تا به کي راه رود به پاي ائ

مرتبه ي سکندري ديد زعشق کاتبي

کآينه ي رخ تو شد جام جهان نماي او

408

آن گنج که جستم زکسان درگه و بيگاه

بي منت کس يافتم المنة لله

آگاه شو از کار جهان اي تن غافل

غافل مشو از کار جهان اي دل آگاه

چون تير مرو دور که رفتيم و نديديم

سرتاسر اين باديه بيش از دو کمان راه

در راه غم توشه مخور زانکه توان زد

هر لحظه شکاري به خدانگ الف آه

قنديل دل از مشعله ي شوق برافروز

کز پرتو خورشيد بود روشني ماه

در جيب فنا سرکش و دامان بقا گير

در پوش که اين جامه نه تنگ است و نه کوتاه

بستد خط آزادي خود کاتبي از عشق

ديگر قلمي نيست بدين بنده ي درگاه

409

اي بسته بر قصدم کمر کز پي ملالي بسته اي

قصد غريبي کرده اي نازک خيالي بسته اي

تا دم به دم گردد فزون مجنون زلفت را جنون

بر آفتاب از مشک تر هر سو هلالي بسته اي

هم رو به برقع بسته اي هم بي سخن لب راز من

درهاي رحمت را چرا بر خسته حالي بسته اي

اين سرخ رويي بس بود اي ديده در فن نظر

کز خون دل بر هر مژه منشور آلي بسته اي

دل گفت از آن زلف و دهان بينم گشادي؟ گفتمش

فکر خطايي کرده اي نقش محالي بسته اي

گفتم به مرغ نامه بر که آهسته پر در دشت و در

هر چند هستي تيز پر کوهي به بالي بسته اي

بيم از سگ آن در مکن کز مهر ورزي کاتبي

چون شيرمردان باش اگر دل در غزالي بسته اي

410

اي باد آن گل چهر را از آب چشمم ياد ده

وي آه آتش بار من خاک مرا بر باد ده

هر دم به ياد غمزه اش خود را به خون افکنده ام

آيا که گفتمش اينچنين خنجر بدان جلاد ده

آمد اجل شادي کنان گفتم ز هجرانم به جان

خواهي که باشم شادمان کام من ناشاد ده

بيداد در عاشق کشي دادست و عاشق دادجو

فرياد مظلومان شنو اي شاه خوبان داد ده

چشم تو عاشق چون کشد از من فراموش ارکند

گرچه نخواهد کشتنم باري به لطفش ياد ده

خواهم که کوبم سينه را در ماتم مجنون زنو

اي بخت بد، سنگي به من از تربت فرهاد ده

چون نيست غير از نيستي بنياد هستي کاتبي

بر خط هستي کش قلم اين بنياد ده

411

اي ناظر جمالت صد چشم کار ديده

گر اين نظر نباشد نايد به کار ديده

از نيک و بد به عشقت بسيار کار ديدم

وين خال را نداند جز مرد کار ديده

تيرت که هست چون جان تا رفته از درونم

گويا که مرغ روحم ازتن برون پريده

در نرد عشقت بي کعبتين بازي

تن باخته سرو جان پس مهره باز چيده

از قد چون کمانم گر تير بگذراند

اي کاتبي ندارم خود را از و کشيده

412

در قصر لاجوردي خطي است بر کتابه

کاي بي زران چه حاصل از گنج در خرابه

پايان کار بايد از جمله دست شستن

گرماه ي طشت داري ور مهر آفتابه

اي دانه ي در آخر هر موج توست مجري

تا چند همچو ماهي تابي به روي تابه

خمخانه ي درون را مستانه معتکف شو

تا صاف گرددت دل چون باده در قرابه

اي دوست کاتبي را وصل است حاجت دل

بلغ دعاي قلبي في المنزل الاجابه

413

درون جان ندهد اهل دل خرد را راه

که دزد را نتوان برد در خزانه ي شاه

محب کسب کمال آنکه نيست بي هنرست

به کسب کوش که کاسب بود حبيب الله

هدايت تو مرا خوبتر زعلم و عمل

که يک عنايت قاضي به از هزار گواه

رخي است زرد مرا بهر زلف شبرنگت

بلي بود زر سرخ از براي دور سياه

به دور روي تو خورشيد همچو من در شهر

زضعف دست به ديوار ميرود در راه

دلا به عشوه ي زلفش شدي اسير ذقن

به ريسمان کسان چند مي روي در چاه

وجود کاتبي از غم روانه شد به عدم

گرفت خوش سفري پيش في امان الله

414

دل در درون سينه ام مستي است در ميخانه اي

جان در دلم ديوانه اي در گوشه اي ويرانه اي

هر دم تنم دوزد به جان اين پرده ي صد چاک دل

ليکن چه حاصل دوختن پيراهن ديوانه اي

رفتي سوي شهر عدم اين صبر و من هم مي روم

بهر من آنجا چون رسي بنياد افکن خانه اي

هر لحظه تيغ غمزه و خال بتان جويد دلم

اين مرغ را خاطر کشد هر دم به آب و دانه اي

اي باد جانم تازه شد افسون وصلي ميدمي

ياز از پي خواب اجل مي خوانيم افسانه اي

يارب که بينم خويش را يک شب من بي پال وبر

در پاي شمعي سوخته افتاده چون پروانه اي

کي نامه ي اعمال را بيند سينه روز جزا

چون کاتبي آنکو نهد سر بر خط جانانه اي

415

زهي زشرم رخت سرخ چون شفق رخ ماه

به خط سبز تو خورشيد چشم کرده سياه

مراست خضر ره آن خط نخوانمش ظلمت

مراست آب روان آن ذقن نگويم چاه

حديث شادي وصل تو قصه اي است دراز

مباد دست من از دامن غمت کوتاه

خداي داشت نظرها به ما که هر يک را

دو چشم داد که حسن بتان کنيم نگاه

شکار تير بلاي تو هر کجا که رود

اجل ز پي رود و خون نشان بود در راه

رسيد فصل بهار اي نسيم لطفي کن

بگو به سرو خرامان حديث ضعف گياه

مگو که دور زمن کاتبي چرا زنده است

چو سرنوشت چنين است بنده را چه گناه

416

سحر چنين زکجا مي رسي شراب زده

ز آب عارضت آتش به آفتاب زده

شنيده شيشه که جاي پري است بر بويت

به جاي آب نهان خانه را گلاب زده

هلال ابرويت اي شهسوار ديده زچرخ

فرود آمده و بوسه بر رکاب زده

چگونه کنج غمت ماندم که فراق

هزار نقب زهر سو برين خراب زده

به خاکيان مفشان آستين که روز شمار

به دامنت نبود دست بي حساب زده

منال کاتبي ار زد به تيغت آن خورشيد

چون روشن است که بر آتش تو آب زده

417

گر شود آلوده ام بر خاک راه او مژه

آيدم بر چشم همچون ميل بردار و مژه

خاک پايش در درون حلقه سودائيان

هست چون چشمي که او را باشد از هر سو مژه

هيچ خون ريزي نيايد چشم او را در نظر

ليک در مردم کشي پهلو زند با او مژه

خسرو هندست و بر اطراف، خيل نيزه دار

چشم يار وصف کشيده گرد گرد او مژه

کاتبي گويند نرگس را به چشمش نسبتياست

ديده نرگس بسي کو چشم او را کو مژه

418

ما را به سخن بي قدمان کي برد از راه

رفتيم به مي خانه توکلت علي الله

بامست مگوييد که ميخانه گشادند

بسيار کمي جان دهد از شادي ناگاه

مي نوش اگر طرف بهشت است مرادت

زان روي که بر مست نگيرند سر راه

گو دردي غم را مفروشيد عزيزان

کو يوسف مصرست گرفتار تک چاه

اي کاتبي ار پير مغان يار نباشد

سودي ندهد آه شب و اشک سحرگاه

419

ميسر چون نشد بر پايت اي سرو روان بوسه

زپايت هر کجا ديده نشان، دادم برام بوسه

دم کشتن به سر بوسم سگانت را يکايک پا

که روز صلح بايد داد دست دوستان بوسه

چه نيکو دست دادم ساعدت بوسيدم از ناگه

کسي را دست ندهد زين نکوتر در جهان بوسه

چو خط بر صفحه ي روي تو خواندم آن دهان بوسم

چو فرمان خوانده شد شرط است دادن بر نشان بوسه

اگر خواهي ستادن جان و دان بوسه عاشق را

روان اولي است دادن جان و بستان روان بوسه

به وقت دادن جان کاتبي آن آستان بوسد

چو درويشي که در رفتن بر آستان بوسه

420

از گنج و گنج خانه، اي دل چه قصه خواني؟

ميخانه جو که هر خم گنجي است خسرواني

اي سالک طريقت تا چند خواب هستي

خيز و صبوحيي کن کز کاروان نماني

زاهد مگو که رندان کردند تو به از مي

در حق نيک مردان سهل است بد گماني

واعظ که مست گردد گويد که کوه علمم

در بزم اهل معني خوش نيست اين گراني

رانديم کام دل را اما زپيش ديده

اي نور ديده ما را اينست کامراني

زان پاره هاي دل را بر چرخ برد آهم

تا خسل قدسيان را خواند به ميهماني

مطرب به جان ساقي کز بهر باده نوشان

جز شعر کاتبي را ننويسي و نخواني

421

اي ديده به گيتي رخ مقصود نديدي

وز گردش گردون به مرادي نرسيدي

هرگز زجهان آرزويي دست ندادت

که آخر سرانگشت به دندان نگزيدي

ما را به زر و سيم جهان ميل نباشد

مرديم و ننازيم به سرخي و سپيدي

گويند کزين پيش جهان رسم وفا داشت

باور مکن از خلق جهان هر چه نديدي

اهل قلم اي کاتبي خسته چه دانند

اين خط تو بر دفتر انديشه کشيد

422

اي ز سفر نو آمده مونس و يار کيستي؟

نعل بهاست جان من شاهسوار کيستي؟

هر که بديد نقش تو گفت تويي نگار من

نقش بود بسي تو را توبه نگار کيستي

اي دل نيم جان من وحشي ء خون چکان من

سوختي استخوان من باز شکار کيستي

لطف تو سرکشي بود با همه هست لطف تو

کار تو قصد جان من باز به کار کيستي

از رخ و اشک کاتبي پر زر و سيم شد جهان

باز نپرسيش که تو باج گزار کيستي

423

اي کعبه سر کوي تو را حلقه به گوشي

عشاق تو در طوف برآورده خروشي

گشته حجر الاسود ما خال سياهت

سنگ ره عشاق شده غاليه پوشي

مروه چه بود پيش صفاي تو، غباري

زمزم بر چاره ذقنت آب فروشي

کوه عرفات است مگر آن دل سنگين

کافتاده خروشي است به هر گوشه و جوشي

چون وصل تو جويم چه غم از هجر که هر دم

از نيش مغيلان برسد کعبه به نوشي

در باديه ي دهر جرس نيز بناليد

هيهات که چون خويش نديديم خموشي

قربان تو شد کاتبي زار که عيدست

دري است بدو دار درين واقعه گوشي

424

بتان شهر مسيحا دمند کشته بسي

چه حالت است که کسي را نمي رسد نفسي

چو آفتاب ره و رسم ذره پروردن

مده زدست کنونت که هست دسترسي

خيال خط تو در ديده ي پر از پيکان

چو طوطي است که باشد در آهنين قفسي

ز محمل تو اگر در حرم فتد سايه

شود ز غلغله هر سنگ کعبه چون جرسي

به سالکان بيابان بيابان شوق مژده بريد

که برق عشق نخواهد گذاشت خار و خسي

چرا نمي روي اي جان چو صبر و دل بر يار

چه شد که نيست ترا همچو ديگران هوسي

فکند دفتر خود کاتبي در آتش شوق

به غير گرم روان اين ورق نخواند کسي

425

بر سردار اگر پاي نهي تاج شوي

پنبه از گوش برون آر که حلاج شوي

سالها پاي تو از ذوق نيايد به زمين

روزي ار واقف سر شب معراج شوي

رو به عشق آر چو در دست خرد درماني

حاجت از اهل کرم خواه چو محتاج شوي

جان به عشق ار نسپاري بردت ديني و دين

باج شاه از ندهي قابل تاراج شوي

کاتبي آن دو رخ شاه بتان در عرصه

مات سازندت اگر ثاني لجلاج شوي

426

بر هم مزن دو چشم که بيمار گشتي

آن زلف سر مبر که گرفتار مي کشي

گفتي به يک کرشمه ستانم هزار جان

منما متاع خود که خريدار مي کشي

هرگز کسي نديد مرا شاد در جهان

تا ديده ام که غمزده بسيار مي کشي

دور از تو هرچه هست زجان دور مانده اند

نزديک را زپرتو ديدار مي کشي

تيغت نکرد ميل به خون ريز کاتبي

آخر چه کرده ام که چنين زار مي کشي

427

پس از وفات که هر ذره ام فتد جايي

بود به مهر تو هر ذره در تماشايي

مطيع عشق ويم تا چه کار فرمايد

چرا که نيست به از عشق کار فرمايي

پي سمند تو بر خاک راه سجاد را

بود چو صورت محراب بر مصلايي

زچار باغ عناصر چه بهره بردارد

کسي که نيست هوادار سرو بلايي

بسي نماند که زنار کافري بندم

چو امتان مسيحا ز دست ترسايي

چو اشک ديده ي من کاتبي به دنبالش

دويده ميرود اما نمي رسد جايي

428

به قتل من اشارت کرد ياري

بحمدلله خبر خيرست باري

به تيرم مي زند چون خيمه وانگاه

همي گيرد به زور از من کناري

حساب ناز او مشکل توان کرد

که نبود نعمت حق را شماري

چه پرسي حال اين ره ناصح از من

به يک سو رو که مي آيد سواري

تو اي زاهد به کار خويشتن باش

که کس را نيست با کار تو کاري

به ساعد کاتبي را يار خون ريخت

خوش آن ياري که گيرد دست ياري

429

به گاه جلوه چو ديدار خود عيان سازي

درين جهان همه را کار آن جهان سازي

چه گم شود ز تو اي نوبهار گلشن جان

که خار هجر من از وصل گلستان سازي

تو طاير چمن ديگري نه آن مرغي

که آيي و دل ويرانم آشيان سازي

چه فتنه اي تو که چون بي گناه گيري خشم

دو لب ببندي و از غمزه صد زبان سازي

خيالت آمده بازم به قصد، کاش مرا

هزار قاصد ازين درد مي روان سازي

فراق ساخت مرا مست و کي به خويشم آيم

اگر نه کهگلم از خاک آستان سازي

به از خرابي تن کاتبي نخواهد بود

عمارتي که درين کهنه خاکدان سازي

430

تو خط و خال خوبان را چه داني

رموز فاش و پنهان را چه داني

به شهر خواجه تاشان تا نيايي

ولايتهاي سلطان را چه داني

تو باراني، اگر گوهر نگردي

خواص بحر عمان را چه داني

تو مومي تاز خود چيزي نسازي

ضمير نخل بندان را چه داني

به موي و روي او گر ره نبردي

طريق کفر و ايمان را چه داني

گرت چون کاتبي اين نسخه نبود

کتابتهاي ديوان را چه داني

431

جانم رسيد بر لب در آرزوي ياري

اي مرگ ره بگردان، کاينجا نماند کاري

با آنکه رفت شادم، زيرا که جان رفته

در کار دلبري شد ضايع نماند باري

گويند تير چشمت قصد شکار دارد

هر لحظه باد روزي دل را چنين شکاري

ليلي و باغ و لاله، مجنون و کوه و صحرا

هر آهويي و دشتي هر شير و مزغزاري

آسيب سرو قدان جان تازه دارد اي دل

زين ميوه اي نيابي در هيچ شاخساري

در حشر کاتبي را باشد سفيد نامه

مو غير وصف خطت نگذاشت يادگاري

432

جانم فداي آنکه شد جانش فداي چون تويي

گر جان فدا سازد کسي، باري براي چون تويي

داري دريغ از من جفا آنگاه لافي از وفا

اي عمر چون بندد کسي دل در وفاي چون تويي

گه تيغ و گه خنجر کشي، ليکن مرا آن بخت کو

کافتد سر همچون مني در خاک پاي چون تويي

چند اي سگ آن آستان بخشي به عاشق جاي خود

آنجا رسيدن چون توان خاصه به جاي چون تويي

گفتم دعاي قتل خود مي گويم اي ابرو کمان

گفتا کي افتد بر هدف تير دعاي چون تويي

اي هر که ار بحر فنا مي جويي از من تيغ او

آب حيات آرم به کف بهر بقاي چون تويي

گر کشته گردي کاتبي چون مور در جولانگهش

با او که را دعوي رسد از خونبهاي چون تويي

433

خوش آن وقتي که جانم را به هر دردي دوا بودي

مرا دشنام مي گفتي و محراب دعا بودي

دلا جز وفايي پيشه اي ديگر نمي داني

همين انوختي عمري که با آن بي وفا بودي

اجل را دوش مي گفتم که گفتي زود مي آيم

شب هجران چرا دير آمدي چندين کجا بودي

شد امشب اختر اشکم به صحراي عدم ره بر

مرا اي کوکب طالع چه نيکو رهنما بودي

خدنگ يار مي گويد درون سينه ام با جانم

که: آهنگ سفر کردي مگر موقوف ما بودي

بت خود ساختي هر سنگ کان بيگانه زد اي تن

ندانستم که چون فرهاد سنگي را سزا بودي

سراي اين جهان را آه من صد پي فکند آتش

نبودت کاتبي با کي مگر در آن سرا بودي

434

خويشتن را برميار از باغ اي سرو سهي

در هواي قد آن گلروي گفتم کو تهي

سالها اي اشک ره دادم تو را در کوي خويش

وقت رفتن کي روا باشد که در رويم جهي

شمع در مجلس مزن لاف دل افروزي به دوست

گر از اينها دم زني خود را به کشتن مي دهي

تا ترنج غبغت و سيب ذقن ناري به پيش

خسته ي شفتالويت را نيست اميد بهي

اي رقيب روسيه پيوسته از دارت نگون

کنده بر پا بينم و رخ زرد مانند بهي

در چمن با سرو قدت لاف ميزد شد از آن

پايمال جمله مرغان سر سرو سهي

هيچ آهو چشم را در شهر پرواي تو نيست

کاتبي وقت است اگر رو در بيابان مي نهي

435

خوش آن دم کز صف خوبان به قصد خون من تازي

تو در شمشير راندن باشي و من در سراندازي

در اول ترکتاز غمزه ام نگذاشتي جز جان

کنون اي ترک مي دانم که از بهر چه مي تازي

نظرگاه خداوندست دل چون بردي از بنده

به ابرويت که داري گوش و از چشمش نيندازي

مرا گفتي که خواهم ساختن از غمزه صد کارت

تواني ساختن صد کار ازين بهتر نمي سازي

به گوش من صداي تيرت آمد صبحدم گفتم

مرا چون نغمه ي ني روح مي بخشي چه آوازي

به زهد خويش نازد زاهد و منعم به مال و زر

تو نازک مي روي اي دل به ناز يار مي نازي

رخ آن شاه خوبان ديدم و دل باخنم، گفتا:

بدينسان کاتبي در عرصه تا کي قلب مي بازي

436

خوي چکان و تند مي آيد دگر آن تند خوي

منگر اي شيخ آن جوان را و هلاک خود مجوي

التفات اشک ما سقاي کوي او نکرد

آبرو بر خاک آن در کمترست از آب جوي

گر مرا دشنام مي گويي و گر بر بنده ام

حال خود گفتم بر تو، هر چه مي خواهي بگوي

دل که نبود بنده ي زلف تو، گو بر خود بپيچ

سرکه نبود بسته ي موي تو، گر بر خود بموي

کاتبي از نقطه سر دهانش دم مزن

يا خط هستي ز لوح دل به آب زر بشوي

437

در آبه خلوتم، اي آفتاب صبحدمي

به نور مهر برآور خوشم چو صبحدمي

ز مفلسان قديمي قدم دريغ مدار

که جز تو نيست در آفاق صاحب کرمي

چگونه نذر نباشد توقع از تو مرا

که هست هر طرفم ز آه آتشين علمي

خوش است گفتن ديرينه ماجراي دو يار

ولي چنان که نباشد در آن ميان حکمي

به کيش اهل ديانت زبت پرست کم است

کسي که نيست دلش در پرستش صنمي

تو را رسد چو قلم کاتبي زفکر خطت

و ليک از تو نيامد نوازش قلمي

438

در آمد دوش از در حور عيني

کزو شد انجمن خلد بريني

غلام آن نگار لاله رويم

که بي داغش نمي بينم جبيني

پي تسخير زلف همچو شتش

نخست آدم برآورد اربعيني

اجل نزديک شد آه اين چه مرگ است

که خواهم دور ماند از نازنيني

صداي کوه مجنون اين دو حرف است

که آه از آهوي صحرا نشيني

خيالي از ميانش کس نه بيند

مگر چون کاتبي باريک بيني

439

زلف را بهر شکستن چند برهم مي زني

جان من ديوانه شد آن به که بندش نشکني

جان خود را دي به خاک درگهت ديدم چو گرد

گفتمش بي ما مگرد اينجا اگر جان مني

گه چو تيرم راست دل خواني، گه اندازي به خاک

اي کمان ابرو مرا هر دم کجا مي افکني

در زمين جان من تير تو نيکو رسته است

رسته خواهي ديد، صد پي گر زبيخش برکني

مي کني لطف و وفا، يعني ندارم قصد تو

قصد من داري ولي بالقصد اينها مي کني

صحبت ار افتد به ساقي اتفاق اي دل تو را

نقل خود بادام چشمش دان و مي آوردي

کاتبي چندين چه داري دامن خود پر زسنگ

عشق مي ورزي فنا شو، تا به کي تردامني

440

گدائيم ز تو يک ديدن تو، رخ ننمايي

بيا زخيمه برون و ببر طناب گدايي

براي بردن جان گفته اي درآيمت از در

ز هر دردي که درآيي خوش است، کاش درآيي

دلا برآي چون جان خوش، که باک نيست زمردن

به ياد او زجهان مي روي ملول چرايي؟

به عکس تن که همين تير يار جويد و پيکان

تو تيغ او طلب اي سر که او جدا تو جدايي

صبا چه تازه کني نوحه و مصيبت بلبل

سزد که خاک شهيدان عشق را نگشايي

گذشتي از دو جهان اي دل به دور رسيدي

کجاست کعبه ي مقصود و تو هنوز کجايي

ببر خنجر چون آب حلق کاتبي اما

نويس بر کفن او بخون که کشته مايي

441

غزل مخدوش مي باشد و ناخواناست.

442

گشا زصد گره زلف تابدار يکي

رصد مراد من اي سرو قد برآر يکي

گهي به وصل دهي وعده گه به قتل مرا

خوشا دمي که برآيد ازين دو کار يکي

همي خرد به دو بوس آستانه ات جانم

تو زودتر برسان جان من به يار يکي

هزار شکر شود واجبم به هر مويي

به چنگ اگر فتدم از دو زلف يار يکي

اگر هزار خدنگ افکند به سوي دلم

خطا مباد الهي از آن هزار يکي

فتاد کاتبي از تير يار در دم صيد

چنين لطيف نيفتد ز ضد شکار يکي

443

مي روم تا حاجتي خواهم زصاحب دولتي

دوستان خاطر به من داريد، ياران همتي

با حريفان چون روم در ميکده امشب، که من

لايق پير مغان هرگز نکردم خدمتي

ترک عشق ماهرويان گفتن از بي دولت است

کي به ترک عشق گويد هر که دارد دولتي

اي دل از دلدار جز جور و جفا چيزي مجو

گر همي خواهي ز عمر خويش يابي لذتي

ديو خود را مي نمايد چون پري در چشم عشق

معني او نگر هرجا که بيني صورتي

سرو هرگز با قد او برنخواهد آمدن

گفته ي ما يادش آيد چون برآيد مدتي

کاتبي يکدم بمير گر کشد خود را چو شمع

گر نشيند بي چراغ عارضش در خلوتي

ميروي اي اشک و رخ بر خاک آن پا مي نهي

مي کني لطف و قدم برديده ي ما مي نهي

هجر بين، خو گر مکن اي دل به روي يار چشم

موج ياد آور چو دل بر سود دريا مي نهي

ساقيا چون مي به خلوت مي فرستي در خمار

مرهم پنهانيم بر زخم پيدا مي نهي

گفته اي جان را ضمان مي باش و مي بين چشم من

من ضمان ناگشته بنياد تقاضا مي نهي

تا چرا نيکو نيارد اره ي عشقت کشيد

اره بر فرق محبان بي محابا مي نهي

قتل خود فرمايت، فرما به ابرو و مژه

تا کي انگشت حيل بر چشم شهلا مي نهي

کانبي خاکي، مگير آن سرو را دامن چو گرد

با خود آ، کز پايه ي خود پاي بالا مي نهي

445

هزار رحمت حق بر روان آن مردي

که هست در دلش از داغ عشقي دردي

جريده باش که اين است شاه راه سخن

من اين دو مصرع را ياد دارم از فردي

زراه يارم اگر آورد غباري باد

مرا از آن نبود خوبتر ره آوري

نکو نمودي اگر ذره اي از آن خورشيد

ز روزن دل تارم سري فرو کردي

درين جهان و آن بي نياز و بيزارست

زهر که نيست گرفتار نازپروردي

به عهد نوح اگر سوز کاتبي بودي

معين است که او آب از جگر خوردي

446

همي بينم عيان مهر رخ وي

چو نور حق تعالي در همه شي

مرا جان لعل او داد و همو برد

حساب از مي بود ديگر شود مي

کمان ابرويش تا يافت شد جمع

دلم کو بود از هم کنده چون پي

اگر مه را چو او بودي خط و خال

نگشتي نامه هرگز چرخ را طي

پي صوتش همه کوشيم چون عود

به ديدارش همه چشميم چون ني

مباش اي کاتبي بي يار يکدم

که وي جان است و نتوان زيست بي وي

447

همچو کوي تو در آفاق نديدم جايي

به از آنجا که تو باشي نبود مأوايي

تا گدايي کند از چشم تو نرگس نظري

کاسه در دست ستادست چو نابينايي

عاشقان جان به غم آن لب شيرين دادند

همه مردند و ندادي به کس حلوائي

دل شد از دست من افتاده چنين بي سر و پاي

نبود همچو من دلشده ناپروايي

پايه ي سروي آن روز مرا دست دهد

که بينم سرافتاده ي خود بر پايي

کاتبي قصه ي گه از روي و گه از موي تو گفت

هست چون اهل جنون هر سخنش از جايي

448

يک شکر خنده که از لعل شکر خند کني

چار بازار جهان پرشکر و قند کني

موي ژوليده برت آمده ام تا دم قتل

دست و پاي من ديوانه بدان بند کني

صبر و جانرفت که خرسندي دل بود اي تن

من ندانم پس ازينش به چه خرسند کني

سجده پيش رخ دلدار خوشم مي آيد

طاعت آن است که از بهر خداوند کني

زاهدا دوختن پيرهن زرق چه سود

نه چنان پاره شد اين خرقه که پيوند کني

استخوانهاي من اي باد به گردون بردي

استخوان کاري صندوق فلک چند کني

کاتبي جسم خود از خون جگر تر مي دار

سرخ رو گردي اگر گوش بدين پند کني

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا