• ديوان غبار همداني

حسین رضوی متخلص به غبار همدانی شاعر 1322/1270/1265قمریازدودمان حاج سید صادق امام جمعه همدان وازسادات کبابی آن دیاربوددرهمدان متولد شد وعلوم ادبی و عربی رادرزادگاهش فراگرفت وپیشرفت چشمگیری از خود نشانداد غبارچندی درطریق عرفان قدم گذاشت وبا اینکه دیوانش بیش از هزاربیت نیست چندین بار به چاپ رسید.وی درهمدان درگذشت وپیکرش به قم انتقال یافت و درصحن حضرت معصومه سلام الله علیها به خاک سپرده شد.

بسم الله الرحمن الرحيم

دلم دارد بدان زلف چليپا

همان الفت که با زنار ترسا

گره از کار مجنون کي گشايد

کسي کو عقده زد بر زلف ليلا

چو لا خواهي شدن مگذار مگذار

درون خانه ي دل غير الا

اگر مشتاق صاحبخانه باشي

ندارد فرق با مسجد کليسا

بسي تند است و سرکش آتش عشق

وليکن خار از او ترسد نه خارا

نديدم هرگز اين آشفته دل را

مگر در بند آن زلف چليپا

يکي شد شيخ و آن ديگر برهمن

که دارد عشق در سرها اثرها

نبودي کوه کندن کار فرهاد

گرش شيرين نبودي کارفرما

چنان خرگاه ليلي سايه افکند

که مجنون گم شد اندر راه صحرا

سري را کآتش عشق است در دل

نمي گنجد عقال عقل بر پا

کسي کز تيشه کوه از پا فکندي

فکندش تيشه ي عشق تو از پا

دلا سستي مکن در خوردن غم

که زين دارو تواني شد توانا

غبار از اين ميان برخيز برخيز

که با خود مي نشايد بود و با ما

اگر دانستمي آئين آن زلف پريشان را

ز پا بگشود مي يکباره قيد کفر و ايمان را

ز سرگرداني دل يي بدان زلف سيه بردم

که چون بيننده گوئي ديد غلطان يافت چوگانرا

حديث توبه زاهد با خمار آلودگان کم گو

که بس بستند و نتوانند محکم داشت پيمان را

ز نزديکي نگار خويش را در بر نمي بينم

نبيند در درون ديده مردم چشم انسان را

دل بلبل ز بال افشاني مرغ سحر خون شد

که ميدانست توأم صبح وصل و شام هجرانرا

تو سيرابي تو را امواج دريا وحشت افزايد

درون تشنه داند لذت طغيان طوفان را

خريداران تهيدستند زان ترسم که نيکويان

متاع حسن بر چينند و بربندند دکان را

غبار از عشق دارد گنجي اندر دل نهان ساقي

خرابش ساز تا پيدا کند آن گنج پنهان را

***

ساقيا لبريز کن پيمانه را

يا بمن بنما ره ميخانه را

کو کمند زلف آن زيبا نگار

تا به بند آرم دل ديوانه را

شمع از عشق تو مي سوزد که سوخت

گرمي شوقش پر پروانه را

بوي مي هوشم چنان از سر ربود

که غلط کردم ره ميخانه را

آشنايان را کند پامال جور

تا بدست آرد دل بيگانه را

***

امشب خروس از نيمه شب بگرفته راه بام را

بايد سحر خون ريختن اين مرغ بي هنگام را

ساقي خرابم کن ز مي تارو به آبادي نهم

کاين است پايان طلب رندان دردآشام را

زين درد عشق اندوختن و آتش به جان افروختن

يکباره خواهم سوختن هم پخته را هم خام را

ساقي ز خم نيستي رطل گران سنگم بده

تا خرد درهم بشکنم هم شيشه را هم جام را

ساقي گذشت آن کز ميم ساغر نميديدي تهي

بايد به مي دادن سپس هم شيشه را هم  جام را

چندانکه ميجوئي مبين چندانکه مي بيني مجو

يا خويشتن را در جهان يا در جهان آرام را

کاش آسمان بر هم زند اوراق صبح و شام خود

وز صفحه بيرون افکند نام من گمنام را

زان مي که خوردم در ازل مستم غبارا تا ابد

پس کي توانم فهم کرد آغاز يا انجام را

***

بر آن سرم که چو گل بر کشد ز چهره نقاب

قلندرانه کنم خرقه رهن باده ي ناب

بيار کشتي مي ساقيا که در يم عشق

تو ناخدائي و من اوفتاده در غرقاب

نه هيچ منزل آسايش است دامن خاک

نه هيچ قابل آرايش است چهره ي آب

چگونه تشنه نميرم که هر چه مينگرم

جهان و هر چه درو هست نيست غير سراب

مرا ز باده ي عشق تو جرعه اي کافي است

چرا که خانه ي موري به شبنمي است خراب

دمي نشد که زغم خاطرم بياسايد

مگر ببوي مي لعلفام و بانگ رباب

بر آتش غم جانان دل کبابم سوخت

هنوز ميچکد از ديده بر رخم خوناب

اگر قلم به کف عشق تندخوست مترس

که خط محو کشد خلق را به روز حساب

چنان بگريه درآيم که از تلاطم اشک

بيکدگر شکند کاسه ي سرم چو حباب

غبار خيمه ز کوي تو چون تواند کند

که بسته موي تو برگردنش هزار طناب

***

گر خورم گردابسان درياي آب

باز ننشيند دلم از التهاب

سخت دلتنگم بگو مطرب سرود

سخت مخمورم بده ساقي شراب

از لب لعلت نمک بايد که گشت

مرغ دل از آتش هجران کباب

گر محاسب باز عشق تندخوست

پاک خواهد بود در محشر حساب

ناگزير آمد ولي طرفي نبست

سايه ي مسکين ز وصل آفتاب

مانده ام با اضطراب موج عشق

بر سر درياي حيرت چون حباب

گر ز من پرسي سراي مي فروش

گويم آنجا رو که ديوارش خراب

گريم و ترسم که باشد گريه ام

پيش يار سنگدل نقشي بر آب

دوش ميديديم که پير معنوي

ميسرود اين نغمه را خوش بارباب

آنکه کشتي راند در خون قتيل

موج اشک ما کي آرد در حساب

***

اي نهان ساخته رخ در تتق پرده غيب

پرده حيف است بر آن چهره که عاريست ز عيب

ما زخود بيني خود مانده به و هميم و گمان

ورنه با جلوه ي ذات تو چه جاي شک دريب

ساقي ار باده گلگون کند اينگونه به جام

به مي آلوده شود خرقه ي پرهيز صهيب

گر چه دانم که بسوزد همه ذرات جهان

کاش منشق شدي از عکس رخت پرده ي غيب

***

گزيري نيست از کوي تو اي دوست

چسان برگردم از سوي تواي دوست

مرا در حلقه ي زلف تو افکند

فريب چشم جادوي تواي دوست

فشاندي زلف مشکين را و پر شد

مشام جانم از بوي تو اي دوست

بکين چندانکه خواهي جور بر من

نمي رنجم من از خوي تو اي دوست

غبار از هر دو عالم چشم پوشيد

نمي بيند بجز روي تو ايدوست

***

از آتش دلم آهم تا روي پوش برداشت

سيلاب اشک چشمم چون ديگ جوش برداشت

عيبش نميتوان کرد گر دردمند عشقي

از صبر عاجز آمد وز دل خروش برداشت

باري که پشت گردون از هيبتش دو تا شد

او را بدوش مستي بي تاب و توش برداشت

افغان ز چشم ساقي کان ترک بي مروت

هم رخت عقل دزديد هم نقد هوش برداشت

رو پوش عيب ما بود پشمينه اي و او را

در رهن ساغري مي دي ميفروش برداشت

***

ساقي بيار باده که دوشم خيال دوست

بر گوش جان رساند نويد وصال دوست

پرداختم سرا چه ي دل از خيال غير

تا با فراغ بال درآيد خيال دوست

چون گو اگر اشاره به چوگان کند سرم

پيش از بدن رود ز پي امتثال دوست

جان ميدهم چو شمع سحرگه گر آورد

پروانه وصال بريد شمال دوست

ساقي بيار مي که بمن پير مي فروش

در جام باده داد نشان جمال دوست

دايم دهد نويد وصالم ولي چه سود

باور نميکند دل عاشق وصال دوست

صد گونه دام در ره ما مي نهاد چرخ

تا مرغ دل نمود گرفتار خال دوست

ديگر چه غم ز لشکر خونخوار دشمنم

چون گشت ملک هستي ما پايمال دوست

اي دل مبر اميد که هم رحمت آورد

بيند بکام دشمن اگر دوست حال دوست

مشتي گدا به نقد وصالش طمع کنند

گر پرده ي جمال نباشد جلال دوست

برخيز از اين ميانه غبارا که مشکل است

با خاکيان راه نشين اتصال دوست

***

خروشي دوش از ميخانه برخاست

که هوش از عاقل و فرزانه برخاست

مغان خشت از سرخم برگرفتند

خروش از مردم ميخانه برخاست

فروغ روي ساقي در مي افتاد

زبانه آتش از پيمانه برخاست

ز بس با آشنايان جور کردي

فغان از مردم بيگانه برخاست

چنان زنجير گيسو تاب دادي

که فرياد از دل ديوانه برخاست

پي افروختن چون شمع بنشست

براي سوختن پروانه برخاست

بيا ساقي بياور کشتي مي

که طوفان غم از کاشانه برخاست

عجب نبود ز تاب جوشش مي

گر از غم نعره ي مستانه برخاست

چو مرغ دل شکنج دام او ديد

نخست از روي آب و دانه برخاست

غبارا هر که دست از جان بشويد

تو اند از پي جانانه برخاست

***

مطرب دلم ز پرده به در ميرود بگو

ساقي بيا که آتش عشقم بجان گرفت

ديدي دلا که شعله ي جواله فراق

مانند نقطه عاقبتم در ميان گرفت

از بس که سوخت کوکب بختم در آسمان

ظلمت فضاي خانه ي کروبيان گرفت

خوبان به مهر دلشدگان را کنند اسير

کي ملک دل به قوت بازو توان گرفت

پروانه را وصال نمايد شب فراق

تا شمع را ز سوز من آتش بجان گرفت

ما در پناه پير مغانيم گو بگير

گر گرگ گوسفند ز دست شبان گرفت

هرگز نبرده ره بسرا بوستان گل

الا کسي که الفت با باغبان گرفت

عارف شناخت قدر خموشي از آنکه ديد

آتش به جان شمع ز دست زبان گرفت

تا کي اسير غول بياباني اي غبار

آنکس بريد ره که پي کاروان گرفت

***

هر که خو با دلبر ترسا گرفت

در خرابات مغان مأوا گرفت

هر که چون مجنون به ليلي داد دل

پوست پوشيده و ره صحرا گرفت

ناوک مژگان آن ابرو کمان

چون روان در عضو عضوم جا گرفت

ذره را خورشيد رخشان در کنار

گر گرفت از همت والا گرفت

اين تن خاکي به خاک افکن که دزد

راه بر مردم پي کالا گرفت

کار سهل عاشقان جان بازي است

کار عشق از اين جهت بالا گرفت

خرم آن مولا که مولائي خويش

ترک کرد و خدمت مولا گرفت

گل ز گلشن رفت و بلبل از چمن

رخت بست و عزلت عنقا گرفت

چشم خونپالاي اهل دل غبار

گوهري داد از کف و دريا گرفت

***

بغير از باده داروي طرب چيست

بيا ساقي تعلل را سبب چيست

به مي ده هر چه داري تا بداني

به گيتي حاصل رنج و تعب چيست

گره بگشا ز ابرو چون زدي تير

به صيد بسمل اين قهر و غضب چيست

که خواند از نقش موجودات حرفي

که ميداند که چندين بوالعجب چيست

طبيبان درد بي درمان پسندند

به تاب عشق بايد سوخت تب چيست

توبيدردي طبيبان را چه جرم است

تو در خوابي گناه مرغ شب چيست

بپا تا نشکني خار مغيلان

چه داني ذوق صحراي طلب چيست

غبار از حسرت آن لعل لب دوش

بدندان جان فشردي دست و لب چيست

***

لب لعلت گزيدنم هوس است

خون او را مکيدنم هوس است

اي سرا پا نمک سر انگشتي

از بتانت چشيدنم هوس است

فحش از کان قند لبهايت

من مکرر شنيدنم هوس است

من به دور لبت چو اسکندر

سوي حيوان دويدنم هوس است

تا فکندي بتا ز رخ پرده

حور و رضوان نديدنم هوس است

تا نمودي تو روي شهر آشوب

بت پرستي گزيدنم هوس است

تا که کفر دوزلف تو ديدم

دل ز ايمان بريدنم هوس است

از کمان تو ناوک غمزه

به دل وجان خريدنم هوس است

گلي از گلستان عارض تو

يعني يک بوسه چيدنم هوس است

همچو کحل الجواهي به بصر

خاک پايت کشيدنم هوس است

پرده اي شد حجاب چهره ي جان

پرده از جان دريدنم هوس است

هان غبارا چو طاير قدسي

سوي رضوان پريدنم هوس است

***

بر مشامم بوي جانان مي رسد

بر لبم جان پاي کوبان مي رسد

نامده بيرون بشير، از شهر مصر

بوي پيراهن به کنعان مي رسد

بر مشامم همره پيک صبا

بوي آن زلف پريشان مي رسد

شصت بر نگرفته از يک چوب تير

بر دلم صد زخم پيکان مي رسد

بشنو و باور مکن از هر که گفت

درد مشتاقان به درمان مي رسد

***

تو را بر سر از فقر افسر نباشد

گرت خاک ميخانه بر سر نباشد

ز ظلمات عشق آب حيوان نيابي

گرت خضر فرخنده رهبر نباشد

به بحري فرو برده ام سر کز آنجا

توان سر برآورد اگر سر نباشد

سمندر عجب گر در آذر نسوزد

مگر در دلش مهر آذر نباشد

کجا در صف عاشقان سر برآري

گرت بر سر از خاک افسر نباشد

چو عيسي به گردون رود مرد سالک

گرش در دل انديشه ي خر نباشد

بپاي تو جاني است خواهم سپردن

مرا با تو سوداي ديگر نباشد

غبارا ازين بحر نتوان برون شد

به کشتي گرت صبر لنگر نباشد

***

صبا از زلف مشکين عقده وا کرد

مرا سرگشته چون باد صبا کرد

بنازم طعنه ي بيگانگان را

که آخر با تو ما را آشنا کرد

کنون آن شاخ مرجان را توان يافت

که در خون مردم چشمم شنا کرد

قيامت قامت من تا بپا خاست

قيامتها از آن قامت بپا کرد

غبارا غارت دين و دل ما

خدا کي بر نکورويان روا کرد

***

سحر باد صبا از ساحت کوي تو ميآيد

که با وي بر مشام جان من بوي تو ميآمد

روان شد جوي خون تازه از زخم درون من

همانا بوي مشک از ناف آهوي تو ميآمد

چو خم باده ميجوشيد مغزم دوش از مستي

بياد من نگاه چشم جادوي تو ميآمد

دلم در خون همي غلطيد چون بسمل که از هر سو

بر او زخمي زياد تيغ ابروي تو ميآمد

بقصد کعبه محرم شد دلم دوش از سر مستي

چو از دنبال او رفتم به مشکوي تو ميآمد

ز کوي ميفروشان هايهو برخاست دانستم

که بر گوش دل مستان هياهوي تو ميآمد

دل ديوانه از هامون بسوي شهر شد مايل

بيادش گوئيا زنجير گيسوي تو ميآمد

***

گر گنج غمت در دل ويرانه نميشد

ويرانه مقام من ديوانه نميشد

شه کاش خراج از ده ويرانه نميخواست

يا ملک دلم کاش که ويرانه نميشد

داني ز چه عاشق به ره فقر و فنا رفت

سوداي جهان با غم جانانه نميشد

دل کاش به بيگانه وفا هاي تو ميديد

يا يکسره از غير تو بيگانه نميشد

گر در دل شمع آتشي از عشق نمي بود

آگاه از سوز دل پروانه نميشد

فرياد رسم شد شب هجران تو فرياد

ميمردم اگر ناله مستانه نميشد

اميد خلاص از خم زلفين توام بود

در دام گر آن خال سيه دانه نميشد

بر لشکر غم خانه ي دل تنگ نگشتي

گر خيل خيال تو در اين خانه نميشد

روشن نشدي شمع دل از هيچ چراغم

گر پرتوي از روزن ميخانه نميشد

ساقي به يکي جرعه ز غم کرد خلاصم

زنهار گر اين فکر حکيمانه نميشد

بر عقل غبار ار نزدي آتش عشقت

در شهر به ديوانگي افسانه نميشد

***

دلي که در خم زلف بتي اسير نباشد

عجب مدار که بر ملک تن امير نباشد

چنان گسسته ام از ما سوا علاقه ي الفت

که غير زلف توام هيچ دستگير نباشد

مرا مگوي چرا پند عاقلان نپذيري

که غير عشق توام هيچ دلپذير نباشد

کشي و زنده کني ورنه چون تو هيچ ستمگر

به قتل بي گنهان اينقدر دلير نباشد

هزار مرتبه داري زمن گريز و ليکن

چو نيک بنگرم از تو مرا گريز نباشد

***

روزي که کلک تقدير در پنجه ي قضا بود

بر لوح آفرينش غم سرنوشت ما بود

زان پيشتر که نوشد خضر آب زندگاني

ما را خيال لعلت سرمايه ي بقا بود

روزي که ميگرفتند پيمان ز نسل آدم

عشق از ميان ذرات در جستجوي ما بود

ساقي شراب شوقم ديشب زيادتر داد

گر پاره شد ز نيستي پيراهنم بجا بود

بر عاصيان هر قوم بگماشت حق بلائي

ما خيل عشقبازان هجرانمان بلا بود

ساقي لباس زهدم صدره به مي فرو شست

تا پاک شد ز رنگي کالوده ي ريا بود

گر در محيط حيرت غرقم گناه من چيست

در کشتي وجودم عشق تو ناخدا بود

ميخواستم که دل را از غم خلاص يابم

داغ جدائي آمد وين آخر الدوا بود

***

هر که دست از جان نشويد کي ز جانان کام جويد

وانکه در آتش نسوزد کي ز آب آرام جويد

عاشق و آرام دل هيهات هيهات اين بلاکش

کي بياد خويشتن پرداخت تا آرام جويد

دل پناه از جور گردونم به جانان برده هي هي

آهوي مسکين امان از شير خون آشام جويد

عاشقي را خاک بر سر کن که وصل کام خواهد

عارفي را ننگ عارف دان که ننگ و نام جويد

منعم از زلفش مکن زاهد که چون صيد بلاکش

عاشق صياد شد پيوسته حلقه ي دام جويد

از شکنج زلف جانان دل برويش گشت مايل

صبح گم کرده است و او را در ميان شام جويد

از حجاب زلف بيرون آکه اين بيچاره عاشق

بگسلد زنار و بيزاري از اين اصنام جويد

***

نسيم صبحگاهي چون شميم زلف يار آرد

دل مجروح ما را مرهم از مشک تتار آرد

نشيند بر کنار جوي دايم مردم چشمم

باميدي که روزي سرو قدي در کنار آرد

دلا از خود مشو نوميد گر اشک روان داري

که چون آبي به خاکي ريختي تخمي ببار آرد

چمن آراي قدرت پرورد صد خار درگلشن

که روزي گلبني را غنچه اي از شاخ خار آرد

بسوز اي آتش عشق استخوانم را که دهقانان

زنند آتش به گلبن تا نکوتر گل ببار آرد

***

نگار من ز شبستان بدر نميآيد

زمان گل مگر آخر به سر نميآيد

بهار ميگذرد ساقيا تعلل چيست

مگر خزان دو سه روز دگر نميآمد

چه شد لاف کليمي نميزند بلبل

ز شاخ گل مگر آتش بدر نميآيد

گذشت عمر عزيزي که بود دولت وصل

ولي زمان جدائي به سر نميآيد

هميشه بود هم آواز من چه شد امشب

بگوش ناله ي مرغ سحر نميآيد

کشم ز صومعه ديگر بسوي ميکده رخت

که بوي خير از اين و بام و در نميآيد

کسي ز منزل جانان خبر به ما نرساند

که هر که ميرود از وي خبر نميآيد

اگر چه نخل مراد است سرو قامت دوست

دريغ و درد که هرگز ببر نميآيد

غمين مباش غبارا که عيب بي هنران

به چشم مردم صاحبنظر نميآيد

***

ميي کزوي بناي شادمانيها بجا باشد

که گويد توبه از وي خاصه فصل گل روا باشد

دلم را غرقه در درياي خون کردي نميگوئي

که شايد کشتي ما را خدائي ناخدا باشد

اگر غم سالها چارا سبه بر ملک دلم تازد

نپندارم که جولانگاه او را منتها باشد

گر از زلفش خلاصي هست رخسارش توانديدن

که شامي چون بپايان رفت صبحي در قفا باشد

بنازم طاقت بيمار عشقت را که در آخر

بجائي مي کشد صبرش که در او را دوا باشد

به وصل دوست تنها ره نخواهي يافتن ليکن

غبارا ميرسي گر زانکه عشقت رهنما باشد

***

ما سمندرزادگان را شکوه از آتش نباشد

کي ز آتش ميگريزد هر که در وي غش نباشد

گر کنند ايمن ز هجرانم غم از نيران ندارم

بيمم از آن است ورنه باکم از آتش نباشد

بيغشم کن ساقيا از مي که بسيار آزمودم

دفع غم را داروئي چون باده ي بيغش نباشد

کي در او خاصيت آتش بود با ذوق مستي

باده گر همرنگ با آن لعل آتش وش نباشد

سرو بستان پيش سرو قامت آن ماه پيکر

گر خرام کبک دارد همچنان دلکش نباشد

ميتوانم گوئي از ميدان غبار را درر بودن

توسن بخت ز پا افتاده گر سرکش نباشد

***

ما را بيک کرشمه ز اهل نياز کرد

پس پرده بر گرفت و بما نيز ناز کرد

تا شاه ما ز کشور ما رخت بست و رفت

خيل بلا به کشور دل ترکتاز کرد

آوخ که نقد عمر عزيز از سر نياز

در مقدمش نثار نموديم و ناز کرد

کوتاه کرد رشته ي عمر دراز ما

تا زال چرخ رشته ي دوران دراز کرد

دوري نمود اگر چه بصورت ز چشم ما

نزديکي حقيقي ما را مجاز کرد

غمهاي مرده را به يکي نفخه زنده ساخت

يا رب چه صور بود که اين نغمه ساز کرد

آلوده بود دامنم از اشک چشم و شيخ

پنداشت باده است از آن احتراز کرد

لجلاج غم به تربيتم رنجها کشيد

تا در قمار عشق مرا پاکباز کرد

***

تا جام باده بر لب ساقي گذر نکرد

مي خواره راز راز نهان باخبر نکرد

پرهيز چون کنيم که پيکان غمزه است

وقتي ز جان گذشت که دل را خبر نکرد

با آتشي که شمع به کانون سينه داشت

روشن نکرد محفل اگر ترک سر نکرد

هرگز به دار ملک حقيقت نبرد راه

هر کو به شاهراه طريقت سفر نکرد

تا خون به حلق شيشه چو عاشق گره نشد

ساغر دهان ز خنده چو معشوق بر نکرد

فرصت نداد ديده ي گريان شب فراق

جرم غبار نيست که خاکي بسر نکرد

***

همه روزه بر سر کشور دلم از بتان حشمي رسد

چه رسد به ملک خراب اگر حشمي ز محتشمي رسد

شودم جراحت سينه به ز عنايت تو اگر بمن

دو سه قطره مشک تراي صنم ز ترشح قلمي رسد

ز شراب شوق تو سرخوشم صنما به خاک بريزمي

چه تفاوتي کند از نمي که ز شبنمي به يمي رسد

به وفا و مهر تو مايلم به جفا و جور تو خوشدلم

که خوش است بر من و مثل من ستمي که از صنمي رسد

به صباح روز قيامت از فکنند وعده ي وصل او

همه عمر من به دمي رود که قيامتم به دمي رسد

چو رسي به ابر عطاي او ز من اي نسيم صبا بگو

که بکشت سوخته خرمني چه شود گر از تو نمي رسد

***

بر زلف تو تا باد صبا را گذر افتاد

بس نافه ي چين بر سر هر رهگذر افتاد

بس يوسف دل ديد در آن چاه زنخدان

ديوانه دلم بر سر آنان به سر افتاد

ما را ز سر زلف تو اين شيوه خوش آمد

کاشفته چو ما بر سرو پاي تو در افتاد

يک حلقه از آن زلف گره گير گشودند

صد عقده به کار من بي پا و سر افتاد

ديگر خبر مردم هشيار نپرسد

آن مست که در کوي مغان بيخبر افتاد

تا زلف تو در دست نسيم سحر افتاد

کار من سود از ده زير و زبر افتاد

***

ز آشيان مرغ دلم کاش کناري بکند

بو که آن سلسله مو ميل شکاري بکند

سخت خاميم در اين ره مگر از روي کرم

پير ميخانه به پيمانه شراري نکند

تا دل بلبل شوريده فريبد به گلي

سالها باد صبا خدمت خاري بکند

بوي مي تا به قيامت ز مشامش نرود

هر که در کوي خرابات گذاري بکند

سالها مردمک ديده براي شب وصل

خون دل خورد که ترتيب نثاري بکند

داد بر باد فنا ما حصلم را که دلم

خواست در مصطبه ي عشق قماري بکند

عشق نگذاشت دلم را که کند خدمت عقل

اشتر مست چه تمکين ز مهاري بکند

***

از کف ما عشق دامان شکيبائي کشيد

ديدي اي دل کار ما آخر به رسوائي کشيد

از مسلماني چليپا زلف ترسا بچه اي

آخرم در حلقه ي زنار ترسائي کشيد

گاهگاهم رخ نمايد آن پري پيکر به خواب

بي سبب نبود اگر کارم به شيدائي کشيد

هر که بار عشق جانان را بدوش جان نهاد

باريک عالم مصيبت را به تنهائي کشيد

من ندادم دل بدست او ز روي اختيار

او دل از دستم به بازوي دلارائي کشيد

***

بساط ساحت کشت است و خيمه سايه ي بيد

طعام سينه ي کبک دري شراب نبيد

به گريه ابر چو پيران که هاي عمر گذشت

به خنده غنچه چو طفلان که هي شباب رسيد

درون شاخ ز کتمان راز پر خون بود

صبا ز لطف بر او پرده ي شکوفه دريد

گرفته طره ي سنبل صبا چو عاشق مست

که زلف دلبر اينگونه تاب دار که ديد

بيا که پرده ي اين چنگ عنکبوتي تار

به گردخيل حوادث چو پشه پرده تنيد

يکي چو ابر بدامان ز گريه سيل گشود

يکي چو غنچه گريبان ز خنده باز دريد

به نقد هر چه ز نوداشت ميگسار فروخت

ز جنس هر چه کهن داشت ميفروش خريد

بيار ساقي گلچهره جام مي که خداي

به آبروي گل و لاله جرم ما بخشيد

چه باده خورد ز دست صبا تذرو چمن

که مست گشته و در پاي سرو بن غلطيد

***

دل ديوانه زان پيوسته خو با کودکان دارد

که کودک حبيب و دامن پر ز سنگ امتحان دارد

دلم با حلقه ي زلفت گرفته است آنچنان الفت

که چون مرغ شکسته بيضه رم از آشيان دارد

مرا اي ناخدا بگذار در غرقاب حيراني

ندرد عقل من باور که اين دريا کران دارد

غرور حسن کي فرصت دهد تا ماه من داند

که در کوي ملامت عاشقي بيخانمان دارد

بنازم نوبهار حسن آن شمشاد قامت را

که تا هست ايمني از صدمت باد خزان دارد

چو يکجا رفت عاشق را ز کف سرمايه هستي

کجا خاطر پريشان از غم سود و زيان دارد

سرشک شمع بر دامان چرا پيوسته ميريزد

همانا گريه از سوز دل پروانگان دارد

***

گر بدنبال تو يک ناله ام از دل خيزد

ناله جاي جرس از ناقه ي محمل خيزد

خيز اي دل که در اين قافله امشب من و تو

نگذاريم که افغان ز جلاجل خيزد

نفروشم به دو صد زمزمه ي چنگ و رباب

ناله اي را که شب هجر تو از دل خيزد

عشق را شيفته اي بايد جان بر کف دست

اين نه کاريست که از مردم عاقل خيزد

هر چه در مزرع دل تخم وفا بتواني

روبيفشان که از اين مزرعه حاصل خيزد

چو هما مرغ دلم از سر عالم برخواست

از سر کوي تو اي مه به چه مشکل خيزد

دامن آلوده بخون دل بلبل بيني

در گلستان جهان گر گلي از گل خيزد

***

امروز اگر به سنگي ميناي جان توان زد

فرد از خم هستي رطل گران توان زد

ساقي به کف ندارم چيزي بهاي مي را

جز خرمني زد انش کآتش دران توان زد

دنيا و آخرت را با عشق قيمتي نيست

مي ده که چار تکبير بر اين و آن توان زد

فردا اگر ز کوثر جامي نميدهندم

امروز ساغري با حورادشان توان زد

از ما کناره کردي راه خطا گرفتي

پنداشتي که گامي با ديگران توان زد

بگذار چرخ گردون بر کام ما نگردد

يک شب خدنگ آهي بر آسمان توان زد

از مرغ بند بر پا پرواز چند خواهي

بگشاي رشته تا پر بر لامکان توان زد

***

بکوي ميکده دي هاتفي بشارت برد

که فضل حق گنه ميکشان بغارت برد

دلم ز پير خرابات شکرها دارد

که رنجها پي تعمير اين عمارت برد

بکوي باده فرو شش پي قصارت برد

مگر ز بوي قدح تر نکرده شيخ دماغ

که نام دردکشان را بدين حقارت برد

بکوي ميکده گردل مقيم شد چه عجب

که اجرهاي فراوان از اين زيارت برد

نداشت در دل شه چون غم رعيت راه

دل شکسته ي ما را به استعارت برد

مرا براه طلب چيست کرد مرشد عشق

که هر چه داشتم از کف به يک اشارت برد

بدين عطيه چه شکر آورم که مردم چشم

مرا به ميکده عشق با طهارت برد

به راه عشق تو ساقي مرا سبک رو کرد

که هر چه داشتم از جرعه اي بغارت برد

بدست عشق ده اي دل عنان خويش و مترس

که او بهر طرفت برد با بصارت برد

غبار از خم چوگان عشق گوي مراد

به صبر برد وليکن به صد مرارت برد

***

بياد جفت و طاق ابروي يار

بپيما ساقيا پيمانه بسيار

بخونريزي عاشق ابروانش

چو شمشير علي در قتل کفار

بدين طرز ار دو چشم ميفروشش

فرو شد مي نماند نفس هشيار

تمارض کرد نرگس تا که گردد

دو چشمانش نگشت و ماند بيمار

ببيند هر که چشم نيم مستش

بماند تا به صبح حشر بيدار

ز چين آن دو زلف پر چم و خم

فتاده در سرم سوداي زنار

به طور و طرز رفتار نگارم

رود کبک دري هرگز مپندار

به اميد وصالش بر دردر

دو ديده دومنتم مانند مسمار

بر آرم صبح محشر چون سر از گور

غمي نبود مرا غير از غم يار

بيا امشب ز هجر رز دروئي

غبار از ديدگان انجم تو بشمار

***

ما نديديم بجز چشم تو خونخوار دگر

هر نفس در پي آزار دل زار دگر

گر بريزد همه غمها بجهان بر سر ما

ما نخواهيم بجز عشق تو  غمخوار دگر

نيم جانيست که بايد بتو تسليم کنيم

غير از اين نيست مرا با تو سرو کار دگر

***

بيا ساقي به ساغر باده گلگون کنيم آخر

در اين ايام گل از دل غمي بيرون کنيم آخر

چو از فتواي عاقل حل نشد در شهرمان مشکل

به صحراي جنون تقليدي از مجنون کنيم آخر

چو نتوان ديد روي گلرخان با چشم آلوده

بيا اي ديده خود را شستشو در خون کنيم آخر

چو از تدبير ما تقدير ديگرگون نميگردد

بيا خود را بهر تقدير ديگرگون کنيم آخر

در اين ويرانه ي دنيا بود گنجي ولي ترسم

که سر در سر اين گنج چون قارون کنيم آخر

علاج درد ما را کس در اين دوران نميداند

عجب بيچاره درمانديم يا رب چون کنيم آخر

مطيع امر ديوان تا کي آدمزاده اي ايدل

بخويش آ تا دور روزي کارها وارون کنيم آخر

بپاشد فتنه ي آخر زمان اي دل مهيا شو

که خود را بر قيامت قامتي مفتون کنيم آخر

بپايان رفت عمرو نيست پايان اين بيابابر

بگو اي خضر تا کي صبر در هامون کنيم آخر

بزن اي مرغ علوي بال و بند از پاي جان بگسل

تحمل تا بچند از گردش گردون کنيم آخر

***

مردم من و محبت تو در دلم هنوز

تن خاک گشت و بوي وفا در گلم هنوز

طوفان گريه خانه عمرم خراب کرد

همسايه در شکنجه ي دود دلم هنوز

غرق محيط اشکم و از شوق وصل يار

فارغ چنان نشسته که در ساحلم هنوز

خوش رفته کاروان و بمنزل فکنده رخت

چشم اميد در پي اين محملم هنوز

در سينه صد جراحت و در دل هزار چاک

بيچاره از هلاکت خود غافلم هنوز

آهم شرر بخرمن پروين و مه فکند

آگاه نيست يار ز سوز دلم هنوز

ملک وجود جمله به يغماي عشق رفت

مردم گمان کنند که من عاقلم هنوز

بر پاي مرغ روح به صد حيله رشته اي

از عمر بسته منتظر قاتلم هنوز

***

بگيرم خون پاک تاک از اين پس

بشويم دفتر ادراک از اين پس

به مي دلق ريائيرا بشويم

شوم ز آلودگيها پاک از اين پس

صبا زد چاک بر پيراهن گل

زنم بر جامه ي غم چاک از اين پس

اگر پير مغان دستم بگيرد

نخواهم زيستن غمناک از اين پس

اگر پامال خواهم شد چه باک است

ندارم دست از آن فتراک از اين پس

نجويم گر چه ميجستم از اين پيش

وفا زان دلبر چالاک از اين پس

ز دست و پاي زنجيرم گشودند

توانم ريخت بر سر خاک از اين پس

نخواهم گر چه جانم بر لب آيد

پي ز هر غمت ترياک از اين پس

بگو دهقان عالم را که بر خاک

نکارد جز نهال تاک از اين پس

چو شد مقصودم از جانانه حاصل

ز جان دادن ندارم باک ازين پس

چه سازم گر نسازم پس بسازم

دلا با گردش افلاک از اين پس

هواخواه تو شد مگذار از اين پيش

غبار خويش را بر خاک از اين پس

***

ز جان بيزارم از دست دل خويش

خدايا با که گويم مشکل خويش

گل من خار غم در پا ندارد

که چندان فارغ است از بلبل خويش

به درياي غمت نازم که بازم

به قصر خويش برد از ساحل خويش

دل من مي ندانم مايل کيست

که هيچش مي نبينم مايل خويش

دي از پروانه ي وصل تو تا صبح

شدم از شوق شمع محفل خويش

چو  مرغ بيضه ضايع کرده دايم

دلم گيرد کنار از منزل خويش

ندانم آخر اين صياد بي رحم

چرا پوشيد چشم از سمبل خويش

دلا تا چند کاري تخم هستي

بباد نيستي ده حاصل خويش

بهل تا اوفتان خيزان بيايد

غبار خسته ره با محمل خويش

***

حديث روضه ي رضوان و نار نيرانش

حکايتي است ز اوضاع وصل و هجرانش

بريز سيل سرشکم که جان بدر نبرد

هزار کشتي نوح از بلاي طوفانش

تو خضر راه شو اي عشق تا در اين دم مرگ

رساني از ظلماتم به آب حيوانش

علاج اين دل ديوانه را توانم کرد

بدستم افتد اگر طره ي پريشانش

دلا متاع گرانمايه اي است گوهر عمر

ولي چه سود که ما ميدهيم ارزانش

بسي نمانده که يکباره برطرف گردد

سحاب چشم من از بسکه ريخت بارانش

***

شکفته غنچه خندان و گوئي از دهنش

چکيده خون دل بلبلي به پيرهنش

چنان ز ساغر گل بلبل چمن مست است

که بي فريب تواني کشيد دررسنش

بخواب چشم تو  مايل ترم که مي ترسم

رسد به عقل شبيخون لشکر فتنش

کجا خلاص شود دل که دست و پا بستند

بدام زلف و فکندند در چه ذقنش

ز حمل بار غمت آسمان چرا ترسيد

مگر معاينه کردند روزگار منش

دلم رميده ز زهد آنچنانکه نتوانم

کشيده جانب مسجد به صد هزار فنش

بپاي لاله کدامين شهيد مدفون است

که از لحد بدر افتاده گوشه ي کفنش

کسي که گشت به غربت اسير چنبر عشق

عجب مدار که يادي بيايد از وطنش

غبار را دل آئينه فام صافي بود

ولي بزنگ شد آلوده از غبار تنش

***

فکندم رخت در ميخانه ي عشق

کشيدم دردي از پيمانه ي عشق

به بحر اشک خونين غوطه خوردم

ربودم گوهر يکدانه ي عشق

مخوان زاهد به فردوسم که الحق

ز قصر خلد به ويرانه ي عشق

به زنجير مي از راهم بگردان

که رسوا مي شود ديوانه عشق

برو واعظ که در يک سر نگنجد

حديث عقل با افسانه ي عشق

***

اگر چه نيست تو را هيچ پاس اهل وفاق

بيا که طاقتم از دوريت رسيده به طاق

کمان ابرويت ار مختلف زند تيرم

رواست آنکه گهي جفت خوانمش گه طاق

به دشمن اين سخن غم فزا نبايد گفت

که تنگ بسته به خونريز دوست دست نطاق

درون سينه ي ما نيست کينه ي احدي

دلي که خانه ي عشق است نيست جاي نفاق

مرا مهارت خط پياله آن قدر است

که في الحقيقه فلاطون و حکمت الاشراق

بگو بگوش زمين اي غبار چون خسبي

تو ساکني متحرک چراست هفت رواق

***

برآنم که گر جامي آرم به چنگ

زنم سنگ بر شيشه ي نام و ننگ

از آنم شتاب است در دور جام

که دوران عمرم ندارد درنگ

نينديشم از سختي راه دور

نباشد گرم توسن بخت لنگ

گر افتد به دستم گريبان مرگ

در آغوش جان گيرمش تنگ تنگ

اگر غرق درياي اشکم چه باک

نترسد ز طغيان دريا نهنگ

نرنجم که جانانه ام دست بست

اگر چه بدشمن دهد پالهنگ

بده ساقي آن آب ياقوت فام

ببين بر رخم اشک بيجاده رنگ

چه تدبير کرد آن خردمند مرد

که پاي طرب بست بر تار چنگ

مزن دم زنا گفتني کز کمان

چو بگذشت واپس نيايد خدنگ

***

تا پر نشد ز بوي محبت دماغ دل

چون لاله پرده برنگرفتم ز داغ دل

افتاد عکس ساقي گلچهره در شراب

گلها شکفته گشت در اطراف باغ دل

مه من سر بر آر از برج محمل

که شب تار است و گم شد راه منزل

مران اي ساربان اشتر که اينجا

خرد بار من افتاده است در گل

چنان در بحر حيرت گشته ام غرق

که نارد کشتي نوحم به ساحل

بگيرم خونبهاي خويشتن را

بدستم گر فتد دامان قاتل

بسي تخم وفا در سينه کشتم

ولي يک جو نشد زين کشته حاصل

مگر ديوانه خواهم شد که در خواب

به گردن بينم آن مشکين سلاسل

نميدانم چه تأثير است در عشق

که بيمارش به صحت نيست مايل

بسي پروانه سوزانيد و رخسار

بکس ننمود آن شمع محافل

ره مقصد نمايان نيست ليکن

بگوش آيد همي بانگ جلاجل

ز سعي ناخدا آخر چه خيزد

به دريائي که هيچش نيست ساحل

نشان پاي ليلي نيست در دشت

من و مجنون سپرديم اين مراحل

دلم بي زلف او ننشيند آرام

جنون ساکن نگردد بي سلاسل

غبار را وي جانان ميتوان ديد

اگر خود را نبيني در مقابل

***

اي غمت سرمايه ي سوداي دل

شد زيان و سود تو يغماي دل

شمعي از رخسار خويش افروختي

سوختي پروانه سان پرهاي دل

گر چه با دلدار دل را فرق نيست

نيست آن دلدار را پرواي دل

غوطه ها خورديم تا آمد بدست

گوهري رخشنده از درياي دل

در صدف تا چند ميماني نهان

اي درخشان لؤلؤ لالاي دل

***

ساقيا خيز که من نيز بر آن برخيزم

که به جامي ز سر جان و جهان برخيزم

خرم آن روز که ديوانه وش اندر طلبت

با دو صد سلسله از اشک روان برخيزم

اگرم باد صبا بوي تو آرد به مشام

شمع سان رقص کنان از سر جان برخيزم

وه که سوداي تو نگذاشت ببازار جهان

فارغم تا ز سر سود و زيان برخيزم

ساقيا گر قدحي خمر پياپي بدهي

من بغمازي اسرار جهان برخيزم

گر به پيري روم از عشق تو در خاک چه باک

باز با عشق تو از خاک جوان برخيزم

کاش سيلاب سرشکم نفسي ننشيند

بلکه يکباره غبار از ميان برخيزم

***

هر که بيند عکس ساقي را به جام

از مي تلخش نگردد تلخکام

چون نميداني که تيرانداز کيست

لاجرم از زخم مينائي مدام

در چراغ عقل نبود آن فروغ

کادمي را وارهاند از ظلام

هم مگر خورشيد عشق آرد به روز

يا فروغ جام اين تاريک شام

من دواي درد خود دانسته ام

از کف ساقي شراب لعلفام

شاهباز دست شه بودم که بست

حلقه ي زلف تو پايم چون حمام

بوسه و دشنام را يک يک بده

تا بدانم زان دو شيرين ترکدام

شکر از ني کسب شيريني نکرد

چاشني از لعل جانان کرده وام

سر نزد هرگز به سعي باغبان

سروي از بستان بدينسان خوشخرام

جزمي مرد افکن عشق غيور

عقل سرکش را که خواهد کردرام

باده ميبايد بدين شکرانه خورد

که به زاهد شدمي گلگون حرام

ساقيا زان شيشه ام جامي بيار

تا زنم بر سنگ شيشه ي ننگ و نام

ميفروش از ذوق مي آگه تراست

هيچکس چون جم نداند سرجام

مي ندانم وصل و هجران از چه روست

اينقدر ناپايدار و مستدام

عاشقان را گر نبود اميد وصل

عمر را با هجر کي بودي دوام

***

من از ميخانه زانرو ناگزيرم

که جزمي نيست آبي در خميرم

بيا ساقي که هنگام جواني

ببازي کرد چرخ پير پيرم

ز پاي افتاده ام هنگام رحم است

الا اي آنکه گفتي دستگيرم

هماي اوج تقديسم که چون جغد

ز ويران جهان آيد صفيرم

ايا خرمن خدا بر خوشه چينان

گرت رحمي است مسکين و فقيرم

بمن بس مهر دارد ما در دهر

که از پستان محنت داده شيرم

فکندم خون دل را ره به مژگان

که نقش غم بماند در ضميرم

رساند زخم کاري زود زودم

فرستد مرهم اما دير ديرم

از آن ابرو زندگاهي به تيغم

وز آن مژگان کشد گاهي به تيرم

گهي در پاي قدش پاي بندم

گهي در دست زلفش دستگيرم

***

در قمار عشق جانان باخت مي خواهد دلم

هر چه غير از اوست با او تاخت مي خواهد دلم

فارغم من در قمار عشق از سود و زيان

با حريف خويش برد و باخت مي خواهد دلم

مي شناسم آشنايان را ولي با عاشقان

آنکه جانان را ز جان نشناخت ميخواهد دلم

***

فرياد که آتش نهانم

افتاد به مغز استخوانم

سوز دل و آتش درونم

افکنده شرر به خانمانم

چون زورق اگر روم بدريا

هست آتش آه بادبانم

چون آتش اوفتاده در آب

آوازه ي مرگ شد فغانم

گنج غم تو به سينه دارم

شد خانه ي دل خراب از آنم

گر بحر غم تو بيکرانست

من ماهي بحر بيکرانم

خون جگر است و پاره ي دل

بر سفره ي عشق آب و نانم

مانند کمان شکسته مشتي

پي پاره و خرده استخوانم

کاهيده ز بسکه پير گردون

از بار بلا تن جوانم

بازآ نفسي که بي تو چون ني

در سينه گره شده فغانم

تا کي خس و خار آشيانه

مهجور کند ز گلستانم

وقت است که برق خانمانسوز

آيد به طواف آشيانم

***

زان خاک که با خون دل آميخته دارم

کوهي بسر از دست غمت بيخته دارم

ساقي به خمم باده بپيماي که ديريست

خمها ز مي غم به قدح ريخته دارم

در پا مفکن خسته دلي راکه همه عمر

از سلسله ي زلف تو آويخته دارم

زنجيري زلف توام اکنون که ز اغيار

زنجير علايق همه بگسيخته دارم

زان پيش که مردم ز لحد سر بدر آرند

من محشري از شور تو انگيخته دارم

دور از تو پي ريختن خون دل خويش

از آه دو صد خنجر آهيخته دارم

بي مهر رخت شب همه شب اشک روانرا

با خون جگر تا سحر آميخته دارم

يارب ز که پرسم که سراغي به من آرد

از آن دل ديوانه که بگريخته دارم؟

***

گر چه سخت افتاده در دام طبيعت مرغ جانم

هرگز از خاطر نخواهد شد هواي آشيانم

رهروان کوي جانان را ز رحمت باز گوئيد

اي رفيقان من هم آخر مردم اين کاروانم

حاليا معذورم از رفتن که چندي مصلحت را

گه به تاري بسته پايم گه به خاري خسته جانم

غوطه در درياي حيرت ميزنم کاخر ز رحمت

يا خدايا ناخدا بندد بکشتي بادبانم

من به گندم خوردن از خلد برين بيرون نرفتم

دانه ي خال رخت افکنده در اين خاکدانم

غمزه خنجر ميزند مژگان بنشتر ميخراشد

با تماشاي تو من فارغ ز کار اين و آنم

کاشکي پيراهن سالوس بيرون آرم از بر

تا هماي عشق بنشيند مگر بر استخوانم

بارش غم بام دل را زودتر ويران نمودي

گر نبودي چشم خونپالا بجاي ناودانم

از نسيم آه کم کم آتش دل مشتعل شد

تا ز بيدادت بگردون رفت دود از دودمانم

ساقيا مي ده که تاب آتش مي مي نسوزد

رخت من کز پي پياپي مي رسد اشک روانم

مي کشم بار بلا را با تني لاغر تر از مو

تا اسير زلف آن سگيندل لاغر ميانم

گر صبا خاک غبار از کوي جانان بر ندارد

فارغ از عيش جهان و از حيات جاودانم

***

ساقيا مي ده که تا ما عاقليم

در فنون عشق بازي جاهليم

بسکه غافل خفته وقت کشت و کار

وقت محصول است و ما بيحاصليم

لذت هستي به مستي حاصل است

ما بکلي زين دو معني غافليم

براميد زخم ديگر زنده ايم

ورنه از زخم نخستين بسمليم

سرو باغ خلد بوديم و کنون

بر لب جوي جهان پا در گليم

طلعت جانان ز جان محجوب نيست

ما ميان جان و جانان حايليم

از بلا غافل نشيند تنگدل

ما گروه عاشقان دريا دليم

موج طوفان بلا از سرگذشت

ما چنان فارغ که اندر ساحليم

بار بگشودند همراهان وما

هم در اول گام و اول منزليم

مهر رخشانيم ليکن چون خليل

روبما آرد غبارا آفليم

***

نه چنان ز عشق بيمار روز هجر مستمندم

که توان قياس کردن که چقدر دردمندم

خردم کند ملامت که مرد بکوي خوبان

چکنم نمي توانم که جنون کشد کمندم

دگر از عمارت دل من خسته را چه حاصل

که به سيل اشک بنياد وجود خويش کندم

ز فراق مهر رويت شده پيکرم هلالي

چه خوش است اگر بکوبي تو بدان سمن سمندم

منم آن شکسته پر مرغ که نيست آشياني

بجز از شکنج دامم بجز از خم کمندم

***

ساقي بيار جامي کز چشم اشکبارم

خاطر خوش است امروز برطرف جويبارم

ساقي ز جام ديگر آبي بر آتشم زن

زان پيشتر کزان جام بر جان فتد شرارم

از باغ وصل جانان هر بلبلي گلي چيد

بيچاره من تهيدست در پا شکست خارم

بر اشک چشم سدي از خون دل ببندم

وز سوز دل به آهي دود از جهان برآرم

باد صبا سحر گه بوئي ز زلفش آورد

بر باد او يک جا محصول روزگارم

روز الست کردند از نيم جرعه مستم

امروز صد خم و مي مي نشکند خمارم

از ديده در کنارم صد جوي خون روان شد

دهقان دهر ننشاند يک سرو در کنارم

روزي که پا نهادم در کارگاه هستي

پيچيد دست قدرت با درد پود و تارم

گرديد تار عمرم کوته ز گردش چرخ

تاري به کف نيامد زان زلف تا بدارم

خاکستر وجودم خالي ز اخگري نيست

در آب ديده شوئي گر صد هزار بارم

داني چرا غبارا پيوسته اشک ريزم

تا باد بر ندارد زين رهگذر غبارم

***

در بند هر چه درد و جهان هست نيستم

در حيرتم که اين همه مفتون کيستم

رازم چو شمع بر همه آفاق گشته فاش

خندان به حال خويشتن از بس گريستم

گر آبيم در آتش دل چيست مسکنم

ور آتشي در اشک روان غرقه چيستم

از من بغير دوست نشاني بجا نماند

وان ترک باز در پي غارتگريستم

با يک دو قطره خون دل و مشتي استخوان

يک عمر در شکنج غمت خوب زيستم

روزي که ديده محو تماشاي او نبود

بر تيره شام هجر چرا ننگريستم

***

ساقي بيار باده و زين جنس آتشم

پروانه وش بسوز کزين سوز سرخوشم

مستي دهد بياد لبت اشک لاله رنگ

چندان که از اياغ تو صهباي بيغشم

از جام دهر جرعه ي مي کس نمي خورد

جز من که با هواي تو زين باده مي چشم

جانم بسوخت شعله ي عشق بتان چو شمع

از دست پايداري جسم بلاکشم

از بس اميد دارم و ترسان ز اشک و آه

گاهي در آب غرقه و گاهي در آتشم

جانم بلب رسيده و چشمم به راه دوست

با مرگ و انتظار عجب در کشاکشم

***

ز جورت بسکه شبها ناله با مرغ سحر کردم

ز بيداد تو مرغان سحر را با خبر کردم

به راه عشق هر کس اوفتاد از پا بسر پويد

خلاف من کز اول گام ترک پا و سر کردم

اگر عشاق را خون جگر اشک روان گردد

من از عشق تو اشک چشم را خون جگر کردم

شنيدم کاتش دل مي نشاند آب چشم اما

نديدم بلکه من از آتش دل ديده تر کردم

پر پروانه از شمع محبت سوخت اما من

سرا پا خويش را از پرتو اين شمع پر کردم

***

تا به زلف تو تاب مي بينم

خويش را در طناب مي بينم

دمبدم از هجوم لشکر اشک

هر چه مي بينم آب مي بينم

بر سر موج بحر ناکامي

خويشتن را حباب مي بينم

سوي هر راه مي گشايم چشم

صد هزار آفتاب مي بينم

با همه تشنه کامي از هر سو

مي شتابم سراب مي بينم

ديده را در ميان لجه ي اشک

مضطرب چون حباب مي بينم

پيش آن آفتابرو چو غبار

همه خود را حجاب مي بينم

***

بجز رويت نخواهم روبروي ديگري آرم

بجز گوش تو با گوشي سخن گفتن نمي آرم

منت اي ماه دو هفته چو مام بچه گم کرده

همي از خويش و بيگانه ز هر سوئي طلبکارم

ز خود خالي شدم چون ني ز تو پر شد رگ و هم پي

نظر کن کز دم عشقت چسان زير و بمي دارم

ز هجر و وصل آن دلبر کدامين گفتنم خوشتر

به وصلش بيم هجر او به هجرش شوق ديدارم

چو من يک سوخته اختر نديده گنبد اخضر

که سرگردان به کار خود همي برسان پرگارم

***

با خويشتن فتاد مگر باز کار من

کآشفته شد چو طالع من روزگار من

زاهد کنون که پند تو در من اثر نکرد

پرهيز کن که در تو نيفتد شرار من

آهسته ساربان که ز پا اوفتاده است

در زير بار غم شتر راهوار من

روزي شود ز دام غمم مرغ دل خلاص

کز يکدگر گسسته شود پود و تار من

يارب ترحمي که بدين پيکر ضعيف

سخت است پايداري روز شمار من

يا قطره اي ببار به خاکم ز ابر لطف

يا بر مگش ز خاک تن خاکسار من

پا تا به سر ز خون دلم لاله گون شوي

گر بگذري چو اشک روان از کنار من

اي دل صبور باش که آخر بيمن عشق

خواهد شدن به جانب گردون غبار من

***

از تغافل ساقي سرمست بي پرواي من

خون دل ريزد بجاي باده در ميناي من

مفلسان را گرمي و مطرب نباشد گو مباش

سينه ي من بربط من اشک من صهباي من

صد هزاران سرو را پامال خاک ره کند

چون خرامد در چمن سرو سهي بالاي من

ساقيا صاف ارنداري در دلي کز تاب درد

خون دل پالوده دارد چشم خونپالاي من

چون نگريم از غمش خود ازتبسم بشکند

آن لب چون لعل نرخ لؤلؤ لالاي من

سالها دهقان قدرت بوستانباني کند

تا تماشا را به باغ آرد سمن سيماي من

لامکان پيماست رخش همتم ليکن چه سود

لنگ شد در سنگلاخ غم جهان پيماي من

عاقبت دانم که در ميدان جانبازي عشق

در سر اندازي سراندازد مرا سوداي من

قلب دل در بوته ي هجران سيه گرديد و نيست

کيمياي وصل جانان را جوي پرواي من

***

اي مزرع مهر تو دل من

وي تخم غم تو در گل من

يک عمر ز کشت و کار اين دشت

شد تخم غم تو حاصل من

بس غوطه زدم به بحر حيرت

تا کوي تو گشت ساحل من

از داغ دلم نگردي آگه

تا لاله برويد از گل من

از جنبش تيغ ابروانت

خون مي جهد از مفاصل من

پروانه ي جان فشانيم ده

اي روي تو شمع محفل من

باري به جمال خويش بنگر

چون بگذري از مقابل من

اي يک گره از شکنج زلفت

حلال هزار مشکل من

ديوانه شوم اگر نباشد

زلف سهيت سلاسل من

***

تا نکند درد رخنه در دل انسان

راه نيابد در او محبت جانان

تا نزني عقده بر سلاسل گيسو

جمع نبيني دل هزار پريشان

شرم کن آخر ز توبه هاي شکسته

چند نخواهي شدن ز توبه پشيمان

صبح منور چگونه چهره گشايد

تا نرساني شب سياه پايان

***

از کوي نيکنامي بايد قدم کشيدن

يا خط عاشقي را بر سر قلم کشيدن

گر او جفا پسندد بر عاشقان مسکين

ما نيز مي پسنديم از وي ستم کشيدن

ابرو کمانم ارتير بر قصد جان گشايد

دلکش نباشد از وي ابرو بهم کشيدن

واعظ برو که ما خود ازتوبه توبه کرديم

در کفر عشق رسم است دم از بدم کشيدن

از جور او شکايت کفر است زانکه در عشق

شرط صمد پرستي است ناز صنم کشيدن

پير مغان به جامم يک جرعه باده ي ناب

افکند و فارغم کرد از جام جم کشيدن

تا از عنايت دوست پشت دلم قوي شد

بر پشت من شد آسان بار ستم کشيدن

گر پرده هاي گيسو از چهره برگشايد

بر حرف آفرينش خواهد قلم کشيدن

گر گندمي ز خالت افتد بدست آدم

آسان نمايد او را پاي از ارم کشيدن

***

ساقي قدحي پر کن مطرب به دفي کف زن

در پيش سپاه غم با خيل طرب صف زن

تا چند زغم گردن در سلسله ها داري

چنگي پي آزادي در سلسله ي دف زن

تا در خم گردوني زين راز نه اي آگه

جهدي بکن و سنگي بر اين خم اجوف زن

با اين خر لنگ اي دل اين راه نگردد طي

يا پاي به دامن کش يا بانگ به رفرف زن

در طي طريق اي دل خوش نيست گرانباري

در منزل يک روزه خرگاه مخفف زن

اين خرقه ي تقوي را بفروش و مجرد شو

با ما به خرابات آي جامي دو سه غرقف زن

***

هان اي مغني صبح شد برخيز و چنگي ساز کن

ناخن براندامش بزن وز خواب چشمش باز کن

برخاست مرغ صبح خوان برداشت نوبت را فغان را

از خواب مستي خيز هان برگ صبوحي ساز کن

ساقي بهنگام صبوح آن جام راحت بخش را

پيش آر از دوران نوح انجام را آغاز کن

همچون مسيحا رخت خود بر گرده ي گردون بنه

وين زنگ پرآهنگ را از گردن خرباز کن

شام فراق از پيش شد صبح وصال آندر پي

برخيز و ساز را ز دل با آن بت طناز کن

با خرقه ي زهد و ورع زنار نتوان داشتن

يا سبحه از کف بازنه يا رشته از پا باز کن

تا چند سازي در جهان با خار و خاشاک آشيان

اي مرغ لاهوتي مکان بر اوج خود پرواز کن

***

زند چون آتش حسنش زبانه

دو صد خرمن بسوزد بي بهانه

دلا گر نيستي پروانه بگذر

که سرکش گشت آتش را زبانه

سر هستي ندارم بي تو ديگر

که بر دارم سر از اين آستانه

دلا ديدي که صدره با تو گفتم

خط و خال بتان دام است و دانه

چو شمع از سوختن پروا نمي کرد

چرا شد دامنش پروانه خانه

خرابم کرد عشق اما ندانم

در اين ويران نهفت اين گنج يا نه

مرا ساقي سحرگه ساغري داد

که فارغ گشتم از درد شبانه

چو ماهي مردم چشمم هراسان

ز موج اشک ميگيرد کرانه

بيا ساقي بيا تا مي بنوشيم

ببانگ بربط و چنگ و چغانه

يکي برکش نقاب از مهر رخسار

که برخيزد غبار از اين ميانه

***

اي عهد شکسته و جفا کرده

ما را به فراق مبتلا کرده

اي داده بدست مدعي دامان

پيراهن صبر من قبا کرده

بيگانه ز خويش و آشنا گشته

بيگانه به خويش آشنا کرده

از غارت ملک دل نمي ترسي

اي تاخت به خانه ي خدا کرده

نايافته چون تو گوهري در بحر

تا مردم ديده ام شنا کرده

گر ديده سپيد مردم چشمم

در اشک ز بسکه دست و پا کرده

***

خم مي افلاک و جامش آفتاب و ارض عالم ميکده

عشق را مي ميشمار و عاشقان را مي زده

آينه عالم چه خالي از بت موزون ماست

مؤمنم ميخوان اگر خوانم جهان را بتکده

ثبت شد تا نام من در صفحه ي عشاق او

غيرت زردستيم دارد بدل آتشکده

کيست آنکو خورده از صهباي عشق آن صنم

آتشي در خانمان و دين و ايمان نازده

گر نه عشق آن پري ديوانه ام دارد چرا

بر سرم از شيخ و شاب و مرد و زن غوغا زده

گردش چرخم فسرده دارد اي ساقي بيا

از لب کوثر خواصت بوسه ي گرمي بده

هان غبار اندر طلب عشقت اگر يکره کند

دل نبردي زو که جز او کس نبرده ره بده

***

برگردنم از مويت پيوسته طناب اولي

سر پنجه ات از خونم همواره طناب اولي

در خم فلاطوني اسرار محبت نيست

يک چند فرو رفتن در خم شراب اولي

عشق آمد و عقلم را در پرده نهان فرمود

کاين صورت بي معني در زير نقاب اولي

چون وصل ميسر شد دل ناله فزونتر کرد

چون عيش فراهم شد با چنگ و رباب اولي

اين مسجد اگر روزي ميخانه تواند شد

محراب و شبستانش امروز خراب اولي

بر شيشه بنه پنبه چون موي سپيد آيد

صهباي کهن خوردن در عهد شباب اولي

چون عمر گرامي را با وصل درنگي نيست

گر هجر فراز آيد البته شتاب اولي

***

خيال توبه کردم دي از مستي

ولي از توبه ني از مي پرستي

بيا ساقي بده مي تا بشوئيم

ز لوح خودپرستي نقش هستي

مرا درسي که استاد ازل گفت

حديث عشق بود و رمز مستي

نه پنداري که زالي با کلافي

بعمدا نرخ يوسف مي شکستي

چو شاه عشق باج از ملک دل خواست

نمي بخشد به عذر تنگدستي

تو صاحب نعمتي ساقي ببخشاي

به مخموري که دارد تنگدستي

***

به شهر عشق نه روز و نه هفته است و نه سالي

چه درگذشت زمان نيست غير خواب و خيالي

بيار ساقي از آن مي که پير باده فروشش

نهفته در خم يا شيشه يا سبو دو سه سالي

مگر به همت پير مغان و لطف تو بتوان

ز روي آينه دل ز دود زنگ ملالي

قياس ميکنم ابروي او به صفحه ي عارض

به روي ماه شب چارده ز مشک هلالي

خوش است تلخي عمرم بدين اميد که باشد

هميشه از پي شام فراق صبح وصالي

***

به جانم کارگر شد زهر و ساقي راست ترياقي

به تلخي جان شيرين ميسپارم رحمي اي ساقي

ز راه شوخي آلودي به شکر خنده دشنامي

علاج درد ما کردي به زهر آلوده ترياقي

طبيبان را بسوزد دل چو بيماري سپارد جان

طبيبي عامدا ساع به قتلي بل و احراقي

شرار آه جانم سوختي تا بود مست عاشق

فلما صرت مشتاقا جري دمعي لاغراقي

ز درد اشتياقم بر لب آمد جان و مي ترسم

نماند فرصتم چندان که گويم شرح مشتاقي

ز ديوان ازل رزقم اگر ميبود مي آمد

غلط باشد به حق آموختن آئين رزاقي

نيارد صفحه طاقت تا نويسم شرح هجران را

مگر از پاره هاي دل فراهم گردد اوراقي

***

باد صبح از گلستان آيد همي

يا ز کوي دلستان آيد همي

سوي من چون بوي رحمن از يمن

بوي آن جان جهان آيد همي

مي طپد دل چون جلاجل تا بگوش

بانگ زنگ کاروان آيد همي

پيکرم شد چون هلال از انتظار

کان مه لاغر ميان آيد همي

از فراق آن لب ياقوت فام

خون دل از ديدگان آيد همي

ناف آهو بوي مويش کي کند

کز نسيمش بوي جان آيد همي

پيش تير آن بت ابروکمان

مرغ دل بازي کنان آيد همي

شصت برنگرفته از يک چوبه تير

صد خدنگ از وي بجان آيد همي

هر کجا درديست درمان ناپذير

بر تن اين ناتوان آيد همي

داستان عشق با زاهد مگوي

بوي خون زين داستان آيد همي

***

اي سلسله ي زلفت سرمايه ي رسوائي

بازآي که رسوا کرد ما را دل شيدائي

بي سلسله ي زلفت داني که چها کرده است

تاريک شب هجران با اين دل سودائي

اي سرو سهي قامت وقت است که در بستان

بخرامي و بنمائي بر سرو دلارائي

با کوکب بخت خود تا روز همي جنگم

بي مهر رخت هر شب در گوشه ي تنهائي

بر طلعت خويش از زلف گر پرده نمي پوشي

بايد که بپوشي چشم از چشم تماشائي

رخساره ي رنگينت چون غازه نمي خواهد

خون دل ما تا چند از ديده بپالائي

هرگز دل مجنونم آرام نمي گيرد

تا از زخم زلفينت يک سلسله بگشائي

***

بت ابرو کماني از کميني

به تيرم ميزند بي جرم و کيني

بکوي مي فروشان خانه کردم

که ميدانستم اي غم در کميني

برد سيلاب اشکم خانه از بن

بدستم گر نيفتد آستيني

به خوبان در حقيقت معني عشق

به صورت آفرينت آفريني

دهم جان گر چه مقداري ندارد

نياز ما به چشم نازنيني

دلم را نيست چندان صبر و آرام

که بنشينم زماني بر زميني

ز هفتاد و دو ملت دوري اي عشق

ندانم تا تو خود داري چه ديني

چراغ خاطر خلوت سيه شد

بيار اي سينه آه آتشيني

دل اندر خرمن لطف تو بسته است

اگر تخمي نکارد خوشه چيني

بدريا خويش را تا لا نبيني

بدامان لؤلؤ لالا نبيني

نهان در سينه چنداي گوهر دل

صدف تا نشکني دريا نبيني

اگر مجنون شدي چندانکه پوئي

بجز ليلي در اين صحرا نبيني

بسوي ما نکو بنگر که ديگر

نشاني در جهان از ما نبيني

چه آمد بر سر از عشقم که دروي

سر موئي بجز سودا نبيني

دلا ديوانگي کن ورنه زنجير

از آن زلف سيه بر پا نبيني

اگر پروانه سان پرها نسوزي

جمال شمع بي پروا نبيني

نشان از آن کمر وقتي بيابي

که خود را در ميان پيدا نبيني

بيا ساقي که بي آن چشم مخمور

مرا جز اشک در مينا نبيني

غبارا چشم مينائي بدست آر

که در لالا بجز الا نبيني

***

ساقيا در دادن دردي چرا انديشه داري

درد انصاف است آخر اينکه اندر شيشه داري

اي سهي قامت چه سروستي که آب لطف و خوبي

مي خوري از جويبار چشم و در دل ريشه داري

صد هزاران زخم دارد بيستون از عشق شيرين

تا کي اي فرهاد مي نالي که زخم تيشه داري

تا بکي در سايه ي مژگان خزي اي چشم جادو

طرفه آهوئي که همچون شير جا در بيشه داري

***

بکامم زهر شد ترياق هستي

به مي ساقي بشوي اوراق هستي

نبود ار نيستي پايان هر هست

نگشتي هيچ کس مشتاق هستي

نهان در جوهر عشق آتشي هست

که تأثير وي است احراق هستي

مرا با دوست پيمان محبت

بود محکم تر از ميثاق هستي

به نرد نيستي تا باختم عشق

گرد بردم ز جفت و طاق هستي

دليل راه عشق آمد وگرنه

ندارد عقل استحقاق هستي

اگر همت نبودي همره خاک

نگشتي قابل اشراق هستي

غبار از بحر حيرت کي برآيد

که سرتاپاست استغراق هستي

***

چندانکه جهد کردم با زهد و پارسائي

دل را ز دام زلفت ممکن نشد رهائي

بگشا گره ز کارم کاندر جهان نيايد

جز عقده هاي زلفت از کس گره گشائي

ساقي بيا که گر دوست بيگانگي ز ما کرد

ما با کسي نداريم پرواي آشنائي

وي پير ميفروشيم گفت از سر نصيحت

تا در ره خدائي بگذر ز ناخدائي

کشتي شکستگان را چون بخت واژگون شد

گشتند غرق دريا از لاف ناخدائي

رحمت نگر که هرگز از عاجزان مسکين

دوري نمي کند دوست با وصف کبريائي

در عين دل شکستن در کار دلنوازي است

در حال جان ستاني مشغول جانفزائي

بر حال زارم اکنون جانانه رحمت آرد

کافزود رنج حرمان بر صد مت جدائي

خوشتر ز زندگي چيست مردن بنامرادي

بهتر ز کامراني ماندن به بينوائي

دست از طلب ندارم زين پس که مرد درويش

کشکول خويش پر کرد از دولت گدائي

هرگز غبار از اين بحر بيرون نميبري جان

کس در جهان نديده است بي دست و پا شنائي

***

سفالين خم و دروي لعل گون مي

که بدر في الدجي و الشمس ني ني

ز جاجي جام بين کز عهد جمشيد

گذر ننموده سنگ فتنه بروي

نشايد فرق کرد از غايت لطف

که مي در جام يا جام است در مي

در او نشکسته دور چرخ گردون

حبابي را که آورد از جم و کي

بياباني است در پيشم خطرناک

که در وي خنگ گردون افکند پي

نياسايم در دهر چند بر من

سرآيد روزگار بهمن و دي

اگر صدبار عمر من سرآيد

دگر ره نفخه ي عشقم کند حي

از آن گم گرده پي دارم سراغي

که هي براسب همت ميزنم هي

جهان خالي ز مجنون است ورنه

ز ليلي نيست خالي هرگز اين حي

همه گوشم که خواند مطرب غيب

به راه راستم با ناله ي ني

بيا ساقي بيا تا دست شوئيم

در اين سرچشمه من از جان تو از مي

غبار ازين ميان برخيز برخيز

که با خود مي نشايد بود با وي

***

تا کي رودم خون دل ازهر مژه چون جوي

تا بو که تو چون سرو خرامان ببرآئي

بيمار غمت جان به لب و دل نگران است

شايد که به آئين طبيبان ببر آئي

من شمع صفت گريه کنان جان دهم از شوق

چون صبح تو گر با لب خندان ببر آئي

شک نيست که جمعيت خاطر دهدم دست

آن شب که تو با زلف پريشان ببرآئي

پروانه صفت جامه ي جان پيش تو سوزم

چون شمع اگر اي کوکب رخشان ببرآئي

مشکل بتوان زيست به هجران تو هر چند

باور نتوان کرد که آسان ببرآئي

***

اي خوش آن دردي که درمانش توئي

خرم آن راهي که پايانش توئي

گر به سر پويم ره مقصود را

غم ندارم زان که پايانش توئي

کي هواي بوستانش در سر است

هر که درخلوت گلستانش توئي

اي شکنج زلف پرچين نگار

خر ما گوئي که چوگانش توئي

اي خوشا آب و هواي آن ديار

که سهي سرو خيابانش توئي

***

هلالم ز ابرو بتا تا نمودي

دل از دست ديوانه ي خود ربودي

کشد گر به بتخانه نقشت مصور

بيکدفعه بتها کنندت سجودي

ندانم چرا شش جهت شد معطر

سحر شانه تا گيسوان را نمودي

به فتراک بستي دلم همچو آهو

چو عقده ز گيسوي مشکين گشودي

نمايد به رويت دو زلف پريشان

چو پيچيده دودي به مجمر زعودي

بسوز نهاني ز عشق تو اينک

لب خشک و چشم تر من شهودي

به نقشت قلم زد چو نقاش قدرت

زنقشت همي خويشتن را ستودي

هزاران هزار آفرين صانعي را

که داد از عدم چون توئي را وجودي

به بيداريش چون نيابي غبارا

هماره چو چشم خمارش غنودي

***

اي مطرب دل ترسم زين پرده که بنوازي

از پرده برون رازم يکباره ميندازي

اي ساقي جان جامي بر مي زده ي عطشان

از بهر يکي جرعه تاچند همي نازي

از کثرت مهر تو وز صرصر قهر تو

چون شمع ستادستم آماده ي جانبازي

از عشق تو چون موسي دل گشته مرا ياور

تا آتشي از رويت در طور دل اندازي

اي خسرو مهرويان از کثرت مشتاقان

بر حال من مسکين ترسم که نپردازي

ظلمي که ز چشمانت دارد بدلم آمد

بر کبک دري نامد از پنجه ي شهبازي

چون سوخته ي هجران عشق تو کند پنهان

کش روي غبار آلود دارد سر غمازي

***

اي لعل لبت کوثر و رويت چو بهشتي

از ناز محبت تو گلم را بسرشتي

گر کفرد و زلفت نبود رهزن ايمان

شيطان صفتش در ره رضوان چه بهشتي

از عشق تو آوخ که ندانم بسر من

منشي قضاياي الهي چه نوشتي

تا پابره گنج وصالت بنهادم

هر شب سر همت بنهم بر سر خشتي

عشقت ابد الدهر از آن مذهب ما شد

کش روز ازل با گل ما حق بسرشتي

اي يار جفا جو به وفا کوش که از ما

ماند به جهان گذران نيکي و زشتي

عاشق اگرت ره به حرم نيست مخور غم

معشوق تو با تست برو رو به کنشتي

***

نگار من تو چون در قصد آزار دل زاري

ز دست خود بيازارش ز اغيارش چه آزاري

نباشد در جهان يکسر غمي گويا ازين بدتر

بيازاري شناسا را بتا از دست اغياري

بهر کس وانمايم دل که دل را واخرد از غم

بيفزايد ببار دل غم چندي چو سرباري

نگردي تا چو من شيدا به روي لعبت زيبا

کجا آگه شوي جانا ز آسيب گرفتاري

به اميدي که برداري شبي پاي عيادت را

نمي خواهم که بردارم سر از بالين بيماري

به محراب ارگه طاعت نبينم طاق ابرويت

ز قبله رو بگردانم ثناي تو کنم جاري

مرا در روز و شب باشد دو چشم خونفشان بر در

به اميد وصال تو عزيز دل چه بيم آري

دلا از بار غم برون چونبود چاره در حالم

صلاحت پس در اين باشد که بار عشق برداري

غبارا رونق از شهد و شکر بردي ز گفتارت

ز چشم بد نيابي بد که طبعي نيشکر داري

***

نباشم راحت از دستت چه در خواب و چه بيداري

بهر جارو کنم آنجا تو دست سلطنت داري

سرا پاي وجود خود بسي در سال و مه گشتم

به غير از تو به ملک دل نديدم هيچ دياري

به چشم دل چو من ديدم دل موري عيان ديدم

سليماني در او اندر بکار مملکت داري

از اشراقات انوار جمالش محو و هم هيچم

بمانند چراغي کش بر خورشيد بگذاري

دلي باقي بود يارب که زلف آن مه نخشب

نگيرد بندو زنجيرش بصد نيرنگ و طراري

مکن از مي پرستي منعم اي زاهد که در عالم

فکنده نرگس مست نگارم طرز هشياري

چو روي خود در آئينه ببيند آن جفا گستر

غبارا سوز دل گريد همي چون ابر آزاري

***

نوازيم تو اگر بر نگارش قلمي

نماند از غم هجر تو بردلم المي

بياد نرگس مستت هميشه بيمارم

بيا بپرسش احباب رنجه کن قدمي

نکرده بر تو اگر ختم حسن صانع حسن

کشيده از خط سبزت چرا به رخ رقمي

دو چيز خوشترم از چارجوي رضوانست

مکيدن لب جام و دگر لب صنمي

مده ز دوزخ و فردوس ناصحا پندم

که ره به دل ندهم جز رضاي دوست غمي

کنون که چشم تو بر ميخوران دهد فتوي

ببام خانه بکوبم من از چه رو علمي

مراد هر چو موقوف سيم و زر باشد

بسوز جان تو غبارا که نيستت درمي

***

شنيدم روزي از رندي قدح نوش

بسان لاله از خون پيرهن پوش

که ليلي را چو رنگ ارغواني

شد از هجران مجنون زعفراني

به دل زخم فراقش کارگر شد

چنان کز چشم خود بيمارتر شد

پريشان گشت زلف تابدارش

نهان در ميغ شد ماه عذارش

به روز و شب نمي خورد و نمي خفت

همي ناليد و مي موئيد و مي گفت

صبا چون بگذري بر کوي مجنون

عبير افشان کني گيسوي مجنون

چه باشد گر ز روي مهرباني

بري پيغام ليلي سوي مجنون

بگوئي روزگار نوجواني

به ليلي شد سيه چون موي مجنون

کمان شد قد ليلي تا ازو جست

خدنگ قامت دلجوي مجنون

همي پالوده خون از چشم جادو

به ياد نرگس جادوي مجنون

چنان بگريست کاندر کوه بگذشت

سرشک ليلي از زانوي مجنون

صباحي چند با محنت بسر برد

به حسرت رخت از اين عالم بدر برد

خدنگ قدش از غم چون کمان شد

خدنگ آسا به خاک و خون طپان شد

به دشت افتاد مجنون زار و دلتنگ

چو سيل آورده شاخي در بن سنگ

نبودي گردو چشم اشکبارش

نبودي غرق با مشتي غبارش

ز اشک و آه در صحرا شب و روز

گهي ماهي شدي گه کرم شب سوز

به شب از شعله ي آه شرر بار

نمايان بود در دامان کهسار

نمي گويم ز غم خونين دلي داشت

به خون غلطيد مرغ بسملي داشت

نبود آگه که جانان از جهان رفت

تنش بگداخت جانش از ميان رفت

مگو دل عود سوزي از شرر پر

زجاجي جامي از خون جگر پر

چو بشيند اين ز سوز سينه زد جوش

شبان روزي به کوه افتاد مدهوش

سحرگه برق وار از کوه برجست

کمر چون ني بعزم ناله بربست

«اين مثنوي ناتمام است»

***

دلا افسردگي تا چند بايد؟

جوان با خاطر خرسند بايد

گره نگشايد از عقل خردمند

نگيرد خرمي با عقل پيوند

مگر عشق آتشي بر دل فروزد

سراسر خرمن دانش بسوزد

ز کوي عقل بايد رخت بستن

به چنگ عشق لختي بر نشستن

بدشت نامرادان ره بريدن

طناب آرزو در چه بريدن

به شمع عشق دل پروانه کردن

وزان پروانه سان پروا نکردن

خوشا ديوانگان سرخوش عشق

خوشا سوز و گداز آتش عشق

الهي چون گناهم را شمر نيست

يقين دانم که عذرم را ثمر نيست

ز لطفت اين تمنا دارم و بس

که بينم غير من کس در سقر نيست

*

چه خوش بي در عدم ويرانه اي بي

مرا چون جغد در وي لانه اي بي

ببينم آن که جائي بي به عالم

که آنجا نام آب و دانه اي بي

*

سروکارم بدست نازنيني است

که در هر گوشه اش گوشه نشيني است

کسي کش غم به خاطر ره ندارد

چه غم دارد که او را دل غميني است

*

تو که رخ لاله سان افروته ديري

چو داغ لاله ام دل سوته ديري

يکي فکر دل بيحاصلم کن

که چندين حاصل اندوته ديري

***

بوي آن موي معنبر باز برد از هوش ما را

يا ز هستي ميکشند ميکشان بر دوش ما را

*

از دست گلچين بي روي گل ماند

چون پاي بلبل در ديده ام خار

**

 اين قامت رعناي تو وين خانه ي ويران من

سرو سراي روستا طاوس خانه خار کن

*

گر چه دانم ز اشک خون باران من

لاله خواهد رست از بستان من

*

نزديک شد که مردم چشمم بجاي اشک

در انتظار دوست به دامن روان شود

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا